عهدجانان (شعر فارسی - قرن14)

مشخصات کتاب

سرشناسه : قاضی، احمد، 1314 -

عنوان و نام پدیدآور : عهد جانان/ مولف احمد قاضی.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمکران 1388.

مشخصات ظاهری : 215 ص.

شابک : 20000 ریال : 978-964-973-208-4

وضعیت فهرست نویسی : فاپا (برون سپاری)

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم)

رده بندی کنگره : PIR8171 /الف624 ع9 1388

رده بندی دیویی : 8فا1/62

شماره کتابشناسی ملی : 1735689

ص :1

اشاره

ص :2

ص :3

به نام هستی بخش عالم

پیش گفتار

سپاس خدای را که به من آن توان را اعطا فرمود که مبادرت به تنظیم و چاپ مجموعه غزلیاتی بنمایم که به دور از حدیث نفس است؛ خواننده گرامی و ارجمند اشعاری که تقدیم حضورتان می شود حاصل دگرگونی حالات روحی حقیر است که ناخواسته بر زبانم جاری شده و بر صفحه کاغذ نقش شده است هر چند امکان اشتباه است که امید اغماض از خوانندگان ارجمند دارم. غزلیات در شش جلد با اسامی: 1 - عطش گمشده 2 - جرعه آخر 3 - سروِ روان 4 - عهد جانان 5 - نشان سحر 6 - سرودِ معرفت می باشد که کلاً ذکر و حمد بر درگاه حضرت دوست و خاصان بارگاه کبریایی ذات اقدس الهی می باشد.

نه بخود می روم به گفتن شعر

دیگری می برد بفرمانم

در خاتمه از کلیه کسانی که در این امر مرا یاری کرده اند خالصانه تشکر می نمایم و پاداش آنها را از درگاه خداوند خواستارم.

کرمانشاه - بهار 1388 شمسی

احمد قاضی

ص :4

ص :5

ص :6

ص :7

ص :8

ص :9

ص :10

کمندِ یار

تا کمند یار می گیرد مرا

هاله از اسرار می گیرد مرا

رهگذار دوست می جویم کنون

جلوه دلدار می گیرد مرا

از غمی می گریم و با چشم تر

دیده خونبار می گیرد مرا

ای مَه تابان به تابش همتی

این شبان تار می گیرد مرا

در خیالم بر امید و آرزو

ابری از پندار می گیرد مرا

بر ستیغ و قله آمال دل

آن گل رخسار می گیرد مرا

ای لب شیرین شکرخندی دگر

محنت سرشار می گیرد مرا

از چه گویم جان به جانان می رسد

زین سخن اقرار می گیرد مرا

صبح و ظهر و عصر و شام زندگی

دل چو احمد خوار می گیرد مرا

ص :11

نقش آیینه

گفتی آخر بزدای غم رخسار مرا

تا که آزاد کنی جان گرفتار مرا

خواستم بوسه زنم بر دل بیدار زمان

که بجان می خرد این سان دلِ غمخوار مرا

از کجا رمز سخن گفتن دل فهم کنم

کس نگفته است بما راز فسونکار مرا

نقش آیینه ایام برنگ دگر است

آهِ سرد است و بسی زردی رخسار مرا

سینه از آتش سوزان جدایی به شرر

درد جانسوز کشد بر سرِ این کار مرا

همدمی کن که بدلدار مگر دل برسد

آسمانِ رخِ او جلوه دیدار مرا

کاروانم برهِ مهر چنان در گذر است

که گذاری دگر است در رهِ خونبار مرا

خامه لغزید در این صفحه به چندیدن هنرم

دست هوشیار زمان با گلِ بی خار مرا

جانِ احمد به سراسیمگی خویش خزید

چون ندیده است کسی جز دلِ بیدار مرا

ص :12

ندامتِ دل

بکار خویش گرفتم ندامت دل را

به سوی خویش نمودم قیامت دل را

شتاب آمده در دل بآب می بینم

بسیل اشک گشودم ندامت دل را

نشان ما همه شد از نشان قامت یار

بدان نشانه نهادم علامت دل را

به التفات نظر کن به خیل درویشان

بیک خیال مسوزان کرامت دل را

ز خون دل چو گرفتم بهای آزادی

بفهم خویش ستودم شهامت دل را

چو سرو قامتی، اینجا خمیده را بنگر

به سرو ناز کشم ناز قامت دل را

دلی به رهرو عاشق بهانه گر گیرد

گمان به عقل ندارم سلامت دل را

ندا ز مهلکه می گوید این نوای غروب

بشرط عقل نگیرم وخامت دل را

دل از نهایت مقصود می رسد احمد

بجان خویش دهم من غرامت دل را

ص :13

چشم پشیمان

ای دل افسرده مکن جان مرا

تا نگیرد غمت امکان مرا

مستی از راحتی هر دو جهان

زده پیمانه پیمان مرا

کام شیرین به تمنای دلم

مرحمت کرده جانان مرا

جان به تدبیر گل عشق تو زد

سر شوریده سامان مرا

به مسیحا نفسم زنده کند

گل خونین گلستان مرا

غمم از دامن جان برگیرد

شوق برچیدن دامان مرا

آب حیوان چو بجویم زلبت

زنده دارد چمن جان مرا

دل غافل شده راه دراز

می گشاید ره ایمان مرا

ارمغان داده به احمد همه جا

گوهر چشم پشیمان مرا

ص :14

زبانِ عارفان

زبان شیرین تر از نی نیست جان را

ز نی بگشا زبانِ عارفان را

شتابی نیست از غم چون گریزم

ز دلداران جدایی نیست آن را

بدل آرامش از طوفان چه جویی

به طوفان می گشایم بادبان را

رها کن تن که جان آزاد گردد

بچشم کودکی بینی جهان را

ز راز خفته ما را سینه پر درد

گرش گویم بسوزاند زبان را

خطا گفتن خطا بشنودنی هست

چو آه سرد گیرد آسمان را

به دل تنگی جوانی را میازار

سرِ پر شور می زیبد جوان را

لعاب خلق خوش زن تلخی جان

نگیرد موج سختی شادمان را

ستاره می درخشد شب چه خواند

سرودِ تیرگی این داستان را

زمین از اشک گلگون است دانی

وداع آخرین از ساربان را

ز احمد جز تکاپویی نبینی

چو شوید اشک شوقش دلستان را

ص :15

تنهایی دل

غمت آسوده کند دیده گریان شده را

به ندامت کشد آخر دل حیران شده را

گر بگویم که سرانگشت نمای تو شدم

که بدین باورم آورده غم جان شده را

من و شیدایی و رسوایی تنهایی دل

از چه شویم گهر چشم پشیمان شده را

به سخن دانی و خوش خوانی و قول و غزلم

سر شوریده چه داند غم پنهان شده را

آخر ای باد صبا دل شکنان را تو بگو

که مرنجان دل بی تاب پریشان شده را

در نوا بلبل آشفته این بام و درم

کاندر این بند و قفس آمده زندان شده را

دردم از پرده برون گر شود از دیده غم

در گلو می شکند ناله افغان شده را

شب تاریک و دل منقلب از دور زمان

بچه سان بگذرد آخر، یَم طوفان شده را

دل احمد اگر از آتش غم سوزان است

چه کند با که بگوید سر عصیان شده را

ص :16

تهمتِ دیگر مزن

باغبانا آن گل پژمرده را

آب رحمت ده دل افسرده را

شادی از دل می رود عیسای ما

زندگی بخشا محبّت مرده را

یوسف از کنعان نمی گیرد قرار

تهمت دیگر مزن آن خورده را

خرمی برچیده از باغ و چمن

غم بآتش می کشد آزرده را

گر مرا خود آیتی بر سر رسد

یک بآخر می برد بشمرده را

شیوه ما رمز دلداری بوَد

خاصّه در میزان طاقت برده را

با سرشک احمدش آبی بده

باغبانا آن گل پژمرده را

ص :17

نینوای قلب ها

در غرور خویش می جویم دلِ دیوانه را

تا مگر آسوده سازم مردمِ فرزانه را

عشق را در نینوای قلب ها پیدا کنم

داغ را از لاله بر کف می نهم پیمانه را

خاک پای دوست را با دیده می روبم بجان

بالِ پروازی گشایم این حریم لانه را

دردها و ناله ها را در سراشیب اجل

می گذارم تا بجویم گوهر یکدانه را

ساربانا عمرهای در گذر آهسته ران

کین سفر بی بازگشتم گم کند کاشانه را

سوختم این انزوای مردم نامهربان

مهربانی قصه شد این نامه افسانه را

کس در این ویرانه آهنگ اقامت کی کند

گر دلی شادان کنی آباد سازی خانه را

خرمنی در آتش بیداد می سوزد ولی

کی به ناکامی کشد این شعله هر پروانه را

با دل احمد نوای شوق دیگر ساز کن

همرهی کن تا به بندش در کشم دیوانه را

ص :18

عهد دیرین

با بهاران می توان پیمان دیگر بست اینجا

عهد دیرین هم به میثاق دگر نشکست اینجا

با بهاران می توان شیرین نوای عشق سر داد

باز در شور و نوا بار دگر شد مست اینجا

با بهاران می توان باب خلوص دل گشودن

بندهای هر جدایی را ز دل بگسست اینجا

با بهاران می توان در کومه های جان سفر کرد

نا امیدی را به عمق خانه دل خَست اینجا

با بهاران می توان بر لاله ها داغی دگر زد

می توان بگرفت صدها گل بکف یا دست اینجا

با بهاران می توان پرواز را آغاز کردن

هر طرف بی خوف ها در ماوراها جَست اینجا

ما به میثاق قدیم و عهد دیرین پای بندیم

گرچه احمد می توان پیمان دیگر بست اینجا

ص :19

شب زده

وای از این رهگذرانِ خطا

نیش زنانی بزبانِ خطا

وای بر این مردم فرسوده دل

راهزنی ها به عیان خطا

یک گره از کار کسی وا نشد

از کف این نکته زنانِ خطا

دوختنی نیست در این قوم و بل

پاره کند دل به سنانِ خطا

صاعقه خانه بر انداز غم

شب زده تیر نشانِ خطا

شعله زنِ آتش بیدادها

از دلِ هر فعل نهان خطا

صورتِ ابلیسِ زیانکاره را

جلوه دمد با سر و جانِ خطا

گر سخنی بر لبش آید یقین

می کشدش تا بزمانِ خطا

راهِ خطا را بگزیدن عبث

درس خطا هم به بیان خطا

نادر دوران جهالت چنین

آمده در شوق گمانِ خطا

بر لب احمد سخن دیگر است

گر بکف آری تو عنان خطا

ص :20

شب هجران

نه دل دارم نه دلداری دریغا

چه سازم زین گرفتاری دریغا

شب هجران او بر جانم آمد

دریغ از یار غمخواری دریغا

رخم از اشک می شویم که شاید

نگیرد ابر پنداری دریغا

چو ماه شوکت عالم فروزت

نتابد بر دل انواری دریغا

نگارا مهلتی ما را مسوزان

شرر بر جان چو می باری دریغا

درخت کوهسار مهربانی

ز بی مهری شدم خاری دریغا

پرستوهای شورانگیز عاشق

به دردی دیده آزاری دریغا

زمان را بی گل رویی گرفتم

بدین آشفته بازاری دریغا

نه ما را می شناسد شوق احمد

دریغ از فصل بیداری دریغا

ص :21

میوه شیرینِ صبرم

خویش را گم کردم آنگه، یار پیدا شد بما

دل که در پرواز آمد مست و شیدا شد بما

رسم عاشق در نیاز از یار موجی سرکش است

دانه اشکی که باز آمد چو دریا شد بما

خاک در دامن، گلِ سرخی به داغی پرورید

داغ هایش قصه های بس فریبا شد بما

سرو را با قامت رعنا بخون آغشته اند

از غمِ سروِ خمیده درد ایما شد بما

کاروان گم کرده ایم در دامن هر شوره زار

تلخ کامی های ما زین راه سودا شد بما

راستی ها در نوای هر دل آزرده است

آسمان از راستی در ماجراها شد بما

صبر را در خانه دل روزگار آورده است

میوه شیرین صبرم در سراپا شد بما

خنده از لطف سحر با شوق ها همره شده است

در صفای دوست از دل خنده پیدا شد بما

کار احمد را بدست آشنا بسپرده ایم

او سراپا از وفا در شوق معنا شد بما

ص :22

اقرارِ عشق

وای بر حال دلم گر نرسد یار بما

چه کند دیده که بیند رخ غمخوار بما

مست میخانه حیرانی خوبان شده است

آنکه بگشوده در خانه خمّار بما

بر دل آزار نگیرم به تمنای تو من

سر شوریده کجا و سر آزار بما

چشم بیمار وش نرگس آن عربده جو

به نگه دیده کند یکسره خونبار بما

ره کجا می برم آخر بجز از کوی تو من

که چه ها می کشم از غمزه دلدار بما

نکنم گر به زمستانِ غمت ناله بدین

که سحر می رسد از یمن شب تار بما

غم به غمخانه دل خانه گرفته است چنین

تا گرفتاری ما را کند انکار بما

صبرم از دامن مهرت به کمند تو فتد

چو بدام آمده را کرده گرفتار بما

غزل احمد و هنگامه این دلشدگان

می کند عشق تو را در سخن اقرار بما

ص :23

گلِ باور

کی خیال است گل باور ما

شعله از عشق برد پیکر ما

دامن دوست بکف تا که بود

سایه دوست شود افسر ما

مگر ای بخت بما رو تو کنی

تا نهد دست وفا بر سر ما

چهره بر خاک درش می سایم

سرمه شد خاک به چشم تر ما

با بهاران و گل و سبزه ببین

شوق را در همه بام و در ما

دل بفریادگری آمده است

تا بشوید غم این دفتر ما

موج این بحر بآسوده دلی

بکران می نهد آن گوهر ما

یار با ماست به هر آتش و دل

شادمان است به خاکستر ما

درد دل را بگشاییم اگر

می زند شعله به دور و بر ما

باز احمد سپر اوج بلاست

تا بدین نکته شود یاور ما

ص :24

برکه پر آب دل

با من به سوی برکه پر آبِ دل بیا

ای چشم دل سیاه به مهتاب دل بیا

غوغای زندگی است درین کومه پر طرب

ای جان بشوقِ خویش بگرداب دل بیا

سرتاسر وجود من از عشق پر کنی

ای اشک پر خروش چو عناب دل بیا

شمعی اگر تو نور فشان جانِ پاک دل

وانگه در این دیار به ابواب دل بیا

شور آفرین نشانه خود بر جهان بریز

تا بشکنی تو غم برِ سیلاب دل بیا

آرایش جمالِ تو در منتهای دل

یعنی ز مهرِ بر سر بی تاب دل بیا

احمد خیال روی تو را می کشد بجان

یک شب چو سیل اشک تو در خواب دل بیا

ص :25

غم تنهایی

پرده از خاک به رسوایی ما

بکش ای مایه سودایی ما

لبِ خاموش و به غم خانه دل

شده پنهان غم تنهایی ما

مرغی اندر قفسی مرده کنون

چه کند این سر شیدایی ما

نمِ اشکی که بدین دیده دَود

خود نشانی است ز بینایی ما

تا نگویی سخن از عقل و خرد

به جنون آمده لیلایی ما

چه کنم با تنِ رنجور و خزان

ز فنا سر زده برنایی ما

رنگ رخسار گواهی دهدم

راز پنهان شده پیدایی ما

آخرین لحظه و صد گونه عتاب

دل بشکسته به لب خایی ما

چو بهاران برسد می بیند

که خزان گشته گل آرایی ما

تا بدامان ندامت برسم

دست ما گیر به رسوایی ما

دلِ آزرده و آشفته سری

زده احمد به من و مایی ما

ص :26

شتاب زندگی

از زمان نالیدنی مانده است در دل های ما

حزن می گیرد غمین تر این دل از آوای ما

تیر ماتم زای حرمان از پرِ پیکان گذشت

غرقه خون را فرصتی دیگر دهد لیلای ما

پای لغزانم بهر سودا ز خود فرسوده بود

بر بلندای جهان لغزنده آمد جای ما

دست خوبان از محبّت بر سرِ یاران رسید

سنگ محنت گر زند این گونه غم بر پای ما

من شتاب زندگی را بی محابا دیده ام

زندگی درد است و درمان است در شولای ما

مست بودن کار عاقل نیست اندر کوره ره

لذتِ سرمستی از مهر است در صهبای ما

خنده رویان را مجال خلق تنگی کی بود

موج شادی چون شود بی مدعی همتای ما

شرم را چون ژاله بر چهرم زمان افکنده است

آسمانم گر نبارد ناله گیرد نای ما

شعر احمد زین غزل ها شور و حالی تازه زد

نوشدارویی بزخمِ ماست در غم های ما

ص :27

سرابِ آرزوها

بکش نازِ دل بشکسته ما

که آرامی دهد بر خسته ما

چو می سوزد به سوزش آشیانم

چه غم از رشته های بسته ما

نه آرامی نه همدردی نه مهری

ز مهر و ماه غم وابسته ما

سراب آرزوها بی خروش است

بدین پژمرده شد جان رسته ما

خرامان تار و پودی دیگرم زن

ز تارِ آسمان بگسسته ما

برنگ و بویم آور گر ز اشکم

رخ از رنگ زمان بر شسته ما

ز احمد می گریزد آشنایی

که پر پر می کند گل دسته ما

ص :28

ماه تابید

نکته ها هست و نگویید ز شیدایی ما

هر سخن رفت عیان شد غم پیدایی ما

ماه تابید و گل از دامن مهتاب دمید

با نگاهی غم دل گفت ز سودایی ما

هر که او ناله جانسوز برآرد به ندا

دردِ دل گوید و آید به هم آوایی ما

صبح خندید و شب از خویش برون رفت ز دل

که ز بیداد شب آورده غم غایی ما

این گلِ لاله بداغی که برخساره زدیم

با شقایق شده همراه به تنهایی ما

نفس باد بهار است عبث چون گذرد

که رها می شود آخر گل یغمایی ما

تا بشوییم ز خود رنگ ریاهای زمان

نقش نسیان بزن ای دل بسراپایی ما

خواب غفلت همه در قالب ذلّت بنهید

وقت بیداری ما مانده بشیدایی ما

نزد احمد سخن عشق بهاء دارد و بس

که در این مرحله نقش است غم آرایی ما

ص :29

قصر ویران امل

فصل پیری با که گویم دردهای بی دوا

دردهای بی دوای بی دوای بی دوا

فصل پیری دردِ دل ها آتشی سوزنده است

قصه چون گویم ز دردِ ماجرای بی دوا

فصل پیری قصه ها افزون تر از افزون شود

آسمان غم گرفته در نمای بی دوا

فصل پیری گلشن جان در خزان ها می رود

هر چمن پژمرده گردد پا بپای بی دوا

فصل پیری خاطرات تلخ و شیرین پیش او

می تراود خنده گه در های های بی دوا

فصل پیری رنگ مهر و آشتی بی رنگی است

هر ندایی ناله های بی صدای بی دوا

فصل پیری مهربانی ها بهایش اندک است

سرفه ها در سرفه ها بر راستای بی دوا

پرده پیری شبستان امل پوشیده است

کی کسی جوید نشانی زین سرای بی دوا

شهد نوشین تلخ تر از زهر در پیرانه سر

قصر ویران امل بی محتوای بی دوا

سرو را هرگز برنگ زرد کس گیرد بکف

فصل پیری سروِ پژمرده، جدای بی دوا

فصل پیری احمد آهنگ سفر بی بازگشت

درد پیری ناله ای یکسر عزای بی دوا

ص :30

موج طوفانم

گوش ما خود آشنای رازها

غم نمایان می کند آوازها

در نیازم نازها سر می کشد

می برد جان را بقید نازها

در پر رنگین مرغان چمن

چشم می بیند نشان بازها

دل نمی سازد بدین ماتم سرا

سوز را گیرد ز دیگر سازها

آفرین زان تیغ کاو ببریده اند

زین خداوندان حرص و آزها

همت مردان حقّ در روزگار

بر ملا آرد بسی اعجازها

دام را و دانه گسترده دل

تا بگیرد این پر از پروازها

موج طوفانم نه در آرامشم

در فغانم داده این غمازها

عقده دل کی گشاید جان ما

احمد از همراهی همرازها

ص :31

داغ ننگ تاریخ

زمان خوابیده در غوغای جان ها

هراسان جان شود در پای جان ها

زمین با کسوت خون آشنا شد

که هر دم تر شود همتای جان ها

ز کودک پیر مرد و هم جوانان

کسی را جان نشد معنای جان ها

رها شد وصف جان در عرف عالم

جدا شد از خطا پروای جان ها

بداغ ننگ شد آلوده تاریخ

زبان ها مرده در آوای جان ها

هزاران نوگلِ پژمرده آنجاست

که در خوابند بی لالای جان ها

به نای بی کسی صد ناله آمد

به ماتم ها چنین در نای جان ها

دل بشکسته نالد بی محابا

چو بیند چشم خون پالای جان ها

زبان قاصر بدین خوننامه گفتن

ز احمد خامه شد گویای جان ها

ص :32

خروش دلم

دلم خوشه چین گلِ گلستان ها

دو چشمم بدنبال آرامِ جان ها

مرا چشم مستی به مستی کشانده

که دل می رود سوی روشن روان ها

شتاب دل من همآوای جانم

بگیرد فروغ از دل آسمان ها

ستاره ز دریا نشانم بدامن

چو دریا بموجی رسد بر کران ها

بسوزم که فریاد خونین سرانم

که در شعله گیرد زمان از زبان ها

شکوفایی غنچه های لبم را

بشوقی زنم بر رخِ دلستان ها

بدین دلفریبی چه شویم به اشکش

چو محمل نشینان این کاروان ها

خروش دلم مایه از درد دارد

بهارا چه سازم بجور خزان ها

سرود زبانی بآوای حزنم

ز احمد که خواهد سرودِ جوان ها

ص :33

خطِ پایان

خطِ پایان است و عالم چون حباب

گاه گاهش دیده بیند در نقاب

خطِ پایان است و آتش پر شرار

تا بسوزد لحظه ها را در شتاب

خطِ پایان است و بس ره مانده است

شور بختی های ما هم بی جواب

خطِ پایان است و در هنگامه ها

قلّه های آرزوها نقش آب

خطِ پایان است و آغازی دگر

شعله های تازه در جان بی حساب

خطِ پایان است و در وهم و خیال

ره به تاریکی زند خطِ شهاب

خطِ پایان است و در معنای عشق

دل بدرد خویشتن در پیچ و تاب

خطِ پایان است و در شولای غم

جان هراسان بر سریر التهاب

خطِ پایان است و سوی احمد می کشد

سایه های بی نمای انتخاب

ص :34

گلِ اندیشه

رمز دلدادگی از عشوه دلدار طلب

داد غمگینی ما را ز لب یار طلب

هر دم از جان طلبم مژده دیدار ترا

به خیال آمده را لذّت پندار طلب

کم و بیشم ز جهان زاده فکر عبثی

گل اندیشه ما در دل گلزار طلب

کام شیرینم اگر کشته ز غم کوهکنم

ز دل سنگ گنه کار، تو اقرار طلب

فتنه ها دیدم از آن نرگس فتان همه جا

مستی از سر چو رود خانه خمّار طلب

بی جمالت هوسی ریشه جان می سوزد

گوهر اشک من از دیده خونبار طلب

پیک آرام ده از یار شبی گر برسد

شادی یک شبه را از دل بیمار طلب

تا شب چشم تو از دیده دل جلوه کند

مَه آفاق جهان بر دل غمخوار طلب

احمد از یار اگر می طلبد مستی جان

سر ما را بسرافرازی کهسار طلب

ص :35

قصّه های ناتمام

قصه های ناتمام روزگاران بر لب است

قصه دیو و پری با نامداران بر لب است

کوه و دشت و هفت خوان و رستم و رویینه تن

بزم کاووس و غرور تک سواران بر لب است

شیهه اسبان و روز رزم آن نام آوران

موج ها از بیکران ها بر کناران بر لب است

قصه ها دارم من از دوران خاتون سبا

قصه سیمرغ و زال و کوهساران بر لب است

هر طرف هنگامه جادوگران دل سیاه

هر طرف اسرار قاف و چاهِ ماران بر لب است

بس حکایت های نغز روزگاران کهن

بر سبیل قصه های رهسپاران بر لب است

قصه شهزاد و ظلم دیوهای بدگمان

در بلندای زمان با رهگذاران بر لب است

بوسه شیطان و مار دوش ضحاکان بسی

کاوه آهنگر و آن مغز خواران بر لب است

قصه نوش آفرین و چشمه های بیستون

نقش شیرین و گلِ امیدواران بر لب است

جوی شیر و رهگذار گله های شیرده

داستان دیده های دل خماران بر لب است

ص :36

در دل صحرای عرفان قیس تا آواره شد

چشم لیلا عشق مجنون تا مزاران بر لب است

وامق و عذرا به کوی عشق خود والاترند

قصه های اوج عرفان در مداران بر لب است

تا سکندر چشمه آب حیاتش شد نهان

قصه او در قرار بی قراران بر لب است

جنگل انبوه و شیر و ببر گرگ و لاشخوار

غارها و چشمه های این دیاران بر لب است

شهر دیوان بی نشان در ماجرا و قصه ها

قصه دیو و پری در بیشه زاران بر لب است

خاکساران را مجال چون و چند کار نیست

هر روایت در مذاق غمگساران بر لب است

هیچکس بی ادعایی دلبری از ما نکرد

قصه گویی های ما از نابکاران بر لب است

زندگی هم قصه ای چون قصه های دیگر است

گاه سخت و گاه آسان زرنگاران بر لب است

بی قراری های دل در انتظاران جلوه زد

قصه های انتظارِ جمع یاران بر لب است

کاش بر لب بود آن شیرین حکایت های دل

قصه های دردهای بی شماران بر لب است

قصه های ناتمام ما بلب احمد نشست

از زبانم قصه های خون عذاران بر لب است

ص :37

گلِ قامت یار

کاروان می گذرد همره و همراه کجاست

آنکه ما را همه جا بوده دل آگاه کجاست

ره بپوییم که خاکستر گرمی ز نشان

از دل حادثه های گه و بیگاه کجاست

شوق از عاطفه ها نکته باریک زند

گر بگوییم ره اینست مگو چاه کجاست

ره بدل چون سپرم همرهِ تاریک دلان

ره دراز است مرا پرتو آن ماه کجاست

زندگی با همه خوبی بجز از محنت نیست

آنکه آسوده کند زمزمه دلخواه کجاست

جان به تدبیر دل از ساحل غم ساده گذشت

نقطه ای هست ولی محور جانکاه کجاست

شهد شیرین وصالی چو کسی یک سره برد

همه گویند که این شوکت در جاه کجاست

بر کرامت نگر اَر لایق دل آمده ای

دل که خونین شده پس شاهد اکراه کجاست

جان احمد چو گرفته است گلِ قامت یار

تا سحر ناله زند همدل و همراه کجاست

ص :38

گردِ غریبی

بشتاب که دل بی تو نماینده درد است

اندر خم هر حادثه با ناله سرد است

دلشادی ما با تو و دل بی تو غمین است

هجران غمت با همگان بین که چه کرد است

آسوده گرفتیم بسودا سر و جان را

خاموش نشستیم بدین چهره که زرد است

یک جلوه دو صد غمزده را چاره نماید

در جلوه نشین گر به غمت سیل نبرد است

ما را به غریبی بنشسته است غباری

بر چهر جهان از همه سو حاصل گرد است

دردی است بجانم که نهانش نتوانم

هر سو نگرم از دگرانم همه درد است

احمد خبری از نظری سوی دل آمد

جان را خبر از هدهد آفاق نورد است

ص :39

آغاز نبرد

در شعله در افتادن ما حاصل درد است

با آه به لب آمده شب ناله سرد است

درد است که با زخم درون همسفری کرد

رنج است که همدوش زمان لایق مرد است

تکرار مکن واژه بی مایگی ما

رخساره درین کار خراشیده و زرد است

خونین کفنان رهرو راهند به تعجیل

بی سر شدن انگیزه آغاز نبرد است

با چشم فرو بسته چه بینی به نگاهی

آن دیده نبیند که بی آلوده به گرد است

با بال و پر سوخته بر خاک نشستیم

چون مرغ که بی حوصله آفاق نَوَرد است

احمد ز وفا بار جفاها بکشیده است

هرچند که زین مرحله آلوده درد است

ص :40

غروب غمزده

غروبِ غمزده ام در نگاهِ غمبار است

کنایتی است که ما را غمین دل زار است

به انجماد نهادیم هر چه در دل بود

خمارِ باده بسودای چشم بیمار است

خزان به غارت گل های باغ دست آزید

شتاب رهرو در غمِ گرفتار است

نگفته ایم و نگویم حال دل با کس

کجا رود دل خونین که وصف خونبار است

سراب و درد فریبم نشانه های غم است

نه دل جدا ز غم است و نه یار غمخوار است

نهاده ایم به پیمان خویش این جان را

بشوق و شور درآ دل که گرم بازار است

قرار رفته ز دل بی قراریم کافی است

شکوهِ شعر مرا در جمالِ دلدار است

صدای پای تو از التهاب می جویم

که چشم مانده بره بی شکیب بیدار است

مرا زمانه ز احمد ترانه ها گوید

که دردِ عشق نهان از نشان و آثار است

ص :41

دلِ بیدار

نه گرفتاری ما را سخن از پندار است

چشم ها در ره و از شوق دلم بیدار است

مرکب رهگذرم ره سپرد در همه حال

سال ها ره سپرد رهسپرِ اعصار است

تا که بستیم دهان لفظ فرومایه شکفت

وای بر حال دلم درد کشی بیمار است

دست ما را ز محبّت نه کسی می فشرد

هر که آشفته سری پیشه کند خونبار است

پشتِ ما را دگر این بار ز طاقت بگرفت

بار محنت همه جا بر همه کس آزار است

زندگی آیینه داری ز صفا می طلبد

دست دل پاک ببین پاک کن زنگار است

سرّ پنهان برِ اغیار فرومایه مبر

که بهر جا سخن از غیر شود اسرار است

بر دلم مانده که با یار دمی بنشینم

گرچه بر دیده دل جلوه گرِ دلدار است

بی تو احمد نرود در رهِ سودایی دل

سروِ آزاده نشاندار رخِ دلدار است

ص :42

خلوص آدم خاکی

سخن به قامت دل گو که دل علمدار است

به نقد جان بستان آنچه دل خریدار است

مکان امن جهانی بگرد خانه اوست

چو هر که سالک ره شد بدل گرفتار است

اذانِ پنجم و شوق دوباره ما را هست

دعای نیمه شبان رمزِ فاش اسرار است

دلا بسوز که این کار صادقانه تو

انیس و همدم هر دیدگان خونبار است

مگر به حشر کشم دامنِ دل از کف دوست

که هر کجای روی دل کمند دلدار است

بیا که تا گله از لب گشایمت به شبی

چو هر نماز نیازش به چشم بیمار است

خلوص آدم خاکی بشرط عشق بُود

گرم بخویش گذارند جان بآزار است

مرادِ خود بستان در خمار و بی خبری

که مرد مست گروگان دست خمّار است

دلِ شکسته احمد عبث به سخره مگیر

که در شتاب بیانش به سوی گلزار است

ص :43

رسمِ وفا

از سرا پرده جان خاطره ها بیشتر است

هرچه گفتند ز غم خاطرِ ما بیشتر است

صحبت از غم چه کنم کین غمِ هر روزه ماست

از زمین تا به سما این همه جا بیشتر است

تا گل پرپر این باغ بدست غم توست

بر دل غمزده ام رسم وفا بیشتر است

نفس اماره بآتش کشد آخر دل خون

کید شیطان بدل از ریب و ریا بیشتر است

سرو نالید تهی دستی عالم برِ ماست

گرچه آزادگی از عمق صفا بیشتر است

لعل از نقش دلِ ماست که رنگین شده است

ورنه بیجاده ز سنگی به بها بیشتر است

داد بستان چو بفریاد کسی می طلبد

قدر فریادرس از مرد ندا بیشتر است

دامن دوست گرفتم که بخون غرقه شدم

دست بر دامن و دل ها بدعا بیشتر است

مهر تابید که در چشمه خورشید رویم

نور بیداری اش از اوج سما بیشتر است

من بدرگاه تو ای دادگر عالم کوْن

داد خواهم که عطایت به سخا بیشتر است

شوق احمد چو در این راه دو چندان شده است

چشم امید بدان در به لقا بیشتر است

ص :44

دردِ بیگانگی

دل به غم دادن ما از همگان بیشتر است

هر که دیدیم در این مرحله درویش تر است

درد بیگانگی ام مانده به هر خاطره ای

گرچه بیگانه به دلجویی ما خویش تر است

زخم جانسوز فراق است که ما را کُشد آن

از دل آسوده کجاییم که دل ریش تر است

تا ملامت گر دهرم به سخن طعنه زند

هر کلامی بمن از جانب او نیش تر است

من اشارت بسرا پا ز کسی می نگرم

که محبّت به سراپرده او بیشتر است

کوسِ مردی به محالات مزن بر دلِ دوست

ورنه نامرد به هر مرتبه بد کیش تر است

فکر جان سوختن احمدم آمد بزبان

دیدم از دردکشان عاقبت اندیش تر است

ص :45

ترانه شادی

کسی که برغم دل بر جفای مجبور است

دلش ز تشنگی روزگار مخمور است

به کاروان جوانی نمی رسد دل ما

که راهِ رفته او سال ها ز ما دور است

به شوق جان من آخر عنایتی یاران

گرم ز دست رود دل صبور معذور است

تو ای ترانه شادی که بر لبم بودی

به خاطرات دلم ناله کن که مشهور است

غرور رفته ز کف در مثال غمزدگان

حکایتی است که در پرده ها و مستور است

چو اتفاق بدین گردش زمانه کنی

زمانه نیز بدین اتفاق مشکور است

به شب بهانه مکن تا شهاب دل داری

به سیر نور رهِ مه گرفته منظور است

ز چشم خویش مرا انتظارها بوده است

دلم فسانه نخوانی که آیتم نور است

چو سوی دشت امل لاله ها بداغ آید

بجان خسته شرر می زند که محصور است

به سوز و ساز دلم دست کین نظر چه کند

که چشم بی خردان در میان ما کور است

چه ناله ها که نوشتم ز خون دل احمد

که حقّ همیشه به باطل زبان منصور است

ص :46

غریب در گذر

ز شب کناره کنم تا سحر هم آواز است

بهار آمده از ره به سوی ما باز است

نگاه نرگسم آغاز فصل شادی هاست

به گونه های شقایق ز داغ ها ناز است

غریب در گذر از کوچه ها دوباره گذشت

به نی لبک چه نوازد که سوز در ساز است

بیا که بار دگر عهد خویش بر بندیم

که این نشانه به میخانه های در راز است

دلم به نیمه رهِ زندگی جدا نروی

چو هر زمان خطرِ دیگری به پرواز است

مرا ز موج مترسان که من بساحل غم

بدان امید نشستم که کوی اعجاز است

خمار در سر ما باده دگر خواهد

که این کبوتر وحشی شکار آن باز است

مراد خود بستان از مراد عالم دل

که هر مرید به تدبیر دل در آواز است

نه گفته ایم به احمد ترانه ساز که ای

چو او بهانه بگیرد زمانه، غمّاز است

ص :47

دلِ دیوانه

گر بدل سوختنم میل کند یار خوش است

گر شود این دلِ دیوانه گرفتار خوش است

هر که آسوده نشیند به تمنا نرسد

شوق و پندار دل از دیده بیمار خوش است

کی جدا دل شود از دوست که خونین دل ما

سود و سرمایه او از برِ دلدار خوش است

ناز را دردِ دلِ ما به نیاز آورده است

ناز خوبان همه جا جلوه به اسرار خوش است

صبر ما بی رخ او شهره آفاق بود

رمز شیرین سخنش از دلِ غمخوار خوش است

دل، مپندار که بی رخصت جانانه روم

هرچه افزون شودم درد از آن یار خوش است

خواب راحت نه بدین دیده دور از رخ اوست

شب دراز است مرا دیده بیدار خوش است

همرهی کن که ز دلدار بگیرم خبری

ورنه جان غمزده در خانه خمّار خوش است

جان احمد بخدا بی رخِ او افسرده است

نظر دلشدگان بر گلِ رخسار خوش است

ص :48

شعر اوج دادخواهی

رویشی از باغ دل بر یاد ماست

خاطری از یادها دلشاد ماست

رویش سروِ جوانی های جان

از سرور زندگی آزاد ماست

نقش این آیینه از آن چهره است

شاخه ای از ریشه بنیاد ماست

از بهار و سبزه زار عاشقی

شهد شیرین از دلِ فرهاد ماست

در سفر بر کهکشان مهرها

مهرجویی ها ز توش و زاد ماست

مردی آموزان دشت راستی

نکته ای از قصه های راد ماست

از علی یاری طلب کان مرد عشق

جلوه هایش در جهان امداد ماست

مرد بودن ساده اندیشی نشد

ساده اندیشی غمِ بیداد ماست

شعر اوج دادخواهی های دل

دادخواهی های دل فریاد ماست

ص :49

پیک شادی

هر گلی در بیشه زاران خرم است

عشق هم در نوبهاران خرم است

شب چراغ دیده از باران دل

همچو اشک شوق یاران خرم است

برگ های معرفت در جانِ ما

ره به درویشی سپاران خرم است

باده مهر از وفا در جام جان

دیده ها را زان خماران خرم است

با صبا همراز بودن در سحر

هر دعا در بی قراران خرم است

در ستیغ کوه ها از آسمان

کهکشان را در مداران خرم است

سرو را سر سبزی از آغاز بود

تا به آخر جلوه داران خرم است

پیک شادی ها چو از ره می رسد

با شکوهِ کوهساران خرم است

دیده احمد بشوق انتظار

چون بهار لاله زاران خرم است

ص :50

درّ پنهان

دانه مهر بدشتِ دل ماست

آنچه بی خار نشد حاصل ماست

هرچه گفتیم جوابی نرسید

دلِ دیوانه عجب غافل ماست

زندگی قصه گری می طلبد

گرچه صد ریشه او در گلِ ماست

درّ پنهان شده در عمق وجود

موج آسیمه سرش ساحل ماست

همدمِ سیم و زرم یاد نکرد

مصلحت دید و دلش مایل ماست

یار پنهان ز دل و دیده چو شد

جان بفریاد که این مشگلِ ماست

باب هر مرحمتی وا چو شود

قسمتی از برِ آن شامل ماست

نگشودیم بکس عقده دل

گله یار ز دستِ دل ماست

سوی آن قافله احمد برود

که به تدبیر دلش مقبل ماست

ص :51

شمع نیاز

هر که در خلوت شب های دراز غم ماست

با دل سوخته چون شمع نیاز غم ماست

تا دل ماست که هر گوشه غمی می طلبد

در پر سوخته اش سوز و گداز غم ماست

باور از دیده نداریم که غیر از رخ دوست

سوی دیگر نگرد گرچه به راز غم ماست

لاله ها را که به داغ سر شوریده زدیم

شاهد قامت خونین نماز غم ماست

ما کجا و سخن یاوه این مدعیان

که سخن ها همه بر سوی فراز غم ماست

بیدل افتادن از این شهر غریبانه چه شد

جز بدان قصه که در ناله ساز غم ماست

عاقلان جز سخن نغز بما کی سپرند

داغشان نقطه تأثیر بناز غم ماست

دست گیرید شقایق که ز هر داغ از آن

شرط آزادگی روح نواز غم ماست

دیده احمد به بهاران نظری کرد و نگفت

فصل آسودگی از عمرِ دراز غم ماست

ص :52

خوشه اشک

کوچ آغاز گر فصل دگر از غمِ ماست

راهِ پر دغدغه خوف و خطر از غمِ ماست

رفتن آغاز دگر دارد و از خوشه اشک

افق حادثه هایش به نظر از غمِ ماست

در خزانی که ز ره می رسد آسوده بمان

تا بدانی که دل پر ز شرر از غمِ ماست

شعر غمبار به آهستگی از غم گذرد

دفتر آخرش از فصل سمر از غمِ ماست

سخنی از لب ما باوری از دل شنود

تا ببینند که خونینه بصر از غمِ ماست

دل آزرده ما راه بجایی نبرد

چون که آشفته و آسیمه بسر از غمِ ماست

شوق احمد ز تکاپوی نشان می طلبد

تا خزان را سرِ آغاز دگر از غمِ ماست

ص :53

واژه زندگی

زندگی آیینه دار راهِ در فرجامِ ماست

زندگی بد نامی و فرّ و شکوه نام ماست

زندگی فردا و سودا و زیان و سود ما

زندگی هم پختگی هم در خیال خام ماست

زندگی در واژه شور آفرینش زندگی است

زندگی را در عبارت ابتدا، انجامِ ماست

ساختن یا سوختن در شعله های زندگی

زندگی در شهد یا خونابه خوردن جامِ ماست

شوق را در اشتیاق خویشتن گم کرده ام

زندگی را گه رها گه ضامن ابرام ماست

زندگی پایان زحمت نیست عین زحمت است

چهره های زرد درد آلود یا گلفام ماست

آتشی کز زندگی در پیکر آدم زند

سخت کوشی های ما در کسوتِ آرام ماست

زندگی را خاص و عام و خوب و بدها در سر است

زندگی در التهابِ خاص ها و عامِ ماست

زندگی احمد جهان عشق را گر در بر است

گاه جامی از شرنگ تلخ آن در کام ماست

ص :54

شیشه مهر

هرچه گفتند سزای دل ماست

هر خطایی ز خطای دلِ ماست

نخریده است دل خرد و کلان

خوشه درد بهای دلِ ماست

راه در خلوت یاری نبرد

آنکه دزدیده بجای دلِ ماست

مست بودن ز میِ شیشه مهر

شیوه خاطره های دلِ ماست

نبریدیم ز یاران عزیز

عهد دیرین سر و پای دلِ ماست

سخن دل سخن بی بدل است

این هم از حال و هوای دلِ ماست

باور آمده در خاطر ما

رهگذاری به صفای دلِ ماست

نکشم بار غمی تا نبرم

ناله گر هست نوای دلِ ماست

صورت واقعه احمد ز خبر

بین عیان گشته نمای دلِ ماست

ص :55

الّای دل

شوق ها همواره در دل های ماست

دل بفیض خویش در غوغای ماست

غنچه های فکر ما چون وا شود

در شکوهِ بوستان همتای ماست

در نشاط دوستان یکدل است

رمز پیروزی که در معنای ماست

زندگی در التهاب زنده است

زنده جان را مستی از صهبای ماست

درس اعلام وفا با جان یکی است

جان به جانان دادن این سودای ماست

غمز دلداران بفرداهای دل

ناز خوبان هم بفرداهای ماست

زندگی در نکته دانی مستتر

زندگی پیدا و ناپیدای ماست

زندگی آشوب های در هم است

زندگی امواج دریاهای ماست

صبر در ایام هجران کار ما

دردِ ما درمان ما لیلای ماست

دست چون گیریم بر شولای دل

کز طهارت عاری این شولای ماست

غمزه یار است در اِلّای دل

جان احمد حلقه در اِلّای ماست

ص :56

نوبت شکر خایی

باز در شهر ز غوغا سرِ سودایی ماست

باز در کوی و گذر وصفِ تماشایی ماست

باز رندان قلندر همه جا در تک و تاز

باز در شیوه دل فرصت شیدایی ماست

کس نگوید که چرا با که بشوق آمده دل

باز در حاشیه ها قصه تنهایی ماست

دامن از اشک شفق پر شد و کس ناله نکرد

چون گلِ سوسن و سنبل به غم آرایی ماست

راهِ پر پیچ و جدایی همه جا در گذر است

آسمان های نظر همره پیدایی ماست

خستگانیم که دور از نگه ماه رخی

آتشی مانده بجا کان اثر آسایی ماست

مرغ بی بال و پر از غمزدگان ناله کند

که در این ناله بسی دردِ من و مایی ماست

دست فرعون و رهِ ظلم نه آسودگی است

راهِ موسی علیه السلام بسرانجام رهِ غایی ماست

بر گرفتیم ز احمد شرر از غایت دل

تا بدانند که نوبت به شکر خایی ماست

ص :57

طرفه حدیث

دیوانه آن خوی نکو از همه سر سوخت

افتاده بدان سلسله مو از همه سر سوخت

چون فاش شود راز نهان با همه گوییم

آن مست می ناب سبو از همه سر سوخت

با عاشق دیوانه نصیحت نتوان گفت

دیوانه بدین صفت و خو از همه سر سوخت

تا سرو چمن قصه بیدار دلان گفت

این طرفه حدیثی است بگو از همه سر سوخت

در میکده عشق حریفان چو در آیند

فریاد زنِ کوی بکو از همه سر سوخت

فریاد دلم بود که در ناله در افتاد

ما را سخن کین عدو از همه سر سوخت

در شعله غریبانه چو رفتند گذشتند

چون رنگ در آمیخت به بو از همه سر سوخت

با یاد تو در صفحه دل نقش ازل هست

بی نقش تو این تار به پود از همه سر سوخت

احمد غم خود گفت که آسوده شود دل

آسوده نشد دل چو که او از همه سر سوخت

ص :58

تمنّای پرواز

از جلوه مهتاب خیالت بمن آویخت

بر چنگ دلم ناله مهرِ سخن آویخت

یک عمر بدامان تو من اشک فشاندم

ای وای دگر باره بدان پیرهن آویخت

سخت است دل سنگ که در نقش ز شیرین

آتش نفسی بود که در کوهکن آویخت

فریاد چو از یاد تو بر کوه زند دل

خونین اثرش بر سرِ صد پاره تن آویخت

آن لحظه که باران بلایم بسر آمد

چون مار بدامانِ گلِ این چمن آویخت

پرواز غروب است بجایی نرسد دل

دلسوخته بر نشئه جان باختن آویخت

آمیخته با مهر تو بودیم بدوران

آشفته خیالم شد و در شوق من آویخت

صد دیده بیدار بخلوتگه یار است

آن دیده خود دیده بیک دل شکن آویخت

احمد به تمنای که پرواز نماید

پر سوخته ای بود و بدان نسترن آویخت

ص :59

نکته های عشق

غم چو آمد باز دل در خون نشست

خاطرِ غمبار ما محزون نشست

اشک ها در دامنم سیلاب زد

دامن از سیلاب در جیحون نشست

در شکوهِ عالم بیدار دل

اشک شوقی بر رخِ گلگون نشست

خطِ سرخِ این شفق غوغا گرفت

نکته های عشق در کانون نشست

برگ ها و غنچه های تک درخت

پیش چشمِ واژگون وارون نشست

از ستون بیستون عشق ها

غرقه خون فرهاد در هامون نشست

از درون دردهای بی امان

شعله ها در قامت مجنون نشست

ناله هایم در نوا غمگین تر است

موج های ناله ها بیرون نشست

نقطه پرگار دل بودیم ما

گرچه احمد نقطه ها در خون نشست

ص :60

مرغ گرفتار

از کوی وفا آن دلِ فرزانه کجا رفت

فریاد دلِ ماست، که دیوانه کجا رفت

آن کس که خریدار دل ماست بگو کیست

آن دیده که بگریست بجانانه کجا رفت

در خلوتِ ویرانه ما شمع دگر نه

تا بنگرم آن شیوه پروانه کجا رفت

شور دگر از خاطر ما آمد و بگذشت

از دورِ حریفان می و پیمانه کجا رفت

از خانه آباد که بویی ز وفا نیست

آن جلوه گر از خانه ویرانه کجا رفت

آن مهر فروزنده که غوغای دل ماست

از همدمیِ ما بر بیگانه کجا رفت

تا در شکنِ طره جانانه فتادیم

دیدیم که جان از خمِ خمخانه کجا رفت

خونین دل آواره ما را سخنی هست

آسوده دلان را غمِ کاشانه کجا رفت

احمد به تمنای تو می پرسد و گوید

آن مرغ گرفتار از این لانه کجا رفت

ص :61

خنده های خشکیده

گر وفایی بود با ما رفت رفت

از وفاداران وفاها رفت رفت

زندگی بی رنگ بر دل های ما

گر صفایی بود اینجا رفت رفت

مرزهای مهر بی پیرایه شد

مهربانی ها سراپا رفت رفت

خنده ها خشکید بر لب های ما

درد دل ها بود شیدا رفت رفت

هیچکس با ما ز غمخواری نگفت

آشنایی های پیدا رفت رفت

زندگی آرامشی دیگر نداشت

آنکه در جان بود جان را رفت رفت

در گریبان برده سر هر آشنا

دل در این معنا به پروا رفت رفت

تا که افسرده است شوق جان ما

سود از سرمایه، سودا رفت رفت

قصه ای با ما نگفت احمد کسی

هر که با ما بود بی ما رفت رفت

ص :62

مست دل

گر خیالی از تو ما را بود رفت

یا که با ما بود و اینجا بود رفت

برگ و باری گر بکام دل رسید

یا مرا در دیده پیدا بود رفت

یک جهانِ مهر و دل همراه او

عاشقان را مست و شیدا بود رفت

ترک دل گفتیم دل تنها بما

در غرور و شوق فردا بود رفت

ماجرای دیگری آغاز کرد

آنکه در جان بود و با ما بود رفت

مستِ دل بودیم و همچو چشم یار

بی خبر زین ماجراها بود رفت

صبر ما هم عاقبت لبریز شد

آنکه یک عمرم چو صهبا بود رفت

این حدیثم قصه ای درد آور است

یار ما را مجلس آرا بود رفت

عشق بود و آتش سوزنده ای

شعله اش اندر سرا پا بود رفت

سروِ سر سبزی ز گلزاران عشق

پیش ما آزرده تنها بود رفت

با دل احمد خیالش خوش نشست

مهربان جانانه ما را بود رفت

ص :63

ز معنای بهار

روزِ شادی ها چو کوته بود و رفت

شوق شادی را بما بنمود و رفت

روز شادی های به غوغاهای دل

نور امیدی بجان افزود و رفت

شعله های عشق های پر خروش

مدتی در جان ما آسود و رفت

روزهای شادی از هنگامه ها

مرز بی پروا، ز دل پیمود و رفت

از درخت نارون تا گله ها

هم، نوای نی لبک بشنود و رفت

روز شادی قطره های آبشار

لحظه ای بر چهره ها بغنود و رفت

روز شادی در شکوهِ کوهسار

چشمه ها در یک نگه شد رود و رفت

با پرستوها ز معنای بهار

حله های عشق را بگشود و رفت

با دل احمد هم آوای زمان

روزهای شادمانی بود و رفت

ص :64

الهام دهِ دل

پروانگی آموختم از شمع وجودت

دریای کرم خوان کرم منبع جودت

جمعی بستایند بزیباییت از جان

از جان بستاییم هر آنکس که ستودت

الهام دهِ این دل شیدایی مایی

بحریم و بحاجت همه محتاج به رودت

مستند حریفان ز می عالم مستان

آواره منم دیده به درگاه غنودت

در کعبه دل معتکف خانه خمار

دردی کش ایام در آمد بسجودت

ای غایت مقصود بسودا زده ام دل

در سود جهان با غم ما بود و نبودت

احمد به نوا آمد و می گفت چنینم

دل زنده شود هر که بخواند به سرودت

ص :65

هاله امید

عشق در جانست و جان مهمان اوست

دیدگان شوقِ دل گریانِ اوست

در نگاهم هاله امید و زان

در تمناها بجان خواهانِ اوست

باغ دل گر در طراوت از وفاست

هر وفا در جلوه رخشانِ اوست

تا نهال شوق او در خاطر است

خاطر ما راحت و خندانِ اوست

یاد او آرامش دل های ماست

گردِ عالم حلقه رحمانِ اوست

ناسپاسی های ما عریان تر است

گرچه هر نعمت بما از آنِ اوست

در نیستان ناله های درد هست

ناله ها و دردها سوزانِ اوست

عشق ها با نوبهاران همره است

شهد شیرین صفا پیمانِ اوست

شرم احمد در قصور طاعت است

گرچه هر جا رحمت و احسانِ اوست

ص :66

اسیرِ دیرین

گره بکار جهان بود وا نشد ایدوست

گره گشای تویی وا چرا نشد ایدوست

غریب و در بدری بود دل بدین معنی

که از دیار غریبان جدا نشد ایدوست

بدان قرار که در دل نشست زین غربت

کسی ز بند محبّت رها نشد ایدوست

بیا که چهره پاکان نشانه عشق است

بیا که جز بتو کس پارسا نشد ایدوست

کنون بشیوه مردان حقّ کشم فریاد

چو درد و ناله ما بی صدا نشد ایدوست

بدین امید بخاک رهت نهادم روی

که جز بکوی تو جان آشنا نشد ایدوست

دلم بساحل بَحرِ ودود چون برسد

زبان حسرتم آنجا که وا نشد ایدوست

بدست مهر تو احمد اسیر دیرین است

بجان خرید اسیری و پا نشد ایدوست

ص :67

زلالِ عافیت

شکسته شاخ امیدی که دل جوانه اوست

بهر نشانه غم اشک ها بهانه اوست

زلال عافیت از چشم دل برخ غلتید

که در خزانه جان ها فغان ترانه اوست

به ذره ذره این جلوه ها زمان نگرد

چو شبچراغ بهاران بگرد خانه اوست

بانتظار دلم با بهار ره سپرد

ستاره بار شود دیده تا نشانه اوست

تو ای غریب بمیدان رزم عاطفه ها

بپای سالک ره رو که دل فسانه اوست

خطر نکرد دلم ورنه در غرور زمان

بجان خرید شراری که از زبانه اوست

بجان خویش چو احمد زن این شراره عشق

که این شراره به پهنای آشیانه اوست

ص :68

موجِ این ناله

هرگزم مهر تو از دل نرود تا جان هست

راهِ دیگر نروم تا که مرا جانان هست

زندگی را به بهای دلِ خونین دادم

تا دلی هست چنین آن دلم از ایمان هست

سیلِ اشکی که جدا بر رخِ ما از دیده ست

آن نشانِ دل ما بر سرِ این پیمان هست

زحمت از موج غرورم مده ای نفس که زان

هر چه داریم ز غمخانه ای از احزان هست

باطن از ظاهر درویش نمی جوید کس

موج این ناله به ماتمکده حرمان هست

دردِ جانسوز ز هجران تو بر ما سخت است

تا نشان از دلِ ما بر سرِ این ایوان هست

ناز خوبان به نیاز دلِ ما خو کرده است

هر کجا روی نیاز است غمِ خوبان هست

رشته مهر چنین بسته بشوق دل ماست

ره بدین وادی درد است و مرا آسان هست

دل چو احمد سرِ شوریدگی از خود داند

دلِ بشکسته اگر هست بدو تاوان هست

ص :69

رمز کاردانی

بشوقِ خاطر ما رمز کاردانی هست

گزیده گوهر یکدانه دلستانی هست

سما به شرم حضورش بخاک افتاده است

زمان به اکثرِ ایام بی زمانی هست

شکوهِ بارگهش دیده جهان بزند

که فصل خاطرِ او دیده جهانی هست

ز یمن شوکت آسودگی به محضر عشق

دل از ودود بسودای جانفشانی هست

جهان شمول شود از لقای او دلِ ما

چو مهر دوست که در جان مهربانی هست

اگر بخانه دل شوق مهر او آید

سخن ز مهر سرایم که همزبانی هست

به باغ های گلستان دل ز شوق وصال

بدین امید رود جان که باغبانی هست

ندیده ایم بجز جلوه بهار و بما

به هر ترانه دل لطف آسمانی هست

بجان خریده چو احمد نگاهِ مست ترا

بیا که خاطره بر جان ز هر کرانی هست

ص :70

کوی دلبر

آنچه دل می خواست اینجا آمده ست

لعل شیرین شکر خا آمده ست

آنچه در پیدا و پنهان برده دل

بر دل تنگم مسیحا آمده ست

چون سخن از عشق گفتم جان گرفت

هر سخن آنجا به معنا آمده ست

عارفان دلداده این ماجرا

پیک مجنون سوی لیلا آمده ست

پرده داری در امانت بوده ایم

آنچه پنهان یا هویدا آمده ست

دست تا بر دامن غم ها زدم

داغ های لاله پیدا آمده ست

سر بنه اینجا که کوی دلبر است

دل بشیدایی بسودا آمده ست

ناله های بی جواب عاشقی

سینه ها پر آه و غوغا آمده ست

آنچه احمد می گدازد جان ما

از دل تنگم بدنیا آمده ست

ص :71

نقش عاشقی

به غم نشستن دل ها گمانِ باطل نیست

که نقش عاشقی از ما نشانه جز دل نیست

به آبرو نستاند سکندر آب حیات

به سعی خویش ز قسمت اگرچه غافل نیست

سروده ایم حدیث گلان صحرایی

تو نقش داغ بزن لاله را که کامل نیست

بیا و بار دگر با دلم مدارا کن

چو بند مهر تو بر دل کم از سلاسل نیست

غریق بحر جدایی غمش مضاعف شد

که شب رسید و نشانی دگر ز ساحل نیست

به سوی وادی بی محتوی سفر نکنی

بجز ز خار در آنجا ترا چو حاصل نیست

مرا بحلقه رندان رهی نه بگشایند

که راهِ رفته ما جز رهِ قوافل نیست

دلم بشوق تو هر دم بهانه ها دارد

بجز بشمع وجودی دلم که مایل نیست

ز چشم دل چو ز احمد نگاه پر گیرد

به غیر چهره معبود در مقابل نیست

ص :72

دیده در اشک

خنده ها بر لب ما جلوه ای از حال تو است

بخت بیدار هم از بخت تو و فال تو است

در نوازشگری دل غمِ جان کوچ کند

مهربانی همه در کسوت احوال تو است

چشم بیمار که سوداگرِ هر شوق شود

دل بیمار علاجش ز لب و خال تو است

آنکه ما را بکمال تو رساند سختی است

کان بدل آید و در شوق و مه و سال تو است

بر دعا تا کشم آخر دل خود همره تو

هر دعا در خمِ هر بخت به اقبال تو است

دیده در اشک به تدبیر رهی می سپرد

راهِ پر پیچ و خم دلشده آمال تو است

صبر احمد گلِ سرخی به کف ما بنهد

کان گلِ سرخ بشیدایی دل حال تو است

ص :73

غوغای شیرین

بیستون غوغای شیرین در نوا آورده است

روزهای دردها را بی صدا آورده است

نقش شیرینی که فرهادش به خارا می زند

عشق شورانگیز را در ماجرا آورده است

در تمنای لب لعلش مرا جان می رود

در حقیقت اشک گلگونی ز ما آورده است

رهروان را راهِ در خوف و رجا طی گشته است

چاره سازان را جدایی ها جدا آورده است

بیستون را قصه سنگ صبوری های ماست

دست مظلومان دل را در سما آورده است

بیستون آیینه ای در جلوه ها از نورهاست

کز نهایت موج های آشنا آورده است

بیستون چون شمع سوزان است در ظلمت سرا

بخت وارون را بسر بالِ هما آورده است

آهِ شبگیری که اندر سینه های سرد اوست

یاد شیرین را تو گویی بر هوا آورده است

چشمه های اشک فرهاد است و نالان می رود

خاطرات تلخ و شیرین در نما آورده است

باده نوشان زمان را بی خمار از باده اش

پای کوبان و غزلخوان ره گشا آورده است

بیستون هنگامه شور آفرین غوغای ماست

شعر احمد را بگرمی در خفا آورده است

ص :74

بر گرد باره دل

بر گرد پاره های دلم گل دمیده است

گل های سرخ ز هر جا رسیده است

ما را بصبر خویش زمان در محک زند

تا بنگرد که اشک شفق چون چکیده است

باور مکن ز ناله دل عجز و لابه را

این سروِ پر خروش کجا قد خمیده است

هر دفتری ز خاطره ها گر تو وا کنی

با یاد دوست هر ورقش آرمیده است

ای شب تو را که گفت که با ما ستم کنی

پایان روزگار تو بر ما سپیده است

این دیده را بخار میازار از جفا

نیشی که در دل است ز خار خلیده است

سودای تلخی غمِ حقّ را سبک مگیر

طعم حقیقت است که جانم چکیده است

با ما بیا که جور و جفای ترا کشیم

نقش بلا ز توست که دستم کشیده است

ما را قرار رفته که دل بی قرار شد

احمد نگاه دوست بما نور دیده است

ص :75

نای زندگی

تا حسرتم بجان و ز غم دل تپیدن است

در قامتم ز خستگی آن خمیدن است

وقتی که با سکوت مرا انس و الفت است

فریاد بی شمار به اوج شنیدن است

خونابه ریزم و سرِ هر گونه ام ز خون

نقشی ز نقش تو از غم کشیدن است

تا آشنای دل غم ما بود دل نخواست

جان تا به غم رضاست که ماتم رسیدن است

دردی بجانِ خسته ما پنجه می کشد

یعنی که وقت تنگ بعالم خزیدن است

تا باوری است ورد زبان وصف روی اوست

در وادی وفای دلم در چمیدن است

شوق تنفّسِ سحری در بهار دل

در سینه های ماست چو از غم بریدن است

این نای زندگی است که آهنگ دل زند

بر سَر همای بخت بشوق پریدن است

احمد به صحبتِ دلِ یاران بسنده کرد

با چشم دل نگر تو که هنگام دیدن است

ص :76

چهره پردازتر

با تو این سایه بصورتگری است

چهر پردازتر از هر پری است

چهره پرداختنش دل ببرد

نی به بازار و بسوداگری است

سایه در حاشیه ها خیمه زده

خیمه سایه ز هر سو سری است

سایه در دیده و بی جسم بود

دور هر سایه برنگ زری است

سایه آهسته ترا ره بزند

از صداها و نداها بری است

تا ضیاء هست ز تو سایه دود

در ضیاء سایه رخش ظاهری است

سایه بی مایه چو بیهوده سخن

احمد هر یاوه ز بی گوهری است

ص :77

باز پاییز است

باز فصل باد و باران در شتاب زندگی است

باز دل ها در غمِ سرما و در آکندگی است

باز ناخن ها کبود و اشک می ریزد زمان

باز در هنگامه ها نالیدن از بارندگی است

باز پاییز است و بی فرجام ریزد برگ ها

باز در پژمردگی گل های سرخ زندگی است

چشم بی شوق است و دست مهرها در آستین

هرچه می بینیم در سودای دل با زندگی است

از خزان مرغانِ در آوارگی سرگشته اند

هر صدایی در نوا بی مایه و پایندگی است

هرچه می جوییم کمتر سبزه زاری در عیان

گرچه هر دشت و دمن در شیوه اش بالندگی است

در نظر احمد بچشم خویشتن خو کرده است

ابر و باد و ماه و خورشیدش همه تابندگی است

ص :78

زندگی

زندگی با همه خوبی بر ما یعنی هیچ

داستانش غم و بی چون و چرا یعنی هیچ

زندگی جز به تولا نشود خوب و درست

غیر معبود در این مرحله ها یعنی هیچ

زندگی خاطره خوبی خوبان خداست

آسمان هم بجز از عشق خدا یعنی هیچ

زندگی نقطه ایثار و جهان بینی هاست

جز به جان باختن از شوق لقا یعنی هیچ

زندگی صاعقه آسا چه شتابنده رود

ره بدین سیر عجیبش ز قضا یعنی هیچ

زندگی بی من تو باز به پایان نرسد

گرچه از ما و شما گشته جدا یعنی هیچ

زندگی خواب و خیالی است بسودا زدگان

وقت بی وقت رود راهِ فنا یعنی هیچ

زندگی آینه دار دو جهان در عمل است

غیر اوصاف و سجایای بجا یعنی هیچ

صبر کردیم که بی دغدغه راهی سپریم

زندگی در غمِ بیهوده بسا یعنی هیچ

صحبت امروز مکن جز سخن عشق بما

گر درین مهلکه افتد دل ما یعنی هیچ

شوق یار است که احمد شب و روزش گذرد

ورنه جز دیده بدان شوق روا یعنی هیچ

ص :79

باز در خاطره ها

ژاله بر چهره گل وه چه تماشا دارد

نکته ها هست در این کار که ایما دارد

غمِ ما را ز غمِ دوست جدایی ها نیست

صورت باطن و ظاهر همه یک جا دارد

دردِ ما تا که بدرمان برسد با یار است

دردها را که بدرمان چو مسیحا دارد

غافلان را سخن غفلتِ بیهوده دلی است

ورنه اینجا سخنی هست که دردا دارد

باز در خاطره ها جلوه رخساره اوست

هرچه دل دید از این دیده شیدا دارد

بیدلان را سخن هر شبه بی ما و منی است

من و مایی همه جا نکته سراپا دارد

خوش اگر با دل ما یار مدارا بکند

او در این کار بسی دیده بینا دارد

دامن دوست بکف گیر به تدبیر دعا

چون دل نازک ما میل خدایا دارد

احمد آسوده نشد آنکه بدل ناله نکرد

ناله ها این لب ما از غمِ فردا دارد

ص :80

دشت خون

بدشت خون مرا خود غرقه دارد

نهال شوق در جانم بکارد

بشب های سیه بی ماه رویی

دو چشمانم ستاره می شمارد

سرشک دیده شب زنده داران

بدامان گوهرِ دردانه دارد

به صبرم گر نخواند آشنایم

کجا غم را به غمخوارم سپارد

مرا بگذار و بگذر کاین ندامت

خروش از عشقِ خوبان بر سر آرد

ره کویت ندانم از که پرسم

که سختی را به رهداران ببارد

باحمد چهره بنما ای بهاران

که دل در شوق دیدارت گمارد

ص :81

وادی غریبی

ای دل زمانه دیگر با ما صفا ندارد

با خیل با وفایان دردا وفا ندارد

پیمانه نوشِ دُردیم در وادی غریبی

درد نهفته ما اینجا دوا ندارد

ای دل به شرط رندی پروا ز کس ندارد

هر رند غرقه خون دردش صدا ندارد

در لحظه های غم ها غم بی بهانه آید

مردانه عشق، غم را از خود جدا ندارد

با آتش دل ما پیمان دوستی زَن

تا بنگری که هرگز عزم خطا ندارد

تا راه بر گشایم در کوی دردمندان

ای دل بهانه کم کن جان ره گشا ندارد

با باده خو گر آمد چشمان مست در خواب

این فطرت از ازل شد قصد نما ندارد

در هر کتاب محنت راحت دلی نگنجد

آغاز سوختن را بی ما روا ندارد

احمد چگونه گویی پیغام آشنا را

این شهر آشنایی راه صبا ندارد

ص :82

هر که آمد

هر که آمد خیال را او برد

شعله های ملال را او برد

هر که آمد غرور را بخشید

بهره های کمال را او برد

هر که گنجینه از نبوغش بود

جلوه های جلال را او برد

هر که در کبر غوطه ور باشد

هم بلا هم وبال را او برد

هر که دل در صفا جا داده است

چشمه های زلال را او برد

هر که در وهم زندگی کرده است

سایه های محال را او برد

هر که اندیشه عبث دارد

عادت بد سگال را او برد

هر که در راستی عجین گردد

رزق های حلال را او برد

هر که با مردمان وفا دارد

خوشه های مجال را او برد

هر که پابند عهد و پیمانست

قهرمان شد مدال را او برد

هر که احمد خیال خامی کرد

خواب ها در خیال را او برد

ص :83

افسانه این کوه

دردِ دل ما نقطه آغاز ندارد

اسرار دل ماست که همراز ندارد

ما را نفسی در هوسی ریشه دوانده

فریاد که پر سوخته پرواز ندارد

در میکده مهر تو هشیار چه باشیم

کاسوده دلان را غمی ابراز ندارد

دلدار به چشم دگرم گر نظر آرد

خونینه دلم طاقت این ناز ندارد

آذین جهانم غمِ فردای گرفته است

مرغ چمنی رخصت آواز ندارد

افسانه این کوه چه شیرین بسر آمد

کس نقش رخِ یار ز دل باز ندارد

عشق است و بسوداگری جان جهانست

جان است و فدا گر شود انباز ندارد

اشکی که بدامان چو شفق می رود از دل

افسوس که آخر بتو اعجاز ندارد

احمد تو به کابوس نپندار جهان را

کابوسِ دل ماست که دمساز ندارد

ص :84

صبورِ عالم درد

صبور عالم دردیم و هم زبان با درد

خروش خنده سردیم و در بیان با درد

بکنج خلوت دل اشک درد می باریم

بدست خویش نهادیم تا عنان با درد

چو از خرابه بی اشتیاق ره پوییم

نگاهِ خسته عیان می شود نهان با درد

نسیم صبح وصالم نوازشی می داد

گرم گذار نبود زردی خزان با درد

زبان گشود که با ناله هم صدا گردد

مجال ناله ندادش غمِ گران با درد

بجان خسته نهادیم ما شکوهِ بهار

شتاب حادثه اش برد در گمان با درد

حرام باد پس از نوگلان چمن زاران

که هر نسیم بر آن می وزد وزان با درد

گرم بخویش گذارند حیله سازی ها

جدا کنیم دمی کار و بار جان با درد

نگفته ایم و نگوییم جز حقیقت دل

که این نشانه به احمد برم بدان با درد

ص :85

رسم جنون

آن روز که در داغ دل از لاله گذر کرد

از قافله درد برخساره نظر کرد

مرد سخن آنست زبانش به تکاپوست

تا در سخن عشق به آن گونه سفر کرد

هشیار دلان را ره آسوده دلی نیست

پیداست که بیدار دلی عزم خطر کرد

با باد صبا خانه بدوش غم و دردیم

زینهار که جان از ره بیهوده حذر کرد

در هیبت مردانه ندیدیم بجز غم

غم بود که در شعله جهان را به شرر کرد

سودی نگرفتیم ز سودای تو ای دل

هر نکته که گفتیم به تقدیر اثر کرد

در میکده شیدایی پنهان نفروشند

تا بوده چنین بوده که بی مایه ضرر کرد

رنگ خطر از گرد رخ دوست بشویید

آسوده نشینید چو شب رفت سحر کرد

احمد به غم خرد و کلان رسم جنون زد

آن روز که در داغ دل از لاله گذر کرد

ص :86

بی داغ نشد لاله

چون شد خبر حادثه ها تشنه ترم کرد

پرواز کنان مرغِ دلم تا خبرم کرد

پیدا که نشد بال و پر خون شده اینجا

آشفته غوغای دگر مختصرم کرد

روزی که نرفتیم در خانه جانان

دل کوچ کنان رفته سرآسیمه سرم کرد

هر قافله بی رهبری او بفنا رفت

هر رهرو دل خسته بدین دیده ترم کرد

با بال و پر سوخته از کوچ جدا ماند

آن مرغ که در مشغله ها جان بسرم کرد

دل بود و زبانی به تمنای وصالی

شوری بدل آمد که بدان در شررم کرد

مردان خدا مسأله بی عشق نپرسند

پیمانه مهر است که در رهگذرم کرد

بی مایه چو بودیم خطا بر دلِ ما رفت

آزرده ز جان بود که وقف خطرم کرد

احمد همه جا داغ دلِ لاله شمارد

بی داغ نشد لاله و دل بی اثرم کرد

ص :87

رنج های مانده

گر به دنیا راهِ ما از پیچ و خم ها بگذرد

رنج های مانده در جان از الم ها بگذرد

سرفرازان زمین لب تشنه تر ره بسپرند

داغ ها بر جان اگر از بیش و کم ها بگذرد

مرز خوبی و بدی زین خطِ خون دارد نشان

خوب بودن بی بدی از موج غم ها بگذرد

عافیت سوز است هرجا از جدایی دم زنی

ناله های بی کسی در زیر و بم ها بگذرد

شب بپایان می رسد اینک سحر در دیده هاست

چون بیاید فصل شادی، این ستم ها بگذرد

چون بهاران هست موج شوق باران هم بود

در شکوهِ ژاله ها چشمان ز نم ها بگذرد

خستگان راه این دریای پر موج و هراس

راهشان روزی به سوی آن حرم ها بگذرد

بی محابا می کشم دل را بهر سو تا مگر

جلوه جانانه اش بی آه و دم ها بگذرد

گر ز احمد می ستانی جان بخاک پا نهم

شوق ما اینست هر گه در نعم ها بگذرد

ص :88

اشک چون لاله

دل چو بشکست زبان ناله کنان می گذرد

اشک چون لاله برخساره عیان می گذرد

در دعای سحری آهِ دل سوخته است

که در این حال و هوا از سر و جان می گذرد

با دلِ تنگ غمِ عاطفه ها همرهِ ما

بر شفق ها همه جا چهره عیان می گذرد

بخت بگریخت که خونابه فشان دیده نخفت

هر گلِ سرخ ز غوغای خزان می گذرد

دامن از شرم برخساره فکندم که بما

آنکه آسوده نظر کرده نهان می گذرد

آبرو باختنی بود بآشفته دلی

دل به سودای عبث جان به گمان می گذرد

تا گرفتیم رهِ میکده با درد کشان

خطّ پایان به سرانگشت جهان می گذرد

نکته آموختم از پیکره آتش دل

جان در این سوختنم شعله زنان می گذرد

چون گرفتیم ز احمد سخن از پند زمان

داوری ها همه در رفت زمان می گذرد

ص :89

شتاب زمانه

شتاب کن که زمان با شتاب می گذرد

ز موج آمده در پیچ و تاب می گذرد

برفت عمر و نگاهی نمی کند دلِ ما

بصد فسوس کنون در نقاب می گذرد

بخط آخر و پایان عنایتی نکنی

در این شتاب زمان بی حساب می گذرد

غمی دوباره گرفت از غروب، جان و نرفت

که طعم تلخ جهان در لعاب می گذرد

ترانه خوان شبانگه گذر ز کوچه نکرد

بدین سکوت دلم در عذاب می گذرد

غروب فصل جوانی حکایتی دگر است

که این بهار بسان حباب می گذرد

بیا و باورم از کف ببر بدین دل تنگ

چو دست حاجتم از التهاب می گذرد

غریبه نیست دلم با وی آشنا بنشین

نه مَه بکومه ما با حجاب می گذرد

بدل نشانه زدم تا ره دگر نرود

ز آن نشانه نشد او مجاب می گذرد

عذاب دیگرم ای مدعی بجان مپسند

که بی بهانه ز عمرم عتاب می گذرد

نگفته اند به احمد زمانه چون گذرد

به هر چه هست بدو بی جواب می گذرد

ص :90

سرمایه آغاز به پایان

تا عشق عنانِ دل شیدا بکف آورد

هر روز غمِ دیگری از ما بکف آورد

آن رهگذرِ کوی خرابات نشینان

شبناله بی تاب بهر جا بکف آورد

ای مهر تو سرمایه آغاز به پایان

در پای تو دل، مهر سراپا بکف آورد

بی ساقی و بی باده دنیا همه مستیم

مستیم چو جان راحت فردا بکف آورد

لعلش چو به شیرین سخنی شهد و شکر بود

آنجا دلم آن قامت زیبا بکف آورد

ما بار محبّت ز تو بر دوش نهادیم

خون نامه نوشتیم که دل ها بکف آورد

در بازی ایام سراسیمه دل ما

آن عهد که جان بست به غوغا بکف آورد

صید رهِ عشقیم چه امروز چه فردا

پنهان نشد آن راز که پیدا بکف آورد

احمد نگرانِ دل و شیدایی ما بود

آسوده درین راه بسودا بکف آورد

ص :91

با سوختگان

بارِ دگر آن شاخه به بستان شرر آورد

گل داد و شکوفا شد و خود بار و بر آورد

با سوختگان هیچکسی قصه نگوید

آسوده دلان را به زبانی دگر آورد

این داغ نشان از دلِ پر درد گرفته است

تا باز کجا عمرِ گران مایه سر آورد

آن آتش سوزان که به جان منش آید

خار و خسم از شعله به سوی شرر آورد

مستِ رخِ دلدار به خمّار نه پیوست

صهبا زده افتاده در این رهگذر آورد

غرقیم ولی کسوت آلوده نداریم

با آنکه مرا در همه جا غوطه ور آورد

نی کودک و نی مرد و نه پیران جهان بین

هر کس به نقابی رخِ خود مختصر آورد

خون اشک شد و اشک بخون دگر آمد

سوزان دل ما بود که سوزنده تر آورد

بردار تو احمد ز رخِ یار حجابش

او پرده نخواهد که بما جلوه گر آورد

ص :92

بهانه درد

مرا ز گوشه چشمت مَبر بخانه درد

که چشم ماست ز هر نکته ای بهانه درد

که گفته است که من راه عاشقی نروم

عجب ز کار تو دارم بدین زمانه درد

بشور و شوق جوانی روایتی تو بخوان

ز مرغ خسته باز آمده به لانه درد

نگاه مست توام آرزوی دیرین بود

که سهم ماست بسودای دل سرانه درد

برهگذار زمان دانه دانه درد است

تو بذر درد میفشان دگر زدانه درد

مرا تو ساغر می ده که درد بنشاند

که دل ز درد فتادم، از این خزانه درد

شبی ز خلوت رندان دردجو بگذر

که جان بدرد بگذاری تو جاودانه درد

به عمر رفته که بی درد طی شده اسفی

بلب رسید ز آهم نشان نشانه درد

به او سپار چو احمد ز دردها دل خود

که دل ز درد رهاند همان یگانه درد

ص :93

بوی شبدرهای وحشی

مرا دل با تو فریادی دگر زد

که این فریاد بر جانم شرر زد

دلم از خوشه های مهربانی

غرورم را بموجی پر خطر زد

سرشک شوقم آهنگ نو آورد

رخم بوسید و غلطان در گهر زد

نگاهِ آشنایی در رهِ عشق

به چشم آشنایم در نظر زد

زمان در شوکت دیرینه خوابید

زمین گنجینه ها را مختصر زد

گذشت لحظه ها در انزواها

بشوق همزبانی بال و پر زد

صبا از بوی شبدرهای وحشی

هوا را در طراوت سر بسر زد

ستیغ کوه های آرزوها

مرا در کسوتِ مستانه تر زد

چو احمد می گشایم راز دل ها

نوا را در غمی خونین جگر زد

ص :94

باب آشنایی ها

بکف گرفت عنان را که شعله بر جان زد

بشوق خویش بجان ها چه شعله آسان زد

خلاف شرط مودت جدایی افکنده ست

گره بکار من آخر به عهد و پیمان زد

نهفته بود غم باب آشنایی ها

عیان چو گشت شرارم بدست نسیان زد

ز جان بمستی عهد الست همراهیم

که این نشانه به تقدیر بر دل و جان زد

نرفته ایم رهی بر خلاف راه وفا

چو این خلاف ز سهو دل پشیمان زد

بداغ لاله گذار این غرور را بی ما

ببال بسته کجا می توان به کیوان زد

هزار نکته نهادیم ما بدشت خیال

که این خیال بره بی غم نقیبان زد

خروش ما همه در یک سکوت گم گشته است

گلِ وجود چه آسان بشوق ایمان زد

نهان نکرد به احمد بیان خاطره ها

به جمع خاطره ها این دل پریشان زد

ص :95

جهان می سوزد

آتش کینه جهان می سوزد

شعله ور در همگان می سوزد

گل اندیشه ز شیطان زمان

به بیان و به زمان می سوزد

داوری نیست بحق در همه جا

همه جا دل به گمان می سوزد

سر هم صحبتی دل چه کند

مهربانی که بجان می سوزد

درد هر روز جهان بی دردی

دلم از دردکشان می سوزد

به بیانم چه کنم قصه که من

غم ناکرده بیان می سوزد

دست نازید بشاخ گل غم

که گل از باد خزان می سوزد

مهربانا بوصالم برسان

ورنه از دیده زبان می سوزد

ناله ها دارم و در گوش جهان

نرود کاو به فغان می سوزد

برگ زرین خدا جویان را

نابکاری بجهان می سوزد

احمد از حادثه در کثرت غم

سر شوریده نهان می سوزد

ص :96

زمستان غم

تا گل از باد صبا می لرزد

دل شوریده ما می لرزد

در زمستان غم دل شدگان

مرغ بی بالِ هوا می لرزد

سرِ هم صحبتی دل نکنم

که در این کار خطا می لرزد

عاشق روی تو در باور خود

همه جا در همه جا می لرزد

ناامیدی ز ره گمشده ای

در خم خوف و رجا می لرزد

نَم اشکی چه فشانم ز غمی

دیده گریان شده تا می لرزد

آفرین بر دل ماتم زده ای

که جفایش ز وفا می لرزد

بحر طوفان زده از موج گنه

به زمین و به سما می لرزد

قصه یوسف و شب های دراز

بند و زندان به دعا می لرزد

اُستن اَر ناله زند نیست عجب

چو ز جان گشته جدا می لرزد

دل احمد چو شکسته است چنین

سینه بی برگ و نوا می لرزد

ص :97

شوقِ عرفان

بحمداللَّه و المنة که ایمان شعله در جان زد

بخاکِ کوی جانان جان خروش از عهد و پیمان زد

دگر باران سروش کبریایی سوی ما آمد

بدل پنهان و پیداها سرودِ شوق عرفان زد

گلِ حمرای باورها بگلزاران شکوفا شد

دلِ خونینه از غم ها بماتم خطِ پایان زد

بهار آمد که ما را خرمی در چهره بنشیند

وفا آمد که بر جان ها نسیم کوی جانان زد

شبِ ظلمت ز نور معرفت بگریخت از دل ها

رخِ خورشید الفت ها فروغ و نورِ رخشان زد

گلستانِ وجود از ژاله های شرم پر بر شد

شقایق داغ های همزبانی بر گلستان زد

مرا آن نوبهارِ جان فروز نورِ ایمان ها

بگرمی نقش هستی چون شکوهِ نیک مردان زد

ز شب بگریخت زندیق زمستان شقاوت ها

که در آشفته بازاری ندای نحسِ شیطان زد

سرودی بت شکن بر لب بآوای دل احمد

که بر فصلِ غرورِ دیو سانان مُهر بطلان زد

ص :98

سراسیمه عشق

پروازگر حادثه ها از چه هراسد

دل داده به طوفان بلا از چه هراسد

آنکس که سراسیمه عشق است دلیر است

جان سوخته از غیر خدا از چه هراسد

این دل ز ازل تا به ابد زنده عشق است

هرگز نرود راهِ فنا از چه هراسد

ما را رخ زرد است ز درد است به معنا

چون می رسد از یار درا از چه هراسد

تا دُردیم آسوده رسد مستی ما هست

آنکس که دلش گشته رضا از چه هراسد

مردانه خطر کردنِ یاران وفا بود

همراه بیاران وفا از چه هراسد

درویشی ما سلسله جلوه یار است

آن سلسله از یار بپا از چه هراسد

بی دغدغه از خاطره ها دل که جدا نیست

چون هست صفا در دل ما از چه هراسد

احمد پر پرواز به آتش زده آمد

او نیست چو از شعله جدا از چه هراسد

ص :99

گلِ صحرایی

دل آشفته ما تا بگلستان نرسد

سر شوریده ما بی تو به سامان نرسد

سوز سرمای محبّت رخم افسرده کند

ای دریغا که مرا گرمی جانان نرسد

چه کنم گر بمدارا نشود یار بما

که در این بحرِ کَرم یکسره طوفان نرسد

آیت از گرمی خورشید رخت می بینم

من از این در نروم، تا بدلم آن نرسد

محرمِ این دل سودا زده ام گر تو شوی

دگرم خار ندامت ز پشیمان نرسد

گل صحرایی این وادیم از کف چو رود

دارم امید بدل خار بیابان نرسد

کوره راهی بره گمشده گر می جویم

ترسم آخر که مرا جان شتابان نرسد

آفرین بر نظر عشوه گر خندانی

که در آفاق جهان، جز گل خندان نرسد

سخن احمد و امید بهم ریخته ای

چه کنم تا بدلم فکر پریشان نرسد

ص :100

زبانه آتش

به التهاب زبانم چو بر فغان برسد

بلب زبانه آتش از آن بجان برسد

زمانه خوشه دردش بدرد من افزود

که حجم دردِ زمانم بآسمان برسد

گزیدگان خدا رحل بندگی فکنند

بدین لطافت معنی بهار زان برسد

با التماس نهادیم دل برهن وِداد

که شهد دوستی دل از آن میان برسد

شب سیاه جهالت چو سایه برفکند

خزان آمده در جهل بی امان برسد

ز سالکان حقیقت سلوک جان بستان

چو مرد راه بدین ره به آستان برسد

کرم نما و قدم نِه بخانه دل ما

که دل سپرده کویت یکان یکان برسد

گرم خیال بکوی دگر روانه کنم

ز نیمه راه بکوی تو بی گمان برسد

نهال عهد نشاندم که بی تو دل نرود

نهال شوق ز احمد بدین نشان برسد

ص :101

انزوای دل

به کنج خانه نشستن نه کار ما باشد

دلم بدیدن ماهی به انزوا باشد

حریف هر شبه غم بود و آشنا آمد

کنون ز حجم بلاها ز ما جدا باشد

نگفته ایم بگرداب روزگارانیم

چو غرقه کرد بجانم دلم رها باشد

بیک نگاه مرا مست می کند ساقی

به جام باده چه حاجت که رخ نما باشد

خروش بر لب ما ناله ها ز پس دارد

چو ناله گشت عیان درد بی دوا باشد

تو شرط بندگی ام گو بمن گرفتارم

که قید بندگی از دست تو وفا باشد

به عاکفان حرم مژده لقا دادند

چو پرده ها بکنار است و جان بجا باشد

مرا به خلوت بی مدعی چو ره بگشود

به هر طرف نظر شوقِ دل ز ما باشد

شراب کهنه مهر تو جان به احمد داد

که سر بمستی خود گر نهد روا باشد

ص :102

دریا دلان

دردا اگر این دل بما بیگانه باشد

هر جا رود با درد و غم همخانه باشد

دریا دلان سودای بی باکی ندارند

روزی اگر در دستشان دردانه باشد

پیمانه هر باده را با خود نگهدار

آنجا که شوق عاشقی پیمانه باشد

خنیاگری با ناله درد آشنا بود

هم ناله با ما شد که باشد یا نه باشد

صید جهان بودن عذاب آسمانی است

هر کس درین ره رفت کی فرزانه باشد

شوقی بدل آمد که مجنون وار باشیم

هر جای دنیا مأمن دیوانه باشد

آخر خدا را مدعی از ما حذر کن

هر سو نگه از ما رود جانانه باشد

شیدایی امروز و فردا با دل ماست

دل در نهان هر گوشه اش کاشانه باشد

احمد نهال عشق را در باغ دل نه

کی آشنا در کسوت بیگانه باشد

ص :103

غم دل

در عشق هر آنکس که بهمراهی ما شد

از خرد و کلان عاقل و دیوانه جدا شد

این داغ نه امروز نهادند به جان ها

از روز ازل داغ بجان قسمت ما شد

صد شاخه بی بار پشیزی نستانند

در کوی گذر باطل و بیهوده رها شد

در سوختن آوازه تقدیر عیان است

گر شعله در این کار شرارش به هوا شد

ای دل هوست بود رها کردنش اولی

تا باز نگویند چرا بود چرا شد

مردانه خطایی که ز ما رفت بیان کن

ای دل به صدا آمده را، کوه ندا شد

دریای وجود این همه غوغا بلب آورد

فریاد به امواج نهان گشت نما شد

هر روز که با کسوت دیوانه بخندیم

دانند که دل باز گرفتار خطا شد

احمد غم دل گفت که آسوده تر آید

پنهان نتوان کرد که این گفته بجا شد

ص :104

با یاد تو

با یاد تو آسوده دلی قسمت ما شد

بی یاد تو دل ها به غم و درد رها شد

در کسوت درویش غمی نیست بیادت

با یاد تو هر نکته که گفتیم صفا شد

هر کس بگرفتاری خود سوی تو آمد

دست کرمت بر سرِ او بنده گشا شد

هر لاله که رویید نشانش چو بداغ است

در دشت محبّت که نشاندند نِشا شد

تا اشک تراود که بسودای تو باشد

دل می تپد آنجا که بیاد تو روا شد

مرز دو جهان جان به تمنا بگزیند

تا بنگرد آن لحظه که هنگام لقا شد

بیمار دلم کی به شفای دگری رفت

هر درد بجانم به هوای تو شفا شد

هر سو نگرم جلوه آثار تو باشد

در مستیِ ما لذّتِ شوق تو بجا شد

در بارگهِ عدل تو احمد ز چه نالد

هر درد ز الطاف گرانمایه دوا شد

ص :105

آواره دل

دیوانه آن خُلق نکو سر به هوا شد

در خویش فرو رفته و از عشق جدا شد

صدها گهر اشک بپای تو فشاندیم

جز روی تو هر جلوه که دیدیم خطا شد

هیهات که از دامن تو دست بداریم

تا بار دگر مرحمتت بر سرِ ما شد

با پای طلب وادی مهر تو گرفتیم

تا کعبه مقصود به جان شور و نوا شد

بر خاطرِ ما جز الف نام تو هرگز

بی نام تو در کسوت ما خارِ بلا شد

دل تا ز چراغ ازلی مایه گرفته است

در جلوه نور ازلی جلوه نما شد

دریا به محبّت گلِ دردانه فروشد

از مهر تو دردانه در این بحر رها شد

دیری است که ما جز به محبّت ننشستیم

دیری است که آواره دل سوی وفا شد

احمد چه کند اَر نکند ناله بکویت

در کوی تو هر ناله و فریاد روا شد

ص :106

سرِ شوریده

تا مرا مونس جان آن گل گلزارم شد

سر شوریده به هم صحبتی از یارم شد

صد پیامم بدل از آن لب خندان برسد

که گل سرخ چمن با دل بیدارم شد

چو بهاران برسد بس گل سوسن به سخن

لب گشایند بدین شکوه که دلدارم شد

ناز در اوج نیازم کند آن لاله رخم

که در این مرحله زان دیده خونبارم شد

چشم دارم که بیاران برساند غم ما

نکته ها در شکن زلف تو اسرارم شد

دل مرنجان و به خندان لب شیرین بنگر

که نشانداری آن کوهکن آثارم شد

تا زمان از گهر اشک غمت مایه زدم

بر سر کوی تو صد دلشده غمخوارم شد

کوه قافم نظر از بال و پر سیمرغ است

که بخوابم رخ تو جلوه پندارم شد

احمد از مرحله عشق تو حیران گذرد

کس نداند که بجانم ز دل آزارم شد

ص :107

آغازِ سوختن

دسته دسته نوگلان را سوختن آغاز شد

لحظه لحظه جان در این آغاز در پرواز شد

کومه کومه شد مزار چهره رنگین های عشق

مویه مویه ناله ها بر نوگلان آغاز شد

قطره قطره اشک ها خشکید بر رخسارها

تازه تازه از کتاب دل فصولی باز شد

تکه تکه آرزوها رفت در ویرانه ها

نکته نکته درد دل ها بی سخن ابراز شد

پاره پاره برگ های دفتر ایام رفت

نقطه نقطه خط پایان در جهان راز شد

رشته رشته دل تپیدن ها گریبان چاک کرد

خوشه خوشه رنج ها بر سینه ها انباز شد

لخته لخته خون بانگشت زمان آلوده شد

پرده پرده رازها با رازها دمساز شد

چشم ها و چشم ها بر دوختن ها سایه زد

غنچه غنچه در نیاز دل شکوفا ناز شد

پا بپا همراهِ احمد زد قدم سالار عشق

جلوه های شوق ها پیدا به چشم انداز شد

ص :108

غمِ هر روزه

هرگز این ناله ما یکسره کوتاه نشد

تا دلِ سوخته ای از غمم آگاه نشد

پای تا در طلب عشق تو بگذاشته ایم

رهروی جز دل ما حاضر و در راه نشد

غمگساری نشد آگاه ز درد دل ما

چون غمی گشت فزون تر گه و بیگاه نشد

شرم بر چهره هر شاهد بازاری نیست

شرم جز بر رخ آن چهره دلخواه نشد

لعل سنگی است که در خون دل آماده شود

ورنه هر خاره بدین مرتبه از جاه نشد

یوسفی بود و مقامی که بچاه افکندند

امتحان ها همه در مهلکه چاه نشد

سیرت حور و پری جلوه انسانی ماست

آدمی زاده جدا از دل این ماه نشد

روزگاری است که دل ها غمِ هر روزه خورند

کس رها زین غمِ هر روزه جانکاه نشد

دستِ احمد به کمندی ز زمان پیچیده است

سر این رشته دراز آمد و کوتاه نشد

ص :109

جوشش زمان

ز غنچه های شکوفا بهار می جوشد

زمان ز زمزمه جویبار می جوشد

طلیعه ای ز بهار است سبزه بر لب جوی

طراوت است که در سبزه زار می جوشد

بشوق ماست که آفاق جلوه ای دارد

سرود بر لبِ ما هم ز یار می جوشد

به قطره قطره هر موج شور و غوغا هست

که بیقرار چو گیرد قرار می جوشد

به نقش یار زند تیشه بر دل خارا

ز عشق کوهکن این کوهسار می جوشد

نهان کجا شود این شور و حال و شیدایی

ندای بانگ انا الحق ز دار می جوشد

بهین خروش دل از شرط عشق پیدا شد

که این خروش دلم بی شمار می جوشد

زمانه بر سر مهر است و جان بشوق بهار

عرق ز شرم برخ ژاله وار می جوشد

بدست مهر ز احمد قرار را بگرفت

که هر شرار ز آوای نار می جوشد

ص :110

کوهِ درد

کوه دردم که علاج غمم از روی تو شد

شوقم از آن نگه و نرگس جادوی تو شد

مگر از خانه دلدار پیامی برسد

که پریشانی ما از خم ابروی تو شد

خاطرم را ز چه آزرده کنم از غم دل

که دراز است شب ار همسفر موی تو شد

خواب دوشینه چرا جز به خیال تو رود

چو سرآغاز گرم در گرو خوی تو شد

گل شادی بکفم زان به تمنای رخت

جان مسرور شتابان به سر کوی تو شد

تا بپایان ببرم راه سر کوی ترا

دل آشفته به هم صحبتی بوی تو شد

احمد از زمزمه مهر تو شادان چو شود

سرفرازان جهان مرغ سخن گوی تو شد

ص :111

باده در جام محبّت

تا خزان دلم از سردی ایام تو شد

دل رسوا شده در خیل تو بدنام تو شد

گوش جان با تو و پیغام تو از جان طلبم

کاندر این مشغله صد راز به پیغام تو شد

مرغ صبرم به هوای سر و مویی دگر است

که در این حادثه غافل شده در دام تو شد

راز پنهانی ما گفته بهر کوی شود

که نهان دیده اشارات به ایهام تو شد

ما گهر را به گهر خانه میخانه نهیم

زان به سرمستی ما شاهد ابهام تو شد

آنکه از روز ازل قسمت ما داده چنین

با که گویم که سرانجام بفرجام تو شد

نکته ها هست که در مرتبه لاله رخان

با دل سوخته بگزیده بانعام تو شد

باده در جام محبّت همه نوشند ولی

تلخی باده ما در سر اکرام تو شد

احمد آشوب زمان بارقه رحمت دل

که دل انگیزی این نکته بابرام تو شد

ص :112

عهد جانان

گفتگو از کفر و ایمانم چه شد

جان بجانان می رود جانم چه شد

در پی دلدار می گریم هنوز

اشک خونین رنگ چشمانم چه شد

عهد ما با عهد جانان در اَلست

جان فدا در عهد و پیمانم چه شد

خوشه درد است در صحرای غم

آه سردم در گریبانم چه شد

چون ملک تسبیح گو بی حاجتم

در نظر پیدای پنهانم چه شد

خواب شیرین در سواد شهر عشق

در ره جانان به ایقانم چه شد

ای بهار سبز امیدم بگو

در حریم باغ بارانم چه شد

کی نظر جز جلوه مَه گیردم

اختر پیوسته تابانم چه شد

گوش جان گر بشنود قول و غزل

دل باحمد گویدم آنم چه شد

ص :113

از زبان خامه

تا گل از خار زمان افسرده شد

دل بکار این جهان افسرده شد

جام دیگر، همتی، ساقی بده

کاین گل از بستان جان افسرده شد

خودستایی ها نمی گیرد مرا

دیو خود کامی از آن افسرده شد

از زبان خامه می گویم سخن

سوسن از باد خزان افسرده شد

جز بخود هرگز نمی گیرد قرار

آنکه در خیل گمان افسرده شد

از شب تاریک آن دیر آشنا

این زمین و آسمان افسرده شد

در پر پرواز بی پرواز ما

مرغک در آشیان افسرده شد

از مدار چشم زخم این جهان

سبزه اندر بوستان افسرده شد

جان احمد از غرور ناکسان

در بهاری پر زنان افسرده شد

ص :114

ایثار دل

پیدا و نهان جمله ز اسرار دل آمد

هر شعله بجز عشق بانکار دل آمد

سنجیده نگفتند که آزرده دل ماست

سودای عبث بود که در کار دل آمد

سودی که نبردیم ز تکرار سخن ها

شیرین سخنی رفت و به تکرار دل آمد

چون در رهِ جانانه دل آهنگ خطر کرد

هر نکته که گفتیم باقرار دل آمد

تا جمع نباشیم به مقصد نرسد جان

اشکی که فشاندیم ز ایثار دل آمد

بازار مکافات عمل در همه جا هست

هر کِشته بفرجام به انبار دل آمد

کورند در این مرحله رندان خطاکار

آن دیده ببیند که به انوار دل آمد

هر چاه نشد جایگه یوسف و دل ها

شد جلوه گه یار و خریدار دل آمد

احمد چه کِشی بار غم و درد و خماری

برگیر تو پیمانه که خمار دل آمد

ص :115

سرّ معنی

بر دلم باز دلستان آمد

گل خونین عاشقان آمد

جلوه های کمال این عالم

راز ناگفته بر زبان آمد

سر شوریده در گریبان است

چشم مهتاب تا عیان آمد

تا سحر سر زد از افق، دل ما

در شکوفایی جهان آمد

برکه های طراوتم ز صبا

چین بشادی گرفته ز آن آمد

غم ناگفته بر لبم وا زد

غنچه خندان به گلستان آمد

ثمر ناله در سحر جوشید

بدر کامل بآسمان آمد

بوی گل های صبح از شادی

عطر جان پرورم بجان آمد

خوشه گرم آشنایی ها

بر حریم حرم نهان آمد

سرّ معنی ز خاک می گیرم

قصه عشق در بیان آمد

دل احمد ترانه می خواند

که نشان دار بی نشان آمد

ص :116

رمزِ رجا

در کوی وفا کس بوفا چون تو نیامد

آسوده بجان رمز رجا چون تو نیامد

صد درد بجان بود ولی بر دلِ خونین

پیغام وفا از همه جا چون تو نیامد

هر نکته که از درد کشان باز گرفتیم

دیدیم که در موج و بلا چون تو نیامد

وامِ غم دیرینه ز ما کس نستاند

ای غم بدل ما ز وفا چون تو نیامد

غوغای دو عالم همه در همت دل بود

یعنی که صفا بر سرِ ما چون تو نیامد

بر خاک سرِ کوی وفا دیده جدا شد

ای دیده در این خاک رها چون تو نیامد

بگشوده پرم تا بدل از اوج نشینم

پرواز مرا از تو روا چون تو نیامد

ما خانه نجوییم که خود خانه بدوشیم

احمد خبر از صبر و رضا چون تو نیامد

ص :117

آخرین نکته

جان نیاسود و دل از درد بفریاد آمد

شعله ای بود که در آتش بیداد آمد

سنگ سختی بوفا نقش رخِ یار گرفت

تیشه بیهوده برخساره فرهاد آمد

نرگس از دیده بمستی رهِ صد عاقل زد

سرو با دستِ تهی فارغ و آزاد آمد

دلِ خونین که به لعلش ز تشابه گیرند

بی سبب نیست که در حلقه صیاد آمد

مرز خوبی و بدی در نظری جلوه کند

شادمان باش که این نکته ز ما یاد آمد

شب تاریکِ غمِ سوختگان همره ماست

گرچه هر سوخته جان یک شبه دلشاد آمد

آخرین نکته برِ دوست گشودیم ز دل

تا سرانجام از آن نکته به امداد آمد

در ملامت نکشم بار دگر این دل تنگ

که در این راه بسی عمر که بر باد آمد

در حقایق سخن پند ز احمد بشنو

رمزِ هر گفته او از دل و بنیاد آمد

ص :118

بارقه نور امید

روزی که تو رفتی بسرم بار غم آمد

دیگر بخدا شادی ایام کم آمد

روزی که تو رفتی به جنون دل زد و بگذشت

هر روز و شبم بر دل مجنون ستم آمد

روزی که تو رفتی همه آسوده دلی رفت

آسوده دلی رفت و بهر دیده نَم آمد

روزی که تو رفتی ثمر از درد گرفتیم

دیدیم که در خاطره ها بس الم آمد

روزی که تو رفتی افق تیره عیان شد

هر دست گزیدیم بما بی کرم آمد

روزی رسد آخر که ز جان غم بزداییم

خاموش شود ناله که در زیر و بم آمد

روزی رسد آن شوق بهاران رسد از راه

بینیم که آن بُعد جدایی بهم آمد

آری بخدا بارقه نور امیدم

با کوکبه مهر بدل دم بدم آمد

احمد سخن دوست که در جوهر جان رفت

آهسته بلب هر رقمی در رقم آمد

ص :119

زمزمه یا ربّ

سجاده گشایید دعا بر لبم آمد

الهام بلب از دلِ اندر تبم آمد

سجاده گشایید به شیدایی جانم

بس گوهرم از کوکبه کوکبم آمد

سجاده گشایید به تدبیر و نشینید

در ناله جان زمزمه یاربم آمد

سجاده گشایید بمحراب صداقت

آن ماه رخِ جلوه گر هر شبم آمد

دیری است که جانم به تکاپوی فتاده

خوننامه بنوشته از مکتبم آمد

مردار دلان رمز دعا را که نخوانند

خوانید و بجویید دعا بر لبم آمد

شب ناله احمد دل آفاق گرفته

ای دل به نوا باش که بر لب گپم آمد

ص :120

میزبان درد

سوختم از آتشی کز دل بجانم می زند

تا شرار حسرتم بر جان نهانم می زند

من خزان ها را بشوق عشق بر جان می خرم

آن بهاران گاه گه موج خزانم می زند

تا گشایم دامنی از محرمی را سوی دل

میزبان دردِ سوداها بدانم می زند

باز می جویم بعالم همدمی یا محرمی

وا اسف پیکان هجران بی کمانم می زند

ناله از دل های پر درد و در این شیدا دلی

خیمه های درد را بی سایبانم می زند

شور و حال موج دریا حالتی از حال ماست

از کران ها تا کران ها بی امانم می زند

خفته در آشفتگی آشفته خوابی دیده ام

خواب می بینم ولی بر آستانم می زند

تا سحر نالیدن مرغ شب از بی همدمی است

هر که می نالد نوا او هم زبانم می زند

شعر احمد شور می خواهد نه نظم سنتی

دل به آتش نه که آتش زان بجانم می زند

ص :121

باور ماست

پیشتازان رهِ عشق بجان می کوشند

در رهِ دوست بهر نکته عیان می کوشند

خواب در دیده مشتاق بافسون نآید

جمع بیدار دلان شعله زنان می کوشند

آخرین گفته بلب های دلیران اینست

که بجان در همه اقطار و زمان می کوشند

جان چراغی است که اندر ره دل می سوزد

دل شکوهی است که از عشق چنان می کوشند

برگ و توشه بکفی چون بنهد مفتی عشق

عاشقان در همه جا جلوه کنان می کوشند

سایه درد بدرمان نرسد در شب تار

چشم ها خیره اگر گشت از آن می کوشند

خانه دل چو شود جایگهِ شعله عشق

با دلِ شعله ور از خرد و کلان می کوشند

باور ماست که مردانِ ستیزنده دل

سر به پیمان ز کران تا بکران می کوشند

رهروانیم چو احمد ز رهِ مهر دلی

رهروان نکته زنان از دل و جان می کوشند

ص :122

دلم به شرم

چو آن عزیز به آفاق دل گذر نکند

فروغ دیده دل هم بدو نظر نکند

به آسمان وجود این ترانه می خوانند

کسی به قافله روز غم سفر نکند

به سوی باور ما هر چه بود خوش بگذشت

که از وداع دل آخر دلم حذر نکند

بدست خویش گرفتیم سردی دل و جان

ز شعله ها سر و جانم پر از شرر نکند

خطا نکرد بما جز خطای اهل جفا

به غم نشست دل امّا بکس اثر نکند

زمین زِ رشته نامردمان به ناله رسید

وگر به روزِ بلا سعی بی ثمر نکند

زمان به قامت سرو چمن بخون غلتید

غرور رفته ز دل میل بحر و بر نکند

تو نکته بین به هنرمند آستان هنر

که چشم بی هنران رخنه در قمر نکند

دلم به شرم ز احمد ترانه ها بشنید

گهر شناس مگر میل بر هنر نکند

ص :123

در دلِ عاطفه ها

آفرین بر سخن دل که به تدبیر تو بود

هر که دیدیم بهر بند به زنجیر تو بود

تا سحر دردِ دل عشق بلب ها می رفت

تا سحر هر چه سرودیم به تقریر تو بود

باز کن عقده دل تا بکشم بارِ غمت

خامه درمانده که شوقش همه تحریر تو بود

گل شکوفا نشد الّا که بهارش بنواخت

نقش ها بر دل ما یکسره تصویر تو بود

ما چه گوییم که بر خاطره ها بنشیند

هرکجا شوق رود رشته تدبیر تو بود

عاقلان هم رهِ دیوانه به عالم زده اند

عقل بالید که خود یکشبه تسخیر تو بود

در دلِ عاطفه ها یک تنه جور تو کشم

دلِ احمد سخنی گفت که تقدیر تو بود

ص :124

بیدار دلان

صدها سخن از درد بویرانه دل بود

صدها گهر اشک ز غمخانه دل بود

در آتش حسرت بدریغا همه ایام

با بال و پر سوخته پروانه دل بود

سودای محال است در این بادیه رفتن

این رسم و رهِ سالک دیوانه دل بود

صیدیم همه عاقبت از مرگ که بی شک

در هر طرف این قصه ز افسانه دل بود

بیدار دلان خاطر آسوده نجویند

هر جا سخن از آتش کاشانه دل بود

مستند حریفان که بمستی همه عمر

چون دیده گشودند به پایانه دل بود

گل واژه این نام به توصیف نگنجد

هر گوشه گزیدیم به پیمانه دل بود

چونست خدا را که لب بسته سخن گفت

آنجا که گهرها همه دردانه دل بود

در شعر تو احمد سخن عشق نهان است

دیوانه دلی در غم فرزانه دل بود

ص :125

درس اوّل

خنده و گریه ما رمزِ نگاه تو بود

نگه عشق هم از لطف پگاه تو بود

من ز سرّی شدم آگاه که در مسلخ عشق

جان فدا کردن یاران بگواهِ تو بود

روز جان باختن از حادثه دوری چه کنم

هر که دیدیم در این ره ز سپاه تو بود

آخرین نکته که گفتیم دل آتشکده شد

شعله های دل ما مایه ز آهِ تو بود

برگشاییم اگر عقده دل ساده دلی است

کین همه از شکن زلف سیاهِ تو بود

گنه و توبه ما جز رهِ آخر نرود

وای از دل ز گنه خوار و تباه تو بود

دفتر عشق گشودیم که در مکتب عشق

درس اوّل سخن از سختیِ راه تو بود

دل چراغی است فروزان که بدان ره سپریم

گر هوس ناک شود داغِ گناه تو بود

شعر احمد سخن پرده آلام دل است

چه کند در سخنش شوق نگاه تو بود

ص :126

شکوفه بار کن

نه از بهار بریدم نه از خزان که مرا بود

پیام دل بشنودم ز هر کران که مرا بود

ستاره های جوانی بآسمان چو نَماند

کنون به قامتِ پیری کشم همان که مرا بود

شب سیاه و ندامت ز آنچه رفته ز کف ها

لهیب آتش سوزان ز هر گمان که مرا بود

زمین ز خاک بروید چو این گلان بهاری

بشوق خویش گشایم من آن نهان که مرا بود

شکوفه بار کن این جا تو از بهار خبر ده

ز غم کناره نما آخرین زمان که مرا بود

قرار دل که شدم بی قرار تا بستانم

بنام دوست نهم دل بدان امان که مرا بود

پرندگان بهاری به آسمان بکشانم

نگاه دیده همان طاق آسمان که مرا بود

به گل نظاره کنان عاشقانه دل بگذارم

جهان به خلوتِ جانان چو گلستان که مرا بود

بکارِ خویش نگیرم بجز ترانه دل

چو برگ سبز بهاران نهان بجان که مرا بود

ص :127

کسوتِ ایثار

یاد بادا روزگاران یار بود

زندگی در شادی و پر بار بود

این زمین از لاله ها گلنار رنگ

آسمان در کسوت ایثار بود

خواب را بیداری از شب سایه زد

رازهای گفته خود اسرار بود

ناله ها فریاد بود و هم زبان

غم بدل بنهاده را غمخوار بود

یک حکایت صد روایت ریشه اش

ریشه ها در ریشه ها مسمار بود

مرکب جولان سپهر فکرمان

از فروغ دیدگان ستّار بود

سرزمین ها بوته های مهر داشت

دشت سر سبز و گل گلزار بود

زندگی ها مایه از غوغای دل

سرو در دامن گل بی خار بود

پر طراوت جوی ها و رودها

از شتاب زندگی آثار بود

می تراوید از دلِ احمد سرود

این شکوهِ زندگی دوّار بود

ص :128

رها از بند

اشکِ در چشمم چو چهر یار بود

دل شتابان با رخِ دلدار بود

چشم آهویم بمژگانم زده است

قیدها بر گردن از زنار بود

گر مرا در سلسله آورده است

رشته گیسوی او در کار بود

آهِ ما شد شعله های روزگار

چشم در سودای او بیدار بود

بی خیالی های عالم زین ره است

کین رهِ پیچیده هم دوّار بود

پیش از اینم فرصتی نامد بکف

اندرین معنی دلم غمخوار بود

مست بودم هر کجا در مستیم

هرچه دیدم خانه خمّار بود

این گریبانم چو شمعم سوخته

گرچه این دل مخزن اسرار بود

خود شکن احمد رها از بند باش

دل چو خود را بشکند با یار بود

ص :129

حدیث توبه

دیشب بجز خروش ز اشکم خبر نبود

جز آهِ سرد سینه ما تا سحر نبود

دیشب زلال خاطر ما بود و حسرتی

دیگر خبر ز خوردن خونِ جگر نبود

دیشب حدیث توبه به لب بود و التجاء

با ما ز ما و من، دل شیدا دگر نبود

دیگر اثر ز خوردن و بردن فسانه بود

دیگر ز باغ و ملک و فریبنده زر نبود

هنگامه بود و جز سخن حقّ سخن نرفت

دیگر ز ظلم و زور بچشمان اثر نبود

جز بوی یار هرچه گرفتیم بو نداشت

جز عشق یار هرچه گرفتیم بر نبود

دیشب خشوع رفته ز دل شد پرنده ای

اشک یتیم و خنده زرین کمر نبود

در دیده خواب بود و قیامت بدیده ها

هر کس بجان خویش بجز درد سر نبود

دیشب چو خواب دیده احمد گرفت اوج

جز درگه و دود دری مختصر نبود

ص :130

سوزِ درون

دوش در خلوت دل آه بلب آمده بود

شعله ای در دلِ تاریکی شب آمده بود

برگرفتیم نهالی ز سرآغاز خزان

که بس انگشت بلب ها به عجب آمده بود

سوختم تا گهر اشک برخساره نشست

کز دلِ سوخته خون نامه تب آمده بود

سخنی گفتم و چون مهر سکوتم بشکست

آن لب دوخته از عشق بگپ آمده بود

آن مسافر که به شهر دل خود بود غریب

دست پرورده اوصاف و لقب آمده بود

از من این نکته بفریاد زمان یاد کنید

بی نسب رفته به تفسیر نسب آمده بود

یاد باد آنکه به عریانی ایام گذشت

وندرین کار نه زنجیر قصب آمده بود

دیده تا حادثه دهر چنین دیده بما

بǙȘјԠنیست که این جان بادب آمده بود

آهِ احمد همه از سوز درون مایه گرفت

وای بر دل که بدین آه و تعب آمده بود

آسمان یک رنگ

ص :131

آسمان گر سال ها یک رنگ بود

فکرها در کسوتِ فرهنگ بود

سروِ باورها بسبزی رو نمود

یا جبین ها صاف و بی آژنگ بود

سایه بان ها زیر چتر مهرها

نغمه ها را شادی و آهنگ بود

بر ستیغ کوه های پر غرور

بال ها بگشوده و شبرنگ بود

دست های مهر با دل های پاک

همرهی ها صاف و بی نیرنگ بود

می گشودم دفتر شعر دگر

می سرودم نغمه تا خون رنگ بود

ای دریغا آسمان یک رنگ نیست

هر که را دیدم به دل ها تنگ بود

سروها بی همدلی و زرد رنگ

زندگی ها در سکوت و ننگ بود

کاشکی احمد فروغی دل پذیر

کاش دل ها بی غم و نارنگ بود

ص :132

باورِ دل

بسوی عشق گشودیم باور دل خود

بشوق یار گرفتیم ساغر دل خود

باوج بندگی از نقش دل اشاره کنم

که آن جمال گذارم برابر دل خود

به غافلان زمین شرط عشق را بنما

چو برکشند خیالی دگر بر دل خود

لبم بشکوه گشاید که دل خطا نکند

که درد خویش کشانم به آذر دل خود

غرامت است اگر با تو من وفا نکنم

بدین بهانه که گیرم سراسر دل خود

حریف مجلس رندان شدیم تا نکشیم

برغم حادثه ها زخم منکر دل خود

مگر به خلوت دل می رسند اهل صفا

که بر فشانده بایثار گوهر دل خود

بشوق خویش گر این راه مانده در سپریم

گشاده ایم ز دست وفا پرِ دل خود

نبرد زندگی احمد بهانه می زندم

که شور عشق فشانم بباور دل خود

ص :133

پایمردی های عشق

عشق دیرین بر دل ما می رود

چشم مجنون سوی لیلا می رود

سر بشیدایی رود تا شهر عشق

همچنان شیدای شیدا می رود

نیش خارم در لقای کعبه ای

می خراشد دل که در پا می رود

برگ زردم در خزان زندگی

بر زمین افتاده پیدا می رود

تا بشیرین داده کامی از شکر

تیشه خونین به بالا می رود

بر فراز شاخه اندیشه ها

تابش خورشید فردا می رود

گوهر اشکم به امید از فلق

در کلام از لا و الّا می رود

دیده گر بر گیرم از رنگین پران

سبزه زارانم به یغما می رود

آفرین بر پای مردی های عشق

کاین چنین بر جانب ما می رود

بیشه از شیران چو خالی می شود

از شغالان بانگ غوغا می رود

تا باحمد مستی از چشم تو شد

مستیم دیگر ز صهبا می رود

ص :134

بالِ هما

دلبر اگر جفا کند دل به غم آشنا شود

غم بدلم چو خانه زد لب ز سخن جدا شود

سوخته جانِ هر عزا یکسره دل فسرده است

خنده بلب نمی زند آنکه سرِ عزا شود

با همه آتشی که زد هجر تو بر دلم کنون

رخ بنما که زین نشان دل ز غمت رها شود

مهر کسی دگر بما دل نکشد ببر چنین

خاطر مهر تو اگر با دل من خطا شود

تا سخنِ ترانه ام نغمه عاشقانه ام

رنگ دلم بخون زند ناله دل ندا شود

باز هوای دلبران آمده در سرم که تا

سرّ درون سینه ام بر همه بر ملا شود

هیچ کسی که دم نزد تا سخنی ز عشق بود

رسم و جنون عاشقی چون ز لبم سوا شود

در دلِ بحر بی کران موج حوادثم برد

گر تو رها کنی مرا اَمن گهم کجا شود

بر سرِ احمد عاقبت بال همای می رسد

بخت شکفته دلم رایحه اش بما شودم

ص :135

نورِ اوج پاکی

بیا که لحظه ای از غم دلم نهان نشود

بیا که داوری دل به این و آن نشود

حکایتی است مرا با تو گویم و بروم

که در روایت دل گفته ها گمان نشود

بشرط اوج ندامت قیامتی ببریم

براهِ دوست بجز راهِ کاروان نشود

ز اتفاق دل و دیده خود رهی سپرند

چو دیده فرصتی آرد که دل غمان نشود

گر این غرامت جان بر شکایتم بنهم

دگر بهانه دل ها به آسمان نشود

به کهکشان برسان نورِ اوجِ پاکی دل

که کوی دوست نشان جز به لامکان نشود

ز هر که می شنوم قصه مکرر دل

چرا که قصه تکرار خود بجان نشود

نهاده ایم بدامان گلانِ وحشیِ زرد

عنایتی است که در زردی خزان نشود

بهار و احمد و غوغای عاشقانه دل

خدا کند که دگر باره در فغان نشود

ص :136

دلِ غمین

ترانه های شعر من ز غم جدا نمی شود

که جز دل غمین مرا گره گشا نمی شود

به هر طرف که رو کنم دلم شکسته تر رود

در این زمانه از وفا کسی فدا نمی شود

خراج ملک آبرو حیای چهر ما بود

وگرنه در دلِ حیا کسی رها نمی شود

غمی دوباره می خَرم که همدم شراره ها

دلم بجز بسوز خود که آشنا نمی شود

کلامی از وفا بگو که سر بدار عاشقی

که بند دار زندگی جدا ز ما نمی شود

بحسرتم که در شفق چو غرقه کرانه ها

ز موج بی وفایی ام بجز خطا نمی شود

حریم آن حرم بما نموده راز زندگی

بگوش محرمان دل اگر نوا نمی شود

من از خدا طلب کنم که روزگار هجر من

بانتها رسد که غم دگر روا نمی شود

گشودم این ترانه را ز شعر احمد این زمان

که جز بسوزِ جان او ترانه ها نمی شود

ص :137

هر سوختنی

هر سوختنی آتش افروخته خواهد

هر جا سخن از درد شود سوخته خواهد

تا آنکه سفر کرده بآغوش تو آید

شب ها گهر چشمِ بدر دوخته خواهد

چون جان برهِ دوست فدا کردنم آمد

دل گفت سرشکی ز من اندوخته خواهد

تا بار دگر ذکر و دعایی بلب آید

ما را سرِ پر شور دعا توخته خواهد

در مکتب عشاق ز اسرار الهی

اوراد و رموزی دگر آموخته خواهد

دل سوختم امّا نگرفتیم نشانی

در سوختن احمد دلی افروخته خواهد

ص :138

صلای غم

غم به غمخواران صلایی می دهد

گریه بر چشمم ندایی می دهد

می کشد ما را بیاد روی او

سرو بستان را نمایی می دهد

لاله می گرید بکوهستان غم

بر گل ماتم هوایی می دهد

می فشارد قلب ما را درد او

درد ما را تا دوایی می دهد

گر بهاران در رسد بی روی گل

کی گل بستان صفایی می دهد

سیل غم بنیان صبرم می برد

در جهانم بی وفایی می دهد

سوگواران را به هر هنگامه ای

اشک خونین آشنایی می دهد

آهِ سردم اشک خونین پرورد

کاین نی محزون نوایی می دهد

در خیال احمد اندر موج شب

یاد او بر دل ضیایی می دهد

ص :139

پرنده ها بیایید

پرنده ها پرنده ها بیایید

بآشیان جانِ ما بیایید

در این زمان که هر کسی بگوید

کجا روم کجا کجا، بیایید

چو فصل سردِ کینه ها بیاید

به برکه های پر صفا بیایید

پرنده ها زمانه در شتاب است

به سوی لانه پرگشا بیایید

پرنده ها به سفره های رنگین

به آب و دانه از هوا بیایید

به جنگل و بدشتِ سبز و خرم

یکی یکی دو تا دو تا بیایید

جهان به چشم دوستان ببینید

به الفت جوانه ها بیایید

به آسمان صافِ کشورِ جان

بشوق دل ز هر سما بیایید

اگر پرنده ای بجای مانده

بیاری اش دل آشنا بیایید

ز حیله ها نشانه را بجویید

ز دام و حیله ها رها بیایید

پرنده ها بآشیان احمد

به همرهی جدا جدا بیایید

ص :140

بنای قصر دل ها

دلم در انزوای خویشتن بر رنگ خون آید

زبان در کسوت ابهام همپای جنون آید

بهارا زنده کن گل را که شاید این دل خونین

بداغ و رنگ او از پرده غم ها برون آید

مرا در شهر رندان بی نشان خواهی نمی جویی

بدان آشفته بازار زمان آزمون آید

دعای جان مردانِ خدا در نیمه شب ها

بگرد کعبه مقصود در اوج سکون آید

نهانی می کشم بار دو صد جور و جفا آندم

که با شیرین بنای قصر دل ها بی ستون آید

گرم ایدل ز چشم انتظار دیده می پرسی

درین هجران و شیدایی زمستان ها فزون آید

محبّت را به بند رشته اعصار کی بندند

چو دست مهر بی سودای اعصار و قرون آید

نوایی در ورای عالم انسانی ما هست

که در بیداری دل ها تکبر واژگون آید

سبک از خویشتن احمد جدا می رفت در معنی

جدایی بود و شیدایی که دل ها غرق خون آید

ص :141

شب تیره ام را

خیال از تو گیرم کجا رو نماید

گرفتار مویت کجا خو نماید

زمستان نداریم بجز بی وفایی

نگارم اشارت به ابرو نماید

مرا زان عنایت بسودا کشاند

که لب بستگان را سخنگو نماید

قرارم بدل گر نخواهد بجانم

کمانِ دو ابرو بدین سو نماید

فدا گر کنم، جان خطایی ندارم

چو جان را فدایی بدلجو نماید

سرابِ وجودی ز لب تشنگانم

گذر از وفایم چه نیکو نماید

بیا تا نگویم ز دردِ جدایی

بدرمان چه حاجت که او رو نماید

مرا آرزویی بدل ریشه دارد

چو سروی که قامت لب جو نماید

به احمد تو جانی بدین زندگانی

شب تیره ام را به گیسو نماید

ص :142

نافله عشق

به غم نشستن دل شعله ای ز جان طلبید

بکوی دوست نوایی به آسمان طلبید

مگر به نافله عشق نقد جان بنهیم

که شرطِ ناله ما شاهد نهان طلبید

بانتظار نهادیم جان و دل که دمی

غرورِ خاطره ها شوق این و آن طلبید

گلِ وجود به معنای زندگی بشکفت

سرود بر لب ما رفتن خزان طلبید

بجان خرید سکندر حریم آب حیات

نشد میسر و دل بهره فغان طلبید

کرم نما و بما رمز عشق را بنما

که درد عشق دوایی ز عارفان طلبید

بصدر محفل رندان برندیم به نشان

چو از نهایت رندی دلم نشان طلبید

زمانه می برد آخر شکوهِ خاطره را

که شوق خاطره ها آتش زمان طلبید

نگفته ایم باحمد که غم نشسته بجان

چو در کرانه غم ها غمی بجان طلبید

ص :143

دردِ نهان

بارِ دو صد بلا بجان می توان کشید

دل را چنین به دردِ نهان می توان کشید

ای خوش نشان تو دل بکجا می کشی ز ما

طاقت گرم نبود چه سان می توان کشید

برچیدم این بساط که آسوده تر شوم

حالی بیا که جور جهان می توان کشید

سر تا سرِ وجود گر از ناله پر شود

وانگه در این دیار فغان می توان کشید

ما را خیال روی تو اینجا میسر است

در خوف خویش دردِ گمان می توان کشید

بیداد بر دل ما بخطا می زنی تو هان

آن ناز توست زانکه بجان می توان کشید

صبرم چو مهر بر رخِ آیینه زمان

با نقش دیگر است که همان می توان کشید

پهنای آسمان به نمای ستاره ها

اشک چکیده را به زبان می توان کشید

احمد مرا ز خاطره ها محو می کنی

جان را در این میان به زمان می توان کشید

ص :144

آتشکده مهر

تا شب تار جدایی نشود بر تو سحر

نکند دیده مشتاق بجانانه نظر

بال پروازم اگر بی تو بدام دگر است

بکجا رو کنم آزرده منِ سوخته پر

بوداعی که برخساره خونین تو شد

داغ صد لاله پرپر شده ام داده خبر

دلم آتشکده مهر تو می جوید باز

که زمستان غمِ دوریت آورده بسر

تا ترا می نگرم از پس آیینه دل

همه جا با تو بوَد شاهدم این دیده تر

چمن افسرده و دل مرده و مرغان بعزا

کاندرین بدرقه شد قسمت ما خون جگر

گل سرخم به سپیدی زده بی رنگی ما

تا بدین دایره حیران شده ام بار دگر

پیِ این قافله از روز ازل می گیرم

تا مگر آخرم آسوده کند شوق سفر

احمد از بانگ درآ در گذر یار نشین

که بدل می کندم دیده دلدار گذر

ص :145

دیده تر

ترا با دیده تر دیدم آخر

بگوش جان سخن بشنیدم آخر

نگاهی سوی ما از چشم مستت

ز چشمت من نگه بگزیدم آخر

مرا رندانه می سوزد دل و جان

نظر بر دیده تا بر چیدم آخر

گلستان جمالت خرّم آمد

چو بر جانم ز گل خندیدم آخر

نه سر دارم نه سامانی که بی تو

سرشک از دیده ها باریدم آخر

هزاران غنچه می خندد برویم

دلا گر چهره اش بوسیدم آخر

باحمد کی گشاید دیده ناز

نیازم را به نازش دیدم آخر

ص :146

گلِ صحرایی

ای به چشمت شده ام مست بمستان بنگر

چو شکوفایی گل های گلستان بنگر

گر خزان یکسره پژمرده گل عشق مرا

دل ماتم زده را زین غم هجران بنگر

گل صحرایی شیدایی جان را که خَرد

که بسودای جهان دل شده ارزان بنگر

گر نوازش نکند لطف نسیمی رخ ما

دل بدریا زده ام غرّش طوفان بنگر

ساکن کوی تو از عقل حذر دارد اگر

رسم دیوانگی ام در ره جانان بنگر

تا به تن پیرهن گمشده یوسف ماست

اشک خونین سحر بر دل کنعان بنگر

یاد بادا بسر و زلف تو و باد صبا

که بدین خاطره ام کرده پریشان بنگر

تا به رخساره ما عشق تو دارد اثری

رنگ زردی دمی از چشم پشیمان بنگر

دیده بیدار و من و احمد و شب های دراز

به نواخوانی جان از سر ایمان بنگر

ص :147

آرام دل

از جلوه دلدار نشانی بمن آور

با لاله پر داغ بهارا سمن آور

روزی که بهاران رسد از راه دل من

در شوق و غرورم تو سرور چمن آور

بس خاطره درد که بر چهره ما بود

بر درد کنون خاطره ای بی محن آور

تا بال به پرواز گشاییم بدین دشت

ای سبزه نوخاسته عطر ختن آور

از نای ستمگر خبر حادثه ام داد

ای وای گرفتاری ما را به تن آور

آرام دلی بر دل خونبار زمانه

از دایره دهر مرا بی فتن آور

هیهات که ما را غمِ هجران بسر آید

با غمزدگان خانه غم را کهن آور

دیدیم بهارا که گل و لاله دمیده است

شور دگر از زمزمه ای بت شکن آور

احمد خبر تازه ز دل ها بستانیم

شیرین سخنا قصه شیرین سخن آور

ص :148

یادش بخیر

روزهای در صفا یادش بخیر

مردمان با وفا یادش بخیر

رسم و آیین جوانمردی چه شد

دست های ره گشا یادش بخیر

بی تفاوت هر نگاه آشناست

شور و شوق آشنا یادش بخیر

آن طراوت های باغ و بوستان

خرمی های روا یادش بخیر

آن نوای دل پذیر و دلنشین

شادمانی های ما یادش بخیر

مهربانی ها زلال چشمه ها

از تکدرها جدا یادش بخیر

غنچه ها هم در محبّت می شکفت

بوی عطر غنچه ها یادش بخیر

عقده غم جان و دل افسرده است

آن دل شاد رها یادش بخیر

شوقِ احمد آتش دیرینه است

کومه های پر صفا یادش بخیر

ص :149

با سوختگان

در اشک دل و دیده زمین را ز سما گیر

از ناله جانسوز ندا را ز صدا گیر

با سوختگان دردِ دلِ تازه زیاد است

هر سوخته را گو که خبر از دل ما گیر

ای دیده قیامت کنی امروز که ما را

صدها گهر اشک بدین شور و نوا گیر

دل گفت بیا تا رهِ میخانه بگیریم

غمخوار چو آنجاست تو رو راهِ روا گیر

ای نامده یک روز بفریاد دل ما

امروز بیا سر زده و رسم وفا گیر

موریم و سلیمان علیه السلام چو نوازد سر و جان ها

پس راهِ در خانه اصحاب صفا گیر

آن بادیه پیمای رهِ عشق کجا رفت

ما را ز چه گفته است که رو راهِ جدا گیر

چون هست چرا نیست ز مردانِ خدایی

ای دل تو به آخر رهِ بی چون و چرا گیر

احمد بدل این آتش پر شوق فکنده است

ای شعله جانسوز مرا بهر خدا گیر

ص :150

یار قدیم

بمن و دل، غم تو یار قدیم است هنوز

لحظه ها در همه جا سروِ مقیم است هنوز

تا گرفتاری دل همره غم پویه کند

لحظه ها را دل غمگینه ندیم است هنوز

سوی آسودگی اَر دل نرود یک سرِ مو

باز در قالب غم بر سرِ بیم است هنوز

صورت مسأله ما همه جا دام بلاست

دل گرفتار چو شد باز بسیم است هنوز

ناامیدی بدل آلوده نشد می نگرم

که خدا در همه اوقات کریم است هنوز

باور ماست که در شعله مرا می سوزد

دست تقدیر که با شعله سهیم است هنوز

نتوان گفت که بی بوی بهار آمده است

هر بهاری که رسد عطر و شمیم است هنوز

غمِ دل سوختنِ بال و پر مرغ چمن

این حدیثی است که در پرده عظیم است هنوز

قسمت ما غم دل بود که احمد بگرفت

این نشانی است که دلدار نعیم است هنوز

ص :151

بپا خیز

تا خوش سخن از عشق بگوییم بپا خیز

تا نگسلد این سلسله ایدوست ز جا خیز

در بحبوحه شوق نبردیم سرا پا

تکبیر زنان یکسره از روی صفا خیز

ما خود سخن از خویش به بیهوده نگوییم

عشق است در این مرحله با ما بوفا خیز

از تندر یاران بدل نیمه شب رزم

صد شعله بپا گشته تو در شعله روا خیز

آسوده دلی را نپسندیم تو از خصم

آماجگه تیر بلاها ز بلا خیز

سروِ قد یاران که در این خاک بخون است

هم دردی دیگر طلبد دل به دعا خیز

مردانه گشاییم رهِ میکده عشق

با جامِ دگر کوهِ ندا را بصدا خیز

خوننامه یاران بکف دلشدگان است

آن چهره خورشید لقا را بسما خیز

ذکر سحرم جلوه گرم از رخ او کرد

احمد تو هم آخر بسراپای بپا خیز

ص :152

جان باختن

با زمزمه عشق گشودیم پر خویش

بردیم در این سیر دلی همسفر خویش

بر خاطره ها بارقه نور فشاندیم

غوغای زمان را زده بر گرد و بر خویش

با اشک غریبانه بدین دیده پر خون

انگشت نهادیم به پیرانه سر خویش

آن روز که بی مایه به پایان برسانیم

بیهوده دوانیم سراب نظر خویش

آسوده نشد آنکه بسودای دل آمد

پیدا و نهان می زند آخر خطر خویش

آمد خبر اینجا که در میکده عشق

آهسته گشودند نهان بی خبر خویش

بر دادگه عدل الهی دلِ خونین

می رفت که تا سر بنهد بی اثر خویش

جان باختنِ بی دل بشکسته حرام است

جان باختن اینجا چو نماید ثمر خویش

احمد نگشا راز دل آسان که به تقصیر

دلسوخته بر خویش گشاید شرر خویش

ص :153

ترا که گفت

بیا و مستی این باده را بجان درکش

بیا و چتر محبّت ز عشق بر سر کش

بیا که خانه دل از شرار می سوزد

بیا و دُردی دیگر بجام دیگر کش

زمانه خنجر تیزی به سینه مهر است

بیا و خانه بیداد را به آذر کش

خزان زندگی اَر سوی نوبهار رود

تو هم بیا و بدین نوبهار زیور کش

ستاره ای تو به بختم به آسمان وجود

به نور عشق مرا جلوه های انور کش

دلم ز مستی دور از دو چشم تو گم باد

خمار باده ندارم باوج دل پر کش

مرا خیال به شوق و ترانه می آید

بیا و شوق دگر باره ام مکرر کش

ترا که گفت که دل بی رخت قرارش هست

قرار رفته ز دل بی قرار در بر کش

عذاب آمده در جان ز طاقتم بیرون

گلی ز باغ به احمد به گلستان در کش

ص :154

از اشک دمادم

پژمرده گلِ باغ صفا آب دهیدش

بار دگرش آب ز مهتاب دهیدش

تا خاک درِ میکده را دیده ببوسد

مستانه بکف باده عناب دهیدش

تا نای دلم ناله جانسوز سرآید

از اشک دمادم گهر ناب دهیدش

رفتیم و ندیدیم رخِ یار عزیزی

جان تشنه مهر است ز دل آب دهیدش

آرام نداریم چو سیماب بیک جای

جان است و ز دل نکته ز سیماب دهیدش

تا دیده به بیداری شب های دراز است

از عکس رخِ یار شبی خواب دهیدش

این باده بمستی نکشد دل شدگان را

احمد غمِ ما از دلِ بی تاب دهیدش

ص :155

خداحافظ

تو ای غرور ز صهبای جان خداحافظ

تو بال عشق به هر آسمان خداحافظ

تو ای بهار به معنای وسعت تاریخ

تو شهد عاطفه عاشقان خداحافظ

تو خاطرات جوانی به لحظه موعود

سرودِ معرفت بی گمان خداحافظ

تو ای ستوده جان ها به غمگساری ها

مرا بخلوت دل ها عیان خداحافظ

خروش بر لب ما روزگار شادی بود

مرا چو نیست ز شادی نشان خداحافظ

دل از غروب کناری نشسته همدم غم

درین خیال چه ماند نهان خداحافظ

بگوش خویش شنیدیم ما ترانه درد

کنون که درد رسیدم بجان خداحافظ

تو بر خزانه دل امن روزگارانی

گرم ز شوق نماند امان خداحافظ

گر این ترانه باحمد غمِ دوباره دهد

غمِ بهار چه داند خزان خداحافظ

ص :156

دلِ در بدر

دلم از عشق تو شد دربدر ای جان فراق

تا بود دوری تو هر شبه مهمان فراق

خاک کویت چه کنم سرمه چشمان به عبث

که بشوید گهر اشک پشیمان فراق

چو زلالم، غم تو تیره کند چشمه دل

سرم آزرده کند این غم حرمان فراق

شعر خونین مرا تحفه به یارانم بر

که بجای تو برم تحفه الوان فراق

کاروانی بوداع سر شوریده رود

که گرفتاری ما را زده پیمان فراق

شهر یاران و گل عشق و لب خاموشم

بمن آورده تمنای پریشان فراق

گل عزیز است و ملامت نپذیرد چو دلم

که مرا همدمی اوست به ایوان فراق

باورم را به تماشای رخت مژده دهم

تا بدانی که چه سان خون شده چشمان فراق

احمد از درد دلی ناله کند کاو پی دوست

نرود در پی انگیزه مستان فراق

ص :157

باورِ عشق

شراره بار چو شد جان ما ز آذر عشق

بجز به عشق نگیرم کسی بباور عشق

بنای مهر و محبّت گذارم از دل و جان

چو غیر دوست نشد شاهدی برابر عشق

ازین دیار دلم جای دیگری نرود

که خون حسرتم از دل شود به ساغر عشق

بیا که بار دگر شرط عشق بر شمریم

پرِ غرور بسوزیم سوی کافر عشق

رهم جدا نشود از مراحل ازلی

که هر زمان بسرایم سرود خاور عشق

نماز خون به اذان تا ز دل اقامه کنیم

بیا که نسل زمان را کشیم در بر عشق

سحر دمید و گلِ لاله جلوه ها بنمود

که ژاله بار کند قامتِ سراسر عشق

نه اتفاق بود جان فشانی رهِ دوست

چو خود به پیش رود مرد ره به پیکر عشق

غریب شهر چو احمد نشد جدا ز وفا

شراره بار شدش جان و دل ز آذر عشق

ص :158

خط خون

جان چو از شوق وضو ساختم از کوثر عشق

دل به وجد آمد و بگرفت نم از پیکر عشق

بر در میکده فریاد ز مستان نشنید

آنکه در مستی دیرینه کشد ساغر عشق

سر ببالین ننهد سالک بیدار زمان

تا در آغوش نگیرد ثمر از باورِ عشق

آفتاب رخ یار است که بر دیده دمد

چشم بگشا دلم از شعشعه خاور عشق

حیله بر ما مزن ای مدعی از قالب درد

ما همان درد کشانیم بدور و بر عشق

ناز خوبان همه در اوج نیاز دل ماست

غم نگیرد سر پر شور ز بام و در عشق

جان که شد فدیه به شوق قدم یار عزیز

از دل سوخته بگرفت کنون آذر عشق

همره قافله از پیر و جوان همسفرند

در جنون می رود این سلسله تا محضر عشق

خط خون بود که احمد سخن از دل بگرفت

تا بگوید به عزیزان غمِ سر تا سر عشق

ص :159

پرده برگیر

این غبار غمم از چهره ببر کاملِ عشق

تا بشوق رخ تو حل شودم مشکل عشق

هر که دیوانه تر آمد بسلامت بگذشت

در جدایی بکشان ای دلم از عاقل عشق

رازی از چشمه چشم تو بما نکته زند

تا عیانم کند آن نکته ز آب و گِلِ عشق

پرده برگیر مرا تا بجمال تو رسد

دیده خسته آشفته در ساحل عشق

خود شکستیم در این مرحله با دست دعا

ره گشودیم در آن مهلکه مقتل عشق

نرم نرمک ره میخانه به عاشق بنما

تا پریشان نشود مستِ رهِ مایل عشق

حرفی از دفترِ شوق غزل عشق بگو

تا بماند به جهان این سخن قابل عشق

عشق را سالک این مرحله تا دید شناخت

کِشته عشق بفرجام دهد حاصل عشق

شعر احمد سخن عشق بود از دل او

سخن از دل چو رود بوسه زند بر دلِ عشق

ص :160

ما را مگو

هر گه مرا به تیر زند از کمان عشق

دل را کشد به مهلکه بی امان عشق

سودای عشق اوست که ما را بخون کشد

خاطر حزین مکن که شدم میهمان عشق

زین غم گذار من نه که از کوی دلبر است

پرواز بی غرور شد از آسمان عشق

دودی که چشم قافله را تیره می کند

از سینه من است ز دردِ نهان عشق

ما را مگو که چشم دلم سوی او نشد

در راهِ عشق می بردم کاروانِ عشق

رفتیم و باز خاطره ها زو جوانه ها

آنجا که دل بود ثمرش گلسِتان عشق

دامان زندگی همه یکسر غرور بود

دردانه سرشک چو آمد نشان عشق

بر آسمانِ آبی دل، رنگی از وفاست

با ما سخن بگو تو هم آخر ز جانِ عشق

احمد خیال توبه ندارد ز عاشقی

او می رود ز راهِ زبان با بیان عشق

ص :161

عالم آرای جهان

باورم از گل دردم زده رنگ

که بکامم رود این گونه شرنگ

تا مرا مهلکه از عشق تو شد

چه کنم دامن صبرم شده تنگ

نرود جز به تمنای تو دل

نکند لحظه پندار درنگ

کمر همتم اَر بسته شود

شَوم آسوده ز دل های چو سنگ

دم آخر دم امروزه ما

دم امروزه ما بر سر ننگ

عالم آرای جهان نور تو شد

جلوه ها گیرم از آن نور خدنگ

چه کنم دل بمدارا نرود

که به گرداب در افتاده نهنگ

کوچ این قافله در بی هدفی

کرده آهنگ و در آیم ز آهنگ

احمد آسوده دلان را حذری

که دگر تیغ زبان را زده زنگ

ص :162

سرو نالید

سرو نالید که با دست تهی آمده ام

قامت آزاده و چون خاک رهی آمده ام

غنچه خندید که من نیز به آزاده دلان

با دلی شاد به حسرت نگهی آمده ام

آن گرفتار قفس ناله کنان قصه سرود

من بدین دامگهم بی گنهی آمده ام

واله عشق که فریاد زمان ره سپرد

ذکر او اینکه من از بارگهی آمده ام

خوش درخشید بآفاق رخ یوسف و گفت

لطف حقّ دیده ز اعماق چهی آمده ام

زاد و توشی بکفش نیست ز مهتاب رخی

توشه گیرد که بهمراه مهی آمده ام

شب تاریک گنه بار گرانم که کشد

من بامید ز چشم سیهی آمده ام

با دلِ غم زدگان او چو مدارا می کرد

غم بدل گفت که از جور شهی آمده ام

تا که این خانه تو احمد سر و سامان بدهی

غم بجان پنجه زند گاه گهی آمده ام

ص :163

لب گشودن ها

از حضور نخوت دل ها ز سردی سوختم

سوختم آنجا که بزم ناکسان افروختم

لب گشودن ها به نرمی بر شکایت ها رسید

زین جهت لب را بسختی های عالم دوختم

در بهای خون دل خوردن نگاهی دل طلب

من که جان را در نگاه آشنا بفروختم

تا بیایی بس گلستان در خزان غم رود

نکته ها زین ماجرا از جان و دل آموختم

ناله ها را ده جوابی ای توأم فریادرس

ز آن تغافل دَینِ خود را سال ها من توختم

گر درین سودا زر سرخم بکف نآمد ولی

اشک های سرخ در دامن بسی اندوختم

شرح احمد را ز چهر زردِ عالم گیر بین

آتش درد است و جان را در شرارش سوختم

ص :164

خطا کردم

خطا کردم که بی دلبر نشستم

به گلزاران بی زیور نشستم

مرا دل بی جمالت ناله دارد

امانم ده که بی اخگر نشستم

دلِ عاشق کجا آسوده باشد

فسوسا در غمش آخر نشستم

بکوی مهربانی ها گذر کرد

نه بخت مهربان بر سر نشستم

عزیزان را بشوق آرزوها

به باغ آرزو در بر نشستم

زمین اندر تب بی تابیم بُد

زمان را چون شفق احمر نشستم

به اوج ناله هایم در سحرگه

خدنگ جان ستان در بر نشستم

چو آهنگ درایم می کشاند

بدین باور نشان بر در نشستم

ز احمد بی نشان آشیانی

صبا را بر رهِ دیگر نشستم

ص :165

زخمِ تیشه

بزخم تیشه پریشان بخویش می پیچم

بدرد آمده بر جان پریش می پیچم

من آن زبانه سردم ز آتشی بی دود

که در حریم زمانه ز خویش می پیچم

بصد امید سرودم ترانه دل را

بصد فسوس که از قلب ریش می پیچم

نظاره کرد مرا چشم مست خمّاری

بلا فکند بجانم که بیش می پیچم

خزان بکسوت حقّ جلوه ها بما بفروخت

ز گرگ حادثه بر خود چو میش می پیچم

بیا و با غم ما آشنا دمی بنشین

چو غمگسار شَوی کی ز نیش می پیچم

بدین بهانه ز احمد ترانه ای بر خوان

که در حماسه تو مهر پیش می پیچم

ص :166

بشرطِ عشق

ز درد آمده بر جان ز دیده خونبارم

سحر دمید و منش اشک چشم بیدارم

چمن بزردی خود ژاله بر رخ آورده است

ز شرم خویش چه نازد عرق برخسارم

زمین که دانه ایام بر نهاده بدل

بشوق جان بنشاند گلان بی خارم

سرودِ بر لب ما هم ترانه درد است

بهر نشانه ز دل شعله های در نارم

زمانه را چه پسندم به آشیانه غم

به بال خسته به پرواز دل بآزارم

به عهد خویش نهادیم برگی از ایمان

که تا ابد به طراوت نهد سپیدارم

خیالِ خام دلم با صبا هم آواز است

چو باد می برد آنجا صفیر پندارم

چو سرو سبز خزان دیده دل به غوغا نه

که من فدای دو چشمانِ خوابِ بیمارم

بشرطِ عشق نهد رمز کار خود احمد

چو این نشانه بهر جا ز خطِ دل دارم

ص :167

یاران وفا را

یارب چه شد امروز وفا نیست بعالم

یا هست ولی بر دلِ ما نیست بعالم

آن روز بما این سر سودایی دل بود

امروز بما غیرِ جفا نیست بعالم

خونین دلِ ما بود که بر هر طرفی رفت

ای وای که مردی ز صفا نیست بعالم

خونابه چکان دیده اصحاب وفا شد

جز غم بسراپای روا نیست بعالم

من بودم و هم عهدی یاران وفادار

دل بود و وفا کان بخدا نیست بعالم

ما را سر دیوانه بدین وادی درد است

درد است که از ریشه جدا نیست بعالم

این خامه به رنج است و به گنجی ننشیند

کانرا بجز از موج خطا نیست بعالم

رندند حریفان و در این سیرت آدم

این شیوه پسندیده بجا نیست بعالم

گفتیم خطا رفت خطا بود خطا کرد

جز ناله پر درد صدا نیست بعالم

یاران وفا را بجفا می کشد این درد

آخر چه شد امروز وفا نیست بعالم

احمد به گلستان ز نسیمی خبری نیست

دل را خطر از باد شتا نیست بعالم

ص :168

نگشایید

نگشایید خزان را پر و بال

تیرِ جان دوز کمان را پر و بال

نگشایید در خانه درد

که زند درد بجان را پر و بال

مرغ پر بسته باغ و چمنم

که شکسته است غمان را پر و بال

نه مرا دست رسی بر دلِ دوست

نه دلم اوج عیان را پر و بال

گذرم بر تو بسودای محال

به نماییم نشان را پر و بال

رهِ این بادیه نقش رخِ ماست

نشناسیم نهان را پر و بال

به غلامی که برد یوسف ما

گو که بسته است جهان را پر و بال

غمِ این دیده غمم افزوده است

ندهم بی تو کسان را پر و بال

دلِ احمد خبری تازه گرفت

که کَنم خارِ گمان را پر و بال

ص :169

یاد شباب

آسوده دلی نیست که گوید سخن از دل

یا بگسلد این رشته درد و محن از دل

پیدا نشد امروز کسی کز دلِ پر مهر

در باز کند چون گل و باغ و چمن از دل

ما خاک در میکده را سرمه نماییم

تا چشم ببیند گهر آن دهن از دل

هر سنگ بدلجویی ما در سخن آید

تا غرقه بخون است چنین کوهکن از دل

این دل شکنی شیوه مردی بَرد از یاد

فریاد بدین شیوه و آن دل شکن از دل

آغوش بهاران همه گل پرورد از مهر

از سوسن و از نرگس و پر یاسمن از دل

چونست که از باد خزان می رمد ایام

آسیمه سر و زرد رخ و نوحه زن از دل

از یاد شبابم شررم سوزد و دانم

ما را سخنی نیست بجز تاختن از دل

در کوچگه آهنگ حزینم چو بخوانند

از خویش برون می برد این ما و من از دل

حیف است که ره توشه به انبانه ندارم

درد است در این لحظه بجان و بدن از دل

احمد به تمنای تو آسوده دل آمد

آسوده دل او نیست که گوید سخن از دل

ص :170

شاگرد وفادار

در آیینه چون خود نگرم وای بحالم

کافور عیان موی سرم وای بحالم

گفتند که صد چین به جبینم بنشسته

سوزانده دلم این خبرم وای بحالم

هرچند که شاگرد وفادار شبابیم

برگشته جهان در نظرم وای بحالم

دیگر سخن از خاطره با من تو نگویی

بر گوی دلا از سمرم وای بحالم

می بینم و می بینیم ای مرغ غزلخوان

در صحن چمن نوحه گرم وای بحالم

دل شادی ایام کجا رفت کجا شد

خونینه دلم می گذرم وای بحالم

در صفحه شطرنج زمان نیست مجالی

از هر طرفی در خطرم وای بحالم

هر گوشه گزیدیم به آفت زده ایام

بنشسته بلا تنگ برم وای بحالم

احمد غم پیری غم یک روزه نباشد

بگرفته غمش مختصرم وای بحالم

ص :171

هرگز مباد

با کید دشمنان بخطا می رود دلم

بنگر که از کجا به کجا می رود دلم

خاموشی زمانه بدردم نهفته است

با من سخن بگو که جدا می رود دلم

دیدی که انتظار به بندم کشیده است

ما را بهر خطا به بلا می رود دلم

در کار روزگار نه چندان هنر بود

گفتم که از وفا به وفا می رود دلم

هنگامه بود آنکه بما یک نظر نکرد

خاطر روا کند چو روا می رود دلم

بگذارم این سر و اشکی بریزمت بپای

هرگز مباد آنکه سوا می رود دلم

حال و هوای میکده از ما توان گرفت

بیگانه کی شود چو رها می رود دلم

آگاه باش و ز دل خونین نظاره کن

از شوق جانِ من بسما می رود دلم

می سوزدم شراره که موجم بهانه است

هر جا روم چه مستِ وفا می رود دلم

عهدی ببند آنکه بآخر وفا کنی

پیمانه ریز میکده ها می رود دلم

احمد ز خانه ها گهرِ اشک می رود

با یاد دوست سوی بقا می رود دلم

ص :172

سرودِ مردم دانا

به غیر آنکه به خوننامه ات کشیدم دل

ترا ز خویش نپنداشتم نه دیدم دل

بدین سرای که جانم بهار می جوید

گلی بداغ چو برداشتم رمیدم دل

در آن دیار گرم لطف یار شامل هست

بدین امید گذشتیم چون رسیدم دل

سرودِ مردم دانا بلب نهفته بود

گرم قرار ز جان رفت برگزیدم دل

ستاره بار مرا دیدگان ز دست دل است

که در نهان نشدم راز تا شنیدم دل

مرا بخاطره ها دل عجول تر آمد

چو صبر خویش نمودیم خوشه چیدم دل

خرابه دل ز ستمکار روزگاران شد

که در خرابه ایام غم خزیدم دل

مگر بخانه جان رمز کار ما فاش است

چو این قبای ندامت چنین بریدم دل

سرم به سروری اهل دل فرود آید

چو زین نگاه به احمد دهد نویدم دل

ص :173

کلام بی صدا

از جوانی ها جدا آمد دلم

گوشه گیری بی صدا آمد دلم

رهروی گمگشته در صحرای غم

در غروبی غم فزا آمد دلم

با فروغ اختران شب فروز

در وفاها آشنا آمد دلم

در کلام بی صدای عاشقی

در لهیب شعله ها آمد دلم

مرد میدان صداقت تا شود

هم نشینی با صفا آمد دلم

بگذر و بگذار چون آسوده تر

غنچه ها را دل گشا آمد دلم

خود درین سودا بخاک کوی دوست

در شکوهی جان فدا آمد دلم

با بهاران عهد و پیمان بسته است

سبزه زاری در نما آمد دلم

برگ این دفتر ز احمد می ستان

چون ز شوقی در نوا آمد دلم

ص :174

خار ملامت

با تو مدارا نکنم راه خطا رفته دلم

دل بتو شیدا نکنم راهِ خطا رفته دلم

رسم وفاداری ما با تو سرِ یاری ما

گر سخن افشا نکنم راهِ خطا رفته دلم

چون تو نشستی بدلم راهِ دگر بسته دلم

حرف تو اصغا نکنم راهِ خطا رفته دلم

بار دگر بهار را جلوه چشم یار را

گر بخود القا نکنم راهِ خطا رفته دلم

شعله به آب می زنم دل بسراب می زنم

عقده دل وا نکنم راهِ خطا رفته دلم

کودک خام خاطرم غافل و لفظ قاصرم

چون نظر آنجا نکنم راهِ خطا رفته دلم

خار ملامتم زند توبه کنم چو بشکند

ناله و غوغا نکنم راهِ خطا رفته دلم

نغمه غم سروده ام بی غمِ دل نبوده ام

شِکوه خدا را نکنم راهِ خطا رفته دلم

شعله باحمدش زده ز آن کشدش بآسمان

هان به تو ایما نکنم راهِ خطا رفته دلم

ص :175

کن رها دل

فدای چشم مستت کن رها دل

ز ما بگذر به شوق آشنا دل

گل زیبای ما زیباتر آید

بدل جویی که گوید مرحبا دل

صبا زان عطر گل بویان بما ده

چو می بوید ترا این پارسا دل

حکایت از دلِ خونین ما گو

که می شوید باشکی از وفا دل

جمال عالم آرای تو ما را

بگرمی می برد اندر صفا دل

سخن دانی بجز با دل چه ارزد

سخن گویم بدرد مبتلا دل

پشیمان نیستم جانا که گفتم

جدا از تو جدا خواهم جدا دل

شب هجران بروز وصل ماند

گرم آید خیالی در بقا دل

نگویم نشنوم حرفی دگر بار

سخن گر خواهم اکنون از خدا دل

زمانه می برد ما را بموجی

ز طوفانی که می گیرد بما دل

نه احمد را مجال گفتگویی

نه آرامی از این شور و نوا دل

ص :176

خطر دهر

ای نگاهت بگنه زاده دل

چنگ در موج زنِ ساده دل

جز بخود خواهی خود ره نبری

ای تو جان مست کن از باده دل

چرخ ایام به خود می نگری

می کشی بار ز بنهاده دل

کفر ابلیس به تعبیر نهی

به جبین آمده سجاده دل

کرم بیچاره مرداب جهان

که نهایت شده بی جاده دل

ز نیازی به نماز آمده ای

احتیاجت زده آماده دل

چو شوی از خطر دهر جدا

ناسپاسی نمک داده دل

نابکارا گه دیگر برسد

که زنی ناله ز همزاده دل

دل احمد ز غمی می شکنی

ای بزخم دل ما ماده دل

ص :177

آسمانِ بی مه و خورشید

اشک ها را سرگرانی هاست در غوغای دل

شمع را این آتش سوزان کند همتای دل

شب نماها را بدست خویش پنهان کرده است

تا مگر در التهاب آرد زبان را جای دل

غول بیداد زمان ها بی محابا می رود

تا بخون آغشته دارد این تنِ والای دل

سایه را تا جسم راهی کوته و آسوده است

لیک هرگز دست کی گیرد ورا دریای دل

آسمان هم بی مه و خورشید در تاریکی است

گرچه گه گه می درخشد اختری در پای دل

صبر کردیم و بکس از شکوه لب نگشوده ایم

حسرتا نامد بکف آن گوهر یکتای دل

در سرود زندگی صدها غزل بنهفته است

شعله می گیرد بجان ها از غم لیلای دل

آنکه می شوید دل ما دیده خونبار ماست

گرچه رنگ ارغوان گیرد از و شولای دل

جان احمد در تمنای شکوهِ دیگری است

تا از او در خویشتن جوید حکایت های دل

ص :178

بهانه دل

زبان گرفت و غم آمد به سوی خانه دل

عطش بکام، مدارا کن بهانه دل

زِ هر کرانه زمین تشنه تر زبان بگشود

که کام تشنه بگیرد بهر کرانه دل

مرا به خلوت دل های آبرو بگذار

چو در قیاس نگنجد کسی به شانه دل

بشرمِ خویش چو این آب می رود زِ فرات

بدست معرفتی می زند نشانه دل

کجا به کلبه درویش ره برد ز گذار

کسی که شرط خطا زو برد خزانه دل

به آب و دانه نه هر مرغ سر نهد در دام

مگر بشوق دل آید به آب و دانه دل

بر آستان تو با نور عشق سر بنهم

که درد عشق کشد آتش از زبانه دل

هلا تو نوبر در باغ نوبهارانی

هلا بقامت بگزیده جوانه دل

سری بپای تو احمد گذارد از غم خود

مگر که غم برود یکدمش ز خانه دل

ص :179

خروشِ جرس

فسانه بود ز عشقم مگر بخانه دل

که در ترانه کشم راز این فسانه دل

زمین ز خون دل ما شقایق چمن است

چو نقش داغ زند لاله از جوانه دل

غزل ز شوق تو راهِ سمای می سپرد

بدانه دانه اشکی زند خزانه دل

شکوهِ خاطره از بیستون چو بر شمرم

بسنگ خاره زنم تیشه در بهانه دل

بیا و بار دگر رمز عشق را بگشای

که لب گشودن ما هم شود نشانه دل

بکوی میکده جامی بجان معامله کرد

چو چشم مست ز ساقی رود کرانه دل

به برگ و بار جوانی غرور می طلبد

هر آنکه مرغ دلش شد مقیم لانه دل

جرس خروش برآرد که کاروان بره است

چو بار خویش نبستی غمت بخانه دل

نهان نگشت چو احمد غمم نگر به عیان

که شرح قصه ما می کند ترانه دل

ص :180

غم لیلا

تا رها با دل بشکسته درین صحراییم

در جنونیم و چو مجنون به غم لیلاییم

بت پرستی مکن ایدل که خدا یاور توست

هر طرف جلوه او هست و بدان شیداییم

راه این قافله تا حشر رهِ خون دلی است

ما در این راه چه سرگشته و بی پرواییم

راستان جز سخن راست نگفتند بما

لب ما چون سخن آغاز کند رسواییم

دردِ هجران و غم آن چو خریدیم، فغان

که در این وادی حرمان غم سر تا پاییم

پیشتازان رهِ عشق چه آسوده روند

ما که در بند و زبونیم، سپند آساییم

ز ازل تا به ابد خاطر تو خاطر ماست

پر کاهیم و بامواج زمان غوغاییم

صبر کردیم و دلِ خون شده با یاد تو رفت

انتظاری است که در مستی آن صهباییم

چهرِ احمد نه نهان می کند از بار گنه

عرق شرم برخساره چو شد پیداییم

ص :181

تو بیا

من و عهد دیر پایم، من و یارِ آشنایم

من و شاهد وفایم، من و ناله و نوایم

چه دهم براه جانان، بفدا دل و سرو جان

نکنم به عهد و پیمان، که ز چونی از چرایم

ز خزان چو دردمندم، چه دهی ز عشق پندم

ز رخ تو چشم بندم بخطا چه رو نمایم

گل عشق عاشقانم، یِله از غم جهانم

که فغان بی امانم، نرسد به بیوفایم

تو بیا که جان ما را، بکجا برم وفا را

مگر عشق آشنا را نکند بدل رهایم

تو بهار خرم ما، تو سرشک هر دم ما

بجهان تو محرم ما، غم دیگری نپایم

شب تار دوری از تو، گل خار دوری از تو

به مدار دوری از تو، شده چرخش سمایم

عجب از غم تو دارم، غم ماتم تو دارم

که ز عالم تو دارم، بخیالی از صفایم

ز کمال دلبر من، زده احمد آذر من

بجمالت از سر من، گذرد چه آبهایم

ص :182

به چشم عبرت

ما سخن را در جواب آورده ایم

شعله ها را در شهاب آورده ایم

ما بچشم عبرتِ دنیای دل

دیده ها را مست خواب آورده ایم

لحظه ها را در تکاپو می کشم

جانِ بی تابان به تاب آورده ایم

پر گشودن های شورانگیز را

دل تپیدن التهاب آورده ایم

مرز بیداری و روز آشنا

خطِ سرخی از شتاب آورده ایم

در خروش موج های بیقرار

سر بساحل ها ز آب آورده ایم

تا جوانی رشته در پیری تَنَد

شبچراغ از آفتاب آورده ایم

عرصه شطرنج در جولان ماست

پیل ها را در نقاب آورده ایم

ره به احمد بسته موج زندگی

زندگی را در کتاب آورده ایم

ص :183

بار زندگی

ما هم بکنج عزلت دل، دل شکسته ایم

غم ها بجان ماست که این رشته بسته ایم

این بار زندگی است که بر دل نهاده ایم

اعلام خستگی است نه با جانِ خسته ایم

ما را جدا ز خویش نپندار کین خیال

خار و خسی است ما که ز دل خود گسسته ایم

ما پَر بشوق از دلِ خونین گشوده ایم

از دام این بلا ز بلا خود برسته ایم

باور ز خویش چو بریدیم و عاقبت

در نیمه راهِ زندگی اینجا نشسته ایم

سر تا سرِ وجود بدین بحر بیکران

از خود گرفته ایم و بدل ها خجسته ایم

احمد تو نکته گو که کجا کار ما کشد

این دردِ ماست ما دل خود را شکسته ایم

ص :184

بلندای زمان

ما خطا را بی خطای دل پذیرا بوده ایم

با جنون ها در سراپا عشق لیلا بوده ایم

می رود هر روز دل در نینوای عشق ها

می کشد ما را بدان سامان که شیدا بوده ایم

دیده ها را با جمال دوست گریان دیده ایم

لحظه ها را در کمال شوق غوغا بوده ایم

از کران بحر دل در بیکران ها رفته ایم

موج دریاهای معنی سوی دریا بوده ایم

بال های احتیاجی بود و پروازی نکرد

در فضای عشق ها آنجا که پیدا بوده ایم

صد گل از این باغ شد در دل شکوفا بی بهار

در بهار کوی دلداری شکوفا بوده ایم

نامه های قیس را بر سوی لیلا برده ایم

های و هوی می کشان در بزم صهبا بوده ایم

دست ها را تا بدست رهگذاران داده ایم

پای کوبان رهگذاران بی محابا بوده ایم

باده کوی محبّت را بدل آلوده ایم

باده جوش سخت کوش چهره آرا بوده ایم

از وفا با خون دل خوردن مدارا کرده ایم

هم صدا با جمع یاران در وفاها بوده ایم

دیده احمد نگاهی در بلندای زمان

رهگذاری در سلوک چشم بینا بوده ایم

ص :185

غمِ اسرار ازل

میخانه خراب است و من از چشم تو مستم

با غیر تو پیمانه به پیمانه شکستم

ما را غم اسرار ازل بود و وگرنه

در انجمن راز فروشان ننشستم

جان گوش بفرمان شد و دل را به بها داد

در عین وفا در سر پیمان الستم

تا باز بجویم غم دلدادگی از تو

از هر دو جهان رشته تدبیر گسستم

شد عربده جو عارف و عامی ز می و من

حیران شده در چهر تو پیمانه بدستم

دریاب مرا در خم امواج بلاخیز

تا ماهی مقصود نیفتاده ز شستم

گل بود و بهاران که به احمد ز تو خندید

تا باز بر این باورم آورده که هستم

ص :186

معتکف شدیم

از خود جدا شدیم و ترا معتکف شدیم

یعنی به غیر دوست کجا معتکف شدیم

پیمانه ریز باده عشقیم و تا ابد

در خانقاه مهر تو تا معتکف شدیم

صاحب نظر تویی که نظر بر دل افکنی

با شوق روی توست که ما معتکف شدیم

خون می چکد ز دامن سرو چمن ز درد

وین درد عاشقی است هلا معتکف شدیم

باران رحمت است، وفا دیده چون رود

جانا به غیر دوست که را معتکف شدیم

سوی بهار دست تمنای ما دراز

بازآ که در شکوهِ رجا معتکف شدیم

خوبان هر دیار فریبا گذر کنند

ما هم بدین دیارِ صفا معتکف شدیم

در وادی طلب بنما کعبه جلوه کرد

چون ما ز سر رویم، ز پا معتکف شدیم

احمد خیال دوست مرا سوی خود کشد

ما در رجای لطف خدا معتکف شدیم

ص :187

در خاطره ها

در خاطره ها کار جهان را ز تو دیدم

با چشم خرد راز نهان را ز تو دیدیم

از خویش گذشتیم و به تدبیر رسیدیم

در فاصله ها خرد و کلان را ز تو دیدیم

دل بود و نگاهی که گرفتیم به سودا

این خاطره درد کشان را ز تو دیدیم

جان بود که پرورده دامان محبت

ای گل به تمنا چو خزان را ز تو دیدیم

در دایره درد چو پرگار عیانیم

از نقطه موعود جهان را ز تو دیدیم

در میکده خاموش نشستیم به مستی

این باده مهر است که آن را ز تو دیدیم

ما سوختگانیم که از آتش غیرت

هر بخت همایون و جوان را ز تو دیدیم

آسوده دلی بود و خیالی ز تو مغرور

بی غائله این فکر عیان را ز تو دیدیم

احمد بکجا می برد امروز دلِ ما

سرمایه ز ما رمز گمان را ز تو دیدیم

ص :188

نالیدم از غروب

هر روز بی خروش تر از روز دیگریم

در باغ زندگی ز چه این گونه بی بریم

ما را نشان صبح نه در کوی و برزن است

هنگامه را ندیده به هنگامه ها دریم

از هم دلان باغِ گلِ سرخ خوشتر ست

ما هم بدین روال بدان نکته باوریم

آنجا غرور بود که در جانِ ما شکست

دل چون شکسته است کجا ما برابریم

دل شعله بر زند سرِ آن حیله گر که او

ناگه به ناله گفت که با هم برادریم

نالیدم از غروب که دلگیر می گذشت

پرواز در کجا؟ که خود آن بال بی پریم

ساز نبرد می کند احمد شکوه عشق

ما آن حکایتیم که در فصل آخریم

ص :189

در عرصه میدان جهان

خاک درت ای دوست ببوی تو شناسم

این سلسله را رشته ز موی تو شناسم

باز آمده از سوی خیالِ تو چه مستند

این قافله را از ره و بوی تو شناسم

در عرصه میدان جهان کشته عشقت

از لاله خونین سرِ کوی تو شناسم

بر دار نشد هیچ کسی جز به اناالحق

منصور بدین صفتِ روی تو شناسم

لطف ازلت توبه گر این دلم آمد

تا باز کجا جلوه بسوی تو شناسم

پر سوختگانیم که اندر شرر عشق

از باده جهانی بسبوی تو شناسم

احمد سخن عشق به سوی تو فکنده

زان روی که دلداده ز خوی تو شناسم

ص :190

یاد شیرین

از تو دلداده جدا می کِشَدم

به سر کوی فنا می کِشَدم

به گنهکاریم از غمزدگان

ز صفا و ز وفا می کشدم

دست غوغای مرا بسته کنون

سر شوریده خطا می کشدم

چون نریزم گهر دیده ز دل

که دل آزرده روا می کشدم

مرغ بی بال جدا از چمنم

که ندانسته کجا می کشدم

یاد شیرین بدلِ کوه کنم

سر بسنگم زده تا می کشدم

جان ما بر سر پیمان تو شد

رازم از پرده چرا می کشدم

زخمه تار دل غمگینم

که بدین شور و نوا می کشدم

ناله بشکسته اگر در دل ما

آتشی بر سر و پا می کشدم

داغ رسوایی عشق تو بود

اندرین خوف و رجا می کشدم

بسر کوی تو احمد همه شب

همره باد صبا می کشدم

ص :191

آتش پنهان

هر که با ما عهد و پیمان بست با او سوختیم

جان به آتش بُرد و ما هم از همان سو سوختیم

یکه تاز وادی فرزانگی با ما نشست

درد دل ها گفت و شیدا گشت و با او سوختیم

زندگی جز رشته های مهربانی ها نبود

خود در این سودای خوبی ها چه نیکو سوختیم

در سکوت آتش پنهان بخاکستر ز غم

از دل سوزان زبان را بی هیاهو سوختیم

سال ها در کسوت پیدا به سوی شهر عشق

هر قدم در التهابی پر تکاپو سوختیم

خال و خط حبّ دنیا رشته دام بلاست

رشته ها را مو بمو در پیچ گیسو سوختیم

شعله بر جان می زند هر دم هوس های دلم

جان بسودای عبث در برزن و کو سوختیم

نزد ما آیینه عبرت نمای زندگی است

بی تغافل چهره بدرا بدان رو سوختیم

شوق ها در خاطر غمبار ما آلوده شد

شعر احمد را در این لب های پر گو سوختیم

ص :192

چشم انتظارم

دوست می دارم که بار دیگرش تنها ببینم

سر به پای دوست گیرم جان در این غوغا ببینم

آروز دارم که چشم انتظارم روز یا شب

در خیالِ دیده ام آن سرو بس والا ببینم

دل به سودای عبث مسپار ما را کان سراپا

جلوه ای دارد که دل را مست آن صهبا ببینم

گر خروش از دل برآرم ناله گردد روزی آخر

کز شتاب زندگی جان را چو من پیدا ببینم

سروِ بالایی بُد و امّا به شیدایی نیامد

چون کشم نازش که طوفان های آن دریا ببینم

رسم ما اینست و او می داند آنجا از وفایم

کارسازی کی کند تا شایدش با ما ببینم

لحظه ها در لحظه ها بی تاب تر می آیدم او

بالِ پروازش چو من در کسوت عنقا ببینم

دام بود و دانه امّا مرغ هشیاری ز جانم

در تکاپو شد چنان آیینه از دنیا ببینم

دستِ احمد تا بدستش می دهم تا همچنانم

بر شکوه دوستی جانانه را تنها ببینم

ص :193

در بدر کوچه به کوچه

باز از خانه دل ناله غریبانه زنیم

باز با دردِ دلی شکوه ز جانانه زنیم

شمع دلسوخته ایم شعله سراپا شده ایم

گرچه در ظلمت شب جلوه بکاشانه زنیم

وای گر مرغ دلم زار ترم باز رسد

سر بدین سوخته پر چون غمِ پروانه زنیم

زرد رویان خزانیم که از باغِ جهان

در غمِ خرد و کلان ناله مستانه زنیم

دست کوتاه اگر دامن یاری نگرفت

حیف باشد که دگر دست به بیگانه زنیم

این زمان خرقه درویش بچیزی نخرند

گرچه در عزّت او ساغر پیمانه زنیم

نکته ها هست که آسوده دلی فهم نکرد

گر صدف گم شده ما نکته ز دردانه زنیم

دردها را همه در وادی پر خوف و خطر

تا بدرمان برسد شوق طبیبانه زنیم

در بدر کوچه به کوچه غمِ احمد ببرید

گرچه با هر سخنش پرده درین خانه زنیم

ص :194

رمز مِهر باران

تو سروِ سبز بستانی طراوت از تو می جویم

تو رمز مهر بارانی که جان را از تو می رویم

زمین گهواره مهری زمان آهنگ پیمانم

شمیم موی دلداری ترا زین عطر می بویم

خیال از خالِ لب گیرم که دل بی مدعی باشد

مرا تا بوده این بودست و تا باشم بدین خویم

چو سودای ترا دارم بشوقی بال پروازم

گشایم تا مگر در جلوه بینم روی مه رویم

صبا بر چهره گل های صحرایی گذرها کرد

که ما را رخ نوازد مهربانی ها بدان کویم

حکایت بر دلم گفتم نشانم اشکِ بر دیده

ز داغ لاله بوسیدم کمند یاسمن مویم

باحمد زندگی غوغای آخر می برد جان را

بهاران بود و سرمستی که را بینم کجا جویم

ص :195

رهِ مهر

در انجمنی ز دل سپاران

گل بود و هوای لاله زاران

من بودم و مستی زمانه

او بود و رخی چو گلعذاران

هشدار که در ترانه غم

دل خون نشود ز غمگساران

من خانه بدوش شهر عشقم

پیمانه بکف به ره گذاران

آن روز که التهاب جوشید

دیدیم غرور باده خواران

در شاخه پر شکوفه مهر

شوقِ دلِ مهربانِ یاران

از عاطفه خمیده قامت

بر خاطر جلوه نگاران

دست من و دامن عزیزان

عشق من و چشم بی قراران

این دانه عشق می کشاند

ما را بکمند آن خماران

این گفته تو آرزو نپندار

در حلقه خویشتن مداران

احمد نرود بجز رهِ مهر

با نشئه شوقِ سر بداران

ص :196

بلای جان

یادآور زمانه بما شد بلای جان

غم نامه های اوست چنین هم نوای جان

روحم فسرد از غمِ رندان ریزه خوار

خارم بجان خلید که گیرد فضای جان

دروازه های درد بما بر گشوده اند

رنج دوباره می رسد اینجا بجای جان

صورت نگار عالم هستی رقم زند

آن دل که خون کشید به حال و هوای جان

این باده تا به لذتِ دیوانگی ز ماست

مستانه می زنیم نوایی به نای جان

پرواز این همای بدان خانه می رسد

روزی به شوق عشق همآوا همای جان

ما را شکوهِ دار به منصور ریشه زد

تا بنگریم نکته زنِ مبتلای جان

گفتم بلای می رسدم همچنان به جان

دل خون مکن که سرآید بلای جان

احمد نگاه ملتهب از دیده پر کشید

سودای عاشقی است که ریزد به پای جان

ص :197

هنگامه ایام

بر گرد و بر سوختگان بال و پری زن

در کسوت فرزانه به دیوانه سری زن

از نقش دل خویش به هنگامه ایام

خونینه نشانی به سراپا اثری زن

بی باوری ماست که آسیمه سری هست

تاراج خزان است دریغا نظری زن

باران دل انگیز بهاران چو نباشد

ای دیده به ابر مژه باران تری زن

برخاسته از درد دگر باره میفکن

با همت مردانه پیام سحری زن

بیدل چو فتادیم ز آشفتگی عشق

مهتاب رخا جلوه بسان قمری زن

ما را تو کریمانه بدان خانه درآور

دل را تو حکیمانه علاجی ز دری زن

ای وای که دل سوختگان را نشناسند

دل سوخته را آب وفا مختصری زن

مردان رهِ عشق چو خوننامه نویسند

بار دگر ای شعله بجانم شرری زن

سودای جهان و پر کاهی که نیرزد

از خویش سفر کن رهِ خونین جگری زن

احمد قلم مهر بشعر تو غمین است

بردار و به تصویر نمایان گهری زن

ص :198

کس نپرسید

کس نپرسد که چرا تیره شده راه زمان

کس ندانسته غم مردم آگاه زمان

دستگیرم نشدی تا دل بشکسته من

دمی آسوده شود از غم جانکاه زمان

چشم گریان شده از حادثه دیرین است

که در این مهلکه با من شده بیگاه زمان

ناز خوبان به نیاز دل ماتم زدگان

می کشم تا شودم غایت دلخواه زمان

هان نیالود زمان از سخن مدعیان

که در آفاق جهان آمده اکراه زمان

گر بشوقم گل اقبال تو در باغ دمد

صد بهارم رسد از دیدگه راه زمان

لب خندان ترا از دل و جان می بینم

تا نهان دارم از این دیده غمِ چاه زمان

شب تاریک و ره پر خطر از موج گنه

وای بر حال دل اَر دیر رسد ماه زمان

احمد از خاک نشینی دل دلدار زند

ورنه بیهوده چرا می کِشد او آه زمان

ص :199

مقیم درگه

شکسته خاطرم آخر بهانه ام دلِ من

بشوق خویش نشانده جوانه ام دل من

بکوی دوست گرم آشنا چنین بروم

بدان نشان ز تو دارم نشانه ام دل من

صدای پای ترا با شکوه می شنوم

بشب چراغ فروزم زبانه ام دل من

سخن چو گفت بآوا خروش ها ز من است

زمین نشسته بسودا و دانه ام دل من

بهر خیال چو گیسوی یار بندِ من است

کمند یار نوازد بشانه ام دل من

سکوتِ یخ زده انجماد بی هنران

بدرد خویش نهاده شبانه ام دل من

شکر ز لعل تو ریزد ترانه لب جان

بهانه هاست بدین خوش ترانه ام دل من

بموج خویش خزانم گرفته دامنِ دل

گهر ز چشم فشانم خزانه ام دل من

بکوی میکده احمد مقیم درگه توست

تو هم بیا که نشانی ز خانه ام دل من

ص :200

غم سنگین

غمت سنگین و سنگین تر غم من

دلم آزرده تر از ماتم من

کجا گویم که را گویم ز دردم

که از دردم گدازد محرم من

سرشکم می تراود خون بجانم

که در ماتم گرفته عالم من

دم عیسی وشی کَم آرزو شد

بآخر دم غمین شد همدم من

ز دیو و دد ملول آزرده گشتم

بفریادم رسد کی اعظم من

خرابم کن بت و بتخانه از دل

که می شوید گنه را زمزم من

ره جنت، سرایت از که پرسم

در این سودا چو آدم اکرم من

من آن مرغم که شوق آشیانم

بدام آورده چشم پر نَمِ من

نه احمد را مجال گفتگویی

غمت سنگین و سنگین تر غم من

ص :201

شیدای او

شعله بر جان می کشد آوای او

نشئه بر دل آورد صهبای او

لعل نوشینِ شکر ریزد بما

شهر پر غوغا شد از غوغای او

در چمن زارانِ بی فصل خزان

دیده می جوید گلِ زیبای او

چشم بر ره دارد و در انتظار

دردِ بر جان می خرد شیدای او

از خدا خواهم که چشم ما ز شوق

باز بیند جلوه سیمای او

دردِ دل های جدایی های ما

شد حدیثی از دل و سودای او

ای دلِ خون گشته یوسف را بجوی

از نشان ها تا سریر و جای او

اشک شوقم در دعاهای رجا

زد بجانم باده از مینای او

جانِ احمد در غمِ هجران و دل

غرقه امواج در دریای او

ص :202

چهره بنما

عشق را شد جلوه ای از ناز تو

تا بگوش جان رسد آواز تو

جلوه های عشق را من دیده ام

دیده ام از چشم دل پرواز تو

در نیازم، سر بپایت می نهم

دل بسوزانم بسوز و ساز تو

چهره بنما پرده بردار از میان

چشم نامحرم نبیند راز تو

هدهدم آغشته در خون می کند

در نظر مژگان تیرانداز تو

سر به پندار از جهانی دیگر است

در سمای آرزو انبازِ تو

دل به بند مهر تو خود مبتلا

تا دهد جان را اسیر باز تو

گر دمِ آخر بمستی ها شوم

هوشیارم می کند آغاز تو

احمد آهنگش نمی آید به گوش

تا سپارد جان خود در ناز تو

ص :203

بذرِ غم ها

بذر غم ها همه جا ریخته در جان بی تو

سوخت هر عهدی که بستیم بدین سان بی تو

ما گشودیم در عقده ولی دل خون شد

پیش آن عقده که شد از همه پنهان بی تو

اشک جوشید ز این دیده که در شاخه دل

ناله ها داشت برخساره و غلطان بی تو

گر جدا دل رود از عشق که در جان آمد

چون رها دل کنم از فتنه دوران بی تو

خوب شد شعله دل در سخنم آتش زد

تا بسوزد شررم از غمِ هجران بی تو

بسته بند محبّت رهِ دیگر نرود

کی گشاییم درِ خلوت خوبان بی تو

سال ها بندگی عشق تو کردیم بجان

هرگز آن روز مبادا گل و بستان بی تو

پر و بالی زدم و سوختم آخر که مگر

نکته بر عشق نگیرد دل سوزان بی تو

با دلِ خون شده احمد نرود راهِ دراز

چون کند با دلِ پر دردِ پریشان بی تو

ص :204

پاسخ گو

با بهاران به ندایی دل ما پاسخ گو

به ندایی دلِ در شور و نوا پاسخ گو

در سکوتی که به صحرای محبّت باشد

مهربان تر شو و زان حال و هوا پاسخ گو

پیشترها همه با مهر سخن می گفتند

پس بیا و تو هم از مهر و وفا پاسخ گو

چشمه سار رخ ما یکسره در غوغا رفت

از طراوت تو هم ای ابر سما پاسخ گو

از زبان شب ما قصه دیرینه مگو

با سحر در لب پر خنده بیا پاسخ گو

تا بتابد بدل امید تو ای شوکت عشق

خرمی بخش بدل ها ز وفا پاسخ گو

اندک اندک گله و ناله چو آغاز شود

تو هم ای اشک دمادم همه جا پاسخ گو

هر گه از مرتبه عشق سخن از دل رفت

از دل ای آتش جان سوز هلا پاسخ گو

احمد آزرده ز غوغای جهان با دل گفت

ای دل خون شده از بهر خدا پاسخ گو

ص :205

بی نیازا

بی نیازا از نیازم سوی تو

ذکر و تکبیر و نمازم سوی تو

بی نیازا بر درت آرم نماز

سر به خاکم در نیازم سوی تو

هستی و جان ها ز تو آمد وجود

هستی و جان را چه بازم سوی تو

داورا چونان سپاست آورم

مهربانا در گدارُم سوی تو

جمله جانم از گنه آکنده است

گر ببخشی سرفرازم سوی تو

پنج تکبیرم به شوق هر نماز

چاره سازم سوز و سازم سوی تو

چون صمد گفتم باحمد در نگر

در نمازم رمز و رازم سوی تو

ص :206

ز یاران وفاگو

جانانه حدیثی تو ز یارانِ وفا گو

از میکده ها از غمِ مستانِ صفا گو

از شعشعه جلوه رخسار عزیزان

از خاطره ها در نمِ این حال و هوا گو

تا بار دگر در همه جا لاله بروید

آغاز دگر فصل دگر از دلِ ما گو

بر سامعه گوش فلک طرفه حدیثی

خونابه چکان از دل خونینه بجا گو

گفتیم و نرفتیم که ما را بنوازی

دیگر سخن از مهر تو از بهرِ خدا گو

تکرار گر حادثه ها را به پیامی

با ناله جانسوز بدین دشت بلا گو

دلسوختگان را پر پرواز دگر ده

با شیفتگان در لب پر شور و نوا گو

دیدیم و نگفتیم که این حادثه چون است

ای دل تو هم آخر سخنی با سر و پا گو

کوه است صدا را به نواها بکشاند

افروخته جان را به نداها تو جدا گو

مردار دلان را ز دل و دیده رها کن

آسیمه سران را سخن آسوده رها گو

احمد کمرِ همتِ فرجام گرفته است

او را سخنی در خور این بختِ هما گو

ص :207

کریم هر دو عالم

ز خمار این زمانه دل عالمی گرفته

شب هجر و خانه غم سر همدمی گرفته

به خیال هم نگنجد که به ماتمم نگیرد

لب تشنه است و اینجا گلِ شبنمی گرفته

حذری کن ای شب غم که من از زمانه دورم

دل زخم خورده ما نه که مرحمی گرفته

به کرامتم خبر ده ز کریم هر دو عالم

چو شکسته دل بآهی ره ارحمی گرفته

سخن محال باشد که دلم رهی ندارد

بجز از کرانه غم که ز ماتمی گرفته

بدعا علاج گردد همه درد دردمندان

به نشین که جان سراپا خطِ اعظمی گرفته

به نگار خانه دل زده ایم نقش یاری

که جمال بی مثالی رهِ محرمی گرفته

ز بهار جلوه گیرد گل لاله در چمن ها

ز بهار پر گشایم که دل اکرمی گرفته

بسرور آور آخر دل دردمند احمد

که نوای دردمندان دل عالمی گرفته

ص :208

لاله داغ زده

لاله، از خاک سر آورده برون داغ زده

چهره رنگین شده از آتش و خون داغ زده

صبر باید که دل آزرده نشانی بدهد

ورنه بر دل رسد آهنگ جنون داغ زده

رسم دل نیست که فریاد به بیهوده کشد

یا که آسوده زند مهر سکون داغ زده

نور آزادگی از جلوه مردان خداست

که نگیرند رهِ مکر و فسون داغ زده

خیمه گاهی است که ایمان تو و ریشه اوست

هان بپا خیز و بکش بار ستون داغ زده

جور هر عارف و عامی سند بی هنری است

زود باشد که شود جور نگون داغ زده

نخل با میوه شیرین که کند جلوه گری

جلوه گاهش شده اعصار قرون داغ زده

تا گناهی است مرا در سخن اهل هنر

می کشم بار دو صد دردِ درون داغ زده

شعله احمد چو زند شعر بدل های غمین

می خروشد دل غمبار کنون داغ زده

ص :209

کوکبه فتاده

دامِ بلای موی او بند به پای دل شده

راهِ دگر کجا روم خانه بجای دل شده

کرده دلم هوای او خود شکند برای او

یکسره بندگی کند تا به هوای دل شده

لاله بکوی دلسِتان داغِ دو صد بلا کشد

شعله آخرین او جان به لقای دل شده

بحر وجود عاشقان بود و نبود عاشقان

صورت عشق می کشد چهره نمای دل شده

مرد رهم براهِ دل تا برسد پگاهِ دل

تحفه چو می برد ز ما جان به صفای دل شده

مرکب سرکش گنه دل نکند ز ما تبه

ژاله شرمِ ما به بین کارگشای دل شده

دامن پر ستاره ام رشته پاره پاره ام

شبنم صبحگاهِ جان خود بدعای دل شده

کوکبه فتاده ام باده پس نهاده ام

شوق چرا ز چون ما، چون و چرای دل شده

شعشعه جمال او آیتی از کمال او

بر دل احمد آورد رمز بهای دل شده

ص :210

حریمِ بی وفایی

دلم را بلبل دستان سرایی

ربوده در حریم بی وفایی

مرا جان در غم و دلدار گوید

به عشق خویش شیدایم چرایی

بمستی همچنان پیمانه گیرم

در این پیمان کجا جویم کجایی

خیالم را ز باور دارم از دل

نهال نورسی در آشنایی

مه از مهتاب کی گیرد فروغی

ترا رخساره می بخشد ضیایی

امیدم در شهابی خو گرفته

درخشان در غرور لحظه هایی

چو مجنون سوی لیلا می شتابم

که گل گیریم از باغ جفایی

به چشم انتظارم خون نشسته

چو مرغ حقّ بشب دارم نوایی

تو خورشیدی و هم عالم فروزی

تو باغ آشنایی را صفایی

چو حرف اوّل عشقم عیان کرد

گرفتم شیوه دل پارسایی

بگوش احمد آهنگ وفا زن

که می گیرد ندایی در صفایی

ص :211

جانا وفایی

باور ندارم از غم جدایی

جانا وفایی جانا وفایی

سودای عشقت فریاد دل شد

داد از جدایی داد از جدایی

شعری چو دریا از غم سرایم

تا بار غم را آسان نمایی

پیدای دل ها پنهان دیده

اینم نشانه بر جان بیایی

درمان دردم دیدار رویت

گر رو نمایی بر چشم مایی

بوی بهاران از ره چو آید

دل از او پرسد فصل رهایی

احمد ز شوقت اشکی فشاند

هر روز و هر شب در انزوایی

ص :212

باده عاطفه ها

وه که با کسوت ناز آمده ای

دل ویرانه نواز آمده ای

باده عاطفه ها نوش تو باد

که از آن راهِ دراز آمده ای

بر لبم قصه مهر تو بود

گرچه در دیده براز آمده ای

تو کجا رفته ز دل تا که بجان

بار دیگر که تو باز آمده ای

نظر از دیده دل چون فکنم

که ز نازی به نیاز آمده ای

غنچه در عارض گل بوی تو بود

تا به تکبیر نماز آمده ای

دست احمد به دعا بر تو زند

خوش بدین کسوت ناز آمده ای

ص :213

سراب تنهایی

زمانه نیست مگر التهاب تنهایی

شکوهِ یکسره در انقلاب تنهایی

بدرد خویش گرفتارم و ز غم هر دم

بقلب خویش زنم پیچ و تاب تنهایی

بزخمه می کشم از تار جان ترانه درد

که چشم خویش گشایم ز خواب تنهایی

خراج مملکت دل به یار باید داد

چو در خزانه نهد او حساب تنهایی

سرود عالم هستی سرور دل دادم

بدشت تیره زدم با شهاب تنهایی

ستوده ایم ز اوّل مقام یار عزیز

بدست مهر کشد دل عتاب تنهایی

چو شب بروز برم درد ما بهانه ما

چرا شتاب کنم با شتاب تنهایی

مرا ز دوست شکایت نبود دل آنجا

بهانه کرد که گیرد نقاب تنهایی

بجان خویش نهد شوق دیدنت احمد

که بی خیال رود در سراب تنهایی

ص :214

وای اگر تنگ شود

وای اگر تنگ شود زو نفسی

یا به بندد لب ما را عسسی

ز شب این ناله مرا مونس شد

تا رسد شاهدِ فریاد رسی

هر شب از کوی تو من مویه کنان

خواهش از دل کنم و هم نفسی

هر شب از سیل دمادم بزنم

چشم دریا شده را من ز خسی

نگشودیم ز خود بند قفس

که دلم تنگ بود در قفسی

بال پرواز عقابم بسته است

بکجا بال زند چون مگسی

ترسم آخر دل آشفته چنین

سوی میخانه بجایی نرسی

احمد از خویش برون می کشدم

من چه دانم ز کجایی چه کسی

ص :215

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109