ندبه هاي دلتنگي

مشخصات كتاب

سرشناسه : بابايي، رضا، 1343 -

عنوان و نام پديدآور : ندبه هاي دلتنگي/ نويسنده رضا بابايي.

مشخصات نشر : تهران : موعود عصر ، 1384.

مشخصات ظاهري : 80 ص.

شابك : 6000 ريال 964-91511-9-2 : ؛ 7000 ريال : چاپ پنجم 978-964-91511-9-9 :

يادداشت : چاپ چهارم.

يادداشت : چاپ پنجم: 1387.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : محمدبن حسن (عج)، امام دوازدهم، 255ق. - -- شعر

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14

رده بندي كنگره : PIR7963 /الف275 ن4 1384

رده بندي ديويي : 8فا1/62

شماره كتابشناسي ملي : م 85-5629

سخن ناشر

السلام علي المهدي (عج)ندبه هاي دلتنگي، نشيد عاشقان بي قرار كوي مهدي (عج) است. آهنگ غمگنانه قلبي محزون كه جهان را بي حضور دوست نمي خواهد. فراقنامه همه آناني كه فرارسيدن آن محبوب نازنين را چشم مي دارند. ندبه هاي دلتنگي، اولين اثر از مجموعه عاشقانه ها و شاعرانه هاي موعود است كه با خامه برادر ارجمند جناب رضا بابايي با نثري شاعرانه فراروي همه طالبان حضرت دوست قرار مي گيرد. باشد تا مطلوب طبع بلندش واقع شود. ان شاء الله نشر موعود [ صفحه 9]

بي عمر، زنده ايم ما

نازنين تر ز قدت در چمن ناز ترست خوش تر از نقش تو در عالم تصوير نبود [ صفحه 10] چه بي عار مردمي هستيم ما! چه بي آب چشماني در سر كاشته ايم! چه بي رقص دست و پايي به خود آويخته ايم! چه بي نشاط بهاري كه بي روي تو مي رسد! [1] .فرياد! از اين روزهاي بي فرهاد. حسرتا! از شبهاي بي مهتاب. فغان! از چشم و دل ناكشيده هجر. آيا هنوز، نوبت مجنون است و دور ليلي؟ پنج روزي كه نوبت ماست [2] ، مغلوب كدام برج نحس است؟ تهمت نحس، اگر بر زحل ننهم [3] ، با طالع پرده نشين، چه مي توانم گفت؟ [ صفحه 11] حافظ! يك بار ديگر بر سينه مرده خوار من بنشين و بخوان! كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش، كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني؟ چون باشي؟ مهپاره هاي سعدي، اينك همه بر سفره ي مار و مورند. تو كه از ماه تا ماهي، بر خوان خود، نشانده اي، از او

اين خاكساري را بپذير: در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم. بدان اميد دهم جان، كه خاك كوي تو باشم شمس را در مثنوي نمي آراستي، اگر ديده بودي، خورشيد، چه سان، هر صبح بر سر و روي موعود ما بوسه مي زند، چه سان، هر شب، ماه در گوشه اي محراب سهله، به عقيق خاتم او مي انديشد، چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خود مي آويزند، چه دلفريب غنچه هايي، كه در نسيم يادش، [ صفحه 12] سينه مي گشايند! ني را به شكايت نمي خواندي، اگر ديده بودي، در نيستان چه آتشي افتاده است! اي قيامتگاه محشر! در اين غوغاي عاشق پيشگي ها، كسي هم تو را جست؟ كسي گفت آيا، به شكر خواري، نبايد از شكر ساز غفلت كرد؟ به مه پرستي، از آسمان نبايد چشم دوخت؟ شراب نيم خورده نبايد، به پاي درختان انگور ريخت؟ دهان را كه معدن بوسه و كلام است، از ناسزا نبايد انباشت؟ كسي گفت آيا: دوست دارد يار اين آشفتگي كوشش بيهوده، به از خفتگي...؟ ولي من كه هزار زخم شرافت، در مريضخانه ي عشقم، با تو مي گويم. از درازي راه، از سنگيني بار، از گل اندودي دل، از پا و دست بي دست و پا، از گنگي سر، از تنگي رزق، از بي رحمي باغبانهايي كه فقط، پاييز و زمستان، آهن به در چوبين باغ مي كوبند، و تيغ و تبر را خط و نشان مي كنند. با تو مي گويم. از شوكران غيبت، كه هنوز بر جام انتظار مي ريزد، از بغضهاي جمعه شب، كه گلو مي فشارد، سينه

مي دراند، و عبوس مي نشيند. [ صفحه 13] باور كن كه بي عمر، زنده ايم ما. و اين بس عجب مدار، روز فراق را كه نهد، در شمار عمر . [4] كه گفت عمر ما كوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد. روزگار درازي است در نزديك ترين قله به آسمان - مياه ابرها - نفس از كوهستان سرد زندگي گرفته است. بي عمر هم مي توان زندگي كرد، و ما اين گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اكنون، پاس داشته ايم. اي شادترين غم! شكوه تو، چنين مرا به شكوه واداشت، و من از صبوري تو در حيرتم. آرزونامه هاي مرا كه يك يك، پر مي دهم، به دانه اي در دام انداز، و آن گاه، جمله اي چند بر آن بيفزا، تا بدانم كه نوشتن را خاصيتي است شگرف. اينك كودك دل را به خواب مي برم: شكوه چرا؟ مگر نه اين كه غيبت، سراپرده ي جلال است، و غمگنانه ترين فرياد عاشقان، جشن حضور؟ . [ صفحه 15]

يك جمكران آرزو

ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند [ صفحه 16] از آستان پيرمغان، سر چرا كشيم دولت در آن سرا و گشايش در آن سر استيك قصه بيش نيست غم عشق، وين عجب كز هر زبان كه مي شنوم نامكرر است [5] .شاعرم، ولي براي جز تو، شعر گفتن نمي دانم. قافيه هاي من، همه در آغاز بيت مي آيند، و وزن و عروض از شعر من گريزانند. آيا قامت موزون تو، چنين شعر مرا بي وزن كرده است؟ آيا ايهام

حافظ، به موي تو دست يافت؟ ملاحت مثنوي را با روي تو چه كار؟ حماسه ذوالفقار، چه شاهنامه ها كه در غبار كارزار تو مي رقصاند! هر مضمون كه شاعران به ذوق مي آرايند، حكايتي از بهشت روي توست.اي نور دل و ديده و جانم چوني؟ وي آرزوي هر دو جهانم چوني؟ [ صفحه 17] من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس تو بي رخ زرد من ندانم چوني؟ [6] .باغبانم، ولي در باغ من جز نرگس نمي رويد. بنفشه ها، از تاب شبهاي غيبت، در اضطرابند، و سوسن و ياسمن، پيامبران حسن تو. در گلزار خراميدن را، سرو از تو آموخت، و جامه دريدن را، غنچه از من. وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها بي خويشتنم كردي، بوي گل و ريحان هاگه نعره زدي بلبل، گه جامه دريدي گل تا ياد تو افتادم، از ياد برفت آن ها [7] .عاشقم، و جز نام تو، ترجماني براي عشق نيافتم. سوختن، پيشه من است، اما نه پاي شمعهاي شبهاي رنگي، در رثاي پروانه هاي سوخته پر. جمعه را دوست دارم، نه چون از كار و مشغله فارغم، چون همه را مشغول تو مي بينم. موسيقي، همان تكرار موزون و ضرب اهنگ نام تو در دستگاه شور است. نوشتن، نيكو صنعتي است، اگر با ميم آغاز شود و تا ياء بخرامد. [ صفحه 18] خواندن، سرگرمي جمعه شب ها در سال تحصيلي است، ولي ندبه خوان مسجد ما - كه خواندن را، فقط صبح هاي جمعه مي داند - زيباترين خط را بر پيشاني دارد. كار و بار من، كتاب و قلم است، يكي

سينه مي خنداند، يكي گريه مي افشاند. و من ميان آن خنده و اين گريه، حيران نشسته ام. تو كدام را بيشتر دوست داري؟ خنده كتاب را يا گريه قلم را؟ خامه تقدير، كتاب عمر مرا نگارستان غيبت و ظهور و فرج و انتظار كرده است، و هر گاه كه آخرين مي رسد، نخستين باز مي گردد، و دوباره همان واژه هاي خويشاوند و همخون. زاهدم، و زهد را از ميخواره هاي بي بند و بار آموختم. چون اگر بند و باري باشد، نه پاي در راه است و نه قامت به قاعده. پاي كه در راه نباشد، و سر كه بالا نيفرازد، به خنده ديوانه اي نمي آزرد. نشسته اي و هراز گاه طناب راه را تابي مي دهي. آيا دست ما سزاوار آويختن به پاي تو نيست؟ در كدام بيدادگاه اين تقدير بر ما رفت؟ كدام گناه كرده و ناكرده، نشست و چنين زنجير آهن دلي بر پاي ما بست؟ تيره شب ترين روزگارها، فصل عاشقي است. اين فصل را به باد بسپار، تا با هر سيلي، ورقي چند از آن بگذرد. اما نه، چه سود؟ پايان اين فصل، انتهاي بودن است. [ صفحه 19] آموزگارم، به نو آموزان مدرسه، الفباي دوست داشتن مي آموزم. مهر ورزيدن را با آنان تكرار مي كنم و تخته سياه را پر از سپيدي القاب تو. مي گويم: اوليها! دوميها! سوميها!... شما از مادر زاده شديد كه مشام به گلبرگ نرگس بساييد. شبها، با عروسك شمشير به خواب رويد، و صبح، چشمهاي نازك و معصوم خود را تا خونين ترين افق بدوانيد. درس ما امروز ميم است.

ميم مثل مهدي، مثل موعود، مثل... ديگر ميم بس است. حالا نون. نون، مثل ندبه. مشق فردا را فراموش نكنيد: هزار برگ، جمعه. نامه رسانم، نامه هاي مردم را يك يك به جوي خيابانها مي ريزم. جز آن كه كوي تو را نشانه گرفته است. طبابت مي كنم، هر دردي كه نه درمان آن، دست مهر توست، مرهم نمي نهم، معجون نمي دهم، چرك از آن نمي روبم، و مژده بهبود آن در طبله من يافت مي نشود. در بازار حجره دارم، و ان يكاد... مي فروشم. سرمايه ام را خشت مي كنم و يك جمكران آرزو مي سازم. تو را در محراب آن مي نشانم و خود بر در مي ايستم. كفشهاي زائرانت را به خود مي آويزم و تا صبح، سلام گوي فرشتگانم. [ صفحه 20] مي نويسم، اما فقط گريه ها را. انتشارات خزان، ناشر كتابهاي من است. باد توزيع مي كند، و رود مي خواند. آرزومندم، يك جمكران پيشه من عاشقي است، پيشه تو چيست؟ چيست؟ پيشه من، راز نهان گفتن است پيشه تو، ديدن اشك من است از تو نپرداخته ام با كسي ياد توام، صحبت مرد و زن است [ صفحه 21]

منم، مهدي

چو من ماهي كلك آرم به تحرير تو از نون و القلم مي پرس تفسير [ صفحه 22] اي علم عالم نو، پيش تو هر عقل گرو گاه ميا، گاه مرو، خيز و به يك بار بيامن ابراهيمم، آن گاه كه آتش بدو پناه مي برد، و بت سراي عالم، از پشم گوسفندانش پر از عشق و عرفان مي شد. اسماعيل منم. كعبه از من برافراشت

و زمزم به پاي من مي ريزد. صفا، سعي من دارد. و مكي ترين آيات قبيله ام من. عيسي، كهتر برادر من بود. آن گاه كه به آسمان مي رفت، سفيان را در صليب قهر من آويخت، و چه افسون كه حرز من نكرد. موسي، از نيل نمي گذشت، اگر وام خود به من نمي پرداخت. شكيبايي ايوب، مشق يك شب او بود. محمد (ص) نياي من است، نخستين و آخرين سطر از نامه اي كه من در كنار كعبه، از فراز منبر فرج، پشت به كوهستان غيبت، خواهم خواند. منم، مهدي، موعود، قائم و منتظر. گفت: شراب اگر خوري، از كف هر خسي مخور باده بيا منت دهم، پاك شده ز خار و خسزندگي را از كف هر خسي، خواستگاري نكنيد، منم كه شما را خواستارم. [ صفحه 23] كابين شما، كوهي از الماس نور است، پاره هاي آهن را به خود نياويزيد، تاجي از خار، بر سر مگذاريد، كفشهاي مزدك و ماني به پا نكنيد، تن پوش بر فكي كه ارمغان زرتشت است، شما را نمي زيبد، هر نعره اي شما را به سماع در نياورد، عربده هاي حنجره ابتذال، شما را از من بيگانه مي كند، رقص بي دست و پاي موسيقي، اگر از پرده ي جنسيت و دستگاه شهوت كوك شود، ميان من و شما هزار راه فاصله مي اندازد، و مباد كه كورانه، عصا به دست گيريد و قنديل هاي آويخته از سقف مهرباني را فرو ريزيد. يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بودمن در قاب پنجره شما نشسته ام، درها

را بر هم مزنيد. اشكهاي شما را دانه دانه از زمين بر مي چينيم، برهم مي گذارم و قصري از بلور مي سازم، آن گاه شما را به ضيافتي كه در قصرهاي بلورتان، برپاست، مي خوانم. آيا مي آييد؟ يا هنوز، مرا باور نكرده ايد؟ من شمايان را بيش از پدرانتان، و پيش از مادرانتان باور كرده ام. كاش شما نيز مرا به اندازه عروسك خواهرانتان، باور كرده بوديد. من مهرباني ام را نذر شما كردم، شما در كدام بازار به نيم سكه ي زرد، قلب خود را فروختيد؟ من در زمهرير غيبت. كنار هيچ آتش خون گرمي ننشستم كه شما را [ صفحه 24] فراموش كنم، شما اما چه ارزان بر همه گرميهاي خود چوب حراج زديد. خاطر من از شما مكدر نيست، كه در آن جا جز نسيم خوشرويي، راه نمي داند. شما نيز چنان نباشيد كه به غمزي بر آشوبيد، و به دوغي مست شويد. بامدادان، خمار عشوه هاي دوشين، شما را چون شاخه هاي نرم و نازك بيد، دود پراكنده مي كند. بهوش باشيد و در پاي هر خرمهره، محراب نسازيد. غيبت، منتظر مي خواهد، نه عزادار، افزار، نه عروسك، مهرباني، - هر چند غمگينانه -در آمد از درم آن بت سحرگاه مرا از خواب غفلت كرد آگاهز رويش خلوت جان گشت روشن بدو ديدم كه تا خود كيستم منچو كردم بر رخ خوبش نگاهي بر آمد از ميان جانم آهيمرا گفتا: كه اي شياد سالوس بشد عمر تو اندر نام و ناموسببين تا علم و زهد و عقل و پنداشت ترا اي نارسيده از كه واداشتنظر كردن به رويم نيم

ساعت همي ارزد هزاران سال طاعت [8] . [ صفحه 25]

جام نيايش

از هر كرانه تير دعا كرده ام رها باشد كز آن ميانه يكي كارگر شود [ صفحه 26] بود آيا كه در ميكده ها بگشايند گره از كار فروبسته ما بگشاينداگر از بهر دل زاهد خودبين بستند دل قوي دار كه از بهر خدا بگشايندبه صفاي دل رندان صبوحي زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشايندهيچ صبحي نيست كه شرمسار از تيره بختي خود، در عزاي غيبت تو، با سپيده چنين بيگانه نباشد. هيچ گلشني نيست كه زردروي از خزان فراق، به خاري پناه نبرده باشد. و هيچ شمعي نيست كه به اميد سپيده ظهور، تا صبح فرج، در شبستان انتظار نسوزد. با تو از كدام دلتنگي خود بگوييم؟ از تلخي فراق، يا سختي طعنهايي كه مي شنويم و دلخسته از آن مي گذريم؟ اي آن كه هر گياهي در اين باغ، سبزينگي خود را، وامدار طراوت توست، واي آن كه هر مرغي در آسمان، پرواز را از نگاه تو آموخت! [ صفحه 27] جرعه اي از جام نيايش خود را در جان ما فرو ريز، تا ما نيز پيوستگي لطف مدام را بنوشيم. اي خوبترين! نمي گويم: با من به از آن باش كه با خلق جهاني كه مي دانم تو با هر كس هماني كه اوست... و اين آغاز ماجرايي است كه ميان ما افتاده است. اما نه، اين حكايت تلخي است ميان ما و ما. يعني هر گرهي كه هست در صورت مساله هست، نه بر جبين پاسخ... و ما مانده ايم كه با خود چگونه باشيم. آيا دري

هست كه به روي تو بسته باشد؟ آيا سري هست كه زير بار منت تو خاكساري نكند؟ آيا چراغي هست كه در سخاوت نور، پيش تو فروغي داشته باشد؟ و آيا همه آنچه اهل دل گفته اند - از فراق و وصال و... - جز در آستان تو معنايي دارد؟ اي همه خوبي و لطف! روي به كدام كعبه، نماز عهد بگزاريم؟ كه تو خود مقصود كعبه اي و موعود قبله. حضور غايبانه تو آخرين معجزه آسمان است، و جهان از روزي كه اين شگفتي نازل شد، از حضور غيبت تو سرشار است. [ صفحه 28] شگفتا! اين چه غبتي است كه همه حاضران را به وي نمي خرد، و خرمني از شاهدان را به خوشه اي بر نمي گيرد! غيبت، بهانه اي است براي انتظار، و انتظار بهايي است كه با آن مي توان يك خروار بهشت خريد. حضور تو كه هرگز غايب نمي شود، همان ظهور است، بي نمك انتظار. و ما حضور مليح تو را كه بهانه آن - نه بهاي آن - انتظار كودكانه است، بيش از آن داريم كه آسمان ستاره را. اي بقيت خدا! از ما جز چشمي براي انتظار و دلي براي اميد، باقي نمانده است. اين چشم و دل را نيز خاك راه تو كرده ايم، باشد كه غباري از آن بر گوشه اي از قباي تو بنشيند. اي پاكتر از نسيم و صادق تر از صبح! بزرگوار مقامي است، و نيك بخت كسي است، آن كه يك بار از در او، چون تويي فراز آيد. [9] .ما را رسد كه بگوييم:هر چه هست از قامت ناساز

بي اندام ماست و رنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست [ صفحه 29] و دهان را زيبد كه بگويد:از رهگذر خاك سر كوي شما بود هر نافه كه در دست نسيم سحر افتاداي آخرين پيغام سبز! نقاش صبا، چمنها آراست، و فراش خزان، ورقها افشاند، و بس بانگ مرغ و بوي گل برخاست، اما هنوز نوبت انتظار است و قيامت غيبت. ما، هم عريضه دل تنگ مي خوانيم، و هم نامه شكر، طومار مي كنيم، باشد كه از اين دو راهه منزل، يكي به مقصد رسد.فراش خزان ورق بيفشاند نقاش صبا، چمن بيار استما را سر باغ و بوستان نيست هر جا كه تويي، تفرج آنجاست [10] . [ صفحه 31]

يك نامه به يك دوست

با خون دل نوشتم، نزديك دوست نامه اني رايت دهرا من هجرك القيامه [ صفحه 32] سلام. حال من خوب نيست، اما هميشه براي سلامتي شما، شمع روشن مي كنم. مدتي است كه همه را از خود، بي خبر گذاشته ايد. حتما مي دانيد كه پدر بزرگ مرد. براي پدر هم نفسي بيش نمانده است. جمعه پيش، سخت بيمار بود. از بستر بر نمي خاست. چشمهايش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لبها بالا آمده بود، و همان جا مي تپيد. زمزمه مي كرد. مي گفت: دوست را گر سر پرسيدن بيمار غم است گو بران خوش، كه هنوزش نفسي مي آيدمادر و مادر بزرگ، خيلي بي تابي مي كنند. هر سال كه نرگس باغ، شكوفه مي دهد، آنها هم به خود وعده مي دهند كه امسال مي آيي. مادر، ديگر خانه داري نمي كند. معلم شده است. دعاي عهد، درس

مي دهد، به ماهيهاي حوض. زنگهاي تفريح، سماور را آتش به جان مي كند و حافظ مي خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ مي سپارد. هميشه مي گويد: حافظ، مگر همين يك شعر را دارد؟ بعد مي خواند: مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد [ صفحه 33] از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش زده ام فالي و فرياد رسي مي آيداين از خانه. دو سه جمله اي هم از روزگارمان برايت بنويسم. نمي دانم چرا آسمان بخيل شده است، نمي بارد. زمين سنگدلي مي كند، نمي روياند. ماه و خورشيد، چشم ديدن هم ديگر را ندارد. خيابانها پر از غولهاي آهني شده اند. كوچه ها امن نيستند. مردم، جمعه هاي خودشان را به چند خنده تلخ مي فروشند. هيچ حادثه اي ذائقه ها را تغيير نمي دهد. مثل اين كه همه سنگ و چوب شده ايم. عجيب است! دامادها از حجله مي ترسند. عروسيها را در كوچه هاي بن بست، مي گيرند. اذان، رنگ پريده به خانه ها مي آيد. نماز، زمين گير شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را مي ماند كه سر زده، بزم مردم را بر هم مي زند. از روزه در شگفتم كه چرا افطار را خوش نمي دارد. حج، هزار زخم از خار مغيلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گير شده است. آدمها، كيسه هايي پر از خمس و زكات، به ديوارهاي گورشان آويخته اند. [ صفحه 34] نپرس موريانه ها، چه به روزگار مسجد، آورده اند. از همه تلختر اين كه، عصرهاي جمعه، دلم نمي گيرد.

شنيده اي ديگر كسي پاي شعرهايش، تخلص نمي گذارد؟ و شاعران، يعني زمين خوردگان وزن و قافيه؟ نمي دانم وقتي اين نامه را مي خواني، كجا ايستاده اي. هر جا هستي، زودتر بيا. از بس شما را نديده ايم، چشمانمان هرزه شده است. بيم دارم اگر چندي ديگر بگذرد، ندبه خوانهاي مسجد، پيرتر شوند. آدمها همه دير باورند، و زود رنج. بهانه مي گيرند. مي گويند: او نيز ما را فراموش كرده است. اما من مي دانم كه شما، همه را به اسم و رسم و نيت، به ياد داريد. دوست دارم باز برايت بنويسم. اما يادم آمد كه بايد به گلدانها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانيها آب بدهم، آنها براي آمدن تو دعا مي كنند. راست مي گويد. از وقتي كه مرتب آبشان مي دهم، دستهاي سبزشان را رو به آسمان گرفته اند. هنوز هم تفال مي زنم. پيش از نوشتن اين نامه، فال زدم. آمد:ديري است كه دلدار پيامي نفرستاد ننوشت سلامي و كلامي نفرستادصد نامه فرستادم و آن شاه سواران پيكي ندوانيد و سلامي نفرستادو السلام [ صفحه 35]

آرزونامه

شيدا از آن شدم كه نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گري كرد و روي بست [ صفحه 36] اي هميشه مهربان! سلام! خواهش ما را اجابت نيست؟ گريه، تا كدامين سحر؟ هنوز هم شربت تلخ انتظار؟ و هنوز تو در آن سوي پرده غيبت؟ از مادر، گمنام زاده شديم، با پدر از تو بسيار گفتيم، عروسان چمن را خواهران خود ناميديم، به تشييع هر شهيد كه رفتيم، با داغ برادر برگشتيم، چه قصه ها كه از

تو، مادر بزرگ نمي گفت! چه مهربانيها كه شيارهاي پيشاني پدر بزرگ از تو حكايت نمي كرد! همه را يكايك به سرانگشت دلواپسي ورق زديم تا نام تو را ميان آنها بيابيم. تو از ما گمنام تر بودي، شگفتا! ما از تو غايب تر، حسرتا! تو مهرباني را از خداي خود، آموختي، خرما! از ما، آن چه بر نيامد، تو بر آوردي، مرحبا! تا ديدار، راهي بيش از آنچه پيموده ايم، مانده است، آيا؟ غبار راه خستگي بر سر و رويمان ريخت. ريخت و با اشك در آميخت. [ صفحه 37] از آن خاك و اين آب، گلي ساختيم، و كلبه اي، و پنجره اي و ايواني پر از قناريهاي آزاد. روز، آن گاه كه به بدرقه خورشيد، نيلگون مي شد، من بودم و يك ايوان قناري، و يك جام پر از خالي. مي نشستي، نگاهي به آسمان مي انداختي، نگاه تو بر نمي گشت كه با خود رودخانه اي از افق مي آورد، رودخانه اي شتابان چون تير ارش، و شادان مثل زمزم، مي آمد و جام خالي مرا از پر، سرشار مي كرد. من از آن جام، در كام قناريها مي ريختم، و تو در نيلگون روزي ديگر، افقي و رودخانه اي ديگر وعده مي كردي. اي هميشه بيدار! سلام! نمي خواهي خواب آلوده اي را از تلخي خواب ناكام، بر پا دهي؟ دست گيري و تا چشمه صبحگاهي، شانه به شانه، پيش بري؟ تا آب، خواب از او بسترد، تو ماهي كلك آري به تحرير، و تنديس اميد بنگاري؟ اي خيال انگيزترين كلك مانا! هزار شاهد خندان، بر سر و روي من

بوسه مي زنند، اگر تو يك بار گريه خود به من بنمايي. ستارگان، يك يك بر پاي من مي ريزند، اگر تو در بازار قلب من، به آسمان نگاه بفروشي. [ صفحه 38] چه خرم درختاني در باغچه من، شاخه درهم كنند، اگر گردي از قباي تو بر دامان من بنشيند. چه صبحها كه به تاريكي شب، حسرت برند، اگر باد از طره مشكبوي تو نافه گشايي كند. اگر ترنم دعاي تو در گوش باغ، رقصيدن گيرد، ديگر هيچ عندليب آواز بر نياورد. اگر سياهي شب را ببيند كه چه گون، ماه نقره تاب، تو را در آغوش مي گيرد، هرگز به خود نخواهد باليد، سپيدي. هنوز دست موسي مي درخشد، هنوز افسون عيسي جان مي بخشد، هنوز خون يحيي مي جوشد، هنوز آواز داود، آب را به پشت بر مي گرداند، هنوز تخت سليمان، حجله بلقيس است، هنوز خشتهاي كعبه، ابراهيم را از ميان آتش به سوي خود مي خواند، هنوز اسماعيل ذبيح خداست، اگر... اگر ثناگوي تو باشند. اي ديدار تو را هزار جان رايگان! كمينه دانش نو آموختگان عشق، فرياد جانسوزي است كه در كوچه باغهاي حيرت، دست مي افشاند، پاي مي كوبد، سر مي سايد و گريه مي راند. مرا كه در اين بن بست آسمان نما، حنجره مي درانم. به خار خار ترديد مبتلا مكن. فرياد از آن روزي كه در نيايش خدا، به خواهش تو ننشينيم. [ صفحه 39] نفرين به آن دعايي كه تو را نمي خواند. مباد و هرگز مباد آن روز سياهي كه شام آن، چاه غيبت را بيارايد و ماه فرج را از ياد برد.

اي خورشيد! هميشه از نور محروم باشي اگر در خون نشستن غروب را اشارت روزگار هجران نداني. اي فلك! هميشه حيران به گرد خود، بيهوده بچرخي اگر قد خميده ما را سهل گيري. [11] .اي خورشيد شل افروز! اي ماه! هميشه به كور سويي از كرم شب تاب، محتاج باشي، اگر گهواره انتظار مادران ما را نجنباني. اي همه آدمها! به هر آستين خود، هزار ابليس پروريد، اگر مهدي موعود را از ياد بريد. و تو اي موعود! به خدايي كه تو را به پيران نوبخت، وعده داد، سوگند، كه تو هميشه از نظر غايب نخواهي ماند، كه پرده هاي غيبت افتادني است، و پرچم ظهور از هم اينك، اهتزاز خود را بر بام هستي، سماع مي كند. [ صفحه 40] تا خوبي تو ادامه دارد دمخانه من، نفس بر آردهر نقش كه از تو مي زند كلك تصوير خيال مي نگاردمردي نه، كه نرد عشق بازد ابري نه، كه عاشقانه بارديك عمر، مرا بيازموديد بي پرده بگو: قبول يا رد؟يك سجده به خاك عشق بهتر ار هر چه كه آدمي گزاردنه چشم كه ابر نقره بار است از بس كه ستاره مي شماردجز آب زلال مهرباني در كام عطش نمي گواردمن رفتني ام، ولي بدانيد اين قصه هنوز ادامه دارد [ صفحه 41]

نغمه هاي شوق

نفس بر آمد و كام از تو بر نمي آيد فغان كه بخت من از خواب در نمي آيدقد بلند تو را تا به بر نمي گيرم درخت كام و مرادم به بر نمي آيد [ صفحه 42] اي شوكت نماز! شكوه روزه! اصالت حج! كرامت زكات! شرافت دين و

هيبت عدل! بار غيبت بر زمين بگذار و بال فرج بگشاي. ديگر نه وقت پنهان شدن از چشمان آبي آسمان است. زمين بي تو كشتزار ظلم شده است، و باران، اشك فرشتگان را همسفر. آه، ديگر حوصله ما را ندارد، ناله از ما مي نالد، و گريه پايان خود را نگران است. اي صبح! شام ما را سينه بشكاف. اي سپيده! سپاه سياهي را درهم شكن. اي شكوهمندي دين! تيرگي بخت ما را بر متاب. اي شهسوار دشتهاي پي در پي غيبت! تيز ترك گام زن، منزل ما دور نسيت . شام تو اندر يمن، صبح تو اندر قرن، ريگ درشت وطن، پاي تو را ياسمن. اي چو غزال ختن! تيز ترك گام زن، منزل ما دور نيست. [12] نماز، روي به قبله تو ايستاده است، كه قبله كعبه تويي. روزه، لب تشنه ياد توست، كه شادي افطار تويي. حج، بيابانهاي غيبت را به شوق تو مي پيمايد، كه سعي او صفاي [ صفحه 43] توست. جهاد، انتظار ذوالفقار تو را مي كشد، كه تيزي شمشير وي، فرمان توست. زكات، خرقه درويشي به تن كرده است، سخاوت را به او بياموز! امامت، عزدار غيبت است، كه بي تو كناره نشين گودها شده است. حسن، ديگر به خود نمي بالد، خواستار ديدار توست. يادها از ياد رفته اند، بي وفايي را از آنان بازگير! باز تو گلها، همه مي خندند، بي تو هر گلي، دهانه زخمي چركين است. با تو باران، پيامبر طراوت و زندگي است، بي تو باران، هق هق آسمان است. با تو، هر بيگانه اي آشناست، بي تو آشنايان، كينه وران بي رحمند.

با تو، هر روز، امروز است، بي تو روزها همه ديروزند. با تو، همه خويشان منند، بي تو، برادرانم يوسف كشان كنعانند. با تو، من مي خندم، مي گريم، مي بالم، مي شورم، مي نازم، مي تازم، و مي مانم، بي تو، من، ماندن را نيز از ياد برده ام. با تو، من غم گنجشكان زمستاني زرا هم مي خورم. بي تو مرا با خود نيز كاري نيست. با تو، رمز هر رازي گشوده است، بي تو هر كلمه رازي است، هر گرد، [ صفحه 44] كوهي از پوشيدگي است، هر قطره دريايي از حيرت و شگفتي است، و هر لحظه، يك تاريخ حسرت. با تو رفتگان حسرت خوران ماندگانند، بي تو من شرمسار بودن خويش است. دريغا! كه در بن بست ناگزيري، جز دريغ نمي بارد. حسرتا! كه دمي بي حسرت نزيستيم. دردا! كه درد و درمان چنان به هم آميخته اند كه از يكي به ديگري گريزي نيست. و افسوس كه افسانه خود را افسون كرده ايم. تو را به انتظاري كه مي كشي سوگند كه نگاه ما را چنين خيره مخواه، و بخت ما را چنين تيره مپسند. ديروز، روزهاي غيبتت را مي شمردم، روز بيگاه شد، و ماه اقبال در چاه.در غم ما روزها بيگاه شد روزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو روباك نيست تو بمان اي آن كه چون تو پاك نيست [13] .ديروز، هزار جرثمه ي ياس، چنگ و دندان نشانم مي دادند، و من همه [ صفحه 45] را به اشارت يك نويد روحاني از خود راندم. اينك، كريمانه ترين وعده هاي خداي تو را، بر

سينه دل نگاشته ايم، تا حرز جان از چشم زخم مايوسان باشد، كه هيچ زنده دلي، مژده هاي رباني را به پاي نغمه هاي شوم نوميدي نمي ريزد.ز آن شبي كه وعده كردي، روز وصل روز و شب را مي شمارم، روز و شب [14] .دير گاه است. و از سحر به خبز نيز خشنوديم. سپيده آبستن خورشيد است، زرد و سرخ و آبي مي شود، اما زادن نمي داند. هزار جان مقدس، برگ برگ بر زمين ريخت، تا مگر صداي شكستن خود را به زير گامهاي تو بنيوشد، ولي جز هياهوي زاغچه هاي بيابان، كسي نبض باغ را عيادت نكرد. كسي نگفت كه فردا، روز ديگري است، و تقدير هر روز، ماهي مي شكافد و عصايي اژدها مي كند. شعر تو را كسي موزون نتوانست خواند، كسي نبض غيبت را شمردن نتوانست، جز ملاحت تو، زخم ما را كسي نشود. [ صفحه 46] ما را به خار و خس، حوالت مي دهند، مي پسندي؟ گندم نمايان، جو مي فروشند، نشسته اي؟ آب و زمين ما را روي ميزهاي سودا، حراج كرده اند، بر مي تابي؟ نگفتي اگر ذوقكي از باده ما نوش كنيد، با شما آن كند كه نايد از صد خم شراب ؟ [15] .ما حلق و حلقوم گشاده ايم، ابري به اين سوي، فرمان ده. من به همسايه، پيغام تو را گزاردم: گفت: اگر شراب خوري، از كف هر خسي مخور باده بيا منت دهم، پاك شده زخار و خس [ صفحه 47]

فراچاه

جمال يار ندار نقاب و پرده، ولي غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد [ صفحه 48] [نا]

كسي گفت: انتظار، چرا؟ ظهور، يعني چه؟ فرج، ديگر چه افسانه اي است؟ غيبت، كدام گريه از فصل روضه الشهداست؟ مهدي، نام كيست؟ و چرا موعودش صدا مي زنند؟ اينها پرسش نيستند، پستي روح در قبر نشسته ترديد و ناباوري است. آخرين ناله هاي شمع زمين خورده ويرانه هاي عصر آهن و پولاد است. بانگ زرد پاييز، در گوش غنچه هاي معصوم باغ است. سخن نيست، سختي قلبي است كه مسيح از علاج آن عاجز است، و هيهات كه عصاي موسي آن را بشكاند! روبهان بيشه خالي از شير، چه دليرانه نعره مي زنند! داندانهاي تيز گرگ ديروز، چه مهربانيها كه امروز به همايش نياورده است! كاش نوباوگان پيرسال، مي دانستند كه شير از سينه چه آهن دلي مي خورند! [ صفحه 49] شگفتا از اين همه كفتار كه گرد ميز تمدن نشسته اند! و دريغ از شيريني يك حبه قند، در ظرفهاي هيچ بار مصرفي كه در آن حلواي صنعت، خيرات مي كنند. اين گل پاره ها را با خورشيد روي تو چه كار؟ كلوخ را چه رسد كينه باران؟ مگر چند شتر از سوزن غيرتشان گذشته است كه چنين عربده مي كشند؟ اين گل پاره ها را با خورشيد روي تو چه كار؟قصد كردستند اين گل پاره ها كه بپوشانند خورشيد تو رادر دل كه لعلها حيران توست باغها از خنده مالامال توستمحرم مرديت را كو رستمي تا ز صد خرمن يكي جو، گفتميچون بخواهم كز سرت آهي كنم چون علي سر را فراچاهي كنمچون كه اخوان را دل كينه ور است يوسفم را قعر چاه، اولي تر است [16] . [ صفحه

51]

صبح ترين خواب يوسفان

ماه كنعاني من، مسند مصر آن تو شد وقت آن است كه بدرود كني زندان را [ صفحه 52] سلام بر تو، سلام بر تو كه عشق را مي شناسي و راه خانه دوست را مي داني. سلام بر سلامهاي تو، بر گريه هاي تو در دشتهاي زرد غيبت. سلام بر تو كه وعده خدايي، موعود زماني، شكوه زميني و ادامه الله. ديري است كه با ما سخن نمي گويي، نرگس باغ جمالت را در هزار توي جلال كبريايي پنهان كرده اي. ستارگان تمام شده اند، ديگر ستاره اي براي شمردن نمانده است. شب را سر بيداري نيست، و روز بهانه آمدن ندارد. فوج پرندگان، سينه آسمان را نمي شكافد. ديگر دلمردگان نيز به ما طعنه نمي زنند. آيا ما را كه روي مه پيكر تو سير نديدم از اين بيشتر از نظر مي اندازي؟ آيا گوسفندان معصوم دشت انتظار را با گرگ فراق، تنها مي گذاري؟ جمعه ها، چه دلگير روزهايي! [ صفحه 53] هفته ها، چه انباشته ايام خالي از لطفي! سالشمار عمر ما، به دست باد مجنون ورق مي خورد. برگ از گل مي هراسد و باد از ابر. ستارگان، نور ما دون سياه مي فرستند و با هر چشمك هزار رگ خون مي خورند. سخن گفتن با تو را از عندليبان باغ آموختم، همان مرغاني كه هميشه گل را ميان جنگل شاخه ها گم مي كنند. اين چه بخت تيره روزي است كه خرما را بر نخيل نشانده و مقصد را چنين دراز كرده است.يا رب اين آتش كه در جان من است سرد كن، آنسان كه كردي بر

خليلپاي ما لنگ است و مقصد بس دراز دست ما كوتاه و خرما بر نخيلسيب درخت قامتت، با دستهاي ما قهر است، و ما از اين پس هميشه قهر را با مهر قافيه مي كنيم.گريه از قهرش شكايت مي كند خنده از مهرش حكايت مي كنداي صبح ترين خواب يوسفان! با اين همه يعقوب چه خواهي كرد؟ اي آتش خرم! تبار ابراهيم در گذر از آتش انتظارند. [ صفحه 54] با ابرها از تو مي گفتم، باريدند. فرجنامه ظهور مي خواندم، شورش باد، هنگامه كرد. آسمان آبي، معشوقه گلي مي خواست، تو را وعده كردم. و من چون دمساز عاشقانت شدم، شنيدم كه:آسمان مي گفت آن دم با زمين گر قيامت را نديدستي ببيندر روزگار ما، سامان يعني دامان كوه را گرفتن و در ابرها زيستن. پس بيراه نيست كه بي ساماني سرها، سامانكده فرج را فرا ياد آورد. و تو كه آسماني ترين پنجره رو به شرق كلبه ي مايي، ببين كه چه سان هر دري را به سوداي تو بسته ايم. غفلت ما، از غيبت تو، تلختر است. و من كه جامنوش آن همه تلخي بوده ام، اينك همه آشفتگان غيبت را مباركباد مي گويم! مبارك باد بر شما نهيب غيبت، كه خوابتان را چون دريا برآشفت و بي سر و سامان را در نگاهتان آراست!آخري نيست تمناي سر و سامان را سر و سامان به از اين بي سر و ساماني نيستمن همه مدادهاي گلي را دوست دارم. چون نام تو را در سينه آسمان آبي مي درخشانند، و چشمان خيره گرد من چقدر به اين درخشش [ صفحه 55] نيازمندند. آن

خضر مبارك پي كه تواند اين تنها بدان تنها رساند، همان وفاي خداي تو به وعده هاي لا يخلف است، مگر خضر مبارك پي تواند كه اين تنها بدان تنها رساندعجب رازي است در غنچه هاي باغ: به يك حضور مي خندند، و از نه فلك تنگي، به خود نمي پيچند. از اين رازتر، خسوف چشم يعقوب، در غبار كنعان است. بي گريه هم مي توان زيست، آب از چاه بيرون كشيد، و ناني خريد؟ اما اين زيستن را آموزگار بي مزد و منت سامرايي، به ما نياموختروح پدرم شاد كه مي گفت به استاد فرزند مرا هيچ مياموز به جز عشقبي انتظار گامهاي خورشيدي، چه تقويمها كه در يك سطر مي لولند. يكي گفت: زندگي؟ - كنار كعبه نشستن و سفره نان و سبزي گشودن. - مردگي؟ - از كينه وران عيسي، تابوت خريدن. - فريب؟ [ صفحه 56] - حرفهاي نازك از حلقوم انديشه هاي آهن آلود. - گمراهي؟ - نداني كه دجال توبه كرده است! و مجله مي فروشد. - بودن؟ - گمان كني با نبودن، مساله دارد. - من؟ - يك انتظار. - تو؟ - يك آغوش. - او؟ - در راه. [ صفحه 57]

انا المهدي

منم آن ساقي مه رو كه به هر بزم طرب هر دلي را به يكي موي، بر آويخته ام [ صفحه 58] انا المهدي، من موعود زمانم، صاحب عصر، پرورده دامن نرگس، و آورنده عدل خدا. من مهدي، قائمه گيتي، خرد هستي و ادامه خدايم. شكيب شما در سراشيب عمر. ميوه باغ آفرينش، فراخي آسمانها و نجابت زمين. من گريه هاي شما را مي شناسم.

با انتظار شما هر شام ديدار مي كنم. نغمه گر ندبه هاي شما در ميان كاجهاي غيبتم. اشكهاي شما آيندگان من است. دلتنگي هاي من، گشايش بخت شماست. من موي گره در گره ام را نذر پريشاني شمايان كرده ام. انا المهدي، من موعود زمانم، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا. با من از همه آنچه در دل داريد بگوييد. از گراني بار انتظار، [ صفحه 59] از تيرگي شبهاي غيبت، از هيمنه جور. از هيبت گناه، از فريب سراب، از دروغ خنده ها و از دوري اقبال. من با ندبه هاي شما مي بالم. من تنگي دل شما را مي شناسم. من برق چشم شما را مي مانم. گرمي دستهاي شما، چراغ خيمه صحرايي من است. انا المهدي، من موعود زمانم، صاحب عصر، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا. از دوري و ديري، با من بگوييد. جز من كسي حرف شما را باور نمي كند. جز من كيست كه بداند روزگار شما چگونه روزگاري است؟ جز من كيست كه بداند زخم شما، شكوفه كدام غم است؟ گريه شما، جاري چه اندوهي است؟ و خنده شما تا كجا شكوهمند است؟ مرا باور كنيد. من تنهايي شما هستم. اسب آرزوهاي شما، تنها در چمن ظهور من چابك است. پرنده اميد شما را من پرواز مي دهم. و آشناترين رهگذر شهر شما منم. [ صفحه 60] انا المهدي، من موعود زمانم، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا. مرا بخوانيد و بخواهيد. مرا تا صبح ظهور، انتظار كشيد. مرا كه چون پدران روستايي، با دستمالي از مهرباني به سوي شما مي آيم. با يك سبد

انار، يك طبق سيب. و يك سينه سخن. من شما را از گريه هاي شما مي شناسم و شما مرا از اجابتهايم. امسال، باران گرسنه خاك است. ابرها ديگر نمي بارند. خورشيد به ناز نشسته است. بهار خرمي نمي كند. آيا از ياد برده اند كه شما جمعه شناسان هفته انتظاريد؟ نمي دانند شما شبها مرا، در گهواره روياهاي خود مي خوابانيد؟ و روزها زمين را با آهن اندوه مي شكافيد؟ امسال زمين ركاب نمي دهد، و گريه انتظار، شما را امان. [ صفحه 61] من مي آيم، كه هر سال، بهار آمدني است. من مي آيم كه سفره شما بي نان نباشد. و هفته شما، بي جمعه. انا المهدي، من موعود زمانم، صاحب عصر، قائمه گيتي، خرد هستي، پرورده دامن نرگس، و آورنده عدل خدا. هيچ روز نيست كه مرا نديده باشيد، كه شام و سحر درهم آميخته اند. كدام عندليب است كه بي گلزار بخروشد، و كدام بيداري است كه در غيبت خورشيد، هيمنه ي خواب را از خود رفته باشد؟ [17] و شما در خروشيد و به تازيانه انتظار، خواب را چند فرسخ از خود، دور باش داده ايد. من شما را به محكمه عاطفه ها مي برم، اگر وصله غيبت را به نخ افترا بر قباي سبز من بياويزيد. من ميان شما هستم و شما آغاز من... انا المهدي، من موعود زمانم، صاحب عصر، قائمه گيتي، خرد هستي، پرورده دامان نرگس و ادامه الله. [ صفحه 62] بدانيد اگر دشت آسمان را آهويي است، در چمن من مي چرد. و اگر كهكشهان را باز سپيده است، گرد سر من مي پرد.

[18] .انا المهدي [ صفحه 63]

حديث جمعه

اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار ببر اندوه دل و مژده ديدار بيارنكته روح فزا از دهن دوست بگو نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار [ صفحه 64] صد گونه زمين زبان بر آورد در پاسخ آنچه آسمان گفتاي عاشق آسمان، قرين شو با آن كه حديث نردبان گفتآنها، نه دلها كه گلهاي بي نجابت اند كه ترا انتظار نمي كشند. و آنها نه سرها، كه سنگهاي بي صلابت اند، اگر از شميم فرج، چون گل نشكفند. مادران، ما را به روزگار غيبت بر زمين نهادند، و در كام ما حلاوت ظهور ريختند. پدران، هر صبح آدينه، دستان دعاي ما را ميان انگشتان اجابت خود مي گرفتند و در كوچه باغهاي نيايش به ندبه مي بردند. آموزگاران، نخست حرفي كه در گوش ما خواندند، دلواژه هاي مهر با خورشيد سپهر بود.روح پدرم شاد كه مي گفت به استاد فرزند مرا هيچ مياموز به جز عشق [ صفحه 65] از ياد نمي برم آن روز را كه با پدر گفتم: كدامين كوه ميان ما و او غروب افكند؟ گفت: فرزندم! دانستم كه بالغ شده اي، كه نابالغان از او هيچ نپرسند و به او هرگز نينديشند. گفتم: در كنار كدامين بركه بنشينم، تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟ گفت: فرزندم! دانستم كه از من ميراث داري، كه پدران تو همه بركه نشين، بودند. گفتم: پدر جان! چرا عصر آدينه ها پرواي ما نداري؟ گفت: فرزندم! پروانه ها همه چنين اند. گفتم: مادر مرا چه روزي زاد؟ گفت: جمعه. گفتم: و شما. گفت: جمعه. گفتم: برادران

و خواهرانم؟ گفت: جمعه. گفتم: چگونه است كه ما همه جمعگانيم؟ گفت: در روزگار نامرادي، هر روز جمعه است، و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند، همه عصرند. با گوشه جامه سبز دعا، اشك از چشم هاي خود دزديد و، گفت: فرزندم! [ صفحه 66] امروز چه روزي است؟ گفتم: جمعه. گفت: تا جمعه موعود، چند آدينه راه است؟ گفتم: يك يا حسين ديگر. گفت: حسين را، تو مي شناسي؟ گفتم: همان نيست كه صبحهاي جمعه، پرده خوان ندبه خون است؟ گفت: و عصرهاي جمعه، كبوتران فرج را، يك يك بر بام انتقام مي نشاند. مادرم به ما پيوست. دلگير بود، اما مهربان. چادر بي رنگ و روي شب فامش را هنوز از سر برنداشته بود كه از بيت الاحزان پرسيد. نگاه پدر به سوي ما لغزيد و چشمهاي من، در افق خيره ماند. پدر يا مادر، نمي دانم، يكي گفت: شايد امروز، شايد فردا، شايد... همين جمعه.بس جمعه كه در فصل تو افسرد بس خنده آينه كه پژمردپروانه چه بسيار كه در پاي تو اي شمع خنديد و ندانست كه اقبال سحر مرد [ صفحه 67]

باغ خيال

ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد؟ ابري كه در بيابان، بر تشنه اي ببارداي بوي آشنايي، دانستم از كجايي پيغام وصل جانان، پيوند روح داردباشد كه خود به رحمت ياد آوري تو ما را و رنه كدام قاصد، پيغام ما گذارد؟ [ صفحه 68] شكوه ظهور تو هنوز پرچم توفيق بر نيفراشته است، و خورشيد جمالت هنوز ديباي زرين خود را بر زمستان سرد جان ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شبهاي تار

غيبت، سو سوزنان، چراغ دلهاي افسرده است. نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حديث تو ندبه آدينه ها. ديگر از خشم روزگار به مادر نمي گريزم، و در نامهربانيهاي دوران، پدر را فرياد نمي كشم، ديگر رنج خار، مرا به رنگ گل نمي كشاند، ديگر باغ خيالم، آبستن غنچه هاي آرزو نيستند، ديگر هر كسي را محرم گريستنهاي كودكانه ام نمي كنم. حوالت، بس است. حكايت حضور، براي من ياد آور صبحي است كه از خواب سياهي برخاستم و بهانه بدر گرفتم. من هميشه سرماي غم را ميان گرمي دستهاي پدرم گم مي كردم. كاشكي كلمات من بي صدا بودند، كاشكي نوشتن نمي دانستم، و فقط با تو حرف مي زدم، كاشكي تيغ غيرت، عروس نام تو را از ميان لشكر نامحرمان الفاظ باز [ صفحه 69] مي گرفت و در سراپرده دل مي نشاند، كاشكي دلدادگان تو مرا هم با خود مي بردند، كاشكي من جز هجر و وصال، غم و شادي نداشتم! مي گويند: چشمهايي هست كه تو را مي بينند، دلهايي هست كه تو را مي پرستند، پاهايي هست كه با ياد تو دست افشان اند، دستهايي هست كه بر مهر تو پاي مي فشارند. مي گويند: تو از همه پدرها مهربانتري. مي گويند هر اشكي كه از چشم يتيمي جدا مي شود، بر دامان مهر تو مي نشيند. مي گويند... مي گويند: تو نيز گرياني! اي باغ آروزهاي من! مرا ببخش كه آداب نجوا نمي دانم. مرا ببخش كه در پرده خيالم، رشته كلمات، سررشته خود را از كف داده اند، و نه از اين رشته سر مي تابند

و نه سررشته را مي يابند. عمري است كه از اشكهايم را در كوزه حسرتها انباشته ام و انتظار جمعه اي را مي كشم كه جويبار ظهورت از پشت كوههاي غيبت سرازير شود، تا آن كوزه و آن حسرتها را به آن دريا بريزم و سبكبار، تن خسته ام را در زلال آن بشويم. اي همه آرزوهايم! [ صفحه 70] من اگر مشتي گناه و شقاوتم، دلم را چه مي كني؟ با چشمهايم كه يك دريا گريسته اند، چه مي كني؟ با سينه ام كه شرحه شرحه فراق است، چه خواهي كرد؟ به ندبه هاي من كه در هر صبح غيبت، از آسمان دلتنگيهايم، فرود مي آيند، چگونه خواهي كرد نگاه؟ مي دانم كه تو نيز با گريه عقد برادري بسته اي و حرمت آن را نيك پاس مي داري. مي دانم كه تو زبان ندبه را بيشتر از هر زبان ديگري دوست مي داري. مي دانم كه تو جمعه ها را خوب مي شناسي و هر عصر آدينه خود در گوشه اي نشسته اي. اي همه دردهايم! از تو درمان نمي خواهم، كه درد تنها سرمايه من در اين آشفته بازار است. تنها اجابتي كه انتظار آن را مي كشم، جماعت ناله هاست، تنها آرزويي كه منت پذير آنم، خاموشي هر صدايي جز اذان يا مهدي است. مرا نفرستاده اند كه بازار نان و دوغ را از اين گرمتر كنم. من به طلبكاري آن صورت گندمگون آمده ام. و جز اين طلب و آن مطلوب، نمي شناسم.گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر كه افكنم آن دل

كجا برم؟ [ صفحه 71]

ندبه هاي دلتنگي

به فيض جرعه جام تو تشنه ايم، ولي نمي كنيم دليري، نمي دهيم صداع [ صفحه 72] بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيدجمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت كمال عدل به فرياد داد خواه رسيدز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن قوافل دل و دانش، كه مرد راه رسيدعزيز مصر به رغم برادران غيور ز قعر چاه بر آمد به اوج ماه رسيدكجاست صوفي دجال چشم ملحد شكل بگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيدصبا بگو كه چه ها بر سرم در اين غم عشق ز آتش دل سوزان و برق آه رسيدز شوق روي تو جانا بر اين اسير فراق همان رسيد كز آتش به برگ كاه رسيدغبار چرخ زمان، آينه انتظار را تيره نكرد، [ صفحه 73] ظهور هزار ستاره، از شكوه حضور تو نكاست. كودكانه ترين بهانه هاي دل، تو را آرزومندند، پيران تو را مي جويند و جوانان تو را فرياد مي كشند. امروز بهانه گريستن، تويي، بهاي بودن، تويي، سرزمين اجابت، دعاي توست. فواره ها، دستان دعا خيز منند، گريه، دشت زلال بي قراريهاست. آه! كه فرشته انتظار، چه پر بسته و شكسته بال است! فرج، افسانه ترين غزل مكتب وقوع شده است و من: تبه شده ساماني، افسانه رسيده به پاياني. ديروز را به خاطر سپردن نمي يارم. امروز را تتمه ديروز كرده ام و فردا... گفته اند كه نيامده، فرياد مكن. آه! اي شكوهمندترين قله رجا! انگشت مهر به لب لعل تر كن و صفحه اي چند از برابر چشم بگذران. نمي

خواهم امروز را كه فردا نيست، بيش از اين روي در روي نشينم. و فردا را چه زيبا به نام تو آدين بسته اند! من هميشه فردا را بيشتر از ديروز دوست داشته ام، و صميمي تر از امروز. فردا، قاب نقره فامي است كه عكس تو را در آغوش دارد، مي بوسد، مي نوازد، مي بويد، و مي گريد. [ صفحه 74] من ميان حضور و ظهور تو سر گردانم، نمي دانم از تو كدام را بخواهم؟ غريبانه مي گريم، اما، آشناترين گريه اين فصلم، خموشانه مي مويم، اما، بلندترين آواز اين در آمد م. مرا كه از تو يك نگاه وام دارم، وامدار هزار تير نگاه شرم آگين مكن. وامدار عروسك سازان خيمه شب باز مخواه! به حرمت جمعه هايي كه شمرده ام، به پاس شبهايي كه از روز نشناخته ام. تو را فرياد كشيدن، به گوارايي نوشيدن آب است. تو را جستن، معقول تر است از جستن پيري عصايش را، و يا جواني، دل رميده بي قرارش را. بيا كه شاهنامه عمر، آخري بدن خوشي نخواهد داشت، و اين شعر طويل را بي قافيه مپسند. ديگر به نرگسهاي باغ سلام نمي كنم، هيچ ياسي را خيره نمي شوم، هيچ اقبالي را نمي بوسم، من تمام شده ام، بيا! آيا دلتنگ ندبه هاي من نيستي؟ آيا ندبه هاي مرا از اين دلتنگ تر مي خواهي؟ من تمام شده ام، بيا. [ صفحه 75]

آمدنم دور نيست

باز آمدم چون عيد نو، تا قفل و زندان بشكنم وين چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشكنمهفت اختر بي آب را، كين خاكيان را مي خورند هم آب

بر آتش زنم، هم بادهاشان بشكنم [ صفحه 76] باغها را چراغان كنيد، بوي انار، مشام پرستوها را ديگر نمي گزد. زاغكي، زير سر و بن خزيده است، پيدايش كنيد، به خم رنگ بيندازيدش، طاووس مي شود. امروز همه از دايره بيرون ترند. [19] .كمرها كه آلوده صد بندگي بودند، شال همت به خود پيچند كه پيچ و تاب راه هنوز بسيار است. تاجهايي كه مرداب افكندگي، قي مي كردند، اينك تكه پاره هاي سنگفرش بازارند. آمدنم، مثل شعر، ناگهاني است، مثل سبزه، نقاش زمين است، مثل گريه، با خود هزار عاطفه مي آورد، [ صفحه 77] به شيريني ياري است كه رقيب موميايي او، شمع را به عزا نشانده است. آمدنم، مثل تحويل سال است، پر از خنده و ديدار. آمدنم، آمدني است. فانوس ها را يك يك به كوچه آوريد، در آبگينه هايشان آتش بريزيد، تا در صبح استقبال، كسي دلمرده نباشد. غنچه ها را ديگر، چشمه هاي خون نخوانيد. ابرها، پيغام طراوت مي گزارند، گريه آسمان نيستند. در كوچه هاي بن بست، عروسي بس است، از آن همه حجله كه در تابوت نحوست مي گذاشتيد، شرمناك نيستيد؟ من در رهم. اندك آب خود را به خاك راه آلوده نكنيد. من با خود يك اقيانوس ابر آورده ام، همه از بهر شماست. شنيده ام بچه مرشدهاي خاخام، عكس مرا مي دزدند، حمايل مي كنند، و كنار نيل مي روند، تا چند گرم مهرباني از خدا پس انداز كنند. شنيده ام از پشت ابرهاي سياه و سرد، بر سر شما آهنهاي گرم مي ريزند. شنيده ام با شما آن مي كنند كه عجوزه هاي

روستاي پايين رودخانه، با گنجشكان بي آزار. شنيده ام فرعون زاده هاي اهرام خو، به شما مي خندند و غيبت مرا [ صفحه 78] تسخر مي زنند. به آن گورهاي ايستاده بگوييد: موسي، برادر من، جمله شما را به هيچ فروخت، و اگر هيچ، سايه اي مي داشت، شما را از آن نيز بهره نبود. بگوييد: هيچستان شما، از روي نيل تا پايين آن است، آنجا كه فرعون براي شما ميراث گذاشت. به آنها بگوييد: آسمان حجاز به نياي من گفته است: شما همان نامردماني هستيد كه از گاو موسي شير به لب و دهان خود پاشيديد، اما دختران خود را هلهله كنان به نكاح گوساله ي سامري در آورديد. كابين آن را هم ستانديد: چهل سال سعي بي صفا. من از مقدار شما بيشم. حديث خار و گل، يا شمع و پروانه، يا تشنه و آب، يا باغ و بهار، رها كنيد كه اينها همه كهنه ردايي است نخ نما. ندبه بخوانيد، ندبه هميشه تازه است. ندبه هر روز شما را جمعه مي كند. كاش هميشه كودك مي مانديد، و با من به همان زبان گريه سخن مي گفتيد. چقدر دوست دارم اين تنها زبان زنده را. گريه تنها زباني است كه دروغ را نمي شناسد، و درس فريب در واژگان مدرسه او نيست. حسرت نخوريد به روزگار كساني كه در بازار مي ايستند، و در خانه [ صفحه 79] نشستن را از ياد برده اند. روز بيدارند، و شب نيز بيدار. حسرت، وقف تازه جواني است كه در پاي حبيب سر و دستار نداند كه كدام اندازد [20] و با آواز قناريها، تا

آخرين ايستگاه پرستوها پرواز را خريده است. مرا بخواهيد، اگر بهاي آن شكستن است، ماه بي شكستن تمام نمي شود. از من برخيزيد، اگر آخر آن نشستن است. شمع از شعله برخاسته، نشست. ترازوي نياز شما از نماز هم پر مي شود، كفه آن را به زر نيالاييد. آفت عشق را بشناسيد، بي تابي است. آمدنم. دور نيست.معشوقه بسامان شد، تا باد چنين بادا كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين باداملكي كه پريشان شد، از شومي شيطان شد باز آن سليمان شد، تا باد چنين باداياري كه دلم خستي، در بر رخ ما بستي غمخواره ياران شد، تا باد چنين بادا [ صفحه 80] شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد خورشيد درخشان شد تا باد چنين باداعيد آمد و عيد آمد، ياري كه رميد آمد عيدانه فراوان شد، تا باد چنين بادا [21] .

پاورقي

[1] نه لب گشايدم از گل، نه دل كشد به نبيد چه بي نشاط بهاري كه بي رخ تو رسيد ه. ا. سايه.

[2] دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر كسي پنج روزه نوبت اوست حافظ.

[3] از شما نحس مي شود اين قوم تهمت نحس بر زحل منهيد خاقاني.

[4] بي عمر زنده ام من و، اين بس عجب مدار روز فراق را كه نهد در شمار عمر؟ حافظ.

[5] حافظ.

[6] مولانا.

[7] سعدي.

[8] شبستري، محمود، گلشن راز.

[9] بزرگوار مقامي و نيك بخت كسي كه هر دم از در او چون تويي فراز آيد سعدي. [

[10] سعدي، غزليات.

[11] قد خميده ما سهلت نمايد اما بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد حافظ.

[12] ديوان اقبال، با مقدمه ي احمد سروش،

نغمه ي كاروان، ص 227.

[13] مثنوي معنوي، ديباچه.

[14] ديوان شمس.

[15] لذت تخصيص تو وقت خطاب آن كند كه نايد از صد خم شراب مولانا.

[16] مثنوي، دفتر اول، ابيات 2015 تا 2011.

[17] ز آن كه بي گلزار، بلبل خامش است غيبت خورشيد، بيداري كش است مولانا.

[18] در چمن تو مي چرد، آهوي دشت آسمان گرد سر تو مي پرد، باز سپيد كهكشان ه. ا. سايه.

[19] دور تو از دايره بيرون تر است از دو جهان قدر تو افزون تر است نظامي، مخزن الاسرار.

[20] اي خوشا دولت آن مست كه در پاي حريف سرو دستار نداند كه كدام اندازد حافظ.

[21] ديوان شمس، تصحيح فروزانفر، ج 1، ص 55، 56.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109