سرشناسه : قرشي، باقرشريف، م - ۱۹۲۶
عنوان و نام پديدآور : تحليلي از زندگاني امام كاظم عليهالسلام/ تاليف باقرشريف قرشي؛ محمدرضا عطائي
مشخصات نشر : [بيجا]: كنگره جهاني حضرت رضا(ع)، ۱۳۶۰.
فروست : (كنگره جهاني حضرت رضا عليهالسلام۲۷)
شابك : ۲۳۰۰ريال(ج.۲)
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد ۲، ۱۳۶۹
يادداشت : كتابنامه: ص. [۶۰۳] - ۶۱۹؛ همچنين بهصورت زيرنويس
موضوع : موسيبن جعفر، امام هفتم، ق۱۸۳ - ۱۲۸
رده بندي كنگره : BP۴۶/ق۴ت۳
رده بندي ديويي : ۲۹۷/۹۵۶
شماره كتابشناسي ملي : م۷۰-۶۴۶
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله و الصلوة علي رسول الله و علي آله آل الله و اللعن علي اعدائهم اعداء الله. مؤلف كتاب حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ باقر قرشي فرزند شيخ شريف قرشي نجفي از علماء نجف اشرف است. جد وي مرحوم شيخ مهدي قرشي از شاگردان مرحوم ميرزاي بزرگ شيرازي بوده و خاندان قرشي از خاندانهاي علمي و روحاني است. باقر شريف قرشي در سال 1344 (ه - ق) [1] در نجف اشرف متولد شد علوم مقدماتي و فنون ادبي را نزد اساتيد فن فرا گرفت و خود يكي از مدرسين و اساتيد ادبيات و علوم مقدماتي گرديد. سطوح عالي را نزد اساتيد معروف و فضلاي مشهور حوزه علميه نجف اشرف همچون آية الله شيخ خضر دجيلي و مير مولاي بعاج و دانشمند بزرگ مرحوم شيخ محمد طاهر آل راضي و ديگران آموخت... وي از سال 1380 (ه - ق) به درس خارج فقه و اصول پرداخت و از محضر اساتيد بزرگ بهرهمند شد و يكي از دانشمندان و نويسندگان و محققان حوزهي علميه نجف اشرف گرديد. - اما آشنائي با مؤلف محترم: پانزده سال قبل (1394 ه - ق) در نجف اشرف، هنگامي كه [ صفحه 6] تصميم گرفتيم كتاب شريف «موقف الامام تجاه اسرائيل» [2] را چاپ و نشر كنيم، به دنبال شخصيتي بوديم، كه از نظر ادبي كتاب را ملاحظه كند و از جهت سياسي هم آشنائي با مسائل روز داشته باشد تا بتواند كتاب را از ابعاد مختلف سياسي، اجتماعي، ادبي و اصطلاحات خاص آن ويرايش نمايد. گروه پانزده خرداد [3] كه عهدهدار تدوين و تأليف و ترجمهي اين كتاب بود، مسئوليت اين كار را به اين جانب واگذار نمود... نام دانشمند محترم و محقق توانا حجة الاسلام آقاي شيخ باقر شريف قرشي را شنيده بوديم و با برخي از تأليفات و نوشتههاي ايشان تا اندازهاي آشنائي داشتيم، در حوزهي علميهي تاريخي نجف اشرف به فضل و كمال و علم و ادب شهرت داشت و از ادباء و نويسندگان بنام اين حوزه به شمار ميرفت. علاوه بر ويژگيهاي حوزوي و اطلاعات ادبي، فقهي و اصولي، ويژگي ديگري داشت كه درست هدف و منظور ما را تأمين ميكرد، فكر روشن و انديشهي باز و آگاهيهاي سياسي، اجتماعي و... بنابراين او كسي بود كه ميتوانست اين كتاب را در تمام ابعادش ويرايش كند و ما را در انجام اهدافمان ياري رساند و درد و رنج ما را لمس كند... بدين منظور، بدون وقت قبلي، بعدازظهر يكي از روزهاي گرم تابستان به منزلش رفتيم، دق الباب كردم، درب را گشود و با تعجب مرا به بيروني هدايت كرد ايوان كوچكي بود و يك اطاق كه كتابخانه وي بود، حصيري در ايوان افتاده بود و چون هوا گرم بود در همان ايوان نشستيم... زندگاني شيخ بسيار ساده و زاهدانه و بيپيرايه و دور از تجملات و آلايش بود خانهي كوچكي داشت كه در آن زندگاني خويش را با كمال، قناعت، از شهريه و حقوق مراجع عظام ميگذراند... او همواره مشغول [ صفحه 7] تدوين و تأليف و مطالعه و دور از ارتباطات و جلسههاي وقتگير بود. براي من ديدن چنين شخصيت بزرگي با اين زندگي ساده، با اين وضع و كيفيت و... بسيار جالب بود همچنان كه مراجعهي من طلبهي ايراني بينام و نشان براي او شگفتانگيزتر مينمود، با بياني الكن و عربي شكسته و بسته موضوع را مطرح كردم، مقدمهي كتاب كه انقلاب اسلامي ايران را توضيح ميدهد كمك شاياني به بيان مقصود كرد هنگامي كه فهميد از او چه ميخواهم بسيار خوشحال شد و با استقبال گرم و آغوش باز پذيرفت و با دقت مقدمهي كتاب را خواند و گفت كار اساسي همين است كه حضرت امام خميني مد ظله العالي و روحانيت مبارز و ملت غيور ايران ميكنند تجليل و تقدير اين عالم جليل القدر از رهبر كبير انقلاب اسلامي و ملت شجاع ايران در آن محيط فسرده و سرد موجب دلگرمي و خوشحالي بود، آنگاه بلند شد و درب كتابخانهاش را گشود و طاقچهاي را نشان داد كه متجاوز از صد دفتر صد برگ در آن جاي داشت با دست اشاره كرد و گفت: اينها همه تقريرات درس اصول آية الله خوئي است و به طاقچهي ديگري اشاره كرد و گفت اينها تقريرات درس فقه آية الله خوئي است... و كسي از آن بهرهمند نميشود، من يك دفتر دربارهي كار و حقوق كارگر نوشتم، به چهار زبان زندهي دنيا ترجمه شد و استقبال عجيبي از آن به عمل آمد. مؤلف محترم كه از اين ملاقات و برخورد هيجانزده شده بود، بحث مفصل، مشبع و جالبي دربارهي وظايف حوزههاي علميه و نياز جامعه، ايراد كرد و گفت امروز وظيفه حوزهها تنها پرداختن به فقه و اصول نيست فقه و اصول ارزش و اهميت دارد، و بايد با دقت بحث و بررسي شود اما نبايد بدان اكتفا نمود، در كنار فقه و اصول و درسهاي حوزهاي لازم است به مسائل سياسي، اجتماعي، و... بپردازيم و جوابگوي مشكلات و نيازهاي جامعه باشيم... از اين جا است كه ميبينيم مؤلف با اين بينش باز و روشن به تدوين و تأليف كتبي پرداخته كه كمنظير است مانند: [ صفحه 8] 1 - النظام السياسي في الاسلام. 2 - نظام الحكم و الادارة في الاسلام، كه به زبان انگليسي ترجمه شده است. 3 - العمل و حقوق العامل في الاسلام، كه دو بار چاپ شده و به زبانهاي فرانسه، انگليسي و اردو و دو بار به فارسي ترجمه شده است. 4 - النظام التربوي في الاسلام. 5 - نظام الاسرة في الاسلام. تمام اين نوشتهها علاوه بر تأليفات و نوشتهجاتي است كه مؤلف محترم در فقه و اصول دارد مانند: (مباحث العروة الوثقي) در چندين مجلد كه تقريرات درس فقه آية الله خوئي از اول عروة الوثقي (اجتهاد، تقليد تا پايان كتاب صوم) است. و (ايضاح الكفاية) يك دوره كامل اصول در چهار جلد، تقريرات درس اصول همين استاد. وي در فقه به درس مرحوم آية الله العظمي حكيم نيز حاضر شده و تقريرات درس آن مرحوم را دربارهي كتاب مساقات عروة الوثقي به طور شرح بر عروه، به رشته تحرير در آورده است. از كارهاي بسيار مفيد و ارزشمند باقر شريف قرشي پرداختن به تاريخ سياسي ائمه اطهار عليهمالسلام ميباشد كه تاكنون كتابهاي زير منتشر شده است. 1 - حياة الامام الحسن عليهالسلام در دو جلد، چهار بار چاپ شده و به انگليسي و اردو ترجمه گرديده است. 2 - حياة الامام الحسين عليهالسلام در سه جلد، مكرر چاپ شده است. 3 - حياة الامام زينالعابدين عليهالسلام 4 - حياة الامام الباقر عليهالسلام. 5 - حياة الامام موسي بن جعفر عليهماالسلام در دو جلد، كه دو بار به چاپ رسيده است. 6 - حياة الامام الهادي عليهالسلام كتابي كه هم اكنون پيش روي داريد، ترجمهي حياة الامام [ صفحه 9] موسي بن جعفر عليهماالسلام است كه متن آن به قلم توانا و اديبانهي شيخ باقر شريف قرشي نگاشته شده است مؤلف در اين كتاب ابعاد گوناگون زندگاني امام هفتم عليهالسلام را با تتبع كامل و تحقيقي عميق بررسي نموده است و با مراجعه به بيش از سيصد مدرك ادوار مختلف و شرائط گوناگون زندگاني امام هفتم عليهالسلام را ارائه ميكند به طوري كه كتاب در نوع خود كمنظير است و ميتوان گفت تاكنون دربارهي آن حضرت چنين تاريخ تحليلي و سياسي نگاشته نشده است. لذا كنگره جهاني حضرت رضا عليهالسلام كه در استمرار هدف عالي خويش، احياء امر ائمه (ع) تصميم گرفت سومين كنگره را دربارهي ابعاد شخصيت حضرت موسي بن جعفر برگزار نمايد، از حجة الاسلام آقاي حاج شيخ محمد رضا عطائي عضو هيئت علمي كنگره كه بر دو زبان، عربي و فارسي مسلط ميباشد و در فن ترجمه تبحر و تجربه دارد و از علماء و فضلاء حوزه علميه مشهد و اساتيد دانشگاه است درخواست نمود، اين كتاب را به فارسي ترجمه نمايد. خوشبختانه نامبرده به اين امر مهم اقدام، و در مدتي كوتاه با سابقه و تبحري كه در موضوع دارد به خوبي از عهده برآمده و حق مطلب را ادا نموده است. كنگره جهاني حضرت رضا عليه آلاف التحيه و الثناء افتخار دارد، در سومين كنگره كه پيرامون ابعاد شخصيت پدر بزرگوارش امام هفتم برگزار ميكند اين اثر نفيس و ارزشمند را كه حاصل تلاش، تحقيق و تتبع مؤلف دانشمند و مترجم فاضل است دربارهي تحليل همه جانبهاي از آن حضرت به جامعه تقديم نمايد. از خداوند متعال موفقيت مؤلف محترم و مترجم عزيز را مسئلت نموده اميدواريم در آينده نيز از نوشتههايشان بهرهمند گرديم. و السلام علي من اتبع الهدي دبير كنگره جهاني حضرت رضا عليهالسلام اسماعيل فردوسيپور [ صفحه 11]
بسم الله الرحمن الرحيم تحليلي از زندگاني امام كاظم عليهالسلام الحمد لله علي ما هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا الله و الصلاة و السلام علي رسول الله و علي اهل بيته امناء الله و اللعن علي اعدائهم اعداء الله. بدون ترديد انوار مقدسهي همهي معصومين عليهم السلام امتداد يك نور و منشعب از فروغ نبوت و مظهر اتم اسماء حسني ذات مقدس احديتند و آنچه از مدارك اصيل اسلامي و آيات و روايات بر ميآيد جز اين نيست كه اين ذوات مقدسه در عين تعداد و كثرت به منزلهي يك شخص متصف به صفات كماليه، با عمري طولاني، پر از فراز و نشيبها و مسئوليتهاي سنگين و وظايف متناسب ميباشند. اين نور مقدس روزي در كعبه متولد شده و ديري نميپايد كه مأمور به نبرد رويارو با تمام نيروهاي اهريمني و مظاهر شرك و كفر ميشود و روزي در همين كعبه پا به روي شانهي پيامبر نهاده مسئول شكستن بتها ميگردد و روزي نيز كنج خموشي را گزيده و سرانجام زمام امور مسلمين را به دست ميگيرد و پس از آن سكوت طولاني مجددا درگير با ناكثين، قاسطين و مارقين شده و سرانجام واژهي قسط و عدل را در كمتر از پنج سال با حكومت خود عملا تفسير كرده و به عنوان مظهر اتم تقوا حجت را بر دنياپرستان تمام ميكند و در اين راه شهادت را با زمزمه عشق «فزت و رب الكعبه» پذيرا ميشود. ديگر بار عنصر امامت در مظهر حلم پروردگاري امام حسن مجتبي، سبط اكبر عليهالسلام تجلي ميكند. و پس از او سيدالشهداء مظهر شجاعت و زينالعابدين مظهر اخلاص و عبادت و همين طور به اقتضاي زمان و بر حسب مأموريت در هر دورهاي مظهري از مظاهر جلال و وصفي از صفات كمال، ظهور و بروز ميكند تا نوبت به عبد صالح هفتمين اختر، فلك امامت و عنصر كظم غيظ يعني امام موسي بن جعفر [ صفحه 12] عليهماالسلام ميرسد، او كه به اقتضاي زمان مأمور به قيام - به اصطلاح امروز - مسلحانه در برابر طاغوتهاي بنيعباس نبوده بلكه مأمور به مبارزهي منفي بود و در برابر تمام حوادث و مشكلات طاقتفرسا نستوه و كاظم است، اما نه به آن معني كه در بينش كج انديشان و فهم كوتاهنظران صفت شجاعت و حضور در عرصه نبرد با دشمن در عنصر امامت ضعيف گشته باشد، بلكه اكنون حامل عنصر امامت و تجسم اسد اللهي امام علي و امام حسين مظهر شجاعت و شهادت، امام كاظم عليهمالسلام است كه از هيبتش آني طاغوت بينظير تاريخ، خليفه مقتدر عباسي - هارون الرشيد پرقدرترين حاكمان جور - آسوده نبوده و خواب راحت نداشت! و از بيم نابودي سلطنتش سالهاي متمادي آن بزرگوار را در زندانها و سياهچالها تحت بدترين شكنجهها نگاه ميدارد و سرانجام مسموم كرده و به شهادت ميرساند و اين خود دليل بر شهامت و شجاعت فوقالعاده امام است كه تمام اين مصائب را از دشمن تحمل ميكند، اما هرگز بيم و هراسي به خود راه نميدهد و در برابر مظالم بي حد و حصر دشمن به زانو در نميآيد. گفتار و رفتار و سيرهي ائمهي اهل بيت عليهمالسلام از آغاز كار تا زمان غيبت از چنان انسجام و هماهنگي برخوردار است كه هر محقق و پژوهشگري به آساني اين مطلب را در مييابد كه اينان شاخههاي يك درخت و انوار مقدسهاي از يك منبع نورند هرچند كه با جلوههاي مختلفي تجلي كردهاند. با اين همه تودههاي مردم در شعارها و بزرگداشتها و گاهي نويسندگان و گويندگان، دانسته يا ندانسته گويي كه تفاوتي در عظمت و شخصيت امامان عليهمالسلام قائلند! و اين تصور ميرود كه شايد اينان با مفهوم امامت آشنا نبوده و از مقام ائمه اطهار عليهمالسلام شناخت لازم را ندارند، اين است كه بعضي از بزرگان به اين مطلب توجه داشته و احساس وظيفه كردهاند كه بيش از پيش جامعه را با اين اصل مهم اسلامي آشنا ساخته و به فرمودهي امام رضا عليهالسلام - در حديث سلسله الذهب - امامت را كه شرط توحيد است به مردم مسلمان معرفي كنند. كتابي كه در پيش روي شما است «تحليلي از زندگي موسي بن جعفر عليهالسلام» با انگيزه معرفي هرچه بيشتر مقام شامخ امامت و چهرهي تابناك هفتمين اختر سپهر ولايت امام كاظم عليهالسلام به رشتهي تحرير در آمده است و نويسندهي دانشمند آن بحق يكي از آن معدود بزرگاني است كه اين احساس را در حد كامل داشته و در صدد ايفاي اين امر مهم بوده و با قلم تواناي خود به خوبي از عهده اين [ صفحه 13] وظيفه خطير برآمده است. معظم له در طول عمر پربركت خود در جوار آستان ملكوتي ابوالائمه، اميرالمؤمنين علي عليهالسلام، دهها كتاب مفيد و ارزشمند را به عالم معارف و دانش عرضه كرده است، از جمله چند كتاب نفيس در همين زمينه يعني تحليل و بررسي زندگاني نوراني و سراسر درس و آموزندگي ائمه عليهمالسلام تأليف كرده است. كتاب (حياة الامام موسي بن جعفر، دراسة و تحليل) متن مورد ترجمهي ما در دو مجلد از جمله آثار علامهي بزرگوار حجة الاسلام آقاي باقر شريف قرشي مقيم نجف اشرف است در اين كتاب، چهرهي واقعي خلفاي جور و همچنين سيماي نوراني امامت به ويژه چهرهي تابناك امام هفتم به خوبي معرفي گشته است، جنايات و فساد، هرزهگرايي و افساد دربار خلفاي زمان و درباريان از طرفي، علم و تقوا، اخلاص و طاعت، ارشاد و هدايت امت و فداكاريهاي امامان اهل بيت بويژه امام كاظم عليهالسلام از سويي مورد بحث و بررسي قرار گرفته است. به راستي كه مؤلف دانشمند با ژرفنگريهاي مخصوص به خود آنچه لازمه يك اثر تحليلي بوده است در اين نوشتار با عباراتي شيوا به بهترين صورت انجام داده است، تحليلهاي همه جانبهاي كه در كمتر اثري از اين قبيل نمونههاي آن را ميبينيم. مؤلف محترم، علاوه بر بهرهگيري از دو منبع غني اسلامي، آيات و روايات، در ريشهيابي مسائل نظرات علمي دانشمندان، جامعهشناسان، روانشناسان، علماي اخلاق و ديگر صاحبنظران را با ذوق سرشار خود در آميخته و خواننده را به عمق مسائل، جنايات و خفقان حكومت خلفاي جور بويژه طاغوت معاصر امام عليهالسلام، يعني هارون الرشيد، ويژه روزي مردم آن زمان آشنا ميسازد. مهمتر از همه، از آغاز تا انجام اين اثر ارزشمند چيزي كه بسيار مورد توجه بوده و نظر خواننده را به خود جلب ميكند، در عين اخلاص و ارادت مؤلف به مقام شامخ ولايت، بررسيهاي عالمانه و دور از هرگونه تعصب و قضاوتهاي عجولانهي او است. بدور از هر شائبهاي، بايد گفت يكي از بهترين رهآوردهاي انقلاب اسلامي ايران، حركت فرهنگي و پژوهشي است كه در گوشه و كنار به چشم ميخورد، از آن جمله برگزاري كنگرهي جهاني حضرت رضا عليهالسلام در جهت نشر معارف اهل بيت و معرفي همه جانبهي ائمهي معصومين عليهمالسلام است، بويژه آن كه اين عمل [ صفحه 14] بسيار شايسته استمرار يافته و با دعوت از انديشمندان و صاحبنظران و محققان اسلامي دربارهي تمام امامان آنچه لازم گفتن و نوشتن است در اين كنگرهها گفته ميشود و محصول تحقيقات در مجموعههايي منتشر و در اختيار عموم قرار ميگيرد. اينك ما در آستانهي سومين كنگره قرار داريم، محققان زيادي در داخل كشور مشغول تحقيق دربارهي ابعاد مختلف شخصيت امام كاظم عليهالسلام بوده و مسئولين كنگره نيز در نهايت علاقمندي پيگير مسائل هستند و هر كه را كه در زواياي اين مملكت و يا در اقصاي نقاط دنيا احتمال ميدادند در اين زمين كارآيي داشته باشد، دعوت به همكاري نمودهاند در اين ميان دبير كنگره، برادر معظم حجة الاسلام جناب آقاي فردوسيپور از بنده خواستند تا خدمتي كرده باشم، كتاب حاضر را كه خود قبلا مطالعه فرموده و نكات و دقايق آن را دريافته و با مؤلف دانشمند آن از نزديك آشنايي داشته و چيرهدستي نويسنده و تحليلهاي محققانهاش نظر معظم له را جلب كرده بود، به اين جانب پيشنهاد ترجمهي آن را دادند، اين جانب نيز پس از مطالعه كتاب با همه گرفتاريها توكل به خدا و استمداد از ارواح طيبهي معصومين و توسل به عنايت باب الحوائج الي الله نموده، كار را شروع كردم، با اين كه فرصت بسيار كم بود، اما تصور ميكردم كه لطف و عنايت امام عليهالسلام شامل حالم شده و بركتي در وقتم احساس مينمودم به محازات هم، دو جلد را در كمترين فرصت ممكن ترجمه كردم، و به قول مولانا: قافيه انديشم دلدار من گويدم منديش جز ديدار من در تمام اين اوراق كمترين توجه را بر اين كه ديگران بپسندند يا نپسندند نبود، فقط آرزويم عنايت آن بزرگوار، و توفيق انجام خدمتي - هرچند ناقابل - بود كه بحمدالله حاصل شد، از اين رو اگر نقصي در نوشتار و نارسايي و كاستيهايي در عبارات مشاهد شد، به ديدهي اغماض نگريسته و در صورت لزوم از تذكرات مفيد خود بهرهمند خواهند فرمود. از خداوند مسألت دارم كه اين خدمت ناچيز را بپذيرد و ذخيره عالم آخرت قرار دهد. ربنا اغفر لنا و لوالدينا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان. مشهد مقدس محمد رضا عطائي [ صفحه 15] بسم الله الرحمن الرحيم ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين - ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم - انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا - قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا ان الله غفور شكور - الدين ينفقون في السرآء و الضرآء و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين - [ صفحه 16]
به كسي كه در كالبد همهي نسلها روح حيات دميد و بر آنها علم و آگاهي بخشيد. به بنيانگذار نهضت فكري در اسلام، به پيشگاه امام ابوعبدالله جعفر صادق عليهالسلام اين هديه ناچيز را با تمام وجودم تقديم ميدارم. نوشتاري كه توفيق يافتم تا در آن، شرح حال فرزندش موسي بن جعفر عليهماالسلام - تنها وصي و جانشين آن بزرگوار - را مورد بحث و بررسي قرار دهم، آن آقايي كه همواره در زندان و هميشه گرفتار غم و اندوه، و نظير عيسي بن مريم در تقوا و پارسائي بوده است. پس اي امام بزرگ! به بزرگواري خود اين هديه ناچيز را از من پذيرا باش! تا رهتوشهاي براي سفر آخرتم به آستان ربوبي باشد. مؤلف [ صفحه 17]
- 1 - يك محقق كنجكاو، هر گوشه از زندگي امام موسي بن جعفر عليهماالسلام را كه مورد بحث و بررسي قرار دهد، به مطلب تازهاي دست مييابد كه چون شعاع خورشيد ميدرخشد و همراه خود خوبي و زيبائي، بزرگواري و بخشش فراواني را به ارمغان ميآورد و روشنيبخش فرا راه امت است. براستي، زندگاني حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام در تمام ابعادش، از ويژگيهاي خاصي برخوردار است: صلابت در راه حق، پايداري و سرسختي در برابر حوادث، و راه و روشي روشن كه هيچ اثري از انحراف و انعطافپذيري در آن مشاهده نميشود. با اين حال در عين اعتدال بوده و در فداكاري و برخورد با مسائل و پايبندي به اصول اسلامي، با روش پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم هماهنگ و منسجم بوده است. از ميان اين همه ويژگيها، تنها ويژگياي كه شخصيت امام عليهالسلام بدان ممتاز است، صبر و پايداري وي در برابر حوادث مهم، و گرفتاريهاي طاقتفرسايي بوده است كه از دست طاغوتهاي زمان خود ميديد. براستي كه آنها هر آنچه از ظلم و جور در توان داشتند نسبت به آن بزرگوار كوتاهي نكردند. هارون بيش از همه بر ستمكاريهايش اصرار ميورزيد، به همين دليل تصميم گرفت تا آن بزرگوار را در سلولهاي تاريك محبوس و زنداني سازد، امام عليهالسلام چندين سال در اين زندانها با انواع رنجها و مشقتها به سر برد، اما هرگز كسي از آن حضرت نقل نكرده است كه از اين همه گرفتاري، كمترين گله و شكايت و يا اظهار [ صفحه 18] بيتابي كند، بلكه در برابر تمام سختيها، خدا را شكر و سپاس ميگفت و از اين كه خداوند به او جاي خلوتي براي عبادت داده و تنها كارش اطاعت و بندگي اوست، بيشتر سپاسگزاري ميكرد. كليهي تذكرهنويسان و مورخان برآنند كه آن بزرگوار از جمله كساني بوده كه بيش از همه به طاعت و عبادت خدا مشغول بود، در مواضع سجدهي آن حضرت پينههايي - در اثر زيادي سجده - مانند پينههاي زانوي شتر وجود داشت و همچون جد بزرگوارش امام زينالعابدين عليهالسلام به لقب (ذوالثفنات) ملقب شد، براستي عقول از كثرت عبادت وي در مدتي كه زنداني بود متحيرند، روزها، روزهدار و شبها را در حال عبادت خدا ميگذراند. فضل بن ربيع - آنگاه كه امام عليهالسلام در خانه او زنداني بود - داستاني از عبادت وي نقل كرده است كه گواه بر نهايت چشمپوشي او از دنيا و توجهش به خدا است، ما در ضمن بحث و گفتگو از زندان آن بزرگوار، آن را نقل خواهيم كرد. مشاهدات هارون از تقوا و كثرت عبادت امام عليهالسلام او را حيرتزده كرده بود، او با بيان اين عبارت از شگفتزدگي درون خود پرده برداشت: «او از رهبانان بنيهاشم است!!». وقتي كه در خانهي سندي بن شاهك زنداني گرديد، تنها كارش عبادت خدا شد، تمام اوقات سرگرم عبادت بود. خانوادهي سندي كه ناظر اعمال حضرت بودند، مشاهده كردند كه اين روش درست همان روش انبيا است. شقيقه، خواهر سندي را از انديشهي امامت در خود فرو برد، از جمله آثار اين عمل آن شد كه كشاجم نوهي سندي از برجستهترين شيعيان عصر خود شد. اين روش است كه بر دلها و انديشهها حاكم ميگردد، و همان است كه همهي مفاهيم بزرگ و قلههاي عظمت و پارسايي در دنيا و توجه به خدا را فرا گرفته است. در اين جا گوشهاي ديگر از مظاهر بزرگ شخصيت امام عليهالسلام يعني سخاوت را ميبينيم. تمامي مورخان برآنند كه آن بزرگوار دست و دلبازترين و بخشندهترين شخص بود نسبت به كساني كه سزاوار بخشش بودند، كيسههاي مرحمتي او ضربالمثل بود. همواره مردم ميگفتند: «تعجب است از كسي كه مشمول بخشش [ صفحه 19] موسي عليهالسلام شده و باز هم از تنگدستي شكوه ميكند.» آن بزرگوار به تنگدستان و محرومان در نيمههاي شب رسيدگي ميكرد تا كسي او را نشناسد. تمام ثروت خود را كريمانه بين ناتوانان و درماندگان تقسيم مينمود و بخشش فراوانش چون باران رحمت بر آنان ريزش ميكرد. و بسياري از آنها را از مرارت و تلخي تنگدستي و محروميت نجات ميداد. راويان حديث اتفاقنظر دارند بر اين كه آن بزرگوار بخشهاي عظيمي از دانش را در اختيار داشت و دانشمندترين فرد زمان خود بود. دانشمندان و راويان در اطراف او حلقه ميزدند، دربارهي رويداد و حادثهاي نظر نميداد مگر اين كه آنان به سرعت مينوشتند و ضبط ميكردند، دربارهي علوم و فنون مختلف - بويژه در مسائل مربوط به قوانين اسلام - مطالبي از آن حضرت نقل كردهاند و از مسائل جديدي آنها را بهرهمند ميساخت. اين مطلب قابل توجه است كه آن بزرگوار نخستين كسي است از امامان اهل بيت عليهمالسلام كه باب حلال و حرام را به روي مردم گشود. [4] . امام موسي بن جعفر عليهماالسلام پس از پدر بزرگوارش امام صادق عليهالسلام عهدهدار امور دانشگاهي شد، كه بايد آن را نخستين مؤسسه فرهنگي در اسلام به حساب آورد، زيرا از آن جا جمعي از دانشمندان بزرگ برخاستند كه در پيشاپيش آنها رهبران مذاهب اسلامي قرار گرفتهاند و آنان نقش مهمي را در پيشبرد حيات فكري و رشد حركت علمي زمان خود ايفا كردند، كه امواج آن به ساير عصرها نيز گسترش يافت. همان امواج بود كه روح اسلام و رهبري آن را به همراه داشت، و رسالت مهم خود را به گوشهاي آزاده و انديشههاي بيدار رساند، و ما در خلال اين كتاب از آخرين رهآوردهاي آن سخن خواهيم گفت. براستي كه امام هفتم عليهالسلام از درخشانترين رهبران اسلام در جهت نشر دانش و تابندگي فرهنگ اسلامي و اظهار واقعيت و حقيقت اسلام بوده است. علاوه بر امتيازات برجستهاي كه غير قابل شمار است، بردباري و فرو خوردن خشم، نيز از ويژگيهاي اوست، بردباري از جمله خصوصيات ذاتي و اركان وجودي آن بزرگوار است. همهي مورخان نوشتهاند كه آن حضرت، در برابر بدي، خوبي ميكرد و در [ صفحه 20] مقابل خطاي ديگران، گذشت ميكرد، روش او همانند روش جدش پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم بود. تمامي آنچه را كه از بدي و اذيت و آزار از دست كينهتوزان ديد، با پايمردي و گذشت زياد، پاسخ داد تا آن جا كه به كاظم (فرو خورندهي خشم) ملقب شد و اين لقب، معروفترين لقب اوست. وقتي كه ما ويژگيهاي امام و صفات برجسته و آثاري را كه در صحنهي رفتار و اخلاق از او به يادگار مانده است مورد بررسي قرار ميدهيم، او را جامع تمام كمالات انساني و هر آنچه از مفاهيم كه ريشهي خير و نيكي دارد، ميبينيم. و شايد اين كتاب بتواند به گوشهاي از زواياي تابش او اشاره كند و يا پرتوي از انوار او را جلوهگر سازد. - 2 - شيعه، از امامان اهل بيت عليهمالسلام تنها يك تقديس ديني، بدون تدبر و ژرفنگري ندارد. بلكه اين تقديس در ذات و جوهر خود و در تمام ابعادش، مستند به دقت و تأمل و دريافت از روي دليل و برهان است. و شيعه دلايل مطمئني بر اين تقديس دارد كه از هر گونه عنصر جدل و خدشهپذيري بسي دور است... به راستي كه عقيده شيعه، بلكه اعتقاد تمام مسلمين، بر ضرورت دوستي اهل بيت عليهمالسلام، نشأت گرفته از حقيقت و روح اسلام و از عمق رسالت اسلام است. بر هر مسلماني واجب است كه در اعماق وجود و ژرفاي قلبش، عميقترين محبت و خالصترين ارادات را نسبت به آنان داشته باشد، آيهي شريفهي مودت، گوياي اين مطلب است، خداوند متعال فرموده است: «ذلك الذي يبشر الله عباده الذين آمنوا و عملوا الصالحات قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا ان الله غفور شكور» [5] . همهي مفسران بر آنند كه آيهي مباركه درباره اهل بيت عليهمالسلام نازل شده است [6] و بر مضمون همين آيهي مباركه، امام شافعي اشاره دارد آن جا كه ميگويد: [ صفحه 21] «يا أهل بيت رسول الله حبكم فرض من الله في القرآن أنزله» [7] . نصوص و روايات صريحي در ضرورت دوستي اهل بيت عليهمالسلام به تواتر رسيده است، و همين نصوص ميگويند كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با هر كه دشمن آنها است، دشمن و با هر كه با آنها در صلح است، در صلح ميباشد و آنها را قرين و نظير قرآن مجيد قرار داده و فرموده است: «براستي كه من در ميان شما امانتي به جا ميگذارم و تا وقتي كه بدان چنگ زنيد پس از من گمراه نخواهيد شد، يكي از آنها بزرگتر از ديگري است: كتاب خدا ريسمان متصل بين آسمان و زمين و ديگري عترت و خاندان من. و آن دو هرگز از يكديگر جدا نگردند تا اين كه كنار حوض كوثر به من باز گردند. پس شما بنگريد كه پس از من با آنها چگونه رفتار خواهيد كرد.» [8] . حديث ثقلين را تمام مسلمين روايت كردهاند، اين حديث از مشهورترين و مؤثقترين احاديث نبوي است و حامل پيام مهمي از مسائل عقيدتي اسلام ميباشد، همان طوري كه اين حديث شريف از روشنترين دلايلي است كه شيعه بر انحصار امامت در خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و بر عصمت آنان از لغزشها و گناهان، استدلال ميكند. زيرا پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، آنان را با قرآن مجيد همسان شمرده است و چيزي در گذشته نتوانسته و در آينده نخواهد توانست باعث بطلان قرآن شود، از طرفي قرآن و عترت از يكديگر جدايي ناپذيرند و طبيعي است كه هر نوع بانگ مخالفتي با احكام، به منزلهي جدايي از قرآن مجيد بوده و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم - تا [ صفحه 22] وقتي كه در كنار حوض كوثر، به او بازگردند - جدايي آنها را منتفي دانسته است. بنابراين، دلالت اين حديث بر عصمت و وجوب محبت و دوستي آنان پرواضح و آشكار است. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، اين حديث را بارها تكرار فرموده است، زيرا هدف آن بزرگوار مصون و استوار داشتن امت و جلوگيري از كجروي در زمينههاي عقيدتي و امثال اينها بود، مشروط بر اين كه متمسك به اهل بيت گرديده، و از آنها پس و پيش نيفتند. [9] . و همچنين آن گرامي فرمود: «براستي، داستان اهل بيت من بسان كشتي نوح است، هر كسي سوار كشتي شد، نجات يافت، و هر كس تخلف ورزيد غرق شد، مثل اهل بيت من همچون (باب حطه) در بنياسرائيل است كه هر كس از آن در وارد شود آمرزيده است» [10] . مرحوم سيد شرفالدين در كتاب «المراجعات» خود، اين حديث را ارزشيابي ميكند، كه ما عين عبارت ايشان را نقل ميكنيم: «تو خود ميداني كه غرض از تشبيه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از اهل بيت به كشتي نوح آن است كه هر كه در امور ديني به ايشان پناه برد، و اصول و فروع دينش را از امامان معصوم دريافت كند، از عذاب دوزخ نجات يافته است و هر كس از ايشان تخلف كند، همچون كسي است كه در روز طوفان نوح، براي نجات از خشم خدا به كوه پناه برد، با اين تفاوت كه آن در آب غرق شد و اين - پناه به خدا - در آتش گداختهي جهنم! اما جهت تشبيه اهل بيت به (باب حطه) آن است كه خداوند متعال اين در را مظهري از مظاهر تواضع در برابر عظمت خود و كرنش در آستانهي كبريائيش قرار داده و وسيلهاي براي آمرزش بندگان بوده است. (اين بود جهت تشبيه از نظر ما). اما ابنحجر - پس از اين كه اين احاديث و نظاير آنها را نقل كرده است، [ صفحه 23] ميگويد: «جهت تشبيه اهل بيت عليهمالسلام به كشتي آن است كه هر كه به منظور سپاسگزاري از نعمت اهل بيت عليهمالسلام و هدايت به وسيلهي عالمان اهل بيت، آنها را دوست بدارد و تعظيم كند، از ظلمت مخالفت با آنها نجات يافته، و هر كس تخلف ورزد، در درياي كفران نعمت غرق شده و در بيابان سركشي و طغيان هلاك شده است.» تا آن جا كه ميگويد: «و تشبيه اهل بيت عليهمالسلام به - باب حطه - آن است كه همان طوري كه خداوند ورود از آن در - باب اريحا يا بيت المقدس - را از روي تواضع و استغفار، وسيلهي آمرزش گناهان مقرر كرده بود، همين طور، دوستي اهل بيت عليهمالسلام را براي اين امت وسيلهي آمرزش قرار داده است.» [11] . اين بود بعضي از روايات وارده دربارهي اهل بيت عليهمالسلام و اين روايات به طور صريح دلالت دارند بر اين كه محبت اهل بيت واجب و لازم است، و اين قولي است كه تمام مسلمين اجماع دارند، جز اين كه ميخواهيم، به طور اختصار بر مظاهر اين دوستي صميمانه از نظر شيعه، اشاره كنيم و ببينيم آيا واقع اين مطلب، غلو و زيادهروي در محبت است - آن طوري كه بعضي از دشمنان شيعه، متهم ميكنند - و يا اين كه دامن شيعه از اين تهمت پاك و مبرا است؟ ما تصور ميكنيم كه سخن گفتن در چنين مواردي از عوامل دوستي و نزديكي ميان مسلمانان بوده و باعث برداشته شدن بقاياي ناهنجار تفرقه و شبهات جدايي، از سر راه نسلهاي آينده است. مظاهر دوستي اهل بيت از ديدگاه شيعه به شرح زير است: 1 - شيعه، اصول و فروع دينيش را از اهل بيت عليهمالسلام ميگيرد، و تمام شيعيان بر اين عقيدهاند كه پايبندي به گفتار، رفتار و تقرير آنان جزء سنت است، و بايد درست مطابق آنها عمل كرده و لذا بر اساس آنچه از اهل بيت عليهمالسلام رسيده است پايههاي عقايد خود را استوار نموده و در مسائل شرعي به ديگر مذاهب اسلامي توجه نكرده است، اين روش نه از جهت گرايش به حزب خاص و يا تعصب نسبت به اهل بيت عليهمالسلام بوده، بلكه بيانات صريح و قطعي كه از پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم رسيده - هم چون حديث ثقلين و ديگر احاديث متواتري كه تمام [ صفحه 24] مسلمانان درستي آنها را پذيرفتهاند - صراحت بر اين مطلب دارد و به روشني بر ضرورت تمسك به عترت پاك پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و پايبندي به روايتي كه از آنان رسيده است - البته پس از يقين و يا ظن معتبر بر صحت صدور روايات از آن بزرگواران - تأكيد دارد. مرحوم علامه سيد شرفالدين در كتاب ارزشمند خود «المراجعات» اين جهت را با بيان و استدلال بيشتر، به گونهاي واضحتر و بهتر بيان كرده، ميفرمايد: «اين كه ما در اصول، به مذهبي غير از مذهب اشعري و در فروع، به غير از مذاهب چهارگانه پايبنديم، نه به خاطر گرايش به حزب خاص و نه از روي تعصب است و نه به اين جهت است كه در اجتهاد رهبران آن مذاهب ترديد داريم. و يا براي اين كه آنان را عادل، امين و درستكار نميدانيم و يا به عظمت علم و عمل آنها را نميشناسيم، بلكه اين دلايل شرعي است كه ما را وادار كرده است تا به مذاهب ائمهي اهل بيت پيامبر (ص) و جايگاه رسالت، محل آمد و شد فرشتگان و جاي نزول وحي و قرآن معتقد شويم، و در فروع و عقايد ديني، اصول و قواعد فقهي، معارف سنت و كتاب، علوم اخلاق و رفتار و آداب زندگي تنها به آنان دل بسپاريم، تمام اينها به خاطر تسليم شدن در برابر حكم دلايل و برهان، و تعبد به روش سالار انبياء و مرسلين است، درود خدا بر او و تمام خاندان او باد! اما اگر دليل و برهان بر مخالفت ائمهي اهل بيت عليهمالسلام در دسترس ما بود، و يا ميتوانستيم قصد قربت به خداي سبحان را - در مقام عمل - از طريق مذهب ديگري به دست آوريم، ما نيز به خاطر دوستي و استحكام رشتهي برادري راه تودهي مسلمين را پي ميگرفتيم و در پي آنان حركت ميكرديم، اما چه كنيم، كه اين ادله و براهين است كه مؤمن را جهت ميدهد و بين او و خواستههايش فاصله مياندازد.» اضافه ميكند: «و تصور نميكنم كسي را جرأت آن باشد كه معتقد به برتري رهبران مذاهب - در علم يا عمل - نسبت به امامان ما عليهمالسلام گردد، در حالي كه اينان رهبران پاك و از دودمان پيامبر و كشتيهاي نجات و وسيلهي مغفرت و باعث ايمني از اختلاف در دين و شاخصهاي هدايت و امانت و يادگار رسول خدا در ميان امتند، در [ صفحه 25] حالي كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است: از آنها پس و پيش نيفتيد كه دچار هلاكت ميشويد، زيرا آنان داناتر از شمايند. اما اين سياست است، چه ميداني كه مقتضاي صدر اسلام چه بوده است؟!» [12] . شيخ ازهر - شيخ سليم - اين بخش نوراني از سخن سيد شرفالدين را تأييد كرده و فرموده است: «بلكه بعضي معتقدند كه دوازده امام شما از رهبران مذاهب اربعه و ديگران شايستهتر به پيروي هستند، زيرا تمام آنها يك روش و يك مذهب دارند و آن را بررسي و منظم كردهاند، بر خلاف رهبران چهارگانه كه در تمام ابواب فقه، اختلاف زيادي دارند كه آن موارد اختلاف، نامحدود و غير قابل ضبط است. و بديهي است آنچه را كه يك نفر بررسي كند، در مقام ضبط نميتواند برابري كند با آنچه را كه دوازده تن بررسي و تأييد كردهاند، اين چيزي است كه جاي توقف براي آدم با انصاف و جهتي براي شخص منحرف، باقي نميگذارد.» [13] . همين مطلب را شيخ جامع ازهر - شيخ شلتوت - نيز مورد تأكيد قرار داده و اعلان كرده است كه فقه شيعهي اماميه از نظر اصالت فكري و عمق استدلال و نزديك به واقع بودن، مطمئنترين چيزي است كه در فقه اسلامي نوشته شده است، طبيعي است اين نظراتي كه شيعه بدان تمسك جسته و در تمام موارد آن را ابراز داشته است، هيچ گونه تندروي نداشته، بلكه در عين ميانهروي و در تمام ابعاد، دور از هر گونه انحراف است. 2 - شيعه بر اين عقيده است كه امامان اهل بيت عليهمالسلام از بندگان بزرگوار خدايند كه هرگز تمرد امر الهي را ننمودهاند و به تمام دستورهاي او عمل كردهاند، آنان: اهل ذكر، اولي الامر، بقية الله، برگزيدگان خدا، حزب الهي، گنجينههاي علم خدا، ادارهكنندگان مردم، نگهدارندگان كشور و درهاي ورود به فضاي ايمانند. براستي كه خداوند آنان را از آشوب و اختلاف مصون داشته و از زشتيها پاك و از پليديها بركنار فرموده است، امام اميرالمؤمنين آنان را چنين توصيف كرده است: [ صفحه 26] «آل محمد (ص) زندهكنندگان دانش و آگاهي و از بين برندهي جهل و نادانيند، حلم ايشان حكايت از داناييشان كرده، ظاهرشان بيانگر باطنشان بوده و سكوتشان از راستي و استواري گفتارشان سخن ميگويد، آنان با حق مخالف نكرده و با يكديگر نيز اختلافي ندارند، آنان ستونهاي اسلام و پناهگاههايي هستند كه بدان وسيله، حق به جاي خود باز ميگردد و باطل از آنجا دور ميشود و زبان باطل به هنگام ظهور حق، بريده ميشود. ايشان دين را به خوبي شناختند و اين شناخت از روي آگاهي و عمل است، نه شناخت از روي تنها شنيدن و نقل كردن! زيرا ناقلان علم زيادند، اما رعايتكنندگان در مقام عمل اندكند.» [14] . بزرگترين شاعر اسلام - كميت - در يكي از قصايد برجستهاش آل محمد را چنين توصيف ميكند: القريبين من ندي و البعيدين من الجور في عري الاحكام و المصيبين باب من أخطأ النا س و مرسي قواعد الاسلام و الحماة الكفاة في الحرب ان لف ضرام وقوده بضرام و غيوث الذين ان امحل النا س فمأوي حواضن الايتام راجحي الوزن كاملي العدل في ال سيرة طبين با الامور الجسام ساسة لا كمن يري رعية النا س سواء و رعية الأغنام [15] [16] . [ صفحه 27] اين بود شمهاي از مقامات خاندان پيامبر (ص)، همان طوري كه كميت - شاعر قصيدهسرا - آنان را توصيف كرده است و خود نيز معاصر ايشان بوده و با آنان معاشرت داشته و خو و خصلت ايشان را آزموده است و در نتيجه باور داشته كه ايشان از نظر علم و دانش و سخاوت و بخشش و ژرفنگري و دقت در دين، نسخهي منحصر به فرد ميباشند و در تمام تاريخ انساني، نظير ندارند، از دل و جان از آنان به دفاع پرداخته و هاشميات خود را دربارهي آنان سروده است كه خود تصويري از بخش مهم انديشهي شيعي است كه گاهي به آيات قرآني و در مواردي به سنت نبوي استدلال نموده است. به هر حال شيعه اماميه، از غلو دربارهي امامان خود مبرا است و بر آن است كه پيروان غلو، گمراه و خارج از دين اسلامند. حقيقت غلو، رساندن امام به درجهي خداوند معبود است. پيروان غلو، به امام اميرالمؤمنين عليهالسلام گفتند: تو خودت هستي! فرمود: من كيستم؟ گفتند: آفريدگار هستي! آنگاه امام عليهالسلام از آنها خواست تا توبه كنند. اما ايشان از گمراهي خود باز نگشتند. امام، تصميم گرفت بعضي از آنها را بسوزاند و آنها در حالي كه به سمت آتش برده ميشدند، مرتب ميگفتند: او خدا است، او همان است كه با آتش، عذاب ميكند! [17] . اين است سخن غلاتي كه در دين تندروي كرده و از بندگي خدا بيرون و مرتد گرديدند. موضع امامان اهل بيت عليهمالسلام با آنان موضعي قاطع و خشن بوده است كه به وجوب قتل آنها و حرمت معاشرت با آنان و بركناري و طرد ايشان از جامعهي اسلامي، حكم كردهاند. امام موسي بن جعفر عليهماالسلام وقتي كه محمد بن بشير دربارهي وي غلو كرد او را لعن و نفرين نمود و از او بيزاري جست. [18] . براستي عقيدهي شيعه دربارهي امامان اهل بيت عليهمالسلام نشأت گرفته از روح و واقعيت اسلام است، و بحمدالله، هيچ گونه غلو و يا انحراف از منطق عقلي در آن وجود ندارد، و از هر كم و كاستي مبرا و پاك بوده و به داشتن اصالت، منطق و دليل ممتاز است. [ صفحه 28] 3 - آنچه از ويژگيهاي برجستهي ولايت اهل بيت عليهمالسلام كه شيعيان براي ائمهي خود قائلند آن است كه شيعه، نقش زنده نگه داشتن نام آنها و نشر فضايل آنها را ايفا ميكند، مراسم سوگواري و مجالس عزا براي مصائب جانگداز آنان، پيامي دارد و در آن مجالس راه و روش اخلاق و زندگي و نمونهي كامل تقواي الهي بودن و محبت عميق و فداكاري آنان را در راه حق و خدمت به جامعهي اسلامي، بازگو ميكند. همان طوري كه شيعه - به قصد تبرك و تقرب جستن به خدا - به زيارت قبور پاك آنان ميرود، زيرا كه، اينها از بالاترين مظاهر دوستي است كه خداوند نسبت به عترت پيامبر (ص) بر تمام مسلمين واجب كرده است. اين بود بخشي از ديدگاههاي ولايت اهل بيت كه شيعه نسبت به ائمه عليهمالسلام اعتقاد دارد و در آنها هيچ گونه شائبهي غلو و يا زيادهروي در محبت وجود ندارد و بر اساس همين محبت عادلانه است كه ما دربارهي امام موسي بن جعفر عليهماالسلام با امانت و صميميت بحث و گفتگو ميكنيم. موضع ما در اين بحث، موضع آن محققي است كه تنها براي حق - تا هرجا كه توان داشته باشد - بحث ميكند و پيش ميرود. - 3 - چيزي كه در اين جا سؤال انگيز است، آن است كه ما هيچ امامي از امامان اهل بيت را نميبينيم كه در زندگي ايمن و آرام و به دور از ترس و دلهره و ناراحتي به سر برده باشد. همهي آنان بدترين ظلم و جور و شكنجهها را ديدهاند، و سرانجام غمانگيز هر يك از ايشان، كشته شدن و يا مسموميت بوده است. و شايد مهمترين عوامل اين گرفتاريها - از نظر ما - به شرح زير باشد: اين بزرگواران نظر به موقعيت اجتماعي و بر عهده داشتن سرپرستي اين امت مسؤول توجه به آنها و پاسداري از حقوق ايشان و تأمين مصالح آنان نيز بودند. بر شدت جور ستمگر و بر درماندگي ستمديده، صحه نگذاشته و معايب سياست حاكمان عصر خود را - كه به مصلحت عمومي توجه نداشتند - افشا ميكردند. تنها هدف اين حاكمان، ترجيح دادن خود بر ديگران و بهرهكشي و اجبار مردم [ صفحه 29] به كارهاي ناگوار بود، به طوري كه از اكثر آنان - مانند: معاوية بن ابيسفيان، يزيد بن معاويه، مروان بن حكم و نظاير ايشان از پادشاهان اموي و عباسي - هيچ كوششي دربارهي امور رعيت و يا صميميت در انجام كارها، و يا تلاش در راه مصالح مردم، ديده نشد. آنان در زمينهي اشاعهي ظلم و جور عمومي، تلاش زيادي داشته به خوشگذراني و شهوتراني توجه خاصي داشتند، كاخهايشان پر از گروههاي مرد و زن نوازنده بود، كاسههاي شراب را دست به دست ميگرداندند، تنها چيزي كه در دستگاه آنها نبود، ياد خدا و روز جزا بود! عليرغم اين كه مبناي حكومتي را كه آنها بر آن تكيه داشتند، حكومت اسلامي بود كه عهدهدار انجام امور ديني است، در صورتي كه ايشان به هيچ وجه به امور ديني اقدامي نداشتند، روش آنها تمام سنتها و احكام اسلامي را - به طوري كه تمام مورخين بر آنند - از ياد برده بود. موضع امامان معصوم عليهمالسلام با ستمگران عصر خود، كه با خشونت و زور حكومت ميكردند، اين ويژگي را داشت كه با سازش و سكوت همراه نبوده و با آنان اعلان مخالفت و مقاومت كردند. اين موضع، داراي دو ويژگي به شرح زير بوده است:
اين روش انقلابي را امام حسين عليهالسلام انتخاب كرد، آنگاه كه طاغوت زمانش - يزيد بن معاويه - كفر و الحاد خود را علني كرد و در مقابل ارادهي امت ايستاد و تصميم بر ذلت و خواري و به بردگي كشيدن آنها گرفت و آنان را وادار به كارهاي ناروا ساخت. در چنين شرايطي، امام عليهالسلام ناگزير شد - با علم به كمي يار و ياور و تنها گذاشتن دوستان - نهضت خود را علني سازد و ناچار شمشيرها و سرنيزهها را به جان خود بخرد. اين سخن را در مكه معظمه با بيان ذيل اظهار كرد: «چه سخت مشتاق ديدار گذشتگانم! چون اشتياق يعقوب به ديدار يوسف! و برايم قتلگاهي معين شده است كه ناچار به ديدار آنم و گويا ميبينم، مفاصل اعضاء و و پيوندهاي خويش را - در سرزميني بين نواويس و كربلا - گرگها پارهپاره ميكنند، و شكمهاي تهي آمال و [ صفحه 30] و آرزوها و انبانهاي خالي را انباشته سازند، و از آنچه در قضاي الهي گذشته است چارهاي نيست» [19] . امام بزرگوار آنچه را كه در كربلا - از پاره پاره افتادن اعضا و جوارح خويش، بر روي خاك كربلا - بر سرش ميآيد، اطلاع داده است و چقدر مشتاق و علاقمند آن سرنوشت تابناك - كه باعث پيروزي اصول و اركاني كه به تحقق عدالت اجتماعي مابين مردم منتهي ميشد - بوده است! البته سالار شهيدان، تن به چنان فداكاري طاقتفرسا داد تا پيكرهي امت را از آن خطري كه حكومت اموي ايجاد كرده، نگهدارد. شهادت آن بزرگوار اثر عميقي در بيداري و هوشياري تودهها داشت، كارهاي انقلابي ادامه يافت و بالا گرفت تا آنجا كه حكومت اموي را از بين برد و همهي آثار آن را از جهان عرب و اسلام محو و نابود ساخت.
بعضي از ائمه طاهرين عليهمالسلام روش مسالمتآميز را پيش گرفتند، با علم به اين كه مقاومت مثبت، در پيروزي بر رويدادها كافي نيست و با توجه به موقعيت سياسي موجود كه به طور حتم به از هم پاشيده شدن نهضت منجر ميشد و سرنوشت اسلام با آن سر و ساماني نمييافت. اين بود كه دست به مقاومت منفي زدند و از جمله مظاهر اين نوع مقاومت: حرمت رابطه و ارتباط با دستگاه حاكم و عدم مراجعهي طرفين دعوا به دستگاه قضائي خلفا بود، آن طوري كه فقهاي شيعه در كتاب قضا نوشتهاند. اين روش مؤثري بود كه اثر بسزايي در رسيدن به هدفهاي صحيحي كه ائمهي اهل بيت عليهمالسلام در نظر داشتند ايفا كرد و اين نوع سياست منفي را امام موسي بن جعفر عليهماالسلام در گفتگوي خود با صفوان جمال مورد تأكيد قرار داده كه ما به طور مفصل در خلال اين كتاب نقل خواهيم كرد. آقاي گاندي همين سياست روشن را در مورد آزادي هند به كار بست، او براي مردم هند همكاري و گفتگو با استعمار انگليس را تحريم كرده و از طريق اين سياست به پيروزي درخشاني رسيد، در نتيجه استعمارگران ناگزير به ترك هندوستان شدند و به آن جا استقلال سياسي دادند. [ صفحه 31] متأسفانه نهضتهاي علويان - چه از اولاد امام حسن عليهالسلام و چه ديگران - مطابق اين سياست كه شالودهاش بر اعتدال بود، حركت نكردند. سياستي كه شعار آن را ائمه عليهمالسلام سر دادند و پرچم اين نوع مقاومت را در برابر حكومت اموي و عباسي، آنان برافراشتند. آن نهضتها هيچ كدام به دليل قرار نگرفتن در خط صحيح به پيروزي نرسيده و سرانجام از هم پاشيده و براي آنان مشكلات و دشواريهايي به وجود آورد و براي هميشه آنان را دچار غم و اندوهي عميق ساخت. اهميت اين سياست منفي - كه ائمهي اهل بيت عليهمالسلام اجرا ميكردند - بر قدرتهاي حاكم پوشيده نبود، آنها جاسوسها را در همه جا، بين مردم پراكنده ساخته بودند، آنها هر رويداد جزئي را كه در كشور اتفاق ميافتاد به حاكمان اطلاع ميدادند، همان طور كه داستان صفوان جمال را - كه بنا به دستور موسي بن جعفر (ع) شتراني را كه به دستگاه هارون، در موسم حج كرايه ميداد، تصميم گرفت بفروشد - به هارون گزارش كردند و هارون به دنبال او فرستاد و قصد كشتن او را داشت، اما بعدا از تصميمش منصرف شد. به هر حال، حكومتهايي كه آن روز سركار بودند، تمام امكانات خود را بر ضد اهل بيت تجهيز كرده و عوامل زير را عليه آنان به خدمت گرفته بودند: 1 - مقابلهي با اهل بيت با تمام شدت و فشار و ظلم و شكنجهي آنان به حدي كه تلخي و ناگواري آن قابل توصيف نيست. ابوالفرج اصفهاني در اين خصوص، كتاب «مقاتل الطالبيين» را نوشته است و در اين كتاب آنچه را كه بر اهل بيت عليهمالسلام و ديگر علويان - از سختترين محنتها و سركوبيهاي هولناك - گذشته است بازگو نموده است. 2 - محاصرهي اقتصادي، به منظور در هم شكستن شوكت و عظمت اهل بيت عليهمالسلام. هارون، اين سياست را در مورد حضرت موسي بن جعفر عليهالسلام اجرا كرده موقعي كه به مدينه مسافرت كرده بود به تمام بازماندگان صحابه بخششهاي زيادي نمود، جز امام كه با همهي مقام و منزلتش، به او چيزي پرداخت نكرد. مأمون در اين باره از پدرش سؤال كرد، هارون جواب داد: تنگدستي او براي ما از بينيازيش بهتر است! و اگر [ صفحه 32] آنچه را كه حق او بود، به او ميداديم، بر ما خروج ميكرد. همچنين بر كساني كه به امام عليهالسلام وجوهي پرداخت ميكردند، مأموران و جاسوسهايي گمارده و بدين وسيله نهايت سختي و فشار را بر آن بزرگوار تحميل مينمود. سياست اين حاكمان با امامان معصوم عليهمالسلام بر اساس لزوم فقر و محروميت ايشان پيريزي شده بود. در زمان متوكل اين سختگيري نسبت به عموم علويان به اوج خود رسيد، و هر كس كه با آنها رابطهاي داشت، مورد خشم و انتقام دستگاه خلافت واقع ميشد، و تنگدستيشان به حدي ميرسيد كه در خانهها، جز يك عبا نداشتند، و هر گاه كه يكي از آنها ميخواست از خانه بيرون برود آن عبا را به دوش خود ميانداخت. [20] متوكل تصميم گرفته بود تا همهي راههاي اقتصادي را به روي آنها ببندد. 3 - دور نگه داشتن ائمه عليهمالسلام از جهان اسلام و نظارت شديد و گماشتن جاسوسان به صورت خطرناك بر همهي كساني كه در ارتباط با ايشان بودهاند. به طور طبيعي اين جريان، به اختلافات و كشمكشهايي ما بين شيعيان منجر شد. در چنان شرايطي هيچ گونه مجالي براي ائمه عليهمالسلام نبود تا صفوف شيعه را متحد نموده و اين اختلافات مذهبي را كه مابين آنها پيدا شده بود، برطرف كنند. [21] . 4 - حكام جور، قساوت و سنگدلي را نسبت به شيعه به حد اعلي رساندند و شكنجههاي سختي را به گونههاي بسيار دردناك بر آنها وارد كردند. امام باقر عليهالسلام از محنتهاي طاقتفرسايي كه در زمان حكومت اموي بر شيعيان رسيده است اين چنين سخن ميگويد: «شيعيان ما در همه جا از دم تيغ گذشتند. دستها و پاها بود كه روي گمان و به اتهام شيعه بودن بريده شد، و هر كسي را كه دم از دوستي ما ميزد و يا تنها به اين جرم كه با ما بود، زنداني ميكردند و يا اموالش را غارت و خانهاش را ويران ميساختند.» [22] . [ صفحه 33] حكومتهاي اموي و عباسي تمام امكانات تبليغي خود را بر ضد شيعه به كار ميبردند. تا آن جا كه دوستي اهل بيت عليهمالسلام به صورت ننگ و عيبي در آمده و به شيعيان با نظر نوميدي و زيانكاري مينگريستند، چنان كه بعضي از حكام، دوستي اهل بيت عليهمالسلام را خروج از دين اسلام دانستند. شاعر عقيده و جهاد «كميت» در اشعار خود به تمام اينها اشاره دارد: يشيرون بالأيدي الي و قولهم ألا خاب هذا و المشيرون أخيب فطائفة قد كفرتني بحبكم و طائفة قالوا مسييء و مذنب يعيبونني من خبهم و ضلالهم علي حبكم بل يسخرون و أعجب و قالوا ترابي هواه و رأيه بذالك ادعي فيهم و القب [23] . به هر حال، اين روشهاي سخت و قساوت آلود كه قدرتهاي حاكم بر ضد اهل بيت عليهمالسلام اجرا ميكردند، درست بر خلاف حديثي بود كه از پيامبر (ص) دربارهي لزوم محبت به عترت و وجوب رعايت دوستي و گرامي داشتن آنان در هر مورد، رسيده است. به علاوه، آن كه قدرتهاي حاكم در زمان خود، قبول داشتند كه ائمه عليهمالسلام نيازي به حكومت ندارند، بلكه هدفشان گسترش عدالت و مساوات و تطبيق احكام قرآن بر واقعيت زندگي تودهي مسلمين بود، اما اين كار، با وجود سياست [ صفحه 34] سركوبگرانه و مستبدانهي حاكمان وقت و صرف بيتالمال بر ديوانگان و ياوهگويان و تبهكاران غير ممكن بود، زيرا كه اين حاكمان به هر كسي كه خواهان اصلاح اجتماع و عدالت اجتماعي بود، كينه ميورزيدند. علاوه بر همهي اينها، بيشتر اين حاكمان نسبت به ائمه هدي عليهمالسلام از آن جهت كينه داشتند كه جامعهي مسلمين آنها را گرامي و بزرگ ميشمردند، و فضايل آنها را بازگو ميكردند. براستي منصور ميدانست كه امام صادق عليهالسلام از جنبشهاي سياسي زمان خود، بركنار است و در پي حكومت و قدرت نيست و آن بزرگوار علويان را از اعلان قيام بر ضد او نهي كرده است، و پيش از آن، به منصور، رسيدن به خلافت را بشارت داده بود. با اين وصف آن حضرت را به حال خود آسوده نگذاشت، تا علوم جدش را گسترش دهد. او را چندين بار ناگهاني به پايتخت جلب كرد و در اين مورد هيچ انگيزهاي - جز كينهتوزي به خاطر شخصيت عظيم و مقام والايي كه نزد مسلمين داشت - وجود نداشت، و همين طور هارون الرشيد، به خوبي ميدانست كه امام موسي بن جعفر عليهماالسلام در صدد جنگ و ستيز بر سر قدرت و يا شوريدن بر او نيست، چون امام عليهالسلام نيروي قابل توجهي براي جنگيدن و خروج بر او را در اختيار نداشت، با همهي اينها آن بزرگوار را به بدترين صورت، تحت شكنجه قرار داد و در سلولي تاريك زنداني كرد، و سرانجام او را مسموم ساخت و به زندگيش خاتمه داد، دليل همهي اينها حسد و كينهاي بود كه چرا امام عليهالسلام از منزلتي والا در نزد تودهي مسلمين برخوردار است! - 4 - عصر امام موسي بن جعفر عليهماالسلام پر از شدايد و رويدادهاي سهمگين است، و از آن جمله: نهضتهايي كه با خشونت و خونريزي همراه بودند و مهمترين آنها انقلاب بزرگي بود كه به حكومت امويان خاتمه داد. البته گروههاي اسلامي دست به حماسهاي زدند كه بعدها به انقلابي منتهي شد كه منحرف از هدف اسلامي خود و در جهت خوار و محروم ساختن تودههاي مسلمان از تمام جهات زندگي، بود. شعار اين انقلاب دعوت به «الرضا من آل محمد» بود و تودههاي مسلمان آن را [ صفحه 35] پذيرفته و دلها شيفته و مشتاق آن شد، زيرا آل محمد ركن اساسي هدفهاي مهمي چون عدالت، آزادي و مساوات بودند كه جامعهي اسلامي به دنبال آن بود. تودهها، پيرامون اين نهضت به جانبداري و پاسداري پرداخته و در راه آن قربانيهاي زيادي دادند، چون براستي باور داشتند كه راهي به كرامت انساني و مصونيت از بردگي و ستمكشي وجود ندارد مگر آن كه حكومت به علويين باز گردد كه رهبران عدالت و حاميان حق و پناه مظلومان و بيچارگان ميباشند. و هيچ كسي گمان نميبرد كه در اعماق اين نهضت، دعوت به بنيعباس ريشه دارد، زيرا اين خاندان هيچ گونه عمل مثبتي براي خدمت به جامعه اسلامي نداشتند، و هيچ نوع سختي و تنگنايي از قدرت اموي به آنها نرسيده بود و دائما در امن و امان و از بخشش فراوان حكومتها برخوردار بودند، و سايل زندگي و نعمتها بر ايشان فراهم بود. علاوه بر اينها، بنيعباس گذشتهي درخشاني نيز نداشتند، زيرا تاريخ بعضي از آنها آكنده از فريب و خيانت نسبت به اين امت بود. به هر حال نهضت از خطوط اصلياش منحرف شد و در جهت قرار گرفتن حكومت به دست بنيعباس پيش رفت، و بنيعباس ابومسلم خراساني را رهبر همه جانبهي نهضت دانستند و او را مورد اعتماد خود قرار دادند، او هم در خونريزي و به ناحق ريختن خونها كوتاهي نكرد. تمامي راويان بر آنند كه وي خونريزي تبهكار بود، به هر جرمي از خونريزي باكي نداشت، جان مردم پيش او ارزشي نداشت. بي گناه را به جرم گنهكار، آينده را به جرم رونده مجازات ميكرد، و به گمان و تهمت، اشخاص را ميكشت، تعداد كشتههايش - بنا به گفتهي مورخان - به ششصد هزار تن ميرسيد. جرياني كه خود دليل آن است اين كه: وي هيچ عقيدهاي به خداوند و روز جزا نداشته است. بنيعباس از تمام كارهاي هولناك او باخبر بودند و بعضي از منابع تاريخي همهي اينها را به بنيعباس نسبت ميدهند و ميگويند كه آنها به ابومسلم چنين دستوري را داده بودند. به هر حال حكومت به دست بنيعباس نرسيد مگر به قيمت درياهايي از خون و كوههايي از اجساد و قربانيان و بيگناهان، و همين كه زمام قدرت را به دست گرفتند، شروع به نابودي همه جانبهي امويان و وابستگان آنها نموده و همهي آنها را كشتند و شكنجه كردند. [ صفحه 36] اما امام صادق عليهالسلام چنين حكومتي را نميخواست، بلكه حكومت را با گذشت و چشمپوشي از بنياميه مطالبه ميكرد. به اين ترتيب ما به مقام والاي انساني كه در اهل بيت عليهمالسلام تبلور يافته است پي ميبريم، آنها هرگز در صدد انتقام گرفتن از دشمن - در صورتي كه به خود آنها بدي كرده بود - و راضي ساختن خود نبودند، براستي كه زيبندهي مقام آنها گذشت و بزرگواري و احسان بود، نسبت به كساني كه به خود ايشان، ظلم و ستم روا داشته بودند. ابوسلمه، يكي از بزرگان دولت عباسي و عضو فعال در رهبري نهضت، قصد داشت كه خلافت را از عباسيان به علويان منتقل كند چه از روي مكر و فريب و يا از روي اخلاص و صميميت، او تصميم به اين كار گرفته بود و نامههايي نيز به مدينه فرستاد، از جمله: فرستادهي وي نامهاي خدمت امام صادق عليهالسلام داد، امام دستور داد تا آن نامه را در جلوي آن شخص بسوزانند، وقتي هم كه او جواب نامه را خواست، فرمودند: من نامه را نديدم، همان فرستاده نزد صاحب نفس زكيه و برادرش رفت و نامههاي ابوسلمه را به آنها داد، و با پذيرش و برخورد گرم آنان روبرو شد، امام صادق عليهالسلام از باب مشورت به آنها فرمود: فريب نخورند كه كار خلافت به آنها نخواهد رسيد، اما آنها باور نكردند و اين سخن امام عليهالسلام را - به طوري كه راويان نقل ميكنند - از باب حسادت به خود تلقي كردند! طولي نكشيد كه علويان نهضت خود را بر ضد منصور علني كرده و تودههاي انبوهي از مردم در اطراف آنان گرد آمدند. اما فقها و انديشمندان از تأييد آن خودداري كردند به اين دليل كه اميد به پيروزي نهضت نميرفت. سپاهيان بنيعباس توانستند نهضت را فرو نشانند و آن را خاتمه دهند كه اين كتاب به صورت مفصل بيانگر اين مطلب است. نهضت علويان پايان نگرفت، مگر اين كه سرهايشان بالاي نيزهها در اطراف شهرها گردانده شد همان طوري كه در روزگار حكومت بنياميه اتفاق افتاد، و منصور به هيچ وجه پيوندهاي خويشاوندي را كه بين او و علويان بود رعايت نكرد و پس از آن به كشتن و نابودي آنها كمر بست، كوچك و بزرگ را از اين قاعده استثنا نكرد و همه را به بدترين شكنجههاي غير قابل وصفي عذاب كرد، به حدي كه علويان - با همهي [ صفحه 37] سنگدلي و شدت حكومت اموي - آرزوي برگشت آن را ميكردند! شكنجههايي را كه منصور در برابر علويان اعمال كرد عميقترين و دردناكترين غمها را در دل امام صادق عليهالسلام و فرزندش امام موسي بن جعفر عليهماالسلام بجاي گذاشت، زيرا كه آنها ميديدند منصور پسر عموهايشان را با بدترين نوع شكنجه، سركوب ميكند و آنان هيچ راهي براي ياري و نجات ايشان از آن شكنجهها ندارند. از بين انبوه مشكلاتي كه در عصر امام موسي بن جعفر عليهماالسلام وجود داشت، جنبشهاي فكري ويرانگر - مانند انديشهي زندقه و نظاير آن - است كه هدف آنها نابودي اسلام و ويران ساختن اركان دين بود و به بيشترين سرزمينهاي اسلامي گسترش يافته بود. تلاش آنها اين بود كه فلسفه اخلاق اسلامي را بيفايده و عبث وانمود كنند و همهي اديان را انكار نمايند و مردم را به ارتكاب كارهاي خلاف و بازي با آداب و رسوم اجتماعي و در هم ريختن ساير قوانين اجتماعي وادار نمايند. امام صادق و فرزندش (حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام) عهدهدار مقابله با اين اصول و رد كردن و بياعتبار ساختن آنها به وسيلهي دلايل علمي شدند. علاوه بر اين مذاهب ويرانگر، جهان اسلام با طرز تفكرهاي ديگري نيز دست به گريبان بود كه هدفشان از هم گسستن روابط اجتماعي و تفرقه ميان مسلمانان و گمراه ساختن تودهي مردم در زمينهي بسياري از جنبههاي اعتقادي بود. و امام موسي بن جعفر و پدر بزرگوارش امام صادق عليهماالسلام از آغاز به بيدار ساختن مسلمانان و برحذر داشتن آنها از اين قبيل انحرافات همت گمارده بودند، كه اين كتاب به گونهاي اساسي دربارهي هر يك از اين مسائل بيانات گستردهاي دارد. - 5 - در صحنههاي خدمات اجتماعي چيزي سودمندتر و پرفايدهتر از نشر فضايل اهل بيت عليهمالسلام و عرضه كردن راه و روش زندگي آنها براي جامعه وجود ندارد، زيرا همينها است كه جامعه را به آنچه از عوامل حركت و ترقي نياز دارد ياري ميكند... و چقدر مسلمانان به جهت گرفتن از روش تابناك برخاسته از رسالت اهل بيت عليهمالسلام، با هدف جانبازي و فداكاري در راه خدا و پرداختن به كار مفيد و [ صفحه 38] بنيادين، نيازمندند! براستي، اين واقعيت تلخي است كه ميبينم امروز زندگي مسلمين انباشته از امواج فتنهها و دلهرهها ميباشد نيروهاي استعماري اصول و مباني آنها را بازيچه گرفته، و جلو همهي امكاناتشان را بسته، و تمام عوامل ضعف و از هم پاشيدگي را به خورد آنها دادهاند، تا آن جا كه به آخرين مرحله از ذلت و خواري رسيدهاند. ما بر اين عقيدهايم و كمترين ترديدي هم نداريم كه: ممكن نيست مسلمانان - تا وقتي كه در راه و روش و تعليماتشان از ائمهي اهل بيت عليهمالسلام پيروي نكنند - موفق شوند نهضتي كنند كه بدان وسيله به هدفهاي صحيح خود، برسند، زيرا در هر گوشهاي از زندگي اهل بيت جاي برخوردي ژرف با رهنمودي آزاديبخش، و نمونهاي برجسته از اعتقاد كامل به حقانيت اين امت وجود دارد. و اميد است كه ما در بحث و گفتگوهايمان از سيرهي امام موسي بن جعفر عليهماالسلام در عرصهي خدمت اجتماعي، سهمي را ايفا كنيم. اين كتاب در سال 1378 ه. ق، منتشر شد و پس از مدت كمي ناياب گرديد، و از طرفي علاقمندان و طرفداران اين قبيل بحثها درخواست چاپ مجدد داشته و در پي فراهم كردن آن بودند، و من اين مطلب را به حاج محمد ارشاد عجينه فرزند ارجمند حاج محمد جواد عجينه كه فردي نيكوكار و بزرگواري است اظهار داشتم و ايشان پذيرفتند، و با موفقيت به چاپ و نشر آن اقدام كردند. از خداوند توفيق ايشان را در احياي آثار اهل بيت عليهمالسلام خواستارم، و آرزو دارم كه به ايشان اجر و پاداش فراوان مرحمت فرمايد، كه خداوند صاحب اختيار و توانا است! برادرم حضرت علامهي بزرگوار شيخ هادي قرشي، در تجديد نظر مطالب كتاب و همچنين در مراجعه به بسياري از منابع به من لطف كردند و به مطالب مهمي كه در ارتباط با زندگاني امام كاظم عليهالسلام دست يافته بودند در اختيارم قرار دادند و پس از بحث و بررسي جدي به اين نتيجه رسيدم كه بسياري از فصول كتاب نياز به تجديدنظر و ويرايش دارد، همان طور هم شد و در بسياري از موارد نظرم عوض شد. خوانندهي محترم ملاحظه خواهد كرد كه اين چاپ با اضافاتي كه شده بهتر از چاپ قبلي است. در پايان اين مقدمه، از علاقمندان به اين قبيل بحثها انتظار دارم تا با پيشنهادهاي [ صفحه 39] اصلاحي خود، ما را راهنمائي فرمايند. اميد است كه همهي ما توفيق خدمت به اين امت را كسب نمائيم. انه ولي التوفيق. نجف اشرف باقر شريف قرشي اول ذي حجة 1389 [ صفحه 41]
- 1 - امام موسي بن جعفر عليهماالسلام يكي از معدود كانونهاي عقل و خرد انساني و از بزرگ رهبران اسلامي و يكي از شمعهاي فروزان آن ثقل اكبري است كه حيات فكري و معنوي را در جهان اسلام روشني ميبخشد. امام موسي عليهالسلام از امامان عترت طاهره است كه رسول گرامي (ص) آنها را با قرآن مجيد قرين ساخته و براي خردمندان الگو، راهنما، كشتي نجاتبخش، و باعث ايمني و در رحمت قرار داده است، تا هر كه از آن در وارد شود بيامرزد، و هم ايشان درخت نبوت و جايگاه رسالت، پايگاه نزول فرشتگان، گنجينههاي علم و چشمهساران حكمتند - همان طوري كه اميرالمؤمنين عليهالسلام فرموده است - [24] امامان با مدح و ثنائي كه خداوند از آنان سروده است، از مدح مداحان و توصيف واصفان بينيازند، خداوند متعال فرموده است: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.» خداوند آنان را از تيرگي و پليدي پاك داشته و از آفات بركنار ساخته است.» [25] . [ صفحه 42] همانطوري كه آثار دين را به وسيله آنها آشكار و حجت را بر همگان تمام كرده است. روش زندگي ايشان در تمام ابعاد - در ايمان به خدا، خيرخواهي و سختگيري بر خود - روش جدشان (ص) بود... و ما زندگي هر كدام از ائمه را كه بخواهيم بررسي كنيم، ميبينيم كه از هر گونه خودخواهي و فريب، پاك و از هر آلودگي مادي بركنار ميباشند. آيينهي ذاتشان را غبار گناهان تيره نساخته و زندگي آنها مالامال از نيكيها و فضيلتها است و همهي آنها در آغاز و انجام زندگيشان نمونهاي بينظير براي هر انسان والايي هستند كه در پي الگويي كامل و در صدد رسيدن به مقام والاي انسانيت است. - 2 - زندگي امام موسي بن جعفر عليهماالسلام زندگي بافضيلت و معطري است، كه يك سلسله مبارزات پيوسته و يورشهاي كوبنده نسبت به سران ظلم و جور و طاغوتها كه خلافت اسلامي را به جبر و زور غصب كرده و جهان اسلام را در برابر سياست فشار خود بيمناك و آزاديها را سلب، و آرامش و امنيت را از آنها گرفته بود، از جمله ويژگيهاي آن است. در همين دوران سخت و دشوار بود كه امام موسي بن جعفر عليهماالسلام مقاومت منفي خود را در برابر حكومت هارون اعلام كرد و خود شخصا رهبري گروه مخالف را بر عهده گرفت و فتواي خود مبني بر تحريم كمك به دستگاههاي حاكم را صادر نمود، به دليل اين كه: كمك به اين دستگاهها تقويت ستمگران است، و اسلام آن را حرام دانسته است و خداوند متعال فرموده: «و لا تركنوا الي الذين ظلموا افتمسكم النار و ما لكم من دون الله من اولياء ثم لا تناصرون.» [26] . امام از اين فرمان، كساني را كه كاري در جهت خدمت به اجتماع، انجام دهند [ صفحه 43] و يا دست بيچارگان را بگيرند و مشكلات و نيازمنديهاي آنها را برآورده نمايند استثنا نموده كه در اين صورت پيوستن به دستگاه حكومتي مانعي ندارد و از اينرو به علي بن يقطين اجازه دادند كه پست وزارت هارون را - پس از احراز تعهد وي - پذيرا شود. براستي امام عليهالسلام اگر با هارون الرشيد سازش ميكرد و يا به او نزديك ميشد - مانند بسياري از خود فروختگان - هيچ گونه مضايقهاي از نظر مال و ثروت فراوان، نداشت و هيچ ناراحتي و مشكلي برايش پيش نميآمد. اما آن بزرگوار تسليم هارون نشد و از ظلم و جور او نهراسيد و شروع به اظهار حق، و مخالفت و كوبيدن ظلم و جور نموده و مردم را به اجراي احكام قرآن و تطبيق آن بر واقعيت زندگي دعوت نمود و در اين راه با دشواريهاي طاقتفرسا و تلاشي سخت روبرو بود، و در اين گرفتاريهاي سهمگين استقامت نمود و فرو خوردن خشم را تا آن جا بروز داد كه به لقب (كاظم) معروف و مشهور شد. - 3 - امام موسي بن جعفر عليهماالسلام تنها به آن مصيبتها و مشكلات دچار نبود، بلكه همهي شيعيان و معتقدان به امامتش، با او سهيم بودند و رنج و مشقتهايي ديدند كه قابل تصور نيست و علت اين همه گرفتاريها را در ايمان استوارشان به امامت بايد جستجو كرد كه عنصر اصلي در كيان عقايد آنها است. و اين خط فكري، تمام حكومتهايي را كه يكي پس از ديگري بر جامعهي اسلامي حكومت ميكردند، - چه از بنياميه، و چه از بنيعباس و يا ديگران - را غير قانوني ميدانست، زيرا كساني كه عهدهدار حكومت بودند، صفاتي را كه شيعه - از قبيل: عدالت، استواري در دين، آگاهي به تمام نيازمنديهاي امت در همهي صحنههاي قضايي، اداري و سياسي - دربارهي امام معتقد بودند در خود نداشتند. از اينرو شيعيان تلاش ميكردند تا اين حكومتها را ساقط كرده و اعتماد تودهها را از ايشان سلب كنند و در اين راه با مشكلات سياسي دشواري روبرو شدند كه هيچ فرقهاي از فرق اسلامي مواجه با آنها نشده بود. از جمله چيزهايي كه باعث افزايش ايمان شيعه در مبارزهي سختي كه در راه خط فكري خود داشتند، گرديد اين بود كه ميديدند، آن حاكماني كه قدرت اسلامي را [ صفحه 44] به چنگ آوردهاند سخت در ظلم و ستم فرو رفتهاند و تلاشي پيگير در جهت كشاندن مردم به ذلت و بردگي دارند و ميكوشند تا هر زباني را كه امر به معروف و نهي از منكر كند، قطع كنند. ميديدند، اين حاكماني كه خود را سايه خدا و نمايندهي عدل او در روي زمين ميپنداشتند، شبها را در عشرت، بيحيايي و مستي بسر ميبرند، و روزها در جستجوي دختران زيبارويند تا نوازندگي كنند و از آنها جايزه بگيرند! ميديدند كه بيتالمال را سخاوتمندانه بر افراد هرزه و بيحيا بذل و بخشش كرده و در راه مفاسد اخلاقي و شهوتراني صرف ميكنند و جز مقداري ناچيز از آن را، در راه امور عامه مصرف نميكنند و چهرهي زندگي اقتصادي عمومي را فقر و نوميدي تيره كرده است! ديدند كه مصالح عمومي به هيچ وجه مورد توجه نبوده و تمام شؤون و امور اجتماعي به دست فراموشي سپرده شده است. و اين پادشاهان به لذتها و شهوتها رو آوردهاند و كارهاي مردم را به دست غلامان، كنيزان و زنان خود سپردهاند و آنها مطابق خواستها و تمايلات نفساني، دخل و تصرف ميكنند. و ديدند كه امور ديني فراموش شده است و از آن همه خطوط برجستهاي كه اسلام در سايهي حكومت خود ترسيم كرده بود، از گسترش عدل و داد، رفاه عمومي و ايجاد امنيت و آرامش ميان مردم، هيچ سايه و رنگي نمانده است! اين انگيزهها بود كه باعث شد آنها دست به انقلابي تند بزنند، و در صدد تحقق عدالت و رفع خطر و زيان از مردم برآيند. و حكومتها پس از فرو نشاندن انقلابهاي شيعه، در كشتار، سركوبي و ستم تا آنجا پيش رفتند كه شدت و مرارت آنها قابل توصيف نيست. - 4 - درخشانترين انقلاب اجتماعي كه تاريخ اسلام به خاطر دارد، انقلاب اميرالمؤمنين عليهالسلام رهبر بزرگترين حكومت عدل در زمين است كه هدف آن بزرگوار به وجود آوردن جامعهاي بود كه در آن اجتماع، فرصتهاي كافي براي همهي [ صفحه 45] مردم - با اختلاف در سليقه و ديانت - فراهم آيد، به طوري كه در ميان آنها يك فرد محروم و بيكار پيدا نشود. امام عليهالسلام تصميم داشت كه مسير تاريخ را عوض كند و انسان را به دگرگوني اجتماعي وا دارد و بسياري از مزاياي اجتماعي را براي انسان فراهم آورد و در ضمن پيشرفتهاي اصيل اسلامي، از نعمت آزادي، عدالت و برابري او را برخوردار سازد. براستي امام عليهالسلام با اخلاصي تمام، مصمم بود كه در كرهي زمين انقلاب فكري مقتدري - با هدف گسترش علم، پيشرفت در عمل و ايجاد زمينههاي تربيتي - بوجود آورد، تا راه و روش عموم انسانها را دگرگون ساخته و در اعماق جانشان روح ايمان، محبت و همكاري در كارهاي اجتماعي را استوار سازد و روح خودخواهي و زشتي و بدي را از او بزايد. و ديگر هدفهاي برجستهاي كه امام (ع) ميخواست تا در سايهي حكومت خود به وجود آورد. نيروهاي منحرف از اسلام، تحمل اين هدفهاي اجتماعي را كه امام عليهالسلام اعلام فرموده بود نداشتند، زيرا اين نيروها در هيچ شرايطي به فكر مصلحت امت نبوده و تنها در صدد بقاي نفوذ خود و بهرهكشي از مردم ضعيف و محروم بودند. اين بود كه خشم خود را نسبت به امام عليهالسلام آشكار ساخته و اعلان جنگ و مبارزه كردند و از خون عثمان بهرهبرداري نموده و آن را وسيلهاي براي شورش مسلحانهي خود قرار دادند. امام عليهالسلام در برابر آن ايستاد و در بصره آن را تار و مار ساخت. اما چيزي نگذشته بود كه معاويه جنگ و ستيز را در شام آغاز كرد كه پس از پيكاري سهمگين، سپاهيان امام عليهالسلام توانستند قواي اموي را عقب بنشانند، اما متأسفانه سپاهي كه با امام عليهالسلام در برابر دشمن ايستاده بود، دين خويش را به نسلهاي آينده ادا نكرد. و ابنعاص با برافراشتن قرآن روي نيزهها - آن هم بگونهاي مسخره و هزل - آنها را فريب داد. كه اين كار به شورش سپاهيان و بر هم ريختن آرايش نظامي منجر شد كه در نتيجه باعث شكست امام و پيروزي قواي دشمن اسلام گرديد. و از اينجا روشن ميشود كه جهان اسلام دچار مصائب و مشكلات زيادي بوده است كه تا به امروز آثار آنها باقي است. استاد مالك بن نبي جزايري به اين مطلب اشاره كرده و ميگويد: «و براستي كه تاريخ اسلام، چنين لحظهاي - سرنوشتساز - را در [ صفحه 46] جنگ صفين به خاطر دارد، آن رويداد اسفبار و غمانگيزي كه نتيجه آن دودلي و ترديد در گزينش بود، گزينش قطعي بين علي و معاويه، ميان مدينه و دمشق، بين حكومت دموكراسي خلافتي و حكومت قبيلهاي! كه جامعهي اسلامي در اين نقطهي حساس تاريخ خود، راهي را انتخاب كرد كه سرانجام او را بر پذيرش استعمار و استعمارگري كشانيد.» [27] . براستي كه رويداد صفين سرآغاز شورش و بلوا در تاريخ امت اسلامي بود، آشوبها بجا گذاشت و مصائب و بلايايي در پي داشت كه از بارزترين پيامدهاي آن نابود ساختن حالت پذيرش و بينش عميق اسلامي در جامعه، و تسليم بيچون و چرا در برابر ظلم و جور بوده و اين مطلب به صورتي دردناك در فاجعه شهادت امام موسي بن جعفر عليهماالسلام به وقوع پيوست، زيرا هارون آن بزرگوار را در اعماق زندانهاي بغداد به بند كشيده بود، و آتش اين فاجعه دل مسلمانان و معتقدان به امامت را ميگداخت، در حالي كه هيچ گروهي براي مطالبه آزادي آن حضرت فريادي برنياورد، تا اين كه غريبانه در زندان سندي بن شاهك، جان سپرد، و هارون بدن مقدس او را - به قصد تنزل مقامش - روي پل رصافهي بغداد گذاشت، كسي از آنها براي نجات آن بدن مقدس از دست مأمورين هارون كمترين كاري نكرد. علت تمام اينها برميگردد به آن ذلت و خواري كه بر جامعهي آن روز سايه افكنده بود. - 5 - از مهمترين هدفهاي امام هفتم عليهالسلام، گسترش فرهنگ اسلامي و نشر معارف كلي ميان مردم بود، و محققات تعليمات والاي آن حضرت روي تربيت انديشهها و تنوير افكار و پيشبرد مسلمانان در صحنههاي علمي، بر اين اساس استوار بود. در خلال اقامت امام در مدينه، جمع زيادي از بزرگترين دانشمندان و راويان حديث، پيرامون آن بزرگوار حلقه زده بودند، همان كساني كه در دانشگاه عالي پدر بزرگوارش شاگردي كرده بودند، دانشگاهي كه عقل انساني را روشني بخشيده و او را از قيد و بند ناداني رها كرد. امام عليهالسلام از علوم و معارف خود كه برگرفته از علم جدش [ صفحه 47] رسول خدا (ص) بود به مقدار زيادي بر آنها افاضه كرد، همان طوري كه فقه اسلامي از نظرات عميق او و رواياتي كه از قول پدرانش نقل كرده، در سطح وسيعي بهرهمند شده است. و مجموعهي زيادي از احكام اسلامي، در تمام رشتهها - عبادات، معاملات و... - به او منسوب است كه در كتابهاي بزرگ فقه و حديث ثبت شده است، و نظر به مقام والاي علمياش، آوازهي شهرتش در كشورهاي اسلامي پيچيده و از هر سو مجذوب بخششها و توانمنديهاي علمي او شدند و جمع زيادي از مسلمانان معتقد به امامت آن حضرت شده و دوستي و عمل به دستورات او را يكي از واجبات ديني شمردند. مسلمانان بر گرامي داشت و تعظيم و برتري آن بزرگوار بر ساير هاشميان و ديگر بزرگان عصر بلكه بر خلفا، اجماع داشتند، و اين خود باعث بوجود آمدن كينه و حسد در دل دشمنان آن حضرت گرديد، و در نتيجه براي كوبيدن آن بزرگوار، و محروم ساختن دانشمندان از زلال اقيانوس دانشش متحد شدند و بدين وسيله نسبت به مقام وي مرتكب جنايتي شدند كه با هيچ جنايتي قابل مقايسه نيست. - 6 - اين مقدار ناچيز را كه صفحهاي از صفحات زندگي امام موسي عليهالسلام و نمونهي كوچكي از شخصيت بزرگ آن حضرت است، به كتابخانهي اسلامي تقديم ميدارم، و چنين تصوري ندارم كه اين كتاب شامل تمام زواياي زندگي او، و جامع همهي شؤون آن بزرگوار است كه اين خود چيزي است كه دهها نظير اين كتاب، گنجايش آن را ندارد. زيرا يك محقق كنجكاو، ميتواند خطوط درخشان زيادي از زندگي و آثار آن حضرت را - از نظرات استوارش در ميدانهائي از سلوك و اخلاق گرفته تا در زمينههاي ديگر - پيدا كند. و من تنها به بخش كوچكي از بعضي ويژگيها، معارف و آثارش پرداختهام، چنان كه از اصحاب، راويان حديث و فرزندانش، با اشارتي كوتاه از شرح حالشان، در اين كتاب سخن رفته است و از نخستين دور خلافت عباسي، و از خطوط فكري و رويدادهاي مهم گذشته بررسي به عمل آمده است. همچنين عواملي را كه به سقوط امپراطوري اموي انجاميد، خاطرنشان گرديده است. و همچنين از روش و رفتار سلاطين بنيعباس كه همزمان با بنياميه بوده و بساط ظلم و جوري كه در برابر علويان [ صفحه 48] گستردند، گفتگو شده است. و ما در تمام اين بحثها با ديگر تاريخنويسان اختلاف زيادي داريم. زيرا ما، تنها به نقل رويدادها بسنده نكرده، بلكه به دقت تمام آنها را بررسي و تجزيه و تحليل كردهايم و از تمام زواياي آن پردهي ابهام را گشودهايم، و از تمام اينها - بدون هيچ گونه موضعگيري - به بحث موضوعي پرداختهايم، و انگيزهي ما اخلاص به حق بوده است. با اين اميد كه اين اثر، خدمتي به اسلام و به پيشگاه حجتي از حجج پروردگار باشد، و توفيق خدمت در دست اوست. مؤلف [ صفحه 51]
تنها امتياز برجستهاي كه اسلام را از ساير اديان و سيستمهاي اجتماعي ديگر ممتاز كرده آن است كه: اسلام شعار مساوات و برداشتن اختلاف طبقاتي را از ميان مردم برآورد، و اين شعار را بر اساس مثبت و فعالي پيريزي كرد و تمام نيروها و امكانات خود را براي پياده كردن آن در صحنهي زندگي مردم بسيج كرده آن را يكي از عناصر اصلي فرهنگ و عامل مؤثر در ساختار اجتماعي خود بشمار آورد. مردم در پيشگاه خدا چون دندانههاي شانه، همسانند، كسي را بر كسي امتيازي نيست و گروهي بر ديگران برتري ندارند، و همهي مردم از جهت حقوق و كرامت انساني در يك درجهاند و تفاوتي ميان آنها نيست جز به تقوا و عمل صالح كه باعث نزديكي انسان به خدا و دوري از عوامل شر و انگيزههاي انحراف و خودخواهي است. به منظور تحقق اين هدفهاي والا - كه دلها را با هم نزديك و احساسات و عواطف را هماهنگ ميسازند - اسلام آمد، و دعوت خود را بر آن اساس متمركز ساخت و اعلام كرد: با هر كسي كه مانع از تحقق اين اهداف باشد با شمشير روبرو خواهد شد تا ميان مسلمانان اختلافي بوجود نيايد كه باعث تفرقه شده و وحدت آنها را بر هم زند. بنياميه كه با اين برنامهي اساسي اسلام موافق نبودند، تصميم گرفتند تا از بنياد آن را نابود سازند، زيرا برابري و مساوات، با عقايد جاهلي آنها سازگار نبود، و همچنين با مصالح طبقهي آنها سازش نداشت، از اينرو با تمام نيروهاي جهنمي خود براي نابودي قانون مساوات از صحنهي زندگي اسلامي تلاش ميكردند و اين نيت شوم در مذمت و سركوبي بيش از حد آنها نسبت به بعضي از عربها كه با كنيزي ازدواج ميكرد آشكار ميشد، بلكه به اين هم اكتفا نكردند و با كساني كه مخالف اين عقيده بودند با قساوت [ صفحه 52] و شكنجه برخورد مينمودند، يكي از همان طاغوتها وقتي كه اطلاع يافت شخصي از قبيلهي بنيسليم با كنيزي ازدواج كرده است، دستور داد تا او را حاضر كردند. صد تازيانه به او زد و همسرش را از او جدا كرد و سر و ريش و ابروهاي او را تراشيد! [28] در عرف بنياميه، چنين كسي مرتكب جنايت و باعث فساد در روي زمين گشته، سزاوار سركوبي و نابودي است!. اينان، داشتن هر نوع منصبي از مناصب دولتي و يا بر عهده گرفتن شغلي از كارهاي عمومي را، بر كسي كه كنيززاده بوده است تحريم كردند و تصور ميكردند كه او شايستگي اين كارها را ندارد. [29] و با اين منطق جاهليت بود كه طاغوت اموي - هشام بن عبدالملك - با زيد بن علي، شهيد راه شرافت و بزرگواري، استدلال ميكرد، هشام در استدلالش به او گفت: «شنيدهام كه تو دم از خلافت ميزني و آرزوي آن را در دل ميپروري، در صورتي كه شايستگي نداري، تو كنيززادهاي!» جناب زيد در مقام رد سخن او، اين سخن را - كه چون تيري از منطق برانش برآمد - فرمود: «مادران مانع رسيدن مردان به هدفهاي عالي نيستند. مادر حضرت اسماعيل كنيز مادر حضرت اسحاق بود و مانع رسيدن او به مقام نبوت نشد. خداوند او را پيامبر و پدر همهي عرب قرار داد و از صلب او بهترين پيامبران، حضرت محمد (ص) را برآورد...» [30] . چون بنياميه اين سياست زشت را كه با واقع اسلام مخالف بود، اساس كار خود قرار داده بودند، خاندان پيامبر (ص) با رد و افشاگري بر آنها معترض شدند، و آنچه را كه جدشان - بزرگترين منجي عالم - آورده يعني برقراري مساوات عادلانه ميان مسلمانان، ابلاغ كردند و به منظور تأكيد بيشتر، خود نيز الگوهاي عملي روشني براي مردم شدند، چنانكه امام زينالعابدين عليهالسلام كنيز خود را آزاد كرد و پس از آزاد ساختن با وي ازدواج نمود، كه همين اقدام باعث خشم دشمنش عبدالملك شد و شروع [ صفحه 53] به مخالفت و بدگويي امام كرد، و در نامهاي كه به محضر امام فرستاد، امام عليهالسلام را با عبارات زير مورد سرزنش قرار داد: «اما بعد، به من اطلاع دادند كه تو با كنيزت ازدواج كردهاي در صورتي كه ميان مردم قريش از همگنان تو كساني بودند كه زيبندهي خويشاوندي با تو بودند و ميتوانستي فرزندي با نجابت و شريف از او داشته باشي و تو نه به خود انديشيدي و نه به فرزندي كه پس از خود ميگذاري، و السلام.» وقتي كه نامه به دست امام عليهالسلام رسيد و نگاهي به نامه كرد، روح جاهليت را در لابلاي خطوط و حروف آن مجسم ديد، و اين پاسخ را كه اصول و اهداف اسلامي در آن تجسم يافته بود براي او فرستاد: «اما بعد، نامهي تو مبني بر سرزنش من در مورد ازدواج با كنيزم را دريافت كردم، تو تصور كرده بودي كه ميان زنان قريش كساني هستند كه شايستهترند براي وصلت و داشتن فرزند نجيب در صورتي كه كسي از پيامبر (ص) بزرگوارتر، و گراميتر نيست. اين زن كنيز خودم بوده است و من به خاطر اجر الهي - به دليلي كه خدا خواسته بود - آزاد كردم و دوباره مطابق سنت الهي، او را باز گرداندم. هر كس از نظر ديني پاكيزه باشد هيچ چيزي باعث نقص او نميشود. خداوند به وسيلهي اسلام، پستي را برطرف كرده و كاستي را جبران كرده و سرزنش را برداشته است، پس سرزنشي بر شخص مسلمان روا نيست، بلكه سرزنش، سرزنش جاهليت است...» [31] . اين است منطق اسلام دربارهي عدالت و مساوات. پس شرف واقعي در قانون اسلام، بر محور اطاعت خدا، و چنگ زدن به دستورات دين او ميچرخد، و هر كه تهذيب نفس كند و خود را از گناه و زشتي باز دارد و در دين خدا پرهيزگار باشد، او تنها كسي است كه در اسلام از امتيازي برخوردار است. اما برتري قومي و ديگر اعتبارات مادي، هيچ دخالتي در منطق فضيلت و شرف - در پيشگاه الهي - ندارد. بر امام عليهالسلام چه ايرادي است كه با كنيزي مسلمان پس از آزاد كردن ازدواج نموده؟ زيرا او بدين وسيله رفتاري برخلاف كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) انجام نداده است. [ صفحه 54] براستي اسلام با نهايت عزت و افتخار، ميان همهي مسلمانان مساوات برقرار كرد و مرد مسلمان را كفو زن مسلمان شمرد و همه نوع برتريجويي را كه مورد توجه عرف جاهلي بود، ملغي كرد. پيامبر گرامي (ص) زينب دختر جحش را به همسري غلام خود - زيد بن حارثه - درآورد، در صورتي كه از نظر موقعيت اجتماعي با او همسان نبود، و داستان جويبر [32] فقير و تهيدست مشهور و معروف است. اسلام بر اين اساس رابطهي زناشويي را - كه مبتني بر وحدت ديني و محبت به خاطر خدا بود - پيريزي كرد. همين كه اسلام، در نخستين سالهاي ظهور خود گسترش يافت و سپاهيان پرشور اسلام در راه دعوت به خدا بيشترين شهرها را به تصرف خود در آوردند، حركت بردگان فزوني يافت و گسترشي سهمگين به خود گرفت كه در بيشتر جاها - به نظر ما - خالي از خلاف شرع نبود، از آن جهت كه قدرتهاي حاكم در اين سالها به قوانيني كه از طرف اسلام دربارهي بردگي و رفتار با بردگان رسيده بود، پايبند نبودند. به هر حال، بازارهاي يثرب [33] پر از فرياد بردهفروشاني شد كه بردگان را براي فروش ميآوردند، و در بغداد نيز خياباني به نام خيابان بردگان بود [34] كه در آن جا بردگان را براي فروش عرضه ميكردند. موضع اهل بيت - عليهمالسلام در برابر اين بردگان نگونبخت، مهرباني و دلسوزي بود. آنان همواره در حد توانشان بردگان را ميخريدند و در راه خدا آزاد ميكردند. احمد بن موسي - عليهماالسلام با دست خود قرآن مينوشت و بعد آن را ميفروخت و با پول آن بردگاني ميخريد و آنها را در راه خدا آزاد ميكرد، و هزار برده از دسترنج خود خريد و آزاد كرد. اهل بيت عليهمالسلام به اين مقدار از احسان بسنده نكرده بلكه دستشان نسبت به بردگاني كه آزاد ميكردند باز بوده و مال فراواني به او ميبخشيدند تا از مال مردم بينياز باشد و همزمان با آزادي از قيد بردگي، از كابوس فقر نيز نجات يابد. [ صفحه 55] امام موسي بن جعفر عليهماالسلام ياران خود را به پيروي از خود وادار به خريدن زنان كنيز و ازدواج با آنها ميكرد و به ايشان ميفرمود: «كنيزان را بگيريد كه آنها از عقل و هوشي برخوردارند كه بسياري از زنان، برخوردار نيستند...» [35] . اهل بيت عليهمالسلام نسبت به بردگان به اين اندازه از احسان سرشار نيز بسنده نكردند، بلكه از بردگان زن ميگرفتند، و اين بدان خاطر بود كه اولا - اسلام، تفاوت را برداشته و ثانيا - به خاطر از بين بردن روش سختي كه بنياميه در برابر بردگان اعمال ميكردند. مادر امام موسي بن جعفر عليهماالسلام از همان زناني بود كه به بازار يثرب آورده بودند، خداوند او را مشمول عنايت خاص گردانيد و شرافت مخصوصي به او مرحمت كرد و در نتيجه او مادر امام و ظرف فضيلت و كرامت شد. اما كيفيت ازدواج ابوعبدالله - امام صادق عليهالسلام - با اين بانو به طوري كه ابنعكاشهي اسدي نقل كرده است، و ما به اختصار سخن او را بازگو ميكنيم. او ميگويد: محضر امام ابوجعفر الباقر (ع) وارد شدم، فرزندش ابوعبدالله در حضور او ايستاده بود، مقداري انگور خدمت آن بزرگوار آوردند، نگاهي به من كرد، در حالي كه ميخواست آداب خوردن انگور را به ما بياموزد، فرمود: پيرمرد و كودك دانه دانه ميخورد، و كساني كه تصور ميكنند از انگور سير نميشوند، سه دانه و چهار دانه ميخورند، اما تو دو دانه دو دانه بخور كه مستحب است...». ابنعكاشه ميگويد: به ابوعبدالله الصادق عليهالسلام نگاهي كردم، ديدم به حد مردان رسيده است به پدر بزرگوارش پيشنهاد كردم: «آقاجان چرا ابوعبدالله را داماد نميكنيد، وقت ازدواج او فرا رسيده است؟!». امام عليهالسلام از تصميم خود بر اين امر، مرا آگاه كرد و در حالي كه در مقابل آن حضرت كيسه پولي بود به من فرمود: [ صفحه 56] «بدان، بردهفروشي از اهل بربر، به همين زودي ميرسد و در سراي ميمون فرود ميآيد و با اين كيسه كنيزي از او ميخرم...». مردم از محضر امام عليهالسلام متفرق شدند، مدت كمي گذشت. دوباره ابنعكاشه با جمعي از برادران خود وارد شدند، همين كه نشستند، امام عليهالسلام فرمود: آن بردهفروش آمده و آن كنيز را هم به همراه آورده است. دستور داد تا براي خريد وي با همان كيسهي پول كه قبلا ديده بودند، اقدام كنند. همه با هم از جا بلند شدند در حالي كه دلها پر از شادي و سرور بود. وقتي كه به بردهفروش رسيدند و از او خواستند تا كنيزاني را كه دارد بر آنها عرضه كند، او در جواب گفت: به جز دو كنيز بيمار كه يكي بهتر از ديگري است برايش باقي نمانده است، از او خواستند تا همان دو كنيز را بياورد، او از جا بلند شد و آن دو را نزد ايشان آورد. چشم آنها به كنيزي افتاد كه نزديك به بهبود يافتن از بيماري بود، بردهفروش بهاي او را هفتاد دينار پيشنهاد كرد، آنها از وي تخفيف خواستند اما او كم نكرد، كيسه را باز كردند ديدند درست هفتاد دينار داخل كيسه است، به او دادند و كنيز را از او گرفته و خدمت امام عليهالسلام آوردند، امام عليهالسلام حمد و ثناي الهي را گفت و بسيار خوشحال شد و به آن كنيز فرمود: اسمت چيست؟ كنيز با صداي آرامي كه حكايت از شرم و حياي او داشت، عرض كرد: «حميده». [36] . امام عليهالسلام - در حالي كه به او بهايي از شرافت و بزرگواري ميداد - فرمود: «تو در دنيا و آخرت پسنديدهاي!» [ صفحه 57] آنگاه نگاهي به پسرش كرد، در حالي كه آثار شادماني بر چهرهي او پيدا بود، حميده را به او بخشيد [37] ، ابوعبدالله - امام صادق عليهالسلام - با وي ازدواج كرد. او از گراميترين و محبوبترين و برترين زنان پيش آن حضرت بود. مورخان دربارهي نسب اين بانو اختلاف زيادي دارند؛ بعضي گفتهاند: از اهل اندلس و با كنيهي لؤلؤة [38] بوده است، و بعضي گفتهاند: از اهل بربرستان [39] و دختر صالح بربري بوده است. [40] و عدهاي گفتهاند: او نوهي شقيقهي صالح [41] است، و جمعي او را از اهل روم [42] دانستهاند و گفتهاند او از بزرگترين خاندان عجم است [43] ، و جمع زيادي از مورخان نيز دربارهي نسب اين بزرگوار چيزي ننوشته و متعرض نشدهاند. اين بانوي بزرگوار - حميده - در خانه با نهايت بزرگواري رفتار ميكرد و در نزد همهي بانوان علويه مورد توجه و احترام بود همان طوري كه امام صادق عليهالسلام نيز توجه خاصي به آن بزرگوار داشت، زيرا كه در اين بانو عقل و كمال فراوان و ايماني استوار ميديد، او را به خوبي ستايش نموده و دربارهي او فرموده است: «حميده همچون طلاي ناب از هر نوع پليدي پاك و پاكيزه است، همواره فرشتگان از او نهگباني ميكنند، تا اين كه او امانت بزرگي را كه از جانب خدا به او سپردهاند و حجت بعد از مرا باز پس دهد...» [44] . براستي اين بانوي پاكدامن و پاكيزه جامه، بدور از هر نقصي و آكنده از ايمان و درستكاري بود. امام صادق عليهالسلام او را از علوم خود به حدي بهرهمند ساخت كه از [ صفحه 58] نظر دانش، پرهيزگاري و ايمان، بر همهي زنان عصر خود پيشي گرفت، امام صادق عليهالسلام از او خواست تا زنان مسلمان را فقه و احكام شرعي بياموزد [45] ، او به خوبي شايستهي اين مقام بوده، از درخشانترين چهرههاي زن عصر خود در عفت و فقه و كمال بود.
پس از ازدواج امام عليهالسلام با اين بانو، روزها سپري ميشد، زندگاني آرام و توام با شادماني و مسرت، غرق در محبت و بدور از هر گونه سختگيري و بركنار از هر سخن تفرقهآميز و تلخي، ميگذشت. در اثناي همين روزگار خوش بود كه آن بانو حامله شد و امام ابوعبدالله عليهالسلام براي انجام فريضهي حج، راهي سفر بيت الله الحرام شد، و او را نيز به همراه خود برد، و پس از پايان مراسم حج، كاروانشان به يثرب بازگشت، وقتي كه به محل ابواء [46] رسيدند، حميده احساس درد زايمان كرد، و به دنبال امام عليهالسلام فرستاد تا او را در جريان امر قرار دهند، چون آن بزرگوار فرموده بود كه كس ديگري پيش از او، در جريان ولادت فرزندش قرار نگيرد. ابوعبدالله عليهالسلام با جمعي از اصحاب خود مشغول غذا خوردن بود، همين كه اين خبر مسرتبخش را شنيد با عجله نزد آن بانو آمد، و چيزي نگذشت كه حميده آقايي از سروران مردم مسلمان و امامي از امامان اهل بيت عليهمالسلام را وضع حمل كرد. دنيا به نور جمال اين مولود بابركت روشن شد، مولودي كه - در آن زمان - پرفايده و ارزشمندتر از او، براي اسلام متولد نشده بود. براستي نيكوكارترين انسانها، نسبت به تنگدستان مهربان، و در راه خدا رنج و [ صفحه 59] محنتش بيشتر بود و از تمام مردم خدا را بيشتر عبادت ميكرد و از او ميترسيد به دنيا آمد. امام صادق عليهالسلام با عجله رسيد و فرزندش را گرفت و آداب شرعي ولادت را بجا آورد، به گوش راستش، اذان و به گوش چپش اقامه گفت. به نخستين چهرهاي كه امام هفتم عليهالسلام چشم گشود، چهرهي نوراني پدر بزرگوارش بود كه آسمان دنيا - پس از پدرانش - به كسي ارجمندتر و بلند مرتبهتر از او، سايه نيفكنده بود و نخستين سخني كه به گوش مباركش خورد، كلمهي توحيد بود كه تمام معناي ايمان را در خود گرفته است. امام ابوعبدالله (ع) به جانب اصحاب برگشت، در حالي كه تبسمي شيرين بر لب داشت. اصحاب رو به آن حضرت كرده، گفتند: «خداوند تو را شادمان سازد، فدايت شوم آقاجان! حميده چه شده؟». آنگاه امام عليهالسلام بشارت ولادت با سعادت فرزندش را داد و آنان را با مقام ارجمند وي آشنا ساخت و فرمود: «خداوند پسري به من مرحمت كرده است كه بهترين مخلوق خدا است» آري او بهترين مخلوق خدا از نظر علم، تقوا، درستي و برازندگي ديني است، و امام عليهالسلام اصحاب خود را به طور كامل آگاه ساخت كه فرزندش از امامان اهل بيت عليهمالسلام است كه خداوند پيروي آنها را بر بندگانش فرض كرده، و به ايشان فرمود: «بهوش باشيد، به خدا سوگند كه او سرپرست شماست» [47] . محل ولادت آن بزرگوار در «ابواء» بوده است و بعضي گفتهاند: در يثرب [48] ، كه اين قول، مخالف نظر عموم مورخان است. و سال ولادتش) 128 ه) [49] و بعضي گفتهاند: سال) 129 ه) [50] و در زمان حكومت عبدالملك بن مروان بوده است. [ صفحه 60]
توقف امام ابوعبدالله صادق عليهالسلام در ابواء طولي نكشيد كه از آن جا حركت كرد و متوجه يثرب شده و بلافاصله پس از ورود به يثرب، به منظور گراميداشت نوزاد خجستهاش انجمني بپا داشت و سه روز پذيرايي عمومي به عمل آورد [51] ، و پيروان آن حضرت، گروه گروه براي عرض تبريك مولود مسعود و شركت در جشن و سرور به محضر آن بزرگوار شرفياب ميشدند.
امام موسي بن جعفر عليهماالسلام كمكم دوران كودكي را پشت سر ميگذراند، و از پستان ايمان شير ميمكيد، و در دامن اسلام تربيت مييافت. ابوعبدالله امام صادق عليهالسلام، با مهر و محبت خود، به تغذيهي او ميپرداخت و از پرتو روح بزرگ خود بر او ميتاباند و او را با راه و روشهاي والا آشنا ميساخت، و به رفتاري روشنيبخش رهنمون ميكرد، به حدي كه آن بزرگوار در آغاز عمرش، تمام عناصر تربيت اسلامي را فرا گرفت و به درجهاي از كمال و تهذيب اخلاقي در همان كودكي رسيد كه هيچ انساني نرسيده بود.
امام موسي بن جعفر عليهالسلام قسمتي از دوران كودكي خود را با فراغت بال، پشت سر گذاشت در حالي كه هر روز بر محبت و احترامش افزوده ميشد و پدر بزرگوارش او را مشمول محبت سرشار خود قرار ميداد. مسلمانان نيز با توجه و احترام خاصي با او برخورد ميكردند، و امام صادق عليهالسلام او را بر ديگر فرزندانش مقدم [ صفحه 61] داشته و بيش از ديگران او را مورد مهر و محبت خود قرار ميداد. از جمله نشانههاي علاقهي وي آن بود كه به وي قطعه زميني را به نام «بسريه» مرحمت كرد، كه به بهاي بيست و شش هزار دينار خريده بود [52] از علت محبت زياد امام صادق عليهالسلام به فرزندش پرسيدند، در جواب فرمود: «دوست داشتم كه هيچ فرزندي جز او نداشتم تا در مهر من به او، كسي شركت نميداشت». [53] . امام موسي عليهالسلام در همان كودكي سخناني ميگفت كه باعث شگفتي پدر بزرگوارش ميگرديد، پدر او را مخاطب ساخته و فرمود: «سپاس خدايي را كه تو را جانشين پدران، و باعث خرسندي از ميان فرزندان، و جايگزين دوستان قرار داد». [54] . شيعه معتقد است كه مقام امامت همانند مقام نبوت بدور از تظاهر به محبت است و تحت تأثير عاطفهي محبت قرار نميگيرد، مگر اين كه فضيلت و ايمان استوار، آن را تأييد كند. در پرتو اين بينش بود كه امام صادق عليهالسلام محبت بيش از حد و علاقهي قلبي خويش را نسبت به فرزندش اظهار ميداشت، زيرا كه آن بزرگوار، او را آيينهي تمامنمايي از همهي ويژگيها و شخصيت خود ميديد و او را پس از خود، امام و رهبر امت جد گرامش مشاهده ميكرد.
راويان حديث، ويژگيهاي ظاهري آن حضرت را توصيف كرده و گفتهاند: [ صفحه 62] چهرهاش گندمگون [55] ، و بعضي گفتهاند: سياهرنگ [56] ، و برخي: خوشرنگ، ميانه اندام، و محاسن شريفش پرپشت بود. شقيق بلخي نيز در توصيف وي چنين ميگويد: «خوش صورت، سخت گندمگون و لاغر اندام بود.»
امام موسي عليهالسلام در هيبت، درست همان هيبت انبياء را داشت و در خصوصيات شكل آن بزرگوار، سيماي ائمهي طاهرين - پدران بزرگوارش - هويدا بود، و هيچ كس آن حضرت را مشاهده نميكرد مگر اين كه هيبتش او را ميگرفت و او را گرامي ميداشت. ابونواس شاعر بلند پايهي دوران عباسي - موقعي كه در بين راه با آن حضرت برخورد داشته - شكوه و هيبت والاي آن حضرت را به تصوير كشيده و ميگويد: اذا أبصرتك العين من غير ريبة و عارض فيك الشك اثبتك القلب و لو أن ركبا امموك لقادهم نسيمك حتي يستدل بك الركب جعلتك حسبي في اموري كلها و ما خاب من أضحي و أنت له حسب [57] . البته اين شعار يكي از واكنشهاي روحي و بيداري دل يك انسان است. زيرا ابونواسي كه ايام زندگي را در بيهودگي و بازيچه گذرانده و در كنار سفرهي بنيعباس زندگي ميكرده است به چنين ستايشي عطرآگين دست زده است، آن هم در زماني كه هر كس اهل بيت عليهمالسلام را ستايش ميكرد به مجازات و كيفر ميرسيد. ولي [ صفحه 63] واقعيت و شخصيت بينظير امام عليهالسلام او را وادار به اين كار كرده است. و همچنين انوار امام عليهالسلام بر شاعر معره [58] تابيده و او در قصيدهاي كه در مرثيهي ابواحمد - نوهي امام (ع) - سروده است رشتهي سخن را بدين جا كشانده و ميگويد: ويخال موسي جدكم لجلاله في النفس صاحب سورة الأعراف. [59] . در صورتي كه ابوالعلاء از آن افرادي نبود كه به سادگي به كسي خوشبين باشد و يا شخصي را بستايد، مگر اين كه او را آزموده باشد و به خوبي از حقيقت كار او باخبر باشد. او از جريان احوال امام موسي عليهالسلام فهميده بود كه آن بزرگوار نسخهي منحصر به فرد است، از اينرو با ديگر مديحهسرايان و ستايشكنندگان او هم صدا شده است.
نقش انگشتري آن بزرگوار دليل بر دلبستگي زياد او به خدا و انقطاع به اوست، و عبارت آن چنين بوده است: «الملك لله وحده» [60] .
ابوالحسن اول، ابوالحسن ماضي، ابوابراهيم، ابوعلي، ابواسماعيل. [ صفحه 64]
القاب آن بزرگوار كه دليل مظاهر شخصيت و جهات عظمت او است به شرح زير ميباشد:
از آن جهت است كه امام عليهالسلام بر گرفتاريها و سختيهايي كه از طرف حاكمان جور و فرعونهاي سركش ميديد صبر ميكرد. براستي كه اينان انواع غمها بر دل آن بزرگوار وارد كردند، و هر نوع بدي و ناروائي را بر آن حضرت روا داشتند.
از آنرو كه تجلي اخلاق والا و شخصيت نورانياش، تجسم خلق و خوي جد بزرگوارش پيامبر (ص) بود.
به خاطر عبادت و كوشش در اطاعت پروردگار به اين لقب مشهور شد. تا آن جا كه در طول زمان و گذشت نسلها، در عبادت خدا ضربالمثل گشت، و با اين لقب در نزد راويان حديث معروف شد، و كسي كه از او حديث نقل ميكرد، ميگفت: عبد صالح چنين فرمود.
زيرا كه آن بزرگوار از سادات و بزرگان مسلمين و يكي از پيشوايان آنها است و شاعر معروف ابوالفتح، با همين لقب او را در شعر خود ستوده است: أنا للسيد الشريف غلام حيثما كنت فليبلغ سلامي [ صفحه 65] و اذا كنت للشريف غلاما فأنا الحر و الزمان غلامي [61] .
از آنرو كه وي باوفاترين انسان زمان خود بود. او به حق نسبت به برادران و شيعيانش وفادار و نيكوكار بود و حتي نسبت به دشمنان و كينهتوزان به نيكي رفتار ميكرد.
كلمهي امانت - به تمام معني - در شخصيت بزرگ امام عليهالسلام تجسم يافته بود. براستي كه او امين بر تمام شؤون و احكام ديني بود و همچنين نسبت به امور مسلمانان رعايت امانت ميفرمود و همچون جدش پيامبر گرامي اسلام - كه پيش از او به امين ملقب شده بود - به اين لقب شهرت يافت و بدين وسيله مورد اطمينان همهي مردم قرار گرفت.
از جمله القاب آن حضرت، فرمانده سپاه و سرلشگر [62] بود. ثقة الاسلام، محقق نامي شيخ عباس قمي - كه خداوند آرامگاهش را خوش و خرم سازد - بعيد شمرده است كه علت اين شهرت آن باشد كه در يك روز نوروز از طرف منصور نمايندگي يافت و سپاهيان و فرماندهان به حضور آن حضرت شرفياب شده، تبريك ميگفتند و هدايا و ارمغانهايي تقديم او ميكردند، كاري كه براي هيچ يك از پدران و فرزندان آن بزرگوار اتفاق نيفتاده است، از اينرو چنين لقبي را گرفت! [63] . [ صفحه 66]
اين لقب را از آن جهت گرفته است كه نسبت به هر نوع سركوبي و ستمي كه از ستمگران ميديد، خشم خود را فرو ميخورد، به حدي كه با زهر جفا در سياهچالهاي زندان به شهادت رسيد و هرگز از غمها و گرفتاريهايش به كسي چيزي نگفت، بلكه در مقابل آن همه شدايد به شكر و ثناي خدا ميپرداخت. ابناثير ميگويد: او به خاطر شكيبائي و نرمش اخلاقي و نيكي در برابر بدي، به اين لقب، مشهور شد. [64] .
به دليل صفاي ذاتش كه هرگز به گناهان زندگي و پليديهاي مادي آلوده نشد و به حد والايي رسيده و بينظير گرديد.
امام هفتم بيش از هر لقبي به اين لقب ياد ميشود و از همهي القاب آن بزرگوار مشهورتر و معروفتر است. در ميان عام و خاص مشهور است كه هيچ گرفتار و يا اندوه رسيدهاي رو به آن حضرت نياورد، مگر اين كه خداوند گرفتاريها و غمهاي او را برطرف ساخت، هيچ كسي به ضريح مقدس او پناهنده نشد جز اين كه حاجاتش برآورده شده و با دلي شاد و فكري آسوده از رنجها و بلاياي روزگار و حوادث دوران به ميان خانوادهاش بازگشته است و همهي شيعيان آن حضرت بلكه تودهي مسلمان با اختلاف طبقات و درجاتي كه دارند به اين مطلب معتقدند. اين ابوعلي خلال دانشمند بزرگ و رهبر فكري حنبليها است كه ميگويد: «هيچ گرفتاري براي من پيش نيامد كه من به قبر موسي بن جعفر عليهالسلام متوسل شدم، مگر اين كه آنچه ميخواستم خداوند برايم فراهم ساخت.» [65] . و امام شافعي ميگويد: [ صفحه 67] «قبر موسي كاظم عليهالسلام پادزهري است كه مورد آزمايش قرار گرفته است.» [66] . گرفتاريهاي روزگار و مصائب دوران بر شانهي گروهي از شعرا و ادبا سنگيني كرده و متوسل به آن بزرگوار و پناهندهي ضريح مقدس او شدهاند و او را در رفع اندوه و برطرف ساختن رنج گرفتاري و بلاي خويش، به پيشگاه خدا وسيله قرار دادهاند و خداوند گرفتاري آنها را برطرف ساخته است، مطالب زيادي را در ضمن اشعار برجسته از آنان خواندهايم و اگر بخواهيم تمام آنها را در اين جا نقل كنيم، خود يك كتاب بزرگ ميشود، اما پارهاي از آنها را نقل ميكنيم. از آن جمله حاج محمد جواد بغدادي است كه به آستان مقدس امام عليهالسلام براي حاجتي رفته، و حاجت خود را از آن حضرت ميخواهد و ميگويد: يا سمي الكليم جئتك أسعي نحو مغناك قاصدا من بلادي ليس تقضي لنا الحوائج الا عند باب الرجاء جد الجواد [67] . و اين دو شعر را آية آلله العظمي سيد مهدي آل بحرالعلوم - خداوند آرامگاهش را پرنور گرداند - در هم آميخته و اقتباس كرده است: يا سمي الكليم جئتك اسعي و الهوي مركبي و حبك زادي مسني الضر و انتحي بي فقري نحو مغناك قاصدا من بلادي ليس تقضي لنا الحوائج الا عند باب الحوائج المعتاد عند بحر الندي ابنجعفر موسي عند باب الرجاء جد الجواد [68] . [ صفحه 68] همين شعرها را خطيب عباس بغدادي به صورت مخمس [69] درآورده است. لم تزل للانام تحسن صنعا و تجير الذي اتاك و ترعي و اذا ضاقت الفضابي ذرعا يا سمي الكليم جئتك اسعي و الهوي مركبي و حبك زادي انك غيث للمجدبين و لو لا فيض جدوا كم الوجود اضمحلا قسما بالذي تعالي وجلا ليس تقضي لنا الحوائج الا عند باب الرجاء جد الجواد [70] . از جمله كساني كه در اين باره شعر سرودهاند شاعر برجسته و مشهور مرحوم سيد عبدالباقي عمري است كه ميگويد: لذ و استجر متوسلا ان ضاق امرك أو تعسر بأبي الرضا جد الجوا د محمد موسي بن جعفر [71] . براستي كه امام موسي بن جعفر عليهماالسلام همان طوري كه در زمان حيات خود، فريادرس و پناه همهي مسلمانان بود، همچنين پس از وفاتش دژ استواري براي پناهندگان است، زيرا خداوند بزرگ اين مقام را به او مرحمت كرده است تا هر كس به ضريح مقدس او پناه ببرد، حاجتهايش را برآورد، و به همين مطلب اشاره دارد: ثابت واعظ در قصيدهاي كه در مدح حضرت ابوالفضل - يحيي بن جعفر - سروده است: و في الجانب الشرقي يحيي بن جعفر و في الجانب الغربي موسي بن جعفر [ صفحه 69] فذاك الي الله الكريم شفيعنا و هذا الي المولي الامام المطهر [72] . بسياري از مسلمانان عقيده دارند كه خداوند با توسل و پناهندگي به ضريح مقدس امام عليهالسلام گرفتاري و اندوه را برطرف ميسازد، خطيب بغدادي داستاني را كه خود، آن را با چشم ديده است نقل ميكند: زني را ميبيند پريشان احوال و سرگردان، گرفتار امواج پريشاني و اندوه، چون به او خبر رسيده بود كه پسرش مرتكب جرمي شده و در چنگال قدرت گرفتار آمده است، و هم اكنون او را بازداشت و زندان كردهاند، و او دوان دوان خودش را به ضريح امام عليهالسلام رسانده و به آن حضرت پناه آورده است، بعضي از افراد نادان - از آن افرادي كه به امام عليهالسلام ايمان نداشتند - او را با اين حال ميبينند و از او ميپرسند: با اين حال به كجا ميروي؟ نزد موسي بن جعفر عليهالسلام، چون پسرم به زندان افتاده است! آنان به مسخره و استهزاء ميگويند: او در زندان مرد. او با دلي سوخته رو به آسمان كرد و گفت: بار خدايا به حق آن كه در زندان كشته شد، قدرتت را بر من بنمايان. خداوند دعاي آن زن را مستجاب كرد و پسرش به سرعت آزاد گرديد، از آن طرف پسر همان شخصي كه اين زن را به باد مسخره گرفته بود در سياهچالهاي زندان گرفتار شد، به همان جرمي كه آن شخص گرفتار شده بود. [73] . و اين چنين ارادهي خداوند تعلق گرفت، تا قدرت خود را به آن زن بنماياند و همچنين به آن شخص نشان دهد كه امام عليهالسلام، در پيشگاه ربوبي چه كرامتي دارد. براي خود من گرفتاري سختي پيش آمد كه نزديك بود طومار زندگي مرا در هم بپيچد، به آن بزرگوار متوسل شدم و به ضريح مقدسش با نيتي خالص پناهنده شدم، [ صفحه 70] خداوند گرفتاري مرا رفع كرد و اندوهي را كه به سختي مرا رنج ميداد برطرف ساخت. هيچ كس در اين مطلب روشن كه از ويژگيهاي امام هفتم است ترديد ندارد، مگر آن كه در دينداري و مسلمان بودنش ترديد باشد. همهي مسلمانان از آغاز تاريخ اسلام بدين امر معترفند، و بدون كمترين شائبهي ترديد، عقيدهي راسخ دارند بر اين كه اهل بيت عليهمالسلام در پيشگاه خداوند، از مقام والايي برخوردارند و خداوند به خاطر آنها گرفتاريها را برطرف نموده و از آسمان باران نازل ميكند - چنانكه جابر بن عبدالله در حديث خود با امام علي بن الحسين عليهماالسلام خاطر نشان كرده است - و فرزدق در قصيدهي بلند خود كه در مدح امام زينالعابدين سروده، ميگويد: من معشر حبهم دين و بغضهم كفر و قربهم منجي و معتصم يستدفع السوء و البلوي بحبهم و يسترب به الاحسان و النعم [74] . براستي كه قبور ايشان پناه و ملجأ نيازمندان است، جوهري ميگويد: و الناصبين بيوتهم و قبورهم للسائلين عن الكرام دليلا و الطامسين من الجهالة غيها و المطلعين من النهي قنديلا [75] . محققا خداوند آنان را مشمول الطاف خاص خود نموده است، و در حيات و ممات، آنها را از بخششهاي فراوان خود برخوردار ساخته است. [ صفحه 73]
پيش از اين كه از هوش و ذكاوت امام موسي عليهالسلام كه در نوجواني بدان شهرت داشت سخن بگوييم، به عوامل و اسباب پرورشي ميپردازيم كه باعث فراهم آمدن شخصيتهاي بينظير ميشوند و امام از بهترين وسايل و ارزشمندترين آنها برخوردار بود. دانشمندان علوم تربيتي عواملي را كه مربوط به زيربناي تربيتي است و نتايج مهمي در رفتار شخص دارند، بدين شرح ذكر كردهاند:
دانشمندان وراثت و روانشناسي برآنند كه وراثت از وسايل بسيار مؤثر در ساختار روان و رشد فكري است، هوشياري و ساير پختگيهاي عقلاني انسان رابطهي تنگاتنگ با وراثت دارند، بنابراين فرزند، تنها در ويژگيهاي ظاهري به پدر و مادر شباهت ندارد، بلكه در ويژگيهاي ذاتي و در باريكترين صفات همانند آنها است. هكسلي [76] ميگويد: «هيچ اثر و يا ويژگي نيست كه مربوط به عضوي از اعضا باشد مگر اين كه به وراثت و يا محيط برميگردد، اما وجود وراثت زمينهساز اين ويژگيها است ولي محيط خيلي زود آن را تحقق ميبخشد، پس وجود وراثت از اينرو جز نوعي قدرت بر اثرگذاري و اثرپذيري نيست، البته با هر نوع محيطي به گونهاي خاص تحقق مييابد...» [ صفحه 74] معناي اين سخن آن است كه تمام آثار و خواصي كه در اجزاي بدن يك انسان است، مربوط به وراثت، يا محيط خانواده و يا محيطي ميشود كه در آن جا زندگي ميكند. و مندل [77] ، اين نمونه وراثت را كه به وراثت «همگن» شهرت دارد، مورد تأكيد قرار داده و ميگويد: «بيشترين صفات موروثي بدون كم و زياد و تجزيه و تغييري، از پدر يا مادر و يا هر دو، به فرزند منتقل ميشود.» جنجز، همين مطلب را تأييد ميكند و ميگويد: «هر انساني داراي قواي نهفتهي موروثي است، اما رشد هر كدام از آنها وابسته به ظروفي است كه هنگام رشد، به اين قوا احاطه دارند...» اسلام اين حقيقت را پيش از آن كه دانشمندان وراثت و روانشناسي كشف كنند، كشف كرده بود. از پيامبر (ص) نقل شده كه مردي از انصار خدمت آن حضرت رسيد و عرض كرد: يا رسول الله، اين دختر عموي من، و من فلاني پسر فلانيم... (تا ده پشت پدران را نام برد)، و او نيز دختر فلاني است، و تا ده پشت پدران او را نيز نام برد، و گفت: در فاميل من و در فاميل او سياهپوستي وجود ندارد، با اين همه زن من اين بچه سياهپوست را به دنيا آورده است، پيامبر خدا (ص) به فكر فرو رفت، سپس سرش را بلند كرد و به آن مرد گفت: «تو نود و نه رگ داري و آن زن هم نود و نه رگ دارد و به هنگام آميزش اين رگها درهم ميشوند و هر كدام از آنها از خداوند ميخواهند تا كودك شبيه او گردد، بلند شو! او فرزند تو است و جز از ريشهي تو و يا او نميباشد.» آن مرد دست زن و بچهاش را گرفت و رفت. و در حديث ديگري آمده است: «در گزينش همسرانتان دقت كنيد كه رگ و ريشهها فريبكارند» قرآن كريم به دقيقترين صفاتي كه وراثت باعث انتقال آنها ميگردد اشاره نموده است و خداوند متعال از قول پيامبرش - حضرت نوح - حكايت ميكند: [ صفحه 75] «بار خدايا از اين كافران كسي را روي زمين مگذار، زيرا اگر آنها را به حال خود واگذاري، بندگانت را گمراه ميسازند و جز تبهكار و ناسپاس و كافر، از آنها به دنيا نميآيد.» [78] . اين آيه به روشني دلالت دارد بر اين كه عقايد كفرآميز، از پدران به فرزندان - از طريق وراثت - منتقل ميشود... در كتابهاي بزرگ حديث، اخبار فراواني از ائمه اهل بيت عليهمالسلام رسيده است كه بر اصل وراثت، قوانين و آثار و اهميت زيادي كه در زندگي انسان دارند، دلالت دارد [79] . در پرتو همين قانون وراثت، ما يقين قاطع داريم كه امام موسي عليهالسلام تمام صفات پدرانشان را كه از ساير مردم بدان وسيله امتياز داشتند - از قبيل: بزرگواري، بخشندگي، بردباري، گذشت، خيرخواهي، نيكي به مردم، و فداكاري در راه مصلحت عمومي - به ارث برده است.
براستي كه خانواده يكي از عوامل اساسي در ساختن كيان تربيتي و عملي ساختن شكل جامعه است، همچنين خانواده اثر عميقي در ساختار شخصيت كودك و خو گرفتنش با عاداتي دارد كه در سراسر زندگي به همراه كودك هستند، زيرا كه كودك در عادتها و راه و روش خود مقلد ديگران است. ماندرمي گويد: «محققا كودك در كوچكترين عادات زندگي و در مهمترين ويژگيهاي عقلاني و همچنين در موضعگيريهاي اجتماعي و در جهت نگرش عمومي زندگي و يا در مقام عمل تا حد زيادي مقلد است، گاهي هم تقليد از روي آگاهي و حساب شده است، اما در بيشتر اوقات ناخودآگاه ميباشد. پس اگر كودك به تقليد از اشخاص پاك وادار شد همواره تحت تأثير اخلاق و عواطف آنان قرار ميگيرد و اين تأثير در آغاز، [ صفحه 76] تنها يك تقليد است، اما ديري نميگذرد كه به صورت يك عادت درآمده، و عادت نيز به صورت طبيعت ثانوي متبلور ميگردد. تقليد يكي از دو روشي است كه ويژگيهاي فردي از آنها گرفته ميشود و اخلاق شخصي بدان وسيله شكل ميگيرد.» [80] . بنابراين عقيده، امام عليهالسلام در ويژگيها و اساس شخصيتش بينظير است، زيرا آن بزرگوار در خانوادهاي رشد كرده است كه كانون تقوا و خزانهي حكمت و دانش و محل رفت و آمد فرشتگان و مكان نزول وحي و قرآن است و ريشهي تمام بزرگيها و فضيلتها در اسلام به آن خانواده ميرسد. امام موسي عليهالسلام تحت سرپرستي پدرش امام صادق عليهالسلام بزرگ شده است كه تاريخ انسانيت نظير او را در ايمان، پرهيزگاري و ساير ويژگيها - جز پدران بزرگوارش - سراغ ندارد مالك بن انس كه خود شاگرد امام صادق عليهالسلام بوده است، ميگويد: «كسي را بالاتر از جعفر بن محمد عليهماالسلام در علم، عبادت و پرهيزگاري، نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده و نه بر قلب بشري خطور كرده است» [81] . عمرو بن مقدام گويد: «من وقتي كه به جعفر بن محمد عليهماالسلام نگاه ميكردم، ميفهميدم كه او از دودمان پيامبران است.» [82] . شهيد، زيد بن علي عليهالسلام ميگويد: «در هر زماني به وسيله مردي از ما اهل بيت، خداوند حجت را بر مردم تمام ميكند و حجت زمان ما برادرزادهام، جعفر است، هر كس از او پيروي كند گمراه نميشود و هر كس با او مخالفت كند به راه راست، نميباشد.» [83] . براستي كه اين امام بزرگوار، تمام شخصيت و ويژگيهايش را در قالب روح فرزندش - موسي بن جعفر عليهماالسلام - ريخته است، تا آن جا كه به حكم همين رشد [ صفحه 77] و تربيت، از بزرگترين انديشمندان اسلامي و از بارزترين رهبران مسلمين گرديد.
تمام متخصصين در مسائل تربيتي بر آنند كه محيط از مهمترين عوامل بنيادين تربيت است. محيط است كه باعث شكل دادن غرايز و عادات در روان كودك ميگردد، پس اگر محيط، محيط سالمي باشد آثار نيكي خواهد داشت و اگر محيط، آلوده به تبهكاري و انحراف باشد بطور قطع پيامدهاي ناروا و آفات آن، دامن كودك را خواهد گرفت. زيرا كه انسان در اعمال و رفتارش تنها در چهارچوب ساختار درونياش حركت نميكند بلكه از عوامل خارجي كه در برخورد با او هستند نيز فرمان ميبرد و اين عوامل روي او اثر ميگذارند و به اين ترتيب، محيط آثار خود را در درون ذات و اعماق روح منعكس ميكند، در صورتي كه محيط، محيط خوبي باشد باعث وصول به درجهاي عالي از تكامل اجتماعي ميگردد. براستي كه محيط اجتماعي سالم و نگراني نداشتن خانواده از محيط، دخالت زيادي در درستي راه و رفتار كودك و آرامش و سلامت وي از انحرافات و كجروي دارد. مؤسسهي يونسكو وابسته به سازمان ملل متحد، راجع به عوامل غير طبيعي كه در روح كوچك كودك اثر بخشند، بحث و بررسي كرده و پس از گفتگوهاي زيادي، متخصصان به شرح زير استدلال كردهاند: «ترديدي نيست كه محيط رشد اجتماع و يا خانوادهاي كه افراد آن در فضايي از عاطفه و محبت متقابل زندگي ميكنند، نخستين پايگاهي است كه كيفيت رواني كودك از جهت عاطفي بر آن اساس شكل ميگيرد و كودك پس از آن در روابط اجتماعياش، به طور قطع، بر همان اساس شكلپذيري رفتار ميكند. اما وقتي كه با رفتار بد پدر و مادر، شخصيت كودك ناهنجار شد، از ورود در اجتماع ناتوان خواهد بود.» [84] . محيطي كه امام هفتم عليهالسلام در آن زندگي كرده است محيطي ديني بوده و [ صفحه 78] از ارزشهاي والاي انساني در حد اعلا برخوردار بوده كه نمونهي برجستهي يك محيط ديني ميباشد و اما خانوادهاي كه امام در آنجا زندگي ميكرد نيز يكي از مراكز فضيلت و مدارس ايمان و تقوا بوده، سراسر آن پر از مهر و محبت و بدور از هر گونه تكلف و برحذر از هر سخن ناروا و بيهوده بوده است، به اين ترتيب تمام عناصر يك تربيت والا براي امام عليهالسلام فراهم آمده بود.
روانشناسان، هوش و زيركي را بر دو قسم تقسيم كردهاند: 1 - درك و هوش اجتماعي 2 - درك و فهم مجرد. و دربارهي تفاوت آن دو گفتهاند: درك اجتماعي آن است كه انسان جامعهي خود را به خوبي بشناسد و با روش صحيح و عاقلانه با مردم زندگي كند. و درك مجرد بر اساس درك كليات و راز و رمزي است كه درك روشهاي علمي و تشخيص درست و نادرست آنها از آن جمله است. [85] . امام موسي بن جعفر عليهماالسلام در آغاز عمر شريف خود، از هر دو نوع درك و هوش برخوردار بوده است، و اين مطلب در درك اجتماعي آن بزرگوار و رفتار صحيح و عاقلانهي وي با مردم و شناخت حقايق امور و آشنايي با رموز اشيايي كه دانشمندان بزرگ از شناخت آن عاجز بودند بطور كامل مشاهده ميشد. اين جا نمونهي بارزي وجود دارد كه دلها را با اعجاب و شگفتي تسخير ميكند. و آن احاطهي امام موسي عليهالسلام در آغاز عمر به انواع علوم و معارف است. با اين كه انسان در اين دوران از زندگي، چنين توانايي را ندارد و هيچ دليلي براي اين كار نميتوان پيدا كرد، جز آنچه را كه شيعه بدان معتقد است. شيعيان برآنند كه امام در تمام مراحل زندگيش بايد داناترين مردم زمان و انديشمندترين آنها باشد، به تمام مسائلي كه امت در تمام جنبهها به آن نياز دارند احاطه داشته باشد، علم وي كسبي نيست بلكه الهامي از جانب خدا است، همان طوري كه در پيامبران بوده است. [ صفحه 79] تنها امام موسي بن جعفر عليهماالسلام به اين ويژگي اختصاص ندارد، بلكه تمام امامان شيعه - عليهمالسلام - در اين جهت سهيم هستند. نوادهي آن بزرگوار، حضرت جواد عليهالسلام با اين كه عمرش به هنگام تصدي امامت از همهي امامان كمتر بود؛ و عمر شريفش از هفت سال تجاوز نميكرد، شيعه به او رجوع كرد، و به امامت وي قائل شد. مأمون كنگرهي علمي تشكيل داد، فقها و دانشمندان بزرگ را دعوت كرد تا آن بزرگوار را با مهمترين سؤالات و دشوارترين و پيچيدهترين مسائل آزمايش كنند، آنها سؤالاتي را كردند و امام جواد عليهالسلام بلافاصله جواب همهي آنها را داد. آنان در علوم و فنون مختلف وارد شدند و آن حضرت به تمام پرسشها پاسخ داد و با سربلندي و پيروزي بر همهي آنها فائق آمد، به طوري كه از روي اعجاب قلب همه را به خود جذب كرد تا آن جا كه بعضي از آنها به امامت وي گرايش يافتند. تمام كساني كه شرح حال امام جواد عليهالسلام را نوشتهاند اين مطلب را نقل كردهاند. براي اثبات توانمنديهاي گستردهي علمي فوقالعادهاي كه امام موسي عليهالسلام در زمان كودكي از آن برخوردار بوده است، بعضي از مطالب مهمي را كه در آغاز عمر از آن بزرگوار بجا مانده نقل ميكنيم:
ابوحنيفه از جمله معتقدان به جبر و طرفداران آن بوده به صراحت ميگفت: كاري كه از انسان سر ميزند آفريدهي خود او نيست و از روي اختيار، از وي سر نزده بلكه آن كار آفريدهي خدا و صادر از ارادهي اوست، اراده و قدرت انسان در به وجود آوردن هر كاري - چه از روي اختيار و يا اجبار از او سر بزند - هيچگونه دخالتي ندارد. و شيعه بر باطل بودن چنين عقيدهاي و نادرستي آن، اجماع داشته و علماي علم اصول، بي اساس بودن آن را به ثبوت رساندهاند، و به صورتي وجداني ثابت كردهاند كه هر فعل اختياري، ناگزير مقدمات زير را بايد داشته باشد: 1 - نخست آن كار را در ذهن خود تصور كند. 2 - كششي در نفس بر انجام آن كار باشد. [ صفحه 80] 3 - نسبت به فايدهي آن قطع داشته باشد. وقتي كه اين جهات در افق نفس كامل شد، آنگاه اراده نسبت به انجام آن كار تعلق ميگيرد، و انسان بسوي انجام آن ميشتابد و يا از ديگري ميخواهد تا آن را انجام دهد، و هيچ تفاوتي هم ندارد، كه آن كار، خوب و يا بد باشد [86] ، و در اين جا هيچ فشار و اجباري از خارج براي انجام آن كار بر روي انسان وجود ندارد. به هرحال، ابوحنيفه در پيشاپيش معتقدان به جبر، سفري به مدينه نمود تا با امام صادق عليهالسلام كه او را از مخالفان سرسخت اين طرز فكر ميدانست بحث و گفتگو كند، همين كه به مدينه رسيد، آهنگ خانهي امام كرد، و در بيروني منزل نشست و منتظر اجازهي ورود شد، در آن بين كه نشسته بود ناگاه پسر بچهاي بيرون آمد، ابوحنيفه رو به وي كرد و گفت: «يك شخص غريب كجا قضاي حاجت كند؟» «آن پسر بچه نگاهي به وي كرد و گفت: جايي كه مناسب شأن است. آنگاه با ادب نشست و به ديوار تكيه داد و شروع به پاسخ دادن سؤال او نمود و گفت: از كنار رودخانهها، جاي ريزش ميوههاي درخت، حياط مسجدها و پيادهروها خودداري كن! در پشت ديوار خودت را پنهان كن، رو به قبله و پشت به قبله منشين، آن گاه هرجا خواستي قضاي حاجت كن!» براي ابوحنيفه تمام جاهايي را كه قضاي حاجت در آن مكروه و يا حرام بود بيان كرد. ابوحنيفه مات و مبهوت شده و هوش از سرش رفت، زيرا كه او گمان نميكرد در اين جا كودكي باشد با اين همه قدرت علمي، يكباره پرسيد: اسمت چيست؟ [ صفحه 81] «موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهمالسلام» ابوحنيفه چون دانست كه آن كودك از شجرهي نبوت و امامت است دلش آرام گرفت و سؤالي را كه براي پرسش از امام صادق عليهالسلام آماده ساخته بود از او پرسيد و گفت: «آي پسر! معصيت مربوط به چه كسي است؟ آيا از جانب خداست و يا از بنده؟» امام عليهالسلام در پاسخ وي فرمود: «از سه حال خارج نيست، يا از جانب خداست و هيچ به بنده مربوط نيست، در اين صورت، خداوند حق ندارد، بنده را به دليل كاري كه نكرده است مؤاخذه كند! و يا مربوط است هم به بنده و هم به خدا، كه خداوند تواناترين آن دو است كه شريك در عمل بودهاند در اين صورت هم، براي شريك نيرومند روا نيست كه شريك ناتوان خود را به دليل گناهي كه هر دو در ارتكاب آن برابر بودند مؤاخذه كند! و يا اين كه گنه تنها مربوط به بنده است و به خدا مربوط نيست، در آن صورت خداوند اگر بخواهد، ميبخشد و اگر خواست كيفر ميدهد و بنده نيازمند كمك است!» اين استدلال به مقتضاي حصر عقلي، تمام اركان ادلهي علمي مورد اطميناني را كه هيچ جاي رد و نقض در آن نيست، در بر دارد. ابوحنيفه مات و سرگردان ماند و در حالي كه ترسي توأم با احترام سراسر وجودش را فرا گرفته بود، صدايش را بلند كرد و گفت: «با سخناني كه شنيدم بينياز از ملاقات با امام صادق (ع) شدم!» در حالي كه در هم شكسته بود و آثار ناتواني در او پيدا بود از در خانه بيرون رفت و با امام صادق عليهالسلام روبرو نشد، و پاسخ امام كاظم عليهالسلام به او، و ناتواني علمي وي در برابر امام، ميان مردم زبان به زبان گشت. يكي از شعرا پاسخ امام عليهالسلام را در اشعار خود به نظم آورده است: [ صفحه 82] لم تخل فعالنا اللاتي نذم بها احدي ثلاث معان حين نأتيها اما تفرد بارينا بصنعتها فيسقط اللؤم عنا حين ننشيها او كان يشركنا فيها فيلحقه ما سوف يلحقنا من لائم فيها او لم يكن لالهي في جنايتها ذنب فما الذنب الا ذنب جانيها [87] . اين برخورد بر اوج مقامي كه امام موسي بن جعفر عليهماالسلام از علوم و معارف در آغاز عمر به آن رسيده است گواهي ميدهد. براستي كه او دريافته بود آنچه را كه انديشههاي بزرگترين دانشمندان دريافت نكرده بود، تا بدانجا كه ابوحنيفه در برابر منطق پرفيض و مواج او تاب ايستادن نداشت و راهي مطمئنتر و امنتر، جز شكست در برابر او نيافت و اين كه در هيچ مسألهاي از مسائل علمي با او به بحث و بررسي نپردازد، و بدين وسيله ثابت شد كه آن حضرت سهم فراواني از دانش و بينش را دارا است كه هيچ انساني در اين سن - جز ويژگان امامت از پدران و فرزندان آن بزرگوار - دارا نيست.
محمد بن مقلاص اسدي كوفي مشهور به ابوالخطاب از رهبران منكرين خدا در جهان عرب و اسلام است و جوانان و نوجوانان مسلمان را به بيديني كشيده و بدعتي را آغاز كرد كه با تمام نظام اسلامي در حال ستيز بود. اصول دعوتش را قاضي ابوحنيفهي مغربي چنين بيان كرده است. «او جعفر بن محمد عليهماالسلام را خدا ميدانست - خداوند بالاتر از چنين گفتاري است! - و همهي محارم را حلال، و ارتكاب آنها را جايز دانسته است، و هرگاه اداي واجبي بر پيروانش سنگين ميآمد به او مراجعه ميكردند و ميگفتند: اي ابوالخطاب، اين واجب را بر ما تخفيف بده! او دستور ترك آن واجب را ميداد، به [ صفحه 83] طوري كه تمام واجبات را آنان ترك گفته و همهي محرمات را حلال شمردند و تمام خلافها را مرتكب شدند. براي آنها مباح ساخت تا بعضي به نفع بعض ديگر شهادت دروغ بدهند، هم او گفت: هر كس امام را شناخت هر حرامي بر او حلال ميشود!» [88] . اصول و قوانين ويرانگر او در منطقهي كوفه برملا شد، در هنگامي كه نابساماني سياسي در اوج خود بود و دعوت عباسيان رو به پيروزي پيش ميرفت، تمام امكانات براي او فراهم بود تا از مردم كوفه شاگرداني را به دور خود جمع كرده و تعليمات خود را به آنها القاء كند و خطوط دعوت و گردهمآيي و ظهور عقايدش را ترسيم نمايد. [89] . وقتي كه خبر بدعتگذاري و بيديني او به امام صادق عليهالسلام رسيد، امام از او بيزاري جست و در حضور امام او را لعن و نفرين كرد، چون وي از اصحاب و پيروان امام عليهالسلام بود كه بعدها مرتد شد. عيسي شلقاني با شتاب خودش را به امام صادق عليهالسلام رساند و نظر آن حضرت را دربارهي اين بيدين خطرناك پرسيد، امام فرمود: «اي عيسي! چه مانعي دارد كه با پسرم - يعني امام موسي عليهالسلام - ملاقاتي بكني، و آنچه ميخواهي از او بپرسي؟» عيسي رو به امام موسي عليهالسلام كرد در حالي كه آن روز چون كودكي در مكتب بود، وقتي كه امام (ع) او را ديد پيش از آن كه او چيزي بپرسد شروع به جواب كرده و فرمود: «اي عيسي! خداوند از پيامبران پيمان نبوت گرفت و آنها هرگز از آن پيمان تجاوز نكردند و از اوصياي پيامبران پيمان وصايت گرفت و آنها نيز هرگز تجاوز نكردند و بر گروهي ايمان را مدتي به عاريه داد، سپس آن ايمان عاريتي را از ايشان سلب كرد. ابوالخطاب از جمله كساني بود كه ايمان عاريتي به او داده شده بود و بعد از او گرفته شد...» عيسي از پاسخ امام عليهالسلام تعجب كرد! از جا بلند شد و آن حضرت را در آغوش گرفت و مابين چشمانش را بوسيد در حالي كه ميگفت: [ صفحه 84] از او ميپرسيدي تو را از روي علم و آگاهي پاسخ ميداد...» آنگاه امام عليهالسلام دستور داد تا فرزندش تشريف ببرد و همانجا عيسي به امامت حضرت موسي بن جعفر يقين پيدا كرد و دانست كه او جانشين پدرش و خليفهي او بر تمام مردم است [90] . از مظاهر هوش و درك فراوان آن بزرگوار يكي آن بود كه: روزي خدمت پدرش رسيد، پدر او را در دامن خود نشاند، در نزد پدر لوحي بود، فرمود: «پسرم! روي اين لوح بنويس: - تنح عن القبيح و لا ترده - از كار زشت خودداري كن! و مرتكب آن مشو. وقتي كه نوشت، امام عليهالسلام فرمود: پسرم! اين عبارت را توضيح بده؟ فوري شروع كرد و گفت: - و من اوليته حسنا فزده - نسبت به هر كس كه احسان كردي، پس بيشتر كن. آنگاه عبارت ديگري فرمود و از او خواست تا توضيح د هد، و آن عبارت اين بود - ستلقي من عدوك كل كيد - بزودي از دشمنت هر نوع مكري را خواهي ديد! پس توضيح داد: - اذا كاد العدو فلا تكده - هر گاه دشمن مكر و حيله كرد، تو او را مكر نكن.» امام صادق عليهالسلام از هوش و برازندگي فرزندش خوشحال شد و او را در آغوش كشيد، در حالي كه خوشحالي خود را نسبت به وي با اين سخن ابراز ميكرد، فرمود: «خداوند از فرزندان پيامبر (ص) بعضي را بر بعض ديگر برتري داد» [91] . از جمله نشانههاي برازندگي آن بزرگوار در دوران كودكي، داستان صفوان جمال است، ميگويد: از ابوعبدالله (امام صادق عليهالسلام) از صاحب اين امر، يعني حجت پس از وي پرسيدم؟ فرمود: «صاحب اين امر، اهل لهو و لعب نيست.» صفوان ميگويد: در آن بين كه ما دربارهي امام پس از حضرت صادق عليهالسلام صحبت ميكرديم ناگاه ابوالحسن، موسي بن جعفر وارد شد، در حالي كه كودكي نوخاسته بود و بهمراهش برهي گوسفندي [ صفحه 85] «پدر و مادرم فدايت! شما يكي پس از ديگري فرزندان پيامبر هستيد و خداوند شنوا و دانا است!!». آنگاه دوباره نزد امام ابوعبدالله عليهالسلام برگشت و تعجبي را كه در اثر سخنان ارزشمند امام موسي عليهالسلام به او رو آورده بود به عرض امام صادق عليهالسلام رساند، امام فرمود: «اي عيسي! اين فرزندم چنان است كه اگر از آنچه در قرآن مجيد است بود و به او ميفرمود: پروردگارت را سجده كن! امام صادق (ع) او را گرفت و به سينه جسبانيد و ميفرمود: «پدر و مادرم فداي آن كه لهو و لعب نميكند!» [92] . اينها مواردي چند از برازندگي و هوش امام بود كه نقل كرديم، كه تو گويي آن بزرگوار با اين همه هوش و ادراك عجيب پا به هيچ مرحلهاي از مراحل كودكي نگذاشته است! [ صفحه 89]
از مهمترين چيزهايي كه مورد توجه اسلام در رسالت تابناكش ميباشد، بالا بردن درك فرهنگي و گسترش علم و دانش در بين مردم ميباشد، از اينرو، دانشجويي را يك فريضهي ديني دانسته كه بر همهي مسلمانان - به منظور بالا بردن سطح زندگيشان در تمام جنبههاي اقتصادي و سياسي - اقدام به آن واجب و لازم است، و آنان را امتي شايسته قرار داده تا رهبري كامل مردم دنيا را بخوبي عهدهدار شوند. اسلام ارزش علم را قبول دارد و به توان خلاق آن در ساختن تمدن انساني ايمان دارد و معتقد است كه براي انسان رسيدن به هدفهاي درست در ساختن اجتماع خويش ممكن نيست، مگر بر اساس يك بينش علمي كه بر پايهي درك و فهم حقايق امور استوار باشد و از اينرو است كه اسلام مجهز شدن فرد و اجتماع را به سلاح علمي يك ضرورت شمرده است. ائمهي اهل بيت عليهمالسلام نقش مثبتي را در انگيزش حركت علمي و پيشرفت آن در جهان عرب و اسلام - علي رغم همهي دشواريهاي طاقتفرسا كه از حاكمان زمان خود ميديدند - برعهده گرفتند و از روشنترين كارهايي كه در اين راه انجام دادند، تشكيل دانشگاه علمي با هدف گسترش دانش در تمام ابعادش و به منظور آزاد كردن انديشهي مسلمين از رسوبهاي ناداني و جمود بود كه ما در آينده به برخي از جنبههاي آن اشاره ميكنيم.
بنيانگذار اين دانشگاه علمي بزرگ، امام اميرالمؤمنين عليهالسلام نخستين رهبر [ صفحه 90] دانش و ترقي در اسلام بود. آن بزرگوار براي گسترش علوم و تمدن مسلمانان كوشيد و مسجد كوفه را مدرسهي خود قرار داده و از بالاي منبر مسجد كوفه خطبههاي زرين خود را كه مشتمل بر علم اقتصاد، سياست، ادارهي مملكت، فلسفه و حكمت، اصول تربيت (با هدف عميق در مرحلهي رفتار و اخلاق صحيح) بود، ايراد كرد. بويژه اصحاب و ياران مخصوصش را از علوم تابناك خود كه از پيامبر گرامي (ص) سرچشمه ميگرفت، بهرهمند ساخت، و آنان علوم كلام، توحيد، فقه، شريعت، تفسير، بلاغت و ديگر علوم را از وي آموختند و جهان اسلام را با تأليفات و آثار خود سيراب كردند. از آن جمله عبدالله بن عباس، حبر اين امت و مرجع بزرگ در علوم قرآني بود، و ابوالأسود دوئلي كه نخستين استاد در علم نحو به شمار ميرود همچنين ابورافع همان كسي كه تاريخ جنگها و شرح حالها را نوشت [93] ، وي صاحب كتاب سنن و احكام و داوري است [94] صحابه اين كتاب را به عظمت ياد ميكردند و او را بر بسياري از دانشمندان نظير خود كه بر حيات انديشهي اسلامي روشني بخشيدند، ترجيح ميدادند. [95] . امام حسن عليهالسلام - ريحانة الرسول و سبط اكبر - پس از پدر بزرگوارش در راه پيشبرد و پاسداري از مؤسسهي علمي پدرش قيام كرد، اما پس از نيرنگ مردم عراق با وي، از كوفه به مدينه انتقال يافت و مسجد پيامبر (ص) را مدرسه قرار داد و درسهاي علمي خود را آن جا تدريس ميكرد. راويان و محدثان، برخي از شاگردان نامدار و راويان حديث از آن حضرت را نام بردهاند، از آن جمله: حسن مثني، مسيب بن نجبه، سويد بن غفلة، علاء بن عبدالرحمن، شعبي، هبيرة بن بركم، اصبغ بن نباته، جابر بن خلد، ابوالجواز، عيسي بن مأمون بن زرارة، نفالة بن مأموم، ابويحيي عمير بن سعيد نخعي، ابومريم بن قيس ثقفي، طحرب عجلي، اسحق بن يسار - پدر محمد بن اسحق -، عبدالرحمن بن عوف، سفين بن ليل، و عمر بن قيس، كه همهي اينها از اهل كوفه [ صفحه 91] بودند. [96] . مدينه با اين كه از شادابترين شهرهاي اسلامي از نظر علم، ادب و فرهنگ بود، درخشيدن گرفت. امام حسين عليهالسلام پس از شهادت برادرش به پاسداري از اين دانشكده و تغذيهي دانشجويان بوسيلهي علوم مختلف پرداخت، اما امام عليهالسلام با اينان مدت زيادي نبود كه دچار طاغوت زمان - يزيد بن معاويه - شد و در امتحان دشواري گرفتار آمد و يزيد كفر و بيديني خود را علني كرد. در اين موقعيت بود كه امام حسين عليهالسلام يك ضرورت ديني تشخيص داد كه خون گران قيمت خود را فداي دين جدش بنمايد و در راه كلمهي توحيد و نجات مسلمانان از ظلم و جور بنياميه، ستارگان درخشاني از فرزندان و اهل بيت خود را قرباني دهد و بالاترين فداكاري را در راه حق و آفريدگار جهان، به نام خود به ثبت رساند، كه تاريخ بشريت بالاتر و ارزشمندتر از آن را، بهخود نديده است. پس از شهادت امام حسين عليهالسلام فرزندش علي بن الحسين [97] عليهماالسلام مشغول عبادت شد، همواره روزها، روزهدار، و شبها را به انفاق در راه خدا ميپرداخت به طوري كه از زيادي عبادت چون مشك خشكيدهاي شد، علاوه بر آن غمهاي طاقتفرسايي كه در مراحل مختلف زندگي بر آن حضرت وارد گرديد و نيز آنچه از مصائب و گرفتاريها كه بر پدر بزرگوارش رسيد، فاجعهي كربلا پيوسته در مقابل چشمش مجسم بود و در امواجي از غمها و غصهها گرفتار بود. او را به حق يكي از گريهكنندگان پنجگانه به شمار آوردهاند كه مصيبت و سوز و گداز را در جهان هستي تجسم بخشيدند! با وجود اين همه آلام سهمگين كه پيوسته دست به گريبان او بود نقش مهمي را در افزايش دانشمندان و راويان احاديث خود، در علوم و فنون مختلف ايفا كرد. فرزندانش: محمد، زيد، عبدالله - ابوسلمة بن عبدالرحمن، طاووس بن [ صفحه 92] كيسان، ابوالزناد، عاصم بن عمر بن قتاده، عاصم بن عبيدالله، قعقاع بن حكيم، زيد بن اسلم، حكم بن عتيبه، حبيب بن ابيثابت، ابوالاسود محمد بن عبدالرحمن بن نوفل، مسلم البطين، يحيي بن سعيد انصاري، هشام بن عروة، علي بن زيد بن جدعان و ديگران از آن بزرگوار نقل حديث كردهاند [98] . اين راويان حديث، از آن بزرگوار علوم مختلف را روايت كردهاند، از جمله «صحيفهي سجاديه» را كه به منزلهي انجيل آل محمد (ص) است و اين بدان خاطر است كه اين صحيفه مشتمل بر سرمايههاي فكري برجستهاي از قوانين اخلاقي و اصول فضيلت و علوم توحيد و غيره است. همچنين «رسالهي حقوق» - كه برجستهترين رسالهاي است كه در اسلام فراهم آمده - از آن حضرت است. در اين رساله، براي حقوق دولت بر مردم و مردم بر دولت و حقوق مسلمانان بر يكديگر - همان طوري كه برنامههاي كلي براي اصول تربيت و انواع راه و روش تعليم را تعيين كرده است - و حقوق معلم بر شاگردان و ديگر حقوقي كه مردم در دوران زندگي فردي و اجتماعي بدانها نيازمندند، قوانين سازندهاي را وضع كرده است. از آن بزرگوار سخنان شايسته و نظرات پرارج و ضربالمثلهايي نقل كردهاند، به اين ترتيب امام سجاد عليهالسلام در ساختار زندگي علمي و پيشرفت حيات فكري تمام مردم دنيا سهم بسزايي دارد. امام محمد باقر [99] عليهالسلام پس از شهادت پدرش بزرگوارش، به سرپرستي اين مؤسسهي ديني و افزايش دانشمندان و دانشجويان علوم و آداب اسلامي، همت گماشت. در دوران آن حضرت مدارس علمي درخشيدن گرفت و دانشمندان در اطراف آن بزرگوار گرد آمده و از زلال علومش سيراب ميشدند. وي در عصر خود، تنها مرجع [ صفحه 93] براي جهان اسلام، در علوم شرعي بود، مالك جهني دربارهي او ميگويد: اذا طلب الناس علم القرآن كانت قريش عليه عيالا و ان فاه فيه ابنبنت النبي تلقت يداه فروعا طوالا نجوم تهلل للمدلجين فتهدي بانوارهن الرجال [100] . دانشمندان عصر، در برابر آن بزرگوار كوچكي ميكردند [101] و اين خود دليل بر اعتراف ايشان به مقام والاي علمي آن حضرت بود كه هيچ كسي بدان پايه نميرسيد. راويان مورد اطمينان، قسمتهاي زيادي از فقه اهل بيت عليهمالسلام را از آن حضرت نقل كردهاند، مانند زرارة بن اعين، كه امام صادق عليهالسلام دربارهي او فرمود: «اگر زراره نبود گمان ميكردم كه احاديث پدرم به زودي از بين برود.» [102] . و محمد بن مسلم كه از او سه هزار حديث استفاده كرده است [103] ، و ابوبصير كه امام صادق عليهالسلام دربارهي او، و برادرانش فرموده است: «اگر اينان نبودند، آثار نبوت گسسته شده و از بين ميرفت.» [104] . و عبدالملك بن اعين كه امام صادق عليهالسلام دربارهي او دعا كرد و گفت: «بار خدايا اباضريس را كه ما در نظر او بهترين خلق تو هستيم، روز قيامت، در زمرهي ياران محمد (ص) قرار ده!» [105] . و عمر بن دينار كه يكي از رجال «صحاح سته» است، اعرج، زهري، ابوجهضم - موسي بن سالم - قاسم بن فضل، اوزاعي، ابنجريح، اعمش، شيبة بن نصاح، عبدالله بن ابيبكر، عمر بن حزم، عبدالله بن عطا، بسام صيرفي، حرب بن سريج، [ صفحه 94] حجاج بن ارطارة، محمد بن سوقه، مكحول بن راشد، معمر بن بسام [106] و ديگران از آن بزرگوار نقل حديث كردهاند. در زمان آن حضرت حيات علمي درخشيدن گرفت و دانشگاه اهل بيت عليهمالسلام كه جهان اسلام را در تمام جهات نهضت فكري كمك ميكرد، رشد يافت.
امام صادق عليهالسلام چشمهسارهاي علم و حكمت را در روي زمين جاري ساخت و درهايي از علوم را به روي مردم گشود كه تا آن روز سابقه نداشت، همان طوري كه جاحظ گفته است: «دنيا پر از علم و دانش او شد.» [107] مردم از علوم او به قدري نقل كردند كه كاروانها به راه افتاد، و آوازهاش در همهي شهرها پيچيد - همان طوري كه ابنحجر اعتقاد دارد -. [108] . از جمله فعاليتهاي برجستهاي كه امام عليهالسلام در گسترش علم و نشر آن در ميان مردم انجام داد، رشد دادن دانشگاه اهل بيت و گسترش و ارتباط آن به عناصر زندگي و بقاء بوده است. نظر به نقش مثبت امام عليهالسلام در توسعه و گسترش از سطح معيني به سطح بالايي كه بدان وسيله در ميان مدارس و دانشگاههاي علمي تمام عصرها به اوج خود رسيد، به اين خاطر، دانشگاه اهل بيت عليهمالسلام به اين بزرگوار نسبت يافت و به نام او اضافه شد. براستي كه دانشگاه امام صادق عليهالسلام در بيدار كردن انديشهي بشري و تبلور عقل اسلامي و پيشبرد جامعهي انساني، نقش مهمي داشت. نتيجهي آن، دانشمندان نخبه و رهبران فكر و انديشهاي گرديد كه در راه گسترش علم در تمام رشتهها تلاش كردند و به بركت كوشش آنان بود كه حيات فكري در آن زمان پخته شد و شايستگي آن را پيدا رد تا بنام عصر طلايي اسلام، موسوم گردد. [ صفحه 95] بعضي از كساني كه دربارهي مدرسهي امام صادق عليهالسلام به بحث و بررسي پرداختهاند ميگويند: «حقيقت آن است كه مدرسهي فكري امام صادق عليهالسلام بهترين انديشمندان و برجستهترين فلاسفه، و تيزبينترين دانشمندان را به وجود آورد و اگر حقيقت چنان است، پس بايد گفت كه: تمدن اسلامي و انديشهي عربي در پيشرفت و ترقي و جاودانگي خود مديون اين مدرسهي فكري و رئيس آن يعني امام صادق عليهالسلام به دليل عظمت علمي و ميراث گرانبهايش ميباشد.» براستي كه مدرسهي امام صادق عليهالسلام روي آزادانديشي، و گسترش فهم علمي كار كرد و انبوه عظيمي از دانشمندان را بسيج كرد تا مسلمانان را با فرهنگ آشنا ساخته و به تهذيب اخلاقي ايشان بپردازند و در صحنههاي علمي آنها را به پيش ببرند، كه ما در ذيل مختصري از شؤون اين دانشگاه بزرگ را در دوران امام صادق عليهالسلام بيان ميكنيم:
اما عواملي كه به رشد و گسترش مدرسهي امام صادق عليهالسلام انجاميد - به نظر ما - به شرح زير است: 1 - جهان اسلام در زمان امام صادق عليهالسلام دچار آشوب و تزلزل شده بود، دستخوش هواهاي نفساني فاسد و هدفهاي خاص بود. دستههاي مختلفي روي كار آمده بودند كه باعث از هم پاشيده شدن اجتماع و درهم شكستن اركان آن بودند، آتش جنگ در تمام نواحي و سرزمينها شعلهور بود و همهي اينها به دليل فرو نشستن امپراطوري اموي و روي كار آمدن دولت عباسي بود. مسلمانان به دليل اين رويدادهاي مهم از علوم و معارف سر خوردند و به اين حوادث خطرناك سرگرم شدند، آنها ميان دو راه: تأييد حكومت رو به زوال و پشتيباني از حكومت نوخاسته، مردد بودند، و اين قبيل انديشههاي سياسي، مردم را از طلب علم و توجه به دين بازداشته بود. امام عليهالسلام از اين فرصتي كه پيش آمده بود استفاده كرد و با تلاش و [ صفحه 96] كوشش زيادي به نشر فرهنگ اسلامي كه جزئي از رسالت اسلام بود، پرداخت، مردم مسلمانان فرصت تازهاي براي بازگشت به سايهي اسلام كه طلب علم را يكي از واجبات ديني شمرده است باز يافتند. در وجود نوادهي پيامبر گرامي اسلام (ص) رهبري لازم را براي ساختن كيان تمدن و فرهنگ خود يافتند، و به مدرسهي او از هر طرف رو آوردند، تا از زلال دانش او سيراب شوند. 2 - امام صادق عليهالسلام از دخالت در هر امري از امور دولتهاي اموي و عباسي دوري گرفته بود و هيچ كار مثبتي كه هماهنگ با هدفهاي يكي از دو دولت باشد و يا كارهايي كه به بخش حساسي از هدفهاي سياسي آنها برخورد داشته باشد انجام نميداد از همهي اينها كناره گرفته بود، همگان او را احترام ميكردند و طالب خوشنودي او بودند. دستگاه حاكمه نه كارهاي او را زير نظر داشت و نه بر او سخت ميگرفت و نه از نشر علوم، او را مانع ميشد. امام عليهالسلام ميدان وسيعي براي گشودن درهاي مدرسهي خود و تغذيه طلاب از انواع علوم و معارف به دست آورد، دانشمندان، محدثان و راويان بزرگ در دانشگاه او شروع به رشد كردند و امام عليهالسلام نيز آنها را بهترين يار و ياور براي اداي رسالت سازندگي دائم خود يافت تا انديشهي اجتماعي را متبلور ساخته و عقل جامعه را از رسوبهاي ناداني و جمود نجات بخشد. 3 - از جمله عوامل رشد اين دانشگاه بزرگ آن بود كه امام صادق عليهالسلام عهدهدار امور اين دانشگاه بوده و اقدام به ادارهي آن نموده بود. تمام مسلمانان، با همهي اختلاف قبيله و سليقهشان، او را از برجستهترين رهبران اسلامي در علم، فقه، و ديگر مواهب الهي ميدانستند و طبيعي است كه شخصيت يك رئيس دانشگاه اثر فوقالعادهاي در موفقيت آن دانشگاه و درخشش آن دارد، از اينرو تمام عوامل حساس براي پيروزي و رشد مدرسهي امام عليهالسلام فراهم بود.
امام عليهالسلام يثرب - دارالهجرهي پيامبر و محل نزول وحي - را انتخاب كرد و [ صفحه 97] در آن جا دانشگاه بزرگ و مدرسهي بسيار عالي خود را تأسيس كرده و با كوشش فراوان و تلاش زياد آن حضرت، يثرب به صورت يكي از مراكز علمي جهان اسلام و دانشسرايي از دانشسراهاي علوم، در آمد. اما جاي تدريس - به طور طبيعي - مسجد پيامبر (ص) بود كه امام عليهالسلام بحث و درس خود را كه مشتمل بر تمام رشتههاي علمي بود در آن جا برگزار ميكرد و بعضي اوقات در فضاي منزل خود تدريس مينمود. به اين ترتيب شهر مدينه با وجود شاگردان امام عليهالسلام درخشيدن گرفت، و نشاط و موقعيت خود را در رهبري جامعهي اسلامي باز يافت.
همين كه امام عليهالسلام درهاي مدرسهي خود را باز كرد، همهي پيشتازان فضيلت و دانش از همهي نقاط كشور اسلامي، بدانجا شتافتند، اين كوچ دستهجمعي، تنها به خاطر سيراب شدن از زلال علوم امام و تهذيب نفوس به وسيلهي احكام و تعاليم ديني بود، علاوه بر آن كه پيوستن به مدرسهي اهل بيت از عوامل شرافت و افتخار در نزد مسلمانان بوده است. استاد سيد عبدالعزيز اهل، دربارهي كاروانهاي علمي كه به مدرسهي امام عليهالسلام روي آوردند به شرح زير ميگويد: «مردم كوفه، بصره، واسط و حجاز، فرزندانه خود را كه از قبايل مختلف از جمله: بنياسد، بنيغني، مخارق، طي، سليم، غطفان، غفار، ازد، خزاعة، خثعم، مخزوم، بنيضبه، و از قبيلهي قريش، بويژه فرزندان حارث بن عبدالمطلب، و فرزندان حسن بن علي (عليهماالسلام)... را به محضر جعفر بن محمد عليهماالسلام گسيل داشتند و گروهي از آزادگان و فرزندان موالي [109] از شخصيتهاي اسلامي - از ميان عربزبانان و ايرانيان، بخصوص از شهر قم - بدانجا رهسپار شدند.» [110] . [ صفحه 98] همهي كشورهاي اسلامي در فرستادن فرزندان خود به مدرسهي امام صادق براي سيراب شدن از زلال علوم آن بزرگوار و آموختن احكام دين از نوادهي پيامبر گرامي اسلام، شركت كردند، به اين ترتيب، يك اجتماع موفق و برازنده در سرعت بخشيدن به اين حركت علمي و سهيم شدن در ساختن اركان آن، بهم پيوستند.
همين كه مدرسهي امام صادق عليهالسلام درهاي خود را به روي تمام فرزندان مسلمين گشود، تودههاي انبوهي از پيشتازان علم به سرعت بدان پيوستند و شمار آنها - بنا به نقل راويان - چهار هزار تن بودند. [111] اين تعداد انبوهي است كه نظير آن، در هيچ دانشگاهي آن زمان وجود نداشته است، در آن ميان دانشمندان و محدثان بزرگي وجود داشتند كه برخي از آنها پيشوايان و رهبران بعضي از مذاهب اسلامي شدند، اين بزرگان از امام عليهالسلام علوم و معارف زيادي را نقل كردهاند كه باعث جلب علاقمندان شده و آوازهي شهرتش در همه جا پيچيد.» [112] . حافظ ابوالعباس بن عقدة الهمداني كوفي، كتابي دربارهي نام كساني كه از امام صادق عليهالسلام حديث نقل كردهاند نوشته است و در آنجا شرح حال چهار هزار تن از جمله راويان آنها را نقل كرده است [113] . محقق در (المعتبر) ميگويد: «در زمان وي - يعني امام صادق عليهالسلام - از قول آن بزرگوار، علوم مختلف به حدي نشر يافت كه عقلها را مات و حيران ميساخت! و گروهي از بزرگان كه به حدود چهار هزار ميرسند، از آن گرامي حديث نقل كردهاند.» استاد محمد نشأة ميگويد: «خانهي امام جعفر صادق عليهالسلام همچون دانشگاهي بود كه همواره به وجود دانشمندان و بزرگان حديث، تفسير، حكمت و كلام آراسته بود و بيشتر وقتها در مجلس [ صفحه 99] درسش دو هزار نفر و بعضي اوقات چهار هزار نفر از دانشمندان مشهور حاضر ميشدند، شاگردانش در تمام رشتههاي حديث و ديگر درسهايي كه از محضر او ميآموختند مجموعهاي از كتابها را فراهم كردهاند كه به منزلهي يك دورهي علمي براي مذهب شيعه و يا جعفري به شمار ميرود.» [114] . همان نهضت علمي كه در آن زمان گسترش يافت امواجش به دورههاي بعدي كشيد و باعث برخورداري همهي مسلمانها از نور هدايت و خير و صلاح گرديد.
بيشتر كساني كه از مدرسهي امام صادق فارغ التحصيل شده و به سرمايهي علمي دست يافته بودند، به وطن خود بازگشتند. هنگامي كه در وطن خود مستقر شدند، نقش مهمي را در گسترش فرهنگ اسلامي و تأسيس دانشكدههاي علمي و مجامع ديني - كه كارشان تهذيب نفوس و بالا بردن سطح اخلاق مردم بود - برعهده گرفتند. از همهي اين دانشكدهها مهمتر، دانشگاه ديني بزرگي بود كه در مسجد جامع كوفه به وجود آمد كه نهصد تن از علماي بزرگي كه از مدرسهي امام صادق فارغ التحصيل شده بودند در آن جا بهم رسيدند. همان طوري كه حسن بن علي وشاء [115] نقل كرده است و ميگويد: «من در اين مسجد - يعني مسجد كوفه - نهصد دانشمند را ديدم كه همهي آنها ميگفتند: جعفر بن محمد عليهماالسلام چنين فرمود.» [116] و به اين ترتيب نهضت علمي گسترش زيادي يافت تا آن جا كه همهي مناطق اسلامي را در بر گرفت. همين مطلب را استاد سيد ميرعلي هندي به شرح زير بيان كرده است: [ صفحه 100] «ترديدي نيست كه گسترش علم در آن زمان بر گسستن نظام فكري كمك كرد و به طور عام در همهي مجامع علمي درگيريهاي فلسفي وجود داشت، و نبايد فراموش كنيم كه رهبري اين نهضت را نوهي علي بن ابيطالب، به نام امام جعفر ملقب به صادق عليهالسلام برعهده داشت. او مردي بود، با افق انديشهاي باز، و ژرفناهاي عقلاني عميق و آشنا به رموز و اسرار علوم زمان خود، و در حقيقت او نخستين بنيانگذار مدارس فلسفي مشهور در اسلام به شمار ميآيد، تنها در محضر درس او كساني كه بعدها بنيانگذاران مذاهب اسلامي شدند حاضر نميشدند، بلكه همهي دانشجويان فلسفه و طرفداران فلسفه از دورترين نقاط جهان حضور مييافتند...» [117] . براستي كه از زلال علوم آن بزرگوار، بسياري از خاندانهاي علمي كوفه سيراب شدند كه بعدها به فقه و حديث شهرت يافتند، مانند: خاندان آل حيان تغلبي، آل اعين، بنيعطيه، خاندان بنيدراج و ديگر خاندانهاي علمي [118] البته اين خانوادهها در زمان اقامت آن حضرت در كوفه و دوران حكومت سفاح، به گرد آن بزرگوار حلقه زده بودند، امام عليهالسلام دو سال در كوفه ماند و منزل وي در محلهي بنيعبدالقيس بود، شيعيان هجوم آورده و از آن حضرت استفاده ميكردند و احكام ديني را ميپرسيدند. محمد بن معروف هلالي دربارهي هجوم فراوان و اقبال مردم به آن بزرگوار، چنين ميگويد: «در حيره نزد جعفر بن محمد عليهماالسلام رفتم، بقدري مردم زياد بودند كه فرصتي براي شرفيابي من نبود، تا اين كه روز چهارم مرا ديد و به نزديك خود فرا خواند، مردم از نزد آن بزرگوار پراكنده شدند و او به قصد زيارت قبر اميرالمؤمنين حركت كرد، من هم در پي او روان شدم به طوري كه سخنش را ميشنيدم و با او گام برميداشتم...». به هر حال، مدرسهي امام عليهالسلام و ساير شعبههاي علمي كه از مدرسه امام ريشه گرفت، باعث به وجود آمدن راههاي روشن علم و فضيلت در جهان اسلام گرديد. [ صفحه 101]
بسياري از دانشجويان امام عليهالسلام در تمام علوم و فنون تخصص يافتند. در رشتههاي فلسفه، علم كلام و مباحث امامت، هشام بن حكم، هشام بن سالم، مؤمن طاق، محمد بن عبدالله طيار، قيس ماصر و ديگران تخصص يافتند. در علم فقه و اصول فقه، تفسير و ساير علوم ديني، زرارة بن أعين، محمد بن مسلم، جميل بن دراج، بريد بن معاويه، اسحق بن عمار، عبيدالله حلبي، ابوبصير، ابان بن تغلب، و فضيل بن يسار، ابوحنيفه، مالك بن انس، محمد بن حسن شيباني، سفيان بن عيينه، يحيي بن سعيد، سفيان ثوري، و نظاير ايشان به حد تخصص رسيدند. در علم شيمي، جابر بن حيان مشهورترين شيميدان در جهان عرب - بنا به گفتهي فانديك [119] - متخصص بود. در حكمت وجود و اسرار آفرينش، مفضل بن عمر تخصص داشت، همان طوري كه در كتاب خود به املاي امام صادق عليهالسلام بر بيشترين ابواب علم طب دست يافته، وظايف الاعضاء و دستگاه گردش خون و ميكربهايي كه باعث بيماريها ميشوند و تشريح بدن انسان و ديگر مطالب اين رشته را بطور عميق بررسي كرده است. براستي كه دانشگاه امام صادق عليهالسلام با نهايت سرفرازي و افتخار از همهي دانشگاههاي علمي در بنيانگذاري دروس علمي تخصصي، جلوتر است.
امام صادق عليهالسلام دانشجويان خود را به جمعآوري و تدوين درسها و بحثهايي كه شامل اكثر علوم و فنون بودهاند، وادار كرد و اين بدان سبب بود كه امام [ صفحه 102] عليهالسلام ميترسيد مبادا اين مطلب درهم شده و يا به كلي از بين بروند و بارها بر اين مطلب پافشاري داشت. ابوبصير نقل ميكند، روزي بر امام صادق عليهالسلام وارد شدم، فرمود: «چه باعث شده است كه شما مطالب را نمينويسيد؟ هرگز، تا ننويسد، نميتوانيد حفظ كنيد و گروهي از اهل بصره از نزد ما رفتند در حالي كه چيزهايي را ميپرسيدند و پاسخ آنها را مينوشتند.» ابوبصير ميگويد از امام صادق عليهالسلام شنيدم كه ميفرمود: «بنويسيد! زيرا كه شما تا ننويسيد نميتوانيد حفظ كنيد.» [120] . البته دانشجويان به اين پيشنهاد روشني بخش، كه در اعماق خود، روشنگري انديشهي انساني و گسترش دانش و نشر آن را در ميان مردم داشت، پاسخ مثبت دادند و ياران امام عليهالسلام رو به تدوين علوم آوردند، ابان بن تغلب كتابهايي به شرح زير تأليف نمود: 1 - كتاب معاني القرآن. 2 - كتاب القراآت [121] . 3 - كتاب الفضائل. 4 - الاصول في الرواية. 5 - غريب القرآن. محمد بن علي بجلي كوفي مشهور به مؤمن طاق كتابهايي به اين شرح تأليف كرد: 1 - كتاب الامامة. 2 - كتاب المعرفة. 3 - كتاب اثبات الوصية. 4 - كتاب الرد علي المعتزلة في امامة المفضول. 5 - كتاب في امر طلحة و الزبير و عايشة. [ صفحه 103] 6 - كتاب افعل، لا تفعل. 7 - المناظرة مع ابيحنيفة [122] . ابومحمد، هشام بن حكم بغدادي در علوم و فنون مختلف تأليفاتي دارد كه ابننديم، نام هفده كتاب او را نقل كرده است و ما در شرح حال وي آن جا كه اصحاب امام موسي بن جعفر عليهماالسلام را معرفي ميكنيم يادآور خواهيم شد. مفضل بن عمر كتاب (التوحيد) را فراهم آورد كه از مهمترين كتابهاي اسلامي است، در آن جا آفرينش و ساختار انسان و اسرار و عجايب اعضاي او را بازگو كرده است، چنان كه بسياري از مسائل پزشكي را نيز بيان داشته است [123] . جابر بن حيان كتابي در علم شيمي در هزار ورق فراهم كرده است كه متضمن رسالههاي امام عليهالسلام است كه بالغ بر پانصد رساله ميباشد [124] و اين رسالهها منبع پرثمري براي علم شيمي بوده است. دانشمندان اين رشته، بهرهي زيادي از آنها برده، و براي جابر و كوشش و تلاش او تمام دانشمندان اسلامي و مستشرقين، ارج نهادهاند. و ما در ذيل، سخن برجستهاي از استاد عبدالرحمن بدوي را كه در آن بزرگداشت و مراتب احترام خود را نسبت به شخصيت جابر - به عنوان يكي از چهرههاي درخشان مدرسهي امام صادق عليهالسلام - اظهار داشته است، ميآوريم: «يك پژوهشگر در تاريخ انديشهي اسلامي، هرگز نميتواند شخصيتي برجستهتر و پرثمرتر از جابر بن حيان پيدا كند، چه او شخصيتي است كه به مشكلات علمي توجه كرده و راز مطالب را دريافته، تا آن جا كه نزديك به يك شخصيت افسانهاي گرديده است! و در مقام انديشه، تا بدانجا بالا رفته است كه انسان امروز بايد در برابر نظرات علمي فلسفي كه از او به ما رسيده و تمام آنها هم، ژرف و حياتبخش ميباشد، و همچنين در مقابل آن روح بزرگ، حيرتزده و خود را فراموش كند، روحي كه [ صفحه 104] روشنگري و جهش انساني، با هدف رسيدن به اسرار آفرينش، بر آن سايه افكنده است، و از راز نيروهاي الهي خلاقه كه در انسان نهفته و او را تا مقام الوهيت بالا ميبرد، پرده برميدارد، و آرزوي پيشرفت مداوم او را به سرعت نهضتي براي تكامل انسانيت سوق ميدهد. شخصيت اين انسان و بهرهي روحي او به طور دائم بر بشريت سايهگستر است، زيرا كه او از نمونههاي زندهي هميشگي انساني است كه، راه خود را به سمت تحقق جامعهي برين در روي زمين ميپيمايد و كاوشهاي علمي و بررسيهاي زبان و تمدن - هرچند كه در اين راه بكوشد - هرگز نميتواند به نتيجهي كاملي برسد. بلكه هرچه بيشتر در اين راه گام بردارد، از نتيجه دورتر ميافتد و هرچه انسان به كنجكاوي بيشتر در اطراف آن بپردازد، بر حجم آن افزوده ميشود و ما امروز بيش از هميشه از درك اجمالي آن قاصريم تا چه رسد به اين كه به تمام خطوط برجسته و جريان فكري او آشنا شويم.» [125] . جابر بن حيان از اركان دانشگاه امام صادق عليهالسلام و از شخصيتهاي برجستهاي بود كه به حق از بنيانگذاران حركت فرهنگي در جهان اسلام و غير اسلام به شمار ميرود. تعداد زيادي از نوابغ، شاگردان امام عليهالسلام هستند - مانند: زراره، ابوبصير، اسماعيل بن ابيخالد و ديگران كه در علوم مختلف، كتاب تأليف كردهاند. مرحوم شيخ آغا بزرگ - خداوند قبرش را پرنور گرداند - در كتاب «الذريعة» شرح حال دويست تن از مصنفان و شاگردان امام صادق عليهالسلام را آورده است. اين تأليفات انبوه، يك دوره معارف گسترده است كه منبع و مأخذ مذهب شيعه و دليل بر سرمايهي فراوان علمي و فكري آن است.
شاگردان امام صادق عليهالسلام با سرفرازي در مجلس درس وي حاضر [ صفحه 105] ميشدند و افتخار زيادي بر آن داشتند و رشد خود را در اين مدرسه، از دلايل شايستگي براي مقامات عالي در اجتماع اسلامي ميدانستند. و از جمله كساني كه به حضور خود در اين مدرسه افتخار نموده است، ابوحنيفه است كه ميگويد: «اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك شده بود» [126] حقا ابوحنيفه به روزگاري كه در درس امام صادق عليهالسلام، حاضر ميشد، افتخار نموده و آن دوره را از بهترين دوران زندگي علمي خود شمرده است. مالك بن انس از استادش - امام صادق عليهالسلام - سخن ميگويد، و دربارهي آن بزرگوار گفته است: «چشمي نديده، و بر قلب بشري خطور نكرده است، بشري بالاتر - در دانش، عبادت و پرهيزگاري - از جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام..» [127] . و در جاي ديگر ميگويد: «همواره جعفر بن محمد را با لبان متبسم ميديدم، هنگامي كه نام پيامبر (ص) در نزد او برده ميشد، رنگ رخسارش زرد ميشد، هيچگاه نديدم كه جز با وضو از پيامبر (ص) سخن بگويد. من مدتها به محضر او رفت و آمد داشتم و او را جز در يكي از سه حال نديدم: يا در حال نماز، يا در حال سكوت و انديشه و يا در حال قرائت قرآن بود. هرگز سخن بيهوده نميگفت، او از دانشمندان و عابداني بود كه از خدا بيم و خشيت دارند...» [128] . براستي كه جا دارد، ابوحنيفه، مالك و نظاير اينها به خاطر رشد در مدرسهي امام عليهالسلام و حضور در مجلس درس وي افتخار كنند، زيرا كه او منبعي اصيل براي علومي بود كه از پدران و جد بزرگوارش پيامبر (ص) به ارث برده بود، پيامبري كه چشمهسارهاي دانش و حكمت را در روي زمين به جريان انداخت. [ صفحه 106]
محققا دانشگاه امام صادق ويژگي خاصي داشت كه از ديگر نهادها آن را ممتاز ميكرد و آن استقلال ذاتي بود كه به ارتباط نداشتن با هيچ دستگاه رسمي مشخص ميشد، براي هيچ قدرتي ننوشتهاند كه آن را براي مقصدي از مقاصد سياسي خود، به خدمت گرفته باشد. اين دانشگاه از يك آزادي گسترده در روشهاي آموزشي و جنبههاي فكري برخوردار بوده و از قدرت حاكم هيچ چشمداشت اقتصادي و يا مادي نداشته است و از آن به طور كامل بريده بود و در راه و روش خود از تمام عوامل مؤثر خارجي بدور بود. او تنها با الهام از روح روشنيبخش اسلامي حركت ميكرد، و در راهي روشن و دور از هر گونه انحراف و كجي با هدف خدمت به امت اسلامي و با رهبري حق به راه خود ادامه ميداد. منصور - خليفه عباسي - ميخواست كه نظر امام صادق عليهالسلام را جلب كند، و دوستي و اطمينان شاگردان و پيروان او را فراهم آورد، از اين رو به آن حضرت نوشت: «شما چرا همچون ديگر مردم از ما نميترسيد؟!» امام عليهالسلام، در پاسخ او نوشت: «چيزي از دنيا در نزد ما نيست تا بدان جهت از تو بترسيم و چيزي از آخرت هم نزد شما نيست تا از آن رو به تو اميدوار باشيم...» نزد امام هيچ چيز از مال و منال دنيا نبود تا به خاطر آن از قدرت منصور بيمناك باشد و در نزد منصور، نيز از متاع آخرت چيزي نبود تا اين كه امام عليهالسلام بدان، اميد بسته و به وي بپيوندد، منصور راه ديگري را پيش كشيد و به امام عليهالسلام نوشت: «خوب است كه همصحبت ما باشي، تا ما را نصيحت كني.» امام عليهالسلام به وي پاسخ داد: «هر كس طالب آخرت باشد با تو معاشرت نميكند و هر كس طالب [ صفحه 107] دنيا باشد، تو را نصيحت نميكند...» با اين منطق كه جامع تمام اصول راستي و درستي است، امام عليهالسلام از روي رفتار خود - در دوري گزيدن از قدرت و همكاري نكردن با آن - پرده برداشته است. استاد اسد حيدر، دربارهي اين ويژگي تابناك كه مدرسه امام صادق را از ديگر مدارس ممتاز ميكند سخن ميگويد: «ويژگياي كه مدرسهي امام صادق عليهالسلام داشت و راه و روش مخصوص آن - از ميان تمام مدارس اسلامي - همان استقلال روحي و سر فرود نياوردن در برابر نظام سلطه بود، فرصتي به فرمانروايان نداد تا در شؤون آن دخالت كنند و يا در توجيه و تطبيق نظام آن، با خواستههاي خود، دست ببرند. از اين رو صاحبان قدرت نتوانستند آن را در جهت مصالح خاص خود به خدمت بگيرند و يا در جهت همكاري با شؤون دولتي در آورند. با اين كه نهايت كوشش خود را بكار بردند، كاري نشدني بود. زيرا كه آن مدرسه از آغاز پيدايش خود با ستمگران در ستيز بوده و به آنها اعتماد نداشت، همانطوري كه نه با آنها ارتباط حسنه داشته و نه بين آنها انسجامي به وجود آمد. با اين روشي كه پيش ميرفت و طبع خاصي كه داشت به صورت خطري درآمده و بين آن دولت، درگيري و نزاع بالا گرفت و دشمني روز بروز بيشتر شد، تا آن جا كه، نه دولت ميتوانست خود را تا حد راه و روش اين مدرسه تنزل دهد و بتواند دوستي آن را جلب كند و از همكاري آن برخوردار شود، و نه براي آن مدرسه ممكن بود كه خود را تا حد خواستههاي دولت پايين بياورد و با او همكاري كند، و در خدمت او درآيد و آن را ياري و كمك كند. چگونه اين كار ممكن بود؟ در حالي كه از آغاز تأسيسش با ثقلين يعني قرآن و عترت پيامبر (ص) در ارتباط بوده است و اين دو با هم آميخته و همدوشند، هرگز در انجام وظيفهشان براي رهبري و هدايت امت از يكديگر جدا نميشوند، و قرآن از كمك و اعتماد به ستمگران نهي ميكند: «و لا تركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار و ما لكم من [ صفحه 108] دون الله من اولياء ثم لا تنصرون.» [129] . تمام مؤسسات علمي كه در راه و روش خود - مانند جامعهي نجف اشرف و حوزهي قم - از مدرسهي امام صادق عليهالسلام الهام ميگيرند با همين روش تابناك حركت ميكنند، زيرا كه اين دو مركز علمي مطابق همان هدفهاي اصلي حركت ميكنند كه امام صادق عليهالسلام اعلام فرموده و آن را شعار و راه و روش مدرسهي خود قرار داده بود، يعني همان رابطه نداشتن و همكاري نكردن با سلطهي حاكم.
قدرتهاي حاكم از مدرسهي امام عليهالسلام و از گسترش دامنهي آن و از زيادي علاقمندان، به هراس افتادند. زيرا اين علاقمندان و وابستگان به مدرسهي امام عليهالسلام از علوم وي برخوردار شده و آن را به مردم منتقل ميكردند و فضايل و مناقب او و اهل بيت را منتشر ميساختند. اينها خواب را از چشم منصور ربوده و او را نسبت به مصالح سياسي خود بيمناك ساخته بودند. او ميترسيد - به گفتهي خودش - بر او بشورند، لذا از ابوحنيفه خواست تا از امام صادق عليهالسلام مشكلترين و پيچيدهترين مسائل را بپرسد - تا شايد از اين راه امام را در انظار كوچك كند! - اكنون رشتهي سخن را به دست ابوحنيفه ميدهيم تا در اين باره سخن بگويد: «من كسي را فقيهتر از جعفر بن محمد نديدم» - وقتي كه منصور او را نزد خود خواند - ميگويد: «منصور به دنبال من فرستاد و گفت: ابوحنيفه! مردم، فريفتهي جعفر بن محمد شدهاند، تو در برابر او مسائل دشواري آماده كن! و من چهل مسأله آماده كردم. آنگاه دنبال جعفر بن محمد - كه آن موقع در حيره بود - فرستاد، او را حاضر كردند، و من در حالي بر منصور وارد شدم كه جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته بود، وقتي كه چشمم به آن بزرگوار افتاد، چنان هيبتي از او به دلم افتاد كه از ابوجعفر [ صفحه 109] منصور چنين هيبتي بر من وارد نشد، سلام دادم به من اشاره كرد و نشستم و بعد رو به آن حضرت كرد و گفت: «اي ابوعبدالله! اين ابوحنيفه است.» امام عليهالسلام فرمود: آري او را ميشناسم. آنگاه منصور رو به من كرد و گفت: اي ابوحنيفه از ابوعبدالله عليهالسلام مسائلت را بپرس؟ و من شروع كردم به پرسيدن و او به من پاسخ ميداد و ميفرمود: شما اين طور ميگوييد، اهل مدينه چنين ميگويند و نظر ما چنين است، و چه بسا كه نظر ايشان مطابق نظر ما بود و مواردي هم مخالف بود. من تا چهل مسأله پرسيدم و او حتي يك مسأله را بدون پاسخ نگذاشت.» [130] . اين برخورد، دليل بر اين است كه دستگاه حاكم چقدر نسبت به امام عليهالسلام خشم و كينه داشته و از آن حضرت ميترسيده است. و از طرفي، دليل بر ميزان علمي فوقالعادهاي است كه امام عليهالسلام از آن برخوردار بوده است. محققا منصور تصميم به ستيز رودررو با مدرسهي امام و كاستن از اهميت آن و جداسازي امام از امت را داشت، از اينرو، مالك بن انس را مورد توجه خاص خود قرار داد و از او احترام و تجليل زيادي به عمل آورد تا در برابر امام عليهالسلام و مرجع عام قرار دهد. به او نوشت كه كتابي بنويسد تا مردم را مجبور كنند مطابق آن عمل كنند. مالك از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد. اما او را بر انجام اين كار مجبور ساخته و گفت: تو بايد اين كار را بكني زيرا كه امروز كسي از تو دانشمندتر نيست [131] اين بود كه مالك، الموطأ را نوشت و منصور به فرماندار خود در مدينه نوشت كه در برابر مالك از هيچ كاري كوتاهي نكند. و رشيد هم در حضور وي براي شنيدن سخنانش روي زمين مينشست [132] . دولت ملتزم شد و تمام امكانات تبليغي خود را براي گسترش مذهب وي و [ صفحه 110] واداشتن مردم بر آن مذهب، بسيج كرد. تمام اين كارها براي منصرف كردن مردم از مذهب اهل بيت عليهمالسلام - كه به وسيلهي امام جعفر صادق عليهالسلام كار اين مذهب بالا گرفته بود - انجام ميگرفت. همين طور هارون در احترام و بزرگداشت ابويوسف نيز هيچ گونه كوتاهي نميكرد، چون او شاگرد و ناشر مذهب ابوحنيفه بود و تا آن جا مقام وي در نزد رشيد بالا گرفت كه به او منصب دادستاني را داد و براي شهرهاي عراق، خراسان، شام و مصر، قاضياي تعيين نميكرد مگر به دستور ابويوسف [133] رشيد به او ميگفت: «اي ابويعقوب، اگر من اجازه داشتم كه تو را جزو فاميل خودم قرار دهم و در امر خلافتي كه به من واگذار خواهد شد سهيم بدانم، تو سزاوار آن بودي!» به اين ترتيب حكومت بنيعباس كوشش و تلاش زيادي را براي تأسيس بعضي از مذاهب اسلامي و احترام و عنايت فراوان به صاحبان آنها و واداشتن مردم به قبول نظرات ايشان مينمود، و تمام اينها به خاطر منصرف كردن مسلمانان از مدرسه و مذهب اهل بيت عليهمالسلام بود. منصور، باب اين فشار فكري را باز كرد و پادشاهان بنيعباس، نيز پس از او راه و روش او را در فرو نشاندن اشتياق مردم براي دريافت مسائل ديني از مكتب رسالت اهل بيت عليهمالسلام پي گرفتند.
درسها و بحثهاي ارزندهي امام عليهالسلام مشتمل بر تمام فنون علمي؛ نقلي، عقلي، مكتبهاي كلامي، رشتههاي مختلف ادبي و انواع مسائل فرهنگي در سطح عالي بود. مانند علم فقه، حديث، علوم قرآن مجيد، طب، شيمي، گياهشناسي، و ديگر علومي كه در پيشرفت اجتماعي اثر بسزايي داشتند. از برجستهترين علومي كه امام عليهالسلام بر گسترش و تحليل آن اقدام كرد، تمام ابواب فقه اسلامي از جمله: [ صفحه 111] عبادات، معاملات، عقود و ايقاعات بود. امام عليهالسلام در بحثهاي خود، تنها به جنبهي علمي اكتفا نكرد، بلكه در جلسات درس خود، به گسترش آداب اجتماعي، مكارم اخلاقي، آداب و رفتار و نظاير اينها نيز پرداخت. در ذيل به طور اختصار به پارهاي از آنها اشاره ميكنيم:
امام صادق عليهالسلام اصحاب و پيروان خود را بر آراستگي به مكارم اخلاق و رفتار پسنديده، وادار ميكرد، تا الگوي شايستهاي براي اجتماع باشند و در اين زمينه، وصيتهايي از آن حضرت رسيده است. از جمله، وصيتي است كه به فرزندش امام موسي عليهالسلام فرموده كه در آن آمده است: «پسرم! هر كس بدانچه بهرهي اوست، راضي باشد، بينياز گردد و هر كه دست به آنچه كه متعلق به ديگران است دراز كند، با تنگدستي از دنيا ميرود و هر كس به آنچه خدا نصيب او كرده است راضي نشود، خدا را در قضا و تقديرش متهم كرده است و هر كه لغزش خود را كوچك شمرد، لغزش ديگران در نظرش بزرگ نمايد. پسرم! هر كه پردهي ديگران را بدرد، پردهي ناموسش دريده شود. هر كه شمشير ستم بركشد، با همان شمشير كشته شود. هر كس براي برادر مؤمنش چاهي بكند، در همان چاه بيفتد. هر كه با نادانان درآميزد، كوچك شود. هر كس با دانشمندان معاشرت كند، بزرگ گردد. هر كه به جاهاي بدنام قدم گذارد متهم شود. پسرم! مبادا! بزرگان را كوچك شماري كه تو را كوچك خواهند شمرد. زنهار! از اين كه در كاري كه مربوط به تو نيست وارد شوي كه باعث لغزش تو خواهد شد. پسرم! حق را بگو، چه به سود تو و يا به زيان تو باشد. پسرم! تلاوت كنندهي قرآن، فاش گويندهي سلام، آمر به معروف و ناهي از منكر باش! با آن كس كه از تو قطع رحم كرده با او صله رحم كن، با آن كس كه از تو قهر كرده و حرف نميزند، تو آغاز به سخن [ صفحه 112] كن، و هر كه از تو درخواست كرد، درخواستش را برآور! زنهار! از سخنچيني، كه باعث كينه و دشمني در دل افراد ميگردد و زنهار! از اين كه متعرض عيبهاي ديگران باشي، كه موضع شخصي كه متعرض عيبهاي ديگران ميشود، موضع هدف تيرهاي دشمني است. پسرم! هرگاه خواهان بخشندگي بودي، سراغ معادن بخشش برو، زيرا كه بخشندگي معادن دارد و معدنها نيز اصلي دارند و اصلها شاخههايي دارند، هر شاخهاي ميوهاي دارد و هيچ ميوهاي به كمال نميرسد مگر وسيلهي شاخه و هيچ شاخهاي بدون اصل ممكن نيست و هيچ اصلي جز وسيلهي معدني پاكيزه، پايدار نميماند. پسرم! هرگاه خواستي ديدار كني به ديدار نيكان برو، با بدكاران ديدار نكن، زيرا كه آنان چون صخرهاي هستند كه هرگز آبي از آنها جاري نشود و درختي هستند كه هرگز برگ سبز ندارند و زميني هستند كه جز بوتهي خار در آنها نرويد.» [134] . اين وصيت مشتمل بر اعمال نيك، مكارم اخلاق و اركان فضايل و آداب است. امام عليهالسلام همواره فرزندان و يارانش را با چنين سفارشهاي ارزنده و درسهاي سودمند، بهرهمند ميساخته، تا آنان بتوانند ديگران را به درستي و راستي دعوت كنند. امام نامهاي به بعضي از اصحابش نوشته و آنان را در آن به مكارم اخلاق و رفتار پسنديده امر فرموده است، كه در آن نامه آمده: «بر شما باد به دوستي با تنگدستان مسلمان! زيرا هر كس آنها را كوچك شمارد و برايشان تكبر كند، از دين خدا لغزيده است. و بدانيد كه هر كس مسلماني را كوچك شمارد، دچار خشم خدا گردد. از خدا بترسيد دربارهي برادران مسلمان خود، زيرا آنان به شما حق دارند تا آنها را دوست بداريد، زيرا خداوند به پيامبرش دستور داده است تا آنان را دوست بدارد و هر كه دوست ندارد آن كه را خداوند به دوستي او فرمان داده است، خدا و پيامبرش را نافرماني كرده و هر كس از خدا و پيامبر، نافرماني كند و بر آن حال بميرد از گمراهان مرده است. مبادا بر يكديگر ستم كنيد كه اين كار از خصلت نيكان نيست، هر كه [ صفحه 113] به ديگران ستم روا دارد، خداوند ستمش را به خود او باز گرداند. ياري خدا از آن كسي است كه مظلوم واقع شده و هر كس را خدا ياري كند، پيروز است و پيروزي از طرف خدا نصيب او گردد. مبادا بر يكديگر حسد بورزيد كه حسد، ريشهي كفر است. مبادا بر ضرر مسلمان ستمديدهاي كمك كنيد كه به درگاه خدا از شما نفرين كند، و نفرينش دربارهي شما قبول شود، زيرا پدر ما (ائمه) رسول خدا فرموده است: نفرين مسلمان ستمديده به اجابت ميرسد. مبادا هواي نفس شما، شما را وادار به حرام كند، زيرا هر كس در دنيا هتك حرمت خدا را بكند، خداوند بين او و نعمتهاي بهشتي حايل شود.» [135] . امام عليهالسلام با اين وصيت، اصحاب خود را به عمل خير و آموختن ارزشهاي والايي دعوت كرده است كه انسان را از بدي دور ساخته و به جانب كمال سوق ميدهد. از آن بزرگوار، اين قبيل وصيتها فراوان رسيده است كه بدان وسيله اصحاب خود را وادار ميكند تا به مكارم اخلاق و رفتار نيكو آراسته شوند.
ترديدي نيست كه عدالت به منزلهي رگ نبض در كالبد جامعه است، و زندگي بر آن پايه بوده و اساس امنيت و آرامش روي زمين بر آن استوار است. امام عليهالسلام در آن باره سخن گفته و با برجستهترين معاني و مختصرترين عبارات آن را معرفي فرموده است: «عدالت شيرينتر از آبي است كه تشنهكامي به آن دست يابد.». و ميفرمايد: «چقدر ارزشمند است عدالت هرچند كه اندك باشد.». و باز ميفرمايد: «از خدا بترسيد، به عدالت رفتار كنيد، زيرا كه شما خود بر گروهي خرده ميگيريد كه چرا عدالت نميورزند!» عدالت بالاترين هدف براي تمام مردمان آزادهاي است كه حمايت و [ صفحه 114] مبارزهاي طولاني در راه تحقق آن داشتهاند و از جمله هدفهاي اصلي است كه مدرسهي امام براي استواري و گسترش آن در جامعهي اسلامي تلاش ميكرد.
امام عليهالسلام لنگري بود كه به وسيلهي او كشتي حقيقت آرام ميگرفت، چه او سايهي خدا در زمين بود. و خود براي اصحابش، حق را چنين توصيف كرده و آن را مغز و حقيقت ايمان قرار داده است، ميفرمايد: «براستي كه يكي از آثار حقيقت ايمان، آن است كه حق را - هرچند به زيان تو باشد - بر باطل - اگرچه به سود تو باشد - مقدم بداري.». همانا پيروي از حق و مقدم داشتن آن بر مصالح شخصي از مهمترين حقايقي است كه اسلام بدان تأكيد ورزيده و مدرسهي امام صادق آن را گرامي شمرده است.
بالاترين و محبوبترين اعمال در نزد خدا، اصلاح بين مردم است، تا بدانجا كه بنيانگذار بزرگ اسلام، دروغ را - كه يكي از بزرگترين عوامل هلاكت است - در راه اصلاح و رفع خصومت و گسترش دوستي و محبت در بين مردم جايز شمرده است. امام عليهالسلام اصلاح بين مردم را بر يارانش مستحب شمرده و آنها را بر اين كار نيك واداشته است، ميفرمايد: «صدقهاي را كه خداوند دوست ميدارد، ايجاد صلح و آشتي ميان مردمي است كه بين آنها تيره شده و نزديك ساختن آنها به يكديگر است وقتي كه از هم دور شده باشند.» اصلاح به معناي گستردهاش، هدف نهايي اهل بيت عليهمالسلام بوده و تمام عمرشان را در اين راه سپري كرده و همه نوع رنج و ظلم را به خاطر آن تحمل كردهاند.
عقل و خرد انساني در تمام نسلها و زمانها، بر اين حاكم است كه ظلم و ستم [ صفحه 115] زشت و ناپسند است زيرا كه ظلم، ريشهي هر فساد و مادهي اصلي تمام جرائم است. امام عليهالسلام آن را در تمام شكل و رنگش حرام دانسته و فرموده است: «ستمكار و كسي كه در اين راه او را ياري دهد و آن كه راضي به عمل اوست، اين سه نفر شريك ظلماند.» [136] . همكاري با ستمگران و شركت با ايشان را به هر صورت مثبتي كه باعث گسترش نفوذ آنها و تقويت قدرتشان گردد، حرام كرده است. يكي از اصحاب امام عليهالسلام پرسيد: آيا جايز است براي آنها كار ساختماني كنيم، و يا آب جويباري را اجاره دهيم؟ امام عليهالسلام، در پاسخ آن مرد گفت: «من دوست ندارم براي آنها نخي را گره بزنم و يا سر مشكي را ببندم و نه مركبي به قلم آنها برسانم زيرا كه ياران ستمكاران، روز قيامت، در خيمهاي از آتشند.» و دربارهي عظمت مجازات ستم، در پيشگاه خدا با اصحابش سخن گفته و به ايشان فرمود: «از ستمكاري بپرهيزيد، زيرا كه دعاي ستمديده به آسمان بالا ميرود.» و دربارهي زشتترين نوع ستم - در حديثي - چنين فرمود: «هيچ مورد ظلمي سختتر از آن مورد نيست كه شخص ستمديده، جز خدا يار و ياوري در برابر آن نيابد.» و ديگر اخباري كه از آن بزرگوار دربارهي پرهيز از ستم و تحريم همهي انواع آن رسيده است. همان طوري كه براي اصحاب در بيشتر جلسات درس راجع به زيانهايي كه ظلم و ستم در پي دارد به تفصيل سخن گفته است و اين خود دليل بر اهميت زيادي است كه آن بزرگوار به ايجاد امنيت و آرامش در بين مردم ميداده است. [ صفحه 116]
امام عليهالسلام، اصحاب خود را بر همكاري استواري در بين خود وا ميداشت، زيرا كه چنين همكاريي باعث گسترش دوستي و محبت ميان آنها ميشد. صفوان جمال نقل كرده است؛ «در خدمت ابوعبدالله - امام صادق عليهالسلام - بودم كه مردي از اهل مكه - به نام ميمون - وارد شد و از كمبود كرايهي مركبش خدمت آن حضرت شكوه كرد، امام عليهالسلام رو به من كرد و فرمود: «بلند شو و به برادرت كمك كن!» به همراه او برخاستم و خداوند كمبود كرايه را براي او جبران كرد. به مجلس بازگشتم پس امام - ابوعبدالله عليهالسلام - فرمود: «در مورد نياز برادرت چه كردي؟» پدر و مادرم فدايت باد! خداود نياز او را برآورده ساخت. «بدان كه اگر تو به برادر مسلمانت كمك كني نزد من بهتر از يك هفته طواف خانهي خدا است.» امام عليهالسلام به جميل بن دراج فرمود: «از جمله كارهاي شايسته، نيكي به برادران و تلاش در برآوردن نيازمنديهاي آنها است كه اين باعث به خاك ماليدن دماغ شيطان و نجات از آتش دوزخ و ورود به بهشت است. اي جميل بن دراج! اين حديث را به ياران برجستهات بگو! فدايت شوم! ياران برجسته كداماند؟ آنان كساني هستند كه در هنگام سختي و آساني به برادران ديني، نيكي ميكنند.» [137] . [ صفحه 117]
براستي كه شناخت خدا از مهمترين واجبات اسلامي است. امام عليهالسلام اصحاب خود را بر آن واداشته و بسياري از نتايج خداشناسي را براي آنها روشن ساخته و فرموده است: «اگر مردم، فضيلتي را كه در خداشناسي وجود دارد، ميدانستند، هرگز چشم نميدوختند بر آنچه كه خداوند از زيب و زيور اين دنيا و نعمتهاي آن، دشمنانش را برخوردار كرده است! و دنياي ايشان در نظر اينان پستتر از آن خاكي بود كه زير پاهايشان لگدكوب ميكنند! و همواره از شناخت خدا برخوردار ميشدند و از آن كامياب ميگشتند، چون كاميابي از آن كسي است كه همواره در باغهاي بهشتي با دوستان خدا بسر ميبرد. خداشناسي در حقيقت، انس از هر وحشت و ترس و همدم هر تنهايي و روشنايي هر تاريكي، و توان هر ناتواني، و شفاي هر بيماري است.» آنگاه براي اصحابش رنجهايي را كه اولياي خدا ديدهاند و عذاب سهمگيني را كه دشمنان خدا در پيش دارند بيان كرد و فرمود: «پيش از شما گروهي بودند كه اگر كشته و يا سوزانده ميشدند و يا آنها را اره ميكردند و زمين با همهي بزرگياش بر آنان تنگ ميشد در عين حال اين رنجها، چيزي از عقيدهي آنها را عوض نميكرد، و هيچ اثري در ايمان راسخ آنها نداشت، بلكه تنها اثرش آن بود كه آنها به خداوند بزرگ و ستوده مؤمنتر گردند. پس شما هم مقام آنها را بخواهيد و بر گرفتاريهاي روزگار پايداري كنيد تا به مرتبهي آنها برسيد.» [138] . اين توصيف كامل و روشن، حقيقت پرهيزگاران و به واقعيت رسيدن آنان و مراتب فداكاري و ايمان استوارشان را به خداوند، ميرساند. [ صفحه 118]
امام عليهالسلام همواره به اصحاب و دانشجويان مدرسهي خود، اوصاف مؤمنان و پرهيزگاران را گوشزد ميكرد تا بدان وسيله هدايت شوند و آنها را الگوي شايستهاي براي خود بدانند. فرمود: «مؤمن در دينداري، نيرومند و در عين نرمخوئي، احتياط كار و داراي ايمان توأم با يقين و اطمينان است. در فهميدن احكام، حريص و در راه حق با نشاط است. و در عين استواري در دين، نيك رفتار و با داشتن دانش، بردبار و با اين كه نرمخو و اهل مدارا است زرنگ و زيرك ميباشد. در جاي مناسب، بخشنده و در وقت توانگري ميانهرو و مقتصد است. و در موقع تنگدستي ظاهري آراسته و در حال قدرت بر انتقام، اهل گذشت و با وجود اطاعت خدا، نسبت به مؤمنان خيرخواه است. با وجود ميل و شهوت، از كارهاي ناروا خودداري ميكند. با وجود رغبت، از محرمات پرهيز دارد. در كارهاي خير كوشا است. و با وجود گرفتاري، اهل نماز و در حال سختي، شكيبا است. در پيشامدهاي تكان دهنده، پايدار، و در ناگواريها، بردبار. و در حال نعمت، سپاسگزار است. نه اهل غيبت و گردنفرازي است و نه قطع رحم ميكند. نه سست است و نه تندخو و نه سختدل. بياختيار به هر جا نظر نكند. شكمش باعث رسوايي او نشود و فرجش بر او مسلط نگردد. به مردم حسد نبرد، اگر ديگران او را سرزنش كنند، او ديگران را سرزنش نكند. اسراف كار نيست، ستمديده را يار و مستمندان را غمخوار است. خود را در زحمت افكنده و مردم از او، در آسايشند به عزت دنيايي رغبت و از خواري آن بيتابي نكند. مردم به چيزي توجه دارند و او هم به چيزي دلبستگي دارد. در داوري بدون كاستي، در رأي بي سستي و در دينش كمبودي نيست. هر كه از او مشورت خواهد، راهنمايي و هر كه كمك خواهد، [ صفحه 119] ياري كند. و از هرزهگويي و ناداني بپرهيزد.» [139] . و نيز در وصف مؤمن ميگويد: «مؤمن، مؤمن واقعي نميشود مگر اين كه داراي ده خصلت باشد: 1 - مردم از او انتظار نيكي داشته باشند. 2 - از بدي او در امان باشند. 3 - نيكوكاري زياد خود را كم، و نيكي اندك ديگران را زياد ببيند. 4 - بدي كم خود را زياد، و بدي زياد ديگران را اندك ببيند. 5 - از اين كه ديگران از او درخواست حاجت ميكنند، ناراحت نشود. 6 - تمام عمر از طلب دانش خسته نشود. 7 - ذلت و خواري [در طاعت خدا] در نزد او بهتر از عزت [در معصيت خدا] باشد. 8 - تنگدستي برايش محبوبتر از توانگري باشد. 9 - از دنيا به قوتي بسنده كرده است. و خصلت دهم، چه خصلتي! كه هيچ كس را نبيند، جز اين كه بگويد: او از من بهتر و پرهيزگارتر است. و هرگاه كسي را بهتر از خود ببيند، در برابر او فروتني كند، تا بتواند در زمرهي او درآيد. و هرگاه كسي را ببيند كه از وي بدتر و پستتر است، بگويد: شايد ظاهر اين شخص بد است و باطنش خوب است. پس هرگاه چنين كند، بلند مرتبه شود و سرور مردم زمان خود گردد.» [140] .
امام عليهالسلام اصحاب خود را به پرهيز از محرمات الهي سفارش ميكرد. از جمله سخنان آن حضرت به ايشان اين است: «بر شما باد به پرهيزگاري! زيرا كسي به آن درجاتي كه نزد خدا معين شده نميرسد، مگر با پرهيزگاري.» [141] . و آن بزرگوار فرمود: «بر شما باد! به داشتن تقوا و پرهيزگاري، كوشش در راه دين، [ صفحه 120] راستگويي، پرداخت امانت، خوشخويي و خوشرفتاري با همسايه. به غير زبانتان، ديگران را به خود جذب كنيد. زينت ما باشيد نه آن كه باعث ننگ ما گرديد.» [142] . در اين جا به همين مقدار بسيار اندك، از تعليمات والاي آن بزرگوار اكتفا ميكنيم به آن اميد كه جامعهي بشر از آنها بهره گرفته و قوانين اخلاقي و راه و روش خود را بر آن اساس پيريزي نمايد.
امام موسي بن جعفر عليهماالسلام بخشي از دوران زندگي خود را در دانشگاه بزرگ پدر بزرگوارش گذراند، و خود از برجستهترين دانشمندان ارجمند بوده است به طوري كه پدر گرامياش او را در تدريس مسائل علمي خود شركت داده و گرامي داشته است و در صحنههاي فرهنگي و علمي او را مقدم بر ديگران ميداشت. وي پس از انتقال پدرش به بهشت برين، امور اين مدرسهي بزرگ را به عهده گرفت و به گسترش علوم و نشر روح فضيلت پرداخت. دانشمندان و راويان در اطراف او حلقه زده و از كنار او جدا نشده و دست برنميداشتند و احاديث و بحثها و نظرات او را مينوشتند. سيد بن طاووس [143] روايت كرده است كه اصحاب و خواص امام [ صفحه 121] عليهالسلام در مجلس او حضور مييافتند و همراه خود لوحهايي از آبنوس ظريف و نازك و ميلهايي [قلمهايي] داشتند كه هرگاه امام عليهالسلام سخني را ميگفت و يا در موردي فتوايي ميداد، به نوشتن و ثبت آن در صفحه لوح اقدام ميكردند. [144] . اين دانشمندان با اختلافنظري كه دارند و با همهي دوري جهات فكريشان، از آن بزرگوار حديث نقل كردهاند و به بركت كوشش و تلاش آن حضرت و پدر بزرگوارش، نهضت علمي، همهي اجتماعات اسلامي و عربي را فرا گرفت و ميراث علمي ايشان را دانشمندان نسل اندر نسل براي يكديگر نقل ميكنند. [ صفحه 125]
امام موسي عليهالسلام در مقامات و ويژگيهاي شخصيتش به بالاترين درجهي انسانيت و اوج آن رسيده است. به اين ترتيب وي به حكم شايستگيها و توانائيهايش، فرزانهاي از فرزانگان عقل و خرد انساني و نمونهي برجستهاي از نمونههاي خير و كمال در روي زمين است. براستي كه امام مورد افتخار و عزت جهان اسلام است و آن هم به خاطر فضايل و آثاري است كه از آن بزرگوار به ما رسيده است. همچون: علم و حلم فراوان، نرمخويي، بخشندگي و احسان به مردم، پايداري در برابر پيشامدها و ديگر صفات برجستهاي كه هر انسان معتقد به نمونهي والا و شرافت و كرامت انساني آنها را بزرگ ميدارد. ما در ذيل به پارهاي از ويژگيها و صفات آن حضرت اشاره ميكنيم:
خداوند امامت را بر او ارزاني داشت، و او را به نيابت مطلقه از طرف جدش رسول خدا (ص) ممتاز گردانيد. بنابراين، او يكي از اوصيا و جانشينان پيامبر (ص) بر امت است. مقام امامت - بنا به عقيدهي شيعه - مقامي است كه خداوند همچون نبوت، آن را جز به افرادي نيكو كه از هر گونه پليدي و گناه پاك و پاكيزه و از كاستيها و ستمكاريها و بيهودگيها بدور باشد، مرحمت نميكند. و اين منصب از بالاترين مناصب الهي است كه جز به بهترين و گراميترين مردم در نزد خدا داده نميشود. و ما ناگزيريم در مورد امامت، بحثي هرچند كوتاه داشته باشيم، چون با مطلب ما رابطهي ذاتي [ صفحه 126] و موضوعي تنگاتنگي دارد.
دانشمندان علم كلام در تعريف امامت گفتهاند: «امامت، رياست عمومي براي يك فرد انسان در امور دين و دنيا است.» پس امام - بنابراين تعريف - همان سرپرست عمومي و رئيس مورد اطاعتي است كه داراي تسلط كامل بر تمام شؤون ديني و دنيوي مردم ميباشد. در نتيجه همان طوري كه پيامبر (ص) نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است، همچنين امام - مطابق نصي كه پيامبر (ص) در خطبهي غدير خم، موقعي كه اميرالمؤمنين عليهالسلام را پس از خود به عنوان خليفه و امام مسلمانان تعيين كرد - سزاوارتر ميباشد.
امامت، ركني از اركان و اصلي از اصول اسلامي است و مسلمانان بر ضرورت و حتمي بودن آن اتفاق نظر دارند. زيرا كه شريعت اسلامي مجموعهاي از احكام و قوانيني است كه در آن، حدود و مجازاتها و همچنين داوري بر طبق دستور خدا، امر به معروف و نهي از منكر و همين طور جهاد در راه خدا و دفاع از حريم ديانت و ديگر احكام وجود دارد كه براي هيچ فردي امكان ندارد - تا زماني كه امام دستور اجراي آن را نداده باشد - آنها را به اجرا درآورد. ابن تيميه [145] ميگويد: «ولايت امر مردم، از مهمترين واجبات ديني است. بلكه دين، بدون ولايت [ صفحه 127] برپا نميماند، و چون خداوند، امر به معروف و نهي از منكر و ياري مظلوم و همچنين ساير واجبات از قبيل: جهاد، عدالت، اجراي حدود را بر بندگان واجب شمرده است و اينها جز به وسيلهي قدرت و حكومت امكانپذير نيست...» [146] . البته براي وجود سياسي و ديني مسلمانان، ناگزير از امامي است كه عهدهدار سياست امور آنان بوده و كار آنها را در پرتو كتاب خدا و سنت پيامبر خدا (ص) رهبري كند و در بين مردم با روشي حركت كند كه بر اساس عدل خالص و حقيقت محض باشد. براستي كه امامت، ضرورتي از ضروريات زندگي اسلامي است كه نميشود از آن بينياز بود و عدالت گستردهاي كه خداوند در روي زمين ايجاد ميكند، بدان وسيله تحقق مييابد. از جمله مهمترين انگيزههاي امامت، رساندن مردم به مقام خداشناسي و اطاعت امر خدا و تغذيهي اجتماع از روح ايمان و تقوا و دور ساختن جامعه از صفات بد و خودخواهي است.
امامت به معناي زمامداري امت را تمام مسلمانان - به جز خوارج - اتفاقنظر دارند كه واجب و ضروري است. اما خوارج معتقدند كه امامت بر مردم واجب نيست، بلكه وظيفهي خود مردم است كه حق را مابين خودشان رعايت كنند [147] در صورتي كه تمام مسلمانان بر سستي و بطلان اين عقيده، اجماع دارند. در حالي كه، اخبار زيادي بر ضرورت امامت رسيده است. از پيامبر (ص) نقل شده است كه فرمود: «هر كس در حالي بميرد كه بيعت امامي را بر گردن نداشته باشد، به مرگ جاهليت مرده است.» [ صفحه 128] و باز فرموده است: «هر كس از اجتماع جدا شود و بميرد، به مرگ جاهليت مرده است. و هر كس زير پرچم گرايش قومي بجنگد، كه به خاطر همين عصبيت، خشمناك شود و يا به قوميت دعوت كند، و يا آن را ياري دهد و كشته شود، پس به وضع جاهليت كشته شده است.» [148] . ابنخلدون، ميگويد: «نصب امام واجب است و وجوب آن در شرع اسلام به اجماع صحابه و تابعين، به رسميت شناخته شده است زيرا كه اصحاب رسول خدا (ص) به هنگام وفات آن گرامي به بيعت ابوبكر شتافته و در امور خويش، خود را تسليم نظر او كردند و همين طور در تمام دورانهاي پس از آن و در هيچ زماني مردم را به حال خود رها نكردند و اين خود باعث اجماعي است كه دلالت بر وجوب نصب امام دارد...» [149] . مسلمانان از آغاز تاريخ اسلام بر ضرورت امام و بر اين كه امامت از واجباتي است كه زندگي اسلامي بدون آن ميسر نيست، اجماع و اتفاقنظر دارند.
اسلام تمام مسؤوليتهاي سخت را متوجه امام دانسته و بر او واجب كرده است تا در برابر مصالح مسلمانان نستوه بوده و شؤون آنان را رعايت كرده و براي پيشرفت زندگي آنها كار كند و ايشان را از همهي عوامل انحطاط و عقبماندگي دور سازد. متخصصان اين قبيل بحثها، برخي از واجبات مهمي را كه انجام آنها بر امام واجب است به شرح زير بيان كردهاند: 1 - حفظ دين و پاسداري از اسلام و نگهداري آن از خطر هواپرستان كه نسبت به ارزشها و اخلاقيات بيباكند. 2 - حمايت از حريم اسلام و دفاع از آن، تا مردم سرگرم زندگي خود بوده و با [ صفحه 129] ايمني بر جان و مال بتوانند به سير و سفر بپردازند. 3 - مرزباني به وسيلهي ابزار و تجهيزات و نيروي زياد، به حدي كه دشمن نتواند شبيخون بزند، و هتك ناموس كند و يا خون مسلمان و يا كافر ذمي را بريزد. 4 - با كافران دشمن اسلام مبارزه كند، تا آن جا كه اسلام بياورد و يا وارد در ذمه اسلام گردند، به منظور قيام و اجراي حق خدا، يعني همان پيروزي دين خدا بر همهي اديان. 5 - اجراي احكام و از بين بردن دشمنيها، به طوري كه ستمگري، ستم نكند و ستمديدهاي، ناتوان نماند. 6 - اجراي حدود، به منظور پرهيز از محرمات و حفظ جان و مال مردم. 7 - گزينش افراد درستكار و لايق و سپردن ولايتها به افراد مطمئن و دلسوز، به منظور كنترل كارها، با كارداني و شايستگي و حفظ اموال به وسيلهي افراد درستكار. 8 - جمعآوري غنايم جنگي، صدقات و ماليات بر آنچه كه از طريق نص و يا اجتهاد واجب كرده است، بدون ظلم و تجاوز بر حق كسي. 9 - پرداختن حق هر كسي را از بيتالمال بدون زيادهروي و يا نقصي، و به موقع پرداختن، نه ديرتر و نه زودتر از وقت مقرر. 10 - اشراف داشتن بر امور تودهي مردم، بدون اين كه بر استانداران و كارگذاران خويش اعتماد كند. زيرا گاهي ممكن است شخص امين خيانتكار و شخص دلسوز و خيرخواه، دغلكار گردد! خداوند متعال فرموده است: «اي داوود! ما تو را در زمين جانشين خود قرار داديم، پس ميان مردم به حق داوري كن و از هواي نفس پيروي مكن تا مبادا از راه خدا تو را گمراه سازد.» [150] . و در صحيح بخاري و صحيح مسلم [151] از قول (عبدالله) بن عمر آمده است كه گفت: شنيدم از رسول خدا (ص) كه ميفرمود: «همهي شما سرپرستيد و همهتان مسؤول رعيت خود هستيد، زن در خانهي [ صفحه 130] شوهر سرپرست و مسؤول رعيت خود است. و خدمتگزار، در مال آقاي خود چنين است و مسؤول رعيت خود ميباشد.» او ميگويد: «اين سخن را از رسول خدا (ص) شنيدم، و گمان ميكردم كه بگويد: و مرد نسبت به مال پدرش سرپرست است و مسؤول رعيت خود است، و همهي شما سرپرستيد و مسؤول رعيت خود ميباشيد.» ترمذي [152] از حديث عمرو بن مره جهني نقل كرده است كه به معاويه گفت: از پيامبر (ص) شنيدم كه ميفرمود: «هيچ رهبري نيست كه در خانهاش را، به روي نيازمندان و تهيدستان بسته باشد، مگر اين كه خداوند درهاي آسمان را به روي نياز و حاجت و درماندگي وي ببندد.» محمد بن يزداد وزير مأمون - در حالي كه او را مخاطب قرار داده بود - ميگفت: من كان حارس دنيا انة فمن ان لا ينام و كل الناس نوام و كيف ترقد عينا من تضيقه همان من امره نقض و ابرام [153] . و اين امور به عنوان دستوري فراگير بيان شد، كه اگر به زبان و اصطلاحات روز ميخواستيم بيان كنيم به درازا ميكشيد، بلكه در فراگيري و شمولش، بيش از آن بود كه در تمام فرمانها و قوانين جهاني دربارهي وظايف و تكاليف فرمانروايان آمده است [154] . و هر كس در سخنان و آثار امام اميرالمؤمنين عليهالسلام دقت كند، ميبيند كه وظايف امام، گستردهتر از اينها است، زيرا دامنهي اين وظايف تا انجام دستورات اخلاق و فضيلت و ساختن اجتماعي كه در سايهي عدل و حق زندگي كند و در آن اجتماع جايي براي فرصتطلبي و اخاذي و رشد ظلم و فساد نماند، گسترش دارد. و ما به صورت [ صفحه 131] مفصل در كتاب خود «نظام الحكم و الادارة في الاسلام» در آن باره سخن گفتهايم.
ناگزير بايد در امام، تمام ويژگيهاي نيك و صفات والا و نمونههاي ارزشمند از: علم، تقوا، انديشهي معتدل، اصالت كاربرد انديشه و درايت كامل بدانچه امت در تمام شؤون خود بدان نيازمند است وجود داشته باشد. متخصصان فن سياست اسلامي، شرايطي نامبردهاند كه بايد به طور فراوان در امام وجود داشته باشد. آن شرايط عبارتند از: 1 - عدالت با تمام شرايط، يعني: خودداري از ارتكاب گناهان كبيره و اصرار نداشتن بر گناهان صغيره. 2 - دانش، در حدي كه بتواند در رويدادها و احكام، اجتهاد كند. 3 - حواس، از قبيل: گوش، چشم و زبانش سالم باشد، تا آنچه را كه مستقيما درك ميكند، درست انجام گيرد. 4 - اعضاي بدنش - از هر گونه نقصي كه مانع از حركت كامل و سرعت انجام كار است - سالم باشد. 5 - انديشه و نظري كه، سياست رعيت و مصالح جامعه را اداره كند. 6 - دلاوري و شجاعت، در حدي كه بتواند از قلمرو اسلام حمايت كرده و با دشمن مبارزه كند. 7 - نسبت فاميلي، يعني: امام از دودمان قريش باشد. تمام اين اوصاف را ماوردي و ابنخلدون [155] نقل كردهاند. و جويني، ايجي، جرجاني و فارابي، اوصاف ديگري را ذكر كردهاند كه ما تمام آنها را به طور تفصيل در كتاب خود: «نظام الحكم و الادارة في الاسلام» آوردهايم. شيعه معتقد است كه امام بايد در ملكات و خصوصيات شخصي بالاترين فرد باشد، و ناگزير از صفات زير است: [ صفحه 132]
عصمت از نظر شيعه، ركن اساسي در امامت و از جمله اركان اوليه، در بنياد عقايد آنها است. متكلمان در تعريف عصمت گفتهاند: عصمت، لطفي از جانب خدا است كه به كاملترين بندگان و به كسي كه در پيشگاه او از همه برتر است ميدهد، كه بدان وسيله از ارتكاب گناهان و جرائم - چه به عمد و چه به سهو - خودداري ميكند... به دنبال اين عقيده، بسياري از تهمتها و برچسبها بر ايشان زده شده است. گروهي آنان را به غلو و زيادهروي در محبت متهم كردهاند، اما وقتي كه ما به ادله مراجعه ميكنيم، ميبينيم همان را تأييد ميكنند، كه شيعه معتقد است و در اين زمينه استدلال به آيهي تطهير، ما را بس است كه خداي متعال فرمايد: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا.» [156] . كه اين آيه به طور واضح دلالت بر عصمت ائمهي اهل بيت عليهمالسلام از گناهان و پاكي ايشان از گمراهي و پليدي دارد. بدان جهت كه در آيه، منحصر كردن ارادهي از بين بردن پليدي - يعني گناهان - به وسيلهي كلمهي «انما» كه از قويترين حروف حصر، و با افزودن «لام» در جملهي خبري، و تكرار لفظ طهارت [تطهيرا مفعول مطلق تأكيدي پس از يطهر]، همهي اينها از نظر صناعت ادبي دلالت بر حصر و اختصاص دارند. چنان كه با ارادهي خداوند به از بين بردن پليدي از ايشان، محال است كه آنچه مورد اراده است از ارادهي حق تخلف پذيرد، خداي متعال فرموده است: «انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون.» [157] . و به اين ترتيب استدلال بر عصمت ايشان از هر گناه و معصيتي، برهاني كامل [ صفحه 133] و تمام است [158] . همان طوري كه حديث ثقلين به طور واضح بر عصمت اهل بيت دلالت دارد، زيرا كه پيامبر (ص) در آن حديث شريف كتاب و عترت را، قرين ساخته است، پس همچنان كه قرآن مجيد از خطا و اشتباه مصون است، همچنين عترت نيز از خطا و لغزش مبرا است و اگرنه، مقارنه و همساني بين آنها درست نبود. و با وجود دلايل قاطع بر اعتبار عصمت در امام عليهالسلام، جايي براي اعتراض بر شيعه از اين بابت نميماند. چنان كه علامه شيخ محمد امين زينالدين ميگويد: «شيعه چه كند، وقتي كه طبيعت اسلام به ذات خود آنان را به چنين عقيدهاي ناگزير ميسازد؟ آخر شيعيان چه كنند، وقتي كه نصوص قرآن و روايات و سنت معتبر و دلايل عقلي آنها را بر اين عقيده وا ميدارد؟ چه كنند، وقتي كه تمام اين دلايل آنها را به اين نتيجه ميرساند؟ و آيا عصمتي را كه شيعيان آن را شرط امامت امام مسلمانان ميدانند، امام را از زمرهي بشري بيرون ميكند و در شمار خدايان - آن طوري كه دروغپردازان ميخواهند بگويند - درميآورد؟ و آيا عصمت به ذات خود، يك جزء الهي است، تا باعث شود كه اگر ما آن را شرط دانستيم، قائل به حلول دربارهي خليفه شده باشيم؟ و آيا خداوندي خدا اجزايي دارد، تا عصمت يكي از آن اجزاء به حساب آيد و اين بهتان بتواند پا بگيرد؟ آيا آن را تمام مسلمانان شرط رسالت پيامبر نميدانند؟ پس چرا اين پيامد در آن جا لازم نميآيد؟ و آيا كسي در آن جا چنين انتقادي به عمل آورده است؟ عصمت از نظر تمام مسلمانان شرط رسالت پيامبر است، هرچند كه فرقههاي اسلامي دربارهي تعريف اين شرط اختلاف نظر دارند؛ آيا عصمت، تنها شرط دوران نبوت است، يا حتي پيش از اين دوره نيز بايد معصوم باشد؟ محمد امين ميگويد: «تنها شيعهي اهل بيت معتقد است عصمت شرط رسالت پيامبر (ص) و امامت امام در تمام دوران زندگي، از همهي انواع گناهان و تمام نقايص گوناگون، حتي از خطا و غفلت و فراموشكاري است. [ صفحه 134] عصمت، معيار نفساني مهمي است كه از تعادل مجموع قوا و رسيدن هر يك از قوا به آخرين درجهاي كه ممكن است يك انسان برسد فراهم ميآيد، آنگاه قوهي عقليه بر تمام اين قوا و غرايز و طبايع سيطرهي كامل پيدا ميكند، تا آن جا كه به تنهايي هيچ كاري انجام نداده و بدون فرمان عقل در هيچ كاري وارد نميشوند. اين مقام ارجمند ذاتي كه يك انسان والا از محدودهي طبيعت بالاتر ميرود و بدان وسيله از لغزش در اراده و پس از آن، از انحرافات و كجرويها باز ميدارد، آن كجرويهايي كه - به گفته دانشمندان روانشناس - در جهت ناخودآگاه ذهن باقي ميماند و به صورت يك عقدهي نفساني درميآيد و در انگيزهها و رفتار انسان و در هدفها و ملكاتش حاكم گشته و ناخودآگاه وي را به سرپيچي از فرمان حق و انحراف از عدالت ميكشاند. اين مرتبهي والاي ذاتي، كه مشاعر انسان كامل را بيدار ميسازد و او غفلت نميورزد، و ملكات و نورانيتش بالا ميرود و منحرف نميشود و فرو نميافتد. و حالتي كه از هر جهت ضامن سلامت نفس است همان عصمتي است كه مذهب اهل بيت آن را براي حكومت اسلامي شرط رياست اعلي ميداند. و به نظر من اين شرط مطابق نهايت روشني و جلاي روح است، همان طوري كه مطابق منتهاي حكمت است...». [159] . براستي كه منطق علمي با تمام ابعادش، به درستي عقيدهي شيعه، يعني معتبر شمردن عصمت در ائمهي اهل بيت عليهمالسلام - حكم ميكند. اما عقيدهي مخالف آن، از منطق دليل و برهان به دور است. در اين جا مطلب ديگري ماند، و آن اعتقاد شيعه بر اين است كه: امام بايد در مسائل علمي، داناترين و بالاترين مردم باشد. و اين جهت را به بهترين و روشنترين صورت و با بيان و استدلال بيشتري مرحوم شيخ محمد رضا مظفر بيان داشته است: «اما علم امام عليهالسلام، وي معارف و احكام الهي و تمام دانستنيها را از طريق پيامبر و يا امام پيش از خود، دريافت ميكند، و هرگاه احساس كند كه ناگزير بايد چيزي را از راه الهام به وسيلهي قوهي قدسيهاي كه خداوند آن را در امام به وديعت نهاده [ صفحه 135] است، و اگر به چيزي توجه كند و بخواهد آن را به صورتي حقيقي بداند، هرگز در آن خطا نميكند. و همهي اينها را مستند به دلايل عقلي ميداند، نه آن كه مستند به تلقينات آموزگاران باشد، هرچند كه علم وي قابل فزوني و افزايش است، و از اين رو پيامبر ميگويد: «بار خدايا بر دانش من بيفزا!». (پس از اين استدلال، اضافه ميكند:) و اين مطلب به طور وضوح در تاريخ زندگي ائمه عليهمالسلام همچون زندگي پيامبر (ص) ميدرخشد. زيرا كه آنان تحت تربيت هيچ كسي نبوده و زيردست هيچ آموزگاري، از آغاز كودكي تا سن كمال حتي خواندن و نوشتن را نياموختند، و دربارهي هيچ كدام از آنها به ثبوت نرسيده است كه پا در مكتب خانهاي گذاشته باشد و يا با وجود آن همه مقام علمي - غير اكتسابي - چيزي را از استادي، در طول زمان آموخته باشد. و اتفاق نيفتاد كه چيزي از آنان بپرسند، مگر اين كه فوري پاسخ آن را ميگفتند و هرگز بر زبان آنها كلمهي «نميدانم» جاري نشد. و هيچگاه پاسخ را موكول به بعد و يا فكر كردن و نظاير اينها نكردند. در صورتي كه شما در ميان فقهاي اسلام و راويان و دانشمندان اسلامي كسي را پيدا نميكنيد، مگر اين كه، در شرح زندگي و تربيت و شاگردي وي نزد ديگران و اخذ روايت و دانش از افراد سرشناس، و ماندن آنها در بعضي از مسائل و يا شك در بسياري از معلومات، - همان طوري كه عادت بشر در هر زمان و مكاني بوده - مطالبي آمده است. [160] . امام كاشف الغطاء صفات امام عليهالسلام را مطرح كرده و دربارهي ويژگيهاي علمي وي گفته است: «امام، در هر فضيلتي بالاترين و در هر علمي داناترين فرد زمان خود ميباشد. زيرا كه هدف از وجود امام، به كمال رساندن بشر و پاك و پاكيزه ساختن نفوس به وسيلهي علم و عمل صالح است. «اوست خدايي كه ميان قومي درس ناخوانده، پيامبري از خود آن مردم برانگيخت تا بر آنها آيات وحي را تلاوت كند و آنان را از (آلودگيها) پاك سازد و شريعت و احكام كتاب آسماني و حكمت الهي را [ صفحه 136] بياموزد.» [161] . در صورتي كه شخص ناقص نميتواند به ديگران كمال ببخشد، و فاقد شييء، معطي شييء نميشود. بنابراين امام، در كمالات پايينتر از پيامبر و بالاتر از افراد بشر است.» [162] . اين است عقيدهي قاطع شيعه دربارهي علم امام، و هيچ گونه غلو و تندروي - آن طوري كه دشمنان شيعه را متهم ميكنند - در اين عقيده وجود ندارد.
تمام شيعيان بر اين عقيدهاند كه تعيين امام نه در دست امت و نه به دست اهل حل و عقد از امت است، و انتخاب در مورد امام ناروا، و گزينش در امامت كار محالي است. بنابراين جريان امامت همچون نبوت است، همان طوري كه نبوت به دست انسان و به ميل او نيست، امامت نيز چنين است. زيرا عصمتي كه - نزد ايشان - شرط امامت است، جز خدايي كه مطلع بر نهفتههاي نفوس و رازهاي دل است كسي نميداند، بنابراين اوست كه به هر بندهاي كه بخواهد عنايت ميورزد و او را براي منصب امامت و خلافت برميگزيند. نبوت و امامت با توجه به اين كه دو منصب الهي هستند گزينش و انتخاب در آنها روا نيست، زيرا كه تعيين آنها از مختصات خداي متعال است و قرآن مجيد اين مطلب را اعلان فرموده است: «اي داوود ما تو را در روي زمين مقام خلافت داديم تا ميان مردم به حق حكم كني.» [163] و ميفرمايد: «و خداي تو هرچه خواهد بيافريند، و منزه و برتر از آن است كه به او [ صفحه 137] شرك آورند.» [164] . جريان امامت مانند نبوت هيچ راهي براي انتخاب و خواست مردم وجود ندارد. نصوص زيادي كه از امامان اهل بيت عليهمالسلام در اين باره رسيده است گواه بر اين مطلب است. از جملهي آن نصوص، همان عبارتي است كه حجت خدا در روي زمين و خليفهي او بر بندگان - همان كسي كه كجيها و انحرافات را راست ميكند، مفاسد نظام دين را برطرف ميسازد. مهدي اين امت - خداوند فرجش را بزودي برساند - بر آن استدلال كرده است، موقعي كه سعد بن عبدالله از آن بزرگوار پرسيد: كه چرا مردم براي خود نميتوانند امام تعيين كنند؟ در پاسخ او فرمود: «آيا مردم فرد شايستهاي را انتخاب ميكنند و يا ناشايسته را؟ البته شايسته را. با اين همه آيا ممكن است - چون كسي از باطن ديگري آگاه نيست كه پاك است يا ناپاك - ناپاك و ناشايستگي را انخاب كنند يا نه؟ آري ممكن است. پس همين است آن علتي كه من خواستم تا عقلت بدان وسيله اطمينان پيدا كند. بگو ببينم! پيامبراني را كه خداوند آنان را برگزيده و بر ايشان كتاب نازل كرده و آنان را به وسيلهي وحي و عصمت تأييد كرده است، چون آنها نشانههاي راه و روش امت و آشناتر به انتخاب و گزينش افرادند، از جمله آنها موسي و عيسي - عليهماالسلام - آيا جايز است با همهي عقل فراوان و علم كاملي كه دارند، هرگاه بخواهند گزينشي بكنند، منافقي را به گمان اين كه مؤمن است، انتخاب كنند؟ خير. اينك، اين موسي كليم الله است با عقل فراوان و كمال علميش و با اين كه وحي بر او نازل ميشد، از برجستگان قوم و سران سپاهش، هفتاد تن را از آن كساني كه ترديدي در ايمان و اخلاص آنان نداشت [ صفحه 138] براي هنگامهي ديدار پروردگارش، گزينش كرد. با اين همه منافقان برگزيده شده بودند، چنان كه خداي متعال فرموده است: [موسي از ميان قوم خود، هفتاد تن را براي ديدار ما برگزيد.] [165] تا آن جا كه ميفرمايد: [اي موسي! هرگز به تو ايمان نميآوريم، مگر اين كه خدا را آشكارا ببينيم، پس به خاطر ستمكاريشان، صاعقه آنها را فرا گرفت.] [166] پس چون ميبينيم كه انتخاب افراد توسط حضرت موسي عليهالسلام كه خود پيامبر و برگزيدهي خداوند است بجاي شايستهترين بر ناشايستهترين تعلق گرفته، در صورتي كه به تصور خود، شايستهترين بوده، ميفهميم كه انتخاب، جز براي كسي كه از رازهاي دل و نهفتههاي باطن آگاه است، روا نميباشد.» [167] . براستي كه قدرت و امكانات بشري نارسا از ادراك شايستهترين فردي است كه ميتواند باعث خوشبختي امت گردد، و اختيار اين كار تنها به دست خداوند متعال است كه او به رازهاي نهفتهي امور دانا است.
از عميقترين دلايل امامت، كه از ادلهي ديگر فراگيرتر و شمولش بيشتر و گستردهتر است و بيانگر منصب امامت و عدم انتخابي بودن آن است، حديث امام رضا عليهالسلام با عبدالعزيز بن مسلم ميباشد، كه در اين حديث، امام بسياري از مطالب مربوط به امامت را روشن ساخته است. در ذيل بخشي از آن حديث را نقل ميكنيم: عبدالعزيز بن مسلم ميگويد: در ايامي كه علي بن موسي الرضا عليهماالسلام در مرو بود ما نيز در خدمت آن بزرگوار بوديم. يك روز در مسجد جامع آن شهر اجتماع كرديم و مردم دربارهي امامت صحبت كردند و اختلاف فراواني را كه در آن وجود دارد يادآور شدند. پس از پايان گفتگو من از جا برخاستم و خدمت مولايم امام رضا [ صفحه 139] عليهالسلام رسيدم، و مورد بحث مردم را به آن بزرگوار اعلام كردم، امام لبخندي زد و فرمود: «اي عبدالعزيز! مردم نادانند، و در دين خود فريب خوردهاند. براستي خداوند بزرگ پيامبر خود را قبض روح نكرد تا دين خود را كامل كرد. و قرآن را - كه بيان هر چيزي از حلال و حرام، حدود و احكام و هر آنچه مردم بدان نيازمندند به طور كامل در آن است - بر او نازل فرمود. و گفت: [ما چيزي را در قرآن فروگذار نكرديم.] [168] و در حجة الوداع كه آخر عمر شريفش بود، اين آيهي مباركه نازل شد: [امروز دين خود را براي شما كامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام كردم، و اسلام را دين شما پسنديدم.] [169] . امر امامت از كمال دين است، و پيامبر از دنيا نرفت مگر اين كه تمام معالم دين را براي امت بيان كرد، و راه و روشهايش را روشن ساخت و آنها را به راه راست رهنمود فرمود، و علي را براي ايشان، راهنما و رهبر قرار داد. و از چيزي كه امت بدان نيازمند باشند، فروگذار نكرد مگر اين كه بيان داشت. هر كس تصور كند كه خداوند عزوجل، دينش را كامل نكرده، كتاب خدا را رد كرده است و هر كه كتاب خدا را رد كند كافر است. آيا مردم قدر امامت و موقعيت آن را در بين امت فهميدهاند تا انتخاب ايشان، دربارهي آن روا باشد؟! مقام امامت، بسي والا و عظيم است و مقامي ارجمند و منيع ميباشد، و بالاتر از آن است كه مردم با عقل و فهم سطحي خود آن را درك كنند، و يا با انديشه و نظر خويش بر آن دست يازند، و يا بتوانند امامي را خود برگزينند. امامت مقامي است كه خداوند آن را مخصوص ابراهيم قرار داد، و پس از مراتب نبوت و خلت به عنوان مقام سوم به او مرحمت كرد و به عنوان فضيلتي، او را بدين شرافت مفتخر گردانيد و نامش را بلندآوازه ساخت و فرمود: [براستي من تو را براي مردم امام و پيشوا قرار دادم.] حضرت ابراهيم [ صفحه 140] خليل از روي شادي به اين مقام عرض كرد: [و از فرزندان من هم؟] خداوند بزرگ فرمود: [عهد و فرمان من به ستمكاران نميرسد.] اين آيه، امامت، هر ستمگري را تا روز قيامت باطل كرد و آن را مخصوص برگزيدهها نمود. سپس خداوند متعال او را ارج نهاد. به اين ترتيب كه در ميان فرزندان برگزيدهي پاكش امامت را قرار داد و فرمود: [ما به او اسحاق و يعقوب را يك غنيمتي داديم و همه را شايستگان قرار داديم و آنان را اماماني ساختيم كه به فرمان ما رهبري كنند و بديشان وحي كرديم كارهاي نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را، و آنان ما را عبادت كنند.] [170] . همواره فرزندان او، قرن به قرن از يكديگر ارث بردند تا اين كه به پيامبر اسلام رسيد و خداوند فرمود: [براستي كه شايستهترين مردم به ابراهيم همان كساني هستند كه او را پيروي ميكنند، و اين، پيامبر و پيروان اويند. و خداوند سرپرست مؤمنان است.] [171] . امامت، مخصوص او بود و پيامبر اين منصب را همان طوري كه خداوند دستور داده بود، به عهدهي علي عليهالسلام واگذار نمود. و بعد از او در خانوادهي پاكش، آناني كه خداوند، علم و ايمان را به ايشان ارزاني داشته بود قرار داد. همان طوري كه فرمود: [و گفتند آن كساني كه علم و ايمان داده شده بودند، هر آينه در كتاب خدا درنگ كرديد، تا روز رستاخيز.] [172] . بنابراين امامت ويژهي فرزندان علي است تا روز قيامت، زيرا پس از محمد (ص) پيامبري نيست. پس اين نادانان از كجا به نظر خود امامت را انتخاب ميكنند؟ براستي كه امامت مقام پيامبران و ارثيهي اوصياء و جانشينان آنها است و خلافت از آن خدا و رسول خدا و مقام اميرالمؤمنين و ميراث حسن و حسين عليهمالسلام است. [ صفحه 141] براستي كه امامت زمام دين و نظام مسلمين و صلاح دنيا و عزت مؤمنان است. امام بنياد اسلام بالنده و فروع برازندهي آن است. به وسيلهي امام، نماز، زكات، روزه، حج و جهاد استوار ميگردد و خراج و صدقات فراهم ميآيد، حدود و احكام اجرا ميشود و مرز و نواحي كشور نگهداري ميشود. امام است كه حلال خدا را حلال و حرامش را حرام ساخته و حدود الهي را بپا ميدارد و از دين خدا پاسداري ميكند و با حكمت و پند و اندرز و حجت رسا به راه خدا دعوت ميكند.» امام رضا عليهالسلام سخن خود را در بيان اوصاف امام و آنچه را كه خداوند از كمال و شخصيت و ويژگيهاي برجسته به او مرحمت كرده پي ميگيرد و پس از آن اضافه ميكند كه مردم از تشخيص حقيقت امامت و درك فضايل آن ناتوانند و ميفرمايد: «كيست كه به حقيقت معرفت امام برسد و كنه وصفش را درك كند. هيهات! هيهات! خردها گم هستند و خاطرهها سرگردان و انديشهها حيرانند. چشمها از ديدنش ناتوان و بزرگان در برابر آن اظهار عجز كرده و دانايان درماندهاند. بردباران در آن باره بيصبر و سخنگويان، زبان گرفته و خردمندان، نادان و شاعران، دلخسته و اديبان، بازمانده و بليغان، لال از باز گفتن شأني از شؤون وي هستند. همه به عجز و ناتواني از آن اعتراف دارند، تا چه رسد كه او را به طور كامل توصيف كنند؟ يا چگونگي ذات و حقيقت او را بازگو كنند، يا چيزي دربارهي او بفهمند؟ يا كسي باشد كه جاي او را بگيرد و يا چون او براي مردم مفيد باشد؟ نه، از كجا...؟ كجا ميتوان با انتخاب، چنين كسي را به دست آورد؟ كجا عقلها به اين مقام دسترسي دارند؟ كجا چنين كسي را ميشود يافت؟ آنان گمان دارند كه امام، جز در خاندان رسول خدا يافت ميشود! به [ صفحه 142] خدا سوگند كه خود ايشان، آنان را دروغگو شمرند و بيهوده آرماني دارند، به پلهاي بلند و دشوار پا نهاده و به جايگاه لغزندهاي كه آنان را به پرتگاه اندازد، قدم گذاردهاند. آنان ميخواهند به رأي و انديشهي خود، امام بسازند! با عقلهاي كج و نادرست و ناقص و افكار منحرف خود، كه جز دوري از حقيقت چيزي بر آنها نيفزايد. [خدا آنان را بكشد، كجا ميروند؟] آنان راه دشواري را ميروند و سخن بهتان و دروغي ميزنند [و سخت به گمراهي افتادهاند!] و دچار سرگرداني شدهاند، زيرا كه آنان امام را از روي بينش و آگاهي واگذاشتهاند. [و شيطان اعمال ايشان را جلوه داده و ايشان را از راه حق باز ميدارد و ايشان به خود نميآيند.] از گزينش خدا و پيامبر خدا رو گردانده، و به انتخاب خود رو آوردهاند، در حالي كه قرآن ايشان را فرياد ميزند: [و خداي تو - كه قادر مطلق است تا - هرچه بخواهد بيافريند و هر كس را صلاح بداند برگزيند و ديگران را - در نظم عالم - هيچ اختياري نيست و ذات پاك الهي منزه و برتر از آن است كه به او شرك آورند.] [173] و باز خداوند ميفرمايد: [هيچ مرد و زني را در كاري كه خدا و رسول حكم كنند اراده و اختياري نيست - كه رأي خلافي اظهار نمايند.] [174] و باز خداي متعال فرموده است: [- چنين نيست - چگونه شما اين چنين حكم - ظالمانه - ميكنيد؟ يا اين كه شما را كتابي است - آسماني - كه در او چنين حكمي را ميخوانيد؟ و در اين كتاب هر آنچه به هواي نفس بخواهيد نگاشتهاند؟ يا شما را بر ما - به عدم عذاب - عهد و سوگند دائمي تا روز قيامت است كه چنين حكمي را به يقين به نفع خود ميكنيد، از آنان بپرس تا كدام يك در گرو اين پيمانند. يا آنها گواهاني بر دعوي خود دارند، اگر راست ميگويند آن [ صفحه 143] گواهان را حاضر كنند؟] [175] . و نيز خداي متعال فرمايد: [آيا آنان در آيات قرآن نميانديشند يا بر دلهايشان خود قفلهاي - جهل و نفاق - زدهاند؟] [176] و يا اين كه خداوند بر دلهاي ايشان مهر شقاوت زده است، ايشان نميفهمند؟ يا [... گفتند ما شنيديم و به حقيقت نشنيدند، بدترين جانوران - و شقيترين مردم - نزد خدا كساني هستند كه - از شنيدن و گفتن حرف حق - كر و لالند، و اصلا - در آيات خدا - تعقل نميكنند و اگر خدا به علم ازلي در آنها خير و صلاحي ميديد آنها را شنوا به كلام حق ميكرد - اكنون كه هيچ خير و گرايش به دين در آنان نميبيند - اگر هم به حق شنوا كند، باز از آن رو گردانند و اعراض كنند.] [177] . و [شما گفتيد شنيديم، اما در دل داشتيد كه در عمل عصيان خواهيم كرد.] [178] بلكه [آن فضل خدا است كه به هر كس خواهد عطا كند و فضل و كرم خدا بسيار عظيم است.] [179] پس چگونه ميتوانند براي خود امام انتخاب كنند؟! با اين كه امام دانايي است كه هرگز، جهل در او راه ندارد و سرپرستي است كه نيرنگ نبازد، معدن پاكي و طهارت و پاكيزگي و عبادت و پارسايي و دانش و پرستش است، او ويژهي به دعوت پيامبر است و از دودمان پاك بتول. هيچ آلودگي در نسبتش نيست و كسي در نسبت به او نرسد، خاندانش از قريش است و از صميم بنيهاشم و از خاندان پاك پيامبر (ص) و مورد پسند خداي متعال است. شرف اشراف و فرع عبد مناف است، دانش او فراوان و بردباريش كامل، و در كار امت نيرومند و به علم سياست آگاه است. او از طرف خدا واجب الاطاعه و قائم به امر خداي عزوجل است. وي خيرخواه بندگان خدا و پاسدار دين است.» [ صفحه 144] امام رضا عليهالسلام پس از اين سخنان، به علم انبياء و ائمه عليهمالسلام ميپردازد و ميفرمايد: «پيامبران و اوصياي ايشان را خداوند توفيق ميدهد و كمك ميكند و از مخزن علم و حكمتش به ايشان عنايت ميكند، آنچه را كه به ديگران ندهد. دانش ايشان برتر از دانش همهي اهل زمان است. به اين سخن خداوند بنگريد كه ميفرمايد: [آيا كسي كه به حق رهبري كند سزاوارتر است كه پيروي شود يا كسي كه به راه حق پي نبرد، مگر اين كه رهبري شود، شما را چه ميشود؟ چگونه قضاوت ميكنيد؟] [180] و اين سخن خداي متعال: [و هر كه را حكمت دادند، پس خير فراوان را به او دادند.] [181] و همچنين در داستان طالوت ميفرمايد: [راستي خداوند او را بر شماها انتخاب كرد، و در دانش و جسم بر شما فزوني داد، و خداوند ملكش را به هر كه خواهد ميدهد، و خداوند گشايش دهنده و دانا است] [182] و خداوند به پيامبرش ميفرمايد: [و فضل خدا بر تو بسيار بزرگ بوده است.] و خداوند دربارهي امامان از خاندان عترت ميفرمايد: [يا بلكه حسد ميبرند، مردم بر آنچه خداوند از فضل خود به ايشان داده است، براستي كه ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت و به ايشان ملك عظيمي داديم، بعضي از ايشان مؤمن به خدا و برخي از راه حق باز ايستادند و جهنم سوزان كيفر كفر آنان را بس است.] [183] . براستي بندهاي را كه خدا براي امور بندگانش برگزيند، سينهي او را به اين منظور گشايش بخشد و در دلش چشمههاي حكمت را به وديعت گذارد و علم و دانش را بر او ارزاني دارد و به دنبال آن در پاسخ هيچ پرسشي نماند و جز درستي نگويد. او معصوم، موفق، مؤيد و از خطا و لغزش در امان است، خدايش بدان اختصاص داده تا حجت وي بر [ صفحه 145] بندگان و گواه او بر مردم باشد. [آن است فضل خدا كه به هر كس خواهد ميدهد و خداوند صاحب فضل و كرم عظيمي است.] [184] آيا آنان توانايي چنين كاري را دارند كه امام را انتخاب كنند؟ و يا ممكن است انتخاب آنان داراي اين صفات باشد تا او را مقدم بدارند؟ سوگند به كعبه كه آنان از حق تجاوز كردند و كتاب خدا را پشت سر انداختند به طوري كه گويي نميدانند، در حالي كه هدايت و شفا در كتاب خدا است، آن را ترك گفتند و از هواي نفس خود پيروي كردند. پس خداوند آنان را نكوهيده و مورد خشم و هلاكت قرار داده و فرموده است: [و كيست گمراهتر از آن كه پيروي از هواي نفس خويش نمايد، بدون هدايتي از جانب خدا، همانا خداوند گروه ستمگران را هدايت نميكند.»] [185] و نيز فرموده است [پس مرگ بر ايشان، خداوند اعمال ايشان را تباه ساخت.] [186] و باز فرموده است: [بد دشمني و سخت ناپسند است در نزد خدا و نزد كساني كه ايمان آوردهاند، اين چنين مهر مينهد خداوند بر دل هر متكبر جفاكار.] [187] . در اين جا حديث امام رضا عليهالسلام پايان گرفت. [188] اين حديث جامع، برجستهترين شكل استدلال و حجت، دربارهي ضرورت امامت و ناممكن بودن گزينش و انتخاب در آن مورد و لزوم تعيين امام تنها و تنها به وسيلهي خداوند متعال را بيان ميكند. بنابراين اوست كه براي اين مقام والا هر كسي از بندگانش را كه ميخواهد انتخاب ميكند، از آن كساني كه صفات خير و كمال، پاكي نفس و صفاي ذات را به طور كامل داشته و در برابر خواستههاي نفساني و انگيزههاي شر و خودخواهي سر تسليم فرو نميآورند، تا براي هدايت و اصلاح مردم، و ايجاد روح اطمينان و فضيلت در نفوس ايشان شايستگي داشته باشند. [ صفحه 146]
تعيين امام از نظر شيعه تنها از طريق نص است و هيچ راه ديگري ندارد. بنابراين، بر پيامبر (ص) لازم است كه جانشين بعد از خودش را تعيين كند، و همچنين بر امام پس از او واجب است تا جانشين پس از خودش را براي مراجعه مردم، به طور صريح معرفي كند. در تمام كتابهاي حديث كه مربوط به اين مطالب است، صورت احاديث صريحي كه در اين باره رسيده جمعآوري شده است، پيامبر (ص) در «يوم الدار» دربارهي اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود: «اين (علي) برادر، وصي و خليفهي من است، پس به سخن او گوش فرا دهيد و از فرمان او اطاعت كنيد» [189] . و طبراني به اسناد خود از سلمان فارسي نقل كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «همانا وصي و محرم راز من و بهترين كسي را كه من بجا ميگذارم و كسي كه به وعدهي من وفا و دين مرا ادا ميكند، علي بن ابيطالب است» [190] . حافظ ابونعيم در كتاب «حلية الاولياء» از انس نقل ميكند كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «اي انس نخستين كسي كه از اين در، بر تو وارد ميشود، پيشواي پرهيزگاران، سرور مسلمانان و رهبر انسانهاي نوراني و زبده و خاتم اوصيا است.» انس ميگويد: فاصلهاي نشد كه علي آمد و رسول خدا (ص) از جا بلند شد، به گونهاي كه ميخواست بشارتي دهد، دست به گردن علي انداخت و فرمود: «تو (يا علي) دين مرا ادا ميكني و صداي مرا به گوش مردم [ صفحه 147] ميرساني و آنچه را كه پس از من مورد اختلاف باشد بازگو ميكني» [191] . طبراني در كتاب «الكبير» با اسنادي كه به ابوايوب انصاري ميرسد، از رسول خدا (ص) نقل ميكند كه به حضرت زهرا عليهاسلام فرمود: «اي فاطمه! آيا نميداني كه خداوند بزرگ بر اهل زمين نگريست و از ميان آنها پدرت را به پيامبري برگزيد، پس از آن دوباره نگريست و همسرت (علي) را برگزيد و به من وحي فرمود تا تو را به همسري او درآورده و او را جانشين خود قرار دهم» [192] . محب طبري به سند خود از انس نقل كرده است كه گفت: از سلمان خواستيم تا از پيامبر (ص) بپرسد چه كسي جانشين اوست؟ سلمان عرض كرد: يا رسول الله! چه كسي جانشين شماست؟ فرمود: «اي سلمان! وصي موسي چه كسي بود؟ عرض كرد: يوشع بن نون. فرمود: پس وصي و وارث من كه دين مرا ادا ميكند و به عهد و پيمان من عمل ميكند، علي بن ابيطالب (ع) است» [193] . و نيز محب طبري از بريده نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: «هر پيامبري وصي و وارثي دارد و علي وصي و وارث من است» [194] . نصوص نبوي به صورت متواتر وارد شده است كه هر دو فرقه [شيعه - سني] دربارهي امامت دو نواده و دو گل بوستان پيامبر، نقل كردهاند. پيامبر دربارهي آن دو بزرگوار فرمود: «شما دو تن، اماميد و شفاعت از آن مادر شماست» [195] . و در حالي كه به طرف امام حسين عليهالسلام اشاره ميكرد، فرمود: [ صفحه 148] «اين امام، فرزند امام، برادر امام، و پدر نه امام است» [196] . شيخ صدوق در كتاب «اكمال» با سندي كه به سلمان ميرسد، نقل كرده است كه سلمان گفت: بر پيامبر (ص) وارد شدم. حسين بن علي عليهماالسلام را ديديم كه روي زانوي آن حضرت نشسته و پيامبر دهان او را ميبوسد و ميگويد: «تو آقا، فرزند آقا، تو امام، فرزند امام، برادر امام، پدر اماماني، و تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر نه حجت از نسل خود هستي كه نهمين آنها قائم ايشان است» [197] . كتابهاي حديث پر از نصوص نبوي ديگري است كه امامت را در دوازده امام كه تمام آنان از قريشند، منحصر و محدود ميسازد. جابر بن سمرة نقل كرده ميگويد: از رسول خدا (ص) - در شامگاه جمعهاي كه آن مرد اسلمي را سنگسار كردند - شنيدم كه ميفرمود: «اين دين همواره تا قيام قيامت سرپا خواهد بود و بر مردم دوازده تن خليفه رهبري خواهند كرد كه همهي آنان از قريشند» [198] . شيخ صدوق در كتاب «اكمال» به سند خود، از امام صادق عليهالسلام از قول پدرش و او از جد بزرگوارش نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: «امامان، دوازده تن هستند كه اول آنها علي و آخر آنها قائم است، آنان خلفا و جانشينان من هستند» [199] . حافظ ابونعيم به سند خود از ابنعباس نقل كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «هر كس خوشنود است كه مثل من زندگي كند و چون من بميرد و در باغ بهشت برين كه خداوند به لطف خود، درختان آن را غرس كرده است - بسر ببرد، بايد پس از من علي را دوست بدارد و دوستدار علي را نيز دوست بدارد. از امامان بعد از من پيروي كند، كه اينان فرزندان [ صفحه 149] منند و از طينت من آفريده شدهاند و به آنان بينش و دانش داده شده است. واي بر كساني از امت من كه فضيلت ايشان را دروغ پندارد، و دربارهي ايشان رحم مرا قطع كند، خداوند شفاعت مرا نصيب ايشان نخواهد كرد» [200] . علاوه بر اين نصوص نبويه، نصوص ديگري را افراد مورد اطمينان و كساني كه داراي تقواي ديني هستند از امامان اهل بيت عليهمالسلام نقل كردهاند كه: هر امامي نسبت به جانشيني امام پس از خود، تصريح نموده است. اميرالمؤمنين عليهالسلام موقع وفاتش به فرزندش امام حسين عليهالسلام فرمود: «پسرم! رسول خدا به من امر كرد تا تو را وصي خود قرار دهم و كتابها و اسلحهام را به تو دهم، همان طوري كه رسول خدا مرا وصي خود قرار داد و كتابها و اسلحهي خود را به من داد و به من دستور داد تا تو را مأمور سازم كه به هنگام مردن، آنها را به برادرت، حسين عليهالسلام بدهي.» آنگاه رو به امام حسين كرد و فرمود: «و پيامبر (ص) تو را فرمان داده است كه آن را به اين فرزندت - اشاره به زينالعابدين - بدهي، سپس دست علي بن الحسين عليهماالسلام را گرفت و فرمود: رسول خدا تو را امر كرده است تا آن ودايع را به فرزندت محمد بدهي و سلام رسول خدا و مرا به او برسان» [201] . و صدها نظير اين نصوص وجود دارد كه در كتب حديث آمده و تمام آنها دلالت بر لزوم نص در مورد امامت و بطلان راههاي ديگر دارند و شيعه عقيدهي خود را بر آن اساس استوار نموده است.
امام صادق عليهالسلام شيعيان خود را از همان آغازي كه دنيا به نور جمال [ صفحه 150] فرزندش موسي روشن شد با امامت وي آشنا ساخت و در هر مناسبتي هم كه پيش ميآمد، بر معلومات آنها در اين زمينه ميافزود و به ايشان سفارش ميكرد كه حتما مطلب را پنهان نگهدارند تا مبادا سلطهي حاكم، بر ايشان و فرزندش صدمهاي بزند و همچنين هنگامي كه عمر شريفش به هفتاد سالگي رسيد گروهي از شيعيان به نزد ايشان شتافته و از امام بعد از وي پرسيدند تا پيمان دوستي و اطاعت او را به گردن بگيرند و در امور ديني خود، به او مراجعه كنند. امام صادق عليهالسلام در پاسخ آنان فرمود: «حجت پس از وي، فرزندش، موسي عليهالسلام است.» و در ذيل آن نصوص نقل ميشود:
مفضل بن عمر جعفي [202] از بزرگان و شخصيتهاي برجستهي شيعه از امام جعفر بن محمد عليهماالسلام دربارهي حجت پس از خود سؤال كرد، تا او را دوست بدارد و به امامت او گردن نهد. امام صادق فرمود: «اي مفضل! امام پس از من، پسرم موسي است. جانشيني كه مردم اميد او را دارند و در انتظارند» [203] .
يزيد بن سليط، كه ثقه و مورد اطمينان و از اهل تقوا و دانش بود [204] قصد بيت الله الحرام را داشت و به همراه او جمعي از يارانش بودند. در بين راه به امام ابوعبدالله (صادق) برخورد، در حالي كه فرزندان و اطرافيانش به همراه وي بودند. رو به امام صادق عليهالسلام كرد و دربارهي حجت پس از وي پرسيد و عرض كرد: «پدر و مادرم فدايت. شما امامان، پاك و منزهيد. و هيچ كس را از مرگ خلاصي نيست: بفرماييد عهدهدار امامت پس از شما كيست؟ امام - عليهالسلام - به [ صفحه 151] طرف فرزندش حضرت موسي - عليهالسلام - اشاره نمود و شروع كرد به بيان آن صفات برجستهاي كه فرزندش بدانها آراسته است و فرمود: «علم حكمت، بينش، بخشش و آگاهي بر تمام آنچه را كه مردم نيازمندند - از امور ديني خود كه مورد اختلاف آنهاست - در نزد اوست. او داراي حسن خلق و حسن جوار است. او دري از درهاي خدا است و در او ويژگي ديگري است كه از همهي اينها بهتر است.» پدر و مادرم فدايت، آن ويژگي چيست؟ «خداوند متعال يار و ياور و پناهگاه، علم، نور، بينش و داناي اين امت را از او به وجود ميآورد. بهترين مولود و بهترين نوجوان، خداوند بدان وسيله خونها را حفظ و اختلافها را اصلاح و شكافها را پر و ناراحتيها را برطرف كرده و به وسيلهي او برهنه را ميپوشاند، گرسنه را سير، بيمناك را ايمن و باران را فرو ميفرستد بندگان فرمان او را ميبرند، بهترين پير و بهترين جوان است. سخنش حكمت و سكوتش دانش است و آنچه را كه مورد اختلاف مردم است او بيان ميكند» [205] . امام صادق عليهالسلام آنچه را كه خداوند به فرزندش ارزاني داشته و از ذريهي او مهدي آل محمد عليهالسلام را قرار داده، آگاه ساخته است، كه پيامبر و امامان پس از وي نيز بدان بشارت دادهاند. اوست كه كجيها را راست و مفاسد نظام دنيا و دين را اصلاح ميكند و ظهور نميكند مگر اين كه فساد، سيطره انداخته و ظلم و جور گسترش يافته و روش لااباليگري همه جايي شود، شدت و سختي همگاني گردد و زمين را موج و نگراني آشوبها فرا گيرد. اميد است خداوند در فرجش تعجيل كرده و ما را از طرفداران و ياورانش قرار دهد!
وي با نگراني خدمت امام صادق عليهالسلام رسيد و از آن بزرگوار در مورد امام پس از وي پرسيد. خداوند مرا فداي شما سازد و پيش از شما بميراند، اگر اتفاقي افتاد و [ صفحه 152] شما از دنيا رفتيد به چه كسي مراجعه كنم؟ «به پسرم موسي». داوود با اين سخن امام مطمئن شد و قلبش آرام گرفت و ديگر شكي در دلش نماند و در مورد شناخت امام نگراني نداشت همان طوري كه خود ميگويد: من هرگز يك چشم بر هم زدن به امامت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام شك نكردم [206] .
فيض به زيارت امام ابوعبدالله عليهالسلام شرفياب شد و بين آنها سخناني دربارهي ابوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام رد و بدل شد. در اثناي گفتگوي ايشان، امام موسي عليهالسلام وارد شد، حضرت صادق عليهالسلام رو به فيض كرد و فرمود: «اي فيض! او همان سرپرست شماست كه ميپرسيدي. پس از جا بلند شو و اداي احترام كن.» فيض شروع به بوسيدن دست و سر امام نمود و در حالي كه از خداوند بقا و دوام عمر آن حضرت را درخواست ميكرد، نگاهي به جانب امام صادق عليهالسلام كرد و گفت: «فدايت گردم، آيا كسي را از اين جريان مطلع گردانم؟ «آري، خانواده، فرزندان و دوستانت را.» و با اين سخن، به ميزان شدت پنهان داشتن راز امامت از جانب امام و شيعيان - از ترس سلطهي جور - پي ميبريم. فيض، نزد ياران صميمي خود رفته و اين خبر مسرتبخش را به آنها مژده داد. از جملهي آنها يونس بن ظبيان بود. يونس، خواست كه بر يقينش افزوده شود به محضر امام عليهالسلام شتافت، وقتي كه شرفياب شد، امام صادق عليهالسلام رو به يونس كرد و گفت: «اي يونس! جريان از همان قرار است كه فيض به تو گفته است.» يونس با قلبي شادمان بازگشت و از نعمتي كه به دست آورده بود شاد و مسرور شد. [207] . [ صفحه 153]
ابراهيم كرخي به زيارت امام جعفر بن محمد عليهماالسلام نايل شد. در همان بين كه در خدمت امام نشسته بود ناگهان ابوالحسن - موسي - عليهالسلام آمد، به ابراهيم به احترام آن حضرت از جا برخاست سپس امام صادق عليهالسلام رو به او كرد و فرمود: «هان، اي ابراهيم! او سرپرست شما پس از من است، بدان كه گروهي دربارهي او هلاك ميگردند و گروهي نيز خوشبخت خواهند شد، خدا كشندهي او را لعنت كند و عذابش را دو چندان نمايد. بدان كه از نسل او خداوند بهترين اهل زمين را در عصر خودش كه همنام جدش - يعني محمد المهدي عجل الله فرجه - را كه شبيه اوست در نابودسازي ظلم و از بين بردن ستمگران و وارث علم او را بيرون آورد. او [حضرت موسي بن جعفر] را ستمكار بنيعباس - پس از مشاهدهي معجزات عجيبي - از روي حسد خواهد كشت، اما خداوند امر خود را به انجام ميرساند هرچند كه مشركان نپسندند.» امام صادق عليهالسلام شروع به سخن گفتن دربارهي فرزندش و لطف و كرامتي كه خدا به او عنايت كرده، نمود و گفت: «خداوند، بقيهي دوازده تن هدايت كننده را از نسل او بيرون آورد و آنان را به كرامت خود اختصاص داده و وارد سراي قدس خود گرداند، و هر كس ايمان به دوازدهمين ايشان پيدا كند همچون كسي است كه در ركاب رسول خدا شمشير كشيده و از او دفاع كند.» چون سخنان آن بزرگوار بدين بخش از گفتار رسيد، جمعي از كاركنان حكومت بنياميه وارد شدند، امام عليهالسلام سخن خود را قطع كرد، با اين كه ابراهيم، مايل بود كه سخن امام به پايان برسد اما موفق نشد و از مدينه به سمت ديار خود رفت و چون سال بعد فرا رسيد، جهت تشرف به محضر امام آمد در حالي كه از شوق شنيدن بقيهي سخنان آن حضرت ميسوخت. امام عليهالسلام مطلب را دريافته، فرمود: «اي ابراهيم: او (مهدي عليهالسلام) غم را از دل شيعه - پس از [ صفحه 154] تنگناهاي زياد و گرفتاريهاي طولاني و نگراني و ترس - برطرف ميسازد، پس خوشا به حال كسي كه او را درك كند! سپس فرمود: همين قدر تو را بس است اي ابراهيم!» ابراهيم با اين سخن امام خوشحال شد و بازگشت، در حالي كه ميگفت: «هيچ چيز را باز نيافتم كه اينقدر دل مرا شاد و چشمم را روشن سازد» [208] .
عيسي بن عبدالله علوي به محضر امام جعفر بن محمد عليهماالسلام وارد شد تا از آن بزرگوار دربارهي حجت پس از وي بپرسد، گفت: «اگر اتفاقي افتاد - خداوند آن روز را براي من نياورد! - [شما از دنيا رفتيد] پس از چه كسي پيروي كنم؟» «امام عليهالسلام به طرف فرزندش موسي عليهالسلام اشاره كرد. عيسي پرسيد: اگر براي موسي عليهالسلام اتفاقي افتاد، چه كسي را امام بدانم؟ فرزند او را. پس اگر براي فرزندش اتفاقي افتاد و برادر بزرگ و پسر صغيري از او ماند، چه كسي را امام بدانم؟ فرزند او را. پس اگر براي فرزندش اتفاقي افتاد و برادر بزرگ و پسر صغيري از او ماند، چه كسي را امام بدانم؟ فرزند او را، و پس از آن همواره چنين است. اگر او را نشناخته و با موضع وي آشنا نباشم چه؟ ميگويي: بار خدايا! من، باقيماندهي حجتهاي تو، از فرزندان امام گذشته را دوست ميدارم. همين قدر تو را كفايت ميكند» [209] . [ صفحه 155]
معاذ بن كثير [210] به قصد سؤال از امامي كه پس از امام صادق عليهالسلام عهدهدار امامت ميگردد، به محضر آن حضرت شرفياب شد و عرض كرد: «از خداوندي كه به پدرت نسبت به تو اين مقام [امامت] را داد، درخواست ميكنم تا به شما نيز پيش از اين كه از دنيا برويد، نسبت به فرزندتان، همان مقام را مرحمت كند...» «خداوند، چنان لطفي را كرده است.» فدايت شوم، آن را كه خداوند تعيين كرده، كيست؟ «پس به طرف فرزندش موسي عليهالسلام اشاره فرمود، در حالي كه او در خواب بود فرمود: اين كه خوابيده است و آن روز پسربچهاي بود» [211] .
منصور بن حازم حضور ابوعبدالله - صادق - عليهالسلام رسيد و از آن حضرت درخواست تعيين امام پس از خود را داشت، عرض كرد: «پدر و مادرم فدايت باد! بر نفوس انسان شب و روز ميگذرد [كنايه از اين كه سرانجام هر كسي ميميرد] پس اگر چنين اتفاقي افتاد، امام [پس از شما] كيست؟ امام صادق عليهالسلام فرمود: «اين همان سرپرست شما است و به طرف ابوالحسن موسي عليهالسلام اشاره كرد، آنگاه دست روي شانه پسرش گذاشت، تا درست او را نشان دهد، عمر آن بزرگوار در آن روز پنج سال بود» [212] . [ صفحه 156]
سليمان بن خالد نقل كرده است: من با جمعي از يارانم خدمت امام ابوعبدالله عليهالسلام نشسته بوديم، آن حضرت فرزندش موسي را طلبيد، همين كه در مقابلش ايستاد، رو به اصحاب كرد و فرمود: «پس از من بر شما باد به اين فرزندم، به خدا سوگند كه او سرپرست شما است [213] .
قبلا عين عبارت وي را كه دربارهي هوش و برجستگي امام در دوران كودكيش بود، آورديم.
اسحاق، فرزند امام صادق عليهالسلام نقل ميكند: نزد پدرم بودم كه عمران بن علي دربارهي امام پس از وي پرسيد و عرض كرد: فدايت شوم! ما و همهي مردم، پس از شما به چه كسي پناه ببريم؟ «به كسي كه دو جامهي زرد بر تن دارد و از اين در بر شما وارد خواهد شد.» پس من به دقت مينگريستم و مواظب بودم كه چه كسي از در وارد ميشود، تا اين كه چيزي نگذشت كه امام موسي عليهالسلام وارد شد، در حالي كه كودكي نوخاسته بود و بر تن دو جامه زرد و در دستش دو تركهي درخت بود [214] .
علي فرزند امام صادق عليهالسلام ميگويد: [ صفحه 157] «از پدرم، جعفر بن محمد عليهماالسلام شنيدم كه به جمعي از خواص و يارانش ميفرمود: از پسرم موسي نيكي را بياموزيد كه او برترين فرزندان من است و هر كس از اولاد من، پس از من بماند او جانشين من و حجت خدا بر همهي خلق خدا است» [215] .
يزيد بن اسباط بر امام صادق عليهالسلام به عنوان عيادت آن بزرگوار، در بيمارياي كه، به وفات آن بزرگوار انجاميد، وارد شد، امام عليهالسلام رو به او كرد و فرمود: «اي يزيد! آيا اين پسر را ميبيني؟ - در حالي كه اشاره به فرزندش موسي ميفرمود - هر گاه مردم را ديدي كه دربارهي او اختلاف دارند، تو از طرف من گواه باش، كه من به تو خبر دادم، كه تنها گناه يوسف در نزد برادرانش، كه او را به چاه انداختند، حسد آنان نسبت به وي بود. وقتي كه به اطلاع ايشان رساند، در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده است كه بر او سجده ميكنند. همين طور، ناگزير، نسبت به اين پسر حسد خواهند برد...» سپس فرزندانش - عبدالله، اسحاق، محمد و عباس و موسي - را طلبيد، و به ايشان فرمود: «اين - در حالي كه اشاره به پسرش موسي داشت - وصي اوصيا و عالم علما و گواه بر مردگان و زندهها است» [216] .
بعضي از منافقان از گروه عجليه، با عقيده شيعه - كه ميگويند: امام ناگزير بايد امام پس از خود را تعيين كند - مخالفت كرده و گفتند: امام صادق كه فرزندي پس از وي نمانده تا جانشين او شود! اين مطلب را در نزد سلمة بن محرز اظهار كردند. همين [ صفحه 158] كه سلمه سخن او را شنيد، به محضر امام عليهالسلام شتافت - در حالي كه سخت متأثر بود - تا داستان خود را بگويد و از آن بزرگوار درخواست كند كه امام پس از خود را تعيين نمايد، عرض كرد: «آقاجان! مردي از عجليه، به من گفت: چقدر احتمال است كه اين پيرمرد در بين شما بماند - ابوعبدالله عليهالسلام - شايد يك يا دو سال ديگر بميرد! آنگاه شما طوري ميشويد كه كسي را نداريد تا شما را رهبري نمايد...» امام صادق عليهالسلام، به وي فرمود: «اينك به وي بگو: اين موسي بن جعفر است كه ميداند آنچه را كه مردان بزرگ ميدانند» [217] .
زرارة بن اعين [218] نقل كرده است كه بر ابوعبدالله - امام صادق - عليهالسلام وارد شدم، در حالي كه نزد آن بزرگوار سرور اولادش - ابوالحسن، موسي - بود، و در همان جا پيكري پيچيده به جامهاي بود. امام صادق عليهالسلام به من دستور داد تا داوود رقي، حمران و ابوبصير را نزد آن بزرگوار حاضر سازم. وقتي كه از خدمت وي براي دعوت ايشان بيرون رفتم، با مفضل بن عمر كه قصد رفتن حضور امام را داشت مصادف شدم. ديدم مردم، دسته دسته به خانهي امام ميروند، با شتاب رفتم و آنان را دعوت كردم، وقتي كه به حضور امام عليهالسلام رسيدند. امام عليهالسلام رو به داوود رقي كرد و [ صفحه 159] فرمود: «روي اسماعيل را باز كن» وقتي كه روي صورت او را باز كرد، ديدند جسدي خشك و بدون حركت است. پس امام عليهالسلام به داوود فرمود: «اي داوود! آيا او زنده است يا مرده؟» - آقاجان! او مرده است. امام عليهالسلام چهرهي فرزندش را به تمام حاضران در مجلس عرضه كرد و آنان را شاهد گرفت كه وي مرده است و از ايشان اقرار و اعتراف بر مرگ وي ميگرفت. اين كار را بدان جهت كرد تا تصور بعضي از شيعيان را كه اعتقاد داشتند، اسماعيل - نظر به شايستگي و علم زيادش - بعد از پدر بزرگوارش امام است، اين تصور را از بين ببرد و ميخواست تا آنان را به راه روشن هدايت فرموده و به حق بازگرداند و راهنمايي كند كه امام پس از وي، فرزندش موسي عليهالسلام است. آنگاه دستور تجهيز داد. او را غسل داده و كفن كردند، سپس به مفضل بن عمر دستور داد تا دوباره روي صورت اسماعيل را باز كند، تا مردم ببينند و اطمينان به مردن او پيدا كنند تا مجال شك و ترديد براي كسي نماند، و پس از همهي اينها خواست تأكيد بيشتري كرده باشد و كاملا شك و ترديد را از بين ببرد، رو به همهي اصحاب كرد و فرمود: «آيا او زنده است يا مرده؟» همه فرياد برآوردند و به مرگ او اعتراف كردند، آنگاه دستها را به طرف آسمان بلند كرده و ميگفت: «بار خدايا! تو شاهد باش كه بيهودهگويان بزودي شك و ترديد خواهند كرد و قصد خاموش كردن نور خدا را با دهان خود خواهند كرد - به طرف فرزندش موسي اشاره فرمود - در حالي كه خداوند نور خود را به تمام و كمال خواهد رساند، هرچند كه مشركان نپسندند.» آنگاه دستور داد تا بدن را در آخرين جايگاهش بگذارند، پس از اين كه در بستر لحد خواباندند و خاك روي جسد ريختند، رو به اصحاب كرد و به منظور رفع شبهه و هر نوع گماني، فرمود: [ صفحه 160] «اين مردهي كفن پوشيدهي حنوط شده و مدفون در اين لحد كيست؟» همه با هم گفتند: او اسماعيل است. فرمود: «بار خدايا تو گواه باش! - سپس دست فرزندش موسي (ع) را گرفت - و فرمود: او به حق است و حق با او و از اوست، تا اين كه خداوند وارث زمين و اهل زمين گردد» [219] . امام عليهالسلام با اين تصريحات مكرر، روي شبههاي كه نزد بعضي از اصحابش در پيرامون امامت فرزندش، اسماعيل، به وجود آمده بود خط بطلان كشيده و براي ايشان بارها توضيح داد كه امامت دست ايشان نيست، بلكه در دست خداي تعالي است و اوست كه به هر كس از بندگانش اراده كند، اين مقام را عطا ميكند. ابوبصير نقل ميكند كه خدمت امام صادق عليهالسلام بودم، اصحاب آن حضرت اوصياي پيامبر (ص) را نام بردند از جمله نام اسماعيل را به ميان آوردند. پس امام عليهالسلام رو به من كرد و فرمود: «نه! به خدا سوگند، اي ابومحمد! آن در دست ما نيست. تنها خدا است كه يكي پس از ديگري را تعيين ميكند» [220] . امام صادق عليهالسلام تصريح فرموده است كه، تعيين امام به او مربوط نيست و تنها در دست خداي تعالي است و خدا است كه از ميان بندگانش، كساني را كه صفات نيكوي فراوان و ويژگيهاي برجستهاي دارند برميگزيند و بعد از او هيچ كس حق انتخاب ندارد. اين مطلب را خواص شيعه دانسته و ايمان پيدا كردند، همان طوري كه ظريف بن ناصح [221] ميگويد: با حسين بن زيد بودم و پسرش علي نيز، به همراه وي بود كه ناگاه حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام از كنار ما گذشت و سلام داد و دوباره برگشت. من به حسين عرض كردم: فدايت شوم! موسي عليهالسلام به قائم آل محمد (ع) معروف است؟ [ صفحه 161] اگر يك نفر معروف به اين نام باشد هم او است. سپس فرمود: چگونه معروف نباشد؟! در حالي كه خط علي بن ابيطالب و املاي رسول خدا (ص) در نزد او است. پسرش نگاهي به او كرد و گفت: چرا آن خط و املاء در نزد پدر ما، زيد بن علي نيست؟!. پسرم! علي بن حسين و محمد بن علي عليهمالسلام، سروران و امامان مردمند. از اين رو - پسرم! - پدرت زيد، همواره با برادرش بوده و از ادب او برخوردار شده و از فقه و آگاهي ديني او استفاده كرده است. پدر! اگر براي موسي عليهالسلام اتفاقي بيفتد، يكي از برادرانش را وصي خود قرار ميدهد؟ نه! به خدا قسم كسي را وصي قرار نميدهد، مگر فرزندش را» [222] .
يكي از شيعيان بر امام صادق عليهالسلام وارد شد و از او تقاضا كرد تا امام پس از خودش را تعيين كند. امام عليهالسلام در پاسخ او فرمود: «هفتمين شما، قائم شما است، بدانيد كه او همنام صاحب تورات - يعني، موسي بن عمران - است» [223] .
يكي از اصحاب امام عليهالسلام شرفياب حضور آن حضرت شد و درخواست كرد تا حجت بعد از خود را براي وي معين كند. امام عليهالسلام فرمود: «روزها را بشمار.» او روزها را از يك شنبه تا شنبه شمرد. امام عليهالسلام فرمود: «چند روز شمردي؟» هفت روز. [ صفحه 162] بلافاصله فرمود: «شنبهي شنبهها، خورشيد روزگاران و روشنايي ماهها، كسي كه اهل بازيچه و بازي نيست، و او هفتمين شما، قائم شما است. سپس به طرف فرزندش موسي عليهالسلام اشاره فرمود» [224] . تا اين جا بعضي از نصوصي كه از قول امام جعفر بن محمد عليهماالسلام دربارهي امامت فرزندش ابوالحسن موسي عليهالسلام رسيده بود، پايان گرفت و اينها خود باعث قطع و يقين به امامت آن بزرگوار است. امامت - همان طوري كه گفتيم - از جمله، مهمترين الطاف خداوندي است كه امام اهل بيت عليهمالسلام بدان اختصاص يافتهاند و تمام عناصر شايستگي و كمال، مربوط به همين ويژگي است، و ما در آينده به بخشي از برجستگيهاي ديگري كه پرده از راز امامت آن بزرگوار برميدارد، اشاره خواهيم كرد.
امام موسي عليهالسلام داناترين اهل زمانش، به تمام انواع علوم عقلي و نقلي بود، علم آن بزرگوار همانند علم انبياء و اوصياء، الهامي از طرف خدا بود - نه مانند ديگر مردم، اكتسابي - متكلمان شيعه براي اثبات اين مطلب، سيلي از دليل و برهان اقامه كردهاند كه شك و ترديد برنميدارد، امام جعفر صادق عليهالسلام، بر علم فراوان فرزند خويش حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام گواهي داده و دربارهي او به عيسي فرمود: «از اين پسرم، اگر آنچه در قرآن است بپرسي، با آگاهي تو را پاسخ خواهد داد.» و دربارهي آن حضرت فرمود: «علم، حكمت، دانايي، سخاوت و آگاهي بدانچه مردم بدان نيازمندند، در امور ديني مورد اختلافشان، نزد اوست...» [ صفحه 163] همين قدر در گستردگي علوم آن بزرگوار بس، كه دانشمندان تمام فنون از علوم ديني و غير ديني بهقدري نقل كردهاند كه كتابها پر است و تأليفات فراواني فراهم كردهاند، تا آن جا كه ميان راويان، آن بزرگوار معروف به عالم است. شيخ مفيد ميگويد: مردم از ابوالحسن موسي عليهالسلام احاديث فراواني نقل كردهاند و او فقيهترين مردم زمانش بود [225] .
امام موسي عليهالسلام در خاندان پاكي و تقوا رشد كرده و در پايگاه عبادت و طاعت بزرگ شد. علاوه بر آن كه از پدرانش، محبت به خدا و ايمان و اخلاص به او را به ارث برده بود، كه تمام ائمهي خود را قربانيان راه خدا نموده و تمام امكانات خود را در راه گسترش دين خدا و نابودي كلمهي شرك و نفاق، صرف كرده بودند. بنابراين اهل بيت عليهمالسلام، اساس تقوا و معدن ايمان و عقيدهاند. اگر آنان نبودند، هيچ كسي خدا را پرستش نكرده و موحدي وجود نميداشت. هيچ واجبي استوار نگشته و سنتي پايدار نميماند و هيچ دستور و فرماني در اسلام اجرا نميشد. امام موسي بن جعفر عليهماالسلام، تمام انواع و اشكال تقوا را در خانهي خود مجسم ميديد، زيرا پدرش امام صادق عليهالسلام - بنا به گفتهي مالك - از سه حال بيرون نبود: يا روزهدار، يا در حال نماز و يا مشغول ذكر خدا بود، مستمندان را غذا ميداد و لباس ميپوشاند، بقدري كه براي خانوادهي خودش از خوراك و پوشاك چيزي نميماند [226] تمام اينها را سخاوتمندانه در راه خدا و تقرب به او انجام ميداد. امام موسي عليهالسلام تمام اينها را از پدرش ديده و با آنها خو گرفته و از مقومات ذاتي و عناصر شخصيت وي، شده بود. مورخان نقل كردهاند كه آن بزرگوار عابدترين فرد زمان خود [227] بوده است، تا آن جا كه ملقب به عبد صالح و زيور مجتهدان [ صفحه 164] شد، زيرا هرگز چشم انساني، در طاعت و عبادت، نظير او را نديده بود و ما نمونهاي از جلوههاي طاعت و عبادت او را در اين جا ميآوريم:
براستي كه بهترين و ارزشمندترين ساعات در نظر امام عليهالسلام همان ساعاتي بود كه با خداي بزرگ خلوت ميكرد و با تمام احساس و عواطفش متوجه او ميشد. راويان نقل كردهاند، وقتي كه براي نماز و يا دعا در برابر خداي تعالي ميايستاد، آنچه اشك در چشم داشت يكجا سرازير ميكرد و قلبش به طپش ميافتاد و از غم و ترس در حال اضطراب بود و بيشتر اوقات خود را در حال نماز ميگذراند، نافلههاي شب را برگزار ميكرد و آنها را به نماز صبح متصل ميساخت و بعد، تا طلوع آفتاب مشغول تعقيب نماز ميشد، و براي خدا سر به سجده ميگذاشت و از دعا و تمجيد خدا سر از سجده بلند نميكرد تا نزديك زوال ظهر ميشد [228] . از جمله جلوههاي طاعت آن حضرت، اين بود كه اول شب وارد مسجد پيامبر (ص) ميشد و يك سجده ميكرد و در حال سجده زمزمهاي داشت كه حكايت از اخلاص و ترس او مينمود. «عظم الذنب عندي، فليحسن العفو من عندك، يا اهل التقوي و يا اهل المغفرة» «گناه من بزرگ است، اما عفو و بخشش تو نيكو، اي اهل تقوا و آمرزش!.» امام عليهالسلام اين كلمات را با حال زاري و شكستگي و گريه تكرار ميكرد تا وقتي كه صبح ميشد [229] . هنگامي كه طاغوت زمان، هارون الرشيد او را در سلولهاي تاريك، زنداني كرد. تنها كارش طاعت و عبادت شد، به حدي كه عقلها حيران، و انديشهها سرگردان است و خدا را از اين جهت كه جاي فارغي براي طاعتش مرحمت كرده، سپاس ميگفت: [ صفحه 165] «بار خدايا! همواره جاي خلوتي براي عبادتت از تو درخواست ميكردم، پس تو را سپاس ميگويم كه به اجابت رساندي» [230] . براستي امام عليهالسلام روش خاصي براي عبادت داشت كه هيچ كسي در طاعت و توجه به خدا، نظير او نبوده است. وجودش غرق در محبت خدا و دلش آكنده از ايماني عميق بود. شيباني [231] دربارهي طول عبادت آن بزرگوار ميگويد: ابوالحسن موسي عليهالسلام در ده سال و اندي، هر روز پس از طلوع خورشيد تا وقت زوال [232] را، با يك سجده ميگذراند. دشمنش هارون به اين مطلب اعتراف كرده كه او، نمونهاي برجسته، براي توجه به خدا و ايمان بود. هارون موقعي اين اعتراف را نمود كه آن حضرت را در زندان ربيع [233] محبوس كرده بود و از بالاي كاخ نظاره [ صفحه 166] ميكرد، ديد جامهاي در گوشهاي از زندان افتاده بدون اين كه تغيير موضع دهد، از اين حالت تعجب كرد و به ربيع گفت: آن جامهاي كه همه روز در آن جا ميبينم چيست؟! يا اميرالمؤمنين! آن جامه نيست، بلكه موسي بن جعفر است، او هر روز پس از طلوع خورشسيد تا وقت زوال يك سجده دارد. هارون حيرتزده شد و از روي تعجب گفت: براستي كه اين شخص از راهبان بنيهاشم است! ربيع پس از اين كه اعتراف هارون را نسبت به پارسايي امام و كنارهگيرياش از دنيا شنيد، رو به هارون كرد و در حالي كه تقاضاي آزادي و سخت نگرفتن بر آن حضرت را داشت، گفت: «يا اميرالمؤمنين! پس چرا اينقدر در زندان، بر او سخت گرفتهايد؟!! هارون پاسخي داد كه حكايت از بيرحمي باطني او داشت، گفت: «هيهات! بايد اين طور باشد» [234] . هارون مقامات و پارسايي امام را ميدانست، اما حرص وي به دنيا و دلبستگياش به سلطنت او را كور ساخته بود و همين باعث ميشد تا بر امام سخت بگيرد. [ صفحه 167] و ما در آينده توضيح بيشتري - آنجا كه متعرض مصائب سهمگين و غمهاي تيره و تاري كه امام عليهالسلام از دست هارون ديد، ميشويم - در آن باره خواهيم داد. خواهر سندي بن شاهك - موقعي كه امام عليهالسلام در خانهي برادرش زنداني بود - دربارهي عبادت امام ميگويد: «آن بزرگوار وقتي كه نماز عشاء را ميخواند، به حمد و ثناي خدا و دعا مشغول ميشد تا اين كه شب ميگذشت، سپس برميخاست و تا طلوع صبح نماز ميخواند و نماز صبح را بپا ميداشت و بعد ذكر خدا ميگفت تا طلوع آفتاب، آنگاه مينشست تا روز بالا ميآمد، سپس ميخوابيد و پيش از زوال ظهر بيدار ميشد و وضو ميگرفت و نماز ميخواند تا اين كه نماز عصر را بپا ميداشت و بعد مشغول ذكر خدا ميشد، تا اين كه نماز مغرب را ميخواند، آنگاه مابين مغرب و عشاء نماز ميخواند، و اين راه و روش او بود تا وقتي كه از دنيا رفت» [235] . آنچه نقل شد دليل بر علاقهي امام به عبادت و توجه او به خداي متعال است. وي بيشتر اوقات خود را مشغول نماز بود و به خاطر سجدههاي زيادش پينههايي [در مواضع سجده] همانند زانوي شتر بسته بود كه غلام آن حضرت آنها را از روي پيشاني و انتهاي بيني آن بزرگوار، مقراض ميكرد. يكي از شعرا به اين مطلب اشاره كرده و ميگويد: طالت لطول سجود منه ثفنته فقرحت جبهة منه و عرنينا رأي فراغته في السجن منيته و نعمة شكر الباري بها حينا [236] .
امام عليهالسلام بسياري از ايام زندگي خود را در طاعت خدا ميگذراند. همواره روزها روزهدار و شبها را در حال نماز بود، بخصوص از آن وقتي كه هارون او را به زندان افكند. آن بزرگوار هيچ نوع عبادت مستحبي، از روزه و غير روزه را فروگذار [ صفحه 168] نميكرد و خدا را به خاطر اين فراغتي كه براي عبادت نصيب او كرده بود، شكر و سپاس ميگفت.
كاري نبود كه محبوب خدا و مورد رضايت او باشد، مگر اين كه امام عليهالسلام از روي ميل و اخلاص آن را انجام ميداد، از آن جمله حج خانهي خدا كه با پاي پياده و در حالي كه مركبهاي سواري پيشاپيش او برده ميشدند برگزار كرد و چهار مرتبه به همراه برادرش جعفر و تمام خانوادهاش به حج رفت. علي بن جعفر دربارهي مدتي كه اين كاروان طي مسافت ميكرد نقل ميكند كه، سفر اول بيست و شش روز و سفر دوم بيست و پنج روز، و سفر سوم بيست و چهار روز و چهارمي بيست و يك روز طول كشيد [237] . در بيشتر مسافرتهايش به بيتالله، از راه كنار ميرفت و از مردم جدا ميشد و دل و انديشهاش به خدا متوجه بود، يك مرتبه بدون اين كه كسي بداند، به صورت ناشناس به مكه رفت و داستاني با شقيق بلخي [238] براي او اتفاق افتاده است كه بيشتر [ صفحه 169] نويسندگان شرح حال امام، آن داستان را نوشتهاند، و اصل داستان از اين قرار است: شقيق به قصد اعمال حج، در سال 149 ه، يا سال 146 ه عازم بيت الله الحرام شد و در قادسيه فرود آمد. وقتي كه در جاي خود مستقر شد، به احوال حاجيان پرداخت، و به ميزان آمادگي آنها مينگريست و در آن ميان كه سرگرم مطالعه و نگرش بر حاجيان بود يك مرتبه چشمش افتاد - به طوري كه خود ميگويد - به جواني خوش سيما، گندمگون، لاغر اندام، كه بالاي جامههايش، جامهاي از پشم داشت، تنها و جدا از همهي مردم و دور از اعمال آنها نشسته و با آنان محشور نيست. در دلش خطور كرد كه اين جوان از صوفيه است و چون توشهاي ندارد و چيزي از وسايل لازم براي مسافر به همراه ندارد، ميخواهد بار سنگيني روي دوش حاجيان باشد. شقيق تصميم گرفت كه نزد او برود و او را سرزنش كند تا از آن كار منصرف شود و به راه راست و درست برگردد! همين كه شقيق به نزديكي او رسيد، پيش از اين كه سخني به او بگويد، جوان توجهي به طرف او كرد و با بياني آهسته و پر از مهر فرمود: «اي شقيق! از بسياري گمانها دوري كنيد كه بعضي از گمانها گناه است» [239] . پيش از اين، سخن ديگري نگفت، سپس او را ترك گفت و به كار خود مشغول شد، شقيق مات و پريشان خاطر از كار آن جوان، كه به نام او را صدا زد و از باطن او خبر داد، عقل از سرش پريد و احترام زيادي، از او در دلش احساس كرد و اطمينان پيدا كرد كه او از بندگان شايستهي خدا است و از اين كه دربارهي او گمان بد كرده بود پشيمان شد و تصميم گرفت كه دوباره نزد او برود و از او پوزش بطلبد و از خطاي خود تقاضاي بخشش كند. هرچه او را جست، نيافت. [ صفحه 170] وقتي كه كاروانها در بيابان (فضه) فرود آمدند، يك مرتبه شقيق چشمش به او افتاد، ديد همسفرش مشغول نماز است در حالي كه از خوف خدا اعضاي بدنش مضطرب، و اشكش چون مرواريد به گونههايش ميغلطد، ايستاد، تا اين كه وي از نمازش فارغ شد، پيش از اين كه چيزي بپرسد، آن جوان نگاهي به طرف او كرد و فرمود: «اي شقيق! بخوان: و همانا من آمرزندهام آن كه را كه توبه كرد و ايمان آورد و عمل شايسته انجام داد و هدايت يافت» [240] . سپس او را ترك گفت و به راه خود رفت و شقيق در امواجي از افكار و انديشهها دست و پا ميزد و همواره ميگفت: خدايا! عجبا! او دو بار آنچه در باطن من گذشته بود به زبان آورد! البته كه او از ابدال است. او از بندگان واصل به خدا، و از هدايت يافتگان است، به فكري عميق دربارهي او فرو رفته بود و كاروان صحراء را در مينورديد، تا اين كه به (ابواء) رسيد. شقيق در آن جا شروع به جستجو كرد، چشمش به آن جوان افتاد و به جانب او شتافت. ناگهان ديد كه او كنار چاهي ايستاده و آب برميدارد، در دستش مشك كوچكي بود كه در چاه افتاد، او گوشهي چشمي به طرف آسمان كرد، در حالي كه با نهايت خضوع و ايمان خدا را مخاطب قرار داده بود، ميگفت: «خدايا! وقتي كه تشنهي آب شوم تو آب آشاميدن مني و هنگام گرسنگيام تو قوت و غذاي مني! خداي من، آقاي من! من جز تو كسي را ندارم، مشك آبم را از دست من مگير...» و بيش از اين نگفت، تا اين كه فوري آب تا سر چاه بالا آمد در حالي كه مشك روي آب گردش ميكرد.دستش را دراز كرد آن را برداشت و از آن وضو ساخت و چهار ركعت نماز خواند، سپس به سمت تودهاي از شنهاي بيابان رفت و مشتي از آن برداشت و داخل مشك ريخت و آنها را تكان داده از آن آشاميد. شقيق جلو رفته و به وي سلام داد و گفت: از آنچه خداوند به تو مرحمت كرده است، به من بخوران! [ صفحه 171] «اي شقيق! نعمتهاي ظاهري و باطني خداوند بر من تمام نشدني است، پس به پروردگارت خوش گمان باش!» سپس مشك را به او داد و او نيز از آن آشاميد در آن آرد نرم آميخته با شكر بود، شقيق - چنانكه خود ميگويد - هرگز آشاميدني لذيذتر و گواراتر از آن نياشاميده بود، چند روزي بدون ميل به خوردني و آشاميدني در آن جا ماند و بعد كه از او جدا شد يكديگر را نديدند مگر در مكه، كه او را در كنار «قبة الشراب» در تاريكي آخر شب، در حالي ديد كه با خشوع و گريه و زاري نماز ميخواند و به همين حال بود تا اين كه سفيدي صبح برآمد، آنگاه از جا برخاست و به طرف «كنار مطاف» رهسپار شد و در آن جا دو ركعت نماز فجر را بجا آورد و نماز صبح را با مردم برگزار كرد، سپس رو به جانب خانهي كعبه كرد و پس از طلوع خورشيد آن را طواف كرد و پس از فراغت از طواف، نماز طواف بجا آورد، آنگاه از بيت خارج شد. شقيق به قصد اين كه سلامي به او بدهد و به ديدارش تشرف حاصل كند، به دنبال وي حركت كرد. ناگاه خدمتگزاران و غلامان را ديد كه در اطرافش ميگرديدند و سمت راست و چپش را گرفتند. تودههاي مردم هجوم آوردند، دستها و پهلوهاي او را ميبوسيدند. شقيق از آن حالت در شگفت ماند و از اطرافيان آن بزرگوار نام همسفرش را پرسيد: گفتند: «اين موسي كاظم عليهالسلام است». آن جا بود كه شقيق ايمان آورد و يقين پيدا كرد كه چنان كرامت و بزرگي سزاوار امام [241] است، يكي از شعراء اين رويداد را به شعر درآورده است: سل شقيق البلخي عنه بما عاين منه و ما الذي كان ابصر قال: لما حججت عاينت شخصا شاحب اللون ناحل الجسم اسمر سائرا وحده و ليس له زاد فما زلت دائما اتفكر و توهمت انه يسأل الناس و لم أدر أنه الحج الأكبر ثم عاينته و نحن نزول دون قيد علي الكثيب الاحمر يضع الرمل في الاناء و يشربه فناديته و عقلي محير [ صفحه 172] اسقني شربة فلما سقاني منه عاينته سويقا و سكر فسألت الحجيج من يك هذا قيل هذا الامام موسي بن جعفر [242] . البته داستان شقيق، گوشهاي از كرامات امام عليهالسلام و آنچه از ايمان و دانشس در آن بزرگوار وجود داشته را در حد تحمل نفوس، روشن ميسازد.
قرآن مجيد، انيس خلوتهاي امام عليهالسلام و همدم وي به هنگام وحشتش بود. آن را با دقت و ژرفنگري تلاوت مينمود. زيباتر از هر كسي تلاوت ميكرد، و هنگام خواندن محزون بوده و شنوندگان براي تلاوت او گريه ميكردند [243] . دربارهي كيفيت تلاوت قرآن آن حضرت، حفص نقل ميكند: قرآن خواندن آن بزرگوار غمگين بود. وقتي كه قرآن ميخواند، گويي انسان را مخاطب قرار داده است [244] . به اين ترتيب، قرآن مجيد را تلاوت ميكرد و در تعليمات و آداب خود، دقيق بود و در امر، نهي و احكام قرآن، به دقت مينگريست.
امام موسي عليهالسلام بيش از همهي مردم خوف و خشيت خدا را داشت، او چون [ صفحه 173] جدش، اميرالمؤمنين عليهالسلام، مظهر خوف و خشيت از خدا بود. راويان دربارهي اندازه خوف آن بزرگوار از خداي متعال، نقل كرده و ميگويند: كه همواره از خوف خدا ميگريست تا اين كه محاسن شريفش از اشك چشمش تر ميشد [245] .
از جمله مظاهر اطاعت و بندگي امام عليهالسلام توجه و احسانش به بردگان بود. به طوري كه هزار تن از آنها را خريده و در راه خدا و براي رضا و تقرب به او، آزاد كرد [246] .
امام عليهالسلام سرآمد پارسايان دنيا و روگردان از نعمتها و زر و زيورهاي آن بود. او به حق، توجه به خدا داشت و به نعمت و كرامتي كه در بهشت برين، برايش مهيا كرده بود، دل بسته بود. ابراهيم بن حميد از ميزان پارسايي او نقل كرده و ميگويد: به خانهاي كه امام در آن جا نماز ميخواند وارد شدم در آن خانه چيزي جز يك كيسه از برگ خرما و شمشيري آويخته و قرآن مجيد نديدم [247] براستي زندگي زاهدانهاي داشت، خانهي سادهي وي حتي از وسايل اوليهاي كه در خانهي مستمندان وجود دارد تهي بود و اين خود دليل بر دل نبستن او به دنيا و اعراض وي از آن بود. علاوه بر آن اموال فراوان و حقوق شرعي زيادي كه از جهان شيعه نزد آن بزرگوار جمع ميشد، همچنين ملك «بسريه» و زمينهاي كشاورزي ديگري كه به آن حضرت تعلق داشته و محصول فراواني داشتند، همه را سخاوتمندانه به درماندگان و محرومان در راه خدا و طلب رضاي او انفاق ميكرد. [ صفحه 174] آن بزرگوار همواره شرح حال ابوذر غفاري، صحابي بزرگ پيامبر (ص) را كه نمونهي والاي خود فراموشي و دوري از دنيا و دل نبستن به آن است، براي يارانش نقل كرده و ميفرمود: «خداوند ابوذر را بيامرزد كه پيوسته ميگفت: خداوند دنيا را از طرف من نكوهش كند! پس از دو قرص نان جوين كه يكي را نهار بخورم و ديگري را شام، و پس از دو پارچهي پشمينه كه يكي را به كمر بندم و ديگري را رداي دوش خود قرار دهم» [248] . امام عليهالسلام سيرهي جاودانهي بزرگان صحابه پيامبر را اين چنين در برابر چشمانش قرار داده و آنان را به عظمت ياد ميكرد و شرح زندگاني پرفروغ آنها را براي اصحابش ميخواند تا الگوي زيبايي در اين زندگي دنيوي باشند.
امام موسي عليهالسلام از والاترين نمونههاي كامل انساني در صفات و ويژگيها بود از جمله ويژگيهاي ارزشمند و والايش، بخشندگي و باز بودن دست بخشش وي بود. و از چيزهايي كه نميشود در آن ترديد داشت، آن است كه صفت بخشندگي - وقتي كه با انگيزهي خيرخواهي و احسان باشد - از ميل باطني سرچشمه ميگيرد، نه با انگيزههاي ديگر، همچون خودنمايي و شهرت، كه از بخشش به حساب نميآيد بلكه به تمام معني مباين و مغاير با صفت بخشندگي است. بزرگواري واقعي و بخشندگي حقيقي، به حدي در امام عليهالسلام تجلي كرد كه ضربالمثل بخشش و نيكي شد. و درماندگان براي نجات خود از كابوس فقر و جهنم تنگدستي، تنها به او رو ميآوردند. مورخان اجماع دارند كه آن بزرگوار تمام ثروت خود را به بيچارگان انفاق نمود و تمام اينها در راه خدا و براي رضا او بود، بدون اين كه از كسي انتظار پاداش و سپاسگزاري داشته باشد. و هميشه موقع انفاق و كمك به مستمندان سعي ميكرد ناشناخته و گمنام باشد تا مبادا گيرنده، ذلت و خواري [ صفحه 175] نيازمندي را احساس كند و در اين كار تنها رضاي خدا را ميجست. از اين رو در تاريكي شب، از خانه خارج ميشد و كمك و احسان خود را به طبقهي ضعيف ميرساند، به طوري كه آن شخص نميدانست كه از طرف چه كسي اين احسان به او ميرسد. آن حضرت به نيازمندان كيسههاي حاوي دويست تا چهارصد دينار ميداد [249] و آن كيسهها ضربالمثل شده بود تا آن جا كه اهلش ميگفتند: «عجب است از كسي كه كيسههاي موسي عليهالسلام به او رسيده باز هم از كمبود و فقر شكايت ميكند!!» [250] . از عنايت و بخشش سرشار او نقل كردهاند، هرگاه كسي او را ميآزرد و به او بدي ميكرد، برايش كيسهاي با موجودي هزار دينار ميفرستاد [251] بخششهاي پنهاني و مرحمتيهاي پنهاني او، زندگي مستمندان مدينه را تأمين ميكرد و همهي آنها، از نعمت بخشش وي برخوردار بوده و از مرحمتيهاي او زندگي ميكردند. مورخان گروه زيادي از كساني را كه مورد احسان امام عليهالسلام بودهاند، نام بردهاند كه ما به چند مورد ذيل اكتفا ميكنيم:
محمد بن عبدالله بكري از گروهي از مردم مدينه مطالباتي داشت، آمده بود تا مطالبات خود را از آنها وصول كند. مدتي به خاطر دريافت مطالبات خود در مدينه مانده و هرچه پافشاري ميكرد چيزي از مطالبات وصول نميشد. تصميم گرفت به محضر امام عليهالسلام شرفياب شود و از نيازمندي و تنگدستي خود، نزد آن بزرگوار شكوه برد، موقعي خدمت آن بزرگوار رسيد كه وي در يكي از مزارع خود، «نقمي» بود [252] همين كه به محل حضور امام عليهالسلام رسيد. در حضور آن حضرت غلامي بود كه در دست او [ صفحه 176] ظرفي، كه در داخل آن قطعات گوشت ريز و درشت وجود داشت، با هم از آن گوشتها خوردند. پس از فراغت از خوردن غذا، امام عليهالسلام از حال او پرسيد: وي داستان تنگدستي و فقر خود را به اطلاع امام رساند. امام عليهالسلام از جا برخاست، آمد و وارد خانه شد و برگشت و به غلامش دستور داد برگردد - تا مبادا او را ببيند و باعث سرافكندگي درخواست كننده شود - آنگاه كيسهاي را به وي مرحمت كرد كه در آن، سيصد دينار بود - شايد اين مبلغ بيش از بدهيهاي او بود - محمد آنها را گرفت و با سپاس از امام و دعاي خير براي او بازگشت [253] .
امام عليهالسلام از مدينه با اطرافيان و بعضي از فرزندانش به مقصد زمين زراعتي خود، واقع در «بسايه» [254] بيرون شد، پيش از رسيدن به آن جا در يكي از مناطق نزديك آن جا به استراحت پرداختند. - در آن هنگام هواي آن جا بسيار سرد بود - در همان بين كه آنها نشسته بودند، غلام زنگي، فصيح و گشاده زباني، فرا رسيد، در حالي كه بالاي سرش ديگي لبريز داشت، در برابر غلامان امام عليهالسلام ايستاد و از ايشان پرسيد: آقاي شما كجاست؟ اشاره به امام كرده و گفتند: اوست كنيهاش چيست؟ ابوالحسن. در حضور امام ايستاد، در حالي كه عاجزانه ميگفت: آقاي من! اين نان روغني است كه خدمت شما هديه آوردهام. امام عليهالسلام هديه او را پذيرفت و به او فرمود تا آن را جلو غلامان بگذارد، غلام زنگي ديگ را جلو غلامان قرار داد و خود بازگشت، چيزي فاصله نشد دوباره آمده و پشتهاي هيزم به همراه داشت و در مقابل امام ايستاد و عرض كرد: [ صفحه 177] سرور من! اين هيزمها را حضور شما هديه آوردهام. باز هم امام عليهالسلام هديهي او را پذيرفت و به وي دستور داد تا مقداري آتش فراهم كند، چيزي نگذشت كه آتش آورد. امام دستور داد تا نام خود و نام ارباب خودش را بنويسد، بعد از نوشتن، به يكي از فرزندانش فرمود تا آن نامها را براي وقت لزوم نگه دارد. آنگاه رهسپار مزرعه شدند و چند روزي در آن جا ماندند. پس از چند روز قصد بيت الله الحرام كردند، امام عليهالسلام عمره بجا آورد و پس از فراغت از عمره، كسي را فرستاد تا از مالك آن غلام زنگي جويا شود، به او فرمود: «وقتي كه آدرس او را به دست آوردي به من بگو تا نزد او بروم، نميخواهم او را بطلبم چون من با او كار دارم.» آن شخص رفت و جوياي آن مرد شد تا او را پيدا كرد، او را شناخت و دانست كه از پيروان امام است، پس از سلام به او، آن مرد از تشريففرمايي امام پرسيد آن شخص تشريففرمايي امام را انكار كرد. بعد دربارهي آمدن خود او پرسيد، به اطلاع او رساند كه كارهاي لازمي داشته كه باعث اين مسافرت شده است. آن مرد قانع نشد و احتمال زياد ميداد كه، امام عليهالسلام به مكه تشريف آورده باشد. فرستاده امام از او خداحافظي كرد و با عجله خدمت امام بازگشت. آن مرد وي را دنبال كرد و در پي او روانه شد، فرستادهي امام متوجه شد كه آن مرد دنبال سرش ميآيد، هرچه خواست خودش را پنهان كند، نتوانست، سرانجام با هم رفتند تا خدمت امام رسيدند، وقتي كه حضور امام ايستادند، امام عليهالسلام شروع كرد به ملامت كردن فرستادهي خود كه چرا آن مرد را از آمدنش مطلع ساخته است، او معذرت خواسته و گفت كه او اطلاع نداده بلكه خود آن مرد، دنبال وي بدون اجازه راه افتاده است. پس از اين كه آن مرد آرام گرفت، امام عليهالسلام نگاهي به او كرد و فرمود: «فلان غلام خود را ميفروشي؟» فدايت شوم، غلام و مزرعه و تمام ثروت من متعلق به شما است. «اما مزرعه را نميخواهم از تو بگيرم...» [ صفحه 178] آن مرد شروع به التماس كرد و از امام عليهالسلام درخواست نمود تا هر دو را از وي بپذيرد، ولي امام از پذيرفتن آن خودداري ميكرد، سرانجام غلام را با آن زمين از وي به هزار دينار خريد، غلام را آزاد كرد و آن زمين را هم به او بخشيد. تمام اينها براي آن بود كه نيكي را با نيكي پاداش دهد و در برابر كار خوب، خوبي كند. و خداوند بر آن بنده به بركت امام، گشايش داد تا اين كه فرزندان او از ثروتمندان و پولدارهاي مكه شدند [255] .
عيسي بن محمد قرطي نقل كرده است: در جايي از روستاي «جوانيه [256] » كنار چاهي به نام «ام عضام» هندوانه، خيار و كدو كاشته بودم. نزديك بهرهبرداري و رسيدن محصول بود كه ملخ رسيد و تمام زراعت را گرفت، و من علاوه بر بهاي دو شتر، صد و بيست دينار در آن جا متضرر شدم. در آن ميان كه نشسته بودم، ناگهان امام موسي بن جعفر عليهماالسلام وارد شد و سلام داد، و بعد رو كرد به من و فرمود: «حالت چطور است؟ چون زميني كه محصولش را درو كرده باشند، مزرعهام را ملخ فرا گرفت و محصول آن را خورد. چقدر خسارت ديدي؟ يك صد و بيست دينار، به علاوه بهاي دو شتر. پس امام عليهالسلام نگاهي به حسابدارش كرد و فرمود: براي ابنمغيث يك صد و پنجاه درهم آماده كن، آنگاه به عيسي فرمود: پس سي دينار با دو شتر سود تو شد» [257] .
فقيري بر امام وارد شد و درخواست بخشش داشت، امام عليهالسلام خواست تا [ صفحه 179] او را بيازمايد و به اندازه معرفتش گرامي دارد، فرمود: «اگر به تو بگويند در دنيا چه آرزو داري، چه خواهي خواست؟» آرزو خواهم كرد كه خداوند تقواي در دين و اداي حقوق برادران ديني را به من مرحمت كند. امام عليهالسلام از جواب او خوشش آمد و دستور داد تا هزار دينار به وي مرحمت كردند [258] . كتابها پر است از نقل موارد زيادي از نيكي و احسان آن بزرگوار بر بيچارگان، و آنقدر مرحمت ميكرد كه آنها را از درخواست و نيازمندي، بينياز ميكرد. از نشانههاي كرم و بزرگواري آن حضرت اين است كه براي يكي از فرزندانش، وليمهاي درست كرد و سه روز به تمام مردم مدينه غذا داد. يكي از افرادي كه نسبت به آن بزرگوار حسادت داشت، بر وي خرده گرفت، امام عليهالسلام در جواب او فرمود: «خداوند به هيچ يك از پيامبرانش چيزي را مرحمت نكرد مگر اين كه به محمد (ص) نيز مرحمت كرد و علاوه بر آنچه بديشان داده بود، به وي عنايت كرد. خداي متعال به سليمان بن داوود ميفرمايد: [اين است بخشش ما، پس عطا كن يا نگهدار بدون حساب] [259] » [260] . و همواره ميگفت: «از جمله اسباب آمرزش، غذا دادن به ديگران است» [261] . مال دنيا نزد امام عليهالسلام هيچ ارزش نداشت مگر اين كه بدان وسيله، گرسنهاي را سير و يا برهنهاي را بپوشاند. او اين صفت برجسته را از پدران بزرگوارش فرا گرفته بود كه نمونههاي والاي جود و بخشش و نيكي بودند. [ صفحه 180]
دين اسلام تلاش زيادي براي جايگزين نمودن خوي پسنديدهي حلم، در نفوس مسلمانان بكار برده و آن را عادتي براي مسلمين قرار داده و از پيامبر (ص) و ائمه هدي عليهمالسلام، اخبار فراواني در آراسته شدن به اين صفت رسيده است، پيامبر (ص) فرموده است: «بار خدايا! مرا به وسيلهي دانش بينياز فرما و به زينت حلم و بردباري بياراي!» و نيز فرموده است: «هرگز خداوند به خاطر ناداني، كسي را عزت نبخشيده و به دليل داشتن حلم خوار نساخته است.» امام اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمايد: «خير آن نيست كه مال و فرزندت، زياد شود. بلكه، خير آن است كه علم و حلمت، افزون گردد.» امام صادق عليهالسلام فرموده است: «حلم را به عنوان يار و ياور بس است» [262] . اين صفت برجسته، از بارزترين صفات امام موسي عليهالسلام بوده و آن بزرگوار در حلم و فرو خوردن خشم خود، ضربالمثل بوده است. هر كسي كه به او بدي ميكرد، عفو مينمود و از كسي كه بر او ستم روا داشته بود، ميگذشت، و به اين مقدار بسنده نميفرمود، بلكه به آنها نيكي و احسان مينمود تا آن روح شرارت و خودخواهي، از نفوس آنان رخت بربند. مورخان داستانهاي زيادي را دربارهي بردباري آن بزرگوار نقل كردهاند. آوردهاند كه شخصي از نوادگان عمر بن خطاب، نسبت به امام بدي ميكرد و هر نوع دشنامي را به جدش اميرالمؤمنين ميداد. يكي از پيروان امام عليهالسلام تصميم به قتل ناگهاني او [ صفحه 181] گرفته بود، امام او را از آن عمل نهي كرد و مصلحت ديد تا او را از طريق ديگري اصلاح كند، اين بود كه، آدرس او را پرسيد، گفتند: در ناحيهاي از نواحي مدينه، مشغول كشاورزي است امام عليهالسلام سوار استر خود شد و به صورت ناشناسي نزد او رفت، و او را در مزرعهاش يافت، به سمت او روانه شد، آن شخص - نوادهي عمر - فرياد زد: زراعت ما را لگدمال نكن! امام عليهالسلام اعتنايي نكرد، چون راه ديگري براي رفتن نزد وي، جز همان راه نيافت. چون به نزد وي رسيد، در كنارش نشست و شروع به نوازش و محبت نمود و با خوشايندترين عبارات، با او سخن ميگفت، با مهرباني و عطوفت پرسيد: «چقدر در كشاورزيت زيان كردهاي؟ صد دينار چه مقدار اميد داري محصول برداري؟ من علم غيب كه ندارم!! من به تو گفتم: چقدر اميد عايدي داري؟ اميدوارم دويست دينار عايدي من بشود. امام عليهالسلام سيصد دينار به او مرحمت كرد، و فرمود: اين مبلغ مال تو و زراعت تو نيز به حال خود باشد.» نوادهي عمر، يكباره منقلب شد و از اين كه قبلا در حق آن بزرگوار كوتاهي كرده بود، پيش خود شرمنده شد. امام عليهالسلام او را ترك گفت و رهسپار مسجد پيامبر (ص) شد، ديد كه همان شخص پيش از وي به مسجد آمده است وقتي كه ديد امام ميآيد به احترام وي از جا برخاست در حالي كه با صداي بلند ميگفت: «خداوند بهتر ميداند تا در هر خانوادهاي كه صلاح ميداند رسالت خود را قرار دهد.» پس طرفداران وي در حالي كه به دگرگوني وي اعتراض داشتند به طرف او حمله بردند، اما او با ايشان در ستيز شده و فضايل و ايثار امام را بر ايشان بازگو ميكرد و براي آن بزرگوار دعا مينمود. اين بود كه امام عليهالسلام رو به يارانش كرده و فرمود: «كدام يك بهتر بود؟ آن كاري را كه شما ميخواستيد بكنيد و يا آن طوري كه من ميخواستم تا اين اندازه كار او را اصلاح كنم؟» [263] . [ صفحه 182] موضع امام عليهالسلام نسبت به جميع دشمنان و مخالفانش، موضع لطف و احسان بود. همواره اين آيهي مباركه را جلوي چشمانش قرار داده بود: «... بدانچه كه آن بهتر است دفع كن (بدي را) پس آنگاه كسي كه ميان تو و ميان او دشمني است، گويا او، دوستي مهربان است» [264] . و بدين وسيله به ياران خود درسي ارزشمند - براي چگونه نصيحت كردن و رهنمود دادن - داد و براي ايشان روشن ساخت كه ناگزير بايد دعوت و هدايت بر اساس حق و درستي كامل بوده و بر سعهي صدر و بردباري متكي باشد و اگر مشتمل بر اين اوصاف نباشد، ممكن نيست در صحنههاي اصلاح ديگران، توفيقي حاصل شود. از جمله نشانههاي حلم آن بزرگواران اين است كه روزي بر جمعي از حاسدان و دشمنانش گذشت كه در آن ميان ابنهياج - از دشمنان سرسخت امام - حضور داشت، به يكي از پيروانش دستور داد تا لجام استر امام را بگيرد و مدعي شود كه مال او است، آن مرد جلو رفت و به لجام استر امام آويخت و مدعي شد كه استر از آن اوست، امام عليهالسلام از هدف او آگاه شد، از استر بزير آمد و به او مرحمت كرد. [265] براستي كه بالاترين نمونهي والاي انساني - حلم و بردباري فوقالعاده - را امام با اين عمل انجام داد. امام عليهالسلام همواره فرزندان خود را توصيه ميكرد تا به اين صفت والا آراسته شوند و به ايشان امر مينمود تا نسبت به كساني كه بر آنان بدي كردهاند، گذشت كنند، آنها را جمع كرده و به اين مطلب سفارش فرمود: «پسران من! شما را به چيزي سفارش ميكنم كه هر كس رعايت كند بهرهمند شود: هرگاه كسي نزد شما آمد و به گوش راست شما سخني را گفت كه بر شما ناگوار بود، سپس به طرف چپ شما رفت و از شما عذرخواهي كرد و گفت: من چيزي نگفتهام، عذرش را بپذيريد...» [266] . با اين سفارش ما به اندازهي حلم و وسعت خلق و خوي آن بزرگوار پي ميبريم، در [ صفحه 183] حالي كه اين سفارش بسياري از فوايد اجتماعي را در پي دارد، زيرا پذيرش عذر بدكار و مقابلهي به مثل نكردن با وي، از مهمترين وسايل جذب او براي انس، محبت و همسويي و از ميان برداشتن دشمني از بين مردم است.
ارشاد مردم به راه حق و راهنمايي به راه راست، از جملهي مهمترين كارهاي اصلاحي است كه امام عليهالسلام توجه خاصي به آن داشته و نقش مهمي را در نجات مردم فريفتهي دنيا و دلباختهي زر و زيور، ايفا كرد. و به بركت راهنمايي و موعظهي آن بزرگوار بود كه ايشان از راه گمراهي و ضلالت خود دست برداشتند و از بهترين مؤمنان گشتند. مورخان در اين باره رويدادهاي زيادي را نقل كردهاند، داستان امام را با بشر حافي نقل كردهاند كه در آغاز كار - آن طوري كه راويان ميگويند - بشر بادهگساري ميكرد و شب و روزش را به فسق و فجور ميگذرانيد، تا اين كه امام عليهالسلام از كنار خانهي او در بغداد عبور كرد و صداي لهو و لعب و آوازخواني و نواي ني را شنيد كه از خانهي او بلند بود، كنيزي از آن خانه بيرون آمده در حالي كه زبالهداني در دست داشت و آنها را سر راه مردم ريخت، امام عليهالسلام نگاهي به طرف او كرد و فرمود: «اي كنيز! آيا صاحب اين منزل آزاد است، يا برده؟ آزاد است. راست گفتي، اگر بنده بود از آقا و صاحب اختيارش ميترسيد.» كنيز وارد منزل شد، در حالي كه بشر كنار بساط ميگساري بود، از او پرسيد: چرا دير كردي؟ كنيز ماجراي خود با امام را نقل كرد، بشر با عجله از منزل بيرون دويد، تا خودش را به امام رساند و توسط آن بزرگوار توبه كرده، از او عذر خواست [267] و گريه كرد، و پس از آن شروع به خودسازي نمود و از روي معرفت و ايمان به خدا پيوست، تا آن جا كه در پارسايي و زهد سرآمد زمان شد. [ صفحه 184] ابراهيم حربي دربارهي وي ميگويد: «شهر بغداد، كسي را كه عقلش كاملتر و زبانش را نگهدارندهتر از بشر بن حارث باشد، در خود نپروريده است كه در هر مويش عقل داشت» [268] . بشر، از لذايذ زندگي دنيا رو برتافت و به قناعت راضي شد، دربارهي قناعت ميگفت: اگر جز برخورداري از عزت بينيازي، هيچ چيز ديگر در قناعت نبود، همين خود در ارزش قناعت بس بود، سپس اين شعر را سرود: افادتني القناعة اي عز و لا عز اعز من القناعة فخذ منها لنفسك رأس مال و صير بعدها التقوي بضاعة تحز حالين تغني عن بخيل و تسعد في الجنان بصبر ساعة [269] . از مردم روزگار خود خشمگين بود، و معاشرت با آنها را خوش نداشت، به دليل آن كه، افراد باايمان و نيكوكار كمتر پيدا ميشد ولي اشرار و منحرفين فراوان بودند. از اين رو از اكثر مردم دوري ميجست، تا آن جا كه مأمون احمد بن حنبل را واسطه قرار داد تا براي ملاقات او اجازه بگيرد، او خودداري كرده، جواب مثبتي نداد [270] . از جمله اشعار وي، در ناخشنودي از مردم روزگار، اين شعر است: ذهب الرجال المرتجي لفعالهم و المنكرون لكل امر منكر و بقيت في خلف يزين بعضهم بعضا ليدفع معور عن معور [271] . بشر از دنيا كناره گرفت و به خدا پيوست تا اين كه يكي از اقطاب عارفان شد و تمام اينها به بركت موعظه و راهنمايي امام عليهالسلام بود [272] . [ صفحه 185] از جمله كساني كه امام عليهالسلام، او را به راه راست هدايت كرد: حسن بن عبدالله است، همان كسي كه مورد توجه سلاطين و پارساي در دنيا بوده، امر به معروف و نهي از منكر ميكرد و سرزنش هيچ سرزنش كنندهاي او را از راه خدا باز نميداشت. وي خدمت امامعليهالسلام رسيد و امام به او فرمود: «اي ابوعلي! چقدر دوست دارم آن حالتي را كه تو داري و خوشحالم از آن، جز اين كه آگاهي تو كم است، آگاهي بيشتري كسب كن! آگاهي چيست؟ فقه بياموز و حديث فرا بگير.» از آن روز به بعد، شروع به فراگيري و نوشتن، فقه و حديث از مالك و ديگر فقهاي اهل مدينه نمود و به امام عليهالسلام عرضه كرد. اما امام نپسنديد و او را به فقه اهل بيت و فراگيري احكام از ايشان و ايمان داشتن به امامت خود، رهبري فرمود، و او به سرعت پذيرفت و هدايت يافت [273] . امام عليهالسلام همواره مردم را به كار نيك دعوت ميكرده و بر انجام عمل شايسته راهنمايي مينمود و از هنگامهي ديدار پروردگار و روز قيامت برحذر ميداشت. شنيد كه مردي، آرزوي مرگ ميكند، بلافاصله به سراغ او رفت و فرمود: «آيا بين تو و خداوند خويشاوندي هست تا بدان وسيله براي تو امتيازي قائل شود؟ خير. پس به اين ترتيب تو آرزوي هلاكت ابدي را داري» [274] . براستي كه امام عليهالسلام توجه خاصي به راهنمايي مسلمانان، بر انجام تقوا و عمل نيك داشت. و ما برخي از نصايح والا و راهنماييهاي ارزندهي وي را كه جامع هر نوع پند و رهنمود است در آن جا كه آثار علمي و تربيتي آن بزرگوار را عرضه ميكنيم، ياد خواهيم كرد. [ صفحه 186]
امام عليهالسلام نسبت به تمام مسلمين نيكي و احسان ميفرمود، هيچ كس به قصد حاجتي خدمت امام نيامد، مگر اين كه حاجتش برآورده شد و از خدمت آن بزرگوار بازنگشت، مگر آسوده خاطر و دلشاد. آن حضرت عقيده داشت كه خوشحال كردن مردم و برآوردن نيازشان از مهمترين كارهاي خير است، از اين رو هرگز در پاسخ به تقاضاي گرفتاران و رفع ظلم از مظلوم، هيچ گونه مسامحهاي به خود راه نميداد. براي علي بن يقطين ورود در حكومت هارون را روا دانست و براي او فرمان «كفارهي عمل سلطان، احسان به برادران مسلمان است» را به عنوان مجوزي قرار داد. مردم ستمديدهاي كه نزد وي به شكوه و زاري ميآمدند، امام عليهالسلام، گرفتاريها و درددلهاي آنها را به خاطر خدا و از روي محبت برطرف ميكرد. از جمله كساني كه از امام عليهالسلام كمك خواست، شخصي از مردم ري است. وي اموال زيادي داشته كه حكومت ري آنها را تصرف كرده بود، و نميتوانست اموالش را از چنگ حكومت آزاد كند و ميترسيد كه از هستي ساقط شود. فكر زيادي كرد كه چه كند! دربارهي حاكم ري پرسيد، گفتند: از شيعيان امام است، تصميم گرفت تا مسافرت كند و خدمت امام برسد و به او پناهنده شود. اين بود كه سفري به مدينه كرد، وقتي كه به آن جا رسيد، به محضر امام شرفياب شد و جريان خود و گرفتارياش را به اطلاع آن حضرت رسانيد. امام عليهالسلام نامهاي دربارهي او، به والي ري نوشت كه در آن نامه، پس از بسم الله، چنين آمده بود: «بدان كه خدا را در زير عرش وي سايهاي است كه، هيچ كس از آن سايه برخوردار نميشود، مگر اين كه براي برادر مسلمانش كار خيري انجام دهد و يا گرفتاري او را برطرف سازد و يا دل او را شاد كند. حامل نامه برادر مسلمان تو است، و السلام...» آن مرد نامه را گرفت و پس از اداي فريضهي حج، آهنگ وطن كرد، وقتي كه به [ صفحه 187] ري رسيد، شبانه نزد حاكم رفت، در خانهاش را زد، غلام حاكم بيرون آمد، از او پرسيد: تو كيستي؟ فرستادهي امام صابر، موسي عليهالسلام. غلام با عجله نزد حاكم رفت و جريان را به اطلاع وي رساند، حاكم با پاي برهنه به استقبال وي آمده و با او معانقه كرد و وسط دو چشمش را بوسيد و چندين بار پيشاني او را بوسه زد و با اشتياق از حال امام ميپرسيد. آنگاه نامه امام را گرفت و بوسيد و به احترام نامه سرپا ايستاد، وقتي كه نامه را خواند، اموال و جامههاي خود را طلبيد و تمام آنها را با وي قسمت كرد و آنچه قسمتپذير نبود، بهايش را به وي پرداخت در حالي كه ميگفت: برادر آيا از من خوشحال شدي؟ آري به خدا بيش از آن خوشحالم!! آنگاه دفتر اموال را خواست و روي تمام ديوني كه به گردن آن مرد بود خط كشيد و برائت نامهاي به او داد. آن مرد از نزد وي بيرون شد در حالي كه دلش از خوشحالي و شادي به پرواز در آمده بود، با خود عهد كرد كه به خاطر احسان و خوبي او، به مكه برود، و در كنار بيت الله الحرام، براي وي دعا كند و خوبي و احساني كه در حق وي نموده است به عرض امام عليهالسلام برساند. همين كه موسم حج فرا رسيد، رهسپار مكه شد و پس از آن راهي مدينه گشت و خدمت امام رسيد و جريان را به اطلاع امام عليهالسلام رساند، امام بسيار خوشحال شد، آن مرد عرض كرد: سرور من! آيا اين عمل شما را خوشحال كرد؟ «آري به خدا سوگند، او مرا و اميرالمؤمنين را خشنود كرد، به خدا سوگند كه جدم رسول خدا (ص) و خداي تعالي را مسرور ساخت...» اينها همه دلالت بر اهميت زياد امام عليهالسلام به امور مسلمانان، و علاقهي فراوان آن حضرت به برآوردن حاجات مردم دارد. و در اينجا سخن دربارهي نقل پارهاي از برجستگيها و ويژگيهاي امام عليهالسلام به پايان ميرسد. [ صفحه 191]
امتياز ديگري از زندگي امام موسي عليهالسلام كه بسا عميقتر و فراگيرتر از ديگر امتيازات است، آن اين است كه: تمام مسلمانان با اختلاف عقايد و مذاهبي كه دارند، بر گراميداشت و احترام آن بزرگوار متفقند و او را در پيشاپيش قافله رهبران اسلامي در علم، تقوا، زهد و پارسايي در دين ميدانند. و از كساني است كه تمام مردم، فردي و جمعي، به راه و روش و عمق ايمان او، هم عقيدهاند و تمام بزرگان، از دانشمندان و نويسندگان و ديگران، علاقه و احساس خود را در حالي كه سرشار از بزرگداشت و تعظيم به اوست ابراز داشتهاند كه بخشي از اين نظرات در ذيل بيان ميگردد:
امام صادق عليهالسلام فرزندش را به فضيلت ستوده و براي مسلمانان آنچه از موهبت و شخصيت در او تجسم يافته بيان كرده و فرموده است: «فرزندم موسي نظير عيسي بن مريم است» [275] . و نيز فرموده است: «علم حكمت، درك و فهم، بخشش و بينش - آنچه را كه مردم در موارد اختلاف امور ديني خود نيازمندند - حسن خلق و وفاي به عهد در او جمع است. و او دري از درهاي رحمت خدا است.» اخبار زيادي از آن بزرگوار رسيده است كه خود معرف فضيلت امام موسي بن [ صفحه 192] جعفر عليهماالسلام است و حكايت از بزرگواري و شخصيت آن حضرت دارد.
هارون الرشيد - كه خود دشمن امام و دشمنترين دشمنان اوست - به اوصاف و مناقب آن حضرت اعتراف كرده و ميگويد كه او از ديگران به خلافت شايستهتر است و بر اين مطلب موقعي كه پسرش مأمون علت بزرگداشت و احترام وي از امام را پرسيد، تصريح نمود و در پاسخ وي گفت: «پسرم! اين پيشواي مردم و حجت خدا بر خلق و خليفهي او بر بندگان است و من در ظاهر، آن هم با سلطه و زور زمامدار مردمم. به خدا سوگند كه اگر او در امر خلافت با من بستيزد من آن عضوي را كه دو چشمش در آن است از او ميگيرم - كنايه از اين كه سرش را از تن جدا ميكنم - سلطنت نازا است و خويشاوندي نميشناسد.» و اضافه كرد: «پسرم! اين شخص وارث علم انبياست، اين موسي بن جعفر است، اگر علم و دانش درست بخواهي نزد اين است» [276] .
«اما امام كاظم، او صاحب مقامي والا، افتخاري بزرگ، پر عبادت، كوشا در رسيدن به حقايق، داراي كرامات بارز، مشهور به عبادات و مواظب بر طاعات بوده شب را به سجده و نماز ميگذرانيد و روز را با صدقه و روزهداري بسر ميبرد و به خاطر حلم فراوان و گذشت از كساني كه بر او ستم روا داشتند به كاظم شهرت يافت. هر كس به او بدي ميكرد او در برابر نيكي مينمود و با جنايتكار با عفو و گذشت، مقابله ميكرد و به دليل عبادت زيادش به عبد صالح موسوم شد، در عراق [277] - به خاطر آن كه هر كس [ صفحه 193] او را در خانهي خدا، وسيله قرار ميدهد و به نتيجه ميرسد - به باب الحوائج معروف است، از كرامتهايش عقول حيران است و چنين حكم ميكند كه او در پيشگاه خدا مقامي والا و استوار دارد» [278] .
«امام موسي، بندهي شايسته، بخشنده و بردبار، ارجمند و در اعتقاد شيعه، يكي از دوازده امام معصوم است. او را به خاطر عبادت و كوشش در راه خدا، عبدصالح ميگفتند. بخشنده و بزرگوار بود، چنين بود كه اگر كسي به او آزار ميرساند او در مقابل، كيسهاي كه هزار دينار داشت براي او ميفرستاد» [279] .
«موسي بن جعفر را عبدصالح ميگفتند، او بردبار و بخشنده بود. هرگاه از كسي آزاري ميديد در برابر مالي براي او ميفرستاد» [280] .
«موسي بن جعفر، شخصي مورد اعتماد و راستگو، و پيشوايي از پيشوايان و ائمهي مسلمين است» [281] .
«موسي، همان امام بزرگ بينظير و حجت شب زندهداري است كه شب را در حال نماز و روز را به روزهداري سپري ميكرد. به خاطر حلم فراوان و گذشت از تجاوزكاران به كاظم موسوم شد. او از آن رو به باب الحوائج معروف است، چون هر كس [ صفحه 194] براي برآورده شدن حاجتش به او متوسل شد، هرگز نااميد برنگشت» [282] .
«موسي عليهالسلام، از پرفيضترين دانايان و از پرهيزگارترين عابدان بود، زيارتگاه و حرم او در بغداد معروف است» [283] .
«ابوالحسن موسي بن جعفر الصادق بن باقر، هفتمين امام از دوازده امام شيعه، از بزرگان بنيهاشم و از عابدترين مردم زمان خود و يكي از بزرگترين علماي برجسته است» [284] .
«وي امام والا مقام و پر خير و بركت است (خدايش از او خشنود باد) شب را به بيدار خوابي و روز را به روزهداري ميگذراند، او را به خاطر گذشت زيادش از كساني كه در حق او ستم روا ميداشتند كاظم گفتند، او در نزد مردم عراق [285] به باب الحوائج معروف است، از آن جهت كه هر كس براي برآورده شدن حاجتش به او متوسل شد هرگز نااميد برنگشت. او داراي كراماتي روشن، و فضايل نوراني است، او به قله و بلنداي بزرگواري گام نهاده و اوج امتيازات را احراز كرده و به بلندترين مرتبهي آن رسيده است» [286] . [ صفحه 195]
«ابوالحسن، موسي الكاظم بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب هاشمي مدني، فرزندش رضا و برادرانش؛ علي و محمد - پسران جعفر بن محمد - و گروهي از آن بزرگوار و از قول پدرش روايت كردهاند. ابوحاتم ميگويد: او مورد اطمينان و راستگو، امامي از امامان مسلمين است. يحيي بن حسين ميگويد: هرگاه اطلاع ميدادند كه كسي باعث اذيت و آزار اوست، كيسهاي كه هزار دينار داشت براي او ميفرستاد، مهدي عباسي او را به زندان افكند و بعد آزادش كرد» [287] .
«ابوالحسن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي عليهمالسلام، هاشمي معروف به كاظم، راستگوي عابد از طبقه هفتم است» [288] .
«يكي از دانشمندان ميگويد: كاظم، امام والا مقام، بينظير، حجت و عالمي شايسته است، از فقه و ديانت به قدري در آن بزرگوار جمع بود كه بيش از آن قابل تصور نيست» [289] .
«موسي بن جعفر، بزرگي از بزرگان بنيهاشم و امامي پيشرو در علم و ديانت بود» [290] . [ صفحه 196]
«اما مناقب و كرامات ظاهري و فضائل و صفات روشن و آشكارش، گواه بر آن است كه او قلهي شرف و اوج بزرگواري را برگزيده است و تا اوج امتيازات بالا رفته و به بلندترين مرتبهي آن رسيده است، مركب سيادت تا آخرين مرحله براي او رام شده و به بالاترين حد آن سوار گشته است و بر غنايم بزرگي حاكم بوده و ارزشمندترين آنها را در اختيار گرفته و برگزيده است» [291] .
«ميان مردم مشهور است كه ابوالحسن موسي عليهالسلام بزرگوارترين فرزندان امام صادق و والامقامترين آنها در ديانت و فصيحتر از همهي آنان و از تمام مردم زمان خود عابدتر و داناتر و فقيهتر بوده است» [292] .
«علويين از مردي بزرگ، امام موسي كاظم پيروي ميكنند كه مشهور به تقوا و عبادت فراوان است تا آنجا كه مسلمانان او را «عبدصالح» ناميدند، و همچون عبدصالح - به لحاظ شباهت به «عبدصالح» همنشين موسي بن عمران كه نامش در قرآن آمده ملقب بود - بزرگوار بخشنده بود» [293] .
«امام موسي كاظم، ملقب به ابوالحسن و ابوابراهيم، مادرش امولد است. پرفضيلت و والامقام بوده است. هادي عباسي او را زنداني كرد و بعد به خاطر خوابي كه ديده بود او را از زندان آزاد كرد، سپس هارون الرشيد او را به زندان افكند و در همان [ صفحه 197] زندان به شهادت رسيد» [294] .
«موسي كاظم پنجمين نوادهي پيامبر (ص) و هفتمين امام عليهالسلام است و به نام كاظم موسوم شد از آن رو كه خشم خود را فرو ميخورد و داراي حلم و بردباري بود. شب هنگام از خانه بيرون ميشد در حالي كه كيسههاي درهم به همراه داشت و به هر كه ميخواست نيكي و احسان كند آنها را مرحمت ميكرد. صبر و راه و روش موسي كاظم ضربالمثل بود، هنگامي كه نماز عشا را ميخواند پيوسته حمد خدا را ميگفت و دعا ميخواند تا نيمهي شب، وقتي كه نماز صبح را برگزار ميكرد تا طلوع آفتاب ذكر خدا ميگفت و اين كار هميشگي او بود» [295] .
«امام كاظم عليهالسلام از همهي مردم در مرتبه، بالاتر و در ديانت، ارجمندتر و دست بخشندگياش بازتر و فصيحتر و قوي دل و شجاعتر بود. او تنها شرف ولايت را داشت و وارث نبوت بود و بر جايگاه خلافت تكيه داشت، از دودمان نبوت و سلسلهي خلافت بود» [296] .
«آقاي بزرگوار و امام بردبار، همنام موسي كليم، شكيبايي كه خشم خود را فرو ميخورد، صاحب سپاه و شرافتمندي فرزانه، با پرتوي درخشان، و عظمتي فوقالعاده، و پاكترين نسب، شايستهي درستكار، بردبار روزهدار شب زندهدار، كسي كه در پيشگاه خدا حاكم بر خصم است، شهيد مسموم، آن كه كراماتش را همه ديده، در عبادت كوشا، بر [ صفحه 198] طاعات حق مواظب بوده و شب را در حال ركوع و سجود و روز را به روزهداري ميگذراند. مجاهد در راه خدا و آن كه با احسان، بدكاران را پاداش ميداد. فروخورندهي خشم، آن كسي كه آوازهي حلم و احسانش همه جا رسيده، رهبر سپاه، همان آقايي كه در قبرستان قريش مدفون است، امام به حق، ابوابراهيم و ابوالحسن امام موسي كاظم فرزند امام جعفر صادق عليهماالسلام» [297] .
امام موسي، والا مقام، شجاع و بخشنده بود. نقل كردهاند كه مردم آشنا به بخشش امام ميگفتند: عجب از كسي كه كيسههاي مرحمتي موسي عليهالسلام نصيب او شده باز هم از كمبود و تنگدستي شكايت دارد [298] .
«امام موسي كاظم عليهالسلام در نزد مردم عراق، به دري كه حوائج در پيشگاه خدا از آن در، روا ميگردد معروف است، از عابدترين مردم زمان و از بزرگترين دانشمندان و سخيترين و بخشندهترين فرد دوران بوده است» [299] .
«موسي كاظم، وارث علم، معرفت، كمال و فضيلت پدرش، و به خاطر گذشت و حلم فراوانش به كاظم موسوم شده است. وي در نزد اهل عراق به دري كه حوائج در پيشگاه خدا از آن در، روا ميشود مشهور است و او عابدترين، داناترين و بخشندهترين مردم روزگار بود» [300] . [ صفحه 199]
«موسي بن جعفر عليهماالسلام، از سرسختترين مردم در عبادت بود و از پدرش روايت ميكند» [301] .
«موسي كاظم، يكي از دوازده امام و فرزند جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهمالسلام است. از آن رو لقب «عبد صالح» گرفت كه داراي عبادت، كوشش در راه خدا و نماز شب فراوان بود، چنان بود كه هر وقت مطلع ميشد كه كسي باعث اذيت اوست، براي او مالي ميفرستاد» [302] .
«موسي كاظم، از جمله بزرگان ائمه بزرگوار، و سروران از خاندان پيامبر (ص) و رهبران اسلام است. خداوند از همه ايشان خشنود و ما را از بركاتشان بهرهمند و بر دوستي آنان و محبت جد بزرگوارشان، بميراند» [303] .
«موسي بن جعفر، كاظم عليهماالسلام، امام گرانقدر، والامقام، كوشا و تلاشگر در راه خدا، مشهور به كرامتها، شب را به سجده و قيام و روز را به صدقه و روزه ميگذراند. به خاطر حلم و گذشت از تجاوزگران به حقش، كاظم خوانده شد، كسي را كه به وي بدي كرده بود با احسان و نيكي پاداش ميداد و با تبهكار و جاني با گذشت روبرو ميشد. به دليل عبادت فراوان او را «عبد صالح» گفتند و در عراق معروف به باب الحوائج الي الله است، از آن رو كه خواستههاي كساني كه در نزد خدا، او را وسيله [ صفحه 200] قرار دادهاند، برآورده ميگردد. از كراماتش عقول سرگردان و چنان داوري ميكنند كه او در پيشگاه خدا مقامي والا و استوار دارد» [304] .
«ابوالحسن موسي عليهالسلام، عابدترين و فقيهترين، بخشندهترين و گراميترين فرد زمان بود. به خاندان و خويشانش بيش از همه كس صلهي رحم ميكرد، از فقراي مدينه شب هنگام دلجويي ميكرد، زنبيلي كه داراي وجه نقد و طلاي مسكوك و آرد و خرما بود، براي فقرا ميبرد و به آنها ميرساند. به طوري كه آنها نميدانستند از كجا ميرسد» [305] .
«كسي را بيمناكتر از موسي بن جعفر بر نفس خود، و اميدواركنندهتر مردم، از وي نديدم» [306] .
«يكي از دانشمندان ميگويد: كاظم، همان امام گرانقدر، بينظير، حجت خدا و عالم شايستهاي كه: شب را براي نماز بيدار، و روزش را به روزهداري ميگذراند و به خاطر زيادي حلم و گذشت، از تجاوزكاران به حقش به كاظم موسوم شد. او در نزد اهل عراق به باب الحوائج الي الله معروف است چون خواستههاي كساني كه او را وسيله درگاه خدا قرار ميدادند، برآورده ميشد» [307] . [ صفحه 201]
«مناقب امام كاظم عليهالسلام و فضايل و معجزات آشكار و دلايل و صفات نورانياش و آثار نجابت و بزرگياش همه، گواه بر اين است كه آن بزرگوار، قلهي شرف و اوج بزرگواري را برگزيده و تا آخرين مرحلهي امتيازات بالا رفته و به بلندترين درجه رسيده است. مركب سيادت براي او كاملا رام شده و در بالاترين حد آن قرار گرفته است و بر غنائم بزرگي حاكم شده و ارزشمندترين آنها را در اختيار گرفته و برگزيده است: تركت و الحسن تأخذه تصطفي منه و تنتجب فانتقت منه محاسنه و استزادت فضل ما تهب [308] . اصول او سر كشيده تا به بالاترين مرتبهي جلال رسيده و شاخههاي آن به حدي وارسته است كه كسي تا بدانجا نرسيده است، بزرگي و بزرگواري از تمام اطراف آن سرازير و قطرههاي شرافت و مجد از كنارههاي آن ميچكد. از هر سو جويبارهاي عظمت به سمت او سرازير است و در وجود او سيلابهاي بزرگي گرد آمده است. ابر ريزان، قطرهاي از كرم او و درياي بيكران، جرعهاي از بخشش و عطاي او است. و اهل محبت خالص، در شمار بردگان و خدمتگزاران او، ستارهي شعري، آويخته به دست او است و راهي براي درخشش در مقابل او ندارد، بوستانها به خو و خصلتهاي او مانند، در حالي كه چشمهسار بوستانهاي باران رسيده را، آرامشي نيست. آن بزرگوار سپيدهاي است در افق زمان، سپيدهها و روزهاي روشن چيستند؟ او روشنتر از خورشيد و ماه است - اين مقايسهي با خورشيد و ماه، در حد توان گوينده است - بلكه او به خدا سوگند، كه بالاتر از اين اوصاف و ارجمندتر و والا نسبتر از اين ويژگيها و فوق اينها است. چگونه ستايشها به حقيقت مقام او برسد و يا همت والا، به وصف افتخارات او ميرسند و يا اسبان تيزتك قلمها در مرغزارهاي صفات او، به جولان درآيند و خيال و اوهام، در ذكر حالات او كارگر باشد؟! [ صفحه 202] او فرو خورندهي خشم و روزهدار شدت گرما است، عنصرش بزرگوار و عظمتش هم نو و هم از قديم است و سيماي سروريش زيبا آفريده شده و به هر چه توصيف شود، سزاوار. پدرانش بزرگوار و فرزندانش گرامي، دينش استوار، و حقي است آشكار، و در برابر امر خدا توانا و امانتدار، گوهر فضيلتش گرانقدر، توصيف كنندهاش نه دروغ ميگويد و نه سوگند ياد ميكند. در مراتب نيكي به مرتبهاي بينظير رسيده و من در اين باره، نسبت به مقام او و پدران و فرزندانش سوگند ياد ميكنم. بسا فضيلت والا و منقبتي كه در عظمت شأن او بس. با اين همه، نسبت به او اين اوصاف كم هستند و هر مزيت و افتخار كه بشمارند دربارهي ايشان صادق، و بر ديگران محال است. بزرگان به ايشان منسوبند و دانشمندان همه از آنان برخوردار و بزرگواران همه شاگردان آنان، ايشان راهنمايان به سوي خدايند. بنابراين از ايشان پيروي كن» [309] .
«امام موسي، بخشندهي بزرگوار بود. هنگامي كه مطلع ميشد كسي باعث آزار و اذيت اوست، كيسهاي را كه هزار دينار داشت نزد او ميفرستاد و كيسههاي دويست، سيصد، چهارصد ديناري فراهم ميكرد و بعد آنها را بين مردنم مستحق مدينه، تقسيم ميكرد. چنان بود كه، كيسههاي موسي بن جعفر به هر كسي ميرسيد او را بينياز ميساخت» [310] .
«ميتوانيم بگوييم كه، نخستين كسي كه در فقه چيزي نوشت امام موسي كاظم عليهالسلام است، وي در سال) 183 ه) ميان زندان به شهادت رسيد. نوشتههاي آن بزرگوار در پاسخ پرسشهايي بود كه تحت عنوان (حلال و حرام) از وي سؤال ميشد» [311] . [ صفحه 203]
«موسي كاظم، علم، معرفت، كمال و فضيلت را از پدرش جعفر بن محمد عليهمالسلام به ارث برده است. از آن رو كاظم ناميده شد كه گذشت و حلم فراوان داشت و در نزد مردم عراق به باب الحوائج معروف است. آن بزرگوار عابدترين و داناترين و بخشندهترين مردم زمان بود» [312] .
«موسي كاظم، بزرگ منزلت، دلير و بخشنده بود. از آن رو لقب كاظم گرفت كه خشم خود را فرو ميخورد و بردباري مينمود. شب هنگام در حالي كه كيسههاي پول به همراه خود داشت از خانه بيرون ميرفت و آنها را به كساني كه برخورد ميكرد و او را ميديد مرحمت مينمود، تا آن جا كه كيسههاي درهم موسي عليهالسلام ضرب المثل شده بود و اهلش ميگفتند: شگفتا! از كسي كه از كيسهي مرحمتي موسي برخوردار شده باز هم از تنگدستي شكايت دارد» [313] .
«موسي بن جعفر، وارث علم، معرفت، كمال و فضيلت پدرش بوده است به خاطر فرو خوردن خشم و گذشت و حلم فراوانش به كاظم موسوم شد، و در نزد اهل عراق به دري كه حاجتها را نزد خدا روا ميسازد معروف است، او عابدترين عالمترين و بخشندهترين مردم زمان بود» [314] .
«موسي كاظم همان امام گرانقدر و پرخير است كه شب را به نماز و روز را به [ صفحه 204] روزه سپري ميكرد و به خاطر گذشت زياد از تجاوزگران به حقش، كاظم ناميده شد» [315] .
«موسي كاظم، موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهمالسلام ميباشد. تاريخ زندگياش پر از زهد و پارسائي، بزرگواري و حسن خلق است. و از آن رو لقب كاظم گرفت كه، هر كس به او بدي ميكرد، او در برابر نيكي مينمود» [316] .
«امام موسي عليهالسلام را به خاطر عبادتش، عبد صالح و به خاطر علمش، كاظم ميگويند [317] ، وي سال 128 و يا 129 ه در مدينه به دنيا آمد. آقا، عالم، والامقام، بخشنده، ستوده و دعايش در پيشگاه خدا پذيرفته بود» [318] . اين بود قسمتي از نظراتي كه بزرگاني از علما در كتابهاي خود آورده بودند، اينها حكايت از مقدار قدرداني و بزرگداشت آنها از امام عليهالسلام دارد و تمام آنها به وجود اوصاف زير در امام، اتفاق نظر دارند: 1 - امام عليهالسلام داناترين و فقيهترين فرد زمان خود بوده است. 2 - در عبادت و طاعت تا آن جا كوشا بود كه كسي به پاي او نميرسيد. 3 - صبر و بردباري امام از همه بيشتر و خشم خويش را از همه بيشتر فرو ميخورد و در برابر كساني كه نسبت به وي بيحرمتي ميكردند، گذشت و احسان مينمود. [ صفحه 205] 4 - از بخشندهترين و سخاوتمندترين و دست و دلبازترين مردم بود تا آن جا كه كيسههاي مرحمتي او ضربالمثل بود، و به هر كس احسان او ميرسيد بينياز ميشد. 5 - آن بزرگوار باب الحوائج در پيشگاه خدا بود، و خداوند او را مخصوص به اين كرامت فرموده و مورد چنين لطفي قرار داده بود و براي هر كه متوسل به او ميشد، برآوردن نياز و حل مشكلش را ضمانت كرده و بدون رواي حاجت و فراغت بال و خيال راحت باز نميگشت. 6 - از آن بزرگوار كراماتي سرميزد كه عقلها و انديشهها، مات و مبهوت بودند. 7 - امام عليهالسلام از همهي مردم به خانواده و خويشان، بيشتر صلهي رحم ميكرد. 8 - آن حضرت از فصيحترين و بليغترين مردم بود. 9 - وي امامي از امامان مردم مسلمان و از جمله حجتهاي خداوند بر مردم بود. 10 - آن بزرگوار در تواضع و نرمخويي به حد اعلا رسيده بود. مورخان داستاني را نقل كردهاند كه اين برجستگي را تأييد ميكند؛ ميگويند: «آن بزرگوار به مرد سياهپوست بد قيافهاي رسيد، به او سلام داد و نزد وي ماند و با او مدتي به گفتگو نشست و بعد از او خواست تا اگر حاجتي دارد، برآورد، آنگاه برخاست و از نزد وي رفت. اين كار براي بعضي از اصحاب امام گران آمد و به امام عليهالسلام اعتراض كردند و يكي از آنها به عنوان اعتراض گفت: «يابن رسول الله! آيا شما به چنين كسي وارد ميشويد و بعد دربارهي نيازمنديهاي او ميپرسيد، در حالي كه او به شما نياز فراوان دارد؟ امام عليهالسلام از اين سخن به خشم آمد و با روحيه و انديشهي اسلامي كه هيچ تفاوتي بين افراد مسلمان نميبيند، به وي پاسخ داد و فرمود: «او بندهاي از بندگان خدا و برادري - مطابق كتاب خدا - و همسايهاي در سرزمين خدا است. بهترين پدران - حضرت آدم - و بهترين اديان - اسلام - ما را به هم مربوط ساخته است و شايد روزگار، [ صفحه 206] بعضي از نيازمنديهاي ما را به دست او قرار دهد پس ما را بعد از فخر و تكبر، در برابر خود متواضع ببيند...» براستي كه تفرقه و جدايي ميان مسلمانان به هيچ صورتي از اسلام نيست و تمام مسلمين در يك سطح ميباشند و گراميترين آنها نزد خدا پرهيزگارترين ايشان است. با اين نسيم خوشبوي ايمان و تقوا بود كه امام عليهالسلام نفوس بيماري را كه دچار خودخواهي و آفات اجتماعي بودند معالجه ميكرد. اين صفات برجسته در وجود امام عليهالسلام تنها راز بزرگي وي بوده و رمز اجماع دانشمندان بر بزرگداشت آن بزرگوار، و اتفاق همهي مسلمين بر محبت اوست. [ صفحه 209]
اما آثار فكري امام عليهالسلام كه اصحاب و دانشجويان مدرسهاش را بهرهمند ساخت، از والاترين آثار فكري است كه رهبران اسلامي از خود به يادگار گذاشتهاند و از جملهي گرانبهاترين ميراثهاي علمي است كه از دانشمندان اسلامي بجا مانده است. آثار آن بزرگوار مشتمل بر بسياري از علوم، همچون: حكمت، كلام، فقه، تفسير، حديث، و ديگر علوم است. علاوه بر اينها، سخنان گوهربار و نظرات گرانقدرش، كه شامل: آداب زندگي، اخلاق و قوانين اجتماعي ميباشد و تمام اينها به برجستهترين شكل فصاحت و بلاغتي ادا شده كه در حد اعجاز ميباشند و در ذيل مختصري از آنها بيان ميشود:
عقل همان نيروي بينظيري است كه خداوند آن را به انسان مرحمت كرده و او را بدان وسيله بر ساير موجودات شرف و برتري بخشيده و خليفهي خود در زمين قرار داده است. آدمي با نيروي عقل و انديشهي خود توانسته تمام كائنات را به خدمت بگيرد و راز و رمز آنها را كشف كند، پرده از روي رازهاي آن بردارد، آهنگ فضا كند و به ستارگان دست يازد و اسرار آنها را كشف كند. انسان به وسيلهي عقل به تمام اينها دست يافته و در آيندهي نزديك و يا دور به مطالبي عميقتر و فراگيرتر از اينها نيز خواهد رسيد. البته انسان با امتياز عقل، بينش و دانش خود به اين اكتشافات ارزنده رسيده است. امام موسي عليهالسلام از مهمترين آثار عقل سخن گفته و بر فضيلت آن به وسيلهي [ صفحه 210] آيات كريمه استدلال فرموده است. اين مطالب در حديث زريني كه آن بزرگوار به شاگردش - هشام به حكم - تعليم داده آمده است، اين حديث از مهمترين آثار فكرياي به شمار ميرود كه از امام عليهالسلام به يادگار مانده است و صدر المتألهين، آخوند ملاصدرا شرحي فلسفي بر آن نوشته [319] و در تمجيد از آن ميگويد: «اين حديث مشتمل بر بيان حقيقت عقل به معنايي است كه ذكر شد - يعني: مرتبهي چهارم از عقول چهارگانهاي كه در علمالنفس نام برده شده است - و مشتمل بر مهمترين صفات و ويژگيها و ستايشهاي آن است و معارف والاي قرآني و هدفهاي بزرگ الهي در آن گنجانده شده است، به حدي كه نظير آن در بسياري از كتابهاي عرفا نيامده و در آثار علماء و حكماي بزرگ كه داراي انديشههاي ژرف هستند همانند آن - جز در كلمات ائمهي اطهار و رسول اكرم صلي الله عليه و آله - ديده نشده است. اين حديث مشتمل بر خطابههايي است كه در هر يك از آن خطابهها، باب مهمي از دانش ذكر شده است. از جمله در علوم الهي، دربارهي آسمان و جهان هستي، در فلكيات، علم اكوان و مواليد، روانشناسي و علم النفس، در تزكيه و تهذيب اخلاق و پاك ساختن نفوس از رذايل اخلاقي، در سياست مدن، در زمينهي مواعظ و نصايح، در پارسايي، زهد و نكوهش دنيا، دربارهي رستاخيز، معاد و بازگشت به سوي خدا و بالاخره در نكوهش كافران و جاهلان و عاقبت بد آنها و تغيير عالم آنها به عالم چهارپايان، و اين كه ايشان، كر و لال و كور هستند، چون آنها از عقل برخوردار نيستند. و ديگر مطالب مربوط به علوم و معارف...» و ما عين حديث امام عليهالسلام را به همراه شرح مختصري كه بخشي از آن را از گفتهي فيلسوف اسلام، ملاصدرا در تفسير او بر اين حديث گرفتهايم تقديم ميداريم. امام عليهالسلام فرمود: «يا هشام! خداوند تبارك و تعالي صاحبان عقل و فهم را در كتاب [ صفحه 211] خود بشارت داده و فرموده است: [بندگانم را مژده ده! آناني كه سخن را ميشنوند، پس خوبترش را پيروي ميكنند، آن گروهاند كه خداوند ايشان را هدايت كرده و ايشانند صاحب خردان]» [320] . امام عليهالسلام با اين آيهي كريمه، بر مقدم بودن صاحبان عقول مستقيم بر ديگران استدلال فرموده است، زيرا كه آنان را به هدايت و رستگاري بشارت داده است و اين آيه مباركهاي كه، امام عليهالسلام بدان استشهاد جسته، فوايد علمي زيادي را در بردارد كه ما دو فايده از آن فوايد را ميآوريم:
انسان وقتي كه در برابر اموري قرار گرفت كه در آن ميان درست و نادرست وجود دارد و در امور درست، هدايت و در نادرست، گمراهي اوست، بر انسان واجب است كه ميان اين امور تميز قائل شود، تا درست را تشخيص داده و پيروي كند و از نادرست فاصله بگيرد. طبيعي است كه اين كار جز با اقامهي دليل و برهان ميسر نيست و به اين ترتيب از اين آيه بر لزوم دقت و استدلال در چنين مواردي، استدلال ميكنند.
آيهي مباركه دلالت بر حدوث و عروض هدايت دارد، بديهي است كه هر عارضي ناگزير از به وجود آورندهاي است همان طوري كه ناگزير از پذيرنده (معروضي) است. اما ايجاد كنندهي هدايت، خداي تعالي است، از اين رو به خدا نسبت داده و فرموده است: [اولئك الذين هداهم الله] و اما پذيرندگان هدايت، صاحبان عقل درستاند و به اين مطلب نيز اشاره فرموده و گفته است: [اولئك هم اولوالالباب]. واضح است كه انسان، معرفت و هدايت را از بعد جسماني و اعضاي بدن نميپذيرد، بلكه از جهت عقل خويش ميپذيرد، پس اگر داراي عقل كامل نباشد همان طوري كه واضح است، درك و دريافت معرفت براي او غير ممكن است. آخوند ملاصدرا - خدايش بيامرزاد! - بر حادث بودن هدايت و اين كه فاعل هدايت خداي [ صفحه 212] تعالي است استدلال كرده و سخن را در آن باره به درازا كشانده است. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! خداي متعال به وسيلهي عقول حجتها را بر مردم تمام كرد و انبياء را بيان حق ياري نمود و با دليل، آنان را به پروردگاري خويش راهنمايي كرده و فرموده است: [و خداي شما خداي يكتايي است كه خدايي جز او نيست، او بخشاينده و مهربان است، همانا در آفرينش آسمانها و زمين و آمد و شد شب و روز و كشتيها كه در دريا حركت ميكنند، بدانچه سود دهد مردمان را و آنچه از آسمان، آب فرستاد، پس زنده گردانيد بدان وسيله زمين را پس از آن كه پژمرده بود و پراكند در آن از هر جنبندهاي و گردانيدن بادها و ابر رام شده ميان آسمان و زمين، البته نشانهها است براي گروهي كه به خرد دريابند]» [321] . امام عليهالسلام در حديث خود بيان كرده است كه خداوند انبياي خود را به وسيله عقول برتر، كامل ساخته تا بر بندگانش، حجتها و راهنمايان راه خير و نجات باشند و اگر بر آنها چنين لطفي را، روا نداشته بود، هر آينه شايستگي براي زمامداري امتها و راهبري آنان نداشتند، زيرا كه ناقص نميتواند ديگران را كامل سازد. خداوند پيامبران خود را به وسيلهي بيان حق و نشانههاي راستي، پشتيباني كرده و آنان را بر پروردگاري خويش راهنمايي نموده و راه و روش معرفت و توحيد خود را با دلايلي كوبنده كه گواه بر هستي و دليل يكتايي اوست، بر آنها نشان داده است و نشانههايي از آثار خلقت خود را بر آنان وانمود كرده است و - به گفتهي منطقيون - بديهي است كه معلول دليل بر علت و اثر، راهنماي بر مؤثر است. و اين آيه كريمه كه در ضمن حديث امام عليهالسلام آمده است، مشتمل بر بخشي از آثار مهمي است كه از آنها به وجود خداي تعالي استدلال ميكنند:
براستي كه از بزرگترين نشانههاي روشن پروردگار، آسمانهايي است كه به وسيلهي ستارگاني آراسته شدهاند، كه اين ستارگان در فضا شناور و در مدار خود حركت [ صفحه 213] ميكنند و فاصله هر كدام با ديگري مطابق قوانين نيروي جاذبه است و تمام آنها در حركات و جذب و انجذابشان، مسخر فرمان خداي تعالي هستند. اندازه حجم بعضي از ستارگان به چندين دهها هزار برابر حجم زمين ميرسد و بعضي چند ميليون برابر، بزرگتر از زمين است و تمام اينها در چرخ و قوسهاي خود، بدون هيچ گونه برخورد با يكديگر، حركت ميكنند و فرياد ميزنند كه خدايي بس توانا وجود دارد! دانشمند بزرگ شيخ محمد عبده ميفرمايد: «اين اجرام آسماني از گروههاي مختلفي تشكيل شدهاند، كه هر دسته از آنها نظام كامل و استواري دارد و نظام هيچ كدام، خللي در نظام دستهي ديگر ايجاد نميكند، زيرا كه همه از يك نظام كلي پيروي ميكنند كه خود دليل بر آن است كه تمام آنها از خداوندي يكتا صادر شدهاند كه كسي در آفرينش و تنظيم و حكمت و تدبير، شريك او نيست. نزديكترين گروه اين ستارگان به ما، همان است كه نسبت به خورشيدي كه بر زمين ما روشني ميدهد و باعث حيات گياهان و جانداران ميشود، منظومه شمسي ميگويند. ستارگاني كه تابع اين خورشيدند، اندازهها و ابعاد مختلفي دارند و اگر چنين نظامي نبود تمام اين ستارگان شناور در محورهاي خود، از هم پاشيده و با يكديگر برخورد ميكردند و به اين ترتيب تمام عوالم به نابودي كشيده ميشد. پس اين نظام، نشانهاي بر رحمت پروردگار است، همان طوري كه نشان يكتايي اوست...» [322] . براستي آنچه را كه علم جديد از وجود ستارگان، كشف كرده است، آن قدر زياد و فراوان است كه اگر ما بخواهيم تمام آنها را با سرعت - 1500 ستاره در يك دقيقه - بشماريم، هفتصد سال وقت ميبرد تا بتوانيم بشماريم! اما نسبت زمين به ستارگان، بسيار كمتر از يك نقطهاي است كه روي يك حرف قرار گرفته باشد در يك كتابخانهاي كه نيم ميليون كتاب با حجم متوسطي را در خود، جا داده است [323] . بدون ترديد هيچ كدام از اينها، ناشي از تصادف نيست. ممكن نيست كه تصادف، مدبر و آفريدگار اين جهان باشد، زيرا چگونه ممكن است اين همه مسائل [ صفحه 214] علمي پيچيدهاي را كه در اين عوالم وجود دارد، بر اساس تصادف و عمل كوركورانه تفسير كرد؟! «چگونه ميتوانيم اين نظم و انتظام در ظواهر هستي را با روابط علي و سببي، تكامل، فرضيه و توافق و هماهنگي كه به ديگر ظواهر، نظم ميبخشد و آثارش از دوراني به دوراني ادامه دارد، تفسير كنيم؟! اين جهان هستي بدون اين كه آفريدگار و مدبري داشته باشد تا آن را آفريده و ابداع كرده و ساير امور مربوط به آن را تدبير نمايد چگونه ميتواند عمل كند؟!» [324] . جون ويليام كوتس ميگويد: «اين جهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم از نظر استواري و پيچيدگي، به حدي است كه پيدايش آن از روي تصادف، محال مينمايد، زيرا كه اين جهان، پر از شگفتيها و امور پيچيدهاي است كه بدون مدبر امكانپذير نيست و نميشود به نظام و سرنوشت كوري نسبت داد. و شكي نيست كه علوم به مقدار زيادي ما را بر درك و نظم ظواهر هستي ياري كرده و به اين ترتيب شناخت ما را نسبت به خدا و باور ما را نسبت به هستي او ميافزايد.» [325] .
از جمله نشانههاي شگفتآور خدا، آفرينش اين سيارهاي است كه ما روي آن زندگي ميكنيم. خداوند طوري آن را آفريده است كه در هر بيست و چهار ساعت يك بار به دور خود ميگردد و سرعت حركتش هزار ميل در ساعت است و اگر با سرعت صد ميل در ساعت به دور محور خود ميگشت، طول شب و روز به ده برابر اندازهي كنونياش ميرسيد. و آفتاب در فصل تابستان تمام گياهان را ميسوزاند و شبها به حدي سرد ميشد كه تمام گياهان و جانداران منجمد ميشدند. همان طوري كه اگر خورشيد به زمين نزديكتر از مقدار كنوني ميبود، هر آينه اشعهاي كه نور خورشيد بر زمين ميتابيد به درجهاي ميرسيد كه، زندگي روي زمين غير ممكن ميشد، همان طوري كه اگر بيش [ صفحه 215] از اندازهي فعلي، دورتر از زمين ميبود، قضيه بعكس ميشد و اشعه كم شده و سرما به حدي ميرسيد كه، زندگي روي زمين امكانپذير نبود. اگر زمين همچون ماه كوچك ميبود و يا حتي قطر زمين به اندازهي يك چهارم قطر فعلياش ميبود، نميتوانست پوشش آب و هواي موجودي را كه محيط بر آن است نگه دارد و درجهي حرارت در زمين به حد مرگ و نابودي ميرسيد. اگر قطر زمين دو برابر وضع موجود بود، نيروي جاذبه اجسامش دو برابر مقدار فعلي ميشد و به دنبال آن سطح هوا پايين ميآمد و فشار هوا زياد شده اثر زيادي روي زندگي ميگذاشت، زيرا كه پهنهي مناطق سردسير به وسعت زيادي گسترده شده و از طرفي مساحت زمينهايي كه شايستگي براي سكونت دارند، به شدت كاهش مييافت. به اين ترتيب جمعيتهاي آدمي ناگزير بايد از يكديگر جدا زندگي كرده و يا در جاهاي دور از هم ميزيستند و گوشهنشيني و تنهايي در بين آنها زياد ميشد و مسافرت و ارتباط غير ممكن، بلكه نوعي از افسانه و خيال ميگشت. اگر زمين به اندازهي خورشيد ميشد، جاذبهي آن نسبت به اجسام دو برابر موجود، تا صد و پنجاه برابر آن ميشد و به اين ترتيب از ارتفاع حجم هوا كاسته ميشد و وزن جانداران به بيش از يكصد و پنجاه برابر وزن حقيقي آنها ميرسيد، چنان كه زندگي فكري به گونهي عمومي ناممكن ميگشت [326] . خداوند، زمين را ويژگي ديگري نيز بخشيده است، به اين ترتيب كه براي زمين پوششي از گاز غليظ قرار داده است كه ارتفاعش به 800 كيلومتر ميرسد، كه از تمام عناصر ضروري زندگي، در آن موجود است، از طرفي باعث جلوگيري از سقوط شهابهاي كشندهي آسماني است. و از طرفي باعث رساندن حرارت خورشيد به صورت معتدلي بر زمين است، به طوري كه گياهان و جانداران بتوانند در آن جا زندگي كنند، همچنان كه در انتقال آبها و بخارات از اقيانوسهاي بزرگ به قارهها مؤثر است كه اگر همان پوشش گاز (اتمسفر) نبود، قارهها تبديل به زمين خشك و بيآب و علف ميگشت. در صورتي كه پارهاي از ستارگان داراي چنين پوششي نيستند و به همين دليل از ظهور حيات محروماند. كرهي مريخ داراي پوششي از گاز هست، اما بسيار رقيق و [ صفحه 216] صلاحيت براي زندگي ندارد، چون اكسيژن ندارد. ستارهي زهره پوستهاي از گاز دارد، اما گازي است كه از بي اكسيد كربن ساخته شده و صلاحيت براي زيستن ندارد، و همچنين كره ماه پوششي دارد اما رقيق و خالي از عناصر ضروري و لازم براي زندگي مانند گاز اكسيژن [327] . از جمله امتيازاتي كه خداوند به كره زمين داده، آن است كه زمين را نيلگون قرار داده تا پذيراي نور و روشني باشد و نيز آن را در سطحي هموار قرار داده تا راه رفتن بر روي آن امكانپذير و قابل كشت و زرع باشد. منافعي كه در آبها، رودخانهها، كوهها و معادن، از آيات و نشانههاي قدرت و شگفتيها وجود دارد، باعث بسي تعجب و شگفتي است. مرحوم، امام كاشف الغطا ميفرمايد: «حقا كه از بزگترين آيا الهي كه ما هميشه و در هر حال با او برخورد داريم، همين زميني است كه بر روي آن زندگي ميكنيم و از آن برخورداريم و زندگي ما به آن وابسته است. آغاز ما از او و سرانجام، بازگشت ما به اوست. (از آن آفريديم شما را و بدان باز ميگرديد.) [328] . همواره روي زمين راه ميرويم و خاك آن را در كشت و كار و در طول نسلها زير و رو ميكنيم و تغييرات زيادي را در آن ايجاد مينماييم، در تمام شؤون زندگي با آن سرو كار داريم و همواره خيرات و بركاتش را بر ما ارزاني ميدارد و ما از آن، غافل و سرگرميم و از شگفتيهاي آن، رو بر تافته و از قدرتنمايي عظيم و ساخته برجسته، و دلايل عظمت و قدرت موجودات آن، غافليم. اين خاكي كه ما آن را از پستترين و خوارترين اشياء ميدانيم و در نظر ما يك خاك و يك عنصر است، چه عناصر بيشمار و خواص بيحسابي را دارا است. دانهي گندم را در آن ميپاشي، چند برابر محصول ميدهد، لوبيا و عدس و نظاير آنها، از انواع حبوبات را با طعم و خاصيت مختلف در زمين ميپاشي، چندين برابر از همان نوع را برداشت ميكني و در همان زمين هستهي خرما و دانهي انگور و قلمهي انجير و سيب و ديگر [ صفحه 217] ميوههاي نظير آنها را ميكاري، در نتيجه ميوههاي مورد علاقه و با مزههاي گوناگون و خاصيتهاي مختلف برداشت ميكني.» و ميفرمايد: «زمين منشاء مواليد ثلاث: جماد، نبات و حيوان است، و آن را سه مادهي فوقاني مهم آب، هوا و نور خورشيد زير پوشش گرفته است. پس زمين، هم باعث زندگي و هم، باعث مرگ است و درد هم در آن است و دارو هم از آن. ستارههاي آسمان قابل شمارش است، اما ستارههاي زمين را نميتوان شمرد. آري ستارههاي زمين، معدنها و عناصر زمين قابل شمارش نيستند و همواره شريعت اسلام، قرآن و حديث ارزش زمين را والا شمرده و به صراحت و يا به اشاره، از آن توصيف ميكند و ميفرمايد: [آيا زمين را كافي و فراهم آورنده قرار نداديم، براي مردگان و زندگان] [329] ، [و زمين را پس از آن گسترانيد و هموار ساخت، و از آن، آب و علف و چراگاهش را برآورد] [330] و [پس بايد انسان به طعام خود بنگرد، ما آب را به گونهاي خاص ريختيم، آنگاه زمين را به خوبي شكافتيم، رويانيديم در آن دانه را و انگور و سبزيها، زيتون و خرما، و باغهاي پردرخت و ميوه و چراگاه را]» [331] [332] . براستي كه انديشههاي روشن و خردهاي والا كه، تمام وسايل علم جديد را به خدمت گرفته است هنوز موفق به تحليل تمام عناصر زمين و استخراج همهي معادن و گنجينههاي نهفته در آن نشده است با اين كه زمين يكي از آفريدههاي خدا بلكه سادهترين مخلوقات خدا است، پس چقدر قدرتش عظيم و صنعتش شگفتآور است...!
از جمله نشانههاي قدرت و آيات الهي، اختلاف شب و روز است، علماي علم تفسير براي كلمهي اختلاف، دو وجه ذكر كردهاند: [ صفحه 218] يكي آن كه مصدر باب افتعال، از خلفه يخلفه، گرفته شده است، هنگامي كه كسي برود و ديگري بجاي او بيايد. بنابراين مقصود از اختلاف شب و روز، پياپي آمدن آنها در رفت و آمد است. دوم آن كه، اختلاف در درازي و كوتاهي، روشني و تاريكي و زيادي و كمي است، همان طوري كه شب و روز اختلاف زماني دارند، اختلاف در مكان هم دارند. بنابراين، هر ساعت معيني كه فرض شود، در جايي از زمين، مثلا بامداد است. همان ساعت در جاي ديگر ظهر است و در جاي سومي عصر و در چهارمي غروب است و... و اين تفاوتها به خاطر كروي بودن زمين است. اين اختلاف از جمله آثار منظومه شمسي است كه دلالت بر يكتا بودن و وجود خدا دارد و اين اختلاف مصالح بيشماري را در پي دارد، همچون نظام گرفتن امور مردم، به دليل آن كه روز در پي كسب و زندگي بوده و شب را بخوابند [333] و ديگر مصالح زندگي كه دانشمندان دربارهي راز و رمز اين اختلاف نقل كردهاند كه كاشف از وجود خداي تعالي و آفرينش زيبا و قدرت والاي اوست.
از جمله آيات حق تعالي حركت كشتيها در داخل آب است، زيرا اگر به واسطهي لطافت و ملايمت آب نبود، هرگز امكان نداشت كشتيهاي بادي و بخاري در آن حركت كنند. همچنان كه اگر بادهاي معيني براي به حركت آوردن آنها نبود تا در جهات مختلف، مطابق خواست مردم به جريان اندازد، باز هم امكان استفاده از آنها نبود و خداوند آن بادها را در حد متوسطي آرام قرار داده است؛ در صورتي كه اگر تندباد باشند، كشتيها را درهم ميشكنند. علاوه بر اينها، مواد كشتيها از چوب، آهن و ديگر چيزها، همه آفريده و ساخته اويند، هرچند كه هيأت تركيبي و ساختار آنها از مردم است [334] ، اما تمام اين چيزهايي كه در ساختمان آن بكار رفته، ساخت خدا و از آثار اوست. [ صفحه 219]
از جمله آيات عظيم خداوند متعال، فرو فرستادن آب از آسمان است. براستي كه از كارهاي شگفت و قدرتنماييهاي روشن اوست. آب را با تركيبي از اكسيژن و هيدروژن و ديگر چيزها به نسبت متفاوت و اندازههاي معيني آفريده است. و هر عنصري از اجزاي آب با عنصر ديگر آن فرق دارد و مخالف است و خداوند آن را وسيلهي زندگي اجسام نامي قرار داده و فرموده است: «... و ما هر چيزي را از آب زنده گردانيديم» [335] . همان طوري كه مايهي زندگي انسان و وسيلهي روزي و زندگانياش قرار داده و فرموده است: «در آسمان روزي شماست و آنچه وعده ميشويد» [336] . بارش باران باعث زنده بودن زمين است - همان طور كه آيهي مباركه صراحت دارد -زيرا كه در زمين، قوهي حيات حيواني و نباتي وجود دارد، هرچند كه اين قوه، نسبت به حيوانيت دور است، اما وقتي كه باران بر زمين نازل ميشود، علف و گياه و ديگر نباتاتي كه باعث زندگي انسان است در زمين ميرويد و جنبندگان زمين را زنده ميدارد و يا از آن رو كه در اثر نزول باران، گلها و گياهان و رياحين در زمين پديد ميآيند و بدان وسيله پوششي از زيبايي و جمال، زمين را فرا ميگيرد كه شادي و مسرت هر بينندهاي را برميانگيزد و مقصود از حيات زمين، همين است. به هر حال آيات و شواهدي در آن، بر هستي و قدرت كامل آفريدگار موجود است. اگر انسان در درخت و زراعت و شگفتيهاي آنها به دقت بنگرد، هر آينه به قدرت، و صنع و تدبير زيباي پروردگارش، ايمان خواهد آورد. زيرا زراعت به هر اندازهاي كه بندگان خدا نيازمندند، در اوقات معيني، فراهم ميآيد. بنابراين در فصل بهار آنچه به دست ميآيد در پاييز ممكن نيست و آنچه در تابستان از زمين سر برميآورد، در زمستان، به دست نميآيد. علاوه بر اينها، تفاوت درختان و ميوههايي كه [ صفحه 220] رنگ، طعم و بويشان فرق دارد با اينكه همه از يك آب سيراب ميشوند و از يك زمين سر برآوردهاند، اگر آدمي به چشم بصيرت بدانها بنگرد به پروردگارش ايمان آورده و دلش را سياهي نگيرد و از جاده ايمان بيرون نخواهد شد
از جمله آيات بزرگ الهي گسترش جانداران مختلف در انواع، اصناف و اشكال مختلف ارزشمند و كمارزش، با خو و خصلتها و طبيعتها و وضع زندگيهاي گوناگون، در روي زمين است، كه از جملهي آن جانداران، انسان است كه شريفترين و والاترين آنها و خليفهي خدا در زمين ميباشد، زيرا كه در انسان نمونهاي از تمام آنچه در دو عالم ملك و ملكوت است، وجود دارد. بخصوص از جهت درك و فهمش و احاطهاش بر بسياري از حقايق و معلومات كلي و جزئي، پس انسان به تنهايي عالمي است و بلكه بزرگترين عالم است. امام اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمايد: «أتحسب أنك جرم صغير و فيك انطوي العالم الأكبر» [337] . براستي كه انسان بر حسب ساختارش از بزرگترين آيات الهي است، دستگاههاي ظريف بيشماري دارد، مانند ساختمان چشم كه مشتمل بر تمام نظامهاي تلسكوپي و ميكرسكوپي است و از يكصد و سي ميليون نورگير تشكيل شده كه تمام اينها در اطراف اعصاب بينايي قرار دارند، پلك با مژههايي كه دارد شبانه روز از چشم نگهداري ميكند، حركت آن بياراده بوده مانع ورود گرد و غبار ميشود، همان طوري كه جلو شدت نور خورشيد را ميگيرد و خداوند مايعي فراگير بنام اشك قرار داده كه از قويترين پاك كنندهها و ضدعفوني كنندهها است و ديگر چيزهايي كه بهترين دليل بر وجود خدا است. همچنين انسان داراي حس شنوايي است كه خود، از عجيبترين دستگاههاي بدن است، زيرا حلزوني در آن قرار داده شده است كه دانشمندي بنام كورثي ميگويد: «حلزون گوش مشتمل بر نوعي حفرههاي مارپيچي و نيمدايرهاي است كه تنها در قسمت مارپيچي آنها چهار هزار قوس كوچك پيوسته به عصب شنوايي در سر، وجود دارد» [ صفحه 221] طول اين قوسها چه مقدار است؟ حجم آنها چقدر است؟ چگونه ساخته شدهاند؟ ظرافت اينها باعث حيرت است. پس پاك و منزه آن خدايي است كه چنين ساخته و پرداخته است! در انسان حس بويايي است كه خود از بزرگترين آيات الهي ميباشد. مركز اين حس، منطقهي محدودي از غشاء مخاطي است كه در داخل حفرهي بيني، به نام منطقهي بويائي قرار دارد كه از موهاي نرم تهي است و در آن تعدادي سلولهاي بويايي دراز و نازكي وجود دارد كه اثر بويايي را به مخ منتقل ميسازند، و اين در بخشي از بيني، يعني مدخل بالاي دستگاه تنفسي است كه زندگي انسان، به آن بستگي دارد. انسان داراي استخوانبندي است كه در مجموع از دويست و شش [338] استخوان تشكيل شده و به وسيلهي مفصلهايي كه عضلات آنها را به حركت در ميآورند، بهم ميپيوندند و همين استخوانها باعث ساخت حياتي هستند، زيرا همين استخوانها هستند كه گلبولهاي سرخ و سفيد خون را درست ميكنند، و همانها اساس حياتند. از كار شگفتآميز اين گلبولها آن كه، در هر دقيقهاي از عمر انسان، به علت دفاع آنها از بدن در برابر ميكربهاي مهاجم، بيش از يكصد و هشتاد ميليون از آن گلبولها ميميرند، علاوه بر آنچه كه استخوانها گلبولهاي خون را ميسازند، خود مخزني است كه غذاي زايد بر نياز بدن را اندوخته ميسازد چه آن مواد غذايي در داخل خود استخوانها باشد، مانند مواد چربي و مواد بسيار خالص و رقيق، و يا روي استخوانها - مانند مواد كلسيومي - قرار گرفته باشند. اما سازگاري اين استخوانها براي آن منظوري كه ساخته شدهاند خود نيز، امري شگفتآور است. استخوانهاي جمجمه كه از مخ نگهداري ميكند. براي آن كه بافتهاي باريك و نازكي را نگهداري كند، بيش از همهي استخوانهاي بدن صلابت دارد و بالاتر از همه قرار گرفته است. و از اين قبيل، ديگر دستگاههاي حيرتآور، كه در پيكر انسان وجود دارد [ صفحه 222] مانند: دستگاه عصبي، دستگاه تناسلي، دستگاه لنفاوي و دستگاه عضلاني [339] و تمام اينها به وضوح، بر وجود سازنده و آفريدگار خود دلالت دارند. زيرا كه امكان ندارد اين همه از روي تصادف به وجود آمده باشد. زيرا داستان تصادف امروز از جمله خرافاتي شمرده ميشود كه هر كس داراي اندك انديشه و شعوري باشد، نميتواند آن را باور كند.
از جمله آيات الهي، به وزش آوردن بادها است: از جنوب، شمال، روبرو، و بادي كه از طرف غرب ميوزد [340] ، اين تنها كيفيت وزش بادها است [341] . باد عبارت از همان حركت هوايي است كه در طبقات پايين جو وجود دارد آن هنگامي كه در موازات سطح زمين حركت كند، سرعت باد مختلف است. گاهي به صد كيلومتر در ساعت ميرسد كه در اين صورت تندباد ميگويند، وقتي كه بيشتر بوزد، گردباد ميگويند و گاهي اين سرعت به دويست و چهل كيلومتر در ساعت ميرسد. همين بادها هستند كه عامل مهمي در انتقال بخار آب و پراكندن آن بوده، همان طوري كه از بهترين وسايل تلقيح گياهان ميباشند. ثابت شده است كه قسمت عمدهاي از گياهان، بدون وسيلهي هوا تلقيحشان امكانپذير نيست، خداوند متعال فرموده است: «ما بادها را فرستاديم تلقيح كننده، پس فرو فرستاديم از آسمان آب را و نوشانديم شما را از آن، و شما خزينهداران آن نيستيد» [342] . [ صفحه 223]
از جمله آيات الهي، رام سازي ابرها است. خداوند براي زنده نگه داشتن بندگان و سرزمينها، ابر را در اوقات معيني رام ساخته است، در حالي كه اگر هميشه ابر باشد زيانبار است چون اشعهي خورشيد را ميپوشاند همان طوري كه باعث خشك شدن تمام مركبات ميشود و از طرفي نبودن ابر هم زيانبار است، زيرا كه باعث قحطي ميگردد و در نتيجه انسان و جانداران همه ميميرند، از اين رو در اوقات خاص و فصول معين به منظور مصلحت عمومي تنظيم شده است. ابراز انباشته شدن بخار آب در فضا فراهم ميآيد و ارتفاع ابرها بستگي به نوع آن دارد، نوعي از ابر روي سطح زمين است مانند مه، نوعي از آن تا ارتفاع بيش از دوازده كيلومتر مانند ابر رقيق ميباشد. موقعي كه سرعت وزش باد، بيش از سي كيلومتر در ساعت باشد، به دليل مقاومت باد نزول قطرههاي باراني كه تشكيل شده، امكانپذير نيست، و هرچه پراكندگي قطعات ابر زياد باشد، پر از الكتريسيتهي مثبت شده، و الكتريسيتهي منفي را كه بادها حامل آنند از خود ميراند... و پس از مدتي مملو از بار الكتريكي ميگردند. موقعي كه اين دو بخش از بار الكتريكي به وسيلهي باد به هم نزديك ميشوند، باعث خنثي شدن الكتريسيته ميگردد و اين عمل در اثر جرقهاي صورت ميگيرد و يك لحظه كوتاه برق خفيفي همه جا را ميگيرد و به شكل خط شكستهاي در ميآيد كه به دنبال آن، صداي رعد - همان امواج صوتي كه از جابجايي هوا ايجاد ميشود - به گوش ميرسد، و ابر در يكجا متوقف شده، باران از آن فرو ميريزد و زمين هر مقداري كه خداوند برايش مقرر كرده، آب ميگيرد. پس ببين كه باد چگونه الكتريسيته مثبت و منفي را در ابر به وجود ميآورد، و چگونه باعث نزول باران از ابر ميگردد [343] تمام اينها از طرف خداوند بزرگ و دانا مقدر و تنظيم يافته است. طنطاوي در تفسير خود از ابرها و فوايد آن سخن ميگويد: [ صفحه 224] «جاي تعجب است كه چگونه ابر در فضا، بيش از شانزده هزار زراع، بالاتر نميرود و نزديكترين ابرهايي كه با سطح زمين مماس باشند در بعض نقاط بسيار اندكاند زيرا اگر ابر با سطح زمين مماس بود، براي جانداران، گياهان و وسايل مردم زيانبار بود. تا آن جا كه ميگويد: همان طور كه اگر دور و در ارتفاع زيادي از فضا بود، به حدي كه ديده نميشد، برف و بارانهاي ناگهاني نازل ميشد در حالي كه انسان و حيوانات غافلگير شده و نميتوانستند خود را حفظ كنند و باعث زيان فراگيري ميشد» [344] . اين بود بخشي از شواهد و دلايل موجود در آيهي كريمه بر وجود خداي تعالي كه خود مصدر وجود تمام اين عوالم است. و امام عليهالسلام به منظور تقويت حقيقت ايمان به خدا، و آزاد ساختن عقول از قيد خرافات شرك، به اين آيات استدلال فرموده است، و در ذيل بخش ديگري از همان حديث امام عليهالسلام است كه ميفرمايد: «هشام! خداي تعالي آن را دليل بر معرفت خود قرار داده تا بدانند كه اينان مدبري دارند و فرموده است: [و براي شما شب و روز، ماه و خورشيد را رام كرد، و ستارگان سر به فرمان او هستند، براستي در اينها نشانهها است براي گروهي كه به خرد دريابند.] [345] و نيز فرموده است: [اوست كه آفريد شما را از خاك، باز از مني و بعد از خون بسته، سپس بيرون ميآورد شما را كودكي و بعد باقي ميگذارد تا به كمال خود برسيد، آنگاه پير شويد، و بعضي از شما قبل از آن مرگتان فرا ميرسد، و تا برسيد به مدت تعيين شده، و شايد شما به عقلتان (دلايل قدرت خدا را) دريابيد.] [346] و ميفرمايد: [براستي كه در آمد و شد شب و روز و آنچه از روزي كه خداوند از آسمان فرو فرستاد و زمين را بدان وسيله پس از مردنش، زنده گردانيد، و گردانيدن بادها و ابري كه بين آسمان و زمين مسخر است، نشانههايي براي گروهي است كه از عقل خود استفاده ميكنند.] [347] و فرموده است: [خداوند زمين را پس [ صفحه 225] از مردنش زنده ميگرداند، بيان داشتيم براي شما نشانهها را باشد كه شما تعقل كنيد.] [348] و ميفرمايد: [... بوستانهايي از انگور و زراعت و خرما، با شاخههاي درهم و غير درهم همه از يك آب سيراب ميشوند و بعضي را در خوردن بر بعضي برتري ميدهيم، همانا در آن نشانههايي است براي گروهي كه به عقل دريابند.] [349] و باز فرموده است: [و از نشانههاي او است كه مينمايد به شما برق را از راه بيم و اميد و فرو ميفرستد از آسمان آب را، پس زنده ميگرداند بدان وسيله زمين را پس از مردنش، همانا در اين نشانههايي است براي گروهي كه تعقل كنند.] [350] . و فرموده است: «[بگو! بيائيد تا بخوانم آنچه را كه پروردگارتان بر شما حرام كرده است. شريك قرار ندهيد به او چيزي را و به پدر و مادر نيكوئي را و نكشيد فرزندانتان را از ترس تنگدستي، ما روزي ميدهيم شما را و آنان را و به كارهاي بد نزديك نشويد چه آشكار باشند و چه نهان و نفسي را كه خداوند حرام كرده است نكشيد مگر به حق، اين است كه وصيت كرده شما را بدان، باشد كه شما به عقل دريابيد.] [351] . و باز فرموده است: [... آيا مر شما راست از آنچه به اختيار خود گرفتيد از شريكان در آنچه شما را روزي داديم، پس شما در آن يكسان باشيد؟ آيا از ايشان همچون ترس از خودتان، ميترسيد؟ اين چنين تفصيل ميدهيم آيات را براي گروهي كه به عقل درمييابند.]» [352] . امام عليهالسلام به اين آيات كريمه، بر آثار قدرت خداي تعالي استدلال فرموده است كه خود دليل بر وجود خدا و يكتائي اوست، و در مواردي از آنها ما به تفصيل سخن [ صفحه 226] گفتيم و امام عليهالسلام به منظور هشدار نسبت به اطمينان بخش بودن دلايل، آيات مكرر آورده است. كه اگر خردمند هوشيار در آنها دقت كند و بينديشد از خطر انحراف ايمن شده و هيچ جايي براي شك و ترديد نميماند، و از اين رو خداوند تعالي نيز در قرآن كريم مكرر آيات خود را بازگو كرده است. آنگاه امام عليهالسلام به بيان پارهاي از وسايل هلاكت و گناهاني را كه قرآن حرام كرده است پرداخته، كه عبارتند از: 1 - شرك به خدا. 2 - نافرماني پدر و مادر. 3 - كشتن فرزندان از ترس فقر و تنگدستي. 4 - كارهاي بد، چه آشكارا و چه پنهان. 5 - كشتن نفس محترمه. اگر ترس از درازا كشيدن سخن نبود در مورد توضيح بقيهي آيات كه امام عليهالسلام در حديث خود استشهاد فرموده است به تفصيل بحث ميكرديم، از اين رو به بخش ديگري از سخن امام عليهالسلام ميپردازيم كه فرمود: «اي هشام! آنگاه خداوند خردمندان را موعظه كرده و آنان را به كار آخرت وا داشته و چنين فرموده است: [زندگاني اين جهان نيست مگر بازيچه و سرگرمي و هر آينه سراي آخرت بهتر است براي كساني كه بپرهيزند، آيا پس درك نميكنيد؟].» [353] . امام عليهالسلام، به اين آيه كريمه استدلال كرده است بر اين كه، خداي متعال بندگان خردمندش را به سراي جاودانه و ناز و نعمت ترغيب فرموده و از سراي دنيا برحذر داشته است، زيرا كه بيشتر دنيا درگير بازيچه و سرگرمي است، بنابراين شايسته است كه خردمندان در دنيا پارسايي گزيده و از شر و حرام آن اجتناب كنند، و براي سراي آخرت، كه آماده براي پرهيزگاران و شايستگان است، كار كنند. به بخش ديگر از سخنان امام ميپردازيم كه فرمود: «اي هشام! آنگاه كساني را كه از كيفر عذاب ناآگاهند، خداي [ صفحه 227] تعالي بيم داده و فرموده است: [پس هلاك كرديم آن ديگران را و شما آنگاه كه صبح كنيد و شب هنگام بر آنها ميگذريد. آيا پس تعقل نميكنيد؟] [354] و نيز فرموده است: [همانا ما فرود آورندگان عذاب از آسمانيم بر مردم اين قريه، به دليل نافرماني و تبهكاري كه ميكردند و هر آينه واگذاشتيم از آن، علامتي آشكارا براي گروهي كه تعقل كنند.]» [355] . امام عليهالسلام به اين آيات كريمه استدلال فرموده است كه خداي متعال كساني را كه از امم پيشين نادان بوده و به خداي تعالي كافر شدند، هلاك ساخته است. اين آيات دربارهي قوم حضرت لوط نازل شده است آن هنگامي كه آنان خدا را انكار كرده و نسبت به آيات الهي كفران ورزيدند و خداوند عذاب خود را بر ايشان نازل فرمود و محل زندگيشان را به درياچهاي گنديده و زشت منظر، مبدل ساخت. و آن را كنار راهي قرار داد كه شب و روز، رهگذران از آن جا بگذرند، از اين رو خداوند متعال فرموده است: [و شما آنگاه كه صبح كنيد و شب هنگام بر آنها ميگذريد.]. [356] و خداي تعالي آنان را عبرت و پند براي كساني كه تعقل كنند قرار داده است زيرا كه در اين رويداد، زنهاري است براي ايشان از مخالفت با پيامبران و كساني كه براي اصلاح مردم آمدهاند، زيرا كه سرانجام مخالفت و نافرماني، نابودي و هلاكت است [357] . و فرمود: «اي هشام! براستي كه عقل با دانش همراه است، خداي متعال فرموده است: [و اين مثلها را براي مردم ميزنيم، در حالي كه درنمييابند آنها را مگر دانايان.]» [358] . امام عليهالسلام براي ملازمت عقل و دانش، به اين آيهي كريمه از آن جهت استدلال كرده است كه عقل در هيچ مرحلهاي از دانش جدا نميشود. سبب نزول اين [ صفحه 228] آيه چنان كه مفسران گفتهاند آن است كه، كافران گفتند: خداوند چگونه به جانوران و حشراتي مانند پشه، مگس و عنكبوت مثال ميزند، در صورتي كه مثل بايد به چيزهاي ديگري كه اهميت دارند زده شود و اين سخن بيهودهاي است. زيرا تشبيه در آن صورت بليغ و رسا است كه در دل نشيند، پس هرگاه خداوند حكيم به كسي كه غيبت انساني را ميكند، بفرمايد: گويي تو با اين غيبت، گوشت مردار را ميخوري چون تو غيبت او را ميكني! پس اين سخن بيشتر در باز داشتن او از غيبت مؤثر است تا اين كه بگويد: غيبت حرام است، يا غيبت باعث پرخاش و دشمني در بين مردم ميگردد. و خداي تعالي با جملهي [آنها را در نمييابند مگر دانايان] اشاره فرموده است به اين كه شناخت حقيقت اشياء و تميز بين درست و نادرست آنها، جز براي كسي كه داراي علم و آگاهي است، قابل درك نيست، بنابراين نادان از آنها بيخبر است [359] . اينك به بخش ديگري از سخن امام عليهالسلام ميپردازيم، كه فرمود: «اي هشام! آنگاه خداي متعال، كساني را كه از عقل خود بهره نميگيرند نكوهش كرده و فرموده است: [و آنگاه كه به ايشان گفته شود، پيروي كنيد آنچه را كه خداوند فرو فرستاده است، گويند: بلكه پيروي ميكنيم از آنچه كه پدرانمان را بر آن يافتهايم، آيا جز اين بود كه پدرانشان به خرد چيزي درنيافته و به راه راست هدايت نشده بودند؟] [360] و نيز فرمود: [و مثل آنان كه كافر شدند، چون كسي است كه بانگ ميزند، بدانچه نميشنود، جز خواندني و ندايي، كر، گنگ و كورند، و ايشان در نمييابند.] [361] و باز فرموده است: [از ايشان كساني هستند كه به تو گوش فرا ميدهند، آيا تو به كساني كه كر هستند - و هرچند كه به خرد درنيابند - ميتواني سخنت را به گوششان برساني؟] [362] و فرموده است: [آيا تو ميپنداري كه اكثر ايشان ميشنوند، و يا به عقل در مييابند، ايشان جز بمانند چهارپايان [ صفحه 229] نيستند، بلكه گمراهترند؟ [21] و فرموده است: همگي با شما نميجنگند مگر در قريههاي مستحكم و يا از پشت ديوارها، جنگ آنان در ميان خودشان سخت است، آنها را در يكجا جمع ميپندارند، در حالي كه دلهايشان پراكنده است، اين بدان سبب است كه ايشان گروهي هستند كه به عقل درنمييابند] [363] و نيز فرموده است: [... و خويشتن را فراموش ميكنيد، در حالي كه كتاب را ميخوانيد، آيا پس به عقل در نمييابيد؟] [364] . امام عليهالسلام با اين آيات كريمه بر نكوهش كسي كه از عقل بهره نميگيرد استدلال فرموده و ما در ذيل به بخشي از معاني آيات اشاره ميكنيم، تا استشهاد امام عليهالسلام روشن گردد. آيهي اول - بر نكوهش كساني دلالت دارد كه از پيشينيان و بزرگان خود در امور ديني، بدون بصيرت و بيدليل پيروي ميكنند. براستي انگيزهي ايشان به پيروي از آنان، همان ناداني، كوردلي و تعصب است! و اين آيهي مباركه كه دربارهي يهود موقعي نازل شد كه پيامبر خدا (ص) آنان را به اسلام دعوت كرد و ايشان سرباز زدند و گفتند: بلكه ما از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم، پيروي ميكنيم، زيرا آنان از ما بهتر بودند [365] ! در صورتي كه اگر ايشان داراي عقل درست و فكر پخته بودند، ميفهميدند كه تقليد در عقايد را عقل سليم پذيرا نيست، عقيده را ناگزير بايد از روي دليل علمي درست، به دست آورد زيرا كه آن اساس زندگي و سلوك انسان است. شيخ محمد عبده در تفسير خود ميگويد: «اگر مقلدان داراي دلي آگاه بودند، هر آينه اين داستان با همين روش خاص خود براي بيزار داشتن آنان از تقليد كافي بود، زيرا كه آنان از هر ملتي و نسلي كه باشند به پيروي از آنچه خداوند نازل كرده است علاقمندند، به خاطر انس گرفتن - به جاي آنچه پدرانشان انس داشتند - با آنچه كه خود، خو گرفتهاند و همين قدر در زشتي اين عمل بس است، زيرا كه عاقل تقليد كسي از [ صفحه 230] مردم را - هرچه عقلش كامل و راه و روشش پسنديده باشد - به آنچه خداوند نازل كرده، مقدم نميدارد، زيرا هيچ عاقلي نيست مگر اين كه در معرض خطاي فكري است و هيچ راه يافتهاي نيست مگر اين كه احتمال گمراهياش ميرود. پس در امور ديني، هيچ اطميناني جز بدانچه خداوند نازل كرده نيست و هيچ كسي معصوم نيست مگر آن كسي را كه خداوند او را معصوم داشته است. پس چگونه شخص عاقل از آنچه خداوند نازل كرده است - با ادعاي ايمان به قرآن - به پيروي پدران رو ميآورد بعلاوه آن كه اگر او به وحي هم ايمان نداشت، لازم بود از تقليد بيزار باشد، همان طوري كه خداي متعال فرمود: [و اگر پدرانشان به خرد، چيزي درنيافته و به راه راست هدايت نشده بودند.] [366] . آيه دوم - به آيهي اول پيوسته و متمم آن است، زيرا كه خداي متعال وقتي كه حالت كافران را در پافشاري بر تقليد كوركورانه به هنگام دعوتشان به اسلام نقل كرد، براي شنوندگان مثلي از حالت ايشان را آورده تا فريب آنان را نخورند و آن مثل اين است كه: ايشان بسان چهارپاياني هستند كه حرف شبان را جز يك صداي بيمعنايي بيشتر نميشنوند، همين طور اين افراد، دعوت حق را توجه نكرده و درك نميكنند، پس به منزلهي كسي است كه عقل ندارد. و اين بزرگترين نكوهش و مذمت است براي كساني كه به عقل درنيابند. آيهي سوم - خداوند متعال در اين آيهي مباركه حال بعضي از كافران را نقل كرده است كه آنان در نهايت سنگدلي و جمود فكري و خموشي ذهني هستند، زيرا كه آنان بدانچه از آيات و دلايل صحت دعوت پيامبر كه بر ايشان خوانده ميشود گوش فرا ميدهند. اما از جهت دريافت و درك معني كر هستند و در دعوتشان بر پذيرش اين دين، هيچ نتيجه و فايدهاي نيست زيرا كه آنان، به آخرين حد بيماريهاي عقلي و رواني رسيدهاند، به طوري كه معالجه و نصيحت هم، در ايشان بي اثر است. آيهي چهارم - در اين آيهي مباركه خداوند پيامبر خود را مخاطب قرار داده است بر اين كه در ايمان برخي از كافران چشم اميد نداشته باشد، زيرا كه آنان بسان چهارپايانند در [ صفحه 231] بهره نگرفتن بدانچه گوششان از آيات نوراني ميشنود و آنها گمراهتر از چهارپايانند، زيرا چهارپايان از صاحبشان كه سرپرستي آنها را عهدهدار است و به چراگاه و آبشخور ميبرد، و به لانه و اسطبلشان هدايت ميكند، فرمان ميبرند، اما اينان از پروردگار و آفريننده و روزي دهندهي خود، اطاعت نميكنند و حق احسان و نعمتهاي او را نميفهمند. به اضافه اين كه حيوانات، هيچ نيرويي از نيروهايي را كه خداوند به امانت نزد او سپرده بيهوده نميگذارد، بلكه هر نيرويي را در راهي كه خلق كردهاند بكار ميبرند. اما كافران، نيروهاي عقلاني خود را مهمل گذاشته و فطرت اصلي را كه خداوند همه را بر آن فطرت آفريده است - يعني: خداشناسي و ايمان به خدا - تباه ساختهاند، از اين رو آنان از چهارپايان گمراهترند. آيهي پنجم - اين آيهي مباركه كه مشتمل بر نكوهش كافران است - از آن جهت كه داراي سه صفت نكوهيدهاند - و آن سه صفت عبارتند از: 1 - ترس از جنگ و مبارزه. 2 - جنگ و درگيري شديد ميان خودشان. 3 - دوري دلهايشان از يكديگر. خداي متعال هر سه صفت و يا تنها صفت آخري را معلول بيخردي دانسته است زيرا كه عاقل ترسو نميشود، همان طوري كه مابين افراد عاقل، درگيري و اختلاف پيش نميآيد و اينها از ناداني و حماقت سرچشمه ميگيرد و مؤمنان چنان صفتي ندارند. امام عليهالسلام در اين گفتار خود، اشاره به مؤمنان فرموده است: «مؤمنان در برابر ديگران به منزلهي يك دست و يك قدرتند» و اين به خاطر وحدت فكر و هدف آنها است. بنابراين تفرقه و جدايي در صفوف ايشان قابل تصور نيست. آيهي ششم - دربارهي دانشمندان يهود نازل شده است. زيرا كه آنان به خويشاوندان خود كه مسلمان شده بودند همواره ميگفتند: شما بر عقيدهي خود استوار باشيد، اما خود، ايمان به دين اسلام نميآوردند [367] ، در صورتي كه شايسته بود اول خود اسلام بياورند، [ صفحه 232] آنگاه ديگران را بر تمسك به اسلام فرمان دهند. در اين جا سخن ما دربارهي توضيح آياتي كه امام عليهالسلام بدانها - بر نكوهش بيخردان از مردم - استدلال فرموده است به پايان ميرسد، و به بخش ديگري از سخن آن بزرگوار ميپردازيم، فرمود: «اي هشام! آنگاه خداوند، انبوه جمعيت را نكوهش كرده و فرموده است: [اگر تو از بيشتر كساني كه در زمين هستند اطاعت كني، گمراه ميكنند تو را از راه خدا] [368] و فرموده است: [و اگر از ايشان بپرسي، چه كسي آسمانها و زمين آفريده است،]البته ميگويند: خدا، بگو: [سپاس خداي را كه اكثر آنان نادانند.] [369] و نيز فرموده است: [و اگر از آنها بپرسي چه كسي از آسمان آب را نازل كرد و زمين را پس از مردنش بدان وسيله زنده گردانيد، البته ميگويند: خدا، بگو: سپاس خداي را كه اكثر ايشان نميفهمند.]» [370] . امام عليهالسلام به اين سه آيه - بر نكوهش اكثريت مردم - از آن رو استدلال كرده است كه، حق را ناديده گرفته و در باطل فرو رفته و غرق در شهوتها گشتهاند، بجز آن كساني كه مورد لطف قرار گرفته و آنان را از ظلمتها به روشنايي درآورده است. ما در ذيل به مدلول اين آيات به اختصار اشاره ميكنيم: آيه اول - خداي متعال در اين آيه، پيامبرش را مخاطب قرار داده و ديگران را اراده فرموده است، و يا خطاب به پيامبر و ديگران با هم است، كه اگر از تودهي مردم پيروي كرده و مطابق خواست و ميل آنها حركت كند، از راه دين گمراه و از راه حق، او را باز خواهند داشت. آيه دوم - اين آيه، بر حسب مفهوم بر آن است كه اكثر مردم، چيزي را ميگويند كه خود نميفهمند آنان در دل ايمان به خدا نياوردهاند، بلكه تنها به زبان ميگويند بدون آن كه در اعماق روحشان نفوذ كرده باشد. آيه سوم - خداي متعال در اين آيه، پيامبرش را مخاطب قرار داده، كه اگر او از [ صفحه 233] مشركان بپرسد، آبي را كه باعث روزي و زنده بودن آنهاست چه كسي از آسمان فرو فرستاده است؟ پاسخ خواهند داد، آن خدايي كه هستي بخش تمام ممكنات است، با اين همه نسبت به خدا مشركند و بعضي از آفريدههاي او را پرستش ميكنند كه تصور قدرت بر آفرينش هيچ چيز دربارهي آنها نميرود. پس سپاس خداي را، بر اظهار دليلي كه خود آنان كرده و اعتراف ايشان بر اين كه آفرينندهي اصول و فروع و تمام نعمتها خدا است. پس حمد و سپاسي را كه خداوند تعالي در اين جا ياد كرده همانند سپاس كسي است كه گرفتاري را ميبيند و خدا را سپاس ميگويد كه او چنان گرفتاري را ندارد [371] . اينك به بخش ديگري از سخن امام عليهالسلام ميپردازيم: «اي هشام! خداي متعال سپس گروه اندكي را ستوده و فرموده است: [و اندكي از بندگانم سپاسگزارند.] [372] و فرموده است: [و ايشان اندكند.] [373] و نيز فرموده است: [و مردي با ايمان از كسان فرعون كه ايمانش را پنهان ميداشت گفت: آيا مردي را ميكشيد كه ميگويد: پروردگار من خدا است.] [374] و فرموده است: [... و هر كه ايمان آورد. و ايمان نياورده بودند مگر اندكي] [375] و باز فرمود: [و ليكن بيشترشان نميدانند.] [376] و فرموده است: [و بيشترشان از خرد بدورند] [377] و فرموده است: [و بيشترشان درك نمي كنند].» امام عليهالسلام به وسيلهي اين آيات كريمه بر ستايش پروردگار و از كمي مؤمنان و كميابي آنان، استدلال كرده است و اخباري كه از اهل بيت عليهمالسلام رسيده، صراحت بر اين مطلب دارد. امام صادق عليهالسلام فرموده است: [ صفحه 234] «زن با ايمان كمتر از مرد با ايمان و مرد با ايمان كمتر و عزيزتر از كبريت احمر است و كدام يك از شما كبريت احمر را ديده است؟» علت اين كمبود مربوط ميشود به اين كه، ايمان حقيقي به خدا از بالاترين مراتب كمال است كه انسان بدانجا ميرسد و موانع زيادي وجود دارد كه مانع رسيدن به اين درجه از ايمان ميشود، مانند: تربيت غلط و محيط بد و ديگر موانعي كه باعث دوري انسان از آفريدگار خود شده و او را دچار گناه ميسازند. و مقصود از آيه مباركه [و اندكي از بندگانم سپاسگزارند] آن نيست كه لفظ را - شكر خدا را - بر زبان برانند، بلكه به كار بردن تمام نعمتهايي كه خداوند به بندهاش مرحمت كرده، در راهي كه هدف خلقت بوده است و اين مرتبهي والايي است كه جز از عارفان به خدا و كساني كه باور دارند تمام نعمتها و نيكيها از اوست، سر نميزند، از اين رو در پي به دست آوردن خير و مبارزه با آفات نفس ميباشند و در اين هنگام است كه از جمله سپاسگزاران خدايند و شكر به اين معني، از مقامات عاليهاي است كه جز اندكي از مردم، داراي چنين صفتي نيستند. به بخش ديگري از سخنان امام ميپردازيم كه فرموده است: «اي هشام! آنگاه خداوند متعال، خردمندان را به بهترين نوع ياد كرده و به نيكوترين زيور آراسته و فرموده است: [آن را كه خواهد، دانش ميدهد، و هر كه را حكمت و دانش داده شد، پس خير فراوان داده شده و پند نگيرند مگر صاحبان خرد.] [378] و باز فرموده است: [و استوار قدمان در دانش، ميگويند به او ايمان آورديم، همگي از جانب پروردگار ما است، و پند نگيرند مگر صاحبان خرد] [379] و فرموده است: [همانا در آفرينش آسمانها و زمين و آمد و شد شب و روز، هر آينه نشانهها است براي صاحبان خرد] [380] و نيز فرموده است: [آيا كسي كه ميداند كه آنچه فرستاده شد بسوي تو از جانب پروردگارت، راست است، همانند كسي است كه نابينا است؟ جز اين نيست كه صاحبان [ صفحه 235] خرد پند ميگيرند] [381] . و باز فرموده است: [آيا كسي كه او در ساعات شب عبادت كننده است، در حال سجده و قيام است، از آخرت بيم دارد و اميدوار به بخشش پروردگار خود است، بگو: آيا برابر ميشوند كساني كه ميدانند و كساني كه نميدانند؟ جز اين نيست كه تنها صاحبان خرد پند ميگيرند] [382] و نيز فرموده است: [كتابي است كه فرو فرستاديم به سوي تو، بابركت است، تا تأمل كنند در آياتش و تا صاحب خردان پند گيرند.] [383] و فرموده است: [براستي كه به موسي هدايت داده و به بنياسرائيل آن كتاب را به ميراث داديم كه هدايت و پند است براي خردمندان]» [384] و فرموده است: [پند ده، همانا پند دادن سود ميدهد مؤمنان را]. [385] . امام عليهالسلام به اين آيات كريمه بر ستايش كساني كه خردمند كاملند و به برتري آنان بر ديگران، استدلال كرده است كه خداوند آنان را به بهترين صفات وصف كرده و بالاترين اوصاف را براي ايشان اختصاص داده است، و ما بيان مختصري از مفاد آن آيات را تقديم ميداريم تا جهت استشهاد امام عليهالسلام بدين آيات روشن گردد. آيهي اول - اين آيه دلالت دارد بر اينكه، خداوند به بعضي از بندگانش دانش و حكمت را كه از بالاترين موهبتها و برجستهترين صفات است مرحمت كرده، كه در تعريف حكمت گفتهاند؛ دانشي است پرسود و پرفايده. و خداوند تعالي كساني را كه حكمت داده توصيف كرده است كه به او خير فراوان داده شده، همان طوري كه فرموده است: [جز صاحب خردان معني حكمت و قرآن را ندانند.] [ صفحه 236] آيهي دوم - خداوند متعال در اين آيه، بندگاني را كه داراي عقل كاملند به سه صفت وصف كرده است: 1 - پايداري در دانش. 2 - ايمان به خدا. 3 - شناخت اين كه تمام اينها از جانب خدا است [386] . و خداوند متعال حكم كرده است كه متصفان به اين اوصاف برجسته، خردمندان كاملي هستند كه صاحب خردند. آيه سوم - سخن دربارهي تفسير و بيان اين آيه گذشت. آيهي چهارم - اين آيهي مباركه، دلالت بر تعجب و اعتراض كساني دارد كه مدعي هستند؛ عالمان به احكام قرآن، با ديگران برابرند. با اين كه تفاوت ميان آنها چون تفاوت ميان كور و بينا و زنده و مرده است. آيهي پنجم - اين آيهي مباركه دلالت دارد، بر تفاوت ميان افرادي كه شب را در طاعت خدا به بيدارخوابي ميگذرانند با ديگراني كه اوقات خود را به هرزگي و خوشگذرانيها بسر برده و از ياد خدا روگردانند. چگونه ممكن است برابر باشند؟ آيهي ششم - اين آيه دلالت دارد بر اين كه، قرآن كريم چون مشتمل بر اسرار مهم و معارف والا و آيات روشني است، خداوند آنها را بر بندگانش نازل فرموده است تا بينديشند و دريابند، اما اين تدبر تنها براي كسي نتيجهبخش است كه داراي انديشه درست باشد. آيهي هفتم - اين آيهي مباركه دلالت دارد بر اين كه، خداي تعالي به بنياسرائيل كتاب را مرحمت كرد و آنان را تنها به خاطر هدايت صاحب خردان، و انديشمندان حاملان كتاب قرار داد. آيهي هشتم - خداي متعال در اين آيه مباركه پيامبرش را مخاطب قرار داده است مبني بر اين كه، همواره بياد خدا باشد و به ناداناني كه نه سخن او به گوششان ميرود و نه به دعوت وي ميانديشند، اعتنا نكند. زيرا شأن پيامبر (ص) فيض رساندن و گسترش تعليمات و تقويت قواي روحي است، در حالي كه جز مؤمنان كسي از اينها بهرهمند نميشود. [ صفحه 237] امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! خداي تعالي ميفرمايد: [براستي كه در آن پندي است براي كسي كه داراي قلب است».] [387] مقصود از قلب، عقل است. و باز ميفرمايد: [براستي كه ما به لقمان حكمت داديم.] [388] . مقصود از حكمت، درك و عقل است. امام عليهالسلام يادآوري كرده است كه، مقصود از قلب كه در آيهي نخست آمده، آن عضو مخصوص كه در بدن انسان و ساير حيوانات موجود است، نميباشد. بلكه مقصود همان عقلي است كه مدرك معاني كلي و جزئي است و ميتواند حقايق اشياء را بشناسد، كه در حقيقت، هستي معنوي انسان به او است و آيهي دوم اشاره دارد به نعمتي كه پروردگار به لقمان مرحمت كرده و به او حكمت را كه بهترين و بالاترين نعمتها است عنايت كرده است. آنگاه امام عليهالسلام شروع به خواندن بعضي از حكمتها و نصايح لقمان، براي هشام فرموده و گفت: «اي هشام! لقمان به پسرش گفت: به خاطر حق فروتن باش، تا خردمندترين مردم باشي، زيرا كه هوشيار در برابر حق اندك است، پسرك من! دنيا براستي دريايي است ژرف، كه مردمان بسياري در آن غرق شدهاند، بنابراين بايد كشتي تو در دنيا، تقواي الهي، و درون آن پر از ايمان و بادبانش، توكل و ديدبانش، عقل و راهنمايش، علم و لنگر آن كشتي، صبر و پايداري باشد.» امام عليهالسلام در سخن خود به پارهاي از وصاياي لقمان اشاره فرموده است كه لقمان فرزندش را به تواضع براي حق سفارش كرده است، يعني انسان براي خود وجودي جز وابسته به حق و براي خود و ديگران نيرو و تواني جز به حق نبيند و تواضع از بالاترين اعمال است. از پيامبر (ص) رسيده است كه فرمود: «هر كس تكبر بورزد، خداوند او را پست و خوار سازد. و هر كس براي خدا تواضع كند، خداوند او را بلند پايه گرداند.» [ صفحه 238] براستي انسان هر گاه از خودخواهي تهي شود و تكبر را از خود بزدايد، خداوند بر شرف و فضيلت او بيفزايد. حضرت لقمان، دنيا را به دريايي تشبيه كرده است و وجه شباهت، دگرگوني دنيا و تغيير شكل و صورت آن، در هر لحظه است و موجوداتي كه در دنيا هستند چون امواج دريا، در معرض فنا و نابودياند. و احتمال دارد وجه تشبيه آن باشد كه، دنيا چون دريايي است كه مردم از آن ميگذرند، همچنين از گذرگاه دنيا نيز مردم راهي آخرتند، و نفوس در دنيا همچون مسافران و بدنها چون كشتيها و قايقهايي است كه آنان را از سراي دنيا به منزلگاه جاويد منتقل ميكند و انبوه زيادي از مردم در اين دنيا غرق شدهاند، از آن رو غرق شدهاند كه آنان بر سر خواستههاي نفساني باعث هلاكت يكديگر گشتهاند. و هرگاه دنيا دريايي است كه باعث غرق شدن و به هلاكت رسيدن است، پس راه نجات و سلامتي، جز به وسيلهي كشتي تقوا و درستي وجود ندارد و بايد بادبان آن كشتي نيز، توكل و اعتماد بر خدا در تمام امور باشد. همان طوري كه عقلي لازم است تا ديدبان و سرپرست آن باشد و راهنماي عقل، علم است، زيرا كه نسبت علم به عقل چون نور است به چراغ و ديد است نسبت به چشم، و با همهي اينها ناگزير از پايداري و صبر است، زيرا كه اوج گرفتن انسان و نزديكياش به خدا، جز با تلاش پيگير و مبارزهي بيامان با نفس ممكن نيست. اينكه به جلوه گاه ديگري از سخنان امام عليهالسلام مينگريم، فرمود: «اي هشام! براستي كه هر چيزي، راهنمايي دارد و و راهنماي عقل، انديشيدن است و راهنماي انديشه، خاموشي. و هر چيزي، مركبي دارد و مركب عقل، تواضع است، و همين قدر در ناداني تو بس، كه مرتكب چيزي شوي كه از آن منع شدهاي. اي هشام! خداوند پيامبران و رسولان خود را به جانب بندگانش گسيل نداشته مگر آن كه آنان را خداشناس سازند. بنابراين پذيراترين بندگان كساني هستند كه شناخت بهتري داشته و داناترين آنها به امر خدا، كساني هستند كه عقل بهتري دارند و عقل كساني كه كاملتر است، در دنيا و آخرت، ارجمندتر و والاترند.» [ صفحه 239] امام عليهالسلام در اين سخن آخر خود، براي بزرگواري و فضيلت انبياء عليهمالسلام به كامل بودن عقل آنان استدلال فرموده است و پيامبر (ص) نيز به اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود: «يا علي! هرگاه مردم به وسيله انواع نيكيها به آفريدگارشان تقرب جستند، تو با عقل خود تقرب بجوي تا از آنها جلوتر باشي.» براستي كه فزوني عقل از بالاترين چيزهايي است كه انسان از آن برخوردار است، زيرا بدان وسيله به خوشبختي دنيا و رستگاري در سراي آخرت ميرسد. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! خداوند را بر مردم دو حجت است: حجت ظاهري و حجت باطني. اما حجت ظاهري، همان پيامبران و فرستادگان و امامان عليهمالسلام ميباشند و حجت باطني، عقول و خردها است. اي هشام! خردمند آن كسي است كه روزي حلال او را از سپاسگزاري باز ندارد و مال حرام نيز بر صبر و پايدراي او غالب نگردد.» امام عليهالسلام، در بخشهاي ديگري از سخنانش، به پارهاي از حالات خردمندان پرداخته است كه آنان را نعمتهاي فراوان الهي از شكرگزاري خداي تعالي باز ندارد، همچنان كه گرفتاريها و مصيبتها، صبر و پايداري او را از بين نبرد. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! هر كس سه چيز را بر سه چيز مسلط گرداند، گويي بر نابودي عقل خويش كمك كرده است: هر كه پرتو انديشهي خود را به وسيلهي آرزوي زياد در دنيا تاريك سازد. زيبائيهاي حكمت و دانش خود را با پرحرفي بزدايد. روشنايي پندآموزي خود را با خواستههاي نفساني خاموش سازد. گويا هواي نفسش را بر نابود ساختن عقل خود، ياري داده است و هر كه عقل و خرد خويش را نابود كند، دين و دنياي خود را تباه ساخته است.» امام عليهالسلام در اين گفتار اين مطلب را بيان داشته است كه، در انسان دو نيروي مخالف وجود دارد كه عبارتند از: عقل و هواي نفس. هر كدام از آنها سه صفت [ صفحه 240] دارد در برابر صفات آن ديگري. صفات عقل عبارتند از: انديشه، حكمت و پندگيري. و صفات هواي نفس عبارت از: آرزوي طولاني، پرحرفي، و فرو رفتن در شهوات. اما آرزوي زياد در دنيا، مانع از انديشه درباره امور آخرت است و نفس را وادار به توجه بر امور دنيا سازد، و مقصود از اين سخن امام كه فرمود: «اظلم نور تفكره بطول امله» همين است. زيرا كه آرزوي زياد در دنيا، پرتو انديشه را به وسيلهي پردهي تاريكي بيفروغ ساخته و مانع از تابش بر صحنههاي نيكي و خير ميگردد. اما پرحرفي آدمي، زيبايي حكمت را از صفحهي نفس ميزدايد. و اما سرگرمي به لذتها و توجه به خواستههاي نفساني، چشم دل را كور ساخته و نور ايمان را از بين برده و نور بينش و پندآموزي را از صفحهي نفس خاموش ميسازد، به اين ترتيب هر كس اين خصلتهاي ناروا را بر نفس خود مسلط گرداند، در حقيقت بر ويراني بنياد عقل خود كمك كرده و هر كس عقل خويش را نابود سازد، در حقيقت دين و دنياي خود را تباه ساخته است. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! چگونه عمل تو در پيشگاه خدا پاك و خالص باشد، در حالي كه تو دلت را از امر پروردگار باز داشتهاي و از هواي نفس خود كه بر عقلت غلبه داشت، پيروي نمودهاي. اي هشام! صبر و استقامت بر تنهايي، نشانهي نيرومندي عقل است. پس هر كس عارف به خدا و صفات و احكام او باشد، از اهل دنيا و شيفتگان به دنيا، دوري كند و به پاداشي كه نزد خداست دل ببندد و خداوند در هنگام وحشت، انيس او، و در تنهايي، همراه او، و به هنگام تنگدستي باعث بينيازي، و بدون داشتن فاميل و قبيله، عزتبخش او خواهد بود. اي هشام! حق به خاطر عبادت خدا مشخص شده است و هيچ راه نجاتي جز به وسيلهي طاعت خدا وجود ندارد، طاعت در گرو دانش، دانش وابسته به آموختن و آموختن به عقل استوار است. و علم جز از عالم رباني، علم نيست و شناخت علم نيز وابسته به عقل است. اي هشام! عمل كم از عالم، پذيرفته و چند برابر است. در حالي كه [ صفحه 241] عمل فراوان از اهل هوا و هوس و نابخردان، مردود است.» مقصود امام عليهالسلام آن است كه عمل اندك شخص دانا پذيرفته است بدان جهت كه علم باعث صفاي دلها و پاكيزگي نفوس و رسيدن به شناخت خداي متعال است. و فضيلت هر علمي تنها و تنها به مقدار تأثير آن در صفاي دل و برطرف ساختن پردهها و تاريكيها از نفس آدمي است و اين خود برحسب افراد، تفاوت دارد. چه بسا انساني كه عمل اندكي در صفاي دل او - نظر به لطافت و طبع نازك، رقيق بودن حجاب نفسش - كافي است. و چه بسا انساني كه عمل پاكيزهاي كه از وي سر ميزند هيچ تأثيري - نظر به آلودگي طبع و زيادي موانع نفسانياش - در صفاي ذات او ندارد. و فرمود: «اي هشام! همانا خردمند با داشتن حكمت، خواري را بر دنيا ترجيح ميدهد، اما با وجود دنيا پستي و خواري را بر حكمت ترجيح نميدهد، از اين رو تجارتش سودبخش است. اي هشام! خردمندان، فزوني دنيا را ترك گفتهاند، چگونه گناهان را ترك نگويند؟ و دنيا را به خاطر اين كه زياد است و دوري از گناهان را به دليل آن كه واجب است ترك گفتهاند.» امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! عاقل به دنيا و اهل دنيا نگريست و دانست كه جز با مشقت و رنج بدان نرسند، به آخرت نيز نگريست و فهميد كه بدان هم بدون مشقت و رنج نرسند، اين بود كه با مشقت و رنج آن را جست كه، پايدارتر است. اي هشام! خردمندان از دنيا كنارهگيري كرده و به آخرت گراييدند، زيرا آنان دريافتند كه دنيا هم خود طالب است و هم مطلوب و آخرت نيز هم طالب است و هم مطلوب، پس هر كه آخرت را بجويد، دنيا خود در پي او ميرود، تا روزي و نصيب خود را به طور كامل از آن برگيرد و هر كس دنيا را بجويد، آخرت، او را ميطلبد و مرگ او فرا ميرسد، پس دنيا و آخرت او را تباه ميسازد.» [ صفحه 242] توضيح بخشهاي ديگري از سخن امام عليهالسلام: عبارت: «الدنيا طالبة مطلوبة» يعني اين كه دنيا روزي مقدر را به هر كه در آن زندگي ميكند، ميرساند و به اين جهت او طالب و در جستجو است و اما مطلوب بودن دنيا به اين ترتيب است كه، اهل دنيا براي رسيدن به نعمتهاي آن در تلاش و كوششاند. و اما طلب آخرت، همانا آمدن مرگ و فرا رسيدن اجل حتمي، براي تمام اهل دنيا است كه آخرت، آنان را ميجويد تا آنان را از دنيا به آخرت منتقل سازد و اما مطلوب بودن آخرت به اين معني است كه مورد تلاش شايستگان اهل آخرت، در راه تحصيل اعمال شايسته است تا اين كه از عذاب و رنج اخروي در امان باشند. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! هر كس ميخواهد بدون مال و ثروت، بينياز و دلش از حسد، آسوده و دينش، سالم بماند، بايد به درگاه خداي متعال بنالد و به زاري از او درخواست كند تا عقلش را كامل سازد، زيرا كسي كه عاقل است، بدانچه او را كفايت كند قناعت ميورزد، و هر كه به مقدار كفايت بسنده كند، بينياز خواهد بود، و هر كس به مقدار كفايت بسنده نكند، هرگز روي بينيازي را نخواهد ديد. اي هشام! خداي متعال از قول گروه شايستگان نقل ميكند كه آنان گفتند: پروردگارا! دلهاي ما را پس از آن كه راهنمائي كردي، منحرف مساز و ما را از جانب خود رحمتي ببخش كه تو بسيار بخشندهاي، موقعي كه آنان دانستند كه دلها منحرف ميشوند و به كوري و پستيها باز ميگردند. براستي آن كه بيخرد است از خدا نميترسد و هر كه خدا را درك نكند، او شناخت ثابتي كه باعث بصيرت قلبي شده، و حقيقت شناخت را در دل خود احساس نكرده و به خدا دل نبندد. و هيچ كس به اين مرحله نرسد، مگر آنكه گفتارش، رفتارش را تصديق، و نهانش با ظاهرش همسان باشد. زيرا خداوند تبارك و تعالي، جز از طريق ظاهر و گوياي عقل، بر باطن پوشيدهي عقل راهي نگشوده است.» امام عليهالسلام با اين بخش از سخن خود اشاره فرموده است به اين كه، مؤمن [ صفحه 243] هرگاه دلش را به نور الهي روشن نساخته و عقلش را به هدايت خداوند متعال هدايت نكرده باشد، ايمن از انحراف نخواهد بود. همان طوري كه - پس از ورود به محيط سالم - از ارتداد و برگشت از اسلام، در امان نيست. قرآن مجيد به اين مطلب اشاره فرموده است: «[اين بدان سبب است كه ايشان ايمان آوردند، سپس كافر شدند. پس به دلهاي ايشان مهر زده شده و ايشان نميفهمند.]» [389] و نيز فرموده است [و هر كس از شما از دين خود برگردد، پس بميرد، در حالي كه كافر است.] [390] . و به همين دليل است كه شايستگان و نيكان، همواره از خداوند درخواست ميكنند، تا در دلهايشان انحراف پديد نيايد و از راه دين گمراه نگردند، زيرا كه نفوس بشري بنا به وضع اوليه و بر حسب آفرينش خود، اگر توفيق ياري نكند از وسوسهها و گمراهسازيهاي شيطان در امان نيستند. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! اميرالمؤمنين عليهالسلام همواره ميفرمود: با هيچ وسيلهاي بهتر از عقل، خداوند عبادت نميشود و عقل هيچ كسي كامل نميشود مگر اين كه در او چندين خصلت وجود داشته باشد: از كفر و شرارت او در امان باشند، از او هدايت و نيكي آرزو شود، زيادي مالش را در راه خدا صرف كند، از حرف زياد خودداري نمايد، بهرهاش از دنيا، مقدار قوت و خوراك ضروري باشد، در تمام روزگار از علم و دانش سير نشود، خواري و ذلت با خدا از عزت بدون خدا در نزد او محبوبتر باشد، فروتني محبوبتر از بزرگي باشد، كار نيك اندك ديگران را زياد و كار نيك زياد خود را اندك ببيند، تمام مردم را از خود بهتر بپندارد و خود را در نزد خود، بدتر از همه ببيند و اين است تمام كار.» امام عليهالسلام براي بيان مقصود خود به سخن جدش اميرالمؤمنين عليهالسلام استدلال كرده است كه صفات خردمندان و ويژگيهاي رفتار ايشان را در اين گفتار [ صفحه 244] بازگو كرده است. امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! خردمند، هرچند كه خواستهي او باشد، دروغ نميگويد. «اي هشام! آن كه مروت ندارد، دين ندارد و هر كه عقل ندارد، مروت ندارد. و ارزشمندترين مردم كسي است كه دنيا را در نزد خود مهم نبيند. بدانيد كه اين بدنهاي شما را بهايي جز بهشت نيست، بنابراين به بهاي ديگر نفروشيد.» توضيح اين كه هيچ چيزي جز بهشت شايستگي آن را ندارد تا بهاي اين بدنها قرار گيرد، صاحب وافي [391] از استاد [392] خود، توضيحي براي اين گفتار امام عليهالسلام نقل كرده است كه ما عين آن را در اين جا ميآوريم: «براستي كه اين بدنها روز بروز رو به كاستي است، از آن رو كه نفس بجاي بدن، رو به عالم ديگري دارد، پس اگر نفس خوشبخت باشد، نتيجه كوشش و تلاشش در اين دنيا و سرانجام كارش بريدن از حيات جسماني، به سوي خداي تعالي و به طرف نعمتهاي بهشتي خواهد بود، چون در طريق هدايت و راستي بوده است، پس گويي بدنش را در معامله با خداي تعالي به بهاي بهشت فروخته است و خداوند او را به همين منظور آفريده است. اما اگر بدبخت باشد، نهايت تلاشش و پايان عمرش به سوي همدمي با شيطان و عذاب دوزخ خواهد بود، به دليل آن كه وي در راه گمراهي بوده است. بنابراين، گويي كه او بدنش را به بهاي شهوتهاي زودگذر و لذتهاي حيواني فروخته است كه بزودي به صورت آتش سوزان در ميآيند. در صورتي كه آنها، امروز نهان و پوشيده از نظر اهل دنيا است و بزودي در روز قيامت آشكارا خواهند شد [و ظاهر گردانيده شود، دوزخ براي كسي كه ببيند]» [393] و اين داد و ستدي با شيطان است و آن جا است كه بيهودهكاران زيان كردهاند [394] . [ صفحه 245] امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمود: از نشانههاي عاقل آن است كه در وي سه خصلت باشد: هرگاه بپرسند، پاسخ دهد. هرگاه مردم، ناتوان و عاجز از سخن گفتن باشند او سخن گويد و بتواند نظري دهد كه صلاح مردم در آن باشد، پس هر كس كه از اين خصلتها در او نباشد نابخرد است.» اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمايد: «در بالاي مجلس نمينشيند مگر كسي كه در او اين سه خصلت و يا يكي از اينها باشد، پس هر كسي كه چيزي از اينها را نداشته باشد و در بالاي مجلس بنشيند، او نابخرد است.» و حسن بن علي عليهماالسلام ميفرمايد: «هر گاه خواستيد درخواستي بكنيد، از اهلش درخواست كنيد. عرض كردند: پسر پيغمبر (ص) اهلش چه كساني هستند؟ فرمود: كساني كه خداوند داستان آنان را در قرآن بازگو كرده و آنها را ياد كرده است: [تنها و تنها صاحبان خرد پند پذيرند] [395] فرمود: آنان همان خردمندانند.» و علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: «همنشيني با نيكان باعث جلب به نيكي و صلاح است و آداب و روش دانشمندان فزوني در عقل، و پيروي از زمامداران عدل و داد، كمال عزت و بهرهگيري از مال، كمال جوانمردي. و راهنمايي كسي كه مشورت خواسته، اداي نعمت است و آزار نرساندن به ديگران از كمال خردمندي است كه باعث آسايش آدمي در دنيا و آخرت است. اي هشام! خردمند سخني نميگويد كه بيمناك از تكذيب آن باشد و از كسي تقاضا نميكند كه بترسد از بر نياوردن خواستهاش و چيزي را كه در توان ندارد به ديگران وعده نميدهد و به چيزي كه به سختي اميد ميرود، اميدوار نميشود و به چيزي كه بيم آن را دارد كه به [ صفحه 246] دليل ناتواني بر آن دست نيازد، اقدام نميكند.» امام عليهالسلام در اين قسمتهاي اخير از گفتار خويش به دورانديشي شخص عاقل و احتياط او در گفتار و پاسداري از شرافت و مقامش و خودداري از اقدام به كاري كه اطمينان به انجامش ندارد، اشاره فرموده است. در اين جا پيام والاي امام، مطابق روايت ثقةالاسلام كليني پايان گرفت [396] و علاوه بر آن، حسن بن علي حراني در كتاب خود (تحف العقول) مطالب زيادي آورده است كه مرحوم كليني از نقل آنها خودداري كرده است و ما مصلحت ديديم كه برخي از آن سفارشها را برگزينيم و به خاطر اختصار و تكميل فايده آنها را بدون شرح و توضيح تقديم خوانندگان بداريم: امام عليهالسلام فرمود: «اي هشام! هر كس خود را از عرض و آبروي مردم بازدارد، خداوند در روز قيامت از لغزش او ميگذرد، و هر كه خشم خود را از مردم فرو خورد، خداوند در روز قيامت خشم خود را از او باز دارد. اي هشام! در بالاترين دستهي شمشير رسول خدا (ص) اين عبارت بود؛ سركشترين مردم بر خدا كسي است كه به كسي كه او را صدمه نزده، صدمه بزند و كسي را كه به قصد كشتن او نيست، بكشد و هر كه غير دوستان خدا را دوست بدارد، بر آنچه خداوند بر پيامبرش نازل كرده است، كافر شده و هر كه بدعتي بگذارد و يا بدعتگذاري را پناه دهد، خداوند در روز قيامت از او هيچ عوض و بدلي را نپذيرد. اي هشام! بهترين وسيلهي تقرب به خدا پس از معرفت به او، نماز و خوشرفتاري با پدر ومادر و ترك حسد، خودبيني و گردنفرازي است. اي هشام! آن روزي را كه در پيش داري اصلاح كن، ببين چه روزي است پاسخي براي آن روز آماده كن. زيرا تو را نگه داشته و ميپرسند، از زمانه و اهل زمانه پند گير! (تا آن جا كه فرمود:) و به دگرگوني روزگار و حالات آن بنگر، زيرا هرچه از دنيا پيش آيد همان طوري است كه گذشته است، بنابراين از آن پند گير! علي بن [ صفحه 247] الحسين عليهماالسلام فرمود: همه چيز، آنچه آفتاب بر آن بتابد از خاوران تا باختران زمين، از دريا، بيابان، دشت و كوه، نزد يك نفر از دوستان خدا و عارفان به حق خدا، همانند بازگشت سايه است. (سپس فرمود:) آيا آزاد مردي نيست كه اين پس ماندهي غذا در دهان - يعني دنيا - را به اهلش واگذارد؟ زيرا كه براي جان شما بهايي جز بهشت نميباشد. بنابراين به بهاي ديگري نفروشيد زيرا هر كه از خدا به دنيا خشنود شود، به چيز پستي خرسند شده است. اي هشام! براستي همهي مردم ستارهها را ميبينند، اما به وسيلهي آنها راه را نمييابند مگر كسي كه راه سير و جايگاههاي آنها را بشناسد و شما هم همچنين حكمت را ميآموزيد، ولي بدان رهبري نميشويد مگر كسي كه مطابق آن عمل كند. اي هشام! در انجيل آمده است: [خوشا به حال كساني كه به هم محبت كنند، آنانند كه در روز قيامت مورد محبت قرار ميگيرند، خوشا به اصلاحكنندگان بين مردم، آنانند كه در روز قيامت مقربند. خوشا به آناني كه قلبشان را پاك بدارند، آنان پرهيزگاران در روز قيامت هستند، خوشا بر متواضعان در دنيا، آنانند كه در روز قيامت بر كرسيهاي قدرت نشينند.] اي هشام! كم سخن گفتن حكمت بزرگي است، بر شما باد به خاموشي كه روشي نيكو و باعث سبكباري و كمي گناهان است، راه بردباري را استوار بداريد كه راه آن، صبر است و البته خداوند آن كسي را كه بيجا بخندد و بيهدف راه رود، دشمن ميدارد. فرمانروا بايد چون شباني باشد كه از رعيت خود غفلت نورزد و بر آنان فخرفروشي نكند، از خداوند در پنهانيهاي خود شرم بداريد، چنان كه از مردم در آشكار شرم ميكنيد. و بدانيد كه سخن حكمت، گم شده مؤمن است. در پي دانش باشيد، پيش از اين كه از ميان برود، از ميان رفتن دانش، از ميان رفتن دانشمندي است كه در بين شما است. اي هشام! از علم و دانش آنچه را كه نميداني بياموز، و آنچه را كه آموختي به نادان بياموز، دانا را به خاطر علمش بزرگ شمار و با او [ صفحه 248] ستيزه مكن و نادان را به دليل نادانياش ناچيز شمار، اما او را از خود مران و به خود نزديك كن و تعليم ده. اي هشام! براستي هر نعمتي را كه از شكرش عاجز ماندي به منزلهي گناهي است كه مسؤول آني. اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود: خداوند بندگاني دارد كه از ترس او دل شكستهاند، با اين كه فصيح و خردمندند، دم فرو بستهاند و سخن نميگويند، به درگاه خدا پيش ميروند با كردارهاي پسنديده، كار زيادي را كه براي خدا است زياد نشمارند و به كار اندك خود نيز دل خوش ندارند و خود را در نزد خويش افراد بد بدانند، در حالي كه زيرك و نيكوكارند. اي هشام! حياء از ايمان است و ايمان در بهشت، و بيحيايي از ستمكاري است و ستمكار در دوزخ ميباشد. اي هشام! سخنگويان سه دستهاند: سودبر، سالم و نابود. سودبر، همان است كه ذكر خدا گويد. سالم، كسي است كه خاموش است و نابود، آن كسي است كه سخن بيهود گويد. براستي خداوند بهشت را بر هر هرزهگوي پرروي بيشرم كه هيچ باكي ندارد كه چه بگويد و يا به او چه بگويند، حرام فرموده است. ابوذر ميگفت: [اي جوياي دانش! اين زبان، هم كليد خوبي و هم بدي است، به دهانت مهر بزن همان طوري كه بر صندوق طلا و نقرهات مهر ميزني.] اي هشام! چه بد بندهاي است آن كه دو زبان و دورو است كه برادرش را در حضور ستايش و در پشت سر بدگويي كند، اگر به او بخشش كند حسد ورزد و اگر گرفتار آيد او را ترك كند، پيش از هر ثوابي، پاداش خير نيكوكاري است و پيش از هر كيفري، كيفر تجاوز و ستمكاري است. بدترين بندگان خدا كسي است كه از بدزباني او، همنشيني با وي را نپسندي. و آيا چيزي جز محصول زبان، مردم بدزبان را واژگونه در آتش دوزخ اندازد؟ از خوبي اسلام شخص، ترك سخن بيهوده است. اي هشام! يك شخص، مؤمن نيست تا وقتي كه هم بيمناك و هم اميدوار باشد و بيمناك و اميدوار نيست مگر اين كه براي آنچه كه [ صفحه 249] بيمناك و يا اميدوار است كار كند. اي هشام! خداوند عزوجل فرمايد: به عزت و جلالم و عظمت و قدرت، و مقام كبريائيم سوگند كه، هيچ بندهاي خواستهي مرا به خواستهي خودش مقدم ندارد، مگر اين كه او را خودكفا و بينياز از ديگران سازم، و متوجه آخرتش گردانم، و كار و شغلش را باعث كفايت او قرار دهم، و آسمان و زمين را ضامن روزياش گردانم، و خود در پشت سر تجارت هر تاجري پشتوانهي او باشم. اي هشام! بر تو باد به مداراي با مردم كه كجخلقي بد است. براستي نرمش و مدارا و نيكوكاري و خوشخويي باعث آبادي ديار و فزوني روزي است. اي هشام! فرمودهي خداي تعالي: [آيا سزاي نيكي جز نيكي است؟] [397] دربارهي مؤمن و كافر و نيك و بد، جاري است، به هر كه احساني شد، بايد پاداش دهد. پاداش، آن نيست كه همان عمل او را عينا انجام دهي مگر اين كه بيش از آن را انجام دهي و اگر همان كني كه او كرده، او فضيلت آغاز كردن به نيكي را دارد. اي هشام! همانا مثل دنيا، همچون ماري است كه ظاهرش نرم و درونش زهر كشنده است، مردمان خردمند از آن برحذرند اما كودكان به طرف آن دست دراز ميكنند. اي هشام! بر طاعت خدا پايدار باش و از معاصي خدا باز ايست، دنيا همان زماني است كه آنچه گذشته، نه شادي دارد و نه غم و آنچه نيامده، نميداني كه چگونه است؟ پس به همان ساعتي كه در آني صبر كن، چنان باش كه مورد رشك ديگران باشي! اي هشام! از گردنفرازي بپرهيز كه هر كس را در دل، به مقدار دانهاي تكبر باشد، وارد بهشت نميگردد: بزرگي شايسته خدا است و هر كس با وي در آن باره ستيزد، خداوند او را به رو در آتش دوزخ اندازد. اي هشام! از ما نيست آن كه هر روز به حساب خود رسيدگي نكند و اگر كار نيك انجام داده، بيشتر انجام دهد، و اگر بد كرده، از خداوند [ صفحه 250] طلب آمرزش كند و به درگاهش توبه نمايد. اي هشام! دنيا به صورت زن كبود چشمي براي حضرت مسيح مجسم شد. عيسي عليهالسلام به او گفت: تا حال چند شوهر كردهاي؟ گفت: بسيار، فرمود: همهي آنها طلاقت دادهاند؟ گفت: نه، بلكه همه را كشتهام! حضرت مسيح فرمود: واي بر شوهران زندهات كه چگونه از گذشتهها عبرت نگرفتهاند. اي هشام! روشنايي بدن در چشم انسان است، اگر چشم بينا بود، همهي بدن روشن است. و روشنايي جان، همان عقل است و اگر بندهاي خردمند باشد، پروردگارش را ميشناسد و چون به پروردگارش عارف شد، در دينش بينا خواهد بود، و اگر به پروردگارش عارف نبود، دينش پايدار نماند. همان طوري كه بدن بدون خون، زنده نميماند، دين نيز بدون برهان روشن، باقي نميماند و دليل روشن، بدون خرد استوار نماند. اي هشام! براستي كه زراعت، در دشت رويد نه در سنگلاخ، همچنين حكمت، در دل متواضع رشد كند نه در دل متكبر زورگو، زيرا خداوند تواضع را وسيلهي عقل قرار داده و تكبر را از ابزار بيخردي ساخته است. آيا نميداني هر كه سر به سقف خانه كوبد، سرش بشكند و هر كه سر بزير باشد، سايه بر او افكند و او را در بر گيرد و همچنين هر كه براي خدا تواضع نكند، خداوند او را خوار سازد و هر كس براي خدا تواضع كند، خداوند او را بالا برد. اي هشام! چقدر ناگوار است تنگدستي پس از توانگري و گناه بعد از عبادت. و زشتتر از آن، كار آن پرستندهي خدا است كه پرستش خدا را ترك كند. اي هشام! خيري در زندگي نيست مگر براي دو كس: يكي آن كه گوش دهد و به خاطر بسپارد و ديگر آن عالمي كه سخن بگويد. اي هشام! ميان بندگان خدا چيزي بهتر از عقل تقسيم نشده است، خواب عاقل بهتر از شب زندهداري نادان است. اي هشام، رسول خدا (ص) فرمود: هرگاه بندهي مؤمني را ساكت ديديد به او نزديك شويد كه او حكمت القاء كند. مؤمن كم حرف و پركار [ صفحه 251] است و منافق پرحرف و كمكار. اي هشام! خداوند به داوود عليهالسلام وحي كرد كه به بندگانم بگو: عالم فريفتهي دنيا را، ميان من و خودشان واسطه نكنند تا آنان را از ياد من و از راه محبت من و مناجاتم باز دارد. آنان راهزنان بندگان من هستند، كمترين كاري كه با آنان بكنم آن است كه شيريني دوستي و مناجاتم را از دلشان بيرون سازم. اي هشام! هر كه خود را بزرگ بيند، فرشتههاي آسمان و فرشتگان زمين او را لعنت كنند. و هر كه به برادرانش تكبر ورزد و بر آنها گردنفرازي كند، با خدا مخالفت كرده. و هر كس مدعي مقامي باشد كه در خور آن نيست به راه خطا رفته است. اي هشام! خداوند به داوود عليهالسلام وحي كرد: اي داوود! يارانت را بر حذر دار و آنان را بترسان از حب شهوتها، زيرا كه آنان به شهوتهاي دنيا دل بستهاند، و دلهايشان، از من پوشيده است. اي هشام! از تكبر نسبت به اوليايم بپرهيز، مبادا به دانشت بنازي كه خدا تو را دشمن بدارد، و پس از دشمني خدا از دنيا و آخرت خود سودي نبري. در دنيا همانند كسي باش كه در خانهاي ساكن است كه مال او نيست و منتظر كوچ كردن است. اي هشام! همنشيني با دينداران، باعث شرف دنيا و آخرت است. مشورت با خردمندان خيرخواه، باعث بركت و رشد و توفيق الهي است و چون خردمند خيرخواه به تو نظري داد، مبادا مخالفت كني، كه مخالفت با نظر او هلاكتآور است. اي هشام! از آميزش با مردم و انس با ايشان بپرهيز، مگر اين كه خردمند و امانتدار در ميان آنها بيابي، با او انس بگير و از ديگران بگريز، چنان كه از درندگان شكاري. و خردمند سزاوار است وقتي كه كاري كند، از خدا شرم دارد. و چون به نعمت خاصي برسد، ديگران را با خود در كار شريك كند. و چون يكي از دو كار برايت پيش آيد كه نداني كدام درست است و كدام بهتر است؟ ببين كدام يك به هواي نفست نزديكتر است با آن مخالفت كن، زيرا كه بسياري از [ صفحه 252] وقتها حق، در گرو مخالفت با نفس است. مبادا حكمت را به دست آوري و به دست نادانان بسپاري.» پس هشام عرض كرد: اگر مردي را ديدم كه خواهان آن است جز اين كه فهمش بر آنچه به وي القاء كنند، نارسا است چه كنم؟ فرمود: «به او در نصيحت كردن ملاطفت كن و اگر دلتنگ شد، خود را دچار فتنه مكن. (سپس آن حضرت، به دنبال سخنانش فرمود:) از رد كردن متكبران برحذر باش، زيرا علم و دانش اگر بر افراد نابخرد عرضه شود، خوار و بيارزش ميشود.» آنگاه، هشام گفت: اگر كسي را نيافتم كه عقلش برسد تا بپرسد، چه كنم؟ فرمود: «ناداني او را به پرسيدن، غنيمت شمار، تا از فتنهي گفتار و فتنهي مهم رد كردن ديگران در امان بماني! و بدان كه خداوند، متواضعان را به اندازهي تواضعشان بالا نبرد، بلكه به قدرت عظمت و بزرگواري خود، بلندمرتبه سازد. و خائفان را به اندازهي ترسشان، آسايش، ندهد، بلكه به اندازهي كرم وجود خود، در امان سازد. و افراد غمگين را به مقدار غمگينيشان، كارگشائي نكند، بلكه به اندازهي مهر و علاقهي خود، كارگشايي نمايد. تو چه گمان ميكني نسبت به كسي كه مهربان است و به آزار رسانندهي دوستان خود نيز مهرباني ميكند، تا چه رسد به كساني كه براي او، خود را بيازارند. و چه گماني ميبري نسبت به كسي كه توبهپذير و مهربان است، حتي از دشمنش توبه را ميپذيرد تا چه رسد به كسي كه رضاي او را ميجويد و دشمني مردم را به خاطر او پذيرا است. اي هشام! هر كس دنيا را دوست داشت، ترس آخرت از دلش بيرون رود، و به هيچ بندهاي دانش ندهند كه بيشتر دنيا را دوست بدارد، مگر اين كه از خدا دورتر و نزد او دشمنتر گردد. اي هشام! خردمند هوشيار كسي است كه آنچه را كه توانايي ندارد، [ صفحه 253] واگذارد، و بسيار باشد كه سلامتي در مخالفت با هواس نفس است، هر كس آرزوي طولاني دارد، عملش بد است! اي هشام! اگر راه سير مرگ را ميديدي از آرزويت كاسته ميشد! اي هشام! از طمع بپرهيز و بر تو باد به نااميدي از آنچه در دست مردم است طمع از مردم ببر، كه طمع كليد هر خواري و ذلت است و عقلها را ميربايد و مردانگيها را از بين ميبرد و آبرو را ميريزد و دانش را نابود ميكند. و بر تو باد كه به پروردگارت پناه ببري و بر او توكل كني، با نفس خود پيكار كن تا از راه هوسش برگرداني، زيرا جهاد با نفس همچون جهاد با دشمن، بر تو واجب است.» هشام ميگويد: عرض كردم: با كدام دشمنان جهاد واجبتر است؟ فرمود: «با دشمني كه از همهي دشمنان به تو نزديكتر و متجاوزتر و زيانبارتر است و دشمنياش با تو سختتر، و او با همهي نزديكياش به تو، از تو پوشيده است و با آن كه، دشمنان ديگر را بر تو وادار كند، تو او را نميبيني، آن ابليس است كه براي وسوسه در دلها گمارده شده است، با اوست كه بايد سخت دشمني كني، او در مبارزه براي هلاك ساختن، تو از تو پايدارتر و شكيباتر نيست، زيرا او با همهي توانايي كه دارد از تو ناتوانتر و با تمام بديهايي كه دارد از تو كمزيانتر است. در صورتي كه تو به خدا پناه بري، به راه راست رهبري شدهاي. اي هشام! هر كه را خداوند به سه خصلت گرامي دارد به او لطف كرده است: خردي كه جلو هواي نفس او را بگيرد و دانشي كه رنج ناداني از او ببرد، و بينيازي و توانگري كه ترس فقر و تنگدستي را از او بزدايد. اي هشام! از اين دنيا دوري كن و از اهل دنيا برحذر باش. زيرا مردم در دنيا چهار دستهاند: كسي كه نابود شده و هم آغوش هوا و هوس است، كسي كه دانشجو و خواننده قرآن است كه هرچه بر دانشش افزوده شود، تكبرش افزون گردد. و قرآنخواني كه دانش خود را وسيلهي گردنفرازي بر زيردستان قرار دهد. عابد ناداني كه زيردستان خود را در عبادت كوچك شمارد، و دوست دارد كه او را تعظيم و توقير نمايند. و بيناي دانشمند و عارفي كه به راه حق آشنا است و قيام بدان را دوست دارد، [ صفحه 254] و او درمانده و يا مغلوب است، نميتواند بدانچه فهميده قيام كند و بدين سبب اندوهناك و غمگين است. او بهترين اهل زمان خود و پسنديدهترين خردمندان عصر خويش است.» تا اينجا سخن امام عليهالسلام دربارهي اين سفارش و موعظهي گرانقدر كه جامع اصول فضايل و آداب و قوانين راه و رفتار و اخلاق بود، پايان گرفت. در اين حديث، امام عليهالسلام آنچه براي تودهي مردم در زندگي فردي و اجتماعي كارساز و سازنده بود، بيان فرمود.
از جمله آثار ارزشمندي كه از امام عليهالسلام به يادگار مانده است، رسالهي او در توحيد است. اين رساله - با همهي اختصارش - آكنده از دلايل كلامي بر وجود خداي تعالي و بيان صفات ثبوتي و سلبي است. اين رساله - به طوري كه مورخان ميگويند - در پاسخ نامهاي بوده است كه فتح بن عبدالله خدمت امام فرستاده و از او درخواست جواب كرده است و آن بزرگوار پس از بسم الله به اين بيان پاسخ داده است: «سپاس از آن خدايي است كه سپاس خود را به بندگانش الهام كرده و همه را با فطرت خداشناسي آفريده و به وسيلهي آفريدگان، به وجود خود راهنمايي كرده و آثار خلقت را دليل قدرت خويش گرفته [398] و ذاتش از پذيرش اوصاف مبرا است [399] و ديدارش از پذيرش ديدن بر كنار [400] و احاطهي بر او از توان وهم، بيرون است [401] بودنش را مدتي و بقايش را نهايتي نميباشد [402] مشاعر، او را در نيابند و هيچ پردهاي [ صفحه 255] او را مستور نسازد و تنها پردهي ميان او و خلقش، همان آفرينش آنها است [403] ، براي اين كه، آنچه را ذات مخلوق پذيرا است، مقام كبريايي او را زيبنده نيست و آنچه شايستهي مقام او نيست، در خور ممكنات است [404] ، براي جدايي صانع از مصنوع، و حد گذار و حد پذير و پروردگار و پروريده [405] او يكتا است، نه از نظر شمار [406] ، آفريدگار است نه به معني حركت [407] و بينا است نه به وسيلهي ابزار بينايي. شنوا است، نه به وسيلهي كاربرد ابزار [408] . او گواه است، نه به وسيلهي حضور و تماس [409] با اشياء. نهان است، نه در پشت پرده حجاب [410] آشكار و ممتاز است، نه به حساب مسافت و فاصله مكاني. ازلي بودنش جلوي جولان انديشهها را گرفته و جاودانگياش، دست رد به سينهي خردهاي تندرو زده است [411] كنه و حقيقتاش ديدههاي تيزبين را فلج كرده، و هستياش اوهام تيز پرواز را از پا درآورده است. آغاز باور داشتن او، شناخت وي [412] ، و كمال شناختش، يكتا دانستن [ صفحه 256] اوست، و كمال يكتا شمردن او، نفي صفات از اوست، چون هر صفتي گواهي دهد كه آن غير موصوف، و هو موصوفي گواهي دهد كه آن غير صفت است و هر دوي آنها گواه دوگانه بودن آنها است، و در وجود ازلي راه ندارد. بنابراين هر كس خدا را وصف كند او را محدود ساخته [413] و هر كس محدودش نمايد، او را برشمرده است [414] ، و هر كس او را برشمارد، ازلي و قديم بودن او را نپذيرفته است [415] ، و هر كس بگويد: چگونه است؟ از وصف او پرسيده است [416] . و هر كس گويد: در چيست؟ او را در چيزي گنجانده، و هر كه گويد: بر چيست؟ او را نشناخته است [417] و هر كس گويد: كجا است؟ جايي را از او خالي پنداشته [418] ؛ و هر كه گويد: ذات او چيست؟ او را در معرض توصيف قرار داده است [419] و هر كه گويد: تا كجا و چه وقت است؟ براي او نهايتي تصور كرده است. او دانا است، از زماني كه معلومي نبوده و آفريدگار است، از هنگامي كه مخلوقي وجود نداشته و پروردگار است، از موقعي كه پروردهاي لباس هستي نپوشيده [ صفحه 257] بوده است. اين چنين پروردگار ما وصف ميگردد و او بالاتر از توصيف ناسنجيدهي وصفكنندگان است» [420] [421] . و در اين جا نامهاي كه مشتمل بر اصول و قوانين توحيد بوده، پايان ميگيرد. البته بسياري از اين مطالب و عبارات از اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز رسيده است، اما بايد توجه داشت كه امامان اهل بيت عليهمالسلام در بسياري از موارد، در علم توحيد سخنانشان مشابه و همسان است. زيرا آنان بنيانگذاران قوانين و اصول علم توحيد و به وجود آورندگان دلايل و براهين آنند؛ و به وسيلهي ايشان اين علم شناخته شده و اصول و قوانينش استوار گشته است.
مسألهي بداء از مشكلترين و پيچيدهترين مسائل كلامي است و در ميان مسلمانان راجع به اين مسأله اختلاف است. شيعه بر درستي مسأله بداء اجماع كرده و معتقد بدان است، اما اهل سنت و جماعات منكر بداء شده و از آن رو سخت بر شيعه حمله برده و - به عقيدهي خود - آن را از جمله مواردي كه شيعه در برابر عقايد خود بايد مؤاخذه شود، برشمردهاند. علت اين مخالفت - به نظر من - از آن جهت است كه معني بداء به صورت موضوعي و همچنين حقيقت بداء مطابق عقيدهي شيعه براي ايشان روشن نشده، از اين رو بر آنها اعتراض كردهاند، و ما ناگزيريم تا اندكي روي اين مطلب - پيش از آن كه نظر امام عليهالسلام را در اين باره عرضه كنيم - بايستيم و بحث كنيم.
بداء: در لغت، اسمي است ممدود، مشتق از بدو، كه به معني ظهور ميباشد، و آن نامي است براي نظر تازه و نويي كه صاحبش آن نظر را، حق و درست ميداند و بر نظر قبلياش مقدم ميدارد [422] و در حديث آمده است: [ صفحه 258] «براي خداوند عزوجل از اين كه آنان را دچار عذاب كند، بداء حاصل شد.» يعني، قضاي الهي چنين جاري شد، اين است معني لغوي بداء [423] .
شيعه پايبند بداء است، و امامان اهل بيت عليهمالسلام آن را به صراحت بيان كردهاند، از ايشان نقل شده است كه «خدا را به هيچ چيز همانند بداء عبادت نكنند.» علماي اعلام با دلايل فراوان، امكان بداء و ضرورت اعتقاد به بداء را ثابت كردهاند اما - چنان كه در آينده توضيح خواهيم داد - نه بطور مطلق. از جمله كساني كه به صورت موضوعي و فراگير راجع به بداء بحث كردهاند، آيت الله العظمي سيد ابوالقاسم خوئي است، كه در ضمن بحث و گفتگوي خود آن را تقرير كرده است، همان طوري كه در كتاب «البيان» خويش نوشته است - و ما عين نوشته او را در «البيان»، در اين جا نقل ميكنيم - عبارت چنين است: «بدايي كه شيعهي اماميه بدان معتقد است، تنها در مورد قضاي غير حتمي الهي است اما قضاي محتوم، تخلف ناپذير است و ناچار بدانچه قضاي الهي تعلق گرفته است، بايد مشيت پروردگار نيز تعلق بگيرد. توضيح آن كه قضا بر سه قسم است: اول - قضاي الهي كه هيچ كسي از مخلوق را بر آن آگاهي نيست و علم مخزوني كه مخصوص ذات مقدس او است. و شكي نيست كه بداء در اين قسم از قضا واقع نميشود، بلكه در روايات زيادي از اهل بيت عليهمالسلام رسيده است كه بداء از اين علم نشأت ميگيرد. شيخ صدوق در كتاب «عيون» به سند خود از حسن بن محمد نوفلي، نقل كرده است كه امام رضا عليهالسلام به سليمان مروزي، فرمود: «از ابوعبدالله - امام صادق - عليهالسلام روايت شده كه فرمود: خداوند عزوجل دو نوع علم دارد: يك نوع علم اندوخته و نهان، كه جز [ صفحه 259] او كسي آن را نميداند، بداء نيز از اين نوع علم است. و نوع ديگر، علمي كه به فرشتگان و پيامبران تعليم داده است، بنابراين دانايان از اهل بيت پيامبر شما، آن را ميدانند.» شيخ محمد بن حسن صفار، در كتاب «بصائر الدرجات» به اسناد خود از ابوبصير نقل كرده است كه امام صادق عليهالسلام فرمود: «خداوند داراي دو نوع علم است: علم نهاني و اندوخته كه جز او كسي از آن آگاه نيست، بداء از آن علم است و علمي كه فرشتگان و پيامبران الهي از آن آگاهند، و ما نيز آن را ميدانيم» [424] . دوم - قضاي الهي كه به پيامبر و فرشتگان خبر داده كه در آينده - بطور حتم - انجام ميگيرد، و شكي نيست كه در اين قسم از قضاي الهي نيز بداء پيش نميآيد. هرچند كه تفاوت اين مورد، با مورد اول در اين است كه بداء از اين علم نشأت نميگيرد. امام رضا عليهالسلام به سليمان مروزي - در همان روايت پيشين كه از صدوق نقل شد - فرمود: «علي عليهالسلام همواره ميگفت: علم بر دو قسم است: يكي علمي است كه خداوند به فرشتگان و پيامبرانش تعليم داده است و آنچه را كه خداوند به فرشتگان و پيامبرانش آموخته است و كسي را از خلق، بر آن آگاه نساخته، آنچه از آن را كه بخواهد، جلو مياندازد، و آنچه را كه بخواهد تأخير مياندازد و آنچه را بخواهد از بين ميبرد و يا ثابت ميدارد [425] . عياشي از فضيل نقل كرده، ميگويد: از ابوجعفر - امام باقر - عليهالسلام شنيدم كه ميفرمود: از جمله امور، اموري هستند كه ناگزير انجام ميگيرند، و بعضي از امور نيز نزد خداوند محفوظند كه هر كدام را بخواهد، مقدم ميدارد و هر كدام را بخواهد محو يا اثبات ميكند و [ صفحه 260] بر اين امور، كسي را آگاه نساخته است - يعني ويژهي ذات مقدس اوست - بنابراين آنچه را كه پيامبران از جانب خدا آوردهاند، به طور حتم انجام ميگيرد، خداوند نه خود را و نه پيامبر و نه فرشتگانش را تكذيب نميكند.» سوم - آن قضاي الهي كه خداوند به پيامبر و فرشتگانش از انجام آن در خارج خبر داده است، جز اين كه انجام آن موقوف بر آن است كه مشيت الهي برخلاف آن تعلق نگيرد. و اين نوع از قضا همان است كه بداء در آن رخ ميدهد. «آنچه را كه خداوند بخواهد، محو و اثبات ميكند، و نزد او است اصل كتاب» [426] . و جناب ايشان، در مورد اين كه، بداي مورد نظر شيعه، همان قسم سوم از اقسام بداء است، استدلال بر بخشي از اخبار و روايات مأثور از اهل بيت عليهمالسلام نموده و پس از آن توضيح كاملي به شرح زير بدان افزوده، ميفرمايد: و بداء تنها در قضاي موقوف است كه از آن به لوح محو و اثبات تعبير ميشود و اعتقاد به جواز بداء، مستلزم نسبت جهل به خداي سبحان نميگردد و در اين عقيده، چيزي كه با عظمت و جلال او منافات داشته باشد، وجود ندارد. پس عقيدهي به بداء در حقيقت اعتراف صريح بر اين مطلب است كه جهان در حدوث و بقايش، زير نفوذ و قدرت خداوند است. بنابراين، قول به بداء، اعتراف صريح است بر اين كه جهان زير نفوذ و قدرت خدا است، هم در پيدايشش و هم در بقايش، و ارادهي خداوندي ازلا و ابدا در همهي اشياء نافذ است. بلكه با اعتقاد به بداء، امتياز و تفاوت بين علم الهي و علم مخلوق، روشن ميگردد. بنابراين، علم مخلوق - اگرچه پيامبران و اوصياء باشند - بدانچه علم الهي احاطه دارد، محيط نيست، زيرا كه بعضي از مخلوقين، هرچند كه - به تعليم الهي - عالم به تمام عوالم ممكناتند، بدانچه علم مخزون الهي احاطه دارد و مخصوص ذات مقدس خود قرار داده است، احاطه ندارند، زيرا كه وي به مشيت الهي براي وجود شيء، و يا عدم مشيت خداوندي، آگاه نيست، مگر اين كه خداوند او را به طور حتم آگاهي دهد. [ صفحه 261] اعتقاد به بداء باعث انقطاع بنده و توجه خاص او به خدا و درخواست اجابت دعاي خود تنها از او، و كفايت مهماتش از وي، و درخواست توفيق اطاعت از او و دور كردنش از معصيت او، ميگردد. زيرا كه انكار بداء و پايبندي بر اين عقيده كه، هرچه قلم تقدير بر آن رفته است، ناگزير انجام ميگيرد - بدون استثناء - باعث نااميدي شخص معتقد به چنين عقيده، از اجابت دعا ميگردد، زيرا آنچه را كه بنده از پروردگار خود ميخواهد هرگاه قلم تقدير بر آن رفته باشد، خواه و ناخواه انجام ميپذيرد، ديگر نيازي به توسل و دعا و زاري بيفايده است. و هنگامي كه بنده از اجابت دعاي خود نااميد باشد، زاري و دعا را در پيشگاه آفريدگار وا ميگذارد چه آن كه، ديگر فايدهاي ندارد. و همين طور است جريان ساير عبادات و صدقاتي كه از معصومين عليهمالسلام رسيده است، زيرا كه اينها نه باعث زيادي عمر و نه روزي و چيزهاي ديگري ميگردد كه بندهي خدا در پي به دست آوردن آنها است [427] . و پس از اين مطالب، ايشان مطلب خود را به وسيلهي آيات و روايات وارده از طريق عامه و خاصه بر ضرورت بداء و لزوم اعتقاد بدان، مورد تأكيد قرار داده است. اين بود عقيده شيعه در مورد بداء - آن طوري كه آية الله خوئي بيان فرمودند - و اين مطلب واضح و روشني است كه درستي آن را دليل و برهان تأييد ميكند.
بدائي كه شيعه بدان معتقد است - همان طوري كه بيان كرديم - نه با قواعد علمي ناهماهنگ است و نه مخالف قوانين اسلامي است. اما دشمنان شيعه بر ايشان سخت حمله برده و تفسير نادرستي از عقيده شيعه نمودهاند، كه ما در ذيل نظر برخي از اين معترضان را ميآوريم. [ صفحه 262]
شهرستاني از سليمان بن جرير نقل كرده است كه وي ميگويد: امامان شيعه دو مقاله براي پيروان خويش بجا گذاشتهاند: اول - اعتقاد به بداء است. به اين ترتيب كه هرگاه بگويند: براي آنان حكومت و شوكتي خواهد رسيد و بعد چنان نشود كه گفتهاند، ميگويند: براي خداي تعالي در آن مورد بداء حاصل شده است، و در آن باره زرارة بن اعين شعر زير را سروده است: و تلك امارات تجيئي لوقتها و ما لك عما قدر الله مذهب و لولا البدا سميته غير فائت و نعت البدا نعت لمن يتقلب و لولا البدا ما كان ثم تصرف و كان كنار دهرها تتلهب [428] . دوم - تقيه كه هرچه را بخواهند، آن را بگويند و اگر گفته شود، اين حرف شما غلط بود جواب دهند كه: ما آن را از روي تقيه گفتيم [429] .
رازي در تفسير آيه مباركه: «يمحو الله ما يشاء و يثبت» ميگويد: شيعه ميگويد: بداء بر خداوند روا است، يعني: خداوند چيزي را بخواهد و بعد معلوم شود كه مطلب برخلاف عقيدهي او بوده است [430] .
دكتر احمد امين ميگويد: «به نظر ما برخي از شيعيان، معتقد به بدايي هستند [ صفحه 263] كه يهود آن را انكار داشتند. و پيش از همه مختار بن ابيعبيد، كه به امامت محمد بن حنفيه دعوت ميكرد، بدان عقيده بوده است. شهرستاني ميگويد: «مختار از آن جهت به بداء معتقد شد كه مدعي بود به رويدادهاي آينده يا به وسيله وحيي كه به او ميشود و يا به وسيلهي پيامي كه از امام به او ميرسد، آگاهي دارد. و هرگاه او به يارانش وعده تحقق چيزي و پيش آمدن رويدادي را ميدهد، اگر مطابق وعدهاي كه داده پيش آمد، آن را دليل بر صدق گفتارش ميدانست و اگر مطابق در نيامد ميگفت: براي پروردگارتان بداء حاصل شده است. و او فرقي بين نسخ و بداء قائل نبوده، بنابراين اگر نسخ در احكام روا باشد، بداء نيز در اخبار روا خواهد بود.» بسياري از شيعيان به عقيدهي بداء پايبند بوده و آن را بر بسياري از مسائل تاريخي خود منطبق ميسازند، يكي از رهبران شيعه ميگويد: «خداوند را به چيزي بهتر از بداء پرستش نتوان كرد.» زيرا كه بداء، در توبه را باز گذاشته و بدان وسيله از خداوند طلب آمرزش ميتوان كرد و يهوديان بزرگترين مخالفان بداء هستند» [431] . در صورتي كه اين خردهگيران بر شيعه - دربارهي اعتقاد شيعه به بداء - نظراتشان مطابق واقع نميباشد، بدان جهت كه اينان به حقيقت بدائي كه شيعه بر آن معتقد است نرسيدهاند.
نخستين كساني كه بر عقيدهي بداء اعتراض كردهاند و آن را محال دانستهاند، يهوديان هستند. آنان معتقدند بر اين كه قلم تقدير و قضا وقتي كه در ازل بر اشياء جاري شد ديگر امكان ندارد مشيت الهي به عكس و خلاف آن تعلق بگيرد، و از اين رو گفتهاند: دست خدا بسته است از اين كه فيضي برساند و يا گشايش بيشتري بخشد و يا فيضي و نعمتي را بگيرد و يا ببخشد، زيرا كه قلم قدير در اين موارد حتمي شده و امكان تغيير و تبديل نيست. [ صفحه 264]
امام موسي عليهالسلام در سخنان خود دربارهي بداء با معلي بن محمد گفتگو ميكند معلي از كيفيت علم خدا ميپرسد و امام عليهالسلام مهمترين مسائل فلسفي و كلامي را به تفصيل در پاسخ وي به شرح زير ميآورد: «بداند و بخواهد، اراده كند و مقدر سازد، حكم كند و اجرا نمايد آن را، حكم كند نسبت به آنچه مقدر كرده، تقدير كند آنچه را اراده كرده است، ارادهي او از مشيتاش برخيزد و از مشيت وي اراده برآيد، و با اراده، تقدير نمايد و به تقدير، حكم صادر كند و به وسيلهي حكم، كارها اجرا شود، علم مقدم بر مشيت و مشيت در مرتبهي دوم و اراده در مرحلهي سوم است [432] و تقدير مترتب بر قضاي مقرون به اجرا است [433] . بنابراين براي خداوند در آنچه بداند بداء وجود دارد، كه در چه زمان و با چه شرايطي اشياء را مقدر كند [434] و چون قضاء به مرحلهي اجرا رسد، ديگر بدائي نيست، علم به هر معلوم، پيش از وجود يافتن او است، و مشيت هر پديدهاي پيش از وجود او در خارج امكانپذير است، و اراده پيش از قيام مراد، و تقدير و اندازهگيري براي اين معلومات پيش از آن است كه گسترده و تفصيل يابند، و به صورت موجودات معين و مشخص به هم پيوسته و در خارج تحقق يابند [435] همچنين در وقت معين [436] . [ صفحه 265] قضاي مورد اجرا اعمال قطعي الهي [437] است كه در خارج تجسم يافته و به وسيله حواس درك ميشوند و داراي رنگ و بو و قابل كيل و وزن هستند، و جنبندهي از انسان و جن، پرنده، درنده و محسوسات ديگر. بداء در آن چيزي است كه هنوز وجود خارجي نيافته و همين كه وجود خارجي قابل درك يافت، ديگر بداء نخواهد بود، و خداوند آنچه خواهد، انجام دهد [438] خداوند به علم خود همه چيز را پيش از وجود گرفتن ميدانسته و صفات و حدود آنها را شناخته است [439] و پيش از اظهار آنها قصد ايجاد آنها را داشته و به ارادهي خود آنها را با رنگ و نشانهگذاري مشخص ساخته و با تقدير و اندازه رزق آنها را مقدر نموده، و از اول و آخر آنها آگاه و به قضاي خود، جاي آنها را براي مردم بيان كرده و و راهنمائي فرموده و با اجراي آنها، پرده از روي آنها برداشته و امر آنها را آشكارا ساخته است و اين است تقدير خداوند عزيز و دانا.» و در اين جا حديثي كه شامل مهمترين مسائل كلامي و مشكلترين آنها بود پايان گرفت، و امام از آن مرحله از علم خدا كه قابل بداء است، پرده برداشته است. ما قبلا آن را توضيح داديم.
وقتي كه نفوس، آكنده از روح ايمان به خدا گشتند، از گناهان پاك و از تيرگيها پاكيزه ميگردند،... پس به وسيلهي ايمان است كه عدالت و محبت سايهگستر ميشود و فضيلت و مهرورزي همگاني ميگردد و بر انواع ناپسنديهاي اجتماعي از قبيل ستمكاري، فريبكاري و دشمني خاتمه داده ميشود... [ صفحه 266] براستي خداوند، پيامبران و سفراي خود را بر بندگان فرستاده است تا در زمين جانهاي آنان، اين نهال ارزشمند را غرس كنند. و امام عليهالسلام از همين فضيلت سخن گفته و آن را بر تمامي اعمال برتري داده است. و اين هنگامي بوده است كه شخصي از آن بزرگوار پرسيد: «اي عالم! به من بگو: كدام عمل در نزد خدا از همهي اعمال بالاتر است؟ آن عملي كه جز در سايهي آن هيچ عمل ديگر پذيرفته نميشود. آن عمل كدام است؟ ايمان به خدا، آن چيزي كه بالاتر از همه اعمال و پرنتيجهتر و ارجمندتر از همه است. به من بگو: آيا ايمان، گفتار و رفتار با هم است و يا تنها گفتار بدون عمل است؟ ايمان، تمامش عمل است و گفتار بخشي از همان عمل، آن هم به دليل وجوبي است از طرف خدا، اين مطلب در كتاب خدا روشن و نورش آشكار و حجتش ثابت است و كتاب خدا خود گواه بر آن بوده و بدان دعوت ميكند. آن را برايم تعريف كن تا خوب درك كنم! ايمان حالات و درجات و طبقات و جايگاههايي دارد. بخشي از آن، كامل و پايان يافته است و بخشي ديگر، ناقص و نقصش آشكارا است و قسمتي از آن زايد است ولي آن زيادت رجحان دارد. ايمان براستي كامل ميگردد و زياد و كم ميشود؟!! آري. چگونه ميشود؟ خداوند متعال، ايمان را بر اعضا و جوارح فرزند آدم واجب گردانيده و بر آنها تقسيم كرده و جدا جدا سهم هر يك را معين ساخته است. بنابراين هيچ عضوي از اعضاي بنيآدم نيست مگر اين كه به بخشي از ايمان موظف است كه عضو ديگر موظف نيست، از جمله، قلب است كه بدان وسيله درك ميكند و ميفهمد. و آن فرمانرواي بدن آدمي [ صفحه 267] است كه بدون امر و نظر او، اعضاي بدن هيچ كاري، بيروني و يا دروني را انجام نميدهند. از آن جمله، دستها است كه بدان وسيله حمله و دفاع ميكند، پاها است كه بدان وسيله راه ميرود. و از جمله، آلات تناسلي است كه بدان وسيله آميزش ميكند، چشمان است كه با آنها ميبيند، گوشها است كه با آنها ميشنود. و بر قلب چيزهايي را واجب كرده است كه بر زبان واجب نكرده، و بر زبان چيزي را واجب گردانيده كه بر چشمها واجب نكرده است و بر چشمها چيزي را واجب گردانيده غير از آنچه كه بر گوش واجب كرده است. و بر گوش چيزي را واجب كرده كه بر دستها واجب نكرده و بر دستها غير از آنچه بر پاها واجب كرده،چيز ديگري را فرض نموده است و بر پاها چيزي غير از آنچه بر آلات تناسلي واجب نموده و بر آلات تناسلي جز آنچه را كه بر چهرهي انساني واجب است، فرض كرده است. اما آنچه را كه از ايمان، بر قلب واجب گردانيده است عبارت است از: اقرار، شناخت، تصديق، تسليم، باور و رضا بر اين كه خدايي جز خداي يكتاي بيشريك وجود ندارد، او يگانه، بينياز از همه چيز و همه نيازمند به او هستند، نه همسر و نه فرزندي دارد. و اين كه محمد (ص) بنده و فرستادهي او است...». [440] .
امامان اهل بيت عليهمالسلام حاملان مشعل نهضت علمي در جهان اسلامند و ايشانند كه در اجتماعات اسلامي نخستين آثار حيات فكري را بنا نهادند و هم آنانند كه مسلمانان را به مسائل مهمي فراخواندند، تا زندگي خود را بر پايهي انديشهي علمي استوار سازند، براستي كتابهاي حديث و فقه پر است از سخنان رسيده از آنها در ترغيب به فراگيري علم و دانش. [ صفحه 268] امام موسي عليهالسلام به اين دعوت سازنده توجه خاصي داشت، مسلمانان را به طور جدي بر تحصيل علم و تفقه در دين دستور داده و آنان را از آموزش برخي از علوم كه در پيشبرد زندگي آنان بيفايده است برحذر داشته است. مورخان نقل كردهاند كه آن بزرگوار وارد مسجد پيامبر (ص) شد، گروهي را ديد كه اطراف مردي را گرفتهاند و او را بزرگ ميدارند و در بزرگداشت او مبالغه ميكنند، به يكي از يارانش فرمود: «اين شخص كيست؟ علامه است! علامه چيست؟ داناترين شخص به انساب و سرگذشت اعراب. آن دانشي است كه نه از ندانستنش زياني، و نه از دانستنش سودي عايد كسي ميشود.» و رو به اصحابش كرد و علومي را كه سودمند بوده و شايسته است براي آنها كه زندگي خود را در راه كسب آن، از دست بدهند بيان فرمود و گفت: «تنها علم سه تا است: علم به اصول عقيدتي، واجبات الهي و سنت استوار (اخلاقي) و جز اينها فضيلت است...» زيرا كه در علم نسبشناسي و شناخت سرگذشت اعراب، چيزي كه باعث رشد فكري گردد و يا تمدن و فرهنگ بشري را بسازد و يا باعث پيشرفت و دگرگوني در زندگي مسلمانان گردد، وجود ندارد. بنابراين نه زياني بر نادان و نه سودي براي دانا دارد. از اين رو امام عليهالسلام اهميت آن را ناچيز شمرده و فرموده است، تا در ساير علوم وقت را صرف كنند. امام عليهالسلام با اصحابش راجع به آنچه كه سزاوار است بدانند، سخن گفته است، ميفرمايد: «دانش مردم را چهار نوع يافتم: اول، آن كه آفريدگار خود را بشناسي. دوم، آن كه بداني تو را چگونه آفريده است. سوم، آن كه مقصود از آفرينش تو چيست. چهارم، آنچه را كه باعث بيرون رفتن تو از دينت ميشود، بشناسي.» و اين چهار بخش سخن امام عليهالسلام را، مرحوم سيد محسن امين به شرح زير [ صفحه 269] توضيح داده است: «اول، واجب است كه خدا را بشناسي كه خود لطفي است. دوم، شناخت نعمتهايي است كه خداوند به تو مرحمت كرده كه در برابر آن وظيفه سپاسگزاري و عبادت داري. سوم، بداني كه مقصود از آفرينش تو با واجبات و مستحباتي كه بر تو مقرر كرده تا مستحق اجر و پاداش گردي، چيست؟ چهارم، آنچه را كه تو از خط طاعت خدا بيرون ميسازد، بشناسي و از آن اجتناب ورزي» [441] .
امام عليهالسلام مسلمانان را بر آگاهي در دين و شناخت احكام شرعي واداشته و به آنان فرموده است: «در دين خدا تفقه كنيد، زيرا كه فقه كليد بينش و باعث كمال عبادت و وسيلهي رسيدن به درجات عالي و مراتب والاي در دين و دنيا است. فضيلت فقيه بر عابد بمانند فضيلت خورشيد بر ستارگان است و هر كه در دين خود تفقه نكند، خداوند از عمل او راضي نخواهد بود...» يكي از اصحابش، از آن بزرگوار راجع به آن احكام شرعي كه مورد نياز است پرسيد. «آيا مردم حق دارند كه از آنچه نيازمندند، نپرسند؟» امام عليهالسلام در پاسخ فرمود: «هرگز مردم حق ندارند كه نپرسند آنچه را كه از امور ديني خود بدان نيازمندند.»
امام عليهالسلام اصحاب خود را به همراهي و همنشيني با علماء امر كرده است و اين بخاطر استفاده از علوم و آداب آنها و پيروي از رفتار ايشان است. فرمود: [ صفحه 270] «گفتگوي با عالم در مزبلهها، بهتر است از گفتگوي با نادان روي فرشهاي گرانبها»
امام عليهالسلام به فضيلت فقهاء رهنمود داده كه آنان، شاخصهاي دين و حاملان كتاب خدايند و از قول جدش رسول خدا (ص) در فضيلت ايشان فرموده است: «رسول خدا (ص) فرمود: فقيهان، امانتداران پيامبرانند تا وقتي كه وارد به امور دنيايي نشدهاند» [442] . يكي از اصحاب رو به آن حضرت كرد و گفت: يا رسول الله! معني ورود علما در دنيا چيست؟ «پيروي از سلطان، و هرگاه دانشمندان چنين كنند، از ايشان دربارهي دينشان، بترسيد.»
اسلام روي عمل و كسب و كار، با تأكيد بيشتر دعوت كرده است، خداوند متعال ميفرمايد: «هرگاه نماز ادا شد، پراكنده شويد روي زمين و از كرم و بخشش خدا بجوييد و خدا را فراوان ياد كنيد، باشد كه شما رستگار گرديد» [443] . براستي اسلام مردم را به كار دعوت كرده و بر آن ترغيب نموده است تا مردم در زندگي افراد مثبت بوده و از كوشش و نشاط برخوردار باشند تا هم به ديگران بهره رسانند و هم خود بهره گيرند، و زندگي منفي و تنبلي در كار را كه باعث ركود اقتصادي و گسترش فقر و نيازمندي در كشور ميشود، براي ايشان نپسنديده است. [ صفحه 271] كتابهاي حديث، از پيامبر (ص) و جانشينانش در ترغيب بر كار، احاديث فراواني را نقل كرده و صفات ارزشمندي براي كار بيان داشتهاند از قبيل اين كه كار، جهاد، شرافت و عبادت از روش انبياء عليهمالسلام است. امامان اهل بيت عليهمالسلام خود، همواره كار ميكردند، تا مسلمانان از ايشان پيروي كنند، اين امام جعفر صادق عليهالسلام است كه در يكي از باغهايش كار ميكرد و ابوعمر شيباني نقل ميكند: ابوعبدالله عليهالسلام را ديدم در حالي كه بيلي در دست داشت و لباس ضخيمي بر تن، و عرق از رخسار مباركش سرازير بود، به او عرض كردم: فدايت شوم بيل را به من مرحمت كن تا به جاي شما كار كنم. فرمود: «من دوست دارم كه شخص در برابر گرماي آفتاب، در پي كسب زندگي اذيت و رنج ببيند.» [444] . امام كاظم عليهالسلام، خود براي هزينهي زندگي خانوادهاش كار ميكرد، حسن بن علي بن ابيحمزة نقل ميكند: ابوالحسن موسي عليهالسلام را در ميان زميني كه متعلق به او بود، ديدم در حالي كه پاهايش خيس عرق بود، عرض كردم: فدايت شوم، كارگرها كجايند كه شما كار ميكنيد؟ «يا علي [445] ! كسي كه بهتر از من و پدرم بود، به دست خود در مزرعهي خويش كار ميكرد.» به اين ترتيب، حسن بن علي شگفتزده شده و در حالي كه برميگشت، پرسيد: آنكه از شما و پدرت بهتر بود كيست؟ «رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين و همهي پدرانم، كه به دست خود كار ميكردند و كار، روش پيامبران و فرستادگان خدا و شايستگان است.» [446] . [ صفحه 272] امام عليهالسلام بدين وسيله درس والايي از اسلام را كه، دين كار و كوشش است، به ما داده، و هم اين كه شخص در هر مقامي كه باشد، موظف به كار كردن است، تا خود و عائلهاش را از مردم بينياز گرداند.
اسلام از تنبلي نهي كرده است، زيرا كه تنبلي باعث سستي در حركت اقتصادي و ركود در توانمنديهاي انساني و فساد جامعه است، در دعاي مأثور از امامان عليهمالسلام، رسيده است كه از تنبلي به خدا بايد پناه برد؛ و از ايشان است: «بار خدايا! پناه ميبرم به تو از تنبلي و بدحالي و تنگدستي» و امام صادق عليهالسلام به يكي از اصحابش فرمود: «دوري كن از تنبلي و بيحوصلگي، زيرا كه آن دو، كليد هر بدي هستند... براستي هر كسي كه تنبل باشد، حق را ادا نخواهد كرد و هر كس بيحوصله باشد، در برابر حق شكيبا نخواهد بود.» [447] . امام موسي بن جعفر عليهماالسلام يكي از فرزندانش را به كوشش در كارها و دوري از تنبلي سفارش كرده، ميفرمايد: «زنهار از تنبلي و بيحوصلگي! زيرا كه آن دو تو را از بهرهاي كه در دنيا و آخرت داري باز ميدارند.» امام عليهالسلام براستي از تنبلي و بيهودهگذراني، ناراضي و از شخص تنبل خشمگين بود زيرا كه آن، باعث تنگدستي و سقوط و از بين رفتن جوانمردي است، و هر كه داراي اين صفت ناپسند باشد، در حكم مردهاي است كه انديشه و تدبيري ندارد.
امام موسي بن جعفر عليهماالسلام ياران خود را به اقتصاد و ميانهروي دعوت [ صفحه 273] كرده و آنها را از ولخرجي و اسراف برحذر ميداشت، زيرا كه به وسيله ولخرجي و اسراف است كه نعمت از دست ميرود، فرمود: «هر كه ميانهرو باشد و قناعت ورزد، نعمتش پايدار باشد و هر كس ولخرجي و اسراف كند، نعمتش از كف بيرون رود.» و نيز فرمود: «محتاج به ديگران نميشود كسي كه ميانهروي كند.» براستي از جمله شاخصهاي اقتصاد اسلامي، جلوگيري از ولخرجي است، زيرا كه ولخرجي باعث تباهسازي ثروتها و فساد اخلاق، گسترش بيبند و باري، همه چيز را براي خود حلال شمردن و ايجاد كينه و نارضايتي در نفوس تنگدستاني است كه خود را در رفاه مالي نميبينند. در اين باره، به صورت موضوعي و فراگير در كتاب خود «العمل و حقوق العامل في الاسلام» بحث كردهايم.
اسلام مكارم اخلاق را آورده و آنها را بر پايهاي استوار، در رسالت درخشان خود قرار داده است، رسول خدا (ص) فرمود: «همانا من برانگيخته شدم تا مكارم اخلاق را به كمال برسانم.» و خود آن بزرگوار در جهت اخلاق، نمونهي اعلي براي انسانيت والا بوده است. و پس از آن بزرگوار، امامان هدايت عليهمالسلام، در بنيانگذاري خطوط اخلاق و مكارم رفتاري، قدم در جاي قدم او گذاردند و اين كار را با رفتار خود و با سفارشها و رهنمودهايي كه به اصحاب خود فرمودهاند انجام دادهاند.
امام عليهالسلام اصحاب خود را بر آراستگي به سخاوت و خوشخويي وادار كرده، ميفرمايد: [ صفحه 274] «سخاوتمند خوشخو در حمايت خدا است، خداوند از او فراموش نميكند تا او را وارد بهشت سازد، و خداوند هيچ پيامبري را مبعوث نكرده است مگر با سخاوت. و همواره پدرم، مرا به سخاوت و خوشخويي سفارش ميكرد...»
امام عليهالسلام بيشتر اوقات اصحاب و پيروانش را به پرهيزگاري از حرامهاي الهي، سفارش ميكرد و ميفرمود: «بيشتر اوقات از پدرم ميشنيدم كه ميفرمود: از شيعيان ما نيست آن كه پردهنشينان در پشت پرده، از پرهيزگاري او سخن نگويند.»
امام عليهالسلام ياران خود را به داشتن صبر و پايداري - در صورتي كه با مشكلي مواجه شوند و يا ناگواريها بر ايشان وارد شود - سفارش فرموده است، زيرا كه بيتابي، آن اجري را كه خداوند براي صابران وعده داده، از بين ميبرد، فرمود: «مصيبت، آن مصيبتي نخواهد بود كه صاحبش سزاوار اجر و پاداش باشد، مگر به وسيله پايداري و به هنگام صدمه ديدن كلمه استرجاع گفتن.» [448] . و فرمود: «صبر بر گرفتاري بالاتر است از عافيت به هنگام شادماني.» و نيز فرمود: «مصيبت براي شخص بردبار و صابر يكي، و براي كسي كه بيتابي كند دو تا است.» [ صفحه 275]
امام عليهالسلام ياران خود را به خاموشي سفارش كرده و براي آن فوايدي را ذكر كرده است، ميفرمايد: «براستي كه خاموشي، دري از درهاي حكمت است و خاموشي باعث كسب محبت و راهنماي بر هر نيكي است.»
امام كاظم عليهالسلام ياران خود را بر گذشت و نيكي، به هر كس كه به ايشان بدي كرده سفارش فرموده است، همان طوري كه به اصلاح و آشتي ميان مردم دستور داده است و براي ايشان سرانجام كار نيكوكاران و مصلحان، و اجر و پاداشي كه نزد خداوند دارند بيان كرده، ميفرمايد: «روز رستاخيز منادي ندا ميدهد: هان! هر كسي كه پاداشي نزد خدا دارد بپا خيزد، پس كسي برنميخيزد جز آن كه گذشت كرده و آشتي داده است.»
امام عليهالسلام اصحاب خويش را به گفتار نيك و راه درست را پيش پاي مردم گذاشتن، سفارش كرده و به فضل بن يونس فرمود: «به مردم خير برسان و سخن نيكو بگو، و همسوي آنها مباش» [449] . (عبارت «امعة» كه در سخن امام بود براي شنونده نامفهوم بود. پرسيد:) امعه، چيست؟ [ صفحه 276] «نگو: من همراه مردمم، و من يكي از آنانم، كه رسول خدا (ص) فرمود: [از خدا بترس و سخن حق را بگو، هرچند كه هلاكت تو در آن باشد، در حالي كه نجات تو در آن است] يعني: فلاني، از خدا بترس و باطل را واگذار، هرچند كه نجات تو در آن باشد، در حالي كه هلاكت تو در آن است.»
امام عليهالسلام به نيكي بر همسايه و تحمل اذيت و ناراحتي او، سفارش كرد و فرمود: «همسايهداري، آن نيست كه تنها او را اذيت نكني، بلكه خوب همسايهداري آن است كه بر اذيت او شكيبا باشي.»
امام عليهالسلام اصحاب خود را به كمك و ياري كسي كه پناه ميخواهد و برآوردن حاجتش، واداشته و فرمود: «به هر كس كه مردي از برادران مسلمانش پناه آورد - در پارهاي از احوالش - و او را - با اين كه ميتوانست - پناه ندهد، رشتهي ولايت خداي عزوجل را از خود بريده است.» [450] . و نيز آن حضرت دستور به برآوردن حاجات مردم داده و فرموده است: «هر كس را كه برادر مؤمنش حاجتي بياورد، در حقيقت آن رحمتي از طرف خدا است كه به او روآور شده است، پس اگر آن را پذيرفت به ولايت ما پيوسته و او به ولايت خدا متصل است، و اگر آن را رد كرد - در حالي كه قدرت بر انجام آن داشته - خداوند ماري از آتش دوزخ را بر او مسلط گرداند كه تا روز قيامت او را در ميان قبرش بگزد...» [ صفحه 277] و نيز در فضيلت كسي كه حاجت برادر مؤمنش را رد نميكند، فرمود: «خداوند بندگاني در روي زمين دارد كه در راه برآوردن حاجات مردم كوشا هستند. ايشانند مؤمن به روز واپسين، و هر كس كه دل مؤمني را شاد سازد، خداوند دل او را روز قيامت شاد گرداند.» [451] .
امام عليهالسلام اصحاب خود را به دوستي با يكديگر و انس و الفت و زيارت و ديدار هم، تشويق فرموده است، زيرا كه اينها باعث محبت و گسترش دوستي است، علاوه بر آن كه پاداش فراواني نزد خدا دارد، فرمود: «هر كه از برادر مؤمنش براي خدا - نه غير خدا كه پاداش از خدا بخواهد - ديدار كند، خداوند عزوجل، هفتاد فرشته را بر او موكل سازد، از آن وقتي كه از خانهاش بيرون ميآيد و تا وقتي كه بر ميگردد، او را فرياد ميزنند كه خوشا به حالت، بهشت گوارايت باد، تو جايگاهي در بهشت گزيدي...»
امام عليهالسلام، ياران خود را بر خشنودي به قضاي الهي و تسليم بودن در برابر مشيت و فرمان او، دستور داده و فرموده است: «سزاوار است آن كه خدا را شناخته، در روزيرساني او ترديد نكند و او را در قضا و فرمانش متهم نسازد.» [ صفحه 278]
امام عليهالسلام ياران خود را به اظهار نعمتهاي الهي و شكرگزاري آنها سفارش كرده و فرموده است: «بازگويي نعمتهاي الهي، شكرگزاري است و ترك آن ناسپاسي، پس به وسيلهي سپاسگزاري از نعمتها، خود را به خدا مربوط كنيد و اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد و بلا را با دعا برطرف سازيد، زيرا كه دعا سپري است كه بلا را پس ميزند و سخت محكم و استوار است...»
امام عليهالسلام ياران خود را وادار به محاسبه نفس و نگرش در رفتار خود فرموده است كه اگر اعمال حسنه باشد، فزوني خواسته، و اگر ناپسند باشد از خداوند طلب آمرزش و بخشش نمايند، فرمود: «از ما نيست كسي كه همه روزه محاسبهي نفس نكند، اگر عمل نيك داشته فزوني خواهد و اگر عمل بد داشته از خداوند طلب آمرزش كند و باز گردد...»
امام عليهالسلام پيروانش را به مشورت در كارها، و خود رأي نبودن سفارش كرده و فرموده است: «هر كس مشورت كند به هنگام انجام عمل درست، بيستايشگر نخواهد بود و به هنگام خطا معذور خواهد بود...» [ صفحه 279]
امام عليهالسلام يارانش را از داشتن صفات ناپسند و ارتكاب هر عمل ناشايست به شرح زير منع فرموده است:
فرمود: «از بلنداي دشت، هرگاه سراشيبش سخت باشد بپرهيز، هرچند كه خلاف ميلت باشد.» و نيز فرمود: «نفس و هواي نفس را به حال خود وامگذار، زيرا كه هواي نفس باعث پستي و خواري آن است، و واگذاردن نفس با خواستهي خود باعث آزار و رنج آن، و بازداشتن نفس از خواستهاش داروي آن است.»
امام عليهالسلام فرمود: رسول خدا (ص) ميفرمايد: «نيكوكار باش و به بهشت بسنده كن، اما اگر عاق والدين و درشتخو بودي بر آتش دوزخ بساز!»
امام عليهالسلام فرمود: «نيكي زياد را بزرگ مشماريد و گناهان اندك را ناچيز ندانيد، زيرا كه گناهان اندك، با هم جمع ميشوند تا زياد ميشوند، و در نهان از خدا بترسيد، تا نسبت به خود، انصاف داشته باشيد.» [ صفحه 280]
امام عليهالسلام، به يكي از فرزندانش فرمود: «از شوخي بپرهيز، زيرا كه شوخي نور ايمانت را ميبرد و جوانمرديات را كم ميكند...»
امام عليهالسلام به خدا پيوسته بود، در همه وقت زبانش به ذكر خدا مشغول بود، و همچون توبهكاران، خدا را ميخواند، كتابهاي دعا، به مقدار زيادي از دعاهاي آن حضرت آكنده است. اما سخن آن بزرگوار دربارهي فايدهي دعا: «بر شما باد به دعا، زيرا كه دعا براي خدا و درخواست براي خدا، بلا را باز ميگرداند در حالي كه مقدر بوده و قضاي الهي بر آن رفته جز اين كه اجرا شود چيزي نمانده باشد پس اگر از خداي عزوجل خواسته شود، خداوند آن را برطرف كند.» بار ديگر از فوايدي كه بر دعا مترتب است سخن گفته و ميفرمايد: «هيچ بلايي نيست كه بر بندهي مؤمني واقع شود، اما خداوند بر دل او بيندازد كه دعا كند، مگر اين كه خداوند آن بلا را بزودي برطرف سازد و هيچ بلايي نيست كه بر بندهي مؤمن وارد شود، و او از دعا خودداري كند، مگر اينكه اين بلاء به درازا بكشد، بنابراين بر شما باد به دعا و تضرع در پيشگاه خداوند عزوجل» [452] . برخي از دعاهاي آن حضرت را با مختصر توضيحي تقديم ميداريم:
امام عليهالسلام در قنوت نماز بر يكي از ستمكنندگانش نفرين كرده است كه، به احتمال قوي، يكي از خلفاي عباسي زمان آن حضرت باشد، كه انواع غم و غصه را بر [ صفحه 281] دل آن بزرگوار وارد ساخته است. و ما عين عبارت دعا را به طور كامل در اينجا ميآوريم تا سختيهايي كه امام عليهالسلام از طاغوتهاي زمان خود ديده است روشن گردد. «اللهم، اني و فلان ابنفلان، عبدان من عبيدك، نواصينا بيدك تعلم مستقرنا و مستودعنا و منقلبنا و مثوانا، و سرنا، و علانيتنا تطلع علي نياتنا و تحيط بضمائرنا، علمك بما نبديه كعلمك بما نخفيه، و معرفتك بما نبطنه كمعرفتك بما نعلنه، و لا ينطوي عندك شيء من امورنا و لا يستتر دونك حال من أحوالنا، و لا لنا منك معقل يحصننا، و لا حرز يحرزنا، و لا مهرب لنا نفوتك به، و لا تمنع الظالم منك حصونه، و لا يجاهدك عنه جنوده، و لا يغالبك مغالب بمنعة، أنت مدركه أينما سلك و قادر عليه أينما لجأ، فمعاذ المظلوم منا بك، و توكل المقهور منا عليك، و رجوعه اليك، يستغيث بك اذا خذله المغيث، و يستصرخك اذا قعد عنه النصير، و يلوذ بك اذا نفته الأفنية، و يطرق بابك اذا أغلقت عنه الأبواب المرتجة، «بار خدايا! من و فلاني فرزند فلاني دو بنده از بندگان تو هستيم، و زمام اختيار هر دوي ما به دست تو است، تو جاي آرام گرفتن ما، جاي باز ايستادن ما، جاي سرنگون شدن ما، آرامگاه، ظاهر و باطن ما را ميداني، و از نيتهاي ما آگاهي، و بر رازهاي قلبي ما مطلعي، آگاهي تو به آنچه ما آشكار انجام ميدهيم همانند آگاهي تو بر آنچه كه ما پنهان ميداريم است، و معرفت تو بدانچه مخفي ميداريم، بسان معرفت بر آن است كه ما آشكارا ميسازيم. هيچ يك از كارهاي ما از تو پنهان نيست و هيچ حالتي از احوال ما از تو پوشيده نميباشد و هيچ پناهگاهي از عذاب تو نداريم كه ما را حفظ كند و نه جاي امني كه ما را ايمن دارد و نه راه فراري كه از تو پنهان دارد. نه كاخهاي ستمگر، وي را از قدرت باز دارد و نه سپاهيانش ميتوانند مانع شوند، نه ستيزهگري، با جلوگيري خود، توان ستيز با تو را دارد. هرجا برود، تو سرانجام او را مييابي و به هر كجا پناهنده شود، تو بر او دست مييابي پس آن كه از ما دو نفر مظلوم است، به تو پناه آورده و آن كه مورد ستم قرار گرفته، به تو اعتماد كرده و بازگشتش به سوي تو است، وقتي كه بيياور بماند از تو ياري ميطلبد، و هرگاه كسي او را ياري نكند، تو را به فرياد [ صفحه 282] و يصل اليك اذا احتجبت عنه الملوك الغفلة، تعلم ما حل به من قبل ان يشكوه اليك و تعرف ما يصلحه قبل ان يدعوك له، فلك الحمد بصيرا عليما لطيفا. اللهم، و انه قد كان في سابق علمك و محكم قضائك، و جاري قدرك، و نافذ أمرك، و ماضي مشيئتك في خلقك أجمعين شقيهم و سعيدهم و برهم و فاجرهم ان جعلت لفلان ابن فلان علي قدرة فظلمني بها و بغي علي بمكانها و استطال و تعزز بسلطانه الذي خولته اياه، و تجبر و افتخر بعلو حاله الذي نولته، و غره املاؤك، و أطغاه حلمك عنه فقصدني بمكروه عجزت عن الصبر عليه، و تعمدني بشر ضعفت عن احتماله و لم أقدر علي الاستنصاف منه لضعفي، و لا علي الانتصار لقلتي فوكلت أمره اليك، و توكلت في شأنه عليك، و توعدته بعقوبتك، و حذرته ميطلبد، و هرگاه از تمام درها رانده شود، به تو پناه ميآورد، و آنگاه كه همهي درهاي اميد به روي او بسته شود در خانهي تو را ميكوبد، و هرگاه پادشاهان غفلت زده، خود را از او پنهان دارند، او به تو پيوندد، پيش از آن كه زبان به شكوه گشايد، تو گرفتاري او را ميداني، و پيش از خواندن تو، مصلحتش را ميداني، پس تو را سپاس به خاطر بينائي، دانايي و مهربانيات. خدايا! براستي در علم گذشته، قضاي استوار، تقدير جاري، فرمان مؤثر و ارادهات كه دربارهي تمام بندگانت از خوشبخت تا بدبخت، نيك و بدشان گذشته است، اگر از آن رو كه براي فلاني فرزند فلاني مقدر كرده بودي از آن رو به من ستم كرد و بدان جهت بر حق من تجاوز نموده و دستدرازي كرد، و به قدرتي كه تو به او داده بودي بزرگمنشي كرد، و به وسيلهي ارجي كه به او مرحمت كرده بودي گردنفرازي و فخرفروشي كرد، و فرصتي كه داده بودي او را مغرور ساخت، و حلم تو او را به سركشي واداشت. پس قصد آزار مرا كرد، به نحوي كه از صبر بر آن ناتوان، و آهنگ شري را نسبت به من نمود كه از تحمل آن عاجزم، و از انتقام وي به خاطر ضعفم ناتوانم و هم به خاطر كمي يار و ياورم، نميتوانم بر او پيروز شوم، از اين رو كار او را به تو واگذاردم، و [ صفحه 283] ببطشك، و خوفته بنقمتك، فظن ان حلمك عنه من ضعف، و حسب ان املاءك له من عجز، و لم تنهه واحدة عن اخري، و لا انزجر عن ثانية باولي لكنه تمادي في غيه، و تتابع في ظلمه، و لج في عدوانه و استشري في طغيانه جرأة عليك يا سيدي و مولاي و تعرضا لسخطك الذي لا تحبسه عن الباغين. فها أنا يا سيدي مستضام تحت سلطانه، مستذل بفنائه، مبغي علي، وجل خائف، مروع مقهور قد قل صبري و ضاقت حيلتي، و تغلقت علي المذاهب الا اليك، و انسدت عني الجهات الا جهتك، و التبست علي اموري في دفع مكروهه، و اشتبهت علي الآراء في ازالة ظلمه، و خذلني من استنصرته من خلقك، و أسلمني من تعلقت به من عبادك، فاستشرت نصحي فأشار علي بالرغبة اليك، و استرشدت دليلي فلم يدلني الا اليك، دربارهي او به تو توكل نموده و از كيفر تو، او را تهديد كرده و از حملهي تو، او را ترسانده و از عذاب تو، بيم دادم. او گمان كرد كه حلم تو نسبت به او از روي ضعف است و تصور كرد كه فرصت دادن تو او را از روي ناتواني است، خودداري نكرد و بار ديگر سرسختتر شد، و يكبار از بار دوم او را باز نداشت و تجاوز نوبت اول از دومي باز نداشت، بلكه او در گمراهي خود ماند و بر ستمكارياش ادامه داد و در دشمنياش پابرجا مانده و در سركشي خود، راه گستاخي بر تو را پيش گرفت. اي سرور و اي آقاي من! او خود را در معرض خشم تو قرار داده كه از ستمگران آن را باز نميداري. و اي آقاي من! من اينك زير سلطهي او پايمالم، و در آستانهي او خوارم، در حالي كه بر من ستم ميراند. ترسان، بيمناك، هراسان و مقهورم، صبرم اندك و راه چاره بر من تنگ شده و تمام راهها جز بسوي تو، به روي من بسته شده است و از هر طرف جز سمت تو، جلو من گرفته است و در رفع شر او درمانده، و در رفع ظلم او، فكرم مشوش گشته است، و از هر كس از بندگانت ياري خواستم، مرا خوار گذاشت، و به هر كس اميد بستم، مرا رها كرد. به خلوصم بازگشتم، او مرا به جانب تو گرايش داد، و از راهنمايم، راه را جستم، تنها بسوي تو رهبري كرد، اينك اي مولاي من! به جانب تو [ صفحه 284] فرجعت اليك يا مولاي صاغرا راغما مستكينا عالما انه لا فرج لي الا عندك، و لا خلوص لي الا بك انتجز وعدك في نصرتي و اجابة دعائي لأن قولك الحق الذي لا يرد و لا يبدل، و قد قلت تباركت و تعاليت (و من بغي عليه لينصرنه الله) و قلت جل ثناؤك، و تقدست أسماؤك: (أدعوني أستجب لكم) فأنا فاعل ما أمرتني به لا منا عليك، و كيف امن به و أنت دللتني عليه، فاستجب لي كما وعدتني يا من لا يخلف الميعاد، و اني لأعلم يا سيدي ان لك يوما تنتقم فيه من الظالم للمظلوم، و أتيقن ان لك وقتا تأخذ فيه من الغاصب للمغصوب، لأنه لا يسبقك معاند، و لا يخرج من قبضتك منابذ، و لا تخاف فوت فائت و لكن جزعي و هلعي لا يبلغان الصبر علي اناتك، و انتظار حلمك فقدرتك يا سيدي فوق كل قدرة و سلطانك غالب كل سلطان، و معاد كل أحد اليك، و ان امهلته، و رجوع كل ظالم اليك و ان بازگشتهام در حالي كه كوچك، ناچار، درماندهام و ميدانم كه چارهاي جز از جانب تو و نجاتي جز به وسيلهي تو نيست. خدايا! وعدهات را در ياري من و پذيرش دعايم عملي ساز، زيرا قول تو حق است، تغيير و تبديل ندارد، تو خود - با بزرگي و مقام ولايت - فرمودي: [و هر كه مظلوم واقع شود، خداوند او را حتما ياري ميكند.] و باز تو خود فرمودي: [مرا بخوانيد تا اجابت كنم شما را] و من آنچه دستور دادي، بدون منت بر تو، انجام دادم و چگونه منت نهم، در حالي كه تو خود، مرا راهنمايي بر آن كردي، پس اي كه خلف وعده نميكني مطابق وعدهات دعاي مرا بپذير! و من اي سرورم به حق ميدانم كه تو، روزي داري كه در آن روز انتقام مظلوم را از ظالم ميگيري و يقين دارم كه تو را وقتي است كه در آن وقت از غاصب حق مغصوب را ميستاني، زيرا كه هيچ دشمني بر تو پيشي نگرفته، و هيچ ستيزهجويي از دست قدرت تو بيرون نگشته، و بيم از بين رفتن هيچ چيزي نيست بلكه بيتابي و بيقراري من، به پاي صبر بر گذشت تو و انتظار حلم و بردباري تو نميرسند. اي سرور من! قدرت تو بالاتر از هر قدرتي و سيطرهي تو بالاتر از هر سيطرهاي است. و بازگشت هر كسي بسوي تو است، هرچند كه مهلتش دهي، و رجوع هر [ صفحه 285] انظرته، و قد اضرني يا سيدي حلمك عن (فلان) و طول اناتك له، و امهالك اياه، و يكاد القنوط ان يستولي علي، لولا الثقة بك، و اليقين بوعدك، فان كان في قضائك النافذ و قدرتك الماضية انه ينيب، او يتوب، او يرجع عن ظلمي و يكف عن مكروهي، و ينتقل عن عظيم ما ركب مني. فصل علي محمد و آله، و اوقع ذلك في قلبه قبل ازالة، نعمتك التي أنعمت بها عليه، و تكدير معروفك الذي صنعته اليه، و ان كان علمك به غير ذلك من مقامه علي ظلمي، فاني أسألك يا ناصر المظلومين المبغي عليهم اجابة دعوتي، فصل علي محمد و آله، و خذه من مأمنه أخذ عزيز مقتدر، و أفجأه في غفلته مفاجاة مليك منتصر، و أسلبه نعمته و سلطانه، و افضض عنه جموعه و اعوانه و مزق ملكه كل ممزق، و فرق انصاره كل مفرق، و أعزله من نعمتك التي لم يقابلها بالشكر و الاحسان، ستمگري به تو است، اگرچه فرصتش دهي. اي آقاي من! حلم تو نسبت به فلاني و زيادي صبر تو و فرصت دادنت به او، مرا صدمه زده است، و نزديك است نااميدي بر من چيره شود، اگر اطمينان به تو و يقين به وعدهي تو نبود. پس اگر در قضاي حتمي و تقدير تو گذشته است كه او باز ميگردد و يا توبه ميكند و يا از ستم كردن بر من، برميگردد و از آزار من دست برميدارد و از گناه بزرگي كه نسبت به من مرتكب شده، دگرگون ميشود. پس بر محمد و خاندان او درود فرست و اين را، پيش از اين كه نعمتي را كه به او دادهاي زايل گردد، و خوبي كه نسبت به او كردهاي تيره شود، در دل او بينداز، و اگر در علم تو نسبت به پايداري او بر ستمكاري به من جز آن گذشته است، پس اي ياور مظلومان در برابر ستمكاران! از تو اجابت دعايم را مسألت دارم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست، و او را از جاي امن خويش با نهايت قدرت بگير، و چون توانايي، انتقامگير و ناگهاني در حال غفلتش، غافلگير كن، و نعمت و قدرتش را از او سلب و اطرافيان و ياورانش را پراكنده و طومار سلطنتش را در هم پيچ، و يارانش را كاملا پراكنده ساز و نعمت خود را كه با شكر و احسان، سپاسگزاري نكرده از او برگير، و لباس شوكت خود را كه به نيكي مقابله [ صفحه 286] و انزع عنه سربال عزك الذي لم يجازه بالاحسان، و اقصمه يا قاصم الجبابرة، و اهلكه يا مهلك القرون الخالية، و أبره يا مبير الامم الظالمة، و اخذله يا خاذل الفرق الباغية، و ابتر عمره، و ابتز ملكه، و عف اثره، و اقطع خيره، و اطف ناره، و اظلم نهاره، و كور شمسه، و ازهق نفسه، و اهشم سوقه، و جب سنامه، و ارغم انفه، و عجل حتفه، و لا تدع له جنة الا هلكتها، و لا دعامة الا قصمتها، و لا كلمة مجتمعة الا فرقتها و لا قائمة علو الا وضعتها، و لا ركنا الا وهنته، و لا سببا الا قطعته، و ارنا انصاره و جنوده عبيدا بعد العزة، و اجعلهم متفرقين بعد اجتماع الكلمة، و مقنعي الرؤوس بعد الظهور علي الامة، و اشف بزوال امره القلوب الوجلة و الأفئدة اللهيفة، و الأمة المتحيرة، و البرية الضايعة، و اظهر بزواله الحدود المعطلة، و السنن الداثرة، و الاحكام المهملة، و المعالم المتغيرة، و الآيات المحرفة، نكرده از تن او بركن و او را در هم شكن، اي درهم شكنندهي ستمگران! و نابودش كن، اي نابود كنندهي مردم روزگاران گذشته! و هلاكش كن، اي هلاك كنندهي امتهاي ستمكار! و خوارش كن، اي خوارساز گروههاي سركش! و رشتهي عمرش را قطع، و ملكش را به قهر از او بگير، بازدار روش او را و آزمايش او را قطع كن، آتش او را خاموش و روشني او را تاريك ساز و خورشيد او را تيزه و خود او را هلاك نما. و رونق بازار او را بشكن، و كوهان شتر او را ببر، و دماغ او را به خاك بمال، مرگ او را نزديك كن. هيچ شادي برايش نگذاري جز اين كه نابود سازي، و هيچ پايهاي، مگر درهم بشكني و هيچ وحدت كلمهاي، مگر متفرق سازي و هيچ پايهي بلندي، مگر پست كني و هيچ اساسي، مگر سست نموده، و وسيلهاي، مگر بگسلي. ياران و سپاهيانش را براي ما - پس از عزتي كه دارند - بردگان، قرار ده! و پس از اتحادي كه دارند، آنها را پراكنده ساز، و پس از چيرگي بر اين امت، سرافكنده كن! و با زوال دولتش، دلهاي بيمناك و قلبهاي سوخته و امت سرگردان و جامعهي تباه شده را شفا ببخش، و با نابودياش، حدود الهي اجرا نشده و سنتهاي كهنه شده و احكام كنار مانده و آثار دگرگون شده و آيات دست خورده و تعليمات فراموش شده و [ صفحه 287] و المدارس المهجورة، و المحاريب المجفوة، و المشاهد المهدومة، و اشبع به الخماص السابغة، و ارو به اللهوات اللاغبة و الاكباد الظامية، و ارح به الاقدام المتعبة، و اطرقه ببلية لا اخت لها، و بساعة لا مثوي فيها، و بنكبة لا انتعاش معها، و بعثرة لا اقالة منها، و أبح حريمة، و نغص نعيمه، و اره بطشتك الكبري، و نقمتك المثلي، و قدرتك التي هي فوق قدرته، و سلطانك الذي هو اعز من سلطانه، و اغلبه لي بقوتك القوية، و محالك الشديد، و امنعني منه بمنعك، و ابتله بفقر لا يجبره، و بسوء لا يستره، وكله الي نفسه فيما تريد أنك فعال لما تريد، و ابرأه من حولك و قونك، وكله الي حوله و قوته، و ازل مكره بمكرك، و ادفع مشيته بمشيتك، و اسقم جسده، و ايتم ولده و نقص اجله، و خيب امله، و أزل دولته، و أطل عولته، و اجعل شغله في بدنه، و لا تفكه من حزنه، و صير كيده في ضلال، محرابهاي خالي مانده و مشاهد ويران شده، برپا بدار، و بدان وسيله شكمهاي تهي از نعمت را سير و زبانهاي به كام چسبيده و جگرهاي تفديده را سيراب بنما، و گامهاي رنجور را بدان وسيله اميدوار ساز. او را به بلايي بينظير مبتلا كن و به هلاكتي كه خلاصي نداشته باشد و نكبتي كه نتواند بلند شود و لغزشي بيعلاج دچار كن و حرمت او را بريز و نعمتهاي او را تيره كن و خشم عظيم و عذاب نمونه، و قدرتي را كه بالاترين قدرتها و سلطنتي كه بالاتر از سلطنت او است به او بنمايان. و مرا با نيروي توانمندت و قدرت شديدت بر او پيروز گردان و با نيروي بازدارندهي خود، او را بازدار و او را به فقري جبران ناپذير و به بدحالي آشكارا مبتلا كن و او را در آنچه ميخواهي به خودش واگذار، كه تو آنچه را خواهي، انجام دهي و او را از نيرو و توان خود بيبهره ساز و به نيرو و توان خودش واگذار، و مكر او را، با مكر خود از بين ببر، و خواست او را، با خواست خود دفع كن. تنش را بيمار و فرزندانش را يتيم و عمرش را كوتاه و آرزويش را نوميد و دولتش را نابود و شيونش را طولاني فرما! و او را سرگرم بدنش ساخته و از غم خود جدا نگردان و فريب او را در گمراهي و حكم او را به زوال و نعمت او را به دگرگوني و كوشش او را [ صفحه 288] و امره الي زوال، و نعمته الي انتقال، و جده في سفال، و سلطانه في اضمحلال، و عاقبته الي شر مال و امته بغيظه ان امته، و ابقه بحسرته ان ابقيته، وقني شره و همزه و لمزه و سطوته و عداوته، و المحه لمحة تدمر بها عليه، فانك اشد بأسا و أشد تنكيلا...». به فرومايگي و قدرت او را در نابودي و سرانجام كار او را، بدترين عاقبت قرار ده! و او را به خشم خودش اگر قرار است بميراني، بميران، و اگر باقي ميداري، به حسرت و افسوسش باقي دار، و مرا از شر و بدگويي و بدزباني و قهر و دشمني او بازدار، و اشارهاي كن تا بدان وسيله نابودش سازي كه تو سختگير و شديد العذابي...». (چنان كه ملاحظه ميفرماييد) در اين دعاي شريف گرفتاريهاي سخت و رنجهاي كشندهاي را كه امام عليهالسلام از دشمن ديده لمس ميشود، و هم اين كه آن بزرگوار اين دعا را ايراد نكرده است مگر پس از اين كه، دلش از اندوه سخت و تلخي رنج پر شده بود.
امام، اين دعا را وقتي كه دچار تنگدستي و فقر بود، ميخواند: «يا الله: أسألك بحق من حقه عليك عظيم، ان تصلي علي محمد و آل محمد و أن ترزقني العمل بما علمتني من معرفة حقك و أن تبسط علي ما حظرت من رزقك» [453] .
يكي از اصحاب از وام زيادي كه داشت خدمت امام عليهالسلام شكايت كرد، امام اين دعا را براي او نوشت و به او دستور داد، تا بخواند: [ صفحه 289] «اللهم اردد الي جميع خلقك مظالمهم التي قبلي، صغيرها و كبيرها في يسر منك و عافية، و ما لم تبلغه قوتي و لم تسعه ذات يدي، و لم يقو عليه بدني و يقيني و نفسي، فأده عني من جزيل ما عندك من فضلك ثم لا تخلف علي منه شيأ تقضيه من حسناتي يا ارحم الراحمين. اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و أشهد أن محمدا عبده و رسوله و أن الدين كما شرع، و ان الاسلام كما وصف، و ان الكتاب كما انزل، و ان القول كما حدث، و ان الله هو الحق المبين، ذكر الله محمدا و اهل بيته بخير و حيا محمدا و اهل بيته السلام...» [454] .
امام عليهالسلام به وسيلهي اين دعا مخفي ميشد و از شر كساني كه از شر آنها ميترسيد دور ميماند. و آن دعا اين است: «توكلت علي الحي الذي لا يموت، و تحصنت بذي العزة و الجبروت و استعنت بذي الكبرياء و الملكوت، مولاي استسلمت اليك، فلا تسلمني و توكلت عليك فلا تخذلني، و التجأت الي ظلك البسيط فلا تطرحني، انت الطلب و اليك المهرب، تعلم ما اخفي و ما اعلن و تعلم خائنة الاعين و ما تخفي الصدور، فامسك عني اللهم ايدي الظالمين من الجن و الانس اجمعين و اشفني و عافني يا ارحم الراحمين...» [455] . [ صفحه 290] و ما به همين قدر از مجموع دعاهاي مقدسي كه دليل بر نهايت استغناي وي از خلق، و توجه و تعلق وي به خدا است بسنده ميكنيم، و در كتابهاي (اقبال) و (مهج الدعوات) و ديگر كتابهايي كه در اين زمينه تأليف شده است، ادعيهي فراواني از آن بزرگوار نقل گرديده است.
امام عليهالسلام، بيشتر اوقات، نصيحتهاي والا و راهنماييهاي ارزشمند خود را به ياران و هر كه خدمتشان شرفياب ميشد، ابلاغ ميكردند. و آن بزرگوار همواره ايشان را از عذاب و كيفر الهي برحذر ميداشته و از سراي آخرت ميترسانده است. و اينك برخي از سفارشهاي امام:
فرمود: «پسرم؛ زنهار از اين كه خداوند تو را در حال معصيتي ببيند، كه تو را از آن نهي فرموده است، و زنهار از اين كه خداوند تو را نزد طاعتي كه دستور انجام آن را به تو داده است، نبيند. و مبادا كوتاهي در وظيفه، تو را از عبادت خدا بيرون سازد زيرا كه خداوند عزوجل چنان كه شايسته است، عبادت نميشود. و از مزاح و شوخي دوري كن، كه نور ايمانت را ميزدايد، و جوانمرديات را كم ميكند، و از تنبلي و دلتنگي برحذر باش كه آنها مانع برخورداري تو از دنيا و آخرت ميگردند.» [456] . [ صفحه 291]
امام عليهالسلام راهنمايي عمومي براي تمام مسلمانان فرموده است از جمله ميگويد: «آزمايشها براي ادب، و گذشت روزگار براي موعظه، و خو و خصلتهاي معاشرتكنندگان براي معرفت و ياد مرگ براي منع از گناهان و معاصي كافي است. و نهايت تعجب از كساني است، كه از خوردن و آشاميدن به خاطر ترس درد و بيماري كه مبادا دچار شوند، پرهيز ميكنند، و چگونه از ترس آتش دوزخ آن هنگامي كه در بدنهايشان برافروزد، پرهيز نميكنند...» [457] .
امام عليهالسلام، همهي اصحاب خود را به تنظيم اوقات خود، و كار و تلاش براي تهذيب نفس خويش سفارش كرده و فرموده است: «بكوشيد، تا اين كه وقت شما چهار ساعت باشد، يك ساعت براي مناجات با خدا، يك ساعت براي كار و زندگي و معاش، و يك ساعت براي معاشرت با برادران و مردمي كه مورد اعتمادند كه عيبهاي شما را به شما اعلام ميكنند و از دل با شما صميمي هستند، و ساعتي هم براي درك لذتهاي حلال خلوت كنيد، و به وسيلهي اين ساعت براي انجام وظايف آن سه ساعت توانا ميشويد، تنگدستي و طول عمر را به خود تلقين نكنيد، كه هر كس تنگدستي را به خود تلقين كند، بخيل ميشود، و هر كه طول عمر را در نظر بگيرد، حريص ميگردد. براي خود بهرهاي از دنيا برگيريد، و آنچه خواستهي حلال باشد، و آنچه به جوانمردي لطمه نزند و اسراف نباشد، استفاده كنيد، و [ صفحه 292] به اين وسيله براي انجام امور ديني كمك بگيريد، زيرا كه روايت شده است: «از ما نيست هر كسي كه دنيايش را براي دينش ترك كند، و يا دينش را براي دنيا، از دست بدهد.» [458] .
امام عليهالسلام فرمود: «هر كس دو روزش برابر باشد، زيان برده است، و هر كس كه روز دومش بدتر از روز اول باشد، از رحمت خدا بدور است، و هر كس فزوني را بر خود نشناسد، در كاستي است، و هر كس بيشتر رو به كاستي باشد، مردن براي او بهتر از زندگي است...» [459] . و به همين مقدار كوتاه كه نقل شد، سخن ما دربارهي برخي از موعظهها و راهنماييهاي امام عليهالسلام، به پايان ميرسد، و به فصل ديگري از آثار آن بزرگوار ميپردازيم.
امام عليهالسلام مناظرات و احتجاجات رسايي دارد، با دشمناني كه با او به معارضه برخاسته بودند، همان طوري كه مناظرات ديگري با برخي از دانشمندان يهود و نصاري دارد، و همهي آنان را به وسيله دلايل فراوان خود، بر درستي نظر خويش و بطلان عقايد ايشان فلج كرده، و همگي بر ناتواني و عجز خويش و علم سرشار امام عليهالسلام و برتري وي - به شرحي كه در ذيل بخشي از آنها ميآيد - اعتراف كردند: [ صفحه 293]
امام عليهالسلام به كاخ هارون تشريف برد، هنگامي كه دربان كاخ او را ديد، مقدم او را گرامي داشت و احترام كرد و او را براي ديدار هارون بر ديگران مقدم داشت. در مجلس انتظار، نفيع انصاري حضور داشت و او وقتي كه اين همه احترام را ديد، از خشم، دلش آتش گرفت و از بزرگداشت امام، ناراحت شد، و رو به عبدالعزيز كه همراهش بود، كرد و گفت: اين پيرمرد كيست؟ مگر شما او را نميشناسيد؟! او بزرگ خاندان ابوطالب، موسي بن جعفر است. آن گاه نفيع شروع به بد گفتن و مخالفت با عباسيان، به خاطر احترامشان به امام عليهالسلام كرده و گفت: من از اين قوم ناتوانتر نديدهام، نسبت به مردي، اينقدر احترام ميكنند، كه ميتواند آنها را از تخت حكومت به زير كشد، بدان كه اگر او بيرون بيايد، من اذيتش خواهم كرد. عبدالعزيز، او را منع كرد و پرهيز داد و گفت: «اين كار را نكن! ايشان خانداني هستند كه هيچ كس سخني به آنها نگفته است، مگر اين كه پاسخش را به طوري دادهاند كه داغ ننگش، براي هميشه، بر پيشاني او مانده است...» همين كه امام عليهالسلام از ديدار هارون خلاص شد، و از نزد وي بيرون آمد نفيع به طرف آن حضرت آمد، در حالي كه درشتي ميكرد، لجام مركب امام را گرفته و گفت: تو كيستي؟ «اي مرد! اگر مقصود تو پرسش از نسب من است، كه من پسر محمد حبيب خدا (ص) و پسر اسماعيل ذبيح الله، و فرزند ابراهيم خليل الله هستم، و اگر مقصود تو آن است كه از كدام شهرم، از آن شهري هستم كه خداوند بر همهي مسلمانان و به تو - اگر از مسلمين هستي - حج آن را واجب گردانيده است، و اگر هدف تو فخرفروشي است به خدا سوگند كه مشركان قبيلهي من، راضي نشدند كه با مسلمانان قبيلهي تو برابر باشند. تا آن جا كه گفتند: يا محمد! همسانان ما را از قبيلهي [ صفحه 294] قريش به مقابلهي ما بفرست! افسار مركب مرا رها كن!» نفيع در حالي بازگشت كه از شرمساري و ننگي كه امام عليهالسلام بر او وارد كرده بود، راه را نميديد [460] .
هارون الرشيد، به زيارت قبر پيامبر (ص) مشرف شد، امام عليهالسلام با وي نشستي داشت و پس از پايان ديدار كه امام عليهالسلام بيرون شد به محمد امين - پسر هارون الرشيد - برخورد، محمد رو به فضل بن ربيع كرد و گفت: اين شخص را سرزنش كن! فضل بن ربيع، از جا برخاست و به طرف امام رفت و گفت: اميرالمؤمنين را چگونه ديدي، روي اين مركبي كه اگر سوار بر اين مركب ميجستي نميرسيدي و اگر سواره بر اين مركب، تو را ميجستند، ميرسيدند [461] . «نه من نياز به جستن ديگري دارم و نه آن كه، كسي در پي من باشد و مرا بجويد، بلكه آن مركبي است پايينتر از اسبان سركش و بالاتر از خزان ناهموار. و بهترين امور حد وسط آنها است...» [462] . به اين ترتيب امام عليهالسلام او را رها كرد و رفت، در حالي كه چهرهي فضل آثار اضطراب و عجز و درماندگي پيدا بود.
هارون الرشيد به ابويوسف [463] دستور داد، تا در حضور وي، از امام عليهالسلام [ صفحه 295] چيزهايي بپرسد، شايد آن بزرگوار درمانده شود، و اين را وسيلهاي براي پايين آوردن مقام وي قرار دهد، وقتي كه امام عليهالسلام در انجمن حضور يافت، ابويوسف سؤال زير را از او كرد: «نظر شما دربارهي سايه گرفتن محرم چيست؟ درست نيست. پس روي زمين خيمهاي بزند و وارد خانهي خدا شود؟ آري. اين دو مورد با هم چه فرقي دارند؟ تو دربارهي زن حايض چه ميگويي، آيا قضاي نمازش را بجا بياورد؟ خير. آيا قضاي روزه را انجام ميدهد؟ آري. براي چه؟ اين طور دستور رسيده است. در اين مورد هم، اين طور رسيده است.» ابويوسف، خاموش شد، و نتوانست جوابي بدهد، آثار خجلت و درماندگي بر چهرهاش نقش بست، هارون گفت: ميبينم ساكت ماندهاي؟ او مرا به وسيله سنگ غلبه هدف گرفت [464] (و مرا مغلوب كرد). امام عليهالسلام در حالي آن دو نفر را بجا گذاشت و بازگشت كه غم و گرفتگي بر سر آنها خيمه زده بود!.
ابوحنيفه به محضر امام صادق عليهالسلام وارد شد، و گفت: پسرت، موسي را ديدم كه نماز ميخواند و مردم از جلو او ميگذرند، در حالي كه او مردم را مانع نميشود؟! [ صفحه 296] امام صادق عليهالسلام، دستور داد تا پسرش را حاضر كردند، وقتي كه پيش پدرش ايستاد، فرمود: «پسرم! ابوحنيفه ميگويد، تو در حالي نماز ميخواندي كه مردم از جلوي تو ميگذشتند؟! عرض كرد: آري پدرم، آن كسي كه من نماز را براي او ميخواندم، از من به ايشان نزديكتر بود، خداوند ميفرمايد: [ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم. [1] .] امام صادق عليهالسلام خوشحال شد، و نسبت به منطق شيواي فرزندش بسيار شادمان گشت، و از جا برخاست و او را در آغوش كشيد، و بعد فرمود: «پدر و مادرم فدايت بود اي محرم اسرار!! [465] .
وقتي كه هارون الرشيد، امام موسي عليهالسلام را دستگير كرد، و چند سالي در زندان ماند، روزي دستور داد او را در كاخش حاضر كنند، وقتي كه امام عليهالسلام حضور يافت، و در مجلس نشست، هارون رو به آن حضرت كرد و در حالي كه دلش از خشم آكنده بود، گفت: اي موسي بن جعفر! آيا مردم بايد به دو خليفه ماليات بپردازند؟!!. «يا اميرالمؤمنين، خدا تو را نگه دارد از اين كه اعتراف به گناهكاري خود كرده، و باطلي را از قول دشمنان، بر زيان خود بپذيري، تو به خوبي ميداني كه دشمن از همان آغاز رحلت رسول خدا (ص) سخناني را كه بر شما نيز پوشيده نيست، به ما به دروغ نسبت داده است و اكنون اگر به خاطر خويشاوندي كه با رسول خدا (ص) داري، صلاح ميداني، اجازه بده تا حديثي را براي تو نقل كنم كه پدرم از پدرانش از قول جدم رسول خدا (ص) براي من نقل كرده است؟ اجازه دادم. پدرم، از پدرانش، از قول جدم رسول خدا (ص) نقل كرده است كه [ صفحه 297] فرمود: [وقتي كه خويشاوند با خويشاوندي برخورد كند، بجنبش آيد، و آرام گيرد.] و اگر اميرالمؤمنين ميخواهد، از نظر خويشي، با من برخورد كند، پس دستت را به من بده!» هارون رقت كرد، و خشمش فرو نشست و دستش را به طرف امام عليهالسلام دراز كرد و او را در بغل گرفت و مدتي دست به گردن بود، آنگاه وي را نزديك خود نشاند در حالي كه چشمانش پر از اشك شده بود، رو به امام عليهالسلام كرد، در حالي كه سخنان آرامي به لب داشت كه حكايت از محبت ميكرد: «تو و جدت راست گفتيد، خون من به جوش آمد و رگهايم به جنبش آمد، تا اين كه رقت بر من مستولي شد و اشك از چشمانم سرازير گشت. اينك ميخواهم از تو سئوالاتي كنم كه در دلم خلجان داشته و تاكنون از هيچ كسي نپرسيدهام، پس اگر پاسخم را دادي، از تو دست برميدارم و ديگر حرف كسي را دربارهي تو گوش نميدهم. من اطلاع دارم كه تو هرگز دروغ نميگويي، پس آنچه در دل من گذشته است، از تو ميپرسم، پاسخ آنها را به راستي بگو!. «آنچه را كه بدانم - در صورتي كه در امان باشم - به تو خواهم گفت. اگر راست بگويي و تقيهاي را كه همهي فرزندان فاطمه بدان معروفند، ترك كني، در امان هستي. هر چه ميخواهي بپرس! شما چه برتري بر ما داريد و براي چه؟ در حالي كه ما و شما از يك شجره، و فرزندان عبدالمطلب و ما و شما يكي هستيم، و فرزندان عباس و شما فرزندان ابوطالب در حالي كه هر دو عموهاي رسول خدا (ص) هستند، و خويشاوندي آنهاها نسبت به پيامبر (ص) يكسان است؟ ما به پيامبر (ص) نزديكتريم. چطور؟ زيرا كه عبدالله و ابوطالب از يك پدر و مادرند، در صورتي كه پدر شما عباس از مادر عبدالله و ابوطالب نيست. چرا شما مدعي هستيد كه وارثان پيامبريد، در حالي كه عمو، مانع [ صفحه 298] ارث بردن، پسر عمو است. و پيامبر خدا (ص) از دار دنيا رفت، در حالي كه ابوطالب پيش از او درگذشته بود، و عمويش عباس، هنوز زنده بود؟ اگر اميرالمؤمنين صلاح بداند، مرا از پاسخ به اين سؤال معاف دارد، و غير از اين، هر سؤالي را كه ميخواهد بپرسد. نه، بايد جواب دهي. در امانم؟ پس از صحبتمان امان دادم. در سخنان علي عليهالسلام آمده است: با وجود فرزند صلبي - پسر باشد يا دختر - براي هيچ كس سهمي وجود ندارد، مگر براي پدر و مادر و شوهر و زن، و براي عمو با وجود فرزند صلبي، ميراثي نيست. بدان كه قبيلهي تيم و عدي و بنياميه معتقد بودند كه عمو به منزلهي پدر است و اين نظر ايشان بود و حقيقت نداشت و از پيامبر (ص) نيز چنين چيزي نرسيده است. آنگاه امام عليهالسلام گروهي از فقهاي عصر را نام برد كه مطابق نظر جدش اميرالمؤمنين عليهالسلام در اين مسأله فتوا دادهاند و اضافه كرد: دانشمندان پيشين از اهل سنت از قول پيامبر (ص) نقل كردهاند كه فرمود: [علي از همهي شما به قضاوت آگاهتر است.] و همچنين عمر بن خطاب گفت: [علي از ما به قضاوت داناتر است] و آن - يعني قضاوت - كلمهاي است جامع، زيرا كه تمام آنچه را كه پيامبر (ص) براي اصحابش، از علم قرائت و فرائض و ديگر علوم، ستوده است، همگي داخل در مفهوم قضاء است. پس از اين كه امام عليهالسلام اين برهان كوبنده را ايراد كرد، هارون الرشيد از او خواست تا توضيح و بيان بيشتري بفرمايد، امام فرمود: براستي كه پيامبر (ص) به كساني كه هجرت نكردند، ارث نداد،و براي كسي تا هجرت نكرده، ولايت ثابت نميگردد. هارون گفت: دليل شما چيست؟ امام عليهالسلام فرمود: قول خداي تبارك و تعالي: [و الذين آمنوا و لم [ صفحه 299] يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شييء حتي يهاجروا] [466] و عمويم عباس مهاجرت نكرد. رنگ هارون دگرگون شد و از خشم برافروخته گشت، به امام عليهالسلام گفت: آيا چنين فتوايي را به كسي از دشمنان ما دادهاي و يا به كسي از فقهاء گفتهاي؟ خير، كسي جز تو اين سؤال را از من نكرده است. پس خشم هارون فرو نشست و گفت: چرا شما دستور دادهايد تا عامه وخاصه شما را، به رسول خدا (ص) نسبت دهند و به شما بگويند: اي فرزندان رسول خدا (ص)، در صورتي كه شما پسران علي هستيد و هر كسي به پدرش نسبت داده ميشود و فاطمه تنها مادر شما و پيامبر (ص) جد مادري شما است؟ اگر پيامبر (ص) زنده بود و دختر تو را خواستگاري ميكرد، آيا تو پاسخ مثبت ميدادي؟ سبحان الله!! چرا جواب مثبت نميدادم، بلكه بر عرب و عجم و قريش بدان وسيله افتخار ميكردم. اما آن بزرگوار، نه از من چنين درخواستي ميكرد، و نه من دخترم را به او تزويج ميكردم. چرا؟ چون من فرزند اويم و تو فرزند او نيستي. احسنت، يا موسي!! چگونه ميگويي من ذريهي پيامبرم، در صورتي كه پيامبر (ص) بلاعقب بوده و تنها عقب، پسر است، نه دختر و شما پسر دختر او هستي؟ تو را حق خويشاوندي كه داريم، مرا از پاسخ معاف بدار! نه، اي فرزند علي! كه تو اي موسي برجستهترين فرزندان علي و امام زمان ايشان هستي، با برهان خود جواب سؤال مرا بايد بدهي، واگر نه تو را عفو نميكنم. [ صفحه 300] اجازه ميدهي تا پاسخ دهم؟ بفرما! خداي متعال در كتاب خود فرمايد: [و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذالك نجزي المحسنين، و زكريا و يحيي و عيسي و الياس كل من الصالحين] [467] پدر عيسي كيست يا اميرالمؤمنين؟ عيسي پدر ندارد. خداوند او را به فرزندان انبياء عليهمالسلام - از طريق مريم - پيوند داده است و همين طور ما را به فرزندان پيامبر (ص) از طريق مادرمان فاطمه عليهاالسلام، متصل كرده است. هارون از امام عليهالسلام درخواست كرد تا دليل و برهان بيشتري بياورد، در پاسخ فرمود: خداوند عزوجل ميفرمايد: [فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين] [468] و كسي مدعي نشده است كه پيامبر (ص) جز علي عليهالسلام و فاطمه و حسن و حسين عليهمالسلام را - به هنگام مباهله با نصاري - زير عبا وارد ساخته باشد، بنابراين تأويل آيهي مباركه چنين است: مقصود از (ابناءنا) حسن و حسين، و مقصود از (نسائنا) فاطمه و مقصود از (انفسنا) علي بن ابيطالب عليهالسلام است. امام عليهالسلام بر اين برهان، دليل ديگري را نيز افزود، به شرح زير: دانشمندان اسلامي اجماع دارند بر اين كه جبرئيل در روز جنگ احد عرض كرد: يا محمد! اين است آن معاونت و ياري از طرف علي، پيامبر (ص) فرمود: البته كه او از من و من از او هستم، و جبرئيل [ صفحه 301] گفت: و من از شما دو تن هستم» [469] . ديگر هارون دليلي نداشت و راهي براي بيرون آمدن از بنبست پيدا نكرد، زيرا امام عليهالسلام دلايل كوبندهاي ايراد كرد كه جايي براي ترديد در آنها نبود. آنگاه هارون از آن حضرت خواست تا برايش رسالهي مختصري فراهم آورد كه در آن تمام اعمال ديني آمده باشد، اين بود كه امام عليهالسلام پس از بسم الله، به شرح زير نوشت: «تمام امور اديان چهار دسته است: يك دسته امري است كه اختلافي در آن وجود ندارد و اين همان اجماع امت بر ضرورتهايي است كه ناگزير از آن بوده و خبرهاي مورد اتفاق مسلمين است و آنها نهايت چيزهايي هستند كه هر شبههاي، بر آنها عرضه ميگردد و هر رويداد تازهاي، از روي آنها استنباط ميشود. دستهي ديگر امري است كه در آن احتمال شك و انكار ميرود و راه حل اين است كه افراد معتقد بدان، از كتاب كه بر تأويل آن همه اجماع دارند، دليل درستي بياورد و يا از سنت پيامبر (ص) كه اختلافي در آن نبوده و يا از روي قياس صحيح كه عقول درستي آن را گواهي دهد [470] و از خواص امت تا عوام، كسي در آنها شك و انكار نداشته باشد و اين دو نوع امور مربوط به توحيد و مطالبي كه پايينتر از حد توحيدند حتي ديهي خراشيدن پوست كسي، و پايينتر از آن، و اين امري است كه امور ديني بر آن مبتني است. بنابراين آنچه كه براي تو به دليل ثابت شد برميگزيني و آنچه كه درستي آن از تو پوشيده بود، رد ميكني، و هر كس يكي از اين سه [471] را ايراد كند پس آن دليل رسايي است كه خداوند در اين آيه براي پيامبرش بيان فرموده است: [قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهدايكم اجمعين] [472] حجت و دليل كامل و رسا به گوش نادان [ صفحه 302] برسد با همهي نادانياش آن را ميفهمد، چنان كه دانا با علم خود درك ميكند، زيرا كه خداوند عادل است و بر كسي ستم روا نميدارد و براي مخلوقش به وسيلهي آنچه ميدانند، برهان ميآورد، و آنان را بر آنچه آگاهي دارند دعوت ميكند، نه بر آنچه كه نميدانند و منكرند...» اين جا بود كه هارون او را اجازه داد و مورد احترام قرار داد و امام عليهالسلام بازگشت و دشمن خويش - بنام خليفة المسلمين و اميرالمؤمنين - را بر امور ديني راهنمايي كرد، همان طوري كه مقام اهل بيت و درستي گفتار آنان را روشن ساخت و نظر خود را با محكمترين دلايل و براهين ثابت كرد. راويان آثار اهل بيت عليهمالسلام مناظرهي ديگري از امام كاظم عليهالسلام را با هارون نقل كردهاند و آنچه به نظر من ميرسد آن است كه اين مناظره از داستانهاي ساختگي است و به يك خيالبافي نزديكتر است تا يك واقعيت. در ذيل ما عين داستان را نقل ميكنيم: هارون الرشيد، به قصد مراسم حج بيت الله الحرام رفت، مأمورين در وقت طواف وي، از ورود حجاج جلوگيري ميكردند، اما در آن بين كه او مشغول طواف بود، نگهبانان دور او را گرفتند، چون ديدند عربي به طرف خانهي خدا شتافته و با وي مشغول طواف ميباشد! دربان هارون رو به طرف او كرد و گفت: اي مرد از جلوي خليفه كنار برو! خداوند در اين جا ميان مردم تفاوتي قائل نيست و همه را برابر ميداند، و گفته است: [سواء العاكف فيه و الباد] [473] . حاجب از ممانعت وي خودداري كرد. هرچه هارون الرشيد طواف ميكرد، آن مرد پيشاپيش او طواف ميكرد، هارون خواست تا حجرالاسود را ببوسد، آن مرد جلوتر از او خودش را رساند و آن را بوسيد، هارون الرشيد به (مقام) رفت تا در آن جا نماز گزارد، باز آن مرد عرب پيشي گرفت، و جلوي او به نماز ايستاد، آتش خشم هارون شعلهور شد و غضب بر او مستولي گشت، به حاجبش دستور حاضر نمودن وي را داد و حاجب رو به [ صفحه 303] آن مرد كرد و گفت: اميرالمؤمنين را درياب! من كاري به او ندارم تا نزد وي بروم، اگر او با من كاري دارد سزاوارتر، به آمدن نزد من است! حاجب نزد هارون رفت و جريان را كه گفت، هارون گفت: راست گفته، آنگاه خود به جانب او رفت، وقتي كه نزد او رسيد، بر او سلام كرد و گفت: اي مرد عرب بنشين. كجا جاي من است، كه تو به من اجازهي نشستن ميدهي، اين جا خانهي خدا است كه براي بندگانش تعيين كرده است و تو اگر بخواهي بنشيني من هم مينشينم و اگر بخواهي ننشيني من هم نمينشينم!! پس هارون در حالي كه خشمگين و بغض كرده بود، نشست و به او گفت: واي بر تو! همچون تويي مزاحم پادشاهان ميشود؟! آري در حالي كه من حرفهاي گفتني دارم. من از تو چيزهايي ميپرسم و اگر نتواني پاسخ دهي مورد اذيت من قرار خواهي گرفت. اين پرسش تو، از نوع پرسش كسي است كه ميخواهد بياموزد و يا پرسش اعتراض و ايراد است؟ بلكه پرسش دانشجويي است. در جاي كسي بنشين كه از طرف پرسندهاي مسؤول است، و بپرس در حالي كه تو مسؤولي. بگو به من، چه چيز بر تو واجب است؟ واجب، يكي، پنج تا، هفده تا، سي و چهار تا، نود و چهار تا، صد و پنجاه و سه بر هفده، و از دوازده، يكي، و از چهل، يكي، و از دويست، پنج تا، و از تمام دوران زندگي، يكي، و يكي به يكي است. هارون الرشيد خنديد و با حال مسخرگي گفت: واي بر تو، من از واجب ميپرسم و تو براي من اعداد را ميشماري؟!! آيا نميداني كه تمام دين حساب است و اگر دين حساب نبود، خداوند از خلايق حساب نميگرفت، آنگاه اين آيه را قرائت كرد، [و ان كان مثقال حبة من [ صفحه 304] خردل اتينا بها و كفي بنا حاسبين.] [474] . آنچه گفتي براي من توضيح بده! و اگر نه دستور ميدهم تا بين صفا و مروه تو را بكشند. حاجب به هارون گفت: او را به خدا و به خاطر اين مقام ببخش! آن مرد عرب از گفتهي حاجب خنديد و هارون از خندهي او در غضب شد و به وي گفت: چرا خنديدي؟ از تعجبي كه در مورد شما كردم!! زيرا كه نميدانم كدام يك از شما دو تن نادانتريد، آيا آن كه عمر سرآمده را ميخواهد ببخشند، و يا آن كه اجل نيامده را ميخواهد زود بياورد؟!! هارون الرشيد گفت: آنچه گفتي، تفسير كن! اما سخن من: واجب يكي است، دين اسلام است كه تمامش يك واحد است، پنج وقت نماز دارد، كه هفده ركعتاند و سي و چهار سجده و نود و چهار تكبير، با يكصد و پنجاه و سه تسبيح. و اما قول من: از دوازده، يكي، مقصودم ماه رمضان از دوازده ماه سال است. و اما جملهي: از چهل تا، يكي، مقصودم از چهل دينار كه كسي مالك باشد خداوند يك دينار را واجب گردانيده است و اما عبارت: از دويست تا، پنج تا، يعني از دويست درهمي كه كسي دارا باشد، خداوند پنج درهم واجب گردانيده است و اما سخنم: در تمام عمر، يكي، منظورم حجة الاسلام بود و اما عبارت: يكي به يكي، به اين معني است كه اگر كسي بناحق خون كسي را بريزد، بايد خون او ريخته شود، خداي متعال فرموده است: [... النفس بالنفس...] [475] . پس هارون، در حالي كه از علم فراوان او سخت شگفتزده شده بود، ميگفت: آفرين بر تو!! آنگاه دستور داد تا بدرهي زري به او بدهند، كه آن مرد عرب [ صفحه 305] گفت: به خاطر چه مرا مستحق اين بدرهي زر دانستي؟ آيا به خاطر حرف زدنم و يا به خاطر مسألهاي كه مطرح كردم؟ بلكه به خاطر سخن گفتنت. بنابراين، از تو مسألهاي ميپرسم، تو اگر آن را پاسخ دادي اين بدرهي زر از آن تو باشد و تو آن را در همين جا صدقه بده، اگر پاسخ ندادي، تو خود يك بدرهي ديگر نيز بر آن بيفزا تا من آنها را بر فقراي زنده از خويشانم، بدهم. هارون دستور داد تا بدرهي ديگري حاضر كردند و به او گفت: آنچه به نظرت رسيده بپرس؟ به من بگو: خنفساء [476] به بچهاش دانه ميدهد يا شير؟ رنگ هارون دگرگون شد و خشم بر او مستولي گشت، به صورت اعتراض به وي گفت: واي بر تو كه از همچون مني، چنين پرسشي ميكني؟ من از كسي، از قول پيامبر خدا (ص) شنيدم كه فرموده است: كسي كه سرپرستي مردماني را به عهده ميگيرد، بقدر عقل همهي آن مردم به او داده شده است. تو زمامدار اين امتي، لازم است آنچه را كه از امر دينت و از واجبات ميپرسند بايد جواب دهي، آيا پاسخي بر اين سؤال داري؟ نه، براي من توضيح بده و دو بدرهي زر را بگير! خداوند وقتي كه زمين را آفريد، جنبندگان زمين را بيسرگين و خون آفريد، همهي آنها را از خاك خلق كرد و روزي و زندگي آنها را در خاك قرار داد و هنگامي كه آن جنين از مادرش جدا ميشود و متولد ميگردد، به او دانه ميدهد و نه شير، زندگي او از خاك است. هارون گفت: به خدا سوگند هيچ كسي به چنين سؤالي آزمايش نشده بود. پس آن مرد عرب، آن دو بدره را گرفت و به راه خود رفت، بعضي از مردم او را دنبال كردند، و از نام وي پرسيدند، معلوم شد كه وي امام موسي بن جعفر عليهماالسلام است، برگشتند پيش هارون و جريان را به اطلاع او رساندند، هارون گفت: [ صفحه 306] سزاوار است كه اين برگ از آن درخت باشد [477] . و آنچه كه باعث ترديد ما در اين روايت شده، نكات زير است: 1 - اين داستان، مشتمل بر مزاحمت امام براي هارون، در مورد طواف و نماز وي است كه از ساحت مقدس امام و راه و روش او به دور است و در اين جا هيچ نتيجهي ديني كه بر اين عمل مترتب باشد نيز وجود نداشته است. 2 - پنهان بودن شخصيت امام عليهالسلام بر هارون و عدم شناخت وي از امام، با اين كه مدت درازي مناظره ميكرده است كه خود مدتي طول كشيده است با وجود آنكه هارون امام را ميشناخت، و ممكن نبود كه امر امام، بر او مخفي باشد. 3 - گرفتن آن دو بدرهي زر از هارون توسط امام كه كاملا از ساحت امام عليهالسلام - با مقام مناعتي كه در امام و فروتني نكردن امام عليهالسلام به هارون و ديگر پادشاهان زمان سراغ داريم - بدور است. 4 - اين داستان با تمام ابعادش از پرسش و پاسخ، خالي از شوخي و دوري از منطق نيست و به خيالپردازي نزديكتر است تا واقعيت... براستي كه بسياري از اين امور و داستانها توسط افرادي ساخته شده است كه درباره ائمه عليهمالسلام غلو داشتهاند و همين طور گروه مفوضه، (كه همه چيز را از طرف خدا به ائمه واگذار شده و منقطع از خدا پنداشتهاند) و هيچ گونه بهرهاي - به عقيدهي من - از درستي و صحت ندارد.
گروهي از دانشمندان يهود تصميم گرفتند تا حضور امام صادق برسند و دربارهي اسلام با وي احتجاج كنند، وقتي كه به محضر امام شرفياب شدند، شروع كردند به درخواست دليل و برهان، بر نبوت رسول خدا (ص) و گفتند: كدام معجزه، دليل بر نبوت محمد (ص) است؟ كتاب استوارش كه عقلهاي بينندگان را خيره كرده است، با آن همه حلال و حرام و ديگر چيزها كه بيان داشته است، اگر ما بخواهيم همهي آنها را بگوييم به درازا ميكشد. [ صفحه 307] از كجا بدانيم آن طوري كه تو ميگويي، راست است؟ امام موسي عليهالسلام كه آن روز كودكي بود، به ايشان گفت: و ما از كجا بدانيم آنچه را كه شما از نشانههاي نبوت براي موسي ميگوييد، راست است؟ ما از روي گفتهي راستگويان آن را دانستيم. پس راستي خبر ما را نيز از روي گفتهي كودكي كه خداوند، بدون آموزش و شناخت به وسيلهي ناقلان، به او آموخته است بدانيد. به اين ترتيب آنان بهتزده شدند و به سخن امام كاظم عليهالسلام - كه به حق معجزه بوده است - ايمان آوردند و آشكارا اسلام خود را اعلان كردند، در حالي كه ميگفتند: گواهي ميدهيم كه خدايي جز خداي يكتا نيست و محمد فرستادهي خدا است و شما امامان هدايت كننده و حجتهايي از جانب خداوند بر مردم هستيد... پس از اين كه امام موسي عليهالسلام اين دليل را آورد و آن گروه به دست وي مسلمان شدند. ابوعبدالله - امام صادق عليهالسلام - او را در آغوش گرفت و مابين چشمانش را بوسه زد و به او فرمود: تو امام بعد از مني. و سپس دستور داد تا به آنها جامهاي و هديدهاي دادند و ايشان سپاسگويان بازگشتند [478] .
بريهه از بزرگان نصاري و از دانشمندان برجسته بود و در صدد يافتن حق و جوياي هدايت بود، او با همهي گروههاي اسلامي روبرو شده و با آنان احتجاج كرده بود، اما به هدف مورد نظرش نرسيده بود، از شيعه براي او تعريف كرده بودند و وصف هشام بن حكم [479] را شنيده بود. اين بود كه تصميم گرفت تا نزد هشام برود در حالي كه صد نفر از دانشمندان نصاري به همراه او بودند، وقتي كه در مجلس هشام حضور يافت، [ صفحه 308] از مهمترين مسائل كلامي و عقيدتي از وي پرسيد و هشام به تمام آنها پاسخ داد، سپس همهي آنها رفتند تا با امام صادق عليهالسلام ملاقات كنند، پيش از ديدار امام صادق، خدمت امام موسي عليهالسلام رسيدند. هشام داستان مناظرات و سخنان خود را با بريهه به عرض امام رساند، امام عليهالسلام رو به بريهه كرد و فرمود: «اي بريهه! اطلاع تو از كتاب خودتان چگونه است؟ من بدان عالمم. چه اطميناني به تأويل آن داري؟ بسيار اطمينان به عمل تأويل آن دارم!! آنگاه امام عليهالسلام شروع به خواندن انجيل كرد و قسمت به قسمت به طور مرتب قرائت فرمود.» وقتي كه بريهه آن را شنيد ايمان آورد به اين كه دين اسلام حق است و امام عليهالسلام از شجرهي نبوت ميباشد و رو به آن حضرت كرد و گفت: از پنجاه سال پيش، تو يا مثل تو را ميجستم!! سپس او و همسرش اسلام آوردند و همگي خدمت امام صادق عليهالسلام شرفياب شدند. هشام داستان را، با اسلام آوردن بريهه، به دست فرزندش موسي عليهالسلام براي آن حضرت نقل كرد. امام شاد و مسرور گرديد و رو به وي كرد و گفت: «ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم» [480] . بريهه رو به امام صادق عليهالسلام كرد و گفت: فدايت شوم! شما از كجا تورات و انجيل و كتابهاي پيامبران را آموختيد؟!! فرمود: «آنها به وراثت از انبياء، در اختيار ما است و ما آنها را ميخوانيم چنان كه خود ايشان ميخواندند و بازگو ميكنيم همان طوري كه آنان، خود بازگو ميكردند. براستي كه خداوند حجتي را روي زمين قرار نداده است كه از او چيزي [ صفحه 309] بپرسند و بگويد: نميدانم!» بريهه، ملازم امام عليهالسلام شد و از ياران خالص وي گشت. هنگامي كه امام صادق عليهالسلام رحلت فرمود، به امام موسي عليهالسلام پيوست، تا اين كه در زمان حيات آن بزرگوار از دنيا رفت [481] .
در شام راهبي بود كه نصاري او را مقدس و گرامي ميداشتند و سالي يكبار در حضور آنها ظاهر ميشد و آنان، او را تعظيم ميكردند. امام عليهالسلام در همان روزي كه موعظه مينمود با وي ديدار كرد، در حالي كه رهبانان و بزرگان قوم، اطراف او را گرفته بودند. وقتي كه امام عليهالسلام در انجمن مستقر شد، راهب نگاهي به امام كرد و گفت: «اي مرد، تو غريبي؟ آري. از ما هستي و يا مخالف مايي؟ از شما نيستم. از امت مرحومهاي؟ آري. آيا از دانشمندان ايشاني و يا از نادانانشان هستي؟ از نادانانشان نيستم. راهب نگران شد، دست پيش زده و شروع به سؤال از پيچيدهترين مسائل از امام عليهالسلام كرد و گفت: درخت طوبي چگونه درختي است كه اصلش در خانهي عيسي و نزد ما است و هم نزد شما و در سراي محمد (ص) است و شاخههايش در همهي خانهها ميباشد؟ درخت طوبي همچون خورشيد است كه پرتوش با اين كه خود در آسمان است به همهي مكانها و جاها ميرسد. [ صفحه 310] چگونه است كه از خوراك بهشت هرچه بخورند، تمام نميشود؟ و چگونه چيزي از آن كاسته نميشود؟ طعام بهشتي، همچون چراغ در دنيا است كه از نور آن استفاده ميشود و هيچ چيزي از آن كم نميشود. در بهشت سايهي گستردهاي است، آن سايه چيست؟ آن، وقتي است پيش از طلوع آفتاب، سايهاي گسترده است. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: [ألم تر الي ربك كيف مد الظل] [482] . اهل بهشت با اين كه ميخورند و ميآشامند، چگونه نه بول دارند و نه غايط؟ آنها در حقيقت همچون جنين در رحم مادرند. بهشتيان خدمتگزاراني دارند، چگونه بدون اين كه دستوري دهند، فرمان ميبرند؟ انسان وقتي كه به چيزي نياز پيدا ميكند، اعضاي بدنش از آن آگاه ميشوند. به اين ترتيب خدمتگزاران نيز مطلع ميشوند و بدون فرماني، مقصود او را برميآورند. كليدهاي بهشت از طلا است و يا از نقره؟ كليد بهشت گفتار بنده: [لا اله الا الله] است. راست گفتي.» آنگاه راهب و همهي كسانش اسلام آوردند [483] . اين بود برخي از مناظرات و احتجاجات امام عليهالسلام، ما بخش ديگري از آن را در فصلهاي ديگر كتاب بازگو خواهيم كرد.
اما شعرسرايي امام عليهالسلام بسيار اندك است. شيخ مفيد اشعاري از آن [ صفحه 311] بزرگوار نقل كرده است كه امام رضا عليهالسلام براي مأمون خوانده و به پدر بزرگوارش نسبت داده است: كن للمكاره بالعزاء مدافعا فلعل يوما لا تري ما تكره فلربما استتر الفتي فتنافست فيه العيون و انه لمموه و لربما خزن الأديب لسانه حذر الجواب و انه لمفوه و لربما ابتسم الوقور من الأذي و ضميره من حره يتأوه [484] . نقل كردهاند كه ذوالنون مصري در ضمن گردش خود به روستايي به نام (تدصر) گذر كرد و در آن جا ديواري را ديد كه روي آن ديوار اين اشعار نوشته بود: أنا ابنمني و المشعرين و زمزم و مكة و البيت العتيق المعظم و جدي النبي المصطفي و أبي الذي ولايته فرض علي كل مسلم و أمي البتول المستضاء بنورها اذا ما عددناها عديلة مريم و سبطا رسول الله عمي و والدي و أولاده الأطهار تسعة أنجم متي تعتلق منهم بحبل ولاية تفز يوم يجزي الفائزون و تنعم أئمة هذا الخلق بعد نبيهم فان كنت لم تعلم بذلك فاعلم أنا العلوي الفاطمي الذي ارتمي به الخوف و الأيام بالمرء ترتمي فضاقت بي الأرض الفضاء برحبها و لم استطع نيل السماء بسلم فالممت بالدار التي انا كاتب عليها بشعري فاقر ان شئت و المم و سلم لأمر الله في كل حالة فليس أخو الاسلام من لم يسلم [485] . [ صفحه 312] ذوالنون ميگويد: فهميدم كه سراينده اين شعر، فردي علوي است كه از سلطهي ستمگري فرار كرده است. اين قضيه در زمان خلافت هارون بوده است و مجلسي، احتمال داده است اين اشعار از امام كاظم عليهالسلام باشد كه به آن جا رفته و از باب اتمام حجت با دشمنانش آنها را نوشته است، و اين مطلب از آن جهت بعيد است كه هيچگاه امام عليهالسلام از سلطه فرار نكرده و در هيچ شرايطي نترسيده است بلكه همواره در مدينه بوده و به هارون و ديگر پادشاهان زمان اعتراض ميكرده بدون اين كه از سلطه فرار كند و يا از جور خلافت بترسد، ما در آينده به تفصيل آن را بيان خواهيم كرد.
امام عليهالسلام كلمات حكيمانهاي دارد كه دربارهي پارهاي از مسائل اخلاقي و اجتماعي - بيش از آنچه ما در اين جا آوردهايم - بيان فرموده است و ما بدون هيچگونه توضيح و شرحي به ذكر آنها بسنده كرديم. امام عليهالسلام فرمود: «لا تذهب الحشمة بينك و بين أخيك، و ابق منها، فان ذهابها ذهاب الحياء.» «مبادا حشمت و ادب مابين خود و برادر مسلمانت را از ميان ببري، بخشي از آن را حفظ كن كه از ميان رفتن ادب، باعث از بين رفتن حيا است.» و نيز فرمود: «عونك للضعيف من أفضل الصدقة.» [ صفحه 313] «كمك تو به ناتوان، از بالاترين صدقهها است.» و فرمود: «يعرف شدة الجور من حكم به عليه.» «سختي ظلم را آن كس داند كه بدان محكوم شده باشد.» و نيز فرمود: «تعجب الجاهل من العاقل أكثر من تعجب العاقل من الجاهل.» «تعجب نادان از عاقل بيشتر از تعجب خردمند از نادان است.» و فرمود: «لا تصلح المسألة الا في ثلاث: في دم منقطع، أو غرم مثقل، أو حاجة مدقعة» «درخواست از كسي روا نيست مگر در سه حاجت: در خوني كه به گردن بيچارهاي افتاده و دربارهي وام شخص تهيدست و يا نيازمندي آدم خاكنشين و درمانده.» و فرمود: «المؤمن أعز من الجبل، الجبل يستفل بالمعاول، و المؤمن لا يستفل دينه بشيء» «مؤمن والاتر از كوه است، كوه را به وسيله كلنگ از هم بپاشند ولي از دين مؤمن، به هيچ وسيله كاسته نشود.» و نيز فرمود: «أداء الأمانة و الصدق يجلبان الرزق، و الخيانة و الكذب يجلبان الفقر و النفاق» «اداي امانت و راستگويي، باعث جلب روزي و خيانت و دروغگويي، باعث فقر و تنگدستي هستند.» عبيدالله بن اسحق مدايني از آن بزرگوار پرسيد: مردي وانمود ميكند و به خدا سوگند ميخورد كه مرا دوست ميدارد، آيا من ميتوانم به خدا قسم بخورم كه او راست ميگويد؟ فرمود: «امتحن قلبك فان تحبه و الا فلا.» «دلت را بيازماي، پس اگر ديدي كه به دل، او را دوست ميداري قسم بخور و اگر نه، قسم نخور.» [ صفحه 314] فرمود: «من تكلف ما ليس من عمله ضاع عمله، و خاب أمله.» «هر كس كاري را كه به او مربوط نيست برعهده گيرد، عمل خود را تباه ساخته و بر آرمانش خيانت كرده است.» و نيز فرمود: «لا خير في العيش الا لمسمع واع او عالم ناطق.» «در زندگي خيري نيست، مگر براي دو كس: يكي آن كه گوش دهد و فرا گيرد، و ديگري آن كه بداند و بگويد.» و فرمود: «ان صلاحكم من صلاح سلطانكم، و ان السلطان العادل بمنزلة الوالد الرحيم، فأحبوا له ما تحبون لانفسكم و اكرهوا ما تكرهون لانفسكم.» «خوبي شما برخاسته از مصلحت زمامدار شما است. براستي كه زمامدار عادل به منزلهي پدر مهربان است، پس براي او دوست بداريد آنچه را كه براي خود دوست ميداريد، و بر او نپسنديد آنچه را كه بر خود نميپسنديد.» امام عليهالسلام به محمد بن فضل فرمود: «يا محمد كذب سمعك و بصرك عن أخيك و ان شهد عندك خمسون قسامة، و قال لك قولا: فصدقه و كذبهم و لا تذيعن شيئا يشينه.» «يا محمد! ديده و شنيدهات را نسبت به برادر ديني، تكذيب كن هرچند كه پنجاه گروه از مردم پيش تو سوگند ياد كنند. و او سخني را به تو گويد، سخن او را باور كن و سخنان ايشان را باور مكن و مبادا از او بدگويي كني!» فرمود: «من دعا قبل الثناء علي الله و الصلاة علي النبي (ص) كان كمن رمي بسهم بلا وتر.» «هر كس پيش از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر (ص) دعا كند، مانند كسي است كه بدون زه كمان، تيراندازي كند.» [ صفحه 315] و فرمود: «افضل العبادة بعد المعرفة انتظار الفرج.» «بالاترين عبادتها پس از معرفت خدا، انتظار فرج است.» و نيز فرمود: «التودد الي الناس نصف العقل.» «محبت به مردم، نيمي از خرد است.» و فرمود: «كثرة الهم تورث الهرم.» «زيادي غم، باعث پيري است.» و فرمود: «العجلة هي الخرق.» «شتابزدگي، باعث كجخلقي است.» و فرمود: «قلة العيال أحد اليسارين.» «كمي عيال، نوعي توانگري است.» و فرمود: «من أحزن والديه فقد عقهما.» «هر كس پدر و مادرش را غمگين سازد، ناسپاسي كرده است.» و نيز فرمود: «الصنيعة لا تكون صنيعة الا عند ذي دين أو حسب، و الله ينزل المعونة علي قدر المؤنة، و ينزل الصبر علي قدر المصيبة.» «نيكي به ديگران بجا نيست، مگر به ديندار و شخص خانوادهدار و اصيل، خداوند كمك را به اندازهي مصرف نازل ميكند، و صبر را بقدر مصيبت فرو ميفرستد.» و فرمود: «اذا كان الجور أغلب من الحق لم يحل لأحد أن يطن بأحد خيرا حتي [ صفحه 316] يعرف ذلك منه.» «هرگاه ستمكاري بيش از درستي و حق باشد، بر كسي روا نيست تا به ديگري خوشبين باشد، مگر اين كه او را به نيكي بشناسد.» و نيز فرمود: «المؤمن مثل كفتي الميزان كلما زيد في ايمانه زيد في بلائه.» «مؤمن چون دو كفهي ترازو است، هرچه به ايمانش افزوده شود، بر گرفتارياش افزون گردد.» امام عليهالسلام در حالي كه مردم ميتي را ميان قبر ميگذاشتند حضور داشت، فرمود: «ان شيئا هذا آخره لحقيق أن يزهد في أوله، و ان شيئا هذا أوله لحقيق أن يخاف آخره.» «چيزي كه آخرش اين است، شايسته است از آغازش پارسايي شود و چيزي كه از آغازش آن است، سزاوار است كه از پايانش بترسند.» و فرمود: «اشتدت مؤنة الدين و الدنيا، أما مؤنة الدنيا فانك لا تمد يدك الا وجدت فاجرا قد سبقك اليها، و أما مؤنة الآخرة فانك لا تجد أعوانا يعينونك عليها.» «هزينهي دين و دنيا هر دو سختي است، اما هزينهي دنيا را، به هرچه دست دراز كني، ميبيني كه تبهكاري در آن بر تو پيشي گرفته است، و اما هزينهي آخرت را، يار و ياوري نداري تا تو را در آن باره كمك كنند.» و فرمود: «لا تبذل لاخوانك من نفسك ما ضرره عليك أعظم من منفعته لهم.» «براي دوستانت، از خود آنقدر مايه نگذار كه زيانش براي تو بيش از سودي باشد كه به آنها ميرسد.» فرمود: «أخذ أبي بيدي، و قال يا بني: ان ابيمحمد بن علي أخذ بيدي، و قال ان أبي علي بن الحسين أخذ بيدي و قال: يا بني: افعل الخير الي كل من طلبه [ صفحه 317] منك فان كان من أهله فقد أصبت موضعه، و ان لم يكن له بأهل كنت أهله. ان شتمك رجل عن يمنك ثم تحول الي يسارك و اعتذر اليك فاقبل منه.» «پدرم دستم را گرفت و فرمود: پسرم! پدرم محمد بن علي دست مرا گرفت و گفت: پدرم علي بن الحسين دستم را گرفت و فرمود: پسرم! هر كس از تو كار خيري را درخواست كرد، تو انجام بده، اگر او شايسته بود، كار تو به جاي خود قرار گرفته است و اگر او شايسته نبود، تو شايستهي چنان كاري بودهاي و اگر كسي از طرف راست تو را دشنام داد و بعد برگشت به طرف چپ تو و عذرخواهي كرد، از او بپذير.» و نيز فرمود: «ما أهان الدنيا قوم الا هنأهم الله اياها و بارك لهم فيها، و ما أعزها قوم قط الا بعضهم الله اياها.» «هيچ گروهي هرگز دنيا را كوچك نشمردند، مگر اين كه خداوند، دنيا را برايشان گوارا ساخته و پربركت قرار داد و هرگز قومي آن را عزيز نشمردند، مگر اين كه خداوند آن را برايشان ناگوار ساخت.» در حضور امام عليهالسلام نام بعضي از ستمگران برده شد، فرمود: «أما و الله لئن عز بالظلم في الدنيا ليذلن بالعدل في الآخرة.» «به خدا سوگند كه هر آينه اگر وي به وسيلهي ستمگري در دنيا عزيز شود، در آخرت قطعا به وسيله عدالت ذليل و خوار ميگردد.» فرمود: «من أتي الي أخيه مكروها فبنفسه بدأها.» «هر كس براي برادرش ناروايي به وجود آورد، در حقيقت، اول آن را به خود روا داشته است.» و نيز فرمود: «من ولده الفقر أبطره الغني.» «آن كه زاييدهي فقر باشد، توانگري او را به طغيان وادارد.» فرمود: «ما استسب اثنان الا انحط الأعلي منهما الي المرتبة السفلي.» [ صفحه 318] «هيچ دو نفري يكديگر را دشنام نميدهند، مگر اين كه بالاترين آنها به پايينترين مرتبه تنزل ميكند.» و نيز فرمود: «المؤمن أخو المؤمن لامه و أبيه و ان لم يلده أبوه، ملعون من اتهم أخاه، ملعون من لم ينصح لأخيه، ملعون من استأسر لأخيه، ملعون من احتجب عن أخيه، ملعون من اغتاب أخاه.» «مؤمن، برادر پدر و مادري مؤمن است، هرچند كه فرزند پدر او نيست. از رحمت خدا بدور است آن كه برادر مؤمنش را متهم كند، از رحمت خدا دور است آن كه از برادر مؤمنش مؤاخذه كند، از رحمت خدا دور است آن كه از برادر مؤمنش رو پنهان كند و از رحمت خدا دور است آن كسي كه غيبت برادر مؤمنش را بكند.» و فرمود: «قلة الوفاء عيب بالمروئة.» «كم وفائي، عيبي براي جوانمردي است.» و فرمود: «المعروف تلو المعروف غل لا يفكه الا مكافأة او شكر.» «نيكي پشت سر نيكي، چون غلي بر گردن انسان است كه آن را جز پاداش دادن و يا سپاس گفتن، باز نميكند.» و فرمود: «لو ظهرت الآجال لأفتضحت الآمال.» «اگر مدت عمرها معلوم باشد، آرزوها به رسوايي كشند.» و نيز فرمود: «قلة الشكر تزهد في اصطناع المعروف.» «كم سپاسي، باعث كنار زدن كار نيك است.» فرمود: «رأس السخاء أداء الأمانة.» «بالاترين بخشش، اداي امانت است.» [ صفحه 319] و نيز فرمود: «من لم يكن له من نفسه واعظ تمكن منه عدوه - يعني به الشيطان -.» «هر كس از خود، پند دهندهاي نداشته باشد [486] دشمنش - شيطان - به او دست يابد.» فرمود: «المغبون من غبن من عمره ساعة.» «مغبون كسي است كه يك ساعت از عمر خود را فريب خورده باشد.» و نيز فرمود: «من كثر خلقه لم يعرف بشره.» «آن كه زياد خوش اخلاق است، گشاده روئياش معلوم نميشود.» فرمود: «من ترك التماس المعالي لانقطاع رجائه فيها لم ينل جسيما.» «هر كس در پي رسيدن به درجات والا با حالت نوميدي برآيد، هرگز به بزرگي و بزرگواري نخواهد رسيد.» و فرمود: «أولي العلم بك ما لا يصلح لك العمل الا به، و أوجب العلم عليك ما أنت مسؤول عن العمل به، و ألزم العلم ما دلك علي صلاح قلبك و أظهر لك فساده، و أحمد العلم عاقبة ما زاد في عقل العاقل، فلا تشغلن بعلم لا يضرك جهله، و لا تغفلن عن علم يزيد في جهلك تركه.» «بهترين دانش آن است كه جز بدان وسيله عمل تو درست و اصلاح نگردد و لازمترين علم آن است كه تو از عمل به آن مؤاخذه شوي و ضروريترين دانش آن است كه تو را بر آرايش دلت رهنمود باشد و تباهي قلبت را بر تو آشكار سازد، و بهترين علم از نظر نتيجه، آن است كه به عقل عاقل بيفزايد، بنابراين، مبادا سرگرم علمي بشوي كه تو را نداستنش زياني نرساند و مبادا از علمي غافل بماني كه ترك آن، [ صفحه 320] باعث فزوني جهل تو گردد.» فرمود: «اياك ان تمنع في طاعة الله فتنفق مثليه في معصية الله.» «مبادا در راه طاعت خدا چيزي را انفاق نكني، كه در راه معصيت خدا آن را انفاق كني.» فرمود: «من تكلم في الله هلك، و من طلب الرياسة هلك، و من دخله العجب هلك» «هر كه دربارهي ذات خدا سخن گويد، هلاك شود و هر كه طالب رياست باشد، در هلاكت است و هر كس تكبر ورزيد، هلاك گرديد.» مردي از آن بزرگوار دربارهي معني جواد پرسيد، در پاسخ فرمود: «ان لكلامك وجهين. فان كنت تسأل عن المخلوقين، فان الجواد الذي يؤدي ما افترض الله عليه و البخيل من بخل بما افترض الله عليه، و ان كنت تعني الخالق فهو الجواد ان أعطي، و هو الجواد ان منع لأنه ان أعطاك أعطاك ما ليس لك و ان منعك منعك ما ليس لك.» «سخن تو دو چهره دارد: اگر منظور تو از جواد، مخلوق و بندگان است، بدان كه جواد و مخلوق بخشنده كسي است كه هرچه از طرف خدا بر او واجب است ادا كند و بخيل كسي است كه حق واجب خدا را دريغ كند. و اگر مقصودت جواد بودن خدا است، كه اگر او بدهد جواد است و اگر ندهد باز هم جواد است، زيرا اگر ببخشد، چيزي را داده كه مال تو نيست و اگر نبخشد، چيزي را نداده كه از آن تو نيست.» فرمود: «ان قوما يصحبون السلطان يتخذهم المؤمنون كهوفا هم الآمنون يوم القيامة.» «گروهي مصاحب پادشاه ميگردند، تا مؤمنان ايشان را پناهگاه خود بدانند، كه آنان روز قيامت در امانند.» فرمود: «فقيه واحد ينقذ يتيما من أيتامنا المنقطعين عن مشاهدتنا بتعليم ما هو [ صفحه 321] محتاج اليه أشد علي ابليس من ألف عابد، لان العابد همه ذات نفسه فقط، و هذا همه مع ذات نفسه ذوات عباد الله و امائه لينقذهم من يد ابليس و مردته و لذلك هو أفضل عند الله من ألف عابد و الف عابد.» «يك دانشمند و فقيه ديني كه يتيمي از يتيمان بريده از ديدار ما را نجات بخشد به وسيلهي آموختن چيزي كه بدان نيازمند است، در برابر ابليس استوارتر از هزار عابد است، زيرا كه هدف عابد تنها نجات خويشتن است اما هدف فقيه علاوه بر نجات خويشتن، نجات همهي بندگان خدا، از زن و مرد است، تا آنان را از دست ابليس و پيروانش نجات بخشد. و از اين رو وي از هزار، هزار عابد بالاتر است.» عبدالله بن يحيي گويد: «به امام موسي عليهالسلام نوشتم و از اين دعا پرسيدم: [الحمد لله منتهي علمه] در جواب نوشت: نبايد بگويي: [منتهي علمه] زيرا كه علم خدا را نهايتي نيست، بلكه بايد بگويي: [منتهي رضاه].» فرمود: «كلما أحدث الناس من الذنوب ما لم يكونوا يعملون أحدث الله لهم من البلاء ما لم يكونوا يعدون.» «هرچه مردم گناهان تازهاي را مرتكب شوند كه قبلا مرتكب نميشدند، خداوند از جايي كه خبر نداشتهاند با گرفتاريها و بلاهايي ايشان را روبرو كند.» علي بن سويد سائي گويد: «از ابوالحسن اول - امام كاظم عليهالسلام دربارهي آيهي مباركهي: [و من يتوكل علي الله فهو حسبه] [487] پرسيدم، فرمود: «التوكل علي الله درجات: منه ان تتوكل عليه في امورك كله، فما فعل بك كنت عنه راضيا. تعلم أنه لا يألوك الا خيرا و فضلا، و تعلم أن الحكم في ذلك اليه، و تثق به فيها و في غيرها.» «توكل بر خدا درجاتي دارد: از جمله، آن كه در تمام كارهايت بر او [ صفحه 322] توكل كني و هر چه او با تو كرد، راضي باشي و بداني كه او جز خير و نيكي بر تو نميپسندد و بداني كه قدرت در دست او است، و در آن كار و ديگر كارهايت به او اطمينان كني.» فرمود: «ان أهل الأرض لمرحومون ما تحابوا و أدوا الأمانة و عملوا بالحق.» «همانا مردم مورد لطف و بخششاند، مادامي كه يكديگر را دوست بدارند و امانت را ادا كنند و مطابق حق عمل كنند.» و فرمود: «لا تضيع حق أخيك اتكالا علي ما بينك و بينه فانه ليس بأخ من ضيعت حقه، و لا يكونن أخوك أقوي علي قطيعتك منك علي صلته.» «حق برادرت را - به اعتماد دلبستگي به دوستي كه بين تو و او است - تباه نميكني، زيرا كه برادر تو نيست كسي كه حق او را تباه سازي و نبايد برادر تو از تو نيرومندتر باشد در پيوستن و نيكي تو بر او، در مقابل بريدن و بدي كردنش به تو.» و نيز فرمود: «ان الأنبياء و أولاد الأنبياء و أتباع الأنبياء خصوا بثلاث خصال، السقم في الأبدان، و خوف السلطان و الفقر.» «پيامبران و فرزندان و پيروانشان به داشتن سه خصلت ممتازند: ناراحتيهاي جسمي، بيم از سلطان و تنگدستي.» و به يكي از فرزندانش فرمود: «لا تخرجن من حد التقصير في عبادة الله و طاعته فان الله عزوجل لا يعبد حق عبادته.» «بايد خودت را از حد تقصير در عبادت خدا و طاعت او بيرون بداني، زيرا كه خداوند عزوجل چنان كه سزاوار است، ستايش نميشود.» فرمود: «ان الله عزوجل يقول: اني لم أغن الغني لكرامة له علي و لم أفقر الفقير [ صفحه 323] لهوان به علي، و هو مما ابتليت الأغنياء بالفقراء، و لو لا الفقراء لم يستوجب الأغنياء الجنة.» «خداي عزوجل ميگويد: همانا من به خاطر گراميداشت، ثروتمند را ثروتمند نميكنم و نه به دليل پستي و بيحرمتي فقير، او را تنگ دست ميگردانم. در حالي كه اين حالت، از چيزهايي است كه ثروتمندان را به وسيلهي فقرا ميآزمايم، و اگر فقرا نبودند ثروتمندان مستحق بهشت نميشدند.» فرمود: «اذا لم تستح فاعمل ما شئت.» «هرگاه حيا و شرم نداشتي هر كاري را كه خواستي انجام بده!» عباس بن هلال شامي نقل كرده است كه من به ابوالحسن - موسي - عليهالسلام عرض كردم: فدايت شوم! چقدر براي مردم شگفتآور است، كار آن كسي كه خوراك درشت ميخورد و لباس خشن ميپوشد و خاضع و خاشع است؟! امام عليهالسلام در پاسخ فرمود: «أما علمت أن يوسف نبي و ابننبي كان يلبس أقبية الديباج مزرورة بالذهب في مجالس آل فرعون فيحكم، فلم يحتج الناس الي لباسه و انما احتاجوا الي قسطه، و انما يحتاج من الامام اذا قال: صدق، و اذا وعد انجز، و اذا حكم عدل، ان الله لم يحرم طعاما و لا شرابا من حلال، انما حرم الحرام قل أو كثر، و قد قال الله: من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق.» «آيا نميداني كه حضرت يوسف پيامبر و فرزند پيامبر، قباهاي حرير با حاشيه طلايي بر تن ميكرد و در جايگاههاي آل فرعون مينشست و حكمراني ميكرد و مردم به لباس او نيازي نداشتند، بلكه محتاج عدل و داد او بودند. و نسبت به امام نيز آنچه نياز است، آن است كه هرگاه سخني را بگويد، راست گويد و هرگاه وعدهاي دهد، وفا كند و هرگاه داوري كند، به عدالت حكم كند. همانا خداوند هيچ خوردني [ صفحه 324] و آشاميدني را كه از حلال فراهم شده باشد، حرام نفرموده، و تنها حرام را - چه كم و چه زياد - حرام كرده است و خداي تعالي فرموده است: [قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق]» [488] . موسي بن بكر ميگويد [489] . «سألت أباالحسن (ع) عن الكفر و الشرك أيهما أقدم فقال لي: ما عهدي بك تخاصم. فقلت: امرني هشام بن سالم ان أسألك، فقال لي: الكفر أقدم و هو الجحود قال الله عزوجل: [الا ابليس ابي و استكبر و كان من الكافرين.].» «از ابوالحسن عليهالسلام دربارهي كفر و شرك پرسيدم كه كدام يك از آنها جلوتر است؟ فرمود: به خاطر ندارم، كه تو اهل مجادله باشي! عرض كردم: هشام بن سالم مرا مأمور كرد تا از شما اين سؤال را بكنم. فرمود: كفر جلوتر است و كفر عبارت از انكار است، خداي متعال ميفرمايد: [الا ابليس أبي و استكبر و كان من الكافرين]» [490] . علي بن سويد گويد: «سألت أباالحسن موسي (ع) عن الضعفاء - أي ضعفاء العقيدة - فكتب (ع) لي: الضعيف من لم ترفع له حجة، و لم يعرف الاختلاف فاذا عرف الاختلاف فليس بمستضعف.» «از ابوالحسن - موسي - عليهالسلام دربارهي ضعفاء، كساني كه ضعيف عقيدتي هستند - پرسيدم، در پاسخ من نوشت: ضعيف كسي است كه دليلي بر او نرسيده و مورد اختلاف را نشناسد، پس هرگاه [ صفحه 325] مورد اختلاف را بداند، او مستضعف نيست.» علي بن سويد گويد: «سألت أباالحسن عن العجب الذي يفسد العمل فقال (ع): العجب درجات منها أن يزين للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب أنه يحسن صنعا، و منها أن يؤمن العبد بربه فيمن علي الله عزوجل، و لله عليه فيه المن.» «از ابوالحسن عليهالسلام دربارهي خودخواهي كه باعث تباهي عمل ميشود، پرسيدم، فرمود: «خودبيني درجاتي دارد: از جمله آن كه، عمل بد انسان، برايش، نيك جلوه كند و آن را خوب ببيند و باعث خودخواهي او گردد و تصور كند كه كار نيكي انجام ميدهد و از جمله آن كه، بندهاي به پروردگارش ايمان دارد و بر خداوند عزوجل منت ميگذارد، در حالي كه خداوند را به خاطر ايمان به او، بر وي منت است.» امام عليهالسلام فرمود: «من طلب هذا الرزق من حله ليعود به علي نفسه و عياله كان كالمجاهد في سبيل الله فان غلب عليه فليستدن علي الله و علي رسوله ما يقوت به عياله فان مات و لم يقضه كان علي الامام قضاؤه فان لم يقضه كان عليه وزره ان الله عزوجل يقول: انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين، الي قوله تعالي: و الغارمين، و هذا فقير مسكين مغرم.» «هر كس، روزي را از راه حلال بطلبد، تا بدان وسيله مشكل زندگي خود و خانوادهاش را رفع كند، همچون كسي خواهد بود كه در راه خدا جهاد كند و اگر ناتوان و مغلوب شد، پس بايد به مقدار خوراك لازم خانواده، به حساب خدا و پيامبر، وام بگيرد و اگر از دنيا رفت و نتوانست ادا كند، بر عهدهي امام است كه آن را ادا كند، اگر نه گناه آن به گردن امام است. خداوند عزوجل ميفرمايد: [انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين... و الغارمين] [491] و اين هم تنگدست و هم [ صفحه 326] درمانده و هم قرضدار است.» فرمود: «قال رسول الله (ص): من أفتي الناس بغير علم لعنته ملائكة السماوات و الأرض.» «رسول خدا (ص) فرموده است: هر كس بدون علم و آگاهي فتوا دهد فرشتگان آسمانها و زمين او را لعنت كنند.» فرمود: «أحسن من الصدق قائله، و خير من الخير فاعله.» «بهتر از راستگويي، گويندهي آن، و بهتر از نيكي، انجام دهندهي آن است.» علي بن جعفر ميگويد: «سألت أخي موسي بن جعفر فقلت له: أصلحك الله، أيكون المؤمن بخيلا؟ نعم. أيكون خائنا؟ لا - و لا يكون كاذبا، ثم قال (ع): ان أبي حدثني عن آبائه عن رسول الله (ص) أنه قال: كل خلة يطوي المؤمن عليها ليس الكذب و الخيانة.» «از برادرم - موسي بن جعفر عليهماالسلام - پرسيدم و گفتم: خداوند حال شما را نيكو گرداند! آيا مؤمن ممكن است بخيل باشد؟ آري. آيا ممكن است خيانتكار باشد؟ نه خيانتكار ميشود و نه دروغگو، آنگاه فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا (ص) فرمود: هر خصلتي را مؤمن ممكن است بر خود بگيرد، جز دروغ و خيانت.» و نيز فرمود: «سأل رجل رسول الله (ص) ما حق الوالد علي ولده؟ فقال (ص) لا يسميه باسمه، و لا يمشي بين يديه، و لا يجلس قبله، و لا [ صفحه 327] يستسب له.» «مردي از رسول خدا (ص) پرسيد: حق پدر بر فرزند چيست؟ پيامبر (ص) فرمود: پدر را به نام، نام نبرد و جلوتر از او راه نرود و قبل از او در مجلس ننشيند و كاري نكند كه مردم به خاطر آن، پدرش را دشنام دهند.» و فرمود: «قال رسول الله (ص): من اصبح و هو لا يهم بظلم احد غفر الله ما اجترم» «رسول خدا (ص) فرموده است: هر كس صبح كند در حالي كه به فكر ستم كردن بر كسي نباشد، خداوند گناهان او را بيامرزد.» و فرمود: «جاء رجل الي رسول الله (ص) فقال له يا رسول الله ما حق ابني هذا؟ فقال (ص): ان تحسن اسمه و أدبه.» «مردي خدمت رسول خدا (ص) شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله حق اين فرزندم بر من چيست؟ رسول خدا (ص) فرمود: آن است كه، اسم و ادب او را نيكو گرداني!» فرمود: نعم المال النخل الراسخات في الوحل المطعمات في المحل.» «بهترين ثروت، درختان خرماي ريشهداري است كه در گل نرم ريشه دوانده و محصولش در همان جا مورد استفاده قرار گيرد.» از سخنان جامع و كلمات قصار امام موسي بن جعفر عليهماالسلام به همين مقدار بسنده ميكنيم، در صورتي كه آثار ديگري امام عليهالسلام در رد بيدينان و ديگران دارد كه در آينده - به هنگام بيان مشكلات دوران زندگي آن بزرگوار - آنها را نقل خواهيم كرد. در ذيل پارهاي از مصادري كه اين سخنان ارزشمند را از آنها برگرفتهايم نام ميبريم كه عبارتند از: 1 - وسائل الشيعه: تأليف محمد بن حسن حر عاملي. [ صفحه 328] 2 - من لا يحضره الفقيه: تأليف شيخ صدوق، محمد بن علي قمي. 3 - محاسن: تأليف ابوجعفر، محمد بن محمد برقي. 4 - اصول كافي: از ابوجعفر، محمد بن يعقوب كليني رازي. 5 - عيون اخبار الرضا: تأليف شيخ صدوق، محمد بن علي قمي. 6 - اعيان الشيعه: تأليف سيد محسن امين، عاملي. 7 - ميزان الاعتدال: تأليف محمد بن احمد ذهبي. 8 - الاتحاف في حب الاشراف: تأليف شبراوي. 9 - نورالابصار: تأليف شبلنجي. 10 - احتجاج: تأليف طبرسي. 11 - قرب الاسناد: از عبدالله بن جعفر حميري. 12 - وافي: تأليف ملا محسن فيض كاشاني. 13 - تاريخ يعقوبي: تأليف احمد بن ابييعقوب، معروف به ابنواضح. 14 - مجموعهي ورام: از ورام بن ابيفراس [492] . 15 - تحف العقول: تأليف حسن بن علي. 16 - نزهة الناظر في تنبيه الخاطر: تأليف حسين بن محمد حلواني. [ صفحه 331]
امام موسي عليهالسلام در ايام انقلابي كه ريشهي حكومت اموي را از جا كند، به سن خردسالي بود و عمر شريفش - آن طوري كه راويان گفتهاند - بالغ بر چهار سال بود و اين دوراني است كه به شخص اجازه ميدهد تا اين كه بسياري از مشاهدات و چهرههايي را كه با آنها برخورد ميكند به ذهن خود بسپارد. بويژه آن كه وي از نونهالان بزرگ باشد كه اينان - بيترديد - در درون خود، فعل و انفعالاتي دارند و - آن طوري كه دانشمندان روانشناس ميگويند - بسياري از دريافتهاي خود را پس ميزنند. البته امام عليهالسلام با اين كه در سن كودكي بود، نهضت بنيانكني را كه در برابر حكومت اموي، همهي سرزمينهاي اسلامي را فرا گرفته، خود ديده و يا شنيده بود و اين نهضت بسياري از رويدادهاي سهمگين را به همراه داشت. به اين ترتيب كوههايي از اجساد قربانيان و درياهايي از خون، به خاطر نجات از آن حكومت سياه - كه بر اساس ظلم و بهرهكشي و پشتپا زدن به حقوق انساني استوار شده بود - سخاوتمندانه، بذل شد. و ما اكنون در صدد آن نيستيم كه راجع به تأسيس دولت اموي و بيان انگيزههاي پيدايش آن گفتگو كنيم، كه اين خود، نفس را ميبرد و آتش غم را در دلها بر ميافزود. زيرا كه اين دولت تأسيس نشده بود، مگر براي كنار زدن اهل بيت عليهمالسلام و كوتاه كردن دست آنها از زمامداري امت - مطابق آنچه كه از آغاز شورا پيدا بود كه به همين خاطر فراهم آمده است - و اين دولت در تمام مراحل خود، با بسياري از مشكلات اجتماعي همراه بود كه بدان وسيله روي زندگي اسلامي تودهي مردم اثر گذاشت، از قبيل نابود ساختن هدفهاي اصلي، كه اسلام در سايهي حكومت خود، [ صفحه 332] به وجود آورده بود، از قبيل: گسترش عدالت، مساوات، رفاه و امنيت و آسايش بين مردم. براستي كه تمام مفاهيم اساسي اسلام، به گونهاي حتمي و قطعي، خشكيد و آرمانهاي اسلام در بوجود آوردن جامعهاي رها شده از چنگال اهريمن جهل و جمود و نوميدي و تنگدستي، از بين رفت. و براستي زندگي شرافتمندانهاي كه اسلام براي ايجاد آن تلاش ميكرد، به يك زندگي سياه مبدل شده بود كه انگيزههاي جاهليت آن را آبياري ميكرد و سراسر آن را ظلم و جور و انحراف از ارزشهاي انساني فرا گرفته بود. و ما ناگزيريم تا توقف كوتاهي براي بررسي عواملي كه اين حكومت سياه را بوجود آورد، و همچنين باعث شد تا وجود منفور آن از جهان اسلام محو شود، داشته باشيم، زيرا كه اين بحث - به تصور ما - رابطهي محكمي با بحث از زندگي امام موسي كاظم عليهالسلام دارد، از آن رو كه براي ما گرفتاريهاي اهل بيت عليهمالسلام را در آن دوران خطرناك و آنچه را كه از ظلم و جور تلخ و ناگوار، مشاهده كردند مجسم ميسازد. كشته شدنها، زندانها و تبعيد و سركوبي كه شيعيان ايشان تحمل كردند و آنچه بر سر همهي مسلمانان آمد از ستمكاريهاي همگاني كه در سلب آزاديها، از هم پاشيدن وضع اقتصادي، گسترش تنگدستي و فقر، از بين رفتن امنيت از جامعه و انواع ديگر از ظلم و فشار مشخص ميشد و طبيعي است كه اينها اثر مهمي در ساختار زندگي امام موسي عليهالسلام و فرو بردن آن بزرگوار بر ژرفايي از غم و اندوهي طاقتفرسا داشتهاند. در ذيل پارهاي از اين رويدادها را به آگاهي ميرسانيم.
نكتهي برجستهاي كه در سياست اموي به چشم ميخورد آن است كه، آنها تمام نيروي اداري، اقتصادي و سياسي خود را براي در تنگنا قرار دادن و كوبيدن اهل بيت عليهمالسلام بسيج كرده بودند، از موارد روشن آن: 1 - بنياميه دشنام بر اهل بيت و بدگويي ايشان را بر همهي مسلمانان فرض [ صفحه 333] كرده و آن را به عنوان يك واجب ديني قرار داده بودند، كه از آن بازخواست كرده و حساب ميكشيدند. خطيب، خطابهي خود را با دشنام به اهل بيت عليهمالسلام آغاز و با دشنام به عترت پاك - كه همدوش قرآن كريم بودند - به پايان ميرساند. و انحطاط فكري و اجتماعي در نزد اين قدرتهاي حاكم به نهايت درجهي خود رسيد و فرصتطلبان و خودفروختگان با بدگويي و دشنام اهل بيت عليهمالسلام، خود را به اينان نزديك ميكردند. مورخان نقل كردهاند كه مردي بدقيافه در حالي كه با حجاج به تندي صحبت ميكرد، و با صداي بلند ميگفت: «اي امير! كسان من، مرا عاق كردهاند و نام مرا علي گذاشتهاند! در حالي كه من تنگدست و درماندهام و به صلهي امير نيازمندم...» حجاج لبخندي زد و به وي گفت: «به خاطر رسيدن به صلهي ما، چنين راهي را انتخاب كردهاي...» [493] . براستي كه پستهاي دولتي و اموال دولت، بيحساب بر نابكاران و نادانان بخشش ميشد، به خاطر اين كه آنان اهل بيتي را كه خداوند از ايشان پليدي را برده و كاملا آنها را پاك داشته است، بدگويي ميكردند. و اين نوع رفتار، انبوه كينه و خشم را در روح و جان مؤمنان و دينداران بوجود آورد و آنان را واداشت، تا خشم خود را نسبت به بنياميه ابراز كنند. از آن جمله كثير بن كثير شاعري كه از مبدأ غيب الهام ميگرفت، چنين ميگويد: لعن الله من يسب عليا و حسينا من سوقة و امام أيسب المطهرون جدودا و الكرام الأخوال و الأجداد يأمن الطير و الحمام و لا يأمن آل الرسول عند المقام طبت بيتا و طاب اهلك اهلا اهل بيت النبي و الاسلام رحمة الله و السلام عليهم كلما قام قائم بسلام [494] . [ صفحه 334] اين اشعار، ميزان ناراحتي گسترده و اندوهي ژرف را به خاطر بدگويي به اهل بيت مجسم كرده است همان طوري كه بيانگر راستترين محبت قلبي و خالصترين ارادت به ايشان است. 2 - سلطه اموي براي مبارزهي با اهل بيت عليهمالسلام، پرورش را به خدمت گرفت، كه در حقيقت مهمترين وسيلهاي بود كه براي رسيدن به هدف خود مورد توجه قرار داده بود، از آموزگاران مكتبخانهها قول گرفته بود كه به خورد كودكان، روح ناخوشايندي و دشمني نسبت به خاندان پيامبر (ص) را بدهند و در كاشتن تخم اين انگيزه ناروا در عرصهي جانشان دقت كنند، به خاطر آن كه نسلي با كينه، نسبت به خاندان پيامبر (ص) بار بيايند [495] و اين از مهمترين و خطرناكترين وسايل در برابر اسلام بود. كه بين بعضي از مسلمانان و عترت پيامبر (ص) - كه دوستي آنان را خداوند در كتاب خود، واجب شمرده است - فاصله انداخت و همواره آثار اين پديدهي شوم تا به امروز در ميان مردم ما باقي است. 3 - سلطهي اموي جمعيتهاي جعل حديث بوجود آورد، تا اين كه حديث جعل كنند و آن را در نكوهش اهل بيت عليهمالسلام با آب و تاب بيان كنند و احاديثي در مدح و ثناي صحابه پيامبر و بنياميه بسازند و از جمله احاديثي كه وضع كردند اين بود كه پيامبر (ص) فرمود: «خاندان ابوطالب دوستداران من نيستند و تنها ولي من خدا است» و ابوهريره رئيس اين گروه، روايت كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: «همانا ابوطالب در ژرفاي كمي از آتش دوزخ است.!» و او كسي است كه بيش از همه دربارهي كفر ابوطالب - مؤمن قريش و پشتيبان اسلام، و مدافع رسول خدا در [ صفحه 335] دشوارترين موارد و سختترين جاها - حديث نقل كرده است و علت اين كار، كاستن از اهميت جناب ابوطالب و زدودن آثار و اوصاف او بوده است. به هر حال سلطههاي اموي، به اين گروههاي جعل حديث عنايت خاصي داشتند و در راه نشر خبرهاي ساختگي آنها بر ضد خاندان پيامبر (ص) تلاش ميكردند و اين تلاشها به منظور تحت الشعاع قرار دادن نظر مردم و بازگرداندن آنها از عترت و دودمان رسول خدا (ص) بوده است. 4 - بنياميه توجه خاصي به كشتن عترت طاهره داشتند، دست ناپاك ايشان به اين انسانهاي پاكي كه، خداوند محبت آنان را بر تمام مسلمانان واجب ساخته بود، دراز بود و براستي كه آنان نقش مهمي در ترور اميرالمؤمنين عليهالسلام - مطابق تحقيقي كه ما به عمل آوردهايم [496] - داشتهاند. و معاوية نخستين سبط پيامبر (ص) و گل خوشبوي او، امام حسن عليهالسلام را نابهنگام كشت. و به دست همسر امام، جعيدة [497] دختر اشعث به آن بزرگوار زهر خورانيد [498] پس از وي يزيد، به بدترين جنايت دست زد كه دل انسان را ميلرزاند و اين جرم را با كشتن عترت طاهره در سرزمين كربلا، مرتكب شد. اين جنايت بزرگ بود كه باعث شد تا جهان اسلام نسبت به بنياميه، احساس نفرت و انزجار، همگاني پيدا كنند و انگيزهي شعلهور شدن آتش نهضتهاي كوبنده در برابر اين حكومت جاهلي گرديد. طاغوت بنيمروان - هشام بن عبدالملك - اقدام به كشتن زيد بن علي بن حسين عليهمالسلام كرد و آن پليد ناپاك، دستور داد سر مقدس زيد را در مجلس وي قرار دادند و امر كرد تا هر كس وارد مجلس او شد، با كفش به صورت جناب زيد بزند، در حالي كه او پارهاي از جگر رسول خدا (ص) بود. هشام به استاندار كوفه نوشت كه، پيكر زيد را بگذار تا روي دار بماند و او را از چوبهي دار پايين مياور! و اين كار را به منظور خوار ساختن علويون و انتقام گرفتن از [ صفحه 336] ايشان كرد و پيكر پاك جناب زيد، بر روي شاخههاي درخت ماند، در حالي كه آفتاب بر او ميتابيد و بادها بر او ميوزيدند و نگهباناني از ترس اين كه مبادا او را بربايند و در خاك دفن كنند، بر آن سر مقدس گمارد و پس از سلطه مرواني تصميم به سوزاندن آن پيكر مقدس و به باد دادن خاكستر آن گرفت [499] . بني اميه تصميم به كشتن يحيي بن زيد كه به خونخواهي پدرش قيام كرده بود گرفت. به اين ترتيب، خدا ميداند كه اولاد رسول خدا (ص) چه مصائبي - از قتل، سركوبي، ستم و خواري - را از دست بنياميه ديدند كه اينان بدين وسيله، حرمت پيامبر (ص) را دربارهي عترتش كه سزاوارتر از هر چيز به رعايت و محبت بودند، از بين بردند. به هر حال، آنچه را كه عترت طاهره از انواع سختيها و گرفتاريها در طول حكومت اموي ديدند، محققا باعث خشم خوبان و دينداران شد، همان طوري كه باعث به هم پيوستن نيروها و حركت تودههاي مسلمان به سمت يك نهضت بزرگي شد كه به حكومت بنياميه پايان داد.
شيعه، در دوران بنياميه، بيشترين ظلم و گرفتاري را ديد و براستي كه سلطهها، جام خشم خود را بر سر آنها خالي كردند و با تمام انواع خشونت، با ايشان برخورد كردند. زيرا كه آنها نيروي پرخاشگري بودند كه تودههاي مسلمان را به مقابله با ستمگري و ريشهكن ساختن ظلم و جور وادار ميكرد. از اين رو، بزرگترين نهضتهاي خونين كه سلطههاي اموي از آن بيمناك بودند مربوط به نهضت شيعه است كه ايشان پيشتازان دفاع از حق و داعيان به عدالت اجتماعي بوده و به تودهها، روح فداكاري در راه مبدأ و عقيده را الهام بخشيدند. شيعيان در سختترين شرايط و مشكلترين مشكلات و گرفتاري به مقابلهي با ظلم و ستم ستيزي و آزادسازي جامعه از زير بار ذلت و بردگي برخاستند و در اين راه [ صفحه 337] خشنترين و دشوارترين سختيها و تلخيها را تحمل كردند كه امام باقر عليهالسلام از آن مشكلات چنين ميگويد: «شيعيان ما در همهي شهرها كشته شدند و دستها و پاهايشان به صرف تهمت شيعه بودن، بريده شد و هر كس را كه دوست و علاقمند به ما معرفي ميكردند، زنداني ميشد و يا اموالش را غارت ميكردند، و يا خانهاش را خراب مينمودند» [500] . معاويه به تمام كارگزاران و استاندارانش - پس از سالي كه با امام مجتبي عليهالسلام صلح كرد - بخشنامهاي به شرح زير صادر كرد: «... بنگريد به هر كسي كه دليلي عليه او وجود داشت كه علي و خاندان علي را دوست دارد، نام او را از ديوان بيتالمال حذف كنيد و عطا و سهميهي او را قطع كنيد و در بخشنامهي ديگري به دنبال آن آمده است: هر كس را كه به دوستي اين قوم، متهم كرديد، سركوب ساخته و خانهاش را خراب كنيد» [501] . شيعه بقدري سخت و ستم ديد كه قابل تصور نيست و بيش از همه، رنج و مشقت شيعيان كوفه در زمان معاويه بود كه زياد بن ابيه دربارهي آنها اعمال كرد كه همهي آنها را ميشناخت و كشتار و اعدام را در مورد همگان اجرا كرد و همهي آنها را زير هر سنگ و كلوخي هم كه پنهان بودند، بيرون آورد و كشت و دست و پاهايشان را بريد و چشمهايشان را درآورد و آنان را بر درختان خرما آويخت و تبعيد و آواره ساخت [502] . و اين سياست زشت باعث گسترش خشم و تهديد ميان تمام مسلمانان شد زيرا كه آنها با چنين سياستي خو نگرفته بودند و قبلا سابقه نداشت، آنان در حكومتهاي پيش چنين فشار و شكنجهاي را نسبت به هيچ فردي از مسلمانان نديده بودند. البته شيعه - پس از ديدن اين همه فشار و ستم - با همهي توان، به سمت فعاليت گستردهاي به منظور نابود ساختن حكومت اموي و درهم شكستن تخت سلطنتشان، شتافت. و صفهاي خود را آراست، و گروههاي زيرزميني تشكيل داد كه جهت روشن [ صفحه 338] ساختن افكار تودهي مردم كار ميكردند و به منظور نجات از حكومت اموي، تودهها را آماده براي دفاع و فداكاري ساخت.
از بزرگترين مصائبي كه جهان اسلام دچار آن شد، داستان حره است كه در آن واقعه، كرامت اسلام و حرمت پيامبر (ص) را از بين بردند و سرلشگر سپاه - پس از آن كه وارد مدينه شد - خون، ناموس و اموال مردم را مباح اعلام كرد و سپاه اموي به گونهاي در آن موارد، تندروي كرد، كه نظير آن در قساوت و درشتي سابقه نداشت. چه اين سپاه، كشتن زنها، كودكان و افراد بيگناه و پايمال كردن ناموس را مباح شمرد. مردم مدينه به قبر پيامبر (ص) پناهنده شده و به او متوسل شدند، با اين عقيده كه به خاطر قداست آن جا، از ايشان جانبداري خواهد كرد و آنها را از تجاوز و ستم حفظ خواهد نمود، جز اين كه لاشخواران وحشي، هيچ ارزشي براي آن قبر قائل نبوده و بدان ارزش و اعتباري ندادند و در مسجد پيامبر (ص) به كشتن مردم و از بين بردن نواميس، اقدام كردند. مورخ اروپايي توضيحي دربارهي اين رويداد اسفبار به شرح زير نوشته است: «براستي تأثير اين رويداد، بر جهان اسلام، هولناك و سهمگين بود، زيرا بنياميه ميخواستند آن تعهدي را كه بر عهده داشتند كاملا وفا كنند، در حالي كه پيامبر و سپاهيانش با آنان به لطف و مهرباني رفتار كردند [503] آنان بهترين جوانان مدينه و مردان بزرگوار را تبعيد كردند و كشتند، همان طوري كه باقيماندگان را بر بيعت با يزيد مجبور كردند، بر اين اساس كه آنان بردگان و كنيزانند و اختياري ندارند، نسبت به خون، مال و خانوادهي آنها فرمان ميدادند و هر كس از فرمان آنان سرپيچي ميكرد، گردنش را داغ مينهادند. اين بود، كه مدينة الرسول در حكومت بنياميه همچون واحهاي در يك بيابان شده بود كه چهار طرف آن را، اندوهي وحشتناك و ظلمت شديد فرا گرفته بود و هنوز مدينه، دوران تيرگي خود را از ياد نبرده بود كه در زمان بنياميه دوباره همان شهر [ صفحه 339] ويرانهي [504] سابق شد» [505] . براستي كه دل مسلمانان از اين حادثهي ناروا به درد آمد، حادثهاي كه حرمت پيامبر (ص) در آن حادثه، دربارهي مجاورينش - آن كساني كه او را پناه داده بودند و او را ياري كرده بودند و به جانبداري او در روزگار محنت و غربت اسلام برخاسته بودند - رعايت نشد و يكباره، خونشان مباح و ناموسشان پايمال شده، و اموالشان به غارت رفت و بر اين اساس كه، آنان بردگانند، وادار به بيعت با يزيد ميشدند... و اين حادثه غمانگيز منتهي به امواجي از خشم و پرخاشگري و سخن گفتن مردم در اجتماعاتشان شد و يكي از محكمترين وسائل و عواملي گرديد كه منجر به انسجام نيروها و زمينهي فكري تودهي مردم نسبت به انقلاب بزرگي كه باعث در هم پيچيدن طومار حكومت اموي گرديد.
چيزي كه مسلم است و مورخان در آن هيچ اختلافي ندارند آن است كه، بنياميه هيچگونه خوي اسلامي نداشتند و بر همان خو و خصلتهاي جاهلي خود بودند، و روح اسلام بر دلهاي آنان ندميده بود و اسلام تنها از ترس شمشيرها و سرنيزهها بر زبانشان جاري شده بود و هنگامي كه به محيط مقدس اين دين وارد شدند، شروع به مكر و دغلبازي نسبت به اسلام كردند و در صدد فرصتي بودند، تا از آن انتقام خود را بگيرند، چون امر حكومت اسلامي به دست بزرگ اموي، عثمان بن عفان - برحسب خط مشي خطرناكي كه شورا ترسيم كرده بود - افتاد، ابوسفيان رئيس بنياميه به سوي قبر سيدالشهداء حمزه شتافت و با پا بر آن ميزد و ميگفت: «اي ابوعماره!... آن حكومتي كه ديروز با شمشير از دست ما گرفتي در دست پسربچههاي ما بازيچه شده است!...» آنگاه، با قلبي شادمان رفت و بر عثمان وارد شد و گفت: «بار خدايا اين [ صفحه 340] حكومت را، حكومت جاهلي و اين سلطنت را، سلطنت به قهر و زور گرفته، قرار ده و رشتههاي زمين را در اختيار بنياميه بگذار!» [506] . ابوسفيان سخن كفر را در برابر عثمان كه خليفهي مسلمين بود، بر زبان راند و عثمان نه او را سرزنش كرد و نه او را كيفر نمود! اين خوي الحادي در معاويه نيز بوده و در دوران زندگياش همواره متأثر از آن بود و از اين ويژگي، در گفتگوي مهم خود با مغيرة بن شعبه، پرده برداشت. و براستي كه در آن گفتار، بخش عظيمي از عقيدهي جاهلي و بيايماني خود را نسبت به اسلام، فاش كرد. و اين صريح گفتار اوست - مطابق روايتي كه مطرف بن مغيره نقل كرده است - ميگويد: من به همراه پدرم نزد معاويه رفتيم، پدرم هميشه نزد او ميآمد و با وي گفتگو ميكرد و بعد نزد من برميگشت و از معاويه و عقل و هوش او ياد ميكرد و آنچه از او ميديد، باعث شگفتي او ميشد. شبي آمد و از خوردن شام خودداري كرد، در حالي كه سخت اندوهگين بود، ساعتي منتظر او ماندم و گمان كردم كه حزن او به خاطر اتفاقي است كه در مورد ما و يا در كار ما پيش افتاده است! پس به وي گفتم: چرا شما را از اول شب غمگين ميبينم؟ پسرم، از نزد ناپاكترين فرد برگشتم!! چه كسي است؟ با معاويه خلوت كرده بوديم، به وي گفتم: يا اميرالمؤمنين، اكنون كه تو به آرزويت رسيدهاي اگر عدل و داد را برملا كني و بساط نيكي را بگستري، البته به بزرگي خود تو تمام خواهد شد و اگر به برادرانت، از فرزندان هاشم توجه كني و با آنها صله رحم كني، به خدا سوگند كه امروز در دست بنيهاشم چيزي نيست تا از آن بترسي. معاويه در جواب من گفت: «هيهات! هيهات! برادر تيم [507] به سلطنت رسيد و عدالت كرد و آنچه خواست كرد، پس به خدا سوگند جز اين كه با مرگ او، نامش نيز از بين رفت. و پس از وي [ صفحه 341] برادر عدي [508] . ملاحظه ميفرماييد كه اونبوت و خلافت و اساس اسلام را قبول ندارد و از خلافت نيز به پادشاهي تعبير ميكند به سلطنت رسيد و كوشيد و بيست سال همت گمارد، پس به خدا قسم كه او مرد و نام او نيز از ميان رفت. آنگاه برادر ما، عثمان به سلطنت رسيد، مردي زمام امر را به دست گرفت كه كسي در نسب به پاي او نميرسيد، پس آنچه بايد انجام دهد، انجام داد! و آن طور با او رفتار كردند! به خدا سوگند به مجرد اين كه او از بين رفت، نام او نيز از ميان رفت و آن كاري كه نسبت به وي شد، در زبانها ماند. و اما برادر بنيهاشم، هر روز پنج مرتبه نام او را فرياد ميزنند: [أشهد أن محمدا رسول الله] اي بيمادر! چه كاري پس از اين برقرار ميماند؟ مگر اين كه اين نام، دفن شود و از بين برود.» و اين رويداد، به روشني بر كفر و الحاد، و بر كينهي فراوان او، نسبت به پيامبر (ص) دلالت دارد، كه نام بردن پيامبر (ص) در هر روز پنج مرتبه، در اذان، او را هراسناك و ناراحت كرده بوده است، به طوري كه اگر راهي پيدا ميكرد نام پيامبر (ص) را محو ميساخت و آثار دين او را از بين ميبرد! و به خاطر كينهي زيادي كه نسبت به پيامبر داشت، چهل جمعه در ايام خلافت از فرستادن صلوات بر پيامبر خودداري نمود و وقتي كه دربارهي آن سؤال شد، گفت: «هيچ چيز مانع من از ذكر صلوات نشد، جز اين كه افرادي دماغشان را بالا ميگرفتند.» [509] و اين پديدهي الحادي با تمام ابعادش در فرزند وي يزيد، مجسم شد، زيرا كه او پس از به دست گرفتن قدرت، كفر و بيديني خود را اعلان كرد و سخن الحاد خود را چنين اظهار كرد: «بنيهاشم با سلطنت بازي كردند، نه خبري آمده و نه وحيي نازل شده است!» و همچنين هرگاه روش زندگي اكثر زمامداران بنياميه را بررسي كنيم، ميبينيم پر از زندقه و كينهتوزي نسبت به اسلام است و همهي آنها تصميم بر نابود ساختن آثار و خاموش كردن نور اسلام را داشتهاند. و اگر نبود، فيض فوقالعادهي قوانين و اصول [ صفحه 342] آن و توجه خاص خداوندي، هر آينه طومار آن در هم پيچيده شده و نام و نشاني از آن باقي نمانده بود. بني اميه اسلام را به عنوان يك قانون اساسي در صحنههاي حكومت و اداره و سياست و اقتصاد، باور نداشتند و با سياست الحادي خود، امت اسلامي را اداره ميكردند، اين بود كه تمام قوانين زندهاي را كه اسلام براي اصلاح جامعه بوجود آورده بود، دگرگون ساختند و حدود الهي را معطل كرده و محرمات الهي را حلال شمردند و احكام مردم را روي شبهه و گمان اجرا كرده و بر اساس بدگماني و تهمت، اقدام به قتل و كشتار نموده و اموال و ثروتهاي مسلمين را غارت ميكردند. و سديف بن ميمون [510] ، در دعاي خود از ظلم و جور بني اميه به اين مطلب اشاره كرده و ميگويد: «بار خدايا! اموال ما پس از تقسيم، دست به دست ميگردد و حكومت ما پس از شور و مشورت، مغلوب واقع شده و پس از اختيار امت، عهد ما، ميراث ديگران شده است و وسايل تار و طنبور، با مال يتيم و بيوهزنان، خريداري ميشود. و در ميان افراد مسلمان، كافران ذمي حكمراني ميكنند و زمام امور آنها به دست هر نابكاري است كه [ صفحه 343] ناروا را روا ميداند و هيچ كسي نيست تا از نابودي و هلاكت مسلمين جلوگيري كند، و هيچ دلسوزي وجود ندارد، تا با ديدهي رحمت به ايشان بنگرد و هيچ بازدارندهاي نيست كه پناهندگان از دست ستم را، پناه دهد و نه هيچ فرد مهرباني كه جگر تفديدهاي را از گرسنگي نجات بخشد. آنان اهل ترس و هلاكتند، و نديمان خواري و ذلت، هنگام چيدن محصول باطل، فرا رسيده و باطل به نهايت درجهي خود رسيده و تمام نيروهاي خود را جمع كرده و در صدد رام كردن و بار سنگين خود را تحميل كردن است. بار خدايا، قدرتي بنيانكن از حق بفرست تا آن كسي را كه در رأس باطل است، از بيخ بركند و پاهايش را قلم كند و نيرويش را پراكنده سازد و وحدت او را برهم زند. تا حق به بهترين وجه، پيروز گردد و نور حق را كامل ساز، و بركتش را افزون گردان! خدايا! ما در خود خصلتهايي را سراغ داريم كه به ما اجازه قبولي دعا را نميدهند، اما نسبت به همهي بندگانت مهرباني و نسبت به درخواست كنندگان، صاحب احساني، پس بقدر كرم، جود و لطفت به كار ما برس، كه تو آنچه بخواهي انجام ميدهي و هرچه را اراده كني بجا ميآوري...» [511] . دعاي سديف، در حقيقت توصيف روشني از سياست اموي دارد كه حقوق مسلمانان را نابود كرده و به تمام ارزشهاي والايي كه اسلام آورده، پشتپا زده و با تمام اصول و راه و روش اسلامي در ستيز است. به هر حال، بنياميه سرزمينهاي اسلامي را با سياستي اداره ميكردند كه بر اساس كفر و ايستائي در برابر ارادهي امت پيريزي شده بود. و مسلمانان معتقدند كه تسلط بنياميه بر حكومت، پيروزي نيروي اسلامستيزي است، و اين معني در نوشته فيكلسن چنين آمده است: «مسلمانان پيروزي بنياميه و بويژه حكومت معاويه را، پيروزي حكومت اشرافي بتپرستان دانستهاند كه همواره با پيامبر (ص) و يارانش در ستيز بودند، حكومتي كه رسول خدا (ص) با آن مبارزه كرد، تا بساط آن را برچيد، و مسلمانان به همراه [ صفحه 344] پيامبر (ص) با پيكار و مقاومت در برابر آن حكومت ايستادند، تا خداوند آنان را ياري كرد و آن را نابود ساختند و به جاي آن پايههاي دين اسلام را استوار كردند. اين دين گرامي كه مردم را در خوشيها و ناخوشيها برابر قرار داده و سيادت گروهي را كه، مستمندان را پست شمرده و ناتوانان را خوار ميدانستند و اموال را حيف و ميل كردند، نابود ساخت، از اين رو ما ترديدي نداريم، چون مسلمانان از بنياميه و خشم آنها و خودخواهيشان، و به خاطر كينههاي قديمي، خود را بر ديگران مقدم داشتنشان و گرايششان را به روح جاهليت، دوست نداشتند...» [512] . مسلمانان هيچ ترديدي به خود راه نميدادند كه بنياميه، دشمنان اسلام و مخالفاني هستند كه ميخواهند صداي اسلام را خفه كنند و روشنايي آن را خاموش سازند و آنها تنها به طمع فرمانروايي وارد جرگهي اسلام شدهاند و به خاطر رسيدن به مصالح شخصي خود، مسلمان شدهاند. اين مطلب را علامه دوزي در گفتار خود مورد تأكيد قرار داده است: «تمام مسلمانان معتقدند كه در بين بنياميه كسان زيادي هستند كه جز به خاطر رسيدن به مصالح شخصي، اسلام نياوردهاند و آنها هيچگونه حقي نه در خلافت و نه در غير خلافت دارند. براستي كه هدف سياست بنياميه آن بود كه خلافت را به گونهي سلطنت كسري درآورد و هيچ دليلي روشنتر بر اين مطلب از سخن معاويه نميشود، كه گفت: من نخستين پادشاهانم» [513] . محققا هر كس سياست اموري را بررسي كند، ميبيند كه آن سياست ميرفت تا كفر و الحاد را گسترش داده و اركان اسلام را متزلزل و هستي آن را از بين ببرد. دليل اين مطلب كارهاي تخريبي بود كه بنياميه بر ضد اسلام، با شدت انجام دادند، مانند از بين بردن شخصيتهاي اسلامي از قبيل: حجر بن عدي، عمرو بن حمق خزاعي، ميثم تمار، رشيد هجري و نظاير ايشان، از پيشتازان فكري در اسلام. اين سياست اسلام ستيزي بنياميه بود كه باعث قيام تودههاي اسلامي و همهي مسلمانها و نبرد با آنان، و از بين بردن دولت و سلطنت ايشان گرديد. [ صفحه 345]
اسلام داراي اقتصاد خلاقي است كه سطح زندگي مردم را بالا ميبرد و درآمد فردي را افزايش ميدهد و كابوس فقر و محروميت را از بين ميبرد. دولت را موظف كرده، تا مواظف اقتصاد عمومي و كار بر اساس بهرهي زياد و صرف خزانهي عمومي براي مصالح زندگي، باشد و اجازه نميدهد، چيزي از اموال عمومي - چه كم يا زياد - را در راهي غير از راه پيشبرد اقتصادي و صنعتي، مطابق آنچه خطوط سياسي مالي اسلام تعيين كرده است، صرف و خرج شود. بنياميه از اين سياست درخشان فاصله گرفته و شانه خالي كردند. نخستين كسي كه از آن سياست منحرف شد، عثمان بن عفان بود، كه بيتالمال را صرف بنياميه و خاندان ابيمعيط كرد و به سران و اشراف و افراد صاحب نفوذ، بخششهاي زياد و ثروتهاي كلاني را اختصاص داد و تودهي مردم را از استفادهي آنها محروم ساخت. همين سياست منحرف بود كه باعث زمين خوردن او شد، خوبان و پارسايان در دين، بر او خشم گرفتند و از او خواستند تا از آن سياست دست بردارد، اما او توجهي به ايشان نكرده و در اجراي سياست خود پافشاري كرد، اين بود كه مسلمانان بر او حمله بردند و او را به خاك و خون كشيدند. وي مسلمانان را در زمان حكومت خود، به تكاليف طاقتفرسا اجبار نموده و بر دشواريها وا ميداشت و همچنين - به اجماع تمام مورخان - پس از قتل خود نيز دچار زحمت كرد. بنياميه در طول مدت حكومت خود، مطابق سياست عثماني حركت كردند، ثروتها و اموالي را به خود و وابستگان خود اختصاص دادند و امت را از داشتن رفاه، محروم داشتند و تمام ثروتها و امكانات اقتصادي امت را به اختيار خود گرفتند و كابوس فقر را در هر خانهاي از خانههاي مسلمين، باقي گذاشتند. استاندار مصر به پادشاه بزرگ اموي - سليمان بن عبدالملك - مينالد و [ صفحه 346] شكايت مردم مصر را از فشار و سنگيني مالياتهايي كه براي آنها وضع شده است، ابلاغ ميكند و ميگويد: «يا اميرالمؤمنين! من نزد شما نيامدم، مگر اين كه، رعيت به ستوه آمده و در فشار قرار گرفتند، اگر صلاح بدانيد، با آنها مدارا كنيد و از ماليات آنها - به قدري كه بتوانند شهرهايشان را آباد، و زندگيشان را بهبود بخشند - بكاهيد، كه در سال آينده جبران خواهد شد...» اين منطق حق و عدالت بود، اما طاغوت ستمكار، به اين گفتار توجهي نكرد در مقابل به چيزي كه در باطن او از خصلتهاي زشت نهفته بود، پاسخ داد و گفت: «مادرت به عزايت بنشيند! شير را بدوش، و هرگاه شير تمام شد، خون و چرك را بدوش!» [514] . و آيا ظلمي رسواتر و سختتر از اين ظلم وجود دارد؟ كدام توهيني به حقوق و كرامت انسان، مثل اين توهين است؟ كه وي ميخواهد بر تار و مار شدن اجتماع حكم كند و زندگي و امكانات زندگي را از او سلب نمايد. هنگامي كه اين ستم آشكار، همه جايي شد، كارگزاران دستگاه حكومت با ظلم و ستم بر رعيت، به وي تقرب ميجستند. مورخان نقل كردهاند كه عبيدالله بن حجاب رئيس ماليات مصر، خواست نزد هشام بن عبدالملك مقرب شود به او نوشت: سرزمين مصر، توان بيشتري دارد، و او دستور داد تا در هر ديناري يك قيراط افزودند. [515] . و همين طور كشور اسلامي، زير كابوس سنگيني از فقر و حرمان چنان له شده بود كه تمام نيروهاي خود را از دست داده و همه امكاناتش به دست اين اوباش افتاده بود و آنها نيز سخاوتمندانه بر بدكاران و ناپاكان و افراد فاسد الاخلاق، صرف ميكردند و آنچه در راه مصالح عامه، از اين امكانات و اموال صرف ميشد، چيزي قابل توجه نبود. [ صفحه 347]
سلطههاي اموي، نسبت به تنگنا گذاشتن و در فشار قرار دادن رعيت، توجه خاصي داشتند تمام نيرو و امكانات اقتصادي را از آنها سلب كردند، به خاطر آن كه، مالياتهايي براي آنها مقرر كردند كه براي مسلمانان بيسابقه، و در دين اسلام، چنين چيزي مقرر نشده بود. مورخان انواع مختلفي از اين مالياتهاي طاقتفرسا را نقل كردهاند كه موارد ذيل از آن جمله است: 1 - عوارض بر صنايع و حرفهها [516] . 2 - عوارض بر كساني كه قصد ازدواج دارند و يا قراردادي ناموسي بنويسند [517] . 3 - عوارض بر اجرت منزلها [518] . 4 - ماليات نوروزي [519] و نخستين كسي كه آن را مقرر كرد، معاوية بن ابوسفيان ود، كه به بيست مليون درهم در سال رسيد [520] . 5 - ماليات بر كسي كه اسلام بياورد [521] ، به منظور سست كردن حركت اسلامي و متوقف ساختن گسترش آن. آنچه در اين مالياتهاي اضافي، اهميت داشت اين بود كه آنها محدود نبودند و جريان آنها تنها به اختيار فرمانروايان و مأموران بود و آنها بودند كه مطابق علاقه و ميل خود تعيين ميكردند. بندلي جوزه، دربارهي سختي و سنگيني اين مالياتها چنين ميگويد: «مالياتهاي اضافي از خود ماليات و جزيه، طاقتفرساتر بودند، براي اين كه [ صفحه 348] محدود و مستند به يك قانون مورد قبولي نبودند، بلكه اندازهي آنها مربوط به اراده و ميل كارگزاران بود». [522] . صاحب «اخنا» در مصر، از عمرو بن عاص خواست تا مقدار جزيه او را تعيين كند، ابنعاص در پاسخ او گفت: «اگر تمام زمين را تا آسمان پر كني و بدهي، من مقدار جزيهي تو را تعيين نميكنم، زيرا كه شما خزانه و منبع درآمد ما هستيد، اگر هزينهي ما زياد بود، ما هم بر شما اضافه ميكنيم، و اگر كم بود از شما كم ميكنيم.» [523] . در مفاهيم ظلم اجتماعي، بيشتر و طاقتفرساتر از اين ظلم بر اجتماع انساني، وجود ندارد، بنابراين مردم، خزانه يا باغ و بوستان - بنا به تعبير ابنعاص - اين فرمانروايانند. معاويه ميگفت: «زمين مال خدا است و من خليفه خدايم، پس هرچه از مال خدا بگيرم، مال من است و هرچه واگذارم، بر من روا است!» براستي كه اين سياست زشت، باعث خشم اجتماع شده و احساسات و عواطف را براي نهضت مشتعل ساخت و باعث هدف گرفتن قلب حكومت و از بين بردن هستي و محو آثار آنان گرديد.
حكومتهاي اموي سعي داشتند تا مسلمين را فقير و گرسنه نگه دارند و هر راهي را كه به گسترش فقر و حرمان مردم ختم ميشد، پيمودند. از جمله وسايلي كه امويها براي تنگدست ساختن مسلمانان بكار بردند، در اختيار گرفتن اموال ايشان بود. معاويه به زياد بن ابيه - كارگزارش در عراق - نوشت كه طلا و نقره براي او جمعآوري كند. زياد نيز به كارگزاران خود، همين دستور را داد و به آنها امر كرد، تا طلا و نقره را بين مسلمانان تقسيم نكنند [524] . [ صفحه 349] معاويه به وردان - عامل خود در مصر - نوشت: «بر هر فرد قبطي [525] ، يك قيراط اضافه ميكني. وردان، در پاسخ او نوشت: چگونه من چيزي بر آنها بيفزايم، در حالي كه مطابق پيماني كه با آنها بستهايم، نبايد چيزي اضافه شود؟» جريان حال، در ساير ولايات اسلامي نيز بر اين روال بود و يكي از برادران حجاج، املاك مردم سرزمين يمن را مصادره كرد [526] . در حقيقت امويها، مال خدا را بين خود دست به دست ميگرداندند، و بندگان خدا را بردگان خود قرار داده بودند، همان طوري كه پيامبر امين راستگو از آن چه امتش در سايه حكومت ستمگر اموي مبتلا ميشوند، خبر داده و همين سياست باعث خشم عمومي بر عليه بنياميه گرديد، و بر آن شدند تا نهضت و مبارزه با حكومت ظلم و جور را علني سازند.
به خاطر سنگيني مالياتها، كشاورزان ناتوان تصميم گرفتند تا از اراضي خود دست بكشند و برخي از آنها به اين روش پناه بردند كه املاكشان را به نام يكي از شخصيتهاي عرب و يا به نام يكي از رجال دولت - به خاطر حمايت ايشان - ثبت كنند و آنها در برابر اين واگذاري، به نوعي از محصول كشاورزي آنان، دفاع ميكردند [527] در زمان حكومت حجاج، انبوه زيادي از ملاكين اراضي خود را به نام مسلمة بن عبدالملك ثبت كردند. مردم مسلمان در اين دورانهاي تاريك، سختترين شكنجهها و فشارهاي گوناگون را ديدند، زيرا كه آنان زحمت ميكشيدند، و نتيجه تلاششان را به اين طاغوتها ميدادند، تا آنها را در راه نابكاران و ناپاكان و شهوترانيها مصرف كنند. و اين جريان تلخ ادامه داشت تا دوران شخصيت نجيب - عمر بن عبدالعزيز - [ صفحه 350] كه در اين دوران، اجتماع تا حدي روي آسايش و رفاه را ديد و عمر دستور لغو برخي از آن مالياتهاي اضافي را صادر كرد [528] ولي همين كه دوران او پايان گرفت، دو مرتبه بدبختي مردم بازگشت و يزيد بن عبدالملك، دستور گرفتن همان مالياتها را داد و به كارگزارانش بخشنامهاي صادر كرد، كه در آن آمده بود: «اما بعد، عمر مرد مغروري بود، شما آنچه از عهد و فرمان او داريد، رها كنيد و مردم را به وضع قبلي برگردانيد، چه در رفاه باشند و يا در تنگدستي، بخواهند، و يا نخواهند، زنده باشند و يا مرده.» [529] . و چون اين بخشنامهي سلطنتي به كارگزاران رسيد، گلوي مردم را گرفتند و به سختي فشردند و مالياتها را به روال قبلي بازگرداندند [530] . بنياميه از حد اعتدال منحرف شده و از عدل و داد فاصله گرفتند و از راه راست دور گشتند. اين است آن رمزي كه باعث شد تا تمام مسلمانان در تمام دوران زندگي اسلامي بر دشمني و عداوت ايشان، همصدا باشند.
بنياميه، استانداران و مأموران ماليات خود را از افراد كمنظير (!) دنيا مانند: زياد بن ابيه، مغيرة بن شعبه، بسر بن ابيارطاة، سمرة بن جندب، خالد قيصري، حجاج بن يوسف ثقفي و نظاير آنها، از ستمگران مستبدي بكار گماردند كه در فعاليتهاي سياسي و اداري خود، ثابت كردند كه دشمن انسانيت هستند و هيچ سابقه و رابطهاي با مهر و شفقت، و يا هر خوي نيكي كه باعث امتياز انسان از حيوان چهارپا است، ندارند. البته امويها، اين ستمگران اوباش را بر گردن مسلمانان سوار كردند، آنان نيز در ستمگري و هتك حرمت و سلب و غارت اموال مسلمين كوتاهي نكردند. نمري خطاب به عبدالملك - در حالي كه ميزان ظلم كارگزاران وي و در تحت فشار قرار [ صفحه 351] دادن آنان قوم و قبيلهي خويش را بيان ميكند تا آن جا كه همه دچار فقر و تنگدستي شده و سر به بيابانها گذاشته و جز شتر لاغري به همراه ندارند - ميگويد: أخليفة الرحمن انا معشر حنفاء نسجد بكرة و أصيلا ان السعاة عصوك يوم أمرتهم واتوا دواهي لو علمت وغولا أخذوا العرين فقطعوا حيزومه بالاصبحية قائما مغلولا حتي اذا لم يتركوا لعظامه لحما و لا لفؤاده معقولا جاؤا بصكهم و أحدر أشأرت منه السياط يراعه اجفيلا أخذوا حمولته فأصبح قاعدا لا يستطيع عن الديار حويلا يدعو اميرالمؤمنين ودونه خرق تجر به الرياح ذيولا كهداهد كسر الرماة جناحها تدعو بقارعة الطريق هديلا أخليفة الرحمن ان عشيرتي أمسي سوامهم عزين فلولا قوم علي الاسلام لما يتركوا ما عونهم و يضيعوا التهليلا قطعوا اليمامة يطردون كأنهم قوم أصابوا ظالمين فتيلا شهري ربيع ما تذوق لبونهم الا حموضا وخمة و ذبيلا و أتاهم يحيي فشد عليهم عقدا يراه المسلمون ثقيلا كتبا تركن غنيهم ذا عيلة بعد الغني و فقيرهم مهزولا فتركت قومي يقسمون امورهم اليك أم يتربصون قليلا [531] . [ صفحه 352] براستي كه نمري، با اين شعر خود، ظلم هولناك و ستمهاي سهمگيني را كه استانداران عبدالملك بر قوم و قبيلهي او وارد كردهاند، مجسم كرده است و اين ستمگري تا دوران عمر بن عبدالعزيز كه - به طوري كه ميگويند - عادلترين پادشاهان بنياميه بود، ادامه داشت. چون كارگزاران او اصراري در گرفتن اموال مردم، بناحق نداشتند. كعب اشعري خطاب به وي ميگويد: ان كنت تحفظ ما يليك فانما عمال أرضك بالبلاد ذئاب لن يستجيبوا للذي تدعو له حتي تجلد بالسيوف رقاب بأكف منصلتين اهل بصائر في وقعهن مزاجر و عقاب [532] . روزي عمر روي منبر خطبه ميخواند، مردي رو به او نمود و سخن او را قطع كرد و گفت: ان الذين بعثت في أقطارها نبذوا كتابك و استحل المحرم طلس الثياب علي منابر ارضنا كل يجور و كلهم يتظلم و أردت ان يلي الامانة منهم عدل و هيهات الأمين المسلم [533] . [ صفحه 353] براستي كه استانداران و مأموران ماليات در سختگيري بر جامعه اسلامي زيادهروي نموده و تمام توان اقتصادي را از او سلب كردند و اين كارها را از پيش خود نكردند، بلكه به فرمان پادشاهان اموي انجام دادند. آنان بودند كه دستور غارت داده و آنچه از مردم ميگرفتند بين خود تقسيم ميكردند و اين مفهوم، به صراحت در گفتار «فان فلوتن» آمده است: «به جاي آن كه خلفاء - يعني خلفاي اموي - تدابيري براي حسابرسي استانداران بينديشند و آنها را از ستمگري باز دارند، ميبينيم كه با ايشان در سود اموالي كه از اين راههاي رسوا و زشت به دست ميآوردند، سهيم ميشدند و معناي اين كار، رضايت خلفاء از رفتار بد كارگزاران نسبت به مردم كشور بود، علاوه بر آن كه برخي از خلفاء در درجهي اول به مصالح خزانهي مركزي اهميت ميدادند...» [534] . البته زمامداران اموي از استانداران و مأموران ماليات خود، به خاطر ستمگري علني و چپاول وحشتناك اموال امت، از آن رو مؤاخذه نميكردند كه به دستور خود ايشان بوده است، چون يك استاندار هرچه بيشتر ظلم ميكرد و فرمانش ستمگرانهتر بود، نزد آنان مقربتر بود. زياد بن ابيه مقربترين شخص، نزد معاويه بود تا آن جا كه نسبت او را نيز به خود چسباند و اين به خاطر سختگيري و ستمكاري و بيباكي و گستاخي گستردهي وي نسبت به مسلمانان بود. حجاج بن يوسف ثقفي نزديكترين استانداران به عبدالملك و مقدمتر از همه در نزد او بود، تا آن جا كه فرمانروايي عراق را به وي محول كرد تا هر طوري كه بخواهد دخل و تصرف كند و تمام اينها به خاطر خشونت و زيادهروي در خونريزي بود. به هر حال، آنچه را كه مسلمين از جور و ظلم آنان ديدند از مهمترين عوامل نهضت عظيمي بود كه باعث برچيده شدن نظام حكومت اموي شد و طومار سلطنت ايشان را در هم پيچيد. [ صفحه 354]
چيزي كه در سياست اموي خيلي واضح بود تحقير مردم مسلمان بود، زمامداران اموي در سبك شمردن حقوق مردم، تندروي داشتند. وليد بن يزيد اموي ميگويد: فدع عنك ادكارك آل سعدي فنحن الأكثرون حصي و مالا و نحن المالكون الناس قسرا نسومهم المذلة و النكالا و نوردهم حياض الخسف ذلا و ما نألوهم الا خبالا [535] . اين شعر، مقدار بياعتنايي بيش از حد، نسبت به حقوق امت و ناچيز شمردن اراده و ارزش آنها را مجسم ميسازد. عبدالملك بن مروان در خطبهاي كه مقابل فرزندان مهاجر و انصار در مدينه ايراد كرد، ميگويد: «بدانيد كه ما كار اين امت را جز با شمشير علاج نميكنيم، تا كجيهاي شما راست شود، شما پاسدار اعمال نخستين مهاجرانيد، در حالي كه خود، بمانند آنان عمل نميكنيد و شما ما را به تقواي الهي امر ميكنيد، در حالي كه از خودتان فراموش ميكنيد، به خدا سوگند كه كسي پس از اين كه من به اين مقام رسيدهام، مرا به تقوا امر نميكند، مگر اين كه گردنش را ميزنم!...» [536] . اين منطق سرسختانهي هولناك، حكايت از طغيان يك تبهكار بر اين امت است كه راه چاره را منحصر به گسترش كشتار و ترس و هراس ديده، نه در بسط عدالت و آسايش در بين مردم... ابنعاص ميگفت: «همانا اين ديار به منزلهي باغ و بوستان قريش است» معناي اين گفتار آن بوده است كه همه چيز، ملك امويها است، نه ملك مردم! زيرا كه مردم، [ صفحه 355] بردگان و نوكران آنهايند و آزادي و اختياري ندارند. در تمام دورهها، منطق سياسي بنياميه همين بوده و استقلالي براي مردم مشاهده نميشد. و اين نيز يكي ديگر از مهمترين عواملي بود كه باعث زيرورو شدن و نابودي حكومت امويان گرديد.
دستور اسلام در قوانين والا و اصيل خود، احترام به همهي اديان و تضمين كرامت پيروان و دادن آزادي كامل به همهي آنها بود، آنها ميتوانستند از تمام حقوقي كه مسلمين برخوردار بودند، تا وقتي كه در ذمهي اسلامند، برخوردار باشند. مسلمان نيست كسي كه يك انسان را - داراي هر گرايش و هر نوع معتقداتي باشد - تا وقتي باعث فتنه يا فسادي در زمين نشده است، در تحت فشار و اذيت قرار دهد. اميرالمؤمنين بزرگ رهبر عدالت، در دوران زمامدارياش ميفرمايد: «مردم دو دستهاند: يا برادر ديني تو، و يا در آفرينش نظير تو هستند» [537] . براستي اسلام به گونهاي مثبت، شعار عدالت، آزادي و مساوات را ميان همهي مردم - در داخل محدودهي اسلام - پايهگذاري كرده است، اما سياست اموي در تمام خطوط خود، عهدهدار تيشه زدن به ريشهي همهي آن چيزهايي بوده كه اسلام در صحنههاي اجتماعي پيريزي كرده بود، اين بود كه با مردم ذمي، با قساوتي برخورد كرد كه با روح اسلام و هدايت اسلامي سازگار نبود. مورخان نقل كردهاند كه اسامة بن زيد تنوخي، از طرف يزيد بن عبدالملك مأمور مالياتي بود، به كافران ذمي يورش برده و آنها را اذيت كرد و اموالشان را گرفت و دستهايشان را داغ كرد [538] عبدالعزيز بن مروان، بر راهبان، جزيه بست و اين نخستين جزيهاي بود كه از رهبانان گرفتند [539] . البته جور و ظلم بنياميه، تمام مردم كشور اسلامي را فرا گرفت و منحصر به مسلمانان نبوده، همان كاري كه باعث گسترش كينه و نارضايتي همهي مردم نسبت به [ صفحه 356] حكومت آنها شد.
سياست اموي بر اين تعلق گرفت كه مردم غير عرب را از تمام حقوق طبيعي يك انسان، محروم كنند، اين بود كه با آنان بسان حيوانات رفتار كردند، و - با اين كه آنان در حريم اسلام وارد شده بودند، اسلامي كه به حقوق انسان احترام گذاشته و بين همهي طبقات مردم، اعلان مساوات عادلانه كرده است - با آنها با خشونت و فشار زيادي روبرو شدند، اين رفتار بنياميه در حالي است كه ميان مردم غير عرب، طبقهي بزرگي از شخصيتهاي اسلامي و رهبران فكري وجود داشتند و بخش عظيمي از فتوحات اسلامي، در سايهي تلاش و جهاد آنان فراهم شد و به حق جاي تأسف است كه بنياميه از هيچ كوششي، در خوار ساختن و ظلم بر اينان مضايقه نكردند، مورخان انواع ناپسندي از اين شكنجهها را نقل كردهاند. البته باب اين ظلم و جور را، كسراي عرب، معاوية بن ابيسفيان اولين بار گشود و حرمت آنان را به باد داد و بناحق خونهايشان را ريخت و هم او بود كه احنف بن قيس تميمي و سمرة بن جندب هلالي را طلبيد و به ايشان گفت: ميبينم كه اين خرها - يعني ايرانيان غير عرب - زياد شدهاند و ميبينم كه از پيشينيان بريدهاند و گويا ميبينم كه از طرف آنان نسبت به عرب و زمامداري حمله ميشود، من تصميم گرفتهام تا به منظور روبراه شدن بازار و آباداني راه، گروهي از آنان را بكشم، نظر شما چيست؟ سمره، نظر او را تأييد كرد و اصنف با نظر وي مخالفت كرد و او را قانع كرد تا اين كار را نكند [540] . پادشاهان اموي پس از وي نيز بر همين راه و روش ناپسند بودند و غير عربها را خوار كرده و آنان را از مقرري و روزيشان محروم ساختند، يكي از مردم خراسان نزد عمر بن عبدالعزيز آمد و از او درخواست عدالت و مساوات نموده و گفت: «اي اميرالمؤمنين! بيست هزار تن از غير عرب بدون مواجب و بيبهره از روزي مقرري دارند ميجنگند و همين تعداد كافران ذمي وجود دارند كه اسلام آوردهاند و دارند ماليات [ صفحه 357] ميپردازند...» [541] . حكومتهاي اموي با آنان به صورت محروم ساختن از حقوق، ستمگرانه برخورد كردند و ايشان را از بخشش و خوراك محروم ساختند، با اينكه آنها نيز مانند بقيه سربازان ميجنگيدند و فتح ميكردند و اين از عواملي بود كه باعث ناراحتي زياد در صفوف آنها و گسترش ميدان عداوت آنان و پيوستنشان به هر شورشي - بر ضد بنياميه - ميشد. حافظ در كتاب «العرب و الموالي» خود ميگويد: حجاج بن يوسف - وقتي كه عبدالرحمن بن اشعث، بر او خروج كرد و با وي جنگيد و از دست قاريان عراق ديد آنچه بايد ببيند - بيشترين مبارزان با وي، مردم غير عرب از اهل بصره بودند، اين بود كه پس از فرو نشستن آتش شورش، آنها را جمع كرد و به ايشان گفت: «براستي كه شما خران و حيوانات بيزباني هستيد، و قاريان شما، بر شما سزاوارترند»، آنگاه تمام آنها را به هرجا كه خواست در شهرهاي دوردست پراكنده ساخت و روي دست هر كدام از آنها نام يك شهر را كه به آن جا گسيل داشت، داغ نهاد [542] . اين تعصب كوركورانه آنها به جايي رسيد كه غير عربها را همدوش و برابر خود نميپنداشتند، از اين رو آنان را به اسم و لقبشان صدا ميزدند و به كنيه [543] - چون كنيه دليل بر تساوي با عرب بود - صدا نميزدند، همان طوري كه به آنها اجازه نميدادند تا جلوتر و يا به همراه آنها راه بروند، مگر اين كه پشت سر آنها بايد حركت كنند و براي سپاهيان عرب از آنها سرلشكر تعيين نميكردند و به هيچ كس از آنها اجازه نمي دادند تا جلو بايستد و بر جنازهي عربي كه مرده، نماز بخواند. هر گاه از اين مردم غير عرب كسي را به خاطر دانش و فضيلتش ميخواستند با آنان هم غذا شود، او را سر راه نانوايي كنار سفره مينشاندند، تا هر كس او را ببيند، بداند كه او در حقيقت عرب نيست و هرگاه يك فرد عرب از بازار برميگشت و همراهش [ صفحه 358] چيزي بود و غير عربي را ميديد، به او ميداد تا برايش حمل كند و او حق نداشت خودداري كند و اگر غير عربي را سواره ميديد و ميخواست كه او از مركبش پياده شود، پياده ميشد [544] . مورخان اشكال مختلفي از اين فشارهاي اجتماعي را براي مردم غير عرب نقل كردهاند، كاري كه امويان برخلاف دستور اسلام عمل كردهاند، زيرا اسلام آنها را به مساوات عادلانه ميان تمام مسلمانان - بدون تفاوتي بين عرب و عجم، و سفيد و سياه - دستور داده بود. محققا اين تفرقه نژادي، باعث اختلاف كلمهي مسلمانان و گسترش كينه و اختلاف ميان آنها شد، همان طوري كه باعث شد تا غير عرب پيشاپيش شورشيان بر ضد حكومت اموي بوده و وسيلهي نابودي سلطنت آنان گردند.
زمامداران اموي در هرزگي و تبهكاري غرق شده و در راه كامجويي و شهوتراني و بياعتنايي به ارزشهاي اخلاقي، خود را نابود ساخته بودند. افسار گسيختگي و لااباليگري در زمان ايشان گسترش يافته و استعمال شراب و قمار همه جايي شده بود و دولت تمام امكانات خود را صرف نوازندگان، ناپاكان و هرزهگرايان نموده و تمام وسايل لهو و ابزار آوازخواني را فراهم كرده بود. در ذيل بعضي از آن خلفاي ناپاك را نام ميبريم:
يزيد بن عبدالملك از همه چيز، به خمرهي شراب و كنيزكان رو آورده بود و او را از رسواترين امويها ميدانند، به دو تن از كنيزان دلبسته بود، يكي به نام (حبابه) و ديگري به نام (سلامه) و بيشتر روزهاي زندگياش را در كنار آنها بسر ميبرد، روزي حبابه اين شعر را به آواز خواند: [ صفحه 359] بين التراقي و اللهاة حرارة ما تطمئن و لا تسوغ فتبرد [545] . با شنيدن اين آواز آنقدر يزيد خوشحال شد كه عقل از سرش پريد و شروع كرد به جست و خيز كردن و حبابه به مسخره رو به او كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين ما به تو هنوز نياز داريم!! و او در جواب گفت: - بي اختيار - به خدا سوگند كه من پرواز ميكنم! و آن كنيز، همواره او را مسخره ميكرد و كنيزي كه اجازه يافت تا بر گردنش سوار شود با مسخرگي به وي گفت: اين كنيز را به كه واميگذاري؟ به خودت! سپس به طرف كنيز آمد و شروع كرد دست او را بوسيدن و كنيز با او بازي ميكرد و او را دست ميانداخت. همين يزيد روزي به خارج شهر رفت و در يكي از نواحي اردن گردش ميكرد، كنيزش حبابه نيز به همراه او بود، كاسههاي شراب را با او دست به دست ميكردند، وقتي كه هر دو مست شدند، يزيد يك دانه انگور به طرف حبابه انداخت، انگور وارد دهان او شد و ميان شهقهي او قرار گرفت و باعث بيماري او شد و سرانجام مرد، يزيد با مرگ اين زن آوازهخوان عقلش را از دست داد، سه روز او را به همان حالت گذاشت و دفن نكرد تا اين كه به بو آمد، وي آن جسد متعفن را ميبوئيد و ميليسيد، در حالي كه چهرهاش دگرگون شده بود و به سختترين نوع بر او ميگريست، يكي از نديمانش دربارهي او گفتگو كرد، تا اين كه او اجازهي دفن داد و با حالت غم و اندوه، به كاخ خود بازگشت و شنيد كه يكي از كنيزانش ميگويد: كفي حزنا بالهائم الصب ان يري منازل من يهوي معطلة قفري [546] . يزيد با شنيدن اين شعر به شدت گريست و غم و اندوه بر او مستولي گشت و هفت روز در كاخ ماند، از شدت ناراحتي و اندوه، اين بدكاره به كسي اجازه ملاقات نميداد، برادرش مسلمه به او پيشنهاد كرد از كاخ بيرون رود تا مردم ببينند مبادا از اين [ صفحه 360] كار زشت او، مردم اطلاع پيدا كنند و ناراحت شوند. و او نيز نصيحت وي را پذيرفت، و از كاخ بيرون آمد [547] . اين رويداد به خوبي دلالت بر هواپرستي اين نابكار دارد كه اسلام دچار او و نظاير او - ناپاكاني - شده بود كه زمام حكومت اسلامي را به دست گرفته بودند.
اين روايت صحيح از پيامبر (ص) رسيده است كه فرمود: «در ميان اين امت مردي به نام وليد، بيايد كه شرش براي اين امت از فرعون براي قومش بيشتر است.» اوزاعي اين مطلب را مورد تأييد قرار داده كه آن وليد، همين وليد بن يزيد است [548] اين طاغوت هواپرست، در هرزگي بالادست نداشت، او نخستين كسي بود كه آوازخوانان را از شهرها ميآورد و با هوسبازان همنشين ميشد و بادهگساري و لهو و لعب و نوازندگي را علني ساخت. در زمان او فساد گسترش يافت، و مردم بر داد و ستد شراب و ميگساري رو آوردند، او خود سخت علاقمند به بادهگساري بود و به زيباترين اوصاف، مي را توصيف كرده است: و صفراء كالزعفران سباها لنا التجر من عسقلان تريك القذاة و عرض الانا ءستر لها دون مس البنان لها حبب كلما صفقت تراها كلمعة برق يماني [549] . از جمله ناپاكيهاي او اين است كه ميخواست بالاي خانهي كعبه، بارگاهي درست كند كه در آن جا بادهگساري نمايد و بر طواف حاجيان نظارهگر باشد [550] اما [ صفحه 361] خداوند به او مهلت نداد، و كمرش را شكست و همچون تواناي انتقام گيرنده، او را گرفت و يزيد بن وليد با جمعي از كسانش بر او شوريده و او را كشتند و سرش را بريدند و يزيد را به جاي او در دمشق منصوب كردند [551] . از جمله هوسبازيهاي اين نابكار بيحيا آن كه، پسر عايشهي قرشي [552] ، براي او اين اشعار را به آواز خواند: اني رأيت صبيحة النحر حورا نفين عزيمة الصبر مثل الكواكب في مطالعها عند العشاء أطفن بالبدر و خرجت ابغي الاجر محتسبا فرجعت موقورا من الوزر [553] . وليد با شنيدن اين اشعار آنقدر شادمان شد كه عنان درست انديشيدن را از دست داد، رو به ابنعايشه كرد و گفت: «به خدا سوگند كه به اميرالمؤمنين احسان كردي، تو را به حق عبد شمس، دوباره بخوان، دوباره بخوان!...». او دوباره خواند و باز گفت: به خدا قسم احسان كردي، به حق اميه تكرار كن، و بار ديگر باز خواند و هي مرتب از پدران خود يكي پس از ديگري نام ميبرد و او را به ايشان قسم ميداد، تا چندين بار اين اشعار را بر وي خواند و او مست، بدون عقل و شعور - شراب، عقلش را ربوده بود - به ابنعايشه چسبيد، پهلوها و اعضاي بدن او را عضو به عضو بوسه ميزد تا رسيد به آلت تناسلي وي، پس از درگيري طولاني كه بين آنها [ صفحه 362] شد، اين هواپرست - به نام اميرالمؤمنين و خليفة المسلمين! - توانست آلت ابن عايشه را به صورت زشتي ببوسد، كه چهرهي انسانيت از اين عمل زشت او غرق عرق ميشود، و آنگاه جامههايش را از تن بيرون آورد و به سمت ابنعايشه انداخت و خود برهنه و كشف عورت باقي ماند تا اين كه لباسهاي ديگري برايش آوردند و پوشيد و بعد هزار دينار به او داد و بر استري سوارش كرد و از او خواست تا روي فرشها سواره حركت كند و سرانجام او را با اين سخن ترك گفت: «مرا در حالتي، داغتر از ريگهاي تفديده ترك گفتي!» [554] . ابن بود، نماي مختصري از بيبند و باري و هوسرانيها و دستيازي پادشاهان اموي بر لهو و فساد، همان كارهايي كه باعث گسترش كينه مردم نسبت به ايشان و نارضايتي از حكومت آنان گرديد.
از مهمترين عواملي كه منجر به از هم پاشيدن حكومت اموي گرديد، درگيري و نزاع ميان يمنيها و نزاريها بود كه دشمني مابين آنها بالا گرفت، آن چيزي كه باعث سستي دولت اموي شد، توضيح آن كه يمنيها ضميمهي دولت عباسيان بودند و اين درگيري را علويان بوجود آوردند، زيرا كه كميت، شاعر بزرگ اسلام، وقتي كه هاشميات خود را سرود و در آن اشعار، اهل بيت عليهمالسلام را مدح گفته بود، آهنگ عبدالله بن حسن كرد و عبدالله از او خواست تا شعري بگويد كه بدان وسيله غيرت مردم عرب را برانگيزاند، شايد باعث شورشي گردد و وسيلهاي براي نابودي دولت امويان شود، كميت اين پيشنهاد را پذيرفت و شروع به سرودن چند قطعه شعر حماسي بلند كرد كه در آن اشعار، فضايل قوم خود، يمنيها [555] را بازگو كرده و آنان را از قحطانيان برتر ميشمارد، از جملهي آن اشعار، ابيات زير است: [ صفحه 363] لنا قمر السماء و كل نجم تشير اليه ايدي المهتدينا وجدت الله اذ سمي نزارا و اسكنهم بمكة قاطنينا لنا جعل المكارم خالصات و للناس القفا و لنا الجبينا [556] . و اين شعر وي آنقدر در دلها اثر مهمي بجا گذاشت كه غيرت و تعصب بين دو قبيله را برانگيخت و دشمني بين آنها گسترش يافت. شاعر ديگر اهل بيت عليهمالسلام، دعبل خزاعي به كمك قحطانيان شتافت - به احتمال قوي بين اين دو شاعر سازشي در اين مورد بوده، چون هر دو از شعراي اهل بيتند و هر دوي آنان در حد اعلاي محبت و دوستي نسبت به اهل بيت عليهمالسلام بودند - و جمله اشعاري كه دعبل در رد بر كميت سرود، ابيات زير است: أفيقي من ملامك يا ظعينا كفاك اللوم مر الأربعينا الم تحزنك احداث الليالي يشيبن الذوائب و القرونا احيي الغرمن سروات قومي لقد حييت عنا يا مدينا فان يك آل اسرائيل منكم و كنتم بالأعاجم فاخرينا [557] . تا آن جا كه ميگويد: و ما طلب الكميت طلاب وتر و لكنا لنصرتنا هجينا لقد علمت نزاران قومي الي نصر النبوة فاخرينا [558] [559] . [ صفحه 364] به اين ترتيب هر قبيلهاي بر قبيله ديگر افتخار ميكردند و مناقب و مكارم خود را دستآويز قرار داده بودند، تا اين كه دشمني وسعت يافت و همهي روستائيان و باديهنشينان را نيز فرا گرفت و دلها از اين رو نسبت به هم بد شد. رشتهي وحدت مابين اين دو قبيلهاي كه از بزرگترين قبايل ساكنان جزيرة العرب در جمعيت و نفوذ بشمار ميآمدند، گسسته شد و نتيجه آن شد كه مروان بن محمد جعدي آخرين خلفاي اموي نسبت به نزاريها - به دليل انحراف يمانيها از وي و پيوستنشان به دعوت عباسيان - تعصبي به خرج داد و بدين وسيله كيان دولت اموي در حد بالايي به سستي گراييد. [560] .
براستي رويدادهاي سهمگيني كه جهان اسلام از ناحيهي حكومت ستمگر اموي در زمينههاي سياسي، اقتصادي و ادارياش گرفتار شد باعث پيامدهاي ذيل گرديد:
در بيشترين نواحي اسلامي، شماري از نهضتهاي محلي، به قصد انتقام گرفتن از حكومت و اظهار نارضايتي نسبت به آن شروع شد. مانند نهضتهاي علويان و خوارج و اين نهضتهاي به هم پيوسته، باعث ذلت سلطه امويان گرديده و كيان اقتصادي و نظامي آن را متزلزل ساخت، طبيعي است كه اين نهضتها در نتيجهي گسترش ظلم اجتماعي و فقدان عدالت و برابري، ميان مسلمانان بوجود آمدند و اگر حكومتهاي اموي در سياست داخلي خود مطابق اهداف والايي كه اسلام در سايه حكومت خود پيريزي كرده بود، حركت ميكردند، هر آينه دچار اين مصيبتها و بدبختيها نميشدند. [ صفحه 365]
در مدينه و كوفه، احزاب سري تشكيل شد و با تمام نيرو شروع به دعوت به شخص مورد رضايتي از خاندان محمد (ص) و باز گرداندن خلافت اسلامي به اهل بيت عليهمالسلام كردند. منطق اين دعوت مشتمل بر مطالب ذيل بوده است: اولا - آنچه را كه از آيات و اخبار در فضيلت عترت طاهره، مبني بر الزام مسلمين نسبت به رعايت و محبت ايشان و رجوع به آنان وارد شده بود، ميان مسلمين منتشر ميكردند و از جمله شيوههاي دعوت ايشان اين بود كه به مردم ميگفتند: آيا در بين شما كسي شك دارد كه خداوند عزوجل محمد (ص) را مبعوث گردانيده و او را برگزيده است؟ خير. آيا شك داريد كه خداوند كتاب خود را بر او نازل فرموده و حلال و حرام و احكام خود را در آن بيان كرده است؟ خير. آيا گمان ميبريد كه علم آن كتاب را در نزد غير عترت و اهل بيت خود واگذاشته است؟ خير. آيا ترديدي داريد كه اهل بيت معدن علم و صاحبان ميراث رسول خدا (ص) هستند، آن علمي كه خداوند به پيامبر آموخت؟ خير. [561] . اين روش تبليغي پسنديده باعث شد كه مردم در پيرامون اهل بيت عليهمالسلام جمع شوند و تشنه روزگار حكومت ايشان گردند. منصور دوانقي خود، از شهري به شهري ميرفت، و مدايح اهل بيت را بازگو ميكرد و به احتمال قوي به او سفارش شده بود كه به اين امر خطير اقدام كند. ثانيا - آنچه را كه بر سر خاندان پيامبر (ص) از مصيبتها و شدايد آمده بود كه دلها [ صفحه 366] را آب ميكرد و روح كينه و نارضايتي را نسبت به بنياميه برميانگيخت و تودههاي مردم را وادار به قيام در برابر نظام موجود ميكرد، به مردم بازگو ميكردند. ثالثا - هدفهاي اصيل و نمونههاي والايي را به مردم نويد ميدادند كه عترت طاهره در سايهي حكومت عدل و داد خود بوجود ميآورند، از قبيل گسترش امنيت و آرامش و آسايش و رفاه در ميان مردم و پايان دادن به انواع زيان و ضررها و ظلم و جور اجتماعي و ديگر اين كه، هيچ حكومتي براي مسلمانان نميتواند كرامت افراد مسلمان را تضمين كند و حافظ حقوق آنان باشد و آرمانهاي ايشان را تحقق بخشد، جز در سايهي حكومت اهل بيت عليهمالسلام كه ادامهي حكومت اسلامي و منطبق بر عدل و مساوات اسلامي ميباشد. رابعا - در ذهن مسلمانان جايگزين ميساختند كه آنچه از سختيها و گرفتاريها در سايهي حكومت اموي بر آنها رسيده است، همه و همه از نتايج مستقيم جداسازي خلافت از اهل بيت عليهمالسلام است كه آنان حافظان وحي و همتا و همسان قرآن كريمند، و در آغاز كار، امويها بودند كه مجالي براي بوجود آوردن سقيفه به نيروهاي مخالف اسلام دادند تا بر اريكههاي حكومت تكيه بزنند و زمام قدرت را به دست گيرند و در نتيجه به ذلت كشيدن مسلمانان و واداشتن آنها برخلاف جهت علاقه ديني خود، را وجههي همت خويش قرار دهند. براستي كه مسلمانان صدر اول اگر از دورانديشيهاي پيامبر (ص) براي امت، پيروي كرده بودند كه آن بزرگوار - به منظور حفظ امت از انحراف و مصون داشتن از گمراهي و ضلالت و پيشبرد در ميدانهاي ترقي اجتماعي - خلافت را در فرزانگان عترت خود قرار داده بود، اگر ايشان با پيامبر (ص) همصدا ميشدند و از او پيروي ميكردند، هرگز آن همه بلايا و مصائب در جهان اسلام رخ نميداد و دچار حكومت اموي نميشدند تا بندگان خدا را، بردگان خود ساخته و مال خدا را دست به دست بگردانند. البته اين دعوت سازنده، راه خود را در فضاي عالم اسلام باز ميكرد و عواطف و انديشهها را فتح مينمود، تا آن جا كه مسلمانان همچون قانوني اساسي، براي دگرگوني اجتماع خود و نجات خويش از زير ظلم، جور و استبداد امويان، بدان معتقد شدند. دعوت بر همين اساس - محتواي ديني و اجتماعي - روي علويان استوار و [ صفحه 367] متمركز نشد و از شواهدي كه اين مطلب را تأييد ميكند، آن است كه قاسم بن مشاجع - يكي از سران دولت عباسي - وصيت نامهي خود را نزد مهدي عباسي فرستاد تا شهادت خود را بنويسد، در بندهاي آن وصيتنامه چنين آمده است: «خدايي كه جز او خدايي نيست، فرشتگان و صاحبان علمي كه برپا دارندگان عدالتند، گواهند كه جز خداوند حكيم، خدايي نيست، تنها دين حق، اسلام است و وي بر اينها گواهي ميدهد و هم اين كه محمد (ص) بنده و فرستادهي خدا است و علي بن ابيطالب عليهالسلام جانشين و وارث امامت پس از رسول خدا (ص) است.» مهدي عباسي وقتي كه بخشهاي آخر از وصيت را خواند، وصيتنامه را از دستش انداخت و با نگاهي خشمآلود به او نگاه كرد! قاسم به او گفت: مگر قيام ما بر ضد بنياميه بر اين اساس نبود؟ مهدي عباسي جواب داد: اما آنها پس از اين كه كار بر وفق مرادشان شد و سلطنت را در اختيار گرفتند، از آن هدف عدول كردند! اين داستان به روشني دلالت دارد بر اين كه دعوت از اصل و اساس خود، بر اساس بشارت بر اين مطلب استوار بود كه امام اميرالمؤمنين عليهالسلام وصي رسول خدا (ص) و جانشين پس از وي بر امت او است و او با ديگر فرزانگان از اولادش، وارثان علم پيامبر (ص) و كشتيهاي نجاتبخش اين امتند، پس ناگزير رهبري اين امت با آنها است، و بايد زمام اختيار در اسلام دوباره به دست آنها برگردد.
ترس و نگراني، عمومي شد و آشوبها به همه جاي عالم اسلام گسترش يافت. ترس و دلهره از طرف حكومت موجود، بر او سايه افكند. شاعر معروف حارث ابنعبدالله جعدي، آن حالت نگراني حاكم بر همه شهرها را در شعر زير توصيف كرده است: أبيت أرعي النجوم مرتفعا اذا استقلت تجري اوائلها من فتنة اصبحت مجللة قد عم أهل الصلاة شاملها من بخراسان و العراق و من بالشام كان شجاه شاغلها فالناس منها في لون مظلمة دهماء مثلجة غياطلها يمسي السفيه الذي يعنف بالجه ل سواء فيه و عاقلها [ صفحه 368] و الناس في كربة يكاد لها تنبذ أولادها حواملها يغدون منها في كل مبهمة عمياء تمني لها غوائلها لا ينظر الناس في عواقبها الا التي لا يبين قائلها كرغوة البكر او كصيحة حب لي طرقت حولها قوابلها فجاء فينا أزري بوجهته فيها خطوب حمر زلازلها [562] . اين است تعريف روشني از وضع مردم كشور كه سخت از آشوب و دلهرهاي كه دچار آن بودند، رنج ميبردند. شاعر ديگر - ابوالعباس بن وليد - نيز وضع جامعهي آن روز را در شعر زير بيان ميكند: اني اعيذكم بالله من فتن مثل الجبال تسامي ثم تندفع ان البرية فدملت سياستكم فاستمسكوا بعمود الدين و ارتدعوا لا تلحمن ذئاب الناس أنفسكم ان الذئاب اذا ما ألحمت رتعوا لا تبقرن بأيديكم بطونكم فثم لا حسرة تغني و لا جزع [563] . [ صفحه 369] به گفتهي ابنوليد، فتنهها همچون كوهها - از ناحيهي جريان سياست اموي كه بر اساس شكنجه و سركوب نسبت به همهي مردم پيريزي شده بود - بر سر مردم ميريخت، و طبيعي بود كه چنين فتنهها و آشوبهايي باعث انفجار عمومياي شود كه هيچ نيرويي تاب ايستادن در مقابل آن را نداشته باشد.
همهي مردم مسلمان از دور و نزديك همچون عاصيان سركش، به حركت درآمدند، در حالي كه هر نوع زنجير، قيد و بند و موانعي را كه بر سر راهش بود، همه را در هم ميشكست و فرياد نابودي و سقوط حكومت اموي را برآورده و دعوت به رضا از آل محمد (ص) ميكرد، و حكومتهاي محلي از خاموش كردن آتش شورش و نهضت رو به گسترش و فزوني، عاجز ماندند. ما در ذيل - به طور مختصر - برخي از قسمتهاي آن نهضت بزرگ و رويدادهايي را كه به همراه داشت، از نظر خوانندگان ميگذرانيم.
چيزي كه مسلم است، آن است كه نخستين كساني كه تصميم بر چنين نهضتي گرفتند و براي آن برنامهريزي كردند، علويان بودند و اين به خاطر ظلم و ستمي بود كه از دست امويان ديده بودند. از اين رو شروع كردند از تمام وسايل براي واژگون كردن حكومت اموي بهره جستن و در آغاز عباسيان هيچ اطلاعي از اين تصميم نداشتند، چون آنان در هيچ كار سياسي دخالت نداشتند و تسليم دولت و رام سياست آن بودند و بنياميه بخششهايي نسبت به ايشان ميكردند و به خاطر جلب دوستي و تضعيف روحيه علويان از مراحم بيشتري برخوردار ميساختند، مردم مسلمان نيز به عباسيان با نظر عادي نگاه ميكردند و اين هم به خاطر آن بود كه ايشان هيچ قدم مثبتي در جهت مصلحت جامعهي اسلامي برنميداشتند. و اما بنيعباس موقعي صاحب نهضت شدند كه، آثار سستي و نابودي در [ صفحه 370] حكومت اموي پيدا شد و آنان به پيروزي نهضت اطمينان پيدا كردند، آنگاه به علويان پيوستند. مورخان در چگونگي پيوستن ايشان به نهضت اختلاف دارند. برخي از مورخان ميگويند: ابوهاشم پسر محمد بن حنفيه، رهبر برجسته علويان بود، وقتي كه سليمان بن عبدالملك از قيام او به وحشت افتاده بود،شروع كرد با دعوت وي، دل او را به دست آوردن و او نيز اين دعوت را پذيرفت، وقتي كه ابوهاشم نزد وي رفت او اظهار دوستي كرد و با بزرگداشت و احترام زيادي از او استقبال كرد، اما با اين همه توطئه كشتن او را داشت و او را زهر خورانيد و سر راهش، به شهر «حميمه» [564] گذر كرد كه عباسيان در آن جا اقامت داشتند، او وقتي كه در آستانه مرگ قرار گرفت، محمد بن علي را جانشين خود قرار داد و اسرار خود را به او سپرد و نام مبلغان را در همه جا به او گفت. بعضي از مورخان بر آنند كه ابوهاشم، محمد بن علي را جانشين خود قرار نداد، بلكه وقتي كه كنار بالين او آمد و ديد حال او وخيم است، شروع به پرسش از وي نمود و اطلاعات لازم را از او كسب كرد و چون او از دنيا رفت، محمد بن علي از تمام اسرار دعوت و نام مبلغان كه بر همه كس پوشيده بود، آگاهي يافت [565] . به هر حال بنيعباس از آن لحظه زمام امر نهضت را به دست گرفتند و شروع به آرايش و نظم دادن به انقلاب نمودند.
ابتدا دعوت به نهضت بر ضد حكومت اموي، از مدينه شروع شد، اما پس از قتل ناگهاني ابوهاشم، نهضت به حميمه در بلقاء شام منتقل شد و آن جا مركز نهضت شد، در آن جا بود كه خط مشيها تعيين ميگرديد و تصميمات اجرايي نهضت گرفته ميشد و از آن جا مبلغاني به كوفه كه مركز اصلي دعوت علويان بود و همچنين مبلغاني به خراسان كه به دشمني و مخالفت با امويان معروف بودند - به دليل فشار آنان بر مردم فارسي زبان و دلبستگي ايشان به تشيع - فرستادند. [ صفحه 371] مبلغاني در لباس بازرگانان، به خراسان فرستاده شدند و آنها شروع به افشاي بديهاي حكومت اموي كرده و مصائب و گرفتاريهايي را كه بر اهل بيت عليهمالسلام رسيده بود، بازگو ميكردند، خراسانيان نيز دعوت را پذيرفته و به ايشان پيوستند [566] . خراسان را محمد بن علي براي مبلغان توصيف كرده و به آنها تأكيد ميكند كه هرچه بيشتر در آن جا تلاش و كوشش خود را به كار ببرند، با اين بيان: «بر شما باد به خراسان كه در آن جا شمار فراواني از هواخواهان و دلاوران برجستهاي هستند و در آن جا دلهاي پاك و قلبهاي فارغ از آلودگيهاي هوا و هوس و دور از كينه و مرض وجود دارد. آنان سپاهياني با بدنها و دست و باز و گردنهاي ستبر و نعرههاي سهمگين ميباشند... و پس از آن، من تا مشرق و تا محل طلوع خورشيد و چراغ روشني بخش مردم را به فال نيك ميگيرم...» [567] . اين بود كه مبلغان، بيشترين تلاش خود را در خراسان بكار بردند، تا اين كه دعوت در آن جا درخشيدن گرفت و مردماني ستبر باز و پيچيده ساعد، با قامتي استوار آماده شدند و در حمايت و پايداري از نهضت، فداكاري خود را اعلام كردند، و مبلغان اطمينان يافتند كه مردم خراسان به خاطر ستمكاري و بهرهكشيهاي بنياميه، آمادهي جانبداري و حمايت از ايشان هستند.
هاشميان در محل ابواء [568] ، انجمني كردند و در آن جا مسائل نهضت و شخص لايق به خلافت از بين خود را مورد بررسي قرار دادند، در آن محفل، ابراهيم امام، سفاح، منصور، صالح بن علي، عبدالله بن حسن، دو پسرش، محمد ابراهيم و محمد بن عبدالله بن عمرو، و ديگران حضور داشتند، در آن ميان، صالح بن علي از جا بلند شد و مطالبي به شرح زير بيان كرد: «شما مردمي هستيد كه چشم تمام مردم، به شما دوخته است و شما را خداوند [ صفحه 372] در اين جا گرد آورده است. همه با هم، با يك تن بيعت كنيد و خود به اطراف دنيا گسيل شويد و از خداوند بخواهيد، شايد شما را پيروز گرداند و ياري نمايد...». ابوجعفر منصور، رو به جمعيت كرد و گفت: «چرا خودتان را گول ميزنيد، به خدا سوگند شما به خوبي ميدانيد كه مردم به هيچ كسي مايلتر و پذيراتر از اين جوان - با دست اشاره به محمد بن عبدالله بن حسن ميكرد - نيستند...». آنگاه همه در حالي كه سخن او را مورد تأييد قرار دادند، ميگفتند: «راست گفتي، ما هم اين را ميدانيم» از جا بلند شدند و با محمد بن عبدالله بيعت كردند و ابراهيم امام، منصور، سفاح، و ديگر حاضران محفل نيز با وي بيعت كردند [569] . اما عباسيان به اين بيعت وفا نكردند و بر پيمان خود خيانت ورزيدند. و پيمان شكني كردند، و شروع كردند در پنهان، براي خود كار كردن و به مبلغان نيز اين مطلب را رساندند و به آنها سفارش كردند كه اين راز را - به خاطر ترس از حملهي علويان بر ايشان و نپذيرفتن مردم آنها را به دليل نداشتن پايگاه مردمي، و نداشتن تاريخ درخشان - پوشيده نگه دارند. از اين رو به مبلغان تأكيد كردند كه ضمن مخفي داشتن اين راز، به رضا از آل محمد (ص) مردم را دعوت كنند! به هر حال عباسيان دعوت به علويان را، وسيلهاي براي كسب اطمينان امت به سود خود و جلب دوستي و توجه اهل بيت عليهمالسلام قرار دادند.
ابراهيم امام، بزرگ خاندان عباسي، غلامش ابومسلم خراساني را، رهبر عموم مردم براي اين حركت انقلابي تعيين كرد و مبلغان و شيعيان را دستور داد تا از او پيروي كنند. در نامهاي كه او به شيعيان در كوفه و در خراسان نوشته است. چنين آمده است: «من ابومسلم را از طرف خود به فرماندهي تعيين كردم، شما به حرف او گوش فرا دهيد و از او اطاعت كنيد و من او را بر خراسان و هرچه و هرجا كه با قهر و غلبه گرفته شود فرمانروا ساختم.» [570] . [ صفحه 373] از عمر ابومسلم - بنا به گفتهي مورخان - آن روز نوزده سال گذشته بود، او شخصي هوشيار و حساس، داراي ارادهاي آهنين، خونريز و حيلهگر بود، رحم و مروت نداشت و از ماهرترين سياستمداران در اجراي توطئهها و دسيسهها بود. همهي مردم به خاطر تعيين ابومسلم به اين مقام مهم - نظر به كم سن و سالي و بيتجربگي او - به وحشت افتادند و همهي مبلغان از اطاعت او سرپيچي كردند و از فرمان او سرباز زدند، جز اين كه ابراهيم امام ايشان را به پذيرش و اطاعت از وي ملزم كرده بود، از اين رو چارهاي جز متابعت از وي نداشتند [571] .
ابراهيم امام به غلامش - ابومسلم - اين سفارش مشتمل بر گناه و تبهكاري و خروج از مرز دين را، توصيه كرد: «اي عبدالرحمن، تو از خانوادهي ما هستي! بنابراين، اين سفارش مرا حفظ كن! به اين قبيلهي از يمن توجه كن و آنان را گرامي دار و از آنها حمايت كن، كه خداوند اين كار را به سامان نميرساند مگر به وسيلهي ايشان. و باز قبيله ربيعه را زير نظر بگير! و آنها را در كار خود متهم شمار و به آنها اعتماد نكن. و به قبيله مضر بنگر كه آنان دشمنان نزديك ما هستند. به اين ترتيب هر كسي را كه در كارش مشكوك ديدي و در دلت چيزي از او بود، از دم تيغ بگذران. و اگر توانستي كسي را در خراسان اجازه ندهي تا به زبان عربي صحبت كند، اين كار را بكن! و هر جواني كه قدش به پنج وجب برسد، او را بكش...». [572] . اگر اين وصيت درست باشد، دليل بر آن است كه اين مرد، اساسا بويي از اخلاق انساني نبرده و هيچ رابطهاي با اسلام كه نسبت به ريختن خون به ناحق و حرمت خون، جانب احتياط را دارد، نداشته است. [ صفحه 374] ابومسلم به سفارش ابراهيم عمل كرد و در خونريزي و از بين بردن آبرو و حرمت اشخاص زيادهروي كرد و شش صد هزار از عربها را با شمشير ستم از پا درآورد. البته اين عده غير از آن كساني هستند - به گفتهي مورخان - كه در جنگ با وي كشته شدند. در نتيجه اين اعمال، غم و اندوه همه جا را فرا گرفت، و اينها جناياتي بود كه هر كسي ذرهاي انگيزهي ديني و يا انساني داشت، چنين اعمالي را مرتكب نميشد.
پس از اين كه ابومسلم به عنوان سپهسالار، از طرف بنيعباس تعيين شد، فوري به سمت خراسان حركت كرد، تا طرفداران و حاميان را به صحنهي جنگ رهبري كند، تا كار حكومت اموي را يكسره كند، به مجرد اين كه به خراسان رسيد و با مبلغان و سران روبرو شد، سخنراني كرد و به آنها گفت: «دلهايتان را استوار سازيد كه، داشتن جرأت و قوت قلب از عوامل پيروزي است، كينهتوزيها را زياد به خاطر آوريد كه باعث پايداري ميگردد، از فرماندهي اطاعت كنيد، كه خود سنگر جنگجويان است...» [573] . جنبش را به طرز جالب و دقيقي سر و سامان داده و براي مردم فساد حكومت اموي و ستم و خفقاني را كه بر مردم روا داشته بود، مجسم ميكرد و وعده ميداد كه بزودي بساط عدالت، آزادي و رفاه را در بين آنها خواهد گسترد، تا اين كه دلها را به خود جلب كرد و تودهي مردم خراسان به او گرويده و در پيرامون او جمع شدند. بدين وسيله اولين هستهي مركزي براي سپاهيان بنيعباس بوجود آمد. تنها چيزي كه ميتوانست ابومسلم را به پيروزي برساند و بدان وسيله بر تمام حوادث چيره شود، بهرهگيري وي از تعصب قبيلهاي در خراسان بود، كه يمنيها با مضريها مخالف بودند و ابومسلم از اين انگيزهي خصومت، بهرهبرداري كرده و آتش عداوت را شعلهور ميساخت، و هر وقت كه احتمال ميرفت تفرقهي آنها به اجتماع در نبرد با وي، مبدل گردد، دلهاي طائفهاي از آنها را بر ضد طائفهي ديگر پر از آتش كينه ميساخت و قبيلهاي را كه كشته داده بود به فكر انتقامجويي ميانداخت و بدين وسيله از [ صفحه 375] مبارزهي با خود باز داشته و كار به سود او پايان ميگرفت.
همين كه نصر بن سيار توانمندي ابومسلم و استحكام نفوذ او را ديد، نامهاي نزد بزرگ امويان - مروان - فرستاد، و در نامه از او خواست كه به كمك او بشتابد و پيش از آن كه حكومتش در آتش انقلاب بسوزد، به او ياري برساند و اين اشعار حماسي را در نامهي خود نوشته بود: أري خلل الرماد و ميض نار و يوشك ان يكون لها ضرام فان النار بالعيدان [574] تذكي و ان الحرب اولها كلام فان لم يطفئها عقلاء قوم يكون وقودها جثث وهام اقول من التعجب ليت شعري أيقاظ امية أم نيام فان كانوا لحينهم نياما فقل قوموا فقد حان القيام [575] . مروان از پاسخ دادن به او ناتوان بود و در جواب، نامهاي به او نوشت و ناتواني خود را از كمك به او و خاموش سازي آتش فتنه به اطلاع او با اين عبارت رساند: «كسي كه حاضر است، چيزي را ميبيند كه غايب نميبيند.». و چون نصر از ياري او نااميد شد، از والي عراق - يزيد بن عمرو بن هبيرة - كمك خواست و نامهاي به او نوشته و نامه را با اين اشعار ختم كرد: ابلغ يزيد و خير القول اصدقه و قد تبينت أن لا خير في الكذب بأن ارض خراسان رأيت بها بيضا اذا أفرخت حدثت بالعجب فراخ عامين الا انها كبرت و لم يطرن و قد سربلن بالزغب [ صفحه 376] فان يطرن و لم يحتل لهن بها يلهبن نيران حرب ايما لهب [576] . يزيد به حامل نامه گفت: «به اربابت بگو! پيروزي جز با نيروي فراوان ممكن نيست و من براي او يك مرد رزمنده هم ندارم.» [577] . اين بود كه نصر دربارهي خارج شدن از آن تنگنا انديشيد و سرانجام در نامهاي به كرماني و شيبان خارجي، اين اشعار را نوشت: أبلغ ربيعة في مرو و من يمن ان أغضبوا قبل أن لا ينفع الغضب و لينصبوا لحرب ان القوم قد نصبوا حربا، يحرق في حافاتها الخطب ما بالكم تنشبون الحرب بينكم كان اهل الحجا عن رأيكم عيب و تتركون عدوا قد احاط بكم ممن تجمع لا دين و لا حسب لا عرب مثلكم في الناس نعرفهم و لا صريح موال، ان هم نسبوا قوم يقولون قولا ما سمعت به عن النبي و لا جائت به الكتب من كان يسألني عن اصل دنيهم فان دينهم أن يقتل العرب [578] . تصميمات نصر در پيروزي بر رويدادها، به جايي نرسيد، انقلاب رو به [ صفحه 377] گسترش بود، شهرهاي بزرگ خراسان يكي پس از ديگري سقوط ميكرد و ابومسلم مست پيروزيهائي بود كه نصيبش شده بود و اين اشعار را ميخواند: ادركت بالحزم و الكتمان ما عجزت عنه ملوك بنيمروان اذ حشدوا ما زلت اسعي بجهدي في دمائهم و القوم في غفلة بالشام قد رقدوا حتي طرقتهم بالسيف فانتبهوا من نومة لم ينمها قبلهم أحد و من رعي غنما في ارض مسبعة و نام عنها تولي رعيها الاسد [579] . لشگريان ابومسلم شروع به فتح شهرها و قلعهها نمودند و به دشمن خسارتهاي جاني و مالي جبرانناپذير وارد ميكردند، به طوري كه نصر، تاب مقاومت در برابر آن نيروي سهمگين را نداشته، سوار بر اسب خود شده و فرار را بر قرار اختيار كرد، و به جايي بين ري و همدان رفت و در آن جا به صورت ناشناس، در هالهاي از غم و اندوه از دنيا رفت [580] . ابومسلم تمام خراسان و شهرها و روستاهاي اطراف آن را گرفت. پس از آن به فكر آزادسازي عراق افتاد و سپاهيانش چون موجي، كه از ميان آن پرچمهاي سياه - شعار بنيعباس - سر برآورده بود، روانه شدند. او موفق شد بدون كمترين مقاومتي، عراق را فتح كند، و بدين وسيله حكومت بنيعباس به دست ابومسلم به پيروزي رسيد. اما داستان سقوط دولت اموي و كشتار رئيس اين دولت - مروان - و آنچه كه بر سر بنياميه - از انواع شكنجه و سركوبي - از طرف بنيعباس آمد، در آينده آن جا كه دربارهي دوران سفاح بحث ميكنيم، سخن خواهيم گفت. محققا سخن گفتن از عواملي كه باعث سقوط دولت اموي شد، چيزي است كه ضرورت بحث از زندگاني امام موسي عليهالسلام آن را ايجاب ميكند. آن بزرگوار بخشي از زندگي خود را گذرانده و اين رويدادها و مشكلات اجتماعي به گوشش [ صفحه 378] ميخوردند كه مسير زندگي تودهي مردم را دگرگون ساخته است، عمر شريف آن حضرت به هنگام سقوط دولت اموي، به يازده سالگي رسيده بود و اين دوراني است كه به صاحبش اجازه ميدهد، تا بسياري از مشاهدات و مسائلي را كه، برخورد ميكند به حافظهي خود منتقل كند و در ذهن خود نگه دارد. امام عليهالسلام انحراف نهضت را از مسير واقعي خود كه انگيزهي اصلي آن باز گرداندن حكومت به دست اهل بيت عليهمالسلام بود تا امت اسلام بتواند از عدالت و رفاه و آزادي و آرامش برخوردار گردد، مشاهده ميكرد. ليكن با تأسف زياد نهضت، حامل خلافت به بنيعباس شد و ايشان نيز تصميم بر قتل و نابودي و سركوبي علويان گرفتند. و خانههاي علويان سراسر اندوه و مصيبت و رنج شد. و طبيعي است اين مسائل در وجود امام موسي بن جعفر عليهالسلام اثر عميقي گذاشته و قلب او را پر از اندوه شديد و غم فراوان ساخته بود. [ صفحه 381]
كوفه، با ترس و دلهره و نگراني فراواني، بيعت ابوالعباس سفاح را پذيرفت. زيرا كه دولت اموي هنوز سرپا بود و بر اكثر نواحي كشور اسلامي سيطره داشت و بزرگ خاندان اموي - مروان - كنار رود «زاب» با لشگر انبوهي اردو زده بود، كه بيش از صد هزار از دلاوران جزيرة العرب و شام و موصل در آن جا بودند. با خليفهي عباسي جز خراسان و اطراف خراسان و كوفه كسي نبود و بصره و واسط هنوز وارد بيعت او نشده بودند... علاوه بر آن كه دعوت خلافت، تنها به نام رضا از خاندان محمد (ص) بوده و نامي از بنيعباس در ميان نبوده است و در حقيقت تودهها تمام مشكلات مبارزه را، به خاطر علويان كه مركز اصلي عدالت اجتماعي و ضامن مصالح امت بودهاند، به جان خريدند. هيچگاه به خاطر كسي نگذشته بود كه خلافت به دست بنيعباس ميافتد، زيرا كه دلهاي مردم نسبت به آنها آكنده از شك و ترديد بوده است، چون بعضي از آنها در حساسترين اوقات و مهمترين لحظات به خيانت و مكر نسبت به امت، معروف گشته بودند. مثل عبيدالله بن عباس، كه با گرفتن رشوه و پيوستن به لشگر معاويه و ترك سبط پيامبر (ص) به خدا و پيامبر خدا خيانت كرد... و از چيزهايي كه بيشتر باعث دودلي مسلمانان نسبت به ايشان شد، اين بود كه آنها با حكومت اموي در تمام دورهها سازش داشتند و هيچ كار مثبتي در راه مبارزه با ظلم و جور امويها نكردند. به هر حال مردم كوفه - در روز جمعه دوازدهم ربيع الاول سال 132 ه - از موكب ابوالعباس سفاح استقبال كردند و او آهنگ مسجد جامع كرده و پس از اداي نماز واجب، بالاي منبر رفت، با اين كه مريض حال بود، خطبهي شيوا و بليغي براي مردم ايراد [ صفحه 382] كرده، و در ضمن خطبه، از بنيعباس تعريف كرد و از جمله گفت: «اي مردم كوفه! شما مورد علاقه و محبت قلبي ما هستيد، شمائيد كه هيچ تغييري در علاقهي ما نسبت به شما پيش نيامده است و هجوم ستمگران بر شما، دگرگون نساخت وضع شما را تا اين زمان ما را درك كرديد و خداوند دولت ما را به شما ارزاني داشت. پس شما از همهي مردم خوشبختتر و در نزد ما گراميتريد، و من به مقرري شما صد درهم افزودم، منم سفاح بخشنده و با گذشت و هم انتقام گيرندهي سختگير...» [581] . پس از وي عمويش داود بن علي، بر فراز منبر رفت و خطبهي بليغي ايراد كرد. و در آن خطبه از بنيعباس تمجيد و از بنياميه نكوهش نمود كه در آن خطبه چنين آمده است: «اي مردم! به خدا سوگند كه ما در پي امر خلافت به خاطر افزودن نقره و طلا برنيامدهايم، و نه براي آن كه رودي را حفر كنيم و نه كاخي بنا كنيم، بلكه تعصب ما نسبت به حقوق غصب شدهمان، و خشم نسبت به پسر عموهايمان و آنچه را دربارهي شما انجام ميگرفت و مورد نارضايتي ما بود، باعث قيام ما شد، راستي كه امور شما دل ما را ميسوزاند، در حالي كه ما در خانههايمان راحت بوديم و بدرفتاري بنياميه با شما و ناچيز شمردن [582] آنان شما را، و برداشت ايشان درآمد، صدقات و غنايم شما را به سود خويش، بر ما بسي دشوار بود، شما حقي از طرف خدا و حقي از جانب رسول خدا (ص) و حقي از جانب عباس - خدايش بيامرزد! - بر ما داريد، كه ما مطابق دستور الهي در بين شما حكومت كنيم و بر طبق كتاب خدا ميان شما عمل كنيم و به روش رسول خدا (ص) با عام و خاص رفتار نمائيم...». پس از آن شروع به دادن جايزه و بخشش سرشار به مردم كوفه كرد و وعدههاي زيادي داد. در حالي كه گردنها به سمت او كشيده شده، و گوشها به سخن او مجذوب گشته بود و او تأكيد ميكرد كه دولت جديد، بساط عدالت سياسي و اجتماعي را در ميان ايشان خواهد گسترد و در بين آنها با سياستي كه بر اساس حقيقت محض است رفتار خواهد كرد... [ صفحه 383] سپس ابوالعباس از منبر فرود آمد و در حالي كه عمويش داود بن علي به همراه او بود، وارد كاخ فرمانروايي شد. ابوجعفر منصور در مسجد ماند و مشغول بيعت گرفتن از مردم بود، اين كار ادامه داشت تا اين كه نماز عصر و پس از آن نماز مغرب و عشا را با مردم خواند، تا ساعتي از شب گذشت [583] . ابوالعباس در كوفه - كه مقر علويان بود - زياد نمانده و از آنجا خارج شد و در محل اردوگاه ابوسلمه خلال - محلي به نام حمام اعين - اقامت گزيد و پس از آن شروع به ساختن كاخ (الهاشميه) كرد تا آن را پايتخت حكومت خود قرار دهد.
موقعي كه ابوالعباس سفاح عهدهدار مقام خلافت شد، نيروهاي مسلح خود را، به سپهسالاري عبدالله بن علي، براي نبرد با بزرگ امويان - مروان حمار - گسيل داشت. عبدالله حركت كرد و با انبوه لشگريان خود بيابانها را درمينورديد، تا اين كه در نزديكي موصل در محلي به نام زاب با سپاه دشمن روبرو شد، و پرچمهاي بنيعباس را مرداني سوار بر شتران بختي، حمل ميكردند و به عوض نيزه براي پرچمها، چوبهايي از شاخههاي درخت صفصاف و ديگر درختان ساخته بودند، وقتي كه مروان آنها را ديد، حيرتزده شده و به اطرافيان گفت: «مگر نيزههاي آنان را نميبينيد كه از زيادي، چون نخلستانند؟! آيا پرچمهاي آنان را روي شترها كه گويي پارههاي ابر سياهند، مشاهده نميكنيد؟!». در آن ميان كه وي به پرچمها مينگريست و دلش از ترس و بيم آكنده بود. ناگهان گروهي از كلاغهاي سياه از بالاي سرش گذر كردند و جلوي سپاه عبدالله بن علي فرود آمدند، سياهي آنها با سياهي پرچمها آميخته شد و همچون شب تار، نمايان گشت. در نتيجه بر ترس و بيم مروان اضافه شد، برگشت و گفت: «آيا نميبينيد كه سياهي به سياهي پيوسته و بر روي هم، چون ابرهاي متراكم تيره و تار انباشته شده است؟!». [ صفحه 384] مروان به مردي كه در كنارش بود - با لحني كه دلهره و ترس از آن ميباريد - گفت: آيا رئيس اين سپاه را نميشود، به من معرفي كني؟». او عبدالله بن علي بن عباس بن عبدالمطلب است. واي بر تو! آيا او از فرزندان عباس است؟ آري. به خدا سوگند كه من دوست داشتم علي بن ابيطالب به جاي او، در آن طرف بود. مروان به سرنوشت حتمي خود يقين حاصل كرد و آرزو داشت كه سردار فاتح كاش اميرالمؤمنين (ع) بود، تا با گذشت و بخشش با آنان روبرو ميشد، و از ايشان گذشت ميكرد، اما آن مرد، مفهوم سخن مروان را نفهميد و در دلش اين طور گذشت كه او امام را به ترسويي متهم ميكند، رو به مروان كرد و گفت: آيا چنين حرفي را نسبت به علي با آن همه شجاعتش ميگويي؟ واي بر تو، علي با تمام دلاوري و شجاعتي كه داشت، ديندار بود، و ديانت غير از سلطنت است، و گذشتگان ما اين طور به ما گفتهاند كه هيچ نشانهاي از پادشاهي و سلطنت در علي و فرزندانش نبود!» [584] . آتش جنگ بين دو سپاه شعلهور شد، فاصلهاي نشد كه سپاه امويان به بدترين وضعي نابود شدند، مروان به هزيمت رفت و با بعضي از بزرگان سپاهش شكست خورده، فرار كردند تا اين كه به موصل رسيدند، و مردم آن جا از ترس انتقامگيري سپاه پيروز عباسي، مانع از ورود او به شهر شدند، ناچار به سمت حران متواري شد، اما آن جا هم نتوانست بماند و به سمت شهر حمص فرار كرد در حالي كه سپاه عباسي در پي او بود، وارد دمشق شد. استاندار آن جا ميخواست به او كمك نمايد ولي به دليل تنگي وقت نتوانست كمك كند، و دشمن پشت سر او، آرام آرام حركت ميكرد، او راهي اردن شد. در آن جا پرچمهاي بنيعباس را در اهتزاز ديد، از آن جا نيز راه را منحرف كرد، و در فلسطين فرود آمد، و مروان دانست كه دمشق به دست عباسيان سقوط كرده است. بيم و ترس بر او مستولي شد، جاي خود را در فلسطين ترك گفت، و آهنگ مصر نمود، و در روستاي (بوصير) منزل گرفت و در كنيسهاي كه آن جا بود مقيم شد، [ صفحه 385] پيش قراولان صالح بن علي در شبي ظلماني او را يافتند، و بين دو گروه نبردي خونين درگرفت كه مروان در آن نبرد كشته شد، مردي از اهل كوفه به جانب او شتافت و سرش را از تن جدا كرد و زبانش را درآورد، گربهاي در رسيد و زبان را از او ربود [585] . به اين ترتيب دولت اموي، كه بر اساس ظلم و جور بنا شده بود و باعث فساد در روي زمين شد و مال خدا را دست به دست گردانده، و بندگان خدا را بردگان خود ساخته بودند، پايان گرفت، و خداوند تلخترين و بدترين نوع انتقام را از ايشان گرفت، سلطنتشان را نابود و پيروزيشان را به باد داد، و در طول روزگاران آيندهي تاريخ، خواري و ننگ را به نام آنان نگاشت. سر مروان به جانب ابوالعباس سفاح حمل شد، وقتي كه ابوالعباس آن سر را ديد سجده كرد و پس از سجدهاي طولاني سر را بلند كرد و گفت: «سپاس خداي را كه خونبهاي ما پيش تو و قبيلهي تو نماند، سپاس خداي را كه ما را به تو غالب و پيروز گردانيد. اكنون مرا باكي نيست كه چه وقت مرگم در رسد، كه در برابر امام حسين عليهالسلام هزار تن از بنياميه را كشتم، و اعضاي بدن هشام را در برابر پسر عمويم زيد، سوزاندم چنان كه آنها بدن او را سوزاندند، آنگاه به اين شعر استشهاد جست. لو يشربون دمي لم يروشار بهم و لا دماؤهم جمعا ترويني [586] . و دوباره سرش را به سمت قبله گردانيد و بار ديگر سجده كرد و به اين شعر استشهاد جست: أبي قومنا أن ينصفونا فأنصفت قراطع في ايماننا تقطر الدما اذا خالطت هام الرجال تركتها كبيض نعام في الثري قد تحطما [587] . و نگاهي به حاضران در مجلس كرد و گفت: اما مروان را در برابر، برادرم [ صفحه 386] ابراهيم كشتيم، و ساير بنياميه را در مقابل امام حسين و همراهان وي و كساني كه از پسرعموهايم - پسران ابوطالب - كشته شدهاند، به قتل رسانديم [588] . به اين ترتيب سلطنت بنيعباس جايگزين شد، و سفاح در سراسر كشور اسلامي زمامدار مسلمين گرديد.
وقتي كه دولت اموي از هم پاشيد، امويان به ستوه آمدند، و دلهايشان پر از بيم و هراس شد، برخي سر به بيابان گذاشتند. از جمله فراريان: عبدالله و عبيدالله پسران مروان بودند، و به همراه ايشان تعدادي از زنان و يارانشان نيز بودند، كه به سرزمين (نوبه) رفتند، بزرگ آن جا، ايشان را گرامي داشت، (پس از مدتي) خواستند دوباره به شهرهاي خود برگردند، او از ترس عباسيان مانع شد، اما آنان با ترس و بيم بيرون شدند تا به (بجاوه) رسيدند، رئيس آن جا با ايشان به نبرد برخاست آنان از آن جا به قصد يمن حركت كردند، در حالي كه سراسر وجودشان را ترس و دلهره گرفته بود، دو راه را به ايشان راهنمايي كردند كه ميان آن دو، كوهي بود كه هر كدام از آنها [589] از راهي حركت كردند، در حالي كه معتقد بودند كه پس از ساعتي با هم ملاقات خواهند كرد. سراسر روز راه رفتند، اما به هم نرسيدند، و خواستند از راهي كه آمدهاند برگردند اما ممكن نشد، اين بود كه چند روزي راه رفتند تا اين كه عبيدالله با (سپاه كوچكي) از سپاهيان حبشه روبرو شد، و با آنها جنگيد و سرانجام كشته شد، و يارانش نيز اسير شدند، و حبشيها هرچه وسايل و كالا داشتند همه را غارت كردند، و آنان را سر و پاي برهنه، در بيابان رها كردند تا اين كه از تشنگي جان بسپارند، و طوري بود كه مردي به دستش بول ميكرد و آن را ميآشاميد. و يا بول ميكرد و با شنهاي بيابان در ميآميخت و ميخورد. تا اين كه به عبدالله بن مروان رسيدند، در حالي كه او نيز از سختي و مشقت بيش از آنها رنج ميبرد و نيز جمعي از اهل حرمش با وي بودند و همه [ صفحه 387] بدون لباس و پابرهنه، پاهايشان از زيادي راه رفتن بريده بريده، و از بس ادرار خود را خورده بودهاند، لبهايشان تركيده بود! به اين ترتيب به (مندب) رسيدند و يك ماه در آن جا ماندند، و مردم براي آنها چيزي جمعآوري كردند، آنگاه به قصد مكه از آن جا بيرون آمدند، در حالي كه وضع رقتآوري داشتند [590] . براستي كه خداوند اين عذاب سخت، و ترس كشنده را برايشان فرو ريخت و آنان را بزرگترين موعظه و عبرت، براي دشمنان جامعه و تودههاي مردم قرار داد.
حكومت عباسي شروع به تار و مار ساختن امويان نمود، و بدون كمترين رحم و شفقت، از بيخ و بن آنان را بركند. اين بود كه دست به كشتار همگاني و نابودي تمام آنها زده، و آنان را در زير هر سنگ و كلوخي كه مييافتند از بين ميبردند. در ذيل به برخي از موارد نابودي و شكنجه و سركوبيهاي ايشان اشاره ميكنيم:
سليمان بن علي در بصره به كشتار امويان و سركوبي آنان اقدام كرد و جمعي از آنان را اعدام نمود و دستور داد كه از پاهايشان بگيرند و بكشند، و سر راهها بيندازند تا سگها بدنشان را بخورند. بسياري از ايشان مانند عمر بن معاويه پنهان شدند، وي مدت درازي پنهان بود، تا اين كه عرصه بر وي تنگ گرديد، و به سليمان بن علي پناهنده شد، رفت و در مقابل او قرار گرفت، اما سليمان او را نميشناخت، عمر - در حالي كه آثار ذلت و شكست در سيمايش پيدا بود - گفت: شهرها مرا به سوي تو انداختند، و لطف تو، مرا به نزدت راهنمايي كرد، اكنون اگر مرا بكشي، آسوده گشتهام و اگر بازم گرداني در امان خواهم بود. سليمان پرسيد: تو كيستي؟ [ صفحه 388] او خود را معرفي كرد، سليمان به حال وي رقت كرد و گفت: خوش آمدي، چه نيازي داري؟ نواميسي كه تو سزاوارترين و نزديكترين مردم برايشان هستي، به دليل ترس و بيم ما بيمناكند. خداوند خون تو را حفظ كند و بر مال و ثروت تو بيفزايد. آن گاه او را امان داد، و مطلب را به سفاح نوشت، و سفاح نيز اماننامهي او را تأييد كرد [591] .
داود بن علي گروهي از ايشان را در مكه و مدينه از پا درآورد، كه ابراهيم بن هرمه اشعاري در آن باره سروده، و داود را بر ادامهي پيگيري و نابود ساختن ايشان در آن اشعار تحريك ميكند و ميگويد: فلا عفا الله عن مروان مظلمة و لا امية بئس المجلس البادي كانوا كعاد فامسي الله اهلكهم بمثل ما اهلك الغاوين من عاد فلن يكذبني من هاشم احد فيما اقول و لو اكثرت تعدادي [592] . شيخ محمد خضري از رفتار داود بن علي نسبت به ايشان، اظهار تأسف كرده ميگويد: «حتي به خاطر ارضاي شهوت انتقامي كه در دل بنيعباس بود، يك نفر از ايشان را باقي نگذاشتند و از اين وحشيگري بيرحمانه شرم هم نداشتند...» [593] . براستي خضري بر كشتار امويان تأسف خورده، اما براي رفتار ايشان نسبت به عترت پيامبر (ص) از قتل و اسارت و تبعيد آنان، و آنچه از سركوبي و شدايد و شكنجه و [ صفحه 389] ديگر بد رفتاريها و رنجها كه بر سر آزادگان مسلمان آوردند، تأسف نخورده است! بايد بنياميه اين چيزها را ميديدند، زيرا خداوند براي ستمگران لعنت و خواري را حتمي مقرر كرده و در قضاي الهي رفته است كه، ناگزير بايد سرانجام تلخ خسران و سرمنزل بدشان را ببينند، اما خضري واقعيت را جز با عينك سياه نميبيند، در حقيقت تعصب قومي قلب او را فرا گرفته است و در نتيجه دل به محبت بزرگان اموي خود بسته و به حال ايشان ميگريد و بر سرانجام ايشان تأسف ميخورد.
وقتي كه امر خلافت به دست ابوالعباس افتاد، شروع به جستجوي امويان كرد، به هيچ فردي از ايشان دست نيافت، تا اين كه به خاطر استواري پادشاهي و سلطنتش، و همچنين به خاطر خوشحال كردن پسرعموهاي علوي خود، و رعايت عواطف و احساسات اكثر هموطنانش، كه سلطنت اموي آنها را سركوب كرده بود، دستور اعدام ايشان را صادر كرد، سليمان بن هشام بن عبدالملك از ابوالعباس امان خواست و او امان داد، سليمان با جماعتي از امويان در حيره بر او وارد شدند، و در همان ميان كه همه نشسته بودند، ناگهان دربان وارد شد و گفت: «يا اميرالمؤمنين: مردي سياه از اهل حجاز، سوار بر اسبي راهوار، صورتش را پوشانده، و اجازهي ورود ميخواهد، و اسمش را نميگويد، و قسم ميخورد تا شما را ملاقات نكند رو بند از صورت خود برندارد!!» ابوالعباس گفت: او غلام من سديف است بگو وارد شود. سديف وارد شد، وقتي كه سفاح را ديد، در حالي كه بنياميه اطراف او روي فرشها و صندليها نشسته بودند، دلش از خشم برافروخت، و از سفاح اجازه خواست تا اشعار حماسي خود را بخواند، سفاح اجازه داد، و او با حالت خشم و كينه شروع كرد به خواندن: أصبح الملك ثابت الاساس بالبهاليل من بنيالعباس بالصدور المقدمين قديما و الرؤوس القماقم الرواس يا امير المطهرين من الذم، و يا رأس منتهي كل رأس [ صفحه 390] انت مهدي هاشم و هداها كم اناس رجوك بعد أياس لا تقلين عبد شمس عثارا واقطعن كل رقلة و غراس انزلوها بحيث انزلها الله بدار الهوان و الاتعاس خوفهم اظهر التودد منهم و بهم منكم كحر المواسي و اذكروا مصرع الحسين و زيدا و قتيلا بجانب المهراس و الامام الذي بحران امسي رهن قبر ذي غربة و تناسي [594] . اين اشعار دل سفاح را آتش زد و فوقالعاده خشمگين شد، به حدي كه در رنگ چهرهاش پديدار بود، و بعضي از امويان متوجه شدند، و به همديگر گفتند: «به خدا سوگند كه اين غلام ما را به كشتن داد.» سفاح در دل خشمگينتر و برافروختهتر ميشد تا اين كه خراسانيان را فرياد زد: آنان را بگيريد، و خراسانيان نيز با گرزها شتافتند، و بقدري آنها را زدند كه به صورت، روي زمين افتادند، سفاح دستور داد روي بدن آنها سفرهي غذا بگسترند، سفره گسترده شد و غذا را روي سفره گذاشتند، و سفاح با اطرافيان كنار سفره نشستند، و غذا ميخوردند، در حالي كه صداي نالههاي ضعيف آنها را ميشنيدند، تا اين كه سرانجام همه مردند، در حالي كه آثار شادي بر چهره سفاح نقش بسته بود، گفت: «من در تمام عمرم غذايي گواراتر از اين غذا نخورده بودم...» آنگاه سفره از روي آنها برداشتند و لاشههاي آنها را كشيدند و به وسط جاده [ صفحه 391] انداختند و سگها بيشتر آنها را خوردند [595] و سديف كه بر آنها پيروز شده بود با قلبي شاد و فكر راحت گفت: طعمت امية ان سيرضي هاشم عنها و يذهب زيدها و حسينها كلا و رب محمد والهه حتي يبيد كفورها و خؤونها [596] . چون سفاح از كشتن امويان و زدودن ايشان از صفحهي گيتي فارغ شد، با خوشحالي و شادماني چنين گفت: بني امية قد افنيت جمعكم فكيف لي منكم بالاول الماضي يطيب النفس ان النار تجمعكم عوضتم من لظاها شر معتاض منيتم لا اقال الله عثرتكم بليث غاب الي الاعداء نهاض ان كان غيظي لفوت منكم فلقد منيت منكم بما ربي به راضي [597] . اين چنين است پايان كار ستمگران و دشمنان تودهها: كشته شدن، تار و مار گشتن، خواري و ذلت و ننگ و عار.
ظاهرا مقصود از مؤمن در اين جا، مرحلهي نازل و اوليهي از ايمان و به عبارتي معني لغوي آن است يعني كسي كه - هرچند به زبان - شهادتين را بگويد. م. عباسيان دشمنان اموي خود را - همان طوري كه گفتيم - پيگيري كردند و هر كدام را زنده يافتند، نابود ساختند، و بعد به مردهها پرداختند و قبرهاي آنها را شكافتند [ صفحه 392] و باقيمانده استخوانهاي پوسيدهشان را سوزاندند، و اين جريان پس از ورود سپاهيان عباسي به دمشق اتفاق افتاد كه عبدالله بن علي فرمانده كل قواي مسلح، دستور داد تا قبرهاي آنان را بشكافند، از جمله قبر طاغوت، معاوية بن ابوسفيان را شكافتند، و چيزي جز نخي هم چون خاكستر در آن نيافتند، و قبر عبدالملك بن مروان را شكافتند و جمجمهاي در آن پيدا كردند، قبر يزيد بن معاويه را شكافتند و در آن چيزهايي مانند خاكستر يافتند، و جسد هشام بن عبدالملك را بيرون آورد و تازيانه زد و به دار آويخت و بعد دستور داد پايين آورده و سوزاندند و خاكسترش را به باد داد [598] . تا اين جا سخن ما از امويان، و آنچه از نابودي و تار و مار بر ايشان گذشت، به پايان رسيد.
هيچ كس توقع نداشت كه عباسيان به خلافت دست يابند، زيرا انقلاب بزرگي كه حكومت امويان را در هم پيچيد تنها به خاطر علويان بود، فرياد و شعار انقلابيون دعوت به «رضا از آل محمد (ص)» بود، و اين دعوت، شعار نهضت كنندگاني بود كه قربانيان زيادي در راه دعوت خويش دادند، و عباسيان خود نيز چنين چيزي را، حتي در خواب نميديدند، سفاح و برادرش منصور با محمد نفس زكيه بيعت كردند و ليكن مقدرات، حكومت را از علويان به عباسيان منتقل كرد. همين كه سلطنت، در اختيار ابوالعباس سفاح قرار گرفت، براي خشنود ساختن علويان، تلاش كرد و به آنان بخششهاي زيادي نمود، و انواع احترام و تكريم نسبت به آنها مينمود، و دشمنان ايشان يعني امويان را، از ميان برداشت، و به ظاهر رابطهي بين آنان، رابطه دوستانه و صميمانه بود، اما در واقع، دل علويان را هالهاي از غم عميق و اندوه فراوان گرفته بود، و اين به خاطر فريبكاري عباسيان نسبت به ايشان، و در اختيار خود گرفتن خلافت، بدون آن كه از آنها نظرخواهي كنند. به هر حال علويان - موقعي كه ابوالعباس سفاح در شهر انبار بود - دسته جمعي [ صفحه 393] به نزد او رفته و خلافت را به او تبريك گفتند، تنها محمد و ابراهيم نزد وي نرفتند، سفاح متوجه شد و رو به پدر آنها، عبدالله كرد و گفت: چه چيز مانع شد كه آن دو نيز با ديگر فاميل خود، نزد من بيايند؟ يا اميرالمؤمنين! نيامدن آنان به دليل نارضايتي از شما نبود. سفاح با مقداري تشويش قلبي، عذر آنها را پذيرفت، اما چيزي كه باعث نگراني و تشويش بيشتر سفاح، از محمد و برادرش شد آن بود كه وقتي شهر انبار - كه بعدها پايتخت قرار داد - را ميساخت، خود به همراه برادرش جعفر وارد آن جا شد و عبدالله بن حسن نيز در وسط آن دو، راه ميرفت، و ساختمانهاي شهر از قبيل كارگاهها و كاخها را به آنان گذارش ميكرد، يك مرتبه از زبان عبدالله سخني در آمد، در حالي كه به اين دو بيت استشهاد كرد و گفت الم تر، جوشنا قد صاريبني [599] . قصورا نفعها لبني نفيلة يؤمل ان يعمر عمر نوح و امر الله يحدث كل ليلة [600] . رنگ ابوالعباس دگرگون شد، و ابوجعفر منصور رو به عبدالله كرد و گفت: آيا فكر ميكني كه ناگزير امر خلافت به دست پسران تو ميافتد؟ نه به خدا قسم، من چنين فكري را نكرده و چنين قصدي نداشتم، و چيزي نبود جز اين كه كلمهاي بر زبانم جاري شد و هدفي از گفتن آن نداشتم. اين سخنان دل سفاح را به وحشت انداخت، اين بود كه چون علويان خواستند به مدينه بروند، بخشش زيادي به آنان كرد و مردي از افراد مورد اعتماد خود را بر آنها گمارد، و به او گفت: با احترام آنان را فرود آر، و در گراميداشت ايشان كوتاهي مكن، و در خلوتها به آنان اظهار علاقه كن و گرايش خود به آنها و دوري از ما را، ابراز كن، و اين طور وانمود كن كه ايشان سزاوارتر از ما به خلافتند، آنچه دربارهي ما ميگويند و هرچه در طول راه و در هنگام ورود از ايشان ديدي، براي من در مراجعت بازگو كن! [ صفحه 394] موقعي كه عبدالله به مدينه رسيد، فرزندانش به اطراف او جمع شدند و راجع به ريز و درشت مطالب از او پرسيدند، و او همه را براي ايشان شرح داد و آنان را وادار به قيام ميكرد، در حالي كه آن مرد - فرستادهي سفاح - حاضر بود و تمام آنچه مابين آنها گفتگو ميشد همه را به خاطر سپرد. هنگامي كه بازگشت، آنچه از بنيحسن شنيده و ديده بود، همه را براي ابوالعباس بازگو كرد، دل سفاح از حقد و كينه نسبت به ايشان پر شد و منصور نيز سخت خشمگين گرديد. از طرفي، كساني كه ميخواستند، به دربار نزديك شوند، سخنچينيها ميكردند، مطالبي به عنوان سعايت ميگفتند، كه علويان مردم را به برهم زدن بيعت سفاح دعوت ميكنند! اين بود كه سفاح سخت برآشفت و به عبدالله نامهاي نوشت و اين بيت را ضميمه كرد. اريد حياته و يريد قتلي عذيرك من خليلك من مراد [601] . عبدالله در پاسخ وي نامهاي نوشت و تمام آن بدگمانيها را انكار كرد و در پايان نامه، اشعار ذيل را نوشت: و كيف يريد ذاك و انت منه بمنزلة النياط من الفؤاد و كيف يريد ذاك و انت منه و زندك حين يقدح من زناد و كيف يريد ذاك و انت منه و انت لهاشم رأس و هاد [602] . ابوالعباس با رسيدن اين نامه آرامشي پيدا كرد و ترسش فرو نشست، جز اين كه ابوجعفر منصور او را وادار ميكرد، و ميگفت: بايد محمد و ابراهيم را دستگير كني، اما سفاح او را ملامت كرد و گفت: «هر كس زياد تندي كند مورد نفرت قرار ميگيرد، و اگر نرمش خرج دهد، [ صفحه 395] پشيمان ميشود و مدارا كردن از صفات بزرگان است [603] . ابوالعباس با علويان، با سياست عاقلانه و مجربي رفتار كرد، و با آنها به وسيلهي شكنجه و آزار روبرو نشد، بلكه همواره اظهار دوستي و محبت ميكرد.
موضع امام صادق عليهالسلام، به كنارهگيري و آرامش و سكون و دست به هيچ كار سياسي نزدن، مشخص بود، زيرا كه آن حضرت ميدانست كه فعاليت سياسي - در آن شرايط - بينتيجه است و به هيچ وجه سودي ندارد جز زيان و ضرر همگاني كه جامعه را نابود ساخته و بسياري از بدبختيها و گرفتاريها را در پي دارد. امام عليهالسلام از طرفي با علويان و از سويي با دولتمردان و گردانندگان دولت عباسي، روي اين خط مسالمتآميز موضع خود، پافشاري كرد، كه ما در ذيل به شرح آن ميپردازيم:
امام صادق عليهمالسلام به علم امامت ميدانست كه خلافت پس از سقوط دولت اموي ناگزير به دست عباسيان ميافتد، و علويان هيچ نصيبي از آن ندارند، از اين رو به نصيحت ايشان پرداخته، و آنها را از رفتن پي حكومت، برحذر ميداشت. مورخان داستانهاي زيادي در اين مورد راجع به آن حضرت نوشتهاند. از جمله نقل كردهاند كه: علويان و عباسيان، ايام حكومت اموي، اجتماع كردند و هم رأي شدند كه با محمد - نفس زكيه - بيعت كنند، دنبال امام صادق عليهالسلام فرستادند و مطلب را به عرض آن بزرگوار رساندند، امام عليهالسلام ايشان را منع كرد و به ايشان فرمود: «اين كار را نكنيد، كه خلافت، بعد از اين به شما نخواهد رسيد!» عبدالله بن حسن ناراحت شد و تصور كرد كه اين سخن امام به خاطر حسد نسبت به پسر عمويش بوده است. امام عليهالسلام با نظر محبت و دلسوزي، به وي نگاهي كرد [ صفحه 396] و گفت: «نه به خدا سوگند، آنچه تو تصور ميكني، باعث نشده بلكه اين - اشاره به ابوالعباس سفاح كرد - و برادران و فرزندانشان باعث چنين انديشهاي شدهاند، نه شما!» امام عليهالسلام با تأثر از جا بلند شد و به دنبال وي، عبدالصمد و ابوجعفر منصور حركت كردند و آن دو نفر، رو به امام كرده و گفتند: يا اباعبدالله! آيا عقيدهي شما اين است؟ «آري به خدا سوگند، من اين حرف را ميزنم و ميدانم كه چنين است» [604] . و به عبدالله زياد نصيحت كرد كه از اين كار دست بردارد، و خويشتن را با دو فرزندش وارد اين معركه نسازد، به عبدالله فرمود: «به خدا سوگند كه خلافت نه به تو و نه به فرزندان تو ميرسد، بلكه به دست اين قوم - اشاره به بنيعباس - ميافتد، و فرزندان تو كشته ميشوند» [605] . محققا اين آگاهي و اين الهامگيري در امتداد علم رسول خدا (ص) است، زيرا كه آنان جانشينان و وارثان علم او، و پردهداران حكمت وي و جايگاه اسرار او هستند. امام عليهالسلام پسرعموهاي خود را بيدريغ نصيحت كرد و به آنچه باعث نجات ايشان بود اشاره فرمود و به آنها اعلام كرد كه به خلافت نخواهند رسيد و فرمود كه، اگر از وي پيروي كنند، خويشتن را، از مهالك و گرفتاريها نجات دادهاند و امت را به سوگ گرفتار نخواهند كرد، ليكن اينان - خداوند از ايشان راضي باد! - در برابر پيشنهاد امام، عذر آوردند و در نتيجه ذلت و خواري زيادي را از دست اين قدرتهاي هواپرست و بيباك، كه هيچ كوششي را در ستمگري و سركوبي نسبت به مخالفان كوتاهي نميكردند، مشاهده نمودند، و آزادانه به ميدانهاي جهاد رفتند و در زير سايهي سرنيزهها بزرگوارانه جان دادند. ما در آينده با تفصيل بيشتر - آن جا كه از دوران طاغوت، ابوجعفر منصور بحث ميكنيم -به شرح آنها خواهيم پرداخت. [ صفحه 397]
وقتي كه دولت بنياميه زير چكمههاي سپاهيان عباسي و ضربات پياپي آنان در آستانهي نابودي قرار گرفت، ابوسلمه كه ملقب به وزير آل محمد (ص) بود، تصميم گرفت كه خلافت را به علويان منتقل كند، چه از روي اخلاص و صميميت و يا از روي مكر و فريب آل محمد، به هر صورت كه بود نامهاي به سه تن از آنان نوشت و انديشه خود را به ايشان عرضه كرد، آن سه نفر: امام جعفر بن محمد عليهماالسلام، عبدالله محض و عمر اشرف بن امام زينالعابدين عليهالسلام بودند، نامهها را به غلامي از مواليان ايشان داد كه در كوفه مقيم بودند و به او سفارش كرد: نخست نزد جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام بود، اگر قبول كرد، دو نامهي ديگر را از بين ببر و اگر قبول نكرد، نزد عبدالله محض بشتاب و اگر او پذيرفت نامهي عمر اشرف را از بين ببر و اگر پذيرفت، نزد عمر برو. قاصد رفت تا به مدينه رسيد؛ ابتدا خدمت امام ابوعبدالله صادق عليهالسلام شرفياب شد و شب هنگام نامه را به وي تسليم كرد، امام عليهالسلام پس از اين كه نامه را دريافت كرد و سخنان ابوسلمه را، غلام به عرض امام رساند، امام فرمود: «ما را به ابوسلمه چه كار، او كه پيرو ديگري است؟» قاصد رو به امام كرد و گفت: نامه را بخوانيد و هرچه صلاح ميدانيد بنويسيد. امام عليهالسلام به خدمتگزارش فرمود: چراغ را نزديك بياور، چراغ را نزديك آورد، نامه را روي آتش گرفت تا سوخت، قاصد رو به حضرت كرد و گفت: آيا جواب مرحمت نميكنيد؟ «جواب همان بود كه ديدي!» و شعري از كميت را مثال آورد: فيا موقدا نارا لغيرك ضوؤها و يا حاطبا في غير حبلك تحطب [606] . [ صفحه 398] قاصد از نزد امام عليهالسلام بيرون آمد و پيش عبدالله بن حسن رفت و نامه را به وي داد، عبدالله نامه را خواند و خوشحال شد و چون فرداي آن روز شد، سوار بر مركبش شده به منزل ابوعبدالله امام صادق عليهالسلام آمد، امام به احترام وي از جا بلند شد و محبت زيادي به او كرد و گفت: «اي ابومحمد چه چيز باعث شد كه اين جا بياييد؟ به خاطر مطلبي كه بايد تعريف كنم!! مطلب چيست؟ اين نامهي ابوسلمه است كه مرا به خلافت دعوت كرده و شيعيان ما از خراسان نزد او آمدهاند. امام عليهالسلام متأثر شد و فرمود: «اي ابومحمد! از چه وقت مردم خراسان، شيعهي تو شدهاند، آيا تو ابومسلم را به خراسان فرستادي و تو به او دستور پوشيدن لباس سياه دادي؟ آيا كسي از آنها را به نام و به قيافه ميشناسي؟ پس چطور شيعيان تو هستند كه تو آنها را نميشناسي و آنها نيز تو را نميشناسند؟» عبدالله شروع كرد به بحث و مجادله با آن حضرت، امام عليهالسلام سخن او را قطع كرد و فرمود: «خدا ميداند كه من خيرخواهي و نصيحت هر مسلماني را بر خود واجب ميدانم، پس از تو چگونه دريغ كنم، خودت را درگير اين مطالب بيهوده نكن، اين دولت به دست اين گروه - يعني بنيعباس - ميافتد و نظير همين نامه كه براي تو آمده، براي من نيز آمده است.» [607] . براستي كه امام عليهالسلام در سخن تابناك خود، صفحهاي از صفحات فرداي ناشناخته را روشن ساخته و با علم خود آن را برملا نموده و هيچگونه ابهام و اشتباهي نسبت به حتمي بودن افتادن خلافت، به دست بنيعباس و بينتيجه بودن مخالفت با آنها، باقي نگذاشته است و ديري نپائيد كه گفتههاي امام و صداقت آن، جامهي عمل پوشيد. به هر حال، دست رد زدن امام به دعوت ابوسلمه، بخش عظيمي از اصالت و [ صفحه 399] عمق جريانهاي تازه را ميرساند، زيرا كه دعوت ابوسلمه، اگرچه جدي بود و حقيقت داشت مسلم با انگيزهي ايمان به حق اهل بيت عليهمالسلام نبود، بلكه از انگيزههاي ديگري از قبيل از دست دادن مصالح و آرمان خود، نشأت ميگرفت، اگرنه چرا پيش از اين موقعيت پرخطر و سهمگين، چنين نامههايي را نفرستاد، چون سپاهيان عباسي كه تمام عراق را قبضه كرده بودند، پيرو علويان نبوده، بلكه پيرو بنيعباس بودند و دعوت بنيعباس آنها را گردهم آورده بود، پس چگونه امام عليهالسلام دعوت ابوسلمه را بپذيرد، و يا در مسير اين جريانهاي آميخته با مهالك و خطراتي كه سراسر مجهول بوده و كسي از نتايج آن خبر نداشت، قرار بگيرد... علاوه بر آن كه عبدالله بن حسن نيز كه آن را پذيرفته است، جز نابودي براي او و خاندانش نتيجهي ديگري ندارد. جريان اين دعوت، بر بنيعباس پوشيده نبود و اين خود باعث نگراني و ناراحتي ايشان گشته و تصميم به كشتن ابوسلمه گرفتند. مورخان نقل كردهاند كه ابوالعباس و ابوجعفر منصور، با هم تصميم گرفتند كه منصور به خراسان، براي ملاقات با ابومسلم برود و جريان ابوسلمه را با او در ميان گذارد و از او بخواهد تا ناگهاني وي را از پا درآورد، اين بود كه منصور از كوفه خارج شد و نزد ابومسلم رفت و جريان را به اطلاع او رساند. ابومسلم به وي گفت: مگر ابوسلمه چنين كاري را كرده است؟ من كار او را يكسره، خواهم كرد.» آنگاه يكي از سردارانش به نام مرار بن انس ضبي را خواست و به او گفت: «برو كوفه و ابوسلمه را هرجا ديدي بكش و به دستور امام اين كار را بكن!» مرار با جمعي از سپاهيان خود راهي كوفه شد، ابوسلمه شب هنگام نزد سفاح ميرفت، كه تظاهر به عفو و رضايت از او ميكرد. مرار را گروه خود، سر راه وي نشستند، همين كه ابوسلمه در نيمه شب از خانه بيرون رفت، اقدام به قتل او كرده و او را كشتند، بامدادان نيز شايع كردند كه خوارج او را به قتل رساندهاند [608] . [ صفحه 400]
همين كه براي ابومسلم جريان عباسيان و فريبكاري ايشان روشن شد ميخواست كه حكومت را به اهل بيت عليهمالسلام برگرداند، اين بود كه نامهاي به محضر امام صادق عليهالسلام نوشت كه در آن نامه چنين آمده است: «من مطلب را روشن كردم و مردم را از دوستي بنياميه به دوستي اهل بيت دعوت كردم و اگر شما مايل باشيد، كسي بر شما فزوني نخواهد داشت...» امام عليهالسلام پاسخي به وي نوشت كه در آن، حكمت و درايت و درك حقايق امور، نهفته است. در پاسخ آمده است: «نه تو از ياران مني، و نه روزگار، روزگار من است.» [609] . آري، چگونه ميتواند ابومسلم از ياران امام ابوعبدالله صادق عليهالسلام باشد كه ثقل اكبر اسلام است؟ براستي ياران و مبلغان امام عليهالسلام نيك مرداني پرهيزگار در دين خود بودند كه اطاعت خدا را بر هر چيز مقدم ميداشتند. چگونه امام عليهالسلام ميپسندد كه قدرت را از دست ابومسلمي بپذيرد كه همهي محرمات الهي را مباح شمرده و خون مسلمانان را بناحق ريخته است؟
ابومسلم در آخر كار به خاطر كشتارها و گناهاني كه مرتكب شده بود پشيمان شد و تمام كارهايي كه انجام داده بود، به سفاح نسبت داد. و اين مطلب در نامهاي كه به ابوجعفر منصور نوشته است آمده، از جمله در همان نامه نوشته است: «من برادر تو را، رهبر خود قرار داده و به خاطر خويشاوندياش با پيامبر و وصيتنامهاي كه او را وانمود كرد خلافت به وي منتقل شده، او را راهنماي دين خود قرار دادم، ولي او مرا در حيرت و گمراهي قرار داده و با لجام فتنه، افسارم كرد و به من دستور داد تا به مجرد اتهام افراد را دستگير و روي اتهام او را بكشم، و هيچ گونه عذري را نپذيرم، [ صفحه 401] اين بود كه به فرمان او حرمتهايي را كه خداوند، پاسداري آنها را واجب كرده بود، از بين بردم و خونهايي را كه خداوند نگهداري آنها را فرض نموده بود، ريختم. حكومت را از اهلش بدور ساختم. و آن را در غير محل خود قرار دادم، پس اگر خدا مرا ببخشد، لطف كرده است و اگر مرا مجازات كند، به خاطر اعمالي است كه خود انجام دادهام، و خداوند نسبت به بندگانش ستمكار نيست...» [610] . ابومسلم در نامهي خود، از پشيماني خويش و درندهخويي و قساوت سفاح و اين كه تمام كارهايي كه او كرده از خونريزيها، هتك حرمتها،و ايجاد ترس و بيم، همه و همه مستند به دستور سفاح بوده، پرده برداشته است. ابومسلم قريب به اين مطالب را، در نامهي ديگري كه به ابوجعفر منصور نوشته، تصريح كرده، ميگويد: «اما بعد، من مردي را امام خود و راهنماي بر آنچه خداوند بر خلق واجب كرده، قرار دادم كه در موضع علم قرار گرفته و خويشاوندي نزديك با پيامبر خدا (ص) داشته است، اما او مرا از قرآن بيگانه ساخته و به طمع دنياي ناچيزي كه خداوند بر بندگانش آن را ارزاني داشته، دستورات قرآن را تحريف كرد، و چون كسي كه خودبيني و غرور او را گرفته باشد، به من دستور داد تا شمشير بكشم و رحم و مروت را به يكسو نهاده، عذر كسي را نپذيرم و از لغزش احدي چشمپوشي نكنم، من به خاطر استواري سلطنت شما، همهي اين كارها را انجام دادم، تا مردمي كه شما را نميشناختند، شناختند و دشمنان شما مطيع و فرمانبردار شما شدند. و خداوند، با وجود گمنامي و پس از آن همه ذلت و حقارت، شما را پيروز گردانيد...» [611] . ابومسلم با اين صراحت و عبارات خطرناك از اوصاف حيلهگري و گمراهسازي و بياعتقادي سفاح نسبت به ارزشهاي انساني پرده برداشته است. ابومسلم به اين نتيجه رسيده بود و در دل نسبت به آن گناه بزرگي كه مرتكب شده بود سخت پشيمان شده و اميد به آمرزش الهي نداشته و در عرفات ميگفت: «الهي! من از آنچه گمان نميبردم كه مرا بيامرزي توبه ميكنم» گفتند: آيا بخشش گناهت را بر خدا عظيم ميشماري؟ [ صفحه 402] گفت: من تا وقتي كه دولت بنيعباس سركار است، جامهي ظلم را بافتهام پس چه بسا فريادي كه به هنگام فرا رسيدن ظلم متوجه من است، به اين ترتيب، چگونه خداوند كسي را بيامرزد كه اين مردم دشمنان او هستند! [612] . ابومسلم براستي كه كار آخرت خود را تباه كرد و دين خود را در راه استوار نمودن سلطنت بنيعباس فروخت، موقعي پشيمان شد كه پشيماني سودي به حال او نداشت و عفو خداوند هرگز شامل آن كسي كه درياهايي از خون نيكان را بناحق ريخته و در سراسر كشور اسلامي بساط عزا و اندوه و گرفتاري را گسترده است، نميباشد.
سفاح بيمار شد و چند روز در آن حال ماند تا بدترين و سختترين رنجها را بكشد، در پي همان بيماري از دنيا رفت. وقتي كه بيمارياش سنگين شد و مرضش شدت يافت، دنبال برادرزادهاش - عيسي بن موسي - فرستاد، و در روايتي به دنبال عمويش - عيسي بن علي - فرستاد و نامهاي سربسته به وي داد كه در پشت نامه نوشته بود: «از بندهي خدا و ولي او، به خاندان و دوستداران رسول خدا (ص) و همهي مسلمين» و به وي سفارش كرده بود كه اين راز تا وقتي كه او بميرد، نگه دارد، تا اين كه نامه را بر همهي مردم بخواند، كسي نميدانست كه او چه كسي را پس از خود خليفه قرار داده است [613] . در شب يك شنبه مطابق دوازدهم ذيحجة سال) 136 ه) سفاح از دنيا رفت [614] و به جانب (دادگاه) الهي انتقال يافت. عيسي بن علي او را به جامهاش پيچاند و مرگ او را از مردم پنهان داشت. چون صبح شد تمام رجال بنيعباس و دولتمردان بزرگ را جمع كرد و خبر مرگ سفاح را به آنان داد. وصيتنامهي سربسته او را در حضور ايشان [ صفحه 403] بيرون آورد و نامه را در برابر آن گشود، ديدند در آن نامه، برادرش ابوجعفر (منصور) را خليفهي پس از خود قرار داده و برادرزادهاش - عيسي بن موسي بن محمد - را وليعهد او تعيين نموده بود، و از حاضران براي ابوجعفر منصور بيعت گرفت و آنگاه مشغول كفن و دفن سفاح شده و مطابق وصيتاش او را در كاخ خودش دفن كرد. [615] . به اين ترتيب زندگي آكنده از خونريزيها و هتك حرمتهاي سفاح پايان گرفت و زندگي او با الزام خلافت به برادرش منصور براي مسلمانان، خاتمه يافت كه او نيز از بدترين خلق خدا و ناپاكترين حاكمان اسلام در پستي و انحراف از راه عدالت بوده است، زيرا كه او در راه بيچاره كردن مسلمين و گسترش ترس و بيم در تمام اطراف جهان اسلام - همان طوري كه بعدها خواهيم گفت - دريغ نكرد. تا اين جا سخن دربارهي امام موسي عليهالسلام در دوران سفاح پايان ميگيرد در حالي كه آن بزرگوار در عهد كودكي و آغاز عمر، گرفتاري و بدبختي جامعهي اسلامي را در آن روزگاران سهمگين كه بر او گذشت به چشم ميديدند، زيرا جامعه هنوز از زير ظلم و جور امويان خلاص نشده، زير چكمههاي حكومت عباسيان قرار گرفت و امام عليهالسلام همواره شاهد اين جور و خودكامگي و شكنجه و سختي بوده است، سلطهي عباسي شروع به چپاول مسلمانان و غارت ثروتها و صرف و خرج سخاوتمندانهي آن در راه ناپاكي و بيبند و باري كرد، همان طوري كه در زمان حكومت اموي بوده است، طبيعي است كه اين اعمال اثر زيادي در زندگي امام موسي عليهالسلام و ابتلاي وي به غم و اندوه داشته است. [ صفحه 407]
منصور هيچگونه سابقهي كاري، و يا اثري برجسته و نيك نداشته، تا شايسته خلافتي باشد كه مهمترين مقام در اسلام است و او هيچ ويژگي انساني و يا صفت والايي نداشت تا شايسته براي عهدهداري امور مسلمين گردد. مورخان اجماع دارند كه وي مردم لئيم، بخيل، پست فطرت و فرومايه بوده و مكر و خونريزي، از بارزترين مظاهر شخصيت وي بود، و مسلمانان را همچون كسي اداره ميكرد كه نه به خدا ايمان دارد و نه به روز جزا، در بين مسلمين ترس و شكنجه را رايج كرد و همهي اركان اقتصادي آنها را از بين برد، تا آن جا كه مردم آرزو ميكردند كاش حكومت اموي برميگشت و روزگار آنها با همه سختي و عذاب دوباره ميآمد، يكي از شعراي مخضرم دربارهي دولتهاي اموي و عباسي ميگويد: يا ليت جور بنيمروان دام لنا و ليت عدل بنيعباس في النار [616] . انقلابگر بزرگ، محمد - صاحب نفس زكيه - در ضمن سخن خود، راجع به ظلم و ستم عباسيان ميگويد: «البته از دست بنياميه ستمها ديديم، اما آنچه از دست بنيعباس ديديم، چيزي جز آن نبود كه اينان از خدا كمتر ميترسيدند، در صورتي كه بر بنيعباس حجت تمامتر بود تا آنها، و اين گروه خوبيها و فضيلتهايي [!] داشتند كه ابوجعفر - منصور - آنها را نداشت...» [617] . منصور در خونريزي تا آن جا افراط كرد كه غير قابل توصيف است، روي گمان [ صفحه 408] و تهمت كشت، با همهي مردم بدرفتاري كرد و حتي با خاندان خودش كه بزرگان آنها را از بين برد و سرانشان را بريد، همهي اينها برخاسته از كينهتوزي و بيباكي او بود. استاد «مير سيد علي» منصور را چنين توصيف كرده است: «منصور مردي حيلهگر بود، هيچ ترديدي در خونريزي به خود راه نميداد و اين سنگدلي وي مربوط به كينهي بيش از حد او بود، در حالي كه جانشينان وي خون كسي را نميريختند مگر پس از مدتي فكر و دقت، خلاصه ابوجعفر منصور، در بيباكي نظير نداشت و در خونريزي تأمل نميكرد. رفتارش با اولاد علي عليهالسلام، صفحهاي از سياهترين صفحات تاريخ را تشكيل ميدهد. سيوطي ميگويد: منصور نخستين كسي است كه مرز اختلاف بين عباسيان و علويان ايجاد كرد، با اين كه اينها اجزاء يك خانواده و اعضاي يك پيكره بودند.» [618] . ابنهبيره [619] كه از معاصران منصور است ميگويد: «هيچ كسي را در جنگ و صلح، حيلهگرتر و فريبكارتر و هوشيارتر از منصور نديدم، تا آن جا كه ما را 9 ماه، با وجود اين كه شجاعان عرب با ما بودند، محاصره كرد و ما نهايت كوشش خود را بكار برديم، تا از سپاه او به كسي دست يابيم كه به خاطر شدت مراقبت او از سپاهيان و هوشياري زيادش، نتوانستيم.» [620] . با اين بيباكي و حيلهگرياش بود كه توانست دولت عباسي را بنيانگذاري كند و بر تمام تشكيلات حكومتي، سيطرهي كامل داشته باشد. از بيرحمترين ستمكاريهاي او، ستمي است كه نسبت به علويان روا داشت [ صفحه 409] و رفتار وي با آنها به گونهاي از سختي و شكنجه بود كه قابل توصيف نيست، جام خشم خود را يكجا بر آنها واژگون ساخت و به بدترين وضع، سركوب نمود و نسبت به آنها به هيچ صورت نه پيوند خويشاوندي و نه قرابت آنها با پيامبر (ص) را هرگز رعايت نكرد. امام موسي عليهالسلام شاهد انواع رنجها و مصيبتها نسبت به خاندان خود بود، و اينها اثر عميقي در روح آن بزرگوار داشت و دلش مملو از غمها و اندوهها گرديد. امام موسي عليهالسلام دو سال از سالهاي زندگياش را در زمان منصور گذراند و شاهد آن سياست زشتي بود كه حامل پيام مرگ و نابودي براي مردم سراسر كشور بود!... و ما ناگزيريم تا مقداري دربارهي مظاهر شخصيت و سياست و رفتار منصور بحث كنيم، زيرا كه چنين بحثي ارتباط تنگاتنگ با زندگي امام موسي عليهالسلام دارد، زيرا كه اين بحث دوراني را براي ما مجسم ميكند كه امام عليهالسلام در آن دوران زندگي ميكرد و بيانگر رنج و مشقتهايي است كه مسلمانان در آن دوران ديدند و اين خو و خصال و سياست منصور بود كه باعث بسياري از رويدادها شد. در ذيل بحث مختصري از شخصيت منصور را عرضه ميكنيم:
اما خصايصي كه منصور معروف به آنها بوده و از اركان شخصيت و از ذاتيات وي بودهاند به شرح ذيل ميباشند:
از چيزهايي كه ترديدي در آن نيست اين است كه بخل تنها منبع همه رذايل نفساني است كه شخص بخيل از اعماق وجود خود، تمام انواع آزادگي و بزرگواري را زدوده است و اين صفت ناپسند باعث ادامهي گناه و افكندن انسان در ورطهي شر بزرگي است. اين خصلت ناپسند از بارزترين صفات منصور بوده و او ضربالمثل در بخالت بوده است و دولت اسلامي را در معرض قحطي و نوميدي و حرمان فراگيري قرار داد، با [ صفحه 410] توجه به همين بخل فراوان، وي را ملقب به دوانيقي [621] ساختند. ابناثير ميگويد: منصور را دوانيقي گفتند، چون وي بخيل بوده است. توضيح آن كه موقع كندن خندق در اطراف كوفه، براي هر كسي يك دانگ، تعيين كرد تا صرف كندن خندق شود و دانك يك ششم درهم است آنگاه ابناثير ميگويد: منصور براي كوفه و بصره ديوار و خندقي درست كرد و دستور داد براي هر كسي كه در ساختن ديوار يا خندق كار ميكند پنج درهم بدهند، وقتي كه كار تمام شد، دستور داد تا همه كارگران را جمع كردند و از هر كدام چهار درهم را پس گرفت. در اين باره شاعري ميگويد: يا لقومي ما لقومنا من امير المؤمنينا قسم الخمسة فينا و جبانا الاربعينا [622] . همين كه از ساختن بغداد فراغت يافت، فرمانروايان سپاه را جمع كرد و به حساب آنها رسيدگي كرد و آنها را مجبور نمود تا هرچه نزدشان باقي است، باز پردازند تا اين كه مطابق حساب، از برخي از آنها پانزده درهم باقيمانده را پس گرفت [623] ، و از كارگزاران، هرچند به مقدار يك دانك و يا يك دانه بود حساب ميكشيد [624] و اما مظاهر بخلش به شرح زير است: الف - محروم داشتن خويش: بخل و فرومايگي، او را به محروم ساختن خويش، از لذايذ زندگي، وادار ساخت. او از نعمتها دوري ميكرد، لباس خشن ميپوشيد و چه بسا كه پيراهنش را به دست خود وصله ميكرد. امام صادق عليهالسلام دربارهي او فرمود: «سپاس خداي را كه او را در زمان سلطنتش به فقر نفس مبتلا كرد.» [625] . يكي از كنيزان منصور، وي را در حالي كه پيراهن وصله كردهاي بر تن داشت [ صفحه 411] ديد و با مسخرگي گفت: «آيا خليفه است با اين جامهي وصلهدار؟» منصور خنديد و به آن كنيز گفت: واي بر تو آيا قول ابنهرمه شاعر را نشنيدهاي: قدر يدرك الشرف الفتي و قميصه خلق و جيب قميصه مرقوع [626] . البته او شرافتي نداشته بلكه به حد پستي از خست و فرومايگي و دنائت رسيده بود. ب - سختگيري بر دوستان: منصور، هم بر خود و هم نسبت به دوستانش، از صرف مال بخل ميكرد، نه بر آنها چيزي ميديد و نه دربارهي جايزه دادن به ايشان هرگز فكر ميكرد. وي در ايام فقر و تنگدستياش رفيقي به نام وضين بن عطاء، داشت، موقعي كه بر اريكه حكومت تكيه داد از او درخواستي كرد به اين ترتيب كه چون نزد وي حضور يافت، منصور از حال و احوال وي پرسيد و گفت: اي بندهي خدا وضع ماليات چطور است؟ خوب است، همان طوري كه اميرالمؤمنين ميداند! چند عائله داري؟ سه دختر و يك زن، و خدمتگذاري دارم. چهار تن خانگي داري؟ آري. همواره اين مطالب را تكرار ميكرد و مرتب از تعداد عيال وي ميپرسيد، تا آن جا كه وضين تصور كرد كه به او چيزي خواهد داد و بخششي خواهد نمود، پس از قدري فكر سرش را به سمت او بلند كرد و گفت: «تو توانگرترين مردم عربي، چون چهار تن ريسنده، در خانهي تو درآمد ميآورند [627] . با اين كيفيت شرمآور، شخصيت پست او درگير بخل و فرومايگي بود، و هيچگونه درخششي از نور رأفت و رحمت در وي ديده نميشد. [ صفحه 412] ج - محروم ساختن ادباء: دولت اموي به شاعران و اديبان بقدري اموال فراوان بخشيد كه باعث شكوفايي و رواج بازار ادب گرديد و طبقهي متوسط جامعه به خاطر توجه و گراميداشت دولت، با نظر اهميت به اين طبقه مينگريست، اما وقتي كه دوران منصور فرا رسيد، منصور از خوار و ناچيز شمردن اينان و محروم داشتن از صله و ورود به دربار، دريغ نكرد. كسي از آنها را - مگر پس از اصرار زياد - اجازهي ورود نميداد. ابونحيله بر او وارد شد و جلو كاخ ايستاد، اجازهي ورود خواست، به او اجازهي ورود نداد، در حالي كه خراسانيان و ديگر مردم، بياعتنا وارد و خارج ميشدند، و ابونحيله را مسخره ميكردند و دست ميانداختند. تا اين كه يكي از دوستانش او را در اين حالت از ذلت و خواري ديد، گفت: تو با اين وضع از اين دولت چه توقعي داري؟ ابونحيله بدون مقدمه در جواب او اشعار زير را كه در آن حال خود را مجسم كرده، سرود: اكثر خلق الله بي لا يدري من اي خلق الله حين يلقي وحلة تنشر ثم تطوي و طيلسان يشتري فيغلي لعبد عبد او لمولي مولي يا ويح بيت المال ماذا يلقي [628] . البته چيزي كه منصور را بر توهين به اين طبقه فرهنگي وا ميداشت همان بخل و فرومايگي او بود. مورخان از بخل و گرفتگي او نسبت به شعرا، داستاني به شرح زير نقل كردهاند: مؤمل بن اميل، وارد بر مهدي عباسي وليعهد منصور شد و قصيدهاي بلند در مدح او گفته بود كه نظر او را جلب كرد، مهدي بيست هزار درهم به وي داد و به نامهرسان، نامهاي داد تا منصور را از جريان مطلع سازد، وقتي كه نامه دست منصور رسيد و از جريان اطلاع يافت، سخت خشمگين شد و فوري نامهاي به پسرش نوشت و او [ صفحه 413] را به خاطر كاري كه كرده بود سرزنش كرد، در نامه چنين نوشته بود: «شايسته بود، پس از يك سال كه شاعري در دربار تو بماند، چهار هزار درهم به او بپردازي.» نامهاي به كاتب مهدي نوشت تا فوري شاعر را نزد وي بفرستد. كاتب، دنبال وي رفت او را نيافت و به اطلاع منصور رساند كه او متوجه دارالسلام شده است، منصور يكي از فرماندهان سپاه خود را با چند مأمور فرستاد و به آنها دستور داد تا او را دستگير كنند. آنها كنار پل نهروان ايستادند و هر كسي از آن جا عبور ميكرد نام وي را ميپرسيدند، تا اين كه به مؤمل برخوردند، از اسم او پرسيدند، گفت: مؤمل، او را گرفتند - نزديك بود كه از ترس و بيم قالب تهي كند - و نزد ربيع دربان منصور آوردند، به منصور اطلاع دادند كه او را گرفتهاند. منصور دستور داد او را وارد كنند، وقتي كه مؤمل در مقابل او قرار گرفت، نگاهي به او كرد، در حالي كه خشمناك و برآشفته بود پرسيد: تو مؤمل بن اميل هستي؟ آري، خدا اميرالمؤمنين را تندرست بدارد! عجب، تو جوان خامي را گير آورده و او را فريب دادي!! آري، خدا اميرالمؤمنين را تندرست بدارد، نزد جوان بخشندهاي رفتم و من او را فريفتم و او هم گول خورد، خشم منصور فرو نشست و به وي دستور داد تا قصيدهي خود را بخواند و او شروع كرد به خواندن: هو المهدي الا ان فيه مشابه صورت القمر المنير تشابه ذا و ذا فهما اذاما انارا مشكلان علي البصير فهذا في الظلام سراح ليل و هذا في النهار سراج نور و لكن فضل الرحمن هذا علي ذا بالمنابر و السرير و بالملك العزيز فذا امير و ماذا با الأمير و لا الوزير و نقص الشهر يخمد ذا و هذا منير عند نقصان الشهور فيابن خليفة الله المصفي به تعلو مفاخرة الفخور لئن فت الملوك و قد توافوا اليك من السهولة و الوعور [ صفحه 414] لقد سبق الملوك ابوك حتي بقوا من بين كاب أو حسير و حبئت وراءه تجري حشيشا و ما بك حين تجري من فتور فقال الناس ما هذان الا بمنزلة الخليق من الجدير لئن سبق الكبير فاهل سبق له فضل الكبير علي الصغير وان بلغ الصغير مدي كبير لقد خلق الصغير من الكبير [629] . منصور با شنيدن اين قصيدهي بلندي كه مشتمل بر زيباترين آثار مدح و ثنا است خوشحالي خود را نتوانست پنهان دارد، رو به مؤمل كرد و گفت: «به خدا سوگند كه خوب سرودهاي!! اما با اين همه به بيست هزار درهم نميارزد، پولها كجا است؟ مؤمل جواب داد؛ حاضر است، در حالي كه از ترس به خود ميلرزيد، منصور به دربانش دستور داد پولها را بگيرد و فقط چهار هزار درهم به او بدهد و دربان نيز اين كار را كرد. اين داستان دليل بر فرومايگي و حرصي است برخاسته از روحيهاي كه هيچ رابطهاي با آزادگي و بزرگواري ندارد. مورخان دربارهي بخل او، نقل كردهاند كه در طول سفر به مكه، كسي را خواست [ صفحه 415] تا براي او حدي بخواند، شخصي به نام سلم را آوردند و او براي وي حدي خواند، منصور بقدري خوشحال شد كه نزديك بود از مركبش بيفتد، آنگاه دستور داد تا نيم درهم به وي دادند، سلم اعتراض كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين! من براي هشام بن عبدالملك حدي خواندم، او دستور داد ده هزار درهم به من دادند!! منصور با خشم نگاهي به او كرد و گفت: او حق نداشت تا اينقدر از بيتالمال به تو بدهد! و به ربيع حاجب دستور داد تا آن پولها را از وي بگيرد. سلم شروع كرد به التماس و قسم خوردن كه، از اموال چيزي نزد وي باقي نمانده است و همواره التماس ميكرد، تا اين كه منصور دست برداشت اما با او شرط كرد كه در رفت و برگشت براي او به رايگان حدي بخواند [630] . بشر منجم ميگويد: روزي به هنگام غروب، ابوجعفر منصور مرا طلبيد و به دنبال كاري فرستاد، وقتي كه برگشتم، گوشهي جانمازش را بلند كرد، ديدم، ديناري در آن جا است، گفت: اين يك دينار را بگير و نگهدار! آن را گرفتم هنوز هم - از ترس اين كه مبادا از من بخواهد - پيش من است، زيرا او نگفت، بگير مال خودت باشد. [631] . وقتي كه منصور بخشنامهي سلطنتي صادر كرد، مبني بر اين كه تودهي رعيت كلاههاي بسيار دراز بر سر بگذارند، شاعر بذلهگو، ابودلامه، خودداري كرده و در حالي كه بخل منصور را بازگو ميكرد، گفت: و كنا نرجي من امام زيادة فزاد الامام المصطفي في القلانس نراها علي هام الرجال كانها دنان يهود حللت بالبرانس [632] . منصور اموال مردم را احتكار و اندوخته ميكرد و كمترين مبلغي از آن را در راه [ صفحه 416] مصالح عمومي صرف نميكرد، با اين كه فقر و تنگدستي سراسر كشور را فرا گرفته بود. د - با مهدي: مهدي در نزد منصور از همهي مردم جلوتر و نزديكتر بود، تا آن جا كه او را وليعهد خود قرار داد در حالي كه روي يك جريان سادهي مادي، برخورد ظالمانهاي با وي داشت. واضح، غلام منصور نقل ميكند: روزي بالاسر ابوجعفر منصور ايستاده بودم، ناگهان مهدي وارد شد، در حالي كه قباي سياه نويي بر تن داشت، سلام داد و نشست و بعد بلند شد و رفت، منصور به دنبال وي - به خاطر علاقهاي كه داشت و از ديدن او خوشش ميآمد - نگاه ميكرد، وقتي كه وسط سالن رسيد، پايش به شمشير بند شد و لباسش پاره شد. بلند شد و بياعتنا به اين پيشامد، به راه خودش ادامه داد. منصور وقتي كه آن منظره را ديد، كنترل خود را از دست داد، دستور داد او را برگرداندند و نگاه تندي به او كرد، در حالي كه خشم بر او غلبه كرده بود، به تندي گفت: «اي ابوعبدالله: به دلگرمي بخششها!! و يا به غرور ناز و نعمتها و يا به خاطر كمتوجهي به مصيبت؟ گويا تو از نفع و ضرر خود چيزي نميفهمي...» [633] . به فرزندش چنين برخورد خشني آن هم به خاطر امر بيارزشي كه اكثر مردم اعتنايي ندارند، روا ميدارد. و نيز واضح، نقل كرده است كه بر منصور وارد شد، منصور به وي گفت: لباسهاي كهنهاي را كه هست جمع كن، وقتي كه مهدي آمد پيش از ورود وي، آنها را به همراه وصلههايي بياور. من مطابق دستور عمل كردم، آنگاه مهدي وارد شد، ديد پدرش پارگيهاي جامهها را وصله ميزند، خنديد و گفت: يا اميرالمؤمنين! به همين جهت است كه مردم ميگويند: ايشان در دينار و درهم ميانديشند! - نگفت: به دانك (يك ششم درهم) ميانديشند تا عواطف او را برنيانگيزد! - منصور پس از شنيدن اين سخن رو به پسرش كرد و گفت: كسي كه لباس كهنهاش را وصله نزند نو نميپوشد، زمستان فرا رسيده و ما براي لباس زن و بچه، احتياج به لباس داريم. مهدي گفت: لباس اميرالمؤمنين و زن و بچهاش بر عهدهي من! منصور گفت: بسيار خوب، پس اين كار را بكن [634] . [ صفحه 417] كنيزش، خالصه نقل كرده است: بر منصور وارد شدم، در حالي كه از درد دندان رنج ميبرد، وقتي كه صداي مرا شنيد، گفت: وارد شو! وارد شدم، ديدم دستش را بالاي صورتش گذاشته، ساعتي خاموش ايستاد و بعد رو به من كرد و گفت: خالصه: چقدر پول داري؟ هزار درهم. دستت را روي سرم بگذار و قسم بخور! كنيز ترسيد و گفت: ده هزار دينار پيش من است. گفت آنها را نزد من بياور رفتم نزد مهدي و خيزران، جريان را به آنها گفتم. مهدي با پايش كنيز را زد و گفت: چرا نزد او رفتي؟ او هيچ دردي ندارد، بلكه من ديروز از او پولي خواستم و او خودش را به بيماري زد، آنچه گفتهاي ببر! و چون مهدي نزد وي آمد، منصور گفت: اي ابوعبدالله! تو نيازي داشتي، بگير اين مبلغ نزد خالصه بود [635] . به فرزندش مهدي ظلم و ستم فراواني روا داشت با اين كه او از همهي مردم در نظرش مقدم بود و علت آن همه ستم، حرص و فرومايگي او بود. ه - با فقيه بن سمان. ابنسمان برجستهترين فقيه، پيش از اين كه منصور به خلافت برسد با وي دوست بود، وقتي كه منصور به خلافت رسيد نزد وي رفت، منصور به وي گفت: چه نيازي داري؟ چهار هزار درهم وام ميخواهم، خانهام در حال خرابي است و پسرم ميخواهد خانهاي براي خانوادهي خويش بسازد. منصور دستور داد تا مبلغي به او دادند و او را از آمدن نزد خود منع كرد و گفت: ديگر بعد از اين براي حاجتي نزد ما نيايي. اين كار را ميكنم. چند ماهي گذشت، ابنسمان نزد وي بازگشت، ميگويد: منصور نگاههاي خشمآلودي به من كرد و گفت: چرا آمدهاي؟ [ صفحه 418] براي نيازي نيامدهام، آمدهام سلامي عرض كنم. گمان كردم كه به همان منظوري كه نوبت اول آمدي، باز هم آمدهاي... ديگر مبادا براي درخواست حاجتي و نه براي سلام پيش ما بيايي، و دستور داد تا چيزي به او دادند. ابنسمان بيرون شد و ليكن طولي نكشيد براي سومين بار، بازگشت، منصور گفت: چرا آمدي؟ نه براي درخواست حاجتي و نه براي سلام دادن، براي هيچ كدام از اينها نيامدهام بلكه قبلا از شما دعايي شنيده بودم، ميخواستم از خودتان بشنوم. آن را از من فرا نگير، كه مستجاب نميشود، زيرا كه من خود دعا كردم و از خدا خواستم كه از ديدن شكل تو مرا راحت كند و خداوند نپذيرفت، او را برگرداند و چيزي نداد [636] . و - با كارگزارانش: منصور، كارگزاران خود را در محروميت و تنگناي زياد قرار ميداد. مورخان داستانهاي زيادي از سختگيري منصور نسبت به كارگزارانش نقل كردهاند، از جمله آوردهاند كه: مردي كاري را در ناحيهاي، برعهده گرفت و آن كار را به پايان رساند، و صورت حساب را نزد منصور آورد و بلند شد كه برود، منصور به وي گفت: من تو را شريك امانت خود كردم و تو را بر سرزميني كه زمينهاي مسلمين گماردم و تو خيانت كردهاي. پناه به خدا، يا اميرالمؤمنين از آن جا چيزي جز يك درهم كه در جيب من است، همراه نياوردهام و آن را هم براي اين كه استري كرايه كنم و خودم را به زن و بچهام برسانم و به خانهام بروم، برداشتهام، ديگر چيزي نه از مال خدا و نه از مال شما همراه من نيست. منصور گفت: من تو را آدم راستگويي ميدانم، همان درهم را بده! گرفت و زير فرش گذاشت [637] . [ صفحه 419] زياد بن عبدالله حارثي نامهاي به وي نوشت و از او درخواست كرد كه چيزي به حقوقش اضافه كند. نامه در نهايت فصاحت و بلاغت بود و نظر منصور را جلب كرد و در حاشيه آن نوشت: «اگر ثروت و بلاغت در يك نفر جمع شوند باعث طغيان او ميشوند، و دل اميرالمؤمنين از اين بابت براي تو ميسوزد، بنابراين به بلاغت بسنده كن.» [638] . منصور، در بخل به پايينترين مرحله آزمندي و فرومايگي رسيده بود، هيچ آرامي نداشت، به اين ترتيب تمام بديهاي دنياپرستان و پادشاهان، در او جمع بود.
محققا اين مقدار بخل فراوان در وجود منصور، نشأت گرفته از ناپاكي و فرومايگي و بيايماني او نسبت به خدا بوده است. منصور، در برابر اطرافيان و نديمان خاص خود از عواملي سخن ميگفت كه او را واداشته تا دربارهي پريشاني و تنگدستي رعيت بينديشد، ميگفت: ابناعرابي راست ميگفت: «سگت را گرسنه نگهدار تا دنبالت بيايد» ابوالعباس طوسي در پاسخ او گفت: «يا اميرالمؤمنين! از آن ميترسم كه كس ديگري گردهي ناني به او نشان دهد و تو را ترك كند و دنبال او برود». [639] . اي خاك بر سر منصور و هر حاكمي كه حقوق مردم را ناچيز بشمارد. طاغوت ستمكار، راه تسليم كردن تودهها را منحصر به گرسنه نگه داشتن و بيچاره كردن آن ميدانست، و عدالت و رفاه را بين مردم گسترش نميداد! منصور از انگيزههايي سخن ميگويد كه او را بر اندوختن اموال زيادي در خزانهاش واداشته، بدون اين كه چيزي از آن همه اموال را در راه مصالح امت صرف كند، ميگويد: «هر كه مالش كم باشد، افراد كمي خواهد داشت و هر كه افرادش كم باشد، [ صفحه 420] دشمن بر او چيره گردد و بر هر كس كه دشمن چيره گردد، سلطنتش به خواري گرايد و پشتوانه خود را از دست بدهد». [640] . اين چنين، انديشهي خطاكار خود را بر اساس اندوختن مال و صرف نكردن آن در راه مسلمانان، پايهگذاري كرده بود... و بيترديد او مشمول اين آيه مباركه بود: «و كساني كه طلا و نقره را گنج ميكنند و آنها را در راه خدا صرف نميكنند، پس مژده ده آنان را به عذابي دردناك، روزي كه افروخته سازند آنها را در آتش دوزخ پس داغ كنند با آنها پيشانيها و پهلوها و پشتهايشان را، اين است آنچه براي خود گنج كرديد، پس آنچه را كه نهفته نگه داشتيد، بچشيد.» [641] .
منصور در تمام امور مربوط به مملكت، خودرأي بود، در هيچ كاري با كسي مشورت نميكرد، و هرگاه كسي پيشنهادي ميداد، او مخالفت ميكرد. مورخان نقل كردهاند كه برادرزادهاش عيسي بن موسي را احضار كرد و به او دستور داد تا محمد بن عبدالله را بكشد، عيسي گفت: يا اميرالمؤمنين با عموهايت مشورت كن. به او پرخاش كرد و گفت: پس سخن ابراهيم بن هرمه كجا شد: تزور امريء لا يمخض القوم سره و لا ينتجي الاذنين فيما يحاول اذا ما أتي شيئا مضي كاالذي أتي و ان قال اني فاعل فهو فاعل [642] . سپس گفت: «اي مرد! برو اين كار را بكن، به خدا سوگند جز من و تو، ديگري نميداند و جز من و تو، نبايد كسي آن را بداند». [ صفحه 421] با چنين خودستايي، بر گردهي مسلمانان و همهي امكانات ايشان حكمراني ميكرد و هميشه به شعر هيثم بن عدي تمسك ميجست تا به طغيان و استبداد خود ببالد: ان قناتي لنبع لا يؤيسها غمز الثقاف ولادهن و لا نار متي أجر خائنا تأمن مسارحه و ان أخف آمنا تقلق به الدار سيروا الي و غضوا بعض أعينكم اني لكل امريء من جاره جار [643] . اينها خود دليل بر اين است كه وي تا چه اندازه، گردنفراز و مغرور و خودرأي نسبت به امور مسلمانان بوده است و همين سياست كج و غلط بود كه، منجر به گسترش ترس و بيم ميان تودهي مسلمين شد.
خونريزي و ترور از عوامل لذتبخش براي منصور بوده و براستي كه او بيش از هر چيز از خونريزي لذت ميبرد و در اين راه با تمام سنگدلي و ستمگري تا آن جا پيش رفت كه كسي را در تاريخ آدمكشان بشري، نظير او نتوان يافت. محققا در اعماق جان او بارقهاي از روشنائي رحم و شفقت نتابيده بود، گريه و ناله يتيمان و شيوه و زاري بيوهزنان و آه و فغان مجروحان او را شادمان ميساخت. اين طاغوت خونخوار دست به ترور جمعي از سران دولت و بانيان حكومتش زد، كساني كه از آنها ميترسيد و از جانب آنها احساس خطر ميكرد، ما در ذيل به بخشي از آنها اشاره ميكنيم: [ صفحه 422]
دولت عباسي تنها روي شانههاي ابومسلم استوار شد، او بود كه دولت عباسي را بوجود آورد و تخم اين دولت را غرس نمود و اگر تلاش ابومسلم نبود، پرچم بنيعباس برافراشته نميگشت و نامي از آنها برده نميشد. منصور عباسي نسبت به ابومسلم بدبين شد و به وي پاداشي چون پاداش سنمار داد، او را طلبيد و به او امان داد و احترام و پذيرايي زيادي از او كرد و در يكي از كاخهاي خود جا داد. افسران نگهباني خود؛ عثمان بن نهيك و شبيب بن واج و ابوحنيفه حرب بن قيس را طلبيد و به ايشان گفت پشت رواق بايستيد وقتي كه ابومسلم وارد شد و من دستهايم را به هم زدم، شما وارد شويد و او را بكشيد، ابومسلم بر حسب روال هميشه وارد شد، او را در اطاق مجاور نشاندند و گفتند: منصور كاري دارد، مقداري زيادي كه نشست، منصور اجازه ورود داد، ابومسلم وارد شد و به منصور سلام داد، منصور نگاه انتقامجويانه و خشمگيني به او كرد و گفت: به من بگو، چرا در راه از من پيش افتادي؟ نخواستم كه هر دو (قافله) در كنار يك آب جمع شويم كه باعث زحمت مردم شود. منصور اعمال ناپسند او را به رخش ميكشيد و مورد سرزنش قرار ميداد و ابومسلم معذرتخواهي ميكرد. و چون گله و سرزنش به طول انجاميد، ابومسلم گفت: با مني كه امتحان خود را دادهام، و آن همه كارها كردهام، نبايد اين طور گفتگو شود!! منصور فرياد زد: اي زنازاده به خدا سوگند كه اگر به جاي تو كنيزكي بود، اين كارها را ميكرد، تو به نام دولت ما و با نيروي ما، آن كارها را كردي، و اگر آن كارها، به خود تو مربوط ميشد، نميتوانستي بندي را جدا كني. ابومسلم مرتب عذرخواهي ميكرد، اما عذر او پذيرفته نبود، تا اين كه منصور دستش را محكم به هم زد و نگهبانان شمشير به دست وارد شدند، وقتي كه ابومسلم مرگ را در چند قدمي خود ديد، با حالت التماس به منصور گفت: مرا براي سركوبي دشمنانت نگه دار! كدام دشمن از تو دشمنتر است براي من؟ شمشيرها او را در ميان گرفتند و او فرياد ميزد: بخشش! بخشش! [ صفحه 423] مأموران منصور بر او تاختند و او را از پا درآوردند و منصور بالبداهه شعر زير را انشاء كرد: زعمت ان الدين لا يقتضي فاستوف بالكيل ابامسلم سقيت كأسا كنت تسقي بها امر في الحلق من العلقم [644] . آنگاه دستور داد تا جسد او را به رود دجله افكندند [645] به اين ترتيب طومار زندگي ابومسلم، به دست پرمكر منصور درهم پيچيده شد و بدين وسيله ابومسلم در دنيا و آخرت زيان برد و اين چنين زياني، زيان آشكار است.
منصور به عمويش عبدالله بن علي امان داد كه اگر نزد او برود، او دست به خون وي آلوده نخواهد كرد، اما او به عهد خود وفا نكرد، وليعهد خويش - عيسي بن موسي - را طلبيد و دستور داد: وقتي كه عبدالله بن علي از مكه مراجعت كرد او را دستگير كن، اما بر او سخت نگير! زيرا كه او عموي من و برادر تمام بزرگان موجود از خاندان تو است! آنگاه مخفيانه او را طلبيد و گفت: اي عيسي اين مرد ميخواست خلافت را از من و تو كه وليعهد مني و پس از من خلافت به تو ميرسد - بگيرد، او را بگير و گردنش را بزن و مبادا سستي و ضعف نشان دهي و دستور مرا پس از من اجرا نكني و خود نيز راهي حج شد [646] . عيسي بن موسي با كاتب خود، يونس بن ابيفروه مشورت كرد و جريان را به او گفت، يونس در جواب گفت: «اين مرد، عمويش را علني و در حضور بستگان خود به تو سپرده و در نهان دستور قتل او را به تو داده، مقصود وي آن بوده است كه به دست تو كشته شود و بعد او را [ صفحه 424] بهانه قرار داده تو را دستگير كند و به قتل رساند، بهتر آن است كه او را در منزل خود پنهان كني و هيچ كس را بر آن مطلع نسازي و به منصور پيغام دهي كه من او را كشتهام، اگر روزي علني او را از تو خواست، تو هم آشكارا به او برگرداني و مبادا او را مخفيانه نزد وي ببري.» [647] . عيسي اين كار را كرد و ميان بنيعباس شايع شد كه عيسي، عبدالله بن علي را كشته است و چون منصور از سفر مكه مراجعت كرد، بنيعباس دستهجمعي نزد وي رفتند و دربارهي عمويشان صحبت كردند، منصور به آنها گفت: من او را در حضور شما به وليعهدم دادم و سفارش او را كردم، اما وقتي كه از او پرسيدم گفت: او به اجل خود مرد، عيسي را احضار كرد و چون در حضور وي ايستاد، داد زد: چرا عموي مرا كشتي؟ شما دستور قتل او را به من داديد. من چنين دستوري نداده بودم. اين نامهي شما دربارهي قتل او! من اين نامه را ننوشتهام. عيسي وقتي كه مطلب را از طرف منصور جدي ديد، به جان خود ترسيد، رو به منصور كرد و گفت: او نزد من است، منصور گفت: او را تحويل ابوازهر مهلب بن عيسي بده همواره در زندان او بود، تا اين كه منصور بعدها، دستور قتل او را صادر كرد، مهلب همراه كنيزي وارد زندان شد، اول به عبدالله حمله برد و گلوي او را فشرد تا مرد و بعد جسد او را در فرشي پيچيد، سپس رو به آن كنيز كرد تا او را بكشد، كنيز گفت: اي بندهي خدا مرا اين طور نكش! مهلب صورت خود را از او برگرداند و بعد دستور داد تا او را نيز خفه كردند و او را با عبدالله در آن فرش پيچيدند و دست آن كنيز را به پهلوي عبدالله و دست عبدالله را در زير پهلوي كنيز مثل دو هم آغوش قرار دادند و بعد هم منصور دستور داد تا خانه را روي آنها خراب كردند، و قاضي، ابنعلام را با گروهي براي اطلاع از جريان احضار كرد و بعد هر دو جسد را از زير آوار درآورده و در جاي خودشان دفن كردند [648] . [ صفحه 425]
منصور يك پزشك نصراني را به خدمت گرفته بود، تا در قتل كساني كه نميخواست علني شوند، او را ياري كند. اين پزشك مردي سنگدل و درشتخو بود. او تعدادي از نيكان را به وسايل پزشكي، مطابق دستور منصور غافلگير كرده و كشت. از جملهي كساني را كه ناگهاني كشت، محمد بن ابيالعباس بود كه منصور سفارش قتل او را داده بود، او زهر كشندهاي فراهم كرد و منتظر بيمارياي بود كه محمد مبتلا شود، تبي بر او عارض شد و به اين پزشك مراجعه كرد و او نيز زهر را به وي داد، وقتي كه زهر را خورد، تمام اعضاي داخل بدن قطعه قطعه شد و فوري مرد، مادرش نزد منصور به شكايت رفت، منصور دستور داد تا سي تازيانه به پزشك زدند و چند روزي هم او را زنداني كردند و بعد آزاد نمودند و سي صد دينار به وي دادند. اين بود بخشي از آدمكشيهاي منصور، كه خود دلالت بر روحيهي ناپاك او دارد كه هيچ بويي از گذشت و رحم در آن استشمام نميشد. در صورتي كه ميتوانست با آنها به احسان رفتار كند و اگر از آنها ميترسيد كه در برابر سلطنت او قيام كنند، تحت نظر خود قرار دهد. اما چنين روشي از انگيزههاي آميخته به كينه و قساوت او بدور بوده است.
تاريخ زندگي اين طاغوت خونخوار پر از انبوه جرايم و جنايات است و سياست او با تمام نيرو، در برابر كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) ايستاده بود اين بود كه مسلمانان را بيمناك ساخته و ترس و شكنجه و هراس را در سراسر كشور گسترش داده و زندگي فكري، اجتماعي اسلام را در هم پيچيده بود. ما در ذيل بخشي از جنايات او را بازگو ميكنيم: [ صفحه 426]
منصور نسبت به مردم مدينه، آزار و شكنجه و ظلم فراواني روا داشت، تمام امكانات اقتصادي آنان را به غارت برد و دسترسي به هر نوع مواد غذايي را در خشكي و دريا، از آنها قطع كرد [649] . مقصود منصور از اين جنگ اقتصادي آن بود كه مردم را با تنگدستي و گرسنگي، از شورش و مبارزه با سياست خود باز دارد. رباح بن عثمان مري را كه مردي خشن و تندخو بود، والي آنان كرد - آن كسي كه به خاطر فرومايگي و بدسرشتي وي همگان از او متنفر بودند - موقعي كه منصور او را به فرمانروايي مدينه گمارد، مردم را جمع كرد و بالاي منبر رفت و سياست سهمگين خود را كه حامل پيامهاي مرگ و شكنجه بود به مردم ابلاغ كرد و گفت: «اي مردم مدينه! منم افعي پسر افعي، پسر عثمان بن حيان و پسر عموي مسلم بن عقبه، نابود سازندهي كشتزارهاي شما و كشندهي مردان شما، به خدا سوگند كه مدينه را چنان بيكس كنم كه حتي سگي در آن زوزه نكشد...» براستي اين طغيان آدمي تبهكار و اعلام از بين بردن زندگي مردم و شخصيت آنها است، ويراني فراگير و تهي ساختن وطن از مردم، شعاري است كه براي اداره كشور به كار ميبرد! خداوند مسلمانان را، در برابر اين قبيل گرفتاريها و مصائبي كه رشتههاي دل را ميگسلد و از ترس آن نفوس دچار حسرت و اندوه ميگردند، ياري كند. آن جغد وحشي از اين سخنان قساوتبار خودداري نكرد، تا اين كه گروهي از آزادمردان مدينه كه از زندگيشان دست شسته بودند، جواب دادند و با درشتترين سخن، حرفهاي او را پاسخ گفتند، همه با يك زبان گفتند: «به خدا سوگند، اي پسر كسي كه دو بار حد زده شد، بايد از اين حرفهايت دست برداري و يا تو را از خويش باز ميداريم.» اين بود كه آن فرومايهي تبهكار فوري نامهاي به منصور - بزرگ عباسيان - نوشت [ صفحه 427] و نافرماني مردم مدينه را به اطلاع وي رساند و او را از پافشاري مردم بر سركشي و نافرماني آگاه ساخت، وقتي كه نامه به دست منصور رسيد، منصور نامهاي به مردم مدينه، نامهاي پر از بيم و تهديد نوشت و به كارگزار خود دستور داد تا نامه را بر مردم بخواند، وقتي كه نامه به وي رسيد، او مردم را جمع كرد و نامه را برايشان قرائت كرد، در نامه چنين آمده بود: «اي مردم مدينه! فرماندار شما در نامهاي كه به من نوشته، فريبكاري و ناسازگاري و بدعقيدگي شما، و انحرافتان را از بيعت اميرالمؤمنين، به من گزارش كرده است و اميرالمؤمنين به خدا سوگند ياد ميكند كه اگر دست برنداريد، به جاي امان، بر شما بيم داده و راه بيابان و دريا را به روي شما ببندد و مرداني سنگدل و بيگانه را بر شما بگمارد، تا آنچه دستور داده شود، در خانههاي شما بر شما بياورد و هر امري كه داد، انجام دهند، و السلام.» گروهي از غيرتمندان و آزادگان به مخالفت او برخاسته و گفتند: «اي پسر كسي كه دو بار حد خورده، دروغ گفتي!» آنگاه از اطراف او را سنگبارانش كردند و او از ترس به درون مسجد پناه برد، در مسجد را به روي او بستند و او در آن جا ماند، تا اين كه ايوب بن سلمهي مخزومي، يكي از هواخواهان خليفه بر او وارد شد، در حالي كه پيشنهاد سركوبي شورشيان را ميكرد، گفت: «خدا امير را توفيق دهد، اين كار فرومايگان است، دستهايشان را قطع كن و بر پشت آنها تازيانه بزن...» اما بعضي از هاشميان كه در آن جا حاضر بودند گفتند: به سخن اين بردهاي كه وطن و مردم وطن خود را نميشناسد اعتنا نكن و به او پيشنهاد كردند كه به دنبال بزرگان و شخصيتهاي مدينه بفرست و آنها را بخوان و نامهي منصور را بر ايشان بخوان تا ببيني نظر آنها دربارهي نامه چيست. رباح اين پيشنهاد را پذيرفت و به دنبال بزرگان فرستاد و نامه منصور را بر ايشان خواند، حفص بن عمر بن عبدالله بن عوف زهري و ابوعبيدة بن عبدالرحمن ازهر، رو به وي كرده و گفتند: «به خدا سوگند دروغ گفتي، نه ما را امر كردي تا نافرماني كرده باشيم و نه ما [ صفحه 428] را فرا خواندي تا مخالفت ورزيده باشيم...» آنگاه هر دو رو به فرستاده و نماينده منصور كرده و گفتند: «آيا پيام ما را به اميرالمؤمنين ميرساني؟» من جز براي اين كار نيامدهام. به او بگو: اما اين كه گفتي، مردم مدينه را به جاي امان، در بيم ميافكني همانا خداي عزوجل ما را وعدهاي غير از اين داده و فرموده است: «و پس از ترس، به جاي آن ايمني را به ايشان دهيم، مرا پرستش ميكنند، و شريكي براي من قائل نميشوند...» [650] [651] . منصور اين چنين، با اين قساوت و ستمگري با مردم مدينه رفتار كرد و رعايت همسايگي ايشان را با رسول خدا (ص) و فضيلت پدرانشان را كه، اين دين را بپا داشته و اساس آن را استحكام بخشيدند، ننمود.
منصور نسبت به اسلام كفر ورزيد و پس از انكار تمام اصول و اهداف اسلام، تصميم گرفت كعبه مقدسه را از جاي خود به دارالسلام منتقل سازد، همان طوري كه اقدام به ساختن بنايي بزرگ در پايتخت خويش - بغداد - كرده و به منظور توهين به كعبه مكرمه آن را قبة الخضراء ناميد [652] و به اين وسيله كفر و بيديني خود را آشكار ساخت.
منصور درباره شكنجه و درمانده كردن رعيت، تمام كوشش خود را به كار برده و به چپاول و غارت اموال آنان همت گمارد. تا آن جا كه مورخان نقل كردهاند، همهي اموال مردم را گرفت و چيزي براي آنان نگذاشت، مبلغ دريافتي وي از مردم هشتصد [ صفحه 429] هزار، هزار درهم بود [653] كه امروز معادل - بر حسب نرخ معمول - چهار هزار ميليون دينار ميشود. [654] . در آخرين وصيت منصور به فرزندش - مهدي - چنين آمده است: «من براي تو بقدري اموال جمع كردم كه هيچ خليفهاي پيش از من آنقدر جمع نكرده بود.» [655] . سياست مالي وي بر اساس غارت و چپاول و بناحق گرفتن اموال بود، فقر و بيچارگي را پس از خود در حالي گذاشت كه بر تمام مناطق اسلامي سايهي شوم خود را گسترده بود.
رنج و مصيبت علويان در دوران اين طاغوت - منصور - از دشوارترين و فجيعترين مصائب بود براستي كه انواع شكنجهها را بر آنها روا داشت و با فشار و جور زيادي با آنان برخورد كرد، پير و جوان آنها را نابود ساخته و به كسي رحم نكرد و شكنجهاي كه در اين دوره ديدند چند برابر شكنجههايي بود كه در دوران اموي ديدند تا آن جا كه در اين باره گفته شد: تا لله ما فعلت بنيامية فيهم معشا رما فعلت بنو العباس [656] . دعبل خزاعي، شاعر متعهد، مصائب و گرفتاريهاي فراواني را كه بر علويان وارد شد در شعر خود مجسم كرده، ميگويد: و ليس حي من الأحياء نعلمه من ذي يمان و من بكر و من مضر الاوهم شركاء في دمائهم كما تشارك ايسار علي جزر قتل و أسر و تحريق و منهبة فعل الغزاة بارض الروم و الخزر [ صفحه 430] اري امية معذورون ان قتلوا و لا أري لبني العباس من عذر [657] . علويان با سختترين مشكلات و دشوارترين رنجها و مصائب، در راه آزادسازي جامعه اسلامي و نجات آن از قيد ظلم و استبداد مواجه شدند و با نهايت سرافرازي و افتخار به ميدانهاي جهاد و فداكاري رفتند و با بزرگواري و آزادگي جان سپردند و راه را براي آزادمردان و جانبازان روشن ساخته و درهاي مبارزه و پيكار را به روي آنان گشودند و راه و رسم نجات و خلاصي از حكومت خواري و بندگي را ترسيم كردند. و ما پيش از آن كه از گرفتاريهاي ايشان در دوران منصور سخن بگوييم، به انگيزههاي نهضتها و جانبازيهاي ايشان اشاره ميكنيم.
اما عواملي كه علويان را به نهضتهاي سهمگين - چه در زمان حكومت بنياميه و چه در زمان حكومت بنيعباس - وادار كرد عبارتند از:
علويان به حكم نسب روشنيبخش خود، معتقد بودند كه مسؤول پاسداري جامعه و دفع گرفتاريها و ناملايمات ايشانند؛ امام اميرالمؤمنين عليهالسلام در يكي از سخنان خويش از راز بيعت نكردنش با ابوبكر پرده برداشته، ميگويد: «بار خدايا! تو خوب ميداني كه خودداري من از بيعت نه به خاطر پيشي گرفتن در قدرت و نه به دليل جستن چيزي از متاع زايد دنيايي بود، بلكه به خاطر آن است كه آثار دين تو را باز گردانم و اصلاح را در [ صفحه 431] بين مردم دنيا برپا كنم، تا بندگان ستمديدهي تو در امان بوده و حدودي كه اجرا نميشود به كار بسته شود.» [658] . امام عليهالسلام از بيعت با ابوبكر به خاطر اين هدفهاي والا خودداري كرده و خود را مسؤول رعايت حال امت و برپا داشتن اصلاحي فراگير، به وسعت و گستردگي جامعه اسلامي ميديد، از اين رو خشم و نارضايتي خود را از آن خلفايي كه بر او سبقت جستند، اعلام فرمود. علويان ديدند كه جامعهي اسلامي در آن دورانهاي تاريك، زير كابوسي سنگين از ظلم و جور و تنگدستي رنج ميبرد، اين بود كه به ميدانهاي مبارزه و پيكار در راه آزادي آنان شتافتند. محمد بن ابراهيم علوي راهي كوفه شد تا از حال و جريان مردم باخبر شده و از نزديك ببيند و زمينهي كار خود را فراهم آورد، روزي همين طور كه او در يكي از خيابانهاي كوفه حركت ميكرد، ناگاه چشمش به پيرزني افتاد كه دنبال بارهاي خرما حركت ميكرد و هر خرمايي كه ميافتاد از زمين برميداشت و آنها را ميان عباي كهنهاي كه بر تن داشت جمع ميكرد، توان راه رفتن از او سلب شد، رو به آن پيرزن كرد و از او دربارهي كاري كه ميكرد پرسيد. آن پيرزن در پاسخ گفت: «من زني هستم، مردي ندارم كه زندگي مرا تأمين كند و دختراني دارم كه كاري از دستشان برنميآيد، من اين راه را هر روز ميآيم و خوراك خود و فرزندانم را فراهم ميآورم.» اشك در چشم محمد حلقه زد و شروع كرد به گريستن و گفت: «به خدا سوگند، تو و امثال تو مرا وا ميداريد كه قيام كنم، تا خونم ريخته شود.» [659] . اين احساس لبريز از رحمدلي و توجه به فقير و محروم بود كه آنان را بر پيكار با ستمگران و مخالفت با طاغوتهاي حاكمي واداشت كه اموال و خوراك روزانهي مردم را به خود اختصاص داده بودند و در نتيجه آنان به ميدانهاي مبارزهي با اين طاغيان و استبدادگران شتافتند. [ صفحه 432]
نفوس علويان بر فطرت عزت و كرامت بوده و با بزرگواري و شهامت سرشته شده بود. سلطههاي ستمگر، در روزگاران ايشان براي سركوبي و ذلت ايشان تمامي تلاش خود را بكار بردند، اما آنها تحمل نكرده و به ميدان شهادت شتافتند تا از نعمت كرامت برخوردار باشند. وقتي كه يزيد بن معاويه تصميم بر مجبور ساختن نواده و ريحانه پيامبر (ص) - امام حسين عليهالسلام - بر بيعت خود و تسليم در برابر قدرت خويش گرفت، امام عليهالسلام بيدرنگ به ميدان جهاد شتافت و در روز عاشورا سخن جاويد خود را كه بزرگواري و مناعت از آن ميتابد اعلان فرمود و گفت: «بدانيد كه نابكار نابكارزاده، مرا بين دو چيز مخير كرده است: بين شهادت و ذلت، و چه دور است ذلت و خواري از ما. خداوند و پيامبرش و مؤمنان و دامنهاي پاك و رحمهاي پاكيزه و همتهاي والا و نفوس با شرافت، نميپسندند كه ما زير بار طاعت فرومايگان و پست فطرتان را بر مرگ با عزت و شرافتمندانه برگزينيم.» [660] . اين سخنان روشنيبخش با گردش فلك ميگردد و در آن نقش بسته است و براي فرزندان مجاهدش درسي بلند و پرارج است. زيد بن علي - آنگاه كه طاغوت زمان، هشام در خوار و مغلوب ساختن وي تلاش ميكرد - فرمود: «گروهي كه حرارت شمشيرها را نپسندند، ذليل خواهند شد» وقتي كه جماعتي، او را از انقلاب برحذر داشته و از مرگ و كشته شدن ترساندند فرمود: بكرت تخوفني المنون كأنني اصبحت عن عرض الحياة بمعزل فاجبتها ان المنية منهل لابدان أسقي بكاس المنهل [661] . [ صفحه 433] و هنگامي كه بنياميه ميخواستند يحيي بن زيد را به خواري و ذلت وا دارند او دست به نهضت و انقلاب زده و خطاب به روح بزرگ خود كرده و گفت: يابن زيد أليس قد قال زيد من احب الحياة عاش ذليلا كن كزيد فأنت مهجة زيد و اتخذ في الجنان ظلا ظليلا [662] . به خدا سوگند كه تو - اي يحيي - خون و روح زيد و پارهي جگر جدت رسول خدايي! كه در اعماق جانت بزرگواري و مناعت ريشه دوانده بود، از اين رو نخواستي كه با ذلت و خواري زندگي كني و به ميدان نبرد با ميل و اشتياق شتافتي تا آزادانه و شرافتمندانه جان سپاري! علويان با نهضتهاي مقدس خويش تاريخ اسلام را آكنده از افتخار، شرف و بزرگي كردند و براي تودههاي مسلمان در تمام مراحل زندگيشان، راه مبارزه و جانبازي - به خاطر آزادي و كرامت انساني - را گشودند.
سلطههاي حاكم، نسبت به ظلم بر علويان و محروم داشتن ايشان از تمام حقوق طبيعي خويش، توجه خاصي داشتند؛ اين بود كه بين آنان نيازمندي و فقر را رواج داده و آنان از آغاز وفات پيامبر (ص) با شدت و محروميت مواجه شدند، آنان را از خمسي كه خداوند براي ايشان واجب كرده است، محروم كردند و فدك را كه مال ايشان بود، مصادره كردند تا شوكت و جلال ايشان استوار نماند. در امور خلافت و حكومت مستبدانه رفتار كردند و از فرزندان پيامبر رو برتافتند و در كاستن از مقام ايشان هرچه توانستند كردند. امام اميرالمؤمنين عليهالسلام اندوه عميق خود را در خطبهي «شقشقيه» به خاطر از دست رفتن حقش ابراز ميدارد و در نهجالبلاغه قسمتهاي زيادي از سخنان امام است كه ژرفاي جان انسان را ميلرزاند، آن بزرگوار در اين عبارات خشم خود را از غارت ميراث و حكومت خويش، اعلان ميكند. [ صفحه 434] نفوس فرزندان وي نيز از اين نوع انديشه آكنده بوده است، اين بود كه براي بازگرداندن اين حق به خود تلاش و كوشش فراواني كردند. وقتي كه دعبل خزاعي قصيدهي خود را در حضور امام رضا عليهالسلام قرائت كرد و به اين شعر رسيد: أري فيئهم في غيرهم متقسما و ايديهم من فيئهم صفرات [663] . غمهاي امام عليهالسلام را به جوش آورد و شروع كرد به اظهار تأسف كردن و در حالي كه آثار ناراحتي و غم بر چهرهاش نقش بسته بود، فرمود: «آري، و الله، دستشان خالي بود!» و ما همواره اين احساس غمانگيز و آميخته با تأسف را در نزد ائمه اهل بيت عليهمالسلام و پيروانشان مييابيم، اين بود كه در اين راه به مبارزه برخاسته و علويان و پيروان ايشان، قربانيان زيادي را دادند، تا آن جا كه زندانها و قبرستانها از ايشان پر شده و با سختترين و شديدترين مشكلات روبرو شدند. اين بود پارهاي از عواملي كه علويان را به مبارزه و قيام در برابر حاكمان ستمگر از بنياميه و بنيعباس واداشت.
امام، فقيه بن ساعي دربارهي عوامل نهضتهاي علويان سخن گفته، كه سخنش بر دلايل محكم و استواري مبتني است: «براستي هر كس به دقت در تاريخ اسلام بنگرد، به يقين خواهد دانست كه تمام كساني كه از خاندان پيامبر (ص) قيام كردند، جز آن كه مصيبت ببينند و در تنگنا و مشقت باشند و دچار تنگدستي و فقر گردند و از سوي دشمنان خوار گردند، چيز ديگري نبوده است، زيرا كه امويها بر غير عرب و ناتوانان عرب، منت نهاده و صدها هزار دينار ميبخشيدند و به آنها اراضي و باغها ميدادند و به سرپرستي كشورها ميگماردند و به وزارت خود درميآوردند. اما به فاطميان سختگيري ميكردند تا آنجا كه آنها در تنگنا و گرفتاري شديد قرار ميگرفتند، به حدي كه بهاي خريد يك كنيز زنگي را نداشتند تا بدان وسيله [ صفحه 435] دامن خود را پاك دارند و پول خريد لباسي را نداشتند تا بدن خود را بپوشانند، از طرفي ميديدند، فرومايگاني كه بنياميه را بيش از حد ميستايند و در مجالس آنها دلقكي ميكنند و در بادهگساري و فسق و فجور آنها شريكند، در ناز و نعمتاند و در ميان انواع رفاه ميغلتند، آن جا بود كه شرافت و طبع بلند فاطميان به جوش ميآمد و خروج ميكردند، نه آن كه از طاعت حكومت بيرون رفته و بيعتشكني كنند، بلكه ميگفتند: زمين خدا پهناور است و هر كدامي به يك ناحيه از نواحي زمين كه گروهي از امت جدشان ميزيسته، مهاجرت ميكردند، و هنگامي كه به نزد آنها ميرفتند، فتوت ديني آنها باعث ميشد كه مقدم ايشان را گرامي داشته و احترام ميكردند و به آنان علاقهي قلبي پيدا كرده و اطرافشان جمع ميشدند، و چون به امويان خبر ميرسيد كه مردم با كسي از فاطميان چنين برخورد كردهاند، ميگفتند: سوگند به پروردگار كعبه كه او قيام كرده و سپاه و لشگر به جانب او گسيل ميداشتند، و او را به حال خود نميگذاشتند تا اين كه شهيد ميساختند و همين طور بنيعباس! و اين نبود، جز آن كه خداوند متعال براي خاندان پيامبرش، در اين دنياي فاني، غم و مصيبت، و در سراي باقي، ناز و نعمت را برگزيده است و خداوند در هر زماني آنان را آينهي تمامنماي، رفتار مردم آن زمان، نسبت به خداي متعال قرار داده است. بنابراين، آن گاه كه اهل بيت عليهمالسلام مورد احترام مردم بوده و از طرف ايشان پشتيباني ميشدند، و از خوف و ترس آنان جلوگيري كرده و به نيازمندانشان كمك نموده و نيازهايشان را برآورده ميساختند، حال و رفتار مردم آن زمان نسبت به خدا خوب بوده و در دوراني كه چنين نبود، حال مردم نسبت به خداوند برعكس بود. اهل بيت عليهمالسلام - خداوند از آنان راضي باد! - در پيشگاه خداوند جايگاهي والا و مقام بزرگي دارند،به وسيله آنان، خداوند امت را هدايت نموده و ظلمت و گمراهي را از آنان زدوده است. و جدشان (ص) رحمت براي همهي مردم بوده است محبتهم دين و ودهم هدي و بغضهم كفر و نصرهم تقوي [664] . نظر امام ابنساعي، نظر بسيار درستي است، زيرا كه محروميت علويان از [ صفحه 436] حقوق طبيعي خويش و تندرويها در مورد به تنگناي مادي گذاشتن آنها، به طوري كه فردي از آنها بقدر سدرمق و پوشش تن نداشته باشد، از عواملي بودو كه آنان را وادار به قيام و مرگ در زير سايهي سرنيزهها - آزادمردانه و شرافتمندانه - ساخت. پس از اين بحث و بررسي كوتاه از انگيزههاي نهضت علويان، برميگرديم به آن ظلم و ستمهايي كه از دست منصور ديدند.
منصور از اين كه تودهي مسلمانان، علاقمند به علويان هستند به خوبي آگاه بود، آن هم بدين خاطر بود كه آنان به خوشخويي، پاكنسبي، بخشندگي، علم فراوان و جز اينها از مكارم اخلاقي متصف بودند كه آنان را شايستهي قبول خلافت اسلامي و رهبري امت ميساخت... همان طوري كه ميدانست كينه و نارضايتي مردم از سلطنت او به خاطر اتصاف او به فرومايگي، بخل، سنگدلي، ستمگري، مكر و ديگر رذايل و بديهاي او است، به علاوهي بديهاي خاندان او، كه به خيانت بر امت معروف بودند. براستي، بسا شبهايي را كه منصور بيدار مانده و دربارهي اين كه چگونه بر علويان ستم روا دارد و مكر خود را دربارهي آنها بكار برد، ميانديشيده است، و سرانجام بر اين عقيده شد كه جاسوسهاي خود را بر آنها و بر امور و شؤون آنها بگمارد و از جمله، دربارهي محمد و برادرش شناسايي كنند. مردي را برگزيد و نامهاي به سبك شيعه براي محمد نوشت، در نامه اظهار اطاعت از ايشان و پشتيباني از وي نموده و مال و هدايايي نيز به همراه فرستاد، آن مرد وارد مدينه شده و بر عبدالله بن حسن وارد شد، از وي احوال پسرش - محمد - را پرسيد، عبدالله از حال وي اظهار بياطلاعي كرد. آن مرد به شك افتاد و هي پرسش خود را تكرار ميكرد و عبدالله او را فريب ميداد، تا اين كه به وي گفت: او در كوه جهينه بسر ميبرد و به او دستور داد كه نزد مردي به نام علي مشهور به اغر برو، او تو را به محل زندگي محمد هدايت خواهد كرد. در دستگاه منصور، يك منشي شيعه مذهب بود، به عبدالله بن حسن نوشت كه [ صفحه 437] آن مرد جاسوس است، همين كه آن نامه به دست عبدالله رسيد، سخت ترسيده و «ابوهبار» را نزد محمد و علي بن حسن فرستاد، كه آنها را از آن جاسوس برحذر دارد. ابوهبار رهسپار شد تا اين كه خود را به محمد در اقامتگاه وي رساند، ديد محمد داخل غاري نشسته و جمعي از يارانش به همراه او هستند و آن جاسوس نيز با آنها و با صداي بلند و بانشاط با ايشان سخن ميگويد، همين كه ابوهبار را ديد، ترسيد و دانست كه جريان او بر اين گروه كشف ميشود، ابوهبار رو به محمد كرد و گفت: من با شما كاري دارم و او از جا برخاست، ابوهبار جريان آن مرد را به اطلاع وي رساند و به محمد پيشنهاد كرد كه او را بكش، اما محمد اين پيشنهاد را نپذيرفت، دوباره پيشنهاد كرد تا او را بازداشت كند و نزد يكي از بستگان خويش به امانت بسپارد، محمد اين پيشنهاد را قبول كرد، اما آن مرد وقتي كه فهميد دربارهي او تدبيري انديشيدهاند، فرار كرد و از نزد ايشان متواري شد و هرچه او را جستجو كردند نيافتند. آن جاسوس متواري بود، تا خودش را به منصور رساند و جريان را به اطلاع او رساند. منصور، عقبة بن سلم ازدي را طلبيد و به او گفت: «من تو را براي يك كاري احضار كردهام كه سخت مرا نگران كرده و همواره فكر ميكردم، تا فرد لايقي را پيدا كنم تا اين كه تو را برگزيدم...» عقبه گفت: اميدوارم كه بتوانم حسن ظن اميرالمؤمنين را دربارهي خود تأييد كنم. منصور دستور داد تا او خود را پنهان سازد، و قضيه را پوشيده نگه دارد و در روز معيني با او ملاقات كند. چون وقت معين فرا رسيد، نزد وي آمد، منصور به وي گفت: پسرعموهاي من اصرار دارند كه دولت و سلطنت را از دست ما بربايند و آنها در خراسان پيرواني دارند در فلان دهكده كه با ايشان مكاتبه ميكنند و قاصد نزد ايشان ميفرستند و زكات اموال و هدايايي از شهرهاي خود براي آنان ميفرستند. اكنون تو با هدايا و خلعتها و نقدينههايي نزد آنان برو، ولي مسافرت و كارهاي خود را پوشيده نگه دار و به صورت ناشناس نامهاي را كه از قول مردم آن دهكده نوشتهاي ببر، پس از اين كه به نزد ايشان رسيدي، اگر ديدي از عقيدهي خود باز گشتهاند به خدا سوگند، من آنان را دوست خواهم داشت و در نزد من مقرب خواهند بود و اگر به عقيدهي خود باقي بودند همين كه دانستي، خودت را از آنها برحذر ميداري و از [ صفحه 438] عبدالله بن حسن جستجو ميكني تا او را پيدا كني كه او مردي پرهيزگار و سخت گذران است، اگر او تو را نپذيرفت - در حالي كه خواهد پذيرفت! - تو پافشاري كن، و چندين بار نزد او برو، تا سرانجام با تو انس گرفته و نسبت به تو دلش نرم شود و چون با تو انس گرفت و محرم رازش دانست، دوباره نزد من برگرد. عقبه راهي مدينه شد، و نزد عبدالله رفته و نامه را به او داد، او پرخاش كرده و او را از خود راند، عقبه پيوسته رفت و آمد ميكرد، تا اين كه عبدالله نامه هداياي او را پذيرفت، عقبه جواب نامه را خواست، او گفت: اما نامه، من به هيچ كس نامه نمينويسم، اما تو خود، از طرف من نامهاي! سلام مرا به ايشان برسان و به آنها بگو كه من - فلان وقت - قيام خواهم كرد [665] و وقت قيام را نيز تعيين كرد. عقبه نزد منصور بازگشت، و جريان را به اطلاع او رساند [666] او سخت نگران شد و شروع كرد به انديشيدن دربارهي اين مسأله، تا اين كه چارهاي بهتر از مسافرت خويش به مدينه نديد و تصميم گرفت خود به مدينه برود و شخصا ريشهكن ساختن جنبش و نابودسازي دشمنان علوي خويش را عهدهدار شود [667] .
منصور به انتظار موسم حج ماند، همين كه موسم حج فرا رسيد، او و اطرافيانش راهي بيت الله الحرام شدند، و پس از پايان مراسم حج به مدينه مراجعت كرد، در حالي كه عقبة بن مسلم كه از طرف وي جاسوس بر علويان بود نيز به همراه او بود و پيش از سفر، به او چنين سفارش كرد: اگر فرزندان حسن به ملاقات من آمدند و حسن نيز دومين آنها بود، من او را گرامي داشته، و بالا مينشانم [668] و از او خواهم خواست تا نهار را با هم صرف كنيم، و [ صفحه 439] چون از صرف غذا فارغ شديم، تو را خواهم خواست و تو در حضور ما ظاهر خواهي شد، او چشم خود را از تو برميگرداند، اما تو خودت را به او بنمايان و به دنبال سر او برو و پشت او را با شصت پاي خويش فشار بده، تا اين كه تو را خوب ببيند، همينقدر تو را بس است ولي مبادا هنگام غذا خوردن تو را ببيند. چون منصور به مدينه رسيد، فرزندان حسن نيز به استقبال او رفتند، عبدالله بن حسن نيز ميان آنها بود. منصور با وي با عنايت و احترام برخورد كرد و او را در كنار خود جا داد، و دستور داد طعام آوردند. پس از اين كه غذا را خوردند، منصور نگاهي به بالاسر خود كرد، عقبه سرپا ايستاد و مطابق آنچه منصور دستور داده بود عمل كرد، سپس بيدرنگ مقابل منصور نشست، عبدالله سخت بيمناك شده و از او وحشت كرده و به منصور گفت: «يا اميرالمؤمنين: خدا از تو بگذرد، از من بگذر!» اما آن ناپاك فرياد زد: «خدا مرا نبخشد، اگر من تو را ببخشم.» [669] . و دستور داد تا او را به زنجير بسته و در زندان افكندند، و به همراه وي گروهي از علويان نيز دستگير شدند. عبدالله را در خانه مروان زنداني كردند، زير او سه خورجين شتر پر از كاه انداخته بودند، گروهي را كه والي مدينه نزد وي فرستاده بود، بر او وارد شده و او را از خشم منصور برحذر داشتند، و از او خواستند كه مخفيگاه پسرانش را به آنها بگويد تا از زندان خلاص شود، عبدالله بن حسن نگاهي به حسن بن زيد [670] كرد و گفت: [ صفحه 440] «پسر برادر! به خدا سوگند كه آزمون من از آزمون ابراهيم عليهالسلام سختتر است خداوند عزوجل به حضرت ابراهيم دستور داد تا پسرش را سر ببرد، و اين در راه اطاعت خدا بود. ابراهيم گفت: «هر آينه اين آزمون بزرگي است.» [671] . در حالي كه شما نزد من آمدهايد، تا من دو پسرم را به دست اين مرد بسپارم كه او بكشد، در حالي كه اين عمل معصيت خداي عزوجل است، پس به خدا قسم، اي برادرزاده! كه من در بسترم به خواب نميرفتم، در صورتي كه با اين شرايطي كه ميبيني، خوابي خوش دارم...» [672] . براستي كه آزمون عبدالله دربارهي فرزندانش از سختترين آزمونها بود، زيرا او بين دو مصيبت مانده بود كه هيچ راه خلاصي از آنها نداشت، يا بايد در سياهچال زندانها ميماند و انواع رنجها را ميديد و يا اين كه مخفيگاه فرزندانش را به آنها اطلاع ميداد، تا آنها را در معرض قتل قرار دهند، اما او فدا شدن خود را انتخاب كرد تا پسرانش به انجام رسالت خود قيام كنند، و امت را از حكومت و طغيان منصور، نجات دهند.
علويان سه سال در مدينه، در زندان آن طاغوت خونخوار ماندند، در حالي كه انواع شكنجهها و سختترين رنج و قساوتها را تحمل ميكردند. زندان ايشان، خشم نيكان و دينداران را در پي داشت و در انجمنها و محافل غم و رنج ايشان و آنچه از دست اين طاغوت ستمگر بر سر آنان ميآمد، مورد گفتگو بود و خبرها و اطلاعاتي از ناراحتي و رميدگي مردم از وي به گوشش ميرسيد اين بود كه تصميم گرفت به حج برود و از نزديكي جريان علويان را بررسي كرده، و تصميمات لازم را بگيرد. تا اين كه در سال) 142 ه) سفري به حج رفت و پس از پايان مناسك حج راه [ صفحه 441] خود را از طريق ربذه قرار داده و در آن جا منزل كرد. رياح - والي منصور در مدينه - به استقبال وي رفت، منصور دستور داد به مدينه برگردد و علويان را به نزد او آورد اين بود كه رياح فوري به مدينه برگشت، و به زندان رفته و علويان را از زندان خارج كرد، در حالي كه دستهاي آنها را با زنجير بسته بود، آنان را به مسجد پيامبر (ص) آورد. مردم ازدحام كردند، گروهي از آنها ميگريستند و جمعي بهتزده گويي آنها را برق گرفته است و رياح همواره آنها را ناسزا ميگفت و نسبت ناروا ميداد و از مردم خواست تا مردم هم ناسزا بگويند. اما مردم شروع به دشنام او و ناسزا گفتن به منصور نمودند.
امام صادق عليهالسلام به خاطر مصائب شكنندهاي كه به خاندانش رسيده بود به قدري اندوهگين بود كه قرار نداشت... موقعي كه آنها را ميبردند، مطلع شد، اشك زيادي ريخت و خطاب به حسن بن زيد كرد و فرمود: «اي ابوعبدالله! به خدا سوگند كه پس از اين براي خدا حرمتي نخواهند گذاشت. [673] به خدا قسم، انصار و فرزندان انصار به بيعتي كه در عقبه با پيامبر خدا (ص) بستند وفا نكردند.» و داستان عقبه را براي حسن بن زيد يادآوري كرد. «پيامبر (ص) به علي عليهالسلام فرمود: از ايشان در عقبه بيعت بگير، علي عليهالسلام عرض كرد: چگونه بيعت بگيرم؟ پيامبر (ص) فرمود: بر اين اساس كه از رسول خدا و اولادش چنان پاسداري كنند كه از خود و فرزندان خويش پاس ميدارند.» مقداري خاموش ايستاد، در حالي كه دلش از غم گداخته بود، آنگاه با عبارتي آكنده از ناراحتي عرض كرد: «بار خدايا! عذابت را بر انصار نازل گردان!...» [674] . [ صفحه 442] عبدالله بن ابراهيم جعفري، از خديجه دختر عمر بن علي نقل كرده است: همين كه علويان را جلو در مسجد - دري كه به آن باب جبرئيل ميگويند - نگاه داشتند، امام صادق عليهالسلام خودش را به آنها رساند، در حالي كه دامن عبايش بر زمين كشيده شده بود و بعد از در مسجد بيرون آمد، و سه مرتبه فرمود: «اي گروه انصار! خداوند شما را از رحمت خود بدور سازد! شما بر اين اساس با رسول خدا پيمان نبسته و بيعت نكرديد، اكنون به خدا سوگند كه اگر من حريص باشم، بلكه من مغلوب واقع شدهام، و كسي نيست كه اين گرفتاري را برطرف سازد.» سپس از جا برخاست و يك پاي خود را داخل كفش كرد و كفش ديگرش را به دست گرفت و گوشهي عبايش روي زمين كشيده ميشد، آنگاه وارد خانهاش شد، بيست شب افسرده بود و همواره شب و روز گريه ميكرد [675] . دل امام عليهالسلام از غم گداخته و روحش را هالهاي از مصائب و آلام در ميان گرفته بود و مدام براي تخفيف بيتابي مصيبت و اندوهش، اشك ميريخت.
امام صادق عليهالسلام به عبدالله بن حسن نامهاي نوشت و در آن نامه به خاطر مصيبت دردناكي كه به وي رسيده بود، او را تسليت گفت، با اين بيان: «به نام خداوند بخشاينده مهربان، به خلف صالح و ذريه پاك، از برادرزاده و عموزادهاش اما بعد هرچند كه من از تو و خاندانت كه با تو دچار مصائب شدهاند، دور و تنهايم اما در غم و غصه، درد و رنجي كه دل مرا نيز به درد آورده، از شما جدا نيستم و محققا بيتابي، غم و غصه و سوزش مصيبت همانقدر كه به تو رسيده، مرا نيز فرا گرفته است، اما من به فرمان خداي عزوجل [ صفحه 443] كه پرهيزگاران را به صبر و حسن سوگواري دستور داده، تن دادم. آن جا كه به پيامبرش - درود خدا بر او و خاندان پاك او باد - فرموده است: [منتظر حكم پروردگارت باش، زيرا تو مورد عنايت ما هستي] [676] و نيز ميفرمايد: [در برابر حكم پروردگارت صبر كن و همچون صاحب ماهي (يونس) (ع) مباش] [677] و آن جا كه در هنگام مثله شدن حضرت حمزه به پيامبرش خطاب ميكند: [و اگر عقوبت كنيد، همانند آنچه عقوبت شديد، عقوبت كنيد، و البته اگر صبر كنيد براي صابران بهتر است.] [678] و پيامبر (ص) صبر كرد، و عقوبت نكرد. و آنجا كه ميفرمايد: [كسانت را امر به نماز كن و بر آن صبر كن (بگو:) ما از تو روزي نميخواهيم، كه ما تو را روزي ميدهيم، و سرانجام از آن پرهيزگاران است] [679] و نيز فرمايد: [آنان كه چون مصيبتي رسد، گويند، ما از آن خداييم و بسوي او باز ميگرديم، آنانند كه درودهايي از جانب پروردگارشان و بخشايشي برايشان است و ايشانند هدايت يافتگان.] [680] و ميفرمايد [البته به صابران به طور كامل، اجرشان را بيحساب خواهند داد.] [681] و آن جا كه لقمان به پسرش ميگويد: [بر آنچه تو را رسد صبر كن كه آن از جمله كارهاي مهم است.] [682] و از قول موسي ميفرمايد: [موسي به قوم خود گفت: از خداوند ياري بجوييد و صبر كنيد، همانا زمين از آن خدا است و آن را به هر كس كه از بندگانش بخواهد وا ميگذارد و سرانجام از آن پرهيزگاران است.] [683] و هنگامي كه ميفرمايد: [كساني كه ايمان [ صفحه 444] آوردند و اعمال شايسته انجام دادند و يكديگر را سفارش به حق و سفارش به صبر كردند.] [684] و آنجا كه ميگويد: [و هر آينه بيازماييم شما را به چيزي از قبيل ترس، گرسنگي، كاهش از اموال و جانها و ميوهها، و مژده بده صابران را.] [685] . و نيز فرمايد: [بسا پيامبراني كه كارزار كردند با وي خداپرستان بسيار، و به سبب آنچه به ايشان رسيد، در راه خدا سستي نكردند و زمينگير نشدند و خداوند دوست دارد صابران را.] [686] و ميفرمايد: [مردان و زنان صابر و بردبار] [687] و آن جا كه ميگويد: [صبر كن تا اين كه خداوند حكم كند، و او بهترين حكمكنندگان است.] [688] . اي عمو و اي عموزاده! بدانيد كه خداوند عزوجل، براي دوستانش، باكي ندارد كه ساعتي گرفتار باشند و هيچ چيز نزد او محبوبتر از مصيبت، سختي و گرفتاري با صبر نيست، و خداي متعال هرگز براي دشمنانش يك ساعت نعمت دنيا را اهميت نميدهد و اگر اين نبود، دشمنان خدا و دوستانش را نميكشتند و نه بيمناك ساخته و نه از حقوقشان منع ميكردند، در حالي كه دشمنان خدا در امان و مطمئن، دست بالا و چيرهاند! و اگر چنين نبود، حضرت زكريا و يحيي بن زكريا به ظلم و جور به دست نابكاري از نابكاران كشته نميشدند، و اگر چنين نبود جدتان علي بن ابيطالب عليهالسلام مظلومانه به شهادت نميرسيد، آن هم به خاطر آن كه امر خدا را اجرا فرمود و همچنين عمويتان حسين پسر فاطمه را به ظلم و عداوت شهيد نميكردند درود خداوند بر ايشان باد. و اگر اينها نبود كه خداوند در كتاب خود نميفرمود: [و اگر نبود كه مردم امت واحدي بودند، هر آينه، آناني را كه به خداي بخشنده كافر [ صفحه 445] ميشدند، سقف خانههايشان را از نقره، و نردبانهايي كه بدان وسيله بالا روند، برايشان قرار ميداديم.] [689] و اگر چنين نبود، خداوند متعال در قرآن مجيد نميفرمود: [آيا تصور ميكنند كه ما آنها را به مال و فرزندان، ياري ميكنيم؟ براي اين كه ميخواهيم در حق ايشان، به نيكيها و خيرات دنيا تعجيل كنيم؟ بلكه (چنين نيست) آنان نميفهمند.] [690] . و اگر چنين نبود، در حديث نيامده بود كه: [اگر مؤمن غمگين نميشد، براي كافر سرپوشي از آهن خلق ميكرديم، تا هرگز سردرد نشود.] و اگر چنين نبود، در حديث نيامده بود: [همانا دنيا در نزد خداوند عزوجل بقدر بال مگسي ارزش ندارد.] و اگر چنين نبود كه خداوند جرعهاي آب بر كافر نمينوشاند، و در حديث نيامده بود: [اگر مؤمني بر قلهي كوهي باشد، هر آينه خداوند، كافر و يا منافقي را برانگيزد تا او را بيازارد!]. و اگر اين چنين نبود، در حديث نيامده بود: [هرگاه خداوند گروهي و يا بندهاي را دوست بدارد، بلا را به سختي بر او وارد كند به طوري كه هنوز از غمي بركنار نشده، دچار غم ديگري گردد.] و اگر چنين نبود، در حديث نيامده بود: [هيچ دو جرعه نوشيدني وجود ندارد كه بندهي مؤمن در دنيا بنوشد، در نزد خداوند محبوبتر از فرو خوردن خشم و فرو خوردن غمي كه به هنگام مصيبت صبر كند، و سوگواري و خويشتنداري نيكي داشته باشد.] و اگر چنين نبود، اصحاب رسول خدا (ص) براي دشمنان خود دعا نميكردند تا عمر زياد و تن سالم و مال و فرزند فراوان داشته باشند. و اگر چنين نبود، اين خبر به ما نميرسيد كه رسول خدا (ص) وقتي كه مردي را مورد ترحم و استغفار ويژه قرار ميداد، برايش درخواست شهادت مينمود. [ صفحه 446] پس شما اي عمو و عموزاده و پسرعموها و برادران من! بايد صبر كنيد و راضي و تسليم خدا باشيد و خود را به خدا بسپاريد و راضي و صابر به قضاي او، گرديد و به اطاعت او تمسك جوييد و سر به فرمان او نهيد، خداوند بر ما و شما، صبر را فرو ريزد و پايان كار ما را به اجر و سعادت ختم كند، و ما و شما را از هر هلاكتي به نيرو و توان خود، نجات بخشد كه او شنوا و نزديك است و درود خدا بر برگزيدهي او از ميان خلقش، حضرت محمد - پيامبر خدا (ص) - و خاندان او باد». [691] . اين پيام امام عليهالسلام، آرامشبخش ايشان در برابر غمهاي سخت و گرفتاريهايي شد كه مبتلا بودند، همان طوري كه مشتمل بر مدح و ستايش ايشان نيز بوده است و اگر خروج ايشان بر منصور، غير مشروع بود. امام عليهالسلام اينقدر براي آنها غصه نميخورد و چنين ستايشي از ايشان نميكرد، زيرا مقام امام عليهالسلام همچون مقام پيامبر (ص) بدور از سخن بيهوده و پرداختن به دليل عاطفه محبت است. و از چيزهايي كه بر حقانيت ايشان دلالت دارد، آن است كه امام عليهالسلام همواره با دلسوزي جريان كار آنها را پيگيري ميكرد. خلاد بن عمير كندي غلام خاندان حجر بن عدي نقل كرده است كه بر ابيعبدالله - امام صادق عليهالسلام - وارد شدم، فرمود: «آيا اطلاعي از خاندان حسن داري؟» خلاد ميگويد: خبري از ايشان به دست ما رسيده بود كه مايل نبودم آن را خدمت امام عليهالسلام عرض كنم، و گفتم، اميدوارم، خداوند آنان را تندرست بدارد! امام عليهالسلام فرمود: «آنها كجا و تندرستي و عافيت كجا؟» آنگاه گريست به حدي كه صداي گريهاش بلند شد و ما نيز با او گريه كرديم. [692] خلاد مطالبي ديگر كه در ستايش آنان رسيده اضافه كرده و از پدرش نقل ميكند كه حضرت فاطمه بنت الحسين عليهالسلام فرمود: از پدرم شنيدم كه ميگفت: «از فرزندان تو، گروهي كنار شط فرات كشته ميشوند و يا بر سرشان، بلاهايي [ صفحه 447] ميآيد كه در ميان گذشتگان سابقه نداشته و آيندگان نيز چنان مصايبي نخواهند ديد.» در حالي كه از فرزندان آن بانو - در آن زمان - كسي جز ايشان نمانده بود. به هر حال، آنان در برابر حكومت منصور قيام نكردند مگر با الهام از روح اسلام و هدايتي كه، به مبارزهي با ستمگري و ايستادگي در مقابل ظلم و طغيان، دعوت ميكند.
كاروان علويان از مدينه حركت كرد، وقتي كه به اندازهي سه ميل از آن جا دور شد، آنها را از مركبها پياده كردند و آهنگران را خواستند و هر كدام از آنها را به غل و زنجير بستند، حلقههاي زنجيري كه عبدالله بن حسن را با آن بسته بودند، تنگتر گرفتند، عبدالله از درد ميناليد، برادر نيكوكارش علي بن حسن قسم داد تا آن زنجير را با زنجير وي عوض كند، عوض كردند، از اين رو وي ضربالمثل عالي براي برادري صميمي شد. وقتي كه كاروان به ربذه رسيد، علويان را از مركبها پياده كردند، در حالي كه در قيد زنجير بودند و آفتاب بر آنها ميتابيد، منصور دستور داد تا عبدالله را نزد او ببرند [693] ، وقتي كه عبدالله در برابر او قرار گرفت، منصور شروع به دشنام و ناسزا و بد گفتن نمود و او را به چيزهايي متهم كرد كه به دليل زشتي آنها ما از ذكر آنها خودداري ميكنيم. زيرا آن ناپاك و بدسرشت، كه تاريخ زندگياش آكنده از ننگ و بدنامي بوده است، از تهمت زدن، دروغ و بهتان باكي نداشت. آن ستمگر جاني دستور داد تا لباسهاي محمد را از تنش كندند، به طوري كه عورتش نمودار شد و به مأمورانش فرمان داد تا او را بزنند، مأمورين او را با تازيانه زدند، پس از اين كه صد و پنجاه تازيانه خورد، بسيار آزرده شد - منصور شاد و مسرور بود - يكي از تازيانهها به صورت او خورد، به جلاد گفت: «از روي من دست نگه دار، زيرا روي من از پيغمبر (ص) حرمت گرفته است.» منصور، رو به جلاد كرد و گفت: [ صفحه 448] به سرش، سرش جلاد سي تازيانه به سرش زد، آنگاه دستور داد حلقه چوبي شبيه ساجور [694] بياورند و به گردن او بستند و دستهايش را نيز به گردنش مهار كردند و او را بر روي زمين كشان كشان نزد يارانش آوردند، در حالي كه تنش مانند زنگي، سياه بود و در اثر تازيانه رنگش دگرگون شده و خون از بدنش جاري بود و يكي از چشمانش بر اثر اصابت تازيانه بيرون آمده بود. يكي از غلامان منصور به طرف او دويد و گفت: آيا مايلي كه روپوش خودم را روي تو بيندازم؟ فرمود: آري، خداوند به تو پاداش نيكو دهد، به خدا قسم كه كندن لباس از تنم براي من دشوارتر از ضربت تازيانههايي است كه خوردهام. آن غلام لباسش را روي بدن وي انداخت! [695] . محمد با اين حال آب طلبيد اما كسي به وي آب نداد، جز مردي از اهالي خراسان كه دويد و به او آب خوراند. زياد طول نكشيد كه منصور، آنها را احضار كرد و خود همانجا نشسته بود، عبدالله بن حسن، شروع كرد به گفتن لطف و احسانهايي كه جدش رسول خدا (ص) نسبت به عباس جد منصور در موقعي كه عباس را با حالت اسارت حضور پيامبر (ص) آورده بودند، كرد و گفت: «ما با اسيران شما در روز بدر، اين طور رفتار نكرديم.» منصور صورتش را از او برگرداند، در حالي كه از گفتهي وي سخت خشمناك بود و دستور داد تا علويان را به عراق منتقل كنند.
كاروان علويان صحرا را در مينورديد و آنان را به سمت قبرها و سياهچالها شتابان ميبرد، تا اين كه به محل «هاشميه» رسيدند، منصور دستور داد آنها را به زندان افكندند، زنداني كه شب و روزش تشخيص داده نميشد، و طوري بود كه به علت تاريكي زياد، وقت نماز را تشخيص نميدادند. قرآن كريم را به پنج قسمت كرده [ صفحه 449] بودند، وقتي كه از نماز فارغ ميشدند، هر كدام يك قسمت آن را ميخواندند. [696] . منصور دستور داد محمد بن ابراهيم را حاضر كردند، محمد در زيبايي و خوش صورتي نمونه بود و مردم براي ديدن جمال او ميرفتند، وقتي كه در برابر منصور حضور يافت، منصور به سخريه بر او نگريست و گفت: نام تو ديباج اصغر است؟ آري. به خدا سوگند چنان تو را بكشم كه هيچ كدام از افراد خاندان شما را آن چنان نكشتهام! آنگاه دستور داد تا ستوني سرپا كردند و داخل آن را خالي كردند، او را داخل آن ستون قرار داده و زنده زنده، پايه و ستون را روي بدن او بالا بردند [697] . سياست اين ظالم تبهكار در برابر علويان با انواع زشتيها و شكنجهها همراه بوده است و هيچ رعايت حرمت رسول خدا (ص) را دربارهي فرزندانش نكرد و قصد داشت آنها را به گونهاي از بين ببرد كه در تاريخ خونخواران بشري سابقه نداشته است. در قساوت و آدمكشي به حدي رسيده بود كه عبدالله بن حسن، بزرگ علويان، آب طلبيد و بعضي از حاضران از منصور اجازه خواستند تا آب بياورند او اجازه داد، اما وقتي كه آب سرد آوردند، در آن بين كه او آب مينوشيد ابوالازهر از جا جست و با پا به شدت به ظرف آب زد، كه در اثر اين عمل وحشيانه دندانهاي ثناياي او ميان ظرف آب ريخت. [698] . علويان در زندان منصور ماندند، در حالي كه انواع شكنجهها و سختترين مصيبتها را ميديدند، در همانجا كه بودند وضو ميگرفتند و شستشو ميكردند به طوري كه بو اطراف آنها را فرا گرفته بوده. يكي از خادمان چاره را در آن ديد كه مقداري عطر بياورد، تا بدان وسيله بوهاي ناخوشايند را برطرف كنند، اما اين كار چندان تأثير نداشت، پاهايشان ورم كرد و ورم كم به كم به قلبشان رسيد و بيشتر آنها مردند. و [ صفحه 450] طاغوت دستور داد زندان را روي كساني كه زنده مانده بودند خراب كنند، زندان را روي سر آنها خراب كردند كه اكثر آنها از جمله عبدالله بن حسن زير آوار مردند. [699] . اين صحنهي غمانگيز در دنياي غمها با انواع مصائب و شكنجهها همراه بود، در اين صحنه حرمت رسول اكرم (ص) دربارهي اولاد و فرزندانش از بين رفت و منصور هيچ حرمتي قائل نشد و خدا را در مورد آنها فراموش كرد. اين نفوس زكيه جانهاي پاكشان را - به خاطر خدا - نثار كردند، تا اين كه بندگان خدا را از شر اين فرومايهي سلطهگري كه منكر تمام ارزشهاي انساني بود، نجات بخشند. اين فاجعهي بزرگ، موجهايي از خشم مردم را بر عليه بنيعباس برانگيخت كه ابوفراس حمداني پس از گذشت چندين سال از اين جنايت زشتي كه جد بنيعباس، منصور مرتكب شده بود، آنان را هجو ميكند و ميگويد: بئس الجزاء جزيتم في بنيحسن اباهم العلم الهادي و امهم لا بيعة ردعتكم عن دمائهم و لا يمين و لا قربي و لا ذمم هلا صفحتم عن الأسري بلا سبب للصافحين ببدر عن اسيركم هلا كففتم عن الديباج سوطكم و عن بنات رسول الله شتمكم ما نزهت لرسول الله مهجته عن السياط فهلا نزه حرم ما نال منهم بنو حرب و ان عظمت تلك الجرائم الا دون نيلكم كم غدرة كلم في الدين واضحة و كم دم لرسول الله عندكم انتم له شيعة فيما ترون و في اظفاركم من بنيه الطاهرين دم هيهات لا قربت قربي و لا رحم يوما اذا اقصت الأخلاق و الشمم كانت مودة سلمان له رحما و لم يكن بين نوح و ابنه رحم [700] . [ صفحه 451] اين اشعار بيانگر عميقترين غمها و مصائب و گرفتاريهاي وارد بر علويان، در زمان منصور و ساير سلاطين بنيعباس است كه ريشههاي رحم و خويشاوندي را قطع كرده و خوبيهايي را كه پيامبر بزرگوار (ص) در حق جدشان عباس روا داشت، فراموش كرده و در مقابل، با تلخترين و سختترين شكنجهها نسبت به ذريه و عترت پيامبر (ص) برخورد كردند.
همين كه منصور علويان را دستگير كرد و آنان را در سياهچالها زنداني نمود، به والي خود دستور داد تا اموال ايشان را مصادره كند و بردگان آنها را بفروشد. [701] اموال امام صادق عليهالسلام را نيز مصادره كردند، اما وقتي كه منصور مرد مهدي عباسي آنها را به امام موسي بن جعفر عليهماالسلام بازگرداند.
محمد بن عبدالله بن حسن، از جمله بزرگان علويان در علم، فقاهت، شجاعت و سخاوت بود و در خود تمام فضيلتهاي موروثي و اكتسابي را جمع آورده بود، و از آن رو به نفس زكيه و قرشي نسب، معروف بود، زيرا ما در هيچ كدام از پدران و مادرانش، [ صفحه 452] امولد [702] نبوده است و مردم او را به نام حضرت مهدي ميناميدند كه پيامبر (ص) مژدهي آمدنش را داده بود [703] و شاعر در اين باره ميگويد: انا لنرجو ان يكون محمد اماما به يحيا الكتاب المنزل به يصلح الاسلام بعد فساده و يحيا يتيم بائس و معول و يملأ عدلا أرضنا بعد ملئها ضلالا و يأتينا الذي كنت آمل [704] . وي شبيه جدش رسول خدا در اندام و خو و خصلتها بود، و مردم مدينه عقيده داشتند كه اگر روا بود خداوند پس از محمد (ص) پيامبري مبعوث كند، او بايد همان پيامبر ميبود. [705] . وي به اجماع تمام هاشميان براي خلافت تعيين شد، و منصور دوانقي نيز به خدمت او، رفت و شد ميكرد، و لباسهاي او را راست مينمود، و به خاطر تقرب به وي، لجام مركب او را ميگرفت، همان طوري كه با برادرش سفاح دو بار با او بيعت كردند و پس از آنكه عباسيان به حكومت رسيدند، محمد به شدت ناراحت و رنجيده شد، و شروع به دعوت مردم به طرفداري از خود كرد، و مردم نيز پاسخ مثبت دادند. مدتي با برادرش ابراهيم، در خفا و پنهان بود اما مبلغانش در شهرها براي دعوت به طرفداري ايشان فعاليت ميكردند، و پدرشان عبدالله نيز روحيه انقلابي آنان را ميستود و آنان را تشويق به مبارزه ميكرد، و خطاب به ايشان چنين ميفرمود: «اگر ابوجعفر منصور، شما را از زندگي شرافتمندانه مانع شود، از مرگ شرافتمندانه نميتواند، مانع شود» [706] . وقتي كه محمد، از وفات پدرش عبدالله و پسرعموهايش از علويان، در زندان [ صفحه 453] منصور، و مصايب و شكنجههايي كه آنها ديده بودند اطلاع يافت، با برادرش ابراهيم، تصميم گرفتند تا در روز معيني، نهضت خود را علني سازند، محمد - به طوري كه نقل كردهاند - در آن روز مقرر، نهضت خود را در مدينه اعلام كرد، و مردم به بيعت با وي شتافتند، و سپاهيانش اقدام به تسخير دواير رسمي كرده و دست روي بيتالمال گذاشتند. مردم از اطراف يمن و مكه براي بيعت با وي حركت كردند، و جمعيتهاي زيادي در مدينه جمع شدند، در حالي كه همه اظهار اطاعت و فرمانبرداري از وي ميكردند. او در ميان جمعيت خطبه خواند و پس از حمد و ثناي الهي، فرمود: «اما بعد، اي مردم، رفتار اين طاغوت، دشمن خدا ابوجعفر منصور بر شما پوشيده نيست كه او قبة الخضراء را در برابر كعبه ساخته و با خداوند در ستيز، و كعبه را خوار و و كوچك شمرده است، خداوند فرعون را به خاطر چنين اعمالي عذاب كرد كه او گفت: (أنا ربكم الأعلي). من پروردگار بلند پايهي شما هستم. اكنون كساني كه براي حمايت از اين دين، بر قيام از ديگران سزاوارترند، فرزندان مهاجران و انصار ميباشند، كه اهل مساواتند. خداوندا! اينان حرام تو را حلال و حلال تو را حرام ساختهاند، هر كه را كه تو بيم دادي آنها امان داده و هر كه را كه تو امان دادي آنان بيمناك ساختهاند! خداوندا عدهي آنها را انگشت شمار ساز و پراكنده از پا درآور و يك تن از آنها را زنده مگذار! اي مردم! من تنها در ميان شما قيام نكردهام، زيرا كه شما نه نيرومنديد، و نه مقاومت و توان زيادي داريد بلكه شما را براي خود برگزيدهام. به خدا سوگند، من به اين جا نيامدم مگر اين كه در همه جا و در هر شهر و دياري كه مردم خدا را ميپرستند، براي من در آن جا بيعت گرفتهاند. [707] . اين خطابه خود، دليل بر آن است كه در سراسر كشور اسلامي براي او بيعت گرفته بودند جز اينكه بعضي از مفسران خطابهي او، بر اين عقيدهاند كه اين كار نيز مكري از جانب منصور بوده است، و او بوده كه به واليانش سفارش كرده بود تا براي محمد، نامهنگاري كنند و بنويسند كه دعوت او را پذيرفتهاند، براي اين كه وي - پيش از [ صفحه 454] تكميل خط و رسم نهضت خود - نهضتش را علني سازد، تا او در آغاز كار، بتواند آن نهضت را از بين ببرد! به هر حال، وقتي كه اخبار به طور كامل به منصور رسيد، او سپاهي را بالغ بر چهار هزار چابك سوار براي نبرد وي گسيل داشت. و سپهسالاري آن را نيز به ولي عهد خويش، عيسي بن موسي سپرد، سپاهيان رفتند، بيابانها را در نورديدند، تا اين كه به مدينه رسيدند. وقتي كه محمد، از آمدن سپاه منصور باخبر شد، سپاهيان خود را در خيابانها و كوچهها پراكنده ساخت، و پيش از آن كه آتش جنگ برافروخته شود، براي سپاهيان سخنراني كرد و گفت: «اي مردم! ما شما را در اين جا گرد آورده، و با شما عهد و پيمان بستهايم، دشمن به شما نزديك شده، و شمار آنها زياد است، اما پيروزي از طرف خدا و در دست او است و من در اين انديشهام كه شما را آزاد بگذارم، و عهد و پيمان را بردارم، تا هر كه بخواهد، بماند، بماند! و هر كس بخواهد برود، برود...» اين سخنراني، سخنراني شكست بود، اطمينان به پيروزي نبود! و انتظار غلبهي بر پيشامدها نميرفت، چون سپاه دشمن زياد بود، و همراهان محمد، اندك، و ياران وي آمادگي براي ورود به صحنهي نبرد را نداشتند. و از طرفي نميخواست به وسايل فريب و گمراهسازي متكي باشد، چون او در موضعي بود كه تجسم شهامت و بزرگي و بزرگواري بود. همين كه فرصتطلبان و كساني كه، طمع دنيايي داشتند، سخنان او را شنيدند، از اطراف او پراكنده شدند. او با جمعي از ياران صميمي خود باقي ماند، [708] كه قدرت بر دفاع از او را نداشتند. و عبدالله بن جعفر [709] با عجله نزد وي آمد و گفت: [ صفحه 455] «پدر و مادرم فداي تو باد، به خدا سوگند كه تو تاب مقاومت در برابر اين همه دشمن را نداري، و كسي با تو نيست كه صادقانه مبارزه كند، هم اكنون به مكه، نزد حسن بن معاويه برو، كه بيشتر ياران تو با او هستند...» محمد پاسخي به او داد كه حكايت از شرافت و بزرگي كه در روح والاي وي نهفته بود، دارد، گفت: «اي ابوجعفر! به خدا سوگند اگر من از مدينه بيرون شوم، اهل مدينه كشته خواهند شد به خدا قسم، برنميگردم، تا اين كه كشته شوم و يا دشمن را بكشم، و تو نيز آزاد هستي هر جا كه ميخواهي برو!» [710] . براستي اگر محمد، مدينه را ترك ميگفت، سپاه منصور، خيلي زود، وارد مدينه شده و با نهايت سنگدلي و انتقامجويي با مردم مدينه برخورد ميكردند و هر نوع حرمتي را از بين ميبردند، اما محمد صلاح را در اين ديد تا در مدينه بماند و خودش را در راه امنيت و سلامت مردم فدا سازد. آتش جنگ بين دو گروه مشتعل شد، و پس از درگيري سهمگيني ميان نيروهاي حق و نيروهاي ظلم و تجاوز، رهبر بزرگ - محمد نفس زكيه - جراحتهاي سهمگيني برداشت و به زانو در آمد، و روي زمين افتاد. حميد بن قحطبهي جنايتكار به جانب او شتافت در حالي كه به سپاهيان فرياد ميزد، او را بكشيد، آنان خودداري كردند! و آن فرومايه براي اينكه بار گناه را ببندد و جهنم را براي خويش مسلم سازد، خود جلو رفت و سر نازنين او را بريد [711] . به اين ترتيب صفحهاي از درخشانترين، صفحات جهاد مقدس، ورق خود، و طومار بزرگترين جنبش اصلاحي (آن روز) در جهان اسلام كه هدفش گسترش عدالت و نشر امن و آزادي در بين مردم بود در هم پيچيد. و نيروهاي خير و صلاح از هم پاشيد، و آرمانهاي آزادگان نقش بر آب شد، زيرا آنان رهبر بزرگي را كه روشنگر راه مبارزه و پيكارشان بود از دست دادند. [ صفحه 456]
ابراهيم بن عبدالله از رهبران فكري و از جمله بزرگان عصر خود، در علم، ادب، اخلاق و حسن تدبير بود، روح پاكش آكنده از ايمان به حق امت بود و براي نجات آنان از قيد بردگي و ذلت به ميدانهاي جهاد و مبارزه شتافت، تا عدالت اسلام و احكام قرآن را در بين مردم برقرار سازد. آنچه كه دربارهي ابراهيم معروف است آن است كه وي ارادهاي آهنين داشته و بيدار و حساس بود، منصور سخت در تعقيب او بوده و جاسوساني بر او گمارده بود، با اين همه، او ميتوانست بدون اين كه منصور بفهمد، كنار سفرهي او بنشيند! و خود، در اين باره ميگويد: «در موصل به شدت در طلب و جستجوي من بودند، و من ناگزير، كنار سفرهي منصور مينشستم، زيرا وي در تعقيب من به آن جا آمده بود، و عرصه را بر من تنگ كرده بودند چارهاي جز اين نديدم. تا اين كه تب جستجو و كمين كردنها فرو نشست و او مردم را به نهار طلبيد، من هم در بين مردم وارد شدم و از غذايي كه مردم خوردند من هم خوردم و بعد از آن جا بيرون شدم، در حالي كه كار جستجو پايان گرفته بود!». اين اقدام، خود دليل بر آن است كه وي از استعدادهاي برجستهاي برخوردار بود كه او را در رديف بزرگاني قرار ميدهد كه هرگز به شكست نميانديشند و پيشامدهاي خطرناك، تصميم آنان را عوض نميكند، موقعي كه او روي منبر مشغول سخنراني بود، خبر هولناك كشته شدن برادرش را به اطلاع او رساندند، شروع به خواندن اين اشعار كرد: أبا المنازل يا خير الفوارس من يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا؟ الله يعلم اني لو خشيتهم و أوجس القلب من خوف لهم فزعا لم يقتلوه و لم أسلم اخي [712] لهم حتي نموت جميعا او نعيش معا [713] . [ صفحه 457] آنگاه قطرههاي اشك بر رخسار شريفش - چون دانههاي مرواريد - برق زد، و شروع به تعريف از برادرش و گفتن سخنان غمانگيزي كرد و گفت: «بار خدايا! تو ميداني كه محمد به خاطر خشم تو و از بين بردن اين تيرگي، و احقاق حق تو قيام كرد، خدايا تو او را بيامرز و مورد لطف خود قرار داده! و آخرت را عوض دنيا، بهترين جايگاه و سرمنزل او گردان...» [714] . و اين اشعار را در سوگ برادرش گفت: سأبكيك بالبيض الرقاق و بالقنا فان بها ما يدرك الطالب الوترا و انا أناس لا تفيض دموعنا علي هالك منا و لوقصم الظهرا و لست كمن يبكي اخاه بعبرة يعصرها من ماء مقلته عصرا و لكني أشفي فؤادي بغارة ألهب في قطري كتائبها جمرا [715] . براستي كه قهرماني را با تمام معاني درخشانش با اين موضعگيري بلندي كه ابراهيم گرفته تجسم بخشيده! و كشته شدن برادر بزرگوارش، ارادهي او را سست ننموده است بلكه بر ايمان و تصميم او در راه مبارزه و پيكار، افزوده است. ابراهيم، انقلاب بزرگ خود را بر ضد حكومت منصور، در بصره اعلام كرد، و مسلمانان پذيرفتند، و به دعوت او جذب شدند، سفيان بن معاويه والي بصره از طرفداران او بود، و همواره با وي بود و منصور هر تصميم تازهاي كه دربارهي مردم بصره ميگرفت او ابراهيم را مطلع ميساخت، و در بسياري از امور نهضت او را كمك ميكرد. ابراهيم وارد بصره شد و مبلغان وي به اهواز، فارس، واسط و مداين رفتند، مردم اين نواحي دعوت او را پذيرفتند و با وي بيعت كردند و پرچم دولت علوي در اين شهرها برافراشته شده و اخبار كوبنده انقلاب پياپي به منصور ميرسيد، منصور وحشتزده شد و [ صفحه 458] سخت ناراحت و نگران بوده حجاج بن قتيبه، بر منصور وارد شد، ديد كه عصايش را به زمين ميزند، و فكر ميكند و با خود، اين شعر را ميخواند: نصبت نفسي للرماح دريئة ان الرئيس لمثل ذاك فعول [716] . حجاج به او گفت: خدا عزتت را پايدار بدارد! و تو را بر دشمنت پيروز گرداند! شما چنان هستيد كه اعشي ميگويد: و ان حربهم اوقدت بينهم فحرت لهم بعد ابرادها وجدت صبورا علي حرها و كر الحروب و تردادها [717] . منصور، رو به حجاج كرد و گفت: ابراهيم، از كمي طرفداران، دشواري كار و سوء رفتار من، اطلاع يافته و اينها او را جرأت دادهاند، تا از بصره، به جانب ما حركت كند، همان شهري كه با ارتش اميرالمؤمنين بارها سر ناسازگاري گذاشته، و مردم آن جا به مخالفت و سركشي برخاستهاند! و تمام نواحي را به دامن خود انداخته و هر ناحيهاي را هدف تير خود قرار داده است. در حالي كه من چشم و چراغ مردم نجد، شخصي با بركت و پيروز، عيسي بن موسي را با نيرو و ابزار زيادي به جانب او گسيل داشتم و از خداوند در برابر او كمك جستم و از خداوند درخواست كردم كه او را بازدارد، زيرا كه براي اميرالمؤمنين، نيرو و تواني جز به كمك خدا نيست! همين كه ابراهيم سپاهيان مجهز به سلاح و نيرو را فراهم كرد، تصميم بر رفتن به جنگ منصور گرفت. پيروان او كه در بصره بودند، پيشنهاد كردند، در بصره بماند و سپاهيان را به جنگ منصور بفرستد، اگر شكست خوردند، كمك بفرستد. و گروهي از اهل كوفه گفتند: در كوفه گروههايي هستند كه اگر تو را ببينند، جان خود را نثار ميكنند! و اگر تو را نبينند، موانع مختلفي آنها را از شورش باز خواهد داشت، ابراهيم، پيشنهاد كوفيان را پسنديد، و خود شخصا به جنگ منصور شتافت. در صورتي كه اگر در بصره ميماند به رويدادها مسلط ميشد و پيروزي نصيب او ميگشت. منصور با سپاهي بالغ بر پانزده هزار تن، تصميم به نبرد با ابراهيم گرفت و [ صفحه 459] وليعهد خويش عيسي بن موسي را فرمانده كل سپاه قرار داد، فرماندهي مقدمه سپاه را به حميد بن قحطبه داد. و هنگامي كه با او خداحافظي ميكرد، گفت: اين پليدان - يعني ستار شناسان - به نظرشان ميرسد وقتي كه تو با ابراهيم روبرو ميشوي، سپاهيان تو جولان ميدهند، تا اين كه با وي برخورد ميكني، سپس به جانب تو برميگردند و عاقبت پيروزي با تو است. ابراهيم با سپاهيان خود بيرون شد و صحرا را در مينورديد. شنيدند كه او در بين راه اشعار قطامي را ميخواند: امور لو يد برها حكيم اذن أنهي وهيب ما استطاعا و معصية الشفيق عليك مما يزيدك مرة منه استماعا و خير الأمر ما استقبلت منه و ليس بأن تتبعه التباعا و لكن الأديم اذا تفري بلي و تعيبا غلب الصناعا [718] . اين اشعار دليل بر پشيماني او از حركت به سمت كوفه است و معلوم شد كه اگر او در بصره مانده بود بهتر بود. سپاه خود را به سمت «باخمري» كشيد، و از ترس اين كه مبادا كسي متعرض ناموس اشخاص شده و يا كودكان را بكشند، به سمت كوفه نرفت و گروهي پيشنهاد رفتن به داخل كوفه را كردند، كه پيروزياش در اين صورت حتمي است، اما به دلايلي كه گفتيم اين پيشنهاد را نپذيرفت آتش جنگ بين دو طرف شعلهور شد، سپاه منصور به بدترين وضعي شكست خورد، به حدي كه جلو فراريان، به كوفه رسيد. منصور ترسيد و خود قصد فرار داشت، رو به ربيع كرد، و خبري را كه امام صادق عليهالسلام دربارهي رسيدن عباسيان به حكومت داده بود به يادش آورد: «كو پس سخن صادق ايشان؟ و چگونه فرزندان ما به حكومت نرسيدند؟ و كو فرمانروايي كودكان؟!!» [ صفحه 460] پس از اين كه محاصره گشت و كار بر او سخت شد، شتران و مركبهاي سواري را در دروازههاي شهر قرار داد، تا در موقع لزوم، او را فراري دهند! سپاهيان منصور پس از شكست، آن هم به خاطر برخورد با رودخانهاي كه نميتوانستند از آن عبور كنند، دوباره برگشته و حمله بردند و همگي بازگشتند، در حالي كه ياران ابراهيم از رود عبور كرده بودند تا از جاي مناسبي به پيكار ادامه دهند اما وقتي كه شكست خوردند، آب مانع از فرار آنها شد، و ابراهيم با گروهي از ياران خود ماند، حميد بن قحطبه به نبرد پرداخت و هر چه سر ميبريد نزد عيسي ميفرستاد، ناگاه تيري به دهان ابراهيم خورد و آن را دريد، ناچار از جاي خود به كناري رفت و به يارانش گفت: مرا از اسب پياده كنيد، او را از اسبش پياده كردند، در حالي كه ميگفت: «ارادهي خداوند چنين تعلق گرفته بود» ما كاري را خواستيم كه خداوند نخواسته بود، بلكه خواست او چيز ديگري بود. اصحاب و ياران مخصوص او، اطراف او را گرفتند و از حمله دشمن باز ميداشتند و به خاطر حفظ جان او ميجنگيدند، حميد بن قحطبه گفت: بر اين دستهاي كه يكجا جمعند، حمله كنيد تا آنها را از جاي خود دور بكنيد! و بدانيد كه براي چه آن جا جمع شدهاند! پيروان حميد حمله كردند و با آنها جنگيدند تا اين كه آنها را از ابراهيم جدا كردند و سر ابراهيم را بريده و به نزد عيسي آوردند، عيسي به سجده افتاد و سر را نزد منصور فرستاد [719] . بدين وسيله يكي از درخشانترين صفحات جهاد مقدس ورق خورد، و طومار عمر بزرگ شخصيتي در جهان اسلام در هم پيچيد كه ميخواست ستم و ستمگري را نابود سازد، و زندگي شرافتمندانه را به جهان اسلام باز گرداند. همين كه خبر قتل آن شهيد بزرگوار به منصور ناپاك و فرومايه رسيد، نزديك بود كه از خوشحالي پرواز كند زيرا تمام آرمانها و خواستههايش برآورده شده بود! و غذايي را كه در جلوش بود به راحتي خورد و به اطرافيانش گفت: «او ميخواست مرا از خوردن اين غذا و ديگر غذاها، محروم كند» [720] . [ صفحه 461] براستي كه قيام پربركت ابراهيم، رهبر حق و عدالت به خاطر رياست دنيا و لذايذ آن نبود، بلكه به منظور از بين بردن تبهكاري و نابودي ظلم، و نجات مردم از حكومت ترس و وحشتي بود كه در روزگار منصور سايه افكنده بود. محققا اين نهضت والا، به خاطر تحقق بخشيدن نمونه عالي انساني و پياده كردن احكام قرآن بر زندگي تودهي مردم بوده است. منصور در حالي كه شادمان و مسرور بود رو به حاضران مجلس كرد و گفت: «به خدا سوگند من كسي را از حجاج خيرخواهتر براي بنيمروان نديدهام؟!!! مسيب بن زهره ضبي - در حالي كه ميخواست به منصور وانمود كرد كه آنها بيشتر از اطاعت حجاج از بزرگان اموي مطيع او هستند - گفت: «يا اميرالمؤمنين! حجاج در هيچ كاري از ما سبقت نگرفته است كه ما عقب مانده باشيم به خدا سوگند كه خداوند در پهناي زمين كسي را نيافريده است كه از پيامبر (ص) براي ما عزيزتر باشد در حالي كه شما به كشتن اولاد او ما را فرمان دادي و ما دستور تو را اجرا كرديم، آيا ما خيرخواه تو نيستيم؟» منصور از سخن او ناراحت شد و داد زد: «بنشين! كه مهلت نشستن نيابي!» پس از قيام علويان، سلطنت به كام منصور شد و اين طاغوت ستمگر، پس از آن يكسره به ظلم و شكنجه مردم پرداخت، زيرا كه نيروهاي خير، كه منصور از آنها ميترسيد و بيمناك بود ديگر از هم پاشيده بود! و شروع به شكنجه و سركوبي باقيمانده علويان، و در تنگنا قرار دادن ايشان كرد، و ما در ذيل برخي از انواع ناراحتيهاي غير قابل وصف را - به خاطر شدت و سختي - كه بر سر آنها آمد بازگو ميكنيم:
وقتي كه انقلاب علويان فرو نشست، منصور، با كوشش تمام شروع به جستجوي باقيماندگان آنها كرد و هر كسي را كه از آنها پيدا ميكرد، در وسط پايههاي خالي ديوارهاي گچي و آجري قرار ميداد. از جمله به پسربچهاي از اولاد حسن كه خوش صورت و زيبا بود، دست يافت، او را به بنايي سپرد و دستور داد تا در لاي ديوار [ صفحه 462] بگذارد و بالايي آن ديوار بسازد و يكي از افراد مورد اطمينانش را بر او گمارد تا نظارت كند، بنا او را لاي ديوار گذاشت، اما دلش به حال او سوخت و روزنهاي در ديوار باقي گذاشت تا هوا داخل شود! و به آن پسربچه گفت: هيچ كاري به تو نميشود، صبر كن من تو را از لاي اين ديوار در تاريكي شب بيرون ميآورم. وقتي كه شب تاريك شد، بناء آمد و آن پسربچه علوي را بيرون آورد، و گفت: به خاطر خدا ملاحظهي خون من و كارگرانم را بكن و خودت را جايي پنهان كن، زيرا من تو را در تاريكي شب درآوردم، چون ميترسيدم كه جدت رسول خدا (ص) در روز قيامت در محضر پروردگار، خصم من شود! و تأكيد كرد كه خودش را مخفي نمايد، آن پسر بچه از بنا خواست به مادرش خبر دهد تا دلش آرام بگيرد و كمتر بيتابي كند! و خود آن پسر فرار كرد، و هيچ كس ندانست به كدام ديار رفت و بنا به همان خانهاي كه پسر علوي گفته بود رفت، صداي گريهاي چون زمزمه زنبور عسل به گوشش رسيد، فهميد كه صداي مادر آن پسربچه است خبر فرزندش را به او داد و او خوشحال شد و برگشت. [721] .
داستان خزانهاي كه پر از اندوه و مصائب و آكنده از سرهاي پير، جوان، و كودك علوي بود از اين قرار است كه، منصور به «ريطه» همسر مهدي وصيت كرد كه نه مهدي و نه خود او، آن جا را تا پس از مرگ وي باز نگشايند، طبري اين داستان را چنين نوشته است: «وقتي كه منصور عازم حج شد «ريطه» دختر ابوالعباس همسر مهدي را طلبيد - پيش از عزيمت ابوجعفر، مهدي راهي ري شده بود - و آنچه را كه ميخواست به او سفارش كرد، از جمله كليدهاي خزانه را به او سپرد، و گفت كسي جز مهدي و او نبايد از آنها آگاه شود، تا اين كه از مردن منصور اطمينان حاصل كنند، پس از اين كه مطمئن شدند او و مهدي بدون اين كه كسي با آنها باشد بروند در آن خزانه را باز كنند. همين كه مهدي از ري به مدينة السلام (بغداد) برگشت آن زن كليدها را به وي [ صفحه 463] داد و جريان را گزارش كرد كه كسي نبايد مطلع شود و خود او نيز، تا مرگ منصور مسلم نشده، در را باز نكند، وقتي كه مردن منصور حتمي شد و مهدي به خلافت رسيد، به همراه «ريطه» آن در را باز كرد، ناگاه تالار بزرگي را ديد كه داخل آن انبوهي از كشتههاي طالبيان است و به گوش آنها، كاغذي كه نسب آنها نوشته شده، آويختهاند، و در آن ميان كودكان و مردان جوان و پير زيادي وجود دارد، وقتي كه مهدي آن منظره را ديد، به خود لرزيد! و دستور داد تا گودالي كندند، و همهي آنها را در آن گودال دفن كرده و روي آن مغازه ساختند.» [722] . لابد، منصور، آن خزانه را براي (آن روزي كه مال و فرزندي سودبخش نيست!) [723] ، براي (يوم الفصل) [724] ، آن روزي كه (ستمگر دستهايش را به دندان ميگزد، [725] (اندوخته كرده بوده است!!
علويان از اين طاغوت، چشم رحم و مروت داشتند و از او درخواست عفو ميكردند اما هيچ گاه اين همه درخواست باعث تحريك عواطف انساني و رحم و مروتي كه موجب بخشش آنها شود، نگرديد، او راهي بيتالله الحرام شد و در اثناي سفر، ناگهان دختر عبدالله بن حسن اين اشعار رقتآور را بر او خواند: ارحم صغار بنييزيد انهم يتموا لفقدك لا لفقد يزيد و ارحم كبيرا سنه متهدما في السجن بين سلاسل و قيود و لئن اخذت بجرمنا و جزيتنا لنقتلن به بكل صعيد ان جدت بالرحم القريبة بيننا ما جدكم من جدنا ببعيد [726] . [ صفحه 464] اما اين درخواست رقتآور، دل سنگ او را تكان نداد! و او در پاسخ دختر عبدالله چنين گفت: «اي دختر عبدالله خوب شد به خاطر من آوردي!» آنگاه دستور داد تا آن دختر را به سياهچالي انداختند، و او در آن جا ماند، تا آخرين لحظههاي عمرش را به پايان رساند!. حقا كه منصور به پستترين مراتب فرومايگي و قساوت رسيده بود كه اندازهاي براي آن قابل تصور نيست.
امام صادق عليهالسلام در زمان منصور، به تمام انواع گرفتاريها و رنجها مبتلا شد، او شاهد سختيها و گرفتاريهاي مسلمانان و انواع سركوبي و شكنجههاي علويان بود، و سالم ماندن وي از چنگ منصور - علي رغم احتياط و خودداري او از شركت در صحنههاي سياسي - باعث شگفتي است! و دليل بر اين مطلب سخن مشهور آن بزرگوار است: «راز سلامت را تا آن جا جستم كه ديگر بيش از آن ممكن نبود، ديدم اگر سلامتي به چيزي مربوط باشد شايد در گمنامي باشد، اما اگر در گمنامي هم جستي و نيافتي ممكن است در خاموشي باشد! و خوشبختي كسي است كه با خود خلوت كند، و به اين خلوت سرگرم باشد.» منصور، بارها تصميم گرفت تا خون آن حضرت را بريزد، اما خداوند مكر او را به خودش بازگرداند. و چندين بار او را احضار كرد، در حالي كه از خشم برآشفته بود، و قصد كشتن او را داشت ولي خداوند شر او را دفع كرد. يك بار، ربيع را مأموريت داد تا [ صفحه 465] آن بزرگوار را حاضر كند، و ربيع پسرش محمد را فرستاد و به او دستور داد كه نزد آن حضرت برود، و او را در هر حالي كه يافت به همان حالت بياورد! و چنين گفت: نزد جعفر بن محمد برو! و از ديوار خانه بالا برو، و در خانه را باز نكن و بيخبر وارد شو تا نتواند در وضع موجود، تغييري دهد! محمد بن دستور پدرش رفت و امام عليهالسلام را ايستاده در حال نماز ديد همين كه از نماز فارغ شد، عرض كرد: خليفه تو را ميطلبد بگذار تا لباسم را بپوشم. من چنين اجازهاي را ندارم. اين بود كه امام عليهالسلام را در همان حال آورد و بر منصور وارد ساخت، منصور رو به آن بزرگوار كرد و با كلماتي خشمآگين گفت: «اي جعفر! تو خشم و كين و حسد خود را نسبت به اين خانواده از فرزندان عباس ترك نميكني، با اين كه تو هر چه سعي ميكني تا سلطنت ايشان را بهم بزني، خداوند جز حسد بيشتر، چيزي عايد تو نميكند.» امام عليهالسلام فرمود: «به خدا سوگند يا اميرالمؤمنين: از اين چيزهايي كه تو ميگويي، من هيچ كدام را نكردهام! من در زمان حكومت بنياميه بودم، تو ميداني كه آنها نسبت به ما و شما از همه كس دشمنتر بودند و هيچ حقي در خلافت نداشتند، به خدا سوگند كه من نسبت به آنها - با همهي ستمهايي كه بر من روا داشتند - بدرفتاري نكردم، و از من بدي به ايشان نرسيد! و هم اكنون با شما چرا چنين كاري را بكنم؟ در حالي كه تو پسر عموي من، و از همه كس در خويشاوندي نزديكتري و لطف و محبت شما بيشتر است، چگونه اين كار را ميكنم؟!» منصور ساعتي سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت و بعد سرش را بلند كرد و گفت: «دروغ گفتي و گناهكاري» و نامههاي زيادي درآورد، جلو آن بزرگوار انداخت و گفت: اينها نامههاي تو است كه به مردم خراسان نوشته و آنها را دعوت به بيعت كردهاي تا بيعت مرا بشكنند و با تو بيعت كنند! [ صفحه 466] امام عليهالسلام فرمود: «يا اميرالمؤمنين! به خدا سوگند كه من اين كار را نكردهام و اراده چنين كاري را نداشتهام و راه و روش من اين نيست و من در هر حال مطيع تو هستم! اكنون من به سني رسيدهام كه ضعف پيري بر من مستولي گشته است، اگر ميخواهي مرا به يكي از زندانها بفرست تا وقتي كه مرگم فرا رسد، زيرا كه مرگ من نزديك است.» آن ناپاك فرومايه، بانگ زد: ديگر بخششي نيست! آنگاه سر بزير افكند و دست به قبضهي شمشير برد، و شمشير را بقدر يك وجب از غلاف كشيد، و قبضهي شمشير را گرفت، دوباره به غلاف كرد، و رو به امام عليهالسلام نمود و با سخنان درشتي گفت: «اي جعفر! با اين سن پيري شرم نداري و با همهي خويشاوندي كه داري، فتنه بپا ميكني و بين مسلمانان اختلاف مياندازي؟ ميخواهي خونها ريخته شود، و بين مردم و دولتمردان آشوب بپا كني؟» امام عليهالسلام فرمود: «نه به خدا قسم، يا اميرالمؤمنين! من اين نامهها را ننوشتهام، نه اين نامهها مال من است، و نه اين خط، خط من و نه مهر، مهر من است.» باز آن طاغوت، شمشير را به اندازهي يك زراع از غلاف كشيد و دست به قبضه شمشير گرفت، اما دوباره در غلاف كرد. منصور همين طور پرخاش ميكرد و امام عليهالسلام عذر ميآورد، تا اين كه تمام شمشير را از غلاف كشيد، سپس در غلاف كرد و لحظهاي سرش را به زير انداخت و پس از اين كه سرش را بلند كرد، گفت: فكر ميكنم كه تو راست ميگويي! و به ربيع دستور داد تا مشكدان را بياورد مشكدان را گرفت و مقداري از آن به محاسن امام عليهالسلام زد، به طوري كه محاسن سفيد آن بزرگوار مشگين شد، و بيش از اندازه به احترام و تجليل از آن بزرگوار پرداخت! البته علت اين همه تجليل، معجزهاي بود كه از جانب پروردگار مشاهده كرد و او را مورد عفو قرار داد. [727] . [ صفحه 467] بيشترين كينهي منصور نسبت به امام عليهالسلام از آن جهت بود كه تمام مسلمانان او را احترام ميكردند و اسم و آوازهي درخشان امام، نام منصور را تحت الشعاع قرار داده بود. در تمام جهان اسلام سخن از امام عليهالسلام بود و از فضايل و علوم آن بزرگوار حرف ميزدند. از طرفي آن طاغوت ستمگر، ميخواست او را كمكم در زمرهي اطرافيان خود درآورد، بدان جهت به امام عليهالسلام نوشت: «چرا تو نزد ما نميآيي، چنان كه مردم ديگر نزد ما رفت و شد دارند؟» او گمان ميكرد كه امام عليهالسلام همچون بسياري از فريفتگان به دنيا، زود پيشنهاد او را ميپذيرد و به نزد او ميشتابد، ولي نميدانست كه امام عليهالسلام از پيوستن به او پرهيز دارد، و اين آيهي مباركه را در برابر چشم خود دارد: «و بسوي كساني كه ستمكارند، ميل نكنيد، پس شما را عذاب دوزخ فرا گيرد.» [728] . پس از اين كه نوشتهي منصور را قرائت كرد، در پاسخ نوشت: «آن مقدار از دنيا كه در نزد ما است، از تو دربارهي آن بيمناك نيستيم، و نه بدانچه از آخرت در نزد تو است، ما بدان دل بستهايم و نه در تو نعمتي سراغ داريم تا براي تبريك گفتن آن به ديدار تو بشتابيم و نه گرفتارياي را تو براي خود، گرفتاري ميداني تا براي تسليت و دلداري به نزد تو آييم، پس چرا به نزد تو بياييم؟!» اما منصور معناي سخن امام عليهالسلام را نفهميد، زيرا كه دنيا او را مغرور ساخته و چشم دل او را قدرت و سلطنت كور كرده بود، وقتي كه نامهي امام عليهالسلام را خواند در پاسخ نوشت: «البته تو همراه ما كه باشي ما را نصيحت ميكني!» امام عليهالسلام پاسخ داد: «هر كس طالب دنيا باشد، خيرخواه و ناصح تو نخواهد بود و هر كه طالب آخرت باشد با تو همراه نخواهد شد.» منصور از تصميم خود باز ماند و به آرمان خود نرسيد. [ صفحه 468] روزي با امام عليهالسلام بود و مگسي روي صورت منصور نشست، با دست خود مگس را دور كرد، مگس دوباره برگشت، اين كار بقدري تكرار شد كه منصور برآشفت و رو به امام عليهالسلام كرد و گفت: «اي ابوعبدالله: خداوند مگس را براي چه آفريده است؟» امام عليهالسلام توجهي به او نكرد و با بياعتنائي تمام به وي پاسخ داد: «براي اين آفريده تا دماغ ستمگران را به خاك بمالد!» منصور از شنيدن اين پاسخ ناراحت شد و اين بياعتنايي امام، بر وي گران آمد و مدتها فكر ميكرد كه، چگونه امام را غافلگير كرده و وسيلهي قتل او را فراهم آورد. طاغوت تصميم گرفت تا دست به بزرگترين گناه و بالاترين جنايات در اسلام بزند، بدون آن كه توجهي به ننگ و عار عملش در دنيا، و آتش جهنم در آخرت داشته باشد. اين بود كه توطئه مسموم كردن امام را برچيد و به وسيلهي عامل خود در مدينه، زهر كشندهاي را به آن بزرگوار خورانيد. هنگامي كه امام عليهالسلام آن زهر را خورد، اعضاي بدنش پاره پاره شد و درد و رنج سهمگيني را احساس كرد. چون نزديك وفاتش رسيد، دستور داد تا فرزندان و وابستگانش را جمع كنند و پس از آن كه همگي در اطراف بستر آن بزرگوار جمع شدند، اين وصيت پرارج را به ايشان فرمود و گفت: «هرگز به شفاعت ما نميرسد آن كسي كه نماز را سبك بشمارد.» آنگاه امام صادق عليهالسلام كه پنهاني پسرش امام موسي عليهالسلام را جانشين خود قرار داده و وصيتهاي مخصوصي را به آن حضرت كرده بود، در برابر مردم، پنج تن را به جانشيني خود، معرفي كرد كه عبارتند از: ابوجعفر منصور، محمد بن سليمان، عبدالله، موسي و حميده، و اين كار را، از ترسي كه بر جان فرزندش از جانب سلطهي كافر داشت، انجام داد! همان طوري كه پس از وفاتش اين مطلب به خوبي روشن شد كه منصور به كارگزارش نوشت و به او دستور داد تا وصي امام عليهالسلام را - اگر مشخص شده است - بكشد، اما كارگزارش به وي نوشت، آنها پنج تن هستند كه منصور، خود يكي از آنها است! اين بود كه منصور گفت: هيچ راهي براي كشتن اينها وجود ندارد. درد امام عليهالسلام شدت گرفت، و احساس رنج طاقت فرسايي را داشت، و چون هنگامهي مرگ حتمي فرا رسيد، شروع به خواندن آياتي از قرآن مجيد كرد و با خداي [ صفحه 469] خود راز و نياز مينمود و به درگاه او ميناليد، تا اين كه روح پاكش به بهشت برين پرواز كرد و آن روح بزرگي كه جز، پدران بزرگوارش، نظير او در گذشته و آيندهي روزگاران در حلم، علم، نيكوكاري، و توجه به مردم، آفريده نشده است، به رفيق اعلي پيوست. رهبر اسلام و قافله سالار اسلامي، كه تمام اوقات زندگي خود را در روشنگري افكار انساني، و گسترش روح دانش و فضيلت در ميان مردم، صرف كرد، بدرود زندگي گفت. رحلت امام، از رويدادهاي مهمي بود كه جهان اسلام، دچار آن گرديد، و تمام كاخهاي اميدش در اثر آن، به خود لرزيد. از خانههاي هاشميان ناله و شيون بلند شد، و از تمام خانههاي مدينه صداي گريه و فغان برخاست، و اين پيشامد چنان براي مردم سخت و ناگوار بود كه آنها را درهم پيچيده و نگران و مضطرب ساخت. بعضي را عقده گلوگير شده و خاموش، و بعضي فرياد ميزدند و ميناليدند و به خاطر از دست دادن شخصيت بزرگي كه پناهگاه آنها، و در تمام امور چارهساز آنان بود، نوحهسرايي ميكردند. امام موسي بن جعفر عليهماالسلام، با دلي خسته از غم و حسرت و با قلبي گداخته از مصيبت شروع به تجهيز پدر بزرگوارش كرد، در حالي كه بي اندازه اشك ميباريد، تا اين كه بدن مطهر را غسل داد و به دو جامهي شطوي - منسوب به يكي از روستاهاي مصر - كفن كرد، و به صورت احرام بر تنش پوشاند، و پيراهن و عمامهاي كه متعلق به امام زينالعابدين عليهالسلام بود، و همچنين به بردي كه امام موسي عليهالسلام، خود به چهل دينار خريده بود، پيچيد، و پس از فراغت از تجهيز، بر آن بدن مطهر، نماز خواند. و بدن مطهر روي انگشتان مردم حمل شد، در حالي كه انبوه مردم اجتماع كرده بودند، به بقيع مقدس آوردند و در جوار مرقد پدرش امام باقر و جدش زينالعابدين عليهماالسلام، در آخرين منزلگاه خود، دفن كردند. و شاعر معروف، ابوهريره [729] كنار قبر ايستاد و در فقدان امام عليهالسلام اين اشعار را گفت: [ صفحه 470] اقول و قد راحوا به يحملونه علي كاهل من حامليه و عاتق أتدرون ماذا تحملون الي الثري ثبيرا ثوي من رأسه علياء شاهق غداة حثا الحاثون فوق ضريحه ترابا و قبلا كان فوق المفارق [730] . پس از فراغ از دفن امام عليهالسلام و مراسم ثناخواني، مسلمانان به امام موسي عليهالسلام تعزيه و تسليت گفتند، و اظهار همدردي در مصيبت دردناك رحلت پدر بزرگوارش كردند، او نيز از مردم به خاطر همدردي و تسليت گفتنها، سپاسگزاري ميكرد، تا اين كه به خانه برگشت، و اهل بيت و اصحاب ويژه، اطراف او را گرفتند، امام، همانجا دستور داد تا در آن محلي كه پدرش از دنيا رفته بود، - همان طوري كه سنت و رسم است - چراغي روشن كردند، و اين چراغ همواره روشن ميشد، تا وقتي كه امام عليهالسلام را تحت نظر به عراق آوردند. [731] . امام موسي بن جعفر عليهماالسلام، منصب والاي رهبر امت را - پس از وفات پدر بزرگوارش - برعهده گرفت و عمر شريفش در آن وقت بيست سال بود [732] و منصور دهمين سال سلطنتش را پشت سر ميگذاشت.
همين كه جهان شيعه، به سوك رهبر بزرگ روحاني خود، امام صادق [ صفحه 471] عليهالسلام نشست پس از وي به فرزندش امام موسي عليهالسلام مراجعه كرد و از تمام مناطقي كه معتقد به امامت بودند، گروههاي تبليغي خود را، براي تعيين امامت پس از ابوعبدالله - امام صادق - عليهالسلام فرستادند، و اين گروهها به مدينه آمدند و با امام موسي عليهالسلام ملاقات كردند و به امامت او ايمان آورده و با او پيمان ولايت و اطاعت بستند، و همهي آنچه را كه از علم، ايمان تقوا و صلاح و تمام صفات برجستهاي كه - جز در كساني كه خداوند آنها را از لغزشها بازداشته و از پليدي پاك و براي ارشاد بندگانش به راه راست برگزيده - در هيچ كس يافت نميشود و در وجود پدر بزرگوارش بوده، در وجود آن بزرگوار نيز يافتند. هشام بن سالم - يكي از بزرگان و شخصيتهاي شيعه - راجع به كيفيت رجوع خود، و برادرانش به امام موسي عليهالسلام، پس از وفات پدر بزرگوارش ميگويد: من با محمد بن نعمان - مؤمن طاق - به هنگام وفات امام صادق عليهالسلام، با هم بوديم، مردم اطراف عبدالله بن جعفر به اين گمان جمع شده بودند كه، او صاحب امر، و امام پس از پدر بزرگوارش ميباشد. من با ياران خود بر او وارد شديم، همين كه مجلس آرام گرفت، سؤال زير را از او پرسيدم: زكات دويست درهم چقدر ميشود؟ پنج درهم. پس زكات صد درهم چقدر است؟ دو درهم و نيم! همه از اين فتوا كه با هيچ وصلهاي به اسلام نميچسبيد، تعجب كردند، زيرا كه نصاب اول در نصاب درهم، دويست درهم است و كمتر از آن زكات ندارد. هشام با مسخره گرفتن اين فتوايي كه هيچ مدركي نداشت، رو به عبدالله كرد و گفت: به خدا سوگند كه مرجئه هم اين را قبول ندارند!! به خدا سوگند كه من نميدانم، عقيدهي مرجئه چيست؟ هشام و محمد از نزد او بيرون شدند، در حالي كه از غم و اندوه به خاطر دست نيافتن به امامي كه پس از امام صادق عليهالسلام عهدهدار امامت باشد، راه را نميديدند، و هشام، همواره با خود ميگفت: [ صفحه 472] «به مرجئه، به قدريه، به معتزله، به زيديه، به خوارج؟!!». و در آن ميان كه هشام و محمد، حيران و سرگردان، در ميان امواج انديشه و افكار بودند، و نميدانستند كه از كدام مذهب پيروي كنند، ناگهان پيرمردي ظاهر شد و به هشام اشاره كرد تا به دنبال او برود، هشام تصور كرد كه او از جاسوسان و مأموران مخفي منصور است و از حرفهاي آنها اطلاع يافته است! نگاهي به رفيقش - محمد كرد، در حالي كه بيم و هراس اندام او را فرا گرفته بود - به او گفت تا از آن پيرمرد دور شود، و خود تنها براي كيفر و مجازات بماند! او خود دنبال پيرمرد رفت تا اين كه او را به محضر امام موسي بن جعفر عليهماالسلام وارد كرد، وقتي كه هشام وارد شد، بيمش فرو نشست، و پس از اين كه مجلس آرام گرفت، امام عليهالسلام رو به هشام كرد و با سخناني پر از مهر و محبت فرمود: «به سوي من، نه به مرجئه، نه به قدريه، و نه به معتزله، و نه به زيديه...» هشام خوشحال شد، به خاطر اين كه، او به هدف خود رسيده بود، چون امام عليهالسلام از آنچه در دل او گذشته بود، خبر داد! و اين خود از نشانههاي امامت است، و هشام اين سؤال را از آن بزرگوار كرد: «فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ آري. آن بزرگوار مرد؟ آري. پس از وي امام و رهبر ما كيست؟ اگر خدا بخواهد كه تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. فدايت شوم، برادرت عبدالله معتقد است كه او پس از پدرش امام و پيشوا است. عبدالله ميخواهد كه خداوند عبادت نشود. پس از پدرت امام ما كيست؟ دوباره جوابي همانند نوبت اول داد، هشام رو كرد و گفت: پس آيا خود شما اماميد؟ [ صفحه 473] من، آن حرف را نميزنم! هشام، كه راه سؤال را درست نرفته بود متوجه اشتباه خود شد و گفت: آيا شما خود، امامي داريد؟ نه.» در اين جا بود كه چنان عظمت و بزرگي امام در دل او جا گرفت كه جز خدا كسي اندازهي آن را نميدانست، آنگاه گفت: «فدايت شوم، اجازه ميفرماييد تا از شما بپرسم همان را كه از پدرت ميپرسيدم؟ بپرس، اما بين مردم شايع نكن، زيرا اگر شايع كني نتيجهاش سر بريدن است. آنگاه پرسشهاي زيادي از آن حضرت كرد و دانست كه درياي بيكراني از علم و فضيلت است و پس از معرفت و اطمينان به امامتش شروع كرد به سؤال و گفت: فدايت شوم، شيعيان پدرت در گمراهي بسر ميبرند، آيا من اين امر را به ايشان بازگو كنم و ميتوانم آنها را به سوي شما دعوت كنم - با وجود تعهدي كه از من گرفتهايد تا پوشيده دارم -؟ هر كس را كه ديدي داراي رشد و استقامت است به او بگو، و شرط كن كه او نيز پوشيده دارد و اگر فاش كند، نتيجهاش - در حالي كه اشاره به گردن مباركش ميكرد - سر بريدن است.» سپس، هشام با خاطرجمعي و دل خوش، از اين كه به خواستهي خود رسيده است از خدمت امام بيرون شد و رفيقش - مؤمن طاق - به نزد وي شتافت و پرسيد: چه خبر بود؟ هدايت. آنگاه داستان را برايش نقل كرد و هر دو نزد زراره و ابوبصير رفتند، و داستان را با آنها در ميان گذاشتند، زراره و ابوبصير، به محضر امام عليهالسلام شرفياب شدند و سؤالاتي كردند، و امام عليهالسلام پاسخ آنها را داد و آنان اطمينان به امامت آن بزرگوار يافتند. تودههاي شيعه، دسته دسته نزد امام ميآمدند، و با آن بزرگوار عهد و پيمان ولايت [ صفحه 474] و پيروي را بسته، و به امامت وي اقرار ميكردند، و اكثريت قاطع از شيعه به امامت وي اعتراف كردند، به جز ياران عمار ساباطي، كه آنها روي عقيدهي خود پايدار ماندند [733] . امام عليهالسلام پس از وفات پدرش، سرپرستي امور شيعيان و نشر اصول والاي اسلامي و تربيت دانشمندان و دانشپژوهان را به انواع علوم و معارف مختلف برعهده گرفت، اين بود كه حكومت به طور كامل او را زير نظر داشت، تا آن جا كه علني نميتوانست با شيعه ارتباط پيدا كند، همان طوري كه شيعه نيز قادر نبوده عقيده و مذهب خود را ابراز نمايد.
سياست منصور همه جا در خلاف جهت كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) بروز كرده و كمر قتل نيكان را بسته، و دست به هتك ناموس و غارت اموال زده و آزادگان را در زندانها شكنجه ميداد و انديشمندان را تار و مار كرده و بر اولاد پيامبر (ص) سخت گرفته و آنان را در تنگنا قرار داده بود. و همه اينها باعث به وجود آمدن امواجي از خشم و كينه بر ضد او گشت، و برخي از بزرگان اسلام شروع به اعتراض كردند، كه ما در ذيل بعضي از آنها را بيان ميكنيم:
عبدالله بن طاووس يماني [734] به همراه مالك بن انس، بر منصور وارد شدند، منصور رو به ابنطاووس كرد و گفت: از پدرت حديثي براي من نقل كن: پدرم نقل كرد: «در روز قيامت، عذاب آن كسي از همه كس سختتر است [ صفحه 475] كه در سلطنت خداوند دخالت كند و در حكم خود، ظلم و جور روا دارد.» منصور با شنيدن اين سخن برآشفت و آثار خشم زيادي در چهرهاش نمودار شد مالك به كشته شدن رفيقش يقين پيدا كرد، اطراف لباسش را جمع كرد تا مبادا به خون عبدالله آغشته شود. منصور رو به عبدالله كرد و گفت: آن قلمدان را به من بده! عبدالله نداد، منصور داد زد: چرا قلمدان را ندادي؟ ترسيدم كه به وسيلهي آن فرمان معصيتي را بنويسي. منصور پاسخي نداشت و دستور داد تا عبدالله را بيرون كردند و عبدالله برگشت و در حالي منصور را ترك گفت كه آثار خشم و غضب در چهرهي منصور پيدا بود [735] .
سفيان ثوري [736] ، بر منصور وارد شد، و همين كه در جاي خود آرام گرفت، با تمام گستاخي و جرأت رو به منصور كرد و گفت: «از خدا بترس! تو، در اين جايگاه، وسيلهي شمشيرهاي مهاجران و انصار نشسته و به اين مقام رسيدهاي، در حالي كه فرزندان ايشان از گرسنگي ميميرند، عمر بن خطاب سفر حج كرد، جز پانزده دينار در آن سفر خرج نكرد، و زير درخت منزل ميگرفت!» منصور به مسخره گفت: تو ميخواهي من هم مثل تو باشم؟ [ صفحه 476] تو لازم نيست مثل من باشي، بلكه پائينتر از آنچه خود هستي و بالاتر از آنچه من هستم باش! منصور فرياد زد: «برو بيرون!» ثوري رو به او كرد و تيري از منطق جوشان خود را به طرف او هدف گرفت و گفت: من از موقعيت يك نفر به خوبي آگاهم كه اگر او تنها اصلاح شود، كار همهي امت اصلاح ميشود. آن يك نفر كيست؟ توئي يا اميرالمؤمنين! سپس او را ترك گفت و برگشت، در حالي كه دل منصور از دست سخن وي آتش گرفته بود [737] .
گروهي از بزرگان فقهاي اسلام بر منصور - هنگامي كه زمام خلافت را به دست گرفت - وارد شدند و مجلس بسيار باشكوه و مهم بود، منصور روي فرشهايي نشسته بود كه با انواع در و گوهرهاي گرانبها آراسته بوده و اطرافش را جمعي از محافظان گرفته بودند كه شمشيرها را از غلاف درآورده، و منتظر صدور فرمان منصور بودند تا دستور قتل هر كس را كه ميخواهد صادر كند و آنها اجرا كنند! همين كه مجلس استقرار و آرام يافت، منصور، با گوشه چشم، نگاهي پر از خشم و كين بر آنان كرد و گفت: «اما بعد، اي گروه فقيهان، مطالبي از شما به اميرالمؤمنين رسيده است كه باعث ناراحتي و خشم او گرديده است، در حالي كه شما از همهي مردم به اطاعت و خيرخواهي در نهان و آشكار نسبت به كسي كه خداوند او را خليفه بر شما قرار داده است سزاوارتريد.» رئيس مذهب مالكي، مالك بن انس پس از شنيدن اين سخنان شروع به اظهار اطاعت و تكذيب گفتهي سخنچينان نسبت به فقهاء كرد، و گفت: يا اميرالمؤمنين، خداي تعالي ميفرمايد: «اي كساني كه ايمان آوردهايد، اگر فاسقي خبري آورد، بررسي كنيد كه [ صفحه 477] مبادا از روي ناداني به گروهي صدمه بزنيد، و بر آنچه كردهايد پشيمان شويد.» [738] . منصور با شنيدن اين سخنان، آرام گرفت و آتش خشمش فرو نشست و توجهي به آنها كرد و گفت: «آيا من از نظر شما از كدام دستهام؟ آيا از رهبران عدالتم و يا از رهبران جور؟» مالك، پناه به خدا برد، و پيامبر (ص) را واسطه قرار داد تا از پاسخ اين پرسش معافش بدارد، منصور او را معاف داشت، ابن سمعان كه از «وعاظ السلاطين» بود، رو به مالك كرد و گفت: او سايهي خدا در روي زمين و راز عدالت و باعث امنيت بين مردم است، و به منصور گفت: «به خدا سوگند كه تو، يا اميرالمؤمنين بهترين مرداني! به زيارت بيت الله ميروي، و با دشمنان جهاد ميكني، و راهها را امن نگاه ميداري، و به وسيلهي تو ضعيف از دست قوي در امان است تا او را نخورد، و استواري دين وابسته به تو است، و تو بهترين افراد، و عادلترين رهبراني!» ابنسمعان، با اين سخنان پستي كه، منطق مزدوران و خودفروختگان است خود را به منصور نزديك كرد، زيرا اين سخن برخاسته از طبعي پست، و منافقگونه بوده است منصور رو به ابنا بيذئب [739] كرد و گفت: «تو را به خدا سوگند ميدهم، بگو ببينم من از نظر تو چه نوع آدمي هستم؟» ابن ابيذئب همچون شيري غران، كه هيچ ترسي از آن منظرهي هولناك به خود راه نداده و از آن سلطهي ستمگرانه نهراسيد! و صاحب وجداني زنده و باطني نيرومند از ايمان و عقيده بود، شروع به پاسخ كرد و گفت: [ صفحه 478] «به خدا سوگند كه تو در نظر من بدترين مرداني، مال خدا و رسول و سهم خويشان پيامبر (ص)، يتيمان و مستمندان را به خود اختصاص داده، و ضعيفكشي كردهاي و از آن طرف قوي را نيز در تنگنا قرار داده و اموالشان را گرفتهاي، تو فرداي قيامت در پيشگاه خدا چه برهاني داري؟». منصور در برابر خشونت حق چارهاي نداشت جز اين كه خشمگين شده و فرياد برآورد: «واي بر تو!! چه ميگويي؟ آيا ميفهمي كه چه ميگويي؟ ببين در برابر چه كساني هستي؟ در حالي كه اشاره به جلادان ميكرد!» او دربارهي دليل بياعتنا بودنش چنين گفت: «آري، شمشيرها را ديدم، البته اين همان مرگ است كه ناگزير فرا خواهد رسيد، اما زود رسيدنش بهتر از تأخير آن است!...» و از جا بلند شد و رفت و وجود او، با اين صراحتي كه برخاسته از وجدان آگاه و زندهي او بود، درآميخته بوده است [740] .
عبدالرحمن بن زياد آفريقايي، از وطن خود به قصد ديدار منصور آمد و در آستانهي كاخ او يك ماه ماند و نتوانست وارد شود، پس از اين كه اجازه دادند، وارد شد و چون مجلس آرام گرفت، منصور رو به او كرد و گفت: چكار داري؟ بر شهرهاي ما ظلم و جور حاكم شده است، من آمدم تا جريان را به اطلاع شما برسانم اما ديدم، تمام ستمها از كاخ تو برميآيد، در آنجا اعمال ناروا و ظلم و جور را آشكارا ميديدم تصور ميكردم، كه به دليل دوري آن جا از دربار تو است، اما هرچه نزديكتر شدم ديدم كه كار بدتر است!...» منصور از سخن او، برآشفت و دستور داد او را از كاخ بيرون كردند [741] . [ صفحه 479] و بار ديگر، وي نزد منصور آمد، منصور پرسيد: قدرت من نسبت به قدرت بنياميه چگونه است؟ من در زمان سلطنت بنياميه، ستمي را كه نديده بودم، در زمان قدرت شما ديدم! ما يار و ياوري نداريم. عمر بن عبدالعزيز به حق ميگفت: حكومت و پادشاهي به منزلهي بازاري است، آنچه در آنجا مصرف دارد، جلب ميشود، اگر پادشاه نيكوكار باشد، مردم نيكي خود را عرضه ميكنند، و اگر بدكار باشد، فسق و فجور خود را ابراز ميدارند. منصور با شنيدن اين سخنان، سر به زير افكند و چيزي نگفت [742] .
بزرگترين انتقادكنندهي منصور، كه در آن زمان به انتقاد سياسي پرداخت كه با حق و عدالت سازگار نبود، همان مصلح كبير است - تاريخ از گفتن نام اصلي وي بخل ورزيده است، - كه به منصور جرائمش را گوشزد كرده، و از اعمال و رفتارش حساب كشيد، و اينك عين گفتار او را نقل ميكنيم: در آن ميان كه منصور مشغول طواف بود، ناگهان با همين مرد مواجه شد كه ميگفت: «بار خدايا! از پيدايش ظلم و فساد در روي زمين، و آن طمعي كه بين حق و طرفداران حق فاصله انداخته است، به پيشگاه تو شكوه دارم!...» اين سخنان همانند صاعقهاي بر سر منصور طاغوت ستمگر، فرود آمد، وقتي كه از طواف خود فارغ شد، دستور داد تا آن مرد را آوردند، همين كه در مقابل وي ايستاد، منصور از او پرسيد: آن چه حرفي بود كه ميزدي؟ او از منصور امان خواست، و گفت: اگر حقيقت روشن شد و او حق را گرفت، كسي متعرض او نشود! پس از آن كه منصور امان داد، گفت: «همانا كسي به خاطر طمع دنيا، بين حق و طرفداران حق فاصله انداخته است تويي يا اميرالمؤمنين! [ صفحه 480] واي بر تو!! چگونه در دل من طمع است، در صورتي كه طلا و نقره در دست من و ترش و شيرين در اختيار من است؟!! خداوند تو را پاسدار مسلمانان و اموال ايشان قرار داده است، و تو مابين خود با مسلمانان، مانعي از گچ و آجر، و درهاي آهنين، و دربانهاي مسلح درست كردهاي و به دربانان دستور دادهاي كه، جز فلاني و فلاني كس وارد نشود، و اجازه ندادهاي كه مظلوم و ستمديدهاي و يا ضعيف، فقير، گرسنه و برهنهاي، و نه هيچ كس از آن افرادي را كه در اين مال، حقي دارند، بگذارند تا نزد تو بيايد و چون اين افراد ميبينند كه تو آنها را ويژگان خود قرار داده، و بر ديگر افراد رعيت مقدم داشتهاي، اموال مردم را براي تو اخذ ميكنند و به مردم نميدهند، و اموال را جمع ميكنند، و بين مردم تقسيم نميكنند. و با خود ميگويند: اين (كه خليفه است) به خدا خيانت كرده است، پس ما چرا خيانت نكنيم، و او خود را مسخر ما كرده است، و تصميم ميگيرند كه اخبار مربوط به مردم را - جز آنچه را كه خود بخواهند - به تو نرسانند، و هر عاملي كه از طرف تو فرستاده شود و برخلاف نظر آنها رفتار كند، او را از كار بركنار ميكنند و بدگويي ميكنند تا او را از چشم تو بيندازند و بيارزش كنند، وقتي كه اين قبيل كارها از طرف تو و از سوي آنها بين مردم پخش ميشود، مردم آنها را با شوكت و عظمت ميشمرند! در نتيجه، اولين كاري را كه كارگزاران تو نسبت به آنها انجام ميدهند، هديههايي را به آنها ميدهند تا اين كه آنان را در مورد ظلم و جور بر رعيت، پشتيباني كنند. آنگاه قدرتمندان و ثروتمندان رعيت، نيز به خاطر اين كه به افراد زيردست خود بتوانند ظلم كنند، همين كار را ميكنند، به اين ترتيب پهنه زمين خدا به خاطر طمع از ظلم و فساد پر ميشود، و اين قبيل افراد، شريك سلطنت تو ميگردند، در حالي كه تو غافلي. و اگر ستمديدهاي بخواهد نزد تو ببيايد، آنها مانع ميشوند و اجازهي ورود نميدهند، و اگر بخواهند شكايت نامهاي به تو بدهند، باز هم جلوگيري ميكنند، و از طرفي تو كسي را تعيين ميكني كه ببيند به چه كسي ظلم ميشود، اما مظلوم، مكرر نزد او ميآيد و ميرود و از ترس نديمان تو او را برميگردانند و اگر در حضور تو فرياد برآورد، آن قدر ميزنند تا عبرت ديگران باشد، در صورتي كه تو نگاه ميكني و فكر نميكني كه با اين حال از [ صفحه 481] اسلام چه ميماند! پس يا اميرالمؤمنين! اگر تو اين اموال را براي فرزندانت جمع ميكني، كه خداوند به تو نشان داده كه چگونه كودكي از شكم مادر به دنيا ميآيد و در روي زمين هيچ چيز از خود ندارد، و هيچ مالي وجود ندارد مگر اينكه در نزد كسي و متعلق به شخصي است، اما خداوند كمكم، به آن كودك لطف ميكند و ثروتمند ميشود، و مردم به او توجه ميكنند. اين تو نيستي كه به او ميدهي بلكه خداوند به هر كس بخواهد، بيحساب مرحمت ميكند! اما اگر مال را براي استوار ساختن و استحكام بخشيدن به سلطنت خود جمعآوري ميكني، خداوند بنياميه را به تو نشان داد، كه چگونه، نه از اموالي كه جمعآوري كرده بودند، از قبيل، طلا و نقره، و نه از افراد و سپاه، و اسلحه و مركبهاي سواري - وقتي كه ارادهي خداوند دربارهي آنها تعلق گرفت - سودي بردند و هيچ كاري براي آنها ساخته نشد. و اما اگر اين اموال را براي هدفي بالاتر از اين اهداف جمع ميكني، پس به خدا سوگند كه مقام و مرتبهاي والاتر از مقامي كه تو داري وجود ندارد، مگر يك مقام كه آن هم، جز با تغيير اين روش نميرسي...» [743] . براستي اين انتقادگر بزرگ با اين مطالب، پرده از روي تمام ظلم و جورهايي كه مسلمانان ميديدهاند و منصور و كارگزاران خيانتكارش بر سر مردم ميآوردند، برداشته است! عمالي كه اخبار رعيت و شكنجه و ظلمهايي را كه آنها ميديدند، به منصور نميرساندند، و اگر مظلومي ميخواست نزد وي شكايتي بكند، مانع از ورود وي به دربار ميشدند. و اگر فرياد شكايت و دادخواهي را برميآورد، او را چنان سركوب ميكردند تا عبرت ديگران گردد. منصور هم خود را از مردم، دور نگه داشته و هيچ اهميتي به مصالح آنها نميداد، و هرگز در رفع گرفتاريهاي ايشان نميانديشيد، روي گنج اموال و اندوختهها (چون افعي خفته) ايستاده بود و كمترين كمكي به مسلمانان (درمانده) نميكرد. [ صفحه 482]
منصور با عمرو بن عبيد [744] ملاقاتي داشت، عمرو، با تمام جرأت و تصميم، گفت: «در پشت در بارگاه تو كمترين عملي مطابق قرآن و سنت پيامبر (ص) نميشود. چه كنم؟ من كه به تو گفتم، مهر و امضاي من در اختيار تو، تو و يارانت بياييد و به من كمك كنيد! ما را به وسيلهي انجام عدالت خود، دعوت كن! تا ما نيز، همكاري و كمك خويش را از تو دريغ نداريم، در دربار تو هزار مظلمه وجود دارد، يكي از آنها را برطرف كن تا ما بدانيم كه راست ميگويي...» [745] هيچ پند و موعظهاي در منصور كارگر نيفتاد، او همواره - بدون آن كه از كيفر الهي بترسد و يا از روز جزا بيمناك باشد - بر ظلم و سركشي خود ادامه داد.
امام موسي عليهالسلام، شاهد تمام مصيبتها و شدايدي بود كه بر سر خاندان و بستگان او آمد، و دلش را اندوهي عميق، و ناراحتي شديد فرا گرفته بود، و با قلبي محزون، خشم خود را فرو خورد و تحمل كرد. [ صفحه 483] امام عليهالسلام در صحنههاي سياسي شركت نكرد، و به انقلاب علويان نپيوست، چون يقين داشت كه جنبش آنان به سستي گراييده و به نتيجه نخواهد رسيد. اين بود كه منصور از رنج و آزار او، خودداري كرد! و از او خواست تا در روز عيد نوروز، نمايندگي او را بپذيرد و به نمايندگي او، هديهها و تحفههايي را كه رجال و بزرگان و سران لشكر طبق معمول به خليفه تقديم ميكنند، دريافت كند - اين سنت را معاوية بن ابيسفيان در اسلام گذاشت و سلاطين پس از او نيز، به روش او و در همين خط حركت كردند - امام عليهالسلام از پذيرش اين پيشنهاد سرباز زد و فرمود: «من اخباري را كه از جدم رسول خدا (ص) رسيده است بررسي كردم، و چيزي دربارهي اين عيد نديدم، و او از سنتهاي ايراني است كه اسلام آن را محو كرده، و پناه به خدا، كه من بر آنچه كه اسلام محو كرده است، گرايش داشته باشم.» اما منصور، به مشروع نبودن آن توجهي نكرده و به امام اصرار ورزيد تا از او نيابت كند، چون اين عمل باعث جلب سپاهيان ايراني ميشد كه بر جشن نوروزي عادت داشتند، تا اينكه امام عليهالسلام چارهاي نديد، و در جاي منصور، نشست و بزرگان و سران ميآمدند و تبريك ميگفتند، و هدايا و تحفهها ميآوردند، و در كنار امام، كسي از طرف منصور بود كه آنچه ميرسيد يادداشت ميكرد، و در همان اوقات، پيرمرد بسيار سالخورده و فرتوتي وارد بر امام عليهالسلام شد در حالي كه هديهاي به همراه داشت، گرانتر از جواهر، و پربهاتر از تمام هدايايي كه آورده بودند، در برابر امام عليهالسلام ايستاد و گفت: «سرورم! من مردي مستمندم، مالي ندارم كه به شما هديه دهم، ولي من سه شعر هديه ميكنم كه جدم دربارهي جد شما امام حسين عليهالسلام سروده است...» مرحبا به تو و به هديهي تو، شعرت را بخوان. پيرمرد شروع به خواندن كرد و گفت: عجبت لمصقول علاك فرنده يوم الهياج و قد علاك غبار و لاسهم نفذتك دون حرائر يدعون جدك و الدموع غزار ألا تضعضعت السهام و عاقها عن جسمك الاجلال و الاكبار [746] . [ صفحه 484] آن روز با شنيدن اين اشعار، شاديها به عزايي آكنده از غم و اندوه نسبت به سيدالشهداء عليهالسلام، تبديل شد، و امام عليهالسلام رو به آن پيرمرد كرد، در حالي كه غم و اندوه او را فرا گرفته بود، فرمود: «هديهي تو را پذيرفتم، خداوند آن را براي تو پربركت گرداند، بنشين...» آنگاه امام عليهالسلام، سر به طرف آن خدمتگزار بلند كرد و فرمود: نزد منصور برو، و به اطلاع منصور برسان كه اين مقدار مال جمع شده است، ميخواهد چه كند؟ خدمتكار نزد منصور رفت و سخن امام عليهالسلام را به او ابلاغ كرد، منصور به وي گفت: تمام هدايايي كه رسيده است، متعلق به خود امام است. فوري برگشت و جريان را به عرض امام عليهالسلام رساند، امام نيز تمام آن هدايا را به آن پيرمرد - به خاطر اين چند شعر سوزناك كه در مرثيه جدش سيدالشهداء گفته بود - بخشيد [747] . اين روايت بيان نكرده است كه، امام عليهالسلام در كدام شهر، از طرف منصور نماينده شد، آيا در مدينه بود، و يا در بغداد؟ اين جهت را به اهمال واگذاشته است علاوه بر آن كه منصور معروف به بخل و خست بود، اين خود باعث ترديد در اين روايت ميگردد.
منصور تصميم گرفت به سفر مكه برود، و معتقد بود كه در اين سفر از بين ميرود، و در ميان امواجي از خيالات و افكار دست و پا ميزد، و با خود ميگفت: «من در ماه ذي حجه به دنيا آمدهام، و در ماه ذيحجه عهدهدار خلافت شدم، و به دلم افتاده و با خودم فكر ميكنم كه در ماه ذي حجهي امسال خواهم مرد» [748] . [ صفحه 485] پسرش مهدي را وليعهد قرار داد، و او را پس از خود به پادشاهي برگزيد، و به او وصيتي كرد كه تا حدود زيادي حكايت از سياست خطرناك و سهمگين او ميكند، سياستي كه فقر و ترس و زندانها را در بين مسلمانان رايج كرد، در آن وصيت آمده است: «من برخي از مردم نگونبخت را پس از خود بجا گذاشتم، كه آنها سه دستهاند؛ مستمندي كه اميدي جز اين ندارد كه تو او را بينياز سازي و بيمناكي كه جز امان دادن تو آرزويي ندارد! و زندانياني كه هيچ اميد آزادي ندارند، مگر به دست تو! وقتي كه تو زمام امر را به دست گرفتي، بر آنها طعم آسايش را بچشان، و زياد هم ميدان را بر آنها باز نگذار... و من براي تو اموال زيادي را جمع كردهام، كه پيش از من هيچ خليفهاي اين قدر مال جمع نكرده است! و خدمتگزاراني براي تو گرد آوردهام كه پيش از من هيچ خليفهاي اينقدر، فراهم نكرده است و براي تو شهري ساختهام كه در اسلام نظير ندارد...» [749] . براستي او تنها سه دسته از تيرهروزان مردم را پس از خود، بجا نگذاشت، بلكه تمام مردم را كه پس از خود گذاشت، اين چنين، از ترس او بيمناك، و از امنيت و آزادي محروم بودند، و فقر و گرسنگي را در بين آنها رايج كرده، و زندانها را از آزادگان و مصلحان پر ساخته بود. كاروان منصور از بغداد حركت كرد، بيابانها را درمينورديد، همين كه از كوفه مقداري دور شد، درد بسيار شديدي او را فرا گرفت، و افكار وحشتناك پشت سرهم از ذهن او ميگذشت تا اينكه ربيع را خواست و گفت: «عجله كن! زودتر مرا به حرم امن پروردگارم برسان تا از گناهانم به آنجا پناه ببرم!». به آخرين مراحل از سفر رسيده بود كه ربيع گفت: به چاه ميمون رسيدهايم و وارد حرم گشتهايم. منصور گفت: «سپاس خدا را! آيا ميتواني مرا به كعبه برساني؟» حال منصور وخيم شده بود، ربيع نميتوانست او را راه ببرد، همانجا ايستاد، و مانع ملاقات مردم [ صفحه 486] شد، و در سپيدهدم روز شنبه ششم ذيحجهي سال) 158 ه) بود كه طاغوت ستمگري كه به مردم انواع ظلمها و ترس و خوف را روا داشته بود، به هلاكت رسيد. آن صفحهي پر از ظلم و جور و جنايات، در هم پيچيد، و مسلمانان در تمام مراحل تاريخ خود حاكمي ستمگرتر و زشتخوتر و سنگدلتر از منصور، به خاطر نداشتند. از عمر امام موسي عليهالسلام، آن زمان سي سال گذشته بود، و شكوفايي زندگي خود را در عهد اين طاغوت گذراند، در حالي كه دل شكسته و غمين بود، از غم مسلمانان و گرفتاريهاي علويان و از شكنجه و درد و رنج آنان، در هالهاي از غم و غصه بسر ميبرد. و ما همين جا امام عليهالسلام را ترك ميكنيم تا در دوران خلافت مهدي، او را ملاقات كنيم. [ صفحه 489]
جهان اسلام با تمام شاديها و شادمانيها از حكومت مهدي استقبال كرد و اين بدان خاطر بود كه مردم در دوران حكومت منصور، سختي، بيچارگي و ظلم و بيداد زيادي، ديده بودند و تمام اينها با مرگ وي به پايان رسيده بود. و از آن طرف مهدي از پدرش نرمخوتر و به بخشندگي و دست و دل بازي و عدم قساوت و غلظت معروف بود. هنگامي كه مهدي بر اريكهي حكومت نشست، فرمان عفو سلطنتي صادر كرد كه تمام افراد سياسي در بند و زندانيان بجز كساني كه مرتكب قتلي شده و يا مفسد في الارض بودهاند آزاد گردند. همان طوري كه فرمان داد تمام اموال منقول و غير منقول را كه پدرش به ظلم و ستم مصادره كرده به صاحبانش برگردانند. اين بود كه اموال مصادره شده از امام صادق عليهالسلام را نيز به فرزندش امام موسي عليهالسلام باز گرداندند. انگيزهي تمام اين كارها، آن بود كه او ميديد آرامش و پايداري سلطنتش تا حد زيادي مربوط به اينها ميشود، چون او با ثروت انبوهي روبرو شده بود كه پدرش - منصور - با كوشش فراوان آنها را جمعآوري كرده، هم به خود و هم بر امت سخت گرفته، نه خود بهرهاي برده و نه از اين همه ثروت فراوان، جامعه خيري ديده بوده است، متأسفانه مهدي نيز تمام اين ثروتها را در راه لهو و لعب و بيحيايي و بخشش به مزدوران و افراد بيبند و بار صرف كرده و طبقهي ضعيف هيچ بهرهاي از آن نبردند. چون وي هيچ امكان رفاهي براي آنان قائل نشده و جز به اشباع كردن شهوات خود و ولخرجي در راه هرزگي و بيبند و باري و تبهكاري، به چيزي اهميت نميداد. به هر حال مهدي، قابل قياس با پدرش نبود و در بيشتر اوصاف و رفتارش، مغاير پدرش بود، جز اين كه وي خصومت بيچون و چراي علويان و شيعيان و پيروان ايشان را [ صفحه 490] از پدرش به ارث برده بود، اين بود كه كينهي شديدي نسبت به آنها داشت و اين كينهتوزي را از پدرش - منصور - به ارث برده بود. او معتقد بود كه حكومت و سلطنت جز با نابودي علويان و پيروانشان ميسر نيست... و ما در ذيل به بيان برخي از ويژگيها و اعمال و رفتار وي و آنچه را كه امام موسي عليهالسلام در دوران او ديد، ميپردازيم:
خلافت اسلامي، سايهي الهي در روي زمين است، پس ناگزير بايد نمايانگر اهداف و واقعيت و فداكاري اسلامي باشد، و ناچار بايد از هرزهگراييها و مفاسد بركنار، و از لهو و لعب و تبهكاري مبرا باشد. اما حاكمان اموي و عباسي، چنين نبودند و از بسياري از آنها گزارشي نرسيده است كه از محرمات الهي - از منكرات و هرزگيها - خودداري كرده باشند. آنها خلافت اسلامي را به ميدانهاي رقص، كامجويي و تبهكاري مبدل كردند، و اگر آنها جامهي خلافت را از تن خود ميكندند، اسلام را از اين مفاسد باز داشته و نمونه بودن اسلام، حفظ شده بود. در دوران مهدي لهو و لعب رايج شد و هرزگي گسترش يافت و بيبند و باري و بيحيايي بر مردم سايه افكند. اشعار «بشار» رواج يافت، مردم اشعار عاشقانهي او را نسبت به زنان حفظ كردند، از آن طرف افراد بزرگوار و غيرتمند، سخت ناراحت بودند. يزيد بن منصور بر مهدي وارد شد و از او خواست تا دستور دهد «بشار» از حد خود تجاوز نكند و او را از گفتن غزلهاي رسوا باز دارد، مهدي بشار را خواست و او را از اين روش منع كرد. بشار در اشعار ذيل به اين مطلب اشاره دارد: قد عشت بين الريحان و الراح و ال زهر في ظل مجلس حسن و قد ملأت البلاد ما بين فغ فور [750] الي القيروان فاليمن بشعر تصلي له العوائق و الثب ب صلاة الغواة للوثن ثم نهاني المهدي فانصرفت نفسي صنيع الموفق اللقن [ صفحه 491] فالحمد لله لا شريك له ليس بباق شيء علي الزمن [751] . با همهي اينها بشار به طور پنهاني اشعار عاشقانهي خود را ميگفت و به هرزگي خويش ادامه ميداد و در اين باره ميگويد: يا منظرا حسنا رأيته من وجه جارية فديته بعثت الي تسومني ثوب الشباب و قد طويته و الله رب محمد ما ان غدرت و لا نو يته أمسكت عنه و ربما عرض البلاء و ما ابتغيته ان الخليفة قد أبي و اذا ابي شيأ أبيته و نهاني الملك الهما م عن النساء فما عصيته بل قد وفيت و لم اضع عهدا و لاؤيا و أيته و أنا المطل علي العدي و اذا غلي الحمد اشتريته و أميل في انس النديم من الحياء و ما اشتهيته و يشوقني بيت الحبيب اذا غدوت و اين بيته حال الخليفة دونه فصبرت عنه و ما قليته [752] . [ صفحه 492] و نيز ميگويد: دفنت الهوي فلست بزائر سليمي و لا صفراء ما قرقر القمري تركت المهدي الأنام وصالها و راعيت عهدا بيننا ليس بالختر و لولا اميرالمؤمنين محمد لفلبت فاها او لكان بها فطري لعمري لقد او قرت نفسي خطيئة فما أنا بالمزداد وقرا علي وقر. [753] . ابتداي كار، عرصه بر مهدي تنگ بود، اما بعدها ميدان باز شد و او در امواجي از بيبند و باري و هرزگي غلتيد و به عنوان نخستين پايهگذار لهو و لعب در حكومت عباسي شناخته شد، جاحظ گويد: «در آغاز كار او از پذيرش آوازهخوانان خودداري ميكرد، آنگاه با خود گفت: لذت و خوشي در مجالست با كساني كه باعث شادماني گردند، اما از دورادور چه خير و لذتي عايد ميشود؟» [754] . از خوش صدايي و آواز زيباي ابراهيم موصلي اطلاع يافت، او را نزد خود طلبيد و مقرب ساخت. [755] و همين كه رو به هرزگي و فساد گذاشت، مردم نسبت به او بدگمان شده و به انواع تهمتها متهم كردند، بشار بن برد عقيلي در هجو خود از او به همين مطلب اشاره كرده، ميگويد: خليفة يزني بعماته يلعب بالدف و بالصولجان ابدلنا الله به غيره و دس موسي في حر الخيزران [756] . [ صفحه 493] جاحظ ميگويد: او مغبچگان را دوست داشت و از شنيدن آواز لذت ميبرد و شيفته كنيزكي به نام «جوهر» بود كه او را خريده بود و خود دربارهي او شعري دارد. [757] بقدري در بادهگساري افراط كرد كه وزيرش - يعقوب بن داود - او را نهي كرد و گفت: «آيا با وجود نماز خواندن در مسجد، شراب ميخوري؟» اما به نصيحت وي گوش نداد و برخي از شاعران هرزهگو از اين ماجرا اطلاع يافتند، و اين مداومت بر بادهگساري و بياعتنايي به قول وزيرش را، به او تبريك گفته و چنين سرودند: فدع عنك يعقوب بن داود جانبا و اقبل علي صهباء طيبة النشر [758] .
مهدي، تمام ميراث پدرش منصور را - كه از مسلمانان به چنگ آورده بود - در راه شهوات خود خرج كرد و مهدي تمام آنها را در راه كامجوئيها و هرزگيها صرف كرده و جامعه را نيز گرفتار فقر و محروميت، به حال خود واگذاشت، بقدري ولخرجي ميكرد كه مردم را به حيرت واداشته بود، مهمترين شكل ولخرجي و مورد اسراف وي، در مراسم تزويج بانو زبيده براي پسرش هارون بود كه جشن بزرگي آراست و در اين جشن پنجاه هزار، هزار (پنجاه مليون) درهم صرف كرد، و در كاخ جاويد كنار دجله مهمانياي برپا نمود، از چند ماه قبل مردم را دعوت نمود و از سراسر دنيا مردم را دعوت كرد و همه با اشتياق آمدند! و خود را در ميان انبوه ثروت و نعمت يافتند، و مهمان دربار مهدي شدند. او وسائل و اثاث گوناگون براي مهمانان آورد، از جمله، ظرفهايي كه از طلا و نقره ساخته شده بود و فرشها و قاليهاي گرانقيمت ارمني بود كه عباسيان - موقعي كه به امكانات دولت اموي دست يافتند - آنها را به چنگ آورده بودند. اين فرشها از [ صفحه 494] اموال وليد بن يزيد بود كه به آنها فخرفروشي ميكرد و عرصهي مجلس و ديوارهاي كاخ خود را با آنها تزيين مينمود. و بيش از تمام هدايا، خلفا به آنها افتخار ميكردند، جهانگرد معروف، «ماركوپولو» دربارهي آنها ميگويد: «هيچ چشمي، بهتر و زيباتر از آنها را نديده بود.» و نيز جامههايي با حاشيههاي طلاباف و عطرهايي با رنگها و انواع گوناگون و جواهراتي كه صندوقهاي بزرگ را از آنها پر كرده بودند، و زر و زيورهاي گران قيمت و كاخ پر از پسربچگان، خدمتگزاران و غلامان، را به صحنه آورده بود. وقتي كه شب زفاف فرا رسيد، زبيده پيراهني پوشيده بود كه، تمامش از درهاي شاهوار بود و كسي تا آن روز نظير آن را نديده بود و به خاطر ارزش زياد آن، كسي از اهل خبره نميتوانست بهايي برايش تعيين كند! و جامهي بيآستيني همسر هشام بن عبدالملك بر تن كرده بود كه تمام آن پيراهن از طلا بود، و هيچ دوخت و دوزي در او به كار نرفته بود، جز دو بند، بقيه زربفت بود و آن را با زر و زيور، بقدري آراسته بودند كه به علت زيادي جواهرات قدرت راه رفتن، نداشت. «متز» ميگويد: «اين كاري بود كه در دربار كسريهاي ايران و قيصرهاي روم و پادشاهان غرب سابقه نداشت.» زنان بنيهاشم ميآمدند و خليفه به هر كدام از آنها جامه، و متاعي، به علاوه كيسهاي كه در آن چند دينار بود و ظرفي پر از نقره، اعطا ميكرد و خدمتگزاران ظرفهاي طلا را پر از درهم و ظرفهاي نقره را پر از دينار ميكردند و با بوهاي مشك و عنبر معطر مينمودند و آنها را به بزرگان ميدادند. [759] . «شابشتي» در كتاب خود - الديارات - نقل ميكند كه مهدي عباسي وقتي كه امجعفر - دختر برادرش - را براي پسرش رشيد، تزويج كرد، تداركي ديد كه براي هيچ زني پيش از او، آن همه ابزار؛ صندوقهاي جواهر، زر و زيورها، تاجها و اكليلها، قبههاي طلا و نقره، عطرها تدارك ديده نشده بود. و به زن هشام - عبدة - پيراهني بيآستيني داد - او ميگويد: - در اسلام نظير آن پيراهن و مانند دانههاي قيمتي آن را [ صفحه 495] كسي نديده بود، در پشت و سينهاش دو رشته از ياقوت سرخ بود و بقيه آن از درهاي بزرگي كه نظير نداشت! و گفتهاند كه قيمتگزاران به خاطر نفاست آن دره، نتوانستند آن را قيمتگذاري كنند! [760] . اين بود، نمونهاي [761] از ولخرجي و اسرافكاريهاي او نسبت به اموال مسلمانان، اموالي كه اسلام نهايت احتياط را در مورد آن ورزيده، و دستور داده تا در راه مصالح مردم صرف شود، و بر زمامداران حرام كرده است كه از آنها چيزي براي خود برداشت كنند. و از جمله نمونهي ولخرجيهاي وي و بيارزش شمردن اموال دولتي، آن بود كه يك دانه ياقوت سرخ كه در نهايت نفاست بود به سي صد هزار دينار خريد، و با چند كيسه اموال ديگر روي هم كه ريختند همانند كوهي شد، تمام آنها را وقتي كه پسرش هادي دست او را بوسيد، به او بخشيد [762] . بدين وسيله به ميزان اسراف و ولخرجي مهدي عباسي پي ميبريم و چه كسي قدرت داشت كه در آن زمان به خليفه اعتراض كند و بگويد: اين اموال مال مردم است و مردم هيچ بهرهاي نميبرند و به تو حق تصرف در اين اموال را نداري!
زن طبيعتا چنان است كه هيجانها و احساسات و عواطفش، او را وا ميدارد تا در پي برآوردن تمايلات خود باشد، آن وقت چگونه قابل قبول است كه در امور اجتماعي دخل و تصرف كند؟ اين مطلب را منصور و سفاح به خوبي ميدانستند، از اين رو هيچ كدام از اينها فرصتي ندادند تا زن وارد امور سياسي شود، اما همين كه خلافت به مهدي رسيد، قدرت نفوذ زن ظاهر شد، زيرا كه همسرش خيزران، قدرت و نفوذ زيادي در كاخ، و نديمان خليفه، و دربانان، و پزشكان و ديگران داشت، و هر كس را دلش [ صفحه 496] ميخواست مقرب ميساخت و هر كه را نميخواست مقرب نميداشت، در مورد بختيشوع بن جرجيس - پزشك مشهور - شروع به سختگيري كرد و مهدي - خليفه - را وادار كرد تا او را به جندي شاپور برگرداند [763] ، و از همان روز نفوذ آن زن، روزافزون شد و گسترش يافت تا بدانجا كه در اواسط و اوخر دولت عباسي باعث نگراني عموم و عدم استقرار و آرامش مردم گرديد.
مهدي سرگرم هرزگي و كامجوييهايش و غافل از رعيت و كار آنها بود و كارگزاران گرگصفتش مشغول غارت اموال و چپاول ثروت مردم بودند. رشوه به طور وحشتناكي در نزد تمام دولتمردان بخصوص در نواحي مصر رواج يافته بود، والي آن جا موسي بن مصعب بود و او در مورد گرفتن ماليات، شدت عمل به خرج ميداد، مقدار مالياتها را افزايش داد به طوري كه مردم از پرداخت آن ناتوان ماندند. همچنين بر بازاريها و دامداران ماليات بست، كار رشوهگيري در امور مالياتي معمول بود و به همين مطلب آن شاعر اشاره كرده و ميگويد: لو يعلم المهدي ماذا الذي يفعله موسي و ايوب بارض مصر حين حلابها لم يتهم في نصح يعقوب [764] . مهدي خود نيز به ظلم و جور به مردم و اجحاف بر حقوق مردم پرداخته و دستور داده بود ماليات بازاريهاي بغداد را جمع كنند و براي اين كار اجرتي تعيين كرده بود [765] روي شهرونداني كه ماليات ميدادند، فشار زيادي وارد ساخت به حدي كه قابل تصور نيست [766] و اگر كسي فريادش به شكايت و يا دادخواهي بلند ميشد، [ صفحه 497] سرانجامش به گورستان و يا زندانها بود.
مهدي گروهي از علماء نابكار را مقرب دربار خود ساخت كه دلهايشان با تعليمات ديني صفا نيافته بود. اين علماي غير متعهد، ستمگران را تأييد ميكردند و به آنها لقبها و اوصاف نيك ميدادند تا بدانها نزديك شده و به دنياي ايشان برسند. آنان جايگاه والايي را كه اسلام عرضه كرده بود، فراموش كرده و به دنبال حرص و طمع روان شده و در راه ماديات، خود را هلاك ساخته، و پيشاني خود را در برابر فرمانروايان و سلاطين، به خاك مذلت، ساييده بودند. اين بود كه در پيرامون سلاطين، هالهاي از قداست و تعظيم بوجود آورده و به مردم وانمود كرده بودند كه، آنان تجسمبخش ارادهي خداوندي بوده و هرگز اشتباه نميكنند! اين قبيل علماء هستند كه همواره آبروي اسلام را برده و معالم و آثار اسلامي را، بد جلوه دادهاند. در دربار مهدي، گروهي از اين خود فروختگان تقرب يافته و شروع به نشخوار كردن مشتي سخنان بيهوده و به هم بافتن دروغها، در ستايش و تعريف مهدي نموده بودند، اينان كساني چون ابومعشر سندي، دروغگوترين انسان در زير اين آسمان [767] و مانند غياث بن ابراهيم كه عشق و علاقهي مهدي را به كبوتر معرفي كرده و از ابوهريره نقل كرده است: «مسابقه، جز با حيوانات سواري و يا تيراندازي - اضافه كرد - و يا كبوتر بازي ممنوع است...» مهدي در برابر اين حديثي كه او ساخت، دستور داده ده هزار درهم به او دادند و همين كه او رفت، رو به هم مجلسيان خود كرد و گفت: «گواهي ميدهم كه او به رسول خدا (ص) دروغ بست و پيامبر خدا (ص) هرگز چنين سخني را نگفته است، اما او خواست تا بدين وسيله به ما تقرب جويد...» [768] . با علم مهدي به اين كه، آن مرد به رسول خدا دروغ بسته است، به وي صله و [ صفحه 498] جايزه ميدهد، به اين ترتيب، او به حركت جعل حديث نيرو ميدهد و به رشد آن كمك ميكند كه خود از بزرگترين مصائبي است كه گريبان اسلام را فرا گرفته و باعث كسر شأن آن شد، و بسياري از خرافات را وارد اسلام كرد، و ما در آن جا كه مشكلات زمان امام عليهالسلام را بازگو ميكنيم در اين مورد مطالب زيادي را خواهيم گفت.
مهدي از پدرش منصور، دشمني با علويان و شيعيان آنها را، به ارث برده و باطنش آكنده از خشم و كين آنها بود، و علت اين همه دشمني مربوط به اين ميشد كه، عباسيان هيچ حقي در حكومت نداشتند، و انقلاب بر ضد حكومت اموي، به خاطر علويان كه حامل عدل و حق اسلامي بودند، به وجود آمده بود. اين انقلاب در باطن و واقعيت خود، سرشت تشيع را داشت، و انقلابيون آن را شعار خود قرار داده و به خاطر آن مبارزه كردند، بنيعباس نيز خود را بر اين اساس وارد انقلاب كردند، به اين نشاني كه مهدي عباسي بر ابوعون كه از عزيزترين ياران و از همه نزد او، مقدمتر بود، وارد شد، و از او خواست كه خواستههاي خود را بطلبد تا او برآورده سازد، ابوعون به وي گفت: درخواست من آن است كه از فرزندم عبدالله بگذري، چون او را زياد تحت فشار قرار داده و سخت گرفتهايد. اي ابوعبدالله! او در خط ما نيست و در خلاف جهت ما و نظر تو، حركت ميكند او به ابوبكر و عمر عقيده ندارد و به آنها بدگويي ميكند. يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند كه او بر سر همان هدفي است كه، ما بر آن اساس قيام كرديم و مردم را دعوت كرديم، حال اگر براي شما تغيير نظر پيدا شده، من او را بر آنچه شما دوست داريد واميدارم تا تسليم رأي شما گردد...» [769] . اين داستان، به روشني دلالت ميكند كه نهضت بر ضد حكومت اموي، نهضت شيعي - در تمام ابعاد و به تمام معني كلمه - بوده است. در اين جا رويداد [ صفحه 499] ديگري وجود دارد كه خود دليلي ديگر بر اين مطلب است، و آن رويداد اين است كه قاسم بن مجاشع، وصيت نامهي خود را نزد مهدي عباسي فرستاد، تا آن را گواهي كند، و در وصيت نامه چنين آمده بود: «خدا خود گواهي دهد، و فرشتگان و صاحبان علمي كه پرچمداران عدل و قسطند، گواهند كه خدايي جز خداي يكتا نيست كه او قادر و حكيم است و دين واقعي در نزد خدا، اسلام است، وي گواه بر اينها است. و همچنين گواهي ميدهد كه محمد بنده و فرستادهي خدا است و علي بن ابيطالب وصي رسول خدا و پس از وي وارث امامت است.» همين كه مهدي، قسمتهاي آخر وصيت نامه را خواند، آن را از دستش انداخت و به بقيه نگاهي نكرد. [770] . خواص بنيعباس، به اين مطلب اعتراف داشته و عقيدهي قطعي داشتند كه انقلاب به خاطر تشيع برپا شده است اما عباسيان حكومت را ربودند و به خاطر طمع و بقاي بر حكمروايي خود مسير انقلاب را عوض كردند. به هر حال، مهدي عباسي تا وقتي كه بود در ژرفاي دلش، كينه شديدي نسبت به علويان داشت، اما مظاهر اين كينه و ستيز به شرح زير است:
مهدي، اموال زيادي را در راه نكوهش اهل بيت و كاستن مقام ايشان صرف كرد. گروهي از شعراي جيرهخوار وقتي كه فهميدند وسيلهي پيشرفت آنها نكوهيدن اهل بيت و زيادهروي در نكوهش آنان است، شروع به دروغپردازي در هجو ايشان كردند و از جمله اين خود فروختگان، «بشار بن برد» معروف به زندقه و الحاد است كه بر مهدي عباسي وارد شد و قصيدهاي را كه در آن باره سروده بود، برايش خواند: يابن الذي ورث النبي محمدا دون الأقارب من ذوي الارحام الوحي بين بنيالبنات و بينكم قطع الخصام فلات حين خصام [ صفحه 500] ما للنساء مع الرجال فريضة نزلت بذالك سورة الأنعام أني يكون و ليس ذاك بكائن لبني البنات وراثة الأعمام [771] . مهدي پس از شنيدن اين اشعار - به خاطر تشويق اين شاعر و ديگر خودفروختگان، بر نكوهش اهل بيت عليهمالسلام - دستور داد هفتاد هزار درهم به وي دادند، همين كه امام موسي عليهالسلام، قصيدهي بشار را شنيد، سخت متأثر شد و آن شب را با نگراني و ناراحتي زياد خوابيد، و شنيد كه هاتف غيبي اشعاري را در برابر اشعار بشار ميخواند، و آن اشعار اين است: أني يكون و لا يكون و لم يكن للمشركين دعائم الاسلام لبني البنات نصيبهم من جدهم و العم متروك بغير سهام ما للطليق و للتراث و انما سجد الطليق مخافة الصمصام و بقي ابنشلة واقفا متلددا فيه و يمنعه ذو و الارحام ان ابنفاطمة منوه باسمه حاز التراث سوي بنيالاعمام [772] . وقتي كه اين روش مهدي در بين مردم شايع شد، شعرا با هجو گفتن اهل بيت عليهمالسلام، خود را به آنها نزديك كردند، از جمله مروان بن ابيحفص كه در حضور مهدي اين قصيده را سرود كه در همين قصيده ميگويد: [ صفحه 501] هل تطمسون من السماء نجومها بأكفكم او تسترون هلالها او تدفعون مقالة عن ربكم جبريل بلغها النبي فقالها شهدت من الانفال آخر آية بتراثهم فأردتم ابطالها [773] . همين كه مهدي اين اشعار را شنيد، از روي جانمازي خود، بياختيار، به روي فرش غلتيد، و از خود بي خود شده و رو به او كرد و گفت: اين اشعار چند بيت است؟ صد بيت. دستور داد صد هزار درهم به وي دادند و به او گفت: «اين نخستين باري است كه به شاعري در خلافت عباسي اينقدر جايزه ميدهم!» [774] . آري! اين اموال فراوان را براي كاستن از مقام والاي اهل بيت عليهمالسلام و كم كردن اهميت آنان به او بخشيد، در حالي كه او و ديگر خاندانش به مقام خلافت اسلامي نرسيدند مگر به نام علويان و مبارزات و فداكاريهاي ايشان.
يعقوب بن داود، در نزد مهدي نفوذ زيادي پيدا كرد، تا آن جا كه او را دوست صميمي خود گرفته و شريك در تمام كارهاي خود قرار داد، و اين مطلب را در ديوان رسمي خود اعلان كرد، كه مسلم خاسر در همين باره ميگويد: قل للامام الذي جائت خلافته تهدي اليه بحق غير مردود نعم القرين علي التقوي اعنت به اخوك في الله يعقوب بن داود [775] . [ صفحه 502] يعقوب، بر حكومت مهدي مسلط شد و تمام كارهاي وي را در اختيار خود گرفت و هر طور كه دلش ميخواست رفتار ميكرد، به طوري كه گروهي از مخالفان و حسودان نسبت به اين نفوذ فراوان او، كينه بردند و از مهدي عباسي خواستند تا او را از مقام خود، بركنار سازد، اما مهدي اين پيشنهاد را نپذيرفت و از گفتهي آنها سرباز زد، و حسودان وي، انواع وسائل را در مورد دور كردن او از مقامش به كار ميبردند، تا اين كه مهدي از كنار ديواري عبور ميكرد، ديد روي آن ديوار نوشتهاند: لله درك مهدي من رجل ان الخليفة يعقوب بن داود ضاعت خلافتكم يا قوم التمسوا خليفة الله بين الناي و العود [776] . وقتي كه تمام راهها به روي بدخواهان يعقوب بسته شد، به مهدي گفتند، او به علويان گرايش دارد، و از ياران و طرفداران آنها است، و موقعي كه علويان بر ضد پدر تو شوريدند وي با آنها بوده و در نزد ابراهيم بن عبدالله نويسنده بوده است، و او به همراه محمد در مدينه بر ضد منصور شوريد. مهدي وقتي كه اين مطالب را شنيد، حالش دگرگون شد، و سرش را عقب برد، و در امواجي از افكار و خيالات فرو رفت، و تصميم گرفت تا او را بيازمايد و از حقيقت حالش آگاه شود. يعقوب را به كاخ خويش دعوت كرد، در حالي كه بساط آدمكشي را گسترده و خود نيز لباس غضب پوشيده بود! و در كنار آن فرش، كنيز زيبارويي بود، و مهدي اظهار خوشنودي و شادماني كرد، و هرچه در آن مجلس از فرشهاي قيمتي بود همه را با آن كنيز به او بخشيد و از او خواست تا نسبت به يك كار مهمي اقدام كند و آن كار، اين بود كه مردي از آل علي را - كه ميخواسته كارش يكسره شود - از بين ببرد. پس از اين كه او را قسمهاي مؤكدي داد كه حتما اين كار را بكن، يعقوب پذيرفت، و دست علوي را گرفت و رفت. يعقوب وقتي كه در جايگاه خود مستقر شد با آن علوي صحبت كرد و ديد مردي اديب و شخص كامل و پختهاي است. مرد علوي به انواع وسايل گوناگون از او خواست [ صفحه 503] تا او را ببخشد و آزاد كند، يعقوب پذيرفت و او را آزاد كرد و مبلغي پول هم به وي داد، تا زندگي و گرفتاري خود را با آن حل كند، اما آن كنيز كه مهدي به يعقوب داده بود جاسوس بود و نزد مهدي رفت و جريان را به طور كامل براي او نقل كرد، مهدي مأموران و جاسوسان را دنبال آن علوي فرستاد او را گرفتند، وقتي كه او را نزد وي آوردند، در جايي پنهان كرد آنگاه دستور داد تا يعقوب را حاضر كردند، وقتي كه يعقوب نزد مهدي حضور يافت دربارهي آن مرد علوي پرسيد؟ گفت: حكم اعدام دربارهي او اجرا شد. مهدي گفت: يعني، او مرده است؟ يعقوب گفت: آري، مهدي از او خواست تا دستش را روي سر بگذارد و قسم ياد كند كه او را كشته است. يعقوب قسم خورد، مهدي به غلام خود گفت: آن كسي را كه داخل اين خانه است نزد ما بياور! علوي را آوردند وقتي كه يعقوب آن مرد را ديد حيرتزده شد و نتوانست حرفي بزند، مهدي گفت: خون تو بر ما حلال شد، و اگر بخواهم خونت را بريزم، ميتوانم بريزم، آنگاه دستور داد او را در زندان «مطبق» [777] براي ابد زنداني كنند! و تمام اموالش را مصادره كرد، و او در زندان ماند، تا وقتي كه حكومت به دست هارون الرشيد افتاد، يحيي بن خالد برمكي براي آزادي يعقوب واسطه شد، هارون او را بخشيد، از زندان - با جسمي لاغر و چشم كمسو و با ذلت و خواري بيرون آمد [778] و اين داستان نيز بر كينهي فراوان مهدي نسبت به علويان و شيعيان ايشان، دلالت دارد. [ صفحه 504]
مهدي در آغاز حكومتش، برخورد بدي با امام عليهالسلام نداشت، و صدمهاي به او نرساند، و تنها، در آزردن او، به مراقبت و تحت نظر شديد او بسنده كرد، اما وقتي كه آوازهي آن بزرگوار در همه جا پيچيد و مشهور گشت، مهدي عداوت خود را آشكارا ساخت و تصميم به بند كشيدن آن حضرت گرفت، اما ديري نپاييد كه - به خاطر كرامتي كه از طرف خدا ديد و ما آن را خواهيم گفت - آزاد كرد.اينك بعضي از جريانهايي كه براي امام به وسيله مهدي اتفاق افتاد، با شرح گرفتاري آن بزرگوار، در ذيل بيان ميكنيم:
مهدي به بيت الله الحرام رفت و پس از اداي مناسك حج، براي زيارت قبر پيامبر (ص) راهي مدينه شد، و در آن جا اموال زيادي به مردم مدينه داد، و در مجلسي كه با امام عليهالسلام نشسته بود، از امام اين سؤال را كرد: «آيا شراب در قرآن حرام شده است؟ در صورتي كه مردم معني آيات قرآن را ميدانند اما حرمت شراب را از آن نميفهمند. آري، در كتاب خدا شراب حرام است. در كجاي قرآن حرام شمرده شده است؟ خداي متعال فرموده است: [براستي كه پروردگارم زشتيها را چه ظاهري و چه پنهاني، و گناه و ستم بناحق را حرام گردانيد] [779] . امام عليهالسلام مقصود آيه كريمه را براي او بيان كرده و فرمود: اما جملهي «ما ظهر منها» يعني: زناي آشكارا، و برافراشتن پرچمها و علامتهايي است كه بدكاران براي تبهكاريها در جاهليت برفراز ميكردند، و اما عبارت: «و ما بطن» يعني: [ صفحه 505] زناني را كه پدرانشان با آنان ازدواج كردند، زيرا پيش از بعثت پيامبر (ص) اگر مردي، زني داشت، و خود ميمرد، پس از وي آن زن با پسر آن مرد - اگر مادرش نبود - ازدواج ميكرد، و خداوند اين را حرام فرمود، و اما كلمه «اثم» همان شراب است كه خداوند در جاي ديگر قرآن فرموده است: [اي پيامبر! از شراب و قمار از تو ميپرسند، بگو در آن دو، گناهي است بزرگ و سودهايي براي مردم دارند.] [780] آري «اثم» در قرآن، همان شراب و قمار است كه «گناه آنها بزرگ است» مهدي تعجب خود را پنهان نداشت و نگاهي به علي بن يقطين كرد و گفت: به خدا سوگند كه اين فتواي هاشمي بود. راست گفتي، به خدا قسم يا اميرالمؤمنين، سپاس خداي را كه اين علم از شما خانواده بيرون نرفته است. اين سخن بر مهدي گران آمد، ناراحت شد و رو به علي بن يقطين كرد و گفت: «راست گفتي اي رافضي» [781] .
چون مهدي مظالم را به صاحبانش باز ميگرداند، امام موسي عليهالسلام نزد او آمد ديد كه مشغول همين كار است؛ فرمود: «آنچه از ما به ظلم گرفتهاند چرا باز پس داده نميشود؟ يا اباالحسن! از شما چه چيز را به ستم گرفتهاند؟ فدك. حدود فدك را بفرماييد! يك طرف آن كوه احد است و يك سمت آن عريش مصر، يك طرف ساحل دريا و يك طرف ديگر هم دومة الجندل است. [ صفحه 506] تمام اين قسمتها حدود فدك است؟ آري.» مهدي دگرگون شد و در چهرهاش آثار خشم ظاهر گشت، چون امام عليهالسلام فرموده است كه تمام سرزمينهاي مملكت اسلامي را از آنها گرفتهاند! اين بود كه مهدي رو به امام كرد و گفت: «اين مقدار كه خيلي زياد است!» [782] .
مهدي دستور داد تا مسجد الحرام و مسجد النبي را توسعه دهند و اين فرمان در سال) 161 ه) صادر شد [783] صاحب خانههاي مجاور اين دو مسجد از فروش خانههاي خود به دستگاه حكومتي خودداري كردند. مهدي از فقهاي زمان، پرسيد، كه آيا جايز است آنها را مجبور به فروش كند يا نه، فقها در جواب گفتند: سزاوار نيست كه چيزي را به غصب وارد مسجد سازيم، علي بن يقطين در آن مجلس حاضر بود، و به مهدي پيشنهاد كرد در اين مسأله نظر امام موسي عليهالسلام را بپرسند، رأي او را پسنديدند، مهدي به فرماندار خود در مدينه نوشت و به او دستور داد تا از امام عليهالسلام بپرسد، وقتي كه نامه به فرماندار رسيد او نزد امام رفت، و سؤال را به امام عليهالسلام عرضه كرد، امام در پاسخ، پس از بسم الله الرحمن الرحيم، چنين نوشت: «اگر كعبه پس از منزل گزيدن مردم درست شده، مردم سزاوارتر از ساختمان كعبهاند و اگر مردم به آستانه كعبه آمده و منزل كردهاند، پس كعبه سزاوارتر به صحن و سراي خود است.» همين كه نامه رسيد، مهدي دستور داد تا خانهها را خراب كردند و به صحن دو مسجد افزودند. صاحبان منازل، نزد امام عليهالسلام به شكايت آمدند و از او خواستند تا نامهاي براي ايشان به مهدي بنويسد تا در مقابل خانههاي ايشان، بهايي به آنها بپردازد، امام قبول كرد و به مهدي نامهاي در اين باره نوشت، وقتي كه نامهي امام عليهالسلام رسيد [ صفحه 507] بهاي خانههاي آنها را فرستاد و آنان را راضي كرد [784] و اين نوع تصرف از آن نوع تصرفي است كه امروز به «تصرف براي مصلحت عامه» تعبير ميشود - به طوري كه بعضي از معاصران فهميدهاند - نيست، بلكه حكمي است شرعي، تابع دلايل خاص خود ميباشد كه آن دلائل صراحت دارند بر اين كه مسجد جامع، حدودي دارد كه هر كس آنجا فرود آيد، و بخواهد در آن جا بنايي بسازد، حرمتي برايش نيست. محدث «حافظ ابوخطاب» اين داستان را به امام صادق عليهالسلام با منصور نسبت داده [785] كه صحيح نيست چون تاريخ چنين اقدام بر آباداني دربارهي دو مسجد از منصور را نقل نكرده است.
وقتي كه شهرت امام عليهالسلام همه جا پيچيد، و نام و آوازهاش در سراسر جهان پخش شد، مهدي خشم و كينه خود را نتوانست پنهان دارد، و بر تخت و مقام خود ترسيد، و بر آن شد كه، سلطنت وي جز با دستگيري امام برقرار نخواهد ماند، اين بود كه به كارگزار خود در مدينه نوشت، و دستور داد تا امام را دستگير كرده و فوري به نزد وي بفرستد، چون نامه به دست او رسيد، نزد امام عليهالسلام رفت و مطلب را به عرض امام رساند، امام عليهالسلام آمادهي سفر شد و حركت كرد، تا به منزل زباله رسيد، ابوخالد با غم و اندوه از آن بزرگوار استقبال كرد، امام نگاهي از روي مهر و شفقت به او كرد و فرمود: چه شده شما را گرفته ميبينم؟! آقاجان چطور گرفته نباشم، در حالي كه شما رو به اين طاغوت ميرويد؟ و من هيچ اطميناني براي شما ندارم! امام عليهالسلام نگراني او را فرو نشاند و به وي اطلاع داد كه در اين سفر به او صدمهاي نميرسد. و براي او زماني را تعيين كرد كه در آن زمان از آنجا گذر خواهد كرد. سپس امام عليهالسلام، حركت كرد و راهي بغداد شد، وقتي كه به بغداد رسيد، مهدي دستور داد تا او را دستگير كرده و در زندان نگهدارند، [ صفحه 508] مهدي آن شب را خوابيد، و در خوابش اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسلام را ديد در حالي كه متأثر و غمگين بود فرمود: «يا محمد! آيا شما اميدواريد كه سلطنت كنيد و در روي زمين تباهي كنيد و قطع رحم نماييد. [786] . مهدي با نگراني و وحشت از خواب برخاست و دربان خود، ر بيع را طلبيد، وقتي كه حاضر شد، ديد مهدي دارد آيهي شريفه را تكرار ميكند. به ربيع دستور داد تا امام موسي عليهالسلام را حاضر سازد، چون امام تشريف آورد، مهدي از جا بلند شد، و با او معانقه كرد و در كنار خود نشاند، آنگاه با محبت و نرمش عرض كرد: «يا اباالحسن! من اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسلام را در خواب ديدم، اين طور بر من ميخواند - به آيه شريف اشاره كرد - آيا قول ميدهي كه بر من و بر هيچ يك از فرزندانم، شورش نكني؟ «به خدا سوگند، من اين كار را نكردهام و شورش در شأن من نيست.» ربيع، تو راست گفتي، سي هزار دينار به ايشان داده و او را به مدينه نزد خانوادهاش بفرستيد! ربيع از جا بلند شد، او را بدرقه كرد، و كارها را روبه راه ساخت و همان شب وسائل سفر را فراهم نمود، صبح نشده در بين راه بودند [787] ، كاروان امام، بيابان را مينورديد، تا به محل «زباله» رسيد، ابوخالد در همان روزي كه امام برايش تعيين كرده بود بيصبرانه منتظر قدوم آن حضرت بود، همين كه امام تشريففرما شد، [ صفحه 509] ابوخالد به حضور وي شتافته، و دستها و شانههايش را ميبوسيد، و غرق در شادي بود، امام عليهالسلام متوجه مسرت فراوان او شده و فرمود: «آنها دوباره به سراغ من ميآيند و من از دست آنها خلاصي ندارم!» [788] . امام با اين جمله، اشاره به رفتار هارون و دستگيري و زنداني ساختن آن بزرگوار داشته تا آن جا كه آخرين لحظات عمرش را نيز در زندان بسر آورد. مهدي، جز همين مرتبه، امام عليهالسلام را به بغداد نطلبيد در صورتي كه بيست سال از عمر شريفش را در زمان وي بسر برد، و در طول اين مدت به نشر علم و تربيت علمي دانشجويان به انواع علوم و آداب پرداخت و اين مدت از مهمترين دوران زندگي آن حضرت بود كه كاخهاي دانش، فضيلت و اخلاق را استوار ساخت.
مورخان دربارهي مرگ وي اختلاف نظر دارند، بعضي گفتهاند كه وي به شكار رفت و به دنبال آهويي تاخت، تا آن جا كه آهو وارد خرابهاي شد، در آن خرابه تنگ بود، وقت ورود، كمرش به بالاي در خرابه گرفت و ستون فقرهاش را بريد و همان روز مرد. و برخي گفتهاند كه يكي از كنيزانش از دست كنيز ديگري كه مهدي او را دوست ميداشت، و به او عشق ميورزيد، ناراحت بود، زهري را براي كشتن او به غذايي آغشته كرده بود، و مهدي بيخبر از همه جا آن غذا را خورد و مرد. به هر حال همين كه از دنيا رفت، خانواده و كسانش بر او گريه كردند، و غم و اندوه بر آنها سايه افكند، و پس از مرگش برخي از كنيزان لباس غم و سوگ بر تن كرده بودند، و ابوعتاهيه اشاره به آنان كرده، ميگويد: رحن في الوشي و اقبلن عليهن المسوح كل نطاح من الدهر له يوم يطوح لست بالباقي و لو عمرت ما عمر نوح فعلي نفسك نح ان كنت لابد تنوح [789] . [ صفحه 510] تا اين جا سخن ما دربارهي دوران خلافت مهدي و آنچه در آن دوران بر سر امام عليهالسلام آمد، به پايان رسيد. [ صفحه 513]
موسي هادي، در بحران شباب و در عين شادابي و سرسبزي، و سرشار از نيرو، و ثروت فراوان، با حكومت اسلامي روبرو شد، و مردم با او بيعت كردند، در حالي كه او هنوز عمر زيادي نداشت، و به طوري كه مورخان نوشتهاند، بيست و پنج ساله بوده است [790] ، غرق در شهوت و غرور، و پيوسته سرگرم فسق و فجور بود، كه خداوند بندگان خود را در همان آغاز سلطنتش از چنگ او خلاص كرد! و دوران حكومتش ديري نپاييد، و اگر عمر درازي ميكرد، مسلمانان در دوران او با بدترين و دشوارترين مشكلات روبرو ميشدند. هادي، طاغوتي ستمگر بود، كه هيچ باكي از خونريزي و به ناحق ريختن خونها نداشت، و براستي كه در ريختن خون علويان حد و حصري نداشت و بدترين شكنجهها را بر آنان تحميل ميكرد، و تصميم بر نابودي امام موسي عليهالسلام داشت كه خداوند، پيش از آن كه بر خود بجنبد كمرش را شكست. و ما ناگزير از بررسي كوتاهي از زندگي وي هستيم:
موسي هادي، صفات ناپسندي داشت كه در راه و رفتارش مشخص بود، تا آن جا كه دور و نزديك را خشمگين ساخته و همهي مردم از او ناراحت بودند، و مادرش خيزران نيز كينهي او را در دل گرفت، به قدري نسبت به او خشم و كين داشت كه همانها باعث كشتن وي شد... اما ويژگيهاي هادي به شرح زير است: [ صفحه 514]
هادي در موقعي عهدهدار خلافت شد كه در بحران جواني بود، همين خود باعث غرور و سركشي او شد، و از جمله مظاهر غرور وي آن كه هر وقت راه ميرفت، مأموران با شمشيرهاي برهنه و عمودها و تيركمانهاي آماده، در پيشاپيش او حركت ميكردند [791] ، تا بدين وسيله ابهت پادشاهي و سلطنت و برتري خود را به مردم برساند.
هادي، فردي بيحيا و بيبند و بار بود، به هرزگي و لهو و لعب رو آورده، و اموال فراواني را سخاوتمندانه در راه شهوتها و خوشيهايش صرف ميكرد. به ابراهيم موصلي به خاطر سه شعر آوازي كه خوانده بود، و باعث مسرت و خوشنودي او شده بود، پنجاه هزار دينار داد [792] و براي آوازي كه خواند و او را شادمان ساخت سي هزار دينار بخشيد [793] وي به آواز علاقهي شديدي داشت و بسياري از اموال خزانهي دولت را بر خوانندگان صرف ميكرد، اسحاق موصلي ميگويد: اگر هادي براي ما زنده مانده بود، ما در و ديوار خانههايمان را از طلا ميساختيم [794] هادي به شدت غرق در شرب خمر گشته، و نخستين خليفهي عباسي بود، كه هميشه در حال بادهگساري و مستي و دائمالخمر بود [795] و پس از او، هارون الرشيد از او پيروي كرد [796] ، و ديگر پادشاهان عباسي پس از هارون به راه او رفتند.
او زشتخو و بداخلاق بود، جاحظ دربارهاي ميگويد: هادي تندخو، خشن، [ صفحه 515] كم گذشت، بدگمان بود، كمتر كسي بود كه نسبت به او جانب احتياط را داشته باشد و از خلق و خوي او مطلع باشد و از او دوري نكند و فاصله نگيرد، و هيچ چيزي نزد او بدتر از آغاز به سؤال نبود [797] .
اين طاغوت مغرور، در نابودي و سركوب علويان كوشش زيادي داشت اين بود كه در بين آنها ترس و وحشت انداخت و تمام مقرري و نصيبي كه مهدي عباسي براي ايشان تعيين كرده بود، همه را قطع كرد و به تمام نواحي نوشت كه هرجا علويان را يافتند، آنها را به بغداد بفرستند [798] . علويان در مدت كوتاه اين حكومت ترس و وحشت، به انواع شكنجهها و ستمها گرفتار شدند و قدرت حاكم، به ظلم و سركوبي و ناراضي كردن آنها پرداخت و همينها باعث شد كه علويان قدم در ميدانهاي مبارزه بگذارند و نهضت بزرگ خود را به منظور نجات امت از زير ظلم و طغيان ايشان، اعلام دارند. و ما اينك جريان اين نهضت را بازگو ميكنيم:
نام محلي است در نزديكي مكه معظمه. م. غمبارترين فاجعهاي كه جهان اسلام با آن روبرو شد، همان پيشامد ناگوار فخ بود كه با حادثهي كربلا در دردها و آلامش برابري ميكرد. امام جواد عليهالسلام از ميزان تأثير فراوان اين حادثه بر اهل بيت عليهمالسلام، سخن گفته است، ميفرمايد: «پس از كربلا كشتارگاهي بزرگتر از فخ براي ما اهل بيت نبوده است» در اين فاجعهي بزرگ، حرمت پيامبر (ص) دربارهي عترت و اولادش از ميان رفت و عباسيان نيز همانند امويان - كه در فاجعهي ناگوار كربلا مرتكب جرائم و جناياتي شدند - جناياتي را مرتكب شدند، و سرهاي علويان را بر روي نيزهها كردند و همراه [ صفحه 516] اسيران در اطراف دنيا و ميان شهرها گرداندند، و بدنهاي پاك و پاكيزه را روي زمين، بدون آن كه دفن كنند، به خاطر، انتقامجويي از اهل بيت عليهمالسلام افكندند. و بدين وسيله مصيبت كربلا را در تمام ابعاد دردناكش تجديد كردند. در ذيل برخي از قسمتهاي اين فاجعهي دردناك را بيان ميكنيم و موضع امام موسي عليهالسلام را نسبت به آن فاجعه و آنچه بر او گذشت ميآوريم:
كسي كه نهضت را بر ضد حكومت عباسي سرپا كرد، حسين بن علي، بود. و پيش از آنكه از نهضت وي سخن بگوييم، دربارهي نسب و ويژگيها و اوصاف وي صحبت ميكنيم: الف - نسب نوراني او: اما نسبت والاي او چنين است، وي حسين بن علي بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليهمالسلام است. مادرش زينب دختر عبدالله بن حسن بن علي بن ابيطالب عليهمالسلام بوده كه مردم، به زينب و همسرش علي بن حسن، به خاطر عبادتشان «دو همسر شايسته» ميگفتند. چون ابوجعفر منصور، پدر، برادر، عموها و عموزادهها و همسر زينب را كشت وي همواره لباس عزايي، از مو به تن ميكرد و زير آن لباس ديگري نميپوشيد تا وقتي كه به ديدار رحمت پروردگارش شتافت، او در ميان خاندانش در دلخراشترين نوع ناله ميكرد و ميگريست، به حدي كه بر حيات او بيمناك شدند و هيچ وقت، به خاطر اين كه مبادا عملش برخلاف باشد و نكند كه براي آرامش قلبش به منصور بد گفته باشد، به او بد نميگفت، و بيش از عبارات زير چيزي بر زبان نميآورد: «اي آفرينندهي آسمانها و زمين، و اي داناي نهان و آشكار، كه بين بندگان حاكمي، بين ما و اين قوم به حق حكم كن كه تو بهترين حاكماني». او فرزندش حسين را در كودكي روي دست، بالا و پايين ميانداخت و ميگفت كه او پرچم انقلاب را در برابر عباسيان برميافرازد، و به او ميگفت: تعلم يابن زيد و هند [799] . كم لك بالبطحاء من معد [ صفحه 517] من خال صدق ما جد وجد [800] . ب - نشو و نماي حسين: حسين در خانهاي كه غرق اندوه و غم بود، بزرگ شد، و مصيبت و سوز و گداز بر شهيدان از خاندانش كه، منصور همهي آنها را نابود كرده بود، او را در خود ميفشرد، او جز گريه و زاري چيزي در خانه نميديد، دلش را غمي عميق و اندوهي تلخ فرا گرفته بود و از همان آغاز كه هنوز ناخنهايش نرم بود، تصميم بر انتقام گرفتن و مبارزه و نابودي مخالفان خود داشت. ج - صفات برجستهي وي: شخصيت حسين با تمام صفات والا، از دانش، تقوا و پرهيزگاري، درستي و پارسايي در دنيا، آميخته بود، از سخيترين افراد روزگار خود بود. مورخان، داستانهاي زيادي از كرم و بخشش او را نوشتهاند، ابوالفرج از حسن بن هذيل چنين نقل كرده است: من با حسين بن علي، صاحب داستان فخ، همراه بودم، وارد بغداد شد، باغي را به نه هزار دينار خريد، با هم از خانه بيرون شديم، و وارد بازار «اسد» گشتيم، گذر ما به باب خان، افتاد، مردي آمد، يك سله به همراه داشت، به حسين رو كرد و گفت: غلامي را مأمور كن تا اين سله را از من بگيرد، پرسيد: تو كيستي؟ گفت: من غذاي خوب درست ميكنم، هرگاه مردي از جوانمردان به اين جا وارد شود، غذا را به او هديه [ صفحه 518] ميكنم، حسين بن غلامش گفت: اي غلام! سله را از او بگير! و به آن مرد گفت: برو، بعدا نزد ما برگرد، تا سلهي خودت را بگيري. حسن بن هذيل ميگويد: سپس مردي نزد ما آمد با جامههاي كهنه و گفت: از آنچه خداوند به شما داده است، به من مرحمت كنيد! حسين رو به من كرد، گفت: سله را به او بده و به او گفت: هرچه داخل سله هست بردار و ظرف خالي را به ما بده، آنگاه به من گفت: وقتي كه ظرف را آورد، پنجاه دينار به او بده و موقعي كه صاحب سله آمد به او نيز صد دينار بده. از باب دلسوزي عرض كردم: فدايت شوم، شما ملكي خريدهايد، بايد وامتان را بپردازيد، فقيري از شما چيزي خواست، به او غذا را داديد او به همان غذا قانع بود، اما شما راضي نشديد و دستور دادي پنجاه دينار نيز به او دادند، و مردي غذايي براي شما آورد كه شايد به يك، يا دو دينار ميارزيد، شما دستور دادي، صد دينار به او دادند، فرمود: اي حسن! ما پروردگاري داريم كه از خوبيها آگاه است، هر وقت آن فقير بيايد، صد دينار به او ميدهم، هرگاه صاحب سله بيايد، دويست دينار ميدهم به خدايي كه جان من در دست قدرت او است من از آن ميترسم كه او از من نپذيرد، زيرا كه طلا و نقره و خاك در نزد من يكسان است [801] . براستي كه اينان نفوس كريمهاي بوده و حامل وزشهايي از نسيم جدشان رسول خدا بودند كه براي خوشبخت ساختن مردم و برطرف ساختن بدبختيها آمده بودند. حسن بن هذيل، نقل ميكند كه براي حسين بن علي باغ محصوري را به چهل هزار دينار خريدم و تمام ميوههاي آن را در بيرون خانه به ديگران داد، حتي يك دانه براي خانوادهاش وارد خانه نساخت، پيمانه به پيمانه به من ميداد و من آن را براي فقراي اهل مدينه ميبردم [802] . براستي كه او، معدني از معادن نيكي و احسان بود، مال در نزد او قيمتي نداشت جز آن كه بدان وسيله گرسنهاي را سير و برهنهاي را بپوشاند. روش او، روش پدرانش بود كه به همهي مردم، خير و نيكي را ارزاني ميداشتند. آنچه از پيامبر (ص) دربارهي او رسيده است: از پيامبر (ص) نقل كردهاند، وقتي كه بر [ صفحه 519] فخ گذر كرد، با اصحاب خود نماز ميت برگزار نمود آنگاه فرمود: «در اين جا مردي از خاندان من با گروهي از مؤمنان كشته ميشوند، براي ايشان كفن و حنوط از بهشت ميآورند، ارواحشان پيش از بدنهايشان به بهشت ميروند» [803] . محمد بن اسحاق از ابوجعفر، محمد بن علي عليهماالسلام نقل ميكند كه فرمود: پيامبر (ص) به فخ گذر كرد، از مركب فرود آمد، به نماز ايستاد، ركعت اول را خواند، پس از ركعت دوم هنوز نماز را تمام نكرده بود كه شروع به گريستن كرد، مردم وقتي كه ديدند، پيامبر (ص) ميگريد، آنها نيز گريه كردند، وقتي كه نماز تمام شد، پيامبر (ص) فرمود: «چرا گريه ميكرديد؟ عرض كردند: يا رسول الله! چون ما ديديم شما گريه ميكنيد ما نيز گريه كرديم. فرمود: وقتي كه من ركعت اول را خواندم، جبرئيل بر من نازل شد و گفت: يا محمد! مردي از فرزندان تو در اين جا كشته ميشود، و اجر هر شهيدي با او، دو برابر شهيدان ديگر است.» [804] . آنچه از امام صادق عليهالسلام دربارهي او رسيده است: نضر، ميگويد: من مركبي را به جعفر بن محمد عليهماالسلام، كرايه دادم، و از مدينه به جانب مكه رهسپار شديم، وقتي كه از «بطن مر» عبور كرديم، به من فرمود: «يا نضر! وقتي كه به فخ رسيديم، يادآوري كن! عرض كردم: مگر شما آن جا را نميشناسيد؟ چرا ميشناسم، اما ميترسم خوابم ببرد. نضر ميگويد: وقتي كه به فخ رسيديم، نزديك كجاوهي امام رفتم، ديدم خوابيده است آهسته صدا زدم، ديدم بيدار نشد. كجاوه را تكان دادم، بيدار شد، عرض كردم: به فخ رسيدهايم، فرمود: كجاوهي مرا پايين بياوريد، من پايين آوردم، آنگاه فرمود: افسار شتر را بگير، گرفتم و آن را به كنار جاده بردم و شتر را خواباندم. فرمود: وسايل و مشك آب را [ صفحه 520] براي من حاضر كن. پس آن حضرت وضو گرفت و نماز خواند، سپس سوار شد، گفتم: فدايت شوم، ميبينم شما كارهايي كرديد، آيا اين كارهاي شما جزو مناسك حج بود؟ فرمود: نه، و ليكن در اين جا مردي از خاندان ما با جمعي كشته ميشوند كه ارواح آنان پيش از اجسادشان به بهشت ميروند.» [805] .
مورخان اجماع دارند بر اين كه، انگيزهي نهضت بزرگ حسين، برميگردد به آن شكنجههاي هولناك و ظلم فراواني كه وي مشاهده ميكرد. موسي هادي، استانداري را به نام عمر بن عبدالعزيز - نوهي عمر بن خطاب [806] - بر مدينه گمارده بود كه مردي تندخو، سنگدل و بداخلاق بوده و به مخالفت و دشمني با اميرالمؤمنين عليهالسلام معروف بوده و در راه خوار ساختن علويان و ظلم و جور بر آنها، تندروي كرده و هر روز از آنها تعهد گرفته بود تا در نزد وي حاضر شوند، براي اين كه خودش شخصا بر آنها نظارت داشته باشد! و هر كدام از آنها را ضامن ديگري قرار داده بود تا به موقع نزد وي حاضر سازند، و مأمورانش هر يك از حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن، مسلم بن جندب و عمر بن سلام، را گرفته و مدعي شدند كه آنها را در حال بادهگساري گرفتهاند، دستور داد، آنها را تازيانه بزنند، حسن را هشتاد تازيانه و ابنجندب را پانزده تازيانه و به ابن سلام، هفت تازيانه زدند و طنابي به گردنشان انداختند و دستور داد تا در شهر بگردانند و آنها را رسوا كنند! اين بود كه آن زن هاشميه، صاحب پرچم سياه، در روزگار محمد بن عبدالله، كسي را نزد والي فرستاد، و گفت: نه! اين كار از كرامت بدور است تو حق نداري آبروي كسي از بنيهاشم را ببري، و با آنها چنين رفتار زشتي را روا داري تو ستمگري، از اين كارت دست بردار، و آنها را آزاد كن. والي كه از خاندان عمر بود، مردي به نام ابوبكر بن عيسي حائك - غلام [ صفحه 521] انصار - را بر طالبيان گمارد، همهي آنها را روز جمعه حاضر كرد، و او اجازه نداد كه دوباره به خانههايشان برگردند، تا وقت نماز كه آنها اصرار زيادي براي انجام فريضه كردند تا اين كه پس از پافشاري زياد اجازه داد نماز خواندند و پس از اداي نماز، همهي آنها را در حجرهاي تا وقت عصر زنداني كرد، آن همه نه به خاطر چيزي، تنها براي تقرب به والي. پس از اين كه آنها را عرضه كرد، والي، حسن بن محمد را خواست و او حاضر نبود، رو كرد به يحيي و حسين بن علي و گفت: «يا بايد او را حاضر كنيد، و يا اين كه هر دوي شما را بازداشت ميكنم، الان سه روز از حضور وي گذشته است؟...» اما آنها با ملايمت رد كردند، جز اين كه در برابر آن فرومايه راه چارهاي نديدند، تا اين كه يحيي ناگزير شد معامله به مثل كند و جواب داد. آن مرد، خشمآلود نزد والي رفت و جريان را به اطلاع او رساند و او دستور داد تا هر دو را نزد وي بياورند، وقتي كه در برابر او حاضر شدند، شروع به تهديد كرد، حسين از ياوهگوئيهاي او خنديد و با مسخره و استهزاء گفت: «اي ابوحفص شما خشمناكيد؟!!» والي، ناراحت شد و چهرهاش را در هم كشيد، چون حسين كنيهي او را گفته بود، و وي را با عنوان استاندار، و امير نخوانده بود، رو به حسين كرد و گفت: «آيا مرا مسخره ميكني و به كنيه خطاب ميكني؟» حسين، فوري با تيري از منطق رساي خود او را هدفگيري كرده و گفت: «ابوبكر و عمر كه بهتر از تو بودند، وقتي با كنيه مخاطب ميشدند، اعتراض نميكردند، تو از كنيه بدت ميآيد، ميخواهي به عنوان استاندار مخاطب شوي!!» والي، خشمگين شد، نتوانست خودش را نگه دارد، گفت: «اين حرفت بدتر از حرف اولت بود». پناه به خدا! خداوند به من اجازه حرف بد نميدهد، و من كسي نيستم كه حرف بد بزنم!! آيا من تو را احضار كردم كه به من مباهات كني و مرا بيازاري؟ يحيي از گستاخي ظالمانهي او نسبت به حسين، خشمناك شده گفت: [ صفحه 522] آخر تو از ما چه ميخواهي؟ ميخواهم شما دو نفر، حسن بن محمد را حاضر كنيد. ما چنين كاري را نميتوانيم انجام دهيم! او هم مثل بعضي از مردم، معلوم نيست كجا است تو به دنبال خاندان عمر بن خطاب بفرست و همهي آنها را، همان طوري كه ما را جمع كردهاي، جمع كن، و بعد يكي يكي مردهاي آنها را از نظر بگذران، خواهي ديد كه در بين آنها كساني هستند كه بيشتر از حسن، غيبت داشتهاند، آن وقت به ما انصاف خواهي داد. والي فرمان عقل خود را از دست داد، شروع كرد به قسم خوردن، كه زن طلاق باشم و تمام بردگانم آزاد باشند اگر حسين را آزاد كنم تا اين كه در مدت امروز و امشب، حسن را حاضر كند! - و اضافه كرد - اگر حاضر كرد چه بهتر، اگر نه او به سويقه [807] رفته و آن جا را خراب ميكند و ميسوزاند. و هزار تازيانه به حسين خواهد زد! و اگر دستش به حسن برسد، خون او را ميريزد! يحيي با شنيدن اين سخنان از جا جست، به طوري كه از ناراحتي زياد، جايي را نميديد و تصميم گرفت قيام كند و با اين حكومت درآويزد، گفت: «من با خداوند عهد ميكنم و هر بندهاي كه دارم آزاد باشد اگر من امشب طعم خواب را بچشم، مگر اين كه حسن بن محمد را نزد تو حاضر كنم، و يا او را پيدا نكنم و در خانهي تو را نكوبم تا بداني كه من او را آوردهام!» يحيي و حسين از نزد وي خشمگين بيرون شدند، در حالي كه از ستم او سخت رنجيده بودند، حسين نگاهي به يحيي كرد، با اعتراض به قولي كه به آن مرد عمري داد تا حسن را حاضر سازد، گفت: «به خدا سوگند كه بد كاري كردي، قول دادي و قسم خوردي تا او را نزد وي حاضر كني، تو از كجا حسن را پيدا ميكني؟» يحيي گفت: منظور وي توريه بوده و قصد وي از حضور، مقابله با او بوده، گفت: «به خدا قسم، من نميخواستم حسن را نزد او حاضر كنم، اگر نه، من عاق [ صفحه 523] رسول خدا (ص) و علي عليهالسلام ميشدم، بلكه هدف من اين بود، كه چشمم خواب نرود، مگر در خانهي او را كوفته و با شمشيرم اگر بتوانم وارد شوم و او را بكشم...» حسين، پس از آن با حسن ديدار كرد و به او گفت: «آيا آنچه بين من و اين فاسق رد و بدل شد، شنيدي؟ بنابراين هرجا ميخواهي برو!» نه! به خدا قسم، پسر عمو، بلكه هم اكنون با شما ميآيم، تا اين كه دست مرا به دست او بسپاري، خدا نخواسته است كه او به من دست پيدا كند، در حالي كه من روز قيامت در نزد محمد (ص) حاضر شوم، و آن بزرگوار به خاطر ريخته شدن خون تو خصم من باشد. بلكه من به قيمت جان خودم، تو را حفظ ميكنم. شايد خداوند مرا از آتش دوزخ باز دارد...» در اين كلمات كه برخاسته از روحيهاي دور از خيانت و مكر و پاكيزه از علاقه به دنيا است روح شرافت و بزرگواري تجسم يافته است. علويان، و هر كه رابطهاي با آنها داشت از مؤمنان و صالحان، همه اجتماع كردند، و سخنان بيشرمانهي والي را كه به آنها گفته بود، بازگو كردند. و تصميم گرفتند كه به خانه او هجوم آورند، اين بود كه رفتند و وارد خانهي او شدند، اما آن ترسو به گونهي پست و ذلتباري، خانه را ترك گفته بود، يحيي به كساني كه در خانه بودند، گفت: «اين حسن، ما او را آوردهايم، شما به عمري بگوييد: بيايد و اگرنه به خدا قسم كه از دست من بيرون خواهد رفت» اين رويداد، انگيزهي اصلي نهضت حسين و مخالفت او شد، و سلطهي احمقها او را وادار به رو در رو ايستادن كرد، چون او ميديد، يا بايد تن به ذلت داده و تسليم فرماني باشد كه روح بلند علويان پذيرا نيست، علوياني كه رسم مناعت و عزت نفس را در دنياي عرب و جهان اسلام به همه آموختند و اما مرگ در راه شرف، كه شعار علويان بود، تا آن جا كه ميگفتند: «هيچ قومي از حرارت شمشير نهراسيد، مگر آن كه دچار ذلت شد.» سرانجام، حسين راه مبارزه و پيكار را انتخاب كرد، و تصميم گرفت با برگزيدگان از خاندان خود، در زير سايههاي سرنيزهها آزادمردانه و با شرافت جان بسپارد. [ صفحه 524]
حسين پرچم نهضت را برافراشت، و جهاد مقدس را اعلام كرد، و طالبيون به او پيوستند، و جز اندكي از وي تخلف نكردند. آنگاه با جمعي از ويژگان به خدمت امام موسي عليهالسلام رسيد تا با او دربارهي نهضتش مشورت كند، وقتي كه حسين وارد شد و در مجلس استقرار يافت، مقصود خود را به امام عليهالسلام عرضه كرد، امام رو به او كرد و گفت: «تو، به طور مسلم كشته ميشوي، پس شمشيرها را تيز كن، زيرا اين مردم فاسق اظهار ايمان ميكنند، اما در دل دورويي و شرك خود را، پنهان ميدارند، و ما همه از آن خداييم و بسوي او باز ميگرديم، و در پيشگاه خدا از اين گروه، بازخواست خواهد شد.» امام عليهالسلام ميديد كه اين حركت، ناگزير از هم ميپاشد، و علويان به دست دشمنان حيلهگر، قرباني خواهند شد، اما حسين نيز چارهاي جز قيام ندارد، به دليل آن شكنجهها و فشارهايي كه بر او وارد شده است! حسين از نزد امام، برخاست و مردم اطراف او را گرفتند و با ايشان نماز گذارد و پس از آن كه از نماز فارغ شد، براي سخنراني در بين مردم بپا خاست و پس از حمد و ثناي الهي گفت: «منم فرزند رسول خدا (ص) كه در حرم رسول خدا، شما را به سنت رسول خدا (ص) دعوت ميكنيم [808] . اي مردم! آيا شما آثار رسول خدا (ص) را در سنگ و چوب ميجوييد، و پارهي تن او را ضايع ميكنيد» [809] . همين كه خطابهي شيواي او به پايان رسيد، گروههايي رو آوردند، و بر اساس كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) و دعوت بر رضا از آل محمد (ص) بيعت كردند [810] . [ صفحه 525] بعضي گفتهاند: كه وي به بيعت كنندگان گفت: «من با شما بر اساس كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) بيعت ميكنم و بر اين كه فرمان خدا را ببريد، و نافرماني نكنيد، و شما را به رضا از آل محمد، دعوت كرده و بر اين كه من در بين شما، مطابق كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) و عدالت در بين مردم، و تقسيم برابر، رفتار كنم. و شما با من قيام كنيد و با دشمنان ما پيكار نماييد و ما اگر به عهد خود با شما وفا كرديم، شما نيز به ما وفادار باشيد و اگر وفا نكرديم، بيعتي در گردن شما نداريم» [811] . اين خطابه دليل بر آن است كه نهضت اصلاحي وي در صدد اجراي عدالت اجتماعي، و بالا بردن سطح زندگي، و پياده كردن احكام قرآن، و اقامهي عدل اسلامي ميباشد. پس از اين كه: مردم با وي بيعت كردند، به قصد مكه بيرون شد، در حالي كه خاندان و اصحابش كه بالغ بر سيصد مردمي شدند به همراه او بودند. در مدينه كسي را به نام دينار خزاعي والي مدينه قرار داد، و با عجله حركت خود ادامه ميداد، تا اين كه به «فخ» رسيد، و در آن جا اردو زد، همان جا بود كه سپاهيان عباسي، به رهبري عباس بن محمد، و موسي بن عيسي، در رسيدند، و در روز «ترويه» به هنگام نماز صبح دو سپاه در آويختند، سپاهيان جور و ضلالت بر اين مشتي افراد مؤمن كه جز، نجات جامعه از دست اوباش حاكم - كه باعث فساد در روي زمين بودند - هدف ديگري نداشتند، حملهور شدند. پس از درگيري شديد بين نيروي حق، و نيروي باطل، حسين به وسيلهي تير نابههنگام حماد تركي - پليد تبهكار - كه او را هدف گرفته بود، از پا در آمد، و بيشتر اصحاب او نيز به شهادت رسيدند، و سرهاي آنان را بريدند [812] تا به نزد خليفه عباسي ببرند. و سپاهيان عباسي كه شرف و انسانيت را درك نميكردند، شروع به دفن اصحاب فاجر و تبهكار خود نمودند، و بدن حسين و اصحاب آزادهي او را همچون قربانيان بيسر، بدون غسل و كفن واگذاشته، سرها را نزد موسي بن عيسي بردند و در مجلس او [ صفحه 526] جماعتي از علويان و در رأس آنها امام موسي عليهالسلام بودند، وقتي كه چشم امام به آنها افتاد منظرهي غمانگيز و اندوهبار آنها دلم امام را به درد آورد، و شروع به وصف و تمجيد از حسين، و ابراز تأثر و اندوه نمود و كلماتي را دربارهي او ايراد كرد و فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون، به خدا سوگند مسلماني صالح كه بسيار روزهدار و نمازگزار بوده و امر به معروف و نهي از منكر ميكرده از دست رفت. در ميان خاندانش كسي چون او نبود...» [813] . براستي كشته شدن حسين از رويدادهاي مهم آن عصر و مصيبت بزرگي براي اسلام بود، با قتل او حرمت پيامبر (ص) را - كه سزاوارترين حرمتها بود، تا رعايت شود - از بين بردند، شاعران شيعه شروع به گريه و ندبه و مرثيهخواني كرده و شديدترين گريهها و دلخراشترين ندبه را بر قتل او نمودند. از جمله كساني كه بر او مرثيه گفته، عيسي بن عبدالله است كه ميگويد: و لابكين علي الحسين بعولة و علي الحسن [814] . و علي بن عاتكة الذي اثووه ليس له كفن [815] . تركوا بفخ غدوة في غير منزلة الوطن كانوا كراما قتلوا لا طائشين و لا جبن غسلوا لمذلة عنهم غسل الثياب من الدرن هدي العباد بجدهم فلهم علي الناس المنن [816] . و شاعر ديگري آنها را در قصيدهاي مرثيه گفته است، كه از آن جمله ميگويد: [ صفحه 527] يا عين أبكي بدمع منك منهتن [817] . فقد رأيت الذي لاقي بنوحسن صرعي بفخ تجر الريح فوقهم اذيالها و غوادي الدلج المزن حتي عفت أعظم لو كان شاهدها محمد ذب عنها ثم لم تهن [818] . ماذا يقولون و الماضون قبلهم علي العداوة و البغضاء و الأحن ماذا يقولون: ان قال النبي لهم ماذا صنعتم بنا في سالف الزمن لا الناس من مضر حاموا و لا غضبوا و لا ربيعة و الاحياء من يمن يا ويحهم كيف لم يرعوا لهم حرما و قد رعي الفيل حق البيت ذي الركن [819] . براستي شهادت حسين شهيد (فخ) از رويدادها مهم اسلام بود كه باعث اندوه دردناكي در دل مسلمانان شد كه همواره با ناراحتي و سوز فراوان از آن ياد ميكنند.
سرهاي آزادمردان پاك را، به نزد طاغوت زمان هادي فرستادند و به همراه آن سرهاي مقدس اسيراني بودند كه به طناب و زنجير بسته، و در دست و پايشان غل و آهن نهاده بودند! و آنها را با تمام ذلت و خواري، وارد كردند. آن طاغوت تبهكار، بيدرنگ دستور داد تا همه آنها را بكشند، و با قساوت تمام آنها را كشتند و بدنهايشان را در دروازهي زندان به دار آويختند [820] و در بين اسيران مردي بود كه سخت رنجور و بيمار [ صفحه 528] بود، از هادي التماس كرد و گفت: «من غلام شمايم يا اميرالمؤمنين!» اما هادي بر سر او داد كشيد و گفت: آيا غلام من، بر من خروج ميكند؟ همراه موسي هادي چاقويي بود، گفت: به خدا سوگند كه با اين چاقو بند از بندت جدا ميكنم! آن مرد لحظهاي خاموش ماند و چيزي نگذشت كه بيماري و درد وي شدت گرفت و ناگهان افتاد و مرد [821] . سرهاي علويان را مقابل آن طاغوت نهادند، و با خود اين اشعار را زمزمه ميكرد: بني عمنا لا تنطقو الشعر بعد ما دفنتم بصحراء الغميم القوافيا فلسنا كمن كنتم تصيبون نيله فيقبل ضيما او يحكم قاضيا و لكن حكم السيف فيكم مسلط فنرضي اذا ما اصبح السيف راضيا فان قلتم انا ظلمنا فلم نكن ظلمنا و لكنا أسانا التقاضيا [822] . و اين اشعار از غرور و طغيان وي و روح انتقامجويي او حكايت ميكند، و نشان ميدهد كه هيچ بويي از رحم و شفقت نبرده بوده است.
همين كه موسي هادي، ريشهي علويان را از بيخ و بن بركند، شروع به تار و مار كردن، و كشتار باقيمانده آنان كرد و به ياد بزرگ و سرور علويان، امام موسي عليهالسلام افتاده و چنين گفت: «به خدا سوگند كه حسين بدون دستور او قيام نكرده و جز محبت و شور او را بر [ صفحه 529] سر نداشته است زيرا كه وي صاحب وصيت و داراي مقام امامت در ميان اين خاندان است، خدا مرا بكشد، اگر او را زنده بگذارم!» و در تهديد خود اضافه كرد: «اگر نبود كه از مهدي به نقل از منصور شنيدهام كه جعفر - يعني امام صادق عليهالسلام - چه فضيلت و برازندگي ديني در ميان اهل بيت دارد، و رفتار و فضيلت او چگونه است و از سفاح دربارهي مقام و فضيلت او نشنيده بودم، قبر او را ميشكافتم و بدنش را در آتش ميسوزاندم!» قاضي ابويوسف كه در مجلس وي حاضر بود رو به او كرده و گفت: «زنانش طلاق، و تمام بردگانش آزاد، و تمام ثروتش صدقه، و همهي چهارپايانش مصادره باشند، و بر ذمهي او كه تا مكه پياده رود، اگر موسي بن جعفر تصميم به خروج داشته باشد نه او چنين عقيدهاي داشته، و نه فردي از اولاد او، و نه چنين چيزي، سزاوار است كه از آنها سر بزند!». و پيوسته به نرمي با او صحبت كرد، تا اين كه آتش خشم او فرو نشست [823] و اين موضع والا، دليل بر بزرگي و شرف ابويوسف است.
تهديد هادي نسبت به امام عليهالسلام به گوش آن بزرگوار رسيد، و خانواده و يارانش، در حالي كه ترس و نگراني سراسر وجود آنها را فرا گرفته بود، با ناراحتي خدمت امام شتافتند، و همه پيشنهاد كردند كه امام عليهالسلام، به خاطر اين كه از شر اين طاغوت محفوظ بماند، از انظار مخفي شود. امام عليهالسلام لبخندي زد، چون او به علم غيب ميدانست كه آن ستمگر به زودي از بين ميرود، و به شعر كعب بن مالك [824] . [ صفحه 530] تمسك جست: زعمت سخينة [825] ان ستغلب ربها و ليغلبن مغالب الغلاب [826] . و شعر ديگري خواند: زغم الفرزدق ان سيقتل مربعا ابشر بطول سلامة يا مربع [827] . و اين سخنان دليل بر مسخره گرفتن تهديد هادي نسبت به آن بزرگوار بوده، و او به خوبي ميدانسته است كه خداوند، به زودي - پيش از آن كه صدمه و زياني به او برساند - كمر او را خواهد شكست.
امام عليهالسلام رو به قبله ايستاد و شروع به ناله و زاري در درگاه خداوند نموده و التماس ميكرد تا او را از شر اين طاغوت خلاص كند و اين دعاي گرانقدر را ميخواند: «الهي كم من عدو انتضي علي سيف عداوته و شحذ لي ظبة مديته و ارهف لي شياحده و داف لي قواتل سمومه، و سدد نحوي صوائب سهامه و لم تنم عين حراسته و أضمر ان يسومني المكروه، و يجر عني ذعاف مرارته، [ صفحه 531] فنظرت الي ضعفي عن احتمال الفوادح، و عجزي عن الانتصار ممن قصدني بمحاربته، و وحدتي في كثير ممن ناواني، و ارصادهم لي فيما لم اعمل فيه فكري في الارصاد لهم بمثله، فأيدتني بقوتك و شددت ازري بنصرك، و فللت لي شياحده، و خذلته بعد جمع عديده، و حشده، و أعليت كعبي عليه، و وجهت ما سدد الي من مكائده اليه، و رددته عليه، و لم يشف غليله، و لم تبرد حرارات غيظه، و قد عض علي أنامله، و ادبر موليا قد اخفقت سراياه، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. پروردگارا! چه بسيار دشمناني كه به روي من شمشير عداوت خود را كشيده، و نوك نيزهاش را برايم تيز كرده، و دم برندهي آن را به سمت من آماده گرفته، و زهرهاي كشندهي خويش را مهيا ساخته، و رساترين تيرها را به طرف من هدفگيري كرده است، و چشم مراقبت او از من نخفته، و در دل كينه مرا نهان داشته تا مرا به بدي كشاند، و زهر تلخ خودش را بر من بچشاند، و به ضعف و ناتواني من نگريسته، مرا به نبرد خويش خوانده است. در برابر بسياري از كسان، كه در انديشهي من بوده، و در كمين من نشسته بودند، و فكر من نميرسيد كه چگونه با ايشان معاملهي به مثل كنم و من هم در كمين آنها باشم، تو با توانايي خويشس مرا كمك كردي، و به ياري خود، بازوانم را استوار ساختي، و تيزي تيغ دشمن را كند نمودي، و او را - پس از آن كه امكانات خود را آماده كرده و بر سر خشم آمده بود - منكوب كردي، و مرا بر او برتري دادي، و هر حيلهاي كه برايم فراهم كرده بود، به خودش بازگرداندي، با اين همه تشنگي او فرو ننشست، و سوزش خشم او سرد نشد، انگشتهايش را بر من گزيد، و پا به فرار گذاشت و پرچمهايش سرنگون گشت، پس اي پروردگار! سپاس تو را از آن جهت كه تو تواناي مغلوب نشدني، و بردبار ناشتابي، بر محمد و آل محمد رحمت فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها و ياد كنندگان احسانت قرار ده! [ صفحه 532] الهي و كم من باغ بغاني بمكايده، و نصب لي أشراك مصايده، و وكل بي تفقد رعايته، و اضبأ الي اضباء السبع لطريدته انتظارا لانتهاز فرصته، و هو يظهر لي بشاشة الملق، و يبسط وجها غير طلق فلما رأيت دغل سريرته، و قبح ما انطوي عليه بشريكه في صلبه، و اصبح مجلبا الي في بغيه، اركسته لأم رأسه، و انتيت بنيانه من اساسه، فصرعته في زبيته و ارديته في مهوي حفرته، (و جعلت خده طبقا لتراب رجله، و شغلته في بدنه و رزقه)، و رميته بحجره و خنقته بوتره، و ذكيته بمشاقصته، و كبيته بخنجره، و رددت كيده في نحره، و ربقته بندامته، و فتنته بحسرته، فاستخدم فاستخذأ و تضائل بعد نخوته، و انقمع بعد استطالته ذليلا مأسورا في ربق حبائله التي كان يؤمل ان يراني فيها يوم سطوته، و قد كدت يا رب لولا رحمتك ان يحل بي ما حل بساحته، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. معبودا! چقدر از ستمكاران كه با نيرنگهاي خويش به من ستم كرده، و براي من دام شكاري گسترده، و مرا به دست فرصتطلبي خويش سپردند، و در آن فرصت، همچون درندهاي كه به طرف طعمهي خود ميجهد، به من حمله بردند، و براي دست آوردن فرصت، اظهار تملق كرده و برخلاف واقع، روي خوش نشان ميداد و چون تو حيلهي باطني او، و زشتي كار او را نسبت به همكيش خود، ديدي، او برگشت و مرا زير ستم خود كشيد، تو او را به روي سر، بر زمين زدي، و ريشهاش را از بن بركندي، و در چاهي انداختي كه خود فراهم كرده بود، و بيآبرو كردي و گرفتار خود و معاش زندگياش ساختي، و به سنگ خودش كوفتي، و با زه كمان خودش خفه كردي، و رشتهي پشيمانياش را به گردنش افكندي، و دچار ندامتش ساختي، و پس از تكبرش ريشه كن، و بعد از سركشي، ذليل و خوار شده، و به ريسمان كمند خويش دربند شد، او آرزو داشت تا مرا در روز قدرت خود ببيند. پروردگارا! اگر رحمت تو نبود، نزديك بود، برسد مرا آنچه بايد ميرسيد. اي پروردگار توانا! سپاس تو را سزاست كه هرگز مغلوب نشوي و بردباري كه [ صفحه 533] شتاب نكني، بر محمد و آل محمد درود بفرست، و مرا از شكرگزاران نعمتها، و يادكنندگان احسانهايت قرار ده! الهي و كم من حاسد شرق بحسرته، و شجي بغيظه، و سلقني بحد لسانه، و وخزني بمؤق عينه، و جعل عرضي غرضا لمراميه، و قلدني خلالا لم يزل فيه، فناديتك يا رب مستجيرا بك، واثقا بسرعة اجابتك، متوكلا علي ما لم أزل أعرفه من حسن دفاعك، عالما انه لا يضطهد من آوي الي ظل كنفك، و أن لا تفزع الفوادح من لجأ الي معقل الانتصار بك، فحصنتني من بأسه بقدرتك، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. معبودا! چه بسيار حسوداني كه از حسرت خود گلوگير، و دشمني كه به خشم خود گرفتار شد، و همو كه مرا با تندزباني خود آزرده، و با مژهي چشمش تند نگريسته، و مرا هدف نكوهش خود قرار داده و دشمني خود را با من ثابت كرد، تا اين كه تو را فرياد زدم. پروردگارا! به تو پناه آورده و اميدوار به زود پذيري تو، و بر آنچه از نيكي دفاع تو سراغ داشتم، توكل جستم و ميدانستم آن كه در سايهي رحمت تو جا دارد، هرگز ستم نكشد اين بود كه به قدرت خويش از ستم او مصونم داشتي، پس تو را سپاس، اي پروردگار توانايي كه هرگز مغلوب نگردي، و بردباري كه شتاب نكني، بر محمد خاندان او درود فرست، و مرا سپاسگزار نعمتها و متذكر احسانهايت قرار ده! الهي و كم من سحائب مكروه قد جليتها، و سماء نعمة امطرتها، و جداول كرامة اجريتها، و اعين احداث طمستها، و ناشية رحمة نشرتها، و جنة عافية ألبستها، و غوامر كربات كشفتها، و امور جارية قدرتها اذ لم يعجزك اذ طلبتها، و لم تمتنع عليك اذا أردتها فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. معبودا! چه ابرهاي ناراحتي و بدي كه برطرف ساختي، و آسمان نعمتي كه [ صفحه 534] بباراندي، و رودهاي كرامتي كه جاري ساختي، و چشمه جوشان فتنه را كه از جوشش انداختي، و نهان رحمتي كه شاخ و برگ دادي و سپر عافيتي كه بر من پوشاندي، و رنج گرفتاريها كه از من دور كردي، و امور جاري كه مقدر ساختي آنگاه كه اراده كردي، تو را عاجز نكرده و از فرمان تو امتناع نورزيدند. پس اي پروردگار، سپاس سزاوار تو است، تو آن مقتدري كه مغلوب نشوي، و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد (ص) درود فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها، و يادكنندگان نيكيهايت قرار ده! الهي و كم من ظن حسن حققت و من كسر املاق جبرت، و من مسكنة فادحة حولت، و من صرعة مهلكة انعشت، و من مشقة ارحت، لا تسئل يا سيدي عما تفعل، و هم يسئلون، و لا ينقصك ما انفقت، و لقد سئلت فأعطيت، و لم تسئل فابتدأت، و استميح باب فضلك فما اكديت، ابيت الا انعاما و امتنانا، و الا تطولا يا رب و احسانا و ابيت يا رب الا انتهاكا لحرماتك، و اجتراء علي معاصيك، و تعديا لحدودك، و غفلة عن وعيدك و طاعة لعدوي و عدوك، لم يمنعك. يا الهي و ناصري اخلالي بالشكر عن اتمام احسانك، و لا حجزني ذلك عن ارتكاب مساخطك، اللهم: فهذا مقام عبد ذليل اعترف لك بالتوحيد، و اقر علي نفسه بالتقصير في اداء حقك، و شهد لك بسبوغ نعمتك عليه، و جميل عادتك عنده، و احسانك اليه، فهب لي يا الهي و سيدي من فضلك ما اريده الي رحمتك، و اتخذه سلما اعرج فيه الي مرضاتك، و آمن به من سخطك بعزتك و طولك، و بحق نبيك محمد صلي الله عليه و آله و الأئمة صلوات الله عليهم اجمعين، يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. آفريدگارا! چه خوشگمانيها كه به وجود آوردي، و چه شكستهايي كه جبران نمودي، و بيچارگي كمرشكني كه از من رفع كردي، و سقوط مهلكي كه دوباره [ صفحه 535] به نشاط آوردي، و رنجي كه به آسايش مبدل كردي. آنچه را تو انجام دهي كسي نپرسد، ديگرانند كه مؤاخذه شوند، آنچه تو ببخشي چيزي از كرمت كاسته نگردد و هرچه درخواست كنند يا نكنند، مرحمت نمايي، حتي پيش از آنكه درخواست كنند تو شروع به به احسان كردي و هر بخششي خواستند، تو دريغ نداشتي، كاري جز احسان و نعمت و بخشش نكردي. پروردگارا تو را اعمال من از قبيل هتك حرمتها و گستاخي بر نافرمانيها و تجاوز به حدود تو، و غفلت از وعدههاي عذابت، و فرمانبري از دشمن خويش و دشمن تو (شيطان)، مانع فيض نشود. و اي آفريدگار و اي ياورم! ناسپاسي من، مانع كامل ساختن احسان تو نگردد، و مرا نيز اين همه احسان مانع از ارتكاب موجبات خشم تو نگردد، بار خدايا! اينك بندهي ذليل تو بر يگانگي تو اعتراف كرده، و به تقصير خويش در انجام وظيفه اقرار دارد، و به فراواني نعمتها و خوشرفتاري تو، و نيكوكاريات نسبت به خود گواهي دهد، پس اي خدا، اي سرورم از فضل خويش آنچه از جهت تو خواسته و نردبان ترقي خود براي رسيدن به رضاي تو ساخته به عزت و احسانت و به حرمت پيامبرت محمد (ص) و امامان صلوات الله عليهم اجمعين، مرحمت كن! سپاس تو را تو آن مقتدري كه مغلوب نشوي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد درود فرست و مرا از سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده! الهي و كم من عبد امسي و اصبح في كرب الموت، و حشرجة الصدور، و النظر الي ما تقشعر منه الجلود، و تفزع له القلوب، و انا في عافية من ذلك كله، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. معبودا! چه بسا بندگاني كه شامگاهان و بامدادان را بگذرانند، در رنج مردن، و رسيدن جان بر لبشان، و نگريستن بر آنچه مو را در اندام آدمي ميلرزاند، و دلها از آن در وحشت افتد، در حالي كه من تندرستم، و از همهي اينها آسوده. پس سپاس تو را اي پروردگار مقتدري كه مغلوب نگردي، و بردباري كه شتاب [ صفحه 536] نورزي، بر محمد و خاندان او رحمت فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان الطاف خويش قرار ده! الهي و كم من عبد أمسي و أصبح سقيما موجعا مدنفا من انين و عويل، يتقلب في غمة و لا يجد محيصا، و لا يسيغ طعاما و لا يستعذب شرابا و لا يستطيع ضرا و لا نفعا و هو في حسرة و ندامة، و انا في صحة من البدن، و سلامة من العيش، كل ذلك منك، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. معبودا! چه بسيار بندگاني كه شام و بامداد كرده در حال بيماري و دردمندي، و از رنج آزرده، و ناله و شيون ميكرده است، از غم به خود ميپيچيده و هيچ چارهاي نداشته است، نه خوراكي به او خوشايند بود و نه آبي برايش گوارا، نه قدرت بر دفع ضرر و نه توان جلب منفعتي را داشته و در حسرت و پشيماني بسر ميبرده است. در صورتي كه من در تندرستي و سلامت از تمام آنها زندگي را ميگذرانم. پس سپاس تو را سزا است اي پروردگار توانايي كه هرگز مغلوب نشوي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد، درود فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده! الهي و كم من عبد امسي و اصبح خائفا مرعوبا مسهدا مشققا وحيدا و جاهلا هاربا طريدا او منجحزا في مضيق او مخبأة من المخابيء قد ضاقت عليه الارض برحبها، فلا يجد حيلة و لا منجي و لا مأوي و لا مهربا و أنا في امن و أمان و طمأنينة و عافية من ذلك كله، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. بارالها! چقدر از بندگاني كه در حال ترس و هراس، بيمناك و لرزان، تنها و ناآگاه، گريزان و در حال فرار، و خزيده به تنگنا و پنهان شده در دخمهها شام و بامداد خود را ميگذرانند، به طوري كه زمين بر آنان تنگ شده و هيچ راه چاره و خلاصي پيدا نميكنند، و مسكن و مأوي نمييابند، و راه فراري ندارند. در حالي كه من در [ صفحه 537] امن و امان، و آسايش و سلامت از همهي اينها بسر ميبرم. پس شكر تو را اي پروردگار توانايي كه مغلوب نگردي، و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد (ص) و خاندان محمد، درود فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها و ذاكرين الطافت قرار ده! الهي و سيدي و كم من عبد امسي و اصبح مغلولا مكبلا با الحديد بايدي العداة لا يرحمونه فقيدا من بلده و ولده و اهله، منقطعا عن اخوانه، يتوقع كل ساعة بأية قتلة يقتل و باي مثلة و أنا في عافية من ذلك كله فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. بار خدايا! چه بسيار بندگاني كه صبح و شام كنند، در حالي كه به غل و زنجير، در دست دشمنان بيرحم، گرفتار و در بند، و بدور از شهر و ديار و فرزند و عيال، و جداي از دوستان و ياران بسر ميبرد، و هر ساعت منتظر است كه چگونه كشته خواهد شد و با بريدن كدام عضو او را مثله خواهند كرد، در صورتي كه من از همهي اينها به سلامت هستم. پس تو را سپاس، اي پروردگاري كه توانايي و مغلوب نميشوي و بردباري، شتاب نميورزي، بر محمد (ص) و آل او رحمت فرست، و مرا از جمله سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده! الهي و كم من عبد امسي و اصبح يقاسي الحرب و مباشرة القتال بنفسه قد غشيته الاعداء من كل جانب بالسيوف و الرماح و آلة الحرب يتقعقع في الحديد مبلغ مجهودة و لا يعرف حيلة و لا يهتدي سبيلا و لا يجد مهربا قد ادنف بالجراحات او متشحطا بدمه تحت السنابك و الأرجل يتمني شربة من ماء او نظرة الي اهله و ولده لا يقدر عليها و أنا في عافية من ذلك كله. فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من [ صفحه 538] الذاكرين. معبودا! چه بسا بندگاني كه در رنج كارزار، و در حال درگيري و پيكار شام و بامداد ميگذراند، در حالي كه دشمنان او را از هر سر با شمشيرها و نيزهها و ديگر ابزار جنگ محاصره نمودهاند، و او در پوششي از آهن تمام توان خود را صرف ميكند، و راه چاره و گريزگاهي نميشناسد و پيدا نميكند، به دليل زخمهاي فراوان از كار مانده، و يا در خون غلتيده است، زير سم اسبها و دست و پاي مخالفان، در آرزوي جرعهاي آب و يا در آرمان ديدار زن و فرزند مانده است، و دستش نميرسد، در صورتي كه من از تمام اينها بركنار و سلامتم. پس تو را سپاس اي پروردگاري كه تواناي مغلوب نشدني هستي و بردباري كه شتاب نميكني، بر محمد و آل محمد (ص) رحمت فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده. الهي و كم من عبد امسي و اصبح في ظلمات البحار و عواصف الرياح و الاهوال و الامواج، يتوقع الغرق و الهلاك، لا يقدر علي حيلة او مبتلي بصاعقة او هدم او حرق او شرق او خسف او مسخ او قذف، و انا في عافية من ذلك كله فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. معبودا! چه بسا بندهاي كه صبح و شام كند در تاريكيهاي درياها و در برابر وزش تندبادها، ترس و بيمها و موجها، در حالي كه هر لحظه انتظار غرق شدن و هلاك شدن ميرود، و او راه چارهاي نمييابد، و يا گرفتار صاعقه، خرابي، سوختن، گلوگرفتگي، فرو رفتن بر زمين، مسخ شدن، در تهمت افتادن ميباشد، در صورتي كه من از همهي اينها بركنار و تندرستم، پس تو را سپاس اي پروردگاري كه توانايي مغلوب نميشوي و بردباري شتاب نميورزي، بر محمد و آل محمد (ص) درود فرست و مرا از سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده! الهي و كم من عبد امسي و اصبح مسافرا شاحطا عن اهله و وطنه و ولده متحيرا في المفاوز تائها مع الوحوش و البهائم و الهوام، وحيدا فريدا لا يعرف [ صفحه 539] حيلة و لا يهتدي سبيلا او متأذيا ببرد او حر او جوع او عري او غيره، من الشدائد مما أنا منه خلو، في عافية من ذلك كله، فلك الحمد يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا يعجل، صل علي محمد و آل محمد و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. بارالها! چه بسيار بندگاني كه شام و بامداد را دور از كسان خود و خانه و خانواده و فرزندان بسر ميبرد، در حالي كه ميان دشتها سرگردان، و راه را گم كرده با وجود حيوانات وحشي، و ديگر حيوانات و درندگان، يكه و تنها، راه چارهاي ندارد، و راه را نميشناسد. و يا از سرما و گرما، گرسنگي و برهنگي و ديگر سختيها رنج ميبرد، در صورتي كه من از همهي اينها بركنار و آسوده و در امانم. پس تو را سپاس اي پروردگاري كه توانايي، مغلوب نميشوي، و بردباري، شتاب نميكني بر محمد و آل محمد رحمت فرست، و مرا از جمله سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده! الهي و سيدي و كم من عبد امسي و اصبح فقيرا عائلا عاريا مخففا مهجورا جايعا خائفا ظمآن ينتظر من يعود عليه بفضل، او عبد وجيه هو اوجه مني عندك و اشد عبادة لك مغلولا مقهورا قد حمل ثقلا من تعب العناء و شدة العبودية و كلفة الرق و ثقل الضريبة او مبتلا ببلاء شديد لا قبل له الا بمنك عليه و انا المخدوم المنعم المعافي المكرم في عافية مما هو فيه، فلك الحمد علي ذلك كله يا رب من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة لا تعجل، صل علي محمد و آل محمد و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين. بارالها، اي آقاي من! چه بسا بندهاي كه نيازمند، عيالوار، برهنه، بينوا، سرافكنده، دور افتاده، گرسنه، بيمناك، تشنه، شب و روز را ميگذراند، و انتظار ميبرد كه كسي به او بخششي كند، و يا بندهاي كه در نزد تو با آبروتر از من، و عبادتش بيش از من است، در زنجير و گرفتار، در حالي كه از رنج رياضت و زحمت بندگي، و مشقت مملوكي، و يا گراني پرداخت اجرت و يا گرفتاري به بلاي دشوار، بار گراني را به دوش ميكشد، و تاب تحمل آن را ندارد، جز به ياري تو. [ صفحه 540] اما من، خدمتگزاري پروردهي نعمت، و سالم و در عزت و از آن همه گرفتاري در امانم، پس تو را سپاس اي پروردگاري كه توانايي مغلوب نميشوي، و بردباري شتاب نميورزي، بر محمد و آل محمد (ص) رحمت فرست، و مرا از سپاسگزاران نعمتها و ذاكران احسانت قرار ده، و مشمول رحمت خويش گردان اي بخشندهترين بخشندگان و اي صاحب اختيار بخششكنندگان. الهي و كم من عبد امسي و اصبح عليلا مريضا سقيما مدنفا علي فرش العلة و في لباسها يتقلب يمينا و شمالا لا يعرف شيئا من لذة الطعام و لا من لذة الشراب ينظر الي نفسه حسرة لا يستطيع لها ضرا و لا نفعا و انا خلو من ذلك كله بجودك و كرمك فلا اله الا أنت سبحانك من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد و اجعلني لك من العابدين و لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين و ارحمني برحمتك يا مالك الراحمين. اي معبود و اي سرورم، چه بسيار بندگاني كه در حال بيماري، مريضي، دردمندي و بدحالي روي بستر بيماري شب و روز را بگذراند در حالي كه ميان بستر از پهلو به پهلويي ميگردد، و از لذت خوردن و آشاميدن چيزي نميفهمد، و با حسرت به خود مينگرد و توان هيچ سود و زياني را براي خود ندارد، در صورتي كه من، به لطف و كرم تو از همهي اينها آسودهام، پس معبودي جز تو نيست كه پاك و منزه و توانايي هستي كه مغلوب نگردي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد (ص) درود فرست و مرا از عابدان، و سپاسگزاران نعمتها و ذاكران احسان خود قرار ده، و مشمول رحمت خويش گردان، اي صاحب اختيار بخشندگان! مولاي و سيدي و كم من عبد امسي و اصبح و قددنا من حتفه و احدق به ملك الموت في اعوانه يعالج سكرات الموت و حياضه، تدور عيناه يمينا و شمالا ينظر الي احبائه و اودائه و اخلائه، قد منع عن الكلام و حجب عن الخاطب ينظر الي نفسه حسرة فلا يستطيع لها ضرا و لا نفعا و أنا خلو من ذلك كله بجودك و كرمك، فلا اله الا انت سبحانك من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا يعجل صل علي محمد و آل محمد و اجعلني لك من [ صفحه 541] العابدين، و لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين و ارحمني برحمتك يا مالك الراحمين. اي مولاي من و اي آقاي من! چه بسيار بندگاني كه شب و روز را ميگذرانند در حالي كه روز مرگ او نزديك شده، و ملك الموت با يارانش او را در محاصرهي خود گرفتهاند، در سختي جان كندن و در محدودهي مرگ، چاره ميجويد، چشمانش به راست و چپ نگران است، به جانب دوستان، علاقمندان و يارانش مينگرد، از سخن گفتن منع شده و از پاسخ دادن محروم است، و با حسرت به خود مينگرد، هيچ سود و زياني به حال خود ندارد. در حالي كه من از همهي آنها به لطف و كرم تو در امانم، پس معبودي جز تو نيست، پاك و منزه و توانايي هستي كه مغلوب نگردي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد (ص) درود فرست، و مرا از عبادتكنندگان و سپاسگزاران نعمتها و از جمله ذاكران احسانت قرار ده، و مشمول رحمت خود گردان، اي صاحب اختيار بخشندگان. مولاي و سيدي و كم من عبد امسي و اصبح في مضايق الحبوس و السجون و كربها و ذلها و حديدها يتداوله اعوانها و زبانيتها فلا يدري أي حال يفعل به و اي مثله يمثل به فهو في ضر من العيش و ضنك من الحيوة ينظر الي نفسه حسرة لا يستطيع لها ضرا و لا نفعا و أنا خلو من ذلك كله بجودك و كرمك، فلا اله الا انت سبحانك من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لك من العابدين و لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين و ارحمني برحمتك يا ارحم الراحمين. اي مولا و اي آقاي من! چه بسيار بندهاي كه صبح و شام كند در تنگناي زندانها و سياهچالها با گرفتاريها و شكنجهها، و بندهاي آهنين آنها، كاركنان آن جا و مأمورانش او را دست به دست كنند، و او نميداند كه چه رفتاري با وي خواهند كرد و سرانجام با بريدن كدام عضو از اعضاي بدنش مثله خواهند نمود، و او در زيان و ضرر زندگي و تلخي و تنگناي معيشت بسر ميبرد، به خود با حسرت نگاه ميكند و هيچ [ صفحه 542] سود و زياني از دستش ساخته نيست. در حالي كه من از همهي اين گرفتاريها به لطف و كرمت بركنار و آسودهام! پس معبودي جز تو كه پاك و منزهي وجود ندارد، اي توانايي كه مغلوب نگردي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و خاندانش درود فرست، و مرا جزو عابدان و سپاسگزاران نعمتها و ذاكران احسانت قرار ده، و مشمول رحمت خويش گردان اي بخشندهترين بخشندگان. سيدي و مولاي و كم من عبد امسي و اصبح قد استمر عليه القضاء و احدق به البلاء و فارق اودائه و احبائه و اخلائه و امسي حقيرا اسيرا ذليلا في ايدي الكفار و الاعداء، يتداولونه يمينا و شمالا، قد حصر في المطامير و ثقل بالحديد، لايري شيئا من ضياء الدنيا و لا من روحها، ينظر الي نفسه حسرة لا يستطيع لها ضرا و لا نفعا و انا خلو من ذلك كله بجودك و كرمك، فلا اله الا انت سبحانك من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لك من العابدين، و لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين، و ارحمني برحمتك يا مالك الراحمين. اي آقا و اي مولاي من! چه بسيار بندهاي كه صبح و شام كند، در حالي كه قضاي الهي دربارهي او رفته، و در محاصره بلا و گرفتاري قرار گرفته و از دوستان و علاقمندان و يارانش دور افتاده است، و در حال اسارت، بيچاره و ذليل و خوار، در دست كافران و دشمنان، روز را پشت سر گذاشته، و او را به طرف شب ميكشانند، در سياهچالها گرفتار، و در غل و زنجير بسته شده، به طوري كه هيچ روشني دنيا را نميبيند و از سرسبزي و خرمي جهان چيزي به چشم او نميخورد، به حسرت بر خود مينگرد، در حالي كه هيچ سود و زياني را توانايي ندارد. در صورتي كه من از همهي اينها به لطف و كرمت، آسوده و بركنارم، پس معبودي جز تو نيست كه پاك و منزهي و آن توانايي هستي كه مغلوب نگردي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد (ص) و آل محمد، رحمت فرست. و مرا از جمله عابدان و سپاسگزاران نعمتها و ذاكران احسانت قرار ده، و مشمول رحمت خويش گردان، اي صاحب بخشندگان. [ صفحه 543] مولاي و سيدي و كم من عبد امسي و اصبح قد اشتاق الي الدنيا للرغبة فيها، الي ان خاطر بنفسه و ماله حرصا منه عليها قد ركب الفلك و كسرت به و هو في آفاق البحار و ظلمها ينظر الي نفسه حسرة لا يفدر لها علي ضر و لا نفع، و انا خلو من ذلك كله بجودك و كرمك فلا اله الا انت سبحانك من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا يعجل صل علي محمد و آل محمد و اجعلني لك من العابدين و لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين و ارحمني برحمتك يا مالك الراحمين. اي مولا و اي آقاي من! چه بسيار بندگاني كه به خاطر دلبستگي در اشتياق دنيا، صبح و شام خود را ميگذرانند، به طوري كه جان و مال خود را به خاطر حرص و طمع دنيا به خطر مياندازند، در حالي كه كشتي نشستگاني هستند كه كشتي آنها شكسته، و او در كنار دريا و تاريكيهاي آن افتاده، به خود با حسرت مينگرد و هيچ سود و زياني را توانايي ندارد در صورتي كه من از همهي اينها به لطف و كرم تو آسودهام، پس معبودي جز تو نيست، پاك و منزه آن مقتدري هستي كه مغلوب نگردي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد (ص) درود فرست، و مرا از عابدان و سپاسگزاران نعمتها و ذاكران احسانت قرار ده و به رحمت خود ببخش اي صاحب بخشندگان. مولاي و سيدي و كم من عبد امسي و اصبح قد شربت الأرض من دمه و اكلت السباع و الطيور من لحمه و انا خلو من ذلك كله بجودك و كرمك لا باستحقاق مني يا لا اله الا انت سبحانك من مقتدر لا يغلب و ذي اناة لا تعجل صل علي محمد و آل محمد، و اجعلني لنعمائك من الشاكرين، و لآلائك من الذاكرين، و ارحمني برحمتك يا مالك الراحمين. اي مولا و اي سرورم! چه بسيار بندهاي كه شب و روز را بگذراند در حالي كه قضاي حتمي بر او گذشته و گرفتار بلا و درگير كافران و دشمنان است و نيزهها و شمشيرها و تيرها او را هدف گرفته و بزودي كشته خواهد شد و زمين از خون او سيراب و درندگان و پرندگان از گوشت او خواهند خورد، در حالي كه من از همهي اينها به لطف و كرم تو - نه به شايستگي خودم - آسودهام، اي معبودي كه جز تو معبودي نيست، تو منزه [ صفحه 544] و مقتدري هستي كه مغلوب نگردي و بردباري كه شتاب نورزي، بر محمد و آل محمد (ص) رحمت فرست و مرا از سپاسگزاران نعمتها و ذاكران احسانت قرار ده و مشمول رحمت خويش گردان! اي صاحب بخشايندگان. و عزتك يا كريم لأطلبن مما لديك و لألحن عليك و لألجأن اليك و لا مدن يدي نحوك مع جرمها اليك فبمن اعوذ يا رب و بمن الوذ، لا احد لي الا انت، افتردني و انت معولي و عليك معتمدي، اسئلك باسمك الذي وضعته علي السماء فاستقلت، و علي الجبال فرست و علي الارض فاستقرت و علي الليل فاظلم و علي النهار فاستنار، ان تصلي علي محمد و آل محمد، و ان تقضي لي حوائجي كلها و تغفر لي ذنوبي كلها صغيرها و كبيرها و توسع علي من الرزق ما تبلغني به شرف الدنيا و الآخرة يا ارحم الراحمين. به عزت خودت اي كريم، از آنچه در نزد تو است ميجويم، و بر تو اصرار ميورزم و دستم را - با همهي گنهكاريهايش - به سوي تو دراز ميكنم، اي پروردگار! به كه پناه ببرم، و به چه كسي پناهنده شوم، جز تو كسي را ندارم، آيا تو هم كه تنها پناهگاه مني مرا از در خانهات ميراني در حالي كه توكل و اعتماد من به تو است؟ تو را به آن نامت ميخوانم كه بر آسمانها آن نام را قرار دادهاي و استقرار يافتهاند، و بر كوهها نهادهاي تا استوار گشتهاند، و بر زمين، قرار دادهاي، تا آرام گرفته است، و بر شب گذاشتهاي تا تاريك گشته، و بر روز نهادهاي تا روشن شده است. اينك بر محمد و آل محمد درود فرستي و تمام حاجتهاي مرا برآوري و همهي گناهان مرا بيامرزي - چه كوچك و چه بزرگ - و روزي را به مقداري كه باعث آبرو و شرف دنيا و آخرت من گردد، بر من گشايش بخشي، اي بخشندهترين بخشايندگان! مولاي بك استعنت فصل علي محمد، و آل محمد، و اغثني و بك استجرت فاجرني و اغنني بطاعتك عن طاعة عبادك، و بمسئلتك عن مسئلة خلقك، و انقلني من ذل الفقر، الي عز الغني، و من ذل المعاصي الي عز الطاعة، فقد فضلتني علي كثير من خلقك جودا منك و كرما لا باستحقاق مني. الهي فلك الحمد علي ذلك كله صل علي محمد و آل [ صفحه 545] محمد و اجعلني لنعمائك من الشاكرين و لآلائك من الذاكرين و ارحمني برحمتك يا ارحم الراحمين! اي مولاي من! از تو كمك ميطلبم، پس بر محمد و آل محمد (ص) دروود فرست، و مرا ياري كن، و به تو پناه ميآورم مرا پناه ده، و به فرمانبرداري خود از فرمانبري بندگانت بينيازم گردان، و به درخواست از خود، از درخواست مخلوقت بينيازم ساز، و مرا از خواري تنگدستي به عزت توانگري دگرگون كن، و از ذلت گناهكاري به عزت طاعت و بندگي برگردان، توئي كه مرا بر بسياري از مخلوقت - به لطف و كرم خويش - برتري دادهاي نه چون من استحقاق داشتهام. پس بارلها! تو را سپاس به خاطر تمام اين نعمتها، بر محمد و آل محمد درود فرست و مرا از جمله سپاسگزاران نعمتها و يادكنندگان احسانت قرار ده! و مشمول رحمت خويش گردان، اي بخشندهترين بخشايندگان [828] . و پس از فراغت امام عليهالسلام، از دعاي شريف خود، نگاهي به ياران خود كرد در حالي كه نگراني و ترس را از دل آنها برطرف ميساخت، و پرتوي از دانش خود كه برگرفته از علم و دانش جدش رسول خدا (ص) بود، بر آنها جلوهگر ميساخت، فرمود: «شما نبايد ترس و بيمي به خود راه دهيد، زيرا نامهاي از عراق نخواهد رسيد، مگر اين كه نخستين نامهاي كه برسد، مربوط به خبر مرگ موسي هادي است.» اصحاب از آن حضرت خواستند تا پرده را به يكسو زند، و حقيقت را بر آنها بگويد، عرض كردند: [ صفحه 546] «خدا شما را تندرست بدارد، قضيه از چه قرار است؟» «سوگند به حرمت اين قبر - به قبر پيامبر (ص) اشاره فرمود - كه موسي هادي، امروز از دنيا رفت! به خدا سوگند كه اين مطلب، همان طوري كه شما حرف ميزنيد و من ميشنوم، برايم مسلم است...» پس گروه اصحاب، پراكنده شدند، و بيصبرانه منتظر رسيدن نامهرسان از عراق بودند، و خيلي زود نامهرسان رسيد و مژدهي هلاكت طاغوت را به آنها داد. و يكي از افراد اهل بيت، اين كرامت و معجزهاي را كه از دست امام عليهالسلام سر زد، به شعر درآورده، ميگويد: و سارية لم تسير في الأرض تبتغي محلا و لم يقطع بها العبد قاطع سرت حيث لم تحد الركاب و لم تنخ محلا و لم يقصر لها البعد مانع تمروراء الليل و الليل ضارب بجثمانه فيه سمير وهاجع تفتح ابواب السماء و دونها اذا قرع الابواب منهن قارع اذا وردت لم يردد الله وفدها علي اهلها و الله راء و سامع و اني لأرجو الله حتي كأنما اري بجميل الظن ما هو صانع [829] . [ صفحه 547]
خداوند دعاي ولي خود، عبد صالح عليهالسلام را مستجاب كرد، و دشمن وي طاغوت ستمپيشه را هلاك ساخت، و بندگان خويش و مردم سراسر كشور را از شر وجود او خلاص كرد، اما علت مرگ وي را بعضي از مصادر، غدهاي دانستهاند كه در داخل بدن او پيدا شده بود، و سرانجام او را از پا درآورد [830] ، اما اكثر مصادر به صراحت گفتهاند، كه مادرش خيزران بر او خشمگين شد، از آن روز كه وي جلو نفوذ خيزران را - به خاطر آن داستان مشهور - گرفته بود، و خيزران از او نسبت به فرزندش هارون ميترسيد - كه او را از تمام دنيا و هستي دنيا بيشتر دوست داشت [831] - اين بود كه به كنيزان خود، دستور داد تا او را خفه كنند، و كنيزان در موقعي كه او خواب بود، اقدام به قتل او كردند [832] . به هر حال طومار زندگي اين طاغوت در هم پيچيد، و روزگارش به طول نيانجاميد و تنها يك سال و چند ماه خلافت كرد، اما همين مدت كوتاه بر مسلمانان سخت و گران بود، و با دشوارترين مشكلات و بدترين مصائب و دشواريها روبرو گرديدند، سرهاي فرزندان پيامبرشان را روي نيزهها ديدند كه شهر به شهر و ديار به ديار ميگرداندند و اسيران آنها را مشاهده مينمودند كه كشته و به دار آويخته ميشدند، و دربارهي آنان حرمت رسول اكرم (ص) و حرمت اسلام را كه بر همهي مسلمانان فرض و لازم بود، رعايت نميكردند. اما آنچه كه بيشتر دل مسلمانان را به درد آورد، و بر غم و رنج آنها افزود، اين بود كه موسي هادي، به لهو و لعب، هرزگي و بيشرمي رو آورده و خزانهي مركزي را در راه شهوات خود صرف ميكرد، و انبوه ثروتها را - بدون هيچ توجهي به آن همه تأكيد اسلام كه در اموال مسلمين بايد نهايت احتياط را كرد و با حرمت صرف اموال، در غير [ صفحه 548] مصالح مسلمين و پيشرفت اقتصادي آن - به خوانندگان و نوازندگان بخشيد. امام موسي عليهالسلام، اين رويدادهاي طاقتفرسا را ميديد، و بسياري از پيامدهاي ناگوار آنها را لمس ميكرد، از اين رو بيش از همه ناراحت و رنجور بود. ميديد كه حق پايمال شده و عدالت بر باد رفته است، و هيچ سايهاي از زندگي اسلامي به چشم نميخورد، و سلطههاي حاكم آن روز، با تمام آثار اسلامي در ابعاد مختلف سياسي، اقتصادي و اداري به مبارزه برخاسته بودند. تا اين جا سخن ما، در بخش اول از اين كتاب به پايان ميرسد، و با خوانندگان عزيز، در جلد دوم، ديدار خواهيم داشت، و در آن جا برخي از شؤون و احوال امام عليهالسلام را به طور گسترده، به عرض آنان خواهيم رساند. بحمدالله تعالي و با عنايت ثامن الائمه عليهالسلام، موفق شدم، ترجمهي مجلد اول از زندگاني باب الحوائج الي الله، عبد صالح حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام را به پايان رسانم، اميد آن كه توفيق ترجمه جلد دوم اين كتاب نيز نصيبم گردد، و ذخيرهاي براي عالم آخرتم باشد آمين يا رب العالمين. محمد رضا عطائي
[1] ماضي النجف و حاضرها: 3 / 77.
[2] اين كتاب چنان كه از نام آن پيدا است موضعگيريهاي امام در برابر اسرائيل و صهيونيزم را در دوران مبارزه گرد آورده و به عربي عرضه نموده است.
[3] گروه 15 خرداد عدهاي از روحانيون مبارز خارج از كشور بودند كه ماهنامهي 15 خرداد را منتشر نموده و كتابهائي نيز انتشار دادند از آن جمله همين كتاب و من هنا المنطلق و جهاد اكبر و....
[4] الفقه الاسلامي، مدخل لدراسة نظام المعاملات: ص 160.
[5] سورهي شوري: آيه 22.
[6] تفسير رازي:7 / 406، در المنثور: 7 / 7، تفسير نيشابوري، و ابونعيم به سند خود از جابر نقل كرده است: مرد عربي خدمت پيامبر (ص) آمد، عرض كرد: يا محمد، اسلام را بر من عرضه كن. فرمود: گواهي ميدهي كه خدايي جز خداي يكتا نيست، او تنها و بيشريك است، و محمد، بنده و فرستادهي خدا است. عرض كرد: از من مزدي در برابر اين راهنمائيت ميخواهي؟ فرمود: نه، جز محبت و دوستي خويشاوندان. عرض كرد: خويشان من، يا خويشان شما؟ فرمود: خويشان من، عرض كرد: دست بده تا با شما بيعت كنم، بر هر كس كه تو را و خويشاوندان تو را دوست ندارد لعنت خدا باد! پيامبر خدا (ص) فرمود: آمين.
[7] اي اهل بيت رسول خدا! دوستي شما از طرف خدا در قرآن مجيد - كه از جانب او فرود آمده - واجب گرديده است.
[8] صحيح ترمذي: 2 / 308، اسد الغابة:2 / 12.
[9] حياة الامام الحسن: 1 / 90. [
[10] مجمع الزوايد: 9 / 168.
[11] المراجعات: ص 54.
[12] المراجعات: ص 41 - 40.
[13] المراجعات: ص 144.
[14] نهجالبلاغة محمد عبده: 2 / 259.
[15] مقصود شاعر از آن افرادي كه مردم را چون گوسفندان ميپنداشتند، بنياميه بوده است. م.
[16] الهاشميات، يعني: آل محمد (ص)، نزديكان به بزرگواري و بخشندگي و دور از جور و ستم، در راه احقاق حقند و در كارهايي كه ديگر مردم در خطايند، آنان خطا نميكنند، و استحكامبخش اركان دينند. و به هنگام شدت جنگ، آنان مدافعان و پشتيبانان با كفايت از حريم حقند. و هنگامي كه مردم قحطيزده شوند، آنان بارانهاي رحمت و بخشنده و پناه يتيمان و بيوهزنانند. آنان خردمنداني بزرگ، نمونههاي كامل خوش سيرتي و در كارهاي خطير، از اهميت كار كاملا آگاهند. سياستمداران و عهدهداران امور مردمند، نه همچون كساني كه سرپرستي مردم و شباني گوسفندان نزد آنها برابر است.
[17] التنبيه و الرد علي اهل البدع: ص 14.
[18] رجال كشي: ص 298.
[19] اللهوف: ص 33.
[20] مقاتل الطالبيين.
[21] عقايد الزيدية.
[22] شرح النهج: 3 / 15.
[23] الهاشميات، يعني: با دست به من اشاره ميكردند و به زبان ميگفتند: بدانيد كه اين شخص زيانكار است، در صورتي كه خود زيانكارترند گروهي مرا به جرم دوستي شما كافر دانستند و گروهي گفتند: او تبهكار و گناهكار است از روي فريب و گمراهي به من خورده ميگيرند كه شما را دوست دارم بلكه مرا مسخره ميكنند كه جاي بسي تعجب است مرا ترابي خوانند و عشق و انديشهي مرا منتسب به «ابوتراب (ابوتراب كنيهاي بود كه پيامبر (ص) به علي عليهالسلام داده بود، مع الوصف دشمنان اهل بيت به اهانت آن را به كار ميبردند، در حديثي از عمار بن ياسر است كه ميگويد در غزوهي ذات العشيره در خدمت پيامبر (ص) بوديم، در مراجعت به منزلي رسيديم، و در آن جا من با علي بن ابيطالب (ع) از سپاه فاصله گرفتيم، و به جمعي كه مشغول كاري بودند تماشا ميكرديم، چرت بر ما عارض شد و خوابمان برد، و باد و گرد و خاك زيادي روي ما پاشيده بود، و ما چيزي نفهميديم مگر سخن پيامبر (ص) را كه به علي (ع) فرمود: يا اباتراب!. م)» دانند، و من در بين آنها چنين شهرت و لقب دارم.
[24] شرح النهج: 1 / 214.
[25] سورهي احزاب: آيه 33. تمام مآخذ زير، تصريح دارند كه اين آيه مباركه مخصوص اهل بيت عليهمالسلام است. تفسير رازي: 6 / 783، تفسير ابنجرير طبري: 22 / 5، مسند امام احمد بن حنبل: 4 / 107، سنن بيهقي: 2 / 150، صحيح مسلم: 2 / 331، الخصائص الكبري: 2 / 264، مشكل الآثار:1 / 334.
[26] سورهي هود: آيه 113، يعني: به ستمگران گرايش نكنيد كه آتش دوزخ شما را برسد در حالي كه جز خدا دوستاني نداشته باشيد، سپس ياري نشويد.
[27] الفكرة الافريقية الآسيوية في ضوء مؤتمر باندونج: 111.
[28] الاغاني: 4 / 150.
[29] العقد الفريد: 4 / 160.
[30] الكامل، ابناثير: 5 / 84.
[31] اعيان الشيعة: 4 / 480.
[32] از جمله اصحاب صفه بود.
[33] همان شهر «مدينه» است كه پس از هجرت پيامبر (ص) به «مدينة الرسول» تغيير نام داد. م.
[34] مروج الذهب: 3 / 316.
[35] الاتحاف بحب الأشراف: ص 55.
[36] حميده: به ضم حاء، و فتح ميم، و سكون ياء دو نقطه، و فتح دال، در كتاب خطي: «نفحة العنبرية» در كتابخانهي عمومي كاشف الغطا، چنين آمده است و در همان جا ميگويد: بعضي گفتهاند: نام اين بانو: «نباته» بوده است.
[37] اصول كافي: 1 / 476، بحارالأنوار: 11 / 232.
[38] مرآة العقول: 1 / 451، معالم العترة.
[39] كشف الغمة:3 / 2.
[40] اعلام الوري، بحارالأنوار، و در مناقب: 4 / 323 آمده است: با نام حميدة مصفاة دختر صاعد بربري.
[41] مختصر اخبار الخلفاء: ص 39.
[42] تحفة الازهار و زلال الانهار، سيد ضامن بن شدقم، نسخه خطي موجود در بخش كتب خطي كتابخانه كاشف الغطاء.
[43] انوار البهية: ص 78.
[44] بحارالأنوار: 11 / 232، اصول كافي: 1 / 477، اعيان الشيعه: 2 / 5 - 4.
[45] انوار البهية: ص 78.
[46] ابواء: به فتح و سكون، و واو، و الف ممدوده، نام روستايي از نواحي دوردست مدينه است، آرامگاه پاك حضرت آمنه بنت وهب، مادر پيامبر گرامي (ص) نيز در آن جاست، وجه تسميه آن جا به اين نام - بطوري كه گفتهاند - چون بيماري وبا در آن جا زياد ميشد، اما ثابت لغوي ميگويد: «چون سيلابها بدانجا منتهي ميشدند به اين نام، مشهور شد» و اين قول بهتر است. معجم البلدان 1 / 92.
[47] بحارالانوار: 11 / 230، دلائل الامامة.
[48] وفيات الأعيان: 4 / 395.
[49] تهذيب التهذيب: 10 / 34، طبقات الكبري: 1 / 33، نورالأبصار: ص 135، مناقب: 4 / 323، كشف الغمة: 2 / 3.
[50] اعيان الشيعة:4 / 3، و در تحفة الازهار آمده است كه آن بزرگوار، پيش از طلوع فجر روز سهشنبه ماه صفر سال) 127 ه) به دنيا آمد، و در بحرالانساب، روز يكشنبه هفتم ماه صفر ذكر شده، و در «دروس» نيز همين تاريخ نقل شده است.
[51] اعيان الشيعة: 4 / 3.
[52] دلائل الامامة: ص 50 - 49.
[53] الاتحاف بحب الأشراف: ص 54.
[54] بحارالأنوار: 11 / 237.
[55] فصول المهمهي ابنصباغ، اخبار الدول: ص 112.
[56] عمدة الطالب: ص 185، النفحة العنبرية: ص 15. و در آنجا اضافه كرده است كه آن بزرگوار، شجاع و دلير، و بخشش زيادي داشت.
[57] مناقب، 4 / 318، يعني: هرگاه ديدهي بيعيب و حقيقتبين كسي تو را ببيند، دلش را تسخير ميكني و اگر قافلهاي آهنگ تو را كنند بوي خوش تو آنان را به سويت رهبري كند. و من در تمام كارها و گرفتاريهايم تو را تنها وسيله نجات يافتم، و هر كس چنين باشد ضرر نكرده است و تو او را كفايت ميكني.
[58] نام محلي كه ابوالعلاء معري منسوب بدانجا است. م.
[59] سقط الزند. يعني: به نظر ميرسد كه جد شما موسي عليهالسلام به خاطر جلالت نفسش صاحب سورهي اعراف است.
[60] يعني: سلطنت تنها از آن اوست. اخبار الدول: ص 112.
[61] اخبار الدول: ص 113، يعني: من غلام آن آقايي هستم كه تا هر وقت كه باشم بايد سلامم به او برسد، و چون غلام شخص بزرگي هستم، پس آزادهام و روزگار مطيع من است.
[62] تحفة الازهار و زلال الانهار.
[63] الكني و الألقاب: 1 / 176.
[64] مختصر تاريخ العرب: ص 209.
[65] تاريخ بغداد: (1 / 120) الشيعه و التاريخ.
[66] تحفة العالم: (1 / 20). چون براي از بين بردن اثر زهر كشنده پادزهر را بكار ميبرند از اينرو مرقد امام هفتم عليهالسلام را در رفع گرفتاريهاي طاقتفرسا به پادزهر تشبيه كرده است. م.
[67] ديوان خطي سيد مهدي آل بحرالعلوم در كتابخانه علامه سيد صادق آل بحرالعلوم يعني: اي هم نام موسي كليم! شتابان از شهر و ديارم به قصد زيارت تو كه نيازها را برميآوري آمدهام. نيازهاي ما جز در خانهي اميد جد جواد الائمه عليهمالسلام برآورده نميشود.
[68] اي همنام كليم به درگاه تو شتافتم در حالي كه سوار بر مركب عشق بوده و ره توشهام دوستي تو است، اندوه رسيدهام، و بيچارگي كمرم را خميده است از شهر و ديارم به اميد اينكه نيازها را برميآوري آمدهام حاجتهاي من برآورده نميشود، مگر در آستانه باب الحوائج دائمي، در كنار درياي جود، موسي بن جعفر، در نزد باب اميد جد جواد الائمه عليهم السلام.
[69] مخمس، يكي از انواع مسمط است كه چهار مصرع آن با يك قافيه و مصراعهاي پنجم در تمام آنها داراي قافيه همساني است، و مبتكر مسمط در زبان پارسي ابوالنجم منوچهري دامغاني است. م.
[70] نيكوكاري تو براي مردم تازگي ندارد، و هر كس رو به تو آورد پناه ميدهي و به او توجه ميكني و زماني كه از هر سو عرصه بر من تنگ شود (اي همنام موسي كليم) به سوي تو ميشتابم در حالي كه سوار بر مركب عشق بوده و رهتوشهام دوستي تو است. تو باران رحمتي براي دلهاي تفديده، و اگر فيض بيانتهاي شما نبود، عالم هستي از هم پاشيده بود سوگند به خداوند تبارك و تعالي، هيچ جا حاجات من برآورده نميشود، جز در خانه اميد، جد جواد الائمه عليهمالسلام.
[71] ديوان عبدالباقي: ص 133. يعني: دست به دامن شو و با حال توسل اگر عرصه بر تو تنگ و كار بر تو دشوار شد به پدر امام رضا و جد امام محمد جواد - عليهمالسلام - حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام پناهنده شو.
[72] النجوم الزاهره يعني: در طرف مشرق قبر يحيي بن جعفر و در سمت مغرب آرامگاه موسي بن جعفر است كه آن در نزد خداي بخشنده واسطهي ما و اين به سوي خداوند، رهبر و امام بزرگوار ما است.
[73] تاريخ بغداد.
[74] يعني: او از دودماني است كه دوستي آنان، دين و دشمني ايشان، كفر و تقرب به ايشان باعث نجات و مانع عذاب است، بلا و بدي با دوستي آنان رفع، و احسان و نعمت به وسيلهي ايشان فرو ميريزد.
[75] ديوان جوهري: 3 / 178 - 177، يعني: آن كساني كه خانهها و آرامگاههايشان براي نيازمندان، نشانهي بزرگواري آنها است، و آناني كه تاريكي جهالت را برطرف كرده و چراغ تابان عقلشان همه جا تابيده است.
[76] توماس هنري هكسلي) 1895 - 1825 م) بيولوژيست انگليسي، و از طرفداران سرسخت داروينيسم بوده است. م.
[77] گريگور ژوهان مندل) 1884 - 1822 م) كشيش اطريشي، و بنيانگذار علم وراثت ميباشد. م.
[78] سوره نوح: آيه 26.
[79] النظام التربوي في الاسلام.
[80] علم النفس في الحياة.
[81] تهذيب التهذيب: 2 / 104.
[82] تهذيب التهذيب: 2 / 104.
[83] مناقب: 2 / 147.
[84] اثر خانواده و اجتماع در نوجوانهايي كه زير سيزده سالند، مؤسسهي يونسكو: ص 35.
[85] مجلهي زندگي تو: 6 / 157، مقالهي پروفسور «ثورندك».
[86] اين مطالب و بهتر از اينها را با بيان و استدلال بيشتري استاد ما - آية الله العظمي سيد ابوالقاسم خويي در بحثهاي مربوط به علم اصول به روشني بيان كرده است. او با دلايل كوبنده بر بطلان جبر و تفويض استدلال كرده و «امر بين امرين» را به ثبوت رسانده است، و اين همان عقيدهاي است كه ائمهي اهل بيت عليهمالسلام دارند، و ما آنچه از درس استاد استفاده كردهايم در كتاب خود «تقريرات آية الله خوئي» در علم اصول به رشتهي تحرير درآوردهايم.
[87] امالي مرتضي: 1 / 106 - 105، بحارالأنوار: 4 / 149، يعني: كارهايي كه باعث نكوهش ما ميگردند به هنگام ارتكاب از سه صورت بيرون نيستند: يا پروردگار به تنهايي آنها را انجام ميدهد در آن صورت با اين كه ما انجام دادهايم ملامتي بر ما نيست. و يا اين كه خداوند در ارتكاب آن با ما شريك بوده كه در قيامت او نيز بايد چون ما سرزنش شود! و يا اين كه براي خداوند در تبهكاري بنده گناهي نيست پس گناه مربوط به كسي است كه مرتكب شده است.
[88] دعائم الاسلام: ص 64.
[89] حركات الشيعة: ص 73.
[90] بحارالأنوار: 11 / 237.
[91] مناقب: 2 / 380.
[92] بحارالأنوار: 11 / 236.
[93] تأسيس الشيعة لعلوم الاسلامي ص 232.
[94] اعيان الشيعه 1 / بخش 2 ص 35 - 34.
[95] رجال نجاشي: ص 5.
[96] حياة الامام الحسن: 2 / 280 به نقل از تاريخ ابنعساكر.
[97] زهري، ميگويد: هيچ فرد قرشي را نديدهام كه افضل از علي بن الحسين عليهماالسلام باشد، و نيز گويد: كسي را فقيهتر از او نديدهام. ابنوهب از قول مالك نقل ميكند كه در ميان اهل بيت رسول خدا (ص) كسي مانند علي بن الحسين عليهماالسلام نبود. تهذيب التهذيب: 7 / 305.
[98] تهذيب التهذيب: 7 / 305.
[99] به خاطر مهارتش در علوم، به باقر ملقب شد و اين لقب را پيش از اين كه آن حضرت به دنيا بيايد پيامبر (ص) به وي داد. همان طوري كه در حديث جابر بن عبدالله انصاري آمده است كه رسول خدا (ص) به وي فرمود: «اميد است كه تو زنده بماني تا فرزندي از فرزندان مرا از نسل امام حسين (ع) به نام محمد ملاقات كني، او علم را به خوبي ميشكافد، وقتي كه او را ملاقات كردي سلام مرا به وي برسان!» اين حديث در كتاب «فصول المهمة» ابنصباغ، (ص 193 (و قريب به اين مضمون هم در كتاب «عيون الأخبار» ابنقتيبه، 1 / 212 آمده است. [
[100] الاتحاف بحب الاشراف: ص 52، يعني: هرگاه مردم در پي علم قرآن برآيند قريش خاندان قرآناند و اگر پسر دختر پيامبر در آن باره سخن گويد به معاني و فوايد زيادي دست يازد. ستارگاني كه براي رهروان شب تار ميدرخشند و مردم را در پرتو هدايت خويش راهنمايند.
[101] مرآة الجنان: 1 / 248.
[102] رجال كشي: ص 88.
[103] رجال كشي: ص 112.
[104] رجال كشي: ص 113.
[105] رجال كشي: ص 117.
[106] تهذيب التهذيب: 9 / 350.
[107] رسائل جاحظ، از سند وبي: ص 106.
[108] الصواعق المحرقة: ص 120.
[109] موالي جمع مولي به معني بردگان و غلامان بوده كه از زمان بنياميه، به مردم غير عرب، بويژه ايرانيان گفته ميشد. م.
[110] جعفر بن محمد (ع): ص 59.
[111] ارشاد، اعلام الوري، المعتبر، الانوار، الذكري.
[112] الصواعق المحرقة: ص 120.
[113] تاريخ كوفه: ص 40.
[114] الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 1 / 62.
[115] حسن بن علي بن زياد وشاء بجلي كوفي، از بزرگان و شخصيتهاي شيعه، و خواص اصحاب امام رضا عليهالسلام است كه از جمله صميميترين ياران آن حضرت، هزار كتاب فراهم آمده را نام ميبرد، از آن جمله: كتاب (ثواب الحج)، (المناسك)، (النوادر)، (مسائل الرضا) و كتابهاي ديگر، (تعليقات ص 103 (.
[116] المجالس السنية: 5 / 28.
[117] جعفر بن محمد: ص 59.
[118] تاريخ كوفه: ص 408.
[119] كرنيليوس فانديك) 1895 - 1815 (مستشرق و طبيب، در اصل هلندي بوده، اما بزرگ شده آمريكا است و از جمله اساتيد اوليهاي است كه در دانشگاه آمريكايي بيروت به تدريس اشتغال داشت و جزء گروه مترجمان كتاب مقدس به عربي است، و يكي از آثار وي كتاب: «اصول الباثولوجية» است. م.
[120] وسائل الشيعة: كتاب شهادات، باب هشتم.
[121] فهرست ابننديم: ص 308.
[122] فهرست ابننديم: 250، فهرست شيخ طوسي: 121.
[123] دوست ما مرحوم شيخ محمد خليلي، بر اين كتاب، تعليق و شرح كاملي نوشته است، و آنچه از علوم و اسرار و مباحث پزشكي وجود داشته كه با علم جديد هماهنگ بوده، بيان كرده است و نام آن را «امالي الامام الصادق» گذاشته و در دو مجلد است.
[124] الاعلام: 1 / 186 چاپ اول، مرآة الجنان:1 / 304.
[125] الالحاد في الاسلام: ص 189.
[126] الاعلام: 1 / 186، التحفة الاثني عشرية: ص 8. نعمان، نام ابوحنيفه است. م.
[127] التوسل و الوسيلة: ص 52.
[128] التوسل و الوسيلة: ص 52.
[129] سوره هود: آيه 113 يعني: شما مؤمنان هرگز نبايد با ظالمان همدست و دوست باشيد وگرنه آتش كيفر آنان در شما هم خواهد گرفت و در آن حال جز خدا هيچ دوستي نخواهيد يافت و هرگز كسي شما را ياري نخواهد كرد.
[130] تذكرة الحافظ ذهبي.
[131] شرح موطأ زرقاني: 1 / 8.
[132] مناقب مالك، زاوي.
[133] خطط مقريزي: 4 / 144.
[134] الامام جعفر الصادق: ص 80 - 79، و قريب به اين مضمون در حلية الاولياء (ج 3 ص 135 (آمده است.
[135] تحف العقول: ص 76.
[136] كافي: «باب ظلم».
[137] خصال صدوق.
[138] روضهي كافي.
[139] اصول كافي: 2 / 209.
[140] مجالس شيخ طوسي.
[141] اصول كافي: 2 / 76.
[142] اصول كافي: 2 / 76.
[143] فرزند موسي بن جعفر است كه اين به لباس سبز امامت آراسته است و آن لباس سبز نقابت را بر تن دارد سيد در روز دوشنبه پنجم ذي القعدهي سال) 664 ه) بدرود زندگي گفت.
[144] الانوار البهية: ص 91.
[145] تقيالدين احمد) 728 - 661 ه)، از علماي مذهب حنبلي، در حران به دنيا آمد. پس از دوران تحصيلاتش در دمشق به مكه و مصر مسافرت كرد. پارهاي از نظرات وي در اصول و فروع باعث شد كه علماي شافعي جلوي تعليمات او را گرفتند و اساس نظرات وهابيه از اوست. از آثار وي: «الفتاوي» و كتاب «السياسة الشرعية في اصلاح الراعي و الرعية» است. م.
[146] السياسة الشرعية: ص 173 - 172.
[147] الملل و الاهواء: 4 / 87.
[148] اين حديث را مسلم و نسايي در صحاح خود نقل كردهاند.
[149] مقدمهي ابنخلدون: ص 151.
[150] سورهي ص: آيهي 26.
[151] صحيح بخاري: 9 / 62، و صحيح مسلم: 12 / 213.
[152] صحيح ترمذي:6 / 73.
[153] مآثر الانافه في معالم الخلافة: 1 / 59، يعني: آن كه پاسدار دنيا است، سزاوار است تا آنگاه كه همهي مردم بخوابند او نخوابد، و چگونه به خواب ميرود چشمان آن كسي كه زير فشار دو امر مهم: نقض و ابرام است.
[154] دولة القرآن: ص 82.
[155] الاحكام السلطانية: ص 4، مقدمه: ص 135.
[156] سورهي احزاب: آيهي 33، يعني: «خداوند چنين ميخواهد، تا هر نوع پليدي را از شما خانوادهي نبوت ببرد، و شما را از هر عيب و نقصي پاك و منزه گرداند» مطابق اخبار شيعه و اهل آيه راجع به شخص پيامبر و علي و فاطمه و حسنين عليهمالسلام است، و اگر مربوط به زنان پيامبر بود، بايد ضمير مؤنث (به جاي كم - به سياق جملات قبل، كن) ميبود. م.
[157] سورهي يس: آيهي 83. يعني «فرمان نافذ خداوند، چون چيزي را اراده كند به محض اينكه گويد: موجود شو، موجود خواهد شد.».
[158] ما در جلد اول از زندگاني امام حسن عليهالسلام ص 74 - 69 دربارهي دلالت اين آيه بحث مفصلي داريم.
[159] الاسلام: ص 285 - 283.
[160] عقائد الامامية: ص 54 - 51.
[161] سورهي جمعه: آيهي 2.
[162] اصل الشيعه و اصولها: ص 103، چاپ العرفان.
[163] سورهي ص: آيهي 26.
[164] سورهي قصص: آيهي 68.
[165] سورهي اعراف: آيهي 155، و مضمون آيهي 55 سورهي بقره.
[166] سورهي اعراف: آيهي 155، و مضمون آيهي 55 سورهي بقره.
[167] بحارالأنوار: 13 / 127.
[168] سورهي انعام: آيهي 38.
[169] سورهي مائده: آيهي 3.
[170] سورهي انبياء: آيات 72 و 73.
[171] سورهي آل عمران: آيهي 68.
[172] سورهي روم: آيهي 56.
[173] سورهي قصص: آيهي 68.
[174] سورهي احزاب: آيهي 36.
[175] سورهي قلم: آيات 41 - 36.
[176] سورهي محمد: آيهي 24.
[177] سورهي انفال: آيات 23 - 21.
[178] سورهي بقره: آيهي 93.
[179] سورهي حديد: آيهي 21.
[180] سورهي يونس: آيهي 35.
[181] سورهي بقره: آيهي 269.
[182] سورهي بقره: آيهي 247.
[183] سورهي نساء: آيات 54 و 55.
[184] سورهي حديد: آيهي 21.
[185] سورهي قصص: آيهي 50.
[186] سورهي محمد: آيهي 8.
[187] سورهي مؤمن: آيهي 35.
[188] عيون اخبار الرضا: 1 / 222 - 216 و اصول كافي.
[189] كنز العمال: 6 / 392 و كتابهاي ديگر.
[190] كنز العمال: 6 / 154.
[191] حلية الاولياء: 1 / 63.
[192] كنز العمال: 6 / 153، مجمع الزوائد: 8 / 353.
[193] الرياض النضرة: 2 / 178.
[194] الرياض النضرة: 2 / 178، و در كنوز الحقايق مناوي: ص 121 آمده است كه فرمود: هر پيامبري را جانشين و وارثي است، علي جانشين و وارث من است.
[195] الاتحاف بحب الاشراف: ص 129، نزهة المجالس: 21 / 184.
[196] منهاج السنة: 4 / 210.
[197] المراجعات: ص 227.
[198] صحيح مسلم، كتاب الامارة، مسند امام احمد بن حنبل: 5 / 89، صحيح بخاري: 4 / 164.
[199] المراجعات: ص 277.
[200] حلية الاولياء: 1 / 86.
[201] كشف الغمه: ص 151، اصول كافي.
[202] شرح حال اين بزرگوار در جمع راويان و اصحاب امام عليهالسلام خواهد آمد.
[203] بحار: 11 / 234، الارشاد.
[204] شرح حالش خواهد آمد.
[205] بحارالانوار: 11 / 234.
[206] بحارالانوار:11 / 234.
[207] اصول كافي: 1 / 309، بحار: 11 / 234.
[208] بحار:11 / 235.
[209] اصول كافي: 1 / 309، بحار: 11 / 235.
[210] معاذ بن كثير كسائي كوفي، از خواص امام صادق عليهالسلام و از فقهاي شيعه و از جملهي اعلام است. شرح حال وي در «تعليقات» ص) 335 (آمده است.
[211] كشف الغمه: ص 244، اصول كافي: 1 / 308، بحار: 11 / 235، ارشاد: ص 264.
[212] اصول كافي: 1 / 309.
[213] ارشاد، ص 265، اصول كافي: 1 / 310.
[214] كشف الغمه: ص 244، ارشاد: ص 265.
[215] كشف الغمه: ص 244، ارشاد: ص 266.
[216] بحار: 11 / 236.
[217] بحار: 11 / 237.
[218] زرارة بن اعين شيباني از بزرگان شيعه، و در پيشاپيش علماي فقه و حديث و كلام ميباشد - چنان كه ابننديم گفته است - امام صادق عليهالسلام او را گرامي داشته و براي فتوا در بين جامعه شيعه تعيين فرمود، و به فيض بن مختار گفت: «هرگاه حديثي خواستي به اين شخص نشسته مراجعه كن - و با دست مبارك به زراره اشاره فرمود -» و باز فرمود: «اگر زراره و نظاير او نبودند هر آينه احاديث پدرم، از بين رفته بود». زراره مقدار زيادي از فقه و احاديث اهل بيت را روايت كرده است، البته دشمنان و مخالفانش او را به انواع تهمتها و نارواها متهم كردهاند، اما اينها چيزي از بزرگي و مقام او را نميكاهد، زيرا همه، عظمت علم و دين زراره را ميشناسند. در سال 150 ه وفات يافته است. به شرح حال وي در كتابهاي: نجاشي، كشي، فهرست، تعليقات، لسان الميزان و جز اينها مراجعه شود.
[219] بحار: 11 / 237.
[220] بحار: 11 / 227.
[221] ظريف بن ناصح، از اهل كوفه است كه در بغداد بزرگ شده و در حديث مورد وثوق است. چندين كتاب تأليف كرده، از جمله: كتاب (الديات)، (الحدود) و (النوادر) اين مطالب در تعليقات (ص 186 (آمده است.
[222] زيد بن علي (ص 193 (به نقل از قرب الاسناد خطي.
[223] دائرة المعارف فريد وجدي: 9 / 594، ملل و نحل.
[224] همان مصدر.
[225] ارشاد: ص 272.
[226] صفوة الصفوة: 2 / 98.
[227] جوهرة الكلام: ص 139.
[228] كشف الغمه: ص 276.
[229] وفيات الأعيان: 4 / 293، و كنز اللغة: ص 766.
[230] وفيات الأعيان: 4 / 293، مناقب: 2 / 379.
[231] ابوعبدالله محمد بن حسن شيباني، غلام بنييبان بود. چند سالي در مجلس درس ابوحنيفه حاضر شد و نزد ابويوسف فقه آموخت، كتابهاي زيادي تأليف كرد و ناشر نظرات علمي ابوحنيفه بود. شافعي ميگويد: من از علم محمد بن حسن، بقدر بار شتري بهره بردم، و نيز گفته است: من كسي را نديدم كه مسألهاي از او بپرسند، مگر اين كه در چهرهاش اثر ناراحتي پيدا ميشد جز محمد بن حسن. سال 187 ه در شهر ري به سن 58 سالگي از دنيا رفت، اين مطالب در كتاب (طبقات الفقهاء): ص 114 آمده است.
[232] بحارالأنوار: 11 / 298.
[233] ربيع بن يونس، دربان منصور بود و پس از ابوايوب وزير او شد و منصور سخت به او علاقه و اعتماد داشت. روزي به وي گفت: واي بر تو اي ربيع، چقدر دنيا گوارا بود، اگر مرگ نبود! ربيع در جواب گفت: دنيا جز به مردن گوارا نشده است. پرسيد: چطور؟ پاسخ داد: اگر مردن نبود، شما در اين جايگاه ننشسته بوديد، منصور گفت: راست گفتي. منصور - به هنگام مردنش - به او گفت: ما آخرت را به يك خواب فروختيم! ميگويند: ربيع پدر سرشناسي نداشت، يكي از هاشميون نزد منصور آمده بود و شروع به سخن كرد و همواره ميگفت: پدرم خدا بيامرزد چنين بود و چنان بود، زياد خدا بيامرزي ميداد. پس ربيع به وي گفت: چقدر در حضور اميرالمؤمنين پدرت را خدا بيامرزي ميدهي؟ آن مرد هاشمي در جواب گفت: عذر تو پذيرفته است، چون تو ارزش پدران را نميداني! پس زياد شرمنده شد. از جمله اتفاقهاي عجيبي كه براي ربيع با منصور، روي داد اين بود كه وقتي وارد مدينه شد، منصور به وي گفت: يك مرد عاقل عالمي را براي من پيدا كن تا ما را با خانههاي مدينه آشنا كند، چون خانههاي فاميلم از خاطرم رفته و فاصله زيادي شده است! ربيع جواني از داناترين و عاقلترين مردم براي او پيدا كرد كه هرگز سخني را بدون مقدمه آغاز نميكرد تا اين كه منصور ميپرسيد و او با بهترين عبارت و زيباترين بيان و كاملترين معني پاسخ ميداد، نظر منصور را جلب كرد و دستور داد مبلغي به او بدهند. پرداخت آن به تأخير افتاد، و دوباره ضرورتي ايجاب كرد تا آن جوان را احضار كنند. منصور در حالي كه آن جوان به همراهش بود، در خانهي عاتكه اموي حضور يافت، آن جوان رو به منصور كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين اين خانه عاتكه است كه احوص بن محمد انصاري دربارهي آن گفته است: «يا بيت عاتكة الذي اتغزل حذر العدي و به الفؤاد موكل اني لأمنحك الصدود و انني قسما اليك مع الصدود لاميل» منصور دربارهي گفتار او به فكر افتاد! و با خود گفت اين جوان بدون پرسش برخلاف عادت خود آغاز سخن نميكرد مگر براي هدف خاصي و شروع به مرور قصيده كرد و شعر به شعر بررسي كرد تا به اين شعر رسيد: و اراك تفعل ما تقول و بعضهم مذق الحديث يقول ما لا يفعل منصور رو به ربيع كرد و گفت: آيا آن مبلغي كه براي اين مرد دستور داده بودم پرداختي؟ ربيع گفت: به دليلي تأخير افتاد. منصور گفت: هرچه زودتر دو برابر به او بپردازيد. و اين ظريفترين اشاره از طرف آن جوان و بهترين نحوهي دريافت مطلب از طرف منصور است. ربيع در سال 170 ه وفات يافت. وفيات الأعيان: 1 / 233 - 231، چاپ بولاق.
[234] بحار: 11 / 298.
[235] تاريخ ابوالفداء: 2 / 12.
[236] انوار البهية: ص 93، يعني، به خاطر سجدههاي طولاني پينههاي بزرگي پديد آمد و پيشاني و انتهاي بينياش برآمدگي پيدا كرد، آن بزرگوار جاي خلوتي كه آرزو داشت در زندان نصيبش شد، و آن جا فرصتي براي شكر نعمت پروردگار به دست آورد.
[237] بحارالأنوار: 11 / 261.
[238]. و همواره ميگفت: سه خصلت افسر زهد و پارسايي است: اول - آن كه برخلاف هواي نفس حركت كردن، نه مطابق هواي نفس. دوم - آن كه پارسايي در عمل به پارسايي قلبي بينجامد. سوم - آن كه هرگاه انسان با خود خلوت ميكند، به خاطر آورد كه چگونه به قبر وارد و از آن جا خارج خواهد شد. و تشنگي، گرسنگي، برهنگي و طول روز قيامت را ياد كند، و حساب، صراط، طولاني بودن حساب، و رسوايي صحراي محشر را به ياد آورد، و هنگامي كه اينها را ياد كند از ياد دنياي فريبنده باز خواهد ماند، پس از اين كه چنين شد از دوستداران زهاد خواهد بود، و هر كه دوستدار آنان شود با آنهاست. و ميگفت: هر كه ميخواهد معرفت به خدا پيدا كند، بايد ببيند به وعدههاي الهي دلبستهتر است يا به وعدههاي مردم. و به يكي از يارانش گفت: از توانگران دوري كن، زيرا وقتي كه تو دلبسته آنها شدي و در آنها طمع داشتي، آنان را خداي خود قرار دادهاي نه خداي عزوجل را. اين مطالب در «حلية الاولياء» جلد 8 صفحه 59 تا 71، آمده است و صاحب كتاب، سخنان زيادي از حكمتها و سفارشهاي ارزندهي او را نقل كرده و در «لسان الميزان» جلد 3 صفحه 152 - 151 آمده است كه شقيق اوصاف زيادي دارد كه اين مختصر را گنجايش آن نيست. او در سال) 194 ه) در جنگ كولان به شهادت رسيد.
[239] سورهي حجرات: آيهي 12.
[240] سورهي طه: آيهي 82.
[241] اخبار الدول: ص 112، جوهرة الكلام: ص 141 - 140، مختار صفوة الصفوة: ص 153، جامع كرامات الأولياء: 2 / 229، نورالأبصار: ص 135، مثير الغرام، معالم العترة، المناقب، البحار، كشف الغمة، و ديگر منابع.
[242] مطالب السؤول: ص 84، بحار: 11 / 55، مناقب. از شقيق بلخي آنچه را كه از او (امام) ديده و آنچه را كه مشاهده كرده است، بپرس؟ (شقيق) گويد: وقتي كه عازم حج بودم كسي را ديدم رنگ پريده، لاغراندام و گندمگون. تنها راه ميرفت و زاد و توشهاي نداشت و من همواره دربارهي او ميانديشيدم. و گمان كردم كه او از مردم، گدايي ميكند! و نفهميدم كه او خود، حج اكبر است. سپس به چشم ديدم او را - در حالي كه ما فرود آمده بوديم - بدون هيچ قيدي، روي تل شن قرمز، شنها را در ظرف ميريزد و ميآشامد، پس او را در حالي كه عقلم حيران بود، صدا زدم: جرعهاي بر من بنوشان! وقتي مرا از آن نوشانيد، ديدمش، آرد نرم آميخته به شكر است. از حاجيان پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: اين امام موسي بن جعفر (عليهماالسلام) است.
[243] مناقب: 2 / 279.
[244] بحار: 11 / 265.
[245] كشف الغمه: ص 247.
[246] در النظيم در مناقب ائمه، از: يوسف بن حاتم شامي، از كتب خطي كتابخانه آية الله حكيم.
[247] بحار: 11 / 265.
[248] اصول كافي: 2 / 134.
[249] تاريخ بغداد:13 / 28، كنز اللغة: ص 766.
[250] عمدة الطالب: ص 185.
[251] تاريخ بغداد: 13 / 27.
[252] نقمي نام مكاني در اطراف مدينه كه مخصوص خاندان ابيطالب بوده است، معجم البلدان: 8 / 310.
[253] تاريخ بغداد: 13 / 28.
[254] نام بياباني است در اطراف حجاز كه زمينهاي كشاورزي در آن جا هست.
[255] تاريخ بغداد: 13 / 30 - 29، البداية و النهاية: 10 / 183.
[256] نام محل يا روستايي در نزديكي مدينه، معجم البلدان: 2 / 175، چاپ بيروت.
[257] تاريخ بغداد: 13 / 29، كشف الغمه: ص 243.
[258] وسائل، باب امر به معروف.
[259] سورهي ص: آيهي 39.
[260] فروع كافي باب الولائم.
[261] وسائل.
[262] النظام التروبي في الاسلام.
[263] تاريخ بغداد: 13 / 29 - 28، كشف الغمه: ص 247.
[264] سورهي فصلت: آيهي 34.
[265] بحار: 11 / 277.
[266] فصول المهمه ابنصباغ: ص 220.
[267] الكني و الالقاب: 2 / 150، به نقل از منهاج الكرامه علامه مناوي همين داستان را در كواكب الدرية: ص 208 نقل كرده است با اين تفاوت كه وي نام امام موسي عليهالسلام را ذكر نكرده است.
[268] تاريخ بغداد: 7 / 37.
[269] قناعت چه عزتي را به من بخشيد كه هيچ عزتي بالاتر از عزت قناعت نيست از قناعت براي خود سرمايهاي فراهم كن و پس از قناعت از سرمايهي تقوا بهره گير! اين دو حالت را داشته باش تا از بخيل بينياز و در بهشت به وسيلهي صبر مدت كوتاه دنيا خوشبخت باشي!.
[270] كواكب الدرية: 1 / 208.
[271] تاريخ بغداد: 7 / 77. يعني: مرداني كه به كارشان اميدواري بود و آناني كه هر كار بدي را، بد ميدانستند، رفتند. و به جاي آنها كساني ماندند كه از يكديگر تعريف ميكنند، تا كجبيني، مدافع كجبين ديگر گردد!.
[272] بشر در سال 227 ه از دنيا رفت و در بغداد به خاك سپرده شد، و مسجد جامعي به نام او كنار مسجد امام اعظم موجود است. اما قبر مشهور به آرامگاه شيخ بشار - آن طوري كه بعضي گمان كردهاند - قبر بشر حافي نيست بلكه آرامگاه بشار است كه به زهد و پارسايي شهرت داشت.
[273] المناقب: 3 / 407، چاپ نجف.
[274] الاتحاف بحب الاشراف: ص 55.
[275] دائرة المعارف محمد فريد وجدي: 9 / 954.
[276] ينابيع المودة: 3 / 32.
[277] ابنساعي، شايد از آن رو عراق را بخصوص نام برده كه حاجتمندان و گرفتاران از همه جا به قصد تشرف به حرم مطهر امام هفتم، آن جا ميروند و توسل جسته و حاجت ميگيرند، اگرنه در ايران و شام و هند و پاكستان و هر جا كه از مواليان اهل بيت اطهار هستند، نيازمندان و درماندگانشان به باب الحوائج - امام موسي بن جعفر - متوسل و پيش از هر دري، در خانهي آن بزرگوار را ميزنند. م.
[278] مختصر اخبار الخلفاء: ص 39.
[279] مرآة الجنان: 1 / 394.
[280] مختار صفوة الصفوة: ص 152.
[281] تهذيب التهذيب: 10 / 34.
[282] اخبار الدول: ص 112.
[283] ميزان الاعتدال: 3 / 209.
[284] الاعلام: 3 / 108.
[285] به پاورقي شمارهي - 2 - ص 192 مراجعه شود. م.
[286] النور الجلي في نسب النبي: ص 97، خطي نفيس كه يك نسخه از آن به خط مؤلف در كتابخانه استاد شيخ علي خاقاني موجود است.
[287] خلاصهي تهذيب الكلام: ص 334.
[288] التقريب: ص 366.
[289] احسن القصص: 4 / 293.
[290] شرح زهر الآداب: 1 / 132.
[291] فصول المهمه: ص 214.
[292] اعلام الوري في اعلام الهدي: ص 178.
[293] تاريخ علويين ص 157 و 158.
[294] سبك الذهب في سبك النسب: خطي، كه يك نسخه از آن در كتابخانهي عمومي امام كاشف الغطاء موجود است.
[295] النفحة العنبرية في انساب خير البرية: ص 15.
[296] المناقب: 2 / 383.
[297] تحفة الازهار و زلال الأنهار.
[298] المجدي: كتاب خطي نفيسي است در كتابخانه امام كاشف الغطاء.
[299] اسعاف الراغبين كه در حاشيه كتاب نورالابصار، به چاپ رسيده است: ص: 213.
[300] الصواعق المحرقة: ص 121.
[301] تاريخ يعقوبي: 3 / 145.
[302] الطبقات الكبري: ص 33.
[303] جامع كرامات الاولياء: 2 / 229.
[304] مطالب السؤول: ص 83 چاپ ايران.
[305] ارشاد: ص 271.
[306] بحارالأنوار: 11 / 265.
[307] نور الابصار: ص 135.
[308] يعني: تو را با خوبيها و نيكيها واگذاشتند تا هرچه خواهي از آنها برگيري و انتخاب كني و تو خوبترين خوبها را گلچين كردي و خوبيها به لطف تو فضيلت بيشتري يافتند.
[309] كشف الغمه: ص 255.
[310] تاريخ بغداد: (ج 13 ص 28 - 27 (.
[311] الفقه الاسلامي مدخل لدراسة نظام المعاملات فيه: (ص 160 (.
[312] ينابيع المودة (ص 364 (.
[313] عمدة الطالب: ص 185.
[314] جوهرة الكلام في مدح السادة الاعلام: ص 139.
[315] سبائك الذهب: ص 73.
[316] هارون الرشيد: 1 / 177.
[317] امام عليهالسلام را به خاطر كظم غيظ آن بزرگوار و به دليل حلم فراوانش كاظم گفتند نه به جهت علم و دانش آن حضرت، زيرا مناسبتي بين علم و عنوان كاظم وجود ندارد!.
[318] النجوم الزاهرة: 2 / 112.
[319] محمد بن ابراهيم شيرازي معروف به ملاصدرا حكيم متأله مشهوري است. او در حكمت اعلم زمان خود بود و در تمام فنون حكمت مهارت داشت. - همان طوري كه صاحب السلافه، ميگويد: - از جمله آثار او: اسفار اربعه، شرح اصول كافي، تفسير بعضي از سورههاي قرآني، «كسر الاصنام الجاهلية»، «شواهد الربوبية» و نظاير اينها است وي در بصره به سال 1050 ه در سفري كه به مكه ميرفت از دنيا رفت. الكني و الالقاب: 2 / 372.
[320] سورهي زمر: آيات 17 و 18.
[321] سورهي بقره: آيات 163 و 164.
[322] تفسير المنار: 2 / 60.
[323] الله يتجلي في عصر العلم: ص 48.
[324] الله يتجلي في عصر العلم: ص 48.
[325] التكامل في الاسلام:4 / 66.
[326] الله يتجلي في عصر العلم: ص 11 - 10.
[327] التكامل في الاسلام: 6 / 128.
[328] داخل پرانتز مضمون قرآني و اقتباس از آيه است، نه عين آيه مباركه. م.
[329] سورهي مرسلات: آيات 25 و 26.
[330] سورهي نازعات: آيات 30 و 31.
[331] سورهي عبس: آيات 24 تا 31.
[332] الارض و التربة الحسينية، ص 13 - 10.
[333] تفسير رازي: 2 / 66 - 65.
[334] تفسير رازي: 2 / 68.
[335] سورهي انبياء: آيهي 30.
[336] سورهي ذاريات: آيه 22.
[337] يعني: آيا تو گمان ميبري كه جثهي كوچكي هستي؟ در حالي كه جهان بزرگي در تو نهفته است!.
[338] در كتابهاي زيستشناسي تعداد استخوانهاي بدن را دويست و يك عدد مينويسند. م.
[339] در سراسر اين بحثها، علاقمندان ميتوانند به منابع ذيل كه به صورت كامل بررسي شده، مراجعه نمايند: الله و العلم الحديث، امالي الامام الصادق (ع)، الله يتجلي في عصر العلم، العلم يدعو للايمان.
[340] كه به ترتيب، باد: قبله، شمال، صبا و دبور، نيز ميگويند. م.
[341] تفسير طبري: 2 / 65.
[342] سورهي حجر: آيه 22.
[343] الله و علم الحديث: ص 175 - 174.
[344] تفسير الجواهر: 1 / 155.
[345] سورهي نحل: آيه 12.
[346] سورهي مؤمن: آيه 66.
[347] عين متن آيه نيست بلكه مضمون آيه چهارم سورهي مباركهي جاثيه است.
[348] سورهي حديد: آيه 18.
[349] سورهي رعد: آيه 4.
[350] سورهي روم: آيه 24.
[351] سورهي انعام: آيه 151.
[352] سورهي روم: آيه 28.
[353] سورهي انعام: آيه 32.
[354] سورهي صافات: آيات 136 تا 138.
[355] سورهي عنكبوت: آيات 33 و 34.
[356] تفسير ابنكثير: 4 / 20.
[357] روح المعاني: 7 / 313.
[358] سورهي عنكبوت: آيه 43.
[359] تفسير رازي.
[360] سورهي بقره: آيه 169.
[361] سورهي بقره: آيه 171.
[362] سورهي يونس: آيه 42.
[363] سورهي فرقان: آيه 44.
[364] سورهي حشر: آيه 13.
[365] سورهي بقره: آيه 43.
[366] التبيان: 1 / 188، چاپ ايران.
[367] المنار: 1 / 100.
[368] مجمع البيان: 1 / 98.
[369] سورهي انعام: آيه 116.
[370] سورهي لقمان: آيه 25.
[371] سورهي عنكبوت: آيه 63.
[372] روح المعاني: 6 / 423.
[373] سورهي سبا: آيه 13.
[374] سورهي ص: آيه 24.
[375] سورهي غافر: آيه 28.
[376] سورهي هود: آيه 40.
[377] سورهي انعام: آيه 37.
[378] سورهي مائده: آيه 103.
[379] سورهي بقره: آيه 268.
[380] سورهي آل عمران: آيه 6.
[381] سورهي آل عمران: آيه 189.
[382] سورهي رعد: آيه 19.
[383] سورهي زمر: آيه 8.
[384] سورهي ص: آيه 28.
[385] سورهي غافر: آيه 52.
[386] سورهي ذاريات: آيه 54.
[387] يعني: تمام آيات متشابه و محكم.
[388] سورهي ق: آيه 36.
[389] سورهي لقمان: آيهي 11.
[390] سورهي منافقون: آيه 3.
[391] سورهي بقره: آيه 217.
[392] مقصود از صاحب وافي، ملامحسن معروف به فيض كاشاني صاحب تفسير صافي و كلمات مكنونه است و مقصود از استاد او نيز احتمالا ملاصدرا صاحب اسفار باشد كه هم استاد و هم پدرزن فيض كاشاني بود. م.
[393] مقصود از صاحب وافي، ملامحسن معروف به فيض كاشاني صاحب تفسير صافي و كلمات مكنونه است و مقصود از استاد او نيز احتمالا ملاصدرا صاحب اسفار باشد كه هم استاد و هم پدرزن فيض كاشاني بود. م.
[394] سورهي نازعات: آيه 36.
[395] وافي.
[396] سورهي زمر: آيه 9.
[397] اصول كافي: 1 / 20 - 13، و در كتاب وافي نيز 1 / 28 - 26 نقل شده است.
[398] سورهي الرحمن: آيه 60.
[399] مقصود آن است كه، آيات با عظمت آفرينش همچون آسمانها، زمين، خورشيد و ماه كه از آنها به آيات آفاقي نيز تعبير ميشود و همچنين با آفرينش ارواح، عقول و نفوس و ادراك كه به آنها آيات انفسي ميگويند، بر عظمت قدرت خود استدلال فرموده است.
[400] يعني صفات خدا عين ذات است نه عارض بر ذات و چون ذات مقدس او نامرئي است.
[401] يعني با چشم سر ديده نشود، بلكه تنها به نور معرفت ديده شود.
[402] يعني او محيط بر همه چيز است، چگونه ممكن است محاط باشد!.
[403] يعني او فوق زمان و آفريدگار زمان است. و هم او، قائم به ذات است نه به صفات.
[404] حجابها مخصوص موجودات مادي و حادثند و بر خدا زيبنده نيست.
[405] يعني: صفات ممكن بر ذات واجب او روا نيست، البته مقصود از امكان در اين جا امكان عام است كه شامل امتناع نيز ميگردد.
[406] ذات صانع كه كامل است از مصنوع ناقص جدا است و همين طور، خداي متعال كه نامتناهي است و او را حدي نباشد، با مخلوقي چون انسان محدود و متناهي، فرق دارد. و دلايل اثبات اينها در كتابهاي فلسفه و كلام آمده است.
[407] وحدت ذات و صفات او از تكرار اعداد مبرا است، چه! وحدت علم، قدرت، اراده و ساير صفات او، در خارج و ذهن، دوم ندارد، پس اين وحدت در باب اعداد راه ندارد، همان طوري كه وجود خدا در خارج و ذهن بينظير است، وحدت او نيز مخصوص خود اوست.
[408] ايجاد خدا به معني افاضه و ابداع است، و حركت و عمل از عوارض جسم است و او مبرا است.
[409] چون نياز به ابزار از خصوصيات ممكن است و ممكن الوجود كه نياز به غير دارد، نه واجب تعالي.
[410] تماس نيز از خصوصيات جسم است و خداوند منزه از جسم و جسمانيات است.
[411] عقول نه از جهت استتار به او نميرسند، بلكه خود قاصر و ناتوانند.
[412] ابعاد و مسافات و همچنين زمان از خصوصيات ممكن است، خداوند بالاتر از همهي اينها و مبرا است.
[413] قبل از هر چيز، انسان بايد صانع و مدبر عالم را بشناسد، و شناخت مراتبي دارد: الف: تصديق و باور داشتن به وجود خدا ب: تنها به خدايي او معتقد بودن و هيچ چيز را شريك او نداشتن. ج: اخلاص و ايمان به اين كه قدرت و ديگر صفات او عين ذات مقدس او است.
[414] يعني، اگر صفت او را عين ذات نداند، محدود ساخته است، چون هر صفت غير ذات، خود ناگزير تحت يكي از نه مقوله است و حد معيني دارد، اگر نه وجود بر آن عارض نميگردد، در صورتي كه خداوند خود افاضه كنندهي وجود است!.
[415] يعني، هر كس خدا را محدود سازد، او را از جمله معدودات شمرده است و قبلا گفتيم كه نسبت شمارش به خدا محال است.
[416] يعني، هر معدودي نيازمند به غير است و هر نيازمندي مسبوق به عدم است؛ و هر كس خدا را در زمرهي معدودات شمارد، ازلي بودن او را انكار كرده است.
[417] يعني، هر كس چنين عقيدهاي داشته باشد، براي خدا صفت زايد بر ذات قائل شده كه قبلا بطلان آن را بيان كرديم.
[418] چنين عقيدهاي مستلزم جسم دانستن خدا است كه آن هم نسبت به خدا محال است.
[419] يعني: ساير جاها را تهي از خدا دانسته در صورتي كه هيچ ذرهاي در عالم خالي از خدا نيست.
[420] كلمهي «ماهو» در سؤال از چيستي اشياء ميآيد (ماء حقيقيه) و در پاسخ ويژگيهاي كلي ذاتي مركب از جنس و فصل قريب گفته ميشود، در صورتي كه وجود خدا، بدون ماهيت و در نتيجه بدون صفت است.
[421] چون عقول متناهي است، نميتواند محيط بر نامتناهي باشد.
[422] اصول كافي: 1 / 140 - 139.
[423] صحاح، قاموس و اساس البلاغه.
[424] البداية: 1 / 109.
[425] شيخ كليني از ابوبصير نقل كرده است. وافي، باب بداء 1 / 113.
[426] شيخ كليني همين روايت را از فضل بن يسار به نقل از ابيجعفر - امام باقر - عليهالسلام نقل كرده است، همان مصدر.
[427] سورهي رعد: آيه 39.
[428] تفسير البيان: 1 / 276 - 271.
[429] حكومتهاي اهل بيت و دولت حق، در وقت خود فرا ميرسد، و تو را از آنچه خداوند مقدر كرده است، راهي نيست، و اگر بداء نبود، آن را حتمي ميشمرديم، و صفت بداء، همانند صفت كسي است كه تصميمش عوض ميشود، در حالي كه اگر بداء نبود، دوباره تصميم نميگرفت و همچون آتشي ميبود كه (بدون اختيار)، همواره شعلهور است!.
[430] شرح اصول كافي به نقل از رازي در پايان كتاب «المحصل».
[431] تفسير رازي.
[432] فجر الاسلام: 1 / 354.
[433] مقصود آن است كه علم خدا شش مرتبه دارد به ترتيب ذيل: 1 - علم كه عبارت از تصور شيء است (در اين جا) و اولين مرتبه اختيار است. 2 - مشيت. 3 - اراده كه همان تصميم بر انجام و يا ترك فعل است. 4 - تقدير، يعني زمان و مكان كه فعل پس از تصورش و تصور اوصافش در آنها انجام ميگيرد. 5 - قضاء كه ايجاب عمل است. 6 - ايجاد شيء. اين مراتب، ترتب ذاتي دارند.
[434] يعني تقدير با ترتب ذاتياي كه بر قضاء دارد، اجراي حكم از آن برميخيزد.
[435] يعني در هر مرحلهاي بداء امكان دارد.
[436] يعني: انواع طبيعت و طبايع جسماني عالم، در علم ازلي و در مشيت و اراده ذاتي او موجودند.
[437] اشاره به تركيب اجسام از عناصر مختلف است.
[438] يعني آنچه متعلق قضاي الهي قرار گرفته و اجرا ميشود، همان اعمال قطعي عالم كون است و موجودات اين عالم، صاحبان اجسام با بوي و رنگ خاصاند كه با حواص ادراك ميشوند.
[439] آن مرحلهاي را كه بداء امكان دارد، بيان ميفرمايد.
[440] مقصود، بيان ويژگيهاي مراتب ششگانه علم الهي است، كه امام عليهالسلام در حديث خود بيان داشته است.
[441] اصول كافي: 2 / 39 - 38.
[442] اعيان الشيعه: 4 / 57.
[443] بديهي است كه مقصود از امور دنيا، بماهو دنيا است، نه آن دنيايي كه مقدمهي آخرت و اموري كه از آنها به سياست مدن و تدبير منزل (ادارهي زندگي مشروع خود و ديگران) تعبير ميشود كه خود از اقسام حكمت عملي است. و دنبالهي حديث نيز كه پيروي از سلطان را به عنوان سنبل دنياپرستي ميآورد، مؤيد اين مطلب است. م.
[444] سورهي جمعه: آيه 10.
[445] العمل و حقوق العامل في الاسلام: ص 135.
[446] با اين كه مخاطب بايد حسن بن علي باشد، در اين جا، علي مخاطب قرار گرفته است با مراجعه به مآخذي از قبيل: من لا يحضره الفقيه (3 / 52) هم كه شد همين طور ضبط شده است معذالك احتمال سقط ميرود، ممكن است عبارت «يا حسن بن علي» و يا «يابن علي» بوده باشد. م.
[447] من لا يحضره الفقيه: 3 / 53.
[448] العمل و حقوق العامل في الاسلام: ص 140.
[449] كلمهي استرجاع عبارت است از: «انا لله و انا اليه راجعون». م.
[450] يعني: هر راه غلطي كه ديگران رفتند نرو و هر سخن باطلي را، جهت خوشايند آنان نگو. م.
[451] وسائل: باب امر به معروف.
[452] وسائل: باب امر به معروف.
[453] اصول كافي: 2 / 553.
[454] اصول كافي: 2 / 53، يعني: اي خدا! تو را به حق كسي كه حق بزرگي بر تو دارد، تقاضا ميكنم كه بر محمد و خاندانش درود فرستي و به من توفيق دهي تا مطابق شناختي كه دربارهي خود به من آموختهاي عمل كنم. و آنچه از روزي نصيبم نكردهاي، به من ارزاني داري.
[455] اصول كافي: 2 / 555، يعني: بار خدايا! به همهي آفريدههايت مظالم و حقوقي را كه بر عهدهي من است، از كوچك و بزرگ، باز گردان، با تسهيل خودت و عافيتت، و آنچه را كه من توانايي ندارم، و از اداي آن ناتوانم و تنم، و يقين و نفسم بر آن توانا نيست، تو از طرف من آنها را ادا كن از فضل شايانت وانگهي چيزي از آنها را بر من بجا مگذار كه از حسناتم آن را بپردازي، اي بخشندهترين بخشايندگان. گواهي ميدهم كه هيچ شايستهي پرستشي، جز خداي يكتا، نيست، او شريكي ندارد، و گواهي ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستادهي او است، و ديانت همان است كه او دستور داده، و اسلام همان است كه او معرفي كرده، و كتاب چنان است كه او فرو فرستاده، و سخن همان است كه او بازگو فرموده است، و اين كه خداوند حق است و آشكار، خداوند، محمد و خاندانش را به خوبي ياد كند، و محمد و خاندانش را درود فرستد.
[456] مهج الدعوات: / 373. يعني: بر خداي زندهاي كه نميميرد، توكل ميكنم، و به صاحب عزت و شوكت پناه ميبرم، و از صاحب بزرگي و ملكوت، ياري ميطلبم. آقاي من! من از تو امان ميطلبم، پس مرا وامگذار، و بر تو توكل دارم، مرا خوار مساز، و به سايهي گستردهي لطفت پناه آوردهام، مرا طرد مكن، تو خود هدف مني، و راه فرارم به سوي تو است، تو نهان و آشكار مرا ميداني و چشم برهم زدنها و نهفتههاي در دل را ميداني، خدايا دست ستمگران از جن و انس را، از من بازدار، و مرا شفا ببخش و عافيت ده، اي بخشندهترين بخشايندگان.
[457] وافي:3 / 78.
[458] الدر النظيم.
[459] تحف العقول: ص 409، ما اين حديث را به صورت موضوعي و فراگير در كتاب خود «العمل و حقوق العامل في الاسلام» بيان كردهايم.
[460] الاتحاف بحب الاشراف: ص 55.
[461] نزهة الناظر في تنبيه الخاطر: ص 45.
[462] ظاهرا مركب امام عليهالسلام استر بوده است، و فضل بن ربيع، به مسخره ميگويد مركبت راهوار نيست اگر در پي سبقت باشي موفق نميشوي و اگر ديگري در پي تو باشد به تو ميرسد. م.
[463] زهر الآداب.
[464] ابويوسف، همان يعقوب بن ابراهيم انصاري است كه در سال 113 ه به دنيا آمده، و در سال 282 ه نيز در بغداد درگذشته است وي از اصحاب حديث بوده است، سپس به رأي و قياس رو آورد، او فقه را از محمد بن عبدالرحمن بن ابيليلي آموخت و پس از آن از ابوحنيفه، و عهدهدار مسند قضا از طرف هارون الرشيد شد. طبقات الفقهاء: ص 113.
[465] المناقب: 3 / 429.
[466] سوره ق: آيه 16.
[467] بحارالأنوار: 12 / 283.
[468] سورهي انفال: آيه 73، يعني: كساني كه ايمان آوردند و هجرت نكردند، تا هجرت نكنند به شما هيچ پيوندي ندارند.
[469] سورهي انعام: آيهي 84 و 85، يعني: از نژاد ابراهيم است: داود، سليمان، ايوب، يوسف، موسي، و هارون، و چنين پاداش ميدهيم نيكوكاران را، و هم زكريا، يحيي، عيسي و الياس كه همه از خوبانند.
[470] سورهي آل عمران: آيه 60، يعني: هر كه با تو در آن باره احتجاج كند، پس از اين كه تو را علم حاصل شد، پس بگو: بياييد، تا بخوانيم فرزندانمان و فرزندانتان را و زنانمان و زنانتان را و خودمان و خودتان را، سپس نفرين كنيم و بگردانيم لعنت خدا را بر دروغگويان.
[471] بحار: 12 / 275 - 274.
[472] ظاهرا مقصود: كتاب، سنت و قياس عقلي مورد قبول است.
[473] ظاهرا مقصود: كتاب، سنت و قياس عقلي مورد قبول است.
[474] سورهي انعام: آيه 149، يعني: بگو خدا راست دليل تمام و رسا، و اگر خواسته بود هر آينه همه شما را هدايت كرده بود.
[475] سورهي حج: آيه 25، يعني: مقيم آن و كسي كه از خارج وارد گردد يكسانند.
[476] سورهي انبياء: آيه 47، يعني: و اگر به وزن دانهاي از خردل باشد، بياوريم آن را، و ما كافي هستيم به عنوان حسابگران.
[477] سورهي مائده: بخشي از آيه 45، يعني: (در مقام قصاص) نفس به نفس است.
[478] نوعي حشرهي بدبويي است كوچكتر از جعل.
[479] مناقب: 3 / 429 - 427.
[480] بحارالأنوار: 4 / 148.
[481] كتاب مختصري به نام پاسداران ولايت - هشام بن حكم - سالها پيش اين جانب نوشتهام كه اخيرا توسط بخش ترجمهي بنياد پژوهشهاي اسلامي، به زبان انگليسي نيز ترجمه شده است. م.
[482] بخشي از آيه 34 سورهي آل عمران، يعني: فرزنداني كه برخيشان از برخي، و خداوند شنوا و دانا است.
[483] بحارالأنوار: 4 / 147.
[484] سورهي فرقان: آيه 45. يعني: آيا نديدي كه پروردگارت چگونه سايه را گسترد.
[485] مناقب: 3 / 427.
[486] امالي: ص 150 دشواريها را با حوصله دفع كن تا شايد، روزي فرا رسد كه دشواري نبيني! پس چه بسا جوانمردي ناشناخته است و چشمها به او دوخته شده، در حالي كه چهرهي او را (دشمنان) بد جلوه دادند. و چه بسا كه اديب زبان خود را از ترس، نگهداشته است، در حالي كه او تواناي در گفتار است و بسا كه شخص سنگين و متيني از ناراحتي لبخند ميزند در حالي كه دلش در آتش غم ميسوزد.
[487] منم فرزند مني و مشعر و عرفات و زمزم و مكه، و خانهي معظم كعبه جدم پيامبر مصطفي و پدرم كسي است كه ولايتش بر هر مسلماني واجب است و مادرم بتول است كه - به هنگام مقايسهي وي با مريم - از پرتو او روشنايي ميگيريم و دو سبط رسول خدا عمو و پدر منند و اولاد پاك او نه ستارهي تابناكند هر وقت تو، به ريسمان ولايت آنان چنگ زدي - روزي كه رستگاران پاداش ميگيرند - رستكار و متنعم ميشوي پيشوايان اين مردم پس از پيامبرشان هستند، و اگر تو نميدانستهاي بدين وسيله بدان! من علوي و فاطمي هستم كه بدان وسيله، ترس فرو مينشيند، در حالي كه روزگار آدمي را هدف ميگيرد به اين ترتيب اين فضا با همهي وسعتش بر من تنگ است در حالي كه با هيچ نردباني به آسمان نتوان رفت پس من به سرايي رسيدم كه اين شعر را بر آن نوشتم، تو نيز اگر خواستي بخوان و مختصر توقفي كن! و خود را در همه حال تسليم امر خدا كن! زيرا كسي كه تسليم خدا و امر خدا نباشد، مسلمان واقعي نيست.
[488] يعني: هوشيار و عاقل نباشد. م.
[489] سورهي طلاق: آيه 3، يعني: هر كه بر خدا توكل كند، خداوند او را بس است.
[490] سورهي اعراف: آيه 32، يعني: بگو! كه حرام كرد زينت خداي را كه بيرون آورد براي بندگانش و روزيهاي پاكيزه را؟.
[491] در تحف العقول، به جاي موسي بن بكر، ابواحمد خراساني، و به جاي هشام بن سالم، هشام بن حكم، آمده است، و ديگر عبارات نيز، اندكي متفاوت است. م.
[492] سورهي بقره: آيه 34، يعني:... جز ابليس كه خودداري كرد و گردنكشي نمود و از جملهي كافران گرديد.
[493] سورهي توبه: آيه 60، يعني: البته صدقه از آن فقرا، درماندگان و كاركنان جمعآوري و... وامداران است.
[494] اين كتاب، اخيرا توسط اين جانب ترجمه شده و بنياد محترم پژوهشهاي آستان قدس رضوي، مبادرت به چاپ آن نموده است. م.
[495] حياة الامام الحسن بن علي: 2 / 336.
[496] شرح ابن ابيالحديد: 3 / 475، سخنان آزادگان را كه به اين خاطر، بنياميه را نقد كردهاند، ما در كتاب خود: حياة الامام الحسن بن علي (2 / 338) آوردهام. خداوند آن را كه علي و حسين را كه زمامدار و امامند دشنام دهد، از رحمت خود دور سازد! آيا كساني را دشنام ميدهد كه نياكانشان پاك و دائيها و اجدادشان بزرگوارند؟ پرندگان و كبوتران در امانند و حال آن كه خاندان پيامبر با آن مقام در امان نيستند! خاندان پيامبر و خاندان اسلام! شما، از نظر خاندان، پاك و از نظر خانواده شايستگانيد. رحمت و درود خدا بر ايشان فرستد هرگاه كه ايستادهاي، براي سلام سرپا بايستد.
[497] زيرا آنها به خوبي ميدانستند كه ذهن خالي و دل پاك كودك آمادهي پذيرش هرگونه مطلبي است كه معلم عرضه كند، و از اين جا است كه نقش پيامبرگونهي معلمان به خوبي روشن ميشود. م.
[498] ما اين مطلب را در مقدمهي خود بر كتاب «معاويه در پيشگاه محكمهي جزاء» بررسي كردهايم.
[499] مشهور و مضبوط در اكثر كتب، «جعده» بدون ياء است، محتمل است، غلط چاپي باشد. م.
[500] حياة الامام الحسن.
[501] عقايد الزيديه.
[502] شرح ابن ابيالحديد: 3 / 15.
[503] همان كتاب.
[504] حياة الامام الحسن بن علي: 2 / 348.
[505] اشاره به فتح مكه و عفو عمومي و امان دادن به ابوسفيان - بزرگ بنياميه - و محبت به آنها است. م.
[506] اشاره به زمان جاهليت و پيش از هجرت پيامبر (ص) دارد. م.
[507] مختصر تاريخ العرب: ص 75.
[508] تاريخ ابنعساكر: 6 / 407.
[509] مقصود: ابوبكر بن ابيقحافه خليفه اول است كه از قبيله تيم بوده است. م.
[510] مقصود، عمر بن خطاب خليفه دوم است كه از قبيله عدي بوده است. م.
[511] حياة الامام الحسن بن علي: 2 / 149، كنايه از اين كه باعث غرور اولاد پيامبر (ص) ميشد. م.
[512] سديف بن ميمون، شاعر توانا، اديب برجسته و خطيب ماهر و بليغ در كاربرد مناسبات و نتيجهگيري از سخن است. نمري ميگويد: كسي در زمان سديف بهتر از او شعر نميگفته، و طبعي چون طبع او و توانايي سرايندگي او را نداشت، او غلام زني از قبيلهي خزاعه بود، كه آن زن همسري از قبيله لهييين داشت و سديف، با اين دعاء دوستي بنيهاشم را طلبيده است. مدايني احتمال داده است كه وي غلام و شاعر بنيعباس بوده است، اين مطلب در طبقات الشعراء (ص 39 / 40 (، و در «العمدة» (ص 45 (آمده است كه سديف، موقعي كه محمد بن حسن در مدينه بر ابوجعفر منصور خروج كرد، به وي گفت: انا لنأمل ان ترتد الفتنا بعد التباعد و الشحناء و الأحن و تنقضي دولة احكام قادتها فينا كاحكام قوم عابدي وثن فانهض ببيعتكم ننهض بطاعتنا ان الخلافة فيكم يا بنيحسن! يعني: همانا ما آرزومنديم كه دوستي ما - پس از: دوري، زشتي و كينهتوزي - به حال اول برگردد و منقضي شود آن دولتي كه احكام زمامدارياش در ميان ما چون احكام مردمان بتپرست بوده است. پس شما براي گفتن بيعت بپا خيزيد، ما نيز براي اطاعت برميخيزيم زيرا كه خلافت - يا بنيالحسن! - از آن شما است. همين كه اين اشعار به اطلاع منصور رسيد، به عبدالصمد نوشت تا او را زنده به گور كند و عبدالصمد نيز آن كار را كرد و در تاريخ ابنعساكر آمده است كه منصور او را پس از كتك زدن در چاه افكند.
[513] طبقات الشعراء: ص 38 - 37.
[514] تاريخ الاسلامي السياسي: 1 / 398.
[515] ملوك الطوايف و نظرات في تاريخ الاسلام: ص 381.
[516] الجهشياري: ص 52 - 51.
[517] تاريخ الحركات الفكرية في الاسلام: ص 42.
[518] تاريخ الحركات الفكرية في الاسلام: ص 42.
[519] طبري: 8 / 129، تاريخ ابناثير: 5 / 23.
[520] الوزراء و الكتاب: ص 24.
[521] روز يا روزهاي اول فروردين ماه (آغاز فصل بهار) عيد ملي ايرانيان. م.
[522] الحركات الفكرية في الاسلام: ص 42، تاريخ التمدن الاسلامي: 2 / 22.
[523] تاريخ التمدن الاسلامي: 2 / 21.
[524] الحركات الفكرية: ص 42.
[525] تاريخ التمدن الاسلامي: 4 / 80 - 79.
[526] تاريخ التمدن الاسلامي: 4 / 79.
[527] ساكنان اصلي ساحل نيل. م.
[528] تاريخ الاسلام: 1 / 474.
[529] الوزراء و الكتاب: ص 118.
[530] طبري: 8 / 129.
[531] الادارة الاسلامية: ص 114.
[532] تاريخ يعقوبي: 2 / 55.
[533] حياة الامام حسن: 2 / 202 به نقل از طبقات الشعراء: ص 439: يعني: اي خليفهي خدا! ما گروه مسلماني هستيم كه صبح و شام نماز ميگذاريم محققا بدگويان، روزي كه تو آنها را مأمور كردي خلاف امر تو را انجام دادند، و مصائبي را - اگر بداني - بار آوردند! صداها را خفه كردند، و پشتها را با تازيانهها، در حالي كه سرپا و دست بسته نگه داشته بودند، بريدند. تا آن جا كه نه براي كف دستهايش گوشتي، و نه براي دلش، ادراكي باقي گذاشتند. آنقدر ضربات سختي وارد كردند و به زمين كوبيدند، كه تازيانهها قلم او را ناتوان باقي گذاشتند. حيوانات باركش او را گرفتند و او زمينگير ماند، در حالي كه قادر به انتقال از آن ديار نبود. اين قوم، اميرالمؤمنين را به فرياد ميطلبد، در حالي كه در برابر وي بيابان وسيعي است كه باد نابودي تا به آخر آن وزيده است. مانند هدهدهايي كه صيادان بالهايشان را شكسته، رهگذري را به فرياد ميطلبد. اي خليفهي خدا! قبيلهي من، همگي در حال ذلت و خواري وارد شب تار شدند. و اگر گروهي مسلمان نبودند، هر آينه نه زكات ميدادند، و نه، لا اله الا الله، ميگفتند! آنان، يمامه را جدا ساختند، در حال مطرود كه گويي، گروهي هستند كه از دست ستمگران خوار شدهاند فصلي كه ما هستيم فصل بهار است، صاحبان شير، جز تلخي، ذلت و پژمردگي نچشيدهاند، و قضاي حتمي است كه توانگر عائلهمندشان بعد از توانگري، دچار سختي شود و فقيرشان فقيرتر گردد من قومي را پشت سر گذاشتم كه كارهاي خود را به تو وا ميگذارند، و يا اندكي آن جا ميمانند!.
[534] البيان و التبيان: 3 / 358، يعني: اگر تو حافظ زيردتسان خود هستي پس بدان! كارگزاران سرزمين تو در شهرها گرگهايي هستند. هرگز به كسي كه از آنها خواهش كند، پاسخ نميدهند، تا با شمشيرهاي خود، گردنها را بزنند. با دو دست در قبضهي شمشير، مردمان آگاه از ضربت آن شمشيرها جلوگيري و مجازات ميشوند.
[535] البيان و التبيان: 3 / 359، يعني: كساني را كه تو به اطراف كشور گسيل داشتهاي، دستور تو را بازيچه گرفته و حرام را حلال شمردهاند! روي منبرهاي سرزمين ما را، روپوشهاي چركين گرفته است، همه ستم ميكنند و هم ستم را تحمل ميكنند! و تو ميخواهي آنها حافظ امانت و عدالت باشند، چقدر دورند از مسلماني و امانت.
[536] السيادة العربية: ص 28.
[537] يعني: نام و ياد خاندان سعدي را رها كن كه ما از نظر افراد و هم از نظر ثروت فزوني داريم و ما به زور و جبر، صاحب اختيار مردمانيم، آنان را خوار و سركوب ميسازيم و ايشان را بر گودال و پستي و ذلت وارد ميكنيم و در مقابل جز خواري بر آنان روا نميداريم.
[538] نظام الحكم و الادارة في الاسلام: ص 285.
[539] فرازي از فرمان امام علي عليهالسلام به مالك اشتر نخعي - نهجالبلاغه. م.
[540] خطط المقريزي: 4 / 395.
[541] همان مأخذ.
[542] عقد الفريد: 2 / 270.
[543] طبري: 8 / 134، ابناثير: 5 / 19.
[544] عقد الفريد: 2 / 271.
[545] چنان كه ميدانيم، كنيه چيزي است كه براي مردان با كلمه (اب) و براي زنان با كلمه (ام) آغاز ميشود - مانند: ابوالقاسم، امفروة - و صدا زدن به كنيه در عرب دليل احترام و تكريم است. م.
[546] ضحي الاسلام: 1 / 34 - 18.
[547] يعني: بين ترقوه و زبان كوچك حرارتي است، كه نميگذارد آرام بگيري و آسان بگذري تا سرد شود!.
[548] يعني: همين قدر در غم عاشق شيدا بس، كه ببيند جايگاه معشوقهاش خالي و كس نيست.
[549] ابناثير: 5 / 57.
[550] امالي مرتضي: 1 / 79.
[551] مروج الذهب (3 / 147)، يعني: شرابي كه چون زعفران زرد رنگ است، بازرگانان آن را از عسقلان براي ما آوردهاند، ذرهاي خاك را بر تو مينماياند، در حالي كه لبهي جام، مانع از تماس انگشتان با آن است. شراب، حبابهايي دارد كه هرگاه جابجا شوند، آن را چون برق شمشير يماني جلوهگر سازند.
[552] امالي:1 / 89.
[553] تاريخ يعقوبي: 3 / 73.
[554] ابن عايشه همان عبدالرحمن بن عبيدالله است كه عايشه مادر او، اممحمد دختر عبدالله بن عبيدالله از قبيله تيم قريش ميباشد. كنيهي عبدالرحمن، ابوسعيد و سمية مادر زياد بن ابيه يكي از مادربزرگهاي او است، و در اين باره، خود ميگويد: اي دريغ از دست ستم اين روزگار و بهرهگيري زنازادگان از بهرههاي زشت! دريغ بر اين كه من به وسيله رگهاي (فرزندي از فرزندان) از سميه، بدون وقفه، شبها را پشت سر ميگذارم! اين مطلب در طبقات الشعراء ص 338 - 337 آمده است.
[555] يعني: صبحگاه روز قرباني سياه چشماني را ديدم كه صبر مرا ربودند! مانند ستارگاني كه شبانگاه بدور ماه طواف ميكنند. به اميد پاداش الهي بيرون شده بودم، اما سنگين بار بازگشتم.
[556] مروج الذهب: 3 / 148.
[557] بايد به جاي يمنيها، نزاريها باشد، كه در متن به غلط به جاي (نزاريين)، (يمانيين) آمده، غلط چاپي است. م.
[558] يعني: ماه آسمان و تمام ستارگان از ما هستند، كه مشاراليه دست هدايت يافتگانند از زماني كه خداوند قبيله ما را نزار ناميد، خدا را يافتيم و خداوند آنان را مقيم مكه و كبوتران حرم ساخت، تمامي صفات نيك را براي ما خالص قرار داد و براي مردم پشت گردن، و براي ما پيشاني است (مصرع آخر كنايه از اين كه ما از ديگران در داشتن مكارم اخلاق و صفات نيك مقدميم.).
[559] يعني: اي سرزنش كننده، دست از نكوهش خود بردار، كه سرزنش چهل سالهات تو را بس است. آيا تبهكاريهاي شبها تو را غمنده نكرد، كه موها و رستنگاه موي سرت را سفيد كرده است. من بزرگان قبيلهي خويش درود ميفرستم! اي مدينه! از ما به تو درود باد! و اگر قوم اسرائيل از شما هستند، پس شما وسيلهي عجمها بر ما فخرفروشي ميكنيد!.
[560] يعني: كميت از ما نميخواهد انتقام بگيرد، بلكه به خاطر ياري قبيلهي خود، ما را هجو ميكند قبيله نزار به خوبي ميداند كه قبيلهي من، به ياري كردن پيامبر (ص) افتخار دارند.
[561] در الغدير آمده است كه دعبل پس از سرودن اين قصيده پيامبر (ص) را در خواب ديد كه او را از بدگويي كميت، نهي فرمود. م.
[562] مروج الذهب: 3 / 163 - 159.
[563] كامل ابناثير: 5 / 17.
[564] تاريخ طبري: 9 / 38، يعني: شب را در حالي بسر بردم كه ستارگان متوقف بودند، هرگاه از ناراحتي برميخاستم، از نو حركت آغاز ميكردند. به خاطر آشوبي كه همه جا گسترده شده و تمام اهل نماز (مسلمين) را فرا گرفته بود. هر كه در خراسان و عراق و هر كه در شام بود، كارش غم و غصه خوردن بود. مردم، به دليل آن آشوب، در فضايي تيره و تار هركدام به نوعي دچار مظلمه بودند. طوري شد كه آدم نادان و دانا، همسان دچار شكنجه و سختي شوند. مردم چنان گرفتار غم و اندوه شده بودند كه نزديك بود زنان باردار - از شدت گرفتاري - سقط جنين كنند. هر بامداد، بيخبر و نگران از حوادث به انتظار گرفتاريها و بلايا ميبودند. مردم از پيامدهاي آن حوادث چيزي انتظار نداشتند، جز آنچه كه زبان گوينده از گفتنش عاجز بود. چون شيون دختران و يا فرياد زنان باردار كه در اطرافشان قابلهها حلقه زده باشند. خلاصه آن كه بر سر ما روزگاري آمد كه به همراه خود بسي شدايد تلخ و دلهرهها، آورد.
[565] تاريخ ابناثير: 5 / 105، يعني: من شما را به خدا پناه ميدهم از فتنههايي كه مانند كوهها بلند ميشوند، سپس فرو ميريزند، مردم از دست سياست شما به ستوه آمدهاند، پس به ستون دين چنگ زنيد و از روش خود دست برداريد. گوشت خود را طعمهي گرگان جامعه نكنيد، اگر گرگها گوشت شما را بخورند، عادت ميكنند، شكمهاي خود را با دستهاي خويش ندريد، آن وقت پشيمان ميشويد و حسرت و بيتابي سودي نخواهد داشت.
[566] نام محلي در بلقاء شام.
[567] الامامة و السياسة: 2 / 141 - 140.
[568] الفخري: ص 123 - 122.
[569] احسن التقاسيم في معرفة الاقاليم: ص 294 - 293.
[570] محلي در نزديكي مدينه بر سر راه مكه، كه در همان جا مادر بزرگوار پيامبر (ص) حضرت آمنه مدفون است. م.
[571] مقاتل الطالبيين: ص 256.
[572] طبري: رويدادهاي سال 128 ه.
[573] تاريخ ابناثير: 4 / 295.
[574] به نوشتهي مورخان، ابومسلم تمام كساني را كه با قلمرو اختيارات او مخالف بودند، از پا درآورد. اين كه دستور كشتن جوانهايي را داده بود كه به حد رشد رسيده باشند ظاهرا كشتن افراد نابالغ و نوجوان را آن روز قبيح ميدانستند. م.
[575] عقد الفريد: 1 / 158.
[576] عيدان، مثني عود است و در حالت جري عيدين بايد ميشد كه به غلط عيدان نوشته شده است. م.
[577] يعني: ميان خاكستر، جرقه آتش ميبينم، از آن ميترسم كه آتش برافروزد و بسوزاند. آتش، با دو چوب برافروخته ميشود، جنگ نيز ابتدا با سخن آغاز ميگردد. پس اگر عقلاي قوم آن را خاموش نساختند، آتشگيره و هيزمش، اجساد فراوان خواهد بود. من از زيادي تعجب با خود ميگفتم: كه كاش ميدانستم، آيا بنياميه بيدارند و يا در خواب فرورفتهاند؟! پس اگر هم تاكنون در خواب بودهاند بگو! برخيزند كه وقت قيام فرا رسيده است.
[578] به يزيد بگو: كه راستي، بهترين گفتهها است و من يقين دارم، دروغ سودي ندارد، بداند كه، سرزمين خراساني كه من در آن تخمي را ديدهام كه اگر جوجه شود، شگفتآفرين خواهد شد جوجهها در مدت دو سال رشد كردهاند پرهاي بلند و نيرومند بدنشان را پوشانده اما هنوز پرواز نميكنند. و اگر چارهجويي نشود و به پرواز آيند، آنها آتش جنگ را روشن خواهند كرد، اما چه آتشي!.
[579] تاريخ ابناثير: 4 / 305.
[580] تاريخ ابناثير: 4 / 304، يعني: به قبيلهي ربيعه، در مرو و به يمنيها بگو كه به خشم آيند پيش از آن كه وقت خشم بگذرد، آنان پرچم جنگ را برافرازند كه آن گروه، آتشي برافروختهاند كه در شعلههاي خود هيزموار ميسوزاند. شما را چه شده است كه جنگ را ميان خود برپا ميكنيد گويا خردمندان، سستي در خردتان پديد آمده است! شما دشمنانتان را آزاد ميگذاريد كه شما را محاصره كردهاند، اين كساني كه متحد شدهاند نه دين دارند و نه شرف. آنها مانند شما از نژاد عرب نيستند كه ما بشناسيم و از موالياني كه داراي نسب خالص باشند هم نيستند. آنان گروهي هستند با عقيدهي عجيبي كه نه من آن را از پيامبر شنيده و نه در كتابها آمده است! هر كس از من دربارهي دين آنها بپرسد (ميگويم:) دين آنان عبارت از اين است كه تمام عربها بايد نابود شوند.
[581] وفيات الأعيان: 1 / 282، يعني: من با دورانديشي و رازداري به دست آوردم آنچه را كه، پادشاهان بنيمروان دستهجمعي به دست نياورند. من همواره در ريختن خون ايشان ميكوشيدم و آن گروه ناآگاهانه در شام خفته بودند. تا اين كه ضربت شمشيرم آنها را از خوابي بيدار ساخت كه پيش از آنان، كسي چنان خوابي نرفته بود. و هر كس گوسفندان را در زمين پر از درنده بچراند و خود به خواب رود، شير درنده جاي شبان را خواهد گرفت.
[582] مروج الذهب: 2 / 204.
[583] در تاريخ طبري «و الثائر المبير» آمده است، يعني: انتقامگير مهلك!.
[584] در تاريخ (طبري به جاي (استنزالهم)، (استذلالهم) آمده است كه در معني چندان تفاوتي ندارند.
[585] تاريخ ابناثير: 4 / 325.
[586] شرح ابنابيالحديد: 7 / 137.
[587] مختصر اخبار الخلفاء.
[588] اگر آنان خون مرا ميآشاميدند، آشامنده را سيراب نميكرد و خون همهي آنها نيز اكنون مرا سيراب نميكند.
[589] خويشان ما خودداري كردند از اين كه با ما به عدالت رفتار كنند، اين بود كه سوگندهاي قاطع ما كه خونبار بود، حق ما را گرفت. هرگاه سران قوم در هم آميزند، آنان را چون تخمان مرغابي زمين گذاريم، تا در هم شكنند.
[590] شرح ابن ابيالحديد: 7 / 131.
[591] عبدالله و عبيدالله. م.
[592] يعقوبي: 3 / 85 - 84، عقد الفريد: 3 / 199 - 198.
[593] كامل: 5 / 206.
[594] مختصر تاريخ الخلفاء: ص 4. خداوند از ستمهاي مروان و اميه نگذرد، بد موضعي براي اظهار دشمني داشتند. آنان چون قوم عاد بودند كه خداوند هلاكشان كرد، همان طوري كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد. بنابراين كسي از بنيهاشم مرا در گفتارم - هرچند كه من پرحرفي كنم - تكذيب نخواهد كرد.
[595] محاضرات: ص 49.
[596] يعني: سلطنت به وسيلهي بزرگاني از بنيعباس، روي پايههاي محكمي استوار گشت. وسيله بزرگان كه قبلا در پيشاپيش بودهاند، و سران بزرگوار پرعظمت. اي فرمانرواي پاكان از نكوهش! و اي كسي كه بالادست تو كسي نيست! تو هم مهدي اولاد هاشم و هم هادي آناني، بسا مردماني كه پس از نوميدي به تو اميد بستهاند. هيچ لغزشي را بر فرزندان عبد شمس، چشمپوشي نكن و هيچ فرد خرد و كلاني از آنان را باقي نگذار. آنها را جايي بفرست كه خدا فرستاده است، به سراي خواري و هلاكت و بدبختي! از ترسشان با تو اظهار دوستي كنند، مثل ايشان نسبت به شما، مثل (كارد و خيار است). به خاطر آوريد شهادت امام حسين و زيد، و كسي را كه كنار مهراس (مهراس: نام آبي است در احد، مقصود از مقتول در آن جا حضرت حمزه است. م.) كشته شد، و رهبري كه شامگاه در حران، به حالت غربت و ناشناس در دل قبر مدفون گشت.
[597] مختصر اخبار الخلفاء: ص 10.
[598] عقد الفريد: 3 / 207. بنياميه اميدوار بودند كه بنيهاشم از آنها راضي خواهند شد، و خون زيد و حسين (ع) از بين خواهد رفت. هرگز سوگند به پروردگار محمد و خداي او مگر كافران، و خائنان آن ها همه نابود شوند.
[599] يعني: بنياميه! من همهي شما را نابود كردم چرا نميكردم، در حالي كه اين اولين وظيفهي من نسبت به شما بود نفس آنگاه، دلخوش ميشود كه همهي شما را آتش فرا گيرد عوض آن آتشي كه شما برافروختيد، چه بد عوضي! خدا از لغزش شما نگذرد! از شير بيشهها - كه بر دشمنان هجوم ميبرد - شما آرزو داشتيد! اگر خشم من نسبت به شما فرو نشست بدان خاطر بود، كه نسبت به شما آن را ميخواستم كه پروردگارم ميخواست!.
[600] كامل: 5 / 205.
[601] در زهر الآداب «الم ترحوشبا لما تبني» آمده است.
[602] آيا جوشن را نميبيني كه كاخهايي ميسازد، كه سودش براي بنينفيله است. وي آرزوي عمر نوح را دارد، در حالي كه حكم الهي هر شب تازه ميشود. در «زهر الآداب» به جاي (جوشن) جوشب، و در «مقاتل» عوض عمر نوح، عمر هزار ساله، آمده است.
[603] من خواهان زنده بودن او هستم و او طالب كشتن من است، عذرپذير خود را نسبت به دوست مرادي خويش بياور!.
[604] تاريخ يعقوبي: 3 / 97، يعني: چگونه وي چنين قصدي دارد، در حالي كه تو نسبت به او، به منزلهي شاهرگ قلب او هستي؟! و چگونه، چنين قصدي دارد در صورتي كه، به وسيله تو تمام حاجتهايش برآورده ميشود؟ و چگونه چنين قصدي نسبت به تو دارد، در حالي كه تو بزرگ و راهنماي هاشمياني؟!.
[605] شذرات الذهب: 1 / 159.
[606] مقاتل الطالبيين: ص 555.
[607] مقاتل الطالبيين: ص 555.
[608] اي برافروزندهي آتشي كه روشنائياش براي ديگران است و اي هيزم شكني كه هيزمهايت به ريسمان ديگران بسته ميشود!.
[609] مروج الذهب: آداب سلطانيه، ص 137.
[610] طبري: رويدادهاي سال 132 ه، ابوسلمه در پانزدهم ماه رجب همان سال كشته شد و اين جريان يك ماه پس از هزيمت رفتن مروان بود.
[611] ملل و نحل: 1 / 241.
[612] تاريخ بغداد: 10 / 208.
[613] البداية و النهاية: 10 / 64.
[614] الكني و الالقاب: 2 / 151، به نقل از ربيع الابرار.
[615] تاريخ يعقوبي: 3 / 348.
[616] مروج الذهب: 3 / 181.
[617] ابناثير: 4 / 347.
[618] اي كاش ظلم و جور بنيمروان براي ما ادامه داشت و كاش عدالت بنيعباس طعمهي آتش شده بود!.
[619] الأغاني: 10 / 106.
[620] مختصر تاريخ عرب: ص 184.
[621] ابنهبيره، عمر بن سعد بن عدي فزاري، كه شش سال از طرف يزيد بن عبدالملك استاندار عراق عرب و عجم بود، كنيهاش ابوالمثني است، فرزدق دربارهي ابنهبيره خطاب به عبدالملك ميگويد: أوليت العراق و رافديه فزاريا احذيد القميص تفتق بالعراق أبوالمثني و علم قومه أكل الخبيص اي عبدالملك! مردي از قبيلهي فزار خيانتكار را بر عراق استاندار و قائم مقام خود كردي - يعني ابوالمثني - كه باعث اختلاف بين مردم عراق شده و به كسان خود خوردن حلوا را آموخته است. الكني و الالقاب: 1 / 434، به نقل از معارف ابنقتيبه.
[622] عصر عباسي: ص 68.
[623] دانق كه جمع آن دوانق و دوانيق است، معرب دانك ميباشد كه يك ششم درهم بوده و منصور را به علت بخل شديد (به اصطلاح يك پولي!) دوانيقي گفتند. م.
[624] كامل ابناثير: يعني، واي بر حال قوم من، قوم ما چه اميرالمؤمنيني دارد! كه پنج درهم بين ما تقسيم كرد، سپس چهار درهم از ما باز ستاند!.
[625] الفخري: ص 118.
[626] عنوان المجد: ص 161.
[627] الفخري: ص 115.
[628] تاريخ بغداد: 1 / 57، يعني: گاهي جوانمردي به بزرگواري ميرسد در حالي كه پيراهنش پاره و جيب آن وصلهدار است!.
[629] عصر مأمون: 1 / 294.
[630] الاغاني: 18 / 148، يعني: بيشتر مردم مرا نميشناسند و موقعي كه برخورد ميكنند، نميدانند از كدام نوع مردهم هستم! و جامهاي باز ميشود و پيچيده ميشود، و شنلي خريداري ميشود و بعد گرانبها ميگردد براي بردهي برده، و يا براي آقاي آقا اي واي، بر سر بيتالمال چه ميآورند.
[631] يعني: او مهدي است جز اين كه چهرهي او، چون ماه تابان است اين دو نظير همند، و هنگامي كه هر دو ميدرخشند، براي بيننده تشخيص آنها مشگل است ماه در تاريكي چراغ شب است و اين در روز چراغ تابنده است ليكن خداوند اين را روي منبرها و بالاي تختها بر آن برتري داده است و همچنين وسيلهي شوكت سلطنت اين فرمانروا است، در حالي كه نه امير و نه وزير است كم شدن ماه باعث بينوري او ميشود، اما اين در موقع كاستي ماهها نورافشاني ميكند پس اي فرزند پاكيزهي خليفهي خدا! كه به وسيلهي او، افتخار فخركنندگان زياد ميشود اگر بر سلاطين ميگذشتي همهي آنان از پست و بلند عالم، نزد او ميآمدند براستي، پدرت بر پادشاهان پيشي گرفت، به حدي كه آنها در غم و يا حسرت ماندند و تو پس از وي شتابان حركت ميكني و به هنگام حركت، تو را هيچ سستي راه ندارد پس مردم ميگويند: اين دو تن فرقي ندارند، مانند كلمات: سزاوار و شايسته (مترادف و همسانند) اگر بزرگ جلو بيفتد شايستگي دارد، او داراي فضيلت بزرگ، بر كوچك است و اگر كوچك به حد بزرگ برسد براي آن است كه، كوچك مولود بزرگ است!.
[632] الاغاني: 13 / 110، تاريخ خلفا: ص 267.
[633] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 158.
[634] تاريخ خلفاء: ص 262، يعني: ما از رهبر، اميد فزوني داشتيم، اما رهبر برگزيده، در كلاهها فزوني داد كلاهها را بر سر مردان كه ميبينم گويي كه آنان يهوديان فرومايهاي هستند كه كلاه مخصوص بر سر نهادهاند.
[635] عصر مأمون: 1 / 93.
[636] تاريخ طبري.
[637] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 158 ه.
[638] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 158 ه.
[639] تاريخ طبري.
[640] تاريخ خلفاء: ص 267.
[641] عصر مأمون: 1 / 93.
[642] تاريخ يعقوبي: 3 / 121.
[643] سورهي توبه: آيه 35 - 34.
[644] يعني: شخصي را ملاقات ميكني كه مردم از راز او آگاه نيستند و گوشها از مقصود او چيزي نشنيدهاند هرگاه اراده كند كاري بكند، به مجرد اراده، انجام ميدهد و اگر گفت كاري را ميكنم، حتما انجام ميدهد.
[645] تاريخ طبري: 9 / 316، يعني: همانا قنات من، آن چشمهساري است كه آزمون كارشناسان و روغن و آتش، آن را نوميد نميسازد هر وقت خيانتكاري را پناه دهم، آسايش خود را مييابد و اگر شخص ايمني را بترسانم، در به روي او بسته ميشود. به جانب من بيائيد و آسوده خاطر باشيد كه من براي هر كسي، از همسايه، همسايهترم!.
[646] ابناثير: 4 / 355، يعني: تو مدعي بودي كه وام (قتلي كه مرتكب شدهاي) باز پرداخت ندارد اكنون پيمانه را اي ابومسلم، كامل دريافت كن از همان جامي بنوش كه خود به مردم مينوشاندي، كه آن جام از حنظل در كام تو تلختر است.
[647] يعقوبي: 2 / 399.
[648] طبري: 6 / 266.
[649] طبري.
[650] مروج الذهب: 3 / 330.
[651] ابناثير: 5 / 261.
[652] سورهي نور: آيه 55.
[653] يعقوبي: 3 / 111 - 110.
[654] تاريخ طبري: 3 / 197.
[655] تاريخ يعقوبي: 2 / 121.
[656] ابوجعفر منصور: ص 416.
[657] تاريخ يعقوبي: 2 / 349.
[658] به خدا سوگند كه بنياميه دربارهي علويان، ده يك آنچه را كه بنيعباس كردند، نكردند.
[659] يعني: هيچ قبيلهاي از قبايلي كه ما ميشناسيم از يماني، بكر، مضر، وجود ندارد، جز اين كه در خون علويان شريك است، همان طوري كه قصابان در ذبح حيواني شركت ميجويند. از قتل، اسارت، سوختن و غارت كردن، كاري كه جنگجويان در روم و ايران كردند! به نظر من بنياميه اگر كشتند، بهانهاي داشتند، اما براي بنيعباس هيچ عذر و بهانهاي نميبينم.
[660] نهج البلاغه محمد عبده: 2 / 18.
[661] مقاتل الطالبيين: ص 521.
[662] قريب به اين عبارت در تاريخ ابنعساكر: 4 / 333 آمده است.
[663] روض النضير: 1 / 75، يعني: نيك خواهان نزد من آمده و مرا بيم دادند كه گويا من، در معرض بركناري از صحنهي زندگي هستم. در پاسخ آنان گفتم كه مرگ آبشخوري است كه ناگزير من هم بايد كاسهاي از آن بنوشم!.
[664] اي پسر زيد! آيا - پدرت - زيد به تو نگفت: هر كه دل به زندگي بندد، با ذلت بسر برد. همچون زيد باش كه تو پارهي جگر زيدي و در بهشت سايهي جاودانه را برگزين!.
[665] يعني: ميبينم غنيمت (حق) ايشان در بين ديگران تقسيم گشته، و دست ايشان از حق خود خالي است.
[666] مختصر اخبار خلفاء: ص 26، يعني: دوستي ايشان، ديانت، و محبتشان هدايت و دشمني با ايشان و ياري ايشان تقوا است.
[667] در تاريخ طبري آمده است كه... پسران من قيام خواهند كرد.
[668] كامل: 4 / 371 - 370.
[669] طبري: 9 / 181.
[670] در طبري به جاي (رافع محلته) رافع مجلسه، آمده است.
[671] كامل: 4 / 371.
[672] ابنحسن، پسر زيد بن حسن بن اميرالمؤمنين عليهمالسلام، او از پدر و پسر عمويش عبدالله بن حسن روايت نقل كرده، و گروهي از قول او روايت كردهاند، ابنحبان او را در رديف افراد ثقه نام برده است. منصور او را پنج سال والي مدينه قرار داد و سپس بر وي خشم گرفت و به زندان افكند تا اين كه مهدي عباسي او را رها كرد، بقيه عمر را در زمان او بسر برد. زبير ميگويد: حسن، مردي فاضل و بزرگوار بود. علي بن هرمه در چند قصيده او را ستوده است، او پدر بانوي بزرگوار، نفيسه است، وي در راه مكه - بنا به گفتهي خطيب - در سن 85 سالگي در محلي به نام حاجز از دنيا رفت، و علي بن مهدي بر او نماز خواند. تهذيب التهذيب: 2 / 279.
[673] سورهي صافات، آيه: 106.
[674] مقاتل الطالبيين: ص 216.
[675] در طبري به جاي «بعد هذا»، «بعد هؤلاء مساوي پس از اينها» آمده است.
[676] مقاتل الطالبيين: ص 220 - 219.
[677] بحارالأنوار: 47 / 283.
[678] سورهي طور: آيه 48.
[679] سورهي قلم: آيه 48.
[680] سورهي نحل: آيه 126.
[681] سورهي طه: آيه 132.
[682] سورهي بقره: آيات 157 - 156.
[683] سورهي زمر: آيه 10.
[684] سورهي لقمان: آيه 17.
[685] سورهي اعراف: آيه 128.
[686] سورهي والعصر: آيه 3.
[687] سورهي بقره: آيه 155.
[688] سورهي آل عمران: آيه 146.
[689] سورهي احزاب: آيه 35.
[690] سورهي يونس: آيه 109.
[691] سورهي زخرف: آيه 33.
[692] سورهي مؤمنون: آيات 56 - 55.
[693] بحارالانوار: 47 / 301 - 299، اقبال: ص 51 - 49.
[694] بحارالانوار: 47 / 302.
[695] بدايه و نهايه: 10 / 81.
[696] ساجور حلقهي چوبي است كه به گردن سگ مياندازند.
[697] طبري: 6 / 179.
[698] مروج الذهب: 3 / 225.
[699] طبري: 9 / 398.
[700] مقاتل الطالبيين: ص 243.
[701] مروج الذهب: 3 / 225.
[702] الغدير: 3 / 238، يعني: پاداشي كه به فرزندان حسن داديد بد پاداشي بود، آنان كه پدر و مادرشان شاخص هدايت بودند نه بيعت، و نه سوگند، و نه خويشاوندي و نه عهد و پيماني، هيچ چيز شما را از ريختن خون ايشان باز نداشت. نه گذشتي نسبت به اسيراني كرديد - كه بيدليل اسير شما بودند - در برابر گذشتهايي كه نسبت به اسيران شما در بدر كردند. و نه هرگز تازيانهي خود را از ديباج باز داشتيد، و نه از دشنام به دختران پيامبر خودداري كرديد! نه به خاطر رسول خدا (ص) پارهي جگرش از تازيانهها بركنار ماند، پس چرا حرمت اهل بيت را پاس نداشتيد! فرزندان حرب از ايشان - با اين كه گناهان ايشان بزرگ بود - از دست شما كمتر مجازات ديدند. شما چقدر نسبت به دين، مكر و دشمني آشكار كرديد و چه خونهايي از رسول خدا به گردن شما است! شما، خود را پيروان او ميپنداريد، در صورتي كه از خون پاك فرزندانش چنگالهايتان رنگين است هيهات، نه شما خويشاوندان پيامبريد و نه فاميل او! زيرا كه از نظر خو و خصلتها از او دوريد دلبستگي سلمان به پيامبر (ص) باعث خويشاوندي او است، در حالي كه بين نوح و پسرش خويشاوندي نيست.
[703] بدايه و نهايه: 10 / 81.
[704] يعني كنيز خريداري شده و از اقوام و ملل ديگر نبوده، و از قبيله قريش و عرب بوده است. م.
[705] غاية الاختصار (ص 12 (.
[706] مقاتل الطالبيين: ص 243، يعني: همانا ما اميدواريم، محمد همان امامي باشد كه به وسيلهي او، كتاب آسماني احياء شود و به وسيلهي او اسلام، پس از تباهيش، اصلاح گردد، و يتيم درمانده و محتاج، احياء گردد و زمين ما را پس از آن كه از گمراهي پر شده، پر از عدالت كند و آرزوهاي ما را برآورد.
[707] شذرات الذهب: 1 / 213.
[708] مقاتل الطالبيين: ص 243.
[709] طبري: 9 / 219.
[710] طبري.
[711]. و بعدها اكثر آنها از وي برگشتند و به امامت موسي بن جعفر عليهماالسلام - همان طوري كه بعدها توضيح خواهيم داد - قائل شدند. تنقيح المقال: 2 / 174.
[712] طبري: 9 / 224.
[713] مقاتل الطالبيين.
[714] در روايتي: و لم يسلم أخي، آمده است.
[715] يعني: اي بهترين جنگجويان، آيا به خاطر مقامات - كسي بخواهد به چون تويي بگريد - ميگريد؟ خدا ميداند كه اگر من از آنها ميترسيدم، و در دلم از آنها ترس و بيمي داشتم. آنها نميتوانستند او را بكشند و اجازه نميدادم برادرم به دست آنها بيفتد، يا با هم ميمرديم، و يا با هم زندگي ميكرديم.
[716] مقاتل الطالبيين: ص 342.
[717] يعني: بزودي براي تو در پهن دشتها، همراه نيزهها خواهم گريست، زيرا كه با آنها هر كه بخواهد، به انتقام ميرسد. و ما مردمي هستيم كه براي فقدان كسي از ما، اشكمان جاري نميشود، هرچند كه كمرشكن باشد. و من آن كسي نيستم كه براي برادرش اشك ببارد كه آن اشكها را، از آب چشمش به سختي بفشرد، بلكه من قلبم را به هجومي تسكين ميدهم، كه شرارهي آتشي، به پيشقراولان آن درافكنم.
[718] يعني: خودم را چون حلقهاي، آماج نيزهها قرار دادم، البته زمامداران چنين كارها را ميكنند!.
[719] يعني: اگر آتش جنگ بين آنان برافروخته شود، - پس از آن كه سرد بوده - آنها را خواهد سوزاند در حالي كه تو بر حرارت آن آتش پايدار خواهي ماند، و حمله و يورش بر آنها خواهي برد!.
[720] كامل: 5 / 18، يعني: اگر كارها را مرد دانا تدبير كند، حتما به نتيجه ميرسد و او در نظر پيروانش با شكوه و نفوذ ميگردد تمرد و سرپيچي از پيشنهاد كسي كه به تو مهر ميورزد رنج تو را كه از او شنيده بودهاي، زيادتر ميكند! بهترين كارها آن است كه تو از آن استقبال كني، نه آن كه با رنج زياد به دنبال آن بروي اما پوست اگر كنده شود و بماند، گنديده ميشود و پرداختن آن به دست سازندگان دشوار ميگردد!.
[721] كامل: 5 / 19.
[722] مروج الذهب: 3 / 224.
[723] بحارالانوار:47 / 307 - 306، عيون اخبار الرضا: 1 / 111.
[724] طبري: 6 / 320 چاپ اول.
[725] اشاره به آيات: سورهي شعراء / 88، مرسلات / 38، فرقان / 27.
[726] اشاره به آيات: سورهي شعراء / 88، مرسلات / 38، فرقان / 27.
[727] اشاره به آيات: سورهي شعراء / 88، مرسلات / 38، فرقان / 27.
[728] در تذكرة الخواص: ص 230، آمده است كه سخن فاطمه دختر عبدالله (و ارحم صغار بنييزيد) اشتباهي از زبانش در آمده است اگرنه عبدالله بن حسين فرزندي به نام يزيد نداشته است و كسي در بين خاندان ابوطالب به نام يزيد وجود ندارد، جز يزيد بن معاوية بن عبدالله بن جعفر كه بنيهاشم به خاطر اين نام به او اعتراض كردند و از اين رو از وي فاصله گرفتند. يعني: به كودكان بنييزيد رحم كن كه آنان به خاطر فقدان تو، يتيم گشتهاند نه فقدان يزيد! و به بزرگسالانشان رحم كن كه در زندان، زير كندهها و زنجيرها كمرشان خميده است! اگر تو ما را به خاطر جرمي كه مرتكب شدهايم مؤاخذه و كيفر كني، بايد همهي ما، در هر جا كه هستيم كشته شويم! اما اگر برطبق خويشاوندي نزديكي كه داريم رفتار كني بين جد ما و جد شما فاصلهاي نيست!.
[729] بحارالانوار: 47 / 199 - 195، مهج الدعوات: 192.
[730] سورهي هود: آيه 111.
[731] ابوهريرهي ابار، از شعراي پرهيزگار اهل بيت عليهمالسلام بوده است. ساوي در «الطليعه» ميگويد: ابوهريره ابار عجلي از راويان و شاعران متعبد بوده، امام باقر و امام صادق عليهماالسلام را ملاقات كرده و ساكن بصره بوده است. صاحب معالم، ابوهريرهي ابار را غير از ابوهريرهي عجلي ميداند، و ابنشهر آشوب در مناقب ج 3 ص 341 اشعار او را در مدح امام باقر (ع) آورده است. م.
[732] مؤلف محترم مأخذي كه در پاورقي داده، اصول كافي است، تا جايي كه موفق شدم و در بخشهايي كه احتمال ميدادم بررسي كردم نيافتم، به بحار مراجعه كردم و در مجلد47 / 233 به نقل از مقتضب الاثر، ص 54 و مناقب: 3 / 398 آمده و همچنين اعيان الشيعه: 7 / 261 از آنها نقل كرده است. م. يعني: ميگويم: اي آناني كه شتافتند و جسد مطهر امام را بر بالاي شانههاي خود حمل كردند، آيا ميدانيد كه چه چيز را به زير خاك ميبريد؟ كوه ثبيرا - بلندترين كوه بين مكه و عرفات - را كه در بالاترين قله و بلندا قرار گرفته است. بامدادان بالاي قبر او را خاك ميريزند، در حالي كه قبلا بر فرق سر همه جا داشت.
[733] جواهر: كتاب الطهاره.
[734] صفة الصفوه.
[735] مجالس: 5 / 328.
[736] عبدالله بن طاووس بن كيسان يماني، مردي فقيه و آگاه به علوم عربي بوده است، و به شدت نسبت به اهل بيت عليهمالسلام، دشمني و عداوت ميورزيد، وي در زمان خلافت منصور از دنيا رفت. تهذيب التهذيب: 5 / 268 - 247.
[737] شذرات الذهب: 2 / 188.
[738] او شيخ الاسلام و بزرگ حافظان بود، ابواسامه ميگفت: هر كس به تو گفت كه مانند سفيان را ديده است، باور نكن. ابنذئب ميگفت: من كسي را در عراق نظير سفيان ثوري شما، نديدهام. وي در سال 97 ه به دنيا آمد و هنوز نوجوان بود كه به دنبال علم رفت، پدرش از علماي كوفه بود، و در بصره - به دليل اينكه همواره حق را ميگفت و بر دستگاه خلافت سخت معترض بود - در حال خفا از جور مهدي از دنيا رفت، وفاتش در ماه شعبان سال 161 ه بود - تذكرة الحفاظ: 1 / 192 - 190. ثوري بسياري از علوم خود را از امام صادق عليهالسلام فرا گرفت، چون از جمله شاگردان امام صادق بوده است.
[739] المسامرات: 1 / 98.
[740] سورهي حجرات: آيه 6.
[741] وي ابن ابيذئب، محمد بن عبدالرحمن قرشي عامري مدني، مرد فقيهي است. احمد بن حنبل دربارهي او ميگويد: ابنابيذئب از مالك فاضلتر بود، جز اين كه مالك در علم رجال از او آگاهي بيشتري داشت. واقدي ميگويد: او از همهي مردم باتقواتر و برتر بود. وي در سال 80 ه به دنيا آمد، او بدون ترس از قدرت حاكمان، حق را ميگفت. مهدي عباسي وارد مسجد النبي (ص) شد و كسي نماند، مگر اين كه به احترام او، از جا بلند شدند، جز ابن ابيذئب، به او گفتند: بلند شو! اين اميرالمؤمنين است، او در جواب گفت: مردم براي پروردگار جهان قيام ميكنند!. وي در سال 159 ه از دنيا رفت. تذكرة الحفاظ: 1 / 181 - 179.
[742] الامامة و السياسة: 2 / 187 - 185.
[743] تاريخ بغداد: 10 / 215.
[744] تاريخ خلفاء: ص 268.
[745] مختصر اخبار الخلفاء: 18 - 17.
[746] عمرو بن عبيد بصري، بزرگ معتزله در زمان خود و يكي از پارسايان مشهور بود، جدش از اسيران فارس و پدرش اول جولائي بود، بعدها از مأموران حجاج در بصره شد، و عمويش به علم و پارسايي معروف بود، و دربارهي اوست كه منصور گفته است: «كلكم يطلب صيدا غير عمرو بن عبيد» همهي شما در پي شكار هستيد بجز عمرو بن عبيد! او چندين رساله، خطبه و كتاب دارد، از جمله: التفسير، الرد علي القدرية. در نزديكي مكه از دنيا رفت. و منصور، مرثيهاي دربارهي او سروده است. با اين كه شنيده نشده، خليفهاي جز منصور، كس ديگري را جز او مرثيه گفته باشد. الأعلام:2 / 736.
[747] عيون الأخبار: 2 / 237.
[748] يعني: در شگفتم از شمشيري كه در روز كارزار، تو را چون شاخهي پيروزي بلند كرده بود، در حالي كه گرد و غبار از ميدان برخاسته بود و تيرهايي كه - در برابر چشم پردهنشينان - به بدن تو فرو رفته و جدت را ميطلبيدند، در حالي كه اشكها فرو ميباريدند هان! آن تيرها در برابر عظمت و بزرگي تو، خاضع شده و از فرو رفتن در پيكر تو ناتوان ماندند!.
[749] مناقب:2 / 380، بحارالانوار:11 / 264.
[750] ابناثير: 5 / 43.
[751] تاريخ يعقوبي: 3 / 349.
[752] فغفور، نام سلسلهاي از سلاطين چين است.
[753] يعني: ميان، خوشي، باده و گل، و در سايهي انجمني خوش، بسر ميبردم! و سراسر دنيا - از قلمرو فغفور چين تا قيروان و سرزمين يمن، همه جا - از شعر من پر شده بود. شعري كه در برابر آن ضعيف و قوي همچون پرستش بتپرستان از بت، سر تسليم فرود آورده بودند آنگاه مهدي مرا از گفتن شعر نهي كرد، اين بود كه نفس من از كار موفق خوشايند باز ايستاد پس خداي بي شريك را سپاس كه هيچ چيز در روزگار پايدار نميماند!.
[754] يعني: چه منظر زيبايي! آن چهرهي زيباي كنيزي را كه ديدم، جانم به فدايش! به من پيغام داده، و لباس جواني را به بهاي سنگيني به من عرضه كرده بود، در حالي كه من آن را كناري گذاشتهام. به خداي پروردگار محمد سوگند كه من، نه او را فريب ميدهم و نه آرزوي جواني دارم. از كارهاي جواني خودداري كردهام و بسا كه در معرض آزمون قرار گرفتهام و دنبال آن نرفتهام. خليفه مرا مانع شده است و هرگاه او از چيزي منعم كند، من خودداري ميكنم پادشاه بزرگ مرا از زنان نهي كرده است و من هم نافرماني او را نكردم! بلكه من به قولم وفا كردم و عهد و پيماني را كه بستم، آن را زير پا ننهادم و به وعدهام عمل كردم. من نسبت به دشمنان سهلگيرم و هرچند بهاي شكر و سپاس گران باشد، خريدارم. و از روي شرم به انس با نديمان و به آنچه علاقمندم، گرايش دارم. وقتي كه فردا فرا رسد، خانهي دوست مرا به خود جلب ميكند، اما خانه او ديگر كجا است؟ خليفه مرا از آن مانع شده است و من هم خودداري كردم، و ناراضي نيستم!.
[755] هواي نفسم را دفن كردم، نه با سلماي كوچك، و نه با شراب ديداري دارم، و نه با ترانهي قمري! به خاطر مهدي (رهبر) مردم، از وصال او دست شستم، پيماني در بين ما است، كه رعايت ميكنم، حيلهاي در كار نيست اگر اميرالمؤمنين محمد - ستوده - نبود هر آينه دهان او را ميگشودم و بدان افطار ميكردم، به جان خودم سوگند كه خود را از گناه سنگين كردهام، ديگر من آن كسي نيستم كه بار به روي بار بيفزايم!.
[756] التاج: ص 35.
[757] الأغاني: 5 / 5.
[758] شذرات الذهب: 2 / 265، يعني: خليفهاي كه با عمههاي خود زنا ميكند، و با دف و طنبور سرگرم است خداوند عوض او را به ما مرحمت كند! - كه با زور سرنيزه به موسي خيانت كرد.
[759] اخلاق الملوك: ص 34.
[760] الفخري: ص 167، يعني: يعقوب بن داوود را از خود دور كن! و به بادهي خوشرنگ و بو، روي آور!.
[761] بين الخلفاء و الخلعاء، ص 26 - 25، به نقل از «الديارات» ديرالسوسي.
[762] الديارات: ص 100.
[763] تحفة العروس: ص 36.
[764] جماهر: ص 61.
[765] اخبار الحكماء قفطي: ص 101.
[766] الولاة و القضاة: ص 125، يعني: اگر مهدي عباسي ميدانست كه موسي و ايوب، در سرزمين، مصر موقعي كه آن جا رفتند، چه ميكردند، يعقوب را با وجود درستكاري متهم نميكرد!.
[767] تاريخ يعقوبي: 3 / 134.
[768] جهشياري: ص 103.
[769] تاريخ بغداد: 6 / 346.
[770] تاريخ بغداد: 2 / 193.
[771] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 169.
[772] طبري: 6 / 397.
[773] يعني: اي پسر كسي كه وارث محمد (ص) است نه آن خويشان ديگري كه از ارحام او هستند! دستور وحي، بين دخترزادگان و بين شما، دشمني را از بين برده، وقت خصومت نيست با وجود مردان، به زنان ارثي نميرسد سورهي انعام بيانگر اين مطلب است! (در سورهي انعام هيچ چيزي كه اشارهاي به اين مطلب باشد وجود ندارد! بلكه راجع به ارث حكمي در آن نيست) كجا ميتواند چنين چيزي باشد و نشدني است! ارث عموها،، از آن دخترزادگان باشد؟!.
[774] احتجاج طبرسي: ص 214، بعضي گفتهاند: اين اشعار از محمد بن يحيي تغلبي است چنان كه در كتاب: (الشعر في بغداد ص 110 (آمده است، معني اشعار چنين است: كجا ميشود؟ ممكن نيست، و نشدني است كه به مشركان آثار اسلامي مترتب شود دخترزادگان سهم خود را از جدشان ميبرند در حالي كه عمو، بدون هيچ سهمي است آزادشدگان را چه رابطه با ارث!! آزادشدهاي كه تنها از ترس شمشير، تسليم شده است؟ در حالي كه (ابنشله) بشار، سرگردان مانده و ارث را از خويشاوندان و ارحام پيامبر منع ميكند براستي كه پسر فاطمه، كه نامش گرامي است، ارث را ميبرد، نه پسرعموها!.
[775] يعني: آيا شما از آسمان نور ستارگان را با دستهايتان ميتوانيد خاموش كنيد و يا مهتاب آن را بپوشانيد؟ و يا سخن پروردگارتان را، رد ميكنيد كه جبرئيل بر پيامبر نازل كرده و پيامبر آن را فرموده است آخرين آيه سوره انفال بر وارث بودن ايشان گواهي ميدهد، و شما ميخواهيد آن را باطل شماريد!.
[776] تاريخ بغداد: 3 / 144.
[777] يعني: به رهبري كه خلافتش به درستي هدايت، ميشود، نه مردود و ناروا بگوييد: نيكو همدمي باتقوا را به كمك گرفتهاي برادر دينيات يعقوب بن داود را.
[778] ابوالفداء: 2 / 10، يعني: دستت درد نكند، مهدي! با اين شخصيت و مردي كه خليفه در حقيقت يعقوب بن داود است خلافت شما از بين رفته، اي مردم! خليفه خدا را در بين ني و مزمار بجوييد!.
[779] مطبق، زندان تاريك بزرگي بود كه منصور بين راه بصره و كوفه دم دروازه ساخته بود، و خياباني كه اين زندان در آن قرار گرفته بود، به نام همان زندان - مطبق - ناميده ميشد. اين زندان داراي بنايي استوار با پايههايي محكم، از مهمترين زندانهاي بغداد بود، و تا زمان متوكل سرپا بود. (بغداد در عهد خلافت عباسي ص 34 (. و در كتاب (الفخري ص 221 (آمده است كه «مطبق» چندين اطاق بزرگ و كوچك و سلولها داشت، كه زندانيان را در آنجا زنداني ميكردند، و يعقوب بن داود را با ريسماني به سياهچالي فرود آوردند كه در آنجا روشنايي به چشم نميخورد.
[780] الوزراء و الكتاب: ص 121 - 119، الفخري: ص 163 - 161. و در كتاب الفرج بعد الشدة: 1 / 141، آمده است كه يعقوب بن داود گفت: بر روي من در «مطبق» گنبد مانندي بنا كردند و من پانزده سال در آن جا ماندم.
[781] سورهي اعراف: آيه 33.
[782] سورهي بقره: آيه 219.
[783] بحارالانوار: 4 / 48.
[784] عمدة الاخبار في مدينة المختار: ص 316.
[785] تاريخ يعقوبي: 3 / 393.
[786] بحارالانوار: 4 / 248.
[787] نبراس: ص 24.
[788] سوره محمد: آيه 22، آيه مباركه چنين است: «فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم»». م.
[789] تاريخ بغداد: 13 / 31 - 30، وفيات الاعيان: 4 / 493. ابنشهر آشوب در مناقب: 2 / 264 ميگويد: مهدي در نيمهي شب حميد بن قحطبه را خواست، و به او گفت: صميميت پدر و برادرت نسبت به ما از آفتاب روشنتر است اما وضع خودت را ما نميدانيم! حميد گفت: مال و جان، زن و فرزند و پدر و مادرم را در راه شما نثار ميكنم، مهدي گفت: خدا مقام تو را پاسدارد! و با او پيمان بست و دستور داد تا امام كاظم عليهالسلام را سحرگاه، ناگهاني بكشد، مهدي آن شب خوابيد، و در خواب خود، علي عليهالسلام را ديد، كه رو به او كرده و اين آيه را «فهل عسيتم...» ميخواند، از خواب بيمناك برخاست و حميد را از دستوري كه داده بود، بازداشت، و امام كاظم عليهالسلام را مورد احترام قرار داده و اموالي به او بخشيد.
[790] نور الابصار: ص 136، بحارالانوار:11 / 252.
[791] الفخري: ص 157، يعني: آن زنان با جامههايي به رنگ عزا، و لباسهايي مويي درآمدند، هر مرد مبارزي، يكروز، با روزگار مبارزه دارد تو جاودانه نيستي هرچند كه عمر نوح كني، پس اگر ناگزير از آني كه بر تو بگريند تو خود بر خويشتن نوحهسرايي كن!.
[792] خلاصة الذهب المسبوك: ص 75.
[793] حضارة الاسلام في دار السلام: ص 84.
[794] عصر عباسي: ص 128.
[795] الأغاني: 5 / 241.
[796] الأغاني: 5 / 6.
[797] جهشياري: ص 144.
[798] طبري: 6 / 489، الأغاني: 5 / 216.
[799] التاج في اخلاق الملوك: ص 35.
[800] يعقوبي: 3 / 136.
[801] هند، مادر زينب بوده، و او دختر ابوعبيدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود ابنمطلب بن اسد بن مطلب بن اسد بن عبدالعزي قصير بود، وي پيش از عبدالله بن حسن همسر عبدالملك بن مروان بوده است، وقتي كه عبدالملك مرد، ميراث خويش را از وي گرفت، عبدالله به مادرش فاطمه گفت: هند را براي من خواستگاري كن! فاطمه او را رد كرد و گفت: آيا به طمع مال او افتادهاي در صورتي كه تو به اين سن رسيدهاي ثروتي نداشتي. عبدالله مادرش را به حال خود گذاشت و خود نزد پدر زينب رفت وي ضمن خوشآمدگويي، پيشنهاد او را پذيرفت و گفت: او را به همسري تو در ميآورم، ناراحت نباش، و نزد دخترش رفت و به او گفت: دخترم! اينك عبدالله بن حسن آمده و از تو خواستگاري ميكند، زينب گفت: شما چه گفتيد؟ گفت: من شما را به همسري او درآوردم، زينب نيز تأييد كرد و ازدواج صورت گرفت، مادر عبدالله بيخبر بود، هفت روز كه گذشت نزد مادرش آمد، در حالي كه لباسش معطر بود، و جامههايش را عوض كرده بود، مادرش از او پرسيد: پسرم! اين لباسها از كجاست؟ گفت: از آن كسي كه تو فكر ميكردي، همسري مرا نخواهد پذيرفت. اغاني: 18 / 209.
[802] مقاتل الطالبيين: ص 432 - 431، يعني: آيا نميداني اي پسر زيد و هند كه تو در حجاز چقدر طرفدار داري؟ از دائيها و اجداد بزرگوار، مخلص و شوكتمند؟!.
[803] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.
[804] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.
[805] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.
[806] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.
[807] مقاتل الطالبيين: ص 437.
[808] كامل: 5 / 74، در مقاتل الطالبيين: ص 243 آمده است كه موسي هادي، اسحاق بن عيسي بن علي را والي مدينه ساخت، و او نيز مردي از فرزندان عمر بن خطاب معروف به عبدالعزيز بن عبدالله را جانشين خود قرار داد.
[809] سويقه: نام منزلي - متعلق به بنيحسن - در نزديكي مدينه، و از جمله صدقات اميرالمؤمنين عليهالسلام است. معجم البلدان: 5 / 18.
[810] طبري در تاريخ خود مينويسد كه حسين در پايان خطبه خود گفت: «من شما را به كتاب خود و سنت پيامبر ميخوانم، پس اگر به اين قولم وفا نكردم، ديگر بيعتي در گردن شما ندارم».
[811] مقاتل: ص 484.
[812] طبري: 10 / 25.
[813] مقاتل: ص 490.
[814] طبري در تاريخ خود ج 10 ص 28 ميگويد: عدد سرهايي كه بريده شد، صد و اندي بود.
[815] مقاتل: ص 453.
[816] مقصود، حسن بن محمد بن حسن مجتبي عليهالسلام است، كه در اين جريان اسير شد، و با بدترين وضعي او را گردن زدند.
[817] مقصود از ابنعاتكه، عبدالله بن اسحاق بن حسن مثني است. الاستقصاء: 1 / 67.
[818] مروج الذهب: (ج 3 ص 249 - 248 (، يعني: بايد اشك بباريم بر سيد و سرورمان حسين، و بر حسن و بر فرزند عاتكه كه او را بيكفن، دفن كردند، آنان را بامدادان، دور از وطن، در فخ واگذاشتند، بزرگواراني بودند - بيباك و بدون ترس و هراس كشته شدند ذلت و زبوني را همانند چركي كه از لباس بشويند، از خود شستند و زدودند! مردم به وسيلهي جد ايشان هدايت يافتند، بنابراين ايشان را بر مردم منتي است.
[819] در معجم البلدان به جاي «منهتن»، «منهمر» آمده است.
[820] در معجم: ثم لم يهن، ثبت شده است.
[821] مقاتل الطالبيين: ص 460، يعني: اي چشمان من! سيلآسا اشك بباريد! به خاطر آن مصائبي كه بر سر فرزندان حسن آمد، و من خود ديدم كشتهها در بيابان فخ افتاده، در حالي كه باد بر آن بدنها ميوزيد و قطرههاي شبنم صبحگاهان بر آنها مينشست به طوري، استخوانهايشان را در آن بيابان افكندند كه اگر محمد (ص) آنها را ديده بود، دلش از غصه آب ميشد، با وجود اين كه پيش از آنها دشمني و كينهتوزي و حقد، در بين گذشتگان بوده است، آنها چه ميگويند؟ اگر پيامبر (ص) از آنان بپرسد كه شما در طول روزگار با ما چه كرديد، آنها چه پاسخي خواهند داد؟ نه مردم قبيله مضر، نه ربيعه و نه قبايلي از يمن، هيچ كدام نه از ايشان حمايت كردند، و نه هم بر آنان خشم بردند، واي بر اينان چگونه پاس حرمت آنان را نداشتند! در حالي كه فيلها حرمت صاحب ركن را دربارهي بيت پاس داشتند.
[822] تاريخ طبري: 10 / 29.
[823] مقاتل الطالبيين: ص 453.
[824] معجم البلدان: 6 / 308، يعني: عموزادههاي ما! ديگر نبايد شما - پس از آن كه در بياباني دفن شديد - اشعاري را با قافيههاي حزنآور بخوانيد ما چون كساني نيستيم كه دست شما، به او برسد، و مقهور و مغلوب شود، و يا به داوري بنشيند بلكه حكم شمشير، در ميان شما سايه افكند، و ما هم بدانچه شمشير راضي شد، راضي شديم اگر شما بگوييد، ما ستم كرديم، نه ما ستم نكردهايم بلكه ما با هم، به گونه بدي به ستيز برخاسته و طرح دعوا كرديم.
[825] بحارالانوار: 11 / 278.
[826] كعب بن مالك بن ابيكعب خزرجي شاعر رسول خدا (ص) و يكي از آن هفتاد نفري است كه در عقبه با پيامبر (ص) بيعت كردند، و در تمام جنگها - به جز جنگ بدر - به همراه پيامبر (ص) بود، و او ميگويد: و ببئر بدر اذ يرد وجوههم جبريل تحت لوائنا و محمد (ص). و در مدح هاشم ميگويد: يا هاشما ان الاله حباكم ما ليس يبلغكم اللسان المفصل قوم لاصلهم السيادة كلها بيض الوجوه تري بطون اكفهم قدما و فرعهم النبي المرسل تندي اذا غبر الزمان المحمل وي در زمان خلافت امام اميرالمؤمنين عليهالسلام، پس از اين كه بينايي خود را از دست داده بود، از دنيا رفت. معجم الشعراء: ص 342.
[827] سخينه، نوعي غذا است كه از آرد درست ميكردند، بقدري قريش آن را مورد استفاده قرار داده بودند كه به آن نام مشهور شدند.
[828] يعني: قريش ميپنداشتند كه بر پروردگارشان پيروز ميگردند و حال اينكه آنان بايد مغلوب ميشدند، و در دست خداوند بسيار غالب، محكوم به شكستاند.
[829] فرزدق معتقد بود كه به زودي مربع را از پا در ميآورد، بشارت باد تو را اي مربع! به سلامتي و طول عمر!.
[830] آمده است و همچنين جملاتي در قسمتهاي مختلف اضافه دارد كه همه را ترجمه كرديم. م.
[831] مناقب: 2 / 378. «بسا رهروي كه در زمين راه نرود»، يعني: بسا دعايي كه در زمين روا نگردد، بلكه به آسمان بالا رود، و دوري مسافت مانع آن نشود كه به اجابت رسد، و از ستمگران انتقام گيرد، به آن جايي رود كه هيچ سوارهاي به آن جا نرسد و در هيچ جا نماند و بعد مسافت آن را از پيشروي باز ندارد او جلوتر از شب پيش ميرود در حالي كه شب، پردهي تاريكي خود را بر شبرو خوابيده گسترده است درهاي آسمان و بالاتر از آن، گشوده ميشود، هرگاه از آن قبيل كوبندگان، درهاي آسمان را بكوبند هرگاه وارد شود، خداوند آن را بر اهلش بدون اجابت نميگذارد، چه خداوند بينا و شنوا است و من چنان به خداوند اميدوارم كه گويا با اعتقاد و حسن ظن ميبينم كه او چه ميكند.
[832] طبري:10 / 33.
[833] طبري: 10 / 36.
[834] جهشياري: ص 175، يعقوبي: 3 / 138.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».