سرشناسه : حبیبی، علی اصغر، 1340 -
عنوان و نام پديدآور : با کاروان عشق/ گردآورنده علی اضغر حبیبی.
مشخصات نشر : قم:حبل المتین،1392.
مشخصات ظاهری : 288 ص.؛12×21س م.
شابک : 30000 ریال:978-964-93462-3-6
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.
موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق -- اصحاب
موضوع : واقعه کربلا، 61ق.
رده بندی کنگره : BP41/5/ح234ب2 1392
رده بندی دیویی : 297/9534
شماره کتابشناسی ملی : 3153535
بسم الله الرّحمن الرّحيم
يكي از رايج ترين شيوه هاي عرض ادب به آستان مقدّس اولياء دين عليهم السلام سرودن اشعار و خواندن آنها با لحني مناسبِ شأن آن عزيزان و نشر آن آثار در ميان علاقه مندان به اين حوزه ي فرهنگي است.
در اين ميدان افراد زيادي قدم نهاده و به قدر ذوق و بضاعت و توانايي خود خدماتي ارزشمند نموده اند و بي ترديد اجر آنها در پيشگاه حضرات معصومين عليهم السلام محفوظ است. اين حقير كمترين كه سال ها افتخار حضور در محافل مذهبي و توفيق ذكر معارف دين و فضائل و مناقب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را داشته و دارم با اشعار فراواني از شعراي آل الله برخورد كرده ام با توجّه به ذوق خدادادي كه خالق مهربان در نهادم قرار داده است؛ مجموعه اي از بهترين متون ادب فارسي را در بُعد شعر آييني جمع آوري كرده ام كه اميدوارم بتوانم در قالب هاي مفيدي به دوستداران اهل بيت عليهم السلام تقديم كنم.
اين مجموعه كه در اختيار شماست؛ مربوط به اباعبدالله الحسين و اصحاب و اهل بيت آن حضرت عليهم السلام است، اميدوارم اين قدم ناچيز مرضيّ نظر كريمانه ي آن عزيز باشد. انشاء الله
از علماي اعلام و مادحين اهل بيت عصمت و
طهارت عليهم السلام تقاضامندم چنانچه اين اثر مقبول نظرشان افتاد اين كمترين را از دعاي خير فراموش نكنند. در پايان از همه ي عزيزاني كه در تكثير و انتشار اين اشعار همكاري نموده اند، سپاسگزاري مي كنم.
اصفهان، علي اصغر حبيبي
دي ماه 1391 شمسي
ماه صفر 1434 هجري قمري
ايّامِ نشاط و شورِ امّت آمد
هنگامِ سرور و اخذِ حاجت آمد
روز سه و چار و پنج ماهِ شعبان
از جانبِ حق، سه پيكِ رحمت آمد
ميلادِ حسين است و ابوالفضل و علي
يعني كه سه منشأِ سعادت آمد
آن ماه كه بابِ حاجتش مي خوانند
ما بين ِ دو خورشيدِ امامت آمد
خوش باش «حسان» كه بيمِ گمراهي نيست
زيرا سه وسيله يِ هدايت آمد
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
سه گل روييده اندر باغِ احساس
گلِِ سوسن، گلِ لاله، گلِ ياس
گلِ اوّل كه ماهِ عالَمين است
عزيزِ فاطمه، نامش حسين است
گلِِ دوّم نگر غرق است در فضل
اميدِ مرتضي نامش اباالفضل
گلِ سوّم گلِ ميعاد باشد
امامِ چارمين سجّاد باشد
شعبان شد و پيكِ عشق از راه آمد
عطرِ نفسِ بقيّة الله آمد
با جلوه يِ سجّاد و ابوالفضل و حسين
يك ماه و سه خورشيد در اين ماه آمد
سه نور آمد به عالم پُر ز احساس
معطّر هر سه از عطرِ گلِ ياس
سه نورِ تابناكِ آسماني
حسين بن علي، سجّاد و عبّاس
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن (1)
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
جبرئيل آنكه بُدي خادمِ درگاهِ رسول
مفتخر شد به نگهبانيِ فرزندِ بتول
در برِ مهدِ حسين زَامرِ خدا كرد نزول
مَهْد جنبان شد و بر گفت به آوازِ حسن:
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
هست نهري ز برايِ تو به فردوسِ برين
باشد از شير و شكر خوب تر، آن ماءِ مَعين
كه حق از روزِ ازل كرده، ز رحمت تعيين
گشته مخصوصِ تو و شيرِ خداوند و حَسَن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
گلِ منِ! بلبل من! نورِ دو چشمان ِ تَرَم!
خواب كن! گريه مكن! قوَّتِ قلب و بَصََرم!
تيره از گريه يِ تو، روز چو شب، در نَظَرم
ديده در خواب كن و قلبِ حزينم مَشِكَن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
گريه داري تو چرا، اي گلِ من! از مُژگان؟
ياد آمد مگرت آن دم از آن رازِ نهان؟
كربلا قسمتِ تو مي شود، از جورِ خسان
كشته گردند به يك سو همه هفتاد و دو تن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
گريه بگذار تو در كرب و بلا محشر كن
رو تو زاري و فغان را به علي اكبر كن
ناله چون نِي، ز غمِ قتلِ علي اصغر كن
گريه بر قاسم و عبّاس نما، از دشمن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
سرت از پيكرِ صد پاره جدا مي گردد
عابدين در غُل و زنجيرِ جفا مي گردد
خون ازين غم، دلِ هر شاه و گدا مي گردد
بسته گردند عيالات تو در بند و رَسَن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ
وَ حسينٍ وَ حَسَن
خواب كن! گريه مكن! صيحه مزن! اي سرور!
با بتول و حَسَن و با علي و پيغمبر
كوفه آئيم ز بهرت، به سر خاكستر
مادرت گريد و رأس تو نهد بر دامن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
گويدت: اي سرِ آواره! مبارك باشد!
چشم ها از پي نظّاره مبارك باشد
كربلا و تن ِ صد پاره مبارك باشد
چشمِ «آهي» شده خونبار از اين رأس و بدن
اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
شعر از آهي
گوئيد بر خلقِ جهان، جانان ِ جانان آمده
بر جسمِ بي جان ِ بشر، از اين خبر، جان آمده
در روزِ ميلادِ حسين اِفشا دو صد اعجاز شد
فُطرُس به اوجِ كهكشان، آماده يِ پرواز شد
اسلام و دين، مرهون ِ او؛ قرآن بُوَد مديون ِ او
عالَم بُوَد مفتون ِ او؛ دلها بُوَد مجنون ِ او
در مُلكِ هستي زد قدم، ميري كه حق را مظهر است
نخلِ رسالت را ثمر؛ بحرِ وِلا را گوهر است
از بهرِ حفظِ دين ِ حق، نام آوري آمد برون
از بحرِ رحمت، گوهرِ زيب و فري آمد برون
او آمده با خون ِ خود، اسلام را ياري كند
رونق دهد بر دين ِ حق؛ از حق هواداري كند
او كاخِ استبداد را با خاك، يكسان مي كند
با خون ِ هفتاد و دو تن ياريِّ قرآن مي كند
شعر از ژوليده نيشابوري
بنازم ماهِ شعبان را كه با شادي قرين باشد
در او ميلادِ عبّاسِ و حسين و ساجدين باشد
به نيمه چون رسد شعبان، مهش تابنده تر گردد
چرا؟ چون چشمِ زهرا روشن از رويِ پسر گردد
شعف در نيمه يِ شعبان، به قلبِ عاشقان باشد
جهان در انتظارِ مهديِ صاحب زمان باشد
نورِ يزدان جلوه ها در صحنه يِ دنيا كند
وَز تجلّي عالمي را سينه يِ سينا كند
روزي از رخسارِ احمد، روزي از چهرِ علي
جلوه روزي از حَسَن آن شاهِ بي همتا كند
سوّمِ شعبان ِ فروزان گردد از رويِ حسين
جلوه بر خلقِ جهان، از مشرقِ زهرا كند
قهرماني زد قدم در عالَمِ هستي ز غيب
كز شجاعت خيره چَشمِ گنبدِ خضرا كند
پرچمِ دين چون به جا ماند از فداكاريِّ اوست
تا قيامت پرچمش را دستِ حق بر پا كند
بود چون جويايِ آب از چشمه يِ آزادگي
تشنه لب جان داد تا آن چشمه را پيدا كند
نقدِ هستي داد و هستيِّ جهان يكجا خريد
عاشق آن باشد كه چون سودا كند يكجا كند
آن كسي را شيعه بِتْوان گفت كو از جان و دِل
در حياتِ خويش اين برنامه را اجرا كند
شعر از حسين آستانه پرست (شاهد)
آن امامِ عاشقان، پورِ بتول
سروِ آزادي ز بستان ِ رسول
خواست آن، سرجلوه يِ خَيرُ الاُمَم
چون سحابِ قبله باران در قِدَم
بر زمين ِ كربلا باريد و رفت
لاله در ويرانه ها كاريد و رفت
تا قيامت، قطعِ استبداد كرد
موجِ خون ِ او، چمن ايجاد كرد
خون ِ او تفسيرِ اين اسرار كرد
ملّتِ خوابيده را بيدار كرد
تيغ «لا» چون از ميان، بيرون كشيد
از رگِ اربابِ باطل، خون كشيد
رمزِ قرآن از حسين آموختيم
زآتشِ او شعله ها افروختيم
نقشِ «إِلاَّ الله» بر صحرا نوشت
سطرِ عنوان «نجاتِ ما» نوشت
تارِ ما از زخمه اش لرزان هنوز
تازه از تكبير او، ايمان هنوز
اي صبا! اي پيك دورافتادگان!
اشكِ ما بر خاكِ پاك او رسان
شعر از علّامه اقبال لاهوري
باد، سر و جان ِ من ارزانيت
زان كه شده، لايقِ قربانيت
تا كه مرا عشقِ تو رهبر شده
حنجرِ من عاشقِ خنجر شده
اين من و اين اكبر و اين اصغرم
اين من و اين زينبِ غم پرورم
حسن اگر كه نشست و حسين اگر برخاست
رواج دين مُبين شد از اين قيام و قعود
اندر آنجا كه باطل امير است
اندر آنجا كه حق سر به زير است
اندر آن جا كه دين و مروّت
پايمال و زبون و اسير است
راستي! زندگي ناگوار است
مرگ بالاترين افتخار است
اندر آنجا كه از دستِ بيداد
مي كشد قلبِ مظلوم، فرياد
اندر آن جا كه ظالم به مستي
بر سرِ خلق مي تازد آزاد
مُهر بر لب نهادن گناه است
خامُشي بدترين اشتباه است
اين اساسِ مرامِ حسين است
روح و رمزِ كلامِ حسين است
يا كه آزادگي يا شهادت
حاصلي از كلامِ حسين است
شيعه يِ او همين سان غيور است
تا ابد از زبوني به دور استِ
شيعهِ وِ مُهر بر لب نهادن
شيعه و تن به بيداد دادن!
شيعه و در مذلّت فتادن
شيعه و با ستم آرميدن!
شيوه يِ شيعه هرگز نه اين است
شيعه نَبْوَد هر آن كس كه اين است
شعر از آيت الله شيخ محمّد حسين بهجتي (شفق)
شنيدستم كه در روزِ ازل آن خالقِ يكتا
بگفتا: كز مِيِ وصلم، لبالب ساغَري دارم
كه مي نوشد ميِ وصلم؟ كه مي پويد رهِ عشقم؟
كه مي گويد كه من در سر، عشقِ داوري دارم
تمامِ انبيا زان مِي به قدرِ حوصله خوردند
حسين بن علي گفتا: در اين سودا، سري دارم
ندا آمد: دو دستِ بي گنه از تن جدا خواهم
بگفتا: حضرتِ عبّاس، ميرِ لشكري دارم
ندا آمد، جواني بايدت، سر پاره از خنجر
بگفتا: هيجده ساله عليِّ اكبري دارم
ندا آمد كه: طفلي را نشان ِ تير مي خواهم
بگفتا: بار الها! شيرخواره اصغري دارم
ندا آمد كه: زلفي را به خون آغشته مي خواهم
بگفتا: بار الها! زينبِ غم پروري دارم
ندا آمد كه: مطبخ را گلستان مي كني يا نه؟
بگفتا: بار الها! بهرِ آن مطبخ سري دارم
ندا آمد ز سيلي، عارضِ گُلنار مي خواهم
بگفتا: بار الها! يك سه ساله دختري دارم
تو كيستي كه گرفتي به هر دلي وطني؟
كه نه در انجمني، ني برون ز انجمني
محمّدي؟ نه! علي؟ نه! حَسَن؟ نه! پس تو كه اي؟
كه جلوه ها بنمودي چو گل به هر چمني
به خُلق، مثلِ محمّد؛ به خوي، مثلِ علي
به روي، از همه ي خَلق، خِلقتِ حسني
تو آن حسين غريبي كه زيرِ خنجرِ شِمر
به فكرِ رنج و غمِ شيعيان ِ خويشتني
تو آن حسين ِ شهيدي كه در كنارِ فرات
شدي شهيد و نكردي ز آب، تر، دهني
تو آن حسين غريبي كه روزِ عاشورا
جهان مصالحه كردي، به كهنه پيرَهَني
تو آن حسين وحيدي كه زد به لعلِ لبت
يزيد، چوب، بگفتا: چه خوش لب و دهني
شعر از ناصرالدّين شاه قاجار
اي ز خون ِ تو جاودان، قرآن
وي سرت خوانده بر سنان، قرآن
اي كه از جسمِ پاره پاره يِ تو
بارِ ديگر گرفت جان، قرآن
گِرد قبرِ مطهّرت خوانند
در زمين اهلِ آسمان قرآن
تا قيامت، رهين ِ منّت تو است
هر كه خوانَد به هر زمان قرآن
شُست خون ِ تو زنگ ز آينه اش
كه دهد نور، همچنان، قرآن
جان ِ قرآن توئي؛ توئي كه دهد
آيه آيه به ما نشان، قرآن
اي عجب! گاه زيرِ سمِّ ستور
گه به شاخِ شجر عيان قرآن
من و ذكرِ سلامِ حضرتِ تو
كه به معني بوَد همان قرآن
در تو ديدند مرد و زن، حق را
وز تو دارند انس و جان قرآن
تو سرِ نيزه لب گشا به سخن
تو به تشتِ طلا بخوان قرآن
تو به چَشمِ مَلَك، فروغ ببخش
تو به گوشِ بشر رسان قرآن
اي كه بر ني سرت چهل منزل
همه جا داشت بر زبان قرآن!
تو گرفتي به موجِ خون، بازش
ورنه مي رفت از ميان قرآن
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
هر دري بسته شود جز درِ پر فيضِ حسين
اين درِ خانه ي عشق است كه باز است هنوز
تاسيسِ كربلا نه فقط بهرِ ماتم است
دانشسرا و مكتبِ اولادِ آدم است
از خيمه گاهِ سوخته تا ساحلِ فرات
تعليم گاهِ رهبرِ خلق دو عالَم است
با سوزِ عشق، نسبتِ بدعت مده، رقيب!
اسرارها نهفته به شورِ محرّم است
هر رؤيتِ هلال مُحرّم، به چَشمِ خَلق
عينك براي ديدن ِ آن حُسن ِ مبهم است
اصغر به صحن معركه رفتن به دوش باب
درسي پيِ حصولِ حقوقِ مسلّم است
هر قطرهِ خون حنجرِ آن طفل ِ شيرخوار
بر زخم هايِ پيكرِ اسلام، مرهم است
شعر از سَيِّد اسماعيل بلخي
عشق را افسانه كردي يا حسين!
عقل را ديوانه كردي يا حسين!
تا قيامت در دلِ اهلِ ولا
منزل و كاشانه كردي يا حسين!
اصغرت را رويِ دستت همچو گل
هديه اي جانانه كردي يا حسين!
اي ز خون ِ جَبين گرفته وضو!
وي تو را مُهرِ سجده، سنگِ عدو!
وي نوشته به صفحه يِ تاريخ
قصّه يِ عشق را به خون ِ گلو
داده دل، خازن ِ بهشت ز دست
كه كند خاكِ تربتت را بو
آن چنانم به سوزِ دل كه مدام
خون رود از دو ديده ام چون جو
اي درود و سلام، بر خونت
كه شُدَت آبِ غسل و آبِ وضو
خون ِ سرخت به قتلگاه نوشت
وَحْدَهُ لا إلٰه إلّا هو
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
هر چه در اين پرده يِ اَلوان بُوَد
رو به پريشاني و نُقصان بُوَد
هر چه كه در جلوه گهِ زندگي ست
روزِ دگر زان اثري نيست، نيست
محو شود حادثه هايِ عظيم
كو اثري تازه ز عهدِ قديم؟
جز اثر حادثه يِ كربلا
حادثه اي مايه يِ هر اعتلا
حادثه اي با اَبَديَّت، قرين
حادثه اي با عظمت همنشين
هر نفس، اين حادثه، نو مي شود
تازه تر از روزِ جلو مي شود
خون حسيني كه در آن صحنه ريخت
رشته يِ بيداد و ستم را گسيخت
شعر از مرحوم آيت الله شيخ محمّدحسين بهجتي (شفق)
جبرئيل آمد كه اي سلطان ِ عشق!
يكّه تازِ عرصه يِ ميدان ِ عشق
دارم از حق بر تو اي فرّخ امام!
هم سلام و هم تحيّت، هم پيام
گويد اي جان! حضرتِ جان آفرين
مر تو را بر جسم و بر جان، آفرين
محكمي ها از تو ميثاق مراست
روسپيدي از تو عشّاقِ مراست
چون خودي را در رَهَم كردي رها
تو مرا خون، من تُرايم خونبها
هر چه بودت، داده اي اندر رَهَم
در رهت، من هر چه دارم، مي دهم
شاه گفت: اي محرمِ اسرارِ ما!
محرمِ اسرارِ ما از يارِ ما!
گر چه تو مَحرم به صاحبخانه اي
ليك تا اندازه اي بيگانه اي!
آنكه از پيشش سلام آورده اي
وانكه از نزدش پيام آورده اي
بي حجاب اينك هم آغوشِ منست
بي تو رازش جمله در گوشِ منست
از ميان رفت آن مني و آن تويي
شد يكي مقصود و بيرون شد دويي
گر تو هم بيرون رَوي نيكوترست
زآنكه غيرت، آتشِ اين شهپرست
جبرئيلا! رفتنت زينجا نكوست
پرده كم شو در ميان ما و دوست!
رنجشِ طبعِ مرا مايل مشو
در ميان ِ ما و او حايل مشو
از سرِ زين بر زمين آمد فراز
وز دل و جان بُرد بر جانان نماز
با وضويي از دل و جان، شسته دست
چار تكبيري بزد بر هر چه هست
گشته پُر گُل ساجدي عمّامه اش
غرقه اندر خون، نمازي جامه اش
وان سپاهِ ظلم و آن احزابِ جور
چون شياطين مر نمازي را به دور
تير بر
بالايِ تيرِ بي دريغ
نيزه بعدِ نيزه، تيغ از بعدِ تيغ
قصّه كوته! شمرِ ذي الجوشن رسيد
گفتگو را آتشِ خرمن رسيد
زآستين ِ غيرت، برون آورد دست
صفحه را شُست و قلم را سر شكست
شعر از عمّان ساماني
گر چه زخمي است تنم، ميل به مرهم نكنم
سر به جز پيشِ خدا پيشِ كسي خَم نكنم
من حسين ِ علي ام؛ مؤمنان را ولي ام
سر نه چيزي است كه در ياريِ حق من ندهم!
سر دهم ليك به اربابِ ستم تن ندهم
من حسين ِ علي ام؛ مؤمنان را ولي ام
من حسينم كه چراغِ رهِ ره پويانم
خصمِ بيدادگران، ياورِ مظلومانم
من حسين ِ علي ام؛ مؤمنان را ولي ام
گر حقيقت متجلّّي است ز ايثارِ من است
هر زمان هر كه كند ياريِ حق يارِ من است
من حسين ِ علي ام؛ مؤمنان را ولي ام
مي شناسيد مرا من پسرِ فاطمه ام
به خدا زين همه دشمن نبوَد واهمه ام
من حسين ِ علي ام؛ مؤمنان را ولي ام
گر به سر باختنم، دين ِ خدا زنده شود
گو سرم بر سرِ ني چون مهِ تابنده شود
من حسين ِ علي ام؛ مؤمنان را ولي ام
با خدا جا در دلِ اهلِ وِلا دارد حسين
هر طرف روي آوري، صد كربلا دارد حسين
ما به دشت كربلا از او مزاري ديده ايم
در دلِ هر شيعه يك صحن و سرا دارد حسين
قتلگاهش كعبه و آب فراتش زمزم است
بلكه صد زمزم روان در چشم ما دارد حسين
اين شنيدي هست قرآن زينت هر خانه اي
جا چو قرآن در تمام خانه ها دارد حسين
جايِ قرآن و حسين در سينه يِ پيغمبر است
بلكه جا بر رويِ دوش مصطفيٰ دارد حسين
تشنه لب شد كشته و جاري ز چشمِ شيعيان
تا قيامت چشمه يِ آبِ بقا دارد حسين
در هجومِ نيزه ها حق را عبادت مي كند
بَهْ! چه خوش در موجِ خون حالِ دعا دارد حسين
شمر را در قتلگه، قولِ شفاعت مي دهد
تا چه حد آقايي و لطف و عطا دارد حسين
زير چوبِ خيزران آوايِ قرآن بشنود
گفتگو با دوست در تشتِ طلا دارد حسين
قتلگاهش مروه و سعيش چهل منزل تمام
بين تشتِ زر صفايي با صفا دارد حسين
ذرّه اي از
تربتش، دردِ دو عالم را دواست
بهر دردِ عالمِ خلقت دوا دارد حسين
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
در كشورِِ دلِ ما فرمانروا حسين است
آن كه گره گشايد از كارِ ما حسين است
آن كس كه روزِ عاشور، در كربلايِ خونين
داده به خلقِ عالَم، درسِ وفا حسين است
آن كس كه جان ِ خود داد تا زنده دين بماند
جسمش به خاك و خون شد در كربلا حسين است
آزاد مرد باشيد گر حق نمي پرستيد
آن رهبري كه فرمود اين نكته را حسين است
آن كس كه با قيامش در مكتبِ شهادت
درسِ جهاد و نهضت داده به ما حسين است
پويندگان ِ راهش با خون چنين نوشتند
در آسمان ِ توحيد شمسُ الضّحي حسين است
جز راهِ او نپوييم؛ جز مهرِ او نجوييم
زيرا كه شافع ما روزِ جزا حسين است
از جان و از سرِ خود بگذشت در رهِ دين
آنكه وُرا خداوند شد خونبها حسين است
شعر از آقاي نعيمي قمي
از آستان ِ همّتِ ما ذلّت است دور
وندر كُنامِ غيرتِ ما نيستش ورود
بر ما گمان ِ بندگيِ زور برده اند
اي مرگ! همّتي كه نخواهيم اين قيود!
اكنون كه ديده هيچ نبيند به غيرِ ظلم
بايد ز جان گذشت، كزين زندگي چه سود؟
عشق، اوّل سركش و خوني بود
تا گريزد هر كه بيروني بود
انبيا و اوليا، هر سلسله
جرعه اي خوردند قدرِ حوصله
چون كه نوبت بر حجازيّان رسيد
بانگ نوشانوش بر كيوان رسيد
پهلويِ حمزه ز خنجر چاك شد
جعفرش از نيزه بر افلاك شد
گوهرِ دندان ِ پيغمبر شكست
پهلويِ خيرالنّسا از در شكست
مرتضي را ضربتي بر سر زدند
مجتبيٰ را بر جگر اختر زدند
جامِ محنت از پيِ جان ِ حسين
دور زد تا گشت دوران ِ حسين
سر به سر پيمانه را بر سركشيد
جان فدايش! كان چنان ساغر كشيد
دل مرده را مَحبّتِ من زنده دل كند
دل را اگر ز اُلفتِ شيطان بِهِل كند
هر آن كسي كه دور شود از حريمِ من
با دستِ خويش كشتيِ دل را به گِل كند
قلبِ شكسته يِ من شده منزلگهِ خدا
سازنده يِ دل آمده تعميرِ دل كند
آتش زند به خرمن ِ جرم و خطاي خويش
از عشقِ من هر آن كه دلش مشتعل شود
شرمنده عالمي بود از لطف و مهرِ من
امّا مرا محبّتِ زينب خجل كند
غير از حديثِ عشق كه جان بخش و دلرباست
ما را «حسان» حكايتِ ديگر كسل كند
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
دين ِ خدا عزيزتر است از وجودِ ما
اين دست و پا و چشم و سر و جان فدايِ دوست
نازم حسين را كه چو در خون ِ خود تپيد
عالي ترين حماسه يِ عالم بيافريد
يك جا رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت:
در دين ِ ما سيه نكند فرق با سپيد
شاهي كه گفت خواهر خود را: «اسير باش
آزاد، تا بشر شود از قيدِ هر پليد»
ز بس شوقِ شهادت بر سرش بود
رهِ نه ماهه را شش ماهه پيمود
داني كه چرا مُهرِ جبين خاكِ حسين است؟
چون قبله يِ دل، پيكر صد چاك حسين است
داني كه چرا كعبه يِ جان نامِ حسين است؟
چون عشق و صفا مستِ مِيِ جامِ حسين است
داني كه چرا مظهرِ دين، يادِ حسين است؟
اين گوشه اي از لطفِ خدادادِ حسين است
داني كه چرا وجهِ خدا رويِ حسين است؟
چون آبرويِ عشق ز اَبرويِ حسين است؟
اعلاميه از قتلگهِ كرب و بلا داد
با زينب و سجّاد سويِ شام فرستاد
اين جمله به خون بود در آن نشريه مسطور:
«بايد بشر از قيدِ اسارت شود آزاد»
اي كه آميخته مهرت با دل
كرده عشقِ تو مرا دريادل
بذرِ عشقي كه به دل كاشته ام
جز هوايِ تو ندارد حاصل
از مِي عشق تو عاقل، مجنون
وز خُم مِهرِ تو مجنون، عاقل
گر شود كارِ جهان، زير و زِبَر
نشود عشقِ تو از دل زايل
كربلا سر زد و پيدا شد حق
جلوه اي كردي و گم شد باطل
توئي آن كشتيِ دريايِ حيات
هر كه را مانده جدا از ساحل
دارم امّيدكه گردد روزي
قابلِ لطف تو اين ناقابل
شعر از جواد محدّثي
در حشر كه هر كس ز گناهي فتد از پاي
دستِ همگي جانبِ دامان ِ حسين است
بخشودگيِ اهل گنه در صفِ محشر
وابسته به يك گردشِ چشمان ِ حسين است
چوب از چه گرفتار به آتش شود آخر؟
بي حرمتيَش با لب و دندان ِ حسين است
جغد از چه به ويرانه نشيند همه يِ عمر؟
خاكم به دهن جايِ يتيمان حسين است
بِاللَّه كه شود چشمه يِ فيضِ اَبَديَّت
چشمي كه به يك مرحله گريان ِ حسين است
داني ز چه رو آبِ فرات است گِل آلود؟
شرمنده ز لعلِ لبِ عطشان ِ حسين است
زان لحظه كه دادي به رهِ دوست سرت را
بردي ز ميان، دشمن ِ بيدادگرت را
گفتي كه شوم تشنه و خواري نكنم من
نازم به چنين همّت و اوجِ نظرت را
اي طائرِ عرشي كه جهان زيرِ پرِ توست
هر چند شكستند همه بال و پرت را
تو كشته شدي تا كه نميرد شرف و عدل
خوش زنده نمودي ره و رسمِ پدرت را
بر باغِ جنان دل ننهد هر كه ببيند
شش گوشه يِ قبرِ تو و اكبر پسرت را
شعر از خوشدل تهراني
هاله اي بر چهره، از نورِ خدا دارد حسين
جلوه يِ هر پنج تن آل عبا دارد حسين
تا شفا بخشد روان و جسمِ هر بيمار را
در حريمِ وصلِ خود خاكِ شفا دارد حسين
آشنايِ عشق را بي آشنا گفتن خطاست
در غريبي هم هزاران آشنا دارد حسين
در هواي كويِ وصلش بي قراران، بي شمار
دل مگر كاه است و گويي كهربا دارد حسين
شورِ شيرين ِ غمش رمزِ حياتِ سرمدي است
از سرشكِ ديدگان آبِ بقا دارد حسين
آبِ خود با دشمنان ِ تشنه قسمت مي كند
عزّت و آزادگي بين تا كجا دارد حسين
معجزِ قرآن ِ جاويدان حسين بن علي است
برترين اعجازها در كربلا دارد حسين
حرمتِ ذبحِ عظيم كربلا بنگر «حسان»
خونبهايي همچو ذاتِ كبريا دارد حسين
خيمه گاهش كعبه و آب فراتش زمزم است
قتلگاهي برتر از كوهِ منيٰ دارد حسين
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
دل، والهِ نهضتِ حسين است
جان محوِ حقيقتِ حسين است
دلهايِ همه خداپرستان حسين است
كانون ِ محبّتِ حسين است
شد كشته كه عدل و دين بماند
اين سرِّ شهادتِ حسين است
فتحِ هدف از شكستِ خود يافت
اين اصلِ سياستِ حسين است
بر پاست ز وي اصولِ اسلام
دين زنده به همّتِ حسين است
اوّل ز جوان ِ خود گذشتن
مصداقِ عدالتِ حسين است
بوسيد غلام را چو فرزند
اين حدِّ مروّتِ حسين است
جان دادن ِ طفلِ خود در آغوش
اندر خورِ طاقتِ حسين است
افشاند به چرخ، خون ِ اصغر
اين رمزِ شفاعتِ حسين است
در سجده سر از تنش جدا شد
اين پايه يِ طاعتِ حسين است
اندوهِ اسيريِ حريمش
ما فوقِ مصيبتِ حسين است
با سر به قفايِ بانوان رفت
اين حدِّ مروّتِ حسين است
و آن مرگِ رقيّه در خرابه
آباديِ دولتِ حسين است
غرقِ گنه است گر چه «خوشدل»
چشمش به عنايتِ حسين است
شعر از خوشدل تهراني
نگذاشت فداكاريِ تو سنگرِ دين را
با زور و ستم زاده يِ مرجانه بگيرد
از غيرتِ عشقِ تو همه خيمه گهت سوخت
مي خواست حريمِ تو چو بيگانه بگيرد
پاسِ ادبِ توست كه عبّاس نگه داشت
تا دورتر از قبرِ تو كاشانه بگيرد
چون زينبِ تو كيست كه در قيدِ اسارت
دستِ همه اطفالِ تو مردانه بگيردِ
حيف است كه اي زينتِ دامان ِ پيمبر
بر نيزه سرت گردِ غريبانه بگيرد
حيف است از آن زلف كه زهرا زده شانه
سر پنجه يِ دشمن عوضِ شانه بگيرد
حيف است كه بر بوسه گهِ جدِّ تو احمد
خاكستر و خون رويِ تو ريحانه بگيرد
ويرانه بهانه است كه مي خواست رقيّه
از چهره يِ تو بوسه يتيمانه بگيرد
رخصت بده اين مرغ دلِ زارِ «حسان» را
تا در حرمِ محترمت لانه بگيرد
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
همه هستي به ثنايِ تو زبان است حسين!
باز وصف تو فراتر ز بيان است حسين!
همه اوصاف تو گفتند و شنيدند ولي
اين عيان است كه قدرِ تو نهان است حسين!
در رگِ غيرت و آزادي و ايمان و شرف
خون ِ پاكِ تو همي در جَرَيان است حسين!
آتشِ مشرق و مغرب به كناري شده سرد
سخن گرم تو هر جا به ميان است حسين!
مرده آن نيست كه بهرِ تو گذشت از تن و جان
مرده آن است كه فكرِ تن و جان است حسين!
مكتبِ سرخ تو آموخت به هر عصر كه خون
باعثِ مرگِ سكوت و خفقان است حسين!
فانيِ راهِ خدا پادشهِ مُلكِ بقا است
كشته يِ راهِ تو جاويد از آن است حسين!
بي زبان كودكِ شش ماهه يِ خشكيده لبت
بهر هر ملّتِ مظلوم زبان است حسين!
خطِّ سبزي كه ز خون سرخ شد از اكبرِ تو
خطِّ آزادگيِ نسلِ جوان است حسين!
بي تو بر عاشقِ روي تو بهشت است جحيم
بي بهارِ غمت اين باغ خزان است حسين!
مكتب
زنده يِ ايثار و فداكاري تو
درسِ جانبازيِ اَبناءِ زمان است حسين!
به حبيبت قسم از خويش مران «ميثم» را
كه به يادِ تو به فرياد و فغان است حسين!
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
الحق نماز آن به درِ بي نياز كرد
كز خون وضو گرفت و به مقتل نماز كرد
يك سجده كرد و داد سر اندر رضايِ دوست
اهلِ نماز را در دو جهان سرفراز كرد
ساقي هر آنچه جامِ بلا داديَش به دست
دست از برايِ ساغرِ ديگر دراز كرد
گَه در تنور و گَه به سنان شد سرش عجب!
در راهِ دوست، طيِّ نشيب و فراز كرد
عشق از شهِ شهيد بياموز كانچه داشت
از جان و دل به درگَهِ جانان نياز كرد
پيوست با حسين و بُريد از يزيد، حُر
بايد چنين بَدَل به حقيقت، مجاز كرد
زيبد اگر به كعبه كند، فخر، كربلا
در وي مكان، چو خسروِ مُلكِ حجاز كرد
در دل «صغير» را چه شرر بود كاين چنين
جان ها كباب از سخن جانگداز كرد؟
شعر از استاد صغير اصفهاني
گفت زينب در وداعِ آخرين:
حالتي ديدم من از سلطان ِ دين
شورِ عشقي آن چنانش بوديا
كآشنا با ما نبودي گوئيا!
بويِ بهشت مي وزد از كربلايِ تو
اي كشته اي كه جان ِ دو عالم فِداي تو!
رفتي به پاسِ حُرمتِ كعبه به كربلا
شد كعبه يِ حقيقيِ دل، كربلايِ تو
اجرِ هزار عمره و حج در طوافِ توست
اي مروه و صفا! به فدايِ صفايِ تو!
سائل چو ديد كفِّ كريمِ تو گريه كرد
اي كائنات بنده ي كف ِّ عطايِ تو
با گفتن «رِضاً بِقضائك» به كربلا
شد متّحد رضايِ خدا با رضايِ تو
در حيرتم چه شد كه نشد آسمان خراب
وقتي شنيد ناله يِ واغربتايِ تو؟!
برخيز و باز بر سرِ ني آيه اي بخوان
اي من فدايِ آن سرِ از تن جداي تو
تو هر چه داشتي به خدا دادي اي حسين!
فردا خداست - جَلَّ جَلالُه - جزايِ تو
اندر مِنيٰ ذبيح يكي بود و زنده رفت
اي صد ذبيح كشته شده در منايِ تو
تا با نمازِ خوفِ تو گردد قبولِ حق
شد سجده گاهِ اهلِ يقين خاكِ پايِ تو
خون ِ خداست خون ِ تو و جز خداي نيست
اي كشته يِ خدا! به خدا! خونبهايِ تو
دستِ دعا برآر، «رياضي» كه شد قبول
در بارگاهِ قدسِ حسيني، دعايِ تو
شعر از سَيِّد محمّدعلي رياضي يزدي
نشان ِ عشق در خون ِ حسين است
جهان ِ عشق، مديون ِ حسين است
كتابِ درسِ آزادي و مردي
ز تأليفِ همايون ِ حسين است
بقايِ دين و قرآن تا قيامت
به حكمِ عقل، مرهون ِ حسين است
عليهِ ظلم، نهضت كرد با جان
قيامِ عدل، قانون ِ حسين است
جهان ِ هستي و اسرارِ خلقت
تماماً سرِّ مكنون ِ حسين است
به موجودات درسِ معني آموخت
همه ذرّات، ممنون ِ حسين است
مكان باشد خدايِ لا مكان را
در آن قلبي كه محزون ِ حسين است
به گيتي در خرد كامل عيار است
هر آن عاقل كه مجنون ِ حسين است
خدايا! دست ده تا بوسمش پاي
دلم شيدا و مفتون ِ حسين است
به چشمِ «صدر» گر خون، جايِ اشك است
عجب مَنْما كه دلخون ِ حسين
است
شعر از آقاي صدر تويسركاني
ندا آمد كه: دريايِ محبّت را تلاطم هاست
بگفتا: كشتيِ بي بادبان را لنگري دارم
ندا آمد كه: صيّاد قضا را صيد در كار است
بگفتا: قاسم و عبّاس و عون و جعفري دارم
ندا آمد كه: نيكوتر از اينها صيد مي خواهم
بگفتا: هيجده ساله عليِّ اكبري دارم
ندا آمد كه: خنجر دارد از تو چشمِ انعامي
بگفتا: بارالها! بهرِ خنجر، حنجري دارم!
ندا آمد كه: نوكِ نيزه را آويز در كار است
بگفتا: زينت نوكِ سنان، گلگون سري دارم
ندا آمد: غل و زنجيرِ دشمن را چه خواهي كرد؟
بگفتا: عابدِ بيمارِ زارِ مضطري دارم
ندا آمد كه: طفلي را نشان ِ تير مي خواهم
بگفتا: بارالها! شيرخواره اصغري دارم
ندا آمد كه: سيلي، صورتِ گلبرگ مي خواهد
بگفتا: چون سكينه يك پريشان دختري دارم
ندا آمد: چه داري مايه يِ بازارِ محنت را؟
بگفتا: همچو زينب يك پريشان خواهري دارم
ندا آمد كه: در ويرانه باشد جايِ ناموست
بگفتا: نيست باكم، چون كه گنجِ محشري دارم
شعر از ناصرالدّين شاه قاجار
تو كشته شدي تا شرف و عدل بماند
خود زنده نمودي ره و رسمِ پدرت را
كي رشك به جنّت بَرَد آن كس كه ببيند؟
شش گوشه يِ قبرِ تو و اكبر پسرت را
عشقبازي كار هر شيّاد نيست
اين شكارِِ دامِ هر صيّاد نيست
عاشقي را قابليّت لازم است
طالبِ حق را حقيقت لازم است
عشق از معشوق، اوّل سر زند
تا در عاشق جلوه يِ ديگر كند
تا به حدّي كه بَرَد هستي از او
سر زند صد شورش و مستي از او
شاهد اين مدّعا خواهي اگر
بر حسين و حالت او كن نظر
روز عاشورا در آن ميدان ِ عشق
كرد رو را جانبِ سلطان ِ عشق
بارالها! اين سرم، اين پيكرم
اين علمدارِ رشيد اين اكبرم
اين من و اين ساربان، اين شمرِ دون
اين تن ِ عريان، ميان خاك و خون
اين من و اين ذكر «يا رب!»، يا ربم
اين من و اين ناله هايِ زينبم
پس خطاب آمد ز حق كاي شاهِ عشق!
اي حسين! اي يكّه تازِ راهِ عشق!
گر تو بر من عاشقي اي محترم!
پرده بركش من به تو عاشق ترم
غم مخور كه من خريدارِ تواَم
مشتري بر جنس بازار تواَم
هر چه بودت داده اي در راهِ ما
مرحبا! صد مرحبا! خود هم بيا
خود بيا كه مي كِشم من نازِ تو
عرش و فرشم جمله پااندازِ تو
ليك خود تنها نيا در بزمِ يار
خود بيا و اصغرت را هم بيار
خوش بود در بزمِ ياران، بلبلي
خاصّه در منقارِ او برگِ گلي
خود تو بلبل، گل، عليِّ اصغرت
زودتر بشتاب سويِ داورت
من به آن قنداقِ خونين مايلم
زود روشن كن تو بزم و محفلم
شعر از ناصرالدّين شاه قاجار
عربي از حسين عطايي خواست
تا تنورِ شكم برافروزد
شاه گفتا: بگو كدام صفت
گوهرِ مرد را بر افروزد؟
گفت: عِلْمي به حلم توأم اگر
اين بياموزد، آن بيندوزد
گفت: اگر نَبْوَدَش؟ بگفت: آن مال
كه ببخشايد و نيندوزد
وگرش نيست، دَلقِ فقر آن بِهْ
كه به سوفارِ صبر بر دوزد
مرد بايد برايِ روزِ سياه
زين سه گوهر يكي بيندوزد
ور نه آن شاخِ خشك را بايد
زآسمان برقي آيد و
سوزد
تا ابد جلوه گهِ حقّ و حقيقت سر توست
معنيِ مكتبِ تفويض، علي اكبر توست
اي حسيني كه توئي مظهرِ آياتِ خداي!
اين صفت از پدر و جدِّ تو در جوهرِ توست
درسِ آزادگي، عبّاس به عالَم آموخت
زانكه شد مست از آن باده كه در ساغرِ توست
طفل شش ماهه تبسّم نكند پس چه كند؟!
آنكه بر مرگ زند خنده، علي اصغرِ توست
اي كه در كرب و بلا بي كس و ياور گشتي!
چشم بگشا و ببين خلقِ جهان ياورِ توست
خواهرِ غم زده ات ديد سرت بر، ني و گفت:
آن كه بايد به اسيري برود، خواهرِ توست
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي كه تويي مكتبِ عشق
عشق را مظهر و آثار، علي اصغرِ توست
اي حسيني كه به هر كوي عزاي تو به پاست!
عاشقان را نظري در دم جان پرور توست
خواست «مهران» بزند بوسه، سراپاي ترا
ديد هر جا اثر تير ز پا تا سر توست
شعر از احمد مهران
از حسين اكتفا به نامِ حسين
نَبُوَد در خورِ مقامِ حسين
بلكه بايد كه خلق، دريابند
علّتِ اصليِ قيامِ حسين
بهرِ احيايِ دين، شهادت، يافت
زنده شد نامِ دين، ز نامِ حسين
دستگيري ز مستمند و يتيم
بود، كارِ عَلي الدَّوامِ حسين
مسلمين را سزد كه بگذارند
گامِ خود را به جايِ گامِ حسين
نرود زيرِ بارِ ظلم، كسي
كه بگيرد پند از مرامِ حسين
تا ثباتِ قدم بياموزند
خلق ز اصحاب با وفايِ حسين
در رهِ دين، مجاهدت ورزند
چون جوانان خوش خرامِ حسين
همه سعيِ يزيد بر اين بود
كه كسي نشنود، كلامِ حسين
غافل از آنكه مي رسد همه را
تا قيامت، صلايِ عامِ حسين
او به هر مسلمي رسانده سلام
خيز و دِهْ پاسخِ سلامِ حسين
خوابِ غفلت بود برادرِ مرگ
كن قيامي، به احترامِ حسين
تو هم از هر يزيد خوب ستان
دادِ خود را و انتقامِ حسين
كُشته شد؛ زيرِ بارِ ظلم نرفت
بَهْ بَهْ، از قدرتِ تمامِ حسين
شد
مكرّر عزاي او كه شود
هر كسي واقف از مرامِ حسين
شعر از صابر همداني
ارواحِ انبيا و ملائك از آسمان
حاضر شدند در آن صحنه با شتاب
هر يك به احترام، پرستار خيمه اي
هر يك به اهتمام، گرفته يكي طناب
كين بارگاهِ علّتِ ايجادِ عالَم است
يا رب! روا مدار كه عالم شود خراب
ناگاه از سُرادِقِ غيب الغيوبِ ذات
بر انبياء و جنّ و مَلَك آمد اين خِطاب
عهدي است بسته اين حسين و من از اَزَل
اين داستان در او، نه سؤال است و نه جواب
او كشته يِ من است و منم خون بهايِ او
او از ميان برفت و منم خود به جايِ او
تا گردشِ زمانه و ليل و نهار هست
نامِ حسين هست و حسيني شعار هست
اين نامِ پر شكوه بر اوراقِ روزگار
جاويد هست تا ورقِ روزگار هست
تا موج مي خروشد و تا بحر مي تپد
ياد از خروشِ او به صفِ كارزار هست
تا سر زند سپيده و تا بشكفد سَحَر
خورشيدِ رويِ او به جهان آشكار هست
تا عدل هست، رايتِ او هر طرف به پاست
تا ظلم هست، نهضتِ او استوار هست
تا در زمانه رسمِ يزيد است برقرار
سودايِ دادخواهيِ او برقرار هست
تا لاله سر زند ز گريبان ِ كوهسار
دل ها ز داغِ اصغر او داغدار هست
اي برترين شهيد! كه هر كس خداي را
با چشمِ دل شناخت، تو را دوستدار هست
هرگز مباد خاطرِ ما، خالي از غمت
تا گردشِ زمانه و ليل و نهار هست
شعر از حميد سبزواري
روزي كه شرحِ خلقتِ آدم نوشته شد
داغِ تو بر جريده يِ عالم نوشته شد
بويِ غريبيِ تو كه پيچيد در فضا!
تقدير، شرحه شرحه و نم نم نوشته شد
سالار من! به حرمتِ بار مصيبتت
پشتِ ستون ِ عرش، خماخم نوشته شد
بين چهارده گلِ سرخِ محمّدي
نامِ تو يا ((حسين»! دمادم نوشته شد
نامِ تو يا ((حسين»! به عنوان ِ افتخار
با سوزِ دل به سينه يِ پَرچم نوشته شد
نامِ تو يا ((حسين» هزاران هزار بار
در بارگاهِ حضرتِ اعظم نوشته شد
مجموعِ رادمردي و آزادگي و عشق
در زمره يِ صِفاتِ تو، با هم نوشته شد
اي بي كفن! قسم به تن ِ پاره پاره ات
با يادِ زخم هايِ تو، مرهم نوشته شد
آن دم كه خيزران به لبان ِ تو مي زدند
قرآن همان دقيقه، همان دم نوشته شد
وقتي سرِ عزيزِ تو بر ني سوار گشت
خون گريه هايِ ماهِ محرّم نوشته شد
آقا! مرا ببخش به حقِّ بزرگي ات
اين شعر اگر زياد، اگر كم نوشته شد
من قصد مدح و مرثيه خواني نداشتم
عرضِ ارادتيست كه با غم
نوشته شد
شعر از سارا جلوداريان
دل در تب و تابِ كربلا مي سوزد
عالَم ز عزايِ نينوا مي سوزد
اندر غمِ جانسوزِ حسين بن علي
خورشيد و مه و ارض و سما مي سوزد
مشنو از ني چون حكايت مي كند!
بشنو از دل چون روايت مي كند!
مشنو از ني، ني نوايِ بينواست
بشنو از دل، دل حريمِ كبرياست
ني چو سوزد تلِّ خاكستر شود
دل چو سوزد خانه يِ دلبر شود
ني ز خود هرگز ندارد شور و حال
دل بود مرآت نورِ ذوالجلال
ني اگر پرورده يِ آب و گِل است
دست پروردِ خداوندي، دل است
ني اگر بشكست، بي قدر و بهاست
بشكند گر دل، خريدارش خداست
ني تهي دست است و بي قدر و بها
دل بود گنجينه يِ مهر و صفا
ني تهي مغز و درونش پر هواست
دل تجلّي گاهِ عرفان و ولاست
ني تو را از يادِ حق غافل كند
دل تو را بر قُربِ حق نائل كند
ني به هر دست و به هر لب آشناست
دل مكان و خانه يِ خاص خداست
ني چو بينم ياد آرم نينوا
دل شود نالان به يادِ كربلا
از جفايِ ني دلم آتش گرفت
كاش ني از ريشه آتش مي گرفت
رفت بر ني رأسِ پر خون ِ حسين
بود زينب پايِ ني در شور و شين
ني ز حلقومِ حسين خون مي مكيد
پايِ ني، زينب گريبان مي دريد
ديد بر ني چون سر، آن حق پرست
سر به محمل زد؛ جبين ِ خود شكست
چون رَوَد در شام و در تشتِ طلا
مي خوَرد ني بر لبِ آن مقتدا
ني خوَرد چون بر لب و دندان ِ او
دل بسوزد بر لبِ عطشان او
«ذرّه»! بس كن ماجرايِ «ني نوا»
سوخت از اين غم دلِ خيرالنّسا
شب هايِ جمعه فاطمه با اضطراب و واهمه
آيد به دشتِ كربلا گويد: حسين ِ من چه شد؟
گردد به دورِ خيمه گاه؛ آيد ميان ِ قَتلِگاه
گويد: حسين ِ من چه شد؟ نورِ دو عين ِ من چه شد؟
اي ز داغِ تو روان خون ِ دل از ديده يِ حور
بي تو عالم همه ماتمكده تا نفخه يِ صور
ديده ها گو همه دريا شو و دريا همه خون
كه پس از قتلِ تو منسوخ شد آئين ِ سرور
كوفيان دست به تاراجِ حرم كرده دراز
آهوان حرم از واهمه در شيون و شور
پاي در سلسله، سجّاد و به سر، تاج، يزيد
خاك بر فرقِ چنين افسر و ديهيم و قصور
ديرِ ترسا و سرِ سبطِ رسولِ مدني
آه اگر طعنه به قرآن زند انجيل و زبور
سرِ بي تن كه شنيده است به لب، آيه يِ كهف
يا كه ديده است ز بُبريده سري لَمعه يِ نور
پي ديدارِ تجلّايِ تو مدهوش، كليم
اي سرت سرِّ خداوند و سِنان نخله يِ طور
جان فِدايِ تو ز غوغايِ صفِ كرب و بلا
در پي قتلِ تو از ياد بشد شورِ نُشور
شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي (قدّس سرّه)
مجلسي تشكيل شد در كربلا
با حضورِ انبياء و اوليا
صاحبِ مجلس، عليِّ مرتضي است
ناظمِ مجلس، امامِ مجتبي است
صدرِ مجلس جايِ پيغمبر بُوَد
با دلِ خونين و چَشمِ تَر بُوَد
زينتِ مجلس، سرِ اكبر بُوَد
يا كه قنداقِ علي اصغر بُوَد
كيست مهمان ِ زينبِ بي خانمان؟
اشك ريزان، مو پريشان با فغان
بُد سكينه ميهمان ديگرش
خسته بود از جورِ اعدا، پيكرش
ميهمان ديگرش بيمار بود
چشمش از جورِ عدو، خونبار بود
ميزبان مجلسِ پر شور و شين
بود نورِ چشمِ پيغمبر حسين
كس شنيده ميزبان، بي سر بُوَد؟!
پاره پاره پيكر از خنجر بُوَد
چون كه مجلس يافت ترتيب و مقام
پا برهنه انبيا گريان تمام
كرد زهرا اندر آن مجلس ورود
جستجو اطرافِ مجلس مي نمود
چشمِ زينب چون كه بر مادر فُتاد
صيحه زد بر پايِ مادر اوفتاد
گفت زينب: من گلي گم كرده ام
در گلستان، بلبلي گم كرده ام
تا خون ِ شهيدِ كربلا مي جوشد
با يادِ محرّم، دلِ ما مي جوشد
داغِ غم او، هميشه عالم سوز است
تا هست خدا، خون ِ خدا مي جوشد
شمس اگر واقعه يِ كرب و بلا را مي ديد
هشت از آن پنجِ مُعَيَّن به يقين كم مي كرد (2)
اي شاه! در عزايِ تو عالَم گريسته
در ابتدايِ عالم، آدم گريسته
قبل از ولادتِ تو به چندين هزار سال
بهرِ تو انبياءِ معظّم گريسته
تنها نه انبياء معظّم كه در غمت
ختمِ رسل، رسولِ مكرّم گريسته
حق دارم ار بگويم حق بر تو گريه كرد
چشمِ خدا علي است مگر كم گريسته
از بهرِ چشمِ پر نم و لب هاي تشنه ات
نهرِ فرات و چشمه يِ زمزم گريسته
در ماتم تو جنّ و مَلَك، بلكه نُه فلك
عرشِ عظيم و نَيِّرِ اعظم گريسته
آنچه در سوگِ تو اي پاك تر از پاك! گذشت
نتوان گفت كه هر لحظه، چه غمناك گذشت
چشمِ تاريخ در آن حادثه يِ تلخ چه ديد؟
كه زمان، مويه كنان از گذرِ خاك گذشت
سرِ خورشيد بر آن نيزه يِ خونين مي گفت:
كه چه ها بر سر آن پيكرِ صد چاك گذشت
جلوه يِ روحِ خدا در افق خون ِ تو ديد
آنكه با پايِ دل از قبله يِ اِدراك گذشت
مرگ هرگز به حريمِ حرمت راه نيافت
هر كجا ديد نشاني ز تو چالاك گذشت
حرِّ آزاده شد از، چشمه يِ مهرت سيراب
كه به ميدان ِ عطش پاك شد و پاك گذشت
آب، شرمنده يِ ايثارِ علمدارِ تو شد
كه چرا تشنه از او اين همه بي باك گذشت
بود لب تشنه يِ لب هايِ تو صد رودِ فرات
رود بي تاب، كنارِ تو عطشناك گذشت
بر تو بستند اگر آب، سواران ِ عرب
دشت دريا شد و آب از سر افلاك گذشت
با حديثي كه ملائك ز ازل آوردند
سخن از قصّه يِ عشقِ تو ز «لَولاك» گذشت
شعر از نصرالله مرداني (ناصر)
اي كه عالَم ز عزايِ تو به سر خاك كنند
خون بگريند و گريبان، ز غمت چاك كنند
تا صفِ حشر به يادِ لبِ خشكيده يِ تو
تشنه كامان طلبِ ديده يِ نمناك كنند
در غمت هر كه به رخ، قطره يِ اشكي ريزد
قدسيان، اشك ز رخساره يِ او پاك كنند
خاكيان، بهر وصالِ حَرَمت شب همه شب
با خيالِ رخِ تو سير در افلاك كنند
در جزا سبزتر از سرو برآيد از خاك
هر كه را با گهرِ مهرِ تو در خاك كنند
اشك هايي كه روان است به يادِ غمِ تو
عاقبت دامن ما را، ز گنه پاك كنند
با دلي پر ز وِلاي تو «وفايي» مي گفت
با تولّايِ تو اي كاش، مرا خاك كنند!
شعر از سَيِّد هاشم وفايي
كي شود مهدي بيايد يا حسين!؟
عقده ها از دل گشايد يا حسين!
كي شود خورشيدِ رويِ فاطمه
از پسِ پرده درآيد يا حسين؟!
كي شود آوايِ تو از نايِ او؟
از كنارِ كعبه آيد يا حسين؟!
زود بيرون رو تو در سمتِ عراق
كربلا دارد به خونت اشتياق
حق ترا غلتان به خونت خواسته
اين قبا بر پيكرت آراسته
كودكانت را ببر همراهِ خود
نينوا پر سوز كن از آهِ خود
بهرِ دستاويز روزِ داوري
بايد از عبّاس دستي آوري
بايدت بيني به چشمِ خود عيان
كشته يِ اكبر به دوشِ همرهان
از كعبه رو به كرب و بلا مي كند حسين
وانجا دو باره كعبه بنا مي كند حسين
گر ساخته است خانه اي از سنگ و گِل، خليل
آنجا بنا ز خون ِ خدا مي كند حسين
روزي كه حاجيان به حرم، روي مي نهند
پشت از حريمِ كعبه چرا مي كند حسين
آن حجِّ ناتمام كه بر عمره شد بدل
اتمام آن به دشتِ بلا مي كند حسين
آنجا وقوف در عرفات ار نكرده است
فريادِ معرفت همه جا مي كند حسين
آنجا اگر كه فرصتِ قربانيش نبود
اينجا هر آنچه هست فدا مي كند حسين
آنجا كه سعيِ بين صفا در دويدن است
اينجا به قتلگاه، صفا مي كند حسين
وقتي به خيمه گاه رود از پيِ وداع
اينجا دو باره حجِّ نسا مي كند حسين
بعد از هزار سال به همراهِ حاجيان
هر سال رو به سويِ منيٰ مي كند حسين
بشنو دعا در عرفاتش كه بنگري
با سوزِ دل هنوز دعا مي كند حسين
از چار سويِ كعبه ز گلدسته ها هنوز
هر صبح و ظهر و شام دعا مي كند حسين
سر داده است و حكمِ شفاعت گرفته است
هر وعده اي كه داده وفا مي كند حسين
در اوج منزلت كه «مؤيّد» از آن اوست
گاهي نگاه سوي گدا مي كند حسين
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
به روز تَرويه، محمل ببستند
خواتين اندر آن محمل نشستند
حَرَم را از حَرَم كردند بيرون
همه سرگشته اندر دشت و هامون
همه قربانيان ِ كعبه يِ دل
برون، خرگه زدند از كعبه يِ دل
كساني را كه در عالََم پناهند
برون كردند از كاخِ خداوند
حُديٰ با زنگِ اشتر گشت چون جفت
طِرمّاحِ عدي با آن شتر گفت:
همين بانو كه در محمل نشسته
دل از قيدِ علايق ها گسسته
مهين دختِ اميرالمؤمنين است
يگانه اخترِ رويِ زمين است
پس از چندي فَلَك در گردش افتاد
قضا، تير جفايش پرّش افتاد
همين زن شد به سويِ شامِ ويران
بياوردند اُشترهاي عريان
به بعضي محملِ بشكسته شد بار
به بعضي بار
شد دُرهايِ شهوار
شعر از مرحوم تاج نيشابوري
حاجيان جمعند دورِ هم همه
پس كجا رفته حسين ِ فاطمه؟
او به جاي مويِ سر، سر مي دهد
قاسم و عبّاس و اكبر مي دهد
حجّ او داغِ عزيزان ديدن است
دورِ نعشِ اكبرش گرديدن است
مسلخِ او خاكِ گرمِ كربلاست
موقفِ او زير سمِّ اسب هاست
سعي و حجّ او صفا با خنجر است
مروه اش قبرِ عليِّ اصغر است
او رود حجّي كه قربانش كنند
در يمِ خون، سنگبارانش كنند
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
هفتاد و دو حاجي همه با رنگِ خدايي
از مكّه برون گشته، شده كرب و بلايي
هر پير و جوان در رهِ معشوق، فِدايي
جسم و سرشان كرده ز هم ميلِ جدايي
خيزيد جوانان! كه علي اكبرتان رفت
ريحانه يِ ريحانه يِ پيغمبرتان رفت
از مكّه سوي كرب و بلا رهبرتان رفت
گوئيد به اطفال، علي اصغرتان رفت
اي اهل مِنيٰ! شمعِ دلِ ناس كجا رفت؟
خيزيد بپرسيد كه عبّاس كجا رفت
زين قافله، روزي به مدينه خبر آيد
كز كرب و بلا زينبِ خونين جگر آيد
هر دم به گوشم مي رسد آوايِ زنگِ قافله
اين قافله تا كربلا ديگر ندارد فاصله
از كعبه يِ گِل آمده، تا كعبه يِ دل مي رود
اين كاروان ِ غَم فزا، منزل به منزل مي رود
يك زن ميان ِ مَحملي، بر ناقه در تاب و تب است
عبّاس و اكبر دورِ او، اين زن خدايا! زينب است
هر دم به گوشم مي رسد آوايِ زنگِ قافله
اين قافله تا كربلا ديگر ندارد فاصله
لحظه به لحظه مي شود درد و غمش در دل، فزون
گويد حسينش زيرِ لب: «إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون»
نجمه نمي گيرد نگاه از رويِ ماهِ قاسمش
با اشكِ حسرت مي زند شانه به مويِ قاسمش
هر دم به گوشم مي رسد آوايِ زنگِ قافله
اين قافله تا كربلا ديگر ندارد فاصله
در مهدِ آغوشِ رباب، رفته علي اصغر به خواب
بوسد گلويِ نازِ او، امّا دلش در اضطراب
وقتي رقيّه پرده يِ محمل به بالا مي برد
دل مي برد از قافله چون نام بابا مي برد
سلامِ من به محرّم، به ماهِ دلبرِ زينب
به اشكِ سينه زنانش، به نزدِ مادرِ زينب
سلامِ من به محرّم، به آنكه صاحبِ آنست
به كاروان ِ بهاري كه در مسيرِ خزان است
سلامِ من به محرّم، به پرچمِ غمِ زهرا
به گيسوان ِ سفيد و به قامت خمِ زهرا
سلامِ من به محرّم، به گاهواره يِ اصغر
به جسم غرقه به خون و گلويِ پاره يِ اصغر
سلامِ من به محرّم، كه برتر از رمضان است
همه شبش شب قدر و فضيلتش بِهْ از آن است
تكيه ها را، باز هم، بر پا كنيد
راه اشكِ ديده ها را وا كنيد
مسجد و صحن و حرم را، عاشقان
با قلم رنگِ عزا زيبا كنيد
سوگواران! فصل، فصلِ ماتم است
با نوايِ نينوا، غوغا كنيد
در عزا و ماتم آلاله ها
زَ اشك و خون ِ ديده ها، دريا كنيد
عاشقان! رخت عزا بر تن خوش است
جامه هاي زينتي را، تا كنيد
بغضِ اندوهِ نشسته در گلو
بشكنيد و ناكسان اِفشا كنيد
خون ِ زخمِ سينه ها را بر كَنيد
دشمن ِ آلِ عبا رسوا كنيد
ماجرايِ ذبحِ نامردانه را
در رگِ تاريخ، باز احيا كنيد
درسِ ايثار و خلوص و بندگي
در كتابِ كربلا پيدا كنيد
يادِ طفلان ِ صغيرِ كربلا
روزِ عاشورا، برهنه، پا، كنيد
يادِ حلقوم و لبِ خشكيده شان
از زلالِ آب هم، پروا كنيد
با نثارِ اشكها در سوگشان
با خدايِ لاله ها سودا كنيد
يادي از مَشكِ دريده، همرهان!
يادي از قطعِ يدِ سقّا كنيد
همچو زينب در كنارِ قتلگاه
با ذبيحِ پاره تن نجوا كنيد
هر كجا بارِ غمي بيتوته كرد
اقتدا بر زينب كبري عليها السلام كنيد
در رسومِ داغداري، زائران!
يادي از زينب، گلِ زهرا كنيد
بار بگشاييد اينجا كربلاست
آب و خاكش با دل و جان آشناست
السّلام اي سرزمين ِ كربلا!
السّلام اي منزل و مأوايِ ما
السّلام اي واديِ دلجويِ عشق
وه چه خوش مي آيد اينجا بويِ عشق
السّلام اي خيمه گاهِ خواهرم!
قتلگاهِ جانگدازِ اكبرم
كربلا گهواره يِ اصغر، تويي
مقتلِ عبّاسِ نام آورِ تويي
آمدم آغوشِ خود را باز كن
بسترِ مهمان ِ خود را ساز كن
آمدم با شهپر جان آمدم
آتشم امّا چو توفان آمدم
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
كربلا، در سينه اش پنهان، هزاران راز دارد
هر زمان، يك راز از اسرار خود ابراز دارد
زنده گرداند دلي را، كز گناهان مرده باشد
اين غم جان آفرينش، راستي اعجاز دارد
آمد به دشت ماريه چون شهريار عشق
تا جان كُند فداي ره كردگار عشق
قربانيان چند براي فداي دوست
آورد و جمله ز جان، جان نثارِ عشق
بنهاد هر چه داشت به ميدان و در گذشت
يكسر ز جان و مال در آن گير و دار عشق
مرگ از قفا روان و اجل پيشتاز او
بگرفت از عذار شريفش غبار عشق
پرسيد ز اهلِ باديه از نام آن زمين
گفتند كربلا بود اي شهريار عشق
بشنيد نام كرب و بلا را چو شاه دين
گفتا رسيد منزل مقصود بار عشق
اعوان بي مثال من اين وعده گاه ماست
بر پا كنيد خيمه ي پر افتخار عشق
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
مكن اي صبح! طلوع؛ مكن اي صبح! طلوع
عصرِ فردا بدنش زيرِ سُمِ اسبان است
مكن اي صبح! طلوع؛ مكن اي صبح! طلوع
امشب فقط مانده براي ما، برادر
اين دشت، فردا مي كند غوغا، برادر!
با من نگو فردا چه خواهد شد كه زينب
مي ترسد از غمهايِ اين صحرا، برادر!
خار مغيلان ِ بيابان جمع كن تا
فردا نگردد جمع، با پاها، برادر
راز و نيازِ امشبِ تو فرق دارد
از غصّه ها مي گويد اين نجوا، برادر!
مي گويي از گودال و خون و طاقتي نيست
تا ديدني ها، بشنوم حتّي برادر!
باور ندارم زينتِ دوشِ نبي را
سُمها كند هم سطح با شنها، برادر!
دردِ فراقِ تو براي كشتنم بس
ديگر چرا سر نيزه و سرها، برادر!
از غارتِ خلخال و خون ِ گوشواره
چيزي نگويي بين مَحرمها، برادر!
گفتي اسارت مي روم، اينكه محال است!!
با غيرتي كه ديدم از سقّا، برادر!
وقتي ميان نيزه ها گم شد تنِ تو
با ناله ات راهِ مرا كن وا برادر!
اي واي از آن لحظه كه مي آيد، ندايِ
آهِ غريبِ مادرِ زهرا، برادر!
شعر از حسين ايماني
گفت اي گروه! هر كه ندارد هوايِ ما
سر گيرد و برون رود از كربلايِ ما
برگردد آن كه با هوسِ كشور آمده
سر ناورد به دولتِ شاهي، گدايِ ما
تا دست و رو نشُست به خون، مي نيافت كس
راهِ طواف، بر حرمِ كبريايِ ما
اين عرصه نيست جلوه گهِ روبه و گراز
شيرافكن است باديه يِ ابتلايِ ما
يزدان ِ ذوالجلال، به خلوتسرايِ قدس
آراسته است بزمِ ضيافت، برايِ ما
ما را هوايِ سلطنتِ مُلكِ ديگر است
كاين عرصه نيست در خورِ فرِّ همايِ ما
ناداده تن به خواري و ناكرده تركِ سر
نتوان نهاد پاي به دولت سرايِ ما
شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي (اعلي الله مقامه الشّريف)
الهي بهرِ قرباني به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر برايت بلكه از سر بهتر آوردم
پي القاءِ «قَدْ قامَتْ» به ظهرِ روزِ عاشورا
برايِ گفتن ِ «الله اكبر»، اكبر آوردم
علي را در غديرِ خم نبي بگرفت رويِ دست
ولي من رويِ دست خود عليِّ اصغر آوردم
علي انگشترِ خود را به سائل داد امّا من
برايِ ساربان انگشت با انگشتر آوردم
براي آن كه قرآنت نگردد پايمالِ خصم
براي سمِّ مركب ها خدايا! پيكر آوردم
براي آن كه همدردي كنم با مادرم زهرا
براي خوردن ِ سيلي سه ساله دختر آوردم
اگر با كشتن ِ من، دين ِ تو جاويد مي گردد
براي خنجرِ شمرِ ستمگر، حنجر آوردم
به پاسِ حرمتِ بوسيدن ِ لب هايِ پيغمبر
لباني تشنه يا رب! بهرِ چوبِ خيزر آوردم
منِ «ژوليده» مي گويم: حسين بن علي گفتا:
الهي بهرِ قرباني به درگاهت سر آوردم
شعر از ژوليده نيشابوري
الهي! اكبر از تو؛ اصغر از تو
به خون آغشتگانم يكسر از تو
اگر صد بارِ ديگر بايدم كُشت
حسين از تو؛ سر از تو؛ حنجر از تو
چنان سرگرمِ صهبايِ ألَستم
كه سر از پا ندانم بس كه مستم
همين دانم كه از بهرِ نثارت
به دست، انگشتري مانده است و دستم
الهي! با تو آن عهدي كه راندم
بحَمدللَّه به سرمنزل رساندم
هر آن دُرّي كه در گنجينه ام بود
يكايك بر سرِ راهت فشاندم
شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي
ديد چون زينبِ محزون كه زمين مي لرزد
شط به موج آمده و ماءِ معين مي لرزد
مانده از كار، فَلَك؛ عرشِ برين مي لرزد
مانده ز اوراد، مَلَك؛ روحِ امين مي لرزد
شد سراسيمه و چون رعد در افغان آمد
موكَنان مويه كُنان جانبِ ميدان آمد
محشري ديد در آن دشت پديدار شده
روز در چشمِ دو عالم چو شبِ تار شده
شعر از مرحوم جودي خراساني
چون صبا ديد به صحرا بدن ِ بي كفنش
خاك مي ريخت به جاي ِ كفنش بر بدنش
چون كه از مركب ِ خود، شاه به گودال افتاد
حمدِ يزدان به لبش بود و شَفاعت سخنش
آخرين بار كه شه، جانب ِ ميدان مي رفت
خواهرش داد به او كهنه ترين پيرهنش
تا كه دشمن نكند غارت تن پوش حسين
كهنه پيراهن او بود به جاي كفنش
من چه گويم چه شد اين پيرهنش آخركار؟
كه همي سوخت ز تابيدن خورشيد، تنش
گشت آغشته به خون ِ دل ِ او، پيكرِ او
از سُم ِ اسب سواران به بدن تاختنش
عجبا! از بدني بي سر و اين جورِ عدو
بس نبوديش مگر آن همه كرب و مِحنش؟
زينب از ديدن اين صحنه يِ جانسوز، «حسان»!
مات و حيرت زده، انگشتِ عجب، بر دهنش
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
آري من و تو، دو شمعِ روشن بوديم
آوخ! كه تو خاموشي و من مي سوزم
سرِ نعشِ حسين زينب به زاري
بگفتا: اي برادر! سر نداري
به قربان ِ لبِ خشكت برادر!
مگر عبّاسِ نام آور نداري
تو بودي وارثِ مُلكِ سليمان
چرا انگشت و انگشتر نداري؟
به كهنه پيرَهَن كردي قناعت
چرا آن پيرَهَن در بر نداري؟
كفن دريغ مگر بود بهرِ شاهِ شهيد
كه تا سه روز تنش رويِ خاك، عريان بود
سويِ خيمه برگرد خواهرِ حزينم!
تا به زيرِ خنجر، ننگري چنينم
يا برو به خيمه تا مرا نبيني
يا ببند دو چشمم تا ترا نبينم
رو به خيمه زينب! كز عطش نبيني
وقت جان سپردن، آهِ آتشينم
رو كه تا نبيني زخمِ بي حدم را
آن قَدَر نمانده عمرِ نازنينم
ني مراست اين دل بينم آن چنانت
ني تُراست طاقت، بيني اين چنينم
قسمتِ من و تو از اَزَل، بلا شد
تو رَوي به شام و من به خون نشينم
من بمانم امشب اندر اين بيابان
ساربان ببُرَّد دستِ نازنينم
من كشم در آغوش، نعشِ اكبرم را
تو برو به خيمه نزدِ عابدينم
كجا رفتند آن رعنا جوانان؟
كجا رفتند آن پاكيزه ياران؟
جوان نوخطم - اكبر - كجا رفت؟
صغير نورَسَم - اصغر - كجا رفت؟
همه بارِ سفر بستند و رفتند
همه دست از جهان شستند و رفتند
آه از آن روز كه بر سينه يِ او
رفت آن دشمن ِ ديرينه يِ او
آه از آن روز كه آن خصمِ لعين
چكمه پوش آمد و شد صدرنشين
آه از آن روز كه از او جان رفت
بدنش زيرِ سمِ اسبان رفت
آه از آن روز كه با حالِ شگفت
زينب از حنجرِ او بوسه گرفت
ز بس كه نيزه نشسته به جسمِ پر پرِ تو
ورق ورق شده در قتلگاه، دفترِ تو
چقدر نيزه شكسته كنارت افتاده؟!
چقدر تير فرو رفته بين ِ پيكر تو؟!
هنوز از گلويت خون ِ تازه مي آيد
هنوز بر سرِ ني جاري است كوثرِ تو
سر شكسته يِ عبّاسِ آب آور را
نشانده اند سرِ نيزه اي برابرِ تو
چقدر لطمه زده رويِ گونه اش امروز
نمانده سويِ نگاهي به چشمِ خواهرِ تو
زدند بر رخِ ماه تو هيجده ضربه
كه نيست نقطه يِ سالم به صورت و سرِ تو
غروب، گوشه يِ گودال روضه مي خواند
براي اين همه زخمِ تنِ تو، مادرِ تو
شعر از احمد جلالي
كرده اين غم، جان ِ زينب را كباب
آمدي در خيمه با چَشمِ پر آب
خواستي از خواهرت يك پيرَهَن
گفتم: از بهر چه؟ اي شاهِ زَمَن!
گفتي: امروز از جفايِ كوفيان
كشته مي گردم به شمشير و سنان
چون ندارد قيمتي اين پيرَهَن
شايدم بيرون نيارند از بدن
يوسفِ من! پس چه شد پيراهنت؟
از چه رو كردند بيرون از تنت؟
ديدم آخر آنچه را باور نبود
شاهدم جز ديدگان ِ تر نبود
در همان وقتي كه افتادي به خاك
قلب من از داغِ تو شد چاك چاك
دشتي از دشمن به سويت آمدند
گِردِ تو چون خار و خس، حلقه زدند
گاهي از راهِ ستم تيرت زدند
گه سنان و گاه شمشيرت زدند
زينب از روي بلندي ديده است
پيكرت در خاك و خون غلتيده است
چهره ات بر رويِ خاكِ تيره بود
سويِ خيمه، چشم هايت خيره بود
شد بلند از مَقتلِ تو همهمه
گاه، من ناليدم و گَهْ فاطمه
اين مصيبت را كسي باور نداشت
پيكرت بر خاك بود و سر نداشت
با همان دستي كه زهرا را زدند
در كنارِ جسم تو، ما را زدند
شعر از سَيِّد هاشم وفايي
خواهر! برو كه كارِ حسينت تمام شد
خواهر! برو كه صبحِ اميد تو شام شد
خواهر! برو كه طايرِ روحم ز سر شده
بس نوكِ نيزه بر جگرم، كارگر شده
خواهر! برو مدار دگر انتظارِ من
خواهر! برو كه نوكِ سنان ساخت كارِ من
خواهر! برو كه ديده ام از خون ِ دل تر است
چشمم به زيرِ تيغ، سويِ نعشِ اكبر است
خواهر! برو كه زندگيِ من حرام شد
ديگر به خيمه آمدن ِ من تمام شد
رو در حرم كه ننگري اي بي قرينه ام
كز ضربِ چكمه ي شمر شكسته است سينه ام
برگرد تا نظر نكني زيرِ دشنه ام
برگرد تا كه ننگري اين گونه تشنه ام
كسي نبود در آن دشتِ كين پس از كشتن
تن ِ مطهّر او را ز خاك بردارد
سه روز آن تن ِ مجروح ماند روي زمين
هنوز فاطمه زين غم به دل، شرر دارد
تنش به خاك و سرش بر سنان روانه به شام
نهالِ عشق مگر غير از اين ثمر دارد
آيم به قتلگاه كه پيدا كنم تو را
امشب، وداعِ هجرتِ فردا كنم تو را
جويم تو را قدم به قدم بين ِ كشتگان
با شوق و اضطراب تمنّا كنم تو را
در حيرتم كه از چه بجويم نشان ِ تو
ني سر، نه پيرَهَن، ز چه پيدا كنم تو را؟
برگيرمت ز خاك و ببوسم گلويِ تو
خود نوحه مادرانه چو زهرا كنم تو را
ريزم به حلقِ تشنه يِ تو، اشكِ چَشمِ خويش
سيراب، تا كه اي گل حمرا! كنم تو را
دشمن نداد آبت اگر، غم مخور حسين!
صحرا ز آبِ ديده چو دريا كنم تو را
اي آن كه داغ هايِ جگرسوز ديده اي!
اكنون به اشكِ ديده مداوا كنم تو را
خواهم كه سير بينمت امّا حسين ِ من!
كو صبر و طاقتي كه تماشا كنم تو را؟
شمعِ تو گشته ام كه بسوزم برايِ تو
از عشقِ خويش قبله يِ دل ها كنم تو را
هر جا روم لوايِ عزايت به پا كنم
ماتم سرا، سراسرِ دنيا كنم تو را
خون ِ خداست خون ِ تو پامال كي شود؟
در شام و كوفه محكمه بر پا كنم تو را
گوئي «حسان» كه مي شنوم از گلويِ او
هر چيز خواهي، از كرم اعطا كنم تو را
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
روايت است كه چون تنگ شد بر او ميدان
فُتاده از حركت، ذوالجناح از جولان
نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سيدالشّهدا بر جدال طاقت داشت
هوا ز جورِ مخالف چو قيرگون گرديد
عزيزِ فاطمه از اسب، سرنگون گرديد
بلند مرتبه شاهي ز صدرِ زين افتاد
اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد
شفيع روزِ قيامت به خاك، مسكن كرد
زمين ِ باديه را اشك، دشتِ اَيمَن كرد
كسي نبود به بالين ِ آن امامِ زَمَن
زمين گرفت سر بي كسيش بر دامن
شعر از مقبل كاشاني
هرگز كسي چون من، تن ِ بي سر نبوسيد
بوسيدم آن جايي كه پيغمبر نبوسيد
حيدر نبوسيد؛ زهرا نبوسيد
حتّي نسيمِ صحرا نبوسيد
وقتي كه در دريايِ خون، زينب شنا كرد
لب را به رگهايِ برادر آشنا كرد
گفت: اي برادر! كو رأس پاكت؟
بينم چسان من غلتان به خاكت؟
اين سر كه ريزد از لبش شهدِ حلاوت
فردا به نوكِ ني كند قرآن تَلاوت
با اينكه اين سر، مشكاتِ نور است
مهمان سرايش كُنجِ تنور است
شعر از محمّدجواد ؛غفورزاده (شفق)
قَتلِگََه در خون دست و پا مي زد
مادرش زهرا را صدا مي كرد
چشمِ زينب يا رب! چه مي بيند؟
پيكري در خون خفته مي بيند
خودم ديدم كه دلها مُرده بودند
تمامِ همرَهان، افسرده بودند
خودم ديدم كبوترهايِ معصوم
همه سر زيرِ پرها بُرده بودند
خودم ديدم تمامِ آسمان ها
پر از «إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون» بود
خودم ديدم كه صحرا لاله گون بود
زمين از خون ياران، غرقِ خون بود
خودم ديدم كه نورِ چشمِ زهرا
جراحاتِ تنش از حد فزون بود
خودم ديدم، حسينم تشنه جان داد
چه جاني بر لبِ آبِ روان داد
خودم ديدم، حسين را سر بريدند
خودم ديدم، تنش در خون كشيدند
خودم ديدم ز بالايِ بلندي
عزيزان ِ خدا را سر بريدند
لباسِ كهنه بپوشيد زيرِ پيرَهَنش
كه تا برون نكند خصمِ بدمنش ز تنش
لباسِ كهنه چه حاجت كه زيرِ سُمِّ ستور
تني نمانْد كه پوشند جامه يا كفنش
افسوس كه در ماريه بر نيزه نمودند
سرهاي به خون خفته يِ اولادِ علي را
پس روي در بقيع و به زهرا خِطاب كرد
مرغِ هوا و ماهيِِ دريا كباب كرد
كاي مونسِ شكسته دلان! حالِ ما ببين!
ما را غريب و بي كس و بي آشنا ببين!
اولادِ خويش را كه شفيعان ِ محشرند
در دستِ اهلِ جور چنين مبتلا ببين!
تنهايِ كشتگان همه در خاك و خون نگر
سرهايِ سروران همه بر نيزه ها ببين!
آن تن كه بود پرورشش در كنارِ تو
غلتان به خاكِ معركه يِ كربلا ببين!
شعر از محتشم كاشاني
زينب چو ديد پيكرِ آن شَه به رويِ خاك
از دل كشيد ناله به صد دردِ سوزناك
كاي خفته خوش به بسترِ خون! ديده باز كن!
احوالِ ما ببين و سپس خوابِ ناز كن!
اي وارثِ سريرِ امامت! به پاي خيز!
بر كشتگان ِ بي كفن ِ خود نماز كن
طفلان ِ خود به ورطه يِ بحرِ بلا نگر
دستي به دستگيري ايشان دراز كن
برخيز صبح، شام شد اي ميرِ كاروان!
ما را سوار بر شترِ بي جهاز كن
يا دستِ ما بگير و از اين دشتِ پُر هَراس
بارِ دگر روانه به سويِ حجاز كن
شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي
اي ملائك! روي در هامون كنيد
شمر را از قتلگه بيرون كنيد
چاره يِ خصمِ بدآئين كن حسين!
لب گُشا يك لحظه نفرين كن حسين!
گِردِ باغِ لاله ات خار و خس است
اهلبيتت بين ِ دشمن، بي كس است
كربلا! اين رسمِ مهمان داري است؟!
از گلويِ ميهمان، خون جاري است
مانده در نايِ گلو، آوايِ من
وايِ من! اي وايِ من! اي وايِ من!
گر چه در خاك رفت پيكرِ تو
ديگر از تن جدا نشد سرِ تو
دودِ آتش ز خانه ات برخاست
پشتِ در جان نداد همسرِ تو
بدنت آب شد زِ زهر، ولي
تازيانه نخورد خواهرِ تو
قامتت گشته خم، ولي نشِكَست
پشتِ تو، در غمِ برادرِ تو
ظلم ديدي؛ ولي كشته نشد
كودكِ شيرخواره در برِ تو
سوخت قلبت؛ ولي نشد صد چاك
تن ِ فرزند در برابرِ تو
زهر دادند بر تو؛ ليك نخورد
چوبِ كين بر لبِ مطهّرِ تو
سوخت پا تا سرت ز زهر؛ ولي
پاره پاره نگشت پيكرِ تو
مي سزد كزِ غمِ تو گريه كند
چَشمِ شيعه به جدِّ اطهرِ تو
بوده يك عمر در عزايِ حسين
اشكِ جاري ز ديده يِ ترِ تو
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
من از تحريرِ اين غم ناتوانم
كه تصويرش زده آتش به جانم
ترا طاقت نباشد از شنيدن
شنيدن كي بود مانندِ ديدن
آن دم بريدم من از حسين دل
كامد به ميدان، شمرِ سيه دل
او مي دويد و من مي دويدم
او سويِ مقتل من سويِ قاتل
او مي نشست و من مي نشستم
او رويِ سينه، من در مقابل
او مي كشيد و من مي كشيدم
او خنجر از كين، من، آه از دل
او مي بريد و من مي بريدم
او از حسين سر، من از حسين دل
ناگاه چَشمِ دخترِ زهرا در آن ميان
بر پيكرِ شريفِ امام زمان فُتاد
بي اختيار نعره يِ «هذا حسين» از او
سر زد چنان كه آتش از آن در جهان فُتاد
پس با زبان پُر گِله آن بَضعَه يِ بتول
رو در مدينه كرد كه: «يا أَيُّهَا الرَّسُول!»
اين كشته يِ فُتاده به هامون، حسين ِ توست
وين صيدِ دست و پا زده در خون حسين توست
اين ماهي فُتاده به دريايِ خون كه هست
زخم از ستاره بر تنش افزون! حسين ِ توست
شعر از محتشم كاشاني
به مركز، باز شد سلطان ِ ابرار
كه آسايد دمي از رزم و پيكار
فلك سنگي فَكَند از دستِ دشمن
به پيشانيِّ وجهُ اللهِ اَحسَن
چو زد از كينه، آن سنگِ جفا را
شكست آئينه يِ ايزدنما را
كه گلگون گشت رويِ عشقِ سرمد
چو در روز اُحد رويِ محمّد
به دامان ِ كرامت خواست، آن شاه
كه خون بِزْدايد از آن چهرِ چون ماه
يكي الماس وش، تيري ز لشكر
گرفت اندر دلِ شه جاي تا پَر
كه از پشت و پناه اهلِ ايمان
عيان گرديد زهرآلوده پيكان
سنان زد نيزه بر پهلو چنانش
كه جنب الله بِدريد از سنانش
به ديدارش دلارا رايت افراشت
سمندِ عشق، بارِ عشق بگذاشت
به شُكرِ وصل، فخرِ نسلِ آدم
به رو افتاد و مي گفت اندر آن دم:
تَرَكْتُ الخَلْقَ طُرّاً في هَوَاكا
وَ اَيْتََمْتُ العِيالَ لِكي أراكا
فَلَو قَطَّعْتَنِِِي فِي الحُّبِّ إِربا
لَمَا حَنَّ الفؤادَ إلي سِواكا 3
شعر از مرحوم حايري محلّاتي
زينب چو ديد پيكري اندر ميان ِ خون
چون آسمان، كه زخمِ تن از انجمش فزون
بي حد جراحتي نتوان گفتنش كه چند
پا مال، پيكري نتوان ديدنش كه چون
گفت: اين گلوبريده نباشد حسين ِ من!
اين نيست آن كه در برِ من بوده، تا كنون
گر اين حسين ِ من، سر او از چه بر سنان؟
ور اين حسين ِ من، تن او از چه غرقِ خون؟
يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه
يا خواب بوده آنكه مرا گشته رهنمون
مي گفت و مي گريست كه جانسوز ناله اي
آمد ز حنجرِِ شهِ لب تشنگان، برون
كاي عندليبِ گلشن ِ جان! آمدي بيا
ره گم نكرده خوش به نشان آمدي؛ بيا
شعر از وصال شيرازي
از حرم تا قتلِگه، زينب صدا مي زد حسين
در ميان ِ مقتلِ خود دست و پا مي زد حسين
از دمِ خنجر صدا مي زد ايا قوم! اَلعَطَش
در ميان ِ مقتلِ خود دست و پا مي زد حسين
يك طرف زهرا ز غم مويه كنان، صيحه زنان
در ميان ِ مقتل خود دست و پا مي زد حسين
نه باك از نيزه و شمشير دارم
نه خوفي از سنان و تير دارم
از آن ترسم كه گر من كشته گردم
ز تيغِ كين به خون آغشته گردم
گذارد شمر پا در خيمه هايم
زند سيلي به رويِ طفل هايم
ز كف، سنگين دلي، سنگي رها كرد
به پيشانيِّ وَجهُ الله جا كرد
چو پيشانيِّ وجه الله بشْكست
به عَينُ الله، خون، راهِ نظر بست
پر از خون گشت رويِ شاهِ اطهر
چو در روزِ اُحُد رويِ پيمبر
چو دامان كرد بالا، شد نمايان
دلِ پر نور، يعني عرشِ رحمان
يكي تيري سه پَر از شَست بدخواه
رها گشت و نشست اندر دلِ شاه
چو آن تير از قفايش سر بدر كرد
دلِ پاكِ پيمبر را خبر كرد
ندانم رفت چون بر شاهِ مظلوم
دلِ نازك كجا و تيرِ مسموم
چرا «صافي» نشد زين درد و ماتم
بسيطِ خاك، جايِ چرخِ اعظم
شعر از آيت الله صافي گلپايگاني
نبودم كربلا تا گردمت غمخوار يا جَدّا!
ز هجران ِ تو نالم همچو بلبل، زار يا جَدّا!
فراموشم نگردد ذوالجناحت غرقِِ خون آمد
به سوي خيمه ها با حالتي افكار يا جَدّا!
چنان زد صيحه كز خرگاه، خيلِ بانوان يكسر
برون گشتند با چشمان ِ گوهربار يا جَدّا!
يكي گفتا كه: مولايم به خيمه از چه رو نامد؟
يكي گفتا: چه كردي سَيِّدِ ابرار، يا جَدّا!
فغان زد زينبِ خونين جگر: اي اسب! گو چون شد؟
مرا تاجِ سر و بر بي كسان سالار، يا جَدّا!
سكينه گفت: بابم تشنه بود، آبش وِرا دادند؟
و يا لب تشنه كشتند آن شَهِ بي يار، يا جَدّا!
به دنيا آرزو دارم بسي «تابع»! كه بنمايم
تقاصِ خونَت از آن فرقه يِ اشرار، يا جَدّا!
شعر از محمد علي تابع
شاه گفتا كربلا امروز ميدان من است
عيد قربان من است (2)
دشت و هامون رنگ از خون جوانان من است
عيد قربان من است (2)
مادرم زهرا در اين گودال مهمان من است
عيد قربان من است (2)
تا حرم زينب پرستار يتيمان من است
عيد قربان من است (2)
شعر از مرحوم نظام رشتي
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روزِ وداعِ ياران
با ساربان بگوييد احوالِ آبِ چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روزِ باران
هر كو شَرابِ فُرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد تركِ اميدواران
آمد به خيمه گاه و وداعِ حرم نمود
در اهلِ بيت شورِ قيامت به پا نمود
بر كودكان نمود به حسرت همي نگاه
وز خيمه گاه گشت روان، سويِ حَرْبگاه
اين را نشاند در بر و بر رُخ فشاند اشك
آن را گذاشت بر دل و از دل كشيد آه
او سويِ رزمگاه شد و در قفايِِ او
فرياد «وا اَخاه»! شد و بانگ «وا اَباه»!
خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عنان
سيلِ اشكش بست بر شه، راه را
دودِ آهش كرد حيران شاه را
در قفايِ شاه رفتي هر زمان
بانگِ مهلاً مهلاًَش بر آسمان
كاي سوارِ سرگران! كم كن شتاب!
جان ِ من! لختي سبك تر زن ركاب!
تا ببوسم آن رخِ دلجويِ تو
تا ببويم آن شكنجِ مويِ تو
شه سراپا گرمِ شوق و مستِ ناز
گوشه يِ چشمي به آن سو كرد باز
ديد مِشكين مويي از جنسِ زنان
بر فَلََك دستي و دستي بر عنان
زن مگو! مردآفرين ِ روزگار
زن مگو! بنت الجلال، اُخْتُ الوِقار
زن مگو! خاكِ درش نقشِ جبين
زن مگو! دست خدا در آستين
پس ز جان بر خواهر استقبال كرد
تا رُخَش بوسَد، الف را دال كرد
همچو جان ِ خود، در آغوشش كشيد
اين سخن آهسته در گوشش كشيد
كاي عنان گير من آيا زينبي؟!
يا كه آهِ دردمندان، در شبي؟
پيشِ پايِ شوق زنجيري مكن
راهِ عشق است اين عنان گيري مكن
با تو هستم جان ِ خواهر! همسفر
تو به پا اين راه كوبي من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهي، مردانه باش
جان ِ خواهر! در غمم زاري مكن
با صدا بهرم عزاداري مكن
مَعجَر از سر، پرده از رخ وا مكن
آفتاب و ماه را رسوا مكن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علي را دختري
ماده شيرا! كي كم از شيرِ نري؟!
با
زبان زينبي شاه آنچه گفت
با حسيني گوش، زينب مي شنفت
شعر از مرحوم عمّان ساماني
چرا بي خواهرت، به ميدان مي روي؟
به ميدان اين چنين، شتابان مي روي؟
برو اي همسفر! ولي آهسته تر
حسين! حسين! حسين! (2)
توئي بر خواهرت، تمامِ دلخوشي
ز ميدان رفتنت، مرا هم مي كُشي
تو هستي هستِ من مرو از دستِ من
حسين! حسين! حسين! (2)
صفايِ ديده ام، گُلابِ غم شده
ز حالا قامتم، برادر خَم شده
برو اي همسفر! ولي آهسته تر
حسين! حسين! حسين! (2)
وداعت مي زند، شرر بر خواهرت
كمي آهسته تر كه آيم در برت
به جايِ مادرت ببوسم حنجرت
حسين! حسين! حسين! (2)
اگر خواهي كنون بيني وفايِ دخترِ خود را
به زيرِ پايِ مركب، اي پدر! افكن سرِ خود را
نهان از چشمِ طفلان آمدم گيرم سرِ راهت
كه گيري در بغل يك بارِ ديگر، دخترِ خود را
نرفتي تا به پشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پيكان
به رويِ دامنت اي ماه! بنشان اخترِ خود را
اگر نازي كند دختر، خريدارش بود بابا
بزرگي كن ببوس اين دخترِ كوچك ترِ خود را
به گهواره نظر انداختم ديدم بود خالي
كجا بردي نياوردي عليِّ اصغرِ خود را
به دنبالِ مسافر، آب مي پاشند؛ كو آبي؟!
كنم ناچار دنبالت روان، اشكِ ترِ خود را
لبم از تشنگي خشك است و جوهر در صدايم نيست
برو در نهرِ علقم كن خبر آب آورِ خود را
ميان ِ خيمه مي ديدم، گلويت عمّه مي بوسد
مگر آماده كردي بهرِ خنجر، حنجرِ خود را؟
شعر از حاج علي انساني
اي جان ِ ما! جانان ِ ما! آهسته رو! آهسته رو!
مَشْكَن دلِ سوزان ِ ما، آهسته رو! آهسته رو!
بر خواهرِ زارت نگر، بر طفلِ بيمارت نگر
آهسته رو! آهسته رو! آهسته رو! آهسته رو!
كرده وصيّت مادرم؛ تا من ببوسم حنجرت
آهسته رو! آهسته رو! آهسته رو! آهسته رو!
حسين مانده و زينب، وداعِ آخر را
گرفته، مويه كنان، مَركبِ برادر را
كجاست مقصدت اي تك سوارِ عرصه يِ عشق؟!
ببين به هر قدمت ديدگان ِ خواهر را؟
تو يادگارِ نبي هستي اي قتيلِ فرات!
كه كرده اند نثارِ رهِ تو، كوثر را
به دستِ توست اگر رشته يِ قضا و قدر
مزن به سنگِ قضا ساغرِ مقدّر را
ببين به چهره يِ اطفالِ خود غبارِ دريغ
بخوان ز چشمِ ترم، قصّه يِ مكرّر را
بيا كه بوسه زنم بر گلويِ تو، يك بار
به بوسه تازه كنم ياد، عهدِ مادر را
تو مي روي! به كه بسپاري ام در اين وادي؟!
كدام سو ببرم كودكان ِ مضطر را؟!
دلش چو مرغكِ زخمي، نفس نفس مي زد
درون ِ سينه پر و بال بر قفس مي زد
شعر از محمّد حسن زورق
در آن صحرا چو آتش، شعله ور شد
دلِ زينب چو آتش پُر شَرَر شد
ميان ِ آتش، آهِ آتشين داشت
زبان ِ حال با خود اين چنين داشت:
اگر دردم يكي بودي، چه بودي؟
اگر غم اندكي بودي، چه بودي؟
فراقِِ دوستان و جورِ دشمن
سراسر سهل و آسان است بر من
از آن ترسم كه آتش برفروزد
ميان ِ خيمه بيمارم بسوزد
از آن ترسم كه آتش شعله گيرد
ميان ِ خيمه بيمارم بميرد
اينان كه طبلِ خاتمه يِ جنگ مي زنند
ديگر چرا به خيمه يِ ما سنگ مي زنند؟
باران ِ تير و حمله و غارت شروع شد
نقشي دگر ز ننگ در اين جنگ مي زنند
با تيشه يِ جهالت و ظلم و عنادشان
بر ريشه يِ عدالت و فرهنگ مي زنند
تا نام حق دگر پس از اين نشنود كسي
آتش به بالِ مرغِ شباهنگ مي زنند
غفلت نگر كه نعره يِ مستي و بي غمي
پيشِ امامِ خسته و دلتنگ مي زنند
غارتگران درون خيامند و كودكان
از ترسشان به دامن ِ من چنگ مي زنند
بر چهره هايِ خسته و مات و پريده رنگ
با سيليِ خشونتشان رنگ مي زنند
قلبِ «حسان» به يادِ اسيران كربلاست
در هر كجا كه قافله ها زنگ مي زنند
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
واي بر آنان كه آنان كه لِ مصطفي را مي زدند
در ميان ِ شعله ها ريحانه ها را مي زدند
هم ميان ِ خيمه گه هم در ميان ِ قتلگه
دسته گلهايِ بهشتِ مرتضي را مي زدند
گه به ضربِ تازيانه، گه به ضربِ كعبِ ني
داغداران زمين ِ كربلا را مي زدند
خيمه ها آتش گرفت؛ لاله ها پرپر شدند
آن همه پروانه ها جمله خاكستر شدند
فاطمه بر آن شهيدِ بي گناه
مي زند سينه كنارِ قتلگاه
جان مادر! يا حسين! جان مادر! يا حسين!
نازنينان سر جدا بر زمين افتاده اند
عاشقان بر رويِ خاك، چون نگين افتاده اند
خيمه هايِ فاطمي غارت شده
موسمِ تنهايي و غربت شده
جان مادر! يا حسين! جان مادر! يا حسين!
در حرم آب آمده تشنه لبِ اصغر كجاست
جستجو كن اي رباب! ياسِ نيلوفر كجاست؟!
بي كسان سر در گريبان يك طرف
امّ كلثوم و يتيمان يك طرف
جان مادر! يا حسين! جان مادر! يا حسين!
دخترِ صبرِ علي بي كس و تنها شده
كوهِ محنت بر دلش، قامتش دو تا شده
زينبت امشب ندارد آشِنا
يا علي! بهر تسلّايش بيا
جان مادر! يا حسين! جان مادر! يا حسين!
دسته گلها گم شده زيرِ تيغ و نيزه ها
در كنارِ زينبت يا رسول الله بيا
جان ِ زهرا! مهرباني كن به او
جايِ طفلان يتيمت را بجو
جان مادر! يا حسين! جان مادر! يا حسين!
شعر از جعفر رسول زاده (آشفته)
خيمه ها مي سوزد و شمعِ شبِ تارم شده
در شبِ بيماريم آتش پرستارم شده
ما كه خود از سوزِ دل، آتش به جان افتاده ايم
از چه ديگر شعله ها يارِ دلِ زارم شده
پيش از اين سقّايِ ما بودي علمدارِ حسين
امشب امّا جايِ او، آتش علمدارم شده
اي فلك! جان ِ مرا هر چند مي خواهي بسوز
مدّتي هست از قضا دلْ سوختن كارم شده
جز غم امشب، پيشِ ما يار وفاداري نمانْد
در شبِ تنهاييم تنها همين يارم شده
من كه شب را تا سحر بي خواب و سوزانم چو شمع
از چه ديگر شعله ها شمعِ شبِ تارم شده
بس كه اشك آيد به چشمم خوابِ شب را راه نيست
دودِ آتش از چه ره در چَشمِ خونبارم شده؟
جز دو چشمم هيچكس آبي بر اين آتش نريخت
مردمِ چشمان ِ من تنها وفادارم
شده
گر گلستان شد به ابراهيم آتش ها، ولي
سوخت گلزارِ من و آتش پديدارم شده
شعله هايِ كربلا آتش به جانم زد «حسان»!
آتشين از اين جهت ابياتِ اشعارم شده
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
آتش بر آشيانه يِ مرغي نمي زنند
گيرم كه خيمه، خيمه يِ آلِ عبا نبود
لب تشنه كي كُشند كسي را كنارِ آب
گيرم حسين سِبطِ رسولِ خدا نبود!
دنيا، نديده كودك معصوم را كُشَند؟!
اي كاش رويِ دستِ پدر اين جفا نبود!
بستر ز زيرِ پاي عليلي كجا كشند؟!
كاش آن عليل يكي از اوليا نبود!
رأس بريده را كه زند چوبِ خيزران؟
گيرم لبش به خواندن ِ ذكرِ خدا نبود
سرگشته بانوان، وسطِ آتشِ خيام
چون در ميان ِ آب، نقوشِ ستاره ها
اطفالِ خردسال ز اطرافِ خيمه ها
هر سو دوان چو از دلِ آتش، شراره ها
غير از جگر كه دسترسِ اشقيا نبود
چيزي نماند در برِ ايشان ز پاره ها
انگشت رفت در سرِ انگشتري به باد
شد گوش ها دريده پيِ گوشواره ها
سبطِ نبي كه نامِ همايون او بَرَند
هر صبح و شام، گشت فرازِ مناره ها
در خاك و خون فتاده و تازند بر تنش
با نعل ها كه ناله برآرد ز خاره ها
شعر از ايرج ميرزا
در دلِ صحرا شهيدان بى كفن افتاده اند
عاشقان در كربلا خونين بدن افتاده اند
لاله هاىِ فاطمه پرپر ميان خاك و خون
در گلستان ِ بلا چون ياسمن افتاده اند
سر جدا قربانيان ِ نهضتِ سرخِ حسين
روىِ خاك نينوا، دور از وطن افتاده اند
تشنگان ِ وادىِ آزادگى در بحرِ عشق
در كنارِ علقمه صدپاره تن افتاده اند
كربلا بستان عشّاق است و هفتاد و دو گل
سوىِ ديگر يادگاران حَسَن افتاده اند
بر لبِ ماتم سراىِ «ياسر» اين غم، نقش بست
اشك ها خون گشته و از چشمِ من افتاده اند
بيش از ستاره زخم و فلك در نظاره بود
دامان ِ آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتشِ سوزان به خيمه ها
دشتي ز سوزِ سينه يِ زينب شراره بود
مي خواست تا ببوسد و برگيردش ز خاك
قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود
يك خيمه نيم سوخته شد جاي صد اسير
چيزي كه ره نداشت در آن خيمه، چاره بود
در زير پايِ اسب، دو كودك ز دست رفت
چون كودكان پياده و دشمن سواره بود
آزاد گشت آب، وليكن هزار حيف!
شد شيردار مادر و بي شيرخواره بود
چشمي بر آنچه رفت به غارت، نداشت كس
امّا دل رباب، پي گاهواره بود
يك طفل با فرات، كمي حرف زد ولي
نشنيد كس، كه حرف زدن با اشاره بود
يك رخ نمانده بود كه سيلي نخورده بود
در پشتِ ابر، چهره ي هر ماهپاره بود
از دست ها مپرس كه با گوش ها چه كرد
از مشت ها بپرس كه با گوشواره بود
شعر از حاج علي انساني
شب شامِ غريبان ِ حسين است
همه عالَم پريشان ِ حسين است
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
بنال اي دل! بنال اي دل! كه امشب
نمازِ شب نشسته خوانده زينب
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
بنال اي دل! بزن در خون پر و بال
كه امشب فاطمه آيد به گودال
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
بنال اي دل! بنال اي دل! كه اكبر
چو گل پر پر شده از تير و خنجر
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
زمين و آسمان از غم، سياه است
كه امشب ساربان در قتلگاه است
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
بزن پيوسته دستِ غم به سينه
كه سيلي خورده بر رويِ سكينه
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
بنال اي دل! بزن پيوسته ناله
كه امشب گم شده طفلِ سه ساله
حسينم! واي حسينم! واي حسينا! (2)
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
همه از خيمه ها بيرون دويدند
ولي سالارِ زينب را نديدند
تن راكب، نهان در موجِ خون بود
رخِ مَركَب، ز خونش لاله گون بود
سرشك از ديده، در هر صيحه مي ريخت
شرار از سينه، با هر شيهه مي ريخت
به فكر چاره، آن بيچاره مي گشت
به گردِ پيكري، صد پاره مي گشت
دو دستش، گشت پايِ آن بدن خَم
سرِ خود را، فرود آورد كم كم
تنِ صد پاره را، در موجِ خون جُست
ز خون ِ صاحبِ خود، رويِ خود شست
نهاد آن تشنه در ميدان دويده
لبِ عطشان، به رگ هايِ بريده
همه عالَم، فدايِ كشته اي باد
كه چون از صدرِ زين، بر خاك افتاد
وفا را زندگي، در مكتبش بود
كه اوّل زائر او، مركبش بود
ز اشكش دشت را، دريايِ خون كرد
رخ از خون ِ امامش، لاله گون كرد
برون از قتلگَه، بي راكب آمد
به سويِ خيمه ي، بي صاحب آمد
صدايِ ناله اش را، تا شنيدند
همه از خيمه ها، بيرون دويدند
يكي از غم، گريبان چاك مي كرد
يكي خونش، به
گيسو پاك مي كرد
يكي پوشاند، ز اشك خود زمين را
يكي بر پشت، برگرداند زين را
چراغِ محفلِِ طاها، سكينه
دو دست، از شدّتِ غم زد به سينه
كه اي گم كرده راكب! راكبت كو؟
چرا صاحب نداري، صاحبت كو؟
چرا از تير دشمن، شسته بالت؟
چرا خون ِ خدا، ريزد ز يالت؟
بگو اي پيكرت، گرديده صد چاك
اميدِ ما، كجا افتاده در خاك؟
تو صورت شسته اي، از خون ِ مظلوم
مرا ديگر، يتيمي گشت معلوم
تو كه، آتش فرو ريزي ز سينه
بگو از راكبِ خود، با سكينه
چو خنجر، بر گلويِ او نهادند
به آن لب تشنه، آيا آب دادند؟
رفتم من و هوايِ تو از سر نمي رود
داغِ غمت ز سينه يِ خواهر نمي رود
برخيز تا رويم برادر! كه خواهرت
تنها به سويِ روضه يِ مادر نمي رود
چون چاره نيست مي روم و مي گذارمت
اي پاره پاره تن به خدا مي سپارمت
اي خصمِ دَد منش! تو مزن تازيانه ام
من از كنارِ كشته يِ بابا نمي روم
من با عليِّ اكبر و عبّاس آمدم
از اين ديارِ بي كسي و تنها نمي روم
تنها به رويِ خاك چنين مانده بي كفن
در شام و كوفه همرهِ سرها نمي روم
سيلي مزن به صورتم اي شمرِ بي حيا!
من بي عليِّ اكبرِ ليلا نمي روم
شعر از عبدالحسين رضايي
مبريدم كه در اين دشت مرا كاري هست!
گل اگر نيست ولي صحنه يِ گلزاري هست!
ساربانان! مزنيد اين همه آوازِ رحيل
آخر اين قافله را قافله سالاري هست
گريه يِ من به سرِ نعش پدر، بي جا نيست
يوسف آنجا كه بود گرميِ بازاري هست
اي پدر! هيچ مپرسي كه در اين انجمنت
بال و پر سوخته اي، مرغِ گرفتاري هست
شعر از شاعر معاصر: دولتشاهي
ما را به سرِ كويِ تو اعدا نگذارند
خواهيم بمانيم در اينجا نگذارند
زينب ز تو اي جان ِ برادر! نَكَنَد دل
اعدا بگذارند اگر يا نگذارند
خواهم همه يِ عمر كنارِ تو بمانم
امّا چه توان كرد كه اعدا نگذارند
شب مي رسد و قافله در حالِ رحيل است
زين بيش دگر پيشِ تو ما را نگذارند
گفتي نكنم گريه به شيون ز فراقت
امّا چه كنم شورش غم ها نگذارند
من جسمِ تو را غرقه به خون ديدم و رفتم
چون مرغِِ شب از هجرِِ تو ناليدم و رفتم
اي باغ! كه داري تو بسي گل به گلستان
اين خرمن ِ گل را به تو بخشيدم و رفتم
حسين جان! اي آبرويِ دو عالم
نگين ِ سليمان به حلقه يِ ماتم
خدا حافظ اي برادرِ زينب!
به خون غلتان در برابرِ زينب
خدا حافظ اي گلويِ بريده!
ببين دشمن، مَعجَرم بكشيده
تنت بي سر مانده در دلِ صحرا
سرت گشته رويِ نيزه يِ اعدا
برادر جان! بي تو در دلِ صحرا
كُنَد خنده، دشمنت به غمِ ما
داني چه روز دخترِ زهرا اسير شد؟
روزي كه طرح بيعتِ «مِنّا امير» شد
اي كشته ي راه حق! جان از تو، جوان از تو
جانا ز ميِ توحيد، ساغر ز تو جام از من
عهدي كه به حق بستيم اندر سرِ آن پيمان
جان از تو، جوان از تو، پيغام و پيام از من
قرآن به سنان خواندن با صوتِ حجاز از تو
تفسيرِ سخنهايت اي شاهِ گِرام از من
در كاخ يزيدِ دون، تشتِ زر و سر از تو
رسوايي بدكاران با نطق و كلام از من
سر بر سر خاكستر در كنجِ تنور از تو
در گوشه ي ويرانه مأوي' و مقام از من
اي سري كه بر نيزه همچو ماهِ تاباني
سرورِ شهيداني، سرورِ شهيداني
من كه خسته ام بابا! دل شكسته ام بابا!
چون ز گلبن ِ باغت تازه رسته ام بابا!
رويِ نيزه از دختر مي كني نگهباني
سرورِ شهيداني، سرورِ شهيداني
حيف است خون ِ تو ريزد به رويِ خاك
يحياي من! اجازه كه تشتي بياورم!
در تلاوتِ قرآن، از دو لعلِ دُر افشان
سنگِ كوفيانش بود، مزدِ خواندن ِ قرآن
خاك، چرا بر رخِ تابان توست؟
شاه كجا بوده اي امشب مقيم؟
معجزِ قرآن، لبِ خوش خوان ِ توست
نيست به جز آيه يِ كهف و رقيم
مي شنوم؛ مي شنوم؛ آشناست
گوشِ من و خواندن ِ قرآن ِ تو
كوفه مگر خيمه گهِ كربلاست؟
خواهر غم ديده به قربان ِ تو
باد صبا گر بِبَرَد اين صدا
سوي مدينه شنود فاطمه
نوحه گر آشفته كند موي را
زار و پريشان بشود فاطمه
روي كند جانبِ قبرِ رسول
كاي پدر! احوالِ حسينت ببين!
شِكوه كند پيشِ محمّد، بتول
كاين ستمِ اهلِ شقاوت ببين!
اين سرِ خونين ِ بلاديده را
چند بَرَندَش به جفا كو به كو؟
گاه بلند است سرِ نيزه ها
گه به تنور اَفكَنَد او را عدو
هر كه به نام تو حسين! آشناست
زمزمه اش قصّه يِ جانسوزِ توست
همچو «حسان» روز و شب اندر عزاست
مونس او عشقِ دل افروز توست
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
جمعي كه خلق شد دو جهان از برايشان
دادند در خرابه يِ بي سقف، جايشان
آنان كه بودشان به سرِ نُه سپهر، جاي
مجروح از پياده رَوي گشت پايشان
شخصي كنيز خواست از آن فرقه اي كه بود
جبريل، خادمِ درِ دولتسرايشان
آنان كه بود بر سرشان، مِهر، سايه بان
در آفتاب سوخت رخِ مه لقايشان
آنان كه شُست قابله شان زآبِ سلسبيل
از تشنگي پريد ز رخ رنگهايشان
آن فرقه اي كه واسطه يِ رزق عالَم اند
دادند نان به رسمِ تصدّق برايشان
جمعي كه بانويِ حَرَم كبريا بُدند
از نينوا به عرشِ علا شد نوايشان
كردند پايمال، سينه يِ جمعي كه روز و شب
زهرا به رويِ سينه همي داد جايشان
جمعي كه بود پنجه يِ ايشان گره گشا
بستند دست ها ز جفا بر قفايشان
آنان كه تكيه گاه، بُديشان بر اوجِ چرخ
خشتِ خرابه شد ز جفا متّكايشان
«جودي» به روزگار زند خيمه يِ شهي
از آن دمي كه گشت گدايِ گدايشان
شعر از مرحوم جودي خراساني
به خولي بگفت آن زن ِ پارسا:
كه را؟ باز، از پا در آورده اي؟
كه در اين دلِ شب چو غارتگران
برايم زر و زيور آورده اي؟
به همراهت امشب چه بوي خوشست؟
مگر بارِ مُشكِ تر آورده اي؟
چنان كوفتي در، كه پنداشتم
ز ميدان ِ جنگي، سر آورده اي؟
چو دانست آورده سر، گفت: آه
كه مهمان ِ بي پيكر آورده اي؟
چو بشناخت سر را بگفت: اي عجب!
سرِ با شكوه و فر آورده اي؟!
بميرم! در اين نيمه شب از كجا
سرِ سبطِ پيغمبر آورده اي؟
چه حقّي شده در ميان، پايمال
كه تو رفته اي، داور آورده اي؟
گُلِ آتش است اين، كه از كوهِ طور
تو با خاك و خاكستر آورده اي؟
«نگارنده» با گفتن ِ اين رثا
خروش از ملائك برآورده اي!
شعر از عبدالعلي نگارنده
حقّ قرآن را به نوكِ ني ادا كردي حسين!
بر فرازِ نيزه ها يادِ خدا كردي حسين!
قصّه يِ بي آبيت آتش به جانم مي زند
نيزه دارت دم به دم زخمِ زبانم مي زند
اي اميرِ كاروان! يا حسين! قرآن بخوان!
عمّه! بابا، نوكِ ني قرآن تَلاوت مي كند
اين سر بُبْريده از ما رفعِ تهمت مي كند
گرگ هايِ كوفه در كرب و بلا چنگ ار زدند
از چه ديگر بر فرازِ نيزه ها سنگر زدند؟
اي امير كاروان! يا حسين! قرآن بخوان!
غروب نيست خدايا! چرا هلال دميده؟
هلال را به سرِ نيزه وقتِ ظهر كه ديده؟
هلال و ظهر و سرِ نيزه و تلاوتِ قرآن
حقيقتي است كه ما ديده و كسي نشنيده
روا نبود كه از هم جدا شويم من و تو
چرا سرِ تو ز من زودتر به كوفه رسيده؟
به نيزه دار بگو: «چند گام پيش تر آيد»
كه چند بوسه بگيرم از اين گلويِ بريده
دو روزِ پيش جبين ِ تو را به سنگ شكستند
چرا به صورتت اكنون خون ِ تازه چكيده؟
كنارِ محمل و دستم نمي رسد به سرِ ني
كه بوسه اي بستانم از آن گلويِ بريده
به جان ِ فاطمه درياب فاطمه ات را
كه آب شد دلِ اين ماهتابِ رنگ پريده!
به نخلِ «ميثم» اگر آتش است، سوزِ تو دارد
كه جز شرارِ دل از اين درخت، ميوه نچيده
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
ساربان! تند مران ور نه چنان مي گريم
كه تو و ناقه و محمل همه در گِل برود
باكم از كشته شدن نيست از آن مي ترسم!
كه هنوزم رمقي باشد و قاتل برود
سرِ آن كشته بنازم كه پس از كشته شدن
سرِ خود گيرد و اندر پيِ قاتل برود!
از دو تشت آمد صدايِ شور و شين
گاهي از تشتِ حسن گاهي حسين
اندر اينجا قلبِ زينب خسته بود
واندر آنجا دستِ زينب بسته بود
بر سر اين تشت، قاسمِ سينه چاك
بر سرِ آن تشت، زينب شد هلاك
از دو لب هايِ حَسَن خون مي چكيد
خورده لبهايِ حسين، چوبِ يزيد
سحر چون پيكِ غم از در درآيد
شرار از سينه، آه از دل برآيد
مرا از ديدگان، يك كاروانْ اشك
به شوقِ پاي بوسِ رهبر آيد
جدا زين كاروان ِ اشك و حسرت
دَرايِ كارواني ديگر آيد
گمانم كاروان ِ اهلِ بيت است
كه سويِ كعبه يِ دل با سر آيد
گلاب از ديده افشان همچو جابر
كه عطرِ عترتِ پيغمبر آيد
به رسمِ ديده بوسي با عزيزان
به حسرت از مدينه، مادر آيد
پس از يك اربعين هجران و دوري
به ديدارِ برادر، خواهر آيد
همان خواهر كه كس نشناسد او را
به باغِ لاله هايِ پَر پَر آيد
همان خواهر كه با سِحرِ بيانش
به هر جا آفريده محشر آيد
همان خواهر كه غوغا كرده در شام
همان آئينه يِ پيغمبر آيد
همان بنيان كَن ِ بنيان ِ تزوير
همان رسواگرِ زور و زر آيد
همان خواهر ولي گيسو پريشان
سيه جامه، بنفشه پيكر آيد
نوايِ واي واي، از قلبِ زهرا
صدايِ هاي هايِ حيدر آيد
شعر از محمّدجواد غفورزاده (شفق)
كاروان مي آيد از شهرِ دمشق
بر سرِ خاكِ شهِ سلطان ِِ عشق
كاروان با خود رباب آورده است
بهرِ اصغر، شير و آب آورده است
كاروان آمد ولي اكبر نداشت
اُمّ ليلا شِبهِ پيغمبر نداشت
كاروان آمد ولي شاهي نبود
بر بني هاشم دگر ماهي نبود
آنچه از من خواستي با كاروان آورده ام
يك گلستان گل به رسمِ ارمغان آورده ام
از در و ديوار عالََم فتنه مي باريد و من
بي پناهان را بدين دارالاَمان آورده ام
اندرين ره از جَرَس هم بانگ ياري برنخاست
كاروان را تا بدين جا با فغان آورده ام
تا نگويي زين سفر با دستِ خالي آمدم
يك جهان درد و غم و سوزِ نهان آورده ام
قصّه ي ويرانه ي شام ار نپرسي خوش تر است
چون از آن گلزار، پيغامِ خزان آورده ام
ديده بودم تشنگي از دل قرارت برده بود
از برايت دامني اشكِ روان آورده ام
تا به دشتِ نينوا بهرت عزاداري كنم
يك نيستان ناله و آه و فغان آورده ام
تا نثارت سازم و گردم بلاگردان ِ تو
در كفِ خود از برايت نقدِ جان آورده ام
تا دلِ مهرآفرينت را نرنجانم ز درد
گوشه اي از دردِ دل را بر زبان آورده ام
شعر از محمّدعلي مجاهدي (پروانه)
آه از آن ساعت كه با صد شور و شين
زينب آمد بر سر قبرِ حسين
با زبان ِ حال آن دور از وطن
گفت با قبرِ برادر اين سخن:
بهرِ تو امروز مهمان آمده
خواهرت از شامِ ويران آمده
شميمِ جانفزايِ كويِ بابم
مرا اندر مشامِ جان بر آيد
گمانم كربلا شد عمّه! نزديك
كه بويِ مُشكِ ناب و عنبر آيد
به گوشم عمّه! از گهواره يِ گور
در اين صحرا، صدايِِ اصغر آيد
مهارِ ناقه را يك دم نگه دار
كه استقبالِ ليلا، اكبر آيد
حسين را اي صبا! بر گو كه از شام
به كويت زينبِ غم پرور آيد
ولي اي عمّه! دارم التماسي
قبول خاطرِ زارت گر آيد
در اين صحرا مكن منزل كه ترسم
دو بارهِ شمرِ دون با خنجر آيد
كند «جودي» به محشر، محشر از نو
اگر در حشر با اين دفتر آيد
شعر از مرحوم جودي خراساني
بگفتا: يا حبيبي! يا حبيبي!
كه خونت عالَمي را مُشك بو كرد
سلامت مي كنم بر گو جوابم
كه طبعم ميلِ گفتارِ نكو كرد
چو نَشْنيد او جوابِِ خويش از يار
كه حَلِّ مشكلِ خود مو به مو كرد
به خود گفتا: نديده كس به عالم
تن ِ بي سر كه بِتْوان گفتگو كرد
شعر از ژوليده
بر مزارت ديدگاني اشكبار آورده ام
قامتي خم گشته، قلبي داغدار آورده ام
اهل بيتت را به دشتِ كربلا تا شهرِ شام
اشك ريزان بُردم و اندوه بار آورده ام
در كنارِِ تربتِ پاكِ تو اي سلطان ِ عشق!
سَيّدِ سجّاد را با حالِِ زار آورده ام
شد رقيّه، دخترت كنجِ خرابه زيرِ خاك
كز غمِ جانسوز او قلبي فكار آورده ام
اربعين است و دل از سوگِ شهيدان خون است
هر كه را مي نگرم غم زده و محزون است
هر كه در حِصن ِ ولايت رَوَد از رويِ خلوص
زآتشِ دوزخ و آن هول و خطر، مأمون است
پس از تو جان ِ برادر! چه رنج ها كه كشيدم
چه شهرها كه نگشتم چه كوچه ها كه نديدم
به سخت جانيِ خود اين قَدَر نبود گمانم
كه بي تو زنده ز دشتِ بلا به شام رسيدم
چو ماهِ چارده ديدم سرِ تو را به سرِِ ني
هلال وار ز بارِ مصيبتِ تو خميدم
ز تازيانه و كَعبِ سنان و نيزه يِ دشمن
دگر ز زندگيِ خويش گشت قطع اميدم
ميان ِ كوچه و بازارِ شام، پاي برهنه
سر از خجالتِ نامحرمان به جَيب كشيدم
شدم چو واردِ بزم يزيد با بازويِ بسته
هزار مرتبه مرگِ خود از خدا طلبيدم
هنوز بر كفِ پايم نشان ِ آبله پيداست
به راهِ شام ز بس از جفا، پياده دويدم
ولي به اين همه غم، شاد از آنم اي شهِ خوبان!
كه نقدِ جان به جهان دادم و غمِ تو خريدم
شعر از مرحوم جودي خراساني (رضوان الله عليه)
يا اَخا! سوغاتي از بازارِ شام آورده ام
از سه ساله دخترت، عرضِ سلام آورده ام
مَعجرِِ خاكيِّ من شد جامه يِ اِحرامِ من
ثبت شد در بين زُوّارِِ تو اوّل نامِ من
زين چهل روز، آتشِ هجر تو آبم كرده است
داغِ جانسوزِ تو چون لاله كبابم كرده است
نشست گَردِ مصيبت به چهره يِ ملكوت
به سويِ كوفه روان شد چو كاروان ِ حسين
به روزِ حشر ز بهرِ شفاعتِ امّت
بود دو دستِ ابوالفضل ارمغان ِ حسين
كنون كه هست شبانگاهِ اربعين ِ حسين
شدند خوار و سيه روي، دشمنان ِ حسين
به آستان ِ كسي سر فرو نمي آرد
كسي كه سر بنهاده بر آستان ِ حسين
اربعين آمد و اشكم ز بَصَر مي آيد
گوئيا زينبِ محزون ز سفر مي آيد
باز در كرب و بلا شيون و شيني بر پاست
كز اسيران ِ رهِ شام خبر مي آيد
جَرَس از سوزِ جگر نالد و گويد به ملا
كه سكينه به سرِ قبرِ پدر مي آيد
گر چه از خارِ مُغيلان شده پايش مجروح
سر قبرِ پدرش باز به سر مي آيد
به ياد كربلا دلها غمين است
دلا خون گريه كن چون اربعين است
پيامِ خون، خطابِ آتشين است
بقاءِِ دين رهين ِ اربعين است
كه تاريخِ پر از خون و شهادت
سراسر اربعين در اربعين است
بسوز اي دل! كه امروز اربعين است
عزايِِ پورِ ختم المرسلين است
مرامِِ شيعه در خون ريشه دارد
نگهباني ز خطِّ خون چنين است
دلِِ بينا ندارد شكّ و ترديد
كه عاشورا نبردِ كفر و دين است
ز عاشورايِِ او دين زنده گرديد
منايِ كربلا سازنده گرديد
شعر از استاد جواد محدّثي
صدا در سينه ها ساكت! كه اينك يار مى آيد
ز راهِ شام و كوفه عابدِ بيمار مى آيد
غبارِ راه بس بنشسته بر رخسارِ چون ماهش
به چَشمِ آيينه ي ايزدنمايى تار مى آيد
الا اى دردمندان مدينه! با دو صد حسرت
طبيبِ دردمندان با دلِ تبدار مى آيد
اَلا اى بانوان ِ اهلِِ يثرب! پيشواز آييد
كه زينب، بى برادر با دلِ غمخوار مى آيد
بيا امُّ البنين! با ديده يِ گريان تماشا كن
كه اردوىِ حسينى بى سپهسالار مى آيد
شعر از آقاي علي شجاعي
من كه بر گشته ام از كرب و بلا
هست در صحنِ دلم روضه به پا
من كه بي يار و حبيب آمده ام
به مدينه چه غريب آمده ام
ديده ام داغِ همه همسفران
شده ام همسفرِ خونجگران
ديدگانم كه ز غم گريانند
روضه خوان بدني عريانند
آن كه شد پيرِ غمِ اين دوران
اشكِ او كرد عدو را خندان
بيشتر از همه، من رنجيدم
داغ يك قافله يوسف ديدم
گر قد و قامتِ من خم گشته
داغ بر دوشِ مُحرَّم گشته
من كه پيغمبر عاشورايم
خجل از مادر خود زهرايم
چون كه از يوسفِ خونين بدنش
در كفم هست فقط پيرهنش
دلم از غصّه ي يارم تنگ است
آه! سوغاتِ سفر، خون رنگ است
من كه از داغِ حسين افسردم
كاش در كرب و بلا مي مُردم
شعر از جواد حيدري
خزان شد لاله زارم اي مدينه!
دريغا از بهارم اي مدينه!
منم آن بلبلِ شوريده حالي
كه ديگر گُل ندارم اي مدينه!
دلي صد پاره تر از لاله دارم
به سان ِ جسمِ يارم، اي مدينه!
خميده قد، شكسته دل، به سويت
دوباره رهسپارم اي مدينه!
نمي دانم به سوي هاشميّات
چگونه رو بيارم اي مدينه!
از آن ترسم كه عبداللهِ جعفر
بود چشم انتظارم اي مدينه!
گر از حال دو فرزندش بپرسد
ز پاسخ شرمسارم اي مدينه!
الهي! خون بريزد از دو عينم
كه باشد بر جگر داغِ حسينم
مدينه! ريزد از چشمم ستاره
به ياد مِهر و ماه و ماهپاره
مدينه! گريه كن بر غربتِ من
كه خنديدند بر اشكم هماره
چنان بر من بنال اي شهرِ زهرا
كه خون جوشد ز قلبِ سنگ خاره
مدينه گوش ما را پاره كردند
براي غارتِ دو گوشواره
مدينه! واي بر من! واي بر من!
كه سويت زنده برگشتم دوباره
مدينه! كاش مي ديدي چگونه
نفس در سينه ام مي شد شَراره
مدينه! مرحبا! آغوش بُگْشا
به زوّارِ گلويِ پاره پاره
الهي! خون بريزد از دو عينم
كه باشد بر جگر داغِ حسينم
خودم ديدم كه قرآن زير پا بود
همه آياتِ آن از هم جدا بود
خودم ديدم كه لب هاي حسينم
به
زيرِ تيغ، مشغولِ دعا بود
خودم ديدم كه آن رخسارِ خونين
به روي خاكِ گرمِ كربلا بود
خودم ديدم كه ذكرش در يمِ خون
خدا بود و خدا بود و خدا بود
خودم ديدم به چشمِ پر ستاره
كه ماهم آفتاب نيزه ها بود
خودم ديدم كه از بالايِ نيزه
ز هر جانب نگاهش سويِ ما بود
خودم ديدم سرِ فرزندِ زهرا
به زير چوب، در تشتِ طلا بود
الهي! خون بريزد از دو عينم
كه باشد بر جگر داغِ حسينم
مدينه! قلبِ قرآن را دريدند
امامت را به خاك و خون كشيدند
مدينه! تشنه لب بينِ دو دريا
سرِ فرزندِ زهرا را بريدند
مدينه! نيزه داران مثلِ شاهين
به دنبالِ كبوترها دويدند
مدينه! طايران گلبنِ وحي
به زير بوته ي خار آرميدند
مدينه! كاش مي ديدي كه طفلان
چگونه اشك خود را مي مكيدند
به زير بوته هاي خار خفتند
نخورده آب، خوابِ آب ديدند
دريغا! كس نگفت اين كودكان را
ميازاريد فرزندِ شهيدند
الهي! خون بريزد از دو عينم
كه باشد بر جگر داغِ حسينم
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
اي مدينه! كاروان از ره رسيدهق
زينب آمد سرفراز و قدخميده
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
از محمّد پرده ي حُرمت دريدند
تشنه لب ريحانه اش را سر بريدند
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
اي مدينه! از سفر برگشته ام من
اي مدينه! بي برادر گشته ام من
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
من عزادارِ گلِ اُمّ البنينم
با چه رويي اشكِ چشمش را ببينم
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
اي مدينه! داغِ اكبر ديده ام من
حنجرِ خونين ِ اصغر ديده ام من
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
در غمِ گُل، اشكِ چشمم شد گلابم
داغِ هجده يوسفِ من، كرده آبم
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
تازه شد داغِ دو طفلِ نازنينم
اشكِ عبداللهِ جعفر را نبينم
وامصيبت! وامصيبت! اي مدينه!
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
از سفر غم كشيده آمده ام
زينبم؛ قد خميده آمده ام
من ز شامِ بلا و كرب و بلا
رنج و حسرت كشيده آمده ام
بزمِ مِي از جهان دلم را زد
با سري خون چكيده آمده ام
سوزم از اين سفر چرا آخر
بي حسين، نورِ ديده آمده ام
من ز رأسِ حسين، رويِ ني
صوتِ قرآن شنيده آمده ام
مادرم! فاطمه! نظر بنما
با رخي رنگ پريده آمده ام
سر بلندم كه من ز جنگِ عدو
افتخار آفريده آمده ام
داغ و ماتم به سينه كردم من
صبر را بي قرينه كردم من
هر كجا با نثارِ جسم و جان
بهرِ ايمان هزينه كردم من
كربلا بود و حنجرِ خونين
بوسه را آتشينه كردم من
افتخارم در اين سفر اين بود
دشمنان، غرق كينه كردم من
چون تو مادر به خطبه هايِ خود
شامِ غم را مدينه كردم من
يادِ آن شب كه بر شبيهِ تو
گريه ها با سكينه كردم من
واي از آن دم كه با دو دستِ خود
غسل و دفنِ نگينه كردم من
برخيز! حالِ زينبِ خونين جگر بپرس
از دخترِ ستم زده، حالِ پسر بپرس
با كشتگان به دشتِ بلا گر نبوده اي
من بوده ام حكايتشان سر به سر بپرس
از ماجرايِ كوفه و از سرگذشتِ شام
يك قصّه ناشنيده حديثِ دگر بپرس
از كودكانت از سفرِ كوفه و دمشق
پيمودن ِ منازل و رنجِ سفر بپرس
دارد سكينه از تن ِ صد پاره اش خبر
حالِ گلِِ شكفته ز مرغِ سحر بپرس
از چشمِ اشكبار و دلِ بي قرارِ ما
كرديم چون به سويِِ شهيدان گذر بپرس
بال و پرم ز سنگِ حوادث به هم شكست
برخيز حالِ طائرِ بشكسته پر بپرس
اي تشنه اي كه بر لب دريا گريستي
از ديده، خون، ز مرگ اَحبّا گريستي
تنها نه بهرِ تشنه لبان اشك ريختي
ديدي چو كامِ تشنه يِ سقّا گريستي
يعقوبِ آلِ عصمت اگر خوانَمَت رواست
چون در فراقِ يوسفِ زهرا گريستي
آنجا پدر ز هجرِ پسر گريه كرد ليك
اينجا تو در مصيبتِ بابا گريستي
چِل سال بعدِ واقعه يِ خونينِ كربلا
گاهي به يادِ شاهِ غم افزا گريستي
بگذشت چون به پيشِ رُخَت، سروقامتي
بر قلبِ داغ ديده يِ ليلا گريستي
در ماتمِ سه ساله يِ بي ياورِ حسين
بر سوزِ آهِ زينبِ كبريٰ گريستي
«مرداني» از مصيبتش امروز از آهِ دل
تا باشدت ذخيره به فردا گريستي
شعر از محمَّد علي مرداني
تنها، نه خون، به داغِ پدر از بَصَر گريست
هر جا كه آب ديد، به يادِ پدر گريست
چون ديد گوسفندِ ذبيحي به هر كجا
آهي كشيد سخت ز سوزِ جگر گريست
از داغِ جانگدازِ شهيدان ِ كربلا
هم در حَضَر گريست و هم در سفر گريست
با يادِ تشنه كامِ شهيدِ لبِ فرات
از صبح تا به شام، ز شب تا سحر گريست
چون شمع، در مصيبتِ ياران ِ خويشتن
هر جا نشست سوخت، به هر رهگذر گريست
مژده! نديد همچو علي چشم روزگار
يك عُمر در عزايِ پدر، چون پدر گريست
كسي چون من گلش نَشْكفت در خون
كسي چون من گلِ پرپر نبوسيد
كسي غير از من و زينب در آن دشت
به تنهايي تن ِ بي سر نبوسيد
به عزمِ بوسه لعلِ لب نهادم
به آنجايي كه پيغمبر نبوسيد
كي روا بود آن وليِّ كردگار
تا چهل منزل شود اُشتر سوار
آن يكي گفتا: كه اينان كيستند؟
ديگري گفتا: مسلمان نيستند!
آن يكي گفتا كه: اين بيمار كيست؟
ديگري گفتا كه: بابش خارجي است!
آن يكي گفتا: عجب افسرده است!
ديگري گفتا: برادرمُرده است!
من به دشتِ كربلا گلهايِ پر پر ديده ام
يورش باغِ خزان در باغِ باور ديده ام
من امامِ ساجدينم كز پيِ ترويجِ دين
جسمِ 72 تن در خون شناور ديده ام
از حرم، فريادِ بي آبي به گوشم مي رسيد
كودكان را تَشنه لب با ديده يِ تر ديده ام
عمّه ي مظلومه ام را در مسيرِ احتجاج
سينه چاك و سينه مجروحي چو مادر ديده ام
با طنين ِ نعره يِ اَللّهُ اكبر، تشنه لب
مُعجزِ شقّ القمر، بر فرقِ اكبر ديده ام
«طوطيا»! از سُمّ مركبها گلِ باغِ حَسَن
از جفايِ كوفيان ِ پَستِ كافر ديده ام
در كنارِ نهرِ علقم، پاره پاره پيكري
از عمودِ خويش عبّاس دلاور ديده ام
من نديدم پشتِ در، گر محسن ِ شش ماهه را
پر پر از تيرِ ستم شش ماهه اصغر ديده ام
عمرِ گرانمايه به سر مي رسد
اي رفقا! وقتِ سفر مي رسد
خشتِ لَحَد چون به لَحَد چيده شد
سخت ترين وقتِ بشر مي رسد
ناگه از آن روزنه هايِ لَحَد
بوي شهِ تشنه جگر مي رسد
«آن كه رهايم كند از مرحمت
از غم و اندوه و شَرَر، مي رسد»
چه خوش بُوَد: يا حسين گفتن و مردن
مُردن و جان را به دستِ او سپردن
در گلشن ِ زهرا گلِ دلخواه حسين است
ما جمله غلاميم و فقط شاه حسين است
مهمان ِ شبِ اوّلِ قبرِ همه يِ ما
والّله در آن لحظه يِ جانكاه حسين است
شكرِ خدا كه در پناهِ حسينم
عالم از اين خوب تر پناه ندارد
از داغِ حسين، اشكِ نم نم داريم
در خانه يِ سينه تا اَبَد، غم داريم
پيراهن و شالِ مِشكي آماده كنيد
ده روز دگر تا به محرّم داريم
ما بدين در نه پيِ حشمت و جاه آمده ايم
از بدِ حادثه اينجا به پناه آمده ايم
رهروِ منزلِ عشقيم ز سر حدِّ عَدَم
تا به اقليمِ وجود اين همه راه آمده ايم
سبزه يِ خطِّ تو ديديم زِ بستان ِ بهشت
به طلبكاريِ آن مهر گياه آمده ايم
آبرو مي رود اي ابرِ خطاپوش! ببار
كه در اين بحرِ كَرََم، غرقِ گناه آمده ايم
به قلّاده يِ نفس گشتم اسير
شدم زار و شرمنده و سر به زير
تهيدستم و بينوا و فقير
مرا كس نخواند ذليل و حقير
مقامم بُوَد بس بزرگ و خطير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
حسين از كَرَم انتخابم كند
غلامِ غلامش خطابم كند
گدايِ درِ خود حسابم كند
بهشتم بَرَد يا عذابم كند
به عشقش اسيرم؛ اسيرم؛ اسير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
خيالش ز من دلربايي كند
غمش در دلم خودنمايي كند
نوايش مرا نينوايي كند
ولايش مرا كربلايي كند
بدانند خلق از صغير و كبير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
منم عارِ او، او بود يارِ من
ز لطف و كرامت، خريدارِ من
نبودم كه او بوده دلدارِ من
غمش شد انيسِ دلِ زار من
از آن دم كه مادر مرا داده شير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
اگر چه گنهكار و آلوده ام
به خاك مزارش جبين سوده ام
دمي بي ولايش نياسوده ام
گرفتار و دلداده اش بوده ام
از آن دم كه آب و گلم شد خمير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
ز خون ِ جگر پاكِ پاكم كنيد
سپس عاشقِ سينه چاكم كنيد
به تيغِ مَحبَّت هلاكم كنيد
به صَحن ِ ابوالفضل خاكم كنيد
كه خاكم دهد بويِ مُشك و عبير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
به زخمِ جبين ِ پيمبر قَسَم!
به رخسارِ خونين ِ حيدر قَسَم
به محسن، به زهرايِ اَطْهَر قَسَم
به سِبطَين و عبّاس و اكبر قَسَم
به هفتاد و دو عاشقِ بي نظير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
دريغا كه شد خاكِ صحرا كفن
بر آن كشته يِ پاره پاره بدن
تنش پاره پاره تر از پيرهن
سرش نوكِ ني با
خدا هم سخن
نگاهش سرِ ني به طفلي صغير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
به سردارِ بي لشكرِ كربلا
به سرهايِ لب تشنه از تن جدا
به قرآن ِ زيرِ سُمِ اسب ها
به خوني كه شد خونبهايش خدا
به جسمي كه او را كفن شد حصير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
به هر كوي و هر بزم و هر انجمن
سرم خاكِ پايِ حسين و حسن
پدر در دو گوشم سرود اين سخن
كه اي نازنين طفلِ دلبندِ من
حسيني بمان و حسيني بمير
اميري حُسَينٌ وَ نِعْمَ الامير
اي كه نورِ مهر و ماهي! دوستت دارم حسين!
مظهرِ لطفِ الاهي، دوستت دارم حسين!
هستيِ من را خدا با مهرِ تو پيوسته است
يا بخواهي يا نخواهي دوستت دارم حسين!
تا شنيدم دوست مي داري غلامِ خويش را
با وجودِ رو سياهي، دوستت دارم حسين!
هر كجا نام تو آيد مي رود تاب از كَفَم
من چه گويم؟ خود گواهي، دوستت دارم حسين!
گر بخواهي با كلامي در رهت جان مي دهم
ور براني با نگاهي، دوستت دارم حسين!
آن چنان خوبي كه هر بد، بسته بر لطفت، اميد
شرمگين از هر گناهي، دوستت دارم حسين!
اي كه خواندَت رحمةٌ لِلْعالَمين فُلكِ نجات
تا كه جويم بر تو راهي، دوستت دارم حسين!
بر تو گر رو كرده ام دارم اميدِ مرحمت
تا به من بخشي پناهي، دوستت دارم حسين!
كرده ام با هر زباني بر جلالت، اعتراف
گفته ام در هر نگاهي، دوستت دارم حسين!
باز هم گويد: «مؤيّد» با لسان ِ نارسا
گر بخواهي، ور نخواهي دوستت دارم حسين!
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
خواب بودم؛ خواب ديدم، مُرده ام
خواب ديدم خسته و افسرده ام
رويِ من خروارها از خاك بود
واي قبرِ من چه وحشتناك بود؟!
تا ميان ِ گور رفتم، دل گرفت
قبركن، سنگِ لَحَد را گِل گرفت
ناله مي كردم وليكن بي جواب
تشنه بودم در پيِ يك جرعه آب
بالشِ زير سَرَم از سنگ بود
غرقِ وحشت، سوت و كور و تنگ بود
ترس بود و وحشتِ تنها شدن
پيشِ درگاهِ خدا رسوا شدن
خسته بودم هيچ كس يارم نشد
زان ميان، يك تن خريدارم نشد
هر كه آمد پيش، حرفي راند و رفت
سوره ي حمدي برايم خواند و رفت
نه رفيقي نه شفيقي نه كسي
ترس بود و وحشت و دلواپسي
آمدند از راه، نزدم دو مَلََك
تيره شد در پيشِ چشمانم فَلَك
يك مَلَك گفتا: بگو نام تو چيست؟
آن يكي فرياد زد: ربّ تو كيست؟
اي گنه كار سيه دل،
بسته پر!
نام اربابان ِ خود يك يك ببر!
در ميان ِ عمر خود كن جستجوي
كارهايِ نيك و زشتِ خود بگوي
گفتنم: عمر خودت كردي تباه!
نامه يِ اعمالِ خود كردي سياه
ما كه مأموران ِ حقِّ داوريم
نَك تو را سويِ جهنّم مي بريم
ديگر آنجا عذرخواهي دير بود
دست و پايم بسته در زنجير بود
نااميد از هر كجا و دل، فَكار
مي كشيدندم به خِفّت سويِ نار
ناگهان ِ الطافِ حق آغاز شد
از جِنان درهايِ رحمت باز شد
مردي آمد از تبارِ آسمان
نور پيشانيْش فوقِ كهكشان
چشمهايش زندگاني مي سرود
درد را از قلبِ آدم مي زدود
گيسوانش شطِّ پر جوش و خروش
در ركابش قُدسيان حلقه به گوش
صورتش خورشيد بود و غرق نور
جامِ چشمانش پر از شُرب طَهور
لب كه نه، سرچشمه ي آبِ حيات
بين دستش كائنات و ممكنات
خاكِ پايش حسرتِ عرشِ برين
طُرّه اي از گيسويش حَبْلُ المتين
بر سرش دستارِ سبزي بسته بود
بر دلم مهرش عَجَب بنشسته بود
كي به زيبائي او گُل مي رسيد؟
پيش او يوسف خجالت مي كشيد
در قدومِ آن نگارِ مَه جبين
از جلالِ حضرتِ حق، آفرين
دو مَلَك سر را به زير انداختند
بالِ خود را فرشِ راهش ساختند
غرقِ حيرت داشتند اين زمزمه
آمده اينجا حسين ِ فاطمه
صاحبِ روز قيامت آمده
گوئيا بهرِ شفاعت آمده
سويِ من آمد، مرا شرمنده كرد
مهربانانه به رويم خنده كرد
گفت: آزادش كنيد اين بنده را
خانه آبادش كنيد اين بنده را
اين كه اينجا اين چنين تنها شده
كامِ او با تربتِ من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گريه كرده بعد شيرش داده است
بار ها بر من مَحبّت كرده است
سينه اش را وقفِ هيأت كرده است
اين كه مي بينيد در شور است و شين
ذكر لالائِيش بوده يا حسين!
سينه چاكِ آلِ زهرا بوده است
چاي ريزِ مجلسِ ما بوده است
خويش را در سوزِ عشقم آب كرد
عكسِ من را بر دلِ خود قاب كرد
اسمِ من، راز و نيازش بوده است
تربتم،
مُهرِ نمازش بوده است
پرچمِ من را به دوشش مي كشيد
پا برهنه در عزايم مي دويد
اقتدا بر خواهرم زينب نمود
گاه مي شد صورتش بهرم كبود
بارها لعن اميّه كرده است
خويش را نذرِ رقيّه كرده است
تا كه دنيا بوده، از من دم زده
او غذايِ روضه ام را هم زده
اينكه در پيشِ شما گرديده بَد
جسم و جانش بويِ روضه مي دهد
حرمتِ من را به دنيا پاس داشت
ارتباطي تنگ با عبّاس داشت
نذرِ عبّاسم به تن كرده كفن
روزِ تاسوعا شده سقّايِ من
گريه كرده چون برايِ اكبرم
با خود او را نزد زهرا مي برم
هر چه باشد او برايم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نيست او تنها شود
باعثِ خوشحاليِ اعدا شود
در قيامت، عطر و بويش مي دهم
پيشِ مردم، آبرويش مي دهم
باز بالاتر! به روزِ سرنوشت
مي شود همسايه يِ من در بهشت
آري! آري! هر كه پا بستِ من است
نامه يِ اعمالِ او دستِ من است
شعر از اميرحسين ميرحسيني
مهرِ تو را به عالَمِ امكان نمى دهم
اين گنج، پربهاست من ارزان نمى دهم
يك قطره از سرشك، كه ريزم به يادشان
آن قطره را به گوهرِ غلتان نمى دهم
گر انتخابِ جنّت و كويت به من دهند
كوىِ تو را به جنّت و رضوان نمى دهم
نامِ تو را به نزدِ اجانب نمى برم
چون اسمِ اعظم است، به ديوان نمى دهم
من را غلامىِ تو بُوَد تاجِ افتخار
اين تاج را به افسرِ شاهان نمى دهم
دستِ طلب ز دامنشان من نمى كشم
دل را به غيرِ عترت و قرآن نمى دهم
دُرِّ ولايتى كه نهفتم ازو به دل
تابنده گوهرى است؛ من ارزان نمى دهم
در عاريت سراىِ جهان! جان ِ عاريت
جز در ثناىِ حضرتِ جانان نمى دهم
آلِ علي است جان ِ جهان و جهان ِ جان
بى مهرشان به قابضِ جان، جان نمى دهم
جان مى دهم به شوقِ وصال تو يا حسين!
تا بر سرم، قدم نَنِهى، جان نمى دهم
اي خاكِ كربلايِ تو مُهرِ نمازِ
من
اين مُهر را به مُلكِ سليمان نمي دهم
دل جايگاهِ عشقِ تو باشد نه غيرِ تو
اين خانه ي خداست به شيطان نمي دهم
گر جرعه اي زِ آبِ فراتت شود نصيب
آن جرعه را به چشمه يِ حيوان نمي دهم
امروز هر كسى به بُتى جان سپرده است
من سر به غيرِ قبله ي ايمان نمى دهم
تا سر نهاده ام چو «مؤيّد» به درگهت
تن زيرِ بارِ منّتِ دونان نمي دهم
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
به درد و غم و ابتلا مي روم
دريغا كه از كربلا مي روم
اگر چه جدا گشتم از كويِ يار
دل و جان من مانده در اين ديار
خداحافظ اي خاكِ پاكِ حسين!
انيسِ تن ِ چاك چاكِ حسين
خداحافظ اي عاشقِ بي شكيب!
حبيبي! حبيبي! حبيبي! حبيب!
خداحافظ اي واديِ علقمه!
خداحافظ اي ناله يِ فاطمه!
خداحافظ اي شهرِ اندوه و غم!
خداحافظ اي دست و مَشك و عَلَم!
خداحافظ اي شيرخوارِ رباب!
خداحافظ اي ناله يِ آه و آب!
خداحافظ اي خيمه يِ پر ز دود!
خداحافظ اي ياس هايِ كبود!
خداحافظ اي ناله يِ آب و آه!
خداحافظ اي گوديِ قتلِگاه!
خداحافظ اي هستيِ ما همه!
خداحافظ اي يوسفِ فاطمه!
خداحافظ اي ماهِ ليلايِ زار!
كه بابا صدا زد تو را هفت بار
اَلا كربلا! سوزد اينك دلم!
چگونه ز خاكِ تو دل بر كَنم؟
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
لطفِ حسين ما را تنها نمي گذارد
گر خَلق واگذارد او وا نمي گذارد
«هَلْ مِنْ مُعينِ» او را بايد جواب گفتن
شيعه، امامِ خود را تنها نمي گذارد
زهرا به دوستانش، قولِ بهشت داده است
بر روي گفته يِ خويش او پا نمي گذارد
از بس گناهكاريم، ما مُستحقّ ناريم
بايد كه سوخت؛ ليكن زهرا نمي گذارد
اي فدايِ صوتِ قرآنت، حسين!
اي فدايِ لهجه يِ زهرائيت!
اي فدايِ دسته هايِ ماتمت!
اي فدايِ پرچمِ شيدائيت!
اي فدايِ نوكران ِ درگهَت!
اي فدايِ سفره يِ مولائيت!
اي فدايِ سينه زن هايت، حسين!
آشِنايم كن به غم هايت، حسين!
اي فدايِ گريه هايِ زينبت!
اي فدايِ گريه هايِ دخترت!
اي فدايِ كودكان ِ خسته ات!
اي فدايِ سينه يِ بشكسته ات!
جز تو اي كشته يِ بي سر! كه سراپا همه جاني
كيست كز دادن ِ جاني بخرد جان ِ جهاني
ما تو را كشته نخوانيم كه در صورت و معني
زنده اندر تن ِ عشّاق، چو ماهيَّتِ جاني
عجبي نيست كه عرشِ دلِ ما جايِ تو باشد
دوست را جز دلِ عاشق به جهان نيست مكاني
ما تو را در دل و بيگانه تو را يافته در گِل
هر كسي را به تو از رتبه يِ خويش است گماني
خَلق در كويِ تو جويند نشان از تو وليكن
بي نشان تا نشوند از تو نجويند نشاني
ما تو را ديده به چشم دل و در پرده يِ غفلت
كه تو در افئده پيدايي و از ديده نهاني
وَه كه گر چشمِ حقيقت بگشائيم به رويت
همه جا وز همه سو در دل و در ديده عياني
جايي از نورِ تو خالي نَبُوَد در همه عالم
چون تو در قالبِ امكان مَثَلِ روحِ رواني
پيش عشّاقِ تو چون ذكرِ خدا، ذكرِ تو باشد
بِهْ، كه از ذكرِ تو غافل ننشينند زماني
عاصيان را نبود ايمني از قهرِ الهي
مگر از لطفِ تو آرند به كف، خطِّ اماني
سخن آن بِهْ كه نگوييم در اوصافِ كمالت
زآنكه ما را نَبُود در خورِ مدحِ تو، لساني
كي توانند خلايق سخن از فضلِ تو گفتن
مگر از فضلِ تو جويند لساني و بياني
شعر از فؤاد كرماني
وقتش شده كه روضه بخوانم برايِ تو
بايد به گريه بوسه زنم خاكِ پايِ تو
وقتش شده كه پر بزنم تا حريمِ عشق
از صحن ِ روضه هايِ تو تا كربلايِ تو
دار و ندارِ من، پدر و مادرم بُوَد
آقا! پدر و مادرِ من هم فِدايِ تو
با گريه از ميان حسينيّه، اين دلم
راهي شود دوباره به صحن و سرايِِ تو
گريه كن ِ عزايِ تو زهرا و حيدر است
آن لحظه اي كه روضه بخواند
خدايِ تو
وقتي به لب نوايِ «حسين جان!» ادا شود
بويِ بهشت مي رسد از روضه هايِ تو
شعر از هاشم محمّدي آرا
يك خيابان كرده مجنونم، تو مي داني كجاست؟
آن خيابان، كويِ جانان، قطعه اي از كربلاست
يك خيابان، دل ربوده از تمامِ عاشقان
هست آنجا جايِ پايِ مهديِ صاحب زمان
يك خيابان گشته منزلگاهِ جبريلِ امين
يك طرف اِستاده زهرا، يك طرف امُّ البنين
يك خيابان را صفا و مروه مي خوانيم و بس
«يا حسين!» گوييم و «يا عبّاس!»، ما در هر نَفَس
يك خيابان است زينب بسته احرامِ وِلا
كعبه يِ عشق است آنجا يا زمين ِ كربلا؟!
گام گامِ آن خيابان جايِ پايِ زينب است
پُر فضايِ آن خيابان از صدايِ زينب است
كاش در بين ِ دو شاهد، عمر پايان مي گرفت
كاش جانم را اجل در آن خيابان مي گرفت
شعر از آقاي خوش زاد
جز آستان ِ توام يا حسين! پناهي نيست
سَرِ مرا به جز اين در، حواله گاهي نيست
اين چشم ها براي كه تبخير مي شود؟
اين حلقه ها براي كه زنجير مي شود؟
پيراهن ِ محرَّمِ من را بياوريد!
دارد زمان ِ هيأتِ من دير مي شود
من دستمالِ گريه يِ خود را نَشُسته ام
چون آب هم به نامِ تو تطهير مي شود
دوباره مرغِ روحم هواي كربلا كرد
دلِ شكسته ام را اسير و مبتلا كرد
ز سرگذشتِ اشكم، جانم به لب رسيده
كه هر چه كرده با من، فراقِ كربلا كرد
شود تمامِ هستي، فدايِ آن دو دستي
كه غرقِ بوسه با اشك، عليِّ مرتضي كرد
جز از براي داور دو تا نگشت اكبر
چه شد كه خصمِ كافر، جبين ِ او دوتا كرد
سزد همه جوانان، حنا ز خون ببندند
كه جا به حجله يِ خون، يتيمِ مجتبيٰ كرد
فِداي آن جواني كه در نمازِ ايثار
ز خون، وضو گرفت و به اكبر اقتدا كرد
فِدايِ آن شهيدي كه زيرِ تيغِ قاتل
سرش بريده گشت و به شيعيان دعا كرد
فداي جسم پاكي كه قطعه قطعه گرديد
ز قطره قطره خونش حسين را صدا كرد
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
بي حسين بن علي احساسِ پيري مي كنم
ني كه پيري بلكه احساسِ حقيري مي كنم
گفت سائل: از چه رو محكم به سينه مي زني؟
گفتم: از آئينه يِ دل، گردگيري مي كنم
من از كودكي، عاشقت بوده ام
قبولم نما، گر چه آلوده ام
مبادا بِراني مرا از درت
به پهلويِ بشكسته يِ مادرت
ز درماندگانم حسابم مكن
گدايم گدايم؛ جوابم مكن
به هنگامِ پيري مرانم ز پيش
كه صرفِ تو كردم جوانيِّ خويش
تا درگهِ تو قبله يِ راز است حسين!
ما را به درت رويِ نياز است حسين!
گردد درِ كعبه باز، سالي يك بار
وين كعبه درش هميشه باز است حسين!
به اهلِ ذكر بگو: «مجلسِ دعا اينجاست!»
سعادت ار طلبي، راه و راهنما اينجاست
به دستِ غيب زده پرچمِ سيه بر بام
عزا و ماتمِ سلطان ِ كربلا اينجاست
به دردمند و مريض و ز پا فتاده بگو:
كسي كه دردِ تو را مي كند، دوا، اينجاست
ستادهِ صاحبِ بزمِ عزا در اين مجلس
نظاره گر به رخِ يك يكِ شما اينجاست
به چَشمِ دل اگر اي دوستِ من! نظاره كني
ستاده فاطمه با جامه يِ سياه اينجاست
به سويِ غير مكن رو براي حاجتِ خود
بيا به بزمِ مَحَبَّت كه آشنا اينجاست
براي سينه زدن رخصتي بده آقا!
به دستِ خسته يِ من قدرتي بده آقا!
شبيهِ سالِ گذشته دو باره آمده ام
براي خوب شدن فرصتي بده آقا!
دو باره قصد نمودم كه نوكرت باشم
در اين دو ماهِ عزا همّتي بده آقا!
هر آن كه قبر حسين را نديد و رفت ز دنيا
به نزدِ فاطمه ريزد ز ديده اشكِ ندامت!
كسي كه نامِ حسين را شنيد و اشك نباريد
به روزِ حشر بريزد ز ديده اشكِ ندامت!
كسي كه قبرِ حسين را نديد و رفت ز دنيا
چه دوستي؟ چه محبّت؟ ز شيعگي چه علامت؟
كسي كه در كفنش تُربتِ حسين نباشد
چه خاك بر سر خود مي كند به روزِ قيامت؟
در خانه اي كه ذكرِ شهِ كربلا رَوَد
زان خانه نور، جانبِ عرشِ علا رَوَد
كن دردِ خود دوا به عزاخانه يِ حسين
بايد كه دردمند به دارالشّفا رَوَد
شك نيست برقِ خرمن ِ روحانيون شود
آهي كه سويِ عرشِ برين زين عزا رَوَد
البتّه مي شود به درِ دوست، مستجاب
نامِ حسين چون به زبان، در دعا رَوَد
جز اهلِ كوفه هيچ شنيدي ز ميزبان
بر ميهمان علانيه جور و جفا رَوَد
وز ظلمِِ ميزبان به لبِ شط ز ميهمان
فريادِ العطش ز زمين بر سما رَوَد
از درگهِ حسين نتابد «صغير» روي
درويش زآستانه يِ مولا كجا رَوَد؟
شعر از استاد صغير اصفهاني
بينشِ اهلِ حقيقت چو حقيقت بين است
در تو بينند حقيقت كه حقيقت اين است
فُرقت روي تو از اهلِ جهان شادي بُرد
هركه را ديده يِ بيناست، دلِ غمگين است
ماسويٰ عاشقِ رنگند سوايِ تو حسين
كه جبين و كَفَت از خون ِ سرت رنگين است
من اگر جاهلِ گمراهم، اگر شيخِ طريق
قبله ام رويِ حسين است و همينم دين است
پيكرت مظهرِ آيات شد از ناوكِ تير
بدنت مصحف و سيمات مگر ياسين است
يادم از پيكرِ مجروحِ تو آيد همه شب
تا دمِ صبح كه چشمم به رخِ پروين است
باغِ عشق است مگر معركه يِ كرب و بلا
كه ز خونين كفنان غرقِ گل و نسرين است
بوسه زد خسروِ دين بر دهن ِ اصغر و گفت
دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است
شعر از فؤاد كرماني
جذبه يِ عشقت مرا مي كشاند سويِ خود
آبرو داده مرا، از غبارِ كويِ تو
اي حسين جانم! حسين! اي حسين جانم! حسين! (2)
خشك بودم من ولي، برگ و بارم داده اي
پيشِ مَردم هر كجا آبرويم داده اي
اي حسين جانم! حسين! اي حسين جانم! حسين! (2)
من كه عمري بوده ام چون سگان، خاكِ درت
رد مكن زين در مرا، جان ِ زهرا مادرت!
اي حسين جانم! حسين! اي حسين جانم! حسين! (2)
اين دلِ تنگم عقده ها دارد
گوئيا ميلِ كربلا دارد
اي خدا ما را كربلائي كن
بعد از آن با ما هر چه خواهي كن
همه جسميم و توئي جان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
همه درديم و تو درمان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي كه ز پيمان ِ تو با حق
همه گريان و تو خندان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
ز وجودت به وجود آمده شور و هيجاني
در همه عالَمِ امكان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
جان فِدايت كه شد از روزِ نخستين ِ ولادت
كربلايِ تو نمايان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
تو حسيني؛ تو حسيني؛ تو سراپا همه حُسني
معدن ِ جودي و احسان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
خِرَد اي خسرو خوبان! كه بود شاخصِ انسان
مانده در كارِ تو حيران؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
سر آن كشته بنازم كه دمِ مرگ ببيند
تو گرفتيش به دامان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
چون «نگارنده» به آن كو شده در ظلِّ لِوايت
دادن ِ جان بود آسان؛ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي
شعر از عبدالعلي نگارنده خراساني
خوشا بر من كه دلدارم حسين است!
به محشر، يار و غمخوارم حسين است
سر و جاني ندارم در دو عالَم
كه در عالَم، مددكارم حسين است
به بالينم نمي خواهم طبيبي
براي آنكه غمخوارم حسين است
خوشا آن تشنه كامي كز رهِ مهر
به وقتِ مرگ سقّايش حسين است
خوش آن كه باشد اگر همچو خواجه يِ آفاق
شمارَد از دل و جان، خويش را گدايِ حسين
خوش آن سري كه در آن سر بود هوايِ حسين
خوش آن دلي كه در آن دل بود وِلايِ حسين
خوش آن تني كه به راهِ حسين سپارد جان
خوش آن بدن كه شود خاكِ كربلايِ حسين
خوش آن كه از همه عيشِ جهان، نظر بندد
فشانَد از مُژه خوناب در عزايِ حسين
خوش آن كه تا ز عدم زد قدم به مُلكِ وجود
نديد در همه يِ ماسِويٰ، سِوايِ حسين
خوش آن كه دست به يك باره از دو عالم شُست
نمود جان ِ خودش را فدا برايِ حسين
گمان به عمر ندارد مگر كه «جودي» را
قضا دو باره كشانَد به كربلايِ حسين
شعر از مرحوم جودي خراساني
گوهرِ اشكِ عزايِ تو به هر كس ندهند
اهرمن را شرفِ داشتن ِ خاتم نيست
در دمِ مرگ اگر پا به سرم بگذاري
عمرِ جاويد به شيريني آن يك دم نيست
حرمِ خاصِ الهي كه دلِ عاشق توست
حرمي هست كه روح القُدُسش محرم نيست
هم خدا داند و هم عالَم و آدم داند
كه به جز رايتِ عشق تو در اين عالَم نيست
تا خداييِ خدا هست لوايِ تو به پاست
زان كه جز دستِ خدا، حافظِ اين پرچم نيست
تو به جا ماندي و ظالم اثرش هم شد محو
پايه يِ ظلم كه در دارِ جهان محكم نيست
دادِ مظلوميِ تو مُلك خدا را پُر كرد
عالَمي نيست كه با يادِ غمت در هم نيست
سينه كردي هدفِ تير كه مي دانستي
زنده بي خون ِ تو دين ِ نبيِ اكرم نيست
هيچ مظلوم همانندِ تو در قُلزمِ خون
سر جدا با گلويِ تشنه، كنارِ يَم نيست
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
كسي كه گشته دردمند اگر فتد به پايِ تو
دوايِ دردِ خويش را بگيرد از شفايِ تو
اَيا حسين ِ فاطمه! به عاشقان ِ خود نگر!
كه مي تپد به سينه، دل، به عشقِ كربلايِ تو
ز كيميايِ عشقِ تو شده است برتر از طلا
هر آن دلِ شكسته اي كه گشته مبتلايِ تو
به مال و جاه و سلطنت نه رو كند نه بنگرد
كسي كه از صفايِ دل دمي شود گدايِ تو
تو اسوه يِ شهامتي، معلّمِ شهادتي
خوشا كسي كه پا نهد به مكتبِ ولاي تو
اگر مشامِ مرده را شميمِ تربتت رَسَد
دو باره زنده مي شود ز عطرِ نينوايِ تو
ز فرشيان بريده اي؛ به عرشيان رسيده اي
مقام و رتبه يِ تو را تو داني و خدايِ تو
وفاست وامدارِ تو، حماسه يادگارِ تو
حيات دين ز خون ِ تو، خداست خونبهايِ تو
اگر كه نامِ مصطفي هنوز بر جهان به جاست
از آن سرِ بريده يِ
تو هست و از نوايِ تو
گريست در غمت، زمان، به خون نشست آسمان
شب و سياه پوشي اش شد آيتِ عزاي تو
شعر از جواد محدّثي
روزي كه گِلِ آدم و حوّا بسرشتند
بر نامِ حسين بن علي گريه نوشتند
فرمود نبي در صفتِ گريه كنانش:
البتّه كه اين طائفه از اهلِ بهشتند
اين شنيدم ز رضا طرفه حديثي جالب
كه شدي چيره و بر روح و روانم غالب
او بفرمود كه: اي شيعه يِ دل افسرده!
دور باش از نگراني و دلِ رنجيده
ما امامان، همه كشتيِّ فلاحيم و نجات
ليك زين ورطه حسين است فراتر ز جهات
وسعتِ كشتيِ او بيشتر از كشتيِ ماست
سرعتش تيزتر اندر همه يِ درياهاست
پس بگيريد ز جان، دامنِ پر فيضِ حسين
اي خوش آن كو كه بُدي عاشق و شيدايِ حسين
سرايِ سينه ام جايِ حسين است
دلم همواره شيدايِ حسين است
خيالم سينه يِ صحرايِِ سيناست
منوّر از تجلاّيِ حسين است
مگر بي كربلايِ او توان ماند
كه جان آئينه آسايِ حسين است
مرا از قبر و محشر، وحشتي نيست
كه خرج و دخلِ من پايِ حسين است
نترسانيدم از روزِ قيامت
قيامت قدّ و بالايِ حسين است
اگر هم در ميان ِ آتش اُفتم
زبانم باز گويايِ حسين است
بيا تا چاوشي با هم بخوانيم
كه اين آوايِ سودايِ حسين است
چراغ از بهرِ قبرِ من نياريد
چراغ من تجلاّيِ حسين است
به رويِ دستِ خود بهرِ شفاعت
گُل بي آبِ ليلايِ حسين است
كعبه يك زمزم اگر در همه عالَم دارد
چشمِ عشّاقِ تو نازم كه دو زمزم دارد
هر كجا مُلك خدا هست، حسينيّه يِ توست
هر كه را مي نگرم شورِ محرّم دارد
نه محرّم، نه صفر، بلكه همه دوره يِ سال
كعبه با يادِ غمت جامه يِ ماتم دارد
روضه خوان ِ تو خدا، گريه كن ِ تو آدم
اشك ارثي است كه ذرّيّه يِ آدم دارد
اشك در ماتمِ تو بس كه عزيز است حسين
جاي در چشمِ رسولان ِ مكرّم دارد
نازم آن كشته كه تا صبحِ قيامت زنده است
سلطنت همچو خدا در دلِ عالَم دارد
جگرم زخمي آن كشته كه زخمِ بدنش
هر دم از زخمِ دگر، دارو و مرهم دارد
مي كند آتش دريايِ غضب را خاموش
هر كه در ديده يِ خود يك نم از اين يَم دارد
روزِ محشر نفروشد به دو صد باغِ بهشت
هر كه يك ميوه ز نخلِ ترِ «ميثم» دارد
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
هر كه شد از سرِ اخلاص، عزادارِ حسين
نامِ او ثبت نمايند به طومارِ حسين
اي خوش آن پاك سرشتي كه غمِ خود بنهاد!
شد در اين عمر، پريشان دل و غمخوار حسين
اي خوش آن كس كه حسيني شد و از رويِ خلوص
پيروي كرد ز انديشه و افكارِ حسين
گر به خوبان جِنان فخر فروشند رواست
روزِ محشر همه ياران ِ فداكارِ حسين
يا رب! اين منصبِ شاهانه ز ما باز مگير
تا كه پيوسته بمانيم عزادارِ حسين
گر چه هستيم گنه كار، خدايا! مگذار
در جزا بر دلِ ما حسرتِ ديدارِ حسين
حلاّلِ جميعِِ مشكلات است حسين
شوينده يِ لوحِ سيّئات است حسين
اي شيعه! تو را چه غم ز طوفان ِ بلا؟
جايي كه سفينة النّجات است حسين
اين اشك نيست آب زلال و مطهّر است
اين چشم نيست چشمه اي از حوضِ كوثر است
ظرف نزولِ رحمتِ پروردگار شد
چشمي كه پايِ مجلسِ اين روضه ها تَر است
چشمي كه بيشتر به خودش اشك ديده است
فردا كنارِ فاطمه باآبروتر است
ما خشك مي شويم، ولي بار مي دهيم
دنيايِ گريه، مزرعه يِ سبزِ محشر است
در حجّ و در عبادت و در سجده هايِ شب
گريه كن ِ حسين، شريكِ پيمبر است
ما را از اين تلاطمِ دنيا، هراس نيست
تا كشتيِ نجاتِ حسيني شناور است
بر من لباسِ نوكريم را كفن كنيد
نوكر، بهشت هم برود باز نوكر است
فرموده است حضرتِ صادق هر آن كسي
گريان ِ جدِّ ما شده با ما برادر است
شعر از علي اكبر لطيفيان
به بازارِِ عمل با دستِ خالي
من و مهرِ تو يا مولي المَوالي!
بَدَم اما شما را دوست دارم
همين باشد مدالِ افتخارم
در اينجا انتسابم با حسين است
در آنجا هم حسابم با حسين است
مرا اشك عزايش آبرو داد
دلم را از سياهي شستشو داد
به پاس اين همه خدمت گزاري
مبادا آنكه تنهايم گذاري
گرفتم اينكه بُردَندَم سويِ نار
به جرمِ آنكه من هستم گنه كار
بود در موجِ آتش اين شعارم
خدايا! من حسين را دوست دارم
كجا اربابِ ما فردا گذارد؟
غلام او به آتش پا گذارد
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
جايي نداشتيم اگر اين روضه ها نبود
عشقي نبود اگر غمِ كرب و بلا نبود
از دستمالِ اشكِ تو، خونابه مي چكد
آقا! مگر به زخم دو چشمت دوا نبود؟!
ما را كسي به قدرِ دو گندم نمي خريد
اين چشم اگر به گريه يِ تو آشنا نبود
ما با لباسِ نوكريت زنده مانده ايم
عمري نبود اگر غمِ اربابِ ما نبود
از ما مگير يك نفس اين يا حسين را
اين «يا حسين!» گفتن ِ ما دستِ ما نبود
مرا اشكِ عزايت آبرو داد
دلم را از سياهي شستشو داد
كدام عاشق در اين ره در بلا نيست؟
كدامين دل به عشقت مبتلا نيست؟
اگر در سوگتان شد ديده، نمناك
اگر از عشقتان دل گشت غمناك
گواهِ عشق ما اين ديده و دل
رسانَد اشكِ غم، ما را به منزل
خوشا آن دل كه مأوايِ تو باشد!
بلند آن سر كه در پايِ تو باشد
نيارد سر به مُلكِ هر دو عالَم
سري كان سر به سودايِ تو باشد
سر و پايم بُوَد شيدايِ آن كس
كه شيدايِ سر و پايِ تو باشد
غبارِ دل به آب ديده شُويَم
كنم پاكيزه تا جايِ تو باشد
شوم قربان ِ آن شيدايِ بيدل
كه مدهوشِ تماشايِ تو باشد
نمي خواهد دلم گلگشتِ صحرا
مگر گلگشتِ صحرايِ تو باشد
ز هجرانت به جان آمد دلِ «فيض»
وصالش ده اگر رايِ تو باشد
شعر از ملّا محسن ِ فيضِ كاشاني (اعلي الله مقامه الشّريف)
كربلا كعبه يِ دلهاست، خدا مي داند
ديدنش آرزويِ ماست، خدا مي داند
كربلا، گلشن ِ سرسبزِ عليّ و زهراست
چِقَدَر وقفِ تماشاست، خدا مي داند!
كربلا را چه نياز است كه تفسير كنم؟
عشق، حرفي است كه گوياست، خدا مي داند
ما عزادار حسينيم كه اشكِ غمِ او
آبرويِ همه يِ ماست، خدا مي داند
اوّلين مُستَمِعِ مجلسِ پُر فيضِ حسين
مادرش، حضرتِ زهراست، خدا مي داند
نگهِ آخر او سويِ خيام است ولي
چه در آن آيِنِه پيداست؟خدا مي داند
يوسفِ فاطمه افتاد به خاك و دردا!
چه خبر در دلِ صحراست؟خدا مي داند
چشمه يِ چشمِ «وفايي» شده دريا از اشك
قدرِ آن ديده كه درياست، خدا مي داند
شعر از سَيِّد هاشم وفايي
شبي در يك زيارتگاه مُهري
ز ياري با وفا آمد به دستم
چو گل بوئيدم و بوسيدم او را
هنوز از عطرِ روح افزاش، مستم
بگفتم: از كدامين خاكِ پاكي؟
كه دل، اي مُهر! بر مِهرِ تو بستم
بگفت: از تربتِ پاكِ حسينم
كه بر دامان ِ احسانش نشستم
كمالِ همنشين در من اثر كرد
وگر نه من همان خاكم كه هستم
مرا خاكِ شفا گويد طبيبم
به هر علّت دوائي مي فرستم
باز به بيتِ مصطفيٰ رسولِ ديگر آمده
رسول را رسول را دو باره كوثر آمده
بتول را بتول را يگانه دختر آمده
حسين را حسين را خجسته خواهر آمده
رضا و حلم و صبر را بزرگ مادر آمده
شهيد را، شهيد را، پيام آور آمده
ائمّه را ائمّه را چراغِ انجم است اين
دختر اوّلِ علي بتولِ دوّم است اين
علي است زيبِ هستي و زينتِ اوست دخترش
ز هم گشوده دستِ دل چو جان گرفته در برش
بويِ بهشت يافته است از دمِ روح پرورش
فاطمه بوسه مي زند به عارضِ منوّرش
بال زند سويِ حسين از سرِ دوشِ مادرش
سلامِ ما، درودِ ما، به زينب و برادرش
بهشت، بود و هستِ او، اسير و پاي بستِ او
عجب مدار اگر علي، بوسه زند به دستِ او
فهيمه اي كه كس بر او نيافته مُفَهِّمِه
عليمه اي كه از اَزَل نداشته مُعَلِّمِه
جلوه گر از وجودِ او هر آنچه داشت فاطمه
بوسه به پايِ او زند مدينه يِ مكرّمه
دعايِ اهلِ آسمان، خطابه هايِ او همه
كلامِ او ز محكمي، چو آيه هايِ محكمه
چه در سفر، چه در حَضَر، چه در ميان ِ قافله
قضا نشد ز حضرتش شبي نمازِ نافله
اي شرفِ بلندِ خون، هماره از پيامِ تو!
وي كه گرفته آبرو، شهادت از قيامِ تو!
سكّه يِ صبر را خدا نقش زده به نامِ تو
مفتخر از وجودِ تو، رسول و باب و مامِ تو
زنده كنارِ قتلگه، به صبرِ تو، امامِ تو
نطقِ
تو در سكوتِ تو، تيغِ تو در نيامِ تو
تو در قيامِ كربلا قيامت آفريده اي
تو از دم پيمبري، امامت آفريده اي
تويي كه بهرِ كربلا، وجودت آفريده شد
تويي كه در خطابه ات تمامِ وحي ديده شد
تويي كه با رسالتت، پيامِ حق شنيده شد
تويي كه با اسارتت بساطِ ظلم، چيده شد
تويي كه با عدالتت نخلِ ستم بريده شد
اگر چه سروِ قامتت ز بارِ غمِ خميده شد
به جسم و جان ِ سركشان ريخت شرارِ نطقِ تو
حسين، سرفراز شد، به ذوالفقارِ نطقِ تو
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
تا جهاني هست و در گردش بُوَد شمس و قمر
مثلِ زينب، مادرِ گيتي نمي زايد دگر
پرتوِ نورِ حسيني در وجودِ زينب است
همچو نوري كز رخِ خورشيد مي گيرد قمر
با هم از روزِ ازل، پيمان ِ وحدت بسته اند
داشتند از ماجرايِ كربلا گويا خبر
لاجرم زينب به عبداللهِ جعفر شرط كرد
كز حسين ِ خود جدا هرگز نگردد يك نظر
دل بريد از خاندان و بي درنگ آماده شد
تا كه سالار شهيدان كرد آهنگِ سفر
با حسين در كربلا گر زينبِ كبريٰ نبود
نهضتِ خونين او هرگز نمي داد اين ثمر
باغِ دين را آبياري كرد گر خون ِ حسين
نخلِ آن را كرد زينب، با اسارت، بارور
بر زمين افتاد چون از صدرِ زين، سالارِ دين
بست زينب از پيِ تكميلِ اهدافش كمر
بر سرِ نعش برادر ناله زد آن سان كه سوخت
خرمن ِ عمرِ ستمگر ز آتشِ سوزِ جگر
گاه با اشك و گهي با ناله و گه با بيان
كرد كاخِ ظلم و استبداد را زير و زبر
بر درِ دروازه يِ كوفه «لسانُ الله» شد
ور نه يك زن را نبودي در اسيري اين هنر
كرد با يك «اُسْكُتُوا» خاموش، آن آشوب را
آن چنان كز زنگِ اشتر هم صدا نامد بِدَر
زاده يِ مرجانه را رسوايِ خاص و عام كرد
شد
نمايان بهرِ مردم چهره يِ آن بد سِيَر
تا شدند آگاه، مردم از جناياتِ يزيد
عيش و شادي جايِ خود را داد بر اشكِ بَصَر
كرد كاري با زبان بر آل سفيان ِ پليد
آن چه حيدر كرد با كفّار از تيغِ دو سر
شعر از حسين فولادي
سِرّ ني در نينوا مي ماند اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مي ماند اگر زينب نبود
چهره يِ سرخ حقيقت بعدِ از آن توفان ِ رنگ
پشت ابري از ريا مي ماند اگر زينب نبود
چشمه ي فريادِ مظلوميّتِ لب تشنگان
در كويرِ تفته جا مي ماند اگر زينب نبود
زخمه ي زخمي ترين فرياد در چنگِ سكوت
از طراز نغمه وا مي ماند اگر زينب نبود
در طلوعِ داغِ اصغر، استخوان اشكِ سرخ
در گلويِ چشمها مي ماند اگر زينب نبود
ذوالجناح دادخواهي بي سوار و بي لگام
در بيابان ها رها مي ماند اگر زينب نبود
در عبور از بسترِ تاريخ، سيلِ انقلاب
پشتِ كوه فتنه جا مي ماند اگر زينب نبود
شعر از فريد قادر طهماسبي
زينب كه چرخ، بنده يِ بي اختيارِ اوست
در راهِ دين، اسارتِ او افتخارِ اوست
هر جا كه مي رود پيِ احياءِ حق رَوَد
ترويجِ دينِ احمد مختار كار اوست
بر ضدِّ ظلم كوشد و احياءِ عدل و داد
برنامه يِ قيامِِ حسيني، شعارِ اوست
هر كار او شگرف و شگفت آور است ليك
صبرِ جميل و نطقِ متين شاهكارِ اوست
يك شب نشد نمازِ شبش ترك و اين حديث
از زاده يِ برادرِ والاتبارِ اوست
هر شب به يادِ لعلِ لب تشنه يِ حسين
لبريز، اشكِ ديده يِ شب زنده دارِ اوست
داغِ غمِ رقيّه، جگرگوشه يِ حسين
تا روز رستخيز به قلبِ فكارِ اوست
شد چيره بر يزيدِ ستمگر، زني اسير!
قربان ِ بانوئي كه چنين اقتدارِ اوست
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
خطبه يِ زينب اگر در سفرِ شام نبود
از فداكاريِ شاهِ شهدا نام نبود
نه همين نام نبود از شهِ خونين كفنان
اثر از مكتبِ ارزنده يِ اسلام نبود
زينب آمد شام را يكباره ويران كرد و رفت
اهلِ عالَم را ز كارِ خويش حيران كرد و رفت
از زمين ِ كربلا تا كوفه و شامِ بلا
هر كجا بنهاد پا فتحِ نمايان كرد و رفت
با لسان ِ مرتضي از ماجرايِ نينوا
خطبه اي جانسوز اندر كوفه عنوان كرد و رفت
فاش مي گويم كه آن بانويِ عظمايِ دلير
با بيان ِ خويش، دشمن را هراسان كرد و رفت
خطبه اي غرّا بيان بنمود در كاخِ يزيد
كاخِ استبداد را از ريشه، ويران كرد و رفت
شام، غرقِ عيش و عشرت بود در وقتِ ورود
وقتِ رفتن شام را شامِ غريبان كرد و رفت
شعر از قاسم سروي ها (سروي)
كسي كه غير مصيبت نديد، من بودم
كسي كه عشق از او شد پديد، من بودم
كسي كه قامتِ اسلام شد ز صبرش راست
وليك خود چو هلالي خميد، من بودم
كسي كه فاطمه او را به دامن از اوّل
براي كرب و بلا پروريد من بودم
به خون تپيدن ِ هجده عزيز در يك روز
كسي نديد ولي آن كه ديد من بودم
كسي كه كِشت، اميد و خريد، آزادي
ز بعدِ نهضتِ شاهِ شهيد من بودم
كسي كه بعدِ شهادت برايِ تكميلش
به دوش، بارِ اسارت كشيد من بودم
سه غم آمد به جانم جمله يكبار
غريبي و اسيري و غمِ يار
غريبي و اسيري چاره دارد
ولي آخر كُشد ما را غمِ يار
مشكلِ دين را حسين با زينب آسان كرد و رفت
كربلا را خوابگاهِ نوجوانان كرد و رفت
در رهِ معشوق، هفتاد و دو قرباني نمود
پا به پايِ زينبش اجرايِ فرمان كرد و رفت
گر محاسن را حسين با خون ِ خود رنگين نمود
زينب از خون ِ سرش، گيسو پريشان كرد و رفت
ديد چو زينب به كوفه غارتِ دين است
صبحِ قيامت چو روزِ بازپسين است
خلق به انگشت مي كنند اشارت
بر سر نِي، كاين سرِ امامِ مُبين است
كرد بُرون سر چو خُور، ز چوبه يِ محمل
گفت كه: يا لَلْعَجَب! حسين ِ من اين است!
خواند: «هِلَالًا لَمَّا اسْتَتَمَّ كَمَالًا»
ديد قمر مُنْخَسَف، بر اَبر نشين است
پرسشي اي همسفر! ز خسته دلان كن!
جان ِ من آئين ِ دوستي نه چنين است
نيزه، بلند است و دست، كوته و دل، خون
صبر كنم دل مگر ز سنگ، عجين است
به سويِ شام و كوفه ام، چه دل شكسته مي برند؟!
ببين كه زينبِ تو را، غريب و خسته مي برند
همان وجودِ نازنين، خدايِ صبر در زمين
تمام رُكنِ قامتش، ز هم گسسته مي برند
زيارتِ تو آمدم، سرت نبود يا حسين!
مرا برايِ ديدن ِ سرِ شكسته مي برند
تو در تنور و كودكان، ميان ِ آتشِِ حرم
غمِ تو و يتيمِ تو، به دل، نشسته مي برند
ببين كه يك شبه شده، جمالِ ما همه كبود
ز قتلِگاهِ تو مرا، به دستِ بسته مي برند
سرِ اميرِ لشكرت، به نيزه ها نمي نشست
ولي ز بغض و كين سرش، به نيزه بسته مي برند
براي كودكان ِ خود، ز گوشِ كودكان ِ تو
تمام گوشواره ها، به دستِ بسته مي برند
شعر از جواد حيدري
همان هايي كه بنشستند پايِ درسِ قرآنم
كنون آتش بيفشانند و خاكستر، به سر ما را
دلِ زينب كجا و اين جسارت ها، جنايت ها؟
خدا صبري دهد چون صبرِ خود ما را و زهرا را
به جز اشكِ شررخيزم، به جز آه توان سوزم
نباشد پاسخي طفلان چو مي خواهند بابا را
تو را كُشتند اگر با تير و تيغ و ني برادر جان!
نگاهِ تند اين نامرد مردم مي كُشد ما را
داغِ ياران گر چه از من بُرده يارائي، حسين!
مي دهد چشمِ مرا از نِي توانائي، حسين!
دست بر قلبم نهادي، يافت قوّت باز هم
ياريَم كن تا بيابم باز يارائي، حسين!
داغِ هجده تن، اسارت، طعن ِ دشمن، رنجِ راه
از شكيبم ناشكيبا شد، شكيبائي، حسين!
تو شهيد ايده و من انقلابي زينبم
مي كشانم كار دژخيمان به رسوائي، حسين!
تو بخوان قرآن و من اِفشاگري سر مي دهم
بهره بايد بُردن از اين گِردِ هَم آئي، حسين!
سوختم اي غيرت الله! لب گشا از نِي، به خلق
گو كه ناموس خدا نَبود تماشائي، حسين!
ظلم بين در قتلگه، طفلت سراغ از من گرفت
بس كه مشكل بود نعشت را شناسائي، حسين!
سري به نيزه بلند است در برابرِ زينب
خدا كند كه نباشد سرِ برادرِ زينب
نه قوّتي، نه تواني، ميان ِ آن همه دشمن
نه مرهمي كه نشيند به قلبِ مضطرِ زينب
به حيرتم ز چه عالَم ز هم نمي پاشد
به رويِ نيزه نشسته تمامِ باورِ زينب
نمانده تن كه نلرزد؛ نمانده دل كه نسوزد
اگر ز قتلگه آيد صدايِ مادرِ زينب
نه مركبي نه ركابي، امان ز ناقه يِ عريان
چرا دو باره نيامد اميرِ لشكرِ زينب؟
برادر ماندن از تو، رفتن از من!
به خون غلتيدن از تو، ديدن از من
دو دستِ ساربان ببريدن از تو
دو كتف از ريسمان بر بستن از من
تنورِ خولي مهمان بودن از تو
به دنبالِ سرت ناليدن از من
سرت در نيزه، قرآن خواندن از تو
به رويِ ناقه ها ناليدن از من
به لبها چوب در تشتِ زر از تو
به ناخن، سينه بخراشيدن از من
گفت زينب كه: دلم بي تاب است
آنچه در ديده نيايد، خواب است
دل كجا؟ صبر كجا؟ تاب كجا؟
چشم بيدارِ مرا، خواب كجا؟
اختران ِ فلكي يارِ منند
با خبر از دلِ غمخوار منند
نمك بس است همين بر جراحتِ دلِ من
كه قاتلِ تو بود روز و شب مقابلِ من
سر تو گر به سنان پيش رو، به قافله شد
پياده از عقبت، پايِ من پر آبله شد
گهي ز مِهر، نگاهي به ما اسيران كن
گهي تسلّيِ احوالِ غم نصيبان كن
كبودي لبت اي گوشوارِ عرشِ مجيد
اگر غلط نكنم هست جايِ چوبِ يزيد
قضايِ كرب و بلا چون كشيد زينب را
قدَر به قيمت جانش خريد زينب را
نگو چرا ز حسينش جدا نمي گردد
خدا براي حسين آفريد زينب را
تو ديدي داغِ جانسوزِ پيمبر را، منم ديدم
تو ديدي نيلگون، رخسارِ مادر را، منم ديدم
تو در محراب چيدي لاله يِ خونين، منم چيدم
تو ديِدي تاركِِ ساقيِ كوثر را، منم ديدم
تو از تأثيرِ زهر كينه ديدي آنچه ديدم من
تو ديدي سبزيِ رويِ برادر را، منم ديدم
تو در كرب و بلا رفتي و من همراه تو بودم
تو ديدي پيكر صد چاك اكبر را، منم ديدم
دريده روي دستِ خود اگر از تيرِ كين ديدي
گلويِ نازك شش ماهه اصغر را، منم ديدم
ولي باور نمي كردم سرت را روي نِي بينم
تو كردي بارور اين نخلِ باور را، منم ديدم
زنم بر چوبه يِ محمل، چنان سر را كه تا گويي
اگر ديدي تو خونين، خواهرا! سر را، منم ديدم
شعر از ژوليده نيشابوري
اي انيسِ بزمِ عشق و محرمِ كاشانه ام!
جامِ لبريز بلا را با تو هم پيمانه ام
هر دو مي سوزيم از يك شعله در بزمِ وصال
فرقِ ما اين است تو شمعي و من پروانه ام
هر دو مي سوزيم اي جان من! آخر از چه رو
تو چراغِ مطبخي من شمعِ در ويرانه ام
اين كه فرقِ تو بُوَد مجروح و كتفِ من كبود
سرنوشتِ توست گرديده است بارِ شانه ام
تو هُماآسا گرفتي بر سرِ ني، آشيان
سوختم من زآتشِ دل در قفس با لانه ام
شعر از خسرو ثابتي
سپاهِ عشق را يار آفريدند
وفا را طرفه معيار آفريدند
گلي خوش تر ز باغِ آفرينش
به رنگ و بويِ دادار آفريدند
سپهرِ عزم و ايمان خلق كردند
محيطِ عشق و ايثار آفريدند
بشارت باد انصارِ خدا را
كه عبّاسِ علمدار آفريدند
زهي حُسن و زهي خُلق و زهي خو
محمّد را دگر بار آفريدند
علي دستِ خدا را دست و بازو
خدا را ميرِ انصار آفريدند
يگانه يوسفِ مصرِ بقا را
به نقدِ جان، خريدار آفريدند
نه يك مه، صَد فلك، خورشيدِ توحيد
نه يك گُل، بلكه گلزار آفريدند
تعالَي اللَّه زهي مهر و زهي قهر
كه با هم جنّت و نار آفريدند
ادب را عشق را صدق و صفا را
به يك تابنده رخسار آفريدند
چراغ و چشم خير النّاس آمد
خداوندِ ادب، عبّاس آمد
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
دو ماه از پرده پيدا شد؛ يكي ديشب، يكي امشب
دو گل در يك چمن وا شد؛ يكي ديشب يكي امشب
به عزمِ عشرت طاها ز برجِ عصمت و تقوا
دو اختر محفل آرا شد؛ يكي ديشب يكي امشب
ز بحرِ رحمت و دريايِ قدرت در مهِ شعبان
دو گوهر آشكارا شد؛ يكي ديشب يكي امشب
صبا از بويِ عطرآميزِ گل هايِ ابوطالب
دو شب ما را طرب زا شد يكي ديشب يكي امشب
رخِ شمس حسين و طلعتِ ماهِ بني هاشم
به عالم در تجلّي شد، يكي ديشب يكي امشب
خديوِ كشورِ عشق و علمدارِ وفادارش
پيِ نهضت هويدا شد؛ يكي ديشب يكي امشب
فضايِ حجره يِ امُّ البنين و خانه يِ زهرا
ز دو ريحان مصفّا شد؛ يكي ديشب يكي امشب
سر و رويِ دو كودك غرقِ ناز و بوسه يِ شادي
به دستِ شير يكتا شد يكي ديشب يكي امشب
بگو تبريك احمد را كه بهرِ ياريِ قرآن
دو دست از غيب پيدا شد يكي ديشب يكي امشب
دو نوبت طبعِ شيدايي، «مؤيّد»! اندرين شادي
سخن پرداز و گويا شد
يكي ديشب يكي امشب
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
بريزيد گلِ ياس، به قنداقه يِ عبّاس
كه اين يار حسين است، علمدارِ حسين است
حسين بن علي را بگوئيد بيايد
تماشايِ برادر به گهواره نمايد
دلِ شيرِ خدا را به لبخند ربايد
علي بابِ نكويش، زند بوسه به رويش
كه اين يار حسين است؛ علمدارِ حسين است
دو شمشيرِ ولايت، دو ابرويِ ابوالفضل
دو دستِ اسدالله دو بازويِ ابوالفضل
چراغِ دلِ حيدر، مهِ رويِ ابوالفضل
همه خلق، گدايش، دو عالَم به فدايش
كه اين يار حسين است؛ علمدارِ حسين است
شبِ چارمِ شعبان، علي را پسر آمد
علي را پسر آمد؛ حسين دگر آمد
سحر از دلِ زينب گلِ خنده بر آمد
زهي قدر و جلالش؛ حَسَن مات جمالش
كه اين يار حسين است؛ علمدارِ حسين است
بيائيد سخن از گلِ ياس بگوئيد
سخن از گلِ ياس و مهِ ناس بگوئيد
همه حاجتِ خود را به عبّاس بگوئيد
بخوانيد ثنايش، بيفتيد به پايش
كه اين يار حسين است؛ علمدارِ حسين است
بسوز اي دلِ دريا! ز داغِ لبِ عبّاس
من و عشقِ حسين و من و مكتبِ عبّاس
به قربان ِ دعا و نمازِ شبِ عبّاس
من و عشق و وفايش، من و صحن و سرايش
كه اين يار حسين است؛ علمدارِ حسين است
دامن ِ علقمه و باغِ گلِ ياس يكي است
قمرِ هاشميان بين همه ناس يكي است
سِير كردم عدد ابجد و ديدم به حساب
نامِ زيبايِ اباصالح و عبّاس يكي است
(طبق حساب حروف اَبجَد عبّاس و أباصالح هر دو، عدد 133 مي باشند)
گرچه عبّاسي و از نامِ تو پيداست ولي
هر چه باشد تو ابوالفضلي و فرزندِ علي
فرزندِ پاكِ مرتضي باشد اباالفضل
آئينه يِ شيرِ خدا باشد ابالفضل
او زاده يِ امُّ البنين باشد وليكن
دلداده يِ خيرالنّسا باشد ابالفضل
او يك برادر بلكه سربازي فداكار
بر خامسِ آلِ عبا باشد ابالفضل
سقّايِ لب خشكيدگان ِ عرصه يِ عشق
در دشتِ خونين ِ بلا باشد ابالفضل
چشم و سر و مَشك و دو دستانش گواهند
سر تا به پا، عشق و صفا باشد ابالفضل
بالاتر از اين: در كنارِ نهرِ علقم
استادِ ايثار و وفا باشد ابالفضل
دارد مقامي بس گرامي نزدِ يزدان
چون بنده يِ ايزدنما باشد ابالفضل
ما را كجا و شرحِ توصيفِ مقامش
بابُ الحوائج بهرِ ما باشد ابالفضل
به عشقِ شمعِ پر نورِ حسيني
ابوالفضلِ علي، پروانه سان سوخت
در اين ره از دل و جان شد فدايي
چراغِ عاشقي در عالَم افروخت
بلي او عشق و ايثار و وفا را
به آلِ مصطفي از مادر آموخت
علي، عبّاس خود آن شيرِ حق را
به عاشورِ حسين خود بيندوخت
بنازم دستِ خيّاطِ اَزَل را
كه رختِ فاخري بر قامتش دوخت
اي سپهرِ كرم و جود و سخا يا عبّاس!
اي محيطِ ادب و مهر و وفا يا عبّاس!
اي حمايتگرِ قرآن كه تو را رهبرِ دين
داده فرماندهي كلِّ قوا يا عبّاس!
اي فرات از تو خجل! اي تو خجل از زينب!
به روان ِ همه بخشيده صفا يا عبّاس!
گر نيامد به كنارِ بدنت اُمِّ بنين
ديده بگشا و ببين فاطمه را يا عبّاس!
دستِ تو دستِ خدا بود كه در گهواره
بوسه مي داد بر آن شيرِ خدا يا عبّاس!
اين تويي با بدن ِ غرقه به خون رويِ زمين
يا علي! در دلِ محرابِ دعا يا عبّاس!
نگهت بود به آبي كه نصيب تو نشد
گر چه دستت ز بدن گشت جدا يا عبّاس!
اين شنيدم كه به هنگامِ شهادت برِ تو
آب آورد رسولِ دو سرا يا عبّاس!
آب نگرفتي و با يادِ لبِ خشكِ حسين
تشنه لب، جان ِ تو گرديد فدا يا عبّاس!
فاطمه دست تو آرد به شفاعت همراه
بر نجاتِ همه در روزِ جزا يا عبّاس!
اين عجب نيست كه زهرا به كنارِ بدنت
سر دهد زمزمه يِ «وا وَلَدا!» يا عبّاس!
عشّاق چون به درگهِ معشوق رو كنند
با آبِ ديدگان، تن ِ خود شستشو كنند
از تيغِ دوست بر تنشان زخمي ار رسد
آن زخم را به سوزن ِ مژگان رفو كنند
قربان ِ عاشقي كه شهيدان ِ كويِ عشق
در روزِ حشر رتبه يِ او آرزو كنند
عبّاسِِ نامدار كه شاهان ِ روزگار
از خاكِ كويِ او طلبِ آبرو كنند
درگاهِ او چو قبله يِ اربابِ حاجت است
باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند
بي دست ماند؛ داد، خدا دستِ خود به او
آنان كه منكرند بگو: روبرو كنند
گر دستِ او نه دستِ خدائيست پس چرا؟
از شاه تا گدا همه رو سويِ او كنند؟
سقّايِ آب بود و لب تشنه جان سپرد
مي خواست آبِ كوثرش اندر گلو كنند
«ذاكر» براي آن كه مُسَمّيٰ
به اسمِ اوست
امّيد، آن كه عاقبتش را نكو كنند
شعر از عبّاس جوهري (ذاكر)
وقتِ ولادت، قدمي ديرتر
وقتِ شهادت، قدمي پيشتر
اي به فدايِ سر و جان و تنت
وين ادبِ آمدن و رفتنت
مدح تو اين بس كه شهِ مُلكِ جان
شاه شهيدان و امامِ زمان
گفت: به تو گوهرِ والانژاد
جان برادر به فدايِ تو باد
شعر از سَيِّد محمّدعلي رياضي يزدي
كربلا، كعبه يِ عشق است و من اندر احرام
شد در اين كعبه يِ مقصود دو تا تقصيرم
دستِ من خورد به آبي كه نصيبِ تو نشد
چشمِ من ديد از آن آبِ روان تصويرم
بايد اين ديده و اين دست كنم قرباني
تا كه تكميل شود حجِّ من و تقصيرم
مادرم داد به من درس وفاداري را
عشقِ شيرين ِ تو آميخته شد با شيرم
يادم ز وفايِ اَشجعِ ناس آيد
وز چشمِ ترمِ سوده يِ الماس آيد
آيد به جهان اگر حسين دگري
هيهات! برادري چو عبّاس آيد
مزارت، عشق را بي تاب كرده
فَلَك را بنده يِ سرداب كرده
گواهي مي دهد آن قبرِ كوچك
كه سقّا را خجالت آب كرده
اي واي كه شاهنشهِ دين يار ندارد
شد كشته ابالفضل و علمدار ندارد
افتاد عَلَم از كفِ عبّاسِ دلاور
ديگر شهِ دين، يار و مددكار ندارد
طفلان ِ حسين، تشنه لب و منتظرِ آب
ديگر حرمش حامي و غمخوار ندارد
دادي دو دست و دستِ دو عالم به سويِ توست
ساقي تويي و باده يِ ما از سبويِ توست
اي ماهِ هاشمي لقب و پورِ بوتراب!
دارويِ دردِ ما به خدا خاكِ كويِ توست
اي يادگار و زاده يِ مشكل گشا علي
هر دل شكسته در طلب و جستجويِ توست
بابِ حوايجِ همه يِ خلقِ عالمي
در جمعِ عاشقان همه جا گفتگويِ توست
خلق مي دانند كه در درمانگهِ قُربِ حسين
درد ها را بيشتر عبّاس درمان مي كند
خدا! تنها پناهم را گرفتند
اميدم، تكيه گاهم را گرفتند
كنارِ علقمه با گُرز سنگين
علمدارِ سپاهم را گرفتند
تير و كمان ِ عشق را هر كه نديده گو ببين
قدّ خميده يِ مرا، دستِ بريده يِ تو را
بدنم را به سويِ خيمه، عزيزان! نبريد
كه خجالت زده زان تشنه لبِ بي شيرم
عقل گفتا كه: بخور، آب، اگر تشنه لبي!
عشق گفتا كه: مخور آب، مگر بي ادبي!
عقل گفتا كه: بر اين آب، نگاهِ تو بُوَد
عشق گفتا كه: حسين، چشم به راهِ تو بُوَد
شرطِ وفا به عالَمِ امكان نشان دهم
آبِ فرات در كف و لب تشنه جان دهم
من آب نوشم و شهِ كونين، تشنه لب!
كِي آبرويِ خويش به آبِ روان دهم
مأمورم آن كه آب رسانم به خيمه گاه
بر كودكان ِ خسروِ لب تشنگان دهم
اي مَشك! تو لا اَقَل وفاداري كن
من دست ندارم تو مرا ياري كن
من وعده يِ آبِ تو به اصغر دادم
يك جرعه براي او نگهداري كن
اي مَشك! نگاه كن به بالايِ سرم
زهراست نشسته! آبروداري كن!
خدايا! شرحِ غم خواندن چه سخت است!
ز داغِ لاله پژمردن چه سخت است!
نمي داني كه با دستِ بريده
ز پشتِ اسب، افتادن چه سخت است!
اگر تيري درون ِ چَشم باشد
نمي داني زمين خوردن چه سخت است!
نمي داني كه با چشمان ِ خونين
جمالِ فاطمه ديدن چه سخت است
كنارِ علقمه با مَشكِ خالي
ببين شرمنده گرديدن چه سخت است!
تا تو بودي، خيمه ها آرام بود
دشمنم در كربلا ناكام بود
تا تو بودي من پناهي داشتم
با وجودِ تو سپاهي داشتم
تا تو بودي خيمه ها پاينده بود
اصغرِ شش ماهه يِ من زنده بود
تا تو بودي خيمه ها غارت نشد
بعدِ تو كس حافظِ يارت نشد
تا تو بودي چهره ها نيلي نبود
دست ها آماده يِ سيلي نبود
تا تو بودي دستِ زينب باز بود
بودنت بهرِ حرم، اعجاز بود
اي ساقيِ سرمستِ ز پا افتاده
دنبالِ لبت، آبِ بقا افتاده
مَشك و عَلَم و دست، سه حرفِ عشقند
افسوس! كه اين هر سه جدا افتاده!
ديده بگشا كه حسين با دلِ خونين آمد
ديده بگشا كه طبيبت سرِ بالين آمد
ديده بر هم مَنِهْ اي سروِ به خون غلتيده!
تا نگويند حسين، داغِ برادر ديده
ديده بگشاي كه طفلان همه غوغا دارند
جرعه يِ آبِ روان از تو تمنّا دارند
نه آن طاقت كه برگردم، تنت بر جاي بگذارم
نه قوّت تا كه جسمت را ز رويِ خاك بردارم
اَلا اي مونسِ تنهائيم در بين ِ دشمن ها!
چگونه در ميان ِ دشمنان تنهات بگذارم
مخور غم گر قيامت متّصل گرديد بر سجده
كه پيش تيرِ دشمن، من ركوعش را به جا آرم
تو بعد از من نماندي تا تنم از خاك برداري
مرا مهلت نباشد تا تو را بر خاك بسپارم
اگر تا صبحِ محشر در كنارِ كشته ات باشم
به هر زخمت هزاران بار جايِ اشك، خون بارم
جراحاتِ تنت آن قَدْر بسيارند عبّاسم!
كه ممكن نيست زخمت را بشويم يا كه بشمارم
چنان بي تو به چَشمم، مُلكِ هستي، تيره گرديده
كه گويي روزِ روشن، آسمان را دود پندارم!
الهي! «ميثمِ» دل خسته ام! اشكِ مرا خون كن!
كه شرحِ اين مصيبت را به خون ِ ديده بنگارم
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
اي گنه كاران! بشارت باد! زهرا روزِ محشر
آوَرَد بهرِ شفاعت، دست هايِ نازنينم
تشنه لب در آب رفتم اين سخن با خويشتن گفتم
من چگونه آب نوشم، شاه را عطشان ببينم؟
مَشك را پر كردم از آب، با خودم گفتم كه: بايد
راه نزديكي برايِ خيمه رفتن برگزينم
فكر كردم، دست دارم؛ آب دارم؛ غم ندارم
سرفرازم؛ ساقيِ اطفالِ عطشان ِ حزينم
راهِ نخلستان گرفتم ليك از شمشيرِ دشمن
قطع شد دستِ علمگير از يسار و از يمينم
ناگهان ديدم كه در ره ريخت آب و سوخت قلبم
تير زد بر مَشك، آن خصمي كه بود اندر كمينم
ديگر از ديدارِ اطفالِ حسين شرمنده بودم
تير زد دشمن به چشمم تا كه طفلان را نبينم
گفتم اكنون خوب شد! خوب است برگردم به خيمه
ناگهان بر سر فرود آمد عمودِ آهنينم
شعر از ژوليده نيشابوري
كام، خشك و سينه آتش، دل، كباب
تشنه لب بيرون شد از دريايِ آب
كامِ دل بگرفت از جامِ عطش
بست بين ِ آب، اِحرامِ عطش
پيشِ پايي در همه موجود كرد
رو به سويِ كعبه يِ مقصود كرد
چون كمر بهرِ طوافِ عشق بست
در طوافِ اولّش افتاد، دست
طوف دوّم در مطافِ داورش
از بغل افتاد دستِ ديگرش
دورِ سوّم خون به جايِ اشك خورد
تير دشمن آمد و بر مَشك خورد
دورِ چارم داشت عزمِ تركِ سر
كرد پيشِ تير، جسمِ خود سپر
دورِ پنجم از عمودِ آهنين
گشت سروِ قامتش نقشِ زمين
گشت در دورِ ششم از تيغِ تيز
قطعه قطعه پاره پاره ريز ريز
دورِِ هفتم رفت از جسمش قرار
خويشتن را ديد در آغوشِ يار
شد سراپا چشم، زخمِ پيكرش
ديد زهرا را به بالين ِ سرش
با زبان ِ حال مي گفتش بتول:
حَبَّذا! عبّاسِ من! حَجَّت قبول
پس فرو باريد بر او تيرِ تيز
مَشك شد بر حالتِ او اشك ريز
آن چنان گرييد بر او چشمِ مَشك
تا كه چشمِ مَشك، خالي شد زِ اشك
آب آبِ كودكان زد آتشم
خجلت از سقّائيِ خود مي كشم
كاش در دشتِ بلا، دريا نبود
يا از اوّل، نامِ من سقّا نبود
از من دو دست بر كمر و از تو بر زمين!
دستِ دگر كجاست كه خاكي به سر كند!
از من دو ديده پر زِ سرشك، از تو پر زِ خون
چشمِ دگر كجاست به حالت نظر كند؟
از من خميده قامت و از تو به رويِ خاك
كو ديگري كه اهلِ حرم را خبر كند؟
حالِ من اين چنين و تو را حال آن چنان
بر گو چه چاره زينبِ خونين جگر كند؟!
اي قلم! بنويس شرحِ ياس را
قصّه يِ پُر غصّه يِ عبّاس را
تير ها بر چشم و بازويش زدند
هر چه بر كف داشتند سويش زدند
مِهر آمد بر سرِ بالين ِ ماه
روز شد در چشمِ او شامِ سياه
گفت: اي عبّاسِ من! پشتم شكست!
اي همه احساسِ من! پشتم شكست
برادر! چه آخر تو را بر سر آمد؟
كه سروِ بلندِ تو از پا درآمد
چه شد نخلِ طوبيٰ مثالِ قَدَت را
كه يكباره بي شاخ و برگ و بر آمد
چه از تيشه يِ اين ستم پيشهْ مردم
بر آن گُلْبُن و آن نهالِ تر آمد
دريغا! كه آئينه يِ حق نما را
ز خون رنگ بر چهره يِ انور آمد
چو خورشيدِ خاور به خون شد شناور
مهي كز فروغِ رخش خاور آمد
دريغا كه عنقايِ قافِ قِدَم را
خَدنگِ مخالف به بال و پر آمد
دو دستي جدا شد ز يكتاپرستي
كه صورتگرِ نقشِ هر گوهر آمد
كفي از محيطِ سخاوت جدا شد
كه قُلزم در او از كفي كمتر آيد
دريغا كه دريادلي زآبِ دريا
برون با دروني پر از اخگر آمد
عجب دُرّ يكدانه يِ خشكْ لعلي
ز دريا برون با دو چشمِ تر آمد
ز سوزِ عطش بود دريايِ آتش
دهاني كه سرچشمه يِ كوثر آمد
دريغا كه آن رايتِ نصرت آيت
نگون از جفاكاريِ صَرصَر آمد
آيت الله حاج شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني (قدّس سرّه)
آب شرمنده يِ ايثارِ علمدارِ تو شد
كه چرا تشنه از او اين همه بي تاب گذشت
گر نشد آب ميسّر گردد
گو عمو جان! به حرم بر گردد
«آب»، ما، كي ز عدو مي خواهيم
ما در اين دشت، عمو مي خواهيم
امشب به شباب رهبر آمد
ميلادِ عليِّ اكبر آمد
در ماهِ نبي، علي ,عيان شد
يا آمنه را پيمبر آمد
يا فاطمه باز مجتبيٰ زاد
يا آن كه حسين ِ ديگر آمد
خورشيدِ حسين و ماهِ ليلا
با چهره يِ نورگستر آمد
از گلبن سبزِ عشق و ايثار
بويِ گل و عود و عنبر آمد
از مدحِ مَلَك بسي نكوتر
از وصفِ بشر فراتر آمد
در دامن ِ كعبه يِ ولايت
امروز دو باره حيدر آمد
عقلي كه به ديده اش توان ديد
روحي كه بُوَد، مصوّر آمد
با ديدن ِ او عزيزِ زهرا
جان ِ دگرش به پيكر آمد
از دامن ِ مادري مُكرّم
زيباپسري مكرّم آمد
آئينه يِ رويِ احمد است اين
سر تا به قدم محمّد است اين
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
امروز گلي شكفته از ليلا شد
سيمايِ عليِّ بن حسين پيدا شد
جان ها به فِدايِ او كه در جانبازي
سرمشق براي مردمِ دنيا شد
آن گل كه از او جهان معطّر باشد
سر تا به قدم، شِبهِ پيمبر باشد
خواهي كه گلِ محمّدي را بويي
فرزندِ حسين، عليِّ اكبر باشد
خواهي كه ببيني رخِ پيغمبر را
بنگر رخِ زيبايِ علي اكبر را
در منطق و خُلق و خوي او مي بيني
با ديده يِ جان، محمّدي ديگر را
هر كه ياد از مَهِ رخسارِ پيمبر مي كرد
از فروغِ رخِ او ديده منوّر مي كرد
زلف بر عارضِ او عود به مجمر مي كرد
لبِ لعلش به سخن، قصّه يِ كوثر مي كرد
هر زماني كه حسين جانبِ او كرد نگاه
گفت: لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله
ناگهان قلبِ حرم وا شد و يك مردِ جوان
مثل تيري كه رها مي شود از دستِ كمان
خسته از ماندن و آماده ي رفتن شده بود
بعدِ يك عمر، رها از قفسِ تن شده بود
مست از كامِ پدر بود و لبش سوخته بود
مست مي آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل كنده، به او دل بسته
بر تنش دستِ يدالله، حمايل بسته
بي خود از خود، به خدا با دل و جان مي آمد
زيرِ شمشيرِ غمش رقص كنان مي آمد
يا علي گفت كه بر پا بكند محشر را
آمده باز هم از جا بِكَند خيبر را
آمد، آمد به تماشا بكشد ديدن را
معني جمله يِ در پوست نگنجيدن را
بي امان دورِ خدا، مرد جوان مي چرخيد
زير پايش همه يِ كون و مكان مي چرخيد
بارها از دلِِ شب يك تنه بيرون آمد
رفت از ميسره از ميمنه بيرون آمد
آن طرف محوِ تماشايِ علي، حضرتِ ماه
گفت: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه»
مست از كامِ پدر، زاده ي ليلا، مجنون
به تماشايِ جنونش همه دنيا مجنون
آه در مثنوي ام آينه حيرت زده است
بيت در بيت خدا واژه به وجد آمده است
رفتي از خويش، كه از خويش به وحدت برسي
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسي
نفسِ نيزه و شمشير و سپر بند آمد
به تماشايِ نبردِ تو خداوند آمد
با همان حكم كه قرآن ِ خدا جان ِ من است
آيه در آيه رجزهايِ تو قرآن ِ من است
ناگهان گرد و غبارِ خطر، آرام نشست
«ديدمت خرّم و خندان قدح باده به دست»
آه!
آيينه در آيينه عجب تصويري!
داري از دست خودت جامِ بلا مي گيري
زخم ها با تو چه كردند؟ جوان تر شده اي؟!
به خدا بيشتر از پيش، پيمبر شده اي
پدرت آمده در سينه تلاطم دارد
از لبت خواهشِ يك جرعه تبسّم دارد
غرقِ خون هستي و برخاسته آه از بابا
آه، لب وا كن و انگور بخواه از بابا
گوش كن خواهرم از سمت حرم مي آيد
با فغان ِ «پسرم! وا پسرم!» مي آيد
باز هم عطرِ گلِ ياس به گيسو داري
اوّلين بار چرا دست به پهلو داري؟
كربلا كوچه ندارد، همه جايش دشت است
ياس در ياس مگر مادر من برگشته است؟
مثل آيينه يِ در خاك، مكدّر شده اي
چشمِ من تار شده؟ يا تو مكرّر شده اي؟
من تو را در همه ي كرب و بلا مي بينم
هر كجا مي نگرم جسمِ تو را مي بينم
«إِرْباً إِرْبا» شده چون برگِ خزان مي ريزي
كاش مي شد كه تو با معجزه اي برخيزي
مانده ام خيره به جسمت كه چه راهي دارم؟!
بايد انگار تو را بينِ عبا بگذارم
بايد انگار تو را بين عبايم ببرم
تا كه شش گوشه شود با تو ضريحم، پسرم!
شعر از سَيِّد حميد رضا برقعي
در خيمه بود دستِ پدر سويِ آسمان
ناگه ز رزمگاه صدايِ پسر شنيد
بر پُشتِ زين نشست و بدان سوي، كرد روي
اما نَسيم وار، پي اش عمّه مي دويد
مي خواست بلكه بارِ دگر زنده بيندَش
«يا رب! مكن اميدِ كسي را تو نااميد»
با زانو آمد و به سرِ نعشِ او نشست
او را به بر كشيد و ز دل، آه بر كشيد
تا در كنارِ نعشِ پسر جا پدر گرفت
در يك اُفُق قِران ِ مَه و مِهر شد پديد
مي رفت تا پدر برود همرهِ پسر
زينب اگر كنارِ برادر نمي رسيد
تا به ميدان ز حرم، اكبر رفت
دل ز جان شُست، سويِ دلبر رفت
روح از جسمِ حرم، يكسر رفت
همه گفتند: كه پيغمبر رفت
يك طرف، چشمِ حسين دنبالش
يك طرف، مرگ به استقبالش
اي كمر، جانبِ اعدا بسته!
عهد با خالقِ يكتا بسته
در خَمِ زلف تو دل ها بسته
اشكِ من راه تماشا بسته
من نگويم مرو، اي ماه! برو!
ليك قدري بَرِ من راه برو
اي جگر گوشه يِ من! اي پسرم!
هيچ داني كه چه آري به سرم؟
مرو اين گونه شتابان ز بَرَم
قدري آهسته من آخر پدرم!
نه همين از پيِ خود مي كِشيم
اي مسيحا نَفَسم! مي كُشيم
سپهِ كوفه و شام استاده
به تماشايِ شه و شهزاده
شه روي نعشِ علي افتاده
همه گويند حسين جان داده
به يقين جان ِ حسين بر لب بود
آن كه جان داد به او زينب بود
شعر از حاج علي انساني
اكبرم يا رب! مي رود ميدان
عمّه مي گيرد بر سرش قرآن
از حرم با دسته هايِ گل بياييد
تا نثارِ مقدمِ اكبر نماييد
اي علي جان! اي علي جان! اي علي جان! (2)
اين بود طاها، اين بود ياسين
سروِ سرسبزِ باغِ علّيّين
مي زند زينب شانه بر مويش
مي زند بابا بوسه بر رويش
بارالها! اين من و اشكِ روانم
بارالها! اين تو و اين هم جوانم
اي علي جان! اي علي جان! اي علي جان! (2)
از حرم بيرون، قرصِ ماه آمد
يا پيمبر از خيمه ها آمد
من بر او خوانم سوره يِ ياسين
عمّه مي گويد: «ربّنا آمين»
جانبِ ميدان عليِّ اكبر آمد
يا گلِ خونين ِ باغِ كوثر آمد
اي علي جان! اي علي جان! اي علي جان! (2)
او مي رود دامن كشان؛ من زهر تنهائي كشان
ديگر مپرس از دل نشان، كز دل نشانم مي رود
در رفتن ِ جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشمِ خويشتن ديدم كه جانم مي رود
من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
گوئي كه نيشي دور از او، در استخوانم مي رود
باز آي و بر چشمم نشين اي دل ستان ِ نازنين!
كاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود
آيا كه داد تسليت خاطر حسين؟
چون ديد نعشِ اكبرِ در خون تپيده را
بعد از پسر، دلِ پدر، آماجِ تير شد
آتش زدند لانه يِ مرغِ پريده را
گمان مدار كه گفتم: «برو!»، دل از تو بريدم
نفس شمرده زدم از پِيَت پياده دويدم
محاسنم به رويِ دست بود و اشك به چشمم
گهي به خاك فتادم گهي ز جاي پريدم
دلم به پيش تو، جان در قفات، ديده به قامت
خداي داند و دل شاهد است، من چه كشيدم
ز اشكِ ديده لبم تَر شد آن زمان كه به خيمه
زبان ِ خشكِ تو را در دهان ِ خويش مكيدم
هنوز العطشت مي زد آتشم كه ز ميدان
صدايِ يا ابتايِ تو را دو باره شنيدم
نه تيغِ شمر مرا مي كشد نه نيزه يِ خولي
زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغِ تو ديدم
سزد به غربتِ من هر جوان و پير بگريد
كه شد به خون ِ جوانم خضاب، مويِ سفيدم
كنار كشته يِ تو با خدا معامله كردم
نجاتِ خلقِ جهان را به خونبهات خريدم
بگو به نظمِ جهان سوز «ميثم» اين سخن از من
كه دست از همه شستم رضايِ دوست خريدم
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
پس بيامد شاهِ معشوقِ «اَ لَسْتْ»
بر سر نعشِ علي اكبر نشست
چهرِ عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان، تار از قِران ِ ماه و مهر
سر نهادش بر سرِ زانويِ ناز
گفت كاي باليده سروِ سرفراز!
اين بيابان جايِ خوابِ ناز نيست
ايمن از صيّاد تيرانداز نيست
تو سفر كرديّ و آسودي ز غم
من در اين وادي گرفتارِ اَلَم
رفتي و بردي ز چشمِ باب، خواب
اكبرا بي تو جهان گردد خراب
شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي
بعد از تو خاك بر سر دنيا شود علي!
بارِ غمت به سينه يِ بابا شود علي!
از مرگِ تو چگونه حرم را خبر كنم
كز ماتمت به خيمه ها غوغا شود علي!
رفتي از اين جهان و راحت شدي ولي!
حالِ پدر نگر كه بعدِ تو، تنها شود علي!
چون كه بالين ِ پسر، شاهِ شهيدان آمد
بوسه زد بر لبِ خونين ِ علي اكبرِ خويش
اشكِ پرسوزِ حسين بن علي جاري شد
چون كه در لُجّه يِ خون ديد گلِ احمرِ خويش
چو شه آمد كنارِ نعشِ اكبر
تو گويي شد به پا آشوبِ محشر
به بالينش ز مركب شد پياده
سرش را بر سرِ زانو نهاده
به بر بگرفت چون شهزاده را شاه
شَرَر افتاد اندر ما سِوَي الله
لبش بر لب نهاد و بوسه اش داد
به رويش رويِ پاكِ خويش بنهاد
ز سوزِ دل فغان و ناله سر كرد
دلِ آشفته را آشفته تر كرد
بگفتا: كاي فروغِ ديدگانم!
برفتي و زدي آتش به جانم
ز همّ و غمِّ دنيا وا رهيدي
عجب رفتيّ و دل از ما بريدي
شدي آسوده و تنها منم من
گرفتار اندر اين صحرا منم من
پس از تو خاك بر فرقِ جهان باد!
گلستان ِ جهان بي تو خزان باد!
ز داغِ تو برون جانم ز تن رفت
ضياءِ نور از چشمان ِ من رفت
شعر از آيت الله ميرجهاني (قدّس سرّه)
رود سويِ ميدان علي اكبرم
ز تن رفتن ِ جان ِ خود بنگرم
گواهي خدايا! حسين مانده تنها
علي جان! علي! علي جان! علي! (2)
خدايا! علي با تو سودا كنم
قد و قامتش را تماشا كنم
همه هستم اكبر، شبيهِ پيمبر
علي جان! علي! علي جان! علي! (2)
خدايا! ز جسمم كنون جان رود
كه بود و نبودم به ميدان رود
چگونه توانم، پس از تو بمانم
علي جان! علي! علي جان! علي! (2)
تو اوّل شهيدِ بني هاشمي
به باغِ رسالت گلِ فاطمي
ز داغت بسوزم؛ سيه گشته روزم
علي جان! علي! علي جان! علي! (2)
مي زند نيش سكوتت به دلِ من، پسرم
لب گشا! كُشت مرا خنده يِ دشمن، پسرم!
چشمِ خود وا كن و بارِ دگرم، حرف بزن
از لب تشنه و سنگينيِ آهن، پسرم!
پاره هايِ تنت افتاده به هر سو، گويي
برگِ گل ريخته در دامنِ گلشن، پسرم!
تو ذبيحِ مني و من تن ِ صد چاكِ تو را
هديه دادم به رهِ خالقِ ذوالمَن، پسرم!
عالمي داشتم از داشتن ِ چون تو گلي
بعدِ تو سير شدم از همه عالَم، پسرم!
سنگدل را خبر از عاطفه هر چند كه نيست
دشمنان هم دلشان سوخت به حالم پسرم!
گه سرت، گاه رُخَت، گاه لبت مي بوسم
دلم آرام نگيرد! چه كنم من پدرم؟!
نتوان گفت كه از داغِ تو بر من چه گذشت
هيچ كس را نبود تاب شنيدن، پسرم!
بوده حرفِ دلِ من، بر لبِ «ميثم» زان رو
سيلِ خون ريخته از ديده به دامن، پسرم؟!
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
سلامِ ايزدِ منّان، سلامِ جبرائيل
سلامِ شاهِ شهيدان به مسلم بنِ عقيل
بِدان نيابت عظماىِ سَيِّد الشُّهدا
بِدان جلالِ خدايى، بِدان جمالِ جميل
شهيدِ عشق كه سر در مِناىِ دوست نهاد
به پيشِ پاىِ خليلِ خدا، چو اسماعيل
بر آسمان ِ درش، آفتاب، سايه نشين
به بامِ بقعه ي او، ماهِ آسمان، قنديل
زهى مقام كه فرشِ حريمِ حرمتِ او
شكنجِ طُرّه يِ حورست و بالِ ميكائيل
سلام بر تو! كه دارد زيارتِ حَرمت
ثوابِ گفتنِ تسبيح و خواندن ِ تهليل
هواىِ گلشنِ مهرت، نسيمِ پاكِ بهشت
شرارِ آتشِ قهرت، حِجاره يِ سِجّيل
تو بر حقى و مرامِ تو حق، امامِ تو حق
به آيه آيه يِ قرآن و مُصحف و انجيل
ببين دِنائتِ دنيا كه از تو بيعت خواست
كسى كه پيشِ جلال تو بنده ايست ذليل
محيطِ كوفه تو را كوچكست و روح، بزرگ
از آن به بام شدى كشته، اى سليلِ خليل!
فرازِ بام، سلامِ امام گفتى و داد
ميان ِ بركه اى از خون، جواب،
شاهِ قتيل
به پاىِ دوست فكندى سر از بلندىِ بام
كه نقدِ جان برِ جانان بُود، متاعِ قليل
شروع نهضتِ خونين ِ كربلا ز تو شد
به نُطقِ زينب كبرىٰ به شام، شد تكميل
به خون ِ چهره دادم غسل، از پا تا سرِ خود را
زيارت مي كنم با دستِ بسته، رهبرِ خود را
به يادِ حنجرِ خونين و كامِ خشك مولايم
لبِ عطشان نهادم زيرِ خنجر، حنجرِ خود را
به هر جا پا نهادم بر رويَم بستند درها را
كه بر ديوارها بگذاشتم امشب سرِ خود را
به موجِ تيغِ دشمن، دوست را كردم چنان پيدا
كه گم كردم حسابِ زخمهايِ پيكرِ خود را
يقين دارم كه مولا از براي ديدنم آيد
كه سويِ مكّه افكندم نگاهِ آخر خود را
صدايِ ناله يِ زهرا به گوشم مي رسد، آري!
كه بالايِ سرم آورده مولا، مادر خود را
اَلا اي يوسفِ زهرا! ميا كوفه كه مي ترسم
به چنگِ گرگها بيني عليِّ اكبر خود را
ميا از كعبه، اي مولايِ من! در اين منايِ خون
كه بيني بر ف_رازِ دست، ذبح اص_غرِ خود را
شب است و بر رويِ من ز جفا، اهلِ كوفه چرا بسته درها را
كه سوزانَد زين شراره يِ غم هم دل من و هم قلبِ زهرا را
دلِ تنگم عقده ها دارد؛ از اين مردم شكوه ها دارد (2)
يكي رفته گوشه اي به كمين تا ز كين ز پيِ قتلِ من خيزد
يكي رفته از جفا و ستم، آتش از لبِ بام بر سرم ريزد
دلِ تنگم عقده ها دارد؛ از اين مردم شكوه ها دارد (2)
ميا كوفه اي حسين ِ غريب! كوفه مثلِ علي بسته دستم را
نه تنها بسته دو دستِ مرا بسته در يمِ خون چشمِ مستم را
دلِ تنگم عقده ها دارد؛ از اين مردم شكوه ها دارد (2)
گرفتم از چشمِ طفلان خود كنم پنهان اشك و آهم را
نمي دانم در كجا ببرم اين دو دسته گل بي پناهم را
دلِ تنگم عقده ها دارد؛ از اين مردم شكوه ها دارد (2)
عشقت آخر بدنم را به سرِ دار كشيد
تن ِِ پاكم به سويِ كوچه و بازار كشيد
تارِ گيسويِ تو بربست دو دستم بر پشت
تا كه آخر به سويِ مجلسِ اغيار كشيد
نيست جرم من ِ بيچاره به جز عشقِ حسين
عشق بين، عشق كه آخر به كجا كار كشيد
من كجا؟ كوفه كجا؟ قصرِ عُبيد بن زياد
به كجا كارِ مرا عشقِ رخِ يار كشيد؟
اي حسينم! نظري كن به سويِ بام و ببين
از كمر، خنجر خود، قاتلِ خونخوار كشيد
قصّه يِ عشقِ تو با خون ِ دل، امضا بكنم
بايد از پرده برون، جمله يِ اسرار كشيد
نَسخ شد قصّه يِ عشّاق، «رضائي»! به جهان
خطّ بُطلان به همه، مسلمِ بي يار كشيد
شعر از سَيِّد عبدالحسين رضايي
كوفه امشب چه ملال انگيز است
كوچه هايش همه ماتم خيز است
در و ديوار سخن مي گويند
سخن از غربتِ من مي گويند
اي خدا! اين دلِ شب، من چه كنم؟
يك تن و اين همه دشمن چه كنمِ
اهل كوفه همه پيمان شكنند
خود نمك خوار و نمكدان شكنند
صبح، من، شمع و همه پروانه
شام، بيگانه تر از بيگانه
صبح با من همگي پيوستند
شب درِ خانه به رويم بستند
صبح بر دامن من چنگ زدند
شام از بام، مرا سنگ زدند
به عشقِ رويِ توأم مي كُشند، غوغايي است
بيا به بام نظر كن؛ عجب تماشايي است!
دمي مهلت دهيدم، بر شما من تازه مهمانم
اگر مهمان نباشم آخر اي مردم! مسلمانم
نثارِ ميهمان سازند مَردم، سيم و زر، امّا
من از دستِ شما نابخردان چون شمعِ سوزانم
گروهي بر سرم آتش بريزند از در و از بام
گروه ديگر از عُدوان نمايند سنگبارانم
به من رحمي نمائيد و دهيدم جرعه يِ آبي
كه رفته از كفم صبر و قرار از بس كه عطشانم
اميدِ زندگي هرگز ندارم لحظه يِ ديگر
ولي بهرِ حسينم در دمِ مردن پريشانم
بيا در كوچه ها حال مرا امشب تماشا كن!
براي ميهمان كوفيان جايي مهيّا كن!
چو شمعي در رهِ عشقت سرا پا سوختم خود را
بيا پروانه يِ سربازي ام امشب تو امضا كن!
اگر مي خواستي اكنون ببيني ميهمانت را
بيا بازارِ قصّابان مرا آن جا تماشا كن!
شده ديدني، حالِ آشفته ام
به هر كوچه من «يا حسين!» گفته ام
كجايي طبيبم! غريبم؛ غريبم
حسين جان! حسين! حسين جان! حسين!
دلم را غريبانه بشكسته اند
درِ خانه بر رويِ من بسته اند
كسي را ندارم؛ خزان شد بهارم
حسين جان! حسين! حسين جان! حسين!
به هر كوچه آواره شد ميهمان
گرفته دو دستِ مرا ريسمان
منم سر به ديوار؛ رَوَم سويِ بازار
حسين جان! حسين! حسين جان! حسين!
چه گويم من از مردمان ِ دورنگ
چه گويم من از بام و باران ِ سنگ
بيا كن نظاره به دارالاَماره
حسين جان! حسين! حسين جان! حسين!
تو اي كوفه! از من بسوزان جگر
ولي پيشِ من نامِ زينب مبر
دو دستش مبندي؛ به اشكش نخندي
حسين جان! حسين! حسين جان! حسين!
اي خدا! شب شده و من چه كنم؟
يك تن و اين همه دشمن چه كنم؟
طوعه! امشب تو به من خانه بده!
مرغِ پربسته ام و لانه بده
شعر از آقاي علي انساني
در كوفه غريبم و من كاشانه ندارم
گويي بروم خانه ولي خانه ندارم
گر تكيه به ديوارِ تو كردم ز غريبي است
در شهرِ شما خانه و كاشانه ندارم
يك شهر پر از دشمن و من يكّه و تنها
چون طايرِ دور از چمنم؛ لانه ندارم
بهرِ پسرِ فاطمه چون نامه نوشتم
غير از غمِ آن خسروِ فرزانه ندارم
جز كشته شدن در رهِ حق هيچ تمنّا
از مردمِ از حق شده بيگانه ندارم
شعر از سَيِّد محمّد خسرونژاد
آن شاهدِ بزمِ دل كه خونين كفن است
از شهدِ عسل هنوز شيرين دهن است
در عرصه ىِ كربلاىِ گلگون ِ حسين
قربانىِ عشق، قاسم بن الحسن است
درِ ميخانه را ساقي گشوده
در آن دم هوش از سرها ربوده
همه ميخوارگان مستند، بي مي
خمارند از رخِ ساقي پياپي
زماني صبرِ رندان گشت غارت
كه ساقي كرد بر خُم ها اشارت
خودِ ساقي است بيش از ديگران مست
تعالَي اللَّه، تعالَي اللَّه، از آن مست
به دورِ مي چو ساقي كرد اشاره
ز خود بي خود شدي يك ماه پاره
وِرا در آن ميان مستي فزون بود
رُخَش از فرطِ مستي لاله گون بود
ز ساقي خواست جامي مرد افكن
كه آتش اَفكَنَد در جان و در تن
بدو فرمود: تو بي باده مستي!
تو مستِ مي ني اي، ساقي پرستي
چو ساقي ديد، جانش غرقه ِي درد
نگاهش كرد و از خود بي خودش كرد
رها شد زين نگه از غصّه و غم
سبو از چشمِ ساقي زد دمادم
چو زد از چشمِ ساقي مِي پياپي
چه حاجت بود او را بر خُم و مي
شراب بي خودي در جان ِ او ريخت
چنان پر گشت، در دامان ِ او ريخت
شرارِ وصلِ حق در جان ِ او زد
بسي بوسه به رخسارِ نكو زد
جوان بر دست و پاي ساقي افتاد
گماني رفت آن ميخواره جان داد
بدو نوشاند از خُمّي نهاني
مي اي صاف از سبويِ «لَنْ تَرانِي»
برادرزاده را داد اذن ِ ميدان
از آن رخصت برون شد از تنش جان
چو از ساقي گرفت آن مي ز احسان
ز ميخانه برون شد دست افشان
چو ساقي داد او را مي، دو باره
بزد بوسه به دستش ماه پاره
برادرزاده را ميدان فرستاد
برون از پيكرِ خود، جان فرستاد
جوان در شطّي از خون دست و پا زد
فُتاد از اسب و عمو را صدا زد
به بالينش حسين بنشست گريان
سرِ خونين او بنهاد دامان
وفا بر عهد و پيمان كرد قاسم
نثارِ عمِّ خود جان
كرد قاسم
در آغوشِ عمو دست از جهان شُست
مَلَك بر رزمِ قاسم آفرين گفت
حسين بر نعشِ قاسم روضه مي خواند
به رخسارش گلابِ اشك افشاند
بر فَرَسِ تندرو هر كه تو را ديد و گفت:
برگِ گلِ سرخ را باد كجا مي برد؟!
روزِ عاشورا به صد جوش و خروش
قاسم آمد نزد پيرِ مِي فروش
گفت: جامي از مِيِ نابم بده!
تشنه يِ آبم عمو! آبم بده!
اي مِيِ «قالُوا بَليٰ» را جرعه نوش!
جرعه اي زان باده هم بر من بنوش
طالبِ جامِ «اَلَسْتم» اي عمو!
كن ز جامِ عشق، مستم اي عمو!
آمدم تا اذن ِ ميدانم دهي
افتخارِ دادن ِ جانم دهي
آمدم كز ناله خاموشم كني
بهر جنگيدن كفن پوشم كني
سيزده ساله ام اندر روزگار
مي كشم بهرِ شهادت انتظار
هم جوارِ اكبرِ خود كن مرا
پيش مرگِ اصغرِ خود كن مرا
اي عمو! هنگامِ شيدايي بُوَد
چون نَبردِ من تماشايي بُوَد
اذن ِ جنگم دِهْ تماشا كن مرا
مرحبا بر گو و شيدا كن مرا
جان عمو! اجازه يِ ميدانم آرزوست
سيرم ز جان و ديدن جانانم آرزوست
رفتند همرهانم و من مانده ام به راه
طيِّ طريقِ واديِ هجرانم آرزوست
شوقِ شهادتم به سر افتاده و ز عَطَش
جانم به لب رسيده و جانانم آرزوست
هر چند خردسال و فكارم به عزمِ رزم
محكم ميان ببسته و فرمانم آرزوست
دستِ حسين بوسه زد و ناله كرد و گفت:
امروز، انتقام زِ عُدوانم آرزوست
زينبم! از حرم
تو بيا در برم
مي كشم قاسمم
با دو چشم ترم
قاسم جوانم! قاسم جوانم! (2)
يادگار حسن!
اين گل ياسمن!
زده آتش ببين
به دل و جان من
قاسم جوانم! قاسم جوانم! (2)
لاله ي احمرم!
اي گل پرپرم!
رفته اي و شده
خاكِ غم بر سرم
قاسم جوانم! قاسم جوانم! (2)
داغِ تو بر دلم
مرگ تو قاتلم
اي بهارِ حَسَن!
اي همه حاصلم!
قاسم جوانم! قاسم جوانم! (2)
هر چند كوچكم به تو دل بستم اي حسين!
من عاشقِ تو هستم و فرياد مي زنم
در خاك و خون فتاده يتيمِ برادرت
دستِ مرا بگير كه پامالِ دشمنم
جان ِ عمو به ديدن ِ قاسم شتاب كن
زان پيشتر كه فاطمه آيد به ديدنم
جان ِ پدر ببوس مرا همچو اكبرت
هر چند پرپرم گلِ سرسبزِ گلشنم
در خيامِ حسين ز گريه طوفان شده
قاسم بن الحسن عازمِ ميدان شده
يادگارِ حسن، كرده در بر كفن
واي حسين جان! (2)
پسرِ فاطمه، جان ز برش مي رود
كه جگرگوشه يِ برادرش مي رود
مادرش در فغان، عمّه گريه كنان
واي حسين جان! (2)
گلِ ياسِ ولايت ز عطش تشنه است
قاتلش بهرِ او حجله يِ خون بسته است
آن مهِ خوش خصال شد تنش پايمال
واي حسين جان! (2)
سيزده ساله و معلّمِ مكتب است
با خبر از غمِ شهادتش زينب است
بر عزيزِ حسن، زينب اندر مِحَن
واي حسين جان! (2)
گفت: در كامِ من مرگ، گوارا بود
آري اين منطقِ عترتِ طا ها بود
او ز جان، دل بريد تا به جانان رسيد
واي حسين جان! (2)
نوجوانان ِ ما كه جان فدا كرده اند
در شهادت به قاسِم اقتدا كرده اند
يادگارِ حسن، كرده در بر كفن
واي حسين جان! (2)
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
جان ِ زهرا كربلايي كن مرا
در رهِ قرآن فدايي كن مرا
اي عمو! حقِّ عليِّ بت شكن
دستِ رد بر سينه يِ قاسم مزن!
من كه جويايِ سعادت هستم
تشنه يِ جامِ شهادت هستم
تو كه چون تاجِ سرِ من بودي
تو به جايِ پدرِ من بودي
اي عمو! زود بيا بر سرِ من
خون گرفته همه يِ پيكرِ من
عمو جان! مرگ در كامم عسل شد
چه شيرين آرزوهايم عمل شد
عمو جان! زير سمِّ اسب هايم
تنم فرسوده شد بِنْما رهايم
عمو جان! استخوان هايم شكسته
كه بند از بندِ من اينك گسسته
عمو جان! سويِ قاسم يك نظر كن
كنون عبّاس و زينب را خبر كن
عمو جان! قاسم عهدش را وفا كرد
سر و جان را به راهِ تو فدا كرد
عمو جان! اين وداعِ آخرين است
كلامِ آخرين ِ من همين است
كه من رفتم خداحافظ! عمو جان!
ز دنيا مي روم با كامِ عطشان
يمِ عشق و وفا را گوهر آمد
سپهرِ سرخِ خون را اختر آمد
نهالِ آرزويِ كربلا را
به گلزارِ ولايت نوبر آمد
اميرالمؤمنين! چشم تو روشن!
ذبيحت را ذبيح ديگر آمد
بني هاشم! بني هاشم! مبارك!
كه ميلادِ عليِّ اصغر آمد
ذبيحان را ذبيحِ شيرخواره
شهيدان را شهيدِ ديگر آمد
حسين بن علي را آخرين گل
كه شد تقديمِ حيِّ داور آمد
جهان را لاله باران كرده اين گل
خزان ها را بهاران كرده اين گل
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
خون ِ بسياري ز حلقومش روان
شه بپاشيدش به سويِ آسمان
قطره اي زان خون ِ پاكش برنگشت
صبرِ شاهنشاهِ دين از حد گذشت
با زبان ِ حال گفت: اي داورم!
شد فدا اندر رهِ تو اصغرم
چون توئي آگه ز حالِ مضطرم
سهل باشد آنچه آيد بر سرم
اي كه گرفتي به دوش بارِ غم و بارِ عشق
باز بيا سر كنيم قصّه يِ گلزارِ عشق
قصّه شنيدم كه دوش، تشنه لبِ گلفروش
بُرد گلي سبزپوش، هديه به بازارِ عشق
گل، غمِ ناگفته داشت؛ خاطرِ آشفته داشت
چشمِ به خون خفته داشت، از غمِ سالارِ عشق
عشوه كنان ناز كرد، وا شدن آغاز كرد
خنده زد و باز كرد؛ ديده به ديدارِ عشق
گر چه زمان دير بود، تشنه لبِ شير بود
منتظرِ تير بود، يارِ وفادارِ عشق!
باغ تب و تاب داشت؛ گل، طلبِ آب داشت
كي خبر از خواب داشت، ديده يِ بيدارِ عشق؟
عشق زمين گير شد؛ عرش سرازير شد
گل هدفِ تير شد؛ اي عَجَب از كارِ عشق
آن گلِ مينوسرشت بر ورقِ سرنوشت
با خطي از خون نوشت: معنيِ ايثارِ عشق
اين گلِ باغِ خداست از چمن ِ كربلاست
خوابگهِ او كجاست؟ سينه يِ اسرارِ عشق
آه كه با پشتِ خم، پشتِ خيامت بَرَم
نغمه سُرايد به غم، قافله سالارِ عشق
تازه گلِ پرپرم! من ز تو عاشق ترم
اصغرم! اي اصغرم! اي گلِ گلزارِ عشق!
غنچه يِ خاموشِ من! زينتِ آغوشِ من!
يار كفن پوشِ من! يارِ من و يارِ عشق!
دشت پر از هاي و هوست؛ مشتريِ عشقِ اوست
اي شده قربان ِ دوست! اوست خريدارِ عشق
خيمه به كويم زدي؛ خنده به رويم زدي
مِي ز سبويم زدي، بر سرِ بازارِ عشق
كودكِ من! لاي لاي! از غمِ تو، واي واي!
گريه كُنَد هاي هاي، چشمِ عزادارِ عشق
با تو «شَفَق» پر گرفت؛ عشق در او در گرفت
تا نفسي بر گرفت، پرده ز اسرارِ عشق
شعر از شفق
اصغر كه در صفِ شهدا ماه پاره است
خونش به روزِ حشر به هر درد، چاره است
محكم بگير رشته يِ قنداقه اش به كف
باب الحوائج است اگر چه شير خواره است
كمان ِ حرمله قدّم كمان كرد
گل نشكفته يِ من را خزان كرد
عجب تيري به حلقومش نشسته
كه راهم را به سوي خيمه بسته!
الهي! حرمله از غم بسوزي
كه ديگر حنجرِ طفلي ندوزي
گر آب ندارد پدرِ مظلومم
گر شير ندارد مادرِ محزونم
از آب گذشتم و نمي خواهم شير
بيرون بكشيد تير از حلقومم
شاه در گفتار و كودك، گرمِ خواب
كه ز نوكِ ناوكش دادند آب
در كمان بنهاد تيرى حرمله
اوفتاد اندر ملايك غلغله
رَست چون تير از كمان ِ شومِ او
پَرزنان بنشست بر حلقومِ او
چون دريد آن حلق، تيرِ جانگداز
سر ز بازوىِ يدُاللَّه كرد باز
اَللَّه اَللَّه! اين چه تير است و كمان؟!
كس نداده اين چنين تيرى نشان!
تا كمان زه خورده، چرخِ پير را
كس نديده دو نشان يك تير را
تير كز بازوىِ آن سرور گذشت
بر دلِ مجروحِ پيغمبر گذشت
نوكِ تير و حلقِ طفلى ناتوان
آسمانا! باژگون بادت كمان
شه كشيد آن تير و گفت: اى داورم!
داورى خواه از گروهِ كافرم!
نيست اين نوباوه يِ پيغمبرت
از فصيلِ ناقه، كمتر در بَرَت!
كز اَنين ِ او ز بيدادِ ثمود
برقِ غيرت زد بر آن قومِ عَنود
شه به بالا مى فشاند آن خون ِ پاك
قطره اى زان برنگشتى سوىِ خاك
پس خِطاب آمد به سُكّان ِ مَلا
كه فرود آئيد در دشتِ بلا
بنگريد آن كودكان ِ شاهِ عشق
كه چسان آرند بر سر، راهِ عشق
بنگريد آن مرغِ دست آموزِ عرش
كه چسان در خون همى غلتد به فرش!
ره كه پيران سر نبردندش به جَهد
چون كند طى يك شبه طفلان ِ مهد
اين نگارين خون كه دارد بوىِ طيب
تحفه اى سوى حبيب است از حبيب
در ربائيد اين نگارِ پاك را
پرده گلنارى كنيد افلاك را
كآيد اينك مهرپرورِ ماهِ ما
يك دمِ ديگر به مهمانگاهِ ما
در ربائيد اين گهر هاىِ ثمين
كه نيايد دانه اى زان بر زمين
باز داريدش نهان در گنجِ بار
كز حبيبِ ماست ما را يادگار
قطره اى زين خون اگر ريزد به خاك
گردد عالم گير، طوفان ِ هَلاك
تير خورده شاهبازِ دستِ شاه
كرد بر روى شَه آسيمه نگاه
غنچه يِ لب بر تبسّم باز كرد
در كنارِ باب، خوابِ ناز كرد
وَه! چه
گويم من كه آن طفلِ شهيد
اندر آن آئينه يِ روشن چه ديد؟!
وان گشودن لب به لبخند، آنچه بود
وان نثارِ شكّر و قند از چه بود؟!!!
رمزِ «كُنْتُ كَنْز» بودش سر به سر
زيرِ آن لبخند شيرين، مستَتَر
رمزِ خَلقِ آدم و حوّا ز گِل
وان سجودِ قدسيان ِ پاك دل
رمزِ بَعثِ انبياىِ پر شكيب
وان صبورى بر بلاياىِ حبيب
رمزهاىِ نامه يِ عهدِ اَلَسْت
كه شهيدِ عشق با محبوب بست
پس ندا آمد بدو: كاى شهريار!
اين رضيعِ خويش را بر ما گذار
تا دهيمش شير از پستان ِ حور
خوش بخوابانيمش اندر مهدِ نور
پس شه آن دُرِّ ثمين، در خاك كرد
خاكِ غم بر تاركِ افلاك كرد
آرى! آرى! عاشقان ِ روىِ دوست
اينچنين قربانى آرَد سوىِ دوست
اندر آن كشور كه جاى دلبر است
نه حديثِ اكبر و نه اصغر است!!!
شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي
اي مرغِ من! از چه زاشيان رفتي؟!
اِستاره شدي؛ بر آسمان رفتي
رخشنده ستاره يِ سحر بودي
زود از برِ منظرِ جهان رفتي
گل بودي و ناگهان خزان گشتي
جان بودي و سويِ مُلكِ جان رفتي
بس ناله چو بلبلِ سَحَر كردي
كاخر ز قفس به گلستان رفتي
اي سوسن ِ صد زبان! هزار افسوس!
نگشوده به كامِ دل زبان، رفتي
در باغِ جهان، رخ اَرغوان بودت
صد حيف به رنگِ زعفران رفتي
اي مرغكِ تير خورده در دستم!
لب تشنه و حلقِ خون فشان رفتي
بودي دو سه روز ميهمان ما را
ناخورده غذايِ ميزبان، رفتي
شعر از علّامه حاج شيخ مهدي الهي قمشه اي (قدّس سرّه)
اي اهلِ كوفه! رحمي! اين طفل جان ندارد
خواهد كه آب گويد، امّا زبان ندارد
ديشب به گاهواره تا صبح ناله مي زد
امروز رويِ دستم ديگر توان ندارد
هنگام گريه كوشد تا اشكِ خود بنوشد
اشكي كه تر كند لب، دورِ دهان ندارد
رخ، مثلِ برگِ پاييز؛ لب، چون دو چوبه يِ خشك
اين غنچه يِ بهاري غير از خَزان ندارد
اي حرمله! مَكِش تير، يك سو فكن كمان را
يك برگِ گُل كه تابِ تير و كمان ندارد
شمشيرِ اوست آهش؛ فريادِ او تلظّي
جانش به لب رسيده، تابِ بيان ندارد
با من اگر به جنگيد، تا كشتنم بجنگيد
اين شيرخواره بر كف تيغ و سنان ندارد
مادر نشسته تنها در خيمه بين ِ زن ها
جز اشكِ خجلتِ خود آبِ روان ندارد
تا با خدنگِ دشمن روحش زَند پَر از تن
جز شانه يِ امامش، ديگر مكان ندارد
«ميثم»، به حشر نَبود غير از فغان و آهش
آن كو از اين مصيبت آه و فغان ندارد
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
اي حرمِ كعبه ات ز حلقه به گوشان
وي دلِ دانايِ تو زبان خموشان
با تو كه گفت از حسين چشم بپوشان؟
خاصّه در آن دم كه اهل بيت خروشان
نزدش با اصغر آمدند معجّل
گفتند: اين طفل كو چو بحر بجوشد
نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد
اشك بپاشد چنان كه خاك بپوشد
رخ بخراشد چنان كه جان بخروشد
جز به كفي آب عقده اش نشود حل
هي به فغان خود ز گاهواره پراند
مادر او هم زبان طفل نداند
نه بُوَدَش شير تا به لب برساند
نه بُوَدَش آب تا به رخ بفشاند
مانده به تسكينِ قلبِ اوست معطّل
گهي ناخن زند به سينه يِ مادر
گهي پيچان شود به دامن خواهر
باري از ما گذشته چاره يِ اصغر
يا بنِشانش شرارِ آه، چو آذر
يا ببرش همرهت به جانبِ مقتل
شه ز حَرَمخانه اش ربود و روان
شد
پيرِ خرد هم عنان ِ بختِ جوان شد
زين پدر و زان پسر، به لرزه جهان شد
آمد و آورد هر طرف نگران شد
تا به كه سازد حقوق خويش مدلّل
گفت كه: اي قوم! روحِ پيكرم اين است
ثانيِ حيدر، عليِّ اصغرم اين است
آن همه اصغر بُدند اكبرم اين است
حجّت كبرايِ روزِ محشرم اين است
رحمي كش حال بر فناست محوّل
او كه بدين كودكي گناه ندارد
يا كه سرِ رزم اين سپاه ندارد
بلكه بس افسرده است و آه ندارد
جاي دهيد آن كه را پناه ندارد
پيش كز ايزد بَريد كيفر اكمل
تا كه از آن قومِ از سعادت محروم
حرمله اش تير كينه رانْد به حلقوم
حلقِ وِرا خَست و جست بر شهِ مظلوم
وز شهِ مظلوم، آن سه شعبه يِ مسموم
رد شد و سر زد ز قلبِ احمد مرسل
شعر از مرحوم جيحون يزدي
من كودكي شهيدم و در خون شناورم
نشكُفته گل ز گلشن ِ زهرا و حيدرم
بر رويِ دستِ باب چنان دست و پا زنم
تا عرشِ حق، لرزه بيفتد زِ هر پَرم
ديدم كه بابِ تشنه لبم بي معين و يار
ياري نموده ام پدرم را به پيكرم
ديدم عدو گلويِ مرا مي كند نشان
لبخندِ تشنگي به لب آمد ز داورم
بر حالِ من امامِ زمان گريه مي كند
آن منتقم به خون ِ من و هم برادرم
چون حسين، اصغرِ خود را بگرفت از زينب
بوسه او را ز وفا بر لبِ چون شكّر زد
سويِ ميدان به اميدي كه كند سيرابش
بردش و بانگ بر آن فرقه يِ بداختر زد
در دلِ لشكرِ ظلمت، بدرخشيد مهي؟
يا كه در شامِ سيه، صبحِ سعادت سر زد؟
تشنه لب بود رضيع و عوضِ آبِ روان
تير بر حنجرِ او حرمله يِ كافر زد
گوش تا گوشِ علي چاك شد از ناوكِ تير
يا فلك، تيرِ اَلَم بر جگرِ حيدر زد؟
رفت از خاطرِ زهرا، غمِ محسن، آن دم
كه در آغوشِ پدر، اصغرِ او پر پر زد
نه همين سوخت از آن واقعه جان ِ ملكوت
بلكه آتش به جِنان بر دلِ پيغمبر زد
دستِ جفايِ حرمله يا رب! قلم شود!
كز تيرِ او شهادتِ اصغر رقم شود
صيّاد سنگدل كه دو دستش بريده باد!
راضي چرا به كشتن ِ صيدِ حرم شود؟!
گيرم حسين كشته شود ز انتقامِ بَدر
اصغر چه كرده تا كه بر او اين ستم شود
يك جرعه آب گر به علي اصغرم رسد
از آبِ اين شريعه خدايا! چه كم شود؟!
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
باغ مي سوزد در آتش، اي دريغا آب نيست!
فصلِ بي آبي است امّا كودكان را تاب نيست
بانگِ «هَلْ مِنْ ناصِرِ» من بي جواب است اي دريغ!
در ميان ِ خيمه ها لبّيكي از اصحاب نيست
اي همايِ آسمان پيمايِ من با من بيا!
جز تو ديگر تشنه يِ وصلي در اين محراب نيست
هيچ مي داني ترا از شير مي بايد گرفت؟!
گر چه مي دانم گلويِ نازكت را تاب نيست
گشته اين گهواره همچون كعبه، طفلان در طواف
اين طوافِ عاشقان است و در آن آداب نيست
هفت بار آمد صفا و مروه، هاجر آب جُست
من كه صد ها بار در هر خيمه رفتم، آب نيست
قسمتي از راه دارد هروله، هاجر دويد
من همه ره را دويدم در تن من تاب نيست
گفتم: از اشكم مگر آبت دهم، اي كودكم!
از تو معذورم كه اشكِ من به جز خوناب نيست
اصغر! اصغر! اصغر! اي طوطيِ خاموشم!
تشنه، تشنه، تشنه، جان داده در آغوشم
وا ويلا، وا ويلا، آه و وا ويلا (2)
مادر، مادر، مادر زد بوسه به رويِ تو
من صورتِ خود شستم از خون ِ گلويِ تو
وا ويلا، وا ويلا، آه و وا ويلا (2)
در مسلخِ عشق و خون، شش ماهه فدا كردم
خون گلويِ او را تحويلِ خدا كردم
وا ويلا، وا ويلا، آه و وا ويلا (2)
از خون ِ گلويِ خود قنداقه كفن كردي
من گريه به تو كردم؛ تو خنده به من كردي
وا ويلا، وا ويلا، آه و وا ويلا (2)
تو غربتِ من ديدي؛ من داغِ تو را ديدم
در پشتِ حرم تنها، بهرِ تو لَحَد چيدم
وا ويلا، وا ويلا، آه و وا ويلا (2)
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
اَلا اهلِ حرم! من از يمِ خون، گوهر آوردم!
فروزان اختري از مهرِ تابان بهتر آوردم!
گلو پاره، بدن گلگون، دهن خونين، دو لب خندان
گل از بهرِ سكينه، در عزايِ اكبر آوردم
دلِ پيغمبر و چشمِ علي و فاطمه روشن!
كه با خود محسني ديگر براي مادر آوردم
جوانان، اكبرم را با هم آوردند از ميدان
ولي من خود به تنهايي عليِّ اصغر آوردم
نمي گويم كه تيرِ حرمله با او چه ها مي كرد
همي گويم كه من صيدِ بريده حنجر آوردم
مبادا اصغرش خوانيد نامش اصغر است امّا
به خون ِ اكبرم سوگند! ذبحِ اكبر آوردم
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
حرمله! بر دوشِ بابا تازه خوابم برده بود
بوسه يِ زينب هم اكنون بر گلويم خورده بود
از چه رو آتش زدي بر بوسه گاهِ عمّه ام؟
غنچه اي پر پر نبودي كز عطش افسرده بود؟
خون ِ حلقت را امانت مي دهم
بر امين ِ بي خيانت مي دهم
تا به هنگامِ قيام آيد به كار
در حضورِ حضرتِ پروردگار
اينكه رويِ دستِ من جان مي دهد
جان ِ خود در راهِ داور مي دهد
طُرفه قربانيِ حيِّ داور است
شيرخوارِ من عليِّ اصغر است
اوّل از آبي لبانش تر كنيد!
بعد از آن اصغر، پيِ اكبر كنيد!
غم مخور اي آخرين سربازِ من!
غم مخور اي بهترين هم رازِ من!
غم مخور اي كودكِ خاموشِ من!
قتلگاهت مي شود آغوشِ من
غم مخور اي كودكِ دُردي كشم!
من خودم تير از گلويت مي كشم
در حرم زاري مكن از بهرِ آب
كه خجالت مي كشم من از رباب
مي برم تا آنكه سيرابت كنم
با خدنگِ حرمله خوابت كنم
آمدي اي تير! شادابم كني؟!
آمدي قربانيِ بابم كني؟!
ديدَمت از دور مي آيي ولي
بود در قلبم هراسي منجلي
بود اين ترسِ دلِ شيدايِ من
كه هدف باشد تو را بابايِ من
خواستم آن لحظه از شاهِ نجف
يا علي! گردد علي اصغر هدف
خوش نشستي بر گلويِ خشكِ من
ريزد اشكِ خون به رويِ خشكِ من
اي فدايِ غنچه لبهايت، علي!
انبيا محوِ تماشايت، علي!
يا علي اصغر، فدايِ خنده ات
من شدم بابا دگر شرمنده ات
چون صدايِ استعانت شد، بلند
ناصري مي خواست، شاهِ ارجمند
اين صدا پيچيد اندر ممكنات
شد ز جا جنبيده، كلِّ كائنات
جَذْبه بر جان ِ علي اصغر فُتاد
مهد را بگذاشت، كرد از عهد، ياد
در جوابِ شاه دين، لبّيك گفت
كه نشايد ديگرم در مَهد خُفت
غم مخور بابا! تو را من ياورم
نيستي تنها بگير اندر بَرَم
گر ندارم قدرتِ جنگ و قتال
مي توانم شد به عشقت پايمال
گر رَسَد تيري به جانش مي خرم
جان در آغوشت به جانان بسپرم
گوهر پر قيمتت يكتا نكوست
كش توان بر دست داري نزدِ دوست
گوهرِ شايسته يِ والا منم
هديه يِ آن محضرِ بالا منم
بخواب! اي نو گلِ پژمان و پر پر!
بخواب! اي غنچه يِ نشكفته، اصغر!
بخواب! آسوده اندرِ دامن ِ خاك
نديده دامن ِ پر مهرِ مادر
بخواب و خوابِ راحت كن شب و روز
كه خاموش است صحرا بارِ ديگر
نمي آيد صدايِ تير و شمشير
نه ديگر نعره يِ اللّه اكبر
همه افتاده در خوابند و خاموش
تويي، صحرا و چندين نعشِ بي سر
نترس اي كودك شش ماهه يِ من!
كه اين جا خفته هم قاسم هم اكبر
مگر باز از عطش مي سوزي اي گل؟!
كه از خون ِ گلو لب مي كني تَر
كه با تيرِ سه شعبه كرده صيدت؟
بسوزد جان ِ آن صيّاد كافر
خدايا بشكند آن دستِ گلچين
كه كرد اين غنچه را نشكفته پر پر
شعر از حبيب اللّه چايچيان (حسان)
اين غرقه در خون، طفلِ رباب است
جان مي دهد او چون قحطِ آب است
شيرين زبانم خوش رفته در خواب
از نوكِ پيكان، گرديده سيراب
لاي لاي علي جان! لاي لاي علي جان!
لب هايِ اصغر، پر خنده باشد
بابا ز رويت، شرمنده باشد
بر گو كه عبّاس، ديده گشايد
ديگر صدايِ اصغر نيايد
لاي لاي علي جان! لاي لاي علي جان!
از بهرِ اصغر اي خواهرِ من!
خون گريه كرده آب آورِ من
كرده وصيّت تا زنده باشد
از رويِ اصغر، شرمنده باشد
لاي لاي علي جان! لاي لاي علي جان!
شه سخن مي گفت و طفلش رويِ دست
ناگهان تيري به حلقومش نشست
از كمان ِ حرمله تيري پريد
گوش تا گوشِ علي اصغر دريد
ناگهان جَستن گرفتي چون سپند
دست خود بر گردن ِ بابا فَكَند
خنده زد بر چهره يِ گلگون ِ باب
كاي پدر! سيرابم و رفتم به خواب
شه سر و پا در تحيّر مانده بود
ديده بر رخسارِ اصغر مي نمود
كز سما آمد ندايش: يا حسين!
كن رهايش اي خديوِ نَشأتَين!
مُرضِعِه شيرش دهد اندر جِنان
تسليت بادَت اَيا جان ِ جهان
خيرِ مقدم علي اصغر ز سفر مي آيد
«لَوحَشَ اللَّه» كه به همراهِ پدر مي آيد
نازپروردِ مَن آمد سويِ گهواره يِ ناز
مي سزد گر بنهم بر قدمش رويِ نياز
طوطي من! سخني! از چه زبان بسته شدي؟!
سفري بيش نرفتي كه چنين خسته شدي؟!
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم
كه من اين جلوه به مُلكِ دو جهان نَفْروشم
اي جگرتشنه كه با خون ِ جگر آمده اي
خشك لب رفتي و با ديده يِ تر آمده اي
از چه آغشته به خوني تو به آغوشِ پدر؟
تو كه رفتي به سلامت به سرِ دوشِ پدر
آخر اي غنچه يِ پژمرده! كه سيرابت كرد؟
نغمه يِ تير، تو را از چه چنين خوابت كرد؟
از چه اي بلبلِ شيدا! تو چنين خاموشي؟
يا كه از سوزِ عطش باز مگر مدهوشي؟
گلِ من خارِ خدنگ كه گلويِِ تو دريد؟
گوش تا گوشِ تو را تيرِ جفاي كه دريد؟
پنجه يِ ظلمِ كه اي غنچه يِ گل! خارت كرد؟
كاين ستم بر تو و بر مادرِ غمخوارت كرد
چه شد اي بلبلِ خوشخوان! ز نوا افتادي؟
زآشيان رفتي و در دامِ بلا افتادي
چه شد اي روحِ روانم كه ز جان سير شدي؟
بهرِ يك قطره يِ آبي، هدفِ تير شدي
بودم امّيد كه تا بال و پري باز كني
نه كه از دستِ من ِ غم زده پرواز كني
آرزو داشتم از شير، تو را باز كنم
برگِ عيشي
ز گلِ رويِ تو من ساز كنم
ناوكِ خصم، تو را عاقبت از شير گرفت
دستِ تقدير ز شيرت به چه تدبير گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شير نبود
نازنين ِ حلقِ تو را طاقتِ اين تير نبود
تيرِ كين با تو چه اي كودكِ معصومم كرد؟
اين قدر هست كه از رويِ تو محرومم كرد
واي بر حرمله، كانديشه ز خون ِ تو نكرد
رحم بر كودكي و سوزِ درون ِ تو نكرد
اي دريغا كه شدي كشته يِ بي شيريِ من
پس از اين تا چه كند داغِ تو و پيريِ من
واي بر حالِ دلِ مادرِ بيچاره يِ تو
پس از اين مادر و قنداقه و گهواره يِ تو
چشم از مادرِ غم ديده چرا پوشيدي؟
مگر اي شيره يِ جان! شير كه را نوشيدي؟
يادي از مادرِ بي شير و ز پستان نكني
خنده بر رويِ من اي غنچه يِ خندان! نكني؟
داد از ناوكِ بيداد كه خاموشت كرد؟
مادرِ غم زده را نيز فراموشت كرد
طاقتم، طاق شد آن طاقه يِ ريحانم كو؟
طوطيِ شهددهان ِ شكرافشانم كو؟
حيف و صد حيف كه برگِ گلِ نسرينم رفت
نازپرورده يِ من، اصغرِ شيرينم رفت
شعر از آيت الله شيخ محمّدحسين غروي اصفهاني (قدّس سرّه)
اكنون كه نيامد ز سفر، ماهِ منيرم
خوب است در اين گوشه يِ ويرانه بميرم
با من نزند حرف، كسي، چون كه يتيمم
از من نكشد ناز، كسي، چون كه اسيرم
امروز يزيد! هر چه دلت خواست ستم كن
زيرا تو اميري، من ِ مظلومه، اسيرم
بر محكمه يِ عدلِ خدا نَگْذرم از تو
آنجا تو اسيري، من ِ مظلومه اميرم
سه ساله دختر كه كتك ندارد
او كه قباله يِ فدك ندارد
دل پريشانم كه از بابم نمي آيد صدا
عمّه! بابايم كجاست؟ عمّه! بابايم كجاست؟
من نمي خواهم جدا گردم ز دشتِ كربلا
عمّه! بابايم كجاست؟ عمّه! بابايم كجاست؟
عمّه! بابايم كجاست؟ (2)
عمّه! ديدارِ پدر، آبِ حياتم مي دهد
چهره يِ نورانيش از غم نجاتم مي دهد
جايِ عمويم پدر آبِ فراتم مي دهد
گر بيايد مي كند سيراب طفلان تو را
عمّه! بابايم كجاست؟ (2)
گر نموده تشنگي، قلبِ مرا عمّه! كباب
من نمي خواهم در اين دشتِ بلا يك قطره آب
جايِ آب و جايِ نان، عمّه! به من فرما جواب
دِه به من يك پاسخي عمّه تو از بهرِ خدا
عمّه! بابايم كجاست؟ (2)
بر زمين اي ذوالجناح! سر از چه اين سان مي زني؟
پايِ خود را بر زمين نالان و گريان مي زني؟!
با غمت زخمي فزون بر قلبِ طفلان مي زني
در حرم از شيهه ات شد محشرِ كبريٰ به پا
عمّه! بابايم كجاست؟ (2)
در يك كلاسِ خالي در گوشه يِ بيابان
يك دخترِ سه ساله با اشك، مشق مي كرد
بابا دو بخش دارد يك بخش روي نيزه
يك بخش تويِ صحرا …
آمدي گوشه يِ ويران چه عجب
زده اي سر به يتيمان چه عجب
تو مپندار كه مهمان ِ مني
به خدا! خوب تر از جان ِ مني
بس كه از جورِ فلك دلگيرم
اوّلِ عمر ز عمرم، سيرم!
دلِ دختر به پدر خوش باشد
مهرباني ز دو سر خوش باشد
بعد از اين ناز براي كه كنم؟
جا به دامان ِ وفاي كه كنم؟
اشكِ چشمِ من اگر بُگْذارَد
دردِ دل هام، شنيدن دارد
گر چه در دامن ِ زينب بودم
تا سحر يادِ تو هر شب بودم
گر نمي كرد به جان امدادم
از غمِ هجرِ تو جان مي دادم
امشب از رويِ تو مهمان خجلم
از پذيراييِ خود منفعلم
مژده عمّه! كه پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
ديدني گوشه يِ ويرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
كه به پيشانيِ تو سنگ زده؟
كه ز خون ِ بر رخِ تو رنگ زده؟
كاش اي كاش به جايِ سرِ تو
مي بريدند سرِ دخترِ تو
شعر از علي انساني
دست عدو بزرگ تر از صورتِ من بود
يك ضربه زد تمام رُخَم را سياه كرد
روزي كه من از ناقه افتادم و غش كردم
بابا! تو كجا بودي؟ از من تو جدا بودي؟!
روزي كه تو از ناقه افتادي و غش كردي
من بر سرِ ني بودم كي از تو جدا بودم؟
روزي كه مرا دشمن اظهارِ كنيزي كرد
بابا! تو كجا بودي؟ از من تو جدا بودي؟!
روزي كه تو را دشمن اظهارِ كنيزي كرد
بر تشتِ طلا بودم؛ كي از تو جدا بودم؟
كودكي را كه پدر در سفر است
دائماً ديده يِ او سوي در است
هر ندائي كه ز در مي آيد
به گمانش كه پدر مي آيد
عمّه! بيا گم شده پيدا شده
كنجِ خرابه، شبِ يلدا شده
مژده كه بابا ز سفر آمده
شامِ رقيّه به سحر آمده
كيستي اي سر! ز كجا آمدي؟
اين دلِ شب، خانه يِ ما آمدي
گلشن ِ رويِ تو عجب با صفاست
اي سرِ پر خون! بدنت در كجاست؟
من به فدايِ سرِ نورانيت
سنگِ جفا زد كه به پيشانيت
بس كه دويدم عقبِ قافله
پايِ من از ره شده پر آبله
جغدِ دلم خرابه يِ شام آرزو كند
تا با سه ساله دختركي گفتگو كند
آن كعبه اي كه قبله يِ اربابِ حاجت است
حاجت رواست هر كه بر آن قبله رو كند
تاريكيِ خرابه و با چشمِ اشكبار
با رأسِ باب، شكوه ز جورِ عدو كند
از بس كه بود محوِ جمالِ رخِ پدر
ديگر نشد كه ياد ز فرقِ عمو كند
خونين چو ديد رأسِ پدر را رقيّه خواست
با اشكِ خويش، خون ز رخش شستشو كند
ناگه ز شوق، هديه به شه كرد جان ِ خويش
تا پيروي ز اصغرِ گلگون گلو كند
خوابيد در خرابه كه بنيادِ ظلم را
با ناله يِ يتيمي خود زير و رو كند
باز باران با ترانه
مي خورد بر بامِ خانه
يادم آرد كربلا را
دشتِ پر شور و بلا را
گردشِ يك ظهرِ غمگين
گرم و خونين
لرزشِ طفلان ِ نالان، زيرِ تيغ و نيزه ها را
باز باران
با صدايِ گريه هايِ كودكانه
از فرازِ گونه هايِ زرد و عطشان با گُهرهايِ فراوان
مي چكد از چشمِ طفلان ِ پريشان
پشتِ نخلستان، نشسته
رودِ پر پيچ و خمي در حسرتِ لب هايِ ساقي
چشم در چشمان ِ هم، آرام و سنگين
مي چكد آهسته از چشمان ِ سقّا بر لبِ اين رودِ پيچان
باز باران
باز باران با ترانه
آيد از چشمان ِ مردي خسته جان
هيهات بر لب، از عطش، در تاب و تب
نرم نرمك مي چكد اين قطره ها رويِ لبِ شش ماهه طفلي
رو به پايان، مرد محزون، دست پر خون
مي نشانِد از گلويِ نازكِ شش ماهه بر لب هايِ خشكِ آسمان
با چشمِ گريان
باز باران
باز هم اينجا عطش، آتش، شراره، جسم ها افتاده بي سر، پاره پاره
مي چكد از گوش ها باران ِ خون و كودكان، بي گوشواره
شعله ها در دامن و در پا مي چكد خارِ مغيلان
وندرين تفتيده دشت و سينه ها بر پاست، طوفان
دست ها آماده يِ شلّاق و سيلي
چهره ها از بارشِ شلّاق ها گرديده نيلي
وندرين صحرايِ سوزان مي دود طفلي سه ساله
پَر زنانه، پاي خسته، دل شكسته
روبرو بر نيزه ها، خورشيدِ
تابان
مي چكد از نوكِ سرخِ نيزه ها بر خاكِ سوزان
باز باران
باز باران قطره قطره
مي چكد از چوبِ محمل
خاك هاي چادرِ زينب به آرامي شود گِل
مي رود اين كاروان منزل به منزل
مي شود از هر طرف اين كاروان هم سنگِ باران
آري! آري! باز سنگ و باز باران
آري! آري! تا نگيرد شعله ها در دل زبانه
تا نگيرد دامن ِ طفلان ِ محزون را نشانه
تا نبيند كودكي لب تشنه اينجا اشكِ ساقي
بر فرازِ خيمه ها بر گونه ها، بر مَشكِ ساقي
زائرين قبرِ من! اين شام، عبرت خانه است!
مدفنم آباد و قبرِ دشمنم ويرانه است
محو شد آثارِ او؛ پاينده شد آثارِ من
ذلّتِ او، عزّتِ من، هر دو جاويدانه است
مرا كه دانه يِ اشك است، دانه لازم نيست
به ناله اُنس گرفتم، ترانه لازم نيست
مرا ز مُلكِ جهان گوشه يِ خرابه بس است
به بلبلي كه اسير است، لانه لازم نيست
ز اشكِ ديده به خاك خرابه بنوشتم:
به طفلِ «خانه به دوش»، آشيانه لازم نيست
عدو بهانه گرفت و زد به او گفتم:
بزن مرا كه يتيمم، بهانه لازم نيست!
نشان ِ آبله و سنگ و كعبِ ني كافي است
دگر به لاله يِ رويم نشانه لازم نيست
به سنگِ قبرِ من ِ بي گناه بنويسيد:
اسيرِ سلسله را تازيانه لازم نيست
مَحبّتت خجلم كرده، عمّه! دست بدار
برايِ زلفِ به خون شسته، شانه لازم نيست
به كودكي كه چراغ شبش سرِ پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست
وجود سوزد از اين شعله تا اَبَد «ميثم»!
سرودن غمِ آن نازدانه لازم نيست
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
يكي درِّ يتيم از رشته يِ عشق
بيامد تا كه گردد كشته يِ عشق
به چرخِ دلبري بُد اولين ماه
به مُلكِ عشق بابش دوّمين شاه
به عجز و لابه با نيكو بياني
يتيم آسا به صد شيرين زباني
به خاكِ پايِ آن شه، سود رخسار
بگفت: اي از تو پيدا عرشِ دادار!
غم بي ياريت اي داورِ داد!
مرا دردِ يتيمي بُرد از ياد
گفت: اي جان ِ گرامي به كجا آمده اي؟
تير مي بارد از اين قوم چرا آمده اي؟
گفت شه زاده كه: از راهِ وفا آمده ام
جان ِ عمو، به سلامِ شهدا آمده م
آمدم سايه يِ نخلِ قدِ اكبر باشم
بر جِنان آيم و هم بازيِ اصغر باشم
آمدم از تو سراغِ علي اكبر گيرم
تيرِ كين از گلويِ نازك اصغر گيرم
اي عمو! تا ناله يِ «هَل مِن مُعينَت» را شنيدم
از حرم تا قتلگه، با شورِ جانبازي دويدم
آن چنان دل برد از من بانگِ «هَل مِن ناصِرِ» تو
كآستينم را ز دستِ عمّه ام - زينب - كشيدم
فرصتي نيكو ز «هَل مِن ناصِرَت» آمد به دستم
تو كرم كردي كه من در قُلزم خون آرميدم
جاي تكبيرِ اذان ِ ظهر در آغوشِ گرمت
بانگِ مادر مادرِ زهرا در اين صحرا شنيدم
كس نداند جز خدا كز غصّه يِ مظلوميِ تو
با چه حالي از كنارِ خيمه در مقتل رسيدم
دست من افتاد از تن، گو سرم بر پايَت اُفتد
سر چه باشد؟! تير عشقت را به جان ِ خود خريدم
تا برون از خيمه گه رفتي، دلِ من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادي من ز ماندن دل بريدم
جايِ بابايم - امامِ مجتبي - خالي است اينجا
تا ببيند من به قربانگاهِ تو آخر شهيدم
ناله اي از سوزِ دل كردم به زيرِ تيغِ قاتل
شعله ها در نظم عالم سوز «ميثم» آفريدم
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
كرده در باغ ِ رُخَت گشت و گذار عبداللّه
داده از دست چو مويِ تو قرار عبداللّه
ريخته اندر كف ِ خود، دار و ندار عبداللّه
ديده چون بر رخ ِ تو، خون و غبار عبداللّه
نيست آن كس كه نشيند به كنار عبداللّه
سِپَر از دست بينداز كه من مي آيم
به هواداريِ تو جاي حَسَن مي آيم
منم آن كس كه ز غربت به وطن مي آيم
عوضِ نجمه كنون من به سخن مي آيم
بِسمِلِ يك سرِ مويِ تو هزار عبداللّه
من كه خورده گره اي دوست به كارم چه كنم؟
دست خطّي چو من از باب ندارم چه كنم؟
من كه در نزدِ زنان، شوقِ تو دارم چه كنم؟
جگرم سوخت بگو اي كس و كارم چه كنم؟
سوخت چون شمع شب افروزِ مزار عبداللّه
قاسم امروز كه
در حلقه يِ آغوشِ تو بود
پشت ِ خيمه ز غمِ عشق ِ تو مدهوش ِ تو بود
به گمانم كه دلم پاك فراموشِ تو بود
منم آن طفل كه دائم به سرِ دوش تو بود
از چه گويي كه بمانَد به كنار عبداللّه؟
گر اسيري بروم خصم ِ تواَم خوار كند
واي از آن روز كه دون بر همه آزار كند
خاطرِ عمّه، توجّه، به منِ زار كند
دشمن آن لحظه يتيمِ تو گرفتار كند
بهتر آن است شود بر تو نثار، عبداللّه
موسيِ واديِ شوقم، يدِ بيضا دارم
بر روي سينه يِ تو سينه يِ سينا دارم
نجمه كو تا كه ببيند چه تماشا دارم؟
عالَم امروز به كام است كه بابا دارم
پدر اين جاست به اغيار چه كار عبداللّه؟
شأن تو نيست كه رَه بر روي ِ زانو بِرَوي
گَه به صورت بِرَوي، گاه به ابرو بِرَوي
كو اباالفضل كه با قوّت ِ بازو بِرَوي؟
اكبرت كو كه به يك قامت نيكو بِرَوي؟
گشته اين لحظه دگر دست به كار عبداللّه
تيرِ خود را بزن اي حرمله! بي تاب شدم
يادِ تابوت شدم غمزده يِ باب شدم
از غم ِ عشقِ عمو، شمع صفت، آب شدم
من مدالِ دم ِ جان دادن ارباب شدم
همچو اصغر شده با تير، شكار عبداللّه
سر اگر در قدم يار نباشد سر نيست
خون ِ من سرخ تر از خون ِ علي اصغر نيست
اي شهِ خسته! مگر مادر من مادر نيست؟!
نجمه را شرم ز گيسويِ علي اكبر نيست؟
نجمه را مي دهد امروز وقار عبداللّه
ديده به رويِ عمو انداختي
صورتِ او ديدي و جان باختي
اين دو كودك كه جدا گشته ز پيكر سرشان
مي بَرَد دل ز همه حُسن ِ خدامنظرشان
سرشان گشته جدا از تن و پيداست هنوز
جايِ گلبوسه يِ مسلم به رخِ انورشان
داغ بابا به جگر، گوشه يِ زندان يك سال
خون ِ دل ريخته پيوسته ز چشمِ ترشان
باورِ شمع هم اين قصّه يِ جانسوز نبود
كاين دو پروانه غريبانه بسوزد پرشان
غصّه هايي كه پس از كشتن ِ مسلم خوردند
چشمه يِ خون شد و فوّاره زد از حنجرشان
بوده بر صورتشان گرد و غبار زندان
شسته گرديده ز خونابِ جگر پيكرشان
خبر كشتنشان را به مدينه نبريد
به خدا منتظر هر دو بُوَد مادرشان
با سجودي كه به هنگامِ شهادت كردند
زنده گرديد نماز از دمِ جان پرورشان
گنهِ اين دو چه بوده است كه هر شب چون شمع
آب گرديده به زندان، بدن لاغرشان؟
چون نَگريَد ز غمِ اين دو برادر «ميثم»
كه عدو يكسره خون ريخته در ساغرشان
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
ديده گريانيم، سينه سوزانيم
مثل غنچه، سر در گريبانيم
حارثا! غنچه دگر چيدن ندارد
كشتن ِ طفلِ يتيم ديدن ندارد
واغريبا! واغريبا! واغريبا! (2)
من سرا پا جوش، او ز غم خاموش
بر سرِ بازار، ما دو را بفروش
مادرِ ما در وطن چشم انتظار است
از پيِ ديدار ما بين بي قرار است
واغريبا! واغريبا! واغريبا! (2)
ما گُل و تو خار، ظالمِ خونخوار
حقِّ مهمان را، زير پا مَگْذار
اي به سينه غيرِ بذرِ كين نكِشته
تا كنون كس اين چنين مهمان نكُشته
واغريبا! واغريبا! واغريبا! (2)
اي ستم گستر، حارثِ كافر!
اوّل از كينه، گير و از من سر
چون كه باشد اين برادر، بود و هستم
دست او را مادرم داده به دستم
واغريبا! واغريبا! واغريبا! (2)
از همين صحرا، واديِ غم ها
مي رسد بر گوش، ناله يِ زهرا
ني فقط بر حالِ ما زهرا بگريد
آسمان و كوه و اين صحرا بگريد
واغريبا! واغريبا! واغريبا! (2)
اين مزارِ لاله هايِ مسلم است
اين دو غنچه رونمايِ مسلم است
اين دو طفلان، كودكان ِ مسلمند
اين دو گل، آرام جان ِ مسلمند
اين دو طفلِ بي گناهِ نازنين
جسمشان شد غرقِ خون، در اين زمين
دست گلچين اين دو گل را چيده است
اين دو كودك خونشان جوشيده است
هر دو رو بر دشت و صحرا كرده اند
وقتِ آخر يادِ بابا كرده اند
هر دو را كُشتند بي جرم و گناه
هر دو را بردند سويِ قتلگاه
هر دو قربانيِ جانان گشته اند
با لبان ِ تشنه قربان گشته اند
اي كه به عشقت اسير، خيلِ بني آدمند!
سوختگان ِ غمت با غمِ دل خُرَّمَند
هر كه غمت را خريد، عشرتِ عالَم فروخت
با خبران ِ غَمَت، بي خبر از عالَمند
در شكن ِ طُرِّه ات، بسته، دلِ عالمي است
وان همه دلبستگان، عقده گشايِ همند
يوسفِ مصرِ بقا در همه عالَم تويي
در طلبت مرد و زن آمده با دِرهمند
تاجِ سرِ بوالبشر، خاكِ شهيدان توست
كاين شهدا تا ابد فخرِ بني آدمند
چون به جهان خرّمي، جزِ غمِ رويِ تو نيست
باده كشان ِ غمت مستِ شرابِ غمند
گشت چو در كربلا رايتِ عشقت بلند
خيلِ مَلََك در ركوع پيشِ لوايت خمند
خاكِ سر كويِ تو زنده كند مُرده را
زان كه شهيدان ِ تو جمله مسيحا دمند
هر دم از اين كشتگان گر طلبي بذلِ جان
در قدمت جان فشان، با قدمي محكمند
سِرِّ خدايِ اَزَل، غيب در اسرارِ توست
سرِّ تو با سرِّ حق، خود ز اَزَل توأمند
در غمِ جسمت «فؤاد» اشك ببارد چرا؟
كاين قطراتِ عيون، زخمِ تو را مرهمند
شعر از فؤاد كرماني
عاشقانه راند، باره سويِ شاه
با تضرّع گفت: كاي باب اِله!
تائبم، بگشا به رويم باب را
دوست مي دارد خدا توّاب را
با دو صد عذرت به درگاه آمدم
كن قبولم گر چه بي گاه آمدم
با اميدِ عفوِ تقصير آمدم
زود بخشا گر چه بس دير آمدم
وحشيم آورده ام رو بر رسول
اي محمّد! توبه يِ من كن قبول
گر چه حُرّم، اي خداوندِ جليل!
ليك در پيشِ تواَم، عبدِ ذليل
طوقِ منّّت باز نِه بر گردنم
مي بِبَر، هر جا كه خواهي بُردنَم
چشمِ حق بين بر رخِ شه برگشود
گفت: كاي فرماندهِ مُلكِ وجود!
كاش صد جان بود، اندر پيكرم
تا به جان دادن تو آيي بر سرم
قََدْر، چِبْوََد چون من ِ افسرده را
اي مسيحا! زنده كردي، مُرده را
هرگز اين طالع نَبودم در حساب
كه نَوازد، ذرّه اي را آفتاب
پلّه را كي بُوَد آن قدر و خَطَر
كش هُمائي سايه
اندازد به سر
مرحبا! همّتِ قومي كه چو دلبر گيرند
به جز از دلبرِ خود از همه دل، بر گيرند
به سركوي وفا از سرِ هستي گذرند
جان فداكرده كه تا هستيِ ديگر گيرند
اي خوش آن قوم كه در معركه يِ كرب و بلا
سر سپردندكه از حق سر و افسر گيرند
چشم از دارِ فنا بسته بدان فكر و خيال
كه به اقليمِ وفا زندگي از سر گيرند
همه جان ها به فداشان كه به يك دادن ِ جان
تاجِ شاهنشهي از خسرو و قيصر گيرند
به لبِ آبِ روان، تشنه لبان جان دادند
تا كه آب از قدحِ ساقيِ كوثر گيرند
دفتري را كه به نامِ شهدا ثبت كنند
نام هفتاد و دو تن زينتِ دفتر گيرند
كه جز اين طايفه هرگز نشنيدم قومي
امتياز از همه مردان ِ هنرور گيرند
«ذاكر» از پاي فتاده است ز بس كرده گناه
مگر اين طايفه دستش، صفِ محشر گيرند
شعر از عبّاس جوهري (ذاكر)
گفت جفتش: الفراق! اي خوش خصال!
گفت: ني ني! الوصال است الوصال!
گفت: آن رويت كجا بينيم ما؟
گفت: اندر خلوتِ خاصِ خدا
وقتِ آن آمد كه من عريان شوم
جسم بگذارم؛ سراسر جان شوم
آنچه غير از شورش و ديوانگي است
اندر اين ره، روي در بيگانگي است
آزمودم، مرگِ من در زندگي است
چون رهم زين زندگي، پايندگي است
ما عاشقيم و كشته شدن، افتخارِ ماست
شمشيرِ عشق، تيز، به سنگِ مزار ماست
بي زخمِ تيرِ عشق ز عالَم نمي رويم
بيرون شدن ز معركه بي زخم، عارِ ماست
اوّل به مدينه مصطفيٰ را صلوات!
دوّم به نجف، شيرِ خدا را صلوات!
در كرب و بلا به شمرِ ملعون لعنت
در طوس، غريب الغربا را صلوات!
برگشا كامِ زبان تا كه تو داري حركات
فرقِ سر تا به كفِ پايِ محمّد صلوات
بارها گفت محمّد كه: علي، جان ِ من است
هم به جان ِ علي و جان ِ محمّد صلوات!
به يازده پسران ِ علي ابوطالب
به ماهِ عارضِ هر يك جدا جدا صلوات!
بلند گو اگر كه عيب بر زبانت نيست:
به شاهِ قبّه طلا - حضرت رضا - صلوات!
بريده باد زباني كه نگويد اين كلمات:
به بابِ فاطمه پيغمبرِ خدا صلوات!
به جمعِ بي كفنان ِ جدا سر از پيكر
به پاره پاره تن ِ دشتِ نينوا صلوات!
همين كلام بود ز خدا امرِ واجبِ ما
كه بر حبيبِ خدا ختمِ انبيا، صلوات!
چه كربلاست كه آدم به هوش مي آيد؟!
هنوز ناله يِ زينب به گوش مي آيد
چه كربلاست عزيزان ِ خدا نصيب كند؟!
خدا مرا به فدايِ شهِ شهيد كند
بر مشامم مي رسد هر لحظه بويِ كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزويِ كربلا
تشنه يِ آبِ فراتم اي اجل! مهلت بده!
تا بگيرم در بغل، قبرِ شهيدِ كربلا
هر كه دارد هوسِ كرب و بلا، بِسْمِ الله!
هر كه دارد سرِ همراهيِ ما، بِسْمِ الله!
گر كه در سينه يِ خود شوقِ زيارت داري
رَوَد اين قافله تا كرب و بلا، بِسْمِ الله!
هر كه را ميل سويِ قبله يِ عشّاق بود
مي دهد عشق به آوايِ رسا، بِسْمِ الله!
اي كه مشتاقِ گلستان ِ حسيني شده اي!
همرهِ بويِ گل و بادِ صبا، بِسْمِ الله!
كارواني شده آماده ز عشّاقِ حسين
گر كنون پايِ طلب هست تو را، بِسْمِ الله!
وعده داديم كه با هم سفرِ عشق رويم
عازمِ كويِ حسينيم بيا، بِسْمِ الله!
علقمه منتظر ماست چرا بنشستي؟
سويِ آن چشمه يِ پر شرم و حيا، بِسْمِ الله!
گر كه داري گهري، مشتريش هست حسين
مي خرد سوزِ دل و اشكِ تو را، بِسْمِ الله!
زير آن قبّه، دعايِ تو اجابت دارد
تا كه نگذشته تو را وقتِ دعا، بِسْمِ الله!
اي «وفايي» تو اگر خيرِ دو دنيا طلبي
چهره بگذار به خاكِ شهدا، بِسْمِ الله!
شعر از سَيِّد هاشم وفايي
ايوان ِ نجف عجب صفايي دارد
حيدر بنگر چه بارگاهي دارد!
اي كعبه! به خود مناز از رويِ شرف
جايت بنشين كه هر كه جايي دارد
اينجا روان، اشكِ خلايق از دو عين است
اينجا مزارِ يوسفِ زهرا، حسين است
اينجا شرف بر جنّتِ موعود دارد
اينجا مَلَك، رويِ غُبارآلود دارد
اينجا كلام الله را در خون كشيدند
اينجا حسين بن علي را سر بريدند
اينجا ز غصّه جان ِ عالَم بر لب آمد
اينجا صدايِ مَركَبِ بي صاحب آمد
اينجا گلويِ خشكِ اصغر را دريدند
صيدِ حرم را تشنه لب در خون كشيدند
اينجا علي اكبر ز صدرِ زين فُتاده
اينجا پدر بر صورتش صورت نهاده
اينجا خزان گرديده گلهايِ مدينه
نيلي ز سيلي گشته رخسارِ سكينه
اينجا به خون، فرزندِ زهرا دست و پا زد
در زيرِ تيغِ شمر، مادر را صدا زد
اينجا ز غم، رنگ از رخِ زينب پريده
بگذاشته لب را به رگ هايِ بريده
اينجا ولايت گلشنش آتش گرفته
اينجا يتيمي دامنش آتش گرفته
اينجا زدند آلِ علي را ظالمانه
اينجا ز دشمن خورْد زينب تازيانه
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
خرّم دلي كه منبعِ انهارِ كوثر است!
كوثر كجا ز ديده يِ پر اشك بهتر است؟
نامِ حسين و كرب و بلا هر دو دلرباست
نام عليِّ اكبر از آن دلرباتر است
رفتم به كربلا به سرِ قبرِ هر شهيد
ديدم كه مرقدِ شهدا مُشك و عنبر است
هر يك مزار و مرقدشان چار گوشه داشت
شش گوشه يك ضريح در آن هفت كشور است
پرسيدم از كسي سببش را به گريه گفت:
پايين ِ پايِ حسين، قبرِ اكبر است
پايين ِ پايِ علي اكبرِ جوان
هفتاد و يك شهيد، چو خورشيدِ انور است
بر دستِ راست هست يكي پيرِ جلوه گر
زان گوشه يِ رواق كه نزديكيِ در است
پرسيدم از مجاور او: اين مزارِ كيست؟
گفتا: حبيب، نورِ دو چشمِ مظاهر است
رفتم به خيمه گاه شنيدم به گوشِ دل
آن جا فغان ِ زينب و كلثومِ اطهر است
در جنبِ نهرِ علقمه ديدم يكي شهيد
گفتم: جدا چرا ز شهيدان ِ ديگر است؟
گفتا: خموش باش
كه عبّاسِ نامدار
منظور او ادب به جناب برادر است
شعر از ناصرالدّين شاه قاجار
حاجيان از حرمِ امن ِ خدا آمده اند
شادمان در وطن از سعي و صفا آمده اند
رفته بودند سويِ مشعر و ميقات و حطيم
خرّم از زمزم و از ركن و صفا آمده اند
روزِ عيدِ عرفه خوانده دعا در عرفات
باز از كعبه و از بيتِ خدا آمده اند
خُرَّم آن روز كه لبيك به لب مي رفتند
شاد امروز كه با ذكرِ دعا آمده اند
از مدينه به سرِ قبرِ امامان ِ بقيع
رفته بودند و به گلبانگِ عزا آمده اند
ما دعا كرده كه آنها به سلامت آيند
همه مسرور و سلامت سويِ ما آمده اند
بار الها! بكن اين حجّ و زيارات قبول
سعيِ مشكور كه با حجِّ بجا آمده اند
شكرِ بسيار خدا را كه به ايران ِ عزيز
حاجيان از حرمِ امن ِ خدا آمده اند
1. آتشكده، نيِّر تبريزي
2. اشك شفق، رضا آراسته
3. اي اشكها بريزيد، حبيب الله چايچيان
4. اي چشمها بگرييد، ژوليده نيشابوري
5. اي قلبها بسوزيد، ژوليده نيشابوري
6. جرس فرياد مي دارد، ميثم كريمي و جواد هاشمي
7. ديوان كمپاني، آيت الله غروي اصفهاني
8. سرمايه يِ سخن، آيةالله محمّد ابراهيم آيتي
9. گريزهاي مدّاحي، محمّد هادي ميهن دوست
10. گلبن وفا، سَيِّد هاشم وفايي
11. گلچين احمدي، ذبيح الله احمدي گورجي
12. گلواژه، محمّد مطهّر
13. گلهايِ اشك، سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
14. گنجينه يِ معارف، محمّد رحمتي شهرضا
15. مشعل هدايت، سَيِّد محمّد حسين قمي
16. نخلِ ميثم، غلامرضا سازگار
17. نغمه هايِ ولايت، سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
18. نرم افزار «بانك جامع اشعار مداحان»
19. نرم افزار «دانستنيهاي چهارده معصوم»
20. پايگاه هاي مختلف اينترنتي
1 - اِنَّ فِي الجَنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَن
لِعليٍّ وَ حسينٍ وَ حَسَن
اين بيت، ذكر لالايي جبرئيل عليه السلام است كه در كنار گهواره ي امام حسين عليه السلام هنگام كودكي آن حضرت گفته است و معني آن چنين است:
همانا در بهشت، نهري از شير است كه براي امام علي و امام حسن و امام حسين عليه السلام است.
2 - شمس اگر واقعه يِ كرب و بلا را مي ديد
هشت از آن پنجِ مُعَيَّن به يقين كم مي كرد
يعني اگر خورشيد عمقِ فاجعه ي كربلا را مي ديد، ديگر طلوع نمي كرد و لذا دو نماز ظهر و عصر كه مجموعاً هشت ركعت هستند از پنج نوبت نمازهاي شبانه روزي كاسته مي شد چرا كه با نبودن خورشيد وقتشان هيچگاه معلوم نمي شد و فرا نمي رسيد.
3 - تَرَكْتُ الخَلْقَ طُرّاً في هَوَاكا …
تَرَكْتُ الخَلْقَ طُرّاً في هَوَاكا
وَ اَيْتََمْتُ العِيالَ لِكي أراكا
فَلَو قَطَّعْتَنِِِي فِي الحُّبِّ إِربا
لَمَا حَنَّ الفؤادَ إلي سِواكا
همه ي مردم را در هوايِ تو رها كردم و اهل بيت
و فرزندانم را داغدار نمودم تا تو را ببينم؛ پس اگر بدن ِ مرا در راه محبتت قطعه قطعه كني، ذره اي قلبم به غير تو متمايل نخواهد شد.