هدایتگران راه نور: زندگینامه چهارده معصوم علیهم السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه:مدرسی، سیدمحمدتقی، 1945 - م.

عنوان قراردادی:النبی و اهل بیته.

عنوان و نام پديدآور:هدایتگران راه نور: زندگینامه چهارده معصوم علیهم السلام/ محمدتقی مدرسی؛ مترجم محمدصادق شریعت.

مشخصات نشر:تهران: محبان الحسین(ع)، 1380.

مشخصات ظاهری: 1016 ص.

شابک:35000 ریال: 964-5648-99-8 ؛ 37000 ریال (چاپ دوم) ؛ 60000 ریال (چاپ سوم) ؛ 125000 ریال (بدون قاب): چاپ چهارم: 979-964-564-899-9 ؛ 150000 ریال (با قاب)

يادداشت:چاپ دوم: 1381.

يادداشت:چاپ سوم: 1386.

يادداشت:چاپ چهارم: پاییز 1388.

یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس.

عنوان دیگر:زندگینامه چهارده معصوم علیهم السلام.

موضوع:چهارده معصوم -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده:شریعت، محمدصادق، 1343 -، مترجم

رده بندی کنگره:BP36/م36ن2041 1380

رده بندی دیویی:297/95

شماره کتابشناسی ملی:م 79-20567

ص: 1

اشاره

ص: 2

هدایتگران راه نور

زندگینامه چهارده معصوم علیهم السلام

محمدتقی مدرسی

مترجم محمدصادق شریعت.

ص: 3

ص: 4

پيشگفتار مؤلّف

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّٰه، وصلّى اللّٰه على محمّد و آله الطاهرين.

هر كس كه در برابر شخصيت ارجمند رسول اكرم حضرت محمّد صلى الله عليه و آله واهل بيت او قرار گيرد، شخصيتهاى كه خداوند آنها را به عنوان پر افتخارترين و شكوهمندترين انسانها در پهنۀ هستى آفريد ، به حيرت و شگفتى دچار مى شود.

شخصيت اهل بيت عليهم السلام در حقيقت تابلوى زيبا وارزشمندى هستند كه بر آن تمام نشانه هاى برترى و جمال نقش بسته است و چشم ودل بينندگان را به خود خيره مى سازد.

خواه اين بيننده مسلمان باشد يا غير مسلمان وخواه از كُنه جمال وكمال معنايى دريابد يا درنيابد. اين تابلوى خيره كننده خود آنچنان آشكار و روشن است كه هر كس بدان چشم بدوزد مجذوب زيباييهاى آن مى شود.

اين تابلوى شكوهمندى كه اينك بر سر آنم تا به وسُع خود گوشه اى از آن را بنمايانم، چيزى نيست مگر تابلوى تاريخ و زندگى پيامبر اسلام، واهل بيت عصمت وطهارت است.

البته انجام چنين كارى بر من سخت گران است. چرا كه من در حقيقت مى خواهم تمام مظاهر جمال و كمال را در قطعه اى كوچك بگنجانم!!

از اين رو يادآورى مى كنم كه هرگونه نقص وكاستى در هر گوشه از اين تابلوى حيرت انگيز، به معنى كمبود ونارسايى در حقيقت تاريخ معصومين عليهم السلام نيست،

ص: 5

بلكه نقص از جانب قلمى است كه كوشيده است اين تابلو را ترسيم كند. چون من خواسته ام دنيا را با آن همه وسعت وعظمت، در مكانى كوچك و تنگ جاى دهم! بنابراين در همين جا از هر كمبودى كه در اين قطعه از اين تابلو به چشم مى خورد، پوزش مى طلبم و از خداى توانا خواهانم كه اين وجيزه را به ديدۀ قبول از من بپذيرد.

وهو المستعان

سيّد محمّدتقى مدرّسى

ص: 6

پيشگفتار ناشر

انسان هميشه مى كوشد تا از زواياى زندگى رهبران و بزرگان خود آگاهى يابد ، و از آنان درس عظمت واسرار سعادت وعلل وعوامل پيروزى و كاميابى را الهام گيرد. اما وقتى اين مسئله به زندگى پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و سلم واهل بيت وى پيوند مى خورد ، تفاوت بزرگى در آن پديد مى آيد. در اينجا مسئله ، از قالب تمايل به خواندن زندگينامه هاى بزرگان و نام آوران ، بيرون مى رود وبُعدى دينى و وجوبى به خود مى گيرد. از اين رو بررسى وشناخت زندگى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وائمه اطهار عليهم السلام نه تنها ضرورى بلكه به خاطر عوامل ذيل واجب است:

1 - ما بر شناخت كامل قرآن كريم وتعاليم آسمانى توانا نخواهيم بود ، مگر آنكه زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و أهل بيت عليهم السلام واوضاع وشرايط حاكم بر عصر آنها را به دقت بررسى ومطالعه كنيم تا دريابيم كه معصومين عليهم السلام چگونه با عوامل فساد و تباهى دوران خود روبرو شدند و چطور پايه هاى ساختار نوين الهى يعنى اسلام را بنا نهادند.

2 - همۀ ما مورد خطاب قرآن كريم هستيم و اوامر قرآنى به قصد نجات ما از دوزخ ، متوجه تمامى ماست. در اين عرصه است كه ما به پند آموزى از تجارب ديگران نيازمنديم.

در اين ميان هيچ كس بهتر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واهل بيت او نيست.

ص: 7

بنابراين ما نيز بايد از آن بزرگواران پيروى كرده و تاريخ درخشان آن مناديان نور را مورد بررسى قرار دهيم.

«انتشارات محبّان الحسين عليه السلام » اميدوار است با چاپ كتاب « هدايتگران راه نور » نوشته مرجع عاليقدر حضرت آيت اللّٰه العظمى حاج سيد محمدتقى مدرسى دام ظله، كه اكنون پنجمين چاپ آن به بازار كتاب و علاقه مندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام تقديم مى گردد ، گامى در جهت معرفى اسلام ناب محمدى براى نسل جوان و نوپاى اين مرز وبوم برداشته باشيم.

از خداوند سبحان خواستاريم كه ما را در كسب رضاى خود موفق داشته و از سرچشمه هدايت پيامبر وائمه هُدى عليهم السلام سيراب نمايد.

ومن اللّٰه التوفيق.

انتشارات محبّان الحسين عليه السلام

ص: 8

نخستين معصوم پيامبر گرامى اسلام

اشاره

حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله

ص: 9

زندگينامه

نام : محمد ، احمد

پدر و مادر : عبداللّٰه - آمنه

شهرت : رسول اللّٰه ، خاتم پيامبران

كنيه : ابوالقاسم

زمان ومحل تولد : سحرگاه روز جمعه 17 ربيع الاول 571 ميلادى ( چهل سال قبل از بعثت ) در مكّه.

دوران نبوت : 23 سال ، از 40 سالگى تا 63 سالگى ، 13 سال در مكّه ، 10 سال در مدينه ، آغاز نبوت ، 27 ماه رجب.

زمان و محل رحلت : روز دوشنبه 28 ماه صفر سال 11 هجرى ، در مدينه منوره در سن 63 سالگى رحلت نمود .

محل دفن : مرقد شريفش ، كنار مسجد النبى در مدينه منوره مى باشد.

دوران عمر : در سه بخش :

1 - قبل از نبوت ( چهل سال ).

2 - بعد از نبوت در مكه ( 13 سال ).

3 - بعد از هجرت از مكّه به مدينه ، وتشكيل حكومت اسلامى ( حدود ده سال ).

ص: 10

پيش از بعثت

مكّه مكرّمه

شهرى از ديار حجاز كه سابقه بناى آن به دوران حضرت ابراهيم خليل عليه السلام باز مى گردد.

ابراهيم به امر خدا مأمور شد تا همراه با شمارى از فرزندانش به سرزمين حجاز كوچ كنند ؛ و در آنجا خانه اى براى خداوند بنيان نهند تا در آن خداى يگانه را پرستش كنند ، و براى او انباز و همتايى قرار ندهند. ابراهيم بدان ديار آمد و خانه اى در آنجا بنا كرد ؛ كه « كعبه » نام گرفت.

سپس از سُلالۀ ابراهيم عليه السلام ، قبايل ديگرى پديد آمدند كه بعداً هويت عربى به خود گرفتند. يكى از اين قبيله ها « قريش » (1) نام داشت.

اين قبيله به ده شاخه تقسيم مى شد و هريك از آنها از سياست و استقلال ويژه اى برخوردار بودند. و نظام قبيله اى خاصى بر هريك از آنها حكومت مى كرد. بنابر اين هر قبيله رئيس بانفوذ و مقتدرى داشت ، كه ديگر افراد قبيله كاملاً در زير فرمان وى بودند.

ص: 11


1- - قريش تصغير « قرش » به معناى جانورى دريايى و نيز نام واحد پول است.

بنى هاشم

يكى از اين قبايل دهگانه قريش ، « بنى هاشم » نام داشت. همچنان كه قبيله اى ديگر از آنان « بنى اميه » خوانده مى شد. قبيلۀ « بنى هاشم » همان قبيله اى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدان انتساب دارد. زيرا او از نوادگان عبدالمطلب بود كه در زمان خود ، در ميان فرزندان هاشم ، بزرگ قبيله به شمار مى آمد.

عبداللّٰه و آمنه

چنانكه گفته شد ، عبدالمطلب ، بزرگ و فرمانفرماى بنى هاشم بود. وى ده فرزند داشت ، كه كوچكترين و برترين آنان « عبداللّٰه » خوانده مى شد. در نزديكى مكّه قبيله اى به اسم « بنى زهره » ، منشعب از نسل « زهرة بن كلاب بن جرة » زندگى مى كرد. در ميان اين قبيله زنى به نام « آمنه » دختر يكى از بزرگان قبيلۀ زهره به نام « وهب بن عبد مناف » نيز مى زيست. چون عبداللّٰه ، جوانى برومند شد ، پدرش « آمنه » را به همسرى وى برگزيد ، و مراسم ازدواج به بهترين شكل انجام گرفت.

ميلاد فرخنده

هنوز مدتى سپرى نشده بود كه « آمنه » باردار شد و نطفۀ پاك بهترين مخلوق خداوند در رحم او جاى گرفت. امّا عبداللّٰه پدر بزرگوار آن حضرت ، براى بازرگانى به سوى شام روانه شد ؛ چون به شهر « يثرب » - كه بعداً « مدينة الرسول » نام گرفت - رسيد دنيا را بدرود گفت و پيامبر يتيم به دنيا آمد.

ميلاد مبارك آن حضرت ، با حوادث شگفت انگيزى همراه بود. چون به دنيا

ص: 12

آمد آتشكده فارس به سردى و خاموشى گرائيد و درياچه ساوه (1) خشك شد و كنگره هاى كاخ كسرى ، پادشاه ايران ، درهم شكست و بتها واژگون شدند.

دوران شيرخوارگى

با به دنيا آمدن اين كودك ، خاندان بنى هاشم جشنى باشكوه برگزار كردند. چراكه عبداللّٰه بيش از ديگر فرزندان بنى هاشم در نزد آنان محبوب بود و از اين گذشته ، دست تقدير نهال عمر وى را در عنفوان جوانى از بيخ بركنده بود. فوت عبداللّٰه ، در قلب بنى هاشم شكافى بزرگ و در جانهاشان زخمى عميق برجاى نهاده بود. بنابراين ، ميلاد محمد صلى الله عليه و آله مى توانست مرهمى براى اين همه درد و جراحت باشد. او مى توانست جاى خالى پدرش را پُر كند و ياد آن جوان بزرگوار را در دلها زنده سازد.

يكى از عادات بزرگان مكّه آن بود كه از ميان قبايل صحرانشين دايه اى براى پرورش فرزندان شيرخوار خود برمى گزيدند تا فرزندان آنها تحت تأثير تربيت اين قبايل ، قوى و به دور از هرگونه ناتوانى جسمى و روحى پرورش يابند. از اين رو ، عبدالمطلب ، بزرگ بنى هاشم و سرپرست محمد ، زنى پاك دامن از بهترين قبايل عرب و خوش خوى ترين آنها برگزيد ، تا محمد را شير دهد و او را در دامان پاك خود تربيت كند. اين زن « حليمه » نام داشت و به قبيلۀ « بنى سعد » كه در اطراف شهر طائف زندگى مى كردند ، منسوب بود.

اين كودك خجسته ، در دامان قبيله اى صحرانشين جاى گرفت. آنان به ديدۀ محبت و دوستى به وى مى نگريستند. چراكه قدوم مبارك محمد ، خير و بركتد.

ص: 13


1- - ساوه : شهرى در ايران است و در كنار آن درياچه اى بوده ، كه اكنون آب آن خشك شده است و امروز به صورت باتلاقى درآمده كه اگر كسى بدان نزديك شود در آن فرو مى رود.

بسيارى براى آنان به ارمغان آورده بود. محمد در ميان آن قبيله به سرعت رشد مى كرد و پرورش مى يافت.

چون به شش سالگى رسيد ، همراه مادرش در سفرى آكنده از مهر و محبت عازم يثرب ( مدينه ) شد. و چون از يثرب بازگشتند « آمنه » در « ابواء » بدرود حيات گفت و پسرش را يكّه و تنها در دنيا باقى گذارد. بدين سان آن حضرت پدر و مادر خود را در كودكى از دست داد و يتيم ماند.

هنگامى كه به هشت سالگى رسيد ، سرپرست و جدش عبدالمطلب نيز از دنيا رفت و كفالت آن حضرت را برعهدۀ ابوطالب نهاد. بعلاوه رياست قبيلۀ بنى هاشم ، و نيز مسئوليّت پذيرايى از حجاج خانه خدا به ابوطالب واگذار گرديد.

ابوطالب تنها ، سرپرست پيامبر نبود. بلكه مانند پدرى مهربان و دلسوز با آن حضرت رفتار مى كرد. او به خاطر وفادارى به حقوق برادرش و اطاعت از امر پدر و اداى مسئوليّت ، رياست بر بنى هاشم و نيز به خاطر عمل به وظيفه انسانى مقدّس خويش لحظه اى در رسيدگى به محمد كوتاهى نمى ورزيد. او محمد را با خود به انجمنهاى عمومى ، و حتى جاهايى كه ورود به آنجا براى غير اشراف و بزرگان ممنوع بود ، مانند دار الندوه كه به مثابۀ تشكيلات نخست وزيرى در مملكت بود و كسى جز سران قبايل را در آن راه نمى دادند ، با خود مى برد. اين همه براى آن بود كه ابوطالب بسيار بر زندگى و نحوۀ تربيّت محمّد ، دقت به خرج مى داد. تا آنجا كه وقتى مى خواست همراه با كاروان بازرگانى قريش كه هر ساله در زمستان به سوى يمن و در تابستان به سوى شام در حركت بود همراه شود ، مجبور شد محمّد را نيز با خود ببرد درحالى كه محمد چندان سن و سالى نداشت ، و هنوز آمادگى لازم براى چنين سفر پرخطرى را در خود نيافته بود.

وقتى كاروانيان راه سفر در پيش گرفتند ، امرى شگفت آور كه قبلاً نظير آن را

ص: 14

نديده بودند ، توجهشان را به خود جلب كرد.آنان متوجّه شدند پاره اى ابر در طول راه بر سر قافله سايه گسترده و آنان را از گرماى آزاردهندۀ خورشيد در امان نگه داشته است و بدين ترتيب آن سفر پر رنج را به مسافرتى خوش و راحت تبديل كرده است.

بحيراى راهب

در نزديكى شهر قديمى بُصرى ، معبدى بود كه عابدى مسيحى در آن زندگى مى كرد.

در ميان مردم مشهور بود كه اين عابد صاحب كرامات و پيشگوييهاى راستين است.

اين راهب ، به كاروانهاى تجارى كه از اين منطقه به سوى شام يا حجاز مى رفتند ، هرگز توجهى نمى كرد. زيرا وى خود را در وقتى كه آنان بدو محتاج بودند ، از ايشان بى نياز مى ديد.

كاروان تجارى قريش نيز چندين بار از اين منطقه گذشته بود ، ولى اين راهب نه بدانان نگريسته ، و نه دربارۀ آنان انديشه كرده بود. امّا اين بار گويى همه چيز تغيير يافته بود.

پيش از آنكه كاروان قريش برسد ، حاضران مشاهده كردند كه راهب چشم به صحرا دوخته و منتظر است ، سپس صورت خود را به آسمان متوجه كرد گويى چيزى در زمين و چيزى در آسمان مى جويد. هنگامى كه كاروان نزديك شد ، مردم ديدند كه راهب به پاره ابرى كه در آسمان با قدمهاى اسبان و شتران همراهى مى كند ، مى نگرد. وقتى كاروان قريش به ميدان مقابل معبد رسيد ، راهب از آنان دعوت كرد آن شب را در صومعه وى به صبح برسانند. حاضران از اين كار بى سابقه وى شگفت زده شدند. امّا اندكى بعد راهب با سخنان صريحى كه بر سر سفرۀ شام ايراد كرد ، شگفتى آنان را از ميان برد. وى گفت علّت

ص: 15

گراميداشت قريش از سوى من تنها به خاطر وجود اين كودك خجسته در ميان ايشان است. آنگاه رسالت مقدّس آن حضرت را درآينده ، بدانان نويد داد.

اين بشارت ، بار ديگر در شام تكرار شد. در آنجا پيامبر صلى الله عليه و آله با راهب ديگرى به نام « ابوالمويعب » ديدار كرد و آن راهب به مردم مژده داد كه اين « پيامبر آخر الزمان » است.

خردمند و پاكدامن

پيامبر از اين سفر به مكّه بازگشت. همراهانش كه در اين سفر از وى كرامتها و بزرگواريهاى بسيار ديده بودند چون بازگشتند ، برخى از آنچه را كه رخ داده بود براى ديگر مردمان بازگفتند. و بدين ترتيب پيامبر در ميان آنان به نيكى و بزرگى شهره شد.

كارهاى نيكى كه از پيامبر سر مى زد ، موجب مى شد كه وى در ديدۀ مردم صاحب ارج و احترام گردد. وقتى سيل ، ساختمان كعبه را ويران كرد ، قريش دست به كار ترميم خرابيها شد ؛ امّا دربارۀ اينكه چه كسى « حجر الاسود » را در جاى خود نصب كند و اين افتخار را به خود اختصاص دهد ، اختلاف درگرفت. اين اختلاف به جاى باريكى منتهى شد ، تا آنكه خردمندان قريش گفتند : بايد به فرمان نخستين كسى كه بدين جا داخل مى شود تسليم شويم.

ديگران نيز اين رأى را پذيرفتند و چشم به راه نخستين كسى ماندند كه از در وارد شود.

ناگهان چهرۀ محمد صلى الله عليه و آله پديدار شد و همه آنان يكصدا گفتند : اين امين است. ما به حكم او راضى هستيم. پيامبر فرمود : پارچه اى آوردند و سپس دستور داد هريك گوشه اى از آن پارچه را گرفتند و خود سنگ را در ميان آن نهاد و چون پارچه را بلند كردند و به محاذى ديوار رساندند ، آن حضرت با دست خود سنگ را در جايگاهش قرار داد و با اين داورى عادلانه حقوق همۀ

ص: 16

قبايل را حفظ كرد ، و خود نيز به افتخار نصب حجر الاسود نايل آمد. قريش با اجراى اين حُكم به افتخار و سرورى فراوان دست يافتند.

در آن زمان اخلاق زشت و ناپسند به صورتى زننده در ميان جوانان شايع بود ، به گونه اى كه در ميان اعراب آن روز ، به جز شمارى اندك ، همۀ جوانان به محيط فاسد و گناه آلود زمان خود گرفتار بودند ، امّا با اين وجود هيچ يك از اعراب معاصر پيامبر و كسانى كه روزگار جوانى آن حضرت را زير نظر داشتند ، يك مورد گرايش به باطل يا شركت در مجامع لهو و لعب براى او ثبت نكرده اند ، بلكه برعكس مردم همۀ معانى بزرگوارى و شرف و ارزشهاى والاى انسانى را در وجود اين جوان بزرگوار مشاهده مى كردند.

معروف است كه آن حضرت از بزرگان و رؤساى مكّه درخواست كرد ، مجمعى براى دفاع از حقوق ضعيفان و كمك به آنان تشكيل دهند. افراد پاك سرشت از پيشنهاد حضرت استقبال كردند و براى پرداختن به اين مهم سوگند شرف خوردند. اين پيمان به نام « حلف الفضول » خوانده شد. اين پيمان چه با پيشنهاد پيامبر استوار شده باشد يا با پيشنهاد شخصى ديگر ، پيامبر همواره در آن حضور مى يافته ، و پس از رسالتش نيز آن را تمجيد كرده است. آن حضرت دربارۀ اين پيمان مى فرمود : « با عموهاى خود در خانۀ عبداللّٰه بن جدعان شاهد انعقاد اين پيمان بودم ، من اين پيمان را با شتران سرخ موى هم عوض نخواهم كرد. و اگر در زمان اسلام هم بدين پيمان فراخوانده مى شدم ، بازهم بدان پاسخ مى گفتم ».

امين و دانا

چون مكّيان بر برتريهاى اخلاقى و بزرگواريهاى معنوى آن حضرت واقف شدند ، وى را بر كارهاى خود امين شمردند و امانتهاى خود را به او سپردند و او

ص: 17

را محرم اسرار خود دانستند و در مسايل مهم خويش با وى به مشورت نشستند. محمّد در ميان آنان به فردى امين ، راستگو و دانا مشهور بود. دربارۀ كفيل وى ، ابوطالب ، نيز بايد بدانيم كه پيامبر نسبت به او وفادار بود و در حقّ او نيكى مى كرد. ابوطالب مردى تنگدست و عيالمند بود. از آنجا كه وى مسئوليّت سنگين رياست بنى هاشم را برعهده داشت پيش از هر چيز به مال نيازمند بود و با اين حال درآمد اندكى داشت. به اين سبب پيامبر از اوان كودكى در اين انديشه بود كه كارى انتخاب كند تا اندكى از بار سنگين مسئوليّت كفالت ابوطالب بكاهد. از اين رو به شبانى روى آورد كارى كه در شأن كودكان عرب در مكّه بود.

با اين تفاوت كه وى با اين كار شايستگيهاى لازم را براى به دوش گرفتن بار سنگين رسالت را نيز كسب مى كرد. چراكه خداوند هيچ پيامبرى را به رسالت برنيانگيخت مگر آنكه روزگارى از زندگى اش را به شبانى پرداخته بود.

ازدواج فرخنده

روزها گذشت. پيامبر جوانى برومند شد و پيشۀ شبانى شايستۀ كسى به سن و سال او نبود. از اين رو به بازرگانى روى آورد. او نيز مانند ديگر تجّار مكّه كه مالى از خديجه ، زن ثروتمند مكى ، مى گرفتند و با آن به تجارت مى پرداختند و سود حاصل از آن را ميان خود و خديجه تقسيم مى كردند ، مالى از خديجه گرفت و به تجارت پرداخت.

هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله با مال خديجه به تجارت روى آورد ، كاروان تجارى او موفق ترين كاروانهايى شد كه تا آن وقت با مال خديجه تجارت كرده بودند.

در اين سفرهاى تجارى ، معجزات فراوانى از پيامبر صادر شده بود كه چون آنها را براى خديجه بازگو كردند ، وى به ازدواج با محمّد تمايل فراوان پيدا كرد.

پيامبر پيشنهاد خديجه را پذيرفت و عمويش ، ابوطالب نيز با اين پيوند

ص: 18

موافقت كرد. اين پيوند فرخنده در بيست و پنجمين سال از زندگى آن حضرت ، صورت پذيرفت. اين پيوند تحولات اجتماعى بزرگى در زندگى پيامبر پديد آورد. زيرا از اين پس پيامبر تنها صاحبِ خانه و فرزند نبود ، بلكه علاوه بر اينها ثروتى سرشار و فراوان نيز به دست مى آورد.

پيامبر از خديجه صاحب شش فرزند به نامهاى زينب ، ام كلثوم ، فاطمه ، رقيّه ، قاسم و طاهر شد.

بهترين پيوندها

در واقع اين پيوند مناسب ترين ازدواج صدر اسلام به شمار مى رود. خديجه با اين ازدواج عنوان سرور بانوان جهان و مادر بزرگ مسلمانان را به خود اختصاص داد و با اشرف مخلوقات جهان ازدواج كرد.

پيامبر نيز با ازدواج با خديجه از مواهب و مزاياى ويژه اى برخوردار شد. خديجه نخستين كسى بود كه به دعوت پيامبر پاسخ گفت و او را يارى داد و مال و جاه و فكر خود را در راه رسالت مقدّس پيامبر و گسترش آن هديه كرد. از اين رو پيامبر همواره و تا واپسين دم حياتش به نيكويى از خديجه ياد مى كرد.

وفات خديجه كه در دهم رمضان سال دهم بعداز بعثت اتفاق افتاد ، براى پيامبر به اندازۀ مرگ عمويش ابوطالب ، جانكاه و آزاردهنده بود و فقدان اين دو ، آن هم در يك سال و در زمانى كه پيامبر بيش از هر وقت ديگر به يارى آنان نيازمند بود ، تأثير و اندوهى بيش از حد براى آن حضرت به يادگار گذاشت.

ص: 19

پس از بعثت

عصر تاريكى...

جهانِ امروز به يك آيين و يك پيامبر بيش از هر چيز ديگر نياز دارد. اين قوم عرب است كه دختران را زنده به گور مى كند و فرياد مى زند : « قبر عجب داماد خوبى است » ! بسيار جنگ مى كرد و مى پنداشت كه اين خونريزيها موجب افتخار اوست. به خرافات و بتها و كاهنان و پيشگوها اعتقاد تام داشت. ظلم و ستم درميان آنان شايع بود. عده اى به بهره كشى مى پرداختند و براى مطامع ستمگرانه خود هيچ حد و مرزى نمى شناختند.

گروهى نيز با رنج فراوان تلاش مى كردند و از زندگى جز سختى و مشقت بهره اى نمى بردند.

در نقاط ديگر نيز اوضاع بهتر از اين نبود. آتش بيداد و تباهى و فساد و فحشا كشور روم و امپراتورى ايران را در خود فرو برده بود.

چشم انتظاران

حكما و دانايان عرب ، همچون ورقه بن نوفل ، عبداللّٰه بن جحش ، و عثمان بن حويرث ، كه كتابهاى آسمانى را مى خواندند ، ظهور پيامبرى را مژده

ص: 20

مى دادند كه بشريت را از اين پرتگاه مخوف نجات مى دهد.

يهوديان يثرب نيز به وجود پيامبرى كه درميان آنان برانگيخته مى شود و كتابى بزرگ مى آورد و جهان را زير فرمان خود مى گيرد ، و آنان را در زندگى سربلند و عزتمند مى كند ، بر اعراب فخر مى فروختند و به خود مى باليدند.

كاهنان و پيشگويان هم پيوسته به ظهور پيامبرى كه آخرين حلقه پيامبران و سرور آنان است ، مژده مى دادند.

پس اين پيامبر كيست و چه هنگام برانگيخته خواهد شد ؟ !

در حريم خلوت

اينجا در خانه خديجه ، در شهر مكّه و در سرزمين حجاز ، مردى زندگى مى كند كه هيچ گاه در باطلى شركت نجسته ، و هرگز از يارى حق كوتاهى نكرده است. هرگز به گرد گناه نگشته و نيكى و نيكوكارى از حضرتش دور نبوده است.

همۀ شايستگيهاى لازم براى بر دوش گرفتن بار سنگين رسالت ، در وجود اين مرد فراهم آمده است. همۀ نشانه هايى كه در كتابهاى آسمانى ذكر شده ، در شخصيت او ديده مى شود. او از نظر فخر و عظمت از اصيل ترين اعراب و از نظر شرافت و كرامت از والاترين خانوادۀ عرب ، و از نظر اخلاق نيكوترين ، و از نظر كردار برترين ، و نزديكترين آنان به حق و دورترين آنان از باطل است.

بسيار اتفاق مى افتاد كه در مكّه ناپديد مى شد امّا در « حراء » مى يافتندش كه به عبادت و اطاعت خداوند سرگرم است و به مراسم عبادى خاصّى كه براى مكّيان ناشناخته بود مشغول.

در شمال شرقى مكّه ، كوه « حراء » سربرافراشته بود. در آن كوه غارى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله عادت داشت هرسال چند روزى در آن بماند و به عبادتى بپردازد كه در نزد مردم ناشناخته و مجهول بود.

ص: 21

بعثت

در يكى از اين روزها ، پيامبر دوباره از كوه حراء بالا مى رود امّا گويى همۀ اشياء را دگرگون مى بيند. روحانيتى تازه همۀ وجود او را فراگرفته و بر شعور و احساساتش چيره شده است. ناگاه به آسمان مى نگرد. درهاى آسمان باز شده است ، و فرشتگان بر كناره هاى آن ايستاده اند ، و جبرئيل به سوى او فرود مى آيد و به وى مى گويد : بخوان...

پيامبر از او مى پرسد : چه بخوانم ؟

جبرئيل مى گويد :

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ (1).

« به نام خداوند بخشنده مهربان. بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. بيافريد آدمى را از خون بسته. بخوان و پروردگار تو گرامى ترين است. هم او كه بياموخت به وسيله قلم. بياموخت به انسان آنچه را كه نمى دانست. »

اين رويداد بزرگ در بيست و هفتم ماه رجب به وقوع پيوست كه مسلمانان اين روز را به عنوان « روز بعثت پيامبر » بدين اعتبار كه زندگى سعادت مندانه انسان بر روى كرۀ خاكى است ، با شكوه تمام جشن مى گيرند.

آغاز حياتى تازه

بدين گونه پيامبر به رسالت برانگيخته شد و مرحله اى نوين از زندگى مبارك آن حضرت آغاز شد. زيرا از اين پس وى تنها به عنوان انسان پاك نهادى كه كار5.

ص: 22


1- - سورۀ علق ، آيۀ 1 - 5.

نيكو مى كند ، و امانتها را به صاحبانش باز مى گرداند ، و در سخن گفتن راستگو است ، و از نزديكان سرپرستى مى كند ، به شمار نمى آمد. بلكه وى اكنون پيامبر نويد بخش و بيم دهنده اى بود كه مسئوليّت رهبرى انسان به سمت خير و سعادت ، و صيانت آنان از شرور و آفات ، بر دوش وى سنگينى مى كرد.

بعلاوه با بعثت پيامبر ، جزيرة العرب ، وحتى همۀ جهان قدم به مرحلۀ نوينى گذارد.

ديرى نخواهد پاييد كه ستم و ستمگرى و شر و طغيان از جهان رخت بر مى بندد ، و درهاى خير و نيكى كه به حكومت عدل و نور و خير و خوبى منتهى مى شود ، گشاده مى گردد.

نخستين گامها

پيامبر به مكّه بازگشت و خديجه را از رسالت خويش آگاه كرد. خديجه پس از شنيدن ماجرا به رسالت وى ايمان آورد. همچنين پيامبر ، رسالت خود را به آگاهى پسر عمويش على بن ابيطالب نيز رساند. على كودكى نابالغ بود كه پيامبر تربيت او را برعهده داشت.

على هم به دعوت پيامبر پاسخ گفت پس از او برادرش ، جعفر ابن ابيطالب ايمان آورد.

آنگاه با نزول آيات :

يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنذِرْ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ (1) .

« اى جامه درسركشيده برخيز و بيم ده ، و پروردگار خويش را به بزرگى ياد كن. »

دعوت خود را آشكار ساخت و چون آيه :

وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2) ؛ « و خويشان نزديكت را بيم ده. »

نزول يافت آن حضرت بستگانش را به آيين خويش دعوت كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله بر فراز كوه صفا رفت و مردم را به سوى خود فراخواند. همۀ4.

ص: 23


1- - سورۀ مدثر ، آيۀ 1 - 3.
2- - سورۀ شعراء ، آيۀ 214.

قريشيان به نزدش گرد آمدند و از او پرسيدند : ترا چه مى شود ؟ گفت : اگر به شما خبر دهم كه دشمن قصد دارد بامدادان يا شامگاهان بر شما بتازد ، آيا گفتۀ مرا تصديق مى كنيد ؟

گفتند : آرى.

گفت : پس من شما را از عذاب سختى كه در پيش است بيم مى دهم.

سپس ابولهب ، يكى از عموهاى پيامبر ، برخاست و گفت : نابود شوى آيا به خاطر همين ما را صدا كردى ؟

پيامبر بار ديگر با آنان سخن گفت و فرمود :

« اى مردم ! ديده بان هرگز به كسان خود دروغ نمى گويد و اگر من دروغگو هم باشم به شما دروغ نمى گويم. سوگند به خدايى كه جز او معبودى نيست ، من فرستاده او به سوى شما و مردم مى باشم. به خدا قسم ، شما همانطور كه به خواب مى رويد خواهيد مرد و همانگونه كه از خواب بيدار مى شويد برانگيخته خواهيد شد و به پاسِ كردارهايتان مورد محاسبه قرار مى گيريد. در برابر احسانى كه كرده ايد ، به شما احسان مى شود و در برابر بدى كه از شما سر زده ، مجازات خواهيد شد.

اين بهشت جاودان و اين جهنم ابدى است. بدانيد كه شما نخستين كسانى هستيد كه بيمشان دادم » (1).

ستيز ارزشها

امّا پاسخ قوم عرب چيزى جز جواب ابولهب نبود. آنان از پيامبر كناره گرفتند و او را مسخره كردند و به رسالتش ريشخند زدند. امّا پيامبر استوار و مقاوم و با شيوه هاى گوناگون دعوتش را ادامه داد تا آنكه آوازۀ رسالت او در مكّه1.

ص: 24


1- - رسول الإسلام في مكّة ، ص21.

و شهرهاى اطراف آن پيچيد. از اين گذشته فرياد رسالت آن حضرت به گوش برخى از افراد پاك و صالحى كه خواهان حقّ و خير بودند ، رسيد و آنان به نداى وى پاسخ مثبت دادند ، و با ايمان به آيين او از وى پيروى كردند. بيشترين پيروان دعوت آن حضرت از طبقۀ تنگدست بودند كه هيچ مال و منالى در اختيار نداشتند.

اما رؤسا و بزرگان عرب ، بهره كشان و ربا خواران و كسانى كه منافعشان با بت پرستى و فساد گره خورده بود ، و سنگدلان خشك مغز ، دعوت آن حضرت را فتنه و شر تلقى كردند و تصميم گرفتند تمام نيروى خود را براى مقابله با آن كار برند و با هر وسيله اى به جنگ آن برخيزند.

از اين رو آنان نه تنها از پذيرش آيين آن حضرت سرباز زدند ، بلكه در برابر آن موضعى ستيزه جويانه نيز اتخاذ كردند. جبهۀ آنان كاملاً با جبهۀ مسلمانان تفاوت داشت. هركس را كه به اسلام مى گرويد آماج فشار و شكنجه هاى دردناك خود قرار مى دادند و تلاش مى كردند او را به آيين خرافى و توخالى خود بازگردانند. چه بسيار مسلمانان مستضعف صبور و روشندلى كه به حقّانيت رسالت پيامبر اعتراف كردند و خود را در معرض شكنجه و مجازات قريش قرار دادند ؟ ! چه بسيار برده و كنيزى كه به پيامبر ايمان آورد و خونش به ناحقّ ريخته شد ، و خود را فداى دين و ايمانش كرد ؟ ! عمّار ، يكى از همين گروه بود كه قريش او را به سختى شكنجه دادند و ياسر و سميّه ، پدر و مادرش را ، با وضعى فجيع به شهادت رساندند.

استوار و مقاوم در راه رسالت

پيامبر نيز از اين شكنجه ها و آزارها ، بهرۀ كمى نداشت. هرگاه مى شنيد يكى از يارانش شكنجه شده يا در راه رسالت او مورد آزار قرار گرفته ، اندوهگين

ص: 25

و متأثّر مى شد و چه بسا اشك از چشمانش جارى مى گشت. علاوه بر اين ، قريش شخص پيامبر را هم مورد آزار و اذيّت خود قرار مى داد. ابولهب به پيامبر سنگ پرتاب مى كرد ، و همسرش در رهگذر آن حضرت خار و خاشاك مى گسترد. برخى ديگر سعى مى كردند ، خشم آن حضرت را شعله ور سازند. از اين رو وقتى به نماز مى ايستاد ؛ محتويات شكمبۀ گوسفند را بر سر او مى ريختند و يا وقتى غذا مى خورد خوراك آن حضرت را آلوده مى كردند (1).

يكى از كافران سر مبارك آن حضرت را با كمان شكست به طورى كه خون بر چهرۀ شريفش جارى شد. برخى ديگر ديوار خانه آن حضرت را به كثافت مى اندودند ، و گاهى نيز كثافات را در آستانه خانه اش مى ريختند.

دهانهاى بى در و دروازۀ كفار از ناسزا و ريشخند و سخنان زننده و زشت پر بود كه هر آن ، آنها را نثار پيامبر مى كردند.

تلاش كافران

پيامبر صلى الله عليه و آله با استوارى و شكيبايى تمام و صبر و تحمّلى پيامبرانه در برابر اين همه آزار و شكنجه ايستادگى مى كرد. اگر گروهى از كافران به نزد آن حضرت مى آمدند ، وى با گشاده رويى از آنها استقبال مى كرد و با بهترين شيوه آنان را به دين خدا فرا مى خواند. اگر دعوتش را نمى پذيرفتند ؛ از آنان مى خواست كتابى مانند قرآن بياورند و سپس اين آيه را بر آنها تلاوت مى كرد :

قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَىٰ أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هٰذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (2) .

« بگو اگر آدميان و پريان گرد آيند بر آن كه مانند اين قرآن را بياورند ، نتوانند8.

ص: 26


1- - رسول الإسلام في مكّة ، ص28.
2- - سورۀ اسراء ، آيۀ 88.

مانندش را بياورند اگرچه برخى از ايشان پشتيبان برخى ديگر باشند. »

بسيارى از اوقات كفار او را مورد تمسخر قرار مى دادند و دعوتش را به ريشخند مى گرفتند ، امّا پيامبر بدون آن كه از آنان خشمناك شود يا منقلب گردد اندرزشان مى داد و به سوى خداوندشان فرا مى خواند.

گاه در مجامع و درميان قبايل مى رفت و مردم را به سوى پروردگارشان دعوت مى كرد ، امّا كفار قريش در دعوت او از دو راه ايجاد خلل مى كردند.

نخست آن كه مردم را از اين كه تحت تأثير قرار بگيرند ، برحذر مى داشتند. به مردم مى گفتند اين مرد از خود ماست ؛ او جادوگر و ديوانه است يا اينكه مى گفتند دروغگوست. اين تبليغات چنان مؤثر افتاده بود ، كه مردم در گوشهاى خود پنبه مى گذاشتند تا مبادا سخن پيامبر را بشنوند.

دوم اينكه مردى از كفار پُشت سر پيامبر به راه مى افتاد و بانگ برمى داشت كه او دروغگوست. بدين ترتيب گفتار پيامبر به گوش مردم نمى رسيد و كسى به دعوتش پاسخ نمى گفت.

تدبير كوته فكران

كفار قريش با اين مخالفتها نتوانستند ، از حركت اين رسالت و آوازۀ آن جلوگيرى كنند.

بنابراين چارۀ ديگرى انديشيدند ، تا شايد مردم را از گرايش به اسلام منع كنند. آنها نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمده به او گفتند : اى محمد ! تو خدايان ما را ناسزا گفتى و عقلهاى ما را پوك خواندى و جماعت ما را پراكنده ساختى. اگر با چنين كارها در پى كسب ثروت هستى ما به تو ثروت مى دهيم ؛ و اگر خواهان سيادت و بزرگى هستى تو را سيادت خواهيم داد و اگر بيمارى تو را درمان خواهيم كرد.

امّا پيامبر در پاسخ فرمود : « هيچ كدام از اينها كه گفتيد در كار نيست. بلكه

ص: 27

خداوند مرا به پيامبرى به سوى شما برانگيخته و كتابى نيز فرو فرستاده است. اگر آنچه را كه آورده ام بپذيريد ، همان در دنيا و آخرت بهرۀ شماست و اگر آن را نپذيريد من همچنان صبر مى كنم تا خداوند ميان ما داورى كند ».

ابوطالب... نگاهبان و پشتيبان

كافران اين بار انديشه كردند كه اين درخت پاك را از بيخ ريشه كن كنند و شخص پيامبر را از پاى درآورند. امّا پيامبر تكيه گاهى نيرومند داشت كه كفار نمى توانستند از پس او برآيند.

اين تكيه گاه عمو و ياورش ابوطالب ، رئيس قريش و بزرگ بنى هاشم بود. بنابراين ، آنان در گام اول خواستند ابوطالب را بفريبند به وى گفتند : « ما يكى از فرزندان زيباى خود را به تو مى دهيم و محمد را از تو مى گيريم و مى كشيم » ! ابوطالب پاسخ داد : شما به انصاف معامله نمى كنيد. من فرزند شما را بگيرم و آب و خوراكش دهم و شما فرزند مرا بگيريد و بكشيد ؟ ! كافران گفتند : برادر زاده ات به خدايان ما دشنام مى گويد ، بر دين ما عيب مى گيرد ، عقلهاى ما را پوك مى خواند و پدران ما را به گمراهى متهم مى كند. يا تو او را از اين كارها بازدار و يا آن كه خودت را كنار بكش و بگذار تا ما او را از اين كار بازداريم.

امّا ابوطالب كه در راستى گفتار برادرزاده اش و پيامبرى كه به سوى او برانگيخته شده بود ، ترديد نداشت گفتار آنان را رد كرد و هيچ يك از پيشنهادهاى آنان را نپذيرفت و خطاب به پيامبر فرمود : مردم را به سوى پروردگارت فراخوان و بدان كه من هرگز از يارى تو دست برنمى دارم.

محاصره

وقتى قريش ديد كه ابوطالب از يارى پيامبر دست بردار نيست نقشۀ ديگرى

ص: 28

كشيد. آنان تصميم به قطع رابطه با پيامبر و ياوران هاشمى اش گرفتند ، و عهدنامه اى نيز در اين باره نوشتند ، و مردم را از فروش كالا به بنى هاشم منع كردند. ابوطالب ، بنى هاشم را جمع كرد و آنان را در دره اى كه در اطراف مكّه داشت ، جاى داد. پيامبر و بنى هاشم مدت سه سال و در سخت ترين شرايط در اين دره به سر بردند.

ترس و اضطراب به قدرى زياد بود كه ابوطالب در هر شب ، چندين بار بستر خود را با بستر پيامبر عوض مى كرد تا مبادا حيات پيامبر دستخوش حادثه اى گردد.

خداوند اراده كرد كه مدّت اين تبعيد و محاصره پايان يابد. پس به موريانه اى فرمان داد تا خطوط ملعونى را كه بر روى عهدنامه نوشته شده بود ، بخورد. موريانه آن خطوط را خورد. آن گاه خداوند ، پيامبرش را از اين ماجرا آگاه كرد. پيامبر نيز اين خبر را با ابوطالب درميان نهاد و ابوطالب هم به سوى كفار رفت و آنان را از آنچه روى داده بود مطلع ساخت و گفت : اين علامت راستگويى فرزند برادرم در دعوتش و نشانه دروغ شما در انكار رسالت اوست.

كفار جريان پيمان نامه را به عنوان داور در كار خود گرفتند. بدين ترتيب كه اگر پيمان نامه ، همانگونه كه رسول خدا خبر داده بود ، از بين رفته باشد ، مسلمانان را از تبعيد بيرون آورند و اگر چنان نبود ، پيامبر و همه يارانش را همچنان در شعب ابى طالب نگه دارند.

وقتى قريش به سراغ پيمان نامه رفتند ، آن را همان گونه كه پيامبر گفته بود ، يافتند و طبق قرار ، بنى هاشم از تبعيدگاه خود آزاد شدند. بدين ترتيب يكى از طاقت فرساترين دوره هاى رسالت پيامبر پايان پذيرفت.

سختى و تنگدستى كه در شعب ابى طالب بر خاندان بنى هاشم وارد شد در نهايت بسيار دشوار و غم انگيز بود. آنان همچنين خسارتهاى فراوانى نيز

ص: 29

متحمل شدند. زيرا محاصرۀ اقتصادى و اجتماعى بنى هاشم در نهايت به مرگ خديجه همسر پيامبر ، و ابوطالب عمو و كفيل آن حضرت انجاميد.

خديجه ، در همۀ دردها و آرزوهاى پيامبر شريك آن حضرت بود و پيامبر را در برابر آزار و اذيتهايى كه از مردم متحمل مى شد ، تسلّى مى بخشيد و آن حضرت را در برابر دسيسه هاى قريش ياورى مى كرد. ابوطالب نيز حامى پيامبر بود و سدّى بزرگ در ميان او و قريش ايجاد كرده بود.

ابوطالب سرور قريش و بزرگ بنى هاشم بود. از نظر منطق نظام اجتماعى آن روز ، حق مشروع وى بود كه از پيامبر دفاع كند ، چراكه وى پيامبر را به مثابۀ فرزند خود مى دانست.

در اين نظام انسان مى تواند ، از هر راه و در همۀ احوال از فرزندش دفاع كند ، حتى اگر فرزندش از طريقۀ مردم آن ديار و دينشان به دور باشد.

مرگ ابوطالب و خديجه درنظر پيامبر مانند ويران شدن دژى استوار بود كه بر دو پايه محكم قرار داشت. از اين رو ، اين سال را به نام « عام الحزن » ( سال اندوه ) نامگذارى كردند. زيرا پيامبر در اين سال به خاطر مرگ دو پشتيبان و مدافع بزرگ رسالتش ، شديداً متأثر و اندوهگين شد. اين حادثه در بين سالهاى هفتم وهشتم بعثت به وقوع پيوست.

هجرت به حبشه

پس از مرگ ابوطالب ، پيامبر صلى الله عليه و آله با بحرانهاى سختى روبه رو شد. قريش همه نيروى خود را براى نابود كردن مسلمانان و از ميان بردن نهضت اسلامى به كار گرفت و فشارهاى سختى بر مسلمانان وارد آورد. آزارهاى فراوانى بر پيامبر روا داشت. چند بار نيز كمر به قتل پيامبر بست امّا خداوند از اجراى نقشۀ آنان جلوگيرى مى كرد. پيامبر دربارۀ بحرانهايى كه گريبانگير او و مسلمانان شده بود ،

ص: 30

تدابيرى انديشيد. به مسلمانان فرمان داد تا به حبشه هجرت كنند. اين نقشه با هجرت دو گروه بزرگ از طريق دريا به حبشه ، اجرا شد. مسلمانان بدين ترتيب از شر كفار و مكر و حيلۀ آنان جان سالم به دربردند. پادشاه حبشه نيز آنان را پناه داد و مقدمشان را گرامى داشت.

پيامبر در مورد خود نيز تصميم گرفت به « طائف » ، شهرى نزديك مكّه كه قبيلۀ بزرگ و نيرومند ثقيف در آنجا زندگى مى كرد ، برود. پيامبر بدين اميد به طايف رفت كه مردم آنجا را هدايت كند ؛ تا آنان نيز پيامبر را از آزار و اذيت قريش در امان نگاه دارند. امّا اين طرح ، با موفقيت روبه رو نشد. قبيلۀ ثقيف نه تنها اسلام نياورد بلكه ديوانگان و نادانان خود را بر پيامبر گماشت تا آن حضرت را به بدترين شكل آزار دهند. آنان كسانى به مكّه فرستادند تا ماجراى دعوتشان به اسلام از سوى پيامبر را براى قريش نقل كنند. قريش بار ديگر دست به كار نابودى آن حضرت شد. پيامبر كه از بيم جان خود نمى توانست به صورت معمولى به مكّه بازگردد ، ناگزير شد به تنى چند از بزرگان و رؤساى قريش پيغام دهد و از آنان بخواهد كه وى را در مقابل قريش پناه دهند. يكى از آنان تقاضاى پناهندگى پيامبر را پذيرفت و آن حضرت توانست در زير چتر حمايت او به مكّه وارد شود.

دعوت قبايل ديگر

سرانجام پيامبر صلى الله عليه و آله دريافت كه مردم مكّه نمى توانند پرچمداران رسالت مقدّس اسلام در سراسر جهان باشند. زيرا مى ديد كه دعوت مصرّانه و پيگير او در حدود ده سال هيچ سودى دربر نداشته ، و همچنين ، بر پافشارى كفار و معاندان نيز افزوده است.

بنابراين ، رسول اسلام تصميم گرفت دعوت خود را درميان ساير قبايل

ص: 31

عربى گسترش دهد. اگر آن حضرت مى توانست قبيله اى را به سوى اسلام راهنمايى كند به سوى آن قبيله مى رفت و نور تابناك اسلام را از طريق افراد آن قبيله انتشار مى داد. بدين منظور آن حضرت در مراسمى كه اعراب براى عبادت يا تجارت تشكيل مى دادند ، در جمع آنها حضور مى يافت ؛ و خطاب به افراد قبيله مى فرمود : « اى بنى فلان ! من فرستادۀ خدايم به سوى شما. خداوند به شما مى فرمايد كه او را پرستش كنيد ، و همتايى براى او قائل نشويد ، جز او هرچه را كه مى پرستيد كنار گذاريد و به من بگرويد و مرا تصديق كنيد و از شر دشمنانم در امان نگاه داريد تا من نيز به شما بگويم چرا خداوند مرا مبعوث كرده است ».

قريش براى خنثى كردن اثر دعوت پيامبر ، كسانى را به دنبال آن حضرت روانه مى كردند تا مردم را از طاعت او برحذر دارند و دعوتش را لوث كنند. اكثر اوقات ابولهب ، عموى پيامبر ، اين وظيفه را برعهده مى گرفت (1).

قبيله هاى عرب نيز بر عبادت خدايان خيالى خويش پا مى فشردند و تعصب مى ورزيدند و پيروى از آيين پدران خود را ترجيح مى دادند. از طرف ديگر آنها از قريش هم مى ترسيدند. چون اگر اسلام مى آوردند بطور قطع بايد خود را براى جنگ با قريش آماده مى كردند. از اين رو دعوت پيامبر را نمى پذيرفتند و آن حضرت را به نيكى يا بدى از خود مى راندند.

يثرب... مشرق اسلام

تنها يك قبيله دعوت پيامبر را پذيرفت. اين قبيله در يثرب ( مدينه ) مسكن داشتند ، و به دو طايفه اوس و خزرج تقسيم مى شدند. همواره بين اين دو طايفه9.

ص: 32


1- - خاتم النبيّين ، ص 9.

جنگ و خونريزى برپا بود بطورى كه هر دو از اينهمه ستيزه و نزاع به ستوه آمده بودند.

مردم « يثرب » سخن پيامبر را پذيرفتند و به دعوت او گردن نهادند و بدين گونه اسلام در شهر « يثرب » مانند طلوع خورشيد تابناك پس از شبى دراز ، آغاز به انتشار كرد.

سپس دومين بيعت مسلمانان « يثرب » با حضرت محمد صلى الله عليه و آله در عقبه « منى » شكل گرفت و در همان جا پيمانى نظامى ميان پيامبر و هواداران يثربى اش منعقد شد. به موجب اين پيمان ، مسلمانان « يثرب » موظف شدند باتمام قواى جنگى خود ، از پيامبر و ساير مسلمانان دفاع كنند.

ص: 33

هجرت به مدينه

پيامبر صلى الله عليه و آله برنامۀ هجرت به مدينه را ترتيب داد. آن حضرت يارانش را يكى پس از ديگرى به دور از چشم قريش ، به سوى مدينه رهسپار مى كرد.

وقتى كفار از اين حركت آگاه شدند ، باخود گفتند : اگر مسلمانان در مدينه گرد آيند ، پايگاه نيرومندى برضد ما ايجاد خواهند كرد و جان و مال ما را به شدّت تهديد خواهند نمود.

در جستجوى راه چاره اى برآمدند تا مسلمانان را از راه تشويق و دلجويى و يا تهديد از هجرت به مدينه بازدارند. امّا مسلمانان با استفاده از تاريكى شب از چنگال قريش مى گريختند. كفار با خود مى گفتند : « محمد هنوز در چنگ ماست و چيزى مانع از دسترسى ما به او نيست. اگر او بتواند به مدينه هجرت كند و يارانش را به دور خود گرد آورد كشتن او براى ما بسيار مشكل خواهد شد ». بنابراين در « دار الندوة » گرد آمدند و دربارۀ اين مسأله به مشورت پرداختند. در نهايت تصميم گرفتند از هر قبيله يك نفر داوطلب شود و سپس همگى به يكباره بر پيامبر يورش برند و او را بكشند و خون او را به گردن همۀ قبايل عرب اندازند و بدينوسيله آن را پايمال كنند. در اين صورت بنى هاشم هم

ص: 34

نمى توانست تنها يك قبيله را مسئول قتل پيامبر بشناسد و دست به انتقام گشايد.

كفار از هر قبيله فردى انتخاب كردند. آنان خانه پيامبر را در محاصرۀ خود گرفتند. امّا وحى بر پيامبر فرود آمد ، و آن حضرت را از طرحها و برنامه هاى قريش آگاه كرد و به او فرمود تا شبانه شترى اختيار كند و به سوى مدينه هجرت نمايد.

پيامبر ، حضرت على عليه السلام را در بستر خويش خواباند تا كفار گمان برند كه آن حضرت در خانه آرميده و چون سرگرم نگهبانى از آن حضرت شدند ، وى از راهى ديگر بگريزد. امام على عليه السلام در بستر پيامبر آرميد و چشم به راه سرنوشت دوخت. درهمين حال پيامبر در تاريكى شب به سوى غار « ثور » حركت كرد و چند روز در آنجا به سر برد و سپس از بيراهه به سوى مدينه روانه شد تا مبادا قريش يا مزدورانشان كه به طمع گرفتن جايزه براى دستگيرى محمد به تعقيب آن حضرت پرداخته بودند ، وى را دستگير كنند.

هجرت... آغاز حياتى نوين

وقتى پيامبر به مدينه رسيد ، جشن باشكوهى از سوى مردم آن شهر به افتخار حضرت برپا شد. كاروانهاى سرور و شادى به راه افتاد و نغمه هاى شادمانه به آسمان رفت.

هجرت پيامبر بدينسان پايان يافت و خود آغازگر حيات نوينى براى مسلمانان شد.

حياتى عزّتمند و گرامى براى مسلمانان ، حيات دفاع از حقوقشان و جهاد با دشمنانشان ، حيات گسترش و پويايى در سرتاسر جهان. در واقع هجرت پيامبر ، آغاز شكل گيرى امّت يكتاپرست اسلامى بود. به اين دليل است كه مسلمانان هجرت پيامبر را مبدأ تاريخى - دينى خود قرار دادند ، چرا كه

ص: 35

هجرت درنظر آنان يكى از مهم ترين رويدادها به شمار مى رفت.

در مكّه هنوز گروهى از مسلمانان باقى مانده بودند كه آنان نيز پس از پشت سر گذاردن دشواريهاى بسيار ، به رهبرى حضرت على عليه السلام به سوى مدينه هجرت كردند. قريش كه از طرحها و توطئه هاى پيشين خود سودى نبرده بود ، براى از بين بردن اسلام و مسلمانان دست به طرح نقشه هاى ديگر زد.

توطئه هاى قريش

نقشه هاى جديد آنها در دو برنامه خلاصه مى شد كه قريش آنها را يكى پس از ديگرى دنبال مى كرد.

برنامه اوّل : آنها نامه هايى به مردم مدينه نوشته و با اندكى تشويق و تهديد خواستار تسليم پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها شدند امّا مسلمانان اين نقشه را به ريشخند و طراحان آن را به باد مسخره گرفتند و قصيده اى هجوآميز به قريش نوشتند ، و پس از آنكه حقيقت پيامبر و نيز انگيزه هاى دشمنى قريش را تشريح كردند ، با بيانى روشن پاسخ آنها را گفتند.

برنامه دوم : از آنجا كه قريش امور تجارت سرزمينهاى عربى را در دست داشت ؛ مدينه را در محاصرۀ اقتصادى قرار داد. قريش كه ايمنى راههاى تجارى را باهم پيمانى با قبايل صحرانشين كه در راه شام و راه يمن مسكن داشتند ، تأمين مى كرد بيانيه اى به همۀ اين قبايل صادر كرد ، و آنان را از فروش مواد غذايى به مردم مدينه منع كرد. همچنين در اين بيانيه هشدار داده شده بود ، كه به كاروانهاى بازرگانى كه قصد بردن مواد غذايى به مدينه را دارند ، اجازۀ رفت و آمد ندهند.

امّا پيامبر كه مسئوليّت دفاع از مدينه بر دوش او بود و به خوبى دريافته بود كه محاصرۀ اقتصادى كه مردم مدينه بدان دچار آمده اند به خاطر اوست در صدد

ص: 36

برنامه ريزى براى دفاع در برابر اين محاصره برآمد و اين امر ، چنانكه بعداً خواهيم گفت ، به جنگ بدر منتهى شد. امّا پيش از پرداختن به علل وقوع جنگ بدر ، بهتر است نگاهى گذرا به وضعيت مردم مدينه و امكانات مادى و معنوى آنان داشته باشيم.

پيامبر در مدينه با سه طايفه روبه رو شد :

1 - مسلمانان كه از سه گروه اوس ، خزرج و مهاجران تشكيل مى شدند و نسبت به هم بيگانه بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله توانست آنان را در بوته اى واحد ذوب كند بطورى كه به صورت برادرانى يكدل و آهنين صف درآمدند و در « مساوات و تعاون ، امتى يگانه همچون دانه هاى شانه گرديدند ».

2 - منافقان ، اينان گروه بزرگى از اعراب را تشكيل مى دادند. اظهار اسلام مى كردند ولى در نهان كفر مى ورزيدند. پيامبر توانست جلوى تحركات اين گروه را بگيرد. بعضى اوقات با آنها همراه مى شد و مسئوليتها و مناصبى به ايشان مى سپرد ، تا آنها را بدينوسيله مشغول سازد ، وحى نيز با آياتى كه در شأن منافقان نازل مى كرد ، در ارزيابى آنها شركت مى جست و تأكيد مى كرد كه :

إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ (1) .

« منافقان در پست ترين طبقات دوزخ جاى دارند. »

3 - يهود ، آنان نيرويى رعب انگيز بودند كه مال و سلاح و امكانات فراوانى در اختيار داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله قراردادهايى سياسى و نظامى با ايشان بسته بود كه براى هر دو طرف ضامن زندگى مسالمت آميز و دفاع مشترك از شهر و مردم آن بود.5.

ص: 37


1- - سورۀ نساء ، آيۀ 145.

پيامبر... معلّم و مربّى

مسئوليتهاى پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بيشتر از مكّه بود اگرچه در آنجا فشار بيشترى به آن حضرت وارد مى شد.

چون پيامبر مى خواست پيش از آنكه پايۀ حكومتى استوار را پى ريزى كند ، امّتى پى ريزى كند كه مسئوليتهاى بزرگى را كه در پيش رو داشت ، تحمل كند. مسئوليّت تبليغ اسلام براى غير مسلمانان ، مسئوليّت تهذيب مسلمانان ، مسئوليّت اجرا و تطبيق نظام اسلامى ، مسئوليّت دفاع از مسلمانان جزيرة العرب مكانى كه انديشه مردمانش بر محور جنگها و غزوات و شمشيرها و نيزه ها دور مى زد. اين همه ، مسئوليتهاى خطيرى بود كه بر دوش پيامبر سنگينى مى كرد. درهمان حالى كه پيامبر لشكر اسلام را به طرف جبهه هاى نبرد ، رهبرى مى كرد ، آنان را به امانتدارى و وفاى به عهد حتى در قبال دشمن ستيزه گر سفارش مى نمود. درهمان هنگامى كه به يارانش درس فداكارى و جهاد مى آموخت ، معانى گذشت و چشم پوشى را نيز به آنان آموزش مى داد ، و بر رواج صلح و گفتار نيك تأكيد مى فرمود. در لحظه دفن شهداى احد مسلمانان با ديدن اجساد شهدايى كه به طرز فجيعى توسط كفار مُثله شده بودند ، دچار خشم و غضب شدند و درصدد انتقام از كفار برآمدند ؛ امّا پيامبر آيات عفو و تحريم مُثله را ، اگرچه نسبت به سگى هار باشد ، بر آنان مى خواند.

از همۀ اين قراين مى توان به بزرگى و سنگينى مسئوليّت پيامبر صلى الله عليه و آله در تكوين امتى موحد ، چونان برترين و بزرگوارترين امتها در هستى ، پى برد.

مقابله به مثل

به مسأله محاصرۀ اقتصادى كه كفار قريش آن را بر مردم مدينه تحميل كرده

ص: 38

بودند ، باز مى گرديم تا بدانيم موضع پيامبر در برابر اين محاصره چه بود و چگونه توانست از آن رهايى يابد.

طرحى كه پيامبر براى دفع اين محاصره پياده كرد همان مقابله به مثل بود. چراكه كاروانهاى تجارى كه مى خواستند از مكّه به شام بروند ناگزير بودند ، از تنگۀ بيابانى ميان درياى سرخ و مدينه بگذرند. پيامبر هم گروهى از افراد مسلح را براى نگهبانى از اين منطقه به كار گماشت. نگاهبانان اين منطقه گاهى از مهاجران و گاهى از نصار انتخاب و تعيين مى شدند. اين گروه وظيفه داشتند جلوى حركت كاروانهاى تجارى را بگيرند. امّا اين كاروانها با قبايل صحرانشين پيمان بسته بودند كه اين قبايل آنان را از حمله و هجوم دزدان محافظت كنند و در برابر هر سال مبلغى معين به آنها بپردازند.

از اين رو اين نقشه چندين بار با شكست روبه رو شد. چون هرگاه افراد مسلح مى خواستند به كاروانى حمله كنند اين قبايل صحرانشين به حكم پيمانى كه با كاروانيان بسته بودند ، دخالت مى كردند و به يارى آنها مى شتافتند. امّا پيامبر به ميان اين قبايل صحرانشين رفت و در زمينه مسايل جنگى با آنان پيمانى منعقد كرد و بدين ترتيب از دفاع اين قبايل از كاروانهاى بازرگانى آسوده شد.

اوّلين غنيمت

پيامبر عده اى از يارانش را به محلى بين مكّه و طائف فرستاد تا به انتظار يكى از كاروانهاى تجارى قريش ، در كمين بنشينند. همچنين نامه اى محرمانه نوشت و آن را به فرماندۀ اين دسته به نام « عبداللّٰه بن جحش » داد و به او فرمود : « به سوى مكّه عزيمت كن. چون دو روز از راه را سپرى كردى آنگاه نامه را بگشا و مطابق با دستورى كه در آن آمده ، رفتار كن ».

« عبداللّٰه » همچنان كه پيامبر فرموده بود ، عمل كرد و چون نامه را گشود اين

ص: 39

دستور العمل را ملاحظه كرد : « چون نامۀ مرا خواندى به راه خود ادامه ده ، تا به نخلستانى در بين راه مكّه و طائف برسى. در همانجا فرودآى ، و در كمين كاروان قريش به انتظار باش. و ما را از خبرهاى مربوط به قريش آگاه كن ».

« عبداللّٰه » به سوى نخلستان پيش رفت و كاروانى را ديد كه به سوى مكّه در حركت است. وى با ياران خود بر كاروان حمله بردند. يك تن از آنان را كشتند و دو تن را اسير كردند و يك تن نيز از صحنۀ نبرد گريخت. عبداللّٰه بر كاروان دست يافت و آن را با خود به مدينه آورد.

گرچه پيامبر از اقدام « عبداللّٰه بن جحش » خرسند نبود امّا از اموال بدست آمده استفاده كرد. زيرا اين اموال در وقتى به دست پيامبر افتاد كه آن حضرت پيش از هر زمانى بدان نيازمند بود. از طرفى اين كار ترسى بزرگ در دل كافران پديد آورد.

تلاش و استقامت

اين بار پيامبر شخصاً فرماندهى گروهى از افراد مسلح را برعهده گرفت و در كمين كاروان بازرگانى قريش به انتظار نشست. آن حضرت چندين گزارش دربارۀ مسير حركت كاروانهاى بازرگانى قريش شنيده بود امّا هر بار كه براى حمله به سوى كاروانها مى رفت ، كاروانها رفته بودند و آن حضرت بدانها دست نيافته بود. چنانكه پيش از اين نيز گفتيم جلوگيرى از حركت كاروانهاى تجارى قريش ، دفاعى مشروع براى پيامبر به شمار مى آمد.

زيرا اين كار در واقع مقابله به مثل با كار قريش بود كه از حركت كاروانهاى تجارى مردم مدينه جلوگيرى مى كردند.

همچنين هدف ديگر پيامبر رهايى از بن بست اقتصادى بود كه قريش آن را بر مسلمانان تحميل كرده بودند.

از سوى ديگر قريش در مكّه اموال مسلمانان را مصادره كرده بودند و آنها را

ص: 40

به مسلمانان باز نمى گرداندند ، با اجراى اين طرح تا حدودى اموال از دست رفتۀ مسلمانان به آنان باز مى گشت.

بدر... شكوه قدرت

روزى به پيامبر خبر رسيد كه يكى از كاروانهاى تجارى قريش از آن حدود عبور مى كند.

پيامبر به قصد حمله به كاروان و تصرف آن از شهر بيرون آمد. از طرفى خبر حركت پيامبر به كاروانيان رسيد و آنان نيز به طريقى اين خبر را به مكّه رساندند و مكّيان را هشدار دادند كه اموالشان در معرض خطر قرار گرفته است. مكّيان هم كه از دادن جان براى حفظ اموالشان دريغ نداشتند چون اين خبر را شنيدند ، شتابان به سوى مدينه حركت كردند.

رياست اين كاروان با ابوسفيان بود. وى از راه اصلى خارج شد و به بيراهه زد و از كناره هاى ساحل درياى سرخ به دور از چشم پيامبر و ياران مسلحش به حركت خود ادامه داد و بدين وسيله از حملۀ مسلمانان به كاروان رهايى يافت.

كفار قريش با آنكه از نجات كاروان تجارى خود آگاه شدند ، همچنان به سوى مدينه حركت مى كردند و به خود اجازه نمى دادند پيش از سركوب مسلمانان و شكستن ابهّت آنان ، به مكّه بازگردند.

پيامبر به قصد تصرف كاروان قريش به سوى مكّه حركت مى كرد و قريش به قصد سركوب مسلمانان به طرف مدينه مى آمد. درهمين حال اين دو سپاه در سر چاهى موسوم به « بدر » با يكديگر روبه رو شدند. پيامبر خود را براى جنگ به معناى واقعى ، آماده نكرده بود ، ولى قصد داشت بر اموال تجارى قريش دست يابد. امّا با اين وجود ، وى بازگشت به مدينه را شكست تلقى مى كرد ؛ و براى آنكه مبادا كفّار ، با اين كار طمع نابودى مسلمانان را درسر بپرورانند ، به خود اجازۀ عقب نشينى و بازگشت نداد.

ص: 41

اين نخستين ميدانى بود كه مسلمانان در تاريخ جديد خود ، در آن دست و پنجه نرم مى كردند. اين جنگ در سال دوّم هجرى روى داد. شمار نيروى كفار از مرز 950 تن مى گذشت درحالى كه تعداد مسلمانان تنها به 313 تن مى رسيد. با همۀ اين احوال ، مسلمانان با پيروزى تمام اين نبرد را به پايان رساندند و خسارتهاى فراوانى به دشمن وارد آوردند و با عنايت خداوند آنها را تار و مار كردند.

تاكتيك جنگ در جزيرة العرب بدين گونه بود كه نخست دو نفر در ميدانى كه هر دو گروه متخاصم نظاره گر آن بودند ، به نبرد مى پرداختند. زمانى كه پهلوانان كشته مى شدند ، يك فرد يا يك جبهه به جبهۀ دشمن هجوم مى برد و اين كار تا آنجا دنبال مى شد كه يكى از دو گروه تار و مار شود.

با اين حال پيامبر در جنگ بدر شيوۀ جديدى را به اجرا گذارد. وى مثلثهاى جنگى را ترتيب داد كه در نوع خود بى نضير بودند. آن حضرت دستور داد صفوف مسلمانان به شكل مثلثى بزرگ آرايش يابد به شرطى كه پشت هر فرد به طرف داخل مثلث ، يعنى به طرف ديگر افراد مثلث ، و صورت او رو به خارج مثلث يعنى به طرف كفار باشد.

خداوند نيز با سپاهيانى از ملائكه ، كه آنان را براى يارى پيامبر فرستاده بود ، آن حضرت را يارى داد. سپاه كفار پس از آن كه پهلوانانشان به دست نيرومند حضرت على عليه السلام از پاى درآمدند ، راه گريز در پيش گرفتند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.

سرانجام اين جنگ با هفتاد كشته از سپاه كفار ، كه اكثر آنان از سران و دلاوران بودند ، و چهارده شهيد از سپاه اسلام ، هشت شهيد از انصار و شش شهيد از مهاجران ، پايان يافت (1).6.

ص: 42


1- - خاتم النبيّين ، ص146.

توطئه نافرجام

اين نبرد خونين ، باب جنگهاى ديگر را به روى پيامبر كه خود با دليرى و نيرومندى و استقامت آنها را رهبرى مى كرد گشود. درحالى كه اين جنگ قريش را درپى انتقام و خونخواهى از كشته هايش برمى انگيخت ، مسلمانان را به يارى خداوند مطمئن مى كرد و به آنان نيرو مى بخشيد ، تا در برابر هر هجومى ، از هر نوع كه باشد ، پايدارى و استقامت ورزند.

شكست قريش در اين جنگ موجب شد ، كه آنان در انديشۀ توطئه و حيله بر ضد پيامبر باشند. به همين منظور آنان يكى از پهلوانان و دليران خود را به مدينه فرستادند تا پيامبر را بفريبد و او را بكشد. امّا خداوند ، اين نقشه را نقش بر آب كرد. وقتى وى نزد پيامبر آمد ، و آن حضرت با او به گفتگو نشست ، وى را از توطئه اى كه در سر داشت مفصلاً آگاه ساخت.

اين پهلوان قريش « عمير بن وهب » نام داشت ، او اسلام آورد و به مكّه بازگشت و فعالانه به تبليغ اسلام همّت گماشت و بدين گونه توطئه مكارانه قريش خنثى شد.

غزوۀ سويق

قريش دسيسۀ بى فايدۀ ديگرى را به اجرا گذاشت. گروهى از آنان كه شمارشان به دويست نفر مى رسيد ، به فرماندهى ابوسفيان ، شبانه بر مردم مدينه شبيخون زده دو تن از آنان را كشتند.

چون سپاه اسلام به رهبرى پيامبر ، آنها را تعقيب كردند كفار تاب ايستادگى نيافتند و از ميدان گريختند و براى آن كه بتوانند با راحتى و سبكى بيشتر بگريزند قسمتى از وسايل خود را بر جاى نهادند و خود فرار كردند. اين جنگ به « غزوۀ سويق » شهرت يافت. زيرا مسلمانان در اين جنگ مقدار فراوانى از خوراك

ص: 43

سويق كه توشۀ كفار بود ، به غنيمت گرفتند.

نبرد احُد

اين بار نيز ابوسفيان فرماندهى قريش را برعهده و پرچم كفر را به دست گرفت. و پنج هزار مرد جنگى در زير آن جمع كرد و به طرف مدينه در حركت شد. وقتى سپاه ابوسفيان به كوه احد در چند كيلومترى مدينه رسيد ، پيامبر با لشكرى كه شمار آن از ششصد تن بيشتر نمى شد ، به رويارويى وى شتافت. پيامبر در اين نبرد ، نقشۀ خيره كننده اى كشيد.

وى از كوه احُد به عنوان تكيه گاهى براى سپاهش استفاده برد و بر شكافهاى كوه كه در پشت سرش قرار داشت ، گروهى مسلح را به فرماندهى « عبداللّٰه » گماشت و به آنان فرمود كه چه مسلمانان پيروز شوند ، و يا شكست بخورند ، نبايد موقعيت خود را رها كنند. آنگاه فرمان داد مسلمانان يكپارچه بر كفار يورش برند. كفار ، كه تا آن هنگام با هجوم يكپارچه برخورد نكرده بودند ، پس از مدتى نبرد خونبار تار و مار شدند ، و مسلمانان بر غنايم فراوانى دست يافتند. كسانى كه پشت سر سپاه در شكاف كوه به نگهبانى مشغول بودند ، ديدند كه همرزمانشان در جمع غنايم از آنان پيش افتاده اند. از اين رو آنان نيز به قصد جمع غنيمت موقعيت حساس خود را رها كردند ، و به جمع غنايم پرداختند. هر چقدر كه « عبداللّٰه » آنان را از اين كار منع كرد ، مؤثر نيفتاد. وقتى كفار به رهبرى خالد بن وليد وضع نگهبانان تنگه را چنين ديدند از پشت سپاه مسلمانان ، بر آنان حمله بردند و ما بقى ياران « عبداللّٰه » را از پاى درآوردند و پس از آن بر مسلمانان تاختند و به كافرانى كه از صحنه نبرد گريخته بودند ، بانگ بازگشت سردادند. لشكر قريش ، مسلمانان را در محاصرۀ خود گرفتند. شمار فراوانى از مسلمانان از عرصۀ نبرد گريختند و اين درحالى بود كه

ص: 44

مسلمانانى كه از ميدان فرار نكردند ، مثل پيامبر و على عليه السلام وعدۀ ديگر از مسلمانان فداكار ، از اين موقعيت بهره بردارى كردند. سرانجام حضرت على عليه السلام ده تن از پرچمداران سپاه كفر را به هلاكت رساند ، تا جايى كه پرچم كفار بر زمين افتاد ، و انها با خوارى ، راه گريز در پيش گرفتند.

پس از اين ، مسلمانان غنايم زيادى به چنگ آوردند ، اگرچه در اين جنگ خسارتهاى جبران ناپذيرى نيز متوجه مسلمانان شد همچون شهادت حمزه بن عبدالمطلب پهلوان و دليرمردى كه پس از پيامبر و على عليه السلام ، سوّمين فرماندۀ سپاه اسلام به شمار مى رفت.

پيامبر اسلام پس از شهادت حمزه وى را « سيّد الشهداء » ناميد.

تعقيب دشمن

ابوسفيان باقيماندۀ سپاه خود را در محلى بين مكّه و مدينه جمع كرد. پيامبر با آنكه خسارتهاى جنگى سنگينى را متحمل شده بود ، و يارانش نيز دشواريهاى فراوانى را تحمل كرده بودند ، به تعقيب ابوسفيان پرداخت.

پيامبر به مكانى به نام « روحاء » رسيد و چون به ابوسفيان دست يافت وى از هيبت آن حضرت دچار ترس و بيم شد و به مكّه گريخت.

اين حركت پيامبر به انگيزۀ كسب قدرت و روحيه ، آن هم پس از شكست احُد ، و نيز بازگرداندن موقعيت و ارج سپاه اسلام در دل كفار از اهميت فراوانى برخوردار بود.

فرار

پس از مدتى ابوسفيان هزار مرد جنگى گرد آورده همراه با آنان به سوى مدينه حركت كرد. چون پيامبر اين گزارش را دريافت كرد از مدينه خارج شد

ص: 45

تا به « بدر » رسيد. امّا كفار كه از آمدن پيامبر اطلاع يافته بودند ، گريختند. بعد از اين نبرد ، جنگ ديگرى ميان پيامبر و قريش به وقوع نپيوست مگر جنگ خندق كه در آن قريش با عده اى ديگر از غير قريش برضد اسلام باهم متّحد شدند.

جنگ احزاب

فرماندهى جنگ خندق را ابوسفيان به عنوان فرماندۀ نيروهاى عرب در مكّه به عهده گرفت. وى قريش و اعراب را جمع كرد و با برخى از يهوديان مدينه پيمان بست ، و براى سركوب مسلمانان دست به كار شد.

جنگهايى كه مسلمانان در زمان حيات پيامبر در آن شركت مى جستند به سه دسته تقسيم مى شدند. نوع اوّل جنگهايى بودند كه ميان آنان و قريش درمى گرفت و نوع دوّم جنگهايى كه ميان آنان و يهوديان رخ مى داد و نوع سوّم جنگهايى بود كه بين مسلمانان و ساير اعراب كه مانع از پيشرفت و انتشار اسلام بودند ، اتفاق مى افتاد.

در جنگ خندق ، هر سه نوع اين جنگها به وقوع پيوست از اين رو بدان جنگ « احزاب » هم گفته مى شود. زيرا قريش با « بنى سليم » و « اسد » و « فزاره » و « اشجع » و « غطفان » و با « بنى قريظه » و برخى از يهوديان مدينه براى جنگ با پيامبر هم پيمان شدند.

نظر مسلمانان بر اين قرار گرفت كه در مدينه بمانند و بين خود و احزاب ( دشمنانشان ) خندقى حفر كنند.

لشكر دشمنان همچون سيلى خروشنده و ويرانگرى كه كوه و دشت را فرا مى گيرد به مدينه رسيد. چون چشمشان به « خندق » خورد گفتند : اين حيله اى تازه اى است. دو تن از دلاوران آنان به نامهاى عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابوجهل از خندق گذشتند و ميان خندق و مسلمانان ايستادند و فرياد

ص: 46

مبارزخواهى سردادند. على عليه السلام به سوى شجاع ترين دلاور عرب در زمان خود ، يعنى عمرو ، رفت و او را بكشت. با مرگ عمرو ، ترس و بيم در سپاه كفر حكمفرما شد. هر دو سپاه به سوى يكديگر تير انداختند. سپاه كفار بيش از بيست روز در پشت خندق اردو زدند ، امّا سرانجام با خوارى و سرافكندگى پس از تحمل خسارتهاى معنوى و مادى فراوان به ديار خود بازگشتند.

آوازۀ استقامت و پيروزى مسلمانان در برابر سپاه بى شمار كفر ، در سرتاسر جزيرة العرب پيچيد. در اين جنگ تعداد سپاهيان اسلام از سه هزار نفر تجاوز نمى كرد ، درحالى كه افراد سپاه كفار به دهها هزار تن بالغ مى شد. امّا با اين همه پيروزى در اين جنگ سرانجام نصيب سپاه اسلام شد.

با پايان غزوۀ خندق ، سلسله بزرگى از جنگهاى پيامبر با قريش خاتمه يافت. و بعد از اين هيچ جنگ ديگرى ميان پيامبر و قريش روى نداد ، مگر فتح مكّه كه آن هم در واقع پيروزى نهايى مسلمانان بر كفار بود نه جنگ و خونريزى.

در اينجا دو سلسله ديگر از جنگهاى اسلامى باقى مى ماند ، نخست : جنگ مسلمانان با يهود و دوّم جنگهاى آنان با قبايل ديگر عربى. اكنون به طور خلاصه به جنگهاى مسلمانان با يهود اشاره مى كنيم.

ص: 47

اسلام در مصاف با يهود

1 - بنى قينقاع

يهوديان وصله هاى ناهمگونى بودند كه از ترس شمشير پادشاهان و سلاطين در اين ديار پديد آمده بودند. اكثريت قريب به اتفاق آنان كه در مدينه سكونت داشتند ؛ عبارت بودند از : بنى قينقاع ، بنى نضير ، بنى قريظه ، يهوديان خيبر ، يهوديان فدك ، يهوديان وادى قرن و يهوديان تيماء.

بنى قينقاع ، قبيلۀ مرفهى بودند كه كار زرگرى جزيرة العرب را در اختيار داشتند. روزى يكى از زنان مسلمان نزد يكى از زرگران آنها رفت زرگر از وى خواست كه روبندش را بردارد ، امّا زن خواستِ او را اجابت نكرد. زرگر ، بدون آنكه زن بفهمد ، گوشۀ لباس زن را به پشتش گره زد. چون زن برخاست لباسش بالا رفت و بدنش معلوم شد و زرگر يهودى به وى خنديد. زن مسلمان بناى فرياد گذاشت. يكى از مردان مسلمان بر آن زرگر هجوم برد و او را كشت. يهوديان نيز بر آن مرد مسلمان حمله كردند ، و وى را از پاى درآوردند.

ميان مسلمانان و يهوديان آتش نزاع شعله ور شد. پيامبر به سوى يهوديان رفت و آنان را نصيحت كرد كه به آيين اسلام بگروند و نظام مقدّس آن را

ص: 48

بپذيرند. امّا يهوديان وى را مسخره كردند و به آن حضرت پيشنهاد جنگ دادند. پيامبر به طرف دژهاى آنان روانه شد و 15 روز ايشان را در محاصرۀ خود گرفت. سرانجام يهوديان به صلح با پيامبر تن در دادند ، و قرار شد با اموال و فرزندان و بستگانشان از مدينه خارج شوند و لوازم و وسايل خود را براى مسلمانان واگذارند. يهوديان نيز چنين كردند و از مدينه به اطراف شام رهسپار شدند.

2 - بنى نضير

بنى نضير نيز قبيله اى ثروتمند بود و پول و ثروت خود را به عنوان وام در اختيار مردم مى گذاشت. پيامبر به سوى آنان رفت و از ايشان خواستار وام شد. يهوديان درصدد برآمدند ؛ آن حضرت را بكشند.

از اين رو به وى اصرار بسيار كردند كه به خانه شان داخل شود. امّا پيامبر دعوت آنان را نپذيرفت و به ديوار تكيه داد. يهوديان تصميم گرفتند سنگى از بالا بر سر آن حضرت بيفكنند. امّا سنگ به پيامبر نخورد و آن حضرت بدون آنكه از آنان وامى بگيرد به مدينه بازگشت و به آنان پيغام داد :

« حال كه پيمان مرا شكستيد از ديار من بيرون شويد و براى اين كار به شما ده روز مهلت مى دهم ».

به پيامبر گزارش دادند كه يهوديان قصد ترك مدينه را ندارند و مى گويند : تو هرچه مى خواهى بكن.

پيامبر نيز به سوى آنان رهسپار شد و آنها را محاصره و خانه هايشان را ويران كرد.

يهوديان از دژى به دژ ديگرى نقل مكان مى كردند ، تا آن كه عرصه بر آنها تنگ آمد و از پيامبر خواستند كه به آنها اجازه دهد اموال ولوازمشان را از مدينه خارج نمايند امّا پيامبر اين خواسته را نپذيرفت و سرانجام يهوديان اموال خود را به عنوان غنيمت براى مسلمانان برجاى نهادند و خود از مدينه بيرون رفتند.

ص: 49

3 - خيبر... و دلاورى حضرت على

در سال هفتم هجرى با انعقاد پيمان صلح حديبيه ، پيامبر در انديشۀ جنگ با يهوديان خيبر ، كه فشار روانى بر مسلمانان وارد مى آوردند و برضد مسلمانان با دشمنان آنان همدست مى شدند ، برآمد. وقتى نيروهاى اسلام به سوى يهوديان خيبر عزيمت كردند ديدند آنها هفت دژ بسيار بلند دارند. مسلمانان روزهاى متمادى دژهاى يهوديان را در محاصرۀ خود گرفتند. با آن كه عرصه بر يهود تنگ آمده بود ، امّا آنان همچنان به مقاومت خود ادامه مى دادند تا آنكه سپاه اسلام ، به رهبرى امير المؤمنين على عليه السلام دژها را يكى پس از ديگرى گشود. همچنين آن حضرت شجاع ترين پهلوان خيبر را كه « مرحب » نام داشت از پاى درآورد و در بزرگ اين دژ را كه چهل جنگاور از بلند كردن آن ناتوان بودند ، يك تنه از جا كند و آن را تا مسافتى دور پرتاب كرد.

يهوديان بنى قريظه ، نخست جزو هم پيمانان اوس بودند. سپس با پيامبر پيمان بستند ؛ ولى در جنگ خندق به صفوف كفار پيوستند. پس از آنكه جنگ خندق با پيروزى مسلمانان خاتمه يافت ، پيامبر به لشگرش دستور داد تا به سوى بنى قريظه حركت كند.

سپاه اسلام ، بنى قريظه را به مدت بيست و پنج روز در محاصرۀ خود گرفتند. سپس امير المؤمنين عليه السلام دژهاى آنان را يكى پس از ديگرى بازگشود و در نتيجه يهوديان به حكم رسول خدا گردن نهادند.

پيامبر فرمود تا آنها را ببندند. برخى از افراد قبيلۀ اوس نزد آن حضرت آمده به شفاعت از يهوديان پرداختند. آن حضرت فرمود : آيا دوست داريد مردى از ميان شما دربارۀ ايشان داورى كند ؟ گفتند : آرى. آنها نيز رئيس قبيله اوس ، « سعد بن معاذ » ، را برگزيدند. سعد نيز مطابق حكم تورات ، كتاب مقدّس

ص: 50

يهوديان ، فرمان داد مردانشان را بكشند و زنانشان را به اسيرى گيرند. و اين فرمان دربارۀ آنها اجرا شد.

4 - يهوديان فدك ، تيماء و وادى قرن

اين جنگ با به هلاكت رسيدن صد نفر از سپاه يهود و شهادت هفده نفر از سپاهيان اسلام ، پايان يافت و مسلمانان از اين رهگذر مال و سلاح و اسيران فراوانى را به غنيمت گرفتند.

پس از اين غزوه ، يهود ديگر در جزيرة العرب صاحب آن چنان ارج و شأنى نبود و آنان كه از مقام سيادت و بزرگى برخوردار بودند بعد از اين نبرد به خفت بندگى تن در دادند.

به همين سبب يهوديان فدك و يهوديان تيماء رضايت دادند كه زمينهايشان از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد و خود در آن كار كنند و محصول به دست آمده را ميان خود و پيامبر نصف كنند.

طايفۀ ديگرى از يهوديان در محلى به نام « وادى قرن » زندگى مى كردند كه تن به تسليم نداده بودند. پيامبر به عزم جنگ با آنان روانه شد و با آنها جنگيد و سرانجام اين طايفه نيز مانند ديگر قبايل يهودى سر تسليم فرود آورد.

ص: 51

پيامبر در نبرد با قبايل عرب

جنگهاى ديگر پيامبر با ساير قبايل عرب بود.

1 - « بنى سليم » اين قبيله براى جنگ با پيامبر در جايى به نام « الكدر » گرد آمده بودند امّا همين كه شنيدند پيامبر به سوى آنها حركت كرده است ، از ترس گريختند.

2 - طوايف « بنى ثعلبه » و « محارب » به فرماندهى مردى كه « دعثور » خوانده مى شد در « واحه غطفان » در اطراف نجد ، براى جنگ با پيامبر اردو زده بودند. پيامبر به مقابلۀ آنان شتافت. پيش از آن كه شعله نبرد افروخته شود ، پيامبر بر روى تپه اى خوابيده بود.

« دعثور » كه از اين امر آگاه شده بود به سوى محلى كه پيامبر در آنجا خوابيده بود رفت و با شمشير آخته بر بالاى سر آن حضرت ايستاد و گفت : اكنون چه كسى مرا از كشتن تو باز مى دارد ؟ پيامبر فرمود : اللّٰه. در همان زمانى كه دعثور قصد كرد شمشيرش را بر پيامبر فرود آورد. جبرئيل او را به كنارى پرتاب كرد. پيامبر نيز فوراً برخاست و شمشير او را برداشت و گفت : اينك چه كسى مرا از كشتن تو باز مى دارد ؟ دعثور گفت : عفو و گذشت تو.

ص: 52

پيامبر از او چشم پوشيد ، و دعثور به اسلام گرويد و قومش را نيز به اسلام فرا خواند و در نتيجه جنگى ميان آنان رخ نداد..

3 - « بنى سليم » اين طايفه بار ديگر تصميم گرفتند با پيامبر نبرد كنند پيامبر نيز به جنگ آنان رفت. امّا پيش از آنكه حضرت با ايشان مواجه شود ، از صحنۀ كارزار گريخته بودند..

4 - طوايف « بنى ثعلبه » و « محارب » و « بنى غطفان » نيز مجدداً براى جنگ با پيامبر در نجد گرد آمدند. پيامبر به جنگ آنان شتافت ؛ ولى دشمنان قبل از آغاز جنگ از رويارويى با آن حضرت گريختند و زنان و اموال خود را به عنوان غنيمت براى مسلمانان ، رها كردند.

5 - صحرانشينان « دومة الجندل » دومة الجندل منطقه اى در نزديكى شام بود ، و صحرانشينان در آنجا دست به غارت و شرارت مى زدند ، بطورى كه آسايش وامنيت آن منطقه را برهم زده بودند. پيامبر براى سركوب آنان به سويشان روانه شد امّا پيش از آن كه به آنان برسد ايشان از آن منطقه گريخته بودند.

6 - يكى ديگر از اين جنگها ، نبردى بود كه ميان مسلمانان و كفار در جايى به نام « موته » واقع شد. با آن كه مسلمانان در اين جنگ خسارتهاى فراوانى متحمل شدند ، امّا سرانجام پيروزى را از آن خود كردند. چون پيامبر مستقيماً در اين نبرد حضور نداشتند ، ما سخن را دربارۀ آن كوتاه مى كنيم. همانطور كه دربارۀ ساير جنگهايى كه پيامبر در آن شركت نكرده بود ، چنين كرديم.

اينك مى پردازيم به فعاليتهاى مهم پيامبر كه در دو راستاى سياسى و دينى انجام گرفته بود و به گونه اى مختصر دربارۀ آن سخن مى گويم :

صلح حديبيه

از همان زمانى كه كفار قريش ، مسلمانان و در رأس آنها رسول خدا را از

ص: 53

وطنشان ، مكّه ، بيرون راندند ، آن حضرت در اشتياق بازگشت به مكّه بود. چرا كه مكّه سرزمين امن و مقدسى در پيشگاه خداوند به شمار مى رفت. از اين گذشته چشم همۀ اعراب به اين شهر دوخته شده بود.

اما جنگهايى كه در اين هفت سال ، تمام توجه و همّ پيامبر را به خود مشغول داشته بود و نيز ضعفى كه پيامبر در يارانش مى ديد ، آن حضرت را از حركت به سوى مكّه ، باز مى داشت.

از اين رو وقتى پيامبر فرصت را مناسب ديد ، در انديشه بازگشت به مكّه برآمد و مسلمانان را از تصميم خود آگاه كرد و فرمود : مى خواهد تنها براى اداى مناسك به مكّه رود. ولى مسلمانان با پيامبر خدا همراهى كردند ، و از اين رو پيامبر با يكهزار و چهارصد تن از مهاجران و انصار به سوى مكّه رهسپار شد.

امّا كفار قريش دريافتند كه ورود مسلمانان بدون تحمل هيچ آزار و اذيتى به مكّه ، شهرى كه سالها پيش از آن رانده شده بودند ، موجب شكست وسرافكندگى آشكارى براى قريش خواهد شد.

بنابراين در صدد برآمدند تا از ورود مسلمانان به مكّه جلوگيرى كنند. و جلوداران سپاه خود را به طرف پيامبر و يارانش گسيل داشتند ، تا در برابر مسلمانان بايستند. رسول خدا نيز مسير خود را از جادۀ اصلى تغيير داد تا با اين سپاهيان درگير نشود. كفار وقتى از تغيير مسير پيامبر آگاهى يافتند كه آن حضرت به بلنديهاى « المرار » در پايين مكّه رسيده بود.

آنگاه پيامبر يكى از مسلمانان را به سوى قريش فرستاد ، تا بدانها پيغام دهد كه وى براى جنگ نيامده بلكه قصد به جاى آوردن عمره را دارد.

قريش نيز فرستادگانى به سوى آن حضرت روانه كردند ، و از وى خواستند تا از تصميم خود منصرف شود. پيش از اين نيز گروهى را براى مقاومت در مقابل پيامبر فرستاده بودند ؛كه مسلمانان آنها را دستگير و همگى را حبس كرده بودند.

ص: 54

چون قريش بر جلوگيرى از ورود پيامبر به خانۀ خدا پافشارى مى كرد ، آن حضرت رو به اصحابش كرد و فرمود : ما هيچگاه از جنگ اين قوم باز نمى گرديم و براى پايدارى در جنگ باز از مسلمانان تقاضاى بيعت نمود. مسلمانان نيز براى پيروزى يا شهادت به آن حضرت دست بيعت دادند.

وقتى گزارش بيعت جديد مسلمانان با پيامبر به قريش داده شد ، آنان از اين امر وحشت كرده ، عده اى را براى صلح به نزد او فرستادند. پيامبر نيز با آنان صلح نامه اى منعقد كرد كه مهم ترين بندهاى آن از اين قرار بود :

1 - آتش بس ميان دو گروه براى مدت دو سال.

2 - هركس به اردوى مسلمانان پناه برد بايد بازگردانده شود ولى اگر كسى از مسلمانان به نزد كفار آمد ، نبايد تحويل مسلمانان داده شود.

3 - مسلمانان بايد امسال از انجام مناسك منصرف شوند و به جاى آن سال آينده به مكّه وارد گردند.

4 - هر دو طرف مى توانند پيمان هركس را كه خواستند بپذيرند.

اين سياست صلح جويانه و مسالمت آميز كه پيامبر آن را دنبال كرد ، توانست راههاى بستۀ پيشرفت و پيروزى را در مقابل آن حضرت بگشايد. زيرا پس از تأمين امنيت و آسايش جبهۀ داخلى ، آنان مى توانستند با دنياى خارج ( جبهۀ خارجى ) رويارو شوند كه اين امر در گرو انعقاد اين پيمان بود.

تا فراسوى جزيرة العرب

1 - پس از امضاى اين صلح نامه ، پيامبر مستقيماً نامه هايى به تمام رهبران و فرمانروايان دولتهاى همسايه نوشت. آن حضرت نامه هايى به پادشاه روم ، ايران ، حبشه و قبط نگاشت. همچنين نامه هايى نيز خطاب به فرمانروايان بُصرىٰ و دمشق و حكمران بحرين و دو فرمانرواى عمان و حكمران يمامه دربارۀ

ص: 55

مسئوليّت رسالت خود و تبليغ آن ارسال داشت.

اين نامه هادر نشر دعوت اسلامى و نابودى كفر از تأثير شگرفى برخوردار بودند.

برخى از مخاطبان پيامبر ، به دعوت وى پاسخ مثبت گفته ، اسلام آوردند ، مانند فرمانرواى حبشه و حكمران بحرين و دو فرمانرواى عمان كه البته اين امر براى اسلام فتحى بزرگ به شمار مى رفت. امّا دسته اى ديگر از اين پادشاهان و امَرا ، دعوت آن حضرت را رد كردند امّا همچنان حرمت پيامبر را پاس داشتند و او را تأييد نمودند.

همچون پادشاه روم و قبط و يمامه. برخى از آنان نيز نه تنها دعوت آن حضرت را قبول نكردند بلكه وى را مورد اهانت قرار دادند ، و دعوت او را به تمسخر گرفتند ، مانند پادشاه ايران و فرمانروايان بُصرىٰ و دمشق.

2 - در سال بعد پيامبر در رأس يارانش كه با وى در حديبيه حضور داشتند ، به عزم عمره به سوى مكّه روانه شد. كفار ميدان را براى آن حضرت خالى گذارده و خود از مكّه خارج شده بودند تا مبادا ميان دو طرف برخوردى ايجاد شود. در واقع اين عمل به منزله اجراى يكى از مفاد صلح نامه اى بود كه در سال گذشته ميان مسلمانان و كفار به امضا رسيده بود.

اينك پيامبر پس از هفت سال دورى از مكّه براى نخستين بار به آن شهر مقدّس گام نهاد.

پيمان شكنى قريش و فتح مكّه

پيامبر پس از سه روز اقامت در مكّه به مدينه بازگشت. پس از اين سال كفار قريش ، برخى از مفاد صلح نامه را زير پا نهادند. يكى از آن موارد ، حمله آنان به قبيلۀ « خزاعه » بود. اين قبيله با پيامبر هم پيمان بود ولى طبق مفاد صلح نامه قريش نمى بايست با هم پيمانان پيامبر وارد جنگ شوند ، و بر ضد ايشان به دشمنانشان كمك و يارى دهند. با حملۀ قريش به قبيلۀ « خزاعه » بر پيامبر روا

ص: 56

بود كه با قريشيان به جنگ به پردازد. آن حضرت نيز يارانش را گردآورده به همراه عده اى از قبايل مسلمانان كه در اطراف مدينه سكونت داشتند به سمت مكّه در حركت شد. او پيش از حركت به سوى مكّه ، افرادى را به عنوان ديده بان و نگهبان بر مسير راه گماشت تا مواظب باشند « جاسوسان » خبر خروج وى را به مكّيان نبرند و كار به جنگ نيانجامد زيرا آن حضرت قصد درگيرى و خون ريزى نداشت.

چون پيامبر با سپاهش به « حى ظهران » ، در نزديكى مكّه ، رسيد به افرادش فرمود تا آتش فراوانى بيفروزند آنان نيز چنين كردند. اين امر هراسى بزرگ در دل كفار انداخت.

ابوسفيان كه راه مكّه را زير نظر گرفته بود ، با ديدن آن همه آتش وحشت زده به نزد عبّاس ، عموى پيامبر ، رفت. عبّاس او را به نزد پيامبر برد. ميان آنها گفتگوهايى رد و بدل شد و سرانجام ابوسفيان اسلام آورد. با مسلمان شدن ابوسفيان و برخى از جنگ آوران قريش و رؤساى آنها ، مكّه توان خود را براى مقابله از دست داد. بدين ترتيب ، ديگر نيروى بازدارنده اى وجود نداشت تا از ورود پيامبر به مكّه جلوگيرى كند.

پيامبر در اين حمله نظامى ، تاكتيكى بى مانند انتخاب كرد و همين تاكتيك عاملى بود تا از افزايش شمار كشته ها جلوگيرى نمايد. تاكتيك پيامبر آن بود كه پيش از ورود به شهر مكّه اعلام كرد هركس سلاح خود را بر زمين بگذارد يا به خانۀ ابوسفيان پناهنده شود ، و يا به خانه خودش برود ، يا در كنار كعبه جاى گيرد ، و يا در زير پرچم ابو رويحه درآيد ، در امان است. آنگاه به سپاهيانش فرمود تا شهر را محاصره كنند و از هر طرف وارد شهر شوند و جز با كسانى كه با آنها به مقابله مى پردازند ، جنگ و ستيز نكنند.

سپس پيامبر ، بدون آنكه با حركت مخالفى رودررو شود ، به مكّه قدم نهاد. تنها برخوردى كه روى داد ، برخوردى بود كه ميان خالد بن وليد كه از پايين مكّه

ص: 57

وارد آن شهر شده بود ، با عده اى از كفار به وقوع پيوست. خالد در اين درگيرى دوازده نفر از كافران را به هلاكت رساند و يك تن از مسلمانان نيز در اين جنگ شهيد شد. سپس پيامبر ، ضمن خطبه اى كه در خانه كعبه ايراد كرد ، فرمان عفو عمومى نسبت به كليۀ مشركان را صادر فرمود.

با فتح مكّه ، مسلمانان پايه هاى حاكميت مطلق خود را بر جزيرة العرب ، كه مردم آن مكّه را پايگاه دين و دنياى خود به حساب مى آوردند ، استحكام بخشيدند.

نبرد حنين

آنگاه پيامبر فرمود تا بتهايى را كه در حول و حوش مكّه پرستيده مى شد درهم كوفته از بين ببرند. پيامبر اطلاع پيدا كرد ، كه گروهى از قبايل عرب همدست شده اند ، تا به مكّه يورش آورند و مسلمانان را بكشند. قبايل هوازن و ثقيف نيز جزو همدستان اين گروه بودند.

چون پيامبر نسبت به صحت اين گزارش وقوف يافت ، دوازده هزار نفر از مسلمانان را بسيج كرد و به رويارويى آنان گسيل داشت. سپاهيان دو طرف در وادى حنين با يكديگر روبه رو شدند. در آنجا تنگه اى بود كه دشمن پيش از مسلمانان ، آن تنگه را به تصرف خود درآورده بود.

وقتى مسلمانان بدان محل رسيدند ، سپاه دشمن كه در آن تنگه كمين كرده بود ، بر آنان تاخت. در اثر اين حمله ، گروهى از مسلمانان گريختند و هرج و مرج درميان لشكريان مسلمان حكمفرما شد. امّا پيامبر ثابت و استوار ، برجاى ماند. برخى از مسلمانان نيز در كنار آن حضرت باقى ماندند. به تدريج ديگر مسلمانانى كه از ميدان گريخته بودند در نزد آن حضرت گرد آمدند و همچون جبهه اى واحد بر كفار يورش بردند و صفوف آنان را درهم شكستند.

ص: 58

دشمنان براى تقويت روحيۀ سپاهيان خود ، همۀ وسايل و زنان خود را نيز به ميدان نبرد آورده بودند ، با فرار آنان ، مسلمانان به غنايم فراوانى دست يافتند و پيامبر اين غنايم و اموال به دست آمده را در كار تأليف قلوب قريش به كار گرفت. پس از پايان اين جنگ ، پيامبر در انديشۀ بازگشت به مدينه شد.

ص: 59

آغاز عصر درخشان جزيرة العرب

پيش از بازگشت به مدينه ، آن حضرت گروهى از لشكريان اسلام را به تعقيب كفار ، كه بار ديگر براى حمله به مسلمانان و برافروختن آتش جنگ گرد آمده بودند ، فرستاد. يكى از اين لشكرها ، به سوى طائف كه كفار را در خود پناه داده بود ، عازم شد. دژهاى طائف بسى بلندتر از آن بود كه مسلمانان ياراى دستيابى بدانها را داشته باشند. بنابراين ، بدون آنكه بتوانند به درون دژها قدم نهند ، بازگشتند. همين كه پيامبر به مدينه رسيد ، هيأتهايى از نقاط مختلف جزيرة العرب بر آن حضرت وارد شدند و يك به يك گرايش خود را به اسلام اعلان نمودند ؛ و از آن حضرت درخواست مى كردند كه تنى چند از مبلغان را براى تعليم دستورات اسلام به ميان آنها گسيل دارد.

در سال هشتم ، سورۀ برائت ( توبه ) نازل شد. با نزول اين سوره ، پايان دورۀ سياهى و تباهى جزيرة العرب و آغاز دورۀ درخشان آن اعلام گرديد.

پيامبر ، حضرت على عليه السلام را به مكّه فرستاد تا اين سوره را درميان حجاجى كه در منى گرد آمده بودند ، بخواند. در آن سوره ، به صراحت اعلان شد كه مشركان از اين پس نبايد به مسجد الحرام وارد شوند. زيرا نجس هستند

ص: 60

و خداوند از آنان بيزار است. همچنين در آن سوره آمده بود كه هيچ عهد و پيمانى از مشركان پذيرفته نيست و ريختن خون مشركان پس از چهار ماه ديگر ، بر مسلمانان حلال و رواست.

پس از اين اعلان ، هيچ كس در جزيرة العرب نبود كه اظهار شرك كند ، مگر گروههايى اندك كه از ترس مسلمانان گريخته بودند و پنهانى بر كيش گذشتۀ خود پافشارى مى كردند.

پيامبر درصدد جنگ با روم برآمد. عده اى از سپاهيان رومى در ديار شام كه امارتى عربى ولى تحت نفوذ امپراتورى روم بود ، به سر مى بردند. پيامبر همراه سپاهيان اسلام كه تعداد آنان بيش از سى هزار نفر بود و ده هزار تن از آنان سواره و مجهز به سلاحهاى كامل بودند ، به سوى نيروهاى رومى حركت كرد.

اين اقدام پيامبر به خاطر شايعه اى صورت گرفت كه در مدينه بر سر زبانها افتاده بود.

مردم مى گفتند سپاه روم انديشۀ جزيرة العرب و سركوب مسلمانان را در سر دارد. امّا وقتى پيامبر با سپاهيانش به منطقه تبوك رسيد ، دانست كه اين شايعه بى اساس و دروغ بوده است. لذا با مردم آن ديار از در آشتى درآمد و بر « رومه » دست يافت. آنگاه پيامبر پس از آنكه مرزبانانى از مردم خطۀ شام و حجاز برضد دشمنان به كار گماشت و تخم ترس و رعب از حملۀ ناگهانى مسلمانان برضد روميان را در دل آنان كاشت ، به سوى مدينه بازگشت كرد.

حجة الوداع... تعيين رهبرى

در سال دهم هجرى پيامبر تصميم گرفت به حج رود. مسلمانان كه از تصميم پيامبر آگاهى يافته بودند ، از هر كران به سوى آن حضرت شتافتند. چون تعدادشان به اندازۀ كافى رسيد ، پيامبر به همراه ايشان به سوى مكّه به حركت

ص: 61

در آمد. در اين سال بود كه پيامبر كيفيت به جاى آوردن حج اسلامى را به مسلمانان آموخت زيرا مشركان در سال گذشته ( نهم هجرى ) پيامبر و يارانش را از اجراى مراسم حج بازداشته بودند. چون پيامبر مناسك حج را به پايان برد ، و خطبه اى درميان مسلمانان ايراد كرد كه حاوى تعاليم دينى و اخلاقى بود ، سپس عزم بازگشت به مدينه كرد.

چه بسا برخى از ياران آن حضرت كه وى را در اين سفر مقدّس همراهى مى كردند ، به آشكار مظاهر نگرانى و اضطراب را هر لحظه در چهرۀ وى مشاهده مى نمودند. گويا پيامبر مى خواست رازى را آشكار كند كه از آن مى ترسيد ، يا در انتظار فرصتى مناسب براى مطرح كردن آن بود.

اين حج ، آخرين حجى بود كه پيامبر به جاى آورد. از اين رو آن را « حجة الوداع » نام نهادند. بديهى است كه پيامبر بخواهد در اين حج همۀ چيزهايى را كه به مصالح مسلمانان و امور سياسى و دينى آنان مربوط مى شد ، بيان كند.

مهم ترين مسأله ، حكومت اسلامى بود. چون پيامبر بدرود حيات گويد ، اعراب كه هنوز اسلام در ژرفاى دل آنها ريشه نداونيده دچار تشتت و اختلاف خواهند شد و دو باره به جنگ و ستيز برخواهند خواست و در نتيجه دين فداى اختلافات خواهد گشت.

وحى به او خبر داده بود كه پس از وى حكومت از آن على بن ابى طالب است. او نخستين كسى بود كه به خدا و فرستاده اش ايمان آورد و در راه خدا سختيهاى بسيارى تحمل كرد و در قضا و ديگر فضايل انسانى از ديگران پيش تر بود. پيامبر خود چندين بار ، اين موضوع را به مسلمانان تأكيد كرده بود. پيامبر نسبت به آيندۀ امت اسلامى ، بسيار احساس نگرانى مى كرد. زيرا به خوبى مى ديد كه برخى از مسلمانان انديشۀ حكومت بر مسلمانان را در سر

ص: 62

مى پرورانند. و تنها بدين خاطر اطراف آن حضرت را گرفته اند. چون پيامبر به محل « كراع عميم » از سرزمين هاى « عسفان » رسيد ، اين آيۀ مباركه نازل شد كه :

فَلَعَلَّكَ تَارِكُ بَعْضَ مَا يُوحَىٰ إِلَيْكَ وَضَائِقُ بِهِ صَدْرُكَ (1) .

« شايد برخى از چيزهايى كه به تو وحى مى شود فروگذارى و سينه ات بدان تنگ شود. »

چون آن حضرت به غدير خم رسيد اين آيه فرود آمد :

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّٰهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ (2) .

« اى پيامبر آنچه از جانب پروردگارت بر تو فرود آمده ، تبليغ كن و اگر چنين نكنى رسالت خود را به انجام نرسانده اى و بدان كه خداوند تو را از مردم نگه مى دارد و براستى خداوند گروه كافران را هدايت نمى كند. »

با نزول اين آيه ، پيامبر به يارى خداوند در مورد خلافت حضرت على عليه السلام اطمينان پيدا كرد و كمر به اجراى آن بست و به مسلمانان دستور داد تا جمع شوند. چون مسلمانان جمع شدند پيامبر براى ايراد سخنرانى درميان آنان برپاى خاست ، و پس از خطابه اى ارزشمند به مسأله خلافت على بن أبى طالب اشاره كرد و فرمود : « هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست خداوندا دوستدار او را دوست بدار و با دشمن او دشمنى كن.

محبوب دار هركس كه او را محبوب مى دارد و خشم بگير بر كسى كه بر على خشم مى گيرد ، كسى كه او را يارى مى دهد ، يارى ده و عزيزدار آن كس را كه به على كمك مى كند و خواردار7.

ص: 63


1- - سورۀ هود ، آيۀ 12.
2- - سورۀ مائدة ، آيۀ 67.

آن كسى كه وى را خوار مى دارد ، و هرجا كه وى بگردد حق را با وى به گردش درآر ».

آنگاه به مسلمانان دستور داد با على بيعت كنند و به وى به عنوان صاحب امر ( خليفه ) مؤمنان سلام كنند. چون كار بيعت مسلمانان با على عليه السلام پايان گرفت ، آيۀ ديگرى نازل شد كه اكمال و اتمام دين را به همگان اعلام مى داشت :

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِيناً (1) .

«امروز دين شما را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان آئين براى شما پسنديدم. »

سپاه اسامه

پس از آنكه پيامبر به مدينه بازگشت لشكر بزرگى را بسيج كرد كه در آن افرادى همچون ابوبكر و عمر و بسيارى از مهاجران و انصار جاى داشتند. آن حضرت اسامة بن زيد را كه در آن هنگام جوانى بود و سن او به بيست نمى رسيد ، به فرماندهى اين سپاه برگماشت.

پيامبر اين سپاه را به طرف شام ، جايى كه جعفر و زيد پدر اسامه فرماندهان سپاه اسلام در آن كشته شده بودند ، فرستاد.

پيامبر كوششهاى فراوانى براى روانه كردن اين سپاه در كوتاه ترين زمان به خرج مى داد زيرا مرگ خود را نزديك مى ديد و مى خواست برخى از عناصر فاسدى را كه به خاطر آينده و سرنوشت امت اسلامى از آنها بيمناك بود ، بدين ترتيب از شهر دور كند. امّا با تمام اينها منافقان حركت اين سپاه را به تعويق3.

ص: 64


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 3.

انداختند. تا آنجا كه پيامبر با اصرار فراوان به اسامه دستور داد تا سپاه تحت فرمانش را به جايى كه قرار بود بروند ، حركت دهد. اين سپاه در محلى به نام « جرف » در چند فرسخى مدينه اردو زد.

درهمين حال ، بيمارى پيامبر كه بنا به قول برخى از راويان از زهرى كه يكى از يهوديان به وى خورانيده بود ناشى مى شد ، شدت يافت. افراد سپاه اسامه به مدينه بازگشتند ، درحالى كه پيامبر كسانى را كه از سپاه اسامه تخلف ورزيده بودند ، مورد لعن خود قرار داده بود !

كوچ آفتاب

سرانجام پيامبر در بيست و هشتم ماه صفر در سال يازدهم هجرى ، درحالى كه شصت و سه سال در راه خدا تلاش كرده بود و بيست و سه سال از آن را به گونه اى خاص در نشر رسالت جهانى خويش به چهار گوشه دنيا كه سيزده سال آن را در مكّه و ده سال باقى مانده را در مدينه به سر آورده بود به رفيق اعلاى خويش پيوست. رحلت آن حضرت را در ظهر روز دوشنبه مطابق با سال ( 633 ) ميلادى ثبت كرده اند.

رحلت پيامبر مصيبت بزرگى براى اسلام و مسلمانان به شمار مى رفت كه تا آن روزگار نظيرى براى آن اتفاق نيفتاده بود. همچنين با وفات وى انحرافى آشكار در اسلام پديد آمد.

حضرت على عليه السلام به انجام غسل و كفن پيامبر مشغول شد و همراه با ديگر مسلمانان بر پيكر پاك آن حضرت نماز گزارد و آنگاه وى را در خانه اش ، آرامگاه كنونى آن حضرت به خاك سپرد.

بهترين درودها و سلامها بر تو اى رسول خدا و برخاندان پاك و پاكيزه ات باد !

ص: 65

تعدد زوجات

دشمنان و مخالفان مى پندارند كه مى توانند از مسأله تعدد زوجات پيامبر ، نقطۀ ضعفى بر آن حضرت بگيرند و هر اتهامى كه مى خواهند به ساحت مقدس وى وارد سازند.

امّا كسى كه با آگاهى و هشيارى دقيق تاريخ پيامبر و فراز و نشيبهاى آن را بررسى مى كند ؛ به فلسفه واقعى ازدواجهاى پيامبر اسلام پى مى برد و در مى يابد كه اين ازدواجها از ژرفاى اخلاق پاكيزه و از مظاهر انسانيت وفعاليتهاى مقدّس دينى آن حضرت برخاسته است.

با آنكه نمى توانيم مطلبى بدين گستردگى را در صفحه اى خلاصه كنيم ، اما اميدوارم بتوانم چكيده اى از فلسفه ازدواجهاى پيامبر را توضيح دهم :

پيامبر در دوران جوانى ، زمانى كه غريزۀ جنسى انسان به بالاترين حد و مرز خود مى رسد ، ازدواج نكرد. و تنها زنى كه با وى پيمان زناشويى بست خديجه بود و همانطور كه همه مى دانند وى زنى شوهر كرده بود. درميان همسران او ، تنها عايشه دختر بود و آن هم در زمانى كه پيامبر همسرى نداشت و نهضت اسلامى مراحل اوليه خود را طى مى كرد و تعاليم دينى پاكيزه اى وضع مى شد كه

ص: 66

با رهبانيت مسيحى كه ازدواج را منع مى كرد ، مخالفت داشت و پيامبر پيش از آنكه شعار دهد عمل مى كرد ، تا نمونه و سرمشقى راستين براى مسلمانان باشد.

پيامبر با بيوه زنان ازدواج مى كرد. در آن روزگار ، يكى از عادات نابه هنجار اعراب آن بود كه زن بيوه را به كلى طرد مى كردند تا تن به گناه و زشتى دهد و يا آن كه به فقر دچار شود و نابود گردد. البته جنگهاى اسلامى موجب افزايش تعداد اين زنان نيز شده بود. بعلاوه پيامبر با اين زنان ازدواج مى كرد ، تا نظر قبيله هاى آنها را به اسلام جلب كند. برخى از زنانى كه پيامبر از طريق نخست با آنان پيمان زناشويى بسته بود ، عبارتند از : ام سلمه و سوده دختر زمعه و رمله ام حبيبه و حفصه دختر عمر و ميمونه. نام برخى از زنانى كه از طريق دوم به همسرى آن حضرت درآمده بودند ، عبارتند از : صفيه دختر ثابت. ثابت يكى از سران يهود بود. به نظر مى رسد پيامبر با دختر ثابت ازدواج كرد تا دلهاى يهوديان را كه دژهايشان ويران و مجد و شكوهشان نابود شده بود ، به اسلام جلب كند.

« جويرة » نيز يكى ديگر از زنان پيامبر بود. پس از آنكه اربابانِ وى در غزوۀ « بنى مصطلق » تار و مار شدند ، آن حضرت وى را به زنى گرفت و به خاطر همين زن ، همۀ اسيران بنى مصطلق آزاد شدند.

بنى مصطلق نيز به بركت اين پيمان خجسته ، به اسلام گرويدند.

- از اينها گذشته ، بايد اضافه كنيم كه پيامبر تنها براى مردان برانگيخته نشده ، بلكه وى مأموريت هدايت زنان را نيز برعهده دارد. همانگونه كه پيامبر مستقيماً با مردان ارتباط برقرار مى كرد ، مى بايست زنها را نيز تحت تربيت و تهذيب قرار دهد بنابراين اگر پيامبر اين مقدار ازدواج نمى كرد فرصت كافى براى برخورد نزديك با زنان براى او فراهم نمى آمد و ناچار بود از دور به اين مهم اقدام كند كه البته اين اندازه در تربيت زن كه شايستگى رهبرى فكرى و تربيتى را داراست ،

ص: 67

كافى نبوده است با آنكه پيامبر با زنانى كه از نظر جنسيت متفاوت از يكديگر بودند ، ازدواج كرد امّا توانست نمونه عالى مديريت در زندگى خانوادگى باشد اگرچه مشكلات بس پيچيدۀ اجتماعى نيز اطراف آن حضرت را فرا گرفته بود.

مدير و مربّى

در ديگر امور ، پيامبر با وسعت انديشه وسعۀ صدر و حسن تدبيرش و با ويژگى خاصى كه خداوند به او داده بود ، توانست برترى و تفوق خود را بر ساير مردمان و در همۀ زمانها نشان دهد. آن حضرت با آنكه يتيمى طرد شده بود ، توفيق يافت از جهنم بيابان عربستان ، بهشت دولتهاى اسلامى و مهد تمدن و فرهنگ اسلامى را بنيان نهد. و از مردمان آن ديار كه از نظر اخلاق و عادات از بدترين مردمان روى زمين به شمار مى آمدند ، پيوسته رهبران و سرورانى جهانى به وجود آورد. آنچنانكه تفصيل برخى از اين رويدادها را ، پيش از اين نيز بيان كرديم. آيا اينها همه نمى تواند گواهى بر حُسن تدبير و وسعت انديشه و سيرت زيبا و كمال روحى و عقلى آن حضرت به شمار آيد ؟

خُلق عظيم

اگر از شرح صدر و وسعت روح آن حضرت در ميدان تدبير امور خصوصى و عمومى تا ساير مظاهر برترى روحى و اخلاقى وى تأمل كنيم بايد از توصيف كامل جوانب برترى آن حضرت در اخلاق ، اظهار عجز و ناتوانى نماييم. چراكه خداوند وى را خاتم پيامبران قرار داده و اينان كسانى هستند كه در هر دو جنبۀ مادى و معنوى راهبر و سرآمد تمام انسانها بوده اند.

امير مؤمنان على عليه السلام ، براى نشان دادن عجز و ناتوانى انسان از توصيف كامل پيامبر ، استدلال لطيفى را بيان كرده است. او مى گويد : خداوند در قرآن

ص: 68

مى فرمايد : وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّٰهِ لَاتُحْصُوهَا (1) ؛ « اگر نعمتهاى خداوند ا شمارش كنيد ، آنها را نتوانيد جمع كرد. »

درهمين حال خداوند در آيۀ ديگرى مى فرمايد :

فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ (2) ؛ « بهرۀ زندگى دنيا در آخرت جز اندكى نيست. »

بنابراين ، زندگى دنيا كه نزد خداوند اندك است ، احاطه بر آن و شمارش آن ممكن نيست پس چگونه مى توان به خُلق و خوى پيامبر پى برد كه خداى تعالى درباره اش گفته است :

وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (3) ؛ « همانا تو داراى خوى بزرگ هستى. »

خداوند خُلق پيامبر را صفت عظيم ، توصيف فرموده است و هرگاه نتوان چيز اندك ( نعمتهاى دنيوى ) را شمارش كرد پس چگونه مى توان به شمارش چيزى كه بزرگ است ( خلق و خوى پيامبر ) توانا شد ؟ !

در بلنداى اخلاق

با اين وصف ، نگارنده برخى از مظاهر اين خلق و خوى بزرگ را به نگارش در مى آورد.

پيامبر صلى الله عليه و آله ، دليرترين و بردبارترين و عادلترين و پاكترين و بخشنده ترين مردمان بود.

حتى يك درهم و دينار براى يك شب نزد او باقى نمى ماند. او از همۀ مردم زاهدتر بود و ساده تر زندگى مى كرد آنچنانكه كفش و جامه اش را به دست خويش وصله مى كرد و در امور خانه همگام با ديگر افراد كمك4.

ص: 69


1- - سورۀ ابراهيم ، آيۀ 34.
2- - سورۀ توبه ، آيۀ 38.
3- - سورۀ قلم ، آيۀ 4.

و همكارى مى نمود.

حيا و آزرم او از ديگران بيشتر بود. هيچ گاه در چهرۀ كسى خيره نمى شد. از همۀ مردم آسان گيرتر بود. دعوت هر آزاده و بنده اى را اجابت مى كرد. هديه را مى پذيرفت حتى اگر جرعه اى شير بود و سعى مى كرد آن را جبران كند و به ديگران بخوراند. هيچگاه دربرابر دعوت كنيز يا تهيدستى تكبر نمى ورزيد و از آن با روى باز استقبال مى كرد. آن حضرت به خاطر خدا ، نه به خاطر خودش ، خشمگين مى شد و فرمان خدا را اجرا مى كرد اگرچه به زيان خود يا يكى از يارانش تمام مى شد. روزى ياران آن حضرت به وى پيشنهاد كردند از نيروى مشركان ديگر عليه دشمنان مشركش سود جويد امّا آن حضرت پيشنهاد آنان را رد كرد و فرمود : ما از مشركان يارى نمى جوييم. حال آنكه پيامبر در آن هنگام بسيار به كمك آنان نياز داشت.

آن حضرت از شدّت گرسنگى سنگ بر شكم مى بست و هرگاه خوردنى فراهم مى شد ، هرچه مى يافت مى خورد و چيزى را بر نمى گرداند. خوراكش ساده بود. درحالى كه تكيه داده بود ، غذا نمى خورد. با تهيدستان هم سفره مى شد و با فقرا مجالست مى كرد.

دانشمندان را گرامى مى داشت و به هيچ كس جفا نمى كرد.

از فعاليتهاى اجتماعى پيامبر آن بود ، كه از بيمار ، هركس كه بود و به هر نحو ، عيادت مى كرد و به تشييع جنازۀ مردگان مى رفت. به تنهايى راه مى رفت. هيچ گاه حَشَم و خَدَم براى خود نمى گرفت. هر مركبى كه حاضر بود سوار مى شد ، چه اسب و چه استر و چه الاغ. گاه پابرهنه مى رفت و گاهى با كفش. زمانى ردا دربر مى كرد و گاهى بدون ردا و بدون عمامه و كلاه خارج مى شد ولى وقتى راه مى پيمود به نيرومندى مى رفت نه با ضعف و سستى. به هنگام رفتن ، پاهايش را از زمين مى كند آنچنانكه گويى از فراز به نشيب مى آيد.

ص: 70

بوى خوش را بسيار دوست مى داشت. او صاحب غلامان و كنيزان بود ولى هيچ گاه بر آنها برترى نمى جُست. وقتى را از دست نمى داد كه در طاعت خداوند نباشد.

با هركس كه ديدار مى كرد ، در سلام گفتن سبقت مى جست. هركس براى كارى در كنار او بود صبر مى كرد تا وى جدا شود. به هريك از يارانش كه برمى خورد دستش را براى مصافحه دراز مى كرد. و آنگاه دست او را مى گرفت و انگشتانش را در انگشتان او فرو مى برد و آنگاه دست ديگرش را بر روى دست او مى نهاد.

اگر به نماز ايستاده بود. و كسى براى كارى نزد وى مى آمد ، نمازش را زودتر تمام مى كرد و آنگاه رو به شخص كرده مى گفت : آيا كارى دارى ؟ و چون حاجت او را روا مى كرد ، دوباره به نماز مى ايستاد.

بيشتر به حالت تواضع مى نشست. يعنى زانوانش را با دو دست بغل مى كرد و تا آخر مجلس مى نشست. هيچ گاه ديده نشد درميان يارانش ، پاهايش را دراز كند. بيشتر رو به قبله مى نشست. هركس را كه بر وى وارد مى شد گرامى مى داشت و گاهى اوقات براى افرادى كه از بستگان او هم نبودند ، جامه اش را براى نشستن مى گستراند. گليم را زير پاى كسى مى انداخت كه بر وى وارد شده بود ، و اگر آن فرد نمى پذيرفت آنقدر اصرار مى كرد تا بپذيرد.

هركس به سخن پيامبر گوش مى سپرد گمان مى برد كه وى درنظر پيامبر گرامى ترين مردمان است. تا آنجا كه هركس در محضر او مى نشست از چهره و نگاه مبارك پيامبر برخوردار مى شد.

براى احترام و گرامى داشت يارانش ، آنان را به كنيه فرا مى خواند ، و اگر كسى كنيه نداشت ، آن حضرت خود كنيه اى براى او تعيين مى كرد.

در مورد زنان نيز اگر فرزندى داشتند آنها را به نام فرزندانشان مى خواند وگرنه

ص: 71

كنيه جديدى براى آنها برمى گزيد. حتى كودكان را نيز با كنيه صدا مى زد.

از ديگران به خشم دورتر و به خشنودى نزديك تر و نسبت به مردم از ديگران دلسوزتر و سودمندتر بود.

هرگاه در مجلسى حاضر مى شد مى فرمود : « خداوندا پاك و منزهى و ستايش تو راست. گواهى دهم كه معبودى جز تو نيست. از تو آمرزش خواهم و به سوى تو بازگشت مى كنم ».

وقتى درميان يارانش حضور مى يافت ، به درستى معلوم نبود كه كدام يك از آنان حضرت محمد صلى الله عليه و آله است. زيرا خود را درميان آنان جاى مى داد ( جاى ويژه اى براى خود تعيين نمى كرد ). امّا بعداً چون تعداد ملاقات كنندگان حضرت رو به افزايش رفت و واردان در پيش رويش مى پرسيدند كه كداميك از شما محمد هستيد ؟ براى آن حضرت سكّويى گلين درست كردند. با اين وجود آن حضرت بازهم مى فرمود : من بنده اى بيش نيستم.

پيامبر اسلام خداترس تر از همه بود. نسبت به خدا از همگان پرواى بيشترى داشت.

در شناخت خدا از همه داناتر و در طاعت خداوند از همه نيرومندتر و در عبادت خدا شكيباتر و محبتش به خدا از ديگران بيشتر و زهدش از همه زيادتر بود. آنقدر به نماز مى ايستاد كه كف پاهايش از كثرت نماز شكافته مى شد. وقتى به نماز مى ايستاد اشكهايش روان مى شد. از صداى گريه و ناله اش ، زمينى كه روى آن نماز مى خواند مى لرزيد. گاه آنقدر روزه مى گرفت كه گفته مى شد : ديگر افطار نمى كند و گاه نيز روزه نمى گرفت تا جايى كه مى گفتند : او ديگر روزه نمى گيرد. نظافت بدنش را رعايت مى كرد جامه اش پاكيزه بود.

موى سر و محاسنش را مرتب مى كرد و شانه مى زد. دندانهايش را مسواك مى كرد و بوى خوش به كار مى برد بطورى كه از دور نيز بوى خوش او را درمى يافتند. شخصى كه با وى همنشينى يا مصافحه كرده بود به نيكى شناخته

ص: 72

مى شد زيرا بوى خوش عطر پيامبر از وى نيز به مشام مى رسيد. آن حضرت ، گرسنه را سير مى كرد و برهنه را مى پوشانيد پياده را سوار مى كرد و حاجتمندان را يارى مى داد و بدهى بدهكاران را ادا مى كرد.

او دليرترين مردم بود. تا آن جا كه امام على عليه السلام فرمود : « اگر ما را در روز بدر مشاهده مى كرديد ، مى ديديد كه ما به پيامبر ، كه نزديكترين از همۀ ما به دشمن بود و با سختى تمام مى جنگيد ، پناه مى برديم ». و نيز همان حضرت فرموده است : « هنگامى كه شعلۀ جنگ برافروخته مى شد و دو گروه دست به كار نبرد مى شدند ما به رسول خدا پناه مى آورديم.

هيچكس از رسول خدا به دشمن نزديكتر نبود ».

او از تمام مردم بخشنده تر و در گفتار راستگوتر و در پناه دادن وفادارتر بود. خلق و خويش از ديگران ملايم تر و نسبش پاك بود. هركس كه او را مى ديد تحت تأثير هيبت آن حضرت واقع مى شد. هركس با او رفت و آمد مى كرد ، دوستش مى داشت. چيزى از وى تقاضا نمى شد جز آن كه آن را مى بخشيد. روزى مردى به نزدش آمد و چيزى درخواست كرد. پيامبر آنقدر به وى گوسفند بخشيد كه ميان دو كوه را پر كرد. آن مرد به سوى قبيله اش بازگشت و گفت : اسلام آوريد كه محمد آنچنان مى بخشد كه گويى بيمى از تنگدستى ندارد. (1)

او هر منكرى را زشت مى انگاشت و به هر خوبى فرمان مى داد. بالاخره آن كه وى براى هر خوبى سرمشق ، و براى هر فضلى نمونه ، و براى هر چيزى كه انسان را در دو جهان سود مى بخشيد ، راهبر بود.

بر او و بر دودمانش برترين و پاكترين درودها و سلامها باد.م.

ص: 73


1- - در نقل خصلتهاى پاك آن حضرت از كتاب « المعارف الاسلامية » صفحات 48 تا 74 بهره جستيم.

ص: 74

دومين معصوم امام اوّل ، اميرمؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام

اشاره

ص: 75

زندگينامه

نام : على عليه السلام

پدر و مادر : ابو طالب - فاطمه بنت اسد

شهرت : اميرمؤمنان عليه السلام

كنيه : ابو الحسن

زمان و محل تولد : سيزدهم رجب، ده سال قبل از بعثت، در درون كعبه متولد شد.

دوران خلافت : سال 36 تا 40 ه ق ( حدود چهار سال و نه ماه )

مدت امامت : 30 سال

زمان ومحل شهادت : صبح 19 رمضان سال 40 هجرت، توسط ابن ملجم در مسجد كوفه، ضربت خورد، و شب 21 رمضان در سن 63 سالگى در كوفه به شهادت رسيد.

مرقد شريف : در نجف اشرف

دوران عمر : در چهار بخش :

1 - دوران كودكى ( حدود ده سال )

2 - دوران ملازمت با پيامبر صلى الله عليه و آله ( حدود 23 سال )

3 - دوران كناره گيرى از دستگاه خلافت ( حدود 25 سال )

4 - دوران خلافت ( حدود 4 سال و 9 ماه )

ص: 76

بنيان پاك و ميلاد فرخنده

مولود بزرگ

مكّه در يكى از ماههاى حرام « رجب » پذيراى مقدم زائران بيت اللّٰه الحرام بود. زائران آداب و مناسك مربوط به زيارت خانۀ خدا را انجام مى دادند و به گرد آن طواف مى كردند.

گاه پروردگارشان را مى خواندند و گاه نيز بتها را... درميان آنان زن بزرگوارى نيز ديده مى شد كه او هم به طواف مشغول بود امّا نه آنسان كه ديگران ، آرى توجّه او تنهابه خداى يكتا معطوف بود. روحش لبريز از خضوع خداگرايان و خشوع محتاجان و وقار و متانت اميدواران به فضل خدا بود. خداى يگانه را مى خواند و از او مى خواست سنگينى بارى را كه از آن مى ترسيد و پرهيز مى كرد ، كاهش دهد.

او پيش از اين سه پسر و يك دختر زاده بود ، امّا در هيچ كدام از آنها درد زايمان مانند اين بار ، بر وى و اعصابش فشار نياورده بود.

بسيار مى گريست و با التماس خدا را مى خواند تا شايد درد زايمان را بر او آسان گرداند كه ناگهان در قسمت غربى خانۀ خدا ، جايى كه گروهى از حجاج گرد آمده بودند ، حادثۀ شگفت آورى رخ داد :

ص: 77

آن زن در آخرين طوافهاى خود به دور خانۀ خدا نزديك ركن يمانى رسيده بود كه به ناگاه ديوار خانه براى او از هم شكافت و گويى بانگى آهسته او را صدا زد كه به خانۀ پروردگارت درون آى !

زن به درون رفت و مردم درعين شگفتى و ناباورى اين صحنه را مى ديدند و همچون حيرت زدگان فرياد سر مى دادند. درپى فرياد و غوغاى اينان ديگر زائران نيز به سوى آنان مى آمدند و از ايشان دربارۀ واقعه اى كه رخ داده بود پرسش مى كردند. اين زن كيست ؟ !

اين زن كه هم اكنون طواف مى كرد نوۀ هاشم ، دختر اسد ، همسر ابوطالب ، مادر ام هانى و طالب و عقيل و جعفر است. آرى او فاطمه نام دارد.

مردم جمع شده بودند. سران و بزرگانشان نيز درميان آنان به چشم مى خوردند... زمانى گذشت دوباره همان ديوار شكاف برداشت... چهرۀ حاضران از خوشى درخشيدن گرفت.

سيماى آن مولود بزرگ ، كه بر دستان مادر بزرگوارش درحال تقلّا و جنب و جوش بود ، نيز مى درخشيد !

اين رويداد در نوع خود بى نضير بود ، ديوار خانه خدا بشكافد و زنى باردار قدم به درون آن گذارد و در بيت اللّٰه الحرام ، اين مركز پرتو افشانى روحانى و بركت الهى ، مكانى كه از ديدگاه اعراب « مقدّسترين و محترمترين » مكانها محسوب مى شود ، كودك خود را به دنيا آورد.

اين كرامتى بود براى بنى هاشم بر قريش و براى قريش بر اعراب ، چراكه صاحب خانۀ كعبه آنان را بدين عنايت ، به رياست و سرورى خانه اش برگزيده بود و به زنى از آنان اجازه داده بود كه كودك خود را ، با عزّت و عظمت ، در خانه اش به دنيا آورد.

اين خبر خوش در خانه هاى بنى هاشم نيز پيچيد و زنانشان با شگفتى و سرور به فاطمه شادباش مى گفتند. سران و بزرگان نيز به سوى ابوطالب مى رفتند

ص: 78

و مقدم اين مولود بزرگ را به وى مباركباد مى گفتند. درميان اينان جوانى نيز بود كه نسبت به تولد اين كودك ، بيش از ديگران توجّه نشان مى داد. او به كودك مى نگريست امّا نه آنچنان كه مردان ديگر به او مى نگريستند. اين جوان محمّد بن عبداللّٰه صلى الله عليه و آله نام داشت كه همواره به عنوان يكى از اعضاى خانوادۀ ابوطالب به شمار مى آمد. وقتى كه وى طفل را بغل گرفت آيات خدا را خواند و از آن كودك در شگفت شد و ميلادش را تبريك گفت.

نقل كرده اند كه اين كودك چشمانش را جز بر چهرۀ مبارك پسر عمّش ، پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله ، نگشود. او را على نام نهادند. مادرش براى او نام « حيدر » را برگزيد. اگرچه اين نام حاكى از كمال جسمانى كودكى بود كه قهرمانيهاى آينده را به ياد مى آورد امّا نام ديگر ( على ) نشانگر برترى وى در امور معنوى به حساب مى آمد.

ميلاد معجزه آسا

ولادت على عليه السلام ، همچون شهادت وى گواه حقى بر راستى رسالتهاى الهى است. او در تمام ابعاد حياتش ، از ولادت تا شهادت ، آيت بزرگ خداوند به حساب مى آيد. به راستى چرا بايد ولادت پيامبران و امامان هميشه با عجايب و شگفتيها همراه باشد؟ حضرت موسىٰ عليه السلام در صندوقى گذارده شد و در درياى نيل رها گشت و دريا او را به ساحل برد تا در پناه خدا پرورش يابد !

حضرت عيسىٰ عليه السلام ، بدون آن كه پدرى داشته باشد زاده شد و در كودكى در گهواره با مردم لب به سخن گشود !

... ولادت پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمّد صلى الله عليه و آله نيز با حوادثى همراه بود.

كنگره هاى كاخ پارس فرو ريخت و شعله هاى سربر كشيدۀ آتشكده هاى آنها فرونشست و آب درياچۀ ساوه به خشكى گراييد و...

ص: 79

و على عليه السلام ، پس از آن كه ديوار خانۀ كعبه براى مادرش شكاف برداشت درون خانه خدا به دنيا آمد ! چرا ؟ !

آيا بدين خاطر كه خداوند اينان را پيش از ولادتشان به رسالت برگزيده است. زيرا كه در عالم ذر زودتر از صالحان ديگر ، پرسش پروردگار خود را پاسخ گفتند و خداوند با علم خويش از احوال آنان ، ايشان را برگزيد و فضل آنان را با ولادتهاى معجزه آسا بر همه آشكار كرد. (1)

يا آنكه خداوند از آيندۀ زندگى آنان بخوبى آگاه بود و مواضع مسئولانۀ آنان را كه مى دانست به زودى و با آزادى كامل آنها را انتخاب مى كنند ، نكو داشت و آنان را با ولادتى نيكو و حيرت انگيز پاداش داد.

يا آنكه خداوند بدين وسيله مى خواست اصلاب گرامى و بزرگ و رحمهاى پاك و پاكيزه اى كه ايشان را به دنيا آوردند ، گرامى دارد. چنانكه همين كار را با مريم صديقه يا با زكريا و همسرش ، به خاطر جايگاهى كه نزد خداوند داشتند ، انجام داد.

يا آن كه علّت و عوامل ديگرى در كار بوده است. امّا به هر علّت هم كه باشد بايد گفت كه ولادت معجزه آسا ، خود پيامى است آشكار به مردم كه شأن آن مولود بزرگ رابيان مى كند. آيا براستى چنين نيست ؟

پس از آن كه مادر على عليه السلام همراه با كودكش بيرون آمد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به استقبال او شتافت زيرا مى دانست كه همين كودك در آينده وصى و خليفۀ او خواهد شد. از اين رو سرورى وصف ناپذير قلب بزرگ او را دربر گرفت.

اين دو ، از اين لحظه ، هرگز از يكديگر جدا نشدند تا آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى پروردگارش رحلت كرد. على عليه السلام نيز ، از سنّت پيامبر تا لحظه شهادتش دست برنداشت.ت.

ص: 80


1- - در برخى از روايات به همين نكته اشاره شده است.

هنگامى كه امام على عليه السلام با افتخار از اين ارتباط گرم خود و پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گويد ، جاى هيچ ترديدى براى ما باقى نمى گذارد كه اين ارتباط ، تقدير پروردگار جهان بوده و در رساندن پيام او به مردمان نقش بزرگى ايفا كرده است.

امام على عليه السلام مى فرمايد :

من در كودكى سينه هاى عرب را به زمين ماليدم ، و پيشانى اشراف ربيعه و مضر را به خاك سائيدم ، و شما ارتباط من و رسول خدا صلى الله عليه و آله را در اين خويشى نزديك و جايگاه مخصوص مى دانيد. آن حضرت ، در زمان كودكى ، مرا دركنار خود پرورش داد و به سينه اش مى چسبانيد و در بسترش درآغوش مى داشت و تنش را به من مى ماليد و بوى خوش خويش را به مشام من مى رساند. غذا را مى جويد و در دهان من مى نهاد. دروغى در گفتار و خطايى در كردار از من نيافت و خداوند فرشته اى از فرشتگانش را ، از هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از شير گرفته شده بود ، همنشين آن حضرت گردانيد تا او را در شب و روز به راه بزرگواريها و خوهاى نيكوى جهان سير دهد. و من به دنبال او مى رفتم مانند رفتن بچّه شتر درپى مادرش. در هر روزى از خوهاى خود پرچم و نشانه اى برمى افراشت و پيروى از آن را به من امر مى كرد. درهر سال مدتى در حراء اقامت مى كرد و من او را مى ديدم و غير از من كسى او را نمى ديد و در آن هنگام اسلام در خانه اى جز خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و خديجه نيامده بود و من سوّمين ايشان بودم. نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را مى بوييدم. (1)

جوان خجسته

او به تدريج بزرگ مى شد و درميان همسالان خود ، در كردار وگفتار ، چهره اى4.

ص: 81


1- - نهج البلاغه ، خطبۀ 234.

متمايز از آنان مى يافت. درهمان ايام كه سن و سالى چندان هم نداشت با دوستانش دركنار چاهى بازى مى كرد. ناگهان پاى يكى از آنان دركنارۀ چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد ، على عليه السلام سر رسيد و يكى از اعضاى بدن آن طفل را گرفت. سر طفل رو به پايين و در چاه آويزان و يكى از اعضايش به دست على عليه السلام بود. كودكان فرياد مى كردند. خانواده آن طفل از ديدن چنان صحنه اى در شگفت ماندند. در آن هنگام على عليه السلام را « مبارك » نيز مى ناميدند. مادر طفل خطاب به مردم گفت : اى مردم ! آيا مبارك را مى بينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد ؟ !

شرايط سختى در مكّه حكمفرما بود. قحطى ، سَخت مكّه را تهديد مى كرد و دايرۀ آن تا خانه ابوطالب گسترده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله نزد عموهاى توانگرش رفت و با آنان دربارۀ اوضاع زندگى ابوطالب سخن گفت و پيشنهاد كرد كه هريك از آنان يكى از فرزندان ابوطالب را تحت تكفل خود گيرند. چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند ، گفت : عقيل را براى من باقى گذاريد و هريك را كه خواهيد با خود ببريد. پس عبّاس و حمزه ، عموهاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، و هاله ، عمّه آن حضرت ، هركدام يكى از فرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط على عليه السلام ماند. پيامبر نيز خواستار على شد. قلب على عليه السلام آكنده از سرور و شادى گشت و به پيامبر پناه آورد.

آرى على عليه السلام اوّلين بار كه چشمانش را گشود بر سيماى پيامبر صلى الله عليه و آله نگريست و ايام كودكى خويش را در زير سايه بركات آن حضرت سپرى كرد. على عليه السلام كه در محمّد صلى الله عليه و آله ، عشق و محبّت و تمام خصلتهاى خوب و زيبا را مى ديد ، مى بايست هم به او پناه آوَرَد و فوراً پيشنهاد آن حضرت دربارۀ كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد.

على عليه السلام از سرپرست و دوست خود ، محمّد صلى الله عليه و آله ، پيروى مى كرد و آرامش

ص: 82

قلب او بود و وى را درهر كارى الگو و نمونه قرار مى داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله نيز برادر زاده اش را از اخلاق نيكويى كه خداوند به او ارزانى مى داشت ، سيراب مى كرد. على عليه السلام همواره پيامبر را مى ديد كه به تفكّر مشغول است و به آسمان مى نگرد و از پروردگارش هدايت مى طلبد. درهمان روزهايى كه پيامبر در غار حرا به عبادت مى پرداخت ، على عليه السلام در عبادتش دقيق مى شد و بدان مى انديشيد و معنى و مقصود عبادت آن حضرت را درمى يافت و به خداى محمّد ايمان مى آورد و با فطرت پاك خويش ، كه هيچ گاه شرك بدان راه نيافت ، هدايت مى شد.

على عليه السلام از نبوغ و ذكاوتى كه زيبندۀ پيامبران است ، برخوردار بود و خطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصّى محدود كنيم. او فطرتاً ايمان داشت. از اين رو نمى توان وقت معينى را براى ايمان آوردن او درنظر گرفت. پيامبر نيز ، هنگامى كه يكى از مسلمانان از وى دربارۀ ايمان آوردن على عليه السلام پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود :

على كافر نبود تا مؤمن شود.

همچنين امام عليه السلام اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وى هيچ گاه خود را به شرك نيالوده است. هنگامى كه وحى بر قلب حضرت محمّد صلى الله عليه و آله فرود آمد و پيامبر به سوى وى آمد تا او را از اين ماجرا آگاه كند ، ديدگان دل على عليه السلام بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود ، گشوده شد. امام آن روز ده سال داشت. آرى او انسان ديگرى جز محمّد بن عبداللّٰه صلى الله عليه و آله را نمى شناخت كه تمام معانى فضيلت و والايى و صداقت و امانت و مهربانى و احسان به مردم و رسيدگى به حال خويشاوندان در وى جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند. پس چگونه مى توانست او را تصديق نكند و پيرو او نگردد ؟

روزى پيامبر او را به نماز فراخواند آن حضرت بپا خاست و آداب نماز را فراگرفت و به مسجد الاقصى ، قبله نخست مسلمانان ، روى كرد و با پيامبر نماز

ص: 83

گزارد. خديجه ، همسر پيامبر ، نيز در پشت آن دو نماز مى گزارد.در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند. آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرّع و زارى مى كردند و آياتى از قرآن مى خواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد و جانشان را از ايمان و اطمينان لبريز سازد.

اينك نخستين سلول زنده ، درميان ميليونها سلول مرده در جامعه بشرى جان مى گرفت. اين سلول تلاش مى كرد تا حجم و نيروى خود را افزايش دهد و به خواست خدا زندگى را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد.

از اين بُرهه است كه زندگى على عليه السلام با جهاد و فداكارى پيوند مى خورد. او اكنون دو سال است كه از خانۀ كفيلش به خانۀ پدرش نقل مكان كرده است. امّا درهمين دو سال بازهم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله سپرى مى شود تا آن حضرت هر روز پرچمى در معارف و آداب براى او برافرازد و او از آن پيروى كند.

اسلام ، نخستين و پاكترين اصول و پايه هاى خود را از روحهاى پاك اين سه نفر ، محمّد ، على و خديجه عليهم السلام گرفت تا آن كه ديگر مردان و زنان به گرد محور آن جمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه و رويارويى با وضع فاسد برخاستند.

مبلّغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهال اسلام بارور شد.

آنگاه وحى آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداى بلند مأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهد و رسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.

پيامبر صلى الله عليه و آله ، على را فرمان داد تا غذايى فراهم آورد و بنى هاشم را به خانه پيامبر دعوت كند. بنى هاشم به رهبرى ابوطالب ، رئيس و بزرگ خود ، درخانۀ پيامبر گرد آمدند.

چون همگى غذا خوردند ، ديدند كه چيزى از آن غذا كاسته نشد در شگفت

ص: 84

ماندند. پس از غذا ، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخن گفت امّا عمويش ابولهب ، برخاست و سخنان نيش دار و مسخره آميزى بر زبان راند.

ابولهب ، با آنكه از نزديكترين خويشان پيامبر بود يكى از سرسخت ترين دشمنان اسلام به شمار مى رفت. در قرآن كريم دربارۀ هيچ يك از معاصران پيامبر آيه اى نيامده كه از آنها به بدى ياد كرده باشد امّا يك سوره دربارۀ ابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غضب فرموده است:

تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ (1) ؛ « بريده باد دستان ابولهب و نابود شود. »

ابولهب نخستين كسى بود كه پيامبر را در آن روز به ريشخند گرفت. چراكه درميان جوانان بنى هاشم كه حدود چهل تن بودند ، اظهار داشت : اين مرد ( پيامبر ) چه سخت شما را جادو كرده است !

حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخن گفتن با آنان را از دست داد.

فردا نيز على عليه السلام بار ديگر آنان را به ميهمانى فراخواند. ميهمانان اين بار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخن بگويد ، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت :

فرزندان عبدالمطّلب ! به خدا سوگند من درميان عرب مردى نمى شناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده ام ، آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند تبارك و تعالى به من فرمان داده است كه شما را دعوت كنم. پس كدام يك از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا برادر و وصى و جانشين من درميان شما باشد ؟

هيچ كس از حاضران پاسخى نگفت مگر على كه آن روز چنان كه خود گفته1.

ص: 85


1- - سورۀ مسد ، آيۀ 1.

است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايش ظريفتر بود. او گفت :

« اى پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود ».

سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود :

« پس گفته هاى او را بشنويد و از وى فرمان بريد ».

حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند : محمّد تو را فرمان داد كه گفته هاى على را بشنوى و او را فرمان برى.

ظرف سه سال فقط على عليه السلام و خديجه عليها السلام پيروان اسلام بودند. پيامبر مخفيانه با آنان نماز مى گزارد و مناسك حج را ، براساس سنّت يكتا پرستانه اسلامى و به دور از مناسكى كه اعراب جاهلى انجام مى دادند ، به جاى مى آورد.

از عبداللّٰه بن مسعود روايت شده است كه گفت : نخستين بارى كه از دعوت رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله آگاه شدم ، هنگامى بود كه همراه با جماعت خود به مكّه وارد شدم. ما را به عبّاس بن عبدالمطّلب راهنمايى كردند به سوى او رفتيم و او در نزد گروهى نشسته بود. ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردى از باب الصفا پديدار شد. صورتش به سرخى مى زد و موهاى پر و مجعدش تا روى گوشهايش مى رسيد. بينى باريك و خميده اى داشت ، داندانهاى پيشينش درخشان بود و چشمانى فراخ و بسيار سياه و ريشى انبوه داشت.

موهاى سينه اش اندك بود و دستانى درشت و رويى زيبا داشت. با او كودك يا جوانى كه تازه به سن بلوغ پاى نهاده بود ديده مى شد و نيز زنى كه موهاى خود را پوشانده بود ، وى را از پشت سر دنبال مى كرد تا آن كه هر سه به سوى حجر الاسود رفتند. نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس از وى آن زن با آن سنگ متبرك شدند. آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانه چرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول

ص: 86

شدند. ما پرسيديم : اى ابوالفضل ! چنين آيينى را درميان شما نديده بوديم آيا اين آيين تازه اى است ؟ !

پاسخ داد : اين مرد پسر برادرم ، محمّد بن عبداللّٰه است و اين جوان على بن ابى طالب و اين زن همسر آن مرد ، خديجه دختر خويلد است. هيچ كس بر روى زمين جز اين سه تن خداى را بدين آيين نمى پرستد.

عفيف كندى نيز گويد : من مردى تاجر پيشه بودم. روزى به حج رفتم و به سوى عبّاس بن عبدالمطّلب روانه شدم تا از او كالايى خريدارى كنم. به خدا سوگند ، نزد او در صحراى منا بودم كه از نهانگاهى نزديك وى مردى بيرون آمد و به آفتاب نگريست. چون ديد آفتاب مايل شده ، به نماز ايستاد. سپس از همان نهانگاهى كه آن مرد بيرون آمده بود ، زنى خارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد. آنگاه جوانى كه تازه به سن بلوغ رسيده بود ، از همان محل بيرون آمد و دركنار آن مرد به نماز ايستاد.

عفيف گويد : به عبّاس روى كردم و از او پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفت : او محمّد بن عبداللّٰه بن عبدالمطّلب ، برادرزادۀ من است. پرسيدم : اين زن كيست ؟ گفت :

همسرش خديجه دختر خويلد است. باز پرسيدم : اين جوان كيست ؟ پاسخ داد : او على بن ابى طالب پسر عم محمّد است. پرسيدم : اين چه كارى است كه مى كنند ؟ گفت :

نماز مى گزارند. او مى گويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعنى آن جوان ، كسى از او پيروى نمى كند. او مى گويد بزودى گنجهاى كسرى و قيصر بر روى او گشوده خواهد شد.

زمانى بر دعوت اسلام گذشت و على بر راه راست و استوار خود همچنان استقامت مى كرد و دربرابر فشارها و سختيها صبر مى كرد و شخصيّت ارزشمند او شكل مى گرفت. آنگاه مردان ديگرى كه هيچ سوداگرى و خريد و فروشى آنان را از ياد پروردگارشان باز نمى داشت ، بدين دعوت گراييدند. هنگامى كه پيامبر ،

ص: 87

ياران خود را به هجرت به سوى حبشه فرمان داد و جعفر ، برادر على عليه السلام ، را به فرماندهى آنان گماشت قيامتى در قريش برپا شد. قريشى كه دشمنى خود را به حساب نيرومندى و خوش فكرى خويش مى گذاشتند. آنان درمقابل اين تصميم پيامبر ، روشى پيش گرفتند كه از آنچه درگذشته به كار مى بردند دشمنانه تر و سخت تر بود.

قريش درپى اين نظر كه بنى هاشم را از نظام حاكم اجتماعى طرد كنند ، تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند. امّا پيمان نامه اى كه در اين باره نوشته بودند ، از ميان رفت.

براساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كس اجازه نداشت ، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيس و سرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند.

ابوطالب خاندانش را در محلى - كه به شِعب ابوطالب معروف بود - جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود. اين خود فرصت مناسب و ارزشمندى بود براى امام على عليه السلام كه از سر چشمۀ فياض پيامبر سيراب گردد و از وى مكارم و فضايل و معارف والايى فرا بگيرد.

علاوه بر اين ، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتى سنگين و سخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كه فرزند ابوطالب در آن شركت مى جُست.

البته پيش از اين امام به جهادى ديگر مشغول بود. امّا نه در چنين سطحى. داستان آن بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه در خيابانهاى مكّه راه مى رفت ، گروهى از كودكان شهر ، به دستور بزرگترهاى خود ، آن حضرت را با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار مى دادند. امّا پيامبر به كار آنان بى اعتنا بود چراكه على عليه السلام آن حضرت را همراهى مى كرد و اگر كسى نسبت به پيامبر بى ادبى روا مى داشت ، او را مى گرفت و گوشمالى مى داد.

ص: 88

على عليه السلام از دوران كودكى ، نيرومند و دلير بود. از اين رو در چشم همسالانش پر هيبت جلوه مى نمود. آنان وقتى او را دركنار پيامبر مى ديدند به خود مى گفتند : دست نگاه داريد كه « قضم » دركنار اوست. و قضم يعنى همان كسى كه بينى و گوشهايشان را درهم مى كوفت.

ص: 89

على عليه السلام در دوران پيامبر

هجرت

پس از آنكه آن عهدنامۀ ملعون از ميان رفت و در بازوى قدرتمند دعوت اسلامى هيچ خللى پديد نيامد ، قريش مجبور شد به بنى هاشم اجازه دهد تا در مكّه رفت و آمد كنند و با مردم داد و ستد داشته باشند. عموى بزرگوار و پيشتيبان آن حضرت ، ابوطالب و نيز همسر وفادارش خديجه به خاطر سختيهايى كه در شعب متحمّل شده بودند ، درگذشتند و اين سال به عام الحزن ( سال اندوه ) معروف شد. در اين سال پيامبر در واقع بزرگترين ياور و استوارترين تكيه گاه خود در سختيها را از دست داد.

با اين پيشامد پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت به سوى مدينۀ منورّه هجرت كند و در مقابل ، كفّار مصمّم شدند پيامبر را پيش از هجرت به مدينه ترور كنند. آنان بدين منظور سى تن از مردان جنگى و ماجراجويان خود را برگزيدند تا شبانه به خانه پيامبر هجوم برند و آن حضرت را بكشند. هريك از اين جنگجويان به قبيله اى از قريش منتسب بود. هدف كفّار از اين طرح آن بود كه خون پيامبر را به گردن تمام قبايل قريش اندازند و بدين وسيله خون آن حضرت ضايع گردد. خبر تصميم

ص: 90

قريش به گوش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن حضرت نقشۀ حركت خود به سوى مدينه را ترسيم كرد. طرح پيامبر صلى الله عليه و آله اين بود كه با استفاده از تاريكى شب ، به غار ثور برود و سپس از طريق بيراهه به سوى مدينه حركت كند. امّا اجراى اين نقشه از يك جهت دشوار بود. زيرا اگر جنگجويان از فرار پيامبر در آغاز شب آگاهى مى يافتند ، فوراً درصدد جستجوى آن حضرت در اطراف شهر مكّه ، برمى آمدند و بى ترديد مى توانستند وى را دستگير كنند و چنانچه پيامبر را مى يافتند او را مى كشتند. از اين رو پيامبر تصميم گرفت با خواباندن شخصى به جاى خود در بسترش ، كار را بر قريش مشتبه سازد. بدين گونه آنان نمى توانستند به زودى به حقيقت ماجرا پى برند و هنگامى كه حقيقت بر آنان كشف مى شد پيامبر از مكّه دور و يا در غار ثور مستقر شده بود.

امّا چه كسى خود را داوطلب كشته شدن در بستر مى كرد ؟ مرگ در بستر همچون مرگ در ميدان نبرد نبود. ميدان نبرد ، جاى ستيز و جنگاورى است ، جايى است كه فرد مى كشد و كشته مى شود. امّا آن كه قرار است در بستر كشته شود ، هرگز از خودش نبايد دفاع كند و يا اعصابش تحريك شود و دست به حركت بزند !

تنها يك مرد ، آمادۀ اجراى چنين وظيفۀ دشوارى است و او على فرزند ابوطالب است كه هرگز از اينكه مرگ به استقبالش آيد يا خود به استقبال مرگ رود ، بيمناك نيست.

پيامبر صلى الله عليه و آله نزد او رفت و نقشۀ هجرت خويش را با او درميان گذاشت و او را به اجراى مأموريّت خطيرش فرمان داد. على عليه السلام ، پس از آن كه از سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و نجات جان او از دست توطئه گران اطمينان حاصل كرد ، گويى مژدۀ سلطنت بر دنيا را شنيده باشد از اجراى اين مأموريّت استقبال كرد و بسيار از آن خشنود شد.

ص: 91

على عليه السلام بر بستر پيامبر از اين پهلو به آن پهلو مى شد و شمشيرهاى برّان گرد خانه مى درخشيدند و در انتظار سرزدن سپيده بودند تا بر كسى كه در بستر آرميده بود ، حمله برند و او را تكه تكه كنند. چون صبح نزديك شد ، سنگى به طرف بستر انداختند. امّا كسى كه در بستر خفته بود از جاى خود تكان نخورد ، ديگر بار سنگى انداختند و چون براى سوّمين بار سنگى به سوى بستر انداختند ، على عليه السلام از جاى خود برخاست. يكى از جنگجويان پرسيد : اين ديگر كيست ؟ او فرزند ابوطالب است. آنگاه پرسيدند : على ، محمّد كجاست ؟ على عليه السلام به آنان نگريست و گفت : مگر محمّد را به من سپرده بوديد ؟ يكى از مهاجمان خواست به على حمله بَرَد امّا ديگران او را مانع شدند و بدين طريق خداوند على را از شرّ آنان آسوده ساخت.

على عليه السلام مأموريّت بزرگ ديگرى نيز به عهده داشت و آن بردن خانوادۀ پيامبر و مسلمانان ضعيف و باقيمانده در مكّه به مدينه بود. اين مأموريّت ، بسيار سنگين و دشوار مى نمود. زيرا مكّيان هنگامى كه از غياب پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه شدند بر سختگيرى و دشمنى خود افزودند. زيرا دريافته بودند كه رهايى پيامبر از چنگ آنان دشواريهاى بسيارى براى آنان به وجود خواهد آورد. بنابراين مى كوشيدند با هر وسيلۀ ممكن بقيۀ ياران آن حضرت را در مكّه از پيوستن به او بازدارند. آنان به دقت ، اصحاب و در رأس آنان خانوادۀ پيامبر را تحت نظر داشتند تا مبادا از چنگشان بگريزند.

پس از مدّتى على عليه السلام كار خود را سامان داد و پنهانى با فواطم ( فاطمه دختر پيامبر و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير عمّۀ خود ) و نيز برخى از ضعفاى مسلمانان به قصد مدينه حركت كرد. آنان مقدارى از مكّه فاصله گرفته بودند كه مكّيان از خروج ايشان آگاه شدند و فوراً عدّه اى سوار را بسيج كرده درپى آن حضرت روانه نمودند تا ايشان را به اجبار به مكّه بازگردانند. فرماندهى اين

ص: 92

عده را جناح غلام حارث بن اميّه برعهده داشت.

اين عده به تعقيب على عليه السلام و همراهان وى پرداختند و همين كه به آنان نزديك شدند ، على عليه السلام متوجّه آنان شد. جناح با شمشير به آن حضرت حمله كرد امّا على عليه السلام شتاب كرد و شمشير را از دست او گرفت و با ضربه اى كار او را ساخت و وى را كشت. همراهان جُناح با ديدن شجاعت و نيرومندى على عليه السلام تسليم شدند و آن حضرت آنان را رها كرد و با همراهان خويش به حركت خود به سوى مدينه ادامه داد.

جنگ بدر

قريش نيرو و قواى خويش را براى جنگ با پيامبرى كه در مدينه جامعه اى اسلامى بنيان نهاده بود و ستمگران را تهديد مى كرد ، گرد آورد و هزار مرد جنگى و مسلّح را به مدينه روانه كرد. اين درحالى بود كه سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله چندان از قدرت نظامى چشمگير و قابل اعتنايى برخوردار نبود. هر دو سپاه در منطقه اى به نام « بدر » رو در روى يكديگر ايستادند.

در سيزدهمين روز از ماه مبارك رمضان سال نخست هجرى ، نبرد ميان دو سپاه با جنگ تن به تن آغاز شد. درميان سپاه قريش سه تن از دليرمردان آنان به نامهاى شيبة بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و وليد بن ربيعه براى نبرد تن به تن بيرون آمده خواستار جنگ با همتايان خود از قريش شدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز عبيدة بن حارث و حمزة بن عبدالمطّلب و على عليه السلام را به رويارويى ايشان فرستاد. على عليه السلام به نبرد پرداخت تا آنكه وليد و شيبه را از پاى درآورد و در كشتن فرد ديگر نيز همكارى كرد. بدين ترتيب ، قريش دلاورترين مردان خود را از دست داد. پس از مبارزۀ ديگرى همچنين على عليه السلام ، حنظلة بن ابى سفيان و عاص بن سعيد بن عاص و عدّه اى ديگر از دليرمردان مكّه را به خاك و خون نشاند

ص: 93

و به خواست خداوند كفّار تار و مار و مسلمانان پيروز شدند.

جنگ احُد

سپاه قريش شكست خورده و اندوه زده درحالى كه دليران و پهلوانانش به خاك و خون غلتيده بودند به مكّه بازگشت. بزرگان قريش خود را آمادۀ نبرد ديگرى مى كردند تا با پيروزى در آن ننگ و ذلّتى را كه در ميدان بدر نصيب آنان شده بود پاك كنند و دعوت و مكتب پيامبر را از ميان بردارند.

على عليه السلام اين غزوه را چنين توصيف مى نمايد : مكّيان يكپارچه به طرف ما روانه شدند.

آنان قبايل ديگر قريش را براى نبرد با ما تشويق و جمع كرده بودند و در صدد گرفتن انتقام خون مشركانى بودند كه در روز بدر به دست مسلمانان كشته شده بودند. جبرئيل بر پيامبر فرود آمد و آن حضرت را از قصد مشركان آگاه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز آهنگ حركت كرد و همراه با ياران خود در دامنۀ كوه احُد اردو زد. مشركان به سوى ما پيش تاختند و يكپارچه برما يورش آوردند. شمارى از مسلمانان به شهادت رسيدند و گروهى نيز از ميدان گريختند. من دركنار رسول خدا صلى الله عليه و آله باقى مانده بودم. مهاجران و انصار به خانه هاى خود در مدينه بازگشتند و به مردم گفتند : پيامبر و يارانش كشته شدند. آنگاه خداوند بزرگان مشركين را نابود كرد. من پيش روى رسول خدا صلى الله عليه و آله هفتاد و چند زخم بر داشتم كه از جمله اين زخم و آن زخم است. آنگاه حضرت ردايش را افكند و دستش را بر زخمهايش كشيد.

جنگ احزاب

پس از نبرد احُد ، جنگ احزاب رخ داد. بار ديگر قريش و اعراب از نو خود را براى نبرد با اسلام آماده كردند. امام على عليه السلام جريان اين جنگ را چنين بيان

ص: 94

مى كند : « قريش و اعراب ميان خود عهد كرده بودند كه از راه خود باز نگردند مگر آنكه رسول خدا را وما ، فرزندان عبدالمطّلب را بكشند آنان باتمام سلاح و تجهيزات و بااطمينان بسيار به سوى ما حركت كرده بودند. جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و او را از تصميم كفّار آگاه كرد. آنگاه پيامبر خندقى به گرد خود و يارانش از مهاجران و انصار حفر كرد. قريش پيش آمدند و درپشت خندق اردو زده ما را محاصره كردند. كفّار خود را نيرومند و ما را ضعيف مى پنداشتند. نعره مى كشيدند و شمشيرهايشان مى درخشيد.

رسول خدا آنان را به سوى خدا مى خواند و به خويشاوندى و قرابتى كه ميان او و آنان بود ، سوگند مى داد. امّا آنان از پذيرش دعوتش سرباز مى زدند و گفته هايش جز بر سركشى آنان نمى افزود. تك سوار آنان و پهلوان عرب در آن روز « عمرو بن عبد ود » نام داشت كه همچون شترى مست فرياد مى كشيد و هماورد مى طلبيد و رجز مى خواند. گاه شمشيرش را تكان مى داد و گاه نيزه اش را به اهتزاز درمى آورد. هيچ كس براى نبرد با او پيشقدم نمى شد و براى مبارزه با او طمع نمى كرد. حميّتى نبود كه افراد را به جنگ با وى تحريك كند و هوشيارى نبود كه آنان را به رويارويى با وى وادارد. پس پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به جنگ با او برگزيد و به دست مباركش عمامه بر سرم پيچيد و اين شمشيرش را - با دست به ذو الفقار زد - به من داد. من به استقبال عمرو بن عبد ود شتافتم درحالى كه زنان مدينه مى گريستند و بر من غصّه مى خوردند. آنگاه خداوند او را به دست من از پاى درآورد و عرب هيچ پهلوان و دلاورى جز او نداشت. عمرو بر من اين ضربه را وارد ساخت ( به جمجمه اش اشاره كرد ).

خداوند ، به واسطه زيركى و بينايى من ، قريش و اعراب را تار و مار كرد ».

آرى اين همان ضربتى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را با عبادت ثقلين برابر كرد و حتّى بر آن ترجيح داد و فرمود :

ص: 95

« ضربت على در روز خندق برتر از عبادت ثقلين است. » (1)

ياران پيامبر بر اين ضربت كه آنان را از خطرناكترين حملۀ نظامى كه تمام مستكبران قريش و قبايل مشرك به همدستى يهود و منافقان برپا كرده بودند ،نجات داد مباهات و از آن تمجيد مى كردند.

شيخ مفيد در ارشاد از قيس بن ربيع از ابو هارون سعدى نقل كرده است كه گفت : نزد حذيفة بن يمان رفتم و به او گفتم : ابوعبداللّٰه ! ما دربارۀ فضايل و مناقب على عليه السلام سخن مى گوييم حال آن كه بصريان مى گويند : شما دربارۀ على بيش از اندازه تعريف مى كنيد. آيا تو دربارۀ على حديثى دارى كه براى ما نقل كنى ؟

حذيفه گفت : ابوهارون ! از من چه مى پرسى ؟ ! سوگند به آنكه جانم به دست اوست اگر همۀ اعمال و كردار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را از آن روزى كه آن حضرت به نبوّت مبعوث شد تا امروز ، در يك كفّۀ ترازو بنهند و اعمال و كردار على عليه السلام را به تنهايى در كفّۀ ديگر بگذارند ، هر آينه كردار على عليه السلام بر تمام كردارهاى آنان بچربد. ربيعه گفت : اين سخنى است كه بر آن نتوان تكيه كرد و آن را پذيرفت. حذيفه پاسخ داد : اى فرومايه چسان پذيرفتنى نيست ؟ كجا بودند فلانى و فلانى و همۀ ياران محمّد صلى الله عليه و آله در آن روز كه عمرو بن عبد ود هماورد مى طلبيد ؟ جز على همۀ حاضران از رويارويى با عمرو ترسيدند و باز ايستادند. بلكه اين على بود كه به جنگ او رفت و خداوند به دست على عمرو را از پاى درآورد. سوگند به آنكه جانم به دست اوست ، پاداش كردار على در آن روز از تمام اعمال ياران محمّد تا روز رستاخيز بزرگتر است. (2)9.

ص: 96


1- - تمام مسلمانان بر اين حديث اجماع دارند.
2- - سيرة الأئمّة ، ص229.

پس از جنگ خندق ، پيامبر به سوى مكّه رهسپار شد. آن حضرت مى خواست حج عمره به جاى آورد. در ركاب وى بسيارى از مسلمانان حركت مى كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله ، پرچم را به على عليه السلام سپرد. چون به بلنديهاى مكّه رسيدند ، قريش از ورود او به شهر جلوگيرى كردند اصحاب پيامبر در زير درختى گرد آمدند و با وى تا سر حد مرگ پيمان بستند. اين پيمان بعدها به نام « بيعت رضوان » خوانده شد. برخى از مفسران مى گويند آيه زير به همين مناسبت فرود آمد :

لَقَدْ رَضِيَ اللّٰهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً (1) . « همانا خداوند از آن مؤمنانى كه زير درخت با تو بيعت كردند خشنود شد و آنچه در دلهاى آنان بود دانست و بر آنان آرامش فروفرستاد و به پيروزى نزديك آنان را پاداش داد ».

چون قريش آمادگى كامل مسلمانان را براى جنگ مشاهده كردند ، خواستار صلح و سازش شدند.

يكى از بندهاى اين صلحنامه كه قريش بر انعقاد آن پاى مى فشردند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را رد كرده بود ، اين بود كه مى گفتند : محمّد ! گروهى از فرزندان و برادران و بردگان ما به سوى تو گريخته اند. آنان از دين چيزى نمى فهمند بلكه از مال و املاك ، گريخته اند. ايشان را به ما تحويل ده.

پيامبر پاسخ داد : اگر چنانكه مى گوييد آنان از دين چيزى نمى فهمند ما آگاهشان خواهيم كرد. سپس افزود : گروه قريش ! به عناد خود پايان دهيد وگرنه خداوند برشما مردى را مأمور مى كند كه گردنهايتان را به شمشير مى زند و خداوند قلب او را به ايمان آزموده است.8.

ص: 97


1- - سورۀ فتح ، آيۀ 18.

گفتند : او كيست ؟

فرمود : او وصله كنندۀ كفش است.

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام كفش خود را به على داده بود تا آن را وصله زند. (1)

بدين سان مى توان از ترس فراوان قريش و ديگر مشركان از نيروى على عليه السلام آگاه شد.

على شمشير الهى بود كه هيچ گاه كُند نمى شد و چونان تيرى براى اسلام بود كه هيچ وقت به خطا نمى رفت. هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله ، اسلام را در خطر مى ديد على را به صحنه مى آورد و هرگاه دشمنان راه طغيان و سركشى پيشه مى كردند ، به واسطۀ على عليه السلام آنان را وحشت زده و هراسان مى ساخت.

فتح دژهاى خيبر

يهود همواره در جزيرة العرب خطر بزرگى ، به شمار مى آمدند. آنان در دژهايى كه در مكانهايى مناسب بنا مى كردند ، سكنى مى گزيدند. يهود عهد خود را با پيامبر زيرپا نهادند و در جنگ احزاب همراه با مشركان بر عليه مسلمانان وارد كار شدند. چون مسلمانان ، به سبب انعقاد پيمان صلح حديبيه از شرّ قريش آسوده خاطر شدند ، پيامبر با يارانشان به طرف بزرگترين دژ يهوديان در خيبر حركت و آن را محاصره كردند. پيامبر هر روز يكى از فرماندهان را براى فتح آن دژ مى فرستادند ، امّا آنان ناكام بازمى گشتند. ابن اسحاق روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابو بكر و سپس عمر را براى فتح دژ فرستادند امّا آنان كارى از پيش نبردند.

آن حضرت كسان ديگر را گسيل داشتند كه آنان هم نتوانستند قلعه را فتح كنند.ر.

ص: 98


1- - سيرة الأئمّة ، ص236 ، به نقل از خصايص نسايى و نيز مستدرك حاكم و برخى كتابهاى ديگر.

آنگاه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن معروف خود را فرمود :

« به خداى سوگند ! فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسول هم او را دوست مى دارند ».

هريك از مسلمانان آرزو مى كرد كه اى كاش اين كس خود او باشد ! زيرا مى دانستند كه على بن ابيطالب به درد چشم مبتلاست. امّا فردا پيامبر صدا زد : على كجاست ؟ على عليه السلام آمد درحالى كه چشمانش را از شدّت درد بسته بود. پيامبر برچشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها را برطرف كرد. على در حالى كه پرچم را بر دوش مى كشيد ، عازم ميدان نبرد شد و با طلايه داران سپاه يهود جنگيد و پهلوان نام آور آنان به نام مرحب را با ضربه اى صاعقه وار از پاى درآورد. شمشير آن حضرت ، كلاهخود مرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت. يهود با ديدن اين صحنه پشت به ميدان جنگ كردند و شكست خورده به سوى دژهايى كه امام على آنها را فتح كرده بود ، گريختند. على همچنين درِ بزرگ خيبر را از جاى كند و آن را سپر خود كرد. اين يكى از نشانه هاى پيروزى الهى بود كه به دست امير مؤمنان على عليه السلام تجلّى يافت.

پس از بازگشت مسلمانان به مدينه و زيرپا نهادن مفاد صلحنامه حديبيه از سوى قريش ، كه على عليه السلام آن را به دست خود نوشته بود ، پيامبر خود را آماده فتح مكّه كرد.

پيامبر درنظر داشت به ناگهان و بى خبر به مكّه حمله ببرد. امّا يكى از سُست عنصرانى كه به رايگان براى قريش جاسوسى مى كرد نامه اى به آنان نگاشت و ايشان را از قصد پيامبر آگاه كرد. وى اين نامه را به همسرش سپرد تا آن را به مكّه برساند. جبرئيل ، پيامبر خدا را از اين ماجرا باخبر ساخت و آن حضرت هم على و زبير را به تعقيب آن زن فرستاد.

چون على و زبير به آن زن رسيدند ، او را از ادامۀ حركت بازداشتند و از او دربارۀ نامه پرسيدند. زن جريان نامه را انكار كرد. زبير مى خواست از راه خود

ص: 99

بازگردد كه على عليه السلام دست به شمشيرش برد و ترحّم زبير بر آن زن را بيجا دانست و گفت :

رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما خبر داده كه آن زن حامل نامه اى براى مكّيان است و آنگاه تو مى گويى كه او نامه اى با خود ندارد. سپس رو به زن كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نامه را نشان ندهى ، تو را بازرسى خواهم كرد. زن با شنيدن اين سخن ، نامه را از ميان موهاى بافته شده اش بيرون آورد و به آن حضرت داد.

بدين گونه على عليه السلام ، به فرمان رسول خدا ، بر مخفى نگاه داشتن حركت پيامبر به مكّه كمك كرد. لشكر پيامبر با 12 هزار مرد جنگى به سوى مكّه رهسپار شد. پيامبر پرچم را به على داد كه چون به مكّه قدم نهاد فرمود : امروز ، روز رحمت است. آن حضرت در واقع بدين وسيله مى خواست مردم را از عفو عمومى كه بعد از اين پيامبر مى خواست اعلام كند ، آگاه سازد. پس از فتح مكّه پيامبر خطاب به مكّيان فرمود : برويد كه شما آزاد شدگانيد.

بتهايى كه در خانۀ كعبه بودند درهم شكسته شد ، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله ، على را بر دوش گرفت و به وى فرمان داد تا بتهاى قريش را درهم بشكند. على نيز چنين كرد.

جنگ حُنين

مكّه آنچنان آسان فتح شد كه هيچ كدام از مسلمانان آن را به خواب هم نمى ديدند. از اين رو غرور به دلهاى آنان راه يافت. شادى فتح مكّه ديرى نپاييده بود كه خطر بزرگ ديگرى به پيشواز آنان آمد. قبايل هوازن و ثقيف و هم پيمانان مشركشان ، تمام نيرو و توان خود را براى هجوم به مسلمانان گرد آورده بودند. آنان با سپاهى كه تعداد آن سه برابر سپاه مسلمانان بود به رويارويى پيامبر و يارانش آمده بودند. چون پيامبر آهنگ رفتن به سوى دشمنان را كرد آنان با شناختى كه از ديار خود داشتند ، در تنگناى كوهى كه سپاه اسلام بايد به ناگزير

ص: 100

در وادى حنين ، يكى از واديهاى منطقه تهامه ، از آن مى گذشتند كمين كردند. يكى از كسانى كه در اين نبرد حضور داشت آن را چنين توصيف كرده است :

ما بدون ترس و واهمه به طرف مشركان مى رفتيم تا آنان را بگيريم غافل از اينكه پيش از اين مى بايست سلاح آنها را بگيريم. بنابراين بدون ترس و بيم مى رفتيم كه ناگهان سپاهيان « هوازن » و ديگر همراهانشان از اعراب ، يكپارچه از هر سو بر مسلمانان تاختند و عدّۀ بسيارى از ما را كشتند و مجروح كردند. هر دو طرف به يكديگر آويختند. ترس و بيم بر مسلمانان سايه افكنده بود ، به همين دليل از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده گشتند در حاليكه پيامبر درجاى خود ثابت قدم ماند. على و عبّاس بن عبدالمطّلب و ابو سفيان بن حارث و اسامة بن زيد نيز دركنار آن حضرت باقى بودند. (1)

پيامبر ايستادگى مى كرد و دور و بر او را گروهى از جوانان بنى هاشم و پيشتر از همۀ آنان على بن ابى طالب گرفته بودند. على عليه السلام از رسول خدا حفاظت مى كرد و از راست و چپ ضربه مى زد. هيچ كس به پيامبر نزديك نمى شد جز آن كه على او را با شمشير مى زد. در اين ميان عبّاس عموى پيامبر با صداى بلند و به فرمان پيامبر بانگ برداشت كه : اى صاحبان بيعت شجره و اى صاحبان بيعت رضوان از خدا و رسولش به كجا مى گريزيد ؟ !

گروهى از مسلمانان ، كه تعداد آنها حدوداً به صد تن مى رسيد ، بازگشتند. ناگهان « جرول » پرچمدار « هوازن » نمايان شد. عدّه اى از مردم به خاطر قدرت فوق العاده او ، اطرافش را گرفته بودند. على عليه السلام به جنگ « جرول » شتافت و او را از پاى درآورد. ترسى بزرگ در دل مخالفان پديد آمد. همچنين على عليه السلام چهل تن از دليرمردان سپاه مقابل را به خاك و خون نشاند. بدين ترتيب ،مسلمانان3.

ص: 101


1- - سيرة الأئمّة ، ص253.

دوباره رو به ميدان نبرد آوردند. دوباره دو سپاه باهم درآميختند. پيامبر مشتى از خاك بر گرفت و به على عليه السلام داد. آن حضرت نيز آن را بر چهرۀ مشركان پاشيد و گفت : چهره هاتان زشت باد ! چند ساعتى نبرد به سود مسلمانان درجريان بود تا آنجا كه كفّار از سرزمينشان گريختند و زنان و كودكان و اموال خويش را برجاى نهادند و امام على آنچه از دشمن برجاى مانده بود با خود حمل كرد و همچون ديگر جنگها ، پيروزى و سربلندى را به ارمغان آورد.

جانشين پيامبر..

پيامبر به مدينه آمد. درسال نهم هجرى خبرى به آن حضرت رسيد مبنى بر آن كه روم سپاهى براى جنگ با كشور اسلامى فراهم كرده است. پيامبر براى مقابله با آنان نيرويى گرد آورد. اين جنگ اگر به وقوع مى پيوست ، نخستين نبرد مسلمانان با كفّار در بيرون از جزيرة العرب وطبعاً امپراتورى عظيم روم به شمار مى آمد. موضعگيرى حكيمانه و منطقى ، آن بود كه پيامبر ، امور اعراب را چنان سامان دهد كه اگر امكان برگشت براى او ميسّر نشد ، حكومت اسلامى تحت اختيار فردى امين و درستكار باشد كه كشور را از شرّ تجاوزات بيگانگان و توطئه هاى عوامل داخلى ، كه در آن بُرهه از زمان كه اكثر مردم براى حفظ جان يا دستيابى به غنيمتهاى بسيار به اسلام گرويده بودند حفاظت كند.

بدين سان پيامبر صلى الله عليه و آله ، على را به جانشينى خود برگزيد. امّا منافقان كه مترصّد چنين فرصتى بودند تا به قدرت دست اندازند يا در جزيرة العرب خرابى به بار آورند شايعاتى ساختند مبنى بر آن كه پيامبر ، على را در مدينه به جانشينى خود قرار داد زيرا دوست نمى داشت كه على با او همسفر باشد. با شنيدن اين شايعه على عليه السلام شمشيرش را برداشت و در منقطۀ « جرف » به سپاه پيامبر پيوست و او را از گفتار منافقان آگاه كرد. امّا پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود :

ص: 102

« جز اين نيست كه من تو را برآنچه پشت سربنهاده ام ، جانشين قرار دادم. كار مدينه جز با من يا با تو راست نمى آيد. پس تو جانشين من در خاندانم و سرزمين هجرتم و قوم و خويشانم هستى. آيا دوست ندارى مقام تو نسبت به من همچون جايگاه هارون باشد نسبت به موسىٰ ، جز آن كه پس از من پيامبرى نخواهد بود ».

چه بسا در پشت اين تصميم پيامبر ، يعنى جانشين كردن على عليه السلام ، و تسليم امور كشور اسلامى به آن امام در غياب خود ، حكمتهاى بسيارى نهفته باشد. آيا مگر على وصّى آن حضرت نبود كه خداوند او را براى پيامبرى برگزيد و آن حضرت از « يوم الدار » ، هنگامى كه نزديكان و خويشانش را دعوت كرده بود ، اين نكته را به مردم اعلان داشته بود. بنابراين ناگزير مى بايست شرايطى براى گوشزد كردن اين نكته فراهم مى كرد. آنچه اين قول را تأييد مى كند ، روايتى است كه احمد در مسند خود پس از همين فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله كه نقل شد ، از قول آن حضرت آورده است كه فرمود :

« سزاوار نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى ». (1)

اى كاش مى شد كه بدانيم چگونه پيامبر مدينه را ترك نمى كند مگر آن كه على را به جانشينى خود بگمارد آنگاه دنيا را وداع گويد بدون آن كه على را به جانشينى خود تعيين كرده باشد ؟ !

سخنان جاويدان..

پس از فتح مكّه و نبرد حنين ، همه ساكنان جزيرة العرب به « حكومت اللّٰه » گردن نهادند. امّا تنها گروهى از اعراب كه جنگ و ستيز در خونشان بود و در9.

ص: 103


1- - سيرة الأئمّة ، ص259 ، به نقل از فضائل الخمسة ، ص229.

منطقه اى نزديك به مدينه گرد آمدند و درنظر داشتند ناگهان بر آن شهر ، هجوم آورند. چون پيامبر از تصميم آنان مطلع شد در آغاز ابو بكر و سپس عمر و آنگاه عمرو بن عاص را براى مقابله با آنان روانه كرد. امّا اين سه تن عقب نشينى و بازگشت را بر حمله ترجيح دادند. زيرا ديدند كه اعراب در يك وادى به نام « وادى الرمل » كه بسيار صعب العبور و سنگلاخ بود ، موضع گرفته اند. سنگر مستحكم اعراب سبب شده بود كه تعدادى از مسلمانان جان خود را از دست دهند.

پيامبر همچنان كه عادت داشت در مشكلات از على عليه السلام يارى بجويد ، بار ديگر وى را به مقابله با اعراب در وادى الرمل برگزيد و فرماندهان پيش از وى را نيز تحت امر آن امام قرار داد. على به سوى اعراب درحركت شد. روزها در جايى مخفى مى شد و شبها به حركت خود ادامه مى داد. چون نزديك ايشان رسيد ، شبانه مواضع آنان را به محاصره درآورد و در آغاز صبح بر آنها يورش برد و بسيارى از آنان را كشت و عدّه اى ديگر را به اسارت گرفت تا آنجا كه اعراب مجبور به تسليم شدند.

بامداد همان روز پيامبر صلى الله عليه و آله با مسلمانان نماز صبح گزارد و در آن سوره اى خواند كه مسلمانان تا آن هنگام آن را نشنيده بودند. اين سوره چنين بود :

وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحاً * فَالْمُورِيَاتِ قَدْحاً * فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحاً * فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً * فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً (1) .

« سوگند به اسبانى كه نفسهايشان به شماره افتاد و در تاختن از سمّ ستوران بر سنگ آتش افروختند و تا صبحگاهان دشمنان را به غارت گرفتند و گرد و غبار برانگيختند و سپاه دشمن را درميان گرفتند و... »1.

ص: 104


1- - سورۀ عاديات ، آيۀ 5 - 1.

چون مسلمانان از پيامبر دربارۀ اين سوره پرسيدند ، آن حضرت فرمود :

« على بر دشمنان خدا چيره گشت و جبرئيل خبر پيروزى او را در اين شب به من داد ». (1) چون على به مدينه بازگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با ديگر مسلمانان به پيشوازش آمدند. على به احترام پيامبر از اسب پياده شد امّا پيامبر به او فرمود : سوار شو كه خدا و رسولش هر دو از تو خشنودند. آنگاه فرمود :

« اگر نمى ترسيدم كه گروههايى از امّتم دربارۀ تو چيزى را بگويند كه مسيحيان دربارۀ عيسى گفتند ، هرآينه سخنى در حق تو مى گفتم كه بر مردم نمى گذشتى مگر آن كه خاك زير پايت را بر مى گرفتند ».

امام على عليه السلام بدين گونه براى اسلام مانند شمشيرى بود كه هيچ گاه كُند نمى شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله هرجا كه خطرى متوجّه رسالت مى ديد او را مأموريت مى داد. همچنين بر حسب اخبار و روايات ، على از جانب پيامبر دوبار به يمن فرستاده شد و قبايل آن ديار و بخصوص قبايل هَمْدان ، كه همواره از دوستداران امام عليه السلام بودند ، به دست آن حضرت به اسلام تشرّف يافتند.

بيعت غدير خُم

در سال دهم هجرى ، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت به مكّه رود و آخرين حج خود را ، كه آن را حجة الوداع ناميده اند ، به جاى آورد على عليه السلام در يمن يا نجران بود. پيامبر به على نامه اى نوشت كه به حالت احرام به مكّه درآيد. به پيامبر وحى شده بود كه ديگر از امّتش جدا خواهد شد و به سراى ديگر خواهد شتافت.

چون مسلمانان مراسم حج را به جاى آوردند و از مكّه بازگشتند ، پيامبر در منطقه اى به نام « غدير خُم » كاروان را از رفتن بازداشت. چون اين آيه بر او نازلم.

ص: 105


1- - سيرة الأئمّة ، 264 - 263 ، به نقل از مجمع البيان از امام صادق عليه السلام.

گشته بود :

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ... (1) .

« اى پيامبر ! آنچه را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده تبليغ كن و اگر نكنى رسالت خود را ابلاغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در امان مى دارد. »

سپس پيامبر درميان مردم براى سخنرانى به پا خاست و در آغاز سخنانش فرمود : اى مردم دور نيست كه از جانب خدا فرا خوانده شوم پس او را پاسخ گويم ، آنگاه افزود :

من درميان شما دو چيز گرانبها برجاى مى گذارم. كتاب خدا و عترتم ، اهل بيتم را. پس بنگريد كه چگونه با آن دو رفتار مى كنيد. اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند ».

سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود :

آيا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اولىٰ تر نيستم ؟

مسلمانان گفتند : چرا اى رسول خدا !

پس فرمود :

هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست. خداوندا ، با دوستدار او دوستى و با دشمن او دشمنى فرماى.

آنگاه پيامبر ، چادرى به على اختصاص داد و به مسلمانان فرمود كه دسته دسته بر على وارد شوند و بر او به عنوان امير المؤمنين سلام گويند. هريك از مسلمانان ، حتّى كسانى كه همسرانشان و يا زنان مسلمانان به همراه آنان بودند ، فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را گردن نهادند.

سپس خداوند تعالى بر پيامبرش آيه اى فرستاد كه بيانگر پايان وحى بر7.

ص: 106


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 67.

آن حضرت بود :

...الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً... (1) « امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندم و اسلام را به عنوان دين و آيين براى شما پسنديدم. »

خبر جانشين گرداندن على توسّط پيامبر در همه جا پيچيد. امّا پيامبر صلى الله عليه و آله ، كه آگاهترين كس به انديشه و نيتهاى اطرافيان خود بود ، مى دانست كه بيشترين زمينه سازى را در اين باره بايد براى كسانى انجام دهد كه پس از فتح مكّه به صفوف مسلمانان پيوسته اند. او مى دانست كه بيشتر آنان از على عليه السلام به بهانه هاى دوران جاهليّت ، طلبكار هستند ، و رهبرى آن امام را به آسانى نمى پذيرند.

همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله از توطئه هايى كه در كشور براى دست اندازى به حكومت ، پس از وى ، در جريان بود به نيكى آگاهى داشت و خوب مى دانست قريشى كه اكنون به اسلام گرويده و قصد دارد از همين دين ابزارى جديد براى حكومت بر جزيرة العرب فراهم آورد ، در مركز اين توطئه جاى دارد. از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله از هر فرصتى استفاده مى كرد و از جانشينى كه خداوند او را پس از وى براى رهبرى انتخاب كرده بود سخن مى گفت و اعلام مى داشت كه آن جانشين ، على است. هدف پيامبر آن بود كه دست كم اقليّت مؤمن و وفادارى كه با خدا و رسول خدا بودند دركنار امام نيز باقى بمانند و در زير پرچم رهبرى وى گرد آيند و از خط مشى سالم و پاك براى امّت نگاهبانى كنند و ميزانى براى حق و باطل و مقياسى صحيح براى حوادث آينده باشند.

بدين علّت است كه مى بينيم پيامبر صلى الله عليه و آله حتّى تا واپسين دم حياتش در اين راه تلاش مى كند. بخارى در روايتى در كتاب « العرض والطلب » نقل كرده است كه :3.

ص: 107


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 3.

عدّه اى از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب بر بالين پيامبر جمع شده بودند.

پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود : بياييد براى شما نامه اى بنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.

پس عمر بن خطاب گفت : بيمارى بر پيامبر چيره شده ، قرآن نزد ماست و كتاب خدا براى ما كافى است. حاضران در اين باره مجادله و گفتگو كردند و پيامبر به آنان دستور داد كه از محضرش بيرون روند. (1)

در يكى از روايات بخارى در اين باره آمده است كه يكى از حاضران گفت : پيامبر را چه مى شود آيا هذيان مى گويد ؟ پس از آن حضرت دربارۀ فرموده اش سؤال كردند و با وى چون و چرا نمودند تا آن كه پيامبر فرمود : مرا واگذاريد. آنچه در آنم بهتر از چيزى است كه شما مرا بدان مى خوانيد. آنگاه حاضران را به سه وصيّت ، امر فرمود : يكى آنكه مشركان را از جزيرة العرب بيرون برانند. دوّم آنكه سپاهيان را اجازۀ خروج دهند چنان كه خود پيامبر چنين كرده بود. امّا راوى از گفتن وصيّت سوّم خاموش ماند يا گفت : آن را فراموش كردم. (2)

روشن است كه مسلمانان چنان نبوده اند كه آخرين وصيّت پيامبرشان را از ياد ببرند مگر آن كه آن وصيّت مربوط به اوضاع سياسى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و اقتضا مى كرده كه به دلخواه يا از روى ترس به دست فراموشى سپرده شود.

واقعيّت آن است كه خليفه دوّم ، اتهام خود در حق پيامبر را كه گفته بود ، بيمارى بر وى چيره شده است چنين توجيه كرد و گفت : او هيچ خير و صلاحى در جانشين گرداندن على توسّط پيامبر صلى الله عليه و آله نمى ديده است. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد :

احمد بن ابوطاهر نويسندۀ كتاب تاريخ بغداد ، با اسناد از ابن عبّاس نقل كرده است كه گفت : در نخستين روزهاى خلافت عمر نزد او رفتم. براى او ظرفى از7.

ص: 108


1- - سيرة الأئمّة ، ص276.
2- - همان مأخذ ، ص277.

خرما بر چرمى نهاده بودند. عمر مرا به خوردن دعوت كرد. من نيز دانه اى خرما خوردم.

عمر همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد. سپس از كوزه اى كه كنارش بود آب نوشيد و بر پشت دراز كشيد و بر بالشش خوابيد و شروع به حمد و ستايش خداى كرد و پيوسته حمد او را تكرار نمود. سپس گفت : عبداللّٰه از كجا مى آيى ؟ گفتم : از مسجد. پرسيد : پسر عمويت را چگونه پشت سر گذاشتى ؟ گمان كردم كه مقصود وى عبداللّٰه بن جعفر است ، گفتم : او را واگذاشتم تا با همسالانش بازى كند. عمر گفت : از او نپرسيدم بلكه از بزرگترين شما اهل بيت پرسش كردم. گفتم : او را ترك كردم در حالى كه با مشك به نخلهاى فلانى آب مى دهد و قرآن مى خواند. عمر گفت :

عبداللّٰه ! قربانى كردن شترى بر من باشد اگر از من چيزى پنهان كنى ، آيا هنوز در دل على نسبت به خلافت چيزى باقى است ؟ گفتم : آرى. گفت : آيا مى پندارد كه رسول خدا او را براى خلافت برگزيده است ؟ گفتم : آرى و افزودم كه از پدرم نيز دربارۀ ادعاى على پرسيدم او هم گفت : على راست مى گويد.

عمر گفت : مقام و جايگاه رسول خدا بسى بالاتر از آن بود كه سخنى بر زبان آورد كه هيچ چيز را ثابت نكند يا عذر و بهانه اى را از ميان نبرد. او در زمان حياتش گاه گاه مى خواست به جانشينى اش اشاره كند. در بيمارى اش نيز خواست به اسم او تصريح كند امّا من از روى دلسوزى و حفظ اسلام مانع شدم.

به خداى اين ساختمان ( كعبه ) سوگند كه اگر على به خلافت مى رسيد قريش هرگز به دور او جمع نمى شدند و اعراب از هر سو بر او هجوم مى آوردند.

رسول خدا نيز دريافت كه من از آنچه در ضمير او مى گذشت آگاهم پس از گفتن باز ايستاد و خداوند نيز جز از امضاى آنچه محتوم بود ، خوددارى ورزيد. (1)0.

ص: 109


1- - قضاء أمير المومنين ، ص320.

امام على دربرابر دشواريها

پيامبر صلى الله عليه و آله در واپسين دم حيات خويش به على عليه السلام خبر داد كه از امّتش دردها و دشواريهاى بسيارى متحمّل خواهد شد و آنان اوامرش را دربارۀ على و ديگر خاندانش نشنيده و نديده مى انگارند. بنابراين بر اوست كه به هنگام رويارويى با چنين اوضاع و شرايط به سلاح صبر مجهز گردد و شكيبايى پيشه كند. آنگاه به رفيق اعلى پيوست و درحالى كه سر مباركش بر سينه امام على عليه السلام بود ، جان داد.

پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، على به انجام غسل و كفن و دفن آن حضرت اهتمام ورزيد.

وى در اين باره مى فرمايد :

رسول خدا صلى الله عليه و آله ، جان داد. درحالى كه سر او بر سينۀ من بود و به روى دستم جان از كالبدش بيرون شد. پس دستم را ( براى تيمّن ) بر چهره ام كشيدم و به كار غسل او پرداختم درحالى كه فرشتگان مرا در اين كار يارى مى دادند. پس از خانۀ رسول خدا و اطراف آن گريه و فرياد بلند شد. گروهى از فرشتگان فرود مى آمدند و گروهى ديگر به سوى آسمان عروج مى كردند. همهمۀ نمازهايشان كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواندند از گوش من بيرون نمى رفت تا آنكه پيكر پاك آن

ص: 110

حضرت را در آرامگاهش نهاديم. پس چه كسى از مردگان و زندگان ، به آن حضرت ، از من سزاوارتر است ؟ ! (1)

امّا درهمين موقعيّت عدّه اى در انديشۀ ايجاد انقلاب و دگرگونى بودند. سه خط عمده پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله ، بر نقشۀ سياسى جزيرة العرب آشكارا به چشم مى خورد.

نخست : خط امام على عليه السلام كه عدّۀ بسيارى از انصار و نيز برخى از مهاجران با وى همراه بودند.

دوّم : خط ساير مهاجران و پاره اى از انصار بويژه قبيلۀ خزرج.

سوّم : حزب امويها به رهبرى ابو سفيان.

با وجود آنكه خط سوّم ، خطى مطرود به شمار مى آمد و هنوز خاطرات جنگهاى بدر و احُد و كردار سران اين خط در يادهاى مسلمانان زنده بود مى توان چنين نتيجه گرفت كه اين خط جرأت نمى كرده تا خود را به عنوان يك نيروى سياسى در جامعه مطرح كند. امّا پراكنده بودن عوامل و ايادى آن در جزيرة العرب و نيز برخوردارى از تجربه هاى فراوان رهبرى و در اختيار داشتن بسيارى از مردان قوى و مقتدر و ثروتهاى بسيار ، عواملى بود كه همواره اين خط را در هر تصميم گيرى سياسى براى جامعه به عنوان يك جريان پشت پرده درنظر جلوه مى داد. اين خط صاحب بيشترين نيروى فشار در تمام رويدادها بود.

هر پژوهشگر تاريخ بخوبى درمى يابد كه هر نيروى سياسى كه با خط ابوسفيان همگام و هم پيمان مى شد ، مى توانست براحتى سر رشتۀ امور را در دست خود گيرد. ابو سفيان درآغاز كوشيد با امام على هم پيمان گردد امّا1.

ص: 111


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 311.

على عليه السلام خواسته او را نپذيرفت. آنگاه ابوسفيان با برخى از عناصر خط دوّم كه ميانه روتر قلمداد مى شدند ، همسو گشت. زيرا على عليه السلام در راه خداوند بسيار سختگير و انعطاف ناپذير بود.

در برخى از مدارك و متون تاريخى آمده است كه ابوسفيان پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله به نزد على رفت و آن حضرت را به گرفتن حقوقش تشويق كرد و به او قول داد كه شهر را از اسب و سوار پر كند ، امّا على عليه السلام با قاطعيّت پيشنهاد او را رد كرد و خطبۀ پر مغزى ايراد نمود كه در آن مردم را به گرايش به آخرت تشويق كرد و از تمايل به دنيا برحذر داشت. آن حضرت در مطلع اين خطبه مى فرمايد :

« اى مردم ! امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از طريق دشمنى و مخالفت باز گرديد و تاجهاى فخر فروشى را بر زمين نهيد. آن كس كه با بال و پر قيام مى كند ، رستگار است و آن كس كه تسليم شده راحت و آسوده است. اين ( دنيا يا خلافت ) آبى است بد بوى و لقمه اى است كه در گلوى خورنده اش گير مى كند و آن كس كه ميوه را كال بچيند همچون كشاورزى است كه در زمين ديگرى به كشت و كار پردازد. پس اگر سخنى بر زبان آورم ، گويند بر حكومت حرص مى ورزد و اگر خاموش بنشينم گويند از مرگ بيمناك شده است ». (1)

بدين گونه خط دوّم و خطى كه رهبران آن توانستند با خليفۀ اوّل بيعت كنند ، چيرگى يافتند. فرماندهان ارتش مسلمانان هم غالباً با اين خط متفق و هماهنگ بودند. در توان ماست كه پيروزى اين خط را به عنوان پيروزى جناح نظامى تفسير كنيم. اگرچه على عليه السلام خود يكى از برجسته ترين فرماندهان نظامى در آن روزگار به شمار مى رفت و پرچم اسلام را در اكثر ميدانها بر دوش مى كشيد ،5.

ص: 112


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 5.

امّا بيشتر يارانش از محرومان و مستضعفانى همچون گروه انصار بودند.

همچنين ما مى توانيم انگيزه پيامبر را در گسيل داشتن سپاه اسامه به خارج از پايتخت كشور اسلام و بلكه بيرون از جزيرة العرب و نيز ملحق كردن اصحاب بزرگ و معروف خود كه گروهى از انصار و رهبران جناح دوّم هم درميان آنان بودند ، به اين سپاه را به خوبى تفسير و تبيين كنيم.

امّا مسلمانان از روانه كردن سپاه اسامه سرباززدند و از همراه شدن با آن تخلّف ورزيدند. چه بدين علّت كه از اصرار و هدف پيامبر در روانه ساختن سپاه اسامه آگاه شده بودند و چه بنابر گمان برخى ، بر حال پيامبر اظهار نگرانى مى كردند. اين درحالى بود كه خود پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود :

« سپاه اسامه را روانه كنيد. خداوند لعنت كند كسى را كه از ملحق شدن به سپاه اسامه سرباززند ». تفصيل اين نكته در حديثى صريح از امير مؤمنان بيان شده است. آن حضرت مى فرمايد :

« آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به سپاهى كه در هنگام بيمارى اش كه منجر به مرگ او شد ، اسامة بن زيد را به فرماندهى آن گماشته بود دستور حركت داد. پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ يك از اعراب و از قبايل اوس و خزرج و ساير مردم را كه از خلافت و منازعه آنان انديشناك بود و نيز هيچ يك از كسانى كه مرا به ديدۀ دشمنى مى نگريستند ، از كسانى كه پدر يا برادر يا دوستشان را كشته بودم ، باقى نگذاشت مگر آنكه آنان را هم به ملحق شدن به آن سپاه فرمان داد. همچنين آن حضرت هيچ يك از مهاجران و انصار و مسلمانان و غير مسلمانان و اهل كتاب و منافقان را در شهر بازنگذارد مگر آنكه آنها را هم در سپاه اسامه جاى داد تا بدين وسيله دلهاى كسانى كه در شهر بودند با من يكى باشد و كسى سخنى نگويد كه موجب آزردگى حضرتش شود و مانعى مرا از رسيدن به ولايت و رسيدگى به حال مردم پس از وى باز ندارد. آخرين سخنى كه پيامبر دربارۀ كار

ص: 113

پيروانش بر زبان راند اين بود كه سپاه اسامه روانه شود و هيچ يك از افرادى كه بدان سپاه گسيل داشته بود ، از آن تخلّف نورزند و در اين باره به سختى سفارش فرمود و بسيار اشاره و تأكيد كرد.

ولى پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله جان داد جز همان افرادى را كه اسامة بن زيد گسيل داشته بود كس ديگرى را نديدم. آنان همگى جايگاههاى خود را ترك گفته و مواضع خود را خالى گذارده بودند و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آنچه كه بدان گسيلشان داشته بود و بديشان فرموده بود كه با فرماندۀ خود همراه باشند و زير پرچم او حركت كنند تا مأموريّتى كه براى آنان ترتيب داده بود ، انجام دهند زير پاى نهادند. آنها فرمانده خود را در اردوگاهش تنها گذاردند و به سرعت بر مركبهاى خود نشستند تا عهد و پيمانى را كه خداوند عزّ وجل و رسولش براى من بر گردن آنان نهاده بود ، نقض كنند. پس آن را نقض كردند و عهدى را كه خدا و رسولش بسته بودند ، شكستند و براى خود ميثاقى بستند و به خاطر آن داد و فرياد سر دادند و آراى خود را بر آن جمع كردند بدون آنكه كسى از خاندان عبدالمطّلب در كار آنان دخالت يا در رأى آنان مشاركت داشته باشد و يا امرى را كه از بيعت من بر گردن آنان بود ، فسخ كند.

آنان چنين كردند درحالى كه من به رسول خدا صلى الله عليه و آله مشغول بودم و با مهيا كردن او براى كفن و دفن از ساير كارها غافل بودم. چراكه ، در آن هنگام ، پرداختن به چنين كارى مهمتر و سزاوارتر از آن كارى بود كه ديگران بدان شتافتند. پس اى برادر يهود ! اين كارى ترين زخمى بود كه برقلب من وارد شد با آنكه من خود در پيشامدى ناگوار و مصيبتى دردناك بودم و در فقدان كسى سوگوار بودم كه جز خداوند تبارك و تعالى كسى را پشتيبان نداشت.

پس شكيبايى پيشه كردم تا آنكه فاجعه و مصيبت بعدى به سرعت درپى آن بر من فرود آمد.

ص: 114

آنگاه على عليه السلام به يارانش نگاهى كرد و پرسيد : آيا اين گونه نبود ؟ گفتند : چرا اى امير مؤمنان همين گونه بود كه تو خود گفتى ». (1)

امام چگونه خواستار حقّ خود شد؟

على عليه السلام نخواست شمشير بردارد و حقّ خويش را برگرداند. كسانى كه در تاريخ زندگى آن حضرت پژوهش كرده اند ، درمى يابند كه امام به دو دليل دست به شمشير نبرد :

نخست : آنكه آن حضرت در ياران خود آمادگى لازم براى چنين كارى نمى يافت. زيرا آنان چنين اقدامى را نوعى ماجراجويى تلقى مى كردند.

دوّم : آنكه آن حضرت بيم آن داشت كه كسانى كه هنوز پرتو ايمان در دلهايشان نفوذ نكرده بود از اسلام رويگردان شوند و به راه ارتداد گام نهند.

على عليه السلام خود در مناسبتهاى مختلف به همين دو عامل اشاره كرده است. از جمله در حديث مفصلى كه بعداً آن را ياد خواهيم كرد ، مى فرمايد : پس به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كردم اگر خلافت را از من بگيرند ، بايد چه كنم ؟ فرمود :

« اگر يارانى يافتى به سوى آنان بشتاب و با ايشان جهاد كن وگرنه اقدامى مكن و خونت را پاس دار تا درحالى كه مظلوم واقع شده اى ، به من ملحق گردى ». (2)

همچنين آن حضرت در مناسبت ديگرى كه عموماً موضع خود را در قبال قدرت ، پس از بيعت با عثمان شرح مى دهد ، مى فرمايد :

« شما خود نيك مى دانيد كه من به خلافت سزاوارتر از ديگرى ام. و به خداى1.

ص: 115


1- - بحار الانوار ، ج28 ، ص207.
2- - همان مأخذ ، ص191.

سوگند خلافت را به ديگرى واگذارم تا زمانى كه امور مسلمانان سروسامان يابد و در آن جز بر من ، بر كسى ديگرى ستم نرود وبا اين كار خواستار پاداش و ثواب آنم و از آنچه كه شما براى رسيدن به زرق و برق آن با يكديگر به رقابت برخاسته ايد ، گريزانم ». (1)

البته امام درصدد مطالبۀ حقّ خويش برآمد. آن حضرت نزد مهاجران و انصار رفت و آنان را به دفاع از خود تشويق كرد. همچنين پيروان بزرگ و خاندان آن حضرت نيز براى اعلان حقّ وى اقداماتى كردند و خطاى مردم در مبادرت به بيعت با كسى جز على عليه السلام را آشكار نمودند. به گونه اى كه خليفه دوّم اعتراف كرد كه : بيعت مردم با ابو بكر كارى بود كه از روى شتابزدگى و بى تدبيرى انجام شد كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن در امان دارد.

برخى مى كوشند به ما چنين وانمود كنند كه انتقال قدرت به خليفه اوّل در كمال آسودگى و آرامش انجام پذيرفت. چراكه اينان مى خواهند بيعت ابو بكر را با رنگى از قداست و دورى از اشتباه ، بياميزند. چه بسا منشأ اين نظريه حمايت از اسلام باشد امّا اين تفسيرها و توجيهات به هيچ وجه با واقعيّتهاى تاريخى سازگارى ندارند.

واقعيّت آن است كه آميختن دين با ميراثها و تلاشى براى مقدّس جلوه دادن گذشته ، با تمام نقاط منفى و مثبتش ، در برابر چنين نظريه ساده لوحانه اى زير سؤال مى رود.

دهها و صدها مدرك دينى و تاريخى ، كه كمترين گمانى در صحّت آنها راه ندارد ، بر اين نكته تأكيد مى كنند كه اطرافيان پيامبر صلى الله عليه و آله جز بشر نبوده اند. برخى از آنان صالح و درست كردار و بسيارى از آنها از منافقان و فاسقان بوده اند.4.

ص: 116


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 74.

درميان آنان كسانى يافت مى شدند كه على عليه السلام دربارۀ آنان چنين مى فرمايد :

« آنان در حالى كه همه شب را با سجده و قيام مى گزراندند ، ژوليده موى و غبار آلوده خود را به روشنائى صبح مى رساندند.. گونه و پيشانى را به نوبت بر خاك مى نهادند و ياد معاد چونان گدازۀ آتشفشانى از جاى مى كندشان و به پا مى جستند » (1)

و كسانى ديگرى نيز بودند كه به قدرت عشق مى ورزيدند و از كُشته پُشته مى ساختند تا بالاخره به مقصود خود دست يابند. بدون آنكه دين يا وجدانشان آنان را از اين كار باز دارد.

درميان آنان كسانى بودند كه بسيار دروغ مى گفتند تا آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود از وجود چنين افرادى بيمناك بود و به مسلمانان مى فرمود :

« پس از من ياوه گوييها فراوان شود. پس هركس بر من دروغ بندد جايگاهش در آتش دوزخ خواهد بود ».

درميان آنان كسانى بودند كه خداوند دربارۀ ايشان مى فرمايد :

وَمَا مُحمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللّٰهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللّٰهُ الشَّاكِرِينَ (2) .

« و محمّد نيست مگر پيامبرى از طرف خدا كه پيش از وى نيز پيامبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند. پس آيا اگر او نيز بُمرد يا به شهادت رسيد باز شما به آيين گذشتۀ خود باز خواهيد گشت ؟ ! پس هركس از شما كه به آيين گذشته خود باز گردد هرگز به خدا زيانى نرساند و البته بزودى خداوند به شكرگزاران پاداش خواهد داد ».

و نيز دربارۀ آنان مى فرمايد :

وَمِمَّنْ حَوْلَكُم مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ4.

ص: 117


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 97.
2- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 144.

لَاتَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَىٰ عَذَابٍ عَظِيمٍ (1) .

« برخى از اعراب اطراف مدينه و نيز اهل شهر منافقند و بر نفاق خود ماهر و ثابتند. تو آنان را نمى شناسى ولى ما ايشان را مى شناسيم و آنان را دوبار عذاب مى كنيم و سپس به عذاب بزرگ ابدى بازگردانده مى شوند. ».

خداوند در آيه اى ديگر ، برخى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را چنين توصيف مى كند : لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّٰهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضَاقَتْ عَلَيْكُمْ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُدْبِرِينَ (2).

«... خداوند شما مسلمانان را در جنگ حنين كه فريفته و مغرور فراوانى لشكر اسلام شديد يارى كرد درحالى كه چنان لشكرى به كار شما نيامد و زمين با تمام فراخى بر شما تنگ شد تا آنكه همه رو به فرار نهاديد ».

همچنين خداوند درجاى ديگر دربارۀ تعدادى از ياران پيامبر مى فرمايد :

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ وَلاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِمٍ ذٰلِكَ فَضْلُ اللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ وَاللّٰهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ (3) .

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد ، هركس از شما كه از دين خود روى گرداند بزودى خداوند گروهى را كه دوستشان دارد و آنان نيز خدا را دوست دارند و نسبت به مؤمنان فروتن و متواضع و نسبت به كافران سرافراز و مقتدرند به نصرت اسلام برمى انگيزد كه در راه خدا جهاد كنند و در اين راه از ملامت هيچ نكوهش گرى باك ندارند. اين فضل خداست كه به هركس كه خود خواهد بدهد و خداوند گشايشگر و داناست ».4.

ص: 118


1- - سورۀ توبه ، آيۀ 101.
2- - سورۀ توبه ، آيۀ 25.
3- - سورۀ مائده ، آيۀ 54.

همه محدثان ، اخبار و رواياتى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند مبنى بر آنكه شمارى از اصحاب وى پس از مرگ او ، به انحراف و كجروى گرويدند.

بنابراين چگونه مى توان در آنان قداست يافت و تصوّر كرد كه بدون هيچ كشمكشى خلافت را به اهلش بازگردانند ؟ علاوه بر اين ، روايات صحيح تاريخى بر وجود كشمكشهاى شديد از روز سقيفه گواهى مى دهند. ديرى نگذشت كه اين كشمكش با كشته شدن مالك بن نويره رنگ خون به خود گرفت.

ماجرا چنان بود كه مالك بن نويره از پرداخت زكات به خليفه اوّل امتناع كرد. خليفه نيز فرماندهى مغرور كه داراى خصلتهاى خشك و ريشه دار دوران جاهليّت بود و پس از فتح مكّه به اسلام گرويده بود و اينك به مثابه شمشيرى آخته در دست حكومت عمل مى كرد ، به سوى او روانه نمود. اين فرمانده خالد بن وليد نام داشت. او مالك را كشت و به عرض و ناموس وى تجاوز كرد تا ديگر قبايل هم كه در انديشۀ شورش بر حكومت تازه بودند ، از سرنوشت وى عبرت آموزند.

اين كشمكشها تا آنجا ادامه يافت كه در زمان خلافت امام على عليه السلام منجر به بروز جنگهاى خونين داخلى شد. درحقيقت اگر اين پيش زمينه ها وجود نداشت ، هرگز آن درگيريها صورت خونريزى و كشتار به خود نمى گرفت.

آنچه پژوهشگران از طريق دهها مدرك تاريخ استنباط مى كنند آن است كه امام على عليه السلام هرگز تمايلى به تغيير درگيريها به رقابتى سياسى براى رسيدن به قدرت نداشته و راضى به گسترش دادن آنها به صورت جنگهاى خونين نبوده است. آن حضرت حتّى خود را از صحنه سياست كنار نكشيد. بلكه برعكس درتمام امور با خلفا همكارى مى كرد. امور آنان را انجام مى داد و گره مشكلاتشان را مى گشود. از سوى ديگر خلفا خود به برترى امام على عليه السلام اعتراف داشتند و نصايح و داوريهاى آن حضرت را به كار مى بستند و در مناسبتهاى مختلف وى را مى ستودند.

ص: 119

سخن خليفه اوّل مشهور است كه مى گفت : « مرا وانهيد كه من بهترين شما نيستم درجايى كه على درميان شماست ». و اين سخن را از خليفه دوّم به تواتر نقل شده است كه مى گفت : « اگر على نمى بود هرآينه عمر هلاك مى شد » گويند عمر در بيش از صد مناسبت اين جمله را بر زبان آورده بود. و هم از عمر نقل كرده اند كه مى گفت : « مشكلى نيست كه ابوالحسن ( على ) براى حلّ آن در كنارش نباشد ». عمر اين عبارت را به خاطر بسيارى از مشكلاتى كه على عليه السلام آنها را حل و تكليف مسلمانان را روشن كرده بود ، بر زبان آورد.

در مدارك و مستندات تاريخى نيز ثبت شده كه ياران امام بسيارى از مشاغل ادارى و نظامى حكومت را عهده دار شده بودند. سلمان كه يكى از نزديكترين ياران امام و جان نثاران او به شمار مى آمد توليت ولايت فارس در مداين را برعهده داشت. امام حسن مجتبىٰ عليه السلام نيز در سپاهى كه ايران را فتح كرد حضور داشت. حتّى خليفه دوّم هنگامى كه آهنگ فلسطين را داشت ، امام على را به جانشينى خود برگماشت.

از حديثى كه از امام صادق نقل شده است مى توان چنين دريافت كه حكومت در دوران خليفه اوّل و دوّم به نحوى شبيه به حكومتهاى ائتلافى ميان جناحهاى مختلف بود.

درحالى كه در روزگار خليفه سوّم ، حكومت منحصراً در اختيار جناح بنى اميّه قرار داشت.

امّا پس از شورش و قتل عثمان حكومت براى جناح اوّل كه على عليه السلام و روشن بينان مهاجر و انصار آن را رهبرى مى كردند ، هموار شد.

از اين رو حركت انقلابى جناح اوّل درعهد خلافت عثمان رخ داد و پس از آن امويان و هواخواهان و همدستان آنها برخلافت امام على شوريدند.

فاطمه نخستين ياور

با وفات پيامبر صلى الله عليه و آله جناحهاى سياسى جامعه نمودار شد و درگيريهاى جناح

ص: 120

مخالفان مكتبى كه خواستار به قدرت رسيدن على عليه السلام بودند شدّت يافت. چراكه على برتر از ديگران بود و از طرفى پيامبر كه از روى هوس سخن نمى گفت به خلافت على عليه السلام فرمان داده و با گرفتن عهد و پيمان آن را تثبيت كرده بود.

دختر رسول خدا ، فاطمه زهرا عليها السلام يكى از سرسخت ترين و نيرومندترين مدافعان امام بود. اگرچه آن حضرت پس از پدرش مدّت چندانى نزيست و نخستين كسى بود كه به پدر بزرگوارش محلق شد ، امّا مخالفتهاى دليرانۀ او راه مبارزه را در برابر ياران امام گشود و روش مبارزه را به آنها آموخت و عزم آنان را استوار كرد. بويژه پس از شهادت و وصيتى كه كرد مبنى بر آنكه قبر او را پنهان دارند و اجازه ندهند كسانى كه در حق وى ستم روا داشته بودند ، براى تشييع جنازه اش حضور بيابند.

در واقع شهادت حضرت فاطمه آن هم به آن طرز فجيع و دردآور ، اندوه مسلمانان را از فقدان پيامبر تازه كرد و در دلهاى آنان طوفانى از عواطف و احساسات راستين پديد آورد كه گذشت زمان اين احساسات را به نيرويى شكست ناپذير تبديل كرد.

سخنان نورانى حضرت فاطمه عليها السلام رودهاى خروشانى از حماسه و مقاومت در دلهاى مردم ايجاد كرد. آن حضرت به زنان انصار كه براى عيادت او به خانه اش آمده بودند و از وى پرسيدند : اى دختر رسول خدا ! چگونه اى ؟ فرمود : « اينان خلافت را از پايه هاى رسالت و قواعد نبوّت و مهبط روح الامين دور كردند و با آن امور دنيايى و آخرتى خويش را درمان نمودند. به هوش باشيد كه اين خسارتى آشكار است ».

آن حضرت مى فرمود : « چه شده كه از ابوالحسن انتقام مى گيرند ؟ ! به خدا سوگند جز به خاطر سختى شمشيرش و استوارى قدمش و زخمهاى كارى اش در ميدان جنگ و دليرمردى و شجاعت او در راه خدا به كين خواهى او

ص: 121

برنخاسته اند ».

« به خدا سوگند ! پرهاى كوتاه را به جاى شاهپرها و ناقص را به جاى كامل برگرفتند. پس سرنگون باد مردمى كه پنداشتند بهترين كار را كردند درحالى كه اينان تباهكارند و خود درنمى يابند. واى بر آنان ! آيا آن كس كه به حق ، رهنمايى مى كند سزاوار پيروى است يا آنكه خود به حق راه نمى برد و بايد مورد هدايت قرار گيرد. پس شما را چه مى شود ؟ چگونه داورى مى كنيد ؟ ».

ياران پيامبر حاميان امام

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله چگونه از حق على عليه السلام در مورد خلافت دفاع كردند ؟

كتابهاى تاريخى در اين باره دهها حادثه ضبط كرده اند. امّا ماجرايى كه ذيلاً نقل مى شود جامعتر از ساير حوادث و ماجراهاست. زيرا بيانگر مناظرۀ بزرگان اصحاب پيامبر در خصوص تغيير سلطه است. در اين مناظره اصحاب براى گفتار خود دلايل محكمى نيز ارائه داده اند.

همچنين اين حادثه گوشه اى مهم از تاريخ امام على را به نمايش مى گذارد. امام صادق نيز در حديثى مفصل جزئيات اين حادثه تاريخى را بازگو مى كند. از آنجا كه شناخت وضعيّت امّت اسلام در آن روزگار براى ما مهم تلقى مى شود ، در اينجا به ذكر اين حديث مى پردازيم :

( چون شمارى از ياران رسول خدا مانند سلمان فارسى و ابوذر و مقداد و بريره اسلمى و عمّار بن ياسر و عدّه اى ديگر به خدمت امام على عليه السلام رسيدند ، گفتند : اى امير مؤمنان ! حقى را وانهادى كه تو خود بدان شايسته تر و سزاوارتر بودى. زيرا ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه مى فرمود :

« على با حق و حق با على است و او با حق مى گردد هرجا كه حق متمايل شود ». ما قصد داريم به سوى او ( خليفه ) رويم و وى را از منبر رسول خدا

ص: 122

پايين كشيم. امّا خواستيم با تو مشورت كرده و نظرت را در اين باره دانسته باشيم كه چه فرمانى مى دهى. امير مؤمنان پاسخ داد : « به خدا سوگند اگر چنين كنيد جز دشمن آنان نخواهيد بود. امّا شما چونان نمك در توشه و سرمه در چشميد. و خدا را سوگند اگر شما چنين مى كرديد و با شمشيرهاى آخته و آماده براى جنگ و خونريزى به سوى من مى آمديد ، آنان هم به نزد من مى آمدند و به من مى گفتند : بيعت كن وگرنه ما تو را مى كشيم. پس من ناچار بودم آنان را از خود باز دارم زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از آنكه از دنيا رود به من اشاره كرد و فرمود : اى ابوالحسن ! مردم پس از من برتو جفا خواهند كرد و عهد مرا دربارۀ تو زير پا مى نهند. حال آنكه منزلت تو نسبت به من همچون مقام هارون است نسبت به موسىٰ و امّت پس از من به منزلۀ هارون و پيروان او و سامرى و هواخواهان اويند ».

عرض كردم : اى رسول خدا ! چه توصيه اى به من مى كنيد اگر چنين وضعى پيش آمد ؟ فرمود : « اگر ياران و حاميانى يافتى به سوى ايشان بشتاب و با آنان جهاد كن و اگر يار و ياورى نيافتى دست بازدار و خونت را بيهوده مريز تا درحالى كه مظلوم هستى به من ملحق شوى ».

چون پيامبر صلى الله عليه و آله چشم از جهان فروبست ، من به كار غسل و كفن او پرداختم و سوگند ياد كردم كه عبا بر دوش نگيرم مگر آنكه همۀ قرآن را گرد آورم. پس چنين كردم. آنگاه دست فاطمه و فرزندانم ، حسن و حسين ، را گرفتم و نزد جنگجويان بدر و سابقان در اسلام شتافتم و ايشان را دربارۀ حق خود سوگند دادم و به يارى خويش فرا خواندم. امّا جز چهار تن از اينان كه سلمان و عمّار و مقداد و ابوذر (1) بودند ، هيچ كس دعوت مرا پاسخ نگفت و من در اين راه تمامد-

ص: 123


1- - ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج1 ، ص131 آورده است: يكى از نامه هاى معروف معاويه به على عليه السلام چنين است: « تو را ياد مى آورم كه ديروز وقتى با ابوبكر بيعت شد-

دلايل و شواهد خود را باز گفتم.

از خدا بترسيد و به خاطر كينه و حسدى كه در اين قوم سراغ داريد و دشمنى آنان با خدا و پيامبرش و اهل بيت او خاموش بمانيد. اينك همگى به سوى آن مرد رويد و آنچه را كه از رسول خدا شنيده ايد ، براى او باز گوييد كه اين كار حجّت را محكمتر سازد و جاى عذرى براى آنها باقى نگذارد و سبب دورى بيشتر اينان از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز ورود بر او مى شود ).

جماعت رفتند و گرد منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله حلقه زدند. آن روز ، جمعه بود. چون ابوبكر بر فراز منبر آمد مهاجران به انصار گفتند : پيش آييد و سخن گوييد و انصار به مهاجران گفتند : شما خود ابتدا سخن گوئيد كه خداوند عزّ وجل شما را در كتاب خويش مقدمتر داشته و فرموده است :

« همانا خداوند به واسطه پيامبر از مهاجران و انصار گذشت فرمود ». (1)- سورۀ توبه ، آيۀ 117. ( به قرائت امام صادق عليه السلام ).(2)

ابان گفت : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : اى فرزند رسول خدا ! عامه چنان كه تو اين آيه را مى خوانى ، نمى خوانند. فرمود : پس چگونه مى خوانند ؟ ! عرض كردم : آنان مى خوانند :

« همانا خداوند از پيامبران و مهاجران و انصار درگذشت ». (3)

امام صادق عليه السلام فرمود : واى بر ايشان ! مگر رسول خدا چه گناهى كرده بود كه خداوند از گناه او گذشت فرمود ؟ ! بلكه خداوند به واسطۀ آن حضرت از گناه امّتش درگذشت.ت.

ص: 124


1-
2- - تو همسر خود را بر درازگوشى سوار كردى و دست حسن و حسين را مى گرفتى و نزد هيچ يك از جنگجويان بدر و سابقان در اسلام نمى رفتى جز آنكه آنان را به خود مى خواندى. تو همراه با همسر و فرزندانت پيش آنان مى رفتى و از آنان مى خواستى كه تو را عليه يار رسول خدا ياورى كنند امّا از آن همه جز چهار يا پنج تن دعوت تو را پاسخ نگفتند. »
3- - همان سوره به قرائت مشهور كه مصحفهاى امروزين نيز چنين ضبط است.

پس نخستين كسى كه از حق على عليه السلام دم زد ، خالد بن سعيد بن عاص بود و پس از وى باقى مهاجران و از پس ايشان انصار به سخن ايستادند. روايت كرده اند كه اينان به هنگام وفات رسول خدا حضور نداشتند و چون بازآمدند ، ابوبكر به خلافت برگزيده شده بود.

اين جماعت در آن روزگار از سرشناسان مسجد رسول خدا بودند. خالد بن سعيد بن عاص (1) برخاست و گفت :

اى ابوبكر ! از خدا بترس. تو خود نيك مى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ با يهود بنى قريظه كه خدا در آن جنگ مسلمانان را پيروز كرد و على در آن روز شمارى از پهلوانان نام آور و تك سوار و يكه تاز آنان را كشت ، درحالى كه ما گرد او بوديم ، فرمود :

« اى جماعت مهاجران و انصار ! من شمار را وصيّتى مى كنم ، آن را حفظ كنيد و كارى را به شما مى سپارم ، آن را پاس داريد. به هوش كه على بن ابى طالب پس از من امير شما و جانشين من در ميان شماست و اين سفارشى »

ص: 125


1- - ابن اثير در اسد الغابه گويد : « خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبدشمس به عبدمناف بن قصى قريشى اموى مكنّى به ابوسعيد، سوّمين يا چهارمين كسى بود كه به اسلام گرويد. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به عنوان گردآوردنۀ صدقات به يمن فرستاد. برخى نيز او را عامل اخذ صدقات مذحج و نيز صنعاء ذكر كرده اند. وى تا زمان وفات پيامبر صلى الله عليه و آله همين منصب را عهده دار بود. خالد و دو برادرش به نامهاى عمرو و ابان بر مسئوليّتهايى كه پيامبر ايشان را بدانها گماشته بود تا زمان وفات پيامبر صلى الله عليه و آله باقى بودند. چون پيامبر ديده از جهان فرو بست، آنان از محلهاى مسئوليت خود بازگشتد. ابوبكر از ايشان پرسيد : چرا بازگشتيد؟ هيچ كس شايسته تر از كسانى نيست كه پيامبر او را به كار گمارده است. به محلهاى خود بازگرديد. آنان پاسخ دادند : ما فرزندان ابواحيحه هستيم و هرگز پس از رسول خدا براى هيچ كس كارگزار نخواهيم بود. خالد بر يمن و ابان بر بحرين و عمرو بر تيماء و خيبر حكم فرماندارى داشتند. خالد و برادرش ابان در بيعت با ابوبكر تعلّل كردند و به بنى هاشم گفتند : شما آن درخت برومنديد كه ميوه هاى رسيده و شيرين داريد و ما پيروان شماييم. هنگامى كه بنى هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد و ابان نيز با وى دست بيعت دادند. ما در اين باره، در آينده به طور كامل سخن خواهيم گفت. »

است كه پروردگارم به من فرمود.

بدانيد كه اگر وصيّت مرا دربارۀ او پاس نداريد و او را ياورى نكنيد در احكام خود دچار اختلاف مى گرديد و كار دينتان برشما آشفته خواهد شد و ولايت شما را بدترين كسانتان به دست خواهند گرفت.

بدانيد كه اهل بيت من وارثان كار من و پس از من دانايان به امور امّتم مى باشند.

خداوندا هركس از امّت من كه از ايشان پيروى كرد و وصيّت مرا دربارۀ ايشان پاس داشت با من محشور فرما و به آنان بهره اى از همنشينى من عطا فرما تا بوسيله آن نور آخرت را درك كنند ، و هر كس از آنان كه جانشينى مرا در خاندانم تباه كرد بر وى بهشتى را كه پهنايش به وسعت آسمان و زمين است ، حرام فرما ».

عمر با شنيدن سخنان خالد گفت : خاموش خالد ! تو از كسانى كه اهل مشورت باشند و يا به گفتارشان اقتدا شود ، نيستى.

خالد نيز پاسخ داد : تو خاموش باش اى فرزند خطاب ! چرا كه تو از زبان كس ديگرى سخن مى گويى. به خدا سوگند قريش نيك مى داند كه تو از نظر حَسَب پست ترين و از نظر منصب پست ترين و بى ارزشترين هستى و كم برخوردارترين شخص از خدا و پيامبرش هستى. تو در جنگها ترسويى و در مال بسيار بخل مى ورزى و بد ذاتى. تو در ميان قريشيان هيچ افتخارى ندارى و در جنگها كارى شايان ذكر نكرده اى. تو در اين امر چونان شيطانى هنگامى كه به انسان گفت : كفر بورز و وقتى كه انسان كفر ورزيد ، گفت : من از تو بيزارم و من از خداوند كه پروردگار جهانيان است ، مى ترسم. پس فرجام اين دو آن شد كه به دوزخ درافتند و در آن جاودان بمانند و اين مجازات ستمگران است ».

عمر متحيّر و اندوهگين ماند و خالد بن سعيد بر جاى خود نشست.

ص: 126

آنگاه سلمان فارسى (1) به پا خاست و گفت : كرديد و نكرديد و ندانيد چه

ص: 127


1- - ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج2، ص17 از ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى به اسناد خود ازمغيره نقل كرده است كه گفت : « سلمان و زبير و عدّه اى از انصار دوست داشتند پس از وفات پيامبر با على بيعت كنند. امّا هنگامى كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، سلمان به صحابه گفت : به هدف زديد امّا در انتخاب معدن خطا كرديد. و در روايت ديگر آمده است : در انتخاب پيرترينتان درست عمل كرديد امّا در حق اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد. اگر اين خلافت را درميان آنان قرار داديد، ميان دو تن از شما خلافى دربر نمى گرفت و زندگى فراخ و پرنعمتى مى داشتيد. » ابن ابى الحديد گويد : « اين خبرى را كه متكلمان در بحث امامت از سلمان نقل كرده اند كه گُفت : كرديد و نكرديد، شيعه اينگونه تفسير مى كند كه خواستيد درست عمل كنيد امّا نتوانستيد امّا ياران ما ( معتزله ) سخن سلمان را چنين تفسير مى كنند كه خطا كرديد و به هدف زديد. » سيّد مرتضى در شافى ص401 گويد : « اگر بگويند از سلمان فارسى نقل كرده اند كه گفت : « كرديد و نكرديد » و اين خبر قطعى نيست، پاسخ خواهيم داد كه اگر خبر مربوط به سقيفه و اقوالى كه در آن مكان گفته شده قطعى باشد، سخن نقل شده از سلمان را هم مى توان قطعى دانست. زيرا هركس كه از سقيفه سخن گفته، قول سلمان را نيز ذكر كرده است و نقل سخن سلمان اختصاصى به شيعه ندارد تا بتوان او را متّهم كرد. نمى توان اشكال كرد كه چگونه سلمان، اعراب را به زبان پارسى مورد خطاب قرار داده است و اينان سخن فارسى سلمان را به عبارت عربى اصبتم و اخطاتم ترجمه و آن را چنين تفسير كرده اند كه سلمان گفت : سنّت اوّلين را رعايت كرديد امّا در مورد اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد ». نگارنده : سخن سلمان بنا برآنچه از انساب الاشراف ج1 ، ص591 و العثمانيه ص172 و 179 و 187 و 237 نقل شد اين است كه گفت : « كرداذ و ناكرداذ » و ظاهراً بدين معناست كه « كرديد و نكرديد ». يعنى آنچه كرديد بر وفق حق و مقتضاى آن نبود. زيرا مردم را گريزى از وجود اميرى كه او را اطاعت كنند نيست، امّا آن اميرى كه بايد از وى فرمان برند ابوبكر نيست. چراكه ابوبكر نخواهد توانست پا در جاى پاى پيامبر گذارد و خط آن حضرت را تعقيب كند همچنين او فاقد عصمتى نظير عصمت پيامبر بود و... امّا دربارۀ اين سؤال كه چگونه سلمان، نخست با اعراب به زبان پارسى و سپس به زبان عربى سخن گفت؟ كه جاحظ در العثمانيه ص186 بر آن بسيار تأكيد كرده است بايد اظهار داشت كه اين امر در طبيعت انسان است چنان كه بايد، ابراز دارد نهانى و به آهستگى آن را بر لب مى آورد و اگر كسى مانند سلمان فارسى به دو زبان مسلّط باشد اين اندوه و تأسف را نخست به زبانى غير از زبان مخاطبان برلب مى آورد و آنگاه دوباره به زبان شنوندگان ادامۀ سخن مى دهد. بنابراين مى توان گفت كه اين عبارت را كسى كه فارسى مى دانسته از سلمان شنيده و سپس آن را به عربى برگردانده است.

كرديد ! سلمان نيز پيش از اين از بيعت با ابوبكر سر باز زده بود تا آنكه او را به اجبار براى گرفتن بيعت حاضر كردند. سلمان گفت؛ : ابوبكر ! اگر امرى واقع شود كه تو آن را ندانى به چه كس تكيه مى كنى و اگر از تو چيزى پرسيده شود كه پاسخ آن را ندانى به چه كس پناه مى برى ؟ بهانۀ تو در سبقت جستن بر كسى كه داناتر از توست و به رسول خدا نزديكتر است و به تأويل كتاب خدا عزّ وجل و سنّت پيامبرش آگاهتر است و پيامبر صلى الله عليه و آله او را در حياتش مقدّم داشته و به هنگام وفاتش شما را به نگاهداشتن حق او وصيّت فرموده چيست ؟ شما سخن پيامبر را به كنارى نهاده و وصيّتش را به فراموشى سپرده ايد و خلف وعده كرده پيمان خود را زيرپا گذارده ايد. و پيمانى را كه پيامبر با دست خويش براى شما بسته بود و آن عبارت از حركت تحت فرماندهى اسامة بن زيد بود ، شكستيد. چراكه پيامبر از همين پيشامدى كه اكنون رخ داده نگران بود و مى خواست مسلمانان را نسبت به عظمت آنچه شما در مخالفت با فرمان او انجام مى دهيد ، آگاه كند.

ديرى نخواهد پاييد كه راه خلافت بر تو هموار مى شود درحالى كه گناهانت بر تو سنگينى مى كند و تو را در قبرت مى گذارند و اعمال تو نيز همراهت خواهند بود. پس اگر فوراً به حق بازگردى و از نفست انتقام گيرى و از بزرگى جنايتى كه مرتكب شده اى به سوى خداوند توبه كنى اين به رهايى تو در روزى كه در قبرت تنها هستى و ياران و ياورانت تو را در آن مى نهند ، نزديكتر است. توهم شنيدى چنانكه ما شنيديم و ديدى همانگونه كه ما ديديم امّا ديده هات.

ص: 128

و شنيده هايت تو را از دست انداختن به امرى كه هيچگونه عذرى در گردن گرفتن آن براى تو و نيز هيچ بهره اى براى دين و مسلمانان در آن نيست ، باز نداشت. پس دربارۀ خود از خدا بترس. آن كس كه بيم داد ، بهانه و عذر دارد و تو نيز همچون كسى مباش كه پشت كرد و گردن فرازى نمود.

آنگاه ابوذر برخاست و گفت : اى جماعت قريش به كارى زشت دست زديد و از خويشاوند رسول خدا صلى الله عليه و آله چشم پوشيديد. به خدا سوگند دسته اى از اعراب به ارتداد خواهند گراييد (1) و در اين دين به شك و ترديد دچار خواهند شد امّا اگر شما خلافت را در خاندان پيامبرتان قرار داده بوديد حتّى دو شمشير هم به مخالفت با شما بلند نمى شد.

سوگند به خدا اين خلافت از آن كسى شد كه چيرگى جُست و چشم كسانى كه شايسته عهده دارى آن نبودند ، بدان خيره گشت. و در طلب آن ، البته خونهاى بسيارى ريخته خواهد شد. - البته حدس ابوذر چندان دور از واقع نبود و عاقبت همان شد كه او نيز بدان اشاره كرده بود -.

سپس ابوذر گفت : شما و برگزيدگانتان خوب مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

« خلافت پس از من براى على و سپس براى فرزندانم حسن و حسين و پس از آن دو براى پاكان از نسل من مى باشد ».

شما سخن پيامبرتان را به كنارى نهاديد و پيمانى را كه با شما بست ،ت.

ص: 129


1- - تاريخ نيز سخن ابوذر را تأييد كرد. زيرا وقتى اعراب شنيدند كه گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله قدرت وى را به نفع خود تصاحب كرده اند در انديشه شدند كه چرا آنان از اين قدرت بهره اى نبرند؟! بنابراين بر ابوبكر شوريدند. شورش اينان در تاريخ به نام « اهل الردّة » ثبت شده است. بلى اين شورش، ارتداد بود امّا بر چه كسى؟ آيا آنان به خدا و پيامبرش مرتد شده بودند؟ يا بر جانشين آن حضرت؟ ما در اين باره به هنگام نقل « خلاف بنى تميم » و قتل « مالك بن نويره »، مشروحاً سخن خواهيم گفت.

به فراموشى سپرديد. از دنياى فانى پيروى كرديد و سراى باقى آخرت را كه جوانانش پير و نعمتهايش نابود نمى شوند و شاديهاى آن به حزن و اندوه گرفتار نمى آيند و هيچ گاه نمى ميرند ، در برابر دنيايى حقير و بى ارزش و فناپذير فروختيد. مردمان پيش از شما نيز چنين بودند. آنان هم پس از پيامبرانشان كافر شدند و به قهقرا بازگشتند و تغيير دادند و دگرگون ساختند و به اختلاف افتادند. اينك شما نيز كاملاً مانند ايشان رفتار كرديد و بى درنگ ثمرۀ اين كار خود را خواهيد چشيد و بدانچه خود كرده ايد ، مجازات مى شويد. و خدا هرگز به بندگانش ستم روا نخواهد داشت.

سپس مقداد بن اسود برخاست و گفت : ابوبكر ! از ستم خويش بازگرد و به سوى پروردگارت توبه كن. برو در خانه ات بنشين و بر خطايى كه از تو سرزده اشك ندامت بريز ، و خلافت را به كسى واگذار كه او بدان از تو سزاوارتر است. تو خوب از پيمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او در گردنت نهاد ، آگاهى دارى و مى دانى كه پيامبر تو را فرمان داد كه تحت فرمان اسامة بن زيد باشى و او هم فرمانده تو باشد و پيامبر بر بطلان خلافت براى تو و ياورت هشدار داد ياورى كه خود و تو را به پاى علم نفاق و مركز پستى و تفرقه كشاند يعنى عمرو ابن عاص كه در بارۀ او آيه إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ نازل گرديده است

اهل علم در اينكه آيه در حقّ عمرو نازل شده هيچ اختلافى بايكديگر ندارند و اين عمرو فرماندهى شما و ديگر منافقان را در وقتى كه پيامبر او را به جنگ ذات السلاسل (1)فرستاده بود ، برعهده داشت. عمرو شما را به نگاهبانى سپاه

ص: 130


1- - انساب الاشراف - بلاذرى ، ج1، ص380؛ در كتابهاى سيره آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ابتدا عمروبن عاص را به اين مأموريت فرستاد و آنگاه ابوعبيده را براى يارى او فرستاد. ابوبكر و عمر نيز در سپاه ابوعبيده شركت داشتند. چون اين سپاه به هم ملحق شدند همگى تحت فرمان عمرو بن عاص درآمدند. براى توضيح بيشتر مراجعه كنيد به : سيره ابن هشام ، ج2، ص632، اسد الغابة ، ج4، ص116 ذيل شرح زندگى ابن العاص، منتخب كنز العمال ، ج4، ص178، تاريخ طبرى ، ج3، ص32، علاوه بر منابع فوق نكات پراكندۀ ديگرى از زندگى عمرو بن عاص وجود دارد كه براى آگاهى از آنها مى توانيد به كتاب الغدير ، ج2 ، ص120 - 176 مراجعه فرماييد.

خويش برگماشت و حال آيا شما را براى نگاهبانى از خلافت گمارده است ؟ ! از خدا بترس و پيش از آنكه فرصت از دست رود ، در كناره گيرى از اين كار شتاب ورز كه اين در دنيا و پس از مرگ به حال تو سودمندتر است. به دنيايت متمايل مشو و مبادا قريش و غير قريش تو را بفريبند. ديرى نپايد كه دنيايت پريشان و نابود شود آنگاه به پيشگاه پروردگارت روانه شوى و خداوند تو را به واسطه كردارت پاداش خواهد داد.

تو خوب آگاهى و يقين دارى كه خلافت پس از رسول خدا از آنِ على بن ابى طالب است. پس آنچه را كه خداوند خود براى او مقرّر داشته ، به وى تسليم كن كه اين كار تكميل كنندۀ پرهيزگارى تو و سبك كنندۀ گناه توست. به خدا سوگند تو را نصيحت كردم اگر پند مرا پذيرا باشى. و عاقبت تمام امور به خداوند بازگشت مى كند.

سپس « بريده اسلمى » (1) برخاست و گفت : انا للّٰه وانا اليه راجعون. ابوبكر !

ص: 131


1- بريده بن حصيب الاسلمى ابوساسان و ابوعبداللّٰه صاحب خاندانى بزرگ در ميان قومش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله در حال هجرت با وى برخورد كرد. در اين هنگام بريده و همراهانش كه شمار آنها به هشتاد خانوار مى رسيد، به اسلام گرويدند و نماز عشاء را در پشت سر رسول خدا صلى الله عليه و آله به جاى آوردند. سپس بريده پس از غزوه احُد به خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رسيد و از آن پس در تمام نبردها همراه و همگام پيامبر بود. آن حضرت نيز وى را به عنوان عامل جمع آورى صدقات قومش گماشت. روايت شده كه چون بريده از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله خبردار شد، پرچم خود را برگرفت و آن را بر سر درِ خانه امير مؤمنان عليه السلام نصب كرد. عمر از او پرسيد : مردم همگى بر بيعت با ابوبكر اتفاق كرده اند چرا تو با آنان مخالفت مى كنى؟! بريده پاسخ داد : من جز با صاحب اين خانه بيعت نمى كنم. امّا حديث مربوط به تسليم شدن بريده در مقابل امارت على بن ابى طالب عليه السلام را علّامه مرعشى در ذيل الاحقاق از بسيارى از كتب روايى اهل سنّت نقل كرده است ( ج4 ، ص275 به بعد ). امّا حديث خلافت را سيّد مرتضى علم الهدىٰ در الشافى ص398 از ثقفى به اسناد خود از ابوسفيان بن فروه از پدرش نقل كرده است كه گفت : بريده آمد تا پرچمش را در وسط اسلم فرو كرد. آنگاه گفت : تن به بيعت نمى دهم مگر آنكه على بن ابى طالب بيعت كند. على به او گفت : اى بريده تو هم در آنچه مردم داخل شده اند وارد شو، كه امروز اجتماع و وحدت ايشان در نزد من بهتر از اختلاف آنان است. همچنين سيّد مرتضى به اسناد خود از موسى بن عبداللّٰه بن حسن روايت كرده است كه گفت : پدر قبول بيعت كن. گفت : ما بيعت نمى كنيم مگر آنكه بريده بيعت كند زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : على پس از من راهبر شماست. وى گويد : پس على گفت : اينان ستم به حقّ مرا برگزيدند و من با ايشان بيعت مى كنم. مردم به ارتداد افتادند پس من ظلم به حقّ خويش را برگزيدم بگذار آنان هرچه مى خواهند بكنند. نگارنده : اين حديث كه مى فرمايد : « اى بريده با على دشمنى مكن و دربارۀ او بد مگوى كه على از من و من از اويم و او پس از من راهبر تمام مؤمنان است » ، از جمله احاديث متواترى است كه صاحبان صحاح نيز آن را نقل كرده اند. رجوع كنيد به مسند ابن حنبل ، ج5، ص356، خصايص نسايى ، ص33، شرح نهج البلاغه - ابن ابى الحديد ، ج2، ص430، مجمع الزوائد ، ج9، ص127 و نيز حديث عمران بن حصين كه گفته اند برادران بريده از يك مادر مى باشند در مسند ابوداود ، ص111 ، شماره 829، صحيح ترمذى ، ج5، ص296 ، شماره 3796 و 3809، مشكاة المصابيح ، ص564 ، و جامع الاصول ، ج9، ص470 و خصايص نسايى ، ص33 و26 و مستدرك الصحيحين ، ج3، ص110 ، و... ديگر كتب روايى اهل سنّت نقل شده است. براى تفصيل بيشتر چنان كه قبلاً گفتيم به كتاب الاحقاق ، ج5، ص274 - 317 \مراجعه فرماييد.

حق چسان با باطل آميخته مى گردد ؟ ! آيا فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى مى زنى يا خودت را فريب مى دهى ؟ ! سخنان و پندارهاى پوچ و باطل براى تو آراسته شده است.

آيا مگر به خاطر نمى آورى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمود كه على را امير مؤمنان خطاب كنيم ؟ ! هنوز پيامبر ميان ماست و ايند.

ص: 132

سخن اوست كه مى فرمود :

« اين شخص - يعنى على عليه السلام - امير مؤمنان و كشندۀ قاسطان است ».

از خدا بترس و خودت را درياب پيش از آنكه فرصت از دست رود. و روحت را از چيزى كه موجب هلاكت آن مى شود ، برهان و كار را به كسى بازگردان كه از تو بدان سزاوارتر است و در غصب اين منصب بيش از اين ادامه مده و بازگرد كه تو اكنون نيز مى توانى از اين راه بازگردى.

من در حق تو نصيحتهايى بى شائبه كردم و تو را به راه رهايى ، دلالت نمودم پس تو هم ياور مجرمان مباش.

آنگاه عمار ياسر به پا خاست و گفت : اى جماعت قريش و اى مسلمانان ! اگر مى دانيد ( كه هيچ ) و گرنه بدانيد كه خاندان پيامبرتان به خلافت سزاوارتر و به ميراثش شايسته ترند. آنان نسبت به انجام امور دينى استوارتر و بر مؤمنان ايمن تر و در حفاظت از دين پيامبر صلى الله عليه و آله از ديگران كوشاتر و به حال امّت او خيرخواه ترند. پس به يار خود ( ابوبكر ) فرمان دهيد تا حق را به صاحبانش بازگرداند پيش از آنكه سامان شما آشفته شود و كارتان به ضعف گرايد و دشمن بر شما چيره آيد و پراكندگيتان اشكار شود و فتنه هاى بزرگ شما را در خود فرو گيرد و در آنچه ميانتان است به اختلاف افتيد و دشمنانتان در نابوديى شما طمع ورزند.

شما خود نيك مى دانيد كه بنى هاشم به كار خلافت از شما سزاوارترند و از ميان آنان على عليه السلام بنا بر پيمانى كه خدا و پيامبرش از شما گرفتند ، راهبر و ولىّ شماست.

شما خود اين تفاوت آشكار را لحظه به لحظه مشاهده مى كرديد كه چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله تمام دربهاى خانه هاى شما را كه به مسجد باز گشوده مى شد ،

ص: 133

بست مگر در خانۀ على را. (1) و نيز على را به همسرى دخترش فاطمه برگزيد و او را به ديگر خواستگارانش نداد. و نيز آن حضرت صلى الله عليه و آله دربارۀ على فرمود :

« من شهر علم هستم و على درِ آن است پس هركس خواهان حكمت استت.

ص: 134


1- - حديث « سدّ الابواب » در بحار الانوار ج39، ص19 - 34 نقل شده است و نيز در الاحقاق ج5،ص540 - 586 به نقل از ترمذى ج13، ص173 ( طبع الصاوى در مصر ) و يا ج5، ص305 به شماره 3815 ( طبع الاعتماد ) از نسايى در خصايص ص13 و 14 و از حافظ ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء ج4، ص153 و از ابن كثير دمشقى در البداية والنهاية ج7، ص338 و ابن حنبل در مسند ج4، ص369 و از حاكم در مستدرك ج3، ص125 آمده است. همچنين علّامه امينى در كتاب خود موسوم به تدبر بحثى روشن و نظرى صحيح دربارۀ حديث سد الابواب ارائه داده كه خوانندگان مى توانند به ج3، ص202 و مابعد آن رجوع فرمايند. از جمله نكات شايان ذكر آن است كه ترمذى در ج5، ص278 به اسناد خود از عروة از عايشه نقل كرده است كه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به بستن درِ خانه ها جز خانۀ ابوبكر فرمان داد ». بخارى نيز در ج5، ص5 اين حديث را چنين نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : « در مسجد درى نماند جز آنكه بسته شود مگر درِ خانه ابوبكر ». امّا در واقع اينان دقت نكرده اند كه پيامبر فقط به خاطر دوستى و خويشاوندى با على عليه السلام در خانۀ آن حضرت را مسدود نكرد بلكه اين فرمان به خاطر وجود حكمى شرعى بوده است. بنابراين حكم هيچ كس اجازه نداشته به حالت جنب در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله گام گذارد مگر كسى كه به نص آيه تطهير پاك و طاهر باشد. از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : « اى على براى هيچ كس جز من و تو روا نيست كه در اين مسجد جنب شود ». اين روايت را ترمذى در ج5، ص303 ، تحت رقم 3811 و بيهقى در سنن ج7، ص65 و خطيب تبريزى در مشكاة المصابيح ص564 و عسقلانى در تهذيب ج9، ص387 و بسيارى كسان ديگر كه نامشان در حاشيه الاحقاق آمده است، ضبط كرده اند. امّا حديث « أنا مدينة العلم وعلى بابها » در بحار الانوار ، ج40 ، ص200 - 207 و نيز در ذيل الاحقاق ج5، ص469 - 515 ، به نقل از كتب روايى اهل سنّت از جمله مستدرك ج3 ، ص126 و 127، تاريخ بغداد ج2 ، 3771، انساب سمعانى 11892 و تاريخ الخلفاء ص66 ذكر شده است.

بايد از در آن شهر وارد شود. »

شما همگى در مشكلات دينى خود از على دادخواهى مى كنيد درحالى كه على از رجوع به هريك از شما بى نياز است. او سوابقى دارد كه حتّى برترين كس شما فاقد آنهاست. پس چرا از او مى گريزيد و حقّ او را به يغما مى بريد و زندگى دنيوى را بر آخرت برمى گزينيد ؟ ! پس چه بد خلافتى است براى ستمگران ! حقى را كه خداوند براى على عليه السلام مقرّر فرموده ، به او بازپس دهيد :

« پس درحالى كه پشت كرده ايد از او مگريزيد و برپيشينه هاى خود باز مگرديد كه از زيانكاران خواهيد شد ».

سپس ابى بن كعب (1) برخاست و گفت : ابوبكر ! حقى را كه خداوند براى كس ديگرى جز تو مقرّر داشته انكار مكن و نخستين كسى مباش كه از دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد جانشين و برگزيده اش ، سرپيچى كرد و از فرمانش روى گردانيد. حق را به اهل آن بازگردان تا ايمن و آسوده شوى و به گمراهى خود بيش از اين ادامه مده كه پشيمان شوى و در بازگشت به سوى خداوند شتاب جو كه گناهانت را سبك كند و خود را بدين خلافتى كه خداوند آن را براى تو مقرّر نداشته ، لحظه اى كانديد مكن كه كيفر كردارت را خواهى چشيد. ديرى نخواهد »

ص: 135


1- - ابوالفداء در كتاب خود موسوم به المختصر في اخبار البشر حديث سقيفه را نقل كرده و گفته است : « آنان به طرف سقيفه بنى ساعده شتاب جستند. آنگاه عمر با ابوبكر بيعت كرد و مردم همگى براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند مگر جماعتى از بنى هاشم و زبير و عتبة بن ابى لهب و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمرو و سلمان فارسى و ابوذر و عمار بن ياسر و ابن عازب و ابى بن كعب و ابوسفيان از بنى اميّه كه همگى به خلافت على عليه السلام تمايل داشتند. » يعقوبى نيز در تاريخ خود ج2، ص114 گويد : « گروهى از مهاجران و انصار از بيعت با ابوبكر امتناع ورزيدند و به سمت على گرايش يافتند. آنگاه وى اسامى هواخواهان بيعت با على را ذكر كرده است. »

پاييد كه تو آنچه را كه دارى از دست خواهى داد و به سوى پروردگارت مى روى و او تو را از آنچه كرده اى ، مى پرسد و « پروردگارت نسبت به بندگان ، ستمگر نيست ».

آنگاه خزيمة بن ثابت از جا برخاست و گفت : اى مردم ! آيا نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله گواهى مرا به تنهايى پذيرفت و ديگرى را براى دادن گواهى در كنار من قرار نداد ؟ گفتند : چرا مى دانيم. گفت : پس گواهى مى دهم از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود :

« اهل بيت من حق و باطل را از هم جدا مى سازند و اينانند پيشوايانى كه بديشان اقتدا مى شود ». من آنچه را كه مى دانستم ، گفتم و جز رساندن پيغام مسؤليتى ديگرى نداشتم.

سپس ابوالهيثم فرزند تيهان از جا برخاست و گفت : من نيز گواهى مى دهم كه پيامبر صلى الله عليه و آله على را در روز غدير خم بلند كرد. انصار گفتند : پيامبر ، على را جز براى خلافت تعيين نكرد و برخى ديگر نيز گفتند : على را معرفى نكرد مگر براى آنكه مردم بدانند كه او مولاى كسى است كه رسول خدا ( ص ) مولاى اوست. بحث و گفتگو در اين باره بسيار شد. پس ما برخى از افراد خود را به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله روانه كرديم تا از وى در اين باره پرسش كنند. پيامبر به آنان پاسخ داد : بديشان بگوييد :

« على پس از من ، راهبر مؤمنان و خيرخواه ترين مردم براى امّت من است. من بدانچه نزدم بود گواهى دادم پس هركس خواهد ، ايمان آورد و هركس خواهد ناسپاسى ورزد و همانا ديدار ما روز قيامت خواهد بود ».

سپس سهل بن حنيف برخاست. نخست حمد و ثناى خداوند را آغاز كرد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و آنگاه گفت : اى جماعت قريش ! گواه باشيد من شهادت مى دهم كه رسول خدا را درهمين مكان يعنى روضه ديدم درحالى كه

ص: 136

دست على بن ابى طالب را گرفته بود و مى فرمود :

« اى مردم اين على پس از من امام شما و وصى من در زمان حيات و پس از مرگم است او داور دين من و تحقق بخش وعدۀ من است. او نخستين كسى است كه بر حوض كوثر با من مصافحه مى كند. پس خوشا به حال كسى كه از او پيروى كند و يارى اش رساند و واى بر كسى كه از او عقب ماند و خوارش سازد ».

آنگاه برادرش ، عثمان بن حنيف برخاست و گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود :

« اهل بيت من ستارگان زمينند پس از ايشان جلو نيفتيد و آنان را مقدّم داريد كه ايشان پس از من واليانند ».

پس مردى برخاست و از حضرت پرسيد : كدام اهل بيت اى رسول خدا ؟ حضرت فرمود :

« على و فرزندان پاكش ».

بدين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را مشخص كرد پس اى ابوبكر نخستين كس مباش كه بدان كفر ورزى. و خدا و پيامبرش را خيانت مكنيد و در امانات خود نيز خيانت روا مداريد درحالى كه خود بر آنها آگاهيد.

آنگاه ابو ايوب انصارى برخاست و گفت : « اى بندگان خدا ! از خداوند در مورد اهل بيت پيامبرتان بترسيد و حقى را كه خداوند براى آنها مقرّر كرده بديشان بازپس دهيد. شما نيز سخنانى شبيه آنچه كه برادرانمان ، جاى به جاى و مجلس به مجلس از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اند ، شنيده ايد. آن حضرت مى فرمود : اهل بيتم ، پس از من ، پيشوايان شمايند. و به على اشاره مى كرد و مى فرمود :

على امير نيكان و كشندۀ كافران است. هركس او را بى يار و ياور گذارد بى يار خواهد ماند و هركس او را يارى رساند ، يارى خواهد شد. پس از ستم خويش

ص: 137

به خداوند توبه كنيد كه او توبه پذير و مهربان است و درحالى كه پشت كرده ايد از او مگريزيد و روى برمگردانيد ».

امام صادق عليه السلام فرمود : ابوبكر بر فراز منبر خاموش نشسته بود و حرفى براى گفتن نمى يافت. عاقبت گفت : « من خلافت شما را برعهده گرفته ام حال آنكه بهترين شما نيستم مرا واگذاريد مرا واگذاريد » (1) پس عمر بن خطاب گفت : از منبر بيا پايين ، اى فرومايه !

ارزيابى امام از شيخين

امام على عليه السلام در روزگار خلافت شيخين ( ابوبكر و عمر ) چگونه زيست ؟ و چگونه با آنان برخورد كرد ؟

آن حضرت با شكيبايى تمام ، تا آنجا كه توانست درجهت اصلاح اوضاع كوشيد و به پرورش نسلى از انقلابيون مكتبى كمر بست و براى رويارويى با »

ص: 138


1- - حديث انصراف ابوبكر از خلافت با اين لفظ در الصواعق المحرقه ص30 ، و در الامامة والسياسة ص20 آمده است. « همچنين پس از آنكه حضرت زهرا ( س ) در گفتگويى به وى اظهار داشت كه : به خدا سوگند در هر نمازى كه به جاى مى آورم بر تو نفرين مى كنم. ابوبكر درحالى كه مى گريست از خانه فاطمه بيرون آمد. مردم به سوى او آمدند و ابوبكر به ايشان گفت : هركس از شما شب را درحالى كه همسر خويش را در آغوش گرفته و از اهل خويش مسرور است به سر مى آورد. اينك مرا با مصيبت خودم رها كنيد من نيازى به بيعت شما ندارم و بيعت مرا فسخ كنيد. » مؤلف مجمع الزوائد در ج5، ص183 اين روايت را به نقل از طبرانى در كتاب الاوسط با اين لفظ نقل كرده است : « ابوبكر فرداى روزى كه با وى بيعت شد برخاست و براى مردم خطبه اى ايراد كرد و گفت : اى مردم! من راى خود را از شما بازپس مى گيرم چراكه من بهترين شما نيستم. شما نيز با بهترينتان بيعت كنيد. » ابن ابى الحديد اين روايت را در شرح نهج البلاغه ج1، ص56 نقل كرده و گفته است : « روايتها در اين باره مختلف است. »

انحرافات اجتماعى و نيز برخورد با جناح بنى اميّه كه موذيانه و به آهستگى براى تصاحب مشاغل حكومتى تلاش مى كردند ، نيروى فشار تشكيل داد.

على عليه السلام در خطبۀ معروف « شقشقيه » اين اوضاع را دقيقاً توصيف كرده است. ما در اينجا تنها به فرازهايى از اين خطبه اشاره مى كنيم كه درعين ايجاز مى تواند به عنوان دايرة المعارفى تاريخى مورد بسط و گسترش قرار گيرد.

امام عليه السلام در اين خطبه يادآور مى شود كه ابوبكر ، خلافت را چونان جامه اى دربر كرد درحالى كه خود مى دانست من بدان سزاوارترم.

چرا كه من چون قطب وسط آسياب خلافت و همچون قلّه اى هستم كه سيلها از آن جارى مى شوند و چنان بلند است كه هيچ پرنده اى را ياراى رسيدن بر فراز آن نيست. امّا من بر آن پرده اى فكندم. چرا ؟ ! چون به دو نكته مى انديشيدم : يا جلو افتم درحالى كه يار و ياورى ندارم و يا آنكه كنار بكشم و بر تاريكى كورى كه بسيار هم به طول مى انجاميد و پيران را فرسوده و جوانان را پير مى ساخت و مؤمن را زجركش و به چنان درد و رنجى گرفتار مى كرد ، شكيب ورزم ؟

على عليه السلام در اين خطبه مى فرمايد : (1)

« بدان كه به خدا فلانى ( پسر ابو قحافه ) خلافت را چون جامه اى دربر كرد حال آنكه مى دانست جايگاه من نسبت به خلافت همچون جايگاه قطب وسط آسياب است. سيلها از من جارى مى شود و هيچ پرنده اى به قلّه من بال نمى سايد. پس جامۀ خلافت را رها كردم و از آن پهلو تهى نمودم و در كار خود انديشيدم كه آيا با دستى بريده ( بى يار و ياور ) حمله كنم يا آنكه بر تاريكى كورى ، شكيب ورزم ؟ ظلمتى كه در آن پيران فرسوده و جوانان پير مى شوند و مؤمن در آن رنج مى برد تا آن وقت كه خدايش را ديدار كند ».3.

ص: 139


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 3.

آنگاه امام عليه السلام بيان مى كند كه در اين شرايط صبر را به هدايت و خردمندى نزديكتر ديدم. پس درحالى كه خار در چشم و استخوان در گلو بود ، صبر را پيشه كردم.

چرا ؟ چون حضرت مى ديد ميراث خلافتى را كه پيامبر براى او بر جاى نهاده ، به تاراج رفته است. اوضاع بدين منوال پيش مى رفت كه ناگهان خليفۀ اوّل از دنيا رفت و عمر را به جانشينى خود برگزيد.

امام با اشاره به اين ماجرا ، مى پرسد : چگونه ابوبكر در زمان حيات خود از خلافت بارها استعفا كرد امّا بعد حتّى پس از مرگش بدان چنگ آويخت ؟ آرى اين معاهده اى بود ميان او و عمر ، تا خلافت را ميان خود تقسيم كنند.

امام در نهج البلاغه در اين باره مى فرمايد :

« پس ديدم كه صبر كردن خردمندى است. آنگاه شكيب ورزيدم درحالى كه چشمانم را خار و گلويم را استخوان گرفته بود. ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم تا آنكه اوّلى ( ابوبكر ) راه خود را به آخر رسانيد و خلافت را پس از خود به فلانى ( عمر بن خطّاب ) آويخت ».

آنگاه امام عليه السلام به شعر اعشى تمثل جسته ، مى فرمايد :

« شتّان ما يومىِ على كورها ***ويومُ حيّان اخى جابر »

چه فرق است ميان من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم با روز حيان برادر جابر كه از مشقّت سفر آسوده است.

« شگفتا ! او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى كرد امّا در واپسين روزهاى عمرش خلافت را به عمر اختصاص داد. درحقيقت اين دو خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خويش تقسيم كردند ».

آنگاه على عليه السلام به توصيف شخصيّت خليفه دوّم پرداخته ، مى گويد :

ص: 140

« عمر ، خلافت را در جايگاهى خشن و ناهموار قرار داد چنان كه اگر زخمى به آن مى زد ، زخمش كارى و عميق مى شد و اگر به او نزديك مى شد لمس كردنش سخت و دشوار بود. لغزشهايش فراوان و پوزش خواهى اش بسيار بود. در زمان او حكومت چونان شترى سركش شده بود كه اگر مهارش را سخت مى كشيدند و رها نمى كردند بينى شتر مى شكافت و اگر به حال خود واگذارش مى كردند در پرتگاه مرگ فرو مى افتاد. حكومت به چنين اوضاع نابسامانى گرفتار آمده بود نه شدّت عمل در آن مفيد واقع مى شد كه براى مردم زيان آور بود و نه سهل انگارى و مسامحه سودى دربر داشت كه اوضاع را بيش از پيش آشفته تر مى ساخت. »

چنين به نظر مى رسد كه امام مى خواهد بدين نكته اشاره كند كه نرمش و سختگيرى عمر كافى نبود و همچنين در وقت مناسبى اعمال نمى شد. بلكه در جايى كه بايد نرمش به خرج مى داد سخت مى گرفت و در جايى كه مقام اقتضاى شدّت عمل داشت ، نرمى و مدارا به خرج مى داد.

سپس حضرت به توصيف حال مردمى كه به اشتباه گرفتار آمدند و راه هدايت را از گمراهى باز نشناختند ، پرداخته مى گويد كه سرپيچى نخست مردم ، آنان را به حالت نفاق و سير در گمراهى سوق داد. امّا من در اين مدّت دراز و با وجود سختى اين حادثه شكيبايى را ترجيح دادم. آن حضرت در نهج البلاغه مى فرمايد :

« عمر خلافت را در جايى درشت و ناهموار قرار داد. زيرا او زبانى تند داشت و ملاقات با او رنج آور بود. لغزشهايش بسيار و پوزش خواهى اش نيز بى شمار بود. همراه آن مانند كسى بود كه بر اشترى سركش سوار شده بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند شتر پاره و مجروح شود و اگر مهار او را سست كند خود را به پرتگاه هلاكت بيفكند.

ص: 141

به خدا قسم مردم در زمان او گرفتار شدند و اشتباه كردند و در راه راست گام ننهادند و از حق دورى كردند. پس من با وجود درازى اين دوران و سختى اين حادثه شكيبايى اختيار كردم ».

سپس على عليه السلام به شوراى شش نفرى كه از سوى خليفه دوّم تعيين شد ، اشاره مى كند و مى فرمايد :

چه كسى دربارۀ برترى من نسبت به ابوبكر ترديد روا داشت كه اين امر مرا همتاى كسانى قرار داده كه يا همپايۀ ابوبكرند و يا از او پايين تر ؟ !

البته امام باتوجّه به حفظ مصلحت دين در آن اوضاع بدين كار تن داد و بنابر تعبير خود آن حضرت « همچون پرنده اى درميان فوج پرندگان شد كه هرجا آنان مى نشستند او هم فرود مى آمد و هرجا كه آنان پرواز مى كردند ، او هم با آنان مى پريد ».

امام در اين باره مى فرمايد :

« چون عمر هم درگذشت ، كار خلافت را درميان جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آنها گمان كرده بود. پس واى از آن شورا و مشورتى كه كردند ! چسان در مقايسۀ من با ابوبكر ترديد كردند كه اينك هم رديف چنين كسانى شده ام ؟ ! امّا من در فراز و فرود از آنها تبعيّت كردم ».

آنگاه امام در ادامۀ سخنان خود به روزگار خلافت سوّمين خليفه اشاره مى كند كه ما در صفحات آينده به آن بخش از سخنان آن حضرت نيز خواهيم پرداخت.

خليفه دوّم چگونه كُشته شد؟

برخى از محقّقان بر اين عقيده اند كه : در پشت صحنۀ قتل خليفه دوّم دست حزب اموى در كار بوده است. بويژه آنكه عمر در اواخر دوران خلافتش بسيار

ص: 142

بر آنان سخت گرفته بود. اين عمرو بن عاص است كه با افسوس و حسرت مى گويد :

خداوند زمانى را كه در آن استاندار عمر بن خطّاب گشتم ، نفرين كند. مغيره نيز بر عمر كينه مى ورزيد. چراكه عمر پس از متّهم ساختن او به زنا ، وى را از استاندارى بصره عزل كرد و مغيره را بارها مورد خطاب قرار مى داد و به او مى گفت : به خدا قسم گمان نمى كردم كه ابوبكر بر تو دروغ بندد.

عبدالرحمن بن ابوبكر بر اين باور بود كه جفينه غلام سعد بن ابى وقاص در جريان قتل عمر شركت دارد و از طرفى سعد نيز با جناح امويّون خويشاوندى نزديكى داشت چراكه مادرش خواهر ابوسفيان بود.

در واقع عوامل و اسبابى كه مورّخان آن را پيش زمينۀ ترور عمر توسّط ابولؤلؤ دانسته اند ، سُست و بى پايه است و قابل نقد و بررسى است. زيرا همين كه مغيره ، غلامش را كه خراج بر او مقرّر شده بود ، رد كرد دليل آن نمى شود كه كمر به ترور عمر ببندد بلكه اين امر بايد وى را به ترور مولايش كه مستقيماً خراج را براى او مى برد ، ترغيب مى كرده است.

چون حال عمر رو به وخامت گراييد ، خلافت را درميان شورايى شش نفرى قرار داد.

اعضاى اين شورا عبارت بودند از : على عليه السلام ، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف ، طلحه ، زبير و سعد بن ابى وقاص.

از سرشت اين شورا و نيز از وصيّت عمر پرواضح بود كه راى سه نفرى كه عبدالرحمن بن عوف درميان آنها بود ، پذيرفته مى شد و بديهى بود كه عبدالرحمن ، داماد خويش يعنى عثمان را بر ديگران ترجيح مى داد. از سويى خليفه دوّم ، جانشين خود را با مهارت و زيركى بسيار انتخاب كرده بود و شايد علّت اين امر همان نگرانيهاى گذشتۀ وى از انتقال قدرت به دست على عليه السلام بود.

عمر بخوبى مى دانست كه اگر ستارۀ على در آسمان خلافت درخشيدن گيرد ، ديگر هيچ ستاره اى در برابر او فروغى نخواهد داشت. آيا مگر عمر نبود كه وقتى

ص: 143

صفات آن شش تن را بر مى شمرد ، هر يك را به صفات ناپسندى ياد مى كرد مگر على را. او دربارۀ آن حضرت مى گفت : به خدا خلافت حقّ توست اگر اهل شوخى و مزاح نمى بودى.

به خدا سوگند اگر تو ولايت آنان را عهده دار گردى ، ايشان را براه آشكار حقّ و طريق راست رهنمون شوى.

در واقع خلافت على عليه السلام تمام اصول و پايه هايى را كه دو خليفۀ پيشين بنيان نهاده بودند ، از هم مى پاشيد.

و چه بسا به همين خاطر بود كه امام شرط عبدالرحمن بن عوف را كه به آن حضرت پيشنهاد داده بود كه به سيرۀ شيخين عمل كند تا وى را به خلافت برگزينند ، رد كرد.

چون كار خلافت به نفع عثمان انجام پذيرفت ، على عليه السلام از بيت الشورى بيرون آمد و فرمود :

« ما اهل بيت نبوّت و معدن حكمت و امان مردم روى زمين و وسيلۀ نجات براى كسانى هستيم كه ما را طلب كنند. ما را حقّى است. اگر آن را به ما دهند خواهيم گرفت و اگر ما را از آن منع كردند بر كفل شترها سوار مى شويم ». (1)

آنگاه روى به عبدالرحمن بن عوف كرد و گفت :

« اين نخستين روزى نيست كه شما بر ما چيره مى شويد. پس شكيبايى زيبا و پسنديده است و خداوند بر آنچه شما توصيف مى كنيد ، يارى گرفته شده است. به خدا سوگند او ( عثمان ) را به خلافت تعيين نكردى مگر بدين خاطر كه آن را به تو باز گرداند ». (2)

و نيز فرمود :4.

ص: 144


1- - معنى عبارت آخر على عليه السلام اين است كه در غير اين صورت تابع آنان خواهيم شد.
2- - سيرة الأئمة الاثنى عشر ، ص394.

« اى مردم ! شما خود مى دانيد كه من از ديگرى به خلافت سزاوارترم. امّا اكنون مى بينيد كه كار به كجا كشيده است. پس به خدا سوگند خلافت را به ديگرى مى سپارم تا زمانى كه امور مسلمانان بسامان باشد و جز بر من ستم نرود و اين كار تنها براى درك پاداش و فضل آن و براى بى رغبتى به مال و زينت دنياست كه شما براى رسيدن بدان با يكديگر به رقابت پرداخته ايد ». (1)7.

ص: 145


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص397.

توطئه بنى اميّه

اگرچه موازنۀ قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر ، به نفع جناح اوّل پيش مى رفت امّا اين امر در زمان خليفه سوّم با ركود مواجه شد. چراكه پس از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت ، اينك مصلحت حزب اموى مدّنظر بود. پس از آنكه يكى از افراد بنى اميّه به خلافت رسيد ، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر پنهان كنند و تنها كسانى را به جرم قتل عمر بكشند كه به حزب و به خط آنان بستگى ندارند !

بدين ترتيب دستيابى بنى اميّه به قدرت در روزگار عثمان ، امرى بيرون از منطق رويدادهاى آن زمان نبود. ستارۀ اقبال خليفه سوّم براى آنان نيز بخت بلندى به همراه داشت. شايد سوّمين شرطى كه عبدالرحمن بن عوف به امام عليه السلام پيشنهاد كرد و آن حضرت آن را نپذيرفت و عثمان بدان شرط گردن نهاد ، همان ابقاى امتيازات بنى اميّه و از جمله ابقاى معاويه بر ولايت شام بود. خليفه دوّم به هنگام مرگ به عثمان گفت : بر فرض كه من خلافت را به تو سپردم ، قريش را مى بينم كه به خاطر هوادارى از تو خلافت را به گردنت مى اندازند. آنگاه تو بنى اميّه و بنى معيط را برگردۀ مردم سوار مى كنى و آنان را در غنايم بر ديگران مقدّم

ص: 146

مى دارى پس گروهى از گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را در بسترت به قتل مى رسانند.

به خدا اگر من چنين كنم تو نيز چنان خواهى كرد و اگر تو اين كنى كه من گفتم آنان هم با تو چنان رفتار كنند. آنگاه موهاى جلوى پيشانى عثمان را به دست گرفت و به وى گفت :

هرگاه چنين اتفاقى افتاد آنگاه سخن مرا به ياد آر. (1)

يكى از مورّخان ، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامى درعهد خلافت عثمان را چنين توصيف مى كند : عثمان بنى اميّه را برگردۀ مردم سوار كرد و ولايت را به دست آنان ، سپرد و زمينهايى را كه از راه خراج به دست حكومت افتاده بود ، تحت تصرّف آنها قرار داد. در زمان خلافت عثمان ، سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان خمس آن سرزمين را گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.

روزى عبداللّٰه بن خالد بن اسيد ، از عثمان حلّه اى - جامه اى - خواستار شد امّا عثمان به جاى آن چهارصد هزار درهم به وى بخشيد و خلافت خود را با بازگرداندن « حكم بن ابى العاص » و فرزندان و خانواده اش به مدينه ، پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را از آن شهر بيرون رانده بود ، آغاز كرد. حال آنكه رسول خدا هرگز شفاعت كسى را دربارۀ آنان نپذيرفته بود چنان كه ابوبكر و عمر هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرش ميانجيگرى شفاعتگران دربارۀ آن ، سرباز زده بودند.

مسلمانان اين عمل عثمان را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان به اعتراض آنان وقعى ننهاد و پس از چندى حَكَم را مأمور گرفتن وجوهاتى به نام قضاعه كه مبلغى حدود سيصدهزار درهم بود گردانيد ، و تمام آن صدقات را به خود حَكَم بخشيد !0.

ص: 147


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص380.

چنانكه ابن ابى الحديد گفته است : يكى ديگر از اقدامات عثمان اين بود كه زمينى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در محل بازار مدينه كه « هزون » خواند مى شد به مسلمانان صدقه داده بود ، از ايشان باز پس گرفت و آن را به حرث بن حكم برادر مروان بخشيد.

وى مى افزايد : عثمان فدك را كه از آنِ فاطمه زهرا عليها السلام بود و نيز تمام چراگاههاى اطراف مدينه را به مروان بخشيد و چهارپايان بنى اميّه از آنها استفاده مى كردند و نيز تمام غنايمى را كه از فتح آفريقا آمده بود به برادر رضاعى اش ، عبداللّٰه بن سرح ، بخشيد.

همچنين وى در روزى كه دخترش ام ابان را به همسرى مروان درآورده بود ، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صدهزار به مروان بخشيد. درپى اين اقدام ، زيد بن ارقم رئيس بيت المال با كليدهايش به نزد عثمان آمد و كليدها را پيش روى او گذاشت و گريست. عثمان از او پرسيد : آيا اگر من بدين وسيله صلۀ رحم مى كنم ، تو بايد گريه كنى ؟ ! زيد پاسخ داد : من بدين خاطر نمى گريم زيرا گمان مى كنم كه تو اين اموال را در عوض مالهايى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله انفاق كرده بودى ، از آنِ خود ساخته اى. به خدا قسم اگر تو حتّى صد درهم بر مروان بخشش كنى ، اين مبلغ براى او بسيار زياد است. عثمان به وى گفت : كليدها را بگذار و برو تا كسى را به جاى تو پيدا كنم.

انقلاب قهرآميز

بنى اميّه چنگالهاى خود را در حكومت فرو برده بودند. آنان اموال مسلمانان را تاراج مى كردند و با آنها پايه هاى حزب سياسى و نيروى نظامى خويش را استوار مى ساختند. نفوذ سياسى آنان در پيش از ظهور اسلام و نيز گستردگى روابطشان با نيروهاى سياسى و نظامى موجود در جزيرة العرب و برخوردارى

ص: 148

آنان از تجارب سياسى فراوان و نيز وجود ضعف در برخى از رهبريهاى اسلامى به آنان فرصت مى داد تا به راحتى رشد كنند. همين عوامل سبب شده بود تا آنان از افكار و سنّتها و ارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبرى خود در طى دورانى كه به ظاهر از قدرت بركنار بودند ، اگرچه گهگاه در آن دخالت مى كردند ، به شدّت محافظت كنند.

آرى ، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت ومرشد آنان در روزگار حاكميّت اسلام روزى به ديدار خليفه سوّم رفت ودريافت كه دوروبر او همه از بنى اميّه هستند. وى كه بينايى اش را از دست داده بود از كسى كه در كنارش نشسته بود پرسيد : آيا غريبه اى در اين مجلس حضور دارد ؟ چون جواب منفى شنيد واطمينان يافت ، نكته اى را كه در خاطرش خلجان مى كرد برزبان آورد وخطاب به قومش گفت : اى بنى عبدالدار ! حكومت را دو دستى بگيريد چونان كه كودكان توپ را مى گيرند. پس سوگند به كسى كه ابوسفيان به او قسم ياد مى كند نه بهشتى است ونه دوزخى !

ناگهان على عليه السلام كه در گوشه اى از مجلس نشسته بود ، برخاست وبه او پرخاش كرد.

ابوسفيان در پاسخ گفت : مرا نبايد مورد سرزنش قرار داد بلكه بايد كسى را سرزنش كرد كه مرا فريفت وگفت : در اين جمع بيگانه اى حضور ندارد !

هنگامى كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بنى اميّه در روزگار خلافت عثمان اوج مى گرفت ، روزى معاويه كه در حقيقت فرمانده نيروهاى بنى اميّه ودر ظاهر والى شام بود به گروهى از مهاجران بزرگ كه على عليه السلام وطلحه وزبير نيز در ميان آنان بودند ، برخورد كرد وبديشان گفت :

« شما خود مى دانيد كه مردم به خاطر دستيابى به خلافت بايكديگر به ستيز برمى خاستند تاآنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت ومردم با شاخصه هايى همچون سابقه ، قدمت وجهاد از يكديگر متمايز شدند. هر كدام كه به خلافت

ص: 149

رسيدند ، فرمان فرمانِ آنان بود وديگر مردمان تابع آنان بودند وچون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند خلافت از آنان گرفته شد وخداوند آن رابه كسان ديگر واگذاشت كه خداوند بر آوردن جانشين تواناست. همانا من در ميان شما پيرى را به جانشينى گماردم پس اگر از او اندرزپذيريد وبا وى مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبالتر از او باشيد ». (1)

حاضران مقصود معاويه را از اين سخنان بخوبى دريافتند. درواقع معاويه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را يارى نكنند بزودى خود وحزبش براصحاب پيامبر خواهند شوريد. ابن ابى الحديد در اين باره چنين مى گويد :

از آن روز معاويه چنگالهاى خود را در خلافت فروبرد. چرا كه كشتن عثمان ذهن او را به خود مشغول داشته بود. به اين سخن او بنگريد كه مى گويد : چون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند ، خلافت راگرفتند وخداوند هم آن رابه كسان ديگر واگذاشت. واو برآوردن جانشين تواناست. مقصود معاويه از جانشين دقيقاً خود اوست. از اين روهنگامى كه عثمان از وى طلب كمك كرد ، دريارى كردن او تعلّل به خرج داد. (2)

حزب اموى آمادگى خود را براى ايجاد انقلابى عليه نظام اسلامى وبرپايى حكومت نوين جاهلى كه از دين به عنوان ابزارى جديد براى تحكيم قدرت استفاده مى كرد ، كامل مى نمود.

مردم از هر گوشه وكنار و بويژه از كوفه وبصره ومصر گرد آمدند. از هر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا خليفه سوّم را در فشار گذارند. كوفيان خواهان خلافت براى زبير بودند چنان كه بصريان به خلافت طلحه3.

ص: 150


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ج1 ، ص343.
2- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ج1 ، ص343.

رغبت داشتند. دراين ميان مردم مصر هم هواخواه على عليه السلام بودند.

امام اگر چه با اقدامات عثمان موافق نبود امّا تمام تلاش خود را براى خاموش كردن اين جريان به كار بست. آن حضرت بسيار كوشيد تا اقدامات تباهكارانۀ بنى اميّه را اصلاح كند امّا اوضاع آنچنان از هم گسيخته بود كه تلاشهاى آن حضرت ثمرى در برنداشت.

حديثى كه در زير نقل مى شود مى تواند به عنوان گواهى بر موضع اصلاح گرايانۀ امام على عليه السلام مورد استناد قرار گيرد. به هر تقدير اين حديث نشانگر فشارهاى بنى اميّه بر خليفه سوّم است.

شايد آنان در انتظار وقوع حادثۀ ديگرى بودند يا آنكه رهبرى آنان كه در معاويه متجلّى مى شد ، نقشه هايى براى كشتن خليفه كشيده بود به اين اميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار دادن قتل عثمان راه خود را براى دستيابى به قدرت هموار سازد.

در اين حديث آمده است :

شورشگران نامه اى به عثمان نگاشتند و وى را به توبه از كردار خود دعوت كردند.

وبراى او قسم ياد كردند كه هرگز باز نمى گردند ودست از وى بر نمى دارند تا وى حقوق خدايى آنان را بديشان بازپس دهد. عثمان احساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواسته هاى خود ، بسيار جدّى هستند. از اين رو كسى را درپى على عليه السلام فرستاد. چون امام نزد وى آمد ، عثمان گفت : ابوالحسن ! مى بينى كه مردم چه كرده اند ومى دانى كه من نيز چه كرده ام. من برجان خود از اينان بيمناكم. به خدا سوگند آنان را از آنچه كه ناخوش مى دارند معاف مى كنم وآنچه را كه مى خواهند از خود واز ديگران بديشان مى دهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.

امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود :

ص: 151

« مردم به دادگرى توبيش ازبه قتل رساندنت نيازمندند ومن اين جماعت را مى بينم كه جز به راضى شدن خودشان ، خشنود نمى گردند. من بار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه موجبات نارضايتى ايشان را فراهم ساخته اى ، باز گردى. پس آنان را از تو دور و حقشان را مى دهم ». عثمان گفت : تو را به خدا سوگند هم اينك حق آنان را بده. به خدا قسم من به هر چه كه تو بگويى عمل مى كنم.

على عليه السلام به سوى مردم رفت وفرمود :

« اى مردم ! شما درپى حق خويش آمده ايد واينك از آن برخوردار گشته ايد. عثمان سخنان شما را در بارۀ خود واطرفيانش قبول دارد واز تمام آنچه كه شما ناخوش مى داريد ، باز مى گردد ».

مردم گفتار امام را پذيرفتند وتصديق كردند. امّا گفتند : ما اين سخنان را مى پذيريم امّا براى ما از او پيمانى بگير. به خدا قسم ما تنها به سخن بدون عمل راضى نمى شويم.

على عليه السلام فرمود : اين پيمان را براى شما خواهم گرفت.

اين روايت چنين ادامه مى يابد كه پس از انعقاد اين معاهده ، نامه اى كه از سوى خليفه سوّم ممهور به مُهر خود و خطاب به كار گزارانش بود نگاشته واز خانۀ خليفه خارج شد.

عثمان در اين نامه كارگزارانش را به كمك خود وكشتن سران مخالفان فرا خوانده بود وبه آنان گفته بود كه خود را آمادۀ جنگ مى كند ولشكرى بزرگ از بردگان كه از راه خمس به دست آورده بود ، فراهم مى آورد.

شكّ وترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد وموجب گشت تا دوباره به سوى عثمان باز گردند واز او خواستار شوند فوراً واليان را از كاربركنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت استعفا دهد. عثمان در مقابل ، نوشتن نامه را انكار وادعا كرد كه اين نامه توطئه اى عليه او بوده است. اگرچه بعيد هم نيست

ص: 152

كه عوامل بنى اميّه در خانه عثمان ، اين نامه را به اسم وى نگاشته باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شكّ وترديد كنند. بدينسان كه فتنه اى بزرگ پديد آمد. (1)

طوفان هرج ومرج وآشوب وزيدن گرفت وشورشيان بر مدينه تسلّط يافتند. على عليه السلام پس از فرو نشستن شعله هاى اين فتنه و كشته شدن عثمان اين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد :

« اگر به كشته شدن عثمان فرمان مى دادم ، جزو قاتلان واگر از كشته شدن او ممانعت مى كردم ، يار و ياور او تلقّى مى شدم ».

ونيز افزود :

« من سبب كشته شدن او را براى شما بيان مى كنم : عثمان خلافت را به انحصار خود در آورد ودر آن استبداد به خرج داد وبد كرد كه چنين امرى را برگزيد و در آن استبداد به كار برد وشما نيز بى تابى مى كرديد. پس شما در اين بى تابى بد كرديد وخداى را حكم ثابت است در بارۀ كسى كه استبداد به خرج داد وخود سرى كرد و كسى كه در كشتن او بى تابى نمود ». (2)

مى توان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در بارۀ كسى كه استبداد وخودسرى به خرج داد آن بود كه از اريكۀ قدرت به زير كشيده شد ودر بسترش به قتل رسيد وحكم وى در بارۀ كسى كه بى تابى كرد مثل آن بود كه ميوه اى را پيش از رسيدنش چيده باشد كه طبعاً خوردن چنين ميوه اى نمى تواند براى او گوارا و لذّت بخش باشد.

بدين گونه حزب اموى بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان بهره بردارى8.

ص: 153


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ج1 ، ص423 -\425 ، به نقل از تاريخ طبرى ، ج5 ، ص112.
2- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص348.

كرد. به طورى كه حتّى كسانى كه همواره مردم رابه شورش عليه عثمان ترغيب مى كردند ، خود را از اين ماجرا كنار كشيدند. عايشه ، ام المؤمنين ، كه همواره فرياد مى زد : نعثل - عثمان - را بكشيد كه او كافر شده است ، اينك در صف خونخواهان عثمان جاى گرفته بود.

طلحه وزبير نيز كه هر دو عليه عثمان تبليغات به راه مى انداختند و سپاهيانى براى جنگيدن با او گرد مى آوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان ، در صدد انتقام از قاتلان وى بر آمده بودند وعمروبن عاص هم كه حتّى چوپانان را عليه عثمان مى شورانيد ، پس از كشته شدن وى به جمع كسانى پيوست كه ادعاى خونخواهى عثمان را داشتند.

در صورتى كه اگر آنان همگى به نصايح امام على عليه السلام گوش مى سپردند ، خلافت بدون هيچ خونريزى وآشوب در جايگاه خود آرام وقرار مى يافت.

ص: 154

على عليه السلام و دوران امامت

امام به خلافت برگزيده مى شود

موجهاى اضطراب وپريشانى ، كشتى امّت را هر لحظه از سواحل امنيّت و آسايش به دور مى برد. مهاجران وانصار كه طلحه وزبير هم در ميان آنان بودند گرد هم آمدند وهمگى بر بيعت با على عليه السلام اتفاق كردند وبه سرعت نزد آن حضرت آمدند و گفتند : مردم بايد پيشوا وامامى داشته باشند. امام پاسخ داد : مرا در كار شما حاجتى نيست. هر كس را كه شما برگزيديد ، من نيز بدان رضايت مى دهم. آن جماعت گفتند : ما جز تو را برنگزينيم واضافه كردند : ما امروز كسى را سزاوارتر از تو به خلافت نمى يابيم. على عليه السلام فرمود :

چنين مكنيد. اگر من وزير باشم بسى بهتر از آن است كه امير باشم. آنان در پاسخ گفتند :

هرگز ، به خدا چنين نكنيم مگر آنكه با تو دست بيعت دهيم. حضرت فرمود : اين كار بايد در مسجد انجام پذيرد. زيرا بيعت من نبايد پنهانى ونيز به دور از رضايت مسلمانان انجام گيرد.

مردم امام را تهديد كرده ، گفتند : ما با تو بيعت مى كنيم كه خود مى بينى بر اسلام چه گذشت.

ص: 155

امام فرمود :

« مرا وانهيد و در پى كس ديگرى باشيد. زيرا ما به كارى دست مى زنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر آن تاب نياورند وعقلها زيربار آن نخواهند رفت ». (1)

امّا آن جماعت گفتند : تو را در اين باره به خدا سوگند مى دهيم. آيا مگر حال و روز اسلام را نمى بينى ؟ آيا مگر اين آشوب وفتنه را مشاهده نمى كنى ؟ !

فرمود :

من بيعت شما را مى پذيرم ودر اين صورت طبق آنچه خود مى دانم با شما رفتار خواهم كرد. (2)

آرى ، امام خلافت را نمى پذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين حدّ خود رسيده بود.

آن حضرت دوست مى داشت تا وزير و كمك كار آنان باشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه وآشوب از موقعيّت آزادى بر خوردار باشد. امّا نه كسى خود را نامزد خلافت مى كرد ونه كسى به خلافت فردى جز على عليه السلام رضايت مى داد.

از سويى امام بيعت اهل حل وعقد را بدون كسب رضايت مردم ، براى خلافت ناكافى مى دانست بلكه آن حضرت ، انتخاب خليفه تعيين شده از سوى خداوند را حق عموم مردم مى ديد از اين رو پيشنهاد كرد كه بيعت با او در مسجد ودر برابر چشم مردم انجام پذيرد.

از ديگر سو آن حضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم ودانش خود رهبرى آنان را بر عهده گيرد و مطابق با سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان رفتار كند ، نه براساسر.

ص: 156


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 92.
2- - نهج البلاغة ، همان خطبه ، ونيز في رحاب أئمة اهل البيت ، ج2 ، ص4 ، به نقل از طبرى وابن اثير.

مصالح يارانش و جهل آنها ، ويا فشارهاى نيروهاى سياسى.

على عليه السلام دوران خلافت خود را باپى ريزى انقلابى عليه اوضاع فاسد آن زمان آغاز كرد.

او تمام نيروى خود را براى مقابله با دشواريهايى كه خلفاى پيش از وى در برابر آنها به زانو در آمده يا متوقف شده بودند ، به كار بست. يكى از بزرگترين دشواريها مقابله با نيروى سياسى فزايندۀ بنى اميّه وهم پيمانان آنان كه از بقاياى دوران جاهلى به شمار مى آمدند ، بود.

در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامى يكى از بزرگترين مأموريتهايى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود سنگ اوّل آن را گذاشته بود وپس از وى اصحاب با ضعف و سستى خط آن حضرت را دنبال كردند تا آنكه نوبت به خلافت امام رسيد وبا آنكه شرايط نامساعدى بر جامعه اسلامى حكمفرما بود آن حضرت با عزم راسخ خويش براى اصلاح وضع موجود دست به كار شد.

در اهميّت شناخت چهرۀ پليد بنى اميّه كافى است به قرآن بنگريم كه از آنان به عنوان « شجره ملعونه » (1) ياد كرده است. همچنين رسول خدا مسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده وفرموده است :

« هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه هرگز شما چنين نمى كنيد ».

آنان بزرگترين نيروى سياسى در جزيرة العرب به حساب مى آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز دور و بر ايشان را گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهند وخود را با شرايط جديد هماهنگ سازند. يا آنكه پيامبر مى خواست شوكت وعظمت اسلام را حفظ كند وآنگاه در فرصتى مناسب ، آنان را از صحنه محو سازد. امّا اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود. آنان نه تنها خود را در بوتۀ جامعۀ اسلامى0.

ص: 157


1- - سورۀ اسراء ، آيۀ 60.

ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهاى مكتبى و اصيل دسيسه چينى مى كردند ودر انتظار فرصتى بودند تا كار حكومت اسلامى را يكسره كنند.

به همين علّت است كه امير مؤمنان خلافت خود را با هجوم بر بنى اميّه و پس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان گرفته بودند ، آغاز كرد.

ابن ابى الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه على عليه السلام در روز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه پرداخت ودر آنجا فرمود :

« هر زمينى كه عثمان بخشيده وهر مالى كه عطا كرده از مال اللّٰه است وبايد به بيت المال باز گردانده شود. زيرا هيچ چيز حق قديم را باطل نمى كند واگر من آنها را بيابم ، اگر چه كابين زنها شده ويا در شهرها پراكنده گشته باشد ، به بيت المال بازشان مى گردانم. زيرا در عدل وسعتى است وكسى كه حق بر او تنگ مى آيد بداند كه ستم بر او تنگتر شود ». (1)

على عليه السلام كار گزاران خليفه سابق را كه بر ولايات اسلامى حكومت داشتند ، از كار بركنار كرد. همچنين بر عزل معاويه ، رهبر سياسى ونظامى حزب اموى ، بسيار پافشارى نمود. در واقع معاويه دوست داشت تا آن حضرت مانند خلفاى گذشته وى را به عنوان والى شام همچنان در مقام خود ابقا كند تا شايد از اين راه براى تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت ، فرصت ديگرى بيابد.

از بين بردن معاويه وحزب اموى بزرگترين مسئوليّت امام به شمار مى آمد ورسول خدا خود در بيانى به آن حضرت تأكيد كرده بود كه وى بايد در ادامۀ خط رسالت ، با حذف نيروهاى جاهلى وبقاياى آن ، به تكميل هدف پيامبر همّت گمارد. روزى پيامبر به آن حضرت فرمود :

« تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنى اميه خواهى جنگيد چنان كه ما بر سر1.

ص: 158


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ج2 ، ص11.

تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم ».

ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفۀ الهى كه تحقّق آن برايشان واجب بود ، آگاهى داشتند وعلى نيز براى تحقّق اين اهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار شد. وى نهايت كوشش خويش را براى تحقّق يكى از دو امر زير به كار بست :

1 - بيرون راندن بقاياى نظام جاهلى از صحنه جامعه و اقامۀ عدل اسلامى در آن.

2 - افشاى اين نيروى جاهلى ورسوا كردن آن وايجاد حركتى مكتبى به منظور نابودى اين نيرو وجلوگيرى از تحقّق كامل اهداف ومقاصد آن.

از آنجا كه شرايط براى تحقّق هدف نخست مساعد نبود ، بالطبع تمام تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد. بدين ترتيب در ميان امّت پرچمدارانى مكتبى ظاهر شدند كه مبارزه با بنى اميّه را سر لوحۀ كار خود قرار داده بودند به طورى كه توانستند آنان را كاملاً از صحنۀ جامعه بيرون برانند و بنى اميّه هم بدون آنكه بتوانند به هدف اصلى واساسى خود كه همان باز گرداندن مردم به جاهليّت بود ، دست يابند از عرصۀ جامعه حذف شدند. روايت زير مى تواند نشانگر گوشه اى از اهداف پليد معاويه باشد.

پس از آنكه معاويه به خلافت رسيد ، روزى به بانگ اذان گوش سپرده بود. عدّه اى از خواص وى نيز در مجلس او حاضر بودند. چون مؤذن به عبارت « اشهد أنَّ محمّداً رسول اللّٰه » رسيد ، معاويه در خشم شد. يكى از كسانى كه در مجلس حضور داشت ، از علّت خشم معاويه پرسيد. معاويه پاسخ داد : ابو بكر حكومت كرد و رفت و مردم در بارۀ او مى گويند خدا ابو بكر را رحمت كند.

همچنين ابو عدى حكومت كرد و رفت ومردم پس از حكومتش گفتند : خدا عمر را بيامرزد. امّا اين ابن ابى كبشه ( پيامبر صلى الله عليه و آله ) راضى نشد مگر آنكه نام خود

ص: 159

را قرين نام خدا كرد. نه ، به خدا قسم كه او بايد نيست و نابود شود.

همچنين يزيد ، فرزند فاسد معاويه اين شعر را مى سرود :

بنى هاشم با حكومت بازى كرد ودر واقع نه خبرى آسمانى آمد ونه وحى نازل شد.

بدين علّت امير مؤمنان عليه السلام استراتژى خود را تا آنجا كه در توان داشت ، بر اساس حذف حزب اموى از صحنه جامعه قرار داد.

ستيز با دشمنان دين

انقلاب ياوران حق ، همچون هر انقلاب اصيل ديگرى با سه جبهه رويارو گرديد :

1 -\بقاياى دوران گذشته.

2 -\فرصت طلبان.

3 -\تندروها.

فرصت طلبان ، همان كسانى هستند كه انقلاب را در روزهاى اوج يارى مى كنند و انتظار دارند كه خود رهبرى آن را به دست گيرند يا دست كم مطامع سياسى خود را با نام مشاركت در انقلاب بر آورده سازند. امّا اينان همين كه با هوشيارى و بيدارى رهبرى انقلاب رو به رو شوند ، تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه بر مى خيزند و البته در برابر آن تاب ايستادگى هم ندارند. در واقع نيروى اين گروه در مكر و نفاق آنان نهفته است. و چون مكر و نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود ، فوراً سُست مى شوند و از ميدان مى گريزند.

طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب مى آيند. اينان با خليفه سوّم به مبارزه برخاستند و خود را شايسته خلافت مى ديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اى از خلافت ببرند. امّا چون گرايش مردم به امام

ص: 160

را ديدند ، موقتاً در برابر اين طوفان سر فرود آوردند و با وى دست بيعت دادند. حتّى آنان براى آنكه بعداً بتوانند از خلافت سهمى ببرند ، اولين كسانى بودند كه در بيعت با على عليه السلام از ديگران سبقت گرفتند. امّا دريافتند كه امام با دست اندازى به ستم ، خواهان گرفتن حق نيست و به آروزى طلحه و زبير مبنى بر گرفتن امارت كوفه و بصره وقعى نمى نهد. چرا كه مى دانست هر يك از آنان در اين دو شهر پيروان و هوا خواهانى دارند. بدين ترتيب طلحه و زبير بر اميرمؤمنان شوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهى كسانى برخاستند كه خود آنها را كشته بودند ! آنان همچنين ادعا كردند كه ولى دم خليفه سوّم هستند. بدين گونه گناه بزرگى مرتكب شدند و آتش فتنه و جنگ را در ميان مسلمانان شعله ور ساختند.

در واقع جنگى كه اينان آن را شعله ور كردند ، نخستين جنگ خونبار ميان مسلمانان محسوب مى شود.

جنگ جَمَل

ابو بردة بن عوف ازدى از كسانى بود كه از يارى امام در كوفه امتناع ورزيد. هنگامى كه على عليه السلام فاتحانه از بصره بازگشت ، متخلفان را به باد نكوهش گرفت و فرمود :

« بدانيد كه مردانى از شما ، از يارى من باز نشستند پس من نكوهشگر و خوار كننده ايشانم و شما نيز بايد از آنان كناره گيريد و سخنانى بديشان گوييد كه ناپسندشان آيد تا سرزنش شوند و بدين وسيله حزب اللّٰه هنگام آشفتگى و تفرقه باز شناخته شوند ».

سپس ابو برده برخاست و پرسيد : امير مؤمنان ! آيا كسانى را كه پيرامون عايشه كشته شده بودند و نيز زبير و طلحه را ديدى ؟ آنان به چه گناهى كشته شدند ؟

ص: 161

امام پاسخ داد : آنان پيروان و كارگزاران مرا كشتند و ربيعه عبدى ، رحمة اللّٰه عليه ، را به همراه گروهى از مسلمانان به قتل رساندند. گفتند : پيمان شكنى نمى كنيم چنانكه شما پيمانتان را شكستيد و گفتند : فريب پيش نمى گيريم چنانكه شما پيش گرفتيد. پس بر آنان يورش بردند و همه آنان را از پاى در آوردند. من از آنان خواستم قاتلان برادرانم را به من معرفى كنند تا آنان را در مقابل بكشم سپس قرآن در ميان ما حكم كند. امّا آنان از اين خواسته سر باز زدند و با من به جنگ آمدند در حالى كه بيعت من و خون نزديك به هزار نفر از طرفدارانم به گردن ايشان بود ، من نيز آنان را در مقابل اين كردار ناپسند كشتم.

آنگاه امام پس از اين بيانات از ابو برده پرسيد :

آيا تو در اين باره ترديد دارى ؟

ابو برده پاسخ داد :

« من در اين باره ترديد داشتم امّا اكنون دانستم و خطاى آنان بر من آشكار گرديد. و تو هدايت شده اى و بدرست اقدام كرده اى ». (1)

بدين ترتيب امام جنايات پيمان شكنان را بطور خلاصه بيان فرمود. بار ديگر ، هنگامى كه سپاهيان آن حضرت ، و اهل جمل و بصره با يكديگر روياروى شدند ، آن حضرت طلحه و زبير را خواست و بديشان فرمود :

« به جان خودم شما سلاح و اسب و سپاه فراهم آورده ايد.اگر براى آنچه مهيا كرده ايد نزد خداوند عذر و دليلى داريد ، پس از خدا بترسيد و همچون زنى نباشيد كه رشتۀ خود را پس از تابيدن محكم از هم گسست. آيا مگر من برادر دينى شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و من نيز خونتان را محترم شمارم ؟ پس آيا حادثه اى رخ داده كه شما ريختن خون مرا روا مى داريد ؟ ! »4.

ص: 162


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص54.

همچنين امام فرمود :

« در آن روز خداوند جزاى حق آنان را بدهد و آنان مى دانند كه خداوند حق و آشكار كننده است. اى طلحه ! آيا تو خون عثمان را مطالبه مى كنى ؟ خداوند كشندگان عثمان را لعنت كند. طلحه تو همسر رسول خدا را براى جنگ بيرون آورده اى در حالى كه همسر خويش را در خانه بگذاشته اى ! آيا مگر تو با من بيعت نكردى ؟ ! » (1)

آنگاه امام برخى از مواضع زبير را در ركاب رسول خدا به ياد او آورد. زبير از ميدان جنگ دورى گرفت. چون زبير راه مدينه را در پيش گرفت « ابن جربوز » به تعقيب وى پرداخت و او را كشت و شمشير او را براى امام آورد.

على عليه السلام شمشير زبير را گرفت و آن را در دست چرخاند و فرمود :

« چه دشواريها كه با اين شمشير از پيش روى رسول خدا برداشته شد ».

ابن جربوز گفت : اى امير مؤمنان جايزه من در قبال اين كار چيست ؟ آن حضرت فرمود از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود :

« كشنده فرزند صفيه ( زبير ) را به آتش نويد بخش ».

سالها بعد همين ابن جربوز همراه با خوارج نهروان به روياروئى امام آمد و در همان نبرد به قتل رسيد. (2)

از خواندن برگهاى تاريخ در مى يابيم كه زبير و طلحه و عايشه هر يك در حركت خود ترديد داشتند و هر كدام از آنها بارها تصميم گرفتند از اين جنگ منصرف شوند. امّا دستى پنهان ، هر بار عزم آنان را تجديد مى كرد و از نو آنان را به قلب فتنه سوق مى داد !د.

ص: 163


1- - فى رحاب أئمّة اهل البيت ، ص38.
2- - همان مأخذ ، ص39 ، به نقل از ابن ابى الحديد.

طلحه به بصره آمد و براى مردم سخنرانى كرد و آنان را به خلع امام از خلافت تشويق نمود. مردم از وى پرسيدند : ابو محمّد ! نامه هايى كه از سوى تو به ما مى رسيد غير از اين بود كه اكنون مى گويى ! طلحه خاموش شد و جوابى نيافت و زبير را براى سخنرانى پيش فرستاد.

عايشه نيز در مسير حركت خود به بصره با چاه آبى به نام « حوأب » رو به رو گشت.

سگهاى اطراف اين چاه به وى پارس كردند. عايشه پرسيد : نام اين چاه چيست ؟ گفتند :

حوأب. ناگهان عايشه بانگ برداشت و بر بازوى شترش زد و آن را خوابانيد و سپس گفت :

به خدا سوگند : به خدا سوگند من مصداق حديث سگهاى حوأب هستم. مرا باز گردانيد.

مرا باز گردانيد.

بدين سبب عايشه و همراهانش يك شبانه روز در كنار چاه حوأب اردو زدند. امّا عبداللّٰه بن زبير حيله اى به كار بست و چهل نفر و بنابر قولى ديگر پنجاه نفر از باديه نشينان را حاضر كرد و بديشان رشوه داد تا نزد عايشه گواهى دهند كه نام اين چاه حوأب نيست. (1)

همچنين هنگامى كه زبير قصد كناره گيرى از اين جنگ را داشت ، بار ديگر عبد اللّٰه بن زبير پا به صحنه مى گذارد و با فريب دادن پدرش وى را به ميدان نبرد باز مى گرداند. نقش عبداللّٰه در اين ميان همچون نقش محمّد بن طلحه بود. مروان بن حكم نيز گاه به گاه وارد صحنه مى شد و بر ادامه جنگ تبليغ و تشويق مى كرد.

بدين ترتيب مى توان از دستهاى پنهانى در پشت شخصيّتهاى ظاهرى جنگ جمل پرده برداشت. اين دستها نشان از هم پيمانى بنى اميّه با برخى از كسانى كه در حكومت طمع بسته بودند داشت. اينان در واقع با پنهان شدن در پشت5.

ص: 164


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص25.

چهره هاى ظاهرى جنگ جمل ، خود را از چشمها پنهان مى داشتند. و با خود مى گفتند :

اگر اينان در اين جنگ به پيروزى دست يابند ، همان امتيازاتى كه در عهد خلافت عثمان از آنها برخوردار بوديم باز هم از آنها برخوردار خواهيم شد ، امّا اگر اينان در اين جنگ شكست بخورند ما به يك تير دو نشان زده ايم. زيرا از يك طرف از سوى مهاجران و انصارى كه براى خلافت دل بسته اند و هر يك ديگرى را براى خلافت تأييد مى كند ، آسوده خاطر مى شويم و از طرف ديگر هيبت آنان در ميان مسلمانان فرو مى ريزد و مردم آنها را كسانى مى پندارند كه در پى برآورده ساختن مصالح و منافع شخصى خويشند.

بدين ترتيب مى توانيم علّت همگامى حزب اموى را در كنار طلحه و زبير و عايشه كه از شديدترين تحريك كنندگان مردم بر ضدّ عثمان و مقدّم داشتن بنى اميّه در حكومت و ثروت توسّط او به شمار مى آمدند ، تفسير كنيم.

مردم با شگفتى مى پرسيدند آيا جنگ طلبان آهنگ بصره را كرده اند ومى خواهند انتقام خون عثمان را از بصريان بگيرند و به خاطر عثمان با آنها بجنگند ؟ !

طبرى به سند خود از مغيرة بن اخنس روايت كرده است كه گفت : سعيد بن عاص ، در ذات العرق با مروان بن حكم و يارانش رو برو شد و از آنان پرسيد : به كجا مى رويد در حالى كه خون بهاى شما بر شتران سوارند. ( ابن اثير گويد : منظور وى عايشه و طلحه و زبير بود ). اينان را بكشيد و آنگاه به خانه هايتان باز گرديد و يكديگر را به قتل نرسانيد. امّا مروان و يارانش پاسخ دادند : ما مى رويم تا شايد همه قاتلان عثمان را بكشيم. (1)

شايد اينان در پايان سخنانشان اشاره كرده باشند كه هدف آنها از اين حركت2.

ص: 165


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص22.

درهم كوبيدن عدّه اى به دست عدّه اى ديگر بود تا مگر بدين ترتيب از آنان خلاص شوند.

براى تأييد اين نظر مى توان از روايتى كه ابن اثير نقل كرده است ، استفاده نمود. وى مى گويد : مروان بن حكم تيرى به سوى طلحه انداخت و آن تير به پاى طلحه خورد و او را كشت ! (1)

اميرمؤمنان على عليه السلام در چندين خطبه به سرشت اين جنگ اشاره كرده و بيان داشته بود كه تا ديروز قريشيان كه در سنگر كفر بودند ، در مقابل اسلام ايستادند و جنگيدند و امروز نيز آنان به خاطر همان هدف در حالى كه فريب خورده و شيفتۀ قدرت شده اند با او سر جنگ دارند.

شيخ مفيد مى نويسد : چون امام در ربذه فرود آمد ، دنبالۀ حاجيان با آن حضرت رو برو شدند و گرد وى را گرفتند تا سخنى از او بشنوند. امام در خيمه خود بود. ابن عبّاس گويد :

من نزد آن حضرت رفتم و ديدم كه نعلين خود را وصله مى زند. عرض كردم : ما به اينكه ، تو كار ما را سروسامان دهى بيشتر نيازمنديم تا اين كارى كه اكنون بدان مشغولى. امّا او پاسخى نداد تا آنكه از كار خود فارغ شد سپس آن را كنار لنگه ديگر كفش قرار داد و از من پرسيد : قيمت اين يك جفت نعلين چقدر است ؟ گفتم : ارزشى ندارند. پرسيد : با همين بى ارزشى ؟ گفتم : كمتر از يك درهم مى ارزند. آنگاه امام فرمود :

« به خدا سوگند اين يك جفت نعلين در نزد من بيش از خلافت بر شما دوست داشتنى است مگر آنكه من در اين خلافت حقى را استوار و يا باطلى را دفع كنم ».

ابن عبّاس گويد : به آن حضرت عرض كردم حاجيان گرد آمده اند تا به سخنانت گوش فرا دهند آيا به من اجازه مى دهى كه با آنان سخن گويم اگر نيك2.

ص: 166


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص42.

گفتم از آنِ تو و اگر بد گفتم به حساب خودم باشد. گفت : نه. خودم با آنان سخن خواهم گفت. سپس دستش را بر سينه من نهاد - او دستى ستبر داشت - كه سينه ام را به درد آورد سپس برخاست. جامۀ او را گرفتم و گفتم : تو را به خدا سوگند مراعات خويشاوندى را در بارۀ من بفرما. ( گويا ابن عبّاس از اين بيم داشت كه على عليه السلام سخنانى بگويد كه حاجيان را خوش نيايد ).

آن حضرت فرمود : مرا سوگند مده. آنگاه از چادر بيرون رفت. حاجيان بر او گرد آمدند آن حضرت خداى را ستود و ثنا گفت و آنگاه فرمود :

« خداى تعالى محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت در حالى كه در ميان عرب نه كسى بود كه كتابى بخواند و يا نبوّتى ادعا كند. آن حضرت مردم را بدانچه وسيلۀ رستگاريشان بود ، رهنمايى فرمود به خدا سوگند من نيز همواره در ميان كسانى بودم كه هدايتشان مى كرد نه دگرگون شدم و نه تغيير يافتم و نه خيانتى مرتكب گشتم تا آنكه همۀ دشمنان دين پشت كرده بگريختند. مرا با قريش چكار ؟ به خدا سوگند ، من با آنان در زمانى كه كافر بودند جنگيده ام و امروز نيز كه راه فتنه و فساد را در پيش گرفته اند باز هم با آنان مى جنگم و اين راهى كه مى روم بر اساس عهد و پيمانى است كه در اين باره با من شده است. هشدار مى دهم كه من به خدا سوگند مى خورم تا باطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن برون آيد قريش با ما كينه جويى نمى كند جز بدين خاطر كه خداوند ما را بر آنان برگزيده است و ما آنها را به زير فرمان خود كشيده ايم ».

آنگاه اين دو بيت را خواند :

1 - به جان خودم سوگند گناه است كه تو شير خالص را بنوشى و سر شير يا خرماى بى هسته بخورى.

2 - حال آنكه ما بوديم كه اين بلند مرتبگى را به تو داديم و گرنه تو خود

ص: 167

مرتبه اى نداشتى و ما بوديم كه گرداگرد تو اسبان كوتاه مو و نيزه ها را فراهم آورديم. (1)

بدينسان قريشى كه همواره رؤياى حكومت عرب را در سر مى پروراند هم به دين تظاهر كرد و هم جنگى عليه آن به راه انداخت و نيروى ويرانگر خويش را در اين راه كاملاً به كار گرفت و از ضعف خليفه سوّم استفاده كرد و برخى از ياران پيامبر و مناديان دعوت آن حضرت را فريفت و آتش طمع آنان نسبت به خلافت بر مسلمانان را شعله ور ساخت.

كسانى كه جذب نيرنگ قريش شدند ، در واقع فاقد بينشى روشن در بارۀ شناخت جريانات آن دوره بودند.

طلحه كه توقع داشت پس از خليفه دوّم به خلافت برسد بصريان را بر ضدّ عثمان مى شورانيد و آنان را به كشتن عثمان تشويق مى كرد. او خود به بصره آمد و منادى اش بانگ زد : هر كس ، شخصى از جنگجويان را در اختيار دارد بايد او را به ما تحويل دهد. پس چون جنگجويان را به دست ايشان سپردند ، همۀ آنها را از دم تيغ گذراند و جز شمار اندكى از آنان از اين حادثه جان سالم به در نبردند. (2)

آرى اين همان طلحه است كه تا ديروز آنان را رهبرى مى كرد و امروز در جناح مقابل آنان قرار گرفته است و آنها را مى كشد ! آيا براستى اين شگفت آور نيست ؟ ! آرى ، طلحه نيز تا ديروز رئيس و رهبر آنان بود امّا امروز در شمار عوامل بنى اميّه در آمده است و حزب اموى به دست خود او ، وى را از صحنه جامعه بيرون راند. اميرمؤمنان در وجوب جنگ با آنان هيچ گمان و ترديدى به خود راه نداد زيرا سرشت و اهداف پليد آنان را بخوبى دريافته و از طرفى پيامبر1.

ص: 168


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص24.
2- - همان مأخذ ، ص31.

او را از وقوع اين ماجرا آگاه كرده و به او فرموده بود كه در آينده با پيمان شكنان در جنگ خواهد شد.

آرى امام در راه بيدارى مردم دشواريهاى فراوانى متحمّل شد و اگر مهاجران و انصار با بصيرت ، براى دفع اين فتنه در كنار او نبودند و وى را با همان نيرو و قوّتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را يارى كردند ، مدد نمى رساندند چه بسا كه قريش با توسّل به نيرنگها و نيروها و تعصبّات خود خطرى واقعى عليه بقاى اسلام به وجود مى آورد.

آنگاه امام به سپاه كوفه كه كشور ايران را فتح كرده بودند ، دستور داد كه در همانجا بمانند و از مرزهاى اسلام پاسدارى كنند و براى فتح سرزمينهاى جديد سپاهيانى به اين سوى و آن سوى گسيل دارند. امام از اين جهت سپاه كوفه را براى اجراى اين مهم برگزيد كه مى دانست در ميان آنان تعدادى از ياران با بصيرت پيامبر و نيز شمارى از فقها و قرّا يافت مى شوند. آن حضرت در ملاقات خود با اين سپاه در ناحيه ذى قار بديشان فرمود :

« اى مردم كوفه ! شما از گرامى ترين مسلمانان و ميانه روترين ايشان و پر سهم ترين آنان در اسلام و نيكوترين عرب در سواركارى و تيراندازى هستيد. شما از ديگر اعراب به پيامبر و خاندان او بيشتر دوستى مى ورزيد و من با اعتماد به شما ، پس از تكيه بر خدا ، براى فداكاريهايى كه در قبال نقض پيمان طلحه و زبير و سرپيچى ايشان از من و گرايش آنان به عايشه براى ايجاد فتنه و آشوب از خود نشان داديد به سويتان روانه گشتم ». (1)

اعراب كوفى در دوره هاى بعد همچنان محبّت و گرايش خود را به خاندان پيامبر از دست ندادند و خط مبارزاتى آنان عليه امويّون را ادامه دادند تا آنكه5.

ص: 169


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص35.

سرانجام خداوند طومار عمر حكومت بنى اميّه را در روزگار خلافت آل عبّاس در هم پيچيد.

هنگامى كه امام سپاه خود را بسيج كرد همراه با آنان عازم بصره شد و بدان شهر گام نهاد. آن حضرت در بصره خطبه اى مهم ايراد كرد و در آن به تبيين مشروعيّت نبرد با ناكثان ( پيمان شكنان ) پرداخت. على عليه السلام در اين سخنرانى استراتژى خود را در اين جنگ مطرح كرد و فرمود :

« بندگان خدا ! بپا خيزيد براى جنگ با اين مردمان با سينه هايى ستبر در جنگ. چون ايشان بيعت مرا شكستند و كارگزارم ابن حنيف را پس از كتك بسيار و رنج و آزار سخت از بصره بيرون كردند و سبابجه را كشتند و حكيم بن جبله عبدى را كشتند و نيز مردان شايستۀ ديگر را از پاى در آوردند سپس در پى تعقيب دوستداران من بر آمدند و آنان را در پناه هر ديوار و زير هر سقفى كه ديدند ، گرفتند و پس از چند روز گردن زدند. ايشان را چه شده است. خداوند بكشتشان به كجا مى روند ؟ به سوى آنان بپا خيزيد و بر آنان سخت گيريد و بر آنان حمله كنيد در حالى كه بردبار و در پى پاداش هستيد. مى دانيد كه شما هماورد و كشندۀ آنانيد و خود را براى نيزه انداختن و شمشير زدن و مبارزه با همتايان خويش آماده كرده ايد.

هر يك از شما كه خود را در برابر دشمن دليرتر ديد و از يكى از برادرانش سُستى و ضعف مشاهده كرد ، بايد از آن برادرش كه شجاعت او ، از او كمتر است ، دفاع كند همان گونه كه از خويشتن دفاع مى كند زيرا اگر خدا خواسته بود او را نيز مانند همرزمش دلير و شجاع مى گردانيد ». (1)

برخورد امام عليه السلام با پيمان شكنان همچون برخورد وى با كافران نبود. بلكه7.

ص: 170


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص37.

آن حضرت اصحابش را از آغاز كردن جنگ بازداشت و پس از آنكه اصحاب جمل ، اردوگاه امام را زير تيرهاى پياپى و بسيار خود گرفتند ياران وى به آن حضرت شكايت كرده ، گفتند : اى اميرمؤمنان ! اردوگاه ما پر از تيرهاى آنان است. امّا على عليه السلام به آنان اجازۀ مقابله نداد تا آنكه يكى از افراد خود را با قرآن به سوى سپاه بصريان فرستاد تا آنان را به حكميّت قرآن فرا خواند ، امّا دشمنان او را كشتند. پس از اين ماجرا امام فرمان نبرد را صادر كرد.

جنگ سه روز ادامه يافت و ياران پيامبر ، از مهاجران و انصار ، قهرمانيهايى از خود نشان دادند كه در زمان پيامبر به سبب بروز چنان شجاعتهايى شهرت يافته بودند. آنان در لشكرى موسوم به « كتيبة الخضراء » جمع آمده بودند كه فرماندهى آن را مولا و امير آنان يعنى على عليه السلام بر عهده داشت.

و در روز آخر جنگ بر شترى كه پرچم ناكثان بروى آن بود ، حمله كرد. چون شتر بر زمين افتاد تمام دشمنان تار و مار شدند و جنگ با پيروزى امام پايان يافت. جارچى آن حضرت در پى اين پيروزى ، به دستور امام بانگ برداشت كه : فراريان را تعقيب نكنيد و مجروحان را نكشيد و به خانه ها گام ننهيد و سلاح و لباس و وسايل دشمنان را برنداريد هر كس سلاح به زمين گذارد و نيز هر كس كه در خانه اش را ببندد در امان است.

پس از فرو نشستن آتش جنگ ، على عليه السلام به طرف عايشه تنها رهبر زندۀ مخالفان رفت.

صفيه دختر حارث كه فرزند خود را در اين جنگ از دست داده بود ، به استقبال امام آمد و به آن حضرت گفت :

اى على ! اى قاتل دوستان ! اى از هم پاشندۀ جمع ! خداوند فرزندانت را يتيم كند چنانكه تو فرزندان عبداللّٰه ( پسرش ) را يتيم كردى.

امام به سخنان او اعتنايى نكرد و از كنار او گذشت. سپس نزد عايشه رفت بر او سلام داد و در كنار او نشست. عايشه زبان به پوزش گشود و گفت : من كارى

ص: 171

نكردم. چون امام از نزد عايشه بيرون آمد ، دوبارۀ صفيه سخنان زشت خود را بر زبان راند امّا آن حضرت به او توجّه نكرد ولى در حالى كه به برخى از خانه ها اشاره مى كرد ، گفت :

بدان كه اگر مى خواستم ، مى توانستم درِ اين خانه ها را بگشايم و كسانى را كه در آن پناه گرفته اند ، بكُشم. سپس درِ اين يك خانه را باز كنم و كسانى را كه در آنند بكشم و همينطور آن خانۀ ديگر را.

گروهى از جنايتكاران از جمله مروان بن حكم و عبداللّٰه بن زبير به عايشه پناه برده بودند. امّا امام از كشتن آنان چشم پوشيد. يكى از مردان قبيله ازد در حالى كه به صفيه اشاره مى كرد ، به امام گفت : به خدا سوگند اين زن نبايد با ما چنين درشتى كند. امام در خشم شد و فرمود :

« خاموش ! نه حرمتى را بدر و نه داخل خانه اى شو و زنى را به آزار مگير اگر چه ناموس شما را ناسزا گويند و فرمانروايان و شايستگانتان را سبكسر بخوانند كه ضعيف و ناتوانند ما پيش از اين به خويشتن دارى در برابر آنان دعوت شده بوديم با آنكه آن زنان مشرك بودند ». (1)

بدين سان على عليه السلام به يارانش آموخت كه چگونه با نرمى با دشمنانشان رفتار كنند با آنكه رودهايى از خون در ميان آنان جارى شده بود ، آنگاه امام به بيت المال رفت و آنچه در آن بود به يكسان ميان سربازانش تقسيم كرد و به هر يك از آنان پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از آنها پانصد درهم برداشت. آنگاه عايشه را با مركب و توشۀ كافى مجهز كرد و به سوى مدينه رهسپارش نمود. امام چهل زن معروف بصرى را براى همراهى عايشه انتخاب كرد و آنان را همراه محمّد برادر عايشه كه يكى از نزديكترين ياران على عليه السلام بود ، به مدينه فرستاد. آنگاه ابن عبّاس را به جانشينى خود در بصره گماشت5.

ص: 172


1- - في رحاب أئمة اهل البيت ، ص55.

و عهدنامه اى براى او نوشت و در آن فرمود : راغبان ايشان را با عدالت و انصاف و احسان بر آنان راضى نگه دار و ترس را از دلهايشان بزداى.

سپس امام عليه السلام به فرماندهان سپاهش نامه اى نوشت و در آن حد و مرزهاى حكومت خود را مشخص فرمود :

« آگاه باشيد كه حق شما بر من آن است كه رازى را از شما پنهان ندارم مگر در جنگ و كارى را بدون صلا حديد و راى شما انجام ندهم مگر در حُكم و حقّى را كه مربوط به شماست از جايگاهش به تعويق نيندازم و بدون تمام كردنش از آن دست برندارم و اينكه شما در اجراى حق نزد من يكسان باشيد ». (1)

آن حضرت در حالى كه در اين جنگ به پيروزى دست يافته بود ، به كوفه بازگشت. وى از رفتن به قصر الاماره خوددارى كرد و به جاى آن به خانه جعدة بن ابى هبيره مخزومى ، فرزند خواهرش ام هانى رفت و دربارۀ قصر الاماره فرمود : اين قصر هلاكت و رنج است مرا در آن فرود مياريد.

صفّين : فرازى حسّاس

فرا روى امام عليه السلام هر لحظه گردنه اى صعب العبور نمايان مى شد ، و آن كس كه مى خواست عدالت را بر پاى دارد و احكام الهى را جارى سازد ناگزير مى بايست آنها را در نوردد.

معاوية بن ابى سفيان رهبر مرتدان جاهلى مَنش تمام كينه ورزان به اسلام و انتقامجويان و تفاله هاى دوران گذشته را عليه امام بسيج كرد و تمام كسانى كه چشم طمع به حكومت اسلامى داشتند و نيز زر دوستان پولدار به آنان پيوستند. معاويه مقر خود را در شام قرار داده بود. وى پس از مرگ برادرش ، يزيد بن0.

ص: 173


1- - نهج البلاغة ، نامۀ 50.

ابى سفيان ، فرمانده سپاهيان شام از سوى عمر به ولايت شام منصوب شده بود. هدف عمر از اين اقدام چيزى جز جلب رضايت بنى اميّه نبود و بنى اميّه قدرت سياسى و نظامى به شمار مى آمدند كه بيشتر دست در دست هم داشتند و مشغول توطئه عليه دين خدا بودند. سران حزب اموى بر اين گمان بودند كه شام مُلك خالص آنان و تا ابد در اختيار ايشان است بنابراين تمام نيروهاى نظامى خود را در آن ديار متمركز ساختند. آنان تصور نمى كردند كه هيچ حاكمى روزى به خود جرأت دهد و ولايت شام را از آنان باز پس گيرد.

حتّى دوّمين خليفه نيرومند ، عمر ، از آنچه در شام مى گذشت چشم مى پوشيد. او در خصوص پاگيرى و تقويّت حزبى مخالف با اسلام سهل انگارى به خرج مى داد و همواره شام را از قوانين سخت و خشن خود معاف مى كرد. در زمانى كه عمر قوانينى از قبيل « از كجا آورده اى ؟ » براى مقابله با ثروت اندوزى كه حاكمان جديد به دامان آن گرفتار شده بودند وضع كرده بود و حتّى كسى همچون ابو هريره هم نتوانست از آن قانون قاطع رهايى يابد و ناچار شد بسيارى از اموال خود را كه در بحرين گرد آورده بود ، به خاطر اجراى اين قانون از دست دهد. در همين حال كه عمر اين قوانين را با شدّت دنبال مى كرد ، معاويه و حزب اموى او كه شالودۀ سلطنت منفور خود را در شام پى ريزى مى كرد و ثروتهاى هنگفت را روى هم مى انباشت و بر منفعت طلبان حاتم بخشى ها مى نمود از اين قانون مستثنى بودند. هنگامى هم كه از عمر در اين باره سؤال مى شد ، چشم پوشى خود را با اين عبارت توجيه مى كرد كه معاويه سمبُل عزّت و سرفرازى اسلام است ! !

البته گمان مبريد كه عمر مى توانست بدون پرداخت بهايى سنگين در مقابل اقدامات معاويه قد برافرازد. او حتّى به خاطر برخى از فشارها و تنگناهايى كه بر حزب اموى آن هم در پايتخت و نه در شام قرار داده بود ، جان خود را از كف داد.

ص: 174

با اين وصف معاويه مى پنداشت كه مى تواند همچنان در زمان خلافت على عليه السلام هم بر شام حكم براند و چيزى هم جز فرمان امام مبنى بر عزل او و انتصاب ديگرى به جاى وى ، او را بيمناك نكرد ! ! امام بيش از هر كس ديگر به ماهيّت معاويه آگاه بود و حركت امام براى جنگ با معاويه به معناى پيروزى حتمى آن حضرت بر او نبود. زيرا سپاه معاويه كه زير پرچم جاهليّت گرد آمده بودند با سپاه آن حضرت كه بيشتر آنان هنوز در گيرودار هواهاى نفسانى خود به سر مى بردند و همگى خالصانه در خدمت آن امام نبودند ، با وجود اندك ياران مؤمن و مخلص ، بسيار تفاوت داشت.

امام خود در چند جا به اين نكته تصريح كرده است. از جمله يك بار به افراد خود فرمود :

« اى كاش معاويه سپاهش را با سپاه من عوض مى كرد مانند عوض كردن دينار با درهم.

يكى مى داد و ده نفر مى گرفت ».

پيش از حركت امام به سوى شام ، يكى از فرماندهان سپاه امام به ديگرى گفت : روز نبرد ما و شاميان بس روز سخت و دشوارى است كه جز دريا دلان مخلص و قوى دلان با ايمان بر آن شكيبا نخواهند بود. گويندۀ اين سخن يعنى زياد بن نصر حارثى خطاب به عبداللّٰه بن بديل افزود : به خدا سوگند در آن روز گمان نمى كنم كسى از ما و از شاميان زنده بماند مگر فرومايگان.

دوستش نيز در تأييد وى گفت : به خدا سوگند من نيز چنين مى پندارم.

على عليه السلام كه به سخنان آن دو گوش مى داد بديشان چنان نگريست كه گويى گفتارشان را تأييد مى فرمايد امّا از آنان خواست با توجّه به شرايط خاصّ جنگى از ابراز اين گونه سخنان خوددارى ورزند و فرمود :

« بايد اين سخنان در دلهايتان بماند. چنين سخنانى اظهار مكنيد و نبايد كسى از شما چنين سخنانى بشنود. خداوند كشته شدن را براى ملّتى و مرگ را براى

ص: 175

ملّتى ديگر مقدّر فرموده است و مرگ هر يك از آنان همان گونه كه خدا مقدر كرده ، فرا رسد. پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و كشته شدگان راه طاعتش » ! (1)

بدين گونه گفتگو ميان سران سپاه در مى گرفت و بدين سان امام هدف خود از جنگ ، با شاميان را كه همان جستجوى رضوان خدا و مبارزه با تباهكاران بود ، تبيين مى كرد. اگر چه تحقّق اين هدف پيامدهاى ناگوارى هم در برمى داشت.

فضايل امام.. و دشمنى معاويه

معاويه نيز به سهم خود به فضايل على عليه السلام اذعان مى كرد و مى دانست برترين كس بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله امام على بن ابى طالب است. امّا او به پيراهن عثمان چنگ انداخته بود و خود را سزاوارترين مردم نسبت به او مى دانست. با آنكه دليل معاويه سُست و بى پايه به نظر مى رسيد امّا زيركى و نيرنگ بازى و اسباب و عوامل زورى كه او در اختيار داشت وى را از آوردن دلايل صحيح و قوى بى نياز مى كرد. همين امر مى تواند از ماهيّت مبارزه ميان او و امام پرده بردارد.

تاريخ پروندۀ قطورى از اعترافات معاويه نسبت به فضايل على عليه السلام تشكيل داده است و ما بويژه مى توانيم اين اعترافات را در نامه هاى خاصّى كه ميان او و اصحاب بزرگ امام رد و بدل شده ، بيابيم. امّا رساترين اين نامه ها ، نامه اى است كه معاويه خطاب به محمّد بن ابى بكر ، يكى از سرسخت ترين مدافعان خط امام ، نوشته است. (2) اين نامه چنين است :3.

ص: 176


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص91.
2- - همان مأخذ ، ص93.

« از معاوية بن ابى سفيان به محمّد بن ابى بكر ، درود بر اهل طاعت خدا.

امّا بعد ، نامه ات به من رسيد. در آن نامه ضعف راى تو مشهود است و نسبت به پدرت سخنان ناروا گفته بودى. در آن از حق پسر ابوطالب ياد كرده اى و از سوابق كهن و قرابت او سخن رانده اى و از برترى غير خودت ( على عليه السلام ) گفته اى و به برترى خويش اشاره اى نكرده اى ! پس سپاسگزار خدايى هستم كه فضل و برترى را از تو بازداشت و به ديگرى واگذاشت. ما و نيز پدرت در زمان حيات پيامبرمان ، حق پسر ابوطالب را بر خود لازم مى ديديم و برترى او بر ما آشكار بود. پس چون خداوند آنچه را كه نزدش بود براى پيامبرش برگزيد ( پيامبر( صلى الله عليه و آله وفات كرد ) پدرت و فاروقش ( عمر ) نخستين كسانى بودند كه حق او را خوردند و با وى خلاف كردند. پس از آن دو عثمان برخاست و گام به گام شيوۀ آن دو را دنبال كرد... » (1)

بدين گونه معاويه براى تحريك حس تعصّب محمّد بن ابى بكر به فضل امام اعتراف مى كند و او را بروى و بر تمام اصحاب پيامبر برترى مى دهد.

همچنين در بين گفتگويى كه ميان معاويه و عمرو بن عاص ، يكى از رهبران عرب در روزگار جاهليّت و هم پيمان تاريخى بنى اميّه ، صورت گرفت ، معاويه گفت : اى ابو عبداللّٰه ! من تو را براى جنگ با اين مرد كه پروردگارش را معصيت كرده و دست به خون خليفه آلوده و آشوب بر پا كرده و اتحاد را از ميان برده و پيوند خويشاوندى را بريده است ، به سوى خود فرا مى خوانم.

عمرو پرسيد : منظور تو جنگ با كدام مرد است ؟

معاويه گفت : جنگ با على.

پس عمرو به او گفت : تو با على هم شأن و برابر نيستى. تو نه مانند او هجرت3.

ص: 177


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص93.

كردى و نه از سابقۀ او در گرايش به اسلام برخوردارى و نه همچون او صحابى پيامبر بودى و جهاد كردى و نه از علم وفقه او بهره مندى. به خدا سوگند ، با اين وجود ، او را حد و حدودى است و صاحب جاه و پيروزى و از طرف خداوند مورد امتحان و آزمايشهاى نيكو قرار گرفته. امّا اگر تو را در جنگ با على همراهى كردم براى من چه نصيبى قرار مى دهى كه تو خود مى دانى در اين كار چه دشواريها و خطرهايى نهفته است ؟

معاويه گفت : هر چه توبخواهى. عمرو گفت : حكومت مصر را. معاويه با شنيدن خواستۀ عمرو لختى درنگ كرد و آنگاه گفت : من خوش ندارم كه اعراب دربارۀ تو بگويند كه عمرو به خاطر دنيا خود را در اين جنگ داخل كرد. عمرو گفت : دست بردار !

بدين سان ميان معاويه و فرماندۀ دوران جاهليّت كه به اندازۀ تمام عرب در جنگ خبره بود ، پيمان همكارى و همگامى منعقد شد.

پس از اتمام اين معامله كه نمودار سرشت حزب اموى بود ، مروان يكى از رهبران امويّون در خشم شد و گفت : چرا همان گونه كه با عمرو معامله شد با من نمى شود؟ معاويه به وى پاسخ داد : اينگونه مردان براى تو خريدارى مى شوند! (1)

در واقع معاويه با اين سخن به اين نكته اشاره كرد كه مروان خود جزيى از حزب اموى است و او در صدد باز گرداندن جلال و شكوه دوران جاهلى اين حزب است.

بار ديگر معاويه در ميان قاريان قرآن شام ، كه در ميان شاميان گروه مؤمنى محسوب مى شدند ، به فضل امام اعتراف كرد. هنگامى كه قاريان از وى پرسيدند : چرا با على مى جنگى حال آنكه تو از سابقۀ او در اسلام و در همراهى4.

ص: 178


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص74.

با پيامبر و خويشاوندى او با رسول خدا بى بهره اى ؟ معاويه در پاسخ آنان گفت : من با على نمى جنگم. من نيز ادعا مى كنم كه از نظر همراهى با پيامبر همچون على هستم امّا از هجرت و قرابت و سابقه وى بى بهره ام.

سپس معاويه در نزد آنان پيراهن عثمان را گرفت و گفت : مگر نمى دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد ؟ گفتند : چرا مى دانيم. معاويه گفت : پس على بايد قاتلان عثمان را به ما تسليم كند تا ما آنان را به قصاص از خون عثمان بكشيم آنگاه ديگر جنگى ميان ما و او نيست. (1)

امّا على عليه السلام در نامه اى كه به معاويه نوشت پاسخ اين خواستۀ نيرنگ آميز او را داد.

« مبرد » متن اين نامه را در كتاب « كامل » نقل كرده است. و ما در اينجا پاسخ آن حضرت را نقل مى كنيم :

« از امير مؤمنان على بن ابى طالب به معاويه بن صخر بن حرب ، امّا بعد همانا نامۀ تو به من رسيد. نامۀ مردى كه بينشى ندارد تا راهنمايش باشد و رهبرى ندارد تا هدايتش كند هوايش او را فرا خوانده پس دعوتش را پاسخ گفته است و گمراهى او را راهبرى كرده پس او پيروى اش كرده است. تو پنداشته اى كه خطاى من در حق عثمان بيعت مرا از گردن تو برداشته است. حال آنكه به جان خودم من جز يكى از مهاجران نيستم هر جا كه آنان در آمدند من نيز با ايشان در آمدم و هر جا كه آنان رفتند من نيز با آنان رفتم. و خداوند هرگز اينان را بر گمراهى گرد نياورد و بر آنان مُهر كورى نكوبيد.

و بعد ، تو را با عثمان چه كار ! تو از تبار بنى اميّه اى و فرزندان عثمان به خونخواهى پدرشان از تو سزاوارترند. پس اگر خيال مى كنى كه تو در گرفتن انتقام خون پدرشان از ايشان نيرومندترى پس در حلقۀ طاعت من گام نِه آنگاه4.

ص: 179


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص84.

مردم را براى قضاوت سوى من بياور تا من تو و ايشان را به راه راست و آشكار رهنمايى كنم ». (1)

بدين سان امام با معاويه اتمام حجّت كرد :

اولاً : مشروعيّت عمل وى ناشى از اجماع مهاجرين بوده كه هيچ گاه خداوند آنان را بر گمراهى گرد نياورده است.

ثانياً : فرزندان عثمان اولياى دم پدرشان به شمار مى آيند نه معاويه.

ثالثاً : راه خونخواهى مطرح كردن دعوا در نزد قوۀ قانونى است نه سرپيچى از آن به اسم خونخواهى.

امّا معاويه به اين حجتها وقعى نمى نهاد چرا كه او مى كوشيد عظمت از دست رفته روزگار جاهليّت بنى اميّه را اعاده كند دشمنان كينه توز اسلام و بقاياى دوران گذشته نزد او گرد آمدند و معاويه رژيمى انتفاعى براى آنان بنيان گذارد و حكومت را به يك شركت سهامى كه سهامدارانش آزاد شدگان و پسر خواندگان و مترفان بودند ، تبديل كرد.

بدين ترتيب مدّت زمانى ميان معاويه و امام عليه السلام نامه هايى رد و بدل شد و مصلحان تلاشهاى پراكنده اى كردند تا شايد معاويه را از ريختن خون مسلمانان باز دارند ، امّا موفق نشدند. در آخرين نامه اى كه امام پيش از آنكه تصميم نهايى خود را براى جنگ با معاويه اعلام كند ، براى او فرستاد ، نوشت :

« و من شما را به قرآن و سنّت پيامبر و جلوگيرى از ريخته شدن خون اين امّت فرا مى خوانم. پس اگر پذيرفتيد به هدايت دست يافته ايد و اگر نپذيرفتيد بدانيد كه جز تفرقه امّت ثمرى در كار شما نخواهد بود و شكستن وحدت اين امّت دورى شما از خداوند را بيشتر خواهد كرد. و السلام ».9.

ص: 180


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص79.

معاويه در پاسخ به نامه آن حضرت اين بيت را نوشت :

« ميان من و قيس عتابى در كار نيست مگر زدن نيزه به پهلوها و قطع كردن سرها ». (1) اين جواب در واقع به منزله اعلان جنگ از سوى معاويه به امام بود. در پى اين پاسخ امام عليه السلام به كارگزارانش در چهار گوشۀ مملكت اسلامى نامه هايى نوشت و آنان را به جنگ دعوت كرد. همچنين خود به آماده سازى توانائيهاى نظامى سپاه كوفه پرداخت و با سخنرانيهاى حماسى و آتشين روح جنگاورى را در كالبد آنان مى دميد. امام حسن و امام حسين عليهما السلام و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و طبعاً جنگجويان بدر و اصحاب بيعت رضوان ، بدليل مقام و منزلت شامخ خود در ميان مسلمانان ، در تشكيل اين نيروهاى ايمانى و مردمى نقش بسزايى داشتند.

هشتاد و هفت نفر از اصحاب بدر ، در سپاه امام جاى داشتند كه هفده نفر از آنان از مهاجران و هفتاد نفر ديگر از انصار بودند. همچنين نهصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند ، جزو سپاهيان آن حضرت بودند. بالجمله شمار اصحاب رسول خدا كه در ركاب امام بودند به دو هزار و هشتصد نفر مى رسيد. (2)

امام نيز به هر يك از آنان مسئوليّتهايى مناسب با شأن و مقام آنان داده بود و در مقابل اين عدّه نيز تا سر حد جان از حقّ امام در خلافت دفاع مى كردند چرا كه اينان به خوبى از فضل و برترى امام على عليه السلام و همچنين از ماهيّت بنى اميّه ، دشمنان على و دشمنان اسلام ، آگاه بودند.

همچنين درمى يابيم كه آن حضرت پيش از مشورت با ياران خود ، دست به كارى نمى زد و قبل از آغاز جنگ نيز در اين باره از آنان سؤال كرد و بديشان چنينى.

ص: 181


1- - في رحاب أئمة اهل البيت ، ص90.
2- - همان مأخذ ، ص86 ، به نقل از مسعودى.

سخن گفت :

« امّا بعد ، شما مردمانى هستيد داراى راى و انديشه پسنديده و حلم و بردبارى بسيار و گفتارهاى حق و خجسته كردار و صاحبان تدبير. همانا ما در نظر داريم به سوى دشمن خود و دشمن شما حركت كنيم. پس رأى و نظر خود را در اين باره به ما بگوييد ». (1)

اصحاب فوراً نظر آن حضرت را تأييد كردند و هر يك دلايل رسا و درخشانى در خصوص مشروعيت جنگ با بنى اميّه ارائه دادند.

عمّار بن ياسر گفت : اى اميرمؤمنان ! اگر نمى توانى حتى يك روز هم بمانى ما را آماده ساز پيش از شعله ور شدن آتش آن فاسقان و اجتماع رأى آنان بر شكاف و تفرقه ، و ايشان را به رستگارى و هدايت فرا بخوان. اگر پذيرفتند كه نيكبخت شدند و اگر جز جنگ با ما را نخواستند پس به خدا سوگند ريختن خون ايشان و تلاش در مبارزه با آنان نزديكى به خدا و كرامتى از سوى اوست. (2)

عدى بن حاتم نيز از زمينه هاى قبلى بنى اميّه در جنگ عليه امام سخن راند و گفت : اگر اين جماعت خدا را مى خواستند و براى خدا كار مى كردند با ما مخالفت نمى كردند. امّا اين قوم براى فرار از رهبرى و عشق به برتر دانستن خود از مردم و بُخل و تنگ نظرى در حكومت خويش و ناخوش داشتن جدايى از دنيايى كه در دستشان است و به خاطر خشمى كه در دلهايشان دارند و كينه اى كه در سينه هايشان موج مى زند ، آن هم به خاطر حوادثى كه تو اى اميرمؤمنان در سالهاى گذشته براى آنان آفريدى و پدران و برادرانشان را از پاى در آوردى ، به مخالفت با ما برخاستند.

آنگاه عدى روى به مردم كرد و گفت :6.

ص: 182


1- - فى رحاب أئمّة أهل البيت ، ص86.
2- - فى رحاب أئمّة أهل البيت ، ص86.

معاويه چگونه مى تواند با على بيعت كند. زيرا على ، برادرش حنظله ، و دايى اش وليد و جدش عتبه را در يك جنگ كشت. (1)

اين يار بزرگوار امام سرشت اين جنگ را در چند كلمه خلاصه كرد.

حزب اموى دنيا را مى خواست و مى كوشيد دستاوردها و منافع خود را در حكومت حفظ كند و از امام و هواداران وى انتقام بگيرد. چرا كه از نظر امويّون ، امام و هواداران او كسانى بودند كه در آغاز رسالت پيامبر لرزه هايى بزرگ بر پيكر آنان و در نتيجه بر كل جاهليّت وارد آوردند.

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در دفاع از خلافت و حقّ على از هيچ كوششى فرو گذارى نكردند.

امام نيز در چندين مناسبت به موضع اصحاب خود در برابر بنى اميّه ، استشهاد كرده است.

در اين جنگ ، امام سپاهى ويژه تحت فرماندهى خود به وجود آورد كه آن را « كتيبة الخضراء » ناميدند. اين سپاه در دفاع از اسلام و حريم آن فداكاريهاى بزرگى از خود نشان داد. در واقع وجود اين سپاه در جنگ صفين نشان سلامت امّت و بيدارى وجدان آن به شمار مى رفت. پس از درگذشت رسول اسلام تا آن هنگام رويدادهاى بزرگ سياسى در جهان اسلام پديد آمد و در اين مدّت بيست و پنج ساله همواره اين گروه بودند كه اسلام را يارى كردند و در مقابل فشارها و دشواريها از خود مقاومت نشان دادند و قربانيها تقديم كردند. اين گروه در تمام ميادين مبارزۀ حق عليه باطل حضور داشتند و هيچ گاه با وزش تند بادهاى شهوات و طوفانهاى سياسى از موضع خود عقب ننشستند.

معروف است كه بسيارى از افراد اين سپاه از صحابه بزرگ پيامبر اسلام بودند كه سنّ و سال بسيارى بر آنان گذشته بود. امّا با اين وجود آنان هنوز طلايه دار8.

ص: 183


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص88.

مجاهدان بودند. يكى از اينان عمّار بن ياسر بود كه پدر و مادرش در آغاز دعوت پيامبر به شهادت رسيده بودند و خود عمّار نيز از همان هنگام مورد ضرب و اهانت كافران قرار داشت. او در هنگامۀ نبرد صفين نود سال داشت و قامتش چنان خميده بود كه شالى بر كمر خود بسته بود تا قامتش راست شود. آنگاه قدم به ميدان مى نهاد و فرياد مى زد : پيش به سوى بهشت ! آرى ايمان اينچنين در دلهاى خالص و روانهاى پاك آتش مى افروزد.

نبرد آغاز مى شود

در مملكت اسلامى در آن زمان دو سپاه وجود داشت. يكى سپاه شام و ديگرى سپاه كوفه.

آن دو اينك به ديدار يكديگر آمده بودند. امّا نه براى اينكه با دشمن مشترك خود بستيزند بلكه براى آنكه با يكديگر كارزار كنند. چه آسيبهايى كه از اين جنگ بر مسلمانان وارد نشد ! چه مردان پاكى كه در اين جنگ از ميان نرفتند ! امام چقدر كوشيد تا معاويه را از اين سركشى و فساد بزرگ باز دارد ، امّا موفق نشد.

از همان لحظه اى كه دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند امام عليه السلام فرماندهان بزرگ لشكر خود را به سوى معاويه فرستاد و به ايشان گفت : به نزد اين مرد ( معاويه ) در آييد و او را به خداوند عز و جل و به طاعت و جماعت فرا خوانيد.

امّا معاويه اين پيغام را نپذيرفت و بر خونخواهى عثمان پاى فشرد و كوشيد از تمام اسباب و ابزارهاى جنگى كه در زمان جاهليّت به كار گرفته مى شد ، استفاده كند. او در تيرى كاغذى نهاد و در آن نوشت : معاويه مى خواهد سحرگاهان آب فرات را به سوى شما باز كند تا همگى غرق شويد. آماده باشيد.

ص: 184

آنگاه تير را به طرف اردوگاه امام پرتاب كرد. يكى از سپاهيان كوفى اين تير را برداشت و پيغام آن را براى ديگران باز گفت. طبق معمول ، شايعه در اردوگاه فوراً منتشر مى شود. سپاه خود را از كنارۀ رود عقب مى كشد و معاويه به فرات يورش مى آورد. اصحاب امام هم در برابر معاويه مقاومت نمى كنند.

پس از آنكه معاويه بر آب مسلّط شد ، سپاهيان على عليه السلام را از استفاده از آب بازداشت.

امام فرمان شكست محاصره را صادر كرد و همانجا بود كه عبارت مشهور خود را خطاب به اصحابش بر زبان آورد :

« پس مرگ در زندگانى شماست چون شكست خوريد و زندگانى در مرگ شماست زمانى كه بر دشمن چيره شويد ». (1)

ياران آن حضرت به طرف آب يورش بردند و دشمنان را تار و مار كردند و خود بر آب مسلّط شدند. برخى مى پنداشتند كه امام فوراً با دشمنانش به مقابلۀ به مثل مى پردازد. امّا آن حضرت توسّل به اين گونه اعمال را به شدت رد كرد و پيكى به سوى معاويه فرستاد تا به وى پيغام رساند كه راه آب باز است و سپاه او مى توانند تا هر وقت كه خواستند از آب استفاده كنند.

نماهايى از جنگ صفين

پيكارها آغاز شد. ابتدا به شكل زد و خوردهايى جزيى در اطراف اردوگاههاى دو سپاه صورت مى پذيرفت. نيروها در اغلب موارد برابر بودند. امّا آنچه تفاوت مى داشت انگيزه هاى دو طرف بود. در همان حالى كه عصبيت هاى جاهلى آتش جنگ را در ميان شاميان شعله ور مى ساخت ، روح ايمان ، اصحاب امام را به جهاد و شهادت ترغيب مى كرد. اين عبدالرحمن بن خالد1.

ص: 185


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 51.

فرماندۀ سپاه شاميان است كه معاويه قول دخترش را نيز به او مى دهد ، آنگاه وى به مبارزه با فرمانده سپاه امام عليه السلام يعنى عدى بن حاتم مى آيد و اين رجز را مى خواند :

- بگو به عدى كه دورۀ وعد و وعيد گذشت و من فرزند سيف اللّٰه ، خالد هستم

- و وليد ، خالد را زينت مى دهد پس براى ما و شما از اين جنگ گريز گاهى نيست ، باز گرديد.

ملاحظه مى كنيد كه فرماندۀ سپاه شاميان چگونه به نسب خود مباهات مى كند با ديدن چنين رجزهايى خاطرات دوران جاهليّت در ذهن ما جان مى گيرد كه چگونه افراد به پدران و خانوداه هاى خود افتخار مى كردند. در مقابل ، عدى بن حاتم هم رجز مى خواند. امّا انگيزه هاى ايمانى او در اين رجز جنگى كاملاً مشهود و چشمگير است :

- خدايم را اميد دارم و از گناهم مى ترسم و هيچ چيز چون عفو پروردگارم با ارزش نيست.

عبيداللّٰه بن عمر يكى از همسنگران معاويه به صراحت از پيش زمينه هاى وقوع اين جنگ سخن مى گويد. هنگامى كه وى در ميدان جنگ با امام حسن مجتبى عليه السلام رو به رو مى شود ، مى گويد :

پدر تو در آغاز و انجام با قريش مبارزه كرد و قريشيان اينك او را دشمن دارند پس آيا تو مى توانى او را از خلافت خلع كنى تا ما خودت را خليفه قرار دهيم.

اين عبارت بخوبى از حسدها و كينه هاى جاهلى كه در سينه قريشيان موج مى زد ، پرده برمى دارد. اين سخنان از دهان كسانى بيرون مى آيد كه خود رهبرى لشكر شام را بر عهده دارند.

ولى امام حسن با شدّت تمام پيشنهاد او را رد مى كند و مى فرمايد :

ص: 186

« گويى امروز يا فردا تو را مى بينم كه از پاى در آمده اى. بدان كه شيطان كردارت را براى تو آراست و فريبت داد تا آنجا كه عدّه اى تو را با اميدهاى دروغين بدين ميدان كشاندند.

كار تو به زنان شامى نمايان شود و به زودى خداوند تو را از پاى در آورد و تو را مى كشد و به زمين مى افكند ».

مبارزۀ عمّار بن ياسر

عمّار بن ياسر برخاست و در ميان سپاهيان سخنرانى كرد و آنان را به يورش عليه معاويه تشويق كرد و از ماهيّت حقيقى اين جنگ و پيش زمينه هاى آن نقاب برگرفت و گفت :

« بندگان خدا ! به سوى اين جماعت رويد كه به خيال خود به خونخواهى عثمان قيام كرده اند.

به خدا سوگند من گمان نمى كنم كه ايشان به خونخواهى عثمان آمده باشند. اينان طعم دنيا را چشيده و آن را برگزيده اند و خوب آن را دوشيده اند. اين قوم دريافتند كه اگر حق گريبانگير آنان گردد ميان ايشان و تمايلات دنيويشان فاصله مى اندازد. اين جماعت در اسلام ، سابقه اى ندارند تا بدان سزاوار طاعت و خلافت باشند. بنابراين پيروان خويش را فريفته و گفته اند : پيشواى ما به ستم كشته شد. قصد آنان از اين سخن آن بود كه خود حاكم و فرمانروا شوند و اين نيرنگى است كه به وسيلۀ آن تا اينجا كه خود مى بينيد ، رسيده اند. و اگر آنها اين نيرنگ را به كار نمى بستند حتّى دو تن هم با ايشان بيعت نمى كردند ».

آنگاه وى با عمرو بن عاص رو برو شد و به او گفت : عمرو ! آيا دين خود را در قبال مصر فروختى ؟ ! نفرين بر تو باد ! تو از ديرباز اسلام را كج مى خواستى.

سپس بر شاميان يورش برد و اين ابيات را كه از ايمان و يقين سرشار بود و روحيه جهادى عمّار نود ساله را در آن روز نمودار مى ساخت ، خواند :

ص: 187

- خدا راست گفت كه او اهل راستى است و پروردگارم والا و بزرگوار است.

- پروردگارا ! در شهادت من تعجيل فرماى به كشته شدن در راه كسى كه خود قتل زيبا را - شهادت - دوست مى دارد.

- در حالى كه يورش آرنده باشم نه گريزنده و همانا كشته شدن ( در راه خدا ) بر هر مرگ ديگرى برتر است.

- كشتگان در بهشتها نزد پروردگارشان هستند و از شراب خوشبو و چشمۀ سلسبيل نوشانده مى شوند.

- از شراب ويژۀ ابرار كه با مشك ممزوج است و جامى از شراب كه آميزۀ آن گرم و خوشبوى چون زنجبيل است.

سپس گفت : خدايا تو خود مى دانى كه اگر من بدانم كه رضاى تو در اين است كه خودم را در اين دريا بيفكنم چنين خواهم كرد. و مى دانى كه اگر من آگاه شوم كه خوشنودى تو در اين است كه من تيغه شمشيرم را در دلم فرو برم و آنگاه بر آن خم شوم تا نوك شمشير از پشتم بيرون آيد چنين خواهم كرد و مى دانى كه اگر من بدانم امروز كارى نزد تو خشنود كننده تر از جهاد با اين فاسقان است ، قطعاً آن كار را انجام مى دادم. (1)

با اين روحيه والا و سرشار از ايمان ، برگزيدگان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله با معاويه و منافقان هم سنگر او به نبرد برخاستند. منتهاى آرزوى اينان شهادت بود. آنان يقين داشتند كه بر راه حق و صوابند و دشمنشان خواهان حكومت و طالبان دنيا هستند.

عمّار ميان دو سپاه ايستاد و بانگ زد : اى مردم ! پيش به سوى بهشت. پس چون پرچم عمرو بن عاص را ديد ، گفت : به خدا سوگند من سه بار با اين پرچم3.

ص: 188


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص153.

جنگيده ام و اين از آن سه بار نيرومندتر نيست. آنگاه اين بيت را بر زبان آورد :

- ما بر سر تنزيل قرآن با شما جنگيديم و امروز به خاطر تأويل آن مى جنگيم.

عمّار ، بسيار تشنه بود. آب خواست. زنى قدحى از شير مخلوط با آب برايش آورد.

چون قدح را تا زير دندانهايش بالا برد ، گفت : امروز دوستانم ، محمّد صلى الله عليه و آله و حزبش ، را ديدار مى كنم. به خدا سوگند اگر با ما بجنگند به طورى كه ما را تا بلنديهاى كوهها برانند ما همچنان يقين داريم كه بر حقّيم و ايشان بر باطلند. (1)

بدين سان اين جنگجوى سالخورده اى كه از اوان جوانى به راه مكتب گام نهاد و از هيچ وظيفه اى كه بدو محّول شد ، سرپيچى نكرد تا آنجا كه پيامبر او را تا سطح صديقان بالا برد ، او در راه خدا از نكوهش ملامتگران باك نداشت و با چشمانى باز و گامهايى استوار در حالى كه پروندۀ درخشان نود سال زندگى خويش را در برداشت به استقبال شهادت رفت.

چون عمّار به ميان ميدان كارزار رسيد دو تن از تبهكاران به نامهاى ابن العاديه عزارى و ابن جون بر وى يورش بردند و او را كشتند. با قتل عمّار ، در حقيقت خداوند حجّت را بر شاميان تمام كرد. زيرا پيامبر اكرم فرموده بود :

« آخرين نوشيدنى تو كاسه اى از شير است و تو را گروه سركش ( فئه باغيه ) به قتل مى رسانند »

با انتشار خبر شهادت عمّار در اردوگاه معاويه ، روحيه سپاهيان شام دستخوش سُستى و ضعف شد. معاويه در توجيه قتل عمّار ، به سپاهيان خود اظهار داشت : على ، قاتل عمّار است زيرا او بود كه عمّار را به جنگ ما فرستاد.

در واقع معاويه با اين نيرنگ عقل سپاهيان خود را دزديد و آنان هم بى چون7.

ص: 189


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص157.

و چرا گفته او را پذيرفتند كه او در اين كار بس زبردست و ماهر بود و پيش از اين بارها با توسّل به نيرنگ و دروغ ، متون دينى را دستخوش تحريف ساخته بود.

دفاع با تمام امكانات

نبردهاى صفين بسيار شگفت انگيز بود. معاويه سپاه بزرگ و كاملى تدارك ديده بود و در كنار چنين سپاهى از يارى رهبران اعراب و قبايلى كه با گرايش به اسلام ، پس از فتح مكّه آداب و سنن و اطاعت از رؤساى خويش را با خود يدك مى كشيدند ، بهرۀ بسيار مى برد.

وى همچنين به سبب برخورد با تمدّن روميان در شام از بهترين سلاحها در تجهيز سپاه خود استفاده مى كرد و لشكريان خود را با اموال هنگفتى كه از روزگار جاهليّت در نزد حزب اموى فراوان بود و به هنگام خلافت عثمان بر حجم آن نيز افزوده شده بود ، وعده مى داد.

در طرف ديگر آمادگى روحى ياران امام على در نهايت اوج خود بود. آنان اصحاب رسول خدا بودند و شمار آنان به هزار و هفتصد تن مى رسيد. ميان آنان مهاجران بزرگ و تعدادى از باقيماندگان جنگجويان بدر و حاضران در بيعت رضوان به چشم مى خوردند.

همچنين گروهى از قاريان و غلامان و ساير مردم سپاه امام را همراهى مى كردند و اين سپاه قرآنى كه برخى از قبايل عرب نيز با انگيزه هاى گوناگون در پشت آن قرار داشتند ، از چه افزونى و فرخندگى برخوردار بود. !

هنگامى كه اين دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند ، كفۀ جنگ تقريباً متعادل بود. از اين رو از اندك نبردهايى بود كه نتيجۀ آن به طور قطعى مشخص نبود. اينك به عنوان ارائه يك نمونه از اين تعادل قُوا بد نيست كه به يكى از نبردها اشاره كنيم. زياد بن نصر كه در خطّ مقدّم سپاه امام انجام وظيفه مى كرد ، مى گويد :

ص: 190

با على عليه السلام در جنگ صفين حضور داشتم. سه شب و سه روز نبرد كرديم تا آنجا كه نيزه ها بشكست و تيرها تمام شد. آنگاه هر دو سپاه دست به شمشير بردند. ما تا پاسى از شب شمشير زديم تا آنكه ما و شاميان وارد روز سوّم جنگ شديم. جنگ آنچنان نزديك و تن به تن بود كه برخى با برخى ديگر گلاويز شده بودند. من در آن روز با همۀ سلاحها نبرد را آزمودم. هيچ وسيله اى نبود كه من با آن نجنگيده باشم حتّى بر روى هم خاك پراكنديم و يكديگر را گاز گرفتيم. حتّى برخى از ما ايستاده بوديم و ميدان نبرد را مى نگريستيم برخى از افراد دو سپاه حتّى نمى توانستند بر روى پاهاى خود بايستند و جنگ كنند. چون شب سوّم به نيمه رسيد معاويه و سپاهش از ميدان گريختند و على عليه السلام به سراغ كشتگان رفت.

نخست بر بالين اصحاب پيامبر و سپس بر سر جنازۀ ياران خود روانه شد و همه را به خاك سپرد. بسيارى از ياران امام شهيد شده بودند. امّا شمار كشتگان سپاه معاويه بيشتر بود. (1)

امام نبردها را رهبرى مى كند

در صفين امام عليه السلام با دلاورى و قهرمانى و مواضع راستين خويش تجلّى وصف ناپذيرى داشت. او در اين هنگام شصت سال از عمرش مى گذشت و در طول اين مدّت مصايبى بر او فرود آمده بود كه اگر يكى از آنها بر كوهى سترگ فرود مى آمد ، از هم مى پاشيد. امّا او رهبر استوارى بود و هميشه بر بلنداى كمال سير مى كرد و اوج مى گرفت.

تحركات امام در صفين گوشه اى از اين روح شگرف و ايمان راستين او را نمودار مى كند.

آن حضرت به معاويه نامه اى نگاشت كه : خود به نبرد من در آى9.

ص: 191


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص159.

و اين دو سپاه را از خونريزى و كشتار بر كنار دار. پس هر كدام از ما اگر ديگرى را كشت ، خلافت از آنِ او باشد.

بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آن حضرت ، داوطلبانه حاضر است جان خود را فداى مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام يك كلمه گفت : « من به نبرد با هماوردى متهور و شجاع علاقه ندارم ». آنگاه به عمرو كه او را بر مبارزه با على تشويق مى كرد و مى گفت :

على دربارۀ تو انصاف به خرج داده ، نگريست و گفت : اى عمرو ! شايد تو بدين مبارزه تمايل داشته باشى !

امّا عمرو بن عاص كه خود يكى از زيركان عرب و يكى از رهبران آنان در روزگار جاهليّت به شمار مى آمد ساده لوحانه تصميم گرفت به نبرد با امام بشتابد. پس امام عليه السلام بر او هجوم آورد همين كه خواست به او نزديك شود ، عمرو خود را از اسب به زير انداخت و جامه اش را كنار زد و پاهايش را از هم گشود و عورتش را آشكار ساخت ، امام نيز كه وضع او را چنين ديد ، چهره اش را بر گرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد و خاك آلوده برخاست و به سوى سپاهيان خويش دويد. ياران امام به آن حضرت گفتند : اى اميرمؤمنان ! آيا آن مرد را رها كردى ؟ ! فرمود : آيا او را مى شناختيد ؟ گفتند : خير. فرمود :

او عمرو بن عاص بود. با عورتش با من رو به رو شد و من رخ از او برگرداندم. (1)

در صحنه اى ديگر عروة بن داوود دمشقى به نبرد با امام عليه السلام پيشقدم شد. پس آن حضرت با ضربتى على وار او را به دو نيم كرد. نيمى به راست افتاد و نيمى به چپ. سپاه معاويه از ديدن اين منظره به لرزه افتاد. پس از كشته شدن عروه ، امام پيكر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود :

« عروه ! به سوى قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند به خدايى8.

ص: 192


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص168.

كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش را ديدم و اينك از پشيمانان هستم ». (1)

سپس پسر عموى عروه به نبرد با امام در آمد امّا آن حضرت ، او را هم به نفر قبلى ملحق كرد. در اين ميان معاويه كه برتلى ايستاده و نظاره گر اين نبردها بود. گفت : نفرين و ننگ بر اين مردان ! آيا در ميان آنان كسى نيست كه اين مرد - على - را در حين مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا در هنگام برخورد دو سپاه و بلند شدن گرد و غبار او را از پاى در آورد ؟ ! !

وليد بن عقبه به او پاسخ داد : خود به رويارويى او بشتاب كه تو سزاوارترين كس در نبرد با اويى. امّا معاويه گفت : به خدا سوگند او مرا به نبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش خجل شدم. به خدا قسم من با او مبارزه نمى كنم. (2)

روزى معاويه با كسانى كه دوروبر او نشسته بودند از عدم مبارزه خويش با امام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با آن حضرت ، سخن مى گفت و در آنجا اظهار داشت :

« ترس و فرار از مبارزه با على بر كسى ننگ نيست » (3)

بدين گونه امام على عليه السلام كه در جنگهاى آغازين خود بر ضدّقريش وبخصوص بنى اميّه صحنه هايى قهرمانانه از خود به نمايش گذاشته بود ، در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامى و فرماندۀ كل قواى سپاه اسلام انجام وظيفه مى كرد ، دليريها و شجاعتهاى شكوهمندى آفريد.

اگر ما به عرصۀ نبرد صفين نگاهى افكنيم و ياران پيامبر را ببينيم كه گرداگرد رهبر خويش ، حلقه زده اند و با عمرهايى پنجاه تا نود سال به مبارزه و نبرد3.

ص: 193


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص17.
2- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص17.
3- - همان مأخذ ، ص173.

مى پردازند ، دچار حيرت و شگفتى مى شويم ! اينان در واقع نخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام و صاحبان درفش پر افتخار دعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا منازع امّت محسوب مى شوند. سبحان اللّٰه ! ! چه صفحۀ شكوهمندى است ! چه انگيزه اى موجب شده تا اين پيران سالخورده سپاهى ويژه به نام « كتيبة الخضراء » تشكيل دهند ؟ ! و چه انگيزه اى در كار است كه اينان چنين دست از جان شيرين خود شسته اند ؟ ! با كدامين انگيزه به ميدان آمده اند ؟ ! حال آنكه اگر ايشان در خانه هايشان هم قرار مى گرفتند و به اين جنگ رهسپار نمى شدند ، باز هم از تكريم و احترام آنان چيزى كاسته نمى شد ! !

امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند. آيا مگر اين قرآن نيست كه مى تواند شخصيّت انسان را چنان شكل دهد و او را چنان بارآورد كه در سالهاى پيرى هم مبارزه كند و از ماديات پا فراتر نهد ؟ اينان در برابر ارتداد جاهلى مآبانۀ بنى اميّه از هيچ تلاش فرو گزار نكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاى كه بايد انجام مى دادند ، شاد نمودند.

نيرنگ به جاى شجاعت

آمادگى روحى بالاترين نيرويى بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشت و اگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانى هاى بسيار شگرفى آفريد امّا آنچنان هم نبود كه پيروزى نهايى را در دسترس آنان قرار دهد. چون كار جنگ به درازا انجاميد برخى از سُست عنصران در ميان سپاه امام عليه السلام سر برافراشتند. معاويه كه از دستيابى به هر وسيلۀ ممكن براى رسيدن به پيرزوى ابايى نداشت ، بخوبى پى برد كه چگونه مى تواند از فشارها و دشواريهايى كه در صفوف سپاهيان على عليه السلام يافت مى شد ، بهره بردارى كند. بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهى و بينش در اندازه اى نبودند كه بتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند. كسانى كه

ص: 194

تاريخ جنگ صفين را مى خوانند ، از آنچه در آن جنگ پيش آمده ، احساس اندوه مى كنند و از خود مى پرسند : چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش را عملى كند ؟ و چگونه امام نتوانست على رغم برخوردارى از ابّهت و بلاغت و نيروى معنوى و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّى پيكارهايى كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئه هاى مكارانۀ معاويه را خنثى كند ؟ !

روزى يكى از ياران آن حضرت ، همين پرسش را مطرح كرد و گفت : چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشده ايم ؟ امام به او فرمود تا جلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت :

« سپاه معاويه از وى فرمان مى برند ، امّا ياران من از گفتار من سر باز مى زدند ».

خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود ، تا چه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق ، رنج مى برد.

معاويه اين نكته را خوب مى دانست و از تلاشهاى مؤثر خويش بر روحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نمى ورزيد. اگر تمام نيرنگهاى معاويه رنگ مى باخت ، تنها كارگر افتادن يك حيله مى توانست او را از اين گرداب رهايى بخشد و فرصت ديگرى براى پيگيرى توطئه هاى پليدش ، در اختيار او قرار دهد.

اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكم قرار دادن قرآن شد.

در آغاز اين جنگ امام عليه السلام يكى از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآن به اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند ، امام به جوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد. جوان با شنيدن اين مژده باشتاب در حالى كه قرآنى به دست گرفته بود به سوى سپاه معاويه روانه شد

ص: 195

و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند. امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بى جان اين جوان بر زمين افتاد.

اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست مى ديد و لشكرش در برابر حملات امام و بويژه يورشهاى بى امان فرمانده سلحشور آن يعنى « مالك اشتر » كه فشار فزاينده اى بر سپاه شام وارد مى كرد ، عقب نشسته بود با عمرو ، مشاور مكّار معروف خويش ، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهاد كرد تا قرآنها را بر فراز نيزه ها بالا برند. در پى اين پيشنهاد ، سپاهيان معاويه چيزهايى شبيه قرآن را بر فراز نيزه هاى خود بالا بردند و خواستار حكميّت قرآن شدند.

البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخى از فرماندهان سست عنصر را كه از شيوۀ اجراى عدالت توسّط آن حضرت ابراز ناخشنودى مى كردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند. بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ ، بر سپاهيان امام غلبه كردند و بعضى از فرماندهان مزدور سپاه على عليه السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدند و تلاشهاى امام و فرماندهان مكتبى و با بصيرت در بيدار ساختن مردم يا طرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.

اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را از زبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشه اى براى زندگى امروز خود فراهم آوريم.

نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه شنبه دهم ربيع الاول يا بنابر قولى دهم محرم سال 37 ه با مردم نماز صبح گزارد و سپس به سوى شاميان يورش برد. هر گروهى زير پرچم مخصوص خود بودند. شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله آوردند. شمار بسيارى از افراد دو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبتهايى كه بر آنان فرو آمده بود ، بسيار بيشتر بود.

در ادامه اين روايت دربارۀ چگونگى صف آرايى و نبرد دو سپاه در واقعۀ بزرگى كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودى بكشاند سخن گفته است. نام اين

ص: 196

حادثه بزرگ را « ليلة الهرير » نهاده اند ، چرا كه جنگ از هنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت. اوقات نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشا گذشت بى آنكه سجده اى براى خدا شود ، و نماز هيچ كس جز تكبير نبود. آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر آمدن روز ادامه يافت و در اين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از پاى در آمدند. (1)

امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر در جناح راست آن جاى داشتند. آن حضرت سپاه خويش را به نبرد ترغيب مى كرد وپيوسته پروردگارش را مى خواند و با شمشير نبرد مى آزمود چنانكه وى مى گويد :

به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت از هنگامى كه خدا آسمانها و زمين را آفريده ، نشنيده ايم رئيس قومى در يك روز به دست خود آن كند كه على كرد. وى با شمشير خميدۀ خويش به نبرد مى شتافت و مى گفت : از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيرى پوزش مى طلبم مى خواستم آن را خرد و پاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبر شنيده بودم ، مرا از اين كار باز مى داشت كه پيامبر مى فرمود :

لا سيف الّا ذوالفقار ***ولا فتى الّا على

و اينك من با اين شمشير ، در حالى كه پيامبر نيز در اين جنگ حضور ندارد به نبرد مى شتابم.

راوى گويد : ما آن شمشير را مى گرفتيم و راستش مى كرديم. پس آن حضرت آن را مى گرفت و به صفوف دشمن حمله مى برد. به خدا سوگند ! هيچ شيرى در رويارويى با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل نمى كرد.3.

ص: 197


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص192 - 193.

على عليه السلام در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و فرمود :

« اى مردم ! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كه خود مى بينيد.

دشمن نفسهاى آخر خود را مى كشد و چون كارها روى آورد آخر آنها را از آغازشان مى توان خواند. اين قوم بر خلاف فرمان دين در برابر شما ايستادگى كردند و به ما گزندها رسانيدند.

من سحرگاهان بر ايشان يورش مى برم و آنان را به سمت حكم خداوند عزوجل سوق مى دهم ». (1)

چون خبر سخنرانى امام به معاويه رسيد ، با عمرو بن عاص به مشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت : كارى براى آنان پيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم به تفرقه و اختلاف فرو افتند. آنان را به كتاب خدا ( قرآن ) فرا بخوان.

فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالى كه بر فراز نيزه هاى خود ، قرآنها را بالا برده بودند. فرماندهان مكتبى نسبت به نيرنگ معاويه هشدار دادند. مثلاً عدى بن حاتم به امام گفت :

شاميان به جزع دچار آمده اند و پس از ناتوانى آنان راهى جز آنچه تو مى خواهى نيست.

پس با آنان بجنگ. مالك اشتر و عمرو بن حمق و ديگران نيز چنين گفتند. امّا اكثريت سپاه على عليه السلام كه از ادامۀ جنگ خسته شده بودند ، گفتند : آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشته است. پس امام فرمود :

« اى مردم ! هميشه امر من با شما به گونه اى بود كه خود ميل داشتم تا اكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ از جانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوانتر و بيچاره تر كرد. هشدار.. كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأمور و فرمانبرم ، ديروز باز دارنده بودم4.

ص: 198


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص194.

و امروز خود باز داشته شده ام. شما دوستدار زندگى هستيد و من نمى خواهم شما را بر چيزى كه ناپسند مى داريد ، وادار كنم ». (1)

پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند ، قرار شد هر گروه فردى را به نمايندگى برگزيند تا در بارۀ مسأله خلافت به بحث و بررسى بپردازند. معاويه ، عمرو بن عاص را ، اين مكّار معروف و كسى كه در ولايت مصر طمع بسته بود ، انتخاب كرد. يك بار ديگر اختلاف ميان اصحاب امام پيدا شد. در همان حال كه امام عليه السلام عبداللّٰه بن عبّاس را بدين منظور انتخاب كرده و گفته بود :

« عمرو گرهى نمى زند مگر آنكه عبداللّٰه آن را بگشايد و گرهى را نمى گشايد مگر آنكه عبداللّٰه آن را ببندد » اشعث گفت : به خدا سوگند تا قيامت دو نفر مصرى نبايد در ميان ما حكم دهند. بناچار امام ، ابن عبّاس را كنار گذاشت و اشتر را به جاى او برگزيد. امّا يارانش اشتر را هم نپذيرفتند و گفتند : آيا مگر كسى جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است ؟ !

آنگاه سپاهيان على عليه السلام بر انتخاب ابوموسى اشعرى از جانب امام پافشارى كردند. اين ابوموسى كسى بود كه امام را رها كرده بود و مردم را از يارى دادن او باز مى داشت.

واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروههاى مختلفى تشكيل مى دادند. گروهى از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهى ديگر از منافقان و گروهى ديگر از تندروها بودند. اين تندروها در قيام بر ضدّ عثمان شركت داشتند و خود را از على و يارانش به خلافت شايسته تر مى پنداشتند ! ! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام پرچم طغيان برافراشتند و به خوارج معروف شدند.5.

ص: 199


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ص195.

ماجراى خوارج

پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن را به امضا رسانيدند ، ابوموسى اشعرى آن پيمان نامه را در اردوگاه امام به گردش در آورد تا همه آن را ببينند. پس چون از مقابل پرچمهاى بنى راسب گذشت ، آنان گفتند : ما بدين پيمان راضى نيستيم. لا حكم الا للّه. چون ابوموسى گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد ، آن حضرت فرمود : آيا آنان به جز يكى دو پرچم و گروه اندكى از مردم بودند ؟ ابوموسى گفت : خير.

صحيح است كه كوفيان از جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتش اين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى تندروها سر پيچى خود را آشكار ساختند ، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همه جا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد مى كردند : لا حكم الا للّه و يا على ما راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوند حكم خود را در بارۀ معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد يا كشته شوند و يا تحت حكومت ما در آيند ، اين فريادها امام را نگران كرد.

هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آورى كرد كه نمى توان پيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل كرده اند ، اصحابش نپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آن حضرت تنها يك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه : مانند ما به درگاه خدا توبه كن و گرنه ما از تو بيزارى مى جوييم.

موضع خوارج در برابر امام ، نتيجه گيرى حكمين را تقويت بخشيد. زيرا عمرو بن عاص ، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت و هر دو قرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند. عمرو بن عاص ، ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع كند. چون ابوموسى چنين كرد ،

ص: 200

عمرو برخاست و گفت : ابوموسى ، على را از خلافت خلع كرد و من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش مى كنم و معاويه را به مقام خلافت مى نشانم ! !

بدين سان عاقبت حكميّت ، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از اين ماجرا آنان در محلّى به نام « حروراء » گرد آمدند. امام عليه السلام ، ابن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگو شد امّا جواب مساعدى از ايشان نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفت و از نام كسى كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد. گفتند : وى يزيد بن قيس ارحبى نام دارد. سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد. آنگاه ايستاد و فرمود : اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزى دست يابد در روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردم روى كرد و فرمود : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا كسى را متنفرتر از من نسبت به خلافت مى شناسيد ؟ گفتند : به خدا نه. فرمود : آيا مى دانيد كه شما خود مرا اجبار كرديد تا عهده دار خلافت شوم ؟ گفتند : به خدا آرى.

فرمود : پس چرا اينك به مخالفت و ترك من همّت گماشته ايد ؟ ! گفتند : ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه به درگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم ! على عليه السلام فرمود : من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مى كنم.

آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند. شمار آنان پيش از شش هزار تن بود.

امّا چنين به نظر مى رسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه ، با گروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاه را تشكيل مى دادند و طرفداران اشعث بودند ، برخورد كردند. اشعث كه مواضع خيانتكارانه اش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسى بود كه امام عليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود ، به تحريك آنان پرداخت و ايشان را از همراهى با امام بازداشت.

ص: 201

در پى اين برخورد ، آنان به منطقه اى به نام « نهروان » رفتند. در آنجا آنان به يك مسلمان و يك مسيحى برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان دربارۀ امام آگاهى يافتند ، او را كشتند امّا مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه ما بايد از ذمۀ پيامبر خود پاسدارى كنيم ! گويى اسلامى كه ريختن خون مسيحى را روا نشمرده دربارۀ حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود ! !

واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول فكرى در نزد اين جماعت ، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه مرتكب مى شدند چنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان را فراهم كرد.

روزى عبداللّٰه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و پدرش خباب بن ارث ، نيز از بزرگترين ياران آن حضرت به شمار مى رفت ، در حالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگى خود را مى گذرانيد ، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد. آنان عبداللّٰه بن خباب را دستگير كردند و به وى گفتند : اين كتابى كه در گردن توست ما را به كشتن تو فرمان مى دهد. عبداللّٰه پاسخ داد : چيزى را كه قرآن احيا كرده ، زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.

در همان هنگامى كه آنان با عبد اللّٰه بن خباب مشغول گفتگو بودند ، دانه اى خرما از شاخه اى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً خرما را برداشت و در دهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر بودند بروى اعتراض كردند و او خرما را از دهان بيرون انداخت. در اين اثنا خوكى نيز از آنجا مى گذشت كه يكى از آنان آن خوك را كشت. همراهانش به او پرخاش كردند و گفتند : كشتن اين خوك فساد در زمين است.

آنگاه دوباره به نزد عبداللّٰه بن خباب برگشته به وى گفتند : دربارۀ ابوبكر و عمر و على پيش از جريان حكميّت و نيز دربارۀ عثمان در آن شش سال اخير

ص: 202

از خلافتش چه مى گويى ؟ خباب از همۀ آنان به نيكى ياد كرد. پس پرسيدند : دربارۀ على پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظرى دارى ؟ خباب پاسخ داد : على داناتر به خدا وبيش از ديگران حافظ دين اوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از همگان است.

آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند : تو پيرو هدايت نيستى بلكه از هواوهوس خويش پيروى مى كنى حال آنكه مردان را از روى نامهايشان باز مى توان شناخت. سپس خباب را به كنارۀ رود كشاندند و سرش را بريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش را نيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند ! ! (1)

بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح جنگ و آشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندان جزيرة العرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاى پنهان از خاك آن مى جوشيد.

اگر امام به مقابلۀ آنان نمى شتافت بيم آن مى رفت كه آتش اين فتنه در ديگر نقاط كشور ، گسترده شود. چون آن حضرت به مكانى نزديك آنان رسيد ، عدّه اى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلان صحابى بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى عبداللّٰه بن خباب و همسرش و نيز قاتلان مسلمانان ديگرى را كه به دست آنان كشته شده بودند ، به وى تحويل دهند.

امّا آنان پاسخ دادند : ما همگى قاتلان عبداللّٰه هستيم و نيز افزودند : چنانچه بر على بن ابى طالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز مى كشيم.

پس امام خود به سوى آنان رفت و فرمود : « اى جماعت ! من شما را بيم مى دهم از اين كه صبح كنيد در حالى كه آماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد ،0.

ص: 203


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص490.

و فردا بدون آنكه هيچ دليل و برهانى داشته باشيد در همين جا از پاى در آييد ».

امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كه براى جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وى بپيوندند. امّا آنان پاسخ دادند. هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى خداوند توبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو فرمان مى بريم و گرنه ما همچنان مخالف و دشمن تو خواهيم ماند. پس امام از ايشان پرسيد :

واى بر شما ! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را روا شمرديد ؟ ! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ بر داشتند كه : پيش به سوى بهشت ، پيش به سوى بهشت ! ! آنگاه شمشير كشيدند و ضرباتى بر اصحاب آن حضرت وارد آوردند و تير اندازان آغاز به تير انداختن كردند. سپس امام و يارانش بر آنان هجوم بردند و در ظرف چند ساعت همۀ آنها را كشتند. (1)

امام عليه السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصى را به نام مخرج ، معروف به ذوالثديه ( داراى پستان ) جستجو مى كرد. چون پس از كاوش بسيار جنازۀ او را يافت ، نداى تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند. آيا مى دانيد براى چه ؟ ! زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله آن حضرت را از آشوب اين گروه تندرو آگاهى داده و در علامت آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنان ذكر كرده بود.

در اين روايت آمده است : چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت ، به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام خويعه برخاست و به آن حضرت گفت :

محمّد ! غنايم را به عدالت تقسيم كن. پيامبر فرمود : من به عدالت تقسيم كردم. آن مرد تميمى براى بار دوّم و سوّم نيز بر پا خاست1.

ص: 204


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص491.

و همچنان سخن خود را تكرار كرد. آنگاه پيامبر فرمود :

« بزودى از نسل اين مرد ، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر نهند چنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و جدايى مردم از يكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز آنان كوچك مى نمايد. قرآن مى خوانند امّا از گردنهاى آنان بالاتر نمى آيد.

ميان آنان مردى است سياه با دستان باز كه يكى از آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشه آمده است كه پيامبر فرمود : آن مرد را بهترين امّتم پس از من ، مى كشد ». (1)

پيامبر صلى الله عليه و آله با اين سخن خردمندانه خود ، در حقيقت بر وجود طوايف قشرى و نادان در ميان امّت اسلامى ، اشاره كرده است. اين گروه در اوّلين فرصتى كه براى آنان پيش آمد ، خود را نشان دادند. اين فرصت زمانى رخ داد كه آتش فتنه در كشور ، شعله ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدل و داد را به رعايت عدالت فرمان مى دهد و خود را بر حفظ ارزشها ، داغتر از كسى مى داند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چون على عليه السلام كه فرزند ايمان است و پايه هاى ايمان بر دوش او استوار و محكم شد ، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مى كند ، شبيه نيست.

اشتياق امام براى يافتن جنازۀ ذوالثديه ، بسيار بود. زيرا اوّل تعدادى از يارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خود آن حضرت به جستجوى او پرداخت.

به نظر مى رسد كه امام مى خواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّت را بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادت رسول خدا صلى الله عليه و آله از دين پا فراتر نهاده اند تا مبادا با دين پوشالى و پوك خود بيش از اين موجب2.

ص: 205


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص492.

فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقۀ مارقان با كشته شدن همۀ افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت ، حالتى اجتماعى و مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آن پرچم ظهور مى كند. هيچ دوره اى از وجود آنان و كسانى امثال ايشان خالى نبوده است ، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينى و تندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايى يا عقلانى از شاخصه هاى آنان به حساب مى آيد.

خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را بر نظام اسلامى در روزگار خلافت امام عليه السلام پديد آوردند. اين گروه در واقع براى هر مكتب اصلاح گرايانه اى مى تواند تهديدى بزرگ به شمار آيد.

سرانجام ، پس از اين واقعه غده هاى چركين از پيروان تفكر خوارج در اطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آن حضرت گوشه اى از توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصت تثبيت و تحكيم پايه هاى حكومت خود را بيابد.

ص: 206

روزهاى پايانى خلافت امام

وقتى نوار زندگانى امام را از نظر مى گذرانيم ، هر چه به پايان آن نزديكتر مى شويم آن را تيره تر مى بينيم به گونه اى كه قلب از شدّت اندوه و تأسف مى خواهد بتركد. اين معاويه است كه لشكريان جاهلى را بر ضدّ رسالت خدا رهبرى مى كند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلب كوفى اند كه به باطل معاويه گروييده اند و وعده هاى دروغين معاويه بيشتر از نصايح امام در آنان كارگر افتاده است. و اين ياران بزرگوار امامند كه شمارى از آنها مى ميرند و گروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مى شوند و دسته اى ديگر با ترور از پاى در مى آيند. روزى سپرى نمى شود مگر آنكه اخبارى تأسف بار به آن حضرت مى رسيد.

تندروها بر او مى شورند و سپاه وى را به آشوب مى كشند. سپاه نيز از جنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز بر نيروى خويش مى افزايد و گروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى حمله به گوشه و كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار سنّتهاى جاهلى را كه خود بدانها وابسته بود ، زنده مى كرد. او قبايل عربى و فرماندهان جاهلى را تشويق مى كرد تا دوباره

ص: 207

به عادات پيشين و كارهاى گذشتۀ خويش بازگردند.

معاويه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة ، يمن و حجاز را مورد حمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا ، ايجاد آشوب و بلوا كند و هواخواهان امام را بترساند.

همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آن ديار روانه نمود و فرماندهى اين سپاه را بر عهدۀ عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصر طمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها زد و والى امام بر آن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او را سوزانيد...

و هنگامى كه على عليه السلام ، شمشير برندۀ خويش ، مالك اشتر ، را براى ولايت مصر برگزيد ، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتل رسانيد. خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود ، با قتل مالك آن حضرت ، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.

از اينها گذشته ، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به سر مى بردند ، سالهاى بسيار از ديدگاههاى امام دور بودند. آن حضرت با كوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوب مطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهاى انقلاب ، آنان را به هوشيارى و بيدارى فرا مى خواند. امّا جز پيشاهنگان آنان ، كس به سخنان آن حضرت پاسخ مثبت نمى داد.

شايد هدف والاى امام از اين سخنان تحكيم پايه هاى ايمان در ميان اين پيشاهنگان ، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمار مى آمدند ، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهاى ديگر امتداد يابد.

تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان ، قلب آن حضرت را واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مى كرد معاويه ده نفر از ياران او را بگيرد

ص: 208

و در برابر ، يكى از ياران خود را به وى بدهد. سرانجام آن حضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت :

« هشدار مى دهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شده ام. پس به من بگوييد شما چكار مى كنيد ؟ اگر مى خواهيد در ركاب من به سوى دشمن روانه شويد اين چيزى است كه من مى خواهم و دوست دارم و اگر در صدد چنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد. به خدا سوگند اگر همه شما براى جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترين داوران است ، ميان ما و آنان داورى نكند ، بر شما نفرين مى كنم و خود به جنگ با دشمنانتان مى روم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند ».

« اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما پايدارترند و اتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر است پس درد و درمان شما چيست ؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت با ايشان جنگ شود ، از ميدان نمى گريزند ». (1)

چون كوفيان ديدند كه آن حضرت قصد دارد همراه با شمارى اندك از ياران مخلص خود به جنگ روانه شود ، به دعوت وى پاسخ گفتند و آمادۀ رفتن به ميدان جنگ شدند.

جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاه سپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از فرماندهان سپاه خود ، موسوم به زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل داشت. « زياد » طلايه داران سپاه را رهبرى مى كرد.

آن حضرت در انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا با ديگر سپاهيان خود به سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان ، سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.9.

ص: 209


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص499.

امام در محراب شهادت

شب نوزدهم ماه مبارك رمضان ، يكى از شبهايى كه احتمال مى رود شب قدر در همان شب واقع است. گفتگوهاى مردم در اين شب هر جا پيرامون جنگ و مسائل آن بود. چرا كه على عليه السلام روح جهاد و جنگاورى را در ميان آنان دميده و تحرك و فعاليّت در آنان اوج گرفته بود.

در گوشه اى از مسجد كوفه ، عدّه اى از مصريان طبق معمول هر شب به نماز ايستاده بودند و اندكى آن طرفتر عدّه اى نيز با جديّت نماز مى خواندند. و گوشه اى از شهر خانۀ محقرى بود كه دختر امام ، حضرت را به ميهمانى دعوت كرده بود. او هنگام افطار قرصى نان و ظرفى شير و اندكى نمك براى امام آورد. امّا آن حضرت فرمود تا شير را از سفره بردارد. آنگاه چند لقمه اى نان و نمك خورد و سپس براى خواندن نماز برخاست. او هر چند گاهى به آسمان مى نگريست و مى فرمود :

اين همان شب موعود است نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است. آنگاه به سوى مسجد رفت و از همان درى كه اين مردان در پشت آن گرد آمده بودند ، به درون مسجد رفت.

ص: 210

راوى مى گويد : اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و بانگ برداشت : نماز ، نماز. پس از آن درخشش شمشيرى ديدم و شنيدم كسى مى گفت : حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اى على ! سپس برق شمشير ديگرى را ديدم و شنيدم امام عليه السلام مى فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.

اشعث به ابن ملجم گفته بود : پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته شوى بايد حتماً خود را نجات دهى. (1)

چه كسانى در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند ؟

سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يك از آنان يكى از اين سه تن را ، معاويه وعمرو بن عاص و على را ، از پاى در آورند. آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در همان روز عمرو كس ديگرى را به جاى خود براى نماز فرستاده بود و آن مرد به جاى عمرو كشته شد. معاويه نيز از مرگ جان سالم به در برد زيرا شمشير بر رانش فرود آمد و زخمى نه چندان عميق بر جاى نهاد.

امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با هزار درهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت دست يافت. چنان كه به نظر مى رسد وى با جناح مخالف امام در كوفه ، كه رهبرى آن را اشعث بر عهده داشت ، برخورد مى كند. ابن اشعث كسى بود كه بر كشتگان خوارج اشك مى ريخت ، وى چندى قبل بر اميرمؤمنان وارد شده بود و امام با او به خاطر توطئه هاى مستمر وى بر ضد اسلام به تندى برخورد كرده بود. وى امام را به كشتن تهديد كرد. يكبار امام در پاسخ به تهديد او فرمود :

« آيا مرا از مرگ مى ترسانى و تهديدم مى كنى ؟ ! به خدا سوگند من هرگز از5.

ص: 211


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص505.

آن باك ندارم كه با مرگ رو به رو شوم يا مرگ با من رو به رو گردد ». (1)

علاوه بر ابن اشعث گروهى از ياران وى نيز همچون سبيب بن بجران ، وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.

از طريق ابن اشعث ، مصالح خوارج كه از سرسخت ترين دشمنان معاويه بودند با مصالح معاويه گره خورد. معاويه اى كه از هجوم صاعقه وار سپاه اسلام بر خود بسيار مى ترسيد و همواره براى كشتن امام به كوفيان از دادن هيچ وعده اى دريغ نمى كرد. به همين علّت است كه ابوالاسود دؤلى پس از تحقّق اين جنايت به معاويه گفت :

« هان ! به معاوية بن حرب بگوى كه چشمان سرزنشگران ما روشن مباد ، آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد ؟

بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مى نشست و آنها را رام مى كرد و كشتيها سوار مى شد ، كشتيد ، كسى را كه نعال مى پوشيد و آن را مى ساخت و كسى كه سوره هاى قرآنى را مى خواند ». (2)

پس از وقوع اين جنايت ، امام را به خانه بردند و ابن ملجم را به محضرش حاضر كردند.

پس آن حضرت فرمود :

« جان در برابر جان. اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا كشت و اگر زنده ماندم خود دربارۀ او تصميم مى گيرم ».

آنگاه افزود :

« اى فرزندان عبدالمطّلب ! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان را مى ريزيد و مى گوييد اميرمؤمنان كشته شد. هان كه نبايد جز قاتل من كس ديگرى كشته شود ».5.

ص: 212


1- - سيرة الأئمّة الاثنى عشر ، ص501.
2- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ج2 ، ص255.

يكى از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هانى بر بالين امام حاضر شد و پس از معاينه به آن حضرت گفت : اى اميرمؤمنان ! وصيّت كن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.

اصبغ بن نباته نقل مى كند : خدمت اميرمؤمنان رسيدم. او تكيه داده و بر سرش دستار زردى پيچيده بود. لكّه هاى خون از دستار به بيرون نفوذ كرده بود چهرۀ آن حضرت به زردى مى زد به گونه اى كه معلوم نبود سيماى آن حضرت زردتر است يا عمامه اش ؟ پس خم شدم و او را بوسيدم و گريستم. امام به من فرمود : اصبغ ! گريه مكن كه جزاى اين به خدا بهشت است.

عرض كردم : فدايت شوم من نيك مى دانم كه تو به بهشت خواهى رفت امّا از اين كه تو را از دست مى دهم ، مى گريم. (1)

ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام را از زبان خود آن حضرت شنيد ، گريست. پس امام به او فرمود :

« ام كلثوم مرا ميازار ! اى كاش آنچه را كه من مى بينم تو هم مى ديدى. فرشتگان هفت آسمان را مى بينم كه پشت يكديگر صف كشيده اند و پيامبران مى گويند : اى على بيا ! آنچه پيش روى توست بسى بهتر از حالى است كه تو در آنى ». (2)

امام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز بدتر مى شد. تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد. آن حضرت به امام حسن عليه السلام وصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسين عليه السلام آخرين وصاياى خود را گفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد و با اطمينان و آرامش فرشتگان پروردگارش را استقبال كرد و روح پاك آن حضرت از كالبدش بيرون رفت.

با شهادت امام فرياد و شيون دختران و زنان آن حضرت بالا گرفت و كوفيان دانستند كه اميرمؤمنان در گذشته است.5.

ص: 213


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ج2 ، ص255.
2- - في رحاب أئمّة اهل البيت ، ج2 ، ص255.

مردان و زنان عزادار فوج فوج به منزل آن حضرت مى رفتند. غوغاى عظيمى بر پا شده و كوفه به لرزه در آمده بود. اين روز همچون روز در رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.

امام حسن و امام حسين با هم پيكر امام را مى شستند و محمّد بن حنفيه بر روى بدن مبارك آن حضرت آب مى ريخت. آنگاه با باقيماندۀ حنوط رسول خدا آن حضرت را حنوط كردند و در تابوتش گذاردند. امام حسن بر جنازۀ آن حضرت نماز خواند و او را شبانه تا پشت كوفه بردند و در نوبه در كنار ستون غريين ، جايى كه هم اكنون آرامگاه آن حضرت است ، به خاك سپردند.

محل آرامگاه آن حضرت ، تا دوران امام رضا عليه السلام از ديدهها نهان بود. زيرا بيم آن مى رفت كه خوارج و بنى اميّه مرقد آن حضرت را مورد تهاجم خويش قرار دهند.

پس از شهادت امام ، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد. بدين سان ، با شهادت على عليه السلام صفحه اى درخشان از زندگى آن امام ورق خورد تا صفحات مجد و سرفرازى و فضايل وى تا پايان روزگار همچنان پرتو افشان بماند و پيروان خود را به هدايت و استقامت رهنمون شود. پس سلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محراب كوفه به خون غلتيد و هنگامى كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شد و وقتى عدالت و پرچم هدايت و منَار تقوا گشت. سلام خدا برا او باد هنگامى كه او را زنده بر مى انگيزد تا او را ميزانى قرار دهد كه ميان بندگانش جدايى اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.

و سلام بر راستكارانى كه در راه آن حضرت گام نهادند و درود بر پيروانش كه در راه عشق به او سختيهايى را تحمّل كردند كه كوههاى سر به فلك كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.

ص: 214

ويژگيها و فضايل اميرمؤمنان

فضايل و مناقب امام همچون پرتو آفتاب ، در همه جا جلوه گر است وبه ما روشنايى و گرمى معنوى مى دهد. دانشمندان بزرگ مسلمان ، على رغم مذاهب مختلفى كه دارند ، در بر شمردن فضايل آن حضرت با يكديگربه رقابت پرداخته اند. تا آنجا كه برخى از خوانندگان ساده لوح مى گويند :

« با اين وصف على عليه السلام برترين كس بوده است ». اينان از اين نكته غافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم ، و آينه صاف و بى زنگارى است كه در آن سيماى مربى و سرورش ، محمّد صلى الله عليه و آله ، متجلّى است. تا آنجا كه خود فرمود :

« من بنده اى از بندگان محمّد هستم »

در واقع پا فشارى اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر نشر فضايل امام على خود نوعى مبارزه عليه خط گمراهى بود كه بر مسلمانان مسلط شده بود و براى از ميان بردن نشانه ها و شاخصهاى حق بسختى تلاش مى كرد. بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از آمار و شمارش بيرون است.

امّا بر ماست كه فضايل آن حضرت را جداى از يكديگر ننگريم كه اين خود مانند آن است كه گلى را بدون توجّه به گلبرگهاى آن مورد مشاهده قرار دهيم.

ص: 215

وقتى ما از زهد سخن مى گوييم ، گوشه گيرى مرتاضان و پارسايى فراريان از زندگى را به ياد مى آوريم. و چون از علم سخن مى گوييم به ياد كسانى مى افتيم كه در كتابخانه ها يا آزمايشگاههاى خود به كار تحقيق و مطالعه مشغولند و مسئوليّت ديگرى ندارند و خود را درگير مبارزات و مجاهدتها نمى كنند.

و چون از بخشندگى و كرم سخن به ميان آوريم ، ياد پادشاهى در ذهن ما زنده مى شود كه هداياى گزافى به دوروبريهاى خود مى بخشيد و بدين وسيله آنها را كم كم به فساد و تباهى مى كشاند و به واسطۀ اين بذل و بخششها حكومت خود را از هر گونه تعرضى در امان مى داشت.

و چون از صفت شجاعت سخن برانيم ، تصوير قهرمانان ميدانهاى جنگ را كه خوى شان كشت و كشتار و وظيفه شان ريختن خون ديگران بود ، به خاطر مى آوريم.

امّا اميرمؤمنان على عليه السلام غير از تمام اينها بود. زيرا صفات او ، نمودهايى از روح معنوى وى به شمار مى آمد. همان گونه كه اگر يك نور بر شيشه هاى رنگى بتابد ، رنگهاى گوناگونى از خود نمودار مى سازد ، نور توحيد نيز در ژرفاى وجود امام از خود صفات و ويژگيهاى مختلفى بر جاى گذارده بود به گونه اى كه برترين صفات و عظيم ترين آيات حق در آن حضرت متجلّى گشته بود.

هنگامى كه خداوند بر قلبى سليم تجلّى مى كند ، آن را با قول ثابت استوار مى سازد و از نور عزت خويش سرشارش مى گرداند و صاحب آن قلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول و زاهد و فعّال و گريان در تاريكى شب و جنگنده در روز مى سازد.

شاعرى دربارۀ امام سروده است :

در ويژگيهاى صفات تو ، اضداد جمع شده است و از اين رو همتايان براى تو سر فرود آورده اند. ما مى گوييم اين ويژگيها ، صفات حُسنايى است كه برخى از

ص: 216

آنها برخى ديگر را پيروى مى كنند. اين صفات عبارتند از : عشق و راستى و امانت كه معرفت خداوند آنها را جمع كرده و ساير فضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.

آن حضرت براى خداى سبحان زيست كه او خداى را شناخته و در راه او دليريها از خود نشان داده بود. او به عظمت كردگارش يقين داشت. آيا مگر آن حضرت دربارۀ مؤمنان ، كه خود امير و سرور آنان بود ، نفرمود :

« آفريدگار در جانهايشان بزرگى يافته و غير از خداوند در چشمانش كوچك شده است ». او مرگ را كوچك مى شمرد زيرا ديدار پروردگارش را دوست مى داشت. در حق رعيت به عدل و داد رفتار مى كرد زيرا از پرده هاى ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق نهاده بود. تمام امتيازات و برتريهاى ظاهرى را از ميان برد و با فشارى كه او را بدان فرا مى خواند ، به مبارزه و رويارويى برخاست.

در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيرا حقيقت دنيا را بخوبى مى شناخت و پيش از آنكه اعضا و جوارحش در بهره بردارى از دنيا ، روزه اختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه طلاقه كرده بود و به او مى گفت :

« اى دنيا ، اى دنيا ! ! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كرده ام و در آن بازگشتى نيست ». (1)

عبادت ، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار محبوب بزرگوارش مى شتافت. او همواره پروردگارش را ياد مى كرد و قلبش به مناجات با او آباد بود. فضايل ديگر آن حضرت نيز جويبارهايى بودند كه از چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت مى گرفتند.

اجازه دهيد دربارۀ عبادت امام ، به نقل تعدادى از روايات بپردازيم باشد كه7.

ص: 217


1- - نهج البلاغه - كلمات قصار ، شمارۀ 77.

پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به پروردگار خود نزديكتر شويم.

روزى ابودرداء در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ماجرايى در اين خصوص نقل كرد و از گوشه اى از عبادت شبانۀ على كه خود شاهد آن بود ، سخن گفت.

( از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت : ما همراه با عدّه اى در مسجد رسول اللّٰه نشسته بوديم و از شجاعتهاى اهل بدر و نيز از بيعت رضوان ياد مى كرديم و سخن مى گفتيم ، ابو درداء گفت : اى جماعت ! آيا شما را به كم مالترين مردم و خدا ترس ترين و كوشاترين ايشان در عبادت خبر دهم ؟ ! گفتند : او كيست ؟ ابودرداء گفت : اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام.

راوى مى گويد : به خدا در ميان حاضران مجلس كسى نبود جز آنكه چهره از ابودرداء بر گرفت. آنگاه مردى از انصار خطاب به او گفت : اى عويمر سخنى گفتى كه هيچ يك از حاضران در مجلس با آن موافقت نشان ندادند ! ابودرداء گفت : اى مردم ! من چيزى را كه خود ديده ام باز مى گويم شما نيز آنچه را كه ديده ايد باز گوييد. على بن ابى طالب را در بيابانهاى نجار ديدم كه از همراهان خويش كناره گرفته و از كسانى كه در پى اش مى آمدند ، خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را پنهان كرده بود. من على را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من بسيار دور شده است. با خود گفتم : او اكنون به منزل خويش رسيده است. امّا ناگهان صدايى حزين و آوازى تأثر آور به گوشم خورد كه مى گفت :

« معبودا چه بسيار گناهان هلاك كننده اى كه در انتقام جستن از آنها بردبارى پيشه كردى و چه بسيار بى پردگيها كه تو با كرم خويشتن از آشكار شدن آنها جلوگيرى كردى. خدايا ! اگر زندگى ام در نافرمانى تو طولانى شد و گناهانم در صحيفه ها فزونى يافت امّا من به جز به آمرزش تو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به چيز ديگرى اميد ندارم ».

ص: 218

اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم. ناگهان چشمم به على بن ابى طالب افتاد. خود را مخفى كردم و از حركت باز ايستادم. آن حضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به دعا و گريه و زارى و ناله پرداخت. از جمله مناجاتهايى كه مى كرد اين بود كه مى گفت :

« معبودا ! در عفو تو مى انديشم پس گناهم بر من سبك مى شود آنگاه دربارۀ سخت گرفتنت فكر مى كنم پس مصيبتم بر من گران مى آيد ».

آنگاه گفت :

« آه اگر در صحيفه ها گناهى را بخوانم كه خود آن را فراموش كرده ام امّا تو آن را گرد آورده باشى ! پس مى گويى : او را بگيريد. پس واى بر گرفتارى كه خانواده اش او را نتوانند نجات بخشند و قبيله اش او را سودى ندهند و كروبيان بدو رحمت نياورند ».

آنگاه گفت :

« واى از آتشى كه احشا و امعا را مى سوزاند ! واى از آتشى كه پوست را مى كند ! واى از سوزانندگى پاره هاى آتش ! »

ابودرداء گفت : سپس آن حضرت بسيار گريست. پس از مدّتى ديگر نه صدايى از او به گوش مى رسيد و نه جنبشى از او ديده مى شد. با خود گفتم : حتماً به خاطر شب زنده دارى ، خواب بر او چيره شده است. بايد او را براى نماز صبح بيدار كنم. بر بالين او رفتم آن حضرت مانند يك قطعه چوب خشك بر زمين افتاده بود. تكانش دادم امّا هيچ جنبشى نكرد ، صدايش زدم امّا پاسخى نداد. گفتم : انا للّٰه و انا اليه راجعون. به خدا كه على بن ابى طالب مُرد. ابودرداء در ادامۀ گفتار خود افزود : به سرعت به خانۀ على روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم. فاطمه گفت : اى ابودرداء ! داستان چيست ؟ پس من آنچه را كه ديده بودم براى او باز گفتم. او فرمود :

ص: 219

« اى ابودرداء بخدا سوگند اين بى هوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده است ». آنگاه با ظرف آبى بر بالين على عليه السلام آمدند و آب بر چهره اش پاشيدند. آن حضرت به هوش آمد و به من كه مى گريستم نگاهى كرد و گفت : اى ابودرداء چرا گريه مى كنى ؟ ! گفتم : به خاطر كارى كه در حقّ خودت روا مى دارى گريه مى كنم. پس آن حضرت فرمود :

« اى ابودرداء ! چگونه است هنگامى كه مرا ببينى كه به پس دادن حساب فرا خوانده شده ام در روزى كه گناهكاران به عذاب الهى يقين آورده اند و فرشتگان سختگير ومأمورانى تندخو دوربرم را احاطه كرده اند. پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر مى شوم در حالى كه دوستانم مرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آورده اند امّا بيشترين رحمت را وقتى مى خواهم كه در برابر خدايى كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست ، قرار گرفته ام. ابودرداء گفت : به خدا سوگند چنين عبادتى را از هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نديدم. (1)

از آنجا كه آن حضرت ، به پروردگارش بسيار عشق مى ورزيد و به او مأنوس بود و اشتياقى وافر به وى داشت بسيار هم به ديدار پروردگارش مشتاق بود و هيچ گاه از مرگ باك نداشت.

در حديثى آمده است كه آن حضرت در جنگ صفين با غلاله (2) در ميدان نبرد حضور مى يافت. امام حسن به آن حضرت گفت : اين لباس جنگ نيست ! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت : فرزندم ! پدرت نمى ترسد كه مرگ به او روى آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ رود.

هنگامى هم كه ابن ملجم ، آن حضرت را مضروب ساخت ، وى دستهايش را به آسمان بلند كرد و فرياد زد : به خداى كعبه رستگار شدم.د.

ص: 220


1- - بحار الانوار ، ج41 ، ص13.
2- - غلاله پوششى است نازك كه آن را زير لباس يا زره دربر مى كردند.

آيا مگر آن حضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت مى كرد ؟ چه بسيار انتظار مى كشيد تا تيره روزترين كس محاسن او را به خون سرش رنگين سازد. امام عليه السلام شهادت را والاترين راهها به سوى خدا و ديدار او مى دانست و چنانچه خداوند توفيق شهادت را به بنده اى ارزانى دارد ، نعمت قابل ستايشى را به او عطا كرده است. وقتى آيۀ زير نازل شد كه :

أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَايُفْتَنُونَ (1) .

« الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها مى شوند و آنان را نمى آزماييم. »

امام فرمود :

دانستم هنگامى كه رسول خدا در ميان ماست ، امواج فتنه ما را فرو نمى گيرد. پس به رسول خدا عرض كردم :

اين فتنه اى كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست ؟ فرمود :

« اى على ! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند ».

پرسيدم : اى رسول خدا ! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادى از مسلمانان به شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و بسيار بر من گران آمد ، نفرمودى : شاد باش كه بعداً به شهادت خواهى رسيد ؟ آن حضرت به من پاسخ داد :

« آرى ، شهادت تو همان هنگام است ، تو تا آن هنگام چگونه صبر خواهى كرد » ؟ گفتم : « اى رسول خدا ! اين ديگر از موارد صبر نيست بلكه از موارد مژده و سپاس گزارى است » (2)7.

ص: 221


1- - سورۀ عنكبوت ، آيۀ 1.
2- - بحار الانوار ، ج41 ، ص7.

عشق به خدا برتر از هر پيوند

عشق فراوان اميرمؤمنان او را برتر از هر پيوند مادى و تمام فشارهاى اجتماعى و مصلحتهاى فانى دنيوى قرار داده بود.

آن حضرت ، هنگامى كه دربارۀ اسباب يارى خداوند نسبت به مسلمانان سخن مى گفت ، بارزترين و بزرگترين آنها را ، برترى آنان از محدودۀ پيوندهاى خويشاوندى و تمسّك ايشان به ارزشهاى حقيقى قلمداد مى كرد ومى فرمود :

« ما در ركاب رسول خدا بوديم و قتل و كشتار ميان پدران و فرزندان و برادران و خويشان دور مى زد و در هر مصيبت و سختى جز رسوخ ايمان و پافشارى بر حق بهره نمى گرفتيم » (1)

در تاريخ است كه اميرمؤمنان در جنگ بدر ، برادرش عقيل را كه در لشكرگاه دشمن در بند گرفتار شده بود ، ديد امّا اعتنايى به او نكرد. عقيل بانگ برداشت كه : اى على تو مرا ديدى امّا به عمد روى از من برگرداندى.

پس على به سوى پيامبر رفت و گفت :

« اى رسول خدا دربارۀ ابويزيد ( عقيل ) كه دستانش را با بند به گردنش بسته اند چه اجازه اى مى دهيد ؟ »

پيامبر فرمود :

« او را به سوى ما آر ». (2)

موضع آن حضرت در برابر خواهرش ام هانى در روز فتح مكّه نيز چنين بود. چنان كه تاريخ مى گويد ام هانى شمارى از مردان قريش را در خانۀ خويش پناه0.

ص: 222


1- - نهج البلاغه ، خطبۀ 122.
2- - بحارالانوار ، ج41 ، ص10.

داده بود. امّا امام تا زمانى كه پيامبر پناهندگى آن عدّه را تأييد و امضا نكرده بود ، نپذيرفت. (1)

از اينجاست كه آن حضرت همواره در مكانى بالاتر از عوامل و نيروهاى فشار سير مى كرد و مردم نيز بخوبى اين خصيصۀ او را دريافته بودند. از اين رو مصلحت طلبان و نيروهاى فشار اجتماعى بر ضدّ آن حضرت همدست شدند. حضرت فاطمه زهرا عليها السلام نيز به اين نكته در خطبه اى اشاره كرده و فرموده است :

« چه انگيزه اى است كه آنان از ابوالحسن به انتقامجويى پرداختند ؟ به خدا آنان به خاطر استوارى شمشيرش و ثابت قدمى و دلاورى و سختگريش در راه خدا ، با وى به كينه توزى برخاسته اند ». (2)

دشمنان امام ، دريافته بودند كه آن حضرت در امورى كه به پروردگارش مربوط است ، به هيچ وجه ترسو و سازشكار نيست. مدارك و شواهد تاريخى نيز گواه اين مدّعاست.

يكى از اين موارد هنگامى است كه عبدالرحمن بن عوف دست خود را به سوى على عليه السلام دراز كرد تا با وى بيعت كند به اين شرط كه امام بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيرۀ ابو بكر و عمر ، رفتار كند. امّا آن حضرت ، شرايط عبدالرحمن را نپذيرفت و تنها قول داد كه بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر عمل كند و هيچ نترسيد كه با اين سخن خلافت را با تمام عظمت و جلالش از دست دهد.

آرى ديدگاه او نسبت به حكومت همواره بر محور مصلحت دين دور مى زد. هم اوست كه روزى به ابن عبّاس ، كه از وى خواسته بود در استقبال از ميهمانان بشتابد ، در حالى كه داشت كفش خويش را تعمير مى كرد گفت : اى ابن عبّاس ! اين كفش در نظر شما چقدر مى ارزد ؟ ابن عبّاس پاسخ داد : يك درهم يا كمتر.4.

ص: 223


1- - بحارالانوار ، ج41 ، ص10.
2- - سيرة الأئمّة ، ج1 ، ص124.

امام فرمود :

« امارت بر شما در نظر من كم بهاتر از ارزش اين كفش است مگر آنكه به وسيلۀ آن حقى را بر پاى دارم يا باطلى را دفع كنم ».

آيا مگر آن حضرت نبود كه ابقاى معاويه بر شام را حتّى براى مدّتى كه طى آن بتواند ، حكومت خويش را قوام بخشد و آنگاه او را بر كنار كند ، رد كرد ؟ چرا ؟ چون او خيانت و ناجوانمردى را مطرود مى دانست. و روزى خود در اين باره فرمود :

« معاويه از من زيركتر نيست. بلكه او خيانت روا مى دارد و مرتكب فجور مى شود و اگر خيانت و نيرنگ نكوهيده نبود ، من خود زيركترين مردم بودم ». (1)

تاريخ روايت مى كند كه تمام كسانى كه نخست از طرفداران امام بودند و سپس به معاويه پيوستند همگى از عدالت آن حضرت گريختند و به دوستى و هواخواهى معاويه متمايل شدند. اينان كسانى بودند كه در روزگار خليفه سوّم به ثروتهاى هنگفتى دست يافته و از حسابرسى على عليه السلام دربارۀ ثروتهايشان هراسان بودند. اينان ثروتهاى مسلمانان را از بيت المال صاحب شده بودند و مى خواستند همه چيز از آنِ خود ايشان باشد. آنها تصوّر مى كردند كه جامعۀ اسلامى نيز همچون جامعۀ جاهلى است كه در آن قوى و عزيز ، ضعيف و ذليل را ببلعد و اين شعار امام را آنان هيچ گاه نپسنديدند كه فرمود :

« ذليل نزد من عزيز است تا گاهى كه حق او را باز ستانم و قوى نزد من ضعيف است تا آن هنگام كه حقى را از او بگيرم ». (2)

اين عده ، كسانى بودند كه گناهان سزاوار مجازات ، مرتكب مى شدند.7.

ص: 224


1- - نهج البلاغة ، خطبۀ 200.
2- - همان مأخذ ، خطبۀ 37.

كسانى كه همواره در پى يافتن تسامح در دين خدا بودند تا به وسيله آن بتوانند مرتكب برخى از گناهان ، همچون بر پا كردن محافل هرزگى و شرابخوارى شوند.

اينان كسانى بودند كه از امام مى گريختند و به معاويه مى پيوستند. امام غم آنان را مى خورد. زيرا مى ديد كه آنان از نور به ظلمت و از عدالت فراگير وى به جامعۀ فانى و ناپايدار ظلم مى گريزند.

امّا آن حضرت براى به دست آوردن دل آنان ، هيچ گاه سياست و رويّۀ خويش را تغيير نداد. تاريخ ، صدها حادثه در خود ضبط كرده كه همگى حاكى از اين روحيه استوار على عليه السلام است. روحيه اى كه طوفان فشارهاى اجتماعى در برابر آن متوقف مى شدند. سدّ خلل ناپذيرى كه امواج آشوب و وحشت در برابر آن از حركت باز مى ايستادند.

بگذار اينان به گرد معاويه حلقه بزنند و پس از وى اطراف يزيد و ديگر فرمانروايان بنى اميّه را بگيرند. بگذار اينان هزار ماه صداى خود را به سبّ على و فرزندانش بلند كنند كه حق برتر از همه و خداوند بزرگتر از هر كس و هر چيز است و امام نيز در حالى كه به پاداش پروردگارش مى انديشد ، صبر و شكيب در پيش مى گيرد.

يك بار آن حضرت فرمود :

« گمان كردم فرمانروايان در حقّ مردم ستم مى كنند امّا ديدم كه مردم به حق آنان ستم روا مى دارند ». آرى نبود آگاهى و كثرت نيروهاى عافيت طلب ، علت ظلم آنان به اميرمؤمنان عليه السلام بود. آن حضرت در صدد ايجاد جامعه اى بر اساس قانون بود در حالى كه مردم به هرج و مرج و آشفتگى تمايل نشان مى دادند. آنان دوست داشتند قانون دربارۀ ديگران اعمال شود امّا در خصوص خود آنان ، ديگران به ميانجى گرى و شفاعت برخيزند !

ص: 225

روزى امام يكى از مردان بنى اسد را به دليل ارتكاب جرمى دستگير كرد. خويشان و اقوام آن مرد جمع شدند تا دربارۀ او با امام سخن گويند. آنان همچنين از امام حسن خواستند كه با ايشان همراه شود. امام حسن فرمود : خود به نزد او رويد كه وى به شما آگاهتراست. آنان به نزد اميرمؤمنان رفتند و خواستۀ خود را با او در ميان گذاردند. امام به ايشان فرمود :

از چيزى كه در اختيار دارم بى آنكه از من بخواهيد به شما مى دهم. آن جماعت از نزد آن حضرت بيرون آمدند و تصوّر كردند كه به خواستۀ خود رسيده اند. پس امام حسن از چگونگى كار آنان پرسيد. گفتند : ما با بهترين موفقيّت باز گشتيم. آنگاه سخن امام را براى فرزندش حسن باز گفتند. امام حسن گفت : چه مى كنيد هنگامى كه على ، دوست شما را تازيانه زند ؟ اين خبر را به امام رساندند. آن حضرت هم ، آن مرد مجرم را بيرون آورد و حدّش زد و سپس فرمود :

« به خدا سوگند من مالك و اختيار دار اين امر نيستم ».

انگيزۀ اين امر در ماجراى ديگرى كه تاريخ نقل كرده ، بيان شده است. داستان از اين قرار بود كه معاويه مطّلع شد شاعرى از ياران امام به نام نجاشى ، زبان به هجو او گشوده است. گويى معاويه مى دانست كه اين مرد اهل ميگسارى است. از اين رو جماعتى را برانگيخت تا در پيشگاه امام به باده گسارى آن مرد شهادت دهند. در پى شهادت اين عده ، امام نجاشى را دستگير كرد و او را حد زد.

عدّه اى از اين اقدام امام خشمگين شدند. طارق بن عبداللّٰه فهدى نيز از جملۀ ناراضيان بود. پس به امام عرض كرد : اى اميرمؤمنان چگونه است كه ما مى بينيم نافرمانان و فرمانبرداران و اهل تفرقه و اهل جماعت ، نزد صاحبان عقل و معادن فضل در مجازات يكسانند ؟ ! تا جايى كه عمل تو با برادرم حارث

ص: 226

( نجاشى ) موجب شد تا دلهاى ما از خشم لبريز و كار ما پريشان و ما را به راهى بكشاند كه عاقبت راهيان آن آتش دوزخ باشد. ( مقصود آن است كه ما را به پيروى از معاويه وامى دارد ).

على عليه السلام در پاسخ به او گفت : « اين امر جز بر فروتنان ، گران است. اى برادر بنى فهد ! آيا نجاشى غير از مسلمانى است كه حرمتى از حرمتهاى الهى را دريده است ؟ پس ما بر او حد جارى كرديم تا موجب پاكى و تطهير او شود.

اى برادر بنى فهد ! هر كس مرتكب گناهى شود كه بر او اقامه حد واجب باشد و او را حد زنند اين حد كفّارۀ گناه اوست.

اى برادر بنى فهد ! خداوند عزوجل در كتاب بزرگش ، قرآن ؛ مى فرمايد :

« و البته نبايد عداوت گروهى شما را بر آن دارد كه از طريق عدل بيرون رويد. عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديكتر است ». (1)

ديدگاه آن حضرت به عدل و برابرى ملهم از مركز وحى و روح مكتب بود. اين ديدگاهها در مواضع آن حضرت و نيز در تربيت كارگزارانش باز تاب يافته است. آنچه ذيلاً مى آيد سفارشهاى آن حضرت به مالك اشتر ، عامل وى بر مصر ، است كه در آن خطاب به وى مى فرمايد :

« با خدا به انصاف رفتار كن و از جانب خود و خويشان نزديك و هر رعيّتى كه دوستش مى دارى دربارۀ مردم ، انصاف را از دست مده كه اگر چنين نكنى ستم كرده اى و كسى كه با بندگان خدا ستم كند ، خداوند به جاى بندگانش با او دشمن باشد. و خدا با هر كه به دشمنى برخيزد برهان و دليلش را نادرست و سبك گرداند و آن كس در جنگ با خداست تا اينكه دست كشد و توبه و بازگشت كند و تغيير نعمت خداوند و زود به خشم آوردن او را هيچ چيز مؤثرتر0.

ص: 227


1- - بحار الانوار ، ج41 ، ص10.

از ستمگرى نيست. زيرا خدا دعاى ستمديدگان را شنوا و در كمين ستمكاران است ».

آنگاه امام ، او را از دوستى با خاصّه يعنى اشراف و رؤسا بر حذر مى دارد و مى گويد :

« بايد بهترين كار در نزد تو ميانه روى در حق و همگانى كردن آن در برابرى و كاملترين آن در جلب رضايت عامّه باشد. زيرا خشم تودۀ مردم ، رضا و خشنودى خاصه را باطل مى سازد و خشم چند تن در برابر خشنودى همگان اهمّيت ندارد ». (1)

كرامتهاى امام از زبان پيامبر

دهها جلد كتاب گنجايش آن را ندارد تا زندگى امامى را كه وحى در جاى جاى حيات او نمودار است ، توصيف كند. امامى كه آيت بزرگ رسالت الهى و شاهد حقيقى نبوّت آخرين پيامبر محسوب مى شد. حال كه اين كتاب نمى تواند بيانگر درياى بى كرانۀ فضايل و كرامتهاى على عليه السلام باشد ، تنها ذكر قطره هايى از اين دريا كافى است كه خود مى تواند چشمه سارى بزرگ براى ما باشد.

شايد برخى از شنيدن فضايل امام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله دچار حيرت و تعجّب شوند. چرا كه اينان حكمت آفرينش را بخوبى در نيافته و در چهار چوب نگرشهاى قرآنى بنيكى نيانديشيده اند. امّا اگر به آسمانها و زمين و ويژگيهاى آنها به عنوان آفريده هاى خداوند بنگرند و دريابند كه خداوند آنها را مسخّر انسان ساخته و انسان را بر بسيارى از مخلوقاتش برترى بخشيده و فرزندان آدم را به3.

ص: 228


1- - نهج البلاغه ، نامۀ 53.

خاطر بندگى او بزرگ داشته و بهترين كس در نزد خود را با تقواترين آنان قرار داده است ، آنگاه مى توانند كرامتهاى اولياى خدا را دريابند و بدانها اعتراف كنند.

امّا اگر با ديدگاههاى مادّى به انسان بنگرند ، طبيعى است كه نمى توانند حتّى يكى از اين كرامتها را تصديق كنند. حتّى اين امر به كمك وحى كه يكى از كرامتهاى الهى است كه خداوند به انسان ارزانى داشته و رمز برترى او بر ساير مخلوقاتش به شمار مى آيد و كليد تسخير اشيا به وسيلۀ او محسوب مى شود ، امكان ناپذير مى نمايد.

اينك با هم برخى از كرامتهاى اميرمؤمنان را از نظر مى گذرانيم و يادآور مى شويم كه دشواريها و سختيهايى كه آن امام در طول زندگى خود متحمّل آنها شد قلّۀ بلند براى رسيدن به پروردگار پاكش و وسيله اى براى نزديك ساختن او به خشنودى خدايش بود.

فضايل على از زبان پيامبر

سلمة بن قيس از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمود :

« على در آسمان هفتم است چونان خورشيد روز در زمين. و در آسمان دنياست چونان ماه شب در زمين. خداوند از فضل خود پاداشى به على داده كه اگر آن را ميان زمينيان تقسيم كنند براى همۀ آنان كافى خواهد بود و چنان دركى به على عنايت كرده كه اگر آن را ميان ساكنان زمين پخش كنند به همۀ آنها خواهد رسيد. نرمى او به نرمى لوط و خوى او به خوى يحيى و زهد او به زهد ايوب و بخشندگى اش به بخشندگى ابراهيم و شادى اش به شادى سليمان بن داوود و نيرويش به نيروى داوود شباهت دارد.

او را نامى است كه بر هر پرده اى در بهشت نگاشته شده است ، پروردگارم

ص: 229

اين نويد را به من داده است و اين بشارت براى على در نزد من است. على در نزد حق محمود و در نزد فرشتگان پاك است. او از ياران خاص و خالص و نزديك و چراغ و بهشت و رفيق من است. پروردگارم مرا به او مأنوس كرده است. پس از پروردگارم در خواسته ام كه او را پيش از من نميراند و نيز از حضرتش در خواستم كه او را شهيد بميراند.

به بهشت قدم نهادم و ديدم كه شمار حوريان على بيشتر از برگ درخت و قصرهايى كه براى او بنا شده چون شمار افراد بشر است.

على از من و من از اويم. هر كه ولايت على را پذيرفت ، ولايت مرا پذيرفته است.

عشق به على نعمت و پيروى از او فضليت است. فرشتگان به او نزديك و جنهاى نيكوكار گرد او را فرا گرفته اند. پس از من كسى گرامى تر از او در عزّت و افتخار و آيين بر زمين گام نمى نهد. او خشن و بى بند و بار و لجوج نبود. زمين او را حمل كرد و گرامى اش داشت. پس از من از شكم هيچ زنى ، كسى به بزرگى او زاده نشد. در منزلى فرود نيامد مگر آنكه خجسته و فرخنده بود.

خداوند حكمت را بروى فرو فرستاد و جامۀ فهم بر او پوشانيد. فرشتگان با وى همنشين بودند كه او نمى ديدشان و اگر قرار بود پس از من به كسى وحى شود به على وحى مى شد. خداوند مجالس را به على مى آراست و لشكرها را بدو گرامى مى داشت. شهرها را بدو رونق مى بخشيد و سپاهيان را به واسطۀ او عزّت ارزانى مى داشت. مَثَل او همچون خانۀ خداست كه زيارت مى شود امّا زيارت نمى كند و مَثَل او مانند ماه است كه چون تابش گيرد ، سياهى را به نور خويش روشن مى كند و مَثَل او چونان خورشيد است كه چون بتابد دنيا را پر فروغ گرداند. خداوند او را در قرآنش توصيف كرده و به آياتش ستوده است. در قرآن آثار منزلتهايش بيان شده است. پس او به گاه زنده بودن بزرگوار و به گاه

ص: 230

مرگ شهيد است ». (1)

ابوذر غفارى گويد : روزى از روزها در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله ، نشسته بوديم. آن حضرت براى سپاس از خدا به نماز برخاست و ركوع و سجود به جاى آورد. آنگاه گفت :

« اى جندب ! هر كه خواهد به علم آدم و فهم نوح و دوستى ابراهيم و مناجات موسى و عبادت عيسى و صبر و ابتلاى ايوب بنگرد بايد به اين كس كه مى آيد نظر كند. او چون مهر و ماه روان و اختر درخشان است. دلاورترين مردم است و بخشنده ترين آنان. پس نفرين خدا و فرشتگان و تمام مردم بر دشمن او باد ».

ابوذر گويد : مردم پس از شنيدن سخنان رسول خدا به كسى كه مى آمد روى كردند تا بينند چه كسى است ؟ ناگهان ديدند كه او على بن ابى طالب است. (2)

در كتاب خطيب خوارزمى و نيز در كتاب ابو عبداللّٰه نطنزى آمده است كه ابوعبيد دوست سليمان بن عبدالملك گفت : به عمر بن عبدالعزيز خبر دادند كه گروهى ، على بن ابى طالب را ناسزا گفته اند. عمر بن عبدالعزيز بر فراز منبر رفت و گفت : غزال بن مالك غفارى از ام سلمه برايم نقل كرد كه گفت : روزى پيامبر صلى الله عليه و آله نزد من بود كه جبرئيل به حضور او آمد و پيامبر را صدا كرد. آن حضرت لبخندى زد. چون جبرئيل از نزدش رفت پرسيدم : چرا خنديدى ؟ فرمود :

« جبرئيل به من خبر داد به على كه مشغول چرانيدن شترانش بوده برخورد كرده است.

امّا على خفته بود و قسمتى از بدنش پيدا بود. جبرئيل گفت : من نيز4.

ص: 231


1- - امالى صدوق ، ص706.
2- - روضه ، ص3 - 4.

دو جامه اش را بروى افكندم. اينك من خنكى ايمان او را كه تا قلبم رسيده ، احساس مى كنم ».

در روايت اصبغ آمده است كه امام به تنهايى از مدينه بيرون رفت. هفت روز سپرى شد و على باز نيامد. پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدند كه مى گريست و مى فرمود :

« خدايا على نور چشمم ، قوّت زانويم و پسر عمويم و زدايندۀ اندوه از سيماى مرا به سويم باز گردان ». آنگاه براى هر كسى كه خبر على را به او برساند ، بهشت را تضمين كرد.

مردم بر مركبهاى خود سوار شدند و در پى امام روانه شدند. سرانجام فضل بن عبّاس ، او را يافت و مژدۀ آمدنش را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.

پيامبر به استقبال على شتافت. چپ و راست و سر و بدن آن حضرت را وارسى كرد. من عرض كردم : على را چنان وارسى مى كنى كه گويى به جنگ رفته است ؟ پس پيامبر گفت جبرئيل به من خبر داد كه گروهى از مشركان شام آهنگ تو را كرده بودند پس على را به تنهايى به سوى ايشان روانه كن. پس جبرئيل به هزار فرشته و ميكائيل نيز با هزار فرشته با على خارج شدند و ملك الموت را ديدم كه در پشت على جنگ مى كرد.

در اربعين خطيب و شرح ابن فياض و اخبار ابورافع در ضمن روايتى طولانى از حذيفه يمانى نقل شده است كه :

اميرمؤمنان بر رسول خدا كه بيمار بود ، وارد شد. سر پيامبر صلى الله عليه و آله در دامان مردى خوش اخلاق بود و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به خواب فرو رفته بود. آن مرد گفت : به پسر عمويت نزديك شو كه تو سزاوارتر از منى. پس على سر پيامبر را به دامان گرفت. چون پيامبر بيدار شد سراغ آن مرد را گرفت ، امام گفت : او چنين و چنان بود. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : او جبرئيل بوده است. با من سخن مى گفت تا دردم سبك شود.

ص: 232

در خبرى ديگر است كه جبرئيل به پيامبر ديكته مى كرد پس آن حضرت برخاست و به على دستور داد تا وحى را بنويسد.

محمّد بن عمرو به اسناد خود از جابر بن عبداللّٰه نقل كرده است كه گفت : رسول خدا فرمود :

هيچ قومى از مشركان مرا نافرمانى نكردند مگر آنكه تيرى الهى به سوى آنان انداختم پرسيدند : اى رسول خدا تير الهى چيست ؟ فرمود :

« على بن ابى طالب است او را در هيچ جنگى نفرستادم و براى هيچ مبارزه اى اعزام نكردم مگر آنكه جبرئيل را از جانب راستش و ميكائيل را از طرف چپش و ملك الموت را پيشارويش و ابرى سايه گستر رابر فراز سرش مى ديدم تا زمانى كه خداوند بهترين يارى و پيروزى اش را نصيب او مى كرد ».

روايات ديگرى دربارۀ مشاهدۀ جبرئيل توسّط امام ، به صورت دحيه كلبى هنگامى كه او را بدان نامها خوانده بود و نيز هنگامى كه سر رسول خدا صلى الله عليه و آله را به دامان گرفته بود و جبرئيل به وى گفت :

تو نسبت به رسول خدا از من سزاوارترى و همچنين زمانى كه بر پيامبر املاى وحى مى كرد و خواب پيامبر را فرو گرفت و وقتى كه شترى از يك اعرابى به بهاى يك صد درهم خريد و آن را به يك صد و شصت درهم به ديگرى فروخت و نيز زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را غسل داد و... در كتابها نقل شده است. همچنين احمد در فضايل ، گوشه اى از اين روايتها را ذكر كرده است.

جبرئيل در چند موقعيت على عليه السلام را خدمت كرده است. على بن جعه از شعبه از قتادة از ابن جبير از ابن عبّاس دربارۀ سخن خداوند تعالى كه فرموده است : تَنَزَّلُ الْمَلاَئِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِن كُلِّ أَمْرٍ (1).

« در شب قدر فرشتگان وروح به اجازۀ پروردگارشان از هر امر سلامى فرود آيند. »4.

ص: 233


1- - سورۀ قدر، آيۀ 4.

روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله هفت رمضان روزه گرفته بود و على بن ابى طالب نيز در اين كار با او همراه بود ، در هر شب قدر ، جبرئيل فرود مى آمد و از جانب پروردگارش بر على سلام و درود مى فرستاد.

احمد قصرى از امام حسن عسكرى از پدرانش از حسين بن على عليهم السلام نقل كرده است كه گفت : از جدّ خود رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود :

« در شب اسراء در درون عرش فرشته اى را ديدم كه شمشيرى از نور به دست داشت و با آن چنان بازى مى كرد كه على بن ابى طالب با ذوالفقار بازى مى كرد و ملائكه چون به ديدار على بن ابى طالب مشتاق مى شدند به سيماى اين فرشته مى نگريستند. پس گفتم :

پروردگارا ! آيا اين برادرم و پسر عمويم على بن ابى طالب است ؟ خداوند پاسخ داد : اى محمّد اين فرشته اى است كه آن را بر هيأت على آفريده ام. او مرا در درون عرش عبادت مى كند و حسنات و تسبيح و تقديس او تا روز قيامت به حساب على بن ابى طالب نگاشته خواهد شد ». (1)

در كفاية الطالب از انس نقل شده است كه گفت : رسول خدا فرمود :

« در شب اسراء به فرشته اى برخوردم كه بر منبرى از نور نشسته بود و فرشتگان ديگر به گرد او حلقه زده بودند. پرسيدم : اى جبرئيل اين فرشته كيست ؟ گفت : نزديكش شو و به او سلام كن. پس به نزديك او درآمدم و بر وى سلام گفتم. ناگهان ديدم كه او برادرم و پسر عمويم ، على بن ابى طالب است. باز پرسيدم : اى جبرئيل آيا على در رسيدن به آسمان چهارم از من پيشى گرفته است ؟ پاسخ داد : نه لكن ملائكه از شدّت عشق خود به على شكوه كردند و خدا هم اين فرشته را از نور شبيه على بيافريد. پس ملائكه در هر شب و روز جمعه او را هفتصد بار زيارت مى كنند و زبان به تسبيح و تقديس خداوند2.

ص: 234


1- - عيون اخبار الرضا ، ص272.

مى گشايند و ثواب آن را به دوستداران على هديه مى كنند ». (1)

در مناقب خوارزمى به نقل از عبداللّٰه بن مسعود آمده است كه گفت : رسول خدا فرمود :

« اوّلين كس از آسمانيان كه على بن ابى طالب را به برادرى گرفت ، اسرافيل و پس از وى ميكائيل و سپس جبرئيل بود. و اوّلين دوستداران او از كرّوبيّان ، حاملان عرش و سپس رضوان دربان بهشت و آنگاه ملك الموت بود. همانا ملك الموت بر دوستداران امام على ترحم كند چنان كه بر پيامبران رحم مى كند». (2)

و در كفاية الطالب از وهب بن منيّه از عبداللّٰه بن مسعود نقل شده است كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

« على را هيچ جنگى نفرستادم مگر آنكه جبرئيل را در جانب راستش و ميكائيل را در طرف چپش و ابرهاى سايه گستر را بر فراز سرش مى ديدم تا زمانى كه خداوند پيروزى را روزى او گرداند ». (3)

طبرى و خركوشى در كتابهاى خود به اسناد خود از سلمان نقل كرده اند كه گفت :

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :

چون روز قيامت فرا رسد قبه اى از ياقوت سرخ در كنارۀ راست عرش براى من بر پاى دارند و براى ابراهيم قبه اى سبز بر كنارۀ چپ عرش بزنند و ميان اين دو ، قبه اى از مرواريد سپيد براى على بن ابى طالب بر پا سازند. با اين وصف ، گمان شما به حبيبى كه ميان دو خليل جاى گرفته است ، چيست ؟ !

ابوالحسن دارقطنى و ابونعيم اصفهانى در الصحيح و الحليه به اسناد خود از سفيان بن عيينه از زهرى از انس نقل كرده اند كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :3.

ص: 235


1- - كشف الغمّة ، ص40.
2- - همان مأخذ ، ص30.
3- - همان مأخذ ، ص113.

« چون قيامت فرا رسد براى من منبرى به طول سى مايل قرار دهند. آنگاه منادى از دل عرش بانگ بر مى دارد كه : محمّد كجاست ؟ من پاسخش را مى دهم. آنگاه به من گفته مى شود : بالا رو. پس من بر فراز منبر مى روم. آنگاه منادى براى بار دوّم بانگ بر مى دارد كه : على بن ابى طالب كجاست ؟ سپس او نيز بر فراز منبر مى آيد و يك پله پايين تر از من جاى مى گيرد. آنگاه همۀ مخلوقات در مى يابند كه محمّد سرور پيامبران و على سرور اوصيا است ».

مردى برخاست و از آن حضرت پرسيد : اى رسول خدا ! پس از اين چه كسى با على دشمنى خواهد كرد ؟ پيامبر فرمود :

« اى برادر انصار ! از قريش جز زنازاده و از انصار جز يهودى و از عرب جز كسى كه اصل و نسبش پاك نيست و از ديگر مردمان جز بدبخت و تيره روز با وى به دشمنى بر نخواهند خاست ».

در قرآن كريم آمده است :

وَمَن يُطِعِ اللّٰهَ وَالرَّسُولَ فَأُولٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّٰهُ عَلَيْهِم مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولٰئِكَ رَفِيقاً (1) .

« البته آنان با كسانى كه خدا به آنها لطف فرموده يعنى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان محشور خواهند شد و اينان چه نيكو رفيقانى هستند. »

عبداللّٰه بن حكيم بن جبير از اميرمؤمنان روايت كرده است كه به پيامبر گفت :

« آيا ما مى توانيم هرگاه كه خواستيم تو را در بهشت ببينيم » ! ؟

پيامبر پاسخ داد :

« هر پيامبر را رفيقى است و آن رفيق نخستين كسى است كه از ميان امّت او به وى ايمان آورده است ». آنگاه آيۀ فوق نازل شد.

عبادبن مهيب از جعفر بن محمّد از پدرش از جدّش از پيامبر در روايتى نقل9.

ص: 236


1- - سورۀ نساء ، آيۀ 69.

كرده است كه از حضرت رسول خدا پرسيدند : اى رسول خدا در بهشت برين ميان تو و على چقدر فاصله است ؟ آيا يك وجب يا اندكى بيشتر از آن ؟

پيامبر فرمود : « من بر تختى از نور عرش پروردگارمان مى نشينم و على بر كرسى از نور كرسى مى نشيند ». عبدالصمد از جعفربن محمّد از پدرش از على بن حسن از پدرش روايت كرده است كه گفت : از پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ اين آيه پرسيدند : الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ (1).

« خوشا به حال آنان و بازگشت نيكويشان. »

فرمود : « اين آيه دربارۀ على بن ابى طالب نازل شده است و خوشا به حال درخت خانۀ اميرمؤمنان على بن ابى طالب در بهشت. در بهشت چيزى نيست مگر آنكه على در آن است ». (2)

سعيد به جبير از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت : شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : « در شب اسراء به بهشت داخل شدم و نورى ديدم كه به چهره ام خورد. از جبرئيل پرسيدم : اين نورى كه ديدم چه بود ؟ گفت : اى محمّد ! اين نور مهر و ماه نبود بلكه يكى از كنيزكان بهشتى على بن ابى طالب بود كه از قصرش پديدار شد و به تو نگريست وخنديد و اين نور از دهانش بيرون آمد. او در بهشت همواره مى گردد تا هنگامى كه اميرمؤمنان به بهشت وارد شود». (3)

حاكم در امالى و ابوسعيد واعظ در شرف المصطفى و ابو عبداللّٰه نطنزى در خصائص به اسناد خود نقل كرده اند كه زيد بن على در حالى كه موى خود را به دست گرفته بود گفت :

فرمود به من حسين بن على در حالى كه موى خود را به دست گرفته بود گفت : فرمود به من على بن ابى طالب در حالى كه موى خود را به دست گرفته بود گفت : فرمود به من رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه موى خود را2.

ص: 237


1- - سورۀ رعد ، آيۀ 29.
2- - اليقين في امرة أميرالمؤمنين ، ص62.
3- - اليقين في امرة أميرالمؤمنين ، ص62.

به دست گرفته بود كه :

« هر كه ابو الحسن على را بيازارد در حقيقت مرا آزرده و آنكه مرا بيازارد خداى را آزرده است و هر كه خدا را آزار دهد لعنت خدا بر او باد ».

و در روايتى ديگر آمده است :

« هر كه خدا را بيازارد خداوند به اندازۀ تمام آسمانها و زمين بر او لعنت فرستد ».

ترمذى در كتاب جامع و ابونعيم در حلية الاوليا و بخارى در صحيح و موصلى در مسند و احمد در فضايل و خطيب در اربعين از عمران بن حصين و ابن عبّاس و بريده نقل كرده اند كه على عليه السلام در ميان غنايم كنيزى را پسنديد. امّا حاطب بن ابى بلتعه و بريده اسلمى بر قيمت آن كنيز افزودند. همين كه بهاى كنيز به مبلغى عادلانه در آن روز رسيد ، امام كنيزك را با همان قيمت خريد.

چون بازگشتند ، « بريده » در برابر رسول خدا ايستاد و از على زبان به شكوه و شكايت گشود. پيامبر صلى الله عليه و آله از او روى برگرداند. سپس « بريده » از راست و چپ و پشت پيامبر راه افتاد و بازهم به شكايت خود ادامه داد. باز پيامبر به او اعتنايى نكرد تا آنكه او در برابر حضرت ايستاد و سخنان خود را تكرار كرد. در اين هنگام پيامبر ناراحت و رنگش دگرگون شد و چهره درهم كشيد و رگهاى گردنش بر آمد و گفت :

بريده تو را چه مى شود ؟ تو تا امروز رسول خدا را نيازرده بودى ؟ آيا مگر سخن خدا را نشنيده اى كه مى فرمايد :

إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللّٰهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّٰهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَاباً مُّهِيناً (1) ؛ « كسانى كه خدا و پيامبرش را بيازارند خداوند در دنيا و آخرت لعنتشان كند و بر ايشان عذابى خورد كننده مهيّا سازد ».7.

ص: 238


1- - سورۀ احزاب ، آيۀ 57.

« آيا نمى دانى كه على از من و من از اويم و هر كه على را بيازارد مرا آزرده و هر كه مرا بيازارد خداى را آزرده است و هر كه خداى را بيازارد بر خداوند است كه او را به دردناكترين عذابش در آتش جهنم آزار دهد ؟ اى بريده ! آيا تو آگاهترى يا خدا ؟ يا قّراء لوح محفوظ ؟ آيا تو آگاهترى يا ملك الارحام ؟ آيا تو آگاهترى اى بريده يا نگاهبانان و حافظان على بن ابى طالب ؟ »

بريده پاسخ داد : حافظان على بن ابى طالب آگاهترند.

پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :

« اين جبرئيل است كه به من از حافظان على بن ابى طالب خبر داد كه گفته اند : آنان از زمان ولادت على تا كنون هرگز يك خطا هم براى او رقم نزده اند. آنگاه از ملك الارحام و قرأى لوح محفوظ حكايت كرد ». (1) در ادامۀ اين حديث است كه پيامبر سه مرتبه فرمود :

« از على چه مى خواهيد » ؟ !ت.

ص: 239


1- - مى توان فاعل جمله دوّم را رسول خدا در نظر گرفت. با اين معنا كه رسول خدا از ملك الارحام و قرأى لوح محفوظ حكايت كرد كه على از زمان تولدش تا كنون مرتكب گناهى نشده است.

ص: 240

سومين معصوم صدّيقۀ كبرى حضرت فاطمۀ زهرا عليها السلام

اشاره

ص: 241

زندگينامه

نام : فاطمه عليها السلام

پدر ومادر : محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله خديجۀ كبرى عليها السلام

شهرت : زهرا ، صدّيقه ، كبرى ، طاهره ، راضيه ، مرضيّه ، انسيّه ، بتول ، زهره ، حوريّه، محدَّثه، و...

كنيه : امّ الحسنين ، امّ ابيها ، وامّ الْاَئمّة

زمان و محل تولّد : در آستانۀ طلوع فجر روز جمعه 20 جمادى الثانيّه سال 5 بعثت ، در مكّه متولد شد.

هجرت وزمان ازدواج : در سن حدود هشت سالگى همراه حضرت على عليه السلام به مدينه مهاجرت كرد ، و در سال دوم هجرت ، در آغاز ماه ذيحجّه ، با آن حضرت ازدواج نمود، و داراى پنج فرزند به نامهاى ، حسن ، حسين ، زينب ، امّ كلثوم و محسن گرديد.

زمان و محل شهادت : بين نماز مغرب و عشاء در 15 يا 13 جمادى الاولى ، يا سوّم جمادى الثانيه سال 11 هجرى، در سن 18 سالگى در مدينه به شهادت رسيد.

مرقد : مرقد شريف آن بانوى با عظمت در يكى از اين سه محل است ، كنار قبر پيامبر ، در قبرستان بقيع ، بين منبر و قبر پيامبر در مسجد النبى صلى الله عليه و آله زيارت مى شود.

دوران عمر : دو بخش :

1 - دوران ملازمت با پدر و همسر.

2 - دوران چند ماهه بعد از رحلت رسول خدا كه از نظر اجتماعى و سياسى بسيار مهم بود.

ص: 242

بنياد پاك

وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ (1)

« و زمين پاك برون آيد گياهش به اجازۀ پروردگارش. »

محمّد بن عبداللّٰه صلى الله عليه و آله ، فرستادۀ خدا و آخرين پيامبر و سرور تمام پيام آوران الهى ، پدر فاطمۀ زهرا - پيامبرى بزرگ و پدرى گرامى - بود.

خديجه دختر خويلد ، ام المومنين و نخستين زن مسلمان و حامى دين اسلام و فداكار در راه تحقّق مكتب و اهداف آن ، مادر فاطمه بود.

درميان نياكان پيامبر به شخصى به نام لؤى بن غالب برمى خوريم كه نسب خويلد پدر خديجه بدين گونه به او مى رسد : خويلد پسر اسد ، پسر عبدالعزى ، پسر قصى بن كلاب ، پسر كعب ، پسر لؤى ، پسر غالب.

خويلد خود از بزرگان قريش و از توانگران مكّه بود. وى سه فرزند داشت به نامهاى عوّام ، هاله و خديجه.

اين عوّام پدر زبير بن عوّام و داماد شخصيت بزرگ قريش ، يعنى

ص: 243


1- - سورۀ اعراف ، آيۀ 58.

عبدالمطلّب ، نياى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. از اين رو زبير از دو سوى با فاطمه زهرا نسبت داشت. از يك سو پسردايى وى بود و از سوى ديگر پسر عمه او.

امّا هاله دختر خويلد و خواهر خديجه بود. او تا پس از هجرت هم زنده بود و گاه از اوقات براى ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه مى آمد. پيامبر نيز به خاطر نسبتى كه هاله با خديجه ، همسر دلسوز و فداكارش ، داشت او را بسيار ارج مى نهاد. امّا عايشه كه مانند ديگر زنانى كه به ساير همسران شوهرانشان حسادت مى كنند ، از اين بابت دستخوش ناراحتى و حسادت مى شد و زبان به اعتراض مى گشود. پيامبر ، او را از اين كار بازمى داشت و جايگاه و موقعيّت والاى خديجه را كه به موجب آن سبب مى شد تا خواهرش را مورد احترام خاصّى قرار دهد ، تشريح مى كرد.

* * *

چنين انتظار مى رفت كه خديجه در جوانى با پسرعمويش نوفل بن اسد ازدواج كند. امّا اين ازدواج به خاطر دلايلى انجام نشد چراكه نوفل يكى از حُكماى جزيرة العرب بود كه همواره در جستجوى ( حقيقت ) مى گشت و به همين خاطر نمى توانست ازدواج كند. امّا پس از مدّتى يكى از بزرگان بنى تميم به نام هند بن بناس براى ازدواج با خديجه پيشقدم شد. ولى با درگذشت هند ، اين ازدواج براى خديجه ثمرى دربر نداشت و خديجه پس از وى به عنوان بيوه زنى ثروتمند باقى ماند.

پس از مرگ هند ، يكى از بزرگان مشهور عرب به نام عتيق بن عابد ، خديجه را به همسرى خود درآورد. ثمرۀ اين پيوند دخترى بود كه او را « هند » ناميدند. امّا عتيق نيز بِمُرد و دختر يتيم خود را در خانۀ خديجه از پسِ خويش به يادگار گذارد.

تولّد خديجه پانزده سال پيش از رويداد تاريخى هجوم ابرهه به مكّه بود.

ص: 244

اعراب ، اين حمله را مبدأ تاريخ خود گرفته اند. و آن را « عام الفيل » نام نهادند.

از آنجا كه ميلاد رسول اكرم درهمان واقعه « عام الفيل » اتفاق افتاده مى توان پى برد كه خديجه پانزده سال بزرگتر از پيامبر بوده است. با اين وجود پيامبر سوّمين كسى بود كه خديجه را به همسرى مى گرفت. چراكه خديجه خود به اين پيوند ، تمايل داشت و از طرفى پيامبر روح خيرخواهى و حق جويى را در خديجه تشخيص داده و دانسته بود كه وى زنى است با حكمت و داراى اخلاقى والا.

خديجه هم پس از آنكه پيامبر سفرى تجارى با سرمايه او كرد و نسبت به وى شناخت حاصل نمود به پيامبر علاقمند شد. بويژه آنكه غلام خديجه كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در اين سفر همراهى مى كرد ، خديجه را از روح بزرگوار آن حضرت و نشانه هاى نبوغ و عظمت وى آگهى داده بود. البته دور نيست كه خديجه خود در اين ميان به گونه اى از نبوّت پيامبر آگاه شده بود و از اين رو دوست مى داشت كه اين پيوند انجام پذيرد.

پيوند سعادتمندانه و تازۀ خديجه با ميمنت و فرخندگى انجام گرفت. در واقع اين ازدواج را بايد يكى از پيوندهاى پربركت در اسلام تلقى كرد. خديجه از اين ازدواج ، صاحب فرزندانى شايسته شد :

1 - قاسم : وى پيش از بعثت به دنيا آمد و درهمان هنگام نيز از دنيا رفت. به همين دليل مردم پيامبر را با كنيۀ ابوالقاسم ياد مى كردند.

2 - عبداللّٰه : بنابر قول مشهور اين كودك هم سرنوشتى مانند سرنوشت برادرش قاسم داشت.

3 - طاهر : اين كودك در روزگار ظهور اسلام چشم به جهان گشود از اين رو وى را طاهر ناميدند. امّا طاهر نيز پس از مدتّى درگذشت.

4 - زينب : او بزرگترين دختر پيامبر بود و با پسرخاله اش ، ابوالعاص بن

ص: 245

ربيع ، ازدواج كرد. زينب از اين ازدواج صاحب دو فرزند شد. يكى دختر به نام امامه و ديگرى پسر به نام على. امامه پس از درگذشت حضرت فاطمه و بنا به وصيّت خود آن حضرت ، به همسرى حضرت على درآمد. امّا پسر زينب ، على ، درهمان كودكى درگذشت ، زينب خود نيز در سال هشتم هجرت از دنيا رفت.

5 - رقيه : او با پسر عمويش عتبة بن ابى لهب ازدواج كرد. امّا عتبه همچون پدرش ابولهب ، از دشمنان سرسخت اسلام بود و مشكلات بسيارى بر سر راه آيين جديد فراهم آورده بود. از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله بر وى نفرين كرد ، نفرينش نيز كارگر افتاد. زيرا درندگان حجاز عتبه را دَريدند و بدين ترتيب رقيه بيوه شد.

پس از عتبه ، رقيه به همسرى عثمان بن عفّان درآمد و از او صاحب پسرى شد به نام عبداللّٰه. امّا اين پسر درهمان دوران كودكى درگذشت.

ثمرۀ ازدواج آنها ، تنها همين يك فرزند بود تا آنكه رقيه دعوت پروردگارش را اجابت كرد. رقيه دقيقاً درهمان هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دركنار چاههاى بدر مشغول نبرد با كفار قريش بود ، چشم از جهان بربست.

6 - ام كلثوم : اين دختر را - به نام مادر پيامبر ، يعنى آمنه بنت وهب - آمنه نام نهادند. آمنه با پسر عمويش عتبة بن ابى لهب پيوند زناشويى بست. امّا اين پيمان به خاطر اختلاف موجود ميان دوطرف با سعادت همراه نبود. زيرا ابولهب همچنان بر دشمنى و سرسختى خود برضدّ اسلام اصرار مى ورزيد و پسرش را واداشت تا براى آزردن پيامبر دخترش را طلاق دهد.

پس از آنكه ام كلثوم از عتبه جدا شد ، عثمان بن عفّان او را به همسرى گرفت چراكه در آن هنگام رقيه مرده بود. ام كلثوم نيز در سال نهم هجرت ، ديده از جهان فرو بست

7 - فاطمه زهرا عليها السلام.

* * *

ص: 246

خديجه با ثروت فراوان و تجارت گسترده اش ، بانوى توانگر حجاز به شمار مى آمد و به خوشخويى و خردمندى زبانزد بود. چون خديجه با پيامبر پيوند زناشويى بست ، در تدبير امور مربوط به داخل و خارج خانه و نيز در پرورش فرزندانى پاك و شايسته ، همسرى نمونه قلمداد مى شد.

چون پيامبر اكرم ، به رسالت مبعوث شد ، خديجه پيش از هركس ديگرى به اسلام گرويد و خود را با تعاليم ارزشمند اسلام هماهنگ كرد و با پشتكارى بى نظير در تبليغ و گسترش اسلام از هيچ تلاشى فروگذارى نكرد. وى همچنين همۀ ثروت خود را براى پيشبُرد اسلام در راه خدا و در دست پيامبر صلى الله عليه و آله قرارداد تا آن حضرت هرگونه كه خود مى داند و مى خواهد ، آن را در راه خدا مصرف كند.

از آنجا كه در آغاز نخستين كسانى كه به دعوت پيامبر گرويدند ، مردم مستمند و تهيدست بودند. رسول خدا با كمال سخاوت ، ثروت خديجه را به مصرف زندگى تازه مسلمانان تنگدست مى رساند و بردگان را با پول خديجه مستقيماً و يا به واسطهّ كسانِ ديگرى چون ابوبكر ، كه مردى توانگر بود ، مى خريد و آزادشان مى كرد. توانگران قريش نيز مى دانستند كه ابو بكر با ثروت خديجه و به دستور رسول اكرم به خريد بردگان مى پردازد.

اين بخشش پايان ناپذير از سوى خديجه به پيامبرى تقديم شده بود كه حتّى يك كلمه هم از روى هوا و هوس سخن نمى گفت تا مگر يك حقيقت را آشكار سازد. حقيقتى كه اينك بردوش مكتب ، چونان نشانى افتخارآميز جلوه گر است. اين حقيقت آن بود كه پيامبر فرمود : « اسلام به شمشير على و ثروت خديجه استوار شد ».

در واقع ثروت حضرت خديجه به منزلۀ سنگ بناى ساختار اقتصادى امّت اسلامى و شمشير حضرت على همانند دژ استوار ساختار سياسى آن محسوب

ص: 247

مى شد. وقتى اين دو بازوى نيرومند در كنار پيامبرى كه صاحب وحى و منزلگاه رسالت آسمانى بود ، قرار گرفتند ساختار فرهنگى و اقتصادى و سياسى امّت اسلامى به حدّ كمال رسيد.

از طرفى تكامل روحى و همكاريهاى فكرى خديجه با مكتب اسلام ، در تمام مواردى كه تا آن هنگام بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده بود ، اين امكان را به پيامبر مى داد تاحضرت خديجه را در زمرۀ چهار زن كامل دنيا قلمداد كند. چنان كه از آن حضرت نقل كرده اند ، وى فرموده است : از مردان ، بسيارى به كمال دست يافته اند ، امّا از زنان جز اين چهار تن ، كس ديگرى به كمال نرسيد :

آسيه دختر مزاحم ، مريم دختر عمران ، خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد صلى الله عليه و آله (1).

* * *

همين امور بود كه چون خديجه وفات يافت ، پيامبر از مرگ او بسيار متأسّف شد.

چراكه مرگ خديجه در گسترش دعوت پيامبر اكرم تأثير فراوانى گذارد. تا آنجا كه سالِ درگذشت خديجه به عنوان عام الحزن ( سال اندوه ) نامگذارى شد. در اين سال دو مُصيبت بزرگ بر پيامبر اكرم واقع شد. يكى درگذشت ابوطالب كفيل و ياور پيامبر صلى الله عليه و آله در تمام گرفتاريها و ديگرى مرگ خديجه دختر خويلد همسر مهربان و حامى راستين پيامبر و آيين او.م.

ص: 248


1- - أنوار التنزيل في تفسير سورة التحريم.

شجرۀ مبارك

از امام باقر عليه السلام از جابر بن عبداللّٰه روايت شده است كه گفت :

از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤال شد : تو فاطمه را مى بوسى و در آغوش مى گيرى و به خود نزديك مى سازى و با او رفتارى دارى كه با ديگر دخترانت ندارى ؟ ! پيامبر فرمود : جبرئيل سيبى از بهشت برايم آورد ، من آن را خوردم و آن سيب در صلب من تبديل به آبى شد.

آنگاه من با خديجه هم بستر شدم و او به فاطمه حامله شد ، پس من از فاطمه بوى بهشت را استشمام مى كنم » (1).

همواره هاله اى از معجزات شگفت انگيز ، چهرۀ فاطمه را درميان گرفته است. او در شكم مادرش لحظه به لحظه تكبير مى گفت حتّى در آن هنگام با مادرش سخن مى گفت ، وحضرت خديجه با او انس مى گرفت تا آنكه فاطمه به دنيا آمد. ولادت او نيز با تولّد ديگر مردمان تفاوت داشت و اين خود گوياى آن بود كه خداوند به اين كودك توجّهى كامل و فراوان دارد.

گاه از آنچه در ميلاد فاطمه زهرا رخ داده به شگفتى فرو مى رويم. چرا كه

ص: 249


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص5.

فاطمه نه يگانه دختر پيامبر بود و نه دختر بزرگ وى ، و يا پسر او.

امّا بايد بدانيم كه بزرگى و كوچكى سن در اسلام ، معيارى پذيرفته نيست چنان كه مرد و زن بودن نيز نمى تواند ملاك ارزشها قلمداد شود. بلكه معيارى كه اسلام به رسميّت مى شناسد. همان حكمت بالغه اى است كه خداوند برطبق آن هر كارى را كه مى خواهد مى كند.

معيار ديگرى نيز در اسلام از رسميّت برخوردار است كه همان كردار شايسته است.

هريك از اين دو مقياس جايگاه ويژه اى دارند.

مقياس نخست : در امور مربوط به هستى ، حكومت دارد ، يعنى در مرحله تكوين.

بنابراين آفرينش خورشيد و ماه و زمين و... براساس همين مقياس بوده است و اين آفريده ها تماماً در برابر حكومت خداوندى سر تسليم فرود مى آورند.

مقياس دوّم : در امور تشريعى جريان دارد ، يعنى در بُعد اختيارى كه انسان را به خاطر آن صاحب اختيار و اراده خوانده اند.

اگر بخواهيم انسان پاكى را كه خداوند نيز او را دوست مى دارد ، بشناسيم بايد او را برطبق مقياس دوّم بسنجيم. بايد فقط به كردارش بنگريم و به كارهايى كه اين فرد ، با اراده و ميل و خواست خويش انجام مى دهد ، توجّه كنيم. امّا مقياسهايى مانند نسب ، نژاد ، كشور ويا مسائلى از اين قبيل ، هيچ گاه درنظر اسلام پذيرفته نبوده اند.

اسلام براى هزار ابولهب دربرابر يك سلمان ارزش قائل نيست. اگرچه ابولهب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و فرزند سرور قريش ، عبدالمطلّب ، از خاندان سرشناس بنى هاشم باشد كه مسئوليت سدانت خانه خدا و سقايت حاجّيان بر دوش اين خاندان بود ، و اگرچه سلمان برده اى پارسى باشد كه شهرها او را طرد كرده و گذشت عمر نيرو و توانش را درهم شكسته باشد.

ص: 250

همچنين اسلام براى هزاران عتبه و عتيبه كه داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و ثروتمند بودند دربرابر يك بلال سياه چرده ، ارزشى قائل نبود.

اگرچه آنان پسران ابولهب و از سپيدترين مردمان باشند و بلال از سياه ترين آنان.

همين طور اسلام ، براى هزاران ابوسفيان كه فرمانده نيروهاى عرب مكّه بود در برابر صهيب كه مستضعفى از شهرهاى دور افتاده روم بود هيچ ارزشى قائل نيست.

با نگرش به زندگانى حضرت فاطمه متوجّه دو جنبه از زندگى وى مى شويم كه هريك از آنها مطابق با مقياسهاى ياد شده است.

در جنبۀ نخست ، از دوران پيش از به دنيا آمدن فاطمه سخن مى گوئيم : از پديد آمدن وى از ميوه بهشتى و گفتگو با مادرش در شكم وى ، و رويدادهاى خارق العاده در وقت تولّدش ، اين موارد همه از عنايت ويژه و همه جانبۀ خداوند به وى حكايت دارد كه برابر مقياس اوّل است. يعنى همان حكمت بالغه اى كه مطابق آن خداوند هرچه خواهد انجام مى دهد.

در واقع اين حكمت كه خداوند تنها فاطمه را بدان مخصوص داشته و آن را از ديگر زنان و از جمله دختران و زنان پيامبر و دختران ، مهاجران و انصار و زنان آنها دريغ كرده به خاطر مصلحتى الهى بوده است. زيرا خداوند مى خواسته درميان امّت اسلامى ، زنى را بر مريم بانوى زنان روزگار خودش ، برترى دهد. حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله شش فرزند ديگر داشت ،امّا آنها از ميوه بهشتى آفريده نشده بودند و تنها فاطمه بود كه از ميوۀ بهشتى به وجود آمد.

همچنين سببى در كار بود كه ميلاد فاطمه با رويدادهاى خارق العاده همراه باشد. درحالى كه تولد ساير فرزندان آن حضرت با اين حوادث عجيب همراه نبود ! ما دربارۀ حكمتهاى الهى ، همه چيز را نمى شناسيم. شايد اين امر بدان

ص: 251

علّت بود كه امّت اسلامى هم مانند امّتهاى پيش از خود باشد. يعنى همان گونه كه مريم سرور زنان روزگار خودش درميان امّت عيسى عليه السلام بود ، فاطمه هم مى بايست سرور زنان جهان درميان امّت محمّد صلى الله عليه و آله باشد. يا شايد بدان جهت بود كه اعراب نيز مانند ساير امّتها دربارۀ شخصيت زن ، افراط مى كردند و مقام او را تنزّل مى دادند و او را حيوانى مى دانستند كه به هيأت مردان آفريده شده تا خدمتگذار آنان باشد و نيازهاى جنسى آنها را برآورده سازد ، و خداوند هم مى خواست اين تفكّر خطا و غير واقعى را از مدار انديشه آنان بِزُدايد و بشريّت را از آثار و تبعات سوء آن رهايى بخشد ، بدين ترتيب براى زنان سرورى قرار داد تا به او مباهات كنند و به واسطۀ آن بر مردان فخر بفروشند ؟

يا شايد بدان جهت بود كه خداوند مى خواست براى اين امّت پيشوايانى قرار دهد كه به فرمان او مردم را هدايت كنند و به راه راست برند. از اين رو آنان را از بهترين تبار و از برترين نسلها ، از پيامبرى كه خاتم پيامبران و از جانشينى كه او سرور اوصياست پديد آورد.

پس فاطمه را آفريد تا حلقۀ رابط ميان دو نور ، نور نبى و نور وصى باشد ؟ ! همۀ اين احتمالات ممكن است. امّا نكته اى كه خوانندۀ پژوهشگر ، پس از بررسى دقيق و همه جانبۀ زندگى حضرت فاطمه زهرا عليها السلام بدان متوجّه مى شود آن است كه همان گونه كه خداوند مى خواست براى مردم رهبرانى از مردان قرار دهد ، اراده كرد كه رهبرى نيز از جنس زن براى آنان بيافريند ، تا براى زنان بهانه اى از تمسّك به تعاليم اسلام و نمونه ها و ارزشهاى والاى آن به شكل كلّى باقى نماند ، و نگويند : كسانى كه به اسلام تمسّك جُستند از مردان هستند نه از زنان ، و استعدادها و نيروهاى مردان بيش از زنان است.

بدين گونه خداوند در دعوت بندگان به سوى خويش به آنان لطف كرده است تا براى بهانه جويان و كسانى كه بخواهند خود را توجيه كنند ، عذر و بهانه اى

ص: 252

باقى نماند.

پس براى زنان الگو و نمونه اى قرار داد تا با آنان در مسئوليّتهاى عمومى همگون باشد ، آن چنان كه در كارهاى خانه مانند باردارى و زايمان و تربيت فرزندان و رتق و فتق امور منزل از قبيل پخت و پز ، نظافت و يا وظايف شرعى ، مانند حجاب و فرمانبرى از شوهر ، و كمى بهره در ميراث و شهادت دادن و چيزهاى ديگر همگون است.

پاره اى از مسئوليّتهاى فطرى و غير فطرى كه به زن اختصاص دارد ، باعث كناره گيرى برخى از زنان از فعاليت در امور دينى شده و موجبات سستى آنها را در انجام برخى از فرايض دينى فراهم آورده است. امّا از آنجا كه خداوند فاطمه عليها السلام را نمونۀ تمام فضايل و ارزشهاى انسانى قرار داده آن هم با مسئوليّتهاى خطيرى كه در آن اوضاع بحرانى برعهده داشت ، شايد بدين وسيله خواسته است بر تمام زنانى كه به بهانه اينكه از جنسِ ضعيف هستند ، و شانه از زير بار مسئوليّت خالى مى كنند ، حجّت را تمام كند.

بنابراين حكمت آفرينش فاطمه عليها السلام با اين خصوصيات و ويژگيها چيزى جدا از حكمت آفرينش پيامبران و اوليا و از جمله محمّد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام نيست كه خداوند تمام آنها را با ويژگيهايى متفاوت از ساير مردم خلق كرده است.

آيا حكمت عصمت پيامبران و اوصيا ، و برترى آنان نسبت به ديگر مردمان ، بدين خاطر نبوده است كه آنان پيشوايى و امامت مردم را برعهده داشته باشند و مردم بايد آنان را الگوى زندگى خود قلمداد كنند ؟

حكمت آفرينش فاطمه نيز درميان زنان همين بوده است. بنابراين همان گونه كه پيامبران و اوصيا ، سروران مردانند ، فاطمه نيز سرور زنان جهان است.

جنبۀ ديگرِ زندگانى حضرت فاطمه مربوط به آياتى است كه دربارۀ او نازل

ص: 253

گشته و يا روايتهائى است كه از پيامبر دربارۀ او نقل شده است.

اينك جا دارد از خود بپرسيم چرا اين آيات و احاديث تنها در خصوص فاطمه نازل شده است و دربارۀ ديگر زنان و حتّى خواهران آن حضرت به مواردى از اين قبيل برخورد نمى كنيم ؟ !

پاسخ آن است كه اين آيات و احاديث بنابر مقياس دوّم كه پيش از اين ذكر شد ، وارد شده است. بدين معنى كه خداوند ، مقياس فضيلت و والايى افراد را در نزد خويش ، كردار شايسته قرار داده است بدون آنكه به عامل و جنسيت او توجّهى داشته باشد. فاطمه زهرا عليها السلام نيز از آنجا كه اين حقيقت را دريافته بود ، هيچ گاه درميان مردم به پيوند نسبى و سببى خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام تكيّه نمى كرد و همچنين پيرو مقياس نخستى كه بدان اشاره كرديم ، در پيشگاه خداوند به اين رابطۀ خويش هم تكيّه نمى كرد ، بلكه خود شخصاً براى نيل به آن كمال عظيم مى كوشيد.

چنين تصوّر مى شد كه فاطمه به رابطۀ خويشاوندى خود با رسول خدا تكيّه كند امّا چنين نبود ، بلكه وى همواره به رابطۀ خود با خداوندى كه پيامبر را مبعوث كرده و به وى برترى و درخشندگى بخشيده بود ، اتكا مى كرد.

ما در صفحات بعد ، به گونه اى روشن تر بدين حقيقت اشاره خواهيم كرد.

ولادت سرور زنان بهشت

آن روز بيستم ماه جمادى الثانى بود و دو يا پنج سال از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله سپرى مى شد ، در آن هنگام دامنۀ جدايى و اختلاف ميان رسول خدا از يك سو و قريش از سوى ديگر ، روز به روز گسترش مى يافت. ثروت خديجه در راه نشر دعوت اسلام به مصرف مى رسيد و اينك از آن ثروت بى كران و تجارت گسترده چيز چندانى بر جاى نمانده بود. از اين رو خديجه از يك سو شتابان به سوى فقر

ص: 254

پيش مى رفت و از سوى ديگر ، به خاطر موضعگيريهاى سرسختانه اش در برابر انديشه هاى ارتجاعى كه ساير زنان قريش بدانها خوگرفته بودند و به دفاع از آن مى پرداختند ، تنها و بى كس شده بود. زيرا آنان او را رها ساختند و از رفت و آمد با او خوددارى كردند.

شكاف ميان مسلمانان و قريش روز به روز عميقتر مى شد. دشمنى و مخالفت قريش با پيامبر و احساس ضرورت انتقام ، اوضاع را بدتر از بد مى كرد.

در بيستمين روز از ماه جمادى الثانى ، خديجه به دنبال زنان قريش قاصدى فرستاد تا وى را به هنگام وضع حملش يارى رسانند. امّا آنان ، سرزنش كنان خواسته اش را رد كردند و كمك خود را از وى دريغ داشتند.

خديجه دل شكسته و غمگين نشست. چراكه در آن روزگار مرسوم بود كه زنانى را براى انجام چنين امورى استخدام كنند. همچنين از وجود زايشگاه و بيمارستان هم خبرى نبود.

بنابراين پيداست كه يك زن در چنين موقعيتى به كسى نياز دارد تا او را مدد برساند.

... او دل شكسته و افسرده بود و حقّ هم داشت. آيا مگر او تا ديروز سرور زنان قريش و بانوى حجاز نبود كه بازرگانى شمال و جنوب جزيرۀ عربستان بر ثروت و متاع تجارى او دور مى زد ؟ امّا از هنگامى كه او ثروتش را در راه خداوند انفاق كرده بود ، تنها و پريشان مانده بود و همان زنانى كه تا ديروز به خدمتكارى او مباهات مى كردند ، اكنون همگى از وى رخ برتافته بودند.

اينك جا دارد كه بپرسيم : از جلال خداوند و نيز از رحمت بى كرانۀ او چه انتظارى مى رفت تا در حقّ خديجه انجام دهد ؟ زيرا اگر او دعوت به اسلام را نمى پذيرفت و ثروتش را در راه نشر دين خدا صرف نمى كرد ، موقعيتش با آنچه كه اكنون در آن به سر مى برد ، بكُلى تفاوت مى يافت.

خداوند مريم عليها السلام را در چنين حالت مشابهى مخاطب ساخت و به او فرمود :

ص: 255

شاخه درخت خرما را تكان دهد تا برايش خرماى تازه فرو ريزد. خدايى كه ديوار كعبه را شكافت تا فاطمه بنت اسد كه موقعيتى مانند وضع فعلى خديجه داشت به درون خانه رود و على بن ابى طالب را به دنيا آورد ! !

براستى از كرم خداوند دَر چنين لحظه اى چه انتظارى مى رفت ؟ خديجه با همان افسردگى نشسته بود كه چهار زن بلند بالا و گندمگون به خانۀ او گام نهادند. يكى از آنان به وى گفت : « باك مدار و اندوه به خود را مده كه ما در كنار توييم و اينك آمده ايم تا وظيفه اى را كه زنان در چنين موقعيتى برعهده دارند ، به انجام رسانيم. سپس افزود : من ساره هستم همسر ابراهيم و اين آسيه دختر مزاحم است و اين يك ، مريم دختر عمران است و اين يكى نيز كلثم خواهر موسى ». آنگاه هر چهار تن به كمك خديجه شتافتند تا فاطمه عليها السلام به دنيا آمد.

فاطمه همين كه به دنيا آمد ، لب به سخن گشود و گفت :

« گواهى مى دهم بر اين كه جز خداوند يكتا معبود ديگرى نيست و پدرم رسول خدا سرور پيامبران و همسرم سرور اوصياست و پسرانم سروران پيامبر زادگانند ».

فاطمه زمانى چشم به جهان گشود كه پيامبر زندگى سراسر جهاد و مقاومت فكرى دشوارش را آغاز كرده بود. درهمين سالها بود كه پيامبر مورد خطاب وحى قرار مى گرفت و وحى به او فرمان مى داد تا دعوتش را آشكارا شروع كند و از زخم خارهاى خونينى كه در سر راهش مى رُست و گردنه هاى دشوارى كه پيش رويش رخ مى نمود ، هراس و خستگى به خود راه ندهد. در آن روزها ، پيامبر صلى الله عليه و آله سنگينى بار رسالت را بر دوش گرفته بود و نيروهاى ضلالت و گمراهى نيز متقابلاً دربرابر او قيام كرده بودند تا مگر كوششهاى او را بى ثمر سازند و به هر وسيله اى او را از دعوتش بازدارند.

فاطمه در چنين سالهاى بحرانى نشأت ونمو كرد. سالهايى كه هرچه

ص: 256

پيامبر صلى الله عليه و آله در فراخوانى مردم به سوى خدا بيشتر مى كوشيد ، دشمنانش نيز در شكنجه و رساندن آزار به يارانش بيشتر تلاش مى كردند.

فاطمه عليها السلام در رويداد غم انگيز شعب ابى طالب بار ديگر كودكانى كه قريش غذا را از آنان دريغ كرده بودند ، شركت داشت. آنان از گرسنگى بر خود مى پيچيدند درحالى كه گرگهاى درندۀ قريش در اطراف شعب پاسدارى مى دادند تا مبادا كسى براى مسلمانان غذا بياورد. پس از آنكه مسلمانان از غايلۀ شعب رهايى يافتند ، يك روز پيامبر سر به سجده گذارده بود ، امّا در همين حال افرادى از قريش به وى نزديك شدند و زهدان شتر بر سرش انداختند. فاطمه كه نظاره گر اين صحنه بود پيش آمد و زهدان را از سر پدر برگرفت و دور انداخت. اندوهى بسيار قلب فاطمه را در خود فرو گرفته بود.

فاطمه شاهد بود كه پدرش سفرى به طايف كرد تا مردم آن ديار را به سوى خداوند فرا خواند امّا هيچ كس به دعوت آن حضرت پاسخ نگفت.

فاطمه نظاره گر روزى بود كه مادرش خديجه عليها السلام پريشان حال در بستر مرگ مى غلتيد و واپسين نفسهايش را مى كشيد درحالى كه از مال دنيا هيچ نداشت. و اين همان خديجه اى بود كه قافله تجاريش كوهها و دره هاى حجاز را پُر مى ساخت امّا پس از پذيرش اسلام از آن همه مال و ثروت حتّى آن قدر نداشت تا براى خود كفنى تهيه كند.

آرى او فداكاريهاى مادرش خديجه را در راه دين خدا ديده بود. شاهد بود كه چگونه مادرش در اين راه از خود گذشتگى نشان مى داد و با تمام نيرو و توان خويش از دين دفاع مى كرد.

فاطمه از ديدن اين همه ايثار و فداكارى درس زندگى گرفت ، و ديدن اين صحنه ها ، در روح او مفاهيمى زنده و پويا پديد مى آورد و زندگى و تلاش را در وجدان درونى او جان مى بخشيد.

ص: 257

بار اندوه مرگ مادر ، همراه قهرمانيهاى او در دلش عجين مى گشت. خديجه براى او تنها يك مادر نبود بلكه او مادر فاطمه و مادر همه مردان و زنان با ايمان و مدافع حقّ بود و در راه دين با تمام تاب و توان خويش فداكارى مى كرد.

فاطمه در نخستين سالهاى حياتش با چنان امتحانات دشوارى روبرو شد كه در تاريخ ، كمتر كسى را مى توان از اين نظر با او همانند كرد.

فاطمه زهرا همگام با نهضت اسلامى رشد مى كرد و خود در قلب معركه بود. زيرا او دختر رهبر اين معركه ، يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله ، بود. بنابراين او نيز همگام با اين درگيرى حركت مى كرد و بر طبق معيارهاى آن مى زيست.

در زمانى كه فاطمه زهرا در مكّه مى زيست ، تاريخ از رويدادها و حوادثى كه مستقيماً با فاطمه سر و كار داشته ، سخنى به ميان نياورده است. امّا مطمئنيم كه زندگى وى در مكّه ، بدون آزار و اذيّت سپرى نشده است. خودخواهى قريشيان كافر تا آن اندازه رسيده بود كه خانوادۀ پيامبر را نيز مورد آزار و اذيّت قرار مى دهند همان گونه كه خانوادۀ ديگر مسلمانان را شكنجه و اذيّت مى كردند.

بنابراين مى توان به جرأت گفت كه آن حضرت نيز بارها و بارها از سوى قريش مورد آزار قرار گرفت و زندگى اش از حوادث ناگوار خالى نبوده است. بعلاوۀ اين آزارها كه مستقيماً خود او را مورد هدف قرار مى داده است بايد از آزارهايى كه غير مستقيم او را تحت فشار قرار مى داده نيز ياد كنيم. چرا كه هر صدمه و گزندى كه به پيامبر مى رسيد ، تأثير بيشترى در جان فاطمه مى نهاد.

هنگامى كه خانه پيامبر صلى الله عليه و آله به محاصره درآمده و كفار مى خواستند حضرتش را به قتل رسانند ، فاطمه ناظر بر اين ماجرا بود.

همچنين هنگامى كه پيامبر به سوى مدينه مهاجرت كرد ، فاطمه ناظر بر اين جدايى بود و تلخى فراق را به خوبى احساس مى كرد و نيز هنگامى كه امام على

ص: 258

از جانب پيامبر فرمان يافت تا با بقيه خانوادۀ پيامبر يعنى فواطم (1) ، به مدينه مهاجرت كند ، فاطمه ناظر و شاهد اين حركت بود. كاروان ، راه مدينه را درپيش گرفت ، گروه مسلّحى از سوى قريش مأمور شد تا آن را تعقيب كند و نگذارند خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله به او بپيوندند.

ميان امام على و اين گروه نبردى سخت روى داد و امام پس از آنكه صدماتى بر آنها وارد كرد آنان را فرارى داد. فاطمه عليها السلام در اين روز نيز درهمان كاروانى جاى داشت كه از سوى دشمن مورد حمله قرار گرفته بود.

پيامبر اكرم نيز در بيرون از شهر مدينه ، چشم به راه ورود فاطمه و امام بود و تا اينان به او ملحق نشدند به داخل شهر گام ننهاد.

فاطمه در مدينه نيز شاهد رويدادهاى بزرگى بود و بدين ترتيب شخصيتش هر روز پرداخته تر و كاملتر مى شد. در جنگ احُد كه نبرد به زيان مسلمانان در جريان بود ، فاطمه زهرا نيز شركت داشت و با خاكستر حصير سوخته جراحت پدرش را مرهم نهاد و شمشيرهاى پيامبر و جانشين او را شست و پاكيزه كرد.

يكى ديگر از رويدادهاى جالبِ توجّه زندگى فاطمه زهرا عليها السلام ، ازدواج اوست. كه بُعد بزرگى از زندگى او را دربر مى گيرد.

در واقع ازدواج فاطمه يك ازدواج تمام عيار ، مطابق با ارزشهاى اسلامى بود. از اين رو اين پيوند به عنوان نمونه اى از يك ازدواج ايده آل مورد توجه قرار گرفت.

در فقه اسلامى ، شيوۀ ازدواج فاطمه به عنوان سنّت مستحب قلمداد شده).

ص: 259


1- - مقصود از فواطم عبارتند از : - فاطمه دختر اسد. مادر امام عليه السلام و همسر سرور بطحا ابوطالب. - فاطمه دختر زبير بن عبدالمطلب. - فاطمه زهرا عليها السلام. ( بحار الانوار ، ج19 ، ص65 ).

است. چرا كه اين ازدواج صورت مجسمى از تعاليم گرانبهاى اسلامى است. اينك بجاست به فراخور اين كتاب به شرح قسمتهايى حساس از اين پيوند مبارك بپردازيم.

اوّل : خواستگارى

مراسم ازدواج به سادگى و بدون هيچ افراط و تفريطى برگزار شد. در حقيقت مفهوم ازدواج اسلامى مفهومى است برخاسته از واقعيت و طبيعت آن. ازدواج پديده اى است فطرى كه براى ادامه حيات و بقاى نسل انسان در وجود او تعبيه شده است.

در واقع اسلام نيز ازدواج را بدين گونه مى خواهد و دستوراتى متناسب با چنين ازدواجى صادر كرده است. از اين رو به بسيارى از تشريفات بى فايده ديگرى كه در برخى از كشورهاى اسلامى ديده مى شود هيچ نيازى نيست.

معمولاً ازدواج با خواستگارى از سوى مرد آغاز مى شده. آن هم از زنى كه از جهت حسب و نسب ، مورد علاقۀ او قرار مى گرفته است. و بستگان زن نيز دربارۀ مرد تحقيق مى كردند و اگر او را شايسته مى يافتند مهريه ساده اى تعيين مى كردند و دخترشان را بدون تشريفات و رفت و آمدها ، به ازدواج مرد درمى آورند و از تشكيل جلسات طولانى و بدون فايده خوددارى مى كردند. كه گويى اينك ازدواج به مثابۀ تعيين روابط بين المللى ميان ملّتها درآمده است ، كه در برخى از كشورها هم اكنون نيز اين رفتار و طرز فكر ديده مى شود.

براى همين است كه مى بينيم اميرمؤمنان ، على عليه السلام خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى آيد ، سلام مى كند و در جاى خود قرار مى گيرد. پيامبر علّت آمدنش را جويا مى شود و حضرت امير موضوع ازدواج با فاطمه را مطرح مى كند و پيامبر با خوشرويى تمام از پيشنهاد او استقبال مى كند.

ص: 260

دوّم : قبول پيشنهاد خواستگارى

پيامبر پيشنهاد على را به طور قطعى نمى پذيرد ، مگر پس از آنكه اين پيشنهاد را براى فاطمه با تفاصيل آن عرضه كند. آن حضرت از سوابق على و فضايل و مناقب او مى گويد و فاطمه نيز سكوت مى كند و بدين ترتيب رضايت خويش را اعلام مى دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله با ديدن سكوت فاطمه زهرا مى فرمايد : اللّٰه اكبر ، سكوت فاطمه نشان رضايت او به اين پيوند است.

اسلام زن را انسانى صاحب كرامت به شمار مى آورد كه حق دارد سرنوشت خود را برگزيند. اگرچه پدر نيز اين حق را دارد كه در انتخاب همسر با دخترش مشورت كند چراكه او خير و صلاح دخترش را بهتر مى داند.

ولى اگر پدر بخواهد در اين باره زور پيشه كند و يا در استفاده از اين حق افراط روا دارد ، در چنين حالتى شرع مقدّس قدرتش را محدود مى سازد ، حق انتخاب را تماماً برعهدۀ خود زن مى سپارد. بدين گونه از افراط و تفريط جلوگيرى مى كند و بنابراين اسلام با شيوۀ اروپايى و غربى كه زن را از خانواده اش جدا مى كند و حق انتخاب شوهر را تنها به دست او مى سپارد ، به هيچ وجه هماهنگى و موافقت ندارد.

از طرفى شيوۀ اسلامى در اين باره با روش ازدواج در روزگار جاهليّت كه زن را به مثابه كالايى مورد خريد و فروش قرار مى داد ، هيچ گونه سازگارى ندارد.

سوّم : برابرى

فاطمه در همان هنگامى كه مسلمانان توانسته بودند با نيرومندترين دشمن خود يعنى قريش ، در جزيرة العرب به رويارويى برخيزند ، به سن و سال زنان

ص: 261

رسيده بود. مردان مسلمان هريك مى خواستند در ازدواج با فاطمه دختر پيامبر بر يكديگر سبقت جويند تا بدين ترتيب به اين شرافت نايل آيند. در آن هنگام فضايل و مناقب و پاكدامنى و آزرم و حكمت و تقوا و اجتهاد و دانش و معرفت آن حضرت ، زبانزد همگان بود. امّا از سوى ديگر مسلمانان از ميزان علاقۀ وافر پيامبر اكرم به دخترش آگاهى داشتند از اين رو بسيارى از توانگران و بزرگان او را از پيامبر خواستگارى مى كردند امّا پيامبر اسلام آنان را با ظرافت رد مى كرد چرا كه آنان را شايستۀ ازدواج با فاطمه و همتا و برابر با آن حضرت نمى دانست. مضافا برآنكه پيامبر از طريق وحى ، آگاهى يافته بود كه فاطمه ، اين زن بافضيلت و معصوم در اسلام ، كسى كه قرار است نسل پيامبر و تبار اوصيا و جانشينانش از او باشد ، بايد با مردى كه خداوند سبحان او را برگزيده است ، پيمان زناشويى ببندد.

از اين رو آن حضرت به هركس كه براى خواستگارى فاطمه به او رجوع مى كرد ، مى فرمود : من در اين باره منتظر فرمان خداوند هستم. امّا هنگامى كه على به همين منظور نزد پيامبر آمد و خواسته اش را مطرح كرد پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : جبرئيل پيش از وى نزد آن حضرت آمده و به وى گفته بود كه خداوند تعالىٰ ، فاطمه را در آسمان به همسرى على درآورده و فرشتگان را بر آن گواه گرفته است.

تمام اينها براى آن بود كه حضرت امير پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بهترين زمينيان بود و پيامبر و فاطمه نيز اين نكته را بخوبى مى دانستند. على عليه السلام تنها همسر شايسته فاطمه بود.

در اسلام نيز روا نيست كه پدر دخترش را به مردى كه همشأن او نيست ، به همسرى درآورد. در اين باره مى توان به حديثى كه از امام صادق عليه السلام روايت شده ، استناد جُست. آن حضرت فرموده است :

ص: 262

« اگر خداوند امير مؤمنان عليه السلام را براى فاطمه نيافريده بود ، از آدم تا پايين تر از وى همتايى براى فاطمه بر روى زمين وجود نداشت » (1).

چهارم : مهريه و جهيزيه

اگر انسان در زندگى دنيا بيشتر به تشريفات توجّه داشته باشد ، دردسر و مشكلاتش هم افزونتر خواهد شد. حال آنكه ساده زيستن و زهد در زندگى ، موجب آسودگى و راحتى است. اميرمؤمنان نيز در حديثى كه از اوصاف پرهيزكاران سخن مى گويد ، به همين نكته اشاره كرده و فرموده است :

« پرهيزكاران لذّت زهد دنيا را هم در اين دنيا چشيده اند » (2).

ساده زيستن و زهد ، بخصوص درنظر رهبران و بالاخص در نزد ائمه و راهنمايان ربّانى از اهمّيّت بيشترى برخوردار است.

شايد سادگى مَهر بانوى زنان و نيز لوازم خانه اش ، به اضافه زهد در مراتب دنيا ، بيشتر به هدف ساده برگزار كردن مراسم زناشويى انجام گرفته باشد تا به عنوان نمونه اى براى ازدواجهاى اسلامى همواره پيش روى مسلمانان قرار داشته باشد و چرا اينگونه نباشد ؟ كه او فاطمه دختر محمّد بن عبداللّٰه صلى الله عليه و آله ، رسول خدا بود و شوهرش سرور اوصيا ، على امير مؤمنان عليه السلام. پس بايد كه ازدواج او به عنوان الگو و نمونه قلمداد شود.

امامان معصوم نيز ، عملاً در ازدواجهاى خود از اين نمونه پيروى كردند و خود را حتّى ملزم به رعايت « مهر السنّه » ، يعنى همان بهاى مهريه اى كه على عليه السلام به فاطمه عليها السلام پرداخت ، مى كردند.7.

ص: 263


1- - اعيان الشيعه ، ج22 ، ص569.
2- - نهج البلاغة ، نامۀ 27.

مهر حضرت زهرا 480 و يا بنابر بعضى روايات 500 درهم بود. همچنين جهيزيه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را براى فاطمه تدارك ديد ، عبارت بود از :

- پيراهنى به بهاى هفت درهم.

- روبندى ( به عنوان چادر ) به ارزش چهار درهم.

- قطيفۀ سياه خيبرى.

- تختخوابى بافته شده از برگ و ليف خرما.

- دو تشك كه درون يكى از آنها با پشم گوسفند و درون ديگرى با ليف خرما پر شده بود.

- چهار بالش كه درون آنها از گياه خوشبوى « اذخر » پر شده بود.

- پرده اى نازك از پشم.

- يك تخته حصير هجرى (1) كه گاهى اين حصير از علف بافته مى شد.

- يك آسياب دستى.

- يك تشت مسى.

- مشكى از پوست.

- كاسه اى چوبين.

- مشك كهنه آب.

- يك آفتابه.

- دو كوزۀ سفالى.

- يك سفرۀ چرمى.

- يك چادر بافت كوفه.

- يك مشك آب.د.

ص: 264


1- - اين حصير در هجر از توابع يمن بافته مى شد.

- مقدارى عطر.

امام عليه السلام نيز خانۀ خود را مهيا كرد. بدين ترتيب كه كف خانه را با ريگهاى نرم فرش كرد و چوب درازى به دو طرف ديوار آويخت تا از آن به عنوان رخت آويز استفاده شود و داخل اتاق را نيز با پوست گوسفند فرش كرد و تنها يك بالش از ليف خرما در خانه قرار داد.

پنجم : خطبۀ عقد

رسول خدا به امام على فرمود : برخيز و براى خود خطبه بخوان : اميرمؤمنان فرمود :

« سپاس خدايى را كه به ستايشگرانش نزديك شد و به خواستارانش قريب گشت و بهشت را به كسانى كه از او پروا پيشه كنند ، وعده فرمود و كسانى را كه نافرمانى اش كنند با آتش بيم داد. او را بر نيكيهاى ديرينه و نعمتهايش سپاس مى نهم. سپاس كسى كه مى داند او ( خداى ) آفريننده و پديد آرنده و ميراننده و زنده كنندۀ اوست و از بديهايش پرسنده. از او يارى مى جوييم و هدايت مى خواهيم و بدو ايمان مى آوريم و از وى كفايت مى طلبيم ».

« و شهادت مى دهيم كه جز خداى يگانه هيچ معبودى نيست. يكتاست و شريكى ندارد. شهادتى كه در اندازۀ او باشد و خشنودش سازد و نيز شهادت مى دهيم كه محمّد بنده و رسول خداست ، درود خدا بر او ، و بر دودمانش باد. درودى كه او را نيك آيد و بهره مندش سازد و او را بالا برد و برگزيندش. اين رسول خداست كه دخترش فاطمه را به پانصد درهم ( مهر ) به همسرى من داد. از او بپرسيد و حضرتش را گواه گيريد ».

آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : « من دخترم فاطمه را براساس آنچه خداوند مهربان او را با تو تزويج كرده ، به همسرى تو دادم و به خشنودى خداوند راضى

ص: 265

و خشنودم. تو نيك داماد و نيك يارى هستى و خشنودى خداوند براى تو كافى است ».

سپس رسول خدا فرمود تا طبقى از خرماى نورس يا رسيده درميان آورند و آن را تقسيم كنند.

در اين باره حديث ديگرى از زبان امير مؤمنان نقل شده كه در سطور بعد براى بيان اهميّت اين پيوند در اسلام ، آن رابازگو خواهيم كرد. از جمله دلايل اهمّيّت اين ازدواج آن است كه ما در كتابهاى تاريخ و حديث به بخش بزرگى بر مى خوريم كه به تفصيل يا اختصار موضوع ازدواج على با فاطمه را مطرح كرده اند. اين امر خود نشانگر اهتمام مسلمانان صدر اسلام به اين امر بوده است.

حديثى كه در اين باره روايت شده ، منقول از ضحّاك بن مزاحم است كه گفته : از على بن ابى طالب شنيدم كه مى فرمود : ابوبكر و عمر نزد من آمدند و گفتند : چه مى شود كه نزد رسول خدا بروى و دربارۀ فاطمه با او سخن بگويى ؟

من نزد آن حضرت رفتم. چون پيامبر مرا ديد ، خنديد و آنگاه فرمود : ابوالحسن براى چه آمده اى ؟ چه مى خواهى ؟

من از خويشاوندى و پيشگامى خود در اسلام نيز و از يارى و جهاد خويش در ركاب آن حضرت ، سخن گفتم. آن حضرت در پاسخ فرمود : راست گفتى و بهتر از آنى كه گفتى.

گفتم : اى رسول خدا آيا فاطمه را به همسرى من مى دهى ؟

او فرمود : على ! پيش از تو نيز كسان ديگرى از او خواستگارى كرده اند و چون من خواستگارى آنان را با فاطمه درميان نهادم ، آثار نارضايتى در چهره اش نمايان شد. امّا اينك تو اينجا بمان تا من دوباره به سويت بازگردم (1).1.

ص: 266


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص31.

پيامبر صلى الله عليه و آله به اتاق فاطمه رفت. فاطمه برخاست و رداى پيامبر را ستاند و كفشهايش را به در آورد و آب وضو براى آن حضرت مهيّا كرد و به دست خويش پاهايش را شُست و آنگاه بر جاى خود نشست ، پيامبر به او فرمود : اى فاطمه ؟ پاسخ داد : بلى چه فرمايشى دارى اى رسول خدا ؟

پيامبر فرمود : على بن ابى طالب كسى است كه تو بخوبى از قرابت و فضيلت و اسلام او آگاهى دارى و من نيز از خداوند خواسته ام كه تو را به همسرى بهترين و محبوبترين خلقش درآورد. او از تو خواستگارى كرده است. در اين باره چه نظرى دارى ؟

فاطمه خاموش ماند امّا چهره اش را برنگرداند و رسول خدا نيز در سيمايش نشان ناخرسندى نديد. پس برخاست و گفت : اللّٰه اكبر. سكوت او دليل بر موافقت اوست.

پس جبرئيل عليه السلام به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى محمّد ، فاطمه را به همسرى على بن ابى طالب ده كه خداوند او را براى على بن ابى طالب پسنديده و على را نيز براى فاطمه.

على فرمود : آنگاه پيامبر فاطمه را به ازدواج من درآورد. و نزد من آمد و دستم را گرفت و فرمود : « برخيز به نام خدا و بگو :

عَلىٰ بَرَكِةِ اللّٰهِ وَمٰا شٰاءَ اللّٰهُ لاٰ قُوَّةَ إِلّاٰ بِاللّٰهِ تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّٰهِ ».

آنگاه مرا آورد و در كنار فاطمه نشانيد و فرمود :

« خدايا اين دو محبوبترين خلقِ تو در نزد منند پس آنان را دوست بدار و به فرزندانشان بركت ده و از سوى خود نگاهبانى برايشان بگمار و من اين دو و فرزندانشان را از شر شيطان رانده شده ، در پناه تو مى گيرم » (1).1.

ص: 267


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص31.

ششم : زفاف

فاطمه زهرا بر اشتر سياه و سپيد پدرش نشست. زنان پيامبر اطراف اشتر را گرفته بودند و اشعار شاد مى خواندند. سلمان نيز افسار اشتر را به دست گرفته بود و پيامبر خود پيشاپيش اشتر و درميان جوانان بنى هاشم كه شمشيرهاى آخته به دست داشتند ، حركت مى كرد. جوانان بنى هاشم با اين حركت در واقع مى خواستند بگويند كه ما از عرض و ناموس خود پاسدارى مى كنيم.

آرى ، آن شب جشن عروسى برپا بود و اين جشن با اشعارى كه زنان پيامبر مى خواندند و ديگر زنان آنها را تكرار مى كردند ، شكوه خاصى به خود گرفته بود.

ام سلمه مى خواند :

- اى همسايگانم به يارى خدا گردش كنيد و در همه احوال خداى را به ياد آريد.

- و ياد آريد الطاف پروردگار والا مرتبه را كه ناخوشيها و آفتها را از ما دور كرد.

- او ما را پس از كفر ، هدايت كرد و از نو جان بخشيد.

- با بهترين بانوى عالميان كه خاله ها و عمه هايش فداى او گردند ، همراه شويد.

- اى دختر كسى كه خداى بزرگ او را با وحى و رسالت ، بر ديگران برترى بخشيد.

عايشه نيز اين اشعار را مى خواند :

- اى زنان ، روبندها زنيد و آنچه شايسته گفتن در مجالس است ، بر زبان آريد.

- همراه با تمام بندگان شاكر خداوند ، او را به ياد آوريد كه ما را به دين خويش مخصوص فرمود.

ص: 268

- ستايش خداى را بر بخششهايش و سپاس اورا كه يكتا وارجمند و تواناست.

- با او - فاطمه - همراه گرديد كه خداوند نام او را بلند گردانيد و وى را از جانب خود به پاكى و طاهرى - على - مخصوص داشت.

- حفصه نيز بدين اشعار مترنّم شد و خواند :

- فاطمه بهترين زنان بشر است و سيمايى چون ماه دارد.

- خداوند تو را بر همۀ آفريدگان برترى بخشيد به فضيلت كسى كه به آيات زمر مخصوص شد.

- خداوند تو را به همسرى جوانى فاضل يعنى على بهترينِ حاضران ، درآورد.

- همسايگانم ، با فاطمه همراه شويد كه او بزرگوار و فرزند مرد بزرگى است.

پس از آنكه فاطمه به خانه على رسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله پيش رفت و دست فاطمه را گرفت و درميان دستان على نهاد و پيش از آنكه چنين كند ، با سخنان گرم و نورانى خود ، بذر عشق و محبّت را درميان آنان كاشت و از هريك از آنان تعريف و تمجيد كرد.

فاطمه زهرا عليها السلام از آغاز سال دوّم هجرت ، به زندگى تازه اى گام نهاد. او پيش از اين بمدّت 9 سال به عنوان دخترى نمونه در خانه پدرش مطرح بود و اينك مى خواست زندگى زناشويى خويش را آغاز كند. آرى او مى رفت تا سنگ بناى نخستين خانوادۀ نمونه را در جامعه اسلامى بنيان نهد تا جهان مفهوم زندگى هدفدار را در پرتو تعاليم اسلامى بشناسد.

اينك به مثالهايى از اين خانوادۀ نمونه كه فاطمه با همكارى على عليه السلام و با وحيى كه از جانب خدا به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد ، آن را بنيان نهاده بود اشاره مى كنيم :

1 - محبّت و دوستى عميق : آنچه اين دو را به هم پيوند مى داد ، عشق

ص: 269

و محبّتى بود كه از ايمان هريك از آنان به ويژگيها و مناقب ديگرى نشأت مى گرفت.

فاطمه ، على را به عنوان سرور اوصيا و پدر نوه هاى پيامبر و برترين مردم پس از آن حضرت و صاحب مقامى والا و بزرگ در نزد خداوند مى دانست. از اين رو به او بسيار عشق مى ورزيد. على عليه السلام نيز از بزرگى و عظمت فاطمه آگاه بود و مى دانست كه او سرور زنان جهان و مادر نوه هاى پيامبر است و شفاعتش در بارگاه خداوند مقبول واقع مى شود. به اين دلايل بود كه اميرمؤمنان هم او را بسيار دوست مى داشت.

2 - همكارى در عمل : فاطمه زهرا در انجام مسئوليّتهاى داخل خانه سُستى نمى ورزيد چنان كه حضرت امير نيز در انجام وظايف مربوط به خودش كوتاهى نشان نمى داد. پيامبر اكرم هم وظايف را از روز نخست بدين گونه تقسيم كرد :

الف - على بايد خانه را بروبد و آب بياورد علاوه بر آنكه دادن نفقه هم از وظايف اوست.

ب - فاطمه بايد آرد فراهم آرَد و خيمر درست كند و نان پزد و تربيت فرزندان و رتق و فتق امور آنان را برعهده گيرد.

در حديثى از ابوجعفر عليه السلام نقل شده است كه فرمود :

« فاطمه به على قول داد كه كارهاى خانه را انجام دهد و خمير درست كند و نان پزد و خانه را بروبد و على هم به او قول داد كه كارهاى بيرون از خانه را انجام دهد وهيزم آورد و مواد خوراكى را تهيه كند. روزى امام به فاطمه گفت : اى فاطمه آيا چيزى دارى ؟ فاطمه گفت : سوگند به آنكه حقّ تو را بزرگ داشت ، سه روز است كه چيزى نداريم تا تو را بدان مهمان كنم. على عليه السلام پرسيد : پس چرا به من نگفتى ؟ فاطمه گفت : « رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا نهى كرد از اين كه چيزى از تو بخواهم بلكه به من سفارش كرد كه از پسر عمويت چيزى مخواه. اگر چيزى آورد كه هيچ وگرنه از او تقاضايى مكن ». انجام اين وظايف ،

ص: 270

رنج و زحمت فراوانى براى فاطمه زهرا ايجاد كرده بود چنانكه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزل فاطمه وارد شد و ديد كه كار زياد ، على و فاطمه را خسته كرده است. پس پرسيد :

كدام يك از شما بيشتر خسته ايد ؟ على پاسخ داد : فاطمه.

آنگاه پيامبر فاطمه را از ادامۀ كار منع كرد و خود به جاى او مشغول كار شد.

مسلمانان در يكى از جنگها ، غنايم بسيارى به دست آورده بودند از اين رو فاطمه زهرا به حضور پيامبر اكرم رسيد و از آن حضرت خواست تا خادمه اى به عنوان سهم وى از غنيمت به او دهد كه او را در كارها و وظايف خانه كه برايش بخصوص در زمان غيبت اميرمؤمنان و شركت آن حضرت در جنگها سنگين مى شد ، كمك كند.

از امام على عليه السلام روايت شده است كه به مردى از بنى سعد فرمود : آيا دربارۀ خود و فاطمه نكته اى برايت بازگويم ؟ فاطمه در خانۀ من بود. او از تمام كسان پيامبر صلى الله عليه و آله در نزد آن حضرت عزيزتر و محبوبتر بود. او آن قدر با مشك آب آورده بود كه سينه اش از اين بابت مجروح شده بود و آنقدر به دست خود آسياب كرده بود كه دستانش خشن شده بود و خانه را آنقدر رُفته بود كه لباسهايش خاك آلوده شده بود و آنقدر زير ديگ را روشن كرده بود كه جامه هايش چرك و دودآلود شده بود و به همين خاطر بسيار لاغر و نزار گشته بود (1).

چون فاطمه زهرا از پيامبر خواستار كنيزى شد تا او را در كارهاى خانه كمك كند ، آن حضرت به وى فرمود : من به تو چيزى مى آموزم كه بيشتر از كنيز به حال تو سودمند است.

فاطمه پرسيد : پدر ! آن چيست ؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چون از نماز فراغ يافتى پيش از آنكه به چپ و راست خود2.

ص: 271


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص82.

بنگرى 34 مرتبه بگو اللّٰه اكبر و 33 مرتبه بگو الحمد للّٰه و 33 مرتبه هم بگو سبحان اللّٰه.

چون ، چنين كنى خداوند نيرو و نشاط به تو عنايت كند. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به او نگريست و فرمود : آيا بدين خرسندى ؟

فاطمه پاسخ داد : آرى اى رسول خدا ، خرسندم.

اين همان تسبيح مشهور به « تسبيح الزهرا » است كه بيشتر شيعيان پس از خواندن نماز ، خود را به انجام آن ملزم مى دانند.

اين است شخصيت آن زن درخشانى كه فاطمه زهرا عليها السلام آن را براى ما به نمايش مى گذارد. او نشان مى دهد كه چگونه يك زن بايد مشكلات را تحمّل كند و به درجات والايى كه خداوند براى او درنظر گرفته برسد بى آنكه بدانچه از دنياى فانى از كف او مى رود ، توجّه نشان دهد.

بنابر برخى از روايات ، چون آيۀ زير نازل شد كه فرمود :

وَإِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغَاءَ رَحْمَةٍ مِن رَّبِّكَ تَرْجُوهَا فَقُل لَّهُمْ قَوْلاً مَّيْسُوراً (1) .

« چون از ايشان ( يعنى از خويشان و دخترت فاطمه ) به خاطر رحمت پروردگارت كه بدان اميدوارى ، روى گرداندى بديشان سخنى نرم و خوش بگو ».

پيامبر صلى الله عليه و آله خدمتكارى را بنام « فضه » را براى خدمت به دخترش به نزد وى فرستاد.

فاطمه نمى خواست با او رفتارى مانند رفتار زنان عرب داشته باشد آنان به خدمتكار خود امر و نهى مى كردند و خدمتكارشان جز اطاعت از فرمانهاى آنها چارۀ ديگرى نداشت. امّا فاطمه هرگز چنين نكرد بلكه بدون آنكه ميان خود و فضه امتيازى قائل شود ، روزهايى را بين خود و فضه تقسيم كرد.

3 - فاطمه زهرا زندگى و غذاى ناگوار و لباس درشت بافت و خشن را تحمّل مى كرد و تنها خدا و روز قيامت را درنظر مى آورد. در حديثى از سويد بن غفله8.

ص: 272


1- - سورۀ اسراء ، آيۀ 28.

آمده است كه گفت : على عليه السلام به پيشامدى سخت گرفتار شد. فاطمه به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و در زد. رسول خدا فرمود : من احساس مى كنم محبوبم بر در ايستاده است. اى أم ايمن برخيز و بنگر. پس أم ايمن در را گشود ، فاطمه به خانه پيامبر قدم نهاد. پيامبر خطاب به او فرمود : تاكنون در چنين هنگامى نزد ما نمى آمدى ؟ ! فاطمه گفت : اى رسول خدا خوراك فرشتگان در نزد خداى چيست ؟ پيامبر فرمود : حمد و ثناى خداست. پس فاطمه عرض كرد : خوراك ما چيست ؟ پيامبر فرمود :

سوگند به آنكه جانم به دست اوست. در خانۀ آل محمّد يك ماه است كه آتشى برافروخته نشده. اينك پنج كلمه كه جبرئيل به من آموخته است ، به تو ياد مى دهم. فاطمه گفت : اى رسول خدا اين پنج كلمه كدام است ؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :

« يٰا رَبَّ الْأَوَّلٖينَ وَالْآخِرٖينَ ، يٰا ذَا الْقُوَّةِ الْمَتٖينِ وَيٰا ر ٰاحِمَ الْمَسٰاكٖينِ وَيٰا أَرْحَمَ الْرّٰاحِمٖينَ ».

فاطمه بازگشت. همين كه چشم على به او افتاد ، گفت : مادر و پدرم به فدايت. اى فاطمه چه خبرى آوردى ؟ گفت : براى كارى دنيايى رفتم و براى آخرت بازگشتم. على به او فرمود : آنچه پيش روى دارى بهتر است ، آنچه پيش روى دارى بهتر است.

از امام جعفر صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود :

فاطمه عليها السلام نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از على عليه السلام شكايت كرد و گفت : اى رسول خدا على از روزى خود چيزى برجاى نمى گذارد مگر آنكه آن را درميان بيچارگان پخش كند. پيامبر به او فرمود : اى فاطمه آيا مرا دربارۀ برادرم و پسر عمويم خشمگين مى سازى ؟ همانا خشم على خشم من و خشم من خشم خداى عز وجل است (1).3.

ص: 273


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص153.

فاطمه زهرا از زمان ازدواج تا هنگام وفاتش به عنوان واسطۀ ميان رسول خدا و زنان مسلمان در مسائل شرعى بود. بدين ترتيب كه زنانى كه در مسائل شرعى دچار اشكال مى شدند ، نزد فاطمه مى آمدند و مسائل خود را از او مى پرسيدند و آن حضرت اشكالات آنان را برطرف مى كرد و فرهنگ وحى را به آنان مى آموخت و آنان را از معرفت سيراب مى كرد.

آن حضرت همچنين در برخى از سفرهاى مهم شركت جست و انجام برخى از امور را برعهده داشت. علاوه بر اين او در فتح مكّه نيز حضور داشت و به امور شخصى پدر و شوهرش رسيدگى مى كرد تا آنان بتوانند براى وظايف مهمى كه برعهده داشتند ، از فرصتها بهتر استفاده كنند.

ص: 274

جايگاه حضرت فاطمۀ زهرا عليها السلام

زمخشرى در كشاف هنگام ذكر ماجراى زكريا و مريم عليهما السلام نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام قحط سالى ، به گرسنگى مبتلا شد. حضرت فاطمه عليها السلام دو قرص نان و پاره اى گوشت براى آن حضرت ، تحفه برد و وى را بر خود مقدّم داشت. امّا آن حضرت طبق را به خود فاطمه بازپس داد و فرمود : آن را بگير. آنگاه روپوش روى طبق را برگرفت.

طبق پر از گوشت و نان بود. فاطمه با ديدن اين صحنه شگفت زده شد و پى برد كه اين نان و گوشت از جانب خداوند فرستاده شده است. پيامبر به فاطمه فرمود : اين نان و گوشت از كجا آمده است ؟ فاطمه پاسخ داد : از سوى خدا كه او هركه را خواهد بى حساب ، روزى دهد. پيامبر فرمود : سپاس خدايى را كه تو را مانند بانوى زنان بنى اسرائيل قرار داد. سپس آن حضرت ، على بن ابى طالب و حسن و حسين و اهل بيتش را جمع كرد و همگى از آن غذا خوردند و سير شدند. امّا از غذا ، هيچ كاسته نشده بود و فاطمه باقيماندۀ غذا را به همسايگان خويش بخشيد.

ترمذى در صحيح از صبيح غلام امّ سلمه و زيد بن ارقم نقل كرده است كه گفتند :

پيامبر صلى الله عليه و آله به على و فاطمه و حسن و حسين فرمود : « من با دشمن شما

ص: 275

دشمن و با دوستان شما دوست هستم ».

ابن خالويه در كتاب « آل » در حديثى كه آن را از امام رضا و او از پدرانش از اميرمؤمنان نقل كرده ، آورده است كه آن حضرت فرمود : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : « چون روز قيامت فرا رسد ، منادى از دل عرش آواز دهد كه اى خلايق ! ديدگان خود را بربنديد تا فاطمه دختر محمّد ، عبور كند ».

همچنين در روايت ديگرى آمده است كه آن منادى بانگ مى زند كه : « اى جماعت ! سر به زير افكنيد و چشم فرو بنديد تا فاطمه از پل صراط بگذرد. آنگاه آن حضرت درحالى كه هفتاد هزار كنيز از حور العين بهشت او را همراهى مى كنند ، از پل مى گذرد ».

بخارى در صحيح به سند خود روايت كرده است كه پيامبر اكرم فرمود : « فاطمه پارۀ تن من است. هركه او را خشمگين سازد به تحقيق مرا خشمگين ساخته است ».

بسيارى از دانشمندان اهل حديث ، از شيعه و سنى ، اين مضمون را با اسناد صحيح و روايتهاى صريح نقل كرده اند. تا آنجا كه برخى بدين روايت ، با اعتمادى تمام استشهاد كرده اند. يكى از اينان ابوالفرج اصفهانى است. وى روايت مى كند كه : عبداللّٰه بن حسن مثنى فرزند امام حسن مجتبى عليه السلام بر عمر بن عبدالعزيز وارد شد. عبداللّٰه در آن هنگام جوان بود و از وقار و هيبتى خاص برخوردار. عمر او را در صدر مجلس نشانيد ، مورد احترام قرار داد و نيازش را برآورده ساخت. از علّت كار عمر در اين خصوص پرسش كردند. وى پاسخ داد : يكى از معتمدانم خبرى از رسول خدا برايم نقل كرد آن چنانكه گويى خود آن را از دهان آن حضرت شنيده ام. پيامبر فرمود : فاطمه پاره تن من است. آنچه او را شادمان مى كند مرا نيز خوشحال مى سازد و آنچه وى را خشمگين مى كند مرا نيز به خشم آورد. اين عبداللّٰه هم پاره اى از پارۀ تن رسول خداست.

ص: 276

ابن سعد و ابن مثنى از حضرت امير نقل كرده اند كه گفت : رسول خدا فرمود : « اى فاطمه خداوند از خشم تو خشمگين و از خشنودى تو خشنود مى شود ».

ابونعيم احمد بن عبداللّٰه اصفهانى به سند خود از مسروق از عايشه نقل كرده است كه گفت : به هنگام بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، كه به رحلت وى منجر شد بر بالين آن حضرت بوديم كه فاطمه وارد شد. راه رفتنش بى هيچ كم و كاستى به راه رفتن پيامبر مى ماند. چون پيامبر فاطمه را ديد فرمود : « دخترم خوش آمدى » آنگاه وى را در سمت راست يا چپ خود نشانيد. سپس رازى را با وى درميان نهاد. فاطمه گريست. درميان زنان پيامبر من به سخن درآمدم و گفتم : رسول خدا از ميان ما همه تو را براى رازگويى برگزيد آنگاه تو مى گريى ؟ !

سپس رسول خدا راز ديگرى با فاطمه درميان نهاد. اين بار فاطمه خنديد. عايشه در اين باره از فاطمه پرسش كرد. امّا آن حضرت گفت : من راز رسول خدا را برملا نمى كنم. چون پيامبر درگذشت عايشه دوباره از آن رازى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با فاطمه درميان گذارده بود ، از وى سؤال كرد. فاطمه پاسخ داد : امّا گريه ام بدين خاطر بود كه رسول خدا به من فرمود :

جبرئيل در هرسال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت امّا امسال آن را دو بار عرضه كرد و علّت اين امر را جز نزديك شدن مرگم نمى دانم. من از شنيدن اين سخن گريستم آنگاه پيامبر به من فرمود : از خدا بترس و شكيبا باش كه من براى تو سَلَف نيكويى هستم. سپس فرمود : اى فاطمه آيا دوست ندارى كه سرور زنان جهان و بانوى اين امّت باشى ؟ در اين هنگام بود كه خنديدم.

دانشمندان حديث اين روايت را با سندهاى بسيار و نيز مَتنى يكسان يا دست كم با اندكى تفاوت نقل كرده اند.

مؤلّف كتاب « الاستيعاب » به سند خود از ابن عبّاس نقل كرده است كه

ص: 277

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : « سرور زنان بهشت ، مريم و پس از او فاطمه دختر محمّد و سپس خديجه و سپس آسيه همسر فرعون مى باشند ».

ابن صباغ مالكى در فصول المهمه از بخارى و مسلم و ترمذى نقل كرده است كه پيامبر اكرم فرمود : « از مردان ، بسيارى به كمال رسيده اند امّا از زنان جز مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم همسر فرعون و خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد كس ديگرى به كمال دست نيافته است ».

اين دو حديث با اسناد بسيار و مستفيض در كتب روايات نقل شده است. و البته احاديث ديگرى نيز نقل شده ، مبنى بر آنكه فاطمه از برترين آن زنان سابق الذكر است. جز آنكه مريم سرور زنان دورۀ خودش مى باشد و فاطمه سرور زنان عالم در تمام دورانهاست.

مؤيد اين نظر ، سخنى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به حضرت زهرا نقل شده كه به وى فرمود : آيا دوست ندارى سرور زنان اين امّت باشى ؟ از آنجا كه بى ترديد اين امّت از ديگر امّتها برتر است مى توان نتيجه گرفت كه بانوى زنان اين امّت نيز از سروران ديگر امّتها ، برتر و بالاتر است.

حاكم در مستدرك روايت كرده است كه چون رسول خدا از جنگ يا سفرى باز مى گشت ، نخست به مسجد مى رفت و دو ركعت نماز مى گزارد و آنگاه به خانۀ فاطمه مى رفت و بعد از آن به نزد همسرانش روانه مى شد.

امّا هرگاه پيامبر مى خواست به سفر يا جنگى رود ، نخست با همسرانش خدا حافظى مى كرد و آخر از همه با فاطمه وداع مى گفت. حاكم نيز همين مطلب را از ابن عمران نقل مى كند كه گفت : هرگاه پيامبراكرم عازم سفرى مى شد آخرين كسى كه با او خدا حافظى مى كرد ، فاطمه بود. اين نكته در كتب حديث با سندهاى مستفيض نقل شده است.

در كتاب استيعاب به نقل از عايشه آمده است كه از وى پرسيدند : محبوبترين

ص: 278

زنان در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كسى بود ؟ عايشه گفت : فاطمه. پرسيدند : و از مردها ؟ گفت : شوهرش على.

همچنين مؤلف استيعاب به سند خود از ابن بريد از پدرش نقل كرده است كه گفت :

محبوبترين زنان در نزد رسول خدا فاطمه و محبوبترين مردان در نزد آن حضرت ، على بود.

حاكم در مستدرك از جميع بن عمير نقل كرده است كه عايشه پس از آنكه از وى دربارۀ على پرسش شد ، گفت : از من دربارۀ مردى مى پرسيد كه به خدا مردى را محبوبتر از على نديدم. بخارى و مسلم در صحاح خود از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرمود :

« فاطمه سرور زنان بهشتى است ».

ص: 279

مبارزه با انحراف امّت

پيامبر صلى الله عليه و آله در روز دوشنبه 28 صفر سال 11 هجرى پس از آن كه رسالت الهى به كمال رسيد ، ديده از جهان فروبست.

پيامبر پس از آن كه آخرين هدف از اهداف اصلى خود را كه همان نصب رهبرى و مجرى شايسته ، و تحكيم پايه هاى رهبرى صالح تا ابد براى مسلمانان بود ، دنيا را وداع گفت. رهبرى كه خداوند پس از پيامبر براى مسلمانان منصوب كرد ، امير مؤمنان على عليه السلام بود كه خود سيمايى زنده و مجسم از تعاليم اسلامى و بهترين الگو و نمونۀ آن به شمار مى آمد. اين رهبر كسى بود كه كاملاً مفاهيم شريعت اسلامى را با پوست و گوشت خود درك كرده بود. او به احكام دين ، دانا و به اهدافى كه در پس آنها جاى داشت آگاه بود. از اين گذشته وى در عمل توانسته بود اين احكام را بر خود نيز تطبيق دهد و خود را با آنها عجين سازد و توقعاتى كه دين از وى داشت ، پاسخ گويد. مردم نيز بخوبى على را با اين صفات مى شناختند و به رهبرى او دل بسته و مطمئن بودند و او را ميان خود و خدايشان حجّت قرار دادند.

چون اهداف رسالت جامۀ تحقّق به خود پوشيد ، وظايف رسول خدا نيز

ص: 280

به پايان رسيد. و خداوند هم با نازل كردن اين آيه پايان وظايف او را اعلان كرد :

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً (1) ؛ « امروز براى شما دينتان را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان آيين براى شما پسنديدم. »

رسول خدا صلى الله عليه و آله به بستر بيمارى افتاد و بيمارى اش رو به و خامت نهاد. اثر زهرى كه به وى خورانيده بودند روز به روز در بدنش آشكارتر مى شد. هر روزى كه پيامبر اكرم سپرى مى كرد ، يك گام ، او را به سوى آخرت نزديكتر مى كرد ، فاطمه زهرا پدرش را به نيكى مى شناخت. او بر فضل و بزرگوارى و خدمات آن حضرت در راه خدا و انسانيّت ، و نيز رنجهايى كه او در اين راه كشيده بود ، آگاهى داشت. به پيامبر مهر مى ورزيد زيرا پدرش محبوبترين كس در نزد خداوند بود ، و خدا نيز جايگاهى والا در نزد فاطمه داشت و پيش او از همه چيز و همه كس عزيزتر و محبوب تر بود.

پدرش را دوست مى داشت چون از همه كس به او نزديك تر بود و پيامبرى بود كه مى بايست تمام دوستيها و محبتها در راه او بذل شود. ولى اكنون او نظاره گر آن است كه پدر در بستر مرگ خفته است آيا او مى تواند با ديدن چنين منظرۀ غم انگيزى آرام گيرد ؟

فاطمه از اتاق پيامبر بيرون رفت و نيز هركس را كه در حجره پيامبر اكرم بود ، بيرون كردند مگر اميرمؤمنان را كه دركنار بستر پيامبر نشسته و مراقب حال او بود. فاطمه به سوى اتاقش رفت و پيش از آن كه بنشيند ، صداى شيون و فرياد را شنيد كه از خانه رسول خدا بلند شد. اتاق پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك اتاق فاطمه بود ، فاطمه سرآسيمه و وحشت زده به سوى اتاق پيامبر رفت كه ناگهان خبر درگذشت پدرش را شنيد.3.

ص: 281


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 3.

رحلت پيامبر تأثير عميقى در دل فاطمه نهاد به گونه اى كه پس از اين واقعه هيچگاه او را خندان نديدند ، مگر وقتى كه به وى الهام شد مرگش نزديك شده ، و هنگام آن فرا رسيده است كه او نيز به پدرش ملحق گردد. فاطمه زهرا پس از وفات پدر همواره بيمار و نزار بود و لحظه به لحظه از شدّت غم رنجورتر مى شد.

فاطمه عليها السلام چنان بر پدرش مى گريست كه مردم مدينه از اين بابت به امير مؤمنان گلايه كردند و از وى خواستند كه فاطمه زهرا ، يا شب گريه كند يا روز. امّا فاطمه وقتى كه اين درخواست را شنيد بيشتر گريست و دست از گريستن برنداشت مگر آن كه آنقدر بگريد تا به پدرش ملحق شود و افزود : من اندكى بيش درميان اين مردم درنگ نخواهم كرد.

گريه فاطمه انگيزه اى دينى داشت ، همچنان كه مخالفان گريه وى ، نيز از پيشنهاد خود هدفى سياسى را تعقيب مى كردند. زيرا وقتى فاطمه زهرا مى گريست توجّه مردم بدو كه محبوب خاصّ پيامبر اسلام بود جلب مى شد.

ويژگيهاى بزرگ اخلاقى

الف - خداپرست و زاهد :

1 - ابن شهرآشوب از حسن بصرى روايت كرده است كه گفت : درميان اين امّت كسى از زهرا عابدتر نبود ، او آنقدر به نماز مى ايستاد كه پاهايش ورم مى كرد.

2 - از امام حسن عليه السلام روايت شده كه فرمود : در شب جمعه مادرم را ديدم كه براى عبادت ايستاده بود. او همچنان به حالت ركوع و سجود و قيام و قعود بود كه سپيده سر زد.

او براى مردان و زنان مؤمن دعا مى كرد. و يكايك آنها را نام مى برد. من از او پرسيدم : چرا براى خود دعا نمى كنى و براى ديگران دعا مى كنى ؟ فرمود : پسرم ! نخست همسايه سپس خانه.

ص: 282

3 - از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانۀ فاطمه وارد شد. فاطمه را ديد كه لباسى از پشم شتر دربر كرده است و به دست خويش آرد مى كند و درهمان حال به فرزندش شير مى دهد. رسول خدا با ديدن اين منظره گريست و فرمود :

دخترم تلخى دنيا را به خاطر شيرينى آخرت بچش. فاطمه زهرا گفت : خداوند را براى نعمتهايى كه داده مى ستايم و به خاطر داده هايش ثنا مى گويم. پس اين آيه فرود آمد:

وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ (1) ؛ « و بزودى خداوند بتو ببخشد تا راضى شوى. »

4 - احمد بن حنبل در مسند روايت كرده است : كه رسول خدا هرگاه به مسافرت مى رفت ، آخرين كسيكه با او وداع مى كرد ، فاطمه بود ، و چون از سفر برمى گشت نخستين كسى را كه مى ديد دخترش فاطمه بود. پيامبر صلى الله عليه و آله از جنگى برگشت و طبق معمول به خانه فاطمه رفت ، ديد كه پرده اى به در خانه آويخته اند ، و دو النگوى نقره در دست حسن و حسين عليهما السلام است. آن حضرت از همانجا بازگشت و قدم به خانه ننهاد. فاطمه عليها السلام پنداشت كه پدر به خاطر ديدن پرده و النگوها به خانۀ آنها داخل نشده است. پس پرده را پايين آورد و النگوها را از دست بچه ها بيرون كرد و آنها را قطعه قطعه كرد ، بچه ها گريستند. فاطمه آنها را ميانشان تقسيم كرد و درهمان حال كه آن دو مى گريستند به نزد پيامبر رفتند. پيامبر آن پاره ها را از دست آنها گرفت و رو به ثوبان ( آزاد شده رسول خدا و راوى همين حديث ) كرد و فرمود :

اينها را نزد بنى فلان ببر ، و براى فاطمه گردن بندى از عصب ( دندان جانورى دريايى ) و دو النگو از عاج بخر كه اينان خاندان منند و خوش ندارم كه روزى پاكشان را در زندگى دنيايشان بخورند.5.

ص: 283


1- - سورۀ ضحى ، آيۀ 5.

در روايت ديگرى آمده كه چون پرده و النگو را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند فاطمه از آن حضرت خواست كه آنها را در راه خدا انفاق كند. پيامبر اكرم با شنيدن سخن فاطمه زهرا سه بار فرمود : « پدرش به فدايش او آن كار را انجام داد. »

و مانند همين حديث از امام رضا از پدرانش از على ابن الحسين عليهم السلام روايت شده است كه فرمود : اسماء بنت عميس برايم روايت كرد كه من نزد فاطمه بودم كه پيامبر خدا بر او وارد شد و حضرت زهرا گردن بندى به خود آويزان كرده بود كه آن را على بن ابيطالب از بهره اش از غنائم جنگى خريده بود. پيامبر به فاطمه فرمود : مبادا مردم بگويند كه فاطمه دختر پيامبر مانند جباران لباس پوشيده است ! فاطمه زهرا آن را از گردن درآورد و فروخت و با آن برده اى خريد و در راه خدا آزاد كرد ، رسول خدا از اين عمل فاطمه شادمان شد.

5 - شيخ صدوق از اميرمؤمنان روايت كرده است كه فرمود :

فاطمه آنقدر با مشك آب مى آورد كه بند مشك در سينه اش اثر نهاد ، و آنقدر دستاس مى كرد كه دستش زبر شد و پينه بست ، و آنقدر خانه را مى رُفت كه لباسهايش گردآلود مى شد ، و آنقدر آتش در زير ديگ مى افروخت كه لباسهايش دودآلود و سياه مى شد...

6 - فاطمه همگام با اميرالمؤمنين مشكلات زندگى را در شرايطى دشوار تحمّل كرد.

از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود : « فاطمه به على تعهد داد كه كارهاى خانه مثل خمير كردن و نان پختن و رُفتن را انجام دهد و على نيز به او تعهد داد كه كارهاى بيرون از خانه را انجام دهد مانند هيزم آوردن و غذا تهيه كردن. روزى على از فاطمه پرسيد : آيا چيزى دارى ؟ فاطمه گفت : سوگند به آن كسى كه حقت را بزرگ كرده سه روز است كه چيزى ندارم تا از شما پذيرائى كنم !

پرسيد : پس چرا به من خبر ندادى ؟ ! فاطمه گفت : زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا

ص: 284

نهى كرد از اينكه چيزى از تو بخواهم او فرمود : از پسر عمويت چيزى نخواه ، اگر چيزى آورد كه آورد وگرنه از او درخواست مكن. پس على عليه السلام از منزل بيرون رفت ، مردى را ديد و از او يك دينار وام گرفت ، شب بود كه به طرف منزل مى رفت. در راه با مقداد بن اسود برخورد كرد و از او پرسيد چه پيش آمده كه در چنين وقتى از منزل بيرون آمده اى ؟ مقداد پاسخ داد : اى امير مؤمنان سوگند بحق آنكسى كه حق ترا بزرگ قرار داده است ، گرسنگى سبب شده كه بيرون بيايم. راوى مى گويد از امام باقر عليه السلام پرسيدم : آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين موقع زنده بود ؟ فرمود : آرى رسول خدا زنده بود.

امام على به مقداد فرمود مرا نيز گرسنگى بيرون كشانده ، من يك دينار وام گرفتم ، ولى ترا بر خود مقدّم مى دارم و دينار را به مقداد داد و خود به طرف خانه روانه شد. رسول خدا را ديد كه در خانه نشسته و فاطمه هم مشغول خواندن نماز بود و چيزى سرپوشيده درميان ايشان ديده مى شد. چون فاطمه زهرا نمازش را به پايان رساند آن چيز را به طرف خود كشيد. امّا ديدند كاسۀ بزرگى پر از گوشت و نان است. حضرت على پرسيد : اين از كجا برايت آمده است ؟ فاطمه پاسخ داد : از جانب خداست و خداوند هركه را خواهد بدون حساب روزى دهد.

رسول خدا به على فرمود : آيا نمى خواهى داستان كسى را كه مانند تو و فاطمه بوده است برايت بازگو كنم ؟ پاسخ داد : بلى. فرمود : مَثَل تو مَثَل داستان زكرياست كه در محراب بر مريم وارد شد و غذايى نزد او ديد از وى پرسيد : مريم ! اين غذا از كجا آمده است ؟ پاسخ داد : از جانب خداوند و خداوند هركه را بخواهد بى حساب روزى دهد.

آنان يكماه از آن ظرف غذا خوردند و اين ظرف همان است كه حضرت قائم در آن غذا ميخورد و اكنون نزد ماست. »

ص: 285

در حديث معتبر ديگرى آمده است كه نزديك عيد بود و لباسهاى امام حسن و امام حسين عليهما السلام كهنه شده بود از اين رو به مادرشان گفتند : فرزندان فلانى براى خود لباس نو دوخته اند ، مادر تو براى عيد ما لباس نو نمى دوزى ؟ فرمود : لباس شما هم اگر خداوند بخواهد برايتان دوخته مى شود. همين كه عيد رسيد جبرئيل با دو جامۀ زيباى بهشتى نزد رسول خدا آمد. آن حضرت پرسيد : برادرم جبرئيل ، اين چيست ؟ جبرئيل موضوع گفتگوى امام حسن و امام حسين با حضرت زهرا را بيان كرد و گفت : فاطمه بديشان جواب داد اگر خداوند بخواهد برايتان لباس دوخته مى شود. سپس جبرئيل گفت : چون خداوند سخن فاطمه را شنيد فرمود : خوش نداريم كه سخن فاطمه را تكذيب كنيم كه فرموده بود اگر خدا بخواهد برايشان لباس دوخته مى شود. و از سعيد حفاظ ديلمى به اسناد خودش از انس آورده كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : درحالى كه بهشتيان در بهشت به نعمت مى رسند و دوزخيان در دوزخ به آتش شكنجه مى شوند ، ناگهان نورى در بهشت مى درخشد ، آنان از يكديگر مى پرسند : اين نور چيست ؟ شايد پروردگار بزرگ بر ما نظر افكنده است ، رضوان به آنان مى گويد : نه بلكه على عليه السلام با فاطمه مزاح كرده و فاطمه زهرا لبخندى زده و اين دندانهاى زهرا است كه نور افشانى مى كند. (1)

7 - آن حضرت در عمل به اسلام و تطبيق يكايك احكام آن بر خودش به مرتبه والايى دست يافته بود. چون آيه : يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ... ؛ « و رسول را درميان خود آنچنان كه يكى از شما ، ديگرى را مى خواند ، صدا نزنيد » (2) نازل شد ، مسلمانان وظيفه يافتند كه خطابشان را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله تغيير دهند ، و ديگر آن حضرت را يا محمّد2.

ص: 286


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص75.
2- - سورۀ حجرات ، آيۀ 2.

صدا نزنند ! بلكه به وى بگويند : يا رسول اللّٰه. اين كلمه اى بود كه پس از نزول آيه دربارۀ رسول اكرم ، شيوع يافت.

درواقع اين دستور براى كسانى بود كه به خاطر تحقير نام پيامبر صلى الله عليه و آله ، بدون اداى هيچ گونه احترامى نسبت به نام وى او را صدا مى زدند.

فاطمه نيز ، با شنيدن اين آيه ، شيوه صدا زدن پيامبر را تغيير داد. او پيش از اين ، آن حضرت را ابتاه ( اى پدر ) صدا مى زد. امّا با نزول اين آيه او را همواره يا رسول اللّٰه خطاب مى كرد.

چون پيامبر كلمۀ رسول اللّٰه را از دهان فاطمه شنيد از او در اين باره سؤال كرد ، زهرا گفت : چون مى خواهم فرمان خدا را اطاعت كنم. پيامبر فرمود : من دوست دارم از دهان تو همان كلمه « پدر » را بشنوم.

ب - راستگوترين مردم

عايشه تقريباً با زهرا همسال بود و پس از رحلت حضرت خديجه نخستين زنى بود كه به همسرى رسول خدا درآمد. او بسيارى از اوقات ، به خديجه رشك مى برد و به او حسادت مى كرد. هر وقت كه رسول خدا يادى از خديجه به ميان مى آورد ، عايشه خشمگين مى شد و بناى حسادت مى گذاشت ، و از اينكه رسول خدا فاطمه را بسيار دوست مى داشت و با ديدنش خوشحال مى شد و دستهاى او را مى بوسيد و مى فرمود :

« فاطمه بانوى زنان جهان است » يا سخنان ديگرى كه درباره عايشه هيچ يك از اينها را نمى گفت ، آتش حسادت او شعله ورتر مى شد. پيامبر صلى الله عليه و آله نه تنها دربارۀ عايشه چيزى نمى گفت ، بلكه آيه اى از قرآن دربارۀ او فرود آمد كه وى را تهديد مى كرد و هم پايۀ زن نوح و لوط كه كافر بودند و تحت همسرى دو بندۀ شايسته خداوند بودند ، معرفى مى نمود.

بنابراين عايشه نمى توانست مناقب و فضايل فاطمه زهرا را بشنود يا ببيند.

ص: 287

امّا با اين وجود وى به اين اعتراف عجيب ، زبان گشوده و گفته است : « من هيچكس را راستگوتر از فاطمه نديدم مگر كسى كه او را بوجود آورده است. ( يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله ) ».

ج - قهرمان ايثار و گذشت

فاطمه عليها السلام امور خانه را سامان مى داد و اوضاع اقتصادى و مالى ، سخت بحرانى بود.

فاطمه و ديگر افراد خانواده براى وفاى به نذر تصميم داشتند روزه بگيرند. چه نذرى ؟ حسن و حسين عليهما السلام چندى پيش بيمار شده بودند ، امام على عليه السلام نذر كرد كه اين دو بهبود يابند روزه بگيرد. فاطمه و حسنين و فضه ( خدمتكارشان ) نيز در به جاى آوردن اين نذر با حضرت على همگام شدند ، و اكنون كه حال آن دو بهبود يافته بود نوبت وفاى به نذر فرا رسيده بود.

امروزه درميان ما چنين مرسوم است كه هرگاه خانواده اى بخواهند روزه بگيرند ، چه واجب و چه مستحب بيش از روزها ديگر غذا تهيه مى بينند.

ولى خانواده اميرمؤمنان حتّى در اين روزها هم تنگدست بودند و غذاى كافى براى خوردن نداشتند.

آرى در خانۀ دانش و بزرگوارى و پرهيزكارى ، چيزى اندك يا زياد نداشتند ، تا با آن افطار كنند. از اين رو امير مؤمنان عليه السلام از خانه بيرون رفت و مقدارى پشم آورد تا فاطمه زهرا آن را بريسد و به جاى آن سه صاع جو مزد گرفت تا بدان افطار كنند.

على عليه السلام ، جو را به خانه آورد ، تمام افراد خانواده روزه گرفته بودند فاطمه عليها السلام پنج گرده نان پخت ، روز به پايان رسيد و همه گرد سفرۀ افطار نشستند كه يكى در را زد و گفت :

سلام بر شما اى خاندان نبوّت ، من يكى از

ص: 288

تهيدستان مدينه هستم و گرسنه ام. به من چيزى بدهيد. خداوند به شما بركت دهد.

حضرت على و به تبع او فاطمه و حسنين عليهم السلام و حتّى فضه نانهاى خود را برداشتند و به آن فقير دادند ، و خود با آب خالى افطار كردند و خداى را سپاس گفتند.

روز دوّم هنگام افطار فرا رسيد. آن روز هم مانند روز پيش فاطمه زهرا پنج گرده نان پخته بود. و آنان مى خواستند افطار كنند كه يتيمى بر در خانه آمده و از آنها خوراكى خواست. دوباره همه افراد خانواده نانهاى خود را به آن يتيم دادند. و مانند روز پيش خود با آب افطار كردند و سپاس خدا را به جاى آوردند.

شب سوّم فرا رسيد. اين بار نيز به هنگام افطار اسيرى بر سراى آنان آمد و از ايشان چيزى خواست. آنان همگى نانهاى خود را به اسير دادند و خود براى سوّمين شب سر گرسنه بربالين نهادند.

تمام ثروت اين خانواده ، از سه صاع جو بيشتر نبود. بدين ترتيب اين سه صاع تمام شد ، و آنان سه روز هم روزه گرفتند و شبها را با گرسنگى به صبح رسانيدند ، و تنها با اندكى آب افطار كردند.

چون رسول خدا صلى الله عليه و آله به ديدار آنان آمد ، حسنين را ديد كه از گرسنگى مى لرزيدند ، و فاطمه زهرا به شدّت ضعف كرده و ضعف و گرسنگى در امام و فضه نيز به سختى اثر كرده بود. رسول خدا با ديدن اين صحنه فرمود :

پناه بر خدا ، خاندان محمّد از گرسنگى مى ميرند ، در اين موقع بود كه سوره هل اتى در حق آنان نازل شد و اين آيات چنين است :

يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْماً كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً * وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً * إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّٰهِ لاَ نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَاءً وَلاَ شُكُوراً * إِنَّا نَخَافُ مِن رَبِّنَا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً * فَوَقَاهُمُ اللّٰهُ شَرَّ ذٰلِكَ الْيَوْمِ وَلَقَّاهُمْ

ص: 289

نَضْرَةً وَسُرُوراً (1) .

« ايشان به نذرى كه كرده اند وفا مى كنند و از روزى مى ترسند كه شرّ آن فراگير است ، و هم به دوستى (خدا) به فقير و اسير و طفل يتيم طعام مى دهند ، (و مى گويند : ) ما تنها براى خشنودى خدا به شما طعام مى دهيم ، و از شما توقع هيچ پاداش و سپاسى نداريم. ما از پروردگارمان مى ترسيم در روزى كه از رنج و سختى آن ، رخسار خلق درهم و غمگين است. خدا هم آنان را از شرّ و فتنه چنان روزى محفوظ داشت و بديشان روى خندان و دلى شادان عطا فرمود. »

بدين گونه فاطمه زهرا عليها السلام و شوهر و پسران و خدمتگذارش نمونه اى شكوهمند در ايثار و گذشت شدند ، و خانواده وى به پاس اين گذشت از سوى خداوند نشانى بزرگ دريافت داشتند.

در حديث شريفى كه دانشمندان اسلام آن را از ابن عباسّ روايت كرده اند ، قسمتهايى از ويژگيها و فضائل زهرا را مى خوانيم. در اين حديث فاطمه زهرا به عنوان بانوى زنان جهان و مقتداى راستگويان و نمونۀ زنان مؤمن و با فضيلت مطرح شده است. اينك اجازه دهيد تا باهم اين حديث را از قول ابن عبّاس بخوانيم و با نقل آن اين فصل را به پايان برسانيم :

« يك نفر اعرابى كه در صحرا زندگى مى كرد ، چشمش به سوسمارى افتاد كه از پيش رويش به اين سوى و آن سوى ، مى گريخت. وى آن سوسمار را دنبال كرد تا آن را گرفت و در آستين خود جاى داد و نفس زنان به سوى پيامبر روانه شد. همين كه دربرابر رسول خدا قرار گرفت فرياد زد : يا محمّد ، يا محمّد ! شيوۀ رسول خدا چنين بود كه اگر كسى او را به نام يا محمّد مى خواند ، او نيز مى فرمود يا محمّد. و اگر كسى او را با يا احمد خطاب مى كرد آن حضرت مى گفت : يا احمد ، و چنانچه به وى گفته مى شد يا اباالقاسم ، آن حضرت نيز1.

ص: 290


1- - سورۀ انسان ، آيۀ 7 - 11.

مى فرمود : يا اباالقاسم ، و اگر او را با عبارت يا رسول اللّٰه خطاب مى كردند ؟ چهره اش از هم مى شكفت و مى فرمود : لبيك وسعديك.

چون اعرابى او را به نام يا محمّد صدا زد ، حضرت پاسخ داد يا محمّد. اعرابى گفت :

تو جادوگر دروغگويى هستى. آسمان و زمين دروغگوتر از تو به خود نديده است. تو همان هستى كه ادعا مى كنى كه خدايى در آسمان است كه تو را به سوى تمام مردم به پيامبرى فرستاده است.

به لات و عزّى سوگند كه اگر نمى ترسيدم كه قومم مرا شتابكار خوانند هر آينه ضربتى با اين شمشير بر تو فرود مى آوردم كه از پاى درآيى و بدين وسيله گذشتگان و آيندگان را از شرّ تو آسوده مى كردم.

عمر بن خطاب با شنيدن سخنان اعرابى از جاى جست و به سويش حمله كرد تا او را بكشد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى اباحفص ، بنشين كه بردبارى به درجۀ پيامبرى نزديك است.

سپس رسول خدا به اعرابى توجّه كرد و فرمود : اى برادر بنى سليم ! آيا عرب چنين رفتار مى كند ؟ ! آيا آنان در مجالس ما ، بر ما هجوم مى آورند و با ما اين گونه به درشتى سخن مى رانند ؟ !

اى اعرابى سوگند به كسى كه مرا به حقّ ، به پيامبرى برانگيخت ، هركس در اين دنيا به من گزندى رساند ، فرداى قيامت در آتش قيامت مى سوزد. اى اعرابى سوگند به كسى كه مرا به پيامبرى برانگيخت ، ساكنان هفت آسمان مرا احمد راستگو مى خوانند ، اى اعرابى اسلام آر تا از آتش دوزخ به سلامت برهى و در آنچه براى ماست شريك شوى و در اسلام برادر ما باشى.

ابن عبّاس گويد : اعرابى خشمگين شد و گفت : سوگند به لات و عزّى من به تو نمى گروم ، مگر آن كه اين سوسمار به تو بگرود و آنگاه سوسمار را از آستين خود بيرون انداخت ، سوسمار پا به فرار گذاشت. رسول خدا سوسمار را مخاطب قرار داد و گفت : اى سوسمار به سوى من آى. سوسمار به پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 291

روى كرد و حضرت فرمود : اى سوسمار من كيستم ؟ سوسمار با بيانى رسا و بدون هيچ لكنتى به سخن آمد و گفت : تو محمّد بن عبداللّٰه بن عبدالمطلّب بن هاشم بن عبدمناف هستى. پيامبر فرمود : چه كسى را مى پرستى ؟ سوسمار گفت : خداوند بزرگ را كه دانه را شكافت و مخلوقات را بيافريد ، و ابراهيم را دوست گرفت و تو را حبيب خود برگزيد ، سپس اشعارى خواند و در آنها به راستگويى پيامبر صلى الله عليه و آله و حقّانيت رسالت آسمانى وى اعتراف كرد.

ابن عبّاس گويد : آنگاه زبان سوسمار بند آمد و ديگر نتوانست چيزى بگويد. اعرابى كه اين صحنه را ديده بود ، گفت : شگفتا ، سوسمارى كه من آن را از بيابان شكار كرده در آستينم نهاده و بدينجا آورده بودم با آن كه چيزى نمى داند و فهم و خردى ندارد ، با محمّد چنين سخن مى گويد ، و درباره اش گواهى مى دهد ، من پس از آنكه چنين صحنه اى را به چشم خود ديده ام ، ديگر معجزه اى نمى خواهم. دست راستت را دراز كن كه من گواهى مى دهم كه جز خداوند معبودى نيست و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده اوست.

پس اعرابى اسلام آورد.

آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله رو به اصحاب كرد و فرمود : چند سوره از قرآن را به او بياموزيد ، چون اعرابى سوره هايى از قرآن ياد گرفت ، پيامبر به او فرمود : چقدر ثروت دارى ؟ اعرابى پاسخ داد ؟ سوگند به كسى كه تو را به حقّ به پيامبرى برانگيخت ، ما مردان بنى سليم چهار هزار نفريم كه درميان همه آنان كسى از من فقيرتر و تنگدست تر پيدا نمى شود.

پيامبر اكرم رو به يارانش كرد و فرمود : چه كسى اين اعرابى را بر شترى سوار كند تا من برايش ناقه اى در بهشت ضمانت كنم ؟ سعد بن عباده از جاى برخاست و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ، من شتر سرخ موى ، ده ساله اى دارم ، آن را به اين اعرابى مى دهم.

ص: 292

پيامبر اسلام فرمود : اى سعد تو به داشتن شترت بر ما افتخار مى كنى ؟ آيا مى خواهى شترى را كه به جاى آن در بهشت به تو مى بخشم توصيف كنم ؟ گفت : بلى پدر و مادرم فدايت فرمود : اى سعد آن شترى است مادينه از زرسرخ و پاهايش از عنبر و كرك آن از زبرجد سبز ، كوهانش از كانور سپيد مايل به خاكسترى ، و چانه اش از مرواريد ، افسارش از مرواريد آبدار بر روى آن قبه اى از گوهر سپيد قرار گرفته كه از برون ، اندرونش و از اندرون ، بيرونش ديده مى شود ، اين شتر تو را در بهشت پرواز مى دهد.

باز رسول خدا رو به يارانش كرد و فرمود :

چه كسى بر سر اين اعرابى عمامه مى گذارد تا من برايش تاج پرهيزكارى را تضمين كنم ؟ امير مومنان على از جاى برخاست و گفت پدر و مادرم به قربانت ، تاج پرهيزكارى چيست ؟ رسول خدا آن را توصيف كرد ، على عمامه خود را برداشت و بر سر اعرابى گذاشت.

بار ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به اصحاب كرد و فرمود : چه كسى توشه راه او را فراهم مى آورد تا من از جانب خداوند برايش توشه تقوىٰ را ضمانت كنم ؟ در اين موقع سلمان فارسى از جاى برخاست و گفت پدر و مادرم فدايت. توشه تقوى چيست ؟ فرمود : اى سلمان ، هرگاه آخرين روز عمرت در دنيا فرا رسد ، خداوند گفتن كلمه لا اله إلّااللّٰه ومحمّد رسول اللّٰه را به تو تلقين مى كند اگر آن را گفتى ، مرا در بهشت ملاقات خواهى كرد و من نيز تو را ديدار خواهم كرد و اگر آن را بر زبان نياورى هرگز مرا ديدار نخواهى كرد و من نيز ترا نخواهم ديد.

سلمان بيرون رفت و حجره هاى نُهگانۀ رسول خدا را گردش كرد امّا نزد همسران پيامبر چيزى نيافت ، درحال برگشتن بود كه نظرش به حجره فاطمه افتاد با خود انديشيد : اگر چيزى باشد در خانه فاطمه دختر پيامبر است. پس در زد ، فاطمه زهرا از پشت در پاسخ داد : كيست ؟ جواب داد منم : سلمان

ص: 293

فارسى. فاطمه فرمود : چه مى خواهى ؟ سلمان ماجراى اعرابى و سوسمار را بيان كرد ، و فاطمه فرمود : اى سلمان سوگند به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخته است ، سه روز بر ما مى گذرد درحالى كه هيچ غذايى نخورده ايم ، و حسن و حسين از شدّت گرسنگى به لرزه درآمده اند و هم اكنون مانند دو جوجۀ پركنده خوابيده اند ، با اين وجود اگر كسى به در خانه ام فرود آيد او را بازپس نمى زنم.

سلمان بيا و پيراهن مرا بگير و آن را نزد شمعون يهودى ببر و به او بگو كه فاطمه دختر محمّد مى گويد : يك صاع خرما و يك صاع جو در مقابل آن به من وام ده كه به خواست خداوند آن را به تو باز مى گردانم.

سلمان پيراهن را گرفت و به نزد شمعون يهودى رفت و فرمود : اى شمعون اين پيراهن فاطمه عليها السلام دختر محمّد صلى الله عليه و آله است. پيغام داده است كه دربرابر آن يك صاع خرما و يك صاع جو به من وام دهى كه به خواست خدا آن را به تو باز مى گردانم. شمعون پيراهن را گرفت و آن را از اين رو به آن رو بر مى گرداند و به آن مى نگريست و درحالى كه اشك از چشمانش سرازير بود مى گفت : اى سلمان ! اين همان زهد در دنياست. اين چيزى است كه موسى بن عمران در تورات ، ما را بدان آگهى داده است. من گواهى مى دهم كه جز خداوند ، معبودى نيست و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده خداست. بدين ترتيب شمعون نيز اسلام آورد و اسلامش نيكو شد.

شمعون يك صاع خرما و يك صاع جو به سلمان داد و سلمان آن را نزد حضرت زهرا آورد. آن حضرت به دست خود جو را آرد كرد و نان پخت و به سلمان داد و فرمود اين را بگير و به پيامبر برسان ، سلمان عرض كرد : يك قرص از نان را برگير و حسن و حسين را با آن سير كن. فاطمه عليها السلام فرمود : اى سلمان ! اين بخششى است از جانب ما در راه خدا. پس چيزى از آن براى خود

ص: 294

برنمى گيريم. سلمان نان و خرما را گرفت و نزد رسول خدا آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : سلمان اين را از كجا آوردى ؟ عرض كرد از منزل دخترت فاطمه ، رسول خدا كه سه روز چيزى نخورده بود به سوى زهرا رهسپار شد و در زد. معمولاً وقتى كه رسول خدا در ميزد كسى جز فاطمه در را نمى گشود. آن روز هم فاطمه در را باز كرد.

پيامبر به چهره زهرا نگريست و ديد رنگش پريده و چشمانش دگرگون شده است. پيامبر اكرم فرمود : دخترم ! رنگ پريدگى چهره و تغيير حالتِ ديده ات به خاطر چيست ؟ فاطمه زهرا پاسخ داد : پدر سه روز است كه ما هيچ غذايى نخورده ايم و حسن و حسين از شدّت گرسنگى به لرزه افتاده و مانند دو جوجۀ پركنده شده اند.

رسول خدا حسن و حسين را بيدار كرد. يكى را روى زانوى راست و ديگرى را روى زانوى چپ نشاند. فاطمه زهرا نيز رو به روى پيامبر نشست. آن حضرت فاطمه را در آغوش گرفت ، على بن ابى طالب هم پشت سر رسول خدا وارد خانه شد و پيامبر او را هم در آغوش گرفت ، پيامبر چشمانش را به سوى آسمان گرفت و عرض كرد : خدايم ، سرورم ، و مولايم. اين گروه خاندان منند. بار خدايا پليديها را از اينان دور گردان و بخوبى پاكشان ساز.

سپس فاطمه برخاست و به پستوى اتاق خويش رفت و دو ركعت نماز گزارد و دست به سوى آسمان بالا برد و عرض كرد : معبودا و سرورا ! اين محمّد است پيامبر تو ، و اين على است پسر عموى پيامبر تو ، و اينان حسن و حسين دو سبط پيامبر تو هستند ، پروردگارا براى ما از آسمان مائده اى فرو فرست همچنان كه بر بنى اسرائيل فرو فرستادى كه از آن خوردند و بدان ناسپاسى كردند. خداوندا مائده را براى ما فرو فرست كه ما بدان مؤمنيم.

ابن عباس گويد : به خدا سوگند : هنوز دعاى فاطمه عليها السلام به پايان نرسيده بود كه ظرفى از غذا فرود آمد كه طعم و بوى خوش آن كه بهتر از بوى مشك بود به

ص: 295

مشام مى رسيد. فاطمه ظرف را برداشت و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و على و امام حسن و حسين نهاد ، همين كه على بن ابيطالب آن ظرف پر از غذا را ديد. پرسيد فاطمه اين غذا را از كجا آوردى ؟ زيرا مى دانست كه چنين غذايى در خانه نبوده است. پيامبر اكرم فرمود : اى ابوالحسن بخور و نپرس و سپاس خداى را كه مرا نميراند تا از فرزندى مانند مريم دختر عمران برخوردار كرد.

كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمَحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّىٰ لَكِ هٰذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ يَرْزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ (1) .

« هرگاه زكريا به محراب عبادت مريم وارد مى شد ، نزد وى روزى مى يافت. زكريا پرسيد :

مريم اين غذا از كجا برايت آمده ؟ مريم گفت از سوى خدا كه خدا هركه را خواهد بى حساب روزى دهد. »

پيامبر و على و حسنين و فاطمه عليهم السلام همگى از آن غذا خوردند و پيامبر از خانه زهرا بيرون رفت. از آن طرف اعرابى نيز توشه خود را برداشت و بر مركبش نشست و به نزد طائفه خود بنى سليم ، بازگشت. بنى سليم در آن هنگام چهار هزار نفر بودند. اعرابى درميان آنان ايستاد و با آوازى رسا آنان را مخاطب قرار داد و گفت بگوئيد : لا اله الَّا اللّٰه محمّد رسول اللّٰه.

افراد قبيله تا اين گفته را از وى شنيدند ، به سوى شمشيرهاى خود دويدند و با شمشيرهاى آخته به سويش آمدند و از او پرسيدند : مگر از دين خود دست شسته و به آيين محمّد جادوگر دروغگو ! گرائيده اى ؟ اعرابى به آنان پاسخ داد : خير ، او نه جادوگر است و نه دروغگو !

سپس گفت : اى گروه بنى سليم ، خداى محمّد بهترين خداى و محمّد بهترين پيامبر است. من گرسنه به سويش رفتم. سيرم كرد. برهنه بودم ،لباسم7.

ص: 296


1- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 27.

پوشانيد. پياده بودم ، سوارم كرد. آنگاه به نقل ماجراى سخن گفتن سوسمار با پيامبر اكرم پرداخت و شعرى را كه سوسمار خوانده بود ، بيان كرد. و در ادامه سخنانش گفت : اى گروه بنى سليم ، به اسلام بگرويد تا از آتش دوزخ در امان بمانيد.

در آن روز چهار هزار نفر اسلام آوردند. اينان با پرچمهاى سبز رنگ خود در جنگها دركنار پيامبر صلى الله عليه و آله از اسلام و پيامبر پاسدارى مى كردند (1).

پس از رحلت رسول خدا

هنوز اميرالمؤمنان از دفن پيامبر اكرم فارغ نشده بود كه تندبادهاى جاهليّت بر امّت اسلام وزيدن گرفت ، و چيزى نمانده بود تا نهال نوپاى اسلام را از بيخ و بن بركند. اين وظيفه خاندان رسالت بود كه مانند كوه در مقابل اين انحرافات بايستند و از هستى اسلام پاسدارى كنند ، تا به عهدى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله بسته بودند به نوبه خود وفا كنند. زيرا آن حضرت فرموده بود :

من دو چيز گرانبها درميان شما مى گذارم : كتاب خدا و عترتم ، اگر به اين دو درآويزيد هيچ گاه گمراه نخواهيد شد. و نيز فرموده بود :

مَثل اهل بيت من چون كشتى نوح است ، هركسى كه بر آن سوار شد نجات يافت و هركه از آن تخلّف ورزيد غرق شد.

و نيز فرمود : فاطمه پاره تن من است ، هركه او را بيازارد مرا آزرده و هركه او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است ، و هركه مرا به خشم آرد خدا را به خشم آورده است.

فاطمه عليها السلام در خاندان نبوّت به منزلۀ محور اصلى رسالت بود ، پس او در برابر اين انحرافات چه كرد و چگونه حركت اصلاح طلبانۀ خود4.

ص: 297


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص69 - 74.

را آغاز كرد ؟

از آغاز انعقاد پيمان صلح حديبيه كه مردم گروه گروه به اسلام مى گرويدند ، نفوذ سياسى اسلام بر شبه جزيرۀ عربستان ، بُعد تازه و گسترده اى به خود گرفت امّا با اين وجود ، هنوز اصول ايمان و ارزشهاى اسلامى در جان و دل مردم استوار نشده بود.

دلها براى به دست آوردن غنايم جنگى مى تپيد. و سلامت جامعه از سوى سركشانى كه در خط نفاق حركت مى كردند به ويژه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله كه در ميان آنان به عنوان پيامبر ، رهبر ، پدر ، و پايه و اساس بزرگ دين و دولت و اجتماع تلقّى مى شد ، به خطر مى افتاد.

پيامبر در هر فرصت مناسبى ، نظر مسلمانان را به خط مكتب كه در صراط مستقيم تبلور مى يافت جلب مى كرد. و مسئوليّتهاى خود را به تمام و كمال به انجام مى رساند. زيرا مى دانست كه پس از وى خلاء بزرگى درميان مسلمانان به وجود خواهد آمد.

بزرگترين اين مناسبتها كه پيامبر طى آن جانشين خود اميرمؤمنان و خاندان پاكش را معرفى كرد ، هنگامى بود كه وى از آخرين سفر حجّ خود ( حجّة الوداع ) بازمى گشت.

آن حضرت در منطقه صحرائى غدير كه به نام ( خم ) خوانده مى شد در حضور بيش از يكصد هزار نفر از همراهانش دست على را گرفت و او را بلند كرد و فرمود : هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست.

به رغم تمام اين تأكيدات و سفارشها ، تحكيم مسأله جانشينى پس از وى بدون بروز مشكلات و حتّى بدون قربانى به پايان نرسيد. فاطمه زهرا خود نخستين قربانى همين هدف بود. آن حضرت ، بانگ محمّدى در حيات امّت بود كه مى فرمود : اگر محمّد از ميان شما رفت خط و راه او نمرده است. اگر صداى

ص: 298

محمّد به خاموشى گرائيد امّا پارۀ پاك تن او از وى سخن مى گويد و با تمام نيرو هياهوى جاهليّت را در گلوها خفه مى كند.

فاطمه عليها السلام ماه پر فروغى بود كه پس از غيبت خورشيد رسالت با تيرگيهاى افق سياسى مبارزه مى كرد و مى فرمود : اگر خورشيد وحى از ما بريد و غروب كرد نور درخشان او هنوز پرتو افكن است. چراكه تمام پيامها و ارزشهاى دين و اخلاق وى در ضمير فاطمه دخترش متجلّى بود. بنابراين فاطمه زهرا خود انعكاس اين روشنى و پرتو افكن همان نور ، قلمداد مى شد.

فاطمه زهرا خورشيد گرمابخشى بود كه در روزگار زمستان كشنده راحت طلبى و گرايش به سستى و بى تفاوتى كه مى رفت تا حرارت ايمان و جوانه هاى جهاد و فداكارى را از ميان بردارد ، مردم را كه خواهان شور و حرارت بودند ، با بيانات داغ و آتشين خود خورشيدوار گرم مى كرد و به سرديها پايان مى داد.

فاطمه آن اندازه كه برضدّ عوامل سستى و ضعف كه مى رفت تا بر جامعه بويژه بر پيشاهنگان مهاجران و انصار غلبه كند مبارزه كرد ، دربرابر حكومت ايستادگى نكرد.

فاطمه براى دستيابى بدين هدف طرحهاى حكيمانه اى پى ريزى كرد كه مى توان برجسته ترين آنها را چنين مطرح كرد :

1 - برانگيختن زنان در برابر مردانشان.

2 - احياى ياد پيامبر صلى الله عليه و آله درميان امّت از طريق گريه و زارى بر آن حضرت.

بى مناسبت نيست كه در اينجا به برخى از جزئيات اين دو طرح اشاره اى كنيم.

برانگيختن زنان مدينه

بنابر برخى از روايات و تواريخ ، فاطمه زهرا پيش از نود روز پس از پدر

ص: 299

نزيست. اگرچه برخى ديگر از تواريخ مدتّى كمتر از اين ذكر كرده اند. امّا وى درهمين مدّت كوتاه همواره اندوهگين و ماتم زده و بيمار بود. گروهى از زنان مهاجر و انصار به ديدارش آمدند تا از وى عيادت كنند ، آنان به او گفتند : سلام بر تو اى دختر رسول خدا چگونه شب را به روز آوردى ؟

پاسخ داد : به خدا سوگند ! شب را درحالى به روز آورده ام كه دنياى شما درنظرم ناخوشايند است و بر مردان شما خشمگينم. تا آنان را براى جويدن فرو بردم آنقدر كال و نارس بودند كه فوراً از دهانم بيرون افكندمشان از وقتيكه به باطن آنها پى بردم از ايشان بيزار و آزرده شدم. پس زشتى و پليدى بادبر سست رأيان و ياوه گويان و بزدلان. چه بد است آنچه براى خودشان پيشاپيش فرستادند ، كه خداوند برايشان خشم خواهد گرفت و در عذاب او جاودانه خواهند زيست. ناگزير زمام خلافت را به گردن ايشان افكندم و دشواريهاى آن را بخودشان وا نهادم. پس بريده بادبينى و گوش مردم ستمكار !

آخر اينان براى چه خلافت را از ابوالحسن بازداشتند ؟ به خدا سوگند آنان جز به خاطر ترس از شمشير و نيز جنگاورى وى و شجاعتهاى او در راه خدا از او كينه به دل ندارند.

به خدا سوگند ! اگر زمام مركب خلافت را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به دست او سپرده بود در دست او مى گذاردند و از وى دفاع و پيروى مى كردند ، بخوبى آن را مهار مى كرد ، آن گاه به نرمى و راحتى ، آنان را به راه مى برد و هدايت مى كرد ، كه او پايگاه استوار رسالت و اساس مستحكم نبوّت ، و مهبط روح الامين و در كار دنيا و آخرت خبير بود. هشدار ، كه اين خسارتى آشكار بود. به خدا اگر خلافت بدو سپرده مى شد نه مركب خسته و مجروح مى گشت و نه راكب به ستوه مى آمد و آنان را بدرستى به سرچشمه گوارا و زلال رستگارى مى رساند و بركات از آسمان و زمين برايشان فرو مى باريد. به زودى خداوند بدانچه

ص: 300

كرده اند آنان را خواهد گرفت.

بيائيد و گوش فرا دهيد ! تا اين روزگار شگفت را به شما بنمايانم ، و اگر پس از اين حادثه به شگفت آيند ايشان را چه سود ؟ به كدام تكيه گاه پشت دادند يا به كدامين ريسمان دست آويختند ؟ چه بد ياور و چه بد همنشينى و همراهى برگزيدند ، و ستمگران چه بد عوضى براى خود گرفتند !

پرهاى كوتاه را به جاى شاهپرها گرفتند و اسب درمانده را به جاى اسب رهوار برگزيدند ، و دنباله رو را به جاى امام پذيرفتند ، افسوس بر قومى كه خيال مى كنند كار نيك انجام مى دهند ! بدانيد كه اينان تباهكارانند. آيا كسى كه به سوى حق رهنمود مى شود ، سزاوارتر است كه پيروى شود ، يا آن كه خود راه نبرده ، مگر آن كه رهبرى اش كنند ؟ شما را چه مى شود چسان داورى مى كنيد ؟

اينك روزگار آبستن است پس بنگريد تاچه مى زايد. آنگاه قدحهاى بزرگ بياوريد و آنها را از خون تازه و زهر كشنده پر كنيد. آنگاه است كه بيهوده كاران به زيان مى افتند.

و آيندگان كه از پى ما مى آيند بدانچه كه اينان كرده اند ، آگاه خواهند شد. پس بر اين عاقبت موحش هولناك دل خوش داريد و با خاطرى آسوده بخوابيد ، مژده باد بر شما شمشيرهاى برّان و خود كامگيهاى ستمگران و آشوبهاى هميشگى وفراگير.

پس كِشت و محصول شما كم و اندك است. افسوس بر آنان !

دريغا كه خبرها بر آنان پوشيده شد ، آيا ما مى توانيم شما را بدان پاى بند كنيم درصورتيكه شما خود آن را ناخوش مى داريد ؟

فاطمه زهرا در سوگ پدر مى گريد

علاقه فاطمه به پيامبر تنها علاقه يك دختر به پدرش نبود ، بلكه وى استمرار

ص: 301

تمام ابعاد شخصيت رسول خدا بحساب مى آمد. مگر پيامبر دست او را نگرفت و نفرمود :

« هركه اين بانو را شناخت كه شناخت ، و هركس وى را نشناخت بداند كه وى فاطمه دختر محمّد است. او پاره تن من و جان من است كه ميان دو پهلويم جاى دارد. هركه وى را آزرد مرا آزرده و هركه مرا آزرد خدا را آزرده است » (1).

مگر على عليه السلام از قول فاطمه عليها السلام به ما نفرمود كه گفت : رسول خدا به من فرمود : « اى فاطمه هركس برتو درود و صلوات بفرستد خداوند او را بيامرزد و در هر جاى بهشت باشم او را به من ملحق كند » (2).

محبّت و دوستى فاطمه نسبت به پدرش بالاتر از محبّتِ قوم و خويشى بود. محبّت او محبّتى الهى و خدايى بود كه از معرفت فاطمه به مقام شامخ نبوّت و بزرگى آن حضرت در پيشگاه خداوند سرچشمه مى گرفت.

هنگامى كه فاطمه زهرا ، رسول خدا را از دست داد تنها كسى بود كه به حساسيت موقعيت ، پى برد و با اين حادثه ، گويى تمام كوههاى عالم بر سر او خراب شد.

با اينكه دل همۀ مسلمانان در فقدان رسول گرامى اسلام سوگوار و اندوهگين بود امّا سيل غم در دل دختر و تنها وارث و پارۀ تن پيامبر سرازير گشت ! !

مصيبتهاى بزرگ و بسيار ، انديشه مردم را از تفكّر جدّى براى پر كردن جاى خالى آن حضرت غافل كرده بود.

و اين وظيفه فاطمه زهرا بود كه با احياى ياد رسول خدا و بيان عظمت وى و فرستادن درود و آشكار ساختن اندوه شديد خود بر او اين خلاء را پر كند.5.

ص: 302


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص80.
2- - همان مأخذ ، ص55.

در واقع فاطمه زهرا با گريه خود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله عبادت مى كرد. چون گريه او ياد رسول اللّٰه را زنده مى داشت ، و اين خود به مكتب و ارزشهاى رسالت پيامبر جان مى بخشيد. گريه زهرا بر پدرش به حدىّ رسيده بود كه وى را در شمار پنج نفر از مويه كنان جهان يعنى آدم ، يعقوب ، يوسف و امام سجاد عليهم السلام جاى داده اند (1).

از فضه خدمتكار حضرت فاطمه نقل شده است كه دربارۀ اندوه آن حضرت گفت :

درميان مردم جهان و ياران و نزديكان و دوستان رسول خدا هيچ كسى در فراق آن حضرت اندوهگين تر و گريانتر و نالانتر از بانويم فاطمه زهرا نبود. اندوه او هرلحظه تازه تر و فزونتر مى شد و گريه اش شدّت مى يافت.

فاطمه عليها السلام هفت روز در فراق پدرش گريست و آرام نيافت و از اندوهش كاسته نشد. هر روز گريه اش بيشتر از روز پيش بود. چون هشتمين روز فرا رسيد ، اندوه ، نهانش را آشكار ساخت و عنان شكيب از دست داد و از خانه بيرون آمد و فرياد كشيد. گويى صدايش از دهان پيامبر بيرون مى آيد. زنان شتابان به سويش رفتند. كودكان و خردسالان نيز به نزدش روانه گشتند. مردم به گريه و زارى پرداختند و از هر سوى گرد آمدند. چراغها خاموش شد تا روى زنان معلوم نشود. زنان چنين مى پنداشتند كه پيامبر خدا از قبر بيرون آمده است. همه در حيرت و شگفتى فرو رفته بودند. فاطمه در سوگ پدر نوحه مى خواند و آن حضرت را صدا مى زد و مى گفت : اى پدر ! اى برگزيده ! اى محمّد ! اى ابوالقاسم ! اى ياور يتيمان و شوى مردگان ! از اين پس چه كسى به محراب نماز مى ايستد ؟ چه كسى به فرياد دختر سرگشته و عزادارت خواهد رسيد ؟

آنگاه دامن كشان به سوى قبر پيامبر رفت. از بس اشك ريخته بود ، چيزى5.

ص: 303


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص155.

نمى ديد. چون نزديك تربت پاك پيامبر شد نگاهش به مأذنه افتاد ، گامها را كوتاه كرد. امّا آنچنان گريست و زارى كرد تا آن كه از هوش رفت. زنان سراسيمه به سويش شتافتند و بر چهره اش آب پاشيدند. چون به هوش آمد از جاى برخاست در حالى كه لب به سخن گشوده بود و مى گفت :

« تاب و توانم برفت. پوست بدنم نيز به من خيانت كرد. دشمن نكوهشم كرد و افسردگى مرا كشت. اى پدر ! اينك تنها و حيران مانده ام. صدايم به خاموشى گراييده و پُشتم شكسته است. زندگى ام تيره و تار و روزگارم سياه شد. پدر ! از اين پس هيچ همدم و همدلى براى رفع تنهايى و وحشتم ندارم و ديگر كسى نيست كه اشكم را باز دارد و ياورى نيست كه در ناتوانيها مرا يار باشد. پس از تو قرآن و منزل و مأوى جبرئيل و ميكائيل از خاطرها فراموش شد. تمام اسباب پس از تو دگرگون و همه درها دربرابرم بسته شد. من نيز پس از تو در اين دنيا ديرى نخواهم زيست و هر دم كه برآرم با گريه بر تو همراه است اشتياقم به تو و اندوهم بر تو هيچ گاه پايان ندارد ».

آنگاه بانگ برآورد كه : اى پدر ! اى جان من ! سپس اين اشعار را مترنّم شد :

- اندوه من بر تو ، اندوهى تازه است و قلب من ، به خدا سوگند ، جايگاه ريزش شور و غوغاست.

- هر روز كه سپرى مى شود اندوه من در آن فزونى مى يابد و گريه ام بر تو تمام ناشدنى است.

- پيشامدهاى ناگوار من بزرگ شد و عنان تسلّى و آرامش را از كف دادم. پس گريه ام در اين سوگ هر لحظه تازه است.

- هر آن دلى كه در فراق تو با شكيب و تسليت همراه مى شود ، همانا دلى افسرده و بى جان است.

سپس فرياد برآورد : اى پدر با مرگ تو دنيا از نور افشانى باز ايستاد

ص: 304

و درخشندگى خود را نهان ساخت كه آن به سبب خرّمى تو ، در تجلّى بود روزهاى دنيا تيره و تار شده است و تنها از سياهى و خشونت سخن مى راند. اى پدر ! تا روزى كه تو را دوباره ديدار كنم همواره در سوگ تو اندوهگين و متأسفم.

اى پدر ! از هنگامى كه تو رفته اى خواب نيز از ديدگان من برفت. از اين پس چه كسى به فرياد بيچارگان و شوى مردگان خواهد رسيد ؟ و امّت تا روز قيامت دست به دامان چه كسى خواهند زد ؟ اى پدر ! پس از تو ما از مستضعفان شديم و مردم از ما روى گردان شدند. حال آن كه ما به وجود تو درميان مردم بزرگ بوديم نه مستضعف. پس كدامين اشك است كه از فراق تو از ديدگان روان نشود ؟ و كدامين اندوه است كه پس از تو پيوسته و هميشه نباشد ؟ و كدامين چشم پس از تو به هنگام خواب سُرمه كشيده مى شود ؟ تو بهار دين و نور پيامبران بودى. پس چگونه است كه كوهها از فراق تو به جنبش در نمى آيند و درياها نمى خشكند و زمين به لرزه نمى افتد ؟ !

پدر ! من به پيشامدهاى ناگوار مبتلا شدم. اين مصيبت اندك و آسان نبود. اينك مصيبتى بزرگ و حادثه اى ترسناك مرا درخود فرو گرفته است.

فرشتگان بر تو گريستند و چرخ از گردش باز ايستاد ، منبرت پس از تو غريب و تنهاست و محرابت از دعا و مناجات تو ، تهى است و قبرت به آغوش گرفتن تو خرسند و شاد است و بهشت به تو و به دعا و نمازت مشتاق !

اى پدر ! پس از تو چقدر ظلمت مجالست بزرگ شده است دريغا بر تو تا گاهى كه من شتابان به سوى تو آيم. ابوالحسن مؤمن ، پدر دو فرزندت حسن و حسين و برادر و دوستت ، و ياور تو و كسى كه او را به كودكى پروردى و در بزرگى او را به برادرى گرفتى و شيرين ترين دوستان و يارانت كسى كه از ديگران در اسلام و هجرت و يارى دادن به تو پيشقدم تر بود ، او نيز در ماتم تو به سوگ نشسته است. داغ فراق تو همۀ ما را در خود فرو گرفت و گريه ، كشندۀ ما شد

ص: 305

و اندوه و سوگوارى با ما همنشين گشت.

سپس اشك ريخت و ناله اى از دل برآورد آنچنان كه گويى روحش از كالبدش بيرون شد.

آنگاه اين اشعار را خواند :

- پس از فقدان خاتم پيامبران شكيبايى ام اندك شد و عنان آرامشم از كف رفت.

- ديده اى ديده ! چون باران ببار. واى بر تو از بارش خون بخيلى مكن.

- اى رسول خدا و اى برگزيدۀ او و اى پناه يتيمان و ناتوانان.

- كوهها و حيوانات و پرندگان و زمين ، همگى پس از آسمان بر تو گريستند.

- سرورم ! حجون و ركن و مشعر همراه با بطحا همگى برتو گريه كردند.

- محراب و درس قرآن سحرگاهان و شامگاهان ، آشكارا بر تو گريستند.

- اسلام نيز كه درميان مردم از همه غريب تر شد ، بر تو گريست.

- اى كاش منبرى را كه تو بر فراز آن مى رفتى ، مى ديدى كه چگونه پس از روشنايى ، ظلمت و تاريكى او را در خود فرو گرفته است.

- خدايا ! در مرگم شتاب فرماى كه روزگارم تيره و تار شده است.

فضه گويد : آنگاه فاطمه عليها السلام به خانه اش برگشت و شبانه روز بناى ناله و زارى گذارد.

اشكش باز نمى ايستاد و گريه اش آرام نمى گرفت.

بزرگان مدينه گرد آمده نزد على عليه السلام رفتند و عرض كردند : اى ابوالحسن ! فاطمه شبانه روز مى گريد. به گونه اى كه شبها خواب راحت را از ما گرفته است و روزها نمى گذارد كه ما آسوده درپى كسب و كار خويش باشيم. ما آمده ايم تا به تو بگوييم كه از فاطمه بخواهى كه يا شبها گريه كند يا روزها. اميرمؤمنان گفت : بسيار خوب.

سپس اميرمؤمنان نزد فاطمه رفت. فاطمه همچنان بى وقفه مى گريست و هيچ دلدارى و تسليتى در مورد او مؤثر نبود. امّا چون على را بديد اندكى آرام

ص: 306

گرفت. حضرت على به فاطمه فرمود : اى دختر رسول خدا ! بزرگان مدينه از من خواستند كه از تو بخواهم كه يا شبها بگريى يا روزها.

فاطمه زهرا پاسخ داد : اى ابوالحسن ! درنگ من درميان اينان چقدر اندك و رفتنم از ايشان چقدر نزديك است. به خدا سوگند شب و روز از گريستن دست برنخواهم داشت مگر آنكه به پدرم رسول خدا بپيوندم. على به او فرمود : آنچه خود مى دانى بكن اى دختر رسول خدا.

سپس اميرمؤمنان ، خانه اى در بيرون از شهر براى حضرت زهرا ساخت كه آن را بيت الاحزان ناميدند.

چون صبح فرا مى رسيد ، زهرا حسن و حسين را پيشاپيش خود قرار مى داد و با گريه به سوى آن خانه روانه مى شد (1).

فاطمه زهرا از برخى از مناسبتها براى معرفى رسول خدا صلى الله عليه و آله و يادآورى خاطرات عطرآگينش بهره مى گرفت. در روايت آمده است كه چون پيامبر وفات يافت ، بلال از گفتن اذان خوددارى كرد و گفت : پس از رحلت رسول خدا براى كس ديگرى اذان نخواهم گفت.

روزى فاطمه زهرا گفت : دوست دارم صداى موذّن پدرم را بشنوم. چون اين خبر به گوش بلال رسيد. شروع به گفتن اذان كرد. همين كه گفت اللّٰه اكبر ، اللّٰه اكبر ، فاطمه به ياد پدرش و دوران حيات او افتاد. پس نتوانست از گريه باز ايستد. چون بلال به عبارت اشهد ان محمّداً رسول اللّٰه رسيد فاطمه فريادى كشيد و به صورت بر زمين افتاد و از هوش برفت.

مردم به بلال گفتند : بس است اى بلال كه دختر رسول خدا از دنيا رفت. آنان گمان كردند كه فاطمه مرده است. بلال اذانش را ناتمام گذارد. چون فاطمه به هوش آمد از بلال خواست كه اذانش7.

ص: 307


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص175 - 177.

را به اتمام رساند امّا بلال خواستۀ آن حضرت را اجرا نكرد و گفت : اى سرور زنان ! من بر جان تو بيمناكم و مى ترسم كه با شنيدن اذان به جان خود آسيب رسانى. فاطمه نيز او را از ادامۀ اذان معاف داشت.

فاطمه به پدر مى پيوندد

رسول خدا در بستر بيمارى افتاده بود. فاطمه زهرا نيز در كنار آن حضرت قرار داشت.

پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش او نجوايى كرد كه فاطمه به گريه افتاد. آنگاه يك بار ديگر با وى رازى گفت كه اين بار چهرۀ فاطمه عليها السلام از هم شكفت.

چون از فاطمه دربارۀ نخستين رازى كه با او گفت پرسيدند ، فرمود : رسول خدا به وى فرمود كه جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر او مى خواند امّا امسال دو بار خواند و اين جز نزديكى مرگ وى نيست.

و راز دوّم آن بود كه نخستين كسى كه به وى خواهد پيوست منم.

بدين ترتيب ، فاطمه خود را دلدارى مى داد كه لااقل او نخستين كسى است كه به رسول خدا خواهد پيوست.

دورانى كه فاطمه زهرا پس از پيامبر اكرم سپرى كرد بسيار سخت و دشوار بود. او يكّه و تنها دربرابر توفانهاى سهمناك ، ايستاد و حتّى امام على عليه السلام نخستين قهرمان اسلام نيز به خاطر موقعيّت خاصّى كه داشت نمى توانست دركنار فاطمه در اين جهاد شركت جويد.

بنابراين لازم بود كه فاطمه به تنهايى بار سنگين مبارزه را بر دوش گيرد. درحالى كه تنها بيست بهار از عمرش مى گذشت. براى آگاهى از شرايط دشوار آن حضرت براى مبارزه تنها به سخنان خود او گوش فرا دهيم. اين سخنان درحقيقت درد نامه اى است كه فاطمه عليها السلام در آن از حال خود به على عليه السلام شكوه مى كند آن هم با كلماتى كه درد و مبارزه خواهى از آنها مى تراود.

ص: 308

يكى از روزها هنگامى كه فاطمه از پيش ابوبكر بازگشته بود به سوى امير مؤمنان آمد و به وى گفت :

« اى پسر ابوطالب ! چه شده كه مانند جنين در پس پرده نشسته و چون متّهمان خانه نشين گشته اى ؟ تو بودى كه شاهپرهاى بازها را درهم مى شكستى ، ولى اكنون پرهاى مرغان ضعيف به تو خيانت كرده اند. تو در گذشته گرگها را از هم مى دريدى امّا اينك خانه نشين شده اى ؟ از روزى كه ارزش خود را بى مقدار كردى و بهره ات را مهمل گذاشتى ، اين پسر ابى قحافه است كه هديۀ پدرم و مؤنه فرزندانم را به ستم از من ستانده است ، بخدا سوگند آشكارا به دشمنى با من برخاسته است ، در سخنانى كه با من داشت او را سرسخت ترين دشمنان يافتم تا آنجا كه انصار ، يارى خود را از من دريغ داشتند ، و مهاجران از ما بريدند و ساير مردم چشم از ما پوشيدند ، اكنون نه كسى از ما دفاع مى كند و نه كسى از ستم دشمن برما جلوگيرى مى كند.

با دلى لبريز از خشم و كينه از خانه بيرون شدم ، و شكست خورده و نااميد بازگشتم درحالى كه هيچ اختيارى ندارم ، اى كاش پيش از اين ذلّت و خوارى مرده بودم.

خداوند از اين تندى كه به تو كردم عذرخواه من است ، و از سوى تو حامى من ، واى بر من در هر بامداد ، واى بر من كه تكيّه گاهم درگذشت ، و بازويم سست گرديد ، به سوى پدر شكايت دارم و از خداوند داد خواهم ، بار خدايا تو نيرومندتر از ديگرانى ».

امير مؤمنان عليه السلام در پاسخ فاطمه زهرا فرمود :

« واى بر تو نيست بلكه واى بر دشمنان توست. اى دختر برگزيده جهانيان و اى بازمانده پيامبر صلى الله عليه و آله. از اين عتاب باز ايست ، كه من در دينم ناتوان نشده ام ، و در توانايى ام اشتباه نكرده ام. اگر براى روزى ( سخن ميگويى ) كه روزى تو از

ص: 309

طرف خداوند تضمين شده است. و كفيل روزى تو ، مورد اعتماد و اطمينان است. و آنچه خداوند برايت فراهم ساخته بهتر است از آنچه از تو دريغ داشته اند. پس همه را به حساب خداوند بگذار ». فاطمه عليها السلام فرمود : « خداوند براى من كافى است و او نيكو وكيلى است » (1).

داستان زندگى سرور زنان عالم ، داستان فضيلت و تقواست. او مجسمۀ ايمان بود و بدين سبب به سرورى زنان عالم دست يافت. او الگوى تمامى زنان مؤمن است.

داستان رحلت وى نيز داستان قهرمانى وشهادت بود ، چرا كه بارزترين نمونه هاى فداكارى و پايدارى را به نمايش گذاشت.

او تا زمان شهادت با هر وسيلۀ ممكن از حق دفاع كرد. در اينجا ما بخشى از اين داستان غم انگيز را كه آتش سوزندۀ غم و اندوه را در دلهاى مؤمنان بوجود آورد و همچنان شعله ور است ، نقل مى كنيم.

در كتاب ( العقد الفريد ج2 ص250 و تاريخ ابى الفداء ج1 ص156 و اعلام النساء ج 3 ص1207 ) پس از ذكر رخدادهايى كه بعد از رحلت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله روى داده ، آمده است :

« ابو بكر ، عمر را به سوى آنان ( خانۀ امام على جهت گرفتن بيعت ) اعزام نمود و به او گفت : چنانچه خوددارى كردند با آنها بجنگ.. عمر با شعلۀ آتشى در دست به سوى آن خانه آمد و در نظر داشت كه خانه را به آتش بكشد ، حضرت زهرا با او روبرو شد و به او فرمود كه : اى پسر خطاب ، آيا براى به آتش كشيدن خانۀ ما آمده اى ؟عمر گفت : آرى ، مگر آنكه برآنچه كه امت بر آن جمع شده اند - بيعت با ابوبكر - موافقت كنيد.8.

ص: 310


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص148.

شهرستانى در كتاب « الملل والنحل » صفحۀ 83 از « نظّام » نقل مى كند كه :

« عمر ، در روز بيعت ، ضربه اى به شكم فاطمه عليها السلام زد كه بر اثر آن جنين او ( محسن ) سِقط شد. عمر فرياد مى زد : خانه را با آنكه در او هست به آتش بكشيد. در حالى كه در خانه جز على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كسى نبود.

مشابه اين واقعه را « بلاذرى » در « انساب الاشراف » ج1 ، صفحۀ 404 ذكر مى كند.

علامه سيد محمد كاظم قزوينى رحمه الله در كتاب « فاطمة الزهراء من المهد الى اللحد » صفحۀ 315 - 320 اين واقعه را به تفصيل ذكر مى كند :

« حضرت زهرا عليها السلام - پيش از حمله دشمنان به خانه - پشت در خانه بود در حاليكه سر مبارك خود را با دستمالى بسته بود - ولى چادر يا عبايى به سر نداشت ، به اين خاطر زمانى كه دشمنان حمله كردند به پشت در پناه برد تا خود را از چشم مردان نامحرم مخفى نگهدارد. و اينجا بود كه بين در و ديوار فشار سختى بر او وارد شد. اين در حالى بود كه حضرت شش ماهه حامله بود.

حضرت ، فريادى از شدت درد كشيد ، چرا كه جنين او كشته شده بود ، و ميخ در ، به سينۀ مبارك او فرو رفته و سينه آن حضرت را مجروح كرد.

در اين هنگام ، دشمنان ، حضرت امير المؤمنين عليه السلام را دستگير كرده بودند و مى خواستند كه او را از منزل بيرون برده و با خود ببرند. با اينكه حضرت زهرا عليها السلام از شدت درد به خود مى پيچيد و جنين كشتۀ او در شكم متلاطم بود ولى براى دفاع از حريم ولايت و امام كوشيد تا در مقابل دشمنان ايستادگى نمايد و مانع از بيرون بردن حضرت على گردد. اينجا بود كه دستور زدن پارۀ تن رسول خدا ، حضرت زهرا صادر شد. فرزندان فاطمه عليها السلام كه شاهد اين معركه بودند ، اينچنين داستان زدن مادر بزرگوار خود را و وفات او را روايت كرده اند :

امام حسن مجتبى عليه السلام ، در مجلس معاويه به مغيره ابن شعبه خطاب كرد وفرمود:

ص: 311

« تو بودى كه فاطمه عليها السلام ، دختر رسول خدا را زدى تا خون از بدن او جارى شد و آنچه در شكم داشت سقط نمود ، و تو چيزى جز خار نمودن رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ، مخالفت با دستورات وى و هتك حرمت او در نظر نداشتى. مگر رسول خدا به وى نفرموده بود كه « تو سرور زنان اهل بهشتى » به خدا سوگند كه سرنوشت تو در آتش جهنم است ».

در كتاب سُلَيم بن قيس از ابن عباس روايت شده است « قنفذ با تازيانه چنان اورا زد كه تا روز رحلت ، آثار تازيانه مانند دمل چركين بر بازوان آن حضرت بود. او ، حضرت را در چارچوب در خانه قرار داد و پهلوى او را شكست تا او جنين خود را سقط نمود ».

حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمايد : علت وفات حضرت زهرا عليها السلام اين بود كه قنفذ ، غلام عمر ، بدستور وى ، با غلاف شمشير بر پهلوى او زد تا محسن خودرا سقط كرد و بر اثر آن به شدت بيمار شد....

بنابراين چنين استنباط مى شود كه بيش از يك نفر دختر رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله را زده و علت سقط جنين او شدند.. حضرت پس از اين واقعه به شدت بيمار شد و در بستر بيمارى افتاد.

همينكه آن حضرت مرگ خود را نزديك ديد ، ام ايمن و اسماء بنت عميس را نزد خويش فرا خواند و كسى را درپى على عليه السلام فرستاد و او را نيز احضار كرد. چون اميرمؤمنان بر بالين او حاضر شد ، فاطمه به وى گفت :

اى پسر عمو ! من مرگ خود را نزديك مى بينم ، و احساس مى كنم كه ساعت به ساعت در پيوستن به پدرم نزديكتر مى شوم. اينك مى خواهم آنچه را كه در دل دارم به تو وصيّت كنم. على عليه السلام فرمود : اى دختر رسول خدا هرچه مى خواهى وصيّت كن. على بالاى سر زهرا نشست و هركه در خانه بود بيرون كرد ، آنگاه حضرت زهرا گفت : اى پسر عمو تو از آغاز زندگى از من دروغ

ص: 312

و خيانتى نديدى و هيچ گاه در اين مدّت كه باهم بوديم با تو مخالفتى نكرده ام. على عليه السلام فرمود : پناه بر خدا ، تو داناتر به خداوند و نيكوكارتر و پرهيزكارتر و گرامى تر و خداترستر از آنى كه بخواهم تو را بدين خاطر توبيخ و سرزنش كنم. جدائى و فقدان تو بر من بسيار سنگين است ، امّا با اين حال از آن هيچ گريزى نيست. به خدا سوگند مصيبت رسول خدا را بر من تازه كردى. بدان كه غم درگذشت و از دست دادن تو براى من بسيار است. و از مصيبتى كه چقدر دردناك و دردآور و گدازنده و اندوهبار است استرجاع مى كنيم. به خدا سوگند اين مصيبتى است كه تَسليّتى براى آن نيست و كمبودى است كه جايگزين ندارد.

سپس هر دو ، ساعتى بگريستند و على سر او را در آغوش گرفت و فرمود :

هرچه مى خواهى به من وصيّت كن كه مرا آنچنان خواهى يافت كه بدان فرمانم داده اى و من درخواست تو را بر خواست خويش ترجيح مى دهم.

فاطمه عليها السلام فرمود : اى پسر عموى رسول خدا ، خداوند از سوى من بهترين پاداش را به تو دهد ، من به تو وصيّت مى كنم كه پس از من با امامه دختر خواهرم ازدواج كنى كه وى براى فرزندانم همچون خود من است. زيرا مردان ناگزيرند كه زن اختيار كنند.

سپس فرمود : پسر عمو برايم تابوتى فراهم ساز. من ديدم كه فرشتگان تصوير آن را برايم كشيده اند. على فرمود : آن را برايم توصيف كن كه چگونه بود ؟ زهرا شكل تابوت را براى على بيان كرد ، - على آن را براى زهرا ساخت ، بنابراين نخستين تابوتى كه در اسلام ساخته شد تابوت زهرا بود كه كسى پيش از آن چنين چيزى نه ديده و نه ساخته بود. - سپس فرمود : به تو وصيّت مى كنم كه هيچ كس از اينانى كه به من ستم و حقّم را پايمال كرده اند بر جنازه ام حاضر نشوند. زيرا اينان دشمن من و دشمن رسول خدا هستند. اجازه نده كسى از آنان و پيروانشان بر من نماز بخوانند ، مرا در شب كه ديده ها آرام گرفته و به خواب

ص: 313

فرو رفته اند ، به خاك سپار ، آن گاه آن حضرت چشم از جهان فرو بست. سلام خداوند بر او و بر پدر و شوهر و فرزندانش.

مردم مدينه يكپارچه ناله و فرياد سر دادند. زنان بنى هاشم در خانه فاطمه عليها السلام گرد آمدند و همه باهم يكصدا شيون كردند. مدينه مى خواست از اين همه شيون و فرياد از جاى كنده شود. زنان داغديده فرياد مى زدند : اى بانوى ما ! اى دختر رسول خدا مردم گروه گروه به سوى على عليه السلام روانه شدند. آن حضرت نشسته بود. حسن و حسين عليهما السلام نيز رو به رويش بودند و هرسه مى گريستند. مردم همه از گريه آنان بگريه افتادند.

ام كلثوم روپوشى به صورت انداخته و دامن كشان و با ردائى آويزان بيرون آمد درحالى كه مى گفت : اى پدر اى رسول خدا ، اينك براستى ما تو را از دست داديم. اين فقدانى است كه ديگر ديدارى درپى ندارد.

مردم گرد آمدند و نشستند و گريه و زارى سر دادند آنان منتظر بودند كه جنازه بيرون آيد تا بر او نماز بخوانند امّا ابوذر بيرون آمد و به آنها گفت : برويد كه بيرون آوردن جنازه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين شامگاه به تأخير افتاد. مردم برخاستند و به راه خود رفتند.

چون پاسى از شب گذشت و ديده ها به خواب آرام فرو رفت ، اميرمؤمنان و حسن و حسين و عمّار و مقداد و عقيل و زبير و ابوذر و سلمان و بريده و چند نفر از بنى هاشم و ياران خاص آن حضرت جنازه فاطمه عليها السلام را بيرون آوردند و بر آن نماز خواندند و سپس او را در دل شب به خاك سپردند. اميرمؤمنان دركنار قبر فاطمه عليها السلام هفت قبر ديگر پديد آورد تا كسى جايگاه حقيقى قبر را نداند. برخى از ياران خاص آن حضرت نيز گفته اند. على عليه السلام قبر را با زمين هموار كرد تا مبادا محل قبر شناخته شود (1).3.

ص: 314


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص191 - 193.

آنگاه حضرت امير به طرف قبر رسول خدا روى كرد و فرمود :

« درود بر تو اى رسول خدا از من و درود بر تو از سوى دخترت ، و زيارت كننده تو و خفته در خاك در بقعه ات ، و كسيكه انتخاب شد تا به زودى به تو بپيوندد ، اى رسول خدا شكيبايى من در فراق برگزيده تو اندك و طاقت من با فقدان او طاق شد. امّا براى من در پيروى از سنّت تو در فراقت ، عزت و گرانمايگى است. آن هنگام كه من سرت را بر لحد آرامگاهت نهادم ، و ميان گردن و سينه ام ( آغوشم ) بودى كه جان از تنت بيرون شد بلى اين چيزى است كه در كتاب خدا پذيرفته است چون ما از اوييم و هم بدو باز مى گرديم.

همانا امانت تو پس گرفته شد ، زهرا را زمين در ربود ، پس از زهرا چه نازيباست آسمان و زمين اى رسول خدا !

امّا اندوهم هميشگى و جاودانه خواهد شد و شبهايم به بيدارى خواهد گذشت و در غمى غوطه خواهم خورد كه هيچ گاه از دلم بيرون نرود تا آنگاه كه خداوند براى من سرائى كه تو در آن اقامت گزيده اى ، برگزيند. اندوه دلخراش حزن برانگيزاننده ، چه زود ميان ما جدائى انداخت. و من از اين به خداى شكوه مى برم. و بهمين زودى دخترت به تو آگاهى خواهد داد از اجتماع امّت تو براى ستم كردن به او ، تمام ماجراها را هم از او بپرس ، از وى دربارۀ رفتارشان با ما بپرس. چه آتشى در سينه داشت امّا راهى براى گفتن آن نيافت. او خود به زودى تمام اين ماجراها را خواهد گفت ، و خداوند در اين باره داورى فرمايد كه او بهترين داوران است » (1).

زهرا عليها السلام شراره اى از محبّت شد و گرما و روشنايى او هيچ گاه در دل مؤمنان به سردى و خاموشى نخواهد گراييد. او پرچم مبارزه اى شد كه هرگز مكتبيان3.

ص: 315


1- - بحار الانوار ، ج43 ، ص193.

مسئول آن را از دست بر زمين نخواهند انداخت. او پرتو اخلاق نيكو و والا و عدالت طلبى بود كه پهنه سپيده دمان را به رنگ خون به ناحق ريخته ، و حق خيانت شده اش نمايان مى سازد ، و بدين وسيله تاب و تپش انقلاب را در رگهاى جوانمردان به جريان مى اندازد. تا در مسير جهاد مقدّس خودش برضدّ زورمداران و فرصت طلبان و خشك مقدّسان از اين شرارۀ پاك توشه برگيرند.

امّت ما امروز پيش از هر روز ديگر به احياى ياد فاطمه عليها السلام نيازمندتر است تا او را مقتداى خود قرار دهد و در اين ميان مسئوليّت مردان بيشتر از زنان است.

ص: 316

چهارمين معصوم امام دوّم، كريم اهل بيت حسن بن على عليه السلام

اشاره

ص: 317

زندگينامه

نام : حسن

پدر و مادر : على بن ابيطالب و فاطمه زهرا

شهرت : مجتبى سبط اكبر

كنيه : ابو محمّد

زمان و محل تولّد : نيمۀ رمضان سال دوّم هجرت در مدينه.

زمان و محل شهادت : 28 صفر سال 50 هجرى در سنّ حدود 47 سالگى به دستور معاويه ، توسط جعده ، در مدينه ، مسموم و به شهادت رسيد

مرقد : قبرستان بقيع ، واقع در مدينه

دوران زندگى : در سه بخش :

1 - عصر پيامبر صلى الله عليه و آله ( حدود 8 سال )

2 - ملازمت با پدر ( حدود 37 سال )

3 - عصر امامت ( ده سال ).

ص: 318

بنياد پاك

ولادت و پرورش امام حسن مجتبى

در پانزدهمين شب از ماه مبارك رمضان ، خانۀ رسالت پس از انتظار طولانى به استقبال مولود محبوب خود مى شتافت ، درست همان گونه كه گُلى با طراوت و شاداب ، پس از مدّتى تشنگى از يك قطرۀ زلال و گواراى شبنم استقبال مى كند.

نوزاد به نياى خويش ، يعنى رسول بزرگ اسلام ، بسيار شباهت داشت ، امّا وى به هنگام تولّد اين نوزاد حضور نداشت تا مژدۀ ولادت را به آن حضرت برسانند. پيامبر صلى الله عليه و آله به سفرى رفته بود و به زودى به مدينه مراجعت مى كرد.

خانواده با اشتياقى وافر چشم به راه بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله بود و هيچ يك از آداب و رسوم تولّد را برگزار نكرده بودند تا آنكه پيامبر اكرم از مسافرت بازگشت و بنابر عادت هميشگى خويش ، نخست به سوى خانۀ فاطمه زهرا رهسپار شد. چون مژدۀ تولّد كودك را به پيامبر خدا رساندند ، سرورى زايدالوصف آن حضرت را فرا گرفت و خواستار ديدن كودك شد. چون كودك را در آغوش گرفت ، بوييد و بوسيد و در گوشهايش اقامه و اذان گفت و پس از آنكه از

ص: 319

پوشاندن جامه زرد به كودك نهى كرد ، دستور داد تا خرقه اى سپيد بياورند و كودك را در آن بپيچند.

پيامبر اعظم منتظر بود تا ببيند آيا از آسمان خَبَر تازه اى دربارۀ اين كودك فرود مى آيد يا نه ؟ وحى نازل شد و خطاب به آن حضرت گفته شد : نام فرزند هارون ، جانشين موسى عليه السلام ، شبّر بود و على نيز نسبت به تو به منزلۀ هارون است نسبت به موسى ، پس اين كودك را « حسن » نام گذارى كن كه حسن در عربى مرادف شبّر است.

نام حسن در مدينه ، همچون بوى خوش گلها پيچيد. مژده دهندگان با گرمترين و شايسته ترين تبريكات به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند ، زيرا حسن نخستين فرزند خانۀ رسالت بود و چشم پيامبر اكرم و ياران بزرگوارش به وى دوخته شده بود. او تجديد كنندۀ رسالت پيامبر بود و در آينده ، مقتدا و الگوى مسلمانان صالح به شمار مى آمد. او پس از پيامبر ادامه دهندۀ راه و رسالت آن حضرت بود.

روز بعد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود تا قوچى بياورند و قربانى كرد. چون قربانى را نزد آن حضرت آوردند ، وى خود آمد تا بدين مناسبت دعايى بخواند. پس فرمود :

«بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. خدايا ! استخوان آن در مقابل استخوان حسن و گوشت آن در مقابل گوشت او و خون آن در برابر خون او و موى آن در برابر موى او. خدايا ! اين را نگاهبان محمّد و آل او قرار بده ». سپس دستور داد گوشت قربانى را ميان تنگدستان و مستمندان تقسيم كنند تا اين كار پس از وى در ميان مردم سنّت گردد. وخانواده هاى توانگر در هر مناسبتى گوسفندى قربانى كنند تا بدين وسيله ثروت در ميان مردم توزيع شود و تنها در ميان توانگران و اغنيا نباشد.

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله در حضور لبابه ، ام الفضل ، همسر عبّاس بن عبدالمطلّب ،

ص: 320

عموى خويش ، حسن را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد :

- آيا دربارۀ من خوابى ديده اى ؟

- آرى اى رسول خدا.

- آن را بازگوى.

- چنان ديدم كه قطعه اى از تن شما در دامن من افتاده است.

- پس پيامبر صلى الله عليه و آله لبخندى زد و كودك شير خواره را به دست او سپرد و فرمود : آرى اين تأويل رؤياى توست. او پارۀ تن من است.

بدين ترتيب ام الفضل به عنوان دايۀ امام حسن برگزيده شد.

كودك در كنف حمايت رسول بزرگوار اسلام و در زير سايۀ پدرش امام على و حضرت زهرا بزرگ مى شد تا بدين وسيله تمام معانى و مفاهيم اسلامِ ناب را از چشمه سار رسالت و تمام ارزشهاى ولايت را در زير سايۀ ولايت و همۀ فضايل و مكارم را از منبع عصمت و فضليت بياموزد.

پيامبر صلى الله عليه و آله ، على و زهرا عليهما السلام در تربيت امام توجّه و اهتمامى بليغ ، مبذول مى داشتند تا بدان وسيله ، استعدادها و شايستگيهاى وى را شكوفا سازند.

وراثت

بى ترديد وراثت ، در ساخت شخصيّت فرد تأثير به سزايى دارد. شخصيّت فرد با محيطى كه از آن برخاسته و در آن متولّد شده است ارتباط مستقيمى دارد. در ميان فرزندان ابو طالب ، بهترين و برترين خانه ها براى پديد آمدن انسان كامل ، همين خانه بود ، زيرا هر كودكى كه در اين خانه زاده مى شد ، از دو طرف با عبدالمطلّب نسبت داشت. از يك طرف از سوى على بن ابى طالب و از طرف ديگر از سوى فاطمه دختر محمّد بن عبداللّٰه بن عبدالمطلّب. همان طور كه على عليه السلام خود نيز از دو سوى به هاشم منسوب بود.

ص: 321

ما در اينجا در صدد بيان مناقب و فضايل هاشم و بويژه خاندان عبدالمطلّب در ميان آنان نيستيم كه فضايل و مناقب وى بسيار و فراوان است ، بلكه همين مقدار كافى است كه بدانيم رسول گرامى اسلام ، محمّد بن عبداللّٰه صلى الله عليه و آله و جانشين بزرگوار آن حضرت ، امام على عليه السلام ، از همين خانواده برخاسته اند.

بر حسب كشفيات علم ژنتيك ، تأثير ، گاه از سوى پدر است كه در اين حالت ، تمام ويژگيها و صفات پدر به كودك منتقل مى شود و گاهى نيز كودك از سوى مادر ، كه در مورد امام حسن اين قسم اخير تحقّق يافت. در شخصيّت امام حسن نشانۀ هاى مادرش هويدا بود و بدين ترتيب خود منعكس كنندۀ صفات پدر بزرگوار آن حضرت يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله بود.

از اين رو امام حسن بيشتر از آن كه شبيه امام على باشد به پيامبر شباهت بسيار داشت و بدين خاطر بارها پيامبر خود نيز فرموده بود :

« حسن از من و حسين از على است ».

شايد بتوان با نگرش بر حوادثى كه پس از رسول گرامى اسلام رخ داده است اين حديث را به گونه اى ديگر هم تفسير كرد. و ماهيّت شرايطى كه در دوران امام حسن حكمفرما بود آن حضرت را وامى داشت روش پيامبر صلى الله عليه و آله را دنبال كند و آن حضرت را كاملاً الگوى خود قرار دهد و همچون او به موّفقيتهاى بزرگى نيز نايل شود.

با اتخاذ همين روش بود كه وى مانند پيامبر گذشت و اغماض را پيشۀ خود مى ساخت و با دشمنانش به صلح و مدارا رفتار مى كرد.

چنان كه شرايط و اوضاع خاصّ روزگار امام حسين نيز اقتضا مى كرد تا آن حضرت در امر دين و پيشبرد آن از خود تلاش و غيرت نشان دهد و همين امر موجب شباهتهاى ميان دوران او و دوران امام على شده بود.

ص: 322

تربيت

پيامبر صلى الله عليه و آله ، على و زهرا عليهما السلام تربيّت حسن مجتبى را بر عهده داشتند و با تربيّت صالح و اسلامى خود ، وى را براى رهبرى امّت در آينده آماده مى كردند.

در واقع خانۀ رسالت با آگاهى از منزلتى كه حسن در آينده در جامعۀ اسلامى به خود اختصاص مى داد ، به تربيّت وى اهتمام مى ورزيدند. آنان مقام و منزلت حسن را به شيوه هاى مختلف نيز به آگاهى مؤمنان مى رساندند. مثلاً پيامبر اكرم او را بر سينه اش بالا مى برد و آنگاه بلندش مى كرد تا بايستد و يا دستانش را مى گرفت و آرام به سوى چهرۀ مباركش مى كشيد و مى خواند :

« حزقه حزقه (1) ترق عين بقه »

سپس با حسن عليه السلام با ملاطفت رفتار مى كرد و با او شوخى و بازى مى كرد. آنگاه دست به دعا بر مى داشت و مى فرمود : خدايا ! من حسن را دوست دارم پس تو نيز دوستدار او را دوست بدار.

در واقع پيامبر اسلام مى خواست بدين ترتيب سيرۀ خويش را در برخورد با امام حسن به عنوان اسوۀ مؤمنان به ياران خود تفهيم كند. از اين رو حسن را گرامى مى داشت و او را ارج و احترام مى نهاد.

يك بار پيامبر براى نماز به امامت ايستاده بود. چون به سجده رفت مسلمانان نيز به سجده رفتند و ذكر « سُبْحٰانَ رَبِّى الْأَعْلىٰ وَبِحَمْدِهِ » را چند بار تكرار كردند و منتظر بودند تا پيامبر اكرم سر از سجده بردارد ، امّا پيامبر صلى الله عليه و آله سجده اش را طول داد. نمازگزاران از اين امر تعجّب كردند. مگر چه اتفاقى افتاده است ؟ اكثر آنان صداى پيامبر را كه در مسجد شكوه و ابهّت خاصّى ايجاد كرده بود ،د.

ص: 323


1- - حزقه : مرد كوتاه قامتى است كه به هنگام رفتن گامهاى كوتاه بردارد.

نمى شنيدند. هر آينه گمانهاى ديگرى به خود راه مى دادند. آنان منتظر ماندند تا اينكه پيامبر سر از سجده برداشت. نماز پايان يافت در حالى كه مسلمانان مشتاق بودند علّت طولانى شدن سجدۀ پيامبر خدا را از آن حضرت سؤال كنند. چون در اين باره از پيامبر پرسش كردند ، آن حضرت در پاسخ فرمود : حسن بر گردنم سوار شده بود و من دلم نيامد كه او را به اجبار پايين آورم ، بنابر اين صبر كردم تا او خود از گردنم پايين رود.

يك بار ديگر پيامبر بر فراز منبر بود و براى مردم سخنرانى مى كرد و آنان را اندرز مى گفت كه حسن و حسين از گوشه مسجد آمدند در حالى كه نزديك بود بلغزند و زمين بخورند ، ناگهان پيامبر صلى الله عليه و آله از منبر فرود آمد و به سوى آن دو شتافت و آنان را گرفت و با خود بر فراز منبر برد. يكى از آنانرا بر پاى راست و ديگرى را بر پاى چپ خود نشانيد و پيوسته مى گفت : « خدا و پيامبرش راست گفته اند كه اموال و اولاد شما فتنه هستند. من به اين دو طفل نگريستم كه راه مى رفتند ، و مى لغزيدند ، نتوانستم درنگ كنم تا آنكه سخنم را نيمه تمام رها كردم و آنها را بر فراز منبر آوردم ».

حتّى آن حضرت ، حسن و حسين را در يكى از سفرهاى كوتاهش با خود همراه برد. وى آن دو را بر روى استرى كه جلو يا پشت آن حضرت حركت مى كرد نشانيد. حضرت اين كار را كرد تا اگر به ديدن آن دو اشتياق پيدا كرد آنان را ببيند يا اگر آنان هواى ديدن آن حضرت را كردند ، بتوانند وى را ببينند. همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله در هر مناسبتى از اين دو تمجيد مى كرد و بزرگوارى و كرامت آنان را به همگان اعلان مى داشت. در روز مباهله نيز پيامبر اين دو و پدر و مادر آنان را برگزيد كه از تابش برهان آنان اسقفها مدهوش و متحيّر ماندند (1) ».1.

ص: 324


1- - الحسن بن على ، ص21.

روزى رسول خدا به خانۀ فاطمه رفت و بنابر عادت خود سه بار سلام گفت ، امّا جوابى نشنيد. آن حضرت به طرف حياط خانه بازگشت و در بين گروهى از يارانش نشست. سپس امام حسن آمد و بر پشت پدر بزرگش جَست. پيامبر او را محكم گرفت و سپس دهانش را بوسيد و در حالى كه مى گفت : حسن از من و حسين از على است به راه افتاد.

مردم ، بسيارى از اوقات از اين كردار پيامبر در شگفت مى شدند. و از خود مى پرسيدند كه چرا پيامبر در حقّ فرزندانش چنين كارهايى را آشكارا انجام مى دهد. روزى يكى از ياران آن حضرت ، پيامبر را ديد كه حسن را مى بوسد و مى بويد. آن مرد در حالى كه از اين عمل پيامبر ناخرسند بود عرض كرد : من پسرى دارم كه تا كنون هرگز او را نبوسيده ام. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى پاسخى داد كه مضمونش اين بود : وقتى كه خداوند رحمت را از دل تو بر داشت به نظر تو ، من چه كارى مى توانم بكنم ؟ بعدها چون فرصت ديگرى پيش آمد پيامبر فرمود :

« حسن و حسين فرزندان منند. هر كه اين دو را دوست بدارد مرا دوست داشته و آن كه مرا دوست بدارد ، خداوند را دوست داشته است و هر كه خداوند را دوست بدارد ، خداى او را به بهشت داخل مى كند. و هر كه با اين دو دشمنى ورزد با من به دشمنى برخاسته و هر كه با من به دشمنى بر خيزد خداى بر او خشم گيرد و هر كه مورد خشم خداوند واقع شود ، او را به آتش ( دوزخ ) داخل مى كند ».

سپس از روى محبّت بسيار آن دو را بغل كرد : يكى را طرف راست و ديگرى را طرف چپ.

چه بسيار صحابه ، اين سخن مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شنيدند كه مى فرمود :

« اين دو فرزندان من و فرزندان دخترم هستند. بار الها ! من اين دو و دوستداران آنان را دوست مى دارم ».

ص: 325

يا در حالى كه به امام حسن اشاره مى كرد ، مى فرمود : « دوستدار او را دوست مى دارم ».

ابو هريره پس از وفات پيامبر با امام حسن بر خورد مى كند و به آن حضرت مى گويد : به من اجازه بده تا همان جايى را كه مى ديدم پيامبر بر آن بوسه مى زند ببوسم. سپس ناف آن حضرت را بوسيد. از اينجا معلوم مى شود كه پيامبر آشكارا بدين عمل ، مبادرت مى كرده است تا آنجا كه مردم همگى آن را مى ديدند و به آن آگاه بودند.

پيامبر آن قدر در مدح حسن و حسين سخن مى گفت كه برخى گمان مى كردند كه اين دو از پدرشان ، امام على ، برترند. تا آنجا كه پيامبر اكرم به توضيح اين نكته پرداخت و فرمود :

حسن و حسين در دنيا و آخرت برترند و پدرشان از اين دو والاتر و برتر است.

بسيار اتّفاق مى افتاد كه آن حضرت ، حسن و حسين را بر شانه هايش بالا مى برد و در خيابانهاى مدينه و در برابر چشم مردم گردش مى كرد و به آن دو مى گفت :

« چه شتر خوبى است شتر شما و چه سواران خوبى هستيد شما دو تن ».

و چه بسيار در ميان مردم بانگ بر مى آورد و مى فرمود :

« حسن و حسين سروران جوانان بهشتى هستند ».

يا مى فرمود :

« حسن و حسين دو گل من از دنيا هستند ».

يا مى فرمود :

« حسن و حسين هر دو امامند چه برخيزند و چه بنشينند ».

و يك بار نيز فرمود :

« چون روز قيامت فرا رسد ، عرش پروردگار جهانيان با هر زيورى آراسته مى شود. آنگاه دو منبر از نور مى آورند كه طول آنها صد مايل است. يكى از آنها را در سمت راست عرش و ديگرى را در سمت چپ عرش مى نهند. سپس حسن و حسين عليهما السلام را مى آورند.

حسن بر يكى از آن دو منبر و حسين بر ديگرى مى نشينند و خداوند به اين دو نفر ،

ص: 326

عرش خود را مى آرايد چنان كه زن با گوشواره ( گوشهايش را زينت مى دهد ) » (1).

از امام رضا از قول پدرانش ، نقل شده است كه رسول خدا فرمود :

« فرزند ، گل است و گلهاى من حسن و حسين هستند » (2).

از رسول خدا نقل شده است كه فرمود :

« هر كه حسن و حسين را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى كرده است » (3).

عمران بن حصين نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه به وى فرمود :

اى عمران بن حصين ! هر چيز جايگاهى در دل دارد ، امّا هيچ چيز در دل من از جايگاهى كه اينان دارند ، برخوردار نيست.

عرض كردم : تا اين اندازه ( آنان را دوست دارى ) اى رسول خدا !

فرمود : « اى عمران ! آنچه برتو پنهان مانده است از اين بالاتر است.. خدا مرا به محبّت ورزيدن به اين دو فرمان داده است » (4).

ابوذر غفارى روايت كرده است كه ديدم رسول خدا حسن بن على را9.

ص: 327


1- - بحارالانوار ، ج43 ، ص262.
2- - همان مأخذ ، ص264.
3- - همان مأخذ ، ص264.
4- - همان مأخذ ، ص269.

مى بوسد و مى فرمايد :

« هر كه حسن و حسين و ذريۀ آنان را از روى اخلاص دوست بدارد آتش ، چهره اش را نسوزاند اگر چه گناهانش به شمارۀ ريگهاى انباشته شده باشد مگر گناهى كه او را از ايمان به در كرده باشد » (1).

سلمان نيز روايت كرده است كه از رسول خدا شنيدم كه دربارۀ حسن و حسين مى فرمود :

« خدايا من اين دو را دوست دارم پس تو نيز آنان را و هم دوستدارانشان را دوست بدار ».

و نيز پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :

« هر كه حسن و حسين را دوست بدارد من او را دوست مى دارم و هر كس را كه من دوست بدارم خداى هم او را دوست مى دارد و هر كه را خداوند دوست بدارد او را به بهشت مى برد و هر كه حسن و حسين را دشمن دارد من نيز او را دشمن دارم و هر كس را كه من دشمن بدارم خداى هم او را دشمن مى دارد و هر كه را خداوند دشمن بدارد او را به آتش مى برد » (2).

و سخنان درخشان و گهر بار ديگرى از اين قبيل كه ما مى توانيم يقين كنيم كه اين سخنان از جانب خود پيامبر نبود ، بلكه صادر شده از سوى وحى بود كه پيامبر جز بر طبق آن سخن نمى گفته است.

عنايت و توجّه پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان شامل اين طفل بود تا آنكه اين كودك به جوانى برومند تبديل شد كه از سر چشمۀ خير و فضيلت خود را سيراب ساخته و اينك شايستۀ رهبرى مسلمانان شده بود. پيامبر اكرم و پيش از وى خداى5.

ص: 328


1- - بحارالانوار ، ج43 ، ص270.
2- - همان مأخذ ، ص275.

پيامبر نيز همين شايستگى را در سيماى او ديده بودند. از اين رو به پيامبر وحى كرد على را به جانشينى خود قرار دهد و پس از وى حسن و حسين را. پس پيامبر همواره مردم را به دوستى آنان و تبعيّت از ايشان و راه آنان فرا مى خواند.

اگر ما در چيزى شك كنيم هرگز نمى توانيم در اين نكته بخود ترديد راه دهيم كه پروردۀ رسول خدا از ديگر مردمان به جانشينى آن حضرت سزاوارتر است.

وفات پيامبر.. و انحراف مسلمانان

تنها هشت بهار از عمر امام حسن مى گذشت كه رسول اسلام به رفيق اعلى پيوست ( سال 11 هجرى ). اين حادثه جانگداز در قلب امام حسن تأثير بسيارى گذارد و آتش غم و اندوه را در دل او شعله ور ساخت.

هنگامى كه حكومت ، كه حقّ شرعى امير مؤمنان على بود ، از آن حضرت سلب شد ، حسن اندوه و خشم بيشترى در خود احساس مى كرد. نه به آن خاطر كه پدرش از حقّ مشروع خويش يا منصبى كه وى شايستۀ آن بود باز داشته شد و يا اينكه دنيا از او روى برتافته و به ديگران روى نموده است ، هرگز ، بلكه امام حسن به انحراف مسلمانان از جادۀ مستقيم حقّ مى نگريست كه اين خود به معنى سقوط در ورطۀ گمراهى و بازگشت به همان مفاسد روزگار جاهليّت بود ، آن هم پس از مدتى كه از گمراهى ، نجات يافته و از مفاسد آزاد شده بودند. از اين رو ، وى افسرده مى شد و اندوهش شدّت مى يافت.

روزى به مسجد رفت و خليفه اوّل را ديد كه بر منبر جدّش و بلكه بر منبر پدرش براى مردم سخنرانى مى كند. ناگهان دلش از درد و اندوه لبريز شد و يكپارچه به خشم و غضب مبّدل گشت. صفوف مردم را شكافت تا به منبر رسيد و سپس خطاب به خليفه گفت : از منبر پدرم فرود آى... خليفه خاموش ماند و حسن دوباره سخن خود را تكرار كرد و اندكى ديگر نزديكتر آمد و گفت :

ص: 329

به تو خطاب مى كنم. يكى از اصحاب برخاست و حسن را محكم گرفت ، آتش خشم وى اندكى فروكش كرد و لحظه اى سكوت حكمفرما شد ، امّا خليفه با گفتار خود اين سكوت را شكست و گفت : راست مى گويى ، اين منبر پدر توست و اضافه بر اين چيزى نگفت. سپس على را مورد عتاب قرار داد ، زيرا گمان كرده بود كه آن حضرت ، فرزندش را بر ضدّ وى تحريك كرده است ، امّا على عليه السلام براى وى سوگند ياد كرد كه چنين كارى نكرده است.

23 سال از اين واقعه گذشت تا آنگاه كه آتش انقلاب مسلمانان شعله ور گرديد و مردم خواستار بر كنارى عثمان از خلافت شدند. دامنۀ انقلاب به تدريج رو به گسترش مى گذاشت و مسلمانانى كه از سياستهاى نادرست خليفه و اطرافيانش به تنگ آمده بودند ، دسته دسته به صفوف انقلابيون مى پيوستند. سرمداران اين حركت ، بزرگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سران مسلمانان همچون عمار ياسر ، مالك بن حارث ( اشتر ) و محمّد بن ابوبكر بودند. شمار بسيارى از مردم عراق و مصر و نيز گروهى از اعراب به اينان پيوستند. اين عدّه طبعاً نه اصول فكرى صحيحى داشتند و نه از تجربۀ كافى برخوردار بودند ، بلكه بسيارى از آنان را نخوت فرا گرفته بود و بيشتر به منافع خويش مى انديشيدند.

آتش انقلاب شعله ور شده بود.

مسلمانان خانه عثمان را به محاصرۀ خود گرفتند و از او خواستند يا از خلافت كناره گيرى كند و يا به خواسته هاى آنان جامۀ عمل بپوشاند. عثمان نيز تنها تكيه گاهش سپاه معاويه بود و از اين سپاه در خواست كرده بود تا به كمك وى بشتابند ، معاويه سپاه خود را در بيرون از مدينه نگه داشته بود تا هر گاه ، كه فرمان داد به شهر داخل شوند.

روزى امير مؤمنان على عليه السلام خواست به عثمان پيغام دهد كه اگر بخواهد ، وى حاضر است از او دفاع و با وى مشورت كند و در جهت صلاح جهان اسلام

ص: 330

تدبيرى بينديشد.

امّا چه كسى بايد اين پيغام را به عثمان برساند ؟ زيرا دهها هزار تن با نيزه هاى برافراشته و شمشيرهاى بر كشيده اطراف خانۀ او را احاطه كرده بوند. اينجا بود كه حسن برخاست و داوطلب رساندن پيغام على به عثمان شد. وى صفوف محاصره كنندگان را با نهايت شجاعت از هم شكافت و به خانه عثمان رسيد و با كمال آرامش به درون خانه رفت و پيغام پدرش را به عثمان تسليم كرد و خود نيز به نصيحت و مشورت با عثمان پرداخت و توجّهى به سر و صداى انقلابيون و چكاچك شمشيرها و شيهه اسبان و به هم خوردن نيزه هاى آنان نشان نداد. انقلابيون حالتى تهاجمى داشتند و ممكن بود به خانه بريزند و هر كس كه در خانه مى يافتند ، از جمله امام حسن را از دم تيغ بگذرانند ، امّا آن حضرت محكم و استوار و با نهايت دليرى ، بى اعتنا به همه اين خطرها ، در آنجا نشست ، زيرا او مى دانست كه اگر آسيبى به او برسد در راه خير خواهى و به خاطر خدا و فرو نشاندن آتش فتنه از بلاد مسلمانان بوده است.

بدين سان امام حسن در كنار عثمان نشست و مأموريت خود را بخوبى انجام داد و پيغام پدرش را رسانيد و آنگاه كه عزم باز گشت كرد از ميان صفوف انقلابيون به سلامت عبور كرد.

سرانجام عثمان كشته شد و حوادث بسيارى پس از قتل وى به وقوع پيوست. از يك سو معاويه مردم را به سوى خود مى خواند و از سوى ديگر ناكثين ( پيمان شكنان ) با برافراشتن پيراهن عثمان عدّه اى را به گرد خود جمع كرده بودند و همسر پيامبر نيز همراه با عدّه اى آماده بود تا انتقام خون عثمان را بگيرند. در اين موقع باز امام حسن عليه السلام را مى بينيم ، جوانى كه از تمام شايستگيهاى رهبرى و جانشينى برخوردار است و پس از پدر بزرگوارش ، از تواناترين مردم در تعيين سرنوشت و حل مشكلات مسلمانان به حساب مى آمد.

ص: 331

جهان اسلام نيز در آن روز به تدبير و سياست وى بيش از هر چيز ديگر نيازمند بود ، زيرا تنها يك گام مى توانست دنياى اسلام را زيروزبر كند.

اميرمؤمنان عليه السلام نيز بر سر دوراهى سخت و دشوارى قرار گرفته بود كه انتخاب هر يك از ديگرى دشوارتر مى نمود. يا آن حضرت مى بايست از مقابلۀ با دشمنان سر باز زند ، كه اين همان خواستۀ دشمنانش بود ، و در نتيجه صاحبان منافع و مطامع به حكومت مى رسيدند و يا اينكه وارد جنگ شود. سرانجام چنين هم شد و بديهى بود كه بسيارى از مسلمانان در اين صورت كشته خواهند شد.

در گرما گرم اين حوادث آنچه قابل ملاحظه است نقش امام حسن مى باشد كه در كنار پدر بزرگوار خود ، تمام مشكلات و سختيها را تجربه مى كند. حضرت على عليه السلام نيز به دو علّت ، امام حسن را در كار خلافت خود شركت مى دهد. يكى از آن جهت كه وى از كفايت و تدبير والايى برخوردار بود و ديگر از آن جهت كه مردم را به امام و جانشين پس از خود راهنمايى كند تا آنان امام حسن را به عنوان رهبرى آزموده و دور انديش و حاكمى دادگر و مهربان ، مدّ نظر قرار دهند.

روزى كه مردم با امام على عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين بيعت كردند ، آن حضرت تصميم گرفت به شيوۀ خلفاى پيش از خود بر منبر رود و طى خطبه اى ، سياستهاى خود را براى مردم تبيين كند تا آنان از خط مشى او و شيوۀ خلافتش آگاه گردند. بنابر احاديث موجود ، آن حضرت از امام حسن خواست بر منبر رود تا مبادا قريش پس از وى بگويند كه او هيچ كار خيرى نكرد. اميرمؤمنان عليه السلام خود به اين نكته تصريح كرده است. امام حسن بر منبر نشست ، خطبه اى بليغ ايراد كرد و مردم را اندرز گفت و پس از وى على عليه السلام بر فراز منبر آمد و فضايل والاى حسنين را در برابر ديدگان تمام مردم ، يك به يك بر شمرد.

امام حسن در جنگ جمل بازوى استوار پدر بزرگوارش محسوب مى شد.

در فتنه جمل ، حضرت على فرزند بزرگوارش را در رأس هيأتى متشكّل از

ص: 332

عبداللّٰه بن عبّاس و عمار ياسر و قيس بن سعد بن سوى كوفه روانه كرد تا كوفيان را از جنگ خيانت بار اصحاب جمل آگاهى و پرهيز دهد. در اين مأموريت امام حسن حامل نامه اى از اميرمؤمنان عليه السلام بود. آن حضرت در اين نامه به صورت فشرده به ماجراى قتل عثمان و حقيقت آن اشاره كرده بود.

امام حسن به كوفه وارد شد. وى مى خواست كوفيان را كه از همراهى با امام على عليه السلام خوددارى كرده بودند ، به جنگ تهييج كند. از اين رو نخست به نكوهش ابوموسى اشعرى ، آن مرد نيرنگ باز ، زبان گشود ، زيرا ابوموسى كه در آن روز والى كوفه بود ، مردم را از پيوستن به على عليه السلام منع مى كرد. سپس امام حسن نامۀ اميرمؤمنان را خطاب به مردم كوفه قرائت كرد. آن حضرت در اين نامه فرموده بود :

« من بدين گونه براى جنگ بيرون آمده ام ، يا ستمگرم يا ستمديده ، يا سركشم و يا بر من سركشى شده است. پس اگر اين نامۀ من به دست هر كسى رسيد به خدا سوگندش مى دهم كه به سوى من حركت كند. تا اگر ستمديده ام ، ياريم كند و اگر ستمگرم مرا به پوزش وادارد ».

آنگاه امام حسن خود مردم را مخاطب قرار داد و آنان را به جهاد ، ترغيب كرد. وى در اين سخنرانى پر شور به مردم گفت :

« اى مردم ما آمده ايم تا شما را به خدا و قرآن و سنّت پيامبرش و به آگاهترين و دادگرترين و برترين مسلمانان و وفادارترين كسى كه با او دست بيعت داده ايد ، فرا بخوانيم. كسى كه قرآن بر او عيب ننهاده و سنّت ، او را فراموش نكرده و از سابقان در اسلام بوده است. به كسى كه خداى تعالى و پيامبرش او را به دو پيوند نزديك كرده اند : يكى پيوند دين و ديگرى پيوند خويشى. به كسى كه از ديگران به هر نيكى سبقت جسته است.

به كسى كه خدا و رسولش به يارى او از ديگران

ص: 333

بى نياز مى گشتند. به كسى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك مى شد در حالى كه مردم از وى دورى مى گزيدند. با او نماز مى گزارد در زمانى كه مردم مشرك بودند و در ركاب رسول خدا جهاد مى كرد. در وقتى كه مردم از پيش روى آن حضرت مى گريختند ، و با او به نبرد مى آمد در حالى كه ديگر مردمان از يارى وى باز مى ايستادند. او پيامبر صلى الله عليه و آله را تصديق مى كرد در حالى كه ديگران وى را دروغگو مى شمردند. به او كه سابقۀ كسى در اسلام همسنگ سابقۀ او نيست

او اينك از شما يارى مى طلبد و به سوى حقّ فرا مى خواند و شما را فرمان مى دهد كه به سويش رهسپار شويد تا او را در برابر مردمى كه پيمانشان را با وى زير پا نهاده اند و ياران صالحش را كشته و عاملانش را مثله كرده و بيت المالش را به غارت برده اند ، حمايت و يارى كنيد. خداوند شما را مرحمت كند ، به سوى او حركت كنيد. پس به معروف امر كنيد و از منكر جلوگيرى نماييد و در صحنه اى كه صالحان حاضر مى شوند ، شما نيز حضور يابيد... ».

بدين سان قسمت نخست خطبۀ امام حسن پايان مى پذيرد. وى در آغاز اين خطبه نخست دستور صاحب حكومت ( على عليه السلام ) را از روى نامه اى كه امام بدو سپرده براى مردم مى خواند و سپس خود شخصيّت بر جستۀ خليفه را مورد شرح و توضيح قرار مى دهد تا بدين وسيله مردم خليفه را امين دين و دنياى خود قلمداد كنند. آنگاه به بررسى فتنۀ اصحاب جمل مى پردازد تا روح انسانى كه آنان را به دفاع از مقدّسات وامى دارد ، برانگيزد و در پايان از بُعد دينى با آنان سخن مى راند و بدين ترتيب به كمال مقصود خويش دست مى يابد.

امام حسن عليه السلام پس از اين سخنرانى ، خطبه ديگرى نيز ايراد كرد كه شور و حماسه در آن موج مى زد. وى طىّ اين خطبه مردم را به جهاد دعوت مى كرد و سرانجام در پس سخنرانيهاى آتشين وى ، شمار بسيارى از كوفيان به قصد يارى اميرمؤمنان به گرد وى جمع شدند. نا گفته نماند كه به دنبال اين سخنرانيها

ص: 334

اقدامات و تدابير ديگرى نيز اعمال مى شد تا اين سخنان اثر خود را از دست ندهند.

سپاه امام على عليه السلام به سوى بصره آمد. هر دو سپاه رو در روى يكديگر به صف ايستادند. اميرمؤمنان پى برد كه پرچم سپاه دشمن ، نقطه اى است كه بايد مورد هجوم قرار گيرد. اگر اين پرچم بر زمين مى افتاد ، دشمن مى گريخت و اگر بر جاى خود استوار مى ماند شمار بسيارى از هر دو سپاه به خاك و خون مى غلتيدند و البته اين چيزى بود كه امام بدان تمايل نداشت. از اين رو به فرزند شجاع خود محمّد بن حنفيه كه در دليرى زبانزد خاص و عام بود ، رو كرد و وى را به حمله فرمان داد و بدو گفت كه بايد به قصد انداختن پرچم يورش برد ، زيرا پيروزى يا شكست دشمن در گرو اين پرچم بود و سپاه دشمن نيز به همين خاطر با تمام نيرو از پرچم خود محافظت مى كرد.

محمّد بن حنفيه با عزمى پولادين روانه ميدان شد ، امّا هنوز اندكى جلو نرفته بود كه دشمن از قصد وى آگاه گشت و او را در زير باران تير ، گرفتند. محمّد كه راهى براى پيشروى در برابر خود نمى ديد ، به مركز فرماندهى سپاه ، نزد اميرمؤمنان بازگشت.

على عليه السلام بر وى نهيب زد ، امّا محمّد گفت منتظر است تا از شدّت تير باران دشمن اندكى كاسته شود تا وى هجوم خود را دو باره از سر گيرد. در اينجا يكى از راويان نقل مى كند كه امام خود تصميم گرفت اين مأموريت را به انجام برساند ، امام حسن برخاست و گفت كه وى داوطلب انجام اين مهم است. على عليه السلام پس از اندكى ترديد كه شايد از مراقبت بسيار او بر جان سبطين كه نسل رسول خدا صلى الله عليه و آله از آنان منشعب مى شد ، نشأت مى گرفت و در صورت شهادت آنان ، هيچ كس نبود كه نسل رسول و خط او را امتداد ببخشد ، فرمود : به نام خدا روانه شو.

حضرت به ميدان نبرد گام نهاد. باران تير بر وى باريدن گرفت. امام على از

ص: 335

فراز تپه اى در حالى كه محمّد حنفيه نيز در كنارش بود ، امام حسن را زير نظر گرفت. ايشان در درياى سپاه دشمن گاه فرو مى رفت و گاه پيدا مى شد تا آنكه به نقطه اى رسيد كه پرچم سپاه دشمن در آنجا متمركز بود و آن پرچم را بر زمين انداخت و در نتيجه سپاه دشمن پا به فرار نهاد و بدين ترتيب با دست خود پيروزى را به ارمغان آورد.

... اگر ما بخواهيم رويدادهايى را كه در زمان خلافت اميرمؤمنان واقع شده به خوبى دنبال كنيم تا از ابعاد شخصيّت بر جستۀ امام حسن آگاهى يابيم اين كار به درازا مى كشد ، زيرا آن حضرت در اين حوادث مهم پس از امام على عليه السلام ، دوّمين كسى بود كه درخشندگى شخصيّت وى چشمها را خيره و خردها را شگفت زده مى ساخت.

ص: 336

دوران امامت

دسيسۀ پر نيرنگ در 19 مباه مبارك رمضان سال 40 هجرى با ترور اميرمؤمنان على بن ابيطالب به انجام رسيد.

جهان اسلام در اضطراب و پريشانى بسيار سختى فرو رفته بود. شمارى از بقاياى خوارج اينجا و آنجا هنوز فعاليّت مى كردند و مردم را به حكم اللّهى كه به زعم آنان به هيچ يك از رهبران دو اردوگاه شام و كوفه تعلّق نداشت ، فرا مى خواندند. آنان نمى خواستند تحت نظارت هيچ دولتى باقى بمانند ! ! عدّه اى از ساده لوحان و مفسدان ، از آن كسانى كه از حقيقت متمثل در اردوگاه على عليه السلام و باطلى كه در اردوگاه شام بود دل خوشى نداشتند ، نيز زير پرچم خوارج جمع آمدند.

آنان در راه نابودى حكومت هر مشكلى را آسان مى شمردند و ارتكاب هر نوع جنايت و فساد را توجيه مى كردند.

در شام ، معاويه سپاه خود را براى هجوم نظامى ديگرى به كوفه آماده مى كرد. وى نامه اى به متن زير براى كارگزارانش نوشت :

از بندۀ خدا ، معاويه ، اميرمؤمنان ، به فلان بن فلان... سلام عليكم...

ص: 337

سپاس خداى يگانه اى را كه جز او معبودى نيست. امّا بعد ، سپاس خداى را كه شما را از دشمنان كفايت كرد و ياران كژرو و تفرقه انداز را واگذاشت. نامه هاى بزرگان و سران آنان ( كوفيان ) به دست ما رسيده كه در آنها از ما براى خود و خانواده هايشان امنيت مى طلبند.

پس چون نامه ام به دست شما مى رسد با نيرو و سپاه خود حركت كنيد. اينك به شكر خدا به انتقام خود رسيديد و آرزوى خود را يافتيد. خداوند متجاوزان و ستمگران را هدايت كند.

و السلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته. (1)

حتى اگر خوارج نيز امام حسن عليه السلام را بر ضدّ معاويه يارى مى دادند ، امّا آنها هم سرانجام جز خرابى به بار نمى آوردند ، زيرا آنان همان گونه كه به معاويه اعتقادى نداشتند به وى هم معتقد نبودند.

اينك نگاهى به خانه على عليه السلام مى افكنيم تا ببينيم كه چگونه پرتو درخشان امام در آنجا به خاموشى مى گرايد. پس از وفات آن حضرت ، خانواده اش وى را پنهانى به پشت غرىّ - منطقه اى نزديك كوفه - بردند تا پيكرش را در آنجا به خاك سپارند. آنان از ناحيۀ خوارج بسيار بيم داشتند. آنان مى ترسيدند كه مبادا خوارج مرقد آن حضرت را بشناسند و به انتقام يار همكيش خود « ابن ملجم » كه پيكرش سوازنده شد ، قبر را بشكافند و جنازه را از آن بيرون كشند. همچنين آنان از جاسوسان بنى اميّه كه از نقل اخبار به حزب اموى خسته نمى شدند ،د.

ص: 338


1- - شرح ابن ابى الحديد ، ج4 ، ص13. در اينجا بايد پرسيد اگر واقعاً اشراف و بزرگان عراق به معاويه نامه نوشته بودند اين جنگ براى چه واقع شد و معاويه اين سپاه را براى جنگ با چه كسى بسيج كرد؟ به راستى اگر عراقيان خواستار حكومت او بودند چرا بايد 60 هزار سپاهى جمع مى كرد حال آنكه او مى توانست با عدّه اى از اوباش خود به شهر داخل شود.

احساس خطر مى كردند. (1)

تشييع كنندگان از فرزندان و خويشان آن حضرت ، از مراسم خاك سپارى پيكر پاك امام باز مى گشتند. درون خانۀ على هنوز مراسم سوگوارى بر پا بود كه عبيداللّٰه بن عبّاس كه از جانب امام بر ولايت بصره گماشته شده بود ، وارد منزل شد. امام حسن به سوى مسجد بيرون آمد و مسلمانان در انتظارى گدازنده ، چشم به راه مقدم وى بودند. ابن عبّاس در رأس مجلس به سخنرانى ايستاد و گفت : اميرمؤمنان وفات يافت در حالى كه جانشينى از پس خود براى شما گذارد. اگر به او پاسخ مى گوييد به سوى شما آيد و اگر به خلافت او نا خشنوديد پس كسى را بر كسى اجبارى نيست.

مردم ناله و فرياد سر داند. گويى سخن ابن عبّاس ، دريايى از اندوه و دريغ همراه داشت. مردم با صداى بلند بانگ بر آوردند. بگو او به سوى ما بيايد.

امام حسن مجتبى به سوى آنان رفت و خداى را ستود و بر او درود فرستاد و آنگاه از شخصيّت اميرمؤمنان تمجيد كرد و دربارۀ او فرمود :

« در اين شب مردى وفات يافت كه نه نخستين مسلمانان در عمل از او سبقت گرفتند و نه آيندگان به او توانند رسيد. او در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله جهاد مى كرد و به جان خويش از آن حضرت پاسبانى مى نمود. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را با پرچم خويش به جنگ مى فرستاد و جبرئيل عليه السلام از راست و ميكائيل از چپ او را در ميان خود مى گرفتند و وى باز نمى گشت مگر آنكه خدا بر دستان او پيروزى را مى آورد. او در شبى وفات يافت كه عيسى بن مريم در آن به آسمان صعود كردد.

ص: 339


1- - تاريخ حاوى مظالمى است كه از خواندن آنها موى بر بدن راست مى شود. بنى اميّه براى يافتن جنازۀ حضرت امير هزاران قبر را نبش كردند تا شايد پيكر بى جان آن حضرت را بيابند و با جسارت بدان كينه هاى كهنۀ خود را از دل بزدايند، امّا خداوند چنين نخواست و سعى آنها را باطل كرد.

و يوشع بن نون وصى موسى عليهما السلام نيز در چنين شبى درگذشت. وى از زرد و سپيد ( طلا و نقره ) ، جز هفتصد درهم از پس خود باقى نگذاشت كه اين مبلغ از سهم او از بيت المال زياد آمده بود و وى مى خواست با اين مبلغ خدمتكارى براى خانه اش بخرد... »

اشك امان گفتن به او نمى داد ، آهى كشيد و همراه با آن قطراتى از چشمش باريدن گرفت و آه و حسرت بود كه از دهان مردم شنيده مى شد آنگاه امام فرمود :

« اى مردم هر كه مرا شناخت ، شناخته است و آن كه نمى شناسد بداند كه من حسن فرزند على هستم. منم فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله و منم فرزند وصى و منم فرزند نويد بخش بيم دهنده و منم فرزند دعوت كننده به خدا و منم فرزند چراغ نورانى. من از خاندانى هستم كه جبرئيل به سوى ما فرود مى آمد و از پيش ما به آسمان مى رفت و من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از آنان زدود و ايشان را پاك و پاكيزه گردانيد و من از خاندانى هستم كه خداوند محبتشان را بر هر مسلمانى واجب شمرده و براى پيامبرش فرموده است :

بگو از شما به خاطر آن پاداشى نمى طلبم و هر كه حسنه اى گرد آورد ما از جانب خود حسنه اى بر آن مى افزاييم. گرد آورى حسنه همانا محبّت ما اهل بيت است ».

بدين گونه مردم با رضايت و خوشنودى ، با امام حسن عليه السلام دست بيعت دادند ، زيرا وى را تجسّم صفات شايسته و برتر خلافت مى ديدند. و آيا مگر نه اين است كه پيشواى مسلمانان بايد از جانب خداوند انتخاب شود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را منصوب كند ؟ و آيا مگر نه اين است كه رهبر مسلمانان بايد در اوج كرامتها و فضيلتها باشد و با كفايت ترين و با ابهّت ترين و داناترين مسلمانان به شمار آيد ؟ و آيا مگر تمام اين ويژگيها ، به شكلى كامل ، در امام حسن گرد نيامده

ص: 340

بود ؟ آيا پيامبر اكرم دربارۀ وى نفرموده بود : حسن و حسين چه برخيزند و چه بنشينند ، هر دو امامند ؟ و آيا امام حسن همانى نبود كه پدر بزرگوارش دربارۀ او فرموده بود :

« خاندان پيامبر ، حيات دانش و مرگ جهلند. حلم آنان از علم ايشان و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از حكمة سخنشان شما را آگاه مى كند. با حقّ ، مخالفت نمى ورزند و در آن به اختلاف نمى افتند. ايشان ستونهاى اسلام و محرمان راز هستند كه به ايشان اعتصام مى كنند. به واسطه ايشان است كه حقّ به محل خود باز مى گردد و باطل از جايگاه خود كنار مى رود و زبانش از جايى كه رسته بريده مى گردد. دين را با خردى بيدار و با نگرش و دقت ، دريافت كرده اند نه با عقل شنيدنى و از راه روايت كه راويان علم فراوان امّا رعايت كنندگانش اندكند ».

پس از آنكه بهترين صحابه و انصار مردم را به بيعت با امام حسن ترغيب كردند ، آنان با امام دست بيعت دادند. عبيداللّٰه بن عبّاس در اين باره گفت :

« اى مردم ! اين فرزند پيامبرتان و وصى امام شماست ، پس با او بيعت كنيد ».

مردم امام حسن را از بُن جان و دل دوست داشتند. و اين دوستى از محبّت پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان و محبّت خدا به كسى كه پيامبر را مورد مهر قرار مى داد ، سر چشمه مى گرفت.

علاوه بر آنچه گفته شد بايد بيفزاييم كه شرايط حاكم بر آن روزگار وجود مردى را اقتضا مى كرد كه بتواند با معاويه و باند نيرنگ باز وى مقابله كند. كسى كه شايستۀ رهبرى بوده و از بينشى خردمندانه و محبوبيت در دل مسلمانان بهره مند باشد.

بدين خاطر بود كه مسلمانان در بيعت با امام حسن شتافتند و گفتند : « او نزد

ص: 341

ما بسيار محبوب است و بر گردن ما حقّ دارد و به خلافت شايسته است ».

قيس بن سعد ، اين انقلابى بزرگ ، پيشاپيش بزرگان و مجاهدان انصار براى بيعت با امام حسن پا پيش نهاد و به او گفت :

« دستت را دراز كن تا با تو بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش و جنگ با محلّين بيعت كنم ».

امام حسن به او پاسخ داد : « بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش كه اين دو بر هر شرطى مقدم اند ».

بدينسان بيعت امام حسن عليه السلام در سوّمين دهه از ماه مبارك رمضان سال 40 هجرى انجام پذيرفت. هرگاه گروهى براى بيعت به نزد حضرتش مى آمدند ، مى فرمود :

« با من بر اينكه كاملاً گوش به فرمانم باشيد و با كسانى كه من مى جنگم ، بجنگيد و با كسانى كه دوستى مى ورزم دوستى كنيد ، بيعت نماييد ».

چون امام بر مسند خلافت تكيه زد ، مسئوليّت پايان دادن به اختلاف موجود ميان دو ارودگاه كه تا نابودى اسلام پيش رفته بود ، بر دوش وى افتاد ، زيرا كفار در گوشه و كنار مملكت اسلامى مترصّد فرصتى بودند تا چنانچه ضعف وخللى مشاهده كردند ضربه اى كارى بر پيكر جامعۀ اسلامى فرود آورند.

اين از يك سو ، امّا از سوى ديگر خبرهاى سپاه شام در كوفه و بصره و ديگر شهرها ، همراه با مبالغه ، به سرعت پخش مى شد بدان گونه كه همه مى دانستند جنگى خونين در پيش است.

معاويه سپاه شصت هزار نفرى شام را به فرماندهى خود بسيج كرد و ضحاك را به جانشينى خويش در شام نهاد. در اين هنگام بر امام حسن عليه السلام بود كه سپاه حقّ را بسيج كند تا در برابر اين حركت جناح باطل مقابله نمايد.

امّا آن حضرت صلاح ديد كه پيش از آغاز جنگ ، نامه اى به معاويه نگارد و با او اتمام حجّت كند. آنچه در پى مى آيد ، فرازهايى از همين نامه است :

ص: 342

« چون رسول خدا درگذشت ، عرب در خلافت او به كشمكش برخاستند. قريش ادعا كرد كه ما قبيله وخانواده و دوستان او هستيم و روا نيست كه شما در خلافت محمّد و حقّ او با ما ستيزه كنيد. عرب پنداشت كه آنچه قريش مى گويد ، همان است و حجّت آنان دربارۀ حكومت و ستيز بر سر گرفتن خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله صحيح است. پس به تقاضاى آنان « آرى » گفت و خلافت را بديشان تسليم كرد. آنگاه قريش با ما به احتجاج برخاستند و همان سخنى را كه به اعراب گفته بودند ، براى ما نيز آوردند ، امّا قريش ديد كه ما مانند عرب حقّ را به جانب آنان نداديم. بدين ترتيب قريش ، با دادخواهى و احتجاج اين امر ( خلافت ) را عهده دار شد چون اهل بيت و دوستان محمّد صلى الله عليه و آله ما را به احتجاج وطلب داد خود از آنان فرمان دادند ، آنان از ما كناره گيرى كردند. وبا يارى يكديگر ، بر ستم كردن و خوار شمردن ما ايستادگى كردند. پس ديدار در پيشگاه خدا كه او راهبر و ياريگر است.

آنگاه امام عليه السلام در ادامۀ اين نامه افزود :

اى معاويه امروز از اين كه بر گردۀ كارى كه براى احراز آن شايستگى ندارى ، پريده اى باعث تعجّب وشگفتى است. براى تو نه فضلى در دين است و نه اثرى پسنديده در اسلام.

زادۀ دشمن ترين قريش با رسول خدا صلى الله عليه و آله وقرآنى. خدا تو را ناكام گذارد. به زودى باز گردانده شوى و خواهى دانست كه سراى آخرت ازآنِ چه كسى است. به خدا ديرى نخواهد پاييد كه پروردگارت جانت را بگيرد و آنگاه بدانچه دستهايت پيش فرستاده اند تو را جزا دهد و خداوند خود در حقّ بندگانش ستم نمى كند...

ونيز نوشت :

انگيزه اى كه سبب شد تا من اين نامه را بنويسم همانا عذرهايى بود كه من دربارۀ تو ميان خود و خدايم عز و جل داشتم. پس اگر تو تسليم شوى از حظّى

ص: 343

وافر برخوردار گردى و كار مسلمانان به صلاح مى انجامد. پس اين همه به راه باطل خويش ادامه مده و همچون ديگر مردم با من بيعت كن. تو خود نيك مى دانى كه در نزد خداوند و نزد هر بندۀ توبه كننده و پرهيزكار و نيز در نزد هر كس كه دلى زارى كننده به درگاه حقّ دارد ، من از تو به اين امر ( خلافت ) سزاوارترم.

پس از خداى بترس و عصيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را پاس دار. به خدا سوگند هيچ نفعى براى تو ندارد كه خون آنان را بيش از اين بريزى و آنگاه خداى را ديدار كنى. به صلح و طاعت روى كن و در اين امر ( خلافت ) با اهل آن و كسى كه بدان سزاوارتر از توست ، ستيزه مكن. تا خداوند به اين وسيله اين آتش افروخته را فرو نشاند و وحدت كلمه ايجاد كند و ميان مردم را اصلاح فرمايد و اگر تو نخواهى از اين نافرمانى دست بكشى من با مسلمانان به سوى تو حركت مى كنم و آنگاه تو را محاكمه مى نمايم تا آنكه خداوند كه بهترين داوران است ، ميان ما داورى كند...

بدين سان نامه هايى ميان رهبران دو سپاه مبادله شد. نامه اى از امام عليه السلام با حجّتى قاطع و پخته كه ملاك آن نقد و تجربه بود و نامه ديگر از معاويه با فريب و نيرنگ و دادن قول و گذاردن شرط و شروط مبنى بر تقسيم بيت المال بر حسب تَشَخُصات و مراتب پوشالى قبيله اى همراه بود.

خبرهايى مبنى بر بسيج سپاه اموى و حركت آنان به سوى كوفه ، در ميان مردم انتشار يافته بود. امام حسن عليه السلام تصميم گرفت براى مقابله با هجوم معاويه ، سپاهى فراهم آورد ، امّا طريقۀ بسيج سپاه در نزد آن حضرت با طريقه اى كه معاويه اتخاذ كرده بود ، بسيار تفاوت داشت. معاويه در پى گزينش دلمردگان و سياه دلان بود و آنان را با دادن اموال مسلمانان به خدمت خود در مى آورد. او همچنين برخى از انصار را به سوى خود مى خواند و با دادن

ص: 344

ثروتهاى گزاف از وجود آنان براى جنگ با امام سود مى برد.

آنان از اين اقدامات هيچ كوتاهى نمى كردند ، زيرا به نظر آنها امام حسن عليه السلام نمونۀ كامل اسلام ، يعنى همان دينى كه با آن دشمنى و كينه مى ورزيدند ، بود.

امّا امام حسن مسائل بسيارى را در انتخاب سپاه در نظر مى گرفت. وى هيچ گاه صاحب منصبان و نامداران را اطعام و گرسنگان را به همان حال گرسنگى رها نمى كرد و هرگز به مردم وعده هاى پوچ نمى داد تا اگر اوضاع بر وفق مرادش شد به تمام وعده هايش پشت پا زند. او هيچ گاه ولايت شهرهاى گوناگون را بدون هيچ حساب و كتابى به اين و آنان نبخشيد. مردم را به اجبار به ميدان نبرد نمى آورد. او به سپاهش اجازۀ خونريزى و هتك حرمتها و فروش اسيران را نمى داد. امام حسن عليه السلام دشمن خويش را گروه سركشى از مسلمان مى دانست و معتقد بود كه بايد آنان را به بهترين طريق ممكن از ادامۀ سركشى بازداشت. حال آنكه معاويه و حزبش بر اين باور بودند كه امام حسن و يارانش دشمنان سياسى آنان هستند و بايد به هر شيوه اى كه شده است ، آنان را از ميان بردارد.

بنا به همين دلايل بود كه معاويه در گرد آورى سپاه به مراتب از امام حسن عليه السلام به موفقيّت بيشترى دست يافت. برخى از اصحاب آن حضرت بسيار به وى مى گفتند كه او هم روش معاويه را در جمع نيرو به كار بندد ، امّا وى گرايش به باطل و انحراف از حقّ را به شدّت تقبيح مى كرد.

عبيداللّٰه بن عبّاس ، والى آن حضرت بر بصره ، طى نامه اى به امام حسن نوشت :

امّا بعد ، مسلمانان پس از على عليه السلام خلافت را به تو سپردند. پس آستين خود را بالا بزن و با دشمنت نبرد كن و يارانت را نزديك كن و دين بدگمان را از دنيايش كسر نكند خريدارى كن. و متشخّصان و بزرگان را به ولايت بگمار تا دل عشاير

ص: 345

آنان را بدست آورى و هيچ يك از مردم مخالف تو نباشند و همه با هم يكى باشند ، زيرا برخى از كارهايى كه مردم آنها را ناخوش مى دارند ، ولى به ظهور عدل و سرفرازى دين مى انجامد بهتر از كارهاى ديگرى است كه مردم آنها را دوست مى دارند ، ولى سرانجام به ظهور ستم و ذلّت مؤمنان و سر بلندى تبهكاران منجر مى شود.

و بدانچه از پيشوايان عادل رسيده است ، اقتدا كن. از آنان نقل شده است كه دروغ روا نيست مگر در جنگ يا بر قرار كردن صلح و آشتى در ميان مردم. چون كار جنگ به نيرنگ است و براى تو در اين خصوص راه باز است اگر عزم جنگ داشته باشى ، مشروط به اينكه هيچ حقى را باطل نگردانى..

و بدان كه بسيارى از مردم از پدرت ، على ، روى گردان شدند و به معاويه گراييدند ، زيرا او در تقسيم فىء و بيت المال ميان آنان تفاوت نمى گذاشت و اين بر مردم گران بود و هم بدان كه كسى به رويارويى تو برخاسته كه در آغاز ظهور اسلام با خداى و پيامبر صلى الله عليه و آله جنگيد تا آنكه خواستِ خداوند چيره شد. پس چون همه به يكتايى پروردگار ايمان آوردند و شرك نابود شد و دين سرورى يافت ، آنان نيز اظهار ايمان كردند و قرآن خواندند در حالى كه آيات را به ريشخند مى گرفتند و نماز خواندند با گرفتگى و كسالت و خمس و زكات دادند در حالى كه از پرداختن آن خشنود نبودند.

آنگاه ابن عبّاس در ادامه اين نامه اوضاع اجتماعى و فساد حاكم بر آن را تشريح كرد و سپس به تبيين سرشت جامعه و گذشته و حال آن پرداخت. امّا آن حضرت عليه السلام هرگز نخواست كه جز راه حقّ را برگزيند و از طريقى جز طريق استوار پيروى كند.

با وجود اين ، امام حسن شمار بسيارى از كوفيان را بسيج كرد. البته براى ما ثبت و ضبط دقيق نفرات وى مهم نيست ، امّا آنچه براى ما اهميّت دارد تحليل

ص: 346

شخصيّت افرادى است كه در اين سپاه بودند. آنان چه كسانى بودند و چرا به يارى امام شتافتند و سرانجام نتيجه چه شد ؟

تاريخ نگاران سپاه امام حسن را مركب از چند تيره دانسته اند :

1- شيعيان پاكدلى كه به عنوان اداى تكليف دينى خويش و انجام مأموريت انسانى خويش از آن حضرت پيروى مى كردند كه البته شمار آنان اندك بود.

2- خوارج كه خواستار جنگ با معاويه و امام حسن بودند ، امّا در اين برهه ، فعلاً مى خواستند كار معاويه را تمام كنند تا در آينده به حساب آن حضرت نيز رسيدگى كنند.

3- فتنه جويان و آزمندانى كه مى خواستند با شركت در جنگ غنيمت ، به دست آرند.

4- ترديد كنندگانى كه حقيقت ماجرا را از اين جنگ درنيافته و آمده بودند تا دليلى بيابند كه به كدامين گروه بپيوندند.

5 - متعصبانى كه سران قبايل را مدّ نظر داشتند و اين جنگ را به حساب جنگهاى قبيله اى و خرده حسابهاى شخصى محسوب مى كردند.

اينان عناصر سپاه امام بودند و طبيعى است كه چنين سپاهى ، با اين تنوع اشخاص و آرا ، نمى تواند در انجام مأموريت خويش كامياب باشد ، زيرا جنگ ، طالب ايمان و يكپارچگى و اطاعت است.

سپس امام حسن عليه السلام نخستين گروه خود را تشكيل داد و آنان را به عنوان جلوداران سپاه تحت فرماندهى عبيداللّٰه بن عبّاس تعيين كرد. عبيداللّٰه از جهات گوناگونى براى عهده دارى اين امر شايستگى داشت :

نخست آنكه وى اوّلين داعى جنگ بود و دوّم آنكه در ميان مردم و محافل از آوازه اى نيك برخوردار بود و سوّم آنكه وى مى خواست انتقام خون دو پسرش را كه به دست سپاهيان معاويه كشته شده بودند ، بگيرد و بالاخره آنكه

ص: 347

خويشاوند نزديك امام حسن بود.

ابن عبّاس با سپاه خويش به سوى مسكن ، (1) بر كنار نهر دجله ، حركت كرد و در آنجا با اردوگاه معاويه رو به رو شد. وى در همان مكان به انتظار رسيدن سپاهيان ديگر از كوفه اردو زد.

در كوفه ، مردم چند گروه بودند. عدّه اى جزو هواخواهان وياران معاويه بودند كه هدايا و وعده و وعيدهاى حزب اموى آنان را فريفته بود. همچنين گروهى از آنان در زمرۀ خوارج قشرى جاى داشتند و برخى هم مردم را از شركت در اين جهاد باز مى داشتند و البته گروهى نيز از آگاهان بودند كه آتش شور و اشتياق مردم را بر مى افروختند و آنان را با روشهاى مختلف به جنگ با سركشان و عصيانگران بر مى انگيختند.

امام حسن عليه السلام پيوسته سخنوران و شخصيّتهاى مبارز را بدين سوى و آن سوى مى فرستاد تا مردم را به يارى اش فرا خوانند و به علاوه خود با ايراد سخنرانيهاى پياپى ، دلهاى كوفيان را گرم مى كرد.

امّا كوفيان در برابر اين دعوت چونان يخ ، سرد و افسرده بودند ، زيرا جنگهاى كوبنده و سنگين جمل ، صفين و نهروان نيروى آنان را فرسوده و توان آنان را برده بود.

امام خود در يكى از مناسبتها ، از علتّى كه مردم كوفه را از همراهى با وى بازداشته بود ، سخن گفت و فرمود :

« شما در مسير خود به صفيّن بوديد در حالى كه دينتان در برابر دنيايتان قرار داشت.

امروز نيز اين گونه ايد و دنيايتان در برابر دينتان قرار گرفته است. شما ميان دو دسته مقتول قرار گرفته ايد. يكى مقتولى در صفيّن كه بر آن مى گرييده.

ص: 348


1- - جايى نزديك به « اوانا » بر كنار نهر دجله.

و ديگرى مقتولى در نهروان كه كينه او را مى جوييد ، امّا باقى پس سر افكنده اند و اما كسى كه گريان است انتقام جوينده است ».

به رغم تمام اين ناهمواريها ، ياوران حقّ عزم خود را بر شركت در جهاد استوار ساختند بدين اميد كه از اين ميدان پيروز و سر بلند به در آيند.

نيرنگهاى معاويه كار خود را كرد. وى گروه اندكى از آزمندان را به اطاعت خود درآورده بود و نقشه هاى خود را به دست آنان عملى مى كرد. اينان شايعات گوناگون و بسيارى دربارۀ نيروى سپاه شام و كم شمارى و ضعف سپاه كوفه براى رويارويى با آنان در ميان مردم مى پراكندند. همچنين درهم و دينارهاى معاويه نيز نقش پليد و پست خود را به خوبى ايفا كرد. فرماندهان سپاه امام حسن عليه السلام را ، كه وى به آنان اعتماد داشت ، مى بينيم كه در برابر نيروى تبليغاتى و مكارانۀ معاويه خود را مى بازند و سست مى شوند.

علىٰ رغم آنكه رهبرى سپاه امام رهبرى حكيمانه و تحت لواى عبيداللّٰه بن عبّاس بود ، امّا با وجود اين ، اين سپاه ، خود قربانى نيرنگ معاويه شد و فرماندۀ آن به وسيله معاويه در بند فريب افتاد. داستان از اين قرار بود كه :

امام عليه السلام ، پسر عموى خويش را براى ملاقات با معاويه مأموريت داد و در نامه اى به وى چنين سفارش كرد :

« اى پسر عمو ! من دوازده هزار تن از شجاعان عرب و قاريان شهر را به سوى تو گسيل مى دارم كه يكى از آنها بر لشكرى برترى دارد. پس با ايشان حركت كن و به آنان نرمى نشان ده. چهره ات را براى آنان گشاده كن و بالت را زير پاى آنان بگستر ( با آنان فروتنى پيشه كن ) آنان را در مجالست نزديك گردان كه اينان باقى ماندگان ياران مطمئن امير مؤمنانند. با ايشان بر شط فرات حركت كن ، سپس برو تا با معاويه روياروى گردى. پس اگر تو او را ديدار كردى نگاهش دار تا من به سوى تو آيم.

چون من بزودى در پى تو حركت خواهم كرد و بايد خبر تو هر روز

ص: 349

به من برسد و با اين دو تن ( قيس بن سعد و سعيد بن قيس ) مشورت كن. پس اگر به معاويه برخوردى با او جنگ آغاز مكن تا آنكه او نخست جنگ را آغازكند. پس اگر چنين كرد با او بجنگ و اگر تو كشته شدى فرماندۀ سپاهيان قيس بن سعد است و اگر او نيز كشته شد ، سعيد بن قيس فرماندۀ سپاهيان خواهد بود ». (1)

سپس آن حضرت خود با سپاهى بى شمار كه تعداد آن را سى هزار و يا بيشتر ذكر كرده اند ، حركت كرد و تا « مظلم ساباط » كه نزديك مداين بود رسيد.

توطئه هاى معاويه در جلوداران سپاه امام حسن عليه السلام كارگر افتاد. خبرى در ميان سپاهيان شايع شد كه اثرى ژرف در روحيه آنان داشت. شايع شد كه : « حسن براى برقرارى صلح با معاويه مكاتبه مى كند پس چرا شما خود را به كشتن مى دهيد ».

پس از شايع ساختن اين خبر در ميان سپاهيان ، معاويه با اعطاى مال و دادن وعده ، كوشيد تا نظر فرماندهان سپاه را به سوى خود جلب كند. فرماندهان نيز پنهانى به اردوگاه معاويه رفت و آمد مى كردند. عبيد اللّٰه خبر اين ماجرا را طى نامه اى براى امام حسن نوشت. توطئه هاى معاويه در همين حد چندان اهميّت نداشت ، اما همين كه وى توانست وجدان فرماندۀ كل سپاهيان امام حسن را بخرد ، اين توطئه ها رنگ ديگرى به خود گرفت.

معاويه نامه اى خطاب به عبيداللّٰه نوشت و در آن گفت :

حسن دربارۀ صلح به من نامه نگاشته است و امر را به من تسليم خواهد كرد پس اگر تو همين حالا در اطاعت من پاى نهى ، از فرماندهان من خواهى بود و گرنه دنباله رو من خواهى شد ، و اگر تو سخن مرا همين الآن بپيذيرى هزار هزار1.

ص: 350


1- - بحار الانوار، ج44 ، ص51.

درهم به تو خواهم بخشيد كه نيمى از آن را در همين وقت و نيم ديگر را پس از آنكه به كوفه وارد شدم به تو خواهم داد.

در حقيقت معاويه در اين نامه براى فريفتن عبيداللّٰه به سه ترفند متوسّل شد. نخست آنكه به وى گفت : كه حسن به او دربارۀ صلح نامۀ نگاشته است. اين نخستين عاملى بود كه عبيداللّٰه را به لرزه در آورد. عبيداللّٰه حتماً با خودش گفته است : اگر واقعاً چنين باشد پس چرا من شهرت و آوازۀ خويش را در تاريخ لكه دار كنم و بار سنگين خونهايى را كه تحت فرماندهى من ريخته مى شود ، بر دوش گيرم.

ترفند دوم معاويه آن بود كه وى گفت : متبوع باش. يعنى او را به دادن رياست فريفت و بالاخره ترفند سوم آن بود كه به وى وعدۀ پاداش يك ميليون درهم داد و همين حيلۀ اخير توانست اين شخص را ، كه امامش وى را به ملازمت عدل و مساوات حتّى در مورد فرو دست ترين مردم فرمان داده بود ، از راه به در برد.

عبيداللّٰه ، فرماندۀ كل سپاه ، بدون آنكه كسى را از تصميم خود آگاه سازد به اردوگاه معاويه پيوست. صبحگاهان سپاه در پى جستجوى فرماندۀ خويش بر آمد تا به امامت وى نماز گزارند ، امّا هر چه گشتند او را نيافتند. قيس ، مرد شماره 2 سپاه ، برخاست و با مردم نماز صبح گذارد. آنگاه به خطبه ايستاد تا آرامشان كند ودلهاى آنانرا قوت بخشد و گفت :

اين ( عبيداللّٰه ) و پدرش يك روز هم كارى صواب نكردند. پدر او عموى رسول خدا بود و همراه مشركان در بدر حاضر شد تا با آن حضرت بجنگد. پس كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد. او را به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بردند و آن حضرت فديه او را گرفت و آن را ميان مسلمانان تقسيم كرد. و نيز على عليه السلام ، برادر او ( عبداللّٰه بن عبّاس ) را بر منصب ولايت بصره گماشت ، امّا او اموال آن

ص: 351

شهر و اموال مسلمانان را دزديد و با آنها كنيزكان خريد و ادعا كرد كه اين اموال براى او حلال است و اين يكى را هم على عليه السلام بر ولايت يمن گماشت ، امّا از بُسر بن ارطاة ترسيد و فرزندانش را وانهاد و گريخت تا آنكه كشته شدند و اكنون نيز چنين كرده است. سپاه سخنان اورا تأييد كرد وگفتند كه : حمد خدارا كه اورا از ميان ما خارج كرد.

امّا اين لشكرى كه فرماندهش به اردوگاه معاويه پيوست ، در وضعى نبود كه بتواند در مقابل سپاه معاويه مقاومت كند. از اين رو بيشتر افراد اين سپاه پراكنده گشتند و تنها 1/4 از آنها كه شمارشان به چهار هزار نفر مى رسيد ، باقى ماندند.

كم شدن اين تعداد از سپاهيان ، موجب پديد آمدن ضعف و نگرانى در افراد خط مقدّم و ديگر سپاهيانى شد كه در مظلم ساباط جاى گرفته بودند. يعنى جايى كه امام و سپاه او اردو زده بودند سپاهى كه تبليغات معاويه در آن از طريق جاسوسانى كه هر دم به آنجا گسيل مى كرد ، ادامه داشت. برخى از سپاهيان حضرت به معاويه پيوستند و دسته اى ديگر به او نوشتند كه اگر بخواهى مى توانيم ايشان را دست بسته نزد تو آوريم و اگر بخواهى مى توانيم ، او را بكشيم.

بذل و بخششهاى معاويه كه غالباً افزون از صد هزار بود ، براى افراد اختصاص داده مى شد. او پيوسته به فرماندهان سپاه امام وعدۀ ازدواج با دخترانش را مى داد تا آنها را بفريبد و از امام جدا كند.

بدين گونه مى توانيم عمق فشارهايى كه امام را مجبور به پذيرش صلح كرد دريابيم.

امام حسن خطبۀ آتشينى براى يارانش كه باطناً با معاويه سازش كرده بودند و مقدمۀ سپاه او را تشكيل مى دادند ، ايراد كرد. از خطبه اى كه حضرت به فروشندگان وجدانهاى خود ايراد فرمود پيداست كه سپاهيان آن حضرت تا حد

ص: 352

بسيار زيادى تحت تأثير تبليغات معاويه قرار داشتند تا آنجا كه حتى به امام اصرار مى كردند كه از حقّ خود دست بكشد و با معاويه بيعت كند ، امّا آن حضرت تن به اين كار نمى داد.

همچنين از اين خطبه معلوم مى شود كه يكى از سرشناسان سپاه آن حضرت در انديشۀ ترور وى بوده است چنان كه پيش از اين دوست ديگرش ، امام على عليه السلام را به قتل رسانيده بود.

از تمام اينها گذشته ، شرايط به گونه اى بود كه امام حسن را به انعقاد صلح با معاويه ، آن هم با ضرب الاجلى كه خود معين كرده بود ، سوق مى داد ، بنابر اين امام عليه السلام نامه اى در مورد صلح به معاويه نگاشت يا بنابر قول ديگر ، معاويه نامه اى در اين باره به حضرت نوشت. هر دو طرف پس از آنكه در مورد بندهاى اين صلح نامه به توافق رسيدند ، بدان رضايت دادند. در واقع امضاى اين صلح نامه به امام جز خير و نيكى و بر امّت جز صلاح باز نمى گرداند.

هر زمان كه به خطبه هاى امام حسن كه پس از انعقاد صلح بر اصحابى كه به اين صلح اعتراض داشتند ايراد فرمودند توجه شود درمى يابيم كه انعقاد اين صلح تا چه اندازه تحت تأثير شرايط دشوارى بوده كه هر لحظه فتنه اى از پس فتنه اى بر مى خاسته است. از جمله آنكه آن حضرت خطاب به يكى از آنان مى فرمايد :

« من خوار كنندۀ مؤمنان نيستم ، بلكه سرفراز كنندۀ ايشانم. من هنگامى كه سستى و كراهت اصحابم را براى جنگيدن مشاهده كردم ، تصميم به انعقاد صلح گرفتم و يگانه مقصودم از آن ، جلوگيرى از كشتار شما بود ».

آن حضرت در جاى ديگرى خطاب به يكى از خوارج كه دشمنى آنان نسبت به امام حسن و شيعيانش كمتر از دشمنى معاويه و يارانش بآن حضرت نبود ، در همين باره مى فرمايد :

« واى بر تو اى خارجى ! اينسان قضاوت مكن آنچه مرا بدين كار وادار

ص: 353

ساخت قتل پدرم به دست شما و طعنه هايتان به من و يغماگرى شما عليه من بود. شما هنگامى كه به صفيّن روانه شديد دينتان پيشاپيش دنيايتان بود و امروز چنان گشته ايد كه دنيايتان فراروى دينتان است. واى بر تو اى خارجى ! كوفيان مردمى هستند كه نمى توان به آنان اطمينان كرد ، وهيچكس جز ذليلان به آنان عزيز نشدند. هيچ يك از آنان با رأى ديگرى موافقت نمى كند. پدرم به خاطر آنان متحمّل مشكلات بسيار و حوادث تلخى شد.

سرزمين آنان زودتر از ديگر جاها رو به ويرانى مى گذارد و مردم آن كسانى هستند كه دينشان پراكنده شد و خود گروه گروه شدند ». (1)

با توجه به اين عوامل و نيز علل و اسباب ديگر ، امام عليه السلام با معاويه تن به صلح داد و اين عهدنامه را با وى منعقد كرد :

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

« اين پيمان نامه اى است كه حسن بن على بن ابى طالب با معاويه بن ابى سفيان منعقد كرده است.

وى با معاويه مصالحه مى كند كه حكومت را با شرايط زير بدو واگذارد :

1 - معاويه در ميان مردم به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيرۀ جانشينان صالح او حكومت كند.

2 - معاويه بن ابى سفيان نمى تواند پس از خود جانشينى براى حكومت تعيين كند، بلكه پس از وى حسن و پس از او حسين بايد بر مردم حكومت كنند.

3 - مردم در هر جا كه باشند، در شام يا عراق يا حجاز و يا يمن بايد در امان باشند.

4 - ياران و پيروان على و نيز زنان و فرزندانشان بايد در امان باشند و معاويه بايد در اين خصوص سوگند ياد كند و پيمان دهد. اگر بنده اى به خداوند سوگند بخورد و سپس به عهد خود و آنچه گفته است وفادار بماند، خداوند بر او خرده نگيرد.

5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افراد خاندان رسول7.

ص: 354


1- - تذكرة الخواص ، ص207.

خدا صلى الله عليه و آله در نهان و آشكار دست به توطئها بزند يا آنها را در هر كجا كه باشند به هراس اندازد.

فلان بن فلان متعهّد رعايت موارد اين صلح نامه مى گردد، وخداوند بهترين كسى است كه به شهادت گرفته ميشود ». (1)

محل عقد اين صلح نامه در مسكن ساباط بوده است ، جايى نزديك بغداد امروزى كه سپاه امام حسن عليه السلام در آنجا اردو زده بود ، چون كار انعقاد صلح نامه به پايان رسيد ، امام حسن به همراه يارانش به كوفه بازگشت.

استراتژى صلح در نظر امام مجتبى

بايد پذيرفت كه ابو محمّد امام حسن مجتبى عليه السلام با قبول اين صلح نامه كه برخى از دوستانش آن را موجب ذلّت و دشمنانش آن را اقدامى از روى ترس و تسليم طلبى خوانده اند ، فداكارى بزرگى از خود نشان داد. امضاى اين صلح نامه يكى از پرشكوهترين جلوه هاى پيروزى بر خود و مقاومت در برابر طوفانهاى هوا و هوس و احساس مسئوليّت در مقابل ريختن خونهاى مسلمانان و به حقيقت پيوستن اين سخن راست و تصديق شدۀ پيامبر بزرگوار بوده است كه فرمود :

« اين پسرم ( امام حسن ) سرور است و شايد خداوند به وسيلۀ او ميان دو گروه از مسلمانان اصلاح كند ». (2)

اگر امام حسن پيشواى صلاح و راستى و الگوى فداكارى و مجمع كرامتها8.

ص: 355


1- - اين پيمان نامه را علامه باقر شريف قرشى از فصول المهمه ، ص45 و كشف الغمّة ، ص170 و بحار الانوار ج10 ، ص115 و.. نقل كرده و گفته است : آنچه گفته شد بهترين صورت است كه از اين پيمان نامه نقل شده و به خوبى مبين كيفيت صلح است.
2- - بحار الانوار ، ج43 ، ص298.

و بزرگواريها و در نهايت امام مؤيَّد به غيب نمى بود ، از اينكه مى ديد معاويه ، يعنى همان كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در باره او فرموده بود : « چون معاويه را بر منبر من ديديد بكشيدش و ( اگر چه ) هرگز چنين نمى كنيد » ، بر اريكۀ حكومت مى نشيند ، روح پاكش دچار آشوب و اضطراب مى گشت.

اگر قلب بزرگ او به پروردگارش متصل نمى بود ، هر آينه دل شكسته و رنجيده خاطر مى شد ودق ميكرد. چرا كه به چشم خود مى ديد كه مسلمانان دو باره به قهقرا مى روند و ستارۀ « جاهليّت جديد » از نو درخشش پيدا كرده است.

اگر بردبارى عظيم او كه بر جوشيده از قوت ايمان وى به خدا و تسليم در برابر قضاى او نمى بود ، هرگز در مقابل معاويه از خود شكيبايى نشان نمى داد. معاويه بر منبر رسول خدا مى نشست و منشور رسالت را پاره مى كرد و به بزرگترين مردم پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، دشنام و ناسزا مى گفت.

آرى امام حسن آخرت را بر دنيا ترجيح داد و به خاطر موارد زير پذيراى صلح گرديد :

1 - اهل بيت عليهم السلام به حكومت به عنوان وسيله اى براى تحقّق بخشيدن به ارزشهاى مكتب مى نگريستند. بنابر اين هنگامى كه مردم از دين راستين منحرف شوند و طبقات فاسد بر جامعه مسلّط گردند و بخواهند از دين به عنوان ابزارى در خدمت منافع نا مشروع خود بهره گيرند ، پس حكومت وحكمران به جهنم برود.. تا مشعل مكتب فروزان بماند ، وتمامى امكانات براى اصلاح جامعه و با هر وسيله اى بكار گرفته شود.

اميرمؤمنان على عليه السلام درباره شيوۀ حكومت مى فرمايد :

« به خدا سوگند، معاويه از من زيرك تر و باهوش تر نيست، امّا او خيانت پيشه مى كند و ( در راه حكومت ) مرتكب گناه مى شود و اگر خيانت منفور نمى بود من خود زيرك ترين مردمان بودم، ولى هر خيانتى گناه و هر گناهى كفر است و هر خيانت پيشه اى را روز قيامت

ص: 356

پرچمى است كه بدان شناخته مى شود. به خدا سوگند كه من با نيرنگ فريفته نمى شوم و سختيها مرا دچار ضعف و سستى نمى كند ». (1)

همچنين از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت :

« در ذى قار بر اميرمؤمنان عليه السلام وارد شدم. او داشت ، كفش خود را وصله مى كرد. پس به من گفت : قيمت اين كفش چند است ؟ گفتم : قيمتى ندارد. فرمود : به خدا سوگند اين كفش در نزد من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر آنكه حقّى را بر پاى دارم يا از باطلى جلوگيرى كنم ». (2)

2 - امام حسن در زمانى مى زيست كه روح ايمان در نزد مردم و به ويژه در قبايل عربى كه به خارج از حجاز رفته و در سرزمينهاى پر خير و بركت پراكنده شده بودند ، به غايت تنزّل يافته بود. اين قبايل رسالت خود را يا فراموش كرده و يا هاله اى بى رمق از آن را نگه داشته بودند.

« كوفة الجند » كه در روزگار خليفه دوّم ساخته شد تا حامى سپاه و مركزى براى فتوحات شرقى مسلمانان باشد به صورت مركز كشمكشهاى قبايل و لشكركشيهاى فاسد در آمده. هر كس كه بيشتر مى داد مردم جذب او مى شدند.

البته در اين ميان ، قبايل ديگرى نيز بودند كه از اسلام و حقّ و خط مشى انقلابى اهل بيت دفاع مى كردند. امّا بيشتر قبايلى كه در اين سرزمين مى زيستند در پى رسيدن به مال و ثروت بودند تا آنجا كه از پيرامون رهبرى شرعى پراكنده گشتند و همين كه دانستند معاويه اموال مسلمانان را بى هيچ حساب و كتابى به اين و آن مى بخشد ، با گردن كشان شامى بناى نامه نگارى نهادند. براى همين است كه شما مى بينيد حتّى پسر عموى امام حسن عليه السلام كه فرماندهى سپاه آن حضرت را6.

ص: 357


1- - نهج البلاغه ، خطبۀ 200 ( طبع صبحى صالح ).
2- - همان مأخذ ، ص76.

نيز بر عهده داشت ، به طمع رسيدن به بيش از يك ميليون درهم ، حضرت را وامى گذارد و به معاويه مى پيوندد.

همچنين مى بينيم كه كوفه بار ديگر به امام به حقّ خود ، يعنى حسين بن على عليه السلام ، كه پسر عمويش مسلم بن عقيل را به سوى آنان روانه مى كند ، پشت مى كند.

چرا كه ابن زياد به كوفه گسيل مى شود و به آنان قول مى دهد كه به سهم هر يك « ده تا » بيفزايد. كوفيان نيز با شنيدن اين وعده به ابن زياد ملحق مى شوند و در زير پرچم او سبط رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت آن حضرت را به فجيع ترين وضع مى كشند و اصلاً از ابن زياد نمى پرسند كه منظورش از « ده » چيست. بعداً معلوم مى شود كه منظور ابن زياد از ده فقط ده دانه خرما بوده است ! ! چه بسا كوفيان به خود وعده مى داده اند كه حتماً منظور از ده ، ده دينار بوده است !

كوفيان از جنگ خسته شده بودند و به زندگى راحت و آسوده مى انديشيدند. واهل بصيرت كه پيرامون حضرت امير عليه السلام گردآمده بودند واز ايشان دفاع ميكردند و روز قيامت را به مردم تذكر مى دادند و فضايل امام به حقّ خود را براى آنان باز مى گفتند ، در ميان آنان حضور نداشتند. ديگر عمار ياسر ، كه در روز صفيّن فرياد مى زد « پيش به سوى بهشت » در كوفه نبود. ديگر مالك اشتر آن يار دلاور و پيشگام و فرماندۀ جنگى زيرك اميرمؤمنان در ميان كوفيان حضور نداشت. مردى چون « ابن التيهان » كه اميرمؤمنان او را برادر خود مى دانست و در غيابش آه حسرت سر مى داد ، بين كوفيان نبود. ديگر هيچ نشانى از ياران آگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ، كه به آنها اعتماد مى كرد و در ادارۀ جنگها از ايشان كمك مى گرفت ، در جامعۀ كوفه ديده نمى شد....

دفتر زندگى درد آلود امام على ، آن قهرمان پيشگام جنگها ، نيز به تيغ خيانت بسته شده بود. مگر او نبود كه اندكى پيش از شهادتش بر فراز منبر رفت و قرآنى

ص: 358

بالاى سرش باز كرد و خطاب به پروردگارش گفت :

« چه چيزى تيره روزترين شما را از كشتن من مانع مى شود ؟ ! خدايا ! من اينان را خسته كردم و اينان نيز مرا به ستوه آورده اند. پس ايشان را از من و مرا از ايشان آسوده گردان ». (1)

اين در حالى است كه على عليه السلام اندكى پيش از شهادت ، سپاهى براى نبرد با معاويه بسيج كرده بود و اين همان سپاهى بود كه پس از وى فرزندش امام حسن فرماندهى آن را عهده دار شد ، امّا تضعيف ارادۀ سپاهيان و اختلاف نظر آنان و نيز خيانت فرماندهان سپاه موجب شكست سپاه حضرت شد. به طورى كه مى توان گفت كه اگر همين عوامل در زمان حيات حضرت على نيز رخ مى داد او را نيز با شكست مواجه مى كرد.

امّا تقدير آن بود كه اميرمؤمنان به شهادت رسد و صلح به دست فرزند بزرگوارش كه پيامبر صلى الله عليه و آله گفته بود. خداوند به وسيلۀ او ميان دو گروه از امّتش اصلاح بر قرار مى كند ، امضا شود.

در حديثى از حارث همدانى آمده است كه گفت :

چون اميرمؤمنان شهيد شد ، مردم نزد امام حسن آمدند و گفتند : تو جانشين پدرت و وصىّ اويى و ما گوش به فرمان تو هستيم. پس بر ما حكومت كن. امام حسن به آنان گفت :

« به خداى سوگند كه دروغ مى گوييد. شما به كسى كه بهتر از من بود وفا نكرديد آنگاه چگونه به من وفادار خواهيد ماند ؟ و چگونه من به شما اطمينان كنم در حالى كه به شما اعتماد ندارم ؟ اگر راست مى گوييد قرار من و شما اردوگاه مداين باشد ، آنجا وفادارى نشان دهيد ». (2)3.

ص: 359


1- - بحارالانوار ، ج42 ، ص196.
2- - همان مأخذ ، ج44 ، ص43.

امام حسن عليه السلام در چنين شرايط دشوارى چه مى توانست بكند ؟ آيا با سپاهيان خود بايد مانند معاويه رفتار مى كرد ، اموال مسلمانان را به آنها بذل و بخشش مى كرد و هر كس را كه از خود گريزان ديد با عسل زهر آلود از ميان مى برد ، يا آنكه روش پدرش را پيش مى گرفت هر چند كه اين امر حكومت او را با سختيها و دشواريها مواجه سازد ؟

آن حضرت از حكومت دست شست ، چرا كه پى برد كه حكومت نمى تواند وسيله اى پاك براى تحقّق بخشيدن به اهداف و ارزشهاى رسالت باشد. او وسيله اى بهتر از حكومت يافت و آن پيوستن به صفوف مخالفان و دميدن دوبارۀ روح مكتب در امّت از طريق پرورش رهبران و نشر افكار و رهبرى مؤمنان راستين مخالف با حكومت و توسعۀ مبارزۀ مخالفان بود.

3 - شرطهاى صلح نامه اى كه امام عليه السلام بر معاويه املا كرد و آنها را معيار سلامت حكومت دانست خود گواه آن است كه آن حضرت در انديشۀ طرح نقشه اى براى رويايى با اوضاع فاسد بوده است ، امّا با به كارگيرى وسايل ديگرى جز ابزار حكومت. در برخى از موارد اين صلح نامه آمده است :

1 - معاويه بايد به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش جانشينان صالح آن حضرت حكومت كند.

2 - معاوية بن ابى سفيان نبايد كسى را پس از خود به عنوان جانشين معرفى و تعيين كند ، بلكه تعيين خليفه پس از وى بر عهدۀ شوراى مسلمانان است.

3 - مردم در هر كجا كه باشند يا در شام و يا در عراق يا در حجاز و يا در يمن بايد در امن و امان به سر برند.

4 - ياران و پيروان على و اموال و زنان و فرزندانشان بايد از هرگونه تعرض مصون باشند.

5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افراد

ص: 360

خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله در نهان و آشكار دست به توطئه بزند و يا آنها را در هر كجا كه باشند به هراس اندازد. (1)

نگاهى گذرا به اين شرطها ما را بدين نكته رهنمون مى كند كه اين صلح نامه در برگيرندۀ مهم ترين قانونهاى حكومتى اسلام اعم از قانونى بودن حكومت بر طبق كتاب و سنّت و شورايى بودن حكومت مى باشد. بنابر اين شرطها ، معاويه مسؤول برقرارى امنيّت براى مردم و بويژه رهبرى مخالفان يعنى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است.

معاويه نيز اين شرطها را به عنوان اساس حكومت در نزد مردم پذيرفت. امام عليه السلام نيز بدين وسيله مهمترين راه را براى نماياندن حقيقت معاويه و آگاه كردن انديشمندان و ديندارانى كه بر برخى از شرطهاى اين صلح نامه مخالفت مى كردند ، انتخاب كرد.

امام حسن براى قانع كردن گروهى از مسلمانان به صلح با معاويه ، رنج فراوانى متحمّل شد ، زيرا جانها در اشتياق نبرد با معاويه مى سوخت و همين امر موجب مى شد كه آنان بيعت با وى را خوشايند ندانند. افزون بر اينكه ساده لوحان خوارج عقيده داشتند كه هر كس حكومت را به معاويه بسپارد به كفر گراييده است و حتّى نسبت به آن حضرت گفتند : « به خدا سوگند اين مرد كافر شده است » ! (2)

امام حسن عليه السلام پس از انعقاد صلح نامه با معاويه براى مردم سخنانى ايراد كرد و گفت :

« اى مردم ! اگر شما در تمام دنيا در پى مردى بگرديد كه جدّش رسول7.

ص: 361


1- - بحارالانوار ، ج42 ، ص65.
2- - همان مأخذ ، ص47.

خدا صلى الله عليه و آله باشد ، جز من و برادرم كسى را نمى يابيد. معاويه بر سر حقّى با من به منازعه برخاست كه ازآنِ من بود ، امّا به خاطر صلاح امّت و جلوگيرى از خونريزى آن را بدو واگذاردم و شما با من بيعت كرديد كه با كسى كه من آشتى كنم شما نيز آشتى جوييد و من چنين صلاح ديدم كه با معاويه صلح كنم تا آنچه كردم خود حجّتى باشد بر كسى كه اين امر را آرزو مى كرد و من مى دانم ، شايد آزمونى باشد و متاعى براى مدتى چند ». (1)

با اين وجود حتّى برخى از اصحاب بزرگ آن حضرت نيز بر وى اعتراض كردند. حجر بن عدّى با او گفت : « به خدا قسم دوست داشتم كه تو در اين روز وفات مى يافتى و ما نيز با تو مى مرديم و چنين روزى را نمى ديدم. ما بازگشتيم در حالى كه مجبور به پذيرش آنچه دوست نداشتيم شديم و آنان بدانچه دوست مى داشتند ، شادمان و خوشحال بازگشتند ».

به نظر مى رسد كه امام مايل نبود در مقابل ديگران به سخن حجر پاسخ گويد ، امّا همين كه با او خلوت كرد ، فرمود :

« اى حجر ! من سخن تو را در مجلس معاويه شنيدم. هر كسى ، آنچه را كه تو دوست مى دارى دوست ندارد و راى او همانند راى تو نيست. من جز براى ابقاى شما تن به چنين كارى ندادم و خداوند متعال هر روز دست اندكار امرى است». (2)

سفيان نيز كه يكى از پيروان اميرمؤمنان و امام حسن عليه السلام بود ، نزد امام حسن آمد ، عدّه اى در محضر امام مجتبى حضور داشتند. سفيان خطاب به امام گفت :

سلام بر تو اى خوار كنندۀ مؤمنان !

امام پاسخ داد : سلام بر تو اى سفيان.7.

ص: 362


1- - بحارالانوار ، ج42 ، ص56 به بعد.
2- - همان مأخذ ، ص57.

سفيان در ادامه روايت گويد : از مركوبم پايين جستم و آن را بستم و سپس به خدمت امام حسن عليه السلام رسيدم آن حضرت پرسيد :

اى سفيان چه گفتى ؟

گفتم : سلام بر تو اى خوار كنندۀ مؤمنان. پدر و مادرم به فدايت ، به خدا سوگند تو وقتى با اين عصيانگر ( معاويه ) بيعت كردى و حكومت را به اين ملعون ، فرزند آن زن جگر خواره تسليم نمودى ما را سر افكنده ساختى ، حال آنكه صد هزار نفر در اختيار تو هستند كه حاضرند در برابرت بميرند و خداوند كار حكومت را به تو وانهاده است. امام حسن در پاسخ گفت :

« اى سفيان ! ما اهل بيت ، هر گاه به حقّ پى بريم بدان تمسك كنيم. من از على عليه السلام شنيدم كه مى گفت از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود : روزها و شبها سپرى نشود تا آنكه كار اين امّت بر مردى كه سرينى پهن و گلويى گشاده دارد و هرچه مى خورد سير نمى شود ، جمع آيد. خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر آنكه هيچ پوزش خواهى در آسمان و هيچ ياورى در زمين ندارد. اين مرد همان معاويه است و من مى دانم كه خداوند خود تمام كنندۀ كار خويش است ».

سپس مؤذن بانگ برداشت و ما به طرف كسى كه شير شترش را مى دوشيد ، رفتيم ، آن حضرت كاسه اى گرفت و همان طور ايستاده نوشيد و سپس مرا نيز از آن نوشانيد و با هم به سوى مسجد رفتيم. آن حضرت به من فرمود :

« اى سفيان چه شد كه آمدى ؟ گفتم : به خدايى كه محمّد را به هدايت و دين حق مبعوث كرد ، محبّت شما موجب شد تا بيايم. فرمود : پس مژده باد بر تو اى سفيان كه من از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : اهل بيت من و دوستدارانشان مانند اين دو ( انگشتان سبابۀ خود را نشان داد ) يا اين دو ( انگشتان سبابه و انگشت وسط خود را نشان داد ) بر حوض ، بر من وارد مى شوند. در حالى كه يكى از آن دو بر ديگرى برترى دارد.

ص: 363

شاد باش اى سفيان كه دنيا نيكوكار و گنهكار را در بر مى گيرد تا آنكه خداوند پيشوايى حقّ از خاندان محمّد صلى الله عليه و آله را مبعوث كند ».

گاهى اوقات حتّى امام حسن عليه السلام ، اصحاب خود را به بيعت با معاويه فرمان مى داد. از جمله روزى قيس بن سعد بن عباده انصارى ، رئيس «شرطة الخميس» ، كه به وسيله امام على بنيان نهاده شده بود ، بر معاويه داخل شد. معاويه به او گفت : بيعت كن. قيس به امام حسن نگريست و پرسيد : اى ابو محمّد ! آيا بيعت كنم ؟ معاويه گفت : آيا دست بردار نيستى ؟ به خدا سوگند من.. (1)

قيس گفت : هيچ كارى نمى توانى بكنى به خدا قسم اگر بخواهم مى توانم نقض بيعت كنم.

آنگاه امام حسن عليه السلام به سوى قيس رفت و به او گفت : قيس بيعت كن. قيس نيز از گفتۀ امام اطاعت كرد. (2)2.

ص: 364


1- - به نظر مى رسد كه معاويه قصد تهديد قيس را داشته، امّا سكوت كرده است.
2- - بحارالانوار ، ج42 ، ص62.

موضع گيريهاى تابناك

امام ميوه هاى صلح را مى چيند

هدف اصلى امام حسن از انعقاد صلح با معاويه در واقع افشا كردن ماهيّت آن مرد نيرنگ باز و نابود كردن حكومت استوار شده بر ارزشهاى جاهلى او بود. امام حسن عليه السلام مى خواست از نو صفوف مخالفان را نظم بخشد و از هر فرصتى براى برانگيختن روح ايمان و تقوا در مردم بهره بردارى كند.

در زير به برخى از موضعگيريهاى درخشان آن امام در مقابل معاويه خواهيم پرداخت.

در واقع اين موضعگيريها ، تاج و تخت معاويه را مى لرزاند و روش مقاومت را به مخالفان حكومت مى آموخت :

الف - اندكى پس از برقرارى صلح ، معاويه براى ايراد سخنرانى بر منبر نشست و گفت :

حسن بن على مرا شايستۀ خلافت تشخيص داد و خود را سزاوار اين امر ندانست.

امام حسن عليه السلام نيز در آن مجلس حضور داشت و يك پله پايين تر از معاويه نشسته بود. چون سخنان معاويه به پايان رسيد ، آن حضرت برخاست و خداى را بدانچه شايسته بود ، ستود و آنگاه از روز مباهله ياد كرد و فرمود :

ص: 365

« پس رسول خدا صلى الله عليه و آله از خلايق ، پدرم و از فرزندان من و برادرم و از زنان مادرم را بياورد. (1) ما اهل و دودمان او هستيم. او از ماست و ما از اوييم. و چون آيۀ تطهير (2) نازل شد ، رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در زير عباى خيبرى ام سلمه ( رض ) گرد آورد و آنگاه فرمود : بار خدايا ! اينان اهل بيت و دودمان منند. پس پليدى را از ايشان بزداى و آنها را پاك كن. در زير اين عبا جز من و برادر و پدرم و مادرم كس ديگرى نبود و در مسجد هيچ كسى اجازه جنب شدن نداشت و هيچ كس را حقّ به دنيا آمدن در آن نبود مگر پيامبر صلى الله عليه و آله و پدرم و اين كرامتى بود از جانب خداوند به ما و شما خود جايگاه ما را در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله ديده بوديد.

همچنين آن حضرت فرمان داد تا درهايى را كه به روى مسجد گشوده مى شد ببندند مگر درب خانۀ ما را. برخى در اين باره از حضرتش پرسش كردند و وى فرمود : من از جانب خود نمى گويم كه كدام در را ببنديد و كدام را بگشاييد ، بلكه خداوند به بستن و گشودن اين درها فرمان داده است.

اينك معاويه پنداشته است كه من او را شايستۀ خلافت دانسته و خود را سزاوار آن ندانسته ام. او دروغ مى گويد. ما در كتاب خدا و بر زبان پيامبرش نسبت به مردمان اولىٰ هستيم. اهل بيت همواره و از زمانى كه خداوند ، پيامبرش را به سوى خود برد ، زير ستم بوده اند. پس خداوند ميان ما و كسانى كه حقّ ما را به ستم گرفته و بر گردن ما بالا رفته اند و مردم را بر ضدّ ما شورانده و سهم ما را از « فىء » (3) بازداشته و مادر ما را از حقّى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او قرار داده بود ، محروم كرده اند ، داورى فرمايد.د.

ص: 366


1- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 61 : فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّٰهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ .
2- - سورۀ احزاب، آيۀ 33 : إِنَّمَا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً .
3- - به سرزمينهايى كه بدون جنگ جزو قلمروى اسلام قرار گرفت « فىء » گفته مى شود.

به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر مردم به هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را ترك گفت با پدرم بيعت مى كردند ، همانا آسمان باران رحمتش را بر آنان فرو مى باريد و زمين بركتش را از آنان دريغ نمى داشت. وتو اى معاويه ! در اين خلافت طمع نمى كردى. چون اين خلافت از جايگاه اصلى خود برون آمد ، قريش بر سر آن جدال كردند و آزادشدگان ( طلقاء ) و فرزندان آنان ، يعنى تو و يارانت ، در آن طمع كرديد. در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

كار هيچ امّتى تباه نشد مگر آنكه مردى در ميان آنان به حكومت رسيد كه عالمتر از او نيز يافت مى شد ، امّا وى آن امّت را به درجات پست تر سوق مى دهد تا بدانجايى رسند كه از آن گريخته بودند. بنى اسرائيل با آنكه مى دانستند هارون جانشين موسى است ، امّا او را رها كردند و پيرو سامرى شدند. اين امّت نيز پدر مرا وانهادند و با ديگرى دست بيعت دادند. حال آنكه خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه به پدرم مى فرمود : « تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى ، جز آنكه پيامبر نيستى ». اينان خود ديده بودند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پدرم را در روز غدير خم منصوب كرد و بديشان فرمود كه شاهدان ، غايبان را از اين موضوع آگاه سازند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از قوم خويش گريخت در حالى كه آنان را به خداى تعالى مى خواند تا آنكه در غارى وارد شد و اگر ياورانى مى يافت هرگز نمى گريخت و هنگامى كه آنانرا دعوت كرد ، پدرم دستش را در دست پيامبر نهاد و به فرياد او رسيد به هنگامى كه فرياد رسى نداشت. پس خداوند هارون را در گشايشى ، قرار داد در زمانى كه او را ناتوان گرفتند و نزديك بود بكشندش و خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را در گشايشى قرار داد. هنگامى كه وى به غار قدم نهاد و يارانى نيافت و پدرم و من نيز در گشايشى از خداى هستيم به هنگامى كه اين امّت ما را تنها و بى ياور گذارد و با تو بيعت كرد. اى معاويه : آنچه گفتم تماماً نمونه ها

ص: 367

و سنّت ها بود كه يكى از پس ديگرى روى مى دهد. اى مردم ! به راستى كه اگر شما بين مشرق و مغرب جهان را بكاويد كه مردى را بيابيد كه زادۀ پيامبرى باشد ، به جز من و برادرم كس ديگرى را نمى يابيد و من با اين ( معاويه ) بيعت كردم و اگر چه مى دانم كه اين آزمونى است براى شما و متاعى است تا روزگارى چند ». (1)

ب - يك بار ديگر معاويه بر فراز منبر رفت و به اميرمؤمنان عليه السلام ناسزا گفت. امام حسن كه در آن مجلس حضور داشت. با معاويه به مجادله پرداخت و او را در برابر ديدگان مردم رسوا كرد. در اين باره در روايت آمده است :

« پس از آنكه پيمان نامۀ صلح امضا شد ، معاويه به كوفه رفت و چند روزى در آنجا اقامت گزيد. چون كار بيعت با وى به پايان رسيد براى مردم به سخنرانى ايستاد و از اميرمؤمنان على ياد كرد و به او و سپس به امام حسن ناسزا گفت. حسن و حسين عليهما السلام در آن مجلس حضور داشتند. پس حسين برخاست تا سخنان معاويه را پاسخ گويد ، امام حسن دست او را گرفت و بر جايش نشاند و سپس خود برخاست و فرمود : اى كسى كه از على ياد مى كنى. من حسن هستم و على پدر من است و تو معاويه اى و پدرت صخر است. مادر من فاطمه و مادر تو هند است و پدر بزرگ من رسول خدا صلى الله عليه و آله و نياى تو حرب است و مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است. پس لعنت خداى بر گمنام ترين ، پست نژادترين و بد قوم ترين و ديرينه ترين كافر و منافق ما باد ! عدّه اى از كسانى كه در مسجد حضور داشتند در پى اين دعا گفتند : آمين آمين ». (2)

ج - در شام ، جايى كه معاويه بيست سال پايگاه خلافتش را در آنجا نهاده بود9.

ص: 368


1- - بحار الانوار ، ج44 ، ص62 - 64.
2- - همان مأخذ ، ص49.

و دروغهاى جديدى بر اسلام مى بست ، به طورى كه نزديك بود تا آيين تازه اى به وجود آورد ، امام حسن مجتبى به مخالفت با نظام فاسد او برخاست و اعلام كرد كه من و خط سيرم ، براى رهبرى مسلمانان بهتر و شايستۀ تر مى باشيم. تاريخ اين حادثه را چنين بازگو مى كند :

روايت كرده اند كه عمرو بن عاص به معاويه گفت : حسن بن على مردى ناتوان و عاجز است و چون بر فراز منبر رود و مردم به او بنگرند خجل مى شود و از گفتن باز مى ماند. اى كاش به او اجازۀ سخن دهى. پس معاويه به امام حسن گفت : اى ابو محمّد ! اى كاش بر منبر مى نشستى و ما را اندرز مى گفتى !

امام برخاست و ستايش خداى را به جا آورد و بر او درود فرستاد. و سپس فرمود :

« هر كه مرا مى شناسد ، مى داند كه كيستم و آنكه مرا نمى شناسد بداند كه من حسن پسر على و پسر بانوى زنان ، فاطمه دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم. من فرزند رسول خدايم ، من فرزند چراغ تابانم ، من فرزند مژده بخش و بيم دهنده ام ، من فرزند كسى هستم كه به رحمت براى جهانيان مبعوث شد. فرزند آن كس كه به سوى جن و انس مبعوث شد منم ، فرزند بهترين خلق خدا پس از رسول خدا. منم ، فرزند صاحب فضايل منم ، فرزند صاحب معجزات و دلايل ، منم فرزند اميرمؤمنان ، منم كسى كه از رسيدن به حقش بازداشته شده ، منم يكى از دو سرور جوانان بهشتى. منم فرزند ركن و مقام ، منم فرزند مكّه و منى ، منم فرزند مشعر و عرفات ». معاويه از شنيدن اين سخنان به خشم آمد و گفت : دست از اين سخنان بردار و براى ما از خرماى تازه بگو. امام عليه السلام در پاسخ او فرمود : باد آن را آبستن كند و گرما آن را بپزد و خنكى شب خوشبويش گرداند.

آنگاه دنبال سخن خود را گرفت و ادامه داد :

« منم فرزند شفيع مطاع ، منم فرزند كسى كه قريش در برابرش تسليم شدند.

ص: 369

منم فرزند پيشواى مردم و فرزند محمّد رسول خدا صلى الله عليه و آله ».

معاويه ترسيد كه مردم با شنيدن اين سخنان ، به آن حضرت متمايل شوند ، از اين رو گفت : اى ابو محمّد ! پايين بيا. آنچه گفتى كافى است.

امام حسن از منبر پايين آمد. معاويه به او گفت : فكر كردى در آينده خليفه خواهى شد ؟ تو را با خلافت چكار ؟ ! امام حسن به او فرمود :

« خليفه كسى است كه بر طبق كتاب خدا و سنّت رسول خدا رفتار كند نه كسى كه با زور خليفه شود و سنّت رسول را تعطيل كند و دنيا را پدر و مادر خود گيرد و حكومتى را صاحب شود كه اندكى از آن كام جويد و سپس لذّتش تمام شود و رنج و دردش باقى بماند ».

آنگاه امام حسن ساعتى خاموش ماند و سپس پيراهنش را تكاند و برخاست كه برود ، امّا عمرو بن عاص به وى گفت : بنشين ، من از تو پرسشهايى دارم.

امام فرمود : هر چه مى خواهى بپرس. عمرو پرسيد : مرا از معانى كرم و يارى و مروّت آگاه گردان. پس امام حسن فرمود :

« كرم ، اقدام به نيكى و بخشش پيش از درخواست است. يارى دفاع از ناموس و بردبارى در هنگام سختيهاست و مروّت آن است كه مرد دين خود را حفظ كند و نفس خود را از پليديها دور دارد و حقوقى را كه بر گردن دارد ادا كند و با بانگ رسا سلام گويد ».

همين كه امام حسن عليه السلام بيرون رفت ، معاويه عمرو را به باد نكوهش گرفت و گفت :

شاميان را فاسد كردى. عمرو گفت : دست نگه دار. شاميان تو را به خاطر دين و ايمانت دوست ندارند ، بلكه تو را به خاطر دنيا دوست دارند تا نصيبى از تو بدانها برسد. شمشير و پول هم كه در دست توست ، بنابر اين سخن حسن چندان تأثيرى در آنها ندارد. (1)0.

ص: 370


1- - بحار الانوار ، ج44 ، ص88 - 90.

حركت به سوى مدينه

امام حسن مجتبى چند ماهى در كوفه اقامت گزيد و سپس از آن ديار رخت بركشيد. با رفتن امام از كوفه ، خير نيز از آن شهر كوچ كرد. در همان روزهايى كه آن حضرت از كوفه بيرون رفت ، طاعون سختى در آن شهر شيوع يافت و شمار بسيارى از كوفيان و حتّى والى آن شهر ، وليد بن مغيره ، در اثر ابتلا به بيمارى طاعون از دنيا رفتند.

چون امام حسن عليه السلام به مدينه رسيد ، مردم مدينه به گرمى از آن حضرت استقبال كردند.

امام در آن ديار بر ضدّ معاويه و توطئه هايش عليه مسلمانان ، به جنگ سرد متوسّل شد. تا آنجا كه پس از يك سال به شام ، پايتخت خلافت اسلامى در آن روز رفت و در آنجا مردم را به نهضتى كه براى به ثمر رساندن آن خلق شده و براى آن قيام كرده و با آن زندگى كرده بود ، يعنى احقاق حقّ و نابودى باطل ، دعوت كرد.

امام حسن در اين مسافرت تبليغى به مردم شام تفهيم كرد كه معاويه با اين تبليغات گمراه كننده ، براى خلافت و رهبرى مسلمانان شايستگى ندارد و مى خواهد مردم را به همان جاهليّت روزگار پدرش باز گرداند و مردم را به بندگى بكشاند و خون آنان را بمكد و براى او مهم نيست كه مردم پس از اين ، نيكبخت شوند يا تيره روز.

از اين رو شگفت آور نيست اگر مى بينيم تمام كسانى كه گرد معاويه را مى گرفتند و از انديشه هاى او هوادراى مى كردند و جان خود را در گرو دعوت او مى گذاشتند ، همه از كسانى بودند كه پيش از اين خود يا خانواده شان به گرد ابوسفيان جمع مى آمدند و از انديشه هاى او دفاع مى كردند ، زيرا معاويه در حقيقت رهبرى حزب اموى را بر عهده داشت كه پيش از وى پدرش ، ابوسفيان ،

ص: 371

آن را با همان مفاهيم و عادت و رفتار هدايت مى كرد.

همچنين نبايد در شگفت شويم هنگامى كه مى بينيم ياران امام حسن كسانى هستند كه پيش از اين با ابوسفيان و حزبش سر ستيز داشتند و از ارزشهاى مكتب دفاع مى كردند.

در واقع حركت معاويه ، واكنش جاهلانه اى بود بر ضدّ انتشار مكتب اسلام واين حركت با روم پيوندى كامل داشت.

معاويه بر كسانى مانند عمرو بن عاص ، زياد بن ابيه ، عتبة بن ابوسفيان ، مغيرة بن شعبه و افراد ديگرى همانند آنها كه چهره هايشان يا چهره هاى قبايلشان در جنگهاى بدر و خندق بر ما آشكار مى شود ، تكيّه كامل داشت. او همچنين بر نصارا كه نيرويى متنابهى در حكومت اموى براى خود دست و پا كرده بودند ، متّكى بود.

او هر شب ، مجمعى تشكيل مى داد وعدّه اى اخبار جنگهاى گذشته را ، بويژه تجارب روم در جنگهاى سياسى را ، بر او مى خواندند و وى در جنگهاى سياسى خود شيوه هاى آنان را به كار مى بست.

از اينجا در مى يابيم كه جنگ ميان اميرمؤمنان على بن ابى طالب يا فرزندش امام حسن با معاويه ، تنها بر سر حكومت يا جنگ ميان دو حزب در محدودۀ مملكت اسلامى نبوده است بلكه اين جنگ را بايد جدالى آشكار ميان كفر كه به گونه اى خزنده در پيش روى بود ، و اسلام ناب قلمداد كرد. از همين روست كه امام حسن براى رويارويى در اين جنگ ، شيوه اى مخصوص به كار مى گيرد. او با مسافرت به شام ، پايتخت خلافت معاويه ، تصميم مى گيرد دعوت خود را آشكارا مطرح كند. وى براى آن كه حقّ را استوار دارد ، جان خود را در راه آن گذارد و طبيعى بود كه شاميان به او كه رهبرى مخالفان حكومت آنان و نيز رهبرى جنگ مخالفت با سياستهايشان را در دست داشت ، توجّه مى كردند و به

ص: 372

ناچار بسيارى از آنان به سويش جذب مى شدند. آن حضرت عليه السلام نيز در اين هنگام فرصت مى يافت تا پيام خود را به گوش آنان برساند و شيشۀ عمر سياسى معاويه را درهم شكند و خوابهاى جاهلى وار او را از هم بگسلد.

صفحات تاريخ ، بسيارى از خطبه هاى آن حضرت را كه براى شاميان ايراد كرده بود ، در خود ثبت كرده است. اين خطبه ها در جان اهل شام تأثير به سزايى داشت تا آنجا كه هواخواهان معاويه به نزد او رفتند و گفتند : حسن ، ياد و نام پدرش را زنده كرد. او سخن مى گويد و مردم تصديقش مى كنند ، فرمان مى دهد و مردم فرمانش مى برند و پيروان بسيار يافته است و اين وضع اگر ادامه يابد ، كار بالا خواهد گرفت و خطراتى از جانب او همواره ما را تهديد خواهد كرد.

سياست امام و حكومت معاويه

امام حسن مجتبى عليه السلام بدين سان رهبرى جناح سياسى نيرومندى را بر ضدّ معاويه به عهده گرفت. آن حضرت پيروانش را در هر گوشه و كنارى رهبرى مى كرد و صفوف آنان را نظم مى بخشيد و استعدادهايشان را بارور مى ساخت و در برابر ستيزه گريها و فريبهاى معاويه ، از آن دفاع مى كرد. همچنين در همان زمان ، آن حضرت به نشر فرهنگ اسلامى در سر تا سر مملكت اسلامى ، از طريق نامه يا گروهى از شاگردان برجسته اش كه خود امور مادى و معنوى آنان را بر عهده گرفته بود و آنان را به اين سوى و آن سوى مى فرستاد و يا از طريق خطبه هايى كه در ايام حج و غير آن ايراد مى كرد ، همّت مى گمارد. از اين راه جريان فرهنگى اصيل امت را رهبرى ميكرد. از همين جاست كه مى توان پى برد كه چرا آن حضرت مدينۀ منوره را به عنوان وطن دائِمِ خود برگزيد ، زيرا در آن شهر گروهى از انصار و نيز كسان ديگرى بودند كه امام مى توانست با ارشاد و راهنمايى آنان ، راهى براى هدايت امّت بگشايد ، چرا كه انصار و فرزندان آنان

ص: 373

از نظر فكرى ، مقتداى مسلمانان به شمار مى رفتند. بنابر اين هر كس كه به رهبرى انصار دست مى يافت مى توانست عملاً رهبرى امّت را به دست گيرد.

شهادت فرجامى شايسته

سياست خردمندانه امام حسن عليه السلام و جايگاه والاى او در ميان امّت ، معاويه را واداشت تا در قدرت خويش نسبت به مخالفت با آن حضرت و نا شايستگى اش در تكيه زدن بر مسند خلافت به ترديد افتد ، زيرا او گامى مخالف با مصالح خدا يا امّت بر نمى داشت مگر آنكه امام حسن و در پى او امّت اسلامى بر وى اعتراض مى كردند. از اين رو كوششهاى معاويه با شكست مواجه شده و آرزوهايش به تباهى گراييده بود. بنابر اين در پى يافتن چاره اى بر آمد كه او را تا اندازۀ بسيارى موفّق گرداند. اين چاره ، ريختن خون امام حسن از طريق زهرى بود كه براى همسر امام فرستاده بود.

پيش از اين گفتيم كه در منطق معاويه ، ارتكاب هر جنايتى توجيه شده به شمار مى آمد.

بنابر تعبير سخيف وى ، خداوند سپاهيانى در عسل داشت. هرگاه كه او از كسى ناخشنود مى شد مقدارى از عسل را به زهر مى آميخت و وى را بدين حيله از ميان بر مى داشت.

معاويه اين حيله را چند بار عليه امام حسن عليه السلام نيز آزمايش كرد ، امّا اين زهر در آن حضرت كارگر نيفتاد و كوشش معاويه با شكست مواجه شد. از اين رو معاويه به پادشاه روم نامه اى نوشت و از وى درخواست كرد كه زهرى كشنده برايش ارسال دارد. پادشاه روم در پاسخ معاويه گفت : در آيين ما روا نيست در كشتن كسى كه با ما سر ستيز ندارد ، همكارى كنيم. معاويه در پاسخ به او پيغام داد. اين مرد ( امام حسن ) فرزند كسى است كه در ديار تهامه خروج كرد (1)ت.

ص: 374


1- - مقصود معاويه ، پيامبر اسلام بوده است.

و خواستار سرزمين پدرت شد. من مى خواهم او را با زهر از ميان بردارم تا مردم و كشور را از شرّ او آسوده سازم.

پادشاه روم آن زهر كشنده را براى معاويه فرستاد و معاويه نيز آن را به وسيله جعده ، همسر خيانتكار امام حسن عليه السلام ، كه به خاندانى بد كار انتساب داشت ، (1) به آن حضرت نوشانيد.

چهل يا شصت روز از نوشيدن زهر گذشت وقتى آن حضرت تمام بوصاياى خود را به برادرش امام حسين باز گفت و دانست كه مرگش فرا رسيده است ، با خداوند به راز و نياز پرداخت و گفت :

« بار خدايا من خود را در بارگاه تو مى پندارم. اين گرانترين حالت بر من است كه تا كنون بمانند آن دچار نيامده ام. خداوندا مرگم را با من مأنوس گردان و تنهايى ام را در آرامگاهم با من انس ده. شربت او ( معاويه ) در من اثر گذاشت به خدا سوگند او به وعده اى كه داده بود وفا نكرد و آنچه را كه گفته بود، راست نبود ».

آنگاه تا هنگام پيوستن به « رفيق اعلىٰ » آياتى از قرآن مجيد را زمزمه كرد.

درود خدا بر او باد.

تشييع پيكر پاك آن حضرت

مدينه منوره براى تشييع جنازۀ فرزند دختر گرامى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، كسى كه از هيچ اقدامى در جهت مصالح آنان فرو گذار نكرد ، به پاخاست. تشييع كنندگان پيكر پاك آن حضرت را بر دوش گرفتند و او را به حرم نبوى مى بردند تا او را در آنجا به خاك سپارند يا بنابر وصيّتى كه امام عليه السلام كرده بود با او تجديد ميثاق كنند. عايشه نيز بر استرى سياه و سفيد سوار بود و از بنى اميّه خواست كهد.

ص: 375


1- - پدر جعده در قتل اميرمؤمنان و برادرش در قتل امام حسين مشاركت داشتند.

بيرون شوند. آنان نيز به طرف صفوف شكوهمند تشييع كنندگان مهاجر و انصار ، بنى هاشم و ديگر مردم مؤمن مدينه آمدند. عايشه فرياد زد : پروردگارا ! جنگ بهتر از آرامش است. آيا عثمان در جايى دور از مدينه به خاك سپرده شود و حسن در كنار جدش ؟ !

سپس در ميان بنى هاشم فرياد زد : فرزندتان را دور كنيد و او را از اينجا ببريد كه شما قومى دشمن و مخالفيد !

اگر امام حسن به برادرش امام حسين وصيّت نكرده بود كه در تشييع جنازه اش اجازه خونريزى ندهد و اگر حسين در ميان آنان بانگ نداده بود كه « اى بنى هاشم شما را به خدا كه وصيّت برادرم را پايمال مكنيد او را به سوى بقيع بريد كه خود او گفت : اگر مرا از به خاك سپارى در كنار جدّم بازداشتند ، با كسى نستيزيد و مرا در بقيع ، در كنار مادرم ، دفن كنيد » ، بنى هاشم زمين را از لوث وجود بنى اميّه پاك مى كردند. جسارت بنى اميّه تا آنجا بالا گرفت كه حتّى پيش از باز گرداندن جنازه به سوى بقيع ، اقدام به تير باران جسد كردند به طورى كه هفتاد تير فقط بر پيكر پاك آن حضرت فرو رفته بود.

تشييع كنندگان ، پيكر امام حسن عليه السلام را به سوى بقيع بردند و در ميان جمعيّت انبوه مردم او را در مكانى كه هم اكنون زيارتگاه آن حضرت است ، به خاك سپردند.

سبط اكبر رسول خدا اينچنين پاك و مظلوم زيست و اينچنين حقّ او را پايمال كردند. و اينچنين مظلومانه به شهادت رسيد.

درود خدا بر او باد تا زمانى كه شب و روز پاينده است.

ص: 376

ويژگيهاى والاى اخلاقى

خدا پرست و زاهد :

1 - امام حسن عليه السلام ، 25 بار پياده حج گزارد. در حالى كه شترانش از پيش روى آن حضرت حركت مى كردند و هر گاه گروهى از مردم از كنار آن حضرت عبور مى كردند ، براى احترام به مقام والا و جايگاه بزرگ وى از مَركبهاى خود فرود مى آمدند تا آنجا كه امام مجبور شد ، مسير خود را از جادۀ اصلى تغيير دهد و از بى راهه برود تا بتواند در مقابل خداوند كاملاً فروتنى پيشه كند.

2 - هر گاه خداى را ياد مى كرد ، مى گريست و اگر در حضورش از قبر سخن مى رفت اشك مى ريخت و چون دربارۀ قيامت سخن مى گفتند گريه مى كرد و اگر از صراط سخن به ميان مى آمد اشك مى ريخت و چون در محضرش از حضور خلايق در پيشگاه خداوند مقتدر سخن مى رفت و اينكه هر كس در آنجا به كار خود مشغول است و هيچ كس در آن روز نمى تواند ديگرى را بى نياز كند ، ناگهان از ترس فريادى مى كشيد و از شدّت بيم و هراس از هوش مى رفت.

وقتى از بهشت و دوزخ سخن مى گفت ، چون بى گناهان ، مضطرب مى شد و از خدا خواستار بهشت مى شد و از آتش بدو پناه مى برد.

ص: 377

هنگامى كه وضو مى ساخت چهره اش زرد مى شد و زانوانش به لرزه مى افتاد و چون براى نماز برمى خاست ، زردى رخسار و لرزش زانوانش بيشتر مى شد.

3 - تمام دارايى اش را سه بار با خدا تقسيم كرد.. بدينگونه كه نصف آنرا بخشيد ونصف ديگر را براى خود نگه داشت و دوبار در راه خدا تمامى دارائيش را انفاق كرد به طورى كه از دارايى اش هيچ چيز باقى نماند.

4 - در همۀ احوال ، از روى بيم و اميد ، زبانش به ذكر خداوند عز و جل گويا بود.

5 - معاصران آن حضرت دربارۀ وى گفته اند : او عابدترين و زاهدترين مردم روزگار خود بود.

زهد آن حضرت ، آن چنان بارز و مشخص بود كه حتّى برخى از نخستين نويسندگان همچون محمّد بن على بن حسين بن بابويه ( متوفى 381 ه ) كتابى مستقل در بارۀ آن نوشته اند. (1)

با ابهّت و دوست داشتنى :

1 - يكى از توصيفگران وى گفته است : هيچ كس او را نديد جز آن كه تحت تأثير ابهّت وى قرار گرفت و هر كس با او رفت و آمد كرد محبّت وى را بر دل گرفت. هر گاه دوست يا دشمنش با وى سخن مى گفتند ، شنيده نشد كه در سخن گفتن به آنان گستاخى كند يا سخنى گزاف بگويد.

دربارۀ شمايل آن حضرت نيز گفته اند : هيچ كس از حسن بن على عليه السلام از نظر خلقت و اخلاق و سيرت و سرورى به رسول خدا صلى الله عليه و آله شبيه تر نبود.

همچنين در خصوص ويژگيهاى ظاهرى وى گفته اند : سيمايش سپيد بودت.

ص: 378


1- - مقصود كتاب « زهد الحسن » است.

و اندكى به سرخى مى زد چشمانى سياه و فراخ داشت. گونه هايش لاغر بود. ريشش انبوه و موهايى مجعّد داشت گردنش گويى تُنگى نقره اى بود. هيكلى زيبا داشت و چهارشانه و درشت استخوان بود. چندان اهل مجادله و ستيز نبود. قامتى ميانه داشت نه بلند بود و نه كوتاه و چهره اى مليح داشت و از خوش سيماترين مردمان بود.

2 - امام حسن نزد تمام مردم محبوب بود. دور و نزديك به وى احترام مى گذاشتند.

يكى از مظاهر عمومى محبوبيّت وى آن بود كه بر در سرايش در مدينه فرشى برايش مى گستردند و آن حضرت در همانجا مى نشست و نيازهاى مردم را برآورده مى ساخت و مشكلاتشان را حل مى كرد. هر كس كه از آنجا مى گذشت اندكى درنگ مى كرد تا سخن آن حضرت را بشنود و چهره اش را ببيند و ياد سيماى رسول گرامى اسلام در ذهنش جان گيرد. مردم بسيارى گرداگرد امام عليه السلام را فرا مى گرفتند و راه عبور سواركاران گرفته مى شد و چون امام از اين امر آگاه مى شد برمى خاست تا مبادا راه ديگران را بند آورد.

3 - محمّد بن اسحاق دربارۀ وى گويد : هيچ كس پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند حسن بن على به قلۀ شرافت نرسيد.

4 - زبير نيز در بارۀ آن حضرت مى گويد : به خدا زنان از پديد آوردن كسى چون حسن بن على ناتوانند.

5 - ابن عبّاس ، به منظور نشان دادن تواضع خود ، افسار شتران حسن و حسين را به دست مى گرفت. مردم نيز از مراتب خضوع ابن عبّاس نسبت به آن دو به خوبى آگاه بودند.

ابن عبّاس عنان شتران آن دو را مى گرفت و همچون كسى كه براى اين كار پول مى گرفت ، شتران آنان را به جلو مى برد ، ابن عبّاس در حقّ امام حسين نيز چنين مى كرد. روزى مدرك بن زياد وى را در اين حالت ديد. بسيار شگفت زده شد ، زيرا مى ديد كه استاد مفسران تا اين حد به حسين بن

ص: 379

على احترام مى گذارد. پس به ابن عبّاس رو كرد و با تعجّب گفت : تو از اينان پيرترى آنگاه عنان مَركَبِشان را مى گيرى ؟ ! ابن عبّاس بر وى نهيب زد و گفت : اى فرو مايه ! مگر نمى دانى كه اينان كيستند ؟ اين دو ، فرزندان رسول خدايند. آيا اينان همان كسانى نيستند كه خداوند به واسطۀ آنها به من نعمت گرفتن عنان مركبشان را ارزانى داشته و در برابرشان فروتنى كنم ؟ !

6 - پيش از اين نيز گفته شد كه چون آن حضرت به عزم گزاردن حج با پاى پياده راهى مكّه مى شد ، وقتى مردم وى را مى ديدند از مركبهاى خود فرود مى آمدند و در كنار آن حضرت راه مى رفتند و تا وقتى وى راه خود را از آنان جدا نمى كرد ، بر مركوبهاى خود سوار نمى شدند.

بخشنده و بزرگوار :

1 - مردى نيازمند نزد آن حضرت آمد ، امّا از حاضران خجالت مى كشيد كه نياز خود را با امام عليه السلام بازگو كند. امام به او فرمود : نيازت را بر كاغذى بنويس و آن را به ما بده. چون مرد نيازش را نوشت و امام آن را خواند ، با تواضع تمام دو برابر آنچه را كه مرد طلب كرده بود ، به وى بخشيد. برخى كه شاهد اين صحنه بودند ، عرض كردند : اى فرزند رسول خدا ! اين يادداشت چه پر بركت بود ! امام حسن به آنان فرمود : بركت اين ورقه براى ما بيشتر است ، زيرا خداوند ما را شايستۀ انجام كار نيك قرار داده است. آيا نمى دانيد كه كار خير آن است كه بدون درخواست انجام شود ، امّا اگر پس از آن كه فرد نيازش را به تو باز گفت و توبدو چيزى بخشيدى در واقع بخشش تو در ازاى آبروى او بوده است و چه بسا او شب را در بسترش با بى تابى و نگرانى به صبح رسانده و در ميان بيم و اميد غوطه خورده است كه آيا فردا اندوهناك و شكست خورده بازش مى گردانند يا با خوشحالى و سرور ؟ پس او به نزد تو مى آيد در حالى كه

ص: 380

زانوانش مى لرزد و دلش از ترس لبريز شده است. پس اگر تو حاجت وى را در ازاى آبرويش روا دارى اين براى او بسى بزرگتر از كار خيرى است كه در حقّ او انجام داده اى.

2 - مردى نزد آن حضرت آمد و از وى كمك خواست. امام عليه السلام پنجاه هزار درهم و پانصد دينار به او بخشيد و به وى فرمود : حمّالى بياور تا اين پولها را با خود ببرد. مرد حمّالى حاضر كرد پس امام رداء خود را به حمّال بخشيد و فرمود : اين هم كرايه حمّال.

3 - اعرابى به قصد عرض حاجت نزد امام حسن آمد. آن حضرت به اطرافيان خود فرمود : آنچه در خزانه است بدو ببخشيد. چون به خزانه رفتند بيست هزار درهم در آن يافتند و پيش از آنكه آن مرد نياز خود را مطرح كند ، تمام آن مبلغ را به وى بخشيدند.

اعرابى از چنين عملى شگفت زده شد و گفت :

سرورم ! چرا اجازه ندادى تا نيازم را باز گويم و تو را بستايم ؟ ! پس امام در پاسخ وى دو بيت زير را خواند :

- ما مردمانى هستيم كه بخشش ما فراوان و تازه است و اميد و آرزو در آن سيراب مى گردند.

- نفسهاى ما پيش از آنكه سائل ، نياز خود را مطرح كند به وى مى بخشند از ترس آنكه مباد آبروى خواهنده بريزد.

4 - سالى آن حضرت به همراه برادرش امام حسين و عبداللّٰه بن جعفر عازم سفر حج شدند. در ميان راه از اسباب و اثاثيه خود غافل شدند و آنها را از دست دادند. هر سه گرسنه و تشنه بودند تا آنكه پير زنى را در خيمه اى ديدند. پس از او آب خواستند. پير زن گفت : اين گوسفند ، شيرش را بدوشيد و از گوشت آن بخوريد. آنگاه سر گوسفند را بريد و كبابى براى آنها فراهم ساخت. چون هر سه غذا خوردند به پير زن گفتند : ما از قبيلۀ قريشيم كه اكنون به سوى مكّه مى رويم

ص: 381

چون از حج بازگشتيم به سوى ما بيا تا درباره تو نكويى كنيم. روزها گذشت و پير زن به تنگدستى مبتلا شد پس به سوى مدينه منوره حركت كرد. امام حسن همين كه چشمش به پير زن افتاد ، او را شناخت و پرسيد : آيا مرا مى شناسى ؟ پير زن گفت : نه. امام فرمود : من در چنين و چنان روزى ميهمان تو بودم آنگاه دستور داد هزار گوسفند و هزار دينار به وى ببخشند سپس پير زن را نزد امام حسين فرستاد و آن حضرت نيز همان تعداد گوسفند و دينار به وى بخشيد و آنگاه او را نزد عبداللّٰه بن جعفر فرستاد و عبداللّٰه نيز همان تعداد گوسفند و همان مقدار دينار به پير زن بخشيد.

5 - دو مرد با يكديگر به شدّت نزاع مى كردند. يكى اموى بود و ديگرى هاشمى و نزاع آنان بر سر اين بود كه قوم كداميك بخشنده تر هستند ؟

يكى از آن دو گفت : تو به سوى ده نفر از كسانت برو و من نيز به سوى ده نفر از كسانم مى روم و از آنان مى خواهيم كه به ما چيزى ببخشند. آنگاه مى بينيم كه كدام يك بخشنده ترند. سپس چون اين آزمون به پايان رسيد ، اموال را به صاحبانشان باز پس مى دهيم. البته آنان با خود شرط كرده بودند كه كسى را از جريان اين آزمون آگاه نسازند.

مرد اموى به سوى ده تن از كسانش رفت و از هر كدام از آنان هزار درهم گرفت. مرد هاشمى هم به سوى امام حسن بن على عليه السلام رفت. آن حضرت دستور داد يكصد و پنجاه هزار درهم به وى ببخشند. آنگاه آن مرد به نزد امام حسين رفت. آن حضرت از وى پرسيد :

آيا پيش از من نزد كسى ديگرى هم رفته اى ؟ وى پاسخ داد : نخست نزد امام حسن رفتم.

فرمود : من نمى توانم افزون بر آنچه سرورم داده است ، بپردازم. آنگاه به وى يكصد و پنجاه هزار درهم بخشيد.

مرد اموى با ده هزار درهم بازگشت و مرد هاشمى با سيصد هزار درهم آمد.

با اين تفاوت كه اموى اين مبلغ را از ده نفر جمع آورى كرده بود و هاشمى تنها از

ص: 382

دو نفر. چون مرد اموى آن همه درهم را ديد خشمگين شد ، زيرا شكست خود را در گزافه گويى در مورد قبيله اش مشاهده كرد.

چون اين آزمون به پايان رسيد ، بنابر شرطى كه داشتند ، مرد اموى اموالى را كه گرفته بود به سوى صاحبانشان برد و آنان با كمال خوشحالى هر مبلغى را كه داده بودند ، باز پس گرفتند.

مرد هاشمى نيز اموالى را كه از امام حسن و امام حسين عليهما السلام ستانده بود به آنان باز گرداند ، امّا آن دو از پذيرش آن خود دارى كردند و فرمودند : ما رد بخشش خود را قبول نمى كنيم.

فروتن و بردبار :

1 - امام حسن به گروهى از تهيدستان برخورد كه بر سفره اى نشسته بودند و خرده هاى نان را مى خوردند. همين كه آنان مركب امام را ديدند ، به احترام او برخاستند و آن حضرت را به غذا فرا خواندند و به وى گفتند : اى فرزند رسول خدا بفرماييد. امام در حالى كه مى فرمود : « خداوند متكبران را دوست ندارد » از مركب خود پايين آمد و با آنان شروع به خوردن كرد. پس از تناول غذا ، آن حضرت آنان را به ميهمانى خود فرا خواند و ايشان را خوراك و لباس داد.

2 - آن حضرت در دوران خلافت و امامت خود طوفانهاى بسيار سهمناكى را تحمّل كرد كه اگر اين طوفانها بر كوهى اصابت مى كردند ، آن را از جاى كنده بودند. آن حضرت در آن شرايط دشوار و حساس ، مسؤوليتى سنگين بر دوش داشت و با بردبارى و صبر توانست از عهدۀ تحمّل آن برآيد. تا آنجا كه مروان ، مخالف ترين دشمنان وى ، در بارۀ حلم و بردبارى آن حضرت گفت : حلم او چنان بود كه كوهها با حلمش برابرى مى كرد.

صفت حلم از بارزترين ويژگيهاى امام حسن مجتبى بود و در اين خصلت بسيار به پيامبر اكرم شباهت داشت.

ص: 383

پرتوى از بلاغت امام حسن عليه السلام

نه جبر و نه تفويض

هر كه به خداوند و قضا و قدر او ايمان نمى آورد البته كافر شده است. و هر كه گناهش را به گردن پروردگارش اندازد ، مرتكب فجور شده است. همانا خداوند به اجبار اطاعت نمى شود و با تسلّط بر او به كسى نمى بخشد ، زيرا او بر آنچه آنان در تصرف دارند ، مالك مطلق است و بر آنچه آنان را بر انجام آن توانا كرد ، تواناست. پس اگر به طاعت عمل كردند خداوند ميان آنان و كردارهايشان حايل نمى شود ، ولى اگر به طاعت نخواهند عمل كنند خداوند هم آنان را به اجبار به عمل وانمى دارد و اگر خداوند مخلوقات را بر طاعت خويش مجبور مى كرد اجر و پاداش را از آنان بر مى داشت و اگر خود آنان را بر انجام گناهان وامى داشت ، بندگان را عذاب نمى كرد و اگر ايشان را به حال خود وامى نهاد اين علامت ناتوانى او محسوب مى شد ، امّا خداوند در مخلوقاتش خواست و مشيّتى دارد كه از ديد آنان نهانش ساخته است. پس اگر آنان به طاعات خداوند عمل كنند آن طاعتها بر ايشان منّت است و اگر به معصيّت رفتار كنند آن معاصى ، بر ضدّ آنان گواه است.

ص: 384

مرگ در پى توست...

اى جناده ! خود را براى كوچ مهيّا كن و پيش از رسيدن مرگت ، توشه اى فراهم آر و بدان كه تو در پى دنيايى و مرگ در پى توست. اندوه روزى را كه هنوز بر تو نيامده در روزى كه در آنى به خود راه مده و بدان كه تو مالى بيش از آنچه كه قوت توست به دست نمى آورى مگر آن كه نگاهبان مال ديگرى باشى و بدان كه دنيا در حلالش حساب و در حرامش عقاب و در شبهاتش عتاب است. پس دنيا را به منزلۀ مردارى بدان و از آن به اندازه اى كه تو را بس آيد بهره مند شو. پس اگر آن مقدار حلال بود ، تو در استفاده از آن زهد پيشه كرده اى و اگر حرام بود ، گناهى مرتكب نشده اى و تو همان گونه كه از مردار بهره مند مى شوى از دنيا هم بهره مند گشته اى. كه اگر عقابى هم در كار باشد ، اندك بود. براى دنيايت چنان بكوش كه انگار هميشه زندگى مى كنى و براى آخرتت چنان كار كن كه انگار همين فردا مى ميرى. و اگر مى خواهى بدون داشتن قوم و قبيله ، عزيز و بدون داشتن سلطنت ، پر هيبت باشى ، از خوارى نافرمانى خداوند بيرون آى و به عزّ طاعت خداوند قدم گذار. و اگر نيازى در همراهى مردان داشتى با كسانى همراه شو كه چون با او نشست و برخاست كردى ، تو را بيارايد و چون از او بگيرى تو را حفظ كند و چون از او مددجويى ، يارى ات كند و اگر سخنى بگويى تو را تصديق كند و اگر قدرت يابى ، آن را تحكيم بخشد و اگر دستت را براى دادن فضلى دراز كنى ، آن را بگستراند و اگر از تو رخنه اى ديد ، آن را پُر كند و اگر از تو نيكويى ديد آن را به حساب آورد و اگر از او چيزى بخواهى به تو ببخشد و اگر تو خاموشى گزينى او با تو سخن آغاز كند و اگر گرفتارى براى تو پيش آمد با تو همدردى كند. كسى كه از جانب او به تو رنج و گزندى نمى رسد و راهها از جانب او بر تو دگرگون نمى شود و تو را به هنگام حقيقتها بى ياور نمى گذارد و اگر در حال تقسيم با هم به اختلاف برخيزيد او ، تو را بر خود مقدّم مى دارد.

ص: 385

سخنان حكمت بار امام حسن

1 - شوخى هيبت را مى خورد و ( انسان ) خاموش پر هيبت تر است.

2 - كسى كه از او درخواست شده آزاد است تا آنگاه كه وعده دهد و به واسطۀ وعده اى كه داده، بنده است تا آنگاه كه به وعده اش عمل كند.

3 - يقين، پناهگاه سلامت است.

4 - نخستين گام خردمندى، معاشرت نيكو با مردمان است.

5 - خويش كسى است كه دوستى اش او را نزديك كرده اگر چه نژادش دور باشد و بيگانه كسى است كه دوستى اش او را دور كرده اگر چه نژادش نزديك باشد. هيچ عضوى از دست به بدن نزديكتر نيست، امّا همين دست اگر معيوب شود، آن را ببرند و از بدن جدايش كنند.

6 - فرصت به شتاب از دست مى رود و دير به دست مى آيد.

ونيز از سروده هاى حكمت آميز امام حسن عليه السلام است كه فرمود :

1 - اگر دنيا مرا نا خشنود كند شكيبايى پيشه مى كنم و هر بلاى نا پايدارى لاجرم اندك است.

و اگر دنيا مرا خشنود سازد، من به شادمانى او خوشحال نمى شوم، زيرا هر سرور نا پايدارى، حقير و اندك است.

2 - اى مردم! لذايذ دنيوى پايدار نيستند و بدانيد كه نشستن در زير سايه اى كه ناپايدار است، حماقت و سبكسرى است.

3 - خرده اى از نان نا مرغوب مرا سير مى كند و اندكى آب مرا بس است. و پاره اى از جامۀ نازك مرا مى پوشاند اگر زنده باشم و چنانچه بميرم كفنم مرا كافى است.

4 - اگر نيازمندى به نزد من آيد گويم : اى كسى كه اكرام بدو بر من واجب فورى است.

5 - و كسى كه فضل او بر هر فاضلى برترى دارد، خوش آمدى كه برترين روز جوانمرد وقتى است كه از او حاجتى در خواست مى شود.

ص: 386

پنجمين معصوم امام سوّم، سيّدالشّهداء حسين بن على عليه السلام

اشاره

ص: 387

زندگينامه

نام : حسين

پدر و مادر : امام على بن ابيطالب و حضرت فاطمه زهرا

شهرت : سيد الشّهداء

كُنيه : ابا عبداللّٰه

زمان و محلّ تولّد : سوّم شعبان سال 3 هجرت در مدينه.

زمان و محل شهادت : روز عاشوراى سال 61 ه ق در كربلاء در سن 57 سالگى.

مرقد شريف : در كربلاء مقدّس.

دوران زندگى : در چهار بخش :

1 - عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله ( حدود 6 سال )

2 - دوران ملازمت با پدر ( حدود 30 سال )

3 - ملازمت با بردارش امام حسن ( حدود ده سال )

4 - مدت امامت : ده سال

ص: 388

مولود خجسته

پگاه روز سوّم شعبان از سال سوّم هجرت يكى از درخشانترين و زيباترين سحرگاهان به شمار مى رود. چرا او كه در اين روز با انگشتانى از نور مولودى مبارك و بزرگ را به نوازش گرفت.

در سوّم شعبان نورى پاك و درخشان ، منزلگاه رسالت را در خود فرو برد. مولودى فرخنده پا به عرصه وجود گذاشت در واقع خداوند او را برگزيد تا تداوم بخش رسالت و مقتداى امّت باشد و انسانها را از تاريكيهاى جهل و بندگى برهاند.

بى گمان دچار شگفتى خواهيم شد ، هنگامى كه مى بينيم منزلگاه رسالت با شادى و افتخار به استقبال اين مولود مى شتابد. خانه كوچك و ساده اى كه در بلنداى آن پيامبر صلى الله عليه و آله ، جدّى مهربان و پدرى پر محبّت جاى دارد.

به پيامبر خبر داده شد كه فاطمه زهرا پسرى زاده است ، حالتى آميخته از سرور و اندوه آن حضرت را فرا گرفت و با حسرت و رغبت خواستار كودك شد.

مگر چه حادثه اى رخ داده است اى رسول خدا ! پدرم و مادرم فدايت باد آيا مگر اين نوزاد عيب و نقصى دارد ؟ !

ص: 389

هرگز... كه انديشۀ طلايه دار رسالت بسى گسترده تر و دورتر از افكارى است كه ديگران بدان مى انديشند. مسئوليّت و وظيفۀ او بزرگتر از مسئوليّت يك پدر يا وظايف يك پدر بزرگ يا وظايف يك رهبر است. او در حقيقت سازندۀ يك امّت و يك تاريخ است و پيامبرى است كه براى بيم دادن جهانيان از سوى خداوند مأموريت يافته است.

او در انديشۀ صواب خود بسى دورتر مى رود و مى گويد : گريزى از مرگ نيست و به ناچار بايد در يكى از روزها بار سفر آخرت را بست و بايد براى آينده راهى گسترده تر از آنچه كه امروز هست باز كرد و در آن آينده امّتى خواهد بود كه خود را ( امت اسلامى ) ميخواند و شخص پيامبر خدا را نمونه و راهبر واقعى خود تلقى مى كند.

بايد اين امّت از وجود هدايتگران پاك و رهبرانى معصوم برخوردار باشد تا مردم را به راه راست و به سوى خداوند بزرگ هدايت كنند.

اين پيشوايان ، چنان كه وحى بارها پيامبر را بدان آگهى داده بود ، كسانى جز خاندان وى يعنى حضرت على پسر عمويش و دو فرزند او و سپس نسل پاك آن دو ، نبودند.

امّا آيا كارها در آينده ، همان گونه كه پيامبر اكرم مى خواهد ، پيش خواهد رفت ؟ ! در واقع وجود عناصر منحرف در ميان مسلمانان ، هشدارى آشكار به پيامبر در مورد آيندۀ امّت به شمار مى آمد.

وحى بارها به آن حضرت آگهى داده بود كه سرنوشت حقّى كه در وجود شخص پيامبر صلى الله عليه و آله تجلّى يافته همان سرنوشت حقى است كه خداوند آن را در وجود خاندان پاك وى متبلور مى بيند ، عناصرى هم كه در روزگار پيامبر در برابر دعوت او جبهه گرفتند همان كسانى هستند كه بعداً با زور و پا فشارى در مقابل خاندان پاك آن حضرت موضع مى گيرند.

ص: 390

موج عناد و مخالفت دشمنان در آينده به نقطۀ جوش خود خواهد رسيد ، وصف يارى دهندگان حق و باطل در روزگار امام حسين همين كودك شير خواره اى كه اكنون ديده بر جمال پاك پيامبر دوخته و بر دستان مبارك او در حال جنب و جوش است ، از هم جدا خواهد شد.

پيامبر نيز به آينده اى دور مى نگرد و در انديشه هاى خود غوطه مى خورد. دگر بار نگاهى به اين كودك خجستۀ شير خواره مى افكند. گاه شادمانى او را در خود فرو مى گيرد و زمانى حزن و اندوه در دلش راه مى يابد. او مدتى را در اين حالت به سرمى برد تاآنكه قطرات اشك از چشمان درخشان و پر مهرش باريدن مى گيرد.

شگفتا ! ! پيامبر صلى الله عليه و آله با آن همه دليرى و شجاعت مى گريد ! ! حال آنكه او همان كسى است كه على بن ابى طالب عليه السلام شجاع ترين و دلاورترين مرد قريش در دشوارترين و بحرانى ترين شرايط بدو پناه مى برد. كسى كه به قول امام على در ميدان جنگ از ديگران به دشمن نزديكتر بود و سختى نبرد هيچ گاه در عزم و ارادۀ پولادينش خللى وارد نمى كرد. امّا او اينك در ميان زنانى كه در مراسم تولد اين كودك گرد آمده اند ، مى گريد ! !

اسماء خدمتكار اهل بيت مى گويد از آن حضرت پرسيدم : پدر و مادرم به فدايت چرا مى گريى ؟ !

پيامبر خدا پاسخ مى دهد :

بر اين فرزندم مى گريم.

گفتم : او همين ساعت به دنيا آمد اى رسول خدا ؟ !

فرمود : مردمان سركش پس از من او را خواهند كشت. خداوند آنان را از شفاعت من بى بهره كند. (1)0.

ص: 391


1- - بحار الانوار ، ج10.

مسأله اى كه در دل رسول خدا صلى الله عليه و آله خلجان مى كرد ، عاطفه اى انسانى يا تمايلى بشرى نبود تا او را به حفظ نام و نشانش در خاندانش تحريك كند. بلكه اين مسأله پيامبرى بود كه خداوند او را برگزيده و با علم به عزم و اراده ، راستى و ايمانش او را انتخاب كرده بود.

مسألۀ كسى بود كه مسئووليتى بر دوش داشت كه كوههاى سترگ و آسمانها و زمين تاب برداشتن آن را نداشتند. مسئوليّت او رساندن پيام مكتب به گوش همۀ جهانيان بود.

امام حسين عليه السلام نيز فقط پسر او نبود بلكه او مقتدا و پيشواى كسانى بود كه پس از وى بيم دهنده آنان بود. بنابر اين خبر كشته شدن وى طبعاً خبر نبرد حق با باطل و راست با دروغ و عدالت با ظلم و... به شمار مى آمد. از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله بر اين مولود مى گريست كه واقعاً سزاوار گريستن هم بود.

جشن تولد عجيبى در خانه رسالت بر پا بود. شادمانى با اشك و خنده با اندوه و درد توأم بود. آرى كه جشن صالحان همواره ميان ترس و اميد ، خنده و گريه جريان مى يابد.

اينك اندكى گوش فرا دهيم و بشنويم كه آيا كروبيان نيز در جشن ساكنان اين كانون گرم و ساده نيز شركت دارند يا نه ؟

آرى اينك نجوايى آهسته مى شنويم كه اندك اندك نزديك مى شود. گويى اين نجواى كروبيان است. آنان فضاى خانه را از عطر حضور خود در آكنده اند.

جبرئيل عليه السلام پيش مى آيد و مى گويد :

اى محمّد ! خداوند تو را سلام مى رساند و مى فرمايد : على براى تو به منزلۀ هارون است براى موسى. جز آنكه پيامبرى پس از تو نيست. پس اين فرزندت را به نام پسر هارون بخوان.

پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد : فرزند هارون چه نام داشت ؟

جبرئيل پاسخ مى دهد : شبير.

ص: 392

پيامبر مى فرمايد : امّا زبان من عربى است !

پس پيامبر وى را حسين مى نامد. (1)

فطرس نيز پيش مى آيد.

او فرشته اى است ، شكسته بال كه اينك ديگر فرشتگان او را بدين محفل آورده اند.

فطرس از درگاه خداوند رانده شده بود و همواره در زندان مورد شكنجه قرار داشت ، تا آنكه افواج ملائكه را ديد. از آنان پرسيد : چه شده كه شما را چنين مى بينم پياپى بالا مى رويد و فرود مى آييد ، آيا قيامت بر پا شده است ؟ جبرئيل پاسخ داد : هرگز ، بلكه پيامبر خاتم ، صاحب فرزندى شده كه اينك ما براى گفتن شاد باش به نزدش روانه ايم.

فطرس پرسيد : آيا مى توانيد مرا نيز با خود نزد او ببريد ، باشد كه او از من شفاعت كند و شفاعتش مورد قبول قرار گيرد. آنگاه جبرئيل او را با خود آورد.

فطرس نزد پيامبر خدا آمد و به او متوسّل شد. آن حضرت به گهوارۀ حسين اشاره كرد.

حسين در ميان گهواره آرميده بود. فطرس به طرف گهواره رفت و بالهاى شكسته اش را به كناره هاى آن ماليد. پس خداوند به خاطر حسين بن على ، سلامت بالهاى فطرس را بدو باز گردانيد.

جشن پايان مى يابد و پيامبر صلى الله عليه و آله اين كودك شير خوار و مبارك را مى گيرد و در آغوشش مى فشارد ، در يك گوشش اذان و در گوش ديگرش اقامه مى گويد و آنگاه زبانش را در دهان كودك مى گذارد و از آب دهان خود ، كودك را تا آنجا كه مى خواهد ، تغذيه مى كند.

پس از دو هفته دو گوسفند براى او عقيقه مى كند و موهاى سرش را1.

ص: 393


1- - « قاموس اللغة » ذيل مادۀ شبر و نيز بحار الأنوار، ج104، ص111.

مى تراشد و به اندازۀ و زن آنها صدقه مى دهد و سپس به اسماء اشاره مى كند و ميفرمايد :

« خون از رسوم جاهليّت است »

بدين سان اين جد مهربان به صورت نمونه و الگويى مناسب براى مسلمانان جلوه مى كند. او تنها به اجراى آداب اسلامى بسنده نمى كرد ، اگر چه در آن هنگام آداب و رسوم اسلامى در منتهاى اوج و شكوفايى خود بود. با اين وصف پيامبر صلى الله عليه و آله علاوه بر نسخ عملى آداب جاهلى ، در گفتار خود نيز به آنها فرمان مى داد.

بد نيست بدانيد كه در بين اعرابِ روزگار جاهليّت مرسوم آن بود كه چون كودكى در ميانشان متولّد مى شد سر او را به خون مى آلودند تا بدين وسيله توحش خود را نمايان سازند و به او اجازۀ ميراث خواهى دهند.

اين كودك در آغوش مكتب و تحت نظر پيامبر اكرم و امير مؤمنان رشد و پرورش مى يافت تا آنكه دو سال از عمرش گذشت. امّا با اين وجود هنوز زبان به گفتار نگشوده بود ! شگفتا ! خطوط چهره كودك بر هوش وافر و ارادۀ پولادين او دلالت دارد پس چرا حرف نمى زند ؟ آيا ممكن است در زبانش عارضه اى پديد آمده باشد ؟

يك روز ، مسلمانان براى اقامۀ نماز جماعت در پشت رسول گرامى اسلام به صف ايستاده بودند و حسين نيز در كنار پيامبر جاى گرفته بود. حاضران براى گفتن تكبيرة الاحرام آماده مى شدند. حضوع و خشوع بر دلها سايه گسترده و سكوت بر همه جا حكمفرما بود. همه در انتظار آن بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گويد تا آنان در پى وى تكبير گويند. ناگهان صدايى با وقار و سنگين سكوت را در هم شكست و گفت : اللّٰه اكبر و در پى آن صدايى نازك و آهسته كه تمام حركات و سكنات آن مطابق با صداى پيامبر بود ، به گوش رسيد كه در كمال خشوع

ص: 394

و آرامش نغمه « اللّٰه اكبر » را سر داد. اين ، صداى حسين بن على بود.

پيامبر اكرم دو باره تكبير گفت و حسين نيز زبان به تكبير گشود. نمازگزاران كه شاهد اين صحنه بودند ، مى شنيدند و تكبير مى گفتند و تعجب مى كردند ! ! پيامبر هفت بار تكبير گفت و حسين نيز هفت بار پاسخ تكبير پيامبر را داد. آنگاه پيامبر خدا به نماز ايستاد و حسين نيز آنچه را كه مى شنيد ، تكرار مى كرد.

بدين ترتيب نخستين كلمه اى كه امام حسين بر زبان آورد ، كلمۀ توحيد يعنى اللّٰه اكبر بود. هنگامى كه با تاريخ همگام مى شويم ، مى بينيم اين كودكى كه نخستين گفتارش در دو سالگى اللّٰه اكبر بود پس از پنجاه و پنج سال ، در حالى كه آخرين گامهاى جهاد مقدّس خويش را بر مى داشت و واپسين لحظات درد و اندوه خويش را در مى نورد و در حالى كه پيكر پاكش بر شنهاى داغ صحرا و زير تابش خورشيد افتاده و جگرش از سوزش تشنگى پاره پاره شده بود و گرمى شمشيرهاى انبوه او را در خود گرفته بودند ، لبهايش را كه با لبهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار تماس يافته بود ، از هم گشود و با زارى به درگاه پروردگار عرض كرد :

« معبودا من به خشنودى تو خشنودم و هيچ معبودى جز تو نيست ! »

لبهاى او تا زمانى كه روح پاك و بزرگوارش به آسمان پركشد ، همچنان بدين نغمه مترنّم بود.

از آنجا كه دانش جديد ثابت كرده است كه وراثت داراى آثار شگرفى است و تربيت سهم عمده اى در رشد اخلاق كودك و شكل گيرى صفات و خصايص او دارد ، جاى ترديد باقى نمى ماند كه شيوۀ تربيتى پدر و جد امام حسين كه از خوش خلق ترين و گرامى نسب ترين مردمان بوده اند ، بهترين و والاترين شيوه ها بوده و آنان با اين شيوه بخوبى مى توانسته اند فضايل اخلاقى و صفات پسنديده را در درون انسان رشد و پرورش دهند.

بنابر اين آيا مى توان در بارۀ دست پروردۀ شخص رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ، ( امام

ص: 395

حسين عليه السلام ) و نيز پدر و مادر وى كه آنان هم از دست پروردگان پيامبر بوده اند به گمان و ترديد افتاد ؟

آيا نبايد به اين سخن خداوند در قرآن قانع شد كه فرموده است :

بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ * فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ * يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ (1) ؛ « اوست كه دو دريا را به هم آميخت و ميان آن دو دريا برزخ و فاصله اى است كه تجاوز به حدود يكديگر نمى كنند. الا اى جن و انس كدامين نعمتهاى خدايتان را انكار مى كنيد. از آن دو دريا ، لؤلؤ و مرجان بيرون آيد. »

مقصود از دو دريا ، يكى درياى نبوّت است كه منبع آن از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله ، حضرت فاطمه زهرا عليها السلام مى باشد و ديگرى درياى وصايت است كه از طرف على عليه السلام نشأت مى گيرد. اين دو دريا چون با يكديگر در آميزند ، بديهى است كه لؤلؤ ( حسن ) و مرجان ( حسين ) از آن بيرون خواهند آمد.

اين وراثت پاكتر و برتر از آن چيزى است كه تصور مى شود هيچ گاه نمى توان آن را از تربيت جدا دانست. تربيت امام حسين با تربيت ديگر مردمان تفاوت بسيار داشت.

شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به تربيت امام حسين اهتمام جدى نشان مى داد و مستقيماً در اين مهم عمل مى كرد.

براى نشان دادن ميزان توجّه پيامبر اكرم نسبت به تربيت سيّدالشّهداء مى توان به دو حديث زير استناد كرد. اين احاديث بر اين تأكيد مى كنند كه امام حسين تنها پروردۀ على و فاطمه عليهما السلام نبود بلكه علاوه بر تربيت آن دو زير نظر پيامبر صلى الله عليه و آله هم پرورش مى يافت.

1 - از يعلى عامرى نقل شده است كه رسول خدا براى رفتن به ميهمانى بيرون آمد.

ناگهان با حسين رو به رو شد كه با كودكان سر گرم بازى بود ، حسين با ديدن پيامبر به استقبال آن حضرت آمد... آنگاه پيامبر دستانش را دراز كرد امّا2.

ص: 396


1- - سورۀ الرحمن ، آيۀ 20 - 22.

كودك جست و خيز مى كرد و اين سو و آن سو مى رفت و پيامبر خدا به حركات او مى خنديد تا آنكه بالاخره او را گرفت آنگاه يكى از دستهايش را زير چانه و دست ديگرش را پشت گردن او گذارد و دهانش را در دهان او قرار داد و بوسيدش. (1)

2 - حسن بن على ، آب خواست پيامبر اكرم برخاست و براى او آب آورد. حسين نيز گفت : « پدر من هم آب مى خواهم » امّا پيامبر صلى الله عليه و آله نخست آب را به حسن داد و آنگاه براى حسين نيز آب آورد.

فاطمه كه شاهد اين صحنه بود ، گفت : گويا حسن را بيش از حسين دوست مى دارى ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ داد : حسن پيش از وى آب خواسته بود. و بدان كه من و تو و اين دو و آن خوابيده - به على عليه السلام اشاره كرد - در جايى از بهشت جاى داريم. (2)

اين كودك هوشمند تحت نظر پيامبر و در زير سايه پدر و مادر ، پاكش رشد مى كرد و بزرگ مى شد. پيامبر در حق او چنان توجّه و اهتمام نشان مى داد كه صحابه را متحيّر ساخته بود. بسيار اتفاق مى افتاد كه پيامبر اكرم با سخنان روشنايى بخش خود به صدها تن از مسلمانان گوشزد مى كرد كه : « حسن و حسين سرور جوانان بهشتى اند ». و يا مى فرمود :

« حسن و حسين هر دو امامند چه قيام كنند و چه بنشينند. » و نيز مى فرمود : « حسين از من و من از حسينم ».

آن حضرت حسين را در ميان مردم بالا مى برد و خطاب به آنان مى فرمود : « اى مردم اين حسين پسر على است او را بشناسيد. »

آنگاه در ادامه گفتار خود مى افزود :9.

ص: 397


1- - مستدرك، ج2، ص626.
2- - معالم الزلفى، ص259.

« سوگند به كسى كه جانم به دست اوست او بهشتى است و دوستدارانش نيز با اويند ».

گاه نيز پيامبر صلى الله عليه و آله ، او را در دامن خود مى نشاند و مى فرمود :

« خداوندا ، من حسين را دوست دارم توهم او را دوست بدار. » و بسيارى از اوقات آن دو را - حسن و حسين - بر دوش مبارك خود مى نشاند و در برابر چشمان مسلمانان به اين طرف و آن طرف مى برد.

بدين سان اين مولود گرامى در سايه رسالت و در كنف تربيت پيامبر صلى الله عليه و آله پرورش يافت و از اين طريق از مجد و بزرگى بهره اى كامل بُرد.

ص: 398

امام حسين پس از پيامبر

پس از رحلت پيامبر اكرم ، پيشامدهاى بزرگى به وقوع پيوست. صداهاى تفرقه انگيز و چند دستگى از هر گوشه و كنارى برمى خاست. امّا در اين اوضاع حسين عليه السلام را مى بينيم كه دوش به دوش پدر بزرگوارش در كنار حق ايستاده است و با روشن ترين دلايل به اعلان و تبليغ آن مى پردازد.

بار ديگر او را مى بينيم ، جوانى كه سيمايش شمايل پر هيبت پدرش را به ياد مى آورد ، او فرماندهى سپاهيان خروشان پدرش بر ضد طاغوت شام ، معاويه بن ابى سفيان ، را بر عهده داشت.

آن حضرت با عزم و ارادۀ پولادين و شمشير بران و تدبير استوار و نقشه هاى دقيق خود پيروزيهاى بزرگ و درخشانى بر ضد طغيان بنى اميّه ، كه مى خواستند امّت اسلامى را به دوران جاهليّت باز گردانند ، به دست آورد.

نقشۀ پليد قتل امير مؤمنان على عليه السلام به اجرا در آمد و منجر به شهادت دردناك آن امام شد. با شهادت آن حضرت مسئووليتهاى حسّاس و خطير امّت بر دوش امام حسن عليه السلام افتاد. در اين ميان امام حسين نيز به جهاد مقدّس خويش در اداى امانت حق و مسئوليّت امّت ادامه مى داد و امّت اسلامى را بر ضد باطلى

ص: 399

كه تمام قواى خود را در شام گرد آورده بود ، مى شورانيد و مردم را از حوادث و فجايعى كه در صورت دسترسى معاويه به خلافت به وقوع مى پيوست ؛ بيم مى داد.

دوران زندگى امام حسن نيز به پايان مى رسد و آن امام با زهرى كه به دستور معاويه در غذايش مى ريزند ، مسموم و شهيد مى شود.

پس از شهادت امام حسن سكان خلافت الهى به دست امام حسين مى افتد و مسلمانان راستينى كه جز ستمگرى چيزى از بنى اميّه نديده بودند ، به پيروى از او گردن مى نهند. در واقع تمام همّت بنى اميّه ، در نابود ساختن احساسات و مقدّسات اسلامى امّت خلاصه مى شد.

در اوايل سال پنجاهم هجرى ، امام حسين عليه السلام پيشوايى و امامت مسلمانان را عهده دار شد. اينك بجاست كه نگاهى گذرا به اوضاع حاكم به آن روزگار در كشور اسلامى بيفكنيم.

در سال 51 هجرى معاويه به حج رفت تا از نزديك اوضاع سياسى در مركز حركت مخالفان خود را مشاهده كند. زيرا مكّه و مدينه همواره آشيانه صحابه و مهاجران محسوب مى شد ، و اينان خود دشمن ترين و مخالف ترين كسان با معاويه بودند.

چون معاويه از مكّه و مدينه ديدار كرد ، دريافت كه انصار به گونه اى خاص با وى دشمنى مى كنند و شديداً از خلافت وى ناخشنودند.

روزى از اطرافيان خويش پرسيد : چرا انصار به استقبال من نيامدند ؟

يكى پاسخ داد : انصار آن قدر شتر نداشتند كه بر آنها سوار شوند و به استقبال تو آيند.

معاويه كه خود علّت برخورد سرد انصار را مى دانست ، چون اين پاسخِ

ص: 400

نيشدار را شنيد ، زبان به طعنه گشود و گفت : شتران آبكش را چه كردند ؟ (1)

در ميان حاضران ، برخى از سران انصار نيز حضور داشتند. يكى از آنها به نام قيس بن سعد بن عباده ، پاسخ داد :

آنها ، آن شتران را در جنگ بدر و احد و نبردهاى ديگرى كه در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند از دست دادند تا تو و پدرت را به اسلام وادارند تا آنكه فرمان الهى چيره شد در حالى كه شما آن را نا خوش مى داشتيد.

آنگاه سينۀ قيس به جوش و خروش در آمد و اخگرى از آن جهيد كه خاطرات درخشان روزهاى گذشته و طوفانهاى سياه امروز را با خود به همراه داشت. او گفت :

آرى رسول خدا صلى الله عليه و آله با ما عهد كرده بود. كه در آينده ، شاهد تبعيض خواهيم بود.

معاويه انصار را توبيخ مى كند و مقدّسات را به ريشخند مى گيرد. آنگاه قيس به روشنگرى ، در بارۀ سوابق بنى اميّه و اطرافيان او پرداخت و مواضع دشمنانۀ آنها را از روز آغاز در برابر دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و انكار حق على عليه السلام پس از وى ، دقيقاً تشريح كرد و بخصوص از دشمنى معاويه با امام زمانش ، على بن ابيطالب ، پرده برداشت و احاديثى از پيامبر در بارۀ امام على كه از نظر معاويه ، يگانه دشمن او براى رسيدن به حكومت به شمار مى آمد ، به وى ياد آور گرديد.

قيس در آن روز ندانست كه اين دشمنى و مخالفتى كه معاويه اعمال مى كرد ، به چه فرجام شومى خواهد انجاميد !

معاويه از سفر حج بازگشت در حالى كه نقشه اى براى درهم شكستن )

ص: 401


1- - در حقيقت معاويه با اين جمله مى خواست انصار را به ريشخند بگيرد. چرا كه آنان پيش از اسلام در شمار عمال يهوديان مدينه بودند و با شتران خود باغستانهاى يهوديان را آبيارى مى كردند. ( مؤلف )

مخالفت انصار و مهاجران در سر مى پروراند. نخستين نقشه اى كه معاويه در اين خصوص طرح ريزى كرد ، چنين بود.

معاويه پى برده بود كه هوشياران و انديشمندان بسيارى در كشور اسلامى زندگى مى كنند. كسانى از گذشته هاى نزديك ، تجربه هايى بسيار اندوخته و حقيقت حزب حاكم اموى را بخوبى لمس كرده اند. اينان همچنين به قداست حق و وجوب پيروى از آن و نيز دفاع از حرمتهاى والاى آن با تمام مشكلات و دشواريهايى كه ممكن بود براى آنان رخ نمايد ، ايمان آورده بودند.

او همچنين مى دانست كه در مركز حركت اين مخالفان در درجۀ اوّل اميرمؤمنان على و سپس امام حسن و پس از او امام حسين جاى دارند. او از پايگاهاى استوار على عليه السلام و پيروانش و نيز آمادگيهاى لازم و كافى آنها كه تخت سلطنت بنى اميّه را هر لحظه به لرزه در مى آورد ، بخوبى آگاهى داشت.

معاويه با شناخت و آگاهى از تمام اين امور ، نقشۀ منفور و خائنانۀ خويش را طراحى كرد.

او انديشيد كه دوستداران على عليه السلام وخاندان او ، از حكومت بنى اميّه ناخشنود و گريزانند. پس مى بايست در گام اوّل دوستى على را از دل دوستدارانش بيرون كند و ملاكها و معيارهاى مسلمانان را كه بدانها حق را از باطل جدا مى ساختند ، به استيصال بكشاند. اين ملاكها چيزى جز اسلام راستين كه در خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله تبلور مى يافت ، نبود.

بنابر اين ، معاويه به واليان خود در چهار گوشۀ كشور نامه اى نگاشت كه نص آن چنين بود :

امّا بعد ، در كار كسانى كه با دليل دوستى آنان به على و خاندانش ثابت مى شود دّقت روا داريد و آنان را از امور ديوانى بر كنار كنيد. و سهم و رزق آنان را از بيت المال قطع كنيد و از هيچ يك از شيعيان على و خاندانش گواهى نپذيريد.

ص: 402

اين نخستين توطئه اى بود كه در راه ياران على عليه السلام كه جبهۀ مخالفان حزب اموى را تشكيل مى دادند ، نمودار شد.

سپس معاويه در ظلمت ، جهل و كفر خود ، نقشۀ ديگرى طرح ريزى كرد كه به مراتب از نقشۀ نخست ، بسيار دشوارتر و سخت تر بود. او به واليانش نوشت :

به مجردى كه به آنان گمان و شك برديد بگيريدشان و به صرف تهمت بكشيدشان ! !

در عبارت « به صرف تهمت بكشيدشان » بنگريد. آيا واقعاً در قاموس جنايتكاران قانونى از اين بدتر و ظالمانه تر مى توان يافت ؟ !

امام حسين عليه السلام در چنين فضاى دهشت بارى زندگى مى كرد. او منصب خلافت الهى را به دوش مى كشيد و بى گمان اجراى اين دستور معاويه در مورد ياران و دوستدارانش ، دل او را به درد مى آورد.

امّا شرايطى كه آن حضرت با آن رو به رو بود ، به وى اجازۀ اقدام مسلحانه بر ضد حكومت احمقانۀ امويّان را نمى داد. چرا كه معاويه در تمام امور به حيله و نيرنگ چنگ مى آويخت و با بخشش اموال هنگفت از طريق بيت المال ، امّت را به خواب عميق فرو مى برد و اگر آنان در مقابل وى سر تسليم فرو نمى آوردند با چيزى كه آن را سربازان عسل ناميده بود ، از پاى در مى آورد. در واقع او از طريق مسموم ساختن آب يا خوراك مخالفانش ، آنان را از صحنۀ مبارزه بيرون مى راند. چنان كه همين حيله را بر ضد امام حسن عليه السلام نيز به كار بست و از طريق همسر جنايتكار آن حضرت ، وى را مسموم و شهيد كرد. معاويه از به كار بستن حيله و نيرنگ بر ضد بزرگ مردانى كه سر تسليم در برابر مال و منصب فرو نمى آوردند هيچ گاه كوتاهى نمى كرد.

وى با توسّل به همين مكر و نيرنگ يكى از سران بزرگ شيعى ، يعنى حجر بن عدّى ، صحابى بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را از پاى در آورد. او حجر و يارانش را به شام

ص: 403

فرا خواند و پيش از آنكه پاى آنان به پايتخت برسد ، گروهى از سپاهيان خود را به مقابلۀ آنان فرستاد و ايشان را تنها به جرم اينكه پيرو على عليه السلام و فرمانده لشكر وى بودند ، به خاك و خون كشاند.

شهادت حجر ، عامل مهمى در بيدارى امّت اسلامى بود. به طورى كه حتى برخى از اصحاب بنى اميّه ، همچون والى خراسان ، ربيع بن زياد حارثى سر به شورش و عصيان بر داشتند. نوشته اند چون حجر شهيد شد ، ربيع بن زياد به مسجد آمد و از مردم خواست كه در مسجد گردآيند. چون مسلمانان جمع شدند ، خود به سخنرانى ايستاد و فاجعه شهادت حجر را به تفصيل بيان كرد و گفت : اگر در ضمير مسلمانان اندك غيرتى باشد بايد به خونخواهى حجر شهيد بپا خيزند. حتى عايشه ، كه تا ديروز در صف مخالفان على عليه السلام جاى داشت ، با شنيدن خبر شهادت حجر گفت : هشداريد كه حجر براى مهتران عرب سرفرازى ، و ثبات قدم بود. آنگاه اين بيت را خواند : رفتند كسانى كه مردم در سايه هاى آنها مى زيستند و اينك كسانى كه هيچ سايه ندارند ، از پس آنها مانده اند.

شهادت حجر در محافل سياسى لرزه اى بزرگ پديد آورد و پيامدهايى نيز به همراه داشت به طورى كه معاويه براى نخستين بار از كردار ناپسندش پشيمان شد.

امّا شهادت حجر ، نخستين جنايت معاويه در اين خصوص به حساب نمى آمد. او پيش از اين نيز عمرو بن حمق ، يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه در نزد تمام مسلمانان از ارج و احترام بسيار برخوردار بود ، به قتل رسانيد. آنان پس از كشتن عمرو سر او را بر نوك نيزه ها كردند. بدين ترتيب عمرو بن حمق نخستين كسى بود كه پس از اسلام سرش را بر فراز نيزه بالا مى بردند. چنين كارى پيش از وى در حق هيچ مسلمانى انجام نپذيرفته بود.

ص: 404

اين دو فاجعه ، پيامدهاى بسيار رعب آورى به همراه خود داشت كه ابرهاى تيرگى و اضطراب را بر جهان مسلمانان حاكم مى كرد.

مى توان به عنوان يكى از نشانه هاى تيرگى به مطلب ذيل اشاره كرد :

زياد بن ابيه بر كوفه و بصره مسلط شد. او پيش از آنكه معاويه او را به واسطه نسبش به خود ملحق سازد ، جزو شيعيان و از هواداران على عليه السلام و خاندان وى بود و به همين سبب از تمام اسرار آنها آگاه بود و سران و رهبران آنان را مى شناخت. چون زياد به حكومت بصره و كوفه رسيد ، به تعقيب شيعيان در هر گوشه و كنارى پرداخت و بسيارى از آنان را كشت و يا زير شكنجه گرفت. تا آنجا كه اگر كسى مى گفت : من كافرم و به هيچ پيامبرى ايمان ندارم براى او به مراتب بهتر از آن بود كه بگويد : من شيعه ام و به قداست حق ايمان دارم و نسبت به جبت و طاغوت كفر مى ورزم.

همين كه زياد توانست با ايجاد جوّ قتل و خونريزى ، كنترل كوفه و بصره را به دست گيرد ، نامه اى به كاخ سلطنتى نوشت و در آن گفت :

« من عراق را به دست چپم خاموش و آرام كرده ام و اينك دست راستم آزاد است. پس ولايت حجاز را به من سپار تا دست راست خويش را نيز بدان مشغول دارم. »

چون خبر اين نامه در مدينۀ منوره منتشر شد مسلمانان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله گرد آمدند و با زارى دست به درگاه خداوند برداشته گفتند :

خداوندا ! ما را از شرّ دست راست زياد در امان دار !

ما اكنون در صدد آن نيستيم كه بيان كنيم خداوند چگونه آنان را از شرّ دست راست زياد در امان داشت. چرا كه به بيمارى طاعون دچار شد و با خوارى و ذلّت از دنيا رفت. هدف ما از نقل اين قسمت تنها نشان دادن گوشه اى از ترس و وحشتى بود كه بر محافل سياسى سايه افكنده بود. بدان گونه كه مردم براى

ص: 405

دفع شرّ حاكمى ستم پيشه و ظالم دست به دعا بر مى داشتند !

موضع امام حسين عليه السلام

آنچه تا كنون در بارۀ اوضاع سياسى روزگار معاويه ، به صورت فشرده و گذرا گفته شد تنها براى آن بود كه موضع امام حسين عليه السلام در قبال اين اوضاع نابهنجار شناخته و دانسته شود.

ما مى توانيم به موضع امام حسين اجمالاً پى ببريم. به شرط آنكه در اين سه موردى كه اكنون به شرح و تبيين آن مى پردازيم ، دقت و انديشه كنيم :

1 - خبرهاى پياپى حاكى از ظلمها و فجايع معاويه در حق مسلمانان به خاطر هوادارى آنان از على عليه السلام و خاندان آن حضرت ، پس از صدور اين فرمان ظالمانه و قاطعانۀ معاويه ، به مدينه مى رسد :

« هر كس فضليتى از على نقل كند ، تأمين جانى و مالى از او برداشته شود ». صدور اين قانون در آغاز سال 51 هجرى بود. امام حسين عليه السلام در برابر اين قانون ، نقشه اى دليرانه كشيد و خود به اجراى آن پرداخت. او مردم را به مجلسى كه در آن گروهى از زنان و مردان بنى هاشم و نيز عده اى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و بيش از هفتصد تن از شيعيانش و نيز دويست تن از تابعان حضور داشتند ، دعوت كرد. امام در اين مجلس به ايراد سخن پرداخت. خداى را ستود و آنگاه فرمود :

« امّا بعد ، اين طاغيه ( معاويه بن ابى سفيان ) بر ما و شيعيانمان آن كرده كه خود مى دانيد و مى بينيد. من خواسته اى از شما دارم اگر راست گفتم پس تصديقم كنيد و اگر دروغ گفتم مرا تكذيب كنيد. من به حق خدا بر شما و حق رسول خدا و خويشيم با پيامبرتان از شما مى خواهم كه اين مقام و منصب و سخنانم را پوشيده و پنهان مداريد و به مردمانى كه بدانان اعتماد داريد ،

ص: 406

در شهرها و قبيله هاى خود ، برسانيد.

سخنان مرا بشنويد و گفتارم را بنويسيد آنگاه به شهرها و قبايلتان باز گرديد. پس هر يك از مردم را كه بدانان اعتماد و اطمينان داريد ، بر حقى كه از آنِ ما مى دانيد فرا خوانيد. من از آن مى ترسم كه اين حق پايمال شود و از دست برود و شكست بخورد. حال آنكه خداوند تمام كنندۀ نور خويش است اگر چه كافران آن را خوش نداشته باشند. »

آنگاه امام در اين خطبۀ غرا و استوار ، خاطرۀ على عليه السلام را در ياد حاضران زنده كرد و در پايان هر فراز ، اندكى از گفتن خاموش مى ماند و اصحاب و تابعان را بر صدق گفتار خود گواه مى گرفت وآنان يكپارچه و همصدا بر راستى گفتار آن حضرت اعتراف مى كردند و مى گفتند :

« به خدا همچنين است كه تو گفتى ».

آن امام تمام آياتى را كه در قرآن در بارۀ اميرمؤمنان و خاندانش نازل شده بود خواند و تفسير كرد و احاديثى را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در باره پدر و مادر و برادر و خودش رسيده بود ، باز گفت. در تمام اين موارد اصحاب حاضر در آن مجلس مى گفتند : به خدا همين گونه است كه تو مى فرمايى. ما نيز چنين شنيده ايم و بر راستى آن گواهيم.

يكى از تابعان نيز گفت : به خدا سوگند من اين روايت را از راستگوترين و مؤمن ترين صحابه شنيده ام.

آنگاه خدا را بر آنان گواه گرفت و فرمود :

« شما را به خدا سوگند كه اين روايات را جز از كسى كه به او و به دينش اعتماد داريد شنيده ايد ؟ »

اين نقشه ، مانع مناسبى در برابر طغيان معاويه در سبّ على عليه السلام بود. امّا نقشۀ معاويه آن بود كه فرازهاى درخشان و شكوهمند ، يعنى مآثر اهل بيت را از

ص: 407

پهنۀ تاريخ بزدايد.

اينان در محو اين فرازهاى درخشان تاريخ تنها به زور بسنده نكردند بلكه خزانه حكومتى نيز نقشى مهم در اين ميانه داشت. حديث هم مانند بسيارى از كالاها خريد و فروش مى شد و محدثان يا از توانگرترين مردم بودند يا از مغضوبترين آنان. اگر آنان به خواسته هاى بنى اميّه گردن مى نهادند ، از همه چيز برخوردار مى شدند و اگر از اجراى خواسته هاى بنى اميّه سر باز مى زدند ، هر بلايى كه مى خواستند بر سر آنها مى آوردند.

شايد معاويه ، اين حيله گر معروف ، انتظار چنين مخالفتى را از امام حسين عليه السلام داشت.

امّا او هيچ گاه فكر نكرده بود كه اين مخالفت در آينده شكلى خطر ناك به خود بگيرد. به هر حال مخالفت امام حسين از نظر او قابل انتظار بود. امّا پس از اين برخورد كوبنده ، پيشامدى رخ داد كه معاويه هرگز آن را به خواب هم نمى ديد.

2 - كاروانى متعلّق به والى يمن كه حامل كالاهاى گوناگون براى مزدوران كاخ سلطنتى بود از مدينه مى گذشت. امام حسين بر اين كاروان دست يافت به عنوان حق شرعى خود آن را به تصرف خود در آورد امام پس از گرفتن اين كاروان نامه اى به معاويه نوشت كه چشمانش را خيره و عقلش را مدهوش ساخت اين نامه چنين بود :

« از حسين بن على به معاوية بن ابى سفيان

امّا بعد ، كاروانى از يمن از طرف ما مى گذشت. اين كاروان حامل اموال و پارچه هايى بود تا بدانها خزاين دمشق را پر كند و سپس آن را به فرزندان پدرت باز گرداند. من بدين اموال نيازمند بودم و آنها را تصاحب كردم... والسلام ».

نخستين نكته اى كه نظر معاويه را در اين نامه به خود جلب كرد مقدّم بودن نام امام حسين عليه السلام و پدرش بر نام وى بود. از اين گذشته امام حسين بدون آنكه

ص: 408

معاويه را با لقب اميرمؤمنان ياد كند ، خطاب كرده بود كه اين خود در منطق قرون اوّليه مبارزه اى آشكار با قدرت قانونى خليفه به شمار مى آمد. اين امر تأكيد مى كرد كه نويسندۀ نامه خود را از اطاعت حكومت نا حق برى دانسته است.

نكتۀ ديگرى كه ديدگان معاويه را به خود خيره كرد ، موضوع تصاحب كاروان بود. اين خود آشكارترين دليل بر تمرّد امام حسين عليه السلام از قدرت حاكم به شمار مى آمد.

امّا معاويه با ذكاوت و زيركى دريافت كه شرايط حاكم جز اغماض از چنين اعمالى را نمى طلبد و البته امام حسين نيز نمى خواست كه او آغازگر عصيان مسلح باشد. او همان گونه كه بر نشر حقيقت اصرار مى ورزيد ، بر حفظ خونهاى مسلمانان نيز بسيار اصرار مى ورزيد.

معاويه نامه اى در پاسخ به نامه امام حسين عليه السلام نوشت كه در آن به جايگاه والا و جلال و قدر امام اشاره كرده بود و در ضمن اعلام كرد كه نمى خواهد به ايشان گزندى برسد.

امام حسين با نشر آگاهى و جمع كردن ياران در تحكيم سنگرهاى حقيقت مى كوشيد و اخبار مربوط به امام پى در پى به كاخ سلطنتى مى رسيد ، و خبر مى داد كه آن حضرت در شرف ايجاد انقلابى بزرگ و جدا كردن حقّ از باطل است.

امّا معاويه كه همواره پيش از ايجاد جنگ و خونريزى به مكر و نيرنگ مى انديشيد اين بار نيز حيله اى ديگر در پيش گرفت. او نامه اى به امام نوشت و در آن زبان به توبيخ و نكوهش امام گشود و از روابط دوستانه ميان خود و آن حضرت ياد كرد.

ولى امام حسين از فجايعى كه بر سر شيعيان و دوستداران خاندان پيامبر در هر گوشه و كنارى اعمال مى شد ، به خوبى آگاهى داشت.

ص: 409

3 - امام حسين نامه اى ديگر به معاويه نوشت و طى آن به يكايك اعمال پليد معاويه اشاره كرد. در اين نامه آمده بود :

«...امّا بعد نامه اى به دستم رسيد كه در آن گفته بودى : از من به تو گزارشهايى رسيده كه تو به خاطر من از آنها چشم پوشيده اى. حال آنكه من در نظر تو به انجام كارهاى غير از اين سزاوارترم و جز خداوند تعالى بر حسنات راهنمايى نكند.

امّا در بارۀ گزارشهايى كه گفته بودى در بارۀ من به تو رسيده ، بايد بدانى كه اين گزارشها از جانب چاپلوسان و سخن چينان و كسانى است كه مى خواهند ميان جمع تفرقه اندازند.

دشمنان دروغ گفته اند و من خواستار جنگ و مخالفت با تو نيستم. و من در ترك اين نصايح از تو و از عذر و پوزشهايى كه در آن براى تو و دوستان ستمگر و كافرت ( حزب ستمگران ) و اولياى شيطان است ، از خداوند مى ترسم.

آيا تو كشندۀ حجر بن عدى كندى و ياران نمازگزار و خدا پرست او نيستى ؟ آنان بدعتها را زشت و پليد مى شمردند ، امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و از سرزنش نكوهش گران در راه خدا باك نداشتند. امّا تو آنان را به ستم و ناروا كشتى در حالى كه قسم هاى سخت خورده و به آنان قول داده بودى كه به ايشان كارى ندارى. امّا بر خداوند ، تجرى كردى و پيمان او را كوچك شمردى و همۀ آنان را از پاى در آوردى.

آيا تو كشندۀ عمرو بن حمق صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله و بندۀ صالحى كه عبادت او را ضعيف و بدنش را ناتوان و رنگ سيمايش را زرد كرده بود نيستى ؟ تو پس از آنكه به او وعدۀ امان داده و با او عهد بستى ، او را كشتى. بدان سان كه اگر آهوان كوهى آن را مى فهميدند هر آينه از قلۀ كوهها به پايين مى غلتيدند.

آيا تو زياد بن سميه را ، كودكى كه در بستر بنده اى از قبيله ثقيف به دنيا آمد به

ص: 410

سوى خود نخواندى در حالى كه گمان كردى او فرزند پدر توست. حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود : الولد للفراش و للعاهر الحجر. امّا تو آگاهانه سنّت رسول خدا را وانهادى و بدون آنكه از جانب خداوند هدايتى داشته باشى از هوا و هوس خويش پيروى كردى. آنگاه او را بر مسلمانان مسلّط ساختى و او اينك مسلمانان را مى كشد و دستها و پاهايشان را مى برد ، چشمانشان را كور مى كند و بر تنۀ درختان به دارشان مى آويزد. گويى تو خود از اين امّت نيستى و اين امّت هم از تو نيستند ؟ !

آيا تو كشندۀ حضرمى نيستى كه زياد در بارۀ او به تو نوشت كه وى بر آيين على ، است و تو هم در پاسخش نگاشتى : هر كه بر آيين على است بكش و پيكر او را مُثله كن ؟ ! »

بدين سان امام حسين عليه السلام تا پايان اين نامه ، تازيانۀ عذاب خويش را برگردۀ معاويه و اقمار او فرود آورد.

بدين گونه امام حسين در عهد معاويه زندگى كرد. او يگانه صدايى بود كه در برابر هر بدعتى رعد آسا مى غرّيد. تازيانه بزرگى بود كه بر مظهر هر عقب ماندگى يا افراط در جامعه فرود مى آمد. آن حضرت بسيارى از انديشمندان و نام آوران را بر مى انگيخت و آنان را به ايجاد انقلاب و شورش بر حكومت گمراهان تشويق و ترغيب مى كرد. امّا آنان كسانى بودن كه منافع خود را بر مصالح دين ترجيح مى دادند و پيمانهاى خود را پاس نمى داشتند و اين در حالى بود كه ذمۀ اسلام قربانى دست هر تبهكار و جنايتگرى بود.

امام حسين عليه السلام در برابر تجاوزات بنى اميّه عليه مصالح امّت اسلامى و مقدّسات دينى و نواميس آنان بسيار مقاومت و ايستادگى كرد.

واقعيت آن است كه اگر ما بخواهيم اوضاع دينى حاكم در روزگار امام حسين را بدون وجود آن حضرت و قيام بزرگش در نظر بگيريم ، آن دوره را بايد

ص: 411

سياه ترين و تيره ترين و سخت ترين عصرى دانست كه بر مسلمانان سپرى شده است ، در اين دورۀ تاريك و ظلمانى ، بدون وجود ابا عبد اللّٰه ، دين خدا بسيار ضعيف و به انحراف نزديكتر شده بود.

زيرا در آن هنگام هيچ نيرويى نبود كه بتواند در برابر اين موج سياه اموّى مقاومت كند مگر شخص ابا عبد اللّٰه عليه السلام و مهاجران و انصارِ آگاهى كه در حلقۀ ياران آن حضرت بودند.

چرا كه جنگهايى كه پيش از عصر امام حسين رخ داده بود ، همه از تجربه هايى تلخ و ناگوار براى نيروهاى صالح مسلمانان خبر مى داد. هر حركت و جنبشى كه صورت مى گرفت بسرعت در ميان طوفانهاى وحشت و گردبادهاى ترس و دلهره محاصره مى شد و به سر نوشت جنبش پيش از خود دچار مى گشت.

اينك تنها اوّلين و آخرين مدافع و ياور اسلام ، امام حسين بر جاى مانده بود. او بود كه مى توانست با تدبير و عزم استوار و پيشگامى و برترى شرف و تبارش و نيز با تمام شايستگيهايى كه از جدّش رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدرش على عليه السلام به ارث برده بود ، جبهه اى نيرومند در برابر طغيان گستردۀ اموى تشكيل دهد.

تشكيل اين جبهه در روزگار خلافت معاويه و يزيد ، به دست آن حضرت صورت پذيرفت. ما در صفحات پيش گوشه اى از اوضاع حاكم در عصر خلافت معاويه را بازگو نموديم و در صفحات آينده نيز اندكى از روزگار يزيد را بازگو خواهيم كرد. امّا از شرح تفصيلى وقايع و رويدادها پرهيز و تنها به گفتارى مختصر بسنده خواهيم كرد. زيرا اولاً :

قيام امام حسين عليه السلام در دوران حكومت يزيد بسيار مشهور و معروف است تا آنجا كه هر شيعى مؤمن از آن آگاه است. ثانياً : شرح قيام امام حسين نيازمند دايرة المعارفى علمى و بزرگ است كه در آن تحليل تمام وقايع سياسى دينى كه امام حسين را به طرف آن جهاد شكوهمند و والا سوق داد ، ذكر شود.

ص: 412

بنابر اين ، سزاوار است كه اين بحث را در همين جا نا تمام رها كنيم و به مباحث ديگر بپردازيم و در آنها از ويژگيهاى شخصيتى حضرت سيد الشهدا امام حسين عليه السلام سخن گوييم و گفتگو در بارۀ اوضاع سياسى و دينى آن عصر را به بحث و مجالى گسترده تر موكول كنيم.

ص: 413

ويژگيهاى بزرگ اخلاقى

بخشنده و بزرگوار :

1 - روزى يك اعرابى نزد امام حسين آمد و عرض كرد : اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله من پرداخت ديه اى كامل را ضمانت كرده ام امّا از اداى آن ناتوانم. با خود گفتم كه از بزرگوارترين مردم ، آن را تقاضا مى كنم و از خاندان رسول اللّٰه كسى را بزرگوارتر و بخشنده تر نيافتم.

پس امام حسين به وى فرمود :

« اى برادر عرب از تو سه پرسش مى كنم اگر يكى از آنها را پاسخ گفتى ثلث آن ديه را به تو مى دهم و اگر دو پرسش را جواب دادى دو ثلث آن را به تو مى پردازم و اگر هر سه پرسش را پاسخ گفتى تمام مالى را كه مى خواهى به تو مى دهم ».

اعرابى عرض كرد : آيا كسى مانند تو كه اهل علم و شرف است از چون منى مى خواهد بپرسد ؟

حضرت فرمود :

« آرى. از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود. معروف به اندازه

ص: 414

معرفت است ».

اعرابى عرض كرد : آنچه مى خواهى بپرس اگر پاسخ دادم ( كه هيچ ) و گرنه جواب آنها را از تو فرا خواهم گرفت. و لا قوة الا باللّٰه.

امام عليه السلام پرسيد : « برترين اعمال چيست ؟ »

اعرابى گفت : ايمان به خدا.

حضرت سؤال كرد : « راه رهايى از نيستى و نابودى چيست ؟ »

اعراى گفت : اعتماد به خداوند.

امام حسين پرسيد : « زينت دهندۀ انسان چيست ؟ »

اعرابى گفت : علم همراه با حلم.

امام پرسيد : « اگر اين نشد ؟ »

اعرابى گفت : مال همراه با مروّت.

حضرت پرسيد : « اگر اين نشد ؟ »

اعرابى گفت : « فقر همراه با صبر ».

حضرت پرسيد : « اگر اين نشد ؟ »

اعرابى گفت : در اين صورت صاعقه اى از آسمان بر او فرودآيد و بسوزاندش كه او سزاوار آن است.

آنگاه امام حسين عليه السلام خنديد و كيسه اى كه در آن هزار دينار بود ، به او داد و انگشترى خود را كه نگين آن به دويست درهم مى ارزيد ، بدو بخشيد وفرمود :

« اى اعرابى اين طلا را به طلبكارانت بده و انگشترى را به مصرف خود برسان.»

اعرابى تمام آنها را گرفت و گفت : « خدا داناتر است كه رسالتش را در كجا نهد. » (1)0.

ص: 415


1- - اعيان الشيعه - سيّد محسن امين، ص29 - 40.

2 - انس بن مالك گويد :

پيش امام حسين عليه السلام بودم كه كنيز آن حضرت داخل شد و در حالى كه دسته اى گل براى آن حضرت آورده بود ، به وى سلام داد. امام به او فرمود :

« تو را در راه خدا آزاد كردم ».

عرض كردم :

او به شما با دسته اى گل سلام كرد. اين امر براى آن كنيز چندان مهم نبود كه آزادش كردى ؟ !

فرمود :

« خداوند ما را چنين ادب آموخته است. او فرمود : « چون به شما تحيّت فرستادند شما نيز تحيّتى بهتر از آن يا همانند آن بفرستيد ». بهتر از تحيّت اين زن ، آزاد كردنش بود ». (1)

3 - يك اعرابى نزد امام حسين عليه السلام آمد و با خواندن قطعه اى شعر ، حاجت خود را مطرح كرد. قطعه اى كه وى خواند چنين بود :

- نوميد نشد آن كس كه اكنون به تو اميد بسته و آن كس كه حلقۀ در خانه تو را به صدا در آورده است.

- تو بخشنده و مورد اعتمادى و پدرت كشندۀ تبهكاران و فاسقان بود.

- اگر جدّ شما نمى بود ، دوزخ بر ما فرود مى آمد.

وقتى وى اشعار خود را مى خواند ، امام در حال خواندن نماز بود و چون از نمازش فارغ شد رداى خود را كنار زد و چهار هزار دينار طلا برداشت و به آن اعرابى داد و با سرودن اشعارى ( به همان وزن وقافيه ) فرمود :

- اين دينارها را بگير و بدان كه من از تو پوزش مى خواهم و نيز بدان كه مند.

ص: 416


1- - أبو الشهداء - عباس محمود عقّاد.

برتو دلسوز و مهربانم.

- اگر در سير صبحگاهى ما ابرى مى بود همانا بزرگ و پر باران مى شد و بر تو مى باريد.

- امّا روزگار دچار تغيير و دگوگونى مى شود و دست من خالى و تنگ است.

اعرابى از روى شوق گريست و از ژرفاى جانش آه گرمى كشيد و گفت :

چگونه اين دستان بخشنده ، تهى و نابود مى شوند ؟ ! ! (1)

ياور ضعيفان

اين صفت در حقيقت به مثابه شاخه اى از صفات پسنديدۀ بخشش و كرم آن حضرت است. زيرا هر گاه نفس به بلنداى صفات پاك و والا برسد نسبت به ديگران مهر مى ورزد همچنان كه ابر بر زمين و خورشيد بر ديگر ستارگان مهربانى و محبّت مى بخشد.

1 - پس از ماجراى عاشورا ، بر شانه آن حضرت زخمى عميق مشاهده كردند. به نظر مى رسيد كه اين زخم در اثر ضربت چند شمشير بر شانه آن حضرت پيدا شده است.

كسانى كه اين زخم را ديدند دريافتند كه اين ، زخمى عادى نيست. از امام سجاد عليه السلام در اين باره پرسش كردند. آن حضرت پاسخ داد :

« اين زخم در اثر حمل تو بره اى بود كه حسين عليه السلام آن را بر دوش مى گرفت و به منزل بيوه زنان و يتيمان و بيچارگان مى برد ». (2)

2 - در همين زمينه نوشته اند كه معاويه مالى را ميان سران و بزرگان تقسيم كرد. چون بار برها مالهاى تقسيم شده را به صاحبانشان رساندن ، حاضران در2.

ص: 417


1- - معصوم پنجم، جواد فاضل و نيز مناقب، ج4، ص66.
2- - اعيان الشيعة، ج4، ص132.

بارگاه معاويه و در حضور وى در بارۀ كسانى كه اين اموال ميان آنان پخش شده بود ، سخن گفتند تا آنكه به گفتگو در بارۀ امام حسين عليه السلام پرداختند. پس معاويه گفت : حسين اين مال را نخست در ميان يتيمان كسانى كه در ركاب پدرش در صفين كشته شدند ، پخش مى كند و اگر چيزى از آن باقى ماند ، بدان شتر مى كشد و شير مى نوشاند. (1)

معاويه از سَرسخت ترين دشمنان امام حسين عليه السلام بود. امّا با اين وصف در چنين مواردى هيچ چاره اى نداشت مگر آنكه به بزرگى و بخشندگى آن حضرت اعتراف كند !

حضرت تا آنجا در بزرگوارى و بخشندگى پيش رفته بود كه حتى دشمن دروغگويش كه از كشتن هيچ بى گناهى باك نداشت و با كوچكترين اتهامى آنها را از ميان مى برد و حتى كسانى همچون على عليه السلام سرور پاكان و امام حسن را از سر راه خود برداشت. بر بالاى منبر مى رفت و از فضايل امام حسين سخن مى گفت و آن حضرت را مى ستود ! !

3 - آن حضرت براى ترغيب مردم به جود و سخاوت اين اشعار را مى خواند :

- چون دنيا به تو بخشيد تو نيز همۀ آن را پيش از آنكه از بين برود ، بر مردم ببخش.

- پس بخشش ، نابود كنندۀ آن نعمتهاى رسيده نيست و بخل نمى تواند آن نعمتهاى از دست رفته را نگاه دارد.

در حقيقت او پيش از آنكه گويندۀ خصال نيك باشد ، عامل بدانها بود. داستان زير از همين ويژگى امام حسين عليه السلام حكايت مى كند.

4 - امام حسين به ديدار اسامة بن زيد كه در بستر بيمارى افتاده بود ، رفتد.

ص: 418


1- - أبو الشهداء - عباس محمود عقّاد.

و شنيد كه او مى گويد : واى از اين اندوه.

آن حضرت از اسامه پرسيد : اى برادر كدام اندوه ؟ اسامه گفت : قرضى كه دارم. شصت هزار درهم.

پس امام فرمود : پرداخت آن بر من. اسامه گفت : مى ترسم پيش از اداى قرض خود از دنيا بروم. امام فرمود :

« نمى ميرى مگر آنكه من اين قرض را ادا كرده باشم؛ و آن حضرت چنان كه خود گفته بود پيش از وفات اسامه ، قرض او را پرداخت. (1)

شجاعت و دلاورى

ما شيعيان بر اين باوريم كه ائمۀ معصوم عليهم السلام به قلّۀ همۀ كمالات انسانى رسيده و در رسيدن به هر كمالى از همگان گوى سبقت ربوده بودند. امّا شرايط خاصّ اجتماعى كه هر يك از ائمه عليهم السلام در آن به سر مى برده اند ، موجب مى شده تا صفتى مخصوص به همان اوضاع و شرايط در آن نمود بيشترى پيدا كند. بنابر اين مى توان گفت كه هر كدام از آنان صفتى متفاوت از ديگرى داشته اند. صفت برجسته امام حسين عليه السلام ، كه وى را از ديگر ائمه متمايز ساخته ، همانا شجاعت و دلاورى آن حضرت است.

هر گاه انسان واقعۀ كربلا را با آن صحنه هاى شگفت انگيز به خاطر مى آورد صحنه هايى كه در آنها خون با اشك و بردبارى با مروّت و همدلى با فداكارى آميخته بود ، چهرۀ قهرمان يكى از دلير مردان اين ميدان يعنى حسين بن على عليه السلام در شكوهمندترين و درخشانترين شكل خود نمايان مى شود به گونه اى كه اگر از تواناييهاى جنگى آن حضرت كه آن را دست به دست و سينه به سينه از6.

ص: 419


1- - اعيان الشيعة، ج4، ص126.

پدران خويش به ارث برده بود آگاهى نداشتيم و يا آنكه در اين باره مدارك و اسناد قطعى تاريخى در دست نداشتيم و اگر بر اين باور و اعتقاد نبوديم كه رهبران معنوى مى بايست آيت خلقت و معجزۀ خداوند باشند ، چه بسا در بسيارى از حقايق ثابتى كه عقل و انديشه و ضمير ما در برابر آنها سر تعظيم فرود آورده ، گرفتار گمان و ترديد مى شديم.

امام حسين عليه السلام در واقعه عاشورا در هر مناسبتى به ميدان نبرد گام مى نهاد و در ميان تاخت و تاز اسبان براى يافتن جسد صحابى يا هاشمى كه شهيد شده بود به جستجوى مى پرداخت. و چه بسا تا رسيدن بر سر جسد ياران خود درگيريهاى بس خونين ميان او و دشمنانش در مى گرفت.

هر يك از اين درگيريها و نبردها ، خود يورشى بى همتا و دشوار محسوب مى شد.

مصيبت ، خود از نيروى انسان و ارادۀ او مى كاهد. گرسنگى و تشنگى او را فرسوده و ضعيف مى كند و توان او را كاهش مى دهد و گرماى شديد خود عامل ديگرى است كه تلاش بيشترى از وى مى طلبد.

تمام اين موارد ، در روز عاشورا براى امام حسين به وجود آمده بود. امّا با اين حال او نيم زرهى در بركرده بود و با يورشهاى شجاعانه خويش بر دشمن درنده خوى مى تاخت.

همچون صاعقه اى بود كه چون فرود مى آمد ، دلاوران سپاه دشمن را مانند برگ درخت ، در اطراف خود به خاك و خون مى نشاند.

يكى از كسانى كه در صحنه عاشورا حضور داشت ، مى گفت :

« هيچ كس را دليرتر از حسين نديدم. چون يورش مى آورد ، دشمنان مانند حيوان ضعيفى كه از پيش روى شير مى گريزد ، از مقابل او مى گريختند. بعلاوه اينكه فصيح تر از ايشان كسى وجود نداشت ».

چون به گذشته باز مى گرديم و تاريخ را ورق مى زنيم صحنه هاى كم نظيرى از

ص: 420

قهرمانيهاى آن حضرت را در فتوحات اسلامى و پس از آن در جنگهاى امام على عليه السلام مشاهده مى كنيم. امّا اين دولاريها با تمام قوّت و اصالت خود نمى تواند همپاى شجاعت آن حضرت در روز عاشورا كه بى گمان ، مظهرى شكوهمند در تاريخ انسانى به شمار مى آيد ، قلمداد شود.

عقاد در اين باره مى نويسد : « در ميان نوع انسان هيچ كس دلدارتر از حسين عليه السلام در روز عاشورا يافت نمى شود. » (1)

زاهدى عابد

او هر سال به زيارت خانه خدا مى رفت مگر هنگامى كه شرايط تيره آن روزگار كار را بر وى سخت كرده بود. پياده به حجّ مى رفت و در كنار خود دهها شتر بدون سوار را همراه مى آورد. هر تُهيدست مستمندى را كه مى ديد آنقدر به او مى بخشيد كه توشه اش خالى مى شد و آنگاه از ديگر شترانى كه همراهش بود ، توشه و آذوقۀ خويش را تأمين مى كرد.

هر شب هزار ركعت نماز مى گذارد. از فرزند بزرگوارش ، امام زين العابدين عليه السلام پرسيدند چرا پدرت كم فرزند بود ؟ پاسخ داد :

« او هر شب هزار ركعت نماز مى گذارد پس چگونه مى توانست فرزندان بيشترى داشته باشد ».

بردبار حكيم :

1 - شكيبايى آن است كه انسان در سخت ترين شرايط بر اعصاب خود مسلّط باشد. بى گمان امام حسين عليه السلام در روز عاشورا در دشوارترين و سخت ترين6.

ص: 421


1- - أبو الشهداء - عباس محمود عقّاد، ص46.

حالتى بوده كه انسان در برابر ظلم و ستم پايدارى كرده است. امّا با اين همه آن حضرت شكيبايى ورزيد ، آن گونه كه حتّى فرشتگان آسمانى از مقاومت دليرانه و قدرت اراده و عزم پولادين وى به شگفت آمدند.

2 - يكى از خادمان آن حضرت مرتكب عملى شد كه بر وى مجازات لازم بود. امام دستور داد او را حد بزنند. خادم گفت : مولاى من وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ ( وآنهايى كه خشم وغضب خودفرو نشانند ) امام فرمود : رهايش كنيد. خادم گفت : وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ( و از بدى مردم در گذرند ) امام فرمود : از تو گذشتم. خادم گفت : وَاللّٰهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ( و خداوند نيكو كاران را دوست مى دارد ) امام فرمود : « تو در راه خدا آزادى و دو برابر مبلغى كه پيش از اين به تو مى دادم ، به تو خواهم داد ». (1)

سخنور بديهه سرا

در كتابهاى تاريخى گنجينه اى از سخنان فصيح و گهربار حسين بن على عليه السلام گرد آورى شده است. امّا در اينجا تنها به ذكر اندكى از آن همه بسنده مى كنم :

1 - عثمان ، اقدام به تبعيد « ابوذر » صحابى بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله كرد. امام على و فرزندانش براى بدرقۀ ابوذر حاضر شدند. امام حسين با توجّه بدين مناسبت ، خطاب به ابوذر فرمود.

« اى عمو ! خداوند هر گاه كه بخواهد به دگرگون ساختن اوضاعى كه مى بينى تواناست. اين قوم دنياى خود را از تو دريغ داشتند و تو دين خود را از آنان دريغ داشتى.

حال آن كه توبه آنچه آنان تو را از آن باز داشته اند ، بى نيازى و آنان بدانچه كه تو از ايشان دريغ داشته اى ، بسيار نيازمندند. پس از خداى صبر9.

ص: 422


1- - الفصول المهمّة، ص159.

وپيروزى خواه وبراى دورى از حرص و بى صبرى از او يارى بجوى كه شكيبايى جزئى از دين و كرم است ، و حرص روزى نمى آورد و بى صبرى اجل را به تأخير نمى اندازد ». (1)

2 - اعرابى نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت : من از « هرقل » و « جعلل » و « اينم » و « مهمهم » خدمت تو آمده ام.

امام حسين خنديد و فرمود :

« اى اعرابى ! به گونه اى سخن گفتى كه جز دانايان آن را در نيابند »

اعرابى گفت : من بيش از اين نيز توانم گفت. آيا تو نيز مى توانى چنان كه من مى گويم پاسخم دهى ؟ امام به او اجازۀ سخن داد. پس اعرابى به خواندن اين اشعار آغاز كرد :

هفا قلبى الى اللهو ***وقد ودع شرخيه

و در ادامه نُه بيت بر همين وزن خواند. پس از آنكه اعرابى اشعار خود را خواند امام حسين عليه السلام اشعارى بر همان وزن وقافيه در پاسخ او سرود :

فما رسم شيطانى قد ***

آنگاه امام حسين به تفسير كلمات دشوار اعرابى پرداخت و فرمود :

« مقصود وى از هرقل ، پادشاه روم و از جعلل ، نخلهاى كوتاه و از اينم ، پشۀ درخت و از مهمهم ، چاه پر آب است ».

اين اوصاف سرزمينى بود كه آن اعرابى از آنجا آمده بود.7.

ص: 423


1- - روضة الكافى، ص207.

سپس اعرابى گفت : تا امروز كسى را از اين جوان خوش سخن و گشاده زبان و خوش فكرتر نديده بودم ». (1)

از ديگر سخنان ارزشمند آن حضرت است كه فرمود :

« بدترين خويهاى پادشاهان ، ترس از دشمنان و درشتى با ضعيفان و بُخل در هنگام بخشش است ». (2)

و نيز از اندرزهاى لطيف آن حضرت است كه فرمود :

« كارى كه توان آن را ندارى عهده دار مشو ، و به استقبال آنچه كه بدان نمى رسى ، مرو و بدانچه بر آن قدرت ندارى عادت مكن و بيش از درآمد ، خرج مكن و جز به اندازۀ كارى كه كرده اى پاداش مطلب و جز به خاطر نيل به طاعت خداوند شاد مشو و جز بدانچه كه خود را شايستۀ آن مى دانى ، دست مبر ». (3)

از ديگر سخنان گهربار آن حضرت ، هنگامى است كه از وى پرسيده شد :

فضل چيست ؟

آن حضرت فرمود :

« نگاهداشت زبان و بذل احسان ».

پرسيده شد : پس نقص چيست ؟

فرمود :

« به رنج افتادن به خاطر كارى كه تو را سود ندهد ».4.

ص: 424


1- - أبو الشهداء، عباس محمود العقاد، ص73 ، به نقل از مطالب السؤول.
2- - بلاغة الإمام الحسين، ص128.
3- - همان مأخذ، ص154.

قيام عاشورا

معاويه و حكومت سلطنتى

بايد دانست كه خلافت در بينش اسلامى پديده اى موروثى نبود. امّا كسانى كه در عهد عثمان ، راه خلافت را براى خود هموار كرده بودند مى خواستند آن را موروثى كنند. روزى در مجلسى كه جمع بسيارى از بنى اميّه در آن گرد آمده و امام على عليه السلام و عثمان نيز در آن حاضر بودند ، ابو سفيان سر كردۀ مخالفانى كه جنگهاى خونبارى براى جلوگيرى از انتشار اسلام بر پا كرده بود ، نيز در اين مجلس شركت جُست. او اينك شيخ بنى اميّه بود و در نزد آنان مردى محترم به شمار مى رفت. بنى اميه نيز در آن روز تنها حزب حاكم بر دستگاهها و نهادهاى سياسى حكومت اسلامى محسوب مى شدند. ابو سفيان كه ديگر بينايى خود را از دست داده بود ، با عصايى كه در دست داشت راه خويش را پيدا مى كرد. او در آن هنگام احساس كرده بود كه عمرش سر آمده و بزودى مرگ وى را در كام خود فرو خواهد برد.

چون نشست از يكى از حاضران پرسيد : آيا در اين مجلس كسى غير از فرزندان اميّه حضور دارد ؟ مرد پاسخ داد : در اين مجلس غريبه اى نيست.

ص: 425

ابو سفيان وقتى از اين بابت مطمئن شد ، خطاب به حاضران گفت :

حكومت را مانند توپ بين خود دست به دست بگردانيد. پس سوگند به كسى كه ابو سفيان به او سوگند مى خورد نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى.

همۀ حاضران به او گوش فرا داشتند و سخنانش را به گوش سپردند. در آن مجلس كسى جز امير مؤمنان على عليه السلام بر او اعتراض نكرد. اميرمؤمنان او را به خاطر آشكار داشتن كفرش مورد نكوهش قرار داد. امّا ابو سفيان زبان به پوزش گشود و گفت : من گناهى ندارم بلكه فريب سخن مردى را خوردم كه گفت در اين مجلس غريبه اى حضور ندارد و گرنه از عاقبت انديشى به دور بود كه من آشكارا چنين سخنانى بگويم.

اين مجلس به پايان رسيد و آن جمع پراكنده شدند. امّا با اين وجود اين مجلس تأثير بزرگى در آيندۀ اوضاع سياسى مسلمانان گذارد.

آرى سخنان ابو سفيان از توطئه اى قديمى پرده برداشت و نخست حزب حاكم اموى و سپس هر كس كه خواهان دستيابى به قدرت بود و مى خواست به خاطر كينه ها و دشمنيهاى گذشته ، نهادهاى اسلامى را از ميان ببرد ، بدان جامۀ تحقيق پوشاند.

هدف از موروثى كردن خلافت ، تسلّط بر حكومت بود تا پس از آن بتوانند هر كار كه خواستند ، انجام دهند.

ابو سفيان و ديگر همفكرانش ، در اين راه هر مشكلى را آسان و هر زشتى را زيبا جلوه مى دادند چرا كه آنان به بهشت و دوزخى باور نداشتند و به پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشين او بى اعتنا بودند. هيچ باك نداشتند اگر آرمان مقدّس و شريفى لكه دار و آلوده مى شد و يا از فردى خوشنام به بدى ياد مى شد. زيرا فرا روى آنان آينده اى بود كه استفاده از هر وسيله اى را در جهت رسيدن بدان ، براى ايشان توجيه مى كرد و حتى وسايلى كه براى نيل به اين هدف به كار گرفته مى شد

ص: 426

مقدّس و محترم به شمار مى آمد. اين طرز انديشه كاملاً شبيه تفكّر جاهلانه اى بود كه از مغزهاى خالى و پوشالى آنان تراويده بود.

هنگامى كه با رويدادهايى كه از اواخر روزگار خلافت عثمان تا به روى كار آمدن دولت عبّاسيان همراه شويم ، در خواهيم يافت كه بهترين و صحيح ترين تفسير براى روشن كردن روند اين رويدادها همان سخن ابو سفيان و اعتقاد وى و پيروان اوست.

جنگهايى كه در عصر خلافت امام على عليه السلام به وقوع پيوست و حرمتهايى كه در دوران حكومت معاويه ناديده گرفته شد و حمله هايى كه در روزگار حكومت يزيد روى داد و نبردها و جنگهاى ديگرى كه در دوران حكومت ساير خلفاى اموى صورت پذيرفت ، همه و همه بر مبناى همين اصل و براى تحقّق بخشيدن به اين نقشه قديمى و كهنه به اجرا در آمد.

حزب اموى جز به غارت اموال و تشكيل سلطنت و به بندگى گرفتن تمام مردم ، آن هم به هر وسيله نمى انديشيد. بنابر اين هر كس بخواهد رخدادهاى سياسى را در اين برهۀ طولانى از اين حقيقت آشكار ( سخن ابو سفيان ) جدا كند در حقيقت معلول را از علّت و مسبّب را از سبب خويش جدا كرده است.

حق موروثى

بدين گونه بود كه حزب اموى از همان روز كه عثمان كه به خلافت راه يافت خواست آن را حق شخصى و موروثى از آن خود جلوه دهد. امّا مسلمانان با بيدارى خويش و هشدار برخى از صحابۀ بزرگ رسول اكرم صلى الله عليه و آله همچون ابوذر غفارى و عمرو بن حمق ، اين توطئه را به خوبى احساس كردند و آتش انقلابى را بر افروختند كه كاخ و آمال و آرزوهاى بنى اميّه را در هم كوفت و رؤياهاى شيرين آنان را كه بر پايه خلافت عثمان بنا شده بود ، تيره و تار ساخت.

ص: 427

امّا بنى اميّه براى رسيدن به حكومت ، تز خود را به گونه ديگرى مطرح كردند. و چنان كه مى دانيد به خونخواهى عثمان برخاستند. اين نخستين نشانه اى بود بر آن كه آنان خود را پس از عثمان وارث خلافت او مى پنداشتند و اگر غير از اين بود ، مى توانستند پس از آنكه با ديگر مسلمانان همصدا شوند و با امام على عليه السلام بيعت كنند ، به خونخواهى عثمان برخيزند. ولى آنان چنين قصدى نداشتند. بلكه حكومتى همچون حكومت روم و ايران را خواهان بودند كه در آنها فرزند ، وارث تاج و تخت پدر مى شد و حتّى پسر شيره خواره اى مى توانست پس از پدرش به سلطنت رسد.

امّا معاويه به همين ادعا بسنده نكرد. بلكه پيراهن عثمان را در شام برافراشت و پنجاه هزار مرد جنگى زير آن گرد آمده بر مظلوميت عثمان گريستند و محاسنشان به اشك چشمانشان آلوده شد.

آنگاه پيراهن عثمان را بر فراز نيزۀ خويش بر افراشتند و با خدا پيمان بستند كه شمشيرهاى خود را در نيام نكنند مگر آنكه قاتلان عثمان را بكشند يا خود كشته شوند.

آيا شيوۀ معاويه ، براى قصاص قاتلان عثمان درست بود ؟ آيا طريق قصاص ، آن بود كه از بيعت با خليفۀ جديدى كه منتخب مهاجران و انصار در مدينه و تمام مسلمانان جهان اسلام بود ، سرباز زند ؟

آيا طريق خونخواهى عثمان آن بود كه معاويه از بيعت با على عليه السلام خود دارى كند و در آن شرايط حساس و ناهنجارى كه هيچ چيز جز پر كردن خلأها و وحدت كلمۀ مفيد واقع نمى شد ، بر حكومت امام على عليه السلام بشورد ؟

آيا نشانه علاقمندى و محبّت معاويه به عثمان آن بود كه پيراهن آغشته به خونش را چونان درفشى بر افرازد و به بهانۀ آن تمام انگيزه ها و احساسات جاهلى را جان بخشد و يكى از بدترين جنگهايى كه اسلام را دچار تزلزل

ص: 428

ساخت و بسيارى از مسلمانان را نابود كرد ، به وجود آورد ؟ ! (1)

هدف تنها انتقام از قاتلان عثمان نبود و گرنه چرا معاويه نامه هايى جداگانه به طلحه و زبير نوشت و هر يك از آنان را به نام اميرمؤمنان ياد و ادعا كرد كه آنان به خلافت از على سزاوارترند و براى رسيدن آنان به خلافت از آنها پشتيبانى مى كند و پيشاپيش برايشان از شاميان بيعت گرفته است ؟ !

بلكه مقصود معاويه آن بود كه در جهان اسلام ، آشوب و هرج و مرج پديد آيد و در اين ميان خود به حكومتى كه همواره آرزويش را در سر مى پروراند دست يابد و البته حزب اموى نيز در پشت صحنه اين هدف شوم جاى داشت.

به صحنه ديگرى توجّه كنيد. هنگامى كه معاويه در اجراى توطئه خود موفق شد و به لطف ايادى و عوامل خود توانست حكومت را از دست صاحبان شايسته اش بيرون كند و به تمام اهداف و خواسته هايش برسد ، در صدد اين انديشه بر آمد كه يزيد ، فرزند شرابخوار و قمار بازش را پس از خود به جانشينى بگمارد.

اين رويداد را نمى توان جز بدانچه پيش از اين گذشت ، تفسير كرد. مسأله عميقتر از آن است كه ما فكر مى كنيم. جانشين كردن يزيد ، تنها جانشينى پسر از پدر نبود بلكه تحويل خلافت به دست پادشاهى اموى و ستمكاره بود. مروان بن حكم نيز در روزگار خلافت عثمان به همين نكته اشاره كرد ، وى هنگامى كه مردم گرداگرد مركز حكومت عثمان را گرفته بودند و از وى حقوق مشروع خود را مى خواستند به آنها خطاب كرد و پرسيد : از « حكومت ما » چه مى خواهيد ؟

پس اين حكومت شماست كه مى خواهيد آن را با چنگ و دندان در دستتان باقى نگه داريد. تمام رخدادهايى كه در اين مسير به وقوع پيوست نيز اين تفسير3.

ص: 429


1- - في رحاب عليّ عليه السلام - خالد محمّد خالد : ص162 - 163.

را تأييد و تأكيد مى كند. حتى روزى يكى از هواداران بنى اميّه به مسجدى كه شمارى از سران و بزرگان مسلمان نيز در آن حضور داشتند آمد و بر منبر نشست. معاويه آن روز در صدر مجلس نشسته و يزيد نيز در كنارش جاى گرفته بود. مرد نخست به معاويه و آنگاه به يزيد نگريست و در حالى كه شمشيرش را در هوا تكان مى داد ، گفت :

اميرمؤمنان اين است ( معاويه ). پس اگر مُرد اين ( يزيد ) خليفه است. آنگاه ، در حالى كه شمشيرش را مى جنباند ، گفت : وگرنه اين خليفه است ( اشاره به شمشير ). مردم نيز از ترس آخرين خليفه اى كه آن مرد معرفى كرده بود ، يعنى همان شمشير بران و پر نيرنگ ، سخن او را پذيرفتند.

معاويه مُرد و يزيد به واليانش طى نامه اى دستور داد كه براى او از مردم بيعت گيرند.

نامۀ او به مدينه رسيد. در پى اين دستور ، حاكم مدينه از امام حسين بن على عليه السلام خواستار بيعت با يزيد شد. امّا همان طور كه انتظار مى رفت آن حضرت از بيعت با يزيد خود دارى كرد و خانواده و يارانش را جمع آورد و براى علنى كردن قيام و انقلابش به سوى مكّه رهسپار شد. هدف آن حضرت از اين انقلاب ، تنها از ميان بردن يزيد نبود بلكه وى مى خواست ريشۀ حزب اموى را از بيخ بر كند و بر تيرگى و ظلمتى كه بر جهان اسلام سايه افكنده بود ، خاتمه بخشد. بى گمان اين قيام به سود امام حسين عليه السلام تمام مى شد.

امام حسين عليه السلام در نظر داشت چند روزى در مكّه مكرّمه اقامت گزيند. مردم به جايگاه والاى آن حضرت در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز به سابقۀ درخشان وى در مكتب اسلام و به استوارى گامهاى او در مسايل مربوط به مسلمانان بخوبى آگاه بودند.

يزيد صد مرد مسلّح براى ترور امام حسين عليه السلام به مكّه فرستاد. امام كه از توطئه يزيد آگاه شده بود ، از اقامت در مكه منصرف شد و تصميم گرفت به

ص: 430

سمت كوفه حركت كند. چرا ؟ تغيير تصميم آن حضرت منوط بر عواملى بود كه مى توان در اينجا به طور خلاصه بدانها اشاره كرد :

1 - اگر امام حسين عليه السلام عليه بنى اميّه اعلان جنگ مى داد ، هواداران حكومت در مكّه بسيار بودند و ممكن بود حادثه اى در مكّه اتفاق افتد كه با قداست و حرمت خانۀ خدا منافات داشته باشد. از طرفى اگر امام حسين در اينجا به جنگ مى پرداخت و پيروز مى شد ، باز هم بى فايده بود. زيرا در پس او دولتى نيرومند و مسلّح وجود داشت كه نيروهايش در همه جا پراكنده و آماده بودند و تنها رسيدن يك سپاه كوچك از طرف حكومت براى خاموش كردن آتش اين انقلاب كافى به نظر مى رسيد. از طرفى حكومت بنى اميّه ، همواره در مكّه پايگاهى محكم براى خود داشت در حالى كه همان وقت كوفه بزرگترين نيروى اسلامى را در خود جاى داده بود.

بايد به اين عامل نيز اين نكته را افزود كه در مكّه مزدوران بنى اميّه بسيار بودند و احتمال داشت كه آنان رواياتى جعل كرده به امام نسبت دهند كه ساحت آن حضرت از آن تهمتها پاك بود. چنان كه پيش از وى همين كار با اميرمؤمنان على عليه السلام و به دست ابو هريره صورت پذيرفته بود.

تنها چيزى كه براى امام حسين عليه السلام اهميّت داشت آن بود كه مردم بدانند كه او بر حق است و دشمنانش بر باطل و بدين وسيله آنان نيز به راه حق كه خود وى تبلور آن بود بپيوندند و از راه باطل كه دشمنانش نمايندگان آن بودند ، دورى گزينند.

اگر هم امام حسين اعلان جنگ نمى داد ، باز هم نتيجه آن بود كه به شمشير همين كسانى كه از جانب حكومت مأموريت يافته بودند تا آن حضرت را بكشند و زير لباسهاى احرام سلاح حمل كرده بودند ، كشته شود.

2 - ابن زبير در مكّه سكونت داشت و خود را براى خلافت از امام حسين عليه السلام

ص: 431

شايسته تر مى پنداشت. بنابر اين براى او مهم نبود كه براى از ميان برداشتن رقيب خود با يزيد ، كه ادعا مى كرد از دشمنان اوست ، دست دوستى دهد. هم چنان كه پدرش ، زبير ، نيز همين كار را در جنگ جمل كرد. در آن جنگ زبير به صفوف مخالفان على عليه السلام ، كه مخالفان خود وى نيز بودند پيوست ، تا بدين وسيله خلافت را به خود اختصاص دهد. از طرفى امام حسين نيز نمى خواست خود را با فرزند زبير درگير كند. چرا كه مسأله مهم ترى وجود داشت و آن اينكه خلافت در شام به فرمانروايى ستمكاره رسيده بود و اين انحراف ، خلافت را از مسير حق خارج كرده و به طرف باطل سوق داده بود و قطعاً اين مسأله ، از جريان ابن زبير مهمتر و تلختر بود.

3 - همين كه امام حسين عليه السلام در هنگامى كه مردمان از هر گوشه و كنار ، در روز هشتم ذى حجّه ، به سوى خانۀ خدا مى آمدند ، از مكّه خارج مى شد ، خود تبليغى بزرگ براى اعلان مقصودش بود. بلكه مى توان گفت كه همين حركت به تنهايى براى بيدارى مردمان شهرهايى كه از پايتخت خلافت دور و از رويدادهايى كه در آنجا مى گذشت ، بى خبر بودند كافى جلوه مى كرد.

آنگاه امام حسين با قافلۀ شكوهمند خود به سوى كوفه رهسپار شد. مردم كوفه پيروى خود را از امام اعلان كرده و با وى دست بيعت داده بودند. آنان به امام حسين وعده داده بودند كه همان طور كه در كنار پدرش على عليه السلام به جنگ با شاميان پرداختند اينك نيز حاضرند در ركاب امام حسين با آنان نبرد كنند.

مسلم بن عقيل پسر عموى امام حسين كه فردى متنفّذ و امين بود ، به عنوان رهبر آنان برگزيده شد.

امّا اندكى بعد طوفانهاى سياه وزيدن گرفتند و چنان كه امام حسين عليه السلام خود بيان مى كند ، هواداران و يارانش خوار مى شوند و بيعتش را زير پا مى نهند وسپاهش زير ترهيب و ترغيب نيروى شام از ميان مى رود.

ص: 432

اضافه بر اين عوامل ، سبب ديگرى هم بود كه حركت تاريخ را دگرگون ساخت و آن پاى بندى ياران امام حسين عليه السلام به حق ، حتّى در سخت ترين وطاقت فرساترين شرايط ، بود. حال آن كه شاميان در مقابل ، از ارتكاب هيچ جنايت و ترور و نيرنگى باك نداشتند.

براى اثبات اين نكته تنها دو ماجرا را نقل خواهيم كرد تا با نگرش بدانها بتوان تفاوت ميان حركت وجهت گيرى ميان امام حسين عليه السلام و يزيد و يارانشانرا دريافت.

مسلم بن عقيل حاكم مطلق كوفه بود و عبيد اللّٰه بن زياد به كوفه آمد تا بلكه اوضاع را به سود بنى اميّه تغيير دهد. يكى از بزرگان كوفه به نام « هانى بن عروه » ، در بستر بيمارى بود.

ابن زياد تصميم گرفت به عيادت هانى رود تا شايد بدين وسيله او را با خود همراه كند.

مسلم در خانه هانى بود و هانى كه از آمدن زياد مطلّع شده بود به مسلم دستور داد در نهانگاهى پنهان شود تا چون فرستادۀ يزيد و فرماندۀ امويّان كوفه به خانه اش آمد ، مسلم از نهانگاه خويش بيرون آيد و گردن ابن زياد را بزند و از شرّ او و يزيد خود را خلاص كند.

ابن زياد به عيادت هانى آمد و هانى لحظه به لحظه در انتظار آن بود كه مسلم از نهانگاه خويش بيرون آيد و كار را يكسره سازد. امّا دقايق و لحظات سپرى مى شد. و مسلم به قولى كه داده بود عمل نمى كرد. هانى شروع به خواندن اشعارى كرد كه به نحوى مسلم را بر كشتن ابن زياد ترغيب مى كرد. ابن زياد كه تا حدودى متوجه اين مسأله شده بود با ترس از خانۀ هانى گريخت.

با رفتن ابن زياد ، مسلم از نهانگاهش بيرون آمد. هانى او را مورد نكوهش قرار داد كه چرا در كشتن ابن زياد سهل انگارى و تعلّل كردى ؟

مسلم در پاسخ گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

« مسلمان پيمان شكنى نمى كند ».

ص: 433

سخن رسول خدا اولين و آخرين ميزان و مقياس براى حركت در منطق ياران امام حسين بود. زيرا آنان هدفى جز رسيدن به خشنودى خدا نداشتند و هيچ گاه خشنودى خداوند به نافرمانى او منجر نمى شود و نمى توان با انجام معصيّت ، مدعى اطاعت از خداوند شد.

امّا اوضاع واژگون شد و مسلم به شهادت رسيد. امام حسين عليه السلام در راه آمدن به كوفه خبر شهادت مسلم را دريافت كرد. حال آن كه آن حضرت در آن شرايط به يارانى نياز داشت كه او را يارى رسانند و كمكش كنند. چرا كه پيشاروى امام شهر كوفه بود كه از يارى وى دست كشيده بود و در پشتش مكّه بود كه مخالفان امام اعمّ از ياران بنى اميّه و ديگران در آن گرد آمده بودند. در برابر اين همه مخالفت تنها در حدود هزار نفر با امام حسين عليه السلام بودند و شرايط اقتضا مى كرد كه آن حضرت به هر وسيله اى كه شده همين تعداد ياران خود را نيز از دست ندهد.

امّا آن حضرت موضوع را بصراحت با ياران خود در ميان گذارد و به آنان گفت كه حكومتش در كوفه ساقط شده و به موقعيّت دشوارى گرفتار آمده است و هر كس كه بخواهد مى تواند از اين سپاه جدا بشود و به راه خود رود. به خطبه امام پس از سقوط كوفه توجه كنيد :

« اى مردم ! من با اين تصور كه مردم عراق با من هستند شما را گرد آوردم و اينك گزارشى دردناك از پسر عمويم به من رسيده كه دلالت بر اين دارد كه شيعيان ما از يارى ما دست برداشته اند. پس هر كس از شما كه بر جنگ شمشيرها و تيزى نيزه ها صبر مى كند با ما همراه شود و گرنه باز گردد ». (1)

هدف امام حسين عليه السلام از قيامش جز خدا نبود براى همين چنان عمل مى كرد كه خداوند مى خواست ، صريح و واضح و بدون مكر و نيرنگ.9.

ص: 434


1- - بلاغة الإمام الحسين، ص69.

حال بد نيست در بارۀ ياران يزيد به نقل دو ماجراى تاريخى بپردازيم :

1 - ابن زياد ، هانى بن عروه يكى از رهبران و بزرگان شيعى كوفه را به اين بهانه كه مى خواهد در بارۀ برخى از امور با وى مشورت كند به حضور خود طلبيد ، هانى فريب ابن زياد را خورد و به قصر امارت رفت چون وارد آن مكان شد او را دستگير و شكنجه كردند و سپس به شهادتش رساندند. اين در حالى بود كه آنان به هانى قول داده و سوگند خورده بودند كه با وى كارى ندارند.

2 - پيروان امام على عليه السلام در پى هانى به قصر الاماره آمده ، گرداگرد آن را به محاصرۀ خود در آوردند و خواستند هانى را كه به فريب او را به قصر الاماره برده بودند ، آزاد كنند.

حال آن كه هانى در آن لحظه اصلاً در قيد حيات نبود.

ياران و هواخواهان بنى اميّه از فراز قصر به معترضان ، اطمينان مى دادند كه هانى زنده است و پس از پايان شورا به ميان آنان باز خواهد گشت.

سپس آنان را به آمدن سپاهيان شام كه اينك به نزديكيهاى كوفه رسيده بود ، تهديد كردند و با بذل و بخشش اموال فراوان از خزانۀ بيت المال در جلب آنان كوشيدند.

كوفيان اندك اندك به تفرقه دچار شدند تا آن كه كوفه كاملاً در دست بنى اميّه افتاد.

نخستين كارى كه آنان انجام دادند كشتن مسلم پس از به قتل رساندن هانى بود.

آنچه از مطالعه و بررسى تاريخ نهضت حسينى به دست مى آيد آن است كه سبب سقوط آن ، همين وعده هاى دروغين و تهديدهاى پر حيله و نيرنگ بوده است.

ابن زياد پس از تسلّط كامل بر كوفه لشكرى به نام جنگ با تركان و ديالمه گرد آورد. چون كاروان امام حسين به نزديكى كوفه رسيد ، ابن زياد اين سپاه را به رويارويى با امام فرستاد تا او را دستگير سازند و يا به قتلش برسانند. نخستين

ص: 435

سپاهى كه از اين لشكر با امام حسين رو به رو شد متشكل از هزار مرد جنگى بود كه فرماندهى آنان را حر بن يزيد رياحى بر عهده داشت.

« حُر » از امام خواست كه يا بيعت كند و يا آنكه دست بسته به كوفه آيد. امام حسين عليه السلام پيشنهاد او را نپذيرفت و راهى بين راه كوفه و مدينه را انتخاب كرد. حر نامه اى به ابن زياد نوشت و ابن زياد بر لزوم جنگ با امام حسين دستور داد. سپاهى كه شمار آنان به بيش از سى هزار تن مى رسيد به رويارويى امام شتافت. اين دو سپاه در جايى به نام كربلا (1) با يكديگر رو به رو شدند.

روز نهم ماه محرّم الحرام بود كه نامه ابن زياد به عمر سعد فرماندۀ سپاه بنى اميّه رسيد.

ابن زياد در اين نامه فرمان داده بود كه نخست آب را از دسترس حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله ببندند و سپس با آنان جنگ كنند.

امام يك شب از آنان مهلت خواست. چون روز دهم محرّم فرا رسيد يزيديان بر خيمه گاه ابا عبد اللّٰه يورش آوردند. هفتاد و دو تن از ياران دلاور امام حسين به مقاومت و مبارزه پرداختند و پس از آنكه دلاوريهاى بسيارى از خود نشان دادند ، يكى پس از ديگرى به خون خويش غلتيدند.

برادران امام نيز در اين ميدان كشته شدند كه در رأس آنان بايد از حضرت ابو الفضل العباس عليه السلام ياد كرد. فرزندان امام حسين عليه السلام نيز به شهادت رسيدند. حتى فرزند كوچك و شير خوارۀ وى در آغوشش كشته شد. ديگر كسى جز آن حضرت زنده نبود. امام حسين خود به تنهايى بر صفوف دشمنان حمله ور شد و شجاعتى بزرگ از خود نشان داد.

شمار بسيارى از سپاه كوفه كشته شدند. هنوز ساعاتى نگذشته بود كه تقدير با تير غدّار خويش به دست حرمله و با سر نيزۀ خويش به دست سنان بن انسد.

ص: 436


1- - كربلا نام جايى است كه با بغداد امروزى 105 و با كوفه 75 كيلومتر فاصله دارد.

و با شمشيرش به دست شمر بن ذى الجوشن بر آن حضرت هجوم آوردند. لحظاتى بعد امام حسين تشنه و مظلوم بر خاك افتاد... بر او و يارانش هزاران درود !

پس از اين واقعه دهشتناك كه با شهادت سيّدالشّهداء و ياران پاكش در سرزمين كربلا آن هم به شكلى فاجعه بار به پايان رسيد مردم تمام نقاط جهان اسلام از اين ماجرا آگاه شدند و تخت بنى اميّه به لرزه افتاد.

زمانى دراز نگذشت كه آتش انقلاب در هر گوشه و كنارى بر افروخته شد و در نهايت حكومت اموى از صحنۀ تاريخ محو گرديد.

امّا مشكل با سقوط بنى اميّه كاملاً تمام نشده و حكومت اسلامى همچنان از مجراى صحيح خود منحرف بود. با اين وجود قيام سيّدالشّهداء و نهضت بزرگ وى جبهه اى نيرومند و متّحد پديد آورد كه در برابر هر گونه انحرافى كه از سوى جنايتكاران اعمال مى شد ، ايستادگى مى كرد.

در واقع اگر ما رويدادهاى تاريخى را به دقت مورد مطالعه قرار دهيم ، در خواهيم يافت كه هرگونه دعوت راستين و صادقى در اين دوران دراز ، جوشيده از نهضت عاشوراى امام حسين عليه السلام بوده است.

بدين سان مى توان گفت كه قيام امام حسين همواره به عنوان پايگاهى اصيل براى حركات اصلاح طلبانه در تاريخ اسلام مطرح بوده است و تا ابد نيز چنين خواهد بود.

ص: 437

ص: 438

ششمين معصوم امام چهارم، سيّد السّاجدين على بن الحسين عليه السلام

اشاره

ص: 439

زندگينامه

نام : على

پدر و مادر : امام حسين عليه السلام ، شهربانو ( دختر يزدگرد سوّم )

شهرت : سجّاد، زين العابدين

زمان و محل تولّد : روز پنجم شعبان سال 38 هجرى ( يا 15 جمادى الاولى همان سال ) در مدينه.

زمان و محل شهادت : در 12 يا 18 و يا بنابر مشهور در 25 محرم سال 95 هجرى در مدينه به تحريك هشام بن عبد الملك، مسموم شده و به شهادت رسيد.

مرقد شريف : در مدينه منوّره در قبرستان بقيع

دوران زندگى : در دو بخش :

1 - 22 سال با پدر.

2 - 35 سال عصر امامت خود.

طاغوتهاى زمان : 9 نفر، از يزيد تا هشام بن عبد الملك ( دهمين خليفۀ اموى ).

ص: 440

رهبرى و رهبران الهى

وقتى كه مى شنويم وحى مارا به ولايت فرمان مى دهد دچار حيرت و شگفتى مى شويم و از خود مى پرسيم : اين همه تأكيد پى در پى و اين همه تعبيرهاى فراوان و ترغيب و تشويق براى چيست ؟

خداوند مى فرمايد :

أَطِيعُوا اللّٰهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (1) .

« از خدا و رسول و اولى الامر خودتان پيروى كنيد. »

قرآن همواره ما را به فرمانبردارى از زمامداران شرعى و پذيرفتن اوامر آنان فرا مى خواند و از فرمانبرى طاغوتها و ظالمان نهى مى كند ، بيش از صد مورد بر ضرورت سرپيچى از ستمگران دستور مى دهد و با صيغه هاى گوناگون و با شيوه هاى مختلف بر ضرورت التزام و پاى بندى بشر به اطاعت و انضباط ، تصريح مى كند.

در قرآن كريم آمده است :

ص: 441


1- - سورۀ نساء، آيۀ 59.

فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (1) .

« نه چنين است، به پروردگارت سوگند كه اينان ايمان نياورند مگر آنكه در نزاعشان تو را حاكم كنند و از آنچه حكم كرده اى احساس سختى و دلتنگى نكنند و كاملاً تسليم تو باشند. »

در دهها آيۀ قرآنى و به تعبيرهاى گوناگون بر ضرورت رجوع به خدا و پيامبرش همواره تأكيد شده است. خداوند در يكى از اين آيات مى فرمايد :

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَن يَكْفُروا بِهِ وَيُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُضِلَّهُمْ ضَلاَلاً بَعِيداً (2) .

« آيا مينگرى به آنان كه مى پندارند به آنچه بر تو فرود آمده و آنچه پيش از تو نازل شده، ايمان آورده اند امّا مى خواهند باز طاغوت را به خود حاكم گيرند حال آنكه اينان مأمور بودند كه به طاغوت كفر ورزند و شيطان مى خواهد آنان را به گمراهى بكشاند. »

بسيارى از آيات مارا از اينكه ستمگران و طاغوت را بين خود داور قرار دهيم نهى كرده و ما را به دورى از آن فرا خوانده است.

خداوند سبحان ، در صدها مورد مردم را از شرك باز داشته و آن را ستمى بزرگ و نابخشودنى قلمداد كرده و فرموده است :

لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ (3) .5.

ص: 442


1- - سورۀ نساء، آيۀ 65.
2- - سورۀ نساء، آيۀ 60.
3- - سورۀ زمر، آيۀ 65.

«همانا اگر شرك ورزى ، اعمالت تباه خواهد شد. »

شرك چيست ؟ مگر بت پرستى شرك نيست ؟ مگر قايل شدن به معبودهايى جز خدا و آنها را همچون يهود و نصارا و احبار ، ارباب خود دانستن شرك تلقى نمى شود ؟

بدين سان درمى يابيم كه ولايت الهى ، محور آيات قرآن و روح توحيد و راه رسيدن به خشنودى و بهشت است.

براستى اين همه سفارش و تأكيد براى چيست ؟ شرح و توضيح حكمت اين مسأله ، نياز به نگارش كتابهاى مفصّلى دارد. ما مى كوشيم به اختصار فلسفه نهفته در اين امر را توضيح دهيم ، اميدواريم كه انديشه و ديدگاههاى اسلامى خوانندۀ گرامى در اين جهت با مايار و مددكار گردد ، تا توضيح اين مهم آسانتر انجام پذيرد.

اوّلاً : دو راه فرار روى انسان قرار دارد. يكى راهى است كه او را به بهشت و خشنودى خداوند رهنمون مى شود. و دوّمى راهى شيطانى است كه او را به ژرفاى دوزخ سوق مى دهد. هر يك از اين راهها هدف جداگانۀ دارند وجهت مخالف هم مى باشند. هر جهتى را امام و پيشوايى است و هر امام ويژگيها و نامهاى خاصّى دارد و پيروان آنها نيز از راه و شيوه اى مخصوص به خود برخوردار هستند !.

ستيز پيوسته اى كه در آن هيچ سازش و آشتى وجود ندارد ، ستيز هميشگى ميان راه خدا و راههاى شيطان مى باشد.

خداوند مى فرمايد :

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَعْفُوا عَن كَثِيرٍ قَدْ جَاءَكُم مِنَ اللّٰهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ * يَهْدِي بِهِ اللّٰهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ

ص: 443

سُبُلَ السَّلاَمِ وَيُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (1) .

« اى اهل كتاب! همانا رسول ما آمد تا حقايق بسيارى از آنچه از كتاب آسمانى پنهان مى داريد براى شما بيان كند و بسيارى از خطاهاى شما را ببخشد همانا براى هدايت شما از سوى خدا روشنايى و كتابى آشكار آمد. خداوند بدين كتاب هر كس را كه از پى رضا و خشنودى در آيد به راههاى سلامت هدايت كند و آنان را از ظلمتها به نور راهبر گردد و به راه راست هدايت كند. »

ولايت خدا و هواخواهى و دوستدارى اوليائش و پيروى از پيشواى برگزيدۀ او وذوب شدن در حزب صالحان ، بى گمان همان ولايت الهى است. به همين دليل است كه مكاتب الهى و پيامبران و جانشينان آنها ، مردم را به اين ولايت فراخوانده و سفارش كرده اند.

ثانياً : فلسفه آفرينش انسان در اين جهان ، براى آزمايش او بوده است تا بداند كه آيا راست مى گويد يا جزو دروغگويان است ؟ آيا يكدل است يا اهل نفاق و دورويى است ؟ بشر در هيچ چيز همانند پيروى از رهبران الهى و نپذيرفتن رهبرى زراندوزان و زورمداران مورد امتحان و ابتلا قرار نمى گيرد. آيا مى دانيد چرا ؟

در روح انسان تكبرى است كه بايد حتماً بر آن چيره شود تا بهشتى گردد. اگر بشر نتواند با تلاش و كوشش خويش در اين دنيا از چنگ اين تكبر رهايى يابد در آخرت همين تكبر ، او را به سوى دوزخ سوق خواهد داد. چرا كه هر كس ذره اى تكبر در وجودش باشد ، نمى تواند به بهشت گام نهد. كبر ، آدمى را به ياوه گوييها و ادعاهاى پوچ ، همچون ادعاى خدايى مى كشاند. اگر تكبرى كه به فرعون دست داده بود به هر انسان ديگرى هم دست دهد نمى تواند از آنچه فرعون6.

ص: 444


1- - سورۀ مائده، آيات 15 - 16.

ادعا كرده بود ، خوددارى كند ، بالاخره او هم خواهد گفت كه أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلىٰ .

هنگامى كه انسان مأمور به اطاعت از كسى شود ، آن هم نه به خاطر ثروت و يا هواخواهى بلكه به خاطر فرمان خدا ، آنگاه دلش از غبار تكبر صاف و پاك شود. بدترين كوته انديشى مردم به هنگام بعثت پيامبران عليهم السلام همين عامل بوده ، چون آنان با خود مى انديشيدند كه چگونه مى شود از انسانهايى هماند خود فرمان برند ؟ ! خداوند در قرآن كريم از قول آنان چنين نقل مى كند :

فَقَالُوا أَبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَسُعُرٍ (1) .

« آيا ما بشرى از جنس خودمان را پيروى كنيم؟ در اين صورت ما گمراه و در آتشها خواهيم بود. »

برخى ساده لوحان مى پرسند : چرا خداوند مردم را با فرمانبردارى از پيامبران و امامان كه از همين مردمان عادى اند ، امتحان مى كند ؟ آيا بهتر نبود كه خداوند پيامبران را به نيروهايى خارق العاده و ثروتهاى هنگفت و فرزندان و ياران بى شمار مجهز مى كرد تا مردم در اطاعت از آنان كمتر چون و چرا كنند ؟ !

هرگز... زيرا در اين صورت فلسفه امتحان و ابتلا ، از بين مى رفت و اطاعت مردم از آنان براى پاك كردن دلها از تكبر نبود و در نهايت فرمانبرداران پاك و منزه نبودند تا شايستۀ ورود به بهشت باشند ، بهشتى كه جايگاه بندگان پاكى است كه خود را از هرگونه شائبۀ شرك و كبر مبرا داشته اند.

امير مؤمنان امام على عليه السلام اين فلسفه را چنين توضيح مى دهد :

« خدا اگر مى خواست آدم را از نورى كه پرتوش چشمها را مى زند و زيبائيش خردها را مبهوت مى كند و بوى خوشش دلها را مى برد، بيافريند هر آينه مى آفريد. اگر او را چنين مى آفريد سرها در برابرش فرود مى آمد و فرشتگان به آسانى از امتحانى كه خداوند براى4.

ص: 445


1- - سورۀ قمر، آيۀ 24.

آنان قرار داد سربلند بيرون مى آمدند. ولى خداى سبحان آفريدگانش را به چيزهايى كه ريشه و علّتش را نمى دانند گرفتار مى كند و بدين شيوه آنها را مى آزمايد تا سركشى و خود پسندى و كبر و غرور را از وجودشان دور فرمايد ». (1)

آن حضرت در همين باره مى فرمايد :

« هنگامى كه خداوند سبحان، رسولانش را براى هدايت مردم فرستاد، اگر اراده مى كرد، مى توانست گنجهاى طلاى ناب و باغهاى پر از درختان ميوۀ را در دسترس آنها بگذارد وآنها را با مرغان آسمان و جانوران زمين دمسازشان بدارد. و اگر چنين كرده بود مردم از روى ناچارى سر به فرمان آنها مى نهادند و ديگر آزمايشى براى تشخيص خوب و بد وجود نداشت، واصل پاداش نيكى و درستى، و كيفر كجى و تبهكارى در روز رستاخيز از ميان مى رفت و هيچ كس اخبار آسمانى و وعده و وعيد را راست نمى پنداشت. و آنان را كه دعوت پيامبران را پذيرفته و همه گونه رنج و آزارى را تحمّل كرده بودند، مزدى در ميان نبود و ايزد متعال مؤمنان را سزاوار و شايسته ثواب نيكو كاران نمى نمود. امّا او رسولانش را با عزم راسخ وپولادين وظاهرى ضعيف - مانند خود مردم - قرار داد و با قناعت چشم و دلشان را سير كرد و با بى نيازى گوش و زبانشان را به راه راستى و درستى آورد ». (2)

سپس آن حضرت پس از سخنان مشروحى درباره دور بودن اولياى خدا از زخارف دنيوى مى فرمايد :

« ولى خداوند بندگانش را به انواع سختيها مى آزمايد و آنها را به عبادتها و مجاهدتها فرمان مى دهد و با انواع سختيها گرفتارشان مى كند تا تكبر و خود پسندى را از دلشان بزدايد و فروتنى را در نهادشان جاى دهد ».

« اللّٰه.. اللّٰه.. در سرنوشت تبهكارى و سرانجام شوم ستمكارى وبد فرجامى تكبر.. كه آن از مصيبتهاى بزرگ ابليس است، ودام گسترده او است، كه چون زهر كشنده دل ها را مى ميراند.. » (3)(1)(2)ه.

ص: 446


1- - نهج البلاغه، خطبۀ قاصعه.
2- - نهج البلاغه، خطبۀ قاصعه.
3- - نهج البلاغه، خطبۀ قاصعه.

اين چنين وحى مردم را به تسليم در برابر پيامبران و اوصيا آنان فرمان مى دهد و براى پيروى از آنها پاداشى بزرگ در نظر مى گيرد. در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود :

« محكم ترين بندهاى ايمان عبارتند از : محبّت و دشمنى در راه خدا و دوستى با دوستان خدا و دشمنى با دشمنان خدا ». (1)

از امام زين العابدين عليه السلام نيز روايت شده است كه فرمود :

« هر كه ما را نه از براى دنيا دوست بدارد از ما بهره اش را مى گيرد و هر كه با دشمن ما دشمنى كند، نه به خاطر عداوت شخصى اى كه خود با او دارد، روز رستاخيز با محمّد و ابراهيم و على به پيشگاه خداوند در آيد ». (2)

همان گونه كه انسان با ولايت مى تواند ريشه هاى تكبر و ادعاى الوهيّت را در درون خود بخشكاند مى تواند با آن به جنگ طمع و شهوتهاى دنيوى برود. زيرا كسى كه از اولياى خدا فرمان مى برد ، زورمداران و زراندوزان با وسايل گوناگون ، همچون تبليغات منفى ، فشار اقتصادى ، شكنجه بدنى و حتّى تبعيد و قتل به رويارويى و ستيز با وى بر مى خيزند.

از آنجا كه ولايت ، آزمونى بزرگ براى انسانهاست ، شرط قبولى اعمال نيز قرار داده شده است. زيرا هدف طاعتهاى ديگر ، رام و خوار كردن روح فرعون مآب و ستمگر انسانى است. تا آن را براى اطاعت از خداآماده كند. اين روح بايد براى اطاعت از پروردگارش رام شود و از طريق بندگى خدا از آلودگيهاى كبر ، شرك و شك ، پاك و پاكيزه گردد. اين هدف با ولايت ، كاملاً تحقّق مى يابد. زيرا ، فروتنى بشر در برابر بشرى همانند و همنوع خود كه از سوى خداوند6.

ص: 447


1- - بحار الانوار، ج27 ، ص57.
2- - صحيفۀ سجّاديه ، ص56.

مبعوث شده و هيچ نيروى خارق العاده يا ثروت هنگفتى ندارد و تنها وتنها براى اطاعت از فرمان خداوندانجام مى شود ، مسأله اى است كه شديداً از سوى نفس مورد مخالفت قرار مى گيرد ، تا آنجا كه برخى براى فرار از ولايت ، خواستار فرود آمدن عذاب خداوند مى شوند.

اجازه دهيد ، برخى از رواياتى را كه در برترى وفضيلت ولايت نقل شده بخوانيم تا از فضيلت بزرگ آنها آگاه شويم و بدانيم كه چگونه در حديث مشروحى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است كه آن حضرت در پاسخ به پرسشهاى يكى از كافران فرمود :

« ايمان دو گونه است : ايمان قلبى و ايمان زبانى. ايمان منافقان دورۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله از نوع دوّم ايمان ( زبانى ) بود. هنگامى كه شمشير اسلام بر آنان چيره گشت و ترس ، آنان را فرا گرفت، به زبان ايمان آوردند ، امّا به دل مؤمن نبودند. ايمان قلبى يعنى تسليم بودن در برابر پروردگار. و هر كه كارها را به صاحبش تسليم كند از فرمان او سرباز نزند ، چنان كه ابليس از سجده در برابر آدم عليه السلام سرباز زد ، بيشتر امّتها از اطاعت پيامبرانشان سر پيچى كردند و يگانه پرستى آنان سودى به حالشان نداشت.

چنان كه آن سجده هاى طولانى ابليس براى وى سودمند نيفتاد كه يك سجده ابليس چهار هزار سال به طول مى انجاميد، امّا ابليس از اين سجده ها جز زينت وزيور دنيا وقدرت بر وسوسه كردن مردم نمى خواست.

بنابر اين نماز وصدقه جز با هدايت به راه نجات و طريق حق، سودمند نيستند ». (1)

از اين رو خداوند پيروى و بندگى بنده اى را كه از پذيرش ولايت سرباز زند ، قبول نمى كند گرچه او در اين راه مشكلات و مشقتهاى بسيارى هم متحمّل شود. از امام صادق به نقل از پدرانش عليهم السلام روايت شده است.

« موسى بن عمران عليه السلام به مردى برخورد كه دستهايش را رو به آسمان گرفته بود و دعا مى كرد. حضرت موسى پى كار خود رفت و پس از هفت روز بازگشته.

ص: 448


1- - نهج البلاغة، همان خطبه.

و دو باره همان مرد را ديد كه دستهايش را بالا گرفته و دعا و زارى مى كند و نيازش را از خدا مى خواهد خداوند عز وجل به حضرت موسى وحى كرد كه اى موسى اگر او آنقدر ما را بخواند تا زبانش بازايستد ، دعايش را اجابت نمى كنم ، مگر آنكه از درى كه به او دستور داده ام ، نزد من وارد شود ». (1)

در واقع ولايت انسان ، محك اعمال اوست. اگر ولايتش صحيح باشد ، اعمالش نيز صحيح است و اگر ولايتش باطل باشد اعمالش نيز باطل است.

در حديثى كه ابو سعيد خدرى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده ، آمده است :

« اگر بنده اى، هزار سال بين ركن و مقام ، خداى را بندگى كند و سپس همچون گوسفندى مظلومانه ذبح شود، خداوند وى را با كسانى كه به آنها اقتدا كرده و هدايتشان را پذيرا شده و روش آنان را پيموده است محشورش كند. اگر بهشتى باشند او هم بهشتى است و اگر دوزخى باشند او نيز دوزخى است ». (2)

همچنين ولايت ، وجهۀ جامعه است و بر آن حساب و پاداش مترتب مى شود. امام على از پيامبر اكرم از جبرئيل از خداوند عز وجل روايت كرده است كه فرمود :

« به عزّت وجلالم سوگند كه تحقيقاً هر ملتى را كه در مقابل ولايت پيشواى ستمگرى كه از جانب خداوند تعيين نشده است، سر فرود آورند، مورد عذاب قرار خواهم داد. اگر چه آن ملت خود در كردارشان پاك و پرهيز كار بوده باشند و تحقيقاً از هر ملتى كه در برابر ولايت پيشواى عادل كه از سوى خداوند تعيين شده، سر فرود آورند گذشت مى كنم اگر چه در كردارشان اشتباهات و لغزشهايى داشته باشند ». (3)

اينجا است كه در محدوده چهار چوب ولايت الهى ، زندگى و سيماى امام1.

ص: 449


1- - يعنى ولايت پيامبر و اوصياى او.
2- - صحيفۀ سجّاديه ، ص56.
3- - همان مأخذ ، ص201.

سجّاد عليه السلام را مورد بحث و بررسى و شناخت قرار مى دهيم. هيچ يك از پيامبران و امامان و جانشينان پرهيزكار آنان و علماى ربّانى در پى حكومت و سلطنت نرفتند و يا رهبرى جنبشهاى سياسى را ، به معنايى كه ما مى فهيم ، در دست نداشتند بلكه آنان براى پاك كردن دلهاى مردم و جوامعشان از بت پرستى و طاغوت تلاش مى كردند. با اين وصف ، مهم ترين فلسفۀ زندگى آنان تحقّق اين هدف نبوده تا گفته شود آنها در تحقّق هدف با شكست رو به رو شدند ، بلكه نخستين و مهم ترين هدف ، آزمايش مردم بوده و آنان وحى الهى را بر مردم مى خواندند ، و به تعليم و تزكيۀ ايشان همّت مى گماشتند. خداوند متعال در اين باره مى فرمايد :

هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ (1) .

« او كسى است كه براى بى سوادان رسولى از خود ايشان فرستاد كه بر آنان آياتش را مى خواند و پاك مى سازدشان و كتاب و حكمت را بديشان مى آموزد اگر چه اينان پيش از اين در گمراهى آشكار بودند. »

آرى ، يكى از اهداف مهم بعثت پيامبران و حركتها و قيامهاى اوصيا واولياى آنها ، آماده كردن مردم براى قيام به قسط و عدل بوده است ، نه اينكه پيامبران خود در ميان مردم به اجراى قسط و عدل بپردازند و به تعبير ديگر وكيل مردم در اجراى عدالت باشند كه اين تعبير را وحى بابيانى رسا مردود شناخته است.

به اين آيه از قرآن كريم دقت كنيد :

لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللّٰهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ2.

ص: 450


1- - سورۀ جمعه ، آيۀ 2.

بِالْغَيْبِ إِنَّ اللّٰهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (1) .

« ما پيامبران خود را به دلايل ومعجزات فرستاديم وبا ايشان كتاب و ميزان ( عدل ) نازل كرديم تا مردم براستى و دادگرى، قيام كنند وآهن را فرود فرستاديم كه در آن قدرتى بسيار و سودهايى براى مردمان است تا خداوند بداند كه چه كس او و رسولانش را با ايمان قلبى ياورى خواهد كرد كه خداوند بس نيرومند و عزيز است. »

امام سجّاد وارث پيامبران

از آنجا كه امام زين العابدين عليه السلام ، رسالت پيامبران را از جدش محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله به ارث برده است ، مى توان گفت كه مهم ترين و اوّلين فلسفۀ امامت ايشان همان فلسفه رسالت انبيا پس از دعوت مردم به خدا ، يعنى آزمايش مردم بوده است و ديگر اهداف متعالى رسالت همچون برقرارى عدل و داد و يارى مظلومان ، در راستاى همين حكمت جاى دارند.

براى ديگر ائمه عليهم السلام شرايط تحقّق اهداف پيش بينى شده بويژه هدف سياسى فراهم شد. همان گونه كه اميرمؤمنان دو بار با قريش جنگيد ، يك بار در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وتحت رهبرى آن حضرت و بار ديگر در زير پرچم رسالت ودر زمان امامت خود ، و در كنار ياران برگزيدۀ پيامبر.

امام حسن نيز با معاويه به رويارويى برخاست وبه خاطر مصلحت مسلمانان دست از جنگ برداشت. امام حسين هم نخست با تمسك به روشهاى صلح جويانه با معاويه رو به رو شد ، سپس در برابر فرزند نا بكارش يزيد ، دست به شمشير برد تا آنكه مظلومانه به شهادت رسيد.

ديگر ائمه نيز هر يك به طور غير مستقيم و با به كارگيرى روشهاى گوناگون5.

ص: 451


1- - سورۀ حديد، آيۀ 25.

ايفاگر نقشهاى سياسى خود بودند ، حال آنكه شرايط عمومى دوران امام سجّاد ، به خاطر عواملى كه بعداً به بيان آنها خواهيم پرداخت ، اقتضا مى كرد كه آن حضرت بيشتر به دعا و نيايش پروردگار روى آورد.

از اين رو زندگى امام سجّاد عليه السلام تابلويى است كه به نور پروردگارش درخشان شده و تجلّى خيره كنندۀ ايمان خالص و عشق شديد به خداوند و عبادت وبندگى اوست.

هنگامى كه صفات امام على بن الحسين عليهما السلام را از زبان امام باقر عليه السلام مى خوانيم ، پى مى بريم كه ولايت خدا و ولايت اوليايش يعنى چه ؟ وچرا اين همه بر آن تأكيد شده است ؟ و چگونه زندگى امام سجّاد پرتويى از اين نور الهى است ؟ امام پنجم حضرت محمد باقر مى فرمايد :

« على بن الحسين عليهما السلام در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى خواند چنان كه امير مؤمنان عليه السلام مى خواند. پانصد درخت خرما داشت و پاى هر درخت دو ركعت نماز مى گزارد و چون به نماز مى ايستاد رنگ سيمايش دگرگون مى شد.

در نماز مانند بنده اى كه پيش فرمانرواى بزرگى ايستاده ، مى ايستاد و اندامش از ترس خدا مى لرزيد. نماز را مثل كسى مى خواند كه گويا با نماز وداع مى كند و مى پندارد كه ديگر نماز نخواهد خواند ، - وعمرش كفايت نخواهد داد كه نماز بهترى به جا آورد. روزى در حال نماز يك طرف از رداى آن حضرت افتاد ، رداى خود را درست نكرد تا آنكه از نماز فارغ شد يكى از يارانش از اين موضوع پرسيد. او فرمود : واى بر تو آيا نمى دانى در برابر چه كسى ايستاده بودم ؟ براستى همان مقدار از نماز بنده پذيرفته است كه حضور قلب داشته باشد. آن مرد عرض كرد : پس ما هلاك شديم ! فرمود : هرگز. بلكه خداوند با قرار دادن نوافل ، كمبود نمازها را جبران مى كند.

حضرت هميشه در تاريكى شب با انبانى پر از درهم و دينار از خانه بيرون

ص: 452

مى رفت. وچه بسا كه مواد غذائى و هيزم به دوش مى كشيد و به در خانه فقرا و مستمدان مى رفت و در مى زد و هر كس از خانه بيرون مى آمد ، از آن اموال وغذاها به او مى بخشيد.

وقتى به فقير بخششى مى كرد ، روى خود را مى پوشانيد تا شناخته نشود. چون امام رحلت نمود و آن بخششها قطع شد ، همه دانستند كه آن شخص امام على بن الحسين عليهما السلام بوده است. چون پس از وفاتش او را بر روى تخته نهادند تا بشويند ، پشت آن حضرت را نگريستند ، كه همچون سر زانوى شتر بر آن پينه بسته بود. زيرا بارهاى سنگين غذا و پول را بر دوش مى گرفت و به خانه فقيران مى برد. روزى از خانه بيرون شد. رو پوش خزى بر دوش داشت. گدايى به آن حضرت بر خورد و از روپوش خوشش آمد. حضرت آن روپوش رابه آن فقير بخشيد.

در زمستان جامه خزى مى خريد و چون تابستان مى شد آن را مى فروخت و پولش را صدقه مى داد. در روز عرفه جمعى را ديد كه گدايى مى كردند. فرمود. واى بر شما در چنين روزى حاجتهاى خود را از غير خدا طلب مى كنيد ؟ !.

آن حضرت هيچ گاه با مادر خود ، هم غذا نمى شد. از او پرسيدند : اى فرزند رسول خدا شما بيشتر از همه كس به مادر خود نيكى مى كنيد و با او رابطه داريد پس چرا بااو غذا نمى خوريد ؟ فرمود : دوست ندارم دستم به سوى لقمه هايى دراز شود كه چشم او قبلاً آن را نشانه گرفته باشد.

مردى به او گفت : اى فرزند رسول خدا من شما را در راه خدا دوست دارم. امام فرمود :

« خداوندا ، من به تو پناه مى برم از اينكه روزى در راه تو دوست داشته شوم در حالى كه تو مرا دشمن بدارى ».

بر ماده شترى بيست بار به حج رفت و يك تازيانه بر او نزد و چون آن ماده شتر بمرد دستور داد لاشه اش را به خاك سپارند تا مبادا درندگان او را پاره پاره كنند.

ص: 453

در بارۀ خصوصيات او از كنيزش سؤال شد. گفت : آيا به تفصيل در باره اش بگويم يا خلاصه ؟ گفته شد : خلاصه. گفت : هرگز در روز براى او خوراك نياوردم و در شب برايش رختخواب نگستردم ! !

روزى با عدّه اى برخورد كرد كه به وى ناسزا مى گفتند. در برابر آنها ايستاد و فرمود : اگر راست مى گوييد خداوند مرا بيامرزد و اگر دروغ مى گوييد خداوند شما را بيامرزد.

چون طالب علمى به خدمتش مى رسيد ، مى فرمود : وقتى طالب علم از منزلش بيرون آيد ، قدم روى هيچ تر وخشكى نگذارد مگر آنكه تا طبقه هفتم زمين براى او تسبيح گويند.

صد خانوار از فقيران مدينه را سرپرستى مى كرد وهمواره مايل بود كه يتيمان و بيچارگان و مسكينان كه هيچ چاره اى نداشتند ، بر سر سفره اش حاضر باشند.

با دست خود به آنها غذا مى داد و هر كدام عيال وار بودند ، به خانوادۀ آنها هم خوراك مى داد. غذايى نمى خورد مگر آنكه از آن غذا به فقرا صدقه دهد.

بدليل زياد نماز خواندن هر سال هفت بار جاهاى سجده اش پوست مى انداخت و آن پوستها ( پينه ها ) را جمع مى كرد وچون وفات يافت با وى به خاك سپردند.

بيست سال بر پدرش امام حسين عليه السلام گريست. هرگز خوراكى نزدش نمى گذاشتند مگر آنكه مى ديدند كه او مى گريد ، تا آنجا كه يكى از غلامانش عرض كرد : اى فرزند رسول خدا آيا اندوه شما پايانى ندارد ؟ ! امام فرمود : واى بر تو ، يعقوب پيامبر ، « دوازده » پسر داشت كه خدا يكى را از نظرش نا پديد كرد. او از بس گريست كور شد وموى سرش از شدّت اندوه سپيد گشت و پشتش از غم خميد ، حال آنكه پسرش زنده بود. امّا من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نفر از خاندانم در كنارم كشته شدند ، پس چگونه اندوهم

ص: 454

پايان پذيرد ؟ ».

كتابهاى تاريخ از ذكر كرامات امام سجّاد عليه السلام فراوان است (1) و اين البته شگفت نيست.

زيرا امامى با اين صفات ، شايستۀ برخوردارى از فضل و كرامات الهى است. آيا مگر خداوند بندگان صالح خويش را با اجابت دعاهايشان مورد تكريم قرار نمى دهد ؟ كه خود فرموده است :

وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ (2) .

« و پروردگارتان فرمود : مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم. »

پس چگونه مى شود كه خداوند دعاى كسى را كه در عشق به او ذوب شده تا آنجا كه از شدّت عبادت ، بيم مرگش مى رود ، اجابت نكند ؟

اجازه دهيد با هم روايت زير را بخوانيم و سپس آن را با داستانهايى كه قرآن در باره بندگان صالح خداوند نقل كرده است به مقايسه بگذاريم ، تا در يابيم كه هر دو ، در واقع دو رودخانه اند كه از يك جا سر چشمه مى گيرند.

ابراهيم ادهم روايت كرده كه : من با قافله در صحرا مى رفتم كارى پيش آمد و از قافله جدا گشتم. پس ناگهان با كودكى كه در حال راه رفتن بود برخورد كردم. گفتم : سبحان اللّٰه ! صحرايى بى آب و علف و كودكى كه در آن راه مى رود ؟ ! پس به كودك نزديك شدم و به او سلام دادم. كودك جواب سلامم را گفت.

پرسيدم : كجا مى روى ؟ گفت : به خانۀ پروردگار ، گفتم : عزيزم ! تو كوچكى رفتن به خانۀ خدا نه بر تو واجب است و نه از سنّت است. گفت : اى پير مرد ! هنوز كوچك تر از مرا نديده اى كه بميرد ؟ ! پس گفتم : آذوقه و مركبت كو ؟ گفت : آذوقه ام تقواست و مركبم پاهايم و مقصدم مولايم. گفتم : غذايى همراه0.

ص: 455


1- - برخى از اين كرامتها را در پايان كتاب ياد خواهيم كرد.
2- - سورۀ غافر، آيۀ 60.

تو نمى بينم ؟ گفت : پير مرد آيا نيكوست كه كسى تو را به ميهمانى فرا خواند و تو از خانه ات با خود غذا ببرى ؟ گفتم : نه. گفت : كسى كه مرا به خانه اش فرا خوانده خودش سير و سيرابم مى كند. گفتم : بيا سوار شو تا از حج باز نمانى. گفت : وظيفۀ من جهاد وكوشش است ورساندنم به مقصد دست اوست. مگر اين سخن خداوند را نشينده اى كه فرمود :

وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللّٰهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (1) .

« وكسانى كه به خاطر ما جهاد كنند، به راههاى خويش هدايتشان كنيم و خداوند با نيكو كاران است. »

وى گويد : در همين حال و هوا بوديم كه ناگهان جوان نيكو چهره اى با جامۀ سپيد و زيبائى نمايان شد و با آن كودك معانقه كرد و بر او درود فرستاد. من به سوى جوان پيش رفتم و به او گفتم : تو را به خدايى كه زيبايت آفريد سوگند كه اين كودك كيست ؟ گفت : او را نمى شناسى ؟ ! او على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است. پس جوان را رها كردم و سراغ كودك رفتم و گفتم : تو را به پدرانت سوگند كه اين جوان كيست ؟ فرمود :

او را نمى شناسى ؟ او برادرم خضر است كه هر سال نزد ما مى آيد و بر ما درود مى فرستد گفتم : تو را به حق پدرانت سوگند آيا بما نمى گويى كه چسان بى توشه و آذوقه در اين بيابان ره مى سپرى ؟ گفت : من با توشه ، اين صحرا را در مى نوردم و توشه ام چهار چيز است. گفتم : آنها كدامند ؟ فرمود : دنيا را با اين همه گستردگى ، مملكت خداوند مى دانم ، و تمام مخلوقات را بندگان و كنيزكان و عيال او بحساب مى آورم واسباب و ارزاق را به دست خدا مى دانم و قضاى او را در تمام زمين خدا جارى و نافذ مى بينم. عرض كردم : چه خوب9.

ص: 456


1- - سورۀ عنكبوت، آيۀ 69.

توشه اى دارى زين العابدين ! تو با اين توشه از كوره راهاى آخرت عبور كنى پس معلوم است كه مى توانى از از كوره راهاى دنيوى هم برهى ! (1)

حماد بن حبيب كوفى القطان نيز داستان مشابهى را نقل كرده و گفته است :

در « زباله » (2) از قافله جدا ماندم. چون شب فرا رسيد ، به درختى بلند پناه بردم.

چون تاريكى بيشتر شد ناگهان جوانى را ديدم كه با جامه اى سپيد كه بوى مشك از آن به مشام مى رسيد ، مى آيد. تا آنجا كه توانستم ، خود را پنهان كردم.

جوان آماده نماز شد. سپس ايستاد در حالى كه مى گفت : اى كسى كه ملكوت همه چيز به دست توست و با جبروت خويش بر همه چيز چيره گشتى در دلم سرور اقبال بر خودت را داخل كن و مرا به ميدان فرمانبردارانت ملحق فرما.

سپس نمازش را شروع كرد. چون ديدم اندامش آرام يافته و حركاتش سكون گرفت ، به سوى محلّى رفتم كه او در آنجا وضو گرفته بود ، ناگاه چشمه جوشانى ديدم. من نيز براى نماز آماده شدم و به او اقتدا كردم. ناگهان محرابى ديدم كه گويا در همان وقت پديدار شد ، او را ديدم كه هر گاه به آيه اى كه در آن ذكرى از وعده و وعيد بود ، بر مى خورد با ناله و زارى آن را تكرار مى كرد. پس چون شب رو به پايان مى رفت ايستاد و گفت : « اى كسى كه گم گشتگان او را قصد مى كنند ، رهنمايش مى يابند ، و بيمناكان قصدش مى كنند پناهگاهش مى يابند ، و عابدان به او پناه مى برند و او را سر پناه خويش مى يابند. كى آرام مى يابد كسى كه بدن خويش را براى غير تو به زحمت انداخته و چه زمانى شاد مى شود كسى كه جز تو ديگرى را قصد كرده است ؟ معبودا ! تاريكى پايانه.

ص: 457


1- - بحارالانوار، ج46، ص3، قصه ابراهيم.
2- - نام محلى در راه مكّه.

مى گيرد در حالى كه من در خدمت به تو كارى نكرده ام ، واز چشمۀ مناجات تو سينه را سيراب نساخته ام. بر محمّد و آل او درود فرست و سزاوارترين دو كار را نسبت به من به انجام رسان. اى مهربان ترين مهربانان ». من ترسيدم او از دستم برود ، و كارش بر من نهان ماند. از اين رو به او در آويختم و گفتم : تو را به خدايى كه گزند رنج و خستگى را از تو برداشت و لذّت ترس را به تو عطا كرد چرا بال رحمت و كنف رقت خويش را از من دريغ مى دارى ، كه من سر گشته و حيرانم ؟ فرمود اگر توكّل تو راست باشد سرگشته نباشى. در پى ام روان شو. چون زير درخت رسيد. دستم را گرفت ، در نظرم آمد كه زمين زير پايم كشيده مى شد.

صبحگاهان به من گفت : مژده بده كه اين مكّه است. فريادها را مى شنيدم و زايران خانه حق را مى ديدم. گفتم : به خدايى كه در روز قيامت و تنگدستى به او اميدوارم تو را سوگند مى دهم ، كه كيستى ؟ گفت : حال كه قسم دادى ، بدان كه من على بن الحسين بن على بن ابى طالب هستم. (1)

آرى ، امام اخگرى از پرتو خيره كننده ايمان و شراره اى از آتش بر فروختۀ رسالت بود.

تاريكى بر خيابانهاى مدينه سايه مى گسترد. مردم به خانه هاى خود خزيده بودند ، باران مى باريد باد سرد زمستانى مى وزيد. « زهرى » گويد : زين العابدين عليه السلام را ديدم كه آرد بردوش گرفته بود و مى رفت عرض كردم : اى فرزند رسول خدا ! اين چيست ؟

فرمود : قصد سفر دارم. توشه اى آماده كرده ام تا به جايى تسخير ناپذير ببرم.

« زهرى » گويد : گفتم : اين غلام من است اجازه ده آن بار را بر دوش گيرد. حضرت نپذيرفت. گفتم : بدهيد من آن را بر دوش گيرم و شما را از بردن آن1.

ص: 458


1- - بحارالانوار، ج46، ص40 - 41.

آسوده كنم. حضرت فرمود : زحمت رساندن توشۀ سفر را مى خواهم خود تحمّل كنم تا ورودم را به آنجا كه قصد كردم نيكو گردد. و افزود :

به حق خداوند از تو مى خواهم كه از من جدا شوى و مرا وگذارى.

زهرى از آن حضرت جدا شد. پس از چند روز ، زهرى به آن حضرت گفت : اى فرزند رسول خدا من از آن سفرى كه در آن شب در بارۀ آن سخن مى گفتى ، اثرى نيافتم ! ؟

امام فرمود : آرى ! چنان نبود كه تو پنداشتى ، مقصودم سفر آخرت بود كه براى آن آماده مى شدم.

سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاى نيازمندان ، توضيح داد و گفت : آمادگى براى مرگ بادورى از حرام ، و ايثار در راه خير به دست مى آيد. (1)

در واقع ريشه هاى شخصيّت امام زين العابدين عليه السلام در افق معرفت او به خداوند ، ويقين او به قيامت ، و آگاهى اش به سرعت گذرايى كه ساعات شبانه روزى عمر انسان را مى بلعد ، و فراوانى واجبات و تكاليف ، امتداد مى يافت !

وقتى كسى از او مى پرسيد : چگونه صبح كردى اى فرزند رسول خدا ؟ مى فرمود :

« صبح كردم در حالى كه از من هشت تقاضا شده است : خداوند عمل به فرايضش را از من مى خواهد و پيامبر صلى الله عليه و آله عمل به سنّتش. خانواده قوّت مى خواهد و نفس شهوت و شيطان مى خواهد كه پيروى اش كنم و آن دو فرشته نگاهبان خواستار راستى عملند و ملك الموت روح را مى خواهد و قبر جسدم را. من در ميان اين هشت تقاضا قرار دارم ». (2)4.

ص: 459


1- - بحارالانوار، ج46، ص49.
2- - في رحاب ائمّة اهل البيت، ج3، ص234.

آن حضرت نمودار شكوهمند اين آيه از قرآن بود :

الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّٰهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هٰذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ (1) .

« كسانى كه خداى را ايستاده و نشسته و خوابيده ياد مى كنند و پيوسته در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند ( و مى گويند ) پروردگار اينها را بيهوده نيافريدى. منزهى تو پس ما را از رنج آتش در امان نگاه دار. »

او چنان در محبّت و عشق خدا غوطه ور بود كه رودهاى عشق و محبّت به صورت راز و نيازهايى ، كه تاريخ تنها گوشۀ اندكى از آنها را در « صحيفه »اى معروف به « سجادّيه » ثبت كرده است ، بر لبانش جارى مى شد. بياييد با هم به يكى از اين راز و نيازهاى پر شكوه و جذاب كه چشمها را خيره مى سازد ، گوش فرا دهيم :

« همانا همّتم به سوى تو منقطع شده و رغبتم به طرف تو برگشته است پس تو مراد منى نه ديگرى، و بيدارى و خوابم فقط از براى توست نه جز تو. و ديدارت پر تو و روشنى چشم من است و اتصال توبه من نفس من است، اشتياقم به توست و سرگشتگى ام در محبّت تو و دلباختگى ام به عشق توست.

خشنودى تو آرزويم و ديدنت نيازم و در كنار تو بودن تقاضايم و نزديكى به تو منتهاى درخواست من است. آرام و راحتم در راز و نياز با توست، داروى بيمارى ام نزد توست و شفاى تشنگى ام و خنك كننده سوزش درونم و رفع گرفتارى ام همه در درگاه توست. پس در وحشتم انيس من باش، لغزشم را بكاه و بپوشان و توبه ام را بپذير و دعايم را پاسخ گوى و خود نگهدار عصمت من و بى نياز كننده تهيدستى ام باش. مرا از خود جدا و دور مكن اى نعيم وبهشت من و اى دنيا و آخرت من اى مهربان ترين مهربانان ». (2)4.

ص: 460


1- - سورۀ آل عمران، آيۀ 191.
2- - مفاتيح الجنان، ص124.

كدامين قلب سرشار از ايمان است كه سر چشمۀ چنين سخنان پر شور و تابناكى است ؟ كدامين قلب افروخته از شوق خداست كه با عشق به خدا اين گونه با او راز و نياز مى كند ؟ آرى... تنها قلب اين امام است ، كه نماز ، محبوب ترين كارها نزد اوست و ذكر خدا شغل او و عبادت صبغه و نشانۀ زندگى اوست ! روزى بر خليفه اموى ، عبد الملك بن مروان ، وارد شد. عبد الملك از ديدن نشانۀ سجود بر پيشانى امام على بن الحسين عليهما السلام به شگفتى افتاد وگفت : اى ابو محمّد ! آثار كوشش و اجتهاد بر تو ظاهر گشته ، وخداوند نيكى وپاداش خود را براى تو تضمين كرده ، تو پارۀ تن رسول خدايى و با او نسبت نزديك و استوارى دارى. تو بر خاندان و معاصرانت صاحب فضيلت بزرگ هستى و هيچ كسى مانند تو و نه پيش از تو از فضل و علم و دين و تقوا بر خوردار نگشته است جز نياكان گذشته ات.

عبد الملك همچنان امام را مى ستود كه آن حضرت فرمود :

« هر آنچه ياد كردى و وصف نمودى همه از فضل خداى سبحان و تأييد و توفيق او بود پس كجا مى توان شكر آنچه را كه بر ما ارزانى داشته است به جاى آورد. اى امير مؤمنان ؟ ! رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان در نماز مى ايستاد كه پاهايش ورم مى كرد و چنان روزه مى گرفت كه از تشنگى دهانش خشك مى شد. به او گفته شد :

اى رسول خدا آيا مگر خداوند گناهان گذشته و آينده تو را نيامرزيد ؟ فرمود : آيا من بنده اى سپاسگزار نباشم ؟ سپاس خداى را بر آنچه نعمت داد و آزمود و سپاس در انجام و آغاز. به خدا سوگند اگر اعضايم پاره پاره شوند و سيلاب اشك بر دامانم روان گردد ، هنوز شكر يك دهم يكى از هزاران هزار نعمت خداوند را كه شمارشگران ، از شمارش آنها عاجزند ، نتوانسته ام به جاى آورم. وتمام ستايش ستايشگران نمى تواند با يكى از اين نعمتها برابر شود ، نه به

ص: 461

خدا. خداوند مرا مى بيند كه هيچ چيز از سپاس و ياد او در شب يا روز ، در نهان يا آشكار بازم نمى دارد. اگر براى خانواده ام و نيز براى ديگر مردمان ، از خاص و عام ، بر من حق و حقوقى نبود ، كه اداى آنها تا آنجا كه در توان من است بر من واجب باشد ، هر آينه با دو ديده ام به آسمان و با قلبم به خدا مى نگريستم و اين نگاهها را باز پس نمى گرفتم تا آنكه خداوند كه بهترين داوران است كار مرا تمام سازد ».

امام گريست و عبد الملك نيز گريه سر داد و گفت : چه تفاوت بزرگى است ميان بنده اى كه در جستجوى آخرت است و براى آن مى كوشد و بنده اى كه در پى دنياست از هر راهى كه آنرا بدست آورد ، به راستى در آخرت او را هيچ بهره اى نيست سپس به امام روى كرد و از نيازهايش پرسيد و از مقصودى كه به خاطر آن پيش عبد الملك آمده بود و شفاعتش را پذيرفت و به او انعام داد ».

وقتى « طاووس » آن حضرت را در اواخر شب ديد كه بر گردخانه كعبه طواف مى كند از او كارهاى شگفتى مشاهده كرد ، تا آنجا كه دلش به حال امام مى سوزد. طاووس مشاهداتش را اين گونه بيان مى كند :

امّا سجّاد عليه السلام را ديدم كه از شب تا سحر طواف و عبادت مى كرد ، چون هيچ كس را نديد به آسمان نگريست و گفت :

« معبودا! ستارگان آسمانهايت فرو نشستند و چشمان مخلوقاتت آرام يافتند، ودرهايت به روى گدايان باز شده است. به سويت آمده ام تا مرا بيامرزى و به من رحم آورى و سيماى جدّم محمّد صلى الله عليه و آله را در عرصات قيامت به من بنمايانى ».

سپس گريست و گفت :

« به عزّت و جلالت سوگند من با نافرمانى ام قصد مخالفت تو را نداشتم، واگر عصيان تو را كرده ام به تو شك نداشته و به شكنجه ات نادان نبوده ام و خويش را در معرض مجازات تو قرار نداده ام. امّا نفسم، گناهم را برايم آراست، پردۀ پوشانندۀ تو بر من فرو

ص: 462

افتاد و مرا بر اين كار يارى كرد، پس اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مى رهاند؟ و اگر تو ريسمانت را از دست من ببرى به ريسمان چه كسى چنگ زنم؟ پس واى از فرداى بدى كه مى خواهم در برابرت بايستم، آن هنگامى كه به سبك باران گفته شود : بگذريد و به گرانباران گفته شود : فروافتيد پس آيا من با سبكباران خواهم گذشت، و يا با گرانباران خواهم ماند؟ و اى بر من، هر چه عمرم طولانى تر شد گناهانم افزون گشت وهيچ توبه نكرده ام. آيا نوبت آن فرا نرسيده كه از پروردگارم شرم كنم »؟

سپس گريست و اين ابيات را خواند :

أَتُحْرِقُنٖى بِالنّٰارِ يٰا غٰايَةَ الْمُنىٰ *** فاین رجائی ثم این محبتی(1)

اتیت باعمال قباح رزیتی *** و ما فی الوری خلق جنی کجنایتی(2)

سپس گريست و فرمود :

« منزهى تو! معصيّت مى شوى امّا انگار كه نمى بينى و شكيب مى ورزى گويى كه معصيت نمى شوى.

به مخلوقاتت با كارهاى نيك دوستى مى كنى آن چنان كه گويى تو به آنان نيازمندى حال آن كه سرورم تو از آنان بى نيازى ».

سپس بر زمين به سجده افتاد. طاووس گويد : به او نزديك شدم و سرش را بلند كردم و بر زانوانم نهادم و گريستم تا آنجا كه اشكهايم بر گونه هاى مباركش جارى شد. پس امام نشست و گفت :

« چه كسى مرا از ذكر پروردگار باز داشت » ؟ !

گفتم : من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا اين همه زارى و شيون براى چيست ؟ ما بايد چنين گريه و زارى سر دهيم كه همه نا فرمان و گنهكاريم.

ص: 463


1- اى غايت آمال من آيا مرا به آتش مى سوزانى؟ پس اميد و محبت من كجاست؟
2- با كردارى نا پسند و زشت به نزدت آمدم در حالى كه در ميان مخلوقاتت هيچ كس جنايتى را كه من مرتكب شده ام انجام نداده است.

امّا پدر تو حسين بن على عليهما السلام و مادرت فاطمه زهرا عليها السلام وجدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله است.

امام به من نگاهى كرد و فرمود :

هيهات ! هيهات ! اى طاووس با من از پدر و مادر و نيايم سخن مگوى.

خداوند بهشت را براى كسى آفريد كه فرمانش برد و نكويى كند ، گرچه غلامى حبشى باشد و دوزخ را براى كسى آفريد كه عصيانش كند گر چه قرشى زاده باشد. آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد : فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلاَ يَتَساءَلُونَ (1) « پس چون در صور دميده شود نه خويشاوندى ميان آنهاست و نه پرسش شوند. » ؟ به خداى سوگند سود نرساند تو را فرداى قيامت مگر كردار نيكويى كه پيش فرستاده اى ». (2)

از آنجا كه امام زين العابدين عليه السلام ، خداوند را دوست مى داشت كار خود را به او وانهاده و كاملاً تسليم او بود. در اين باره به داستانى كه از زبان آن حضرت نقل شده است ، توجّه فرماييد :

« به بيمارى سختى دچار شدم. پدرم به من گفت : چه چيزى ميل دارى ؟ گفتم : ميل دارم از كسانى باشم كه بر آنچه خداوند ، برايم تدبير كرده راضى باشم و چيزى به او پيشنهاد نكنم. فرمود : آفرين شبيه ابراهيم خليل گشتى كه وقتى جبرئيل به او گفت : آيا نيازى دارى ؟ پاسخ داد : به پروردگارم پيشنهادى عرضه نمى كنم بلكه خداوند مرا بس است و او خود خوب وكيلى است ».

بدين سان خداوند او را دوست مى داشت و مورد اكرام و تقدير خود قرار مى داد و بر مقامش مى افزود و به وسيلۀ او تقدير خودش را جارى مى ساخت و مردم را به گردن نهادن به رهبرى او ملزم مى كرد.م.

ص: 464


1- - سورۀ مؤمنون، آيۀ 101.
2- - ماجراى امام با طاووس در مسجد الحرام.

داستان زير از غايت عشق و محبّت خداوند به امام زين العابدين عليه السلام حكايت مى كند.

اين داستان را گروهى از عباد و فقهاى بصره يعنى ثابت بنانى ، ايوب سجستانى ، صالح مرى ، عتبه غلام ، حبيب فارسى و مالك بن دينار نقل كرده اند ، براى شناخت بيشتر اين افراد به نقل مطالبى درباره اين گروه كه در حاشيه كتاب بحار الانوار آمده است ، مى پردازيم :

1 - ثابت بنانى : از تابعين بود. ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء ( ج 2 ص 268 تا ص 333 ) در بارۀ او چنين مى نويسد : ثابت از متعبدان و متهجدان عارف بود. ابو نعيم گويد : وى از بسيارى از صحابه مثل ابن عمر و ابن زبير و شداد و انس روايت كرده است و بسيارى از تابعان نيز از وى روايت كرده اند مثل عطاء بن ابى رباح و داوود بن ابى هند و على بن زيد بن جدعان و اعمش و...

2 - ايوب سجستانى : او نيز از تابعين بود. ابو نعيم در حلية الاولياء ( ج3 از ص3 تا ص 14 ) راجع به او مى نويسد : واز ايشان سرور عباد و رهبان ، منور به يقين و ايمان ، سجستانى ايوب بن كيسان است. وى فقيهى دانشمند و عابدى بود كه بسيار به حج مى رفت. از مردم مأيوس و با خدا مأنوس بود.

ايوب از انس بن مالك و عمرو ابو العتاهيه و حسن و ابن سيرين و ابو قلابه حديث نقل مى كرد.

اردبيلى در جامع الرواة ج1 ص 111 گويد : ايوب بن ابى تميمه كيسان سختيانى العنزى البصرى ، كنيه اش ابو بكر و آزاد شده عمار بن ياسر بود. عمار خود بنده اى آزاد شده بود بنابر اين او آزاده شدۀ شخصى آزاده شده به شمار مى آيد. سرش را سالى يك بار مى تراشيد و چون موهايش بلند مى شد فرق باز مى كرد. وى در سال 131 ه در پى انتشار طاعون در بصره ، از دنيا رفت.

3 - صالح مرى : پدرش بشير نام داشت. ابو نعيم در حلية الاولياء ( ج 6 ص165 ) در بارۀ او مى نويسد : قارى پرارج و واعظ پر هيزكار ابو بشير صالح

ص: 465

مرى ، صاحب قرائت و ترس و اندوه بود. نيكان را به حركت وامى داشت و با بدان به ستيزه بر مى خاست.

از حسن و ثابت و قتاده و بكر بن عبد اللّٰه مزنى و منصور بن زاذان و جعفر بن زيد و يزيد رقاشى و ميمون بن سياه و ابان بن ابى عياش و محمّد بن زياد و هشام بن حسان و جريرى و قيس بن سعد و خليد بن حسان روايت نقل مى كرد.

4 - عتبه غلام : آزادۀ بزرگوار و پاك از تيرگيها و بيدار به شهادت و كلام. عبيد اللّٰه بن محمّد گويد : وى عتبة بن ابان بن صمعه بوده و پيش از پدرش از دنيا رفت. از رباح قيسى در بارۀ تسميه او به غلام پرسش كردند گفت : او مردى متوسّط الحال بود. امّا ما او را غلام مى ناميديم زيرا او در عبادت غلام رهان بود. وى در جنگ روم در قريه حباب به شهادت رسيد. ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء ( ج6 ص 226 تا 238 ) مفصلاً در بارۀ او سخن گفته است.

5 - حبيب فارسى : ابو نعيم در حلية الاولياء ( ج6 ص 149 ) گويد : ابو محمّد فارسى از ساكنان بصره و صاحب كرامات و مستجاب الدعوه بود. حضورش در مجلس حسن بن حسن و تأثير موعظۀ حسن بر دل او موجب گشت كه چشم از دنياى فانى بپوشد و به جهان آخرت روى كند. او فقط در چهار بار مجموعاً چهل هزار ( درهم ) صدقه داد.

6 - ابو يحيى مالك بن دينار : ابو نعيم طى شرح مفصلى در حلية الاولياء ( ج2 از ص357 الى ص 398 ) در بارۀ او مى نويسد : او عارف و خدا ترس بود. شهوتهاى دنيوى را ترك گفته و در مبارزه با نفس بر آن پيروز مى شود.

استجابت دعاى امام سجّاد

از ثابت بنانى نقل شده است كه گفت : من به همراه عدّه اى از عباد بصره همچون ايوب سجستانى ، صالح مرى ، عتبه غلام ، حبيب فارسى و مالك بن

ص: 466

دينار به حج مشرف شده بوديم. چون به مكّه رسيديم متوجّه كمبود آب شديم.

كمبود بارندگى موجب تشنگى بيش از حد مردم شده بود. مكيان و زايران خانه حق ، به ما التماس كرده و مى خواستند كه آبشان دهيم. آنگاه ما به كعبه رفتيم و طواف كرديم و با خضوع و زارى در كنار خانۀ كعبه به دعا پرداختيم امّا دعاهايمان اجابت نشد.

ما در همين حال و هوا بوديم كه ناگهان جوانى كه حزن و اندوه از چهره اش مى باريد ، نمايان شد. چند بار به گرد كعبه طواف كرد و آنگاه به سوى ما آمد و گفت :

اى مالك بن دينار و اى ثابت بنانى و اى ايوب سجستانى و اى صالح مرى و اى عتبه غلام و اى حبيب فارسى و اى سعد و اى عمر و اى صالح اعمى و اى رابعه و اى سعدانه و اى جعفر بن سليمان !

ما گفتيم : بفرماييد اى جوان.

پرسيد : آيا در ميان شما يكى نيست كه خداوند او را دوست بدارد ؟

گفتيم : اى جوان بر ما دعا كردن است و بر او اجابت گفتن.

گفت : از كعبه دور شويد كه اگر در ميان شما يك تن بود كه خدا او را دوست مى داشت دعايش را پاسخ مى گفت.

سپس خود به كعبه در آمد و به سجده بيفتاد. مى شنيدم كه در سجده اش مى گفت :

سرورم تو را به محبّتت به من سوگند ، مكّيان را از باران سيراب كن.

ثابت گويد : هنوز سخنش تمام نشده بود كه باران همچون دهانه هاى مشك باريدن گرفت. پرسيدم : اى جوان ! از كجا دانستى كه خداوند تو را دوست دارد ؟ !

فرمود : اگر او مرا دوست نمى داشت به زيارت خودش فرا نمى خواند. پس

ص: 467

چون مرا به ديدار خويش نايل گردانيد دانستم كه دوستم دارد. بنابر اين او را به محبّتش به من سوگند دادم و او هم دعايم را اجابت فرمود. سپس از ما دور شد و اين ابيات را خواند :

مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ يُغْنِهِ *** معرفة الرب فذاک الشقی(1)

ماضر فی الطاعة ما نالة *** فی طاعة الله وماذا لقی(2)

ما یصنع العبد بغیر التقی *** والعز کل العز للمتقی(3)

پس گفتم : اى مكيّان اين جوان كه بود ؟ گفتند : على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام.

از منهال بن عمرو در خبرى نقل شده است كه گفت : به حج رفتم و با على بن الحسين عليهما السلام ديدار كردم. او پرسيد : حرمله بن كاهل چه مى كند ؟

گفتم : او را زنده در كوفه ديدم. پس آن حضرت دستهايش را بالا برد و سپس گفت :

خدايا گرماى آهن را به وى بچشان ! خدايا حرارت آتش را به وى بچشان ! پس از مدّتى به سوى مختار رفتم. ناگاه ديدم عدّه اى دوان دوان به سوى او آمدند و عرض كردند : اى امير مژده ! حرمله دستگير شد.

حرمله از چنگ مختار گريخته و خود را پنهان كرده بود. مختار نيز دستور داد تا دستها و پاهايش را قطع كنند و به آتش بسوزانندش.

امام زين العابدين عليه السلام هر روز دعا مى كرد كه خدا قاتل پدرش را به وى مقتول بنماياند.

پس چون مختار قاتلان امام حسين عليه السلام را كشت ، سر عبيد اللّٰه بن زياد

ص: 468


1- هر كه پروردگار را شناخت و شناخت خداوند او را بى نياز نساخت، تيره روز و بد بخت است.
2- آنچه او در راه طاعت خداى انجام داده و آنچه در اين راه ديده است؛ بر طاعت وى چه زيانى رساند؟
3- بنده جز تقوا چيزى فراهم نسازد چرا كه عزت همه از آن پرهيز كار است.

و عمر بن سعد را با فرستاده اى از جانب خود به سوى آن حضرت فرستاد و به فرستاده اش گفت : او ( سجّاد عليه السلام ) شب را به نماز مى ايستد و چون سپيده بردمد نماز صبح مى خواند ، و مى خوابد ، سپس بر مى خيزد و مسواك مى كند و آنگاه برايش غذا مى آورند. پس چون به در خانه آن حضرت رسيدى ، در بارۀ او بپرس. اگر گفتند كه بر سفره نشسته و غذا پيش رويش نهاده اند ، از او اجازۀ ورود بگير و اين هر دو سر را بر سفره او بنه و بگو كه مختار به تو سلام رساند و گفت : اى فرزند رسول خدا خداوند انتقام تو را گرفت.

فرستادۀ مختار ، مأموريت خود را همان گونه كه دستور گرفته بود انجام داد. پس چون امام زين العابدين عليه السلام سرهاى ابن زياد و ابن سعد را بر سفرۀ غذايش ديد به سجده در افتاد و گفت : « خدا را سپاس كه دعايم را مستجاب كرد و كين مرا از قاتلان پدرم گرفت ».

آنگاه براى مختار دعا كرد و براى او پاداش نيكو درخواست كرد (1)

هنگامى كه به گوشه اى از شخصيّت امام زين العابدين عليه السلام پى مى بريم و با فناى او در ذات خداوند و ذوب او در عشق خداوندى و خلوصش از آلودگيهاى مادى آشنا مى شويم ، به گوشه اى از فلسفه ولايت و رهبرى نيز آگاهى مى يابيم و مى توانيم بفهميم كه چرا در اسلام آيات و روايات اين همه بر اصل ولايت و رهبرى سفارش و تأكيد كرده اند.

زيرا ولايتى همچون ولايت امام سجّاد عليه السلام است كه توان پالايش نفس انسانى را دارد. و آن را به معراج كمال مى رساند.

ولايت پيامبران و امامان به جامعه مؤمن ، رنگ ايمان مى بخشد و عمل به تعاليم اولياى خدا را براى آن آسان مى گرداند و به جامعه امكان حركت در پى اين الگوها و شخصيّتهاى خدايى و پيروى از آنان را مى دهد. بعلاوه اين گونه3.

ص: 469


1- - بحار الانوار، ج46، ص51 - 53.

رهبرى ، گلزار عشق به خدا را در دل مردم آبيارى مى كند و آن را از پژمردگى و افسردگى در امان مى دارد ، چرا كه دوستى و محبّت اولياى خدا از محبّت خداوند سر چشمه مى گيرد ، همچنان كه جويبارها از چشمه اى جوشان. حتّى مى توان گفت كه محبّت اولياى خدا امتداد محبّت خداست ، البته شواهد و نمونه هاى فراوانى مى توان براى اين سخن ارايه داد.

چگونه شخصى مى تواند ادعاى خدا دوستى كند امّا كسى همچون امام زين العابدين عليه السلام را كه با عبادت و تهجد به درگاه خداوند ، در عشق خدا غرق شده است ، دوست نداشته باشد ؟ ! آيا مگر خداوند نفرموده است :

قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّٰهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّٰهُ (1) .

« بگو اگر مرا دوست داريد، از من پيروى كنيد تا خداوند دوستتان بدارد. »

اينك بياييد تا جرعه اى از اين چشمۀ جوشان عشق خدا بر داريم...

بياييد بيش از گذشته دوستان خدا را دوست بداريم ، باشد كه دلهاى ما از هواهاى دنيوى و از محبّت مردم ناپاك و پست ، پاك و پاكيزه گردد...1.

ص: 470


1- - سورۀ آل عمران، آيۀ 31.

ولادت و دوران زندگى امام سجّاد

امام زين العابدين عليه السلام در كوران رويدادهاى سياسى كه در تكوين امّت اسلام و ترسيم خطوط و ويژگيهاى تاريخى آن نقش بسزايى داشتند ، قرار گرفته بود.

در خانۀ امير مؤمنان امام على عليه السلام ديده به جهان گشوده بود. در آن هنگام امام على مبارزه اى تلخ با دشمنان اسلام در جمل و صفيّن و نهروان را آغاز كرده بود. پدر حضرت سجّاد ، امام حسين ، در آن روزگار علاوه بر همكارى با پدرش در ادارۀ امور مسلمانان ، فرماندهى سپاه اسلام را نيز بر عهده داشت.

بى گمان اين رويدادهاى سهمگين كه تا امروز نيز پس از گذشت چهارده قرن در محيط ما تأثير داشته ، در شخصيّت اين مولود بزرگوار ، اثر شگرفى از خود بر جاى نهاد. اين برهۀ پر آشوب با قتل خليفۀ سوّم تؤام بوده و از پى آن بنى اميّه به خونخواهى عثمان برخاستند.

مادر امام سجّاد

در كتابهاى تاريخ آمده است كه مادر امام سجّاد عليه السلام « شهربانو » دختر آخرين پادشاه ساسانى « يزدگرد سوّم » بوده است.

ص: 471

امپراتورى ايران ، همچون هر نظام جاهلى ديگر بر ظلم و ستم و سياستهاى طبقاتى استوار بود. با درخشيدن نور اسلام ، اين نظام همچون درختى پوك و پوسيده كه از وزش بادهاى سهمناك ريشه كن مى شود ، نابود شد. پادشاه ايران از شهرى به شهرى مى گريخت تا آنكه سر انجام در خراسان به قتل رسيد و خانواده اش در همان شهر ماندگار شدند تا آنكه خراسان در روزگار خلافت عثمان در سال 32 هجرى به دست مسلمانان فتح شد و خانوادۀ امپراتور مقتول ايران ، به اسارت مسلمانان در آمدند و به مدينه آورده شدند. چون آنها را در پيشگاه خليفه سوّم و اصحاب بزرگ پيامبر حاضر كردند ، امير مؤمنان على بن ابيطالب عثمان را به گراميداشت خاندان يزد گرد تشويق كرد و بدين منظور حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله را براى او خواند كه فرموده بود : « عزيزان قومى را كه به ذلّت افتاده اند ، گرامى داريد ». شايد يكى از حكمتهاى اين سخن دلجويى از مردمى باشد كه همواره سران و بزرگان خود را مورد احترام قرار مى دادند ، تا مبادا پرده هاى كينه و دشمنى ميان آنان و پذيرش اسلام ، مانعى ايجاد كند. چون عثمان در اين باره درنگ كرد ، امير مؤمنان عليه السلام فرمود :

« به خاطر خدا سهم خود و سهم بنى هاشم را از اينان آزاد كردم ».

انصار و مهاجران نيز در اين كار از آن حضرت پيروى كردند. خليفه هم چاره اى جز اين فرا روى خود نديد. آنگاه امام على پيشنهاد داد كه هر يك از اسرا را به حال خود بگذارند تا همسرى مناسب براى خود برگزينند. يكى از دختران يزد گرد؛ امام حسين را برگزيد و دوّمى نيز امام حسن و بنابه قولى محمّد ابن ابى بكر را به همسرى خود انتخاب كرد.

« شهربانو » در اين سال بار دارشد و در نيمۀ جمادى الاوّل سال 33 هجرى نخستين فرزند خويش را به دنيا آورد و در همان روزهاى اول پس از زايمان بدرود حيات گفت. سپس يكى از كنيزان امام حسين متكفّل نگهدارى كودك

ص: 472

شد. بدين ترتيب. امام زين العابدين در دامن آن كنيز بزرگ شد. مردم مى پنداشتند كه آن زن مادر واقعى امام سجّاد است در حالى كه او كنيز امام حسين بود. (1)

امام سجّاد هفت ساله بود كه پدر بزرگش ، اميرمؤمنان عليه السلام در محراب مسجد كوفه به شهادت رسيد. پس از چند ماه اهل بيت به مدينه بازگشتند ، جايى كه على بن الحسين در خانه هاى آكنده از بوى خوش پيامير صلى الله عليه و آله رشد كرده بود. امام هفده ساله بود كه عمويش امام حسن مجتبى را با زهر به شهادت رساندند.

امام سجّاد در سايه پدر بزرگوارش امام حسين ، نقش رهبرى را در روياروئى با ارتداد جاهليّت مآب اموى را تجربه مى كرد.

در بارۀ ويژگى اين مبارزه وريارويى آرام و مخفيانه ، اطلاعات اندكى در دست است. در واقع از اين دوره تنها سخنرانيهاى امام حسين عليه السلام بر عليه معاويه و نامه هاى آتشين آن حضرت به او و قيامهايى كه به رهبرى اصحاب پيامبر كه هواخواه اهل بيت آن حضرت بودند ، براى ما باقى مانده است.

امّا به نظر نگارنده همين اطلاعات اندك مى تواند تصوير كاملى از اوضاع سياسى كه امام سجّاد در زمان پدرش ، يعنى در سنين جوانى با آن دست به گريبان بوده ، در پيش روى ما به نمايش بگذارد.

پس از عاشورا

اين نيروى جنبش سياسى در زمان معاويه ، هر چه بود در واقع به مثابۀ آتشىد.

ص: 473


1- - در برخى از آنچه نقل شد بر حديثى كه از امام روايت شده و در بحار الانوار ج46، ص8 آمده است استناد جستيم. طبق اين روايت اسارت دختران يزد گرد در زمان عثمان روى داده است امّا در بعضى روايات آمده كه آنان در زمان عمر به اسيرى گرفته شدند. امّا اين روايت دور از سياق تاريخى است چرا كه با فتح خراسان و تاريخ ولادت امام زين العابدين و... سازگارى ندارد.

در زير خاكستر به شمار مى آمد كه معاويه با زيركى معروف خويش و با وسايل گوناگون همچون بذل و بخشش اموال و مناصب ، به عنوان حق السكوت به آزمندان و خوراندن عسل زهر آلود به آزادگان ، اين وضعيّت را ايجاد كرده بود.

جريانهاى سياسى بى صبرانه در انتظار نابودى معاويه بودند از همين رو حادثۀ كربلا ، در واقع جرقه اى بود كه آتش انقلابها را در چهار گوشۀ جهان اسلام بر افروخت اين حادثه درست در زمانى روى داد كه وارث ابو سفيان و مرد زيرك عرب ( معاويه ) چشم از جهان بر بست بدين ترتيب ، با مرگ معاويه عصر انقلابهاى مخالف « جاهليّت پنهان » آغاز گرديد.

پس از شهادت امام حسين عليه السلام ، مدينة الرسول به قيام برخاست و يزيد بن معاويه را از حكومت بر كنار كرد. در مكّه عبداللّٰه بن زبير قيام كرد و خواهان خلافت شد. در كوفه ، قيامى به رهبرى سليمان بن صرد و سپس به رهبرى مختار صورت پذيرفت. بدين سان ، وقوع قيامها و انقلابها ويژگى حيات سياسى حاكم بر كشور اسلامى و شيوه و روش شاخص آن در رويارويى با طغيان و تباهى به شمار مى آمد.

از اين رو مى توانيم روزگار زندگى امام سجّاد عليه السلام به ويژه اندكى پس از واقعه عاشورا را عصر قيامها و انقلابها نامگذارى كنيم.

انقلاب به خودى خود هدفى مقدّس نيست ، بلكه هدف مقدّس همين ارزشهاى والايى است ، كه موجبات انقلابها را فراهم مى آورد. وگرنه زيان اين انقلابها فراتر و بزرگتر از سود آن خواهد بود. آيا مگر انقلاب فى نفسه ، طغيان عليه نظام حاكم و آشفته ساختن فضاى امنيّت و ايجاد اضطراب و خونريزى نيست ؟ البته ! بنابر اين انقلاب وضعيتى استثنائى است كه عقلا آن را نمى پسندند امّا همين انقلاب شرعيت و قداست خود را از همان اهداف والايى كه قصد رسيدن و تحقّق بخشيدن به آنها را دارد ، كسب مى كند. انقلاب به معنى

ص: 474

كلى خود ، مردم را از تاريكيهاى جمود و نادانى و ستم به روشنايى حركت و عقل و عدالت هدايت مى كند ، ويژگى و شاخصۀ زندگى پيامبران و امامان و بندگان نيك خداوند گشته است.

از آنجا كه انقلاب زنگار غفلت و بى تفاوتى را از دل مى زدايد و ابرهاى درهم و تاريك ستم و تجاوز را از تشكيلات انقلابيون دور و پراكنده مى سازد ، و كابوس طغيان و تباهى را از جامعه ريشه كن مى كند ، مسئوليّت هر رزمنده و نشان حقانيت هر فرد با كرامت و با شرف مى گردد. از اين روست كه وحى نيز در ضمن تعبير « قيام براى خدا » بر هدف انقلابها تأكيد كرده است. خداوند متعال مى فرمايد :

قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا للّٰهِ ِ... (1) .

« بگو همانا شما را به يك سخن پند مى دهم آن كه بخاطر خدا قيام كنيد... »

و نيز مى فرمايد :

قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للّٰهِ ِ (2) .

« نگهداران عدالت باشيد و براى خدا گواهى دهيد. »

همچنين وضعيّت انقلابهايى كه به بركت شهادت امام حسين عليه السلام تمام آفاق ديار اسلام را فراگرفته بود ، به هويّت ورنگ و روح و ارزش نياز داشت تا در ضمير امّت استوار گردد و همچون بارقه اى زود گذر و طوفانى گذرا از پرتو افشانى و حركت باز نايستد. اين انقلاب مى بايست راهى مكتبى و مستقيم براى خود برگزيند تا آلت دست افراد آزمند يا متهورى همچون عبداللّٰه بن زبير ، كه از انقلاب به بدترين شكل سوء استفاده مى كردند ، قرار نگيرد.5.

ص: 475


1- - سورۀ سبأ، آيۀ 46.
2- - سورۀ نساء، آيۀ 135.

ابن زبير پس از شهادت امام حسين عليه السلام به منبر مى رود و بر آن حضرت درود مى فرستد و قاتلش را لعن مى كند و آنگاه يزيد را از خلافت خلع مى كند امّا همين كه پايه هاى حاكميتش را مستحكم مى پندارد ، كينه خود را با اهل بيت پيامبر آشكار مى گرداند و حتّى بر پيامبر صلى الله عليه و آله هم درود نمى فرستد.

بنابر اين ، به خاطر آن كه اوضاع انقلابى ، مركب راهوار هر قدرت طلب نشود ، و كسانى همچون ابن زبير از آن سوء استفاده نكنند ، امام سجّاد عليه السلام گام به صحنه نهاد تا هويّت مكتبى و رنگ الهى و شكوه و جلال انقلاب را كه در ارزشهاى وحى نمود مى يافت و راه راست و استوارى را كه شريعت خداوند آن را ترسيم كرده بود ، بدان باز ببخشد.

شايد بتوان گفت كه اين حياتى ترين نقش رهبرى بود كه امام سجّاد عليه السلام بدان همّت گمارد. اين نقش هيچ گاه پيامد وضعيّت مزاجى و جسمانى امام نبود و يا ربطى به اين نداشت كه مثلاً آن حضرت خود شاهد وقايع فاجعه آميزى همچون واقعه كربلا بوده و آن واقعه در وى تأثير بسيار نهاده و جز گريه و شيون و زارى در طول زندگى خود ، دست به كارى ديگر نزده است !

آرى ، واقعه كربلا « عاشورا » در روح بزرگ آن حضرت اثرى ژرف از خود بر جاى نهاد.

امّا نبايد فراموش كرد ، كه امام معصوم تكليف الهى خويش را انجام مى دهد. نه آنچه را كه حالتهاى روحى روانى اش بر وى مقرّر مى دارند. دليل ما بر اين امر آن است كه امام زين العابدين كه روح بزرگوارش به تهجد و گريه عجين گشته پس از شهادت پدرش ، همراه با حضرت زينب پيام رسان عاشورا مى شود. آيا مى دانيد پيام عاشورا چه بود ؟ اين پيام ، پيام زخمهاى فردى انقلابى ، و خونى جوشان ، و دردى طغيانگر و قيامى آرام ناپذير بود. مگر خطبۀ آتشين آن حضرت در ميان كوفيان ، آن هم پس از گذشت سه روز از فاجعه كربلا را نشينده ايد كه چه سان احساس همدردى آنان را برانگيخت و از دلهايشان

ص: 476

زنگار ترس و ترديد را زدود تا آنجا كه مردم به آن حضرت گفتند : هر چه مى خواهى به ما فرمان ده. مطيع فرمان توييم. ما يزيد را خواهيم گرفت و از كسانى كه به تو و ما ستم كرده اند ، بيزارى مى جوييم.

امّا آن حضرت به آنها گفت :

« درخواست من از شما اين است كه نه با ما باشيد و نه بر ما ».

اينك به قسمتهايى از اين سخنرانى پر شور و انقلابى گوش فرا دهيد.

امام سجّاد عليه السلام به مردم اشاره كرد. همه ساكت شدند. آنگاه خدا را ستود و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و فرمود :

« اى مردم! هر كه مرا مى شناسد، خوب مى داند كه من كيستم و آن كه مرا نمى شناسد، اينك خودم را به او معرفى مى كنم. من على پسر حسين پسر على هستم. من پسر كسى هستم كه در كنار رود فرات سر بريده شد. من پسر كسى هستم كه حرمتش دريده شد و ثروت و دارايى اش به يغما رفت. پس شما با كدامين چشم به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى نگريد، آن هنگام كه به شما مى فرمايد : عترتم را كشتيد و حرمتم را دريديد پس از امّت من نيستيد » سپس آن حضرت گريست. (1)

و نيز هنگامى كه آن حضرت را به اسيرى نزد ابن زياد بردند ، با وى كه مى پنداشت تا ابد بر خط مكتبى پيروز شده ، به ستيز برخاست و فرمود :

« بزودى ما و شما خواهيم ايستاد ( در پيشگاه خداوند ) و مورد پرسش قرار خواهيم گرفت. آنگاه شما چه پاسخى خواهيد داد؟ ولى، به خاطر دشمنى با جدّ ما به دوزخ برده خواهيد شد ». (2)

زمانى كه ابن زياد آهنگ قتل امام را كرد ، آن حضرت به او گفت :

« آيا تو مرا به قتل تهديد مى كنى؟! مگر نمى دانى كه قتل براى ما عادت است، و شهادت1.

ص: 477


1- - ناسخ التواريخ، ج2، ص140.
2- - همان مأخذ ، ص141.

كرامتى براى ما از جانب خداوند است ».

موضع گيرى آن حضرت در برابر طاغوت و جنايتكار بزرگى مانند يزيد كه از هيچ جنايت زشتى در سالهاى كوتاه حكومتش فرو گذارى نكرد ، اوج مبارزه و نمونه اى والا در جهاد با كلمه به شمار مى آيد.

يك بار ديگر نيز ، زمانى كه خطيب يزيد در مسجد جامع اموى اهل بيت پيامبر عليهم السلام را مورد دشنام و ناسزا قرار داد ، امام سجّاد به پاسخ گويى برخاست و گفت :

« واى بر تو اى سخنران خشنودى مخلوق را به خشم خالق خريدى و دوزخ را جايگاه خود گردانيدى! »

سپس به يزيد نگاه كرد و از او خواست كه بر منبر رود. يزيد چاره اى جز قبول درخواست امام نداشت. چون امام سجّاد عليه السلام بر منبر قرار گرفت آن خطبۀ بليغ را كه هنوز صداى آن در جهان انعكاس دارد ، ايراد كرد.

وقتى طاغوت عراق ، حجاج بن يوسف ثقفى ، خانۀ كعبه را ويران كرد امام سجاد عليه السلام به او گفت « اى حجاج ! آهنگ بناى ابراهيم و اسماعيل كردى و آن را در كوى و خيابان افكندى و به يغمايش بردى. انگار مى پندارى كه اين ميراث توست ». حجاج با شنيدن اين سخنان بر فراز منبر رفت و مردم را سوگند داد كه هر چه برده اند بازپس بياورند. (1) بنابر اين شجاعت ، خوى و خصلت امام چهارم بود امّا شرايطى كه آن حضرت در آن به سر مى برد ، از كمبود انقلاب و شجاعت خبرى نبود. زيرا واقعه كربلا ، ضمير امّت را از شجاعت آكنده بود در عوض اين دوران به ويژگى ايمانى كه مرتبط با انقلاب و اهداف ارزشمند آن بود ، نياز9.

ص: 478


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص179.

شديد داشت ، و از همين رو ، امام كوشش خود را به اين سمت متوجّه كرد ! برخى از ساده انديشان مى پندارند كه اين امر ، از شخصيّت امام سجّاد عليه السلام نشأت مى گيرد چنان كه در بارۀ پيامبران نيز معتقدند كه فداكارى ابراهيم و صبر نوح و تندى موسى و زهد عيسى عليهم السلام و اخلاق حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و ديگر صفات متمايز هر يك از فرستادگان خدا ، ويژگى خاصّ شخصيتى آنان و معلول حالات مزاجى ايشان بوده است. حال آنكه اينان از ياد برده اند كه خداوند خود آگاهتر است كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد. در واقع خداوند هر كجا حكمتش اقتضا كند رسالت خويش را همان جا مى نهد.

ويژگيهايى كه از هر يك از پيامبران ظاهر شده ، مطابق با شرايطى بوده كه در آن مى زيسته و نيز طبق روحيۀ مردمانى بوده كه با آنها سر و كار داشته اند.

تا آنجا كه اگر فرض كنيم پيامبرى در مقام و موقعيّت پيامبرى ديگر مبعوث مى شد ، بدون ذره اى كم و كاست همان رفتارى را پيش مى گرفت كه آن پيامبر صلى الله عليه و آله در پيش گرفته بود.

هر يك از ائمه همچون انبيا ، برنامه اى داشته اند كه مطابق آن عمل مى كرده اند و اين برنامه در ضمن سياق تاريخى كه در آن مى زيسته اند ، طراحى شده بود.

امام سجّاد عليه السلام نيز بر مبناى اين برنامۀ الهى عمل كرد. زندگى آن حضرت قلّۀ عبادت و زارى به درگاه خدا و نشر روح ايمان در جامعه و تربيت مردانى بزرگ همچون زهرى و سعيد بن جبير و عمر بن عبداللّٰه سبيعى و... در زهد و تهجد بود.

بدين سان برنامۀ امام سجّاد عليه السلام راه امامتش را ترسيم كرده بود. برنامه آن حضرت تأكيد بر بعد روحى بود مضافاً آنكه آن حضرت طلايه دار ديگر امامان در حوادث دشوار پس از خود بود با اين تفاوت كه نياز به اين بعد روحى در زمان

ص: 479

امام زين العابدين بيشتر احساس مى شد و براى همين آن حضرت نيز بيشتر در اين جهت تلاش مى كرد. امّا پرسش اينجاست كه : امام چگونه از عهدۀ اين مهم بر آمده ؟ واز چه راهى براى رسيدن به اين هدف بزرگ استفاده كرد ؟

روش امام زين العابدين در تربيّت روحى

از آنجا كه ائمه هدى ، براى تمام نسلها در هر ديار و دوره اى مشعلهاى فروزان حقّند و از آنجا كه شرايط حاكم بر يك ديار و دوره با آنچه بر ديار و دوره اى ديگر تفاوت دارد و از آنجا كه خداوند ، رسالتهاى خويش را با بر انگيختن حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و جانشينان معصوم حضرتش پايان بخشيده است ، پس حكمتش اقتضا مى كند كه سيرۀ هر يك از آنان جهت هدايت با روشى خاص متمايز باشد ، تا روشهاى گوناگون آنان ، گنجينه اى پر بار براى مردم باشد. تا هر كس مطابق با خود و شرايط ويژه اى كه در آن به سر مى برد ، از آنها بهره گيرد.

شيوۀ ايمانى امام على بن الحسين عليهما السلام همان شيوه اى است كه به طور كلى با شرايطى كه اينك در برخى از كشورهاى ما به چشم مى خورد ، تناسب دارد. زيرا خداوند حالت انقلابى را به ما ارزانى داشته كه اين حالت همواره به روح ايمانى روز افزونى نيازمند است تا مباد انقلاب از راه مستقيم و دينى خويش جدا گردد ، و سياست و منافع وشرايط آن ، طهارت ايمانى را كه تلاشگران راه خدا بدان نيازمندند از بين ببرد.

روش و برنامۀ امام... چه بود؟

اولاً : بندگان مخلص و پاكدل پيش از آنكه به زبان ، مردم را به خدا فرا بخوانند ، باكردار خويش راه خدا را تبليغ مى كنند. آنان به مردم فرمانى

ص: 480

نمى دهند مگر آنكه خود پيش از آنان ، آن كار را انجام داده باشند.

زندگى امام سجّاد ، صفحه ايمانى تابناك و پاكى بود كه ما در فصل ديگر دربارۀ آن سخن خواهيم گفت. صحابى مشهور پيامبر صلى الله عليه و آله ، جابر بن عبداللّٰه انصارى در بارۀ امام سجّاد گفته است : در فرزندان پيامبران كسى را چون على بن الحسين نديدم !

ثانياً : تربيّت نسلى از علماى ربّانى كه آنان نيز به نوبۀ خود دانشمندان و انقلابيون و بندگان صالح را تربيت كردند. بدين سان تعاليم امام از طريق جانهاى پاك سلسله وار به ديگران انتقال مى يافت.

در ميان اين افراد ، مردانى از عرب و موالى بودند و هر يك داستان و تاريخى براى خود داشتند. بياييد از عطر خوش سيرۀ حواريون و ياران امام سجاد عليه السلام كه اكثراً از تابعين بودند ، اندكى بهره مند شويم :

الف - سعيد بن جبير يكى از اين تابعين بود كه روح ايمان را از امام زين العابدين عليه السلام بر گرفته بود. او در عبادت و جهاد سر مشق بود و به « بصير العلماء » شهرت داشت. تمام قرآن را در دو ركعت مى خواند و آوازۀ علم و دانش او در ميان دانشمندان چنان بود كه مى گفتند : بر روى زمين كسى نيست جز آنكه به دانش سعيد بن جبير نيازمند است. (1)

سعيد به دست طاغوت عراق ، حجاج ، به شهادت رسيد. امام صادق در بارۀ او فرمود :

« سعيد بن جبير به على بن الحسين اقتدا مى كرد و على هم او را مى ستود. علّت اينكه حجاج او را كشت نيز همين بود. سعيد مردى راست كردار بود ». (2)

از متن گفتگوى پر شورى كه ميان او وجلاّد فرو مايۀ بنى اميّه رد و بدل شده ،2.

ص: 481


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص280.
2- - همان مأخذ، ص182.

مى توان به اوج استقامت و پايدارى اين دانشمند ربّانى پى برد.

گفته اند چون او را نزد حجاج بن يوسف ثقفى بردند ، حجاج به او گفت : تو شقى بن كسير هستى.

سعيد پاسخ داد : مادرم مرا بهتر مى شناسد او مرا سعيد بن جبير نام نهاد.

همچنين نقل كرده اند كه حجاج از وى پرسيد كه دوست دارى چگونه كشته شوى ؟ سعيد پاسخ داد : تو خود انتخاب كن حجاج گفت : چرا ؟ سعيد پاسخ داد : چون مرا بهر روشى كه بكشى من تو را در روز قيامت به همان شيوه به قتل مى رسانم.

ب - ابو اسحاق عمر بن عبداللّٰه سبيعى همدانى از ياران مورد اعتماد امام سجاد عليه السلام بود. وى در عبادت به مرتبه اى رسيده بود كه درباره اش مى گفتند كه در آن روزگار عابدتر از وى كسى نبود چرا كه هر شب يك بار قرآن را ختم مى كرد و چهل سال نماز صبح را با وضوى نماز شب به جاى مى آورد. او محدّث بود و در نزد عام و خاص هيچ كس در نقل روايت از او موثّق تر به شمار نمى آمد. (1)

ج - « زهرى » در دربار امويّان كار مى كرد. روزى مردى را مجازات كرد و آن مرد هنگام مجازات جان سپرد. اين امر موجب ترس و وحشت او شد و در نتيجه از دربار گريخت. و براى مدت نُه سال در يكى از غارها اعتكاف گزيد. امام سجّاد عليه السلام در سفر خود به حج ، در ميان راه او را ديد به وى گفت :

« من بر تو از يأست بيش از گناهت مى ترسم. ديه اى براى خانوادۀ ( مقتول ) بفرست و خود به سوى خانواده ات روانه شو. در پى دينت باش ».

زهرى گفت : سرورم مشكل مراحل كردى. خدا خود آگاهتر است كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد.1.

ص: 482


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص281.

زهرى به خانۀ خود رفت و در شمار ياران امام على بن الحسين عليهما السلام جاى گرفت. از اين رو يكى از بنى مروان به طعنه به او مى گفت : زهرى ، پيامبرت ، ( يعنى امام سجاد ) چه مى كند ؟ ! (1)

از اين روايت مى توان پى برد كه خداوند چه گونه مردم را به وسيلۀ امام هدايت مى كند تا آنجا كه كار گزار بنى اميّه و يكى از بزرگترين و مشهورترين علما در نزد فرقه هاى اسلامى همچون زهرى را به راه راست رهبرى مى نمايد.

د - سعيد بن مسيب بن حزن از تابعين بزرگى بود كه به دست امير مؤمنان تربيّت شده بود و در خط اهل بيت عليهم السلام جاى داشت و جزو اصحاب برگزيدۀ امام سجّاد بود آن حضرت در بارۀ وى فرموده است :

« سعيد بن مسيب داناترين مردم به آثار گذشتگان است ». (2)

روزى ، مردى به سعيد گفت : هيچ كس را از فلانى پرهيز كارتر نديدم. سعيد گفت : آيا على بن الحسين را ديده اى ؟ مرد گفت : نه. سعيد گفت : من هيچ كس را از او پرهيزگارتر نديدم. (3)

علاوه بر اينها گروه بسيارى از علماى بزرگ اسلام نيز بوده اند كه درس زهد و تقوا و تفسير و حكمت و فقه را از محضر امام سجّاد عليه السلام فراگرفتند. شيخ مفيد در اين باره مى گويد : فقها از آن حضرت ، دانشهاى بسيارى فراگرفتند و مواعظ و دعاها و فضايل قرآن و حلال و حرام را از آن حضرت ياد گرفته ، و حفظ كردند.

ابن شهرآشوب گويد : كمتر كتابى در زهد و موعظه يافت مى شود كه در آن از قول امام زين العابدين روايتى نقل نشده باشد. (4)6.

ص: 483


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص282.
2- - بحار الانوار، ج46، ص133.
3- - في رحاب أئمّة اهل البيت، ج3، ص196.
4- - همان مأخذ، ص196.

امام سجّاد به طلاب علم كه در مدينه به ديدارش مى آمدند ، بسيار احترام مى گذاشت و اين امر را سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله مى دانست. دانشمندان پيش از آنكه از علم و معرفت آن حضرت بر خوردار گردند از رفتار ايشان ، هدايت وپرهيزكارى را الهام مى گرفتند.

براستى چه كسى بود كه نور خدا را در اين چهرۀ الهى و از چشمى كه از ترس خدا سرشار بود و پيشانى كه در اثر سجود پينه بسته بود و زبانى كه هيچ گاه از ياد خدا غافل نمى شد و كلاً از سيرۀ او كه نور خدا از آن تابان بود ، الهام نگيرد ؟ !

عبداللّٰه بن حسن مى گويد : مادرم فاطمه دختر امام حسين عليه السلام مرا مى گفت كه در محضر على بن الحسين بنشينم. من هيچ گاه در محضر او ننشستم مگر آنكه وقتى بر مى خاستم از او خيرى آموخته بودم. اين خير يا ترس از خدا بود كه با ديدن خدا ترسى وى در دلم ايجاد مى شد و يا دانشى بود كه از او بهره مند مى شدم. (1)

موج فتوحات اسلامى ، هر روز كشور جديدى را فرا مى گرفت و بخش تازه اى به پيكر حكومت اسلامى اضافه مى كرد امّا اين پيكر به محركى ايمانى نياز داشت تا فرهنگها و سنّتها و منافع گوناگون را در بوتۀ امّت واحده ، ذوب كند.

امام زين العابدين عليه السلام و ياران و هواداران وى ، با به كار بستن راهها و شيوه هاى گوناگون مسئوليّت اين مهم را بر دوش داشتند. آن حضرت به موالى بسيار احترام مى گذاشت. موالى مردمى بودند كه پس از فتح كشورهايشان به وسيلۀ اسلام و بهره ورى كافى از معارف الهى؛ به دين اسلام گرايش مى يافتند.

بسيارى از موالى ، جز و ياران خوب امام سجّاد عليه السلام بودند امام نيز در استوار3.

ص: 484


1- - عوالم العلوم، ج18، ص283.

ساختن ارزشهاى الهى در دل گروهى از افراد برگزيدۀ آنان ، شيوه اى بى نظير داشت. بدين ترتيب كه برده اى را مى خريد و با بهترين شيوه با او بر خورد مى كرد و پس از مدّتى وى را آزاد مى كرد و براى آنان امكانات يك زندگى خوب را فراهم مى نمود بنابر اين هر يك از اين بردگان آزاد شده ، به صورت يك رسانه تبليغاتى براى امام سجّاد در ميان افراد قوم خود در مى آمدند.

بياييد پيش از آنكه بدانيم امام سجّاد عليه السلام چگونه بردگان خود را آزاد مى كرد به شيوۀ رفتارى آن حضرت با ايشان نگاهى بيفكنيم. در واقع اين اخلاق حسنه ، براى بردگان در كنار هدايت مستقيم آن امام خود مكتبى عملى محسوب مى شد.

يكى از راويان به نام عبد الرزاق مى گويد : كنيز على بن الحسين عليهما السلام براى ايشان آب آورد تا آماده نماز شود. ناگهان آفتابه از دست كنيز افتاد و به صورت امام سجّاد اصابت كرد و صورت آن حضرت را مجروح نمود. امام سرش را بلند كرد و به كنيز نگريست. كنيز گفت :

خداوند مى فرمايد : وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ امام فرمود : خشم را فرو خوردم. كنيز گفت :

وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ امام به او فرمود : خداوند تو را ببخشايد. كنيز گفت : وَاللّٰهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ امام فرمود : برو كه در راه خداوند عزّوجل آزادى ! (1)

آن حضرت با بردگانى كه در نظر گروهى از مردم آن روزگار ، سرشتى جز سرشت انسان داشتند ، اين گونه برخورد مى كرد ، چگونه مى توان قبول كرد كه اين اخلاق والا در آنان مؤثر واقع نشود ؟ ! روايت زير نيز صحنه والايى از گذشت وجوانمردى و ايثار آن حضرت را به نمايش مى گذارد :

عدّه اى ميهمان نزد آن حضرت نشسته بودند. امام از خدمتكارش خواست كه زودتر گوشتى را كه در تنور بود برايش بياورد. خدمتكار به سرعت آنرا به طرف8.

ص: 485


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص198.

امام آورد امّا ناگهان چنگكى كه در دست داشت ، افتاد و به سر يكى از پسران آن حضرت كه زير پلكان بود ، خورد و او را كشت امام به خدمتكار كه متحيّر و نگران شده بود فرمود :

« تو آزادى چون عمداً مرتكب اين قتل نشدى » وآنگاه خود به كار كفن و دفن فرزندش پرداخت. (1)

يكى از بردگان آزاد شدۀ امام سجّاد عليه السلام متولّى آباد ساختن زمين آن حضرت شد. امّا وى نتوانست اين كار را به خوبى انجام دهد و در نتيجه باعث خرابيهاى بسيار گرديد. امام از اين بابت عصبانى و ناراحت شد و با تازيانه اى كه در دست داشت بر آن فرد زد ، امّا از كرده خود پشيمان شد. چون به منزل خويش بازگشت ، در پى آن شخص فرستاد. وقتى آن فرد آمد ديد كه امام سجّاد برهنه نشسته و تازيانه را هم پيش روى خود دارد. او فكر كرد كه حتماً امام مى خواهد او را مجازات كند از اين رو بيشتر ترسيد. امام سجاد به او گفت :

« من در بارۀ تو كارى كردم كه اصلاً پيش از آن سابقه نداشت. آنچه كردم لغزشى بود كه از من سر زد. اين تازيانه را بگير و مرا قصاص كن ».

مرد گفت : سرورم ! به خدا سوگند من گمان كردم كه تو مى خواهى مرا مجازات كنى حال آنكه من نيز مستحق مجازات هستم ، پس چگونه شما را قصاص كنم ؟ ! امام گفت :

واى بر تو قصاص كن ! مرد گفت : پناه بر خدا ! شما بى گناه و بى تقصيريد. امام چند بار ديگر از آن مرد خواست كه وى را قصاص كند و آن مرد نيز هر بار با گفتار خود امام را بزرگ مى داشت. چون امام زين العابدين عليه السلام ديد كه آن مرد او را قصاص نمى كند فرمود : « حال كه مرا قصاص نمى كنى آن زمين به عنوان صدقه براى توست ». (2)

آنچه گفته شد نمونه هايى از اخلاق والاى امام در برخورد با موالى بود. شيوۀ9.

ص: 486


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص199.
2- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص199.

بنده آزاد كردن امام نيز شيوه اى بسيار متمايز بود كه تاريخ آن را با شكوه و شگفتى روايت مى كند. ابن طاووس در كتاب « شهر رمضان » كه معروف به « اقبال الاعمال » است از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود : وقتى ماه رمضان فرا مى رسيد ، على بن الحسين هيچ يك از غلامان و كنيزانش را توبيخ نمى كرد ، و چنانچه بنده اى مرتكب خطا و گناه مى شد آن گناه را پيش خود يادداشت مى كرد كه فلان غلام اين گناه را در روز فلان انجام داد و يا فلان كنيز اين گناه را مرتكب شد. تا اينكه شب آخر ماه مبارك فرا مى رسيد ، امام همه را به گرد خود جمع مى كرد و يادداشتهاى خود را بيرون مى آورد. سپس مى فرمود : فلانى تو چنين و چنان كردى امّا من تو را تاديب نكردم و آيا به خاطر مى آورى ؟ بنده مى گفت : آرى به ياد دارم اى فرزند رسول خدا. امام به همين ترتيب تمام بندگانش را باز خواست مى كرد و از آنان اقرار مى گرفت ، سپس خود در ميانشان مى ايستاد و مى گفت : بانك بر آريد و بگوييد :

« اى على بن الحسين ، پروردگارت تمام اعمال تو را گرد آورده همچنان كه تو تمام اعمال ما را گرد آورده اى. نزد او كتابى است كه به حق بر تو سخن مى گويد و هيچ كوچك و بزرگى را فرو گذار نكرده ، جز آنكه تمام آنها را گرد آورده است. و تو هر آنچه را كه كرده اى نزد او حاضر مى يابى چنان كه ما تمام آنچه را كه كرده ايم نزد تو حاضر مى بينيم. پس عفو كن و بگذر تا خداوند تو را ببخشايد و از تو بگذرد. كه او مى فرمايد : پس ببخشاييد و چشم بپوشيد. آيا دوست نداريد كه خداوند ( گناهانتان را ) براى شما بيامرزد » ؟ ! امام سجّاد عليه السلام اين سخنان را مى گفت و به آنان تلقين مى كرد و خدمتكارانش با آن حضرت همصدا مى شدند. امام در ميان آنان مى ايستاد و مى گريست و مى گفت :

« پروردگارا ! تو ما را فرمودى كه از كسانى كه به ما ستم كرده اند، بگذريم و ما كسانى را كه در حق ما ستم كرده بودند، بخشيديم چنان كه تو خود به ما فرموده بودى پس از ما بگذر

ص: 487

كه تو، به عفو و بخشش از ما و مأموران سزاوارترى. معبودا كرم كردى. پس مرا مورد اكرام قرار ده چون من با درخواست از تو به خير و نيكى دست يافتم پس مرا با بهره مندان از خودت در آميز. اى كريم! ».

سپس به خدمتكارانش روى مى كرد و مى گفت : من شما را بخشيدم پس آيا شما هم از بديهاى من درگذشتيد ؟ همانا من فرمانروايى بد ، پست ، ستمگر و تحت فرمان پادشاهى كريم ، بخشنده ، دادگر ، نيكى كننده و نعمت دهنده هستم.

غلامان و كنيزان مى گفتند : سرورا ! ما از تو گذشتيم حال آنكه تو هيچ بدى در حق ما مرتكب نشدى. آنگاه امام سجاد به آنان مى فرمود : بگوييد خداوندا از على بن الحسين بگذر چنان كه او از ما گذشت. و او را از آتش رهايى بخش چنان كه او ما را از بندگى رهانيد.

غلامان اين سخنان را تكرار مى كردند و امام سجّاد عليه السلام مى فرمود : « آمين رب العالمين.

برويد كه شما را عفو كردم و آزادتان ساختم به اين اميد كه من نيز مورد بخشش قرار گيرم و آزاد شوم ». پس چون روز عيد فطر فرا مى رسيد ، به آنان انعام هايى مى داد كه ايشان را مصون مى داشت و از آنچه مردمان داشتند ، بى نياز مى ساخت.

هر ساله در آخرين شب ماه رمضان ، بيست بنده يا اندكى كم و زياد آزاد مى كرد و مى فرمود : خداوند متعال در هر شب از ماه رمضان ، هنگام افطار هفتاد هزار دوزخى را از آتش مى رهاند. چون آخرين شب ماه رمضان فرا رسد ، حضرت سجاد عليه السلام به همان تعداد كه در طول ماه آزاد كرده بود ، بنده آزاد مى كند و مى فرمود : « من دوست دارم كه خداوند مرا ببيند كه در خانه ام در سراى دنيا بنده ها را آزاد مى كنم ، به اين اميد كه او هم مرا از دوزخ برهاند ».

هيچ خدمتكارى را بيش از يك سال به كار نمى گرفت. وقتى بنده هايى را در

ص: 488

آغاز يا ميانۀ سال مى خريد ، با فرا رسيدن شب عيد فطر آنها را آزاد مى ساخت ، وبه جاى آنها غلامان ديگرى به خدمت مى گرفت و سپس آنها را هم آزاد مى كرد. شيوۀ آن حضرت تا هنگام شهادت اين چنين بود. امام سياهان را بى آنكه به آنها نيازى داشته باشد ، مى خريد و با خود به عرفات مى آورد و بديشان كار خود را روا مى كرد و چون كارش با آنها تمام مى شد دستور مى داد كه آنها را آزاد كنند و بديشان انعام و مال دهند. (1)9.

ص: 489


1- - عوالم العلوم ، ج18 ، ص179.

نقش امام در تبليغات مكتبى

تبليغ مكتبى ، يعنى فراخوانى آشكار مردم به خدا و ارزشهايى الهى ، كه وحى ، مردم را بدانها دعوت كرده است. در منطق اسلامى شايد بتوان كلمه « اذان » را با واژه تبليغ مترادف دانست. هنگامى كه دعوت به خدا مهم ترين ركن براى رسالتهاى الهى محسوب شود ، مى توان تبليغات را بُعد اساسى و مهم آن به شمار آورد.

واقعۀ وحشتناك و فجيع عاشورا يكى از بزرگترين انگيزه هاى تبليغاتى بود. مگر امام حسين عليه السلام نفرموده است كه : من كشتۀ اشكم ؟ مگر از ائمه اهل بيت احاديث متواتر دربارۀ فضيلت گريه بر امام حسين و زيارت مزارش و دعا در زير گنبد او نقل نشده است ؟ امام زين العابدين به همراه بازماندگان حادثۀ كربلا بويژه عقيلۀ بنى هاشم ، زينب كبرى اين نقش تبليغاتى را كه امام حسين نيز به خاطر آن شهيد شد ، بر عهده گرفتند.

امام زين العابدين سى و پنج سال از عمر شريف خويش را به اين مهم اختصاص داد تا آنكه پايه هاى نهضت مبارك حسينى را در وجدان امّت اسلام ، بر محورهاى زير استوار كرد :

ص: 490

الف - نخستين و بزرگترين ابزار تبليغاتى ، آشكار ساختن بُعد تراژديك و فاجعه آميز واقعه كربلا بود ، تا اين حادثه در عمق وجود نسلهاى آينده ، جاويد ماند و شعله اى افروخته در دل مؤمنان باشد تا انگيزه هاى خير و فضيلت را در آنان جان بخشد و آنها را به جهاد و ايثار فرا خواند تا آنجا كه با گذشت قرنهاى متمادى باز هم بگويند : « اى كاش ما نيز همراه تو بوديم تا به اين پيروزى بزرگ نايل مى آمديم ». وهمواره سربازى فداكار در راه خدا باشند تا عاشوراى كربلا يك بار ديگر تكرار نشود. يا اگر هم به وقوع پيوست در آن شركت فعال داشته باشند و از حق با تمام نيرو دفاع نمايند.

از اين روست كه مى بينيم امام زين العابدين را يكى از « پنج گريه كنندگان » (1) جهان دانسته و او را در شمار آدم و يعقوب و يوسف و فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله ذكر كرده اند.

آن حضرت سى و سه سال پس از فاجعه كربلا همچنان مى گريست. خوراكى پيش رويش نمى نهادند جز آنكه اشك راه گلويش را مى بست و مى گفت : فرزند دخت رسول خدا را گرسنه كشتند. چون برايش آب مى بردند اشكش سرازير مى شد و مى فرمود : فرزند دختر رسول خدا را لب تشنه از پاى در آوردند.

چون قصابى را كه در حال سر بريدن گوسفند مى ديد از وى مى پرسيد كه آيا گوسفند را آب داده است ؟ آنگاه مى گريست و مى فرمود : نوۀ رسول خدا را در حالى كه در كنار رود فرات بود ، تشنه به قتل رساندند.

گريۀ او دل دوستداران و اهل بيتش را به درد مى آورد.

روزى يكى از دوستدارانش به آن حضرت عرض كرد : اى پسر رسول خدا فدايت گردم من مى ترسم كه شما از بين برويد ! فرمود : من از اندوه و غمة.

ص: 491


1- - البكّائون الخمسة.

خويش به خدا شكايت مى برم ، در باره خدا چيزى مى دانم ، كه شما نمى دانيد. من هرگاه قتلگاه بنى فاطمه را به ياد مى آورم اشك گلو گيرم مى شود. (1)

ب - گريه ، تنها رسالتى نبود كه امام زين العابدين آن را براى ثبت در تاريخ بر دوش گيرد.

بلكه آن حضرت رسالت « ايجاد حركتهاى انقلابى » را برگزيد. از همان روزهاى آغازين حماسۀ كربلا ، سخنان اهل بيت عليهم السلام و در پيشاپيش آنها سخنان امام سجّاد و حضرت زينب كبرى در ويران كردن ديوار سكوت و ترديد و ترس در كوفه و شام و سپس در مدينه منوره ، نقش بسيار بزرگى ايفا كرد.

بنابر بعضى از روايات تاريخى هنگامى كه « اشدق » ، عامل يزيد از ترس قيام مردم مدينه ، اهل بيت را در شهرهاى اسلامى پراكنده كرد ، براى نشان دادن مظلوميّت امام حسين در هر محفلى ، منبر و دستگاه تبليغاتى نيرومندى برپا شد.

يكى از مشهورترين سخنرانيهاى امام سجّاد عليه السلام ، سخنرانى عميق و جالبى است كه در مسجد شام ايراد كرده و حاوى طرح و شيوه اى براى منبرهاى حسينى است كه اگر ما آن را الگو قرار دهيم ، تأثيرى ژرفتر و شگرفتر در دل انسانها بر جاى مى نهد. اجازه دهيد پيش از ذكر تمام اين سخنرانى ، به برخى از نكات مهم آن اشاره كرده در آن تأمل كنيم :

1 - امام سجّاد عليه السلام هنگامى كه به سخنران پيش از خود مى فرمايد :

« تو خوشنودى مخلوق را به بهاى خشم خالق خريدى و دوزخ را جايگاه خود گردانيدى » و يا آنجا كه به يزيد توجّه مى كند و مى فرمايد : « آيا اجازه مى دهى كه بر منبر نشينم و سخنى بگويم كه در آن خوشنودى خداست و براى كسانى كه در اينجا نشسته اند نفع و ثواب دارد » ، در واقع اهداف منبر را مشخص مى سازد. از اينجا مى توان دريافت كه سخنان و ارشادات سخنران9.

ص: 492


1- - همان مأخذ، ص209.

بايد ، خالصانه و از براى خدا باشد. او بايد از آنچه خدا را خشنود مى سازد سخن بگويد و لو آنكه طاغوتها از گفتار او به خشم آيند و بايد از چيزى سخن بگويد كه به حال مردم سودمند افتد نه از چيزى كه زيانشان برساند.

2 - آن حضرت سخن خود را با نام خداوند سبحان آغاز مى كند و مردم را از مجازات او مى ترساند و ياد مرگ و نابودى را در اذهان آنها زنده مى كند كه هيچ پندى مؤثر تر از مرگ و هيچ مانعى استوارتر از نابودى نيست.

در برخى روايات آمده است كه چون امام زين العابدين سخن خود را در بارۀ مرگ كامل كرد ، مردم بسيار گريستند ، چرا كه دلهايشان نرم شده بود و از اين پس با استقبال بيشترى به تحليلهاى سياسى آن حضرت گوش مى سپردند.

3 - امام خط درخشان سياسى خود را كه به خاتم پيامبران محمّد صلى الله عليه و آله واهل بيت معصوم عليهم السلام او مى رسد ، براى مردم بيان كرد و ويژگيهاى آنان را كه نمونه هاى والايى در يقين واستقامت و جهاد بودند ، بر شمرد.

4 - امام سجاد عليه السلام ، پرده از مظلوميّت پدرش سيّدالشّهداء بر گرفت ، وپرچم سرخى كه وجدانهاى آزاده را به قيام براى خدا و در راه يارى مظلومان فرا مى خواند ، بر دوش گرفت.

اين مورد ، از مهم ترين محورهاى منبر حسينى است ، تحريك عواطف و تهييج حزن واندوه نهفته در وجدان مردم.

5 - پس از آنكه يزيد به مؤذن دستور داد كه با سردادن اذان سخن امام را قطع كند ، آن حضرت چنان كه رسم بود منبر را رها نكرد بلكه به هنگام گفتن دوّمين شهادت ( أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّٰهِ ) مؤذن را متوقف كرد و مسئوليّت قتل پدرش را برعهدۀ يزيد گذاشت و به قول معروف انگشت بر نقطۀ حساس گذاشت.

از اينجا در مى يابيم كه يك خطيب حسينى نبايد تنها از دور به حقايق سياسى اشاره كند بلكه وظيفه دارد ، با صراحت و روشنى به مسائل اشاره كند

ص: 493

تا مردم آگاهى يابند و حجّت بر آنها تمام شود.

بدين سان امام سجّاد توانست با به كارگيرى اين شيوۀ زيبا و درخشان ، تخت حكومت يزيد را به لرزه در آورد تا آنجا كه يزيد از جنايت پليد خود بيزارى جست و به انبوه خشمگين جمعيّت كه نزديك بود او را در خود فرو گيرند گفت : اى مردم آيا گمان مى كنيد كه من حسين را كشتم. خداوند ، عبيداللّٰه بن زياد عامل مرا در بصره لعنت كند كه حسين را كشت ! ! (1)

اينك به نقل سخنرانى امام كه بايد الگوى منبرهاى حسينى قرار گيرد ، مى پردازيم :

« اى مردم شما را از دنيا و آنچه در آن است هشدار مى دهم. چرا كه دنيا سراى زوال و نابودى است و ( مردم ) قرون گذشته را كه دارايى و عمرشان از شما بيشتر بود، از ميان برده و اينك پيكرهايشان طعمۀ خاك گشته، واحوالشان دگرگون شده است. آيا شما پس از ايشان ( به دنيا ) طمع مى ورزيد.

افسوس،افسوس چاره اى جز پيوستن و ملاقات ( با مردگان ) نيست. پس در آنچه از روزگارتان گذشته و در آنچه باقى مانده بنگريد. وپيش از گذشتن فرصت و خاموش گشتن فروغ آرزو، كردارهاى شايسته اى را كه بر شما روى مى آورد، انجام دهيد. پس بزودى از قصرها گرفته شويد و به قبرها منتقل گرديد و به كردارهايتان محاسبه شويد.

به خدا سوگند چه افراد گنهكارى كه ( در آن سرا ) حسرتها بر آنها كاملاً چيره گرديد و چه عزتمندانى كه در پرتگاههاى نيستى و نابودى فرو افتاده اند كه ديگر ( در آن دنيا ) پشيمانى سودى ندارد و از ستمگر دست بر نمى دارند... همه آنچه كرده اند، حاضر يابند و البته پروردگارت به هيچ كس ستم نخواهد كرد ». (2)

گويند : به خاطر تأثير عميق مواعظ امام در دل شنوندگان ، مردم ناله و شيون سر دادند.

آنگاه امام فرمود :9.

ص: 494


1- - همان مأخذ ، ص209.
2- - همان مأخذ ، ص209.

« اى مردم به ما شش چيز داده شد و با شش نعمت برترى يافتيم. علم، حلم، جوانمردى، فصاحت، شجاعت و محبّت در دل مؤمنان به ما داده شد و به اينكه پيامبر برگزيده، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله از ماست و صديق از ماست و طيّار از ماست و شيرخدا و رسولش از ماست و دو سبط اين امّت از مايند، بر ديگران برتى گرفتيم.

پس هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه نمى شناسد اينك حسب و نسب خود را براى او بازگو مى كنم.

اى مردم! من فرزند مكّه و منى هستم، فرزند زمزم و صفا، فرزند كسى كه زكاة را بر دوش خود مى كشيد و به اين سوى و آن سو مى برد. من فرزند بهترين كسى هستم كه جامه پوشيد و ردا بر دوش گرفت، من فرزند بهترين كسى هستم كه طواف كرد و سعى نمود، من فرزند بهترين كسى هستم كه حج كرد و لبّيك گفت، من فرزند كسى هستم كه بر براق سوار شد و به آسمان عروج كرد، من فرزند كسى هستم كه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى برده شد، من فرزند كسى هستم كه جبرئيل با او به « سدرة المنتهى » رسيد، من پسر كسى هستم كه تا مقام « قاب قوسين او ادنى » رسيد، من پسر كسى هستم كه با فرشتگان آسمان نماز گزارد، من پسر كسى هستم كه خداى بزرگوار به او وحى مى فرستاد، من پسر محمّد مصطفى هستم. من پسر على مرتضى هستم. من پسر كسى هستم كه انقدر با مردمان جنگيد و شكستشان داد كه عاقبت به يكتايى خداوند، اقرار كردند.

من پسر كسى هستم كه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله با دو شمشير مى جنگيد، و با دو نيزه مى جنگيد و دو هجرت كرد و دو بار دست بيعت داد و در بدر و حنين جنگيد و حتّى لحظه اى هم به خداوند كفر نورزيد.

من پسر شايسته ترين مؤمنان و وارث پيامبران و كوبندۀ ملحدان و پيشواى مسلمانان و نور مجاهدان و زيور عبادتگران و سرور گريه كنندگان و صابرترين صابران و برترين قيام كنندگان از آل ياسين و پرورش يافته رب العالمين، هستم. من پسر كسى هستم كه به جبرئيل و ميكائيل مؤيد و منصور بود، او قاتل مارقان و ناكثان و قاسطان بود، با ناصبيها پيكار و مبارزه كرد او بهترين مفاخر قريش بود، او نخستين كسى از مؤمنان بود كه به نداى خدا و رسولش پاسخ گفت و دعوت او را پذيرفت، اوّلين سابقان و در هم كوبندۀ متجاوزان

ص: 495

و نابود كنندۀ مشركان بود، او تيرى بود كه از كمانهاى خدا بر منافقان فرود آمده بود، زبان حكمت عابدان و ياوردين خدا و ولى امر او و بستان حكمت خدا و خزانۀ علم الهى بود. جوانمرد و بخشنده و پر هيبت، دانا وپاك، ابطحى، پيشگام و شكيبا، روزه دار و مهذب، قيام كننده و قاطع نسل مشركين و براكنده كنندۀ احزاب مشركين و ثابت قدم و قوى اراده و سر سخت چونان شيرى خشمناك بود. در ميدان كارزار، هنگامى كه نيزه ها به يكديگر نزديك مى شدند و عنان اسبان در كنار يكديگر قرار مى گرفتند، آنها را مى كوبيد و نابود مى كرد. همچون آسياب كه مى گردد و علفها را به كنارى مى افكند. شير حجاز و قوچ عراق بود، مكّى و مدنى و خيفى و عقبى و بدرى و أحدى و شجرى و مهاجرى بود. سيد عرب بود و شير جنگ، وارث مشعرين و پدر سبطين، حسن وحسين بود، آرى اين جدّ من على بن ابى طالب عليه السلام است».

سپس فرمود :

« من پسر فاطمه زهرايم، پسر سرور زنان... »

آن حضرت همچنان به معرفى خود ادامه داد تا آنكه بانك ناله و فرياد مردم به آسمان بلند شد و يزيد ترسيد كه مبادا ، مردم بروى بشورند. از اين رو به مؤذن دستور داد تا آذان بگويد و گفتار امام سجاد را قطع كند. چون مؤذن گفت :

اللّٰهُ أَكْبَر ، امام سجّاد عليه السلام فرمود : هيچ چيز بزرگتر از خدا نيست وچون مؤذن گفت : أَشْهَدُ أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلَّا اللّٰه ، امام سجاد فرمود : موى و پوست وگوشت و خونم بر اين گواه است.

همين كه مؤذن گفت : أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّٰه ، امام از فراز منبر رو به يزيد كرد و گفت : آيا اين محمّد جدّ من است يا جدّ تو ؟ اگر بگويى جدّ توست دروغ گفته و كفر ورزيده اى و اگر بگويى كه او جدّ من است پس چرا عترت وى را كشتى ؟

راوى گويد : مؤذن گفتن اذان و اقامه را تمام كرد و يزيد جلو ايستاد و نماز

ص: 496

ظهر را به جاى آورد. (1)

دعا، وسيله تربيت و تبليغ

خداوند پيام خويش را براى هدايت ما فرستاده است. به نظر شما چگونه مى توانيم به او لبيك گوئيم و پاسخ نداى خداوند را بدهيم ؟

كليد اين كار دعاست. دعا شيوۀ سخن گفتن بنده با پروردگارش است همچنان كه وحى اوج سخن گفتن پروردگار با بندگانش.

دعا ركن اصلى عبادت و پيوستگى و وصل و جوهر نماز است. هر دعايى پسنديده و نيكوست. امّا خداوند نعمت دعا را وقتى بر ما ارزانى داشت كه به ما آموخت چگونه از طريق كتابى كه سرشار از دعاهاى اوليايش است ، و نيز با دعاهايى كه ما از نيايشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيتش عليهم السلام به ارث برده ايم ، او را بخوانيم. به نظر مى رسد كه تمام اين دعاها را بندگان خدا از پيامبران و آنان از وحى الهى ، به ارث برده اند ، يا دست كم بايد اين نيايشها را تجليات وحى بر دلهاى بندگان هدايتگر و مقرب خدا دانست ، و يا انعكاس معارف وحى بر دلهاى پاك و زبانهاى صادق آنان به شمار آورد.

بنابر اين ، دعاهاى مأثور روى ديگر وحى مى باشند. اين دعاها سايه وحى و پرتو درخشان و تفسير و تأويل آن مى باشند. همچنين نيايشها گنجينه هاى معارف ربّانى و ديواره هاى نفوذ ناپذير حكمت اند و در مقدمه آنها ، دعاهاى صحيفه سجاديه قرار دارند كه از كلمات امام زين العابدين عليه السلام گرد آورى شده اند.

امام زين العابدين از اين نيايشها ، چه هدفى را تعقيب مى كرد ؟ بى گمان اين1.

ص: 497


1- - ناسخ التواريخ، ج2، ص241.

دعاها ، پرتويى از قلب روشن شدۀ او به ايمان و سيلابى از دل نورانى او به عشق خدا بود.

اين واژه ها بر لبان مردى جارى مى شد كه در محبّت پروردگارش ذوب مى شد. تمام اين دعاها ، رسا و روانند و هيچ نشانى از تكلّف در آنها ديده نمى شود.

آرى اين نيايشها ، اهداف فراوانى را تحقّق بخشيدند ، برجسته ترين آنها ، آن بود كه به بندگان خدا بياموزد كه چگونه با پروردگار بزرگشان سخن گويند و در بارگاهش گريه و زارى سر دهند ، و خشنودى او را خواستار شوند و به نامهاى نيكش بخوانند و چگونه از او خواهش كنند و چه بخواهند ؟

اين اهداف الهى به نوبۀ خود به برخى از امور زندگى بخش ، منتهى مى شد كه معمولاً مورخان هنگام بر شمردن حكمت صحيفه سجّاديه از آنها ياد مى كنند و ما نيز به طور بسيار خلاصه به آنها مى پردازيم :

الف - در دورۀ امام زين العابدين عليه السلام فشارها تا آنجا شديد بود كه زينب كبرى عليها السلام براى مدّتى واسطه اى ميان امام و مؤمنان در شؤون امامت بود و به فعاليّت مى پرداخت.

در چنين شرايط دشوارى طبيعى بود كه امام از طريق دعاهايى كه تا امروز نيز همچون نسيمى مُشك بار و آرامش بخش در ميان امّت وزيدن دارد ، بينشهاى وحى و ارزشهاى رسالت را نشر دهد.

ب - امام به عنوان يك انقلابى خدا جو ، از مبارزه با طاغوت و فساد كه او را به خاطر شرايط دشوار زمانه به رنج و سختى مى افكندند ، دست بر نداشت بلكه با نيايشهايى كه دستگاه حكومتى نمى توانست او را از آنها منع كند به مبارزه با دستگاه طاغوت پرداخت.

بدين گونه خداوند بر ما اتمام حجّت كرده كه هيچ گاه از مبارزه با طاغوتيان از پا ننشينيم و با هر وسيلۀ ممكن ، حتّى در سخت ترين شرايط اختناق و سركوب ، به قيام بر ضدّ آنها ادامه دهيم.

ص: 498

ج - اين دعاها ، با توجّه به محتواى والا و موعظه هاى ربّانى كه در بر دارند ، وسيله اى براى تربيت مردم بر تقوا و فضيلت و ايثار و جهاد مى باشد. نخبگان امّت ، همچون گياهى نورسته كه از نور خورشيد تغذيه مى كند ، از اين دعاها بهره مند مى شوند. همانند جنبشهاى انقلابى كه جهت بيش برد هدف خود نياز به ابزارى همچون نشريّات مخفى و جلسات محرمانه و شعارها و اعلاميّه ها دارند تا اعضا و هواداران خود را در راه مبارزه به پيش سوق دهند.

اين نيايشهاى پاك نيز ابزار مكتبى نخبگان مؤمنى بود كه به رويارويى با نظام اموى مى شتافتند.

دعاهاى امام كه اينك در مجموعه اى به نام « صحيفه سجّاديه » جمع آورى شده ، همان انگيزۀ ايمانى است كه روح ايمان را در شرايط سخت و دشوار براى ما به ارمغان مى آورد. من گمان نمى كنم كه پس از قرآن كتابى همچون صحيفه سجّاديه باشد كه اين گونه قلب محرومان را تسلى بخشد و خون انقلاب را در رگهاى مستضعفان به جوش آورد ، و دلهاى مجاهدان را به درخشش خود روشن كند و هدايتگر انقلابيون در راه مبارزه باشد. درود خداوند بر اين روح پاكى كه در اين كتاب موج مى زند ، و درود خداوند بر كسانى كه هر بام و شام ، با خواندن اين دعاها به درگاه حضرتش زارى مى كنند ، وپيوند با او را مى جويند.

شعر، منبر سيّار

نغمه هاى حيات ، در ژرفاى وجود انسانى در قالب اوزان و معانى بديع شعرى ، نمودار مى شوند. اعراب در زمان جاهليّت و نيز در قرون نخستين اسلام ، به شعر توجّه بسيارى نشان مى دادند. پروردگار نيز در سورۀ شعراء ، سرايندگان مؤمنى را كه به يارى مظلومان همّت مى گمارند ، ستوده است. امامان

ص: 499

معصوم عليهم السلام به شعر به عنوان منبرى سيّار كه به سرعت در ميان مردم نفوذ پيدا مى كند ، توجّه نشان مى دادند ، همچنان كه طاغوتيان نيز به نوبۀ خود از شعر به عنوان ابزارى براى تبليغات دروغين و گمراه كنندۀ خود بهره مى بردند.

امام زين العابدين عليه السلام نيز گاهى شعر مى سرود. مشهور ترين شعرى كه از آن حضرت نقل كرده اند ابيات جاويد زير است كه در آنها مى فرمايد : (1)

نَحْنُ بَنُو اَلْمُصْطَفَى ذَوُو غُصَصٍ *** يَجْرَعُهَا فِي اَلْأَنَامِ كَاظِمُنَا(2)

عَظِيمَةٌ فِي اَلْأَنَامِ مِحْنَتُنَا *** أَوَّلُنَا مُبْتَلًى وَ آخِرُنَا(3)

يَفْرَحُ هَذَا اَلْوَرَى بِعِيدِهِمْ *** وَ نَحْنُ أَعْيَادُنَا مَآتِمُنَا(4)

وَ اَلنَّاسُ فِي اَلْأَمْنِ وَ اَلسُّرُورِ وَ مَا *** يَأْمَنُ طُولَ اَلزَّمَانِ خَائِفُنَا(5)

وَ مَا خُصِصْنَا بِهِ مِنَ اَلشَّرَفِ *** اَلطَّائِلِ بَيْنَ اَلْأَنَامِ آفَتُنَا(6)

يَحْكُمُ فِينَا وَ اَلْحُكْمُ فِيهِ لَنَا *** جَاحِدُنَا حَقَّنَا وَ غَاصِبُنَا(7)

ابن شهرآشوب نيز در مناقب ، اين ابيات را به امام سجّاد عليه السلام نسبت داده است (8)

ص: 500


1- - بحار الانوار، ج45، ص138 - 139.
2- ما، تبار مصطفى، اندوه مندانيم كه گلوهاى ما اين اندوهها را در ميان مردمان فرو مى خورد.
3- محنت ما در ميان خلايق بس سخت و دشوار است و اوّلين و آخرين ما به دشواريها مبتلاست.
4- اين مردمان به فرا رسيدن موسم عيد خود شادكام مى شوند حال آنكه عيدهاى ما، سوگهاى ماست.
5- مردم در آرام و شادى اند امّا ترسندۀ ما، در طول روزگار، ايمن و راحت نيست.
6- ما به شرف و شرافت برگزيده شديم، كه اين ويژگى خاص آفت ما مى باشد.
7- كسى كه حق ما را منكر است و بر ما خشم مى گيرد به ما حكم مى راند حال آنكه ما بايد ( بر او ) حكم برانيم.
8- في رحاب أئمّة اهل البيت، ج3، ص249.

لَكُمْ مَا تَدَّعُونَ بِغَيْرِ حَقٍّ *** إِذَا مِيزَ اَلصِّحَاحُ مِنَ اَلْمِرَاضِ(1)

عَرَفْتُمْ حَقَّنَا فَجَحَدْتُمُونَا *** كَمَا عُرِفَ اَلسَّوَادُ مِنَ اَلْبَيَاضِ(2)

كِتَابُ اَللَّهِ شَاهِدُنَا عَلَيْكُمْ *** وَ قَاضِينَا اَلْإِلَهُ فَنِعْمَ قَاضِي.(3)

امّا تأييد آن حضرت از سوى شاعران مدافع حق را مى توان از خلال ماجرايى كه براى « فرزدق » رخ داده ، دريافت. فرزدق اگر چه جزو شعراى دربار اموى بشمار مى آمد ، امّا از نظر تاريخى او به بيت علوى گرايش دارد و زمانى كه فرصتى مى يابد ، قريحه اش به جوش آمده قصيدۀ شكوهمند و معروف خود را در مدح امام مى سرايد. چون هشام و حكومت اموى بروى خشم مى گيرند و او را زندانى مى كنند ، امام فوراً براى او انعامى مى فرستد چنان كه برخى از مورخان مى نويسند فرزدق از آن پس تا پايان عمر در سايۀ امامت راستين اسلام زندگى خود را سپرى كرد. امّا ماجراى فرزدق و سرودن آن قصيدۀ زيبا چنين است :

« سبكى » در كتاب طبقات الشافعيه به سند متصل از ابن عايشه عبداللّٰه بن محمّد از پدرش نقل كرده است ، كه گفت : هشام بن عبد الملك با وليد به سفر حج رفت و به گردخانۀ كعبه طواف كرد. او هر چه كوشيد تا خود را به « حجرالاسود » برساند نتوانست ، از اين رو منبرى براى او نهادند و وى بر آن نشست وبه مردم مى نگريست. اطراف اورا گروهى از شاميان احاطه كرده بودند.

در اين هنگام بود كه ناگهان امام على بن الحسين عليهما السلام كه زيبا روترين

ص: 501


1- شما را باد آنچه به نا حق ادعا مى كنيد، آن هنگام كه سلامت از بيمارى ممتاز گردد.
2- حقانيت ما را شناختيد و سپس انكارمان كرديد همچنان كه سياهى از سپيدى شناخته مى شود.
3- كتاب خدا گواه ماست بر شما و خداوند داور ماست كه او نيك داورى است.

و خوشبوترين مردمان بود پديدار شد و گردخانۀ خدا طواف كرد و همين كه به نزديك حجرالاسود رسيد ، مردم راه را براى امام باز كردند. مردى از شاميان پرسيد : اين كيست كه ابهتش چنين مردم را مرعوب مى كند ؟ !

هشام از بيم آنكه مبادا شاميان به وى تمايل يابند ، پاسخ داد : او را نمى شناسم. فرزدق كه در آن ميان حاضر بود ، گفت : امّا من او را مى شناسم. مرد شامى پرسيد : ابو فراس او كيست ؟ آنگاه فرزدق قصيدۀ خود را در معرفى امام سجّاد عليه السلام به آن مرد سرود ، « سبط ابن جوزى » و « سبكى » اين قصيده را با اندكى تفاوت اين چنين نقل كرده اند :

هٰذَا الَّذٖى تَعْرِفُ الْبَطْحٰاءُ وَطْأَتَهُ ***و البيت يعرفه و الحلّ و الحرم(1)

هذا ابن خير عباد اللّه كلّهم *** هذا التقيّ النقيّ الطاهر العلم(2)

یکاد یمسکه عرفان راحته *** رکن الحطیم اذا ما جاء یستلم(3)

اذا راته قریش قال قائلها *** الی مکارم هذا ینتهی الکرم(4)

إن عدّ أهل التّقى كانوا أئمتهم *** أو قيل من خير أهل الأرض؟ قيل هم(5)

ص: 502


1- اين كسى است كه سرزمين بطحا جاى قدر و منزلت او را مى شناسد و خانۀ كعبه و حل و حرم نيز او را مى شناسند.
2- اين فرزند بهترين بندگان خداست. اين پاك و پاكيزه و پيراسته و شناخته شده است.
3- جود و عطاى كف بخشش او چنان است كه چون بخواهد حجر را استلام كند و بر ركن « حطيم » گام فرانهد، ركن مى خواهد او را نزد خود نگه دارد تا از جود و عطايش بر خوردار گردد.
4- چون قريش بدو بنگرد، گويندۀ آنها اعتراف كند كه، كرم وجود، به منزلگاه مكارم اين مرد منتهى مى شود.
5- اگر پرهيزكاران شمرده شوند، ايشان پيشوايانند و اگر پرسيده شود كه بهترين اهل زمين چه كسانى اند؟ گفته شود : ايشان.

هٰذَا ابْنُ فٰاطِمَةَ إِنْ كُنْتَ جٰاهِلَهُ *** بجدّه أنبياء اللّه قد ختموا(1)

فليس قولك من هذا؟ بضائره *** العرب تعرف من أنكرت و العجم(2)

***

بُغْضٖى حَيٰاءً وَيُغْضىٰ مِنْ مَهٰابَتِهِ *** و لا يكلّم إلاّ حين يبتسم(3)

ص: 503


1- اين فرزند فاطمه است اگر او را نمى شناسى، او كسى كه پيامبران خدا به جدّش ختم شده اند.
2- اين كه تو مى گويى اين كيست؟ زيانى به او نمى رساند چرا كه عرب و عجم اين كسى را كه تو نمى شناسى، نيك مى شناسند.
3- از بسيارى حيا ديده فرو مى پوشد و مردمان نيز به خاطر هيبت وى، ديده بر مى بندند و جز زمانى كه تبسم مى كند، با او سخن گفته نمى شود.

كِلْتٰا يَدَيْهِ غَيٰاثٌ عَمَّ نَفْعُهُمٰا يَسْتَوْكِفٰانِ وَلاٰ يَعْرُوهُمٰا الْعَدَمُ(1)

* * *

سَهْلُ الْخَلٖيقَةِ لاٰ تَخْشىٰ بَوٰادِرُهُ *** يَزِينُهُ خَصْلَتَانِ اَلْخَلْقُ وَ اَلْكَرَمُ(2)

ص: 504


1- هر دو دستش ابرى فياض و رحمت گستر است كه رگبار فيض فرو مى بارند وجود وعطايشان هيچ گاه كاستى نمى گيرد.
2- خلق وخوى نرمى دارد و كسى از رفتارش بيمناك نخواهد شد و هميشه دو خصلت حلم و كرم جوانب شخصيّت او را مى آرايند.

لاٰ يَنْقُصُ الْعُسْرُ بَسْطاً مِنْ أَكُفِّهِمُ سِيّٰانَ ذٰلِكَ إِنْ أَثِرُوا وَإِنْ عَدِمُوا (1)

* * *

يَسْتَدْفَعُ السُّوءَ وَالْبَلْوىٰ بِحُبِّهِمْ

* * *

اين على بن الحسين بن على ابى طالب عليهم السلام است. هشام خشمگين شد و دستور داد فرزدق را در محلى به نام عسفان ، بين مكّه و مدينه ، زندانى كنند. امام سجاد هزار دينار براى او فرستاد. امّا فرزدق آن را نپذيرفت و گفت :

آنچه گفتم از روى خشم به خاطر خدا و رسولش بود ، از اين رو بابت آن پاداش نمى ستانم. امام على بن الحسين به وى پاسخ داد : چنانچه ما اهل بيت

ص: 505


1- - سختى معيشت آنان، دستان بخششگرشان را از بخشش نمى كاهد و اين گشاده دستى در حالت توانگرى و تنگدستى براى آنان يكسان است.

چيزى ببخشيم ، دوباره به ما باز نمى گردد. آنگاه فرزدق بخشش امام را پذيرفت و هشام را نكوهش كرد و گفت :

أَيَحْبِسُنٖى بَيْنَ الْمَدٖينَةِ وَالَّتٖى ***

هشام از اين ابيات آگاهى يافت و فرزدق را آزاد ساخت امّا حقوقش را كه سالانه هزار دينار بود ، از ديوان قطع كرد. فرزدق از اين امر نزد امام سجّاد شكايت برد و آن حضرت به وى چهل هزار دينار بخشيد و به وى فرمود : اگر به بيش از اين احتياج مى داشتى حتماً به تو مى بخشيدم.

فرزدق چهل سال زندگى كرد و سپس بدرود حيات گفت. خدايش رحمت كند !

رسالۀ حقوق

برخى كه در پژوهش ، از مراتب والاى ايمان برخوردارند ، مى پرسند : چگونه تلاش كنيم تا مؤمن واقعى شويم ؟ امام زين العابدين عليه السلام در پاسخ به سؤال اينان ، رسالۀ حقوق را نگاشته كه در آن وظايف و مسئوليّتهاى مؤمن در قبال خداوند و مردم مشروحاً باز گفته و در يك كلام ويژگى روابط قائم بر پايه هاى متوازن و عادلانه را توضيح داده است. آغاز اين رساله چنين است :

« بدان، خدايت رحمت كند، كه خداوند را در هر حركتى كه مى كنيم و در هر سكونى كه

ص: 506

دارى و هر جا كه باشى حقوقى است و نيز در هر اندامى كه بچرخانى و يا در هر وسيله اى كه بدان كار مى كنى حقوقى است، كه برخى از برخى بزرگتر است. و بزرگترين حقوقى كه خدا بر تو واجب كرده، حقوقى است كه بر خودت مقرر نموده، كه با وجود اعضاى گوناگونت، از سر تا پايت را فرا مى گيرد.

پس او حقى را براى ديدگانت و حقى را براى گوشت و حقى را براى زبانت و حقى را براى دستت و حقى را براى پايت و حقى را براى شكمت و حقى را براى فرجت، بر تو قرار داد. اين اعضاى هفت گانه اى است كه كليه كارها به وسيله آنها انجام مى پذيرد. سپس خداوند عزّوجل، براى كردارت نيز حقوقى قرار داد. براى نماز و روزه و زكات و قربانى كردن و كارهايت حقوقى بر تو قرار داد سپس اين حقوق از تو به ديگران رسد كه بر تو حق واجب دارند و واجب ترين اين حقوق بر تو حق پيشوايان توست و سپس حقوق رعيت و آنگاه حقوق بستگانت ». (1)

امام سخنان خود را در بارۀ اين حقوق و فروع آنها ادامه مى دهد و رابطه ميان انسان و خلق و خالق را آن چنان كه بايسته و شايسته است بيان مى كند. و با بررسى رسالۀ حقوق مى توان به نتايج زير پى برد :

1 - سخنان امام سجّاد عليه السلام متوجّه مؤمنان برگزيده است : كسانى كه كمالات را نشر مى دهند و در جهت دستيابى بدانها مى كوشند. برخى از حقوق مطرح شده در اين رساله جز واجبات و برخى ديگر كه در اكثريت قرار دارند ، جزو مستحبات مى باشند.

2 - اين رساله و نيز ديگر رساله ها و وصايايى كه از ائمه عليهم السلام صادر شده كه توسط دانشمند بزرگ « حسن بن على بن شعبه حلبى » در كتاب گرانبهاى تحف العقول گرد آمده است ، به مثابۀ دروس ارزشمندى است از جانب اهل بيت كه به منظور تربيت نمونه هاى بر ترو پيشاهنگان مسلمان ايراد گشته تا با به كار بستن6.

ص: 507


1- - في رحاب أئمّة اهل البيت، ج3، ص216.

آنها ، الگوى ديگر مردمان قرار گيرند. ما مسلمانان و بويژه حوزه هاى علميه كه در واقع امتداد خط تربيتى اهل بيت عليهم السلام هستند ، امروزه ، با بازگشت به اين رساله ها و وصايا ، بسيار نيازمنديم !

اگر سازمانها مكتبى و تشكيلات اسلامى به اين ذخاير ايمانى پايبند باشند ، از رجوع به بسيارى از فرهنگهاى ناقص و يا التقاطى بى نياز مى شوند و براى تحريك هواداران و پيروان خود ، ديگر نيازى به برانگيختن تعصبات و انگيزه هاى قبيله اى و بت پرستانه كه جز زيان و نابودى ارمغان ديگرى براى ما ندارند ، بى نياز خواهند بود.

3 - اين رساله توازن شخصيّت ايمانى ما را نگاهبان خواهد بود و ما را از زياده روى در بعد شريعت و فرو نهادن ابعاد ديگر در امان خواهد داشت. چرا كه ما بايد با به كار بستن برنامه هاى مشخص ، همچون رسالۀ حقوق ، گنجايش كافى براى جاى دادن تمام ابعاد شريعت را در خود ايجاد كنيم. سخن آخر آنكه : اين رساله ، بينش فراگير و ژرف نگرى و باريك انديشى قرآنى را كه متناسب با مقام امامت سيد الساجدين عليه السلام است ، و هيچ فقيه يا دانشمندى بدون اتصال با اين چشمۀ جوشان ، بدان نايل نخواهد آمد منعكس مى سازد ، پس درود خدا بر آن كس كه اين رساله را نوشت و سلام خدا بر آن كس كه به آنچه در اين رساله آمده عمل كند !

ص: 508

كرامتها و شهادت امام زين العابدين

در كتابهاى روايى ، بسيار به اين حديث قدسى بر مى خوريم كه مى فرمايد :

«

عَبْدٖى أَطِعْنٖى تَكُنْ مَثَلٖى أَقُولُ لِلْشَّىْ ءِ كُنْ فَيَكُون وَتَقُولُ لِلْشَّىْ ءِ كُنْ فَيَكُونَ ». (1)

در قرآن نيز مثالهاى واقعى از تاريخ انبيا و صالحانى كه خداوند دعاهايشان را در امورى كه مردم در آنها به درماندگى رسيده بودند ، اجابت كرده است ، فراوان است. آيا طوفان نوح و كشتى اش و آتش ابراهيم كه خداوند آن را سرد و بى گزند ساخت و عصاى موسى كه به صورت اژدهاى آشكار مى شد و سخن گفتن عيسى در گهواره و استجابت دعاى ابراهيم و زكريا كه خداوند با وجود آنكه پير و ناتوان شده بودند. بديشان فرزندانى عطا فرمود ، كرامت خداوند نبود كه به اين بندگان مخلص عطا فرموده ؟ پس چرا بر برخى گران است كه همچنان كه كرامتهاى خدا را بر پيامبران مى پذيرند ، كرامت حضرتش را بر ديگر اولياى وى بپذيرند ؟ ! آيا مگر در حديث نبوى نيامده است كه :

ص: 509


1- - بنده ام مرا فرمان بر تا چون من شوى. من به چيزى مى گويم « شو » مى شود و تو هم به چيزى مى گويى « شو » مى شود.

« عُلَمٰاءُ امَّتٖى كَأَنْبٖيٰاءِ بَنِى إِسْرٰائٖيلَ » (1).

پس چگونه به تصريح قرآن ، صدور معجزه ها در روزگار بنى اسرائيل امكان پذير است امّا صدور آن به دست اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله نا ممكن باشد ؟ !

آيا براستى بر خداوند دشوار است كه كرامات خود را بر دستان امام سجاد عليه السلام است كه اينك با هم برخى از ويژگيها و صفات او را از نظر گذرانديم ، جارى كند ؟ و براى اين منظور چه كسى بهتر و سزاوارتر از آن كه بر خوردار از اين صفات است ؟ ! او عبادتگر شبها بود و روزه دار روزها ، همواره از ترس خدا مى گريست و پيوسته در پيشگاه حضرتش پيشانى بر خاك مى ساييد و... و...

اينك ما از خرمن زندگى درخشان و مالامال از كرامات آن حضرت ، خوشه اى چند مى چينيم تا اين يقين در ما افزون شود كه خداوند دعاى بندگان مخلصش را كه با تمام هستى و وجود خويش در كنار پروردگارشان آرام يافته اند به شرف اجابت نايل مى كند.

آنگاه از راه اين يقين است كه عشق و علاقۀ ما به اهل بيت افزون مى گردد و مگر محبّت آنان خود رهايى از دوزخ و وسيلۀ نزديكى به خدا نيست ؟ !

1 - يكى از كرامتهاى آن حضرت اين بود كه خداوند از طريق رؤيا به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن حضرت را از ماجرايى مطلع كرد. داستان از اين قرار است :

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود :

وقتى كه عبد الملك بن مروان به خلافت رسيد به حجاج بن يوسف نوشت :

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحٖيمِ

از عبد الملك بن مروان امير المؤمنين به حجاج بن يوسف امّا بعد ، در ريختن خون بنى عبد المطلب بنگر و خون آنها را پاس دار و از اين كار دورىد.

ص: 510


1- - دانشمندان امّت من، چونان پيمبران بنى اسرائيلند.

گزين كه خود شاهد بودم كه چون آل ابو سفيان در اين كار ولع نشان دادند ، جز اندكى بر سرير پادشاهى درنگ نكردند. و السلام.

امام صادق فرمود : عبد الملك اين نامه را نهانى به حجاج فرستاد و خبر اين نامه در همان ساعتى كه نوشته و به سوى حجاج فرستاده بود به على بن الحسين رسيد. به او گفته شد كه عبد الملك نامه اى چنين و چنان به حجاج نوشته است و خداوند از اين بابت او را سپاس نهاده و فرمانروايى اش را استوار ساخته و بر مدّت آن بيفزوده است امام صادق فرمود : آنگاه على بن الحسين نامه اى چنين نگاشت :

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحٖيمِ

به عبد الملك بن مروان امير المؤمنين از على بن الحسين. امّا بعد ، همانا تو در فلان روز و فلان ساعت از فلان ماه نامه اى چنين و چنان نگاشته اى. و رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اين نامه آگاه كرد و خداوند اين كار تو را سپاس نهاد و پايه هاى فرمانروايى ات را استوار نمود و بر مدّت آن افزود.

سپس نامه را پيچيد و بر آن مهر نهاد و به غلامش سپرد كه بر اشترش بنشيند و به محض آنكه عبد الملك را ديد اين نامه را به وى تسليم كند. چون غلام به دربار عبد الملك رسيد نامه را تسليم وى كرد. وقتى عبد الملك نامه را گشود و به تاريخ آن نظر كرد ، ديد درست همان تاريخى است كه در آن به حجاج نامه نگاشته. بنابر اين در صداقت على بن الحسين عليهما السلام ترديد نكرد و بسيار شادمان شد و به پاداش آنكه اين نامه شادمانش كرده بود ، به سنگينى شتر آن حضرت ، براى وى درهم فرستاد » (1)

2 - يكى ديگر از كرامتهاى آن حضرت در ارتباط با ابو خالد كابلى است كه4.

ص: 511


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص44.

امام باقر عليه السلام اين مطلب را نقل كرده است :

« ابو خالد كابلى روزگار درازى محمّد بن حنفيه ، فرزند اميرمؤمنان عليه السلام و عموى امام سجّاد ، را خدمت مى كرد و هيچ گاه در امامت وى به خود ترديد راه نمى داد تا آنكه روزى نزد محمّد رفت و به او گفت : فدايت گردم مراتب دوستى و احترام و اخلاص من ثابت شده است. پس تو را به حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان عليه السلام سوگند آيا مرا آگاه نمى كنى كه تو همان امامى هستى كه خداوند طاعتش را بر مردم واجب كرده است ؟ محمّد گفت : ابو خالد تو مرا به امورى بزرگ سوگند دادى. على بن الحسين امام من و تو و همۀ مسلمانان است. ابو خالد تا اين سخن را شنيد به سوى على بن الحسين رو كرد و از آن حضرت اجازۀ ورود خواست. به امام سجّاد گفته شد كه ابو خالد بر در است. امام به او اجازۀ ورود داد. چون ابو خالد وارد شد ، نزديك امام رفت آن حضرت گفت : اى كنكر خوش آمدى ، تو هيچ گاه به ديدار ما نمى آمدى ! در بارۀ ما به چه چيزى پى بردى ؟

ابو خالد ، از سخنى كه از على بن الحسين شنيده بود سجدۀ شكرى به جاى آورد و سپس گفت : سپاس خدا را كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه پيشوايم را شناختم. امام سجاد از وى پرسيد : چگونه پيشوايت را شناختى ؟ گفت : تو مرا به نامى كه مادرم بر من نهاده بود خواندى و حال آنكه من در كار خودم كور و گمراه بودم.

عمرى دراز محمّد بن حنفيه را خدمت كردم و در بارۀ امامت او به خود ترديد راه نمى دادم تا آنكه چون به او نزديك شدم به حرمت خداوند متعال و حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و حرمت امير مؤمنان عليه السلام سوگندش دادم ، او هم مرا به تو هدايت كرد و گفت : او پيشواى من و تو و همۀ مخلوقات خداست. سپس به من اجازه ورود دادى. چون نزدت آمدم و نزديكت شدم مرا به نامى كه مادرم بر من نهاده بود ، مورد خطاب قرار دادى از اينجا دانستم كه تو پيشوايى هستى كه

ص: 512

خداوند اطاعتش را بر من و تمام مسلمانان واجب كرده است ». (1)

3 - شيخ طوسى يكى ديگر از كرامتهاى امام زين العابدين را چنين نقل مى كند : على بن الحسين به قصد گزاردن حج ، عازم مكّه شد و در صحرايى ميان مكّه و مدينه به مردى بر خورد كه او هم در سفر بود. آن مرد به امام گفت : فرود آى. امام از او پرسيد چه كارى دارى ؟ مرد پاسخ داد. مى خواهم تو را بكشم و هر چه همراه دارى بر دارم. امام سجاد به او فرمود : من آنچه را كه همراه دارم با تو تقسيم مى كنم و تو را از خود حلال مى كنم. دزد گفت : نه. امام فرمود : پس از آنچه همراه دارم مقدارى اندك باقى گذار تا بدان به مكّه برسم. امّا دزد نپذيرفت. امام از او پرسيد : خدايت كجاست ؟ دزد پاسخ داد : خوابيده.

ناگهان دو شير درنده نمايان شدند كه يكى سر مرد را گرفت و ديگر پايش را. آنگاه امام سجاد عليه السلام فرمود : پنداشتى كه خدايت خوابيده و از تو غافل است؟ ! (2)

4 - يكى ديگر از كرامتهاى آن حضرت هنگام وفاتش آشكار شد. وى در روز 25 يا 18 ماه محرم سال 94 ه در اثر زهرى كه امويّون به وى خورانيدند ، به شهادت رسيد. در اين سال گروهى از فقها نيز از دنيا رفتند چنان كه اين سال را سنة الفقها ( سال فقها ) نام نهادند. به نظر من هيچ بعيد نيست كه رژيم اموى در روزگار فرمانروايى وليد بن عبد الملك ، مخالفان خود را كه از فقهاى بزرگ بودند و كسانى همچون سعيد بن مسيب و عروة بن زبير و سعيد بن جبير در ميان آنها جاى داشتند ، به وسيلۀ زهر از ميان برداشته باشد. در كتابهاى تاريخى آمده است كه در اين سال تمام فقهاى مدينه چشم از جهان فرو بستند. (3)ر.

ص: 513


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص46.
2- - همان مأخذ، ص41.
3- - همان مأخذ، ص154 ، به نقل از تذكرة الخواص چاپ ( ايران ) ص187 و نيز تاريخ ابن عساكر.

آيا به راستى عقل مى پذيرد كه تمام فقها به طور تصادفى در عرض يك سال از دنيا بروند. حال آنكه مى دانيم و معروف است كه امام سجّاد عليه السلام در اثر زهرى كه به دسيسۀ عبد الملك و در شرايطى بحرانى به وى خورانيده شده بود ، دنيا را وداع گفت.

در هر حال هنگام شهادت آن حضرت ، كرامتهاى عجيبى از وى به ظهور رسيد. وى در آن هنگام از هوش رفت و يك ساعت در همان حال باقى ماند. چون پارچه را از او كنار زدند فرمود : « خدا را سپاس كه بهشت را به ما ميراث داد كه از آن هر جا كه خواهيم مقام گيريم. پس چه نيكوست پاداش كار گزاران ».

سپس فرمود : « برايم قبرى مهيا كنيد و آن را تا سطح زمين برسانيد. آنگاه پارچه را بر خود افكند و جان به جان آفرين تسليم كرد ». (1)

پس از شهادت آن حضرت كرامتى ديگر از وى آشكار گرديد. اين كرامت را سعيد بن مسيب نقل كرده است و ما با ذكر اين كرامت ، پروندۀ تابناك زندگى امام زين العابدين عليه السلام را مى بنديم.

از عبد الرزاق از معمر از زهرى از سعيد بن مسيب و نيز عبد الرزاق از معمر از على بن زيد نقل كرده است كه گفت : به سعيد بن مسيب گفتم تو به من گفتى كه على بن الحسين ، نفس زكيه است و تو همتايى براى او نمى شناسى ؟ سعيد پاسخ داد : همچنين است و آنچه در بارۀ او گفته ام چندان هم بعيد و نا آشنا نيست به خدا سوگند همانند او ديده نشده است. على بن زيد گويد : پرسيدم همين دليل استوار ، عليه خود توست پس چرا بر جنازۀ او نماز نگزاردى ؟ ! سعيد پاسخ داد : قاريان ، تا على بن الحسين عليهما السلام به سوى مكّه نمى رفت ، بدان شهر روانه نمى شدند.

پس او به طرف مكّه رهسپار شد و ما نيز با او بيرون شديم.3.

ص: 514


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص153.

هزار نفر در ركاب آن حضرت بودند. پس چون به « سقيا » رسيديم ، فرود آمد و نماز گزارد و سجدۀ شكرى به جاى آورد...

در روايت زهرى از سعيد بن مسيب نقل شده است كه سعيد گفت : مردم از مكّه بيرون نمى شدند تا آنكه على بن الحسين ، سيد العابدين عليه السلام ، بيرون آيد. پس آن حضرت از مكّه خارج شد من نيز با وى بودم. او در يكى از منازل بين راه فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و در سجودش تسبيح گفت. پس هيچ درخت و كلوخى نماند جز آنكه همراه با حضرتش خداى را تسبيح مى كردند. ما از تعجب ، فرياد سر داديم. آن حضرت سر خود را بالا آورد و پرسيد : اى سعيد آيا فرياد سر مى دهى ؟ ! گفتم : بلى اى فرزند رسول خدا. آنگاه آن حضرت فرمود :

اين تسبيح اعظم است. پدرم از جدّم و او از رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم روايت كرد كه فرمود :

با اين تسبيح ، هيچ گناهى بر جاى نمى ماند. گفتم : اين تسبيح را به ما نيز بياموز.

در روايت على بن زيد از سعيد بن مسيب آمده است كه آن حضرت در سجودش تسبيح گفت. پس هيچ درخت و كلوخى در گردا گرد آن حضرت نبود مگر آنكه به همان تسبيح امام سجّاد عليه السلام مترنّم بودند. من و اصحابم از ديدن اين صحنه به شگفت افتاده بانگ سر داديم.

سپس امام فرمود : « اى سعيد ! زمانى كه خداوند متعال جبرئيل را آفريد ، اين تسبيح را بدو الهام فرمود. پس آسمانها و هر كه در آنها بود با اين تسبيح اعظم وى را تسبيح گفتند و اين اسم اكبر خداى عزّوجل است. اى سعيد ! پدرم حسين از پدرش از رسول خدا صلى الله عليه و آله از جبرئيل از خداوند جلّ جلاله نقل كرده است كه فرمود : هيچ بنده اى از بندگانم به من ايمان نياورد و تو را تصديق نكرد و در مسجدت دو ركعت نماز ، به دور از چشم مردم نگزارد جز آنكه تمام گناهان گذشته وآينده او را بيامرزيدم ».

از اين روست كه من نمونه اى بهتر از على بن الحسين نديدم. چه ، او اين

ص: 515

حديث را برايم باز گفت هنگامى كه او از دنيا رفت ، نيكوكار و بدكار بر جنازه اش حاضر شدند و خوش كردار و تباهكار او را ستودند. همه جنازۀ او را تشييع كردند تا آنكه بر زمين گذارده شد. من گفتم : اگر روزى از روزگار بايد دو ركعت نماز واقعى بخوانم ، همين امروز است. جز يك مرد و يك زن كس ديگرى باقى نمانده بود. سپس آن دو به سوى جنازه رفتند و من شتابان نماز گزاردم. پس صداى تكبيرى از آسمان آمد و تكبيرى از زمين پاسخش گفت. باز تكبيرى از آسمان آمد و تكبيرى از زمين جوابش داد من فريادى كشيدم و به صورت بر زمين افتادم. آن كه در آسمان بود ، هفت تكبير بگفت و آن كه در زمين بود نيز هفت تكبير سر داد و بر على بن الحسين درود فرستاد. مردم به مسجد آمدند ، امّا من نتوانستم دو ركعت نماز به جاى آورم و بر جنازۀ على بن الحسين نماز بگزارم.

گفتم : اى سعيد اگر من جاى تو مى بودم جز نماز بر على بن الحسين چيزى ديگر انتخاب نمى كردم. اين همان زيان آشكار است.

سعيد گريست و سپس گفت : من تنها قصد خير داشتم ، اى كاش بر او نماز مى گزاردم ! چرا كه ديگر همانند او ديده نمى شود. (1)0.

ص: 516


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص149 - 150.

هفتمين معصوم امام پنجم ، باقرالعلوم حضرت محمّد بن على عليه السلام

اشاره

ص: 517

زندگينامه

نام: محمّد بن على عليه السلام

پدر و مادر: امام سجّاد عليه السلام ، فاطمه (دختر امام حسن مجتبى) (از اين رو، آن حضرت هم از ناحيۀ پدر و هم از ناحيۀ مادر، به بنى هاشم، منسوب است ).

شهرت: باقر

كُنيه: ابو جعفر

زمان و محلّ تولّد: اوّل رجب، يا سوّم صفر سال 57 هجرى در مدينه.

زمان و محلّ شهادت: روز دوشنبه 7 ذيحجّه سال 114 ه ق در سنّ 57 سالگى، به دستور هشام بن عبد الملك، مسموم شده و در مدينه به شهادت رسيد.

مرقد شريف: در مدينه، در قبرستان بقيع.

دوران زندگى: سه بخش :

1 - سه سال و شش ماه و ده روز با جدّش امام حسين عليه السلام.

2 - 34 سال و 15 روز با پدرش امام سجّاد عليه السلام.

3 - 19 سال و ده ماه و 12 روز مدّت امامت، در اين دوره كه بنى اميّه و بنى عبّاس، در جنگ بودند، امام باقر عليه السلام كمال استفاده را در جهت تربيت شاگرد، و استحكام و گسترش تشيّع و انقلاب فرهنگى نمود.

ص: 518

ميلاد فرخنده

اشاره

از پدر و مادرى علوى به دنيا آمد. (امام سجاد و ام عبداللّٰه دختر امام حسن مجتبى )

امام محمّد باقر چهار سال پيش از واقعه عاشوراى كربلا. يعنى در سال 57 هجرى، چشم به جهان گشود.

در بارۀ روز ولادت او ميان راويان اختلاف است. برخى ميلاد آن حضرت را سوّم صفر و برخى اوّل رجب گفته اند. آن حضرت از نظر سنّى بزرگترين فرزند پدرش نبوده است، امّا براى تصدّى منصب امامت از ديگران شايستگى بيشترى داشت، و پدرش پيرو فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به پيشوايى مردم منصوب كرد.

زهرى، همين نكته را از امام سجاد عليه السلام مى پرسد: اى فرزند رسول خدا چرا به بزرگترين فرزندانت وصيّت نكردى ؟ آن حضرت در پاسخ فرمود: اى ابو عبداللّٰه امامت به خردى است و به بزرگى نيست بلكه رسول خدا اين گونه مقدر كرده و ما آن را اين گونه در لوح و صحيفه يافته ايم.

مادر گرامى آن حضرت، چنان كه امام صادق فرمود است: صديقه اى بود كه

ص: 519

در خاندان امام حسن همتا و نظير نداشت. (1)

زندگى پاك

او چهار سال از عمر خود را در سايۀ جدّش، سبط شهيد پيامبر، سپرى كرد و از صبغه الهى كه در زندگى امام حسين تجلّى يافته بود، برخوردار گشت.

بى گمان فاجعۀ جانگداز كربلا، بر شخصيّت امام باقر كه لحظه به لحظه شاهد صحنه هاى آن بود، تأثير خود را گذاشت چرا كه بنابر برخى روايات ، آن حضرت از جمله كسانى بود كه همراه با بقيه بنى هاشم در اين ماجرا حضور داشت.

امام پس از اين فاجعه 19 سال و 60 روز در سايۀ پدر بزرگوارش، سيّد الساجدين، به سر برد (2) كه حيات او نمونه اى والا از زندگى ربّانى بود و پرتو اين حيات، طريق سالكان حق را تا به امروز روشنى بخشيده است.

از همان روزهاى آغازين حياتش، خطوط امامت در سيمايش آشكار بود. در حديثى از ابو الزبير محمّد بن مسلم مكّى آمده است كه گفت: نزد جابر بن عبداللّٰه بوديم كه على بن الحسين و فرزندش محمّد كه هنوز كودك بود، وارد شدند. جابر، آن حضرت را در آغوش گرفت، على بن الحسين خطاب به فرزندش فرمود: سر عمويت را ببوس، محمّد به جابر نزديك شد و سر او را بوسيد، جابر كه بينايى اش را از دست داده بود، پرسيد: اين كيست ؟ على بن الحسين پاسخ داد: اين محمّد پسر من است. جابر او را در آغوش گرفت و گفت: اى محمّد ! رسول خدا صلى الله عليه و آله بر تو سلام فرستاده، پرسيدند: چطور ؟ ! گفت: پيش رسول خدا بودم و حسين در اتاق آن حضرت مشغول بازى بود ،

ص: 520


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص215.
2- - همان مأخذ ، ص217.

پيامبر فرمود :

اى جابر: فرزندم حسين را پسرى است كه على خوانده مى شود چون روز قيامت فرا رسد، منادى بانك بر آورد كه سيد العابدين برخيزد. در آن هنگام على بن الحسين بر مى خيزد، براى اين على پسرى به دنيا خواهد آمد كه محمّد نام دارد. اى جابر چنانچه او را ديدى سلام مرا به او برسان و بدان كه عمر تو پس از ديدار او ، اندك خواهد بود.

پس از اين ديدار ديرى نپاييد كه جابر جهان را بدرود گفت. (1)

امام محمّد باقر پس از رحلت پدرش، امامت مردم را عهده دار شد.

امامت و علم پيامبران

هنگامى كه خورشيد اقتدار بنى اميّه افول كرد و پايه هاى حكومت آنان در اثر انقلابهاى پياپى مكتبى، هر روز سُست تر از روز پيش مى شد، امام باقر عليه السلام فرصت نشر معارف قرآنى را پيدا كرد. اين معارف در صحيفه اى گرد آمده بود كه اهل بيت هر يك آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله به ارث برده بودند.

و در اين روزگار جامعه اسلامى كه دامنۀ آن بسيار گسترش يافته و به مثابۀ چادرى بزرگ ملّتهاى گوناگون و فرهنگهاى مختلف را در خود جاى داده بود، به معارف قرآنى پيش از پيش نياز داشت. اين جامعۀ نوين را بر اساس چه ارزشهايى بايد ارزيابى كرد ؟ و ارزشهاى توحيدى و چهار چوبهاى عمومى و فرهنگى و روح قوانين حاكم بر اين جامعه در زمينه هاى مختلف چگونه بايد باشد ؟

تا ديروز امام سجاد از طريق نيايشها و راز و نيازهايش با خداوند، پرچم

ص: 521


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص227.

توحيد را بر مى افراشت و با دعا و نيايش حيات جامعۀ مسلمانان و بويژه جامعۀ مكتبى پيرو خط اهل بيت عليهم السلام را سر و سامان مى داد.

امّا امروز اين شالودۀ توحيدى استوار شده است و امام باقر عليه السلام مى آيد تا قلّه معارف را بر آن بنياد نهد و پس از وى امام صادق عليه السلام با بيان بسيارى از مسائل حكمت الهى و تفسير و فقه اين بنياد را تكميل مى كند.

معارفى كه امام باقر در راه نشر و گسترش آن مى كوشيد، چه بودند و آن حضرت چگونه توانست راهى به سوى آنها باز كند ؟

گاه در راه علم مى توان از تجارب جزئى به قواعد عمومى دست يافت و گاه نيز مى توان از اين قواعد عمومى راهى به جزئيات باز كرد. اگر راه نخست ، شيوه عموم مردم در رسيدن به علم است، راه دوّم نيز، راه علم پيامبران و جانشينان مرتبط با وحى آنان است.

از اين روست كه در يكى از كلمات قصار آمده است :

« علم نقطه اى است كه نادانان آن را گسترش داده اند ».

ظاهراً اساس علم پيامبر و جانشينان معصوم آن حضرت، قرآنى است كه با حديث نبوّى تفسير شده است، امّا اساس حقيقى علم آنان نور عقلى است كه با ايمان و الهام در قلوب خدا شناسان شعله مى گيرد. اين همان عقلى است كه به مردم، اندكى از آن اعطا شده و در عوض خداوند پيامبران و جانشينان آنها را از آن كاملاً بهره مند ساخته است.

در واقع درخشش نور عقل نزد انسانها و تجلّى آن در معارف اوّليه اى كه هر شخصى آن را مى داند و در ارزشهايى كه مردم در ميان خود حاكم گردانيده اند و در پرتو افشانيها و روشنگرايهايى كه فقط نزد گروهى از مردم يافت مى شود و آنان را به نوابغ و سران و بزرگان تبديل مى كند و... ما را به معنى علم تكوينى كه پروردگار در قلب اولياى برگزيدۀ خويش افكنده است، رهنمون مى شود. در

ص: 522

حديث آمده است :

« العلم نور يقذفه اللّٰه فى قلب من يشاء » (1).

به نظر مى رسد كه برخى از مردم در وجود چنين علمى نزد پيامبران و امامان و گروهى از فقهاى امّت ترديد مى كنند و بدين سخنان خداوند استناد مى جويند كه :

وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَيَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ (2).

« وكليدهاى غيب پيش او (خدا) است كه كسى جز او از آنها آگاهى ندارد. »

و : قُل لاَّ يَعْلَمُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللّٰهُ (3).

« بگو در آسمانها و زمين، هيچ كس جز خداوند غيب نمى داند. »

در حقيقت اگر مقصود اينان آن باشد كه انسان به عنوان انسان نمى تواند بر غيب آگاهى يابد، بى ترديد حق به جانب ايشان است، امّا اگر آنان بخواهند بگويند كه خداوند نمى تواند به برخى از انسانها، غيب را بياموزد پاسخ خواهيم داد كه :

چنين نيست بلكه خداوند بر انجام اين كار تواناست. مگر هر يك از ما تا اندازه اى به آينده علم نداريم. به عنوان مثال مگر ما نمى دانيم كه روزى خواهيم مرد و يا مگر نمى دانيم كه قيامت بر پا خواهد شد و خداوند مردگان را بر خواهد انگيخت و خورشيد فردا طلوع خواهد كرد و امروز نيز بالاخره در پس كوههاى مغرب فرو مى رود ؟ اين معارف و دهها دانش ديگر مربوط به آينده، بيش از نيمى از اطلاعات ما را تشكيل مى دهند و پايۀ علم و هدف اساسى علم مى باشند.5.

ص: 523


1- - علم نورى است كه خداوند در قلب هر كه خواهد ، بيفكند.
2- - سورۀ انعام ، آيۀ 59.
3- - سورۀ نمل ، آيۀ 65.

خداوند پاك به انسان چيزهايى را كه نمى دانست آموخت. وحى نيز بخشى از علم غيبى است كه پروردگار به هر يك از بندگان خود كه بپسندد، آن را مى آموزد.

خداوند متعال در قرآن فرموده است :

عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَىٰ غَيْبِهِ أَحَداً * إِلَّا مَنِ ارْتَضَىٰ مِن رَّسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً (1).

« دانندۀ غيب است و هيچ كس را بر غيبش آگاه نگرداند * مگر آن كس از رسولان خود كه بر گزيده است كه بر محافظت او (فرشتگان را) از پيش رو و پشت سر مى فرستد. »

و نيز فرموده است :

وَمَا كَانَ اللّٰهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلٰكِنَّ اللّٰهَ يَجْتَبِي مِن رُسُلِهِ مَن يَشَاءُ فَآمِنُوا بِاللّٰهِ وَرَسُولِهِ وَإِن تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ (2).

« و خداوند تمام شما را بر غيب آگاه نسازد و ليكن خداوند هر كس از رسولانش را كه بخواهد بر مى گزيند. پس به خداوند و فرستادگانش ايمان آريد و اگر ايمان آوريد و تقوا پيشه كنيد، شما را پاداشى بزرگ است. »

همچنين در جاى ديگرى فرموده است :

ذٰلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (3).

« اين از خبرهاى غيب است كه آن را به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان حاضر نبودى آن زمان كه قرعه به نام نگهبانى و كفالت مريم مى زدند و تو نزد آنان نبودى4.

ص: 524


1- - سورۀ جنّ ، آيۀ 26 - 27.
2- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 179.
3- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 44.

هنگامى كه با يكديگر به مخاصمه بر مى خاستند. »

بالاخره آنكه اينان در « وسعت » دانش پيامبران و اوصيا به ترديد افتاده اند.

آنان هنوز در نيافته اند كه چگونه بشرى محدود مى تواند به راهنمايى پروردگار خويش به علم حقايق دست يابد. اينان از همان خاستگاهى به تكذيب اين « وسعت » علم مى پردازند كه پيشينيان از همان خاستگاه پيامبرى پيامبران را تكذيب مى كردند و اين خاستگاه همان جهل به مقامى است كه براى انسان مخلص و خداگر اختصاص داده شده است. اينان هنگامى كه « مجبور » شدند نبوّت را به رسميّت بشناسند وابعاد آنرا نشناختند كوشيدند تا آنجا كه ممكن است از شأن و مقام آن بكاهند و تا آنجا كه مى توانند سعى ميكنند معجزات و مقامات والاى آنان را انكار كنند و چون در اين هدف ناكام شدند، از قدر اوصياء مى كاهند و كرامات و برخوردارى آنان را از علم، آن هم از سر چشمه اى غيبى و به صورت الهام، نفى كردند. حال آن كه اگر اينان با خود و با حق منصفانه برخورد مى كردند و پس از آن همه دلايل محكمى كه از خلال بررسى و پژوهش سخنان آنان به دست مى آمد، بدون هيچ تعصب كوركورانه يا پيشداورى هيچ مانع عقلى براى اعتراف به اين نكته نمى يافتند.

امام باقر نيز همچون ديگر ائمه عليهم السلام با دو گروه متفاوت از مردم برخورد داشت. در همان هنگامى كه برخى وى را از جنس بشر نمى دانستند و به سبب غلوى كه در اين خصوص نشان مى دادند از مرز دين فراتر مى رفتند، برخى ديگر اصلاً وابداً مقام والا و بزرگ حضرتش را به رسميّت نمى شناختند ! !

يكى از افراد گروه نخست، مغيرة بن سعيد بود كه راه غلو پوييد و بر امام باقر دروغ بست تا آنجا كه امام در بارۀ او به يكى از يارانش به نام سليمان لبان فرمود :

هيچ مى دانى داستان مغيرة بن سعيد مانند كيست ؟ سليمان گفت: نه.

آن حضرت فرمود :

ص: 525

ماجراى او همچون ماجراى بلعم است كه اسم اعظم بدو داده شده بود كه خداوند در بارۀ او فرموده بود :

آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ (1).

« آيتهاى خويش را به او عطا كرديم پس او از اين آيات سر پيچيد چنان كه شيطان او را تعقيب كرد و از گمراهان شد. »

امّا گروه دوّم پر شمارتر بودند. اينان كسانى بودند كه نمى توانستند علم امام و معرفت وى را بدانچه آنان نمى شناختند و كرامت او را در نزد خداوند و پذيرفتن دعاهايش از سوى خداوند را به خود بقبولانند ! !

اينان نه تنها منكر فضايل اهل بيت عليهم السلام هستند بلكه حتّى آنها را امورى ناممكن قلمداد مى كنند. چرا ؟ چون هنوز انبيا و اولياى خدا و مقام والاى آنان را در پيشگاه پروردگار به درستى نشناخته اند.

اگر اينان واقعاً در آفرينش انسان و اينكه چگونه خداوند انسان را در زمين به جانشينى خويش برگزيد و به واسطۀ دانايى و توانايى كه بدو بخشيد، هر آنچه كه در زمين بود به تسخير وى در آورد انديشه مى كردند، پى مى بردند كه اين از حكمتهاى خداوند سبحان است كه يكى را در علم و دانايى بر ديگرى برترى دهد و به فرمانبرداران و مخلصانش، چه از راه وحى، همچون پيامبران، وچه از راه الهام، همچون جانشينان پيامبران، معرفت و آگاهى بيشترى بخشد.

از سوى ديگر، كتابى كه خداوند به وحى فرو فرستاده است خود در برگيرندۀ چشم اندازهاى گستردۀ علم و دانش است كه جز كسانى كه خداوند دلهايشان را به ايمان آزموده است، بدانها دست نيازند كه ايمان نور خداوندى است كه از مشكات نبوّت تابيده مى شود. اين همان ياد و نام خداست كه از5.

ص: 526


1- - سورۀ اعراف ، آيۀ 175.

خانه هاى اوصيا اوج مى گيرد چنان كه خداوند در قرآن كريم فرموده است :

اللّٰهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ (1).

« خداوند نور آسمانها و زمين است. داستان نورش به مشكاتى ماند كه در آن روشن چراغى باشد و آن چراغ در ميان شيشه اى. »

و فرموده است :

فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّٰهُ أَن تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالآصَالِ * رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللّٰهِ (2).

« در خانه هايى خداوند رخصت داده كه آنجا رفعت يابد و در آن ذكر نام خدا شود و صبح و شام در آنها خداى را تسبيح كنند. مردانى كه نه سوداگرى و نه خريد و فروش آنان را از ياد خداوند غافل نگرداند. »

آنگاه مى فرمايد :

وَمَن لَّمْ يَجْعَلِ اللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِن نُورٍ (3).

« و هر كس كه خداوند برايش قرار ندهد نورى، برايش نورى نخواهد بود. »

اين نور خدايى است كه بخشى اندك از آن به انسان داده شده كه اگر بدان آگاهى يابد، به بركت آن تمام آنچه را كه در گرداگرد خود دارد، رام مى كند. حال اگر اين نور از او گرفته شود به نظر شما چه چيزى برايش به جا مى ماند ؟ آيا او در اين صورت مى تواند چيزى را بشناسد ؟ اگر همۀ انسانها گرد آيند و بخواهند ديوانه اى را بر سر عقل آورند يا پيرى كهنسالى را دو باره بخواهند آموزش دهند و به او دروس رياضى - مثلاً - بياموزند، آيا بدون وجود اين نور مى توانند راه0.

ص: 527


1- - سورۀ نور ، آيۀ 35.
2- - سورۀ نور ، آيۀ 36 - 37.
3- - سورۀ نور ، آيۀ 40.

به جايى برند ؟ هرگز ! پس اينان به كدام دليل از خدايى كه اين نور را به بشر بخشيده، بعيد مى دانند كه آن را براى برخى از بندگان برگزيده اش چند برابر كند ؟ !

بنابر اين در مى يابيم كه وحى و الهام در چهار چوب سنّتهاى جارى خداوند در ميان مردم جاى دارد و عقل هم آنها را مى پذيرد و دل بدانها آرام مى گيرد.

علم امامان اهل بيت عليهم السلام نيز در دايرۀ همين سنّتهاست. علم اينان يا از وحى سر چشمه مى گيرد و يا از الهام.

علم ائمه عليهم السلام از راههاى زير با وحى ارتباط پيدا مى كند :

اولاً : از كتاب خدا (قرآن كريم) و تدّبر در آيات و تأويل آنها بر حقايق و واقعيات. آيا مگر علوم گذشته و آينده و تفصيل آنچه كه در زمان حال جريان دارد در كتاب خداوند نيامده است ؟ و راستى چه كسانى به قرآن سزاوارتر از كسانى هستند كه قرآن در خانه هايشان فرود آمده است و علم و دانش آن را از روز نخست با شير مادر نوشيده اند ؟ امامان بسيار سخت شيفتۀ قرآن بودند و آن را فراوان پاس مى داشتند. در هر سه روز و چه بسا گاه در يك روز همۀ آن را مى خواندند و همواره مى گفتند كه در هر دوره كردن قرآن، از دانش جديدى بهره مند مى گردند. حتّى آنان از طريق خواندن آيات كريمۀ قرآن از آفاق گوناگون نيز آگاهى مى يافتند. در حديثى كه از امام صادق عليه السلام روايت شده ، آمده است.

« به خدا سوگند من آنچه را كه در آسمانها و زمين و آنچه را كه در دنيا و آخرت است، همه را مى دانم » و چون ديد كه حالت برخى، از شنيدن اين سخن دگرگون شد، خطاب به بكير بن اعين فرمود: « اى بكير من اين علوم را از كتاب خداوند تعالى آموختم كه خود مى فرمايد :

ص: 528

وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ» (1).

« و كتاب را بر تو فرو فرستاديم كه بيانگر هر چيز است. »

ثانياً : احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ائمه هدى آنها را از طريق نياكان بزرگ خويش امير مؤمنان و فاطمه زهرا به ارث بردند. در حديث آمده است كه امام باقر به جابر بن عبداللّٰه فرمود :

« اى جابر اگر ما از رأى و نظر خود به شما حديث مى گفتيم هر آينه از نابود شوندگان بوديم، ولى ما احاديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله اندوخته ايم، چنان كه اينان طلا و مال خويش را مى اندوزند ». (2)

معروف است كه گنجينه هاى علم نبوّت به رسول خدا منتقل شد و اهل بيت آن حضرت اين گنجينه ها را به ارث بردند. به نظر مى رسد كه اين علوم در جفرى بزرگ، مكنون بوده است، زيرا در حديثى از امام صادق آمده است كه « جفرى سپيد نزد من است ».

و چون را وى از او پرسيد كه در آن چيست ؟ فرمود :

« در آن زبور داوود و تورات موسى و انجيل عيسى و صحف ابراهيم و حلال و حرام و مصحف فاطمه است. نمى گويم كه قرآن هم در آن است. در آن چيزهايى است كه مردم براى دانستن آنها به ما نيازمندند و ما به كسى نيازمند نيستيم. حتّى در آن از تازيانه و نصف تازيانه و ثلث و ربع آن و ديه خراش كوچك نيز سخن گفته شده است ». (3)

اين جفر در بردارندۀ مجموعۀ ميراث اهل بيت از احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله است.

يكى از اين مجموعه ها، مصحف فاطمه است كه عبارت است از مجموعه7.

ص: 529


1- - سورۀ نحل ، آيۀ 89.
2- - بحارالانوار ، ج26 ، ص28.
3- - همان مأخذ ، ص37.

احاديث كه امام على عليه السلام در صحيفه اى نگاشته است و مطابق آنچه در روايت آمده حوادث و نامهاى كسانى كه تا روز قيامت حكومت مى كنند در اين مصحف ذكر شده است. (1)

يكى ديگر از اين مجموعه ها، كتابى است كه « جامعه » خوانده مى شود.

اين كتاب را رسول خدا صلى الله عليه و آله املاء كرده و اميرمؤمنان عليه السلام نگاشته است. طول اين كتاب هفتاد ذراع است و تمام احكام دين در آن ياد شده است.

در حديثى از ابو بصير از امام صادق نيز همين مطلب آمده است، ابو بصير مى گويد :

« شنيدم كه آن حضرت از ابن بسترمه كه در خصوص مسأله اى فتوا داده بود ، ياد كرد و فرمود: اين فتوا كجا و آن « جامعه » كه املاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و به خط على عليه السلام بود كجا ؟ ! تمام حلال و حرام و حتّى ديۀ جراحات در اين « جامعه » موجود است. (2)

اين ميراث علمى، دست به دست در ميان ائمه اهل بيت عليهم السلام مى گشت و وجود آن در نزد يكى از فرزندان امام راحل، خود گواه آن بود كه او جانشين آن امام است. در تاريخ زندگى امام باقر مى خوانيم كه پدر بزرگوارش، امام سجاد ، در هنگام شهادت به فرزندانش كه گردش را گرفته بودند نگريست و سپس به محمّد بن على رو كرد و فرمود :

« اى محمّد ! اين صندوق را به خانه ات ببر... سپس فرمود: بدان كه اين صندوق حاوى دينار و درهم نيست بلكه آكنده از علم و دانش است » (3)

شايد ما بپرسيم: چگونه ممكن است كه تمام احكام شريعت در كتابى3.

ص: 530


1- - بحارالانوار ، ج26 ، ص37.
2- - همان مأخذ ، ص18.
3- - همان مأخذ ، ص33.

محدود كه طول آن به هفتاد ذراع مى رسد، گرد آيد ؟

شايد اين كتاب محتوى اصول و ارقام و نور علم بوده است و ائمه عليهم السلام با توجّه به آنها، به ديگر ابواب علمى رهنمون مى شده اند. چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله به همين شيوه تمام ابواب علمى را به امير مؤمنان على آموخت. در حديثى از امام صادق آمده است كه فرمود :

« رسول خدا هزار كلمه به على وصيّت كرد كه براى هر كلمه هزار كلمه ديگر گشوده مى شد ». (1)

در تعبير ديگرى امام باقر از زبان جدّش امام على مى فرمايد :

« همانا رسول خدا هزار باب به من بياموخت كه هر باب را هزار باب گشوده مى شد ». (2)

بنابر اين ائمه عليهم السلام بيان مى كردند كه اصول علم در نزد آنان است و چنين به نظر مى رسد كه اين همان ميراث ايشان از رسول خدا بوده است. در حديثى از امام باقر آمده است كه فرمود :

« همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم بخشيد و بخشيد و بخشيد و ما نيز اهل بيتيم. پناهگاههاى علم و ابواب حكمت و نور شريعت در نزد ماست ».

و در حديثى از امام صادق آمده است :

« همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم بخشيد و بخشيد و بخشيد، آنگاه امام به شمارى از نعمتهايى كه رسول خدا به مردم بخشيده بود اشاره فرمود (و آنگاه گفت) و شالوده ها و ريسمانها و انوار تابناك و مهميز علم همه در نزد ما اهل بيت است ». (3)1.

ص: 531


1- - بحار الانوار ، ج46 ، ص229.
2- - همان مأخذ ، ص29.
3- - همان مأخذ ، ص31.

علم الهام

اگر علم نورى باشد كه خداوند آن را در قلب هر كس خواهد بيفكند پس كدام مانع مى تواند از افكندن نور علم در قلب اولياى خداوند جلوگيرى كند ؟ بنابر اين يكى از سر چشمه هاى علم ائمۀ عليهم السلام، الهام است. اين الهام همواره با سكينه و آرامش همراه است و به ائمه اطمينان مى دهد كه اين علم از جانب خداوند است. همين نكته در حديثى از امام صادق روايت شده است.

آن حضرت مى فرمايد :

« علم ما غابر و مزبور و نكث در قلب و نقر در گوشهاست. امّا غابر آن است كه علم ما پيشى گرفته و مزبور آن است كه بر ما مى آيد و نكث در قلوب الهام ، و نقر در گوشها از فرشته است ».

زراره نيز همانند اين حديث را نقل كرده و افزوده است :

گفتم: وقتى كه شخص ديده نمى شود از كجا پى مى برد كه آن از فرشته است و نمى ترسد كه از شيطان باشد ؟

امام صادق فرمود :

« بروى آرامش افكنده مى شود و او مى داند كه اين الهام از فرشته است و اگر از شيطان بود بروى ترس و اضطراب مستولى مى شد و اگر شيطان به مقابلۀ او در آيد، نمى تواند جلوى آن « آرامش » را بگيرد ». (1)

علم و دانش امام باقر همچون ساير ائمه عليهم السلام از اين سر چشمه ها نشأت

ص: 532


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص60.

مى گرفت. بنابر اين معارف دينى كه خداوند بر زبان آن حضرت جارى مى كرد چندان موجب شگفتى نيست تا آنجا كه شيخ مفيد در اين باره مى گويد: از هيچ يك از فرزندان حسن و حسين عليهما السلام در بارۀ علم دين و آثار و سنّت و علم قرآن و سيره و شاخه هاى آداب، آن چنان كه از امام باقر ظاهر شده، آشكار نشده است. (1)

از اين رو مى بينيم كه بزرگان فقه و حديث نيز به اين سر چشمۀ الهى علم سرشار اعتراف كرده اند. در كشف الغمه از عبد العزيز بن اخضر جنابذى در كتابش موسوم به معالم العتره از حكم بن عتيبه يكى از فقهاى بزرگ روزگار خود روايت شده است كه در تفسير اين آيه از قرآن كه فرمود است :

إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (2).

« همانا در اين آيتى است براى هوشمندان. »

گفت: به خدا سوگند محمّد بن على امام باقر عليه السلام، يكى از ايشان(هوشمندان) بود. (3)

همچنين ابو نعيم اصفهانى در كتاب حلية الاولياء آورده است: مردى از ابن عمر پرسشى كرد و او نتوانست پاسخ دهد و گفت: نزد اين جوان (امام باقر ) برو و از او بپرس و مرا هم از پاسخ او آگاه كن. امام پرسش مرد را پاسخ گفت.

آن مرد نزد ابن عمر رفت و او را از جواب امام باقر آگاه ساخت، آنگاه ابن عمر گفت: انهم اهل بيت مفهمون. (4)

عبارت « مفهمون » در آن روزگار شايع بود، منظور آن است كه اينان از جانب خداوند مؤيدند و پروردگار از راه الهام به ايشان مسائل مختلف را مى آموزد.

از اين روست كه مى بينيم عدّه اى از دانشمندان، به قصد بهره بردارى از7.

ص: 533


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص60.
2- - سورۀ حجر ، آيۀ 75.
3- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص7.
4- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص7.

دانش الهى آن حضرت، از هر گوشه اى به محضرش مى شتافتند تا آنجا كه از عبداللّٰه بن عطاء روايت شده است كه گفت: هرگز دانشمندان را در محضر كسى همچون ابو جعفر محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام خوارتر و كوچكتر نديدم. من حكم بن عتيبه را با آن همه بزرگى و جلالتى كه در قوم خود داشت در نزد او مى ديدم كه گويى همچون كودكى در برابر معلم خويش نشسته است. (1)

محمّد بن مسلم، آن فقيه بزرگ و نام آور، از آن حضرت سى هزار حديث روايت كرده است، همچنين جابر جعفى دربارۀ آن حضرت گويد: ابو جعفر عليه السلام هفتاد هزار حديث برايم گفت كه هرگز از كسى نشنيده بودم. (2)

از آنجا كه فضاى سياسى در آن روزگار تا حدودى باز شده بود، اين فرصت براى امام باقر عليه السلام فراهم گشت تا با بسيارى از مخالفان به مناظره پردازد و آنان را به جادۀ صواب باز گرداند. تاريخ، برخى از اين مناظره ها را در خود ثبت كرده است و ما اينك بخشى از آنها را نقل مى كنيم تا خود گواه حجّتهاى بالغۀ الهى در پشت اين مناظرات باشد.

1 - عبداللّٰه بن نافع بن ازرق يكى از سران فرقه خوارج بود كه جزو سرسخترين دشمنان حضرت على و خاندان وى به شمار مى رفت. وى مى گفت: اگر بدانم در زمين كسى هست كه با من بر سراين نكته بحث كند كه على اهل نهروان را كشته و در اين خصوص مرتكب ستمى نشده هر آينه به سوى او مى شتابم.

از او سئوال شد: اگر در ميان فرزندانش كسى باشد كه اين پرسش تو را پاسخ گويد چطور ؟ عبداللّٰه گفت: آيا مگر در ميان فرزندان او دانشمندى وجود دارد ؟ به وى گفته شد: اين آغاز نادانى توست آيا مگر اين خاندان هيچ گاه از وجود7.

ص: 534


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص7.
2- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص7.

دانشمند تهى مى ماند ؟ ! عبداللّٰه گفت: دانشمند امروز آنان كيست ؟ پاسخ گفتند: محمّد بن على بن الحسين بن على.

عبداللّٰه به همراه تنى چند از بزرگان ياران خويش به سوى امام باقر روانه شد و به مدينه در آمد و از امام باقر اذن ورود خواست. به ان حضرت عرض شد اين عبداللّٰه بن نافع است. امام فرمود: او را با من چه كار كه هر روز، در صبح و شام از من و پدرم، بيزارى مى جويد ؟

ابو بصير كوفى به آن حضرت عرض كرد: فدايت شوم او ادعا مى كند كه اگر بداند كسى در زمين وجود دارد كه با وى بر سر اين نكته بحث كند كه على نهروانيان را كشت و در اين خصوص مرتكب ستمى نشده هر آينه به سوى او مى شتابد.

امام باقر به ابو بصير گفت: آيا فكر مى كنى كه او به قصد مناظره آمده است ؟ ابو بصير عرض كرد: آرى. امام فرمود: اى غلام برو بار او را بر زمين گذار و به وى بگو كه فردا نزد ما بيايد.

چون صبح روز بعد فرا رسيد، عبداللّٰه بن نافع به همراه بزرگان يارانش آمدند. ابو جعفر نيز در پى فرزندان مهاجران، و انصار فرستاد و آنان را جمع كرد. سپس خود به سوى مردم رفت، گويى پاره اى از ماه بود. آن حضرت به سخنرانى ايستاد. خداى را، ستود و بر پيامبرش صلى الله عليه و آله درود فرستاد و آنگاه فرمود: سپاس خدا را كه ما را به نبوّت گرامى داشت و به دوستى خويش اختصاص داد. اى فرزندان مهاجران و انصار هر كه منقبتى از على بن ابى طالب به ياد دارد، برخيزد و بگويد.

مردم برخاستند و مناقب آن حضرت را بر شمردند. عبداللّٰه گفت: من نيز اين مناقب را از اين مردم روايت مى كنم، امّا من از كفر على پس از تعيين حكمين سخن مى گويم. صحبت تا آنجا ادامه يافت كه به حديث خيبر رسيدند. يعنى

ص: 535

حديثى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ خيبر خطاب به مسلمانان فرموده بود: هر آينه فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند. وى حمله كننده است نه گريزنده و باز نمى گردد مگر آنكه خداوند فتح را بر دستان او جارى سازد.

امام باقر خطاب به عبداللّٰه گفت: در بارۀ اين حديث چه مى گويى ؟ وى پاسخ داد: اين حديث حق است و در آن ترديد نتوان كرد، امّا على بعداً اظهار كفر كرد. امام باقر ؛ با شنيدن اين پاسخ به او گفت: مادرت به عزايت نشيند. به من بگو آيا روزى كه خداوند على بن ابى طالب را دوست مى داشت ، مى دانست كه وى روزى نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست ؟ اگر بگويى نمى دانست، كفر ورزيده اى. عبداللّٰه گفت: مى دانست امام فرمود: خداوند او را دوست مى داشت چون اطاعتش مى كرد يا چون نا فرمانيش مى كرد ؟ عبداللّٰه پاسخ داد: بنابر اين كه اطاعتش مى كرد. پس امام باقر به او فرمود: برخيز كه شكست خوردى.

عبداللّٰه برخاست در حالى كه مى گفت: تا بر شما رشتۀ سپيد از رشتۀ سياه صبح آشكار شود، خداوند خود نيك مى داند كه رسالتش را كجا قرار دهد. (1)

2 - قتاده يكى از برجسته ترين فقيهان بصره بود، با وجود اين بسيار دوست داشت كه امام باقر را ديدار و با وى مناظره كند. چرا كه مدينه در آن هنگام پايگاه فقه و تفسير و ديگر معارف الهى به شمار مى آمد و از همين رو بود كه آوازه علم و دانش امام باقر تا افقهاى دور دست پيچيده بود.

قتاده، نيز به همين خاطر به مدينه آمد و سراغ امام را گرفت و چون با آن حضرت رو به رو شد، امام از وى پرسيد: تو فقيه مردم بصره اى ؟ قتاده گفت :9.

ص: 536


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص9.

آرى. امام به وى فرمود: واى بر تو اى قتاده. همانا خداوند عز و جل عدّه اى را آفريده آنان را بر خلق خويش حجّت قرار داد، پس آنان ستونهاى خداوند بر زمينند و فرمان او را راست مى گردانند و بر گزيدگانند در علم او، پيش از خلق آنان را آفريد و آنان سايه هاى عرش اويند.

قتاده ديرى خاموش ماند و آنگاه گفت: خداوند حال تو را نكو گرداند. به خدا من فراروى فقيهان و برابر ابن عبّاس نشستم، امّا دل من در مقابل هيچ يك از آنان چنان نلرزيد كه در برابر تو. ابو جعفر از او پرسيد: آيا تو هيچ مى دانى كه كجايى ؟ تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند رخصت فرموده كه بلندى گيرند و نامش در آنها ياد شود و هر بام و شام مردانى كه نه تجارت و نه سوداگردى آنان را از ياد خدا و اقامۀ نماز و پرداخت زكات غافل نكند، وى را در اين خانه ها تسبيح مى كنند. تو اين هستى و ما اين !.

قتاده گفت: به خدا راست گفتى. خداوند مرا فداى تو كند ! آن خانه ها ، سنگى و گلى نيستند آنگاه گفت: در بارۀ پنير به من بگو. پس ابو جعفر لبخندى زد و فرمود: پرسشهاى تو به اين مسائل باز مى گردد ؟ ! قتاده پاسخ داد: من حكم آن را از ياد برده ام و نمى دانم.

امام باقر فرمود: در آن اشكالى وجود ندارد. قتاده پرسيد: چه بسا بوهاى ميّت در آن نهفته باشد. آن حضرت فرمود: اشكالى ندارد، زيرا اين بوها نه عروقى دارند و نه خونى و نه استخوانى بلكه آن از ميان سرگين و خون بيرون مى آيد. سپس فرمود: اين بوها همانند مرده مرغى هستند كه از آن تخمى بيرون مى آيد. آيا تو اين تخم را مى خورى ؟ قتاد گفت: نه خود آن را مى خورم و نه به كسى مى گويم كه آن را بخورد. امام پرسيد: چرا ؟ قتاده پاسخ داد: چون از ميّته است. حضرت به او فرمود: اگر اين تخم نگه دارى شود و جوجه اى از آن زاده شود آيا آن جوجه را مى خورى ؟ قتاده پاسخ داد: آرى مى خورم. امام پرسيد :

ص: 537

چه چيز باعث مى شود كه آن تخم بر تو حرام و اين جوجه بر تو حلال شود ؟ سپس فرمود: اين بوها نيز همانند اين تخم هستند. پنير را از بازارهاى مسلمانان و از دستان نمازگزاران بخر و در بارۀ آن پرس و جو مكن تا مگر كسى در بارۀ آن به تو خبرى برساند. (1)

3 - آوازۀ علم و دانش امام محمد بن على الباقر چنان در بين مردم پيچيده بود كه وى را « باقر » ناميدند. در زبان عرب آن حضرت به باقر شهرت داشت چون علم را مى شكافت و اهل آن را مى شناخت و شاخه هاى علم را گسترش و توسعه مى داد. در زبان عرب نيز « تبقر » به معنى توسّع « گسترش داد » آمده است. (2)

ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه گويد: او را باقر ناميدند و بقر الأرض به معنى شكافت زمين را و هويدا كرد نهفته ها و مكنونات آن را. او نيز معارف و علوم و حقايق احكام و حكمتها و لطايف را از گنجينه هاى نهان استخراج و آشكار مى كرد و اين امور جز بر كسى كه بصيرتش ربوده شده يا سرشت و باطنش به تباهى گراييده بر همگان مُبرم و آشكار است. از اين روست كه آن حضرت را شكافنده و جامع علم و آشكار كننده و بالا برندۀ دانش خوانده اند. (3)

امام از طريق تربيت گروهى بزرگ از فقيهان و مفسران و حكيمان معارف الهى، همچون جابر بن يزيد جعفى، محمّد بن مسلم، ابان بن تغلب، محمّد بن اسماعيل بن بزيع، ابو بصير اسدى، فضيل بن يسار و گروهى ديگر مسلمانان را از فيض دانش خويش سرشار مى ساخت.

همچنين وى از طريق گروهى از علماى عصر خويش كه از او روايت نقل0.

ص: 538


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص10 - 11.
2- - همان مأخذ ، ص40.
3- - همان مأخذ ، ص40.

مى كردند، به نشر و گسترش علم مى پرداخت. كسانى همچون ابن مبارك ، زهرى، اوزاعى، ابو حنيفه، مالك، شافعى، زياد بن منذر، هندى، بطرى ، بلاذرى، سلامى، خطيب و بسيارى ديگر كه در زمرۀ شاگردان آن حضرت بوده اند. (1)

حكام و سلاطين، به رغم مبارزۀ شديد و پيوستۀ خود با اهل بيت عليهم السلام، در هر حادثه و رويداد سختى به ايشان پناه مى بردند. ائمه عليهم السلام نيز هيچ گاه از خدمت در راه اسلام و نجات امّت از اشتباهات دريغ نمى كردند.

در اين باره تاريخ از گرفتارى عبد الملك خليفه اموى نمونه اى براى ما ثبت كرده است. بنابر آنچه ابراهيم بن محمّد بيهقى در كتاب المحاسن و المساوى از كسائى نقل كرده آمده است :

روزى بر رشيد وارد شدم. وى در ايوان مخصوص خود نشسته بود رو به رويش پول فراوانى قرار داشت كه از بسيارى آنها، كيسه ها شكافته شده بودند.

رشيد دستور داده بود كه اين پول را در ميان خدمتكاران مخصوصش تقسيم كنند و خود درهمى به دست گرفته بود كه نوشتۀ آن آشكار بود. رشيد در اين نوشته تأمل مى كرد. او با من بسيار سخن مى گفت، از من پرسيد: آيا مى دانى چه كسى نخستين بار اين نوشته را در طلا و نقره مرسوم كرد ؟ گفتم: سرورم ! آن شخص عبد الملك بن مروان بود ! رشيد گفت: علت آن چه بود ؟ گفتم: در اين باره چيزى نمى دانم جز آنكه وى نخستين شخصى بوده كه اين نوشته را مرسوم كرده است ! رشيد گفت: اينك تو را از اين بابت آگاه مى گردانم. كاغذ از آن روميان بود و بيشتر كسانى كه در مصر زندگى مى كردند نصرانى و بر آيين پادشاه روم بودند. حواشى اين كاغذها با نقوش رومى تزيين مى شد و نقش آنها پدر7.

ص: 539


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص17.

و پسر و روح القدس بود اين وضع همچنان ادامه داشت و در صدر اسلام نيز در آنها تغييرى روى داده نشد تا آنكه عبد الملك به حكومت رسيد. او كه مردى هوشمند بود، متوجّه اين امر شد.

روزى به كاغذى برخورد، به حاشيه آن نگريست و دستور داد آن را به عربى ترجمه كنند. چون اين نقوش ترجمه شد وى را خوش نيامد و گفت: چه دشوار است براى دين اسلام كه حاشيۀ كاغذها و آنچه در گرداگر كاسه ها و جامه هاست و در مصر ساخته مى شوند و نقش و نگارهايى كه روى پرده ها و غير آنها در اين ديار كه اين همه وسعت و ثروت و جمعيّت دارد انجام مى شود اين گونه باشد ! اين كاغذها از مصر بيرون مى آيد و در آفاق و شهرهاى مختلف دست به دست مى گردد در حالى كه بر روى آنها عبارات شرك، حك شده است ! سپس وى نامه اى به عبد العزيز بن مروان، عامل مصر نوشت مبنى بر آنكه اين حاشيه ها را بر روى هر جامه و كاغذ و پرده و... ديد باطل كند و به جاى آن، آنها را به سورۀ توحيد و شَهِدَ اللّٰهُ أَنَّهُ لَاإِلٰهَ إِلَّا هُوَ... مزين سازد. حاشيه كاغذها تا آن وقت همين بود نه يك كلمه بيش و نه يك كلمه كم و بدون تفاوت. همچنين وى به ديگر كارگزاران خود دستور داد كه چنانچه در محلّ تحت فرمان خود كاغذهاى مزيّن به طراز رومى را ديدند از بين ببرند و اگر پس از دستور عدم استفاده از آنها، از اين كاغذها نزد كسى يافتند او را به شدّت مجازات و به زندانهاى دراز مدّت محكوم كنند.

چون كاغذهاى مزيّن به طراز جديد مزين به سوره توحيد در ميان مردم رواج يافت و برخى از آنها به ديار روم برده شد، خبر اين اقدام عبد الملك در روم انتشار يافت و به گوش پادشاه آنان رسيد. وى دستور داد اين طراز را براى او ترجمه كنند و چون آن را خواند بسيار خشمگين شد و به عبد الملك نوشت :

كار كاغذ سازى و آنچه در آنجا نقش و نگار مى يابد متعلق به روم است. اين روال

ص: 540

از قبل نيز جريان داشته تا آنكه تو آن را ابطال كردى. پس اگر خلفاى پيش از تو درست رفته بودند تو خطا كرده اى و اگر تو درست رفته اى آنان خطا كار بوده اند حال هر يك از اين دو حالت را كه مى خواهى و دوست دارى برگزين. من براى تو هديه اى در خور و شايستۀ مقامت نيز فرستاده ام و دوست دارم كه كار طراز را در تمام مواردى كه پيش از اين انجام مى شد، به روال سابق باز گردانى. اين درخواست من است كه اگر آن را روا دارى از تو سپاسگزارم و نيز دستور بده كه اين هديه را - كه بسيار گرانبها بود بپذيرند.

چون عبد الملك نامه پادشاه روم را خواند، قاصد را باز گرداند و به وى اطلاع داد كه پاسخى براى پادشاه روم ندارد و هديه را هم نمى پذيرد. قاصد به نزد پادشاه رفت. پادشاه ميزان هديه را دو برابر كرد و باز قاصد را روانه دربار عبد الملك ساخت و پيغام داد: به گمانم تو هديه را نا چيز شمردى و آن را نپذيرفتى و نامه ام را پاسخ ندادى از اين رو من مقدار هديه را دو برابر كردم. من به تو همان قدر علاقه دارم كه به بازگرداندن نقش و نگارها به همان صورت اوّليۀ خودشان.

عبد الملك اين نامه را خواند، امّا پاسخى به آن نداد و هديه را هم باز پس فرستاد. ديگر بار، پادشاه روم به عبد الملك نامه اى نگاشت و از او خواست كه پاسخ نامه هايش را بنويسد. وى در اين نامه نوشت: تو پاسخ به نامه هاى مرا نا چيز انگاشتى و هديه ام را ناديده گرفتى و به خواستۀ من وقعى ننهادى. من گمان كردم كه تو هديۀ مرا كم بها دانستى از اين رو آن را دو برابر گردانيدم، امّا تو باز رويه ات را تغيير ندادى و من هديه را سه برابر كردم، من تو را به مسيح سوگند مى دهم كه دستور دهى طراز كاغذها را به شكل نخستين خود بازگرداند من فرمان مى دهم كه درهم و دينارها را نقش زنند و تو خود نيك مى دانى كه سكه ها تنها در سرزمين من نقش زده مى شوند و هيچ سكه اى در بلاد اسلام نقش زده

ص: 541

نمى شود. پس دستور مى دهم تا روى آنها بر پيامبرت ناسزا حك كنند كه چون بخوانى عرق بر پيشانى ات نشيند بنابر اين دوست دارم كه هديه ام را بپذيرى و دستور دهى كه طرازها را به شكل سابق خود برگردانند و اين كار را به عنوان هديه اى براى نيكى به من تلقّى كنى و روابط ميان من و خود را به صورت گذشته باقى گذارى.

چون عبد الملك اين نامه را خواند، بسيار خشمگين شد و زمين بر او تنگ آمد و گفت: آيا مرا پست ترين كسى گمان برده كه در اسلام زاده شده است كه شتم و ناسزاى اين كافر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله بپذيرم، كارى كه تا ابد باقى خواهد ماند و نتوان ننگ آن را از تمام مملكت عرب پاك كرد ؟ چون در اين صورت مردم با درهمها و دينارهاى روميان معاملات خود را انجام مى دهند. آنگاه عبد الملك مسلمانان را گرد آورد و با آنان در اين باره مشورت نمود، امّا هيچ كسى پيشنهادى عملى از خود ارايه نداد. در اين حال روح بن زنباع به او گفت: تو خود حلّال اين مشكلات را بخوبى مى شناسى، امّا عمداً نمى خواهى به او وقعى نهى ! عبد الملك گفت: واى بر تو ! او كيست ! روح پاسخ داده « باقر » كه از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است. عبد الملك گفت: راست گفتى، امّا من در نظر خواهى از او ترديد داشتم. سپس وى به عامل خود در مدينه نوشت كه محمّد بن على بن الحسين را با كمال احترام به سوى او روانه كند و به وى دويست هزار درهم براى آماده كردن وسايل سفر و سيصد هزار براى خرجش بدهد و همچنين مخارج لازم براى هر يك از همراهان آن حضرت را به وى بپردازد. وى فرستادۀ پادشاه روم را نيز نگه داشت تا امام باقر عليه السلام از راه برسد و در اين باره با وى مشورت كند و پاسخ او را بگويد.

چون امام رسيدند، عبدالملك ماجرا را به آن حضرت باز گفت. امام باقر به او فرمود :

ص: 542

اين امر بر تو بزرگ نيايد، اين مسأله از دو جهت نا چيز است، نخست آنكه خداوند عز و جل نمى گذارد تا پادشاه روم تهديد خود را در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله عملى كند و دوّم آنكه اين كار چاره دارد.

عبد الملك پرسيد: چارۀ آن چيست ؟ فرمود: همين حالا صنعتگران را بخوان تا پيش رويت سكه هاى درهم و دينار ضرب كنند و تو بفرما كه در يك روى اين سكه ها، سوره توحيد و در روى ديگر نام رسول خدا صلى الله عليه و آله را نقش زنند و در گراگرد سكه ها نام شهر و نيز سالى را كه اين سكه ها در آن ضرب شده ، بنگار و اوزان سى درهم را بدين ترتيب سه قسمت كن كه ده تا از آنها ده مثقال و ده تاى ديگر شش مثقال و ده تاى آخر پنج مثقال و در كل وزن تمام آنها بيست و يك مثقال باشد و آنها را از سى جدا كن بدين ترتيب وزن همه هفت مثقال مى شود.

سنگ ترازوها را شيشه اى قرار ده كه در آنها زياده و نقصان راه نداشته باشد.

وزن درهمها و ده دينارها را هفت مثقال تعيين كن. درهمها در آن موقع كسرويه بودند كه امروز به آنها بغليه مى گويند، زيرا رأس البغل آنها را براى عمر بن خطاب در مقابل سكه كسرويه ضرب كرده بود و بر روى آنها تصوير پادشاه نقش بسته و در زير تخت وى به فارسى نوشته شده بود (نوش خور) يعنى گوارا بخور وزن درهم اين سكه ها پيش از اسلام يك مثقال بود و درهمهايى كه وزن ده تا از آنها شش مثقال و ده تاى ديگر آنها پنج مثقال بود همان درهمهاى سميرى سبك و سنگين بودند و نقش آنها نقش اسب سوار بود.

عبد الملك چنين كرد. محمّد بن على بن الحسين به او دستور داد كه سكه ها را در تمام شهرهاى اسلامى براى معاملات در اختيار مردم قرار دهد و تهديد كند كه هر كس كه در معاملات از غير اين سكه ها استفاده كند، كشته خواهد شد و معامله اش باطل و موقوف است مگر آنكه از سكه هاى اسلامى استفاده كند.

ص: 543

عبد الملك فرمان امام را به كار بست و فرستادۀ پادشاه روم را به كشورش فرستاد و به او گفت: خداوند عز و جل تو را از اقدامى كه در سر دارى مانع شود و من به كار گزارانم در تمام كشور چنين و چنان گفتم سكه ها و طراز رومى را از اعتبار ساقط كردم. به پادشاه روم گفته شد: به تهديدهاى خود در مورد پادشاه عرب جامۀ عمل بپوشان ! پادشاه گفت: من با نامه هايى كه براى او فرستادم مى خواستم خشمگينش كنم چون من بر او قدرت داشتم و سكه هاى رومى در كشور او رايج بود، اينك بر او قدرت ندارم چون مسلمانان با سكه هاى رومى خريد و فروش نمى كنند و عملى كردن آن تهديدها از كسى كه آنها را بر زبان راند، امكان پذير نيست. بدين گونه پيشنهاد محمّد بن على بن الحسين تا امروز بر جاى ماند. آنگاه رشيد آن درهمى را كه در دست گرفته بود به طرف يكى از خدمتگزارانش افكند. (1)

در واقع علم الهى كه پروردگار به سبب اخلاص امام باقر عليه السلام و تلاش فراوان وى در دعا و عمل بدو بخشيده بود، در وراى راهنمايى و ارشاد آن حضرت راهى برتر براى رويارويى با تهديد پادشاه روم بود و همين علم، امام حق را از مدعيانى كه به ناحق اين مقام را به خود اختصاص مى دادند، چه حكام ستمگر و چه علويانى كه بر سر حق ائمه با آنان به نزاع بر مى خاستند، متمايز مى ساخت.

از همين روست كه در تاريخ اهل بيت عليهم السلام مى بينيم كه آنان چگونه شيعيان خود را به اذن خداوند به نور او و به تأييد ملائكه اللّٰه از علم دين و نيز به علم حقايق خفيه مستفيض مى كردند.

آنچه در زير نقل مى شود، برخى احاديث است كه شناخت ما را به مقام1.

ص: 544


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت ، ص13 - 61.

امامت بالاعم، و به درجات والاى امام باقر بالاخص، افزايش مى دهد.

حلبى از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود :عدّه اى بر پدرم وارد شدند و از او پرسيدند: شاخصۀ امام چيست ؟ آن حضرت فرمود: حدّ و شاخصه امام بس بزرگ است. چون بر او داخل شويد حرمتش را پاس داريد و در بزرگداشتش بكوشيد و بدانچه مى آورد ايمان آريد، بر اوست كه شما را هدايت كند و در او خصلتى است كه چون بر او وارد شويد هيچ كسى نمى تواند به خاطر بزرگى و ابهّت وى خيره بدو بنگرد، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين بود و امام نيز چنين است. پرسيدند: آيا شيعيانش را مى شناسد ؟ فرمود: آرى همان ساعت كه آنها را ببيند مى شناسد پرسيدند: پس آيا ما از شيعيان توييم ؟ فرمود: آرى، همه شما. پرسيدند: ما را از نشانه هاى آن آگاه ساز. فرمود: شما را از نامهايتان و نامهاى پدران و قبيله هايتان آگاه كنم ؟ گفتند: آگاه فرما. پس پدرم آنان را از نامهايشان و نامهاى پدرانشان و قبايلشان آگاه فرمود. گفتند :

درست گفتى، پدرم فرمود: آيا آگاه كنم شما را از آنچه در سر داريد ؟ مى خواهيد در بارۀ اين سخن خداوند تعالى كه فرمود: كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّماءِ . بپرسيد ما علم خود را به هر يك از شيعيانمان كه بخواهيم اعطا مى كنيم. آنگاه پرسيد: اينها شما را قانع مى كند ؟ گفتند: ما به كمتر از اين هم قانع مى شويم. (1)

عبداللّٰه بن معاويه جعفرى ماجراى خود را با والى مدينه كه وى را با نامه اى تهديد آميز به سوى امام باقر روانه كرده بود، نقل مى كند. وى مى گويد :

آن حضرت اصلاً از نامۀ والى مدينه بيمناك نشد چون خداوند وى را آگاه ساخته بود كه آن والى بزودى از كار بر كنار مى شود. عبداللّٰه بن معاويه در تفصيل اين4.

ص: 545


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص244.

ماجرا مى گويد: اكنون آنچه را كه با گوشهاى خود شنيده و با ديدگانم از ابو جعفر عليه السلام ديده ام، برايتان نقل مى كنم. بر مدينه يكى از مردان آل مروان فرمانروايى داشت. او روزى در پى من فرستاد چون به نزدش آمدم هيچ كس پيش او نبود. پس به من گفت: اى پسر معاويه من تو را خواندم چون به تو اعتماد دارم و نيز مى دانم كه كسى جز تو پيغام مرا نمى رساند. من مايلم كه تو عموهايت، محمّد بن على و زيد بن حسين، را ديدار كنى و بديشان بگويى كه يا از كارهايى كه از شما خبرش به من رسيده دست برداريد و يا انكار كنيد.

من به قصد ديدار ابو جعفر روانه شدم. او را ديدم كه به طرف مسجد مى رود همين كه به او نزديك شدم لبخندى زد و گفت: اين ستمگر در پى تو فرستاد و به تو گفت: كه به عموهايت چنين و چنان بگو ؟ !

عبداللّٰه گويد: ابو جعفر تمام سخنان والى مدينه را برايم نقل كرد چنان كه گويى خود در آنجا حضور داشته است. سپس به من فرمود: اى پسر عمو، پس فردا از عهدۀ كار او بر مى آييم. او از كار بر كنار و به مصر تبعيد مى شود، به خدا من نه جادوگرم و نه پيشگو، امّا اين خبر به من رسيده است.

عبداللّٰه بن معاويه گويد: به خدا سوگند دو روز از اين ماجرا سپرى نشده بود كه حكم عزل والى مدينه و تبعيد او به مصر به دستش رسيد و كس ديگرى به جاى او منصوب شد. (1)

ابو بصير يكى از ياران خاصّ امام باقر عليه السلام نيز داستان خود را با آن حضرت نقل كرده كه چگونه مراقب كار وى بوده و او را تأديب كرده است وى مى گويد :

در كوفه به زنى قرآن مى آموختم در اين اثنا اندكى به او خيره شدم، پس چون بر ابو جعفر وارد گشتم زبان به نكوهش من گشود و فرمود: هر كه در خلوت6.

ص: 546


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص346.

مرتكب گناه شود خداوند به او بى اعتنا خواهد شد. به آن زن چه گفتى ؟ من از شرم صورتم را پوشاندم و توبه كردم و ابو جعفر فرمود: ديگر چنين نكن. (1)

همچنين ابو بصير روايت مى كند كه چگونه امام باقر چندين سال پيش از روى كار آمدن بنى عبّاس، خبر چيرگى و سلطنت آنها را داده است. وى مى گويد: با امام باقر در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بوديم. تازه امام سجّاد به شهادت رسيده بود. در اين هنگام دوانيقى و داوود بن سليمان به مسجد داخل شدند. اين واقعه قبل از زمانى بود كه حكومت به دست فرزندان عبّاس افتد تنها داوود به نزد امام باقر آمده و آن حضرت از او پرسيد: چه چيز دوانيقى را از آمدن باز داشت ؟ داوود پاسخ داد: او جفا مى كند. امام فرمود: روزها سپرى شود تا آنگاه كه وى بر مردم ولايت كند، وبرگرده حرام سوار شود و خاور و باختر اين ديار را با طول عمر خود مالك مى شود و چنان گنجينه ها از اموال انباشته مى كند كه كسى پيش از او اينقدر گرد نياورده است. پس داوود برخاست و اين خبر را به دوانيقى رساند. دوانيقى به نزد امام آمد و عرض كرد: جز جلال و ابهّت تو هيچ چيزى مانع من از نشستن در كنار شما نبود. اين چه خبرى است كه داوود به من داد ؟ آن حضرت فرمود: آنچه گفتم روى مى دهد. دوانيقى پرسيد: آيا حكومت ما پيش از حكومت شماست ؟ امام باقر فرمود: آرى. دوانيقى پرسيد: آيا پس از من يكى ديگر از فرزندانم حكومت مى كند ؟ امام پاسخ داد: آرى. دوانيقى پرسيد: آيا مدّت حكومت بنى اميّه بيشتر است يا مدّت حكومت ما ؟ آن حضرت فرمود: مدّت حكومت شما، و بچّه هاى شما اين حكومت را به دست مى گيرند و چنان با آن بازى مى كنند كه انگار با توپ بازى مى كنند اين خبرى است كه پدرم به من فرموده است.7.

ص: 547


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص247.

چون دوانيقى به حكومت رسيد از سخن امام باقر عليه السلام در شگفت شد. (1)

خصلتهاى پسنديده

خداوند هيچ بنده اى را براى عهده دار شدن مقام امامت بر نمى گزيند و او را حجّت آشكار خويش بر آفريدگانش قرار نمى دهد مگر آنكه خصلتهاى پسنديده در وجود او به كمال رسيده باشد و در خدا ترسى و اجلال او و نشان دادن اخلاص در بندگى كه در تمام گفتار و كردارش براى خدا الگو و نمونۀ باشد. پس جز به صواب سخن نمى گويد و جز كار نيك انجام نمى دهد.

اگر ما به نقل برخى از خصلتهاى پسنديدۀ امام باقر يا خصال يكى از معصومين عليهم السلام مى پردازيم، براى آن است كه شواهد روشنى بياوريم تا ما را به وجود اين صفات رهنمون شود ما بر سر آن نيستيم كه تمام زندگى امام را در اين صفات خلاصه كنيم و يا فضيلتها و ويژگيهاى پسنديده و والاى او را گرد آوريم.

هرگز، ما از پيش مى دانيم كه زندگى آنان تصويرى واقعى از قرآن كريم است و آنچه ما در بارۀ آنان مى دانيم تمام ابعاد زندگى آنها را در بر نمى گيرد، زيرا معمولاً گوشه اى از ويژگيها و فضايل آنان توجّه مورخان را به خود جلب كرده است و آنان را واداشته تا در بارۀ اين بُعد بيش از ابعاد ديگر بنويسند و از پرداختن به ديگر ابعاد در مقايسه با آن بُعد، دست نگه دارند. مثلاً آنان جنبۀ عبادت را در زندگى امام سجاد عليه السلام بسيار برجسته كرده از آن بسيار سخن گفته اند، امّا بُعد علمى آن حضرت را فروگذارده اند و بر عكس در مورد امام باقر عليه السلام بيشتر به جنبۀ علمى آن حضرت پرداخته اند تا به جوانب ديگر.

بنابر اين ما به ذكر برخى از پرتوهايى كه از زندگى امام باقر بر ما تابيده است ،

ص: 548


1- - بحارالانوار ، ج46 ، ص249.

بسنده مى كنيم و خواننده را وامى گذاريم تا خود با قياس با آنچه ذكر مى شود به ديگر ابعاد نا گفته آن حضرت نيز پى برد.

ابن شهرآشوب در كتاب مناقب در مورد امام باقر مى نويسد :

او راستگوترين و گشاده روترين و بخشنده ترين مردمان بود. در ميان اهل بيت كمترين ثروت و در عين حال بيشترين هزينه را داشت. هر جمعه يك دينار صدقه مى داد و مى فرمود: صدقه روز جمعه به خاطر فضيلت اين روز بر ديگر روزها، دو چندان مى شود. چون پيشامدى غم انگيز به او روى مى نمود زنان و كودكان را جمع مى كرد و آنگاه خود دعا مى كرد و آنان آمين مى گفتند. بسيار ذكر خدا مى گفت. راه مى رفت در حالى كه ذكر خدا مى كرد. غذا مى خورد در حالى كه ذكر خدا مى كرد با مردم سخن مى گفت، امّا اين امر او را از ذكر خدا باز نمى داشت. فرزندانش را جمع مى كرد و به آنان مى فرمود تا سر زدن آفتاب ذكر بگويند. هر كس از آنان را كه مى توانست قرآن بخواند به تلاوت قرآن و هر كس را كه نمى توانست به گفتن ذكر، امر مى فرمود. شيخ مفيد نيز در بارۀ آن حضرت مى گويد: مراتب بخشندگى او در خاص و عام آشكار و بزرگوارى اش در ميان مردم مشهور و با وجود كثرت عيال و متوسّط بودن وضع زندگى اش به تفضيل و احسان شناخته شده بود.

از سليمان بن دمدم نقل شده است كه گفت: آن حضرت از پانصد درهم تا ششصد و تا هزار درهم جايزه مى داد و هيچ گاه از دادن صله به برادران و ديداركنندگان و اميدواران و آرزومندانش به ستوه نمى آمد. هر گاه مى خنديد ، مى فرمود: خداوندا بر من خشم مگير !.

أبى در كتاب نثر الدر مى نويسد: هر گاه فرد دردمند و گرفتارى را مى ديد، زير لب استعاذه مى گفت و هيچ گاه از اهل خانه اش شنيده نشد كه به فقير بگويد :

اى فقير خدا به تو بركت دهد و يا اى فقير اين را بگير بلكه آن حضرت همواره

ص: 549

مى فرمود كه فقيران را با بهترين نامهايشان صدا بزنند. (1)

ابو نعيم اصفهانى به هنگامى كه از امام باقر در كتاب خود (حلية الاولياء) نام مى برد او را با اين صفات وصف مى كند: حاضر، ذاكر، خاشع، صابر ابو جعفر محمّد بن على الباقر. (2)

در بارۀ خشوع فراوان آن امام در برابر خداوند، از افلح، آزاد كردۀ ابو جعفر بشنويم كه چه مى گويد: با محمّد بن على به قصد حج بيرون شدم. چون به مسجد در آمد به خانۀ خدا نگريست با بانك بلند گريست. عرض كردم: پدر و مادر فدايت مردم به شما مى نگرند اى كاش اندكى صداى خود را پايين مى آورديد. امام به من پاسخ داد: واى بر تو اى افلح ! چرا نگريم ؟ ! شايد خداى تعالى در اثر اين گريه بر من به مهربانى بنگرد و فردا در پيشگاهش سر فراز و رستگار شوم. افلح گويد: آنگاه امام طواف كرد و سپس آمد تا نزد مقام نماز گزارد سپس سر از سجودش برداشت و ديدم كه پيشانى آن حضرت از بسيارى اشك، خيس و تر شده است.

افلح مى افزايد: آن حضرت هر گاه مى خنديد، مى فرمود: خداوندا بر من خشم مگير ! (3)

فرزند بزرگوارش امام جعفر صادق عليه السلام در وصف اخلاص و عبادت پدرش چنين مى فرمايد :

پدرم بسيار ذكر خدا مى گفت. من با او مى رفتم، و او ذكر خدا مى گفت. با او غذا مى خوردم و او ذكر خدا مى گفت. با مردم سخن مى گفت، امّا اين امر او را از ذكر خدا باز نمى داشت. زبانش را مى ديدم كه به كامش مى چسبيد و با اين0.

ص: 550


1- - فى رحاب ائمّة أهل البيت - سيرة الباقر ، ص6.
2- - حلية الاولياء ، ص289.
3- - همان مأخذ ، ص290.

وصف پيوسته از گفتن ذكر لا اله الا اللّٰه باز نمى ايستاد. ما را جمع مى كرد و به ما مى فرمود كه تا سرزدن آفتاب ذكر خدا بگوييم و هر يك از ما را كه مى توانست بخواند به تلاوت قرآن فرمان مى داد و هر كه نمى توانست، مى فرمود ذكر بگويد. (1)

امام صادق عليه السلام در همين باره باز مى فرمايد :

من بستر پدرم را مى گستردم و انتظار مى كشيدم تا بيايد. چون او به بسترش مى آمد و مى خوابيد من نيز به سوى بستر خود مى رفتم. شبى او دير كرد و من به جستجويش به مسجد رفتم. مردم همه در خواب بودند. ناگهان پدرم را ديدم كه در مسجد به حال سجده است. در مسجد جز او كس ديگر نبود. ناله اش را مى شنيدم كه مى گفت: پيراسته اى پروردگارا ! تو، به حقيقت پروردگار منى. از روى تعبّد و بندگى تو را سجده مى كنم. معبودا ! كردار من اندك است پس تو خود آن را برايم دو چندان كن. بار الٰها ! مرا از شكنجه ات در روزى كه بندگانت را بر مى انگيزى، در امان نگاه دار و بر من نظر كن كه تو البته توبه پذير و مهربانى. (2)

آن حضرت بسيار به قرآن عشق مى ورزيد و بدان علاقه نشان مى داد و تحت تأثير آيات آن قرار مى گرفت. ابان بن ميمون قداح گويد: ابو جعفر عليه السلام به من فرمود: قرآن بخوان ؟ پرسيدم: از كدام سوره بخوانم ؟ فرمود: از سوره نهم (توبه ). ابان گويد: آمدم كه حواس خود را بر آن سوره متمركز كنم آن حضرت فرمود: از سورۀ يونس بخوان ابان گويد: اين آيه را خواندم :

لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَىٰ وَزِيَادَةٌ وَلاَ يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلاَ ذِلَّةٌ. (3)6.

ص: 551


1- - حلية الاولياء ، ص298.
2- - همان مأخذ ، ص301.
3- - سورۀ يونس ، آيۀ 26.

« براى كسانى كه ايمان آوردند نيكوى و زيادت است و هرگز بر رخسارشان گرد خجالت و ذلّت ننشيند. »

امام با شنيدن اين آيه فرمود: بس است. آنگاه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در شگفتم كه چطور وقتى قرآن مى خوانم پير نمى شوم. (1)

او از كتاب پروردگارش، معارف دينى را الهام مى گرفت تا آنجا كه راويان را وامى داشت تا از وى در بارۀ منشأ قرآنى گفته هايش سؤال كنند. ابو الجارود در اين باره ماجرايى نقل كرده است. وى مى گويد: ابو جعفر عليه السلام فرمود: چون در بارۀ چيزى با شما سخن گفتم مرا از سر چشمه قرآنى آن بپرسيد. سپس فرمود :

خداوند از قيل و قال و تباه شدن مال و بسيار سؤال كردن نهى فرموده است.

پرسيدند: اى فرزند رسول خدا اين مورد در كجاى قرآن آمده است ؟

فرمود: خداوند عز و جل در كتابش مى فرمايد :

لاَ خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِن نَجْوَاهُمْ... (2).

« هيچ خيرى در بسيارى از نجواهاى آنان نيست. »

و مى فرمايد: وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّٰهُ لَكُمْ قِيَاماً (3).

« و اموالى كه خداوند شما را به نگاهبانى آن گماشته به دست سفيهان مدهيد. »

و نيز مى فرمايد: لاَ تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ (4).

« از چيزهايى مپرسيد كه چون براى شما آشكار شود ، بدتان مى آيد و غمناك مى شويد. »1.

ص: 552


1- - حلية الاولياء ، ص303.
2- - سورۀ نساء ، آيۀ 114.
3- - سورۀ نساء ، آيۀ 5.
4- - سورۀ مائده ، آيۀ 101.

چون از احوالش جويا مى شدند، فرصت را غنيمت مى شمرد و پاسخى مى داد كه هم تذكرى بود براى خودش و هم پند و تذكرى براى پرسش كننده ، در اين باره روايت شده است كه به محمّد بن على عليه السلام عرض شد: چگونه صبح كردى ؟ فرمود: صبح كرديم در حالى كه در نعمت غوطه وريم و به گناهان گرفتار. خداوند با ارزانى داشتن نعمتها بر ما، به ما دوستى مى ورزد و ما با ارتكاب معاصى به او خشم مى گيريم در حالى كه ما بدو نيازمنديم و او از ما بى نياز است. (1)

آن حضرت عليه السلام كاملاً به فرمان خداوند تسليم بود. يكى از اصحابش روايت مى كند كه عدّه اى نزد ابو جعفر آمدند و ديدند كه پسر آن حضرت بيمار و خود وى نيز ناراحت و اندوهگين است و آرام و قرار ندارد. ديدار كنندگان گفتند: به خدا قسم اگر به وى مصيبتى رسد، مى ترسيم از او چيزى ببنيم كه خوش نداريم. پس ديرى نپاييد كه صداى شيون و زارى بر آن پسر بلند شد. در اين لحظه امام باقر با رويى گشاده و حالتى متفاوت با آنچه پيش از اين داشت، بر ديدار كنندگانش وارد شد. آنان عرض كردند: فدايت شويم، ما از حالتى كه شما پيش از اين داشتيد، مى ترسيديم (با مرگ اين كودك) حادثه اى پيش آيد كه موجب اندوه و ناراحتّى ما شود ! حضرت به آنان پاسخ داد: ما مايليم كسانى كه به آنان علاقه داريم، سالم بمانند و بهبود يابند. اما هنگامى كه فرمان خدا جارى مى شود به آنچه كه او دوست مى دارد گردن مى نهيم. (2)

آن حضرت از انجام هيچ كردار صالحى فرو گذار نمى كرد. در اين باره روايت جالبى از زبان يكى از اصحاب آن حضرت نقل شده است.

راوى مى گويد: ابوجعفر عليه السلام در تشييع جنازۀ يكى از مردان قريش حاضر شد. من نيز با آن حضرت بودم. مردى بنام عطاء در ميان تشييع كنندگان بود.1.

ص: 553


1- - حلية الاولياء ، ص304.
2- - همان مأخذ ، ص301.

ناگاه زنى فرياد سرداد. عطاء گفت: اى زن اگر ساكت نشوى ما باز مى گرديم، امّا زن خاموش نشد و در نتيجه عطاء بازگشت. راوى مى گويد: به ابو جعفر گفتم :

عطاء بازگشت امام پرسيد: چرا ؟ گفتم :

اين زن فرياد سر داد و عطاء به او گفت: يا خاموش شو يا ما باز مى گرديم و چون اين زن دست از فرياد بر نداشت عطاء هم بازگشت.

امام عليه السلام فرمود: به راه خود ادامه دهيم. اگر ما باطلى را با حق ببينيم و حق را به باطل واگذاريم حق مسلمان را ادا نكرده ايم. چون بر جنازه نماز گزارده شد ، صاحب عزا به ابوجعفر عرض كرد: باز گرد كه تو پاداش خود را گرفتى خداوند تو را بيامرزد. تو نمى توانى راه بروى، امّا آن حضرت از بازگشت امتناع ورزيد. به آن حضرت عرض كردم: صاحب عزا به تو اجازۀ بازگشت داد و من حاجتى دارم كه مى خواهم آن را از شما در خواست كنم :

آن حضرت پاسخ داد: من با جنازه مى روم. ما به اجازۀ او نرفتيم و به اجازۀ او هم باز نمى گرديم بلكه اين فضل و پاداشى است كه ما آن را طلب كرده بوديم.

انسان تا آن اندازه كه به دنبال جنازه مى رود، پاداش آن را دريافت مى كند. (1)

معاشرت آن حضرت با ديگران در نهايت ادب و بزرگوارى بود. به عنوان مثال ابو عبيده از ادب امام باقر عليه السلام به هنگام سفر روايتى نقل كرده و گفته است :

من رفيق راه ابو جعفر بودم. ابتدا من سوار مى شدم و سپس آن حضرت. پس چون هر دو بر پشت مَركب سوار مى شديم، سلام مى كرد و احوال مى پرسيد مانند كسى كه انگار تا اين لحظه دوستش را نديده بود و با من مصافحه مى كرد و به هنگام پايين آمدن، پيش از من فرود مى آمد و چون هر دو قرار مى يافتيم ، سلام مى داد و احوالپرسى مى كرد چنان كه گويى تازه دوستش را ديده است.1.

ص: 554


1- - حلية الاولياء ، ص301.

پس به او عرض كردم: اى فرزند رسول خدا كارى مى كنى كه پيشينيان ما چنين نكرده اند و اگر حتّى يك بار هم اين كار را بكنند، بسيار است.

امام فرمود: « آيا نمى دانى در مصافحه چه چيزى (نهفته) است ؟ دو مؤمن كه با يكديگر برخورد مى كنند و يكى از آنها با ديگرى مصافحه مى كند گناهان آن دو فرو مى ريزد چونان كه برگ از درخت مى ريزد و خداوند تا زمانى كه آن دو از هم جدا شوند به آن دو مى نگرد. (1) »

در رفتار با مردم نكو كار و عفيف و پاكدامن بود. بدين سان از گناه ديگران تا آنجا كه مى توانست چشم مى پوشيد و همين بهترين اثر را در دل مردمان مى گذاشت.

روزى مردى مسيحى (از روى طعنه) به آن حضرت گفت: تو بقرى (گاوى)؟

امام فرمود: نه من باقرم. باز مرد به قصد طعنه گفت: تو فرزند آشپزى ؟

امام فرمود: آشپزى حرفۀ مادرم بود. مرد باز گفت: تو پسر آن زن سياه چرده زنگى بد اخلاقى ؟

حضرت پاسخ داد: اگر تو راست مى گويى خداوند او را بيامرزد و اگر تو دروغ مى گويى خداوند تو را بيامزرد !

مرد نصرانى از اخلاق امام باقر مات و مبهوت ماند و همين امر او را واداشت تا به دست امام باقر به دين اسلام تشرّف يابد. (2)

رفتار آن حضرت با مستضعفان با نرمى و مهربانى متمايز بود. فرزندش امام صادق مى فرمايد :

هنگامى كه كارى را به غلامان خود مى سپاريد و بر آنان سنگين مى آمد، با ايشان در انجام آن همكارى كنيد. همانطوريكه پدرم، امام باقر عليه السلام، وقتى به9.

ص: 555


1- - حلية الاولياء ، ص289.
2- - حلية الاولياء ، ص289.

خدمتكاران خود دستورى مى داد، پس مى نگريست اگر آن كار سنگين بود مى گفت بسم اللّٰه و با آنان همكارى مى كرد و اگر سبك بود از آنان دور مى شد. (1)

چه بسا كار كردن آن حضرت در مزرعه اش به همين خاطر بوده است، زيرا ائمه بر اين باور بوده اند كه كار و كوشش امرى محبوب در نزد خداست و آنها را به بارگاهش نزديكتر مى كند.

در اين باره امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه محمّد بن مكدر مى فرمود: من گمان نمى كردم كسى همانند على بن الحسين جانشين شايسته اى از خود به يادگار گذارد تا آنكه فرزندش محمّد بن على را ديدم. خواستم او را پندى داده باشم، امّا او مرا اندرز گفت. يارانش به وى گفتند: او تو را چه پندى فرمود ؟ گفت: در يكى از ساعتهاى بسيار گرم روز به يكى از نواحى مدينه رفته بودم. در آنجا محمّد بن على را كه مردى تنومند بود، ديدم. او به دو غلام سياه يا دو نفر از دوستانش تكيّه داده بود. به خودم گفتم: بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا مى كوشد ؟ !

خدا را شاهد گرفتم كه به او اندرز دهم. پس نزديك او شدم و بر وى سلام كردم. او كه بسيار عرق كرده بود، باگشاده رويى سلام مرا پاسخ داد. به او گفتم :

خداوند اصلاحت كند ! بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا مى كوشد شايد در اين حالت مرگت فرا رسد ؟ ! امام خود را از دست غلامانش رها كرد و سپس بر پاى خويش ايستاد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اين حالت مرا دريابد، در حالى نزد من آمده است كه به طاعت خداوند مشغولم و بدين وسيله خود را از تو و ديگران بى نياز سازم، امّا من از اين مى ترسم كه مرگم زمانى فرا رسد كه به نا فرمانى خداوند مشغول باشم. من با3.

ص: 556


1- - حلية الاولياء ، ص303.

شنيدن اين سخن عرض كردم: خدايت رحمت كند ! من مى خواستم شما را نصيحت گويم، امّا شما مرا اندرز داديد. (1)

امام مى توانست از خدمتگزارانش در كار سر و سامان دادن به كشتزارش استفاده كند، امّا او دوست مى داشت براى تحصيل معاش خانواده اش كوشش كند و خود را به رنج اندازد.

به عنوان خاتمۀ سخن، به نقل حديثى از امام صادق عليه السلام در بارۀ نحوه برخورد پدرش مى پردازيم: ابو جعفر عليه السلام به هنگام شهادت، غلامان بد خويش را آزاد كرد و خوبان آنها را نگاه داشت. من گفتم: اى پدر اينها (بدان) را آزاد مى كنى و آنها (خوبان) را نگاه مى دارى ؟ فرمود: اينان از من اندوهناك شده اند پس اين در برابر آن. (2)

بدين سان امام باقر به عنوان والاترين و جاودانه ترين نمونۀ خصال و اخلاق پسنديده در آمد. اين در حالى است كه مى توان يقين داشت كه راويان، بى ترديد جز موارد اندكى از ابعاد زندگى نورانى و آكنده از حكمت و هدايت حضرتش را براى ما نقل نكرده اند.

سلام و درود جاويد الهى همواره بر او باد !0.

ص: 557


1- - حلية الاولياء ، ص287.
2- - همان مأخذ ، ص300.

دوران زندگى امام باقر عليه السلام

با نگاهى گذرا به دوران زندگى امام محمّد باقر در مى يابيم كه پيش از وزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموى پس از وفات امام باقر پايان داد و منجر به روى كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوت و آرامشى آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.

از طريق شواهدى كه از رويدادهاى زندگى آن حضرت در دست داريم ، مى توان سيماى آن روزگار را بخوبى لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاى سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهى يافت.

اوّلاً : وجود پديده اى به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى كه اصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازه اى نيز به توفيقهاى جزئى در اين راه نائل شد. با اين همه وى، به دلايلى نتوانست كاملاً به موفقيّت برسد.

او بسيار دير به روى كار آمد. چون گروههاى اسلامى كه با حكومت اموى سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ريشه دوانيده بودند و فريب اين بازى سياسى را نمى خوردند. در رأس اين گروهها بايد از شيعيان اهل بيت عليهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بينش سياسى بر خوردار بودند كه عمر بن عبد العزيز

ص: 558

يا عبداللّٰه مأمون نمى توانستند، در آنها تأثير بگذارند. اين آگاهى سياسى شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقايق اسلام از سوى ائمه عليهم السلام دانست. يكى از بارزترين اين حقايق آن بود كه حكومت نه ارثى است، نه مى توان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايد به امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر است كه به يارانش مى فرمايد: ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مى كنند. امام اين عبارت را پيش از رسيدن وى به قدرت بيان كرده بود.

به حديث زير توجّه فرماييد :

ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بن عبد العزيز وارد شد. او دو جامۀ رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه داده بود.

امام عليه السلام فرمود :

« اين جوان نرمى پيشه مى كند و عدالت را آشكار مى سازد و چهار سال زندگى سپس مى ميرد و زمينيان بر او مى گريند و كروبيّان نفرينش مى كنند و نيز فرمود: در جايگاهى مى نشيند كه حق او نيست. سپس عبد الملك به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كار گرفت ». (1)

امام باقر عليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مى دانست چون مقام خلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.

صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّت اهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود، به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براى حسن سلوك نظام كافى نمى دانستند ، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطل قرار داشت و ائمه همچون انبيا مى خواستند جامعه را از ريشه و بنياد اصلاح كنند.1.

ص: 559


1- - حلية الاولياء ، ص251.

حديث زير از شيوۀ نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بن عبد العزيز مربوط مى شود، پرده بر مى دارد.

روزى عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفر از دانشمندان آن ديار را به سوى من روانه كن تا از آنان در بارۀ روش تو پرس و جو كنم. عامل وى دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاع آنان رساند.

دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستند و گفتند: ما كار و خانواده داريم و نمى توانيم آنها را رها كنيم عدالت خليفه هم اقتضا نمى كند كه ما را به اجبار به اين كار وادارد، ولى ما يك تن را به نمايندگى از ميان خود ، انتخاب كرده به سوى او گسيل مى داريم و عقيدۀ خود را به او مى گوييم تا به آگاهى خليفه رساند. سخن او همان سخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد را به نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد ، به وى سلام گفت و نشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن.

خليفه گفت: چرا ؟ تو يا سخن حقى مى گويى كه اينان تصديقت مى كنند و يا باطلى مى گويى كه اينان تكذيب مى كنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اين پيشنهاد را نمى دهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخنى ميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.

خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به او گفت :

حرف بزن ! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيده است ؟ خليفه دير زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آيا پاسخى ندارى ؟ خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا ؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نص خدا و رسولش، دروغ گفته ام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهى گفت ما اهل مشرق از اين امر بى اطلاع بوده و بر آن اجماع نكرده ايم و اگر بگويم آن را از پدرانم به ارث برده ام خواهى گفت كه پدرت فرزندان بسيارى داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از

ص: 560

اين ميراث بر خوردار شده اى ؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردى كه اين حق از آن كس ديگرى جز توست. اكنون اجازه مى دهى كه به ديار خودم باز گردم ؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودى. بگو تا ببينم از اين پس چه مى گويى ؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاى پيشين به ستم و ناروا دست مى آلودند، زور مى گفتند و غنيمتهاى مسلمانان را به خود اختصاص مى دادند حال آنكه من پيش خود پى بردم كه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسى در نزد خلفاى پيشين بدتر از مؤمنان نبود. از اين رو بود كه من پذيراى منصب خلافت شدم.

مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمى شدى و كس ديگرى به خلافت مى نشست و همان كردار خلفاى پيشين را در پيش مى گرفت آيا چيزى از گناهان او بر تو نوشته مى شد ؟ عمر گفت: هرگز.

مرد گفت: پس مى بينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتى ديگرى را فراهم ساختى و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتى ديگرى را مهيّا كردى !

عمر بن عبد العزيز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شما و اوسط ما به دست اوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما به دست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود ما را بس است و خوب تكيه گاهى است.

موضع امام باقر عليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه از فرصت به دست آمده در آن دوران براى تبليغ مكتب و نصيحت كار گزاران بخوبى بهره بردارى مى كرد. آن حضرت مى كوشيد تا بدون آنكه كليد نظام اموى را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكن است اصلاح كند. حديث زير

ص: 561

يكى از اين فرصتهاى به دست آمده را در برابر ديدگان ما به نمايش مى گذارد :

« هشام بن معاذ مى گويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزد او نشسته بوديم. مُنادى خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمى دارد به درگاه آيد. پس محمّد بن على يعنى باقر عليه السلام به درگاه آمد. مزاحم، پيشكار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است. عمر گفت: او را داخل كن. در حالى كه عمر داشت اشك چشمش را با دست پاك مى كرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسيد :

« چرا مى گريى ؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرا به گريه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود: اى عمر ! دنيا يكى از بازارهاست برخى از اين بازار چيزى را كه بديشان سود مى رساند بر مى گيرند و بيرون مى روند و بعضى با چيزى كه زيانشان مى رساند، از آن خارج مى شوند و چه بسيار مردمانى كه دنيا آنان را بمانند چيزى كه ما در آنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و با بارى از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براى رسيدن به آنچه كه در آخرت دوست مى داشتند ، توشه اى بر نگرفتند و از آنچه كه نا خوش مى داشتند، دورى نگزيدند. گروهى ، آنچه جمع كرده بودند به كسانى قسمت شد كه آنها را ستايش نمى كنند. و به سوى كسى روانه شدند كه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايسته ايم اگر به اين اعمالى كه به آنها غبطه مى خوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به اين اعمالى كه از ارتكاب آنها مى ترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.

از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست دارى هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فرا روى خويش بگذار و به آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد بنگر و در جستجوى تعويض از آنها باش. به سوى كالايى مرو كه بر پيشينيان سودى

ص: 562

نداشته و تو اميد دارى كه براى تو سود كند. از خدا بترس اى عمر ! درها را بگشاى و در بانها را بردار و ستمديده را يارى كن و حقوق تباه شدۀ مردم را به ايشان باز گردان. سپس فرمود: سه چيز است كه در شخصى باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...

در اين هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته از خاندان نبوّت. امام باقر عليه السلام فرمود: آرى، اى عمر كسى كه چون خشنود شد خشنودى اش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شد خشمش او را از جادۀ حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزى كه از آن او نيست، دست دراز نكند.

پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت:بسم اللّٰه الرحمن الرحيم اين نامه اى است مبنى بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن على رسيدگى كرد و فدك را به او باز پس داد.

ثانياً - چنين به نظر مى رسد كه بنى اميّه به خاطر باز تابهاى منفى جريان كربلا، از كشتن خاندان على عليه السلام به صورت آشكار امتناع مى ورزيدند. از طرفى ائمه عليهم السلام نيز به نوبۀ خود شرايط را براى ايجاد يك نهضت خونين مناسب نمى ديدند. داستان زير كه از زبان يكى از راويان نقل شده، گواه درستى اين ادعاست.

پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله با امام باقر به منازعه بر خاست به قصد چاره جويى به سوى خليفۀ اموى (عبد الملك بن مروان ) رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو كه وانهادنش به صلاح تو نيست ، به نزدت آمده ام.

عبد الملك نيز نامه اى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كه محمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: به نظرم اگر تو را

ص: 563

مسئول كشتن او كنم، هر آينه وى را خواهى كشت ؟ زيد پاسخ داد: بلى همين طور است.

امّا والى مدينه متوجّۀ مطلب شد و به خليفه نوشت مردى را كه تو مى خواهى، امروز در روى زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وى يافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مى خواند و پرندگان و وحوش در اثر شيفتگى به صدايش به گرد محراب او جمع مى آيند. قرائت و كتابهاى او همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترين و خوش قلب ترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والى همچنين افزود: من دوست ندارم كه امير المؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سر نوشت هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سر نوشت خود را دگرگون سازند...

بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كرد و پس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وى را دستگير و زنجير كرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمى خواهم دست خود را به خون يكى از شما آلوده كنم ، هر آينه تو را مى كشتم. آنگاه نامه اى به امام باقر نوشت و در آن گفت پسر عمويت را به نزدت مى فرستم، در تربيتش بكوش. (1)

از اين قصه مى توان پى برد كه حكام بنى اميّه تا آنجا كه ممكن بود، از كشتن فرزندان حضرت على عليه السلام، به صورت آشكار، خود دارى مى ورزيدند.

مخالفت علنى با حكومت بنى اميّه، مسأله اى معروف و آشكار بود. تاريخ برخى از اين نمونه ها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دو مورد اشاره مى كنيم :

1 - ديلمى در كتاب اعلام الدين، داستان جالبى نقل كرده است. وى مى نويسد:1.

ص: 564


1- - حلية الاولياء ، (با اختصار) ، ص329 - 331.

مردى به عبد الملك بن مروان گفت: آيا به من امان مى دهى ؟ عبد الملك گفت: آرى. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تو رسيده به نص خدا و رسولش بوده است ؟ عبد الملك گفت: نه، مرد پرسيد: آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت داده اند ؟ عبد الملك پاسخ داد نه. مرد باز پرسيد :

پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به خلافت تو راضى شده اند ؟ عبد الملك گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهل شورا تو را برگزيده اند ؟ عبد الملك گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنين نيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شده اى و تمام امكانات مسلمانان را تنها به خود اختصاص داده اى ؟ عبد الملك گفت: آرى چنين است.

مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را امير المؤمنين ناميدى ؟ در حالى كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميرى بر گزيده اند ! ! عبد الملك به وى گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مى كشم. مرد گفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست. سپس از نزد او خارج شد. (1)

2 - شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالى، حكايت ديگرى در اين باره نقل كرده است :

عبد الملك بن مروان در مكّه براى مردم سخنرانى مى كرد. يكى از كسانى كه در اين مجلس حضور داشته نقل مى كند كه چون عبد الملك به پند و اندرز در خطبه اش رسيد. مردى در برابرش برخاست و گفت: آهسته، آهسته شما خود امر مى كنيد و امرى نمى پذيريد. نهى مى كنيد و خود باز نمى ايستيد. پند مى دهيد و خود پند نمى گيريد، پس آيا ما به سيرۀ شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم ؟ ! اگر بگوييد از سيرۀ ما پيروى كنيد پس جواب دهيد كه چطور5.

ص: 565


1- - حلية الاولياء ، ص335.

مى توان از سيرۀ ستمگران پيروى كرد و چه دستاويزى است در پيروى از گنهكارانى كه مال خدا را چون غنيمت دست به دست مى گردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرار مى دهند ؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد و نصيحت ما را بپذيريد پس بگوييد كه چگونه كسى كه خود محتاج نصيحت و پند است، مى تواند ديگرى را اندرز گويد ؟ ! يا چگونه اطاعت كسى كه عدالتش ثابت نشده واجب است ؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريم موعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ما كسانى كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شما شناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيد و آزادشان سازيد تا كسانى را كه در شهرها سر گردان ساخته ايد و آنان را از خانه و كاشانۀ خود رانده و در بيابانها آواره كرده ايد باز گردند و اين مهم را عهده دار شوند.

به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروى نخواهيم كرد و شما را در مال و جان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تا به روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانۀ زمان پر شود و مدّت به پايان رسد و رنج و محنت خاتمه پذيرد براى هر يك از قيام كنندگان شما روزى است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاب است كه به ناچار بايد آن را بخواند. هيچ خرد و كلانى در اين كتاب فرو گذار نشده و هر چه كرده ايد در آن گرد آمده است و بزودى ستمگران خواهند دانست كه به چه جايگاهى بازگشت مى كنند. راوى اين ماجرا گويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم برده وى را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعى است كه ما از اين مرد داريم و از آنچه پس از اين ماجرا بر سر وى آمد، نا آگاهيم. (1)7.

ص: 566


1- - حلية الاولياء ، ص237.

حادثة دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براى حركت از مدينه به سوى شام از چگونگى رابطۀ امام با دستگاه سياسى وقت و مسائلى كه از آنها در فشار بود و نيز شيوۀ مبارزه آن حضرت با اين دستگاه پرده بر مى دارد.

ما در اينجا به ذكر روايتى تاريخى مى پردازيم تا خوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اين واقعه، روايات و مدارك مختلفى در دست است، ولى ما روايتى را كه از همه مفصل تر است، برگزيده ايم.

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود :

« در يكى از سالها هشام بن عبد الملك به سفر حج رفت در اين سال محمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند. امام صادق فرمود :

سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبرى فرستاد و ما را بدو بزرگ و گرامى داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگان و خلفاى او هستيم.

پس خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و تيره روز آن كه با ما به دشمنى برخيزد و ستيزه جويد.

سپس گفت :

مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وى بر ما خرده اى نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينه شديم. پس پيكى به عامل مدينه فرستاد مبنى بر اينكه پدرم و مرا نيز به دمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتند و در روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بود و سپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ايستاده بودند، نشانه اى برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وى، به سوى آن تير مى انداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم ،

ص: 567

هشام پدرم را صدا زد و گفت :

اى محمّد ! با پيران قومَت به سوى نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخ داد :

من براى تيراندازى پير شده ام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معاف دارى ؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى كه ما را به دين خود و پيامبرش عزّت بخشيد تو را معاف نمى كنم. سپس به پير مردى از بنى اميّه اشاره كرد كه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّۀ كمان نهاد و كمان را كشيد و تير انداخت. تير درست در وسط هدف نشست. آنگاه براى دوّمين بار تيرى انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آن شكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكى در دل ديگرى مى نشست. هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت: بسيار عالى بود ! اى ابو جعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجم هستى. چرا فكر مى كنى كه براى اين كار پير شده اى ؟ آنگاه از آنچه گفته بود، پشيمان شد.

هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيه صدا نكرده بود ! او به پدرم توجّه كرد و اندكى به سرزير افكندۀ غرق در انديشه شد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طول انجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پى برد. عادت پدرم چنان بود كه وقتى خشمگين مى شد، به آسمان مى نگريست و چنان خشم آلوده مى نگريست كه بيننده مى توانست غضب را در چهرۀ او آشكار ببيند. چون هشام متوجّۀ خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.

پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشام نزديك شد، وى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست خويش نشانيد.

سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرم نشانيد. آنگاه به پدرم روى كرد و گفت: اى محمّد ! قريش تا هنگامى كه كسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مى كند. خداوند جزايت دهد ! چه كسى اين گونه به تو تير اندازى آموخت ؟ و در چند سالگى آموختى ؟

ص: 568

پدرم فرمود: مى دانى كه اهل مدينه همه اين گونه اند. من نيز در ايام جوانى به تير اندازى روى آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه از من تقاضا كرد دو باره دست به تير و كمان بردم.

هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شده ام هرگز چنين تير اندازى نديده بودم و گمان نمى كنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هم مى تواند مانند تو تير اندازى كند ؟ پدرم فرمود :

« ما همه (ويژگى) تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرش صلى الله عليه و آله در آيۀ :

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً (1) « امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم. » فرود آورده است، به ارث مى بريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيم وديگران از آن محروم، خالى نباشد.

امام صادق عليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشم راستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهره اش سرخ شد. اين نشانۀ خشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت :

مگر ما بنى عبد مناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست ؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود به ما بهره اى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشام پرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجرۀ عبد مناف بر نگزيد و به سوى تمام مردم چه سرخ و چه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارث چيزى شديد كه از آنِ كس ديگرى جز شما نيست ؟ حال آنكه رسول خدا به سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود :3.

ص: 569


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 3.

وَللّٰهِ ِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ (1) « ميراث آسمانها و زمين از آن خداست. » پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرى نيست و شما هم پيامبر نيستيد ؟

پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود :

لَاتُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ (2) « با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى. » كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بود خداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.

از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مى گفت. پس خداوند آيه اى در اين باره فرو فرستاد و فرمود :

وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ (3) « و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت » . رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كه گوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابى طالب در كوفه فرمود :

رسول خدا صلى الله عليه و آله هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب داشت.

رسول خدا صلى الله عليه و آله تنها امير المؤمنين عليه السلام را كه گرامى ترين مردم در نزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوند پيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نه كس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسرار به ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.

هشام گفت: على ادعا مى كرد كه علم غيب مى داند حال آنكه خداوند2.

ص: 570


1- - سورۀ حديد ، آيۀ 10.
2- - سورۀ قيامت ، آيۀ 16.
3- - سورۀ حاقّه ، آيۀ 12.

هيچ كس را به غيب خويش راه نمى داد. پس على از كجا چنين ادعايى مى كرد ؟ پدرم پاسخ داد :

خداوند بلندمرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشته و آنچه تا روز قيامت واقع مى شود در آن آمده است چنان كه خود فرموده است :

وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَىٰ لِلْمُسْلِمِينَ (1) « ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كند و هدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد. » و نيز فرموده است :

وَكُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (2) « و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد » آورديم. و نيز گفته است :

مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْ ءٍ (3) « و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم. » و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانى اش چيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبر صلى الله عليه و آله على را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسل و تكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند. او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانواده ام حرام است كه به عورتم بنگرند مكر برادرم على كه او از من است و من از اويم. آنچه براى على است براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين من و تحقق بخشنده وعدۀ من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويل قرآن مى جنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمام قرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه8.

ص: 571


1- - سورۀ نحل ، آيۀ 89.
2- - سورۀ يس ، آيۀ 12.
3- - سورۀ انعام ، آيۀ 438.

رسول خدا به اصحابش فرمود :

داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين رو بود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد. عمر به على گواهى مى داد و حال آنكه ديگران او را منكر مى شوند !

هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چه مى خواهى ؟ پدرم فرمود :

خانواده و فرزندانم را رها كرده ام در حالى كه آنان از خروج من دل نگرانند.

هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان به انس و آرام تبديل مى كند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنان باز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى را كه پدرم كرد انجام دادم.

سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوى در بارگاه او بيرون شديم.

ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاى ميدان عدّۀ بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند ؟

در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناى ايشان است كه سالى يك روز به اينجا مى آيد و مردم از وى فتوا مى خواهند و او نظر مى دهد.

در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيز چنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشت سر پدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستور داد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مى كند شمارى از مسلمانان گرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود، ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّه اى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده بر او سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. ياران آن مرد و پدرم دور آن مرد

ص: 572

جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمند مسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت: آيا از مايى يا از اين امّت مرحومه ؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّت مرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندان آنهايى يا از جاهلانشان ؟

پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سخت مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد: بپرس.

مرد پرسيد: از كجا ادعا مى كنيد كه اهل بهشت مى خورند و مى نوشند، امّا حدثى از آنها سر نمى زند و بول نمى كنند ؟ دليل شما به آنچه ادعا مى كنيد چيست ؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.

پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذا مى خورد، امّا از وى حدثى سر نمى زند.

دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى ؟ !

پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم. اصحاب هشام اين گفتگوها را مى شنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت: آيا از تو پرسش ديگرى كنم ؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مى كنيد كه ميوۀ بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد بهشتيان از بين نمى رود ؟ دليل شما بر آنچه ادعا مى كنيد چيست ؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.

پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اين ادعا خاك ماست كه همواره، تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد تمام مردم دنيا از بين نمى رود.

دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّت مضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى ؟ پدرم گفت: گفتم: از جاهلان آنان نيستم.

دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسألۀ ديگرى بپرسم ؟ پدرم فرمود: بپرس ،

ص: 573

گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شب محسوب مى كنند و نه جزو اوقات روز ؟

پدرم به او پاسخ داد: اين همان ساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مى يابد و شب زنده دار در آن مى خوابد و بى هوش در آن بهبود مى يابد. خداوند اين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كه براى آخرت فعاليت مى كردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كه آخرت را ترك كرده اند حجتى بالغ قرار داده است.

امام صادق عليه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادى كشيد و آنگاه گفت: تنها يك پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالى مى كنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى.

پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهى شكست.

مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هر دو يك روز به دنيا آمده و در يك روز هم از دنيا رفته اند، امّا يكى از آنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد ؟

پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدند و چون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بر دراز گوشش سوار بود به قريه اى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشت و گفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهد ساخت ؟ ! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتش كرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت و يك صد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او را عينا با همان دراز گوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير به خانه اش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كرد كه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان

ص: 574

عزيره و نيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پير شده بودند خاطره نقل مى كرد و آنان آنچه را كه او مى گفت، به خاطر مى آوردند و مى گفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاى بسيار گذشته است، خبر دارى ؟ !

عزيره، كه آن هنگام پير مردى 125 ساله بود، گفت: نديدم جوان بيست و پنج سال اى به آنچه ميان من و برادرم « عزير » در ايام جوانيمان گذشته، بيشتر از تو مطلع باشد ! آيا تو از آسمان آمده اى ؟ يا از اهل زمينى ؟ عزير پاسخ داد :

اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكه خدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد ، به واسطه سخنى كه گفتم مرا يك صد سال ميراند و سپس دو باره زنده ام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كه خداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آب و خوراكى است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداوند دو باره آنها را همان گونه كه بوده اند، اعاده فرموده است. در اين هنگام آنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سال زيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.

در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگر مسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر از مرا پيش من آورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پردۀ حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد و مسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علوم ما احاطه دارد و چيزهايى مى داند كه ما نمى دانيم. نه به خدا سوگند ديگر يك كلمه هم با شما سخنى نمى گويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزد شما نخواهم آمد.

همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اين ماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و به سوى منزلى كه

ص: 575

در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پيك هشام در آنجا به ديدار ما آمده و جايزه اى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور داد كه از هم اينك به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظه اى درنگ نكنيم، زيرا مردم در بارۀ مباحثه اى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند (و هشام از اين مى ترسيد ).

ما بر مركوبهاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ما پيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرار داشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسران ابو تراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهار مى كنند دروغگويند بر من وارد شدند.. و زمانى كه آنان را روانه مدينه كردم، نزد كشيشان وراهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و از اسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوند خويشى اى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اين رو هر گاه نامۀ مرا خواندى در ميان مردم بانگ سرده. ذمۀ خود را از كسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستند برداشتم، زيرا اينان مرتد شده اند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دو و مركوبها و غلامهايشان و كليۀ همراهانشان را به بدترين شكل بكشد !

امام صادق عليه السلام فرمود: پيك به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اين شهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيۀ كند و براى مركوبهايمان علف و براى خودمان خوراك فراهم سازد. چون غلام ما به دروازۀ شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و نا سزايمان گفتند و از على بن ابى طالب عليه السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شما نمى توانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست. اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همۀ خلق ! !

ص: 576

غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخن گفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود :

از خدا بترسيد و درشتى مكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مى گوييد. به سخنان ما گوش فرا داريد.

پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كه شما مى گوئيد هستيم در را به رويمان بگشايد و همچنان كه با يهود و نصارى و مجوس خريد و فروش مى كنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنان پاسخ دادند: شما از يهود و نصارى و مجوس بدتريد، زيرا اينان جزيه مى دهند، امّا شما اين را هم نمى پردازيد.

پدرم به آنان گفت: در به روى ما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مى گيريد از ما نيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمى گشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تا آنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شما بميرند.

پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشى خويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود: جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالا رفت مردم مدين آن حضرت را مى ديدند كه چه مى كند چون بر فراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپس انگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: وَإِلَىٰ مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً « وبه سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم... » تا بَقِيَّةُ اللّٰهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ (1)« بقيّت خداوند شما را بهتر است اگر مؤمن باشيد » را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللّٰه در زمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود.6.

ص: 577


1- - سورۀ هود ، آيۀ 86.

باد وزيد و صداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنان رساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم بر آنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردى سالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه بروى كوه ايستاده بود، نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد. اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيب عليه السلام به هنگام دعوت قوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرود نياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.

همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفته نيست..

مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمام ماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجا رخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پير مرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد ). و نيز به عامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّا هشام در گذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند. (1)ى.

ص: 578


1- - بحار الانوار ، ص306 - 313 به نقل از دلايل الامامه ، محمّد بن جرير طبرى امامى.

شهادت امام باقر عليه السلام

اشاره

امام محمّد باقر عليه السلام پس از 18 سال، رهبرى و ارشاد خلق، در حالى كه از عمر مباركش 57 بهار گذشته بود با قلبى آكنده از رضايت و خشنودى دعوت حق را لبيك گفت و چشم از جهان فرو بست.

در نخستين روز از ماه رجب سال 114 هجرى، خاندانش گرد بستر او جمع آمده بودند. زهرى كه از طريق زينى كه بر آن مى نشست در بدن وى نفوذ كرده بود، هر لحظه بيشتر و بيشتر تأثير خود را آشكار مى ساخت در اين حال آن حضرت، به فرزند و وصى برومندش امام صادق عليه السلام نگريست و بدو فرمود :

« شنيدم على بن الحسين مرا از پس ديوار صدا مى زند و مى گويد: محمّد ! بيا، بشتاب و گفت: فرزندم ! اين شبى است كه بدان وعده داده شده، ظرفى كه در آن وضو مى گرفت نزديكش بود، پس فرمود: بريزش بريزش. برخى گمان بردند كه او از خمس مى گويد.

پس فرمود: فرزندم بريزش. چون آن را ريختيم نا گهان ديديم كه در آن موشى است ».

امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصيّت كرد كه او را در سه جامه

ص: 579

كفن كند. يكى جامۀ نوى كه در روزهاى جمعه با آن نماز مى خواند، و دوّم جامه اى ديگر و سوّم يك پيراهن. او همچنين وصيّت كرد كه قبر را براى او بشكافند و افزود: اگر به شما گفته شود كه براى رسول خدا لحد گذاشتند ، بدانيد كه راست مى گويند.

آن حضرت وصيّت كرد كه قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر از سطح زمين آورند و بر آن آب بپاشيد و از اموالش به قدرى وقف كنند كه زنان نوحه گر بيست سال در منى نوحه گرى كنند.

چون آن حضرت درگذشت، مدينه منوره يكپارچه غرق در شيون و ماتم شد. از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود :

« مردى چندين مايل از مدينه دور بود. او در خواب ديد كه به او گفته مى شود. برو و بر ابو جعفر [ امام باقر ] نماز بگزار كه فرشتگان غسلش داده اند.

آن مرد به مدينه آمد و ديد كه ابو جعفر از دنيا رفته است ».

پس از آنكه آن حضرت را شستشو دادند و كفن كردند، وى را به قبرستان بقيع آورده در كنار آرامگاه پدرش، امام زين العابدين عليه السلام، و نيز در جوار قبر عموى پدرش، امام حسن مجتبى عليه السلام، به خاك سپردند. (1)

درود خدا بر او باد روزى كه به دنيا آمد و روزى كه مسموم از دنيا رفت و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد.

سخنان تابناك و اندرزهاى حكيمانه

كتابهاى معارف سرشار از سخنان تابناك آن حضرت است. زيرا او شكافندۀ

ص: 580


1- - در بارۀ وفات و سن آن حضرت اختلافاتى وجود دارد و آنچه در اينجا نقل شد با استناد به برخى از رواياتى است كه در بحار الانوار ، ج46 ، ص112 - 120 ذكر شده است.

دانش، در خاندان رسالت بود. ولى ما در اينجا تنها به ذكر پرتوهايى از اين انوار تابناك پسنده مى كنيم باشد كه خداوند دلهاى ما را بدانها روشنايى بخشد و حقيقت جانهايمان را به ما نشان دهد و ما را به راه راست و استوار خود ، رهنمون شود.

اينك با هم اندرزهاى حكيمانۀ امام باقر عليه السلام به يكى از اصحابش به نام جابر بن يزيد جعفى را از نظر مى گذرانيم :

« تو را به پنج چيز سفارش مى كنم: اگر مورد ستم واقع شدى تو ستم مكن ، اگر به تو خيانت شود تو خيانت مكن ، اگر به تو دروغ گويند تو دروغ مگو ، اگر تو راستودند شاد مشو و اگر نكوهشت كردند بى تابى مكن و در بارۀ آنچه در خصوص تو مى گويند بينديش اگر آنچه در باره ات مى گويند در خودت ديدى بدان كه سقوط تو از چشم بيناى خداوند عز و جل در هنگامى كه براى كار درستى خشم كردى مصيبتى بزرگتر است برايت از اين كه بيم دارى از چشم مردم بيفتى و اگر بر خلاف واقع گفته اند اين خود ثوابى است كه بى رنج آن را به دست آورده اى.

بدان كه تو دوست و يار ما محسوب نخواهى شد تا چنان شوى كه اگر تمام همشهريانت گرد آيند و يكزبان گويند كه تو مرد بدى هستى مايه اندوه تو نگردد و اگر همه گويند تو مرد نيكى هستى موجبات شادى تو فراهم نشود ، امّا همواره خودت را به قرآن عرضه كن كه اگر به راه قرآن مى روى وآنچه را كه او نخواسته تو نيز نمى خواهى و آنچه را كه خواسته ، مى خواهى و از آنچه بر حذر داشته مى ترسى پس استوار باش و مژده ات باد كه هر چه در بارۀ تو گويند ، تو را زيان نرساند و اگر از قرآن جدايى پس چرا بر خود مى بالى؟! براستى مؤمن سر سختانه مشغول جهاد با نفس است تا بر هوا و هوس نفس خويش غلبه كند. يك بار نفس را از كژى به راستى آرد و با خواهش او براى خدا مخالف شود و بار ديگر هم نفس او را به زمين زند و پيرو خواهش او گردد و خدايش دست گيرد و از جا بلند كند و از لغزشش بگذرد و متذكر شود و از خداى بترسد و بدو توبه كند و معرفت و بنيائى اش افزون شود چرا كه ترسش از او بيشتر شده است و خداوند در اين باره مى فرمايد :

ص: 581

إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُم مُبْصِرُونَ (1).

« براستى چون ايمان آوردگان را از شيطان و سوسه هايى به دل رسد ، همان دم خدا را به ياد آرند و بى درنگ بصيرت يابند. »

اى جابر روزى اندك را از سوى خدا براى خويشتن بسيار گير كه از عهدۀ شكرش بايد به درآيى و طاعت افزون خود را براى خود اندك انگار تا بدين وسيله نفس را خوار دارى و خود را سزوار گذشت گردانى. شرّ موجود را از خود به وسيله دانش حاضر دفع كن و علم حاضر خود را با عمل خالصانه به كار بند و در عمل خالص از غفلت بزرگ به نيك بيدارى و هشيار بودن كناره گير و نيك بيدارى را با ترس صحيح از خداوند تحصيل كن و از آرايشهاى نهانى به زندگى موجود دنيوى بر حذر باش و زياده رويهاى هوا به رهنمايى عقل محدود كن و هنگام غلبه هوا از علم راهنمايى و مدد جو و اعمال خالصانه ات را براى روز قيامت ذخيره نگه دار و با انتخاب قناعت از زياد حرص ورزيدن خود دارى نما و با كوتاه كردن آرزو ، شيرينى زهد را به سوى خدا جلب كن و طنابهاى آز را به سردى يأس و نااميدى ببر و با خود شناسى راه خود بينى را ببند و با تفويض صحيح امور به خداوند ، به آسودگى برس و با فزون ياد كردن خداوند در خلوتها به رقت قلب دست ياب و با دوام اندوه ، دل را نورانى كن و با ترس راست و صادقانه ، خود را از ابليس حفظ كن مبادا به اميدوارى دروغين دل خوش كنى كه اين تو را در هراسى راست خواهد انداخت و مبادا در كارها امروز و فردا كنى كه اين دريايى است كه نابود شوندگان در آن غرق خواهند شد و مبادا غفلت كنى كه اين مايه سنگدلى و از آنچه در آن عذر و بهانه اى برايت نباشد بپرهيز كه پشيمانها بدين پناه مى آرند و به پشيمانى بسيار و استغفار فراوان از گناهان گذشته ات باز گرد و با دعاى خالصانه و راز و نيازهاى شبانه از رحمت و گذشت الهى بر خوردار شو ، و با بسيارى شكر ، نعمتهاى بيشترى به سوى خود جلب كن ، و با كشتن آز وطمع در پى بقاى عزت و سر فرازى باش و اين آز را با عزّت نا اميدى از ميان بر و اين عزّت نااميدى را با بلند همتى به دست آر و كوتاه كردن آرزو را از دنيا توشه بردار و از هر فرصتى براى رسيدن به مقصود خويش سود جو و مبادا به چيزى كه بدان اطمينان ندارى ، اعتماد كنى. و بدان كه1.

ص: 582


1- - سورۀ اعراف ، آيۀ 201.

هيچ دانشى چون سلامت جويى نيست و هيچ سلامتى همچون سلامت دل نيست و هيچ خردى همچون مخالفت با هوا نيست و هيچ فقرى همچون فقر قلب نيست. هيچ ثروتى همانند بى نيازى دل و هيچ شناختى همچون خود شناسى نيست و هيچ نعمتى مانند عافيت و هيچ عافيتى مثل يار شدن توفيق نيست و هيچ شرفى همسنگ بلند همتى نيست و هيچ زهدى همگون با كوته آرزويى نيست و هيچ عدالتى همانند انصاف نيست و هيچ ستمى همچون موافقت با هوا و هوس نيست و هيچ اطاعتى بمانند انجام فرايض نيست و هيچ مصيبتى همچون بى خردى نيست و هيچ گناهى همانند كوچك شمردن گناهت و خشنودى از حالتى كه در آنى نيست و هيچ فضيلتى همچون جهاد و هيچ جهادى همانند جهاد با هوا و هوس نيست و هيچ نيرويى همچون نيروى جلوگير از خشم نيست و هيچ ذلّتى همچون ذلّت آز نيست و مبادا با وجود فرصت بهره ورى را از دست دهى كه اين عرصه اى است كه به اهل خود زيان مى رساند. »

ونيز آن حضرت فرمود :

« سخن پاك را از هر كس كه مى گويد ، فراگيريد اگر چه خود بدان عمل نمى كند ، زيراخداوند مى فرمايد :

(الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللّٰهُ ). (1)

« بندگانى كه سخنان را مى شنوند و از بهترين آن پيروى مى كنند. آنانند كسانى كه خدا هدايتشان كرده است. »

واى بر تو اى فريب خورده چرا نمى ستايى كسى را كه بدو چيزى فانى مى دهى و او به تو چيزى باقى مى بخشد. يك درهم فانى را به ده درهم ده تا هفتصد درهم باقى بگيرد يعنى چندين برابر.

واى بر تو براستى تو يكى از دزدان گناهان هستى هر آنگاه كه بر تو شهوتى يا ارتكاب گناهى رخ دهد و تو شتابان به سوى آن روى و به جهل خويش در انجام آن بكوشى گويى كه در برابر چشم خدا نيستى و يا خداوند در كمين تو ننشسته است.

اى جويندۀ بهشت! چقدر خواب تو دراز و مركبت كند و همتت سُست است. پس واى8.

ص: 583


1- - سورۀ زمر ، آيۀ 18.

خدايا از اين طالب و مطلوب! واى گريزنده از دوزخ! چه شتابان به سوى آتش روانه اى و چه زود خود را در آن فرو مى افكنى »!! (1)2.

ص: 584


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيرة الباقر ، ص21 - 22.

هشتمين معصوم امام ششم ، رييس مذهب تشيّع حضرت جعفر بن محمّد عليه السلام

اشاره

ص: 585

زندگينامه

نام: جعفر

پدر و مادر: امام باقر و امّ فَرْوَه دختر قاسم بن محمّد بن ابى بكر.

شهرت: صادق

كُنيه: ابو عبداللّٰه

زمان و محل تولّد: 17 ربيع الاول سال 83 هجرى در مدينه متولد شد.

طاغوتهاى زمان امامت: يزيد بن عبد الملك (نهمين خليفۀ اموى تا آخرين خليفه اموى )، سفّاح و منصور دوانيقى.

زمان و محل شهادت: 25 شوّال سال 148 ه ق در سنّ 65 سالگى به دستور منصور دوانيقى، مسموم و در مدينه به شهادت رسيد.

مرقد شريف: قبرستان بقيع، در مدينه.

دوران زندگى: در دو بخش :

1 - دوران قبل از امامت، 31 سال (از سال 83 تا 114 )

2 - دوران امامت تا آخر عمر، 34 سال (از سال 114 تا 148) كه دوران شكوفايى اساس تشيّع بود، آن حضرت در اين دوران از فرصت جنگ بنى اميّه و بنى عباس، استفاده نموده و دانشگاه اسلامى را در سطح عميق و وسيع تشكيل داد، كه چهار هزار نفر شاگرد داشت، و اسلام ناب محمّد و على را از زير حجاب اسلام بنى اميّه، آشكار ساخت.

ص: 586

نژادى پاك و بزرگوار

جشن ولادت..

امّت اسلام در هفدهم ربيع الاوّل، يكصد و سى ششمين (1) سالگرد ولادت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را جشن گرفته بودند. در همين حال در خانۀ رسالت موجى از سرور و شادى جريان داشت. اين خانه چشم به راه فرود آمدن كرامت و افتخارى در خود بود تا بر ارج و بلنداى آن افزوده شود.

در آن شب و در آن فضاى مبارك، امام صادق عليه السلام چشم به جهان گشود. او شرارۀ درخشانى بود كه آسمان سخاوت او را به زمينيان بخشيده بود تا از پرتو آن نور گيرند و در زير درخشش تابناكش راه خود را به سوى خير و نيكى و صفا باز يابند.

آن حضرت از پدر و مادرى بزرگوار زاده شد :

1 - پدرش امام محمّد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب معروف به باقر

ص: 587


1- - برخى از محقّقان مى گويند در خصوص تاريخ ولادت امام صادق نزديكترين تاريخ صواب سال 80 هجرى است. در اين باره دو روايت ديگر نيز هست كه تاريخ ولادت وى را در سالهاى 83 و 77 ذكر كرده اند.

بود كه نسبت ايشان هم از سوى مادر و هم از سوى پدر به امام على عليه السلام مى رسيد. چرا كه پدرش فرزند امام حسين بن على و مادرش از نوادگان امام حسن بود، كه اين خانواده نخستين و اصيل ترين بيت فاطمى محسوب ميشد.

اين خانواده در واقع خوشبوترين و زيباترين گُلى بود كه در بيت رسالت روييده بود.

2 - مادرش فاطمه دختر قاسم بن محمّد بن ابو بكر بود. اين زن نيز به نوبۀ خود هم از سوى پدر و هم از سوى مادر اولين مهتر از سلالۀ ابو بكر به شمار مى آمد. نياى او، محمّد بن ابو بكر، از مجاهدان سپاه على عليه السلام بود، امام على شوهر مادر محمّد بود، زيرا آن حضرت پس از وفات ابو بكر، همسرش، اسماء بنت عميس، را به زنى گرفت و بدين ترتيب محمّد را در دامان خويش پرورش داد و از دانش خود او را بهره مند ساخت به طورى كه محمّد فدائى پاكبازى براى اسلام شد. آن حضرت پس از آنكه به خلافت رسيد، محمّد را به حكومت مصر برگماشت و وى در همان جا به دستور معاويه، كشته شد.

امام جعفر صادق بدين گونه عصارۀ جهاد مقدّس بود. وى از پدر و مادرى زاده شده بود كه هر دواز سلاله اى پاك و بزرگوار به شمار مى آمدند.

رشد و پرورش امام

ولادت امام صادق در روزگار جدّش، امام زين العابدين، كه مراتب فضل و عظمتش همه آفاق را پر كرده بود، صورت پذيرفت. او در سايۀ تربيت جدّش كه تمام معانى بزرگى و عظمت را بدو مى آموخت و تمام مفاهيم فضيلت و كمال را به او آموزش مى داد، مى زيست. و همواره زهد و عبادت و تلاش و كوشش جدّش را در راه خدا نظاره گر بود. ديدن اين امور، تأثير بسيارى در روح او گذارد تا آنكه آن حضرت به سن دوازده سالگى رسيد.

ص: 588

وقتى كليدهاى امامت عامه به پدرش امام باقر عليه السلام انتقال يافت و آن حضرت براى به جا آوردن تكاليف و مسئوليّتهاى خود به بهترين نحو قيام كرد، امام صادق عليه السلام جوانى نمونه و رشيد شده بود كه ديدگان شيعيان را به خود معطوف مى ساخت و آنان او را ششمين رهبر والاى خود مى پنداشتند.

سفر آن حضرت به شام

امويّان در دوران پايانى حكومت خود كه جريانهاى فكرى متناقض در ميان امّت اسلام رواج يافته بود، آخرين تلاشهاى خود را براى پوشاندن حقايق ، و اثبات متناقضات به كار مى گرفتند و مى كوشيدند رخدادهاى سياسى را با روش سياسى اسلاف منحرف خود، رتق و فتق كنند.

يكى از امور شگفتى آفرين حكومت آنان در اين برهه آن بود كه همچنان كه سال تغيير مى كرد جامۀ خلافت نيز در ميان آنان دست به دست مى گشت به طورى كه مى توان گفت: سالى جديد آغاز نمى شد مگر آنكه خليفه اى جديد روى كار آمده باشد. علّت اين امر آن بود كه مردم، بنى اميّه را از خود طرد كرده بودند و از كرنش در برابر حكومت باطل آنان سر باز مى زدند.

بويژه در اين برهه امام باقر از سختيها و ستمهاى امويّان بى بهره نبود، زيرا او پناهگاه حق و حق خواهان و پايگاه مظلومانى بود كه با سياست امويّان به ستيز برخاسته بودند.

در آن برهه شيعه به خاطر اقدامات ستمگرانه بنى اميّه، به مصايب و شدايد بزرگى گرفتار آمد چنان كه امام باقر مى فرمايد :

« سپس حجاج آمد. او شيعيان را به بدترين شكل مى كشت و آنان را به هر گمان و تهمتى دستگير مى كرد ».

اوضاع به گونه اى بود كه اگر كسى را زنديق و يا كافر مى خواندند، برايش

ص: 589

خوشايندتر از آن بود كه وى را شيعى و هواخواه على عليه السلام بدانند.

از آنجا كه خليفه اموى مى خواست حكومت خود را بر امام باقر تحميل كند و قدرت خود را به رخ او بكشد، درست همانند رفتارى كه جهان امروز سياست با مخالفان سياسى خود انجام مى دهد، آن حضرت را به شام فرا خواند. امام باقر نيز فرزند عزيزش امام صادق را در اين سفر با خود برد.

ص: 590

روزگار امامت حضرت صادق

اشاره

در سال 117 هجرى، هنگامى كه امام باقر به عنوان قربانى گرانبهاى سياست ستمگرانه بنى اميّه، به جوار پروردگارش شتافت فرزندش امام جعفر صادق را ، كه آن هنگام در سن 34 سالگى بود، به مركز و مدرسه اى كه صدها تن از صاحب نظران و انديشمندان در آن گرد آمده بودند سفارش فرمود. اين مدرسه در واقع هستۀ دانشگاه بزرگى بود كه امام صادق پس از پدر خود آن را بنيان گذاشت ، همچنين آن حضرت، امامت مردم را بر عهدۀ امام صادق نهاد.

بدين ترتيب رهبرى دينى امّت و مسئوليّتهاى بزرگ امور سياسى آنان به امام صادق انتقال يافت.

دانشگاه بزرگ

شايد نتوان در تاريخ همانند مدرسه امام صادق، مدرسه اى فكرى يافت كه توانسته باشد نسلهاى متوالى را تحت تأثير خود قرار دهد و اصول و افكار خود را بر آنها حاكم سازد و مردمى متمدّن و فرهيخته با كيان و موجوديّتى يگانه بنيان نهاده باشد.

ص: 591

اشتباه است اگر بخواهيم دستاوردهاى اين مدرسه را فقط محدود به كسانى كنيم كه در آن به تحصيل علم پرداخته و معاصرانش از آن چيزها آموخته باشند ، بلكه دستاوردهاى اين مدرسه در انديشه هايى است كه در جامعه ايجاد كرده و در مردان پرورش يافته اى است كه سيماى تاريخ و سيماى مسلمانان را دگرگون ساختند و تمدّنى را پديد آوردند كه تا قرنهايى دراز پايدار و پا برجا بود.

در تاريخ ثبت است كه شمار كسانى كه مستقيما از افكار و انديشه هاى اين دانشگاه سيراب شده اند، به چهار هزار تن مى رسيده است. (1)و زمانى اهميت اين مسئله براى ما روشن مى شود كه بدانيم اين مدرسه در آگاهى بخشى به مردم مسلمان دوران خود و نيز مسلمانانى كه تا امروز از پى آنها آمده اند و نقش اول داشته و اينكه فرهنگ اصيل اسلامى تنها از اين چشمۀ فيّاض، جريان گرفته است، چرا كه پژوهشهاى انجام شده ثابت كرده است كه فرهنگهاى رواج يافته در ميان مسلمانان از انديشه هاى مسيحى و يهودى، افراد نفوذى آنان سرچشمه گرفته و يا از انديشه هاى فلاسفۀ يونانى و هندى كه كتابهايشان به عربى ترجمه شد و مسلمانان اصول و انديشه هاى خود را بر اساس آنها بنيان نهادند، تأثير پذيرفته است.

بنابر اين جز مكتب امام صادق هيچ مدرسه و مكتب فكرى اسلامى، باقى نماند كه از كيان و وحدت و اصالت خود در تمام ابعاد زندگى محافظت كند.

علّت اين امر آن بود كه پيروان اين مكتب، به اين مدرسه و افكار آن كاملاً اعتماد داشتند و همين اعتماد بود كه آنان را به نگاهبانى از اين مكتب و چهرۀ ويژه آن در طول قرنها وامى داشت تا آنجا كه آنان رواياتى را كه در اين مدرسه مى شنيدندت.

ص: 592


1- - ابن عقده زيدى نام راويانى را كه از حضرت صادق روايت نقل كرده اند ، جمع آورى كرده كه شمار آنان چهار هزار تن است. امّا ابن قضائرى با استدلال بر نظر ابن عقده بر اين شمار افزوده است.

دهان به دهان بازگو مى كردند و اگر چيزى مى نوشتند تا هنگامى كه از كسانى كه اين روايات را از امام نقل مى كردند، اجازۀ مخصوص نمى گرفتند، به نشر آنها همّت نمى گماردند.

اگر ما بدانيم كه فرهنگ اسلامى، اعم از شيعى و سُنى، بر پيشوايان معاصر با امام صادق عليه السلام، همچون پيشوايان مذاهب چهار گانۀ اهل سنّت كه مسلمانان تنها بر مذاهب آنان تمسّك كرده اند، تكيّه داشته است و دريابيم كه اكثر اين پيشوايان انديشه هاى دينى خود را از اين مكتب بهره گرفته اند تا آنجا كه ابن ابى الحديد ثابت كرده است كه علم مذاهب چهار گانه اهل سنّت در فقه، به امام صادق بازگشت مى كند و مورّخ مشهور، ابو نعيم اصفهانى در اين باره گفته است: شمارى از تابعان از امام صادق روايت نقل كرده اند از جمله: يحيى بن سعيد انصارى، ايوب سختيانى، ابان بن تغلب، ابو عمرو بن علاء و يزيد بن عبداللّٰه بن هاد و همچنين پيشوايان برجسته از او نقل حديث كرده اند. كسانى همچون: مالك بن انس، شعبه حجاج، سفيان ثورى، ابن جريح، عبداللّٰه بن عمر، روح بن قاسم، سفيان بن عيينه، سليمان بن بلال، اسماعيل بن جعفر ، حاتم بن اسماعيل، عبد العزيز بن مختار، وهب بن خالد، ابراهيم بن طهمان و مسلم بن حجاج نيز در صحيح خود به احاديث نقل شده از آن حضرت عليه السلام احتجاج كرده است ، (1) اگر ما از تمام اين امور آگاهى يابيم آنگاه به درستى خواهيم دانست كه فرهنگ اصيل اسلامى تنها و تنها به امام صادق و مدرسه اى كه او بنيان گذارد، باز مى گردد.

از سوى ديگر اگر بدانيم كه تنها يكى از دانش آموختگان اين مدرسه، يعنى جابر بن حيّان، دانشمند و رياضيدان پر آوازه كه جهان همواره او را صاحب9.

ص: 593


1- - حلية الاولياء ، ج3 ، ص199.

دانشى عظيم در زمينۀ رياضيات مى داند، 500 رساله در رياضيات داشته كه تمام آنها را امام صادق عليه السلام بروى املاء كرده بود، آنگاه به افاضات بى شمار اين مدرسه بر دانش اندوزانش به خوبى پى خواهيم برد.

محمّد بن مسلم از آن حضرت 16000 حديث در علوم گوناگون روايت كرده است. اين نكته در بارۀ بسيارى ديگر از دانشمندان گرانقدر نيز صدق مى كند به طورى كه يكى از آنان مى گويد: در اين مسجد (مسجد كوفه) 900 استاد را ديدم كه هر كدام مى گفتند: قال جعفر بن محمّد ! حتّى ابو حنيفه مى گويد :

« اگر آن دو سال نبود هر آينه نعمان - نام كوچك ابو حنيفه - نابود مى شد ».

بالاخره آنكه بايد بدانيم كه از هيچ يك از دوازده امام و بلكه چهارده معصوم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هم در ميان آنان محسوب است، به اندازه اى كه از امام صادق روايت نقل كرده اند، روايت نقل نشده است. دانشمندان متأخر شيعه ، به گرد آورى رواياتى كه از معصومين عليهم السلام نقل شده پرداخته اند. بحار الانوار مجلسى شامل 110 جلد است. جامع الاخبار نراقى كتابى است در رديف بحار الانوار و مستدرك بحار الانوار هم چيزى همانند بحار است، امّا بيشترين صفحات اين كتابها و نظاير آنها شامل احاديث امام صادق عليه السلام، كه بيشتر اين احاديث در فقه و حكمت و تفسير و مانند آنها مى باشد.

امّا از رواياتى كه در ديگر علوم از آن حضرت نقل شده، جز اندكى به دست ما نرسيده است، زيرا بيشتر اين روايات قربانى اختلافات سياسى شده كه متعاقب دوران امام صادق به وقوع پيوست. چه بسيار كتابهاى خطى شيعه كه به آتش منحرفان سوخته شد و از بين رفت ! !

تنها بهرۀ كتابخانه هاى فاطميون و مصر از اين ميان به بيش از سه ميليون نسخۀ خطى مى رسد. چه بسيار كتابهايى كه امواج خروشان دجله و فرات آنها را به كام خود كشيد و يا به آتش طمع عبّاسيان در بغداد و كوفه سوخت ! !

ص: 594

چه بسيار محدثان دانشمند و فرهيخته اى كه دانشهاى گوناگون در دلهايشان موج مى زد و مى تپيد، امّا از ترس كشتارها و جنايات عبّاسيان، جرأت اظهار و نشر آنها را نداشتند ! !

اين ابن ابى عمير است كه روزگارى دراز در زندانهاى بنى عبّاس به سر برد و متأسفانه، تأليفاتش در اين مدّت پنهان ماند و حتّى زير خاك دفن شد و خاك آنهارا خورد و بدين سان احاديث بسيارى واز جمله صحيحة الاعمال از بين رفت.

اين محمّد بن مسلم است كه سى هزار حديث از امام صادق عليه السلام حفظ است، امّا حتّى يكى از آنها را هم نقل نمى كند !

هنگامى كه ما از اين مسائل آگاه مى شويم، مى توانيم به عمق فرهنگ اين مدرسۀ جهان اسلامى و نيز وسعت افق پهناور آن پى ببريم.

مشهور است كه روش امام جعفر صادق مطابق با جديدترين روشهاى آموزش و پرورش در جهان بوده است. حوزۀ درسى آن حضرت، به تربيت متخصصان اهتمام نشان مى داد. مثلاً هشام بن حكم متخصص در مباحث تئوريك بود و يا زرّاره و محمّد بن مسلم وعدّه اى ديگر در مسائل دينى تخصّص داشتند و جابر بن حيان متخصّص رياضيات بود و.. و.. به طورى كه وقتى كسى نزد آن حضرت براى علم اندوزى مى آمد، او مى پرسيد كه خواهان آموختن كدام علم است ؟ اگر مرد پاسخ مى داد: فقه. امام او را به متخصّصان فقه راهنمايى مى كرد و اگر مى گفت: تفسير. او را به متخصّصان تفسير دلالت مى كرد و به همين ترتيب اگر مى گفت: حديث يا سيره يا رياضيات يا پزشكى يا شيمى، آن حضرت وى را به برجستگان و خبرگان در اين علوم راهنمايى مى كرد و آن دانشجو به ملازمت هر كس كه خود مى خواست، در مى آمد تا پس از مدّتى به دانشمندى توانا و برجسته در دانش دلخواه خود تبديل شود.

كسانى كه به مدرسۀ امام صادق عليه السلام مى آمدند، اهل منطقه و ناحيه اى خاص

ص: 595

نبودند. سرشت جهان اسلام در عصر امام صادق چنان بود كه گسترش علم و فرهنگ و معرفت را در هر خانه اى اقتضا مى كرد. زيرا فتوحات پى در پى مسلمانان، دروازه هاى تازه اى از راههاى گوناگون زندگى و آداب و رسوم و انديشه هاى مردم را به روى آنان مى گشود و موجب پديد آمدن بر خوردى تازه ميان انديشه هاى اسلامى و تئوريهاى ديگر مى شد. اين برخورد تازه در طريقه زندگى در نزد مسلمانان و امتزاج آن با آداب و رسوم ايرانيان و روميان و ديگر همسايگان حكومت اسلامى موجب مى شد تا جامعه نوينى پديد آيد كه عميقاً و كاملاً تحت تأثير وضع جديد قرار گيرد و از راه اسلام منحرف گردد و همين امر باعث ايجاد تناقضاتى در حيات جامعۀ مسلمانان شد و باز نمودهاى منفى بسيارى از اين امتزاج طبيعى و ناگهانى از خود بر جاى گذارد.

از اين رو، مردم در آن روزگار به فرا گيرى علم و دانش شتاب ورزيدند و براى دستيابى به دانش بيشتر، خود را به محضر امام صادق عليه السلام رساندند. طوايف گوناگونى از گوشه و كنار جهان اسلام به نزد آن حضرت رفتند، مركز حساسى كه آن حضرت انتخاب كرده بود، دستيابى آنان را به وى آسان مى ساخت چرا كه آن حضرت در بيشتر عمر خود، مدينه را كه به مثابۀ عصب حساس جهان اسلام به شمار مى آمد به عنوان مقرّ و پايگاه خود اختيار كرد. هر ساله گروههاى بسيارى از مسلمانان براى اداى مناسك حج و رفع مشكلات و مسائل عملى و نظرى خود به حرمين (مكّه و مدينه) رهسپار مى شدند و در آنجا بود كه آنان با امام صادق و مدرسۀ بزرگ آن حضرت برخورد مى كردند و هر آنچه را كه مى خواستند در نزد حضرتش مى يافتند.

در اينجا، مناسبت دارد كه اجمالاً به موج الحادى كه در دوران زندگى امام صادق عليه السلام بر جامعۀ اسلامى يورش آورده بود، اشاره اى كنيم. اين موج با مدرسۀ امام صادق نيز برخورد كرد، امّا آن را سدى استوار و خلل ناپذير يافت

ص: 596

كه از عهدۀ پاسخ گويى به آن موج بر آمد و آن را از حركت باز انداخت و به غبار تبديل كرد. از آنجا كه ما مى كوشيم زندگى آن امام بزرگ را خلاصه وار بررسى كنيم و خطوط ويژۀ مدرسۀ بزرگ آن حضرت را مشخص سازيم، بايد مرورى گذرا نيز به اين موج فراگير داشته باشيم.

پيش از اين گفتيم كه فتوحات اسلامى، موجب شد تا بر خوردهاى نيرومندى ميان مسلمانان و تازه مسلمانان پديد آيد. از آنجا كه بيشتر مسلمانان درك و بينشى شايسته و استوار از اسلام نداشتند، اين برخوردها به نتيجه اى نا مطلوب و منفى انجاميد، و مسلمانان را به دو گروه تقسيم كرد. گروه اوّل محافظه كاران و قشرى گرايانى بودند كه تنها جنبۀ ظاهرى دين را گرفته و از فهم جوهر و حقيقت و كُنه آن باز مانده بودند. اينان عقل و خرد خود را همراه با آن معيارها گم كرده بودند. گروه خوارج از پيشتازان اين گرايش بودند چنان كه اشاعره نيز اين گونه بودند، البته با ملاحظاتى در طوايف آنها از نظر اختلاف در كميّت و كيفيّت.

گروه دوّم تندروهايى بودند كه شديداً از وضع موجود در جامعه تأثير پذيرفته بودند. اينان معيارها را به كنارى افكنده و تنها بدانچه عقلهاى كوته آنها بر حسب اختلاف گرايشها و دگرگونى شرايط، به آنان ديكته مى كرد، اكتفا كرده بودند. در پيشاپيش اين گروه، ملحدان و پس از آنها با فاصلۀ بسيار. معتزله و ديگر فرقه هايى كه بديشان نزديك بودند، جاى داشتند.

بنا به طبيعت وضع اجتماعى موجود در آن روزگار كه مرتد بد حال تر از كافر اصيل قلمداد مى شد، آنان مجبور به استتار بودند. اگر چه مرتدان در همان هنگام جزو اقليّت به شمار مى آمدند، امّا انديشه هايشان را از آبشخور فلسفه يونان، سيراب مى كردند.

اعراب تا آن روزگار با انديشه هاى يونانى هيچ آشنايى نداشتند، آشنايى آنان

ص: 597

هنگامى آغاز شد كه نهضت ترجمه در عصر امام صادق عليه السلام و پس از آن صورت پذيرفت.

از اين رو تنها شمار اندكى از مسلمانان كه تمام ابعاد فلسفه نظرى اسلام را درك كرده و به وجوه تفاوت ميان آنها و ديگر تئوريها پى برده بودند ، مى توانستند با اقامۀ دليل و برهان اصول فكرى اسلام را اثبات كنند و اصول و تئوريهاى ديگر مكاتب را در هم بكوبند.

اين عدۀ اندك با كسانى بر خورد مى كردند كه معلومات آنها بر مجموعه اى از احاديثى كه از ابو هريره و امثال او روايت شده بود محدود بود و اصلاً به تناقضات فراوانى كه در آنها به چشم مى خورد، توجه نشان نمى دادند. اينان خود را بر حقّ گمان مى كردند و مى پنداشتند كه از توانايى كافى براى اثبات ادعاهاى تو خالى و بى اساس خود بهره مندند. از اين رو مى بينيم كه هر كدام از آنها حزبى راه مى اندازد و مردم را پنهانى به خود فرا مى خواند.

بنابر اين، امام بر خود لازم ديد كه در برابر اين گروهها به ستيزه برخيزد و اوهام باطل آنها را از هم بشكافد. آن حضرت براى رسيدن به اين هدف سه طرح خردمندانه ترسيم كرد :

1 - او قسمتى از مدرسه اش را به كسانى اختصاص داد كه از فلسفه يونان بالأخص و ساير فلسفه ها بالأعم آگاهى داشتند و بخوبى از نظر اسلام در بارۀ آنها و دلايلى كه آن فلسفه ها را نقض مى كرد، آگاه بودند. كسانى همچون هشام بن حكم متكلم پر آوزه و عمران به ايمن و محمّد بن نعمان احول و هشام بن سالم و ديگر مشاهير علم و حكمت و كلام كه به معيارهاى نظرى اسلام نيز آگاه بودند.

2 - آن حضرت به نوشتن رساله هاى همچون « توحيد مفضل » و « اهليجه » و... اقدام كرد.

3 - رويارويى شخصى با سران انديشه هاى الحادى.

ص: 598

از آنجا كه طرح سوّم در رويارويى با اين موج الحاد از دو طرح ديگر مؤثرتر و كار آمدتر بوده، سزاوار است كه اندكى بر روى آن توقف كنيم و برخى از ماجراها و رويدادهاى مهمى را كه در اين خصوص رخ داده است با هم بخوانيم:

1 - ابن ابى العوجاء و ابن طالوت و ابن اعمى و ابن مقفع به همراه گروهى از كافران در موسم حج در مسجد الحرام گرد آمده بودند. امام صادق عليه السلام نيز در آن هنگام در مسجد الحرام حضور داشت و براى مردم فتوا مى داد و قرآن را تفسير مى كرد و سؤالاتشان را با آوردن دليل و برهان پاسخ مى گفت. كافرانى كه آنجا حضور داشتند از ابن ابى العوجاء در خواست كردند كه در محضر امام گستاخى كرده سؤالى بپرسد كه وى را در ميان اطرافيانش رسوا سازد.

ابن ابى العوجاء در خواست آنان را پذيرفت. پس از آنكه مردم از گرد امام صادق عليه السلام پراكنده شدند، ابن ابى العوجاء نزد آن حضرت رفت و گفت: اى ابو عبد اللّٰه ! مجلسها اماناتند (1) و هر كه را سُرفه گريبا نگير شود نا گزير از سرفه كردن است. آيا به من اجازۀ پرسش مى دهى ؟ امام فرمود: هر چه مى خواهى بپرس.

ابن ابى العوجاء پرسيد: چقدر مى خواهى اين خرمن را لگدمال كنيد و به اين سنگ پناه آريد و اين خانۀ، بر افراشته بر سنگ وكلوخ را بپرستيد و گرداگردش چونان شتر هروله كنيد ؟ ! اينجا كسانى هستند كه در اين باره مى انديشند واين كارها را كردار فردى بى خرد و بى بصيرت مى دانند. پاسخم گوى كه تو رأس اين امر (دين) وبزرگ آن هستى.

امام صادق در پاسخ او فرمود :

« راستى هر كه را خداوند گمراه و دلش را كور كند، حقّ را نا ديده انگارد و به )

ص: 599


1- - « ان المجالس أمانات » ، اعراب اين عبارت را وقتى كه مى خواهند چيزى بگويند كه ازمردم پنهان بماند ، به كار مى برند. (مؤلف )

جستجوى آن بر نخيزد و شيطان دوست و صاحب او مى شود و او را به وادى هلاكت مى افكند و بيرونش نمى برد. اين خانه اى است كه خداوند بدان آفريدگانش را به بندگى گرفت تا با آمدن به سوى آن طاعتشان را بيازمايد. پس آنان را بر تعظيم و زيارت آن برانگخيت و آن را قبلۀ نماز گزارانش گرداند. اين خانه شعبه اى از رضوان خداست و راهى است كه به آمرزش او مى انجامد. اين خانه بر قرار گاه كمال، استوار شده و مجمع عظمت و شكوه است. خداوند آن را دو هزار سال پيش از گستردن زمين آفريد پس سزاوارترين كس براى اطاعت از آنچه فرموده و خود دارى از آنچه باز داشته، همانا خداوند آفرينندۀ ارواح و صورتهاست.

ابن ابى العوجاء گفت: براى كسى كه غايب است و در ميان نيست ؟ !

امام صادق عليه السلام فرمود :

« اى واى بر تو ! چگونه غايب است كسى كه با خلقش شاهد است و ازرگ گردن بديشان نزديك تر است سخنشان را مى شنود و نهفته هايشان را مى داند.

مكانى از وجود او خالى نيست، و مكانى او را در بر نگرفته است، و به مكانى نزديك تر از مكانى ديگر نيست نشانه هايش برايش، به اين گواهى مى دهد وافعالش بر آن دلالت مى كند. به خدايى كه پيامبرش را به آيات محكم و دلايل آشكار مبعوث كرد، محمّد رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى است كه اين گونه عبادت را براى ما آورد. پس اگر در بارۀ كار او اشكال دارى، بپرس.

ابن ابى العوجاء از شنيدن اين سخنان، سر آسيمه شد و ندانست چه بگويد.

از مقابل امام عليه السلام برگشت به همراهانش گفت: از شما خواستم كه بسترى براى خوابم بگستريد، امّا شما جاى مرا بر سنگريزه ها (آتش) افكنديد !

همراهانش به او گفتند: خاموش باش ! به خدا سوگند كه تو با سر درگمى و لب فرو بستن خويش، ما را رسوا ساختى و ما امروز هيچ كس را در محضر

ص: 600

جعفر صادق از تو حقير تر نديديم.

ابن ابى العوجاء گفت: آيا به من چنين مى گويد ؟ او [امام صادق عليه السلام ] فرزند كسى است كه سرهاى همه اينان را كه مى بينيد (با دست به كسانى كه در مسجد الحرام بودند اشاره كرد) تراشيد. [يعنى آنان به فرمان جدّش حج مى گذارند] .

يك بار ديگر ابن ابى العوجاء نزد امام آمد و از وى در بارۀ حدوث جهان پرسيد. امام به او فرمود :

« هيچ كوچك و بزرگى نيافتم مگر آنكه چون بدان پيوست، بزرگ شد و اين خود انتقال از حالت نخست است و اگر جهان قديم مى بود نه از بين مى رفت و نه دگرگون مى شد، زيرا چيزى كه از بين مى رود و يا دگرگون مى شود رواست كه وجود و يا بطلان هم بپذيرد. بنابر اين با وجودش پس از عدم، داخل در حدث مى شود و با بودنش در ازل در قدم نيز داخل مى شود در حالى كه صفت حدوث و قدم در يك شىء جمع نمى شود ».

ابن ابى العوجاء گفت: دانش خود را در اين دو حالت و دو زمان بنابر دلايلى كه براى اثبات حدوث جهان ذكر كرديد، به كار گيريد و بگوييد اگر اشياء بر همان كوچكى خود باقى مى ماندند، چطور مى توانستيد بر حدوث جهان استدلال كنيد ؟

امام صادق عليه السلام فرمود :

« ما از همين جهان كنونى سخن مى گوييم، پس اگر آن را بالا برديم يا پايين آورديم جهان ديگرى خواهد شد كه هيچ چيز همچون همين بالا بردن و يا پايين آوردن آن توسط ما، بر حدوث آن دلالت نمى كند، امّا من تو را پاسخ مى گويم ، زيرا توانسته اى ما را ملزم كنى. پس مى گوييم: اشياء اگر بر همان حالت صغر و كوچكى خود باقى بمانند چون توهّم مى شود كه اگر چيزى بدانها بپيوندد بزرگتر مى شوند و همين جواز تغيّر، خود دليل قديم نبودن جهان است و تغيّر

ص: 601

آن مستلزم دخول جهان در حدوث است و در پس اين براى تو سودى نيست اى عبد الكريم ». (1)

بار ديگر ابن ابى العوجاء كه تمام نيرنگ و دلايل خويش را گرد آورده و خود را مجهز ساخته بود براى بحث با امام جعفر صادق عليه السلام به محضر وى رفت، امّا هنوز مباحثۀ خود را آغاز نكرده بود كه يك باره چهره اش به سختى سياه شد پس برخاست امّا نتوانست باز گردد تا آنكه از دنيا رفت. (2)

با مرگ ابن ابى العوجاء آن هم به اين شيوه، دفتر الحاد كه ياران و ياورانى هم داشت، درهم پيچيده شد و راهبر الحاد كه داراى قدرت و شوكت و حزبى بزرگ بود از بين رفت.

2 - از هشام بن حكم روايت شده است كه گفت: زنديقى در مصر زندگى مى كرد كه در بارۀ ابو عبداللّٰه عليه السلام چيزهايى شنيده بود. از اين رو به مدينه آمد تا با آن حضرت مناظره كند، امّا او را نيافت. به وى گفته شد: امام به مكّه رفته است. زنديق نيز به سوى مكّه بيرون آمد. ما در آن هنگام با ابو عبداللّٰه الصادق همراه بوديم. حضرت در حال طواف بود كه زنديق نزد ايشان آمد و به او نزديك شد و سلام كرد.

ابو عبداللّٰه از او پرسيد: نامت چيست ؟

گفت: عبد الملك.

پرسيد: كنيه ات چيست ؟

گفت: ابو عبداللّٰه. »

ص: 602


1- - الاحتجاج ، ص76.
2- - علّامه مظفّر در كتاب الامام الصادق مى نويسد كه: « سليمان ، عامل منصور بر كوفه ، ابن ابى العوجاء را به خاطر الحاد و زندقه اش كشت. »

پرسيد: آن مَلِكى كه تو بندۀ اويى، كيست ؟ آيا از ملوك زمين است يا از ملوك آسمان ؟ و در بارۀ پسرت بگو آيا بندۀ خدايان آسمان است يا بندۀ خدايان زمين ؟ آن مرد خاموش ماند..

امام به او فرمود: بگو، امّا مرد خاموش بود.

پس امام به او فرمود: چون از طواف فارغ شديم نزد ما بيا.

چون ابو عبداللّٰه عليه السلام از كار طواف فارغ شد، زنديق به نزد او آمد رو به روى حضرت نشست. همۀ ما نيز آنجا حضور داشتيم. ابو عبداللّٰه پرسيد: آيا مى دانى كه زمين زير و زبرى دارد ؟

مرد گفت: آرى !

پرسيد: زير آن رفته اى ؟

مرد گفت: نه !

پرسيد: آيا مى دانى كه زير آن چيست ؟

مرد گفت: نمى دانم، امّا گمان كنم زير آن چيزى باشد.

امام صادق فرمود: گمان، تا زمانى كه يقين به دست نياورى (نشانه) عجز است.

سپس پرسيد: آيا به آسمان رفته اى ؟

گفت: نه !

پرسيد: آيا مى دانى در آن بالا چيست ؟

گفت: نه !

پرسيد: آيا به مشرق و مغرب رفته اى و به آنچه پشت آنهاست نگريسته اى ؟

گفت: نه !

فرمود: شگفت از تو ! نه به مشرق و مغرب رسيده اى و نه به زير زمين و نه به آسمان رفته اى و نه آنچه را كه آنجاست يافته اى تا از آنچه پشت آنهاست آگاهى

ص: 603

يابى، در حالى كه تو آنچه را كه در آنهاست انكار مى كنى ! آيا خردمند چيزى را كه نمى شناسد منكر مى شود ؟

زنديق پاسخ داد: هيچ كس جز تو اين سخن با من نگفته بود !

امام فرمود: پس تو در اين باره ترديد دارى ؟ شايد باشد و شايد نباشد.

زنديق گفت: و شايد اين باشد (آنچه كه من گويم ).

ابو عبداللّٰه عليه السلام فرمود :

« اى مرد براى كسى كه نمى داند حجّتى بر آنكه مى داند نيست و جاهل را بر دانا حجت نيست. اى برادر اهل مصر از من درياب، آيا مگر نمى بينى كه خورشيد و ماه و شب و روز داخل مى شوند و از يكديگر سبقت نمى گيرند ، مى روند و باز مى گردند و مجبور و خاضعند. براى آنان جز جايى كه دارند جاى ديگرى نيست. پس آنان اگر نيرو و قدرت دارند مى توانند بروند و باز نگردند اگر مجبور و مضطر نيستند. چرا شب به هنگام روز و روز به هنگام شب جلوه گر نمى شود ؟ بلكه آنان براى خدا به اضطرار افتاده اند اى برادر مصرى. اعتقادى كه شما به سوى آن مى گراييد و مى پنداريد از دهر است. (ماده و طبيعت) اگر دهر آنان را مى برد چرا بازشان مى گرداند و اگر بازشان مى گرداند چرا مى بردشان ؟ آيا مگر آسمان را بر افراشته و زمين را فرو گذاشته نمى بينى ؟ نه آسمان بر زمين فرو مى افتد و نه زمين بر فراز آنچه در زير آن است، به نشيب مى آيد. به خدا سوگند كه خالق ومدبرش آنرا نگهداشته است ».

هشام گويد: زنديق با شنيدن اين سخنان بر دست ابو عبداللّٰه عليه السلام ايمان آورد و آن حضرت به هشام گفت: او را امشب درياب و آموزشش ده.

3 - زنديق ديگرى نزد امام صادق آمد و از او در بارۀ برخى مسائل نظرى پرسش كرد ميان امام صادق و زنديق اين بحث در گرفت :

زنديق: چگونه مردم خداى را عبادت مى كنند در حالى كه او را نديده اند ؟

ص: 604

امام صادق فرمود: دلها، خدا را با نور ايمان مى بينند و خردها با بيداريشان آن را مانند امور آشكار، ثابت مى كنند و ديدگان با ديدن زيبايى تركيب و استوارى تأليف (پيوستگى) او را مى بينند.

از طرفى پيامبران و آياتش و كتابها و محكماتش وجود او را اثبات مى كنند و دانشمندان از نشانه هايش بر عظمت او بى آنكه ديده شود، بسنده كرده اند.

زنديق: آيا خداوند نمى تواند خود را بر مردم بنمايد تا او را ببينند تا بعد از آن با يقين كامل عبادت شود ؟

امام صادق: براى امور محال پاسخى نيست. (1)

زنديق: از كجا پيامبران و فرستادگان را اثبات مى كنى ؟

امام صادق: وقتى كه، ثابت كرديم كه خالقى صانع و متعالىٰ وجود دارد و اين صانع، حكيم است روا نيست كه آفريدگانش او را نظاره كنند و بر او دست سايند و يا او با خلايقش مباشرت كند و آنان نيز با او مباشرت كنند، او به آنان نيازمند باشد و آنان نيز بدو نيازمند باشند. ثابت شد كه خداوند بندگانى را سفيران خود گرفت كه مردم را به مصالح و منافع خويش و چيزهايى كه پايدارى ايشان در آنها است و فنايشان در ترك آنها، دلالت مى كنند. پس وجود آمران و ناهيان از جانب خداوند حكيم و دانا در ميان مخلوقاتش ثابت شد. در اينجا ثابت مى شود كه براى مخلوقات معبرانى هستند. آنان پيامبران و برگزيدگان خلق اويند. حكيمانى كه به حكمت تأديب شده و از جانب او مبعوث گشته اند.

در احوال مردم با آنان شريكند بنابر آنكه مردم با او در خلق و تدبير شريكند. !

ص: 605


1- - اشاره به اين نكته است كه رؤيت خداوند محال است ، زيرا خدا جسم نيست كه چشم آن را بينند و محاط نيست كه فكر بدان احاطه يابد در تعريف نمى گنجد بلكه برتر از تمام اينهاست و قدرت خدا هر چند كه شامل و فراگير است امّا اگر چيزى قبول مكان نكند چگونه مى تواند يافت شود ؟ !

از جانب حكيم دانا به حكمت و دلايل و براهين و شواهد، مثل زنده كردن مردگان و شفا دادن كوران و پيس ها، مؤيد و پشتگرمند.

زنديق: خدا، موجودات را از چه خلق كرد ؟

امام صادق عليه السلام: از هيچ چيز.

زنديق: چگونه شىء از لا شىء پديد مى آيد ؟

امام فرمود: اشياء از چند وجه برون نيستند. يا از چيزى خلق شده اند و يا از غير چيز. پس اگر از چيزى خلق شده اند، آن چيز قديم است و قديم، حادث نيست و تغيير نمى كند و يا اينكه اين شىء جوهرى واحد و رنگى واحد باشد.

در اين صورت اين رنگهاى مختلف و اين جوهرهاى فراوان و موجود در اين جهان از انواع و اقسام گوناگون، چگونه پديد آمده اند ؟ اگر چيزى كه از آن اشياء پديد مى آيد، زنده باشد مرگ از كجا آمده است ؟ و اگر چيزى كه از آن اشياء پديد مى آيد، مرده باشد، پس حيات از كجا آمده است ؟ ونيز جايز نيست از زنده و مرده پديد آمده باشند، زيرا زنده تا هنگامى كه زنده است از او، مرده پديد نيايد و نيز ميّت نمى تواند قديم باشد چرا كه همواره مرگ ملازم با اوست و مرده نه قدرتى دارد و نه بقايى.

زنديق: اين سخن از كجا آمده است كه اشياء ازلى هستند ؟

امام صادق عليه السلام: اين سخن كسى است كه گردانندۀ اشياء را انكار كرده و پيامبران و سخنان آنان و انبياء و اخبارى را كه از آن خبر داده اند دروغ پنداشته و كتابهايشان را خرافه خوانده و براى خود دينى مطابق با آرا و خواسته هاى خويش وضع كرده است. اشياء از گردش فلك بدانچه در آن است، بر حدوث خود دلالت مى كنند ».

هنگامى كه ما گفتار خود را از اين مباحثات سرشار از نظريات فلسفى از يك سو و نظريات دينى از سوى ديگر به پايان مى بريم و آنها را با هم وفق مى دهيم

ص: 606

و افكار و انديشه هاى باطل را رد مى كنيم، بايد دريابيم كه فلسفۀ اسلامى پس از گذشت يك قرن كامل از انقضاى مدرسۀ امام صادق عليه السلام بود كه توانست صاحب ركن و ستونى براى خود شود. اينجا بود كه مسلمانان توانستند مكتبى اصيل و با ويژگيهايى خاصّ خود در ميان مكاتب فلسفى جهان به وجود آورند.

با وجود اين مى بينيم اين نظرياتى كه در احاديث منقول از امام صادق عليه السلام به وفور يافت مى شود از اصالت و ويژگى كاملى بر خوردار است در حالى كه نظريات ديگر همچون خس و خاشاك دريا مى ماند كه از هر سويى گرد مى آمد بدون اينكه پاسخگوى مسائل مردم بوده و يا با آنها تناسب داشته باشد. اين نكته در مورد صورت اين نظريات بود، امّا در مورد واقعيّت آنها بايد دانست كه اين نظريّات در ايجاد سازگارى ميان اصول دينى و پژوهشهاى فلسفى به سختى محكوم به شكست شدند بطورى كه به تأويل در متون و نصوص صريح اسلامى پناه بردند و يا آنها را تا آنجا مستقل مطرح كردند كه هرگز جزو فلسفۀ اسلام محسوب نشدند.

امّا مى بينيم كه نظريات امام صادق عليه السلام همواره از ژرفاى انديشۀ اسلامى و آيات قرآن و احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز از قوانين و تعاليم اسلامى نشأت مى گيرد تا آنجا كه اين نظريات به مثابۀ جزيى جدا نشدنى از كيان واحد و اصيل اسلام به شمار مى آيند. در همين حال مى توان شاهد همساز كردن فطرت انسان و خود آگاهى او چه در معنى و چه در دليل نيز بود.

ص: 607

موضع گيريهايى تابناك

گذرى كوتاه به رويدادها

بنى اميّه خاندانى بودند كه نسبشان از طريق اميّة بن حرب، به قريش مى رسيد. اينان در زمان جاهليّت با بنى هاشم سر ستيز و دشمنى داشتند، تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به تبليغ رسالت اسلامى در ميان مردم بر انگيخته شد. اين قبيله، سر سختانه با رسالت پيامبر به مبارزه برخاست، امّا سر انجام در برابر امواج نيرومند آن به زانو در آمد و تا مدّتى تسليم آن شد.

پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و رويدادهاى تكان دهنده و سختى به وقوع پيوست. بنى اميّه اميدى به بازگشت به صحنۀ سياسى نداشتند تا آنكه خلافت به عثمان رسيد. آنگاه بود كه آنان بارقه اى اميدوار كننده يافتند و به تعقيب آن پرداختند.

تقدير خواست كه عثمان كشته شود همچنان كه تاريخ مقدّر كرد كه پسران عموى او به خونخواهى او برخيزند. از اين لحظه تاريخ بنى اميّه در حكومت اسلامى آشكار مى شود.

معاويه با امام على عليه السلام، خليفه شرعى، به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان ،

ص: 608

به ستيزه برخاست و چون ياران فراوانى به گرد خود جمع كرد، خويشتن را خليفۀ مردم اعلام كرد و سپس پيشتر رفت و گفت: من و فرزندانم پادشاهيم و مردم بندگان ما هستند و پست تر از ما.

سلسلۀ بنى اميّه بر مردم حكم مى راندند. بنابر اين كه صاحب اختيار آنانند و مردم بايد فرمانبردار آنها باشند وگرنه شمشير و انواع و اقسام قتل و شكنجه در انتظار آنان است.

انقلابهايى از سوى مردم در مخالفت آشكار با اوضاع تيرۀ زمان صورت پذيرفت و اگر چه تمام آنها به شكست انجاميد، ريشه هاى آنها باقى ماندند تا بار ديگر قوّت بگيرند و مردم را در راه انقلاب هدايت كنند.

تقريباً تمامى اين انقلابها به انگيزۀ خونخواهى امام حسين عليه السلام فرزند دخت گرامى رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله، كه براى احياى حقّ، با باطل به ستيز برخاست و به فجيع ترين شكل به شهادت رسيد، صورت مى گرفت.

امّا بنى عبّاس فرقه اى بود كه خود را به عموى پيامبر منتسب مى كرد. اين گروه سوابق غير قابل توجهى در تاريخ مبارزه با سياست حكومت بنى اميّه داشتند، امّا همين سوابق غير قابل اعتنا، ويژگى و اعتبارى در ميان مردم مخالف با سياست امويّان براى آنها به ارمغان آورده بود.

سال انقلاب فرا رسيد و انقلاب نمايندۀ خود را به خراسان يعنى تقريباً آخرين نقطه از ديار اسلام، جايى كه ياران انقلاب حضور داشتند، گسيل كرد تا انقلاب را در وقت معين خود، آشكار سازند.

ابو مسلم خراسانى فردى بود كه به ضرورت دگرگون ساختن اوضاع، به هر طريق كه باشد، ايمان داشت و جز اين امر به چيزى ديگر معتقد نبود.

در واقع اين باور او را كور و كر ساخته بود و همين اعتقاد راسخ، موفقيّت و كاميابى بنى عبّاس را در انقلابشان نسبت به ساير مخالفان بنى اميّه، فراهم

ص: 609

مى ساخت. زيرا انقلابيون غالباً از دست يازيدن به محرّمات و لو اينكه پيروزى آنها هم منوط به همين محرّمات باشد، خود دارى مى ورزيدند در حالى كه ياران و هوا خواهان بنى اميّه از هيچ اقدامى كه به سلطۀ آنها كمك مى كرد و يا دشمنانشان را طعمه مرگ و نابودى مى ساخت فرو گذار نمى كردند بنابر اين اگر گروهى باهمين شيوه به مبارزه با آنها برمى خواست، احتمال پيروزى دو طرف در اين نبرد برابر بود.

ابو مسلم در ميان منتسبان به نهضت نوين عبّاسى شخص منحصر به فردى نبود بلكه بيشتر رهبران اين نهضت نظير و هم طراز وى بودند آنان در راه رسيدن به سرورى و حكومت هيچ مانعى نمى شناختند و تمسّك به هر كارى را براى رفع موانع، روا و مجاز قلمداد مى كردند.

ابو مسلم از كوفه، مركز رهبرى نهضت، دستوراتى را دريافت كرد كه در يكى از قسمتهاى آن چنين آمده بود :

همانا تو مردى از ما، اهل بيت، هستى. وصيّت مرا حفظ كن. به اين قبيله از يمن توجّه داشته باش و با آنان همراه شو و از پس آنان مسكن بگير و ربيعه را در كارشان متّهم ساز، امّا در بارۀ مضر بدان كه آنان نخستين دشمنان هستند، پس به هر كس مشكوك شدى او را بكش و اگر مى توانى كارى كنى كه در خراسان كسى به عربى سخن نگويد، اين كار را انجام ده و هر جوانى كه (قامتش) به پنج وجب مى رسد و به او ظنين شدى به قتلش رسان و با اين پير مرد، سليمان بن كيد، مخالفت مكن و از فرمانش سر متاب و چون كار بر تو دشوار شد از طرف من تنها به او بسنده كن. والسلام.

ابو مسلم بخصوص احتياج به دريافت چنين اوامر و وصايايى نداشت، زيرا چنان كه گفته شد وى مردى بى نهايت خونريز بود. وى چه بسيار از رهبران مخالفان را به خانۀ خويش مهيمان كرد و آنگاه آنان را به خيانت كُشت و يا چه

ص: 610

بسيارى مردان صالح و نيكو كار را امان داد، امّا پس از آن امان نامه خود را نقض كرد. و به سختى به قتلشان رساند. بى گناهان بسيارى به دست ابو مسلم كشته و حرمتهاى بسيارى بدون دليل به دست او دريده شدند و... و...

رهبران كوفى نيز در ارتكاب جنايت دست كمى از ابو مسلم نداشتند. آنان با مردى از بنى هاشم به نام محمّد بن عبداللّٰه (1) بيعت كردند. چون فرصت را مناسب ديدند، انقلاب را به سرقت بردند و آن را به انحصار خويش در آوردند و به ياران و ياوران خويش و حتّى به مؤسس انديشۀ انقلاب (ابو مسلم) سخت گرفتند و با كسى كه اندكى قبل با وى دست بيعت داده بودند، از در خلاف در آمدند و او را گرفتند و به خيانت كشتند.

اين همان ابو مسلم، پايه گذار حكومت عبّاسيان است كه منصور به او خيانت مى كند و او را به بدترين شكل به قتل مى رساند.

همچنين وى در حقّ عيسى بن موسى خيانت مى كند و او را از منصب ولايت عهدى كه روزى به عنوان تقدير از خدمات گرانقدر وى به او اعطا كرده بود، بر كنار مى كند.

بنى عبّاس همچنين در حقّ كسانى همچون ابو سلمۀ خلال، يعقوب بن داوود، فضل بن سهل، جعفر برمكى، يحيى حسنى و... كه خدمات شايانى براى حكومت آنان انجام داده بودند و مى بايست از آنان تقدير و سپاسگزارى مى شد، خيانت روا داشتند. )

ص: 611


1- - غالب هاشميها كه سفاح و منصور هم جزو آنان بودند با اين مرد كه شايستگيهاى فراوانش او را نامزد رهبرى كرده بود و نزديكانش تماماً او را بر اين مقصود يارى مى كردند ، دست بيعت دادند. تمام اين حوادث در محلى ميان مكّه و مدينه موسم به « ابواء » انجام پذيرفت. (مؤلف )

موضع امام صادق

برخى بر اين باورند كه عصر امام صادق عليه السلام مناسب ترين و مساعدترين دوران ها بود. اگر امام دست به ايجاد يك انقلاب مذهبى حقى مى زد كه طى آن خلافت به كسى كه شايستگى عهده دارى آن را از نظر خدا و رسولش داشت ، بر مى گشت. چرا كه اين عصر، دورۀ تحوّل و بسيار حساسى در تاريخ اسلامى به حساب مى آمد كه در آن پرده هايى كه زمان بر روى واقعيّتها و حقايق دينى كشيده بود كنار رفته بود، امّا واقعيّت غير از اين ادّعاست. واقعيّت آن است كه امام صادق حتّى يك روز هم نتوانست در صحنه سياسى دعوت خود را اظهار كند.

امويّان، چنان كه گفتيم، از هيچ گونه جنايتى در راه خاموش ساختن آتش انقلاب مخالفانشان باك نداشتند در حالى كه آن حضرت هرگز در راه حقّ به باطل پناه نبرد و براى اجراى عدل و داد از ظلم و ستم يارى نجست.

بنى عبّاس هم نه خوش كردارتر از برادران اموى خود بودند و نه براى استحكام بخشيدن به پايه هاى حكومت خود از امويّان در خونريزى و نيرنگ بازى خوددارتر. از همين رو بود كه آنان توانستند حكومت بنى اميّه را به سختى در هم بكوبند و بدين سان حكومت بنى اميّه با باطل درهم كوفته شد و ميان اين دو طايفه معارضه گرديد.

همچنين، بنى عبّاس از هر حركتى براى دعوت بنى هاشم سود جستند و از نارضايتى عمومى اى كه طالبيون به وجود آورده بودند، بهره بردارى كردند و پيوسته آرزوها و آرمانهاى بزرگ مردم را در گوش آنان باز مى خواندند. از همين رو برپايى يك انقلاب شيعى امكان پذير نبود. بخصوص انقلابى كه در آن از ريختن خونهاى بى گناهان و دريدن حرمتهاى مقدّس، خود دارى شود.

ص: 612

يكى از دلايل نبود امكانات قيام در عصر عبّاسيان اين است كه طايفه اى از پسر عموهاى امام چه در عصر ايشان و چه بعد از آن، انقلاب كردند، امّا به موفقيّت دست نيافتند و سرنوشت آنان همان سر نوشتى بود كه پدرانشان در عصر امويّان با آن رو به رو گشتند.

با وجود اين موارد، امام صادق عليه السلام در انديشۀ استحكام پايه هاى انقلابى فكرى بود كه به انقلابى سياسى نيز ختم مى شد. اين مقصود با نشر و گسترش بى پرده و روشن حقايق دينى و تاريخى كه منجر به ايجاد فضايى شايسته براى كاشتن تخم انقلاب فكرى و سياسى مى شد، به دست مى آمد، تا آنجا كه مطرح شد امام موسى بن جعفر عليه السلام، فرزند بزرگوار امام صادق، همان قائم آل محمّد است ! ! اين مسأله در حقيقت تعبيرى بود از باز گرداندن حكومت غصب شده و حقّ پايمال شدۀ آل محمّد صلى الله عليه و آله به آنان، زيرا شيعه از رهگذر اين امر از رعايتها و توجّهات گسترده اى كه در دگرگون ساختن اوضاع سياسى تأثيرات بزرگى داشت، بر خوردار گشتند، امّا هوا خواهان و پيروان نهضت شيعى با افشاى اين راز و اين نقشه به نهضت خيانت كردند و نتيجه آن شد كه امام كاظم عليه السلام را دستگير كردند و براى سالهاى بسيار در بند انداختند و بدترين شكنجه ها و مصيبتها را در حقّ شيعه روا داشتند.

امّا روح انقلابى كه امام صادق آفريده بود، همچنان تا پس از مرگ هارون الرشيد، در زمان امام رضا نوۀ امام ششم، روشن و پاينده بود و به اعلان ولايت عهدى آن حضرت كه در واقع راهى مستقيم براى باز گرداندن خلافت به فرزندان على عليه السلام بود، منجر شد. ولى تقدير آن بود كه امام رضا پيش از مرگ مأمون به شهادت رسد.

به هر حال امام صادق در سالهايى كه پس از پدرش امامت مسلمين را عهده دار شد، فضايى صالح و آماده براى انقلاب خلق كرد. از اين رو طبيعى بود كه

ص: 613

دستگاه حاكم اجازه ندهد كه آن حضرت به آرامى نقشۀ خود را عملى سازد و راهى را كه مى خواهد طى كند. اگر چه وى هيچ گاه مستقيماً با دستگاه حكومت به معارضه بر نمى خواست، زيرا قطع روابط امام با عبّاسيان هشدارى بد براى آنان و برانگيزندۀ خشم سرشار و زور و قهر شديد آنان بر وى بود.

يك بار منصور از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور، با او هم ركاب شود. وى به امام پيغام داد: چرا همچون ديگر مردمان دور و بر ما را نمى گيرى ؟ امام صادق به او پاسخ داد :

« ما چيزى نداريم كه به خاطر آن از تو بترسيم و چيزى نزد تو نيست كه ما را تمنّاى آن باشد و تو نه در نعمتى هستى كه تو را به خاطر آن تهنيت گوييم و نه در مصيبتى كه به خاطر آن تو را تسليّت دهيم. پس ما نزد تو به چه كار آييم ؟ ».

منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصيحتمان گويى.

حضرت به او پاسخ داد :

« هر كه دنيا را خواهد تو را نصيحت نمى گويد و هر كه آخرت را خواهد با تو مصاحبت نمى جويد ».

منصور با خواندن اين پاسخ گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنيا خواهان و آخرت جويان را در نزد من بخوبى آشكار ساخت.

اكنون كه از توضيح خطوط گستردۀ سياست امام صادق در بر خورد با حكومتهاى هم عصرش فراغت يافتم، شايسته مى بينم كه برخى از سختيها و فشارهايى كه از ناحيۀ دستگاه حاكمه بر حضرت يا بر برخى از يارانش، آن هم تنها به جرم حقّ خواهى و حقّ گويى آنان، وارد شد اشاره كنم.

- سفاح، امام صادق را از مدينه به حيره انتقال داد تا در آنجا بتواند او را به قتل برساند، امّا خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.

- پس از سفاح، زمان منصور فرا رسيد. او دوازده سال به آزار و اذيت

ص: 614

امام عليه السلام پرداخت و او را هفت بار به مدينه و ربذه و كوفه و بغداد انتقال داد، امّا هر بار منصور او را مى طلبيد و براى دلجويى حضرت به ايراد عذر و بهانه مى پرداخت و با خوارى مى رفت و امام صادق نيز به خوبى و خوشى باز مى گشت.

در اينجا بى مناسبت نيست كه براى آگاهى خوانندگان گرامى جزئيات برخى از اين احضارها را كه در اوايل و اواخر خلافت منصور انجام پذيرفته باز گو كنيم تا بخوبى شدّت اختلاف و كيفيّت آن، ميان منصور و امام صادق روشن شود :

1 - سيد بن طاووس به نقل از ربيع، دربان منصور، آورده است كه گفت :

چون منصور حج گزارد، احتمالاً در سال 140 يا 144 هجرى، و به مدينه رسيد ، شبى را بيدار ماند. آنگاه مرا طلبيد و گفت: اى ربيع همين الآن به سرعت و از كوتاه ترين راه برو و اگر مى توانى تنها بروى، اين كار را كن تا نزد ابو عبداللّٰه جعفر بن محمّد برسى. به او بگو كه پسر عمويت به تو سلام مى رساند و از تو مى خواهد كه همين حالا به سويش آيى. پس اگر او [امام صادق عليه السلام ] اجازه داد كه با تو بيايد، رخ بر زمين نه و اگر با آوردن عذر و بهانه از آمدن خود دارى ورزيد در اين باره اختيار را به خود او واگذار، و اگر تو را فرمود كه در آمدن به نزد او تأنى جويى آسان بگير و كار را سخت مكن و قبول عفو كن و در گفتار و كردار تندى و خشونت به خرج مده.

ربيع گويد: من بر در سراى امام آمدم و آن حضرت را در خلوت خانه اش يافتم و بدون اذن ورود، درون خانه شدم. او را ديدم كه گونه هايش را - به حال سجده - بر خاك گذارده.. وكف دست خود را به سوى آسمان برده، در حالى كه آثار خاك بر چهره و دستان او نمايان بود.

شايسته نديدم كه لب به سخن بگشايم تا آنكه او از نماز و دعا فراغت يافت و چهره اش را برگرداند. گفتم: سلام بر تو اى ابو عبداللّٰه. فرمود: سلام بر تو

ص: 615

برادرم. چرا اينجا آمدى ؟

عرض كردم: پسر عمويت به تو سلام رساند و چنين و چنان گفت. او با شنيدن سخنان منصور فرمود :

واى بر تو اى ربيع !

أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّٰهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلاَ يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ (1).

« آيا هنگام آن فرا نرسيد كه مؤمنان دلهاشان به ياد خدا و آنچه از حقّ فرو فرستاده ، خاشع گردد و همچون كسانى كه پيش از اين كتاب داده شدند نباشند. پس مدّت بر آنان دراز شد و دلهايشان سخت گرديد. »

( أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَىٰ أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتاً وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوْ أَمِنَ أَهْلُ الْقُرَىٰ أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً وَهُمْ يَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللّٰهِ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اللّٰهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ) (2).

« پس آيا مردم شهرها از آن ايمنند كه شبانگاه كه در خوابند عذاب ما آنها را فراگيرد؟ وآيا مردم شهرها از آن ايمنند كه روز در حالى كه به بازى مشغولند عذاب ما آنها را در بر گيرد؟ پس آيا از مكر خدا ايمن شدند؟! پس جز گروه زيانكاران از مكر خدا احساس امنيّت نمى كنند. »

به خليفه بگو السلام عليك و رحمة اللّٰه وبركاته.

آنگاه دو باره قصد نماز و توجّه كرد. عرض كردم: آيا پس از سلام عذر يا پاسخى هست ؟

فرمود: آرى. به او بگو :9.

ص: 616


1- - سورۀ حديد ، آيۀ 16.
2- - سورۀ اعراف ، آيۀ 97 - 99.

أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّىٰ * وَأَعْطَىٰ قَلِيلاً وَأَكْدَىٰ * أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَىٰ * أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسَىٰ * وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّىٰ * أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ * وَأَن لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ * وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَىٰ (1).

« پس آيا ديدى كسى را كه پشت كرد و اندكى انفاق كرد و آنگاه بكلّى امساك كرد ، آيا علم غيب نزد اوست و او بيناست يابد آنچه در صحف موسى است آگاهى نيافته و هم در صحف ابراهيم وفادار كه هيچ كس بار گناه ديگرى را بر نمى كشد و براى آدمى جز آنچه خود تلاش كرده ، چيز ديگرى نيست. »

وما اى خليفه به خدا سوگند از تو مى ترسيم و زنانى كه تو آنان را بهتر مى شناسى به خاطر ترس ما آنها هم مى ترسند. پس از آزار ما دست بردار و گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه خواهيم كرد (يعنى در نمازهاى پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرين مى كنيم ).

و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ما حديث نقل كردى كه آن حضرت فرمود: چهار دعاست كه از خداوند پوشيده نمى ماند دعاى پدر در حقّ فرزندش و دعاى برادر در حقّ برادرش، دعاى نهانى و دعاى خالصانه.

ربيع گويد: هنوز گفتگو تمام نشده بود كه خبر گزاران منصور در پى من آمدند و از وجود من اطلاع يافتند. من نيز بازگشتم و سخنان ابو عبداللّٰه را براى منصور باز گفتم. منصور از شنيدن آن سخنان گريست و سپس گفت: به سوى او باز گرد و به او بگو كار ملاقات و نشستن با شما را به شما وا مى گذارم و امّا زنانى كه از آنان ياد كردى بر ايشان درود باد و خداوند وحشت آنان را به امن مبدّل سازد و اندوه آنان را بزدايد.

ربيع گويد: من به نزد ابو عبداللّٰه بازگشتم و او را از گفتۀ منصور آگاه ساختم.0.

ص: 617


1- - سورۀ نجم ، آيۀ 33 - 40.

پس او گفت: به او بگو صلۀ رحم به جاى آوردى و خداوند تو را بهترين پاداش دهد. سپس چشمانش پر از اشك شد تا آنجا كه چند قطره نيز بر دامانش چكيد.

2 - از محمّد بن عبداللّٰه اسكندرى يكى از نديمان و ياران خاصّ منصور روايت شده است كه گفت: روزى نزد منصور وارد شدم. او را ديدم كه اندوهگين نشسته بود و آه سرد مى كشيد. گفتم: اى اميرالمؤمنين به چه مى انديشى ؟

پاسخ داد: اى محمّد بيش از يك صد تن از اولاد فاطمه كشته شدند در حالى كه سرور و پيشوايشان بر جاى مانده است !

پرسيدم: او كيست ؟

گفت: جعفر بن محمّد الصادق.

گفتم: اى اميرالمؤمنين ! او مردى است كه عبادت، پيكرش را فرسوده و لاغر ساخته و به جاى طلب حكومت و خلافت، خود را به خداوند مشغول داشته است !

منصور گفت: اى محمّد البته من مى دانم كه تو به او و پيشوايى اش اعتقاد دارى امّا بدان كه حكومت و پادشاهى، عقيم است و من امشب بر خودم سوگند ياد كرده ام كه شب را سپرى نكنم مگر آنكه از كار او فراغت يافته باشم.

محمّد گفت: به خدا زمين با همۀ وسعتش بر من تنگ شد. آنگاه منصور ، سيّافى (جلّاد) را طلبيد و به او گفت: چون ابو عبداللّٰه الصادق را احضار كردم وى را با گفتگو سر گرم مى سازم و چون كلاهم را از سر برداشتم تو گردن او را بزن.

منصور، امام صادق را در آن ساعت فرا خواند. من با آن حضرت در خانۀ (منصور) بر خورد كردم. او لبهايش را مى جنباند، امّا نفهميدم چه مى خواند.

ناگهان ديدم قصر موج مى زند، انگار كه كشتى است در ميان امواج درياها ،

ص: 618

و ديدم كه ابو جعفر منصور با پا و سر برهنه و در حالى كه دندانهايش به هم مى خورد و زانوانش مى لرزيد در برابر جعفر بن محمّد قدم مى زد. او يك لحظه سرخ و لحظه اى ديگر زرد مى شد. بازوى ابو عبداللّٰه را گرفته بر تخت حكومتش بنشاند وخود همچون بنده اى در برابر آقايش، فراروى آن حضرت نشست وگفت:

اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله چرا در اين ساعت بدين جاى آمدى ؟

امام فرمود: من براى اطاعت از خدا و پيامبرش و اميرالمؤمنين كه سرافرازى اش مستدام باد، به نزد تو آمدم.

منصور گفت: من تو را فرانخوانده بودم و فرستاده اشتباه كرده است.

آنگاه گفت: هر حاجتى دارى بگو ؟

آن حضرت پاسخ داد: من از تو مى خواهم كه مرا بى جهت فرانخوانى.

منصور گفت: هر چه خواهى تو را باد.

آنگاه آن حضرت به سرعت بازگشت و خداى را بسيار سپاسگزارى كرد.

منصور لحاف و پوستين خواست و خوابيد و تا نيمه شب از خواب بيدار نشد. چون بيدار شد من در آن هنگام بر بالين او بودم. منصور گفت: بيرون نرو تا قضاى نمازم را كه از من فوت شده به جاى آورم كه مى خواهم سخنى با تو بگويم. چون قضاى نمازش را به جاى آورد به من روى كرد و از حوادث ترسناكى كه به هنگام آمدن امام صادق عليه السلام برايش رخ داده بود، سخن گفت همين حوادث موجب شده بود كه منصور از كشتن امام صادق دست باز دارد و آن حضرت را مورد تعظيم و احسان قرار دهد.

محمّد مى گويد: به منصور گفتم: اى اميرالمؤمنين اين امرى شگفت نيست ، زيرا ابو عبداللّٰه وارث علم پيامبر صلى الله عليه و آله است. جدّ او اميرالمؤمنين على عليه السلام است و اسما و ديگر دعاهايى پيش اوست كه اگر بر شب بخواندشان درخشان خواهد شد و اگر بر روز بخواندشان ديگر تيره و تاريك نخواهد شد و اگر

ص: 619

بر امواج درياها بخواندشان، بر جاى خود بى حركت خواهند ايستاد.

بدين سان منصور هراز چند گاه امام را به نزد خود فرا مى خواند تا آنكه بالاخره وى را با دادن زهر به شهادت رساند.

مواضع تابان و نورانى امام صادق عليه السلام تنها در برابر منصور نبود. بلكه آن حضرت مشابه همين مواضع را با واليان منصور نيز داشت كه از ميان آنها به دو نمونه زير اشاره مى كنيم :

1 - يك بار امام صادق عليه السلام نزد زياد بن عبداللّٰه بود. زياد گفت: اى فرزندان فاطمه فضيلت شما بر مردمان چيست ؟ تمام فاطميون كه در مجلس حضور داشتند از بيم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.

آنگاه امام فرمود: « همانا از فضل ما بر مردم اين است كه ما دوست نداريم از خاندان ديگر جز خاندان خودمان باشيم در حاليكه كسى از مردم نيست كه دوست نداشته باشد از ما باشد » !

2 - داوود بن على، والى مدينه بود. او به فرمانده نيروهايش دستور داد « معلى بن خنيس » يكى از سران برجسته شيعه و از ياران سخنور امام صادق عليه السلام را اعدام كند. فرمانده نيز فرمان والى را به اجرا گذاشت چون « معلى » به شهادت رسيد، امام در حالى كه نسبت به حكم صادر شده از سوى والى بسيار خمشگين بود، رو به او كرد و فرمود: دوست مرا كشتى و چيزى را كه از آنِ من بود گرفتى ! ! آيا نمى دانى كه مرد ممكن است در سوگ و عزاى فرزند خود آرام بنشيند، امّا در مقابل جنگ آرام نخواهد بود.

والى عذر آورد كه او قاتل مستقيم « معلى » نبوده است.

آنگاه آن حضرت نزد فرماندۀ نيرو رفت. او به جُرم خود اعتراف كرد. دستور داد گردنش را بزنند. والى نيز او را به خاطر جُرمى كه مرتكب شده بود، گردن زد.

ص: 620

اخلاق پسنديده

دانش ژرف و گستردۀ امام

در توان ما نيست كه براى دانش امام صادق و يا هر كدام ديگر از ائمه عليهم السلام حد و مرزى قرار دهيم، زيرا معتقديم كه دانش ايشان تصويرى است آشكار از اتصال و ارتباط آنان با خداوند متعال و همين امر اين باور را در ضمير ما جان مى دهد كه خداوند به آنها الهام مى كند.

همچنين ما نمى توانيم صفتى كلّى براى دانش آنان پيدا كنيم چرا كه ما مى دانيم مفاهيم معمولى كه انسان در حيات روزمرّۀ خود با آنها سر و كار دارد نمى تواند تمام دانش و بينش و شناخت آنها را در خود جاى دهد، زيرا امام و پيامبر و برخى از صالحان ملهم، از نيرويى برخوردارند كه خداوندِ توانا اين نيرو را بديشان ارزانى داشته است.

اين نيرو همچون يك دستگاه گيرنده كه امواج گوناگون را جذب مى كند عمل مى نمايد و اطلاعات و معلومات را از جهان و هستى مى گيرد، مثل چشم و اعصاب گوش كه زيبايى حيات و صداى زندگان را ضبط مى كند و بدين وسيله فرد اشياء زيبا و فرد سخنگو را مى شناسد.

ص: 621

باز متذكر مى شوم كه دانش امام صادق محدود بدانچه گفته يا بدانچه در آثار مختلف علمى از او بر جاى مانده، نيست بلكه گسترده و وسيع تر از اينهاست.

چون دانش آن حضرت مستقيماً به موجودات مرتبط است چنان كه ابر به دريا و نور به خورشيد و عطر به گل. چرا كه افكار و گرايشها و دانشهاى آن حضرت از جانب خداى آفرينندۀ دريا و خورشيد و شكوفا كنندۀ گل است. پس وحى از آن خداست و در مرتبۀ بعد از آن پيامبر و در سوّمين مرحله از آن امام. الهام نيز چنين است ابتدا از خداست و در انتها از امام.

حقيقتى كه زبان امام بازگو كنندۀ آن است، همان حقيقتى است كه قلبش آن را شناخته و انديشه اش آن را در برگرفته و جانش آن را لمس كرده و همان است كه آفرينندۀ حقيقت آن را در جان آن حضرت دميده است.

پس از تمام اين موارد، يك بُعد از دانش امام صادق وجود دارد كه در حقيقت معجزۀ آن حضرت محسوب مى شود چنان كه معجزه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز قرآنش بود. معجزۀ امام صادق عليه السلام آن بود كه وى تمام نيازمنديهاى انسان را مى دانست، اين بُعد خود به تنهايى شيعۀ جعفريه را وامى دارد تا مكتب فكرى آن حضرت را در هر دوره اى دنبال كند.

در اينجا سزاوار است اعترافات برخى از زعما و انديشمندان را در بارۀ آفاق گستردۀ دانش و جايگاه ارجمند علمى آن حضرت، كه حتّى دشمنان را به مدح و ستايش از ايشان وا داشته، نقل كنيم.

ابوحنيفه در بارۀ آن حضرت مى گويد :

« فقيه تر از جعفر بن محمّد نديدم ».

و نيز گفته است :

« جعفر بن محمّد فقيه ترين كسى است كه ديدم ».

« او (امام صادق عليه السلام) در دين داراى دانشى سرشار و در حكمت صاحب

ص: 622

ادبى كامل است ».

شهرستانى در بارۀ آن حضرت مى گويد :

ابن حجر هيثمى در بارۀ آن امام مى گويد :

« مردم از جعفر بن محمّد الصادق علومى نقل كرده اند و آوازۀ او در تمام شهرها پيچيده و پشيوايان بزرگ از او روايت نقل كرده اند ».

سيد امير على، نويسندۀ كتاب مختصر تاريخ العرب و التمدن الاسلامى، در بارۀ آن حضرت مى گويد :

« اين اشاره را از ياد نبايد برد كه كسى كه زعيم اين جنبش بود، يكى از نوادگان على بن ابى طالب موسوم به امام جعفر، ملقّب به صادق بود. وى مردى بود با افقهاى باز فكرى و خردى بس دورانديش. به علوم عصر خويش بسيار اهتمام مى ورزيد. در واقع او به عنوان نخستين پايه گذار مدارس فلسفى در اسلام محسوب مى شود. در اجتماعات و جلسات علمى آن حضرت، تنها كسانى كه بعداً به عنوان بنيان گذاران مذاهب فقهى معرفى شدند، شركت نمى كردند بلكه دانش پژوهان علاقه مند به فلسفه و فلاسفه از نقاط دوردست نيز در اين جلسات شركت مى جستند ».

پروفسور هولميادر، نويسندۀ انگليسى، در اين باره مى نويسد :

« جابر بن حيان، شاگرد و يار جعفر صادق بود. او در پيشواى ارجمندش تكيه گاه و ياور و رهبر و امين و فرد موجهى را مى ديد كه هيچ گاه نمى توانست از او بى نياز شود. جابر با راهنمايى استادش كوشيد تا علم شيمى را از خرافاتى كه از اسكندريه گريبانگير آن شده بود، پيراسته ورها سازد و البته در اين راه تا حدّ فراوانى هم كامياب شد بدين سبب بايد نام جابر را در كنار اسم ديگر نام آوران

ص: 623

اين دانش در جهان امثال « بويله » و « لاوازيه » و... قرار داد ». (1)

دهها و بلكه هزاران اعتراف ديگر از سوى نويسندگان مسلمان و محدثان و قدما و بويژه معاصران آن امام در اين باره موجود است تا آنجا كه بايد گفت جهان از فضل و دانش سرشار و آگاهى گسترده و فزون از حد آن حضرت، آكنده گشته است.

بخشندگى و جوانمردى امام

1- سعيد بن بيان گويد: روزى مفضل بن عمر به من و خواهرم برخورد كرد و ما در بارۀ ميراثى مشغول گفتگو و مشاجره بوديم. مفضل ساعتى نزد ما درنگ كرد و آنگاه گفت: بياييد به خانه. ما به خانۀ او رفتيم و او با پرداخت 400 درهم ميان ما سازش برقرار كرد. وى اين مبلغ را از نزد خود پرداخت و آنگاه كه از هر يك از ما در مورد طرف مقابلش وثيقه گرفت گفت: بدانيد كه اين مبلغ از مال من نبود بلكه ابو عبداللّٰه الصادق مرا فرمود كه هرگاه دو تن از ياران ما با يكديگر به نزاع پرداختند ميان آنان سازش برقرار كنم و از مال او فديه دهم. اين مبلغ از مال ابو عبداللّٰه بود.

2 - مردى نزد امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد: شنيده ام كه تو در عين زياد (نام قريه امام صادق) كارى مى كنى كه دوست دارم از زبان خودت شرح آن را بشنوم.

امام عليه السلام فرمود :

« آرى من دستور داده ام هر گاه كه ميوه مى رسد، ديوارها را خراب كنند

ص: 624


1- - اين اعترافات و دهها نمونه ديگر از آنها را مى توانيد در كتاب الامام الصادق نوشته استاد الدخيل ، فصل امام در چشم بزرگان و دانشمندان ، ص86 - 111 بخوانيد.

تا مردم بيايند و بخورند و فرمان داده ام كه ظرفهائى بگذارند و بر هر ظرف ده تن بنشينند (1). هر گاه ده تن خوردند ده تن ديگر بيايند (و بخورند) و براى هر يك از آنها يك مُدّ خرما گذارده مى شود. و همچنين دستور داده ام براى همسايگان اين زمين از پيرمرد و پيرزن و بيمار و كودك و هر كس كه نمى تواند بيايد، يك مُدّ وزن كنند و چون مزد كارگران و وكلا را پرداخت كردم باقيمانده را به مدينه آورده آن را بر ساكنان بيوت و مستحقان، بر حسب استحقاقشان، تقسيم مى كنم و پس از اين براى من 400 دينار باقى مى ماند حال آنكه غلّه اين زمين 4000 دينار مى باشد.

اين بيان نشانگر آن است كه امام عليه السلام 910 از محصولات اين زمين را در وجوه خيريه مصرف مى كرده و تنها 110 از آن را براى خود برمى داشته است.

3 - هشام بن سالم يكى از ياران برجستۀ آن امام نقل مى كند: ابو عبداللّٰه را عادت بر اين بود كه چون هوا تاريك مى شد و پاسى از شب مى گذشت كيسه اى برمى گرفت كه در آن گوشت و نان و پول بود. آن را بر گردنش مى افكند و به سوى نيازمندان مدينه مى رفت و محتويات كيسه را بين آنان تقسيم مى كرد در حالى كه هيچ يك از آنها حضرتش را نمى شناختند.

همين كه آن حضرت از دنيا رفت و نيازمندان ديدند كه از پخش گوشت و نان و پول شبانه خبرى نيست، دريافتند آن مرد ابو عبداللّٰه الصادق بوده است. (2)

4 - هياج بسطامى در باره بخشندگى امام صادق عليه السلام مى گويد :

ابو عبداللّٰه آن قدر انفاق مى كرد كه براى خانواده اش چيزى باقى نمى ماند. (3)8.

ص: 625


1- - الامام الصادق والمذاهب الأربعه ، ج2 ، ص53.
2- - الامام الصادق - محمّد ابو زهره ، ص81.
3- - الامام الصادق والمذاهب الأربعه ، ج4 ، ص38.

5 - مصادف، دربان امام صادق، مى گويد: در ميان مكّه و مدينه با ابو عبداللّٰه همراه بودم. به مردى كه در زير يك درخت نشسته بود برخورديم. امام فرمود :

راه خود را به طرف اين مرد كج كن. من مى ترسم كه او تشنه باشد. ما به طرف آن مرد راه خود را كج كرديم. ديديم كه او مسيحى است و مويى بلند دارد.

امام عليه السلام از او پرسيد: آيا تشنه هستى ؟ مرد پاسخ داد: آرى. امام به من فرمود :

فرود آى و سيرابش كن. پس من آمدم و سيرابش كردم و مجدداً سوار شديم وبه راه افتاديم. به آن حضرت عرض كردم: آن مرد مسيحى بود آيا براى يك مسيحى كار مى كنى ؟ ! فرمود: اگر در چنين حالتى باشند، بله.

6 - امام صادق در آن روزى كه اشجع سلمى، شاعر ملهم، نزد وى آمد بيمار بود. اشجع در كنار امام نشست و از احوالش پرسيد. حضرت به او فرمود: از بيماريم بگذر، بگو براى چه آمده اى ؟

شاعر گفت :

ألبسك اللّٰه منه العافيه ***

پس امام فرمود: اى غلام چقدر نزد توست ؟

غلامش گفت: چهار صدتا. ايشان فرمودند: همه را به اشجع بده.

7 - امام به وسيله ابو جعفر خشعمى - يكى از راويان مورد اعتمادش - كيسه پولى براى يكى از پسر عموهايش كه از بنى هاشم بود فرستاد و به ابو جعفر فرمود: اين راز را نزد خود نگهدار. چون ابو جعفر نزد آن هاشمى رسيد و پول را به وى داد، او گفت: خدا كسى را كه اين پول را فرستاده جزاى نيكو دهد !

ص: 626

هر ساله وى چنين مبلغى براى ما مى فرستد و ما تا سال آينده زندگى خود را با آن مى گذارنيم. امّا جعفر (امام صادق عليه السلام) با وجود فراوانى مالش حتّى يك درهم به من نمى رساند.

چون وفات آن حضرت فرا رسيد، فرمود هفتاد دينار به پسر عمويش حسن بن على افطس بدهند. كسى از آن حضرت پرسيد :

آيا به مردى كه با تيغ بر تو حمله برد تا شما را به قتل رساند مال مى بخشى ؟ !

امام در پاسخ او فرمود :

« واى بر شما مگر نخوانده ايد :

وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ (1).

«كسانى كه به پيوند آنچه خداوند فرموده مى كوشند و از پروردگارشان و از بدى حساب مى ترسند. »

همانا خداوند بهشت را آفريد و خوشبويش ساخت وبوى آن را معطّر گردانيد تا از هزار سال راه به مشام رسد، امّا اين بو را نه افراد عاق شده وكسانى كه با خويشان خود قطع رابطه كرده اند ،استشمام نخواهند كرد ». (2)

شكيبايى و مهربانى امام صادق

1- آن حضرت هرگاه از كسى ناسزا و دشنامى مى شنيد به جايگاه نمازش مى رفت و ركوع و سجود بسيار انجام مى داد و فراوان مى گريست و از خداوند

ص: 627


1- - سورۀ رعد ، آيۀ 21.
2- - اين روايت و دو روايت پيشين از كتاب الامام الصادق نوشته علّامه مظّفر ص251 - 255 نقل شد.

براى كسى كه دشنام و ناسزايش گفته بود، طلب آمرزش مى كرد.

اگر دشنام دهنده از خويشان نزديكش بود، با دادن پول با وى رابطه برقرار مى كرد و به الطاف و نيكيهاى خويش مى افزود و مى فرمود: من دوست دارم خداوند بداند كه من گردنم را در برابر خويشانم فرود مى آورم و به سوى آنان شتاب مى جويم پيش از آنكه از من بى نيازى جويند.

سرورم براستى تو چه بزرگ و شكيبا بودى ! چه روح بزرگى داشتى و سينه ات چه گشاده و خُلق و خويت چه نيكو بود !

2 - غلامش را در پى كارى فرستاد. زمانى گذشت و نيامد. امام در پى او روانه شد و ناگهان او را يافت كه در گوشه اى خفته است. آن حضرت آمد و در كنار غلام نشست و شروع به باد زدنش كرد همين كه غلام بيدار شد امام به او فرمود: فلانى ! اين چه كارى است روز و شب مى خوابى. شب از آن تو باد و روز سهم ماست از تو ! !

اگر اين داستان كوچك را به وضع اجتماعى آن روزگارى كه با بردگان مانند حيوانات رفتار مى شد و به مجرد اينكه خطايى از آنان سرمى زد به باد كتك گرفته مى شدند، اضافه كنيم به ابعاد كمال والاى انسانيّت در قلب بزرگ آن حضرت پى خواهيم برد.

3 - روزى آن حضرت، غلام عجمى خود را در پى حاجتى بيرون فرستاد چون غلام بازگشت نتوانست خوب به امام پاسخ گويد، زيرا كاملاً نمى توانست به زبان عربى سخن بگويد، امام صادق عليه السلام به جاى آنكه مطابق رسم معمول زمان خويش، بروى فرياد كند و او را از خود براند، قلب غلام را تسكين داد و نگرانى و اضطراب آن را آرام بخشيد چرا كه به وى گفت، تو زبانت در مانده است امّا قلبت درمانده نيست.

آنگاه افزود :

ص: 628

« آزرم و پاكدامنى و ناتوانى (ناتوانى زبان نه قلب) از ايمان است ».

4 - آن حضرت خانوادۀ خويش را از اينكه براى رسيدن به پشت بام، به جاى پلكان از نردبان استفاده كنند منع كرده بود. روزى وارد خانه شد و ديد يكى از كنيزانش كه بچۀ آن حضرت را بزرگ مى كرد بالاى نردبان است و كودك هم در آغوش اوست. همين كه چشم كنيز به امام افتاد ترسيد ! و زانوانش به لرزه درآمد و كودك از دستش فروافتاد و مرد.

امام صادق عليه السلام سيمايش دگرگونه شد و به جايگاه خويش بازگشت چون علّت را جويا شدند، فرمود: من نه از مرگ بچه سيمايم دگرگونه شد بلكه از اينكه چون بر كنيز وارد شدم از من بسيار ترسيد، هنگامى كه امام آن كنيزك ترسان و هراسان را ديد به وى فرمود: تو براى خدا آزادى، تو براى خدا آزادى ! !

آيا درخشش نور انسانيّت را در سيماى امام مشاهده مى كنيد كه چگونه به خاطر ترس يك كنيز رنگ چهره اش دگرگون مى شود، امّا از مرگ فرزند كوچك خويش احساس اضطراب و اندوه نمى كند !

5 - برخى از حاجيانى كه ميان مكّه و مدينه رفت و آمد مى كردند، خوابيدن در مسجد النبى صلى الله عليه و آله را بر كرايه كردن محلّى براى خواب، ترجيح مى دادند. يك بار يكى از آنان خفته بود و امام صادق در كنارش نماز مى گزارد. چون مرد بيدار شد كيسۀ پولش را نيافت. ناگهان متعرّض امام كه نمى شناختش شد و به آن حضرت گفت: تو كيسۀ پول مرا دزديدى !

امام از او پرسيد: چقدر پول در آن بود ؟

مرد پاسخ داد: هزار دينار

امام او را به منزل خويش برد و هزار دينار به وى داد.

مرد رفت و پس از چندى كيسۀ پول خود را كه در آن هزار دينار بود پيدا كرد.

ص: 629

بنابراين پولى را كه از امام گرفته بود، با پوزش و عذر بسيار نزد آن حضرت آورد ، امّا ايشان از گرفتن پول خوددارى كرد و فرمود: چيزى كه از دستانم بيرون آمد ديگر به سوى من بازنگردد !

مرد از نزد امام خارج شد و از مردم پرسيد: اين مرد كيست ؟ به او گفتند: او جعفر بن محمّد است. مرد گفت: چنين كسى نا گزير بايد چنين رفتارى داشته باشد ! (1)

پايدارى و درستكارى

1- امام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام را فرزندى بود به نام « اسماعيل ». وى بزرگ ترين فرزند آن حضرت بود. چون بزرگ شد مجمع فضايل و مكارم گشت تا آنجا كه گمان مى رفت او پس از پدرش جانشين وى و پيشواى مردمان خواهد بود. چون اسماعيل در نبوغ كمال يافت، مرگ وى را امان نداد. امام براى درگذشت او بيرون نرفت بلكه يارانش را براى آيين خاك سپارى به خانه اش فرا خواند و بهترين و گواراترين خوراكها را براى ايشان فراهم ساخت.

از آن حضرت در بارۀ اندوهش بر جوانِ از دست رفته اى كه در بهار زندگانى اش پرپر شده بود بى آنكه از حياتش كامى بردارد، سؤال كردند، ايشان در پاسخ فرمود :

« چه كنم كه خود ديده ايد در بارۀ اصدق الصادقين (يعنى پيامبر) آمده است: همانا تو مى ميرى و اينان نيز قطعاً مى ميرند ».

2 - امام فرزند ديگرى داشت كه گاه در برخى از خيابانهاى مدينه با چالاكى و چابكى پيشاپيش امام حركت مى كرد. روزى لقمه اى در گلوى اين پسر ماند

ص: 630


1- - الامام الصادق - علّامه مظّفر ، ج1 ، ص258.

و به همين سبب روبه روى چشمان امام صادق جان داد. امام بر او گريست، امّا زبان به ناله و بى تابى نگشود و تنها جنازۀ فرزندش را مخاطب قرار داد و فرمود :

« اگر تو گرفته شدى من ماندم و اگر تو مبتلا گشتى من سالم ماندم ».

سپس به زنانى كه بانگ و فرياد سرداده بودند روى كرد و آنان را سوگند داد كه دست از داد و فرياد بردارند. آنگاه فرزندش را به آرامگاهش برد و فرمود :

« پيراسته باد آنكه فرزندان ما را مى كشد و ما براى او جز بر محبّت خويش نمى افزاييم ».

و پس از به خاك سپردن او نيز فرمود :

« ما قومى هستيم كه دربارۀ هر كسى كه او را دوست داشته باشيم آنچه را كه بپسنديم از خدا درخواست مى كنيم واو نيز به ما عطا مى كند، و چنانچه او در بارۀ كسى كه ما دوستش داريم چيزى را بپسندد كه به نظر ما نا خوشايند است ما به آن امر راضى هستيم ».

نگرش انسانى امام

در واقع نگرش انسانى امام صادق عليه السلام از نگرش اسلام به انسانيّت در ساختها و مفاهيم گوناگون آن مايه مى گيرد. من نمى خواهم به تفصيل دربارۀ اين بُعد از زندگى امام بپردازم. چرا كه مباحث تفصيلى در اين خصوص را موكول به فرصتهاى ديگر كرده ام، امّا براى آنكه از شدت عشق امام به انسانيّت و ارج نهادن به حقوق آن كه صخره هاى سترگ در برابر آن سر فرود مى آورند و ستارگان و درختان در برابرش به سجده مى افتند، پرده برداريم. چند نمونه كوچك از اين موارد را ذكر مى كنيم :

1 - به حاجب و غلام خويش، مصادف، هزار دينار داد و به او گفت: آماده شو تا براى كارى تجارى به مصر روى، زيرا تعداد خانوادۀ من زياد است.

ص: 631

مصادف، وسايل سفر را فراهم آورد و با بازرگانان به مصر رفت. چون نزديك شهر رسيد، كاروانى تجارى در بيرون شهر به استقبال آنان آمده ايشان از آن كاروان در بارۀ وضعيّت كالايى كه با خود آورده بودند سؤال كردند كه آيا در مصر چنين كالايى هست يا نه ؟ كاروانيان پاسخ دادند: چنين كالايى در مصر نيست.

آنگاه سوگند خوردند و قرار داد بستند كه از هر دينار يك دينار سود بگيرند (يعنى سود را مضاعف قرار دهند ). آنان بعد از فروش اجناس خود پول خود را گرفتند و به مدينه برگشتند.

مصادف نزد ابو عبداللّٰه عليه السلام رفت. دو كيسه در دست داشت كه در هر كيسه يك هزار دينار بود.. او عرض كرد: فدايت شوم اين كيسه سرمايه و اين يكى سود است. امام پرسيد: اين سود، بسيار است مگر شما با اين كالا چه كرديد ؟ مصادف داستان تجارت خود را براى امام صادق باز گفت: آن حضرت با شنيدن حرفهاى مصادف فرمود :

« سبحان اللّٰه ! آيا بر قومى از مسلمانان سوگند ياد كرده ايد كه كالاى خود را به آنان نمى فروشيد مگر آنكه در ازاى هر دينار، يك دينار سود بگيريد » ؟ !

آنگاه يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود: « اين سرمايۀ من است و ما نيازى به سود نداريم ».

سپس فرمود :« اى مصادف ! چكاچك شمشيرها آسانتر از يافتن روزى حلال است » (1).

2 - امام دوستى داشت كه هيچ گاه از او جدا نمى شد. روزى او بر غلامش خشم گرفت و زبان به ناسزا گشود وگفت: كجايى اى پسر زنِ زناكار ! ! چون ابو عبداللّٰه اين سخن شنيد، دستش را بالا آورد و به پيشانى اش زد و گفت :7.

ص: 632


1- - الامام الصادق - علّامۀ مظفّر ، ج1 ، ص267.

سبحان اللّٰه ! آيا به مادرش تهمت مى زنى ؟ ! من تو را خوددار و پرهيزكار مى ديدم.

مرد گفت: فدايت شوم مادر اين غلام كنيزى مشرك است. حضرت پاسخ داد: آيا نمى دانى كه هر امّتى را نكاحى است ؟

3 - امام همراه با برخى از يارانش جنازه اى را تشييع مى كردند. دوال نعل آن حضرت پاره شده بود. در اين هنگام مردى دوال نعل خود را پيش آورد تا به امام بدهد، امّا آن حضرت فرمود: آن را براى خودت نگاه دار كه صاحب مصيبت به شكيبايى بر آن سزاوارتر است.

4 - يكى از اصحاب آن حضرت نقل كرده است: مردم مدينه دچار گرانى و قحطى شدند آن چنان كه حتّى توانگران گندم را با جو مى آميختند و مى خوردند. ابو عبداللّه عليه السلام نيز طعامى خوب داشت كه برايش كافى بود و اوّل سال آن را تهيه كرده بود. آن حضرت به يكى از غلامانش فرمود: براى ما جو بخر و با اين طعام بياميز يا آن را بفروش. زيرا ما خوش نداريم كه خود غذاى گوارا بخوريم و مردم غذاى ناگوار ! !

5 - يكى ديگر از ياران امام نقل كرده است كه بر ابو عبداللّٰه كه در باغ خود بود، وارد شدم. او در حالى كه پيراهنى بر تن داشت، بيلى به دست گرفته بود و مشغول كار بود و مى فرمود: من در برخى از قسمتهاى زمينم كار مى كنم با آنكه كسانى را دارم كه اين كارها را انجام دهند. اين براى آن است كه خداوند بداند من در پى روزى حلال هستم.

عبادت و طاعت امام صادق

هر كس جعفر بن محمّد عليهما السلام را به كار و كوشش متصف ساخته اين ويژگى را با صفت زهد و طاعت وى مقرون كرده است. اينك برخى از سخنانى را كه در

ص: 633

اين باره از شخصيتهاى مختلف نقل شده است، بيان مى كنيم :

مالك. پيشواى مذهب مالكى، مى گويد: « جعفر از يكى از اين سه خصلت خارج نبود: يا نماز مى خواند يا روزه مى داشت و يا قرآن تلاوت مى كرد ». (1)

و نيز گفته است :

« هيچ چشم و هيچ گوشى نديد و نشنيد و بر قلبى خطور نكرد كه انسانى از نظر علم و عبادت و پرهيزكارى برتر از جعفر بن محمّد الصادق عليه السلام باشد ». (2)

ابو الفتح اربلى وزير گويد :

« جعفر بن محمّد، نفس شريف خود را وقف عبادت كرده و آن را بر طاعت و زهد واداشته بود و خود را به دعا وتهجد و نماز و تعبد مشغول ساخته بود ».

يكى از معاصران آن حضرت روايت مى كند كه ابو عبداللّٰه الصادق را در مسجد النبى صلى الله عليه و آله به حال سجده ديدم. نشستم و چون ديدم سجدۀ آن حضرت به درازا انجاميد با خودم گفتم كه تا وقتى امام در سجده است به گفتن تسبيح مشغول شوم. به گفتن ذكر سبحان ربى و بحمده استغفر ربى و اتوب اليه پرداختم. سيصد و شصت و چند بار اين ذكر را گفته بودم كه امام سر از سجده برداشت. (3)

اوجبّه خشن و كوتاهى از پشم دربرمى كرد و حلّه اى بر روى جامه اش مى پوشيد و مى فرمود: ما جبّه پشمين را براى خدا مى پوشيم و حلّه را براى شما. (4)

آن حضرت را مى ديدند كه پيراهنى درشت بافت و خشن در زير جامه اش0.

ص: 634


1- - تهذيب التهذيب ، ج2 ، ص105.
2- - تهذيب التهذيب ، ج2 ، ص105.
3- - اعيان الشيعه ، ج4 ، ص138.
4- - الامام الصادق - علّامه مظّفر ، ج1 ، ص270.

به تن كرده و روى آن جبّه اى پشمين پوشيده و روى آن هم پيراهنى درشت بافت دربركرده است.

به ميهمانانش گوشت مى خورانيد و خود گوشتها را با دست خويش پاك مى كرد، امّا خوراك خودش سركه و زيتون بود و مى فرمود: اين خوراك ماست ، خوراك پيامبران. (1)

پرتويى از بلاغت آن بزرگوار

كتابهاى دينى آكنده از احاديث بليغى است كه از زبان امام صادق عليه السلام روايت شده اند. اينك شما را به مطالعه برخى از اين سخنان جاويد دعوت مى كنيم و از علاقه مندان مى خواهيم براى اطلاع بيشتر به كتاب « أشعه من بلاغة الامام الصادق » نوشته علامۀ فقيد شيخ عبدالرسول واعظى مراجعه فرمايند.

« امام صادق عليه السلام به منصور خليفۀ عبّاسى اندرز داد و فرمود :

بر تو باد حلم كه اساس علم است و در پيشگاه عوامل قدرت خويشتن دار باش اگر هرآنچه را كه بر آن قدرت دارى به انجام رسانى مثل كسى خواهى بود كه خشم خود را فرومى نشاند يا كينۀ خود را درمان مى كند و يا با قهر و غلبه در پى نام مى گردد ، بدان كه تو اگر مستحقى را مجازات كنى نهايت آنچه بدان متصف گردى جز عدل نيست و حالتى كه موجب شكر و سپاس مى شود بسى برتر از حالتى است كه موجب صبر مى شود.

منصور گفت :

« پند دادى نيكو گفتى سخن را در كمال ايجاز و كوتاهى بيان كردى ».

امام در يكى از اندرزهاى خود به فرزند بزرگوار خويش امام كاظم مى فرمايد :

« فرزندم! در حقّ هر كس كه از تو خواهان خير است ، خوبى كن كه اگر او اهل خير

ص: 635


1- - الامام الصادق - علّامه مظّفر ، ج1 ، ص270.

باشد تو كارى بجا كرده اى و اگر هم او اهل خير نباشد تو اهل آن هستى. اگر كسى از طرف راستت در آمد و ناسزايت گفت و سپس به طرف چپت رفت و زبان به پوزش گشود ، عذرش را بپذير ».

سفيان ثورى گويد: الصادق بن الصادق جعفر بن محمّد عليهما السلام را ديدار كردم به او گفتم: اى فرزند رسول خدا مرا اندرز فرماى !

فرمود: اى سفيان! دروغگو را مروت ، پادشاهان را برادر ، حسود را راحت و بد خُلق را سرورى نيست.

سفيان گويد: عرض كردم: اى فرزند رسول خدا مرا بيفزاى !

او به من فرمود: اى سفيان! به خداوند اعتماد كن تا مؤمن شوى و به آنچه خداوند بر تو بخشش كرده خرسند باش تا توانگر گردى و با همسايه ات خوش همسايگى كن تا مُسلم شوى و با فاجر همراه و هم صحبت مشو كه به تو گناهكارى مى آموزد و در كار خود با كسانى كه از خداوند عزّ و جل مى ترسند ، مشورت كن. (1)2.

ص: 636


1- - الامام الصادق - استاد دَخيل ، ص32.

نهمين معصوم امام هفتم ، باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر عليه السلام

اشاره

ص: 637

زندگينامه

نام: موسى

پدر و مادر: امام صادق و حميده

شهرت: عبد صالح، كاظم، باب الحوائج

كنيه: ابو الحسن، ابو ابراهيم

زمان و محلّ تولّد: صبح روز يكشنبه 7 صفر سال 128 هجرى قمرى در روستاى « ابواء » (واقع در بين مكّه و مدينه ).

زمان و محلّ شهادت: 25 رجب سال 183 ه ق ، در زندان هارون الرشيد ، در بغداد در سن 55 سالگى ، به دستور هارون مسموم شده ، و به شهادت رسيد

مرقد شريف: شهر كاظمين (نزديك بغداد )

دوران زندگى: دو بخش :

1 - دوران قبل از امامت ، از سال 128 قمرى تا 148 قمرى (20 سال ).

2 - دوران بعد از امامت ، از سال 148 تا 183 (35 سال) كه در عصر طاغوتهايى به نامهاى: منصور دوانيقى ، مهدى عبّاسى ، هادى عبّاسى و هارون الرّشيد بود ، و بيشتر دوران امامتش (23 سال و دو ماه و 17 روز) در عصر خلافت هارون (پنجمين خليفۀ عباسى بود) ، و آن حضرت در اين عصر ، سالها در زندانهاى متعدد به سر برد.

ص: 638

بنياد پاك... ميلاد فرخنده

اشاره

به نظر مى رسد كه روستاى ابواء، واقع در راه مكّه و مدينه، بيش از ساير جاها، قافله هاى حجّاج اهل بيت را به سوى خود جلب مى كرد، زيرا آرامگاه مادر پيامبر، آمنه دختر وهب، در آنجا قرار داشته است.

در راه بازگشت از حج بيت اللّٰه الحرام (1). قافله امام ابو عبداللّٰه الصادق عليه السلام در اين روستا توقف كرد. آن روز بنابر مشهورترين روايات 7 صفر سال 128 ه. ق بود كه امام براى ميهمانانش سفرۀ غذا گسترده بود كه پيكى از جانب زنانش به سوى او آمد تا مژدۀ ولادت خجستۀ فرزندش را به وى برساند.

در روايتى كه از منهال قصّاب نقل كرده اند، آمده است :

« به قصد مدينه از مكّه بيرون شدم و همين كه به ابواء رسيدم، شنيدم كه امام صادق عليه السلام صاحب فرزند شده است. من زودتر از آن حضرت به مدينه وارد شدم و ايشان يك روز پس از من به مدينه رسيد. ايشان (به خاطر ولادت نوزاد) سه روز به مردم طعام داد و من نيز يكى از كسانى بودم كه بر سفرۀ طعام

ص: 639


1- - بحار الانوار ، ج48 ، ص4. المحاسن ، ج2 ، ص418.

امام حاضر مى شدم و چنان غذا مى خوردم كه تا روز بعد نيازى به غذا نداشتم و روز بعد باز بر سفرۀ او حاضر مى شدم. من سه روز از طعام آن حضرت خوردم و تا فردا هيچ غذايى نمى خوردم ».

در حديثى از ابو بصير آمده است :

« در سالى كه فرزند ابو عبداللّٰه عليه السلام، امام موسى، زاده شد من با آن حضرت همراه بودم. در ابواء فرود آمديم. ابو عبداللّٰه براى ما و اصحابش سفره غذا گسترد، بسيار بود و نيكو. در همان حال كه ما مشغول خوردن بوديم پيك « حميده » نزد آن حضرت آمد و گفت: حميده مى گويد: اثر وضع حمل در من ظاهر شده است و خود مرا فرمودى كه از اين امر آگاهت كنم كه اين فرزند همچون فرزندان ديگر نيست.

پس ابو عبداللّٰه عليه السلام شادمان و خوشحال برخاست و ديرى نپاييد كه به نزد ما برگشت در حالى كه آستينهاى خود را بالا زده بود و لبخندى بر لب داشت.

ما گفتيم: خداوند همواره لبت را خندان و ديده ات را روشن گرداند ! حال حميده چگونه شد ؟ فرمود: خداوند پسرى به من بخشيد كه بهترين مخلوق اوست و حميده در بارۀ او خبرى به من داد كه من از وى بدان داناتر بودم. گفتم :

فدايت شوم، حميده در بارۀ او به شما چه خبرى داد ؟ فرمود: حميده خبر داد كه چون نوزاد به دنيا آمد دستانش را بر زمين نهاد و سرش را رو به آسمان گرفت.

من نيز بدو گفتم كه اين علامت رسول خدا صلى الله عليه و آله و علامت امامت است.

سپس پرسيدم: فدايت شوم، چگونه اين علامت امام است ؟

فرمود: شبى كه نطفه جدّم در آن بسته شد، كسى پيش جدّ پدرم خوابيده بود آمد و كاسه اى براى او آورد. در آن كاسه شربتى روان تر از آب، سپيدتر از شير، نرم تر از شيره و شيرين تر از شهد و سردتر از يخ بود. پس آن را به وى نوشانيد و بدو گفت كه آميزش كند. او نيز شادمان و خوشحال برخاست

ص: 640

و آميزش كرد و نطفه جدّم بسته شد.

و در شبى كه نطفۀ پدرم در آن به هم رسيد، كسى نزد جدّم در آمد و او را نوشانيد همچنان كه جدّ پدرم را نوشانيده بود و سپس وى را دستور آميزش داد و او خوشحال و شادمان برخاست و نطفه پدرم بسته شد.

شبى كه نطفۀ من در آن به وجود آمد، كسى نزد پدرم در آمد و او را نوشانيد و بدو دستور آميزش داد چنان كه به ديگران دستور داده بود. پدرم خوشحال و شادمان برخاست و نطفۀ من در آن شب بسته شد.

شبى كه نطفۀ اين پسرم (امام موسى عليه السلام) پديد آمد كسى نزد من بيامد همچنان كه نزد جدّ پدرم و جدّ خودم در آمده بود و مرا نوشانيد چنان كه آنان را نوشانيده بود. من خوشحال و شادمان با آگاهى از آنچه خداوند به من ارزانى فرموده بود، برخاستم و نطفۀ اين نوزاد بسته شد. پس بدو تمسّك كنيد كه به خدا او پس از من صاحب الأمر شماست ». (1)

همين كه امام به مدينه بازگشت، سه روز به مردم طعام داد و مردم خبر ولادت اين نوزاد فرخنده را به يكديگر نويد دادند.

پدر و مادر امام كاظم

پدرش: پيشواى هدايت، ابو عبداللّٰه جعفر بن محمّد عليه السلام ملقب به صادق بود.

مادرش: حميدۀ بربريه كه شايد از مردم اندلس و يا از مردم مغرب بوده است. لقب اين زن بزرگوار « حميدۀ مصفّاة » بود.

حميده يكى از زنان با فضيلت به شمار مى آمد، زيرا به كار مهّم نشر رسالت

ص: 641


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص2.

همّت مى گماشت و در اين راه برخى از احاديث همسر بزرگوارش را نيز روايت مى كرد.

از ابن سنان از سابق بن وليد از معلّى بن خنيس روايت شده است كه ابو عبداللّٰه عليه السلام فرمود :

« حميده مثل شمش طلا از هر آلودگى و چركى پيراسته است. فرشتگان پيوسته او را پاسبانى مى كردند تا به من رسيد و اين كرامتى از خداوند بود در حق من و حجّت پس از من ». (1)

فضائل و خصوصيّات امام

ويژگيهاى شخصى امام كاظم عليه السلام از اين نقش مهم و مسؤليت بزرگى كه او مى بايست آن را به انجام مى رساند، پرده بر مى دارد. اين هاشمى بزرگوار ، سيماى درخشان، قامتى به هنجار داشت و سبزه بود. و ريشى سياه و انبوه داشت كه وى را دلپسند و با شكوه جلوه مى داد. القاب آن حضرت از خصوصيّات مكتبى كه در وى تجلى كرده بود، پرده برمى داشت. او را كاظم ، صابر، صالح و امين لقب داده بودند. سر انجام آنكه زندگى او عملاً از تجليات اين صفات پر فضيلت آكنده بود.

آن حضرت 20 سال از عمر شريف خويش را تحت رعايت و سر پرستى پدر بزرگوارش، امام صادق عليه السلام، سپرى كرده آن حضرت همواره به فضايل فرزندش اشاره مى نمود و به دوستان و ياران مخصوصش مى گفت كه او سرور فرزندان من است و پس از من امامت را عهده دار خواهد بود.

امامت مى بايست بانص صريح باشد. نصوص متواترى در بارۀ ائمه

ص: 642


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص6 به نقل از كافى ، ج1 ، ص477.

دوازده گانه، از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است. همچنين هر يك از امامان به جانشين پس از خود وصيت مى كردند. از اين رو دوستداران و هواخواهان اهل بيت عليهم السلام بسيار مايل بودند كه امام خود را بشناسند و در اين باره سلف از خلف پرسش مى كرد.

عبد الرحمن بن حجّاج گويد :

« بر جعفر بن محمّد در خانه اش، در فلان اتاق، وارد شدم. او بر سجاده خود نشسته بود و دعا مى كرد و موسى بن جعفر هم در طرف راست وى نشسته بود و با گفتن « آمين » دعاهاى آن حضرت را پاسخ مى داد. پس عرض كردم :

خداوند مرا فداى تو گرداند ! شما از محبّت و خدمت من نسبت به خودتان آگاهيد، پس بفرماييد كه پس از شما چه كسى امامت را عهده دار خواهد شد ؟ آن حضرت پاسخ داد: اى عبد الرحمن ! موسى زره را پوشيد و بر قامت او راست آمد، به او عرض كردم كه پس از اين به چيزى نياز ندارم ». (1)

امام صادق عليه السلام هميشه ساير فرزندان خود را به امام موسى، سفارش مى كرد، عبداللّٰه بن جعفر از امام موسى بزرگ تر بود و امام صادق را مى بينيم كه با وى به گفتگو مى پردازد و از او مى پرسد: چه چيز تو را مانع مى شود كه همچون برادرت شوى ؟ به خدا سوگند كه من نور را در چهره اش مى بينم.

عبداللّٰه پرسيد: چگونه ؟ آيا مگر پدر من و پدر او و اصل من و اصل او يكى نبوده است ؟

امام صادق پاسخ داد: « او از نفس من است و تو فرزند منى ». (2)

زندگى امام موسى كاظم از همان اوان كودكى با زندگى ديگران تفاوت داشت و همين نشانۀ مقام بزرگ اوست. در حديثى از صفوان جمال، يكى از خواصّ1.

ص: 643


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص181.
2- - بحارالانوار ، ج48 ، ص181.

شيعه، نقل شده است كه گفت: از امام جعفر صادق عليه السلام در بارۀ صاحب اين امر (امامت) پرسيدم. فرمود: صاحب اين امر كسى كه لهو و لعب نمى كند. در اين حال ابو الحسن (امام موسى كاظم) كه كوچك بود به همراه يك برّه و يك بز كه هنوز يك سالش تمام نشده بود، وارد شد. ابو الحسن به برّه مى گفت: براى پروردگارت سجده كن. پس امام صادق او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فداى كسى كه لهو و لعب نمى كند ». (1)

امام موسى بن جعفر عليهما السلام، با اين صفات ممتاز خويش و همچنين به دليل سفارشهايى كه پدر بزرگوارش در حق او كرده بود، در ميان برادران خود اين چنين محبوب رشد و پرورش يافت.

در حديثى از محمّد بن وليد آمده است كه گفت :

از على بن جعفر بن محمّد شنيدم كه مى گفت: از جعفر بن محمّد عليهما السلام شنيدم كه به گروهى از خواص و ياران خويش مى فرمود :

شما را دربارۀ پسرم، موسى، به خير و نيكى سفارش مى كنم كه او برترين فرزندانم و جانشين و قائم مقام من است و پس از من حجّت خداى عزّ و جل بر تمام خلق است.

على بن جعفر بسيار هواخواه برادرش امام موسى كاظم عليه السلام بود و مى كوشيد آداب و شرايع دينى را از آن حضرت فرا بگيرد. پرسشهاى وى از امام موسى و پاسخهايى كه به طور شفاهى از آن حضرت شنيده، بسيار مشهور و معروف است و در باره اين موضوع روايات و اخبار بى شمارى نيز نقل شده است. (2)

از آن جا كه در روزگار امام صادق تا حدودى فضاى باز فرهنگى ايجاد شده و معارف اهل بيت عليهم السلام گسترش يافته بود بيشتر مردم در آن دوره به سوى5.

ص: 644


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص25.
2- - بحارالانوار ، ج48 ، ص25.

مذهب اهل بيت گرائيده بودند تا به مذاهب ديگر، آيندۀ اين مذهب بيشتر نگران كننده جلوه مى كرد، زيرا ممكن بود برخى از سران و رهبران، براى رسيدن به منصب رياست و رهبرى در شيعه، به طمع مى افتادند و چه بسا برخى از فرزندان و نوادگان امام صادق را نيز با خود همگام و همصدا مى كردند.

از همين روست كه امام ششم همواره و به شّدت بر جانشينى امام موسى پس از خودش تأكيد مى كرد.

اينچنين بود كه برخى منحرف شدند و پنداشتند كه پس از امام صادق، پسر بزرگ آن حضرت، يعنى اسماعيل امام است و ادعا كردند كه اسماعيل در زمان پدرش از دنيا نرفته بلكه از انظار مخفى شده است !

فرقه قدرتمند اسماعيليه كه پس از نهضت پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگ ترين جنبش انقلابى را پايه گذارى كردند و دولتى بزرگ و نيرومند در شمال آفريقا تأسيس كردند، زادۀ همين عقيدۀ اشتباه بودند !

بدين دليل بود كه امام صادق عليه السلام پيروان بزرگ و برجسته اش را بر وفات فرزندش گواه گرفت و بديشان خاطر نشان ساخت كه جانشين به حق او همان امام موسى كاظم است.

از زرارة بن اعين نقل شده است كه گفت :

نزد ابو عبداللّٰه عليه السلام رفتم. سرور فرزندانش موسى در سمت راست آن حضرت نشسته بود و رو به روى او تابوتى پوشيده بود. آن حضرت به من فرمود: داوود الرقّى و حمران و ابو بصير را نزد من حاضر كن. مفضل بن عمر نيز بر آن حضرت وارد شد. من بيرون آمدم و كسانى را كه امام دستور احضارشان را داده بود ، حاضر كردم. يارانش يكى پس از ديگرى وارد مى شدند تا آنكه جمعاً سى نفر شديم.

چون، همه گرد آمدند، امام صادق عليه السلام فرمود: داوود ! پرده از چهرۀ

ص: 645

اسماعيل برگير. داوود پرده از سيماى اسماعيل بر گرفت. آنگاه آن حضرت پرسيد داوود ! آيا او زنده است يا مرده ؟ داوود پاسخ داد: سرورم او مرده است. بدين ترتيب امام پيكر مرده فرزندش را به يكايك يارانش نشان داد تا اينكه به آخرين نفر در مجلس رسيد. همۀ حاضران نيز اعتراف مى كردند و مى گفتند: سرورم او مرده است. پس امام صادق فرمود: خدايا تو خود گواه باش. سپس دستور داد اسماعيل را غسل دهند و او را حنوط و كفن كنند.

چون كار غسل و حنوط و كفن اسماعيل پايان پذيرفت امام صادق عليه السلام رو به مفضل كرد و فرمود: مفضل ! چهره او را بنمايان. مفضل چنين كرد. امام از او پرسيد: آيا زنده است يا مرده ؟ پاسخ داد: مرده. امام صادق فرمود: خداوندا بر ايشان شاهد باش. سپس اسماعيل را به طرف قبرش بردند و چون او را در قبر نهادند، امام فرمود: مفضل چهرۀ او را بنمايان و از جمعى كه حاضر بودند ، پرسيد: آيا زنده است يا مرده ؟ همه پاسخ داديم: مرده است. پس آن حضرت فرمود: خدايا شاهد باش و شاهد باشند كه بزودى باطل گرايان به گمان و ترديد خواهند افتاد. يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّٰهِ بِأَفْوَاهِهِمْ سپس به امام موسى عليه السلام اشاره كرد و ادامه داد، وَاللّٰهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ.

سپس به روى او خاك ريختند. امام صادق عليه السلام دو باره از ما پرسيد :

اين ميّت كفن شدۀ حنوط شدۀ مدفون در اين قبر كيست ؟ گفتيم: اسماعيل.

فرمود: خداوندا شاهد باش. آنگاه دست فرزندش موسى را گرفت و فرمود: او حق است و حق با او و از اوست تا آنكه خداوند زمين و هر كس را كه در آن است، وارث شود. (1)1.

ص: 646


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص21.

دوران امامت

دوران امامت حضرت موسى بن جعفر

مدّت امامت موسى بن جعفر (35) سال بود. آن حضرت از سال 148 ه. ق يعنى زمانى كه 20 سال داشت تا سال 183 ه. ق كه در سن - 55 سالگى به شهادت رسيد، عهده دار منصب امامت و پيشوايى مردم بود. به اين ترتيب او زمان حكومت تعدادى از فرمانروايان عبّاسى را درك كرد. دوران امامت ايشان در زمان سلطنت منصور و همچنين تمام مدّت سلطنت مهدى ( 10 سال ) و سلطنت هادى (يك سال) و زمانى طولانى از حكومت هارون الرشيد بود.

حكومت بنى عبّاس در اين زمان، دوران شكوه و عظمت خود را طى مى كرد تا آنجا كه دوران حكومت هارون الرشيد را عصر طلايى نام نهاده بودند. بى گمان شوكت واقتدار كشور اسلامى در اين دوره با دورانهاى پيشين بسيار تفاوت داشت و قابل مقايسه نبود.

درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظم عليه السلام، منصب امامت و پيشوايى را عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافته بود و اين امر به آن حضرت اجازه مى داد كه دست اندركار ايجاد انقلابى گسترده

ص: 647

و فراگير شود، امّا با وجود اين، گويى تقدير از ظهور انقلاب جلوگيرى مى كرد و موفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مى انداخت.

در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسى و جنبش مكتبى، به اوج خود رسيده بود. از برخى نصوص و حوادث تاريخى مى توان چنين استنباط كرد كه نقشۀ انقلاب آماده بود و دستگاه عبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مى برد، امّا در سركوب و نابودى اين انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهان و ياوران جنبش مكتبى نه تنها در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود. بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آنان نيز تا اندازه اى به جنبش مكتبى تمايل نشان مى دادند.

شايد تلاش مأمون، جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وءبويژه به امام على بن موسى الرضا عليهما السلام كه هارون پدر ايشان (امام موسى كاظم عليه السلام) را به شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت به جنبش اسلامى پرده بردارد.

حوادثى كه مى توانند ما را به اين واقعيّت هدايت كنند، عبارتند از :

احاديثى در دست است كه نشان مى دهد مقدّر آن بوده كه امام هفتم دست به كار قيام شود و حتّى در ميان شيعه اين سخن گفته مى شود كه امام كاظم، قائم آل محمّد صلى الله عليه و آله است و نمى ميرد تا آنكه، خداوند زمين را به دست او، پر از عدل و داد كند، پس از آنكه پر از ظلم و ستم شده است. از ابو حمزه ثمالى نقل شده است كه گفت به ابو جعفر (امام باقر) گفتم: امام على مى فرمود: « تا هفتاد بلاست و مى فرمود: پس از بلا، رفاه و راحت است ». اكنون هفتاد سال گذشت، امّا روى رفاه و راحت نديدم ؟

امام باقر پاسخ داد: اى ثابت ! خداوند تعالى وقت اين امر (قيام قائم) را در هفتاد تعين كرده بود، امّا چون امام حسين عليه السلام به قتل رسيد، خشم خدا

ص: 648

بر زمينيان شدّت گرفت و قيام را « 140 » سال عقب انداخت.

پس ما (اين سخن را) با شما گفتيم و شما آن را فاش كرديد و نقاب از راز بر گرفتيد. خدا هم قيام را به تأخير انداخت و بعد از اين وقتى معين براى قيام در نزد ما قرار نداد و خداى آنچه را خواهد محو مى كند و آنچه را خواهد نگه مى دارد و ام الكتاب نزد اوست.

ابو حمزه ثمالى گويد: اين سخن را به امام صادق گفتم. آن حضرت نيز فرمود. آرى اينچنين است.

در اين باره از داوود الرقى روايتى است. او گويد: به ابو الحسن الرضا عرض كردم فدايت شوم به خدا سوگند در بارۀ امر تو (امامت) در دلم چيزى نيست جز حديثى كه ذريج از ابو جعفر (امام باقر) روايت كرده است. آن حضرت پرسيد: آن حديث چيست ؟

گفتم: ذريج مى گويد كه از ابو جعفر شنيدم كه مى فرمود: « هفتم ما، قائم ماست، اگر خدا بخواهد ».

امام رضا عليه السلام فرمود: « تو راست مى گويى و نيز ذريج و ابو جعفر عليه السلام هم درست گفته اند ». عرض كردم: به خدا سوگند ترديد و گمانم افزون شد.

آن حضرت به من فرمود: اى داوود بن ابى كلده ! تو را به خدا اگر موسى پيامبر به آن عالِم نمى گفت: « اگر خدا بخواهد مرا بزودى از صابران مى يابى » او از كارهايى كه آن عالِم انجام مى داد، سؤال نمى كرد. ابو جعفر عليه السلام نيز اگر نگفته بود اگر خدا بخواهد چنان مى شد كه آن حضرت فرموده بود.

ابو حمزه گويد: در اينجا به سخن او يقين آوردم.

طرفداران جنبش مكتبى در اين باره سخنان بسيارى نقل مى كردند تا آنجا كه خبر به گوش دستگاه حاكمه رسيد و در جامعه شيوع يافت.

در پى شيوع اين خبر گروهى از افراد مكتبى دستگير شدند و امام كاظم عليه السلام

ص: 649

نيز به زندان افتاد و پس از مدّتى به شهادت رسيد ». (1)

انديشۀ قيام امام هفتم عليه السلام تا آنجا رواج يافت كه دستگاه پس از مسموم ساختن آن امام و به شهادت رساندن ايشان در سياهچالهاى زندان بغداد، از آن به عنوان اعلاميه اى تبليغاتى بر ضدّ جنبش مكتبى بهره بردارى كرد. به اين صورت كه همه مى دانستند كه قائم نمى ميرد تا آنكه زمين را پس از آنكه از ظلم و بيداد پر شد، از عدل و داد بنا كند و اينك اين امام هفتم است كه از دنيا رفته است، بنابر اين او قائم منتظر نيست ! !

دستگاه حاكم مى خواست با اين تلاشها وجود تناقض را در سخنان رهبران جنبش نشان دهد. از اين رو مأموران حكومت بر سر نعش امام كاظم عليه السلام بانك سر دارند كه :

« اين موسى بن جعفر است كه رافضه مى پندارد او نمى ميرد. بدو بنگريد » مردم هم بر نعش امام نگريستند. (2)

واقعيّت آن است كه شكست انقلاب يا تأخير آن و شهادت امامى كه به انتظار رهبرى او بودند، ضربات سختى به برخى از هواخواهان و اعضاى جنبش وارد مى كرد و امتحان دشوارى براى آنان بود. اگر حكمت و فلسفه اين امر بعداً آشكار نمى شد، حكمت اين بود كه اوضاع سياسى پس از مرگ هارون، بدون خونريزى، به نفع آنان تغيير كرد.

برخى از سود جويان و شيفتگان رياست يا ثروت، از اين ضربه استفاده كردند و به ساده لوحان چنين گفتند كه موسى بن جعفر عليهما السلام نمرده و نمى ميرد تا آنكه قيام كند.5.

ص: 650


1- - تاريخ اسلامى ، نگارنده ، ص228 - 229 به نقل از بحار الانوار ، ج48 ، ص291.
2- - مقاتل الطالبيّين ، ص505.

امام على بن موسى الرضا در برابر اين مذهب ايستادگى و مجاهدتهاى بسيار نشان داد تا سر انجام - اين مذهب - از بين رفت و جز نامى در تاريخ از پس خود بر جاى ننهاد.

مثلاً حديثى از جعفر بن محمّد نوفلى آمده است كه گفت: خدمت امام رضا عليه السلام، كه در پل اربق (1) بود، رسيدم و به او سلام دادم. سپس نشستم و گفتم :

فدايت شوم برخى گمان مى كنند كه پدرت زنده است. فرمود: دورغ گفتند.

خدا لعنتشان كند اگر او زنده بود ميراثش تقسيم نمى شد و زنانش به نكاح ديگران در نمى آمدند. به خدا سوگند طعم شهادت را چشيد همچنان كه على بن ابى طالب عليه السلام آن را چشيد. (2)

بدين سان رويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و جنبش مكتبى به اوج خود رسيد و اگر آن راز (قيام امام) فاش نمى شد و حكومت اقدام به حبس امام موسى كاظم عليه السلام نمى كرد، انقلابى فراگير و مجهز طرح ريزى مى گشت. پيش از اين، در همين خصوص مدارك و شواهد تاريخى ارائه كرديم و اينك براى مزيد فايده و توضيح بيشتر، به نقل شواهد ديگر مى پردازيم :

حكومت هارون الرشيد.. اوج وحشت و ترس

به خاطر اوجگيرى گرايشهاى مكتبى و افزون شدن احتمالات سقوط نظام عبّاسى هارون الرشيد دست به اقدامات وحشتناك بى نظيرى در تاريخ مبارزه و رويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و ائمه اهل بيت عليهم السلام، زد.

تقيّه، مبارزۀ مخفيانه، در زمان امام موسى كاظم به اوج خود رسيده بود

ص: 651


1- - از نواحى را مهرمز در خوزستان.
2- - بحارالانوار ، ج48 ، ص260.

و چه بسا ملقب ساختن او به لقب « كاظم » به شيوۀ حيات آن حضرت به صورت تقيّه و فرو خوردن خشم و غيظ در برابر دردها و فشار اشاره داشته باشد.

ساير القاب آن حضرت نيز نمايانگر خصوصيّات دوران وى هستند. شيعيان حضرتش را با القاب « العبد الصالح » و « النفس الزكيّه » و « صابر » مى خواندند ، همچنين تنوع كنيه آن حضرت، بر سرّى بودن حركت در دوران ايشان دلالت مى كند. شيعيان، امام كاظم را با كنيه هاى « ابو الحسن »، « ابو على » ، « ابوابراهيم » و بنابر قولى « ابو اسماعيل » نيز مى خواندند.

امام موسى كاظم دير زمانى در زندانهاى بنى عباس به سر برد و شهادت فاجعه آميز حضرت را جز با شهادت امام حسين عليه السلام نمى توان برابر دانست. اين امر حاكى از آن است كه دستگاه حاكم از قيام حضرت كاظم در برابر ظلم و ستم خود، بسيار هراس داشت. ديگر هيچ يك از زمامداران طاغوتى و خود سر نمى خواستند اشتباهى را كه يزيد بن معاويه در كشتن سيد الشهداء بصورت علنى، مرتكب شده بود دو باره تكرار كنند بلكه آنان ترجيح مى دادند ائمه را با ترور از ميان بردارند تا در برابر مردم مسلمان كه هميشه نسبت به اهل بيت عليهم السلام ارج و احترام و محبّت قائل بودند، خود را بى گناه و بى تقصير جلوه دهند.

حتّى هارون كه امام كاظم را در زندان خود به شهادت رساند، كوشيد از ريختن خون آن حضرت برائت جويد و چنين جلوه دهد كه امام كاظم به مرگ طبيعى از دنيا رفته و يا سندى بن شاهك، رئيس پليس او، بدون كسب اجازه از وى، آن حضرت را به قتل رسانده است. (1)

از اينجا در مى يابيم كه حكومت اگر از جانب امام كاظم عليه السلام، كه كانون مبارزه7.

ص: 652


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص226 - 227.

بود، خيالش آسوده مى شد اقدام به كشتن آن حضرت نمى كرد. افزون بر آنكه دستگاه حاكم، به آرامى و به تدريج، بسيارى از رهبران خاندان علوى را به قتل رساند.

مبارزۀ خاندان علوى

در اين برهه بيت علوى دورۀ بس دشوار و توانفرسايى را سپرى مى كرد، زيرا آنان در برابر جوّ اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرود نمى آوردند و در مقابل، روانۀ زندانهاى مخوف بنى عبّاس مى شدند و مورد شكنجه هاى گوناگون قرار مى گرفتند. بدين سان حاكمان بنى عبّاس بسيارى از علويّان را به شهادت رساندند.

اين امر خود نشانه اى است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبى و دليلى است بر تهديد نظام حاكم از سوى ايشان. همچنين مى توان با اتكا بر اين دليل به عمق مصيبتها و فجايعى كه اين بيت پاك از ناحيۀ بنى عبّاس و در راه تحقّق رسالت و مكتب الهى متحمّل شدند، پى برد.

از اين روست كه مى بينيم تاكيد رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اهتمام به اهل بيت وى و نيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن اين نكته كه « حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتى نوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماند غرق و نابود شد »، بدون دليل و بيهوده نبوده است !

داستان زير، برخى از اين دشواريهاى پياپى و بزرگى را كه بر خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرزندان فاطمه و على عليهم السلام گذشته است، بخوبى بيان مى كند :

از عبيداللّٰه بزاز نيشابورى كه فردى مُسن بود، روايت شده است كه گفت :

ميان من و حميد بن قحطبۀ طائى طوسى معامله اى بود. روزى براى ديدنش به

ص: 653

سوى او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وى در همان وقت و در حالى كه هنوز من جامۀ سفر بر تن داشتم و آن را عوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نماز ظهر بود.

چون پيش او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه در آن آب جريان داشت. بر او سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابه اى آورد و دستهايش را شست و مرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفرۀ غذا گستردند. من از ياد بردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، امّا بعداً اين موضوع را به ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرا نمى خورى ؟ پاسخ دادم :

اى امير ! ماه رمضان است و من نه بيمارم و نه عذر ديگرى دارم تا روزه ام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيمارى داشته باشد كه روزه نگرفته است.

امير پاسخ داد: من علّت خاصّى براى افطار روزه ندارم و از سلامت نيز بر خوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.

پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجب گريستن شما چيست ؟ ! پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بود در يكى از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويش شمعى در حال سوختن است و شمشيرى سبز و آخته نيز ديده مى شود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفت و پرسيد: از اميرالمؤمنين ! ! چگونه اطاعت مى كنى ؟ پاسخ دادم: با جان و مال.

هارون سر به زير افكنده و به من اجازۀ بازگشت داد.

از رسيدنم به منزل مدّتى نگذشته بود كه دو باره فرستادۀ هارون به نزد من آمد و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.

من پيش خود گفتم: به خدا سوگند مى ترسم هارون عزم كشتن مرا كرده باشد، امّا چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دو باره در برابر هارون قرار

ص: 654

گرفتم، از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مى كنى ؟ گفتم با جان و مال و خانواده و فرزند. هارون تبسمى كرد و سپس به من اجازه داد كه برگردم.

چون به خانه ام رسيدم مدّتى سپرى نشد باز پيك هارون به دنبالم آمده و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.

من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشته اش نشسته بود از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مى كنى ؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دين.

هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم به تو دستور مى دهد انجام ده !

خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانه اى كه در آن قفل بود ، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهى رو به رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همۀ آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاقها را گشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و كهنسال كه همگى به زنجير بسته شده بودند و موها و گيسوانشان (روى شانه هايشان) ريخته بود، مواجه شديم. خادم به من گفت :

اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان داده است. همه آنها علوى و از تبار على و فاطمه بودند. خادم يكى يكى آنها را به سوى من مى آورد و من هم سرهاى آنها را به شمشير مى زدم تا آنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم ) جنازه ها و سرهاى كشتگان را در آن چاه انداخت.

آنگاه خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوى از تبار على و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را بكشى. آنگاه خود يكى يكى آنها را به سوى من مى آورد و من گردن آنها را مى زدم و او هم (سرها و جنازه هاى آنها را) در آن چاه مى انداخت تا آنكه همۀ آن 20 تن را هم كُشتم.

ص: 655

سپس در اتاق سوّم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار على و فاطمه، با موها و كيسوان پريشان، به زنجير بودند. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكُشى. آنگاه يكايك ايشان را به نزد من مى آورد و من هم آنها را گردن مى زدم و او هم (سرها و جنازه هاى آنها را) در آن چاه مى انداخت. نوزده نفر از آنها را گردن زده بودم و تنها پيرى از آنها باقى مانده بود. آن پير مرا گفت :

نفرين بر تو اى بدبخت ! روز قيامت هنگامى كه تو را نزد جدّ ما، رسول خدا صلى الله عليه و آله ، بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كه شصت نفر از فرزندان آن حضرت را ، كه زادۀ على و فاطمه بودند، به قتل رساندى ؟ پس دو دست و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به من نگريست و مرا از ترك وظيفه ام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را هم كُشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند ! !

اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله را كشته ام ، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت حال آنكه من ترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند ! ! (1)

اوضاع دشوار دانشمندان مكتبى و مبارز

دشواريها و شكنجه هاى دانشمندان بزرگ و هواخواه اهل بيت نيز بسيار سخت بود. مگر آنان « شيعه » آل محمّد صلى الله عليه و آله نبودند ؟ ! به همين دليل آنها هم بايد در بلايا و سختيها، ائمه عليهم السلام را مقتداى خويش قرار دهند.

يكى از اين دانشمندان كه دچار سخت ترين بلايا شد محمّد بن ابو عمير ازدى نام داشت كه در عين حال دانشمندى گرانقدر به شمار مى آمد. او در نزد

ص: 656


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص176 - 178.

عامه و خاصّه از همگان مطمئن تر، پرهيز كارتر و عابدتر محسوب مى شد. از جاحظ نقل شده كه در بارۀ وى گفته است: محمّد بن ابو عمير، در ميان مردم روزگار خويش، در همۀ امور بى همتا و يگانه بود. همچنين جاحظ در توصيف وى گفته است: او يكى از سران رافضه بود. در روزگار رشيد به حبس افتاد تا زمانى كه منصب قضاوت را بپذيرد و نيز گفته اند علّت زندانى شدن وى اين بوده كه شيعيان و ياران امام موسى بن جعفر عليهما السلام را معرفى كند. به همين خاطر آن چنان مورد ضرب نيز قرار گرفت كه نزديك بود به خاطر دردهاى زيادى كه مى كشيد اقدام به اعتراف كند. چون محمّد بن يونس بن عبد الرحمن از تصميم او مطلع شد به وى گفت: از خدا بترس اى محمّد بن ابو عمير ! محمّد ، شكيبايى و استقامت به خرج داد تا آنكه خداوند نيز زمينۀ آزادى او را فراهم ساخت.

« كشّى » در رجال خود گويد: محمّد بن ابو عمير در روزگار حكومت هارون 120 ضربه چوب خورد و سندى بن شاهك او را مورد ضرب قرار داد. علّت اين امر پيروى او از تشيّع بوده است. او به زندان افتاد و آزاد نشد تا آنكه 21 هزار درهم از مال خود پرداخت.

همچنين روايت شده است كه مأمون او را زندانى كرد تا آنكه قضاوت يكى از شهرها را بر عهدۀ او نهاد.

شيخ مفيد در كتاب « اختصاص » در اين باره نوشته است: او 17 سال دربند بود و در طول اين مدّت دخترش كتابهاى او را دفن كرد. 4سال سپرى شد و تمام كتابها از بين رفتند. همچنين گفته اند: دختر محمّد بن ابو عمير كتابهاى پدرش را در اتاقى گذارد و باران آنها را از بين برد. از اين رو محمّد، احاديث را از حافظۀ خويش و نيز از روى آنچه قبلاً براى مردم نقل كرده و در دست آنان موجود بود ، نقل مى كرد. وى روزگار امام كاظم عليه السلام را درك كرد، امّا از آن حضرت نقل حديث

ص: 657

نكرده است. همچنين روزگار امام رضا و امام جواد را درك كرده و از آنها حديث نقل كرده است. سر انجام وى در سال 217 ه. ق از دنيا رفت. (1)

نفوذ در دستگاه حكومت

اشاره

شايد يكى از روشن ترين دلايل قدرت جنبش مكتبى در روزگار امام كاظم عليه السلام گسترش نفوذ عناصر اين جنبش در دستگاه حكومت و برخى از نهادهاى رسمى آن بوده باشد و بعيد نيست كه رأس نظام نيز از اين حركت و هوادارى دست اندركارانش از اهل بيت عليهم السلام و لو بطور اجمالى مطلع بوده است، امّا به خاطر وجود علل و عواملى از كودتا عليه آنان احساس ناتوانى مى كرده است.

پيش از نقل برخى از ماجراهاى تاريخى در بارۀ اين نفوذ بايد بدانيم كه استحكام شبكهّ سازماندهى كه جنبش مكتبى از آن سود مى برد و توانسته بود عناصر خود را در سطوح مختلف و در نهادهاى گوناگون و حساس نظام جاى دهد مى تواند نمونه خوبى براى سازمانها و تشكيلات مكتبى در هر جا قلمداد شود.

1 - به نظر مى رسد كه برخى از استانداران و يا به تعبير آن روز، واليان، به جنبش وابسته بودند. به عنوان مثال شهر رى يكى از مراكز اهل سنّت در آن روزگار بود، با وجود اين والى اين شهر در جرگه دوستداران و هواخواهان اهل بيت جاى داشت. اين نكته را مى توان از كتاب « قضاء حقوق المؤمنين » نوشته ابو على بن طاهر الصورى به اسنادش از مردى از اهالى رى دريافت. وى در اين كتاب گويد: يكى از كُتّاب يحيى بن خالد بر ما والى شد. مقدارى بقاياى خراج از او بر عهده ام بود كه اگر آن را مطالبه مى كرد فقير مى شدم. مى ترسيدم كه او مرا

ص: 658


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص179. شرح مشيخه فقيه ، ص56 - 57.

به پرداخت خراج مجبور سازد و مرا از نعمت و رفاهى كه در آن بودم محروم كند. به من گفته شد: او (والى) پيرو اين مذهب (شيعه) است، امّا من ترسيدم كه پيش او بروم، زيرا اگر اين خبر نادرست بود به وضعى كه از آن بيم داشتم، گرفتار مى شدم. اوضاع بدين گونه بود تا آنكه به خدا پناه بردم و به زيارت خانۀ خدا رفتم و مولايم امام موسى بن جعفر عليهما السلام را زيارت كردم و از حال خود پيش آن حضرت زبان به شكايت گشودم. آن حضرت پس از شنيدن عرايض من مكتوبى اينچنين نوشت :

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحٖيمِ

بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اى است كه كسى در زير آن سكنى نمى گزيند مگر آنكه فايده اى به برادرش رساند و يا مشكل او را بر طرف سازد و يا دل او را شاد كند و اين برادر توست. والسلام

پس از گزاردن حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد والى رفتم و از او اجازه حضور طلبيدم و گفتم: من پيك امام موسى بن جعفر عليهما السلام هستم. يحيى خود پا برهنه آمد و در را به رويم گشود و مرا بوسيد و در آغوش گرفت و ميان دو چشمم را بوسه داد. هر بار هم كه از من دربارۀ ديدن امام مى پرسيد، همين كارها را تكرار مى كرد و چون او را از سلامت حال امام مطلع ساختم، شاد شد و خدا را سپاس گفت سپس مرا به خانه اش داخل كرد و در بالاى اتاق نشانيد و خود رو به رويم نشست. نامه اى را كه امام خطاب به او نوشته و به دست من داده بود به وى تسليم كردم. او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند. سپس پول و لباس طلبيد. پولها را دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با من تقسيم كرد و حتّى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها نا ممكن بود به من پرداخت. او هر چه كه به من مى داد، مى پرسيد: برادر آيا تو را شاد كردم ؟ و من پاسخ مى دادم: آرى به خدا تو بر شادى من افزودى. سپس نام مرا از ليست بدهكاران

ص: 659

ماليات حذف كرد و نوشته اى مبنى بر معافيت از پرداخت آن به من داد. من نيز با او خدا حافظى كردم و بازگشتم. با خود گفتم كه من از جبران خدمات اين مرد ناتوانم جز آنكه وقتى در سال آينده به حج رفتم، برايش دعا كنم و چون امام موسى بن جعفر عليهما السلام را ديدم از آنچه او با من كرد، آگاهش سازم. چنين كردم و مولايم صابر - امام هفتم - عليه السلام را ديدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود ، سخن گفتم. سيماى آن حضرت از شادى مى شكفت. عرض كردم: سرورم ! آيا اين خبر موجب خوشحالى شماشد ؟ فرمود: آرى. به خدا اين خبر مرا و اميرالمؤمنين و جدّم، رسول خدا صلى الله عليه و آله، و خداى متعال را مسرور كرد. (1)

2 - على بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامى در آن روزگار اشراف و نظارت داشت. وى يكى از نزديك ترين مشاوران هارون الرشيد بود و در عين حال در سر هواى دوستى با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله داشت. (2)

ما به خواست خداوند برخى از رواياتى را كه بيانگر مواضع على بن يقطين8.

ص: 660


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص174.
2- - على بن يقطين بن موسى ، ساكن بغداد و اصلاً كوفى بود. او مولاى بنى اسد و كنيه اش ابو الحسن بود و او از چهره هاى بارز و سر شناس اين طايفه به شمار مى آمد. امام كاظم عليه السلام بهشت را براى او تضمين كرده و ضامن شده بود كه آتش دوزخ او را نخواهد سوزاند. در كتاب رجال كشّى احاديثى است كه بر عظمت شان و جلالت قدر او دلالت مى كنند. او اموال فراوانى كه شايد يكصد تا سيصد هزار بوده نزد امام كاظم مى برده است. او در هر سال كسانى را به نيابت از خويش به حج مى فرستاد. در يكى از سالها بنابر آمارى كه گرفته بودند 150 يا 300 نفر به جاى او حج به جاى مى آوردند و او به برخى از اينان مثل كاهلى و عبد الرحمن بن حجّاج ده هزار و به برخى 20 هزار درهم عطا مى كرد و كمترين مبلغى كه براى اين كار مى پرداخت هزار درهم بود. او صاحب كتابهايى نيز بود كه فرزندش حسن و احمد بن هلال آنها را از وى روايت كرده اند. در سال 182 ه ق در زمانى كه امام كاظم در زندان هارون در بغداد به سر مى برد ، دنيا را بدرود گفت. باتلخيصى از شرح مشيخه من لايحضره الفقيه، ص47 وحاشيه بحارالانوار، ج48، 178.

هستند و نيز رواياتى را كه نشان مى دهند سياست تقيّه يا پنهانكارى، سياستى مقطعى و موقت نيست و به مثابۀ استراتژى كار دراز مدّت است، نقل مى كنيم.

شايد نظر ائمه عليهم السلام آن بوده كه جا دادن افراد خود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براى اصلاح وضع امّت است. از اين رو آنان نيازى به ايجاد تغيير سريع در رأس هرم قدرت و عهده دارى مستقيم مسئوليّتهاى حكومت احساس نمى كردند و از طرفى تا زمانى كه امّت از نظر تربيتى به آن پختگى لازم نرسند نمى توانند عهده دار نظامى الهى كه مورد نظر ائمه اهل بيت عليهم السلام است، باشند.

به عبارت ديگر، استراتژى « مخالفت » با نظام حاكم از طريق نفوذ به مراكز و نهادهاى حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شايد در چنين شرايطى بهترين استراتژى به شمار آيد.

الف - ماجراى « جُبّه »

در همان هنگامى كه على بن يقطين به هارون الرشيد نزديك بود، جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت را زير نظر داشتند، زيرا كابوس هوادارى وزيران هارون از امام بر حق، حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام ، شبانه روز او را عذاب مى داد، امّا دانش الهى ائمه اهل بيت اجازه نمى داد كه هارون جرمى را در حق على بن يقطين ثابت كند. از طرفى انضباط على بن يقطين و شدّت پاى بندى او به اوامر فرماندهى فرصتهاى بسيارى را از هارون ، در اين باره سلب مى كرد. از جملۀ اين فرصتها همين جريان « جُبّه » است كه در زير به شرح آن مى پردازيم :

ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت: پيش هارون الرشيد بودم كه هداياى پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اين هدايا جُبّه سياه و ابريشمين و طلا بافتى نيز بود كه از آن بهتر، چيزى نديده بودم. بدان جُبّه

ص: 661

مى نگريستم و هارون هم آن را به من بخشيد و من نيز آن را خدمت ابو ابراهيم (امام كاظم عليه السلام) فرستادم 9 ماه از اين ماجرا گذشت. روزى بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامه ام را با بقچه اى روى دست گرفته بود نامه اى را كه مُهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت: مردى همين حالا اينها را به من داد و گفت: زمانى كه مولايت به خانه آمد اينها را به او بده. مُهر نامه را شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسى كاظم عليه السلام است. در آن نامه نوشته شده بود: اينك زمانى است كه تو به اين جُبّه نيازمندى لذا آن را برايت فرستادم چون گوشه بقچه را كنار زدم، همان جُبّه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون، بدون كسب اجازه بر من وارد شد و گفت :

اميرالمؤمنين تو را طلبيده است. پرسيدم: چه حادثه اى رخ داده ؟

گفت: نمى دانم.

من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمر بن بزيع رو به روى هارون ايستاده بود. هارون از من پرسيد: با آن جُبّه اى كه به تو بخشيدم چه كردى ؟ گفتم :

اميرالمؤمنين جبّه ها و چيزهاى بسيارى به من عطا كرده است، منظور كدام يك از جُبّه هاست ؟ هارون گفت: آن جُبّه ابريشمين سياه رنگ رومى طلا بافت ؟ گفتم: با آن كارى نكردم. جز آنكه برخى اوقات آن را در بر مى كنم و با آن چند ركعتى نماز مى گزارم. همين چند لحظه پيش كه از خانۀ اميرالمؤمنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تا بر تن كنم.. هارون به عمر بن بزيع نگريست و گفت: بگو آن را بياورند. من پيشكارم را فرستادم تا جُبّه را بياورد. چون هارون جُبّه را ديد به عمر گفت: بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضدّ على بن يقطين سخنى بگويى. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نيز پولها و جُبّه را به خانه ام بردم. على بن يقطين در ادامۀ نقل اين ماجرا گفت :

ص: 662

شخصى كه از من نزد هارون، بد گويى كرده بود پسر عمويم بود، امّا خداوند الحمد للّٰه رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد. (1)

ب - مخفى بودن تماسها

ممكن است اين پرسش مطرح شود كه با وجود چنين جوّى، ارتباط ميان امام عليه السلام و شيعيان وى كه سعى در پوشيده نگه داشتن گرايشهاى خود داشتند ، چگونه حاصل مى شده است ؟

ما در بارۀ چگونگى بر قرارى اين ارتباطات، جزئيات چندانى در دست نداريم، امّا پژوهشگران مى توانند اين جزئيات را از لابه لاى برخى از اخبار پراكنده به دست آورند. نحوۀ كار يك مورخ در اين باره همچون شيوۀ كار يك كار شناس امور كشاورزى است چنين كار شناسى اگر در كار خود مهارت داشته باشد مى تواند با ديدن يك سيب، به نوع خاك، آب، هوا، بذر، كود و... كه موجب پرورده شدن اين ميوه شده اند، پى ببرد. مورخ نيز مى تواند با غور و تأمل در ابعاد واقعۀ تاريخى، به جزئيات و اطلاعات بيشترى دست يابد.

به عنوان نمونه حادثۀ تاريخى زير مى تواند نمايانگر تماسهاى مخفيانه ميان ائمه عليهم السلام و پيروانشان باشد :

از محمّد بن مسعود، حسين بن اشكيب، بكر بن صالح، اسماعيل بن عباد قصرى، اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد روايت شده است كه گفتند: على بن يقطين به ما پيغام داد كه براى سفر دو مركب بخريد و از بيراهه در سفر شويد. او همچنين اموال و نامه هايى به ما داد و گفت: به سفر خود ادامه دهيد تا آنكه اموال و نامه ها را به دست ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام برسانيد

ص: 663


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص59 - 60.

و نبايد كسى از كار شما مطلع شود. ما به كوفه در آمديم و دو مركب خريديم و توشه اى هم مهيّا كرديم و از بيراهه عازم سفر شديم چون به بطن الرمه رسيديم، مركبهاى خود را نگه داشتيم و براى آنها علف ريختيم و خود نيز نشستيم تا چيزى بخوريم. در اين حال بوديم كه ناگهان ديديم سوارى به سوى ما مى آيد. چون سوار به ما نزديك شد دريافتيم كه ابو الحسن امام موسى عليه السلام است.

برخاستيم و بر او درود فرستاديم و نامه ها و اموالى را كه همراه داشتيم به او تسليم كرديم. آن حضرت نيز از آستين جامه اش نامه هايى بيرون آورد و به ما داد و گفت: اين پاسخ نامه هاى شماست عرض كرديم: توشۀ ما تمام شد اگر اجازه دهيد به مدينه در آييم تا هم به زيارت مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله رويم و هم آذوقه فراهم كنيم. آن حضرت فرمود: آذوقه اى كه همراه داريد، بياوريد. آذوقه خود را براى آن حضرت آورديم و ايشان آن را با دستهايش بر هم زد وگفت: اين مقدار شما را تا كوفه مى رساند و امّا در بارۀ زيارت مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله بايد بدانيد كه شما او را ديده ايد. من با آنها نماز صبح را گزاردم و مى خواهم نماز ظهر را با ايشان به جاى آورم. شما دو تن در پناه خدا باز گرديد. (1)

ج - تقيه حتّى در وضو گرفتن

تلاشهاى خبر چينان و جاسوسان رژيم در افشاى ماهيّت على بن يقطين با شكست رو به رو شد. از اين رو هارون در صدد بر آمد تا على بن يقطين را شخصاً زير نظر بگيرد، امّا تلاش او نيز، بنابر آنچه كه در روايت زير آمده است ،

ص: 664


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص35. به نظر مى رسد كه امام بدليل آنكه آن دو نفر جانشين پيامبر را ديده بودند ، آنها را از زيارت مرقد پيامبر منصرف ساخت و دستور داد كه بازگردند.

به شكست انجاميد :

محمّد بن اسماعيل از محمّد بن فضل روايت كرده است كه گفت: در بارۀ مسح پاها در وضو ميان اصحاب ما اختلاف پديدار شد كه آيا مسح پاها از انگشتان تا كعبين است يا بر عكس ؟

على بن يقطين نامه اى را به امام موسى كاظم عليه السلام نوشت و در آن از اختلاف اصحاب در بارۀ مسح پاها جويا شد و عرض كرد: چنانچه صلاح مى دانيد، نظر خود را در اين باره به من بنويسيد تا ان شاء اللّٰه بر آن عمل كنم. امام در پاسخ به او نوشت: آنچه كه در بارۀ اختلاف اصحاب در خصوص وضو گفته بودى ، دانستم. وضو اين گونه است تو را بدان امر مى كنم. سه بار آب در دهان و سه بار آب در بينى مى گردانى. صورتت را سه بار مى شويى و محاسنت را به هنگام وضو با دست از هم باز مى كنى. تمام سرت و ظاهر گوشها و درون آنها را نيز دست مى مالى و سه بار پاهايت را تا كعبين مى شويى و نبايد با اين حكم مخالفت كنى. چون نامه آن حضرت به دست على بن يقطين رسيد، از آنچه در آن آمده بود شگفت زده شد، زيرا تمام شيعيان بر خلاف اين نظر اجماع داشتند، امّا على بن يقطين گفت: سرورم بدانچه فرموده داناتر است و من فرمان او را به جاى مى آورم. از آن پس او وضو را همان گونه مى گرفت كه امام به او دستور داده بود و به خاطر فرمانبردارى از امام مورد مخالفت بسيارى از شيعيان قرار گرفت. از طرفى سخن چينان نزد هارون رفتند و به وى گفتند: على بن يقطين را فضى و با تو مخالف است.

هارون به يكى از نزديكانش گفت: پيش من در بارۀ على بن يقطين و مخالفت او با ما و تمايلش به شيعه بسيار سخن گفته اند حال آنكه من در خدمتگزارى او تقصيرى نمى بينم و بارها او را آزموده ام، ولى از آنچه وى را بدو متهم مى كنند اثرى نديدم ! دوست دارم وضع او را چنان كه خودش هم پى نبرد زير نظر بگيرم

ص: 665

تا حقيقت كار او بر من معلوم شود.

به او گفته شد: رافضيان در وضو با جماعت (اهل سنّت) اختلاف دارند و وضو را به تفصيلى كه جماعت بدان اعتقاد دارند، نمى گيرند آنان معتقد به شستن پاها در وضو نيستند. او را در اين مورد بيازما آن چنان كه خودش هم پى نبرد. هارون گفت: چنين كنم. اين كار وضع او را روشن مى كند.

هارون مدّتى دست از على بن يقطين برداشت و به او كارى در خانه سپرد.

چون وقت نماز فرا رسيد، على بن يقطين در يكى از اتاقهاى خانه خلوت كرد تا وضو بگيرد و نماز بگزارد. در اين هنگام رشيد در پس ديوار اتاق ايستاد چنان كه مى توانست على بن يقطين را ببيند و در ضمن خودش را هم از ديد او پنهان نگاه دارد. على آب خواست. سه بار مضمضه و سه بار استنشاق كرد و صورتش را سه بار شست و محاسنش را از هم باز كرد و دستانش را سه بار از انگشتان تا آرنجها شست و سر و گوشش را مسح كرده پايش را نيز شست.

هارون الرشيد ناظر تمام اين صحنه بود. چون شيوۀ وضو گرفتن على بن يقطين را ديد نتوانست خويشتندارى كند. لذا از مخفيگاه خود بيرون آمد و على او را ديد. هارون بانگ بر آورد: اى على بن يقطين هر كس گمان كند كه تو رافضى هستى، دروغ مى گويد ! !

بدين ترتيب موقعيّت على بن يقطين در نزد هارون تثبيت شد. پس از اين واقعه نامه اى از جانب امام موسى بن جعفر عليهما السلام خطاب به على بن يقطين رسيد كه متن آن چنين بود :

از حالا، آن گونه وضو بساز كه خداوند فرموده است. يك بار شستن صورت واجب و بار دوّم به منزلۀ تكميل آن است. دستهايت را از آرنج تا انگشتان بشوى و با ترى حاصل از وضويت جلوى سر و روى پاهايت را مسح كن. اينك

ص: 666

بيمى كه بر تو بود، مرتفع شد. و السلام. (1)

3 - مسيّب، جانشين رئيس شرطه (رئيس شهربانى) حكومت يعنى سندى بن شاهك بود. مسيّب مأمور زندان امام كاظم عليه السلام بود و چنان كه از برخى متون تاريخى فهميده مى شود از هواخواهان آن حضرت به حساب مى آمد و اوامر امام را به پيروانش مى رساند.

در واقع بسيارى از كسانى كه امام پيش آنها زندانى بود، به خاطر ديدن معجزات آن حضرت قايل به امامت و ولايت او بودند بشّار بندۀ سندى بن شاهك در اين باره مى گويد :

من يكى از سرسخت ترين دشمنان آل ابوطالب بودم. روزى سندى بن شاهك مرا خواست و گفت: من مى خواهم تو را به كارى بگمارم كه هارون با اطمينان مرا بر آن گمارده است. گفتم: در اين صورت هيچ چاره اى ندارم.

سندى بن شاهك گفت: اين موسى بن جعفر است كه هارون او را به من سپرده است و من تو را به پاسبانى از او گماشتم. بشّار گويد: سندى بن شاهك، موسى بن جعفر را بدون خانواده در اتاقى محبوس كرد و مرا بر او گماشت. من چندين قفل بر در اتاق زدم و چون در پى كارى روانه مى شدم، همسرم را به پاسبانى مى گذاشتم و او از آنجا تكان نمى خورد تا من باز مى گشتم. بشّار در ادامه گويد :

خداوند بغض و كينه ام به آن حضرت را مبدل به مهر و محبّت كرد.

روزى آن حضرت مرا طلبيد و گفت: به زندان قنطره برو و هند بن حجّاج را بخواه و به او بگو: ابو الحسن تو را فرمود به سوى او بروى. او تو را مى راند و بر تو بانگ مى زند، چنانچه اين كار را كرد به او بگو: من اين خبر را به تو گفتم و پيغام امام را به تو رساندم. اگر مى خواهى آنچه را كه گفته انجام ده و اگر هم9.

ص: 667


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص38 - 39.

نمى خواهى كارى نكن و سپس او را واگذار و باز گرد.

بشّار گويد: من در پى اطاعت از فرمان امام بيرون آمدم، قفلها را همچنان كه بود بر در زدم و همسرم را در كنار در نشانيدم و به او گفتم: تكان نخور تا باز گردم.

به طرف زندان قنطره رفتم و بر هند بن حجّاج وارد شدم و گفتم: ابو الحسن خواسته است كه به سوى او روى. هند بر من بانگ زد و مرا راند.

من نيز به او گفتم :

من پيغام را به تو رساندم تو اگر مى خواهى انجام بده و اگر نمى خواهى كارى مكن. سپس بازگشتم و او را ترك كردم و به نزد ابو الحسن آمدم. همسرم همچنان در كنار در نشسته بود و درها هم بسته بود. من يك به يك قفلها را باز كردم تا به زندان امام رسيدم. آن حضرت را ديدم و ماجرا را باز گفتم. امام كاظم عليه السلام فرمود: آرى او نزد من آمد و رفت ! !

پيش همسرم بازگشتم و از او پرسيدم: آيا پس از من كسى آمده و وارد اين اتاق شده است ؟ پاسخ داد: به خدا سوگند نه. من از اين در فاصله نگرفتم و اين قفلها تا زمانى كه تو آمدى، باز نشد ! ! (1)1.

ص: 668


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص241.

معجزات و دانش امام كاظم عليه السلام

معجزات امام

ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده با اعتقاد به كرامت اولياء اللّٰه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقيقت نگرى ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگى وجود دارد.

انديشۀ غلوّ، فرد را تا مرتبۀ خدايى بالا مى برد و چنين است كه مى بينيد خداوند در بندگانش حلول مى كند و در عوض بنده جاى خدا را مى گيرد و مقدّرات را از ناحيۀ خود مى پندارد.

امّا اعتقاد به اعجاز اولياء اللّٰه منعكس كنندۀ توحيد ناب است، زيرا وجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پيامبر يا امام و يا ولى را مردود مى شمارد. اين اعجاز در واقع بدين معنى است كه خداوند بندگان مخلص خويش را بر ساير بندگان برترى بخشيده و آنها را با دادن علم و يا قدرت مورد كرامت قرار داده است.

در زمانى كه مى بينيم آيات قرآنى، خداى را تقديس و تسبيح مى كند و از ناممكن بودن حلول او در چيزى يا شخصى سخن مى گويند و اعتقادات شرك

ص: 669

آميز را محكوم مى كند، معجزات پيامبران عليهم السلام را كه نشانگر كرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما ياد آور مى شود، چرا كه خداوند اين معجزات را بر دست ايشان جارى مى كند.

خداوند سبحان در بارۀ عيسى بن مريم عليه السلام مى فرمايد :

وَرَسُولاً إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَةٍ مِن رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّٰهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1).

« و پيامبرى را - عيسى - به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد من براى شما نشانه اى از پروردگارتان آورده ام. من براى شما از گل ، مجسمه مرغى مى سازم و در آن مى دمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مى شود و كور و مبتلا به پيسى را شفا مى دهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و در خانه هايتان انبار مى كنيد شما را خبر مى دهم. همانا براى شما در اين (معجزات ) آيتى است ، اگر مؤمن باشيد. »

تكرار واژۀ « باذن اللّٰه » در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزات به معنى حلول خداوند در جسم عيسى نبود تا بدين وسيله بخواهيم او را فرزند خداى سبحان قلمداد كنيم. سبحانه و تعالى عمّا يقوله المشركون بلكه نشان مى دهد كه خداوند هر چيزى را كه بخواهد و هرگونه و هر وقت كه اراده فرمايد، به بندۀ خويش عطا مى كند.

عقيدۀ مسلمانان در مورد امامان عليهم السلام و اوليا چنين است كه خداوند با برخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزانى فرموده است.9.

ص: 670


1- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 49.

اين سخن از ژرفاى عقيدۀ توحيد بيرون مى آيد. آيا خداوند نمى تواند بنده صالح و مطيع خود را يارى رساند كه بر اسرار غيب آگاهش سازد ؟ و اگر بنده اى مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اين كرامت را بدو نبخشد ؟ آيا مگر خداوند توبه كنندگان و پاكيزه خواهان و متوكّلان را دوست نمى دارد ؟ و آيا مگر به فرمانبردارانش دوستى و پرستندگان و نيكو كاران و صدقه دهندگان دوستى نمى ورزد و پرهيز كاران را كرامت نمى دهد و بر بندگان شكيبا و پايدارش، چنان كه بيشتر سوره هاى قرآن كريم مى خوانيم، درود و ثنا نمى فرستد ؟

كسانى كه منكر تأييدات الهى به بندگان صالح خدا، بويژه ائمه معصومين هستند و در بارۀ معجزات آنان به گمان و ترديد مى افتند، در واقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترين مفاهيم اين كتاب آسمانى كفر مى ورزند.

محتواى اصلى مكاتب الهى اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسند قدرت تكيّه دارد و هر چه اراده فرمايد به انجام مى رساند و كردارش جز با اتّكا بر حكمت بالغه نيست. اين حكمت در پاداش به نيكو كاران و كيفر بدكاران خلاصه مى شود. اگر بدكاران و خوش كرداران در پيشگاه خداوند يكى بودند و او مؤمنان را يارى نمى كرد و كافران و منافقان را به ذلّت و پستى نمى كشاند ، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودى در برداشت ؟ !

امام موسى بن جعفر عليهما السلام اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و در زمانۀ خويش عابدترين بندۀ خدا و بزرگ ترين فرمانبر پروردگار به شمار مى آمد.

آن حضرت صاحب معجزات و كراماتى بود كه از طرف تمام مسلمانان به تأييد رسيده است (1)، ولى ما با توجّه به گنجايش اين كتاب تنها به نقل برخى از ايند.

ص: 671


1- - علاقه مندان مى توانند براى اطلاع بيشتر در اين باره به بحار الانوار ، ج48 ، ص29 - 100مراجعه فرمائيد.

معجزات مى پردازيم :

1 - خداوند بندۀ صالح خويش، امام موسى بن جعفر عليهما السلام، را به بركت توكّل و ارتباط آن حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد.

در حديثى از عبيداللّٰه بن صالح آمده است كه گفت: حاجب فضل بن ربيع از فضل بن ربيع نقل كرد كه گفت :

شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداى حركت در را شنيدم. بيمناك شدم. كنيز گفت: شايد تكان در، به خاطر وزش باد باشد. دير زمانى نگذشت كه ديدم در اتاقى كه در آن خفته بوديم باز شد و نا گهان « مسرور كبير » بر من وارد شد و بدون آنكه به من سلام دهد، گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.

من از خودم نا اميد شدم و گفتم: اين مسرور است كه بدون اجازه و بى اينكه سلام گويد بر من وارد شد. اين نشانۀ مرگ است. احتياج به غسل داشتم امّا جرأت نكردم از او بخواهم كه براى اين كار به من مهلت دهد. كنيزم چون متوجّۀ حيرت و شگفتى من شد، گفت: به خداوند عزّ و جل توكّل كن و برخيز.

برخاستم و جامه در بر كردم و با مسرور بيرون آمدم تا به خانۀ هارون رسيديم. بر او سلام دادم. اميرالمؤمنين ! ! در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد: آيا ترسيدى ؟ عرض كردم: آرى اى اميرالمؤمنين. هارون ساعتى مرا به حال خويش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو و موسى بن جعفر بن محمّد را بيرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدو ببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد ما و اقامت در هر شهر و ديارى كه مى خواهد و دوست دارد، مخيّر كن.

گفتم: اى اميرالمؤمنين ! آيا دستور مى دهى موسى بن جعفر را آزاد كنم ؟

گفت: آرى. من سه مرتبۀ ديگر اين سؤال را از هارون پرسيدم و او پاسخ

ص: 672

داد: بلى. واى بر تو ! آيا مى خواهى نقض پيمان كنم ؟ گفتم: كدام پيمان اى اميرالمؤمنين ؟ پاسخ داد: در بستر بودم كه ناگهان شخص سياه چرده اى كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده بودم، بر من ظاهر شد و روى سينه ام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت: آيا موسى بن جعفر را به ستم در بند كرده اى ؟ گفتم: او را آزاد مى كنم و بدو خلعت و تحفه هايى مى بخشم. سپس او از من براى اين كار پيمان گرفت و از روى سينه ام برخاست. نزديك بود قبض روح شوم !

فضل گويد: من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسى بن جعفر كه در زندان بود رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستم تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام اميرالمؤمنين را به او رساندم و از آنچه هارون در بارۀ او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدايايى را كه هارون گفته بود به وى دادم.

حضرت موسى بن جعفر به من گفت: اگر هارون تو را به كارى جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق جدّت رسول خدا او مرا جز به اين كار فرمان نداده است.

حضرت فرمود: من به خلعت يا چهار پايان و مالى كه حقوق مردم در آنها باشد، نيازى ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند كه اين هدايا را رد مكن كه هارون خشمگين مى شود. آنگاه او فرمود: هر كارى كه تو مايلى انجام بده.

سپس من دست او را گرفته از زندان بيرونش بردم به او عرض كردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين مرد (هارون) به اين درجه از احترام رسيدى كه من به خاطر مژده آزادى كه به تو دادم و نيز به خاطر كارى كه خداوند به وسيلۀ من براى تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم ؟

او پاسخ داد: شب چهار شنبه پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم. او از من پرسيد: اى موسى آيا تو محبوسى و مظلومى ؟ عرض كردم: آرى اى رسول

ص: 673

خدا محبوس و مظلومم. آن حضرت سه بار اين عبارت را تكرار كرد و آنگاه فرمود :

وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَىٰ حِينٍ (1).

« و ندانم شايد اين آزمايشى باشد شما را با بهره منديى تا زمانى. »

فردا را روزه بگير و آن را به روزۀ پنج شنبه و جمعه متصل كن و چون هنگام افطار فرا رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بار سورۀ حمد و 12 بار سورۀ قل هو اللّٰه احد را بخوان. چون 4 ركعت نماز گزاردى سجده كن و بگو :

يٰا سٰابِقَ الْفُوْتِ ، يٰا سٰامِعَ كُلَّ صَوْتٍ ، يٰا مُحْيٖى الْعِظٰامَ وَهٖى رَمٖيمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ ، أَسْأَلُكَ بِإِسْمِكِ الْعَظٖيمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِيَ عَلىٰ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكِ وَعَلىٰ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيّبٖينَ الطّٰاهِرٖينَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَ مِمّٰا أَنا فٖيهِ. من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود ديدى ».

2 - امام موسى الكاظم عليه السلام براى رهايى يكى از پيروانش از بيداد هارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره از صالح بن واقد طبرى روايت شده است كه گفت: بر امام موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: اى صالح !اين ستمگر (هارون) تو را فرا مى خواند و به بند مى كشد و از تو دربارۀ من پرس و جو مى كند به او پاسخ بده كه من موسى بن جعفر را نمى شناسم چون در بند شدى بگو هر كسى كه مى خواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بيرونش خواهم آورد.

پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسى بن جعفر چه كرد ؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من در بارۀ موسى بن جعفر چه مى دانم ؟اى اميرالمؤمنين تو از من به او و مكانى كه در آن است1.

ص: 674


1- - سورۀ انبياء ، آيۀ 111.

آگاه ترى. هارون گفت: او را به زندان ببريد. به خدا سوگند در يكى از شبها در حالى كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستاده بودم كه ناگهان شنيدم يكى مى گويد: اى صالح. عرض كردم: لبيك. گفت: آيا بدين جاى آمدى ؟ گفتم :

آرى سرورم. گفت: برخيز و در پى من بيرون آى. من برخاستم و بيرون شدم.

چون به راهى رسيديم فرمود: اى صالح ! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتى است الهى كه به ما عطا فرموده است. عرض كردم: سرورم ! كجا بروم كه خود را از دست اين ستمگر در امان بدارم ؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجا دستش به تو نمى رسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خدا سوگند هارون پس از آن واقعه در بارۀ من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كه آيا من هنوز زندانى هستم يا نه ؟ ! ! (1)

3 - آن حضرت شيعيان خود را بر مبناى تقوا پرورش مى داد و خداوند نورى به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار درونى شيعيان خويش آگاهى مى يافت.

در اين باره در حديثى از عبداللّٰه بن قاسم بن حارث بطل از مرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم و در خانه اى كه در آن فرود آمده بودم كنيز زيبايى ديدم. خواستم از او كام برگيرم، امّا آن كنيز از اين امر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراى رفتم و در زدم و همان كنيز در را گشود. دست بر سينۀ او نهادم او بر من پيشى گرفت و من به درون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امام كاظم عليه السلام رفتم و آن حضرت فرمود: اى مرازم ! شيعۀ ما نيست كسى كه چون خلوت كند مراقب هواى نفس خود نباشد. (2)

4 - آن حضرت از دانش الهى خويش در راه تربيّت پيروانش بر انضباط بدين5.

ص: 675


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص66.
2- - همان مأخذ ، ص45.

عنوان كه والاترين نياز در عرصه هاى گوناگون زندگى و بويژه جهاد است، بهره مى گرفت. در اين باره در روايات آمده است :

از محمّد بن حسين، على بن حسان واسطى، موسى بن بكر روايت شده است كه گفت: امام موسى كاظم يادداشتى به من داد كه در آن مسائلى نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. من يادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهى روا داشتم. روزى از پيش آن حضرت مى گذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آن يادداشت از من سؤال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آن حضرت فرمود: اى موسى ! هر گاه كارى به تو امر كردم آن را به انجام رسان و گرنه بر تو خشمگين مى شوم. (1)

5 - گاه موقعيّتى پيش مى آمد كه امام موسى بن جعفر عليهما السلام مى بايست براى تربيّت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دور كردنشان از تكبّر و خود بزرگ بينى دست به كار اعجاز مى شد تا بدين وسيله ياران خود را به مرتبۀ « حزب اللّٰه » - كه برخوردارى از مال يا مقام و يا دانش موجب اختلاف و تفاضل آنان نمى شود - ارتقا دهد.

براى اين منظور اجازه دهيد ماجراى على بن يقطين، وزير هارون الرشيد را براى شما بازگو كنيم. على بن يقطين چه بسا به خاطر مقامى كه در دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور مى شد و خود را از ساير مؤمنان بالاتر و بزرگ تر مى پنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او را پرورش مى كند و با به كارگيرى قدرت الهى خويش چگونه روح تقوا را در ضمير او مى دمد.

از محمّد بن على الصوفى نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمّال رضى الله عنه از ابو الحسن على بن يقطين وزير، اجازۀ ورود خواست، امّا على بن يقطين به او4.

ص: 676


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص44.

اجازه نداد. على بن يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و در مدينه اجازۀ خواست كه به محضر مولايمان موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شود، امّا آن حضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على آن حضرت را ديد و پرسيد: سرورم گناه من چيست ؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون تو برادرت ابراهيم جمّال را به حضور نپذيرفتى و خداوند سعى تو را نمى پذيرد مگر آنكه ابراهيم جمّال تو را ببخشايد. على گفت: سرورم ؟ در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمّال ؟ ! من در مدينه هستم و او در كوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايى و بدون آنكه كسى از اطرافيان و غلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شترى زين كرده در آنجاست بر آن سوار شو. على به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديرى نگذشت كه بر در سراى ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت: من على بن يقطين هستم. ابراهيم جمّال از درون خانه گفت: على بن يقطين وزير بر در سراى من چه مى كند ؟ على پاسخ داد: اى مرد. كار من دشوار است و ابراهيم را سوگند داد كه به او اجازۀ ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اى ابراهيم ! امام كاظم عليه السلام از پذيرفتن من خوددارى مى ورزد مگر آنكه تو مرا ببخشايى. ابراهيم گفت :

خداوند تو را ببخشايد. آنگاه على بن يقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گونه اش قدم بگذارد، ابراهيم خود دارى ورزيد بار ديگرى على او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيم چند بار پا بر رخ على بن يقطين نهاد و پيوسته مى گفت: خدايا شاهد باش. سپس على بن يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد و همان شب به خانه امام موسى بن جعفر عليهما السلام در مدينه آمد و از او اجازۀ ورود خواست امام به او اجازۀ ورود داد و او را پذيرفت. (1)

6 - از آنجا كه امام موسى بن جعفر رهبر مسلمانان و جانشين پيامبرى مى باشد5.

ص: 677


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص85.

كه به مكارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى به خرج مى داد و درد و رنج آنها بر وى گران مى آمد.

بسيار اتفاق مى افتاد كه آن حضرت با نور الهى به فشارهائى كه به يارانش وارد مى شد، مى نگريست و مى كوشيد فوراً از آن بكاهد و آن را بر طرف نمايد.

ماجراى زير بيانگر يكى از همين موارد است :

از ابراهيم بن عبد الحميد نقل شده است كه گفت :

ابوالحسن نامه اى به من نوشت كه خانه ات را عوض كن. من از اين بابت غمگين شدم. خانۀ ابراهيم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. او خانه اش را عوض نكرد. بار ديگر قاصد به وى خبر داد كه خانه ات را عوض كن، باز هم به اين فرمان ترتيب اثر نداد و همچنان در همان خانه بود كه قاصد براى بار سوّم همين فرمان را به اطلاع او رسانيد. عثمان بن عيسى گويد: در آن هنگام در مدينه (و شاهد اين ماجرا) بودم. ابراهيم از آن خانه نقل مكان كرد و منزل ديگرى گرفت. من در مسجد بودم. ابراهيم، وقتى كه هوا تاريك شده بود به مسجد آمد. از او پرسيدم: چه خبر؟ گفت: آيا نمى دانى امروز چه حادثه اى براى من رخ داده است ؟ گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بيرون بياورم تا وضو بگيرم. چون دلو را بيرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنكه ما آرد خود را با همين آب خمير مى كرديم، از اين رو نانهاى خود را دور افكنديم و لباسهاى خود را آب كشيديم و اين امر موجب شد كه دير به مسجد بيايم و اينك خانه اى كرايه كردم و اثاثيه خويش را بدانجا بردم. در خانه جز يك كنيز كسى ديگرى نمانده است، همين حالا مى روم و او را مى آورم.

گفتم: خدا به تو بركت دهد. سپس جدا شديم. چون سپيده دميد براى رفتن به مسجد از خانه هاى خود بيرون آمديم. او گفت: آيا مى دانى امشب چه

ص: 678

حادثه اى روى داد ؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقه خانه ام ويران و زيرورو شد. (1)

بدين سان امام از نصيحت و راهنمايى ياران خود حتّى در مسائل جزيى زندگى دريغ نمى كرد اگر چه همين مسأله جزيى در ارتباط با فرد مؤمن بسيار مهم و حساس بود. در واقعۀ ديگرى مى بينيم كه امام يكى از ياران خود را در يك مسأله تجارى كه آن هم امرى جزيى بود، راهنمايى مى كند. اين شواهد نشان مى دهد كه آن حضرت از توجّه و اهتمام به امور مسلمانان غافل نبوده است.

از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عيسى روايت شده است كه گفت :

امام موسى بن جعفر عليهما السلام سحر گاه روزى وارد مدينه مى شد كه ابراهيم بن عبدالحميد را كه به سمت قبا مى رفت، ديد و از او پرسيد: ابراهيم به كجا مى روى ؟ گفت: به قبا. امام پرسيد: براى چه كارى ؟ گفت: ما در هر سال خرما مى خريم. اينك مى خواهم نزد مردى از انصار بروم و مقدارى خرما از او بخرم.

حضرت پرسيد: آيا از آفت ملخ آسوده خاطرى ؟

امام پس از اين سخن وارد مدينه شد و من نيز به راه خود رفتم. اين ماجرا را براى ابو العز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرما نمى خريم. پنج روز سپرى بود كه ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را از بين برد. (2)

دانش امامت

شالودۀ رسالتها و مكاتب آسمانى بر اساس ايمان به غيب استوار شده است بارزترين نمودهاى آن، علم غيب بندگان مقرّب خداست. آيا كتابى كه به پيامبر

ص: 679


1- - بحارالانوار ، ج48 ، ص45 - 46.
2- - همان مأخذ ، ص46.

وحى مى شود و مردم را به پيروى از او امر مى كند، از ناحيه غيب نيست ؟

چگونه خداوند تمام اين مكاتب بزرگ آسمانى و اين كتاب عظيم (قرآن) ، كه جهانيان را به رويارويى فراخوانده تا يك سوره و يا چند آيه همانند آن را بياورند، به پيامبر امى خويش آموخته است ؟ !

ما در قرآن مى خوانيم كه حجّت عيسى بن مريم عليه السلام بر مردم دورانش آن بود كه ايشان را از آنچه در خانه هايشان انبار كرده بودند، خبر مى داد.

بدين سان دانش الهى امام كه از حدّ و مرز دانش مردم گذر كرده، خود دليلى است بر اينكه او از جانب خدا مؤيد و امام و حجّت تمام مردم روى زمين است.

اين علم چگونه حاصل مى شود ؟ آيا از طريق حديث از رسول خدا، از جبرئيل، از خدا حاصل شده و يا از طريق ثبت آن در صحيفه دل و دميدن آن در روح پديد آمده است و يا از طريق ستونى نورانى كه امام بدان مى نگرد و هر گاه خدا بخواهد او چيزى را در مى يابد يا آنكه با نزول روح كه بزرگترين فرشتگان است، در شب قدر بر امام، امور بر او آشكار مى شود ؟ !

تمام اين موارد و چه بسا راههاى ديگرى كه ما از آنها آگاهى نداريم، مى تواند براى تحصيل علم غيب توسّط امام درست باشد و نيازى نداريم براى شناخت جزئيات و تفاصيل اين امر خود را به مشقّت اندازيم بلكه در اين باره همين اندازه كافى است كه امام به اذن خداوند از آنچه بر مردم پوشيده و پنهان است ، آگاهى مى يابد و خداوند بدين وسيله بر آنان منّت مى نهد و مردم بايد از آنها اطاعت كنند.

در حديثى از امام صادق عليه السلام در اين باره آمده است :

« به آن حضرت عرض كردم: دانش شما از چه راهى حاصل مى شود ؟ فرمود:

اين دانش ميراثى است از رسول خدا صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب. گفتم: يعنى بگوييم كه دانش در دل شما افكنده و يا در گوش شما خوانده مى شود ؟ گفت :

ص: 680

ممكن است چنين باشد ». (1)

امام كاظم با اتكا به علم غيب، در تمام عرصه هاى حيات سخن گفته است و وصيّت آن حضرت به هشام كه خود چكيده اى از حكمتهاى پيامبران و گلچينى از ديدگاههاى مكتبى است، به عنوان شاهدى براى اثبات اين مطلب كافى است. آنچه در زير مى آيد. قطره اى است نا چيز از اين درياى گهر بار :

1 - روايت شده است كه اسحاق بن عمار گفت: چون هارون، امام موسى عليه السلام را در بند كرد، ابو يوسف و محمّد بن الحسن از ياران و شاگردان ابو حنيفه خدمت آن امام رسيدند. يكى از آن دو به ديگرى گفت: ما براى يكى از اين دو كار پيش ابو الحسن موسى بن جعفر آمده ايم يا او را هم عقيدۀ خويش كنيم و يا بر او اشكال بگيريم. هر دو رو به روى ايشان نشستند. در همين حال مردى كه از طرف سندى بن شاهك بر آن حضرت گمارده شده بود، خدمت وى رسيد و اظهار داشت: نوبت من تمام شده و به خانۀ خود مى روم اگر شما را خدمتى و كارى هست بفرماييد كه چون باز نوبت من شود فرمايش شما را به انجام رسانم. حضرت فرمود: من كارى ندارم. چون مرد از محضر آنان بيرون رفت، امام به ابو يوسف روى كرد و فرمود: شگفتا از اين مرد ! او امشب مى ميرد و آمده مى گويد كه فردا مى خواهد كار مرا انجام دهد ! !

ابو يوسف و محمّد بن الحسن برخاستند و با هم گفتند: ما آمده بوديم تا از او در بارۀ مستحب و واجب پرسش كنيم، امّا او اكنون چيزى گفت كه انگار از علم غيب بود.

سپس آنان مردى را در پى آن نگهبان فرستاده به وى گفتند: اين مرد را زير نظر بگير و ببين كار او امشب به كجا مى انجامد و فردا ما را از وضع او آگاه كن.4.

ص: 681


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص174.

آن شخص آمد و در مسجدى كه روبروى سراى آن مرد بود، منتظر نشست.

چون نيمى از شب بگذشت بانگ فرياد و شيون به آسمان بلند شد و مردم را ديد كه به خانۀ آن مرد مى روند. پرسيد: چه شده است ؟ گفتند: فلانى بدون آنكه بيمار يا مريض باشد، امشب نا گهانى جان سپرد. آن مرد به نزد ابو يوسف و محمّد بن الحسن بازگشت و آنان را از اين ماجرا آگاه كرد، ابو يوسف و محمّد بن الحسن نزد امام هفتم آمده عرض كردند: ما دانستيم كه تو علم حلال و حرام را مى دانى، اما از كجا دانستى كه اين مرد امشب مى ميرد ؟ امام پاسخ داد: از درى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله علم خويش را به على بن ابى طالب عليه السلام تعليم فرمود.

آن دو با شنيدن اين جواب مات و متحيّر ماندند و نتوانستند پاسخى به آن حضرت بدهند. (1)

بدين سان امام موسى بن جعفر عليهما السلام همچون پيامبران و اولياى بزرگوار خداوند از زمان مرگ افراد آگاه بود.

2 - همچنين آن حضرت به اذن خداوند از زبانهاى گوناگونى كه مردم بدانها تكلّم مى كردند، مطلع بود. در حديثى از ابن ابى حمزه آمده است كه گفت: نزد حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام بودم كه 30 غلام را كه از حبشه براى او خريده بودند، به محضرش آوردند. يكى از آنها كه نيكو سخن مى گفت با امام سخن گفت.

امام موسى كاظم نيز با همان زبان جواب وى را گفت. آن غلام و نيز تمام جمع از اين مسأله شگفت زده شدند. آنان گمان كردند كه امام زبانشان را نمى فهمد. ايشان به آن غلام گفت: من به تو پولى مى دهم و تو به هر يك از اين غلامان 30 درهم بپرداز. غلامان از محضر امام خارج شده به هم مى گفتند :5.

ص: 682


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص64 - 65.

او (امام كاظم) بليغ تر از ما به زبان خود ما سخن مى گويد و اين نعمتى است كه خداوند به ما ارزانى داشته است.

على بن ابى حمزه گويد: به آن حضرت عرض كردم: اى فرزند رسول خدا ! چنين ديدم كه شما با اين حبشيها بازبان خودشان سخن گفتيد ؟ ! آن حضرت فرمود: آرى. گفتم: در ميان آنها تنها به آن غلام امر كرديد ؟ ! فرمود: بلى به او گفتم كه در حق ساير بردگان نيكى كند و به هر يك از آنها ماهيانه 30 درهم بپردازد. چون او وقتى به سخن آمد از ديگران داناتر مى نمود او از تبار پادشاهان آنها بود. پس او را بر سايرين گماردم تا به احتياجات آنها رسيدگى كند. از اينها گذشته او غلامى راستگوست. سپس فرمود: شايد تو از اينكه من با آنان به زبان حبشى سخن گفتم در شگفت شدى ؟ گفتم: به خدا سوگند آرى. فرمود :

تعجّب مكن ! آنچه در نظر تو شگفت و حيرت آور آمد و آنچه از من شنيدى در مثل مانند پرنده اى است كه به منقار خويش قطره اى از دريا برگيرد. آيا اگر پرنده اى چنين كند از دريا چيزى كاسته مى شود ؟ ! امام به منزلۀ درياست كه آنچه نزد اوست هيچ گاه تمام نمى شود و شگفتيهاى او بيش از شگفتيهاى درياست. (1)

3 - در حديث ديگرى كه على بن ابى حمزۀ راوى آن است، آمده است كه گفت: ابو الحسن عليه السلام مرا به سوى مردى كه رو به رويش طبقى بود و دست فروشى مى كرد فرستاد و فرمود: اين 80 درهم را به او بده و بگو كه ابوالحسن مى گويد: از اين 80 درهم استفاده كن كه اين مقدار تا هنگامى كه بميرى برايت بس است. چون فرمان امام را به جاى آوردم ! مرد گريست. گفتم: چرا مى گريى ؟ پاسخ داد: چرا نگريم كه هنگام مرگم فرا رسيده است. گفتم: آنچه0.

ص: 683


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص70.

پيش خداست از آنچه در آنى بهتر است. مرد خاموش شد. سپس پرسيد: اى بندۀ خدا توكيستى ؟ جواب دادم: على بن ابى حمزه. مرد تا نام مرا دانست ، گفت: به خدا سوگند سرور و مولايم به من چنين فرمود كه نامه ام را به وسيلۀ على بن ابى حمزه برايت مى فرستم.

على گويد: حدود 20 شب در آنجا درنگ كردم سپس نزد آن مرد آمدم و ديدم كه در بستر بيمارى افتاده است. به او گفتم: هر وصيّتى كه دارى بكن كه من آن را از مال خودم به انجام مى رسانم. گفت :چون مُردم، دخترم را به همسرى مردى متدّين در آور سپس خانه ام را بفروش و پول آن را به امام بده و به هنگام غسل و دفن و نماز (ميّت) گواه من باش.

على بن ابى حمزه گويد: چون آن مرد را به خاك سپردم، دخترش را به همسرى مردى ديندار در آوردم و خانه اش را فروختم و بهاى آن را به دست امام كاظم عليه السلام رساندم. آن حضرت پول خانه را بر گرداند و فرمود: اين درهمها را به دست دختر او بسپار. (1)

4 - دانش ائمه از ناحيۀ خداست و هيچ چيز در آسمانها و زمين نمى تواند خدا را به عجز و ناتوانى بكشاند از اين رو گاه حكمت او اقتضا مى كند كه علمش را در نوزادى كه در گهواره است به وديعه نهد چنانكه با عيسى بن مريم و يحيى بن زكريا چنين كرد. امام كاظم نيز از جمله كسانى بود كه خداوند قدرت خويش را در او ظاهر كرد. در حديثى از عيسى شلقان آمده است كه گفت: نزد امام صادق رفتم و مى خواستم از او در بارۀ ابو الخطاب پرسشى كنم. آن حضرت پيش از آنكه من بنشينم آغاز به سخن كرد و فرمود: چه مانع دارد كه پسرم موسى را ببينى و از تمام آنچه كه مى خواهى از او سؤال كنى ؟6.

ص: 684


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص76.

عيسى گويد: نزد عبد صالح (امام موسى) رفتم او در جايگاه تعليم نشسته و بر لبانش اثر مداد ظاهر بود و پيش از آنكه من چيزى بگويم، گفت: اى عيسى ! خداوند از پيامبران بر نبوّت پيمان گرفت و آنان از اين پيمان عدول نمى كنند و نيز از اوصيا و جانشينان بر جانشينى پيمان گرفته است و هم از اين رو آنان از اين پيمان روى بر نمى تابند، امّا ايمان عدّه اى عاريتى است، ابو الخطاب از جمله همين گروه است. از اين رو خداوند ايمان او را باز ستاند. من با شنيدن اين سخنان، آن حضرت را در آغوش گرفتم و ميان دو چشمش را بوسيدم و گفتم:

ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ.

سپس بنزد امام صادق بازگشتم. آن حضرت پرسيد: چه كردى ؟ گفتم: نزد او رفتم و او بدون آنكه من پرسشى كنم آغاز به سخن كرد و از آنجا دانستم كه او امام است. امام صادق عليه السلام فرمود: اى عيسى ! اين پسرم را ديدى اگر از او دربارۀ آنچه كه در قرآن آمده است، سؤال كنى به تو از روى علم و دانش پاسخ مى دهد. (1)

5 - هنگامى كه پرده ها ميان پروردگار و بنده اش به كنارى مى روند و زمانى كه صفاى روحى و معرفت الهى به اوج خود مى رسد، دنيا تماماً در اختيار بندۀ صالح خداوند مى گردد چنانكه در حديث قدّسى نيز آمده است :

« عَبْدٖى أَطِعْنٖى تَكَنْ مَثَلٖى أَقُولُ لِلْشَىْ ءٍ كُنْ فَيَكُونَ وَتَقُولُ لِلْشَىْ ءِ كُنْ فَيَكُونَ ».

«بندۀ من ! مرا اطاعت كن، تا همانند من شوى. همانطورى كه تا من به چيزى بگويم اين گونه باش پس مى شود تو نيز اگر به چيزى امر كنى همان مى شود ».

شقيق بلخى در ماجرايى كه براى او رُخ داد گوشه اى از كرامتى را كه خداوند8.

ص: 685


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص58.

به هفتمين پيشواى شيعيان امام موسى بن جعفر عليهما السلام، ارزانى داشته است براى ما باز گو مى كند او مى گويد :

در سال 149 ه ق به قصد حج حركت كردم و در قادسيه فرود آمدم. در حالى كه به مردم و زينت و كثرت آنان مى نگريستم، نگاهم به جوانى خوش سيما ، گند مگون و ضعيف افتاد. روى لباسش جامه اى پشمين بود كه جبّه اى روى آن در بر كرده بود. نعلين به پاداشت و جدا از همه نشسته بود. با خود گفتم كه اين جوان از فرقۀ صوفيه است كه مى خواهد خود را در اين سفر بر مردم تحميل كند. به خدا قسم پيش او مى روم و او را به باد نكوهش مى گيرم. نزديك او رفتم. چون جوان مرا ديد كه به طرف او مى روم گفت: اى شقيق !

اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ (1).

« از بسيارى گمانها پرهيز كنيد كه برخى از گمانها گناه است. »

آنگاه مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم: عجب حادثه بزرگى ! او از آنچه با خود گفته بودم، سخن گفت و مرا به نام صدا زد. اين حتماً بندۀ صالحى است بايد به او برسم و از او بخواهم كه مرا حلال كند. با شتاب در پى او روانه شدم، امّا نتوانستم به او برسم و او از ديد من نهان شد. چون در « واقصه » فرود آمديم نا گاه او را ديدم كه به نماز ايستاده و اعضاى بدنش مى لرزند و اشك از چشمانش سرازير است. با خود گفتم: اين همان مرد است، اينك به سوى او مى روم و حلاليّت مى طلبم.

درنگ كردم، تا نماز ايشان به اتمام رسيد سپس به سوى او روى كردم همين كه چشم او به من افتاد، گفت: اى شقيق ! بخوان :

وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهْتَدَىٰ (2).2.

ص: 686


1- - سورۀ حجرات ، آيۀ 12.
2- - سورۀ طه ، آيۀ 82.

« و همانا من آمرزگارم براى كسى كه توبه كرد و ايمان آورد و كار شايسته انجام داده سپس هدايت شد. »

سپس مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم كه اين جوان از ابدال (اولياءاللّٰه ) است. او دو بار از نهان من خبر داد. چون در منطقه اى كم آب فرود آمديم ناگهان او را ديدم كه بر كنارۀ چاهى ايستاده است و كوزه اى در دست دارد و مى خواهد با آن از چاه آب بكشد، امّا كوزه از دستش رها شد و در چاه افتاد. من به كارهاى او مى نگريستم. در اين هنگام ديدم كه او به آسمان نگريست و گفت :

انت ربي اذا ظمئت الى الماء ***وقوتي اذا اردت الطعاما (1)

خداوندا من جز اين كوزه چيزى ندارم، پس آن را از بين مبر. به خدا سوگند در اين هنگام ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كرد و كوزه را كه لبريز از آب بود، گرفت. سپس وضو ساخت و چهار ركعت نماز گزارد.

آنگاه به سمت تپه اى شنى رفت. با دست خويش از شنها بر مى داشت و در كوزه مى ريخت و آن را تكان مى داد و مى نوشيد: نزد او رفتم و بر وى سلام كردم. او سلامم را پاسخ گفت. به او گفتم: از فضل آنچه خداوند بر تو ارزانى داشته مرا نيز اطعام كن. او گفت: اى شقيق ! نعمتهاى پيدا و نا پيداى خداوند همواره بر ما باريدن گرفته است. پس به پروردگارت خوش گمان باش. آنگاه كوزه را به من داد. از آن خوردم و ديدم كه آرد و شكر است ! ! به خدا سوگند لذيذتر و خوشبوى تر از آن نچشيده بودم پس سير و سيراب شدم و چند روزى اصلاً ميل به آب و خوراك نداشتم.م.

ص: 687


1- - تو پروردگار منى هر گاه كه به آب تشنه شوم و نيروى منى هر گاه خواستار طعام شوم.

ديگر آن مرد را نديدم تا آنكه وارد مكّه شديم. شبى او را در كنار قبة الشراب ديدم. نيمى از شب گذشته بود او با خشوع و آه و ناله نماز مى گزارد و در همين حال بود كه شب به پايان رسيد. چون سپيده دميد بر مصلّايش نشست و به گفتن تسبيح پرداخت سپس برخاست و نماز صبح را خواند و هفت بار به گرد خانۀ خدا طواف كرد و بيرون رفت. من در پى او روان شدم و نا گهان ديدم كه او بر خلاف وضعى كه در طول راه داشت صاحب خدم و حشم است و مردم به گرد او جمع مى شوند و بر او سلام مى كنند. از يكى از كسانى كه نزديك او بود پرسيدم: اين جوان كيست ؟ پاسخ داد: اين جوان موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است.

چون از نام اين جوان آگاه شدم، با خود گفتم: تعجّب مى كردم اگر اين شگفتيها از آن كس ديگرى جز اين آقا باشد ! !

يكى از شعراى قديمى جريان بر خورد شقيق با امام كاظم را طى يك قصيدۀ طولانى به نظم در آورده كه اينك ما به ذكر چند بيت از آن بسنده مى كنيم :

سل شقيق البلخى عنه و ماعا ***

ص: 688

يضع الرمل فى الإناء و يشربه

ص: 689

نمونه اخلاق و فضايل

اشاره

خداوند متعال رسولان و پيامبران خويش را از آدميان برگزيد تا حجّت بر مردم تمام شود و بديشان اقتدا كنند. اگر قرار بود كه خداوند حاملان رسالتهاى خويش را از ميان فرشتگان برگزيند مردم مى گفتند كه ما را با فرشتگان كه از جنسى ديگرند چه كار ؟ !

سرشت انسان بر فضيلت دوستى آفريده شده است و اگر اين فضيلت در شخصى تجسّم يابد، انسان بيشتر به آن عشق مى ورزد و انگيزه هاى خير و نيكى در ذات فرد، وى را به تبعيّت از شخص صاحب فضيلت وامى دارند و شخص مى كوشد به هر نحوى شبيه فرد صاحب فضيلت شود.

اگر شما در بارۀ فضيلت « احسان » سخنرانى مفصلى ايراد كنيد، آن چنان سودمند نخواهد بود كه اگر داستان مردى نيكو كار را بيان نماييد ! !

در واقع فضايل و مكارم اخلاقى ائمه اهل بيت عليهم السلام برترين روش تربيتى است و آنان به حق والاترين نمونه هاى خير و فضيلت به شمار مى روند و شيوۀ زندگى پر بار از كرامات آنان بهترين دليل بر سلامت شيوۀ تربيتى و خط مشى آنان در زندگى است و انديشه هاى آنان كه از سوى راويان نقل شده است ،

ص: 690

تفسيرى درست و به حق از قرآن است. آيا مگر اين بزرگواران از جنس بشر نبوده اند، پس چگونه به اين عظمت رسيده اند ؟ و آيا مگر با اجراى همين انديشه هايى كه از آنان روايت شده جايگاه بدين بزرگى دست نيافته اند ؟ و آيا مگر ما خواهان رسيدن به بزرگى و عظمت نيستيم ؟ بنابر اين بياييد اين انديشه ها را بخوانيم و هماهنگ با آنها حركت كنيم.

واقعيّت آن است كه تاريخ تنها اندكى از سيرۀ ائمه عليهم السلام را براى ما نقل كرده است، زيرا آنان هميشه از سوى حكومتهاى ستمگر در محاصرۀ تبليغاتى قرار داشتند تا آنجا كه حتّى، نقل فضيلت آنان در برخى از دوران، راوى را با خطر مواجه مى ساخت و شاعرى همچون دعبل به خاطر مدح و ستايش اهل بيت عليهم السلام به مدّت 25 سال چوبۀ اعدام خويش را بر پشتش حمل مى كرد ! ! با اين وجود، رواياتى كه در بارۀ فضايل آنان به ما رسيده در حد خود دوره اى تربيتى و كامل از مكارم اخلاقى به شمار مى روند.

از آنجا كه امام كاظم عليه السلام در يكى از سخت ترين دورانهاى مبارزه و دشوارترين اوقات تقيّه و پنهانكارى مى زيسته است، ثبت ماجراها و داستانهاى ايشان و گذر از حصار ممنوعيتهاى رژيم حاكم و رسيدن به نسلهاى بعدى در حد خود يك معجزه به حساب مى آيد. بر ماست كه بر اين داستانهائى كه به دست ما رسيده استدلال كنيم اگر چه مى دانيم آنچه به دست ما رسيده قطره اى از معجزات و داستانهاى شگفت انگيز آن حضرت مى باشد.

الف - عبادت و زهد امام

يكى از برجسته ترين نشانه هاى رهبران مكتبى، زهد و پارسايى و عبادت در درگاه خداست. روزگارى كه امام كاظم در آن مى زيست به « قرن طلايى » معروف بود. در آن هنگام كاخهاى فرمانروايان عبّاسى آكنده از ثروتهاى هنگفت

ص: 691

و شاهد بر پايى جشنهاى پر خرج و هزينه بود. برخى از اين صحنه ها را مى توان در كتاب داستانهاى هزار و يك شب خواند. در چنين روزگارى ابراهيم بن عبدالحميد مى گويد :

« به خانۀ امام كاظم رفتم. او به نماز ايستاده بود. در خانه اش چيزى نبود مگر منسوجى از برگهاى درخت خرما (يا جامه اى بسيار خشن) و شمشيرى آويخته و يك قرآن ! ! (1)

آن حضرت از شدّت فروتنى و تواضع در برابر خداوند و عبادت به درگاه او پياده به زيارت خانۀ خدا مى رفت و اگر مسافت 400 كيلو مترى ميان مكّه و مدينه و نيز طبيعت صحراى عربستان را در نظر بگيريم آنگاه به نهايت تحمّل و بردبارى امام كاظم عليه السلام در برخورد با دشواريها در راه خداوند، پى خواهيم برد ».

على بن جعفر گويد: با برادرم موسى بن جعفر و اهل و عيالش 4 بار پياده به حج رفتيم. يك بار آن حضرت در مدّت 26 روز و بار ديگر 25 روز و سوّمين بار 24 روز و مرتبه چهارم 21 روز مسافت ميان مدينه و مكّه را پياده طى كرد. (2)

در بارۀ علاقۀ وافر آن حضرت به نماز كه نور چشم مؤمنان و ساعت ديدار دو دوست با يكديگر است، حديث زير چنين مى گويد :

« روايت شده است كه امام موسى بن جعفر عليهما السلام نافله هاى شب را به جاى مى آورد و آنها را به نماز صبح متصل مى كرد و آنگاه تا طلوع آفتاب به تعقبيات مى پرداخت و سپس به سجده مى افتاد و تا نزديك زوال سر از سجده و ستايش خداوند بر نمى داشت. بسيار دعا مى كرد و پيوسته مى فرمود :

«اللّٰهُمَّ إِنّٖى اسْأَلُكَ الرّٰاحَةَ عِنْدَ الْمَوْتِ ، وَالْعَفْوَ عِنْدَ الْحِسٰابِ » . يكى ديگر از0.

ص: 692


1- بحارالانوار ، ج2 ، ص100.
2- بحارالانوار ، ج2 ، ص100.

دعاهاى او اين بود كه مى گفت:

«عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ ».

از ترس خدا بسيار مى گريست تا آنجا كه محاسنش از اشك خيس مى شد.

بيشتر از ديگر مردمان صله رحم به جاى مى آورد و فقراى مدينه را مورد تفقّد قرار مى داد. (1)

آرى تلاش و كوشش امام كاظم عليه السلام در پرستش پروردگارش و تضرع به درگاه او با نماز و دعا، او را به مقام ومرتبه والا و عظيمى رسانيد.

همين امر به او قدرت تحمّل بار سنگين رسالت را بخشيده بود تا آنجا كه در راه تبليغ و گسترش آن با تمام امكانات خود فداكارى كرد. در دل سياهچالهاى جباران، نماز، يگانه مونس و همدم او بود.

احمد بن عبداللّٰه از پدرش نقل مى كند كه گفت: نزد فضل بن ربيع رفتم. او بر بام بود. به من گفت: به اين خانه بنگر چه مى بينى ؟ گفتم جامه اى مى بينم كه روى زمين گسترده است. گفت: خوب بنگر. دقت كردم و گفتم: مردى در حال سجده است. گفت: آيا او را مى شناسى ؟ او موسى بن جعفر است. شبانه روز او را زير نظر دارم و او را هيچ گاه جز بر اين حالت نيافته ام. او چون نماز صبح را مى خواند تا طلوع خورشيد به تعقيبات مشغول مى شود. آنگاه به سجده مى افتد و تا زوال خورشيد در همان حال مى ماند. او يكى را گمارده تا مراقب فرا رسيدن اوقات نماز باشد. چون آن شخص وى را از دخول وقت آگاه مى سازد او بدون آنكه تجديد وضو كند به نماز مى ايستد. شيوۀ او آن است كه چون نماز عشا را گزارد، افطار مى كند آنگاه دو باره وضو مى سازد، و تا طلوع فجر به نماز مى ايستد، يكى از كسانى كه آن حضرت را زير نظر گرفته بود، مى گفت: بسيار مى شنيدم كه آن حضرت اين دعا را مى خواند :2.

ص: 693


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص152.

اللّٰهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّنٖى كُنْتُ أَسْئَلُكَ أَنْ تُفَرِّغنٖى. اللّٰهُمَّ وَقَدْ فَعَلْتَ فَلَكَ الْحَمْدُ. (1)

( خداوندا تو خود مى دانى كه من از تو وقت فراغت مى خواستم.. خداوندا به من ارزانى داشتى، پس سپاس تو را) اشاره به روزگارى است كه حضرت امام به اقامت اجبارى در منزل محكوم بود.

در بارۀ نحوۀ قرائت قرآن آن بزرگوار، حفص روايت كرده است كه: كسى را بر خويش بيمناك تر از موسى بن جعفر عليهما السلام و اميداورتر از او به مردم نديدم به حزن قرآن مى خواند و چنان تلاوت مى كرد كه گويى انسانى را مخاطب قرار داده است. (2)

قرآن كريم والاترين ارزشها را به آن حضرت آموخته بود. يكى از برجسته ترين اين ارزشها مراقبت از نفس و تلاش پيگير براى تزكيه و نجات آن از خشم پروردگار و اصلاح آن بود تا بدين وسيله آن را به جايگاهى براى محبّت و خشنودى خداوند تبديل كند. در عين حال او خير خواه مردم بود و خير خواهى اش چيزى جدا از عملكرد آن حضرت محسوب نمى شد، بلكه او با احسان به مردم به خداوند تقرّب مى جُست. از فقراى اهل بيت جستجو مى كرد و براى آنها پول و... مى برد و به دست آنان مى رسانيد بدون آنكه بدانند اين كمكها از سوى چه كسى انجام مى گيرد. (3)

ب - بخشش و كرم امام

با توكّل بر خدا و يقين به او، پاداش نكو كاران در پيشگاهش فزونى مى گيرد.

ص: 694


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص107 - 108.
2- - همان مأخذ ، ص111.
3- - همان مأخذ ، 108.

اعتماد به اينكه خداوند روزى دِه و نيرومند است، به مؤمن غنايى مى بخشد كه از فقر و تنگدستى نمى هراسد. امامان ما نمونه هاى والا در بخشش و كرم هستند. امام موسى بن جعفر عليهما السلام با وجود سختى شرايط و اوضاعى كه در آن مى زيسته است، در جود و كرم شهرۀ آفاق بوده است.

در اين باره از محمّد بن عبداللّٰه بكرى روايت شده است كه گفت :

در طلب وامى به مدينه در آمدم. امّا (به مقصود خود نرسيدم) خسته شدم با خود گفتم: اى كاش نزد ابو الحسن عليه السلام بروم و حال خود را براى او بازگو كنم.

از اين رو به مزرعۀ آن حضرت رفتم. خدمت او رسيدم. آن حضرت به همراه غلامش به سوى من آمد همراه غلام ظرفى بود كه در آن مقدارى گوشت نيم پخته بود و جز آن چيز ديگرى نداشتند امام مشغول خوردن شد و من نيز خوردم. سپس از حاجتم پرسيد و من ماجراى خود را براى او باز گفتم. پس آن حضرت به درون رفت و اندكى نگذشت كه به سوى من برون آمد و به غلامش گفت: برو. سپس دستش را به طرف من دراز كرد و كيسه اى كه در آن 300 دينار بود، به من داد. آنگاه برخاست و رفت من نيز بر مركب خويش سوار شده بازگشتم. (1)

ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از يحيى بن الحسن نقل كرده است كه گفت: هر گاه موسى بن جعفر عليهما السلام مى شنيد كه مردى پشت سر آن حضرت سخن نا شايستى گفته است براى او يك كيسه پول كه در آنها بين 200 تا 300 دينار بود، مى فرستاد و كيسه هاى آن حضرت زبانزد بود. (2)

در تاريخ حكايت جالبى آمده است كه منصور خليفه عبّاسى از امام موسى بن

ص: 695


1- - بحارالانوار ، ج2 ، ص102.
2- - مقاتل الطالبيّين ، ص104.

جعفر دعوت كرد كه در مجلس شادباش نوروز بنشيند و هدايا و تحفه هاى مردم را بستاند. آن حضرت فرمود :

من در اخبارى كه از جدّم، رسول خدا صلى الله عليه و آله، روايت شده است، جستجو كردم، امّا در بارۀ اين عيد خبرى نيافتم بلكه اين عيد سنّت ايرانيان است و اسلام آن را محو فرموده پناه به خدا مى برم از اينكه بخواهيم چيزى را كه اسلام محو فرموده، احيا كنيم.

منصور پاسخ داد: من اين كار را به خاطر دلجوئى و جذب لشگر و سپاه مى كنم و تو را به خداوند عظيم سوگند مى دهم كه در اين مجلس بنشينى.

آن حضرت نشست. سران و فرماندهان لشگر بر آن حضرت وارد مى شدند و به وى شادباش مى گفتند و هداياى خود را به آن حضرت پيشكش مى كردند. خادم منصور بالاى سر آن حضرت ايستاده بود. و هدايايى را كه آورده مى شد، آمار مى گرفت. در آخر همه پيرمردى سالخورده وارد شد و به آن حضرت عرض كرد: اى فرزند دخت رسول خدا ! من مردى فقير و تنگدستم و مالى ندارم كه پيشكش كنم، امّا سه بيت كه جدّم در بارۀ جدّ تو، حسين بن على عليهما السلام، سروده است تقديم شما مى كنم :

عجبت لمصقول علاك فرنده

ص: 696

امام با شنيدن اين ابيات فرمود: هديۀ تو را پذيرفتم. بنشين كه خداى مباركت گرداند. آنگاه سر خود را به جانب خادم منصور بلند كرد و فرمود: نزد منصور برو و به او بگو كه اين مقدار مال جمع شده و بپرس با اين مالها چه مى خواهد بكند ؟ خادم رفت و برگشت و جواب آورد كه منصور مى گويد تمام اين اموال را به شما بخشيدم. با آن هر كار كه مى خواهيد بكنيد. پس امام به آن پير مرد فرمود: تمام اين اموال را بردار كه من آنها را به تو بخشيدم. (1)

آن حضرت با كرم و بزرگوارى خويش، با دشمنان و مخالفانش برخورد مى كرد و در نتيجه آنان را با خود دوست مى كرد. در روايات آمده است كه مردى از تبار خليفه دوّم در مدينه زندگى مى كرد و همين كه امام كاظم عليه السلام را مى ديد به آزار او مى پرداخت و ناسزايش مى گفت و به حضرت على عليه السلام دشنام مى داد. روزى يكى از اطرافيان آن حضرت گفت: بگذاريد اين فاجر را بكشيم ، امّا آن حضرت به شدّت آنان را از اين انديشه نهى كرد، و پرسيد: آن مرد كجاست ؟ گفتند: در يكى از نواحى مدينه مشغول كشاورزى است. امام براى ديدار او روانه شد و او را در مزرعه اش يافت و با اسب خويش وارد مزرعۀ آن شخص شد. آن مرد صدا زد: زراعت ما را لگدمال مكن، امّا آن حضرت به او اعتنايى نكرد و همچنان رفت تا به او رسيد. آنگاه از مركب خويش فرود آمد و بارويى گشاده و خندان در كنار آن مرد نشست و از او پرسيد: چقدر خرج زراعت خود كرده اى ؟ مرد پاسخ داد: صد دينار. فرمود: اميدوارى چقدر از آن بهره ببرى ؟ پاسخ داد: من به غيب دانا نيستم. امام پرسيد: من گفتم اميدوارى چقدر عايدت شود ؟ مرد گفت: اميدوارم دويست دينار عايدم شود.

پس امام كاظم كيسه اى بيرون آورد كه در آن سيصد دينار بود و فرمود :8.

ص: 697


1- - مقاتل الطالبيّين ، 108.

اين كيسۀ دينار را بگير و زراعت تو بر همان حال نيز باقى است و خداوند آنچه را كه بدان اميدوارى، به تو روزى خواهد فرمود. مرد برخاست و سر امام را بوسه داد و از آن حضرت خواهش كرد كه از تقصيرات او چشم پوشى كند. حضرت تبسم كرد و بازگشت. امام به مسجد رفت و ديد كه همان مرد در مسجد نشسته است و تا امام را ديد، گفت: خدا داناتر است كه رسالت خويش را كجا قرار دهد. اصحابش به طرف او رفتند و پرسيدند: داستان تو چيست ؟ تو پيش از اين سخن ديگرى دربارۀ ايشان (امام كاظم) مى گفتى ؟ ! آن مرد به آنها پاسخ داد: اينك سخن مرا شنيديد. آنگاه زبان به دعاى آن حضرت گشود. دوستانش باوى به مخالفت برخاستند و او نيز با آنها به ستيزه برخاست. چون آن حضرت به خانه اش بازگشت به دوستانش كه از وى در بارۀ كشتن آن مرد اجازه خواسته بودند، فرمود: كدام راه بهتر بود ؟ راهى كه شما در نظر داشتيد يا كارى كه من انجام دادم ؟ من كار او را با مقدار (پولى) كه مبلغ آن را مى دانيد سامان دادم و شرّ او را با آن مقدار كفايت كردم. برخى دانشمندان متذكر شده اند كه امام دويست تا سيصد دينار مى بخشيد و كيسه هاى دينار وى زبانزد همه بود. (1)

ج - علم و دانش امام

در بارۀ دانش آن حضرت پيش از اين گفتگو كرديم در اينجا باز همين بحث را پى مى گيريم تا روايت جالبى را در بارۀ علم و دانش آن حضرت نقل كنيم.

از محمّد بن نعمان معروف به ابو حنيفه، پيشواى حنفيان، نقل شده است كه گفت: موسى بن جعفر را زمانى كه كودك بود در تالار پدرش ديدم. از او پرسيدم: فردى غريب كه در شهر شما آيد، كجا قضاى حاجت كند ؟ كودك

ص: 698


1- - مقاتل الطالبيّين ، ص102 - 103.

نگاهى به من كرد و آنگاه گفت: پشت ديوار نهان مى شود و خود را از چشم همسايه مى پوشاند و از كناره نهرها و ميوه ريز درختها و سايه انداز خانه ها و راههاى باز و مساجد دورى مى گزيند و رو به قبله يا پشت به آن قرار نمى گيرد و جامه خود را بالا مى زند و هر كجا كه خواست كار خود را انجام مى دهد.

ابو حنيفه گويد: چون اين سخن را از او شنيدم، در ديده ام بزرگ شد و در دلم مقام يافت. پس از او سؤال ديگرى پرسيدم و گفتم: فدايت شوم منشأگناه كيست ؟ كودك به من نگريست و گفت: بنشين تا به تو بگويم. نشستم. او گفت: گناه يا بايد از بنده باشد يا از پروردگارش و يا از هر دو. پس اگر از خدا باشد پس او عادل تر و منصف تر از آن است كه به بنده اش ستم كند و او را به كارى كه مرتكب نشده، مؤاخذه نمايد و اگر از هر دو سر زده باشد خدا شريك گناه اوست در اين مورد شايسته است كه طرف قوى نسبت به بندۀ ضعيف خود انصاف را رعايت كند و اگر گناه فقط از بنده سرزده باشد پس مجازات تنها بر بنده اعمال مى شود و نهى تنها متوجّه اوست و او به تنهايى مستحق پاداش و عقاب است و بهشت و دوزخ بر او واجب مى شود.

من با شنيدن اين پاسخ گفتم: ذرية بعضها من بعض.

د - شجاعت و استقامت

امام كاظم با همان قدرت و ارادۀ بزرگى كه پيامبران عليهم السلام از آن بر خوردار بودند، رسالت انبيا را بر دوش گرفت. او با تمام مظاهر طغيان استكبار و فساد و تنها با اتّكا بر پروردگار جهانيان به رويارويى برخاست.

هنگامى كه فضل بن ربيع نزد آن حضرت آمد عرض كرد :

اى ابو ابراهيم ! خداوند تو را رحمت كند براى مجازات آماده شو ، آن حضرت به وى فرمود :

ص: 699

آيا « مالك دنيا وآخرت پشتيبان من نيست ؟ امروز نمى توانيد به من آسيبى برسانيد، انشاء اللّٰه ».

همچنين هنگامى كه بر هارون الرشيد، اين فرمانرواى سركش و مغرور كه روزى با ابرها سخن مى گفت و به وسعت امپراتورى خويش مى نازيد و مى گفت:

چه شرق چه غرب، هر كجا كه ببارى خراج تو را براى من مى آورند ! وارد مى شود. هارون از آن حضرت مى پرسد: اين دنيا چيست ؟ امام موسى بن جعفر عليهما السلام به او پاسخ مى دهد: اين سراى فاسقان است واين آيه را تلاوت فرمودند :

سَأَصْرِفُ عَنْ آيَاتِي الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَإِن يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لاَيُؤْمِنُوا بِهَا وَإِن يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لاَ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَإِن يَرَوْا سَبِيلَ الْغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً (1).

« بزودى آن كسان را كه در روى زمين به نا حق تكبر كردند از آيات خويش بگردانم و اگر ايشان هر آيه اى را ببينند بدان ايمان نياورند و اگر راه راست ببينند آن را راه « خود » نگيرند و اگر راه گمراهى را ببينند ، آن را راه « خود » مى گيرند.. »

هارون پرسيد: دنيا خانۀ كيست ؟ امام فرمود :

دنيا براى شيعيان ما يك فتره (برهه) و براى ديگران فتنه است.

هارون پرسيد: چرا صاحب اين سرا (خدا) آنرا پس نمى گيرد ؟

امام فرمود: خداوند اين دنيا را آباد به بشر تحويل داد بنابراين آنرا جز به حالت آباد پس نمى گيرد.

هارون پرسيد: شيعيان تو كجايند ؟ حضرت اين آيه را تلاوت فرمود :

لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنفَكِّينَ حَتَّىٰ تَأْتِيَهُمُ6.

ص: 700


1- - سورۀ اعراف ، آيۀ 146.

الْبَيِّنَةُ (1).

« آن كسان كه كافر شدند از اهل كتاب و مشركان باز نايستند تا وقتى كه حجّت پيدا بر ايشان بيايد. »

هارون پرسيد: آيا ما كافريم ؟ امام پاسخ داد: نه... ولى چنان هستيد كه خداوند فرموده است :

الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّٰهِ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ (2).

« كسانى كه نعمت خدا را به كفر مبدل كردند و قوم خود را به سراى تباهى فرود آوردند. »

هارون با شنيدن اين پاسخ خشمگين شد و بر او سخت گرفت.

آن حضرت از زندان، جايى كه دژخيمان جنايتكار هيأت حاكمه آن را احاطه كرده بودند، نامه اى به هارون نوشت و در آن فرمود :

« روزى از بلا و سختى بر من سپرى نمى شود جز آنكه روزى از راحتى و رضا از تو سپرى مى گردد تا آنكه تمام روزهاى ما دو نفر به روزى مى رسد كه پايان ناپذير است و اهل باطل در آن روز زيانمند شوند ». (3)8.

ص: 701


1- - سورۀ بيّنه ، آيۀ 1.
2- - سورۀ ابراهيم ، آيۀ 28.
3- - مقاتل الطالبيّين ، ص148.

مرارت و شهادت

رنجها و غمهاى امام موسى بن جعفر بعد از فاجعۀ كربلا، دردناكتر و شديدتر از ساير ائمه عليهم السلام بود. هارون الرشيد همواره در كمين ايشان بود، امّا نمى توانست به آن حضرت آسيبى برساند. شايد او از ترس اينكه مبادا سپاهيانش در صف ياران آن حضرت درآيند، از فرستادن آنان براى دستگيرى و شهيد كردن امام خوددارى مى ورزيد، زيرا پنهانكاريى كه افراد مكتبى در اقدامات خود ملزم بدان بودند، موجب شده بود كه دستگاه حاكمه حتّى به نزديك ترين افراد خود اعتماد نكند. اين على بن يقطين وزير هارون الرشيد و آن يكى جعفر بن محمّد بن اشعث وزير ديگر هارون است كه هر دو شيعه بودند همچنين بزرگ ترين واليان و كارگزاران هارون در زمرۀ هواخواهان اهل بيت عليهم السلام بودند. از اين رو بود كه هارون خود شخصاً به مدينه رفت تا امام كاظم را دستگير كند. نيروهاى مخصوص هارون به اضافه سپاهى از شعرا و علماى دربارى و مشاوران، او را در اين سفر همراهى مى كردند و ميليونها درهم و دينار از اموالى كه از مردم به چپاول برده بود، با خود حمل مى كرد و به عنوان حق السكوت به اطرافيان خود در اين سفر بذل و بخشش مى نمود. و در اين

ص: 702

ميان به رؤساى قبايل وبزرگان و چهره هاى سر شناس مخالف توجّه و رسيدگى بيشترى نشان مى داد.

هارون الرشيد اين گونه عازم مدينه شد تا بزرگ ترين مخالف حكومت غاصبانۀ خويش را دستگير كند. اينك ببينيم هارون براى رسيدن به اين مقصود چه كرد :

اوّل : هارون چند روزى نشست. مردم به ديدنش مى آمدند و او هم به آنها حاتم بخشى مى كرد تا آنجا كه شكمهاى برخى از مخالفان را كه مخالفت آنان با حكومت جنبۀ شخصى و براى رسيدن به منافع خاصّى بود، سير كرد.

دوّم : عده اى را مأموريت داد تا در شهرها بگردند و بر ضدّ مخالفان حكومت تبليغات به راه اندازند. او همچنين شاعران و مزدوران دربارى را تشويق كرد كه در ستايش او شعر بسرايند و بر حرمت محاربه با هارون فتوا دهند.

سوّم : هارون قدرت خود را پيش ديدگان مردم مدينه به نمايش گذارد تا كسى انديشۀ مبارزه با او را در سر نپروراند.

چهارم : هنگامى كه همۀ شرايط براى هارون آماده شد، شخصاً به اجراى بند پايانى طرح توطئه گرانۀ خويش پرداخت. او به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت.

شايد حضور او مصادف با فرارسيدن وقت نماز بوده كه مردم و طبعاً امام موسى بن جعفر عليهما السلام براى اداى نماز در مسجد حضور داشته اند.

هارون به سوى قبر پيامبر صلى الله عليه و آله جلو آمد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّٰه ! اى پسر عمو.

هارون در واقع مى خواست با اين كار شرعى بودن جانشينى خود را اثبات كند و آن را علّتى درست براى زندانى كردن امام كاظم جلوه دهد.

امّا امام اين فرصت را از او گرفت و صفها را شكافت و به طرف قبر پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و به آن قبر شريف روى كرد و در ميان حيرت و خاموشى مردم بانگ برآورد :

ص: 703

السلام عليك يا رسول اللّٰه ! السلام عليك يا جدّاه !

امام كاظم با اين بيان مى خواست بگويد: اى حاكم ستمگر اگر رسول خدا پسر عموى توست و تو مى خواهى بنابر اين پيوند نسبى، شرعى بودن حكومت خود را اثبات كنى بايد بدانى كه من بدو نزديكترم و آن حضرت جدّ من است.

بنابر اين من از تو به جانشينى و خلافت آن بزرگوار شايسته ترم !

هارون مقصود امام را دريافت و در حالى كه مى كوشيد تصميم خود را براى دستگيرى امام كاظم توجيه كند، گفت :

اى رسول خدا من از تو دربارۀ كارى كه قصد انجام آن را دارم پوزش مى خواهم. من قصد دارم موسى بن جعفر را به زندان بيفكنم. چون او مى خواهد ميان امّت تو اختلاف و تفرقه ايجاد كند و خون آنها را بريزد.

چون روز بعد فرارسيد، هارون فضل بن ربيع را مأمور دستگيرى امام كاظم كرد. فضل بر آن حضرت كه در جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به نماز ايستاده بود، در آمد و دستور داد او را دستگير كنند و زندانى نمايند. (1)

سپس دو محمل ترتيب داد كه اطراف آنها پوشيده بود. ايشان را در يكى از آنها جاى داد و آن دو محمل را روى استر بسته بر هر يك عدّه اى را گماشت.

يكى را به طرف بصره و ديگرى را به سوى كوفه روانه كرد تا بدينوسيله مردم ندانند امام را به كجا مى برند. امام كاظم عليه السلام در هودجى بود كه به سمت بصره مى رفت. هارون به فرستادۀ خود دستور داد كه آن حضرت را به عيسى بن جعفر منصور كه والى وى در بصره بود، تسليم كند. عيسى يك سال آن حضرت را در نزد خود زندانى كرد. سپس عيسى نامه اى به هارون نوشت كه موسى بن جعفر را از من بگير و به هر كه مى خواهى بسپار و گرنه من او را آزاد خواهم كرد.3.

ص: 704


1- - مقاتل الطالبيّين ، ص213.

من بسيار كوشيدم تا دليلى و بهانه اى براى دستگيرى او پيدا كنم، امّا نتوانستم حتّى من گوش دادم تا ببينيم كه آيا او در دعاهاى خود بر من يا تو نفرين مى فرستد، امّا ديدم كه او فقط براى خودش دعا مى كند و از خداوند رحمت و مغفرت مى طلبد !

هارون پس از دريافت اين نامه، كسى را براى تحويل گرفتن امام موسى الكاظم روانه بصره كرد و او را روزگارى دراز در بغداد، در نزد فضل بن ربيع ، زندانى كرد. هارون خواست به دست فضل آن امام را به شهادت برساند، امّا فضل از اجراى خواستۀ هارون خوددارى ورزيد، در نتيجه هارون دستور داد كه آن حضرت را به فضل بن يحيى تسليم كند و از فضل خواست تا كار امام را يكسره سازد، امّا فضل هم زيربار اين فرمان نرفت. از طرفى به هارون كه در آن هنگام در « رقه » بود، خبر رسيد كه امام موسى كاظم در خانۀ فضل به خوشى و آسودگى روزگار مى گذارند. ازاين رو هارون « مسرور » خادم را با نامه هائى روانه بغداد كرد و به وى دستور داد كه يكسره به خانه فضل بن يحيى درآيد و در بارۀ وضع آن حضرت تحقيق كند و چنانچه ديد همان گونه كه به وى خبر داده اند، نامه اى را به عبّاس بن محمّد بسپارد و به او امر كن تا آنرا به اجرا گذارد و نامۀ ديگرى به سندى بن شاهك بدهد و به او بگويد كه فرمان عبّاس بن محمّد را به جاى آورد. (1)

اين ماجرا را از اينجا به بعد از يكى از روايات تاريخى پى مى گيريم :

اين خبر به گوش يحيى بن خالد (پدر فضل) رسيد. او بى درنگ سوار بر مركب خويش شد و نزد هارون آمد و از درى جز آن در كه معمولاً مردم از آن وارد قصر مى شدند، پيش هارون رفت و بدون آنكه هارون متوجّه شود از3.

ص: 705


1- - مقاتل الطالبيّين ، ص233.

پشت سراو داخل شد و گفت: اى اميرالمؤمنين به سخنان من گوش فراده.

هارون هراسان به وى گوش سپرد. يحيى گفت: فضل جوان است، امّا من نقشۀ تو را عملى مى كنم.

چهرۀ هارون از شنيدن اين سخن ازهم شكفت و به مردم روى كرد و گفت :

فضل مرا در كارى نافرمانى كرد و من او را لعنت فرستادم اينك او توبه كرده و به فرمان من در آمده است پس شما هم او را دوست بداريد.

حاضران گفتند: ما هر كس را كه تو دوست بدارى دوست مى داريم و هر كس را كه دشمن بخوانى ما نيز او را دشمن مى خوانيم ! ! و اينك فضل را دوست داريم.

يحيى بن خالد از نزد هارون بيرون آمد و شخصاً با نامه اى به بغداد رفت.

مردم از ورود ناگهانى يحيى شگفت زده شدند. شايعاتى در بارۀ ورود ناگهانى يحيى گفته مى شد، امّا يحيى چنين وانمود كرد كه براى سروسامان دادن به وضع شهر و رسيدگى به عملكرد كارگزاران به بغداد آمده و چند روزى نيز به اين امور پرداخت. آنگاه سندى بن شاهك را خواست و دستور قتل آن حضرت را به او ابلاغ كرد. سندى فرمان او را به جاى آورد.

امام موسى كاظم هنگام فرارسيدن وفات خويش از سندى بن شاهك خواست كه غلام او را كه در خانۀ عبّاس بن محمّد بود، بر بالين وى حاضر كند.

سندى گويد: از آن حضرت خواستم به من اجازه دهد كه از مال خود او را كفن كنم، امّا او نپذيرفت و در پاسخ من فرمود: ما خاندانى هستيم كه مهريۀ زنانمان و مخارج نخستين سفر حجّمان و كفن مردگانمان همه از مال پاك خود ماست و كفن من نيز نزد من حاضر است.

چون امام دعوت حق را لبيك گفت فقها و چهره هاى سرشناش بغداد را كه هيثم بن عدّى و ديگران نيز در ميان آنها بودند، بر جنازۀ آن حضرت حاضر

ص: 706

كردند تا گواهى دهند كه هيچ اثرى از شكنجه بر آن حضرت نيست و وى به مرگ طبيعى جان سپرده است. آنان نيز به دروغ به اين امر گواهى دادند. آنگاه پيكر بى جان امام را بر كنار جسر بغداد گذارده، ندا دادند: اين موسى بن جعفر است كه (به مرگ طبيعى) جان سپرده است. بدو بنگريد. مردم دسته دسته جلو مى آمدند و در سيماى آن حضرت به دقت مى نگريستند.

در روايتى كه از برخى از افراد خاندان ابو طالب نقل شده، آمده است: فرياد زدند اين موسى بن جعفر است كه رافضيان ادعا مى كردند او نمى ميرد. به جنازۀ او بنگريد. مردم نيز آمدند و در جنازۀ آن حضرت نگريستند.

گفتند: امام كاظم را در قبرستان قريش به خاك سپردند و قبرش در كنار قبر مردى از نوفليين به نام عيسى بن عبداللّٰه قرار گرفت. (1)

روايات تاريخى نقل مى كنند كه امام كاظم از زندان با شيعيان و هواخواهانش ارتباط برقرار مى كرد و به آنها دستوراتى مى داد و مسايل سياسى و فقهى آنان را پاسخ مى گفت :

براستى امام كاظم عليه السلام چگونه با شيعيان خويش رابطه برقرار مى كرد ؟ شايد اين ارتباط از راههاى غيبى صورت مى گرفت، امّا احاديث بسيارى اين نكته را روشن مى كنند كه بيشتر كسانى كه امام در نزد آنان زندانى مى شد از معتقدان به امامت وى بودند. اگر چه حكومت مى كوشيد زندانبانهاى آن حضرت را از ميان خشن ترين افراد و طرفداران خود برگزيند چرا كه خود آنها (زندانبانان) از نحوۀ عبادت امام كاظم عليه السلام و دانش سرشار و مكارم اخلاقى آن حضرت اطلاع داشتند و كرامات بسيارى را از آن حضرت مشاهده كرده بودند.

در كتاب بحارالانوار آمده است كه عامرى گفت: هارون الرشيد كنيزى خوش2.

ص: 707


1- - مقاتل الطالبيّين ، ص234 به نقل از كتاب الغيبة شيخ طوسى ، ص22.

سيما به زندان امام موسى كاظم فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد. امام در اين باره فرمود: به هارون بگو :

بَلْ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ (1).

« بلكه شما به هديه خود شادمانى مى كنيد. »

مرا به اين كنيز و امثال او نيازى نيست. هارون از اين پاسخ خشمگين شد و به فرستادۀ خويش گفت: به نزد او برگرد و بگو: ما تو را نيز به دلخواه تونگرفتيم و زندانى نكرديم و آن كنيز را پيش او بگذار و خود بازگرد.

فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خويش برخاست و پيشكارش را به زندان امام موسى كاظم روانه كرد تا از حال آن زن تفحّص كند. پيشكار آن زن را ديد كه به سجده افتاده و سر از سجده برنمى دارد و مى گويد: قدوس سبحانك سبحانك.

هارون از شنيدن اين خبر شگفت زده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر آن كنيز را جادو كرده است. او را نزد من بياوريد. كنيز را كه مى لرزيد و ديده به آسمان دوخته بود در پيشگاه هارون حاضر كردند. هارون از او پرسيد :

اين چه حالى است كه دارى ؟ كنيز پاسخ گفت: اين حال، حال موسى بن جعفر است. من نزد او ايستاده بودم و او شب و روز نماز مى گذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبيح و تقديس خداوند گشود. من از او پرسيدم: سرورم ! آيا شما را نيازى نيست تا آن را رفع كنم ؟ او پرسيد: مرا چه نيازى به تو باشد ؟ گفتم: مرا براى رفع حوايج شما بدين جا فرستاده اند گفت: اينان چه هدفى دارند ؟ كنيز گفت: پس نگريستم ناگهان بوستانى ديدم كه اوّل و آخر آن در نگاه من پيدا نبود، در اين بوستان جايگاههايى مفروش به پر و پرنيان بود6.

ص: 708


1- - سورۀ نمل ، آيۀ36.

و خدمتكاران زن و مردى كه خوش سيماتر از آنها و جامه اى زيباتر از جامۀ آنها نديده بودم، بر اين جايگاهها نشسته بودند. آنها جامه اى حرير سبز پوشيده بودند و تاجها و درّ و ياقوت داشتند و در دستهايشان آبريزها و حوله ها و هر گونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آنكه اين خادم مرا بلند كرد و در آن لحظه پى بردم كه كجا هستم.

هارون گفت: اى خبيث شايد به هنگامى كه در سجده بودى، خواب تو را درگرفته و اين امور را در خواب ديده باشى ؟

كنيز پاسخ داد: به خدا سوگند نه سرورم. پيش از آنكه به سجده روم اين مناظر را ديدم و به همين خاطر به سجده افتادم.

هارون به پيشكارش گفت: اين زن خبيث را نزد خودنگه دار تا مبادا كسى اين سخن را از او بشنود. زن به نماز ايستاد و چون در اين باره از او پرسيدند، گفت :

عبد صالح (امام موسى كاظم عليه السلام) را چنين ديدم و چون از سخنانى كه گفته بود، پرسيدند: پاسخ داد: چون آن منظره را ديدم كنيزان مرا ندا دادند كه اى فلان از عبد صالح دورى گزين تا ما بر او وارد شويم كه ما ويژۀ اوييم نه تو.

آن زن تا زمان مرگ به همين حال بود. اين ماجرا چند روز پيش از شهادت امام كاظم رخ داد.

اين ارزش و كرامت امام كاظم عليه السلام در پيشگاه خدا و اين هم فرجام هارون ستمگر و سركش ! !

از خداوند بزرگ مى خواهيم كه ما را جزو دوستداران دوستانش و بيزاران از دشمنانش قرار دهد و ما را بر پيمودن راه ائمه هدى عليهم السلام توفيق ارزانى فرمايد.

ص: 709

ص: 710

دهمين معصوم امام هشتم ، ثامن الائمّه حضرت على بن موسى عليه السلام

اشاره

ص: 711

زندگينامه

نام: على

پدر و مادر: امام موسى كاظم و نجمه

شهرت: رضا

كنيه: ابو الحسن

زمان و محلّ تولّد: 11 ذيقعده سال 148 ه. ق در مدينه.

زمان و محلّ شهادت: آخر صفر 203 هجرى قمرى در سنّ 55 سالگى، به وسيلۀ مأمون، مسموم و در سناباد نوقان (كه امروز يكى از محلّه هاى مشهد است) به شهادت رسيد.

مرقد شريف: مشهد مقدّس

دوران زندگى: در سه بخش :

1 - قبل از امامت، 35 سال (148 تا 183 ه. ق )

2 - بعد از امامت، 17 سال در مدينه.

3 - بعد از امامت، سه سال در خراسان، كه حسّاسترين دورۀ زندگى سياسى آن حضرت، بشمار مى آيد.

آن حضرت، تنها يك فرزند (امام جواد) داشت كه هنگام شهادت پدر، در سن هفت سالگى بود.

ص: 712

مولود فرخنده

اشاره

راويان مى گويند: مادر امام موسى كاظم عليه السلام « حميدة المصفاة » نام داشت.

اين زن از بزرگان عجم بود. وى كنيزى خريد كه در سرزمين عرب پا به هستى گذارده و رشد و نمو كرده بود. چون حميده اين كنيز را آزمود و دريافت كه او در دين و خرد از ديگر مردمان برتر و والاتر است، وى را براى فرزندش امام موسى بن جعفر عليه السلام برگزيد و به او گفت: فرزندم ! تكتم (يكى از نامهاى اين كنيز) كنيز است، امّا هرگز كنيزى بهتر و برتر از او نديده ام و ترديد ندارم كه اگر او را سلاله اى باشد، خداوند متعال سلاله اش را بزودى پاكيزه خواهد گردانيد. من او را به تو مى بخشم و تو را سفارش مى كنم كه در حق او نيكى به جاى آورى.

راويان در بارۀ فضل اين كنيز مى نويسند: چون او، امام رضا عليه السلام را بدنيا آورد، نوزاد بسيار شير مى خورد و قوى بنيه بود. پس تكتم گفت: دايه اى براى كمك به من بياوريد. به او گفته شد: مگر شير ندارى ؟

تكتم پاسخ داد: شير دارم، امّا در نماز و نيايشم خلل وارد شده و از زمانى كه رضا را زاده ام، از نماز و عباداتم كاسته شده است. (1)

ص: 713


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص5.

تاريخ نگاران نامهاى متعدّدى براى مادر امام رضا عليه السلام ذكر كرده اند شايد به اين خاطر يك كنيز در نزد هر مولايى به نامى ديگر خوانده مى شده است.

نامهايى كه براى ايشان ذكر كرده اند، عبارتند از :

نجمه، اروى، سكن، سمان، تكتم و طاهره. امّا مشهورترين نام وى تكتم بوده و پس از متولد شدن امام به نامهاى طاهره و ام البنين نيز خوانده شده است.

در سال 148 ه ق و در روز يازدهم ذى القعدة الحرام، امام رضا ديده به جهان گشود، و بيت رسالت را موجى از سرور و شادى فراگرفت.

تكتم، مادر آن حضرت، گويد: چون به نطفۀ فرزندم، على، باردار شدم ، سنگينى حمل را احساس نكردم و در خواب آهنگ تسبيح و تهليل و ستايش را از درون شكمم مى شنيدم اين امر موجب بيم و هراس من مى شد. چون بيدار مى شدم هيچ صدايى به گوشم نمى خورد. هنگامى كه نوزاد متولد شد، بر زمين افتاد و دستهايش را روى زمين قرار داد و سرش را به سوى آسمان بلند كرد ولبانش را جنباند چنان كه گويى حرف مى زد. در اين هنگام پدرش امام موسى بن جعفر عليه السلام به سويم آمد و گفت: اى نجمه ! كرامت پروردگارت بر تو مبارك باد !

من نوزاد را در جامه اى سپيد پيچيده به دست امام دادم و آن حضرت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست و از آن به كام كودك ماليد و سپس او را به من بازگرداند و گفت: او را بگير كه او بقيّة اللّٰه در زمين است. (1)9.

ص: 714


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص9.

امام موسى بن جعفر عليه السلام، از همان اوان لقب « رضا » و كنيۀ « ابو الحسن » را براى اين نوزاد برگزيد. امام بسيار اين كودك را دوست مى داشت. مفضل بن عمرو در روايتى در اين باره مى گويد :

« نزد حضرت موسى كاظم رفتم. على فرزند آن امام در دامانش نشسته بود و امام او را مى بوسيد و زبانش را مى مكيد. كودك را بر دوشش مى گذارد و در آغوشش مى گرفت و مى فرمود: پدرم فدايت ! تو چه خوشبويى و چه پاكيزه خويى و داراى چه فضل تابان و درخشنده اى !

عرض كردم: فدايت شوم ! در قلب من نسبت به اين كودك محبّتى افتاده است كه براى هيچ كس جز شما اين محبّت نيست !

پس امام به من فرمود :

« اى مفضل ! او در نظر من همچون من در نظر پدرم مى باشد. ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ».

مفضل گويد: پرسيدم: آيا اين كودك پس از شما صاحب مقام پيشوايى است ؟

فرمود :

« آرى. هر كه او را فرمان برد هدايت يافته و آن كه نافرمانى اش كند، كفر ورزيده است ». (1)

بدين سان اين كودك در سايۀ پدرش پرورش يافت و امام موسى كاظم عليه السلام او را به آداب امامت تزكيه داد و اسرار امامت را بدو آموخت و گنجينه هاى نهفتۀ نبوّت را بر وى آشكار كرد.

مطابق آنچه در حديثى آمده است، امام مى فرمود :

« على، پسرم بزرگ ترين فرزند من است و سخنانم را شنواتر. و فرمانهايم را مطيع تر. با من در كتاب جفر و جامعه كه جز پيامبر يا وصى پيامبر در آنها1.

ص: 715


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص21.

نمى نگرد، نگاه مى كند ». (1)

چنين پيداست كه آن حضرت در حيات پدر بزرگوارش به ادارۀ برخى از امور شيعه، به نيابت از پدرش، مى پرداخته است. شايد حديث زير حاكى از همين نكته باشد.

زياد بن مروان قندى مى گويد: بر ابو ابراهيم (امام موسى بن جعفر) داخل شدم. فرزندش، على، نيز در نزد او بود. حضرت به من فرمود :

« اى زياد ! اين (امام رضا) مكتوبش مكتوب من، گفتارش گفتار من ، فرستاده اش، فرستاده من است و هر آنچه مى گويد، سخن، سخن اوست ». (2)

امام موسى كاظم در بارۀ فضايل فرزندش، امام رضا، و اينكه او جانشين و پيشواى امت است، فراوان سخن گفته تا آنجا كه اين پرسش در ذهن ايجاد مى شود كه حكمت اين همه تعريف و تأكيد چه بوده است ؟

شايد يكى از عواملى كه ما را به فهم اين حكمت يارى مى كند: شرايط بسيار دشوار سياسى زمان آن امام باشد، بطورى كه تقيّه در شديدترين حالت اعمال مى شد واهل بيت از جايى به جاى ديگر رانده مى شدند. هارون الرشيد ، اصحاب و انصار اهل بيت را از ديارى به ديار ديگر مى فرستاد و آنها را بشهادت ميرسانيد و امام موسى كاظم به فرمان هارون از زندانى به زندان ديگر منتقل مى شد.

بنابر اين در چنين شرايطى امكان تفرقه و پراكندگى شيعه پس از وفات موسى بن جعفر اين حكمت را اقتضا مى كرد كه آن حضرت بر ولايت امام رضا پس از خود، بيشتر تأكيد كند.

اصحاب نيز به سهم خود از احتمال شهادت امام موسى بن جعفر عليه السلام9.

ص: 716


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص19.
2- - بحارالانوار ، ج49 ، ص19.

و نشناختن پيشواى پس از وى، بسيار بيمناك بودند. كه مى توان از احاديث زير، به روشنى اين مسئله را دريافت :

يزيد بن سليط زيدى گويد: با امام موسى بن جعفر ديدار كردم و به آن حضرت گفتم: مرا از امام پس از خود آگاه كن چنان كه پدرت ما را از امامت تو آگاه كرد. امام پاسخ داد :

« پدر من در دوره اى غير از اين دوره مى زيست ! ».

عرض كردم: هر كه از اين وضع كه براى شما پيش آمده خشنود است نفرين خداوند بر او باد. پس امام خنديد و فرمود :

تو را آگاه مى كنم.

« اى ابو عماره ! من از خانه ام بيرون شدم و در ظاهر به فرزندانم وصيّت كردم و آنان را با على فرزندم، شريك ساختم، امّا در نهان فرزندم را تنها به اين وصيّت اختصاص دادم ». (1)

على بن عبداللّٰه هاشمى گويد: در كنار مزار رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم كه حضرت موسى بن جعفر در حالى كه دست فرزندش على را در دست خود گرفته بود، به سوى ما آمد و پرسيد :

آيا مى دانيد من كيستم ؟

گفتيم :تو مولا و بزرگ ما هستى.

فرمود :مرا به نام و نسب بخوانيد.

گفتيم :شما موسى بن جعفر هستى.

فرمود :چه كسى همراه من است ؟

گفتيم :او، على، پسر موسى بن جعفر است.1.

ص: 717


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص11.

فرمود :پس گواه باشيد كه او در زمان حيات من وكيلم و پس از مرگم جانشين من است. (1)

امام موسى كاظم از تمام وسايل موجود براى بيان امامت امام رضا استفاده مى كرد. مثلاً نامه اى در اين باره نگاشت و شصت تن از سران مدينه را بر آن گواه گرفت. (2)

آن حضرت در دوران حيات خويش، كارها را به امام رضا ارجاع مى داد.

چنان كه يك بار او را به بصره فرستاد تا نامه هايى به عبداللّٰه بن وحوم تحويل دهد و به عبداللّٰه نيز دستور داد كه پاسخ نامه ها را به دست فرزندش رضا در مدينه بسپارد. (3)

همچنين وى در بصره الواحى نگاشت و آن را به شيعيان بصرى خويش سپرد. در اين الواح نوشته شده بود :

« وصيّت من به بزرگترين فرزند من است ». (4)

آن حضرت برخى از حقوقى را كه نزد او مى آوردند، مى گرفت و برخى ديگر را باقى مى گذاشت تا به جانشينش پس از او پرداخت شود. در واقع امام كاظم با اين كار مى خواست نشانه اى آشكار براى جانشين پس از خود باقى گذارد چنان كه اين كار را با داوود بن زربى انجام داد. (5)

چنين اقداماتى برغم شرايط سياسى دشوارى انجام مى شد كه امام در زماند.

ص: 718


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص15.
2- - همان مأخذ ، ص17.
3- - همان مأخذ ، ص16.
4- - همان مأخذ ، ص19.
5- - از برخى احاديث معلوم مى شود كه اين مرد در تقيه به سر مى برده و همين امر اقتضا مى كرده است كه بر خوردى مناسب با حال او انجام پذيرد.

حيات پدر خويش با آن مواجه بود و اين شرايط امام كاظم را وامى داشت تا سيماى امامت را پس از خود از ترديدها و دودليها دور نگه دارد.

اين نكته از وصيّت آن حضرت به فرزند برومندش بخوبى آشكار مى شود.

امام موسى كاظم در اين وصيّت خطاب به فرزندش فرموده بود تا زمانى كه هارون الرشيد زنده است، سكوت پيشه كند و چون هارون از دنيا رفت، لب به گفتار حق بگشايد.

از سوى ديگر در چنين شرايط توان فرسايى كه شيعيان در دوران طاغوت بغداد، هارون الرشيد، با آن مواجه بود امكان داشت خرافاتى، كه به هنگام شدّت گرفتن بحرانها از بازار گرمى بر خوردار است، انتشار يابد. چه بسا برخى از جريانهاى سياسى براى رسيدن به اهدافى معين، در پس انتشار چنين خرافاتى دست داشته اند. بنابراين امام كاظم براى جلوگيرى از اين خرافات ، بدين روشنى و صراحت امامت فرزندش امام رضا را بيان مى كند.

اگر چه مسأله غيبت امام كاظم، مدّت زيادى باعث رواج شايعاتى شد و دستهاى خائن با همكارى دستهاى جاهل به اين شايعات دامن زدند و گفتند كه امام كاظم نمرده و او مهدى اين امّت است و بر امام هفتم توقف كردند و مشهور به « واقفيه » شدند، ديرى نگذشت كه اين توطئه بر ملا و معلوم شد كه يكى از عوامل بى اثر بودن اين شايعات تأكيد امام كاظم بر شناساندن جانشين واقعى اش، امام رضا، به شيعيان بوده است.

اخلاق و فضايل امام هشتم

او قرآن ناطق بود و سرچشمه همۀ اخلاق و دانش و كراماتش از قرآن بود.

و مگر قرآن خود نشانۀ بزرگ خداوند در ميان بندگانش نيست ؟ مگر پروردگار ما قرآن را براى هر كس از بندگانش كه مى خواهد به راه راست او رهنمون شود ،

ص: 719

آسان نگردانيده است ؟ و آيا شگفت انگيز خواهد بود بنده اى كه قرآن را در طول حيات خويش سرلوحۀ خود قرار داده، آيت بزرگ پروردگار جهانيان شود ؟

پيامبر صلى الله عليه و آله برترين و بزرگترين امتيازش آن بود كه چون بنده اى مردم را به او دعوت مى كرد وقتى از شخصى دربارۀ اخلاق شريف پيامبر سؤال مى شد مى گفت :

« قرآن خوى اوست. »

وبزرگترين امتياز امام على عليه السلام نيز آن بود كه خداوند گوشهاى او را شنواى قرآن گردانيده بود.

پيامبر به ما يادآورى كرد كه پس از خود دو چيز گرانبها بر جاى مى نهد. كتاب خدا (قرآن) و عترتش. سپس گفت كه اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا اينكه كنار حوض (كوثر) بر حضرتش وارد شوند.

آيا اين سخن به اين معنى نيست كه خاندان رسالت، مشكات نور دانش و معدن وحى و جايگاه علم الهى اند ؟

امام رضا عليه السلام با تمام وجود خويش، مصداق اين نور آلهى بود تا آنجا كه در حديث آمده است :

ابو ذكوان گفت: از ابراهيم بن عبّاس شنيدم كه مى گفت: « امام رضا را نديدم مگر آنكه از چيزى كه سؤال مى شد، او مى دانست و در عصر و روزگارش كسى را نديدم كه نسبت به آنچه در زمان بود از او داناتر باشد. مأمون از هر چه مى پرسيدش، بدو پاسخ مى گفت. همۀ كلام و پاسخ وى، گزيده هائى از قرآن بود. او هر سه روز يك بار قرآن را ختم مى كرد و مى فرمود :

اگر بخواهم، مى توانم در كمتر از سه روز هم قرآن را ختم كنم، امّا هرگز به آيه اى برنمى خورم جز آنكه در آن آيه و اينكه در بارۀ چه چيزى فرود آمده و در

ص: 720

چه وقتى نازل شده، مى انديشم. از اين رو قرآن را هر سه روز يكبار ختم مى كنم ». (1)

امّا چگونه پيشواى ما، امام رضا عليه السلام، تا بدين درجه به قرآن مأنوس و پاى بند بود ؟ و آيا ما هم مى توانيم پيرو او در اين امر مهم باشيم ؟

قرآن كتاب خدااست و آن كس كه دلش به نور خدا پيوند نيافته است نمى تواند كتاب او را دريابد. آيا مگر خداوند سبحان نفرموده است :

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَاراً (2).

« و فرو مى فرستيم از قرآن آنچه را كه شفا و رحمت است براى مؤمنان و بر ستمگران جز زيان نيفزايد. »

انسان به درجۀ ايمان و يقين خود و نيز به اندازۀ تجلّى عظمت پروردگار در قلبش از نور خداوند، كه در كتابش متجلّى است، بهره مند مى شود.

امام رضا خداى را بزرگ داشت و او را پاس نهاد و امر خويش را بدو واگذار كرد و جز او هر چيزى را خوار و حقير انگاشت و در راه او هر بلايى را به جان خريد. تمام اينها وسيلۀ او براى رسيدن به پروردگارش بود.

اجازه دهيد براى آنچه گفتيم شواهد و دلايلى ارائه دهيم تا نه تنها نسبت به امام شناخت بيشترى حاصل كنيم بلكه دلهاى ما از اين سيره اى كه از روحى الهى و تابناك آكنده است، به كرنش افتند.

يكى از عبادتهاى آن حضرت اين بود كه چون نماز صبح را در اوّل وقت به جاى مى آورد، براى پروردگارش به سجده مى افتاد و تا زمانى كه خورشيد بالا2.

ص: 721


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص90 و 15.
2- - سورۀ اسراء ، آيۀ 82.

نمى آمد، سر از سجده برنمى داشت. (1)

هنگامى كه مأمون، خليفه عبّاسى، والى خود را در مدينه به همراهى امام تا خراسان مأموريت داد، از او در بارۀ حالات امام در راه پرسيد. والى بسيار از درجات عبادت و ذكر و توجّه آن حضرت به خدا سخن گفت. مأمون چون سخنان والى خويش را شنيد، به وى دستور داد كه اين سخنان را از مردم پنهان دارد ! از جمله سخنان والى در اين باره به مأمون اين بود كه گفت :

چون صبح فرامى رسيد امام رضا نماز صبح مى گزارد و چون سلام نمازش را مى گفت در جايگاه نمازش مى نشست و خداى را تسبيح مى گفت و مى ستود.

تكبير و تهليل مى گفت و بر پيامبر و دودمانش درود مى فرستاد تا آنكه خورشيد سربرمى زد سپس به سجده مى افتاد و تا بالا آمدن روز در همان حال باقى مى ماند. سپس به سوى مردم مى رفت و تا نزديك وقت زوال، با آنان سخن مى گفت و اندرزشان مى داد. آنگاه تجديد وضو مى كرد و به جايگاه نماز خويش برمى گشت...

والى پس از آنكه كيفيت نماز، سجده ها و نوافل آن حضرت را تا وقت عصر ، چنان كه در فقه معروف است بيان كرد، گفت سپس: اقامه مى گفت و نماز عصر را به جاى مى آورد و چون سلام نمازش را مى گفت در همان جاى مى نشست به تسبيح و ستايش و تكبير و تهليل خداوند زبان مى گشود سپس به سجده مى افتاد و در آن حال يك صد بار مى فرمود: « حمداً للّٰه».

آنگاه والى ذكر مى كند كه امام عليه السلام چگونه پس از غروب خورشيد نماز مى گزارد و به تسبيح خداوند مشغول مى شد تا آنكه يك سوم از شب سپرى مى گشت و آنگاه به بسترش مى رفت و چون يك سوم آخر شب فرامى رسيد5.

ص: 722


1- - بحار الانوار ، ج49 ، ص5.

براى خواندن نافله بر مى خاست و آنقدر نماز مى خواند تا سپيده سرمى زد.

سپس تا طلوع خورشيد به تعقيبات نماز مى پرداخت و تا بالاآمدن خورشيد به سجده مى افتاد.

والى افزود: در بستر خويش، بسيار قرآن مى خواند و چون به آيه اى كه در آن يادى از بهشت و جهنم شده بود، بر مى خورد مى گريست و از خداوند بهشت را مى طلبيد و از آتش جهنّم به خدا پناه مى برد. (1)

امام عقيده داشت كه برترى او تنها به تقواست و نه به خاطر انتساب او به رسول خدا صلى الله عليه و آله.

بيهقى از صولى از محمّد موسى بن نصر رازى نقل مى كند كه گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: مردى به امام رضا گفت: به خدا سوگند بر زمين كسى از جهت پدر از تو شريف تر نيست.

آن حضرت به وى فرمود: « تقوا بديشان شرافت بخشيد و طاعت خداى بزرگشان كرد ».

يكى ديگر به او عرض كرد: به خدا تو بهترين انسانها هستى. آن حضرت به او فرمود: « سوگند مخور اى مرد ! بهتر از من كسى است كه خداترس تر باشد و او را فرمانبردارتر. به خدا قسم اين آيه نسخ نشده است كه: وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللّٰهِ أَتْقَاكُمْ.

اين گفتگو، روايتى از امام صادق عليه السلام را به ياد ما مى آورد كه فرمود :

« همانا ولايت و دوستى من با حضرت محمّد صلى الله عليه و آله در نزد من محبوب تر از ولادتم از اوست ».

بدين سان امام رضا در تمام ابعاد حياتش، خداى را فرمانبردار بود و خدا هم).

ص: 723


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص92 - 94 (به اختصار ).

او را دوست داشت و دلش را به نور معرفت درخشان و از علم و دانش آكنده ساخته بود و او را حجّت بالغۀ خويش بر مخلوقاتش گردانيده بود.

آيا سوره « ص » را نخوانده ايم كه چگونه خداوند مواهب خويش را به بندگان درست كردارش بيان مى كند ؟ او اين همه مواهب را فقط و فقط به خاطر عبادت و اخلاصى كه اينان دارند، بديشان ارزانى مى بخشد، مثلاً مى فرمايد :

اصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ وَاذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ... وَشَدَدْنَا مُلْكَهُ وَآتَيْنَاهُ الْحِكْمَةَ وَفَصْلَ الْخِطَابِ . (1)

« بر آنچه مى گويند شكيبايى ورز و ياد آر بندۀ ما داوود نيرومند را. او بسيار باز گردنده بود. و ما مُلكش را استوار كرديم و بدو حكمت و نيروى داورى داديم. »

سپس در ادامۀ همين آيات مى فرمايد :

فَغَفَرْنَا لَهُ ذٰلِكَ وَإِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَىٰ وَحُسْنَ مَآبٍ * يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلاَ تَتَّبِعِ الْهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللّٰهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللّٰهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ (2).

« پس براى او بخشيديم و همانا براى او در نزد ما منزلتى نزديك و عاقبتى نيكوست. اى داوود ما تو را در زمين خليفه قرار داديم پس بين مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه مى سازد. كسانى كه از راه خدا گمراه مى شوند چون روز حساب را فراموش كرده اند ، عذابى سخت در انتظار آنان است. »

امام رضا عليه السلام اين گونه به پروردگارش توجه داشت و خداوند نيز. هر چه خود از كرامت و علم خواست، بدو بخشيد.6.

ص: 724


1- - سورۀ ص ، آيات 17 - 20.
2- - سورۀ ص ، آيات 25 و26.

او از دنيا كناره گرفته و آن را خوار شمرد، فريبهاى دنيا را پس زد و خداهم پردۀ ميان او و حقايق را فروافكند، زيرا دنيا دوستى اساس هر خطايى است و عشق به دنيا پرده اى است بلند كه ميان او و حقايق مخلوقات آويخته شده است.

بيهقى از صولى نقل كرده است كه: امام رضا در تابستان روى بوريا و در زمستان روى پلاس مى نشست. جامه اش از پوشاك خشن بود و چون در برابر مردم ظاهر مى شد، خود را براى آنان مى آراست. (1)

اين امر مربوط به روزگارى بود كه دنيا به او روى آورده بود، امّا او نمى پذيرفتش و فريب آراستگيهاى آن را نمى خورد. هنگامى كه خلافت عبّاسى در اوج عظمت و شكوه خود بود و در ناز و نعمت، امام رضا عليه السلام منصب ولايتعهدى اين امپراتورى را در ظاهر بر عهده داشت، امّا با وجود اين از دنيا چشم پوشيد و زرق و برقهاى آنرا پشت سر انداخت.

كنيزى به نام « عذر » چنين مى گويد :

« همراه با گروهى از كنيزان از كوفه خريدارى شديم. من دختربچّه بودم (وى در كوفه به دنيا آمده بود ). ما را نزد مأمون آوردند و ما در خانۀ او بوديم ، در بهشتى از خوردنى و نوشيدنى و بوى خوش و دينار فراوان. مأمون مرا به امام رضا عليه السلام بخشيد. چون به خانه او رفتم از آن همه ناز و نعمت خبرى نديدم.

زنى سرپرست ما بود كه شب ما را بيدار مى كرد و به نماز وامى داشت و اين بر ما بسيار دشوار بود. من هميشه آرزو مى كردم كه از خانۀ او نجات پيدا كنم. (2)

بزرگ ترين زهد امام زهد وى در خلافت بود به گونه اى كه مأمون خود اين9.

ص: 725


1- - بحار الانوار ، ج49 ، ص89.
2- - همان مأخذ ، ص89.

منصب را به امام پيشنهاد كرده بود. آرى كسانى هستند كه از دنيا دورى مى جويند تا متاعى بزرگ تر از آن به دست آورند، حال آنكه هيچ چيز در چشم آدمى بزرگ تر از رياست نيست.

فضل بن سهل كه خود شاهد گفتگوى مأمون با امام رضا عليه السلام در بارۀ خلافت بود، مى گويد: خليفه را هيچ گاه همانند آن روز خوار نديدم.

مأمون عبّاسى گويد: بسيار كوشيدم تا طمع او را به خلافت و غير آن جلب كنم، امّا موفق نشدم. (1)

راه خدا

هر كس خداى را بزرگ دارد اولياى او را نيز پاس خواهد داشت و هر كه در بزرگداشت اولياى خدا كوتاهى ورزد، راه خود را به سوى خدا گم خواهد كرد.

امام رضا از سالكان راه پروردگار بزرگ بود.

شيطان، مخالفت با اولياى خدا را در نظر آدمى، زيبا جلوه مى دهد تا او را از راه راست پروردگارش گمراه كند و در بيابان حيرت زا و راههاى پراكنده سرگردانش سازد.

هرگاه درجۀ تسليم و عشق انسان به رهبرى دينى و ولّى امر واولياى خدا ، اعم از پيامبران و امامان و صالحان، فزونى گيرد. به پروردگارش هم نزديك تر مى شود.

امام رضا، همچون ديگر امامان عليهم السلام، مطيع ترين مردم در مقابل ولى امر خويش، امام موسى كاظم بود و از همين رو خداوند او را پس از آن امام، حجّت خويش بر مردمان قرار داد.

ص: 726


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص20.

امام كاظم عليه السلام مى فرمايد :

« على، پسرم، بزرگترين فرزندانم و سخن شنوترين و فرمانبردار ترين آنان است ». (1)

و نيز ميفرمايد: « على بزرگ ترين و نيكوكارترين و محبوب ترين فرزندانم در نظر من است ». (2)

در واقع ميان انسان و اولياى خدا، حجابى از غرور و تكبّر قرار گرفته است.

هر كس كه با تمايلات نفسانى خود مخالفت كرد و با غرور خويش به مبارزه برخاست و با تكبّر نفسش به جنگ پرداخت، اين حجاب را پاره نموده و در حزب خدا داخل مى شود و به اولياى او مى گرايد و در جايگاه خويش در پيشگاه خدا استقرار مى يابد. از اين روست كه قرآن سخن كافران را در اين باره با تأكيد بيشتر نقل كرده است :

أَبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَسُعُرٍ (3).

« پس گفتند: آيا سزاوار است كه ما بشرى از جنس خودمان را پيروى كنيم؟ در اين صورت به گمراهى و ضلالت سخت در افتاديم. »

در حديثى از ابن ابى كثير روايت شده است كه گفت: چون موسى بن جعفر عليه السلام در گذشت مردم در امامت او متوقّف شدند. در اين سال من به حج رفتم ناگهان با امام رضا مواجه شدم. در قلبم چيزى را نهان داشتم و با خود گفتم :

ابشراً منا واحدا نتبعه، ناگهان وى همچون جرقه اى بر من گذر كرد و فرمود :4.

ص: 727


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص145 ، در صفحات آينده به طور مفصّل در بارۀ آنچه كه ميان وى و مأمون رخ داده ، سخن خواهيم گفت.
2- - همان مأخذ ، ص24.
3- - سورۀ قمر ، آيۀ 24.

« به خدا من همان بشرى هستم كه پيروى از من بر تو واجب است.

گفتم: از خدا و تو پوزش مى طلبم. فرمود: (اين خطا) براى تو آمرزيده شد». (1)

شجرۀ طيبه

امام رضا عليه السلام از شجرۀ پاكى بود كه خداوند آن را گرامى داشته و در آن براى امّت محمّد صلى الله عليه و آله بركت قرار داده و فرموده است :

ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (2).

« نسلى برخى از برخى و خداوند شنوا و داناست. »

خداوند يحيى بن زكريا را به واسطۀ حكمت بالغه خود و نيز براى گراميداشت زكريا به پيامبرى برگزيد و حكم نبوّت را در ايّام كودكى اش به وى ارزانى داشت. همچنين مريم صديقه را به هنگامى كه مادرش او را در شكم خويش نذر خداوند كرد و براى خدا آزاد ساخت برگزيد و نيز عيسى پسر مريم را براى گراميداشت مادر صديقه اش به پيامبرى برانگيخت و عيسى در گاهواره لب به سخن گشود و گفت: من بندۀ خدايم و او مرا كتاب داد.

بنابراين چرا بايد شگفت زده شويم هنگامى كه خداوند به حكمت بالغه خويش و براى گراميداشت نزديك ترين مردمان در پيشگاه خود حضرت محمد صلى الله عليه و آله ، دوازده پيشواى هدايتگر و فرخنده را از خانۀ او برگزيند ؟ !

مفضل بن عمر گويد: بر امام موسى بن جعفر عليه السلام وارد شدم. پسرش، على ، در دامان او بود و حضرت او را مى بوسيد و زبانش را مى مكيد وبر شانه اش مى نشاند و به آغوشش مى فشرد و مى فرمود :

ص: 728


1- - بحار الانوار ، ج29 ، ص38.
2- - سورۀ آل عمران ، آيۀ 34.

« پدرم فدايت باد ! چه بوى خوش و چه خوى پاكيزه و چه فضل آشكارى دارى » !

عرض كردم: فدايت شوم ! مودّتى در دل من به خاطر اين بچّه افتاده كه براى كسى جز شما چنين نبوده است. فرمود :

« اى مفضل او نسبت به من همچون من نسبت به پدرم مى باشد.

ذريه بعضها من بعض واللّٰه سميع عليم ».

عرض كردم: او پس از شما عهده دار امامت است ؟ فرمود :

« آرى هر كه فرمانش بُرد رستگار شده و هر كه نافرمانى اش كند كفر ورزيده است ». (1)

خوى پاك

از اين روح پاك، خلق و خويى بزرگ به چشم مى خورد كه كتابهاى تاريخ شمه اى از آن را براى ما بازگو كرده اند. و مگر نه اين است كه بوى خوش نشانۀ گل و نور، نشانۀ خورشيد است ؟ و آيا ايمان چيزى جز عشق و نشانۀ عشق چيزى جز همين اخلاق نيكوست ؟ !

آن حضرت عليه السلام در قلّه فروتنى و خوش رفتارى با مردم بود. ابراهيم بن عبّاس در اين باره چنين مى گويد: هرگز نديدم كه امام رضا در گفتار خود به كسى بى احترامى كند. هيچ گاه نشد سخن كسى را قطع كند و اجازه مى داد تا شخص خود از گفتار بازايستد و هرگز دست رد بر سينۀ كسى كه مى توانست حاجتش را روا كند، نمى زد.

هيچ گاه در برابر كسى كه روبه رويش نشسته بود پاهايش را دراز نمى كرد

ص: 729


1- - بحار الانوار ، ج49 ، ص21.

و تكيه نمى داد.

هيچ گاه نديدم به غلامان و بردگان خود ناسزا گويد. هرگز نديدم كه آب دهان به بيرون افكند و نديدم كه با قهقه بخندد بلكه خندۀ وى تبسم بود.

چون خلوت مى كرد و برايش سفره مى گستردند، بندگانش حتّى دربان و نگهبان با او بر سر سفره مى نشستند و غذا مى خوردند. شبها كم مى خوابيد و بيشتر بيدار مى ماند. اكثر شبها از آغاز شب تا صبح احيا مى گرفت

بسيار روزه مى گرفت و در هر ماه سه روز، روزه از وى فوت نمى شد.

مى فرمود: اين روزۀ تمام روزگار است. او بسيار اهل نيكى كردن و دادن صدقه در نهان بود. بيشتر در شبهاى تاريك صدقه مى داد. پس هر كس ادعا كند كه كسى را در فضل و بزرگى همچون وى ديده، باورش مكنيد. (1)

از تواضع آن حضرت اين بود كه روزى به حمام وارد شد. مردى به او گفت :

مرا مشت و مال بده. امام عليه السلام پذيرفت. حاضران به مرد فهماندند كه اين شخص امام است. در اين هنگام مرد زبان به پوزش گشود، امّا حضرت دل او را آرام كرد و همچنان به مشت و مال دادنش مشغول شد. (2)

مردى از اهل بلخ كه همراه امام به خراسان مى رفت، مى گويد :

روزى سفره اى خواست و تمام بندگان خود را از سياهان و غير آنها بر اين سفره نشاند. عرض كردم: فدايت شوم ! اى كاش مى فرموديد براى اينان سفرۀ اى جداگانه بگسترانند. فرمود: خاموش باش و بدان كه پروردگار تبارك و تعالى يكى، مادر يكى پدر هم يكى است و جزا تنها بسته به اعمال آدمى است. (3)1.

ص: 730


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص91.
2- - همان مأخذ ، ص99.
3- - همان مأخذ ، ص101.

آن حضرت خوش نداشت غلامانش وقتى بر سفره نشسته اند به احترام او برخيزند و مى فرمود :

« اگر در حالى كه غذا مى خوريد بر بالاى سر شما آمدم برنخيزيد تا وقتى كه از خوردن فارغ شديد ». (1)

بسيار بردبار و بخشنده بود. در بارۀ بردبارى آن حضرت نقل كرده اند كه يكى از فرماندهان بنى عبّاس به نام « جلودى » از سوى هارون الرشيد مأموريت يافت به مدينه برود و لباسهاى زنان خانوادۀ ابو طالب را غارت كند و براى هر يك از آنان جز يك پيراهن باقى نگذارد. « جلودى » فرمان هارون را به اجرا گذارد. اين امر موجبات خشم امام رضا را فراهم آورد، امّا بعداً هنگامى كه آن حضرت به ولايتعهدى مأمون برگزيده شد، جلودى به مخالفت برخاست و از بيعت با امام رضا ابراز ناخشنودى كرد.

مأمون بر او خشم گرفت و پس از آنكه دو نفر را پيش از او كشته بود، وى را نيز بيرون برد تا به قتل رساند. همين كه او را در برابر مأمون حاضر كردند امام رضا در نزد خليفه به ميانجيگرى برخاست و فرمود :

« يا اميرالمؤمنين ! اين پيرمرد را به من ببخش ».

« جلودى » خيال كرد كه امام نيز همدست مأمون است از اين رو مأمون را سوگند داد كه سخن امام را نپذيرد. مأمون هم گفت: به خدا سخن او را در بارۀ تو نمى پذيرم، سپس دستور داد، تا گردنش را زدند. (2)8.

ص: 731


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص102.
2- - فى رحاب ائمّة أهل البيت ، ص158.

او گشاده دست و بزرگوار بود. يكى از آداب وى در صدقات آن بود كه چون براى خوردن مى نشست، بشقابى مى آورد و آن را كنار سفره مى نهاد و از گواراترين خوراكها قدرى در آن بشقاب مى گذارد و آنگاه دستور مى داد كه آن بشقاب را براى نيازمندان ببرند. سپس اين آيه را تلاوت مى فرمود :

فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ (1).

« پس گردنه را نپيمود. »

آنگاه مى گفت :

« خداوند عزّ و جل مى دانست كه هر انسانى قادر به آزاد كردن بنده نيست ، بنابر اين راه بهشت را براى آنان از طريق اطعام قرار داد ». (2)

در روز عرفه تمام دارايى خويش را در خراسان بخشيد. فضل بن سهل به او گفت: براستى اين زيان است. امام عليه السلام فرمود :

« بلكه اين استفاده است كارى را كه پاداش و كرم در پى دارد، زيان مدان ». (3)

هر گاه چيزى مى بخشيد، تلاش مى كرد مبادا آبرو و شخصيّت فرد را لكه دار كند. داستان زير به ما مى آموزد كه چگونه خالصانه صدقات خود را براى خداوند قرار دهيم و از منّت گذاردن و برترى جويى در اين باره، پرهيز كنيم.

اليسع بن حمزه روايت كرده است :

« من در مجلس امام رضا نشسته بودم و با او سخن مى گفتم. خلق بسيارى گرد او را گرفته بودند و از حلال و حرام مى پرسيدند. در اين هنگام مردى بلندبالا و گندمگون وارد شد و گفت :

السلام عليك اى فرزند رسول خدا. مردى هستم از دوستداران تو و پدران و اجدادت عليهم السلام از حج بازمى گردم در حالى كه نفقه ام را گم كرده ام و چيزى ندارم0.

ص: 732


1- - سورۀ بلد ، آيۀ 11.
2- - بحار الانوار ، ج49 ، ص97.
3- - همان مأخذ ، ص100.

كه حتّى به منزل بروم. پس اگر صلاح بدانى مرا به شهرم روانه سازى. پس چون به ديار خويش رسيدم به جاى تو آن پول را صدقه خواهم داد. چون من مستحق گرفتن صدقه نيستم. امام به او فرمود: بنشين. خداى رحمتت كند ! سپس به مردم روكرد و با آنان در سخن شد تا اينكه مردم از محضرش پراكنده شدند و تنها همان مرد و سليمان جعفرى و خيثمه و من در نزد او باقى مانديم. امام فرمود :

آيا اجازه مى دهيد داخل شوم سليمان به او پاسخ داد: خداوند فرمان تو را مقدّم داشت پس امام عليه السلام برخاست و به اتاق رفت و چندى درنگ كرد و سپس بيرون آمد و در را بست و دستش را از بالاى در برون آورد و فرمود: آن مرد خراسانى كجاست ؟ مرد گفت: من اينجا هستم. امام عليه السلام به او فرمود: اين دويست دينار را براى خرجى خود بگير و بدان تبرك كن و از جانب من با اين پول صدقه مده و بيرون شو تا نه من تو را ببينم و نه تو مرا.

پس مرد بيرون شد. سليمان به امام رضا عرض كرد: فدايت شوم رحم آوردى و كار نكو كردى. پس چرا چهره ات را از او پوشاندى ؟

امام پاسخ داد :

از بيم اينكه مبادا چون حاجتش را روا ساختم ذلّت سؤال و تقاضا را در سيمايش ببينم. آيا مگر سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را نشينده اى كه فرمود: آنكه نهانى حسنه دهد، برابر با هفتاد حج است و آنكه بدى را فاش مى سازد، خوار و بى ياور است و آنكه بدى را نهان بدارد، بر وى ببخشند، آيا قول اوّل را نشينده اى كه مى گويد :

متى آته يوماً لأطلب حاجةً ***رجعت الى أهلى و وجهى بمائه (1) .

ص: 733


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص151 ، ترجمۀ بيت : چون روزى براى طلب حاجت نزد او آيم پيش خانواده ام باز مى گردم در حالى كه آبرويم را حفظ كرده ام .

آن حضرت 300 درهم به ابو نواس بخشيد و چون جز اين پولى نداشت استرى را كه خود بر آن سوار مى شد نيز بدو هديه كرد.

همچنين آن حضرت 600 دينار به دعبل خزاعى بخشيد و از وى پوزش هم طلبيد.

بسيار صدقه مى داد و بيشتر در شبهاى تاريك و بصورت پنهان بدين كار مبادرت مى ورزيد. (1)

آن حضرت عليه السلام قوى هيكل و پرهيبت بود. هر نيازمندى كه نزد وى مى آمد مبهوت شكوه و هيبت او مى شد، امّا او خود در رفع نياز آنان پيشقدم

مى شد. اكنون گوشه اى از فضل ودانش آن حضرت را ياد آور مى شويم

امام دانش خود را آنچنان كه بايد جارى ساخت.

افق هاى علم امام...

چهار تن از امامان شيعه فرصت نشر اسلام را پيدا كردند. اين چهار تن عبارت بودند از امام على، امام باقر، امّا جعفر صادق و امام رضا عليهم السلام. اگر چه تمام ائمه در اين مهم كوششهايى بخرج داده اند، اما شرايط براى اين چهار تن بيش از ديگران آماده بود.

پيش از اين، در شرح زندگانى و سيماى امام باقر از علم ائمه و منابع متعدد آن سخن گفتيم و در اينجا نيازى به تكرار آن نمى بينيم و در اينجا تنها در بارۀ افق هاو كرانه هاى علم و دانش امام رضا كه از احاديث آن حضرت به دست مى آيد، به بحث و گفتگو مى پردازيم.

يقطينى روايت كرده است: چون مردم در امامت امام رضا اختلاف نظر پيدا

ص: 734


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص115.

كردند مسائلى را كه از آن حضرت پرسيده بودند و پاسخهايى كه او داده بود گرد آوردند، كه به 15 هزار مسأله رسيد. (1)

امام عليه السلام خود يك بار فرمود :

« در روضه مى نشستم. در مدينه علماى بسيارى بودند و هرگاه يكى از آنان از پاسخ در مى ماند به من اشاره مى كرد و مسائلى را پيش من مى فرستاد و من بدانها پاسخ مى گفتم ». (2)

امام در حالى كه تنها بيست و اندى از عمر شريفش مى گذشت، در مسجد رسول خدا مى نشست و فتوا مى داد.

براى آنكه با نقش امام رضا در اين باره بيشتر آشنايى حاصل كنيم بايد اندكى به عقب بازگرديم.

حزب عبّاسى كه پس از خلاء سياسى ناشى از عدم سلطۀ اموى، برگردۀ مسلمانان سوار شده بود خود را در برابر جريانهاى سياسى مخالف يافت. اين جريانها بر فكر و انديشه تكيه داشتند و به نظريات فرهنگى و علمى مسلّح بودند. در مقدّمه جريانها بايد از جريان علوى ياد كرد. اين جريان علاوه بر رهبرى مردم در مسائل فكرى، رهبرى مخالفتهاى سياسى را نيز در دست داشت. حزب عبّاسى كه در خلاء فكرى كُشنده اى به سرمى برد چاره اى جز اين نيافت كه در صدد كاوش از منابع فكرى خارجى برآيد و بر همين اساس بود كه نهضت ترجمه را نيرو بخشيد و پيش از پرداختن به كتابهاى علمى به ترجمه كتابهاى فلسفى توجّه كرد. اين حركت موجب اضطراب فكرى و آشفتگى فرهنگى امّت اسلامى شد و وحدت امّت را با خطر روبه رو ساخت. عوامل متعددى در پديدآوردن اين خطر نقش داشتند :0.

ص: 735


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص97.
2- - همان مأخذ ، ص100.

اوّلاً : دور نگه داشتن متفكران از مسائل و مشكلات سياسى.

ثانياً : ازدياد نافرمانى هاى سياسى و جنگهاى داخلى كه طبعاً امّت را به نگرانى فكرى بيشتر مى كشانيد.

ثالثاً : وجود جريانهاى ناآشنا كه هدف آنها تباه كردن فرهنگ جامعه و مبارزه با اسلام به نام اسلام بود. اين امر از طريق حركتهاى سياسى مرتبط با كفّار تغذيه مى شد.

در دوران خلافت مأمون، اين اضطراب فكرى به اوج خود رسيد و همين مسأله موجب شد تا امام رضا عليه السلام عهده دار برخورد با آن شود.

انتقال آن حضرت به پايتخت ديار اسلام و پذيرفتن ولايتعهدى مأمون، باعث شد كه وى در متن برخوردهاى فكرى قرار بگيرد.

امام رضا با ارباب ملل و مذاهب گوناگون، مناظره هاى بسيارى ترتيب داد.

اين مناظره ها توسّط علماى بزرگوار ما، همچون شيخ صدوق رحمه الله، در كتابهاى مستقلى مثل عيون اخبار الرضا به رشته تحرير درآمده است.

هنگامى كه در سخنان و دلايل امام رضا در مقابل مخالفان دقيق مى شويم ، آنها را بسيار علمى و عميق مى يابيم. اين خصوصيات خود بيانگر سطح فرهنگى روزگار آن حضرت است، زيرا ائمه عليهم السلام نيز همچون پيامبران عليهم السلام متناسب با عقول مردم و در حدّ افكار و انديشه هاى آنان، با آنها سخن مى گفتند.

همچنين از تأمل در سخنان آن حضرت در مى يابيم كه وى در صدد برخورد با تشكيكها و ترديدهايى بوده كه از سوى دشمنان، عليه اسلام، بويژه جنبۀ عقلانى احكام آن، انتشار مى يافته است.

از همين روست كه احاديث بسيارى از امام رضا در خصوص علل و فلسفه شرايع و حكمتهايى كه در پس احكام دينى نهفته، نقل شده است.

ص: 736

دسته اى ديگر از سخنان درخشان آن حضرت به امور مربوط به زندگى اختصاص دارد. رسالۀ طبى آن حضرت موسوم به « طب الرضا » جزو همين دسته است.

يكى از ويژگيهاى حيات علمى امام رضا آن است كه سخنان آن حضرت در تمام محافل اسلامى مورد قبول واقع مى شد. به نظر نگارنده حتّى ورود امام عليه السلام به شهر نيشابور، يكى از پايتختهاى علمى جهان اسلام در آن روزگار، نمودار توجّه و اهتمام علماى اسلام به احاديث امام رضا مى تواند باشد.

اجازه دهيد به اين ماجراى شگفت انگيز گوش بسپاريم :

امام رضا عليه السلام در سفر خود كه منجر به شهادت او شد، به نيشابور قدم نهاد.

او در كجاوه اى كه بر استرى سياه و سپيد قرار داشت و ركابى از نقرۀ خالص بر آن بود، نشسته بود. دو تن از پيشوايان و حافظان احاديث نبوّى، ابو زرعه و محمّد بن اسلم طوسى، كه خدايشان رحمت كند، در بازار با آن حضرت برخورد كردند و گفتند :

اى سرور فرزند سروران، اى امام فرزند امامان، اى از تبار طاهرۀ رضيه، اى چكيدۀ پاك نبوّى ! به حق پدران پاك و اجداد بزرگوارت، سيماى مبارك و خجسته ات را به ما بنمايان و حديثى از پدرانت و از جدّت (رسول خدا صلى الله عليه و آله ) براى ما روايت كن.

امام فرمود تا استر را نگه دارند. سايبان را كنار زد و چشمان مسلمانان به ديدن رخسار مبارك و خجسته اش روشن گرديد. دو سر گيسوان او همچون گيسوان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. مردم از هر صنف و طبقه اى بر پاى ايستاده بودند.

عدّه اى فرياد مى زدند و گروهى مى گريستند و دسته اى جامه چاك مى زدند و برخى چهره در خاك مى ماليدند. گروهى پيش مى آمدند تا افسار استر او را به دست گيرند وعدّه اى هم به طرف كجاوه گردن مى كشيدند. روز به نيمه رسيده

ص: 737

بود. سيل اشك جارى شد و صداها فروخوابيد و پيشوايان و قاضيان بانگ برآوردند :

« اى جماعت بشنويد و به ياد بسپريد و با آزردن عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله، او را ميازاريد و خاموش باشيد ».

آنگاه امام رضا حديث زير را براى آنان ايراد فرمود. 24 هزار قلمدان بجز مركب دانها در آن روز شمرده شد.ابو زرعه رازى و محمّد بن اسلم طوسى آمادۀ نوشتن حديث رضا امام شدند. پس آن حضرت فرمود :

« حدثنى ابى موسى بن جعفر الكاظم قال: حدثنى ابى جعفر بن محمّد الصادق قال: حدثنى ابى محمّد بن على الباقر قال: حدثنى ابى على بن الحسين زين العابدين قال: حدثنى ابى الحسين بن على شهيد ارض كربلاء قال: حدثنى ابى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب شهيد ارض الكوفه قال: حدثنى اخى و ابن عمى محمّد رسول اللّٰه [ صلى الله عليه و آله ] قال: حدثنى جبرئيل عليه السلام قال سمعت رّب العزة سبحانه و تعالى يقول :

[

كَلِمَةُ لاٰ إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ حِصْنٖى ، فَمَنْ قٰالَهٰا دَخَلَ حِصْنٖى ، وَمَنْ دَخَلَ حِصْنٖى أَمِنَ مِنْ عَذ ٰابٖى. ]

صدق اللّٰه سبحانه و صدق جبرئيل و صدق رسول اللّٰه و الائمة [ عليهم السلام ] ».

استاد ابو القاسم قشيرى گويد: « اين حديث با اين سند به يكى از اميران سامانى رسيد. او اين حديث را با طلا بنوشت و وصيّت كرد كه آنرا با وى به خاك سپارند. چون بمُرد در خواب ديده شد. از او سؤال كردند، خداوند با تو چه كرد ؟ پاسخ داد: خداوند مرا با گفتن لا اله الاّ اللّٰه و تصديق خالصانه ام به رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و نوشتن اين حديث به طلا از روى تعظيم و احترام مرا آمرزيد. (1)7.

ص: 738


1- - بحار الانوار ، ج49 ، ص126 - 127.

دوران امامت و رنجها..

اشاره

امام رضا عليه السلام در دو دورۀ مختلف زندگى كرد. دورۀ خلافت هارون الرشيد كه يكى از سخت ترين دورانها بر اهل بيت بود. و در شرح سيرۀ امام كاظم عليه السلام خوانديم كه عبّاسيّان چگونه بر پيروان اهل بيت سختگيرى مى كردند و امام را مى آزردند و او را از خانه اش كه در كنار قبر جدّ بزرگوارش بود به بصره و از آنجا به بغداد بردند. امام هفتم هميشه يا به اقامت جبرى محكوم بود و يا در سياهچالهاى تاريك بسرمى برد تا آنكه سرانجام با زهرى كه به حضرت خوراندند، مظلومانه به شهادت رسيد. امام رضا در چهار سال نخست از امامت خويش، همچون پدر بزرگوارش جام تلخ درد و رنج را سركشيد. دو ماجراى زير سرشت اين دردها و رنجها را نمودار مى سازد :

1 - ابوصلت هروى روايت مى كند كه روزى امام رضا در منزل خويش نشسته بود كه پيك هارون بر او وارد شد و گفت: نزد خليفه حاضر شويد. امام برخاست و به من فرمود :

ص: 739

اى ابا صلت ! او (هارون) مرا در اين وقت نمى خواند مگر آنكه كار مهمى در ميان باشد. به خدا سوگند امكان ندارد با من بدى كند به خاطر سخنى كه از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله به من رسيده است.

ابا صلت گويد: من نيز با امام رضا خارج شدم و نزد هارون رفتيم. چون امام رضا به هارون نگريست اين حرز را خواند (حرز را ذكر مى كند) چون روبه روى هارون قرار گرفت، خليفه بدو نگريست و گفت: اى ابو الحسن ! ما فرموديم تا صد هزار درهم به تو بدهند. نيازمنديهاى خانواده ات را هم بنويس. چون امام رضا از نزد او برمى گشت، هارون كه با نگاه او را از پشت تعقيب مى كرد، گفت :

من اراده كردم و خدا هم اراده كرد و اراده خدا بهتر بود.

يحيى برمكّى، به هارون پيشنهاد داد كه امام رضا عليه السلام را بكشد، امّا هارون اين كار را سخت و دشوار شمرد و به او گفت: گويا تو مى خواهى همۀ آنان را بكشى.

2 - پيشتر گفتيم كه جلودى از سوى هارون مأموريت يافت كه به محلّ سكونت اهل بيت رفته، خانوادۀ آن حضرت را غارت كند. چون هارون از دنيا رفت و ميان وارثان هارون نزاع و اختلاف در گرفت، امام با آزادى نسبى فعاليت خود را آغاز كرد.

هارون سه تن از پسرانش، امين و مأمون و مؤتمن را به ترتيب به ولايتعهدى برگزيده بود. او چون از ميل و گرايش عبّاسيّان به امين كه تحت پرورش مادرش زبيده قرار داشت، مطلع بود بر جان مأمون مى ترسيد. او مأمون را براى ادارۀ امور كشور شايسته تر مى ديد و از همين رو برخى از مناصب دولتى را به عهدۀ وى گذارده بود.

ايرانيان كه على رغم كنار رفتن برامكه هنوز در دستگاه دولت عبّاسى از نفوذ و قدرت برخوردار بودند به مأمون گرايش داشتند، زيرا مادر مأمون ايرانى و دست پروردۀ ايرانيان بود.

اين بود كه ابرهاى طوفان زاى فتنه در آسمان امّت اسلام گرد آمدند و مرگ

ص: 740

زودرس هارون در خراسان، پيش از آنكه اوضاع كشور سروسامان يابد، زودتر از انتظار آتش فتنه را برافروخت. همراهى نمودن و نزديك بودن مأمون با پدرش كه به اشارۀ فضل بن سهل تحقيق مى يافت نقش بارزى در فتنۀ ياد شده داشت.

امين، چه بسا به اشارۀ برخى از فرماندهان عبّاسى خود فوراً مأمون را خلع و پسرش را به عنوان وليعهد تعيين كرد. طبيعى بود كه اين عزل و نصب از سوى مأمون، مردود شمرده شود. خوددارى مأمون، امين را واداشت كه برخى از فرماندهان خود را براى دستگيرى مأمون روانه سازد تا وى را دست بسته به محضرش آورند.

برخى از سران سپاه مأمون، بويژه ايرانيان، مأمون را به سرپيچى از امين تشويق مى كردند. مأمون نيز سخنان آنان را پذيرفت و در نتيجه ميان دو برادر جنگى درگرفت كه سرانجام به خلع امين از مقام خلافت و به قدرت رسيدن مأمون انجاميد.

اين جنگ، نخستين نبرد ميان عبّاسيّان بود كه از بدترين جنگهاى داخلى مسلمانان به شمار مى آيد. اين جنگ اعتماد مردم را به نظام سياسى حاكم بر آنها متزلزل كرد و مخالفان را بر انقلاب و شورش عليه اين نظام تشويق كرد. در همين برهه است كه مى بينيم در گوشه اى از كشور مردم انقلاب كرده و حاكم را خلع مى كنند و با يكى از علويّان دست بيعت مى دهند.

مهم ترين و بزرگ ترين اين انقلابها جنبش ابو السرايا در كوفه بود كه از سوى كسى به نام السرى بن منصور رهبرى مى شد. وى پرچم زعامت را براى يكى از فرزندان امام حسن مجتبى به نام محمّد بن ابراهيم بن اسماعيل به اهتزاز در آورده بود.

اين انقلاب فراگير شد و شعاع آن تا كوفه و واسط و بصره و حجاز و يمن امتداد يافت. سپاهيان بنى عبّاس به رويارويى با اين انقلاب پرداختند. نبردهاى

ص: 741

سخت و خونينى در گرفت و سرانجام عبّاسيّان با حيله و نيرنگ توانستند آتش اين انقلاب را فروبنشانند. (1)

در مكّه، محمّد فرزند امام جعفر صادق عليه السلام قيام كرد، برخى با وى به نام خليفه بيعت كردند و او را اميرالمؤمنين خواندند.

انقلابهاى ديگرى هم در شام و مغرب روى داد كه خود نشانگر تزلزل اوضاع بود تا آنجا كه مردم به مأمون بيعت نمى كردند ،تا او پس از جنگهاى متعدد كه موجب كشتار صدها هزار مسلمان گرديد پايه هاى حكومت خود را محكم نموده به بغداد بازگشت.

چنانكه پيشتر هم گفتيم ويژگى عصر مأمون رشد جريانهاى فكرى بيگانه اى بود كه به هدف متزلزل كردن نظام فرهنگى امّت، در جامعه رواج مى يافت. اين امر نتيجۀ طبيعى نهضت « ترجمه » بود كه عبّاسيّان بدون هيچ آگاهى و بينشى ، به ترويج آن مى پرداختند.

همچنين فرماندهان سپاه كه ركن اصلى نظام بودند، هيچ اعتمادى به نظام مأمون نداشتند. هرثمة بن حازم، يكى از رهبران سپاه، خطاب به مأمون مى گويد :

« اى امير المؤمنين آنكه دروغت مى گويد هرگز خير تو را نمى خواهد و آنكه به تو راست مى گويد هرگز خيانتت نمى كند. فرماندهان را جرأت خلع مده كه تو را خلع مى كنند و آنان را به نقض پيمان سوق مده كه پيمان و بيعت تو را خواهند شكست. (2)

شايد بتوان به تمام اينها، حالت گستاخى و ريخت وپاشى را كه ميان9.

ص: 742


1- - التاريخ الاسلامى.. دروس و عبر (نگارنده) ، ص290 - 296.
2- - همان مأخذ ، به نقل از تاريخ مسعودى ، ج3 ، ص389.

دولتمردان و افراد نزديك به دستگاه آنها شايع و حاكم بود، نيز افزود. نظام خود براى سرگرم ساختن دولتمردان از توجّه و پرداختن به حقايق تلخى كه مسلمانان در آن به سرمى بردند، بدين حالت دامن مى زد. اگر تا ديروز خاندان برمك ، شهسواران اين ميدان بودند، اينك خاندان سهل جاى آنان را گرفته اند و آنچه برخى مؤرّخان در بارۀ ازدواج خليفه با پوران و اسراف و تبذيرهايى كه در اين ميانه به انجام رسيده بود، مى گويند خود بر اين نكته گواهى مى دهد.

امام رضا و مبارزه با فساد

هنگامى كه در سورۀ هود يا ديگر سوره هاى قرآنى كه داستان رسالت پيامبران سلف را بازگو مى كند مى انديشيم، در مى يابيم كه تمام پيامبران در مقابل فساد و بويژه فسادى كه در ميان قومشان شيوع داشت، به مبارزه برخاستند. آنان هر فساد سياسى يا اجتماعى يا اقتصادى و يا فكرى را منتهى به گمراهى و شرك و كفر قلمداد مى كردند و از همين رو خدا را به ياد مردم مى آوردند و آنها را از عذاب خداوند در دنيا و عقابش در آخرت بيم مى دادند، زيرا اين شيوه، راه اصلاح انسان و بازداشت او از ارتكاب هرگونه جرم و فساد است.

ائمه نيز به راه پيامبران مى رفتند. آنان با تمام انواع و اشكال فساد با همين وسيله، به مبارزه برمى خاستند. امام رضا عليه السلام نيز همچون اجداد خود فرزندان مخلص امّت را در اين راه هدايت كرد و در راه خدا متحمّل هر گونه آزار و شكنجه شد.

او حكومت جاهليّتى را كه عبّاسيّان به نام اسلام بنيان نهاده بودند، مردود شناخت و آن را كلاً حكومتى غاصب، ستمگر و فاسد معرفى كرد.

وى با جريانهاى فكرى مخالف با اصول اسلامى به رويارويى برخاست و با استفاده از تعاليم آيين اسلام با فساد اخلاقى امّت به ستيز پرداخت.

ص: 743

امام عليه السلام در اين مبارزات تنها نبود بلكه گروهى از نخبگان امّت و برگزيدگان و دانشمندان و فرزانگان و رهبران فداكار كه پيروان اهل بيت بودند، وى را همراهى مى كردند.

پيش از اين خوانديم كه ائمه چگونه و با چه شيوه اى امّت را رهبرى مى كردند. (1)

امّا در اينجا سزاوار است اندكى در بارۀ حادثه اى كه براى مؤرخان اين پرسش را ايجاد كرده است و به نظر ما نقطه درخشانى در زندگى امام رضا و نقطه عطفى در حركت شيعه به شمار مى آيد، سخن بگوييم. پرسش اين است :

چرا آن حضرت ولايتعهدى مأمون را پذيرفت ؟

پيش از هر چيز بايد اين پرسش را نيز مطرح كنيم كه :

چه عواملى خليفه عبّاسى را واداشت تا چنين گام بزرگ و جسورانه اى بردارد ؟ !

مأمون در انديشۀ تقرّب به امام

آيا مأمون كه از مادرى پارسى زاده و در دامان هواخواهان بيت علوى پرورده شده بود و از تاريخ اسلام آگاهيهاى بسيار داشت و در علم كلام چيرگى حاصل كرده بود، يك شيعى تمام عيار بود ؟ آيا انتخاب امام رضا از سوى او به ولايتعهدى، ابتدا با انگيزه اى سالم صورت پذيرفت و بعداً وى از تصميم خود منصرف شد و آن حضرت را با زهر مسموم كرد، زيرا چنان كه پدرش هارون روزى به وى گفته بود، سلطنت عقيم است و اگر روزى (امام) على بن موسى الرضا با وى به منازعه بر مى خواست حكومت را از او مى گرفت ؟

ص: 744


1- - در كتاب « التاريخ الاسلامى.. دروس و عبر » در اين باره سخن گفته ايم.

يا اينكه انتخاب امام رضا عليه السلام به ولايتعهدى، نقشه اى بود كه از جانب فضل بن سهل و همدستان او طرح ريزى شده بود و مأمون بدون هيچ التفاتى نقشۀ آنها را پذيرفت و سپس به عواقب آن پى برد و از تصميم خود بازگشت و فضل را در حمام ترور كرد و با دادن زهر به امام رضا، آن حضرت را به شهادت رساند ؟

يا اينكه اين نقشۀ از سوى شخص مأمون و برخى از سران طراحى شده بود و تنها يك بازى سياسى به شمار مى آمد ؟

آيا تمام اين احتمالات ممكن بوده است. نگارنده با مطالعه در تاريخ به دليلى كه بطور قطع بر يكى از اين احتمالات دلالت كند، دست نيافته است، افزون بر آنكه ما بايد تمام عوامل تاريخى را بشناسيم و به هنگام تفسير يك پديدۀ معيّن ، همه اين عوامل را دقيقاً در نظر بگيريم، زيرا چنين عواملى در حيات ما با يكديگر هماهنگى دارند و كلاً حيات معاصر ما را مى سازند. بنابراين چرا باور نكنيم كه گذشته هم مانند حال بوده و تمام عوامل مؤثر در حيات انسانى، در ساختن آن نقش داشته اند ؟

از اين رو نگارنده به اين نظر اعتقاد دارد كه پيشينه فرهنگى مأمون و شرايط سياسى و نيز ديدگاه همدستان و محرمان وى در طرح ريزى اين نقشۀ گستاخانه بسيار تأثير داشته اند، آن چنان كه اگر يكى از اين عوامل كم مى شد مأمون به چنين كارى دست نمى زد.

اين سخن بدان معنى است كه انقلاب مأمون عليه امام رضا، پس از تحوّل و تغيير شرايط سياسى، به وقوع پيوست. مأمون به معنى واقعى كلمه شيعه نبود.

بلكه تابعيّت وى از اهل بيت و تعبّد او در اطاعت از خدا، از برخى انديشه هاى شيعى همچون برتر دانستن اميرمؤمنان عليه السلام بر ساير خلفا و اعتقاد به خيانت معاويه و نظاير آنها مايه مى گرفت. امّا اعتقاد به موارد ذكرشده، در نظر ائمه عليهم السلام فرد را شيعى نمى كند. از طرفى او خليفه بود و پيش از آنكه در پى جستجوى

ص: 745

اصول ارزشها باشد به دنبال يافتن قدرت و دفاع از آن بود.

شايد پدرش، هارون، همچون ديگر زمامداران خودسر، كه در نزد فرزندان و محرمان راز خود به حقانيّت مخالفانشان اعتراف مى كردند، به پسر و ياران نزديك خويش به حقانيّت امام رضا عليه السلام اشاره كرده و همين امر موجب شده است كه وجدانهاى آنان و لو براى مدّتى محدود بيدار شود.

مأمون خود نقل مى كند كه به دست پدرش شيعه شده است و داستانى را در اين باره نقل مى كند كه ذكر آن لازم نيست. شايد مأمون براى اقناع بنى عبّاس به درست بودن راى خويش، چنين داستانهايى را مى ساخته است. اينك به يكى از اين داستانها كه از زبان شخص مأمون نقل شده است، توجّه فرماييد :

از ريان بن صلت روايت شده است كه گفت: بسيارى از مردم و فرماندهان و كسانى كه از بيعت امام رضا نا خشنود بودند، در بارۀ اين بيعت سخنان بسيارى مى گفتند. آنان بر اين عقيده بودند كه انتخاب امام رضا به عنوان وليعهد، نقشۀ فضل بن سهل ذو الرياستين بوده است. اين خبر به مأمون رسيد. وى در دل شب بدنبال من فرستاد. من بدرگاه او رفتم. مأمون گفت: اى ريان به من خبر رسيده كه مردم مى گويند: بيعت (امام) رضا نقشۀ فضل بن سهل بوده است ؟ گفتم: اى اميرالمؤمنين ! ! چنين مى گويند. گفت: واى بر تو اى ريان ! چه كسى را گستاخى آن است كه نزد خليفه اى كه مردم و سران در برابرش بر پاى ايستاده اند و خلافت براى او قرار گرفته، بيايد و به وى بگويد كه خلافت را از دست خويش رها كن و به دست ديگرى بسپار. آيا عقل چنين كارى را روا مى شمرد ؟ گفتم: نه به خدا اى اميرالمؤمنين هيچ كس را ياراى چنين جسارتى نيست. مأمون گفت: به خدا چنين نيست كه مردم مى گويند، امّا من تو را از علّت اين ولايتعهدى آگاه مى سازم.

چون برادرم محمّد نامه اى به من نگاشت و مرا به سوى خود فراخواند و من

ص: 746

از رفتن به سوى او سرپيچيدم، سپاهى را به فرماندهى على بن عيسى بن ماهان بسيج كرد و بدو دستور داد كه مرا زنجير كرده طوق بر گردنم گذارده و نزد او ببرد. اين خبر به گوش من رسيد. من هرثمة بن اعين را به سجستان و كرمان گسيل داشتم، امّا كار من دگرگون شد و هرثمة شكست خورد و صاحب تاج وتخت خروج كرد و بر ناحيۀ خراسان تسلّط يافت. تمام اين حوادث در ظرف يك هفته بر من باريدن گرفت.

چون اين حوادث بر من واقع شد براى مواجهه با آنها نه قدرتى داشتم و نه مالى كه بدان نيرو گيرم. شكست و ترس را در سيماى فرماندهان و مردانم مى ديدم. تصميم گرفتم به شاه كابل بپيوندم، امّا با خود گفتم كه پادشاه كابل مردى كافر است و محمّد بدو اموالى مى بخشد و او هم مرا به وى تسليم مى كند. بنابر اين راهى بهتر از اين نديدم كه از گناهان خود به سوى خداوند عزّ و جل توبه كنم و از او در اين حوادث يارى بجويم و بدو پناهنده شوم. پس فرمان دادم تا اين اتاق (به اتاقى اشاره كرد) را جارو كنند. بر من آب ريختند (غسل كردم) و دو جامه سپيد دربركردم و چهار ركعت نماز گزاردم و در آن هر چه از قرآن از بربودم خواندم و خواندم و خداى را ياد كردم و بدو پناه بردم با نيّتى صادقانه باوى پيمانى استوار كردم كه اگر خداوند مرا به خلافت برساند و در برابر دشمنانم يارى ام رساند ، خلافت را در جايگاهى كه خداوند خود آن را گزارده بود، قرار دهم

سپس قلبم نيرو گرفت پس طاهر را به سوى على بن عيسى بن ماهان روانه داشتم و كارش بدانجا رسيد كه رسيد. هرثمة را نيز به سوى رافع بن اعين فرستادم. او بر رافع چيرگى يافت و او را كشت. از آن پس سپاهى به سوى صاحب سرير گسيل كردم و با او از در صلح و سازش در آمدم و بدو اموالى بخشيدم تا اينكه بازگشت. كار من همچنان نيرو مى گرفت تا آنكه محمّد نيز بدان

ص: 747

عاقبت دچار شد و سرانجام خداوند خلافت را براى من هموار كرد و مرا بدان برگماشت.

چون خداوند عزّ و جل، بدانچه با او پيمان بسته بودم وفا كرد من هم تمايل يافتم كه به پيمان خود با خداوند تعالى وفا كنم. بنابر اين هيچ كس را بدين كار (خلافت) سزاوارتر از على بن موسى الرضا نيافتم. امّا او خلافت را با شروطى كه بر من تعيين كرد و تو خود نيز آنها را مى دانى نپذيرفت. اين علّت برگزيدن امام رضا به ولايتعهدى بود. (1)

شايد اين علّت هم يكى از همان عوامل مساعد باشد افزون بر آنكه برجسته ترين عواملى كه مأمون را به چنين اقدامى واداشت همان شرايط سياسى بود كه پيش از اين بدانها اشاره كرديم، زيرا رابطۀ مأمون با عبّاسيّان، به خاطر اينكه برادرش امين را به قتل رسانده بود، بسيار تيره بود. همچنين فرماندهان عرب به خاطر برتريهايى كه مأمون به فرماندهان ايرانى مى داد از وى چندان دل خوشى نداشتند، امّا هواخواهان بيت علوى فرصت را براى انتقام از حكومت جبار عبّاسى آماده ديدند و در هر ديارى پرچم قيام و مخالفت برافراشتند بنابراين با چنين اوضاعى مأمون نمى توانست در مسند قدرت دوام بياورد.

امّا نتايج نقشه هاى مأمون و بادهاى تقديرى كه در جهت او وزيدن گرفته بود، عبارت بودند از :

1 - كسب دوستى و مودّت طرفداران علوى ها با ولايتعهدى امام رضا عليه السلام.

2 - فرونشاندن آتش انقلابها، با اندكى بذل و بخشش به جاى استفاده از عمليّات نظامى.8.

ص: 748


1- - بحار الانوار ، ج49 ، ص127 و 128.

3 - توجّه به عبّاسيّان و كسب دوستى آنان و بازگشت به خطّ آنها پس از تصفيه فضل بن سهل و به شهادت رساندن امام رضا.

بدين ترتيب بود كه مأمون توانست در مسند حكومت باقى بماند و پس از خود از تخت خلافت عبّاسى محافظ كند.

امام در ميدان مبارزه

چرا امام رضا عليه السلام و لايتعهدى مأمون را پذيرفت و اگر به اين كار مجبور بود چگونه در برابر او به مبارزه ايستاد ؟

پيش از گفتن پاسخ به اين پرسش، ناچار بايد به وضع جنبش مكتبى، هنگام به امامت رسيدن آن حضرت پس از پدرش، نگاهى بيفكنيم.

در حديثى آمده است: تقدير آن بود كه امام موسى كاظم، قائم آل محمّد صلى الله عليه و آله باشد، امّا شيعه اين امر را افشا كرد و خداوند تغيير مشيت داده و آن را تا سرآمدى نامعلوم به تأخير انداخت.

اين سخن بدان معنى است كه جنبش مكتبى در آن روز در سطح تصدّى امور امّت بود. اگر چه امام كاظم در زندان هارون به زهر كشته شد، جنبش - همچنان كه از حديث استنباط مى شود - چندان آسيب نديد.

بدين ترتيب امامت امام رضا يكى از دو فرصت به شمار مى آمد :

نخست : اقدام به حركت مسلحانه كه منجر به نابودى جنبش مى شد.

دوّم : پاسخ به رويارويى و مبارزۀ مأمون با پذيرفتن ولايتعهدى او جهت اقدام از طريق حكومت بدون آنكه آن را قانونى بشناسد. همچنان كه يوسف پيامبر عليه السلام از عزيز مصر خواست تا او را بر گنجينه هاى زمين بگمارد و سپس از راهى كه مى توانست از درون نظام، دست به اصلاحات زد و نيز همان گونه كه امام اميرالمؤمنين عليه السلام با خلفاى پيش از خود به عنوان يكى از اعضاى شوراى

ص: 749

شش نفره همكاريهايى مى كرد.

كمترين فايدۀ اين فرصت دوّم عبارت بود از حمايت جنبش مكتبى از حذف و نابودى و پذيرش آن به عنوان يك جنبش مخالف رسمى.

بنابراين درمى يابيم كه امام عليه السلام رهبرى جنبش مكتبى را رها نكرد بلكه از مركز جديد خود براى حمايت و تقويت جنبش مكتبى شيعه سود جُست و بدين ترتيب شيعيان توانستند خود را بر نظام تحميل كنند.

براى تحقيق اين اهداف، امام از شيوۀ زير استفاده كرد :

اوّلاً : از پذيرفتن خلافتى كه مأمون در ابتدا بر او عرضه داشته بود، خوددارى ورزيد و عدم پذيرش خود را به مأمون اعلام كرد. شايد ردّ خلافت از سوى امام به خاطر دو مسأله بوده است :

الف - چنين خلافتى جامه اى بود دوخته شده بر قامت مأمون و امثال او و نه زيبندۀ حجّت بالغه الهى، زيرا اين خلافت بر شالوده اى فاسد استوار شده بود.

سپاه، نظام، قوانين و هر آنچه در اين خلافت وجود داشت فاسد و نادرست بود و اگر امام چنين خلافتى را مى پذيرفت، مى بايست آن را ويران مى كرد و از داخل مى ساخت و چنين كارى در آن شرايط امكان پذير نبود.

ب - مأمون در پيشنهاد خود صادق نبود بلكه او و حزب نيرنگ بازش نقشه اى را طرح ريزى مى كردند تا پس از كسب مشروعيت براى خود از امام، او را از بين ببرند همچنان كه همين توطئه را در ارتباط با ولايتعهدى آن حضرت عملى ساختند.

ثانياً : امام رضا شرط پذيرش ولايتعهدى خود را اين قرار داد كه او به هيچ وجه در كارهاى حكومتى دخالت نكند. اين امر موجب شد تا حكومت نتواند كارها را به نام امام پيش ببرد و يا از آن حضرت كسب مشروعيت كند. بدين گونه براى جهانيان و نيز براى تاريخ تا ابد روشن شد كه آن حضرت به هيچ وجه به

ص: 750

شرعى بودن نظام اعتراف نكرد. مأمون بارها كوشيد تا امام را اندك اندك به دخالت در امور حكومتى بكشاند، ولى امام كوششهاى او را بى پاسخ گذارد.

حديث زير نشانگر همين نكته است.

هنگامى كه مأمون خواست براى خود به عنوان اميرالمؤمنين و براى امام رضا به عنوان وليعهد و براى فضل بن سهل به عنوان وزارت بيعت گيرد، دستور داد سه صندلى براى آنها بگذارند. چون هر سه نشستند به مردم اذن ورود داده شد. مردم داخل مى شدند و با دست راست خويش به دست راست هر سه نفر، از بالاى انگشت ابهام تا انگشت كوچك، مى زدند و بيرون رفتند. پس امام رضا تبسّمى كرد و فرمود :

« تمام كسانى كه با ما بيعت كردند، به فسخ بيعت، بيعت كردند جز اين جوان كه به عقد بيعت، با ما بيعت كرد ».

مأمون پرسيد: تفاوت فسخ بيعت با عقد آن چيست ؟ امام فرمود :

« عقد بيعت از بالاى انگشت كوچك تا بالاى انگشت ابهام است و فسخ بيعت از بالاى انگشت ابهام تا بالاى انگشت كوچك ! ».

مردم با شنيدن اين سخن برآشفتند و مأمون دستور داد تا مردم را بازگردانند تا دوباره به شيوه اى كه امام فرموده بود، تجديد بيعت كنند. مردم مى گفتند :

چگونه كسى كه به عقد بيعت آگاهى ندارد براى پيشوايى شايسته است و بدرستى آن كس كه اين نكته را مى داند از او، كه نمى داند، سزاوارتر و شايسته تر است. راوى اين حديث گويد: همين امر موجب شد كه مأمون، امام رضا را با دادن زهر از ميان بردارد. (1)

ثالثاً : از همان روزهاى نخستين ولايتعهدى، امام رضا عليه السلام از هر فرصت به4.

ص: 751


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص144.

دست آمده براى گسترش فرهنگ وحى سود مى جست و اعلام مى كرد كه از ديگران به خلافت سزاوارتر است. به عنوان نمونه در عهدنامۀ ولايتعهدى آن حضرت به نكاتى بر مى خوريم حاكى از آنكه مأمون در ابراز لطف و مهربانى به اهل بيت رسالت به تكليف واجب خويش عمل كرده است ! ! اجازه دهيد عهد نامۀ زير را با هم بخوانيم و در آن بينديشيم :

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحٖيمِ

سپاس خداى را كه هر چه خواهد، كند. نه فرمانش را چيزى باز گرداند و نه قضايش را مانعى خواهد بود. خيانت چشمها و آنچه را كه در سينه ها نهان است، مى داند. و درود خدا بر پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله، پايان بخش پيامبران و خاندان پاك و پاكيزۀ او باد ! من، على بن موسى بن جعفر، مى گويم :

اميرالمؤمنين ! كه خداوند او را به استوارى يار باد و به راه راست و هدايت توفيقش دهد آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند، باز شناخت. پس ارحامى را كه از هم گسسته بود بهم بازپيوست و جانهايى را كه به هراس افتاده بودند، ايمنى بخشيد. بل آنها را پس از آنكه بى جان شده بودند، جان داد و چون نيازمند شده بودند توانگر كرد و اين همه را در پى رضايت پروردگار جهانيان كرد و از كسى جز او پاداش نمى خواهد و بزودى خداوند سپاسگزاران را پاداش دهد و مزد نكوكاران را تباه نگرداند.

او ولايت عهد و نيز امارت كبرى (خلافت) را از پس خويش به من واگذارد.

پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشايد و ريسمانى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد، بگسلد همانا حريم خدا را مباح شمرده و حرام او را حلال كرده است. چون او بدين كار پاس امام را نگاه نداشته و پردۀ حرمت اسلام را دريده است.

ص: 752

گذشتگان نيز چنين كردند: آنان بر لغزشها شكيبايى ورزيدند و از بيم پراكندگى دين و تزلزل وحدت مسلمانان، متعرّض امور دشوار (و اختلاف برانگيز) نمى شدند، زيرا مردم به عصر جاهليّت نزديك بودند و برخى در انتظار فرصت بودند تا راهى براى فتنه بگشايند.

و من خدا را بر خود گواه گرفتم كه اگر كار مسلمانان را به من واگذارد و زنجير خلافت را برگردن من نهد در ميان تمام مسلمانان و بويژه بنى عبّاس بن عبد المطلّب چنان رفتار كنم كه به طاعت خداى و رسولش صلى الله عليه و آله مطابق باشد. هيچ خون حرامى نريزم و ناموس و مال كسى را مباح نكنم مگر آنكه حدود الهى ريختن آن خون را مباح و تكاليف و دستورات الهى اباحۀ آن را جايز شمرده باشد و در حدّ توان و طاقت خويش در انتخاب افراد شايسته ولايق مى كوشم و آن را بر خود پيمانى سخت مى دانم كه خداوند از من در بارۀ آن پرسش خواهد فرمود كه خود (عزّ و جل) گفته است :

وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً.

و اگر حكمى تازه آوردم يا حكمى را تغيير دادم، مستحق سرزنش و سزاوار عذاب و شكنجه ام و به خداى پناه مى برم از خشمش و بدو روى مى كنم در توفيق براى طاعتش و اينكه ميان من و معصيتش حايل شود و بر من و مسلمانان عافيت ارزانى دارد.

(جامعه و جفر) بر خلاف اين امر دلالت مى كنند و من نمى دانم كه با من و شما چه خواهد شد. فرمان و حكم تنها از آن خداست او به حق داورى مى كند و بهترين داوران است.

« امّا من فرمان اميرالمؤمنين را به جاى آوردم و خشنودى او را برگزيدم.

خداى من و او را حفظ كند و خداى را در اين پيمان بر خود گواه گرفتم و هم او به

ص: 753

عنوان گواه بس است ». (1)

در اين نامه نكاتى است كه از سخنان درخشان امام بدانها پى مى بريم :

اوّلاً : آن حضرت مى فرمايد :

« (مأمون) آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند، باز شناخت ». زيرا آن حضرت با هارون، پدر مأمون، و نظام عبّاسى برخورد داشت و آنان اصلاً حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاس نمى داشتند.

ثانياً : او فرمود :

« هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشايد... » اشاره به خباثت ضماير و نقشه هاى توطئه آميز بر ضدّ ولايت است.

ثالثاً : او فرمود :

« گذشتگان نيز چنين كردند... »

شايد اين فرمايش اشاره به سكوت اميرمؤمنان على عليه السلام از يك سو و صبر و تحمّل ائمه بر آزارها و شكنجه به خاطر بيم از پراكندگى دين و تزلزل ريسمان وحدت مسلمانان از سوى ديگر باشد.

رابعاً : آنگاه آن حضرت به تبيين برنامه حكومتى خود مى پردازد كه عموماً مخالف با برنامۀ بنى عبّاس و از جمله مأمون بود.

خامساً : امام در پايان اين وثيقه مى فرمايد :

« جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت مى كنند ».

در واقع آن حضرت بدين وسيله بيان مى كند كه آنان صاحبان دانش رسول خدا صلى الله عليه و آله و به امارت شايسته تر از مأمون و بنى عبّاس هستند.3.

ص: 754


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص152 - 153.

چون مردم براى بيعت آماده مى شوند و امام نظر مأمون را به شيوۀ نادرست بيعت كردن آنها جلب مى كند. و اين امر اسباب اعتراض مردم را فراهم مى آورد. در اين باره به گفتگوى زير كه بين مأمون وامام عليه السلام رخ داد توجّه فرماييد :

مأمون گفت: (اى ابو الحسن ولايت اين شهرها را كه اوضاع نابسامانى پيدا كرده اند، به هر كس كه مورد اعتماد خود توست بسپار. به مأمون گفتم: توبه وعده اى كه به من داده اى وفا كن تا من نيز به وعدۀ خود وفا كنم. من ولايتعهدى را به آن شرط پذيرفتم كه در آن امر و نهى از من نباشد، نه احدى را بركنار كنم و نه كسى را بكاربگمارم و نه كارى را بعهده گيرم تا خداوند مرا پيش از تو بميراند. به خدا سوگند ! خلافت چيزى نيست كه نفسم از آن سخن گويد. حال آنكه من در مدينه بودم، بر مركوبم مى نشستم و در جاده ها رفت وآمد مى كردم.

مردم مدينه و ديگران نيازهايشان را از من درخواست مى كردند و من آنها را برآورده مى ساختم و آنان همچون عموهاى من بودند. نامه هايم در شهرها نافذ بود و تو نعمتى بر من نيافزودى، آنها از خدا بود. مأمون با شنيدن اين سخنان گفت: من به قولى كه به تو داده بودم، وفا خواهم كرد ). (1)

يكى از بزرگ ترين نشانه هاى آشكار فضل امام هشتم، مجالس مناظره و بحث و گفتگويى بود كه گاهى به وسيلۀ مأمون تشكيل مى شد. اينك اجازه دهيد با هم در يكى از اين مجالس حاضر شويم و ببينم در آنجا چه مى گذرد :

حسن بن محمّد نوفلى گويد: ما در پيشگاه حضرت رضا عليه السلام در حال گفتگو بوديم كه ياسر، پيشكار امام رضا، وارد شد و عرض كرد :

سرورم ! امير تو را سلام مى رساند و مى گويد: برادرت به فدايت ! اصحاب4.

ص: 755


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص144.

انديشه ها و پيروان اديان و متكلمان از هر كيش و آيينى به نزد من گردآمده اند اگر گفتگو و مناظرة با آنان را خوش داريد، فردا صبح به نزد ما بياييد و اگر آمدن بدين جا بر شما گران است، خود را رنجه مكنيد و اجازه دهيد كه ما خدمت شما برسيم. امام به ياسر فرمود: به امير سلام برسان و بگو من از خواسته تو آگاه شدم و فردا صبح، اگر خدا بخواهد، به نزد تو خواهم آمد.

آنگاه امام هدف مأمون را از تشكيل چنين مجالسى بيان كرد و گفت كه مأمون مى خواهد از ارج و عظمت وى بكاهد، زيرا مأمون گمان مى برد كه وى در برابر طرف مقابلش از گفتن پاسخ در مى ماند. امام به نوفلى (راوى اين ماجرا ) گفت :

« اى نوفلى ! آيا مى خواهى بدانى كه مأمون چه وقت از اين كار خود پشيمان مى شود ؟ گفتم: آرى. فرمود: مأمون هنگامى از اين كار پشيمان خواهد شد كه ببيند من پيروان تورات را با استدلال به تورات و پيروان انجيل را با استدلال به انجيل و پيروان زبور را با استدلال به زبور و صابئيان را به زبان عبرى و آتش پرستان را به زبان پارسيشان و روميان را به زبان رومى و ساير اصحاب انديشه ها را هر يك به زبان خود آنها مجاب و محكوم سازم. هنگامى كه هر گروهى را محكوم و بطلان سخن ودليلش را آشكار ساختم و به گفتۀ خود متقاعدش كردم مأمون در مى يابد كه جايگاهى كه او بر آن تكيه داده است سزاوار وى نيست.

در اين هنگام است كه مأمون از كردۀ خود پشيمان خواهد شد. « وَلاٰ حَوْلَ وَلاٰ قُوَّةَ إِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعِلِى الْعَظٖيمِ ». (1)

در ادامۀ اين حديث آمده است: چون امام به مجلس مأمون وارد شد ، خليفه از جا برخاست. محمّد بن جعفر (عموى امام رضا) و تمامى بنى هاشم5.

ص: 756


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص174 و175.

نيز به احترام امام از جاى برخاستند و همچنان ايستاده بودند و امام رضا و مأمون نشسته بودند تا امام به آنها اجازۀ جلوس داد. مأمون روبه امام رضا كرد و ساعتى با آن حضرت مشغول گفتگو شد و سپس به جاثليق روى كرد و گفت: اى جاثليق ! اين پسر عمويم على بن موسى بن جعفر است. دوست دارم با انصاف با وى در مباحثه شوى. جاثليق گفت: اى اميرالمؤمنين ! چگونه مى توانم با مردى كه كتاب و پيامبرش را باور ندارم مناظره كنم ؟

حضرت رضا بدو فرمود :

« اى نصرانى ! اگر من از انجيل خودت براى تو دليل آورم آيا بدان اقرار مى ورزى ؟ »

جاثليق پاسخ داد: آيا مگر من مى توانم آنچه را كه انجيل گفته، انكار كنم ؟ بلى بخدا سوگند اگر هم مخالف اعتقاد من باشد، بدان گردن مى نهم.

سپس امام رضا آياتى از انجيل را براى او خواند و به وى ثابت كرد نام پيامبر صلى الله عليه و آله در انجيل آمده است و تعداد حواريين عيسى عليه السلام و احوال آنان را براى وى بازگفت و دلايل فراوان ديگرى براى وى آورد كه جاثليق به هر كدام اقرار كرد.

سپس آن حضرت قسمتهايى از كتاب اشعيا و غير آن را براى جاثليق برخواند تا آنكه جاثليق گفت: بايد كسى جز من از تو پرسش كند به حق مسيح سوگند گمان نمى كردم درميان دانشمندان مسلمانان مانند تو باشد. سپس روبه مأمون كرد وگفت :

به خدا سوگند گمان نمى كنم كه على بن موسى در مورد اين مسائل بحث كرده باشد، وما از او اين را نديده بوديم، آيا او در مدينه در اين گونه موارد سخن مى گفت ويا اهل كلام گرد او جمع مى شدند ؟

گفتم: حجاج به نزد حضرتش مى آمدند و از حلال و حرام از او مى پرسيدند

ص: 757

و او بديشان پاسخ مى گفت و چه بسا كسانى هم كه حاجتى داشتند نزد او مى آمدند.

محمّد بن جعفر گفت: اى ابو محمّد ! من بيم آن دارم كه اين مرد (مأمون) به امام رضا رشك ورزد و او را مسموم كند و يا به بلايى دچار سازد پس بدو اشاره كن كه دست از اين سخنان بردارد. گفتم: او نمى پذيرد. اين مرد (مأمون) تنها مى خواهد امام را بيازمايد كه آيا چيزى از علوم پدرانش در نزد آن حضرت هست يا نه.

محمّد بن جعفر به من گفت: به امام رضا بگو كه عمويت از اين سخنان خشنود نيست و مايل است به خاطر برخى مسائل از ادامه اين سخنان خوددارى كنى.

چون به منزل امام رضا برگشتيم، آن حضرت را از گفتار محمّد بن جعفر (عموى امام) مطلع ساختم. پس امام تبسّمى كرد و فرمود: « خداوند عمويم را حفظ كند ! نمى دانم چرا از اين سخنان اظهار ناخشنودى كرد. اى غلام به نزد عمران صائبى برو و او را نزد من آر ».

عرض كردم: فدايت شوم من جاى او را مى شناسم. او نزد برخى از برادران شيعۀ ماست. فرمود: اشكال ندارد. استرى براى او ببريد.

من به سوى عمران روانه شدم و او را نزد حضرت بردم. او بسيار شادشد و جامه اى خواست و به وى خلعت بخشيد و ده هزار درهم نيز خواست و به وى صله داد.

پس من عرض كردم: فدايت شوم كار جدّت، اميرالمؤمنين عليه السلام، را كردى.

فرمود: چنين مى بايست كرد. سپس شام خواست و مرا در طرف راست و عمران را در طرف چپ خويش نشانيد. چون از خوردن دست كشيديم، به عمران فرمود: با همراه برگرد و صبح نزد ما بيا تا تو را از خوراك مدينه اطعام

ص: 758

كنيم. پس از اين ديدار متكلّمان اديان نزد عمران گرد مى آمدند و او بطلان سخنان و عقايد آنها را ثابت مى كرد تا آنجا كه از گفتگو با او اجتناب مى كردند و مأمون نيز به وى ده هزار درهم صله داد و فضل هم پول و استر به وى بخشيد و امام رضا عليه السلام هم صدقات بلخ را بدو بخشيد و بدين ترتيب وى به ثروتى سرشار دست يافت. (1)

داستان آماده شدن امام براى برگزارى نماز عيد، كه نظام را با بيم و هراس مواجه كرد، خود گواه ديگرى است بر آنكه امام فرصتى را از دست نمى داد مگر آنكه از آن براى اعلان دعوت خويش و اينكه وى به خلافت از بيت عبّاسى ، سزاوارتر و شايسته تر است بهره بردارى مى كرد.

(چون عيد فرا رسيد، مأمون فرستاده اى به سوى امام رضا روانه كرد و از او خواست بر استر خويش سوار شود و در مراسم عيد حضور يابد تا دل مردم آرام گيرد و فضيلتش را بشناسند و دلهايشان بدين حكومت خجسته روشن شود. امام رضا به مأمون پيغام داد و فرمود: تو از شروط ميان من وخود درباره عدم دخالت من در امور حكومت آگاهى. مأمون پاسخ داد :

من بدين وسيله مى خواهم ولايتعهدى تو در ژرفاى دل مردم و سپاه و چاكران استوار شود و دلهاى آنان آرام پذيرد و به فضلى كه خداوند متعال به تو ارزانى داشته، اقرار ورزند، چون مأمون در اين باره بسيار گفت و اصرار كرد ، امام بدو فرمود :

« اى اميرالمؤمنين ! اگر مرا از اين تكليف عفو كنى، براى من خوشتر است و اگر نكنى چنان بيرون خواهم آمد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام بيرون مى آمدند ».).

ص: 759


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص175 - 177 (با اختصار ).

مأمون پاسخ داد: هر طور كه مى خواهى بيرون آى.

مأمون به فرماندهان و مردم دستور داد كه صبح زود بر در سراى امام رضا گردآيند. مردم از زن و مرد و كودك به خاطر آن حضرت در خيابانها و بامها نشسته بودند. فرماندهان نيز بر در خانۀ امام رضا گردآمده بودند.

چون خورشيد بر آمد، امام رضا عليه السلام غسل كرد و عمامه اى سپيد از كتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سينه اش و قسمتى ديگر را ميان شانه هايش افكند. سپس اندكى از جامۀ خود را بالا گرفت و به خادمان خويش فرمود: شما نيز همان كنيد كه من مى كنم. سپس عصايى به دست گرفت و از خانه بيرون آمد ما روبه روى حضرتش بوديم. او پابرهنه بود و جامه اش را تا نيمۀ ساق بالازده و دامن لباسهاى ديگر را هم به كمر زده بود. او به راه افتاد و ما هم پيشاپيش او به راه افتاديم. وى سرش را به سوى آسمان بالا كرد و چهار تكبير گفت. به نظر ما مى رسيد كه هوا و ديوارها هم به آن تكبيرهاى حضرت پاسخ مى گفتند.

فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى كه بهترين جامه هاى خود را دربركرده بودند بر در سراى آن حضرت انتظار وى را مى كشيدند. ما پاى برهنه و دامن به كمر زده در برابر آنها ظاهر شديم. چون امام از خانه بيرون آمد، توقف كوتاهى كرد و فرمود :

« اللّٰهُ أَكْبَرُ، اللّٰهُ أَكْبَرُ، اللّٰهُ أَكْبَرُ عَلىٰ مٰا هَد ٰانا ، اللّٰهُ أَكْبَرُ عَلىٰ مٰا رَزَقَنٰا مِنْ بَهٖيمَةِ الْأَنْعٰامِ ، وَالْحَمْدُ للّٰهِ ِ عَلىٰ مٰا أَبْلاٰنا ».

آن حضرت صداى خويش را بالابرد ما نيز صداهاى خود را بالابرديم.

شهر مرو از گريه و فرياد به لرزه درآمد. امام سه بار اين ذكر را تكرار فرمود.

فرماندهان از مركوبهاى خويش پايين آمدند و چكمه هايشان را از پاى بيرون كردند. شهر مرو يكپارچه مى گريست و هيچ كس نمى توانست از گريه و شيون خوددارى كند.

ص: 760

امام رضا عليه السلام هر ده گامى كه برمى داشت مى ايستاد و چهار تكبير سرمى داد چنان كه ما خيال مى كرديم زمين و ديوارها به حضرتش پاسخ مى گويند.

خبر اين ماجرا به گوش مأمون رسيد. فضل بن سهل ذو الرياستين به او گفت: اى اميرالمؤمنين ! اگر رضا بدين گونه به مصلى برسد مردم فريفتۀ او خواهند شد، به مصلحت است كه از او بخواهى بازگردد ! !

مأمون نيز فوراً كسى را پيش آن حضرت روانه كرد. امام رضا كفش خود را خواست و آنرا به پاكرد و بازگشت. (1)5.

ص: 761


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص134 و 135.

شهادت.. مرقد.. و مزار شريف

اشاره

سرانجام امام عليه السلام را زهر دادند و او بسان ديگر امامان به شهادت رسيد تا اين حديث در بارۀ او مصداق پيدا كند كه :

« از ما كسى نيست جز آنكه به او زهر داده يا كشته با شندش »

امّا چه كسى او را زهر داد ؟ بسيارى از علما بر اين باورند كه مأمون در پس اين توطئه بوده است، امّا عدّه اى ديگر اين نظر را بعيد مى دانند و مى پرسند آيا مأمون براستى تا اين اندازه پست و پليد بوده كه دستان خود را بدين جنايت زشت بيالايد ؟ !

برخى از اين علما دهها دليل بر بى گناهى مأمون در ارتباط با خون امام هشتم ارائه مى دهند. امّا وقتى اين دلائل را يك به يك تحليل مى كنيم در مى يابيم كه تمام آنها به يك دليل باز مى گردد و آن بعيد شمردن وقوع چنين جنايتى است.

از شخصى كه مدافع افكار مذهب شيعه و قايل به برترى و افضليت امام على عليه السلام است !

ولى ما مأمون را شناختيم. او يكى از خلفاى عبّاسى و وابسته به خاندانى است كه رژيم آنان در خيانت به ياران و هواخواهان خود از ابو مسلم خراسانى

ص: 762

گرفته تا برمك و فضل بن سهل، پر آوازه و متمايز است. و مأمون در رأس هرم اين رژيم، كه بنيان آن بر نيرنگ و ستم و كشتار استوار شده است، جاى دارد.

بنابر اين چه عاملى او را از پيروى سيرۀ پيشينيانش و تكرار جنايات نياكانش باز خواهد داشت ؟ همچنين باورهاى وى در مورد خلق قرآن يا قائل بودن به افضليت امام على عليه السلام بر ساير صحابه يا نظاير آنها، هيچ گاه او را در زمرۀ شيعيان على و آل على جاى نداد، زيرا ادامۀ حكومت او بر مسلمانان خود بزرگترين جنايت و گناه و سخت ترين طغيان در منطق امام على و شيعيان او به شمار مى آمد، زيرا اين حكومت در واقع نوعى ادعاى ربوبيت و ستيزه با خدا در الوهيتش بود !

از طرفى شيوۀ برخورد او با مردم و كشتارها و شكنجه ها و گسترش فساد از راههاى گوناگون با ساده ترين اصول شيعۀ اهل بيت عليهم السلام بودن، منافات داشت.

بنابر اين چه عاملى مى توانست او را از ارتكاب چنين جنايت پليدى در حق خاندان رسالت باز دارد ؟ !

ما در تاريخ به نكاتى بر مى خوريم كه نشان مى دهد شخص مأمون از طريق دستگاه اطلاعاتى و مخفيانه خود كه شبيه به دستگاههاى جاسوسى كاخ فرماندهى يا رياست در بدترين حكومتهاى ديكتاتورى جهان در عصر ما بوده ، كاملاً بر نحوۀ اجراى نقشۀ ترور امام رضا نظارت داشته است.

اين نقشه موقعى به مرحلۀ اجرا گذارده شد كه انقلابهاى علويّان در گوشه و كنار سرزمين اسلام يا سركوب شده و يا فرو كش كرده بودند و فلسفه دعوت امام به خراسان نيز پايان يافته بود و ابرها بر فراز بغداد گرد آمده و بنيانهاى انقلاب عبّاسيّان آشكار شده بودند و مأمون براى جلب خشنودى پسر عموهايش بازگشت به بغداد را در سر مى پروراند و شيوۀ نياكانش در پوشيدن جامۀ سياه و تقسيم مناصب به خويشان و نزديكانش را از نو آغاز كرده بود.

ص: 763

شايد حديث زير اين حالت را كه امام رضا نسبت به آن هشدار داده و آن را به مأمون اظهار كرده بود، براى ما تبيين كند. در واقع امام مى خواست بدين وسيله به مأمون بگويد كه وى بدانچه او مى كند آگاه است، امّا بر حسب مصلحت عموم حركت مى كند. در اين حديث آمده است :

روزى امام رضا عليه السلام در گفتگويى طولانى به مأمون گفت :

« اى امير المؤمنين ! در امور مسلمانان از خدا بترس و به بيت نبوّت و معدن مهاجران و انصار بازگشت كن ».

آنگاه فرمود :

« من چنين مى بينم كه تو از اين شهر بيرون مى شوى و به جايگاه پدران و نياكانت بر مى گردى و در امور مسلمانان مى نگرى و اين سخن پيش خود نگاه دار و (بدان) كه خداوند عزّ و جل از تو در بارۀ آنچه تو را بر آن گماشته، پرسش خواهد كرد ». (1)

فضل بن سهل نيز اين نكته را به مأمون ياد آور مى شود. او را مى بينيم كه از همراهى با مأمون سر پيچى مى كند، و با گفتن اين سخن از او پوزش مى خواهد كه :

گناه من پيش خاندانت و عامۀ مردم بزرگ است و مردم مرا به خاطر كشتن برادر مخلوعت و بيعت امام رضا به ولايتعهدى از روى نيكى يا حسادت نكوهش مى كنند و ستمگران به سعايت از من بر مى خيزند پس اجازه فرماى در خراسان بمانم. (2)

امّا مأمون خواستۀ او را نمى پذيرد. چون براى او تدبيرى انديشيده است.

مأمون نمى خواهد فضل را در پايگاه قدرت و در ميان ياران و هواخواهانش به5.

ص: 764


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص165.
2- - بحارالانوار ، ج49 ، ص165.

كام مرگ فرستد بلكه قصد دارد او را در راه از ميان بردارد.

در روايت آمده است :

مدّتى از گفتگوى ميان مأمون و فضل سپرى شده بود و ما در يكى از منازل (بين راه) بوديم كه فضل به حمام رفت. در اين هنگام گروهى با شمشير بر او داخل شدند و به قتلش رساندند. پس از كشته شدن فضل، فرماندهان و سپاهيان و گروهى از مردان ذو الرياستين بر در سراى مأمون حاضر شده گفتند :

او را كشت اينك ما به خونخواهى او آمده ايم. (1)

بدين سان مأمون از برجسته ترين و بزرگ ترين كانون قدرت در درون دستگاه حاكمه خلاصى يافت. اينك پيش روى او جز امام رضا، كه او هم اندكى بعد به شهادت رسيد، كس ديگرى باقى نمانده بود. براستى آيا همين نزديكى شهادت امام رضا عليه السلام با كشته شدن فضل خود نمى تواند حاكى از وجود توطئه اى پليد بر ضدّ آن حضرت باشد ؟

با اين دلايل و شواهد، قول مشهور علماى شيعه مبنى بر شهادت امام رضا عليه السلام به خاطر خورانيدن زهر به آن حضرت از سوى مأمون درست وراست جلوه مى كند.

علامۀ مجلسى در اين باره مى گويد: قول مشهور در ميان ما آن است كه امام رضا عليه السلام به واسطۀ زهر مأمون به شهادت رسيد. (2)

اينك اجازه دهيد به خبر شهادت آن حضرت از زبان معاصرانش گوش فرا دهيم :

الف - ابا صلت هروى از معاصران امام و از حادثه سازان يا از ناظران بر حوادث بوده و با امام عليه السلام ارتباطى نزديك و استوار داشته است. وى در پاسخ9.

ص: 765


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص169.
2- - بحارالانوار ، ج49 ، ص169.

به احمد بن على انصارى كه از وى پرسيده بود: « چرا مأمون با وجود آنكه در بزرگداشت امام رضا و اظهار محبّت و دوستى به وى مى كوشيد و او را به ولايتعهدى خود برگزيد، راضى به كشتن آن حضرت شد ؟ » مى گويد :

مأمون او را گرامى داشت، و به وى محبت مى كرد چون به فضيلت او آگاه بود. وى ولايتعهدى را از پس خويش بدان حضرت اختصاص داد تا به مردم بنماياند كه امام رضا به دنيا رغبت دارد و بدين ترتيب جايگاه خود را در دل و جان مردم از دست بدهد، امّا چون امام رغبتى به دنيا نشان نداد و اين امر جز به مراتب فضل وى در نزد مردم و ارج او در جان و دل آنها نيفزود، متكلّمان را از شهرهاى گوناگون دعوت كرد بدين اميد كه يكى از آنها بر آن حضرت غلبه يابد و از منزلت وى در نزد علما بكاهد و در نتيجه مردم هم به ضعف وى پى ببرند.

امّا آن حضرت با هر كس از يهود و نصارا و مجوس و صابئيان و برهماييها و ملحدان و دهريها و يا ساير فرق مسلمان كه با وى مخالف بودند مناظره مى كرد، همه را مغلوب مى ساخت و بر آنها دليل و حجّت مى آورد تا آنجا كه مردم مى گفتند: به خدا او از مأمون به خلافت سزاوارتر است.

خبر چينان هم سخن مردم را به گوش مأمون مى رساندند. وى از اين بابت بسيار خشمگين مى شد و حسادتش شدّت مى يافت. امام هم از گفتن حقيقت در حضور مأمون پروانداشت و در بيشتر موارد به وى پاسخهايى مى داد كه او را خوش نمى آمد از اين رو مأمون خشمگين مى شد و به آن حضرت كينه مى ورزيد، امّا كينه و خشم خود را نمايان نمى ساخت، امّا هنگامى كه در بارۀ آن حضرت هيچ چاره اى نيافت، او را با دادن زهر به شهادت رساند ». (1)

ب - شيخ مفيد نيز مجملى از ماجراى شهادت آن حضرت را همراه با يكى از0.

ص: 766


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص290.

تفسيرهاى مربوط به علّت دشمنى مأمون با امام رضا نقل كرده و چنين گفته است :

روزى امام رضا بر مأمون وارد شد و ديد كه او براى نماز وضو مى سازد در حالى كه غلامش بر دستان او آب مى ريزد. پس امام رضا به مأمون گفت :

« اى اميرالمؤمنين ! در عبادت پروردگارت كسى را شريك مكن ». مأمون ، غلام را رد كرد و خود وضويش را به اتمام رساند، امّا كينۀ آن حضرت را به دل گرفت.

همچنين آن حضرت عليه السلام در نزد مأمون زبان به نكوهش فضل و حسن ، فرزندان سهل، گشود و خطاهاى آنان را به مأمون باز نمود وى را از شنيدن سخنان آن دو منع كرد. فضل و حسن از آنچه امام در بارۀ آنها گفته بود مطلع شدند و در حضور مأمون خطاهايى بر امام بستند و به وى امورى نسبت دادند كه دور از ساحت مقدس حضرتش بود و مأمون را از گرايش مردم به او بيمناك كردند و در اين باره چندان گفتند تا سر انجام نظر او را در بارۀ امام رضا عوض كردند و مأمون هم به قتل حضرتش همّت گماشت.

راويان اتفاق نظر دارند كه روزى او و مأمون از يك طعام خوردند و در نتيجه امام رضا عليه السلام بيمار شد و مأمون هم خود را به تمارض زد. محمّد بن على بن حمزه از منصور بن بشر از قول برادرش عبداللّٰه بن بشر نقل كرده است كه گفت :

مأمون مرا فرمود كه ناخنهايم را دراز كنم و اين گفته را به كسى باز نگويم من نيز چنين كردم. سپس مرا طلبيد و چيزى شبيه به تمر هندى بيرون آورد و به من داد و گفت: اين را با دستانت به هم بمال و خمير كن من نيز چنين كردم. سپس برخاست و مرا واگذاشت و نزد امام رضا رفت و از او پرسيد: چه خبر ؟ امام رضا فرمود: اميدوارم بهتر شوم. مأمون از وى پرسيد: من نيز بحمد اللّٰه امروز خوبم. آيا كسى از پرستاران امروز نزد شما آمده است ؟ امام فرمود: نه. مأمون

ص: 767

خشمگين شد و بر غلامانش فرياد زد و سپس گفت: همين حالا آب انار بگير كه از خوردن آن چاره اى نيست سپس مرا (عبداللّٰه بن بشر) فرا خواند و گفت :

انارى براى ما بياور. من انارى آوردم و مأمون به من گفت: با دست خويش آب اين انار را بگير. من آب انار را گرفتم و مأمون آن را به دست خويش به امام رضا نوشانيد و همين امر موجب مرگ آن حضرت شد. او دو روز بعد از اين ماجرا جان سپرد.

از ابا صلت هروى نقل شده است كه گفت: نزد حضرت رضا رفتم در حالى كه (پيش از ورود من) مأمون از حضور آن امام بيرون آمده بود. پس او به من فرمود :

« اى ابا صلت كار خود را كردند ».

و آنگاه به توحيد و ستايش خداوند مشغول شد.

از محمّد بن جهم روايت شده است كه گفت: امام رضا بسيار شيفتۀ انگور بود. پس مقدارى انگور تهيه كردند و در بيخ دانه هاى آن سوزنهاى زهر آلود قرار دادند و چند روزى به همان حال نگاه داشتند سپس سوزنها را بيرون آوردند و در آن هنگام كه امام عليه السلام بيمار بود، انگور را به نزد او بردند و او از آن انگور خورد و همان باعث مرگش شد. وى گويد اين زهر، يكى از كارى ترين زهرها بوده است.

چون امام رضا وفات يافت، مأمون يك شبانه روز مرگ او را نهان داشت.

سپس در پى محمّد بن جعفر و گروهى از خاندان ابو طالب كه در نزدش حضور داشتند فرستاد. چون آنان پيش او آمدند، مأمون اظهار تألّم و ناراحتى كرد و گريست و جسد سالم امام را به آنها نشان داد و گفت: اى برادر ! بر من بسى گران است كه تو را در اين حال ببينم. من اميدوار بودم كه پيش از تو از دنيا بروم، امّا خداوند چنين نخواست.

ص: 768

سپس دستور داد آن حضرت را بشويند و كفن و حنوطش كنند و خود با جنازۀ او بيرون آمد و جنازه را بردوش مى كشيد تا آن را به محلّى كه اكنون امام عليه السلام در آنجا مدفون است، بياورد. اين محل خانۀ حميد بن قحطبه در قريه اى به نام سناباد از نواحى نوقان طوس بود. قبر هارون الرشيد در اين خانه بود و امام رضا در برابر روى او در محل قبلۀ اين خانه به خاك سپرده شد. امام رضا از دنيا رفت در حالى كه پسرى جز امام ابو جعفر محمّد بن على كه در آن هنگام هفت ساله بود، برجاى خويش باقى نگذاشت. (1)

ج - ياسر خادم، واپسين لحظات زندگى امام رضا را كه در آن روح ربّانى و خلق محمّدى اش جلوه گر شده بود، چنين توصيف مى كند :

« ما با طوس هفت منزل فاصله داشتيم كه امام رضا عليه السلام بيمار شد. پس به طوس وارد شديم در حالى كه بيمارى آن حضرت شدّت يافته بود. در طوس چند روز مانديم. مأمون روزى دو بار به عيادت امام مى آمد. در آخرين روز حياتش، امام كه بسيار ضعيف شده بود پس از به جاى آوردن نماز ظهر از من پرسيد :

اى ياسر ! آيا مردم غذا خوردند ؟

عرض كردم :

سرورم با اين حالى كه شما داريد چه كسى مى تواند غذا بخورد ؟ ! پس امام عليه السلام در بستر خود نشست و فرمود :

« سفره بياوريد »

آن حضرت تمامى اطرافيان و خدمتكارانش را بر سفره دعوت كرد و يكايك آنها را مورد تفقّد قرار داد. چون غذا خوردند، فرمود :9.

ص: 769


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص308 - 309.

براى زنان غذا ببريد.

براى زنان غذا بُردند. چون همه از خوردن فارع شدند، ضعف بر امام مستولى شد و از هوش رفت. بانگ و فرياد به پا خاست. كنيزان و زنان مأمون پا برهنه و سر برهنه بر بالين آن امام حاضر شدند، در طوس غريو و غوغا بلند شد. مأمون اندوهناك و در حالى كه به سر خود مى زد و محاسن خود را مى گرفت و مى گريست، وارد شد و در حالى كه سيل اشك بر گونه هايش جارى بود بر بالين امام رضا كه به هوش آمده بود ايستاد و گفت: سرورم ! به خدا نمى دانم كدام يك از اين دو مصيبت بر من بزرگ است: آيا دورى و فراق من از تو يا شنيدن تهمت مردم كه مى گويند من تو را كشتم. امام چشمانش را به سوى او بالا آورد و فرمود :

اى اميرالمؤمنين ! با ابو جعفر خوش رفتارى كن كه عمر تو و عمر او مانند دو انگشت سبابه يكسان است. (1)

ياسر همچنين حوادثى را كه پس از وفات آن حضرت رخ داد، چنين توصيف مى كند :

« پاسى از شب گذشته بود كه امام عليه السلام جان سپرد. چون صبح فرا رسيد ، مردم گرد آمدند و گفتند: مأمون او را كشت. و نيز گفتند: مأمون فرزند رسول خدا را كشت. آنان همچنين سخنان ديگرى هم گفتند.

محمّد بن جعفر بن محمّد از مأمون امان خواسته و به خراسان آمده بود. وى عموى ابو الحسن بود. مأمون به او گفت: اى ابو جعفر ! به سوى مردم برو به ايشان بگو كه امام رضا امروز بيرون نمى آيد.

مأمون خوش نداشت جنازۀ آن حضرت را در روز بيرون ببرد، زيرا مى ترسيد).

ص: 770


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص299 (يعنى عمر تو و عمر او مساوى است ).

حادثه اى روى دهد. پس محمّد بن جعفر به سوى مردم رفت و گفت: اى مردم ! امام رضا امروز بيرون نمى آيد. مردم پراكنده شدند و ابو الحسن را شبانه غسل دادند و به خاك سپردند ». (1)

مزار آن حضرت همواره مورد توجّه شيعيان اهل بيت عليهم السلام و دوستداران آنان بوده است، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر ائمه در بارۀ مرقد وى و زيارت او ترغيب و توصيه كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :

« در آيندۀ پاره اى از تن من در ديار خراسان به خاك سپرده مى شود كه هر مؤمنى آن را زيارت كند خداوند عزّ و جل بهشت را بروى واجب و آتش را بر بدنش حرام مى كند ». (2)

همچنين از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود :

« مردى از فرزندان پسرم موسى به دنيا مى آيد كه نامش نام امير المؤمنين عليه السلام ، است و به ديار طوس كه در خراسان است مى رود و در آنجا با زهر كشته مى شود و غريبانه در همانجا به خاك سپرده مى شود. هر كس او را در حالى كه عارف به حق اوست زيارت كند خداوند متعال به او پاداش كسى را كه پيش از فتح مكّه انفاق كرده و (با مشركان) جنگيده است عطا خواهد كرد ». (3)

شعرا نيز در سوگ حضرتش مرثيه هايى سروده اند كه دل سنگ را از درد آب مى كند. همچنين آنان در اشعار خود خائنانى كه امام را با زهر از پاى در آوردند ، به رسوايى كشيده اند. دعبل در ضمن قصيدۀ معروف خود در اين باره مى گويد : (4)

ص: 771


1- - بحارالانوار ، ج49 ، ص299 - 230.
2- - همان مأخذ ، ص284.
3- - همان مأخذ ، ص286.
4- - همان مأخذ ، ص315 ، به نقل از مقاتل الطالبيّين ، ص372 - 373.

رعتهم ذئاب من امية وانتحت

ابو فراس حمدانى نيز در سوگ امام سروده است : (7)

باؤوا بقتل الرضا من بعد بيعته

ص: 772

سخنان تابناك امام

آيا بدون شناخت امام رضا عليه السلام و بهره گيرى از نور و دانش و معارف او مى توان ادعاى پيروى از حضرتش را داشت ؟ و چگونه كسى كه از سنن معصومان عليهم السلام تبعيت نكرده و از نور هدايت آنان بهره مند نشده در روز قيامت اميد شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت او را دارد ؟ !

بر ماست كه در گفتارها و وصاياى آنان كه به مثابۀ گنجينه هاى تمام ناشدنى و نعمتهاى بى نظيرند، بخوبى كاوش كنيم.

امام هشتم ميراثى عظيم از معارف و علوم، بويژه در حكمت الهى و بيان فلسفه و علل احكام و رد بر مذاهب باطله، از خويش بر جاى نهاده است.

ما در پايان كتاب خود كه به نام حضرتش تشرف يافته، سخنان خردمندانه و پندهاى حكيمانۀ او را نقل مى كنيم بدين اميد كه از آنها بهرمند شويم.

على بن شعيب گويد :

« بر ابو الحسن الرضا عليه السلام وارد شدم. از من پرسيد: اى على ! زندگى كدام يك از مردم بهتر است ؟ عرض كردم: سرورم ! شما از من بدان آگاه تريد.

فرمود: اى على ! هر كس كه زندگى ديگرى در زندگى او نكو شود. اى على ! زندگى كدام يك از مردم بدتر وناگوارتر است ؟ عرض كردم: شما داناتريد ؟

فرمود: كسى كه ديگرى در زندگى او زندگى نكند. اى على ! با نعمتها خوش همسايه باشيد كه آنها رام نشده هستند واگر از قومى گرفته شدند به آنها باز نخواهند گشت.

اى على ! بدترين مردمان كسى است كه ميهمانش را باز دارد و به تنهايى بخورد و بنده اش را بزند. به خداوند خوش گمان باش. هر كس كه گمان خود را به خداوند نكو كند، خداوند نيز او را نا اميد نخواهد كرد. و هر كه به روزى كم

ص: 773

راضى شد، به عمل كم از او را راضى خواهد شد و هر كه به اندك از حلال خرسند شود، هزينه اش سبك گردد و خانواده اش از نعمت برخوردار خواهد شد و خداوند او را به درد و درمان دنيا بينا سازد و او را به سلامت از دنيا به دار السلام بيرون برد. بخيل را آرامش، حسود را لذّت، ملول را وفا و دروغگو را مروّت نيست ». (1)

و نيز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود :

« وحشتناك ترين (صحنه ها) براى انسان سه جاست: روزى كه زاده مى شود و دنيا را مى بيند ، و روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آن را مشاهده مى كند ، و روزى كه برانگيخته مى شود و احكامى را مى بيند كه در سراى دنيا نديده است. خداوند در اين سه جا بر يحيى و عيسى عليهما السلام درود فرستاده است. در بارۀ يحيى فرمود :

(وَسَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً ). (2)

« و درود بر او روزى كه زاده شد و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود. »

و در بارۀ عيسى فرمود :

(وَالسَّلاَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيّاً ). (3)

« ودرود بر من روزى كه زاده شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه زنده برانگيخته مى شوم. »

خرد انسان مسلمان تمام نگردد مگر آنكه در او ده ويژگى باشد: از او اميد خير باشد ، از بدى او در امان باشند ، خير اندك از سوى ديگران را بسيار شمارد ، خير بسيار خود را كم انگارد ، هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود ، در طول عمر خود از دانش جويى خسته نشود ، فقر در راه خدا برايش محبوب تر از توانگرى باشد ، خوارى در راه خداوند برايش محبوب تر از سر فرازى در راه دشمن خدا باشد ، گمنامى برايش شيرين تر از شهرت و بلند آوازگى باشد. سپس فرمود: دهم ، و دهمى چيست؟ گفته شد: چيست؟ فرمود: كسى را نبيند جز آنكه مى گويد او بهتر و پرهيزكارتر از من است.2.

ص: 774


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيره حضرت امام رضا عليه السلام ، ص148.
2- - سورۀ مريم ، آيۀ 15.
3- - سورۀ مريم ، آيۀ 32.

همانا مردم دو دسته اند: يكى بهتر و با تقواتر از او و ديگر بدتر و پست تر از او. پس چون با بدتر و پست تر از خود ديدار كند ، گويد: شايد خوبى اين مرد پنهان باشد اين براى او بهتر باشد و خوبى من نمايان است و اين براى من بدتر است و چون به كسى كه بهتر و با تقوا تر از اوست بر خورد كند براى او فروتنى كند تا بد و ملحق شود پس چون چنين كند ، بزرگى اش فزونى گيرد و خوبى اش بهتر شود و يادش نكو گردد و بر اهل زمانه سرورى يابد. » (1)

آن حضرت اشعارى ميخواند كه شايد سرودۀ خود ايشان باشد. (2)

اذا كان دونى من بليت بجهله ***

و نيز سروده است : (6)

انك في دنيا لها مُدّة ***

ص: 775


1- - فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيرة حضرت امام رضا عليه السلام ، ص147.
2- - همان مأخذ ، ص150.

تجعل الذنب بما تشتهى

در همين جا گفتار كوتاه خود را در بارۀ زندگى تابناك امام رضا عليه السلام به پايان مى رسانيم و از خداوند مى خواهيم كه ما را در روز قيامت به اين كتاب سود رساند و آن را وسيله اى براى پيروى ما از او در دنيا و برخوردارى از شفاعتش در آخرت قرار دهد. « آمين »

ص: 776

يازدهمين معصوم امام نهم ، جواد الائمّه حضرت محمّد بن على عليه السلام

اشاره

ص: 777

زندگينامه

نام: محمّد

پدر و مادر: حضرت رضا و سبيكه

شهرت: جواد، تقى

كنيه: ابو جعفر

زمان و محلّ تولّد: 10 رجب و يا 10 رمضان سال 195 در مدينه.

زمان و محلّ شهادت: آخر ذيقعدۀ سال 220 ه. ق در سنّ 25 سالگى بر اثر زهرى كه به دستور معتصم عبّاسى، توسّط امّ الفضل، همسر آن حضرت (دختر مأمون) به او خورانده شد ،در بغداد ،به شهادت رسيد.

مرقد شريف: شهر كاظمين، نزديك بغداد.

دوران زندگى: دوران امامت (17 سال) مصادف با حكومت دو طاغوت، مأمون و معتصم (هفتمين و هشتمين خليفۀ عبّاسى) بود، آن حضرت در سنّ 7 سالگى به، امامت رسيد و در سنّ 25 سالگى شهيد شد، بنابر اين، او در نوجوانى به امامت نايل شد، و جوانترين امام است، كه شهيد گرديد.

ص: 778

بنياد پاك و ميلاد فرخنده

اشاره

- پدر آن بزرگوار، امام على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب ( عليهم السلام )بود.

على بن موسى، انسان برجسته اى بود كه آوازۀ فضل و دانش او در همه آفاق جهان اسلام طنين انداز بود تا آنجا كه حتّى مخالفان آن حضرت، چونان شيعيان و هواخواهان، به يكسان، زبان به ستايش او مى گشودند. او « رضا » بود. چرا كه هم خالق به « امامت » و « حجيت » او رضايت داشت و هم مردم او را به عنوان سالار و پيشواى خود پذيرفته بودند.

- مادر آن امام، سبيكۀ نوبيه نام داشت كه به همراه گروهى، از افريقا به مدينه آمده و در آنجا با سلالۀ پيامبر، وصلت كرده بود كه ثمرۀ اين پيوند امام جواد عليه السلام بود.

در برخى از روايات آمده است كه اين زن از قوم ماريۀ قبطى، همسر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، بوده است امّا اين نكته بعيد به نظر مى رسد.

- بنابه عقيدۀ ما، امامى كه خداوند او را برمى گزيند تا نمونه اى شايسته براى خير و صلاح گردد بايد از همه نظر كامل باشد. زيرا وجود هر گونه نقص يا عيبى

ص: 779

در فكر يا جسم او مبيّن آن است كه اين فرد، امام نيست.

امام رضا عليه السلام 55 سال داشت امّا هنوز صاحب فرزند نشده بود. از همين رو شايعاتى از سوى سران و مبلّغان فرقه واقفيه كه معتقد به غيبت امام موسى كاظم بودند و مى گفتند كه او پس از خود به امامت هيچ امامى وصيّت نكرده است ، نشر مى يافت مبنى بر اينكه امام رضا عقيم است و او را فرزندى نيست و اين عيبى آشكار در رهبرى دينى به شمار مى آيد. بنابر چنين انديشه اى امام رضا عليه السلام واقعاً امام نبود. حتّى يكى از اين افراد نامه اى به امام نگاشت و در آن گفت :

تو چگونه امام هستى در حالى كه فرزندى ندارى ؟ !

امام رضا در پاسخ به اين شخص فرمود: تو از كجا مى دانى كه من فرزندى ندارم ؟ به خدا قسم روزها و شبها سپرى نمى شود تا آنكه خداوند مرا فرزند ذكورى عنايت فرمايد كه حق و باطل را از هم جدا مى سازد. (1)

همچنين يكى از ياران وى به آن حضرت عرض كرد: امام پس از تو كيست ؟ آن حضرت فرمود: فرزندم. سپس گفت: آيا كسى كه فرزند ندارد جرأت آن را دارد كه بگويد فرزندم ؟

راوى اين حديث گويد: چند روزى سپرى نشده بود كه امام جواد، به دنيا آمد. (2)

همچنين ابن قيام واسطى، كه جزو فرقۀ واقفيه بود و امامت حضرت رضا را قبول نداشت، نزد آن حضرت آمد و به قصد عيبجويى از آن حضرت گفت: آيا مى شود كه دو امام (در يك مقطع زمانى) با هم باشند ؟ آن حضرت فرمود :

نه مگر آنكه يكى از آن دو صامت (خاموش) باشد. ابن قيام گفت: پس چطور2.

ص: 780


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص22.
2- - بحارالانوار ، ج50 ، ص22.

براى تو صامتى نيست ؟

امام فرمود: چرا، به خدا قسم خداوند براى من (فرزندى) قرار ميدهد كه حقّ و اهل آن را بدو استوار مى بخشد، و باطل و باطل خواهان را نيست و نابود مى كند.

در آن هنگام حضرت رضا فرزندى نداشت امّا يك سال بعد از اين ماجرا امام جواد به دنيا آمد. (1)

سال 195 هجرى و ماه رجب بود. (2) شيعيان وفادار، مشتاقانه در انتظار ولادت فرزند امام رضا عليه السلام بودند. احاديث نيز آنان را از مقدم مبارك اين كودك خبر داده بود. آنها از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت مى كردند كه فرمود: « پدرم به قربان بهترين كنيزان اهل نوبه »

اين حديث به مادر امام جواد اشاره داشت.

شيعيان مى خواستند برهان فرقۀ واقفيه را كه شايعات و تبليغات بسيارى بر ضدّ امام رضا به راه انداخته بودند، درهم بكوبند.

آن شب مصادف با شب نوزدهم ماه مبارك رمضان بود كه از افق حقّ ماهى كه از خورشيد تابانتر و پر شكوهتر و والاتر بود، درخشيدن گرفت. آرى او امام جواد عليه السلام بود.

راويان حديث از زبان پدر بزرگوار اين نوزاد نقل كرده اند كه فرمود: اين مولودى است كه در اسلام پر بركت تر از او زاده نشده است.

بلى، امام جواد در زمانى پا به عرصۀ هستى نهاد كه شيعيان با يكديگر به اختلاف برخاسته بودند و تبليغات برخى از مخالفان به دلهاى بعضى از مردم ساده لوح نفوذ كرده بود. در اين برهه تولّد فرزند موعود امام رضا عليه السلام نشانۀت.

ص: 781


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص22.
2- - در اصول كافى آمده است كه ولادت امام جواد در دهم رمضان 195 هجرى بوده است.

صدق آن حضرت و بطلان عقيدۀ واقفيه شد.

چون امام جواد به دنيا آمد تبليغات و شايعات واقفيه به سرعت رنگ باختند و آنها چونان نمك در ميان موجى خروشان ذوب شدند. تولّد امام جواد سببى شد براى پيروزى حق و اتحاد شيعه و پيروى از حق، پس از اختلافات و تفرقه هايى كه پيش آمده بود.

بعلاوه امام رضا همواره مى فرمود: فرزندم جانشين من بر شماست. حال آنكه مردم مى ديدند كه آن حضرت فرزندى ندارد چون او به دورۀ كهولت رسيد و دل برخى از هواداران و دوستان ساده انديش او دچار شكّ و ترديد شد، امام جواد به دنيا آمد. بنابر اين ولادت او فرخنده و خجسته بود و شيعيان چون احاديث خود را راست و حق ديدند، بانگ شادمانى سردادند و خداى را سپاس و ستايش گفتند.

دوران كودكى

اين كودك بزرگوار، چونان گلى كه در دست نسيم پرورش مى يابد و مى شكفد ، تحت رسيدگى و تربيت پدر بزرگوارش قرار گرفت.

پدرش معارف و آداب الهى را بدو آموخت. بدين سان پايه هاى حسب با شرف گوهر جمع آمدند وموهبتها چونان سپيدۀ تابان صبح، در وى درخشيدن گرفتند.

مشيّت خداوند بر اين تعلّق گرفته بود كه اين كودك در سنين طفوليّت به مقام سيادت و امامت برسد.

سبق الدهر كلّه فى صباه ***ومشى الدهر خادماً من ورائه (1)

ص: 782


1- - در زمان طفوليّت خويش از تمام روزگار پيشى گرفت و روزگار در حالى كه خدمتكار او بود از پى اش روان شد.

پنج سال از عمر او سپرى شده بود كه فرستادگان مأمون عبّاسى به مدينه آمدند و پدر بزرگوارش امام رضا را، تشويق كردند كه به پايتخت جديد كشور اسلامى يعنى خراسان، هجرت كند و ولى عهد مأمون شود.

اين دعوت پس از حادثۀ كشته شدن امين به دست برادرش مأمون صورت گرفت حال آنكه شرايط حاكم بر آن برهه، چندان مساعد نبود كه امام مدينه را ترك گويد و به سمت پايتخت جديد مسلمانان خراسان روانه شود. زيرا جنگى كه ميان دو برادر عبّاسى، امين و مأمون برپا شد نيروى مسلمانان را فرسوده كرد. حتّى انقلاب خراسان بر دوش شيعيان آنجا قرار داشت كه در آغاز و در انقلاب نخست عبّاسيها بر ضدّ نظام اموى به كار گرفته شدند. امّا در مرحلۀ بعد و با انحراف رهبران، انقلاب آنها نيز به سرقت رفت و تمام تلاشها و كوششهايشان بى نتيجه ماند. اين دوّمين انقلابى بود كه در واقع به عنوان عكس العملى نيرومند در برابر انحراف حكومت از خط اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و ياران واقعى او، به شمار مى آمد.

مأمون از كسانى بود كه ظاهراً خود را شيعه جلوه مى داد و در آغاز كار خويش نيز صراحتاً دم از اصول و ارزشهاى شيعى مى زد. از اين رو حضرت رضا براى سفر به خراسان چندان تمايل نشان نمى داد. زيرا نمى خواست انديشۀ شيعى بودن مأمون را در دلهاى هواداران تحكيم ببخشد و آنگاه مأمون هر كار كه خواست (در پناه اين انديشه) به انجام رساند.

امام رضا عليه السلام آمادۀ سفر شد امّا به يقين، بدانچه كه پس از سفر برايش روى مى داد آگاه بود. تمام جوانب اين سفر آشكار و نمايان بود. امّا تن دادن به اين سفر نقشه اى بود كه امام مى بايست مطابق با شرايط و نيز بر طبق تعاليم ظاهرى دين اسلام، به آن عمل كند. آن حضرت مى بايست هشدار دهد تا عذر و بهانه اى نباشد. و تا آنجا كه در توان داشت براى دادن آگاهى راستين به مسلمانان

ص: 783

مى كوشيد. هر چند كه اين امر در آينده به زندگى شريفش خاتمه مى داد.

امام رضا با آمدن فرستادگان مأمون و شنيدن پيغام آنها، با خانوادۀ خويش خداحافظى كرد و فرزند خود جواد را كه تنها پنج سال داشت، به جانشينى خويش بر آنان گمارد. زيرا از مراتب صلاحيّت و شايستگىِ خدا دادىِ پسرش به نيكى آگاه بود.

امام رضا در راه رسيدن به خراسان، جايى كه توده هاى مؤمن به پيشوازش مى آمدند و او را ولى عهد خود مى كردند و خلافت پس از مأمون بدو انتقال مى يافت، كوه و دشت را در نور ديد.

نامه هايى كه اين پدر و پسر در امور خاص يا عام براى يكديگر مى نگاشتند ، آنها را به هم ارتباط مى داد.

در مورد امام عليه السلام بايد گفت كه وى به پسر خويش بسيار مباهات مى كرد.

هرگاه نامه اى از امام جواد به آن حضرت مى رسيد و وى مى خواست دوستداران و شيعيانش را از اين امر مطّلع سازد، مى فرمود: ابو جعفر نامه اى برايم نگاشته است و يا مى فرمود: من نامه اى به ابو جعفر نوشتم. آن حضرت هيچگاه نمى فرمود: پسرم و يا حتّى نام او را بر زبان نمى آورد. بلكه به خاطر بزرگداشت و احترام وى همواره كنيۀ آن حضرت را ياد مى كرد.

در مورد فرزند امام رضا، امام جواد در مدينه، نيز بايد گفت كه شيعيان همچنان كه نزد پدرش رفت و آمد مى كردند، نزد آن حضرت نيز شرفياب مى شدند. زيرا آنها مى دانستند كه امام جواد پيشواى آيندۀ آنها، و بنابه تعبير خودشان « امام ساكت » ايشان است.

روزى در حالى كه شيعيان در محضر امام جواد حضور داشتند ناگهان حال آن حضرت دگرگون شد، و گريستن را آغاز كرد. چون خادم آمد امام عليه السلام به او فرمود مجلس سوگوارى بر پاى دارد.

ص: 784

- سوگ چه كسى ؟ فدايت شوم !

- سوگ ابو الحسن الرضا عليه السلام. او همين ساعت در خراسان شهيد شد !

- پدر و مادرم به فدايت ! خراسان هزاران مايل از مدينه فاصله دارد و بين اين دو كوهها و دشتهاى بسيارى است !

- آرى ! امّا اكنون دل شكسته اى از جانب خداى عز و جل بر من رسيد كه پيش از اين نظير نداشته از اينجا دانستم كه پدرم جان سپرده است. (1)

امام جواد را با كنيۀ ابو جعفر مى خواندند تا ياد آور كنيۀ جدّش امام باقر عليه السلام ، باشد و گرنه آن حضرت فرزندى به نام جعفر نداشت. همچنين آن حضرت القاب گوناگونى داشت كه برخى از آنها عبارتند از: جواد، تقى، مرتضى، منتجب و قانع. امّا از اين ميان تنها يك لقب بيش از القاب ديگر از شهرت بيشترى برخوردار بوده و آن لقب « ابن الرضا » است.

از آنجا كه آوازه فضل و بزرگوارى امام رضا در تمام آفاق پيچيده بود. مردم فرزندان او را نيز به اسم مبارك حضرتش مى شناختند. به همين دليل مردم امامان نهم و دهم و يازدهم را به « ابن الرضا » مى شناختند.3.

ص: 785


1- - بحار الانوار ، ج50 ، ص63.

زندگى و رهبرى جواد الأئمّه

كودكى بر كُرسى امامت

امامت در باور شيعه وكسانى كه به آن عقيده دارند، با منطق ديگران متفاوت است. اين واژه در نزد شيعيان به معنى جانشينى مطلقِ امام از شخص پيامبر و علوم و معارف و تواناييها و شايستگيها و مسئوليّتهاى اوست. به تعبير ديگر امام تصوير كاملى از نبوّت است با يك تفاوت و آن اينكه به امام وحى نمى شود. امّا به پيامبر وحى مى شود. بنابر اين پيامبرى نمى توان يافت كه بدو وحى نشده باشد در حالى كه وحى از براى امام منتفى است.

نبوّت در منطق اسلام، در نوع خود شايستگى بى نظير و متمايز از ديگر صلاحيّتها و شايستگيهاى بشرى است. اين شايستگى، موهبتى است الهى كه به وسيلۀ خدا به هر فردى كه خود برمى گزيند و وى را واسطۀ ميان خود و مردم قرار مى دهد تا وحى را از او دريافت كند و در ميان قومش منتشر سازد، عطا مى شود.

اگر اين نظريه را در مورد پيامبر درست و راست بدانيم، مى توان با همين معيار و با همين استدلال آن را در مورد امام نيز صادق دانست. بنابر اين چنانچه

ص: 786

اين سخن درست باشد كه طفل و نوزادى كه در گاهواره است و هنوز شير مى خورد مى تواند به پيامبرى مبعوث شود، بايد عين همين سخن را در بارۀ امام هم درست دانست.

سن اگر چه در اغلب امور در نزد مردم به عنوان مقياس در نظر گرفته مى شود امّا در نزد خداوند، ملاك معتبرى به شمار نمى آيد. هميشه كسانى كه سنّ و سال بيشترى دارند، در پيشگاه خدا بزرگ تر و بلند مرتبه تر از ديگران نيستند. چه بسا پير فرتوتى كه در نزد پروردگار مطرود است و چه بسا جوان يا كودكى در پيشگاه خداوند محبوب و عزيز است.

در واقع اين عمل صالح و نيّت پاك و موهبتهاى الهى و امثال اينهاست كه به فرد ارج و ارزش مى بخشد و اين عوامل در اسلام و منطق قرآن نخستين مقياس به شمار مى آيند.

بعلاوه اعتقاد به نبوّت و امامت ممكن نيست. مگر پس از ايمان كامل به قدرت خداى متعال بر اينكه مى تواند يك فرد را مجمع فضايل و مرجع معارف گرداند و او را پيشوا و نمونۀ مردم قرار دهد. بنابر اين، اعتقاد به نبوّت انسان را وا مى دارد كه به معجزه (امرى كه از محدودۀ توان انسانى بيرون است) ايمان آورد. پس پيامبران در سنجش با ساير افراد بشر از امتيازات ويژه اى بر خور دارند و همين امتيازات موجب ميشود كه به راهنمايى مردم همّت گمارند و خود را بيم دهنده اى از جانب خدا معرفى كنند.

از آنجا كه معجزه به معنى پديده اى خارج از مرزهاى زندگى عادى مردمان است، پس ديگر فرقى ميان بزرگى و كوچكى و يا تهيدستى و توانگرى فردى كه معجزه در او تجلّى يافته است، وجود ندارد.

چه بسيار از امّتها و مردمان گذشته بودند كه گمان مى كردند پيامبر مى بايست مال و ثروت بسيارى داشته باشد و مهتر قوم خود و فرمانروايى پر شكوه باشد.

ص: 787

امّا پيامبرانى كه به سوى ايشان مبعوث شدند، اين نكته را به آنها تفهيم كردند كه اگر خداوند بخواهد رحمتش را بر كسى فرود آورد و او را به پيامبرى مبعوث كند، وجود چنين شرايطى در او لازم نيست. آيا در اين باره اشكال و ايرادى است ؟ خداوند تعالى در قرآن كريم مى فرمايد :

أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ (1).

« آيا اينان رحمت پروردگار تو را تقسيم مى كنند؟ ما روزى ايشان را ميانشان تقسيم كرديم. »

و چه بسيار مردمان بودند كه چون مى ديدند خداوند كودكى را به پيامبرى به سوى آنان برانگيخته است، در شگفت مى شدند. امّا خداوند به آنها نشان داد كه اين كار عمدى بوده و براى آن است كه مردم معنى نبوّت را دريابند و بدانند كه نبوّت موهبتى عادى و معمولى نيست كه تنها در يك فرد و در اثر شرايط محيطى و تربيتى به ظهور برسد. بلكه نبوّت امرى ما فوق عادات مردم و بر خلاف سنن جارى طبيعت و هستى است و نداى جديدى است كه نداى مخلوقات ديگر با آن مشابهت ندارد. اين ندا عبارت از اين است كه خداوند بر هر كارى تواناست و بازگشت همه چيزها به سوى اوست.

على بن اسباط در حديثى كه در بارۀ امامت نقل كرده است، مى گويد :

امام جواد را ديدم كه به سوى من بيرون آمد. من به ايشان و سر و پاى ايشان خيره شدم تا قامتش را براى يارانمان در مصر توصيف كنم. سپس او به سجده در افتاد و فرمود: خداوند در امامت همانگونه احتجاج كرده كه در نبوّت.

خداوند مى فرمايد :

وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً (2).2.

ص: 788


1- - سورۀ زخرف ، آيۀ 32.
2- - سورۀ مريم ، آيۀ 12.

« در كودكى حكم (و رسالت) را بدو داديم. »

و نيز فرموده است :

وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ (1).

« چون به رشد خود برسيد... »

و در (جاى ديگر) فرموده است :

وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً (2).

« و به چهل سالگى رسيد. »

بنابر اين ممكن است در كودكى كسى را حكمت دهند چنان كه ممكن است در 40 سالگى به فرد ديگر حكمت دهند. (3)

آرى، اگر نبوّت معجزۀ خداوند يا نشانۀ آفرينش و خلقت او باشد در كوچك وبزرگ يكسان است.

يكى از راويان گويد: نزد امام رضا در خراسان ايستاده بودم. يكى پرسيد :

سرورم... اگر حادثه اى روى داد به چه كسى رجوع كنيم ؟ (مقصود پُرسنده اين بود كه اگر شما از دنيا رفتيد جانشين شما كيست ؟ )

امام رضا فرمود: به ابو جعفر رجوع كنيد.

گويا شخصى كه سؤال كرده بود سنّ ابو جعفر را كوچك شمرد، از اين رو امام رضا به او فرمود: خداوند سبحان حضرت عيسى را كه صاحب آيينى تازه بود، در كمتر از اين سن به نبوّت مبعوث كرد. (4) .

ص: 789


1- - سورۀ يوسف ، آيۀ 22 .
2- - توضيح اينكه آيه اى به اين صورت در قرآن نيست بلكه مشابه آن در سورۀ احقاف آيۀ 15 آمده كه به مسأله نبوّت ربطى ندارد و شايد در اينجا امام به چهل سال رسيدن را به عنوان تفسير به آيه اى كه از سوره يوسف ذكر شده ملحق كرده است .
3- - بحار الانوار ، ج50 ، ص24 - 25 .
4- - همان مأخذ ، ص24 - 37 .

بلى، براى آنچه كه خدا مى خواهد و مى كند هيچ مانعى وجود ندارد. چرا كه عيسى را در همان نوزادى به پيامبرى برانگيخت و امام جواد را نيز در همان طفوليّت به امامت منصوب كرد.

امام صادق عليه السلام فرزندى به نام على داشت كه در نزد شيعيان اماميّه بسيار شخص بزرگوار و محترمى محسوب مى شد. مردم نزد او مى آمدند و از علومى كه وى مستقيماً از پدر و برادرش موسى بن جعفر عليه السلام فرا گرفته بود، بهره مند مى شدند. يكى از محدثان روايت مى كند :

دو سال بود كه در نزد على بن جعفر اقامت كرده بودم و آنچه را كه وى از برادرش يعنى موسى بن جعفر شنيده بود، مى نوشتم. روزى در مدينه نزد وى نشسته بودم كه امام جواد وارد مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله شد.

با ورود او ناگهان على بن جعفر بدون ردا و بدون كفش از جاى برخاست.

دست ابو جعفر را بوسيد و او را احترام كرد. ابو جعفر به او فرمود: اى عمو بنشين خدايت رحمتت كند !

على بن جعفر گفت: سرورم چگونه بنشينم در حالى كه شما ايستاده ايد.

چون على بن جعفر به جايگاه خويش بازگشت، اصحابش به نكوهش او زبان گشوده و به وى گفتند: تو عموى پدر ابو جعفر هستى ! اين چه كارى بود كه كردى ؟ !

على بن جعفر گفت: خاموش باشيد ! - آنگاه محاسنش را در دست گرفت و ادامه داد: چنانچه خداوند عزّ و جل بخواهد اين پير را صلاحيّت نمى دهد و آن جوان را شايستگى مى بخشد و او را در مقامى كه اكنون منصوب داشته ، قرار مى دهد. حال آيا من فضل و برترى او را منكر شوم ؟ ! به خدا پناه مى بريم از آنچه كه شما مى گوييد. بلكه من غلام اويم. (1)2.

ص: 790


1- - كافى ، ج1 ، ص322.

امام پس از شهادت پدر

امام رضا عليه السلام در خراسان با زهر به شهادت رسيد. پس از شهادت امام رضا امّت اسلامى به اختلاف و تفرقه دچار گشته و مردم مسلمان، نشانه هايى را كه در زمان حيات امام هشتم آنها را از ديگران متمايز كرده بود، از دست دادند.

خلافت دو باره به بغداد بازگشت و مأمون عبّاسى هر كسى را كه خود مى خواست، به دربار خويش نزديك كرد و با كسانى كه روزى او را در برابر برادرش امين يارى كرده و حكومت را از چنگ او بيرون آورده بودند راه جفا و جنايت پيش گرفت و نشان خود را كه براى انقلاب خويش برگزيده بود، تغيير داد و دوباره جامۀ سياه در بر كرد. بدين ترتيب حكومت براى بار ديگر ، حكومت عبّاسيّان شد !

روزى امام در خيابانهاى شلوغ پايتخت، بغداد، راه مى رفت و مردم در برابر آن حضرت صف كشيده بودند و گردن مى كشيدند تا توفيق ديدن امام را به دست آورند... يكى از كسانى كه در آن روز جزو همين تماشاگران بوده است، مردى است زيدى مذهب كه چنين روايت مى كند :

به طرف بغداد بيرون شدم همين كه به آنجا رسيدم، مردم را ديدم كه بر يكديگر سبقت مى گيرند و از كسى تشرف مى جويند و مى ايستند. پرسيدم: اين شخص كيست ؟ گفتند: فرزند امام رضا است. گفتم: به خدا بايد به او بنگرم.

آن حضرت سوار بر استر نر يا ماده اى بود. گفتم: خدا اصحاب امامت را لعنت كند كه مى گويند خداوند طاعت اين (بچه) را واجب كرده است !

در اين هنگام امام جواد راه خود را به طرف من كج كرد و گفت: اى قاسم بن عبد الرحمن :

ص: 791

فَقَالُوا أَبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَسُعُرٍ (1).

« آيا بشرى را از ميان خويش پيروى كنيم ، در اين صورت ما در گمراهى و آتشهايى هستيم. »

با خود گفتم: به خدا او ساحر است.

دو باره او به من روى كرد و گفت :

أَءُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِن بَيْنِنَا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ (2).

« آيا از ميان ما ، كتاب بر او نازل شد بلكه او دروغ پرداز و برترى جوست. »

راوى اين ماجرا گويد: من از اعتقاد باطل خود بازگشتم و به امامت ايمان آوردم و شهادت دادم كه او حجّت خداوند بر مردم است و به او اعتقاد پيدا كردم...

شگفتى و تعجّبى كه قلب اين مرد را به خاطر كم سنّ و سالى امام جواد فرا گرفته بود به روشنى در اين دو آيه پاسخ گفته شده بود.

امام جواد در مدينه سكونت داشت. او جوان و كم سال بود و با اين وجود نزد خدا و خلق از ارج و احترامى خاص برخوردار بود. شيعه نيز در آن روزگار كه داراى جمعيّت و كثرت قابل اعتنايى بود، زمام امور خويش را در دست امام جواد قرار داد و او با تدبير خويش امور شيعه را به بهترين شكل اداره مى كرد تا آنجا كه گروهى از ياران پدر و جدّش گرد او را گرفتند.

در مدينه

امام پس از آغاز دوران امامت خود حدود 8 سال در مدينه اقامت كرد.

ص: 792


1- - سورۀ قمر ، آيۀ 24.
2- - سورۀ قمر ، آيۀ 25.

در طول اين مدّت مورد احترام خاصّ و عام و پناهگاه غريبه ها ونزديكان بود.

مردم مسائل مشكل و دشوار خود را از آن حضرت مى پرسيدند و او در كوتاه ترين زمان، مشكلات آنها را حل مى كرد.

يكى از راويان گويد: زمانى كه امام رضا از دنيا رفت، به حج رفتيم و بر امام جواد وارد شديم. شيعيان از هر شهر و ديارى آمده بودند تا امام را ببينند. در اين هنگام، عبداللّٰه بن موسى كه پير مردى دانا و فاضل بود، در حالى كه جامه اى خشن در برداشت و نشان سجده روى پيشانى اش نقش بسته بود داخل شد و نشست.

ابو جعفر عليه السلام از اتاق بيرون رفت. آن حضرت جامه و ردايى از كتان در بر و نعلينى سپيد بافته شده از برگ درخت خرما در پا داشت. عبداللّٰه، عموى امام از جاى برخاست و به پيشواز آن حضرت رفت، پيشانى اش را بوسيد. شيعيان نيز از جاى خود برخاستند. امام جواد بر كرسى نشست و مردم كه از خردسالى آن حضرت به شگفت افتاده بودند، به يكديگر مى نگريستند.

مردى از حاضران جلو آمد و از عموى آن حضرت پرسيد: خداوند حال تو را اصلاح كند ! چه مى گويى در بارۀ مردى كه با چهارپايى مباشرت كرده است ؟

عبداللّٰه پاسخ داد: دست او را قطع و بروى حد جارى مى كنند.

امام از شنيدن اين پاسخ در خشم شد و فرمود: عمو ! از خدا بترس، از خدا بترس ! كار بس دشوارى است كه در روز قيامت به خاطر فتوا در بارۀ امورى كه از آنها نا آگاه بوده اى در پيشگاه خداى عزّ و جل بايستى.

عمويش گفت: سرورم ! مگر پدرت چنين نفرموده بود ؟ امام پاسخ داد: از پدرم در بارۀ مردى كه قبر زنى را نبش و با او زنا كرده بود سؤال شد و او پاسخ فرمود: به خاطر آنكه قبر را نبش كرده دستش را قطع مى كنند و بر او حد زنا جارى مى كنند. زيرا احترام مرده همچون احترام زنده است. عبداللّٰه گفت :

ص: 793

درست گفتى سرورم ! من از خدا طلب آمرزش مى كنم. مردم متعجّب شدند و از امام جواد پرسيدند: اى سرور ! آيا اجازه مى دهى پرسشهاى خود را از شما بپرسيم ؟

امام عليه السلام فرمود :آرى.

در يك مجلس از آن حضرت سى هزار مسأله پرسيدند و او همه را پاسخ گفت. اين در حالى بود كه امام جواد در آن هنگام تنها 9 سال داشت. (1)

اين داستان بيانگر اهمّيّت جايگاه امام جواد در چشم شيعيان و از طرفى نشانگر علم سرشار و دانش گستردۀ آن حضرت است كه خداوند در آن علم و معرفت خويش را دميده و بر مراتب تقوا و خشيّت او افزوده بود.

به سوى بغداد

چون مأمون عبّاسى به بغداد رخت بركشيد، همواره ميان او و آل عبّاس به خاطر اعطاى مقام ولايت عهدى از سوى او به امام رضا ستيز و نزاع برقرار بود.

آنان به وى يادآورى مى كردند كه بنى فاطمه مخالفانى هستند كه بايد بيشتر از هر مخالف ديگرى از آنها بيمناك بود. زيرا آنان در شرق و غرب كشور داراى ياران

ص: 794


1- - احتمال ديگر آن است كه آن حضرت در آن هنگام 8 ساله بوده است ، چنان كه در برخى از احاديث بدين نكته اشاره شده و از اين حديث نيز معلوم مى شود كه شيعيان ، پس از وفات امام رضا عليه السلام در ايام حج در مدينه گرد آمده بودند.امام جواد عليه السلام به هنگام وفات پدرش هفت سال داشت و چون هفت ماه از اين تاريخ سپرى مى شود ، ماه رمضان فرا مى رسد و امام جواد وارد هشتمين سال زندگى خود مى شود و اين مجلس پرسش و پاسخ در اين سن و سال برگزار شده است.از طرفى ممكن است پرسشهايى كه از امام مى كردند درروزهاى متعدّد ،با وجود وحدت مجلس ، بوده باشد در اين صورت مجلس آن حضرت به كنفرانسهايى شبيه است كه چند روز پى درپى ادامه مى يابد وتنها به هنگام غذا خوردن واستراحت كردن ، تعطيل مى شود. (مؤلف )

و هوادارانى هستند.

مأمون نيز در توجيه كار خود و دادن منصب ولايت عهدى به امام رضا فضايل او را كه زبان وى و ديگران از بر شمردن آنها عاجز بود، بيان مى كرد و مى گفت: اين خاندان علم و دانش را از پدران خويش به ميراث برده اند چنان كه مكارم و اخلاقِ والا را از آنها به ارث گرفته اند !

شيعيان در آن هنگام بواسطۀ وجود امام رضا از شوكت و قدرت بسيارى بر خوردار شدند و مبلغان فداكارى در هر گوشه اى از كشور اسلامى داشتند و مردم نيز به خاطر فضايل و كمالاتى كه در صحنه سياسى از حضرت رضا ديده بودند ، به شيعيان تمايل نشان مى دادند.

از طرفى دعوت آنان به امامت فرزندان فاطمه بيش از هر زمان ديگر انتشار يافته بود، زيرا بسيارى از شيعيان پستها و موقعيّتهاى حساسى در حكومت به دست آورده بودند و به خاطر اختلافاتى كه ميان عبّاسيّان روى داده بود به تحرّكات مثبت و مستّمرى دست مى زدند.

دستگاه حكومت پى برده بود كه گروههاى بسيارى از عبّاسيّان با حكومت راه نيرنگ و فريب را پيش گرفته اند و قدرت را براى خود مى خواهند. از اين رو مجبور شده بود گروهى مخالف با آنان را از شيعيان روى كار آورد.

از طرف ديگر موجى از نا خشنودى عمومى به خاطر كشته شدن امام رضا عليه السلام به دست مأمون، جهان اسلام را فرا گرفته بود. مأمون براى سرپوش نهادن بر خيانت خود در حقّ امام رضا و براى رويارويى با خواصّ عبّاسيّان و نيز به خاطر دلجويى از عموم مردم، فرستاده اى را به مدينه روانه كرد و طى يك دعوت رسمى امام جواد را به سوى خود طلبيد.

اين واقعه در سال 211 هجرى و در زمانى كه تنها 16 سال از عمر امام جواد سپرى مى شد، اتفاق افتاد.

ص: 795

چنان كه از تاريخ به دست مى آيد، ورود امام به بغداد آكنده از نوازشها و احترامات شاهانه اى بود كه مأمون آن را براى ورود مقدّم ميهمان مبارك خويش تدارك ديده بود.

مردم آمدن امام جواد را كه مدّتها به ديدار و زيارتش مشتاق بودند، به يكديگر نويد مى دادند.

مأمون استقبال پرشكوهى از آن حضرت به عمل آورد و تصميم گرفت دخترش ام الفضل را به همسرى او دهد چنان كه پيش از اين دختر ديگرش ام حبيب را به همسرى امام رضا در آورده بود.

عبّاسيان به خاطر اين عمل، مأمون را شديداً مورد اعتراض قرار دادند. زيرا مى ترسيدند خلافت به دست فرزندان فاطمه افتد. از اين رو خويشان نزد مأمون رفته اظهار داشتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه از دادن دخترت به امام جواد عليه السلام خوددارى كنى زيرا، بيم آن داريم كه سلطنتى كه خداوند عزّ و جل ما را مالك آن گردانيده، از دست برود و جامه اى را كه خداوند بر ما پوشانيده از تن ما بيرون آيد و تو خود بر آنچه كه در گذشته تا كنون ميان ما و اين قوم روى داده ، آگاهى. ما از كارى كه تو با امام رضا انجام دادى (اشاره به ولايت عهدى آن حضرت) همواره بيمناك بوديم امّا خداوند ما را در آن مهم يارى فرمود. پس تو را به خدا ما را به اندوه و انديشه اى كه از ما دور شد، مجدداً وارد مگردان.

مأمون در پاسخ به آنها گفت: آنچه ميان ما و خاندان ابو طالب گذشت ، مسبّب آن شما بوديد. اگر شما در بارۀ آنها رعايت انصاف را ميكرديد آنان از شما سزاوارتر بودند. و آنچه (خليفه) پيش از من در حقّ آنها مرتكب شد، در حقيقت قطع رحم بود و من از اين بابت به خدا پناه مى برم. به خدا قسم من از اينكه رضا را جانشين خود گردانيدم احساس پشيمانى ندارم... من از او خواستم كه خود زمام خلافت را به دست گيرد و مرا از آن معاف دارد امّا او خود

ص: 796

دارى ورزيد و امر خداوند چنان مقدر شده بود ! !

امّا امام جواد را به اين خاطر برگزيدم كه با وجود سنّ و سال اندكش بر تمام اهل فضل از نظر علم و دانش برتر است و اميدوارم آنچه را كه من در بارۀ او مى دانم براى ديگر مردمان نيز آشكار گردد كه در اين صورت خواهند دانست كه نظر من در باره او صواب بوده است.

خويشانش گفتند: اگر چه خوى و سيرت اين جوان خوشايند تو افتاده، امّا بچّه است و از دانش و فقه بى بهره. پس او را مهلت ده تا به ادب آراسته گردد آنگاه هر تدبيرى را كه در بارۀ او انديشيده اى، عملى كن.

مأمون پاسخ داد: واى بر شما ! من به اين جوان از شما داناترم. اهل اين خانه (خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله )، علمشان از سوى خداى تعالى است.

پدرانش همواره در دين و ادب از عامۀ مردم، بى نياز بودند. پس اگر مى خواهيد امام جواد را بدانچه كه جايگاه ومرتبۀ اواست براى شمااثبات كند، اورا بيازماييد.

خويشانش گفتند: ما به اين آزمون رضايت داريم پس ما را با او واگذار تا كسى را قرار دهيم كه در پيشگاه تو پرسشهايى در مسائل فقهى از او بپرسد. اگر او پاسخ صواب داد، ما اعتراضى نخواهيم داشت و راى استوار اميرالمؤمنين در مورد او براى خاصّ و عام آشكار خواهد شد و چنانچه او از پاسخ به سؤالات در ماند مانع دامادى او مى شويم. مأمون به اين قرار راضى شد.

مخالفان قرار گذاشتند يحيى بن اكثم را براى مناظره با امام جواد و پرسش از مسائل پيچيدۀ فقهى برگزينند. يحيى در آن هنگام قاضى القضات ديار اسلامى بود.

موعد مقرّر فرا رسيد. امام جواد آمد و يحيى بن اكثم نيز حاضر شد و رو به روى امام نشست. مأمون در كنار امام نشسته بود و بر مجلس اشراف داشت.

ابن اكثم به خليفه نگريست و گفت :

ص: 797

آيا اميرالمؤمنين اجازه ميفرمايد پرسشى كنم ؟ مأمون به او رخصت داد.

يحيى به امام روى كرد و گفت: فدايت شوم آيا اجازه مى دهى سؤالى كنم ؟ ابو جعفر عليه السلام فرمود: هر چه مى خواهى بپرس.

يحيى پرسيد: فدايت شوم، چه مى فرمايى در بارۀ شخصى كه در حال احرام شكارى كشته است ؟

امام پرسيد :

آيا اين شخص، شكار را در حل كشته يا در حرم ؟

عالم بوده يا جاهل ؟

عمداً آن را كشته يا به خطا ؟

آن شخص آزاد بوده يابنده ؟

صغير بوده يا كبير ؟

نخستين صيد او بوده يا صيد كردن تكرارى ؟

آن صيد از دستۀ پرندگان بوده يا غير آن ؟

از پرنده هاى كوچك بوده يا بزرگ ؟

شخص محرم باز مصرّ بر صيد است يا پشيمان ؟

در شب شكار كرده يا در روز ؟

محرم براى حج بوده يا عمره ؟ (1)ل.

ص: 798


1- - در قسمتهاى زير مى توان عمق توانايى و قدرت امام جواد را در تجزيه سؤال مشاهده كرد. در گذشته مى گفتند: تجزيه (تشقيق) سؤال نيمى از جواب است. بعلاوه اين عمل نشانگر بداهت خاطر و ذكاوت كم نظير آن حضرت است كه تمام جوانب مسأله را در خود فرا مى گيرد. بدين ترتيب هر سؤال دو قسمتى امام در سؤال قبل و بعد خود ضرب مى شود زيرا مثلاً وقتى امام عليه السلام مى پرسد: اگر قتل در حل واقع شده باشد ، دو حالت دارد يا محرم عالم بوده و يا جاهل. همچنين قتلى كه در حرم اتفاق افتاده به نوبه خود به دو قسمت بخش مى شود: يا محرم عالم بوده و يا جاهل.

يحيى بن اكثم شگفت زده شد و آثار درماندگى و عجز در چهره اش نمايان گشت و چنان به لكنت افتاد كه حاضران حيرت و واماندگى او را در جواب دريافتند. مأمون گفت: سپاس خدا را بر اين نعمت و توفيقى كه در رأى و نظرم ارزانى فرمود. آنگاه رو به خويشانش كرد و پرسيد: حال آنچه را كه انكار مى كرديد، دانستيد ؟ ! سپس به امام جواد نگريست و گفت: اى ابو جعفر آيا خواستگارى مى كنى ؟ امام فرمود: آرى. مأمون گفت: فدايت شوم براى خود خواستگارى كن كه من تو را براى خويش پسنديدم و دخترم ام الفضل را بر خلاف ميل عده اى، به همسرى تو در مى آورم.

ابو جعفر عليه السلام فرمود: سپاس خداى را به عنوان اقرار به نعمتى كه ارزانى فرموده و جز خدا معبودى شايسته نيست به عنوان اخلاص براى يكتايى اش.

و درود خدا بر محمّد سرور آدميان و برگزيدگان از عترتش. امّا بعد: از جمله نعمتهاى خداوند بر مردم آن است كه آنها را با حلال از حرام بى نياز كرده و فرموده است :

وَأَنكِحُوا الْأَيَامَىٰ مِنكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَائِكُمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللّٰهُ مِن فَضْلِهِ وَاللّٰهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ (1).

« زنان بى شوهر از خويش و نيز بندگان و كنيزكان شايسته خود را به همسرى گيريد اگر تهيدست باشند ، خداوند از فضل خود بى نيازشان خواهد ساخت و خدا گشايشگر و داناست.»

همانا كه محمّد فرزند على فرزند موسى، ام الفضل دختر عبداللّٰه مأمون را خواستگارى مى كند و مَهر او را مَهر جدّه اش فاطمه دختر محمّد صلى الله عليه و آله كه پانصد درهم است، قرار مى دهد. پس اى اميرالمؤمنين آيا او را با اين مهر به همسرى2.

ص: 799


1- - سورۀ نور ، آيۀ 32.

من مى دهى ؟

مأمون پاسخ داد: آرى او را با اين مَهر به ازدواج تو درمى آوردم. آيا اين نكاح را مى پذيرى ؟

امام نهم محمّد الجواد فرمود: آرى آن را پذيرفته بدان راضى هستم.

جشن ازدواج

راوى اين حديث گويد: ديرى نپاييد كه صداهايى شبيه به صداهايى كه دريانوردان در گفتگوهايشان به كار مى برند، شنيديم. ناگهان پيشكارانى را ديديم كه قايقى ساخته شده از نقره را كه با ريسمانهايى ابريشمين بسته شده بود، بر چرخى آكنده از غاليه (نوعى عطر) مى كشيدند و مى آوردند. مأمون دستور داد محاسن خواص را با اين عطر خوشبو سازند. سپس آن قايق را به مكانى كه عوّام در آن بودند، بردند و آنها نيز خود را با آن غاليه، معطّر ساختند.

سفره هاى غذا گسترده شد و مردم به خوردن مشغول شدند و به هر قومى بنابر ارج و اعتبارشان هدايايى داده شد. چون جشن به پايان رسيد و مردم پراكنده شدند و تنها گروهى از خواص مانده بودند مأمون به امام جواد عرض كرد :

فدايت شوم اگر صلاح مى دانى در بارۀ احكام فقهى وجوهى كه در قتل شكار تفصيل دادى، براى ما سخن بگويى، ابو جعفر عليه السلام فرمود :

آرى، اگر شخص محرم شكارى از پرنده هاى بزرگ را در خارج از حرم بكشد، بايد به عنوان كفّاره يك گوسفند بدهد، اگر در حرم مرتكب چنين كارى شود كفّارۀ او دو چندان است. اگر جوجه اى را در خارج حرم كشت، كفّارۀ اش برّه اى از شير گرفته است و اگر در حرم چنين كارى كرده بود بايد علاوه بر آن برّه، بهاى جوجه را هم بپردازد. و اگر صيدى كه كشته بود از وحوش باشد، در گورخر وحشى بايد يك گاو به عنوان كفّاره بدهد و اگر شترمرغ باشد بايد

ص: 800

يك شتر كفّاره دهد. و اگر آهويى كشته باشد بايد يك گوسفند كفّاره دهد و اگر چنين حيواناتى را در حرم كشت كفّاره اش دو برابر است و بايد آن را به كعبه رساند و قربانى كند و اگر محرم كارى كند كه قربانى بر او واجب گردد و احرامش براى حج باشد بايد شترى در منى به عنوان كفّاره قربانى كند و اگر احرامش براى عمره باشد بايد شترى در مكّه نحر كند و كفّارۀ صيد بر عالم و جاهل يكسان است و آن كه عمداً مرتكب چنين كارى شود، گناه كرده است و اگر كسى به خطا، صيدى شكار كند كفّاره بر او واجب نيست. و اگر شخص آزاد به شكار صيد مبادرت ورزد، دادن كفّاره بر خود او واجب است و چنانچه بنده اين كار را بكند آقايش بايد كفّارۀ او را بپردازد. شخص صغير كفّاره اى بر او نيست ولى دادن كفّاره بر كبير واجب است و آن كه از چنين كارى ندامت حاصل كرده كيفر آخرت از او ساقط مى شود، آن كه بر اين كار مصرّ است و بر آن مداومت ورزد ، كيفر آخرت بر او واجب مى گردد.

مأمون گفت: نكو گفتى اى ابو جعفر كه خدايت نكويى دهد ! اگر صلاح مى دانى همچنان كه يحيى پرسشى از شما كرد، شما نيز از او پرسشى كنيد. ابو جعفر عليه السلام از يحيى پرسيد: آيا بپرسم ؟ يحيى پاسخ داد: فدايت شوم بپرس اگر پاسخ سؤال شما را دانستم جواب مى گويم و گرنه از شما استفاده مى كنم.

امام از او پرسيد: مرا از مردى خبر ده كه در آغاز روز به زنى مى نگرد در حالى كه نگاهش به آن زن حرام است و چون روز برآمد نگاهش حلال مى شود و به وقت زوال آفتاب آن زن بر او حرام گردد و چون عصر فرامى رسد بر او حلال مى شود به وقت غروب خورشيد بر او حرام ميگردد و به وقت شب بر او حلال مى شود و در نيمه شب بر او حرام مى گردد و چون سپيده مى دمد بر او حلال مى شود ؟ حكم اين زن چيست؟ و چگونه پيوسته بر او حلال يا حرام مى گردد ؟

يحيى پاسخ داد: به خدا سوگند جواب اين سؤال را نمى دانم اگر صلاح

ص: 801

مى دانيد خود پاسخ آن را بيان فرماييد.

امام جواد فرمود: اين كنيزى است كه متعلّق به مردى است كه در آغاز روز بدو مى نگرد و نگاهش بر او حرام است و چون روز بر مى آيد او را از آقايش مى خرد و بر او حلال مى شود و به هنگام ظهر او را آزاد مى كند و بروى حرام مى گردد و به هنگام عصر او را به همسرى مى گيرد و براى او حلال مى شود و به هنگام مغرب ظهارش مى كند و بر او حرام مى گردد و به هنگام شب كفّارۀ ظهارش را مى دهد و براى او حلال مى شود و به هنگام نيمه شب او را يك طلاق مى گويد بر او حرام مى شود و به هنگام سپيده به او رجوع مى كند و براى وى حلال ميگردد !

مأمون با شنيدن اين پاسخ رو به خويشان حاضر در جمع كرده و پرسيد: آيا در شما كسى هست كه به اين سؤال چنين پاسخى بدهد يا جواب سؤال پيشين را بداند ؟

حاضران گفتند: نه به خدا.. اميرالمؤمنين خود داناتر است.

آنگاه مأمون گفت: واى بر شما ! اين خاندان به فضلى كه خود نظاره گر آن هستيد از ساير مردم متمايز شدند و كم سالى آنها، از كمال بازشان نمى دارد.

آيا مگر نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رسالتش را با دعوت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب كه در آن هنگام 10 سال داشت آغاز كرد و على اسلام را پذيرا شد و براى او به اسلام حكم كرد و كودكى جز على را به اسلام فرا نخواند و با حسن و حسين عليهما السلام كه در آن هنگام كمتر از 6 سال داشتند بيعت كرد و با كودكى جز آن دو دست بيعت نداد ؟ آيا از آنچه خداوند ويژۀ اين قوم كرد آگاه نيستيد ؟ آيا نمى دانيد كه اينان از نژاد يكديگرند و حكم آخر آنها حكم اوّل آنهاست ؟

حاضران گفتند: راست گفتى اى اميرالمؤمنين. آنگاه برخاستند و رفتند.

ص: 802

هدايا.. و جشن شادباش

روز بعد، مردم حاضر شدند و امام جواد نيز حاضر شد. لشكريان و نگهبانان و خواص و كارگزاران براى عرض شادباش پيش مأمون و امام جواد آمدند. سه سينى نقره اى كه در آن گلوله هائى آميخته از مشك و زعفران بود آوردند. در ميان هر گلوله برگه (كاغذى كوچك) نهاده و بر روى آنها رقم اموال فراوان و نام هداياى گرانبها و زمينهاى بخششى نگاشته شده بود. مأمون دستور داد اين گلوله ها را در مجلس خواص پرتاب كنند. هر يك از اين گلوله ها كه به دست كسى مى افتاد، مالك آن چيزى مى شد كه درون آن نوشته بودند. آنگاه كيسه هاى زر را به ميان آوردند و محتويات آنها را بر لشكريان و (كارگزاران بلند مرتبه) نثار كردند.

پس از پايان اين مراسم، مردم در حالى كه هدايا و عطاياى بسيارى به دست آورده بودند راه بازگشت پيش گرفتند.

مأمون به ميمنت اين پيوند به تمام مساكين صدقه داد. او همواره امام جواد را مورد اكرام خود قرار مى داد و در طول حيات خويش در بزرگداشت آن حضرت مى كوشيد و او را بر فرزندان و بستگانش مقدّم مى داشت. (1)

چون امام جواد عليه السلام با دختر مأمون ازدواج كرد، مدّت تقريباً زيادى در رفاه و نعمت در بغداد زيست. در اين مدّت مسلمانان با وى رفت و آمد مى كردند ، از درياى فيض او سيراب مى شدند و از باران علم و دانش حضرتش عطش خود را فرومى نشاندند. امّا آن حضرت اينكه در كاخهاى عبّاسيّان به آسودگى و رفاه زندگى كند و امور دينى شيعيان و مسلمانان را به فراموشى سپارد، چندان

ص: 803


1- - احتجاج ، ص227 - 229. بحار الانوار ، ج50 ، ص73 - 77.

خوشدل و راضى نبود و چنين به نظر مى رسد كه اگر شرايط براى ترك اقامت در بغداد نا مساعد نمى بود، آن حضرت در آن شهر مدّت درازى اقامت نمى كرد.

يكى از يارانش در اين باره نقل مى كند كه در بغداد بر امام جواد عليه السلام وارد شدم و به آسودگى و رفاهى كه در آن به سر مى بردانديشيدم و با خود گفتم: اين مرد هرگز به وطن خويش باز نمى گردد ! امام سر به زير افكند و آنگاه در حالى كه رنگ رخسارش زرد شده بود، سر بلند كرد و فرمود: اى حسين ! (خوردن) نان جوين و نمك نيمكوب در حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله براى من خوشتر از اين رفاهى است كه اكنون مرا در آن مى بينى ! (1)

بازگشت مجدّد به مدينه

امام جواد از راه كوفه به مدينه رفت. چون به كوفه وارد شد شيعيان به گرد او جمع شدند و استقبالى پرشكوه از وى به عمل آوردند. سپس آن حضرت با آنان وداع كرد و به سوى مدينۀ جدّش رهسپار شد تا باقى روزهاى حيات خويش را در آن شهر سپرى كند و به مسئوليّتهاى خطير خود كه از جملۀ آنها پديد آوردن مكتب فكرى جامعى بود، بپردازد. امام جواد عليه السلام در مدينه بود تا آنكه مأمون عبّاسى از دنيا رفت.

پس از مأمون

مأمون به برادرش معتصم عبّاسى وصيّت كرد و خود در قريه اى از نواحى طرسوس. (2) چشم از جهان فروبست. طرسوس از نواحى مرزى ميان سرزمين

ص: 804


1- - مختار الخرائج و الجرائح ، ص208.
2- - قريه اى در تركيه و جزو استان انطاكيه در آسياى صغير است.

اسلام و كشور روم بود كه در آن هنگام امواج درگيرى و كشمكش در آن بالا گرفته بود و مأمون براى فرونشاندن اين درگيريها شخصاً بدانجا رهسپار شده بود تا آنكه سرانجام مسلمانان پيروز شدند.

مأمون، خصوصاً در مورد علويها به برادرش معتصم سفارشها كرد و به او گفت: اينان پسران عموى تو از نسل اميرالمؤمنين على هستند. با آنها خوش رفتار باش و از گنهكارشان بگذر و به آنان توجّه كن و در هر سال صله هاى آنها را قطع مكن كه حقوق اينان از چند جهت واجب مى شود.

در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب از سال 218 ه مأمون عبّاسى جهان را بدرود گفت و در ناحيۀ طرسوس به خاك سپرده شد و معتصم زمام حكومت را به دست گرفت. او كه از هر وسيله ممكن در جهت تثبيت پايه هاى حكومت خويش استفاده مى كرد، در اين انديشه افتاد كه امام جواد داماد خليفۀ سابق و سرور شيعيان است و شيعه نيز در ميان مردم از قدرت بسيارى بهره مند است. بنابر اين شايد از ناحيۀ او خطرى متوجّه حكومت شود. در پى اين انديشه، معتصم امام جواد را از مدينه به بغداد آورد. تنها به اين علّت كه آن حضرت تحت مراقبت شخصى وى قرار گيرد.

بدين ترتيب امام براى بار دوّم به بغداد آمد و به دور از سياست و كاخ و پادشاهى به رتق و فتق امور مردم همّت گماشت.

اين اقامت امام جواد عليه السلام در بغداد از تاريخ 28 محرم سال 220 ه آغاز شد و تا تاريخ 29 ذى القعدۀ همان سال ادامه يافت. در اين تاريخ بواسطۀ زهرى كه به اشاره معتصم باللّٰه، خليفه عبّاسى، به آن حضرت خورانيده شد امام به شهادت رسيد.

ص: 805

داستان اين حادثه بنابر آنچه كه نويسنده توانا، عيّاشى از « ونان » پيشكار و محرم اسرار ابن ابى داوود، قاضى مشهور بغداد نقل كرده، چنين است :

روزى ابن ابى داوود، غمگين از نزد معتصم بازگشت. علّت اندوه را جويا شدم و او پاسخ داد: از آنچه امروز از اين سياه (اشاره به امام جواد كرد) در پيشگاه اميرالمؤمنين بر من رسيد، اندوهگينم. پرسيدم: مگر چه پيش آمده است ؟ گفت: دزدى را آنجا آوردند كه به دزدى خود اقرار كرده بود و خليفه خواست بر او حد جارى كند. لذا فقها را گردآورد و امام جواد را نيز حاضر كرد و از ما پرسيد كه دست دزد را از چه ناحيه اى بايد قطع كرد ؟ من گفتم: بايد از بند دست قطع كرد. پرسيد: چه دليلى براى اين سخن دارى ؟ گفتم: چون دست از انگشت است تا كف و خداوند در آيۀ تيمّم فرموده است: فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُم مِنْهُ (1).

« پس از آن (خاك) بر رويها و دستهاى خود بماليد. »

عدّه اى از حاضران نيز با من هم عقيده شدند. برخى ديگر از فقها گفتند :

بايد دست دزد را از آرنج قطع كرد. چون خداوند در آيه وضو مى فرمايد :

وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ (2).

«.. ودستهاى خويش را تا آرنجها بشوييد. »

اين آيه دلالت مى كند كه دست تا آرنج است. در اين لحظه معتصم به امام جواد رو كرد و پرسيد: اى ابو جعفر. شما چه مى گوييد ؟ آن حضرت گفت :

حاضران در اين باره سخن گفتند. معتصم گفت: من با سخن آنها كار ندارم، شما چه مى گوييد ؟ امام جواد فرمود: مرا از پاسخ به اين پرسش معذور بدار.

معتصم گفت: تو را به خداى تعالىٰ سوگند مى دهم كه آنچه را كه در اين باره مى دانى بگويى.

امام جواد فرمود: حال كه مرا به خدا سوگند دادى بايد بگويم كه حاضران6.

ص: 806


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 6.
2- - سورۀ مائده ، آيۀ 6.

در بارۀ كيفر اين دزد، راه سنّت را خطا رفتند. در اجراى حدّ دزد بايد مفصل انتهاى انگشتان او را قطع كنند و كف را باقى گذارند. معتصم پرسيد: دليل اين سخن چيست ؟

آن حضرت پاسخ داد: فرمايش رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله كه گفت: در سجده بايد هفت عضو بر زمين باشد: صورت، دو دست، دو زانو و دو پا. بنابر اين اگر دست دزد: از مچ يا آرنج جدا شود، ديگر دستى ندارد تا هنگام سجده آن را بر زمين گذارد. از طرفى خداوند فرموده است: وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ للّٰهِ ِ (1).

« و اينكه سجده گاهها از آن خداست. »

مقصود از مساجد همين اعضاى هفت گانه است كه در هنگام سجده بر زمين قرار مى گيرند و آنچه براى خداست، قطع نمى شود.

معتصم از اين پاسخ در شگفت شد و فرمان داد فقط انگشتان دزد را قطع كنند.

ابن ابى داوود در دنبالۀ اين سخنان مى گويد: در اين هنگام حالتى بر من رفت كه گويى قيامت من بر پا شد و آرزو كردم كه اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم.

آنگاه پس از سه روز نزد معتصم رفته به او عرض كردم، نصيحت اميرالمؤمنين واجب است و من سخنى به او مى گويم كه مى دانم بواسطۀ آن وارد آتش مى شوم. معتصم پرسيد: كدام سخن ؟ گفتم: وقتى اميرالمؤمنين در مجلس خويش فقها و علماى مردم را براى يكى از امور دينى جمع مى كند و از آنها حكم مسأله اى را مى پرسد و آنان وى را پاسخ مى دهند، در حالى كه لشكريان و وزيران و دبيران در مجلس حضور دارند و تمام گفتگوها را از پس8.

ص: 807


1- - سورۀ جنّ ، آيۀ 18.

در مى شنوند. آنگاه نظر آنها را نمى پذيرد و تنها سخن مردى را قبول ميكند كه نيمى از اين امّت به امامت و پيشوايى او اعتقاد دارند و ادعا مى كنند كه او از خليفه بدين مقام سزاوارتر است اين كار پسنديده اى نيست. ! !

در اين هنگام رنگ سيماى خليفه دگرگون شد و تنبّهى براى او حاصل گرديد و گفت: خدا تو را پاداش دهد كه مرا نصيحت خوبى كردى آنگاه در روز چهارم فلانى را (نام شخصى را مى برد كه برخى از مؤلفان يا راويان اسم او را حذف كردند) كه از نويسندگانش بود امر كرد كه امام جواد را به منزل خويش به ميهمانى دعوت كند. آن شخص امام را به منزل خويش دعوت كرد امّا آن حضرت از اجابت دعوتش پوزش خواست و گفت: مى دانى كه من در مجلس شما حاضر نمى شوم. امّا او در دعوت خويش اصرار ورزيد و گفت: من شما را براى خوردن غذا دعوت مى كنم ودوست دارم كه بر روى لباسهايم پاى گذارى تا متبرك شود. زيرا فلان بن فلان كه از وزيران خليفه است، مايل به ديدار شماست. لاجرم آن حضرت دعوت وى را پذيرفت و به خانه اش رفت. در غذاى آن حضرت زهر ريختند. چون امام از آن غذا خورد احساس كرد كه آغشته به زهر است از اين رو اسب خويش را خواست. ميزبان از آن حضرت خواست كه بماند ولى امام به او پاسخ داد: اگر در خانۀ تو نباشم براى تو بهتر است.

آن حضرت در آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنكه زهر در بدنش پراكنده شد و جان داد.

اى امام به حق بنگر كه پس از اين همه، پاداش تو را چنين دادند ! حال آنكه تو فقط خير ايشان را مى خواستى ولى آنان فقط شرّ و بدى براى تو مى خواستند ! !

به خدا در حقّ تو خيانت و نيرنگ روا داشتند و تو را كه هنوز بهار زندگانى ات سپرى نشده بود، زهر خورانيدند. امّا عجب نيست كه پدران و اجداد تو همواره

ص: 808

نمونۀ خوبيها بودند و پدران و اجداد اينان پيوسته نمونه هاى گناه و تبهكارى ! پس درود بر تو و نفرين و عذاب بر ايشان باد !

آرى، آن مشعل تابان به خاموشى گراييد و امّت اسلامى بار ديگر حسرت زده و گريان، همچون زمين كه پس از غروب خورشيد بانگ آه و ناله سر مى دهد، در سوگ او شيون و فغان سردادند.

امام جواد به هنگام عهده دارى منصب امامت، كم سال تر از تمام ائمه عليهم السلام به جز امام زمان (عج) بود. زيرا زمام خلافت معنوى در آخر ماه صفر سال 202 ه، زمانى كه وى تنها هفت سال داشت، به او منتقل گرديد. از طرفى هنگامى كه آن حضرت به شهادت رسيد (ذى قعده 220 ه ). وى در حالى كه فقط 25 بهار از عمرش سپرى مى شد و پس از آنكه 18 سال زمام امامت شيعيان را در دست داشت، چشم از جهان فرو بست.

شهر بغداد به خاطر وفات ابن الرضا يكسره غرق شيون و ماتم شد.

ترديدهايى پيرامون قصر حكومتى، در مورد وفات امام جواد دور مى زد تا آنجا كه نزديك بود آتش انقلابى نيرومند، عليه حكومت ستمكارۀ عبّاسى شعله ور گردد !

معتصم و ولى عهد او، الواثق باللّٰه، بر آن حضرت نماز گزاردند، همچنين فرزند بزرگوار آن امام، حضرت امام على النقى عليه السلام بر پيكر آن حضرت نماز گزارد. و سپس او را در آرامگاهش در كاظميه به خاك سپردند كه تا به امروز نيز مشتاقانش به زيارت او نايل مى شوند. (درود و سلام بر محمّد بن على عليه السلام ).

در برخى از احاديثى كه در بارۀ علّت وفات امام جواد وارد شده، آمده است: معتصم برخى از وزيران خويش را فراخواند و به آنها دستور داد كه عليه محمّد بن على شهادت دهند كه مى خواسته به همراه پيروان خود از شيعيان اماميّه، انقلابى بر ضدّ حكومت به راه اندازد. معتصم قصد داشت بدين وسيله

ص: 809

براحتى بر امام دست يابد و او را روانۀ زندان كند و يا به قتل برساند.

چون امام جواد را حاضر كردند معتصم به او نگريست و گفت: تو مى خواستى بر من خروج كنى ؟ امام پاسخ داد: به خدا قسم من چنين كارى نكردم. معتصم گفت: فلانى و فلانى بر اين امر گواهى داده اند. شاهدان را حاضر كردند و آنها پاسخ دادند: بلى تو قصد خروج داشته اى و اين نامه هايى است كه از برخى از غلامانت گرفته ايم !

امام جواد كه در ايوان كاخ نشسته بود، دست خود را بالا برد گفت: خدايا اگر اينان بر من دروغ مى بندند، به كيفرشان برسان.

راوى حديث گويد: ناگهان ما به ايوان نگريستيم كه چگونه مى لرزيد مى رفت و مى آمد و هر كس بر مى خاست، دو باره به زمين مى افتاد.

معتصم با ديدن اين صحنه گفت: اى فرزند رسول خدا من از آنچه كردم توبه ميكنم. پس از پروردگارت بخواه كه اين لرزه را آرام كند. آنگاه امام جواد گفت :

خداوندا اين لرزه را آرام گردان تو خود مى دانى كه اينان دشمنان تو و دشمنان منند.

چون سخن امام پايان يافت، ايوان از لرزش باز ايستاد. (1)7.

ص: 810


1- - مختار الخرائج و الجرائح ، ص237.

دوران زندگى.. و امامت

اشاره

* دوران زندگى.. و امامت (1)

امام جواد عليه السلام با دو تن از خلفاى عبّاسى هم دوران بود. در دوران خلافت مأمون، جواد الأئمّه در شرايطى آرام زندگى را سپرى كرد. مى دانيم كه مأمون در صدد بر آمد تا خود را به علويها و سرور آنان امام رضا نزديك كند. چرا كه در اين بُرهه حكومت عبّاسى با فشارهايى كه از جانب توده هاى مردم اعمال مى شد ، رو به رو بود. در حقيقت وجود زنجيرهائى از قيامها و انقلابها در نقاط مختلف سرزمين اسلامى، يكى از ويژگيهاى عصر خلافت مأمون به شمار مى رفت.

برخى از تاريخ نگاران مى نويسند: مأمون عبّاسى شيعه و معتقد به حقانيّت فرزندان على عليه السلام بود و به امامت على اعتقاد داشت. امّا به عقيدۀ ما مأمون فاقد چنين اعتقادى بود. زيرا شيعه بودن مقامى است كه يك خليفۀ غاصب سزاوار برخوردارى از آن نيست.

نكته اى كه باقى مى ماند اين است كه پس از شهادت امام رضا به دست

ص: 811


1- - اين فصل از كتاب التاريخ الاسلامى تأليف نگارنده صفحه 343 و صفحات 348 تا 300 اقتباس شده است.

مأمون، محمّد بن على الجواد در واقع به عنوان امام و پيشواى قانونى افراد مكتبى در آمد. و مى دانيم كه مأمون عبّاسى آن حضرت را به دامادى خود برگزيد.

چرا امام دامادى مأمون را پذيرفت ؟

ممكن است كه بپرسيم چرا امام جواد عليه السلام قبول كرد با دختر مأمون ازدواج كند ؟ براى پى بردن به جواب اين سؤال بايد به جنبش مكتبى اى كه ائمه عليهم السلام آن را رهبرى مى كردند و نيز به مرحله اى كه اين جنبش در روزگار امام رضا و فرزندش امام جواد رسيده بود، نگاهى بيفكنيم.

در دوران خلافت مأمون، جنبش مكتبى به نهضتى مبدّل شده بود كه مى توانست خود را در حكومت وارد كند و با قرار گرفتن در زير چتر حكومت از آن بهره بردارى نمايد و حتّى حكومتى ايجاد كند كه امروزه بدان حكومت ائتلافى گفته مى شود. ائمه عليهم السلام بدون آنكه رسالت خود را به فراموشى بسپارند، هر گونه حمايتى را از جانب حكومت مى پذيرفتند.

پيشوايان معصوم ما دست از حركت خويش برنمى داشتند. به تعبير ديگر ، آنان خلافت را نمى پذيرفتند و با آن همكارى نمى كردند. گواه ما بر اين ادعا موضع امام رضا در قبال مسأله ولايت عهدى بود كه آن حضرت آن را به شرط عدم دخالت در امور حكومتى پذيرفت.

امّا حضرت جواد هنگامى كه از دختر مأمون خواستگارى كرد و او را به همسرى خويش گرفت، داماد خليفه شد و از اين فرصت براى انجام رسالت خويش بهره بردارى كرد. براستى داماد خليفه شدن چه معنايى مى توانست داشته باشد ؟

هر كس كه قدم به كاخ حكومتى مى گذارد ممكن است والى يك منطقه

ص: 812

يا حكمران يك شهر و يا دست كم به مقام قاضى القضات دست يابد. لكن امام جواد در پى هيچ يك از اين مشاغل نبود و تنها كارى كه كرد آن بود كه دست همسرش را گرفت و به مدينه رفت و تا هنگام مرگ مأمون در منطقه اى به نام رقّه، در مدينه ماند.

بنابر اين امام جواد از رهگذر اين پيمان خويشى، به چه دستاوردهايى نايل شد ؟

در حقيقت آن حضرت از اين رهگذر به دو مقصد رسيد :

اوّلاً : با پذيرفتن ازدواج با دختر مأمون، وى را از انديشۀ قتل خود منصرف كرد.

ثانياً : دست دستگاه خلافت ومأموران آنرا از رساندن هرگونه گزندى به رهبران واعضاى نهضت مكتبى (شيعه) با اين ازدواج بست.

اين شيوه در بسيارى از دورانهاى ائمه عليهم السلام نيز به اجرا گذارده شد. بهترين نمونه براى اثبات اين سخن، ماجراى على بن يقطين بغدادى است كه در آغاز مشاور مهدى خليفه عبّاسى بود و سپس تا وزارت هارون الرشيد ارتقاى مقام يافت.

او هنگامى كه به اين مقام رسيد، با توجّه به گرايش هاى مكتبى خود نزد امام كاظم آمد و عرض كرد: « اى فرزند رسول خدا من ياور اين ستمگر شده ام ».

و خواست از مقام خود استعفا دهد. حال آنكه اگر كسى مى توانست در آن روزگار به چنين مقامى برسد، در حقيقت بر تمام امور بزرگترين حكومت جهان تسلط مى يافت.

با اين وجود امام كاظم از وى خواست كه در مقام خود همچنان باقى بماند و وظايف خويش را پيگيرى كند. على بن يقطين در قصر هارون به وظيفۀ خود مشغول مى شود. امّا دو باره از امام عليه السلام تقاضا مى كند كه به او اجازۀ كناره گيرى از

ص: 813

امور حكومتى را بدهد. باز هم آن حضرت چنين اجازه اى به او نمى دهد.

كارهايى كه على بن يقطين در ارتباط با جنبش انجام داد بسيار بزرگ بود تا آنجا كه امام موسى كاظم در روز (عيد قربان) هنگامى كه داوود رقى بر آن حضرت وارد شد، در بارۀ على بن يقطين فرمود :

« در حالى كه در عرفات بودم هيچ كس جز على بن يقطين در قلب من خطور نكرد. او همواره با من بود و از من جدا نشد تا آنكه به مشعر رفتم. » (1)

دورۀ خلافت معتصم

امام جواد همچنين با خليفۀ ديگرى كه تأثير مستقيمى در زوال حكومت عبّاسى داشت، معاصر بود. اين خليفه معتصم باللّٰه نام داشت.

معتصم فرزند كنيزى ترك بود. و همين امر موجب شد كه وى به بستگان مادرش گرايش بيشترى پيدا كند. او تمايل شديدى به جمع كردن تركها و خريد آنها از صاحبانشان داشت. نتيجۀ اين اقدامات آن شد كه چهار هزار ترك در دربار او گردآيند. وى لباسهاى فاخر و كمربندهاى زرين به آنها مى پوشانيد. و آنها را با زر و زيورها مى آراست و از ساير سپاهيان ممتازشان مى كرد. (2)

او همچنين مناصب و مشاغل فرماندهى در سپاه را به تركها اختصاص مى داد تا آنجا كه اين امر موجب تحريك احساسات نظاميان عرب شد. بر همين اساس « عجيف » (يكى از نظاميان عرب) كوشيد تا به حكومت معتصم پايان دهد و عبّاس بن مأمون را بر سر كار آورد. امّا اين حركت سركوب شد و معتصم او را كشت.

ص: 814


1- - جامع الرواة - اردبيلى ، ج1 ، ص609.
2- - مروج الذهب - مسعودى ، ج3 ، ص465.

زمانى كه پاى تركها به ديار اسلام باز شد، كوشيدند آرام آرام حكومت را به دست گيرند و خلفا را از قدرت كنار بزنند. آنها به اصطلاح امروز در صدد ايجاد كودتاهاى نظامى بودند.

كار اينان تا بدانجا بالا گرفته بود كه اگر يكى از خلفاى عبّاسى، آنها را ناديده مى انگاشت او را بناگهان مى كشتند و كسى ديگر از خاندان عبّاسى را بر جاى او مى نشاندند. بسيارى از خلفاى عبّاسى از متوكّل گرفته تا مستعين و مهتدى و بالاخره مقتدر، از جمله كسانى بودند كه به دست همين رهبران نظامى تركها از پاى در آمدند.

آنها هر خليفه اى را كه با تمنيّات و خواسته هاى خود هماهنگ نمى ديدند يا از كار بركنار مى كردند و يا مى كشتند. اين مسأله را البته نمى توان به سرشت نژادى مربوط دانست بلكه اين امر ثمرۀ حالت سقوطى است كه جامعۀ اسلامى به خاطر از هم گسيختگى و فساد گسترده اخلاقى بدان گرفتار شده بود.

امام جواد عليه السلام با بهره بردارى از اين اوضاع در تغذيه جنبشهاى مكتبى كه شالودۀ آنها براى آينده پى ريزى مى شد، اقدامات مهمى انجام داد. در همين هنگام قيامى كه توسط محمّد بن قاسم بن على الطالبى، بر پا شد دستگاه حكومت را با ترس و نگرانى رو به رو كرد.

نمونه اى از انقلاب علوى

قيام محمّد بن قاسم بن على بن عمر بن زين العابدين على بن الحسين عليه السلام بارزترين قيام در دوران امام جواد بود. با خواندن خاطرات روزهاى جهاد او ، مى توان به جلالت قدر اين مرد پى برد.

توده مردم از محمّد بن قاسم، بالقب « صوفى » ياد مى كردند زيرا همواره جامه پشمى سپيدى مى پوشيد. او مردى دانشمند، فقيه، ديندار و زاهد بود.

ص: 815

محمّد پس از آنكه از كوفه بيرون شد به سمت « مرو » در استان خراسان روانه گرديد. وى قبل از اين به سوى ناحيه « رقّه » خروج كرده بود. گروهى مردان سرشناس از فرقۀ زيديّه، همچون يحيى بن حسن بن فرات و عبّاد بن يعقوب رواجنى در ركاب وى بودند.

زيّديه در آن روزگار عامل بسيارى از قيامها و انقلابها بودند. اگر چه معمولاً اين قيامها و انقلابها به دست افراد ديگرى كه از فرقۀ زيديّه نبودند، رهبرى مى شدند.

ابراهيم بن عبد العطّار گويد :

ما (در مرو) با محمّد بن قاسم بوديم در آنجا به ميان مردم پراكنده شديم و آنان را به محمّد بن قاسم فرا مى خوانديم. ديرى نگذشت كه چهل هزار نفر به نداى او پاسخ گفتند. ما از آنها بيعت گرفتيم و محمّد را در يكى از روستاهاى مرو كه مردم آن همگى شيعه بودند مستقر كرديم. آنها هم محمّد را در قلعه اى در كوهى بلند كه هيچ پرنده اى ياراى رسيدن به آن را نداشت، جاى دادند. (1)

روزى صداى گريه اى در مرو شنيده شد. محمّد يكى از يارانش را فرستاد كه علّت اين امر را تحقيق كند. مرد رفت و خبر آورد كه يكى از كسانى كه با وى بيعت كرده، از كسى مالى را به زور گرفته است. محمّد ميان اين دو مرد، سازش برقرار كرده و آنگاه به همراه خود ابراهيم بن عطّار گفت: اى ابراهيم ! آيا با چنين كسانى مى توان دين خدا را يارى كرد ؟ ! سپس گفت: مردم را از گرد من پراكنده كنيد تا خود تدبيرى بينديشم.

آنگاه عدّه اى از ياران خوب و فداكار خويش را دست چين كرد و به همراه آنان در حركت شد.ب.

ص: 816


1- - مروج الذهب.

اين نمونه اى از سرشت انقلابهاى مكتبى است كه در آن هدف وسيله را توجيه نمى كند، بلكه چون هدف اقامۀ حكومت خداست بايستى وسيله هم مورد پسند خداوند باشد.

اين الگويى است كه جامعه را بر عشق ايده آل و والا و اصول و ارزشهاى متعالى مى پروراند !

محمّد بن قاسم پس از آنكه ياران خود را غربال مى كند راهى طالقان مى شود. ابراهيم بن عطّار، يار و همراه او روايت مى كند :

محمّد بن قاسم در همان وقت به سمت طالقان كه چهل فرسنگ با مرو فاصله داشت، عازم شد و در آن شهر منزل گرفت. ما در بين مردم پراكنده شديم و آنها را به متابعت از او خوانديم. گروه زيادى از مردم به گرد او جمع شدند. ما به سوى او بازگشته گفتيم: اگر واقعاً قصد مبارزه وقيام دارى چنانچه اكنون قيام كنى و به جنگ دشمنانت بروى، اميد آن هست كه خدايت نصرت دهد. پس چون پيروز شدى آنگاه هر يك از سپاهيانت را كه خواستى برگزين ولى اگر كارى را كه در مرو كردى (انتخاب سپاهيان خوب و فداكار) بخواهى در اينجا همان كار را بكنى بدان كه عبداللّٰه بن طاهر تو را دستگير مى كند.

مقصود ابراهيم از اين سخن آن بود كه محمّد بن قاسم را از طرد سپاهيانى كه چندان پاى بند و خوب نبودند، جلوگيرى كند امّا محمّد پيشنهاد او را نپذيرفت. محمّد بن قاسم چندين بار بالشگر عبداللّٰه بن طاهر روبرو شد وشكست سختى به وى وارد آورد.

يك بار كه جوش و خروش جنگ كاستى گرفته بود، عبداللّٰه بن طاهر هر يك از لشكرهاى سپاه خود را، بر طبق نقشه اى بسيار فريبنده و حساب شده، در دستجات مختلف به سوى سپاهيان محمّد روانه كرد. عبداللّٰه به فرماندۀ سپاه خويش گفت :

ص: 817

« من هزار سوار از افراد ورزيدۀ لشكرم را جدا كرده و دستور داده ام صد هزار درهم به تو بدهند تا در مواردى كه نياز دارى صرف كنى. اينك سه اسب از اسبان مخصوص مرا به عنوان يدك با خود ببر و راهنمايى را كه براى همراهى تو قرار داده ام، با خود همراه كن و هزار درهم به او بپرداز و يكى از آن سه اسب را به او بده و بگذار كه او پيشاپيش تو بتازد. پس چون به يك فرسنگى شهر « نسا » (جايى كه محمّد بن قاسم در آنجا مأوى گرفته بود) رسيدى مهر اين نامه را بشكن و آن را بخوان و هر دستورى كه در آن گفته شده بدون آنكه يك حرف از آن را فروگذارى، اطاعت كن. با آنچه براى تو نگاشته ام مخالفت مكن و بدان كه من جاسوسى بر تو گمارده ام كه تمام كارهاى تو و حتّى نفسهايت را به من گزارش مى دهد. پس كاملاً مراقب باش كه خود داناترى ».

اين سخنان عمق ترس عبداللّٰه را از اينكه مبادا فرماندۀ لشكرش متمايل به صف محمّد بن قاسم بشود، بيان مى كند.

اين ترس، يك مسأله اى طبيعى بود. زيرا دل مردم با جنبش انقلابى بود. امّا قدرتها يك بار با تهديد و بار ديگر با فريب و تشويق و بار ديگر با افساد و بارها و بارها با شيوه هاى گوناگون در جذب و رام ساختن مردم براى كوبيدن جنبش مكتبى تلاش مى ورزند، تا آنجا كه ابن طاهر به فرماندۀ لشكرش مى گويد: من بر تو جاسوسانى گمارده ام كه حتّى نفسهاى تو را زير نظر مى گيرند !

فرماندۀ لشكر عبداللّٰه روانه « نسا » مى شود تا به يك فرسنگى اين شهر مى رسد و در آنجا نامۀ عبداللّٰه ابن طاهر را مى گشايد و با نقشۀ كامل او و مشخصات خانه اى كه محمّد بن قاسم و يكى از يارانش به نام ابو تراب در آن بودند، رو به رو مى شود. عبداللّٰه به فرماندۀ خود دستور داده بود كه محمّد را با زنجير محكم ببندد و چون او را دستگير كرد، جهت اطمينان، پيش از هر اقدامى انگشترى خودش را به همراه انگشترى محمّد بن قاسم براى او بفرستد

ص: 818

و كسى كه اين انگشتريها را براى ابن طاهر مى برد بايد بتاخت و سريع اين مأموريت را به انجام رساند. و آنگاه شرح ماجرا را براى او بنويسد.

عبداللّٰه در پايان اين نامه نوشته بود: در كار محمّد بن قاسم بسيار هوشيار و مراقب و بيدار باش تا او و يارش، ابو تراب، را به محضر من آورى.

نقشۀ عبداللّٰه با موفقيّت اجرا شد و محمّد بن قاسم و يارش، ابو تراب، را به طرف نيشابور به سوى عبداللّٰه بن طاهر بردند. عبداللّٰه آمد كه آن دو را ببيند و همين كه چشمش به آنها افتاد به فرماندۀ لشكرش گفت :

واى بر تو اى ابراهيم آيا در اين كار از خداى نترسيدى ؟ (مقصود عبداللّٰه زنجيرهاى سنگينى بود كه ابراهيم بر دست و پاى محمّد و ابو تراب زده بود) ، آيا اين مرد صالح را با چنين زنجيرهاى گران بستى ؟ !

ابراهيم به او پاسخ داد :

اى امير ترس از تو ترس از خدا را از يادم برد و تهديدهايت عقل مرا از توجّه به امور ديگر، باز داشت !

عبداللّٰه گفت: اين زنجير را از او بردار و زنجير سبك ترى بر پايش ببند كه در حلقه اش يك رطل آهن باشد (1) و ميلۀ آن نيز بلند و حلقه هايش فراخ باشد كه بخوبى بتواند با آن زنجير راه برود.

محمّد بن قاسم در زمانى كه در بند بود، قرآنى براى خواندن طلبيد. عبداللّٰه بن طاهر دستور داد چند قاطر از اصطبلش بيرون آورند و بر آنها هودج بگذارند و از شهر بيرون ببرند تا مردم خيال كنند كه او را از شهر بيرون برده اند و چون مقدارى از شهر بيرون رفتند، دستور بازگشت آنها را داد و بدين وسيله او را در نيشابور پنهان نگاه داشتند و چندى بعد همراه با ابراهيم او را راهى رى كرد.ت.

ص: 819


1- - رطل نيشابورى معادل 200 درهم بوده است.

عبداللّٰه به او دستور داده بود كه در طول راه همان كارى را بكند كه او خود در نيشابور انجام داد يعنى هر سه شب قاطرى را با هودجى سر پوشيده بيرون آورند و با لشكرى تا يك فرسنگى رى روانه سازد و سپس بازگردند و محمّد را مخفيانه ببرند.

اين دستور براى آن بود كه آنها از حملۀ افراد بسيارى كه در رى با محمّد بن قاسم بيعت كرده بودند، مى ترسيدند. بدين وسيله او را از رى بيرون بردند.

و هيچ كس از وجود او مطّلع نشد و از آنجا او را نزد معتصم در بغداد بردند ، معتصم كه از حركت محمّد به بغداد آگاه شده بود، به ابراهيم نامه نوشت كه عمامه از سر او بردارند و وى را سربرهنه بياورند و روپوش هودج را نيز برگيرند و قاطر را هم برهنه كنند و سپس محمّد را به بغداد داخل نمايند.

معتصم با اين كار مى خواست محمّد را تحت شكنجۀ روحى قرار دهد و از شأن و منزلت او بكاهد. وقتى محمّد را وارد شهر بغداد مى كردند، مردم در خيابانها براى تماشاى او ازدحام كرده بودند. سپس وى را بر معتصم كه در مجلس تفريح و باده گسارى نشسته بود، وارد كردند.

در اين حال محمّد بن قاسم تسبيح مى گفت و استغفار مى كرد و زير لب دعا مى خواند و بر آنها نفرين مى فرستاد. معتصم نشسته بود و شراب مى خورد و محمّد ايستاده بود تا آنكه معتصم از تفريح و بازى خويش فراغت يافت. آنگاه دستور داد محمّد بن قاسم را به زندان برند.

محمّد بن قاسم به زندان افتاد. او فوراً در پى طرح نقشه اى هوشمندانه از زندان گريخت و خودرا در بغداد پنهان كرد واز آنجا به منطقه اى به نام واسط رفت.

وى پس از گريز از زندان تا پايان روزگار حكومت معتصم و سپس واثق و قسمتى از دوران حكومت متوكل مخفيانه زندگى مى كرد. بنابر روايتى متوكّل او را دستگير و روانۀ زندانش كرد و او تا هنگام مرگ در زندان به سر برد.

ص: 820

در طى مدّت نه چندان كوتاهى كه محمّد بن قاسم از ديده ها پنهان بود، چه كارهايى انجام داد ؟ پاسخ اين سؤال، قيامهاى فراوانى است كه پس از فرار محمّد بن قاسم، در روزگار متوكّل و مستعين و خلفاى بعد از آن دو به وقوع پيوست. اين قيامها موجب شده بودند كه نگذارند خليفه به آسودگى به تفريح و خوشى مشغول شود.

در شهر واسط محمّد در خانۀ مادر پسر عمويش، على بن حسن بن على بن عمر بن زين العابدين عليه السلام كه زنى فرتوت و زمين گير بود، سكونت گزيد همين كه چشم اين پير زن به محمّد افتاد بسيار خوشحال شد و گفت: « اى محمّد ! جان من و خانواده ام به قربانت خداى را سپاس كه تو سلامتى ». آنگاه بر پاى ايستاد حال آنكه سالها نتوانسته بود، بر پاى خويش بايستد.

ابراهيم، فرماندۀ سپاهيان عبداللّٰه بن طاهر در توصيف محمّد چنين گويد :

من هرگز كسى را از او در عبادت كوشاتر و خويشتن دارتر و گوياتر به ذكر خداى نديدم. با وجود آن همه دشواريها و مشكلاتى كه براى او پيش آمد هيچ گاه دچار شكست و تسليم نشد. هرگز او را شوخ و بذله گو و خندان نيافتم مگر يك بار كه چون از گردنه اى به نام حلوان سرازير شدند محمّد خواست سوار شود كه در اين هنگام يكى از ياران ابراهيم جلو آمد و خم شد تا وى پا بر پشت او گذارد و سوار شود. وقتى محمّد سوار شد و در هودج قرار يافت به شوخى به كسى كه براى او پشت خم كرده بود گفت :

آيا از بنى عبّاس حقوق مى گيرى و به فرزندان على بن ابى طالب خدمت مى كنى ؟ ! سپس تبسّمى كرد.

ابراهيم گويد: اشياى گرانبهايى از پول و جواهر و غير آن بر محمّد بن قاسم عرضه كردند. امّا وى آنها را نپذيرفت و تنها مصحف جامعى را كه از آن عبداللّٰه بود قبول كرد. عبداللّٰه از اين امر بسيار خوشحال شد. محمّد ابن قاسم اين قرآن

ص: 821

را هم بدين خاطر پذيرفت كه مى خواست آن را بخواند.

وجود شخصيّتى انقلابى همچون محمّد و انقلابى همانند انقلاب او دليلى است بر وجود جنبشى مكتبى كه حتّى يك روز هم از حركت خويش باز نايستاد ، و نيز بر اين دلالت مى كند كه اين جنبش هيچ گاه ممكن نبود از راه راست منحرف شود. اين دو خصيصه در طول انقلابهايى كه توسط جنبش مكتبى ايجاد مى شد، به چشم مى خورند.

در كنار اوضاع بحرانى دستگاه حاكم و از دوران امام جواد جنبشى با كيفيتى مخصوص براى ايجاد انقلاب پديد آمد. جنبش مكتبى در روزگار امام جواد به شرايط خوبى دست يافته بود. بدان گونه كه مى توان گفت اگر جنبش مكتبى در دوران امام موسى بن جعفر سخت ترين شرايط خود را مى گذراند، در عوض در روزگار جواد الأئمّه بهترين اوقات خود را سپرى مى كرده و شايد به همين دليل در حديثى از ابن اسباط، و عبّاد بن اسماعيل آمده است :

« ما در منى نزد امام رضا بوديم كه (امام جواد) را آوردند. پرسيديم: آيا اين همان مولود مبارك است ؟ فرمود: آرى اين مولودى است كه در اسلام كسى پر بركت تر از او به دنيا نيامده است ». (1)

همچنين ابو يحيى صنعانى روايت مى كند كه نزد امام رضا بودم كه پسرش امام جواد را كه هنوز كوچك بود، به نزدش آوردند. آن حضرت فرمود :

«اين مولودى است كه مولودى پر بركت تر از او براى شيعيان ما متولّد نشده است».

بركتى كه از رهگذر ولادت امام جواد عليه السلام براى جنبش مكتبى حاصل شد تنها در رفع جوّ وحشت و اختناق سياسى از آنها نبود بلكه مهم تر از اين ، ريشه دار كردن مكتب از نظر عقيدتى، فكرى، سياسى و فقهى بود.3.

ص: 822


1- - بحار الانوار ، ج50 ، ص23.

گوشه هايى از اخلاق و فضايل امام

الف - (بخشنده) و بزرگوار

نهمين پيشواى ما را به خاطر دست بخشنده و آوازه اش در جود و كرم، جواد مى خواندند. در اين باره داستانهاى فراوانى نقل شده كه گوشه اى از آنها را براى شما نقل مى كنيم :

برنامۀ عملى آن حضرت، نامه اى بود كه از جانب پدر بزرگوارش از خراسان ، براى او فرستاده شده بود. وى در آن هنگام 6 سال داشت. مضمون اين نامه چنين بود :

من به حقّى كه بر تو دارم از تو مى خواهم كه ورود و خروجت جز از در بزرگ نباشد. و چون سوار شدى بايد طلا و نقره (دينار و درهم) با تو باشد و هر كس كه از تو چيزى درخواست كرد، به او ببخشى. هر كه از عموهايت كه از تو خواست به او نيكويى كنى كمتر از پنجاه دينار به وى مده و چنانچه خواستى بيشتر از اين مقدار به او بدهى، اختيار با خود توست و هر كه از عمّه هايت از تو چيزى خواست كمتر از 25 دينار به او مده و بيش از اين مربوط به خود توست.

من مى خواهم كه خداوند تو را رفعت و بلندى دهد پس انفاق كن و از خداى

ص: 823

عرش بيم مدار كه فقيرت كند.

روايت شده كه بار جنس بزازى آن حضرت را كه قيمتى هم بود مى آورند. امّا در بين راه آن را دزديدند. كسى كه اين بار را مى آورد اين ماجرا را بانامه به اطلاع امام رساند. آن حضرت در پاسخ نامۀ او به خطّ خويش نوشت: جانها و اموال ما از مواهب گواراى خداست و عاريه هايى است كه به دست ما به امانت سپرده است. پس تا وقتى كه از آنها استفاده شود، موجب سُرور و شادكامى است و آنچه كه از آنها گرفته شود اجر و پاداش در پى دارد. پس هر كس كه بى تابى اش بر صبرش چيره شود، اجرش تباه مى گردد و ما از اين امر به خدا پناه ميبريم. (1)

يكى از ياران امام عليه السلام كه به آن حضرت بدهكار بود نزد وى آمد و عرض كرد :

فدايت شوم ! مرا در مورد آن ده هزار درهم حلال كن كه انفاقش كردم. امام به او فرمود: تو را حلال كردم... (2)

ب - پارسا و پرهيزكار

يكى از راويان نقل مى كند كه در روزگار زندگى امام جواد حج گزاردم و به سوى او در مدينه رفتم و داخل خانه شدم، ناگهان امام عليه السلام را ديدم كه بر سكّويى ايستاده و جايى را كه بر آن مى نشيند فرش نكرده اند. غلامى با سجاده آمد و آن را براى امام پهن كرد و آن حضرت روى آن نشست. چون به او نگريستم هيبت زده و مدهوش شدم و خواستم از غير پلكان به طرف سكّو بالا بروم كه امام به جايگاه پلكان اشاره فرمود. بالا رفتم و سلام دادم و آن حضرت پاسخ سلام مرا داد. آنگاه دستش را به سوى من دراز كرد. دست او را گرفتم و بوسيدم

ص: 824


1- - تحف العقول ، ص339.
2- - بحار الانوار ، ج50 ، ص105.

و روى صورتم گذاردم. آن حضرت مرا با دست خويش نشاند. به خاطر حيرت و دهشتى كه بر من راه يافته بود، دست او را گرفتم و آن حضرت هم دست خويش را در دست من نهاده بود و چون آرام يافتم دستش را رها كردم.

در ايّام حج براى بزرگداشت آن حضرت، مجلسى ترتيب دادند. در اين مجلس گروه بسيارى از فقهاى مصر و عراق و حجاز حضور يافتند. با اين وجود آن حضرت با دو جامه و عمامه اى كه دو سويش رها بود و يك جفت نعلين در ميان آن جمع پُر شكوه ظاهر شد.

از ابو هاشم روايت كرده اند كه گفت: امام جواد يك بار 300 دينار به من داد و فرمود كه آن را براى يكى از پسر عموهايش ببرم و گفت: بدان كه او به تو خواهد گفت مرا به كسى راهنمايى كن تا با اين پولها از او متاعى بخرم. در اين صورت تو او را راهنمايى كن.

ابو هاشم گفت: من دينارها را نزد پسر عموى امام بردم و او به من گفت: اى ابو هاشم مرا به سوداگرى كه با اين پولها متاعى بخرم، راهنمايى كن. من نيز اطاعت كردم. (1)

از ابن حديد، يكى از ياران آن امام روايت شده است كه گفت: همراه با جمعى به سفر حج رفتيم، در ميان راه، راهزنان به ما حمله كردند. چون به مدينه داخل شدم، در راه با امام جواد برخورد كردم. آنگاه با ايشان به خانه اش رفته او را از حادثه اى كه روى داده بود مطّلع كردم. او فرمود: جامه اى به من دهند و دينارهايى نيز داد و گفت: اين دينارها را به اندازۀ آنچه كه از همراهانت برده اند، ميان آنها تقسيم كن.

ابن حديد گويد: دينارها را ميان همراهان تقسيم كردم، درست به اندازه1.

ص: 825


1- - بحار الانوار ، ج50 ، ص41.

مالى بود كه از آنها برده بودند، نه كمتر و نه بيشتر ! !

يكى از راويان مى گويد: روز عيد، نزد امام جواد عليه السلام رفتم و از تنگدستى زبان به شكايت گشودم. وى با شنيدن سخنان من، سجاده را بالا زد و از خاك ، شمشى طلا بيرون آورد و به من داد. چون آن را (براى فروش) به بازار بردم ، 16 مثقال بود. (1)

عمر بن ريان گويد: مأمون دربارۀ جواد الأئمّه به هر حيله اى دست زد (براى آنكه آن حضرت را به ورطۀ فساد اندازد و از كرامت و هيبت او در چشم و دل مردم بكاهد) امّا نتوانست كارى كند. هنگامى كه وى خواست دخترش را براى حضرت زفاف كند صد كنيزك بسيار زيبا فراهم كرد و به هر يك جامى كه در آن گوهرى بود داد تا چون امام در مسند دامادى مى نشيند رو به روى او بايستند.

ولى آن حضرت (بر خلاف انتظار مأمون) اصلاً به كنيزكان نگاه نكرد. مردى بود به نام مخارق كه خوش آواز و نوازنده بود و ريش بلندى داشت. مأمون وى را خواست، مخارق گفت: اگر مشكل تو در مورد ميل دادن او به امور دنيوى است، من اين مهم را براى توبه عهده مى گيرم. آنگاه وى رو به روى امام جواد نشست و بانگ برداشت. همه أهل خانه بر او گرد آمدند و مخارق همچنان عود مى نواخت و آواز مى خواند. ساعتى چنين كرد و ابو جعفر نه به او نگريست و نه به راست و چپش. آنگاه سر خود را بالا آورد و فرمود: اى ريش بلند از خدا بترس ! ناگهان مخارق با شنيدن اين سخن زخمه و عود از دستش افتاد و تا پايان عمر نتوانست از دست خود استفاده كند. (2)

امام جواد عليه السلام در دوران خرد سالى بود كه يكى از ياران پدرش كه اسباب6.

ص: 826


1- - بحار الانوار ، ج50 ، ص49.
2- - مناقب آل ابى طالب ، ج4 ، ص296.

بازى بچّگانه اى در دست داشت آمد. وى مى گويد: چون نزد امام آمدم، سلام دادم امّا او به من رخصت نشستن نفرمود. آنگاه اسباب بازى را كه در دست داشتم، به طرف امام انداختم. آن حضرت خشمگين شد و فرمود: ما براى اين (بازى و سرگرمى) آفريده نشده ايم.

ج - عالم ودانشمند

پيش از اين در بارۀ علم جانشينان پيامبر، در شرح زندگانى امام جعفر الصادق عليه السلام، ناشر علوم اهل بيت در شرق و غرب جهان، سخن را نديم و در بارۀ چگونگى علم آنان به امور غيبى، توضيحاتى داديم. بنابر اين به تكرار آن مطالب در مورد علم و دانش سرشار امام جواد كه از قلبى ملهم و آگاه سر چشمه مى گرفته، نيازى نمى بينم و تنها به اين نكته بسنده مى كنم كه در بسيارى از احاديث آمده است كه آن حضرت از آنچه در درون ضماير مردم مى گذشته و يا رويدادهايى كه در آينده براى آنها پيش مى آمده، مطّلع بوده و آنها را خبر مى داده است. اين احاديث رسانندۀ اين مفهوم نيستند كه امامان عليهم السلام غيب مى دانستند بلكه نشانگر آن هستند كه اين بزرگواران از راه الهام يا به وسيلۀ پيامبر صلى الله عليه و آله به خداى سبحان مرتبط بوده اند و از اين طريق، به گونۀ مستقيم، از منبع علم و معرفت سيراب مى شدند در حالى كه ساير مردم مثلاً از راه حواس و تجارب به علم و دانش نايل مى آيند.

اگر تجربه هاى جديد، وجود حسّ ششم را در نزد برخى افراد به اثبات رسانده، بر ما بسيار ساده است كه باور آوريم اين حس با خواست خداوند در نزد برخى افراد يافت مى شود. افزون بر اين، ايمان به قدرت خدا و توان او براى انجام دادن هر كارى، موجب مى گردد كه فرد، در صورتى كه خداوند اراده كرده باشد، هر گونه امر ممكنى را دارا گردد.

ص: 827

والى مكّه و مدينه مردى به نام (فرج الرغجى) بود. وى كه از مخالفان اهل بيت عليهم السّلام بود، روزى در حالى كه هر دو در كنار رود دجله ايستاده بودند به امام جواد گفت: پيروان تو ادعا مى كنند كه تو مى دانى در دجله چقدر آب است، و وزن آن را نيز مى دانى !

امام به او فرمود: آيا خداوند مى تواند اين علم را به پشّه اى از مخلوقاتش عطا كند يا نه ؟ فرج گفت: آرى مى تواند.

امام فرمود: من از يك پشّه و از بيشتر مخلوقات خداوند، در پيشگاه حضرتش عزيزترم.

آرى، شگفتى حاصل از شك در قدرت خدا به مراتب از شك در روشنى و نور خورشيد، سُست تر و بى پايه تر است البته در بارۀ مردى كه مدّعى اين مقام بزرگ است، شك جا دارد و انسان تنها پس از تحقيق و تفحّص از صحت اين ادعا، مى تواند آن را بپذيرد، ولى در مورد خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله، آن هم پس از مطالعه احاديث متواترى كه از زبان پيامبر و در بارۀ آنها وارد شده و گفته است كه اينان رهبران و پيشوايان مردمند، شكّ و ترديد بيهوده است به علاوه ما مى دانيم كه هر امام، از زمانى كه خلافت معنوى بدو منتقل مى شود، از ساير مردمان همعصر خويش داناتر و آگاه تر است. پيامبر صلى الله عليه و آله اين گونه بود و جانشينان او از حضرت على گرفته تا حضرت حجّت نيز اين گونه اند.

در بارۀ علم و دانش امام جواد عليه السلام همين بس كه گفتيم آن حضرت در يك مجلس به 30 هزار پرسش، پاسخ داده در حالى كه در آن روز بيش از 8 يا 9 سال نداشته است.

همچنين نقل كرديم كه آن حضرت در 16 سالگى در مجلس مأمون حاضر مى شود و با قاضى القضات كشور (يحيى بن اكثم) به مناظره مى پردازد و او را با دليل و برهان خاموش و مغلوب مى سازد. اگر ما بدانيم كه مأمون، بنابر نقل

ص: 828

تاريخ، داناترين خلفاى عبّاسى و آگاه ترين آنان به علوم عصر خويش بوده و سپس با اين همه در برابر امام جواد عليه السلام، در جلساتى كه گوشه اى از آنها را ذكر كرديم، به كرنش مى افتد. آنگاه مى توانيم به درك معنى علم الهى و نوعيّت آن ، پى ببريم.

اينك به بخشى از رواياتى كه ما را با گوشه اى از علم و دانش امام جواد آشنا مى سازند، اشاره مى كنيم :

1 - از امية بن على نقل شده است كه گفت: در سالى كه امام رضا حج گزارد و از آنجا به خراسان رفت، من نيز در مكّه بودم. امام جواد نيز در آن سفر پدر را همراهى مى كرد. امام رضا با كعبه وداع مى گفت و چون از طواف فراغ يافت به طرف مقام رفت و در آنجا نماز گزارد. امام جواد بر دوش موفق سوار شد و با او طواف مى كرد. و چون به حجر الاسود رسيد، نشست، و مدّتى دراز گذشت.

موفق به او عرض كرد: فدايت شوم برخيز، امام جواد عليه السلام فرمود: نمى خواهم از اينجا حركت كنم مگر آنكه خدا بخواهد. و در چهره اش آثار اندوه پديدار شد. موفق نزد امام رضا رفت و گفت: فدايت شوم ابو جعفر در كنار حجر الاسود نشسته و نمى خواهد برخيزد. امام رضا برخاست و نزد فرزندش رفت و به او فرمود: عزيزم برخيز. امام جواد گفت. نمى خواهم از اينجا برخيزم. امام رضا پرسيد: چرا ؟ گفت: چگونه برخيزم كه تو همانند كسى كه ديگر به سوى كعبه باز نمى گردد، با آن وداع گفتى. امام رضا فرمود: برخيز عزيزم. آنگاه امام جواد برخاست.

2 - يحيى بن اكثم قاضى القضات مأمون بود و برخى از مورّخان عقيده دارند كه وى سر انجام به شيعه گراييد يا اصلاً شيعى بود. به هر حال از وى نقل شده است كه گفت: در حال طواف به دور آرامگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم كه ديدم محمّد بن على هم به زيارت قبر رسول خدا مشغول است. با وى در بارۀ

ص: 829

سؤالاتى كه داشتم به بحث پرداختم و او پاسخم داد. به او عرض كردم: به خدا قسم من مى خواهم از شما يك مسأله بپرسم امّا خجالت مى كشم. او گفت :

پيش از آنكه بپرسى من به تو پاسخ مى دهم. تو مى خواستى در بارۀ امام سؤال كنى. گفتم: به خدا همين طور است. فرمود: بنابر اين همين است. گفتم :

نشانى ؟ در دستش عصايى بود. ناگهان عصا به سخن در آمد و گفت: او امام جواد عليه السلام مولاى من است، او امام اين زمان و حجّت است. (1)

3 - يكى از راويان نقل كرده است كه مأمون به تعدادى كودك كه امام جواد هم در ميان آنها بود، برخورد. همه گريختند جز آن حضرت. مأمون گفت: او را به نزد من آوريد. سپس از او پرسيد: چرا با ساير كودكان نگريختى ؟ آن حضرت پاسخ داد: من خطايى نكرده بودم كه بگريزم و راه هم آنقدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر طرف كه مى خواستى مى توانستى بروى.

مأمون پرسيد: تو كيستى ؟ آن حضرت پاسخ داد: من محمّد فرزند على فرزند موسى فرزند جعفر فرزند محمد فرزند على فرزند حسين فرزند على بن ابى طالبم. مأمون پرسيد: از دانش چه بهره اى دارى ؟ امام پاسخ داد: از من دربارۀ اخبار آسمانها بپرس.

مأمون او را رها كرد و به راه خود ادامه داد. آن روز وى قصد شكار داشت. از اين رو باز سپيدش را روى دست گرفته بود و مى خواست با آن شكار كند. چون از امام دور شد، باز از دستش پريد و به راست و چپ نگريست و چون هيچ شكارى نديد دوباره روى دست مأمون نشست. مأمون باز را دوباره رها كرد و باز به طرف افق پرواز كرد آن چنان كه ساعتى از ديده ها نا پديد شد و پس از مدّتى در حالى كه مارى را صيد كرده بود، بازگشت. مار را به آشپزخانه بردند. مأمون3.

ص: 830


1- - كافى ، ج1 ، ص353.

به اطرافيانش گفت: هنگام مرگ اين كودك امروز به دست من فرا رسيده است.

سپس فرزند امام رضا را كه در بين شمارى از كودكان بود طلبيد و از او پرسيد: تو از اخبار آسمانها چه مى دانى ؟ امام جواد گفت: من از پدرم از پدرانم از پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرائيل از پروردگار جهانيان شنيدم كه فرمود: ميان آسمان و زمين دريايى است. غبارناك و پر موج كه در آن مارهائى است كه شكمهايشان سبز و پشتهايشان نقطه هاى سياه است. پادشاهان آنها را با بازهاى سپيدشان شكار مى كنند تا دانشمندان را بدانها بيازمايند.

مأمون با شنيدن اين پاسخ گفت: تو و پدرانت و جدّت و پروردگارت همه راست گفتيد آنگاه او را سوار كرد و دخترش ام الفضل را به همسرى او در آورد. (1)

4 - از رگزنى كه امام جواد عليه السلام در عهد مأمون او را طلبيد، روايت كرده اند كه گفت: آن حضرت به من فرمود: رگ زاهر مرا بزن. رگزن گفت: من چنين رگى نمى شناسم و اسم آن را هم نشنيده ام. امام آن رگ را به وى نشان داد. چون رگزن، رگ آن حضرت را زد خون زردى جارى شد و تشت پرگشت. سپس آن حضرت فرمود: رگ را بگير و انگاه فرمود تشت را خالى كند. سپس دستور داد رگ را رها كند. آنگاه خون ديگرى بيرون آمد. امام فرمود: حالا آن را ببند.

چون دست امام را بست فرمود صد دينار به او بدهند. مرد پولها را گرفت و نزد يوحنا پسر بختشيوع آمد و سخن امام عليه السلام را براى او بازگو كرد. يوحنا گفت: به خدا سوگند من نام اين رگ را در طب نشنيده ام امّا فلان اسقف هست كه سال بسيارى بر او گذشته، بگذار نزد او برويم شايد كه او بداند. و گرنه ما كسى را نداريم كه از اين امر مطّلع باشد. هر دو نزد آن اسقف رفته ماجرا را براى او نقل كردند. اسقف مدّتى سر به زير افكند و آنگاه گفت: بعيد نيست كه اين مرد6.

ص: 831


1- - بحار الانوار ، ج50 ، ص56.

پيامبر و يا از نسل پيامبرى باشد.

بدين سان راويان احاديث از ائمه عليهم السلام امور شگفتى را نقل مى كنند امّا از كار خدا چه شگفت كه هرگاه بخواهد مى تواند علم و معرفت و قدرت و نيروى خويش را در انسانى كه قلبش را آزموده و او را پاك ساخته است به وديعه بگذارد.

د - پرتوى از بلاغت امام

« الثقة باللّٰه تعالى ثمن لكل غال و سُلّم لكل عال ».

«اعتماد به خداوند تعالىٰ بهاى هر چيز گران و نردبانى است براى رسيدن به هر امر والا ».

« من اصغى الى ناطق فقد عبده ، فان كان الناطق عن اللّٰه فقد عبد اللّٰه ، وإن كان الناطق ينطق عن لسان إبليس فقد عبد إبليس ».

«هر كس به گوينده اى گوش فرا داد، او را پرستيده است. پس اگر گوينده از جانب خدا سخن مى گويد، خدا را پرستيده و اگر گوينده از زبان ابليس سخن گويد، ابليس را پرستيده است. »

« المؤمن يحتاج إلى توفيق من اللّٰه وواعظ من نفسه وقبول من ينصحه » .

« مؤمن نياز دارد به توفيق از طرف خدا و به پند گويى از نفس خود كه پيوسته او را موعظه كند. و به پذيرش از هر كسى كه اندرزش دهد ».

« كفى بالمرء خيانةً ان يكون أميناً للخونة ».

«براى خيانتكارى انسان همين بس كه امين خيانتكاران باشد. »

« من شهد أمراً فكرهه كان كمن غاب عنه ، ومن غاب عن أمر فرضيه كان كمن شهده ».

«هر كس شاهد كارى باشد و آن را ناخوش دارد همچون كسى است كه

ص: 832

شاهد آن كار نبوده و هر كس در كارى حاضر نباشد ولى بدان خرسند گردد همانند كسى است كه شاهد آن بوده است. »

« توسد الصبر ، واعتنق الفقر ، وارفض الشهوات ، وخالف الهوى ، واعلم أنّك لن تخلو من عين اللّٰه فانظر كيف تكون ».

«بر صبر تكيه كن و فقر را در آغوش گير و شهوتها را دور كن و با هواى نفس به ستيز برخيز و بدان كه در برابر ديدۀ خداوندى و بنگر كه چگونه اى ؟ » (1)

ه - منم محمّد...

روايت شده است كه امام جواد را پس از شهادت پدر بزرگوارش به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. او كه در آن هنگام هنوز در سنين طفوليّت به سر مى برد ، به سوى منبر رو كرد و يك پله از آن بالا رفت و آنگاه به سخن در آمد و گفت :

« منم محمّد پسر رضا ! منم جواد ! منم دانا به نسبهاى مردم در صلبها ! من به ضماير و ظواهر شما و آنچه به سوى آن روانه ايد آگاهم ! علمى كه پيش از آنكه خداوند مخلوقات را بيافريند به ما ارزانى داشته و تا پس از فناى آسمانها و زمينها نيز باقى است. اگر غلبه اهل باطل و حكومت گمراهان و هجوم اهل شك نبود، هر آينه سخنى مى گفتم كه پيشينيان و آيندگان از آن به شگفت مى آمدند » ! آنگاه دست شريف خويش را بر دهانش گذارد و گفت :

« اى محمّد خاموش شو همچنان كه پدرانت پيش از اين خاموشى گزيدند ».

ص: 833


1- - تمام روايات اين قسمت از تحف العقول اقتباس و نقل شده است.

ص: 834

دوازدهمين معصوم امام دهم ، حضرت على الهادى عليه السلام

اشاره

ص: 835

زندگينامه

نام: على

پدر و مادر: امام جواد و سمانه

شهرت: هادى، نقى

كنيه: ابو الحسن سوّم

زمان و محلّ تولّد: 15 ذيحجّۀ سال 213 هجرى در مدينه.

زمان و محلّ شهادت: سوّم رجب سال 254 در سنّ 41 سالگى در شهر « سامراء » بر اثر زهرى كه با دسيسۀ « معتزّ » (سيزدهمين خليفه عبّاسى) توسط معتمد عبّاسى، به آن حضرت خوراندند، به شهادت رسيد.

مرقد شريف: شهر سامره، واقع در عراق.

دوران زندگى: در سه بخش :

1 - 8 سال قبل از امامت (از سال 212 تا 220 ه. ق )

2 - دوران امامت، در زمان خلفاى قبل از متوكّل 12 سال (از سال 220 تا 232 ه. ق ).

3 - دوران امامت در سخت ترين شرائط، در زمان خلافت چهارده سالۀ ديكتاتورى متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) و سپس خلفاى بعدى.

ص: 836

نقطه عطف جنبش مكتبى

از هنگامى كه آدم ابو البشر عليه السلام به زمين فتنه ها و بلايا هبوط كرد، و تا زمان بر پايى قيامت، همواره ميان نيكان كه در جستجوى خشنودى خدايند و گمراهان كه از دسيسه هاى شيطان پيروى كردند، مبارزه و ستيز بر قرار بود و هست.

با اين حال زمين هيچ گاه و در هيچ برهه اى از وجود باقيماندگان تبار پيامبران و پيروانشان كه از فساد و تباهى در زمين جلوگيرى و حجّتِ خداى را بر مردمان، اقامه مى كرده اند، تهى نبوده است.

پروردگار سبحان در اشاره به همين حقيقت مى فرمايد :

فَلَوْلاَ كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ (1).

« پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباهكارى در زمين نهى كنند... »

او مى فرمايد اين « بقيۀ صالحه »، پيامبران مرسل يا جانشينان پيامبر و يا علماى ربّانى بوده اند كه درفش دعوت به سوى خدا و قيام به فرمان او را به

ص: 837


1- - سورۀ هود ، آيۀ 116.

ميراث برده بودند.

امام هادى عليه السلام اين رهبرىِ خردمندانه را از پدر بزرگوارش، امام جواد، به ارث برده بود كه ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله، خاتم پيامبران كه بر تمام مكاتب الهى برترى و هيمنه داشت، بدو منتهى مى شد، به ارث برده بود.

بندگان برگزيدۀ خدا، امامت ربّانى را به ميراث بردند و علماى ربّانى و زاهدان و صالحان شيعه، حق و پيروى از خط مشى پيامبران را ميراث خويش گرفتند.

هدف اين خط مبارك، تحقّق بخشيدن به همان آرمانهايى بود كه پيامبران و صالحان در طول تاريخ براى تحقّق بخشيدن آنها كوشيدند و به عبارتى به همان آرمانهايى كه خداوند متعال در اين آيه آنها را به اختصار بيان كرده است ، جامۀ تحقّق پوشاندند :

لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللّٰهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللّٰهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (1).

« همانا كه ما پيامبران خويش را با نشانيها فرستاديم و با ايشان كتاب و ترازو فرو فرستاديم تا مردم به قسط قيام كنند ، و آهن را فرو فرستاديم كه در آن نيرويى است سخت و سودهايى براى مردم تا خدا شناسد آن را كه او و فرستادگانش را به غيب يارى مى كند كه خداوند توانا و عزّتمند است. »

آنچه در ديگر آيات قرآنى و نيز در اين آيه بدان اشارت رفته، اهداف والاى بعثت پيامبران به شمار مى آيند كه عبارتند از :

الف دعوت به خدا با دلايل آشكار (بيّنات ). اين نكته در اين فرمايش امير5.

ص: 838


1- - سورۀ حديد ، آيۀ 25.

مؤمنان على عليه السلام بروشنى بيان شده است :

« پس خداوند هر چند گاه پيامبرانى فرستاده و به وسيلۀ آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق را ادا كنند و نعمت فراموش شده را ياد آرند و نهفته هاى خرد را آشكار سازند ».

بابيدار كردن عقل و برانگيختن وجدان از زير ابرهاى غفلت و پالايش فطرت از آلودگيها و موانع و حجب، حجّت خدا بر بندگانش، از راه بعثت پيامبران تمام مى شود !

ب تلاوت كتاب خدا كه در آن تمام نيازمنديهاى مردم تبيين شده است. از طريق تلاوت كتاب و آيات آن، پيامبران عليهم السلام به تزكيه و تعليم مردم همّت مى گماشتند. خداوند در اين باره مى فرمايد :

هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ (1).

« او (خدا) است كه آن كه در بى سوادان ، پيامبرى از خودشان برانگيخت تا بر ايشان آيات خدا را بخواند و پاكشان سازد و كتاب و حكمت بياموزدشان و گر چه پيش از اين در گمراهى آشكار بودند. »

ج فراهم آوردن ميزان به اين معنى كه ولّىِ امر (حاكم) كسى است كه ميان مردم به عدل و داد فرمان مى راند. خداوند در اين باره فرمايد :

فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (2).

« نه چنين است ، به پروردگارت سوگند كه ايمان به تو نياورند مگر آنكه تو را به5.

ص: 839


1- - سورۀ جمعه ، آيۀ 2.
2- - سورۀ نساء ، آيۀ 65.

داورى بگيرند آنچه ميانشان روى داده است سپس در دل خود از آنچه تو قضاوت كرده اى چاره اى نيابند و كاملاً تسليم شوند. »

پس هر كه عهده دار منصب خلافت الهى شد ميزان حق و فرقان و نور مى گردد تا اگر شيوه ها به يكديگر مشتبه شد و نظريات و آرا با يكديگر تفاوت يافتند آنها به مردم بياموزند كه كدامين راه و كدامين شيوه آنانرا به سوى پروردگار و جلب خشنودى خالق رهنمون مى شود.

د والاترين هدف از همۀ اين آرمانهاى برتر، تحقّق يافتن بالاترين درجات عدالت در بين مردم يعنى « قسط » است كه جز با ايمانِ مردم به پيامبران و پيروى آنها از كتاب خداوند و تسليم در برابر ميزان، صورت نخواهد پذيرفت و هم از اين روست كه خداوند مى فرمايد: ليقوم الناس بالقسط.

بديهى است كه تحقّق كامل اين قسط، جز با اتكابه نيروى مادّى و باز دارنده اى كه در آهن متجلّى است و فرو فرستاده از جانب خداست و در آن قوّتى است سخت، ميّسر نخواهد بود.

آهن نيز به سهم خود، اگر در دستان دلير مردانِ از جان گذشته در راه خدا و براى يارى دين و پيامبران او نباشد، مفهومى نخواهد داشت.

اگر اين دلاوران، آهن را براى دفاع از وحى خدا و خط مشى پيامبران خدا به كار برند، يارى خدا نيز بر آنان فرود آيد كه خداوند بسيار توانا و عزّتمند است و خود فرموده است :

وَلَيَنصُرَنَّ اللّٰهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللّٰهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ (1).

« و خدا البته يارى كند آن را كه به يارى او برخاسته كه خداوند توانا و عزّتمند است. »0.

ص: 840


1- - سورۀ حج ، آيۀ 40.

اين آرمانها، خط و حركت مكتبى بود كه امام هادى عليه السلام در روزگار خويش زمام آنرا را به دست داشت. اينك بايد پرسيد كه نقاط عطف اين خط از هنگام تشكّل آن در عصر امام على عليه السلام تا زمان امام هادى چه چيزهايى بوده است ؟

پس از پيوستن پيامبر صلى الله عليه و آله به « رفيق اعلى »، امّت تازه بنياد اسلام به پيشوايى نياز داشت كه از ميراث آن حضرت پاسدارى كند و از خط اصيل وى كه از چپ و راست اماج حملات عدّه اى قرار مى گرفت، دفاع كند و ارزشهاى والايى را كه توسط وحى فرود آمده بود، در ميان امّت استوارى بخشد.

اميرمؤمنان به بهترين شكل به اين وظيفه همّت گمارد و گروهى از برگزيدگان و پاكان امّت، كه جزو همان « بقيه صالحه » بودند به گرد او جمع آمدند و به دفاع از خط اصيل رسالت الهى مشغول شدند.

با وقوع جنگ صفين، شكاف ميان اين خط با ساير خطوط، وضوح بيشترى به خود گرفت و ابرار كه بقيۀ سلف صالح پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در ميان آنان بودند، كلاً به سوى امام على گرايش يافتند و اين خط برغم وحشت ايجاد شده از طرف حزب حاكم اموى، همچنان برجستگى و برترى خويش را حفظ كرد. امّا آوازۀ اين خط در دنيا نپيچيد مگر پس از آنكه رنگ خون به خود گرفت و حرارت فاجعه را پس از واقعه طف لمس كرد. بنابر اين اگر بگوييم اين خط در روز صفين متبلور شد، بايد بگوييم كه رشد و تكامل آن در روز عاشورا به وقوع پيوست.

در زمان امام زين العابدين اين صبغۀ الهى دو چندان شد و در روزگار امامت امام باقر خط مشى توحيدى تبلور يافت. چرا كه در اوج آن عقل نيِّر با وحى منزل تلاقى پيدا كرد. در دوران پيشوايى امام صادق ونيز جزئيّات اين خط در احكام و اخلاق و آداب و مواعظ بصورتى كامل ترسيم شد.

در دورۀ امام كاظم اين خط رنگى سياسى يافت زيرا مسأله طرح ريزى انقلابى مردمى در كار بود. امّا در دوران ائمه بعدى يعنى امام رضا و سه فرزندش عليهم السلام

ص: 841

خط مكتبى به عنوان يك نيروى سياسى و اجتماعى و نفوذ يافته در هيأت حاكمه كه در تصميم گيريها و اشراف بر حيات دينىِ جامعه نيز بى تأثير نبودند ، تجلّى پيدا كرد.

دوران امام هادى، به تجلّى قدرت خط مكتبى در تمام زمينه ها متمايز بود.

اگر چه نظام عبّاسى همواره و بويژه در دوران متوكّل عبّاسى به قدرت سركوب خويش متمايز بود.

شايد بتوان از برخى از شواهد تاريخى زير، به اوضاع و احوال شيعيان در دوران امامت امام هادى پى برد :

1 - در حديث مفصلى كه شيخ كلينى در مورد آنچه كه پس از وفات امام جواد عليه السلام رخ داد روايت كرده، آمده است :

« چون ابو جعفر (امام جواد) درگذشت از خانه ام بيرون نيامدم تا آنكه دانستم سران طايفه (شيعه) نزد محمّد بن فرج الرخجى كه از اصحاب موثق امام رضا و امام جواد و وكيل امام هادى بود گرد آمده در بارۀ امر (امامت) به رايزنى مى پردازند ». (1)

اين روايت بيانگر آن است كه شيعيان در آن روزگار مجالسى داشتند كه در آنها در بارۀ امور بسيار مهم به گفتگو و رايزنى مى نشستند. يكى از اين امور مهم ، شناخت امام و بيعت با او و پذيرفتن دستوراتش بوده است. آنان پس از وفات امام جواد عليه السلام، به خاطر وجود اخبار صحيحى كه در دست داشتند، بر امامت امام هادى اجماع كردند. در پايان اين روايت آمده است: همۀ كسانى كه در آن مجلس بودند به امامت امام هادى تسليم شدند.0.

ص: 842


1- - چنان كه گفته شد اين حديث مفصل است و ما تنها به نقل قسمتى كه در اينجا ضرورى مى نمود پرداختيم. بحار الانوار ، ج50 ، ص120.

شيخ مفيد همچنين مى افزايد: « اخبار در اين باره بسيار فراوان است بطورى كه اگر بخواهيم همۀ اين اخبار را در اينجا بيان كنيم كتاب طولانى شود. همين كه شيعيان پس از امام جواد بر امامت امام هادى اجماع كرده اند و كسى در آن زمان جز خود آن حضرت ادعاى امامت نكرد، ما را از ايراد اخبار و نصوص صريح بر امامت آن حضرت بى نياز مى سازد ». (1)

بنابر اين مى بينيد كه شيخ مفيد، امامت امام هادى را به اجماع سران شيعه مربوط مى داند. چرا كه آنان برگزيدگان امّت و از فقهاى بزرگ بودند و معرفت آنان به امامى كه با وى و پدر و جدّ بزرگوارش زيسته بودند، راهى عقلانى براى شناخت امام به حساب مى آيد.

سخن شيخ مفيد و حديثى كه او روايت كرده، فقط بيانگر اوضاع و احوال طايفۀ شيعه در آن دوران است.

2 - فتح بن خاقان وزير متوكّل بود امّا به امام هادى مهر مى ورزيد و علّت اين مهر ورزى يا گرايش شخصى او بود و يا اينكه وى در حقيقت يكى از ياران نفوذى آن حضرت در دستگاه حاكمه به شمار مى آمد. امّا در روايت آمده است كه آن حضرت به خاطر حفظ جان فتح بن خاقان او را مورد نكوهش قرار داده است. اجازه دهيد به حديث زير كه بيانگر گوشه اى از كرامات امام هادى و در عين حال نمودار بخشى از اوضاع و احوال شيعه در آن دوران است، گوش بسپاريم :

روزى نزد امام عليه السلام رفته عرض كردم: سرورم ! اين مرد مرا طرد كرده و روزى ام را بريده و ملولم ساخته است و نزد او به چيزى متّهم نيستم مگر به اين جرم كه ملازم شمايم و اگر شما چيزى از او درخواست كنيد قبول آنرا از شما لازم8.

ص: 843


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص121 به نقل از ارشاد مفيد ، ص308.

مى داند، بنابر اين بر من منّت نهيد و از او در خواست كنيد. امام فرمود: اگر خدا خواهد كفايت شوى.

چون شب فرا رسيد، پيغام رسانان متوكّل يكى پس از ديگرى نزد من آمدند. من نزد متوكّل رفتم. فتح بن خاقان كه بر در ايستاده بود، پرسيد: اى مرد شبانه در خانه ات چه چيزى نهان داشته اى، اين مرد از بس كه تو را طلبيده مرا به ستوه آورده است !

درون رفتم و متوكّل را ديدم كه بر بسترش نشسته است. پرسيد: اى ابو موسى ! ما از تو غافليم و تو نيز ما را به فراموشى سپرده اى، چه چيزى از تو پيش من است ؟ گفتم: فلان انعام و فلان رزق و چيزهايى نام بردم و او دستور داد آنها را دو برابر به من دادند. سپس از فتح پرسيدم: آيا امام هادى عليه السلام بدين جا آمد.

پاسخ داد: نه. گفتم: يادداشتى نوشته بود ؟ پاسخ داد: نه.

آنگاه من بازگشتم. فتح مرا دنبال كرد و به من گفت: شك ندارم كه تو از او خواستى برايت دعا كند. پس از ايشان براى من نيز دعايى خواهش كن.

چون نزد امام رفتم، به من گفت: اى ابو موسى ! اين آبروى رضاست. عرض كردم: به بركت شما سرورم ! امّا به من گفتند كه شما نه پيش متوكّل رفتيد و نه از او درخواستى كرديد. فرمود: خداوند مى داند كه ما در امور مهم جز بدو پناه نمى بريم و در كارهاى دشوار جز بر او توكّل نمى كنيم و ما را عادت داد كه چون از او درخواست كنيم، اجابتمان كند و مى ترسيم از اين شيوه منحرف شويم كه او نيز از ما روى گرداند..

عرض كردم: فتح وزير متوكل به من چنين و چنان گفت. امام فرمود: او به ظاهر، ما را دوست دارد و در باطن از ما كناره مى گيرد. دعا براى كسى است كه پروردگارش را مى خواند: چون در طاعت خدا خود را خالص كردى و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و به حقّ ما اهل بيت اعتراف نمودى و از خدا چيزى در خواست

ص: 844

كردى، تو را بى بهره نگذارد. (1)

3 - امام هادى در سامرّا كه مركز خلافت بود سكونت داشت و نزد متوكّل مى رفت. راويان در بارۀ نحوۀ ورود آن حضرت بر متوكّل گفته اند :

زمانى كه امام هادى به كاخ متوكل نزديك مى شد هيچ يك از كسانى كه بر در كاخ متوكل منتظر ايستاده بودند، از هيبت و جلال امام چاره اى جز پياده شدن از مركبهاى خويش نداشتند.. محمّد فرزند حسن فرزند اشتر علوى، يكى از اين صحنه ها را چنين نقل مى كند :

با پدرم بر در كاخ متوكّل بوديم. در آن هنگام من بچه بودم و در ميان عدّه اى از خاندان ابو طالب وبنى عبّاس و سپاهيان قرار داشتم. چون امام هادى عليه السلام وارد شد همۀ مردم از مركبهاى خود پياده شدند تا آن حضرت به درون رفت.

يكى از حاضران به ديگران گفت: چرا به خاطر اين بچّه پياده شويم در حالى كه او نه شريفتر از ما و نه بزرگتر و سالخورده تر و داناتر از ما است ؟ آن عدّه گفتند :

به خدا سوگند براى او پياده نمى شويم. ابو هاشم به آنها گفت: به خدا قسم چون او را ببينيد به خاطرش با حقارت و ذلّت از مركبهايتان پياده مى شويد.

مدّتى نگذشته بود كه امام به طرف آن جمع آمد و تا چشم حاضران به او افتاد همگى از مركبهاى خود فرود آمدند. سپس ابو هاشم از آنها پرسيد: مگر ادعا نمى كرديد كه به خاطر او فرود نخواهيد آمد ؟ آنها پاسخ دادند: به خدا قسم ما اختيار دار خويش نبوديم كه فرود آمديم. (2)

هر گاه امام هادى بر متوكّل وارد مى شد، پرده ها را برايش كنار مى زدند و با تمام وقار آن حضرت را مورد احترام قرار مى دادند. در روايت آمده است: يكى از اشرار، روزى به متوكّل گفت: هيچ كسى با تو بيشتر از آن نمى كند كه تو7.

ص: 845


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص127.
2- - همان مأخذ ، ص137.

با هادى مى كنى. در خانه كسى نمى ماند جز آن كه او را خدمت مى كند و زحمت بالا زدن پرده و باز كردن درب را بعهده مى گيرند حال آنكه اگر مردم اين مسائل را بفهمند خواهند گفت: اگر خليفه از شايستگى وى براى خلافت بى خبر نبود با او چنين رفتار نمى كرد. (1)

از اين حديث مفصّل كه گوشه اى به بحث ما مرتبط بود نقل كرديم، بر مى آيد كه آن حضرت حتّى در كاخ ستمگرترين خليفۀ عبّاسى در عصر خودش يعنى متوكّل، از چه شكوه و جلالى برخوردار بوده است.

آن حضرت چون بر خليفه وارد مى شد، با وى به حق به موضع گيرى و گفتگو مى پرداخت. به عنوان مثال روزى آن حضرت نزد متوكّل رفت. متوكّل از او پرسيد: اى ابو الحسن ! از ميان مردم چه كسى در شاعرى تواناتر است ؟ امام در پاسخ، نام شاعرى علوى را ذكر كرد و فرمود: چون اين ابيات را سروده است :

لقد فاخرتنا من قريش عصابة ***

متوكّل پرسيد: نداء الصوامع چيست ؟ امام عليه السلام فرمود: أَشْهَدُ أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً... جدّ من يا جدّ شما است. متوكّل از اين سخن بسيار خنديد و گفت: او جدّ توست و ما تو را از او نمى رانيم. (4)

ص: 846


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص128.

يك بار ديگر متوكّل، امام را به مجلس باده نوشى خويش داخل كرد و از او خواست كه وى را در آنچه بدان مشغول بود، همراهى كند. ولى امام او را موعظتى بليغ فرمود. اجازه دهيد اين ماجرا را آنچنان كه مسعودى در تاريخ خود آورده است، نقل كنيم. وى گويد :

از امام هادى پيش متوكّل بدگويى كرده و گفته بودند در خانه اش نامه ها و سلاحهايى از پيروان قمى اش دارد و بر اين قصد است كه به حكومت دست يابد. متوكّل عدّه اى از تركها را به خانۀ آن حضرت روانه كرد. آنها شبانه به خانۀ حضرت يورش بردند امّا چيزى در آنجا نيافتند و خود آن حضرت را در اتاقى در بسته پيدا كردند، او جامه اى پشمين بر تن داشت و روى ريگ و خاك نشسته و توجهش به خداى تعالى معطوف بود و آياتى از قرآن را مى خواند.

مأموران او را در همان حال نزد متوكّل برده گفتند: در خانه اش چيزى نيافتيم و او را ديديم كه رو به روى قبله نشسته است و قرآن مى خواند. متوكّل آن لحظه در مجلس باده گسارى نشسته و جام شراب به دستش بود. امام عليه السلام را نزد او بردند.

چون متوكّل چشمش به امام افتاد هيبت و بزرگى امام در وى كارگر شد. او را در كنارش نشاند و جامى را كه در دست داشت، به طرف آن حضرت گرفت.

امام فرمود: به خدا گوشت و خون من هرگز خمر ننوشيده اند، مرا عفو كن.

متوكّل آن حضرت را معاف كرد و آنگاه گفت: برايم شعرى بخوان.

امام پاسخ داد: من اندكى شعر مى دانم. متوكّل گفت: گريزى نيست. امام كه در كنار متوكل نشسته بود، آغاز به خواندن اشعار زير كرد :

باتوا على قلل الأجبال تحرسهم ***غلب الرجال فلم تنفعهم القلل (1)د.

ص: 847


1- - بر فراز قلّه هاى كوههايى كه آنان را نگاهبانى مى كرد خفتند و مغلوب شدند و قله ها آنها را سودى نرساند.

و استنزلوا بعد عز من معاقلهم

متوكّل از شنيدن اين ابيات چنان گريست كه محاسنش به آب ديدگانش تَر شد، حاضران نيز. گريستند. آنگاه چهار هزار دينار به امام هادى عليه السلام داد و او را در كمال احترام به خانه اش باز گرداند.

بنابر آنچه كه در منابع تاريخى مى خوانيم بسيارى از نزديكان و محرمان اسرار خليفه، پيرو امام هادى بودند. البته ممكن است اين پيروى حقيقى بوده و يا به اين خاطر بوده است كه شيعه را وزنه اى سياسى مى دانستند. به عنوان نمونه فتح بن خاقان كه يكى از بزرگترين وزيران متوكّل بود و به هنگام كودتاى تركها عليه خليفه با او كشته شد، پيوسته مى كوشيد به امام تقرّب جويد و از برخى روايات هم پيداست كه متوكّل او را متّهم به شيعى گرى مى كرد كه اين امر خود

ص: 848

نشانگر آن است كه متوكّل تا حدودى به وضع او پى برده بود. (1)

در بارۀ فتح آمده است كه متوكّل به او گفت: اى فتح اين (امام هادى ) دوست توست و در صورت فتح خنديد، و فتح هم در چهرۀ خليفه خنديد.

همچنين از داستان زير آشكار مى شود كه برخى از فرماندهان سپاه نظام، مهر آن امام و چه بسا ولايت او را در دل نهان داشتند. از طرفى اين ماجرا گوشه اى از انتشار دوستى امام و احترام او در بين عموم مردم، بخصوص در حرمين شريفين (مكّه و مدينه )، پرده بر مى دارد.

از يحيى بن هرثمة، فرماندۀ سپاه عبّاسى، نقل مى كنند كه گفت: متوكّل مرا به مدينه فرستاد تا امام هادى را به خاطر مطلبى كه در بارۀ او شنيده بود، به نزدش ببرم. چون به مدينه رفتم، مردم آنجا چنان بناى بانگ و شيون نهادند كه تا آن هنگام همانند آن را نشنيده بودم. من شروع به تسكين دادن آنها كردم و سوگند خوردم كه در بارۀ وى به انجام كار ناپسندى مأمور نشده ام، آنگاه به بازرسى منزلش پرداختم و در آنجا چيزى جز قرآن و دعا و همانند اينها نيافتم.

سپس او را حركت دادم و خود عهده دار خدمتش شدم و با وى خوشرفتارى كردم.

يكى از روزها در حالى كه آسمان صاف بود و خورشيد هم مى درخشيد، بر مركبش سوار شد در حالى كه بارانى در بر كرده و دم مركبش را گره زده بود، من از كار او در شگفت شدم امّا ديرى نپائيد كه ابرى در آسمان پيدا شد و بارانى تند با ريدن گرفت و كار ما بسيار دشوار گشت. در اين هنگام امام هادى رو به من كرد و گفت: من مى دانم آنچه را كه ديدى (بستن دم مركب) غريب شمردى و پيش خود پنداشتى كه من در اين كارها از تو داناترم. امّا اين گونه نبود كه تو گمانم.

ص: 849


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص196 ، حديث هشتم.

كردى بلكه من در صحرا پرورش يافته ام و بادهايى را كه دنبال خود باران دارند ، بهتر مى شناسم از اين رو خود را براى بارش باران آماده كردم.

چون به مدينة السلام رسيدم، ابتدا نزد اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه والى بغداد بود، رفتم. او گفت: اى يحيى ! اين مرد زادۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله است و متوكّل هم همان كسى است كه او را مى شناسى اگر او را عليه اين مرد بر انگيزى او را خواهد كشت و آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله خصم تو خواهد بود. به او پاسخ دادم: به خدا سوگند از او جز كردار نكو نديدم.

آنگاه به سمت سامرّاء روانه شدم و در آغاز نزد وصيف تركى كه از ياران او بودم، رفتم وصيف به من گفت: به خدا قسم اگر يك مو از سر اين مرد (امام هادى) كم شود با من طرفى ! من از گفتار اين دو (اسحاق و وصيف) تعجب كردم.

آنگاه از آنچه از امام هادى ديده بودم، متوكّل را آگاه كردم و او را بسيار تمجيد گفتم. متوكّل نيز پاداش خوبى به امام هادى داد و به وى بسيار احترام گذاشت و خوبى كرد. (1)

روزگار امام هادى عليه السلام به واسطۀ وجود تحولات سياسى، دوره ممتازى بود.

چرا كه در اين دوره، بازگشت تركان به كاخ عبّاسى فزونى گرفت و هر يك از فرماندهان آنان به طرف يكى از نامزدهاى خلافت گراييده بودند و در پى فرصت مى گشتند تا نامزد مورد نظر خود را به حكومت بنشانند و با خليفه ناميدن او و به نام وى امور و مصالح كشور را هر طور كه خواهند به بازى بگيرند.

پس از وفات معتصم، فرزندش الواثق باللّٰه عهده دار حكومت شد و ابن الزيات را به وزارت خويش برگزيد و بر برادر خود جعفر خشم گرفت. امّا حكومت او8.

ص: 850


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص207 - 208.

ديرى نپاييد كه با مرگ وى پايان پذيرفت ومتوكّل جانشين او شد وابن الزيات را كشت. دوران حكومت متوكّل تا حدودى روى ثبات و آرامش به خود ديد.

اندكى پيش از مرگ واثق از وى در بارۀ جانشينش پرسيد و او پاسخ داد: خدا مرا نبيند كه خلافت را زنده و مرده به گردن خويش بندم !

از اين سخن معلوم مى شود كه خلافت در عصر او حاوى چه مفهومى بوده است.

آيا مگر اين واژه بجز سركوب و فريب و توطئه و غوطه ورى در شهوتها مفهومى ديگرى هم داشت ؟ بعلاوه مگر او خود برادرش متوكّل را پس از آنكه امارت حج را بدو سپرد، به اين خاطر كه پى برد او بر سر خلافت با وى به رقابت پرداخته، روانۀ زندان نكرد و شفاعت هيچ كس را هم در بارۀ او پذيرا نشد ؟

پس از وفات الواثق باللّٰه، متوكّل به حكومت رسيد و چنان كه گفتيم عصر او تا حدودى شاهد ثبات و آرامش بود. امّا اين آرامش و ثبات بر پايه ظلم و گمراه سازى مردم استوار گشته بود.

برجسته ترين نمودهاى سياستِ وحشت آفرين او، در اقدامات وى در قبال علوى ها تجلّى مى يابد. او دستور داد قبر سيد الشهداء عليه السلام را به همراه خانه هاى اطرافش ويران كنند و به جاى آن زمين را شخم زنند و تخم بكارند و آبيارى كنند كه تمام آثار آن محو شود و مردم هم از زيارت آن قبر منع شوند و ندا داد هر كه پس از سه روز در اطراف قبر ديده شود گرفتار و به زندان « مطبق » سپرده خواهد شد. مردم هم از ترس اينكه مبادا دستگير شوند، گريختند، در واقع متوكّل با پيش گرفتن اين سياست حميّت و خشم مسلمانان و بويژه بغداديان را كه به سب علويها در مساجد و خيابانها اعتراض كرده بودند، برانگيخت. (1)5.

ص: 851


1- - تاريخ الإسلام السياسى - حسن ابراهيم حسن ، ج3 ، ص5.

همچنين در دوران خلافت متوكّل خشكسالى وحشتناكى در عراق روى داد و بسيارى از مردم جان خود را از دست دادند. در اين اثنا روميان، با ديدن ضعف حكومت عبّاسى در بلاد اسلام طمع كردند و از نو حملات خود را به شهر قاليقلا واقع در جنوب آسياى صغير، آغاز كردند و مردم آنجا را شكست سختى دادند. (1)

از داستان زير مى توان به طبيعت حكومت متوكّل و مراتب دشمنى و سركوب وى بر ضدّ علويان و ترس او از شورش آنان بخوبى پى برد.

بخترى نقل كرده است: در منطقهاى به نام منبج نزد متوكّل بودم كه يكى از فرزندان محمّد بن الحنيفه بر او وارد شد. او چشمانى زيبا داشت و جامه اى نيكو در بر كرده بود. پيش متوكّل در بارۀ او بدگويى كرده بودند. جوان رو به روى متوكّل ايستاد و متوكّل رو به فتح بن خاقان وزير خود كرده بود و با وى سخن مى گفت.

چون زمان ايستادن به درازا كشيد و جوان ديد كه متوكّل به او نمى نگرد ، خطاب به او گفت: « اى اميرالمؤمنين ! اگر مرا احضار كرده اى تا تأديبم كنى قطعاً بى ادبى كرده اى و اگر احضارم كرده اى تا اوباشى كه در محضر تو گرد آمده اند مرا بشناسند بايد بگويم اينان از اهانت تو نسبت به خانوادۀ من آگاهند ».

متوكّل گفت: به خدا قسم اى حنفى اگر آن پيوند خويشى ميان من و تو نبود و حلم من مرا به مهربانى بر تو وادار نمى كرد، هر آينه زبانت را بيرون مى كشيدم5.

ص: 852


1- - تاريخ الإسلام السياسى - حسن ابراهيم حسن ، ج3 ، ص5.

و با شمشير سرت را از بدن جدا مى ساختم حتى اگر پدرت محمّد به جاى تو بود.

آنگاه به فتح بن خاقان وزير خود روى كرد و گفت: مى بينى از دست خاندان ابو طالب چه مى كشيم ؟ يا حسنى كه مى خواهد تاج عزّتى را كه خداوند پيش از او به ما داده، به سوى خود بكشد يا حسينى كه مى كوشد آنچه را كه خداوند پيش از او در بارۀ ما نازل فرموده نقض كند و يا حنفى كه به جهل خويش مى خواهد شمشير ما خونش را بريزد.

جوان به اوگفت: « آيا باده گسارى و شراب و نى ها (موزيك) و غلام بچه ها براى تو حلمى باقى گذاشته ؟ و چه وقت توبه خانوادۀ من مهربان بودى در حالى كه فدك را كه ارث آنان از رسول خدا صلى الله عليه و آله بود از آنها چاپيدى و اينك ابو حرمله آن را وارث شده است. و امّا اينكه نام پدرم محمّد را ياد كردى بايد بدانى كه تو مى خواستى (با بردن نامش) از عزّتى كه خداى و رسولش او را بالا برده بودند پايين بكشانى و به شرفى دست يازى كه از رسيدن به بلنداى آن نا توانى و بدان نمى رسى. تو چنانى كه شاعر گفت :

فغض الطرف انك من نمير ***فلا كعبا بلغت و لا كلابا

تو از آنچه از دست حسنى و حسينى و حنفى مى كشى به من شكايت مى كنى پس چه بديارى و چه بد خاندانى !

آنگاه جوان پاى خويش را دراز كرد و گفت: اين دو پاى من براى زنجيرت و اين گردن من براى شمشيرت. پس به گناه من مبتلا شو و ستم مرا به گردن گير كه اين نخستين كار ناشايستى نيست كه تو و پيشينيانت آن را به اجرا در آورده ايد.

خداوند متعال مى فرمايد: قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ پس به خداى سوگند كه تو درخواست رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاسخ نگفتى و به كسانى جز خويشان او مهربانى كردى. پس به همين زودى بر حوض كوثر وارد مى شوى و پدرم و جدّم عليهما السلام تو را از آن دور مى رانند ».

ص: 853

متوكّل از شنيدن اين سخنان گريست و سپس برخاست و به قصر كنيزانش رفت و فرداى آن روز همان جوان را به حضور طلبيد و به وى انعام گرانمايه اى داد و آزادش كرد. (1)

پنجۀ آهنين ستم متوكّل و ظلم فراوان او موجب دشمنى مردم با وى شد.

ظلم و بيداد وى حتّى سپاه او را فرا گرفت تا آنجا كه ارتش او به رهبرى افرادى به نامهاى بغاى صغير و باغر بر ضد او سر به شورش برداشتند و در نتيجه متوكّل و وزيرش فتح بن خاقان كشته شدند و فرزندش منتصر در ماه شوال سال 247 ه به جاى او به خلافت نشست و برادرانش معتز و مؤيد را از ولايت عهدى خلع كرد و در تمام امور و بويژه مسائلى كه با علوى ها در ارتباط بود شيوه اى مخالف با روش پدرش اتخاذ كرد.

دوران خلافت منتصر كه برخى از مورخان از آن به خوبى ياد كرده اند ، چندان به درازا نكشيد. مورخان منتصر را شخصى بردبار، خردمند، بخشنده ، اهل كار خير، بسيار منصف، خوشرفتار و.. معرفى كرده اند. (2)

منتصر پس از گذشت 6 ماه از خلافتش در سال 248 ه از دنيا رفت و مردم با احمد فرزند محمّد معتصم بيعت كردند و به او لقب المستعين باللّٰه دادند. به نظر مى رسد كه مستعين در نظر داشت جلوى نفوذ تركها را كه نيروى نظامى آنها به نيروى سياسى فزاينده اى در كشور مبدل شده بود، بگيرد امّا از طرف آنها و بويژه از سوى « بغاى صغير » با مخالفت سرسختانه اى رو به رو شد. آنان با معتز بن متوكّل دست بيعت دادند و ميان ياران و هواداران اين دو خليفه كه مقر اوّلى در بغداد و مقر دوّمى در سامرّاء بود جنگ خونبارى در گرفت. اين جنگ9.

ص: 854


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص213 - 214.
2- - همان مأخذ به نقل از ابن اثير ، ج7 ، ص29.

در شرايط اقتصادى كشور بسيار تأثير گذاشت. با به خلافت رسيدن معتز ، مستعين به واسط تبعيد شد و سر انجام به دست گروهى كه سعيد خادم رهبرى آنها را بر عهده داشت، به قتل رسيد. (1)

امّا معتز نيز همواره از ناحيۀ تركان كه پدرش را كشته و پسر عمويش را از خلافت خلع كرده بودند احساس ترس و نگرانى مى كرد. بالاخره خلافت براى او نيز پايدار نماند و بطرز فاجعه آميزى به قتل رسيد. ماجراى كشته شدن معتز بنابه نقل مورخان اين گونه بود:... گروهى از تركان بر او وارد شدند و پاى او را گرفتند و او را روى زمين كشيدند و تا در اتاق آوردند و با گرز، بر سر او زدند و جامه اش را دريدند و او را در آفتاب نگه داشتند او از شدّت گرما يك پا بر زمين مى نهاد و پاى ديگر بر مى داشت. بعضى هم به او سيلى مى زدند و او با دست خويش روى خود را مى گرفت تا از ضربه هاى آنها جلوگيرى كند سپس گروهى از علماى كاخ حكومتى را شاهد خلع او گرفتند و آنگاه وى را در سردابى داخل كردند و در سرداب را با آجر گرفتند و او در همانجا محبوس بماند تا از دنيا رفت. (2)

پس از مرگ معتز، مهتدى پسر واثق در سال 255 ه به خلافت رسيد. در دوران خلافت وى نا بسامانى و آشفتگى در تمام كشور حكمفرما شد. در بغداد سپاهيان سر به شورش برداشتن و آتش انقلاب علوى ها نيز در گوشه و كنار كشور شعله ور گرديد.

بدين ترتيب خلافت عبّاسى به منزلۀ شعارى در آمد براى هر كس كه به حكومت طمع بسته بود و توطئه و فريب شاخصۀ برجستۀ هر سياستى شد.0.

ص: 855


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص8 به نقل از ابن اثير ، ج7 ، ص60 - 61.
2- - همان مأخذ ، ص10.

تمام اين حوادث فرجام طبيعى سركوب و فريبى بود كه توسط اسلاف نخستين اين خلفا به منصۀ ظهور رسيده بود. چرا كه وقتى معتصم تركها را بر ديگران مقدّم داشت و نيروى نظامى كوبنده اى از آنها ترتيب داد و به نيروى آنان مردم را سركوب مى كرد و آتش انقلابها و شورشها را فرو مى نشاند، طبيعى بود كه اين نيرو روزى به قوّه اى تبديل شود كه خاندان او را مورد تهديد قرار دهد و خلافت را دستخوش نا بودى سازد. تا آنجا كه يكى از مورخان مى نويسد چون معتز بر تخت خلافت نشست، خاصان او بيامدند و منجمان را احضار كردند و به آنها گفتند: بنگريد كه اين خليفه چند سال زندگى مى كند و تاكى بر تخت خلافت مى نشيند ؟ يكى از نكته سنجانى كه در مجلس حضور داشت، گفت: من از منجمان به عمر خليفه و نيز مدّت خلافت او آگاه ترم ! حاضران از او پرسيدند :

پس بگو خليفه چند سال زندگى و چند سال خلافت مى كند ؟ مرد پاسخ داد: تا هر وقت كه تركان بخواهند ! تمام كسانى كه در مجلس بودند، از پاسخ اين مرد خنديدند. (1)

آرى انحراف ظاهراً در آغاز كار اندك مى نمايد امّا بعداً بسرعت همۀ مصالح و منافع را زير پوشش خود مى گيرد !

در اين ميان ائمه عليهم السلام و يارانشان از ارزشهاى حق و عدالت و آزادى دفاع مى كنند تا مبادا مصالح دين و امور ملّت به چنين فجايع ناگوارى بينجامد.9.

ص: 856


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص9.

زندگى امام هادى عليه السلام

اشاره

در دوّمين روز از ماه رجب سال 212 هجرى، مدينۀ منوره و قريۀ (صريا) به پيشواز ولادت نخستين فرزند امام جواد عليه السلام شتافت و موجى از سرور و خوشحالى اين بيت هاشمى را فرا گرفت. پدرش او را به نام جدّش. رضا عليه السلام ، و نياى اكبرش اميرالمؤمنين على عليه السلام خواند و كنيه اش را ابو الحسن ناميد. القاب با مسمّاى حضرتش از سيما و سيرت بزرگوار و پاك او حكايت مى كنند. القاب او عبارتند از: نجيب، مرتضى، هادى، نقى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب و متوكّل.

چون به شهر سامرّاء منتقل شد و در محلهّ اى به نام عسكر مسكن گرفت ، عسكرى يا فقيه عسكرى نيز خوانده مى شد.

برخى گفته اند: شهر سامرّاء را عسكر مى ناميدند چون جايگاه ارتش و سپاه بود و از همين رو امام هادى را (عسكرى) مى خواندند.

مادرش سمانۀ غربيه نام داشت. كودك در زير سايۀ پدرش رشد و نمو كرد و پدرش او را به دانش امامت مى پروريد و هر روز درفشى از علوم و معارف دينى براى او بر مى افراشت و وى را مى فرمود كه بدانها اقتدا كند.

ص: 857

در محرم سال 220 هجرى كه معتصم امام جواد عليه السلام را به عراق فرا خواند ، آن حضرت فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد: دوست دارى از سوغات عراق چه چيزى به تو هديه كنم ؟ فرزندش پاسخ داد: شمشيرى كه گويى شعلۀ آتش است. (1)

امّا او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر باز نگشت.

شايد در روز 29 ذى قعده سال 220 هجرى، زمانى كه هشت سال بيشتر از عمر او نمى گذشت، وقتى خانواده اش او را هراسان ديدند و از او پرسيدند: تو را چه مى شود ؟ گفت: به خدا پدرم در اين لحظه از دنيا رفت. به او گفتند: چنين مگو. امّا او پاسخ داد: به خدا اين چنين است كه مى گويم.

آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودك گفته بود. (2)

وصيت پدرش در مورد جانشينى او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيده بود. از اين رو پس از مرگ آن حضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدو سپردند. (در اين باره در فصل نخست به تفصيل سخن گفتيم ).

در باقى دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهر پدر خويش اقامت كرد. آوازۀ نيكى او در همه جا پيچيده بود. چون متوكّل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا امام عليه السلام بر ضدّ او دست به كار قيام و شورش شود از اين رو وى را به سوى خود طلبيد تا هم از نزديك او را تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضرورى براحتّى بر وى فشار وارد كند.

به نظر مى رسد كه متوكّل پس از آنكه نامه هاى پى در پى از حجاز مبنى بر آنكه اهالى مكّه و مدينه به آن حضرت گرايش دارند دريافت كرد، خواستار آمدن آن حضرت به نزد خود شد.6.

ص: 858


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص123.
2- - همان مأخذ ، ص176.

چنين مى نمايد كه متوكّل همسر خويش را در پى تحقيق از كسانى كه اين نامه ها را براى او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوۀ دعوت امام چنين بر مى آيد كه متوكّل از ناحيۀ آن حضرت بشدّت احساس نگرانى مى كرده زيرا با فرستادن گروهى بطور مخفيانه، چنان كه گذشت، در صدد تحقيق و تفحُص از اين امر بوده است.

متوكّل طى يك نامۀ ملاطفت آميز به امام هادى عليه السلام آن حضرت را به سوى خود فرا خواند. در اين نامه چنين آمده بود :

اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبد اللّٰه بن محمّد را به خاطر نا ديده انگاشتن حق شما و كوچك شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادن برخى از مسائل به شما از مسئوليّت جنگ و نماز در مدينه از منصب و مقام بر كنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بى گناهى شما را در آن مسائل بخوبى مى داند و از صدق نيت و نيكو كارى و گفتار شما با خبر است و مى داند كه شما در صدد گرفتن كار خلافت نيستيد. (1)

عبد اللّٰه بن محمد، قبلاً نامه اى به متوكّل نگاشته و امام را متهم ساخته بود كه قصد دارد بر ضدّ خليفه دست به قيام و شورش زند. امام عليه السلام نيز نامه اى به متوكّل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرّا كرد. متوكّل در ادامۀ نامۀ فوق چنين مى نويسد :

اميرالمؤمنين به جاى عبداللّٰه بن محمّد، محمّد بن فضل را والى مدينه مقرر كرده است و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قرار دهد و به فرمان و نظر تو گوش سپارد تا بدين ترتيب به خداى و اميرالمؤمنين تقرّب جويد.1.

ص: 859


1- - بحارالانوار ، ج50 ، 301.

امير المؤمنين به (ديدار) شما مشتاق است و دوست مى دارد بار ديگر با شما تجديد عهد كند و به سيماى شما بنگرد. (1)

چون امام هادى عليه السلام به سامرّاء آمد، متوكّل بر آن شد تا از قدر و منزلت آن حضرت در نزد مردم بكاهد. از اين رو دستور داد امام را پيش از آنكه به نزد وى ببرند براى سه روز در كاروانسراى گدايان منزل دهند. غافل از آنكه منزلت امام در پيشگاه خدا يابندگان پاك سرشت او بسته به منزلى كه در آن سكنى مى گيرد و يا ثروتى كه دارد نيست، بلكه بسته به ميزان زهد او در دنيا و اشتياقش بدانچه نزد خداست، مى باشد. بنابر اين صبر و شكيب او بر اهانتها و آزارها ، آن هم در راه خدا، جز بر ميزان نزديكى او به خداوند نخواهد افزود.

يكى از پيروان امام هادى عليه السلام به نام صالح بن سعد، در همان مكان متواضع به خدمت آن حضرت رسيده به وى گفت: فدايت شوم ! اينان خواسته اند نور تو را خاموش سازند و تو را در ميان مردم رسوا كنند و براى همين در اين جاى ناپسند فرودت آورده اند. لكن امام عليه السلام يكى از كرامات خويش را به وى نماياند و آنگاه فرمود :

« هر جا كه باشيم اين براى ما مهيّاست ما در سراى گدايان نيستيم ». (2)

به نظر مى رسد كه آن حضرت در مدّت اقامت خود در سامرّاء رهبرى خط مكتبى را، به راههاى مختلف در دست داشته و از سكونت در اين شهر ناخشنود نبوده است چنان كه مى فرمايد :

« مرا بر خلاف ميلم به سُرّمن راى آوردند و اگر مرا از اينجا اخراج كنند باز هم به رغم ميل من است. راوى گويد: پرسيدم چرا ؟ فرمود: چون هواى اين شهر3.

ص: 860


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص301.
2- - همان مأخذ ، ص133.

پاك و آبش گوار است و بيمارى اش كم ». (1)

متوكّل عبّاسى كه مراتب بُغض و كينه ورزى وى در حقّ اهل بيت عليهم السلام و پيروانشان بر كسى پوشيده نيست، با اين تصميم در حقيقت مى خواست بزرگ ترين و نيرومندترين مخالفانش را در نزديكى خويش جاى دهد، تا او را راحت تر تحت نظر بگيرد و هر گاه كه خود خواست به زندگى او خاتمه بخشد.

امّا آن حضرت به اذن خداوند تدبيرى انديشيد و تصميم گرفت تا عمق هيأت حاكمه نفوذ كند و نزديك ترين ياران خليفه را زير نفوذ خويش در آورد و چنين نيز كرد. تا آنجا كه مادر متوكّل براى امام عليه السلام نذر مى كند. شايد اينگونه روايات گوشه اى از ابعاد تأثير امام هادى را در كاخ حكومتى بيان كند :

1 - « متوكّل در اثر دُملى كه روى بدن وى پديد آمده بود، در بستر مرگ بود.

بيمارى او چنان بود كه هيچ كس جرأت به خود نمى داد، براى جراحى كاردى تيز به بدن او رساند. از اين رو مادرش نذر كرد كه اگر متوكّل از اين بيمارى بهبود يابد مقدار فراوانى از مال خويش را به امام هادى بدهد ».

فتح بن خاقان به متوكّل پيشنهاد كرد كه اگر كسى را به نزد امام عليه السلام بفرستى و از او (راه چارۀ اين بيمارى را) بخواهى شايد او دارويى بشناسد كه با استفاده از آن، بهبود يابى. متوكّل گفت: كسى را نزد او بفرستيد. فرستاده رفت و بازگشت و پيغام آورد « پشكل » گوسفند را كه زير پا ماليده شده گرفته با گُلاب بخيسانيد و بر محلّ دُمل بگذاريد كه به اذن خدا سود بخش است.

برخى از كسانى كه در محضر متوكّل حاضر بودند، از شنيدن اين سخن به خنده افتادند امّا فتح بن خاقان به آنها گفت: چه زيان دارد كه سخن او را نيز تجربه كنيم ؟ به خدا سوگند من اميداورم با آنچه او گفته بهبود خليفه حاصل0.

ص: 861


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص130.

گردد. از اين رو مقدارى پشكل آورده در گلاب خيساندند و بر موضع دُمل نهادند. سر دمل باز شد و هر چه در آن بود بيرون آمد. مادر متوكّل از بهبود فرزند خويش بسيار خوشحال شد و ده هزار دينار، مختوم به مهر خويش، براى آن حضرت فرستاد و متوكّل هم از بستر بيمارى برخاست. (1)

2 - از صقر بن ابى دلف كرخى روايت شده است كه گفت: چون متوكّل ، سرور ما امام هادى عليه السلام را به سامرّاء آورد در پى تفحص از حال و روز آن امام بر آمد. وى گويد: زرّافى حاجب متوكّل به من نگريست و دستور داد كه نزد او بروم چون نزدش در آمدم از من پرسيد: صقر ! چه خبر ؟ گفتم: خير است استاد، گفت: بنشين و از اوّل تا آخر آن را بگو. گفتم: اشتباه كردم كه آمدم.

صقر گويد: مردم از گرد او پراكنده شدند، سپس او از من پرسيد: تو چه كار دارى و براى چه آمدى ؟ گفتم: براى امر خيرى، پرسيد: شايد آمده اى از حال مولايت جويا شوى ؟ گفتم: مولايم ؟ ! مولاى من، اميرالمؤمنين است. گفت :

ساكت ! مولاى تو حق و واقعى است. از من بيم مدار كه من نيز بر مذهب تو هستم. گفتم: الحمد للّٰه.

آنگاه پرسيد: آيا دوست دارى مولايت را ببينى ؟ گفتم: آرى. گفت: بنشين تا صاحبِ بريد از پيش او برود.

صقر گويد: چون صاحب بريد رفت، زرّافى به يكى از غلامانش گفت :

دست صقر را بگير و او را به اتاقى كه آن علوى محبوس در آنجاست ببر و او را با آن علوى تنها گذار.

غلام مرا به اتاق برد و به اتاقى اشاره كرد. وارد آن اتاق شدم و ناگهان آن حضرت را ديدم كه بر روى حصيرى نشسته و به موازاتش نيز قبرى حفر شده8.

ص: 862


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص168.

است. بر او سلام گفتم و او پاسخم داد. سپس مرا به نشستن فرمان داد و آنگاه پرسيد: صقر چرا اينجا آمدى ؟ گفتم: آمدم تا از حال و اوضاع شما جويا شوم.

صقر گويد: آنگاه به قبر نگريستم. امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: صقر ! نگران نباش آنها اكنون به ما سوء قصدى ندارند. گفتم: الحمد للّٰه. (1)

3 - ابو عبداللّٰه زيادى گويد: چون متوكّل مسموم شد، نذر كرد كه اگر خدا او را عافيت بخشد، مال كثيرى به صدقه دهد. وقتى متوكّل سلامت خود را به دست آورد ميان فقها در مورد مصداق و مقدار « مال كثير » اختلاف شد. حسن ، حاجب متوكّل، به وى گفت: اميرالمؤمنين ! اگر رأى صواب را براى شما آورم ، مرا چه پاداشى در نزد شماست ؟ متوكّل گفت: ده هزار درهم و گرنه صد تازيانه بر تو خواهم زد. حسن گفت: مى پذيرم. آنگاه نزد امام هادى عليه السلام رفت، از وى در بارۀ مصداق مال كثير سؤال كرد. امام به او پاسخ داد: به متوكّل بگو بايد هشتاد درهم صدقه دهد. متوكّل پرسيد: به چه علّت ؟ حسن نزد امام رفت و از علّت اين حكم جويا شد. امام فرمود: چون خداى تعالى به پيامبرش فرمود :

لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّٰهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ (2).

شمار مواطنى كه خداوند، پيامبر را يارى داده به هشتاد مى رسد.

حسن با شنيدن اين پاسخ نزد متوكّل آمد و او را از جواب امام آگاه ساخت ، متوكّل نيز خوشحال شد و ده هزار درهم به وى عطا كرد. (3)

4 - بدين سان امام هادى عليه السلام مسائل و معضلات را حل مى كرد و اين امر ايمان و شناخت مردم را در حق او فزونى مى بخشيد و از جهالت دشمن3.

ص: 863


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص194.
2- - سورۀ توبه ، آيۀ 25.
3- - همان مأخذ ، ص162 - 163.

آن حضرت يعنى متوكّل پرده بر مى داشت. بسيار اتفاق مى افتاد كه متوكّل به برخى از يارانش اشاره مى كرد كه از آن حضرت پرسشهاى دشوار بكنند تا شايد او را مغلوب سازند. به عنوان نمونه متوكّل به ابن سكيت گفت: در حضور من ، پرسش دشوارى از ابن الرضا بپرس. ابن سكيت هم از آن حضرت پرسيد: چرا خداوند موسى را با عصا و عيسى را با شفا دادن كور و پيس و زنده كرده مردگان و محمّد را با قرآن و شمشير مبعوث كرد ؟ امام هادى در پاسخ او فرمود :

خداوند موسى عليه السلام را در زمانى با عصا و يد بيضا مبعوث كرد كه سحر و جادو بر مردمان چيرگى داشت. بنابر اين موسى هم معجزاتى از همان نوع بر ايشان آورد تا بر سحر و چشم بندى آنها پيروز شود و حجّت را بر آنها اثبات كند. و عيسى عليه السلام را در زمانى با بهبود بخشيدن كورها و پيسها و زنده كردن مردگان به پيامبرى مبعوث كرد كه علم طب بر مردم چيرگى داشت و عيسى با اين معجزات به اذن خدا بر آنها چيره شد و محمّد صلى الله عليه و آله را با قرآن و شمشير مبعوث كرد در عصرى كه شعر و شمشير بر اهل زمانه غالب بود. از اين رو خداوند با قرآن تابناك و شمشير توانا، شعر و شمشير مردم را مقهور ساخت و حجّت را بر آنها اثبات كرد.

ابن سكيت پرسيد: اكنون حجّت چيست ؟ امام فرمود: « عقل كه بدان كسى كه بر خدا دروغ مى بندد شناخته مى شود و مورد تكذيب قرار مى گيرد ».

شايان ذكر است كه ابن سكيت در نحو و شعر و لغت از دانشمندان بزرگ به شمار مى آيد. در بارۀ كتاب منطق او گفته اند كه بهترين كتابى است كه علماى بغداد در زمينۀ لغت تأليف كرده اند. متوكّل كه اين دانشمند بزرگ را براى تربيت پسرانش معتز و مؤيد به كار گمارده بود، روزى از وى پرسيد: آيا در پيشگاه تو پسران من محبوب ترند يا حسن و حسين عليهم السلام ؟ ابن سكيت پاسخ داد: به خدا قنبر، غلام على بن ابى طالب عليه السلام از تو و پسران تو بهتر است ! متوكّل با شنيدن

ص: 864

اين پاسخ به تركان دستور داد كه زبانش را از پس گردنش بيرون آورند. آنها نيز چنين كردند و ابن سكيت به شهادت رسيد.

5 - در يكى از روزهاى بهار، كه آسمان صاف و هوا گرم بود، مردم در يكى از مناسبتهاى رسمى بالباسهاى تابستانى از خانه هاى خود بيرون آمدند. امام هادى عليه السلام نيز با پوشيدن جامه اى زمستانى از خانه بيرون آمد. چون به ميان صحرا رسيدند، ابرى پر باران ظاهر شد و بارانى سخت باريدن گرفت و هيچ كس جز امام هادى از شرّ باران و گل در امان نماند. بدين وسيله بسيارى از مردم به سوى او و دانش حضرتش راهنمايى شدند.

اين گونه بود كه آن حضرت عليه السلام مى كوشيد خود را با محيط ناگوار عصر متوكّل هماهنگ سازد تا بتواند از موقعيّت مثبتى كه در جهت مصلحت دعوت الهى براى او فراهم مى آيد، بهره بردارى كند و اين كار البته با حكمت خردمندانه و استقامت و بردبارى وى در راه خدا امكان پذير مى شد.

امّا متوكّل، در واپسين روزهاى عمر خويش، تصميم گرفته بود آن حضرت را از ميان بر دارد، لكن خدا بدو رخصت نداد و به عمر وى در يك شورش خونبار، پايان داد.

در كتاب جزامه آمده است چون متوكّل، امام هادى را حبس كرد و او را به على بن كركر سپرد، امام به او گفت: من در نزد خدا از شتر صالح گرامى ترم تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذٰلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ (1).

« سه روز در خانه خويش كامروايى كنيد كه اين وعده اى است صادق. »

چون روز بعد فرا رسيد، على بن كركر او را آزاد كرد و به او معتقد شد. در روز سوّم افرادى به نام هاى يا غزو تاشى و معطوف بر متوكّل هجوم برده او را5.

ص: 865


1- - سورۀ هود ، آيۀ 65.

كشتند و فرزندش منتصر را به خلافت تعيين كردند. (1)

شايد متوكّل چندين بار امام را زندانى كرده بود، امّا هر بار خدا او را از شرّ وى رهايى مى داد و شايد هم او هر بار از بر پا شدن شورش فراگير عليه خود مى ترسيد بعلاوه آنكه وى هيچ توجيهى براى كشتن امام نداشت و خود مى دانست كه در ميان يارانش كسانى هستند كه هواخواه و پيرو آن حضرت مى باشند.

مثلاً يكبار بطحايى كه از خاندان ابوطالب ولى از پيروان بنى عبّاس بود از آن حضرت نزد متوكّل بد گويى كرد و گفت: در خانۀ او سلاح و اموالى است.

متوكّل، سعيد حاجب را دستور داد كه شبانه به منزل آن حضرت هجوم برد و تمام اموال و سلاحهايى را كه در خانۀ او يافت مى شود براى وى بياورد.

ابراهيم فرزند محمّد گويد: سعيد حاجب به من گفت: شبانه به سراى امام هادى رفتم. نردبانى همراه داشتم به وسيلۀ آن خود را به بالاى بام خانه رسانيدم و در تاريكى از پلكان فرود آمدم. نفهميدم چگونه به خانه رسيدم كه ناگهان آن حضرت مرا از درون خانه صدا كرد و گفت :

« سعيد همانجا بمان تا برايت شمع بياورم ! ».

مدتى نگذشت كه برايم شمعى آورد، كلاه و رداى پشمين در تن آن حضرت ديدم. سجاده اش بر حصيرى پهن بود. او كه رو به قبله نشسته بود، به من گفت :

« اين اتاقها ».

وارد اتاقها شدم و آنها را مورد بازرسى قرار دادم و چيزى در آنها نيافتم. تنها كيسه زرى ديدم كه به مهرِ مادرِ متوكّل ممهور بود و كيسه هايى نيز يافتم كه با همان مهر ممهور شده بود. امام هادى به من فرمود: « اين سجاده ». سجاده را4.

ص: 866


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص204.

بالا زدم شمشيرى يافتم كه غلاف نداشت. من نيز كيسه ها و شمشير را برداشته براى متوكّل بردم. چون متوكّل به مهر مادرش بر روى كيسه ها نگريست، كسى را در پى او (مادرش) فرستاد مادرش نزد او آمد. متوكّل در بارۀ آن كيسه ها از مادرش پرسيد، كه برخى خادمان خاص به من گزارش دادند. مادر متوكّل به وى پاسخ داده بود: كه من به هنگام بيمارى تو نذر كردم كه اگر بهبود يابى ده هزار دينار براى آن حضرت ببرم و اين دينارها همان است و اين مهر توست بر اين كيسه ها كه امام آنها را حتّى بازهم نكرده است ! !

متوكّل كيسۀ آخر را گشود، در آن چهار صد دينار بود. آنگاه دستور داد كه آن كيسه را پيش كيسه هاى ديگر ببرند و به من گفت: اين كيسه ها با دينارهايى كه در آنهاست بعلاوۀ اين شمشير را به امام هادى باز گردان.

من كيسه ها و شمشير را دو باره باز گرداندم. از او خجالت مى كشيدم از اين رو به وى عرض كردم: سرورم ! بر من گران بود بدون اجازۀ شما وارد خانه شوم امّا چه كنم كه مأمور بودم. امام فرمود: وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ (1).

در واقع شيعيان براى امام اموالى مى بردند، امّا شيوه هاى مخفيانه را بخوبى به كار مى بستند. آنان با بر خوردارى از عناصر نفوذى خود در كاخ عبّاسى، از مواقع خطر بخوبى آگاهى مى يافتند و مى توانستند بموقع خود را از افتادن در خطرها به دور نگه دارند. حديث زير گوشه اى از اين تدبيرها را براى ما آشكار مى سازد :

منصورى از عموى پدرش روايت مى كند كه گفت: روزى نزد متوكّل رفتم. او مشغول باده نوشى بود و مرا نيز به باده فرا خواند. گفتم: سرورم ! هرگز شراب0.

ص: 867


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص199 - 200.

ننوشيده ام. گفت: تو با على الهادى باده شراب مى نوشى. پاسخ دادم: كسى را كه نزد توست نمى شناسى ؟ اين سخنان تو را زيان مى رساند و او را زيان نمى رساند. اين سخن متوكّل را در بارۀ آن حضرت براى امام عليه السلام نقل نكردم.

او گويد: روزى از روزها فتح بن خاقان به من گفت: اين مرد يعنى متوكّل ، خبر دار شد كه مالى از قم به امام هادى عليه السلام مى رسد و مرا دستور داد كه مراقب اين موضوع باشم و وى را از رسيدن آن مال مطلع سازم. بگو ببينم اين مال از چه طريقى مى آيد تا بدان طريق نروم. من نزد امام هادى رفتم و پيش او كسى را ديدم كه امام احترامش مى كند.

آن حضرت تبسمى كرد و به من فرمود: خير باشد ابو موسى ! چرا آن پيغام اوّل را نياوردى ؟ (مقصود امام همان حرف متوكّل بود) گفتم: به خاطر ملاحظه تعظيم و اجلال شما. آنگاه آن حضرت فرمود: مال همين امشب به دست من مى رسد و آنها نمى توانند بدان دست يابند تو هم امشب پيش من بمان. (1)

امام پس از عصر متوكّل

پس از آنكه متوكّل به دعاى امام هادى عليه السلام و به خاطر توطئه نيروهاى ترك تحت فرمانش به قتل رسيد ابرهاى تيرۀ رعب و وحشت از فراز سرخاندان ابوطالب و هواخواهان اهل بيت به كنار رفت. زيرا منتصر در كليه كارها راهى جز راه پدرش را مى رفت و در حق خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و دوستدارانشان اظهار دوستى و احترام مى نمود تا آنجا كه والى مدينه را كه از سوى پدرش به آن مقام گمارده شده بود و صالح بن على نام داشت از كار بر كنار و به جاى او على بن حسين را منصوب كرد.

ص: 868


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص124 - 125.

منتصر در اين باره به على بن حسين هشدار داد و گفت: على ! من تو را به سوى گوشت و خون خويش مى فرستم. آنگاه پوست ساعد خود را كشيد و گفت: به سوى اين فرستادمت پس بنگر با اين قوم (خاندان ابوطالب ) چگونه اى و چه رفتارى با آنها دارى. (1)

امّا ديگر خلفاى عبّاسى كه پس از متوكّل و پسرش منتصر روى كار آمدند، نه آن زور و خشونت متوكّل را داشتند و نه آن نرمش منتصر را. از اين رو در تاريخ حوادث مهمّى نمى توان يافت كه با حيات امام هادى عليه السلام مرتبط باشد و شايد به همين علّت آن حضرت فرصتى يافت تا به تربيت و رهبرى گروهى از دانشمندان ربّانى مشغول شود و به ادارۀ امور عامۀ هواداران و شيعيانش بپردازد و به تعقيب برخى از غلات و حيله گرانى كه مى خواستند در صفوف خط مكتبى نفوذ كنند ، همّت گمارد، مثل ترور يكى از همين حيله گران به دست برخى از هواداران آن حضرت كه شايد پس از صدور فتواى شرعى مبنى بر اعدام آن شخص ، صورت گرفت ! !

نوشتۀ زير مى تواند نمونه اى از شيوۀ مديريت آن حضرت در بارۀ امور شيعيان باشد.

آن حضرت نسخۀ اين مكتوب را به ابن راشد سپرد تا آن را به گروهى از هواداران وى كه در بغداد و مدائن و سواد شهرهاى اطراف آن ساكن بودند ، برساند. در اين نامه آمده بود :

« خداى را به پاس سلامت و عافيتى كه در آنم و نعمتهاى نيكويش ستايش مى كنم و بر پيامبر و خاندانش برترين درودها را مى فرستم و كامل ترين رحمت و رأفت حضرتش را براى او خواهانم. من ابو على بن راشد را به جاى حسين بن20

ص: 869


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص120

عبد ربه و كسى كه پيش از وى وكيل من بود گماردم و او در نزد من همان منزلتى را دارا شد كه آن ديگرى داشت و او را متصدى همان كارى كردم كه وكلاى پيشين عهده دار آن بودند تا حق مرا بگيرد و او را براى شما پسنديدم و وى را در اين مقام داشتم كه شايسته و در خور آن است.

پس خدا شما را رحمت كند، (اموال) خود را به او و به من باز پرداخت كنيد و براى او بر خويشتن عذر و بهانه قرار مدهيد. بر شما باد كه از عذر و بهانه آوردن به در آييد و به طاعت خدا بشتابيد و اموالتان را حلال گردانيد و خونهايتان را از ريخته شدن پاس داريد « و بر نيكى و تقوا كمك كنيد نه بر گناه و ستمكارى و از خدا پروا كنيد شايد كه مورد رحمت قرار گيريد و همگى به ريسمان خدا در آويزيد و نميريد مگر آنكه تسليم به حق باشيد ». من در طاعت از وى طاعت خويش را واجب فرمودم و اقدام به نافرمانى از وى را اقدام به نافرمانى از خود مقرّر كردم. پس راه (راست) را پاى بند شويد كه خداوند پاداشتان دهد و فضل خويش بر شما افزون كند كه خدا بدانچه نزد اوست گشايشگر و بزرگوار است و بر بندگان خويش بسيار نعمت دهد و مهربان است.

ما و شما در امان خدائيم. من اين نامه را به خط خويش نگاشتم. و الحمد للّٰه كثيراً.

همچنين آن حضرت در نامۀ ديگرى نوشت :

اى ايوب بن نوح ! من تو را فرمان مى دهم كه از رفت و آمد زياد ميان خود و ابو على پرهيز كنى و هر يك از شما دو تن، به كارى كه بدان مأمور گشته مشغول شود و بدانچه مربوط به ناحيۀ خويش است بپردازد. اگر شما كارى را كه بدان مأمور گشته ايد به پايان رسانيد، از تكرار و ياد آورى من بى نياز مى گرديد.

ابو على ! تو را بدانچه به ايوب فرمودم، دستور مى دهم كه از هيچ يك از اهل بغداد و مدائن چيزى را كه برايت مى آورند، قبول مكن و براى آنان بر من دستور

ص: 870

مخواه و به هر كسى كه چيزى برايت آورد و از مردم ناحيۀ (تحت مأموريت تو ) نبود دستور بده كه آن را به سوى موكّل ناحيۀ خويش ببرد و تو را اى ابو على بدانچه كه به ايوب گفتم، سفارش مى كنم. هر يك از شما دو تن بايد همان فرمانى را كه بدو مى دهم بپذيرد. (1)

امام هادى عليه السلام سر انجام پس از گذشت 33 سال از پيشوايى امّت و رهبرى پيشاهنگان جامعه، فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى را بر بالين خود خواست و بدو وصيت كرد و نيكان و نخبگان را گواه وصيت خويش گرفت و آمادۀ رحيل شد.

در سوم رجب و در زمان حكومت المعتمد باللّٰه، روح پاك وى از بدنش جدا شد. از دانشمند بزرگ ابن بابويه نقل است كه گفت: معتمد به آن حضرت زهر داد و او را شهيد كرد !

مسعودى مى نويسد: چون آن حضرت از دنيا رفت، جملۀ بنى هاشم از آل طالب و آل عبّاس و بسيارى از شيعيان، در خانه اش گرد آمدند. از بالاى خانه درى گشوده شد و خدمتكارى سياه بيرون آمد و از پس وى ابو محمّد حسن عسكرى سر برهنه و جامه چاك داده، خارج شد. صورتش كاملاً به پدرش شباهت داشت.

مسعودى همچنين مى افزايد: خانه مثل بازار پر از سر و صدا بود. امّا همين كه او بيرون آمد و نشست، مردم لب ازگفتگو بستند و ديگر جز صداى عطسه و سرفه چيزى نمى شنيديم.

وى گويد: روزى كه امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد، شهر سُرّمن رأى يكپارچه غرق شيون و فغان شد. (2)3.

ص: 871


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص223.
2- - فى رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام ، ج4 ، ص183.

از عبارت مسعودى چنين بر مى آيد كه شهادت امام دهم در روزگار حكومت معتمد كه آغاز آن سال 256 ه بوده، اتفاق افتاده است. زيرا برادرش الموفق كه همه كاره حكومت معتمد بود، بر جنازۀ امام حاضر مى شود. مسعودى در اين باره گفته است: ابو احمد الموفق، به طرف او (امام حسن عسكرى) رفت و با وى معانقه كرد و سپس گفت: پسر عمو خوش آمدى. (1)

همچنين از سخن ابن بابويه كه اعتقاد دارد المعتمد، امام را زهر داده همين نظر استنباط مى شود. بنابر اين بايد وفات آن حضرت پس از سال 256 ه بوده باشد نه چنانكه مى گويند در سال 254 . اين نكته از كتاب كشف الغمه نيز به دست مى آيد. در آنجا آمده است: امام هادى عليه السلام در آخر حكومت المعتمد با زهر به شهادت رسيد. (2)

بعيد نيست كه در اينجا اشتباهى براى ناسخان در ثبت نام المهتدى و المعتمد روى داده باشد. چون سال آخر حكومت المعتمد مصادف با سال 276 ه بوده است. و شايد امامى كه در عهد حكومت المهتدى كشته شده امام حسن عسكرى باشد كه در سال 260 ه به شهادت رسيد. و اللّٰه العالم.4.

ص: 872


1- - فى رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام ، ج4 ، ص183.
2- - بحار الانوار ، ج50 ، ص114.

فضايل و كرامات

اشاره

همچنانكه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اين امّت هم دوازده پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم به سوى او باشند.

ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ آيا مگر نه اينكه خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد ؟ چرا. از همين رو امام برترين خلق خدا در علم خداست و به همين دليل خداوند او را براى اين منصب بزرگ الهى برگزيده است ! !

امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيده بود.

دوست داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خداهم با او دوستى مى ورزيد و وى را جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاه پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.

كرامتهايى كه بر دستان آن حضرت آشكار شد چيزى جز نشانه اى آشكار براى نماياندن نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزان محبّت او به خدا و تسليم و خشنودى اش بدانچه خداوند براى او در نظر داشت، نبود.

امام هادى عليه السلام ذكرى داشت كه به نظر مى رسد خود آن را تكرار مى كرده است.

ص: 873

وى اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود: از خدا خواسته ام كه هر كس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدا را خواند دعايش را اجابت گويد. اين ذكر چنين است :

« يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحد يا احد يا قل هو اللّٰه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل فى خلقك مثلهم احدا ان تصلّى عليهم و تفعل بى...

اين ذكر، در واقع ديباچۀ صفات امام و كليد شناخت اوست. او بنده اى بود كه خدا را خالصانه مى پرستيد و نمونۀ كاملى بود از آنچه كه در اين حديث قدسى آمده است :

« بندۀ من ! مرا فرمان بر، تا نمونه اى از من يا مثل من شوى. من به چيزى مى گويم باش پس همان مى شود و تو هم به چيزى مى گويى باش پس همان مى شود ».

او بنده اى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرد او از پروردگارش ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد. ما بايد كرامتهاى اهل بيت عليهم السلام را در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همان چهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و كرامت خويش را در آن نهادند. به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را بر دست امام هادى عليه السلام ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن را نداشت و شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراً كوشيد او را از اشتباه بيرون آورد. لذا به وى فرمود :

« امّا آنچه در سينۀ تو خَلَجان كرد، پس اگر « عالم » بخواهد تو را از آن آگاه مى سازد. خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولى كه او را پسنديد. پس هر آنچه نزد رسول است، پيش « عالم » هم موجود است و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد، جانشينان او هم بر آن آگاهند تا مبادا زمين از حجّتى

ص: 874

كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و جواز عدالتش دلالت مى كند، خالى نماند.

اى فتح ! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبهه اى ايجاد كند و در برخى از آنچه كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان و ترديد پديد آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقيم او به در برد. آنگاه تو خواهى گفت :

« حال كه اينان چنينند، پس خدا يگانند ». پناه بر خدا ! اينان (ائمه) مخلوق و پرورش يافتگان آلهى اند، مطيع خدايند و در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل.

پس چنانچه شيطان از ناحيۀ آنچه به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.

فتح گويد: به آن حضرت گفتم: فدايت شوم ! مشكل مرا، حَل كردى و شبهه شيطان ملعون را با اين توضيح بر طرف ساختى. در ذهن من آن بود كه شما خدا يگانيد.

فتح گويد: در اين هنگام امام هادى عليه السلام به سجده افتاد و در سجودش مى فرمود: « اى آفريدگارم ! من براى تو خوار و فرو تنم ».

فتح گويد: او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.

كرامتهايى كه اينك براى شما بازگو مى كنيم به لطف همين ارتباط استوار ميان امام و پروردگارش بوده است.

پيروان امام عليه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر، نيز همانند او، خدا را به اخلاص مى پرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان را تباه نمى كند و آنان را در دنيا، همچون آخرت، يارى مى رساند كه خود فرموده است.

وَلَيَنصُرَنَّ اللّٰهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللّٰهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ (1).0.

ص: 875


1- - سورۀ حج ، آيۀ 40.

و باز فرموه است :

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّٰهِ فَهُوَ حَسْبُهُ (1).

بدينسان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مى كند و خدا چگونه دعايش را در حق آنان اجابت مى فرمايد.

يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امام را يافت. روزى لرزان خدمت آن حضرت آمد و گفت: سرورم ! تو را سفارش مى كنم كه در حق خانواده ام نيكى كنيد امام عليه السلام پرسيد: چه خبر است ؟ گفت :

خيال فرار دارم. امام لبخند زنان پرسيد: چرا ؟ گفت: موسى بن بغا، نگين بى ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم. موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعدۀ اوست كه نگين را بگيرد، موسى بن بغا هم كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزار تازيانه به من مى زند و يا مرا مى كشد. امام فرمود: به خانه ات برگرد كه جز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.

چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد: فرستادۀ ابن بغا آمده تا نگين را بگيرد. امام فرمود: برو كه جز خير نخواهى ديد. يونس پرسيد: سرورم به او چه پاسخى بدهم ؟ امام تبسمى كرد و فرمود: پيش او برو و ببين به تو چه مى گويد، هرگز جز خير چيز ديگرى نخواهد بود.

يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت: سرورم فرستادۀ ابن بغا به من گفت: كنيزكان سَرِ اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن را به دو نيم كن3.

ص: 876


1- - سورۀ طلاق ، آيۀ 3.

تا تو را بى نياز كنيم. امام عليه السلام فرمود: خدايا سپاس تو راست كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را به جاى آوردند. به او چه گفتى ؟ يونس پاسخ داد :

گفتم مرا مهلت ده تا در بارۀ آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم. امام فرمود: درست گفتى. (1)

محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامه اى نوشت و وى را از بلايى قريب الوقوع آگاه كرد. وى نقل مى كند :

امام هادى عليه السلام براى من نوشت: كار خويش فراهم آر و احتياط پيشه كن.

محمّد گويد: من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودم و نمى دانستم كه امام از چه رو چنين دستورى به من داده ؟ كه مأمورى آمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همۀ اموالم را توقيف كرد.

هشت سال در زندان بودم. آنگاه نامۀ ديگرى از آن حضرت رسيد كه در آن گفته شده بود. در طرف غربى (بغداد) منزل مكن. گفتم در زندان اين مطلب را براى من مى نويسد ؟ واقعاً عجيب است ! امّا ديرى نپاييد كه زنجير از دست و پايم گشودند و مرا از زندان آزاد كردند.

چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغداد توقف نكرد و به سوى « سرّمن رأى » روان شد. (2)

امام هادى عليه السلام همچنانكه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشان مى داد در تأديب آنان نيز مى كوشيد. از جملۀ اين موارد ماجرايى است كه ابو هاشم جعفرى براى ما نقل مى كند و مى گويد :

تنگدستى بسيار سختى به من رسيد. نزد امام هادى عليه السلام روانه شدم. به من اجازۀ ورود داد و چون نشستم، فرمود: ابو هاشم كدامين نعمتهاى خداى عزوجل را ميخواهى شكر كنى ؟ ابو هاشم گفت: زبانم بند آمد و ندانستم او را0.

ص: 877


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص126.
2- - همان مأخذ ، ص140.

چه پاسخ دهم. پس خود آغاز به سخن كرد و فرمود :

« خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تو را عافيت داد و بر طاعت يارى ات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت و پاش مصونت داشت. ابو هاشم ! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چون پنداشتم كه تو مى خواهى از كردۀ كسى كه در حق تو اين همه نعمت داده، زبان به شكايت بگشايى، من دستور داده ام كه صد دينار به تو بپردازند. آن را بگير ». (1)

از اين روايت چنين به نظر مى رسد كه عمل آن حضرت در بر خورد با ياران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.

ابو محمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امام بدو رسيده بود نقل كرده و گفته است :

« آرزو مى كردم كه اى كاش انگشترى از جانب آن حضرت به دستم مى رسيد.

ناگاه نصير خدمتكار دو درهم برايم آورد و من يك انگشترى درست كردم. نزد قومى رفتم كه در حال باده گسارى بودند آنان دامنگير من شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم. انگشترى چنان در انگشتم تنگ بود كه نمى توانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم. پس شب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم. از اين رو به درگاه خدا توبه آوردم ». (2)

گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله اگر خالص و بى شايبه و تنها به خاطر خدا باشد، وسيله اى خواهد شد براى هدايت و سعادت فرد. ماجراى زير مى تواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد :

جماعتى از اهل اصفهان روايت كرده اند كه مردى در اين شهر بود عبدالرحمن5.

ص: 878


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص129.
2- - همان مأخذ ، ص155.

نام، او شيعه مذهب بود. از او پرسيدند: چرا مذهب شيعه را برگزيدى، و قايل به امامت امام على النقى شدى ؟ پاسخ داد: به خاطر معجزه اى كه از وى ديدم.

داستان از اين قرار بود كه مردى تنگدست بودم، با اين حال زباندار وپر جرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان مرا با جماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند. چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزى بر در سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند. من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكّل دستور احضار او را داد ؟ مرد پاسخ داد: آن مرد امام على النقى يكى از علويهاست كه رافضه (شيعيان) او را پيشواى خود مى دانند سپس گفت: ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا به قتلش رساند. من با خود گفتم: از جاى خود تكان نمى خورم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم. ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براى احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغول شدند. چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت و شروع كردم در حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را از او باز دارد.

آن حضرت از ميان مردم مى گذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش بود و نه به راست مى نگريست و نه به چپ. من نيز همچنان به دعا گويى او مشغول بودم. پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود :

خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيار گرداند.

چون من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در ميان دوستانم افتادم. آنها از من پرسيدند كه تو را چه مى شود ؟ گفتم: خير است و حال خود را با كسى باز نگفتم. پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت بسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به يك ميليون درهم مى رسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من داده شد و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قايل به امامت مردى هستم كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من

ص: 879

به اجابت رسيده است. (1)

بدينسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادى عليه السلام، را در حق يكى از مردم كه او را دوست مى داشت و از ستم سلطان بر وى بيمناك گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستان و پيروان وى نبود. در همين حال برادر امام عليه السلام يعنى موسى بن محمّد را مى بينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت. امّا امام بر او نفرين كرد و دعايش در حق او مستجاب شد. توجيه اين امر براى ما اين است كه آن حضرت همچون ديگر انبيا و اوصيا براى رضاى پروردگارشان مى كوشيدند و خداوند نيز آنها را تأييد مى فرمود ، چون آنها دينش را يارى مى دادند و هر كس كه دين خدا را يارى رساند خدا هم البته بدو كمك كند.

بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرا دهيم تا پى ببريم كه اولياى برگزيدۀ خدا، در راه دين و رسالت او، به سرزنش ملامتگران وقعى نمى نهند :

از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت: متوكّل مى گفت: واى بر شما ! كار امام هادى مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشد و نه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در اين امور فرصتى مى يابم (كه او را به اين گونه كارها بكشانم ). گفتند: اگر از او فرصتى نيابى در عوض اين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مى خورد و مى نوشد و عشقبازى مى كند ، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار را مشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است.

متوكّل نامه اى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردند و همۀ2.

ص: 880


1- - بحارالانوار ، ج50 ، 141 - 142.

بنى هاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّل اين بود كه وقتى او رسيد املاكى به وى واگذار كند و دخترى به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان و نكويى به خرج دهد و منزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به ديدنش برود.

چون موسى وارد شد، حضرت هادى عليه السلام در پل وصيف - نام جايى است كه به پيشواز مسافرين مى روند - با موسى ملاقات كرد و بروى سلام گفت: و حقّش را ادا كرد و فرمود: اين مرد (متوكّل) تو را فراخوانده تا حرمتت را هتك كند و از شأن تو بكاهد. به او بگو كه اصلاً اهل باده گسارى نيستى، موسى گفت: اگر مرا براى اين غرض خواسته پس بايد چه كنم ؟ فرمود: شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن. موسى از پذيرفتن پند و اندرز امام خوددارى كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثر واقع نشد.. عاقبت آن حضرت فرمود: ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّل در نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان شد. سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز بامدادان بر در سراى او مى رفت، يك روز مى گفتند: مست است فردا صبح بيا و روز ديگر مى رفت، روز بعد مى گفتند، داروئى خورده وخفته است، فردا بيا، مدت سه سال اينچنين گذشت تا متوكل كشته شد وآن دو باهم ديدار نكردند. (1)

دانش امام

در شرح زندگى امام باقر عليه السلام به اختصار پيرامون دانش امام سخن رانديم و گفتيم كه علم امامان عليهم السلام به امور غيبى نه امرى ذاتّى بوده كه فقط به سبب خصوصيتى بوده كه خداوند سبحان به آنها ارزانى داشته و بسته به تقديرى

ص: 881


1- - بحارالانوار ، ج50 ، 158 - 160.

بوده است كه حكمت خداوند آن را اقتضا مى كرده. اين علم همچنين از راههاى گوناگونى در اختيار آنها قرار مى گرفته كه برجسته ترين اين راهها توارث علم از پيامبر و از پدران پاك و بزرگوارشان بوده است.

در حديثى از امام هادى عليه السلام كه بر اين نكته تأكيد شده، آمده است :

« خداوند نهانِ خويش را بر كسى آشكار نساخت مگر براى فرستاده اى كه خود پسنديد. پس هر آنچه كه نزد رسول است نزد عالم نيز باشد و هر آنچه را كه رسول بر آن آگاه شد، اوصياى او نيز بر آن آگهى يافتند تا مبادا زمين خدا از حجّتى كه با او دانشى است كه بر راستى گفتار و جواز عدالتش دلالت مى كند ، خالى نماند ». (1)

يكى از ابعاد علم امام عليه السلام، الهام خدا به اوست بر حسب آنچه كه حكمت بالغه اش اقتضا مى كند كه خود فرمود :

إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (2).

« و در اين البته نشانه هايى است براى هوشمندان. »

بدين سان امام به لطف الهام خداوند، زبانهاى گوناگون را مى دانست و در اين باره روايات به حدّ استفاضه رسيده است. از جمله آنكه از على بن مهزيار روايت كرده اند كه گفت: خدمتكار خود را كه اهل « مقلابيه » بود، نزد امام هادى عليه السلام فرستادم. خدمتكار شگفت زده بازگشت از او پرسيدم: فرزند، تو را چه مى شود ؟ پاسخ داد: چگونه شگفت زده نباشم كه او (امام هادى) پيوسته با من به زبان ما تكلّم فرمود آن چنانكه گويى يكى از ماست. من خيال كردم او بين مقلابيها زيسته است. (3)1.

ص: 882


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص179.
2- - سورۀ حجر ، آيۀ 75.
3- - بحارالانوار ، ج50 ، ص151.

در اين باره روايتهاى ديگرى نيز وارد شده. مبنى بر آنكه امامان عليهم السلام به ديگر زبانها نظير فارسى و تركى و همانند آنها آشنائى داشته اند و به آموزش و الهام الهى مردم را از حوادثى كه در آينده انتظارشان را مى كشيد، آگهى مى دادند چنانكه در ارتباط با مرگ واثق، خليفۀ عبّاسى، اين امر به ثبوت رسيد.

از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت: در مدينه بر امام هادى عليه السلام وارد شدم. آن حضرت به من فرمود :

واثق چه مى كند ؟ پاسخ دادم: او سلامت است. پرسيد جعفر چه مى كند ؟ گفتم: او را به بدترين احوال در زندان محبوس ديدم. پرسيد: ابن الزيات چه مى كند ؟ گفتم: فرمان، فرمان اوست. و من ده روز است كه از پيش آنها بدين جا آمده ام. در اين هنگام آن حضرت فرمود: واثق مُرد و جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن الزيات نيز كشته شد. پرسيدم: اين حوادث چه وقت واقع شد ؟ فرمود: شش روز پس از خروج تو از بغداد. و حوادث همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود. (1)

همچنين آن حضرت از مرگ متوكّل خبر داد زيرا بر او نفرين كرد و نزديكان را خبر داده بود كه طى سه روز (آينده) مى ميرد.

هنگامى كه فرماندۀ سپاهيان متوكّل آن حضرت را به سرّمن رأى مى برد ، سلاح خويش را برداشت و دو بارانى نمدين و چند كلاه نيز مهيّا كرد تا اگر با باد و بوران كه در ايام تابستان اصلاً قابل پيش بينى نبود، رو به رو شد جانب احتياط رعايت كرده باشد. بر خلاف انتظار سپاهيان، اين طوفانها واقع شد وعدّه اى از افراد سپاه كه در ركاب آن حضرت بودند كشته شدند و امام به فضل خداوند جان1.

ص: 883


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص151.

سالم به در برد. (1)

علم و دانش آن حضرت در مناظرۀ با يحيى بن اكثم كه در ميان دانشمندان معاصر خود بزرگ بود، در پيشگاه خليفه تجلّى كرد. ابن اكثم براى به تنگنا انداختن امام سؤالات دشوارى از او پرسيد: ما اين ماجرا را در فصل آينده بازگو خواهيم كرد.

يكى ديگر از پيشگوييهاى امام هادى آن بود كه جوانى را كه در خنديدن زياده روى مى كرد، اندرز داد و او را از نزديكى وفاتش آگاه ساخت و راستى پيشگويى آن حضرت نيز چندى بعد به وقوع پيوست. گويند: يكى از فرزندان خليفه، وليمه اى بر پا كرد و مردم را بدان فرا خواند. امام هادى عليه السلام نيز جزو ميهمانان بود. ما وارد مجلس شديم و همين كه او را ديديم به احترام آن حضرت زبان دركام كشيديم و سكوت كرديم. جوانى در مجلس حضور داشت كه حرمت ايشان را رعايت نمى كرد و مى گفت و مى خنديد. حضرت به او رو كرد و فرمود: اى جوان دهان را از خنده پر مى كنى و از ياد خدا غفلت مى ورزى با اينكه سه روز ديگر در جرگۀ اهل قبورى ؟ گفتيم: اين خود دليلى است (بر امامت حضرت) تا ببينيم چه مى شود جوان از بگو بخند دست كشيد و مؤدّب نشست. غذا خورديم و خارج شديم. فردا جوان مريض شد و روز سوم، در آغاز روز مرد و در پايان روز به خاك سپرده شد. (2)

در خبرى مشابه از سعيد بن سهل بصرى روايت كرده اند كه گفت: با حضرت هادى عليه السلام در وليمۀ يكى از مردم سرّمن رأى بوديم، مردى از اهل مجلس بناى بازى و شوخى گذاشت و احترام آن حضرت را پاس نداشت. حضرت به جعفر رو كرد و فرمود: بدان كه اين مرد از اين خوراك نخورد و بزودى خبرى از كسانش3.

ص: 884


1- - همان مأخذ ، ص142 - 144.
2- - بحارالانوار ، ج50 ، ص183.

به وى مى رسد كه عيش او را مكدّر مى سازد. سفره گسترده شد، جعفر گفت بعد از اين ديگر خبرى نيست و گفتۀ امام هادى عليه السلام نا درست از آب در آمد.

به خدا آن مرد دستش را شُست و به طرف غذا دراز كرد كه غلامش گريان از در وارد شد و گفت: خود را به مادرت برسان كه از بام به پايين افتاد و در شرف مرگ است. جعفر گفت: به خدا ديگر عقيدۀ واقفيان را نمى پذيرم و به امامت اين بزرگوار معتقد مى شوم. (1)

آخرين كرامتى كه از آن حضرت نقل مى كنيم، كرامتى است كه راويان پيرامون (تپۀ تو بره ها) نقل كرده اند. ماجرا از اين قرار بود كه متوكّل كوشيد با اتكا بر نيروى انتظامى خويش مخالفان خود را به هراس اندازد. از اين رو به هر يك از افراد لشگر خود كه شمارشان به 90 هزار تن مى رسيد و همه از تركهاى ساكن سامرّاء بودند، دستور داد كه خورجين اسب خويش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى، آنها را روى هم بريزند.

سپاهيان به فرمان متوكّل عمل كردند. چون چنين كردند، مثل كوهى بزرگ شد، متوكّل بر فراز تپه رفت و امام هادى را فرا خواند و گفت: شما را خواستم كه لشكر مرا تماشا كنى او دستور داده بود همه لباسهاى خاصّى به نام تجفاف (كه لباس جنگ بوده) بپوشند و سلاح برگيرند و با كامل ترين لوازم و عظيم ترين هيأت آماده شده بودند. غرض متوكّل اين بود كه قيام كنندگان را تهديد كند و بيشتر از ناحيۀ امام هادى نگران بود كه مبادا برخى از كسانش را به قيام فرمان دهد. حضرت هادى به متوكّل فرمود :

آيا مى خواهى من هم سپاه خود را بر تو عرضه دارم ؟ متوكّل پاسخ داد :

آرى. امام دعايى كرد، ناگهان ميان آسمان و زمين از خاور تا باختر از فرشتگان مسلّح پر شد. خليفه از ديدن اين منظره از حال رفت چون به هوش آمد حضرت به او فرمود: ما در امور دنيوى با شما نمى ستيزيم زيرا به كار آخرت مشغوليم3.

ص: 885


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص183.

پس از آنچه در بارۀ من گمان كردى، بيمناك مباش. (1)

بخشش و سخاوت امام

امام هادى عليه السلام از خاندانى است كه احسان عادت آنها و كرم و بزرگوارى ، خوى ايشان است.

در تاريخ نوشته اند :

ابو عمرو عثمان بن سعيد و احمد بن اسحاق اشعرى و على بن جعفر همدانى بر امام هادى عليه السلام وارد شدند. احمد بن اسحاق از وامى كه بر عهده داشت زبان به شكايت گشود پس فرمود: اى ابو عمرو (وى وكيل امام بود) به احمد بن اسحاق 30 هزار دينار و به على بن جعفر 30 هزار دينار عطا كن و خود نيز 30 هزار دينار بردار. راوى گويد اين معجزه اى است كه جز، شاهان آن را نتوانند انجام داد و ما نظير چنين بخشش را نشنيده ايم. (2)

ماجراى زير اوج ايثار امام هادى عليه السلام را بيان مى كند. آن حضرت براى رفع نياز يكى از پيروانش، از راهى شگفت آور دست به تلاش و كوشش زد. بگذاريد به تاريخ گوش بسپاريم كه اين ماجرا را با تمام عظمتى كه دارد براى ما نقل مى كند :

محمّد بن طلحه گفت: روزى امام هادى از سامرّاء بيرون آمد و براى انجام كار مهمى كه برايش پيش آمده بود، به روستايى رفت. مردى اعرابى آمد و سراغ آن حضرت را گرفت. به وى گفتند: امام به فلان جا رفته. اعرابى به دنبال امام بيرون شد و همين كه به آن حضرت رسيد از او پرسيد: چه كار دارى ؟ اعرابى گفت: من يكى از اعراب كوفه ام و به ولايت جدّت على بن ابى طالب عليه السلام

ص: 886


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص155 - 156.
2- - همان مأخذ ، ص173.

تمسك نموده ام، مرا وام سنگينى است كه پرداخت آن بر من گران است و براى براورد ساختن آن كسى جز شما را نمى بينم.

امام هادى به او فرمود: خاطر خويش خوش دار و چشم خود روشن. سپس از او پذيرائى كرد و چون صبح فرا رسيد امام هادى به او فرمود: از تو در خواستى دارم تو را به خدا، مبادا كه در انجام آن با من مخالفت كنى. اعرابى گفت: من با تو مخالفت نمى كنم. پس امام ورقه اى به خط خود نگاشت و در آن اعتراف كرد كه اعرابى از وى مالى طلب دارد و مبلغى كه در آن نوشت زيادتر از وام اعرابى بود.

سپس به وى فرمود: اين دستخط را بگير و چون به سامرّاء برگشتم و در برابر كسانى كه دور و بر من جمع شده اند اين دستخط را نشان بده و با من به درشتى و غلظت سخن بگوى و مبادا كه از آنچه تو را گفتم سربتابى و با من به مخالفت بر خيزى.

اعرابى گفت: آنچه گفتى مى كنم. سپس دستخط را گرفت.

چون امام هادى به سامرّاء رسيد وعدّۀ بسيارى از ياران خليفه و افراد ديگر در محضر او گرد آمدند، اعرابى نزد آن امام حضور يافت و دستخط را بيرون آورد و آن را مطالبه كرد و همچنانكه امام به او سفارش كرده بود، رفتار كرد.

حضرت با نرمى و مدارا با وى سخن گفت و زبان به پوزش گشود و او را وعده داد كه قرض خود را ادا مى كند و خاطر او را خوش مى دارد. اين ماجرا را به اطلاع متوكّل، خليفۀ عبّاسى، رساندند و او دستور داد 30 هزار درهم براى امام ببرند.

چون اين مبلغ را به امام رساندند، دست به آنها نزد تا اعرابى آمد، پس به او فرمود: اين مال را بردار و وام خويش ادا كن و بقيۀ آن را بر اهل و عيال خويش خرج كن و ما را معذور دار، اعرابى گفت: اى فرزند رسول خدا ! سوگند به خدا

ص: 887

كه من آرزوى گرفتن كمتر از ثلث اين مال را داشتم ولى خداوند داناتر است كه رسالت خويش را كجا بنهد. پس پولها را برداشت و رفت. (1)

بياييد از پيشوايان خود درس ايثار و كرم بياموزيم. كرم تنها انفاق نيست بلكه كوشش براى رفع نيازها، به هر وسيله ممكن است، حتّى اگر اين كوشش بر شخصيّت آدمى گران بيايد.

نقل اين داستان مرا به ياد ماجرايى انداخت كه در بارۀ يكى از پيامبران بزرگ نقل كرده اند. گفته اند: نيازمندى پيش آن پيامبر آمد و از وى خواستار مقدارى مال شد. آن پيامبر هيچ نداشت لذا به مرد نيازمند گفت: مرا بگير و به بازار برده فروشان ببر و مثل اينكه بندۀ تو هستم مرا بفروش و پول را بگير و حاجت خويش روا كن. مرد همان گونه كه پيامبر گفته بود، عمل كرد امّا كسى كه پيامبر را خريده بود دانست كه او كيست و لذا او را آزاد ساخت. با اين شيوه اى كه ايثار و كرم و بخشش در آن موج مى زند، رهبران ما به ما آموخته اند كه چگونه به يكديگر نيكى كنيم و از آنچه داريم انفاق كنيم و به قصد بر آورده ساختن نيازهاى مردم، براى برخوردارى از آنچه بدان محتاجيم، حركت و كوشش كنيم.7.

ص: 888


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص157.

اندرزهاى درخشان

اشاره

مذهب اهل بيت عليهم السلام در روزگار امام هادى به مرحلۀ پختگى رسيده بود امّا خطر تند روى كه از طريق فرهنگهاى وارداتى از سوى شرق در عمق جان برخى از مسلمانان نفوذ يافته بود، نيازمند نيرويى ايمانى براى پاسخ به اين خطر بود تا مبادا به خاطر تبليغ دشمنان و بويژه خلفاى عبّاسى كه جايگاه ائمه را نمى شناختند و آنان و يا هواخواهانشان را متهم به غلوّ مى كردند روح معنويت در مردم كاستى بگيرد. نياز ديگر مذهب اهل بيت اين بود كه محتاج متون جامعى بود تا به منزلۀ درسهاى توجيهى باشد كه بدون افزونى و كاستى اصول عقايد را در بر گيرد. از اين روست كه زيارت جامعه كه از امام هادى عليه السلام نقل شده، از ناحيۀ آن حضرت مطرح مى شود. در اين زيارت ائمه عليهم السلام به دور از هر گونه غلوّ و در همان جايگاه حقيقى خود، معرفى و باز شناخته شده اند.

بگذاريد در برخى از كلمات نورانى اين زيارت كه مى تواند بهترين وسيله براى تحكيم مهر و محبّت ائمه در دل ما باشد، تدّبر كنيم. اين محبّت و مهر در واقع امتداد محبّت مؤمن به پروردگارش محسوب مى شود و به هيچ وجه جايگزين آن نيست :

ص: 889

اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكُمْ يٰا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعَ الرِّسٰالَةِ، وَمُخْتْلَفَ الْمَلاٰئِكَةِ، وَمَهْبِطَ الْوَحْىِ، وَمَعْدِنَ الرَّحْمَةِ، وَخُزّٰانَ الْعِلْمِ، وَمُنْتَهَى الْحِلْمِ، وَاُصُولَ الْكَرَمِ، وَقٰادَةَ الْأُمَمِ، وَاَوْلِيٰآءِ النِّعَمِ، وَعَنٰاصِرَ الْأَبْر ٰارِ، وَدَعٰآئِمَ الْأخْيٰارِ، وَسٰاسَةَ الْعِبٰادِ، وَاَرْكٰانَ الْبِلاٰدِ، وَاَبْوٰابَ الْاٖيمٰانِ، وَاُمَنٰآءِ الرَّحْمٰنِ، وَسُلاٰلَةَ النَّبِيّٖينَ، وَصَِفْوَةَ الْمُرْسَلٖينَ، وَعِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعٰالَمٖينَ، ورَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكٰاتُهُ، السَّلاٰمُ عَلَى ائِمَّةِ الْهُدَى، وَمَصٰابٖيحِ الدُّجىٰ، وَاَعْلاٰمِ التُّقىٰ، وَذَوِى النُّهىٰ، وَاُوُلِى الْحِجىٰ، وَكَهْفِ الْوَرىٰ، وَوَرَثَةِ الْأَنْبِيٰآءِ، وَالْمَثَلِ الْأَعْلىٰ، وَالدَّعْوَةِ الْحُسْنىٰ، وَحُجَجِ اللّٰهِ عَلىٰ اهْلِ الدُّنْيٰا وَالْأٰخِرَةِ وَالْأُولىٰ، وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكٰاتُهُ. السَّلاٰمُ عَلىٰ مَحٰالِ مَعْرِفَةِ اللّٰهِ، وَمَسٰاكِنِ بَرَكَةِ اللّٰهِ، وَمَعٰادِنَ حِكْمَةِ اللّٰهِ، وَحَفَظَةِ سِرِّ اللّٰهِ، وَحَمَلَةِ كِتٰابِ اللّٰهِ، وَاَوْصِيٰآءِ نَبِىِّ اللّٰهِ وَذُرِّيَّةِ رَسُولِ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكٰاتُهُ. السَّلاٰمُ عَلَى الدُّعٰاةِ إِلَى اللّٰهِ، وَالْأَدِلاّٰءِ عَلىٰ مَرْضٰاتِ اللّٰهِ، وَالْمُسْتَقِرّٖينَ فٖى امْرِ اللّٰهِ، وَالتّٰآمّٖينَ فٖى مَحَبَّةِ اللّٰهِ، وَالْمُخْلِصٖينَ فٖى تَوْحٖيدِ اللّٰهِ، وَالْمُظْهِرٖينَ لِأَمْرِ اللّٰهِ وَنَهْيِهِ، وَعِبٰادِهِ الْمُكْرَمٖينَ الَّذٖينَ لاٰ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِاَمْرِهِ يَعْمَلُونَ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكٰاتُهُ » (1).

ترجمه زيارت جامعه

«درود بر شما اى خاندان نبوّت و جايگاه رسالت و (مركز) آمد و شد فرشتگان و محل فرود وحى ومكان رحمت و گنجوران دانش و غايت خويشتندارى و حلم و بنيانهاى كرم و رهبران امّتها و صاحبان نعمتها و ريشه هاى نيكان و ستونهاى گزيدگان و تربيت كنندگان بندگان و اركان كشورها و دروازه هاى ايمان و امينان خداى رحمان و تبار پيامبران و گزيدۀ رسولان و عترتى منتخب پروردگار جهانيان ، و رحمت و بركات خدا بر شما باد! درود بر پيشوايان هدايت و چراغهاى (روشن) در ظلمت و پرچمهاى پرهيزگارى و صاحبان عقل و خرد و پناه مردمان و وارثان پيامبران و نمونه هاى برتر و دعوت نكو و حجّتهاى خداوند

ص: 890


1- - زيارت جامعه از كتاب « الانوار اللّامعه في شرح زيارة الجامعه » ، عبد اللّٰه شبّر ، ص123.

بر مردم دنيا و آخرت و اولى و رحمت و بركات خدا بر شما باد! درود بر جايگاههاى معرفت خدا و خانه هاى بركت خدا و معدنهاى حكمت خدا و پاسداران سرّ خدا و حاملان كتاب خدا و جانشينان پيامبران خدا و فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و رحمت و بركات خدا بر شما باد! درود بر دعوت كنندگان به خدا و راهنمايان به خشنوديهاى خدا و پايداران در فرمان خدا و كاملان در محبّت خدا و مخلصان در توحيد خدا و ياوران امر و نهى خدا و بندگان گرامى كه در گفتار بر خدا پيشى نگرفتند و به فرمان او كار مى رانند و رحمت و بركات خدا بر شما باد »!

آن حضرت در اندرز به يكى از دوستان خود فرمود :

« اى فتح! آن كه فرمان آفريدگار را گردن نهاد از خشم آفريده به خود باك راه نداد و آن كه آفريدگار را به خشم آورد ، يقين كن كه آفريدگار خشم آفريده را بروى مستولى بدارد ، و آفريدگار وصف نشود جز بدانچه خويشتن را بدان وصف كرده است و كجا توصيف شود آفريدگارى كه حواس از يافتنش و گمانها از رسيدن به او و آنچه در دل مى گذرد از توصيفش و ديدگان از احاطه به او ، درمانند. والاست از آنچه وصف كنندگان ، توصيفش مى كنند و برتر است از آنچه ستايندگان مى ستايندش. در نزديكى اش دور گردد و در دورى اش نزديك ، در دورى اش نزديك است و در نزديكى اش دور ، كيفيّت (چگونگى) را او چگونگى بخشيد پس گفته نشود خود او چگونه است؟ و مكان را او پديد فرمود پس گفته نشود خود او كجاست؟ چون او از چگونگى و كجايى (مكان) به دور است ». (1)

و نيز فرمود: « هر كه خداى را بپرهيزد در امان نگاه داشته شود و هر كه خدا را فرمان برد ، مورد اطاعت قرار گيرد و هر كه آفريدگار را اطاعت كند از خشم مخلوق نترسد ، هر كه از مكر خدا و دردناك گرفتنش ايمن شد گردن كشى كرد تا آنجا كه قضاى خدا و امر نافذش بروى فرود آمد و هر كه دليلى روشن از پروردگارش داشته باشد دشواريهاى دنيا بروى سبك آيد و گر چه تكه تكه شود و پراكنده گردد. سپاسگزار به خود سپاس سعادتمندتر است از نعمتى كه باعث سپاس شده زيرا نعمت كالاى اين جهانى است و سپاس نعمت دنيا و آخرت است. خداوند دنيا را سراى آزمايش و آخرت را خانۀ فرجام قرار داد و بلاى دنيا را وسيله ثواب آخرت گرداند و ثواب آخرت را عوض بلاى دنيا قرار داد. ستمگر بردبار بسا كه به وسيلۀ حلم خود از ستمش گذشت شود و حق دار نا بخرد بسا كه به8.

ص: 891


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص177 - 178.

سبكسرى خود نور حقّ خويش را خاموش سازد. هر كه از روى دوستى به تو نظرى دهد همه جانبه اطاعت او كن. هر كه قدر خود نداند از شرّ او خود را آسوده مدان. دنيا بازارى است كه مردمى از آن سود برند و مردمى ديگر زيان بينند ». (1)

« جدل دوستى قديم را تباه سازد و گره استوار (در راه دوستى) پديد آرد ، كمترين چيز در جدل برترى جستن است و همين برترى جستن از عوامل قطع رابطه است ».

« نكوهش ، كليد دشمنى است ، با اين حال از حقد وكينه بهتر است ».

به مردى كه پيش آن حضرت فرزندش را نكوهش كرد، فرمود: عقوق مرگ فرزند است براى پدر.

و نيز فرمود: شب زنده دارى گواراتر از خواب است و گرسنگى در خوبى خوراك بيفزايد. (آن حضرت اين سخن را در تشويق بر نماز شب و روزه گرفتن فرمود ).

« ياد آر مرگ خويش را در ميان خانواده ات كه نه پزشكى تو را در آن هنگام از مرگ باز مى دارد و نه دوستى تو را سود مى رساند ».

« خشم بر آن كه مالك اويى ، پستى است ».

« حكمت در سرشتهاى فاسد ، كامياب نشود ».

« بهتر از خير و نيكى ، كنندۀ آن است و زيباتر از زيبا گويندۀ آن و برتر از دانش ، حامل آن است و بدتر از شرّ ، جلب كنندۀ آن و خوفناك تر از ترس ، آن كه بر آن سوار است ».

« تو را از حسد پرهيز مى دهم كه - آثار - آن در تو آشكار مى گردد ولى در دشمنت كارگر نمى شود ».

« اگر زمانى برسد كه عدل در آن بر ستم غلبه داشته باشد حرام است كسى به ديگرى گمان بدببرد مگر آنكه كاملاً آگاهى پيدا كند و اگر زمانى برسد كه ستم در آن بر عدل چيرگى داشته باشد كسى نمى تواند به ديگرى گمان خوب ببرد تا زمانى كه به خوبى آن كس علم پيدا نكرده است ». (2)1.

ص: 892


1- - في رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام ، ج4 ، ص180.
2- - همان ، ص181.

سيزدهمين معصوم امام يازدهم حضرت حسن عسكرى عليه السلام

اشاره

ص: 893

زندگينامه

نام: حسن

پدر و مادر: امام هادى و سليل

شهرت: عسكرى

كنيه: ابو محمّد

زمان و محلّ تولّد: هشتم ربيع الثّانى يا 24ربيع الاول سال232 ه. ق در مدينه.

زمان و محلّ شهادت: هشتم ربيع الاول سال 260 ه. ق به دسيسه معتمد (چهاردهمين خليفۀ عبّاسى) در شهر سامره، در سنّ 28 سالگى به شهادت رسيد.

مرقد شريف: سامراء، واقع در عراق.

دوران زندگى: در دو بخش :

1 - قبل از امامت (22 سال) از سال 232 تا 254 ه. ق.

2 - دوران امامت (6 سال) از سال 254 تا 260 ه. ق.

آن حضرت، همواره تحت نظر و در زندان طاغوتهاى عصر خود بود، سرانجام با زهر جفا به شهادت رسيد.

ص: 894

ميلاد فرخنده

اشاره

در روز هشتم ربيع الثانى - و يا 24 ربيع الاوّل - 232 هجرى و در مدينة الرسول خانۀ شريف امام هادى عليه السلام به پيشواز دوّمين فرزندش از بانوئى دانا و پارسا كه او را حديث يا سليل مى خواندند، رفت. (1)

تا سال 243 ه در مدينه ماند زيرا چنين به نظر مى رسد كه پس از اين سال همراه با پدر بزرگوار خويش به پايتخت خلافت عبّاسى يعنى شهر سُرّمن رأى منتقل شد و در آنجا با پدر خود در منطقه اى به نام عسكر مسكن گزيد و بر همين اساس ملقب به عسكرى شد.

علاوه بر اين لقب، آن حضرت را به القاب ديگرى نيز مى خواندند كه عبارتند از... صامت، هادى، رفيق، زكى، نقى. اين القاب خود منعكس كنندۀ خصلتهاى پسنديده اى هستند كه در طول زندگى آن حضرت براى مردم ظاهر شد. كنيۀ او « ابو محمّد » بود و عامۀ مردم آن حضرت و پدر و جد او را ملقب به ابن الرضا مى كردند. (2)

ص: 895


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص236.
2- - بحارالانوار ، ج50 ، ص236.

امام حسن عسكرى عليه السلام برادرى داشت از خودش بزرگ تر كه او را محمّد مى خواندند. اين محمّد مردى بزرگ و والامقام بود چنانكه چشمان شيعيان بدو به عنوان جانشين پدرش دوخته شده بود. زيرا وى بزرگ ترين فرزند امام هادى بود امّا حضرت هادى به ياران وخواص اشاره مى كرد كه امام بعد از وى امام حسن خواهد بود. و محمّد (برادر امام حسن) نيز عملاً در سن جوانى از دنيا رفت و اينك مزار او در جايى ميان بغداد و سامراء واقع است و زوار به گرد حرمش جمع مى آيند و خدا را مى خوانند و خدا هم براى بزرگداشت محمّد و پدران پاكش، دعاى آنها را مستجاب مى گرداند.

با وفات « سيد محمّد » (نامى كه وى بدان در ميان مردم شناخته شده است) همه دانستند كه يازدهمين امام، ابو محمّد حسن خواهد بود. براى توضيح بيشتر امام هادى عليه السلام در كنار جنازۀ فرزندش محمّد، خطاب به امام حسن عسكرى فرمود: « فرزندم براى خدا سپاسى تازه به جاى آر كه دربارۀ تو فرمانى تازه پديد آورد ». (1)

شايد، آنچه كه خداوند براى او پديد آورد نعمت اتفاق و عدم بروز اختلاف پيرامون امامت او پس از پدرش بوده باشد. زيرا پس از وفات محمّد، آن حضرت بزرگ ترين فرزند پدرش محسوب مى شد...اگر چه امامت موهبت الهى است كه اصلاً با ملاكهايى همچون سن ونظاير آن پيوستگى ندارد. دليل ما بر اين نكته آن است كه امام هادى عليه السلام پيش از وفات پسرش محمّد (معروف به سيد محمّد) به امامت حسن اشاره مى فرمود چنانكه روايات ديگرى نيز در4.

ص: 896


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص244.

تأييد اين مطلب (امامت امام حسن) از سوى پدران بزرگوار آن حضرت نقل شده است. بياييد با هم برخى از نصوصى را كه شيعه بر محتواى آنها اتفاق دارد بخوانيم. اين روايات بر امامت امام حسن عسكرى از دلالت كافى برخوردارند.

على بن عمر نوفلى گويد: با امام هادى در خانه اش بودم كه ابو جعفر بر ما گذشت. پرسيدم: آيا اين صاحب ماست ؟ فرمودند: نه، صاحب شما حسن است. (1)

على بن عمرو عطار در روايتى گويد: در زمان حيات محمّد (سيد محمّد ) خدمت حضرت هادى رسيدم و من گمان مى كردم او امام يازدهم است، به آن حضرت عرض كردم: فدايت شوم ! كدام يك از فرزندانت را به امامت تخصيص دهم ؟ فرمود: هيچ يك را تخصيص ندهيد تا فرمان من براى شما صادر شود، بعد از آن نامه اى نوشتم كه اين امر (امامت) در دست كيست.

آنگاه براى من نوشت: در دست فرزند بزرگترم و ابو محمّد از جعفر بزرگتر بود. (2)

اين جعفر همان كسى است كه بعداً ملقّب به كذاب يا تواب شد زيرا مدّتى ادعاى امامت كرد و سپس از ادعاى خود بازگشت و توبه كرد... ابو جعفر (سيد محمّد) بزرگ ترين فرزند امام هادى عليه السلام بود. امّا چنانكه پيداست او در آن هنگام دنيا را بدرود گفته بود.

امام هادى به ابو بكر فهفكى نامه اى نگاشت و به او فرمود: « فرزندم ابو محمّد از ديگر خاندان محمد نيك سرشت تر و حجّت و برهانش از ديگران استوارتر است و او بزرگترين فرزندان من است و جانشين من و زمام و احكام امامت به وى مى رسد. پس هر چه مى خواهى از من بپرسى، از او سؤال كن كه آنچه بدان نيازمندى نزد اوست ». (3)5.

ص: 897


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص242.
2- - همان مأخذ ، ص244.
3- - همان مأخذ ، ص245.

امام جواد عليه السلام نيز به اين حقيقت اشاره كرده و در حديثى كه توسّط عقر فرزند دلف روايت شده، آمده است: « از ابو جعفر، محمّد بن على الرضا، شنيدم كه مى فرمود: پيشواى پس از من فرزندم على است، فرمان او فرمان من و گفتار او گفتار من، و طاعت از او طاعت از من و پيشواى پس از او فرزندش حسن است». (1)

بعلاوه روايات مستفيضى از سوى پيشوايان مورد اعتماد حديث به نقل از پيامبر وارد شده كه تعداد ائمه اثنى عشر و نام و صفات آنها را بيان كرده است تا آنجا كه در مؤمنان جاى ترديدى در اين نكته باقى نمى گذارد كه پس از امام هادى حجّت بالغۀ خداوند سرور ما حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام است.

بدينسان وظيفه امامت اسلامى و خلافت الهى پس از وفات امام هادى به امام حسن عسكرى كه در آن هنگام 23 سال از سن شريفش مى گذشت انتقال يافت.

سالهايى كه آن حضرت امامت مردم را عهده دار گرديد مصادف شد با بقيه دوران حكومت معتز عبّاسى و پس از آن حكومت مهتدى و در نهايت پنج سال از حكومت معتمد. (2)

صفات و كرامات امام حسن عسكرى

برخى از معاصران امام او را چنين وصف كرده اند: آن حضرت سبزه بود و چشمانى فراخى داشت، بلند بالا و زيبا چهره و خوش هيكل وجوان بود و از شكوه و هيبت بهره داشت. (3)

شكوه و عظمت او را وزير دربار عبّاسى در عصر معتمد، يعنى احمد بن

ص: 898


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص239 .
2- - همان مأخذ ، ص236 .
3- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص490.

عبيداللّٰه بن خاقان، به وصف كشيده است اگر چه او خود سر دشمنى با علويها را داشت و در گرفتار كردن آنها مى كوشيد، در وصف آن حضرت چنانكه در روايت كلينى آمده چنين گفته است :

در شهر « سُرّمن رأى » هيچ كس از علويان را همچون حسن بن على بن محمّد بن الرضا، نه ديدم و نه شناختم و در وقار و سكوت و عفاف و بزرگوارى و كرمش، در ميان خاندانش و نيز در نزد سلطان و تمام بنى هاشم همتايى چون او نديدم. بنى هاشم او را بر سالخوردگان و توانگران خويش مقدّم مى دارند و بر فرماندهان و وزيران و دبيران و عوام الناس او را مقدّم مى كنند و در بارۀ او از كسى از بنى هاشم و فرماندهان و دبيران و داوران و فقيهان و ديگر مردمان تحقيق نكردم جز آنكه او را در نزد آنان در غايت شكوه و ابهّت و جايگاهى والا و گفتار نكو يافتم و ديدم كه وى را بر خاندان و مشايخش و ديگران مقدّم مى شمارند و دشمن و دوست از او تمجيد مى كنند. (1)

شاكرى يكى از كسانى كه ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصيف وى چنين گفته است: « استاد من (امام عسكرى عليه السلام) مرد علوى صالحى بود كه هرگز نظيرش را نديدم، روزهاى دو شنبه و پنج شنبه در سامره به دار الخلافه مى رفت، در روز نوبه، عدّۀ بسيارى گرد مى آمدند و كوچه از اسب و استر و الاغ و هياهوى تماشاچيان پر مى شد و راه آمد و شد بند مى آمد، وقتى كه او مى رسيد هياهوى مردم آرام مى شد و چهار پايان كنار مى رفتند و راه باز مى شد به طورى كه لازم نبود جلوى حيوانات را بگيرند. سپس او داخل مى شد و در جايگاهى كه برايش آماده كرده بودند، مى نشست و چون عزم خروج مى كرد و دربانان فرياد مى زدند: « چهار پاى ابو محمّد را بياوريد. سرو صداى مردم2.

ص: 899


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص482.

و حيوانات فرو مى نشست و به كنارى مى رفتند تا آن حضرت سوار مى شد و مى رفت ».

شاكرى در توصيف امام مى افزايد: « در محراب مى نشست و سجده مى كرد در حالى كه من پيوسته مى خوابيدم و بيدار مى شدم و مى خوابيدم در حالى كه او در سجده بود، كم خوراك بود. برايش انجير و انگور و هلو و چيزهايى شبيه اينها مى آوردند و او يكى دو دانه از آنها مى خورد و مى فرمود: محمّد ! اينها را براى بچّه هايت ببر. من گفتم: تمام اينها را ؟ او فرمود: آنها را بردار كه هرگز بهتر از اين نديدم. » (1)

هنگامى كه طاغوت بنى عبّاس آن حضرت را در بند انداخت، بعضى از عبّاسيان به صالح بن وصيف كه مأمور زندانى كردن امام بود، گفت: بر او سخت بگير و او را آسوده مگذار. صالح گفت: با او چه كنم ؟ من دو تن از بدترين كسانى را كه توانستم پيدا كنم، يافتم و آنها را مأمور وى ساختم و اينك آن دو در عبادت و نماز به جايگاهى بزرگ رسيده اند. سپس دستور داد آن دو تن را احضار كنند، از آن دو پرسيد: واى بر شما ! شما با اين مرد (امام حسن) چه كرديد ؟ آن دو گفتند: چه توانيم گفت دربارۀ مردى كه روزها روزه مى دارد و تمام شب را به نماز مى ايستد و با كسى هم سخن نمى شود و به كارى جز عبادت نمى پردازد. چون به ما مى نگرد به لرزه مى افتيم و چنان مى شويم كه اختيارمان از كف بيرون مى شود ! (2)

همه از ارزش و نهايت كرامت آن حضرت در پيشگاه پروردگارش آگهى داشتند، تا آنجا كه معتمد خليفۀ عبّاسى وقتى در آن شرايط بحرانى و نا آرامى كه9.

ص: 900


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص253.
2- - همان مأخذ ، ص309.

هر خليفه تنها يك يا چند سال معدود بر تخت خلافت مى توانست بنشيند ، روى كار آمد. نزد امام عسكرى عليه السلام رفته از وى خواست كه دعا كند تا خلافت او بيست سال به طول انجامد (به نظر معتمد اين مدّت در قياس با مدّت زمامدارى خلفاى پيش از وى بسيار دراز بوده است !) امام عليه السّلام نيز دعا كرد و فرمود: خداوند عمر تو را دراز گرداند !

دعاى امام در حقّ معتمد اجابت شد و وى پس از بيست سال در گذشت (1)

اين يكى از كرامتهاى امام عليه السلام است در حالى كه كتابهاى حديث از كرامتهاى بى شمار آن حضرت كه ذكر آنها از حوصلۀ اين كتاب مختصر بيرون است، آكنده و سرشار مى باشد. مقصود ما از ذكر برخى از كرامات امام براى اين است كه به حقّ او آگاه شويم و اين نكته را دريابيم كه ائمه هدى عليهم السلام، همه نور واحدند و از ذريّتى پاك كه خدا براى ابلاغ و اتمام حجّتش و اكمال نعمتهايش بر ما، آنها را برگزيد... بگذاريد با هم به راويان گوش بسپاريم تا ببنيم چگونه اين كرامتها را براى ما بيان مى كنند :

1 - يكى از راويان به نام ابو هاشم گويد: محمّد بن صالح از امام عسكرى عليه السلام در بارۀ اين فرمودۀ خداى تعالى :

للّٰهِ ِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ. (2) « امر از آن خداست از قبل و از بعد. » پرسيد :

امام پاسخ داد: امر از آن اوست پيش از آنكه بدان امر كرده باشد و باز امر از آن اوست بعد از آنكه هر آنچه خواهد بدان امر كرده باشد. من با شنيدن اين جواب با خود گفتم: اين همان سخن خداست كه فرمود :4.

ص: 901


1- - البته طول خلافت معتمد بيش از بيست سال بوده و شايد پس از گذشت مدّتى از دوران خلافتش نزد امام آمده و اين خواسته را مطرح كرده است. همان مأخذ ، ص309.
2- - سورۀ روم ، آيۀ 4.

أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللّٰهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ (1).

«... خلق و امر از آن اوست ، بزرگ است خداوند پروردگار جهانيان. »

پس امام رو به من كرد و فرمود: همچنانكه تو با خود گفتى: أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللّٰهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ . من گفتم... گواهى مى دهم كه تو حجّت خدايى و فرزند حجّت خدا بر خلقش. (2)

2 - يكى ديگر از راويان به نام على بن زيد نقل مى كند كه همراه با امام حسن عسكرى عليه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسيد و من خواستم بر گردم فرمود: اندكى درنگ كن. سپس به من اجازۀ ورود داد و چون داخل شدم دويست دينار به من داد و فرمود: با اين پول براى خود كنيزى بخر كه فلان كنيز تو مُرد. در صورتى كه وقتى من از خانه بيرون آمدم آن كنيز در كمال نشاط و خرّمى بود. چون برگشتم غلام را ديدم كه گفت: همين حالا كنيزت فلانى بمرد. پرسيدم: چطور ؟ گفت: آب در گلويش گير كرد و جان داد. (3)

3 - ابو هاشم جعفرى گويد: از سختى زندان و بند و زنجير به امام عسكرى شكايت بردم. آن حضرت برايم نوشت: تو نماز ظهر را در خانۀ خود مى گزارى پس به وقت ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خود به جاى آوردم. (4)

4 - از ابو حمزه نصير خادم روايت شده كه گفت: بارها شنيدم كه امام عسكرى عليه السلام با غلامانش و نيز ديگر مردمان با همان زبان آنها سخن مى گويد در حالى كه در ميان آنها، اهل روم، ترك و صقالبه بودند. از اين امر شگفت زده7.

ص: 902


1- - سورۀ اعراف ، آيۀ 54.
2- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص257.
3- - همان مأخذ ، ص264.
4- - همان مأخذ ، ص267.

شدم و گفتم: او در مدينه به دنيا آمده و تا زمان وفات پدرش در بين مردم ظاهر نشده و هيچ كس هم او را نديده پس اين امر چگونه ممكن است ؟ من اين سخن را با خود گفتم پس امام رو به من كرد و فرمود: خداوند حجّت خويش را از بين ديگر مخلوقاتش آشكار ساخت و به او معرفت هر چيز را عطا كرد. او زبانها و نسبها و حوادث را مى داند و اگر چنين نبود هرگز ميان حجّت خدا و پيروان او فرقى ديده نمى شد. (1)

5 - امام را به يكى از عمّال دستگاه ستم سپردند كه نحرير نام داشت تا امام را در منزل خود زندانى كند. زن نحرير به وى گفت: از خدا بترس. تو نمى دانى چه كسى به خانه ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهيزگارى امام را به شوهرش يادآورى كرد و گفت: من بر تو از ناحيۀ او بيمناكم، نحرير به او پاسخ داد: او را ميان درندگان خواهم افكند. سپس در بارۀ اجراى اين تصميم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به او اجازه دادند. (اين عمل در واقع به مثابه يكى از شيوه هاى اعدام در آن روزگار بوده است ).

نحرير، امام را در برابر درندگان انداخت و ترديد نداشت كه آنها امام را مى درند و مى خورند. پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند كه اوضاع چگونه است. ناگهان امام را ديدند كه به نماز ايستاده است و درندگان گرداگردش را گرفته اند. لذا دستور داد او را از آنجا بيرون آوردند (2)

6 - از همدانى روايت كرده اند كه گفت: به امام عسكرى نامه اى نوشتم و از او خواستم كه برايم دعا كند تا خداوند پسرى از دختر عمويم به من عطا فرمايد.

آن حضرت نوشت: خداوند تو را فرزندان ذكور عطا فرمود. پس چهار پسر برايم8.

ص: 903


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص268.
2- - همان مأخذ ، ص268.

به دنيا آمد. (1)

7 - عبدى روايت كرده است: پسرم را به حال بيمارى در بصره رها كردم و به امام عسكرى عليه السلام نامه اى نگاشتم و از وى تقاضا كردم كه براى بهبود پسرم دعا كند. آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگر مؤمن بود، بيامرزد. راوى گويد: نامه اى از بصره به دستم رسيد كه در آن خبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى كه امام خبر مرگ او را به من رسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى كه ميان شيعه در گرفته بود، در امامت ترديد داشت. (2)

8 - يكى از راويان از شخصى به نام محمّد بن على نقل مى كند كه گفت: كار زندگى برما سخت شد. پدرم گفت: بيا برويم نزد اين مرد، يعنى حضرت عسكرى عليه السلام، مى گويند مردى بخشنده است. گفتم: او را مى شناسى ؟ گفت :

نه او را مى شناسم و نه تا به حال او را ديده ام.

به قصد منزل او در حركت شديم. در بين راه پدرم به من گفت: چقدر محتاجيم كه او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند ؟ دويست درهم براى لباس و دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه. محمّد فرزندش گويد: من نيز با خود گفتم، اى كاش او سيصد درهم براى من دستور دهد، صد در هم براى خريد يك مركوب و صد درهم براى هزينه و صد درهم براى پوشاك تا به ناحيۀ جبل (اطراف قزوين) بروم.

چون به سراى امام رسيديم، غلامش بيرون آمد و گفت: على بن ابراهيم و پسرش محمّد وارد شوند. چون داخل شديم و سلام كرديم به پدرم فرمود :

چرا تا الان اينجا نيامدى ؟ پدرم عرض كرد: سرورم ! شرم داشتم شما را با اين4.

ص: 904


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص269.
2- - همان مأخذ ، ص274.

حال ديدار كنم.

چون از محضر آن امام بيرون آمديم غلامش نزد ما آمد و كيسه اى به پدرم داد و گفت: اين 500 درهم است ! دويست درهم براى خريد لباس و دويست درهم براى خريد آرد و صد درهم براى هزينه. آنگاه كيسه اى ديگر در آورد و به من داد و گفت: اين سيصد درهم است ! صد درهم براى خريد يك مركوب و صد درهم براى خريد لباس و صد درهم براى هزينه، ولى به ناحيۀ جبل نرو بلكه به طرف سورا (جايى در اطراف بغداد) حركت كن. (1)

9 - در روايتى از على بن حسن بن سابور روايت شده است كه گفت: در زمان حيات امام حسن عسكرى عليه السلام در سامراء خشكسالى روى داد... خليفه به دربان و مردم مملكت خود دستور داد براى خواندن نمازِ باران از شهر بيرون روند. سه روز پياپى رفتند و هر چه دعا كردند باران نباريد.

در چهارمين روز، بزرگ مسيحيان (جاثليق) وراهبان وتعدادى از مسيحيان در اين مراسم شركت كردند. در ميان آنها راهبى بود كه هرگاه دست خويش را به سوى آسمان بالا مى برد، باران باريدن مى گرفت، مردم از كار او در دين خود به شكّ افتادند و شگفت زده شدند و به دين نصارى گراييدند.

خليفه كسى را به سراغ امام عسكرى عليه السلام كه در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خليفه آوردند. خليفه گفت: امّت جدّت را درياب كه هلاك شدند.

امام فرمود: به خواست خداى تعالى فردا به صحرا خواهم رفت و شكّ و ترديد را بر طرف خواهم كرد.

روز پنجم كه رئيس نصارى و راهبان بيرون آمدند، حضرت با عدّه اى از ياران بيرون رفت. همين كه نگاهش به راهب افتاد كه دست خود را به سوى آسمان4.

ص: 905


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص274.

بلند كرده بود به يكى از غلامانش دستور داد دست راست راهب را و آنچه را كه ميان انگشتانش بود، بگيرد. غلام فرمان امام را اطاعت كرد و از بين انگشتان او استخوان سياهى را در آورد. امام عسكرى استخوان را در دست گرفت و فرمود: اينك دعا كن و باران بخواه. راهب دعا كرد، امّا ابرهايى كه آسمان را گرفته بودند كنار رفتند و خورشيد پيدا شد ! !

خليفه پرسيد: ابو محمّد ! اين استخوان چيست ؟ امام عليه السلام فرمود: اين مرد از كنار قبر يكى از پيامبران گذر كرده و اين استخوان را برداشته است. و هيچ گاه استخوان پيامبرى را آشكار نسازند جز آنكه آسمان باريدن گيرد. (1)

10 - ابو يوسف شاعر متوكّل معروف به شاعر قصير يعنى شاعر كوتاه قد.

روايت كرده است كه پسرى برايم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّه اى يادداشتى نوشتم و از آنها كمك خواستم. با نا اميدى بازگشتم به گرد خانۀ امام حسن عليه السلام يك دور چرخ زدم و به طرف در رفتم كه ناگهان ابو حمزه كه كيسه اى سياه در دست داشت بيرون آمد. درون كيسه چهار صد درهم بود. او گفت :

سرورم مى گويد: اين مبلغ را براى نوزادت خرج كن كه خداوند در او براى تو بركت قرار دهد. (2)

11 - ابو هاشم گويد: يكى از دوستان امام عليه السلام نامه اى به او نوشت و از او خواست دعايى به وى تعليم دهد. امام به او نوشت: اين دعا را بخوان :

« يٰا أَسْمَعَ السّٰامِعٖينَ ، وَيٰا أَبْصَرَ الْمُبْصِرٖينَ ، وَيٰا عِزَّ النّٰاظِرٖينَ ، وَيٰا أَسْرَعَ الْحٰاسِبٖينَ ، وَيٰا أَرْحَمَ الرّٰاحِمٖينَ ، وَيٰا أَحْكَمَ الْحٰاكِمٖينَ ، صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاوْسِعْ لٖى فٖى رِزْقٖى وَمُدَّ فٖى عُمْرٖى ، وَامْنُنْ عَلَىَّ بِرَحْمَتِكِ ، وَاجْعَلْنٖى مِمَّنْ4.

ص: 906


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص271.
2- - همان مأخذ ، ص294.

تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِينِكَ وَلاٰ تَسْتَبْدِلْ بٖى غيرٖى ».

ابو هاشم گويد: با خود گفتم: خدايا، مرا در حزب و زمرۀ خويش قرار ده.

پس امام عسكرى عليه السلام به من رو كرد و فرمود: تو نيز اگر به خدا ايمان داشته باشى و پيامبرش را تصديق كنى و اوليايش را بشناسى و آنان را پيرو باشى در حزب و گروه او هستى پس شاد باش ! (1)

آنچه گفته شد، گزيده اى اندك از كرامات امام عسكرى عليه السلام است. امّا كرامتهاى فراوان ديگرى نيز از آن حضرت به ظهور رسيده كه اين اوراق ، گنجايش آن را ندارند و بسيارى ديگر نيز هست كه راويان، آنها را نقل نكرده اند...

بدليل همين كرامتها بود كه مردم به ايشان به عنوان جانشين بر حقِّ رسول خدا و امام معصوم از ذريّۀ آن حضرت ايمان داشته اند.9.

ص: 907


1- - سيرة الائمة الاثنى عشر ، ص299.

نظاره گر عصر خود

اشاره

خوانندۀ ارجمندى كه همراه ما زندگى پيشوايان هدايتگر را دنبال كرده به نيكى مى داند كه نقش ائمه عليهم السلام امتداد نقش پيامبران است و رسالت آنان همان رسالت جاودانه اى است كه كتابهاى آسمانى، نويد آن را داده اند. اين رسالت عبارت است از دعوت مردم به خداوند و ترغيب آنان در كسب پاداش از سوى خداوند و بيم دادنشان از كيفر سخت الهى ! ! و واداشتن مردم به تبعيّت از رضوان و خشنودى كرد گار و پاك كردن نفوس آنان از رذايل و پليديها و تطهير آنها با عشق و ايمان و خوى و الا و سر انجام آموختن دستورات دينى به آنها...

يكى از بزرگترين مسئوليّتهاى پيامبران رهبرى جامعۀ مؤمن است بدانچه كه با اين مسئوليّت پيوند دارد، همانند تطبيق اصول و ارزشهاى الهى بر جزئيات زندگى روزانه و متبلور ساختن اين اصول در چهار چوب مواضع و عملكردها و فعاليتها تا آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشواى پس از او و سپس صديقان به مثابه الگوها و حجّتهاى خداوند بر مردم در مى آيند و باب عذرها و بهانه ها بر روى آنان بسته مى شود و بايد سريع و قاطعانه عمل كنند و عزم خويش را با پرتوهاى درخشان اراده جزم سازند. از همين روست كه نبايد نقش امام را تنها در صحنۀ سياسى ،

ص: 908

به معنى محدود كلمه، محصور كرد، اگر چه سياست خود با ساير امور نيز در ارتباط و پيوند است. آيا مگر فرهنگ بر سياست تأثير نمى گذارد ؟ و مگر نه اينكه اقتصاد و تعليم وتربيت و سيستمهاى اجتماعى عواملى هستند كه سياست آنها را پديد مى آورد ؟

بنابر اين بايد ميان اين دو مفهوم از سياست تفاوت قائل شويم، يكى سياست به معنى خاصّ است كه به معنى ادارۀ نيروهاى اجتماعى مؤثر در جهان حكومت است كه زمامداران و رهبران سياسى در پى آنند. اين همان سياست مستقيم است (به عبارت ديگر سياست به معنى محدود آن ).

مفهوم ديگر سياست، معنى عامّ آن است يعنى پديد آوردن نيروهاى فعال در جامعه كه در نهايت در جهان حكومت تأثير مى گذارند. اين سياست غير مستقيم است كه معمولاً مصلحان و صاحبان اصول تحوّل ساز به دنبال تحقّق آن حركت مى كنند (به عبارت ديگر سياست به معنى عامّ آن ).

ترديدى نيست كه پيامبران و جانشينان آنها استراتژى تغيير و انقلاب اصلاحگرايانه را در تمام ابعاد فرهنگى (نشر دعوت) و تربيتى (تزكيۀ نفوس ) و اجتماعى (ساختن جامعه اى ايمانى و تنظيم روابط آن) رهبرى مى كردند.

البته گاهى آنان نيز در پى سياست به معنى خاصّ و محدود آن بوده اند، يعنى كشور را به صورت انفرادى اداره مى كردند يا آنكه با ديگر نيروها در ادارۀ كشور مشاركت مى جُستند.

پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله نيز به اصلاح جامعه مكّه همّت گمارد و در آنجا هسته تجمع ايمانى را بنيان نهاد و روابط آنها را نظم داد و سپس حكومت خويش را با استفاده از همان افراد، در مدينۀ منوره پايه ريزى كرد. امام على عليه السلام طى سالها خلافت ظاهرى اش، سياست به شيوۀ مستقيم را پى گرفت در حالى كه پيش از اين و در زمان حكومت خلفاى پيش از خود عهده دار نقش اصلاحگرايانه بود

ص: 909

و در همان زمان به اشكال مختلف در سياست به شيوۀ مستقيم همكارى نموده ، سهم مى گرفت.

ائمه اطهار عليهم السلام با تمام امكانات و قدرتى كه در اختيار داشتند كمر به اصلاح مى بستند و نيروى سياسى فعالى در جامعه پديد مى آوردند. آنان از راه رهبرى مستقيم مؤمنان گزيده از پيروانشان به اين هدف نايل مى آمدند.

اين وضع همچنان ادامه داشت تا آنكه امام حسن عسكرى عليه السلام به امامت رسيد. آن حضرت در خلال سالهايى كه پيشوايى مسلمانان را بر عهده داشت ، اقدام به ادارۀ شيعيان كرد. شيعه اى كه در روزگار امام كاظم عليه السلام تبديل به وزنۀ سياسى بزرگى شده بود ودر دوران پس از ولايتعهدى امام رضا عليه السلام تا پس از غيبت امام زمان « عج » شيعيان را به عنوان يك قدرت سياسى به رسميت مى شناختند..

امام عسكرى چگونه شيعه را اداره مى كرد ؟ و چگونه از طريق شبكۀ و كلا كه در حقيقت نمايندگى او را بر عهده داشتند، در سرتاسر گيتى تشكّل پيدا كرد ؟ و نامه نگارى ميان وكلا و آن حضرت چگونه انجام مى شد ؟

اينها حقايقى است كه متأسفانه تاريخ كه تنها به وصف پادشاهان و جنگها و شبهاى باده گسارى آنها اكتفا كرده، از آنها ذكرى به ميان نياورده و زندگى مردم و جرياناتى را كه در جامعه وجود داشته، ناگفته گذارده است.

امّا احاديثى كه بسيارى از جزئيات زندگى ائمه را در خود ثبت كرده، سند مورد وثوقى است كه مى توانيم از خلال مطالعۀ آنها به پاره اى از حقايق پى ببريم ولى بايد در نظر داشت كه حتّى اين احاديث هم در همين حد باقى مى مانند و به تنهايى تمام تصويرى را كه ما مايليم براى شناخت زندگى امام عليه السلام از آن بهره ببريم، منعكس نكرده است. اين دوران همچون زندگى ديگر ائمه به ويژگى پنهانكارى مطلق متميز است آن هم نه فقط از ترس زمامداران طاغوتى بلكه

ص: 910

به عنوان عملّيات احتياط آميز براى آينده و دگرگونيهائى كه بر آن حاكم بود و نيز به عنوان روشى در پرورش مردم براى آموزش حقايق بزرگترى كه قلب اكثر آنان تاب تحمّل سنگينى آن را نداشت.

آنچه در سطور بعد نقل مى كنيم پاره اى از حقايق مربوط به زندگى امام عسكرى است كه البته بايد با شناخت خود از سيرۀ ديگر ائمه عليهم السلام آن را كامل كنيم.

امام عسكرى و تقيّه شديد

از آنجا كه امام براى غيبت كبرى زمينه سازى مى كرد و يكى از ويژگيهاى عصر غيبت تقيّه است، زندگى او حتّى بيشتر از ديگر امامان به شديدترين حالات پنهانكارى متمايز شده است. ماجراهاى زير مى توانند گوشه اى از حالات تقيّه را در دوران امام بازگو كنند :

الف داوود بن اسود گويد: سرورم (امام عسكرى عليه السلام) مرا فرا خواند و چوبى كه گويا پايه درى بود، گرد و دراز به اندازۀ كف دست، به من داد و فرمود: اين چوب را به عمرى (يكى از نمايندگان مقرب آن حضرت) برسان.

به راه افتادم. در خيابانى با يك سقّاء كه استرى داشت رو به رو گشتم. استر راه مرا سدّ كرده بود. سقّاء بانگ زد كه راه را باز بگذار. من همان تكه چوب را بالا بردم و بر استر زدم، چوب شكست. به قسمت شكستگى چون نگاه كردم ، چشمم به نامه هايى كه در آن تعبيه شده بود، افتاد. شتابان چوب را در آستينم نهان كردم. سقّاء شروع به داد و فرياد كرد و به من و سرورم دشنام داد. (1)

امام از شيوۀ پنهانكارى اينگونه و با اين سطح عالى، حتّى براى رساندن

ص: 911


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص283.

نامه هايش از خانه اى به خانۀ ديگر و يا از شهرى نزديك به شهر نزديك ديگر ، استفاده مى كرد.

در پايان اين ماجرا هم مى بينيم كه حامل نامه به خاطر عدم رعايت اصول پنهانكارى باعتاب شديد مواجه مى گردد.

خادم امام به نقل از آن حضرت مى گويد: اگر شنيدى كسى به ما دشنام مى گويد به راهى كه به تو فرموده ام برو، مبادا در صدد جوابگويى بر آيى و يا بخواهى بدانى كه آن شخص كيست ؟ چون من در شهر و ديارى بد زندگى مى كنم. پس راه خود گير كه اخبار و احوال تو به ما مى رسد، اين نكته را بدان. (1)

ب شيوۀ سخن گفتن با اشاره و رمز در محافل شيعه امرى بس شايع بوده است. اين امر از بسيارى از ماجراهايى كه نقل شده، كاملاً محسوس است. در ماجراى زير به اين شيوه بر مى خوريم و همچنين ميزان عمق هشدار امام از مخالفت با تقيّه را در مى يابيم. اجازه دهيد با هم به اين ماجرا گوش فرا دهيم :

محمّد بن عبد العزيز بلخى گويد: روزى در خيابان گوسفندان بودم كه ناگهان امام عسكرى را ديدم كه به قصد دار العامه. از خانه اش بيرون آمده بود. با خود گفتم: اگر فرياد بر آرم كه اى مردم اين حجّت خدا بر شماست، او را بشناسيد ، آيا مرا خواهند كشت ؟ چون به من نزديك شد، انگشتان سبابه اش را بر دهانش گذارد به اين معنى كه ساكت باش و همان شب آن حضرت را ديدم كه مى فرمود: يا پنهانكارى است يا كشته شدن پس از خدا بر خويشتن بترس. (2)

ج باز در بارۀ به كارگيرى شيوۀ سخن گفتن با اشاره به ماجراى على بن محمّد بن حسن بر مى خوريم. وى گويد: جماعتى از اصحاب ما از اهواز آمده بودند و من نيز با ايشان بودم. سلطان به سوى صاحب بصره (كه در بصره3.

ص: 912


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص283.
2- - بحارالانوار ، ج50 ، ص283.

خروج كرده بود و همان صاحب الزنج معروف است) آمده بود. ما نيز براى ديدن امام عسكرى عليه السلام (كه معمولاً براى اجراى اصل تقيّه، در چنين مناسباتى سلطان را همراهى مى كرد) بيرون آمده بوديم.

در حالى كه راه مى رفت و مى گذشت به او مى نگريستيم و خود ميان دو ديوار در سُرّمن رأى نشسته، بازگشتش را انتظار مى كشيديم. آن حضرت بازگشت و همين كه به موازات ما رسيد و به ما نزديك شد، ايستاد و دستش را به طرف كلاهش برد وآن را از روى سرش برداشت و به دست ديگرش داد و با آن يكى دست بر سرش كشيد و در چهرۀ يكى از افراد ما خنديد.

مرد فوراً گفت: گواهى مى دهم كه تو حجّت و برگزيدۀ خداوندى. به او گفتم: فلانى مشكل تو چه بود ؟ گفت: من در مورد او شك داشتم. پس با خود گفتم: اگر او باز گشت و كلاه از سر گرفت به امامتش اقرار مى كنم. (1)

ويژگيهاى دوران امام عسكرى

چرخ تمدّن در هر يك از امّتهاى بشرى به سوى فرجام فاجعه آميز خود شتاب مى جويد مگر آنكه مصلحان امّت به پا خيزند و كشتى حيات را از طوفانهاى هلاك وابرهاى فتنه دور سازند.. شايد آيۀ زير نيز به همين حقيقت اشاره داشته باشد :

فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلاً... (2).

« پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباهكارى در زمين نهى

ص: 913


1- - بحارالانوار ، ج50 ، ص294.
2- - سورۀ هود ، آيۀ 116.

كنند مگر اندكى.. »

سپس مى افزايد :

وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَىٰ بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ (1).

« و پروردگار تو چنان نيست كه شهرها را به ستم بكشد در حالى كه مردم آنها اصلاح كنندگان باشند. »

پس تا زمانى كه حركت اصلاح در جامعه جريان داشته باشد و به امر به معروف و نهى از منكر همّت گمارد پيوسته در برابر كانونهاى فساد (طاغوتيان ، عيّاشان بى درد و هواداران نادان) استقامت ورزد، عذاب الهى در مورد آن به تأخير مى افتد. چه، اين جامعه به نيرويى تبديل شده كه امّت را از فرو افتادن در پرتگاه باز مى دارد.

در دوران امام عسكرى عليه السلام عوامل نابودى و از هم گسيختگى در تمدّن اسلامى فزونى گرفته بود واگر دفاع امام وهواخواهانش از ارزشهاى حق وعدل وجهاد آنان بر ضدّ تجمّل گرايى وستم وجهل نبود، چه بسا كه اين تمدّن بطور كلى از هم مى پاشيد وبه نابودى مى گراييد.

خلفا واطرافيان فاسد آنها در ترور و سركوب وسرقت اموال مردم واسراف در صرف آنها در محافل عياشى وخوشگذرانى خود با خريد وجدان شاعران فرومايه غرق گشته بودند...

ترور و سركوب آزادگان ومصلحان توسط زمامداران، قانون حكومتى ايشان بود. به عنوان نمونه هنگامى كه شام بر ضد حكومت آل عبّاس در عهد متوكّل به پا خاست، خليفۀ مذكور سپاه قوامه را متشكل از سه هزار نيروى پياده و هفت هزار سواره به سوى آنان روانه كرد. اين سپاه وارد شام شد و سه روز (همه7.

ص: 914


1- - سورۀ هود ، آيۀ 117.

كارى را) در دمشق روا شمردند. (1)

يكى از شيوه هاى اعدام كردن افراد در آن روزگار اين بود كه شخص متهم را جلوى درندگان مى انداختند تا دريده و خورده شود و يا آنكه او را در تنور مى انداختند و يا تا سر حدّ مرگ به باد كتك مى گرفتند. سركوب واختناق تا آنجا گسترش يافته بود كه به مثابۀ شيوه اى در مبارزات داخلى ميان خاندان حاكم در آمده بود و هم از اين روست كه مى بينيم انقلابها و ترورها در بين افراد خاندان خليفه به تنها زبان گويا مبدل شده بود.

اين متوكّل ستمكار است كه خداوند فرزندش منتصر را بروى چيرگى مى دهد. او با برخى از فرماندهان ترك سپاه خويش پيمان مى بندد و شبانه بر متوكّل هجوم مى برند و او و وزير ستمگرش فتح بن خاقان را كه هر دو غرق در لهو و فجور بوده اند، مى كشند. تا آنجا كه شاعر در حقّ او مى گويد :

هكذا لتكن منايا الكرام ***

ترجمه: « مرگ بزرگان بايد اينگونه باشد: ميان (بانگ) ناى و عود وشراب ، ميان دو جام كه هر دو را به ميراث به او دادند، جام لذّاتش وجام مرگ، همواره نفس او پيك مرگ بود با انواع دردها و بيماريها ». (2)

پس از مرگ متوكّل، دوران حكومت پسرش وقاتلش چندان به درازا نپاييد زيرا تركهايى كه او را در از ميان برداشتن پدرش يارى كرده بودند، ترسيدند كه مبادا عليه خود آنها بشورد. از اين رو به وسيلۀ پزشك ويژه اش معروف به2.

ص: 915


1- - حياة الامام العسكرى ، ص217.
2- - همان مأخذ ، ص242.

ابن طيغور او را مسموم ساختند. آنها براى اين كار سى هزار دينار به اين پزشك رشوه دادند و او هم با قلمى مسموم منتصر را رگ زد و وى در همان ساعت جان داد. (1)

پس از منتصر، نوبت به حكومت مستعين رسيد كه تركها او را خلع و با معتز بيعت كردند. مستعين به بغداد گريخت و براى نبرد با تركها سپاهى فراهم آورد امّا تركها او و سپاهش را شكست دادند و خود او را كه هنوز به سى و دو سالگى نرسيده بود، كشتند.

امّا معتز كه دشمن سر سخت اهل بيت عليهم السلام بود و از پدرش كينه و عداوت با خاندان شريف نبوى را به ارث برده بود، نفر بعدى بود كه به دست تركها از بين رفت. او را در روزى بشدّت گرم زير آفتاب نگاه داشتند و او ناچار خود را در محضر قاضى بغداد از خلافت خلع كرد. سپس وى را كشتند.

تركها پس از قتل معتز، مهتدى را روى كار آوردند. وى نيز در سركوب و وارد آوردن فشار بر اهل بيت عليهم السلام و شيعيان و هواخواهان آنها، از سيرۀ نياكانش پيروى مى كرد تا آنجا كه گفته بود: به خدا قسم آنان را از روى زمين درو خواهم كرد. امّا خداوند پيش از آنكه او به گفته اش جامۀ عمل بپوشاند، روانۀ دوزخش كرد. يكى از فرماندهان ترك بر او يورش برد و گردنش را زد و شروع به نوشيدن خون او كرد تا آنكه سيراب شد. پس از مهتدى با معتمد بيعت كردند. او نيز در هوسرانى و گنهكارى و سركوب و اختناق چيزى از شجرۀ ملعونه (بنى عبّاس ) كم نداشت.

آنچه گفته شد تصويرى گذرا از سرشت نظامى بود كه پايۀ خود را در امور خارجى و داخلى بر اختناق و سركوب بنيان نهاده بود.6.

ص: 916


1- - حياة الامام العسكرى ، ص246.

سيطرۀ تركها كه عبّاسيان آنها را به عنوان مزدورانى براى حفاظت از تاج و تخت خويش و مقابله با خشم عرب به استخدام گرفته بودند از يك سو و برگزيدن ايرانيان و برتر شمردن آنها از ديگران از ديگر سو، با گذشت زمان به مشكلى بزرگ براى حكومت عبّاسى مبدل شد. زيرا سپاه تركان مزدور چه بسا از جريانات سياسى و فرهنگى خاصّى متأثر مى شدند و جناح خود را بر ضدّ جريان ديگر كمك مى كردند و به تبع همين امر عليه خليفه اقدام به كودتاى نظامى مى كردند. در اين ميان البته وجود رهبرانى كه پشتيبان و مؤيد جناح علوى بوده اند، هيچ بعيد نيست چنانكه برخى از شواهد تاريخى نيز بر اين امر دلالت دارند.

در اينجا قانون سياسى مشهورى وجود دارد كه مى گويد: هر گاه نظام در سر كوب و اختناق فرو رود، مردم را به هوسرانى و گنهكارى بيشتر سوق مى دهد تا بلكه مردم بدين وسيله از زندگى پر مرارت خويش كه با آن مواجهند غفلت ورزند.

زمامداران عبّاسى نيز همين قانون را از روزهاى آغازين حكمروايى شان به كار بستند. داستانهاى هزار ويك شب و اخبار كاخهاى آكنده از اسباب كامروايى وپستى، گواه همين مسأله مى تواند باشد.

هر اندازه كه زمان سپرى مى شد و سركوب مردم وجدايى خلفاى عباسى از توده ها فزونى مى گرفت، در لذّات و خوشگذرانيها بيشتر فرو مى رفتند، تا آنجا كه در روزگار روى كار آمدن متوكّل هرزگى و عيّاشى به اوج خود رسيده بود.

مجالس او بسيار پر آوازه اند تا آنجا كه مورخان گفته اند كه وى صاحب پنج هزار كنيزك بود كه گفته مى شود با همه آنها همبستر شده بود و يكى از غلامانش مى گفت: اگر متوكّل به قتل نرسيده بود به خاطر كثرت جماع، چندان عمر

ص: 917

درازى نمى كرد. (1)

هوسرانى و خوشگذرانى به حساب توده هاى مستضعف انجام مى شد.

چون نظام مردم را وا مى داشت تا خراج (كه به مثابۀ ماليات امروزى بود ).

بيشتر بپردازند و مخالفان را سركوب كنند. هر گاه عياشيها و هرزگيهاى نظام ، موجب تهى شدن خزانه مى گرديد، واليان براى جمع اموال از مردم و تحميل ماليات گزاف دست بكار مى شدند.

اموال دولتى را به خود اختصاص مى دادند. و شمار اموال نور چشميها به ميليونها مى رسيد. خليفه اموال گزافى را كه شمار آن را هزاران هزار گفته اند بر سران سپاه، نزديكان و بستگان و شعراى چاپلوس خود بذل و بخشش مى كرد.

عطاياى متوكّل به يكى از كنيزانش پنجاه هزار بود. در زمان خلافت مقتدر مجسمه اى از يك روستا ساختند. در اين مجسمه هر آنچه كه در يك روستا يافت مى شد، به چشم مى خورد، درختان و حيوانات و خانه هايى كه همه از نقره ساخته شده بودند. براى ساخت چنين مجسمه اى پول هنگفتى به مصرف رسيد و سرانجام مقتدر آن را به يكى از كنيزان مادرش هديه داد.

متوكّل قصرى با شكوه كه يك ميليون و هفتصد هزار دينار براى آن هزينه كرده بود، ساخت. يكى از اطرافيانش به نام يحيى نزد وى آمد وگفت :

امير المؤمنين ! اميدوارم خداوند تو را به خاطر ساختن اين قصر سپاس بگذارد و به پاس آن بهشت را نصيب تو گرداند.

متوكّل از سخن اين چاپلوس فرومايه در شگفت شد چرا كه او خود خوب مى دانست كه متوكّل از راه سرقت اموال مردم چنين قصرى بنا كرده و پروردگار1.

ص: 918


1- - حياة الامام العسكرى ، ص231.

بدين امر راضى نبوده است، لذا از وى پرسيد: چطور ؟ يحيى پاسخ داد: چون تو با اين قصر مردم را مشتاق بهشت مى گردانى. و همين مسأله باعث خواهد شد كه آنان دست به انجام كردارهاى شايسته اى بزنند كه بدانها اميد دخول در بهشت را دارند. متوكّل از شنيدن اين سخنان شاد شد. (1)

متوكّل دستور داد هيچ كس در اين قصر پاى ننهد مگر آنكه جامه اى ابريشمين ونگارين در بر كرده باشد. وى همچنين بازيگران و نوازندگان را در اين قصر حاضر و آماده كرده بود...

شانه به شانۀ اين عياشى و هرزگى، عموم مردم در تنگدستى و بينوايى به سر مى بردند كه امام على عليه السلام فرموده بود :

« نعمتى سرشار نديدم مگر آنكه در كنار آن حقّى تباه شده بود ».

شاعران تنگدست از اين زندگى دشوارى كه مردم با آن دست و پنجه نرم مى كردند، بهترين تعبيرها را كرده اند. يكى از آنها در توصيف حال خود كه البته مى تواند توصيف جامعه اش نيز باشد، شعرى سروده و بيان كرده است كه چگونه بر دخترانش گرسنگى فشار آورده بود..

وصبية مثل صغار الذر ***

اذا بكو عللتهم بالفجرخ.

ص: 919


1- - حياة الامام العسكرى ، ص192 ؛ به نقل از عيون التواريخ.

كانهم خنافس في حجر

ترجمه: « وبچه هايى دارم مثل مورچه هاى كوچك، سيه چهره همچون سياهى ديگ. زمستان آمد و آنان با آنكه جزو بشرند، بى پيراهن و لباس اند.

ايشان را مى بينى پس از نماز عصر (هنگام غروب) كه برخى از آنها به سينه ام چسبيده اند و برخى ديگر به پشتم و برخى به آغوشم چسبيده اند.

چون گريه كنند، آنان را تا صبح وعده دهم و تا ستون سپيده آشكار گردد و خورشيد سر زند خود را از دست آنان مى رهانم و همه در پايۀ ديوار مى افتند.

گويى سوسكهايى هستند در ديوار، اين تمام ماجرا و كار من است. پس بر خانواده ام رحم آر و كار مرا بر عهده گير كه تو، خودت تكيه گاه و بر آورده حاجت منى. كنيه اى در شعر بر خود گذارم (اينچنين) من ابو الفقر (پدر فقر ) وام الفقر (مادر فقر) هستم ». (1)

مخالفان حكومت با محاصرۀ اقتصادى سختى رو به رو مى شدند. در عصر متوكّل محاصرۀ سلالۀ علوى تا بدانجا پيش رفت كه بانوان علوى تنها يك پيراهن داشتند، كه به نوبت با پوشيدن آن، نماز خود را به جاى مى آوردند. (2)

به خاطر همين وضع اجتماعى فلاكت بار، آتش انقلابهاى اجتماعى شعله ور گرديد. يكى از بارزترين اين انقلابها - در دوران امام عسكرى عليه السلام - انقلاب يحيى بن عمر طالبى بود كه در كوفه به وقوع پيوست. يحيى كوفه را متصرف شد و زندانيان را از بند رها كرد. امّا در نهايت اين انقلاب توسط سپاه عبّاسىن.

ص: 920


1- - حياة الامام العسكرى ، ص195 به نقل از طبقات ابن معتز ، ص377.
2- - همان مأخذ ، ص234 به نقل از مقاتل الطالبيّين.

سركوب شد و رهبر آن نيز به قتل رسيد. روز قتل يحيى در تاريخ جنبش مكتبى ، روزى بزرگ است زيرا اين حادثه يكى ديگر از حلقه هاى زنجير مصيبتهايى است كه بر خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله وارد آمد. شاعرى در سوگ يحيى اشعارى سروده كه برخى از ابيات آن چنين است :

بكت الخيل شجوها ***

« سپاه در غم او گريست و شمشيرهاى هندى و صيقل داده شد بر او گريستند. وعراق، از خاور تا باختر، بر او گريست، و قرآن نيز بر او گريه كرد.

ومصلى وكعبه وحجر الاسود همه (بر مرگ او) شيون وفغان سردادند. چسان آسمان بر ما فرو نيفتاد روزى كه گفتند ابو الحسين (يحيى بن عمر) كشته شد ». (1)

يكى ديگر از اين انقلابها، شورش زنج به رهبرى على بن عبد الرحيم از بنى عبد القيس بود كه خود ادعا مى كرد، علوى است. امّا مورخان در صحّت ادعاى او ترديد مى كنند و از امام عسكرى عليه السلام نقل است كه نسبت او را با اهل بيت عليهم السلام مردود دانسته است.

بى گمان اين حركت، يكى از بزرگ ترين انقلابهاى آن دوره بوده است. زيرا محرومان و تنگدستان از حركت او پيروى كردند و اين انقلاب توانست تا برهه اى از زمان مقدارى از تاب و توان خلافت عبّاسى را مصروف خود سازد.6.

ص: 921


1- - حياة الامام العسكرى ، ص216 به نقل از كامل بن اثير ، ج5 ، ص314 - 316.

اين شيوۀ قساوت بارى كه زمامداران به نام خلافت اسلامى، در اداره كردن كشور از آن بهره بردارى مى كردند تأثيرى منفى بر فرهنگ دينى مردم از خود بر جاى نهاد در اين ميان كسانى كه از فلسفۀ يونان تأثير پذيرفته بودند، فرصت را غنيمت شمرده در صدد بر آمدند تا مردم را نسبت به حقايق دينى گمراه كنند.

يكى از كسانى كه كمر به اين كار بسته بود فيلسوف معروف « اسحاق كندى » بود. وى دست به تأليف كتابى در رد قرآن (به شيوۀ فلاسفه كه آشفتگى و سبكى افكار يكديگر را به نقد مى كشيدند ورد مى كردند) كرد. چون اين خبر به گوش امام عسكرى عليه السلام رسيد، يكى از شاگردان كندى را خواست و به او فرمود :

آيا در ميان شما خردمندى نيست كه استادتان كندى را از كارى كه در بارۀ قرآن پيش گرفته، باز دارد ؟

چون شاگرد كندى از امام در بارۀ چگونگى اين امر پرسش كرد، آن حضرت به او فرمود: آيا آنچه را كه به تو القا كنم بدو مى رسانى ؟ شاگرد گفت: آرى. پس امام فرمود :

نزد او روانه شو و با وى انس بگير و ملاطفت كن و در كارى كه پيش گرفته يارى اش نما. پس چون ميان شما دوستى واقع شد به او بگو: مساله اى به نظرم رسيده كه مى خواهم در بارۀ آن از شما پرسش كنم. تو از او استدعاى پاسخ مى كنى. به او بگو: اگر متكلّمى با اين قرآن پيش شما آيد و بپرسد آيا جايز است كه خداوند از آن سخنى كه در قرآن فرموده، معنايى جز آنكه تو انديشيده اى و بدان رفته اى اراده كرده باشد ؟ ! تو را خواهد گفت كه جايز است. چون او (كندى) مردى است كه چون چيزى بشنود مى فهمد. پس چون به تو اين جواب را داد به او بگو: از كجا مى دانى شايد آنچه خداوند اراده فرموده غير از آن معنايى باشد كه تو بدان رفته اى و آن را مراد خداوند گرفته اى كه خدا آن لفظ را در غير معانى آن وضع فرموده است.

ص: 922

شاگرد نزد كندى رفت و بنا به دستورى كه امام به او داده بود، رفتار كرد و سخنى را كه امام به او آموخته بود، با كندى در ميان نهاد و در دل كندى مؤثر افتاد. زيرا او همچنانكه امام فرموده بود: مردى با هوش و فهيم بوده و پى برد كه به مجرّد احتمال، چنانكه فلاسفه مى گويند، استدلال باطل مى شود و اگر اين سخن در ميان شاگردانش بپيچد كسى انديشه هاى او را نمى پذيرد. و او با تأليف چنين كتابى به كوتاه انديشى خود حكم داده است. از اين رو دست از تأليف كتاب كشيد. امّا از همان شاگرد پرسيد: تو را سوگند به من بگو كه اين سؤال از كجا برايت پيدا شد ؟ شاگرد گفت: بر قلبم عارض شد و آن را با شما در ميان نهادم. كندى گفت: هرگز چنين نباشد. كسى مثل تو نمى تواند چنين سخنى بگويد. مرد گفت: امام عسكرى عليه السلام مرا بدين كار دستور داده بود. كندى گفت :

چنين سخنانى تنها از ناحيۀ اين خاندان مطرح مى شود. آنگاه كتاب خود را گرفت و از بين برد. (1)

اينگونه امام دين جدّ خويش را از نوشته هاى شبهه آميز و گمراهانه رهانيد.

شايد اين شاگرد هم از شيعيان امام بوده كه در دستگاه كندى نفوذ كرده است.

زيرا به كار گيرى اين روشها از سوى رهبران مكتبى در مقابله با جريانهاى منحرف، امرى مطلوب به شمار مى رود. چه بسيار اقدامات شجاعانۀ ديگرى بوده كه رهبرى مكتبى براى جلوگيرى از هجومهاى فكرى دشمنان، آنها را پياده كرده اند امّا به خاطر سرّى بودن آنها - مثل همين اقدام - و يا به خاطر از بين رفتن منابع و مآخذ تاريخى در بوتۀ كتمان باقى مانده اند.4.

ص: 923


1- - حياة الامام العسكرى ، ص220 - 221 به نقل از مناقب ، ج4 ، ص424.

شهادت جانگداز امام حسن عسكرى

اشاره

روز هشتم ربيع الاوّل سال 260 هجرى، روز درد آلودى در شهر سامراء بود خبر شهادت امام عسكرى عليه السلام در عنفوان شباب همه جا را فرا گرفت.

بازارها تعطيل شدند و مردم شتابان و گريان به سوى خانۀ امام رفتند.

مورخان اين روز غمبار را به روز قيامت تشبيه كرده اند، چرا ؟ چون توده هاى محرومى كه مهر و محبت خود را نسبت به امام، از ترس سركوب نظام هميشه در خود نهان مى داشتند، آنروز عنان عواطف خروشان خويش را از كف دادند.

آه كه اهل بيت نبوّت در راه تحكيم شالوده هاى دين و نشر ارزشهاى توحيد چه رنجها كه متحمّل نشدند...

چه خونها كه از آنان نريختند و چه حرمتها كه ندريدند و حقوق و قرابت آنان را به رسول خدا رعايت نكردند...

براستى محنت اولياى خدا در طول اعصار چه بى شمار بوده و پايگاه و پاداش آنان در پيشگاه پروردگار چه بزرگ است !

اين امام بزرگوارى كه اينك از دنياى آنان رخت بر مى بندد در حالى كه هنوز از عمر مباركش 28 سال نگذشته، با انواع محنتها دست و پنجه نرم كرد، از عهد

ص: 924

متوكّل ستمكار و فرو مايه كه دشمنى عليه اهل بيت رسالت را سر لوحۀ كار خويش قرار داد و مزار ابى عبد اللّٰه الحسين عليه السلام را ويران كرد تا دوران مستعين كه به خاطر كينه ورزيدن به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله آن حضرت را نزد يكى از سر سخت ترين مردانش زندانى كرد. (اين مرد اوتاش نام داشت كه بعداً پس از ديدن پاره اى از كرامتهاى امام، به امامت آن حضرت ايمان آورد ). همين خليفه، در دوران خويش نزديك بود امام را بكشد امّا خداوند او را فرصت نداد و وى از خلافت بر كنار شد.

همچنين معتز در روزگار خويش مى كوشيد امام را دربند كند ليكن آن حضرت به درگاه خداوند تضرّع كرد تا انكه معتز نيز از دنيا رفت.

حتّى در روزگار مهتدى امام از آزار وى در امان نبود، او مى كوشيد امام را در تنگنا قرار دهد تا آنجا كه زندانى اش كرد و قصد كشتنش را نمود. ليكن امام به يكى از اصحابش به نام ابو هاشم اطلاع داد كه :

« ابو هاشم ! اين ستمگر، قصد كرده مرا امشب بكشد، امّا خداوند عمر او را كوتاه گرداند. مرا فرزندى نيست و خداوند بزودى مرا فرزندى عطا خواهد فرمود ». (1)

بالاخره آنكه آن حضرت در دورۀ معتمد همواره تحت آزار و اذيت قرار داشت تا آنكه به دست وى به زندان افتاد.

آرى امام عسكرى عليه السلام بيشتر مدّت رهبرى خويش را در دشوارى و سختى گذارند و اكنون زمان وفات آن حضرت رسيده است: آيا امام به مرگ طبيعى وفات يافت ؟ يا آنكه توسط زهر به شهادت رسيد ؟

زهر يكى از مشهورترين ابزارهاى ترور در نزد زمامداران آن عهد بوده و ترس4.

ص: 925


1- - حياة الامام العسكرى ، ص254 ، به نقل از مهج الدعوات ، ص274.

آنان نسبت به وجود رهبران دينى محبوبي مثل امام آنها را وا مى داشته كه با اتخاذ اين روش ايشان را تصفيه كنند.

دليل ديگر ما بر اتخاذ اين شيوه از سوى خليفه، طرز بر خورد آنان با امام به هنگام بيمارى اش مى باشد. خليفه به پنج تن از افراد مورد و ثوق خويش گفته بود كه در طول مدّت بيمارى حضرت، همواره با او باشند. وى همچنين عدّه اى پزشك به خاطر آن حضرت طلبيده بود تا وى را شبانه روز همراه باشند... (1)

علّت اين امر چه بود ؟ دو علّت مى توان براى چنين رفتار شگفت آورى پيدا كرد :

نخست : برائت جستن از مسئوليّت ترور امام در برابر توده ها بر حسب ضرب المثلى كه در ميان سياستمداران معروف است: او را بكش و زير جنازه اش گريه كن..

دوم : همه مردم و بويژه زمامداران مى دانستند كه ائمۀ اهل بيت عليهم السلام همواره از احترام بسيار توده هاى مردم بر خوردارند و شيعه بر اين باور است كه امامت در ميان آنان يكى پس از ديگرى منتقل مى شود. و اينك اين امام يازدهم است كه مى خواهد از دنيا رخت بربندد. بنابر اين بايد حتماً او را جانشينى باشد، امّا اين جانشين چه كسى است ؟

خلفاى عبّاسى پيوسته مى كوشيدند به هنگام شهادت يكى از ائمه پى ببرند كه جانشين او كيست ؟ به همين علّت ائمه عليهم السلام نيز به هنگام احساس خطر بر جانشين خود او را پنهان مى كردند تا وقتى كه خطر از بين برود.

از ديگر سو احاديثى كه در باره حضرت مهدى (عج) وارد شده، از خاور3.

ص: 926


1- - حياة الامام العسكرى ، ص267 به نقل از ارشاد ، شيخ مفيد ، ص383.

تا باختر را فرا گرفته است و دانشمندان مى دانند كه مهدى دوازدهمين جانشين است و اگر بگوييم كه زمامداران عبّاسى چيزى از اين احاديث نمى دانستند، نا معقول مى نمايد. از همين روست كه مى بينيم آنان پيوسته و با هر وسيله اى مى كوشند تا نور الهى را فرو نشانند امّا هيهات...

به اين دليل است كه معتمد عبّاسى، به هنگام شدت گرفتن بيمارى امام تدابيرى استثنايى مى انديشد.

پس از آنكه امام چشم از جهان فرو مى بندد، معتمد دستور مى دهد خانۀ او را بازرسى كنند و كنيزانش را زير نظر بگيرند. او نمى دانست خداوند خود رسانندۀ فرمان و كار خويش است و امام منتظر بيشتر از پنج سال است كه به دنيا آمده و از ديد جاسوسان مخفى شده است و برگزيدگان شيعه با وى بيعت كرده اند..

بدين گونه امام بواسطۀ زهر معتمد شهيد شد. (1)

پس از وفات و غسل و تكفين آن حضرت، ابو عيسى بن متوكّل از جانب حكومت و به نيابت از خليفه بر آن حضرت نماز گزارد و پس از فراغت از نماز ، صورت امام را نمايان ساخت و آن را بويژه به هاشميها و علويها و مسئولان بلند مرتبه و قاضيان و پزشكان نشان داد و گفت: اين حسن پسر على پسر محمّد پسر رضاست كه به مرگ طبيعى، در بستر خويش مرده است و به هنگام رحلتش فلانى و فلانى از خادمان و محرمان امير المؤمنين و فلانى و فلانى از قاضيان و فلانى از پزشكان بر بالين او حضور داشته اند آنگاه چهرۀ مبارك آن حضرت را پوشاند. (2)ه.

ص: 927


1- - حياة الامام العسكرى ، ص267 به نقل از ارشاد ص383.
2- - همان مأخذ ، ص268 به نقل از ارشاد همان مأخذ صفحه.

اين اقدامات براى اين بود كه مبادا پاى حكومت در قتل امام به ميان آيد، و همين امر نشانگر آن است كه حكومت از جانب مردم متّهم به كشتن امام بوده است.

بدينسان امام عسكرى عليه السلام رحلت كرد و از پس خويش راهى درخشان بر جاى نهاد تا نسلها از روشنى آن هدايت گردند...

آن حضرت را در همان اقامتگاه شريفش در شهر سامراء، در كنار مزار پدر بزرگوارش، به خاك سپردند كه تا امروز نيز زيارتگاه مسلمانان است. درود خدا بر او باد روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسيد و روزى كه زنده بر انگيخته خواهد شد... و درود خدا بر هواخواهان و پيروان او تا روز رستاخيز...

آخرين وصيت

آفتاب امامت غروب مى كرد زيرا خداوند اين گونه مقدّر كرده بود كه اين آفتاب از پس پردۀ غيبت صغرا و سپس غيبت كبرا پرتو افشانى كند. از اين رو امام حسن عسكرى عليه السلام بر دو بينش بسيار مهم تأكيد كرد :

نخست : تأكيد بر شناخت غيبت و گرفتن بيعت براى ولى اللّٰه اعظم امام منتظر (عج ).

دوم : تحكيم شالوده هاى مرجعيّت دينى.

الف - گرفتن بيعت براى امام منتظر :

احاديث فراوانى در بارۀ امام حجّت منتظر عليه السلام وجود دارد كه از پيامبر وتمام ائمه عليهم السلام صادر شده امّا تأكيد امام عسكرى بر اين امر تأثير رساترى داشت.

چون آن حضرت، شخصاً امام را براى خواص از ياران خويش مشخص كرد.

ص: 928

همچنين روايتهاى فراوانى در اين باره وارد شده كه به ذكر يكى از آنها اكتفا مى ورزيم.

احمد بن اسحاق بن سعيد اشعرى روايت كرده است كه: بر امام حسن عسكرى وارد شدم و خواستم در بارۀ جانشينش از وى بپرسم. امّا آن حضرت خود بدون مقدّمه فرمود :

« احمد بن اسحاق ! خداوند تبارك و تعالى از زمانى كه آدم را آفريد زمين را از حجّت خدا بر خلقش خالى نگذاشته و تا روز قيامت هم خالى نخواهد گذارد به بركت وجود او است كه بلا از مردم زمين دور مى شود و باران فرو مى بارد و بركات زمين برون مى آيند ».

گفتم: فرزند رسول خدا ! پس از تو امام و خليفه كيست ؟

پس شتابان وارد اتاق شد. سپس بيرون آمد و بچّه اى روى دوش گرفته بود صورتش گويى ماه شب چهارده بود و سه سال از عمرش مى گذشت. سپس امام فرمود :

« احمد ! اگر كرامت تو بر خداى عزّ و جل و بر حجّتهايش نمى بود، اين كودكم را به تو نشان نمى دادم. او همنام و هم كنيۀ رسول خدا و كسى است كه زمين را از عدل و داد پر مى كند پس از آنكه ستم و بيداد پر شده باشد.

احمد ! حكايت او در اين امّت همچون حكايت خضر و همانند داستان ذو القرنين است. به خدا سوگند چنان غيبت درازى كند كه هيچ كس از هلاكت در آن رهايى نيابد مگر آنكه خداوند او را بر اعتقاد به امامتش استوار كرده و در طول اين مدّت با دعا براى تعجيل فرجش همراهى نموده باشد ». (1)

ب - مرجعيّت خرمندانۀ دينى :

براى اين امامت كه امتداد رسالت الهى است بايد كيان و موجوديت اجتماعى در جهان وجود داشته باشد. اين كيان شيعيان مخلص وفداكارند.3.

ص: 929


1- - حياة الامام العسكرى ، ص263.

از طرفى اينان نيز بايد از نظامى اجتماعى و استوارى بر خوردار شوند تا بتوانند در برابر رخدادها و مبارزه جوئيها توانا باشند. اين نظام در رهبرى مرجعيّت تبلور مى يابد. بدين معنى كه شيعيان به گرد محور عالمان الهى و امَناى وى بر حلال و حرام، جمع شوند. از اين رو در دوران امام عسكرى عليه السلام شالودۀ نظام مرجعيّت تحكيم يافت و نقش دانشمندان شيعه، بدين اعتبار كه آنان وكلا و نوّاب و سفيران امام معصوم عليه السلام هستند، برجستگى ويژه اى پيدا كرد و روايتهاى فراوانى از امام عسكرى عليه السلام در بارۀ نقش علماى دينى در بين مردم منتشر شد كه يكى از آنها همان روايت معروفى است كه امام عسكرى عليه السلام از جدّ خويش امام صادق عليه السلام روايت كرده است و در آن آمده :

« آن كه از فقيهان خويشتندار است و دين خويش را پاسدار و با هوا و هوس خود ستيزه كار و امر مولاى خويش را فرمانبردار ، پس بر عوام است كه از او تقليد كنند ».

از همين رو دانشمندان هدايت يافته، به نور اهل بيت عليهم السلام امور امّت را در دوران امام عهده دار شدند و با امام در بارۀ مسائل مشكلّى كه با آنها بر خورد مى كردند، نامه مى نگاشتند و امام هم پاسخهاى به آنها مى نوشت و نامه ها را به امضاى (توقيع) خويش مهر مى كرد. اين نامه ها پيش علما به تواقيع معروف شد و برخى از آنها از سوى امام عسكرى عليه السلام شهرت خاصّى كسب كردند.

آنچه در زير مى آيد نام گروهى از ياران امام و كسانى است كه از وى روايت مى كردند. چنانكه از تاريخ پيداست برخى از اين افراد در مركز رهبرى شيعه جاى داشته اند :

1 - ابراهيم بن ابي حفص: نجاشى در باره وى مى گويد، او يكى از سالخوردگان ياران امام عسكرى عليه السلام است. و در تعريف او افزوده: وى ثقه و « وجيه » است و كتابى دارد به نام الردّ على الغالية و ابو الخطاب... (1)1.

ص: 930


1- - حياة الامام الحسن العسكري - باقر شريف القرشى ، ص131.

از كلمه « وجيه » كه در عبارت ابراهيم آمده است چنين مى توان فهميد كه وى شخصيّت معروفى در نزد شيعيان و يا تمام مردم داشته است.

2 - احمد بن ادريس قمى. نجاشى در بارۀ وى گويد: اوثقه وفقيه بود و در ميان اصحاب كثير الحديث و صحيح الروايه است. (1)

3 - احمد بن اسحاق اشعرى. وى نماينده و فرستادۀ مردم قم و از ياران خاصّ امام عسكرى بوده است.

او همچنين كتابهايى از ائمه عليهم السلام روايت كرده است. شيخ طوسى در بارۀ او گويد: او از جمله كسانى است كه صاحب الزمان را ديده است. (2)

4 - حسن بن شكيب مروزى. او دانشمند، متكلّم ونويسندۀ چند كتاب بوده و در سمرقند سكنى داشته است. شيخ طوسى اين مرد را در شمار ياران امام عسكرى عليه السلام بر شمرده است. (3)

5 - حسن بن موسى خشاب. نجاشى در بارۀ او گويد: او از نامداران اصحاب ماست، مشهور و پر دانش و پر حديث است. چندين تأليف دارد كه برخى از آنها عبارتند از: « الردّ على الواقفه » و « النوادر ». (4)

6 - حفص بن عمرو العمرى شيخ طوسى او را از ياران امام عسكرى محسوب داشته و از جانب امام در بارۀ او توقيعى صادر شده كه در آن آمده است :

« از شهر بيرون مرو تا عمرى را ديدار كنى خداوند به پاس رضاى من از او، از2.

ص: 931


1- - حياة الامام العسكرى ، ص135.
2- - همان مأخذ ، ص136.
3- - همان مأخذ ، ص141.
4- - همان مأخذ ، ص142.

وى راضى و خشنود باد. پس بر او سلام مى كنى و او را مى شناسى و او هم تو را مى شناسد. او پاك و امين و پاكدامن است و به ما نزديك. تمام چيزهايى كه از نواحى (مختلف شهرها) به سوى ما آورده مى شود، آخر كار بدو مى رسد تا آن را به سوى ما بفرستد ». (1)

اين توقيع بيانگر شيوۀ امام در تحكيم رهبرى صالح در طايفۀ شيعه است تا مرجعيّت را براى رسيدگى به امور شيعيان سر و سامان بخشد و اين امر براى قرون بعدى، به مثابۀ سنّتى حسنه در آيد.

7 - حمدان بن سليمان (ابو سعيد نيشابورى). شيخ طوسى او را جزو ياران امام عسكرى جاى داده است. او فردى ثقه و از نامداران شيعه بود. (2)

8 - سعد بن عبد اللّٰه قمى. سعد معاصر امام حسن عسكرى عليه السلام بوده اگر چه شيخ طوسى در بارۀ او گويد: نمى دانم آيا از او روايت كرده است. نجاشى در بارۀ او گويد: سعد، شيخ اين طايفه (شيعه) وفقيه و حجّت آن است و كتابهاى فراوانى تأليف و براى شنيدن حديث مسافرت كرده و از پيشوايانش در حديث كه از امامان مذاهب مختلف بودند، حديث شنيده است. (3)

9 - سيد عبد العظيم حسنى. نژاد او به امام مجتبى عليه السلام منتهى مى شود. او عالم، فقيه، پارسا و پرهيز گار و دشمن حكومتهاى ستمگر بود. ائمه عليهم السلام شيعيان خود را مى گفتند كه بدو مراجعه كنند. ابو حماد رازى روايتى نقل كرده است :

در سامراء بر امام هادى عليه السلام وارد شدم و از آن حضرت از برخى از چيزهاى حلال و حرام پرسيدم. امام پاسخ سئوالهاى مرا داد و همين كه با او خدا حافظى كردم، فرمود :8.

ص: 932


1- - حياة الامام العسكرى ، ص144.
2- - حياة الامام العسكرى ، ص144.
3- - همان مأخذ ، ص148.

« حماد ! اگر در ناحيۀ خويش در بارۀ مسأله اى دينى اشكالى برايت پيش آمد، آن را از عبد العظيم بن عبد اللّٰه حسنى بپرس و سلام مرا به او برسان. » (1)

وى در منطقۀ رى در ميان شيعيان از آوازۀ بلندى برخور دار بود، اگر چه همواره مى كوشيد مخفى باشد و كارهاى خود را علنى نكند.

آن بزرگوار را وقتى از دنيا رفت، در باغى كه هما نجا بود به خاك سپردند و تا امروز آرامگاهش زيارتگاه شيعيان است.

10 - عبد اللّٰه بن جعفر حميرى. وى شيخ اهل قم و از افراد معروف آنان بود.

كتابهاى زيادى در عرصه هاى مختلف نگاشت. حدود سال 290 ه به كوفه آمد و مردم آنجا از وى احاديث بسيارى شنيدند. (2)

11 - على بن جعفر همانى. وى بنابه تعبير برخى، مردى فاضل و پسنديده و از وكلاى امام هادى و امام عسكرى بود. كسى در بارۀ او حديث جالبى نقل كرده كه در آن آمده است :

او در زمان خلافت متوكّل به جرم ارتباط با امام هادى محبوس شد. چون مدّت حبس او دراز گرديد يكى از اميران عبّاسى (عبد اللّٰه بن خاقان) را به سه هزار دينار وعده داد تا با متوكّل در بارۀ او سخن بگويد. چون عبد اللّٰه با متوكّل در بارۀ شخصى به نام همانى صحبت كرد متوكّل گفت: عبد اللّٰه ! اگر به تو مشكوك شوم خواهم گفت كه رافضى هستى. و نيز افزود: اين وكيل فلانى (امام هادى) است و من در نظر دارم او را بكشم. چون اين خبر به همانى رسيد، نامه اى به امام هادى نگاشت و گفت: سرورم ! خدا را در بارۀ من در نظرگير. به خدا مى ترسم كه به ترديد دچار شوم. امام در كاغذى كوچك پاسخ1.

ص: 933


1- - حياة الامام العسكرى ، ص150.
2- - حياة الامام العسكرى ، ص151.

او را چنين نوشت :

اگر كار تو تا آنجا رسيد كه من مى دانم پس بزودى خداى را در باره ات قصد مى كنم، از خدا نجات تو را خواهم خواست.

اين ماجرا در شب جمعه روى داد. فردا صبح متوكّل دچار تب شد و در روز دوشنبه تا آنجا حالش خراب شد كه بر او ضجه و شيون مى كشيدند. متوكّل دستور داد، هر زندانى كه نامش را نزد او مى برند، آزاد كنند تا آنكه على بن جعفر همانى را نيز ياد كردند. متوكّل به عبد اللّٰه بن خاقان گفت: چرا كار او را بر من عرضه نداشتى ؟ عبد اللّٰه گفت: هرگز نام او را تكرار نمى كنم. متوكّل گفت :

همين حالا او را آزاد كن و از وى بخواه كه مرا حلال كند.

همانى را آزاد كردند و او به فرمان امام هادى به مكّه رفت و در آنجا مجاور شد. (1)

اختلافى ميان على بن جعفر و شخصى به نام فارس كه در زعامت شيعه با وى به رقابت برخاسته بود، در گرفت. يكى از شيعيان به امام عسكرى در اين باب نامه اى نوشت. امام هم در پاسخ، على بن جعفر را تأييد فرمود. در ضمن اين نامه آمده بود :

خداوند منزلت على بن جعفر را بزرگ گرداند و ما را بدو بهره مند سازد.

و افزود :

در حوايج خويش نزد على بن جعفر برو و از فارس بترسيد و او را در چيزى از امورتان داخل مگردانيد. (2)

از اين توقيع پيداست كه ائمه عليهم السلام چگونه امور شيعه را از طريق وكلايشان7.

ص: 934


1- - حياة الامام العسكرى ، ص156.
2- - همان مأخذ ، ص157.

سر و سامان مى دادند و مرجعيّت دينى را در محافل خود تحكيم مى بخشيدند.

12 - محمّد بن حسن صفار. او از سران شيعه در قم و مردى ثقه، بزرگوار بود كه دهها كتاب تأليف كرد و در آنها احاديث اهل بيت عليهم السلام را در مسائل مختلف حفظ نمود. بين او و امام عسكرى نيز نامه هايى رد و بدل شده است. (1)

13 - فضل بن شاذان. او يكى از پركارترين شيعيان است. گفته اند برخى از مؤلفات وى از رضايت و خشنودى امام عسكرى بهره مند گشته و آن حضرت در بارۀ احاديث او نوشته: اين حديث صحيح و سزاوار است بدان عمل شود.

همچنين گفته اند امام در يكى از مؤلفات فضل نگريست و فرمود :

« اهل خراسان به جايگاه فضل بن شاذان وبودن او در ميانشان بايد غبطه بخورند ». (2)

14 - عثمان بن سعيد عمرى. وى يكى از ستونهاى نظام مرجعيّت در دوران امام حسن عسكرى است و ائمه به جايگاه او اشاره كرده اند. او در نزد شيعيان مقامى والا داشت و امام هادى پيروان خود را بدو ارجاع مى داد چنانكه اين نكته در روايت احمد بن اسحاق قمى ذكر شده است. وى گويد: يكى از روزها بر امام هادى عليه السلام وارد شدم و پرسيدم: سرورم ! هميشه اين امكان براى من نيست كه خدمت شما مشرّف شوم. پس سخن چه كسى را بپذيرم و فرمان چه كسى را اطاعت كنم ؟ آن حضرت به من فرمود :

« اين ابو عمرو مردى است مورد اعتماد و امين. آنچه به شما گفت از جانب من مى گويد و آنچه به شما رساند از جانب من رسانده است. »

چون ابوالحسن عليه السلام وفات يافت خدمت فرزندش حسن عسكرى عليه السلام رسيدم3.

ص: 935


1- - حياة الامام العسكرى ، ص161.
2- - همان مأخذ ، ص153.

و همان سؤالى كه از پدرش كردم از او نيز پرسيدم. آن حضرت به من گفت :

« اين ابو عمرو مردى است ثقه و امين و در زندگى و مرگ مورد اعتماد من است. آنچه به شما گفت از جانب من مى گويد و آنچه به شما رساند از جانب من رسانده است. » (1)

پس از امام عسكرى، عثمان بن سعيد نيابت مولا و سرور ما امام مهدى (عج) را عهده دار شد و ميان شيعيان و امام غايب به منزلۀ پلى ارتباطى بود.

15 - على بن بلال. وى نيز از سران شيعه در واسط (چنانكه معلوم مى شود ) بود. وامامان عليهم السلام در نامه هاى خود بدو اعتماد مى كردند در يكى از نامه هايى كه از سوى امام عسكرى بدو نوشته شده، آمده است :

« من مى دانم كه تو بزرگ منطقه خويش هستى. پس دوست داشتم نامه اى جداگانه به تو بنويسم و تو را به اين وسيله مورد اكرام قرار دهم. »

همچنين آن حضرت در نامه اى ديگر خطاب به اسحاق (يكى از يارانش) دربارۀ على بن بلال چنين نوشته است :

« اسحاق ! نامۀ ما را بر على بلالى كه خدا از او راضى باد، بخوان كه او ثقه و مورد اعتماد است و بدانچه بر او واجب است آگاه و داناست ». (2)

16 - عمرى، فرزند عثمان بن سعيد. او نيز همچون پدرش يكى از اركان نظام مرجعيّت است كه ائمه عليهم السلام در ميان شيعيان پايۀ آن را گذاردند. او از سوى ائمه در امور مربوط به شيعه، مورد اعتماد بود.

احمد بن اسحاق از امام عسكرى پرسيد: با چه كسى ارتباط داشته باشم ؟ و جواب مسائل خود را از چه كسى بگيرم و سخن چه كسى را بپذيرم ؟ امام بدو5.

ص: 936


1- - حياة الامام العسكرى ، ص155.
2- - حياة الامام العسكرى ، ص155.

فرمود: « عمرى، عثمان بن سعيد و فرزندش (يعنى محمّد) ! آن دو ثقه هستند و هر چه به تو رساندند از جانب من رسانده اند ». (1)

به هنگام وفات پدر محمّد بن عثمان، توقيعى از سوى امام منتظر عليه السلام در اين باره خطاب به وى صادر شد كه در آن آمده بود :

« خداوند تو را پاداش فراوان دهد و صبر نيكو در مصيبت او به تو عطا فرمايد. تو مصيبت زده شدى و ما نيز مصيبت زده شديم. پس از فراق او تو و نيز ما تنها مانديم. پس خداوند او را در آرامگاهش شاد دارد. از كمال سعادت پدرت آن است كه خداوند فرزندى چون تو بدو عطا فرموده كه پس از وى جانشين او باشى و به كارى كه او مى كرد، بپردازى و از براى او ترحم كنى و طلب آمرزش نمايى. » (2)

اينان كه نامشان گفته شد برخى از وكلا و نوّاب امام و كسانى بودند كه اركان نظام مرجعيّت در ميان امّت، بدانها استحكام يافت. نظام مرجعيّت به مثابۀ شيوه اى در حركت سياسى و راهى استوار براى دعوت به خدا و سازماندهى مكتبى براى جامعه، قلمداد مى شود. همچنين اين نظام مى تواند، به وقت بازگشت حكومت به دست اهل آن، نظامى سياسى براى امّت باشد. نظام مرجعيّت همچون نظام امامت از ژرفاى دين سرچشمه مى گيرد. چون اين نظام به دور از غوغاى طايفه گرايى و عشيرت زدگى است همچنانكه با روح حزب گرايى و گروهگرايى، فاصله دارد. طايفۀ شيعه همواره در زير سايۀ اين تشكّل مكتبى، از دوران ائمه اطهار عليهم السلام ، زندگى كرده و از تواناييهاى شگرف آن برخوردار بوده است. اگر چه عقب ماندگى مردم گاه موجب توقف آن مى شده و اجازه نمى داده است كه اين نظام در برخى ابعاد به سوى تكامل مورد نظر خود8.

ص: 937


1- - حياة الامام العسكرى ، ص168.
2- - حياة الامام العسكرى ، ص168.

شتاب گيرد.

از آنجا كه عصر امام حسن عسكرى عليه السلام به تحكيم اين رهبرى (مرجعيّت ) ويژگى مى يابد و نيز به خاطر آنكه اين رهبرى تا كنون عهده دار امور دنيوى و اخروى شيعيان بوده است، مناسبت دارد در همين جا اندكى از واقعيت مرجعيّت و ابعاد آن سخن بگوييم :

اوّلاً : از آنجا كه مرجعيّت، نظامى الهى است و نيروى اجرائى اوامر آن از فطرت انسان و وجدان و روح تقوا در درون او سرچشمه مى گيرد، اين نظام مى تواند با ساير احكام شرعى كه آنها هم با روح تقوا به اجرا در مى آيند ، منسجم و هماهنگ باشد.

سياست در اسلام، همچون جامعه وامور شخصى، محراب عبادت و معراج مؤمن است. به خاطر خداست كه مؤمن از ولّى امر خويش فرمان مى برد و در راه خدا به نبرد با دشمنان خدا مى شتابد و براى كسب خوشنودى خداست كه زير درفش جنبش دينى گرد مى آيد و او امر دين را به اجرا مى گذارد و براى تبعيّت از فرمان خداست كه با طاغوت به مخالفت مى پردازد و بر ضدّ قدرت ستمگر مى شورد و موجوديّتى سياسى به جاى آن بنا مى نهد.

از اين رو كلمۀ تقوا و نه غيرت جاهلى و عصبيّت تنگ و محدود آن، محور جامعۀ اسلامى مى گردد و به صورت نقطۀ عطف آن و زنجيرى كه اركان جامعه را به هم مى پيوندد، در مى آيد... از همين روست كه در قرآن مى خوانيم :

إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَاهِلِيَّةِ فَأَنزَلَ اللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَىٰ وَكَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا وَكَانَ اللّٰهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيماً (1).6.

ص: 938


1- - سورۀ فتح ، آيۀ 26.

« هنگامى كه كفر ورزان در دل خويش حميّت نهادند ، حميّت جاهليّت پس خداوند آرامش خود را بر پيامبرش و مؤمنان فرو فرستاد و كلمۀ تقوا را همراه ايشان كرد كه آنان بدان سزاوارتر و شايسته ترند و خدا به همه چيز داناست. »

فرق بسيارى است ميان غيرت جاهلى و كلمۀ تقوا. چون حميّت كه ابن خلدون آن را عصبيّت مى نامد و آن را سبب فرمانروايى و محور مدنيّت مى داند ، از ارزشهاى مادى نشأت مى گيرد و به ستيز و خونريزى وا مى دارد و به هيچ وجه با احكام الهى كه داراى ارزشهاى انسانى پاك از شايبه هاى شرك و حقد و تحزب است، مناسبت ندارد.

از همين روست كه خداوند سبحان مى فرمايد :

وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (1).

« از پيامبر و صاحبان امر از ميان خودتان پيروى كنيد. »

بدين سان طاعت اولى الأمر، در راستاى طاعت خدا و رسول جاى دارد و حتّى تبلورى از آن دو، و وسيله اى براى رسيدن به آن دو است. بنابر اين اطاعت خدا و پيامبرش بدون اطاعت از اين رهبرى كه خداوند بدان فرمان داده، چگونه امكان پذير خواهد بود ؟ !

ثانياً : از آنجا كه اساس مرجعيّت، تقواست نه قوم گرايى بنابر اين، اين كيان از مرزهاى اقليم و نژاد و زبان و ديگر تمايزات مادّى كه ميان مردم جدايى مى اندازد، پا فراتر مى نهد و جامعۀ اسلامى پاكيزه اى پديد مى آيد كه بر اساس طاعت از امام بر حقّ (ولّى امر مسلمانان) بنيان گرفته و پلى است ميان امتهاى9.

ص: 939


1- - سورۀ نساء ، آيۀ 59.

ديگر و وسيله اى است براى نزديك شدن آنها با يكديگر و محورى است براى آنكه به گرد آن فراهم آيند و در نتيجه مؤمنان به شريعت، موانع نژادى ومنطقه اى ومصالح شخصى را پشت سر گذارند. و بر مردم به حق، گواه باشند و در ميان آنها به اجراى قسط و عدل همّت گمارند. چنانكه پروردگار سبحان نيز مى فرمايد :

وَكَذٰلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً (1).

« اينگونه شما را امتى ميانه قرار داديم تا گواهانى بر مردم باشيد و پيامبر بر شما گواه باشد. »

جامعۀ مقدّسى كه مكاتب آسمانى ما را بدان مى خوانند، سياه و سپيد ، تهيدست و توانگر، عرب و عجم و دور و نزديك را زير پرتو توحيد و در خانۀ صدق و بر خوان خداى رحمان گرد مى آورد و مرجعيّت چيزى جز چهار چوبۀ اين جمع مبارك و خجسته نيست !

اگر رسالتهاى الهى در طول اعصار و قرون، انسانها را به حكومت خدا در زمين مژده داده اند و از سيطرۀ عشق و عدالت و احسان در اين حكومت سخن رانده اند بايد گفت كه تجمّع مرجعيّت حق مى تواند تصويرى از اين مملكت موعود باشد كه عنايت پروردگار سبحان آن را مى پروراند.

ثالثاً : از آنجا كه محور تجمّع در سايه مرجعيّت خردمندانه همان تقواست كه خداوند سبحان در بارۀ آن مى فرمايد :

يَاأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِن ذَكَرٍ وَأُنثَىٰ وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللّٰهِ أَتْقَاكُمْ (2).

« اى مردم ما شما را از مرد وزنى بيافريديم و شما را شاخه ها و تيره هايى گردانيديم3.

ص: 940


1- - سورۀ بقره ، آيۀ 143.
2- - سورۀ حجرات ، آيۀ 13.

تا با هم آشنا شويد همانا گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست.»

پس لياقت و امانت دارى يگانه ابزار براى ارتقاى افراد مى باشد و در اين ميان ثروت و نسب و نژاد و ديگر امتيازات جاهلى سودى ندارد.

بنابر اين كفايت و امانت همچون گوى است كه افراد جامعه براى دست يافتن بدان با يكديگر به رقابت بر مى خيزند و همّتها و آرمانهاى آنها بواسطۀ همين امر برترى مى گيرد و جامعه در آسمان مجد و عظمت بالا مى آيد. چون كفايت و امانت، براى هر جامعۀ پيشرفته اى همچون دو بال هستند كه او را به سعادت و رستگارى سوق مى دهند.

سخن آخر

آخرين سخن آنكه خداوند سبحان حجّت بالغۀ خويش را با اين مرجعيّت خردمندانه، بر بندگانش تمام ساخت. امّا آنها را به پذيرش آن مجبور نكرد همچنانكه به پذيرش ساير اصول و احكام وادار نكرده است. و مردم به اندازۀ نزديكى خود به اين نمونۀ والا به نيك بختى مى رسند و اگر از آن فاصله بگيرند و دور شوند، حجّت بر آنها تمام شده است !

ص: 941

سخنان تابناك

اشاره

سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان او پرتوهايى هستند كه از جانهاى پاك آنان، پس از تابيدن آفتاب قرآن كريم بر آنها، در خشيدن مى گيرد. اين نور، نور خداست و هدايتى از هدايتهاى خدا. روانهاى نا آرام بدين نور به آرامش مى رسند و كشتيهاى بيچارگان پس از گردشى سخت در ميان امواج شك و ترديد، در ساحل امن آنها به راحتى و آسايش دست مى يابند. آنچه در سطور زيرين، با يكديگر مى خوانيم كلمات نورانى است كه تاريخ از گفتارهاى امام در خود جاودان نگاه داشته است.

امام حسن عسكرى عليه السلام در رهنمودى خردمندانه به يكى از پيروانش شيوۀ شايسته اى را كه تبعيّت از آن در شرايط بحرانى و دشوار سزاوار است، توصيّه مى فرمايد. آن حضرت چنين مى گويد :

« شما را به ترس از خدا و پارسايى در دين خود و كوشش در راه خدا و راستگويى توصيه مى كنم و به امانت دارى از هر كس كه بوده باشد خوب و يا بد وفادار باشيد ، و به طول دادن سجده ها و خوش همسايگى سفارش مى كنم كه محمّد صلى الله عليه و آله بدين روش آمده. در عشاير آنان نماز بخوانيد و بر سر جنازۀ آنها حضور يابيد ، و بيمارهاشان را عيادت

ص: 942

و حقوقشان را ادا كنيد. زيرا هر كس از شما كه در ديانت خود پارسايى پيشه كرد و راست گفت و امانت دار بود و با مردم خوشرفتارى كرد و گفتند اين (فرد) يك شيعه است ، من از اين امر شادمان مى شوم.

از خدا بپرهيزيد و زينتى باشيد براى ما و نه مايه زشتى و ننگ. هرگونه دوستى را براى ما جلب كنيد و هر زشتى را از ما بگردانيد. چون هر خوبى كه در بارۀ ما گفته شود ما شايستۀ آنيم و هر بدى كه در بارۀ ما گفته شود ما چنان نيستيم.

ما را در كتاب خدا حقّى است ، ثابت و قرابتى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله داريم ، و خداوند ما را پاك شمرده و احدى مدّعى اين (كرامت) نيست مگر دروغگو ، خدا و مرگ را بسيار ياد آريد ، و قرآن بخوانيد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار درود فرستيد كه درود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله ده حسنه دارد. آنچه را به شما توصيه كردم خوب به خاطر سپاريد ، شما را به خدا مى سپارم و بر شما درود مى فرستم ». (1)

ايمان مردم به رهبرى شاهد و حاضر در ميان آنها، بسى مشكلتر و گرانتر است از ايمان آوردن آنان به كسى كه از بين آنها رفته و رخت بر بسته است. زيرا آنها اگر به رهبر شاهد حاضر ايمان بياورند، از آنها مى خواهد كه از او پيروى كنند و تابع و مطيع دستوراتش باشند و فرمانبرى بسيار گران است بويژه وقتى كه ديدگاهها و منافع با يكديگر تناقض پيدا كنند. از اين رو شرايط توقف معروف به (وقف) نزد بسيارى از شيعيان، به هنگام وفات يك امام و جانشينى امامى ديگر پيدا مى شود. بسيارى از اين توقفها از جانب وكلايى بوده كه اموال و حقوق مردم در نزد آنها بوده است و طوفان رياست و شهوت قدرت آنان را به بازى گرفته است.

امام حسن عسكرى عليه السلام از ناحيۀ چنين افرادى، آزارهاى بسيارى متحمّل شد به طورى كه حتّى مى توان گفت آن حضرت بيش از امامان پيشين آزار ديد و رنج2.

ص: 943


1- - حياة الامام العسكرى ، ص372.

كشيد چنانكه خود در حديثى كه از وى روايت كرده اند، فرموده است :

« هيچ كدام از پدرانم آزموده نشدند چنانكه من به خاطر ترديد اين گروه در باره ام، آزموده شدم ».

چه بسا عامل اين ترديد، شك در استمرار امامت بوده باشد. از اين رو آن حضرت در رد اين شك مى فرمايد :

« اگر اين امر (امامت) امرى است كه بدان باور آورده ايد و براى آن سر تسليم فرود آورده ايد مؤقت مى بود و سپس از هم گسسته مى شد، پس جاى شك بود ، امّا اگر اين امر تا زمانى كه امور خدا ادامه دارد، متصل و نا گسسته است، پس اين شك چه معنايى دارد ؟ ! ». (1)

آن حضرت به يكى از ياران مورد اعتماد خود به نام اسحاق بن اسماعيل نيشابورى كه نامه هاى فراوانى ميان او و امام رد و بدل گشته، نامه اى مى نگارد.

در اين نامه به احتجاج امام بر امامت و ميزان اهمّيّت آن بر مى خوريم. بياييد در اين نامه دقت به خرج دهيم.

« خداوند ما و شما را در پردۀ خود نگاه دارد و در همۀ كارهايت به نيروى صنع خويش تو را يار باد، خدايت رحمت كند، نامه ات را (خواندم و) فهيمدم ما به شكر خدا و نعمت او اهل بيتى هستيم كه بر دوستان خود دلسوزيم، و به احسان پياپى خدا و بخشش وى بديشان خوشحاليم، و هر نعمتى كه خداى تبارك و تعالى بر آنها ارزانى دارد به حساب آوريم. اى اسحاق ! خداوند بر تو و هَمتايانت نعمت خود را تمام كند، تمام آن كسانى كه خداوند به آنها مهر ورزيده و به نعمت خود آنان را همچون تو بينا كرده و كمال نعمت خود را به بهشت رفتن آنان، مقدّر داشته است. هر نعمتى هر چه هم والا و با ارزش باشد2.

ص: 944


1- - بحارالانوار ، ج75 ، ص372.

چيزى نيست جز آنكه - به خاطر سپاس و ستايش خداوند و منزّه دانستن نام هاى مقدس او - بايد شكر آن ادا شود. و من مى گويم « الحمد للّٰه» برترين چيزى است كه ستايندۀ خدا او را تا ابد سپاس گزارده در برابر منّتى كه خداوند بر تو نهاده است از رحمت خويش و تو را از هلاكت رهايى بخشيده، و راه تو را در گذر از آن گردنه هموار فرموده. به خدا سوگند كه آن گردنه اى است بس دشوار و گذر از آن سخت و بلايش بزرگ و در كتابهاى پيشينيان از آن ياد شده. شما در دوران امام گذشته تا زمانى كه از دنيا رفت و در دوران امامت من كارهايى داشتيد كه پسنديده و موفّق نبود.

اى اسحاق ! يقيناً بدان كه هر كس از اين دنيا كور و نابينا بيرون رفت در آخرت هم كور باشد و گمراهتر.

اى اسحاق ! ديدگان كور نيستند بلكه دلهايى كه درون سينه هايند كوراند و اين سخن خداست در كتاب استوارش از قول ستمگرى، آنجا كه مى فرمايد :

قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَىٰ وَقَدْ كُنتُ بَصِيراً * قَالَ كَذٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذٰلِكَ الْيَوْمَ تُنسَىٰ (1).

« پروردگارا ! چرا مرا كور محشور كردى من بينا بودم. خدا فرمايد: اينچنين آيات ما به تو رسيد پس آنها را فراموش كردى و (در برابر) تو هم امروز فراموش شدى ».

وكدامين آيت بزرگتر از حجّت خدا بر حقش و امين او در بلادش و گواه او بر بندگانش مى باشد ؟ !

كسى كه گذشتگان از پدران نخست او از پيامبرانند و پدران بعدى اش اوصيا كه درود و بركات خدا بر تمام آنها باد.

شما را كجا سرگردان كردند و همچون چهار پايان به كجا رو مى آوريد ؟ !6.

ص: 945


1- - سورۀ طه ، آيات 125 و 126.

از حق رخ بر مى تابيد و به باطل مى گراييد، ونعمت خدا را نا سپاسى مى كنيد يا از كسانى هستيد كه به پاره اى از كتاب ايمان مى آورند و به پاره اى ديگر كفر مى ورزند. پس پاداش آن كس كه چنين مى كند، از شما يا غير شما، چيزى نيست مگر خوارى در زندگى دنيا و عذاب طولانى در زندگى پايندۀ اخروى، و به خدا كه اين رسوايى بزرگ است.

خداوند كه از روى منّت و رحمتش بر شما فرايضى مقرّر فرمود، نه براى آن بود كه بدانها نياز داشته، بلكه (قرار دادن اين فرايض) رحمتى بود از جانب او كه معبودى جز او نيست، بر شما، تا پليد را، از پاك جدا سازد و آنچه را كه در دلهاى شماست بيازمايد و آنچه در دلهايتان است پاك و صاف كند تا به سوى رحمت خدا سبقت گيريد و جايگاههاى شما در بهشتش تفاوت يابند. پس بر شما حجّ و عمره و گزاردن نماز و پرداختن زكات و روزه و ولايت را واجب فرمود و درى هم به روى شما گشود كه درهاى فرايض را بدان باز گشاييد تا كليدى (براى رسيدن) به راه او باشد. اگر محمّد و جانشينانش از فرزندانش نبودند شما چون چهار پايان سر گشته مى شديد، هيچ كدام از فرايض را در نمى يافتيد.

و آيا مى توان به شهرى در آمد جز از راه دروازه اش ؟ !

و چون بر شما منّت نهاد به قرار دادن اوليا (امامان) پس از پيامبرتان، در كتاب خويش فرمود :

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً (1).

« امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را دين3.

ص: 946


1- - سورۀ مائده ، آيۀ 3.

شما پسنديدم ».

پس براى اولياى خود بر شما حقوقى قرار داد و شما را به اداى آن دستور فرمود تا آنچه از زن و مال و خوردنى و نوشيدنى بر دوش داريد، براى شما حلال باشند، خداوند فرمود :

قُل لَاأَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ (1).

« بگو از شما مزدى بر آن نخواستم جز دوستى با خويشانم ».

و بدانيد كه هر كس بخل ورزد، بر خود بخل ورزيده و خداوند بى نياز است و شما نيازمندانيد كه خدائى جز او نيست، و سخن در بارۀ آنچه به سود و زيان شما بود به درازا كشيده شد.. » (2)

ما به قلّه هاى حقايق رسيده ايم

ائمه عليهم السلام به مقام دنيوى يا ثروت و يا شهرت، مباهات نمى كردند بلكه فخر آنان به حب خدا و انتساب به رسول خدا و... علم و تقوا بود. آنچه در زير نقل مى شود سخن شكوهمندى است منسوب به امام عسكرى عليه السلام كه آن را به خط مبارك ايشان يافته اند. در اين مكتوب آمده است :

« ما به گامهاى نبوّت و ولايت به قلّه هاى حقايق رسيده ايم و راههاى هفتگانه را با نشانهاى فتوّت روشن ساخته ايم. ما شيران ميدانهاى كارزاريم و ابرهاى پر باران. شمشير و قلم در دنيا و درفش سپاس و دانش در آخرت در كف ماست. فرزندان ما خلفاى دينند و هم پيمانان يقين ، و چراغهاى امّتهايند و كليدهاى بزرگوارى وبخشش. كليم (موسى عليه السلام) را وقتى حلّۀ نبوّت پوشاندند كه ما از او پيمان و فادارى گرفتيم ، و روح القدس در بهشت آسمان سوّم از باغهاى تازه رسِ ما مى چشيد ، و پيروان ما گروه

ص: 947


1- - سورۀ شورى ، آيۀ 23.
2- - بحارالانوار ، ج75 ، ص376 - 374.

رستگارانند و دستۀ پاكان. براى ما يار و نگاهبانند و بر تيرگى باور و مددكار ، و بزودى چشمه سارهاى زندگى (واقعى) پس از شراره هاى آتش براى آنان شكافته مى شود ». (1)

درسهايى براى زندگى

بهترين درسها همان است كه انسان از آنها در زندگانى خويش بهره بر مى دارد. ائمۀ هدى عليهم السلام آموزشهاى زندگى بخش فراوانى ارائه داده اند كه اگر ما به فهم آنها نايل شويم نيكبخت ترين مردم در دنيا و نزديك ترين آنها به خشنودى خداوند در آخرت خواهيم بود. در آنچه كه ذيلاً نقل مى شود به تأمل در بارۀ پاره اى از سخنان امام در اين عرصۀ مهم خواهيم پرداخت :

« تا آنجا كه تحمّل دارى ، در خواست و سؤال مكن ، زيرا براى هر روزى ، رزق جديد است و بدان كه پا فشارى و اصرار در سؤال و كمك خواستن هيبت انسان را از بين مى برد و باعث رنج و سختى مى گردد. صبر پيشه كن تا خداوند درى بروى تو بازكند كه گذشتن از آن براى تو سهل و آسان باشد. چه نزديك است خداوند كارساز به انسان درمانده ، و امنيّت و آسايش به شخص فرارى ترسان ، پس شايد غيرتها نوعى از تأديب الهى باشد. و بهره ها و نصيب ها مراتبى است ، پس بر چيدن ميوه اى كه نرسيده است عجله مكن ، چرا كه در وقت مناسب آنرا بدست خواهى آورد. وبدان ، تدبير كننده كارت بوقتى كه كارت را اصلاح كند آگاه تر است ، به اختيار او در همه امور خود كه بنفع توست اطمينان كن ، و در بر آوردن حاجات خود قبل از رسيدن وقت آن ، عجله منما كه قلب و سينه ات ، تنگ مى شود ، و يأس بر تو چيره مى شود. و بدان كه از براى بخشش ، اندازه و مقدارى است كه اگر از آن فزونى يابد ، اسراف خواهد بود و از براى مدارا و احتياط اندازه اى است كه هر گاه از آن بيشتر شود ، جبن و ترس است و از براى اقتصاد و ميانه روى مقدار است كه زيادتر از آن بخل است و شجاعت را مقدارى است كه افزون آن تهوّر و بى باكى است و از تيزهوش آرام بر

ص: 948


1- - بحارالانوار ، ج75 ، ص378.

حذر باش ». (1)

« بهترين برادران تو كسى است كه گناهت را فراموش كرد و نيكى ترا به خويش يادآورد.

سست حيله ترين دشمنان كسى است كه دشمنى خويش را آشكار ساخت ».

« زيبائى چهره ، جمال برون است و زيبايى عقل جمال درون است »

« سزاوارترين مردم به محبّت كردن ، كسى است كه از او اميد محبّت كردن دارند. »

« پليديها در خانه اى قرار داده شدند و دروغ كليد آن خانه است ».

« نادانى دشمن است ، و حلم حكومت ، و راحتى دلها را نشناخت آن كه حلم ، پاره هاى اندوه صبر و دشمنى را به وى جرعه جرعه نچشاند. »

« هر كه بر پشت باطل سوار شد ، در سراى پشيمانى فرود آمد. »

« تقديرهاى غالب با كشمكش دفع نگردند ، و ارزاق نوشته شده را به آز نتوانند بدست آرند ، و با امساك نتوان آنها را دفع گرداند ».

« عطاياى (شخص) كريم تو را پيش او خوب جلوه مى دهد و بدو نزديكت مى سازد ، و عطاياى (شخص) فرو مايه تو را از او دور مى كند و به نزدش منفورت مى سازد ».

« هر كه پارسايى خوى او باشد و كرم سرشت او و بردبارى عادت او دوستانش زياد گردد و تمجيد بر او فراوان ، و با ستايشهايى نيكويى كه از او مى كنند بر دشمنانش پيروز مى شود. »

در تشويق به روزه گرفتن و نماز شب خواندن فرمود :

« شب زنده دارى گواراتر از خواب است و گرسنگى در خوبى خوراك فزاينده تر. » (2)

« مؤمن براى مؤمن بركت است و بر كافر حجّت. »

« دل احمق در دهان اوست و دهان حكيم در دل او. »

« توجّه به رزقى كه برايت تضمين شده ، تو را از كار واجبت باز ندارد ».8.

ص: 949


1- - بحارالانوار ، ج75 ، ص378 - 389.
2- - همان مأخذ ، ص378.

« هيچ عزيزى از حق جدا نشد جز آنكه خوار شد ، و خوارى حق را نگرفت مگر آنكه سر فراز شد. »

« دوست نادان ، مايۀ رنج است. »

« دو خصلت است كه والاتر از آنها چيزى نيست: ايمان به خداوند و سود رساندن به برادران ».

« گستاخى فرزند بر پدر ، در كوچكى ، منجر به عاق شدن در بزرگى اش شود. »

« اظهار شادمانى در برابر شخص غمزده ، بى ادبى است. »

« بهتر از زندگى چيزى است كه اگر از دستش بدهى ، زندگى را منفور دارى و بدتر از مرگ چيزى است كه چون بر تو فرود آيد مرگ را محبوب شمارى ».

« رياضت دادن نادان و ترك دادن معتاد از چيزى كه بدان عادت كرده ، خود معجزه است. »

« تواضع نعمتى است كه بر آن حسد نبرند. »

« آدمى را طورى گرامى ندار كه بر او سخت بگذرد. »

« هر كه برادرش را نهانى اندرز داد او را آراسته و آن كه در برابر ديگرانش پند گفت ، زشتش ساخته ».

« هيچ بلايى نيست مگر اينكه براى خدا در پيرامون آن نعمتى است. »

« چه زشت است براى مؤمن گرايشى كه او را خوار مى كند. » (1)

آن حضرت فرمود :

« پارساترين مردم كسى است كه به هنگام بر خورد با امور شبهه ناك بازايستد ، عابدترين مردم كسى است كه فرايض را بر پاى دارد ، زاهدترين مردم كسى است كه از حرام دست شويد ، سخت كوش ترين مردم كسى است كه گناهان را ترك گويد. »

« شما در عمرهاى كاسته شده و روزهاى شمرده شده (اندك) هستيد ، و مرگ ناگهان سر مى رسد. هر كه تخم نيكى بكارد خوشى بدرود ، و آن كه تخم بدى بكارد پشيمانى8.

ص: 950


1- - بحارالانوار ، ج75 ، ص377 - 378.

بدرود. هر زارعى را همان چيزى است كه مى كارد ، كند كار را بهره از دست نرود ، و آزمند آنچه را كه برايش مقدّر نيست به دست نياورد.هر كه به خيرى رسد خدايش داده و هر كه از شرّى در امان نگاه داشته شود ، خدايش نگاه داشته. »

در نامه مباركش به ابن بابويه فقيه مشهور، فرموده است :

« امّا بعد، تو را اى پير و معتمد و فقيهم، ابو الحسن على بن حسين قمى، كه خدايت براى كسب خشنوديهايش تو را موفّق بدارد و به رحمت خويش از صلب تو فرزندانى صالح عطايت فرمايد، سفارش مى كنم به تقواى خدا و بر پاى داشتن نماز و پرداخت زكات كه نماز از مانعان زكات پذيرفته نشود.

و تو را سفارش مى كنم به آمرزش گناه، و فرو خوردن خشم، و صله رحم و همدلى با برادران، و كوشش در (جهت رفع) نيازهاى ايشان در سختى و آسانى، و بردبارى در برابر نادانان، و نفقه در دين، و تربيت در كارها و رعايت قرآن، و خوشخويى، و امر به معروف و نهى از منكر كه خداوند عزّ و جلّ فرمود :

لَا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِن نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاَحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَن يَفْعَلْ ذٰلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللّٰهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (1).

« در بسيارى از راز گويى اينان هيچ چيزى نهفته نيست مگر آنكه به صدقه امر كند يا نيكى يا اصلاح ميان مردم ، و آن كسى كه از پى خشنودى خدا اين كار را بكند بزودى پاداشى بزرگ عطايش فرماييم. »

و دورى از تمام زشتيها. و بر تو باد گزاردن نماز شب (سه بار اين دستور را تكرار فرموده) و هر كه نماز شب را كوچك انگارد از ما نيست.

پس به وصيّت من عمل كن و شيعيانم را بگو تا بدان وادار شوند. و بر تو باد4.

ص: 951


1- - سورۀ نساء ، آيۀ 114.

انتظار فرج كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: « برترين اعمال امّت من، انتظار فرج است » ، شيعيان ما همواره در اندوه خواهند بود تا آنكه فرزندم ظهور كند همان كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدو مژده داد كه زمين را از عدل و داد پر مى كند پس از آنكه از ستم و بيداد پر شده باشد.

پس اى پيرو و شيعۀ من شكيبا باش و همۀ شيعيانم را به شكيبايى فرمان ده كه: إِنَّ الْأَرْضَ للّٰهِ ِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (1). « زمين از آن خداست ، آن را به هر كه از بندگانش خواهد به ميراث دهد ، و فرجام از آنِ پرهيزكاران است. »

و درود بر تو و بر تمام شيعيانم و رحمت و بركات خدا بر ايشان باد.

خدا ما را بس است چه خوب وكيل و چه خوب سر پرست و چه خوب ياورى است. » (2)

دعا: استراتژى مبارزه

دعاهاى مأثور از خاندان وحى عليهم السلام همواره به عنوان استراتژى مبارزه بر ضدّ تمام انواع فسادهاى فرهنگى، اجتماعى، سياسى و... بوده است. مگر نه اينكه دعا قلب را به پروردگار نزديك مى كند. ؟ و روح مؤمن را به آفاق معرفت خدا به تعالى مى برد ؟ هر گاه معرفت انسان به خدا فزونى مى گيرد. ايمان او به خدا بيشتر مى شود و - در نتيجه - تعهد او به تعاليم اسلامى بيشتر مى شود، يكى از برجسته ترين مصاديق اين تعاليم، انقلاب بر ضد طاغوتيان و صبر و پايدارى در رويارويى با آنان و تسليم نشدن در برابر ابزارهاى بيم دهنده و اميدوار كننده

ص: 952


1- - سورۀ اعراف ، آيۀ 128.
2- - حياة الامام الحسن العسكرى ، ص80 - 81.

و گمراه كنندۀ ايشان است...

كلمات دعا در نزد اهل بيت، كه آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله به ميراث برده اند ، چونان پر مايه ترين گنج و قيمتى ترين غنيمت است. دعا در نزد آنان دايرة المعارفى است الهى. در آنها آيات حكمت و شيوه هاى تربيت و آگاهيهاى سياسى و ديدگاههاى فرهنگى را مى توان پيدا كرد.

دعايى كه امام حسن عسكرى عليه السلام به اهل قم آموخت و همچون يك منشور سياسى و سندى جهادى و استراتژى براى حركت و شيوه اى مكتبى در آن برهه حساس منتشر شد، امروز از گنجينه هاى اهل بيت قلمداد مى شود، سزاوار است كه ما شبانه روز به خواندن و تأمّل در اين دعا بپردازيم، تا شناخت و يقين و ثبات قدم و هدايت بيشترى فراچنگ خويش بياوريم. اينك بگذاريد با هم عبارات اين دعا را زمزمه كنيم و در آنها ژرف بينديشيم :

« سپاس خداى را به خاطر شكر نعمتهايش، و طلب افزونى آنها، و جلب روزى اش، و طلب خالص شدن براى او و در او نه ديگرى، و پناه از ناسپاسى و كفر پيشگى در عظمت و بزرگى او، سپاس كسى كه مى داند هر نعمتى كه به او مى رسد از جانب پروردگارش است و هر كيفرى كه به او مى رسد به خاطر بدكردارى اوست و خدا درود فرستد بر محمّد، بنده و پيامبرش و برگزيدۀ خلقش و وسيلۀ (پيوند) مؤمنان به رحمتش، و (نيز) درود بر تبار پاك او و واليان كار او ».

« خدايا ! تو خود (مردم را) به فضل خويش دعوت كردى، و به خواندنت فرمودى، واجابت دعا را براى بندگانت ضامن شدى، و نااميد نكردى كسى را كه خواسته خود را بر تو عرضه كرد. و با حاجت خود قصد (در گاه) تو را كرد ، و دستى خواهشگر را از عطاى خويش تهى باز نگرداندى، و از عطاى بى عوض خويش نااميد پس نزدى، و هر كه به سوى تو كوچيد تو را نزديك بيافت، و هر

ص: 953

كه بر تو وارد شد موانع سر راه او را برداشتى... ».

« معبودا ! و اينك من با خواسته خود (در گاه) تو را قصد كردم، و در فضل تو را دست خواهشم كوبيد، و قلبم با خشوع و خوارى با تو راز و نياز مى گويد ، و هم خود تو را بهترين شفيع خويش به درگاهت يافتم، تو خواهش مرا مى دانى پيش از آنكه به انديشه ام خطور كند يا در خاطرم راه يابد، پس خدايا خواسته ام را به اجابت وصل كن، و خواهش مرا با رسيدن به حاجتم قرين گردان ».

« خدايا ! كژى فتنه ها ما را در بر گرفت، و سرپوش حيرت بر ما چيره گشت ، و فرو مايگان و حقيران ما را درهم كوفتند، و آنان كه در دين توبه ايشان اطمينان نبود بر ما حاكم شدند، و آن كه حكم تو را معطل گذارد كارهاى ما را به ستم ربود، و در نابودى بندگانت و در تباه ساختن ديارت كوشيد... ».

« خداوندا ! فيىء ما پس از تقسيم دست به دست گشت، و امارت ما پس از مشورت ياوه شد، و پس از انتخاب امّت به منزلۀ ميراث در آمديم، آنگاه باسهم يتيم و بيوه زنان (اسباب) موسيقى و نوازندگى خريدارى شد، و در گزينش مؤمنان اهل ذمه اختيار دار شدند. و فاسق هر قبيله كارهاى آنان را بر عهده گرفت، پس مدافعى ايشان را از هلاكت باز ندارد، و پاسبانى به ديدۀ رحمت به آنها نَنِگرد، آن كه داراست جگرى سوخته از تشنگى را سير نكند، ايشان صاحبان متاعى اندكند در سرايى تباه شده، و طلايه داران مسكنت و بيچارگى اند ، و خلفاى اندوه و ذلّت... ». (1)

« معبودا ! كشتِ باطل درو شد، و نهايت آن در رسيد، و ستونهاى آن استوارى يافت، و پاره هايش فراهم آمد، و جوانه اش زود سر برزد، و شاخه اشت.

ص: 954


1- - اين قسمت از دعا نشانگر وضع آسفبار مردم در آن برهه و علت شيوع فساد در ميان آنهاست.

باليدن گرفت... »

« خداوندا ! دروگرى از حق براى او بيار تا تنه اش را درهم كوبد، و ساقه اش را درهم شكند، و كوهانش را ازهم بدرد، و بينى اش را بر خاك مالد تا باطل با آن سيماى پليدش نهان گردد، و حق با آن زيور زيبايش پديدار شود ».

« خدايا ! براى ستم پشتوانه برجاى مگذار مگر كه ويرانش سازى، و سپرى بر جاى منه مگر كه آن را بدرى، و وحدت كلمه اى قرار مده مگر كه پراكنده اش كنى، و لشكرى مجهز براى آن مگذار مگر كه خوارش كنى، و ستونى بر قرار مدار مگر كه آن را فروريزى، و بالابرندۀ درفشى براى آن باقى مگذار مگر كه سر نگونش سازى، و سر سبزى قرار مده مگر كه خشكش گردانى ».

« خدايا ! پس خورشيدش را درهم بپيچ و نورش را ببر، و نامش را محو كن ، و به حق شَرِّ آن را بِكَن، و سپاهيانش را پراكنده ساز، و دلهاى ياورانش را آكنده از هراس كن ».

خداوندا ! دنباله اى از آن (باطل) باقى مگذار مگر نابودش كنى، و نه بنيه اى جز آنكه با خاك يكسانش نمايى، و نه حلقه اى جز آنكه آنها را در هم بكوبيش ، و نه سلاحى جز آنكه كندش گردانى، و نه مركوبى مگر آنكه هلاكش كنى، و نه بر دوش دارندۀ پرچمى جز آنكه سرنگونش داراى ».

« بار خدايا ! يارانش را پس از پيوستگى از هم گسسته دار، و پس از همسخنى پراكنده شان فرماى، وپس از چيرگى امّت سر افكنده و خوارشان بدار، و از (سيماى) روز (گرم و درخشان) عدل و داد براى ما، نقاب برگير، و آن را جاودانه به ما بنمايان بى آنكه ظلمتى در آن باشد، نورى بى آنكه تيرگى با آن باشد، و ابر (پر بارانِ) آن را بر ما پياپى بباران، و بركتش را بر ما فرود آر، و او را بر دشمنانش چيرگى بخش و بر آنان كه با او سر ستيز دارند يارى اش فرماى ».

« خداوندا ! حق را آشكارى ده، و تاريكى فراگيرستم و سپاهى حيرت را به او

ص: 955

روشن و نورانى كن. خداوندا ! دلهاى مرده را بدو جان بخش، و خواستهاى گوناگون و آراى پراكنده را به او جمع كن، و حدود ضايع شده و احكام وانهادۀ (دينت) را بدو بر پاى دار، و شكمهاى از گرسنگى بر آمده را بدو سير كن ، و بدنهاى نا توان و خسته را بدو، راحتى بخش، همچنانكه ما را به خواندن او توفيق عنايت كردى، و غافلان را از اطراف او دور فرمودى، و در دلهاى، مهر او و اميد و خوش گمانى به او را براى اقامۀ احكامش جاى دادى ».

« پروردگارا بهترين يقينها را در بارۀ او براى ما (به ارمغان) آور، اى آن كه تحقّق بخشندۀ گمانهاى نيكى، و تصديق كنندۀ آرزوهاى به تأخير افتاده اى.

خدايا ! دروغ كسانى را كه در بارۀ او با تو به ستيز برخاستند ظاهر كن، و به واسطۀ او گمانهاى كسانى را كه از رحمت تو مأيوس و نا اميد گشته اند، باطل فرماى ».

« بارالها ! ما را يكى از اسباب او و يكى از پرچمهاى او و يكى از دژهاى او قرار ده، چهره هاى ما را به زينت يافتن او شاداب و زيبا گردان، و ما را به نصرت او ارجمند بدار، و نيّت ما را نيكو كن تا ما را براى او، بدو پيروز گردانى ، و حسودان و آنان را كه چشم انتظار رسيدن به پشيمانيها و عقوبتها بر ما هستند به غمِ ما شاد مكن، تو خود بى گناهى ما را مى بينى، و دل ما را كه هيچ كينه اى از آنان در خود نگرفته و آرزوى وقوع بلا بر آنان را ندارد، نظاره گر هستى، حال آنكه اينان در بارۀ ما پى فرصت مى گردند، تا چون غافل شديم بر ما يورش آورند ».

« خداوندا ! تو ما را از خودمان آگهى دادى، و به عيبهاى نهانمان بينا فرمودى، ما مى ترسيم همين آشكارى اجابت تو ما را از تو غافل بدارد، حال آنكه تو بر آنان كه سزاوار نيستند مى بخشى، و بر خواهشگران آغازگر نيكى و احسانى ، پس بر حسب كرم و بخشش وفضل وامتنان خويش كار مارا راست آور كه تو هر چه خواهى كنى و آنچه خواهى حكم دهى، ما به تو روى كرده ايم و از

ص: 956

گناهان خود (به درگاه تو) توبه آورده ايم ».

« پروردگارا ! آن كه به تو مى خواند، و بندۀ تو كه به قسط قيام مى كند، محتاج رحمت توست، و نيازمند يارى تو بر طاعت، چون آغاز نعمت خويش بودى بر او، و جامه هاى كرامت خويش را تو خود بر قامت او پوشاندى، و محبّت طاعت خويش را بر او افكندى، و از محبّت خود گامهايش را در دلها استوارى دادى، و او را بر كارهايى كه اهل زمانش از آنها چشم پوشيدند توفيق عمل ارزانى كردى، و او را فريادرَس بندگان ستمديده قرار دادى، و ياور كسانى كه جز تو يارى نيافتند، وزنده كنندۀ احكام وانهاده از كتابت، و بر افرازندۀ پرچمهاى دينت و سنّتهاى پيامبرت كه سلام و صلوات و رحمت و بركات تو بر او و خاندانش باد، قرارش دادى ».

« پس خداوندا او را از عذاب و بلاى تجاوز گران در دژى استوار محافظت فرماى، و دلهاى پراكندۀ دين جويان را به نورش روشنايى بخش، و بهترين چيزى را كه به قيام كنندگان به عدل و دادت از پيروان پيامبران، رساندى به او نيز برسان ».

« بار الهى ! خوار كن به واسطۀ او كسى را كه در رجوع به محبّت تو با او همكارى نمى كند، و آن را كه به دشمنى با او برخاسته است، و با سنگ كوبندۀ خويش بر آن كه در صدد قيام عليه آئينت بكوب و آنرا ذليل و خوار گردان و خشم گير بر آن كه به خونخواهى او بر نمى خيزد و يارى نمى رساند، در حالى كه او به خاطر تو با خويشان و بيگانان در ستيز و دشمنى مى افتد كه البته اين منّتى است از جانب تو بر او نه از او بر تو ».

« كردگارا ! پس همچنانكه او جان خويش را در راه تو آماج بيگانگان قرار داد ، و در حمايت از مؤمنان براى تو خون خويش را تقديم كرد، و شرّ نافرمانان مرتد را دفع كرد تا آنجا كه گناهانى كه آشكارا مى كردند پنهان (و نابود) كرد و آنچه را

ص: 957

كه عالمان ترك كرده بودند، در حاليكه خداوند از آنها پيمان گرفته بود بر مردم آشكارش سازند و نهانش ندارند، ظاهر گرداند و مردم را خواند كه تنها تو را به طاعت اختصاص دهند و از آفريده هايت براى تو نيازى نگيرند كه فرمانش برتر از فرمان تو باشد، با آن تلخيهاى سخت و خونبار كه با حواس دلش جرعه جرعه نوشيد، و اندوه و غمهايى كه بر او دست داد، و رويدادهاى مهم بر او هراس انداختند وغصه هاى گلوگير او شد كه گلوها از فرو دادنش ناتوان گشتند، و هيچ كسى بر او مهربانى نكرد، از بينندگانى كه به كارى از كارهاى تو مى نگريستند ، و دستى به دگرگون كردن آنها و باز گرداندن آن به حريم محبّت تو بلند نشد ».

« پس خدايا ! او را به يارى خودت پشتگرم فرما، و توانايى او را در آنچه از انجام آن باز مانده، مثل طرد آنان كه در حريم تو خيمه زده اند، بيفزاى و از تأييد خويش در نيرو و قدرت او توانايى قرار ده، و ما را از أنس به او رميده مكن، و او را پيش از رسيدن به آرمانش كه همان فراگير كردن صلاح و راستى در همكيشان خويش و ظاهر كردن عدل و داد در امّتش مى باشد، نميران ».

« پروردگارا ! به خاطر استقبالى كه از قيام به فرمان تو نشان داد، جايگاهش را در روز رستاخيز و الا گردان، و پيامبرت، محمّد صلى الله عليه و آله، را كه درود تو بر او و دودمانش باد، به ديدارش و نيز ديدار كسانى كه از دعوت او پيروى كردند شاد بدار، و به خاطر آنچه از او ديدى، مثل قيام به فرمانت پاداش او را كامل عطا كن، و او را در زندگى اش به خود مقرب فرما، و به خوارى ما به واسطۀ دورى او رحمت آر، و اگر او را از دست داديم به ضعيفى ما در برابر كسانى كه به همراهى او (قائم) آنها را سركوب كرديم و دست كسانى كه ما بر آنها چيره گشتيم تا از نافرمانى او دورشان سازيم، بر ما دراز گشت، رحم كن و به تفرقۀ ما پس از الفت و وحدت در زير سايۀ حمايت او رحم آر، و به حسرت ما هنگام فرياد خواهى از او در جايى كه ما را از يارى او باز نشاندى، ترحّم فرما ».

ص: 958

« بار خدايا !او را از آنچه بر او بيم مى رود ايمن و آسوده قرار ده، و تيرهاى نيرنگ را كه از سوى بد كرداران به سوى او و همكارانش و ياورانش بر طاعت پروردگارش، آنان كه سلاح و دژ و پناهگاه و انس او گردانيده اى، دور گردان.

كسانى كه از زن و فرزند خويش دست شستند، و از وطن خود رخت بربستند ، و بستر نرم را رها كردند، و از تجارت خود چشم پوشيدند، و زندگيشان را دستخوش زيان ساختند، و بى آنكه از سرنوشت خود بگريزند جمع و انجمن خود را رها كردند، و با بيگانگان كه مددكارشان بودند در آميختند، و بستگان نزديك خود را كه روياروى آنها ايستادند، ترك گفتند، و پس از پشت كردن و گسستن در طول عمرشان، دو باره گردهم آمدند، و اسباب متصل به متاع اندك دنياى گذران را از هم بريدند ».

« پس خداوندا ! آنها را در امن حرز و سايۀ حمايت خويش بگير، و خشم بندگانى كه به دشمنى آهنگ آنها را كرده اند از ايشان باز بدار، و به خاطر دعوت ايشان كفايت و يارى خود را بر آنها تمام فرما، و به پشتيبانى و نصرتت آنان را تأييد فرما و با (حق) آنان (باطل) كسانى كه مى خواهند نور تو را خاموش كنند، نابود فرما ».

« پروردگارا ! به واسطۀ آنها سراسر آفاق و اقطار جهان را از عدل و داد و رحمت و فضيلت آكنده فرما، و مطابق كرم و بخشش خود تلاش آنها را پاس بدار، از همان سپاسى كه به بندگانت كه به عدل و داد قيام كردند ارزانى داشتى ، و از پاداش خويش آن را بر ايشان ذخيره فرما تا به واسطۀ آن مراتبشان والا گردد ، كه تو هر كار كه خواهى كنى و هر چه خواهى حكم دهى... ». (1)3.

ص: 959


1- - مهج الدعوات - سيّد ابن طاووس ، ص67 - 63.

ص: 960

چهاردهمين معصوم امام دوازهم ، بقيّة اللّٰه الأعظم حضرت مهدى (عج )

اشاره

ص: 961

زندگينامه

نام: همنام پيامبر صلى الله عليه و آله (م - ح - م - د) عليه السلام.

پدر و مادر: امام حسن عسكرى و نرجس

شهرت: مهدى موعود، امام عصر، صاحب الزّمان، بقيّة اللّٰه، قائم و...

زمان و محلّ تولّد: روز 15 شعبان سال 255 يا 256 هجرى قمرى، در سامراء متولّد شد، و حدود پنج سال تحت كفالت پدر، به طور مخفى به سربرد.

دوران زندگى: در چهار بخش :

1 - دوران كودكى حدود پنج سال تحت سرپرستى پدر و در پشت پردۀ خفاء، تا از گزند دشمنان محفوظ بماند ؛ و هنگامى كه در سال 260 پدرش شهيد شد، مقام امامت به او محوّل گرديد.

2 - غيبت صغرى: از سال 260 ه. ق شروع شد و در سال 329 كه حدود 70 سال مى شود پايان يافت. (اقوال ديگرى نيز گفته شده است ).

3 - غيبت كبرى: كه از سال 329 شروع شد، و تا وقتى كه خدا بخواهد و ظهور كند، ادامه خواهد يافت.

4 - دوران درخشان ظهور آن حضرت و حكومت جهانى او.

ص: 962

تبارى پاك و بزرگوار

امام مهدى (عج) كيست؟

پدرش امام حسن فرزند على، فرزند محمّد، فرزند موسى، فرزند جعفر ، فرزند محمّد، فرزند على، فرزند حسين، فرزند على بن ابى طالب (درود خداوند بر تمامى آنان باد) بود و مادرش كنيزى ترك و از سلالۀ پاكى بود كه با اوصياى عيسى بن مريم عليهما السلام پيوند مى يافت. نام اين كنيز، نرجس يا صيقل بود. او پيش از ازدواج با امام حسن عليه السلام در كشور خود، به خاطر خوابى كه ديده بود، اسلام آورد و هنگامى كه طلايه داران سپاه اسلام به ديارش هجوم بردند خود را تسليم آنان كرد تا تقدير، او را به خانه امام عسكرى بياورد و مادر حجّت خدا گردد.

ميلاد امام مهدى

در شب نيمۀ شعبان سال 255 - و يا 256 - هجرى و در شهر سامراء پايتخت خلافت در روزگار معتصم عباسى، امام مهدى چشم به جهان گشود.

ولادت او را شواهدى بود كه نشان مى داد خداوند براى اين نوزاد باسعادت

ص: 963

چه اثرى بر زندگى بشر مقدّر نموده است.

اجازه دهيد با هم به سخنان حكيمه دختر امام جواد و عمّۀ امام حسن گوش فرا دهيم و ماجراى ولادت آن حضرت را از زبان او بشنويم :

امام حسن عسكرى مرا خواست و گفت: حكيمه ! امشب نزد ما افطار كن.

امشب نيمه شعبان است و خداوند تبارك و تعالى حجّت را در اين شب آشكار فرمايد. او حجّت خدا بر زمين است.

حكيمه گويد: پرسيدم مادر اين نوزاد كيست ؟ فرمود: نرجس .

گفتم: فدايت گردم ! نشانى از حمل، در نرجس نمى بينم. فرمود: همين است كه با تو گفتم.

حكيمه گويد: به خانۀ آن حضرت آمده، سلام دادم و نشستم. نرجس آمد ، كفش از پاى من در آورد و گفت: اى بانوى من و بانوى خانواده ام امشب چگونه اى ؟ به او گفتم: تو بانوى من و بانوى خانوادۀ منى. گفت: چنين نيست.

سپس گفت: عمّه چه شده است ؟ به او گفتم: خداوند متعال امشب تو را فرزندى عطا خواهد كرد كه در دنيا و آخرت سرور است... حكيمه گويد :

نرجس، از شنيدن اين سخن خجل شد و شرم كرد. چون نماز شام را گزاردم ، افطار كردم به بستر رفته، خوابيدم. نيمه شب براى خواندن نماز شب از جا برخاستم. نرجس خفته بود و نشانى از وضع حمل نداشت. نماز گزاردم و به تعقيبات نماز پرداختم و آنگاه دو باره خوابيدم. پس از لحظه اى مضطرب برخاستم و او را ديدم كه خوابيده. سپس برخاست و نماز گزارد و خوابيد.

حكيمه گويد ؛ براى اينكه ببينم سپيده دميده يانه، بيرون آمدم. ديدم كه هنوز فجر اوّل است. نرجس خفته بود. در بارۀ سخن امام حسن عليه السلام دچار ترديد شدم كه ناگاه حضرت از جايى كه نشسته بود با صداى بلند به من بانك زد :

« عمّه شتاب مكن ! هنگام وعده نزديك است ». حكيمه گويد: نشستم

ص: 964

و سوره هاى « سجده » و « ياسين » را قرائت كردم. در اين حال بودم كه ناگهان نرجس مضطرب از خواب بيدار شد. به طرف او جستم و نام خدا را بر او بردم و آنگاه پرسيدم: آيا چيزى احساس مى كنى ؟ گفت: آرى عمّه. گفتم: روح و قلب خود را قوى نگه دار. اين همان چيزى است كه با تو گفته بودم. مرا سُستى فراگرفت و او را زايمان. ناگهان متوجّه صداى سرورم امام زمان شدم.

پرده از نرجس برداشتم. ديدم نوزاد به دنيا آمده و سجده گاه ههاى خويش را بر زمين نهاده و در حال سجده است. او را در آغوش گرفتم. ديدم (بر خلاف ساير نوزادان) تميز و پاكيزه است.

در اين هنگام امام عسكرى مرا بانگ زد: عمّه ! پسرم را نزد من بياور. او را خدمت امام عليه السلام بردم. امام دست، زير رانها و پشت بچّه گرفت و پاهاى او را روى سينۀ خود گذارد و سپس زبان در دهانش گردانيد و دست بر چشمان و مفصلهاى بدن نوزاد كشيد. (1)

پس از ولادت اين كودك، امام حسن عسكرى آداب و رسوم تولّد را به تفصيلى كه در زير مى آيد به اجرا گذارد.

ده هزار رِطل (2) نان و ده هزار رطل گوشت براى او صدقه داد و سيصد گوسفند نيز به خاطر او عقيقه كرد و از روز تولّد نوزاد آنها را براى بنى هاشم و شيعيان فرستاد. سپس ياران خاص خويش را از ولادت فرزندش و اينكه او پس از ايشان امامت را عهده دار است، آگهى داد و آنان را فرمود تا اين خبر را در ميان خود مخفى نگه دارند. از محمّد بن حسن بن اسحاق قمى نقل است كه گفت: چون امام زمان به دنيا آمد، مولاى ما امام عسكرى نامه اى به جدّم احمدت.

ص: 965


1- - كمال الدين - صدوق ، ج2 ، ص99.
2- - رطل واحد وزن و تقريباً برابر با 84 مثقال است.

بن اسحاق نوشت كه در آن به خط خويش كه بدان نامه هاى خود را صادر مى فرمود، نگاشته بود :

« نوزاد به دنيا آمد. بايد اين خبر پيش تو پنهان بماند و ديگر مردمان از آن اطلاعى نداشته باشند. ما كسى را از خبر ولادت او آگاه نمى كنيم مگر خويشاوند نزديك را به خاطر خويشاوندى، و دوست را به خاطر ولايتش.

دوست داشتيم اين خبر را نيز به تو اعلام كنيم تا خداوند همچنانكه ما را بدان مسرور ساخت، تو را نيز از شنيدن آن شاد و خوشحال سازد. و السلام ». (1)

از ابراهيم، صحابى امام حسن عسكرى نقل است كه گفت :

« مولايم امام عسكرى عليه السلام چهار قوچ برايم فرستاد و نامه اى نيز به من نوشت (بدين مضمون ).

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. اين قوچها به خاطر (ولادت) فرزندم محمّد المهدى است. از آنها بالذّت بخور و هر كه از شيعيان ما را ديدى بدو نيز بخوران » (2)

پنهان بودن ميلاد حجّت اللّٰه

ولادت امام زمان عليه السلام بدين گونه انجام پذيرفت و به خاطر شرايط سياسى آن دوران در زير پردۀ كتمان پوشيده ماند. امام حسن عسكرى عليه السلام تولّد فرزند خودش را جز به اصحاب خاص خود در ميان ننهاد. در روايتى از كتاب غيبت ، از عدّه اى از اصحاب امام عسكرى نقل شده است كه گفتند :

« نزد امام عسكرى عليه السلام گرد آمده بوديم و از وى در بارۀ حجّت و پيشواى پس

ص: 966


1- - كمال الدين - صدوق ، ص158 - 138.
2- - بحار الانوار ، ج51 ، ص2 - 3.

از او پرسش مى كرديم. در مجلس او چهل مرد حضور داشتند. عثمان بن سعيد بن عمر عمرى در برابر آن حضرت بر پا خاست و گفت: فرزند رسول خدا ! مى خواهم در بارۀ مطلبى از شما سؤال كنم كه خود بدان داناتر از منى. امام به او فرمود: بنشين عثمان ! عثمان ناراحت و خشمگين برخاست تا خارج شود. امّا آن حضرت فرمود: كسى بيرون نرود. هيچ كدام از ما بيرون نرفتيم. تا پس از ساعتى كه امام، عثمان را با صداى رسا ندا داد. عثمان روى پاهايش برخاست.

امام فرمود: آيا شما را به خاطر مطلبى كه آمده ايد، آگهى دهم ؟ همه گفتند :

آرى اى فرزند رسول خدا ! فرمود: شما آمده ايد تا در بارۀ حجّت پس از من سؤال كنيد: همه گفتند: آرى. ناگهان پسرى را ديديم مثل پارۀ ماه، شبيه تر از هر كسى به امام عسكرى ! فرمود: اين پس از من پيشواى شماست و جانشين من بر شما. او را فرمان بريد و پس از من به تفرقه دچار نشويد كه در دين خويش به هلاكت افتيد. بدانيد كه شما پس از اين روز او را نخواهيد ديد تا عمرش كامل گردد. از عثمان بن سعيد آنچه را مى گويد بپذيريد و فرمان او را اطاعت كنيد. كه او جانشين امام شماست و كار به دست اوست ». (1)

دورۀ امامت، چگونه آغاز شد؟

خلفاى عبّاسى بنابر عادت معمول خويش، هر گاه فرصتى براى كشتن اولياء اللّٰه مى يافتند، فوراً آنها را به زهر از پاى در مى آوردند.

معتصم نيز، امام حسن عسكرى عليه السلام را به زهر شهيد كرد و سپس در صدد يافتن فرزندِ آن حضرت بر آمد تا او را نيز از ميان بردارد و به خيال خويش دنبالۀ امامت را نيست و نابود گرداند.

ص: 967


1- - اثبات الهداة - حرّ عاملى ، ج7 ، ص52.

معتصم عده اى را به خانۀ امام فرستاد تا هر كه و هر چه در آنجاست توقيف كنند. بهتر است خبر اين ماجرا را از زبان احمد بن عبد اللّٰه بن يحيى بن خاقان پسر وزير معتصم بشنويم. او در اين باره مى گويد :

چون امام حسن عسكرى بيمار شد. پدرم به من پيغام داد كه امام بيمار شده. آنگاه خود همان لحظه سوار شد و به دار الخلافه رفت و سپس با پنج نفر از خادمان اميرالمؤمنين معتصم شتابان بازگشت. همۀ آنان از افراد مورد وثوق و خواص خليفه بودند. يكى از آنها هم « نحرير » بود. پدرم به آنها دستور داده بود در خانۀ حسن بن على باشند و اوضاع و احوال او را زير نظر بگيرند. همچنين در پى عده اى از پزشكان فرستاده بود و به آنان دستور داده بود كه در خانۀ امام حسن عسكرى رفت و آمد كنند وهر بام و شام از او پرستارى و مراقبت كنند.

چون دو روز از اين ماجرا گذشت، كسى نزد پدرم آمد و به وى خبر داد كه آن حضرت (بيمارى اش شدت يافته و) ضعيف شده است. پدرم سوار شد و به خانۀ آن حضرت رفت و به پزشكان دستور داد بخوبى حال آن حضرت را تحت نظر بگيرند. همچنين در پى قاضى القضات فرستاد و به او دستور داد كه پيش او بيايد و ده تن از كسانى را كه به دين و امانتدارى و پرهيز گارى آنان مطمئن است ، انتخاب كند و با خود بياورد. آنگاه تمام آنها را به خانۀ امام حسن فرستاد و بديشان تكليف كرد كه شبانه روز همانجا بمانند. آنها در آنجا بودند تا آنكه امام حسن عسكرى عليه السلام درگذشت. رحلت او چند روز گذشته از ماه ربيع الاوّل سال 260 واقع شد. با رحلت او سامراء يكصدا ناله بر مى آورد كه ابن الرضا از دنيا رفت.

خليفه عدّه اى را به خانه آن حضرت فرستاد تا خانه و اتاقها را بازرسى كنند و هر آنچه در خانه است مهر و موم نمايند و نشان فرزند آن حضرت را بجويند.

همچنين زنانى آوردند كه از حمل و آثار آن آگاه بودند. زنان پيش كنيزهاى امام

ص: 968

رفته، يكايك آنها را معاينه كردند. يكى از اين زنان ادعا كرد كه در ميان اين كنيزها، كنيزى است كه نشانۀ حمل با خود دارد. از اين رو دستور دادند آن كنيز را در اتاقى نگه دارند. نحرير و يارانش و نيز زنانى كه با او بودند، مأمور مراقبت از اين اتاق شدند.

سپس احمد بن عبداللّٰه در ادامۀ گفتار خويش مى گويد :

مأمورينى كه گمان مى كردند آن كنيز باردار است و از او مراقبت مى كردند، دو سال و اندى وى را زير نظر داشتند تا آنكه به اشتباه خود پى بردند. سپس ميراث امام حسن ميان مادر و برادرش، جعفر، تقسيم شد و مادرش ادعا كرد وصى او است و اين امر نزد قاضى ثابت شد.

سپس وى ماجراى مخالفت جعفر با وصايا را نقل كرده تا آنجا كه مى گويد :

بيرون آمديم، وضع بر همين منوال بود، و خليفه امروز در پى جستن نشانى از فرزند امام حسن عليه السلام است. (1)

بدين گونه قدرت جاهلى و استكبارى مى كوشيد، ريشه هاى امامت را از بيخ بركند و حركت اصيل مكتبى را دستخوش نابودى سازد. امّا به مقصود خود نايل نيامدند كه دست خداوند بر فراز دستان آنها بود.

يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُوا نُورَ اللّٰهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللّٰهُ إِلَّا أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (2).

« خواهند پرتو خدا را با دهانهاى خويش فرونشانند امّا خداوند چنين نخواهد مگر آنكه پرتو خويش را به انجام رساند ، هر چند كه كافران نا خوش دارند. »

امام حجّت عليه السلام عمويى داشت، كه نامش جعفر بود. او ادعا مى كرد كه2.

ص: 969


1- - كمال الدين - صدوق ، ج1 ، ص125.
2- - سورۀ توبه ، آيۀ 32.

امامت پس از برادرش امام حسن عسكرى عليه السلام حقّ اوست. بنابر همين ادعاى باطل او مردم را به خود مى خواند و حتّى در راه رسيدن به مقصود خويش به قدرتهاى ستمگر متوسّل مى شد، تا از آنها كمك بگيرد. بدون آنكه بداند آنچه موجب استمرار خط امامت است، مقاومت در برابر همين قدرتها و رهبرى توده هاى مؤمن بر ضّد فساد و انحراف آنهاست.

جعفر كه خود مى دانست از شايستگيهاى كافى براى امامت بهره اى ندارد.

و به خوبى آگاهى داشت كه امّت، پيشوايى او را به رسميّت نمى شناسد. نزد عبداللّٰه بن يحيى بن خاقان، وزير خليفۀ وقت عباسى رفت، و كوشيد از كمكهاى او بر خوردار شود. پسر اين وزير ماجراى اين برخورد را چنين بازگو مى كند :

پس از تقسيم ميراث، جعفر نزد پدرم آمد و بدو گفت: حقوق پدرم را براى من نيز مقرّر دار و هر سال 20 هزار دينار به من انعام بده.

پدرم او را از اين خواسته نهى كرد و بدو گفت: احمق ! خليفه، در مورد كسانى كه ادعا مى كنند پدر و برادرت امامند، شمشير خويش را آخته و تازيانه اش را بالا برده تا آنان را از اين باور باز گرداند. امّا اين امكان براى خليفه فراهم نشد. تا آنان را از اين اعتقاد در بارۀ پدر و برادر تو منصرف سازد. پس اگر تو پيش پيروان پدر و برادرت امام بودى چه نيازى به خليفه داشتى كه حقوق آنها را براى تو قرار دهد ؟ و اگر پيش اينان چنين جايگاهى ندارى، در نزد ما هم بدان حقوق دست نخواهى يافت.

ديرى نپاييد كه جعفر از اين ادعاى دروغ خود دست برداشت و به راه صواب بازگشت و امامتِ حضرت حجت عليه السلام را پذيرفت. از اين رو پيش شيعيان كه او را جعفر كذّاب ناميده بودند، ملقّب به « جعفر توّاب » شد.

ص: 970

غيبت صغرى

پس از آنكه پيشوايان هدايت گر، طى گذشت دو قرن و نيم از عمر رسالت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله احكام و شرايع دين را تبيين كرده بودند، و پس از آنكه برگزيدگان امّت از طريق جانشينان معصوم پيامبران، پرچم آنها را بر دوش گرفتند و ريشه هاى شناخت و معرفت الهى در جان هزاران هزار نفر استحكام پذيرفت، و از پسِ آنكه جريانِ مكتبى وظيفۀ انقلاب بر ضدّ ستم و طغيان را عهده دار گرديد و در برابر انحرافات اساسى در دين قد علم كرد، خداوند براى ولى اللّٰه اعظم حضرت حجّت بن الحسن عليهما السلام غيبت صغرى را مقدّر فرمود. اين غيبت از سال 260 ه تا سال 329 ه به طول انجاميد. در طى اين مدّت عدّه اى به نام وكيل، پُل ارتباطى ميان امام و شيعيان بودند. اينان عبارتند از :

1 - ابو عمرو عثمان بن سعيد. وى وكيل امام حسن عسكرى عليه السلام بود و پس از در گذشت آن بزرگوار نايب امام حجّت گرديد.

2 - پس از وفات عثمان در سال 266 ه، امام حجّت فرزند وى ابو جعفر محمّد بن عثمان را نايب خويش قرار داد. مدّت نيابت محمّد 38 سال بود.

3 - پس از محمّد بن عثمان، حسين بن روح به نيابت رسيد. او كه از سال 304 ه، بدين سمت منصوب شد براى مدّت 22 سال از جانب امام به عنوان مرجع شيعيان عمل مى كرد.

4 - پس از آنكه حسين بن روح ، نداى پروردگارش را اجابت گفت. امام عليه السلام ، على بن سمرى را به عنوان جانشين او تعيين كرد. على بن محمّد سه سال در اين منصب باقى ماند و چون وفاتش نزديك شد، از آن حضرت در بارۀ كسى كه

ص: 971

پس از وى بايد جانشين شود پرسش كرد. امّا آن حضرت به وى آگهى داد كه پس از وفات او دورۀ غيبت صغرى نيز به پايان مى رسد.

در طول سالهاى غيبت صغرى چهار فقيه بزرگ ياد شده، به نيابت از امام نقش رهبرى را ايفا مى كردند و چه بسا اين مدّت براى تربيت امّت براى گزينش رهبران خود در دورۀ غيبت كبرى از ميان فقها، كسانى را كه از نظر خصوصيتها به نوّاب اربعه بيشتر نزديك باشند، كافى بوده است. چرا كه ضرورى بود امّت از ميان فقهاى عادل و راسخ در دانش اهل بيت، و زاهد در دنيا و كسانى كه تبلور تعاليم مكتب هستند، بتواند كسى را برگزيند.

شايد حكمت اين امر در اين نهفته باشد كه ارتباط الهى از وحى به وصايت (امامت) واز آن به نيابت خاصّه و پس از آن به نيابت عامه، درجه بندى مى شود.

روزگار پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله، روزگار وحى است كه شاهد ماجراهاى عظيمى است. پس از آنكه كار تبليغ رسالت كامل شد، ائمه عليهم السلام مأمور اين وظيفه شدند كه آيات متشابه قرآنى را تفسير كنند. چرا كه مردم خود مى بايست مستقيماً به آيات محكم رجوع مى كردند.اين نكته خود گامى پيش برنده در راه برخورد با وحى تلقّى مى شود.

در روزگار امامت، بسيارى از دانشمندان مسلمان در پى فرا گرفتن فقه ، همّت گماردند تا آنجا كه برخى از آنان از سوى ائمه مأمورِ دادن فتوا شده بودند.

بعد از اين دوره، مرحلۀ نيابت خاصّه آغاز مى شود. مردم در اين مرحله وظيفه داشتند از طريق مراجعه به نوّاب امام عليه السلام و نه به صورت مستقيم، آن چنانكه در روزگار امامت معمول بود، با آن حضرت تماس بگيرند.

امّا اكنون كه عصر نيابت عامّه است، مسلمانان بايد به فقيهان عادلى كه بنابر مقياسهاى عمومى، به شايستگيهاى آنها شناخت پيدا كرده اند، مراجعه كنند.

اين شايستگيها از زبان ائمه عليهم السلام براى مردم بازگو و تبيين شده است.

ص: 972

اگر چه ارتباط حجّت اللّٰه با اولياى خدا به اشكال گوناگونى ادامه دارد، ليكن اين امر در چهار چوب احكام ظاهرى داخل نمى گردد. چون هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه نايب خاصّ امام است. حتّى نمى تواند ادعا داشته باشد كه با امام ارتباط مستقيم دارد و چنانكه كسى زبان به چنين ادعاهايى بگشايد مسلمانان خود بايد او را تكذيب كنند.

اگر چنين درجه بندى وجود نمى داشت، امّت با فاجعه اى واقعى روبه رو مى شد.

شمايل و صفات امام غائب

اوصاف آن حضرت با دقت تمام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام بيان شده است. شايد فلسفۀ اين امر بدان جهت بوده كه با ذكر اين اوصاف جلوى هر كسى را كه قصد داشته ادعاى مهدويت بكند، بگيرند. چرا كه مسأله ظهور امام مهدى در آخر الزمان يكى از ضرورتهاى دينى هم شده بود. واز آنجا كه فراهم آمدن تمام اين صفات و ويژگيها، كه در روايات اسلامى ذكر آنها رفته، در شخص مدّعى مهدويّت امكان ناپذير است بنابراين باعث مى شود تا دروغ او پيش مردم فاش شود.

دربارۀ اوصاف آن حضرت چنين آمده است :

1 - رسول خدا صلى الله عليه و آله اوصاف حضرت مهدى را چنين بيان مى فرمايد :

« مهدى از من است، او بلند پيشانى است و داراى بينى باريكى است كه ميانش اندك بر آمدگى دارد. مهدى از فرزندان من است. چهره اش چون ماه تابان است. چشمان گردى دارد. رنگش، رنگ عربى و بدنش، بدن اسرائيلى است. صورتش مثل دينار (گرد و سرخ) است. دندانهايش چون ارۀ (تيز

ص: 973

و براّن) و شمشيرش چون سوزش آتش است ».

2 - امام على عليه السلام نيز در توصيف حضرت قائم چنين مى فرمايد :

« مهدى ديدگانى مشكى دارد و موهايى پر پشت. او داراى چهرۀ سرخ و پيشانى نورانى است. صاحب خال و علامت است. عالمى است غيور دانائى است كه اخبار گذشتگان را داراست. ساحت و درگاهش از همۀ شما گشاده تر و دانش او از تمام شما افزون تر و بيش تر از همۀ شما به جاى آرندۀ صلۀ رحم است. به مرغ (كه در آسمان پرواز مى كند) اشاره مى كند و در دستش فرومى افتد، و شاخى (خشك) در زمين مى كارد، سبز مى شود و برگ مى آورد ».

3 - امام حسين عليه السلام در بارۀ اوصاف آن حضرت نيز چنين مى فرمايد :

« مهدى را از روى سكينت و وقارى كه دارد و همچنين دانش او به حلال و حرام و نيازمندى مردم به او و بى نيازى او از مردم مى شناسيد ».

4 - امام باقر عليه السلام اوصاف امام مهدى را چنين بيان كرده است :

« سياهى چشمانش تابنده و پنجه هايش قوى و زورمند است و زانوانش بزرگ و شكمش فربه است. پشت او دو خال است، خالى به رنگ پوستش و خالى همانند خال پيامبر، ابروانش به هم پيوسته است، ديدگانش از كثرت شب بيدارى و عبادت آشكار است، سياهى چشمانش تابنده است. در صورتش اثرى (خالى) است، سينه اش فراخ است، شانه هايش را (به دو طرف بدنش) رها مى كند و سر استخوانهاى كتفش بزرگ و درشت است ».

5 - امام صادق عليه السلام نيز در بارۀ اوصاف آن حضرت فرموده است :

« مهدى خوش سيما و گند مگون است كه به سرخى مى زند، ابرو كمان و نورانى است و سياهى چشمانش بغايت سياه است، چشمان فراخ دارد، بالاى

ص: 974

بينى اش بر آمده است، بينى عقابى دارد و پيشانى بلند. او خاشع است و نازك مثل شيشه، هيبتش مردم را مى ترساند، به مردم و دلها نزديك است، شيرين گفتار و خوش سيماست، ساقهايش باريك است و بدنى نيرومند دارد، چون بر كوه بانگ زند صخره ها از هم بپاشند و فروريزند، دست بربنده اى نمى نهد جز آنكه دلش همچون پاره هاى آهن (سخت و نيرومند) مى گردد، نه بسيار بلند بالاست و نه بسيار كوتاه بلكه ميانه قامت است، سَرِ گرد دارد و سينۀ فراخ، بلند پيشانى است و ابروهايش پيوسته است، بر گونۀ راستش خالى است گويا دانۀ مشك است كه بر قطعۀ عنبر ساييده باشند ».

6 - امام رضا عليه السلام نيز اوصاف امام را چنين بيان كرده است :

« او شبيه من و شبيه موسى بن عمران است. هاله هايى از نور او را احاطه كرده كه به پرتو قدس درخشيدن گيرد. داراى اعتدال اخلاق است و رنگى شاداب دارد. در هيأت بدنى به رسول خدا صلى الله عليه و آله شبيه است. نشانۀ اش آن است كه (از نظر سن) سالخورده است امّا سيماى جوان دارد تا آنجا كه بيننده او را چهل ساله يا كمتر مى انگارد. ديگر از علايم او آن است كه تا گاه مرگ و با وجود گذشت روزها و شبها، اصلاً پير نمى شود ». (1)د.

ص: 975


1- - رواياتى كه در اين باره ذكر شد برگرفته از كتاب « يوم الخلاص » نوشته كامل سليمان از صفحات 51 تا 55 بود.

انتظار فرج يا آرزوى شورآفرين

اشاره

بعضى از سنتهاى الهى هستند كه حيات جوامع بر اساس آنها جريان مى يابد، و زندگى افراد را در جامعه دستخوش دگرگونى مى سازند.

يكى از برجسته ترين اين سنتها پيروزى حق و راندن باطل است :

وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً (1).

« بگو حق بيامد و باطل نابود شد كه باطل نابود شونده است. »

كشتى زندگى سرانجام بركرانه هاى درياى رحمت خدا لنگر خواهد انداخت كه رحمت خدا بر غضب او پيشى گرفته، و از سويى خداوند مردم را آفريد تا بدانها رحمت آرد.

پروردگار سبحان ما را بدين سنّت متوجّه مى سازد، سنّتى كه اگر در تاريخ بشر و در ظواهر هستى در آن نيك تأمل كنيم آثار آن را به روشنى تمام خواهيم ديد :

هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَىٰ وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ

ص: 976


1- - سورۀ اسراء ، آيۀ 81.

الْمُشْرِكُونَ (1).

« اوست آن كه رسولش را به هدايت و دين حق فرستاد تا بر ساير كيشها چيره اش گرداند هر چند مشركان را ناخوش آيد. »

تا زمانى كه آسمانها و زمين به حق و بر پايۀ حق آفريده شده اند، قدرت و حاكميت و سيادت حق نيز بايد با سير هستى در پيوند باشد و به رخصت خداوندى نتيجۀ تكامل حوادث و رويدادهاى هستى باشد :

وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ (2).

« و در زبور بنوشتيم پس از ذكر كه بندگان شايسته من زمين را ارث برند. »

اين حقيقت كه مكاتب الهى بر آن تأكيد كرده اند تنها محدود به يك قوم و يا منحصر به وراثت صالحان در قسمتى محدود از زمين نيست. بلكه بيانى است براى سنتى الهى و عمومى كه در شورشها و انقلابهاى صالحان بر ضدّ ستمگران و طاغوتيان متحقق مى شود و بطور كامل در وراثت صالحان از تمام جهان تجلّى مى يابد. دليل ما بر اين سخن آن است كه :

اوّلاً : كلمۀ ارض (زمين) در آيۀ مذكور با الف و لام آمده كه خود نشان دهندۀ آن است كه مراد از « الارض » تمام زمين است.

ثانياً : تأكيد قرآن بر اين حقيقت در چندين كتاب آسمانى ديگر آمده است و مجالى براى شك در اين نكته باقى نمى گذارد كه اين امر سنتى است الهى كه خداوند روند رويدادهاى هستى را مطابق با آن به جريان مى اندازد تا بالاخره بطور كلى متحقّق گردد.

وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ5.

ص: 977


1- - سورۀ توبه ، آيۀ 32.
2- - سورۀ انبياء ، آيۀ 105.

الْوَارِثِينَ * وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَنُرِيَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يَحْذَرُونَ (1).

« وخواهيم بر مستضعفان در زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان قرار دهيم. و فرمانرواييشان دهيم در زمين و به فرعون و هامان و سپاهيان ايشان نشان دهيم آنچه را كه از آن مى ترسيدند. »

تجربه هاى بشرى حاكى از آن هستند كه روند طبيعى نظامهاى حاكم بر زمين به گونه اى است كه با اتكا به آنها نمى توان بدين آرمان والا ونهفته در روح افراد بشر كه عبارت از همان تحقّق يافتن مدينه فاضله است دست يازيد. جايى كه عدل و داد در آن برترى دارد و حق بى هيچ شريكى در چهار گوشۀ آن حكم مى راند.

بنابر اين چطور و چه هنگام مى توان بدين آرمان فطرى و مشروع جامه تحقّق پوشاند ؟ آيا ممكن است بشر به گونه اى معمولى تكامل يابد تا به اين درجۀ والا برسد ؟

زراّد خانه هاى سلاحهاى اتمى و شيميايى، و توطئه هاى مستكبران بر ضدّ مستضعفان، وعقب نشينى آشكار بشريّت از ميدانهاى فضيلت و هدايت ، و فرو افتادن خوفناك آن در پرتگاه فساد و تجاوز و ستمگرى دليلى آشكار بر اينكه تنها راه تحقق اهداف و آرمانهاى انسان، همان رحمت خداست كه انسان را از تاريكيها به سوى روشنايى بيرون آورد.

اين رحمت تنها در ظهور امام حجت (عج )، دوازدهمين امام از خاندان رسول خدا خاتم پيامبران، و مقتداى راستكاران، متجلّى است. و ايمان بدين حقيقت راست، در دلهاى مؤمنان شعله اى جاويد از آرزو و اميد بر مى افروزد ،6.

ص: 978


1- - سورۀ قصص ، آيات 5 - 6.

اميد و آرزويى كه در حركت تكاملى انسان به مثابۀ نيروى محركۀ او محسوب مى شود.

اين اميد الهى است كه با شاخصۀ « سعى و تلاش » با آرزو و اميد تفاوت مى يابد. زيرا سعى براى متحقّق ساختن اين اميد الهى شرطى ضرورى به شمار مى رود حال آنكه آرزو و اميد توجيهى است براى ماندن و حركت نكردن.

اين آرزو و اميدى است كه مجاهدان را از تيرگيهاى نا اميدى و يأسى كه شيطان با بهره گيرى از شرايط خفقان و اضطراب و ناتوانيهايى مادى در دل آنان راه داده، رهايى مى بخشد.

اين اميد و آرزويى است كه بر نگاهها و مواضع فرد منعكس مى شود، و بدان رنگى از خوش بينى مثبت مى زند و روح بدبينى و گمان و منفى بافى و شكست كه دستگاههاى طاغوت و وسوسه هاى طاغوتيان مى كوشند آن را در جسم و جان عاملان و كوشندگان راه خدا تزريق كنند، از آنها مى راند و مى زدايد. شايد به خاطر همين حكمت باشد كه در حديث نبوى آمده است :

« برترين كارهاى امّت من، انتظار فرج است ».

امام زمان در آيات و روايات

ظهور عزير عليه السلام وبازگشت عيسى عليه السلام ورجعت بهرام در اديان يهودى ومسيحى و زردشتى با ظهور خاتم اوصيا، حضرت حجّت عليه السلام تحقّق خواهد پذيرفت.

تفسير پنجاه آيۀ قرآن و دهها حديث از پيامبر اكرم و صدها روايت نقل شده از اهل بيت همه با ظهور آن حضرت صورت تمام به خود مى گيرد.

بيش از 657 حديث در بارۀ مهدى موعود به تواتر نقل شده است. (1)

ص: 979


1- - تفصيل اين احاديث را در بحار الانوار ، جلد 51 تا 53 و نيز در منتخب الاثر ، ص31 تا 60 مى توانيد يافت.

اين روايتها را بزرگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند. در بارۀ ظهور آن حضرت، دانشمندان اهل سنّت بيش از 144 كتاب نوشته اند. (1)

بسيارى از دانشمندان مسلمان، از مذاهب مختلف، مدّعى تواتر حديث در اين باره هستند و ما نيازى به بحث با اديان آسمانى در بارۀ شخص امام مهدى نداريم چون داراى زمينۀ مشترك حديث با آنها نيستيم بلكه به جاى پرداختن به اين كار بايد به بحث پيرامون نظريه اى بپردازيم كه مى گويد: حضرت مهدى در آخر الزمان متولّد مى شود و سپس ظهور مى كند. ما گمان مى كنيم زندگى طولانى امام، به عنوان يك مشكل روانى كه در برابر ايمان به زنده بودن امام نمود پيدا مى كند. بنابر اين به ما اجازه دهيد نخست به بحث پيرامون قضيۀ طول عمر بپردازيم و آنگاه در بارۀ آن نظريه به بحث بنشينيم.

مسألۀ طول عمر

پروردگار سبحان با نعمت دير پا و رحمت گستردۀ خويش خواست حجّت را بر بندگانش تمام فرمايد. بدين ترتيب كه رسولان خويش را به سوى مردم فرستاد تا مبادا زمين از وجود حجّت خالى بماند.

خداوند عمر خاتم اوصيا را طولانى فرمود. چون پس از درگذشت محمّد صلى الله عليه و آله پيامبرى نبود تا رشتۀ پيوند ميان زمين و آسمان باشد. بنابر اين با انقطاع وحى، ارتباط غيبى از طريق يكى از اولياى خدا همچنان استوار ماند.

قدرت خدا كه در هر چيز نفوذ دارد و بدان آسمان و زمين را بيافريد، خداى سبحان را از دراز گردانيدن عمر انسان عاجز نمى سازد.

ما به عنوان يك مسلمان بر اين باوريم كه خداوند، نوح را 950 سال و حتّى

ص: 980


1- - نام اين مؤلفان در كتاب « الامام المهدى » ص299 تا 318 آمده است.

بيشتر عمر داد و عيسى و ادريس و عبد صالح (خضر) را تا همين حالا نيز زنده نگاه داشته است، پس چگونه ايمان نياوريم به اينكه امام زمان عليه السلام نيز از عمر دراز بر خوردار است ؟

دين و پديدۀ طول عمر

اينك از بعد دينى محض در بارۀ اين موضوع گفتگو مى كنيم. هر يك از معتقدان به اديان يهودى، مسيحى و اسلامى بر اين باورند كه قدرت خداوند شامل تمام امور و از جمله دراز گردانيدن عمر يكى از افراد بشر مى شود. بنابر اين كسى كه بايد در هفتاد سالگى بميرد، خداوند مى تواند او را بطور مثال تا هزار سالگى هم زنده بدارد.

آنها عملاً چنين اعتقادى دارند. زيرا هنوز هم بطور اصولى، حيات بسيارى از كسانى كه جلوتر از امام مهدى عليه السلام به دنيا آمده اند، مثل خضر، ادريس و عيسى عليهم السلام، را پذيرفته اند و عقيده دارند كه آنها در آينده نيز زنده خواهند ماند.

بعلاوه كتابهاى دينى آنان نشانگر آن است كه برخى از افراد بشر در گذشته هاى دور مدّت درازى در بين مردم زيسته اند. به عنوان مثال آدم بنابر اعتقاد يهود كه در تورات هم بدان اشاره شده، 930 سال عمر كرد. در اين باره در تورات آمده است :

« تمام مدّت عمر آدم 940 سال بود و آنگاه مرد ».

(سفر تكوين ، اصحاح پنجم ، آيه 5 )

شيت نيز بنابه تصريح تورات 912 سال زيست :

« تمام مدت عمر شيت 912 سال بود و آنگاه مرد ».

(سفر تكوين ، اصحاح پنجم ، آيه8 )

نوح نيز به اعتقاد آنها 950 سال عمر كرد :

ص: 981

« تمام مدت عمر نوح 950 سال بود و آنگاه مرد ».

(سفر تكوين ، اصحاح نهم ، آيه29 )

مسلمانان نيز بر اين باورند كه عيسى و خضر و الياس زنده اند. ياد آورى اين حقايق ما را از ذكر اسامى معمرّين بى نياز مى گرداند.

آيا امام مهدى زنده است؟

در صفحات گذشته گفتيم كه مذاهب اسلامى تقريباً بر قضيۀ وجود مصلحى كه به امر خدا در آخر الزمان قيام مى كند و از نسل رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرزند فاطمه عليه السلام است، اتفاق نظر دارند. كتابهاى آنان آكنده از احاديثى است كه به تواتر براى اثبات اين نكته وارد شده است. بعلاوه بسيارى از دانشمندان مسلمان كتابهايى در بارۀ اين موضوع بطور مشروح و مفصل نگاشته اند. البته ما منكر وجود عدۀ ديگرى از دانشمندان كه با اين عقيده مخالفند، نيستيم. اين عدّه در بارۀ اين احاديث مى گويند: حديثهايى كه داراى غرايب است پذيرفتنى نيستند. ولى احاديث ورواياتى كه در رابطه با امام مهدى (عج) عجيب و غريبتر از احاديثى كه دربارۀ امتهاى گذشته و آنچه در زمان آنان رخ داده نيست.

در اينجا بايد نكته اى را متذكّر شد و بدان پرداخت كه مذاهب اسلامى در بارۀ آن به اختلاف پرداخته اند.

آيا امام مهدى عليه السلام فعلاً زنده است يا اينكه در آينده به دنيا خواهد آمد ؟

پيش از آنكه وارد اين بحث شويم بايد اين نكته را ياد آورى كنيم كه هيچ كدام از مذاهب اسلامى وجود امام مهدى (عج) را انكار نكرده اند. امّا تأويل رواياتى كه در اين باره وارد شده تنها يك علّت داشته است و آن بعيد شمردن زنده بودن آن حضرت از سال 255 هجرى تا كنون است.

در بارۀ زنده بودن امام مهدى (عج) دلايل و شواهد فراوانى وجود دارد كه

ص: 982

ذيلاً به پاره اى از آنها اشاره مى شود :

الف احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ائمه اثنى عشر، به تواتر نزديك است و دانشمندان مسلمان بر صحت آنها و نيز ثقه بودن راويان آنها اجماع كرده اند.

در زير به برخى از اين احاديث اشاره مى كنيم :

1 - از جابر بن سمره نقل است كه گفت: شنيدم پيامبر اكرم مى فرمايد: « پس از من دوازده امير باشند... ».

آنگاه كلمه اى گفت كه من نشنيدم. پدرم گفت: آن حضرت فرمود: «... همۀ آنها از قريش هستند ». (1)

2 - رسول خدا فرمود: « پس از من دوازده امير باشند... ».

سپس چيزى فرمود كه من نفهميدم. از كسى كه پشت سرم بود سؤال كردم.

گفت: آن حضرت فرمود: « .. . همه آنها از قريش هستند ».

ترمذى گويد: اين حديث حسن و صحيح است. (2)

3 - (جابر) گويد: با پدرم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتيم. شنيدم كه آن حضرت مى فرمود: « اين امر پايان نيابد مگر اينكه دوازده خليفه در بين آنها (مردم ) بيايند... » جابر بن سمره گويد: سپس سخنى فرمود كه بر من معلوم نشد. از پدرم پرسيدم: چه فرمود ؟ گفت: او فرمود :

« .. .همه از قريش هستند ». (3)

4 - جابر بن سمره گويد: شنيدم از رسول خدا كه مى فرمود :

« اين دين تا (روى كار آمدن) دوازده خليفه همچنان ارجمند باقى مى ماند.1.

ص: 983


1- - صحيح بخارى ، جزء چهارم ، كتاب الاحكام ، ص175 ، چاپ مصر سال 1355 ه
2- - صحيح ترمذى ، جزء دوم ، باب ما جاء فى الخلفاء ، ص45 ، چاپ دهلى نو سال 1342 ه
3- - صحيح مسلم ، كتاب الامارة ، باب الناس تبع لقريش والخلافة من قريش، ج2، ص191.

مردم تكبير گفتند و فرياد كشيدند... ».

آنگاه سخنى آهسته بر زبان آورد. از پدرم پرسيدم: پدر ايشان چه فرمود ؟ گفت او فرمود: « .. .همه آنها از قريش هستند ». (1)

5 - جابر گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: « اين امّت را دوازده خليفه باشد ». (2)

اگر احاديثى را كه در نزد فريقين صحيح است و بر اين نكته تصريح كرده اند كه خلفا از قريش هستند، به آن اخبار رواياتى كه مكارم و فضايل اهل بيت را بيان مى كنند و خاطر نشان مى سازند كه آنها مثل ستارگان، زمينيان را حفظ و هدايت مى كنند، بيفزاييم، و تمام آنها را به احاديثى اضافه كنيم كه بيان مى كنند كار دين و خلافت به آنان منتهى خواهد شد و اگر حتّى دو نفر در زمين باقى باشند آنها خواهند بود، و نيز يافتيم كه امام مهدى مى بايست از آنها باشد و مهدىِ آنها، آخرين ايشان است و اگر بدين احاديث روايتهايى را كه از پيامبر اكرم نقل شده كه فرموده است: « آخرين اين دوازده نفر قائم امّت و مهدى آن است » اضافه كنيم، با شناخت تمام اين احاديث، مى توان گفت: امام فعلاً وجود دارد چون دوازدهمين امام از ائمه عليهم السلام است. يازدهمين امام حضرت حسن عسكرى بوده كه به اجماع مورخان جز يك پسر از خود بر جاى نگذاشته ، چنانكه در اخبار آمده است، و اين پسر همان مهدى است. بنابر اين او بايد زنده باشد.

ب پيش از اين گفتيم بايد حجّتى دائم براى مردم باشد تا به مثابه يك حلقه مردم را با پروردگار مرتبط سازد. اگر اين سخن ثابت شود، حيات امام و وجودت.

ص: 984


1- - صحيح ابى داوود ، ج2 ، كتاب المهدى ، ص207.
2- - مسند احمد ، وى با اين حديث روايت ديگرى را از جابر از 34 طريق نقل كرده است.

فعلى او به عنوان راهبرى براى خلق نيز ثابت خواهد شد. غيبت آن حضرت مستلزم آن نيست كه از او سودى نباشد. چون او به طبيعت ارتباط غيبى خويش با خداوند توانا و دانا مى تواند، غير مستقيم آنچه را كه مصلحت مى بيند محقق سازد. چنانچه خداوند قادر باشد تواناييهاى شگرفى به فرشتگان مقرّب خود عطا كند و آنها را از شايستگيهاى بزرگ بهره مند سازد، بر اين نيز توانا خواهد بود كه به پيامبر يا جانشين او همچون امام مهدى (عج) همين تواناييها و شايستگيها را عنايت فرمايد.

اگر سنّت جارى خداوند در ميان بندگان اين گونه باشد كه براى هر كار سببى قرار دهد و كارها را با اسباب آنها به جريان اندازد چه مانعى است از پذيرش تئورى سبب قرار دادن يكى از بندگان صالح و مطيع خدا و لو به صورت غيبى براى برخى از امور ؟ چنان كه ما در بارۀ امام حجّت عليه السلام همين عقيده را داريم.

از اينجا مى توان دريافت كه ايمان به امام غايب، بخشى اساسى از ايمان به غيب به عنوان يك كلّ است و كسى نمى تواند ايمان خود را بخش بخش كند يعنى تسليم غيب شود. امّا تأييد امام حجّت به غيب را انكار كند، يا به پشتيبانى و تأييد فرشتگان از رسول خدا ايمان بياورد امّا به ممكن بودن تأييد و پشتيبانى امام غايب از ميان صالحان كفر بورزد.

مهدى ، حجّت شاهد

امام زمان عليه السلام با اجازه خداوند شاهد بر مردم است. شناخت مؤمنان از اين حقيقت موجب مى شود كه آنها در نيكيها از يكديگر سبقت گيرند و به سرور خويش اقتدا كنند و حيات خويش را نسخه اى از حيات سرور و ولى امر خود قرار دهند.

از آنجا كه امام حجّت عليه السلام پيشواى زنده است و رهبرى حقيقى از آن اوست ،

ص: 985

بنابر اين كسى جانشين اوست كه بدو نزديك تر باشد و بهتر به هدايت او اقتدا كند. از اين رو آن حضرت به منزلۀ ميزان در انتخاب رهبرى است و حتّى مى تواند خط الهى را كه صالحان بدان گرايش دارند از خطوط پراكنده اى كه راست و استوار نيستند، جدا سازد.

امام در كتابهاى آسمانى

با اينكه كتابهاى فعلى آسمانى از تحريف در امان نمانده اند، در آنها به پاره اى از حقايق بر مى خوريم كه اگر چه به تنهايى براى اثبات اين واقعيت مفيد واقع نمى شوند، امّا مى توانند براى احتجاج با كسانى كه به همان آيين مؤمن هستند مؤثر باشند آنچه در سطور بعد مى آيد قسمتهايى از كتابهاى آسمانى در بارۀ امام مهدى عليه السلام است :

1 - « صديقان زمين را تا ابد وارث گردند »

(كتاب مزامير ، مزمور سى و هفتم )

بعلاوه اين كتابها جزئيات بسيارى را در بارۀ اوضاع آخر الزمان در بردارند كه مؤيد مطالبى هستند كه در احاديث مسلمانان ياد شده است. سپس مى گويد :

« امّا اشرار همگى نابود مى شوند ».

2 - « واى بر امّت خطا كار، مردم گرانبار گنهكار، تبار بد كنندگان، فرزندان مفسدان، پروردگار را وانهادند... ».

تا آنجا كه مى گويد: « .. . سر زمين شما را غريبان پيشاروى شما مى خوردند و آن همچون واژگونى بيگانگان ويران گرديده است. پس از اين به ديار عدل و شهر امن مسمّى خواهى شد ».(كتاب اشعياء ، اصحاح اوّل )

3 - پس پرچمى براى امّتهاى بعيد بر افرازد. براى آنها از نقطۀ دور دست زمين بانگ مى زند. آنها ناگهان با عجله مى آيند در حالى كه ميانشان نه

ص: 986

وامانده اى است و نه افتاده اى ».(اصحاح پنجم )

« تا آنكه شهرها ويران و بى سكنه و خانه ها بى مردم شوند. زمين ويران و خراب گردد و خداوند انسانها را دور گرداند و خرابى در زمين فزونى گيرد و اگر در آن زندگى باقى مى ماند، پس آن نيز ويران ميشود و مثل چنار و بلوط كه چون بريده شوند، كندۀ آنها باقى مى ماند، كندۀ آن ذريّت مقدس خواهد بود ».

(كتاب اشعياء ، اصحاح ششم )

4 - خداى آسمان مملكتى را بر پاى مى دارد كه هرگز منقرض نمى شود و پادشاهى آن به مردم ديگر واگذار نمى شود. تمام اين ممالك نيست و نابود مى شوند امّا اين مملكت تا ابد پا بر جا مى ماند ».

« .. .خوشا آنكه منتظر ماند ».(كتاب حجار - اصحاح دوّم )

5 - « پروردگار سپاهيان گفت. اين بار پس از اندكى آسمانها و زمين و دريا و خشكى را مى گردانم و تمام امّتها را به لرزه در مى آورم. و پس از آن تمام امّتها مى آيند و اين خانه را پر مى كنند ».(كتاب حجّى ، اصحاح دوّم )

6 - « در تمام زمين پروردگار مى فرمايد: دو سوّم نابود مى شوند و مى ميرند و يك سوّم در زمين مى مانند. يك سوّم را وارد آتش كنم و چون گداختن و پاك شدن نقره، پاكشان كنم و آنها را مثل زر مصفّايشان سازم. او اسم مرا مى خواند و من پاسخش مى گويم. گويم او قوم من است و او گويد: پروردگار معبود من است ». (1)(كتاب زكريا ، اصحاح سيزدهم )

7 - « يسوع، همينكه از پيش شما به سوى آسمان صعود كرد، به سوى شماد.

ص: 987


1- - در بسيارى از احاديث اهل بيت آمده است كه دو سوّم زمينيان مى ميرند و يك سوّم ديگر باقى مى مانند و سخت پاك و خالص مى شوند.

باز خواهد گشت، همان گونه كه ديديد به آسمان روانه شد ». (1)

(كتاب اعمال رسولان ، انجيل ، اصحاح اوّل )

8 - « وچنانچه رفتم و براى شما جايگاهى مهيا ساختم دو باره باز مى گردم ».

(انجيل يوحنا ، اصحاح چهاردهم )

9 - « چون او پس از اندك زمانى بر مى گردد و تأخير نخواهد كرد ».

(اصحاح دهم از نامه اى كه خطاب به عبرانيان بوده است )

10 - « خداوند نشسته است تا ابد الآباد و تخت خويش را براى داورى بر پاداشته است و او ربع مسكون را به عدالت داورى خواهد كرد و امّتها را به راستى داد خواهد داد » سپس مى گويد :

« و آن كه نزد شماست به چنگ آويزيد تا بيايد آن كه غلبه مى كند و اعمال مرا تا پايان محافظت مى نمايد. پس بدو قدرتى بر امّتها عطا خواهم كرد و او آن را به ميله اى آهنين پاس خواهد داشت، همچنان كاسه اى از سفال را خواهد شكست و بدو ستارۀ صبح را عطا خواهم كرد، هر كه را گوش است بايد آنچه را كه روح به كينه ها مى گويد، بشنود ».

11 - « امّا كسى به آن روز و آن ساعت علم ندارد ».

(انجيل متّى ، اصحاح بيست وچهارم )

- نگارنده برگزيده هايى كه از عهدين (انجيل و تورات) نقل كرد، شرحى ننوشت چون مى بيند آنها با اندكى اختلاف با مضامينى كه در احاديث صحيح اسلامى دربارۀ علايم ظهور و نشانه هاى دولت حق آمده است. مطابقت دارد -ت.

ص: 988


1- - روايات دينى ما از رجوع عيسى عليه السلام با مهدى سخن مى گويند كاملاً شبيه آنچه در اين كتاب آمده است.

امّا زرتشتيان آنان نيز معتقد به رجوع انسانى به نام « بهرام » هستند. معنى بهرام نيز با مهدى تفاوت چندانى ندارد.

برهماييها هم بنابر ادعاى خود معتقد به ظهور « كريشنا » هستند. شواهد و دلايل بسيارى در دست است، مبنى بر آنكه عدّه اى از پيامبران و صالحان با امام مهدى عليه السلام همراهند تا حق را بر تمام زمين آشكار كنند و چه بسا بهرام و كريشناهم در زمرۀ همين صالحان باشند كه ما نام آنها را نمى دانيم.

ظهور امام زمان در نزد ائمه عليهم السلام « قيامت صغرى » قلمداد مى گردد چون از هر امّت، شاهدى بر انگيخته مى شود.

ص: 989

نشانه هاى ظهور

در اين بخش از برخى نشانه ها كه پيش از ظهور حضرت قائم عليه السلام تحقق مى يابد، سخن مى گوييم. نشانه هائى همچون فراگير شدن فساد و ستم در تمام زمين و گسترش فحشا و گردنكشى و دگرگونيهاى آسمانى و قحط شديد و جنگهاى خونين كه دو سوّم از ساكنان روى زمين را در كام خود فرو مى برد ، و ظهور كسى كه دجال خوانده مى شود و مردم را به باطل دعوت مى كند و آنها نيز به گرد وى جمع مى شوند و بالاخره ادعاى بعضى كه مى گويند او مصلح اكبر است و سپس نا كامى او در متحقّق ساختن مدعايش. مادر ذكر اين نشانه ها به استناد رواياتى كه از پيامبر گرامى و ائمه اطهار عليهم السلام تكيه مى كنيم.

1 - رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

« مهدى اين امّت از ماست، هنگامى كه هرج و مرج دنيا را فراگير و فتنه ها آشكار گردند و راهها نا امن شود و برخى از مردم بر برخى ديگر هجوم برند. پس بزرگ به كوچك رحم نكند و كوچك بزرگ را احترام نكند در اين هنگام خداوند مهدى ما را مبعوث فرمايد. او نهمين كس از فرزندان حسين عليه السلام است. دژهاى ضلالت و دلهاى بى خبر را بگشايد، در آخر الزمان به كار دين پردازد چنانكه من

ص: 990

در اوّل الزمان بدان پرداختم، زمين را از عدل و داد پر كند، چنانكه از ظلم و بيداد پر شده باشد ».

2 - همچنين پيامبر گرامى در حديثى طولانى كه آن را امام على عليه السلام نقل كرده است. فرمود: « سپس ندايى بر خيزد كه از دور شنيده شود چنانكه از نزديك شنيده مى شود اين ندا رحمت است بر مؤمنان و عذاب است بر كافران. (امام گويد ): پرسيدم: اين ندا چيست ؟ فرمود: سه نداست در ماه رجب نخستين آنها اين است: لعنت خدا بر ستمگران. و دوّمى اين است: نزديك شونده نزديك شد و سوّمى اين است: پيكرِ آشكارى را با طليعه خورشيد مى بينند (كه مى گويد ): هان كه فلانى مبعوث شد و نسب او را تا على ذكر مى كند. هلاك ستمگران در اين روز است و در اين هنگام گشايش حاصل مى شود. عرض كردم: اى رسول خدا ! پس از من چند امام خواهد بود ؟ فرمود صلى الله عليه و آله: پس از حسين 9 امام كه نهمين آنان قائم ايشان است ». (1)

3 - در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل است كه فرمود: عرض كردم اى خداى من و سرورم ! چه وقت مهدى ظهور خواهد كرد ؟

خداوند وحى فرمود :

« اين امر هنگامى روى دهد كه علم كنار رود و جهل آشكار گردد، قاريان (قرآن) فزون شوند و عمل به آن اندك شود. كشتار زياد شود و فقيهان هدايتگر كم شوند، و فقيهان گمراه و خائنان زياد شوند، شاعران فراوان گردند، امّت تو قبرهايشان را مسجد گيرند. (2)، مصحفها و مسجدها زيور و زينت داده شوند ،ا.

ص: 991


1- - منظور امام منتظر « عجل اللّٰه تعالى فرجه الشريف » است.
2- - مقصود عبادت اشخاص است كه شرك به خداست و ربطى به تقرّب به خدا از طريق توسّل به قبور صالحان كه سنّت اسلام و مسلمين از آغاز بر آن است ، ندارد ، همچنين مقصود از زيور و زينت دادن مصحفها و مساجد اين است كه مسلمان به هنگام ظهور تنها به مظاهر توجّه دارند نه به حقايق و محتواها.

ستم و تباهى فزونى گيرد، نيرنگ آشكار شود و كار امّت بدان وابسته باشد، نهى از معروف شود، و مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا ورزند، اميران كافر باشند و دوستانشان فاجر و يارانشان ستمگر، و صاحبنظرانشان فاسقان. در اين هنگام سه نشانه پديد خواهد آمد. خسوفى در مشرق و خسوفى در مغرب و خسوفى در جزيرة العرب. و نيز در بصره به دست يكى از افراد نسل تو كه زنگيان او را پيروى مى كنند، خرابى پديد آيد. و مردى از تبار حسين بن على خروج مى كند، و دجال ظاهر مى شود، از مشرق از سجستان، خروج مى كند و سفيانى ظاهر مى شود ».

4 - آن حضرت در حديثى در اين باره نيز مى فرمايد :

« به خاطر داشته باش... علامت ظهور حجّت اين است كه چون مردم نماز را ميراندند و امانت را ضايع كردند و دروغ را روا شمردند و ربا خوردند و رشوه ستاندند و ساختمانها را محكم ساختند و دين را به دنيا فروختند، سفيهان و نابخردان را به كار گرفتند و با زنان رايزنى كردند، پيوندهاى خويش را قطع كردند، پيرو هواها شدند، و خونها را كوچك شمردند...

...حلم، ضعف باشد و ستمگرى فخر، اميران فاجر باشند و وزيران ستمگر، كار گزاران قوم خائنان باشند و قاريان فاسقان، گواهى بنا حق آشكار گردد و گناه و تباهى و بهتان و گناه و طغيان فزونى پذيرد، و مصحفها و مسجدها زينت و زيور داده شوند و مناره ها بلند ساخته شوند، و اشرار قدردانى شوند ، وصف بنديهاى بسيارى مى شود، تمايلات مختلف شوند، و پيمانها زير پا نهاده شوند، و آنچه وعده داده شده نزديك شود، زنان به خاطر حرص به دنيا با شوهرانشان در تجارت مشاركت كنند، و بانگ فاسقان بلندى گيرد، و سخن آنان اطاعت شود، و رهبر قوم پست ترين آنها باشد، و از ترس شرّگنهكار از او بترسند و پرهيز كنند، و دروغگو را تصديق نمايند و خائن را امين شمارند ،

ص: 992

و اسباب وآلات موسيقى فراهم كنند، و آخر اين امّت اوّل آن را نفرين فرستد ، زنان خود را همانند مردان سازند و مردان به زنان همانند شوند، و شاهد، بى آنكه از او شهادتى خواسته باشند گواهى دهد، و براى غير دين به تفقه بپردازد ، و كار دنيا بر آخرت ترجيح داده شود، و پوست ميش بر گرگها بپوشانند حال آنكه دلهايشان بويناك تر از مردار باشد، در اين هنگام است الوحى الوحى ، العجل العجل. در آن روز بهترين خانه ها بيت المقدس خواهد بود و بر مردم زمانى خواهد آمد كه هر كس آرزو مى كند، اى كاش او هم يكى از ساكنان بيت المقدّس بود ».

5 - آن حضرت همچنين در اين باره فرمود :

« خروج قائم را ده علامت باشد، نخستين آنها شكافتن پرچمها در كوچه هاى كوفه، و تعطيل مسجدها، و نرفتن حاجيان به حجّ، و خسف و قذف در خراسان، و طلوع ستارۀ دنباله دار، و نزديك شدن ستارگان، و هرج و مرج ، وقتل و غارت. اينها ده نشانه اند. از يك نشانه تا نشانۀ ديگر شگفتى است. پس چون نشانه ها تمام و كامل گردند قائم ما قيام خواهد كرد ».

6 - امام حسين عليه السلام فرمود :

« چون ديديد منادى از مشرق سه يا هفت روز ندا در داد، منتظر فرج آل محمّد صلى الله عليه و آله باشيد ان شاء اللّٰه منادى از آسمان به نام مهدى بانگ مى زند. نداى او از مشرق و مغرب شنيده مى شود و هيچ كس خواب نمى ماند جز اينكه بيدار مى شود و هيچ كس ايستاده نيست مگر اينكه مى نشيند و كسى ننشسته جز آنكه هراسان به پا بر مى خيزد. پس خدا بيامرزد كسى را كه اين صدا را بشنود و آن را پاسخ گويد. زيرا صداى اوّل، صداى جبرئيل روح الامين است ».

7 - در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود :

« سلمان ! سوگند به آن كه جانم به دست اوست هنگام ظهور چيزى از

ص: 993

مشرق و چيزى از مغرب آورده شود. پس واى بر ناتوانانِ امّتم از شرّ آنها و واى بر ايشان از عذاب خدا. به كوچك رحم نمى كنند و بزرگ را پاس نمى دارند و از گنهكار جلوگيرى نمى كنند، كالبدشان كالبد آدميان است و دلهايشان دلهاى شياطين... ».

سپس فرمود :

«... اندكى نمى پايد تا آنكه زمين از بسيارى باريدن باران بر آن (گل) و سُست مى شود همه خيال مى كنند اين امر حادثه اى است مربوط به همان ناحيۀ خودشان. پس در ميان مردم خويش درنگ مى كنند و زمين پاره هاى جگر خويش را به سوى آنان پرتاب مى كند. فرمود: يعنى طلا و نقره را. سپس با دست خويش به ستونها اشاره فرمود و گفت: مثل اين. در اين روزنه طلا سود مى بخشد و نه سيم و اين معنى قول خداوند كه فرمود: « همانا نشانه هاى آن فرا رسيد ». (1)

8 - از امام عسكرى عليه السلام نقل است كه فرمود :

« مهدى ظاهر نشود مگر بر ترس شديد و زمين لرزه و فتنه اى كه به مردم مى رسد و پيش از اين طاعون است و شمشيرى كه جدا كنندۀ ميان عرب است ، و (در گرفتن) اختلاف شديد بين مردم، و پراكندگى در دينشان و دگرگونى در حالشان، (تا آنجا كه) فرد هر بام و شام به خاطر ستيزه گيريهاي مردم و خوردن آنها (حق) يكديگر را تمناى مردن مى كند. خروج او (مهدى « عج ») موقعى است كه (مردم) از گشايش، نا اميد و مأيوس باشند. پس خوشا به حال آن كه مهدى را درك كرد و از يارانش شد و واى و بس واى بر آن كه با او و فرمانش راه مخالفت پيشه كرد ». (2)4.

ص: 994


1- - منتخب الاثر ، ص434.
2- - منتخب الاثر ، ص434.

9 - از امام صادق عليه السلام نقل است كه فرمود :

« پيش از قيام قائم پنج نشانه باشد: يمانى، سفيانى، منادى كه از آسمان ندا مى دهد، خسف در بيداء، و كشته شدن نفس زكيه. فرمود: بين (قيام) قائم آل محمّد و كشته شدن نفس زكيه جز پانزده روز فاصله نباشد ». (1)

همان امام عليه السلام در حديث ديگرى فرمايد :

« پنج روز اوّل از ماه رمضان، پيش از قيام قائم، خورشيد مى گيرد ». (2)

علاوه بر آنچه گفته شد نشانه هاى بسيار ديگرى نيز ذكر شده كه به خاطر وجود تشابه ميان آنها و رواياتى كه بيان گرديد، به همين مقدار بسنده كرديم. از امام صادق عليه السلام نقل كرده اند كه فرمود :

« كوفه از وجود مؤمنان خالى خواهد شد، علم و دانش از آن رخت بربسته و نهان شود چنانكه مار در سوراخش پنهان مى گردد، سپس علم و دانش در ديارى كه قم ناميده مى شود آشكار مى شود و اين شهر، معدن علم و فضل مى گردد تا زمانى كه در زمين مستضعفى در دين باقى نماند حتّى دو شيزگان پشت پرده. اين امر صورت نمى گيرد مگر هنگام نزديك شدن ظهور قائم ما.

پس خداوند (قم) و مردم آن را قائم مقام حجّت قرار مى دهد و اگر چنين نمى بود زمين، اهلش را در كام خود فرو مى برد. و در زمين حجّتى نمى ماند تا علم از او به ديگر سرزمينها در مشرق و مغرب سرازير شود و بدين وسيله حجّت خدا بر خلق تمام گردد تا آنكه كسى بر زمين نمى ماند كه دين و علم بدو نرسيده باشد. سپس قائم ظاهر مى شود و سبب كيفر خداوند و خشم وى بر بندگان9.

ص: 995


1- - منتخب الاثر ، ص349.
2- - منتخب الاثر ، ص349.

مى شود. زيرا خداوند از بندگان انتقام نمى گيرد مگر پس از وقتى كه حجّت او را منكر شوند ». (1)

زمزمه هاى شكوهمند اميد و انتظار

1 - تو پناه منى

...لاٰ إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ حَقّاً حَقّاً ، لاٰ إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ صِدْقاً صِدْقاً ، لاٰ إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ تَعَبُّداً وَرِقّاً.

اللّٰهُمَّ مُعِزَّ كُلَّ مُؤْمِنٍ وَحٖيدٍ ، وَمُذِلَّ كُلَّ جَبّٰارٍ عَنٖيدٍ ، أَنْتَ كَنَفٖى حٖينَ تَعْيٖينٖى الْمَذ ٰاهِبُ، وَتَضٖيقُ عَلَىَّ الْأَرْضُ بِمٰا رَحُبَتْ.

« به حقيقت، به حقيقت كه هيچ معبودى جز خداى يگانه نيست ، و براستى، براستى هيچ معبودى جز خداى يگانه نيست، از روى تعبّد و بندگى جز خداى يكتا هيچ معبودى نيست ».

« خدايا ! اى عزّت بخش هر مؤمن تنها، و اى خوار كنندۀ هر ستمگر ستيزه جو، تو پناه منى هنگامى كه راههاى گوناگون مرا فرسودند و زمين با همۀ فراخى اش بر من تنگ آمد ».

ص: 996


1- - همان مأخذ ، ص443. به نقل از بحار الانوار.

اللّٰهُمَّ خَلَقْتَنٖى وَقَدْ كُنْتُ غَنِيّاً عَنْ خَلْقٖ ، وَلَوْلاٰ نَصْرُكَ إِيّٰاى لَكُنْتُ مِنَ الْمَغْلُوبٖينَ ، يٰا مُنْشِرَ الرَّحْمَةِ مِنْ مَو ٰاضِعَها ، وَمُخْرِجَ الْبَرَكَةِ مِنْ مَعٰادِنَهٰا ، وَيٰا مَنْ خَصَّ مِنْ نَفْسِهِ بِشُّمُوخِ الرِّفْعَةِ ، فَاَوْلِيٰآؤُهُ بِعِزِّهِ يَتَعَزَّزُونَ ، وَيٰا مَنْ وَضَعَتْ لَهُ الْمُلُوكُ نٖيرَ الْمَذَلَّةِ عَلىٰ اعْنٰاقِهِمْ فَهُمْ مِنْ سَطَوٰاتِهِ خٰآئِفُونَ ، اسْأَلُكَ بِإِسْمِكَ الَّذٖى فَطَرْتَ بِهِ خَلْقَكَ فَكُلٌّ لَكَ مُذْعِنُونَ أَسْأَلَكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلىٰ آلِ مُحَمَّدٍ.

« خدايا ! مرا بيافريدى حال آنكه از خلقت من بى نياز بودى، و اگر يارى دادنت به من نمى بود من از شكست خوردگان مى بودم. اى كسى كه رحمت را از جايگاهش مى گسترانى، و بركتها را از معدنهايش برون مى كنى. اى كسى كه از نفس خويش رفعت و بلندى را ويژه مى گرداند، پس اوليايش به عزّت او سرفرازى مى جويند، اى كسى كه پادشاهان برايش يوغ خوارى برگردنهايشان مى نهند و از خشم و قدرت او هراسانند، از تو مى خواهم به نامت كه مخلوقاتت را بدان بيامرزيدى، پس همه براى تو فروتن و خوارند، از تو مى خواهم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى ».

وَأَنْ تَنْجِزَ لٖى أَمْرٖى ، وَتُعَجِّلَ لِىَ الْفَرَجَ ، وَتَكْفِنٖى وَتُعٰافينٖى ، وَتَقْضٖى حَو ٰائِجٖى ، السّٰاعَةَ السّٰاعَةَ ، اللَّيْلَةَ اللَّيْلَةَ، إِنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَىْ ءٍ قَدٖيرٍ.

« و كار مرا محقّق فرمايى و در گشايش براى من تعجيل بورزى و مرا يارى دهى و عافيتم ارزانى فرمايى. نيازهايم را بر آورده سازى همين ساعت همين ساعت و همين شب همين شب كه تو بر هر چيز توانايى ». (1)ج.

ص: 997


1- - الامام المهدى ، ص236. از دعاى آن حضرت براى رفع حوايج.

2 - ستايش براى توست

اَللّٰهُمَّ إِنْ أَطَعْتُكَ فَالْمَحْمَدَةَ لَكَ ، وَإِنْ عَصَيْتُكَ فَالْحُجَّةُ لَكَ. مِنْكَ الرَّوحُ ، وَمِنْكَ الْفَرَجُ، سُبْحٰانَ مَنْ أَنْعَمَ وَشَكَرَ، سُبْحٰانَ مَنْ قَدِرَ وَغَفَرَ. اللّٰهُمَّ إِنْ كُنْتُ قَدْ عَصَيْتُكَ فَإِنّب قَدْ أَطَعْتُكَ فٖى أَحَبِّ الْأَشْيٰاءِ إِلَيْكَ وَهُوَ الْاٖيمٰانُ بِكَ، لَمْ أَتَّخِذَ لَكَ وَلَداً ، وَلَمْ أَدْعُ لِكَ شَرٖيكاً ، مِنّاً بِهِ عَلَىَّ ، لاٰ مَنّاً مِنّٖى بِهِ عَلَيْكَ ، وَقَدْ عَصَيْتُكَ يٰا إِلٰهٖى عَلىٰ غَيْرِ وَجْهِ الْمُكٰابَرَةِ ، وَلاٰ الْخُرُوجُ عَنْ عُبُودِيَّتِكَ ، وَلاٰ الْجُحُودُ لِرُبُوبِيَّتِكَ ، وَلٰكِنْ أَطَعْتُ هَو ٰاىَ وَاَزَلَّنِى الشَّيْطٰانُ فَلَكَ الْحُجَّةِ عَلَىَّ وَالْبَيٰانِ.

( خدايا ! اگر تو را فرمان بردم پس ستايش از آنِ توست و اگر تو را نا فرمانى كردم، حجّت ازآن تو است، از توست روح و از توست گشايش و فرج، منزّه است آن كه نعمت داد و سپاس گزارد، پيراسته است آن كه قدرت يافت و آمرزيد. خدايا ! اگر تو را نافرمانى كرده بودم پس تو را در محبوب ترين چيزها به درگاهت كه همان ايمان به توست، اطاعت كردم، براى تو فرزندى نگرفتم و شريكى براى تو ادعا نكردم و اين منتّى است به واسطۀ ايمان، از تو بر من، نه منتّى بدان از سوى من بر تو. خداوندا تو را معصيّت كردم امّا نه از روى گردنكشى و نه از روى خروج از بند بندگى، و نه از روى انكار به ربوبيت تو ، ليكن هواى خويش را فرمان بردم و شيطان مرا گمراه ساخت، پس حجّت و بيان از آنِ توست بر من ). (1)

3 - خدايا! يارى كن..

اَللّٰهُمَّ عَظُمَ الْبَلاٰءُ ، وَبَرِحَ الْخَفٰآءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطٰآءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجٰاءُ ،

ص: 998


1- - الامام المهدى ، ص240 - 245.

وَضٰاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمٰآءُ، وأَنْتَ الْمُسْتَعٰانُ وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخٰآءِ.

« خدايا سختى گران شد، وكار روشن گشت، و پرده فرو افتاد، و اميد قطع شد، و زمين تنگ گرديد، و آسمان باز داشته شد، و تويى يارى گرفته شده ، و به درگاه توست شكايت، و در شدّت و راحت تكيّه بر توست ». (1)

4 - خدايا ما را هدايت كن..

اَللّٰهُمَّ ارْزُقْنٰا تَوْفٖيقَ الطّٰاعَةِ وَبُعْدَ الْمَعْصِيَةِ ، وَصِدْقَ النِّيَّةِ ، وَعِرْفٰانَ الْحُرْمَةِ ، وَاَكْرِمْنٰا بِالْهُدىٰ وَالاسْتِقٰامَةِ ، وَسَدِّدْ الْسِنَتَنٰا بِالصَّوٰابِ وَالْحِكْمَةِ ، وَامْلَاْ قُلُوبَنٰا بِالْعِلْمِ وَالْمَعْرَفَةِ ، وَطَهِّرْ بُطُونَنٰا مِنَ الْحَرٰامِ وَالشُّبْهَةِ ، وَاكْفُفْ ايْدِيَنٰا عَنِ الظُّلْمِ وَالسَّرِقَةِ ، وَاغْضُضْ ابْصٰارَنٰا عَنِ الْفُجُورِ وَالْخَيٰانَةِ ، وَاسْدُدْ اسْمٰاعَنٰا عَنِ اللَّغْوِ وَالْغٖيبَةِ ، وَتَفَضَّلْ عَلىٰ عُلَمٰائِنٰا بِالزُّهْدِ وَالنَّصٖيحَةِ ، وَعَلَى الْمُتَعَلِّمٖينَ بِالْجُهْدِ وَالرَّغْبَةِ ، وَعَلَى الْمُسْتَمِعٖينَ بِالْإِتِّبٰاعِ وَالْمَوْعِظَةِ ، وَعَلىٰ مَرْضَى الْمُسْلِمٖينَ بِالشَّفٰآءِ وَالرّٰاحَةِ ، وَعَلىٰ مَوْتٰاهُمْ بِالرَّاْفَةِ وَالرَّحْمَةِ ، وَعَلىٰ مَشٰايِخِنٰا بِالْوَقٰارِ وَالسَّكٖينَةِ ، وَعَلَى الشَّبٰابِ بِالْإِنٰابَةِ وَالتَّوْبَةِ ، وَعَلَى النِّسٰآءِ بِالْحَيٰآءِ وَالْعِفَّةِ ، وَعَلَى الْأَغْنِيٰآءِ بِالتَّوٰاضُعِ وَالسَّعَةِ ، وَعَلَى الْفُقَرٰآءِ بِالصَّبْرِ وَالْقَنٰاعَةِ ، وعَلَى الْغُزٰاةِ بِالنَّصْرِ وَالْغَلَبَةِ ، وَعَلَى الْأُسَرٰآءِ بِالْخَلاٰصِ وَالرّٰاحَةِ ، وَعَلَى الْأُمَرٰآءِ بِالْعَدْلِ وَالشَّفَقَةِ ، وَعَلَى الرَّعِيَّةِ بِالْإِنْصٰافِ وَحُسْنِ السّٖيرَةِ ، وَبٰارِكْ لِلْحُجّٰاجِ وَالزُّوّٰارِ فِى الزّٰادِ وَالنَّفَقَةِ ، وَاقْضِ مٰا اوْجَبْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَالْعُمْرَةِ بِفَضْلِكَ وَرَحْمَتِكَ يٰا ارْحَمَ الرّٰاحِمٖينَ.

ص: 999


1- - الامام المهدى ، ص240 - 245.

« خداوندا ! به ما توفيق طاعت و دورى از گناه و صدق نيّت و شناخت حرمت روزى فرما و به هدايت و استقامت مكرّم بدار، و زبانهاى ما را به گفتن صواب و حكمت استوار گردان، و دلهاى ما را به علم و معرفت سرشار كن، و شكمهاى ما را از حرام و شبهه پاك فرما، و دستان ما را از ستم و دزدى باز دار، و چشمان ما را از گناهان و خيانت فرو بند، و گوشهاى ما را از شنيدن گفتار بيهوده و غيبت ببند، و زهد و خير خواهى بر علماى ما، وتلاش و رغبت بر دانش اندوزان، و پيروى و موعظت بر شنوندگان، وشفا و راحت بر بيماران مسلمين ، و رأفت و رحمت بر مردگانشان، و وقار و آرامش بر پيرانشان، وبازگشت و توبه بر جوانان، و حيا و عفت بر زنان، وتواضع و گشاده دستى بر توانگران، و صبر و قناعت بر تهيدستان، و يارى و پيروزى بر جنگجويان، رهايى و راحت بر اسيران، و عدل و مهربانى بر فرمانروايان، و انصاف و خوشرفتارى بر مردم ارزانى فرما، و براى حاجّيان وزايران در توشه و نفقه بركت قرار ده، و آنچه كه از حج و عمره بر ايشان واجب كردى به جاى آر به فضل و رحمتت اى مهربان ترين مهربان ». (1)

5 - شرط زاهد

اَللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلىٰ مٰا جَرىٰ بِهِ قَضٰآئُكَ فٖى اوْلِيٰآئِكَ الَّذٖينَ اسْتَخْلَصْتَهُمْ لِنَفْسِكَ وَدٖينِكَ ؛ اذِ اخْتَرْتَ لَهُمْ جَزٖيلَ مٰا عِنْدَكَ مِنَ النَّعٖيمِ الْمُقٖيمِ الَّذٖى لاٰ زَو ٰالَ لَهُ وَلَا اضْمِحْلاٰلَ بَعْدَ انْ شَرَطَتْ عَلَيْهِمُ الزُّهْدَ فٖى دَرَجٰاتِ هٰذِهِ الدُّنْيٰا الدَّنِيَّةِ وَزُخْرُفِهٰا وَزِبْرِجِهٰا فَشَرَطُوا لَكَ ذٰلِكَ وَعَلِمْتَ مِنْهُمُ الْوَفٰآءَ بِهِ فَقَبِلْتَهُمْ وَقَرَّبْتَهُمْ وَقَدَّمْتَ لَهُمُ الذِّكْرَ الْعَلِىَّ وَالثَّنٰآءَ الْجَلِىَّ، وَاَهْبَطْتَ عَلَيْهِمْ مَلاٰئِكَتَكَ،

ص: 1000


1- - الامام المهدى ، ص246 ، در بلد الامين ، ص521.

وَكَرَّمْتَهُمْ بِوَحْيِكَ، وَرَفَدْتَهُمْ بِعِلْمِكَ، وَجَعَلْتَهُمُ الذَّرٖيعَةَ الَيْكَ وَالْوَسٖيلَةَ الىٰ رِضْوٰانِكَ، فَبَعْضٌ اسْكَنْتَهُ جَنَّتَكَ الىٰ انْ اخْرَجْتَهُ مِنْهٰا، وَبَعْضٌ حَمَلْتَهُ فٖى فُلْكِكَ، وَنَجَّيْتَهُ وَمَنْ اٰمَنَ مَعَهُ مِنَ الْهَلَكَةِ بِرَحْمَتِكَ، وَبَعْضٌ اتَّخَذْتَهُ لِنَفْسِكَ خَلٖيلاً، وَسَأَلَكَ لِسٰانَ صِدْقٍ فِى الْاٰخِرٖينَ فَأَجَبْتَهُ، وَجَعَلْتَ ذٰلِكَ عَلِيّاً، وَبَعْضٌ كَلَّمْتَهُ مِنْ شَجَرَةٍ تَكْلٖيماً، وَجَعَلْتَ لَهُ مِنْ اخٖيهِ رِدْءاً وَوَزٖيراً، وَبَعْضٌ اوْلَدْتَهُ مِنْ غَيْرِ ابٍ، وَٰتَيْتَهُ الْبَيِّنٰاتِ، وَاَيَّدْتَهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ، وَكُلٌّ شَرَعْتَ لَهُ شَرٖيعَةً، وَنَهَجْتَ لَهُ مِنْهٰاجاً، وَتَخَيَّرْتَ لَهُ اوْصِيٰآءَ مُسْتَحْفِظاً بَعْدَ مُسْتَحْفِظٍ، مِنْ مُدَّةٍ الىٰ مُدَّةٍ، اقٰامَةً لِدٖينِكَ، وَحُجَّةً عَلىٰ عِبٰادِكَ، وَلِئَلاّٰ يَزُولَ الْحَقُّ عَنْ مَقَرِّهِ، وَيَغْلِبَ الْبٰاطِلُ عَلىٰ اهْلِهِ وَلاٰ يَقُولَ احَدٌ لَوْلاٰ ارْسَلْتَ الَيْنٰا رَسُولاً مُنْذِراً، وَاَقَمْتَ لَنا عَلَماً هٰادِياً فَنَتَّبِعَ اٰيٰاتِكَ مِنْ قَبْلِ انْ نَذِلَّ وَنَخْزىٰ

خدايا ! سپاس و ستايش از آن توست بر آنچه كه در بارۀ اولياى خويش تقدير فرمودى. كسانى كه براى خود ودينت مخصوص كردى، چون نعيم باقى وبى زوال ابدى را كه نزد توست براى ايشان اختيار كردى، پس از آنكه زهد در دنياى دون و زيور و زينت آن را با آنان شرط نمودى و آنها هم به اين شرط متعهد شدند و تو دانستى كه اينان به عهد خود پاى بندند، پس ايشان را پذيرفتى و نزديكشان ساختى و علوّ ذكر و ثناى آشكار عنايت فرمودى و فرشتگانت را بر ايشان فرود آوردى و به وحى خود بزرگيشان دادى و از دانش خويش سيرابشان ساختى و آنها را واسطه و وسيلۀ ورود به بهشت گردانيدى، يكى را در بهشت مسكن دادى تا اينكه از آنجا برونش آوردى، و ديگرى را در كشتى ات سوار كردى و به رحمت خويش با كساني كه بدو ايمان آورده اند از مرگ نجاتش بخشيدي ، ويكي را براى خويش دوست گرفتى و او زبان راستى را در امم آخر از تو خواست و تو تقاضايش را اجابت كردى و او را به جايگاه والا رسانيدى ،

ص: 1001

و با يكى از (بوسيله) درخت سخن گفتى و براى او برادرش را مدافع و وزير قرار دادى، و يكى را بى آنكه پدرى داشته باشد به دنيا آوردى و بدو بَيّنات دادى و با روح القدس مؤيدش داشتى و براى هر يك شريعت و آئينى قرار دادى و جانشينانى برگزيدى تا هر يك پس از ديگرى حافظ و نگاهبان دين تو، و بر بندگان تو حجّت باشند از مدّتى تا مدّت ديگر و براى آنكه حق از قرارگاهش خارج نشود و باطل بر اهل حق چيرگى نياورد و كسى نگويد چرا بيم دهنده اى به سوى ما نفرستادى و براى ما درفشى هدايتگر بر نيفراختى تا پيش از آنكه ذليل و خوار شويم از نشانه هاى تو پيروى كنيم ». (1)

6 - برگزيده در پيمان

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ سَيِّدِ الْمُرْسَلٖينَ ، وَخٰاتَمِ النَّبِيّٖينَ وَحُجَّةِ رَبِّ الْعٰالَمٖينَ ، الْمُنْتَجَبِ فِى الْمٖيثٰاقِ الْمُصْطَفىٰ فِى الضِّلاٰلِ ، الْمُطَهَّرِ مِنْ كُلِّ اٰفَةٍ ، الْبَرىَ مِنْ كُلِّ عَيْبِ ، الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجٰاةِ ، الْمُرْتَجىٰ لِلشَّفٰاعَةِ ، الْمُفَوَّضِ الَيْهِ دٖينُ اللّٰهِ. اللّٰهُمَّ شَرِّفْ بُنْيٰانَهُ ، وَعَظِّمْ بُرْهٰانَهُ ، وَأَفْلِجْ حُجَّتَهُ ، وَارْفَعْ دَرجَتَهُ ، وَاَضِئْ نُورَهُ ، وَبَيِّضْ وَجْهَهُ ، وَاَعْطِهِ الْفَضْلَ وَالْفَضٖيلَةَ ، وَالْمَنْزِلَةَ وَالْوَسٖيلَةَ ، وَالدَّرَجَةَ الرَّفٖيعَةَ ، وَابْعَثْهُ مَقٰاماً مُحْمُوداً يَغْبِطُهُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْأٰخِرُونَ

« بار خدايا ! بر محمّد سرور فرستادگان و خاتم پيامبران و حجّت پروردگار جهانيان درود فرست، او كه در پيمان برگزيده است و در سايه ها منتخب، پاك از هر آفت، و به دور از هر عيب است، براى رهايى بدو آرزو برند و براى شفاعت بدو اميد بندند، كسى كه دين خدا بدو تفويض شده است. خدايا ! بنيان او را شرافت بخش و برهانش را والايى ده و حجّتش را پيروزى عطا كن

ص: 1002


1- - تحقة الزائر ، فى ادب زيارته عليه السلام.

و مرتبه اش را بلندى ده و نورش را درخشان ساز و سيمايش را سپيد و نورانى گردان و بدو فضل و فضيلت و منزلت و وسيلت و درجۀ والا عطا كن و او را به جايگاه پسنديده بر انگيز تا مورد غبطۀ اوّلين و آخرين واقع شود ». (1)

7 - خدايا به حمد تو آغاز ستايش مى كنم

اللّهُمَّ إِنِّي أَفْتَتِحُ الثَّناءَ بِحَمْدِكَ وَأَنْتَ مُسَدِّدٌ لِلصَّوابِ بِمَنِّكَ ، وَأَيْقَنْتُ أَنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ فِي مَوْضِعِ العَفْوِ وَالرَّحْمَةِ ، وَأَشَدُّ المُعاقِبِينَ فِي مَوْضِعِ النَّكالِ وَالنَّقِمَةِ ، وَأَعْظَمُ المُتَجَبِّرِينَ فِي مَوْضِعِ الكِبْرِياءِ وَالعَظَمَةِ. اللّهُمَّ أَذِنْتَ لِي فِي دُعائِكَ وَمَسْأَلَتِكَ ، فَاسْمَعْ يا سَمِيعُ مِدْحَتِي ، وَأَجِبْ يا رَحِيمُ دَعْوَتِي ، وَأَقِلْ يا غَفُورُ عَثْرَتِي...

الحَمْدُ للّٰهِ مالِكِ المُلْكِ ، مُجْرِي الفُلْكِ ، مُسَخِّرِ الرِّياحِ ، فالِقِ الإِصْباحِ ، دَيَّانِ الدِّينِ ، رَبِّ العالَمِينَ. الحَمْدُ للّٰهِ عَلَى حِلْمِهِ بَعْدَ عِلْمِهِ ، وَالحَمْدُ للّٰهِ عَلَى عَفْوِهِ بَعْدَ قُدْرَتِهِ ، وَالحَمْدُ للّٰهِ عَلَى طُولِ أَناتِهِ فِي غَضَبِهِ وَهُوَ قادِرٌ عَلَى ما يُرِيدُ.

الحَمْدُ للّٰهِ خالِقِ الخَلْقِ ، باسِطِ الرِّزْقِ ، فالِقِ الإِصْباحِ ، ذِي الجَلالِ وَالإِكْرامِ وَالفَضْلِ وَالإِنْعامِ الَّذِي بَعُدَ فَلا يُرَى ، وَقَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوَى ،

الحَمْدُ للّٰهِ الَّذِي يُؤْمِنُ الخائِفِينَ ، وَيُنَجِّي الصَّالِحِينَ ، وَيَرْفَعُ المُسْتَضْعَفِينَ ، وَيَضَعُ المُسْتَكْبِرِينَ ، وَيُهْلِكُ مُلُوكاً وَيَسْتَخْلِفُ آخَرِينَ؛ وَالحَمْدُ للّٰهِ قاصِمِ الجَبَّارِينَ ، مُبِيرُ الظَّالِمِينَ ، مُدْرِكِ الهارِبِينَ ، نَكالِ الظَّالِمِينَ ، صَرِيخَ المُسْتَصْرِخِينَ ، مَوْضِعِ حاجاتِ الطَّالِبِينَ ، مُعْتَمَدِ المُؤْمِنِينَ....

اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِي دَوْلَةٍ كَرِيمةٍ تُعِزُّ بِها الإِسْلامَ وَأَهْلَهُ ، وَتُذِلُّ بِها

ص: 1003


1- - تحفة الزائر ، فى ادب زيارته عليه السلام.

النِّفاقَ وَأَهْلَهُ ، وَتَجْعَلُنا فِيها مِنَ الدُّعاةِ إِلَى طاعَتِكَ ، وَالقادَةِ إِلَى سَبِيلِكَ ، وَتَرْزُقُنَا بِها كَرامَةَ الدُّنْيا وَالآخِرَةِ.

اللَّهُمَّ ما عَرَّفْتَنا مِنَ الحَقِّ فَحَمِّلْناهُ ، وَما قَصُرْنا عَنْهُ فَبَلِّغْناهُ.

اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَآلِهِ ، وَغَيْبَةَ وَلِيِّنا ، وَكَثْرَةَ عَدُوِّنا ، وَقِلَّةَ عَدَدِنا ، وَشِدَّةَ الفِتَنِ بِنا ، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَيْنا فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ ، وَأَعِنَّا عَلَى ذلِكَ بِفَتْحٍ مِنْكَ تُعَجِّلُهُ ، وَبِضُرٍ تَكْشِفُهُ ، وَنَصْرٍ تُعِزُّهُ ، وَسُلْطانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ ، وَرَحْمَةٍ مِنْكَ تُجَلِّلُناها ، وَعافِيَةٍ مِنْكَ تُلْبِسُناها ، بِرَحْمَتِكَ يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.

« خدايا ! من به ستايش تو آغاز ثنا مى كنم كه تو به نعمت و احسان خويش راه صواب را استوار مى دارى و يقين آورم كه در موضع عفو و رحمت ، مهربان ترين مهربانى و سخت ترين كين كشنده اى در جايگاه عقاب و انتقام ، وبزرگ ترين جبارانى در موضع كبريا و بزرگى.

خدايا ! به من رخصت دادى تا تو را بخوانم و بخواهم پس بشنواى شنواى مدح وستايشم وپاسخ گوى اى آنكه به مهربانى دعايم را مى شنوى و اى آمرزنده لغزشم را بيامرز...

سپاس خدا را مالك هستى، گردانندۀ كشتيها، رام كنندۀ بادها، شكافندۀ صبحگاهان، حكمفرماى روز جزا، پروردگار جهانيان، و سپاس خدا را بر عفو او پس از قدرتش، و سپاس خدا را بر حلم و بردبارى دير پاى او در خشم و غضبش حال آنكه او بر آنچه خواهد تواناست. سپاس خدا را آفريننده موجودات، گستردۀ روزى، شكافندۀ صبحگاهان، صاحب شكوه و بزرگوارى و فضل و بخشايش، آن كه دور شود و ديده نشود و نزديك شد و شاهد رازهاى

ص: 1004

نهان است، بزرگوار و بلند مرتبه...

سپاس خدا را آن كه ترسيدگان را ايمنى مى بخشد و صالحان را رهايى مى دهد و مستضعفان را بالا مى برد و مستكبران را فرو مى نهد و پادشاهانى را هلاك مى كند و ديگران را به جانشينى مى گمارد، و سپاس خدا را كوبندۀ ستمگران، هلاك كنندۀ ظالمان، دريابندۀ گريزندگان، به كيفر رسانندۀ ستمگران، فريادرس فريادخواهان، مرجع حاجات نيازمندان، تكيه گاه اهل ايمان.

خدايا ! ما به تو اميد داريم تا دولت با كرامت (امام زمان) را به ظهور آورى و بدان اسلام و مسلمانان را سرافرازى دهى و نفاق و منافقان را خوار گردانى و ما را در آن از دعوتگران به طاعت خويش و راهبران به راه خويش قرار دهى و بدان كرامت دنيا و آخرت را به ما ارزانى فرمايى.

خدايا ! آنچه كه از حق به ما باز شناساندى ما را به عمل بدان نيز وادار ، و آنچه از (شناخت) آن كوتاهى ورزيديم بدان برسان.

خدايا ! ما از فقدان پيامبرمان و غيبت پيشوايمان و فراوانى دشمنان و اندكى شمارمان و سختى فتنه ها و غلبۀ روزگار برخود به تو شكايت مى كنيم.

پس بر محمّد و خاندانش درود فرست و ما را در همۀ اين امور با فتح عاجل از جانب خود، و بر طرف كردن رنج و سختى از ما نصرت خويش و عزّت و سلطنت حقّه كه توآن را آشكار مى گردانى، پيروزى عطا كن و به رحمتى از توجّه خويش كه همۀ ما را فراگيرد و جامۀ سلامت، كه ما را بپوشاند ياورى فرما، به حق رحمت نامنتهايت، اى مهربان ترين مهربان ». (1)م.

ص: 1005


1- - تحفة الزائر ، فى ادب زيارته عليه السلام.

سخن آخر

از هزار و صد و شصت و يك سال پيش، يعنى از زمان ولادت آن حضرت عليه السلام در سال 255 هجرى تا اين سال يعنى 1416 هجرى، سرور ما امام مهدى « عج » در ميان سجده كنندگان است و شبها را با تهجّد براى خدا زنده نگاه مى دارد و روزها را به عبادت و تسليم در برابر پروردگار جهانيان سپرى مى كنند.

او منتظر فرا رسيدن لحظه يارى است، تا زمانى كه خداوند به او اجازۀ فرج دهد. آن حضرت نيز همانند ديگر مؤمنان از خداوند فرج نزديك را خواستار است و در نتيجه به برترين اعمال امّت محمّد صلى الله عليه و آله يعنى انتظار فرج مشغول است.

آه كه چه آبرويى در پيشگاه خداوند دارد ! پس حاجتهاى خود را فراروى خويش قرار دهيم و با توسّل به او از پروردگارمان بخواهيم كه اين اندوه را از امّت رنجديدۀ ما بزدايد.

بياييد او را به هنگام شدّت يافتن دشوارى بخوانيم و پروردگارمان را به بندۀ صالحش كه براى نصرت بندگان مستضعف خود او را ذخيره داشته، سوگند دهيم تا عذاب را از ما بردارد.

بياييد خدا را بخوانيم و با جديّت از او بخواهيم كه سيماى تابانش را به ما بنماياند و ما را در جرگۀ ياران و ياورانش قرار دهد.

ان شاء اللّٰه

ص: 1006

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109