زندگي سياسي هشتمين امام حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السلام

مشخصات كتاب

عنوان قراردادي: الحياه السياسيه الامام الرضا (ع): دراسه و تحليل.فارسي

عنوان و نام پديدآور: زندگي سياسي هشتمين امام حضرت عليٍ بن موسي الرضا (ع) / تاليف عاملي، جعفر مرتضي، 1944- م؛ ترجمه خليليان، خليل.

مشخصات نشر: تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي ، انتشارات، 1373.

مشخصات ظاهري: [234] ص.

شابك: 2500 ريال؛ 3750 ريال (چاپ نهم)؛ 3850 ريال : چاپ دوازدهم: 964-4305-33-7؛ 5200 ريال(چاپ چهاردهم)؛ 9500 ريال(چاپ پانزدهم)؛ 9500 ريال: چاپ شانزدهم 978-964-430-533-7: ؛ 15000ريال(چاپ هفدهم)؛ 23500 ريال(چاپ بيستم)؛ 23500 ريال(چاپ بيست و يكم)؛ 25000 ريال(چاپ بيست و دوم): چاپ بيست و دوم

يادداشت: اين كتاب در سال 1368 تحت عنوان "زندگي سياسي هشتمين امام (متن فشرده) " منتشر شده است.

يادداشت: چاپ نهم: 1375.

يادداشت: چاپ دوازدهم: 1377.

يادداشت: چاپ چهاردهم: 1380.

يادداشت: چاپ پانزدهم و شانزدهم: 1381.

يادداشت: چاپ هفدهم: 1383.

يادداشت: چاپ بيستم: 1385.

يادداشت: چاپ بيست و يكم: 1386.

يادداشت: چاپ بيست و دوم: 1387.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

زبان عنوان: زندگي سياسي هشتمين امام (متن فشرده).

موضوع: علي بن موسي، (ع)، امام هشتم، 153؟ - 203ق. -- سياست و حكومت

موضوع: عباسيان -- تاريخ-- 132 - 203ق

موضوع: اسلام -- تاريخ -- 132 - 203ق

شناسه افزوده: خليليان، خليل، 1318 -، مترجم

شناسه افزوده: دفتر نشر فرهنگ اسلامي

رده بندي كنگره: DS35/63/ع 2ح 9041 1373

رده بندي ديويي: 956/01092

شماره كتابشناسي ملي: م 74-6651

مقدمه

سپاس بر خداوندي كه پروردگار همه گيتي است.

و رحمت و درود بر بهترين آفريدگانش يعني محمد صلي اللَّه عليه وآله و خاندان پاك و وارسته او.

اين كتاب متن فشرده و ترجمه شده اي از دستاورد تحقيقاتي نويسنده است كه مدت سه سال رنج كاوش در آثار بيشماري را بر خود هموار نمود. وي در پيش درآمد كتاب، نخست با لحني بسيار مخلصانه و احساس برانگيز اثر خود

را به پيشگاه امام زمان ارواحنا له الفداء تقديم مي كند. سپس از بسياري مورّخان و نويسندگاني كه به شرح زندگي امام رضا عليه السلام پرداخته اند گله مي كند كه چرا در پيرامون مسأله مهمي همچون «بيعت وليعهدي امام» چندان كه شايسته بود، قلم نزده اند.

وي معتقد است كه حوادث گذشته تاريخي فقط داستانهايي نيستند كه براي سرگرمي در كتابها نوشته شده باشند، بلكه اين رويدادها شديداً در زندگي كنوني ما نيز مي توانند نقش آفرين جريانها باشند.

تدوين تاريخ و نقد و بررسي مسايل تاريخي بيشتر به انگيزه بهره برداري از آنها در متن زندگي عيني خود ماست. بايد احوال گذشتگان را دانست و شرايط روزگار شان را نيك دريافت تا از اوج و حضيضها و جزر و مد ها بسي پند و شيوه عمل آموخت. پس رسالت و وظيفه تاريخ از اين ديدگاه در بازگويي تاريخ ملّتها خلاصه مي شود، ولي نه به وجه مبتذل آن بلكه به صورت اداي يك امانت راستين كه با دقّت و موشكافي ويژه بحرانهاي فكري و مادّي و تحوّلات شرايط سياسي و اجتماعي و ديگر مسايلي كه بر ملّتهاي پيشين گذشته بر ما عرضه مي گردد. اما اگر تاريخ زبانش از نقل اين حكايات الكن بماند، اسطوره اي بي خاصيّت خواهد ماند و بزودي ما را با فقد تاريخ خودمان مواجه خواهد ساخت. تاريخ تنها آن نيست كه بر تخت نشستن پادشاهان و يا از شوكت فروافتادن رژيم ها را بيان كند، بلكه بايد همچنين آيينه اي باشد كه اين گونه رويدادها را درست در ظروف واقعي خودشان به ما نشان بدهد. برخي از مورّخان نقش نقّال بزم افروز حكمرانان خود را بازي مي كردند. چه به خاطر

خوشايند آنان همه وقايع را نمي گفتند و يا برخي ناگفتني ها را بس گفتني مي نمودند. مثلاً چون رشته سخن به مجلس طرب و بزم مي كشيد چنان با پياله و جامهاي نگارين آن را ميآراستند كه جنايت ناشي از اين بزم ها همه تحت الشعاع قرار مي گرفت. باز از قماش همين گونه خيانت تاريخي است سكوت و يا عدم تعمّق در علل و شوند هاي رويداد كه بالطبع اين شيوه ها ما را كه پاي سخن تاريخ نشسته ايم، از درك واقعيت خود رويداد محروم مي سازد.

نويسنده با اين ديد يكي از مهمترين مسايل را در تاريخ اسلام براي تحقيق برگزيده و با اين باور كه هنوز كاوش جانانه در پيرامونش صورت نگرفته، كتاب ارزنده اي را تأليف كرده كه به لحاظ كميّت به پانصد صفحه قطع وزيري مي رسد. موضوع براستي جالب توجه است، ولي به پاس رعايت حال بسياري از خوانندگان عزيزمان كه كمتر مجال خواندن مطالب مبسوطي را پيدا مي كنند مترجم عرضه داشت متن فشرده آن را مناسب تر تشخيص داد. اميد است كه با خواندن همين متن كنوني، خواننده مطالب اساسي كتاب و ديدگاههاي مؤلّف به بهترين وجهي آشنايي پيدا كند. ضمناً كساني كه انگيزه تحقيق بيشتري دارند خواهند توانست كه به متن اصلي كتاب مراجعه كنند. سيد خليل خليليان

شهريور ماه 1359

نهضت دولت عباسي

علويان در گذشته دور

پس از آن كه امويان از شيوه صحيح اسلامي ره به انحراف گشودند، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزي جز حكمراني و سلطه طلبي نبوده … زورگويي در تعيين سرنوشت مردم و سودجويي از امكانات ايشان.. كوشش تامّ در كامجويي و اجراي شهوات در هر مكان و هر زمان كه برايشان دست مي داد.. بي اعتبار

نمودن مصالح همه ملّت و خلاصه به بازي گرفتن سرنوشت و خوشبختي ايشان …

و باز پس از آن كه امويان دشمني با اهل بيت را به آخرين حدّ رسانيدند، آنان را كشتند، به نابودي كشيدند و بساط شان را درهم كوبيدند … به ويژه آن دسته از اهل بيت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت، خاندان اموي نفرين بر علي عليه السلام را به عنوان شيوه پسنديده خود اتّخاذ كرده بودند، به گونه اي كه كودكانشان اين نفرين را ميآموختند و تا آخر عمر پيوسته تكرار ش مي كردند. اولاد علي و شيعيانشان را در هر پناهگاهي كه بودند، تعقيب مي كردند و همواره مي كوشيدند تا هرگونه اثري از آنان را از بين ببرند …

در گرماگرم اين جريانات بود كه رويدادهاي تازه اي در افق رخ نمود. در پرتو مبارزه دائم و افشاگرانه اهلبيت، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مي شد. آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموي پي مي بردند. از اين رو طبيعي مي نمود كه عواطف مردم نسبت به اهلبيت روز به روز بيشتر برانگيخته شود و در برابر، نفرت و كينه شان نيز عليه خاندان اموي رو به اوج گذارد. اينها همه در پرتو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اين كه آنان روز به روز حقايق بيشتري را در مي يافتند.

مردم ديگر بخوبي دريافته بودند كه اهلبيت تنها پايگاه استوار و قابل اطميناني به شمار مي روند كه جز با روي بردن بدان، راه نجات ديگري برايشان وجود ندارد. اهلبيت آرمان زنده امّت بودند كه در كالبد همگان روح و روان ميدميدند و زندگي را لذّت بخش مي كردند.

تاج و تخت امويان در تندباد سقوط

ديديم چگونه شورش ها و آشوب ها عليه حكومت

اموي از هر سو رو به رشد نهاد، آن هم بدان سان كه رفته رفته نيرويشان را فرو مي مكيد و بسيار به سستي شان مي كشيد. در اين گيرودار چنان با مردم رودررو قرار گرفتند كه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند.

اين شورش ها بطور كلّي رنگ و آميزه مذهبي داشت، مانند:

شورش اهل مدينه كه «واقعه حره» ناميده شد.

شورش قاريان كوفه و عراق با عنوان «دير جماجم» به(سال 83 هجري) كه پيش از آن قيام مختار و توبه كنندگان به سال 67 رخ داده بود.

قيام يزيد بن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهي از منكر بر ضدّ وليد بن يزيد به سال 126 شوريدند.

قيام عبداللَّه بن زبير كه جز دمشق همه جاي ديگر را فراگرفته و تا مدتي هم بر اوضاع مسلّط بود.

شورشي كه عليه هشام در افريقا برپا شد.

و نيز شورشي كه خوارج به رهبري مردي ملقّب به «طالب الحقّ» (حق ستان) به سال 128 به وقوع پيوست.

در خراسان نيز حارث بن سريح در سال 116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا خواند.

اينها و قيامهاي ديگري كه جاي ذكر همه شان اينجا نيست همه انگيزه مذهبي داشتند.

اما برخي از شورشهاي ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمراني و فرمانروايي بود. از باب مثال، قيام آل مهلب(102 هجري) و قيام مطرف بن مغيره را نام مي بريم.

اما در عهد مروان

در ايام حكمراني «مروان بن محمد جعدي» كه به مروان حمار شهرت يافته بود، اوضاع كشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود. قيامها و شورش ها در بيشتر نقاط چنان آتش

به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مي ساخت. او حتي قادر نبود به شكايت والي خود در خراسان، نصر بن سيّار، ترتيب اثر دهد. وي خود در آن سامان با آشوب ها و شورشهاي متعدّدي، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بني عباس يكي از آنها به شمار مي رفت. اينان به رهبري ابومسلم خراساني مردم را به سوي خود فرا مي خواندند به گونه اي كه اين دعوت روز به روز دامنه گسترده تري مي يافت.

اين رويدادها همه حاكي از انزجار شديد مردم بود كه نسبت به حكومت بني اميّه و سلطنت مبتني بر ستم و تجاوز شان ابراز مي شد. غارت اموال مردم، زورگويي در تعيين سرنوشت ملّت و سلب آزادي و امكاناتشان. اين مسايل با توجه به پاره اي از امور كه آن روزها در جريان بود، بخوبي بر ما آشكار است.

مثلاً مي بينيم كه فرمانداران به چيزهايي طمع مي كردند كه بر آدمي قبول آن دشوار مي نمايد. خالد قسري مي خواست كه فقط حقوق سالانه اش بيست ميليون درهم باشد و چون اختلاس و دزدي هايش را هم حساب كنيم مي بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مي رسيد. [1] حال در جايي كه فرماندار داراي چنين وضعي باشد ببينيد وضع خود خليفه چگونه است. خليفه اي كه با همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انساني دشمني مي ورزيد. خليفه به گونه اي تحقيرآميز به مردم مي نگريست. در اين باره «كميت» شاعر چنين سروده است:

به مردم چنان مي نگريست كه گويي

صاحب گله اي است كه گوسفندان

خود را بع بع كنان به هنگام غروب مي نگرد

به انگيزه چيدن پشم و انتخاب يك

رأس فربه،

همراه با لذّت از فرياد و زجر چهارپايان. [2].

آري، ملّت سراپا يقين شده بود كه ديگر بني اميه

حقّي ندارند كه خود را همچون رهبران امّت بر مردم تحميل كنند. آنان حتماً فاقد صلاحيّت در اداره امورند و اگر وضع همين گونه ادامه يابد، مردم همگي رو به نيستي كشيده مي شوند.

از اين رو از جاي برخاستند و بر امويان شوريدند و برخي از حقوق خود را از ايشان باز ستاندند، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثري از آنان برجاي نماند.

پيروزي عباسيان امري طبيعي بود

از اينجا درمي يابيم كه چگونه پيروزي عباسيان در دستيابي به حكومت در آن زمان امري معجزه آسا يا خارق العاده نبود، بلكه كاملاً طبيعي مي نمود. چه اوضاع اجتماعي و شرايط حاكم در آن روزگار، زمينه پذيرفتن هرگونه تغيير را در نهاد مردم آماده كرده بود. نه تنها مردم اين آمادگي را پيدا كرده بودند، بلكه به لزوم تحوّل در سطح حكومت نيز معتقد شده بودند.

از اين رو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم، در شرايط آنچناني هر انقلابي كه رخ مي داد قطعاً به پيروزي مي رسيد. عباسيان چيز ويژه اي براي خود نداشتند، بلكه هر گروه ديگري هم كه مي خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مي گرفت و از همان شگرد عباسيان سود مي جست و مردم را به سوي خود فرامي خواند، بي شك به پيروزي مي رسيد. شگرد عباسيان را مي توان در سه جهت مشخص، بيان كرد:

جهت نخست

«خويشتن را چنين معرفي مي كردند كه تنها براي نجات مردم از شرّ بني اميّه آمده اند. يعني آمده اند تا امّت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوز هاي بي حدّ و حساب اين سلسله رهايي مي بخشند. تبليغ عباسيان همواره بشارتي به رهايي بود و در ضمن به مردم نويد مي داد

كه مي خواهند حكومتي عادلانه مبني بر برابري، صلح و امنيت برپا كنند. درست مانند تبليغ هاي انتخاباتي كه مملوّ از وعده و دلخوشي دادن به مردم است. عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاي شيرين مجذوب خويشتن مي نمودند. همين وعده ها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعداً همان مردم را بر ضدّ حكومت بني عبّاس برانگيخت، چه ديدند كه آنان نيز عليرغم وعده هاي خود پايه هاي حكمراني را براساس طغيان و عطش سيري ناپذيري براي ريختن خون مردمان نهاده اند.»

جهت دوم

عباسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند، چه آنان در اندرون خود به دسته بازي و تجزيه گرائيده بودند. در عوض، دست كمك به سوي غير عرب ها دراز كردند كه اينان در آن زمان به چشم حقارت نگريسته مي شدند و در محروميّت شديدي حتي از ساده ترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند، بسر مي بردند. حجّاج دستور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد، و روزي هم به شخصي گفته بود كه جز اعراب كسي شايستگي مقام قضاوت را ندارد. [3].

از قلمرو بصره و سرزمينهاي اطراف آن هر چه غيرعرب بود اخراج گرديد. اين آواره گان در تظاهرات خود فرياد «وامحمّدا! وا احمدا!» سر داده بودند و بيچارگان نمي دانستند به كجا بروند. البته اهالي بصره نيز از در همدردي با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند. [4].

برخي مي گفتند: «نماز به يكي از اينها شكسته مي شود: خر، سگ، و غيرعرب(كه مولي خطاب مي شدند، يعني: برده آزاد شده)..». [5].

روزي معاويه از افزايش جمعيت موالي به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمي

از آنان را از دم تيغ بگذراند، ولي «احنف» وي را از اين كار برحذر داشت.. [6].

روزي هم يكي از موالي دختري از قبيله بني سليم را به زني گرفت. «محمد بن بشير خارجي» بيدرنگ سوار بر اسب خود شد و به مدينه آمد و نزد حكمران آنجا كه «ابراهيم بن هشام بن اسماعيل» بود، دادخواهي كرد. حكمران، شوهر عجم را فراخواند و پس از اجراي صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم به او زد و علاوه بر همه اينها دستور داد تا موهاي سر، ابرو و ريشش را بتراشند.. آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزي اشعاري سرود، از جمله گفت:

«داوري به سنّت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت»

«و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمي رسد.» [7].

شكست حكومت مختار نيز به عاملي جز اين نبود كه وي از غير عربها كمك مي گرفت. همين امر سبب شد كه اعراب از گِردَش پراكنده شوند. [8].

ابوالفرج اصفهاني مي گويد: «.. عرب همچنان يكّه تاز بود تا روزي كه دولت عبّاسي تشكيل شد. وقتي يك عرب از خريد برمي گشت و بر سر راه خود يك عجم را مي ديد، كالاي خود را به سويش پرتاب مي كرد و او هم موظّف بود كه بارش را به منزل برساند.» [9].

فرزندان خليفه اگر از زنان عجم شان زاده مي شدند هرگز صلاحيّت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمي كردند. [10].

و خلاصه برخي گفته اند: كشتن امام حسين كار بزرگي بود كه از پي آن امويان براحتي توانستند جلوي يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند … [11].

بنابراين، ديگر بسيار طبيعي مي نمود كه موالي(غير عرب ها) در ره رهايي از سلطه چنين حكومتي از

بذل جان دريغ نكنند، و انتظار مي رفت كه عباسيان بر چنين نيرويي تكيه زنند، همچنان كه از آنان نيز انتظار مي رفت كه دعوت عباسيان را به گرمي پذيرا شوند.

جهت سوم

در آغاز كار، عباسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهل بيت انجام دهند.

اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميّت اين موضوع بحث خود را گسترده تر عنوان كنيم. چه اين شگرد آثار مهمّي در طول تاريخ برجاي نهاد.

به علاوه، همين خطّ بود كه عباسيان بيش از همه روي آن حساب مي كردند و آن هم بي اساس نبود، چه عامل اصلي رسيدنشان به قدرت هم همين بود.

اينك بيان مشروح ما

چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند؟

مسأله مهمي كه اكنون بايد بدان بپردازيم آشنايي با زمان دعوت عباسيان و همچنين شگردي است كه آنان در اين راه به كار مي بردند.

اين دعوت نخست از سوي علويان آغاز شد. دقيقاً نخستين اقدام از سوي ابوهاشم يعني عبداللَّه محمد بن حنفيّه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادي را به زير پرچم خويش گرد آورد. مانند: محمّدبن عليّ بن عبداللَّه بن عباس، معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابيطالب، عبداللَّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلّب، و ديگران …

اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنفيّه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت.

پس از مرگ «معاوية بن عبداللَّه» فرزندش عبداللَّه نيز مدّعي وصايت از سوي پدر گرديد. وي معتقداني گرد خود جمع آورده بود كه پنهاني قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزي كه به قتل رسيد.

اما «محمد بن علي» (پدر

سفّاح و منصور) بسيار زيرك و كاردان بود. همين كه به وسيله ابوهاشم انقلابيون را شناسايي كرد تمام نيروي خود را بكار برد تا با زيركي در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه خويش درآورد [12] و نگذارد كه به معاوية بن عبداللَّه يا فرزندش نزديك شوند.

محمدبن علي همچنان با احتياط كامل و به گونه اي پنهان گام برمي داشت، و بدين سان او به اقدامات زير پرداخته بود:

1 از علويان كناره مي گرفت، چه آنان آوازه و اعتبار بيشتري از وي داشتند. اما در ضمن اگر مي توانست از نفوذ شان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مي جست. اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد …

2 همچنين از گروه هاي مختلف سياسي كه به نفع او كار مي كردند نيز دوري مي گزيد.

3 از همه مهمتر آن كه پيوسته توجّه فرمانروايان اموي را از خود و فعاليتهاي شان منصرف مي ساخت و هميشه ردّ پا برايشان گم مي كرد.

به انگيزه همين مسايل بود كه محمد بن علي سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد. در اين سند سرزمينها و شهرهاي اسلامي بدين گونه تقسيم بندي شده بود: اين قسمت مربوط به علويان است، آن يكي عثماني، ديگري سفياني و اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود درآورده اند …

محمدبن علي مبلّغان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مي داشت ولي خود و اطرافيانش و ديگر كساني كه بعداً به راه او رفتند، نزد علويان تظاهر به همبستگي مي كردند، مي گفتند اين دعوت و نهضت به خاطر آنان است. ولي از آن ميان تنها

عدّه كمي بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مي دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مي كند.

شعار هايي كه براي پيروان خود ساخته بود مبهم و چند پهلو و قابل انطباق با هر گروه و دسته اي بود. مانند: «خشنودي آل محمّد»، شعار «اهل بيت» و از اين قبيل …

تا چه حدّ دعوت عباسيان پنهاني صورت مي گرفت؟

ظاهراً يكي از شيفتگان شعارهاي مزبور شخص «عبداللَّه بن معاويه» بود، زيرا مورّخان از جمله ابوالفرج در «مقاتل الطالبيين» ص 168 چنين مي نويسد:

چون «ابن ضباره» بر عبداللَّه بن معاويه فايق آمد، راه خراسان را در پيش گرفت. آنگاه وي نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند. ولي ابومسلم او را دستگير و زنداني كرد و سپس مقتولش ساخت.

اين جريان به وضوح بيانگر آن است كه عبداللَّه انتظار كمك از ابومسلم مي داشت، چه مي پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهل بيت و خرسندي خاندان محمّد صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم تبليغ مي كند. بيچاره هرگز به مغزش خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدين گونه اين جريان داشت با زيركي تمام صورت مي گرفت؟

شايد بتوان گفت كه محمد بن علي توانسته بود جريان مزبور را حتي از دو فرزند خود، سفّاح و منصور نيز پنهان نگاه بدارد. چه مي بينيم كه آن دو همراه با بني هاشم، چه عباسيان و چه علويان، و نيز برخي از امويان [13] و چهره هاي قريش به عبداللَّه بن معاويه پيوستند كه قيامش به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز، كه در آنجا توانست سلطه خود را بر فارس و اطراف آن، حُلوان، قومس، اصفهان، ري، همدان، قم

و اصطخر و راههاي آبي كوفه و بصره گسترده، موقعيّتي بس عظيم به دست آورد. [14].

منصور از سوي عبداللَّه بن معاويه حاكم سرزمين «ايذج» [15] شد و ديگران نيز بر ساير سرزمين ها از سوي وي به فرمانروايي منصوب گرديدند. اين كه منصور به عنوان يك هاشمي اين سمت را پذيرفت خود دليل بر آن است كه وي نمي دانست پدرش از آغاز سده يك، يعني پيش از خروج عبداللَّه بن معاويه، به مدت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان به جان مي كوشيد و برايشان تبليغ مي كرد. برعكس، منصور چنان مي پنداشت كه تبليغ به سود اهل بيت و خشنودي آنان است؛ و طبيعي است منظور از اهل بيت، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مي كرد.

در غير اين صورت، اگر محمد بن علي داراي دعوت روشن و شناخته شده اي مي بود و منصور هم از آن آگاهي كامل مي داشت، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه از سوي عبداللَّه بن معاويه به وي تفويض گشته بود، براي دعوت پدرش(محمد بن علي) جداً زيان داشت و بر آن ضربه مهلكي وارد مي ساخت. مگر آن كه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگري وجود داشت كه اين مطلب از زيركي آنان حكايت خواهد كرد. يعني آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزي برسد هيچ، و گرنه در صورت موفقيت عبداللَّه بن معاويه، وجهه خود را به عنوان ياري دهندگان او حفظ كرده، در مواضع قدرت همچنان باقي خواهند ماند. پس مي توانيم بيعت مكرّر عباسيان را با محمد بن عبداللَّه علوي اين گونه تفسير كنيم.

به علاوه پاسخ منصور نيز توجيه مي گردد كه روزي به شخصي كه از وي درباره

محمد بن عبداللَّه علوي مي پرسيد، گفت: «او محمد بن عبداللَّه بن حسن بن حسن، و مهدي ما اهلبيت مي باشد». [16] و نيز در مجلسي كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بود: «مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مي پذيرند.». و باز از اموري كه ثابت مي كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مي داشتند اين كه ابراهيم امام با شادي مژده اخذ بيعت را براي خويشتن در خراسان مي داد، در حالي كه خودش در مجلسي حضور يافته بود كه داشتند براي محمد بن عبداللَّه بن حسن تجديد بيعت مي كردند.

بنابراين، چنين نتيجه مي گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مي پوشاندند، آنان را فريب مي دادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاي زيرزميني خويش پيروز شوند بيعتشان با علويان و تبليغاتشان به نفع ايشان زياني به حال خودشان نخواهد داشت. و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتي در حكومت پسر عموهاي خويش اشغال خواهند كرد.

اين بود خلاصه آنچه كه مي توان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد. اكنون لازم است اندكي بيشتر به شرح مراحلي كه برشمرديم بپردازيم، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهلبيت و علويان مي شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد به اين همبستگي اعتماد مي داشتند.

رابط انقلاب با اهل بيت ضروري مي نمود …

عباسيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهل بيت خطّ رابطي ترسيم كنند، به چند دليل:

نخست: آن كه بدين وسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاي ديگر منصرف مي ساختند.

دوم: آن كه مردم بيشتر به آنان اعتماد مي كردند و از پشتيباني

شان برخوردار مي گرديدند.

سوم: آن كه دعوت خود را بدين وسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتي مردم مي رهانيدند. چه اينان در سرزمينهاي اسلامي، آنچنان از شهرت كافي برخوردار نبودند و مردم نيز براي هيچ يك از آنان، برخلاف علويان، حقّ دعوت و حكومت را نمي شناختند. از اين رو با وجود علويان، دعوت عباسيان اگر به سود خودشان آغاز مي شد امري فريب آميز و باورنكردني مي نمود.

چهارم: آن كه مي خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه برايشان مهمتر بود. چه مي خواستند بدين وسيله رقيبي در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اين كه دارند به نفع علويان تبليغ مي كنند خود آنان را از تحرّك بازدارند.

لذا مي بينيم كه «ابوسلمه خلال» در مقام عذرخواهي از «ابوالعباس سفّاح» كه چرا به امام صادق عليه السلام نامه نوشته و تبليغ را به نام او و براي بيعت با وي انجام داده، چنين اظهار مي دارد: «مي خواستم تا بدين وسيله كار خودمان استواري يابد». [17].

و براستي هم همين گونه شد. عبّاسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهل بيت پيوستگي دادند، پيروزي بزرگي را در انقلاب خويشتن كسب كردند، و چنان به قدرت و عظمتي دست يافتند كه از تير رس هر صاحب ادّعايي فراتر رفتند. آنان با اين شگرد تمايل و تأييد امت اسلامي بويژه اهل خراسان را به خود جلب كردند. اهل خراسان كساني بودند كه دور از جنجال بدعت گزاران و سياست بازان مي زيستند و كساني بودند كه «هر چند از كوفيان نسبت به اهل بيت كمتر غلوّ مي كردند ولي به نفع ايشان با حماسه بيشتري تبليغ مي كردند». [18] چه آنان راه و رسم محمّد

و قرآن را تنها به شيوه علي بن ابي طالب عليه السلام آموخته بودند. [19].

مردم خراسان هرگز فراموش نكرده بودند كه در ايّام زمامداري امويان چه ظلمها و عقوبت هايي را نمي كشيدند. از اين رو ديگر طبيعي بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتي بودند كه از سوي اهل بيت آغاز مي شد. آنان حتي حاضر به جانفشاني در اين راه گشته بودند و از آنجا كه سرزمينشان از مركز حكومت، شام، به دور بود، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود. در عراق وجود شيعيان، خوارج، مرجئه و ديگر گروهها اوضاع را براي حكومت عباسيان بسي نامساعد تر از خراسان مي نمود. لذا ديديم كه اين مردم خراسان بودند كه به خاطر دوستي با اهل بيت پايه هاي حكومت بني عبّاس را استوار كردند و به همياري و مساعدت و نيروي شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بر دوش خود كشيدند. بعداً درباره ايرانيان و راز شيعه بودنشان به ويژه اهل خراسان سخن مشروح تري در فصل «آرزوهاي مأمون» و ديگر فصول خواهيم آورد.

رابطه قيام عباسي با اهل بيت

اشاره

ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاي شرايط آن روزها بود، صورت پذيرفت. هر چند اين مراحل در بسياري از موارد چنان با هم در مي آميخت كه قابل بازشناسي نبود، ولي همه تابع شرايط مكاني، زماني و اجتماعيي بود كه سخت دستخوش دگرگوني مي بود.

مراحل مزبور بدين قرارند:

مرحله نخست: دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع «علويان»

مرحله دوم: فراخواني عباسيان به سوي «اهلبيت» و «عترت»

مرحله سوم: دعوت به جلب «رضا و خشنودي آل محمّد».

مرحله چهارم: دعوي ميراث خلافت براي خويشتن در عين آن كه رابطه انقلاب خود را با

اهلبيت نگاه مي داشتند، يعني مي گفتند: ما به خونخواهي علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمي كه بر فراز مان سايه گسترده، نبرد مي كنيم.

مرحله 01

چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مي گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتي ابراهيم امام، سفّاح و منصور مكرّر در مكرّر و به انگيزه هاي گوناگون، براي علويان بيعت مي گرفتند. اين عمل چيزي نبود جز تضمين موفقيت براي نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اي پس از بررسي موقعيّتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند.

اين گونه اخذ بيعت را مي توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اي كه قبلاً اشاره شد بدانيم.

از اين رو مي بينيم كه علاوه بر همكاري شان با عبداللَّه بن معاويه، با محمّدبن عبداللَّه بن حسن نيز چند بار بيعت كردند.

روزي خاندان عباس و خاندان علي عليه السلام در «ابواء» كه بر سر راه مكّه قرار داشت، گرد هم آمدند. در آنجا صالح بن علي گفت: «شما گروهي هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است. اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افق ها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشي در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.»

در اينجا ابوجعفر، يعني منصور، چنين گفت: «چرا خود را فريب مي دهيد؟ به خدا سوگند كه خود مي دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مي پذيرند»، و منظورش محمد بن عبداللَّه علوي بود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتي ابراهيم امام، سفاح، منصور،

صالح بن علي بجز امام صادق عليه السلام.

بيعت كنندگاني كه هم اكنون ذكر شان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمّد گرد هم نيامدند. سپس موقعيتي ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند. شخصي نزد ابراهيم امام آمد و چيزي به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاي برخاست و عباسيان نيز او را همراهي كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت: «در خراسان براي تو بيعت گرفته شد و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند …

منصور با محمد بن عبداللَّه علوي چند بار بيعت كرد: يكي در ابواء در مسير مكّه، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكّه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد.

در اينجا درمي يابيم كه چرا سفّاح و منصور حريص بر پيروزي محمد بن عبداللَّه علوي بودند. چه به موجب بيعت او مسايلي گردن گيرشان شده بود. [20].

به روايت «ابن اثير» عثمان بن محمد بن خالد بن زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت. او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت: اي عثمان آيا تو بودي كه بر محمّد شوريدي؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكّه بيعت كرديم. من بيعت خود را پاييدم، ولي تو بدان خيانت كردي، منصور او را دشنام داده، دستور قتلش را صادر كرد. [21].

بيهقي مي نويسد: چون سر بريده محمد بن عبداللَّه را از مدينه نزد منصور آوردند، وي با من بيعت كرده بود؟» مطير پاسخ داد: «به خدا گواهي مي دهم كه تو روزي مي گفتي كه تو خود

با او بيعت كردي.» منصور فرياد برآورد كه هان! اي زنازاده … و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد. [22].

از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاي هيچ شكّي براي ما در اين باره باقي نمي گذارد كه دعوت عباسيان فقط براي علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولي بعداً آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند.

مرحله 02

ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مسأله علويان فاصله گرفت. ديگر حتي از تصريح نامشان نيز خودداري مي كردند و با زيركي و سياست فراواني به اين جمله اكتفا مي كردند كه بگويند دعوتشان به سود «اهلبيت» و «عترت» تمام مي شود(نه به سود خود آنان).

مردم براي واژه «اهلبيت» مصداقي جز علويان نمي شناختند. از اطلاق اين واژه، اذهان خود به خود متوجه چنين معنايي مي شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسياري شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراساني، كسي كه عباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اي به امام صادق عليه السلام نوشت: «من مردم را به دوستي اهلبيت دعوت مي كنم. آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم؟»

امام او را چنين پاسخ داد: « … نه تو مرد مكتب من هستي، و نه روزگار، روزگار من است». [23].

سيدامير علي پس از بازگويي اين مطلب كه عباسيان مدّعي وصايت از سوي ابوهاشم بودند، مي نويسد: «اين داستان در برخي مناطق اسلامي پذيرفته شد ولي عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد صلّي اللَّه عليه و آله وسلم دل بسته بودند، زير بار آن نمي رفتند لذا عباسيان دعوت

خود را چنين عنوان مي كردند كه براي اهل بيت است، و هم علاقه شديدي نسبت به اولاد فاطمه ابراز مي كردند و بر جنبش و جريان سياسي خود ماسك حق طلبي و تضمين عدالت براي نوادگان پيامبر مي زدند … ». [24].

وي همچنين مي افزايد: «اهلبيت واژه جادويي بود كه دلهاي طبقات مختلف مردم را به هم مي پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مي آورد … ». [25].

مرحله 03

به مرور، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مي يافت، سايه علويان و اهلبيت از آن كم كم رخ بر مي بست. تا آن كه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانده شدند. از آن پس شعار «خشنودي آل محمّد» ره گشاي دعوت گرديد، هر چند باز از فضايل علي سخن مي رفت و كشتار و بي خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود. با كوچكترين مراجعه به كتابهاي تاريخي، همه اين نكات بخوبي روشن مي گردد.

هر چند شعار جديد با عبارت «اهل بيت» و «عترت» و امثال اينها چندان فرقي نداشت ولي ديگر به ذهن عامّه مردم فقط علويان را متبادر نمي ساخت. با اين همه هنوز مردم تحت تأثير تبليغ هاي گذشته چنين مي پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوي خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مي داشتند.

توضيحاتي درباره مرحله سوم

پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم، بايد نكاتي چند را توضيح دهم:

الف: همزمان با تلاشي كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مي شد، مي بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمي با علويان نداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديداً از ابراز نام خليفه اي كه مردم را به سويش

فرا مي خواندند، خودداري مي كردند. گذشته از خليفه، حتي نام شخصي كه مي خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط براي جلب «خشنودي آل محمد» بيعت كنند و ديگر مهمّ نبود كه اصل بيعت به چه كسي تعلّق مي گرفت(تاريخ التمدّن الاسلامي، جلد 1، جزء 1، ص 125).

شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معيّني ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزي مُرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.

به هر حال «ابن اثير» در كتاب خود(الكامل، ج 4، ص 310، رويدادهاي سال 130) تصريح مي كند كه ابومسلم از مردم بيعت براي رضا و خشنودي آل محمّد مي گرفت. نظير اين مطلب در نوشته هاي مورّخين بسيار است كه اكنون برخي از آنها را برايتان نقل مي كنيم: در كتاب الكامل، جد4، ص 323 چنين آمده كه «محمد بن علي» مبلّغي را به سوي خراسان گسيل داشت تا مردم را به «خشنودي آل محمد» فرا بخواند بي آن كه نامي از شخصي ببرد. گويا اين شخص همان ابو عكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.

محمد بن علي عباسي به ابو عكرمه گفت: «بايد نخست افراد را به خشنودي آل محمّد فرا بخواني، ولي چون خوب از كسي مطمئن شدي مي تواني برايش جريان ما را تشريح كني … اما به هر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براي كسي كه خوب به استواريش ايمان آوردي و از او مطمئن شده، بيعتش را اخذ كرده باشي … »

سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد. [26].

احمد شلبي مي گويد: « … عباسيان

چنين نزد علويان وانمود مي كردند كه دارند به نفع ايشان كار مي كنند، ولي در باطن براي خود فعاليت مي كردند.» [27].

احمد امين مي گويد: «.. با اين وصف، يكي از شرايط كارشان آن بود كه در بسياري از موارد در دعوت خود نامي از امام نمي بردند تا از در انداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند … ». [28].

اگر خليفه در ميان مردم شخصي شناخته شده و معيّن بود هرگز ابومسلم، و سليمان خزاعي به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمي نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمي دادند.

در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وي مردم را فقط به دوستي اهلبيت، بي آن كه نامي از كسي برده باشد، فرامي خواند.

يكي از آنان ميگفت: روزي نزد حضرت صادق بودم كه نامه اي از ابومسلم رسيد. حضرت به پيك فرمود: «نامه تو را جوابي نيست. از نزد ما بيرون شو.» [29].

سيد امير علي نيز درباره ابومسلم چنين گفته است: «او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار، بلكه با سري پرشور مخلص فرزندان علي بود.» [30].

و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد: «ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولي او آن را نپذيرفت.» [31].

اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالي كه سفّاح در منزلش بود، كسي را از پي امام صادق عليه السلام فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند. در ضمن، نامه مشابهي نيز براي عبداللَّه بن

حسن فرستاد. ولي امام صادق در نهايت هوشياري و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز از پيش خود براند. [32].

هنگامي كه پرچمهاي پيروزي به اهتزاز درآمد، ابوسلمه براي بار دوم به او نامه نوشت كه: «هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن». امام صادق باز هم جواب ردّ داد. [33].

اما سليمان خزاعي كه طرّاح اصلي انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزي در مواجهه با عبداللَّه بن حسين اعرج - كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهي مي كردند و منصور هم از سوي سفّاح به آن سامان آمده بود گفت: «اميدواريم كار شما(علويان) با موفقيّت تمام شود. به هر چه مي خواهيد ما را فرا بخوانيد».

همين كه ابومسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد. [34].

تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمي دانستند كه خليفه قرار است از عبّاسيان سر برآورد و بنابراين نام او را به طريق اولي نمي دانستند.

ب: از مطالعات گذشته چنين برمي آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند، چه در آغاز كار به زعم شان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد، اما ديري نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراض هاي آينده مردم افتادند. از اين رو، سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند: امام از علي به ابن حنفيّه و سپس به ابوهاشم و از وي نيز به علي بن عبداللَّه بن عباس مي رسد. اما اين سخن چيزي جز

همان عقيده «كيسانيّه» نبود.

مردم براستي فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مي پنداشتند كه دارند در راه علويان گام برمي دارند. [35] حتي عبداللَّه بن معاويه نيز چنان كه گذشت از حقيقت امر ناآگاه بود. يكي از فريب خوردگان كه پس از مدّتها از خواب غفلت بيدار شد، سليمان خزاعي بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خراسان نيز به نوبه خود فريب سفّاح را خورد و اين نكته را خود روزي نزد منصور برملا كرد. ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصايت را براي خويشتن ادّعا مي كردند و آيات مربوط به اهل بيت را طوري تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پي آمد اينها همه آن بود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكاني بس بيگانه حلول كرد. [36].

ج: از مطالبي كه شايان دقّت در اين مقام است، خودداري امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاي ابوسلمه و ابومسلم مي باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براي او و به نام وي تمام كنند.

علت اين امر آن بود كه امام عليه السلام مي دانست كه اين افراد هدفي جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمراني و سلطه جويي ندارند. امام مي دانست كه آنها به زودي كسي را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سرنوشتي بود كه گريبانگير ابومسلم، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگي سرانجام به قتل رسيدند.

دليل ما بر اين ادعا جوابي است كه امام عليه السلام به ابومسلم داده بود: «نه تو مرد مكتب

مني و نه اين روزگار، روزگار من است». همين گونه گفتگويي كه ميان امام عليه السلام و عبداللَّه بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اي از سوي ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگري فرمود: مرا با ابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصي غير من است.

د: سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وي و اين كه درباره اش مي گفت: ابوسلمه شيعه كسي ديگر غير ماست؛ نادرستي رواياتي را روشن مي سازد كه حاكي از تمايل راستين وي و ابومسلم به علويان مي باشند، رواياتي كه مي گويند ابومسلم به مجرّد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوي بود، چنان كه ذهبي،شارح «شافيه ابي فراس» و نيز تاريخ خميس اين گونه نوشته اند. بر چنين تمايلي هيچ دليلي جز نامه اي كه بدان اشاره رفت، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاري ها هم چيزي جز محكم كاري در امور آن هم به نفع عباسيان نبود، به ويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثي كرده بود. به قول خوارزمي، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخي كه مي يافت، شديداً تعقيب مي كرد.

مرحله 04

در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزي نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدّعي شدند.. ولي هنوز رابطه انقلاب خود را با اهل بيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آن كه ادّعاي موروثي بودن خلافت را براي خود از طريق علي عليه السلام و محمد بن حنفيه ثابت مي كردند.

دوم: آن كه مي گفتند علّت قيام ما به انگيزه خونخواهي علويان است.

سفّاح در نخستين خطابه خود در

مسجد كوفه پس از ذكر بزرگي خدا و ارجمندي پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم گفت كه ولايت و وراثت(ميراث خواري) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاي نيكو داد. [37].

داود بن علي نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت: «شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت … » [38].

منصور نيز در خطبه اي چنين گفت: « … خدا ما را به خلافت گرامي داشت، يعني همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده … ». [39].

اما پس از منصور و حتي در ايّام خود منصور چنان كه توضيح خواهيم داد مجراي ميراث خواري را هم تغيير دادند، يعني به جاي آن كه از طريق علي عليه السلام بدانند، عبّاس را واسطه عامل ميراث خواري شان قرار دادند. منتها بيعت با علي را نيز جايز مي شمردند، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين، از منصور گرفته تا خلفاي بعدي همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايي خويش مي پنداشتند.

در نامه اي به محمّد به عبداللَّه بن حسن، منصور مي نويسد خلافت ارثي بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاي ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقي بماند … [40].

رشيد هم مي گفت: «از پيغمبر ارث برده ايم، خلافت خدا در ميان ما باقي مي ماند». [41] امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براي خود بيعت مي گرفت، مي گفت: « … خلافت خدا و ميراث پيامبرش به اميرمؤمنان رشيد، رسيد … ». [42].

و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويي همه آنها را نداريم.

نكته مهمي

كه بايد خاطر نشان كرد

وقتي حوادث تاريخي را پيگيري مي كنيم مي بينيم نخستين چيزي كه خواستاران خلافت از آن دم مي زدند، خويشاوندي خودشان با رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم بود. ابوبكر نخستين كسي بود كه در روز «سقيفه» اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسي حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند، زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندي از ايشان به پيامبر نزديكتر نمي باشد(نهاية الارب، ج 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه، ج 2، ص 233؛ العقد الفريد، ج 4، ص 258، چاپ دارالكتب العربي، الادب في ظلّ التشيّع، ص 24 به نقل از البيان و التبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند(طبري، جلد 3، ص 220، چاپ دار المعارف مصر، الامامة والسياسة، ص 4 و 15 چاپ الحلبي مصر، شرح النهج معتزلي، جلد 6، ص 7، 8، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلي، ص 186 و 190، و آثار ديگر)؛ مي گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند(العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادّعاي خلافت آنان را بر همين اساس، بي اساس قلمداد مي كردند.

ابوبكر نيز به حديثي استدلال مي كرد كه نقّادان اهل سنّت(چنان كه در ينابيع المودّة حنفي آمده) آن را حديثي مستفيض شمرده اند(يعني حديثي كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل شده). پيغمبر در اين حديث مي فرمايد: «براي شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند». استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مي گرفت به اين معني

كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت «امامان از قريشند» بسنده كرده بود(مدرك: صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).

اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اي تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروي كردند، اساساً اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدلّ نموده است.

خلاصه آن كه لزوم قريشي بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت.

ولي آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگري نيز از بين خواهد رفت. پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسي را سرنگون كرد، همه او را «اميرالمؤمنين» خواندند در حالي كه او اصلاً از قريش نبود. بدين طريق يكي از موادّ اعتقادي اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد.

در هر صورت، نخستين كسي كه مدّعي حقّ خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّي اللَّه عليه و آله وسلم شد، ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بني اميّه كه همگي خود را خويشاوند پيامبر معرّفي مي كردند. حتّي ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان، يكي از خويشان پيامبر، نمي دانستند كه غير از بني اميّه كسي ديگر هم مي تواند خلافت را به ارث ببرد(النزاع و التخاصم، مقريزي، ص 28؛ شرح النهج معتزلي، ج 7، ص 159؛ مروج الذهب، ج 3، ص 33).

به روايت مسعودي و مقريزي، ابراهيم بن مهاجر بجلي، يكي از هواخواهان عباسيان، درباره امراي بني اميّه شعري سروده كه مي گويد:

«اي مردم گوش فرا

دهيد كه چه مي گويم

«چيز بسيار شگفت انگيزي به شما خبر مي دهم

«شگفتا از اولاد عبد شمس كه براي

«مردم ابواب دروغ را گشودند

«به گمانشان كه خود وارث احمد بودند

«اما نه عباس نه عبدالمطلّب

«آنان دروغ مي گفتند و ما به خدا نمي دانستيم

«كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست.

«كميت» نيز درباره ادعاي بني اميّه چنين سروده:

«و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم

«در حالي كه پدر و مادرشان خود چنين ارثي را هرگز نبرده بودند.

سپس نوبت عبّاسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادّعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصي ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد. حتي اگر نگوييم همه ولي لااقل بيشتر كساني كه مدّعي خلافت بودند و بر بني اميّه يا بني عبّاس مي شوريدند، همين گونه مدّعي خويشاوندي با پيغمبر مي شدند.

خلاصه خويشاوندي نَسَبي با پيغمبر اسلام نقش مهمّي در خلافت اسلامي بازي مي كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهي لازم از محتواي اسلام، مي پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندي كافي براي حقّانيت در خلافت است. شايد هم علّت اين اشتباه، آيات و احاديث نبوي بسياري بود كه مردم را به دوستي و محبّت و پيوستگي با اهل بيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمي توده، رياست طلبان بهره برداري كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مي پنداشتند. چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندي نمي گردد، بلكه براساس شايستگي، لياقت و استعداد ذاتي جهت رهبري صحيح امّت است، درست همان گونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآني و احاديث پيغمبر در شأن خليفه بعد از وي دلالت

دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندي را به عنوان ملاك شايستگي براي خلافت ذكر نكرده است.

روشن است كه براي تعيين شخص لايق و شايسته رهبري بايد به خدا و پيامبرش مراجعه كنيم، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنان كه بايسته است پي ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتي در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگوني رخ نخواهد داد. از اين رو پيغمبر صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به طرق گوناگوني، خواه به گفتار(با تصريح، كنايه، اشاره، توصيف و غيره) و خواه به عمل، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر نبردي كه خود حضور نمي يافت مي گمارد و هرگز كسي را بر او امير قرار نداد.

اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند به طوري كه ديگر جاي هيچ گونه اشتباه و توهّمي باقي نمانده است. از باب مثال، به سخنان حضرت علي در شرح النّهج معتزلي(جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آوري همه آنها بسي دشوار مي نمايد.

اين مطالب روشنگر معناي سخناني است كه از حضرت علي و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند ما كساني هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم، و مقصودشان ميراث خاصّي است كه خدا برخي را بدان ويژگي بخشيده، يعني ميراث علم چنان كه خدا مي فرمايد: «سپس كتاب را

به ارث به بندگان برگزيده خود داديم … ». ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلام اللَّه عليها اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معيّني همچون ميراث منتقل مي كنند. در هر صورت علي عليه السلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناي قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسي برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: «شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشي نَسَبي است؟!!».

اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندي توجيه مي كردند، حربه استدلالي به مخالفان شان نيز مي دادند، البته از باب «بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند». چه روي همين اصل، وقتي علي رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند، فرمود: « … دليل شما عليه ايشان(يعني انصار) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد … اكنون من نيز همين گونه عليه شما استدلال مي كنم و مي گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم … !؟(الامامة و السياسه، جلد 1، ص 18). علي عليه السلام در خطبه هايي كه از وي باقي مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.

يا ابن وصف، برخي به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مي زدند، مانند احمد امين مصري(در ضحي الاسلام، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمّد حسن(در المهديّة في الاسلام، ص 5) و خضري(در محاضراتش، جلد 1، ص 166). در حالي كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به

نصّ(يعني معرّفي شخص خليفه توسّط پيامبر) استدلال مي كنند. خضري نيز نظير چنين اعترافي را دارد.

اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن كه برخي از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند. شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامي اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندي نَسَبي به تنهايي از عوامل شايستگي براي خلافت به شمار نمي رود، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسي شايستگي و استعداد ذاتي را براي اين مقام دارد.

شيعه براي اثبات خلافت علي عليه السلام به برخي از متون قرآني و احاديث متواتر نبوي استدلال كرده، احاديثي كه در نزد تمام فرقه هاي اسلامي به تواتر از پيغمبر نقل شده است. آنان هيچگاه رابطه خويشاوندي را دليل بر حقّانيت علي نمي آورند مگر در مقامي كه مجبور مي شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند استدلال حضرت علي در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است!! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايي عمداً به شيعه نسبت دهد.و اين دوّمي به نظر ما موجه تر است زيرا خودش در جايي ديگر از كتابهاي خود، عقيده واقعي شيعه يعني خلافت به نصّ است نه به قرابت را بازگو كرده است.

كوتاه سخن آن كه خويشاوندي نَسَبي هرگز ملاك شايستگي براي خلافت نيست و چنين چيزي را نه شيعه و نه امامان شان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادّعا از سوي ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بني اميّه و بني عبّاس نيز از آن پيروي كردند.

كوچكترين پي آمد اين اعتقاد سنّيان كه پذيرفتند خويشاوندي با پيغمبر به انسان

حقّ مطالبه خلافت مي دهد آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كساني داد كه بارزترين صفات و خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروي از شهوات در هر جا و به هر شكل، مي بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مي دادند و بر ناداني ها و سفله پروري هاي خود پرده خويشاوندي با پيغمبر مي پوشاندند، در حالي كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار بود.

در جايي هم كه اين پرده باز نمي توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاي شوم و دست اندازي هايشان بشود، به حيله هاي ديگري دست مي يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند. چه بسا كه رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكي از همين شگرد ها بود كه بعداً درباره اش سخن خواهيم راند.

ادعاي خونخواهي علويان

اما اين كه ادعا مي كردند كه براي خونخواهي علويان قيام كرده اند و بدين وسيله نهضت خود را حتّي پس از موفقيّت و رسيدن به حكومت، به اهل بيت مربوط مي ساختند، موضوعي است بسيار روشن. اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مي رود. محمد بن علي به بكير بن هامان مي گفت: «ما به زودي انتقام خونشان را خواهيم گرفت» يعني خونهاي علويان را.

سفّاح نيز هنگامي كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت: «ديگر از مرگ باكم نيست، چه در برابر حسين و برادرانش، از بني اميّه دويست نفر را كشتم، و در برابر پسر عمويم زيد بن علي جسد هشام را آتش زدم، و در برابر برادرم ابراهيم، مروان را به قتل رسانيدم..». [43].

صالح بن علي به دختران مروان مي گفت: «آيا مگر هشام بن عبدالملك

نبود كه زيد بن علي را كشت و در مزبله داني شهر كوفه به دارش آويخت؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفي كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيي بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند؟ مگر يزيد حسين را نكشت؟» [44].

باز براي آن كه رابطه اين نهضت با اهل بيت قطع نشود مي بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان، يعين ابوسلمه خلال «وزير آل محمّد» لقب مي گيرد، و ابومسلم خراساني نيز «امين يا امير آل محمّد» [45] خوانده مي شود.

از اين گذشته، علّت آن كه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مي خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهل بيت در روزگار امويان، بيان كنند. [46].

بنابراين، مطلب ديگر كاملاً روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مي جستند، خونهاي پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاي پاي خود، قرار داده بودند.

قابل توجه آن كه بسياري از نهضتهايي كه پس از قيام عبّاسيان به وقوع پيوست همه به نحوي همين شگرد را به كار مي بردند. يعني در نظر مردم چنين وانمود مي كردند كه نهضت شان در رابطه با اهل بيت بوده از تأييد و هماهنگي ايشان برخوردار است. بسياري از آنان اين شعار را سرمي دادند: «خشنودي خاندان محمّد».

خلاصه آن كه

از مطالبي كه گذشت براي ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبي روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مي كردند و نظر زمامداران

بر سر كار را نيز از خود به جاي ديگر منصرف ميساختند.

همچنين دانستيم آنان به چه شيوه اي علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگر بيعتي هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله، در جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغ شان مي بود.

باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولي هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئي از نقشه دقيق و حساب شده بود چنان كه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مي داشت. همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مي كوشيدند تا نهضت شان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روي اين موضوع بسيار حساب مي كردند و با تأكيد بر اين امر از هر فرصتي سود مي جستند، تا روزي كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند..

مردم نيز در آغاز به اطاعتشان درآمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيّت و ضمير پاك انتظار مي بردند …

اكنون مي خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزي عايد مردم و بويژه علويان گرديد؟ از اين قيامي كه پيوسته به نام علويان اوج مي گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد، بهره شان از آن چه گرديد؟

اكنون در فصل هاي آينده پاسخ اين سؤالها را خواهيم دريافت.

منبع خطر براي عباسيان

علويان عامل تهديد بودند

گفتيم حكومت عباسي در آغاز با تكيه بر تبليغ به نفع علويان پا گرفت؛ سپس نام اهل بيت و در مرحله بعد خشنودي خاندان محمّد، شعار تبليغاتي شان بود، لذا راز موفّقيّت عباسيان در ايجاد اين گونه رابطه با اهل بيت بود و نه غير از اين. البتّه آنان در

پايان كار از اين ادّعا منحرف شدند و با دعوي خويشاوندي نَسَبي با پيغمبر اكرم، خود را بر امّت اسلامي چيره ساختند.

از اين رو طبيعي بود كه عبّاسيان خطر واقعي را از سوي عمو زادگان علوي خود احساس كنند. چه آنان به لحاظ پايگاه معنوي و استدلال بمراتب نيرومندتر و به لحاظ خويشاوندي، به پيامبر اسلام نزديكتر بودند و اين را عباسيان خود نيز اعتراف كرده بودند. [47].

بنابراين، براي علويان دعوي خلافت بسي موجّه تر مي نمود. بويژه آن كه در ميانشان افراد بسيار شايسته اي يافت مي شدند كه با برخورداري از بهترين صفات از علم و عقل و درايت و عمق بينش در دين و سياست، براستي در خور احراز مقام خلافت بودند. افزون بر اين، احترام و سپاسي بود كه مردم در ضمير خود نسبت به آنان احساس مي كردند و در برابر صفات برجسته، رفتار بي نظير و ارجمندي و پاكدامني شان سرِ تعظيم فرود مي آوردند.

به علاوه، بزرگ مردان و قهرمانان اسلام از خاندان ابوطالب برخاسته بودند. ابوطالب سرپرست و مربّي پيغمبر اسلام بود، و فرزندش علي عليه السلام نيز وصيّ و پشتيبان وي بود، همين گونه حسن، حسين، زين العابدين و ديگر امامان و همين طور زيد بن علي كه بر ضدّ بني اميّه قيام كرد. در اين جا فرصت آن نيست كه نام ديگر قهرمانان خاندان ابوطالب را ياد كنيم. خداوند از همه آنان خشنود باد!

قهرماني ها و زندگي حماسي علويان زبانزد همه مردم بود و مقام و منزلت آنان دلها و قلبها را تسخير كرده بود. در اين زمينه كتابهاي فراواني به رشته تأليف درآمده است.

جان كلام آن كه نسبت به نفوذ

علويان در آن ايّام جاي هيچ گونه ترديدي نبود.

وحشت عباسيان از علويان

اشاره

خلفاي عبّاسي از نخستين روزهاي قدرتشان، بخوبي ميزان نفوذ علويان را درك كرده، سخت به وحشت افتاده بودند.. يكي از دلايل اين مطلب آن است كه سفّاح از روزي كه بر سر كار آمد جاسوساني بر اولاد حسن بگمارد. روزي چون هيأت اعزامي بني حسن از نزدش خارج شدند به برخي از معتمدان خود گفت: «برو محلّ اقامتشان را آماده كن، و هرگز به محبت شان خو مگير. هرگاه با آنان تنها مي ماني خود را مايل بدانها و آزرده خاطر از ما نشان بده. اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند. هر چه را كه مي گويند و با هر چه روبرو مي شوند، همه را برايم نقل كن..». [48].

پس از سفّاح، اين گونه مراقبتها به صور گوناگون و با شيوه هاي مختلف صورت مي گرفت كه اين مطلب بخوبي از نوشته هاي مورّخان برمي آيد. [49].

بيم منصور از علويان

مي خواهيد بدانيد كه عباسيان از علويان تا چه حدّ بيمناك بودند؟ به سفارش منصور به فرزندش مهدي توجّه كنيد كه او را به دستگيري «عيسي بن زيد علوي» تشويق كرده، مي گفت:

«فرزندم، من برايت آنقدر ثروت اندوخته ام كه هيچ خليفه اي پيش از من اين همه نكرده، و آنقدر برايت برده و غلام فراهم آورده ام كه پيش از من خليفه اي نكرده. برايت شهري در اسلام بنا كردم كه تا پيش از اين وجود نداشته، حال من؛ جز دو تن از هيچ كس نمي ترسم: يكي عيسي بن موسي است و ديگري عيسي بن زيد. اما عيسي بن موسي به من آنچنان قول و پيمان داده كه از او پذيرفته ام و او كسي است كه حتّي اگر يك

بار به من قول بدهد، ديگر بيمي از او ندارم. اما عيسي بن زيد؛ اگر براي پيروزي بر او تمام اين اموال را در راهش خرج كني و تمام اين بردگان را نابود كني و اين شهر را هم به ويراني بكشي، هرگز ملامتت نمي كنم». [50].

اين همه وحشت منصور از عيسي بن زيد نه به خاطر آن بود كه وي از عظمت فوق العاده اي برخوردار بود، بلكه به اين علت كه در اجتماع اسلامي در آن ايّام اين مطلب پذيرفته شده بود كه خلافت شرعي بايد در اولاد علي عليه السّلام استقرار يابد. لذا چون عيسي بن زيد قيام كرد، خوف آن بود كه در سطح گسترده اي مورد تأييد قرار گيرد، چه او از سويي فرزند زيد شهيد بود كه به انتقامِ از بني اميه برخاسته بود، و از سوي ديگر از دستياران محمد بن عبدالله علوي هم بود كه در مدينه به قتل رسيده بود و سفّاح و منصور نيز چنان كه گفتيم با او بيعت كرده بودند. درباره وي همه به جز امام صادق عليه السلام مي گفتند كه او مهدي امّت است. به علاوه عيسي بن زيد از دستياران ابراهيم، برادر همين محمّدبن عبدالله نيز بود كه در بصره قيام كرده، در باخَمري به قتل رسيد.

باز از اموري كه دلالت بر واهمه شديد منصور از علويان دارد اين ماجرا است: وي هنگامي كه سرگرم جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم بود، شبها خوابش نمي برد. براي سرگرميش دو كنيزك به وي تقديم كرده بودند، ولي او به آنها حتّي نگاه هم نمي كرد. وقتي علّت را پرسيدند فرياد برآورد كه: «اين

روزها مجال پرداختن به زنان نيست. مرا هرگز با اين دو كاري نيست مگر روزي كه سر بريده ابراهيم را نزد من و يا سر مرا نزد او ببرند». [51].

منصور بارها امام صادق عليه السّلام را دستگير كرده، مورد عتاب و تهديدش قرار مي داد و متّهمش مي كرد به اين كه انديشه قيام بر ضدّ حكومتش را در سرمي پروراند.

اين گونه مطالب مي رساند كه منصور تا چه حد از علويان بيمناك بود و علّتي هم جز اين نداشت كه مي ديد آنان از تأييد طبقات و گروههاي مختلف برخوردارند …

حتّي هنگامي كه از او پرسيدند بيعت كنندگان با محمّد بن عبدالله چه كساني هستند، پاسخ داد: « … اولاد علي، اولاد جعفر، اولاد عمر بن خطاب، اولاد زبير بن عوام و بقيه قريش و فرزندان انصار». [52].

بيم مهدي از علويان

اين ديگر از روشن ترين مسايل است كه مهدي فرزند منصور نيز از علويان بسي بيمناك بود. لذا هنگامي كه امام كاظم عليه السلام را از زندان آزاد مي كند از او مي خواهد كه بر ضدّش قيام نكند و نه بر ضدّ يكي از اولاد وي. [53].

«عيسي بن زيد» و «حسن بن ابراهيم» پس از فرار از زندان مدّتها تحت تعقيب مهدي بودند و او روزي به همصحبت هاي خود گفت: «اگر روزي به مرد دانايي از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسي بن زيد را بشناسد، حتماً او را به بهانه استفاده از معلوماتش به استخدام خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسي بن زيد واسطه شود. به همين منظور، ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وي معرفّي كرد. منزلت يعقوب پيوسته در

نزد خليفه مهدي اوج مي گرفت تا به وزارت خويش منصوبش كرد و تمام شؤون خلافت را به وي تفويض نمود.» [54].

همه اينها به منظور آن بود كه مهدي از طريق يعقوب به حسن بن ابراهيم و عيسي بن زيد دست بيابد. در حالي كه همين يعقوب كسي بود كه به جرم قيام عليه منصور به همداستاني با ابراهيم بن عبدالله بن حسن به زندان افتاده بود كه بعداً مهدي او را آزاد مي كند.

يعقوب چون مخفيگاه عيسي بن زيد را به مهدي نشان داد، به اتّهام همكاري با طالبيان به زندان رفت [55] و تا زمان رشيد در آنجا باقي ماند. ولي چه سود كه هنگام خروج از زندان بينايي خود را از دست داده بود.

بيم رشيد از علويان

در زمان رشيد آشوبهاي بسيار ميان اهل سنّت و رافضيان برپا شد. [56] البته آماج اين شورش ها خاندان علي عليه السلام و هر فرد شريف و ارجمندي از اين خاندان بود.

داستان رشيد با «يحيي بن عبدالله بن حسن» كه در ديلم قيام كرده و پريشان احوالي و اندوه هاي فراواني براي رشيد آفريده بود، مشهورتر از آن است كه نياز به بازگويي داشته باشد. چرا رشيد اندوهگين و دستپاچه نباشد كه يحيي را مردم بسياري حمايت و پيروي مي كردند. دسته دسته از هر آبادي و شهري به سويش روان مي شدند و چنان قدرتش بالا گرفته بود كه رشيد را به شدّت دغدغه خاطر دست داد و كار را بر او بسي دشوار نمود. كسي كه ميان وي و يحيي ميانجي شد، فضل بن يحيي بود و چون توانست سرانجام آتش اين نهضت را فرو نشاند، مقامي شامخ نزد رشيد

يافت و اين آشتي شادي فراواني بر دل و روحش فروريخت. [57].

البته همان گونه كه مشهور و معروف است بعداً رشيد به يحيي نيز نيرنگ زد.

روزي كه رشيد به مدينه ورود كرد، فقط دويست دينار به امام موسي بن جعفر عليه السلام تقديم نمود، در حالي كه به كساني كه مزاحمش نبودند، هزاران دينار مي بخشيد. علّت اين كار را براي پسرش مأمون چنين مي گفت كه اگر پول بيشتري در اختيار وي قرار دهد چه بسا كه فردا صدهزار شمشير از سوي شيعيان و دوستان امام به رويش آخته شود. [58].

آنگاه طولي نكشيد كه امام را به اتّهام اين كه ماليات براي خود جمع آوري مي كند، به زندان فرستاد و بعد هم مسمومش كرد و بدين وسيله خويشتن را از وي برهانيد. البتّه اين سرنوشت بيشتر امامان شيعه بود.

اما در روزگار مامون

در اين ايّام مسأله بسي بزرگ، حسّاس و مهمتر گشته بود. قيامها و آشوبهاي بسياري ايالات و شهرها را پوشانده بود به گونه اي كه مأمون نمي دانست از كجا شروع كند و چگونه به مقابله با آنها برخيزد. خلاصه آن كه دستگاه خلافت خود را سخت در معرض تندباد حوادث خرد كننده، مي يافت.

عقده حقارت عباسيان

اين جريانات همه وحشت روزافزون عبّاسيان را طبيعي مي نمود. پيوسته عوامل نگراني را برايشان مي افزود، بويژه آن كه خود از عقده حقارت بسي رنج مي بردند.

ابومسلم در يكي از نامه هاي خود به منصور نوشت: « … خداوند پس از گمنامي و حقارت و خواري، شما را بالا آورد، سپس مرا نيز با توبه نجات بخشيد … ». [59].

منصور هم اين موضوع را نزد عمويش، عبدالصمد بن علي، به صراحت باز گفته بود كه ما در ميان مردمي هستيم كه مي دانند ديروز رعيّت بوده و امروز به خلافت رسيده ايم. بنابراين بايد گذشته را فراموش كرد و دستگاه مجازات را بكار انداخت تا بدين وسيله هيبت خود را بر دلهايشان چيره سازيم.

چون عباسيان مي دانستند كه خطر واقعي از سوي عمو زادگان علوي شان پيوسته ايشان را تهديد مي كند، بنابراين بر خود لازم مي ديدند كه تكاني بخورند وچاره اي بينديشند و به هر وسيله كه شده و با هر شيوه ممكن با خطر مواجه شوند. بويژه چون از نزديك مشاهده مي كردند كه مردم خيلي زود علويان را اجابت و تأييد و حمايت مي كنند.

اكنون ببينيم عباسيان چگونه اين وضع را چاره جويي كردند؟

و در اين چاره جويي تا چه حدّ پيروز شدند؟

سياست ضد علوي عباسيان

اشاره

از آنچه گذشت تا حدي به نفوذ علويان و به ارجمندي شان در نظر عموم مردم پي برديم. ديديم چگونه اين خاندان عامل اساسي تهديد عليه عباسيان و دستگاه حكومتشان بشمار مي رفتند.

عباسيان اين حقيقت را به عيان در مي يافتند، لذا مجبور شده بودند كه علويان را از صحنه سياست، بهر ترتيبي شده، بيرون برانند و بدين وسيله نفوذ و نيروهايشان را محدود گردانند.

براي اين منظور، شگردهاي

مختلفي به كار مي برند:

نخست از راه استدلال و اقامه دليل بر حقانيت خود برآمدند.

دگرگون ساختن نظريه ميراث

اين يكي از شگردهاي عباسيان بود كه براي مقابله با علويان در سلسله وراثت پيامبر، كه مردم مشروعّيت خلافت را بدان اثبات مي كردند، تغيير دادند. اينان نخست رشته وصايت خود را به اميرالمؤمنين عليه السلام متصل مي كردند كه از او بدين ترتيب پايين مي آمد: از علي عليه السلام به فرزندش مّحمد حنيفّه، سپس ابوهاشم، علي بن عبدالله بن عباس، فرزندش محمد بن علي،ابراهيم امام، سپس به برادرش سفاّح [60] و همينطور. البتّه آنان مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و خلفاي اموي و ديگران را منكر بودند.

درباره اين مطلب، متون تاريخي فراوان موجود است، از آن جمله داستان ابن عون است در رابطه اش با مهدي.وي در خطبه اي كه در رابطه با اهل مدينه در همان سالي كه سفاّح به حج رفته بود، مي گفت: «بعد از پيامبر، شما هر روز كسي را بر خود حاكم قرار داديد: گاهي تيمي، گاهي عدوي، زماني اسدي، يكبار هم سفياني و بالاخره روزي هم مرواني تا سرانجام كسي بر شما ظهور كرد كه نه نامش را مي شناختيد و نه خاندانش را(مقصودش خودش بود)! او با شمشير بر سر شما تاخت و شما به زور و با ذلّت در برابرش تسليم شديد.بدانيد كه خاندان محمّد امامان هدايتند، و مشعل راه تقوا و سروران و رهبران ما بشمار مي روند …» [61].

پس در آغاز كار عباسيان رشته قدرت را در امر وصايت به حضرت علي عليه السلام متّصل مي كردند و مشروعيت خلافت سه خليفه را منكر مي شدند.البته پس از مدتي از اين موضع عدول كردند ولي باز با

اعتراف به اين مطلب كه وصايت در اولاد علي عليه السلام استوار مانده است.

مهدي به تأسيس گروهي [62] پرداخت كه مدّعي بودند پس از پيامبر اسلام، پيشوا عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش عبدالله، سپس نوه اش علي، و سپس فرزندش علي، محمّد و همينطور به پايين يكي پس از ديگري به مقام امامت رسيده اند.اينان از ابوبكر، عمر و عثمان همچنان برائت مي جستند، ولي بيعت با علي بن ابيطالب را جايز مي شمردند زيرا عباس نيز خودش اين اجازه را صادر كرده بود. [63] اين گروه به نام «راونديه» و شيعه عبّاسي خوانده مي شدند.

اما در زمان مأمون اثري از اين گروه نبود، زيرا سياست وي اقتضا مي كرد كه ولو براي مدت كوتاهي هم كه شده، از اشاعه اين فكر جلوگيري كند.

ارزيابي مقام امام علي علیه السلام

وقتي دانستيم كه ابراز دوستي مأمون با علي بن ابيطالب و فرزندانش به انگيزه شرايط خاص سياسي بود، ديگر قانع مي شويم كه سنگيني كفه علي در مقام ارزيابي نزد عباسيان در آن زمان يك امر ظاهري بود كه شرايط سياسي پديدش آورده بود، و يا جزئي از شگردهاي آنان براي مقابله با علويان كه عباسيان در اين مسئله در هر موقعيتي به گونه اي موضع مي گرفتند. مثلاً مأمون براي علي ارج قايل بود در حاليكه همين علي در نزد منصور يا رشيد هرگز از چنين اعتباري برخوردار نبود. ولي اگر واقع امر را بخواهيد علي از نظر هيچ كدامشان ارزشي نداشت.

سوء استفاده از لقب مهدي

منصور نيز قصد كوبيدن علويان را از طريق استدلال داشت. ولي براي اين كار شيوه ديگري را به كار گرفته بود. چون مي ديد كه مردم بسياري(به جز امام صادق) مهدي بودن «محمد بن عبدالله علوي» را پذيرفته اند، تصميم گرفت كه اين پديده را نيز پايمال كند. لذا فرزند خود را مهدي لقب داد تا چون به خلافت برسد تكرار اين لقب ذهن مردم را كم كم از محمد بن عبدالله علوي دور گرداند روزي منصور يكي از غلامان خود را پاي منبر محمد بن عبدالله فرستاد تا ببيند او چه مي گويد. پس از بازگشت تعريف كرد كه محمد مي گفت: «شما ترديدي نداريد كه من مهدي هستم.» منصور از شنيدن اين كلام گفت: «دروغ مي گويد دشمن خدا، چه مهدي او نيست بلكه فرزند من است.» [64].

سپس براي متقاعد كردن مردم، منصور به سراغ كساني رفت كه برايش حديث بسازند و بر پيغمبر اين گفته دروغ را نسبت دهند كه «مهدي امّت» همان فرزند اوست. [65] در

مورد اينگونه احاديث احمد امين مصري و ديگران به دروغ و جعلي بودنشان اعتراف كرده اند. [66].

مسلم بن قتيبه مي گويد: «منصور روزي مرا احضار كرد، چون بر او وارد شدم گفت: محمد بن عبدالله به نام مهدي قيام كرده، ولي به خدا سوگند كه او مهدي نيست. مطلبي كه مي خواهم به تو بگويم و تا كنون به كسي اظهار نكرده ام اين است كه فرزند من نيز كه درباره اش روايت هم آمده، مهدي نمي باشد. من به اين انتساب تنها تيمّن جسته و آن را به فال نيك گرفته ام.» [67].

مهدي خليفه خودش هم اقرار مي كرد كه اين فقط پدرش بود كه با آوردن رواياتي او را مهدي معرفي كرده بود. [68].

اما اينها هيچ كدام كافي نبود

در هيچ يك از اين شگرد ها عباسيان كارايي نديدند و جريان امور پيوسته برخلاف مصالح ايشان را در برابر علويان نگشايند، چه با اين كار به آنان فرصت مي دادند كه تمام خصوصيات و مزاياي خود را براي مردم به اثبات برسانند. و در برابر، عبّاسيان را نيز شديداً به رسوايي كشانده، پرده از چهره واقعي شان نزد مردم برمي داشتند.

از اين رو، بايد شگردهاي ديگري به منظور از بين بردن علويان در پيش گرفت. لذا آنان را شديداً زير نظر مي گرفتند و لحظه اي از حالات و حركاتشان غفلت نمي ورزيدند. البته اين شيوه را سفاح شروع كرد و سپس خلفاي بعد از او همه پيروي كردند. امّا ديدند كه حتّي تهديد و ارعاب كه عليه علويان به منظور لوث كردن شخصيّت و معنويت شان اعمال مي شد، كارگر نمي آمد.

به مصادره اموال علويان، خراب كردن خانه ها و محدود كردن كار و كسب شان روي آوردند

و به قدري وضع زندگي مادي شان را به وخامت كشاندند كه زنان علوي براي گزاردن نماز، لباسهاي يكديگر را از هم قرض مي گرفتند. [69] ولي اينها نيز هرگز پاسخگوي هدف عباسيان نبود علويان را از مردم جدا مي كردند، نمي گذاشتند كسي با آنان تماس بگيرد تا بتوانند زمينه باور كردن شايعات و دروغ پردازي هاي خود را فراهم آورند. چه شيوه پسنديده علويان، بويژه اهل بيت،خود هر گونه شايعه اي را تكذيب مي كرد، و رفتار نمونه شان هر افترايي را دفع مي نمود.

آزار و طرد و به زندان افكندن دهها و صدها نفر آن هم در سلول هاي وحشتناكي كه هر كس وارد آنها مي شد اميدي به رهاييش نبود؛ چه ورود به چنين سلولهايي يعني ورود به گور… مسموم كردن شخصيتهايي كه جرأت تجاوز آشكار بر او را نمي كردند.. اينها هيچ كدام برايشان كافي نبود. آنها در واقع به خون علويان تشنه و در شكنجه شان بسيار تنوع طلب بودند. هر روز شيوه جديدي را مي گزيدند. عدهّ اي را به ديوارها ميخكوب مي كردند، عده ّاي را مي كشتند،عده اّي را هم در استوانه ها قرار مي دادند. اما قتل هاي دسته جمعي علويان روشن تر از آن است كه نيازي به بيان داشته باشد. داستان منصور با اولاد حسن را تقريباً در تمام كتاب هاي تاريخي نوشته اند و همينطور ماجراي شصت علوي، كه به فرمان منصور همه بجز يك تن از آنان كه پسر بچه اي خردسال بود، از دم تيغ گذشتند. [70].

موضع گيري هر خليفه به طور جداگانه

اشاره

اكنون به موضعگيري هر يك از خلفاي عباسي بطور جداگانه اشاره مي كنيم:

اما سفاح

احمد امين درباره وي چنين مي گويد: «زندگيش سراپا خونريزي و نابود كردن مخالفان بود.» [71].

ژنرال جلوب در كتاب خود چنين مي نويسد: «سفاح و منصور با توطئه بر سر كار آمدند. از اينرو پس از پيروزي براي تحكيم مباني حكومت خود دست به خونريزي يازيدند بويژه خون عمو زادگان شان، از بني اميه و از اولاد علي بن ابيطالب را …» [72].

خوارزمي درباره سفاح مي نويسد: «بر علويان، اين ابو مجرم(پدر گناهكار) بود كه مسلط شده بود نه ابومسلم(پدر مسلمان). اين مرد آنان را زير هر سنگ و كلوخي كه مي يافت مي كشت و در هر دشت و كوهستاني به تعقيب شان مي پرداخت…» [73].

اما منصور

منصور كسي بود كه از كشتن برادرزاده خود سفاح [74] عمويش عبدالله بن علي و يا ابومسلم بنيانگذار حكومتش، ابا نورزيد. در سال 148 به مكه رفت تا امام صادق عليه السلام را دستگير كند هر چند كه موفق نشد [75].

لقب منصور را نيز پس از پيروزيش بر علويان بر خود نهاده بود [76].

منصور كسي بود كه ميان عباسيان و علويان اختلاف و آشوب بر پا كرد. [77]. هنگامي كه تصميم به كشتن امام صادق گرفت اعتراف كرد كه قربانيان بسياري از علويان داشته، مي گفت:

«… تاكنون از ذرّيّه فاطمه هزار تن يا بيشتر را كشته ام ولي آقا و پيشواي شان جعفربن محمّد هنوز زنده است …» [78].

البته اين سخن از وي در آغاز خلافتش شنيده شد، حال حساب كنيد و ببينيد كه تا پايان كار چقدر قرباني داشته است!!

منصور موزه اي از سرهاي بريده قربانيان خود كه از علويان بود، ترتيب داده بود كه آن را به عنوان مرده ريگ خود به فرزندش

مهدي منتقل نمود. بر فراز هر سوي تكه كاغذي نصب شده بود كه مشخصات صاحبش را بازگو مي كرد. اين سرها به پيرمردان، جوانان و حتي كودكاني از علويان تعلق داشتند. [79].

منصور كسي بود كه عمويش عبدالصمد بن علي در پاسخ به ملامتش كه چرا در قاموسش عفو وجود ندارد، گفت: «هنوز استخوان هاي بني مروان نپوسيده و هنوز خاندان ابيطالب شمشير در نيام نبرده اند. ما در ميان مردمي بسر مي بريم كه ديروز ما را ديده اند. ما ديروز رعيّت بوديم ولي حالا به خلافت رسيده ايم. بنابراين، جز با فراموش كردن عفو و بكار گرفتن مجازاتها نمي توانيم هيبت خود را بر آنان چيره سازيم …» [80] و هم او بود كه به امام صادق مي گفت: «حتماً ترا مي كشم، اهل خانواده ات را هم نابود مي كنم تا از شما كسي نماند كه بتواند كوچكترين عرض اندامي كند …» [81].

منصور نخستين كسي بود كه ويران كردن مرقد امام حسين در كربلا را بدعت نهاد. [82] وي علويان را در اسطوانه هايي قرار داد، بر سينه ديوار به ميخ شان مي كشيد. بر اين مطلب يعقوبي و ديگران تصريح كرده اند، هم چنين در زندان هاي زيرزميني چندان به بند شان مي كشيد كه از گرسنگي يا بوهاي متعفّن جان مي دادند، چه نمي توانستند براي قضاي حاجت از سلول خود بيرون بروند. وقتي يكي از زندانيان مي مرد او را همانجا كنار زنداني ديگر رها مي كردند تا بپوسد و در پايان، ساختمان زندان را بر جنازه هاي متلاشي شده و متعفن و حتي زندانياني كه هنوز جاني به تن و زنجيره هايي بر پا داشتند، ويران مي كردند. مشهور است كه منصور

با بني حسن چنين معامله اي نمود. كوتاه آنكه رفتار منصور با اولاد علي كثيف ترين صفحات تاريخ عبّاسي را پر كرده است. [83].

اما مهدي

اين خليفه وزير خود، يعقوب بن داود را در يك زندان زيرزميني به بند كشيد و بر فرازش بارگاهي ساخت و او چندان بماند تا چشمانش كور و موهاي بدنش مانند بدن جانوران بلند شد، چنانكه در پيش گفتيم اتّهام يعقوب اين بود كه طالبيين را مساعدت مي كرد.

مهدي كسي بود كه از حربه كفر براي نابودي تمام دشمنان خود، به ويژه علويان و شيعيانشان، استفاده مي كرد.

دكتر احمد شلبي مي نويسد: «در بسياري از موارد كساني را كه از هر تخلّفي تبرئه مي شدند، به اتّهام بي ديني از دم تيغ مي گذراند …» [84].

ابن مفضل كتابي براي مهدي تأليف كرد كه به شرح فرقه هاي مذهبي پرداخته بود و البته فرقه هايي را هم از پيش خود ساخته بود كه دلخواه مهدي براي تعقيب و نابوديشان مي بود. مثلاً با آنكه افرادي نظير زراه، عمار ساباطي، ابن ابي يعفور، هيچكدام مؤسّس فرقه اي نبودند با اين وصف نويسنده مزبور فرقه هايي به نام ايشان اختراع كرده بود، مانند فرقه «زرّاريه»، «عمّاريه»، «يعفوريه»، «جواليفيّه»، و پيروان سليمان اقطع. فقط هشام بن حكم باقي مانده بود كه به نامش فرقه «هشاميه» را جعل نكرده بود. [85].

اما هادي

«طالبيان را بينهايت تهديد مي كرد، هر جا بودند به سراغشان مي رفت، مستمّري و حقوقشان را قطع كرده و به همه جا دستور دستگيري شان را صادر كرده بود. [86] چنانچه موّرخان نوشته اند، ماجراي مشهور فخّ تنها بخاطر آزار علويان و رفتار خشونت آميز با ايشان صورت گرفت. تعداد سرهايي كه از بدنها جدا شد به صد و چند مي رسيد. زنان و كودكان به اسارت گرفته شدند و اسرا و حتّي كودكانشان را هم كشتند

اما رشيد

وي كسي بود كه به تعبير خوارزمي «درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از بن برآورد او هرگز از خدا ترسي نداشت و دليل اين بيشرمي همان نحوه رفتارش با بزرگان خاندان علي عليه السلام، يعني اولاد دختر پيامبر بود كه هرگز جرمي نداشتند…» [87] و آنقدر از شيعيان بدش مي آمد كه شاعران به منظور تقرّب جستن به او، اشعار هجو خاندان علي را مي سرودند.

رشيد سوگند خورده بود كه اين خاندان فرزندان و پيروانشان را از ريشه بر افكند، مي گفت: «… تا كي خاندان فرزندان ابوطالب را تحمّل كنم. به خدا سوگند كه مي كشم، هم خودشان را و هم شيعيان را …» [88].

او چون به خلافت رسيد تمام طالبيان را از بغداد به مدينه راند. [89] و اين به انگيزه، تنّفر و كينه اي بود كه به آنان مي ورزيد..

«… او كاملاً به جان علويان افتاده بود. گام به گام آنها را تعقيب مي كرد و به قتلشان مي رسانيد..» [90].

«اولاد و شيعيان فاطمه را پيوسته مي كشت» [91].

هنگامي كه جلودي را به جنگ «محمّد بن جعفربن محمّد» فرستاد به او دستور داد كه خانه هاي خاندان

ابوطالب را در مدينه غارت كند، از زنانشان هر چه لباس و زيور است بر بايد به گونه اي كه براي هر زني بيش از يك جامه باقي نماند. [92].

رشيد كسي بود كه مرقد امام حسين را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد. به علاوه، درخت سدري را كه در كنار آن بقعه شريف، زائران را سايبان مي بود، بريد. البتّه اين عمل به دست كار گزارش در كوفه، موسي بن عيسي بن موسي عباسي،صورت گرفت. [93].

از همه فجيع تر و از تمام اين فجايع هولناك تر آن بود كه دست به خون رهبر پيشوايان علويان، يعني امام موسي بن جعفر عليه السلام بيالود.

عقاد خطاب به رشيد با اشاره به نبش قبري كه از امام حسين عليه السلام كرده بود، گفت: «…گويا مي ترسيدند كه شيعيان علي، قبر تو را هم نبش كنند، از اينرو ترا در قبر پيشواي علوي(امام رضا) نهادند تا از نبش قبر و اهانت پس از مرگ رهايي يابي … شگفتا كه فرزندان علي به قلمرو گسترده تو پناه مي آوردند ولي در همه جا تنگي مي ديدند. اما پيروان تو كه در جستجوي پناهگاهي برآمدند تا جسد در قبر يكي از همان پناهندگان بي پناه نهاده شده …» [94] وي با اين جملات اشاره به قبر امام رضا عليه السلام مي كند كه رشيد نيز در كنار آن مدفون گشته. «محمّد بن حبيب ضبي» نيز با اشاره به اين مطلب چنين سروده:

«در طوس دو گور است كه در يكي هدايت آرميده «و در ديگري گمراهي كه خاكش، خاكستر آتش است «همجواري ضلالت با پاكي افزون كننده عذابش است و فراهم آورنده

خواريش ستمگري هاي رشيد به حدي رسيده بود كه مردم او را دشمن علي(علي) باور مي داشتند ولي او خود موضع دفاعي گرفته برايشان سوگند مي خورد كه علي را دوست دارد.

اسحاق هاشمي نقل مي كند: «روزي نزد رشيد بوديم و او مي گفت، شنيده ام كه مردم مي پندارند من نسبت به علي كينه مي توزم، به خدا سوگند هرگز كسي را به اندازه او دوست نداشته ام. ولي اين علويان سختگير ترين مردمند.»

[95] آنگاه گناه اين پندار مردم را به گردن علويان انداخته گفت: اين علويان به بني اميّه بيشتر تمايل دارند تا عباسيان.. رشيد حتّي در برابر علماي بزرگ از رفتار خود با طالبيان علناً توبه كرد. [96].

البتّه اين ژستها براي رشيد پس از آن همه تعقيب و كشتار علويان، امري طبيعي مي نمود و بالاخره، ستمگري هاي رشيد تا بدانجا اوج گرفت كه در برخي اين پندار را تقويت كرد كه علّت بيعت مأمون با امام رضا به عنوان وليعهد، به خاطر زدودن جرايم رشيد بوده كه عليه خاندان علي عليه السلام مرتكب شده بود. اين مطلب را بيهقي وصولي ذكر كرده اند. [97].

اما مأمون

در بسياري از فصول آينده به گوشه هايي از رفتار اين خليفه با خاندان علي اشاره خواهيم كرد.

امّا تاكنون بياييم كمي از شاعران بشنويم كه چگونه برخي حقايق را براي ما بازگو مي كنند تا بهتر به اين نكته پي ببريم. عباسيان بر اثر ترسي كه از علويان داشتند، عليه شان برخاسته و با قتل و ظلم و آزار در معرض آنگونه شكنجه هاي گوناگون قرارشان دادند. عبّاسيان مي خواستند ريشه علويان را براندازند و محيط را براي خود چنان مساعد و بي مزاحم گردانند كه

ديگر كسي نباشد تا قدرتشان را تهديد كند. انحصار طلبي در قدرت، به آنان اجازه نمي داد كه كسي شايسته تر از خود را در روي زمين ببينند. مردم با مشاهده جنايات عباسيان ديگر جنايات بني اميّه را فراموش كرده بودند. يكي از شعرا مي گفت:

«سوگند به خدا كه بني اميّه نكرد

«حتّي يك دهم آنچه را كه بني عباس كرد. [98].

شاعر ديگري به نام ابو عطاء افلح بن يسار الندي، متوفا به سال 180 هجري، كه عصر اموي و عباسي هر دو را درك كرده بود، در زمان سفّاح چنين سرود:

«ايكاش ظلم بني مروان بر ما همچنان ادامه مي يافت

«و ايكاش عدل بني عباس در آتش فرو مي سوخت [99].

علي بن عبّاس، شاعري كه به ابن رومي شهرت يافته و از غلامان معتصم بود، قصيده اي دارد كه در آن مي گويد:

«فرزندان مصطفي! مردم چقدر گوشتهاي شما را به دندان دريدند

«كوچكترين مصيبت شما بيكسي و يا قتل است

«گويي هر لحظه اي كه مي گذرد براي پيغمبر

«كشته پاك سرشتي به خون آغشته گردد.

اما متون ديگر

«وان ولوتن» مي نويسد: «علويان نظير آن همه آزاري را كه در عهد خلفاي نخستين عباسي كشيدند، هرگز به عمر خود نديده بودند…» [100].

خضري نيز مي گويد: «بهره خاندان علي از قتل و طرد در زمان خلافت بني هاشم(عباسيان) به مراتب شديدتر و خشن تر از زمان بني اميّه بود، به ويژه در زمان منصور و رشيد و متوكّل، در اين حكومت مجرّد تمايل داشتن به يكي از اولاد علي اتّهامي كافي براي از دست دادن جان و مصادره اموال انسان بشمار مي رفت. اين سرنوشت گريبانگير برخي از وزرا و نزديكان هم شد …» [101].

هنگامي كه ابراهيم بن هرمه در زمان

منصور به مدينه وارد شد، يكي از علويان نزدش آمد. ابراهيم به او گفت: «از من دور شو، مرا مهدور الدّم مكن..» [102].

به علاوه، از داستان ديگر همين ابن هرمه چنين بر مي آيد كه عباسيان مردم را حتّي به خاطر دوستي با اهلبيت در زمان امويان، مجازات مي كردند.

جلودي كسي بود كه از سوي رشيد مأمور هجوم بر خانه هاي آل ابيطالب شده بود. وقتي مأمون ولايتعهدي امام رضا را تصويب كرد، جلودي به وي گفت:

«شما را به خدا مي سپارم اي امير مؤمنان از اينكه امري را كه خدا ويژه شما نموده به دست دشمنان خود بسپاري. يعني همان كساني كه به دست پدران شما بقتل مي رسيدند و پيوسته آواره شهرها بودند. [103].

رشيد از كارگزار خود در مدينه خواسته بود كه از علويان بخواهد برخي كفيل برخي ديگر شوند، [104] تا اگر پس از احضار نزد مقامات رسمي غيبت مي كردند، كفيل به مجازات مي رسيد.

اعتراف مامون

مأمون در نامه اي كه براي عبّاسيان فرستاد كه در قسمتي از آن از حسن سياست امام علي عليه السلام با فرزندان عباس سخن گفته بود، مي نويسد:

«… تا آنكه خدا كار را به دست ما سپرد، و ما آنان را خوار كرديم، و در مضيقه قرارشان داديم و بيش از بني اميّه به قتلشان رسانيديم. امويان فقط كساني را مي كشتند كه شمشير به رويشان مي كشيدند، ولي ما همه را از دم تيغ مي گذرانديم. حال اي بزرگان هاشمي، از شما سؤال مي شود به چه گناهي آنان كشته شدند؟ تقصير افرادي كه در دجله و فرات افكنده شدند يا در بغداد و كوفه مدفون گشتند، چه بود؟»

قسمتي از نامه خوارزمي به اهل نيشابور

كافي است

كه خواننده اي به كتاب مقاتل الطالبيين نوشته ابوالفرج اصفهاني مراجعه كند، هر چند كه اين كتاب جامع همه مطالب نيست، ولي پاره اي از آنها را نقل كرده است. همين گونه كتاب مختصر اخبار الخلفا از ابن ساعي، بويژه در صفحه 26، و يا ساير كتب تاريخي و روائي كه بيانگر ستمها و بيداد گري هايي است كه در آن برهه از زمان بر فرزندان و شيعيان علي فرو مي باريد.

اكنون قسمتهايي از نامه ابوبكر خوارزمي را كه به اهل نيشابور نگاشته بود، نقل مي كنيم. وي پس از ياد كردن از بسياري از طالبيين كه به دست امويان و عباسيان كشته شدند و در شمار آنان امام رضا نيز بود(كه به دست مأمون مسموم گرديده بود) مي نويسد:

«چون اين حريم را هتك كردند و اين گناه بزرگ را مرتكب شدند، خدا بر آنان غضب كرده، سلطنت را از چنگ شان بدر آورد و «ابو مجرم» نه ابومسلم را بر جانشان مسلّط كرد. اين مرد، كه خدا هرگز نظر رحمت بر او نيفكند، صلابت علويان و نرمش عباسيان را بنگريست. آنگاه تقوايش را رها كرد و از هواي خود پيروي نمود و كشتن عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب، آخرت خويش را به دنيا فروخت. طاغوت هاي خراسان، كردهاي اصفهان و خوارج سجستان را بر خاندان ابيطالب مسلّط كرد، آنان زير هر سنگ و كلوخي و در هر دشت و كوهي كه مي يافت، تعقيب مي كرد. سرانجام محبوبترين شخص مورد نظر خود را بر خودش مسلّط كرد، كه او را بكشت همانگونه كه او ديگران را مي كشت و گرفتارش ساخت همانگونه كه او مردم را

در اخذ بيعت گرفتار مي نمود. اين شخص فايده اي براي ابومسلم نداشت در حالي كه او براي جلب خشنوديش خدا را به خشم آورده بود، دنيا را در اختيار دوانيقي قرار داد و او نيز با ستمگري و تركتازي و حكومت پرداخت. زندانهاي خود را با افراد خاندان رسالت و سرچشمه پاكي و طهارت پر كرد. غايبان شان را تعقيب و حاضران شان را دستگير مي كرد تا عبدالله بن محمد بن عبدالله حسني را در سند به دست عمر بن هشام ثعلبي بكشت …

«تازه اين در مقام مقايسه با كشتار هارون و رفتار موسي با آنان چندان مهم نمي نمايد. حتماً دانستيد كه موسي چه بر سر حسن [105] بن علي در فخّ آورد، و هارون نيز چه فجايعي بر علي بن افطس حسيني روا داشت. خلاصه آنكه هارون در حالي مرد كه درخت نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرده و نهال امامت را از ريشه بر افكنده بود.

«مالياتها جمع آوري مي شد ولي سپس آنها را ميان ديلميان، تركها، اهل مغرب و فرغانه تقسيم مي كردند. چون يكي از پيشوايان راستين و سروري از سروران خاندان پيغمبر در مي گذشت كسي جنازه اش را تشييع نمي كرد و مرقدش را با گچ نمي آراست. امّا وقتي دلقك يا بازيگر و يا قاتلي از خودشان مي مرد، علما و قضات بر جنازه اش حضور مي يافتند و رهبران و حكمرانان بر مجالس سوگوارش مي نشستند.

«مادّي و سوفسطايي در كشورشان امنيّت داشت. كسي متعرّض كساني كه كتابهاي فلسفي و مانوي را تدريس مي كردند، نمي شد. ولي هر شيعه اي سرانجام به قتل مي رسيد، و هر كس كه نامش علي بود خونش به هدر مي رفت.

«شعراي

قريش در عهد جاهليت اشعاري در هجو امير المؤمنين و اشعاري بر ضدّ مسلمانان سروده بودند. حال اين اشعار را اين خاندان سفله پرور جمع آوري مي كردند و دستور مي دادند كه رواياتي همچون واقدي، وهب بن منبه تميمي، كلبي، شرقي ابن قطامي، هيثم بن عدي و دأب بن كناني به روايت آنها بپردازند. آنگاه برخي از شعراي شيعه كه مناقب وصي پيغمبر و يا معجزات او را مي سرودند، زبانشان بريده و ديوان شان دريده مي شد. سرنوشت شاعراني همچون عبدالله بن عمار برقي همين بود. كميت بن زيد اسدي نيز در معرض اين عقوبات قرار گرفت، منصور بن زبرقان نمري نبش قبر شد، و دعبل بن علي خزاعي هم به همين علّت سر به نيست شد. اگر با افرادي چون مروان بن ابي حفصه يمامي يا علي بن جهم شامي مهرباني مي شد به خاطر آن بود كه اينان در دشنام دادن به علي افراط مي كردند، و كار به جايي رسيده بود كه هارون بن خيرزان و جعفر ملقب به متوكّل علي الرحمن(كه در واقع متوكّل علي الشيطان بود) هيچ مالي يا عطيّه اي نمي بخشيدند مگر به كسي كه خاندان ابيطالب را دشنام دهد و دشنام دهندگان را ياري كند.

«شگفت انگيزتر آنكه بني عبّاس شاعراني هم داشتند كه با نداي حق بر سرشان فرياد مي كشيدند و در فضايل كشته شدگان و قربانيان شان اشعار جالبي مي سرودند.»

«چگونه ملامت نكنيم قومي را كه عمو زادگان خود را از گرسنگي مي كشند ولي بر سرزمينهاي ترك و ديلم طلا و نقره نثار مي كنند. از مغربي و فرغاني ياري مي طلبند ولي بر مهاجر و انصار ستم روا مي دارند. نبطيها و ساير عجم

ها را كه حتّي از حرف زدن درست عاجزند، به وزارت و فرماندهي مي گمارند، ولي خاندان ابيطالب را از ميراث مادرشان و حقوق مالي جدّشان باز مي دارند. يك فرد علوي در آرزوي لقمه ناني است كه از او دريغ مي شود. ماليات مصر و اهواز و صدقات حجاز و مكّه و مدينه مخارج اين افراد را تأمين مي كرد: ابن ابي مريم مديني، ابراهيم موصلي، ابن جامع سهمي، زلزل ضارب، بر صوماي نوازنده، تيولهاي بختيشوع مسيحي(كه معادل خوراك يك شهر را مي بلعيدند)….

«چه بگويم از گروهي كه حيوانات وحشي را به جان زنان مسلمان مي انداختند. خاك مرقد امام حسين را با گاو آهن شخم مي زدند و زائرانش را تبعيد مي كردند. باز چه بگويم از گروهي كه نطفه مي زدگان را در رحم كنيزكان خواننده مي ريختند! چه بگويم از گروهي سرچشمه زنا و بچه بازي و لواط بودند! ابراهيم بن مهدي، آوازه خوان، و معتزّ، زن صفت، و فرزند زبيده، سبك مغز و كينه توز بود. مأمون نيز برادر خود را كشت، منتصر به قتل پدر خويش دست بيالود، موسي بن مهدي، مادرش را و معتضد نيز عمويش را مسموم كرد».

دوباره پس از ذكر پاره اي از معايب امويان خوارزمي چنين ادامه مي دهد:

«اين معايب با همه بزرگي و وسعت شان، و با همه زشتي و نفرت انگيزيشان در برابر معايب بني عباس بسيار كوچك و خوار مي نمايند.

عباسيان كشور ستمگران راه پي ريزي و اموال مسلمانان را در راه گناه و ملعبه مصرف كردند … الخ …» [106].

اين بود بخشي از نامه خوارزمي كه دوست داشتم همه آن را نقل كنم ولي اين كتاب جاي ذكر همه آن نبود. بهر

حال آنچه نقل كرديم جوششي بود از خروشي كه اميد است خواننده را بسنده باشد.

سياست عباسي در برابر مردم

اشاره

نگرشي كلّي

نمي خواهيم در اين بخش از كتاب به ذكر همه كارهاي زشت عبّاسيان بپردازيم.چه حتي يك مرور سطحي بر همه آنها در اين جا ممكن نيست. من فقط مي خواهم نقشي از رفتار بد شان با مردم را ترسيم كنم و به اجمال بيان كنم كه تا چه حد آنان به آزار و ظلم و ستم در حقّ رعيّت مي پرداختند.

دكتر احمد محمود صبحي مي نويسد: «… آن نمونه عالي عدالت و آن مساواتي كه مردم از بني عباس انتظار داشتند، همه وهم و خيال خام از كار در آمد. بداخلاقي منصور و رشيد، حرص شديد شان، ستمگري هاي فرزندان علي بن عيسي و بازيچه قراردادن اموال مسلمانان ما را به ياد حجّاج، هشام و يوسف بن عمر و ثقفي مي اندازد.از روزي كه ابو عبدالله، معروف به سفّاح، و همچنين منصور به نحو بي سابقه اي شروع به زياده روي در خونريزي نمودند، وضع توده مردم بسيار بد شد…» [107].

صاحب كتاب «امبراطورية العرب» مي نويسد: «به رغم آن كه اين سپاه خراسان بود كه عبّاسيان را به تخت نشانيد، آشوب در آن سامان در عهد عبّاسيان همچنان ادامه يافت، درست همانگونه كه امويان. شعار خراسانيان در آن هنگام اين بود: اهل بيت را به حكومت برسانيد تا مهرباني و عدالت بر پا گردد، نه طغيان و عطش و خونريزي …اما اين رؤياها كه انگيزه اصلي در شورش بر ضد امويان نداشته باشند، قطعاً از آنان بهتر هم نبودند…» [108].

در بخش «آرزوهاي مأمون» گفتار مهمي از وان ولوتن،درباره ارزيابي حكومت عبّاسي و سياست و رفتارشان با مردم، خواهيم

خواند.

موضع گيري خلفا يك به يك

اشاره

چون مي خواهيم بر پاره اي از جنايات و تبهكاري هاي هر يك از خلفا آگاهي بيابيم، از اين رو از سفّاح شروع مي كنيم:

سفاح

اين شخص خود را به صورت مهدي ظاهر كرده بود. [109].

مورخّان درباره اش نوشته اند: «بسيار سريع دستش را به خون مي آلود. كارگزارانش در شرق و غرب وي را در اين خصلت پيروي مي كردند، مانند محمد بن اشعث در مغرب، صالح بن علي در مصر، خازم بن خزيمه، حميد بن قحطبه و ديگران…» [110].

سرانجام شورشي به رهبري شريك بن شيخ مهري كه ظاهرا از مدّعيان خلافت براي عباسيان بود به همراهي بيش از سي هزار تن بر ضّد سفّاح بر پا گرديد. او مي گفت: «اين آن چيزي نبود كه به خاطرش با خاندان محمّد بيعت كرديم.خون مي ريزي و به ناحق رفتار مي كني…» [111] آنگاه ابومسلم از سوي سفاح مأموريت يافت كه به مقابله با او برخيزد و در نتيجه، هم او و هم يارانش همه را از دم شمشير گذراندند داستان كارگزار اين خليفه به نام يحيي معروف است كه مي گويند برادر يا برادر زاده اش بود. وي هزاران نفر از اهالي موصل را آن هم در مسجد، سر بريد.

مورخان در اين باره مي نويسند: پس از اين قتل عام، از جمعيت انبوه موصل جز چهار صد نفر باقي نماند. او همچنين به ارتش خود دستور داد كه سه روز هم به كشتن زنان بپردازند زيرا آنان بر جنازه مردان خود گريسته بودند.مورّخان مي نويسند: پس از اين قتل عام، اهل موصل چنان سر افكنده شدند كه ديگر صدايي از آنان بر نخاست و كسي از ميانشان قامت بر نيفراخت. [112].

روزي سفاح از همسرش ام سلمه پرسيد: «چرا برادرزاده ات

اين گونه اهل موصل را از دم تيغ

گذراند؟ پاسخ چنين شنيد كه: به جانت سوگند كه نمي دانم..»!! [113].

در پيش جمله اي از دكتر محمود صبحي درباره سفاح و منصور نقل كرديم كه قريب به اين مطالب بود

منصور

اين خليفه نيز خود را به صورت مهدي آشكار ساخته بود. اين مطلب از ابيات «ابو دلامه» خطاب به ابومسلم كه به دست وي كشته شده بود، برمي آيد. وي خطاب به ابومسلم مي گويد:

«اي ابو مجرم، خدا هرگز نعمتش را بر بنده اي تغيير نداده، مگر آن كه بنده خود آن را دگرگون سازد آيا در حكومت مهدي خواستي نيرنگ بكار بري نيرنگ باز همانا پدران كرد تو هستند.» [114].

منصور آنقدر آدم كشت تا امر خلافت برايش هموار شد. [115].

دستورهايي كه براي ظلم و جور و هتك حرمت صادر كرده مشهورتر از آن است كه نياز به بيان داشته باشد. روزي يكي از بزرگان خاندان عباسي بر اين رويّه خرده گرفت. وي ابو جهم بن عطيّه بود كسي بود كه سفّاح را از مخفي گاهش نجات داد و برايش بيعت براي خلافت گرفت، يعني همان مخفي گاهي كه ابوسلمه و حفص بن سليمان خلال و پاسدارانش برايش ساخته بودند. ابوالعبّاس از اين مخفيگاه اطلاع داشت و ابومسلم نيز به او اعتماد مي كرد و برايش نامه مي نوشت.

چون ابوجعفر منصور به خلافت رسيد و در فرمانهاي خود ظلم را پيشه كرد. ابو جهم گفت: ما براي اين با شما بيعت نكرده بوديم، بلكه بيعت ما بر سر عدالت بود. منصور اين گفته را در سينه پنهان نگاه داشت تا روزي كه او را به صرف شام دعوت نمود. در اين ميهماني شربتي

تهيّه شده از آرد بادام به او خورانيد. اين شربت چنان او را به دل درد انداخت كه پنداشت مسمومش كرده اند. از جا پريد. منصور گفت كه كجا ابو جهم؟ و او پاسخ داد: به همان جا كه مرا فرستادي. پس از يكي دو روز از دنيا رخت بربست.

علاوه بر عموي منصور، گروهي از فرماندهان نيز بر رويّه او خرده گرفتند، بر ضدّش بپاخاسته مردم را به دوستي با اهل بيت فراخواندند. آنگاه عبدالرحمن ازدي در سال140 به نبرد با آنان برخاست و عدهّ اي را كشت و بقيه را به زندان افكند. [116] طبري در حوادث سال 140 اين مطلب را نيز نوشته: «… منصور، عبدالجبار بن عبدالرحمن را والي خراسان كرد. به مجرّد ورود، عده اي از فرماندهان را به اتّهام دعوت به نفع فرزندان علي عليه السلام دستگير نمود، مانند مجاشع بن حريث انصاري، ابو المغيره يا خالد بن كثير،حريش بن محمد ذهلي، و عموزاده داود كه اينان همه به قتل رسيدند. اما جنيد بن خالد بن هريم تغلبي و معبد بن خليل مزني پس از كتك خوردن شديد همراه با برخي از فرماندهان موّجه خراسان، به زندان رفتند. [117].

شايد از امور شايان ذكر در اينجا يكي هم اين باشد كه منصور با راوندّيه كه او را خدا مي شمردند، معاشرت داشت و هرگز آنان را از اين اعتقاد نهي نمي كرد. وقتي يكي از مسلمانان ايران در اين باره از وي سئوال كرد چنان كه در تاريخ طبري آمده پاسخ داد: «آنان بر خدا عصيان مي ورزند ولي ما را كه اطاعت مي كنند، اين در نزد من بهتر از آن است كه خدا را اطاعت كنند ولي بر

ما عصيان ورزند.»

ولي همين گروه وقتي در هاشميّه بر ضدّش شوريدند، بدنشان را آماج شمشيرها كرد، ولي نه براي اعتقاد فضاحت بارشان، بلكه براي نافرمانيي كه در برابر منصور مرتكب شده بودند!!

منصور روزي از دوست ايّام كودكيش عبدالرحمن آفريقايي پرسيد: «قدرت مرا در مقايسه با قدرت بني اميّه چگونه يافتي؟» پاسخ داد: «در سلطنت ايشان هيچ ستمي نبود كه آن را در سلطنت تو نديده باشم.» [118].

همين عبدالرحمن بود كه وقتي براي ديدار منصور از آفريقا آمده بود، مدت يك ماه بر در كاخش به انتظار بماند تا بدو دسترسي پيدا كرد.بدو گفت:

«ستمگري در هر گوشه از كشورمان پديدار گرديده، از اين رو آمده ام تا تو را بدان آگاه كنم. اين همه ستمها از خانه تو برمي خيزد. من از دور كه ظلم و كارهاي زشت را مي ديدم ميپنداشتم كه به علّت بعد مسافت از تو مي بود. ولي هر چه به كاخ تو نزديك شدم ديدم كه فجايع هم بزرگتر مي شوند.»

منصور از شنيدن اين سخنان بر آشفت و دستور به اخراجش داد. [119].

سديف شاعر كه قبلا يكي از شيفتگان حكومت عباسي بود، به منصور چنين نگاشت:

در كشتن رعيّت اي ظالم بسي زياده روي كردي پس دست نگاه بدار كه رعّيت را «مهديش» در پناه بگيرد. [120].

و ظاهرا منظورش از «مهديش» محمد بن عبدالرحمن بن حسن مي بود.

اين داستان نيز مشهور است كه كارگزار منصور مي خواست ثروت يك مرد همداني را از چنگش درآورد، ولي چون او امتناع مي كرد، دست و پايش را به زنجير بست و نزد منصورش فرستاد. چهار سال در زندان بخفت بي آن كه كسي در اين باره حرفي بزند. [121].

اگر باز هم مي خواهيد در وصف

منصور بشنويد ببينيد بيهقي درباره وي چه گفته: «مردم را به پا مي آويخت تا عليه خود چيزي را اقرار كنند..» [122].

مهدي

اين خليفه اتهّام به كفر را وسيله كيفر بي گناهان قرار داده بود… بنا به قول جهشياري كه درباره ايّام مهدي سخن مي گفت:

«اهل جزيه در معرض انواع شكنجه ها قرار مي گرفتند،از درندگان گرفته تا زنبور و گربه كه اين حيوانات را بر جانشان مسلّط مي كردند…» [123].

در مقام اعتراض به روش مهدي، يوسف البرم در خراسان بر ضدّش قيام كرد. [124].

هادي

وي پيوسته شراب مي نوشيد و بول هوسي و عياشي را دوست مي داشت و هم او ستمگر و صاحب سلطه بود. [125].

هادي بسيار بد اخلاق، قسّي القلب، زورگو، اهل نوشيدن شراب و بازي بود. [126].

جاحظ درباره وي مي نويسد: «هادي بداخلاق، دير جوش و بد خيال بود.كمتر كسي بود كه مي توانست خود را از شر او بر حذر بدارد، يا با اخلاقش آشنايي پيدا كرده و به سودش باشد. از هيچ چيز به اندازه شروع به سئوال بدش نمي آمد.به آوازه خوان مال فراوان و بي دريغ مي بخشيد [127].»

«آري، همان گونه كه جاحظ گفته وي مال فراوان و بي دريغي به آوازه خوان ها مي بخشيد و به قدري در اين راه اسراف مي كرد كه اسحاق موصلي را بر آن داشت كه بگويد: «اگر هادي براي ما زنده مي ماند، ما مي توانستيم حتي ديوارهاي خانه مان را از طلا و نقره بسازيم.» [128].

رشيد

در اين باره كافي است كه سخن مورخّان را تكرار كنيم: رشيد در همه چيز شبيه به منصور بود، بجز در بخشش مال [129] چه مي گويند كه منصور آدم بخيلي بود.

رشيد نيز همچون منصور پس از چندي كه بر اوضاع مسلّط شد، توليد كشور را به تباهي كشاند و علاقه به مال اندوزي پيدا كرد. [130].

مردم را در دادن ماليات به عذاب مي انداخت، زيرا «كارگران، كشاورزان، صنعتگران، خريداران غلّات را دستور مي داد كه در يك محل گردآورده از آنان به طور دسته جمعي مبلغي را مطالبه كنند. عبدالله بن هيثم عهده دار مطالبه مالياتها شده بود كه با انواع شكنجه ها مأموريت خود را اجرا مي كرد. ابن عياض از راه رسيد و ديد كه خراج گزاران زير شكنجه قرار گرفته اند.دستور داد

كه آنان را رها سازند، چه مي گفت شنيده ام كه پيغمبر فرمود: هر كس مردم را در دنيا عذاب دهد، خدا نيز در روز قيامت او را عذاب خواهد داد…» [131].

شخصي ديگر نيز از سوي رشيد مأمور زدن و زنداني كردن افراد شده بود تا بدين وسيله مالياتشان را وصول كند. [132].

در كاخ رشيد چهار هزار كنيز و سوگلي وجود داشت. [133] به قول يكي از آنان رشيد در لذّتهاي حرام و ريختن خون ها و غصب حقوق مردم بسيار حريص بود، به اهل بيت ستم روا مي داشت ولي بخشش هايش بر رقّاصه ها، خوانندگان، عيّاشان و بازيگران نثار مي شد…

امين

«امين كسي بود كه از نزديكي كردن با زنان خودداري كرده، با خواجگان خود را سرگرم مي نمود. عدّه اي را به عنوان مأمور براي جست و جوي بول هوسان به سراسر كشور گسيل داشته بود.همه مردم حتي وزرا و خانواده خودش را نيز خوار مي شمرد..» [134] «وي بد سيرت، سست رأي و خون آشام بود. از تمايلات خودش پيروي مي كرد و كار خود را مهمل مي گذاشت. در امور بسيار مهم پيوسته بر ديگري تكيه مي داشت…» [135].

روزهايي كه امين بر سر كار بود روزهاي جنگ، تيره بختي، چپاول و غارت بر مردم مي گذشت كه نه ديني نه اخلاق پسنديده اي مي توانست آنها را تأييد كند.

مامون

او نيز در آن چه ذكر كرديم، هرگز از پيشينيانش بهتر نبود، و نه روزگارش چيز تازه اي به ارمغان آورده بود. در فصل «آرزوهاي مأمون» اوضاع و موقعيت وي را در حكمراني بيان خواهيم كرد و مي بينيم كه وضع مردم بي نهايت به وخامت كشيده بود.

وصيت ابراهيم امام

با توجه به آن همه مطلب كه تا كنون آورده ايم ديگر بر كسي پوشيده نمانده كه عبّاسيان چقدر خونهاي بي گناه ريختند. البته اين علاوه بر خونهاي عمو زاده گان شان علويان بود. اكنون سفارش ابراهيم امام را خاطر نشان مي كنيم كه به ابومسلم دستور داده بود «تا به هر كس كه شك مي برد و يا چيزي درباره اش گمان مي برد، بي درنگ به قتلش برساند. حتي اگر بتواند در خراسان يك نفر را باقي نگذارد كه به زبان عربي حرف بزند، حتما اين كار را انجام دهد. هر كودكي كه فقط پنج صباح از عمرش بگذرد همين كه مورد اتهام قرار بگيرد، بايد بي درنگ به قتل برسد. خلاصه جنبنده اي بر روي زمين باقي نگذارد كه كوچكترين زياني از ناحيه او ايشان را تهديد كند.» [136].

شايد علت اين دستور كه هر عرب زبان را بكش، جلب خشنودي خراسانيان بوده باشد. چه ايشان پيوسته ازدست اعراب آزار كشيده بودند. ابراهيم همچنان خوب مي دانست كه عرب ها دعوت وي را بر ضد امويان چندان گسترده پاسخ نخواهند داد، چه امويان غرور عربي را ارضا مي كردند و به علاوه، اختلافات داخلي، صفوف عرب ها را به پراكندگي و سستي در افكنده بود.

اما كساني كه وجودشان زيان بخش تلقّي مي شد، گروه نصر بن سيار بودند، كه از دوستداران بني اميّه بشمار مي رفتند، همچنين گروه ابن كرماني

كه از نصر حمايت مي كردند. [137].

ابومسلم وصيت را اجرا مي كند

ابومسلم در اجراي وصيّت ابراهيم امام نهايت كوشش را به خرج داد، تا آنجا كه به تعبير ذهبي و يافعي،حجّاج زمان خود گرديد. [138].

مورّخان مي نويسند: زندانيان مقتول به دست ابومسلم به شصت هزار نفر از مسلمانان شناخته شده، مي رسد، اما مقتولين ناشناخته، يا كساني كه در جنگ و زير سم اسبان از بين رفته اند، شمارشان از اين رقم بيرون است. [139].

منصور نيز اين حقيقت را اعتراف كرد، چه هنگامي كه مي خواست ابومسلم را به قتل برساند،نخست او را سرزنش كرد و گفت: «چرا شصت هزار تن را در زندان خود به قتل رساندي؟» سپس ابومسلم بي آنكه منكر اين قضيه شود،چنين پاسخ داد:

«اينها همه به منظور تحكيم حكومت شما بود.»!! [140].

جعفر برمكي نيز همين را اعتراف نمود. [141].

در جاي ديگر ابومسلم تعداد قربانيان خود را صد هزار نفر اعتراف كرده. [142] اما آمار كشته شدگان در جنگهايي كه وي با بني اميّه و فرماندهانشان به راه انداخته بود، به يك ميليون و ششصد هزار تن مي رسيد… [143].

ابومسلم در نامه اي به منصور نيز مي نويسد: «… برادرت مرا دستور داد كه شمشير بكشم، به مجرّد سوء ظن دستگير كنم، به بهانه كوچكترين اتهامي به قتل برسانم و هيچگونه عذري نپذيرم. پس من نيز به دستور وي بسي حرمت ها هتك كردم كه خدا(پاييد نشان؟) را لازم شمرده بود، بسي خو ن ها ريختم كه خدا حرمتشان را واجب كرده بود. حكومت را از دست اهل بيتش بستاندم و در جاي ديگر بنهادم…» [144].

منظور او از «اهلش»، اهل بيت است. زيرا در نامه ديگري كه به منصور نگاشته، چنين آورده است: برادرت

قرآن را بي مقدار و تحريف نمود. با مشتبه كردن امر و با كذب و تعّدي، آن را بر خاندان خود تطبيق نمود و او در نظرم به صورت مهدي نمودار گرديد.

منظور اين است كه برادرت منصور آياتي را كه در شأن اهل بيت(ع) نازل شده بود، به گونه اي تحريف كرد كه با عباسيان منطبق آيد.بدين وسيله ابو مسلم را در مورد علويان فريفت تا توانست وادار ش كند به آن همه اعمالي كه از كذب و تجاوز مايه مي گرفت. اين مطلب را در نامي ديگرش خطاب به منصور تصريح مي كند: «غير خودتان از خاندان پيغمبر را كه برتر از خودتان بودند به خفت و خواري و گناه و تجاوز زير پا نهادند…» و منظورش علويان است. [145] به هرحال ديگر جاي شگفتي نيست كه ببينيم ابومسلم در ستمگري آن چنان اوج گرفته بود كه هنگام رفتن به حج «عرب ها از تمام گذرگاههاي وي مي گريختند، چه درباره خون آشام بودن او سخنان بسيار شنيده بودند.» [146].

همه اين ها به طور جدي دليل بر دامنه ظلم عباسيان است كه چگونه با مردم به طور كلي، و با علويان به نحو ويژه، رفتار مي كردند. با كاوش در اين وقايع تاريخي انسان در مي يابد كه ملّت در چه وحشت مستمري مي زيستند و چگونه هزاران هزار تن به كوچكترين بهانه و علتي به قتلگاه روانه مي شدند.

بار ديگر توجه خوانندگان را به نامه خوارزمي كه قبلا نقل قول هايي از آن داشتيم، جلب مي كنم. اين نامه به اعتراف چند تن از محقّقان از اسناد بسيار مهم به شمار مي رود.

در اينجا نكته ديگر قابل تذكر است. آن اين كه مطالب ياد شده همان گونه كه

گفتيم اشاره اي بود به وضع عباسيان در برابر مردم به طور كلي، و در برابر علويان به طور خاص. اكنون اگر اشاره اي به زندگي خصوصي خودشان نكنيم اين سكوت ظلمي به حقيقت و تاريخ محسوب مي شود.حال ببينيم تاريخ در اين باره براي ما چه حكايت ها دارد.

عباسيان و زندگي خصوصي شان

در زندگي خصوصي عباسيان ارتكاب رذايل و زشتي ها به حدي بود كه انسان آزاده از شنيدن آن ها عرق شرم بر جبين و جراحتي بر قلب خويشتن، احساس مي كند. در پيش برخي از اين صحنه ها را ضمن نقل نامه خوارزمي ارائه داديم.

ما هرگز قصد نداريم كه همه گفتني ها را در اين باره برايتان بازگو كنيم، چه اين كاريست كه نيز به توان زياد دارد و تازه اين كتاب براي اين كار نوشته نشده است.

شايد گويا ترين سند براي آشنايي با صفات اخلاقي بني عباس نامه اي از مأمون باشد كه از مرو براي خويشاوندان خود در بغداد فرستاد. ما در اينجا تنها به قسمت كوتاهي از آن بسنده مي كنيم. مأمون خود يكي از افراد اين خاندان بود كه خودشان بهتر مي دانستند كه در اندرون شان چه مي گذرد و از نزديك شاهد همه رويدادها بودند. مأمون مي نويسد:

«… از شما هر كه هست يا خويشتن را ملعبه قرار مي دهد، يا در عقل و تدبيرش احساس ضعف مي كند، يا خواننده است، يا تنبك زن و يا ناي زن. به خدا اگر بني اميه اي كه ديروز كشتيد از گور برخيزد و به آنان گفته شود كه هرگز دست از معايب خويش برنداريد، يقين بدانيد از آن چه شما راه و سم و يا هنر واخلاق خويش قرار داده ايد، فزوني نخواهد گرفت. از شما هر كه

هست به هنگام بد آوردن جزع مي كند و به هنگام يافتن چيز خوب آن را از ديگران دريغ مي دارد. شما هرگز عزّت نفس نخواهيد يافت و از شيوه خود بر نخواهيد گشت، مگر ترسي در كارتان باشد. عزّت نفس چگونه پيشه كند كسي كه شب بر اسب مراد سوار است و صبح فرحمندانه از درون گناهانش سر برمي افرازد. هدفش شكم و فرجش است، براي رسيدن به شهوت خويش از قتل هزار پيغمبر مرسل يا فرشته مقرّب باكي ندارد. محبوب ترين افراد نزدش كساني هستند كه گناهانش را به نظرش زيبا جلوه دهند، يا در فحشا ياريش كنند…»

اين عبارت به وضوح بيان مي دارد كه چقدر عباسيان در شهوات و لذايذ غرق شده بودند و ديد شان نسبت به زندگي چه مي بود. در اين باره كتا ب هاي تاريخي و ادبي بهترين شاهد گويا است، هر چند دست هاي گنهكاري هست كه در پوشاندن حقيقت و در پرده كشيدن چهرة عباسيان كوشيده اند.

در پايان، اگر عباسيان اينند كه ما با زندگي خصوصي يا سياست عمومي شان با مردم آشنا شديم، پس وزرا و فرماندهان و ساير رجال مملكت شان در چه حالي به سر مي برند؟

پاسخ اين سئوال تنها بر عهده تاريخ است ما اين بحث را بيش از اين دنبال نمي كنيم، چه مي خواهيم پاره اي از پي آمدهاي سياست هاي عباسيان، به ويژه قسمت مربوط به علويان را دنبال كنيم.

شكست سياست ضد علوي

اشاره

سئوال:

اكنون پس از آن كه موضع عباسيان را در برابر علويان شناختيم و ديديم كه رفتارشان با توده مردم نيز هرگز بهتر از آن نبود كه با علويان مي كردند، به ويژه آن كه در آغاز حكومت، گروهي را بر جانشان مسلط كرده بودند

كه براي رحم معنايي نشناخته، مهرباني نيز راهي به دلهايشان نبرده بود، و پيوسته جز براي دنيا و بهره مندي از لذايذ آن نمي كوشيدند و از سوي خلفا نيز بي چون و چرا حمايت مي شدند… چه خلفا خود نيز همين خصلت ها و شيوه ها را داشتند و هرگز انحراف شان كمتر از آنان نبود و از تعاليم آسماني و اخلاق انساني دوري گزيده بودند

پس از همه اين ها، پرسشي كه براي ما پيش مي آيد اين است:

پي آمدها و آثار اين سياست عباسيان چه بود؟ آيا توانستيد مردم را از سياست خود راضي گردانند، آيا توانستيد بر گرده مردم آن همه هتك حرمت ها و پشت پا زدن به فضايل اخلاقي را هموار بنمايند؟

پس از آن همه كارها كه بر سر ملّت و خاندان پيغمبر شان آوردند، آيا توانستيد توجّه مردم را به خود جلب كنند؟

پاسخ:

حقيقت اين است كه اين كارها سرانجام شومي براي عباسيان به ارمغان آورد. مردم از رفتار زشت آنان و رفتار حكمرانان شان به راستي متنفّر شده بودند. كار خليفه به جايي كشيده بود كه خود را از مردم پنهان مي داشت تا به شهوتراني و كامجويي بپردازد. رشيد خدا را شكر مي كرد از اين كه برمكي ها با تصدي امور، بار حكومت را از شانه اش برداشته بودند [147] و او ديگر مي توانست به چيزهايي مشغول شود كه به پيشاني انسان آزاده را از شرم عرق آلود ميساخت.پدرش مهدي نيز از قبل همين طور بود و فرزندش امين و ديگران نيز همين گونه، كه نيازي به ذكر تك تك نام هايشان نيست. شواهد تاريخي بسياري وجود دارد و هر برگي از تاريخ كه به شرح حال خلفا پرداخته چيزهايي

را نيز بازگو كرده كه مايه افسردگي خاطر انسان است.

يكي از چيزهايي كه انسان را به درون واقعي عباسيان آگاهي داد و آنان خود بسيار در پنهان نگاه داشتنش مي كوشيدند، رفتارشان با عموزاده گان خود،خاندان ابوطالب، بود. از مشاهده آن، مردم ديگر ترديد نكردند كه عباسيان در راه دين از هيچ فداكاري فروگذار نكرده و همه چيز خود، حتي جانشان را نيز در راه ملّت، از كف باخته بودند. آنان آرزوي زنده اين امّت رنجديده و شكست خورده بشمار مي رفتند، در سيمايشان همه فضايل و كمال هاي انساني موج مي زد. كسي نبود كه نداند عباسيان حكومت خود را بيش از هر كس ديگر، به آنان مديونند.

با اين وصف، مردم مي ديدند كه بني عباس حتي مأمون بر دشمني با اهل بيت پا فشرده، بر خود لازم مي ديدند كه آنان را از خود طرد كنند. در اين امر همه اتفاق نظر داشتند و اختلاف ميان خلفا فقط در شيوه هايي بود كه هر يك از آنان در برابر اين مسأله برگزيده بود. خلفاي پيش از مأمون به طور كلي شيوه زور و قساوت داشتند ولي مأمون هرگز اين طور نبود، بلكه روش تازه و منحصر به فردي را براي نابودي علويان و رهايي از نفوذ شان در پيش گرفته بود.

اينگونه اتخّاذ موضع فاجعه اي عظيم براي ملّت تلقي شد، و بنابراين طبيعي بود كه عكس العمل شديدي را در نهاد و وجدان مردم برانگيزد و آنان را از ايشان سخت مأيوس گرداند.

همين موضوع باعث تفاهم بيشتر مردم با اهل بيت و احترام نهادن بيشتر به آنان ولو به انگيزه انساني فقط گرديد. از اين رو مي بينيم در بسياري از

مواردي كه براي وزرا، كارگزاران و حتي علما توليد اشكال و دشواري مي شد، موقعي بود كه آنان يكي از علويان را پناه داده و يا از زندان رهائيش داده و يا راه گريز از زندان را به او نمايانده بودند. چنين فضيلتي را براي امام احمد بن حنبل ذكر كرده اند. [148] اما موضع ابوحنيفه، شافعي و علماي ديگر مشهورتر از آن است كه نيازي به ذكر داشته باشد.

مهم تر از همه آن كه:

شايد از همه مهم تر اين باشد كه مردم در برابر رفتار عباسيان با همه عموما، و با علويان، خصوصا، و روش غير اخلاقي شان در زندگي خصوصي شان، شاهد زهد علويان، به ويژه ائمه عليهم السلام، تقوا و پاكدامني شان در برابر كارهاي زشت و ناپسند، بودند. اين بود كه بي اختيار به سوي آنان كشيده مي شدند، مي ديدند كه آنان داراي همه شايستگي ها و بهره مند از همه فضايل و مزايايي هستند كه جانشيني محمد(ص) و رهبري امّت ايجاب مي كند. يعني يك رهبري وارسته و سالم همان گونه كه پيغمبر خود از آن برخوردار بود.

بديهي است كه اين گونه فضايل و شايستگي هايي كه ائمه داشتند و آن رفتار نمونه اي كه توجه عموم را به خود جلب كرده بود، عباسيان را به سختگيري و دشمني با آنان وامي داشت، حسودان را به سعايت و خلفا را هم به عقوبت و آزارشان برمي انگيخت.

از اين رو مي بينيم خلفا از هيچ گونه كوششي در دستگيري، آزار و زنداني كردن آن ها دريغ نمي كردند و اگر هم دستشان مي رسيد از راه هايي كه سوء ظن مردم را تحريك نكند، به نابوديشان اقدام مي كردند.

تشيع و دوستي با علويان

با توجه به اين حقايقي كه ياد كرديم، ديگر طبيعي مي نمايد كه

علويان از سوي گروه ها و طبقات مختلف جامعه مورد ستايش و احترام روز افزون قرار گيرند. اين دوستي ريشه دار و صميمانه باعث وحشت عباسيان شده بود، تا جايي كه ديديم رشيد طغيان گر بي رقيب بني عباس نزد بزرگ خاندان برامكه، يحيي بن خالد، با لحني شكوه آميز اندوه خود را ناشي از وجود امام موسي عليه السلام باز مي گفت. يحيي نيز به نوبه خود اظهار مي داشت كه آن امام «زنداني» دل هاي دوستانشان را گمراه كرده!! [149].

نبايد از اين شكوه رشيد يا اعتراف يحيي تعجب كنيم، تشيّع [150] راه خود را به تمام دل ها گشوده بود؟ حتي دل وزرا، فرماندهان، و حتي به قلب زنان خلفا نيز اين فروغ تابيده بود.

مثلا مادر خليفه مهدي مخفيانه خدمت گزاري را بر قبر امام حسين(ع) گماشته بود و ماهيانه سي درهم به او مي پرداخت. [151].

دختر عموي مأمون كه نفوذ بسياري هم در او مي داشت، بنا به گفته مورّخان به امام رضا(ع) ابراز علاقه مي نمود

حتي گفته اند كه زبيده، همسر رشيد و نوه منصور و بزرگترين زن عباسي، شيعه شده بود و چون رشيد آن را دانست سوگند خورد كه طلاقش بدهد … [152] و شايد همين امر علت سوزاندن گورش بود كه در آشوب بزرگ سني و شيعه در سال 443 همراه با گورهاي آل بويه و مرقد امام كاظم(ع) به آتش كشيده شد. [153] اما وزراي بني عباس كه داستان علاقه شان نسبت به علويان روشن تر از آن است كه توضيح دهيم.تاريخ براي ما بازگو كرده كه چگونه عباسيان، از همان آغاز كار يعني از زمان سفّاح، غالبا وزراي خود را پس از اطلاع از دوستي و مساعدت

شان نسبت به علويان، شديدا مؤاخذه مي كردند. نخست ابوسلمه بود كه دچار چنين مخمصه اي شد و بعد ابومسلم، يعقوب بن داود … تا آن كه نوبت فضل بن سهل و ديگران رسيد. حتي مي گويند علّت فاجعه اي كه بر سر برمكيان آمد اين بود كه آنان تشيّع علويان را پذيرفته بودند …!!

اما درباره فرماندهان و حكمرانان كه ماجرا از اين هم روشن تر است. پيوسته واليان و فرماندهاني بودند كه از گوشه و كنار به نفع علويان قيام مي كردند و يا از اطاعت خليفه سر باز زده به حمايت از خاندان علي مي پيوستند. عده اي هم كه جرأت اظهار دوستي و تفاهم با علويان را نداشتند، همچنان احساس خود را مكتوم نگاه مي داشتند. قيام فرماندهان عليه عباسيان از زمان سفّاح شروع شد. نخست «ابن شيخ مهري» بر سفّاح شوريد، سپس در زمان منصور فرماندهي عليه او برخاسته داعيه دوستي با خاندان علي را داشتند. حتي در خراسان قيام ضّد منصور به نفع علويان به سال 140 به وقوع پيوست. آن گاه در زمان مهدي شورش ديگري در خراسان به جانبداري از خاندان ابوطالب به رهبري «صالح بن ابي حبال» درگرفت و چنان مهم بود كه جز به نيرنگ ممكن نشد آن را خاموش كنند. [154] در زمان رشيد نيز آشوبي بزرگ بر پا شد كه «النّجوم الزاهره» آن را شورش ميان سنّيان و رافضي بان ناميده است.

خطر واقعي

آن چه كه متضمن يك خطر واقعي بود و اركان دولت عباسي را به لرزه در انداخت، شورش هاي خود علويان بود. مثلا مي گفتند در بيشتر شهرها به سال 145 مردم با «محمد بن عبدالله بن حسن» بيعت كرده بودند، و اين

پس از حادثه مشهور «فخ» روي داد. دامنه اين قيام چنان گسترش يافت كه عباسيان با هر يك از علويان كه روبه رو مي شدند، او را يا شورش گر و يا آرزومند به راه انداختن قيامي مي يافتند. در اوايل ايّام مأمون وضع به نهايت سستي و وخامت كشيده شده بود. مي گويند شمار شورش هاي علوي كه بين ايّام سفّاح و اوايل روزهاي خلافت مأمون حدود سال 200 رخ داد، به سي مي رسيد. يعني سي انقلاب در زماني كمتر از هفتاد سال و تازه اين آمار، آن دسته از شورش هايي را به نفع علويان از سوي غير علويان بر پا مي شد، در بر نمي گرفت.

ما بعدا به برخي از قيام هاي علوي، بر ضّد مأمون به ويژه، اشاره خواهيم كرد و خواهيم ديد كه حتي فرمانده بزرگ وي، طاهر بن حسين و بلكه تمام افراد خاندان طاهر [155] و همين طور وزيرش فضل بن سهل، هرثمه بن اعين و ديگران چگونه به شيعه بودن متهّم شده بودند. باز چنان كه خواهد آمد، در زمان مأمون جّو سياسي كشور تا حدّ زيادي شبيه به جوّ غالب در زمان امويان شده بود. تنها فرقش با آن زمان اين بود كه بسياري فريب تبليغات عباسيان را خورده بودند، اين زد و خوردها را براي كساني كه شايستگي خلافت داشتند، طبيعي مي دانستند.

اكنون سئوال ديگر:

چرا انقلاب يا قيام هاي علويان يا شورش هايي كه به نفع ايشان صورت مي گرفت، به پيروزي نمي رسيد؟ در حالي كه مي دانيم آن ها از تأييد گسترده مردم و گروه ها و طبقات مختلف جامعه، بهره مند بودند.

پاسخ به اين سئوال اين است: هر كه به تاريخ مراجعه كند بدون شك به بي نقشه و

طرح بودن اين قيام ها و عدم آمادگي كافي از سوي طرفدارانش پي مي برد. از اين رو عباسيان نيز به آنان مجال نمي دادند كه وارد مرحله نقشه ريزي و آمادگي لازم بشوند به گونه اي كه بتوانند در نابودي حكومت ستمگران، توفيق حاصل كنند.

كوتاه سخن آن كه دانستيم: سياست هاي بني عباس نتوانست هدف هايي را كه آرزو مي داشتند، به تحقّق برساند. برعكس، پي آمد اين سياست ها پيش از آن كه دشمنانشان را به ويژه عمو زادگان علوي شان را از پاي درآورد، بر ضّد خودشان و در راه نابوديشان، نمودار گرديد.

شرايط و علل بيعت

شخصيت امام رضا

اشاره

امام رضا عليه السلام هشتمين امام شيعه اثنا عشري است و پيامبر(ص) نام وي را به صراحت ذكر فرموده: علي فرزند موسي، فرزند محمّد، فرزند علي، فرزند حسين، فرزند علي، فرزند ابوطالب كه درود خدا بر همه آنان باد.

كنيه اش ابوالحسن است.

برخي از لقب هايش عبارتند از: رضا، صابر، زكي، ولي

نقش انگشتريش حسبي الله، يا به روايت ديگر: ما شاء الله، لا قوة الاّ بالله زادگاهش در مدينه به سال 148 هجري بود. يعني در همان سالي كه جدش امام صادق(ع)در گذشت و اين نظر بيشتر علما و تاريخ نويسان است. [156].

البته كساني هم هستند كه ولادت امام رضا(ع) را در سال 153 هجري دانسته اند، مانند: اربلي در كشف الغمّة، ابن شهر آشوب در مناقب، صدوق در عيون الاخبار هر چند كه كلامش چندان صريح نيست، مسعودي در اثبات الوصيّه، ابن خلكان در وفيات الاعيان، ابن عبد الوهاب در عيون المعجزات و يافعي در مرآة الجنان

ونيز گفته شده كه

تاريخ تولّد حضرت رضا(ع) سال 151 است. ولي به هر حال قول نخست از همه قوي تر و مشهورتر است و دو

قول اخير طرفدار بسيار كمي دارد.

تاريخ وفات امام رضا(ع)، بنا به گفته علما ومورّخان بزرگ، سال 203 هجري در طوس بوده است.

دانش، پارسايي و پرهيزگاري امام(ع)

اين از چيزهايي است كه تمام مورّخان درباره آن اتفّاق نظر دارند.كوچك ترين مراجعه به كتاب هاي تاريخي اين نكته را به خوبي روشن مي گرداند. حتي مأمون بارها خود در فرصت هاي گوناگون آن را اعتراف كرده، مي گفت: رضا(ع) دانشمندترين و عابدترين مردم روي زمين است. وي همچنين به رجاء بن ابي ضحّاك گفته بود:

«… بلي اي پسر ابي ضحاك، او بهترين فرد روي زمين، دانشمندترين و عابدترين انسان هاست…» [157].

مأمون به سال 200 كه پيش از سي و سه هزار تن از عباسيان را جمع كرده بود، در حضورشان گفت:

«… من در ميان فرزندان عباس و فرزندان علي رضي الله عنهم بسي جست وجو كردم ولي هيچ يك از آنان را با فضيلت تر، پارسا تر، متدين تر، شايسته تر و سزاوارتر به اين امر از علي بن موسي الرضا نديدم.» [158].

موقعيت و شخصيت امام

اين موضوع از مسائل بسيار بديهي براي همگان است.

تيرگي روابط بين امين و مأمون به امام اين فرصت را داد تا به وظايف رسالت خود عمل كند و به كوشش و فعّاليت خويش بيفزايد. شيعيانش نيز اين فرصت را يافتند كه مرتب با او در تماس بوده از راهنمايي هايش بهره ببرند. پس در نتيجه، امام رضا از مزاياي منحصر به فردي سود مي جست و توانست راهي را بپيمايد كه به تحكيم موقعيّت و گسترش نفوذش در قسمت هاي مختلف حكومت اسلامي بينجامد حتي روزي امام به مأمون كه سخن از ولايتعهدي مي راند، گفت: «… اين امر هرگز نعمتي برايم نيفزوده است. من در مدينه

كه بودم دست خطم در شرق و غرب اجرا مي شد. در آن موقع، استر خود را سوار مي شدم و آرام كوچه هاي مدينه را مي پيمودم و اين از همه چيز برايم مطلوب تر مي نمود …» [159].

در نامه اي كه مأمون از امام تقاضا مي كند كه اصول و فروع دين را برايش توضيح دهد او را چنين خطاب مي كند: «اي حجّت خدا بر خلق، معدن علم و كسي كه پيروي از او واجب مي باشد. …» [160] مأمون او را «برادرم» و «اي آقاي من» خطاب مي كرد در توصيف امام، مأمون براي عباسيان چنين نگاشته بود: «… اما اين كه براي علي بن موسي بيعت مي خواهم،پس از احراز شايستگي او براي اين امر و گزينش وي از سوي خودم است … اما اين كه پرسيده ايد آيا مأمون در زمينه اين بيعت بينش كافي داشته، بدانيد كه من هرگز با او بيعت نكرده مگر با داشتن بينايي كامل و علم به اين كه كسي در زمين باقي نمانده كه به لحاظ فضيلت و پاكدامني از او وضع روشن تري داشته و يا به لحاظ پارسايي، زهد در دنيا و آزادگي بر او فزوني گرفته باشد. كسي از او بهتر جلب خشنودي خاص و عام را نمي كند و نه در برابر خدا از وي استوارتر كسي ديگر يافت مي شود …» [161].

از يادآوري اين مطالب به وضوح به خصوصيّات امام، موقعيّت و منش وي پي مي بريم، مگر نگفته اند كه: «فضيلت آن است كه دشمنان بر آن گواهي دهند؟»

باز از چيزهايي كه دلالت بر زندگي و شوكت امام دارد، روايتي است كه گزارش كننده چنين نقل مي كند: «من در معيّت امام بر مأمون وارد شدم. مجلس

مملو از جمعيت بود، محمّد بن جعفر را گروهي از طالبيان و هاشميان احاطه كرده بودند و فرماندهان نيز حضور داشتند. به مجرد ورود ما، مأمون از جا برخاست، محمد بن جعفر و تمام افراد بني هاشم نيز به پا خاستند. آن گاه امام همه را اذن جلوس داد. آن گاه ساعتي بگذشت و مأمون همچنان غرق توجّه به امام بود …» [162].

ماجراي شهر نيشابور

اين ماجرا را تقريبا تمام كتاب هايي كه به احوال امام رضا(ع) و جريان هاي خط سيرش به «مرو» پرداخته اند، نقل كرده اند. هنگام ورود به نيشابور دو حافظ قرآن به نام هاي «ابوزرعه رازي» و «محمد بن اسلم طوسي» همراه با تعداد بيشماري از دانشجويان سر راهش را گرفتند تا چشمشان به جمال رويش روشني گيرد. مردم بسياري به استقبال آمده بودند، برخي فرياد مي زدند، برخي ديگر از خوشحالي جامه خود را بر تن مي دريدند، عده اي روي زمين مي غلتيدند، عده اي هم سم استر امام را در آغوش مي كشيدند و بالاخره جمعي نيز گردن ها را به سوي سايبان محملش كشيده، هر كس به نحوي احساسات خود را ابراز مي كرد. روز به نيمه رسيد و از چشمان مردم همچنان سيل اشك سرازير بود. بالاخره چند تن از راهنمايان فرياد برآوردند كه: «اي مردم، همه سكوت اختيار كرده گوش فرا دهيد. پيغمبر اسلام(ص) را با ازدحام بر گرد فرزندش آزار مدهيد …» در آن هنگام امام(ع) حديثي را با ذكر سلسله سند طلائيش كه مشهور است، براي مردم چنين بازگو كرد:

خدا مي فرمايد: «كلمه توحيد يعني لا اله الّا الله دژ من است، هر كس وارد اين دژ شود، از عذابم ايمن است.»

امام اين را بگفت و مركبش از جا حركت كرد،

آن گاه دوباره سر از سايبان مركبش بيرون آورد و افزود: «اما با رعايت شروط آن كه من خود از جمله آن هستم.»

در آن روز تعدادي بالغ بر بيست هزار نفر قلم و دوات به دست داشتند كه حديث امام را مي نوشتند. آري، و بدين گونه مورّخان رويداد معروف نيشابور را يادداشت كرده اند. [163].

سند ولايتعهدي كه مأمون آن را به خط خويش نوشته، ضمن تعبير هايي بازگو كننده موقعيّت و سجايا در شخصيت امام است. مثلا مأمون چنين مي نويسد: «… چون او بديد فضيلت درخشانش، واكنش چشمگيرش، پارسايي برجسته اش، زهد سرَه اش، كناره گيريش از دنيا، و خلاصه خويشتن داريش از مردم را وبر وي(مأمون) ثابت گرديد اخباري كه پيوسته درباره او با هماهنگي مضمون شنيده مي شد، زبان هايي كه بر او اتفاق سخن داشتند، چون در او فضيلت را به حّد عالي، زنده و كامل يافت …»

وبه نوشته النجوم الزاهره، امام رضا «سرور بني هاشم و گرانقدر ترين آن ها در زمان خود بود. مأمون او را بسيار گرامي مي داشت، در برابرش بسي كرنش مي كرد …» [164].

مامون كيست؟

اشاره

نام وي عبدالله فرزند هارون الرشيد است.

پدرش: پنجمين خليفه عباسي بود، و خودش پس از امين هفتمين خليفه اين سلسله بشمار مي رود.

مادرش كنيزي خراساني است به نام «مراجل كه در روزهاي پس از تولّد مأمون، از دنيا رفت. پس مأمون به صورت نوزادي يتيم و بي مادر پرورش يافت. مورّخان نوشته اند كه مادر وي زشت ترين و كثيف ترين كنيز در آشپزخانه رشيد بود، و اين خود تأييد داستاني كه علّت حامله شدن وي را بازگو مي كند. [165].

مأمون را پدرش به جعفر بن يحيي برمكي سپرد تا در دامان خود او را بپروراند. ولادتش

به سال 170 هجري يعني در همان شبي كه پدرش به خلافت رسيد، رخ داد.

درگذشتش به سال 218 هجري بود. فضل بن سهل مربّي او بود كه به ذوالرياستين شهرت داشت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد.

فرمانده كل قوايش طاهر بن حسين ذواليمينين بود.

خصوصيات مامون

زندگيش سراسر كوشش و فعاليّت و خالي از تنعّم بود، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده، پرورش يافته بود. هر كس زبيده را بشناسد درمي يابد كه امين غرق خوش گذراني و تفريح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالتي چندان براي خود احساس نمي كرد و نه تنها مطمئن به آينده خويش نبود بلكه برعكس، اين نكته را مسلم مي پنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن در نخواهند داد. از اين رو خود را فاقد هرگونه پايگاهي كه بدان تكيه كند، مي ديد و به همين دليل آستين همّت بالا زد و براي آينده اش به برنامه ريزي پرداخت. مأمون خطوط آينده خود را از لحظه اي تعيين كرد كه به موقعيت خود پي برد و دانست كه برادرش امين از مزاياي خوبي برخوردار است كه دست وي از آن ها كوتاه است.

او از اشتباه هاي امين نيز پند آموخت. مثلا فضل با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مي گفت كه تو پارسايي و دينداري و رفاتر نيكو از خود بروز بده و مأمون نيز همين گونه مي كرد. هر بار كه امين حركت سستي را آغاز مي كرد، مأمون آن حركت را با جديّت در پيش مي گرفت. [166].

از اين جا ما به راز نامه اي كه مأمون براي عباسيان نوشته بود، پي مي بريم و مي فهميم كه به چه دليل

او خود را به صورت يك پند گوي پرهيزگار جلوه داده و نامه خود را در هاله اي از تقوي و پارسايي فرو برده بود! از اين نامه بي ميلي نسبت به دنيا، مقيّد بودن به احكام آموزش هاي ديني مي بارد! مأمون با نگاشتن اين نامه مي خواست عباسيان را توجه دهد به اين كه او از قماشي برتر از قماش امين است.

گفته هايي درباره مأمون

به هر حال، مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر همگنان خويش و حتّي بر تمام عباسيان، برتري يافت.

برخي از آنان مي گفتند: «در ميان عباسيان كسي دانشمندتر از مأمون نبود.» [167].

ابن نديم درباره اش چنين گفته: «آگاه تر از همه خلفا نسبت به فقه و كلام بود.» [168].

محمد فريد وجدي نيز گفته: «بعد از خلفاي راشدين كسي با كفايت تر از مأمون نيامد.» [169].

از حضرت علي(ع) نيز نقل شده كه روزي درباره بني عباس سخن مي گفت، تا بدين جا رسيد كه فرمود: «هفتمي از همه شان دانشمندتر خواهد بود.» [170].

سيوطي، ابن تغري بردي، و ابن شاكر كتبي مأمون را چنين ستوده اند:

«بهترين مرد بني عباس بود به لحاظ دورانديشي، اراده، بردباري، دانش، زيركي، هيبت، شجاعت، سيادت، فتوّت، هر چند همه اين صفات را اعتقادش به خلق قرآن لكه دار نموده بود. [171] در ميان عباسيان كسي دانشمندتر از او به مقام خلافت نرسيد … » [172].

پدر مأمون نيز خود به برتري وي بر برادرش امين شهادت داده و گفته بود: « … تصميم گرفته ام ولايتعهدي را تصحيح كنم و به دست كسي بسپارم كه بيشتر رفتارش را مي پسندم و خط مشيش را مي ستايم، به حسن سياستش اطمينان دارم، از ضعف و سستي اش آسوده خاطرم، و او كسي

جز عبدالله نمي باشد.اما بني عباس به پيروي از هواي نفس خويش، محمد را مي طلبند، چه در او يك پارچه متابعت از خواهش هاي نفساني است، دستش به اسراف باز است، زنان و كنيزان در رأي او شريك و مؤثّر واقع مي شوند. در حالي كه عبدالله شيوه پسنديده و رأيي اصيل داشته براي چنين امري بزرگ قابل اطمينان است. اگر به عبد الله روي برم، بني هاشم(يعني عباسيان) را به خشم خواهم آورد؛ و اگر اين مقام را تنها به دست محمد بسپارم، از تباهي كه بر سر ملّت خواهد آورد، ايمن نيستم … » [173].

رشيد همچنين مي گفت: «در عبدالله دورانديشي منصور، عبادت مهدي و بزرگي هادي را مي بينم، ولي من محمد را بر او پيش انداختم در حالي كه مي دانستم محمد تابع هواي نفسش است، هر چه به دست مي آورد به اسراف از كف مي بازد، زنان و كنيزان را در تصميم هاي خويش شركت مي دهد. اگر امّ جعفر يعني زبيده نبود و بني هاشم هم اصرار نمي داشتند، حتما عبدالله را بر او مقدّم مي داشتم … » [174].

كوتاه سخن آن كه هر كه از مورّخان و يا ديگري به شرح حال مأمون پرداخته، برتري اش را تصديق و او را تنها مرد ارزنده ميان خلفاي عباسي معرّفي كرده است.

آن چه براي ما در اين جا مهم است همين نگرش كوتاه بر زندگي وي مي باشد تا به اجمال زيركي و سياست و تدبير نيكويش را به خاطر آوريم.

ديگر نيازي به كنجكاوي در شرح احوالش نداريم كه اين خود با هدف نگارش اين كتاب سازگار نمي آيد.

البته در فصل هاي بعدي باز هم درباره مأمون سخن خواهيم راند، البته تا جايي

كه به موضوع كتاب ارتباط يابد.

آرزوهاي مأمون و رنجهايش

اشاره

عباسيان از مأمون خشنود نبودند!!

از نظر مورّخان جاي هيچ ترديد نيست كه مأمون به مراتب از امين شايسته و سزاوارتر به امر خلافت بود. [175] ما حتي اعترافي از خود رشيد در اين زمينه نقل كرديم و ديديم چگونه با اين وصف براي گزينش امين دو عذر مي آورد؛ يكي آن كه عباسيان خليفه شدن مأمون را نمي پذيرند. هر چند به لحاظ سن، فضل و زيركي اين شايستگي را دارد. ديگر آن كه مي گفت: «عباسيان به خاطر پيروي از هواي نفس خويش امين را بيشتر مي پسندند، چه در نهاد او چنين و چنان مي گذرد … » تا آن كه گفت: «اگر به فرزندم عبدالله تمايل كنم، بني هاشم را به خشم خواهم آورد، و اگر خلافت را به دست محمد بسپارم از تباهي كه به سر ملّت خواهد آورد، ايمن نيستم … » همچنين مي گفت: «اگر امّ جعفر(يعني زبيده) نبود و بني هاشم نيز به او(يعني امين) راغب نبودند، بي شك عبدالله را مقدّم مي داشتم … »

مأمون نيز در پايان نامه خود خطاب به عباسيان مطالبي به اين شرح بازگو كرده: «اما اين كه نوشته ايد در قلمرو حكومت من ناراحتي هايي تحمل كرده ايد، به جان خودم سوگند كه اين جز از ناحيه خودتان نبوده زيرا شما از امين پشتيباني مي كرديد و به او تمايل داشتيد، آن گاه چون من او را بكشتم شما گروه گروه پراكنده شديد، گاهي از پي ابن ابي خالد افتاديد، گاهي از اعرابي پيروي كرديد، زماني ابن شكله را اطاعت كرديد وبعد هم از هر كسي كه به روي من شمشير مي كشيد طرفداري مي نموديد. اگر عادتم بخشش

و در سرشتم روح گذشت نبود، احدي از شما را بر روي زمين زنده نمي گذاشتم، چون خون همگي شما حلال است … »

به زودي از فضل بن سهل عباراتي بيان خواهيم كرد كه از جمله به مأمون گفته بود: « … فرزندان پدرت با تو و با افراد خانواده ات دشمنند … » از اين گونه متون تاريخي بسيار است كه همه دلالت بر موضع منفي عباسيان در برابر مأمون و نظر موافق شان نسبت به برادرش امين، دارند

راز نارضايتي عباسيان از مأمون چه بود؟ آخر چرا برادرش امين را بر او كه بسي شايسته تر و لايق تر براي خلافت بود، ترجيح مي دادند؟ براي پاسخ به اين سئوال مي كوشيم تا با مراجعه به متون تاريخي، حقيقت جريان را در يابيم.

شايد راز روگرداني عباسيان از مأمون آن بود كه مي ديد برادرش امين يك عباسي اصيل بشمار مي رود. پدرش هارون و مادرش زبيده بود. زبيده خود يك هاشمي و هم نوه منصور بود. [176] او بزرگ ترين زن عباسي به طور اطلاق بشمار مي رفت.

امين در دامان فضل يحيي برمكي، برادر رضاعي رشيد و متنفّذترين مرد در دربار وي، پرورش يافته و فضل بن ربيع نيز متصدي امورش گشته بود؛ مرد عربي كه جدش آزاد شده عثمان بود و در مهر ورزيش نسبت به عباسيان، كسي ترديد نداشت.

اما مأمون در دامان جعفر بن يحيي پرورش يافت كه نفوذش به مراتب كمتر از برادرش فضل، مي بود.

اما مربيّش و كسي كه امورش را تصدي مي كرد، مردي بود كه عباسيان به هيچ وجه دل خوشي از او نداشتند، چه متهم بود به اين كه مايل به علويان است. ميان وي و مربّي امين،فضل بن

ربيع، هم كينه بسيار سختي وجود داشت. اين شخص همان كسي بود كه بعدا وزير و همه كاره مأمون گرديد، يعني فضل بن سهل فارسي. عباسيان از ايرانيان مي ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند، از اين رو به زودي جاي آن ها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند.

مادر مأمون يك زن خراساني و غيرعرب بود كه در روزهاي نخستين وضع حملش، از دنيا چشم فرو بست. ولي حتي اگر زنده مي ماند هرگز ياراي رقابت با زبيده را نمي داشت. كنيزي بسيار زشت و كثيف بود كه در آشپزخانه رشيد خدمت مي كرد. اگر بگوييم مرگ اين زن به سود مأمون بود از حقيقت فرا نرفته ايم. بيچاره آن قدر در نظر مردمان خوار و بي مايه مي نمود كه مأمون را به وجود او سرزنش مي كردند.

در اشعار زير مي بينيم چگونه امين برادر خود را در مورد مادرش سرزنش مي كند:

«هنگامي كه مردان به فضل خويش سر برمي افرازند تو بر جا منتظر بمان كه هرگز سرافراز نيستي خدايت به تو هر چه خواستي عطا كرد اما خلافت دل خواهت را نزد «مراجل» يافتي هر روز با دلي پر اميد بر سر منبر مي روي ولي پس از من هرگز بدان دست نخواهي يافت.» [177].

امين در جاي ديگر دامنه هجو را به فحش و ناسزا مي كشاند و اين در ايام شورشي بود كه ميان آن دو برخاسته بود:

«اي پسر كسي كه به نازلترين قيمت فروخته شد در بازار به ميان مردم، و به زيادتر از آن خريدار نداشت در هر نقطه از بدن تو كه جايي سر سوزني باشد اثري از نطفه شخصي در آن يافت مي شود.»

سپس مأمون چنين

پاسخ داد:

«مادران چيزي جز ظروف و پذيرنده وديعه نيستند، و كنيزان نيز اين منظور را بسند چه بسا زن تازي كه نتواند فرزند نجيبي بياورد و چه بسا كنيز پارسي كه در كلبه اش نجيبي زاييده شود.» [178].

موقعيت برتر امين

پس از ذكر مطالب فوق، اكنون لازم است برتري موقعيّت امين را نسبت به برادرش مأمون خاطرنشان كنيم. امين داراي دار و دسته بسيار نيرومند و ياران بسيار قابل اعتمادي بود كه در راه تحكيم قدرتش كار مي كردند. اين ها عبارت بودند از دايي هايش، فضل بن يحيي برمكي، بيشتر برمكيان اگر نگوييم همه شان، مادرش زبيده و بلكه عرب ها چنان كه توضيح خواهيم داد.

با توجه به اين نكته كه همينان بودند شخصيّت هاي با نفوذي كه رشيد را تحت نفوذ قرار مي دادند، و نقشي بزرگ در تعيين سياست دولت داشتند، ديگر طبيعي مي نمايد كه رشيد در برابر نيروي آنان اظهار ضعف كند ودر نتيجه اطاعت از آن ها مجبور شود كه مقام ولايتعهدي را به فرزند كوچك تر خود، يعني امين بسپارد و فرزند بزرگ تر خود مأمون را رها كرده و فقط او را وليعهد دوّم پس از فرزند كوچكترش اعلام كند.

شايد اين حس گروه گرايي و تعصّب بني هاشم و همچنين بزرگي مقام عيسي بن جعفر بود كه نقش مهم خود را در پيش انداختن ولايتعهدي امين بازي مي كرد. [179] در اين ماجرا نقش اصلي در دست زبيده بود كه اين موضوع را به سود فرزند خود تمام كرد. [180].

مورّخان براي ما مي نگارند: عيسي بن جعفر بن منصور، دايي امين، نزد فضل بن يحيي آمد و اين در حالي بود كه او لشكري را به سوي خراسان رهبري مي كرد. عيسي به

او گفت: «تو را به خدا سوگند مي دهم كه در مورد بيعت براي خواهرزاده من كار كن، چه او فرزند توست، و خلافتش به سود تو خواهد بود. خواهرم زبيده از تو همين را مي خواهد.» فضل نيز به او قول مساعد داد، و پس از پيروزي بر شورش گران و فرماندهانش براي محمد بيعت گرفت، [181]. و اين به رغم آن بود كه مأمون شش ماه و به قولي يك ماه از امين بزرگ تر بود.

در اين هنگام، ديگر رشيد در برابر امر واقع شده قرار گرفت، زيرا كسي كه اقدام به اين امر كرد، آن قدر از نفوذ و قدرت برخوردار بود كه ممكن نبود حرفش را رد كرد. ولي آن چنان خدمات برجسته اي ارائه داده بود و برگ هاي برنده و درخشاني در اختيار داشت كه براي رشيد يا ديگران امكان نداشت آن ها را انكار كند و يا ناديده شان بگيرد.

ملاحظه كرديد كه چگونه عيسي بن جعفر تقاضاي خواهرش زبيده را براي فضل عنوان كند و مي گويد كه او خواسته در اين باره اقدام بشود. زبيده نزد عباسيان حرمتي بزرگ و نفوذي گسترده و بر رشيد نيز تسلّطي بسيار داشت. همين زبيده بود كه برمكيان را تشويق مي كرد تا به منظور بقاي سلطنت و دوام حكومت عباسيان، در كنار ايشان باشند. اين معني به خوبي از گفتار عيسي برمي آيد كه به فضل گفته بود: «او فرزند خود توست و خلافتش به سود خود تو مي باشد.» پس فضل در انجام كاري كه از او خواسته شده بود، دليل قانع كننده اي در جهت مصالح خويش و برمكيان داشت. اين كار نقش تعيين كننده اي نيز براي آينده برمكيان در

زمينه حكومت عباسيان، در بر مي داشت.

كلام نقل شده از عيسي روشن گر اهمّيت نقش زبيده نيز مي باشد، و ما را بدين نكته توجه مي دهد كه چگونه اين زن نفوذ خود را به كار برد تا دولتيان را به مقدم شمردن امين بر مأمون، قانع گرداند. به علاوه او دائما رشيد را نيز بر ولايتعهدي امين ترغيب مي نمود، [182] آن هم به گونه اي كه خود رشيد مي گفت: «اگر امّ جعفر(يعني زبيده) نبود و تمايل بني هاشم نبود بي شك عبدالله را(بر امين) ترجيح مي دادم.»

افزون بر همه اين ها، ما هرگز بعيد نمي دانيم كه زبيده براي تضمين ولايتعهدي براي فرزند خويش، از اموال خود در اين راه استفاده كرده باشد. سخن فضل بن سهل بر اين مطلب دارد كه به مامون مي گفت: «او فرزند زبيده است، دايي هايش بني هاشمند و زبيده و اموالش … »

گذشته از اين با توجه به نقشي كه مسأله نسب در انديشه عرب ها دارد، رشيد به احتمال قوي برتري امين بر مأمون را بدين لحاظ نيز مورد نظر داشته است. برخي از مورخان اين مطلب را به اين عبارت بيان كرده اند: «در سال 176، رشيد پيمان ولايتعهدي را براي مأمون پس از برادرش امين بست … مأمون از لحاظ سني يك ماه بزرگ تر از برادرش امين بود. اما امين زاده زبيده دختر جعفر از زنان هاشمي بود، در حالي كه مأمون از كنيزي به نام(مراجل) زاده شده بود و او نيز در ايام نقاهت پس از زايمان درگذشته بود … » [183].

كوشش هاي رشيد به نفع مأمون

از مطالب پيش موضع گيري عباسيان، افراد خانواده مأمون و رجال مملكت را در برابر وي دانستيم و ديديم كه تا چه حد

برادرش امين از موقعيّت نيرومند تري برخوردار بود. براي مأمون هرگز نظير مزاياي برادرش وجود نداشت.

با اين همه، رشيد به خوبي به حقيقت امر آگاه بود و مي كوشيد تا بهره او از خلافت پايمال نشود، لذا او را پس از برادرش امين، وليعهد نموده بود. در اين باره پيمان ها و اسنادي هم تنظيم كرد كه همراه با گواهي گواهان آن ها را در داخل كعبه آويزان كرد. جز رشيد خليفه ديگري نمي شناسيم كه اين گونه با وليعهد هاي خود رفتار كرده باشد. در حالي كه خلفاي ديگر نيز بيعت ولايتعهدي را براي چند نفر مي گرفتند.

رشيد همچنين به طرق ديگري مي كوشيد تا موقعيّت مأمون را تحكيم كند، چه از سوي امين بر عليه او وحشت احساس مي كرد. از اين رو مي بينيم كه بارها بيعت را برايش تجديد مي كرد، او را به شئون جنگي وارد مي ساخت، ولي امين را به كارهاي صلح آميز مي گماشت.

به رغم همه كوشش هاي رشيد، موقعيّت مأمون همچنان مورد تهديد بود و همه نيز اين را به خوبي درك مي كردند. چگونه مردم اين مطلب را درك نكرده باشند، در حالي كه امين پس از دريافت پيمان ها و اسناد ولايتعهدي و اداي مراسم سوگند تصريح كرده بود كه در اندرون خويش خيانت نسبت به برادر خويش مأمون مي پروراند.

بسياري بر اين گمان بودند كه كار خلافت سامان نمي پذيرد، چه معتقد بودند كه رشيد ميان فرزندان خود تخم دشمني و نفاق و تفرقه پراكنده و هر يك را سهم و بهره اي بخشيده كه سرانجام اين كارها براي ملّت گران تمام مي شود.

در اين صورت ديگر طبيعي بود كه مأمون و دارو دسته اش موقعيت خود را در معرض تهديد ببينند. امين در دل

خيانت نسبت به او مي پروراند. هنگامي كه رشيد عازم خراسان شده بود، مأمون را دستور داد كه در بغداد بماند. در اين هنگام فضل بن سهل به وي گفت: «تو نمي داني كه بر سر رشيد چه خواهد آمد، خراسان قلمرو توست، امين را بر تو ترجيح داده اند، حال ساده ترين كاري كه او مي تواند در حق تو كند اين است كه از ولايتعهدي عزلت نمايد؛ امين فرزند زبيده است، دايي هايش از بني هاشمند و زبيده و اموالش … » [184].

رشيد نيز در اضطراب است

رشيد خود نيز صراحتا وحشت خويش را كه از سوي امين عليه مأمون احساس كرده بود، باز گفته بود. هنگامي كه زبيده او را سرزنش كرد كه چرا زرّادخانه را در اختيار مأمون قرار داده، گفت: «من از فرزندت بر جان عبدالله بيم دارم، ولي از سوي عبدالله بر فرزندت در صورت بيعت بيمي ندارم … » [185].

علاوه بر اين، رشيد سخنان ديگري نيز در همين مقوله گفته بود كه در پيش نقل كرديم و در اين جا ديگر تكرار نمي كنيم.»

به هر حال، حقيقتي كه قابل انكار نيست اين كه رشيد در ولايتعهدي از جهات مختلفي در بن بست قرار گرفته بود. او به خوبي احساس مي كرد كه آن چه بر او تحميل شده به زودي دست خوش اضمحلال مي گردد و اين احساس به گونه اي او را مي آزرد.

تكيه گاه مأمون چه بود؟

پدرش مقام دوّم را برايش پس از امين تضمين كرده بود. ولي اين البته براي خود مأمون هيچ گونه اطميناني نسبت به آينده اش در مسأله حكومت ايجاد نمي كرد، چه او نمي توانست از سوي برادر و فرزندان عباسي پدرش مطمئن باشد، كه روزي پيمان شكني نكنند. بنابراين،

آيا مأمون مي توانست در صورت به خطر افتادن موقعيّتش، بر ديگران تكيه كند؟ آنان چه كساني مي توانند بود؟ اينان در حال حاضر چه رابطه اي با او دارند؟ مأمون چگونه مي تواند به حكومت و قدرت دست يابد؟ و در صورت دستيابي، چگونه بايد پايه هاي آن را تحكيم كند؟!

اين ها سئوال هايي بود كه پيوسته بر مأمون عرضه مي شد، و او مي بايست در نهايت دقّت، هشياري و توجّه پاسخ آن ها را بجويد. آن گاه حركت خود را هماهنگ با اين پاسخ شروع كند.

اكنون موضع گروه هاي مختلف را در برابر مأمون از نظر مي گذرانيم تا ببينيم او در ميان كدام يك از آن ها ممكن بود تكيه گاهي براي خويشتن پيدا كند، تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبي هايي كه انتظارشان مي رفت هم عليه خودش و هم عليه حكومتش به مقابله برخيزد.

موضع علويان در برابر مأمون

اما علويان طبيعي بود كه نه تنها به خلافت مأمون كه به خلافت هيچ يك از عباسيان تن درنمي دادند، زيرا خود كساني را داشتند كه به مراتب سزاوارتر از عباسيان براي تصدي آن مي شناختند. به علاوه، مأمون به دودماني تعلق داشت كه نسبت به افراد آن قلوب خاندان علي چركين بود. چه از دست آنان كشيده بودند بيش از آن چه از بني اميّه مي كشيدند. ما نيز در همين كتاب برايتان بازگو كرديم كه چگونه خون هاي شان را مي ريخته، اموالشان را ضبط و خودشان را از شهرهايشان آواره مي كرده، و خلاصه انواع آزارها و شكنجه ها را در حقّشان روا مي داشته اند. براي مأمون لكه ننگ همين كافي بود كه فرزند رشيد بود، كسي كه درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از ريشه بر افكند، كه

ما نيز در فصل هاي پيشين شمّه اي از شرح حال ناميمونش را باز گفتيم.

موضع اعراب در برابر مأمون و سيستم حكومتش

اعراب نيز يه خلافت و حكمراني مأمون تن در نمي دادند و اين به دو دليل بود: نخست آن كه مادرش، مربيّش، متصدّي امورش همه غيرعرب بودند، و خدا مي داند كه عرب ها از دست اينان چه كشيدند. ديگر منزلتي برايشان قائل نبودند. عرب از گوسفند خوار تر و از حيوان هم كوچك تر شده بود.

مسعودي اين طور مي نويسد: « … منصور نخستين خليفه اي بود كه غير عرب ها و خواجگان دربار خود را در كارهايش شركت داد و امور مهم را به دستشان سپرد، و بر عرب ها ترجيح شان بخشيد. آن گاه خلفاي پس از وي نيز از او متابعت كردند، به نابودي فتادند و رياست خود را از كف باختند … » [186].

ابن حزم درباره عباسيان چنين نگاشته: « … دولت ايشان يك دولت غير عربي بود. در اين دولت قدرت هاي اجرايي عرب از ميان رفت، پارسيان خراساني، بر اوضاع مسلّط شدند.دستگاه خليفه به صورت دربار كسري درآمد. اينان تنها كاري كه نكردند اين بود كه مردم را به لعن يكي از اصحاب پيامبر دستور ندادند. در حكومت بني عباس وحدت مسلمانان به پراكندگي مبدّل شد … » [187].

جاحظ نيز مي گويد: « … حكومت بني عباس، حكومتي عجمي و خراساني بود، ولي بني مروان حكومت تازي داشتند … » [188].

اين گفته ها و نظاير شان همه دلالت بر سقوط و استعباد عرب در آن ايام دارند، و اين خود از امور مسلم تاريخ است. محققّان(از جمله احمد امين در جلد اوّل «ضحي الاسلام») درباره اين مطلب بحث كاملي ايراد كرده اند كه علاقه مندان

به كتاب هاي مربوط مراجعه كنند.

پس دانستيم كه سروري عرب به دست پارسيان از ميان رفت و آنان كه روزي صاحب همه گونه نفوذ و قدرت بودند، اكنون در چنگال ديگران زجر مي كشيدند. پس از اين رو ديگر طبيعي بود كه اعراب نسبت به ايرانيان و هر كه به نحوي با آنان در ارتباط باشد، كينه بورزند.

دليل دوّم: بيزاري عرب از مأمون به خاطر سلوك ناپسند نياكانش به ويژه پدرش رشيد بود كه با مردم، به طور كلي، و با اهل بيت به شيوه اي خاص، بدرفتاري مي كردند.ما نيز در فصل هاي پيشين شمّه اي از آن ها را برايتان بازگو كرديم.

اما امين تا حدي از وجود يك ميانجي برخوردار بود تا نزد مردم برايش آبرويي دست و پا كند. چه او هم مادر و هم پدرش عرب بودند، و از سويي ديگر، اطمينان و دوستي آنان را به خود جلب كرده بود، حتي وزير خود را مردي از اعراب به نام «فضل بن ربيع» قرار داده بود. خلاصه كاري كرده بود كه مردم در وجودش اين اميد را يافته بودند كه ديگر او به آنان به همان چشم ننگرد كه پدر و نياكانش مي نگريستند، و يا اين كه لااقل ديد مأمون را نسبت به آنان نداشته باشد. هر چند مأمون بزرگ تر و با فضيلت تر بود، ولي امين را بر وي ترجيح مي دادند تا از نظر خودشان از ميان دو شر، شر سبك تر، و از ميان دو ضرر، زيان كمتر را برگزيده باشند … حتي «نصر بن شبث» كه دلش با عباسيان بود شورشي عليه مأمون از سال 198 تا 210 رهبري مي كرد كه هدفش حمايت از اعراب بود.

نصر شكوه از اين داشت كه عباسيان عجم ها را بر عرب ها ترجيح مي دهند. [189].

در مصر نيز ميان قيسي ها كه از امين جانبداري مي كردند با يماني ها كه طرفداران مأمون بودند، درگيري و آشوب شعله ور شد. احمد امين مي نويسد: « … بيشتر پارسيان طرفدار مأمون و بيشتر عرب ها هوا خواه امين بودند … » [190].

علّت هواخواهي عرب از امين به خاطر همان دو دليلي بود كه ما گفتيم و البته نصر بن شبث نيز يكي از آن دو را تصريح كرده بود.

ولي به عقيده «فردينان توتل» در كتاب «منجد الاعلام»، علّت طرفداري شديد عرب ها از امين از اين حقيقت منشأ مي گرفت كه: مأمون نتوانست محبت آنان را به خود جلب كند، زيرا هميشه تمايل خويشتن را نسبت به ايرانيان ابراز مي كرد و اينان را به خود نزديك ميساخت. ايرانيان به ويژه

خراسانيان نيز او را پيوسته در نبردها و مبارزاتش ياري مي كردند.

اما به نظر من، هواخواهي عرب از امين پي آمد نزديكي ايرانيان به مأمون كه خود محبت شان را جلب كرده بود، نبود. بلكه عكس اين مطلب درست مي نمايد، يعني آن كه بگوييم: مأمون هرگز نزديكي با خراسانيان را طلب ننمود مگر پس از آن كه از عرب ها و خانواده خويش و از علويان نوميد گشت.

ناگزير خراسان را بايد برگزيد

پس از آن كه مأمون خود را از دامان فرزندان پدرش، برمكيان، اعراب و علويان كوتاه ديد، ناگزير شد كه روي به جانب ديگر برد و دست ياري به سوي ديگران دراز كند تا بتواند هدف هايش را به تحققّ برساند …

در برابر ديدگان خويش جايي جز خراسان نيافت. از اين رو آن جا را برگزيد همان گونه كه در پيش «محمد

بن علي عباسي» نيز برگزيده بود. به مردم آن سامان تمايل و محبت ابراز نمود، آنان را به خويشتن نزديك ساخت و برايشان چنين وانمود كرد كه او دوست دار هر كي و هر چيزي است كه آنان دوست بدارند، و متنفّر از هر چيز و هر كسي است كه آنان تنفّر داشته باشند. حتي وقتي احساس تمايل آنان را نسبت به علويان دريافت، تظاهر به دوستي و پيروي علويان هم كرد.

از سوي ديگر، با دادن وعده ها و بستن پيمان ها قول داد كه ظلم و تعدّي را از حريم شان خواهد راند، و اين ها همه چيزهايي بود كه اعتماد خراسانيان را نسبت به مأمون جلب كرد و چشم اميد و آرزوها بر او بستند.

شيعه گري ايرانيان

اشاره

شيعه بودن ايرانيان نيازي به اثبات ندارد، چه در پيش به حد كافي توضيح داديم كه دولت عباسيان بر پا نشد مگر بر اساس تبليغ به سود علويان و اهل بيت گفتيم كه خراسانيان بر(يحيي بن زيد) هفت شبانه روز به سوگ نشسته و هر كودكي كه در آن سال به دنيا مي آمد نام يحيي بر او مي نهادند [191]. حتي(بلاذري) مي نويسد: موقعي كه منصور درباره تعقيب محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن حسن با عيسي بن موسي مشورت مي كرد، عيسي به وي توصيه كرد كه بر مدينه يك خراساني را حاكم قرار بدهد منصور به او گفت: «اي موسي، در دل اهل خراسان دوستي خاندان ابوطالب با دوستي ما به هم آميخته، حال اگر يك نفر خراساني را بر مدينه بگماريم محبت شان نمي گذارد كه در جست و جوي آن دو برآيند. ولي اهل شام علي را كشته اند تا او بر ايشان مسلط

نگردد و اين نبود جز به خاطر كينه اي كه نسبت به او مي ورزيدند…» [192].

باز در صفحات پيش ديديم كه مورّخان با چه شكوهي ورود امام رضا را به نيشابور توصيف كرده اند. بعدا نيز در فصل «برنامه امام» شرح رويداد خروج امام را براي نماز در مرو خواهيم خواند.

محبت اهل بيت در دل ايرانيان به گونه اي اوج گرفته بود كه حتي مأمون مي ترسيد نكند روزي اگر او بيعت خود را از امام رضا در موضوع ولايتعهدي باز پس گيرد، مردم نيز كمر به قتل او بربندند. [193].

جرجي زيدان مي نويسد: «اهل خراسان و حكمرانانش از اهل طبرستان و ديلم پيش از قيام عباسيان همه از شيعيان علي بودند. بيعتشان با بني عباس به خاطر همكاري با ابومسلم و يا از روي ترس از وي بود …» [194].

احمد امين نيز مي نويسد: «تشيّع در رگ هاي پارسيان مي دويد.» [195].

بنا به نوشته دكتر شيبي: «… پارسيان به تشيّع پناه بردند، و اين پس از آن بود كه نخست از سوي سفّاح و سپس منصور و بعد هم از رشيد ضربه بسيار ديدند … » [196].

و به قول احمد شبلي: « … انگيزه بيعت گرفتن از سوي مأمون براي ولايتعهدي امام رضا آن بوده باشد كه او مي خواست پاسخي به آمال اهل خراسان بدهد، چه آنان به اولاد علي تمايل بيشتري داشتند.» [197].

راز تشيع اهل خراسان

سيد امير علي درباره ارتباط پارسيان با مسأله بني فاطمه، چنين مي نويسد: « … امام علي از روزهاي نخستين اسلام ايرانياني را كه اسلام مي آوردند، پيوسته مورد ستايش و محبّت خود قرار مي داد. سلمان فارسي كه از بزرگان اصحاب رسول خدا بود، دوست و همدم علي بشمار مي رفت. يكي

از عادات امام اين بود كه سهم نقدي خود را از غنايم، به راه آزاد كردن اسيران ويژه مي ساخت. در موارد بسياري عمر را قانع كرده بود كه بار وظايف رعاياي ايراني را سبك گرداند. همين گونه نيز ايرانيان به اولاد علي مهر مي ورزيدند كه امري بسيار واضح است … » [198].

وان ولوتن معتقد است كه يكي از علل تمايل اهل خراسان و ديگر ايرانيان نسبت به علويان اين بود كه هيچ گاه با آنان خوش رفتاري نمي شد و نه هرگز روي عدالت را مي ديدند، مگر در ايام حكومت علي عليه السلام. [199].

از ديدگاه علي غفوري، [200] راز اين نكته به گونه ديگري شكافته شده است: ايرانيان پيش از ظهور اسلام داراي منطقي بودند كه مي پنداشتند مردم براي خدمت گزاري طبقه حاكم آفريده شده اند و لذا بايد اوامر را بدون هيچ چون و چرايي به كار ببندند. اما اسلام كه آمد و تعاليم آسان و هماهنگ با فطرتي عرضه داشت، ايرانيان با كمال خوشنودي آن را پذيرفتند و در راه ايجاد يك حكومت راستين اسلامي كوشش آغاز كردند.

سپس ديدند كساني كه زمام امور را به دست گرفته اند كه به استثناي علي(ع) همه منحرف از راه اسلام و تعاليم آن بودند. عادات جاهلي خود و تبعيض هاي قبيله اي و نژادي را در لباس اسلام زنده كرده، شكل قانوني نيز به آن دادند.

در اين چيزها ايرانيان اهداف اسلامي را گم شده و جاي تعاليمش را در اين نوع حكومت ها خالي يافتند. از اين رو ديگر طبيعي بود كه آنان به آستان علي و پيشواياني كه از اولاد او بودند، روي بياورند.

به هر صورت، آن چه در اين جا براي ما اهميّت دارد اشاره به

تشيّع ايرانيان است و اين كه چگونه مأمون آن را در راه مصالح و اهداف خويش به كار گرفت. مي خواهيم بدانيم چگونه وعده هاي مأمون به اهل خراسان، اظهار دوست و نزديكي با ايشان و تظاهرش به حبّ علي (ع) برايش ثمر بخش آمد. اهالي خراسان دلشان مي خواست كه از چنگال حكمرانان ستمگر رهايي يابند. بنابراين، خراسانيان در وجود مأمون نجات خود را از دست حكمرانان ستمگر مي جستند، حكمراناني كه به انواع ظلم و شكنجه را در حقّشان روا مي داشتند، و جز به مصالح شخصي و ارضاي شهوات خويش نمي انديشيدند.

اهالي خراسان تا حدي به وعده هاي مأمون دل بسته بودند و از همين رو بر گرد او جمع آمده، سپاهش مي شدند، برايش فرماندهي مي كردند و صميمي ترين وزرايش را تشكيل مي دادند كه اينان برايش سرزمين ها را تسخير مي كردند، مردم را به اطاعتش در مي آوردند و سلطه و نفوذش را در بسياري از شهرها و ايالات گسترش مي دادند. البته چيزهايي كه مأمون آرزوي دستيابي به آن ها را مي داشت، همين ها بود.

چگونه مأمون به عرب اعتماد كند؟

بنابراين روشن گرديد كه روي آوردن مأمون به ايرانيان ناشي از سياست و زيركي بود. او از اين موقعيّت بهترين سودها را برگرفت تا توانست به حكومت دست يابد. او پس از كشته شدن برادرش(كه بسيار در چشم عباسيان و عرب ها عزيز مي نمود) و تار و مار كردن طرفداران و وي به كمك شمشيرهاي عجم بر تخت خلافت تكيه زد. تازه اين خود جنايتي بود كه هرگز آسان نبود عرب از آن بگذرد.

آن گاه بر حكمراني بغداد شخصي غير عرب را گماشت. يعني حسن بن سهل، برادر فضل بن سهل، كه هم مردم بغداد و هم عرب ها شديدا

از او متنفّر بودند.

سپس مقرّ حكومت خود را در سرزمين پارسيان، يعني مرو، قرار داد. اما بغداد نخستين پايتخت عربي را به ويرانه تبديل كرد. مأمون اين كارها را براي ايجاد رعب در دل عرب ها مي كرد تا بترسند از روزي كه امپراتوري عرب به امپراتوري فارسي مبدّل گردد، به ويژه آن كه اين پارسيان بودند كه او را به حكومت رسانيده، به علاوه، شايستگي و كارداني خود را نيز در صحنه هاي گوناگون سياست و حكومت ثابت كرده بودند.

كشتن امين و شكست آرزو

كشتن امين به ظاهر يك پيروزي نظامي براي مأمون بشمار مي رفت. ولي در واقع عكس العمل و نتايجي منفي بر ضدّ مأمون، هدف ها و نقشه هايش، به دنبال داشت. به ويژه شيوه هايي كه مأمون براي تشفّي خاطر خود اتّخاذ كرده بود، به طاهر دستور قتل امين را صادر كرده بود … [201] به كسي كه سر امين را به حضورش آورد پس از سجده شكر يك ميليون درهم مي بخشد، [202] سپس دستور داد كه سر برادرش را روي تخته چوبي در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براي گرفتن مواجب مي آيد، نخست بر آن سر نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد.

اي كاش مأمون به همين چيزها بسنده مي كرد. دستور داد تا سر امين را در خراسان بگردانند [203] و سپس آن را نزد ابراهيم بن مهدي فرستاد و او را سرزنش كرد كه چرا بر قتل امين سوگواري مي كنند!! [204].

پس از اين رويدادها ديگر از عباسيان و عرب ها و حتي ساير مردم چه انتظاري مي توان برد، و چه موضعي مي توانستند در برابر مأمون اتّخاذ كنند!

كمترين چيزي كه مي توان گفت اين است كه امين با كشتن برادرش

و ارتكاب چنان كردارهاي زننده اي، اثر بدي بر روي شهرت خويش نهاد، اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل نمود و نفرت آنان چه عرب و چه ديگران را برانگيخت.

اثر سوء اين اعمال سال هاي طولاني حتي پس از فروكش كردن شورش مردم و بازگشت به بغداد، هم چنان ادامه يافت.

فضل بن سهل، هنگام حركت به سوي بغداد مأمون را خطاب كرده گفت: «اين كار هرگز درست نيست،ديروز برادرت را كشتي و خلافت را از چنگش درآوردي؛ اكنون فرزندان پدرت با تو دشمنند، افراد خانواده ات و عرب ها نيز همچنين … بنابراين بهتر آن است كه در خراسان اقامت كني تا دل هاي جريحه دار مردم اندكي آرام گيرد، و ماجراي برادرت فراموش شان شود … » [205].

مأمون در عرصه حكومت

حال اگر بخواهيم از جهت ديگر بر سياست سيستم مأموني نظر بيفكنيم، مي بينيم كه او در سياستي كه با مردم خواه عرب ها و خواه ايرانيان به ويژه اهالي خراسان در پيش گرفته بود، هرگز موفق نبود. زيرا بنا نداشت كه از سياست ظلم و زورگويي و آزار كه پيشينيان وي اعمال مي كردند، دست بردارد. مأمون چه بسا كه در اين وادي پيشتر هم دويده و بر ستمگران گذشته بسيار هم پيشي گرفته بود.

اما سياست وي با اعراب: هر چند مأمون توانست به حكومت دست بيابد،ولي در جلب اطمينان اعراب با شكست روبه رو گرديد.

در اين جا برخي از ظلم ها و بيدادگريهاي او و كارگزارانش را خاطرنشان مي كنيم، چه همه آن ها به راستي در قالب بيان و اندازه گيري نمي گنجد. مثلا «ديونيسيوس» مأموران وصول ماليات سال دويست هجري را چنين توصيف مي كند: «جماعتي از بصره و عاقولاء بسيار ظالم بودند، در دل كوچك ترين احساس رحم

و ايمان نداشتند، از افعي بدتر بودند. مردم را مي زدند و به زندان مي انداختند. آدم سنگين وزن را از سقف به يك دستش مي آويختند، چندان كه مشرف به مرگ مي شد.» [206].

حتي ايرانيان نيز هرگز وضع بهتري از مردم عراق نداشتند.

ژنرال جلوب درباره مأمون چنين مي نگارد: « … در نخستين خطبه اي كه ايراد كرد به مردم وعده داد كه حكومتش بر اساس شرع و خودش نيز فقط در خدمت خدا خواهد بود. اين گونه وعده هاي پارسا منشانه شوري در دل مردم برانگيخت و خود يكي از عوامل پيروزيش بشمار آمد. اما به جاي پاييدن اين وعده ها، بر مردم فاجعه ها فرود آمد، چه خليفه قول هاي خويش رابه فراموشي سپرده بود … » [207].

در اين جا كافي است كه به قحطي سال 201 هجري اشاره كنيم كه گريبان گير مردم خراسان، ري و اصفهان گرديد و بر اثر كمي آذوقه مرگ و مير رواج يافت.

پس از دستيابي به حكومت

مأمون مي پنداشت پس از كشتن برادرش و رهايي از شرّ هواخواهانش، و پس از به ثمر رسيدن مبارزات تبليغاتي عليه اينان، ديگر برايش حكومت هموار گرديده با خيالي آرام سر بر بستر آسايش فرو مي نهد.

ولي اين يك خيال خام بود، چه جريانات امور بر خلاف مصالح وي پيش آمد. ايرانيان پس از جنگ خونين امين و مأمون دست از تأييد عباسيان شستند. [208] از گرد ايشان پراكنده شده به تأييد و مهر علويان روي بردند، چه مي دانستند آنان كه دادگستري مي كنند و بر وفق شريعت گام بر مي دارند همينانند. و واقعه نيشابور و ماجراي دو نماز عيد، دلايل روشني بودند بر اين عاطفه ومهر و احساس.

يكي ديگر از علل روي گرداني ايرانيان از بني عباس

آن بود كه به چهره حقيقي، خودپرستي، ظلم و جور و آزار آنان پي برده بودند و اين ها تمام از حكومتي سر مي زد كه خود آن ها در راه ايجادش كوشيده بودند.

حتي اگر برخي هم بر تأييد حكومت مأمون استوار بودند، ولي او خود نمي توانست براي مدّت طولاني به اين گونه تأييد اميدوار باشند. زيرا پس از رفتاري كه مردم از او درباره برادر و پيروانش ديده بودند، ديگر همه به راحتي مي توانستند سياست و زيركي مأمون را درك كنند. به علاوه، پس از آن كه ديده بودند او وعده هاي خويش را به فراموشي سپرده، ديگر مشكل مي نمود كه بتوانند به حرف هاي او دل خوش بدارند.

موقعيت دشوار

اين بود اشاره اي سريع بر موضع عباسيان و اعراب در برابر مأمون. موضعي كه روزبه روز حساس تر و پيچيده تر مي شد. علاوه بر اين، خراسانيان كه خود نيز مأمون را به عرش قدرت و حكومت رسانده بودند اكنون از او برگشته، در شرف تكوين خطري عليه او قرار گرفته بودند.

در اين ميان، علويان نيز از فرصت برخورد ميان مأمون و برادرش به نفع خود بهره برداري كرده، به صف آرايي و افزودن فعاليّت هاي خود پرداختند. حال شما خوب مي توانيد وضع دشوار مأمون را در نظر مجسم كنيد، به ويژه آن كه فهرستي از شورش هاي علويان را نيز كه در گوشه و كنار كشور برخاسته بود، مورد توجه قرار دهيد.

شورش هاي علويان … و ديگران

ابو السّرايا كه روزي در ميان حزب مأمون [209] جاي داشت، در كوفه سر به شورش برداشت. لشكريانش با هر سپاهي كه روبه رو مي شدند آن را تارومار مي كردند و به هر شهري كه مي رسيدند، آن جا را تسخير مي كردند. [210] مي گويند در نبرد

ابو السّريا دويست هزار تن از ياران سلطان كشته شدند، در حالي كه از روز قيام تا روز گردن زدنش بيش از ده ماه طول نكشيد. [211].

حتي در بصره كه تجمع گاه عثمانيان بود، [212] علويان مورد حمايت قرار گرفتند به طوري كه زيد النار [213] قيام كرد و همراه با وي علي بن محمد و از پيش نيز علي منصور به شورش برخاسته بودند.

در مكه و نواحي حجاز، محمد بن جعفر ملقّب به «ديباج» قيام كرد كه «اميرالمؤمنين» [214] خوانده مي شد.

در يمن: ابراهيم بن موسي بن جعفر شوريد.

در مدينه: محمد بن سليمان بن داود بن حسن بن حسين، ابن علي ابن ابيطالب قيام كرد.

در واسطا: كه بخش عمده آن مايل به عثمانيه بود، قيام جعفر بن زيد بن علي، و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن علي، رخ داد.

در مدائن: محمد بن اسماعيل بن محمد قيام كرد.

خلاصه سرزميني نبود كه در آن يكي از علويان به ابتكار خود يا به تقاضاي مردم، اقدامي به شورش بر ضدّ عباسيان، نكرده باشد. بالاخره كار به جايي كشيده شده بود كه اهالي بين النهرين و شام كه به تفاهم با امويان و آل مروان شهرت داشتند، به محمد بن محمد علوي، همدم ابو السّرايا، گرويده ضمن اين كه نامه نوشتند كه در انتظار پيكش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ كند. [215].

اما شورش هايي كه از سوي غير علويان برپا شد، آن ها نيز بسيار است. برخي از اين شورش ها، مردم را به «خوشنودي خاندان محمد» مي خوانند، مانند قيام حسن هرش به سال 189 هجري [216] و نيز افرادي ديگر كه جاي ذكر شان در اين كتاب نيست. اگر

كسي مايل به مطالعه باشد بايد به كتاب هاي تاريخي مراجعه كند. [217].

در ارزيابي شورش هاي ضد عباسي به اين نكته پي مي بريم كه خطر جدي از سوي علويان بود كه آنان را تهديد مي كرد. زيرا اين شورش ها در مناطق بسيار حساسي برمي خاست و رهبريشان در دست افرادي بود كه از استدلال قوي و شايستگي غيرقابل انكاري برخوردار بودند، و با عباسيان بدين لحاظ هرگز قابل مقايسه نبودند.

اين كه مردم رهبران اين شورش ها را تأييد مي كردند و به سرعت، دعوتشان را پاسخ مي گفتند خود دليلي بود بر ميزان درك طبقات مختلف ملّت و نحوه برداشت شان از خلافت عباسيان و نيز بر شدت خشم شان كه بر اثر استبداد و ظلم و رفتارشان با مردم و به ويژه با علويان برانگيخته شده بود.

در اين ميان، مأمون بيش از هر كس ديگر مي دانست كه چه فاجعه اي در انتظارش است اگر امام رضا هم بخواهد از آن فرصت استفاده كند و به تحكيم موقعيّت و نفوذ خويش بر ضد حكومت جاري،بپردازد.

هنوز همه مردم بيعت نكرده بودند

پس از همه اين ها، يكي از مطالب مهم آن است كه بدانيم علويان و بخش مهمي از مردم، و بلكه عموم مسلمانان، قصد بيعت با مأمون را نداشتند. مانند اهل بغداد كه جريان مخالفتشان با او مشهورتر آن است كه ذكر شود.

اما اهالي كوفه كه همواره دوستداران علي و اولادش بودند با او هرگز بيعت نكردند و تا زماني بر مخالفت خود باقي ماندند كه برادر امام رضا(ع)، عباس، نزدشان گسيل شد و به بيعتشان فراخواند. در اين جا فقط برخي او را پاسخ مساعد گفتند، ولي بقيه او را چنين خطاب كردند: «اگر

آمده اي ما را براي مأمون فرا بخواني وسپس براي برادرت، ما هرگز به اين دعوت نيازي نداريم و اگر ما را به سوي برادرت، يا برخي از خاندان علي و يا حتي خودت فرا بخواني، تو را اجابت خواهيم كرد.» [218].

اما اهالي مدينه، مكّه، بصره و ديگر مناطق حساس كشور، مطالبي در گذشته آورديم كه خود دال بر موضع گيري آنان نيز بود.بلي چون مأمون به بغداد بازگشت و حكومتش جاني تازه و نفوذش هم گسترش يافت، تازه مردم شروع به بيعت با او كردند و امتناع گذشته خود را چنين توجيه نمودند كه ظاهري بوده و در واقع و نهان، آنان او را دوست مي داشتند.

با اين همه، پس از پيروزي مأمون و دستيابي اش به حكومت و قدرتي كه آرزو مي داشت، همواره اين مشكل را احساس مي كرد كه نه فرزندان پدر، نه علويان و نه اعراب، هيچ كدام از او خشنود نيستند. حتي غير عرب ها نيز از او سلب اطمينان كرده بودند.

از سوي ديگر، شورش هاي علويان، افزون بر ديگران، از هر سو هويدا گشته بود، بسياري از طبقات مردم بلكه عموم مسلمانان از بيعت با وي خودداري مي كردند … خلاصه، پس از همه اين جريانات مأمون چگونه مي توانست در برابر اين تند بادها ايستادگي كند و نظام حكومتي خود را رهايي بخشد؟

پاسخ به اين سئوال در فصل بعدي داده خواهد شد.

شرايط و علل رهايي از ورطه

اشاره

در فصل پيش، وضع نابسامان حكومت مأمون را ترسيم كرديم و ديديم چگونه به طور روزافزوني، در معرض تهديدها قرار گرفته بود. آن گاه به اين نتيجه رسيديم كه از جانب وي انجام يك حركت و يا يك اقدام تند لازم مي نمود تا نگذارد بيش

از آن، شكاف در اركان قدرتش بيفتد.

مأمون دريافته بود كه براي رهايي از آن ورطه مي بايست چند كار را انجام بدهد:

1 فرو نشاندن شورش هاي علويان.

2 گرفتن اعتراف از علويان مبني بر آن كه حكومت عباسيان قانوني است.

3 از بين بردن محبت و ستايش و احترامي كه علويان از سوي مردم برخوردار بودند و پيوسته روزافزون بود. او مي بايست اين احساس عميق را از نهاد مردم بركند و علويان را به طرقي كه شبهه و شك زيادي بر نيانگيزد، در نظرشان بي آبرو گرداند، تا ديگر نتوانند دست به كوچك ترين حركتي بزنند، و از سوي مردم حمايت شوند.

4 كسب اعتماد و مهر اعراب.

5 استمرار تأييد قانون از سوي اهالي خراسان و تمام ايرانيان.

6 راضي نگه داشتن عباسيان و هواخواهانش كه با علويان دشمني داشتند.

7 تقويت حس اطمينان مردم نسبت به شخص مأمون، چه او بر اثر كشتن برادر، شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست كرده بود.

8 و بالاخره … ايجاد مصونيّت براي خويشتن در برابر خطري كه او را از سوي شخصيّتي گران قدر، تهديد مي كرد و مي ترسيد كه روزي برخورد مسلّحانه با وي پيدا كند. آري مأمون از شخصيتّ با نفوذ حضرت امام رضا عليه السلام بسيار بيم داشت كه مي خواست خود را براي هميشه از اين خطر در امان نگاه بدارد.

به اعتماد نفس نيازمند بود

مأمون بيش از هر كس مي دانست كه براي روبه رو شدن با اين مشكلات نمي توانست نه از عباسيان كمك بگيرد، چه همواره قتل برادرش را بر او عيب جويي مي كردند، و نه از عرب ها كه ديديم چگونه از او سلب اعتماد كرده بودند. [219].

از همه مهم تر آن كه در

ميانشان شخص با كفايتي كه قابل اعتماد باشد، باقي نمانده بود. دليل بر اين مطلب آن كه در شورشي كه عليه مأمون به بهانه اخذ بيعت براي امام رضا(ع)، صورت گرفته بود كسي را براي بيعت از «ابراهيم ابن شكله» مهم تر و با كفايت تر نمي يافتند؛ مرد آوازه خواني كه اهل بزم و طرب بود.

به هر حال در آن زمان كه مأمون در ميان فرزندان پدر خود كه عباسي بودند كسي را براي ياري نيافت، ناچار شد مشكلات خود را به كمك علويان و هواخاهان ايشان حل كند! علوياني كه خود هسته اصلي مشكلات او را تشكيل داده، بر سر راه حكمرانيش پرتگاه ها گسترده بودند.

اما عرب ها، كه مأمون بهتر از هر كس به مواضع شان آگاهي داشت. اهالي خراسان نيز نمي شد روي اعتماد شان زياد حساب كرد، چه آنان به خوبي چهره حقيقي مأمون را شناخته بودند. كشتن برادرش و(طرد طاهر بن حسين) از صحنه سياست كه خود او از سازندگان بناي حكومتش بود، به چيزي جز خودخواهي وقيحانه مأمون توجيه نمي شد.

كدام شيوه مفيدتر بود؟

براي مبارزه با مشكلات جاي هيچ گونه زورگويي و شدت عمل نبود، چه مأمون از نتايج همين شيوه ها بود كه با بن بست مواجه شده بود.

منطق و استدلال نيز مأمون را سودي نمي بخشيد. زيرا علويان از اين لحاظ به مراتب قويتر از او بودند. اگر منطق آن بود كه ميان امّت اسلام شايع كرده بودند كه جانشيني پيامبر، خويشاوندانش را مي سزد، پس علويان به خلافت سزاوارتر بودند. اگر عباسيان مي خواستند به داشتن لياقت جهت رهبري به نفع خود استدلال كنند، باز علويان را از خود پيش تر مي يافتند. زيرا كسي منكر شايستگي ذاتي

شان براي سمت رهبري، نبود.

اگر مي خواستند به نصّ قرآن يا سنت استدلال كنند، باز كسي كه جرأت اين كار را به نفع خويشتن داشت، همان خاندان علي و امامان اهل بيت بودند. خلاصه هيچ يك از اين شيوه ها به نظر مأمون كاري نيامدند و مأمون همچنان در ورطه هولناك خود دست و پا مي زد.

پس او چه بايد مي كرد؟

نقشه مأمون

ديديم كه چگونه مأمون در محاصره هشت مشكل بزرگ قرار گرفته بود. براي رهيدن از آن موقعيّت دشوار و حفظ مقام خلافت براي خود و خاندانش شيوه جديدي را كه هرگز سابقه نداشت، طرح ريزي كرد. گويا براي يافتن چنين راه حلي مدّت ها انديشيده بود و نقشه اي كه سرانجام يافت حكايت از رأي محكم و بينش عميق او مي كرد.

مردم از يك سو مي ديدند كه مأمون هيچ يك از خلفا و يا صحابه ديگر را به زشتي ياد نمي كند. او همچنين از ناسزاگويي به غير صحابه و يا حتي به كساني كه بر عليه دين قيام كرده بودند، مانند حجاج بن يوسف، احتراز مي جست تا مبادا در جايي احساسي عليه او برانگيخته و افرادي كه با يكي از اينان همبستگي عاطفي و يا فكري دارد، از دست او رنجيده شود، چه ممكن بود آنان روزي به كارش آيند.

از سوي ديگر، ديديد كه مأمون علاوه بر اين مي خواست ارج نهادن به علي(ع) و بيزاري از معاويه را آيين رسمي قرار دهد كه مردم همگي بدان روي برند. هر چند موضوع پخش آگهي در مورد نفرين معاويه به سال 212 هجري انجام گرفت، ولي مأمون از همان روزهاي نخست خود، علي را بر تمام مردم برتر شمرده و به اولادش

تقرّب جسته و ابراز دوستي و هواخواهي نسبت به آنان كرده بود. [220].

آن گاه به رغم فتواي عمر، خليفه دوّم، نكاح موقّت(متعه) را مباح شمرد و عمر را نيز به اهانت، «سرگين غلطان» مي خواند. [221] البته مأمون خود در اين گونه اقدامات هرگز تناقضي نمي ديد و همه به نظرش صحيح و منطقي مي نمودند. چه هر كدام در شرايط خاصّي انجام مي پذيرفت. او هميشه با توجه به اين شرايط و براي هماهنگي با مقتضيات روز گام برمي داشت. پس اشكالي نداشت كه روزي علويان را به خود نزديك سازد و تظاهر به بزرگداشت و اكرامشان كند، و روز ديگر حتي اجازه ورود به دستگاهش را از آنان سلب كرده، به آزار و قتلشان آن هم گاهي با سم و گاهي با شمشير بپردازد.

نياز به اقدام ديگر

مأمون مي ديد كه اين اقدامات نه هنوز براي فرونشاندن شورش هاي علويان كافي است، و نه براي رسيدن به تمام هدف هايش كه برايتان برشمرديم. اقدام جديدي كه به خاطر رسيد بسيار شگفت و هيجان انگيز بود، ولي البته با توجه به شرايط آن زمان گامي بود كه خيلي طبيعي برداشته مي شد، يعني: گرفتن بيعت براي وليعهدي اما رضا(ع) كه پس از مأمون به مقام خلافت رسيد. بدينوسيله مأمون او را امير همه بني هاشم چه عباسيان و چه طالبيان قرار داد و خود نيز لباس سبز پوشيد.

نامه فضل بن سهل به امام

اين نامه بازگو كننده چند نكته مهّم كه برخي از آن ها را استخراج كرده برايتان بازگو مي كنيم:

1 استعمال لقب(رضا) در اين نامه جالب توجه است. اين لقب را مأمون به امام داده بود، ولي نحوه استعمال مطلق اين لقب در نامه فضل اين نكته را مي رساند كه مأمون

به الهام از او بوده كه رضا را براي امام، لقب قرار داده است.

2 نامه براي جلب اطمينان امام به اين موضوع پرداخته كه ماجراي وليعهدي وي يك بازي مأموني نبود، بلكه نتيجه كوشش هاي فضل بوده و جايي براي نگراني هرگز وجود ندارد. در هر صورت، اين تضميني بود كه از سوي وي و مأمون گرفته شده و ديگر هيچگونه مقاومت و ممانعتي از سوي امام فايده ندارد.

3 در نامه مزبور جمله ها و الفاظ به گونه اي انتخاب شده كه خوشايند ذوق امام(ع) باشد، يعني با عقايد ديني و شيعي او هماهنگ آمده و در ضمن عقايد شايع ميان مردم را كه خلافت پيغمبر را حقّ عباسيان مي دانستند، نقض نمي كند.

آن گاه فضل كوشيده تا به امام اين نكته را بقبولاند كه هرچند او و مأمون تصميم به ولايتعهديش گرفتند ولي ديدگاه هر يك با ديگري متفاوت است. فضل مدّعي است كه: «راز اين وليعهدي اين است كه تو فرزند رسول خدا، ره يافته و شايسته پيشوايي هستي. در اين كار حقّ خودت به تو پس داده مي شود. اما به نظر مأمون، تو شريك در خلافت او بوده، به لحاظ نسب برادرش هستي و از همه مردم به آن چه او در اختيار دارد، سزاوارتري.»

4 در پايان، از امام مي خواهد كه به مجرّد نامه آن را بر زمين نگذارد مگر آن كه رهسپار مقرّ مأمون گردد و اين را به دليل حفظ مصالح ملّت تأكيد مي كند. وي چنين باور داشت كه اگر پاي مصالح ملّت را به ميان بكشد،امام قبول وليعهدي را وظيفه خود دانسته، لحظه اي درنگ نمي كند.

چند نكته مهم

اكنون پيش از بررسي علل بيعت بايد چند نكته مهم

را از نظر بگذرانيم:

الف طبيعي است كه چنين اقدام از سوي مأمون خشم عباسيان را برمي انگيخت؛ كساني كه از پيش تخم كينه را مي كاشتند و برادرش امين را بر ضدّ او حمايت مي كردند. در برافروختگي شان همين بس كه از شنيدن اين خبر صاعقه آسا حاضر شدند فرد دون همّتي همچون ابراهيم بن شكله آوازه خوان، برايشان خليفه بشود. آن ها فرد با كفايتي نداشتند كه بازيهاي سياست و زيركي و نيرنگي دولتمردان را بتواند درك كند.

ب ولي از اين همه وحشت چه سود اگر خلافت به كلي از ميانشان رخت برمي بست و خون هايشان پيوسته بر زمين ريخته مي شد. مأمون در نامه خود به عباسيان اين نكته را چنين بيان داشته: «علّت آن كه خواستم براي علي بن موسي بيعت بگيرم، گذشته از لياقت ذاتي وي اين بود كه خواستم با ايجاد دوستي بين خود و ايشان، خون هاي شما حفظ شده و حمايت تان كرده باشم … »

شبيه اين مطلب در اصل سند ولايتعهدي نيز بيان شده است.

بنابراين آنان بايد كمتر خشمناك مي شدند، چه در پايان كار حتما خوشحالي فراوان مي يافتند، يعني آن گاه به كه به حقيقت امر پي برده مي فهميدند كه بازي مأمون به خاطر ابقاي عباسيان بر تخت حكمراني و نابود ساختن بزرگ ترين دشمنانشان مي بود. شگردي كه مأمون برگزيده بود به مراتب از برخورد مسلّحانه اش با دشمن سودمند تر بود.

ج حق آن است كه بگوييم انتخاب امام رضا(ع) از سوي مأمون به عنوان وليعهد شگرد موفقيّت آميزي بود. بعدا اين موضوع را توضيح مي دهيم. اين خود دليل بر زيركي و تدبير مأمون بود كه مي دانست با مشكلات چگونه دست و پنجه نرم

كند.

د انتخاب امام براي وليعهدي، كه جز با تهديد به قتل پذيرفته نشد، در ابتداي امر مشكلات و درد سري بزرگ براي مأمون در بر داشت. ولي بايد به اين نكته توجه داشته باشيم كه امام بزرگ ترين منبع خطر بشمار مي آمد كه در ميان طبقات مختلف از امتّ اسلامي نفوذ بسياري داشت. مأمون هرگز چنين انتخابي نكرد مگر پس از آن كه مطمئن گرديد كه خلافت در خانواده خودش باقي مي ماند. امام(ع) بيست و دو سال از او بزرگ تر بود و اين خود يكي از دلايل اطمينانش به اين امر بود كه در صورت جريان طبيعي امور و مصون ماندن خليفه از توطئه ها و سوء قصد ها، بعيد مي نمود كه وليعهد چناني روزي به خلافت دست يابد.

ه بنابراين آن چه او اقدام كرده بود هرگز انتظارش نمي رفت، چه او برادر خود را به خاطر خلافت به قتل رسانده و خود نيز از دشمنان اهل بيت بشمار مي رفت. لذا نياز به آن داشت كه صدق و اخلاص خود را اثبات كند و براي اين منظور دست به انجام چند كار بزند:

نخست آن كه جامه سياه را كه شعار عباسيان بود، از تن به در آورد و جامه سبز پوشيد. سبز شعار علويان بود كه مي گفتند، لباس اهل بهشت سبز است. [222] البته دوران اين تظاهر با درگذشت امام رضا(ع) به سر رسيد و مأمون چون به بغداد بازگشت، پس از گذشت هشت روز، به قول مورّخان، و يا سه ماه مجددا جامه سياه را بر تن كرد.

دوّم آن كه دستور داد تا به نام امام رضا(ع) سكه بزنند.

سوّم آن كه دختر خود را به رغم اين كه

چهل سال از امام(ع) كوچك تر بود، به زناشويي وي درآورد. همچنين دختر ديگرش را به همسري امام جواد درآورد كه هنوز صغير و طفل هفت ساله اي بود. [223].

شايد هم هدف از اين ازدواج ها گماشتن مأموران داخلي بر خانواده امام مي بود و اين زنان مي توانستند وسيله نابودي امام نيز واقع بشوند. چنان كه در مورد امام جواد همسرش بود كه او را مسموم ساخت. مأمون مي خواست همين نقشه را در مورد وزيرش فضل بن سهل نيز اجرا كند، يعني دخترش را به او تزويج كند ولي هر چه كرد، فضل زير بار نرفت. چهارم آن كه، كه به ظاهر براي امام بسيار احترام و تجليل قائل مي شد و علويان را نيز بسي اكرام مي نمود، وي خودش مي گفت كه اين ها نشانه سياست و زيركي اوست و منظوري جز رسيدن به هدف هاي سياسي ندارد.

و مأمون در تمام اين جريان ها مطمئن بود كه هيچ كدام از آن ها حتي بيعت به نفع امام به زيان وي تمام نمي شود. چه مصمّم شده بود كه به شيوه هاي خاصّ خود طي يك نقشه دراز مدّت، امام را كم كم از صحنه بيرون براند. خود او تصريح كرده بود كه مي خواهد طوري گام بردارد كه امام را در نزد مردم بي لياقت براي امر خلافت جلوه دهد. بعداً در اين باره سخن خواهيم داشت.

هدف هاي مأمون از بيعت

چشمداشت مأمون از گرفتن ولايتعهدي امام رضا(ع) تأمين هدف هايي بود كه به اجمال ذيلاً بيان مي گردد:

نخستين هدف:

احساس ايمني از خطري كه او را از سوي شخصيّت امام رضا(ع) تهديد مي كرد. شخصيّتي نادر كه نوشته هاي علميش در شرق و غرب نفوذ فراوان داشت و نزد خاص و عام به اعتراف مأمون

از همه محبوب تر بود. در صورت وليعهدي، او ديگر نمي توانست مردم را به شورش و يا حركت ديگري بر ضدّ حكومت، دعوت كند.

هدف دوّم:

شخصيّت امام بايد تحت كنترل دقيق وي قرار گيرد، و از نزديك هم از داخل و هم از خارج اين كنترل بر او اعمال گردد، تا آن كه كم كم راه براي نابود ساختن وي به شيوه هاي مخصوصي هموار شود. مثلا همان گونه كه گفتيم يكي از انگيزه هاي مأمون در تزويج دخترش اين بود كه در زندگي داخلي امام مراقبي را بگمارد كه هم مورد اطمينان او باشد و هم جلب اعتماد بنمايد.

افزون بر اين، چشم هاي ديگري هم از سوي مأمون براي امام رضا گماشته شده بودند كه تمام حركات و اعمال وي را گزارش مي كردند.

يكي از آن ها «هشام بن ابراهيم راشدي» بود كه از نزديكان امام بشمار مي رفت، كارهايش همه به دست وي انجام مي گرفت. ولي هنگامي كه امام را به مرو بردند، هشام با ذوالرياستين و مأمون تماس گرفت و موقعيّت ويژه خود را به آنان عرضه كرد. مأمون نيز او را به عنوان دربان امام قرار داد. از آن پس تنها كسي مي توانست امام را ملاقات كند كه هشام مي خواست. در نتيجه دوستان امام كمتر به او دسترسي پيدا مي كردند … » [224].

هدف سوّم:

مأمون مي خواست امام چنان به او نزديكي پيدا كند كه به راحتي بتواند او را از زندگي اجتماعي محروم ساخته، مردم را از او دور بگرداند. تا آنان تحت تأثير نيروي شخصيّتي امام، علم،حكمت و درايتش قرار نگيرند. از اين مهم تر اين كه مأمون مي خواست امام را از شيعيان و دوستانش جدا سازد تا با قطع

رابطه شان با او به پراكندگي افتند و ديگر نتوانند دستورهاي امام را دريافت نمايند.

هدف چهارم:

همزمان با آن كه مأمون مي خواست خود را در پناه امام از خشم و انتقام مردم نسبت به اهل بيت كه پس از برافروختن شعله جنگ بين او و برادرش پيوسته رو به تزايد نهاده بود نيز به نفع خويشتن و در راه حكومت عباسي، بهره برداري كند.

به ديگر سخن مأمون از اين بازي مي خواست پايگاهي نيرومند و گسترده و ملي براي خود كسب كند. او چنين مي پنداشت كه به همان اندازه كه شخصيّت امام از تأييد و نفوذ نيرومندي برخوردار بود، حكومت وي نيز مي توانست با اتّصال به او در ميان مردم جا باز كند.

دكتر شيبي مي نويسد: «امام رضا پس از وليعهد شدن ديگر تنها پيشواي شيعيان نبود، بلكه اهل سنّت، زيديّه و ديگر فرقه هاي متخاصم شيعه، همه بر امامت و رهبري وي اتّفاق كردند.» [225].

هدف پنجم:

نظام حكومتي در آن ايّام نياز به شخصيتّي داشت كه عموم مردم را با خوشنودي به سوي خود جلب كند، در برابر آن افراد بي لياقت و چاپلوسي كه بر سر خوان حكومت عباسي فقط به منظور طلب شهرت و طمع مال گرد آمده بودند و حال و مالشان بر همگان روشن بود، وجود چنان شخصيّتي عظيم يك نياز مبرم بود. به ويژه آن كه به لحاظ منطق در برابر هجوم علماي ساير اديان با شكست مواجه مي شدند. هنگام بروز ضعف و پراكندگي در دستگاه دولتي، متفكرّان ساير اديان بر فعاليت خود بسي افزوده بودند.

بنابراين حكومت در آن ايّام به دانشمندان لايق و آزادانديش نياز داشت نه به يك مشت آدم چاپلوس و خشك

و تهي مغز.لذا مي بينيم كه اصحاب حديث متحجر را از خود مي راند، برعكس،معتزلياني چون «بشر مريسي» و «ابو الهذيل علاف» را به خويشتن جذب مي كرد. با اين همه، تنها شخصيّت علمي كه درباره برتري علميش توأم با تقوي و فضيلّت، كسي ترديد نداشت امام رضا(ع) بود. اين را خود مأمون نيز اعتراف كرده بود. بنابراين، حكومت به وي بيش از هر شخصيت ديگري احساس نياز مي كرد.

هدف ششم:

اوضاع پرآشوب آن زمان كه آشوب و بلوا و شورش ها از هر سو مردم را فرا گرفته بود، ايجاب مي كرد كه ذهن آنان را به طرقي از حقيقت آن چه كه در متن جامعه مي گذرد، منصرف گردانند. تا بدينوسيله و با توجه به رويدادهاي مهم مشكلات ملّت و حكومت كمتر احساس شود.

هدف هفتم:

بنابر آنچه كه گفته شد ديگر براي مأمون طبيعي بود كه مدّعي شود چنان كه در سند ولايتعهدي مدّعي شده كه هدف از تمام كارها و اقداماتش چيزي غير از خير امّت و مصالح مسلمانان نبوده. حتي در كشتن برادرش نمي خواسته فقط به رياست و حكومت دست يابد، بلكه هدفش تأمين مصالح عمومي مسلمانان نيز بوده است. دليل بر اين ادعا آن است كه چون خير ملّت را در جدا ساختن خلافت از عباسيان و تسليم آن به بزرگ ترين دشمن اين خاندان يافت، هرگز درنگ نكرد و با طيب خاطر، به گفته خويش، اين عمل را انجام داد. بدينوسيله مأمون كفّاره گناه زشت خود را كه قتل برادر وي بود و بر عباسيان هم بسيار گران تمام مي شد، پرداخت.

با اين عمل رابطه امت را با خلافت استوار كرده اعتماد شان را در اين راه جلب نمود،

به گونه اي كه دل و ديده مردم متوجه آن گرديد. مردم به اين امر دل بسته بودند كه دستگاه خلافت از آن پس با آنان و در خدمتشان خواهد بود. در نتيجه، مأمون با اين شگرد توانسته بود براي هر اقدامي كه در آينده ممكن بود انجام دهد، حمايت مردم را جلب كند هر چند كه آن اقدام نامأنوس و نامعقول جلوه نمايد. به هر حال از آن چه گفتيم دو نتيجه به بار مي آيد:

نخست: پس از اين اقدامات از سوي مأمون، ديگر منطقي نمي نمود كه اعراب به دليل رفتار پدر يا برادر و ساير پيشينيانش باز هم از دست او عصباني باشند. چه هر كس در گرو عملي است كه خود انجام مي دهد نه ديگري.

چگونه بر اعراب روا بود كه مأمون را مورد خشم خود قرار دهند و حال آن كه خلافت را به آنان يعني به ريشه دار ترين خانواده در ميانشان برگرداند، و عملا نشان داد كه جز صلاح و نيكي براي عرب و غيرعرب نمي خواهد.

از اين رو ديگر جاي شگفتي نبود اگر اعراب بيعت با امام رضا را با روحي سرشار از خشنودي پذيرفتند. دوّم: اما ايرانيان، به ويژه اهالي خراسان و كساني كه شيعه علويان بودند، براي مأمون ادامه ياريش را تضمين كردند چه او برايشان بزرگ ترين آرزوها را عملي ساخته و ثابت كرده بود نسبت به ايشان است، مهر مي ورزد و اين كه در نظر او فرقي ميان عرب و عجم و عباسي وجود ندارد. او فقط به مصالح امّت مي انديشد و بس.

هدف هشتم:

مأمون مي خواست با انتخاب امام رضا به وليعهدي خويش، شعله شورش هاي پي در پي علويان را

كه تمام ايالات و شهرها را فرا گرفته بود، فرو نشاند و به راستي همين گونه هم شد،چون پس از ايام بيعت تقريباً ديگر هيچ قيامي صورت نگرفت، مگر قيام عبدالله الرحمن بن احمد در يمن، و تازه انگيزه آن ظلم واليان آن منطقه بود كه به مجرد دادن قول رسيدگي خواسته هايش، او نيز بر سر جاي خود نشست.

در اين جا چند نكته را هم بايد بدان افزود:

الف: موفّقيت مأمون تنها در فرونشاندن اين شورش ها نبود. بلكه اعتماد بسياري از رهبران و پيروانش با مأمون بيعت هم كردند. اساساً بيشتر مسلمانان كه تا آن زمان مخالف او بودند، از در اطاعت درآمدند. اين خود بدون ترديد يكي از بزرگ ترين آرزوهاي مأمون بود.

ج: بيشتر قيام هايي كه بر ضدّ مأمون صورت مي گرفت، از سوي اولاد حسن بود، به ويژه آناني كه آيين زيديه را پذيرفته بودند. لذا او مي خواست كه در برابر ايشان ايستادگي كرده، براي هميشه خود و آيينشان را به نابودي كشاند.

در آن زمان مذهب زيديّه بسيار رواج پيدا كرده بود و هر روز نيز دامنه اش گسترده تر مي شد. شورش گران زيدي نفوذ فراواني در ميان مردم داشتند، به طوري كه حتي مهدي يك نفر زيدي را به نام يعقوب بن داود به وزارت خود گماشته و تمام امور خلافتش را به دست وي داده بود. [226].

مورّخان اين مطلب را به صراحت نوشته اند كه اصحاب حديث همگي همراه با ابراهيم بن عبدالله بن حسن قيام كرده و يا فتوا به هم ياريش در اين قيام داده بودند. [227].

به هر حال چيزي كه براي مأمون مهم بود تار و مار كردن زيديّه ودر هم شكستن شوكت و اجرشان،

از طريق اخذ بيعت با امام رضا(ع) بود. او با دادن لقب «رضا» به امام قصد خلع شعار از آنان را كرده بود كه پيوسته از آغاز دعوت و قيام خويش دعوت برآورده، مي گفتند: «رضا و خوشنودي خاندان محمّد». [228] در برابر اين شعار، مأمون به امام لقب رضا را داد تا به همه بفهماند كه اكنون رضاي خاندان محمّد به دست وي تحقّق يافته و از اين پس ديگر هر گونه دعوتي در اين زمينه خالي از محتوي است. بدين وسيله بود كه مأمون ضربه بزرگي به زيديّه فرود آورد.

هدف نهم:

پذيرفتن وليعهدي از سوي امام رضا(ع) پيروزي ديگري هم براي مأمون به ارمغان آورد. آن اين كه بدين وسيله توانست از سوي علويان اعتراف بگيرد كه حكومت عباسيان از مشروعيت برخوردار است. اين موضوع را مأمون خود به صراحت گفته بود: «ما او را بهترين وليعهد خود قرار داديم تا … تا ملك و خلافت را براي ما اعتراف كند … »

جنبه منفي اين اعتراف از نظر مأمون آن بود كه امام رضا(ع) با پذيرفتن اين مقام اقرار مي كرد كه خلافت هرگز به تنهايي براي او نيست و نه براي علويان بدون مشاركت ديگران. بنابراين، مأمون ديگر خوب مي توانست با همان سلاحي كه علويان در دست داشتند، با خودشان مبارزه كند. از اين پس ديگر دشوار بود كه كسي دعوت به يك شورش را عليه حكومتي كه اين گونه به مشروعيّتش اعتراف شده بود، اجابت كنند.

تازه مأمون به نحوي برداشت كرده بود كه از اين اعتراف منحصر بودن حكومت براي عباسيان را نتيجه بگيرد و براي علويان هرگز بهره اي نبود. وليعهدي امام رضا(ع) فقط جنبه

لطف و گشاده دستي داشت به انگيزه ايجاد پيوند ميان خاندان عباسي و علوي صورت مي گرفت. هدف آن بود كه زنگار كدورت ها از دل مردم به خاطر آن چه كه از سوي رشيد و اسلافش بر سر ايشان آمده بود، زدوده شود.

لازم به تذكر است كه گرفتن اين گونه اعتراف از امام رضا(ع) به مراتب زيان بارتر و خطرناك تر بود بر جان علويان تا شيوه هاي كشتار و غارت و تبعيدي كه امويان عليه اين خاندان در پيش گرفته بود.

هدف دهم:

مأمون، به گمان خود، از امام رضا قانوني بودن اقدامات خود را در مدّت ولايتعهدي، به طور ضمني تأييد گرفت، و همان تصويري را كه خود مي خواست از حكومت و حاكم در برابر ديدگان مردم قرار داد. وي در تمام محافل تأكيد مي كرد كه فقط حاكم اوست و اقداماتش نيز چنين و چنان است. ديگر كسي حق نداشت آرزوي حكمران ديگري را بكند حتي اگر به خاندان پيغمبر تعلّق مي داشت.

بنابراين، سكوت امام در برابر اعمال هيأت حاكمه در ايام ولايتعهدي، به عنوان رضايت و تأييد وي تلقّي مي شد. در آن صورت، مردم به راحتي مي توانستند ماهيّت حكومت خود امام يا هر علوي ديگري كه ممكن بود روزي بر سر كار آيد، پيش خود مجسم كنند. حال اگر قرار است كه شكل و محتوا و اساس يكي باشد و فقط در نام و عنوان اختلافي رخ دهد، مردم چرا خود را به زحمت انداخته دنبال چيزي كه وجود خارجي ندارد، يعني حكومتي برتر و دادگستر تر، بگردند.

هدف يازدهم:

پس از دستيابي به تمام هدف هايي كه مأمون از وليعهدي امام رضا(ع) منظور كرده بود، نوبت به اجراي بخش دوم

برنامه جهنّميي اش فرا مي رسيد. آن اين كه آرام آرام و بي آن كه شبهه اي برانگيزد به نابود ساختن علويان از طريق نابودي بزرگ ترين شخصيّت ايشان، اقدام كند. او بايد اين كار را بكند تا براي هميشه از منشأ خطر و تهديد عليه حكومتش، رهايي يابد.

مأمون تصميم گرفت كه نظر مردم را از علويان برگرداند و حس اعتماد و مهر شان را از آنان بزدايد، ولي البته به گونه اي كه احساساتش را هم جريحه دار نكرده باشد.

اجراي اين اهداف از آن جا شد كه مأمون كوشيد تا امام رضا(ع) را از موقعيّت اجتماعي كه داشت، ساقط گرداند. كم كم كاري كند كه به مردم بفهماند او شايستگي براي جانشيني وي را ندارد. اين موضوع را مأمون نزد حميد بن مهران و گروهي از عباسيان به صراحت بازگو كرد.

مأمون گمان مي كرد كه اگر امام رضا(ع) را وليعهد خويش گرداند، همين رويداد به تنهايي كافي خواهد بود تا موقعيّت اجتماعي امام درهم بشكند و ارجش پيش مردم فرو بيفتد. زيرا مردم هر چند به زبان نگويند، ولي عملاً اين بينش را پيدا مي كنند كه امام با پذيرفتن مقام وليعهدي ثابت كرده كه اهل دنياست. مأمون مي پنداشت كه اگر وليعهدي را به امام بقبولاند، به شهرت امام لطمه وارد آورده و حس اطمينان مردم را نسبت به وي جريحه دار ساخته است، چه تفاوت سني ميان آن دو نيز بسيار بود، يعني امام بيست و دو سال از مأمون بزرگ تر بود و چون قبول ولايتعهدي را چنان سني غير طبيعي مي نمود، لذا مردم آن را حمل بر حبّ مقام و دنياپرستي امام رضا(ع) مي كردند.

امام رضا(ع) نيز خود اين نقشه مأمون را

دريافته بود كه در جايي مي گفت: « … مي خواهد مردم بگويند: علي بن موسي از دنيا روگردان نيست … مگر نمي بينيد چگونه به طمع خلافت، ولايتعهدي را پذيرفته است؟! … » <

موضع گيريهاي امام در برابر توطئه هاي مأمون

ديديم كه مأمون چگونه از بازي كه پيش گرفته بود، هدفي جز تفوّق بر مشكلات خويش نداشت. او مي خواست پايه هاي حكومت خويش و خلافت عباسيان را استوار كند. اكنون اين پرسش مطرح است كه در برابر اين بازي، امام(ع) چه موضعي اتّخاذ كرد؟ آيا عرصه را براي مأمون فراخ گذاشت تا به آرزوهاي خويش برسد؟ يا او نيز برنامه هايي خاص براي خود داشت و مي كوشيد تا به هدف هايش دست بيابد؟

حقيقت آن است كه امام(ع) توانست با پيروي از برنامه خردمندانه و رفتار جالب و نمونه خويش راه هر گونه فرصت طلبي را بر مأمون ببندد. مأمون نيز چنان با يأس و سرافكندگي رو به رو شد كه به ناچار به كشتن امام روي آورد.

در اين باره مطالب گسترده اي در بخش سوّم و چهارم خواهيد خواند.

تشريح موضع امام علیه السلام

پيشنهاد خلافت و امتناع امام

نگرشي بر تاريخ

در كتاب هاي تاريخي چنين مي خوانيم كه مأمون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد، [229] ولي امام شديداً از پذيرفتن آن خودداري نمود. مدّت ها مأمون مي كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند، ولي موفّق نمي شد. مي گويند اين كوشش ها به مدّت دو ماه در «مرو» ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وي امتناع مي ورزيد. [230].

مأمون به امام مي گفت: « … اي فرزند رسول خدا، من به فضيلت، علم، زهد، پارسايي و خدا پرستيت پي بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارتري … »

امام پاسخ داد: «با پارسايي

در دنيا اميد نجات از شرّ آن دارم، با خويشتن داري از گناهان، اميد دريافت بهره ها دارم، و با فروتني در دنيا مقام عالي نزد خدا مي طلبم … »

مأمون مي گفت: ميخواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم؟!

امام پاسخ داد: اگر اين خلافت از آن توست، پس تو حق نداري اين جامه خدايي را از تن خود به درآورده بر قامت شخص ديگري بپوشي، و اگر خلافت مال تو نيست، پس چگونه چيزي را كه مال تو نيست، به من مي بخشايي؟» [231].

با اين همه مأمون گفت: تو ناگزير از پذيرفتن آني!! روزها و روزها مأمون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مي فرستاد و بالاخره هم مأيوس شد از اين كه امام خلافت را از وي بپذيرد.

روزي ذوالرياستين، وزير مأمون، در برابر مردم ايستاد و گفت: شگفتا! چه امر شگفت انگيزي مي بينم! مي بينم كه اميرالمؤمنين مأمون خلافت را به رضا تفويض مي كند، ولي او نمي پذيرد. رضا مي گويد: در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويي براي آن ندارم … من هرگز خلافت را اين گونه ضايع شده نيافتم.» [232].

پذيرفتن وليعهدي با تهديد

تلاش مأمون براي متقاعد ساختن امام

از كتاب هاي تاريخ و روايت چنين برمي آيد كه مأمون به راه هاي گوناگوني تلاش براي اقناع امام مي كرد. از زماني كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاش ها شروع شد و پيوسته مأمون با وي مكاتبه مي كرد كه آخر هم به نتيجه اي نرسيد.

سپس «رجاء بن ابي ضحّاك» را كه از خويشان فضل بن سهل بود، [233] مأمور براي انتقال امام به مرو كرد. امام

را به رغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آن جا مأمون دوباره كوشش هاي خود را شروع كرد. مدّت دو ماه در كوشيد و حتي به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مي كرد، ولي امام هرگز زيربار نرفت. تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آن گاه با نهايت اكراه و در حالي كه از شدّت درماندگي مي گريست، مقام وليعهدي را پذيرفت.

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجري انجام گرفت.

برخي از دلايل ناخوشنودي امام(ع)

متوني كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر بسيار زياد است كه به حدّ تواتر رسيده است. ابوالفرج مي نويسد: « … مأمون، فضل وحسن، فرزندان سهل، را نزد علي بن موسي(ع) روانه كرد. ايشان به وي مقام وليعهدي را پيشنهاد كردند، ولي او نپذيرفت آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مي كرد، تا يكي از آن دو نفر زبان به تهديد گشود، ديگري نيز گفت، به خدا سوگند كه مأمون مرا دستور داده تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كني.» [234].

برخي ديگر چنين آورده اند كه مأمون به امام(ع) گفت: اي فرزند رسول خدا، اين كه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت كني، آيا مي خواهي با اين بهانه جان خود را از تن در دادن به اين كار آسوده سازي و مي خواهي كه مردم تو را زاهد در دنيا بشناسند؟

امام رضا پاسخ داد: به خدا سوگند، از روزي كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام، و نه به خاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده ام، و در ضمن مي دانم

كه منظور تو چيست و تو به راستي چه از من مي خواهي.

چه مي خواهم؟

آيا اگر راست بگويم در امان هستم؟

بلي در امان هستي.

تو مي خواهي كه مردم بگويند، علي بن موسي از دنيا روي گردان نيست، امّا اين دنياست كه بر او اقبال نكرده است. آيا نمي بينيد كه چگونه به طمع خلافت، وليعهدي را پذيرفته.

در اين جا مأمون برآشفت و به او گفت: تو هميشه به گونه ناخوشايندي با من برخورد مي كني، در حالي كه تو را از سطوت خود ايمني بخشيدم. به خدا سوگند، اگر وليعهدي را پذيرفتي كه هيچ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيري. اگر باز همچنان امتناع بورزي، گردنت را خواهم زد. [235].

امام رضا(ع) در پاسخ ريّان كه علّت پذيرفتن وليعهدي را پرسيده بود، گفت:

« … خدا مي داند كه چقدر از اين كار بدم مي آمد. ولي چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدي يكي را برگزينم، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم … در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم … » [236].

اما حتي در پشت نويس پيمان وليعهدي اين نارضايتي خود و به سامان نرسيدن وليعهدي خويش را برملا كرده بود. [237].

پيشنهاد خلافت تا چه حد جدي بود؟

اشاره

اين پيشنهاد هرگز جدي نبود.

در پيش برايتان گفتيم كه مأمون نخست به امام رضا(ع) پيشنهاد كرد كه خلافت را بپذيرد، و اين پيشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مي داشت، چه در مدينه و چه در مرو، و سرانجام حتي امام را به قتل هم تهديد كرد، ولي هرگز موفقيّتي به دست نياورد.

پس از اين نوميدي، مأمون مقام وليعهدي را به او پيشنهاد

كرد، ولي ديد كه امام باز از پذيرفتنش امتناع مي ورزد، آن گاه او را تهديد به قتل كرد و چون امام اين تهديد را جدي تلقّي كرد، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدي را بپذيرد.

اكنون دو سئوال مطرح مي شود:

يكي آن كه آيا مامون مقام خلافت را به طور جدّي به امام عرضه مي داشت؟ دوّم آن كه، در صورت جدّي نبودن اين پيشنهاد، اگر امام جواب مثبت به او مي داد و خلافت را مي پذيرفت، مأمون چه موضعي را مي خواست اتّخاذ كند؟

پاسخ به سئوال نخست

حقيقت آن است كه تمام شواهد و قرائن دلالت بر جدّي نبودن پيشنهاد دارند. زيرا مأمون را در پيش برايتان به خوبي معرفي كرديم. مردي كه چنان براي خلافت حرص مي زد كه به ناچار دست به خون برادرش آلود و حتي وزرا و فرماندهان خود و ديگران را به قتل مي رسانيد و باز براي نيل به مقام، آن همه شهرها را به ويراني كشانده بود، ديگر قابل تصور نبود كه همين مأمون به سادگي دست از خلافت بردارد و بيايد به اصرار و خواهش آن را به كسي واگذارد كه نه در خويشاوندي مانند برادر به او نزديك بود، و نه در جلب اطمينان به پاي وزرا و فرماندهانش مي رسيد. آيا مي توان از مأمون پذيرفت كه تمام فعاليتهايش از جمله قتل برادر، همه به خاطر مصالح امّت صورت مي گرفت و او مي خواست كه راه خلافت را براي امام رضا(ع) باز كند؟!

چگونه مي توان بين تهديدهاي او به امام و جدّي بودن پيشنهاد مزبور، رابطه معقولي برقرار كرد؟

اگر او توانسته بود با تهديد مقام وليعهدي را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت،

همين زور و اجبار را به كار نگرفت؟

پس از امتناع امام، دليل اصرار مأمون چه بود، و چرا امام را به حال خود رها نكرد، و چرا باز هم آن همه زورگويي و اعمال قدرت؟

اگر مأمون به راستي مي خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند، پس چرا تأكيد مي كرد كه براي رفتن به بارگاهش، از راه كوفه و قم نرود؟ او به خوبي مي دانست كه در اين دو شهر مردم آمادگي داشتند كه شيفته امام گردند.

باز اگر مأمون راست مي گفت پس چرا جلوي امام را در مسير رفتن به نماز عيد گرفت؟ آري، او مي ترسيد كه اگر امام به نماز بايستد، پايه هاي خلافتش به تزلزل افتد.

همچنين، اگر او امام را حجت خدا بر خلق مي دانست و به قول خودش او را داناترين فرد روي زمين باور داشت، پس چرا مي خواست نظري بر وي تحميل كند كه او آن را به صلاح نمي ديد، و چرا بالاخره امام را آن همه تهديد مي كرد؟

در پايان آن همه رفتار خشن و غيرانساني كه مأمون پيش از بيعت و بعد از آن، و در طول زندگي امام و هنگام وفاتش، با او و با علويان در پيش گرفته بود، چگونه قابل توجيه بود؟

مأمون خود دليل مي آورد

شايان تذكّر آن كه مأمون هرگز خود را آماده پاسخ به اين سئوالها نكرده چه مي بينيم در توجيه اقدام خويش منطق استواري بر نگزيده بود. او گاهي مي گفت كه مي خواهد پاداش علي بن ابيطالب را در حقّ اولادش منظور بدارد. [238].

گاهي مي گفت انگيزه اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودي اوست كه با توجّه به علم و فضل و تقوي امام رضا مي خواهد

مصالح امتّ اسلامي را تأمين كند. [239].

و زماني هم مي گفت كه او نذر كرده در صورت پيروزي بر برادر مخلوعش امين، وليعهدي را به شايسته ترين فرد از خاندان ابيطالب بسپرد. [240].

اين توجيه هاي خام همه دليل بر عدم توجه مأمون بود به پيشبيني هاي لازم جهت پاسخ به سؤال هاي انتقادآميز؛ و ازاين رو است كه آن ها را در تناقض و ناهماهنگي مي يابيم.

هر چند كتاب هاي تاريخي به دو سؤالي كه ما عنوان كرده ايم نپرداخته اند، ولي ما شواهد بسياري يافته ايم بر اين مطلب كه مردم نسبت به آن چه كه در دل مأمون مي گذشت، بسيار شك روا مي داشتند. از باب مثال، صولي وقفطي و ديگران داستان «عبدالله بن ابي سهل نوبختي ستاره شناس را چنين نقل كرده اند كه وي براي آزمايش مأمون اظهار داشت كه زمان انتخاب شده براي بستن بيعت وليعهدي، از نظر ستاره شناسي، مناسب نمي باشد. اما مأمون كه اصرار داشت بيعت حتما بايد در همان زمان بسته شود براي هرگونه تأخير يا تغييري در وقت، وي را به قتل تهديد مي كرد. [241].

امام علیه السلام هدف هاي مأمون را مي شناخت

در فصل «پيشنهاد خلافت و امتناع امام از پذيرفتن آن» موضع او را بيان كرديم. در آن جا دريافتيم كه امام به جاي موضع سازش گرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت، خيلي سرسختانه مقاومت مي كرد.

چرا؟ زيرا كه او به خوبي دريافته بود كه در برابر يك بازي خطرناكي قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاي بسياري را هم براي خود او، هم براي علويان و هم براي سراسر امّت اسلامي، مي پرورد.

امام به خوبي مي دانست كه قصد مأمون ارزيابي نيّت دروني اوست يعني

مي خواست بداند آيا امام به راستي شوق خلافت در سر مي پروراند، كه اگر اين گونه است هر چه زودتر به زندگيش خاتمه دهد. آري اين سرنوشت افراد بسياري پيش از اين بود. مانند محمد بن محمد بن يحيي بن زيد(همراه ابو السرايا)، محمد بن جعفر، طاهر بن حسين، و ديگران …

از اين گذشته، مأمون مي خواست پيشنهاد خلافت را زمينه ساز براي اجبار بر پذيرفتن ولايتعهدي بنمايد. چه همان گونه كه در فصل «شرايط بيعت» گفتيم چيزي كه هدف ها و آرزوهاي وي را برمي آورد قبول وليعهدي از سوي امام بود نه خلافت.

پس به اين نتيجه مي رسيم كه مأمون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدّي نبود ولي در پيشنهاد مقام وليعهدي چرا.

پاسخ به سؤال دوّم

سؤال اين بود:

اگر امام پيشنهاد مأمون را جدّي تلقي كرده خلافت را مي پذيرفت، در آن صورت مأمون چه موضعي اتّخاذ مي كرد؟ ممكن است پاسخ اين گونه دهيم كه مأمون به خوبي خود را آماده مقابله با هر گونه رويداد از اين نوع كرده بود، و اساساً مي دانست كه براي امام غير ممكن است كه در آن شرايط پيشنهاد خلافت را بپذيرد، چه هرگز آمادگي براي اين كار را نداشت و اگر هم تن به آن درمي داد عملي افتخارآميز و غير قابل توجيه بود.

امام مي دانست كه اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دست بگيرد بايد به عنوان رهبر راستين ملّت، حكومت حق و عدل را برپا كند، يعني احكام خدا را مانند جدّش پيامبر(ص) و پدرش علي(ع) مو به مو به مرحله اجرا درآورد. ولي چه بايد كرد كه مردم توان پذيرفتن چنان حكومتي را نمي داشتند. درست است كه به

لحاظ احساسات همراه اهل بيت بودند، ولي هرگز تربيت صحيح اسلامي نيافته بودند تا بتوانند احكام الهي را به آساني پذيرا شوند. ملتي كه به زندگي در حكومت عباسي و پيش ازآن به شيوه حكومت بني اميّه خو گرفته بودند، اجراي احكام خداوند امري نامأنوس برايش به شمار مي رفت و از اين رو به زودي سر به تمرّد برمي آورد.

مگر علي(ع) نبود كه مي خواست احكام خدا را بر مردمي اجرا كند كه خودشان آن ها را از زبان پيغمبر(ص) شنيده بودند، ولي به جاي حرف شنوي با آن همه تمرّد و مشكل برخورد كرد؟ اكنون پس از گذشتن دهها سال و خو گرفتن مردم با كژي و انحراف و عجين شدن سنّت هاي ناروا با روح و زندگي مردم، چگونه امام رضا(ع) مي توانست به پيروزي خود اميدوار باشد؟

همچنين، در جايي كه ابومسلم جان شصت هزار نفر را در زندان ها گرفته بود و اين قربانيان افزون بر صدها هزار قرباني ديگرش بود كه در ميدان هاي جنگ طعمه شمشيرهاي سپاهيانش گرديده بودند.

در جايي كه شورش «ابو السّرايا» مأمون را به تحمل هزينه و ضايعات دويست هزار سرباز مجبور ساخته بود.

و در جايي كه هر روز از هر گوشه اي عليه حكومتي كه درست در مسير شهوات مردم گام برمي داشت. ندايي به اعتراض برمي خواست.

در چنين شرايطي آيا امام مي توانست خود را مصون از تمرّد هواپرستان كه بيشتر مردم بودند ونيز كيد دشمنان بداند. شكي نبود كه تعداد اين گروه افراد پيوسته رو به افزوني مي نهاد و در برابر امام به خاطر حكومت و روشي كه با آن بيگانگي داشتند، صف آرايي مي كردند.

درست است كه دل هاي

مردم با امام رضا(ع) بود، ولي شمشيرهايشان به زودي عليه خود از نيام ها در مي آمد و درست همان گونه كه با پدران وي اين چنين كردند. يعني هر بار كه حكومتي از نظر شهوات و خواهش هاي صرف مادي خوشايند مردم نبود چنين عكس العمل شومي در برابرش ابراز مي كردند.

حكومت امام رضا اگر مي خواست كاري اساسي انجام دهد بايد ريشه انحراف و فساد را بخشكاند. و براي اين منظور بيش از هر چيز بايد دست غاصبان را از اموال مردم كوتاه كرده، زورگويان را به جاي خودشان بنشاند. همچنين بايد هر صاحب مقامي را كه به ناحق بر مسندي نشسته بود، از جايگاهش پايين بكشد.

علاوه بر اين اگر مي خواست افراد را بر پست ها و مقام هاي مملكتي بگمارد هر گونه عزل و نصبي را طبق مصالح امّت اسلامي انجام مي داد و نه مصلحت شخص فرمانروايان يا قبيله ها. در آن صورت طبيعي بود كه قبايل بسياري را بر ضدّ خود مي شورانيد. چه رهبرانشان چه عرب و چه فارس نقش مهمّي در پيروزي هر نهضتي بازي كرده تداوم و كاميابي هر حكومتي را نيز تضمين مي كردند.

بنابراين اگر قرار بود امام در پاسداري از دين خود ملاحظه كسي را نكند، و از سوي ديگر موقعيّت خود را نيز در حكومت اين گونه ضعيف مي يافت و خلاصه نيرو و مدد كافي براي انجام مسئوليّت ها براي خويشتن نمي ديديد، پس حكومتش چه زود با نخستين تند بادي كه برمي خاست، از هم فرو مي ريخت. مگر آنكه مي خواست نقش حاكم مطلق را بازي كند كه براي سلطه و قدرت خويش هيچ قيد و حدّي را نشناسد.

اين ها كه گفتيم رويدادهاي احتمالي در

زماني بود كه فرض مي كرديم امام رضا در آن شرايط خلافت را مي پذيرفت و مأمون وديگر عباسيان هم ساكت نشسته، نظاره گر اوضاع مي شدند. در حالي كه اين فرض حقيقت ندارد، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حكومت، به شديدترين عكس العمل ها دست مي يازيدند.

اكنون پاسخ ديگري براي سؤال عنوان شده بيابيم. مأمون در آن زمان همه قدرت را قبضه كرده بود و عملاً همه گونه وسايل و امكانات را در اختيار داشت. حال اگر شيوه حكم داني امام را رضايت بخش نمي ديد، به راحتي مي توانست حساب خود را تصفيه كند و وسايل سقوط امام را فراهم آورد. بنابراين مي بينيم كه امام بيش از دو راه نداشت: يا بايد به مسئوليت واقعي خود پايبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ريشه اي در تمام سطوح انجام بدهد و مأمون و دار ودسته اش را نيز همين گونه تصفيه كند. يا آن كه مسئوليت فرمانروايي را تنها در حدود اجراي خواست هاي مأمون بپذيرد، و در واقع اين مأمون و دار ودسته فاسدش باشند كه حكمران حقيقي بشمار روند. در صورت اوّل، امام خويشتن را در معرض نابودي قرار مي داد، چه نه مردم و نه مأمون و افرادش هيچ كدام تاب تحمّل چنان نظامي را نداشتند و به همين بهانه كار امام را مي ساختند.

در صورت دوّم، جريان امر بيشتر به زيان امام و علويان وتمام امّت اسلامي تمام مي شد.

علاوه بر اين ها، اين كه مأمون خلافت را به امام رضا(ع) عرضه مي داشت معنايش آن نبود كه خود از هر گونه امتيازي چشم پوشيده بود، و ديگر هيچ گونه سهمي در حكومت

نمي طلبيد. بلكه برعكس براي خود مقام وزارت يا وليعهدي امام رضا را در نظر گرفته بود. مأمون مي خواست امام را بر مسند يك مقام ظاهري و صوري بنشاند و خود در باطن تعزيه گردان صحنه ها باشد. در اين صورت نه تنها ذرهّ اي از قدرتش كم نمي شد كه موقعيّتي نيرومندتر هم مي يافت.مأمون در زيركي نابغه بود و نقشه تفويض خلافت به امام به منظور رهانيدن مقام خود از هر گونه آسيب پذيري، طرح شده بود. او مي خواست از علويان اعتراف بگيرد كه حكومتش قانوني است و بزرگ ترين شخصيّت در ميان آنان را در اين بازي و صحنه سازي وارد كرده بود.

موضع گيري امام رضا علیه السلام

اشاره

پس از آن كه امام تراژدي پيشنهاد خلافت را با توجّه به جدي بودن آن از سوي مأمون، پشت سر نهاد، خود را در برابر صحنه بازي ديگري يافت. آن اين كه مأمون به رغم امتناع امام هرگز از پاي ننشست و اين بار وليعهدي خويشتن را به وي پيشنهاد كرد. در اين جا نيز امام مي دانست كه منظور تأمين هدف هاي شخصي مأمون است، لذا دوباره امتناع ورزيد، ولي اصرار و تهديد هاي مأمون چندان اوج گرفت كه امام به ناچار با پيشنهادش موافقت كرد.

دلايل امام علیه السلام براي پذيرفتن وليعهدي

هنگامي امام رضا(ع) وليعهدي مأمون را پذيرفت كه به اين حقيقت پي برده بود كه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولي در مورد دوستداران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمي داد كه جان آن را نيز به مخاطره در اندازد.

افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند. زيرا امّت اسلامي بسيار به وجود آنان و آگاهي بخشيدن شان نياز داشت. اينان بايد باقي مي ماندند تا براي مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند.

آري، مردم به وجود امام و دست پروردگان وي نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكري و فرهنگي بيگانه اي بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بحث هاي فلسفي و ترديد نسبت به مبادي خداشناسي، مي آورد. بر امام لازم بود كه بر جاي بماند و مسئوليت خويش را در نجات امّت به اثبات برساند. و ديديم كه امام نيز با

وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدي چگونه عملاً وارد اين كارزار شد.

حال اگر او با ردّ قاطع و هميشگي وليعهدي، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودي مي سپرد اين فداكاري كوچك ترين تأثيري در راه تلاش براي اين هدف مهم در بر نمي داشت..

علاوه بر اين، نيل به مقام وليعهدي يك اعتراف ضمني از سوي عباسيان به شمار مي رفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اي داشتند.

ديگر از دلايل قبول وليعهدي از سوي امام آن بود كه اهل بيت را مردم در صحنه سياست حاضر بيابند و به دست فراموشي شان نسپارند. و نيز گمان نكنند كه آنان همان گونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايي هستند كه در عمل هرگز به كار ملّت نمي آيند. شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مي كرد هنگامي كه «ابن عرفه» از وي پرسيد:

اي فرزند رسول خدا، به چه انگيزه اي وارد ماجراي وليعهد شدي؟

امام پاسخ داد: به همان انگيزه كه جدّم علي(ع) را وادار به ورود در شورا نمود. [242].

گذشته از همه اين ها، امام در ايام وليعهدي خويش چهره واقعي مأمون را به همه بشناساند و با افشا ساختن نيّت و هدف هاي وي در كارهايي كه انجام مي داد، هر گونه شبهه و ترديدي را از نظر مردم برداشت.

آيا امام خود رغبتي به اين كار داشت؟

اين ها كه گفتيم هرگز دليلي بر ميل باطني امام براي پذيرفتن وليعهدي نمي باشد. بلكه همان گونه كه حوادث بعدي اثبات كرد. او مي دانست كه هرگز از دسيسه هاي مأمون و دارو دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نيز تا مرگ مأمون پايدار

نخواهد ماند. امام به خوبي درك مي كرد كه مأمون به هر وسيله اي كه شده در مقام نابودي وي جسمي يا معنوي برخواهد آمد.

تازه اگر هم فرض مي شد كه مأمون هيچ نيّت شومي در دل نداشت. با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مي نمود. پس اين ها هيچ كدام براي توجيه پذيرفتن وليعهدي براي امام كافي نبود.

از همه اين ها بگذريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگذشت مأمون را نيز مي داشت. ولي برخوردش با عوامل ذي نفوذي كه خشنود از شيوه حكمراني او نبودند. حتمي بود. همچنين توطئه هاي عباسيان و دارو دسته شان و بسيج همه نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراي احكام خدا به شيوه جدّش پيامبر(ص) و علي(ع) بايد پياده مي شد، امام را با همان مشكلات زيانبار ي رو به رو مي ساختند كه برايتان در فصل گذشته شرح داديم. در آن جا گفتيم كه حتي مردم نيز حكومت حق و عدل امام(ع) را در آن شرايط نمي توانستند تحمل كنند.

فقط اتخاذ موضع منفي درست نبود

با توجه به تمام آن چه كه گفته شد درمي يابيم كه براي امام(ع) طبيعي بود كه انديشه رسيدن به حكومت را از چنين راهي پر زيان و خطر از سر به در كند. چه نه تنها هيچ يك از هدف هاي وي را به تحقق نمي رساند، بلكه برعكس سبب نابودي علويان و پيروانشان همراه با هدف ها و آمال شان نيز مي گرديد.

بنابراين، اقدام مثبت در اين جهت يك عمل افتخارآميز و بي منطق قلمداد مي شد.

برنامه پيشگيري امام

اشاره

اكنون كه امام رضا(ع) در پذيرفتن وليعهدي از خود اختياري ندارد، و نه مي تواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدف هاي خويش قرار دهد. چه زيان هاي گرانباري بر پيكر امت اسلامي وارد آمده دينشان هم به خطر مي افتد.. و از سويي هم امام نمي تواند ساكت بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولت مردان نشان بدهد … پس بايد برنامه اي بريزد كه در جهت خنثي كردن توطئه هاي مأمون پيش برود.

اكنون در اين باره سخن خواهيم راند.

برنامه امام علیه السلام

_انحراف فرمانروايان

كوچك ترين مراجعه به تاريخ براي ما روشن مي كند كه فرمانروايان آن اياّم چه عباسي و چه اموي تا چه حد در زندگي، رفتار و اقداماتشان با مباني دين اسلام تعارض و ستيز داشتند، همان اسلامي كه به نامش بر مردم حكم مي راندند. مردم نيز به موجب «مردم بر دين ملوك خويشند» تحت تأثير قرار گرفته اسلام را تقريبا همان گونه مي فهميدند كه در متن زندگي خود اجرايش را مشاهده مي كردند. پي آمد اين اوضاع، انحراف روزافزون و گسترده اي از خط صحيح اسلام بود كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.

_علماي فرومايه و عقيده جبر

گروهي خود فروخته كه فرمانروايان آنچناني «علما» شان مي خواندند، براي مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامي را به بازي مي گرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمت گذاري به نعمت و ثروتي برسند.

اين مزدوران حتي عقيده جبر را جزو عقايد اسلامي قرار دادند، عقيده فاسدي كه بي مايگي آن بر همگان روشن است. اين عقيده براي آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسان تر به استعمار مردم بپردازند

و هر كاري كه مي كنند قضا و قدر الهي معرّفي شود تا كسي به خود جرأت انكار آن را ندهد. از رواج اين عقيده فاسد يك قرن ونيم مي گذشت، يعني از آغاز خلافت معاويه تا زمان خلافت مأمون.

_فرومايگان و عقيده قيام بر ضدّ ستمگران

همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضدّ سلاطين جور را از گناهان بزرگ مي شمردند و به همين دست آويز علماي بزرگ اسلامي را بي آبرو ساخته بودند، مانند ابو حنيفه كه قائل به «وجود شمشير در امّت محمّد» بود. [243].

آنان تحريم قيام و انقلاب را از عقايد ديني مي شمردند. [244].

اما ساير عقايد باطل مانند «تشبيه» (مانند سازي براي خدا) و مسأله خلق قرآن، چنان ترويج مي شد كه داستانش مشهورتر از آن است كه نيازي به شرح داشته باشد.

_امامان در برابر مسئوليت هايشان

غرور فرمانروايان تا به حدّي رسيده بود كه تا مي توانستند مردم را از گرد خاندان نبوّت و سرچشمه رسالت مي پراكندند، و جز به خويشتن و دوام سلطه و يكّه تازي شان، هر چند به قيمت نابودي همه اديان آسماني تمام شود، نمي انديشيدند.

در اين ميان كه مردم را غفلت و حكمرانان را غرور و نخوت، و عالم نماها را شيوه هاي بدعت آفرين فراگرفته بود، امامان ما، در حّد امكاناتي كه داشتند به نشر تعاليم آسماني مي پرداختند و از حريم دين خدا پاسداري مي كردند.

اما امام رضا علیه السلام

در آن فرصت كوتاهي كه نصيب امام(ع) شده بود و حكمرانان را سرگرم كارهاي خويشتن مي يافت، وظيفه خود را براي آگاهانيدن مردم ايفا نمود. اين فرصت همان فاصله زماني بين درگذشت رشيد و قتل امين بود. ولي شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور به نحوي و

البته به شكلي محدود تا پايان عمر امام(در سال 203) نيز امتداد يافت. امام با شگرد ويژه خود نفوذ گسترده اي بين مردم پيدا كردو نوشته هايش را در شرق و غرب كشور اسلامي منتشر مي كردند، و خلاصه همه گروه ها شيفته او گرديده بودند.

برنامه خردمندانه

در جايي كه مأمون مصمم بود كه نقشه هاي خود را از راه وليعهد ساختن امام(ع) اجرا كند و او هم چاره اي جز پذيرفتن آن نداشت، ديگر طبيعي بود كه امام خود را ناچار ببيند كه وسايل مقابله با مأمون را طي برنامه اي دقيق فراهم آورد تا هدف هاي پليدش را كه كوچك ترين آن هالطمه زدن به حيثيّت معنوي و اجتماعي امام بود خنثي گرداند.

برنامه امام در اين جهت بسيار دقيق و متقن طرح شد كه در شكست توطئه مأمون پيروزي هايي به دست آورد و بسياري از هدف هايش را نا برآورده ساخت، آن هم به گونه اي كه مسير امور به سود امام و زيان مأمون جريان يافت.

موضع گيري هايي كه مأمون انتظار نداشت

امام رضا(ع) به صور گوناگوني براي روبه رو شدن با توطئه هاي مأمون اتّخاذ موضع كرد كه مأمون آن ها را قبلاً به حساب نياورده بود.

_نخستين موضع گيري

امام تا وقتي كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد مأمون خودداري مي كرد و آن قدر سرسختي نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه مأمون به هيچ قيمتي از او دست بردار نمي باشد. حتي برخي از متون تاريخي به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.

اتّخاذ چنان موضع سرسختانه اي براي آن بود كه مأمون بداند

كه امام دستخوش نيرنگ وي قرار نمي گيرد و به خوبي به هدف ها و توطئه هاي پنهانيش آگاهي دارد … تازه به اين شيوه امام توانسته بود شك مردم را نيز پيرامون آن رويداد برانگيزد.

_موضع گيري دوّم

به رغم آن كه مأمون از امام خواسته بود كه از خانواده اش هر كه را كه مي خواهد به مرو بياورد، امام با خود هيچ كس حتي فرزندش جواد(ع) را هم نياورد. در حالي كه آن يك سفر كوتاهي نبود، سفر مأموريتي بس بزرگ و طولاني بود كه بايد امام طبق گفته مأمون رهبري امّت اسلامي را در دست بگيرد. امام حتي مي دانست كه از آن سفر برايش بازگشتي وجود ندارد.

_موضع گيري سوّم

قضاياي اعجاب انگيزي از رفتار امام در طول مسافرتش به سوي مرو، رخ داد كه «رجاء بن ضحّاك» [245] شاهد همه آن قضايا بود. اين مرد چنان به وصف آن ها پرداخته بود كه سرانجام مأمون مجبور گشت به بهانه آن كه بايد فضايل امام را خود بازگو كند، زبان رجاء را ببندد. [246] اما كسي هرگز نشنيد كه مأمون حتي يك بار قضاياي راه مرو را بازگو كند. رجاء نيز دراين باره هرگز سخني نگفت مگر پس از زماني كه احساس خطر براي مأمون به كلي برطرف شده بود.

_موضع گيري چهارم

در ايستگاه نيشابور، امام با نماياندن چهره محبوبش براي ده ها و بلكه صرها هزار تن از مردم استقبال كننده، روايت زير را خواند:

«كلمه توحيد(لا اله الاّ الله) دژ من است، پس هر كس به دژ من ورود كند از كيفرم مصون مي ماند.» [247].

در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام

نوشتند و اين رقم با توجه به كم كردن تعداد با سوا دان در آن ايّام، بسيار اعجاب انگيز مي نمايد.

جالب توجه آن كه مي بينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعي دين و زندگي مردم را عنوان نكرد. از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزي را گفتني نديد ونه مردم را به زهد در دنيا و آخرت سازي تشويق كرد. امام حتي از آن موقعيت شگرف براي تبليغ به نفع خويش هم سود نجست و با آن كه داشت به يك سفر سياسي به مرو مي رفت هرگز مسايل سياسي و شخصي خود را با مردم در ميان نگذاشت.

به جاي همه اين ها، امام به عنوان رهبر حقيقي مردم توجه همگان را به مسأله اي معطوف نمود كه مهم ترين مسايل زندگي حال و آينده شان به شمار مي رفت.

آري امام در آن شرايط حساس فقط بحث «توحيد» را پيش كشيد، چه توحيد پايه زندگي با فضيلتي است كه ملّت ها به كمك آن از هر نگون بختي و رنجي، رهايي مي يابند. اگر انسان توحيد را در زندگي خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است.

-رابطه مسأله ولايت با توحيد

پس از فرو خواندن حديث توحيد، ناقه امام به راه افتاد، ولي هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوي او بود. همچنان كه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مي انديشيدند، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از عماري بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگري به زبان آورد، با صداي رسا گفت:

«كلمه توحيد شرطي هم دارد، و آن شرط من هستم.»

در اين جا امام يك مسأله بنيادي ديگري را مطرح

كرد.يعني مسأله «ولايت» كه همبستگي شديدي با توحيد دارد.

آري، اگر ملّتي خواهان زندگي با فضيلتي است پيش از آن كه مسأله رهبري حكيمانه و داد گرانه برايش حل نشده هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوت ها خواهد بود كه براي خويش حق قانون گذاري كه مختصّ خداست، قايل شده و با اجراي احكامي غير از حكم خدا جهان را به وادي بدبختي، نكبت، شقاوت، سرگرداني و بطالت خواهند كشانيد … »

اگر به راستي رابطه ولايت و توحيد را درك كنيم، خواهيم دريافت كه گفته امام «و آن شرط، من هستم» با يك مسأله شخصي آن هم به نفع خود او، سر و كار نداشت. بلكه يك موضوع اساسي و كلي را مي خواست با اين بيان خاطرنشان كند، لذا پيش از خواندن حديث مزبور، سلسله آن را هم ذكر مي كند و به ما مي فهماند كه اين حديث، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدّش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است. چنين شيوه اي در نقل حديث از امامان ما بسيار كم سابقه دارد مگر در موارد بسيار نادري مانند اين جا كه امام مي خواست مسأله «رهبري امّت» را به مبدأ اعلي و خدا پيوسته سازد.

رهبري امام از سوي خدا تعيين شده بود نه از سوي مأمون

امام در ايستگاه نيشابور از اين فرصت براي بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرّفي كرد. بنابراين بزرگ ترين هدف مأمون را با آگاهي بخشيدن به توده ها در هم كوبيد، چه او مي خواست

كه با كشاندن امام به مرو از وي اعتراف بگيرد كه بلي حكومت او و بني عباس يك حكومت قانوني است.

امام بر ولايت خويش در فرصت هاي گوناگون تأكيد مي نمود، حتي در سند وليعهدي و حتي در كتاب جامع اصول و احكام اسلام، كه به تقاضاي مأمون نوشته بود. در اين كتاب نام دوازده امام، با آن كه هنوز چند تن از آنان زاييده هم نشده بودند، آمده است. در مباحث علمي كه با حضور مأمون تشكيل مي شد امام رضا(ع) هر بار كه فرصت مي يافت حقانيّت اين امامان را براي دانشمندان اثبات مي كرد.

نكته اي بس مهم

امامان ما در هر مسأله اي ممكن بود «تقيه» را روا بدانند ولي آنان در اين مسأله كه خود شايسته رهبري امّت و جانشيني پيامبرند، هرگز تقيه نمي كردند، هرچند اين مورد از همه بيشتر خطر و زيان برايشان دربر مي داشت.

اين خود حاكي از اعتماد و اعتقاد عميق شان نسبت به حقانيّت ادعاي شان مي بود. از باب مثال، امام موسي(ع) را مي بينيم كه با جبّار ستمگري هم چون هارون الرشيد برخورد پيدا مي كند. ولي بارها و در فرصت هاي گوناگون حقّ خويش را براي رهبري به رخش كشيده بود. [248] رشيد نيز خود در برخي جاها به اين حقانيّت چنان كه كتب تاريخي نوشته اند، اذعان كرده است.

روزي رشيد از او پرسيد:

آيا تو هماني كه مردم در خفا دست بيعت با تو مي فشارند؟

امام پاسخ داد كه:

من امام دل ها هستم ولي تو امام بدن ها. [249].

اما فاش گويي امام حسن و امام حسين درباره حقانيّت خويش نسبت به امر رهبري كه اصلاً نيازي به بيان ندارد.

با اين همه اين مطلب درست است

كه امامان(ع) پس از فاجعه امام حسين، از دست بردن به شمشير براي گرفتن حق خود منصرف شده، هم خود را به تربيت مردم و پاسداري دين از انحراف يافتن، مصروف داشتند. آنان مي دانستند كه بدون داشتن يك پايگاه نيرومند و آگاهي مردمي هرگز به نتيجه مطلوبي نخواهند رسيد. يعني نمي توانستند آن گونه كه خود و خدايشان مي خواست پيروزمندانه زمام رهبري در دست بگيرند.

ولي با اين وصف همان گونه كه گفتيم حقانيّت خود را پيوسته برملا مي گفتند، حتي در برابر زمامداران عباسي هم عصر با خويش.

_موضع گيري پنجم

امام(ع) چون به مرو رسيد ماهها بگذشت و او همچنان از موضع منفي با مأمون سخن مي گفت نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد ولايتعهدي هيچ كدام را نمي پذيرفت، تا آن كه مأمون با تهديد هاي مكرري به قصد جانش برخاست.

امام با اين گونه موضع گيري زمينه را طوري چيد كه مأمون را روياروي حقيقت قرار دهد. امام گفت: مي خواهم كاري كنم كه مردم نگويند علي بن موسي به دنيا چسبيده، بلكه اين دنياست كه از پي او روان شده. با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيّت آميز نبوده، در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه ريزي بردارد. در نتيجه از مأمون سلب اطمينان كرد و او را در هر عملي كه مي خواست انجام دهد به تزلزل در انداخت. علاوه بر اين، در دل مردم نيز عليه مأمون و كارهايش شك و بي اطميناني برانگيخت.

_موضع گيري ششم

امام رضا(ع) به اين ها نيز بسنده نكرد بلكه در هر فرصتي تأكيد مي كرد كه مأمون او را به اجبار و با تهديد به قتل، به وليعهدي رسانده است.

افزون بر اين، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهي مي داد كه مأمون به زودي دست به نيرنگ زده، پيمان خود را خواهد شكست. امام به صراحت مي گفت كه به دست كسي جز مأمون كشته نخواهد شد و كسي جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتي در پيش روي مأمون هم گفته بود.

امام تنها به گفتار بسنده نمي كرد بلكه رفتارش در طول مدّت وليعهدي همه از عدم رضايت وي و مجبور بودنش حكايت مي كرد.

بديهي است كه اين ها همه عكس نتيجه اي داد كه مأمون از وليعهدي وي انتظار مي كشيد، به بار مي آورد.

_موضع گيري هفتم

امام(ع) از كوچك ترين فرصتي كه به دست مي آورد سود جسته اين معنا را به ديگران يادآوري مي كرد كه مأمون در اعطاي سمت وليعهدي كار مهمي نكرده جز آن كه در راه برگرداندن حقّ مسلم خود او كه قبلاً از دستش به غصب ربوده بود، گام بر مي داشته است. امام به مردم قانوني نبودن خلافت مأمون را پيوسته خاطرنشان مي ساخت.

نخست در شيوه اخذ بيعت مي بينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعي جانشينيش بود، برملا ساخت. مردم براي بيعت با امام آمده بودند كه امام دست خود را به گونه اي نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روي دستش رو به مردم قرار مي گرفت. مأمون گفت چرا دستت را براي بيعت پيش نمي آوري. امام فرمود: تو نمي داني كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت مي گرفت. [250].

اما اشعار اين مطلب كه خلافت حق مسلم امام رضا(ع) است نه مأمون، اين موضع از نظر هر كسي كه كوچك

ترين آشنايي با زندگي امام داشته و وقايعي نظير نيشابور و غيره را شناخته باشد، بسيار روشن است. امام خود در نيشابور امامت خويش را شرط كلمه توحيد و راه ورود به دژ محكم الهي معرفي كرده بود.وي همچنين امامان قانوني را در بسياري از موارد از جمله در رساله اي كه براي مأمون نوشته بود شماره كرده و خود نيز در شمار آنان بود. به اين نكته در ظهر نويس سند وليعهدي نيز اشاره فرموده است.

ديگر از نكات شايان توجه آن كه در مجلس بيعت، امام به جاي ايراد سخنراني طولاني، عبارات كوتاه زير را بر زبان جاري مي ساخت:

ما به خاطر رسول خدا بر شما حقي داريم و شما نيز به خاطر او بر ما حقي داريد. يعني هر گاه شما حق ما را پاييديد بر ما نيز واجب مي شود كه حق شما را منظور بداريم.»

اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزي از امام(ع) در آن مجلس نقل نكرده اند.

امام از اين كه حتي كوچك ترين سپاس گذاري از مأمون بكند خودداري كرد، و اين موضع خود سرسختانه و قاطعي بود كه مي خواست ماهيّت بيعت را در ذهن مردم خوب جاي دهد و در ضمن موقعيّت خويش را نسبت به زمامداري در همان مجلس حساس بفهماند.

-اعتراف مأمون به اولويت خاندان علي

روزي مأمون در مقام آن برآمد كه از امام اعتراف بگيرد به اين كه عباسيان و علويان در درجه خويشاوندي با پيغمبر با هم يكسانند، تا به گمان خويش ثابت كند كه خلافتش و خلافت پيشينيانش همه بر حق بوده است. اما مي دانيد كه نتيجه

اين بحث چه شد؟ به جاي مأمون اين امام بود كه موفق گرديد از او اعتراف بگيرد كه علويان به پيامبر نزديك تر مي باشند. بنابر اين طبق منطق و باورداشت مأمون و اسلافش بايد خلافت و رهبري هم در دست علويان باشد و اما عباسيان هم غاصب و هم متجاوز گر بوده اند.

داستان از اين قرار بود كه روزي مأمون و امام رضا(ع) با هم گردش مي كردند. مأمون رو به او كرده گفت:

اي ابوالحسن، من پيش خود انديشه اي دارم كه سرانجام به درست بودن آن پي برده ام. اين آن كه ما و شما در خويشاوندي با پيامبر يكسان هستيم و بنا بر اين، اختلاف شيعيان ما همه ناشي از تعصّب و سبك انديشي است …

امام فرمود:

- اين سخن تو پاسخي دارد كه اگر بخواهي مي گويم وگرنه سكوت بر مي گزينم.

مأمون اصرار داشت كه نه حتماً نظر خود را بگو ببينيم كه تو در اين باره چگونه مي انديشي؟

امام از او پرسيد:

- بگو ببينم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگاري دختر تو بيايد، آيا موافقت مي كني؟

مأمون پاسخ داد:

- سبحان الله، چرا موافقت نكنم مگر كسي از رسول خدا روي برمي گرداند!

آن گاه بي درنگ امام افزود:

- حال بگو ببينم آيا رسول خدا مي تواند از دختر من هم خواستگاري كند؟

مأمون در دريايي از سكوت فرو رفت و سپس بي اختيار چنين اعتراف كرد:

- آري به خدا سوگند كه شما در خويشاوندي به مراتب به او نزديك تريد تا ما. [251].

خلاصه آن كه امام(ع) از هر فرصتي سود مي جست تا كوشش هاي مكار انه مأمون را خنثي كند و

حقانيّت خويش را نسبت به امر خلافت به همه مردم بفهماند. مردم بايد مي دانستند كه وليعهدي تحفه اي نبود كه مأمون در واگذاري آن به امام، سپاسگذاري طلب كند.

_موضع گيري هشتم(مفاد دست خط امام بر سند وليعهدي)

به باور من آن چه امام در سند وليعهدي نبشت نسبت به موضع گيريهاي ديگرش از همه مؤثّرتر و مفيدتر بود.

در آن نوشته مي بينيم كه در هر سطري و بلكه در هر كلمه اي كه امام با خط خود نوشته معنايي عميق نهفته و به وضوح بيان گر برنامه اش براي مواجه شدن با توطئه هاي مأمون، مي باشد.

امام با توجه به اين نكته كه سند وليعهدي در سراسر قلمرو اسلامي منتشر مي شود، آن را وسيله ابلاغ حقايقي مهّم به امّت اسلامي قرار داد. از مقاصد و اهداف باطني مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پا فشرد و توطئه اي را كه براي نابودي آنان انجام مي شد، آشكار كرد. امام در اين سند نوشته خود را با جمله هايي آغاز مي كند كه معمولاً تناسبي با موارد مشابه نداشت. مي نويسد: ستايش براي خداوندي است كه هر چه بخواهد همان كند. هرگز چيزي بر فرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدّراتش نتوان سر باز زد … »

آن گاه به جاي آن كه خداي را در برابر مأمون كه اين مقام را به او بخشيده سپاس گويد با كلماتي ظاهراً بي تناسب با آن مقام پروردگار را چنين توصيف مي كند:

«او از خيانت چشم ها و از آن چه كه در سينه ها پنهان است آگاهي دارد.»

خواننده عزيز آيا شما هم مانند من اين حقيقت را مي پذيريد كه امام(ع) با انتخاب اين جملات مي خواست ذهن

مردم را به خيانت ها و نقشه هاي پنهاني توجه دهد؟ آيا با اين كلمات به مأمون كنايه نمي زدند تا مردم را متوجه هدف هاي نا آشكارش بنمايد؟

به هر حال، امام دست خط خود را چنين ادامه مي دهد:

«و درود خدا بر پيامبرش محمّد خاتم پيامبران، و بر خاندان پاك و مطهّرش باد … »

در آن روزها هرگز عادت بر اين نبود كه در اسناد رسمي از پي درود بر پيغمبر، كلمه «خاندان پاك و مطهرش» را نيز بيفزايند. اما امام مي خواست با آوردن اين كلمات به پاكي اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه چنين خاندان مقدّس و ارجمندي تعلّق دارد نه مأمون.

بعد مي نويسد:

« … اميرالمؤمنين حقوقي از ما مي شناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند.»

خوب، اين چه حقي يا حقوقي بود كه مردم حتي عباسيان به جز مأمون آن را درباره امام نمي شناختند؟

آيا مگر ممكن بود كه امّت اسلامي منكر آن باشد كه وي فرزند دختر پيغمبر(ص) بود؟! بنابراين آيا گفته امام اعلاني به همه امّت اسلامي نبود كه مأمون چيزي را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده؟ حقي كه پس از غصب دوباره داشت به دست اهلش بر مي گشت.

آري، حقي كه مردم آن را نمي شناختند «حقّ اطاعت» بود. البته امام(ع) در برابر هيچ كس حتي مأمون و دولت مردانش در اظهار اين حقيقت تقيّه نمي كرد كه خلافت پيامبر)ص) به علي(ع) و اولاد پاكش مي رسيد و بر همه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند. اين نكته را امام در نيشابور به شرحي كه گذشت اعلام كرد. او همچنين اين حقيقت را در محضر دولت مردان

نيز مي گفت و در برخي موارد تأكيد مي كرد كه حاضران پيامش را به غايبان برسانند.

در كتاب كافي اين روايت آمده كه روزي يك ايراني از امام(ع) پرسيد، آيا اطاعت از شما واجب است؟ حضرت فرمود: بلي. پرسيد: مانند اطاعت از علي بن ابيطالب؟ فرمود: بلي. [252].

و از اين قبيل روايات بسيار است.

ديگر از عبارات امام رضا(ع) كه در سند وليعهدي نوشته، اين است: «و او(يعني مأمون) وليعهدي خود و فرمانروايي اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد البته اگر پس از وي زنده باشم … »

امام با جمله «البته پس از وي زنده باشم» بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سني خود با مأمون كرد و در ضمن مي خواست توجه مردم را به غيرطبيعي بودن آن ماجرا و بي ميلي خودش جلب كند.

امام نوشته خود را چنين ادامه مي دهد:

«هر كس گره اي را كه خدا بستنش را امر كرده بگشايد و ريسماني را كه هم او تحكيمش را پسنديده، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده است چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است … »

امام با اين جملات اشاره به حقّ خود مي كند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند. پس منظور وي از گره و ريسماني كه نبايد هرگز گسسته شود خلافت و رهبري است كه نبايد پيوندش را از خانداني كه خدا مأمور اين مهم كرده گسست. سپس امام چنين ادامه مي دهد:

« … درگذشته كسي اين چنين كرد ولي براي جلوگيري از پراكندگي در دين و جدايي مسلمين اعتراضي به تصميمها نشد و امور تحميلي به عنوان راه گريز تحمّل گرديد … »

[253].

در اين جا مي بينيم كه گويا امام به مأمون كنايه مي زند و به او مي فهماند كه بايد به اطاعت وي درآيد و بر تمرّد و توطئه عليه وي و علويان و شيعيانش اصرار نورزد. امام با اشاره به گذشته، دورنماي زندگي علي (ع) و خلفاي معاصر ش را ارائه مي دهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براي جلوگيري از تشتتّ مسلمانان، بر تصميم هايشان گردن مي نهاد و تحميل شان را تحمل مي نمود.

سپس چنين مي افزايد:

« … خدا را گواه بر خويشتن مي گيرم كه اگر رهبري مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بني عباس به مقتضاي اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم، هرگز خوني را به ناحق نريزم و نه ناموس و ثروتي را از چنگ دارنده اش به درآورم مگر آن جا كه حدود الهي مرا دستور داده است … »

اين ها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بني عباس را دارد كه چه نابساماني هايي را در زندگي بني عباس پديد آوردند و چه جان ها و خانواده هايي كه به دست ايشان تار و مار گرديدند.

امام تعهد مي كند كه به مقتضاي اطاعت از خدا و سنّت پيامبر(ص) با همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطي است كه علي(ع) نيز خود را بدان ملزم كرده بود ولي ديديم كه چگونه همين امر باعث طردش از صحنه سياسي گرديد و آن شوراي معروف، عثمان را به جاي علي به خلافت رسانيد.

پيروي از خط و برنامه علي(ع) براي مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبوده و آن را به زيان

خود مي ديدند چنان كه مفصلاً در فصل «تا چه حد پيشنهاد خلافت جدي بود؟» به اين مطلب پرداختيم.

به هر حال امام با ذكر اين مطالب تفاوت فاحش ميان سبك حكمراني اهل بيت با سبك سياست دشمن شان را بيان مي كند.

امام همچنين اين جمله را مي افزايد: « … اگر چيزي از پيش از خود آوردم، يا در حكم خدا تغيير و دگرگوني در انداختم، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحقّ كيفر نموده ام و من به خدا پناه مي برم از خشم او … » ايراد اين جمله براي مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماي ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمراني مصون از هر گونه كيفر و باز خواستي است چه او در مقامي برتر از قانون قرار گرفته و اگر دست به هر جرم و انحرافي بيالايد كسي نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد به قيام بر ضدّ او.

امام(ع) با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاي عباسي مي خواهد اين معنا را به همگان تفهيم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آن كه مافوق قرار بگيرد. از اين رو نبايد هرگز از كيفر و بازخواست بگريزد.

آن گاه براي اعلام عدم رضايت خويش به قبول وليعهدي و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان مي دارد: « … جفر و جامعه خلاف آن را حكايت مي كند … » يعني برخلاف ظاهر امر كه حاكي از دستيابي من به حقّ امامت و خلافت مي باشد، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد.

افزون بر اين امام مي خواهد كه با ذكر اين حقيقت به ركن دوّم

از اركان امامت امامان راستين اهل بيت نيز اشاره كند كه عبارت است از آگاهي به امور غيبي و علوم ذاتي كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت بر ديگران امتياز بخشيده است.

جفر و جامعه دو جلد از كتاب هايي است كه رسول اكرم(ص) بر اميرالمؤمنين(ع) املا فرموده و او نيز آن ها را به خط خود نوشته است. امامان برخي از اين كتاب ها را به برخي از شيعيان پرارج خويش نشان داده و در موارد متعدّدي در احكام بدان ها استناد جسته اند. [254].

امام(ع) پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدي با صراحت كامل مي نويسد: « … ولي من در دستور اميرالمؤمنين يعني(مأمون) [255] را پذيرفتم و خشنوديش را بدين وسيله جلب كردم … » معناي اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدي را نمي پذيرفت به خشم مأمون گرفتار مي آمد و همه نيز معناي خشم خلفاي جور را به خوبي مي دانستند كه براي ارتكاب جنايت و تجاوز، به هيچ دليلي نيازمند نبودند. و بالاخره امام(ع) در پايان دست خط خويش بر ظهر سند وليعهدي تنها خداي را بر خويشتن شاهد مي گيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود برنمي گزيند؛ چه مي دانست كه در دل هايشان نسبت به وي چه مي گذشت. اهميّت آن نكته اين جا مشخص مي شود كه مي بينيم مأمون به خط خويش سند مزبور را مي نويسد آن هم با متني بسيار طولاني و بعد به امام مي گويد: «موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد بر خويشتن قرار بده.»

آري كساني كه در آن ايام و در شرايطي

مي زيستند به خوبي مقاصد امام را از جملاتي كه بر ظهر سند وليعهدي نوشته بود مي فهميدند و خيلي بهتر از ما كلمه به كلمه اين دست خط را در ذهن خود هضم مي كردند.

_موضع گيري نهم

امام(ع) براي پذيرفتن مقام وليعهدي شروطي قايل بودند كه طي آن ها از مأمون چنين خواسته بود:

«امام هرگز كسي را بر مقامي نگمارد و نه كسي را عزل و نه رسم و سنتي را نقض كند و نه چيزي از وضع موجود را دگرگون سازد، و از دور مشاور در امر حكومت باشد.» [256].

مأمون نيز به تمام اين شروط پاسخ مثبت داد بنابراين مي بينيم كه امام بر پاره اي از هدف هاي مأمون خط بطلان مي كشد زيرا اتّخاذ چنين موضع منفي دليل گويايي بود بر امور زير:

الف: متّهم ساختن مأمون به برانگيختن شبهه ها و ابهام هاي بسياري در ذهن مردم.

ب: اعتراف نكردن به قانوني بودن سيستم حكومتي وي.

ج: سيستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان يك نظام حكومتي تأمين نمي كرد.

د: مأمون بر خلاف نقشه هايي كه در سر پرورانده بود، ديگر با قبول اين شروط نمي توانست كارهايي را به دست امام انجام دهد.

ه: امام هرگز حاضر نبود تصميم هاي قدرت حاكمه را مجرا سازد.

ج: نهايت پارسايي و زهد امام كه با جعل اين شروط به همگان آن را اثبات كرد. آنان كه امام را به خاطر پذيرفتن وليعهدي به دنيا دوستي متهم مي كردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد درجه اي از زهد قابل تصوّر نيست. امام نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدي را رد كرده بود بلكه پس از اجبار به پذيرفتن وليعهدي، با

قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملاً از صحنه سياست به دور نگاه داشت. [257].

_موضع گيري دهم

امام به مناسبت بر گذاري دو نماز عيد موضعي اتّخاذ كرد كه جالب توجه است. در يكي از آن ها ماجرا چنين رخ داد:

مأمون از وي درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذارد تا با ايراد سخنراني وي آرامشي به قلبشان فرو آيد و با پي بردن به فضايل امام اطمينان عميقي نسبت به حكومت بيابند.

امام(ع) به مجرد دريافت اين پيام، شخصي را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكي از شروط ما آن نبود كه من دخالتي در امر حكومت نداشته باشم. بنابراين مرا از نماز معذور بدار. مأمون پاسخ داد كه من مي خواهم تا در دل مردم و لشكريان، امر وليعهدي رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده بدانند خدا چگونه تو را بدان برتري بخشيده.

امام رضا(ع) دوباره از مأمون خواست تا او را از نماز معاف بدارد و در صورت اصرار شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين علي(ع) با مردم به نماز مي رفت.

مأمون پاسخ داد كه هر گونه كه مي خواهي برو.

از سوي ديگر، مأمون به فرماندهان و همه مأموران دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند. از اين رو تمام كوچه ها و خيابان ها مملو از جمعيت شد. از خرد و كلان، از كودك و پيرمرد و از زن و مرد همه با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركب هاي خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند.

همين كه آفتاب سر زد امام(ع)

از جا برخاست، خود را شست و شو داد و عمامه اي سفيد بر سر نهاد. آن گاه با معطر ساختن خويش با گاه مايي استوار به راه افتاد. امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند.

همه در حالي كه حلقه وار امام را دربرگرفته بودند، از منزل خارج شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدايي چنان نافذ چهار بار تكبير گفت كه گويي هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ مي گفتند. دم در فرماندهان ارتش و مردم منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهي آراسته بودند. امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد، لحظه اي دم در توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جاري ساخت:

«الله اكبر، الله اكبر علي ما هدانا، الله اكبر علي ما رزقنا من بهيمة الانعام، و الحمدلله علي ما ابلانا»

امام اين ها را با صداي بلند مي خواند و مردم نيز هم صدا با او همي گفتند. شهر مرو يك پارچه تكبير شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده، شهر را زير پاي خود به لرزه انداخته بودند.

چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند همه بي اختيار از مركب ها به زير آمده، كفش هاي خويش را هم از پايشان درآوردند.

امام به سوي نماز حركت آغاز كرد ولي هر ده قدمي كه به پيش مي رفت مي ايستاد و چهار بار تكبير مي گفت. گويي كه در و ديوار شهر و آسمان همه پاسخش مي گفتند.

گزارش اين صحنه هاي مهيّج به مأمون مي رسيد و وزيرش «فضل بن سهل» به او پند مي داد كه اگر امام به همين شيوه

راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهد مردم چنان شيفته اش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جاني نخواهيم داشت. و پيشنماز هميشگي را مأمور گزاردن نماز عيد نمود. در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز ديگر به نظم نپيوست.

در اين جا ذكر دو نكته لازم است:

1 تأثير عاطفي ماجرا و پايگاه مردمي امام اكنون كه دوازده قرن از آن ماجرا مي گذرد، هنوز كه اين داستان را مي خوانيم چنان دچار احساسات مي شويم كه گاهي وصف ناپذير است. حال ببينيد آنان كه در آن روز خود شاهد آن ماجرا بودند چگونه تحت تأثير قرار گرفتند.

ديگر نياز به ذكر اين نكته نيست كه ماجراي نماز عيد درست مانند ماجراي نيشابور حاكي از گسترش موقعيّت امام در دل هاي مردم بود.

2 - چرا مأمون خود را به مخاطره افكند؟

اگر هدف مأمون از آن اصراري كه نسبت به رفتن امام به نماز مي ورزيد اين بود كه مي خواست اهل خراسان و نظاميان را فريب دهد و اطمينان آنان را نسبت به حكومت خود جلب كند. بديهي است كه باز گرداندن امام از نماز پس از پديد آمدن آن شرايط هيجان انگيز و آن جمعيّت سيل آسا، براي مأمون مخاطراتي در بر داشت. چه اين كار معنايش به خشم درآوردن هزاران هزار مردمي بود كه در اوج هيجان و احساسات قرار گرفته بودند.

بنابراين اگر مأمون از مجرّد نماز گزاردن امام(ع) بيم داشت پس به چه دليل آن همه اصرار كرده بود كه نماز عيد را حتماً او برگزار كند؟ و اگر نمي ترسيد پس چرا از طوفان احساساتي كه امام در ميان مردم برانگيخت، وحشت زده

شد؟

ظاهرا دليل وحشت مأمون چيزي بالاتر از همه اين ها بود. او ناگهان متوجه شد كه نكند وقتي امام به منبر رود در زمينه آن آمادگي كه در نهاد و زمينه مردم ايجاد كرده بود، خطبه اي بخواند كه مانند جريان نيشابور اعتقاد به خويشتن را از شروط يكتاپرستي معرفي كند. در آن روز امام درست در زي رسول خدا(ص) و وصيّش حضرت علي(ع) در برابر مردم ظاهر شده و به گونه اي مردم را تحت تأثير قرار داده بود كه به قول «فضل بن سهل» جان مأمون و اطرافيانش را به خطر مي انداخت. آن ها مي ترسيدند كه امام(ع) در آن روز مرو را كه پايتخت عباسيان بود، به مركز ضدّ عباسي تبديل كند. بنابراين مأمون ترجيح داد كه امام را از نماز بازگرداند و تمام مخاطرات اين كار را نيز بپذيرد. چه هر چه بود زيانش به مراتب برايش كمتر بود.

_موضع گيري يازدهم

طرز رفتار و آداب معاشرت عمومي امام(ع) چه پيش از وليعهدي يا پس از آن به گونه اي بود كه پيوسته نقشه هاي مأمون را بر هم مي زد. هرگز مردم نديدند كه امام(ع) تحت تأثير زرق و برق شئون حكومتي قرار گرفته در نحوه سلوكش با مردم اندكي تغيير پديد آيد.

اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس، منشي عباسيان، بشنويد:

«هرگز كسي را با سخنش نيازرد، هرگز كلام كسي را نيمه كاره قطع نكرد و هرگز در برآوردن نياز كسي به حدّ توانش كوتاهي نكرد. در برابر كسي كه پيشش مي نشست هرگز پاهايش را دراز نمي كرد و از روي ادب حتي تكيه هم نميداد. كسي از كاركنان و خدمت گزارانش هرگز از او ناسزا

نمي شنيد و نه هرگز بوي زننده اي از بدن وي استشمام مي شد. در خنديدن قهقهه سر نمي داد و بر سر سفره اش خدمت گزاران و حتي دربان نيز مي نشستند … »

بي شك اين گونه صفات در محبوبيت امام(ع) نقش بزرگي بازي مي كرد، به طوري كه او را در نظر خاص و عام به عنوان شخصيتي پسنديده تر از هر كس ديگر جلوه مي داد.

امام(ع) مقام حكمراني را هرگز به عنوان يك مزيّت تلقي نمي كرد بلكه آن را مسئوليتي بزرگ مي دانست.

در پايان …

مواضعي را كه ذكر كرديم كافي است براي ارائه برنامه اي كه امام رضا(ع) براي خنثي كردن نقشه ها و توطئه هاي مأمون، در پيش گرفته بود. از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشي را كه مي خواست از اوضاع جاري در ذهن مردم متصوّر سازد، برنامه امام براي شكست و ناكامي مأمون چنان كاري و موّفق بود كه عاقبت او به قصد نابودي امام برخاست، تا مگر بدين وسيله خود را از چنگال ناملايماتي كه پيوسته برايش پيش مي آمد، برهاند. حميد بن مهران و عدهّ اي از عباسيان نيز او را در اين جنايت همين گونه نويد داده بودند.

چند پرده از رويدادها

برخي از اقدام هاي مأمون

اشاره

آن چه تا كنون در اين كتاب گذشت پرتوي مي اندازد بر نقشه هاي پنهاني مأمون در برابر امام(ع) و نيز بر بسياري از رويدادهاي ناشي از ماجراي وليعهدي.

مأمون خويشتن را رسوا مي كند؟

جاي هيچ شگفتي نيست اگر بگوييم مأمون خود به ذكر انگيزه ها و مقاصد خويش مي پرداخت. از باب مثال، در قضيه وليعهدي امام رضا (ع) هنگامي كه از سوي حميد بن مهران و برخي عباسيان بازخواست شد كه چرا دست به اين كار زده، به آن ها

پاسخ اين چنين داد:

«اين مرد از ديدگاه ما پنهان بود. او مردم را به سوي خويشتن فرا مي خواند. از اين رو خواستيم وليعهد ما بشود تا هر چه مردم را به خويشتن جلب كند همه به نفع ما تمام بشود و در ضمن نيز به ملك و خلافت ما اعتراف كرده شيفتگانش نيز به پوچي ادعايش پي برند. ما ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم وضعي برايمان پديد آورد كه قابل تحمل و پيشگيري نباشد … »

آن گاه حميد بن مهران درخواست كرد كه مأمون به وي اجازه مباحثه با امام(ع) بدهد تا بدين وسيله عجزش را ثابت كرده، شخصيّت و مقامش را در نظر مأمون پايين بياورد. مأمون نيز با گشاده رويي به او رخصت داد. ولي پس از برگزاري مباحثه، عباسيان با چنان شكستي مواجه شدند كه هرگز مأمون و پيروانش انتظار نمي بردند. [258].

پس مي بينيد كه چگونه مأمون وحشت خود را از وجود امام نزد عباسيان برملا مي كند و امام(ع) را تنها براي دفع خطري كه هميشه احساس مي كرد، به مقام وليعهدي مي رساند. بنابراين، كوچك ترين حسن نيّتي براي مأمون در اين كار وجود نداشت.

تعيين خط سير ويژه براي امام علیه السلام

يكي از دستورهاي مأمون براي آوردن امام به مرو اين بود كه «رجاء بن ابي ضحّاك» را مأمور كرده بود تا خط سير او را بصره، اهواز و فارس قرار بدهد و هرگز از راه كوفه، جَبل وقم، امام را نياورد.

علت اين دستور هم واضح بود. زيرا اهل كوفه و قم شيعه بودند و در مهرورزي نسبت به علويان و اهل بيت معروف بودند، به ويژه كوفه كه از حسّاسيّت ويژه اي در قلمرو

حكومتي برخوردار بود.

مأمون نمي خواست امام(ع) را با عبور از اين شهرها بيشتر آنان را تحت تأثير قرار دهد و بر شيفتگي شان بيش از پيش بيفزايد.

برعكس، مردم بصره شديداً هوا خواه عثمان بودند و عباسيان نيز در اين شهد از موقعيّت خوبي برخوردار بودند. همين اهل بصره بودند كه خانه هايشان به دست زيد النار، فرزند امام كاظم(ع)، طعمه آتش گرديد.

آزمايش مردمي بودن امام علیه السلام

مأمون گه گاه دست به اين آزمايش مي زد تا ببيند امام از پايگاه مردمي برخوردار است يا نه. در ضمن مي خواست بداند كه چه موقع نفوذ گسترده امام در بين مردم عامل تشكيل دهنده يك خطر جدي براي او بشمار مي آيد تا در كشتن وي هر چه زودتر اقدام كند. از اين رو بود كه هر از چندي او مي خواست كه مثلاً با مردم به نماز برود يا از اين قبيل آزمايش ها كه همه دليل بر شدّت وحشت او از امام مي بود.

كتمان فضايل امام علیه السلام

يكي از اموري كه جز برنامه كار مأمون بود اين بود كه امام را به تدريج از چشم مردم بيندازد تا به مرور كم كم همه را به اين باور بيندازد كه او شايستگي براي مقام حكمراني را ندارد. از اين رو مي كوشيد تا هر چند بتواند فضايل و خصوصيّات بارز او را از مردم كتمان كند، مثلاً ديديم كه چون از «رجاء بن ابي ضحاك» شخصي كه امام را به بغداد آورده بود مشاهداتش را در طول سفر پرسيد و او نيز به شرح فضايل امام پرداخت، مأمون او را به سكوت امر كرد و چنين بهانه آورد كه من مي خواهم فضايل او را مردم از زبان خود من بشنوند!!

در اين وادي هر چند مأمون در بسياري از موارد نقشه خود را عملي مي ساخت ولي بسيار هم اتفاق مي افتاد كه از چهره واقعي خويش پرده برمي داشت.

شايعات دروغ

افزون بر همه اقدامات گذشته، مأمون دست به پخش شايعات دروغ عليه امام رضا(ع) نيز زده بود. هدفش در اين زمينه آن بود كه در ذهن مردم تنفّري نسبت به علويان به ويژه امام(ع) و ديگر امامان از اهل بيت برانگيزد.

از باب مثال، روزي ابوالصّلت به امام گفت: اي فرزند رسول خدا، نمي دانيد كه چه چيزها درباره شما مي گويند!»

امام پرسيد: «چه مي گويند؟»

گفت: «مي گويند كه شما مردم را بردگان خود مي دانيد!»

امام به طنز پاسخ داد: «اگر همه مردم بندگان ما باشند، پس بازار فروش آن ها براي ما در كجاست؟» [259].

يا مثلاً در جاي ديگر مي بينيم كه هشام بن ابراهيم عباسي، شخصي كه از سوي فضل بن سهل مأموريّت مراقبت از امام را يافته بود، درباره امام شايع

كرده بود كه «غناء» (يعني آوازه خواني) را حلال مي شمرد. وقتي از خود امام اين موضوع را مي پرسيدند، امام فرمود: اين كافر دروغ مي گويد. [260].

خلاصه با اين گونه شايعات مأمون مي خواست موقعيّت امام را در دل هاي مردم سست گرداند. نسبت به علويان نيز دلي چركين پيدا كنند.

تلاش براي محكوم كردن امام علیه السلام در مناظره

ديگر از اقدام هاي مأمون آن بود كه دانشمندان و متكلّمان معتزله را كه اهل بحث و استدلال و موشكافي در امور علمي بودند، گرد امام رضا(ع) جمع مي كرد و آنان را به بحث و مناظره وامي داشت. هدف از ترتيب اين گونه مجالس آن بود كه امام از پاسخ عاجز بماند و بدين وسيله نادرستي يكي از ادعاهاي اساسيش بر مردم روشن گردد. آري امام مانند ساير امامان داشتن علوم و معارف پيغمبر(ص) را كه شرط اساسي امامت است، مدّعي بود. بنابراين اگر مأمون موفق مي شد كه كذب اين ادعا را ثابت كند با انهدام مذهب شيعه مشكل خود را به كلي حل كرده بود.

به نظر من اگر مأمون در اين راه توفيقي به دست آورده بود ديگر نيازي به كشتن امام(ع) نداشت. چه ديگر او يك فرد معمولي بود كه از هرگونه حجّت امامت دستش خالي بود. به هر حال مأمون با كوشش فراواني كه دانشمندان را از دورترين نقاط فرا مي خواند تا مشكل ترين مسائل خود را بر امام عرضه كنند تا شايد حتي براي يك بار هم كه شده امام را از پاسخ گويي عاجز كنند.

ابوالصّلت دراين باره مي گويد: « … چون امام در ميان مردم با ارائه فضايل خود محبوبيّت روزافزون مي يافت مأمون بر آن شد كه متكلمان را از هر

نقطه كشور فراخواند تا در مبارزه امام را به عجز در اندازد و بدين وسيله مقامش در نظر دانشمندان فرو بيفتد و عامه مردم نيز كمبودهايش را دريابند. ولي امام دشمنان خود از يهودي، مسيحي، گبر، برهمن، منكر خدا و مادي همه را در بحث محكوم مي نمود … » [261].

جالب آن كه دربار مأمون پيوسته محل برگزاري اين گونه مباحثات بود. ولي پس از درگذشت امام(ع) ديگر چندان اثري از آن مجالس علمي و بحث هاي كلامي ديده نشد.

امام(ع) كه به خوبي بر قصد مأمون آگاهي داشت، مي گفت: « … چون معلوم شود كه چگونه من با اهل تورات به تورات شان، با اهل انجيل به انجيل شان، با اهل زبور به زبور شان، با ستاره پرستان به شيوه عبراني شان، با موبدان به شيوه پارسي شان، با روميان به سبك خودشان و با اهل بحث و گفت و گو به زبان هاي خودشان استدلال كرده همه را به تصديق حرف خود وادار مي كنم، مأمون ديگر خواهد فهميد كه راه خطايي را برگزيده، يقيناً پشيمان خواهد شد.» [262].

آري اين پيش بيني امام هميشه درست از كار در مي آمد چه نقشه هاي مأمون پيوسته نتايج معكوسي به بار مي آورد و به جاي سست شدن موضع امام، مردم اعتراف مي كردند كه به راستي او شايسته خلافت است نه مأمون. مأمون از شنيدن اين چيزها به سختي برمي آشفت و چون مي ديد كه كوشش هايش به نتيجه نمي رسد روزي بر آن شد كه براي رهايي از امام(ع) نقشه تازه اي طرح كند. اين بود كه پيشنهاد عجيبي را براي اين منظور عنوان كرد.

پيشنهاد عجيب

مأمون پيشنهاد كرد كه از

خراسان به بغداد برود. ولي براي آن كه به شگفتي اين امر پي ببريد لازم است موقعيّت بغداد را خوب در نظر مجسم كنيد.

بغداد پناهگاه و مركز تجمّع عباسيان بود كه اين شهر را همچون دژي براي خود برگزيده بودند. حتي آن دسته از عباسياني كه اقدام مأمون را در زمينه وليعهدي امام رضا تقبيح مي كردند به مجرّد انجام بيعت به نفع امام بي درنگ بغداد را اشغال كرده با خلع مأمون از خلافت و اخراج سهل بن فضل دست بيعت با ابراهيم بن مهدي معروف به ابن شكله گشودند. ابن شكله كارگزار مأمون در بصره بود [263] و يكي از دشمنان سرسخت علي بن ابيطالب بشمار مي رفت.

دشمني «ابن شكله» با علي(ع) معيار برتري وي بود تا عباسيان او را به جاي مأمون، خليفه خود بخوانند.

اكنون اين بغداد است كه به علّت اعتراض به وليعهدي امام رضا(ع) اين گونه به تمرّد ايستاده است. در چنين شرايطي مأمون از امام(ع) مي خواهد كه به بغداد برود تا روياروي سرسخت ترين دشمنان خود شود و خودش به تنهايي در خراسان آسوده بيارمد.

اما امام جداً اين پيشنهاد را رد كرد و مأمون نيز از اصرار خود مأيوس شد.

اكنون اين سوال پيش مي آيد كه چرا مأمون امام را به رفتن اجبار نكرد؟ مگر نمي توانست مانند قبولاندن امر ولايتعهدي،در اين جا نيز او را به زور به سوي بغداد روانه سازد؟

پاسخ اين است كه مأمون از رويدادهاي مربوط به ولايتعهدي تجربه آموخته بود. چون در آن جا امام(ع) اجبار و اكراه خود را فرصتي براي استفاده بر عليه مأمون قرار مي داد. از اين رو او مي خواست كه اين بار امام كاملاً

با رضايت خويش به بغداد برود و هرگز از هدف نهايي وي آگاه نگردد. در غير اين صورت حركت وي به سوي بغداد متضمن هيچ سودي براي مأمون نبود.

هدف مأمون از رفتن امام به بغداد آن بود كه خودش در خراسان تنها بماند و با درگير ساختن امام در بغداد، آرام به خلافت خود بپردازد. البته در بغداد امام با مشكلات غير قابل تحمّلي مواجه مي گشت و بهترين نقطه براي محاصره او همان جا بود تا مأمون از دستش راحت بيارامد.

سفر مأمون به بغداد

پس از امتناع امام(ع) از رفتن به بغداد، مأمون خود عازم گرديد كه به آن سامان حركت كند ولي وزيرش فضل بن سهل و وليعهدش امام رضا (ع) را نيز همراه خواهد ببرد.

در آن جا اين احتمال وجود داشت كه پس از ورود به بغداد ستوني از عباسيان بر خروشند و شورش و بلوا چنان به راه اندازند كه هرج و مرج در نظام حكومتي پديدار گردد. در نتيجه عده اي امام را از پيش پا بردارند و به حقد و خشم خويش پايان بخشند.

ولي اگر كسي جرأت اقدام به اين كار را نمي نمود ممكن بود قضيه به گونه ديگري جريان يابد. آن اين كه وقتي مردم مي ديدند كه وجود امام مانع عادي شدن روابط مأمون و عباسيان است، در آن هنگام مأمون مجوز ي مي يافت كه امام را از ولايتعهدي خلع كند. چه در آن صورت مي توانست بگويد كه مي خواهم بدين وسيله ثبات را به كشور برگردانم و با از بين بردن كينه توزي ها جريان امور را بين خود و فرزندان پدرم با دوستان و پيروانشان عادي گردانم.

اگر مأمون به اين بهانه

امام را خلع مي كرد ضربه كوبنده اي بر شهرت و شخصيّت وي وارد كرده بود و مأمون از آن پس به رستگاري مي رسيد.

آري اين ها همه ممكن بود، ولي چه سود كه مأمون به عباسياني كه در بغداد موضع گرفته بودند، نمي توانست اطمينان كند. چه آنان به حقيقت قصد وي پي نمي بردند و نمي فهميدند كه مأمون اگر براي وليعهدي امام(ع) از مردم بيعت گرفته به خاطر جلوگيري از ريختن خون هاي خود و بقاي حكومت در خانواده خودشان بوده است. با آن كه كراراً و به صراحت اين حقايق را برايشان نوشته بود ولي آنها موضع وي را درك نمي كردند و پيوسته با شورش وتمرّد مزاحمش مي شدند.

از سوي ديگر، از امام سخت وحشت داشت چه او با خشم خود شگفتي هاي بسياري از وي ديده بود و مي ترسيد كه نفوذش در عباسيان و دوستداران خويش تمام نقشه ها و بافته هاي او را به نتايج معكوسي رهنمون شود. خاطره پدرش امام موسي(ع) را از ياد نبرده بود كه با آن كه در زندان رشيد تحت مراقبت قرار گرفته بود، ولي باز قلوب اطرافيان رشيد را تسخير كرده بود.

مأمون به راستي با بن بست عجيبي روبه رو شده بود.او كه تصميم گرفته بود كاري كند كه شخصيّت امام را به تدريج در نظر مردم خوار نمايد و براي اين منظور تمام سلاح هاي خويش را به كار گرفته بود، مي ديديد كه در همه جا سلاح امام(ع) از او كاري تر است و درك و هشياريش تمام مكرها و نيرنگ هاي مأمون را خنثي مي گرداند.

بالاخره كار بدان جا كشيد كه مأمون خود را سزاوار سرزنش حميد بن مهران دانست

كه روزي به او گفته بود: «چقدر بيمناكم از آن كه حكومت از اولاد عباس به اولاد علي منتقل گردد، و چقدر بيمناكم از آن كه او با جادوي خويش دستت را از مملكت بريده و خود زمامش را به دست گيرد. آيا تا كنون كسي مانند تو اين همه جنايت كرده است؟»

بنابراين، چاره چيست؟ چگونه مي توان از اين بن بست رهايي يافت؟

سرانجام راه حلّي به ذهن مأمون رسيد كه هر چند عواقب خطرناكي در بر داشت ولي به هر حال ناگزير از اجراي اين توطئه بود.

امام را بايد ترور كرد …

اما چگونه؟ اگر مي خواست او را علناً به قتل برساند با موج خروشان احساسات علويان و شيعيان چه در خراسان يا ساير نقاط مواجه مي شد و اين خود فرصتي بود براي آنان كه مي خواستند نظام مأموني را سرنگون سازد. پس اين كار هرگز به صلاح وي نبود. از اين رو خود را مجبور يافت كه به حيله هاي پنهاني دست يازد.

داستان حمام سرخس

نخست تصميم مأمون بر آن بود كه امام(ع) و فضل بن سهل را يك جا طيّ توطئه اي در حمام سرخس به قتل برساند. ولي هوشياري امام مانع از آن شد كه خود را در دام مأمون گرفتار سازد و به رغم اصرار مأمون، از ورود به حمام سرخس خودداري كرد.

اما سرانجام نيمي از توطئه مأمون با موفقيّت به پايان رسيد، يعني فضل بيچاره به تنهايي به دام افتاد و جانش را در حمام به نيرنگ مأمون از كف باخت. در اين جا عباسيان از مأمون خشنود شدند و بعد هم با كشتن قاتلان فضل، رضايت حسن بن سهل و خراسانيان را نيز

جلب نمود.

اجمال قضيّه فضل بدين قرار بود كه مأمون توجّه كرد كه در بغداد عصبانيت مردم از دست وي بدان جهت است كه خلافت را با وليعهدي امام به خاندان علي منتقل كرده و علت اين رويداد را هم كوشش هاي فضل مي دانستند. بنابراين تا فضل كشته نمي شد فتنه هم چنان برپا بود. از سوي ديگر او را هم نمي شد علناً به قتل رسانيد چه برادرش حسن بن سهل موقعيتي بس با نفوذ داشت. از اين رو عدّه اي را پنهاني گمارد تا توطئه قتل وي را عملي سازند.

كساني كه در اين قتل دست داشتند پنج نفر از خدمه مأمون بودند ولي سپس آنها را دستگير كرد. متّهمان در محاكمه به صراحت به مأمون گفتند كه تو خود ما را بدين كار امر كردي. مأمون منكر شده گفت اگر بر مدّعاي خويش شاهدي داريد بياوريد، وگرنه همه شما را به خاطر اقرار به قتل فضل خواهم كشت.

سپس گردن هر پنج نفر را زد و سرهايشان را نزد حسن بن سهل فرستاد. [264].

البته كشتن وزرا يكي از پديده هاي رايج در زندگي خلفاي عباسي به شمار مي رفت. مقام وزارت به گونه اي مخاطره آميز شده بود كه پس از قتل فضل، احمد بن ابي خالد با آن كه تصدّي كارهاي وزارت مي نمود، ولي هرگز حاضر نشد عنوان وزير را بپذيرد.

با آن كه توطئه قتل امام(ع) در حمام سرخس با شكست مواجه شد ولي مأمون نااميد نگشت و درباره چگونگي قتل امام به تدبير و انديشه پرداخت. اين بار لازم بود كه با احتياط بيشتري گام بردارد. چه تجربه قتل فضل به او آموخته بود كه به

طوري برنامه خود را اجرا كند كه قاتلان در پيش رويش نگويند كه تو خود دستور اين قتل را صادر كرده اي. چه در آن صورت اين خطر وجود داشت كه ارتش همين را بهانه قرار داده، بر ضدّش بشورند.

بالاخره، بهترين و كم خطر ترين وسيله را همان يافت كه معاويه از پيش تجربه كرده بود. يعني آن كه با انگور يا آب انار امام را مسموم و شهيد كند.

بدين گونه به زندگي دو تن از كساني كه مورد نفرت بغداد بودند خاتمه داده شد و ديگر عاملي براي تيرگي روابط مأمون و خويشان پدريش باقي نمانده بود. لذا توانست قلم به دست گيرد و طيّ نامه اي برايشان اين مطالب را بنويسيد:

« … چيزهايي كه بر من خرده گرفتيد همه از ميان برفت. شما بر من وليعهدي علي بن موسي الرضا را عيب مي شمرديد ولي حالا او ديگر درگذشته است. پس برگرديد و فرمانبردار من باشيد، چه ولايتعهدي را در اولاد عباس خواهم نهاد … » [265].

آن ها نيز به سوي مأمون بازگشتند و مأمون پس از آن كه بغداد را به اطاعت خويش درآورد فاتحانه به پايتخت ورود كرد. اكنون او كسي را كه بغداد را به وحشت مي انداخت كشته است. بغداد نيز به پاس اين خدمت، جنايت برادركشي وي را بخشيد.

آري مأمون به بغداد بازگشت، به نزد فرزندان پدر خود آمد، چه بازگشتن ضروري مي نمود.تا از يك سو اعتبار و حيثيتشان را بازگرداند، و از سوي ديگر آنان نيز پاسدار و حامي قدرت و حكومت وي بشوند.

پيرامون درگذشت امام علیه السلام

اشاره

حكمرانان از نظر برخي فرقه ها

نكته مهمي در اين جاست كه حتماً بايد خاطرنشان كنيم. برخي از

فرقه هاي اسلامي معتقدند كه اطاعت از حكّام واجب است و به هيچ وجه نمي توان با آنان از در مخالفت درآمد و يا بر ضدّ شان قيام كرد. ديگر فرق نمي كند كه ماهيّت حاكم چه باشد، حتي اگر مرتكب بزرگ ترين گناهان شود و يا هتك مقدّسات كند.

معناي اين عقيده آن است كه حاكم هرچند بي گناهان را كه اولاد رسول خدا هم باشند بكشد، باز اطاعتش واجب و تمرّد از وي حرام است.

اين مسأله جزء برخي معتقدات فرقه هاي اسلامي است مانند، اهل حديث، عامّه اهل سنّت، چه پيش وچه بعد از امام اشعري كه خود او نيز به همين مطلب عقيده مند بود.

براي تأييد اين عقيده احاديثي هم به پيغمبر(ص) نسبت داده اند، ولي متوجه نبودند كه اين برخلاف نصّ صريح قرآن و حكم عقلي و وجدان مي باشد.

بازتاب اين اعتقاد

اين باورداشت بازتاب گسترده اي بر انديشه هاي نويسندگان، مورّخان و حتي علما و فقهاي شان بر جا نهاده بود كه به موجب آن خود را مجبور مي ديدند كه لغزش ها و جنايات حكام را بپوشانند و يا توجيه و تأويل نمايند.يكي از خواست هاي اين حكام آن بود كه حقايق مربوط به ائمه عليهم السلام را از نظر مردم پنهان نگه داشته يا آن ها را به گونه بدي بازگو كنند.

دراين باره علما، نويسندگان و مورّخان از هيچ كوششي فروگذار نمي كردند و براي اجراي اراده حاكم كه برحسب عقيده جعلي كه خود آنها جعل كرده بودند اراده خداست،نهايت امكانات خود را به كار مي گرفتند. از اين رو مي بينيم كه در بسياري از كتاب هاي تاريخي نه تنها زندگي امامان ما نوشته نشده بلكه حتي نامشان

هم برده نشده است.

دليل اين رويداد آن نبود كه امامان عليهم السلام افرادي گمنام و ناشناخته بودند و يا آن كه كسي به آنان توجه نمي نمود، زيرا هر چه بود مردم يا از روي دوستي و تشيّع و يا از روي دشمني و مبارزه با آنان سر و كار داشتند. با اين وصف، حتي نام آنان را در بسياري از كتب تاريخي نمي يابيم. در حالي كه آن ها حتي از ذكر داستان هايي مربوط به آوازه خوان ها، رقّاصه ها و حتي قطّاع طريق خودداري نمي كردند.

اين ها خيانت نسبت به حقيقت به شمار مي رود، يعني اين نويسندگان در برابر نسل هاي آينده خود مرتكب خيانت شدند و امانتي را كه لازم بود به عنوان نويسنده رعايت كنند، هرگز نپاييدند.

در چنين شرايطي شيعيان اهل بيت از امكانات كمي براي ذكر حقايق مربوط به امامان خويش برخوردار بودند. آنان همواره تحت تعقيب حكّام قرار گرفته و جانشان هميشه در مخاطره بود.

اكنون مي پرسيد پس چرا خلفا آن همه علما را ارج مي نهادند. چرا آنها را از دورترين نقاط نزد خود فرا مي خواندند. آيا اين شيوه با موضع خصمانه اي كه آنان در برابر اهل بيت اتّخاذ كرده بودند منافات نداشت؟

پاسخ اين سؤال روشن است. نخست علت سوء رفتارشان با ائمه اين بود كه اولاً چون مي دانستند كه حق حكمراني از آن هاست پس مي كوشيدند تا با از بين بردنشان اين حق نيز پايمال شود.

ثانياً ائمه هرگز حكام مربوط را تأييد نمي كردند و هيچ گاه از كردارشان ابراز خشنودي نمي داشتند.

ثالثاً ائمه با رفتار نمونه و شخصيّت نافذ خود بزرگ ترين عامل خطر بر جان خلفا و دستگاه قدرتشان به شمار مي رفتند.

اما اين

كه چگونه علما را آن همه تشويق مي كردند، براي تحقّق بخشيدن به هدف ها سياست معيّني بود. البته اين حمايت تا حدودي رعايت مي شد كه زياني براي حكومتشان در بر نداشته و علم و عالم يكي از ابزار خدمت به آنان مي بود آن ها مي خواستند از اين مجرا هدف هاي زير را تأمين كنند:

1 دانشمندان كه طبقه آگاه جامعه را تشكيل مي دادند زير مراقبت و سلطه آن ها قرار بگيرند.

2 به دست اين دانشمندان بسياري از نقشه هاي خود را به شهادت تاريخ عملي سازند.

3 خود را در نظر مردم دوستدار علم و عالم جلوه مي دادند تا بدين وسيله جلب اطمينان بيشتري كنند و طرد اهل بيت با استقبال از علما به نحوي جبران مي شد.

4 تشويق علما وسيله اي براي پوشاندن چهره ائمه و به فراموشي سپردن ياد آن ها بود.

پس مقام علم و عالم در حدود همين هدف ها براي خلفا محترم بود. وگرنه هر بار كه از سوي شخصيّتي احساس خطر مي كردند در رهايي از چنگش به هر وسيله ممكن دست مي يازيدند.

احمد امين درباره مقام منصور مي نويسد: «معتزليان را هر بار كه مي ديد فرا مي خواند و محدّثان و علما را نزد خويش دعوت مي كرد، البته اين تا وقتي بود كه آنان برخوردي با سلطه اش پيدا نمي كردند، وگرنه دستگاه كيفري عليه شان به كار مي افتاد.» [266].

آري همين منصور بود كه «ابو حنيفه» را مسموم كرد و بر امام صادق كه از بيعت با محمّد بن عبدالله علوي سر باز زده بود، همراه با خانواده و شاگردانش، بسيار تنگ مي گرفت.

به هر حال اكنون برگرديم و كلام خود را از آن جا دنبال كنيم كه گفتيم حكّام بسيار مي كوشيديد تا

حقايق مربوط به ائمه(ع) باز گفته نشود. و يا اين كه به گونه نادرستي آن ها را به مردم عرضه مي كردند و دراين باره از كساني كه عنوان «دانشمند» داشتند نيز كمك مي گرفتند.

بنابراين، اين راست است اگر بگوييم ابن اثير،طبري، ابوالفداء، ابن العبري، يافعي و ابن خلّكان از آن دسته از دانشمنداني بودند كه به حقيقت و تاريخ خيانت كردند و در نگارش وقايع انصاف و بي طرفي لازم را نداشتند.

مثلاً يكي از موارد لغزش اينان كه به وضوح حاكي از تعصّب آنان و اطاعت كوركورانه شان از حكّام است مطلبي است كه درباره نحوه درگذشت امام رضا(ع) نوشته اند. طبق نوشته ايشان امام انگور خورد و آن قدر زياد خورد كه به مرگش منتهي گرديد. [267].

ظاهراً ابن خلدون هم كه شخصي اموي مشرب بود مي خواسته از اينان پيروي كند كه در تاريخ خود چنين آورده: «چون مأمون به طوس وارد شد، امام رضا بر اثر انگوري كه خورده بود به طور ناگهاني درگذشت … » [268].

به راستي كه اين حرف ها عجيب است. آخر چگونه انسان مي تواند چنان پرخوري را درباره يك آدم معمولي بپذيرد تا چه رسد به امامي كه همه به دانش، حكمت، زهد و پارساييش اعتراف داشتند.

آيا انسان عاقل هيچ به خود اجازه چنين پنداري مي دهد كه شخصي عاقل و حكيم همچون امام با پرخوري دست به خودكشي زده باشد؟

آيا كسي در طول زندگي امام به ياد دارد كه وي شخصي پر خور و شكم پرست بوده باشد؟ يا برعكس، علم و زهد و تقوا، با صرف نظر از عقل و حكمت، هرگز به انسان اجازه نمي دهد تا بدان حد شكم خود را

انباشته از خوردني كند.

اين ها تمام ناشي از تعصّب مذهبي و پيروي از تمايلات كوركورانه است كه به امام چنين نسبتي را مي دهند وگرنه كجا عقل و وجدان آدمي چنين رويدادي را مي تواند تصديق كند!

اكنون ببينيم ديگران درباره درگذشت امام(ع) چه گفته اند.

نظر برخي ديگر از مورّخان

با نگرشي سريع بر اقوال مورّخان درباره درگذشت امام(ع) به بررسي ناهماهنگي گفته ها و نقطه نظرهاي شان خواهيم رسيد.

عده اي دراين باره فقط خود حادثه را گزارش كرده اند ولي هيچ گونه ذكري از علّت آن ننموده اند و فقط بر سبيل ترديد چنين آورده اند: «گفته مي شود كه او مسموم شد و درگذشت» (مانند يعقوبي در جلد دوّم ص 80 از تاريخش)

نظر دسته سوّم

عده اي ديگر مسموم شدن امام را پذيرفته اند ولي معتقدند كه اين جنايت به دست عباسيان صورت گرفت. سيد امير علي داراي همين عقيده بود كه احمد امين نيز بدان اشاره كرده است. [269].

براي اين نظر سند تاريخي جز آن چه كه «اربلي» نقل كرده، وجود ندارد. وي عبارتي مبهم در اين باره نوشته: «چون ديدند كه خلافت به اولاد علي انتقال يافته علي بن موسي را سم دادند و او در رمضان به طوس درگذشت.» [270].

نظر چهارم

نيز گفته اند امام به دست مأمون مسموم گرديد ولي اين به رهنمود و تشويق فضل بود.

به نظر ما مأمون هرگز نيازي به تشويق يا راهنمايي براي انجام اين كار نداشت، چه خود موقعيّت امام را به خوبي احساس مي كرد. روشن است كه اين نظريه براي تبرئه مأمون ابراز شده است، چه فضل مدّت ها پيش از امام به دست مأمون كشته شده بود. از اين گذشته، چگونه مي توان

باور كرد كه مأمون اين جنايت را تنها به خاطر خوشايند فضل انجام داده و خودش هيچ گونه تمايلي بدان نداشته است!

نظر پنجم

برخي ديگر گفته اند كه امام به مرگ طبيعي درگذشت و هرگز مسموميّتي در كار نبود. براي اثبات اين موضوع دلايلي ذكر كرده اند.

يكي از اين افراد «ابن جوزي» است كه پس از نقل قول از ديگران كه نوشته اند پس از يك استحمام در برابر امام(ع) بشقابي از انگور كه به وسيله سوزن به زهر آلوده شده بود، نهادند و او با تناول انگور ها مسموم شده به درود حيات گفت، ابن جوزي مي نويسد كه اين درست نيست كه بگوييم مأمون عامل مسموم كردن وي بوده باشد. چه اگر اين طور بود پس چرا آن همه در مرگ امام ابراز حزن و اندوه مي كرد. اين حادثه چنان بر مأمون گران آمد كه از شدّت اندوه چند روز از خوردن و آشاميدن و هر گونه لذّتي چشم پوشيده بود. [271].

البته عبارت ابن جوزي حاكي از آن است كه مسموم شدن امام را پذيرفته ولي منكر آن است كه مأمون عامل اين جنايت بوده باشد.

«اربلي» نيز به پيروي از ابن جوزي همين عقيده را ابراز كرده و همان گونه بر گفته خويش دليل آورده است.

احمد امين نيز از كساني است كه معتقدند كسي به غير از مأمون بود كه سم را به امام خورانيده، چه او حتي پس از مرگ امام و ورودش به بغداد هنوز جامه سبز مي پوشيد و به علاوه، مأمون با علما درباره برتري حضرت علي(ع) مباحثه مي كرد. [272].

دكتر احمد محمود صبحي نيز چنين پنداشته كه داستان مسموميّت امام رضا(ع) از

مطالب ساختگي شيعه است كه هرگز بين موقعيّت امام در نزد مأمون كه از آن همه ارجمندي برخوردار بود با خورانيدن سم به او، تناقضي احساس نمي كنند. [273].

دلايل كساني كه در تبرئه مأمون از جنايت سم خوراني سعي كرده اند، به شرح زير خلاصه مي گردد:

1 پيمان وليعهدي به موجب آن امام پس از مأمون به خلافت مي رسيد.

2 بزرگداشت شأن امام و تأييد شرف و علم و فضيلت وي و ارجمندي خانواده اش.

3 به همسري وي درآوردن دخترش كه خود عامل تحكيم دوستي ميان آن دو بود.

4 استدلال مأمون بر برتري علي(ع) در برابر علما.

5 ابراز اندوه فراوان پس از درگذشت امام به طوري كه از خوردن و آشاميدن و ديگر لذّت ها روي گردانده بود.

6 دفن كردن امام در كنار قبر پدرش رشيد، و اين كه او خود بر جسد وي نماز گذارد.

7 پس از درگذشت امام، او هم چنان لباس سبز مي پوشيد حتي پس از ورودش به بغداد.

8 پيوسته با علويان به رغم اقدام هاي مكرّر بر ضدّش، مهرباني مي نمود.

9 خلق و خوي مأمون به او اجازه چنين كاري را نمي داد.

10 مسموميّت امام از جعليّات شيعه است.

اين خلاصه همه دلايلي بود كه تبرئه كنندگان مأمون آورده اند. ولي به نظر ما اينان يا به تمام حقايق، علم كافي نداشتند و در نتيجه نتوانستند نظر درستي درباره اين مسأله تاريخي ابراز كنند، و يا آن كه حقيقت را مي دانستند ولي به دأب پيشينيان خود بر ضدّ ائمه تعصّب ورزيده به پيروي از هواي خويش و خلفاي شان، حقايق مضّر به احوالشان را لوث كرده اند.

واقع امر اين است كه تمام چيزهايي كه اينان ذكر كرده اند

هيچ كدام مانع از آن كه مأمون براي دفع خطر وجود امام(ع) دست به توطئه بزند، همان گونه كه قبلاً هم همين بلا را بر سر وزيرش فضل بن سهل آورده بود. فضل نيز مقامي شامخ نزد مأمون داشت و حتي اصرار داشت كه دخترش را هم به وي تزويج كند.

او همچنين فرمانده خود «هرثمة بن اعين» را نيز به مجرّد ورود به مرو سر به نيست كرد، بي آن كه كوچك ترين مجالي براي دفاع به وي بدهد و يا شكايتش را استماع كند. توطئه هاي مأمون گريبان گير طاهر و فرزندانش و ديگران و ديگران نيز شد. اينان وزرا و فرماندهانش بودند كه براي مأمون و تحكيم پايه هاي قدرتش آن همه خدمت كرده و ديگران را با زور و شمشير به اطاعتش درآورده بودند.

با اين وصف مي بينيم كه چگونه همه را يكي پس از ديگري به ديار عدم فرستاد در حالي كه نسبت به همه نيز ابراز محبّت و سپاسگذاري مي نمود.

مأمون كسي بود كه به خاطر سلطنت و حكومت، برادر خود را بكشت، حال چگونه به همين انگيزه از كشتن امام رضا دست باز دارد. آيا اين معقول است كه بگوييم به نظر وي امام رضا از تمام اين خدمت گزاران صديقش و حتي از برادرش محبوب تر مي نمود؟

اما اين كه بر مرگ امام ابراز حزن و سوگواري نمود قضيّه روشن است. مگر در آن شرايط از چنان افعي مكار و سياست بازي مي شد انتظار شادماني و سرور برد؟

مگر هم او نبود كه فضل را كشت و سپس بر مرگش اندوه فراوان ابراز داشت [274] و قاتلانش را هم كه به دستور

خود او بودند، از دم تيغ گذرانيد. بعد هم سر آنان را نزد حسن برادر فضل فرستاد و دخترش را هم به عقد وي درآورد. اما پس از پيروزي بر ابن شكله، حسن را نيز از مقامش سرنگون ساخت. [275] از اين قبيل جنايات، مأمون بسيار كرده كه اكنون مجال ذكر همه آنها نيست. به همين قياس، عكس العمل ها و گفته هايش در مرگ امام رضا(ع) نيز كوچك ترين ارزشي نداشت. چه اگر راست مي گفت پس چگونه دست به خون هفت تن از برادران امام بيالود و علويان را تحت شكنجه و آزار درآورد و به كارگزار خود در مصر نوشت كه منبرها را شست و شو دهد، چه بر فراز شان نام امام رضا(ع) در خطبه ها رانده شده بود.

مأمون از چه شرافتي برخوردار بود كه بگوييم كشتن امام با خلق و خوي وي ناسازگار بود. آيا كشتن آن همه افراد مگر منافاتي با مهر و محبتش داشت كه پيوسته نسبت به آنان ابراز مي داشت. بنابراين، مهر ورزيش نسبت به امام نيز هيچ گونه منافاتي با قتلش نمي توانست داشته باشد.

اما اين كه علويان را بزرگ مي داشت علت را خود در نامه اي كه به عباسيان نوشته، چنين بيان مي دارد كه اين بزرگ داشت جزئي از سياست وي به شمار مي رود.لذا پس از درگذشت امام(ع) ديگر لباس سبز را كه ويژه علويان بود نپوشيد، هفت تن از برادران امام را به قتل رسانيد و به فرمانروايان خود در هر نقطه اي دستور داد كه به دستگيري علويان بپردازند.

اما سخن احمد امين كه نوشته علويان بر ضدّ مأمون بسيار قيام كرده بودند، ادّعايي است كه هرگز صحّت

ندارد. زيرا در تاريخ حتي نام يك قيام پس از درگذشت امام رضا(ع) ثبت نشده به جز قيام «عبدالرحمن بن احمد» در يمن كه انگيزه اش را همه مورّخان ظلم كار گزارن خليفه نوشته اند، و همچنين شورش برادران امام(ع) كه به خونخواهي وي برخاسته بودند.

اما اين كه گفته اند داستان مسموميّت امام از ساختگي هاي شيعه است،بايد گفت كه پيش از شيعه خود تاريخ نويسان سنّي اين جنايت را به مأمون نسبت داده بودند و شيعيان نيز شرح اين داستان را در كتاب هاي اهل سنت مي خواندند كه منابع بسياري از آنان را ما در همين كتاب ذكر كرده ايم.

با اين همه اگر كسي باز در تبرئه مأمون و حسن نيّتش اصرار دارد به اين سؤال پاسخ دهد كه چرا پس از درگذشت امام، مقام وليعهدي را به فرزندش حضرت جواد(ع) عرضه نكرد، در حالي كه او نيز دامادش بود و به فضل و علم و كمالاتش نيز اعتراف مي كرد. حضرت جواد به رغم خردساليش تحسين عباسيان را نسبت به فضل و كمال خويش برانگيخته بود. مناظره وي با «يحيي بن اكثم» معروف است كه با چه مهارتي به سؤال هاي وي پاسخ مي داد. [276] به علاوه صغر سن نمي توانست بهانه عدم واگذاري مقام وليعهدي به امام جواد(ع) باشد، چه وليعهدي معنايش تصدي علمي امور مملكتي نيست و تازه خلفا و حتي رشيد، پدر مأمون، براي كساني بيعت وليعهدي گرفته بودند كه به مراتب خردسال تر از امام جواد بودند.

نظر ششم كه نظري درست است!

طبق اين نظر امام(ع) بدون شك مسموم گرديد. كساني كه بر اين عقيده اند گروه بزرگي را تشكيل مي دهند كه

ابن جوزي نيز بدان ها اشاره كرده است.

شيعيان به طور كلي اين نظر را تأييد كرده اند مگر مرحوم اربلي در كشف الغمه كه خود را هم عقيده با ابن طاووس و شيخ مفيد دانسته است. ولي ظاهر امر چنين است كه شيخ مفيد نيز قايل به مسموميّت امام بوده، چه نوشته است: آن دو يعني مأمون و رضا با همديگر انگوري را تناول كردند سپس امام(ع) بيمار شد و مأمون نيز خود را به بيماري زد!! …

يكي از اموري كه بهترين دليل بر شهادت امام(ع) به شما مي رود اتّفاق شيعه بر اين مطلب است. چه آنان بهتر و عميق تر به احوال امامان خود مي پرداختند و دليلي هم براي تحريف يا كتمان حقايق در اين زمينه نداشتند.

از اهل سنت و ديگران نيز گروه بسياري از دانشمندان و مورّخان هستند كه منكر مرگ طبيعي امام(ع) بوده و يا حداقل مسموميّت وي را قولي مرحّج دانسته اند. مانند: اين افراد:

ابن حجر در صواعق/ ص122.

ابن صباغ مالكي در فصول المهمه/ ص250.

مسعودي در اثبات الوصيه/ ص 208، التنبيه و الاشراف/ ص 203، مروج الذهب/3/ ص 417.

قلقشندي در مآثر الانافة في معالم الخلافه/1/ ص 211.

قندوزي حنفي در ينابيع الموده/ص 263 و 385.

جرجي زيدان در تاريخ تمدّن اسلامي/2/ بخش 4/ص440، ودر صفحه آخر از اين كتاب امين و مأمون.

ابوبكر خوارزمي در رساله خود.

احمد شبلي در تاريخ اسلامي و تمدن اسلامي/3/ ص 107.

ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين.

ابوزكريا موصلي در تاريخ موصل 171/352.

ابن طباطبا در الآداب السلطانيه/ ص 218.

شبلنجي در نورالابصار/ ص 176 و 177 چاپ سال 1948

سمعاني در انسابش/6/ ص 139.

در سنن ابن ماجه به نقل تذهيب الكمال في اسماء الرجال/ ص

278.

عارف تامر در الامامة في اسلام/ص 125.

دكتر كامل مصطفي شبلي در الصله بين التصوف و التشيع/ص 226.

و بسياري ديگر …

بازتاب قتل امام علیه السلام در زمان مأمون

چون به كتاب هاي تاريخي مراجعه مي كنيم درمي يابيم كه شهادت امام رضا(ع) به دست مأمون به وسيله سم، حتي در زمان مأمون نيز امري معروف و برسر زبان هاي مردم بود. به طوري كه مأمون خود شكوه از اين اتهام مي كرد كه چرا مردم او را عامل مسموم كردن امام مي پنداشتند!

در روايت آمده كه هنگام مرگ امام(ع) مردم اجتماع كرده و پيوسته مي گفتند كه اين مرد يعني مأمون وي را ترور كرده است. در اين باره آن قدر صدا به اعتراض برخواست كه مأمون مجبور شد محمد بن جعفر، عموي امام، را به سويشان بفرستد و براي متفرق كردنشان بگويد كه امام(ع) امروز براي احتراز از آشوب از منزل خارج نمي شوند. [277].

ابن خلدون علت قيام ابراهيم فرزند امام موسي(ع) را آن دانسته كه وي مأمون را متّهم به قتل برادرش مي نمود. [278] ابراهيم نيز به اتفاق مورّخان به دست مأمون مسموم گرديد. برادرش نيز زيد بن موسي كه در مصر شورش كرده بود به دست همين خليفه مسموم شد.

اين كه يعقوبي نوشته كه مأمون ابراهيم و زيد را مورد عفو قرار داد [279] منافاتي با آن ندارد كه مدتي بعد با نيرنگ به ايشان سم خورانيده باشد. چه آنان به خونخواهي برادر خود برخاسته بودند و عفو مأمون يك نمايش ظاهري مي بود.

طبق نقل برخي از منابع تاريخي يكي ديگر از برادران امام رضا(ع) به نام احمد بن موسي چون از حيله مأمون آگاه شد همراه سه هزار تن و به روايتي دوازده هزار از

بغداد قيام كرد.

كارگزار مأمون در شيراز به نام «قتلغ خان» به امر خليفه با او به مقابله برخاست و پس از كشمكش هايي هم او و هم برادرش «محمد عابد» و يارانشان را به شهادت رسانيد. [280].

در آن ايام برادر ديگر امام رضا(ع) به نام هارون بن موسي همراه با بيست و دو تن از علويان به سوي خراسان مي آمد. بزرگ اين قافله خواهر امام رضا يعني حضرت فاطمه(ع) بود. [281] مأمون مأموران انتظامي خود را دستور داد تا بر قافله بتازند. آن ها نيز همه را مجروح و پراكنده كردند. هارون نيز در اين نبرد مجروح شد ولي سپس او را در حالي كه بر سر سفره غذا نشسته بود غافلگير كرده و به قتل رساندند. [282].

مي گويند حتي به حضرت فاطمه(ع) نيز در ساوه زهر خورانيدند كه پس از چند روزي او هم به شهادت رسيد. [283].

ديگر از قربانيان مأمون، برادر ديگر امام(ع) به نام حمزة بن موسي بود.

با توجه به اين وقايع درمي يابيم كه مسئله شهادت امام به دست مأمون امري شايع ميان مردم گرديده بود.

پيش گويي امام علیه السلام و اجدادش

افزون بر آن چه كه گذشت ياد اين نكته لازم است كه امام رضا(ع) شهادتش را به وسيله زهر خود بارها پيش گويي كرده بود. به علاوه، اجداد پاكش نيز سال ها پيش از وي رويداد شهادت امام رضا(ع) را خبر داده بودند.

مي توان روايات وارد شده در اين زمينه را به سه طبقه تقسيم كرد:

1 آن دسته از رواياتي كه از زبان پيغمبر(ص) يا ائمه(ع) نقل شده و حاكي از به شهادت رساندن امام رضا در طوس است. در اين باره پنج حديث وارد شده.

2 آن دسته از

رواياتي كه از خود امام رضا(ع) شده كه شهادتش به دست مأمون و دفنش را در طوس كنار قبر هارون پيش گويي نموده است.

اين قبيل روايات بسيار است و گاهي حتي امام اين پيشگويي را نزد مأمون نيز مي كرده است.

3 آن دسته از روايات كه به تشريح چگونگي سم خوراني پرداخته اند يعني آن كه اين كار به

وسيله انگور بوده يا انار يا به وسيله ديگر.

رواياتي كه در اين مضمون وارد شده نيز بسيارند كه برخي از آن ها نيز از خود امام(ع) نقل گرديده اند. بنا به تحقيق يكي از نويسندگان اين روايات به يكي از افراد زير منتهي مي شوند:

1 ابوالصّلت عبدالسلام هروي.

2 هرثمة بن اعين.

3 علي بن حسين كاتب.

4 ريّان بن شبيب.

5 محمد بن جهم.

6 عبدالله بن بشير. [284].

پاورقي

[1] السيادة العربية، ص 32، در البداية و النهاية 9/325 چنين آمده كه درآمد خالد قسري در سال 13 ميليون دينار و درآمد فرزندش يزيد ده ميليون دينار بوده است.

[2] الهاشميّات، ص 26 و 27.

[3] ضحي الاسلام 1/24؛ العقد الفريد 1/207؛ مجله الهادي، سال 2، شماره اول، ص 89؛ تاريخ التمدن اسلامي، 2، بخش 4، ص 343.

[4] السيادة العربية، ص 56 و 57، ضمناً به تاريخ التمدّن الاسلامي، 1، بخش 2، ص 274، نيز مي توان مراجعه كرد.

[5] العقد الفريد 2/270(مصر 1935)؛ تاريخ التمدن الاسلامي، بخش 4، ص 341.

[6] دو مدرك فوق الذكر.

[7] الاغاني 14/150؛ ضحي الاسلام 1/23 و 24.

[8] السيادة العربية، ص 40، به تاريخ التمدّن الاسلامي 1، بخش 2، ص 282 و 283 نيز مي توان مراجعه كرد.

[9] ضحي الاسلام 1/25.

[10] همان مدرك، 1/25؛ العقد الفريد 6/130 و 131(چاپ سوم).

[11] الصلة بين التصوّف و التشيّع، ص

95.

[12] شرح النهج، معتزلي 7/150.

[13] الاغاني 11/74؛ مقاتل الطالبين 167؛ الوزراء والكتاب، ص 98.

[14] انساب الاشراف، 63؛ الاغني 11/74؛ مقاتل الطالبيين، ص 167؛ البداية و النهاية، 10/25، 26 و ص 3؛ عمدة الطّالب و در تاريخ الجنس العربي، مدائن و نيشابور نيز افزوده گرديده است.

[15] انساب الاشراف، ص 63؛ عمدة الطالب، ص 22(چاپ بمبئي)، الوزراء والكتاب، ص 98 و 99؛ فرج المهموم في تاريخ علماء النجوم، ص 210.

[16] مقاتل الطالبيين، ص 239، 240.

[17] تاريخ يعقوبي 3/87.

[18] السيادة العربية و الشيعة و الاسرائيليات، ص 106.

[19] مدرك پيشين، ص 39.

[20] اين متون از منابع بسياري گرفته شده مانند: مقاتل الطالبيين، ص 233، 234، 256، 257، 295 و ساير منابع. به هر حال چيزي كه تمام مورّخان برآنند همين مطلب است كه دعوت عبّاسيان در آغاز كار، به نام علويان صورت مي گرفت. به منابع زير نيز مراجعه كنيد: النزاع و التخاصم، ص 50، طبري 4/3؛ ص 397 و 398؛ بحار 47/120 و 277؛ عمدة الطالب، ص 84(بيروت)، الخرائج و الجرائح، ص 244؛ جعفربن محمّد، ص 115 به بعد؛ غاية الاختصار، ص 22؛ اعلام الوري، ص 271 و 272؛ ارشاد مفيد، ص 294 و 296؛ كشف الغمّة 2/383، 384.

[21] الكامل، ابن اثير 5/12.

[22] المحاسن و المساوي، بيهقي، ص 482.

[23] الملل والنحل 1/154(مؤسسه الحلبي، قاهره)، ص 87(عنانيه)؛ ينابيع المودّة، حنفي، ص 381 به نقل از فصل الخطاب، محمّد بارسا البخاري.

[24] روح الاسلام ص 306، 308؛ الامام الصادق و المذاهب الاربعة، 1، بخش 2، ص 532؛ السيادة العربية، ص 94؛ امبراطورية العربي، ص 406؛ طبيعة الدعوة العباسيّة و ديگر منابع.

[25] مدرك پيشين.

[26] مدرك اخير، ص 155 به نقل از OP.CID ص 95، ا

/ 96 ب.

[27] التاريخ الاسلامي و الحضارة الاسلاميه 3/20.

[28] ضحي الاسلام 3/380 و 381.

[29] روضه كافي، ص 274؛ بحار 47/297.

[30] روح الاسلام، ص 306.

[31] الامام الصادق و المذاهب الاربعة، 1، بخش 1، ص 57 به نقل از قاموس الاعلام، 3/1821(استانبول). با آن كه ابومسلم عده اي از نهضتهاي علويان را سركوب نموده بود(طبيعة الدعوة العبّاسية) ص 251 و253) ولي از اين نامه و ساير نامه هاي وي كه به منصور نوشته چنين برمي آيد كه بعداً از كار خود پشيمان شد، و همين امر نيز سبب قتل وي گرديد.

[32] مروج الذهب 3/253 و 254؛ ينابيع المودّة، ص 381؛ تاريخ يعقوبي 3/86؛ الوزراء والكتاب، ص 86؛ حاشيه ص 421 امبراطورية العرب؛ الآداب السلطانية، ص 154 و 155؛ روح الاسلام، ص 308؛ عمدة الطالب، ص 82 و 83(بيروت)، والكامل، ابن اثير. اين مطلب را مناقب و بحار(المناقب 4/229؛ بحار 47/132) نيز به نقل از مقاتل العصابة، ابن كادش العكبري ذكر كرده اند، ولي نويسنده نامه را ابومسلم دانسته اند. روشن است كه علّت قتل ابومسلم نيز نوشته نامه مزبور بود.

[33] المناقب 4/230؛ بحار 47/133؛ الامام الصادق و المذاهب الاربعة، 1/47.

[34] طبري 10/132؛ الامامة و السّياسة 2/125.

[35] امبراطورية العرب، ص 206 و منابع بسياري ديگر.

[36] الامام الصادق و المذاهب الاربعة، 1، بخش 2، ص 533.

[37] تاريخ ابن خلدون 3/129؛ مروح الذهب 3/256؛ طبري 10/37(ليدن).

[38] طبري 10/32(ليدن)، الكامل، ابن اثير 4/325.

[39] مروج الذهب 3/301؛ طبرسي 10/432.

[40] طبري 10/215؛ العقد الفريد 5/81؛ ص 81 تا 85(دارالكتاب)؛ صبح الاعشي 1/333 به بعد؛ الكامل مبرد؛ طبيعة الدعوة العباسية.

[41] البداية و النهاية 10/217.

[42] تاريخ يعقوبي 3/163.

[43] مروج الذهب 3 / ص 257 شرح النهج معتزلي 7 / ص

131 حياة الامام موسي بن جعفر 1 / ص 337 به نقل از مختصر اخبار الخلفاء:

« … در برابر قتل امام حسين هزار نفر از دم تيغ گذشتند. بدين گونه ما ساير بني اميّه را به خاطر خون امام حسين، يارانشان و خون عمو زادگانمان از آل ابيطالب، قتل عام كرديم».

[44] الكامل، ابن اثر 4/ ص 332 مروج الذهب 3/ ص 247 ضمناً به خطبه سفّاح نيز كه در مروج الذهب 3/ ص 257 آمده مراجعه شود.

[45] الآداب السلطانية / ص 155 مروج الذهب 3/ ص 271 البداية و النهاية 10 / ص 54 طبري10 / ص 60 تاريخ التمدن الاسلامي 1 / بخش1 / ص152 و ديگران. اين مطلب را بيشتر تاريخ نويسان آورده اند.

[46] اين گفته درباره جامه هاي سياه صحيح است. اما پرچم ها نيز ممكن است به همين دليل به رنگ سياه بوده باشند(ابن خلدون / ص 259)، يا به دليل آن كه پرچم علي عليه السلام در جنگ صفين نيز سياه بود(السيادة العربية/ ص 126) ويا به دليل آن كه پيغمبر در جنگهايش با كفّار پرچم سياه برمي افراشت، چنان كه در صبح الاعشي 3 / ص 370 از ماوردي نقل شده كه پيغمبر در جنگ حنين و مكّه پرچم سياه را به دست عمويش عبّاس داد و به همين دليل پرچم عبّاسيان نيز سياه بود. اما به نظر ما بهتر همان است كه پرچم سياه را نشانه سوگواري بدانيم. چه حادثه قتل يحيي بن زيد باعث شد كه اهل خراسان مدت هفت روز جامه سياه به تن كنند و همين امر عبّاسيان را تشويق نمود كه رنگ سياه را

به عنوان شعار خويش و به نشانه زجر هايي كه اهلبيت از بني اميّه كشيده بودند، برگزينند. اين مطلب عقيده سيّد عباس مكّي در نزهة الجليس 1 / ص316 است.

بلاذري نيز در انساب الاشراف 3 / ص 264 مطالبي ذكر كرده كه همين موضوع را تأييد مي كند.

[47] در همين كتاب مذاكره مأمون با امام عليه السلام را خواهيم آورد كه ضمن آن مأمون اعتراف كرده بود كه خانواده امام بمراتب از وي در خويشي به رسول خدا نزديك ترند. همچنين بيعت سفّاح و منصور و ديگر عباسيان با محمد بن عبدالله علوي، و گفتار منصور در جلسه اخذ بيعت همه دليل بر اين مطلب است. خلفاي عباسي بخوبي نفوذ علويان را درك مي كردند.

[48] طبري /11/ ص 752(ليدن) العقد الفريد / 5 / ص 74 و تاريخ التمدّن الاسلامي و ساير منابع.

[49] منصور در برخي از خطبه هايش اشاره به اين نوع كنترل مي كند: طبري/ 10 / ص 432 مروج الذهب / 3 / ص 301.

[50] طبري /10/ص 448(ليدن). بدين نكته نيز اشاره كنيم كه اموالي را كه منصور براي مهدي باقي گذارده بود به 600 ميليون درهم و 14 ميليون دينار مي رسيد.(رجوع كنيد به: امراء الشعر العربي في العصر العبّاسي / ص 35).

[51] تاريخ ابن خلدون /3 / ص 195 طبري / 10 / ص 306 تاريخ يعقوبي /3/ ص 114 البداية و النهاية /10/ص 93 الكامل، ابن اثير /5/ ص 18 و انساب الاشراف /3/ ص 118 كه مي نويسد آن دو زن از قريش بودند كه براي منصور نامزد شده بودند.

[52] مروج الذهب /3/ ص 294 و 295.

[53] به مروج الذهب و تاريخ ابن

خلّكان شرح حال امام كاظم عليه السلام مراجعه كنيد همچنين به فصل الخطاب، ينابع المودّة، كشف الغمّة، مرآة الجنان و صفة الصفوة.

[54] طبري /10/ ص 464، 507 و 508(ليدن) مروج الذهب /3/ص312 الآداب السّلطانية /ص 184 و 185 الوزراء و الكتّاب /ص 155 و ساير منابع.

[55] مروج الذهب /3/ص 312 ضحي الاسلام /3/ص 292 و تاريخ طبري و ساير منابع. در مرآة الجنان /1/ص 419 و جاهاي ديگر چنين آمده كه او را در چاهي محبوس كردند و بر فرازش نيز بارگاهي ساختند. به الوزراء و الكتّاب / ص 155 نيز مراجعه شود.

[56] النجوم الزاهرة /2/ص 77.

[57] البداية و النهاية /10/ص 167 عمدة الطالب / ص 124(بيروت) شرح ميمية ابي فراس / ص 190.

[58] عيون اخبار الرضا /1/ ص 92 بحار /48/ص 131 و 132. عبّاسيان از آغاز تسلّط بر حكومت يعني از زمان سفّاح همزمان با امام صادق عليه السلام پيوسته امامان را تهديد مي كردند تا فرصتي براي هيچ گونه حركتي نيابند و آنان را به توطئه هاي پنهاني به منظور قيام نيز متّهم مي نمودند، تا بدين وسيله مجوّزي براي حبس و آزار و مصادره اموالشان داشته باشند. ولي امامان منكر اتّهامهاي آنان شده و پيوسته در اين زمينه ها پاسخگويي مي كردند ولي گوش شنوايي در ميان عبّاسيان وجود نداشت.

[59] البداية و النهاية /3/ص 64.

[60] تاريخ ابن خلدون /3/ ص 173- مروج الذهب /3/ ص 238- وفيات الاعيان /1/ ص 454، 455(چاپ سال 1310) امبراطوريه العرب / ص 406 و ساير منابع. البتّه اين از عقايد كيسانيّه است.

[61] شرح النهج، معتزلي /7/ ص 161،162.

[62] چنين مي نمايد كه صاحب واقعي اين انديشه، منصور مي بود و اين

مطلب از نامه اش به محمد بن عبدالله بن حسن و از بسياري از سخنان و خطبه هايش بر مي آيد. امّا مهدي صورت تجسّم يافته اين عقيده به شمار مي رفت. منصور در ترويج اين فكر آنقدر تلاش مي كرد كه حتّي شعرا با پروراندن آن به وي تقرّب مي جستند. مانند حميري كه طبق اخبار مرزباني / ص 37 اشعاري در اين زمينه سرود و پاداش بسيار خوبي از منصور گرفت.

[63] فرق الشيعة / ص 48،49 - تاريخ ابن خلدون /3/ ص 173- مروج الذّهب /3/ ص 236. البتّه نوبختي در فرق الشيعه نوشته كه آنان حتي بيعت علي را نيز جايز نمي شمردند.

[64] مقاتل الطالبين / ص 240- المهديّه في الاسلام / ص 117.

[65] برخي از اين احاديث در منابع زير يافت مي شود:

الصواعق المحرقة / ص 98،99- تاريخ الخلفاء سيوطي / ص 259،260،272- البداية و النهاية /6/ 246، 247 و ساير منابع.

[66] ضحي الاسلام /3/ ص 240.

[67] مقاتل الطالبين / ص 247- المهدية في الاسلام / ص 117.

[68] الوزراء و الكتاب / ص 127.

[69] اين جريان مربوط به زمان متوكّل است. به پند تاريخ /1/ ص 72 و مقاتل الطالبين / ص 599 مراجعه كنيد.

[70] اين چيزي است كه شرح شافيه ايي نواس ص 174 از الدر النظيم از احمد بن حنبل نقل كرده، مردي كه به پرده مكّه آويخته پيوسته از خدا طلب آمرزش مي كرد. وي به اعتراف خودش بر فراز اين علويان به امر منصور گل و خشت رويهم نهاده بود. در عيون اخبار الرضا /1/ ص 108 به بعد و شرح ميمية كه وي در ماه رمضان روزه مي خورد، چه پس از كشتن شصت

علوي به دستور رشيد در يك شب، ديگر از رحمت خدا مأيوس گشته بود. ولي ظاهراً نام رشيد به اشتباه در اين داستان برده شده، چه حميد به سال 158 به تصريح بحار /48/ ص 322 در گذشت در حالي كه رشيد در 170 شروع به خلافت كرد. بنابراين، چنين مي نمايد كه داستان صحيح همان باشد كه از احمد بند حنبل باشد.

[71] ضحي الاسلام /1/ ص 105.

[72] امبراطورية العرب / ص 499.

[73] رسائل الخوارزمي /ص 130- ضحي الاسلام /3/ ص 296،297.

[74] تاريخ التمدن الاسلامي /2/ بخش 4/.

[75] النجوم الزهراء /2/ ص 9.

[76] التنبيه و الاشراف / ص 295- طبيعة الدعوة العباسيّه / ص 119.

[77] تاريخ الخلفاء /ص 261- مروج الذهب /4/ ص 222- شرح ميمية ابي فراس /ص 117- مشاكلة الناس لزمانهم / ص 22،23.

[78] شرح ميمية ابي فراس / ص 159 - الادب في ظلّ التشيّع / ص 68.

[79] طبري /10/446- النزاع و التخاصم / ص 52 و ساير منابع.

[80] تاريخ الخلفاء /ص 267- امبراطورية العرب /ص 491- الامام الصادق و المذاهب الاربعة /1/ بخش 2/ ص 534.

[81] مناقب ابن شهر آشوب /3/ ص 357 - بحار /74/ ص 178.

[82] تاريخ كربلاء، عبد الجواد كليدار آل طعمه /ص 193.

[83] مختصر تاريخ العرب، سيّد امير علي / ص 184.

[84] التاريخ الاسلامي و الحضارة الاسلامية /3/ ص 200.

[85] رجال ما مقاني /3/ ص 296- قاموسي الرّجال /9/ ص 324 - بحار /48/ ص 195، 196 - رجال الكشي /ص 27(كربلاء) به اين موضوع مسعودي نيز اشاره كرده - ضحي الاسلام /1/ ص 141 - مشاكلة النّاس لزمانهم، يعقوبي / ص 24.

[86] تاريخ يعقوبي /3/ ص 136،137.

[87]

التاريخ الاسلامي و الحضارة الاسلامية /3/ ص352.

[88] الاغاني /5/ ص 225(دارالكتب، ماهره).

[89] الكامل، ابن اثير /5/ ص 85 - طبري /10/ ص 606 و ديگر منابع.

[90] العقد الفريد /1/ ص 142.

[91] همان مدرك /2/ ص 180(دارالكتاب العربي).

[92] اعيان الشيعة /4/ بخش 2/ ص 108(چاپ سوم) - عيون اخبار الرّضا /2/ ص 161- بحار /49/ ص 166.

[93] تاريخ الشيعة / ص 89- امالي شيخ / ص 230(نجف) - الكني و الالقاب /1/ ص 27- شرح ميمية ابي فراس /ص 209- المناقب /2/ ص 19- تاريخ كربلاء /ص 197،198 به نقل از نزهة اهل الحرمين ص 16- بحار /10/ ص 297- تظلّم الزهراء / ص 218- مجالي اللطف / ص 39- اعيان الشيعة /4/ ص 304- تسلية المجالس، محمد بن ابيطالب و ديگر منابع.

[94] تاريخ كربلاء / ص 199 به نقل از مجله «الهلال» شماره اكتبر، 1947، ص 27 از مقاله استاد عقّاد: «گفتاري با هارون الرشيد».

[95] تاريخ الخلفاء، سيوطي / ص 293.

[96] شرح ميمية ابي فراس/ص 127.

[97] عيون اخبار الرّضا/2/ص 147 بحار/49/ص 132 وديگر منابع.

[98] شرح ميمية ابي فراس/ص 119.

[99] المحاسن و المساوي/ص 246 الشعر و الشعراء/ص 484 نظرية الامامة/ص 382 المهديّة في الاسلام/ص 55 طبيعة الدعوة الاسلامية/ص 133.

[100] السيادة العربية و الاسرائيليات/ص 133.

[101] محاضرات تاريخ الامم الاسلامية /1/ص 161.

[102] تاريخ بغداد/6/ص 129 حياة الامام موسي بن جعفر /2/ص/184.

[103] بحار/49/ص 166 عيون اخبار الرضّا/2/ص 267.

[104] اين جريان مربوط به پيش از رشيد مي شد(ابن خلدون/3/ص 215) به الكامل، ابن اثير/5/ص 75 وديگر منابع نيز مي توان مراجعه كرد.

[105] ظاهراَ نام صحيح «حسين» است چنانكه در مجمع الفوائد آمده.

[106] مقاتل الطالبين/ ص 130 تا 140(قسطنطنيه، 1297) كه سعد محمد

حسن نيز در كتابش المهدية في الاسلام بخشي از آن را از ص 58 به بعد نقل كرده، همينطور دكتر احمد امين در ضحي الاسلام/3/ص 297 به بعد. پدرم نيز تمام آن را در كتاب خطّي خود «مجمع الفوائد، و مجمل العوائد» از ص 45 به بعد، آورده است.

[107] نظريّة الامامة/ ص 318. ولي كنيه سفاح «ابو العبّاس» بود نه ابو عبدالله. عبدالله هم نام او و هم نام منصور بود كه از سفّاح سنّ بيشتري داشت.

[108] امبراطورية العرب/ص 452.

[109] البداية و النهاية/1/ص 69 التنبيه والاشراف/ ص 292.

[110] مروج الذهب /3/ص 222 تاريخ الخلفاء/ص 259 مشاكلة النّاس لزمانهم/ص 22 امبراطورية العرب/ص 435.

[111] الكامل، ابن اثير/4/ص 342 الامامة و الساسة/2/ص 139 يعقوبي /2/ص 354 البداية و النهاية/10/ص 56 تاريخ التمدن الاسلامي/2/ص 402 و ديگر منابع.

[112] شرح اين ماجرا را در منابع زير بخوانيد: النزاع و التخاصم/ص 48، 49 الكامل، ابن اثير/5/ص 212، حوادث سال 132 تاريخ ابن خلدون/3/ص 177 يعقوبي/2/ص 357)صادر) شرح ميمية ابي فراس /ص 216 و غاية المرام في محاسن بغداد دارالسلام/ص 115.

[113] النزاغ و التخاصم/ص 49 و منابع ديگر.

[114] عيون الاخبار، ابن قتيبة/1/ص 26 الكني و الالقاب/1/ص 158. ممكن است منظور از مهدي در اينجا سفّاح بوده باشد.

[115] فوات الوفيات/1/ص 232 تاريخ الخلفاء /ص259 تاريخ الخميس/2/ص 324.

[116] البداية و النهاية/10/ص 75.

[117] طبري /10/ص 128(ليدن).

[118] تاريخ الخلفاء/ص 268 و ديگر منابع.

[119] تاريخ بغداد/10/ص 215 الامام الصادق والمذاهب الاربعة/1/بخش2/ص 479.

[120] العقد الفريد/5/ص 88)دار الكتاب العربي) و گفته شده كه وي عامل قتل سديف بود.

[121] شرح قصيده ابن عبدون/ص 218،282 مروج الذهب/3/ص 288.

[122] المحاسن و المساوي/ص 339.

[123] الوزراء و الكتاب/ص 142.

[124] البداية و النهاية/10/ص 131.

[125] تاريخ

الخميس/2/ص 331.

[126] تاريخ الخلفاء، سيوطي/ ص 279 ومنابع ديگر.

[127] التاج/ص 81.

[128] الاغاني/5/ص 163(دار الكتب، قاهره).

[129] ولي نه در راه خدا، كه در راه لذّتها و شهوت هاي خودش و در راه خوشايند آواز خوانها و فرومايگان، چنانكه در رساله خوارزمي و در تمام كتابهاي تاريخي كه از راه و روش رشيد سخن گفته اند، آمده.

[130] التبية و الاشراف/ص 299.

[131] تاريخ يعقوبي/3/ص 146.

[132] البداية و النهاية/10/ص 184.

[133] البداية و النهاية/10/ص 220 به نقل از طبري، و در صفحه 222 نيز چنين آورده كه رشيد از چهار هزار دختر خوش روي برخودار بود. در ضحي الاسلام /1/ ص 9 نيز نوشته: «رشيد هزاران كنيزك داشت كه برايش خدمتگزاري يا آوازخواني مي كردند و بزم شرابش را به بهترين وجهي و در زيباترين لباسها و جواهرات مي آراستند».

[134] مآثر الاناقة/1/ص 205 تاريخ الخلفاء/ص 201 مختصر تاريخ الدّول /ص 134 الكامل، ابن الثير/5/ص 170(دار الكتاب العربي) و تاريخ طبري و منابع ديگر.

[135] التنبيه و الاشراف/ص 302.

[136] طبري/9/ص 1974(ليدن) و ج 10/ص 25 الكامل، ابن اثير/4/ص 295 البداية و النهاية/10/ص 28، 64 الامامة والسياسة/2/ص 114 النزاع و التخاصم/ص 45 العقد الفريد/4/ص 479(دار الكتاب) ضحي الاسلام/1/ص 32 و شرح النهج، معتزلي/3/ص 267.

[137] تاريخ الجنس العربي/8/ص 417.

[138] العبر، ذهبي/1/ص 186 مرآة الجنان/1/ص 285.

[139] البداية و النهاية/10/ص 72 وفيات الاعيان/1/ص 281(چاپ 1310 هجري) مختصر تاريخ الدول/ص 121 الكامل، ابن الثير/4/ص 354 شرح شافية ابي فراس/ص 211 غاية المرام في محاسن بغداد دارالسلام، عمري موصلي/ص 116 تاريخ ابن الوردي/1/ص 261 مآثر الاناقة في معالم الخلافة/1/ص 178 النزاع و التخاصم، مقريزي/ص 46.

[140] طبيعة الدعوة العباسة/ص 245 به نقل از العيني در: دولة بني العبّاس و الطولونيين و

الاخشيديين/ص 30 به بعد.

[141] تاريخ المتدّن الاسلامي/2/ص 435 به نقل از زينة المجالس.

[142] تاريخ اليعقوبي/3/ص 102 تاريخ ابن خلدون/3/ص 103.

[143] شرح قصيده ابن عبدون/ص 214 صبح الاعشي/1/ص 445.

[144] تاريخ بغداد/1/ص 208 البداية و النهاية/10/ص 14 و ص 69 النزاع و التخاصم/ص 53 الامام الصادق و المذاهب الاربعة/1/ص 533.

[145] طبيعة الدعوة العبّاسية/ص 33 به نقل از كتاب الفتوح از ابن اعثم كوفي النزاع و التخاصم/ص 52،53 الامام الصادق و المذاهب الاربعة/1/ص 69 الامامة و السّياسة/2/ص 132و 133 و ساير منابع.

[146] النزاع و التخاصم/ص 46.

[147] الوزرا، و كتاب /ص 225.

[148] رجوع كنيد به كتاب شيخ الامه، الامام احمد حنبل، از عبد العزيز سيد الاهل.

[149] الغيبه، شيخ طوسي / ص 20 - بحار.

[150] واژة «تشيّع» كه در اين كتاب به كار مي رود در بيشتر موارد مقصود از آن تشيّع به معناي خاص و آن مذهب معروف نيست. بلكه مجرد دوستي با علويان و تأييد ايشان در برابر دشمنانشان را ما تشيّع ناميده ايم. پس معناي اين واژه اعم است از تشيّع راستين كه فرقة معروفي را در برابر ساير فرقه هاي اسلامي تشكيل مي دهد.

[151] طبري /11 / ص 752(چاپ ليدن).

[152] اين را صدوق در آمالي آورده است.به رجال مامقاني زير عنوان «زبيده» مراجعه كنيد.

[153] الكني و الالقاب /2 / ص 289 به نقل از ابن شحنه در روضه المناظر.

[154] رجوع شود به: لطف التدبير / ص 105.

[155] الكامل، ابن اثير / حوادث سال 250 هجري.

[156] مانند: شيخ مفيد در ارشاد، شبراوي در الاتحاف بحّب الاشراف، كليني در كافي، كفعمي در مصباح، شهيد در دروس، طبرسي در اعلام الوري، فتال در روضه الواعظين، صدوق در علل الشرايع، تاج الدين محمد بن

زهره در غايه الاختصار، ابن صباغ مالكي در الفصول المهمه، اردبيلي در جامع الوراه،مسعودي در مروج الذهب هر چند كه در كلامش ابهامي است، ابو افداء در تاريخ خود، كنجي شافعي در كفايه الطالب، ابن اثير در كامل، ابن حجر در صواعقش، شبلنجي در نورالابصار، بغدادي در سبائك الذهب، ابن جوزي در تذكره الخواص، ابن الوردي در تاريخ خود، كه از تاريخ غفاري و نوبختي نيز نقل كرده. عتاب ابن اسد نيز مي گفت كه گروهي از اهل مدينه را شنيده كه همين مطلب را مي گويند، غير از اين افراد، تعداد بسياري ديگر نيز مي باشند.

[157] بحار/49/ص95 عيون اخبار الرّضا/2/ص 183 و ساير كتاب ها.

[158] مروج الذهب/3/ص 441 الكامل. ابن اثير/5/ص 183 الاداب السلطانيّه/ص 217 -طبري/11/ص 1013(چاپ ليدن) مختصر تاريخ الدّول/ص134 تجارب الامم/6/ ص 436.

[159] بحار/49/ص 155،144 الكافي/8/ص 151 عيون اخبار الرضّا/ 2/ص 167.

[160] نظريه الامامه/ص 388.

[161] متن عربي اين نامه در پايان اصل كتاب آمده است.

[162] مسند الامام الرضا/ 2/ص 76 بحار/49/ ص 175 عيون اخبار الرضّا/2/ ص156.

[163] اين موضوع در مجله مدينه العلم(سال اول، ص 415) از صاحب تاريخ نيشابور و از المناوي في شرح الجامع الصغير نقل كرده. اين داستان در كتاب هاي زير نقل شده است: الصواعق الوحرفه/ص 122 حيله الولياء/3/ص 192 عيون اخبار الرضّا/2/ص 135 امالي صدوق/ص 208 ينابيع الموده/ ص 364 و 385 بحار/49/ص 123، 126، 127 الفصول المهمه، ابن الصباغ/ ص 240 نور الابصار/ص 141. كتاب مسند الامام نيز آن را از اين كتاب ها نقل كرده است: التوحيد، معاني الاخبار، كشف الغمه/ 3/ص 98. اين داستان در بسياري از كتاب هاي ديگر نيز ذكر شده منتها برخي جمله «به شروط آن و من

از اين شروط هستيم» را حذف كرده اند كه دليلش براي ما روشن است.

[164] النجوم الزاهره/2/ص 74.

[165] اين داستان چنين نقل شده: زبيده با هارون الرشيد بازي شطرنج مي كرد و چون رشيد بازي را باخت، زبيده به او حكم كرد كه بايد با زشت ترين و كثيف ترين كنيز آشپز خانه اش همبستر شود. رشيد كه از اين امر بسي كراهت داشت حاضر شد ماليات هاي سراسر مصر و عراق را به زبيده ببخشد تا او را از اجراي اين حكم منصرف سازد. ولي زبيده نپذيرفت. رشيد به ناچار منيزي به نام «مراجل» را يافت كه واجد همه اين صفات تنفّرآميز بود. با او همبستر شد و مأمون متولّد گرديد. حياه الحيوان، دميري/1/ص 72 اعلام الناس في اخبار البرامكه، و بني العباس، اتليدي/ص 106 و 107 عيون التواريخ و چند كتاب ديگر. اين داستان منافات با آن ندارد كه گفته اند مأمون در شبي زاده شد كه رشيد به خلافت رسيد. زيرا وليعهد ها نيز پيش از رسيدن به خلافت بزرگترين قلمرو ها را در اختيار داشتند. مثلا همين رشيد سراسر كشور خود را ميان سه فرزندش تقسيم كرده بود.

[166] الآداب السلطانيه/ص 212.

[167] حياه الحيوان، دميري/ 1/ ص 72.

[168] فهرست ابن النديم/ ص 174(چاپ مطبعه الاستقامه، قاهره).

[169] دايره المعارف الاسلاميه/1/ ص620.

[170] مناقب آل ابيطالب/2/ 276 سفيحه البحار/2/ص 332 در ماده «غيب».

[171] قلقشندي در كتاب خود: مآثر النافه في معالم الخلافه/1/ص 213 مي نويسد: مردم سه چيز را بر مأمون عيب مي گرفتند: يكي آن كه قائل به خلق قرآن بود. دوّم تشيّعش، و سوّم اين كه فلسفه را در ميان مردم رايج ساخت.

[172] تاريخ الخلفاء/ص 306 فوات الوفيات/1/ص/239 النجوم الزاهره،تاريخ الخميس/2/

ص 334.

[173] مروج الذهب(چاپ بيروت)/3/ص 352 و 353.

[174] مراجعه كنيد به قصيده ابن عبدون/ص 245 تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 307 شبيه به همين مطلب در كتاب هاي ديگر هم آمده: الاخبار الطّوال/ص 401 الاتحاف بحت الاشراف/ص 96 تاريخ الخميس/2/ص 334.

[175] در اين جا مقصود آن شايستگي واقعي كه خدا منظور داشته و پيغمبر(ص) آن را بيان كرده، نمي باشد. بلكه منظور همان شايستگي است كه مردم با انحراف از حكم خدا و سنّت پيامبرش، تصوّر مي كردند.

[176] الآداب السّلطانيه/ص 212 مروج الذهب/3/ص 396 النجوم الزاهره/2/ص 159 تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 303 تاريخ يعقوبي/3/ص 162: «به جز امين در ميان خلفاي عباسي كسي نبود كه هم پدرش و هم مادرش عباسي باشند.».

[177] تاريخ الخلفاء،سيوطي/ ص 304.

[178] غايه المرام في محاسن بغداد دارالسلام/ص 121.

[179] ابن بدرون در شرح قصيده ابن عبدون/ص 245 الاتحاف بحبّ الاشراف/ص 96.

[180] شرح اين ماجرا را در كتاب هاي زير بجوييد: طبري/10/ص 611، النجوم الزاهره/2/ص 76 الكامل، ابن اثير/5/ص 88 ابن خلدون نيز در تاريخ خود جلد 3 ص 218 بدان اشاره كرده است.

[181] زهر الآداب(دار الجيل)/2/ص 581.

[182] النجوم الزاهره/2/ص 89 تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 290.

[183] النجوم الزاهره/2/ص 84 شبيه به آن در تاريخ الخلفاء هم آمده.

[184] تاريخ ابن خلدون/3/ص 229 النجوم الزاهره/2/ص 102 الكامل، ابن اثير(چاپ سوّم)/5/ص 127 الوزراء و الكتاب/ص 266.

[185] مروج الذهب/3/ص 353، شايد او اين كار را براي خوشايند مأمون كرده باشد.

[186] مروج الذهب(بيروت)/4/ص 223 تاريخ الخلفاء، سيوطي/ص 24، 269، 270، 285 - طبيعه الدعوه العباسيه/ص 279 به نقل از مقريزي در السلوك المعرفه دول الملوك/1/ص 14 مشاكله الناس الزمانهم، يعقوبي/ص 23.

[187] البيان المغرب(صادر)/ص 71.

[188] البيان و التبيين/3/ص 366.

[189] التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلاميه/3/ص 104.

[190] ضحي الاسلام/1/ص

43.

[191] مروج الذهب/3/ص 213 شرح ميميه ابي فراس/ص 157 نزهه الجليس/1/ص 316.

[192] انساب الاشراف، بلاذري/3/ص 115.

[193] تاريخ التمدّن الاسلامي/2/ بخش 4/ص 440.

[194] همان مدرك/ص 232.

[195] ضحي الاسلام/3/ص 295.

[196] الصله بين التصوّف و التشيّع/ص 101.

[197] التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلاميه/3/ص 107.

[198] روح الاسلام/ص 306.

[199] السياده العربيّه والشيعه و الاسرائيليات.

[200] ياد بود هشتمين امام.

[201] آقاي غفوري در مدرك فوق ص 29 تصريح كرده كه مأمون فقط از كشتن امين خشنود نشد بلكه دستور اين قتل را هم او صادر كرده بود.

[202] فوات الوفيات/2/ص 269 طبري(در القاموس الحديث) 10/ص 202 البدايه و النهايه/10/ص 243 حياه الحيوان/1/ص 72 تجارب الامم(كه با العيون و حدايق چاپ شده)/6/ص/416.

[203] تاريخ الخلفاء، سيوطي/ص 298.

[204] البدايه و النهايه/10/ص 443.

[205] بحار/49/ ص 166 مسند الامام رضا/1/ص 85 اعيان الشيعه/4/ بخش 2/ص 138 عيون اخبار الرضّا/2/ص 160.

[206] الحضاره الاسلاميه في القرآن الرابع الهجري، آدم متز/1/ص 232.

[207] امبراطوريه العرب، ترجمه و تعليق خيري حماد/ ص 570.

[208] همان مدرك/ص 649.

[209] در تاريخ طبري/10/ص 236 و تاريخ ابن خلدون/3/ص 245 و الكامل، ابن اثير/5/ص 179(چاپ سوّم) چنين آمده كه مأمون به هرثمه گفت: «با اهل كوفه و علويان ساختي و آن قدر سستس به خرج دادي تا ابو السرايا بر ضدّ ما قيام كرد و ان همه فجايع به بار آورد. و او يكي از ياران تو بود». در اين مقام، اتهام هرثمه به اين مطالب بسيار مهم است.

[210] ضحي الاسلام/3/ص/294 مقاتل الطالبين/ص 535.

[211] مقاتل الطالبين/ص 550 البدايه و النهايه/10/ص 345.

[212] الصله بين التصوّف والتشيّع/ص 173.

[213] اين نام بدان جهت انتخاب شد كه زيد خانه هاي عباسيان را در بصره به آتش كشيد، و هر گاه شخصي را با جامه

سياه كه شعار عباسيان بود، به نزدش مي آوردند، او را با جامه اش مي سوزاند.طبري/11/ص 986(ليدن) الكامل، ابن اثير/10/ص 346.

در روايات چنين آمده كه امام رضا عليه السلام از اعمال برادرش زيد اظهار بيزاري مي نمود. شايد علت آن باشد كه گذشته از ارتكاب اعمال خلاف دين كه در جريان قيامش آورده بود، با زيديه نيز همياري مي نمود. شايد هم دليل بيزاري امام رضا آن بود كه مي خواست شر مأمون را از زيد دور كند و در ضمن اين اتهام را كه او جريانات قيام وي را تدبير مي كرد. از حريم خويشتن دفع نمايد.

[214] در ميان علويان كسي جز حضرت علي(ع) لقب «امير المومنين» را نداشت. اين موضوع در مروج الذهب/3/ص 439 آمده.

[215] مقاتل الطالبين/ص 534. در شرح قيام هاي علويان به اين كتاب ها مراجعه كنيد: البدايه و النهايه/10/ص 244 تا 247 - تاريخ يعقوبي/3/ص 173 و 174 مروج الذهب/3/ص 439 و 440 مقاتل الطالبين، طبري، ابن اثير و كتاب هاي تاريخي ديگر. با مراجعه به اين منابع معلوم مي شود كه شورش ها در نخستين ايام مأمون همه جا را فراگرفته بود.

[216] البدايه و النهايه/10/ص 244 طبري/11/ص 975(ليدن).

[217] حاتم بن هرثمه بر ارمنستان تسلط يافت و اين خود انگيزه قيام بابك خرّم دين گرديد. نصر بن شبث بر نقاطي چون كيسوم و سمسياط و حوالي آن ها مسلط گرديده، از فرات گذشته در جهت شرق آن به پيشروي ادامه داد. وي هرگز تسليم نشد مگر در سال 207. در اين جا بايد از شورش بابكيان و مصريان هم نام ببريم.

[218] الكامل، ابن اثير/5/ص 190 تجارب الامم/6/ص 439(كه همراه با العيون و الحدايق چاپ شد) تاريخ طبري/11/ص 1020(ليدن) تاريخ ابن خلدون/3/ص 248. گروه هاي

بسياري دعوت عبّاس را پذيرفتند ولي شيعيان و گروه هاي ديگر خود را از او كنار كشيدند. اما اهالي كوفه كه پيوسته از شيعيان علي و اولادش بودند، ظاهرا افراد بسيار كمي از آنان از او استقبال كردند. اين را ابن اثير آورده است.

[219] در حالي كه در اوايل عصر عباسي افراد لايق بسيار پيدا مي شدند. البته مراد ما از لياقت، لياقت ظاهري است كه با منطق ستمگران و زورگويان قابل تأييد است.

[220] در النجوم الزاهره/2/ص 201 و 202. تاريخ خلفاي سيوطي/ص 308 و ساير كتاب ها چنين آمده است: «مأمون در اظهار تشيع بسيار مبالغه مي كرد.پيوسته مي گفت: بهترين فرد پس از پيغمبر علي بن ابيطالب است. او رسما بيزاري خود را از كساني كه از معاويه به نيكي ياد مي كردند، اعلام كرده بود. اما از ابوبكر و عمر بدي نمي گفت و بلكه آن دو را به عنوان پيشوا پذيرفته بود … »

البته اين را عينا معتزله بغداد مانند بشر بن معتمر و بشر بن غياث مريسي، پذيرفته بودند. مورّخان بسياري تصريح كرده اند كه مأمون مذهب معتزله را داشت. البدايه و النهايه/10/ص 275 ضحي الاسلام/3/ص 295 امبراطوريه العرب/ص 600.

[221] وفيات الاعيان، شرح حال يحيي بن اكثم/2/ص 218(چاپ 1310 هجري) السيره الحلبيه/3/ص 46 النص و الاجتهاد/ص 193 قاموس الرجال/9/ص 397. با اين همه برخي معتقدند كه اگر مأمون علي را برتر مي شمرد، معاويه را نفرين مي كرد، متعه را حلال شمرده بود و قائل به خلق قرآن گشته بود … اين ها همه به خاطر مشغول ساختن مردم بود تا كمتر به مسأله خلافت بينديشند و همچنين مي خواست ذهن آن ها را از اهل بيت نيز منصرف بدارد.البته اين قول به

كمك برخي شواهد تاريخي تأييد مي شود.

[222] الامام رضا وليعهد المأمون/ص 63 به نقل از ابن اثير.

[223] مراجعه كنيد به: مروج الذهب/3/ص 441 و ساير كتاب هاي تاريخي در طبري/11/ص 1103(ليدن) و البدايه والنهايه/10/ص 269 چنين آمده كه امام(ع) با وي تا سال 215 هجري همبستر نشد.

[224] بحار/49/ص 139 مسند الامام الرّضا/1/ص 77 و 78 عيون اخبار رضا/2/ص 153.

[225] الصله بين التصوّف و التشيّع/ص 256.

[226] البدايه و النهايه/10/ص 147، ساير كتاب هاي تاريخي، به فصل «منبع خطر براي عباسيان» همين كتاب نيز مراجعه كنيد.

[227] مقاتل الطالبين/ص 377 و صفحات ديگر آن و نيز ساير كتاب ها. برخي از محققّان، برآنند كه فقط اهل حديث كوفه در اين قيام شركت كردند، ولي ظاهر آن است كه مراد همه اهل حديث به طور اطلاق باشد. اين را مقاتل الطالبين هم تأييد مي كند.

نكته شايان تذكر آن كه گروهي از اهل حديث و گروهي از زيديّه امامت را بدانگونه كه شيعه اماميه باور دارند، هنگام وليعهدي امام رضا پذيرفته بودند، ولي سپس از اين عقيده برگشتند.

نوبختي در فرق الشيعه ص 86 مي نويسد:

« … گروهي از آنان به نام «محدثه» به فرقه مرجئه و اصحاب حديث پيوند داشتند و قائل به امامت حضرت موسي بن جعفر و سپس علي بن موسي شده بدين گونه شيعه گرديدند. ولي اين تظاهر و به انگيزه رسيدن به هدف هاي دنيوي بود. چه آنان پس از درگذشت امام رضا(ع) از عقيده برگشتند.

گروهي از زيديان نيز به امامت حضرت علي بن موسي(ع)قائل گشتند و اين پس از اخذ بيعت وليعهدي از سوي مأمون به نفع او بود. اينان نيز تظاهر مي كردند و براي دنياي شان به چنين عقيده اي گرويده بودند. لذا

چون امام رضا(ع) درگذشت آنان نيز دست از اعتقاد خود شستند … » به قول شيبي، گروهي از زيديان، مرجئه و اهل حديث گرداگرد امام رضا(ع) را گرفتند. آن گاه پس از درگذشت امام دوباره به مذاهب خويش بازگشتند.

[228] الآداب السلطانيه، فخري/ص 217 ضحي الاسلام/3/ص 294 البدايه و النهايه/10/ص 247 طبري، ابن اثير، قلقشندي، ابوالفرج. مفيد و هر مورّخي كه ماجراي وليعهدي را در كتاب خود آورده است البته در اين باره متون ديگري هم يافت مي شود كه علّت تسميه رضا را به دليل دانسته است كه دوست و دشمن به شخصيّت وي احترام مي گذاشتند.

[229] بر اين موضع تصريح شده در البدايه و النهايه/10/ص 250 الآداب السلطانيه، الفخري/ص 127 غايه الاختصار/ ص67 ينابيع الموده، حنفي/ص 384 مقاتل الطالبين، وبسياري ديگر: سيوطي در تاريخ الخلفاء آورده كه «حتي گفته اند او مي خواست خود را خلع كند و خلافت را به او بسپارد … » امام وي را از اين كار بازداشت.

[230] عيون اخبار الرضا/2/ص 149 بحار/49/ص 134 ينابيع المودّه و ساير كتاب ها.

[231] عبارت تاريخ شيعه/ص 51 و 52 لين است:

«اگر خلافت حقي است كه براي تو از سوي خدا شناخته شده، پس نمي تواني آن را از خود جدا سازي و به ديگري واگذاري. و اگر چنين حقي برايت نيست، پس چگونه چيزي را كه نداري به من مي بخشايي … ».

[232] مراجعه كنيد به: روضه الواعظين/1/ص 267 و 268 و 269 اعلام الوري/ص 320 علل الشرايع/1/ص 236 ينابيع الموده/ص 384 امالي صدوق/ص 42 و 43 الارشاد/ص 310 كشف الغمه/3/ص 65 و 66 و 87 عيون اخبار الرضا/2/ص 140 و 149 المناقب/4/ص 363 الكافي/1/ص 489 بحار/49/ص 129 و 134

136 معادن الحكمه، و تاريخ الشيعه، و مثير الاحزان/ص 261 شرح ميميه ابي فراس/ص 164 و 165 غايه الاختصار/ ص 68.

[233] مي گويند: او و عمويش و يكي از فرماندهان بود كه مأمون او را مدتي فرماندار خراسان كرد. ولي بر اثر سوء رفتار عزل شد.

[234] مقاتل الطالبين/ص 562 و 563 و نزديك به اين مطلب چيزي در ارشاد مفيد/ص 310 و ساير كتاب ها يافت مي شود.

[235] در اين باره مراجعه شود به مناقب آل ابي طالب/4/ص 363 - امالي صدوق/ص 43 عيون اخبار رضا/2/ص 140 علل الشرايع/1/ص 239 مثير الاحزان/ص 261 و 262 روضه الواعضين/1/ص 139 بحار/49/ص129 و ساير كتاب ها.

[236] علل الشرايع/1/ص 239 روضه الواعظين/1/ص 268 امالي صدوق/ص 72 بحار/49/ص 130 عيون اخبار الرضا/2/ص 139.

[237] در موضوع اجبار امام(ع) به امضاي سند وليعهدي به اين منابع رجوع كنيد: سنابيع الموده/ص 384 مثير الاحزان/ص 261 و 262 و 263 كشف الغمه/3/ص 65 امالي صدوق/ص 68 و 72 بحار/49/ ص 120، 131 و 149 علل الشرايع/1/ص 237 و 238 ارشاد مفيد/ص 191 عيون اخبار الرضا/1/ص 19 و جلد 2/ص 139 تا 141 و 149 اعلام الوري/ص 320 الخرائج و الجرائح و ديگر كتاب ها.

[238] الآداب السلطانيه، الفخري/ص 219 بحار/49/ص 312 تاريخ الخلفاء،سيوطي/ص 308 التذكره، ابن جوزي/ص 356. از شذرات الذهب ابن عماد نيز نقل شده است.

[239] اين موضوع را در سند وليعهدي تصريح نموده است.

[240] الفصول المهمه، ابن صباغ مالكي/ص 241 مقاتل الطالبين/ص 536 اعلام الوري/ص 320 بحار / 49/ ص 143 و 145 اعيان الشيعه/4/بخش 2/ص 112 عيون اخبار الرضا و ارشاد مفيد و ديگر كتاب ها.

[241] تاريخ الحكماء/ص 222 و 223 فرج المهموم في تاريخ

علماء النجوم/ص 142 اعيان الشيعه /4/بخش 2/ص 114 بحار/49/ص 132 و 133 عيون اخبار الرضا/2/ص 147 و 148 و ديگر منابع.

[242] مراجعه شود به: مناقب آل ابي طالب/4/ص 364 معادن الحكمه/ ص 192 عيون اخبار الرضا/2/ص 140 بحار/49/ص 140 و 141.

[243] نظريه الامامه، دكتر احمد محمود صبحي و ديگران. در تاريخ بغداد/5/ص 274 چنين آمده: به ابي مسهر گفتند چرا از محمد بن راشد چيزي نمي نويسي؟ پاسخ داد كه او قايل به قيام عليه پيشوايان است. در طبقات الحنابله/3/ص 58 يكي از علل ترجيح سفيان بر حسن بن حي اين را شمرده كه او قائل به كشيدن شمشير بود. از اين قبيل مطالب بسيار است كه در اين جا نمي توانيم همه آن ها را ذكر كنيم.

[244] به اين موضوع احمد بن حنبل در رساله «السنّه» تصريح كرده كه اين البته از عقايد اهل حديث و سنّت است. ابو بعلي در طبقات الحنابله/1/ص 26 آن را نقل كرده و اشعري نيز در مقالات الاسلامييّن/1/ص 323 و در الابانه/ص 9 بدان اشاره كرده است.

[245] مراجعه شود به: بحار/49/ از ص91 تا 95 عيون اخبار الرّضا/2/ص 181 به بعد. اين گفته چنان معروف است كه ما نيازي به ذكر مدارك بسيار نمي بينيم.

[246] بحار/49/ص 95 عيون اخبار الرّضا/2/ ص 183.

[247] در پاورقي 8 بخش دوّم برخي از اين منابع اين ماجرا را نقل كرده ايم.

[248] مراجعه شود به: الصواعق المحرقه، ينابيع الموده، وفيات الاعيان، بحار، قاموس الرجال و ديگر منابع.

[249] الاتحاف بحبّ الاشراف/ص 55 الصواعق المحرفه/ص 122.

[250] المناقب 4/ص 369، 364 بحار/49/ص 144 علل الشرايع، مقاتل الطالبين، نورالابصار، نزهه الجليس، عيون اخبار الرّضا.

[251] كنز الفوائد، كراجكي/ص 166 الفصول المختاره من

العيون و المحاسن/ص 15 و 16 بحار/49/ص 188 مسند الامام الرّضا/1/ص 100.

[252] الكافي/1/ص 187 الاختصاص/ص 278 مسند الامام الرّضا/1/ص 103.

[253] بسيار محتمل است كه امام به جمله عمر(بيعت با ابوبكر گريزگاهي بود) اشاره كرد ولي آن را چنان تعميم داد كه شامل بيعت هاي ديگر هم بشود. چه بيعت با خود عمر و عثمان و معاويه و ديگران نيز همه راه گريزي بودند.

[254] مكاتيب الرسول/1/ از ص 59 تا 89 كه در باره اين كتاب ها به طور مشروح به بحث پرداخته و موارد استشهاد ائمه به آن ها را بيان داشته است.

[255] اين كه امام رضا(ع) مأمون را «اميرالمؤمنين» مي خواند به نظر ما چندان مسأله اي را بر نمي انگيزد. زيرا مأمون عملا مقام فرمانروايي بر مسلمانان را قبضه كرده بود و به اعتبار همين مقام ظاهري او مي شد كه واژه اميرالمؤمنين را به او اطلاق كرد. ولي آيا مجرد اميرالمؤمنين بودن دليل بر فضيلت كسي مي تواند باشد؟ يا اين كه بر عكس فضيلت هنگامي محققّ است كه شخصي اين مقام را به حق و شايستگي خدايي قبضه كرده باشد؟

آري، اشكالي كه از خواندن جمله امام رضا(ع) به ذهن ما متبادر مي شود ناشي از عادتي است كه ما با واژه اميرالمؤمنين پيدا كرده ايم. چه ما اين لقب را فقط بر حضرت علي(ع) اطلاق كرده، حتي آن را بر ديگر امامان معصوم خود هرگز اطلاق نمي كنيم. غافل از اين كه در عرف مسلمانان آن روزها هرگز چنين انحصاري براي اطلاق واژه اميرالمؤمنين وجود نداشت. به گفته ديگر، قداستي را كه ما اكنون براي اين واژه قائليم هرگز در ذهن آنان مطرح نبود. آنان به مجرّد آن كه

قدرت فرمانروايي را در دست كسي مي يافتند او را امير خود و امير مسلمانان و مؤمنان خطاب مي كردند، هرچند مانند خلفاي بني اميّه يا عثمان و يا ديگران از پاكي و تقوا هم بهره اي نمي داشتند.

[256] الفصول المهمه، ابن صباغ مالكي/ص 241 نورالابصار/ از ص 43 به بعد عيون اخبار الرّضا/1/ص 20 و جلد 2/ص 183 مناقب آل ابي طالب/4/ص 363 علل الشرايع/1/ص 238 اعلام الوري/ص 320 بحار/49/ص 34 و 35 و صفحات ديگر كشف الغمّه/3/ص 69 ارشاد مفيد/ص 310 امالي صدوق/ 43 اصول الكافي/ص 489 روضه الواعظين/1/ص 268 و 269 معادن الحكمه/ ص 180 شرح ميميه ابي فراس/ ص 165.

[257] هر يك از اين موارد در اصل كتاب جدا مورد بحث قرار گرفته است.(ص 348 351).

[258] رجوع كنيد به: شرح ميميه ابي فراس/ص 169 عيون اخبار الرّضا/2/ص 170 بحار/49/ص 183 مسند الامام الرّضا/2/ص 96.

[259] مسند الامام الرضا/1/بخش 1/ص 45 بحار/49/ص 170 عيون اخبار الرّضا/2/ص 184.

[260] رجال مامقاني/3/ص 291 قاموس الرجال/9/ص 309 وسائل الشيعه/12/ص 227 _مسند الامام رضا/2/ص 452 به نقل از رجال كشي/ص 422. بحار/49/ص 263 به نقل از قرب الاسناد/ص 198.

[261] عيون اخبار الرّضا/2/ص 239 - مثير الاحزان/ص 263 بحار/49/ص 290 مسند الامام الرّضا/1/ص 128 شدح ميميه ابي فراس/ص 204.

[262] مسند الامام الرضا/2/ص 75 بحار/49/ص 175 عيون اخبار الرّضا/2/ص 156.

[263] مشاكله الناس لزمانهم، يعقوبي/ص 28.

[264] الآداب السلطانيه/ص 218 تاريخ ابن خلدون/3/249 لطف التدبير/ص 164 و 166 مآثر النافه/1/ص 211 الكامل، ابن اثير/5/ص 191 و 192 طبري/11/ص 1027 وفيات الاعيان/1/ص 414(چاپ سال 1310) مرآه الجنان/2/ص 7 اثبات الوصيه/ص 207 تجارب الامم/6/ص 443.

[265] رجوع كنيد به: طبري/11/ص 1030 البدايه و النهايه/10/ص 249 تاريخ الخلفاء/ص 307

ابن اثير/5/ص 193 الآداب السلطانيه، فخري/ص 218 تاريخ ابي الفداء/2/ص 24 تاريخ ابن خلدون/3/ص 250 النجوم الزاهره/2/ص 173 تجارب الامم/6/ص 444.

[266] ضحي الاسلام/3/ص 202 و نيز جلد 2/ص 46 و 47.

[267] الكامل /5/ص ص 150 طبري/11/ ص 1030 تاريخ ابو الفدء/2/ص 23 مختصر تاريخ الدول/ ص 134

مرآة الجنان /2/ ص 12 وفيات الاعيان /1/ ص 321(چاپ 1310 هجري) برخي از اينان داستان مسموم شدن را با تعبير: گفته مي شود).. بيان كرده اند.

[268] تاريخ ابن خلدون/3/ ص 250.13.

[269] روح الاسلام، سيد امير علي/ ص 311 و 312 احمد امين چنين نگاشته: «اگر براستي او را مسموم كرده باشند، حتما اين سم را كسي غير از مامون به او خورانيده يعني يكي از مدعيان حكومت براي خاندان عباسي».

[270] الامام الرضا ولي عهد المامون / ص 102 به نقل از خلاصه الذهب المسبوك / ص ص 142.

[271] تذكره الخواص / ص 355.

[272] ضحي الاسلام /3/ ص 295و 296.

[273] نظريه الامامه /ص 387.

[274] التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلامية/3/ص 322 مآثر الاناقة/1/ص 211. درباره چگونگي قتل فضل سخن گفتيم و ديگر آن را تكرار نمي كنيم.

[275] لطف التدبير/ص 166.

[276] الصواعق المحرقة، فصول المهمة، ينابيع المودَة، الوصية، بحار، اعيان الشيعه، احقاق الحقّ جلد 2 به نقل از: اخبار الدّول قرماني، نور الابصار، ائمة الهدي هاشمي، الاتحاف بحب الاشراف، مفتاح النجا في مناقب اهل العبا.

[277] مسند الامام الرّضا/1/ص 130 بحار/49/ص 299 عيون الاخبار الرّضا/2/ص 242.

[278] تاريخ ابن خلدون/3/ص 115.

[279] مشاكلة النّاس لزمانهم/ص 29.

[280] قيام سادات علوي/ص 169 اعيان الشعية/ 10 از مجلّد 11/ ص 286 و 287 به نقل از كتاب: الانساب از محمّد بن هارون موسوي نيشابوري مدينة الحسين(سري دوّم) ص 91

بحار /8/ص 308 حياة الامام موسي بن جعفر/2

ص 308 حياة الامام موسي بن جعفر/2/ص 314 فرث الشيعة/ حاشي ص 97 به نقل از بحر الانساب(چاپ بمبئي) و ساير منابع.

[281] قيام سادات علوي/ص 168.

[282] جامع الانساب/ص 56 قيام سادات علوي/ص 161 حياة الامام موسي بن جعفر/2.

[283] قيام سادات علوي/ص 168.

[284] اين را موحّدي در كتابش ولايت عهدي امام رضا گفته است.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109