داغ شقایق : ناله های جانسوز مشتاقان حضرت بقیةالله (ارواحنافداه)

مشخصات کتاب

سرشناسه : مهدوی فاضل علی 1339 -

عنوان و نام پدیدآور : داغ شقایق : ناله های جانسوز مشتاقان حضرت بقیةالله (ارواحنافداه) / علی مهدوی فاضل

وضعیت ویراست : [ویراست 2].

مشخصات نشر : قم مسجد مقدس جمکران 1379.

مشخصات ظاهری : [221] ص

شابک : 6500 ریال 964-6705-50-2 : ؛ 7500 ریال ( چاپ دوم ) ؛ 7500 ریال ( چاپ سوم ) ؛ 20000 ریال چاپ پنجم 978-964-6705-50-0 :

یادداشت : چاپ قبلی طلیعه نور، 1378.

یادداشت : چاپ دوم 1381.

یادداشت : چاپ سوم 1383.

یادداشت : چاپ پنجم: 1388.

موضوع : محمدبن حسن (عج)، امام دوازدهم، 255ق. -- شعر

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14 -- مجموعه ها

موضوع : شعر مذهبی -- قرن 14 -- مجموعه ها

رده بندی کنگره : PIR4191 /م3م 9 1379

رده بندی دیویی : 8فا1/6208351

شماره کتابشناسی ملی : م 79-12312

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

مشخصات کتاب

ص:4

ص:5

M06.jpg

ص:6

M07.jpg

ص:7

M08.jpg

ص:8

M09.jpg

ص:9

M010.jpg

ص:10

پیشگفتار

«یا ابا صالح المهدی»

حمد و سپاس خداوندی را سزاست که پروردگار جهانیان و هستی بخش تمامی موجودات است و درود بی پایان بر وجود مقدّس حضرت خاتم پیغمبران و ائمّه هدی و حضرت صدّیقه کبری صلوات اللَّه علیهم اجمعین به ویژه منجی عالم بشریّت حضرت بقیّة اللَّه الأعظم روحی له الفداء .

غرض از خلقت، عبادت خداوند است چنانکه در قرآن کریم فرموده است:

«وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلّا لِیَعْبُدُونِ»(1)

در ذیل این آیه شریفه روایتی از حضرت سید الشهداءعلیه السلام نقل شده، که حضرت در آن می فرماید:

«ایها الناس ان اللَّه - عزّوجلّ ذکره - ما خلق العباد الاّ لیعرفوه فاذا

ص:11


1- 1. سوره ذاریات ، آیه 56 .

عرفوه عبدوه . . . فقال له رجل: یابن رسول اللَّه، بابی انت و امی! فما معرفة اللَّه؟ قال: معرفة أهل کلّ زمان امامهم الذی تجب علیهم طاعته».(1)

«ای مردم! خداوند بندگان را خلق کرد تا او را بشناسند، سپس عبادتش کنند . . . مردی به آن حضرت عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! پدر و مادرم فدایت باد! شناخت خدا چیست؟ آن حضرت فرمود: شناختن مردم هر زمانی امامشان را که اطاعتش بر آنها واجب است».

شناخت امام، راه شناخت خداست، توسل و توجه به آنان، توجه به خداست، مناجات و راز و نیاز با آنان، مناجات با خداست. پیوند و ارتباط با آنان، ارتباط با خداست، در ذیل این آیه قرآن «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتّقوا اللَّه لعلّکم تفلحون» آمده که «رابطوا علی الائمة؛ با امامان مرابطه داشته باشید» و در روایت دیگری آمده که «رابطوا امامکم المنتظر؛ با امام منتظر، مرابطه نمایید» و از آنجا که شعر، کلامی است موزون و در جان تأثیری بسزا دارد و برای راز و نیاز با حضرت ولی عصرعلیه السلام و توجه و توسل به آن جناب بسیار مناسب می باشد، مجموعه ای از سروده های جمعی از سوختگان و عاشقان آن حضرت را در این کتاب فراهم آوردیم تا سبب ارتباط عاشقانش با آن حضرت شود و

ص:12


1- 2. علل الشرایع، شیخ صدوق، ص 20.

لحظاتی را با آن عزیز، انس گیرند. امید است که مورد توجه آن امام رؤوف قرار گیرد و خداوند در ظهورش تعجیل فرماید.

در پایان از شاعر گرانقدر اهل بیت علیهم السلام جناب آقای سید مصطفی آرنگ و واحد تحقیقات مسجد مقدّس جمکران که در تصحیح این کتاب مرا یاری نمودند تشکر می شود.

قم، عشّ آل محمّدعلیهم السلام

علی مهدوی

ص:13

ص:14

در جستجوی گل

گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل می رسم می بویم او را

به امیدی که باشد او گل من

کند سرسبز این پژمرده گلشن

گل من نی بود این و نه آن است

گل من مهدی صاحب زمان است

دلم اندر هوایش می زند پر

شرر افکنده بر جانم چو آذر

خوش آن روزی که بینم روی او را

رخ مه طلعت دلجوی او را

خوش آن روزی که باشم یاور او

به مانند گدایان بر در او

خوش آن روزی که من پروانه باشم

فدای آن گل یکدانه باشم

خوش آن روزی که من بر عهد دیرین

نثار او کنم این جان شیرین

ص:15

به پیش روی او گر من دهم جان

به راه یاری اش گردم چو قربان

در آن ساعت که من در گیر و دارم

اسیر دست مرگ و بی قرارم

چه خوش باشد که آید در بر من

میان خاک و خون گیرد سر من

دو چشمم بر جمال او شود باز

نماید روح من از شوق پرواز

سعادتمندم و فرخنده احوال

بمیرم در برش خندان و خوشحال

الا ای گل کجائی جان فدایت

چه باشد گر که گردم خاک پایت

به رویم از وفا پایت گذاری

شوم پامالت اندر راه یاری

امان از دوریت شاه زمانه

به پایان می رسد این هجر یا نه

الا محبوب من تا کی جدائی

به قربانت شوم بر گو کجائی

ز درد انتظارت جان به لب شد

تن افسرده ام در تاب و تب شد

ص:16

بسی مردند و رفتند از فراقت

ندیده در جهان آن روی ماهت

ز چشمان اشک ریزان جمله بودند

به یادت روز و شب در ناله بودند

نبردند از فراق و ناله سودی

گسستند از فراقت تار و پودی

همی ترسم که داغ هجر رویت

فراق منظر و روی نکویت

کند ویران مرا این جان و این تن

به زیر خاک سازد جا و مسکن

چو آن بیچارگانِ دل فسرده

که شوق دیدنت در گور برده

ندیده روی ماهت من بمیرم

ز آه و ناله ام سودی نگیرم

عزیزا چاره ساز کار مائی

ز حد بگذشت هجران و جدائی

ندارم آرزوئی جز وصالت

نباشد در دل من جز خیالت

چه باشد آرزویم را برآری

مرا اندر حریم خود در آری

ص:17

به دیدار رخت شادم نمائی

ز هر قید و غم آزادم نمائی

که هر صبح و مسا و گاه بیگاه

توانم دید رویت ای شهنشاه

دگر «ابن الرضا» را غم نباشد

فغان و ناله و ماتم نباشد

مرحوم حاج سید حسین نبوی

ص:18

گل باغ

یک گلی در این باغ است

هیچ دانی آن به کجاست

جمله عاشقان مدهوش

زان ملیک عرش صفاست

شمِّ جان معطرِ اوست

جان فدای آن رعناست

دل خود بر آستانش بند

که هم آستان خداست

سرور است او همه را

یکّه تاز چینِ و خَتاست

عدل عالم از قدمش

گر بیاید او بر پاست

این بساط جور و ستم

از قدوم او به فناست

شیعه دل تو خوش بنما

وعده خدا به وفاست

از جفای چرخ منال

عاقبت ظفر با ماست

چند می کنی تعجیل

آنچه هست حکم خداست

صبر کن تو ایّامی

دست اهل حقّ به دعاست

یارب این «حسینی» را

کن عنایتی که سزاست

علاّمه سید هاشم حسینی تهرانی

ص:19

وادی عشق

خوشا آنکس که مولایش تو باشی

انیس و یار و آقایش تو باشی

خوشا آنکس که رسوای تو باشد

غم پنهان و پیدایش تو باشی

خوشا آنکس که در هنگام مستی

نوای گرم آوایش تو باشی

خوشا آنکس که در وادیّ عشق است

که معشوقش تو صهبایش تو باشی

خوشا آنکس که در ذکر مدام است

کلام و ذکر و هم رایش تو باشی

خوشا آنکس که ترک این جهان گفت

که تا دنیا و عقبایش تو باشی

خوشا آنکس که بی دین است و دنیا

که تا دینش تو دنیایش تو باشی

خوشا آنکس که بی سمع و بصر شد

که گوش و چشم بینایش تو باشی

خوشا آنکس که بی اسم و نشان شد

که اسم و هم مسمّایش تو باشی

ص:20

خوشا آنکس که از جانش گذشته

که جان و نفس علیایش تو باشی

خوشا آنکس که دست از این و آن شست

که تا اُولی و اُخرایش تو باشی

خوشا آنکس که امروزی امیدش

شفیع صبح فردایش تو باشی

خوشا آنکس که مثل مصطفایت

نگهدارش تو مولایش تو باشی

مصطفی خبازیان زاده رحمه الله

ص:21

عقده قلب

کی شود درد ما دوا گردد

حاجت ما همه روا گردد

حضرت صاحب الزمان آید

عقده قلب شیعه واگردد

بگشاید لبش چو بهر سخن

پر زعطرش همه فضا گردد

دل پر درد ما شود خشنود

بر رخش چشم ما چو وا گردد

دیده بر دوستان چو بگشاید

جسم و جان پر ز محتوا گردد

ذوالفقارش چو برکشد ز نیام

دوست از دشمنش جدا گردد

ای امام زمان تو یار منی

دلبر و سرور و نگار منی

دلبر مه لقای ما مهدی است

سرور با صفای ما مهدی است

آن ندایی که حل مشکلهاست

در زمانه ندای یا مهدی است

دشمنش خوار و زار هر دو سراست

رستگار است هر که با مهدی است

آخرین آیت و ولیّ خدا

ز آیه پاک انّما مهدی است

واسط فیض حق بسوی عباد

رابط ارض با سما مهدی است

ص:22

شافع ما بروز وانفسا

حجّت حق امام ما مهدی است

ای امام زمان تو یار منی

دلبر و سرور و نگار منی

کلب دربار با صفای تو ام

بر سر سفره عطای تو ام

زان شبی کاندر این دل افکندی

مهر خود جمله در ثنای تو ام

مدح غیر از تو من نمی گویم

ذاکرم ذاکری برای تو ام

دوست دارم به راه مهر تو ماه

کشته گردم که جان فدای تو ام

ای کریم حریم آل رسول

مهدیا هر چه ام گدای تو ام

وه چه خوش باشد ای امام زمان

بینم آندم که سر به پای تو ام

ای امام زمان تو یار منی

دلبر و سرور و نگار منی

مصطفی خبازیان زاده رحمه الله(1)

ص:23


1- 3. سه بند از شش بند.

خدا کند که بیایی

الا که راز خدایی خدا کند که بیایی

تو نور غیب نمایی خدا کند که بیایی

شب فراق تو جانا خدا کند بسر آید

سر آیدُ تو برآیی خدا کند که بیایی

دمی که بی تو بر آید خدا کند که نباشد

الا که هستی مایی خدا کند که بیایی

تو از خداست وجودت ثبات دهر ز جودت

رجایی و همه جایی خدا کند که بیایی

بگفتگوی تو دنیا به جستجوی تو دلها

تو روح صلح و صفایی خدا کند که بیایی

به هر دعا که توانم ترا همیشه بخوانم

الا که روح دعایی خدا کند که بیایی

نظامُ نظم جهانی امام عصر و زمانی

یگانه راهنمایی خدا کند که بیایی

فسرده عارض گلها فتاده عقده به دلها

تو دست عقده گشایی خدا کند که بیایی

دل مدینه شکسته حرم به راه نشسته

تو مروه ای تو صفایی خدا کند که بیایی

تو احترام حریمی تو افتخار حطیمی

تو یادگار منایی خدا کند که بیایی

ص:24

تو مشعری عرفاتی تو زمزمی تو فراتی

تو رمز آب بقایی خدا کند که بیایی

هنوز جسم شهیدان فتاده است بمیدان

تو وارث شهدایی خدا کند که بیایی

بیا و پرده بر افکن به ظلم شعله در افکن

که نور عدل خدایی خدا کند که بیایی

الا که جان جهانی جهان جان و نهانی

نهان ز دیده مایی خدا کند که بیایی

به سینه ها تو سُروری به دیده ها همه نوری

به دردها تو دوایی خدا کند که بیایی

فضا گرفته ز غمها جهان شرار ستمها

تو ماه عصر فضایی خدا کند که بیایی

ز هر دری به تظلّم ز هر سری به ترنّم

رسد به گوش نوایی خدا کند که بیایی

اسیر بندِ جفا را دچار رنج و بلا را

به دست توست رهایی خدا کند که بیایی

تو بگذر از سفر خود ببین به پشت سر خود

چه محشری چه بلایی خدا کند که بیایی

قسم به عصمت زهرا بیا ز غیبت کبری

دگر بس است جدایی خدا کند که بیایی

«مؤید» است و دعایت اگر قبول خدایت

فتد دعای گدایی خدا کند که بیایی

سید رضا مؤید

ص:25

چهره گل

یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد

عیسی شود، آن خسته که بیمار تو باشد

از چشمه خورشید جگر سوخته آید

هر دیده که لب تشنه دیدار تو باشد

خوابی که به از دولت بیدار توان گفت

خواب است که در سایه دیوار تو باشد

هر چاک قفس از تو بیابان بهشتی است

خوش وقت اسیری که گرفتار تو باشد

بر چهره گل پای چو شبنم نگذارد

آن راهروی را که به پا خار تو باشد

«صائب» اگر از خویش توانی بدر آمد

این دائره ها نقطه پرگار تو باشد

میرزا محمّد علی صائب تبریزی

ص:26

طلب

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن، رفت به باد عاشقی

جامه تقوا که من، در همه عمر بافتم

بر دل من ز بس که جا، تنگ شد از جدائیت

بی تو به دست خویشتن، سینه خود شکافتم

از تف آتش غمم، صد ره اگر چه تافتی

آینه سان به هیچ سو رو، ز تو بر نتافتم

یک ره از او نشد مرا، کار دل حزین روا

«هاتف» اگر چه عمرها در ره او شتافتم

سیّد احمد هاتف

ص:27

قصّه جانسوز

[باغبان در باز کن من نیستم گلچین باغ

می نشینم گوشه ای گل را تماشا می کنم

گر بخوانم قصّه جانسوز هجران ترا

در تمام عالم از این کار غوغا می کنم

آن قَدَر دنبال تو آن سو و این سو می دوم

عاقبت ای گمشده جای تو پیدا می کنم

بلبلان خسته را بار دگر پر می دهم

محفل یاد ترا پر شور و غوغا می کنم

آتشی می افکنم در قلب سرد طوطیان

می فروزم سینه شان چون طور سینا می کنم

از پی هم ضربه بر سنگ جدائی می زنم

روزنی آخر به صحن خانه ات وا می کنم

دوستان پرسند این غم کی به پایان می رسد

با دو چشم خونفشان امروز و فردا می کنم

گر به بازار محبّت نام نیکویت برند

نقد جان را با سرور عشق اهدا می کنم

گر نباشد در میان دوستان نامحرمی

آنچه بر من آمده از هجر افشا می کنم

هر کسی از عاشقانت نحوه ای در ذکر تست

چون ندانم چون کنم پس شعر انشا می کنم

حسن شاه رجبیان

ص:28

هجر گل

می خواستم که قصّه حسن تو سرکنم

با این بهانه شام فراقت سحر کنم

پایان مگر برای شب انتظار نیست

جانم به لب رسید چه خاکی به سر کنم

با جان و دل زجان و جهان بگذرم اگر

راضی شوی به چهره تو یک نظر کنم

من بلبلم زهجر گلم ناله می کنم

تا باغ را زناله خود باخبر کنم

برگرد شمع روی تو پروانه گشته ام

پروا کجا ز سوختن بال و پر کنم

با کاروان دل شده ام همسفر زشوق

اذنم بده به کوی وصالت سفر کنم

مولا به جان فاطمه از من مپوش روی

بگذار تا لب از می وصل تو تر کنم

علی هنرور

ص:29

طاووس بهشتی

ای به دلها درد عشقت جاودانه جاودانه

می کشم بارِ غمت را عاشقانه عاشقانه

گر چه من لایق نبودم صید چشمان تو گردم

سینه ناقابلم شد تیر عشقت را نشانه

ای امید و آرزویم افتخار و آبرویم

من به غیرت دل نبستم ای یگانه ای یگانه

ای تمام هستی من [ای می من مستی من

تا کی از هجران بریزم اشک حسرت دانه دانه

عقل می گوید ترا با حضرتش سنخیّتی نیست

پای عشق آید به میدان دل ترا گیرد بهانه

ای که طاووس بهشتی جلوه ای کن جلوه ای کن

تا به کی ای مرغ قدسی جای تو در آشیانه

ای طبیبم ای حبیبم ای قرارم ای شکیبم

سینه از عشق تو چاک است زخم دلها را دوا نه

ای گل رعنای نرگس تو بهشت عاشقانی

ذکر نام دلربایت بهترین شور و ترانه

هر کجا نام تو باشد ساغر و جام تو باشد

می کشد عشق تو ما را کو به کو خانه به خانه

ص:30

غیر تو یاری ندارم با کسی کاری ندارم

گر تو هم از در برانی من کجا گردم روانه

من سگ کوی تو هستم استخوانی استخوانی

صاحب من صاحب من صاحب عصر و زمانه

رو سپیدا رو سیاهم عرشیا در قعر چاهم

شد گناهانم چو دریا بی کرانه بی کرانه

[بی تو هیچم بی تو پوچم ای همه سرمایه من

این حقیقت با تو گفتم صادقانه صادقانه

ای لقایت خواهش دل یاد تو آرامش دل

می کشد از سینه ما آتش عشقت زبانه

ای بهار جاودانی ای نگار آسمانی

بی تو هر برگی ز عمرم همچنان برگ خزانه

ای سلیمانت غلامی همچو مرغی گرد بامی

آمده کمتر ز موری سر نهد بر آستانه

بویم آن خاکی که باشد از قدمهایت معطّر

پای آن بوسم که با تو زد قدم شانه به شانه

خال رویت نقطه با خطّ ابرویت فتحنا

مصحف روی تو پر از آیه های عارفانه

جشن میلاد تو بی تو رنگ غم دارد دریغا

جای تو خالیست خالی در میانه در میانه

ص:31

سینه تو پر زغمهاست در دل تو داغ زهراست

می زند آتش به جانت تازیانه تازیانه

یوسف زهرا کجائی کی شود مولا بیائی

پرده برداری ز قبری مخفیانه مخفیانه

ای شهنشاه حجازی «موسوی» را گر نوازی

با گهرهای نگاهت کم نگردد از خزانه

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:32

یوسف گم گشته

چقدر روز آمد و شب، هفته و ماه

نشستم منتظر تا آید از راه

نیامد یوسف گم گشته من

نشد روشن چراغ خانه من

فروغ از دیدگانم رفته اکنون

دل بی طاقتم گردیده مجنون

دل عاشق نمی داند صبوری

صبوری سنگ و دل باشد بلوری

ببین آقا چقدر پژمرده حالم

تو در پرواز و من بشکسته بالم

بهار آمد گل آمد سال بگذشت

ندیدم روی زیبایت به گلگشت

نمی دانم مقیم اندر کجائی

تو خود آن دیده ای در دید نائی

عزیزم نوگل آل ولایت

بیا چشم دلم باشد سرایت

زدودم از دلم رنگ ریا را

نمودم پر نیان آن بوریا را

ص:33

کنم خانه تکانی خانه دل

قدم بر آن نهی وصل آید حاصل

نگویید عشق من بی حاصل آمد

که حق بوده به جای باطل آمد

عزیزم نازنینم خاک پاتم

به عشق دیدنت دادی حیاتم

تو آن نوری که اندر وهم نائی

تو دور از ما نه ای در قلب مائی

«سما» دید قامت سرو کهن را

نداند با که گوید این سخن را

سیّد محمد رضا محرمی

ص:34

عزیز جان

بده امشب جواب این گدا را

مران از درگهت این بینوا را

تو که بیگانگان را دست گیری

کجا وا می گذاری آشنا را

بدرد دوری تو مبتلایم

رها کن ز ابتلا این مبتلا را

طبیبا جسم وجان من مریض است

من از شخص تو می خواهم شفا را

به تنگ آمد دل رنجورم از هجر

نصیبم کن دگر فیض لقا را

بیا ای وجه باقیّ خداوند

نشانم ده جمال حق نما را

چنانم کن که در ادوار عمرم

نخواهم جز تو جانا ماسوی را

بیا تا جای پایت را ببوسم

بیا بر صورتم بگذار پا را

بیا بردار ای محبوب یزدان

به درگاه خدا دست دعا را

ص:35

برای اذن امر انتقامت

قسم ده ای عزیز جان خدا را

کجائی تا دهی از نفخه قدس

حیاتی تازه دین مصطفی را

کجائی تا که از خصم ستمگر

بگیری انتقام مرتضی را

کجائی تا کنی خوشنود و مسرور

دل افسرده خیرالنسا را

کجائی تا کنی از خاک بیرون

تن آن دشمن آل عبا را

بگو ای بی مروّت با چه جرأت

بسوزاندی حریم کبریا را

بزن بر دار جسم نحس او را

بسوزان پیکر آن بی حیا را

کجائی تا که با شمشیر خونبار

بگیری داد عمّت مجتبی را

کجائی تا کنی با ذوالفقارت

طلب خون شهید کربلا را

کجائی تا که از اندوه و محنت

رهانی اولیا و انبیا را

ص:36

بیا ای کشتی ناجیّ امّت

رهان از موجهای فتنه ما را

جهان ظلمت سرائی بیشتر نیست

نتابی تا تو ای شمس دل آرا

بیا ای شمس تابان ولایت

فروغی بخش این ظلمت سرا را

بیا در مجمع اهل محبّت

منوّر کن دل اهل ولا را

قدم کن رنجه در این بزم عشّاق

معطّر کن ز بویت این فضا را

بتو چون «ملتجی» امیدوار است

ندارد وحشت روز جزا را

علی اصغر یونسیان

ص:37

دولت روی او

دانی که چیست دولت روی امام دیدن

در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن

گاهی به حضرت او راز نهفته گفتن

گاه از لب شریفش اسرار دین شنفتن

گاهی جهاد کردن با دشمنان ملّت

سرهای ناکسان را در مقدمش بریدن

مهرش بدل نهفتن رازش بکس نگفتن

تا بعد از آن به نقشی در دست خود گزیدن

رو چاره ای بیندیش ای «فیض» در فراقش

جان ها رسد به لب ها تا ما به او رسیدن

ملاّ محسن فیض کاشانی

ص:38

بال رحمت

زغم تو گشته ویران دل زار عاشقانت

زفراق رویت ای گل شده ایم نغمه خوانت

دل عالمی و دلها زغم تو غرق خون است

مکش از ملال شاها دگر ابروی کمانت

تو که بال رحمتت بر سر ما فکنده سایه

زچه رو نهانی از ما بکجاست آشیانت

همه از پی تو پویان همه خسته ایم و بی جان

که تو جان ما سوائی ملکا قسم به جانت

چه خوش است دیده ما شود از رخ تو روشن

چه خوش است گوش ما را بنوازی از بیانت

به غلامی تو شاها نه لیاقت است ما را

که خوریم غبطه ها بر سگ درب آستانت

همه ریزه خوار خوان کرم توئیم و اکنون

مپسند نا امید از تو شوند سائلانت

غزلی نکو «حسانا» چو بنام شاه گفتی

نرود زیادها این نغمات جاودانت

حبیب چایچیان

ص:39

شه خوبان

ای ولی عصر و امام زمان

ای سبب خلقت کون و مکان

ای بولای تو تولای ما

مهر تو آئینه دلهای ما

تا تو زما روی نهان کرده ای

خون بدل پیر و جوان کرده ای

خیز و ببین ای شه دنیا ودین

کفر گرفته همه روی زمین

عالم ما عالم دیگر شده

آینه دهر مکدّر شده

شرع نبی یکسره بر باد رفت

دین زکف بنده و آزاد رفت

خانه ایمان همه ویران ببین

گبر و مسلمان همه یکسان ببین

ای بتو امید همه خاکیان

بلکه امید همه افلاکیان

شمس فلک شمسه ایوان تست

جنّ و ملک بنده دربان تست

ص:40

مطلع والشمس بود روی تو

مظهر واللیل دو گیسوی تو

دیده خلقی همه در انتظار

کز پس این پرده شوی آشکار

هر چه زبیگانه و خیل تواند

جمله در این راه طفیل تواند

محتجب از خلق جهان تا بکی

در پس این پرده نهان تا بکی

ما که نداریم بغیر از تو کس

ای شه خوبان تو به فریاد رس

خیز بکش تیغ دوسر از نیام

ای شه منصور پی انتقام

خیز و جهان پاک زناپاک کن

روی زمین پاک زخاشاک کن

«ذاکر» بیچاره همه صبح و شام

می کند از دور بکویت سلام

ذاکر

ص:41

راهنمای عشق

دستم اگر به دامن آن شاه می رسید

پایم به عرش از شرف و جاه می رسید

دیگر مرا نیاز به گفتن نبود اگر

آن کس که هست از دلم آگاه می رسید

ای کاش آن لطیف تر از بوی گل شبی

آهسته با نسیم سحرگاه می رسید

راه امید بسته مگر این که راه دوست

چون میهمان سرزده از راه می رسید

می شد ز روشنی شب تاریک من چو روز

گر بر فراز کلبه ام آن ماه می رسید

بود از شرار عشق و دل ما نمونه ای

آتش اگر به خرمنی از کاه می رسید

آن رهنمای عشق «نگارنده» گر نبود

کی عقل ما به سیر الی اللَّه می رسید

عبدالعلی نگارنده

ص:42

مونس جان

جلوه ای تا که دل تیره منوّر گردد

قدمی رنجه که این بزم معطّر گردد

گر عیادت کنی از خسته دل بیمارت

حال بیمار غم هجر تو بهتر گردد

رفتی و رفت ز تن تاب و توانم مولا

تو بیا تا که به تن تاب و توان برگردد

نعمت مهر و تولاّی خدادادی تو

باعث راحتی سختی محشر گردد

خود تو باب اللهی و از تو کجا شد نومید

آنکه از صدق و صفا سائل این در گردد

غصب از روز سقیفه شده حق عترت

به تو احقاق حق آل پیمبر گردد

از تو ای مونس جان سخت تقاضا دارم

که مرا فیض حضور تو میسّر گردد

ما همه نوکر درگاه فلک جاه توئیم

باز بر روی تو کی دیده منوّر گردد

خود تو دریای عنایاتی و این تشنه لطف

آمده تا که در این بحر شناور گردد

«ملتجی» دست تهی آمده بر درگه تو

راضی ای دوست مشو دست تهی برگردد

علی اصغر یونسیان

ص:43

غم عشق

غم عشق تو ما را در بدر کرد

دل شاد مرا خونین جگر کرد

که بیزارم دگر از شادی دل

که شورانگیز شد آهم به محفل

عزیزا شد انیسم یاد رویت

به قربان تو و روی نکویت

به هر مجلس که جمع دوستان است

سخن از وصل تو اندر میان است

ببرد از من دو چشمت عقل و هوشم

به غمهای تو من اندر خروشم

شده صبرم برون از کف عزیزم

چقدر از دوری تو اشک ریزم

گر از باغت گلی قابل نباشم

به پاهایت امیدم خاک باشم

عزیزا یک نگاهی سوی ما کن

مس قلب مرا چون کیمیا کن

دل دیوانه ام دیوانه تر کن

سرشک دیده ام را دمبدم کن

ص:44

الهی کی شود با او نشینم

به چشم سر رخ ماهش ببینم

الهی ناامید مپسند تو ما را

به وصلش شاد کن این جمع ما را

الهی ای مطهّر طاهرم کن

به یاریّش خدایا قابلم کن

الهی از تو خواهم پاکسازی

به یاری اش خدا ما را بسازی

بده یا رب تو اخلاص فراوان

به جان و دل دهم انجام فرمان

«حسن» را ای نکو نیکو نگهدار

عنان اختیار با ما تو مگذار

حاج حسن فرشچی تهرانی

ص:45

آتشِ هجران

در کوی تو بیگانه تر از من دگری نیست

از عشق تو بیچاره تر از من دگری نیست

هر چند زنم ناله و افغان اثری نیست

از نخل امیدم به وصالت ثمری نیست

غیر از نظر لطف تو بر من نظری نیست

در راه تو بیچاره و درمانده منم من

وز عشق تو شیدا و سر افکنده منم من

وز قافله راه عقب مانده منم من

از نکته اسرار تو ما را خبری نیست

غیر از نظر لطف تو بر من نظری نیست

هر در که زدم صاحب آن خانه توئی تو

در کنز خفی گوهر یکدانه توئی تو

مقصود دل عاقل و دیوانه توئی تو

وز دشمن دون غائب و بیگانه توئی تو

منظور من از غیر تو صاحب نظری نیست

ص:46

افتاده چو موریم به دربار سلیمان

پامال شدیم از ستم فرقه عدوان

تاریک شد از ظلمت شب صبح نمایان

تاکی نشود شمس جمال تو درخشان

از منتظر امر تو بیچاره تری نیست

ای پادشه کون و مکان لطف تو کم نیست

حاصل ز غم هجر تو جز رنج و الم نیست

در روی زمین جز ثمر ظلم و ستم نیست

از بس که معاصی شده شرحش به قلم نیست

امروز توئی مصلحِ عالم، دگری نیست

شاها بنما یک نظری سوی گدایان

تا سیر ببینند رخت ای مه تابان

جان آمده بر لب زغم هجر تو ای جان

درد همه را نیست بجز وصل تو درمان

جز آتش هجران تو بر جان، شرری نیست

غیر از تو بعالم دگری حجت حق نیست

جز منتظرینت دگری طالب حق نیست

حقی تو و غالب، احدی غالب حق نیست

جز نور تو تابنده بر این چرخ فلک نیست

جز آتشِ هجران تو بر جان، شرری نیست

ص:47

در طول فراقت دل عشاق تو خون شد

هر کس که دم از عشق تو زد خوار و زبون شد

انگشت نما در نظر مردم دون شد

از مجلس آمیزش این خلق برون شد

دارم شه من مژده که بر وی خطری نیست

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:48

دولت وصل

گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب

جان به لب آمده از درد خدا را دریاب

اگر از دولت وصل تو مرا نیست نصیب

گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب

به امیدی به سر کوی تو روی آوردیم

شهریارا به در خویش گدا را دریاب

دل ما را به شب هجر فروغی بفرست

شبرو وادی اندوه و بلا را دریاب

سنگها می خورم از دست جنون دل خویش

من دیوانه انگشت نما را دریاب

به وفاداری تو شهره شهرم ای دوست

ز وفا معتکف کوی وفا را دریاب

سالها رفت و من از جام محبّت مستم

من دُردی کش صهبای ولا را دریاب

کاروان رفت و من از همسفران دورم دور

مَنِ از قافله شوق جدا را دریاب

راه باریک و بسی پر خطر و تاریک است

سببی ساز در این مهلکه ما را دریاب

ص:49

تا دلم بار غم عشق به منزل فکند

شهسوارا من افتاده ز پا را دریاب

تا فغان دل غمدیده ما را شنوی

نازنینا سحری باد صبا را دریاب

دردمند توأم و از تو دوا می طلبم

گو به بیمار غم خود که دوا را دریاب

دوش رؤیای لب نوش تو با دل می گفت

کای شهید غم من آب بقا را دریاب

سوی «پروانه» نظر کن که دعاگوی تو باد

گنه آلوده خود را به مدارا دریاب

محمد علی مجاهدی

ص:50

ابر بهاران

یار ما در پرده پنهان است آه

دور آن یوسف ز کنعان است آه

روز ما چون شب سیاه است ای دریغ

شام ما شام غریبان است آه

گشته لبریز غمش پیمانه ها

جان بلب از درد هجران است آه

دل از آن سوزد که آن رعنا نگار

دل پریشانتر ز یاران است آه

او دلی خون دارد از این روزگار

خیمه گاهش در بیابان است آه

او نمی گردد دمی غافل ز ما

از چه دل غافل ز جانان است آه

بسکه دارد داغها در سینه اش

دیده اش ابر بهاران است آه

می چکد خون جای اشک از دیده اش

چون به یاد شام ویران است آه

یاد آن محمل کز آن خون می چکید

یاد آن موی پریشان است آه

ص:51

پا بپای آن اسیران می رود

خسته از خار مغیلان است آه

گاه در بزم یزید از سوز دل

بر لبش آیات قرآن است آه

«موسوی» کم گوی از آن محفل ببین

دست زینب بر گریبان است آه

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:52

شوق انتظار

ای مهدی جانم ، ای مهدی جانم

روح و روانم روح و روانم

عشق تو بر جان ، مهر تو بر دل

زین سبب دوری، از تو نتوانم

ای خوش آن روزی، روی زیبایت

بینم از نزدیک و رود جانم

بی تو من هیچم بی تو من پوچم

بی تو این عالم گشته زندانم

چه شود ما را گر کنی مهمان

بر سر کویت ماه تابانم

اگر از بویت نکنم مستی

همچو مجنونی به بیابانم

بنما از لطف نگهی بر ما

که نخوانده درس، زبر خوانم

خال زیبائی که به رخ داری

بر لب آورده بخدا جانم

حجّ اعلائی قبله مائی

که نمازم را رو به تو خوانم

ص:53

موی تو باشد شب یلدایم

کی سحر گردد من نمی دانم

روزم همچو شب گشته ظلمانی

تو بیا آقا من پریشانم

کی شوم غافل از حریم دل

تو حریم دل توئی سبحانم

تو قدم بر نه به حریم دل

به سر کویت چو غلامانم

گر شوم آگه که تو می آئی

خاک ره روبم من به مژگانم

به «سما» ماهی نبود جز تو

تا تو می تابی من ثنا خوانم

سیّد محمد رضا محرمی

ص:54

بهارِ جان

گل عمر من خزان گشت، بهار جان کجائی

چه کنم که تا ببویم، گل باغ آشنائی

ز دو دیده خون بریزم، ز کنار خون نخیزم

به میان خون نشستم، ز غمت شب جدائی

همه عمر من به شب رفت، زطالع بد من

مگر ای شب سیه بخت، دگر سحر نزائی

غم دل به دل سپردم، به سپهر شکوه بردم

که اَیا ستاره بخت، ز من نهان چرائی

به قفس شکسته پرها، شده خرد و کرده مأوی

چه شود اگر که روزی، بسراغشان بیائی

تو به مصر جان عزیزی و نهان ز چشم کنعان

ببرت فکنده یزدان، ز ردای کبریائی

همه منتظر براهی، به امید دادخواهی

تو که با شکوه و جاهی، چه شود ز در درآئی

به فراز کعبه آید، که منادیاً ینادی

به جهان فتنه و شور، زند از صفا صلائی

مزن این ترانه «خبّاز»، به وصف شاهد گل

بنوای نای وحدت، چه کند شکسته نائی

خبّاز کاشانی

ص:55

مهمان خسته

میزبانا میهمانت آمده

میهمان خسته جانت آمده

باز کن در را که او در می زند

حلقه در را مکرّر می زند

فخرم این بس سائل کوی تو ام

عاشقم من عاشق روی تو ام

من سر کویت گدایی می کنم

درگهت را جبهه سایی می کنم

آن که بر درگاه تو مسکین بود

در تمام عمر خود تأمین بود

من سگی هستم نشستم پشت در

تا بیندازی به این سگ یک نظر

یک نگاه لطف تو بر این حقیر

بهتر از تاج و کلاه است و سریر

من تو را می خواهم ای آرام دل

جز به وصلت بر نیاید کام دل

مسألت دارم که ای کان کرم

دست لطفت را گذاری بر سرم

«ملتجی» هم ریزه خوار خان توست

هر کجا در هر زمان مهمان توست

علی اصغر یونسیان

ص:56

شب هجران

شب هجران روی تو سحر کی می شود مولا

ز تو ای یوسف زهرا خبر کی می شود مولا

ندارد زندگی بی تو صفا ای کعبه دلها

تو خود بهر فرج بنما دعا ای کعبه دلها

گدائی می کنم هر شب سر کوی تو مهدی جان

رسیده جان من بر لب سر کوی تو مهدی جان

زنم من لاف عشقت را بیا ما را تو عاشق کن

نباشم لائق وصلت بیا ما را تو لائق کن

منم شرمنده از رویت کریمانه نگاهی کن

غلام روسیاهم من نظر بر رو سیاهی کن

به جان عمّه ات زینب به حقّ مادرت زهرا

فقیر روسیاهی را مران از درگهت مولا

اگر بی آبرویم من تو مولا آبرویم ده

قدم کن رنجه و پائی به چشمان و برویم نه

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:57

تمنّای وصل

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار سوی محبّان پیامی از در دوست

وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

غبار درگه او توتیای دیده کنیم

بدین وسیله ببینیم سوی منظر دوست

بسوختیم ز هجران شراب وصل بیار

که آب دوست نشاند شرار آذر دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات

مگر بخواب ببینم خیال منظر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را

به عالمی نفروشیم موئی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

که هست «فیض» ثناخوان کمینه چاکر دوست

ملاّ محسن فیض کاشانی

ص:58

آرزوی دیدار

تا چند توان بار فراق تو کشیدن

تا کی به سر کوی تو از شوق دویدن

آن قدر که توصیف جمال تو شنیدم

با این همه اوصاف جمال تو ندیدن

یک عمر بود عشق تو خون کرده دلم را

ای کاش میسّر شودم روی تو دیدن

هر شب به ره کوی تو از شوق دویدم

با این همه جهد به مقصد نرسیدن

عمرم سپری گشته و روی تو ندیدم

تا چند توان اسم تو از دور شنیدن

افسردگی من بود از درد فراقت

خون دلم از هجر تو از دیده چکیدن

گردیده بدور چمنت چند «بنائی»

ای کاش توانم گلی از روی تو چیدن

مرحوم بنائی

ص:59

آتش هجران

من که از آتش هجران تو دل سوخته ام

آتش عشق بکانون دل افروخته ام

بتمنّای وصال تو من ای مهر مثال

روز و شب دیده امید ، به ره دوخته ام

به یکی جلوه رویت همه دادم از دست

سود و سرمایه یک عمر که اندوخته ام

خسروا نیست متاعی دگرم جز تن و جان

که بسودای لقایت همه بفروخته ام

دفتر و سبحه و سجاده بدادم از کف

تا که در مدرس عشقت ادب آموخته ام

جامه طاعت و تقوا همه را چاک زدم

تا که پیراهن عشق تو بتن دوخته ام

سر به زانوی غم آورده بکنجی «حیران»

تا مگر رحم نمائی به دل سوخته ام

حاج سید حسن میر جهانی

ص:60

دلبر یگانه

بیا قاصد بگیر این نامه از من

رسان بر دلبر بیگانه از من

بیا باد صبا این آه و زاری

ببر نزد امیر نامداری

پیام عاشقان خسته جان را

به نزد شاه بی جا و مکان را

بگو می سوزد از هجر تو دائم

امام منتقم ای حیّ قائم

«حسن» از عشق تو بی خانمان شد

قدش از هجر تو جانا کمان شد

حاج حسن فرشچی تهرانی

ص:61

مژده ظهور

کی مژده ظهور تو یاران به هم دهند

کی رو به سوی کوی تو یابن الحسن نهند

کی می شود جمال دل آرایت آشکار

تا عاشقان روی تو مستانه پر زنند

یاران ندیده روی تو دیوانه گشته اند

بنمای روی خویش که دیوانه تر شوند

تا کی ز داغ دوری تو خاک غم به سر

تا کی ز هجر روی تو آه از جگر کشند

در حسرت نگاه تو این سینه تا به کی

محروم از جمال تو این دیده تا به چند

بازار عشق بی تو تهی شد ز مشتری

بیهوده خلق جانب بازار می روند

یوسف نشسته در صف دیدار روی تو

بازآ ندیده خلق متاع تو می خرند

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:62

شرمنده

بسکه از هجر رخت غمزده و خوار شدم

با دل غمزدگان مونس و غمخوار شدم

خواهشم دیدن تو یا اجل خویش بود

بس بود این همه بر قلب تو آزار شدم

من ندانم زچه رو باز مرا می خوانی

من که شرمنده از این خوبی رفتار شدم

من چنین گمره و آلوده نبودم مددی

که پس از رفتن یاران بخدا خوار شدم

هر چه کردم ز گناهان برهم خود دیدی

از ضعیفی دلم باز گرفتار شدم

توبه از سوی تو زیباست بر این بی کس و زار

مددی کن بخدا بی کس و بی یار شدم

ناشناس

ص:63

آتش فراق

ای لعل نازنینت چون آب زندگانی

تا کی به ابر غیبت از دیده ها نهانی

هجر و غم فراقت از جان نموده سیرم

بر دوش ما نهادی باری باین گرانی

در آتش فراقت سوزم ز اشتیاقت

دستم چرا نگیری با آنکه می توانی

باد صبا تو هر دم چون می رسی بکویش

از ما چرا سلامی بر او نمی رسانی

در انتظار امرت بیمار و زار گشتم

بر حالتم نظر کن با چشم مهربانی

یک عمر سوختم من در انتظار رویت

با درد انتظارت سخت است زندگانی

از غیبت جمالت تاریک گشته عالم

کن چهره آشکارا جانا تو ناگهانی

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:64

مذهب عشق

از سر کوی تو هرگز بملامت نروم

خواهم ار رفت الهی به سلامت نروم

از بهشت سر کوی تو به فردوس برین

نروم گر بروم تا به قیامت نروم

گر روم روزی از این در به سوی روضه خلد

تا که جان را ندهم من بغرامت نروم

چون به جز رندی و مستی نبود مذهب عشق

می بده می که پی زهد و کرامت نروم

شده هر نقش و نگارم به نظر خار چنان

که بزلف خط و خال و قد و قامت نروم

به سرت گر بسرم تیر چو باران بارد

همچو طفلان نگریزم ز حجامت نروم

آزمایش منما مورچه با سنگ گران

که اگر رفت نشان ره به علامت نروم

گر تو ای دوست وفادار «وفائی» باشی

به خدا از سر کویت بملامت نروم

ملاّ فتح اللَّه وفائی شوشتری

ص:65

صفای عالم

مهدی بیا که بی تو عالم صفا ندارد

بازآ که بی تو خورشید نور و ضیا ندارد

مهدی بیا که بی تو افسرده گشته دلها

در گلشنی که گل نیست بلبل نوا ندارد

مهدی بیا که بی تو روزی سیاه داریم

درد فراق رویت جز تو دوا ندارد

مهدی بیا که طی شد ایام ما به حسرت

صبر از فراق تا کی پیمانه جا ندارد

مهدی بیا و بنگر این جمع بینوا را

جز دامن تو حاجت دستان ما ندارد

مهدی بیا که بی تو زهرا به غم نشسته

آن پهلوی شکسته جز تو شفا ندارد

مهدی بیا و بنگر زهرا در آن میانه

بر لب به جز نوای مهدی بیا ندارد

رفته ز کف قرارش بشکسته گوشوارش

طاقت دل تو شرح این ماجرا ندارد

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:66

گدای مهدی

منم گدای مهدی

شوم فدای مهدی

امید آن که گردم

سگ سرای مهدی

همیشه می زند پر

دلم برای مهدی

خوش آن که سینه اوست

پر از ولای مهدی

خوش آن که سر نهاده

به خاک پای مهدی

به درد ما دوا نیست

به جز دوای مهدی

رضایت خداوند

بود رضای مهدی

بیا که پاک گردیم

مکن جفای مهدی

به هر کجا نشینی

بگو ثنای مهدی

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:67

یار مهربان

بوی یار مهربان آید همی

نور حق از آسمان آید همی

بر سریر کاخ هستی عاقبت

پادشاه انس و جان آید همی

هر دم از دلهای زار بیکسان

ناله های الامان آید همی

جمله عالم این ندا از دل کشد

ماه تابان جهان آید همی

عاشقان روی ماهش را بگو

مهدی صاحب زمان آید همی

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:68

یادگار زهرا

کی می شود نصیبم بوسه به دست و پایت

کی بوسه می زنم بر آن قرّه حمیده

کی می شود که خاک پای تو ای حبیبم

گردد به هر دو چشمم چون سرمه ای کشیده

در روزگار غربت از رنج و از مصیبت

و زدوری تو دلبر صبرم به سر رسیده

ای یادگار زهرا ای گل عذار زهرا

هستی بهار زهرا هم روشنی دیده

بشنیده ام صدای زهرا دگر گرفته

صحبت کند ولیکن آهسته و بریده

از قامت رشیدش چیزی دگر نمانده

در بستر جدائی رنگ از رخش پریده

در پیش چشم زینب اسماء به امر زهرا

بنموده است مهیا تابوت آن شهیده

صاحب زمان کجائی پس کی فرج نمائی

عجّل علی ظهورک ای یار غم کشیده

ناشناس

ص:69

یاد مهدی

کی میشه روی تو را تا زنده هستم ببینم

تو بگو در انتظار تا چه زمانی بشینم

کی میشه سلام کنم جوابی از تو بشنوم

از جواب گفتن تو گلبوسه ها رو بچینم

انتظار سخته برام کجا برم نمی دونم

سراغ از کی بگیرم خونه تونو نمی دونم

نامه ها برات نوشتم همه مونده روی دستم

به کجا برات فرستم در کجا برات بخونم

بین عاشقات نشستم چشمام و ز گریه بستم

به خیال آنکه شاید وا کنی چشمی که بستم

حالا من در انتظارم که به لطف آن نگارم

دلِ خود بدو سپارم که دل است تمام هستم

دیشب از فکرت نخفتم با کسی حرفی نگفتم

در خیال با تو بودن حرف دل را با تو گفتم

صبح شد من با تو بودم عطرآگین شد وجودم

همچنان محو تو بودم باز با یاد تو خفتم

باز من اندر خیالم با تو نجواها نمودم

عطر یادت بود با من چون معطّر شد وجودم

یاد آن آقا نمودن افتخار چاکران است

بر «سما» منّت نهادی من همان خاکم که بودم

سیّد محمد رضا محرمی

ص:70

فراق یار

درد فراق یار را من به بیان و گفتگو

شرح نمی توان دهم نکته بنکته مو بمو

جامه صبر بردرم چند به یاد روی شه

قطعه به قطعه نخ بنخ تار به تار و پو به پو

می طلبم نشانه از هر که رهم نمی دهد

گفته بگفته دم بدم دسته بدسته سو بسو

تا که کنم سراغ از او می گذرم به هر طرف

خانه به خانه جا به جا کوچه به کوچه کو به کو

اشک به دامن آورم روز و شبان بیاد شه

دجله به دجله یم به یم رود به رود جو به جو

درس جنون بیاد او می کشدم ببحر و بر

شهر به شهر و ده به ده درّه به درّه کو به کو

ساغر غم زخون دل ریخت فلک بکام من

جام بجام و دن به دن خم به خم و سبو سبو

تا که کنم نثار شه جان عزیز خویش را

زاتش هجر پی به پی وز غم رنج تو بتو

«حیران» را جز این رجا نیست ز لذّت جهان

تا که دهند نعش او زآب وصال شستشو

حاج سید حسن میر جهانی

ص:71

چلچراغ ایمان

دور از حریم وصلت گل رنگ و بو ندارد

سرچشمه طراوت آبی به جو ندارد

کو یار آشنائی تا درد دل بگویم

غیر از خیالت این دل یک آرزو ندارد

از آتش فراقت دیگر نمانده طاقت

جز رؤیت جمالت دل آرزو ندارد

گرد ملال هجران با آب دیده شویم

الحق که جز در این آب دل شستشو ندارد

بی اشک حسرت تو هرگز مباد چشمی

این اشک اگر نباشد کس آبرو ندارد

ای جلوه گاه قرآن ای چلچراغ ایمان

حیف از تو گر برد نام هر کس وضو ندارد

جز بازتاب نورت، نوری در این جهان نیست

زیرا چراغ هستی غیر از تو سو ندارد

بغض تو نار نیران حبّ تو اصل ایمان

دیگر به روز محشر این گفتگو ندارد

راه وصال بستی با دیگران نشستی

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

حبیب چایچیان (حسان)(1)

ص:72


1- 4. منتخبی از شعر حبیب چایچیان

فراق

با خون دل نوشتم نزد امام نامه

إنّی رأیتُ دهراً مِن هِجرکَ القیامة

دارم من از فراقت در دیده صد علامت

لیس الدموعُ عینی هذا لنا العلامة

گفتی ملامت آمد از کثرت حدیثش

واللَّه ما رأینا حُبّاً بلا ملامة

پرسیدم از خبیری حال امام گفتا

فی بُعدِهِ عَذابٌ فی قُرْبِهِ السَّلامة

با دشمنان مگوئید سرّش من آزمودم

من جَرَّبَ المُجَرَّب حَلَّتْ به النَّدامة

گرچه امام فرض است بهر هدایت خلق

واللَّهِ ما قَبِلنا فی غیرِکَ الامامة

ای «فیض» در وصالش می کوش تا توانی

حتی تَذوقَ منه کأساً من الکَرامة

ملاّ محسن فیض کاشانی

ص:73

ورطه غم

در ورطه غم عاشق خود را نگذاری

این غمزده را در دل دریا نگذاری

هر روز به شوق رخ تو دیده کنم باز

امروز دگر وعده به فردا نگذاری

دنبال تو می گردم و بی خود شدم از خود

دیوانه خود را به تماشا نگذاری

امید من آن است که دستم تو بگیری

درمانده ام ای دوست مرا وانگذاری

سوگند به زهرا که کسی جز تو ندارم

یک لحظه مرا بی کس و تنها نگذاری

دامان مرا پر کن و در من نظری کن

مسکین درت را به تمنّا نگذاری

تنها گره ما بنگاه تو شود باز

ما را به امید دگران وانگذاری

روشن نشود دیده تاریک «وفایی»

بر روی دو چشمش قدمی تانگذاری سید هاشم وفایی خراسانی

ص:74

یک نگاه

تو که دل می بری با یک نگاهی

نگاهی هم به ما کن گاهگاهی

اگر هم خود نمی آئی عزیزا

به سوی خود مرا بنمای راهی

تو که بیگانه را هم می پذیری

بده یک گوشه هم ما را پناهی

به هر جا بشنوم نام نکویت

به شوقت می کشم از سینه آهی

سر عصیان ندارم گر چه مولا

زمن سر می زند گاهی گناهی

نگردانم از این در رو به سوئی

تو را خواهم بخواهی یا نخواهی

سگ آلوده ای هستم که جز تو

ندارم سرپناهی تکیه گاهی

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:75

روح انتظار

بی تو به سر نمی شود

بی تو به سر نمی شود

از تو خبر نمی شود

صبر دگر نمی شود

مهدی مه لقای من

سرور و دلربای من

حجّت کبریای من

سیّد و مقتدای من

شمس جمالِ انورِ تو جلوه گر نمی شود

مکّه و هم منای من

زمزم و هم صفای من

درد تو شد دوای من

رنج تو شد شفای من

چرا بدردمندیَم از تو نظر نمی شود

تو آفتاب غیبتی

تو آن بزرگ آیتی

قمر زتو حکایتی

بما نما عنایتی

شام فراق هجر تو چرا سحر نمی شود

رضای تو رضای من

مهر تو شد ولای من

نور رخت ضیای من

یاد تو شد صفای من

طول کشیده غیبتت از تو خبر نمی شود

شام سیاه ما نگر

حال تباه ما نگر

بسوز و آه ما نگر

به اشک چشم ما نگر

دعای ما بحضرت تو ذی اثر نمی شود

بانتظار امر تو

دل همه کباب شد

ص:76

دل از فراق تو طپید

ز دوری تو آب شد

زحدّ گذشت صبر ما وقت ظفر نمی شود

سوخته از غم تو جان

ز طول مدّت زمان

شمس رخت شده نهان

به ابر اگر شود عیان

دامن منتظر زاشکِ دیده تر نمی شود

ندبه کنم برای تو

خانه دل سرای تو

جان و تنم فدای تو

سوخته در هوای تو

سوخته جانم از غمت سوخته تر نمی شود

مانده در انتظار تو

دیده اشکبار من

بیا تو خاتمه بده

دگر بانتظار من

که روح انتظار من ضعیفتر نمی شود

مدال انتظار تو

کمال افتخار من

ربوده طول غیبتت

زجان و دل قرار من

دلم گرفته از غمت خمیده تر نمی شود

مهدی منتقم بیا

زاده حا و میم بیا

صراط مستقیم بیا

یا جامعَ الکَلِمْ بیا

چرا به ذوالفقار تو عدو سقر نمی شود

تو آن ولی أعظمی

تو قائد معظّمی

ظاهر اگر مؤخّری

تو بر همه مقدّمی

گر تو بیائی «شرفی» خون جگر نمی شود

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:77

دیدار یار

غروب عمر شب انتظار، نزدیک است

طلوع مشرقی آن سوار، نزدیک است

دلم قرار نمی گیرد از تلاطم عشق

مگر برای چه وقت قرار نزدیک است

اگر که در کف دیوارها گل و لاله ست

عجیب نیست که دیدار یار نزدیک است

بیا که خانه تکانی کنیم دلها را

زانجماد کسالت، بهار نزدیک است

بیا چو لاله تنت را به زخم آذین بند

بیا و زود بیا روز بار نزدیک است

فریب خویش مده تشنگیت خواهد کشت

دو گام پیش بنه، چشمه سار نزدیک است

در آسمان نگاه آن پرنده را دیدی

اسیر موج نگردی، کنار نزدیک است

ثابت محمودی

ص:78

یک نظر

یک نظر بر ما فکن ای مهدی صاحب الزمان

غیبتت از حدّ گذشت ، کن چهره خود را عیان

ابا صالح ابا صالح ابا صالح ابا صالح

کی شود آئی و من اندر رکابت سر نهم

کی شود بینم ترا تا شرح دل سازم بیان

ابا صالح ابا صالح ابا صالح ابا صالح

آخر عمر است آقا، چند روزی بیش و کم

در فرج تعجیل فرما ، تا دهی ما را امان

ابا صالح ابا صالح ابا صالح ابا صالح

ای عزیز، ای عشق بی همتای حق ای یار من

چشم ما دائم به راهت، دست ها بر آسمان

ابا صالح ابا صالح ابا صالح ابا صالح

دردمندم از تب هجر، سوزم از عشقت چو شمع

گر چه می سوزم ولی نام تو دارم بر زبان

ابا صالح ابا صالح ابا صالح ابا صالح

سیّد محمد رضا محرمی

ص:79

پایانِ انتظار

هر چه باشد این شب هجران ، سحر خواهد شدن

وز پس ظلمت عیان، قرص قمر خواهد شدن

خرّمم با عشق جانان سرخوشم ، با مهر دوست

روزگارم در وصالش خوبتر خواهد شدن

بلبل جان چند داری ، از غم عشقش فغان

عاقبت آن گل به گلشن، جلوه گر خواهد شدن

شمع حسنش چونکه گردد، جلوه گر خورشید وار

یک جهان پروانه از خود بی خبر خواهد شدن

پای را نشناسد از سر، عاشق آشفته حال

از برای دوستانش، پای و سر خواهد شدن

از پسِ شب چون حجابِ صبح، وصلش بردمد

بخت خواب آلود ما، از خواب بر خواهد شدن

باقی از عمر جهان، یک روز اگر ماند بر آن

مهدی زهرا جمالش، جلوه گر خواهد شدن

لب فرو بر بند ای «خبّاز» در سودای او

روشن از رویش جهان، بار دگر خواهد شدن

خبّاز کاشانی

ص:80

وصال

اگر وصلت به کام ما نیاید

الهی عمر بی حاصل سر آید

وگر قسمت شود روزی وصالت

به امیدش شدن تا حشر شاید

زهی فضل و سعادت بهر چشمی

که مژگان بر قدمگاه تو ساید

اگر چه هست کوشش کار عاشق

کشش از جانب معشوق باید

مگو با من وصالم را شروطی است

چها باید نمودن یا نباید

که این بنده سراپا هست تقصیر

ترا امّا مبادا عار آید

چسان بتوان مرا از خود برانی

کریمان را چنین امری نشاید

تو خود پاکم کن از آلودگیها

زدست من دگر کاری نیاید

دل امیدوارم می زند پر

مگر مولا به من لطفی نماید

ص:81

خوش آن روزی که مژگان تر من

غباری از کف پایت زداید

فدای قلب پر مهر رئوفی

که الطافش دمادم می فزاید

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:82

دردِ هجران

سری دارم که پر شور است از عشق و ولای تو

دلی دارم که می سوزد ز هجران لقای تو

تنی خواهم که باشد توتیای خاک پای تو

دلی خواهم که باشد زنده از شوق لقای تو

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

اگر لطفی کنی از مهر آیم در قفای تو

اگر سنگم زنی از قهر می خواهم رضای تو

اگر دستم بگیری با سر آیم پا بپای تو

اگر تو فارغی من عاشقم جان در هوای تو

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

دل از هجر وصال تو پر از شور و غم و غوغاست

شده لبریز از غم هر زمان چون بلبل شیداست

تو چون صاحب دلیّ و حال دل در نزد تو پیداست

چو مرغی در قفس مانده اسیر آن رخ زیباست

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

تو دل بردی و جان بردی به خال صفحه رویت

تو قلب ناتوان بردی به عشق طاق ابرویت

ص:83

چه رخ از ما نهان کردی بسوزیم از غم رویت

بسوزیم تا بسوزد قلب عرش آسای دلجویت

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

زمان انتظارت چون که گشته تار ، ای ماهم

فراق جانگدازت هر زمان سوزد جگرگاهم

عجب نبود بسوزد گر لب افلاک از آهم

چه شد یکدم نگفتی من ز سوز قلبت آگاهم

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

همی این آرزو دارم که در بزم لقای تو

نشینم تا که گردد دل منّور از صفای تو

چه خوش باشد ببینم چهره ایزد نمای تو

عجب نبود دهم جانِ خود از شوق لقای تو

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

به یاد کربلا یادی نما از روز عاشورا

در آن وقتی که شد جدّت شهید از کینه اعدا

نبودی یک نفر یاور برایش در صف هیجا

ز شمشیر جفا از پا در آمد قامت زیبا

ندارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:84

آرامِ جان

در ابر غیبت آرام جانم

تا کی نهانی روح و روانم

از شام هجرت روزم سیاهست

وز طول غیبت حالم تباه است

دل از فراقت در سوز و آه است

در انتظارت چشمم به راه است

در ابر غیبت آرام جانم

تاکی نهانی روح و روانم

تأخیر امرت عمرم گسسته

وز بار هجرت پشتم شکسته

تیر فراقت بر دل نشسته

از طول غیبت من زار و خسته

در ابر غیبت آرام جانم

تا کی نهانی روح و روانم

هجران تو زد آتش به جانم

از حد گذشته آه و فغانم

دانی ز تن رفت تاب و توانم

کون و مکان و سوزِ نهانم

ص:85

در ابر غیبت آرام جانم

تا کی نهانی روح و روانم

یارانت از غم زار و پریشان

بی چاره گشته از درد هجران

از رخ برافکن ای شاه خوبان

حجاب غیبت ای ماه تابان

در ابر غیبت آرام جانم

تا کی نهانی روح و روانم

عمرم تلف شد من از تو غافل

از اشکِ حسرت ما را چه حاصل

درد فراقت گردیده مشکل

بس ناله کردم افسرده شد دل

در ابر غیبت آرام جانم

تا کی نهانی روح و روانم

ناشناس

ص:86

تسکین دل

من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم ترا

گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم ترا

افتاده بر خاک درت، خوش آن که آئی بر سرم

تو زیر پا بینیّ و من، بالای سر بینم ترا

یک بار بینم روی تو، دل را چسان تسکین دهم

تسکین نیابد جان من، صد بار اگر بینم ترا

از دیدنت بی خود شدم، بنشین ببالینم دمی

تا چشم خود بگشایم و، بار دگر بینم ترا

گفتی که هر کس یک نظر، بیند مرا جان می دهد

من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم ترا

تا کی «هلالی» را چنین زین ماه می داری جدا

یارب که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم ترا

نورالدین هلالی جغتائی

ص:87

قبله نکویان

امروز خانه دل نور و ضیا ندارد

جائی که دوست نبود آنجا صفا ندارد

شهریست پر ز آشوب کاشانه ای لگد کوب

آن دل که از تغافل شوق لقا ندارد

رندان به کشور دل هر جا گرفته منزل

وان میر صدر محفل در خانه جا ندارد

شهباز پر شکسته افتاده زار و خسته

از دست ظلم جغدان یک دم رها ندارد

وآن پیشوای مستان مرغ هزار دستان

یک سو نشسته خاموش شور و نوا ندارد

یوسف که پیش حسنش خوبان بها ندارد

از کید مکر اخوان قدر و بها ندارد

پیمانه ها نهادیم پیمان زدست دادیم

در حیرتی فتادیم کان منتهی ندارد

ای شاه ماهرویان وی قبله نکویان

دریاب عاجزی را کو دست و پا ندارد

از ما خطا و لغزش از تو امید بخشش

سلطان به زیر دستان جز این روا ندارد

ص:88

تیر دعای ما را جز لطف تو هدف نیست

گر لطف می نمائی پیکان خطا ندارد

شاها «فقیر» کویت سوزد در آرزویت

جز دیده ای به رویت چشم عطا ندارد

مرحوم نوقانی

ص:89

گریستن

باید زهجر یوسف زهرا گریستن

هر روز سر نهاده به صحرا گریستن

درد فراق چاره ندارد بغیر اشک

باید که چاره کرد غمش با گریستن

فریاد الفراق کشیدن به کوه و دشت

با ابر همنوا شده دریا گریستن

باید بر آن کشیده رخ اندر حجاب غیب

بر درگه خدای تعالی گریستن

ای یوسف زمانه بیا حال ما ببین

از تو نظاره کردن و از ما گریستن

ای گشته لحظه لحظه غریب و غریبتر

سازد غریبی تو مداوا گریستن

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:90

یوسف زمان

چون آفتاب رویت شمس و قمر نباشد

در پشت ابر غیبت زان خوبتر نباشد

تو در حجاب غیبت ظلمت گرفته عالم

جز پرتو جمالت نور دگر نباشد

از درد انتظارت گشتیم ما پریشان

از ما دعا و خواهش از تو خبر نباشد

تو یوسف زمانی این مردم جفا کار

در غفلت آرمیده جزء بشر نباشد

سود و تجارت ما در این زمان غیبت

جز درد انتظارت چیز دگر نباشد

هر کس تو را نجوید وصف تو را نگوید

او را بکوی جانان هرگز گذر نباشد

غیر از ظهور امرت ما مقصدی نداریم

جز آتش فراقت بر جان شرر نباشد

کی می شود ظهورت، گردد نصیب یاران

کز بهر دوستانت خوف و خطر نباشد

تا کی بسوزد از غم «شرفی» از فراقت

جز دیدن جمالت او را نظر نباشد

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:91

خلاصی دلها

من به عشق روی تو مبتلا تو خود دانی

شد زفرقتت روزم شام تار ظلمانی

هر که دید رویم را گفت تو عشق کی داری

گفتمش رخ جانی دلبریّ و جانانی

دوری من از رویت روی زیب و نیکویت

کرده چشمها بی نور همچو پیر کنعانی

یار دلربای من شوخ مه لقای من

پرده بفکن از رخسار کن جهان تو نورانی

ای تو بی کسان را کس نا امید را امید

دست حق برون فرما زآستین ربّانی

زخم دل زهجران است مرهمم به وصل تو

کن علاج درد ما ای طبیب روحانی

مردن من مهجور از غم تو مشکل نیست

مشکل آنکه بی رویت جان دهم به ارزانی

آی و از غم هجران یک جهان خلاصی ده

یا خلاصی دلها یا نما همه فانی

مرحوم حاج سید علی رضوی

ص:92

محو جمال

غیبت طولانیت، کی سپری می شود

سوی گدایان تو، کی نظری می شود

طول کشید انتظار ای شه والا تبار

بهر غلامان تو، کی خبری می شود

چاره درد غمت، نیست بجز وصل تو

بر سر راه تو ام، کی گذری می شود

جان بلب آمد زغم، طول کشید انتظار

ظلمت شب تا بچند، کی سحری می شود

سوخته از هجر تو، قلب پریشان من

محو جمال تو هر، خون جگری می شود

جز غم هجران تو، نیست غمی بر دلم

شوق وصالت مرا، بال و پری می شود

امر ظهور تو را، من زخدا خواستم

بر من مسکین زتو، یک نظری می شود

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:93

گل عذار

ای آفتاب، چهره خود آشکار کن

ما را برای نوکریت، اختیار کن

جانها بلب رسید زشوق جمال تو

جانا بیا حکومت دین برقرار کن

سخت است با فراق تو ایّام زندگی

روشن بیا زنور خود این شام تار کن

دوران غیبت تو مگر طی نمی شود

لطفی برای مردم این روزگار کن

در غیبت جمال تو عمرم تمام شد

جانا ترحّمی بدل داغدار کن

جانم در انتظار جمالت بلب رسید

رحمی بحال زار من ای گل عذار کن

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:94

خیال وصل

گر نیست خاک پای تو در دسترس مرا

باشد خیال وصل تو ای دوست بس مرا

بی غنچه دهان تو گردیده تنگتر

گلزار این جهان زفضای قفس مرا

در دام عنکبوت غم هجر خویشتن

نالان و بی قرار نگر چون مگس مرا

چشمم بود به راه تو یا صاحب الزمان

چون نیست غیر وصل تو در دل هوس مرا

ترسم نفس برآید و روی تو ننگرم

باز آی پیش از آن که برآید نفس مرا

دیشب برای وصل تو ای میر کاروان

هم ناله ای نبود بغیر از جرس مرا

ای آفتاب چرخ امامت بروز حشر

جز بر تو نیست چشم شفاعت بکس مرا

«ناصر» غلام قائم آل محمّد است

کان سرور است یاور و فریادرس مرا

ناصر انصاری اصفهانی

ص:95

اختر یگانه

ای در کتاب شعر دلم بهترین غزل

ای در میان خاطره ها ماندنی ترین

ای گلشن حیات بدون تو بی صفا

ای خاتم وجود بدون تو بی نگین

ای اختر یگانه هفت آسمان من

تنها توئی نگار من ای یار نازنین

در وسعت دلت بده جایی برای من

بنما مرا به آن حرم باصفا قرین

از عرش لحظه ای قدمی رنجه کن به فرش

ای شاه با گدای درت لحظه ای نشین

دانم برای صید دل مهربان تست

راه بقیع و کرب و بلا بهترین کمین

آنجا به خاک راه تو افتم اگر دمی

یابد دلم رهی به حریم خدا یقین

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:96

گل نرگس

سلام ای مصدر نور محبّت

سلام ای شعر پر شور محبّت

سلام ای مطلع الانوار هستی

بتابان بر دلم نور محبّت

سلام ای نکته پیوند هر عشق

که می باشی تو منظور محبّت

سلام ای اسم اعظم رمز اکبر

که هستی سرّ مستور محبّت

سلام ای دلربای دلربایان

به دلهای تو مشهور محبّت

سلام ای بحر مواج عنایت

بیا یابن الحسن جانم فدایت

* * *

سلام ای سوره دین آیه عشق

سلام ای زینت و پیرایه عشق

سلام ای آنکه از قبلِ تولد

دلم را کرده ای همسایه عشق

نگردد از سر ما سایه ات کم

که افکندی به دلها سایه عشق

همه عشاق محتاج دعایت

بیا یابن الحسن جانم فدایت

حریم دوست را محرم توئی تو

صفا و مروه و زمزم توئی تو

به قلب خستگانِ مانده در راه

به قانون شفا مرهم توئی تو

تو بر هر درد بی درمان دوائی

تسلّیِ دلِ پر غم توئی تو

همه پیغمبران مدیون لطفت

که سرّ توبه آدم توئی تو

ص:97

نبی و حیدر و زهرا وزینب

تمامی امامانم توئی تو

توئی نور مصابیح هدایت

بیا یابن الحسن جانم فدایت

* * *

تو راه بندگی هموار کردی

تو دل را آشنای یار کردی

به قلب ما فکندی مهر خود را

ولی پنهان چرا رخسار کردی

چه می گردد شبی بینم نگارم

مرا هم نائل دیدار کردی

گل زیبای نرگس کی ببینم

نگاهی هم تو بر این خار کردی

گل نرگس کنم هر دم صدایت

بیا یابن الحسن جانم فدایت

گل نرگس هزاران درد داریم

هزاران شکوه از نامرد داریم

گل نرگس به آن خال سیاهت

زهجران تو روی زرد داریم

گل نرگس ببین در جستجویت

دلی سرگشته و شب گرد داریم

گل نرگس پر و بالی شکسته

دلی غمپرور و پر درد داریم

گل نرگس برایت شکوه هائی

زطعن مردم نامرد داریم

منم بیمار غربت کو دوایت

بیا یابن الحسن جانم فدایت

حقیقت جلوه ای از نور مهدیست

شریعت نکته ای از خوی مهدیست

ص:98

طریقت خط اجداد نکویش

ولی خط علی هم سوی مهدیست

شمیم جنت و عطر ولایت

زکوثر باشد و آن بوی مهدیست

کجا دارد دل ما تاب زلفش

خدا آشفته گیسوی مهدیست

نگو این ناله ها معنا ندارد

نگو این شور ما معنا ندارد

بگو با مدعی لولا علی را

نبی بی مرتضی معنا ندارد

علی با عترتش حبل المتین است

که بی مهدی ولا معنا ندارد

ولای مهدی اندر غربت ماست

ولای بی ولا مولا ندارد

ناشناس

ص:99

مهدی زهرا

حبّ تو شد سودای من

ای سرور و آقای من

نادیده ام روی تو را

ای مأمن و مأوای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

صبح است و می گویم به خود

امروز میاد آقای من

شب گشت و من در انتظار

هی بگذرد شبهای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

شبها که بیداری کشم

ای یوسف زیبای من

با فکر دیدارت به خواب

ذکر تو است لالای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

روزم چو شبها تیره است

گشته سفید موهای من

گر بار دیگر بینمت

روشن شود فردای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

هر ذرّه از خاک رهت

آقا بود دنیای من

بنما قدمگاهت به من

ای نازنین مولای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

ص:100

گر من شوم آگه از آن

باشد اگر رؤیای من

صد بوسه یکجا می زند

بر خاک تو لبهای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

ای نور چشم فاطمه

ای گوهر والای من

بشنو صدای یا حسین

هر دم بود آوای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

ای جانشین مرتضی

بشکسته است پرهای من

پرواز نتوانم دگر

تا کوی تو عنقای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

گشته «سما» حیران تو

ای سرو ای رعنای من

من خشک رود مرده ام

امّا توئی دریای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

در راه عشقت تشنه ام

ای عشق ناپیدای من

عطشان و بی جانم کنون

آیا شوی سقای من

آقای من آقای من

ای مهدی زهرای من

سیّد محمد رضا محرمی

ص:101

آب حیات

ای جان جهان مهدی موعود کجائی

ای سرّ نهان حجّت معبود کجائی

خون شد جگر ما ز غم طول فراقت

ای نور دل احمد محمود کجائی

ما دیده براهیم سر راه تو ای دوست

ای آن که توئی گوهر مقصود کجائی

ما تشنه دیدار، تو آن آب حیاتی

ای آن که توئی شاهد و مشهود کجائی

ما تشنه لب اندر سر کویت متحیّر

دل می شود از وصل تو خوشنود کجائی

تا کی ز غم و درد فراق تو بنالیم

ما را نبود غیر تو مقصود کجائی

دارد «شرفی» از غم تو ناله و آهی

کی می رسد آن حالت بهبود کجائی

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:102

اشک دیده

یک دم گمان مبر ز خیال تو غافلم

بنشستم ار خموش خدا داند و دلم

هر روز اشک دیده بود نقل مجلسم

هر شب شرار سینه بود شمع محفلم

گر جان ندادم از غم هجرت مرا ببخش

بد کرده ام ولی به بد خویش قائلم

مایل بوصل گل نبود هیچ بلبلی

اندازه ای که من بوصال تو مایلم

در حبس غم نمود وز چشمم گرفت خواب

از آن شبی که گشت خیالت موکّلم

از بس که من بوادی عشقت گریستم

سیلاب اشک دیده نشانیده در گلم

صد شکر «ناصرا» بدبستان عشق او

در آخرین کلاس من اوّل محصّلم

ناصر انصاری اصفهانی

ص:103

غم عشق

دلبرا گر بنوازی به نگاهی ما را

خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را

به من بی سر و پا گوشه چشمی بنما

که محال است جز این گوشه پناهی ما را

بر دل تیره ام ای چشمه خورشید بتاب

نبود بدتر از این روز سیاهی ما را

از ازل در دل ما تخم محبّت کشتند

نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را

گر چه از پیشگه خاطر عاطر دوریم

هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را

با غم عشق تو کوهیست گران بر دل ما

عجب است ار نخرد دوست به کاهی ما را

نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست

نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را

«مفتقر» راه به معموره حسن تو نبرد

بده ای پیر خرابات تو راهی ما را

مرحوم شیخ محمّد حسین غروی اصفهانی

ص:104

چشم گریان

اگر قدر ترا دانسته بودیم

اگر عهد و وفا نشکسته بودیم

دل ما خانه غمها نمی شد

غم هجران نصیب ما نمی شد

اگر شرط تولّا کرده بودیم

هر آنچه گفته مولا کرده بودیم

نمی شد روز ما شام سیاهی

نمی شد قسمت ما این تباهی

بده سوزی که از هجرت بسوزیم

بده اشکی که در پایت بریزیم

بده نوری که جز نورت نبینیم

تو نزدیکی به ما دورت نبینیم

بده عشقی که در دل جای گیرد

که این افتاده از پا پای گیرد

بده شوقی که مشتاق تو گردیم

همه دربند میثاق تو گردیم

بده رنجی که رنجور تو باشیم

سروری ده که مسرور تو باشیم

بده چشمی که گریان تو باشد

سری ده گوی چوگان تو باشد

بده عقلی که مجنون تو باشد

همه حیران و مفتون تو باشد

سلیمانا بیا مورت شوم من

امیری کن که مأمورت شوم من

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:105

شمس تابان

به زندان غمت کردی اسیرم

غمت از زندگانی کرده سیرم

ندارم جز ظهورت آرزوئی

همی ترسم نیائی من بمیرم

خدا خواهد در این ایّام نزدیک

عنایات تو گردد دستگیرم

توئی آن آفتاب ابر غیبت

بیا ای شمس تابان منیرم

دلم خون شد در این ایّام غیبت

ترحّم کن بدربارت فقیرم

پناهم ده تو ای محبوب سبحان

که من اندر پناهت جای گیرم

گدائی از گدایان تو هستم

بدربار ولایت مستجیرم

تو محبوب دل اهل ولائی

توئی واقف باحوال ضمیرم

خدا دائر کند امر ظهورت

که من از محضرت فیضی بگیرم

ندارد «شرفی» جز تو پناهی

بیا تا من ز هجرانت نمیرم

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:106

خریدار یار

من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را

گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را

چشم ناپاک بر آن چهره دریغ است دریغ

دیده پاک من اولی است تماشایش را

ناز می بارد از آن سرو سهی سر تا پا

این چه ناز است بنازم قد بالایش را

خواهم از جامه جان خلعت آن سرو روان

تا در آغوش کشم خلعت زیبایش را

جای او دیده خونبار شد ای اشک برو

هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را

هیچ کس دل به خریداری یاری ندهد

که به هم برنزند حسن تو سودایش را

زان دو لب هست تمنای «هلالی» سخنی

کاش گویی که بر آرند تمنایش را

هلالی جُغَتایی

ص:107

حسرت دیدار

افسوس که خورشید جمال تو ندیدیم

از بار غم و درد فراق تو خمیدیم

ما را نبود غیر ظهور تو امیدی

ما دل بتو دادیم و ز غیر تو بریدیم

هر چند بیاد تو نشستیم شب و روز

آخر سخنی از لب لعلت نشنیدیم

دل سوختگانیم در این وادی حیرت

افتاده براه تو، بکویت نرسیدیم

در غیبت کبرای تو عمری بسر آمد

بس رنج غمت را بدل زار کشیدیم

تو یوسف زهرائی و ما جمله خریدار

جز حسرت دیدار جمالت نخریدیم

تو پادشه کشور این کون و مکانی

بر درگه احسان تو ما جمله عبیدیم

جانا «شرفی» از غم هجران تو سوزد

از بهر ظهور تو بصد گونه امیدیم

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:108

شمس دل آرا

روز من از هجر تو چون شب تاری شده

خون دل از داغ تو ز دیده جاری شده

بسکه ز غم سوختم روز و شب از هجر تو

قسمت من از غمت گریه و زاری شده

منتظرم تا رسد وعده دیدار تو

وعده دیدار تو وعده یاری شده

جان بلب آمد ز غم طول کشید انتظار

صبح و مسا اشک غم ز دیده جاری شده

چاره درد غمت نیست بجز وصل تو

داغ غمت بر دلم چو زخم کاری شده

شمس دل آرا توئی، مهدی زهرا توئی

بیا که این روزگار چون شب تاری شده

غیر ظهورت مرا نیست امید دگر

درک ظهورت مرا امیدواری شده

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:109

روز وصال

[ای دل بشارت می دهم، خوش روزگاری می رسد

یا درد و غم طی می شود، یا شهریاری می رسد]

یا رب در این عصر و زمان، از هجر او دارم فغان

لب تشنگان را ای خدا، کی آب جاری می رسد

یا رب بهار عمرم از، هجران او گشته خزان

درماندگان را ای خدا، کی وقت یاری می رسد

سوزی گر از هجران او، آخر بوصلش می رسی

از پرتوِ الطاف او، امیدواری می رسد

پژمرده شد از هجر او، یا رب گل امّید من

گویا نسیمی بر مشام، از گلعذاری می رسد

در انتظار مقدمش، روزم چو شامِ تار شد

امّید خوش می پرورم، کی شهریاری می رسد

ای یوسف غائب بیا، کز هجر تو جان می دهم

هر لحظه ما را از فراقت سوگواری می رسد

خونِ دل از هجران تو، از دیده جاری می شود

دیوانه کوی تو را، کی هوشیاری می رسد

حیران و سرگردان شدم، از غیبت طولانیت

از طعنه اغیار هر دم ناگواری می رسد

تأخیر شد روز وصال ای مهدی عالی مقام

آه و فغان از «شرفی» تا عرش باری می رسد

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:110

مهدی صاحب زمان

هر شب به درگاه خدا

بر سر نَهم دست دعا

گویم عزیز فاطمه

بر غیبتت ده خاتمه

امشب بیا در جمع ما

خورشید گردد شمع ما

بر گو کجا یابم تو را

اندر زمین یا آسمان

ای مهدی صاحب زمان

الغوث الغوث الامان

ای عشق یاران علی

قلبم ز نورت منجلی

موی سیاهم شد سفید

چشمم جمالت را ندید

لطفی نما ای نازنین

یاران جدّت را ببین

ذکری چنین اندر زبان

هم آشکار و هم نهان

ای مهدی صاحب زمان

الغوث الغوث الامان

ص:111

آقا امان از بی کسی

پس کی به فریادم رسی

رحمی کنی بر حال ما

بر هم زنی احوال ما

تا قرب تو حاصل شود

رحمت به ما نازل شود

کی روضه خواهیم و جنان

خواهیم وجودت، بی گمان

ای مهدی صاحب زمان

الغوث الغوث الامان

تعجیل کن اندر فرج

کعبه توئی هنگام حج

ای کعبه آمال ما

ای خوبی احوال ما

نائل شود این آرزو

تا پرده برداری ز رو

تا زنده هستم در جهان

ذکر من است تا آن زمان

ای مهدی صاحب زمان

الغوث الغوث الامان

سیّد محمد رضا محرمی

ص:112

فروغ آفتاب

ای دو چشمانت فروغ آفتاب

روی زیبایت ز من ببریده خواب

سرو قدّا گل رخا سیمین برا

حقّ زهرا نغمه وصلت سرا

گاه مدهوشم ز عطر و بوی تو

یا به سلسالم به تار موی تو

گل عذارا دیده ام تاریک شد

رشته عمرم چو نخ باریک شد

تار مویت را بدان تابیده ام

دست بر حبل المتین یازیده ام

من گدای خانه زادم بر درت

پس مرانم جانِ پاک مادرت

گر چه ناپاکم من و مانند سگ

لیک عشقت را چو خون دارم به رگ

پس تفقّد کن منزه گردمی

یاری ام کن ای فدایت عالمی

ای دو زلفانت کمند عاشقان

ای نگاهت آفتاب عارفان

ای قدومت لنگر عرش و زمین

نام زیبایت بود الفاظ دین

ص:113

ای به بالا عرش را داری به زیر

کلّ عالم گشته در عشقت اسیر

این اسارت را چو من بشناختم

اصل آزادی به دور انداختم

در کمندت خوشتر آید حال ما

خوش تحوّل داده ای احوال ما

ای بلندای فلک مأوای تو

نیست در عالم کسی همتای تو

تو عیانیُّ و منم اندر حجاب

جوهری داند چه باشد درّ ناب

پس بیفکن پرده از چشم ترم

تا ببینم روی ماه دلبرم

ای مقلِّب ای مدبِّر ای دلیل

من کویر خشک و تو دریای نیل

بذر عشقت را به دل آورده ام

از بهشتش خاک و گل آورده ام

قطره ای کز زمزم و کوثر دهی

بذر ما را جان دهی جوهر دهی

گر «سما» وصف تو را پیدا کند

عالمی در وصف تو شیدا کند

سیّد محمد رضا محرمی

ص:114

وعده گاه عاشقان

جمکران ای کعبه اهل ولا

جمکران ای قبله عشق و صفا

جمکران ای سینه سینای عشق

آشیانِ محکم مینای عشق

جمکران ای سرزمین رازها

مرکز امدادها اعجازها

جمکران ای وعده گاه عاشقان

با جمال مهدیِ صاحب زمان

جمکران ای پایگاه انتظار

ای از آن محبوبِ دلها یادگار

نام مهدی زینتِ پیشانیت

این فضا را داده بس روحانیت

از در و دیوارت آید بوی دوست

گشته ای آئینه دار روی دوست

تابد از صحن و سرایت آفتاب

ریزد از گلدسته هایت عطرِ ناب

گنبدت طعنه زند بر آسمان

خاکِ تو منزلگه افلاکیان

ص:115

ای که در شأنت امام منتظَر

از لب لعلش فشانده این گهر

هر که رو بر این سرای ما کند

این چنین آید نماز اینجا کند

گوئیا در کعبه خواندستی نماز

جمکران از این شرف بر خود بناز

در تو یاران سر به صحرا برده اند

ره به سوی کوی مولا برده اند

سر فرود اینجا به خاک آورده اند

سینه های چاک چاک آورده اند

ناله ها عشّاقِ مهدی کرده اند

گریه ها از داغ مهدی کرده اند

ای بسا شب تا سحر نا خفته اند

یا اباصالح أغِثْنا گفته اند

یا اباصالح ظهورت دیر شد

عاشقت از درد هجران پیر شد

خاک تو با اشکهاشان آشناست

اِنعکاس ناله هاشان در فضاست

پایگاهِ صاحبِ عصر و زمان

پرچمت افراشته ای جمکران

جمکران گنجینه اسرارها

جمکران بالاتر از پندارها

ص:116

عاشق دلخسته مهدی بیا

ای دلت بسته مهدی بیا

از کجا جوئی دوای دردها؟

جمکران دارالشفای دردها

حاجت اَر خواهی در اینجا می دهند

داد اگر خواهی در اینجا می دهند

بوی مهدی می دهد این سرزمین

حال مستی می دهد این سرزمین

می خرند اینجا دل بشکسته را

باز آرند آبروی رفته را

بهتر از هر دلبری اینجا بود

حجّة بن العسکری اینجا بود

اندر این مسجد صَلا باید زدن

حجّت حق را صدا باید زدن

دستها سوی سَما باید نمود

بهر آن حضرت دعا باید نمود

«موسوی» در جستجوی آبرو

سر بنه بر خاکهای کوی او

چون سگی بر خانه اش فریاد کن

بندگی کن خاطرش را شاد کن

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:117

اشکِ خون

عاشورا، غم مثِ بارون می چکه

از چشات اشکِ فراوون می چکه

وقتی که یادِ اسارت می کنی

برا زینب از چشات خون می چکه

کربلا تورو پریشون می کنه

عاشورا آتیش به قلبت می زنه

وقتی که می ری میون قتلگاه

می بینی جسم حسین بی کفنه

چی میشه مارو شریک غم کنی

مارو هم محرم این حرم کنی

چه می شه به سینه های ما همه

عشق و سوز و معرفت کرم کنی

می دونم آقاجونم پریشونی

می دونم داری زغم دل خونی

می دونم این روزا کربلا می ری

روضه جدّ غریب و می خونی

می دونم با مادرت همناله ای

به یاد رقیه سه ساله ای

فدای اشکِ چشات بشم آقا

دور چشمات شده مثل هاله ای

ص:118

روزی که سیلی به بچه ها زدن

بچه ها باباشونو صدا زدن

می دویدند به سوی قتلگاه

بابا زود بیا که عمّه را زدن

ای که هستی به حسین نور دو عین

از غم او شده ای به شور و شین

وقتی که وارد کربلا می شی

هی می گی وای حسین واحسین

روزی که عمّه تو اسیر شد

بارها از زندگانی سیر شد

چی بگم چی بر سر بی بی اومد

جوون اومد کربلا و پیر شد

هر کسی بزم عزائی می چینه

صاحب عزا دم در می شینه

اگه باز باشه کسی چشم دلش

مهدی صاحب زمونو می بینه

گل نرگس این روزا پژمرده ای

قرار از مادر گلها برده ای

اشکِ خون نشسته روی گونه هات

خسته ای شکسته ای افسرده ای

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:119

مصطفی شمایل

ای هدد صبا گو طاووس کبریا را

باز آ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را

ای مصطفی شمایل وی مرتضی فضایل

وی احسن الدّلائل یاسین وطا و ها را

ای منشی حقایق وی کاشف دقایق

فرمانده خلایق رب العلا علا را

ای کعبه حقیقت، وی قبله طریقت

رکن یمان ایمان عین الصّفا صفا را

ابرویت آیه نور، نور تو وادی طور

سرّ حجاب مستور از مویت آشکارا

ای معدلت پناهی هنگام دادخواهی

اورنگ پادشاهی شایان بود شما را

انگشتر سلیمان شایان اهرمن نیست

کی زیبد اسم اعظم دیو دد دغا را

ای هر دل از تو خرّم پشت و پناه عالم

بنگر دو چارصد غم یک مشت بی نوا را

ای رحمت الهی دریاب «مفتقر» را

شاها به یک نگاهی بنواز این گدا را مرحوم شیخ محمّد حسین غروی اصفهانی

ص:120

طعنه تا چند

شمشیر تو در غلاف تا کی

گیتی به تو در خلاف تا کی

آن خال به زیر زلف تا چند

وین نافه نهان بناف تا کی

اکسیر نمط نهفته تا چند

سیمرغ صفت بقاف تا کی

این ذلّت و انکسار تا چند

وین محنت و اعتفاف تا کی

از دشمن و دوست طعنه تا چند

این فرقت و اختلاف تا کی

در دین نبی خلاف تا چند

از راه حق انحراف تا کی

از اهل دغا تقیه تا چند

بر کفر خود اعتراف تا کی

نادیده رخت بگرد این کوی

چون کعبه همی طواف تا کی

جان بر لب دل به جان رسیده

این کارد به استخوان رسیده

مهر رخ تو نهفته تا چند

راز دل ما نگفته تا چند

آن نرگس نیم خواب مخمور

چون بخت حبیب خفته تا چند

آن مهر وفا به ابر تاکی

زان بدر صفا گرفته تا چند

در سینه دل حبیب بی دل

از آتش هجر تفته تا چند

بگذشت هزار سال افزون

در پرده مه دو هفته تا چند

روی تو ندیده و آستانت

هر صبح مژه نرفته تا چند

روی تو تمامتر ظهوری است

نادیدن دیده از قصوری است

حاج میرزا حبیب شهیدی(1)

ص:121


1- 5. دو بند از پنج بند میرزا حبیب شهیدی

غریب دوران

ای عاشقان برای ظهورم دعا کنید

روز و شبان بسوی خدا التجا کنید

گر انتظار امر فرج می کشید پس

باید که روز و شب همه از دل نوا کنید

آن یوسفی که در چَهِ غیبت بود منم

ای قافله طناب برایم رها کنید

بگذشت عمرِ اشکِ منِ زار، از هزار

با اشک خویش پاک ز من اشکها کنید

زندان غم مرا به اسارت کشیده است

ای عاشقان مرا ز اسارت رها کنید

از مهدی غریب وطن یاد آورید

هر گاه یاد جدّ غریب مرا کنید

از من در این زمانه نباشد غریب تر

از بهر این غریب زمانه دعا کنید

امروز سیل اشک بریزید بهر من

فردا که شد ظهور ز جان خنده ها کنید

سیّد محمّد تقی مدّاح

ص:122

خاک ره او

صبح و مسا ز دوری تو الامان کنم

آخر ز هجر روی تو من ترک جان کنم

تا کی در انتظار تو ریزم ز دیده اشک

یعقوب وار از غم تو من فغان کنم

خیزم به جستجوی تو گردم به هر دیار

من خویش را به راه تو بی خانمان

خاک رهت شوم که نهی بر سرم قدم

جان را به راه مقدم تو رایگان کنم

بینم تمام خلق جهان را بغیر تو

گمگشته را سراغ ز پیر و جوان کنم

از پا فتادم و نرسیدم به وصل گل

بلبل صفت بگوی تو من آشیان کنم

ای غایب از نظر به «هنرور» نظر نما

ترسم ندیده روی تو ترک جهان کنم

علی هنرور

ص:123

یا فارس الحجاز

یا فارس الحجاز از کعبه کن ظهور

خورشید دین ما بر ما فکن تو نور

با عجز و لابه ای بی حدّ و بی ثغور

خواهیم ز درگهت عجّل علی ظهور

یا فارس الحجاز جانم فدای تو

دردت بجان من چشم بد از تو دور

یا فارس الحجاز بر ما تو سروری

ای یار مهربان ای مبدء امور

یا فارس الحجاز یا صاحب الزمان

کن چهره آشکار ای منشأ سرور

یا فارس الحجاز تو نور سرمدی

بودی تو در حراء هم جلوه گر به طور

یا فارس الحجاز ای فخر اولیاء

از نور چهره ات خورشید گشته کور

یا فارس الحجاز تو عدل گستری

برگیر ذوالفقار بر کن تو ظلم و زور

یا فارس الحجاز ای لطف لایزال

کی می شود کنی از چشم من عبور

ص:124

یا فارس الحجاز سخت است بر «سما»

باشد در انتظار هم طالب ظهور

یا فارس الحجاز این آرزوی ماست

تعجیل در فرج عجّل علی ظهور

سیّد محمد رضا محرمی

ص:125

غمِ فراق

رسیده جانِ من بر لب، نیامد غمگسار من

شدم بیچاره و حیران، سیه شد روزگار من

نه تنها من شدم افسرده و حیران و سرگردان

جگرها خون شد از این غم، نیامد غمگسار من

نیامد غمگسار من سیه شد روزگار من

عزیز فاطمه ای مهدی موعود، احسانی

به هجران تو رفت از کف، دگر صبر و قرار من

مه برج ولایت چهره ات، از ابر ظاهر کن

نهان تا کی جمالت، ای ولیّ کردگار من

نیامد غمگسار من سیه شد روزگار من

خداوندا نمی دانم، چرا اینسان پریشانم

پریشان خاطری بنشسته، شاید در کنار من

وصال او میسّر نیست یا رب، بهر ما تا کی

فراق او زده آتش، به قلب داغدار من

نیامد غمگسار من سیه شد روزگار من

خدایا کی شود ماه فلک، بر تخت بنشیند

که تا روشن کند شمع جمالش، شام تار من

جهان گردیده تاریک از ستم، دستِ خدا دستی

بر آر از آستین غیب، که مشکل گشته کار من

نیامد غمگسار من سیه شد روزگار من

به سختی بگذرانم، زندگانی با غم هجران

به امید وصالت، زنده ام ای گل عذار من

غم تأخیر امرت، می کُشد ما را تو می دانی

شده تاریک یکسر در نظر، لیل و نهار من

نیامد غمگسار من سیه شد روزگار من

ص:126

ز بدو خلقت ایجاد، تا روز قیام تو

ندیده چشم گردون، همچو روزی روزگار من

در این بیت الحزن از دیده تا کی، خون دل بارم

فراقت کرده نابینا، دو چشم اشکبار من

نیامد غمگسار من سیه شد روزگار من

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:127

عقده دل

حسرت روز وصال تو بود در دل ما

آه از این دل و این حسرت بیحاصل ما

تا نیایی ننشینی ننشانی آتش

آتش حسرت تو شعله کشد در دل ما

عقده از دل بگشا لب بگشا بهر سخن

ورنه ای عقده گشا حل نشود مشکل ما

آب شد این دل و از دیده در آمد چون سیل

در بیابان غمت مانده بگل محمل ما

بجز از مهر نروید ز گلم هیچ گیاه

چونکه از مهر تو تخمیر شده این گل ما

کی شود دیده به دیدار تو روشن گردد

نور گیرد ز تو این دیده ناقابل ما

نزد آن شمع رخت هست چو پروانه عماد

بال و پر سوخته، ای روشنی محفل ما عماد تهرانی

ص:128

بی قرار

بار الها شده از درد فراقش جگرم خون

تا به کی منتظر و غمزده و زار و جگر خون

بار الها شده ام از غم او مضطر و مجنون

اشکم از دیده روان از غم او چون یم جیحون

تا بکی اشک من از دیده کنم جاری و ساری

بار الها قسَمت می دهم ای خالق سبحان

به مقامات ولیّت خلف پاک امامان

به مقام حسن عسکری آن حجّت یزدان

برسان حجّت خود را تو ایا قادر سبحان

به مقام نقی و هم تقی آن حجّت باری

بار الها به دل سوخته شاه خراسان

به مناجات جگر سوخته گوشه زندان

قسَمت می دهم از سوز دل ای خالق سبحان

به ظهور وَلِیَتْ درد مرا ساز تو درمان

روزم از درد فراقش شده همچون شب تاری

ص:129

بارالها به مقام وَلِیَتْ حضرت جعفر

هم به باقر قسَمت می دهم ای خالق اکبر

هم به سجّاد و حسین و حسن آن زاده حیدر

به دل سوخته فاطمه آن دخت پیمبر

که ندارد «شرفی» از غمش آرام و قراری

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:130

در گوشه تنهائی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

در آرزوی رویت بنشسته به هر راهی

صد زاهد و صد عابد سرگشته سودایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست نخواهد شد پایان شکیبائی

ای درد توأم درمان در بستر ناکامی

وی یاد توأم مونس در گوشه تنهائی

فکر خود و رأی خود در امر تو کی گنجد

کفر است در این وادی خودبینی و خودرائی

در دائره فرمان ما نقطه تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی

گستاخی و پر گوئی تا چند کنی ای «فیض»

بگذر تو از این وادی تن ده به شکیبائی

ملاّ محسن فیض کاشانی

ص:131

بهارِ من

[ چو یار نیست بگو تا بهار برگردد

بهار من بود آندم ، که یار برگردد]

[ صبا اگر سر کوی نگار من داری

به او بگو که بسوی دیار برگردد]

[ رواق دیده بیاراستم بگوهر اشک

بدان امید که آن غمگسار برگردد]

[ به عطر و بوی گل از دل نمی رود غم ما

مگر به بزم گل، آن گلعذار برگردد]

به سوز سینه پاکان ، چه می شود یارب

که یار مردم چشم انتظار برگردد

ز بذل لطف تو ای مهربان طبیب مگر

توان به این تن زار و نزار برگردد

مگر به دیدن وجه منیر تو ای دوست

به قلب خسته دلانت قرار برگردد

اگر به دیده ما پای خویش بگذاری

دوباره نور به این چشم تار برگردد

دمیده لاله براه توای نگار ، بیا

که تا صفا بدل داغدار برگردد

چو «ملتجی» همه دلشکستگان گویند

بیا که تا ورق روزگار برگردد

علی اصغر یونسیان

ص:132

یاد وصل

سرْو بالای تو مشتاق لقا کرد مرا

زلف مشکین تو دربندِ بلا کرد مرا

تا نسیم سحری زد بمشام ، عطر ترا

زغم و رنج شبِ هجر رها کرد مرا

نقش زیبای تو ترسیم نمودم به خیال

مات و حیرت زده در صنع خدا کرد مرا

خواستم گوشه چشمی فکنی بر دل من

که نگاهت هدف تیر بلا کرد مرا

تب جان سوز فراقت شرر افکنده به جان

درد هجران تو محتاج دوا کرد مرا

شهره شهرِ جنون گشته ام از دوری تو

پیش اغیار تو انگشت نما کرد مرا

یاد وصل تو شرر بر دل خاموش فکند

که در این مرحله عشق فنا کرد مرا

وهّاب زاده

ص:133

کلبه احزان

این دل که شد ز روز ازل مبتلای تو

گیرد بهانه صبح و مسا از برای تو

مرغ دلم بکوی وصال تو پر زند

در آرزوی اینکه ببیند لقای تو

گر پا نهی بکلبه احزان من شبی

سر می نهم ز شوق و ارادت بپای تو

جانان من که جان بلب آمد ز دوریت

بنمای رخ که جان بدهم رو نمای تو

هر منتظر که بهر تو باشد در انتظار

باید که پا نهد بطریق رضای تو

آن عاشقی که چشم بپوشد ز غیر تو

از جان و از جهان گذرد در هوای تو

مهدی تو از برای ظهورت دعا نما

ز آنرو که حق قبول نماید دعای تو

بنما قبول نظم «هنرور» غلام خویش

مگذار ناامید شود از عطای تو

علی هنرور

ص:134

حسرت نگاه

یک شب اگر بخواب من آئی چه می شود

یکبار اگر رخت بنمائی چه می شود

جز حسرت نگاه تو نبود مرا بدل

یکشب اگر بخواب من آئی چه می شود

تو شهریار ملک وجودی و من گدا

شه گر کند نظر بگدائی چه می شود

از دوری تو آئینه دل گرفته زنگ

این زنگ را اگر بزدائی چه می شود

کرده سیاه روز مرا شام هجر تو

این شام اگر تو صبح نمائی چه می شود

از درد بی کسی دل ما آمده به درد

بر درد ما کنی تو دوائی چه می شود

ظلمت گرفته بی تو سرای دلم شها

روشن کند رخ تو سرائی چه می شود

جانها رسیده منتظران را بلب همه

یک روز بی خبر ز در آئی چه می شود

آئی زپشت پرده غیبت اگر برون

روشن کنی تو ارض و سمائی چه می شود

ص:135

پوشی اگر لباس فرج بر قد رسا

خود بر جهانیان بنمائی چه می شود

گل بی تبسّم تو نخندد، دهان گل

گر با تبسّمت بگشائی چه می شود

گر ذوالفقار خود تو حمایل کنی بدوش

گیری بدست خویش لوائی چه می شود

تکیه کنی بکعبه گرفته بکف لوا

بر خلق اگر دهی تو ندائی چه می شود

آری برون ز خاک تن ثانی لعین

با او کنی تو چون و چرائی چه می شود

گوئی چرا تو مادر ما را کتک زدی

صادر کنی تو حکم نهائی چه می شود

سیّد مصطفی آرنگ

ص:136

خضر راه

عمری به انتظار نشستم نیامدی

چشم از همه بغیر تو بستم نیامدی

ای مایه امید بشر رشته امید

از هر کسی به جز تو گسستم نیامدی

ای خضر راهِ گمشدگان در مسیر عشق

چشم انتظار هر چه نشستم نیامدی

ای سرو سرفراز گلستان زندگی

دیدی مگر حقیرم و پستم نیامدی

گفتی دل شکسته بود جای من که من

این دل بخاطر تو شکستم نیامدی

با حلقه های موی تو گفتم شبی به راز

ای حلقه امید به دستم نیامدی

عمری به انتظار تو آخر شد و هنوز

در آرزوی روی تو هستم نیامدی

من «خسرو» مدیحه سرای توام چرا

دیدی ز جام عشق تو مستم نیامدی

خسرو

ص:137

مایه ایمان

ای روح من ریحان من

ای جان من جانان من

ای مایه ایمان من

ای معنی قرآن من

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای شاه من ای ماه من

ای مشعل خرگاه من

ای واله اللَّه من

ای مهدی جمجاه من

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای بلبل گلزار من

ای دلربا دلدار من

ای مطلع انوار من

ای هادی افکار من

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

مینوی من مینای من

پیدا و ناپیدای من

ای دین من دنیای من

ای جنّت و مأوای من

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

من از همه بیگانه ام

در کوی تو پروانه ام

و از عشق تو دیوانه ام

لبریز شد پیمانه ام

ص:138

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای ساقی صهبای ما

شمع شب یلدای ما

یغما گر دلهای ما

ای مهدی زیبای ما

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای مقصد اعلای ما

یکتای بی همتای ما

ای فارس هیجای ما

بشنو کنون آوای ما

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای اشرف غایات ما

ای اعظم آیات ما

ای ناشر رایات ما

ای قبله حاجات ما

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ص:139

ای رهبر عقل بشر

مفتاح ابواب ظفر

روشنگر شمس و قمر

و ز هر چه گویم خوبتر

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای پیشوای بی نظیر

ای بر همه عالم امیر

ای شوکت و شأنت خطیر

یادت همیشه در ضمیر

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

ای راهتی بخش ملل

شمع شبستان ازل

تسخیر کن سهل و جبل

رایت بکش بر این زحل

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

مرز «حقیقت» کوی تو

روح شریعت خوی تو

نور طریقت روی تو

رمز فضیلت بوی تو

ای منجی گیتی بیا

مهدی بیا مهدی بیا

حاج شیخ عباس شیخ الرّئیس

ص:140

غم هجران

جانا تو بیا گوشه چشمی سوی ما کن

جان و دل ما را تو پر از صدق و صفا کن

از پرده برون انوار شمس حقیقت

روشن ز جمالت همه ارض و سما کن

امروز که از دیده اغیار نهانی

آخر تو بیا و نظری جانب ما کن

مرغ دل ما از قفس غصّه برون آر

از درد فراق و غم ایّام رها کن

ما را نبود غیر تو امروز پناهی

ما را تو بسوی کرمت راهنما کن

تا کی بفراق تو بسوزیم و بسازیم

درد دل افسرده ما را تو دوا کن

دستی تو بدرگاه خداوند برآور

از بهر ظهور فرج خویش دعا کن

ای منتقم آل علی مهدی موعود

عهد ازلی را تو بیا زود وفا کن

خون شد دل افسرده ما از غم هجران

از لطف نگاهی تو به این جمع گدا کن

سوزد «شرفی» از غم هجران تو ای دوست

او را به ره یاریت ای دوست فدا کن

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:141

سلطان جهان

خورشید جمالت چو از پرده درآید

شرمنده ز انوار تو شمس و قمر آید

دنیا شود از پرتو نور تو درخشان

آن موکب شاهانه چو با کرّ و فر آید

عیسی بزمین آید و بیعت بنماید

یاران تو با نیروی فتح و ظفر آید

جبریل چو نازل شود آن دم بحضورت

فوج ملکوتی ز پی یکدگر آید

یا رب تو بده خاتمه این غیبت کبری

سلطان جهان حجّت اثنا عشر آید

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:142

درد فراق

ز آن گوشه چشمت نظری گاه بما کن

این درد فراقت بنگاهی تو دوا کن

رویت ز صفا آئینه خلق جهان است

ما را بغلامی تو از این خلق جدا کن

دل در طلب روی تو هر شام و سحرگاه

ما را بگدائی درت راهنما کن

مشکن دل غمدیده ما را تو بهجران

از آتش غم این دل ما را تو رها کن

ما را گذری نیست چو در کعبه کویت

این سینه ما را تو پر از مهر و صفا کن

هجر تو مرا کشت ندیدم رخ ماهت

از بهر ظهور و فرج خویش دعا کن

خواهد «شرفی» امر ظهورت ز خداوند

عهد ازلی را تو بیا زود وفا کن

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:143

عاشق بیچاره

تاکی زغمت خون دل از دیده فشانم

من عاشق بیچاره و غمخوار توهستم

در غیبت طولانی تو عمر سر آمد

من طالب دیدار و گرفتار تو هستم

عمرم سپری گشت جمال تو ندیدم

دل خون شده از داغ تو بیمار تو هستم

من صبح و مسا از غم تو زار وحزینم

قربان تو و دیده خونبار تو هستم

سوزم من از این درد فراق و غم هجران

جانم بفدای تو خریدار تو هستم

جانها بلب آمد «شرفی» از غم مهدی

از دیده بیاد تو گهربار تو هستم

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:144

وصل جانان

من مبتلای مسکین شده خاطرم پریشان

بفراق یار غائب شده ام اسیر و حیران

دلم از فراق خون شد، غم سینه ام فزون شد

شب و روز سوختم من ز غم عزیز جانان

چکنم چه چاره سازم که کند بمن نگاهی

که بیک نگاه لطفش برسم بوصل جانان

چه خوش است زنده باشم برسم بمحضر او

نکند جمال زیبا ز من حقیر پنهان

تو که آگهی ز حال دل زار خسته من

ز غم تو من شکایت نکنم بچشم گریان

ز خدای خویش خواهم بخدا شوی تو ظاهر

که جهان شود ز یمن قدم تو رشک رضوان

تو امام این زمانی تو عزیز این جهانی

تو چو آفتاب روشن شده ای بابر پنهان

من بینوای محزون چکنم در انتظارت

چکنم که انتظار تو رسد گهی بپایان

چکنم ظهور امر تو نمی شود مُنَجَّزْ

که ز پرتو ظهورت شود این جهان گلستان

ص:145

تو ذخیره خدائی تو وصی مصطفائی

تو بیا و پاک سازی بنما جهان ویران

«شرفی» در انتظار تو بسوزد از غم تو

بامید آن که سازد بفدای تو تن و جان

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:146

اشک غم

بی تو ای جان جهان با غم هجران چکنم

سوختم از غمت ای مهر درخشان چکنم

عمر طی شد بفراق تو نشد وقت ظهور

من باین خون دل و دیده گریان چکنم

تا بکی اشک غم از دیده بریزم شب و روز

من باین غیبت طولانیت ای جان چکنم

جان بلب آمد از این غیبت طولانی تو

من باین درد فراق و غم هجران چکنم

گر چه غائب شده ای از نظر خلق جهان

سوختی از غم خود قلب پریشان چکنم

ما نداریم به غیر از تو همی دادرسی

نظری گر ننمائی بگدایان چکنم

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:147

مه تابنده

مهرت ای مهدی موعود مرا آئین است

بتولّای تو ای شاه دلم تسکین است

مهر تو صنعت حق بود بقلبم افتاد

انتظار تو مرا اصل و اصول دین است

غم تأخیر ظهور تو ز جان سیر نمود

بار هجر تو کشیدیم ولی سنگین است

با فراق تو چه سازیم در این عصر و زمان

زندگی بی گل رویت بنگر ننگین است

آه از طول فراق و دل افسرده زغم

شرح این غم بکه گویم که دلم خونین است

صبر تلخ است ولی گر رخ خود جلوه دهی

جان نثاری به ره یاری تو شیرین است

خال رخسار جمال تو بود قبله جان

هر که مهر تو ندارد بخدا بی دین است

جان بلب آمد از این غیبت طولانی تو

دل افسرده ز هجران رخت غمگین است

پرده برگیر ز رخ ای مه تابنده من

که رقیب از بد ایّام بما بدبین است

ص:148

صبر تا چند اَیا منتقم خون حسین

که ز خون شهدا روی افق رنگین است

دست و شمشیر تو در پرده بماند تاکی

خصم دون گشت قوی قاتل اهل دین است

«شرفی» شرح مصیبت نتوان بهر تو کرد

اشک خونین تو از دیده عالم بین است

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:149

درد انتظار

ای آن که در صحیفه دلهاست جای تو

تاکی دعا و ندبه کنم از برای تو

دوران غیبت تو بود شام تار ما

جانها بسوزد از غم تو ماجرای تو

طول زمان غیبت و این درد انتظار

گردیده مشکلِ دل اهل ولای تو

در انتظار امر ظهور تو سوختیم

سوزیم صبح و شام ز شوق لقای تو

با اشک دیده دست توسّل بسوی تو

تا آنکه بشنویم صدا و ندای تو

ای خاندان لطف و کرم صاحب الزمان

تو مالک جهانی و ما هم گدای تو

تا کی در انتظار جمالت بسر بریم

ظلمت گرفته روی زمین از خفای تو

تو شمس آسمانی و در ابر غیبتی

تو صاحب الزمانی و جانها فدای تو

ای آفتاب، چهره خود آشکار کن

عالم شود مشارق نور و ضیای تو

ص:150

پس کی شود ز پرتو نور ظهور تو

دنیای ما بهشت ز صلح و صفای تو

ای دست انتقام بیا بهر انتقام

کز غیبت تو ناله کند کربلای تو

جدّت شهید گشت چو با یاوران خویش

گردید اسیر ظلم و ستم عمّه های تو

سوزد از این غمت «شرفی» روز و شب مدام

باشد امیدوار تا که ببیند لقای تو

مرحوم سید اسماعیل شرفی(1)

ص:151


1- 6. به جهت مصالحی در اوّلین مصرع این شعر تغییری داده شد .

انتظار تا بکی

مهدیا در انتظارت دیده گریان تا بکی

از غم هجران تو محزون و نالان تا بکی

غیبت طولانیت سوزد دل و جان مرا

از نظر خورشید رخسار تو پنهان تا بکی

ما نداریم جز ظهور تو امیدی در جهان

ما در این دنیای ظلمت زار و حیران تا بکی

عمر طی شد مهدیا در انتظار مقدمت

آخر این افسردگی با درد هجران تا بکی

مژده امر ظهورت کی رسد بر دوستان

ظلمت اهریمنان و جور آنان تا بکی

دیده ها از حزن و غم در انتظارت شد سپید

صد چو یعقوب از فراقت زار و نالان تا بکی

با که گویم درد هجران تو را ای مه جبین

ما گرفتار غم و این درد هجران تا بکی

یوسف زهرا بیا جانها فدای مقدمت

صحنه دنیا برایت همچو زندان تا بکی

جان بقربان تو ای شاهنشه ملک وجود

مالک ملک جهان این ملک ویران تا بکی

«شرفی» در انتظارت سوخت ای صاحب زمان

در فراقت اشکبار و زار و حیران تا بکی

مرحوم سید اسماعیل شرفی

ص:152

عجّل علی ظهور

عجّل علی ظهور ، یا صاحب الزمان

الغوث الامان ، یا صاحب الزمان

ناید مرا بجز ، نام تو بر زبان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

ما بنده توئیم ، ما را ز در مران

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

از درد هجر تو ، دل آمده بجان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

هستی تو تا بکی ، از چشم ما نهان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

در انتظار تو ، بر سر برد جهان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

ای تکیه گاه ما ، و ای قبله گاه ما

پشت و پناه ما ، ما را به دل توان

ص:153

تا تیر امتحان ، نگذشته از کمان

از ما تو دست گیر ، ما را بده امان

هست آخر الزمان ، و از فتنه پر جهان

پا نه تو در میان ، یا صاحب الزمان

بگرفته موج غم ، سر تا سر جهان

بنشانده شیر را ، در گوشه روبهان

از قافله عقب ، افتاده همرهان

بر داد ما برس ، ای میر کاروان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

افتاده خاتمِ ، دینْ دست اهرمن

بگرفته جان از آن ، آئین بَرْهَمَنْ

خون از دل عقیق ، جاری است در یمن

باشد عزیز ما ، آواره وطن

من با که گویم این ، مهدیّ بت شکن

از طول غیبتش ، پیچد بخویشتن

خواهد بخود فرج ، از حیّ ذوالمنن

بهر فرج تو نیز ، او را صدا بزن

گو از صمیم جان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

ص:154

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

بر شیعیان تو ، گردیده عرصه تنگ

نبود روا شها ، زاین بیشتر درنگ

گردیده جابجا مفهوم نام و ننگ

باطل لباس حق ، پوشیده رنگ رنگ

در راه دین شده ، پای کمیت لنگ

باشد بجای شهد ، در کام جان شرنگ

زاین بیشتر شها ، ناید به شیشه سنگ

پا نه تو در میان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

ما را تو ای پدر ، از یاد خود مبر

چشم همه بود ، هر روز و شب به در

ایّام هجر تو ، کی می رسد به سر

شبهای هجر را ، نبود مگر سحر

بس دیر شد پدر ، پایان این سفر

کی می شود ز لطف ، یک روز بی خبر

ص:155

آئی ز در پدر ، آئی ز در پدر

دست نوازشت ، ما را کشی به سر

ما را کنی رها ، از طعن این و آن

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

پیچیده پرچمت ، آور به اهتزاز

یا فارس الحجاز ، یا فارس الحجاز

تا چند سوز و ساز ، تا چند رمز و راز

ای ملجأ و ملاذ، ای قبله نیاز

با تیغ جان گداز ، گامی بنه فراز

بر دشمنان بتاز ، کار عدو بساز

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

کهف حصین توئی ، دیّان دین توئی

آیات را توئی ، تالیّ و ترجمان

حبل المتین توئی ، عین الیقین توئی

یار و معین توئی ، بهر ستمکشان

ص:156

تو وعده حقی ، تو نور مطلقی

از حق تو مشتقی ، با حق تو توأمان

در بزم شاهدان ، بالا نشین توئی

یکجا بود ترا ، جاه و جلال و شان

با جور پیشگان ، دائم به کین توئی

هستی تو یاوَرِ، بی یار و یاوران

تا کی سراغ تو ، جویند اهل دل

گاهی ز سامره ، گاهی ز جمکران

گاهی ز کوفه گه ، از مکّه و منا

گاه از مکان گهی ، از ملک لا مکان

هر روز و شب ترا ، جویند و هر زمان

دل بر تو دادگان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

تا چند پرچمِ ، خون رنگ کربلا

باشد در اهتزاز ، بر بام عرش دل

تا کی ز شمسه ، زرّین پرچمش

باشد در آسمان ، شمس و قمر خجل

تا کی ز چشمه ، چشم فرشتگان

ماند عماریِ ، عشّاق تو به گِل

ص:157

تا کی به سر برند ، اهل دعا و ذکر

ایّام عمر خود ، با چلّه و چهل

در انتظار تو ،بگذشت عمر ما

شد سست استخوان، شد رأس مشتعل(1)

هیهات اگر شود ، روح از بدن جدا

از شهد وصل تو ، امّید منفصل

شاها بحقّ حق ، پرده ز رخ فکن

تا منکران شوند ، از کرده منفعل

تا کی شها ترا ، چشم انتظارها

با چشمهای تر ، خوانند متّصل

گویند مهدیا ، بهر خدا بیا

ز این بیشتر نمان ، از چشم ما نهان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

تا چند در غمِ ، مظلومیِ علی

از دیده ها شود ، اشک عزا روان

تا کی شفق بود ، در ماتم حسین

هر شام و هر سحر ، از دیده خونفشان

ص:158


1- 7. اشاره به آیه مبارکه : «ربّ إنّی وهن العظم واشتعل الرأس شیباً» می باشد .

تا کی بگرید ابر ، در سوگ فاطمه

و از بار غم شود ، قدّ فلک کمان

از چشم چشمه ها ، دائم زلال اشک

بر حال عمّه ات ، تا کی شود روان

تا کی کند خضاب ، چهره بخون دل

در ساحت چمن ، گلهای ارغوان

تا همرهی کند ، با عترت رسول

پوشد لباس غم ، تا چند آسمان

گوید مدام کو ، کاخ و ستمگران

کاخ مداین ار ، وا می کند دهان

ای سایه خدا ، و ای کوکب هُدی

از ما مشو جدا ، و از ما مشو نهان

شمس الضحی توئی ، بدر الدجی توئی

نجم السُهی توئی ، ای کوکب یمان

بی روی تو بود ، هر نفع ما ضرر

بی لطف تو بود ، هر سود ما زیان

با مهر روی تو ، دوزخ بود بهشت

آید بچشم زشت ، بی روی تو جنان

نبود ترا زیان ، ای شاه انس و جان

بر ما ز راه لطف ، گر رخ دهی نشان

ص:159

کام دل همه ، دیدار روی تست

چون می شود کنی ، ما را تو کامران

بنما جمال خود ، آن خطّ و خال خود

مپسند بیش از این ، طعن مخالفان

بیند اگر رخت ، «آرنگ» بالعیان

چیند گُلِ نگه ، ز آن غنچه دهان

دارد ز تو بجان ، تا هست امتنان

او را شها ز لطف ، بر آرزو رسان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

بس دیده شد سفید

در انتظار تو

بوسد زدست تو

کی ذوالفقار تو

ای تو قرار دل

دل بی قرار تو

بازآ که نقد جان

سازم نثار تو

پاشم گلاب اشک

در رهگذار تو

هستی همه بود

در اختیار تو

از ماهیِ زمین

باشد شکار تو

تا شیر آسمان

یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

ص:160

پُر، بزم این جهان

از گفتگوی تست

چشم امید ما

دائم بسوی تست

باغ و بهشت ما

دیدار روی تست

رشته حیات ما

بسته بموی تست

هشیار آنکه او

مست از سبوی تست

گر آب زندگی است

آبی زجوی تست

این رنگ و بوی گل

از رنگ و بوی تست

قبله به دین و دل

محراب کوی تست

خال و خطت بود

بر ما خطِ امان

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

داریم بس گله

از دور آسمان

با هجر تو چرا

گشتیم امتحان

سوز فراق تو

زد سوزها بجان

از بار هجر تو

شد تیرها کمان

از طول غیبتت

ای شاه انس و جان

شد چشمها سفید

شد سست استخوان

آورد رو هوان

برد از همه توان

بس نخلها فتاد

شد پیر بس جوان

اندر غیاب تو

چون گویمت چسان

ص:161

بر گلّه ها شده

گرگان همه شبان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان ، یا صاحب الزمان

سیّد مصطفی آرنگ

ص:162

فراق مهدی علیه السلام

هرچه می گردم که پیدایت کنم

این دل دیوانه شیدایت کنم

در مسیر دیده من نیستی

من نمی دانم که نزد کیستی

در نجف یا کوفه یا کرب و بلا

یا مدینه خدمت خیرالنسا

در خراسانی و یا در کاظمین

یا به سردابی به شهر عسکرین

گر بدانم منزل و مأوای تو

می کشم بر دیده خاک پای تو

بر سر راهت نشینم روز و شب

یا غیاث المستغیثینم بلب

عزّت دنیا و عقبایم توئی

گوهر پنهان و پیدایم توئی

ای عزیز فاطمه مُردم بیا

مُبتلا بر این همه دردم بیا

کس نمی پرسد دگر احوال من

تیره گردیده شها اقبال من

دشمنت بیند که من افسره ام

از فراق روی تو پژمرده ام

ص:163

می زند طعنه که مولایت کجاست

غافل از آنکه فرج امر خداست

یوسف قرآن بیا محض خدا

شیعه را از بند غم بنما جدا

مسجد کوفه که جای مرتضی است

یا اباصالح قدمگاه شماست

می زند فریاد ای مهدی بیا

دشمنت بیداد کرد مهدی بیا

مادرت زهرا صدایت می زند

زینب کبری صدایت می زند

دست عباس علمدار رشید

که حسین بوسید و بر دیده کشید

آن علامت را خدا بنهاده است

در مسیر راه تو بنشانده است

یعنی ای مهدی بیا با شور و شین

پرسشی بنما تو از حال حسین

آن حسینی که به خون غلطیده است

داغ هفتاد و دو تن را دیده است

تا توانی «کُردی» افسرده حال

از فراق مهدی قرآن بنال

غلامحسن کُردی

ص:164

غمِ عشق

منِ آواره مدتها دویدم

رُخ زیبای مهدی را ندیدم

برای دیدن آن روی زیبا

چه مشکل ها منِ حیران کشیدم

فراق روی او بیچاره ام کرد

گواه حرفم این موی سپیدم

برای لحظه ای دیدار رویش

دو صد پیراهن طاقت دریدم

گهی از بهر دیدارش بکلّی

از این دنیا و مافیها بریدم

غم عشقش من از آن روز اوّل

ز جان و دل خدا داند خریدم

هزاران مرتبه در زندگانی

شماتت از عدوی او شنیدم

چو بر من طعنه می زد دشمن او

لبان خویش از غصّه جویدم

کجائی یوسف زیبای زهرا

ببینی از غم هجرت خمیدم

خدا داند ترا ای منبع جود

ز بین خوبرویان برگزیدم

بتو دل بسته ام در این دو روزه

مکن جان علی قطع امیدم

گشا در را بروی این گدایت

بده از بخششت مولا نویدم

گناهم گر چه بی اندازه باشد

مسلمانم، نه از قوم عنیدم

تو می دانی که من ای جان عالم

عزادار حسین شاه شهیدم

حسینی که سرش در کوفه وشام

بخواند آیات قرآن مجیدم

حسینی که به زینب روی نیزه

بگفتا خواهرا حرفت شنیدم

برو خواهر چهل منزل اسیری

که من خود شاهد کار یزیدم

بحقّ مادرم زهرای اطهر

به محشر خصم این پست پلیدم

ص:165

کشانم در جزا او را به آتش

به جان آن علمدار رشیدم

هر آنچه خواهرا دیدی ز دشمن

منم بر روی نی آن را بدیدم

ببیند «کُردی» محزون و نالان

به روز واپسین لطف مزیدم

غلامحسن کُردی

ص:166

در جستجوی امام زمان علیه السلام

اگر چه دورم ای مولا ز کویت

ولی دارم همیشه گفتگویت

خدا داند که من ای جان جانان

بگردم کو بکو در جستجویت

به صبح جمعه ای مولا دهم گوش

که بلکه بشنوم صوت نکویت

چه می شد ای گل زیبای نرجس

دمی من هم نشینم روبرویت

شود روزی خداوند تبارک

نشان ما دهد آن خلق و خویت

شود لب تشنگان جام وحدت

بنوشند جرعه ای زآن آب جویت

بجان تو قسم کلّ جهان را

عوض کی می کنم بر تار مویت

اگر عطری بود اندر گل یاس

بود یک ذرّه از آن عطر و بویت

شود آیا که این مخلوق عالم

به این زودی همه آیند سویت

ص:167

شود آقا به این زودی ببینم

فنا و ذلّت جمله عدویت

شنیدم اشک می ریزی شب و روز

برای عمّه و جدّ و عمویت

دعا کن «کردیا» از آب کوثر

دم رفتن بریزد در گلویت

غلامحسن کُردی

ص:168

منتقم حسین علیه السلام

از پرده در آ امام معصوم

ای منتقم حسین مظلوم

بر شیعه خود عنایتی کن

از بهر بشر حکایتی کن

از حق بطلب ظهور خود را

کن جلوه دگر حضور خود را

ای مهدی فاطمه کجائی

بر یاری ما چرا نیائی

ای دست خدا بر آر دستی

بر دشمن خود بده شکستی

دیگر اثری ز دین نمانده

شیطان همه را بخود کشانده

ای نور دو دیده پیمبر

ای بر ضعفا همیشه یاور

رحمی تو بخاطر خدا کن

درد دل شیعه را دوا کن

ای مهر سکوت، نهاده بر لب

بنگر تو فغان و آه زینب

این عمّه دل پریش و خسته

پیشانی خود ز غم شکسته

گوید بتو این سخن مکرّر

معجر ز برای من بیاور

بر «کردی» بی نوا کرم کن

او را چو کبوتر حرم کن

غلامحسن کُردی

ص:169

شوق دیدار

شوق دیدار ترا دارم به دل

ترسم این حسرت رود در زیرگل

ای فدایت جان من ، یابن الحسن

پرده از رخسار ماهت برفکن

ترسم این دوری مرا حیران کند

دیده ام را تا ابد گریان کند

یوسف قرآن عزیز فاطمه

در دلم افتاده شور و واهمه

بیم آن دارم که ای والا مقام

عمر من با دوریت گردد تمام

با همه جرم و خطای بی شمار

منّتی ای مهربان بر من گذار

کن نوازش نوکر دلخسته را

نوکر دل خسته پر بسته را

مهدیا جانم به لب آمد بیا

روز روشن رفت و شب آمد بیا

از فراقت ای شها جان می کنم

بر سر و بر سینه خود می زنم

تا نمردم ای گل زهرا بیا

ای شده آواره در صحرا بیا

ای عزیز فاطمه تعجیل کن

غصّه را بر راحتی تبدیل کن

«کردیم» دلداده کوی حسین

عاشق آن نام نیکوی حسین

غلامحسن کُردی

ص:170

فریاد دل

شب تاریک ما روشن نکردی

دل ویران ما گلشن نکردی

از آن ترسم که در ظلمت بمانم

رود یکجا همه تاب و توانم

چه روزی می رسی بر داد این دل

بگوشت می رسد فریاد این دل

تو که داری خبر از حال زارم

ضیائی ده بر این دنیای تارم

ز درگاهت مران این بی نوا را

پناهی ده ز احسان این گدا را

مگردان صورت خود را تو از من

مکن پنهان وجودت را تو از من

مگو رو از درم ای منبع جود

که شیطان می برد ایمان من زود

گنه ما را شها از تو جدا کرد

گنه ما را گرفتار بلا کرد

وگرنه من همان عبدم که هستم

که از روز ازل دل بر تو بستم

ص:171

کجا شایسته است بهر خطائی

میان ما و تو افتد جدائی

به جدّ اطهرت شاه شهیدان

ز ما درماندگان رو را مگردان

که ترسم «کردی» افسرده زار

شود دور از تو ای مهدی گرفتار

غلامحسن کُردی

ص:172

یوسف فاطمه علیهما السلام

خواهم ز خدا ترا ببینم

لختی بکنار تو نشینم

ای یوسف فاطمه کجائی

از پرده برون چرا نیائی

دشمن همه سو به قصد ضربه

بگرفته بکف ز کینه حربه

تا آنکه زند به ریشه دین

گیرد ز همه مرام و آئین

ای دست خدا در آ ز پرده

بین خصم خدا به ما چه کرده

گویم به که این غم نهان را

گویم به که شکوه زمان را

ای آنکه تو آگهی ز دردم

بنگر به رخ غمین و زردم

مولا تو بگو که من چه سازم

نزدِ که بَرَم یَدِ نیازم

ای جان جهان فدای جانت

کن جلوه به چشم دوستانت

ای مظهر صبر و استقامت

ای ختم کننده امامت

ای واسطه خدا و مخلوق

ای رازق رزقِ کلّ مرزوق

بر «کردی» بی نوا کرم کن

او را چو کبوتر حرم کن

غلامحسن کُردی

ص:173

آیه رجعت

شیعه از هجر تو می سوزد بیا

چشم خود بر لطف تو دوزد بیا

تا بکی امروز و فردا می کنی

خلق را بر خویش شیدا می کنی

آگهی آقا که ما بی یاوریم

از فراق روی تو در آذریم

خود خبر داری ز حال شیعیان

ز این همه درد و غم و رنج نهان

جان زهرا ای شها بنما شتاب

همچو خورشیدی بر این عالم بتاب

گر نیائی دین جدّت مصطفی

می شود بازیچه اهل دغا

مهدیا جان امیر مؤمنان

آیه رجعت بیا مولا بخوان

شیعه را از بند غم آزاد کن

دولت حق را بیا بنیاد کن

ظالمین و ناکثین گردن بزن

در چَهِ ظلمت عدوی خود فکن

ص:174

شیعه را عزّت در این دنیا بده

قبر زهرا را نشان ما بده

قاتل زهرا بدست ما سپار

ریشه ظلم و ستم از بُن در آر

«کردی» دلخسته خونین جگر

بر کنار تربت جدّت ببر

غلامحسن کُردی

ص:175

غربت مولا

بر آر دست دعا تا دعا کنیم بیاید

بیا به یوسف زهرا دعا کنیم بیاید

دعا اگر نکنم من دعا اگر نکنی تو

کشد غمش به درازا دعا کنیم بیاید

خودش نموده سفارش دعا کنید برایم

فدای غربت مولا دعا کنیم بیاید

اگر به راز و نیازی به هر قنوت نمازی

بخوان دعای فرج را دعا کنیم بیاید

بیا و حاجت خود را فدای حاجت او کن

به هر نیاز و تمنّا دعا کنیم بیاید

به آن امید که آید عنایتی بنماید

به چشم ما بنهد پا دعا کنیم بیاید

بیا به سینه صحرا ز هجر یار بنالیم

بریز اشک چو دریا دعا کنیم بیاید

برای روز ظهورش برای درک حضورش

شویم جمله مهیّا دعا کنیم بیاید

بیا و خانه دل را ز غیر یار تهی کن

بپوش جامه تقوا دعا کنیم بیاید

ص:176

بیا چو ابر بهاران کنیم ناله و زاری

روان شویم به هر جا دعا کنیم بیاید

بریزد اشک شب و روز آن غریب زمانه

دلش شکسته ز غمها دعا کنیم بیاید

به رنجهای پیمبر به اشک غربت حیدر

به سوز سینه زهرا دعا کنیم بیاید

به آن سری که بریدند در مقابل خواهر

به موی زینب کبری دعا کنیم بیاید

اگر چه نیست ترا «موسوی» لیاقت ذکرش

بخوان خدای تعالی دعا کنیم بیاید

سید محمّد تقی مدّاح

ص:177

ارباب من

از خوان رزق، روزی ما، عشق یار بس

تا یار یار ماست همین یک شعار بس

گر نوکرم برای من این افتخار نیست

ارباب من تو هستی و این افتخار بس

در خانه ای که جای خدا هست جای توست

یک واسطه میان من و وصل یار بس

در انتظار وصل تو جانم به لب رسید

مهدی بیا بیا که مرا انتظار بس

درحسرت نگاه تو مویم سپید شد

ای نور جلوه ای که مرا شام تار بس

عمری بود که دل به کمند تو بسته ایم

ما را مکن رها که تو را این شکار بس

«ژولیده ام» که دم ز ولای تو می زنم

فردا مرا همین سند اعتبار بس

ژولیده نیشابوری

ص:178

مشتری یوسف

بی قیمتم و جز تو خریدار ندارم

گیرم نخرندم به کسی کار ندارم

گیرم دو جهانم نپسندد تو پسندی

من جز تو کسی در دو جهان یار ندارم

من دست تهی دارم و تو دست نوازش

تو باغ گلی من که جز از خار ندارم

در باغ جنان هم به هوای تو کنم رو

مشتاق گلم کار به گلزار ندارم

من مشتری یوسف و در دست کلافی

جز رشته دل بر سر بازار ندارم

بگذار بخندند و مگریند و ببینند

دیوانه ام و بیم ز آزار ندارم

آرند همه تحفه برای تو و من هم

جز دیده گریان و دل زار ندارم

این قامت خم گشته و این بار معاصی

پیش کرمت خوش تر از این بار ندارم

من «میثم» و در پیروی از میثم تمّار

جز دار غم عشق شما دار ندارم

غلامرضا سازگار

ص:179

راز دل

جز سر کوی تو مأوا نکنم جای دگر

جز تو دلبر ندهم دل به دل آرای دگر

گر دو صد بار زنی سنگ و کنی نومیدم

از سر کوی تو هرگز نروم جای دگر

ز آتش عشق تو سوزم که به بازار وجود

نیست ارزنده تر از عشق تو کالای دگر

منکه از روز ازل واله و شیدای تو ام

چه نیازی که شوم واله و شیدای دگر

دیده را محو تماشای تو کردم ز آن رو

که نگردم به جهان محو تماشای دگر

تا که مست از می مینای تو ام می گویم

حاجتی نیست مرا بر می و مینای دگر

کلک قدرت نکشیده است بدیوان قضا

بهتر از طلعت تو طلعت زیبای دگر

داشتم یکدل و آن هم به تو کردم تقدیم

دل ندارم که دهم من به دل آرای دگر

دارم امید ببالین من آیی دم موت

غیر از این نیست مرا از تو تمنای دگر

ص:180

به گناهان من ار جامه غفران پوشی

ابلهم گر که کنم از تو تقاضای دگر

نی غلط گفتم و ابله نیم و از کرمت

این بود قطره و خواهم ز تو دریای دگر

بارها گفتم و صدبار دگر می گویم

من «ژولیده» ز کویت نروم جای دگر

ژولیده نیشابوری

ص:181

محرم دل

در حریم خانه دل جز تو دل محرم ندارد

هر که دارد مهر تو در خانه دل غم ندارد

چون تو هستی محرم راز دل شب زنده داران

در حریم خانه دل راه نامحرم ندارد

چون ندارد در جهان دل جز تو دلبر دلربایی

هر چه دارد از تو دارد دل اگر ماتم ندارد

ای خدا ای واقف اسرار دل های پریشان

تا تو را دارد دل ما غصّه در عالم ندارد

کرده ای ما را تو مستغنی زهر چیزی و چیزی

غیر مهدی محفل ما در زمانه کم ندارد

رحمتی کن ای خدا تا مهدی ما زود آید

چون دگر تاب فراقش را بنی آدم ندارد

دوست دارم توتیای دیده گردد خاک پایش

چون به غیر از خاک پایش زخم دل مرهم ندارد

تا که دارد جان به غیر از دیدن مهدی دل ما

آرزوی دیگری از خالق اعظم ندارد

خرّم آن روزی که آید روشنی بخش دو عالم

چون نگینی غیر او انگشتر خاتم ندارد

غم مخور «ژولیده» گر ظالم بنوشد خون مظلوم

چون که کاخ ظلم ظالم پایه محکم ندارد

ژولیده نیشابوری

ص:182

حیف و صد حیف

روز ما سر شد و ما تشنه آبیم هنوز

جمله از سوز فراق تو کبابیم هنوز

بوی تو می گذرد از سر هر کوی و دیار

حیف و صد حیف که ما خفته و خوابیم هنوز

هوشیاران به در میکده دنبال تواند

ما که با یاد تو اندر تب و تابیم هنوز

عاشقانت همگی دفتر و کاغذ شستند

ما به دنبال تو در خط کتابیم هنوز

دیریان مست شدند از اثر باده و می

ما که در حیرت و آه می نابیم هنوز

سالکان با تو نشستند به راز و صحبت

ما دریغا که در این سِتر و حجابیم هنوز

طارَ مَنْ اَخْلَصَ لِلَّه اِلی رِضوانه

ما زمانهاست که درگیر حسابیم هنوز

تکسواران همه تا مرز وصالت رفتند

ما گرفتار به این بند رکابیم هنوز

هر که آمد به سر کوی تو واله برگشت

ما چو «سائل» نگران بر در بابیم هنوز

حسن شاه رجبیان

ص:183

در حسرت روی یار

از غصه هجران تو نفرین به دشمن می کنم

و ز دوری روی تو پر از اشک دامن می کنم

چون می نشینم گوشه ای غمهای عالم می رسد

آب از دم سوزان خود هر سنگ و آهن می کنم

کی خسرو نیکو سیر هستی یتیمان را پدر

چون دوری از ما ای پدر فریاد و شیون می کنم

گفتم تو آیی از سفر پس می شوم چون باخبر

در پیش خاک پای تو ترک سرو تن می کنم

در خاطرم من سالها از گلشن آمالها

خاک رهت را گلنشان از یاس و سوسن می کنم

از دست ظلم ناکسان وز سرزنشهای خسان

امید وصلت گر نبود آهنگ مردن می کنم

جسم و تنم چون خسته شد پس دست و پایم بسته شد

با شاهباز روح خود فکر پریدن می کنم

من «سائل» کوی تو ام در حسرت روی تو ام

از تو تمنّای رخت یک لحظه دیدن می کنم

حسن شاه رجبیان

ص:184

دوبیتی های سیّد محمّد تقی مدّاح

خدایا غرقه بحر بلائیم

به هجران عزیزی مبتلائیم

الهی این بلا، گردان ز ما دور

که ما بی مونس و بی آشنائیم

بهشت بی تو را هرگز نخواهم

بجز با تو صفا هرگز نخواهم

مرا گر آشنا با خویش سازی

دگر هیچ آشنا هرگز نخواهم

گل نرگس اگر خار تو ام من

گرفتارم گرفتار تو ام من

اگر گویم که با ما همنشین شو

نه اندر فکر آزار توام من

نمی دانم چرا یارم نیامد

غم آمد لیک غمخوارم نیامد

اگر من بی وفا او باوفا بود

چرا یار وفادارم نیامد

* * *

نمی آید برون آهم زسینه

زهجران رخ آن بی قرینه

نفس آید ولی آخر نفسهاست

بلی، تقدیر عاشقها همینه

همه شب تا سحر بیدار اویم

به امّید دمی دیدار اویم

بگو آید طبیب من ببالین

که من دلخسته و بیمار اویم

ص:185

الا بنده نوازا بنده ام من

دل از غیر تو مولا کنده ام من

برای من مخوان رُدُّوه رُدُّوه

مکن شرمنده ام شرمنده ام من

تو که در کشور دلها امیری

چرا آخر سراغ ما نگیری

به گرداب بلا جمله اسیریم

دمی کن از اسیران دستگیری

الا ای مه لقا دردت به جونم

الا ای باوفا دردت به جونم

طبیب عالمی امّا غریبی

نداری آشنا دردت به جونم

مزن بر رخ نقاب ای ماه رخسار

مگر آید ترا از چشم من عار

اگر عارت بیاید یا نیاید

منم در حلقه زلفت گرفتار

تو ای نیکو نگار مجلس آرا

بیا لبریز کن پیمانه ها را

چو می دانی خریدار تو هستم

نما با مشتری قدری مدارا

نمی دانم اَلا ای یار جانی

چسان بی تو توانم زندگانی

اوانِ نوجوانی بی تو طی شد

از آن ترسم که طی گردد جوانی

گذشت عمری ندیدم روی ماهت

شدم در حسرت خال سیاهت

به هر جا پا گذاری سر گذارم

مگر افتد به روی من نگاهت

ص:186

خدایا تا به کی هجران مهدی

به دستم حسرت دامان مهدی

الهی هر بلا از حضرتش دور

الهی من بلا گردان مهدی

تو که دل می بری با یک نگاهی

نگاهی هم بما کن گاهگاهی

تو که بیگانه را هم می پذیری

بده یک گوشه هم ما را پناهی

به اشکم می کنم غسل زیارت

که شرط هر عبادت شد طهارت

گل من از تو چیزی کم نگردد

نشینم گر چو خاری در کنارت

گدایت را جدا از خود مدانش

ورا بیگانه از خویشت مخوانش

اگر سنگی زنی بر این سگ زار

بزن اما زدرگاهت مرانش

به هجرت مبتلا گشتیم ای یار

غمی آمد که می ناید به پندار

تو رفتی و جهانی دل گرفتار

در این ماتم عزاداریم عزادار

تو که سرحلقه اهل نیازی

مرا بیرون بر از عشق مجازی

بده یک قطره از جوی حقیقت

بیاموزم طریق عشقبازی

الا ای یوسف آل محمّد

بیا یعقوب را جان بر لب آمد

عزیزا عالم اندر قحط نور است

تصدّق کن به ما ای نور سرمد

ص:187

بیا چشمم به راهت مانده مولا

به امّید نگاهت مانده مولا

بیا تا کی ببینم ابر غیبت

بر آن رخسار ماهت مانده مولا

تو که روح دعائی خود دعا کن

تقاضای ظهورت از خدا کن

به سوز سینه زهرای اطهر

به درگاه خدا خود التجا کن

گلی دارم از او جانها معطّر

ولی از دوریش دلها مکدّر

اگر پر می زند دلهای عاشق

به عشق روی این گل می زند پر

کجا گیرم سراغ رویت ای ماه

کشم تا کی زهجران رخت آه

اگر دانم گذارت از چه راهیست

نشینم تا قیامت بر سر راه

کجا جویم تو را ای یوسف دل

کدامین قافله داری تو محمل

نه از پیراهنت دارم نشانی

نه می دانم کجا داری تو منزل

درون سینه آه تست مهدی

دو صد دل در نگاه تست مهدی

مکن ردّم که این عبد سیه رو

سیاهی سپاه تست مهدی

اگر وصلت نگردد دستگیرم

همان بهتر که از هجران بمیرم

تو که از ما رخت پنهان نمایی

چرا کردی به عشق خود اسیرم

ص:188

صبا پیغام ده آن یار ما را

ندارد محفل ما مجلس آرا

بگو رحمی بر این چشم انتظاران

مروّت پیشه سازد یا مدارا

گل نرگس بهار من تو هستی

گل من گلعذار من تو هستی

بجز عشق تو اندر سینه ام نیست

همه دار و ندار من تو هستی

غمت زخمی به دل زد بی شماره

که غیراز اشک آن را نیست چاره

فلک هر شب پر از اِستاره و من

ندارد آسمانم یک ستاره

خیالت را هم آغوشم همه شب

غمت را سر برِ دوشم همه شب

تو یک شب آمدی در خوابم امّا

صدایت مانده در گوشم همه شب

چون رو بسوی خدا کند آن مولا

بر سینه عرش جا کند آن مولا

هر کس که دعا کند برای فرجش

او را به یقین دعا کند آن مولا

ص:189

بود کنعان دل جای تو یوسف

دو صد یعقوب شیدای تو یوسف

خوش آن روزی که مژگانم بگیرد

غباری از کف پای تو یوسف

اگر دادی صفا بر دل تو دادی

بر این بی حاصلان حاصل تو دادی

دلم را وقف عشقت کردم ای دوست

که آبادی به این منزل تو دادی

همه شب با تو دارم محفل ای دوست

به غیر از تو ندارم حاصل ای دوست

حقیقی کن تو این عشق مجازی

برای دیدنم کن قابل ای دوست

دلی با حضرتش مأنوس خواهم

سری از غیر او مأیوس خواهم

شنیدستم که طاووس بهشت است

من از جنّت همان طاووس خواهم

ص:190

از غم هجر تو گشته دل سنگ آب بیا

پرده افکن ز رخ ای مهر جهانتاب بیا

صدف دیده ما منتظر مقدم توست

قدمی رنجه نما ای گهرناب بیا

حاجت اهل ولا جز فرج مهدی نیست

بر دل خسته دوا جز فرج مهدی نیست

پهلوی فاطمه بشکسته و رویش نیلی

سینه مجروح و شفا جز فرج مهدی نیست

ص:191

دوبیتی های مرحوم سید اسماعیل شرفی

خوشا آنان که باشند یار مهدی

بجان و دل شوند غمخوار مهدی

شود ظاهر چو خورشید جمالش

مسلّم می شوند ز انصار مهدی

چه خوش باشد که پیکارش ببینم

بصبح و شام رفتارش ببینم

چو پروانه باطراف جمالش

بگردم خال رخسارش ببینم

شب و روز از فراقت سوختم من

براهت دیده و دل دوختم من

کجا و من کجا درد فراقت

تو درسم دادی و آموختم من

بعالم غیر تو نبود پناهی

بغیر از تو نباشد دادخواهی

بدربارت گدائی عین شاهی است

گدای تو نخواهد پادشاهی

من آن مورم سلیمانم توئی تو

امام عصر و سلطانم توئی تو

چه سازم من در این دوران غیبت

دوای درد و درمانم توئی تو

خوشا آن مردمی دل بر تو بستند

زدنیای دنیّه دل گسستند

شدند آماده از بهر قیامت

که فردا جزء یاران تو هستند

ص:192

دلم افسرده شد ز این طول غیبت

شدم آزرده از این رنج و محنت

بسختی روزگاری بگذارنم

که کی ظاهر شود انوار طلعت

بیا ای آفتاب عالم افروز

که از هجر تو هستم من سیه روز

ندارم تاب درد انتظارت

که از هجر تو می سوزم شب و روز

خوشا آن دل که خواهان تو باشد

زغم پیوسته نالان تو باشد

بسوزد از غم هجرت شب و روز

دوایش درد و درمان تو باشد

بدربارت اگر چه روسیاهم

امید عفو دارم از گناهم

شب و روز از فراقت سوختم من

نظر کن یکدمی بر سوز و آهم

توئی آن مهدی موعود امّت

گرفتاری تو در زندان غیبت

خدایا حقّ اجداد گرامش

نجاتش بخش از این رنج ومحنت

تو را گر طول غیبت کرده محزون

شدم در انتظارت من جگر خون

بود صبر تو از صبر الهی

چه سازم من باین قلب پر از خون

دلم تنگ است از این زندگانی

چه سازم اندرین دنیای فانی

نهان کردی چو خورشید جمالت

زهجرت سوخته جان جهانی

ص:193

تو را می خواهم از پروردگارم

که از هجر تو مشکل گشته کارم

جهان تاریک شد از کفر و ظلمت

شدم بیزار از این روزگارم

هر آن کس عاشق و دیوانه ات شد

غلام همّت مردانه ات شد

بامّید وصالت روزگاری

فدای وعده جانانه ات شد

کسی خواهم که غمخوار تو باشد

در این دنیا مددکار تو باشد

دهم شرح غمت را از برایش

کمک باشد مرا یار تو باشد

مگر دیدار تو بر ما حرام است

که روزم از فراق تو چو شام است

رسد مژده بَرِ یارانت ای شه

که برخیزید هنگام قیام است

به هجرت زار و حیرانم چه سازم

پریشانم پریشانم چه سازم

تو مأموری بصبر و طول غیبت

مو که سر در گریبانم چه سازم

تو آن آئینه ایزد نمائی

تو آن مصداق والشمس الضحائی

نهان تا کی به پشت ابر غیبت

بود خورشید از نورت ضیائی

جمال از پرده غیبت عیان کن

جهان را از رخت رشک جنان کن

زخون دشمنان آل احمد

در و دیوار دنیا خون فشان کن

ص:194

به زندان غمت کردی اسیرم

تو خود دانی که من زار و حقیرم

بامید وصالت روزگاری

خدا مهلت دهد تا من نمیرم

گذشت عمری ندیدم روی ماهت

شدم در حسرت خال سیاهت

به هر جا پا گذاری سر گذارم

مگر افتد به روی من نگاهت

بیا ای نازنین دورت بگردم

امید آخرین دورت بگردم

بیا در محفل پروانگانت

چو شمعی می نشین دورت بگردم

به امر حق تو سلطانیّ و منصور

بشأنت گشته نازل سوره نور

زانوار تو در ایّام موسی

تجلّی کرد چون خورشید در طور

صفای قلب مشتاقان کجائی

شفای درد بی درمان کجائی

زهجرت جان زغم برلب رسیده

طبیب قلب بیماران کجائی

چو مرغی در قفس بشکسته بالم

شبان تیره از هجرت بنالم

چه دور از آشیان افتاده ام من

دلم تنگ و پریشان گشته حالم

تو خود محبوب قلب ناتوانی

تو آن مهدی لقب صاحب زمانی

نقاب غیب از رخسار بردار

که جاویدان شود دنیای فانی

ص:195

چه خورشید به پشت ابر تا کی

در این زندان غیبت صبر تا کی

بقربان تو و قلب صبورت

در این دوران غیبت صبر تا کی

خوشا آنان که غمخوار تو باشند

در این دنیا خریدار تو باشند

خوشا آنان که در وقت ظهورت

به امر حق ز انصار تو باشند

جمالت تا بکی از ما نهان است

بهار عمر ما از غم خزان است

تو خود دانی بیاد خال رویت

ز دیده اشک شوق ما روان است

در این دنیای ظلمانی تاریک

سلامت می کنم از دور و نزدیک

تو آن صاحب کرم والامقامی

بدربار تو آید هم بد و نیک

چه خوش باشد که کردار تو بینم

بصبح و شام رفتار تو بینم

چو پروانه باطراف جمالت

بگردم خال رخسار تو بینم

چه خوش باشد زمان کارزارت

ببینم یاوران جان نثارت

ببینم پرچم پیچیده شد باز

ظفر با فتح آید در کنارت

بتو شد ختم اسرار امامت

قیامت میشود وقت قیامت

هر آن کس دارد از امر تو غفلت

بدندان گیرد انگشت ندامت

ص:196

نه تنها من گرفتار تو هستم

زهجرت دیده خونبار تو هستم

هزاران دل زهجران تو سوزد

منم با جان خریدار تو هستم

بهجرانت گرفتارم نمودی

طبیبا خود تو بیمارم نمودی

زدرد انتظار و طول غیبت

غریب و زار و غمخوارم نمودی

از این طول فراقت خسته ام من

بسان طائر پر بسته ام من

زرنج انتظار و طول غیبت

تو خود دانی کمر بشکسته ام من

تو بر این خلق عالم چون شبانی

باین گلّه شبان مهربانی

اگر از پا بیفتد گوسفندی

بمنزلگاه خود او را رسانی

تو آن مهدی لقب صاحب زمانی

بهجران تو کردم زندگانی

شدم غمخوار ایّام فراقت

ندیدم روزگار شادمانی

تمام انبیاء در انتظارند

زطول غیبت تو اشکبارند

شود ظاهر چو خورشید جمالت

بفرمانت تمامی سرسپارند

تو سلطان سریر اعتدالی

که صاحب عزّت و جاه جلالی

شود ظاهر چو خورشید جمالت

خداوند کمال و هر جمالی

ص:197

ز اوّل مهر تو ایمان ما شد

ولایت از ازل پیمان ما شد

تشکّر می نمائیم از تو ای دوست

غم هجران تو درمان ما شد

بیا تا دیده بیند خال رویت

معطّر گردد این عالم زبویت

تو ای خورشید تا کی در حجابی

تجلّی کن که دارم آرزویت

بخوان نعمت تو میهمانم

ولی از داغ هجرت ناتوانم

ز طول غیبت و درد فراقت

تو خود دانی علیل و خسته جانم

ز طول غیبتت افسرده ام من

ز رنج انتظار آزرده ام من

تو خود دانی در این ایّام غیبت

ز هجرت سیلی غم خورده ام من

خوشا آنان که شیدای تو هستند

شریک حزن و غمهای تو هستند

خوشا آنانکه باشند پاک طینت

زاهل شهر خضرای تو باشند

* * *

من از درد فراقت خون بنالم

که از هجرت پریشان گشته حالم

تو میدانی در این دوران غیبت

گرفتار غم و رنج وملالم

* * *

کشم هر دم خیالت را در آغوش

شوم از شوق دیدار تو مدهوش

در این ایّام غیبت کی توانم

کشیدن بار هجران تو بر دوش

* * *

ص:198

پدر هستی تو بر ما جمله فرزند

بفرزندیّ تو هستیم خورسند

پدر دارد بفرزندش محبّت

دگر ما را یتیم و خوار مپسند

* * *

بیا ای حجّت معبود یکتا

بیا ای مهدی موعود زهرا

تو می دانی مزار و جای دفنش

که مخفی دفن گردید است آنجا

* * *

نظر دارم در این دنیای فانی

کنم من در رکابت جان فشانی

کنم حمله بدشمن در حضورت

بود این آرزویم خود تو دانی

* * *

بهار عمرم از هجرت خزان شد

زدیده اشک خونینم روان شد

ندیدم عاقبت خورشید رویت

تنم از بار این غم ناتوان شد

* * *

تو مقصود نیاکان و بِهانی

تو محبوب دل این خسته جانی

چگونه شکر این نعمت گذاریم

که تو مولای ما صاحب زمانی

* * *

فراقش کرده زار و ناتوانم

کسی خواهم که پیغامش رسانم

زتأثیر فراق و طول غیبت

شدم بیمار سوزد استخوانم

* * *

شدم از انتظارت زار و خسته

غم هجران تو بر دل نشسته

چه سازم اندر این وادی حیرت

فراقت رشته عمرم گسسته

* * *

ص:199

تو می دانی در این دنیای فانی

زهجرت گشته مشکل زندگانی

چو خورشید به پشت ابر غیبت

زچشم مرد و زن تا کی نهانی

* * *

تلف شد عمرم اندر جستجویت

ندیدم عاقبت روی نکویت

اگر در زندگی رویت نبینم

یقین می میرم اندر آرزویت

* * *

خوشا آنان که جویای تو باشند

چو ماهی غرق دریای تو باشند

خوشا آنان که هر شام و سحرگاه

بیاد حزن و غمهای تو باشند

* * *

بیا ای آفتاب عالم افروز

که از هجر تو شد عالم سیه روز

توئی آن شمس تابان ولایت

تجلّی کن که تا شبها شود روز

* * *

تو وجه اللَّه و عین اللَّه ناظر

صفات حق تماماً در تو ظاهر

یداللَّه خوانده در قرآن خدایت

رسد روزی که امرت گشته باهر

* * *

بیا ای پادشاه کشور دین

بیا ای افتخار آل یس

جهان تاریک شد از طول غیبت

بیا تجدید کن این دین و آئین

* * *

الهی مهلتی تا زنده مانم

برای یاری اش پاینده مانم

چه بینم دولت صاحب زمان را

برای دوره آینده مانم

* * *

ص:200

شود عالم فدای جسم و جانت

چه سازم با غم طول زمانت

شدم رنجور از طول فراقت

بیا تجدید کن عهد و امانت

* * *

شود ظاهر چو رخسار نکویت

معطر میشود عالم زبویت

به دل این آرزو دارم شب و روز

شود جانم فدای تار مویت

* * *

توئی آن مهدی موعود زهرا

توئی آن حجّت معبود یکتا

نقاب غیبت از رخسار بردار

که تاریک است از هجر تو دنیا

* * *

ندارم مقصدی غیر از ظهورت

کنم من درک ایّام حضورت

شود خال جمالت قبله من

منوّر گردد این دنیا زنورت

* * *

هر آن کس دل به پیمان تو بندد

دگر بر زندگانی دل نبندد

بود آماده از بهر قیامت

عنان دل بآب و گل نبندد

* * *

سرآمد عمرم اندر انتظارت

همی خواهم نمایم جان نثارت

اگر قبل از ظهورت من بمیرم

شکایت دارم از این روزگارت

* * *

بیا ای وارث ختم نبوّت

بیا ای نوگل باغ فتوّت

خزان گردید از هجرت گلستان

بیا ای باغبان اصل خلقت

* * *

ص:201

بیا ای یوسف گم گشته من

نظر کن بر دل بشکسته من

زهجرت اشک غم از دیده بارم

ترحم کن بحال خسته من

* * *

من از این طول غیبت دل ندارم

کشاورزم ولی حاصل ندارم

بدل مهر جمالت را نهفتم

اگر ظاهر شوی مشکل ندارم

* * *

فلک تا کی بکام ما نگردی

نصیب ما نمودی رنج و دردی

نیاکان جهان زاین گردش تو

ندارد حاصلی جز رنگ زردی

* * *

شب و روز از فراقت در فغانم

خدا می داند و سوز نهانم

تو خود دانی که از درد فراقت

شدم بیمار و زار و ناتوانم

* * *

هر آن کس مهر تو در دل ندارد

زعمر خویشتن حاصل ندارد

بود مانند نخل خشک بی بار

نمائی او از آب و گل ندارد

* * *

دلم میل تماشای تو دارد

تو خود دانی تمنّای تو دارد

شدم بیچاره از این طول غیبت

سرم هر لحظه سودای تو دارد

* * *

تو محبوب دل شیدای مائی

امام منتظَر مولای مائی

جهان تاریک شد از طول غیبت

تو نور دیده بینای مائی

* * *

ص:202

بیاد تو نشینم من شب و روز

که بینم من جمالت ایدل افروز

بدرد انتظارت سوختم من

بود آه دل زارم جگر سوز

* * *

بیا ای مونس شبهای تارم

که از درد فراقت بیقرارم

تجلّی کن در این دنیای ظلمت

که از هجرت سیه شد روزگارم

* * *

بیا ای مالک ملک جهانی

که مشکل گشته بر ما زندگانی

جگرها خون شد از درد فراقت

عزیزا تا بکی در پرده مانی

* * *

تو پنهان کرده ای شمس جمالت

نصیب ما شده رنج و ملامت

توئی آن مظهر لطف الهی

مکن محروم ما را از وصالت

* * *

خداوندا بحقّ هشت و چارت

بحقّ انبیاء تاجدارت

بحقّ فاطمه اُمّ الأئمّة

نما ظاهر تو صاحب اقتدارت

* * *

ندارم جز ظهورت آرزوئی

بجز وصفت ندارم گفتگوئی

ز درد انتظار از پا فتادم

دگر نتوان نمایم جستجوئی

* * *

بیا تا جان ما گردد فدایت

ببوسیم و ببوئیم خاک پایت

چه باشد افتخاری بهتر از این

نصیب ما شود درک لقایت

* * *

ص:203

بیا ای آفتاب ابر غیبت

که عالم را گرفته کفر و ظلمت

تو آن شاه معزّالأولیائی

پسندی تا بکی ما را به ذلّت

* * *

مگر من کوره آهنگرانم

که هر دم می زنی آتش بجانم

ز سر تا پا بهجرت سوختم من

زکف رفته دگر تاب و توانم

* * *

گرفتارم بدرد انتظارت

خدا ظاهر نماید اقتدارت

ندیده چشم گردون روزگاری

بمانند زمان و روزگارت

* * *

من از روز ازل دل با تو بستم

که از مهر تو سرمست الستم

اگر صد بار از هجرت بمیرم

همان دل بسته مهر تو هستم

* * *

تو آن طه نسب قائم مقامی

امام منتظَر صاحب قیامی

لقب داده تو را مهدی قائم

خدایت چونکه تو آخر امامی

* * *

بیا ای آفتاب آسمانم

بیا ای مهدی صاحب زمانم

بیا از رخ نقاب غیب افکن

که از هجر تو سوزد استخوانم

* * *

بیا ای زاده زهرای اطهر

بیا ای مهدی آل پیمبر

جهان را سر بسر ظلمت گرفته

جهان را از جمالت کن منوّر

* * *

ص:204

در این عالم تو سیف انتقامی

به امر ذات حق قائم مقامی

خدا دائر کند امر قیامت

که تو آن مهدی صاحب قیامی

* * *

خداوندا بحقّ جاه زهرا

بحقّ ناله ها و آه زهرا

بآن ساعت که پهلویش شکسته

برون آور ز غیبت ماه زهرا

* * *

تو شاهنشاه ملک لافتائی

تو فرزند علی مرتضائی

امیدم هست در این ایّام نزدیک

خدا دائر کند امرت بیائی

* * *

خدایا حقّ و باطل را جدا کن

میان اهل حق صلح و صفا کن

ظهور مهدی آل محمّد

منجَّز در همین دوران ما کن

* * *

تو منظور خدای ذوالجلالی

ولیّ امر ذات لایزالی

وصی آخر ختم رسالت

ز هر یک اوصیاء داری کمالی

* * *

بیا ای گوهر یکدانه من

قدم بگذار در کاشانه من

بیا ای گنج لاهوتی سرمد

تو ظاهر شو در این ویرانه من

* * *

تو آن خورشید آفاق کمالی

ولیّ امر ذات ذوالجلالی

ولیعهد حسن مهدی غائب

خداوند کمال و هم جمالی

* * *

ص:205

کجائی ای عزیز کردگارم

کجائی ای ضیاء شام تارم

تو خود دانی که با درد فراقت

سیه گردیده از غم روزگارم

* * *

دلم از انتظارت شد پریشان

گذارم از غمت سر در بیابان

نشینم زار و حیران در کناری

بریزد اشک خونینم زمژگان

* * *

غم دل را ندانم با که گویم

نشان روی ماهت از که جویم

برویم گر در رحمت گشائی

نگردد بی اثر این جستجویم

* * *

تو فرزند امیرالمؤمنینی

زاجداد گرامت جانشینی

خدا فرموده در شأن و مقامت

برای تشنگان ماء معینی

* * *

بقربان تو و اسم شریفت

فدای خال روی نازنینت

بقربان تو و یارانت ای دوست

بآن پاکیزه جانان نظیفت

* * *

عزیزا تا بکی مهجور باشم

من از فیض لقایت دور باشم

ز درد انتظار و طول غیبت

از این غم تابکی رنجور باشم

* * *

اگر با ما نداری آشنائی

چرا آخر کنی از ما جدائی

جدائیّ تو عین آشنائی است

که آخر می کنی ما را فدائی

* * *

ص:206

خوشا آنان که در دنیای فانی

بیاد تو نمودند زندگانی

بامّید ظهورت زنده بودند

پیام مرگ آمد ناگهانی

* * *

به زندان غمت کردی اسیرم

غمت از زندگانی کرده سیرم

اگر بار دگر رویت ببینم

ندارم آرزوئی گر بمیرم

* * *

بیا ای مهدی آل محمّد

بیا ای آفتاب آل احمد

بر آور دست و تیغ انتقامت

که گردد دین حق از تو مجدد

* * *

چه باشد قبله ام روی نکویت

مشامم تازه می گردد زبویت

شوم مُحرم به اِحرام زیارت

کنم هر دم طواف خال رویت

* * *

جمالت قبله مقصود ما شد

ولایت طاعت معبود ما شد

شود روزی بیکدیگر بگوئیم

ظهور مهدی موعود ما شد

* * *

تو آن شمس جهان آرای مائی

امام منتظر مولای مائی

توئی که مصلح کلّ جهانی

بیا که تو همان آقای مائی

* * *

نباشد نعمتی به از ولایت

بحمداللَّه بما داده خدایت

زالطاف تو جانا شرمساریم

تشکّر می کنیم از این عنایت

* * *

ص:207

غریبم من غریب این دیارم

بغربت روز و شب در انتظارم

سر آید ناگهان ایّام غربت

شود ظاهر جمال شهریارم

* * *

نمی پرسی اگر از حال زارم

چرا کردی زهجرت بی قرارم

اگر با دیگرانت بود میلی

چرا بگذاشتی در انتظارم

* * *

برای انتقام از جای برخیز

نما پا در رکاب عزّت آمیز

بکش آن ذوالفقار حیدری را

که از خون منافق میشود تیز

* * *

بیا ای آفتاب غیبیّ من

بیا ای حجت حق مهدی من

بهجرت سوختم اندر جوانی

ترحّم کن بضعف و پیری من

* * *

بیا ای کوکب صبح امیدم

که از رنج فراقت من خمیدم

زرنج انتظار طول غیبت

شدم افسرده رویت را ندیدم

* * *

تو آن شاهنشه ملک بقائی

امام منتظَر مولای مائی

سر و جانم فدای خاک پایت

سر راهت نشینم تا بیائی

* * *

بیا ای حجّت یزدانی من

بیا ای مهدی نورانی من

زهجرت روزگار من سیه شد

منوّر کن شب ظلمانی من

* * *

ص:208

توئی آن شمس آفاق ولایت

توئی آن خاتم امر امامت

پر از ظلم و ستم گردیده دنیا

بیا تعجیل بنما در قیامت

* * *

تو در قرآن حق منصور مائی

اگر چه غائبی منظور مائی

توئی آن یوسف گم گشته ما

امید این دل رنجور مائی

* * *

دلم رنجیده از طول فراقت

بسوزم تا بکی از اشتیاقت

عنایات تو گردد شامل من

که بنمایم به هجران استقامت

* * *

به وادیّ غمت چون پا نهادم

عنان اختیار از دست دادم

زبس نالیدم از درد فراقت

شدم رنجور غم از پا فتادم

* * *

تو فرمانده به کلّ ممکناتی

بعالم کشتی اهل نجاتی

در این دنیای ظلمانی تاریک

برای دوستان آب حیاتی

* * *

بدربار تو عبد روسیاهم

بجز تو دیگری نبود پناهم

کریمیّ و ز اولاد کرامی

ترحّم کن دمی بر سوز و آهم

* * *

عزیز قلب افکارم کجائی

ضیاء چشم خونبارم کجائی

بیا کاز انتظارت سوختم من

شفابخش دل زارم کجائی

* * *

ص:209

بیا ای آفتاب عالم آرا

جمال خویش را کن آشکارا

برای انتقام از جای برخیز

بدشمن تا بکی دارای مدارا

* * *

ندارم غیر لطفت افتخاری

ز الطاف تو دارم انتظاری

که در این محنت ایّام غیبت

نمائی از کرم ما را تو یاری

* * *

تو آن مهتاب شام تار مائی

شفابخش دل بیمار مائی

کجائی تا غم دل با تو گویم

تو در امواج غم دلدار مائی

* * *

نه تنها من کشم بار فراقت

بزرگان سوختند از اشتیاقت

ملائک در سما آماده هستند

که کی دائر شود امر قیامت

* * *

بامّیدی که دلشادم نمائی

زرنج و محنت آزادم نمائی

سرآید انتظار و طول غیبت

برای یاری ات یادم نمائی

* * *

فراق تو زده آتش بجانم

کند فریاد مغز استخوانم

چه آه از سینه تنگم برآید

شود اسم تو جاری بر زبانم

* * *

بیا تا جان ما گردد فدایت

مکن محروم ما را از لقایت

یقین دارم تو سلطان جهانی

نرانی از درت هرگز گدایت

* * *

ص:210

توئی آن مهدی موعود زهرا

توئی آن حجّت معبود یکتا

نقاب غیب از رخسار بردار

جهانی را منور کن زسیما

* * *

بیا ای دلبر دیرینه من

بود درد غمت در سینه من

تو ای صاحب امام مهربانی

قدم بگذار تو بر دیده من

* * *

مقام رفعت و شأن جلالت

نداند غیر ذات لایزالت

بشر هرگز نمیداند مقامت

که گشته انبیاء محو جمالت

* * *

تو در ایّام غیبت دل غمینی

به پشت پرده غیبت نشینی

خدا دائر کند امر ظهورت

دگر این ذلّت ما را نبینی

* * *

تو ایمان منی مهر تو دینم

زلطفت میشود کامل یقینم

نقاب غیب از رخسار بردار

که آن خال جمالت را ببینم

* * *

میّسر کی شود درک لقایت

بیا تا جان من گردد فدایت

بیا از رخ نقاب غیب افکن

نما تجدید آن عهد ولایت

* * *

خداوندا بحقّ اسم اعظم

بآیات و بأسماء معظّم

بحقّ بانوی پهلو شکسته

نما ظاهر تو شاهنشاه عالم

* * *

ص:211

تو از ختم رسالت یادگاری

زنسل حیدر دُلدُل سواری

خدا ظاهر کند امر ظهورت

به روز رزم یکتا شهسواری

* * *

گوارا نیست بر من زندگانی

که تو در پرده غیبت بمانی

تمام خلق عالم را ببینم

نبینم من زتو نام و نشانی

* * *

شفابخش دل زارم کجائی

طبیب جسم بیمارم کجائی

شدم رنجور از درد فراقت

امید قلب افکارم کجائی

* * *

تو شاهنشاه ملک جاودانی

مُدبِّر عالم کون و مکانی

بامر ذات حیّ لایزالی

نگهدار زمین و آسمانی

* * *

بیا ای خسرو ملک حجازم

بیا ای محرم راز و نیازم

نمی دانم در این ایّام غیبت

زغمهایت بسوزم یا بسازم

* * *

خدایا مهلتی تا زنده باشم

برای طاعت او بنده باشم

کنم درک ظهور حضرت او

برای خدمتش پاینده باشم

* * *

بیا تا جان من گردد فدایت

بیا تا من ببوسم خاک پایت

تو شاهنشاه ملک جاودانی

ترحم کن بحال این گدایت

* * *

ص:212

ظهور امر تو تأخیر گردید

دلم از زندگانی سیر گردید

زدی تیر فراقت بر دل من

بشدّت قابل تأثیر گردید

* * *

تو سرو بوستان مصطفائی

ولیعهد علی مرتضائی

گلی از گلشن زهرای اطهر

ولیّ ذات پاک کبریائی

* * *

بیا تا این جهان آباد گردد

بنای دین زنو بنیاد گردد

شود عالم منوّر از جمالت

دل غمدیده ما شاد گردد

* * *

بیا یکدم برسم آشنائی

بیا بگذر ز عنوان جدائی

بامّیدی بدربار تو آیم

قبولم کن بعنوان گدائی

* * *

شب هجرت مگر پایان ندارد

مگر این درد ما درمان ندارد

فراقت درد و درمانم وصالت

دگر دل طاقت هجران ندارد

* * *

ص:213

فراقت آتشی بر جانم افروخت

تو خود دانی که جان و پیکرم سوخت

نمانده بهر من تاب و توانی

بباید درس صبری از تو آموخت

* * *

خوشا آن دل که جویای تو باشد

بفکر حزن و غمهای تو باشد

خوش آن چشمی که از هجر تو گرید

به روی دیده اش جای تو باشد

* * *

ظهورت را زحق خواهانم ای دوست

زطول غیبتت حیرانم ای دوست

زدرد انتظارت سوختم من

نظر کن بر دل بریانم ای دوست

* * *

ظهورت را ز حق خواهانم ای دوست

شب و روز از غمت گریانم ای دوست

ظهورت گر نصیب ما نگردد

از این غم تا ابد نالانم ای دوست

* * *

ص:214

چه سازم با غم هجرانت ای دوست

شدم من واله و حیرانت ای دوست

به امّید ظهورت زنده ام من

که تا جانم شود قربانت ای دوست

* * *

مکن محروم از دیدارت ای دوست

ببینم من مه رخسارت ای دوست

چه باشد قبله ام خال جمالت

مسلّم می شوم غمخوارت ای دوست

* * *

چه خوش باشد سرآید طول غیبت

شویم آزاد از این رنج و محنت

زرنج انتظار آسوده باشیم

کنیم اندر حضورت شکر نعمت

* * *

شب هجران سحر می شد چه می شد

مه من جلوه گر می شد چه می شد

عزیز فاطمه مهدی موعود

به عالم مشتهر می شد چه می شد

* * *

ص:215

چه سازم با غم هجرانت ای دوست

فراقت کرده در زندانم ای دوست

اگر هر ساعت از هجرت بمیرم

جدا از تو نگردد جانم ای دوست

* * *

به هجرت زار و حیرانم نمودی

زغمهایت پریشانم نمودی

ظهورت را خودت چون وعده دادی

بصبح و شام گریانم نمودی

* * *

چه شد شمس رخت پنهان نمودی

زهجرت عالمی حیران نمودی

ز درد انتظار و طول غیبت

دل افسرده ام نالان نمودی

* * *

خوشا آن سر که سودای تو دارد

خوشا آن دل تمنّای تو دارد

خوش آن چشمی که رخسار تو بیند

نظر بر قدّ زیبای تو دارد

* * *

ص:216

تو در رفعت چو شمس آسمانی

به ابر غیب حق تا کی نهانی

خوشا آن کس که در این طول غیبت

ز الطاف تو شد صاحب زمانی

* * *

خوش آن روزی که دلدارم بیاید

بناگه از سفر یارم بیاید

خوش آن روزی که بینم خال رویش

شفای قلب بیمارم بیاید

* * *

دلم بگرفته از طول فراقت

بسوزم تا بکی از اشتیاقت

کشیدم رنج بسیاری ز هجرت

تو خود دانی که دیگر نیست طاقت

* * *

خوش آن روزی که صوت دلربایت

بگوش جان رسد هردم صدایت

زهر سو یاورانت با دل شاد

بیایند و نمایند جان فدایت

* * *

ص:217

ندارم طاقت هجرانت ای دوست

شدم من واله و حیرانت ای دوست

قبولم کن برای جان نثاری

که تا جانم شود قربانت ای دوست

* * *

گرفتارم بخال رویت ای دوست

که بینم قامت دلجویت ای دوست

نصیبم گر شود دستت بدستم

که باشم من مقیم کویت ای دوست

ص:218

رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم می فرماید:

«یُفَرِّجُ اللَّهُ بِالْمَهْدِیِّ عَنِ الْاُمَّةِ، یَمْلَأُ قُلُوبَ الْعِبادِ عِبادَةً وَ یَسَعهُمْ عَدْلُهُ، بِهِ یَمْحَقُ اللَّهُ الْکَذِبَ وَ یُذْهِبُ الزَّمانَ الْکَلِب، وَیُخْرِجُ ذُلَّ الرِّقِّ مِنْ أَعْناقِکُمْ »

«خداوند به وسیله مهدی علیه السلام از امت رفع گرفتاری می کند، دلهای بندگان را با عبادت و اطاعت پر می سازد و عدالتش همه را فرا می گیرد.

خداوند به وسیله او دروغ و دروغگویی را نابود می نماید، روح درندگی و ستیزه جویی را از بین می برد و ذلّت بردگی را از گردن آنها بر می دارد».

غیبت شیخ طوسی ص 114.

ص:219

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109