قصه کربلا بضمیمه قصه انتقام

مشخصات كتاب

سرشناسه : نظری منفرد، علی، 1326 -

عنوان و نام پديدآور : قصه کربلا بضمیمه قصه انتقام/ تالیف علی نظری منفرد.

مشخصات نشر : تهران: سرور، 1379.

مشخصات ظاهری : 701 ص.

شابک : 25000 ریال:964-6314-03-1 ؛ 25000ریال (چاپ ششم) ؛ 28000 ریال (چاپ هفتم) ؛ 28000 ریال (چاپ هشتم) ؛ 32000 ریال (چاپ یازدهم) ؛ 32000 ریال (چاپ دوازدهم) ؛ 58000 ریال (چاپ چهاردهم) ؛ 85000 ریال (چاپ پانزدهم) ؛ 125000 ریال: چاپ هفدهم 978-964-6314-03-0 : ؛ 140000 ریال (چاپ هجدهم) ؛ 275000 ریال( چاپ بیست و دوم)

يادداشت : چاپ ششم: 1379.

يادداشت : چاپ هفتم: 1380.

يادداشت : چاپ هشتم: 1381.

يادداشت : چاپ یازدهم: 1382.

يادداشت : چاپ دوازدهم: 1383.

يادداشت : چاپ سیزدهم: 1384.

يادداشت : چاپ چهاردهم: 1386.

يادداشت : چاپ پانزدهم: 1388.

يادداشت : چاپ هفدهم و هجدهم: 1390.

يادداشت : چاپ بیست و دوم: 1392.

یادداشت : کتابنامه: ص. 697 - 701؛ همچنین به صورت زیرنویس.

عنوان دیگر : قصه انتقام.

موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع : مختار بن ابی عبید، 1 - 67ق.

موضوع : واقعه کربلا، 61ق.

موضوع : شیعیان -- جنبش ها و قیام ها

موضوع : شیعه -- تاریخ -- قرن 1ق.شیعه -- تاریخ -- قرن 1 ق.

رده بندی کنگره : BP41/5/ن6ق6 1379

رده بندی دیویی : 297/9534

شماره کتابشناسی ملی : م 79-22904

سخني درباره ي كتاب

واقعه ي عاشوراي حسيني يكي از بزرگترين و جامعترين رويدادهاي تاريخي است و در آن به نكات ظريف و رخدادهاي دقيق حادثه ي كربلا اشاره شده است، و كمتر رويدادي را در تاريخ و خصوصا در مغازي و جنگهاي عصر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و پس از آن مي يابيم كه در آن به اين نكات ظريف و حساس اشاره

شده باشد.از باب نمونه، در مقاتلي كه حادثه و نهضت عظيم عاشورا را به نگارش در آورده اند مي بينيم كه رجزها و شعرهاي حماسي كه امام حسين عليه السلام هنگام مبارزه و يا در وقت ايراد خطبه انشاء و يا انشاد فرموده اند ضبط شده، و نيز شعرها و رجزهاي اصحاب و ياران امام كه اينگونه جزئيات در جنگها و مغازي كمتر مورد توجه قرار گرفته است، و همچنين است نام اصحاب امام حسين عليه السلام و نام كساني كه آنان را به قتل رسانده اند و تربيب شهادت و به ميدان رفتن آنان و يا جملاتي كه امام بر بالين آنها فرموده است، و يا خطبه ها و سخنراني هاي اهل بيت عليهم السلام در طول سفر و زمان اسارت.اينها ويژگيهاي منحصر بفردي است كه در حادثه ي عظيم كربلا آن را مي يابيم كه اين خود حكايت از اهتمام و توجه ناقلان و اشخاصي كه رخداد عاشوراي سال 61 هجري را نگاشته اند، مي نمايد.از طرفي ديگر گردآوران اين رويداد عظيم تاريخي- هنوز با گذشت قرنها تازگي و طراوت و جذابيت و آموزندگي خود را از دست نداده و همچنان باقي مانده - با متدها و شيوه هاي گوناگون و متفاوت - كه آن هم نتيجه ي نگرش به اين حادثه ي عظيم از زواياي مختلفي است - آن را ترسيم كرده اند كه به ذكر برخي از شيوه ها و روشها بسنده مي كنيم. [ صفحه 22] البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه در اينجا نقد و يا تقويت اين روش ها مطرح نيست، و يا در مقام انتخاب اين متدها نيستم، و هر روشي از آنها كه مورد توجه گردآوردنده قرار گرفته

و بر آن اساس مجموعه خود را تنظيم كرده است در خور ستايش و توجه است زيرا نهضت امام حسين عليه السلام داراي ابعاد گوناگوني است كه طبعا هر كدام از آنها كه براي نويسنده ي مقتل جالب بوده همان بعد را مورد بررسي قرار داده و به شرح و تبيين آن پرداخته است. بلكه آنچه كه در اينجا مورد نظر و توجه است، نام بردن برخي از آثاري است كه پيرامون حادثه ي كربلا عرضه گرديده و نيز مقايسه اي بين آن آثار و كتاب حاضر مي باشد.1- جمع آوري و نگارش حادثه ي كربلا فقط بعنوان يك رويداد تاريخي همانند ديگر رويدادها كه در جاي و زمان مناسب خود ثبت كرده اند.البته بعضي به صورت مفصل نقل كرده اند مثل «تاريخ طبري» و «الكامل في التاريخ»، و گروهي در نهايت ايجاز و اختصار همانند «تاريخ يعقوبي» و «مروج الذهب»، و برخي نيز حادثه ي كربلا را نه وسيع و گسترده و نه به اختصار نقل نموده اند چون «ارشاد» شيخ مفيد و «مثيرالاحزان» ابن نما و «الملهوف» سيد ابن طاووس.2- دسته ي ديگر بطور مستقيم به نوشتن مقتل نپرداخته اند بلكه زندگاني و سيره ي امام حسين عليه السلام و فضائل ومناقب او را ذكر كرده اند و در ضمن آن از واقعه ي كربلا نيز سخن گفته اند كه مي توان «بحارالانوار» علامه ي مجلسي و «عوالم» بحراني و «جلاء العيون» شبر و «كشف الغمه» اربلي و «مناقب» ابن شهرآشوب را نام برد.3- گروهي از نويسندگان هم با ديدي تحليلي به نهضت عاشورا نگريسته اند، و با اين ديد كه مكتب عاشورا به انسانها درس شجاعت، صبر، ايثار، وفا، ايمان، اخلاص و عشق به خدا مي آموزد، رخدادهاي مربوط به عاشورا را

گرد آورده اند، همانند «سموالذات» علائلي و «حياة الحسين» قرشي و نظائر آنها.4- جمعي ديگر، انقلاب كربلا را يك حركتي حماسي قلمداد كرده و از اين بعد واقعه ي كربلا را مورد بررسي قرار داده اند، و به گرد آوري حماسه هاي عاشورا پرداخته اند و نكات مناسب با آن را جمع و تدوين نموده اند، همانند «حماسه ي حسيني» شهيد مطهري. [ صفحه 23] 5- و برخي ديگر از صاحبان تأليف نيز به كاوش و يافتن علل و اسباب قيام حسين عليه السلام پرداخته و انگيزه و يا انگيزه هاي قيام و نهضت آن بزرگوار را برشمرده و آنها را به رشته ي تحرير و تدوين درآورده اند.اينها نمونه هايي از شيوه هاي گوناگون است كه در زمينه مقتل نويسي و يا نمايان ساختن چهره ي واقعي حادثه ي عاشورا از طرف نويسندگان عرضه شده است.

شيوه ي نگارش

آنچه كه در نگارش اين كتاب از نظر ترتيب واقعه ي كربلا مورد توجه بوده است حركت امام و اهل بيت عليهم السلام و يارانش مي باشد، كه اين حركت از مدينه آغاز و به مدينه نيز ختم مي شود، و اين حركت در قالب پنج سفر صورت گفت:سفر اول: حركت از مدينه بسوي مكه با هدف امتناع و سر باز زدن از بيعت با يزيد و روي آوردن به جايگاهي مناسب براي رساندن پيام خود به مسلمانان جهان در عدم بيعت با يزيد و رد صلاحيت او براي خلافت بر مسلمانان، در قالب ملاقاتها، سخنرانيها و مكاتبات همچون نامه اي كه به اهل كوفه و يا بصره ارسال فرموده اند.سفر دوم: حركت از مكه بسوي عراق كه بصورت ظاهر براي اجابت دعوت مردم كوفه كه نامه هاي زيادي به حضرت نوشته، و نيز كساني را كه براي

دعوت از حضرت فرستاده بودند؛ و در واقع حركت براي انجام رسالت عظيمي كه بر عهده داشت و آن قيام عظيم بود در راه سعادت و آگاهي و بيداري انسانها و رفع فساد خطرناكي كه گريبان مردم را گرفته بود، و چنانكه در بيان فلسفه ي قيام خود فرموده اند: «...اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي الله عليه وآله وسلم اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر...» [1] كه پايان آن شهادت بود و حضرت كاملاً با خبر [ صفحه 24] بوده اند كه خود مي فرمايد: رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فرمودند: «شاءالله ان يراك قتيلا» [2] و خود نيز فرمودند: «امرني رسول الله بامر و انا ماض فيه» [3] .سفر سوم: حركت اهل بيت بسوي شام همراه با رسالت تبليغ و رسانيدن پيام امام عليه السلام.سفر چهارم: حركت از شام بسوي كربلا و اقامه ي ماتم و عزا براي عزيزان خود كنار مرقد مطهر امام عليه السلام و فرزندان و ياران عزيزشان بود.سفر پنجم: بازگشت بسوي مدينه.اين سفرها محورهايي است كه اين كتاب بر اساس آنها تنظيم گرديده، و چون قبل و بعد از اين سفرها و همچنين در بين آنها حوادث زيادي اتفاق افتاد، بخش اول كتاب را به 10 فصل تقسيم كرديم و در طي آنها به بيان رويدادها و حوادثي كه رخ داده است پرداخته ايم.

ويژگيهاي اين نوشتار

1- ترتيب كتاب بر محور حركت هاي امام حسين عليه السلام و اهل بيت از مدينه تا مدينه.2- ذكر نام و مطالبي پيرامون منازلي كه امام عليه السلام از مكه تا كربلا

از آنها عبور كرده و بيان برخودهايي كه امام عليه السلام با افراد در اين منازل داشته اند.3- جمع آوري و ذكر نام كساني كه در كربلا با امام عليه السلام به شهادت رسيدند بيش از 72 شهيد مشهور.4- ترجمه ي هر يك از اصحاب و ياران امام عليه السلام در متن و يا در پاورقي به مقدار ممكن كه از مصادر استخراج و ذكر شده است.5- ترجمه و شرح حال كساني كه به مناسبتي نام آنها در اين كتاب مذكور گرديده است. [ صفحه 25] 6- ذكر نام افرادي كه بهمراه امام حسين عليه السلام به كربلا آمد و لكن بعلل مختلف بشهادت نرسيده اند.7- گردآوري و ذكر اسامي بعضي از زنان و كودكاني كه بهمراه حضرت علي بن الحسين عليه السلام بعد از شهادت اسير شده اند.8- بيان منازلي كه اهل بيت هنگام اسارت در مسير شام بر آنها عبور كرده اند.9- نقل روايات و احاديثي كه حكايت از اطلاع امام عليه السلام از شهادت و وقايع بعد از آن مي كند.لازم به تذكر است كه مطالب فوق در ديگر مقاتل نيز آمده است، اما ترتيب و جمع آوري و دسته بندي آن از ويژگيهاي اين كتاب است.

نام كتاب

توجه به اين نكته ضروري است كه نام اين كتاب را از قرآن كريم اقتباس نموده ايم، زيرا خداي متعال در قرآن از رويدادهاي گذشته تعبير به «قصه» مي كند و اين واژه و مشتقات آن در موارد نسبتا زيادي در قرآن آمده است، بعنوان نمونه درباره ي اصخاب كهف مي فرمايد «نحن نقص عليك نباهم الحق» [4] .و همچنين قرآن آنچه كه بر انبيا عليهم السلام گذشته است را با واژه ي «قصص» مطرح مي كند،

مثلا در سوره ي غافر مي فرمايد «و لقد ارسلنا رسلا من قبلك منهم من قصصنا عليك» [5] و در سوره ي نساء «و رسلا قد قصصنا عليك من قبل» [6] و نيز در سوره ي هود مي فرمايد «و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نثبت به فوادك» [7] .و حتي به پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم دستور مي دهد كه «قصه ها» را براي مردم بيان كن كه بيانديشند [ صفحه 26] «فاقصص القصص لعلهم يتفكرون».و يا وقايع ديگر را نيز با همين نام ذكر كرده و مي فرمايد «ذلك من انباء القري نقصه عليك منها قائم و حصيد» [8] و «كذلك نقص عليك من انباء ما قد سبق» [9] .بهر حال واژه ي «قصه» به معناي تتبع اثر [10] و مراجعه به آثار و حوادث گدشته است، و حادثه ي كربلا و نهضت امام حسين عليه السلام يكي از بزرگترين قصه هاي تاريخ اسلام است كه بايد مورد توجه و دقت نظر قرار گيرد، و همانگونه كه هدف از بيان قصه هاي قرآني صرفا براي آگاهي و اطلاع نيست بلكه قرآن علت ذكر آنها را تفكر و انديشه و يا عبرت ذكر مي كند، قصه ي كربلا نيز كه از رويدادهاي بسيار مهم تاريخ اسلام و از بزرگترين انقلابهاي الهي است نيز هر خواننده را به تفكر و انديشه فرو برده و با ابعاد گوناگوني كه در آن مي باشد وسيله ي هدايت امت ها و جوامع بشري خواهد بود.

تذكر لازم

آنچه در اين مجموعه از نظر خوانندگان گرامي مي گذرد با استناد به مصادر و منابع نقل گرديده، و سعي شده است كه حتي الامكان از مصادر معتبر استفاده شده باشد كه ممكن است در ضمن بيان مطالب،

نامهاي افرادي طوري عنوان شده باشد كه با آنچه مشهور بر سر زبانها و يا در همين كتاب مي باشد تطبيق نداشته و به گونه اي ديگر ضبط شده است و با آنچه كه در برخي از كتب آمده است احيانا اختلاف داشته باشد و يا حتي در همين كتاب به دو شكل نقل شده است، كه علت آن حفط امانت در نقل از مصدر است.علي نظري منفرد [ صفحه 27]

پيشگفتار

از بارزترين كساني كه انسانيت را در تمام مراحل تاريخي مطرح و بناي رفيع انديشه هاي انساني را پايه گذاري كردند و به ارزشهاي فردي و اجتماعي عينيت بخشيدند، سالار شهيدان حضرت حسين بن علي عليه السلام بود.او تاريكيهائي را كه در مسيرحركت معنوي و تكاملي بشريت قرار داشت با نور هدايت از ميان برد و طلوع فجر هدايت را در افق دلهاي جويندگان حقيقت و پويندگان طريق سعادت، بشارت داد.او معلم راستيني بود كه راستاي تحقق رسالت جد بزرگوارش- رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم- با مبارزه و پيكار با مظاهر فساد و نابودي بيداد و بيدادگري و اقامه ي مكتب ايمان و عدل، درسهاي آموزنده و سرنوشت سازي را به انسانها آموخت.او در قيام تاريخي خود به دنبال موقعيتهاي سياسي و يا كسب منافع مادي نبود و تنها هدفي را كه دنبال مي كرد نجات گمراهان از گرداب ضلالت و فراخواندن آنان به صراط هدايت بود [11] .او قيام كرد تا امت اسلامي را به صلاح و فلاح رهنمون گردد و حاكميت الله را با اجراي فريضه ي امر به معروف و نهي از منكر در جامعه ي اسلامي تحقق بخشد [12] .قداست هدف و نيت خالص آن

بزرگوار، جاودانگي ياد و نامش را در ميان امتها و ملتها در پي داشت و بشريت هرگز او را فراموش نخواهد كرد چرا كه او اسوه ي همه ي خوبيهاست. [ صفحه 28] حسين عليه السلام در آن مقطع حساس تاريخي نمي توانست شاهد پايمال شدن اصول مسلم اسلامي و جان گرفتن بدعتها و رواج بازار فساد و تباهي باشد، چرا كه به عنوان يك رهبر الهي براي روياروئي با عناصر ناشايست و خودكامه ي اموي احساس مسئوليت مي كرد و با تمام توان در برابر اين مظاهر فساد و طغيان و ظلم و شرك-كه توسط آل ابي سفيان پديد آمده بود- ايستاد، بويژه كه زمينه هاي اين قيام توسط پدر بزرگوارش حضرت علي عليه السلام و برادر گراميش امام حسن عليه السلام در سالهايي بسيار سخت و طولاني آماده شده بود.ابن ابي الحديد مي گويد: او شخصيتي است كه خواري و ذلت را نپذيرفت و جوانمردي و شهادت را در سايه ي شمشير بر پستي و مذلت برگزيد، او و يارانش را امان دادند ولي او خواري را نپذيرفت [13] .در اين پيشگفتار ضمن پرهيز از ترجمه ي لفظ به لفظ و با روش نقل معني به معني به برخي از موضوعات پيرامون اين شخصيت كم نظير اشاره خواهيم داشت، شخصيتي كه با گذشت قرنها هنوز يادش بر دلها و نامش بر زبانها جاري است، و نهضت افتخار آفرينش الهام بخش ملتها، و خون نامه ي شهادتش عنوان برجسته ي حيات اسلام و قران، و اسارت اهل بيتش موجب رسوائي و نابودي دشمنان، و ابعاد فداكاريش موجب حيرت عالميان، و توان و شكيبائيش موجب شگفتي فرشتگان خدا شده است [14] ام الفضل [15] . همسر عباس

بن عبدالمطلب- عموي رسول خدا- مي گويد: در خواب ديدم گويا قطعه اي از بدن رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را قطع نموده و در دامان من گذاشتند؛ چون از خواب بيدار شدم ترسان از اينكه تأويل اين رؤيا چيست نزد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم آمدم و رؤياي خود را به آن حضرت عرض كردم. فرمود: چه خوب رؤيايي است! انشاءالله پسري از فاطمه بزودي متولد مي شود كه در دامان تو [ صفحه 29] بزرگ خواهد شد.ديري نپائيد كه از زهرا عليها السلام، حسين عليه السلام متولد گرديد و همانگونه كه پيامبر خبر داده بود در دامان ام الفضل (لبابه) قرار گرفت و او را پرورش داد [16] .

رسول خدا و ولادت حسين

چون خبر ولادت حسين عليه السلام به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد، به خانه ي فاطمه عليها السلام رفت در حالي كه آثار حزن و اندوه در چهره ي مباركش نمايان بود و با آهنگي حزن آلود فرمود: اي اسماء! فرزندم را بياور، اسماء قنداقه ي نوزاد را به دست پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم داد.پيامبر او را در آغوش گرفت و مي بوسيد و مي گريست.اسماء كه از مشاهده ي اين حالت سخت متأثر شده بود گفت: پدر و مادرم فداي شما اي رسول خدا، از چه مي گريي؟پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: براي اين فرزندم گريه مي كنم!.اسماء از اين پاسخ در شگفت شد و گفت: اين فرزند تازه به دنيا آمده است! رسول خدا عليه السلام فرمود: «او را گروهي ستمكار خواهند كشت، خدا آنها را از شفاعت من بي نصيب گرداند» [17] .سپس رسول خدا از جاي برخاست و با اندوه روي به

اسماء كرد و گفت: از اين ماجرا فاطمه عليهم السلام را آگاه مكن، زيرا او تازه صاحب اين فرزند شده است [18] . [ صفحه 30]

مراسم ولادت و نامگذاري

هنگامي كه حسين عليه السلام به دنيا آمد، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم او رادر آغوش گرفت و اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او گفت [19] و به دستور ايشان نام مباركش را حسين گذاردند. [20] .مورخان نوشه اند كه: عرب در زمان جاهليت با نام حسن و حسين آشنايي نداشتند تا فرزندان خود را به اين دو اسم نامگذاري كنند، و اين دو نام از جانب خداوند به پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم وحي شد تا بر فرزندان فاطمه عليها السلام نهاده شود [21] .سيوطي نقل كرده است كه: حسن و حسين دو نام از نامهاي اهل بهشت است و عرب بر فرزندان خود اين نامها را نمي نهادند [22] .و نيز بر اساس سنت اسلامي، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در روز هفتم ولادت، دو گوسفند براي حسين عليه السلام قرباني كرد و مقداري از آن را به قابله عطا فرمود و نيز معادل وزن موي حسين عليه السلام صدقه داد و سر مبارك او را با ماده ي معطري خوشبو فرمود [23] .

شمايل

از اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است كه فرمود: حسن عليه السلام شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است از سر تا قسمت سينه اش، و حسين عليه السلام شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است از پا تا سينه اش، و آن دو اين شباهت به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را در ميان خود تقسيم كرده اند [24] .ابورافع مي گويد: فاطمه عليها السلام نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم آمد

و به پيامبر عرض كرد: اينها (حسن و حسين عليها السلام) فرزندان شمايند، به آنها چيزي را عطا فرما. [ صفحه 31] رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: اما حلم خود و شمايلم را به حسن و سخاوت و شجاعت خويش را به حسين عطا كردم.فاطمه عليها السلام گفت: اي رسول خدا! از عطائي كه فرمودي شادمان و راضيم [25] .

شخصيت

اشاره

شخصيت هر فردي را ويژگيهايي ترسيم مي كند كه علم، ايمان، جهاد، مبارزه، ايثار، استقامت، عفاف، اخلاص، زهد و تقوي از شاخص ترين آنهاست. ممكن است بعضي از اين ويژگيها در كسي باشد ولي تحقق همه ي اين فضائل به نحو كامل در غير معصوم و حجت خدا ممكن نيست، و امام از اين جهت كه رهبري جامعه را بر عهده دارد و مردم در گفتار و رفتار و كردار به او اقتدا مي كنند، بايد بطور كامل داراي تمامي اين ويژگيها باشد، و در اين راستا حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه در دارا بودن اوصاف كمال و فضائل اخلاقي زبانزد خاص و عام بود، و ما در اينجا به ذكر برخي از تعبيرها و تعريفها در رابطه با اين شخصت بزرگ مي پردازيم:

سيماي حسين در قرآن

در قرآن مجيد، آيات فراواني تصريحأ و يا تلويحأ و تأويلا مربوط به خاندان عترت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است كه به ذكر بعضي از آن آيات اكتفا مي كنيم:1- آيه ي مودت «فل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربي» [26] :ابن عباس مي گويد: هنگامي كه اين آيه نازل گرديد، به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم گفتند: اي رسول خدا! نزديكان تو چه كساني هستند كه محبت آنان براي ما واجب شمرده شده است؟!پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: علي و فاطمه و دو فرزند آنان صلوات الله عليهم اجمعين [27] . [ صفحه 32] 2- آيه ي تطهير «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا») [28] :عايشه نقل كرده است: پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم روزي به هنگام بامداد در حالي كه بردي يماني در

برداشت بيرون آمد، در همين اثنا حسن و حسين و فاطمه و علي عليه السلام به ترتيب و به فاصله ي كوتاهي از هم بر پيغمبر وارد شدند و پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم نيز به ترتيب آنها را با بردي كه به تن داشت، پوشانيد و فرمود «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [29] .و در روايت ديگري آمده است كه: پدر و پسري بر عايشه وارد شدند و از علي بن ابي طالب عليه السلام پرس و جو كردند، عايشه در جواب گفت: از مردي سؤال مي كنيد كه محبوبترين اشخاص نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است و دخترش فاطمه، همسر اوست، من به چشم خود ديدم كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فراخواند و پارچه اي را به روي آنها كشيد و فرمود: «خداوندا! اينها اهل بيت منند، از آنان پليدي را دور كن و پاكيزه شان نگاه دار» [30] ، و من به آنها نزديك شده گفتم: اي رسول خدا! من هم از اهل بيت تو هستم؟ پيامبر فرمود: برخيز و دور شو! [31] .3- آيه ي مباهله (فمن حاجك فيه من بعدما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا ونساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين» [32] :از جمله آياتي كه بر فضيلت و موقعيت حضرت سيد الشهداء عليه السلام به اتفاق مسلمين دلالت دارد، آيه ي مباهله است. در تفاسير اهل سنت و در كتب محدثان و مورخان آمده است كه شركت كنندگان به همراه

رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در مباهله با نصاراي نجران، علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بودند [33] . [ صفحه 33] و اين خود دليل روشني است كه آنان گرامي ترين افراد نزد خدا و پيامبر او بوده اند.آيه ي مباهله نمايانگر جلالت مقام و تقرب خاص آنها به خداوند است و اين فضيلت براي جلالت شان حسين بن علي عليه السلام كافي است.

سيماي حسين در روايات

1- از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل شده است كه فرمود: حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشت هستند [34] .2- و در روايات ديگري آمده است كه: جمعي با رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به ميهماني مي رفتند و آن حضرت پيشاپيش آنان حركت مي كرد. در اثناي راه، حسين عليه السلام را ديد و خواست او را در آغوش بگيرد، و حسين عليه السلام به اين سو و آن سو مي دويد، پيامبر اكرم از مشاهده ي اين حالت تبسم مي كرد تا آنكه او را در آغوش گرفته يك دست خود را به پشت سر و دست ديگر را به زير چانه ي او نهاد و لبهاي مباركشان را بر لبهاي حسين عليه السلام قرار داده بوسه زد و فرمود: «حسين از من است و من از اويم، خداوند دوست دارد كسي را كه او را دوست دارد» [35] .3- و نيز از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل شده است كه فرمود: «كسي كه حسن و حسين عليها السلام را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و كسي كه آنها را دشمن بدارد با من دشمني كرده است» [36] .4- راوي مي گويد:

به خدمت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شرفياب شدم و ديدم كه حسن و حسين عليهماالسلام روي دوش اويند، عرض كردم: اي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم! آيا اين دو را دوست مي داري؟ فرمود: براي چه دوست نداشته باشم در حالي كه اين دو گلهاي منند از باغ دنيا [37] . [ صفحه 34] 5- در روايت ديگري آمده است كه: مردم در برتري فردي بر ديگري اختلاف كردند، مردي از آن ميان براي روشن شدن قضيه به مدينه مي رود و با حذيفة بن يمان ملاقات نموده و جريان امر را با او در ميان مي گذارد، حذيفة در پاسخ مي گويد: از شخص دانا و آگاهي سؤال كردي، من براي تو ماجرائي را بازگو مي كنم كه با چشم خود ديده و با گوش خود شنيده و به خاطر سپرده ام؛ روزي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم از منزل بيرون آمد و من همانگونه كه تو را نگاه مي كنم او را تماشا مي كردم، در آن اثناء ديدم كه حسين عليه السلام را بر شانه ي خود سوار كرده و دست مباركش را روي پاهاي او قرار داده و او را به سينه اش مي فشارد، بعد رو به مردم كرد و گفت: اگر در بهترين شخص بعد از من اختلاف كرديد من او را معرفي مي نمايم:اين حسين بن علي عليه السلام بهترين مردم است از نظر جد و جده، زيرا پدر بزرگ او رسول الله سرور پيامبران، و مادر بزرگ او خديجه بنت خويلد اولين زني است كه به خدا و رسالت رسول او ايمان آورد.اين حسين بن علي بهترين مردم است از جهت پدر و

مادر، زيرا پدر او علي بن ابي طالب برادر و جانشين و پسر عموي پيامبر است و اولين مردي است كه به خدا و رسولش ايمان آورد، و مادر او فاطمه بانوي بانوان عالم است.اين حسين بن علي بهترين مردم است از جهت عمو و عمه، زيرا عموي او جعفر بن ابي طالب كه صاحب دو بال است و عمه ي او ام هاني دختر ابي طالب است.و اين حسين بن علي بهترين مردم است از جهت دائي و خاله زيرا دائي او قاسم فرزند رسول خدا و زينب دختر رسول الله خاله ي اوست.سپس او را از شانه ي خود بر زمين نهاد و فرمود: اي مردم! اين حسين بن علي است، پدربزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر و عمو و عمه و دائي و خاله او در بهشت خواهند بود و او و برادرش در بهشت خواهند بود و به هيچيك از فرزندان انبيا داده نشده آنچه كه به حسين بن علي داده شده است مگر به يوسف بن يعقوب [38] . [ صفحه 35]

خبر دادن از شهادت او

1- پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم در حجره ي ام سلمه بود و به او فرمود: هيچكس را به ديدن من راه مده! در آن هنگام حسين عليه السلام كه كودك خردسالي بود آمد، ام سلمه نتوانست از ورود او جلوگيري كند و حسين عليه السلام وارد حجره شد، ام سلمه به دنبال او وارد حجره شد و مشاهده كرد كه حسين روي سينه ي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم است و رسول خدا مي گريد در حالي كه چيزي در دست دارد؛ بعد رو به او كرده فرمود: اي

ام سلمه! جبرئيل هم اكنون به من خبر داد كه فرزندم حسين عليه السلام كشته خواهد شد؛ پس تربتي را كه در دست داشت به او داد و گفت: نزد خود نگاه دار، هنگامي كه ديدي اين تربت به خون تبديل شد بدان كه او را كشته اند.ام سلمه گفت: اي رسول خدا! از خدا بخواهيد كه كشته شدن را از او دور كند.پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: من درخواست كردم ولي به من وحي شد كه براي او درجه اي است كه هيچيك از آدميان به آن درجه نخواهد رسيد، و شيعيانش را شفاعت مي كند، و مهدي عليه السلام از فرزندان اوست، پس خوشا بحال كسي كه از دوستان حسين و شيعه ي او باشد، بخدا سوگند كه شيعيان او در روز قيامت رستگار خواهند بود [39] .2-عبدالله بن يحيي از پدرش نقل كرده است كه: با علي عليه السلام بسوي صفين مي رفتيم، چون به نينوي رسيديم علي عليه السلام ندا كرد: اي ابا عبدالله صبر كن! اي ابا عبدالله صبر كن به شط فرات. به علي عليه السلام عرض كردم كه: منظور شما از اين سخنان چيست؟ فرمود: روزي به خدمت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيدم در حالي كه گريه مي كردند، گفتم: چرا گريه مي كنيد؟ فرمود: جبرئيل هم اكنون اينجا بود و به من گفت كه حسين عليه السلام در كنار شط فرات كشته خواهد شد و بعد افزود: آيا مي خواهي تربت پاكش را ببوئي؟ بعد مشتي از آن خاك را به من داد، من به اين جهت مي گريستم [40] .3- انس بن حارث مي گويد: از رسول خدا عليه السلام شنيدم كه

مي فرمود: بدرستي كه فرزندم حسين [ صفحه 36] در خاك عراق كشته خواهد شد، پس هر كس او را درك كرد، بايد كه او را ياري نمايد [41] 4- ابو وائل شقيق بن سلمه از ام سلمه نقل كرده است كه او گفت: حسن و حسين عليهماالسلام در حجره ي من نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بودند، پس جبرئيل بر پيامبر نازل گرديد و گفت: اي محمد! امت تو فرزندت را بعد از تو خواهند كشت- و بسوي حسين عليه السلام اشاره نمود-، پس رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم گريست و حسين عليه السلام را به سينه چسبانيد. آنگاه رسول خدا فرمود: اين تربت نزد تو وديعه باشد؛ و آن را بوئيد و گفت: واي از كرب و بلا.ام سلمه مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به من فرمود: اي ام سلمه! هر گاه ديدي تربت به خون مبدل گشت بدان فرزندم حسين كشته شده است.ام سلمه آن تربت را در شيشه قرار داد و هر روز به آن نظر مي نمود و مي گفت: اي تربت! آن روزي كه به خون تبديل شوي روز عظيمي خواهد بود [42] . [ صفحه 37] امام حسين عليه السلام فرمود:اني لا اري الموت الا شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برماهمانا من مرگ را جز شهادت نمي يابم و زندگاني با ستمگران را غير از ننگ و خفت نمي دانم. [ صفحه 41]

از مدينه تا مدينه

در مدينه

نامه ي اهل كوفه

هنگامي كه امام حسن مجتبي عليه السلام وفات كرد، شيعيان كوفه كه در ميان آنها فرزندان جعدة بن هبيرة بن ابي وهب مخزومي بودند، در خانه ي سليمان بن صرد اجتماع

نموده و نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشتند مبني بر تسليت ارتحال امام حسن مجتبي عليه السلام و اينكه خداي متعال تو را بزرگترين خليفه و جانشين گذشتگان قرار داد، و ما در مصيبت شما مصيبت زده و در حزن شما اندوهناكيم، سرور ما در شادي شماست، و ما در انتظار فرمان توايم.

فرزندان جعده بن هبيره

جعده بن هبيره، خواهرزاده ي حضرت علي عليه السلام، مادر او دختر ابي طالب است. گفته شده كه جعده در زمان پيامبرمتولد شده است ولي از صحابه پيامبر متولد شده ولي از صحابه ي پيامبر نيست و در كوفه سكونت نموده است. ابن عبدالبر و ابن منده و ابي نعيم و ابن اثير او را از صحابه شمرده اند، و ابن حجر در «تقريب» او را توثيق كرده است. كسي كه استواري او را در جنگ صفين با دائي خود علي عليه السلام را ملاحظه كند، قوت ايمان و دفاع او از اهل بيت برايش معلوم مي گردد (تنقيح المقال 211 /1).فرزندان جعده نامه ي ديگري براي امام حسين عليه السلام نوشته و در آن از حسن نظر مردم كوفه خبر دادند و اشتياق آنان را نسبت به سفر امام عليه السلام به كوفه گوشزد كردند و [ صفحه 42] نوشتند: ما ياران شما را ملاقات كرديم و در ميان آنها كساني را ديديم كه به گفتار آنان اطمينان داريم، آنها در دشمن ستيزي معروفند و در دشمني با پسر ابوسفيان و بيزاري از او استوارند. و در آن نامه از امام حسين عليه السلام خواسته شده بود كه نظر خود را بوسيله ي نامه اعلام دارد.

نامه ي امام به اهل كوفه

امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه ي اهل كوفه نوشتند: من اميدوارم كه رأي برادرم در صلح و رأي من در جهاد با بيدادگران هر دو در راه رشد و تعالي و رستگاري باشد، بر شما باد كه اين امر را از دشمنان و بيگانگان پنهان كنيد و تا معاويه زنده است از جاي خود حركت نكنيد، اگر او مرد و من زنده بودم نظر

خود را به شما خواهم گفت انشاءالله [43] .جمعي از بزرگان عراق و اشراف حجاز نزد امام حسين عليه السلام آمده و پس از تعظيم و يادآوري فضائل و مكارم اخلاقيش او را بسوي خود مي خواندند و مي گفتند: ما براي شما بمنزله ي دست و بازو هستيم و ترديدي نداريم كه چون معاويه بميرد كسي همانند تو در ميان مردم نيست.و هنگامي كه رفت و آمد آنها نزد امام حسين عليه السلام زياد شد، عمر و بن عثمان بن عفان نزد مروان بن حكم كه در آن زمان حاكم مدينه بود، آمد و گفت: رفت و آمد مردم به نزد حسين بسيار شده و بخدا سوگند كه روزهاي سختي را از او و ياران او در پيش خواهي داشت.مروان در اين باره براي معاويه نامه اي فرستاد و معاويه در پاسخ او نوشت: مادامي كه حسين را با ما كاري نيست و دشمني خود را با ما آشكار نكرده است، او را آزاد [ صفحه 43] بگذار ولي دورادور مراقب او باش [44] .

شهادت حجر بن عدي كندي

حجر از فضلاء صحابه و در جنگ صفين از طرف اميرالمؤمنين عليه السلام فرمانده ي قبيله ي كنده بود، و در جنگ نهروان بر ميسره ي لشكر او بود، و در سال 51 معاويه او را در «مرج عذراء» به قتل رسانيد.احمد مي گويد: به يحيي بن سليمان گفتم: آيا به تو خبر داده اند كه حجر بن عدي مستجاب الدعوه بوده است؟ گفت: آري و او از افاضل اصحاب پيامبر بوده است. (الاستيعاب 329 /1).در اين ميان دست نشانده هاي معاويه به دستور او سختگيري بيشتري نسبت به شيعيان خصوصا شيعيان كوفه انجام مي دادند و بعضي از چهره هاي

سرشناس شيعه را به بهانه هاي پوچ و بي اساس از ميان برداشتند، يكي از آنان حجر بن عدي كندي است كه زياد بن ابيه او و تعدادي از ياران وفادارش را با تشكيل پرونده هاي ساختگي به دمشق فرستاد و به دستور معاويه آنها را در «مرج عذراء» [45] دمشق به شهادت رسانيدند [46] ، و مورخان شيعه و سني اين ماجرا را در آثار خود ذكر كرده اند.

انتقاد از معاويه

شهادت حجر تأثيري بسياري در روحيه ي مردم گذاشت و موج نفرتي از خاندان اموي سراسر جامعه ي اسلامي را فراگرفت بطوري كه عايشه هنگامي كه كه با معاويه ملاقات نمود در مراسم حج به او گفت: چرا حجر و ياران او را كشتي و شكيبائي از خود نشان ندادي؟ آگاه باش كه از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مي فرمود: در «مروج عذراء» [ صفحه 44] جماعتي كشته مي شوند كه فرشتگان آسمان از كشته شدن آنها در خشم خواهند شد. معاويه براي اينكه عمل زشت و ننگين خود را توجيه كند گفت: در آن زمان مرد عاقلي و كارداني نزد من نبود كه مرا از اين كار باز دارد [47] .بهر حال اين جنايت معاويه و بازتاب وسيع آن را در افكار مردم كه انزجار جامعه ي اسلامي را از حكومت معاويه به همراه داشت مي توان يكي از زمينه هاي حركت و قيام امام حسين عليه السلام بشمار آورد.ابن اثير در حوادث سنه ي 51 مي نويسد كه: در اين سال، حجر بت عدي و اصحابش كشته شدند [48] .معاويه در ملاقاتي كه با حسين بن علي عليه السلام داشت به او گفت: اي ابا عبدالله! مي داني كه ما شيعيان پدرت

را كشته و آنان را حنوط و كفن كرده و بر آنها نماز خوانده و دفن كرديم؟امام حسين عليه السلام در پاسخ فرمود: اما بخداي كعبه اگر ما شيعيان تو را بكشيم نه آنان را حنوط كرده و نه كفن نموده و نه نماز بر آنها گزارده و نه آنان را دفن مي نمائيم [49] .

شهادت عمرو بن الحمق الخزاعي

پس از شهادت حجر بن عدي، معاويه در صدد دستگيري عمرو بن الحمق [50] - كه [ صفحه 45] از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و از ياران خاص علي عليه السلام و از دوستان حجر بن عدي بود- برآمد، و سرانجام او را به دستور معاويه در اطراف موصل به قتل رسانيدند و سر او را از بدن جدا كرده به نيزه زدند و براي زهر چشم گرفتن از مردم در معابر عمومي به گردش درآوردند و بعد به شام بردند و آن را در دامن همسرش كه زنداني معاويه بود، انداختند، و همسر شجاع و وفادارش براي معاويه اين پيام را فرستاد كه جنايتي بس بزرگ را مرتكب شدي و انساني نيكوكار و پاك را به قتل رسانيدي [51] .شهادت اين صحابي بزرگ نيز توانست افكار عمومي را- كه با شهادت حجر بن عدي كاملا تحريك شده بود- نسبت به حكومت اموي بيشتر بدبين كند.

نيرنگ معاويه

يكي ديگر از كارهاي بسيار ناشايستي كه معاويه انجام داد اين بود كه زياد بن ابيه را كه- پدرش معلوم نبود چه كسي است- برادر خود خواند و او را بعنوان فرزند پدرش به مردم معرفي كرد! و اين عمل معاويه مخالفت آشكار با احكام اسلامي بود، بطوري كه ابن اثير اين حركت معاويه را اولين حركت در محو احكام اسلامي آنهم به صورت علني مي شمارد زيرا رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم حكم كرد كه ولد ملحق به فراش است [52] . [ صفحه 46]

تغيير شكل حكومتي

در سال 56 هجري به دستور معاويه مردم با يزيد بعنوان ولي عهد او بيعت كردند [53] . و اين فكر كه بايد خلافت يا به تعبير ديگر حكومت و سلطنت موروثي شود در زمان معاويه شكل گرفت و خلفاي گذشته هيچيك به چنين كاري تن نداده بودند.هنگامي كه عبد الرحمن بن ابي بكر [54] خبر بيعت مردم با يزيد را شنيد به مروان بن حكم (امير معاويه در مدينه) گفت: «تو و معاويه در اين تصميم خيرخواه امت پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم نبوديد بلكه هدفتان اين بود كه سلطنت را موروثي كنيد همانند پادشاهان روم» [55] [56] .و اين پيشنهاد (موروثي شدن خلافت) ابتدا توسط مغيره بن شعبه [57] كه از طرف [ صفحه 47] معاويه فرمانرواي كوفه بود مطرح شد، آنهم براي تثبيت موقعيت و امارت خود، زيرا معاويه قصد بر كناري او را داشت.در اين رابطه ابن اثير مي نويسد: مغيره در كوفه از طرف معاويه فرمانروائي مي كرد و معاويه تصميم گرفته بود كه او را بركنار كرده و سعيد بن عاص

را به كوفه بفرستد، جون اين خبر به مغيره رسيد با خود گفت كه: مصلحت در اين است كه براي حفظ آبروي خود نزد معاويه بروم و از ادامه ي مسئوليت خود و فرمانروائي كوفه اظهار بي ميلي نموده و از او درخواست كنم كه با استعفاي من موافقت كند تا در نزد مردم چنين وانمود شود كه من خود داوطلبانه از فرمانروايي كوفه كناره گرفتم.با همين خيال بسوي شام حركت كرد و در شام ابتدا با نزديكان و ياران خود ملاقات كرد و به آنها گفت: اگر در اين اوضاع و احوال نتوانم فرمانروائي كوفه را براي خود نگه دارم ديگر هرگز به آن مقام دست نخواهم يافت. و بعد نزد يزيد بن معاويه رفت و بدو گفت: بيشتر ياران پيامبر از دنيا رفته اند و فرزندان آنها بجاي مانده اند و تو از همه ي آنها در فضل و رأي و دين و سياست داناتري و من نمي دانم چرا پدرت معاويه براي تو از مردم بيعت نمي گيرد؟!يزيد گفت: آيا به نظر تو اين كار شدني است؟مغيره گفت: آري.يزيد كه سخت تحت تأثير حرفهاي مغيره قرار گرفته بود به نزد پدرش معاويه رفت و كلام مغيره را بازگو نمود. معاويه دستور داد تا مغيره را حاضر سازند، و مغيره پيشنهاد خود را براي معاويه شرح داد و اضافه كرد كه: شما شاهد بوديد كه بعد از قتل عثمان، امت اسلامي دچار چه اختلافهاي شديدي گرديد و چه خونهاي زيادي ريخته شد، يزيد جانشين خوبي براي تو خواهد بود تا بعد از تو پناهگاهي براي مردم باشد و از خونريزي و فتنه جلوگيري شود.معاويه گفت: چه كساني در اين كار

مرا ياري خواهند كرد؟ [ صفحه 48] مغيره گفت: من تعهد مي كنم كه از مردم كوفه براي يزيد بيعت بگيرم و زياد بن ابيه نيز از مردم بصره براي وليعهدي يزيد بيعت خواهد گرفت و از اين دو شهر گذشته مردم هيچ شهري با بيعت يزيد مخالفت نخواهند كرد.معاويه مغيره را در پست فرمانروائي كوفه تثبيت كرد و از تصميم بر كناري او به جهت بيعت گرفتن براي يزيد منصرف گرديد.مغيره نزد ياران خود بازگشت و در جواب يارانش كه از ماجراي بر كناريش پرسش مي كردند گفت: من پاي معاويه را در ركابي قرار دادم كه حكومت اموي سالهاي سال به تركتازي خود ادامه دهد و دريدم چيزي را كه هرگز دوخته نخواند شد! [58] .سپس مغيره به كوفه آمد و با ياران خود و هواداران بني اميه مساله بيعت با يزيد را مطرح كرد و آنها پيشنهاد او را اجابت كردند، او فرزندش موسي بن مغيره بهمراه يك هيئت ده نفره را (و به قولي بيش از ده نفر) بسوي شام فرستاد و سي هزار درهم در اختيار آنان گذاشت. آنان نزد معاويه رفتند و از بيعت با يزيد سخن گفتند و معاويه را تشويق كردند كه هر چه زودتر اينكا را انجام دهد و معاويه در پاسخ گفت: اين مطلب را فعلا اظهار نكنيد ولي بر همين رأي و انديشه باشيد؛ سپس از فرزند مغيره سؤال كرد كه: پدرت دين اين افراد را به چه قيمتي خريده است؟! گفت: به سي هزار درهم! معاويه در جواب گفت: به راستي كه دين بر اين اشخاص بسي بي ارزش بوده است كه آن را به اين

قيمت ناچيز فروخته اند [59] .

نامه ي معاويه به امام

معاويه نامه اي به امام عليه السلام نوشت كه در قسمتي از آن آمده است: [ صفحه 49] «... درباره ي فعاليتهاي شما خبرهايي به من رسيده كه اگر راست باشد بايد بگويم كه هرگز چنين انتظاري از شما نداشتم و اگر نادرست باشد بجاست، چرا كه شما را از اينگونه امور دور مي بينم! به عهدي كه با خدا بسته اي وفا كن و مرا بر آن مدار كه مقابله ي به مثل كنم! اگر مرا و حكومت مرا تأييد نكني من هم در تكذيب تو خواهم كوشيد و اگر از سر نيرنگ با من رفتار كني، همان رفتار را با شما خواهم داشت! از خدا بترس تا امت اسلام را گرفتار اختلاف و اسير فتنه نسازي!» [60] .

جواب امام به معاويه

در قسمتي از جواب امام عليه السلام به معاويه آمده است:«... نامه ي تو به دستم رسيد، ياد آور شده بودي كه درباره ي من به تو خبرهائي رسيده كه براي تو ناخوشانيد بوده است در حالي كه من از اينگونه اعمالي كه به من نسبت داده اند دورم و فقط خداست كه آدمي را بسوي خوبيها هدايت مي كند، گزارش اينگونه خبرها كار سخن چيناني است كه تصميم دارند در ميان امت اسلامي اختلاف ايجاد كنند.من آهنگ جنگ و مخالفت با تو را نكردم و اين در حالي است كه از خداي خود بيمناكم، تو بودي كه پيمان را زير پاگذاردي و حجر بن عدي و ياران نمازگزار و بندگان صالح خدا را كه سوگند ياد كرده بودي از خشم تو در امان خواهند بود، كشتي، همان كساني كه با بيدادگران و بدعتگران مبارزه مي كردند و امت اسلامي را با امر به معروف

و نهي از منكر به راه خير و رستگاري فرا مي خواندند و در اين مسير، تمام ناملايمات و ملامت افراد نادان را به جان مي خريدند.مگر تو نبودي كه عمرو بن حمق، اين صحابي پيامبر و عبدصالح خدا را كه در اثر [ صفحه 50] عبادت بدنش رنجور و رنگ رخسارش زرد شده بود، كشتي، و اماني را كه داده بودي ناجوانمردانه ناديده گرفتي؟! اگر پرنده هاي آسمان از امان نامه ي تو اطلاع داشتند ترك آشيانه كرده از قله هاي رفيع كوهها فرود مي آمدند! ولي تو اين خصلت ستوده ي عرب را كه پايبندي به پيمان بود، از راه فريب و با برنامه هاي دقيقي كه از پيش آماده كرده بودي، ناديده گرفتي چرا كه جامه ي جوانمردي بر ناكسان زيبنده نيست.آيا تو نبودي كه براي رسيدن به اهداف غير انساني خود زياد بن سميه را- كه معلوم نبود فرزند كيست [61] - فرزند پدرت خواندي و او را با خود برادر دانستي؟! در حالي كه قبلا نظر پيامبر گرامي اسلام درباره ي كساني كه پدرانشان ناشناخته اند اعلام شده بود [62] و تو از روي كينه و عمد و بر خلاف دستور رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم او را به پدر خود نسبت دادي تا با اين لطفي كه در حق او نمودي بعنوان فرمانرواي تو دست و پاي مسلمانان را بدون چون و چرا بريده و چشم آنها را كور كرده و از درختهاي خرما آويزانشان نمايد! گويا تو از اين امت نيستي و آنها نيز از تو نيستند!مگر تو نبودي كه دستور دادي حضرمي را- كه به نوشته ي زياد از پيروان راستين علي عليه السلام بود - بكشند

و به اين هم اكتفا نكردي و فرمان دادي تا هر كس كه پيرو علي عليه السلام بود به اين جرم بكشند و اعضاي بدن آنها را از هم جدا كنند، مگر دين علي عليه السلام جز دين پسر عمش رسول خداست كه تو در جايش نشسته اي؟! و اگر به حرمت اين دين نبود، تو و پدرانت در صحراهاي سوزان سرگردان و هميشه در حال [ صفحه 51] كوچ بوديد.در نامه ات نوشته بودي كه: اگر مرا انكار كني تو را انكار خواهم كرد و اگر با من مكر كني با تو مكر خواهم كرد، من اميدوارم كه حيله ي تو آسيبي به من نرساند و زيان فريب تو بيشتر از همه نصيب تو گردد زيرا تو بر مركب جهل خويش سوار شده اي و بر شكستن پيمان خويش پافشاري مي كني، بجان خودم سوگند كه تو به پيمانهايي كه بسته بودي وفا نكردي و با كشتن اين افراد خداترس و نيكوكار، تمامي آن پيمانها را بي اثر ساختي، اين مسلمانان شجاع و بي گناه كه به فرمان تو به شهادت رسيدند، نه با تو اعلام جنگ كرده بودند و نه خون كسي به گردن آنها بود، تو فقط به اين بهانه آنها را كشتي كه جانب حق را نگاه مي داشتند و از بر شمردن فضيلتهايي كه در تو نيست، ترديدي به خود راه نمي دادند.هان اي معاويه! خود را به قصاص بشارت ده و به روز حساب يقين داشته باش و آگاه باش كه در كتاب خداي تعالي اعمال كوچك و بزرگ بندگانش آمده است و خدا هرگز فراموش نخواهد كرد كه دوستانش را اسير كردي و با بهانه هاي دور از

منطق و عقل به قتلشان فرمان دادي و يا آنها را از وطنشان آواره و به شهرهاي دور افتاده تبعيد كردي و براي فرزندت يزيد به ناحق از مردم بيعت گرفتي در حالي كه او جوان خامي است كه آشكارا شراب مي نوشد و بازي با سگ را دوست دارد! من تو را مي بينم در حالي كه با اين رفتارهاي ناشايست، دين و دنياي خود را به نابودي كشيدي و در حق زير دستانت، تجاوز و خيانت كردي و به ياوه هاي اين ديوانه ي نادان [63] و تقوي الهي را ناچيز شمردي، و السلام» [64] .بلاذري مي نويسد: امام حسين عليه السلام نامه ي بسيار تندي براي معاويه نوشت و در آن نامه كردار زشت او را درباره ي زياد بن ابيه و كشتن حجر بن عدي يادآور شد و به او نوشت كه: تو از آن روزي كه خلق شده اي به مكر با صالحان مسروري، با من نيز از در نيرنگ درآ، و سخنان مغيره و دشمنان ما را دست آويز كارهاي خلاف خود قرار ده!. و در آخر آن نامه آمده است: «و السلام علي من اتبع الهدي» [65] .

گردهمايي در مكه

سليم بن قيس نقل مي كند كه: يك سال قبل از مرگ معاويه، حسين بن علي عليه السلام بهمراه عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر براي شركت در مراسم حج به مكه آمدند، امام حسين عليه السلام در اين سفر افراد بني هاشم چه مرد و چه زن و تمام ياران خود را به مجلسي دعوت كرد و از آنان خواست تا اصحاب رسول خدا كه به نيكنامي شهره اند را در آنجا حاضر كنند. در اين فراخواني امت اسلامي،

بيش از هفتصد مرد در زير يك چادر در «مني» اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين [66] بودند و نزديك دويست نفر آنها از صحابه ي [67] پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم. پس امام حسين عليه السلام ايستاد و خطبه ي رسائي خواند و پس از حمد و ثناي الهي فرمود:«اين مرد سركش- يعني معاويه- در حق ما و شيعيان ما كارهايي انجام داده است كه شما از آنها اطلاع داريد و من اينجا مي خواهم از شما پرسشي كنم كه اگر درست [ صفحه 53] باشد تصديق كنيد و اگر نادرست، تكذيب كنيد. گفتارم را بشنويد و بنويسيد و پس از مراجعت از سفر حج، آن را در اختيار افراد مورد اعتماد خود قرار دهيد و آنها را به ياري كردن ما و دفاع كردن ما و دفاع از حريم حق دعوت كنيد زيرا بيم آن دارم كه احكام اسلامي بدست فراموشي سپرده شود، و خداوند عنايتش را با نور هدايت كامل مي كند هر چند براي كافران ناخوشانيد باشد.»سپس آياتي را كه درباره ي اهل بيت پيامبر نازل شده بود و همچنين گفتار رسول خدا را درباره ي پدر و برادرش و خود و اهل بيتش براي حاضران بازگو كرد، و مواردي كه امام حسين عليه السلام در اين خطبه عنوان كرد مورد تصديق حاضران قرار گرفت، و بعد ادامه داد:«شما را بخدا سوگند مي دهم كه آنچه را از من شنيديد و تصديق كرديد به افراد با ايمان و مورد اطمينان بازگو كنيد» [68] .

وفود نزد معاويه

وفد و وفود، هيئتهاي نمايندگي را مي گويند.در اجراي طرح پيشنهادي مغيره بن شعبه و اقدامات پيگيري كه او را كارگزاران معاويه

در اين رابطه انجام دادند هيئتهايي از افراد سرشناس شهرهاي مختلف به شام آمدند و ظاهرأ معاويه در شكل اين هيئتها و عزيمت آنها به شام نقش اول را بازي كرده است تا براي ولايت عهدي يزيد از آنان بيعت بگيرد.او به ضحاك بن قيص فهري [69] گفت: هنگامي كه اين افراد سرشناس و چهره هاي [ صفحه 54] مشهور در اينجا حضور يافتند، ابتدا من شروع به سخن گفتن مي كنم و زماني كه دم از سخن گفتن فروبستم، تو برخيز و مردم را به بيعت كردن با يزيد دعوت كن و از من بخواه كه در اين امر كوتاهي نكنم!معاويه در سخنان خود از عظمت اسلام و حرمت خلافت سخن گفت و اضافه كرد كه: بايد از كارگزاران من اطاعت كنيد چرا كه اين فرمان خداست! و در ادامه ي سخنان خود از علم و فضل و سياست يزيد سخن به ميان آورد و مسأله بيعت با او را طرح كرد. در اين اثناء، ضحاك بن قيس برخاست و بعد از حمد و ثناي الهي به معاويه خطاب كرد گفت: اي امير! بايد بعد از تو از براي مردم رهبري باشد و ما آزموده ايم تصميمي كه در يك اجتماع گرفته مي شود پي آمدي بسيار خوب را به همراه خواهد داشت و از اختلاف و خونريزي جلوگيري مي كند، يزيد كه فرزند توست از نظر اخلاق و رفتار و علم و دورانديشي و بردباري بر همه ي ما كه برگزيدگان امتيم، برتري دارد! و اكنون بر توست كه او را بعنوان جانشين خود معرفي كني تا ما و امت اسلامي بعد از تو در سايه ي او زندگي راحت و شرافتمندانه اي

داشته باشيم!بعد از او عمرو بن سعيد الاشدق برخاست و همانند ضحاك سخن گفت، و بعد شخصي به نام يزيد بن مقنع عذري برخاست و با اشاره به معاويه گفت: اين اميرالمؤمنين است، و با اشاره به يزيد گفت: پس از او، اين است. و در ادامه ي سخنان خود در حالي كه اشاره به شمشيرش مي كرد گفت: اگر كسي به اين امر تن در ندهد ميان ما و او اين است.معاويه در جواب گفت: بنشين كه تو سرور خطبائي!و بعد بعضي از حاضران جلسه در همين رابطه سخنان ستايش آميزي بر زبان راندند [ صفحه 55] و بر بيعت با يزيد پافشاري كردند.

احنف بن قيس

اسم او ضحاك و از اعاظم بصره و از سادات تابعين است، زمان رسول خدارا درك كرده لكن در رديف اصحاب پيامبر نمي باشد. او سيد قوم خود و موصوف به عقل و زيركي و علم و حلم بوده است. در جنگ صفين با اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است، ولي در جنگ جمل از هر دو گروه عزلت جست و تا زمان امارت مصعب بن زبير در كوفه زنده بود و در سال 67 وفات يافت و مصعب جسد او را تشييع كرد و در «ثويه» كه موضعي است در كوفه نزديك قبر زياد بخاك سپرده شد. (الكني و الالقاب 12 /2).معاويه كه اوضاع را كاملا بر وفق مراد مي ديد رو به احنف بن قيس كرده گفت: چه مي گويي؟احنف گفت: اگر شما را تصديق كنيم بخاطر ترس از شماست، و اگر شما را تكذيب كنيم بجهت ترس از خداست! و تو خود بهتر از هر كس ديگر يزيد را مي شناسي، اگر مي داني كه

او اهليت و قابليت ولايت عهدي تو را دارد ديگر مشورت لازم نيست، و اگر او را براي خلافت، صالح نمي داني براي دنياي خودت چنين توشه اي مگذار كه روزي رهسپار ديار آخرت خواهي شد، و تكليف ما اين است كه بگوئيم: مي شنويم و اطاعت مي كنيم!در اين هنگام مردي از اهل شام برخاست و گفت: ما نمي دانيم اين مرد عراقي چه مي گويد؟! آنچه ما احساس مي كنيم شنيدن و اطاعت و بعد يورش بردن و ضربه زدن بر مراكز حساس مخالفان است [70]

نامه ي معاويه به حاكم مدينه

معاويه نامه اي به مروان بن حكم كارگزار خود در مدينه نوشت تا از مردم براي [ صفحه 56] يزيد بيعت بگيرد، و او را در جريان بيعت اهل شام و عراق قرار داد. مروان نيز در مسجد خطبه خواند و مردم را بر اطاعت از معاويه و پرهيز از اختلاف و خونريزي فراخواند، و آنها را براي بيعت با يزيد دعوت كرد و در ادامه ي سخنان خود گفت كه: اين طريقه ي ابوبكر است.در اين هنگام عبد الرحمن پسر ابوبكر كه در جمع حضور داشت از جاي برخاست و گفت: دروغ مي گويي زيرا او با مردي از بني عدي بيعت كرد و اهل و عشيره ي خود را ترك گفت.سپس حسين بن علي عليه السلام و عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر سخن گفتند و با بيعت با يزيد مخالفت كردند.مروان نيز آنچه را كه رخ داده بود به تفصيل براي معاويه نوشت [71] .

سفر معاويه به مدينه

چون معاويه از بيعت مردم عراق و شام با يزيد اطمينان خاطر پيدا كرد و از وضعيت مردم مدينه و خودداري آنها از بيعت با يزيد شديدأ نگران بود، به همراه هزار نفر آهنگ حجاز كرد و در مدينه خطبه خواند و به مدح يزيد پرداخت و گفت: كسي سزاوارتر از يزيد به خلافت و همانند او در عقل و درايت نيست، و به تهديد مخالفان پرداخت و در پايان صحبتهاي تهديد آميزش اشعار رجزگونه اي را خواند [72] .

ملاقات با عايشه

معاويه بعد از اين جريان، به فكر ملاقات با عايشه افتاد و به ديدار او رفت، و [ صفحه 57] عايشه كه از سخنان تهديد آميزش خبر داشت به نصيحت معاويه پرداخت و گفت: شنيده ام مخالفان را تهديد به قتل كرده اي و اين به صلاح تو و حكومت تو نيست.معاويه گفت: من براي يزيد بيعت گرفتم و غير از اين چند نفر همه با او بيعت كرده اند، حال تو مي گويي بيعتي كه كارش تمام شده است را ناديده بگيرم؟!عايشه گفت: با آنها مدارا كن كه به هدف خود خواهي رسيد.معاويه در پاسخ گفت: چنين خواهم كرد.سپس عايشه به او گفت: چه مي كردي اگر من كسي را مأمور به قتل تو مي كردم، چرا كه تو برادرم- محمد- را كشته اي؟معاويه از در فريب درآمد و گفت: تو هرگز چنين كاري نمي كني كه خانه ي تو خانه ي من است! [73] .

سفر معاويه به مكه و تهديد به قتل مخالفان

هنگامي كه معاويه خاطرش از مدينه جمع شد، به طرف مكه حركت كرد و پس از انجام مراسم حج دستور داد تا منبري در نزديكي كعبه قرار دهند، و بعد به دنبال حسين بن علي عليه السلام و عبد الرحمن بن ابي بكر و ابن عمر و ابن زبير فرستاد، هنگامي كه آنها حاضر شدند معاويه گفت: مي دانيد كه در حق شما نيكي كردم! و يزيد برادر شما و پسر عم شماست و من مي خواهم كه او خليفه باشد و شما امر و نهي كنيد!عبدالله بن زبير در پاسخ معاويه سخناني گفت كه خوشانيد او نبود و معاويه دستور داد تا دو نفر شمشير بدست در بالاي سر آنان بايستند و بعد رو به آنان كرده گفت كه:

اگر كوچكترين حرفي بزنيد گردن شما را خواهند زد! و در حالي كه همراهان معاويه [ صفحه 58] در اطراف منبر جاي گرفته بودند، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: حسين و عبد الرحمن بن ابي بكر و ابن عمر و ابن زبير با يزيد بيعت نكرده اند و اينها از بزرگان مسلمين هستند كه كاري بدون نظر آنها قطعي نخواهد شد و اگر من در اينجا حضور شما اين افراد را به بيعت با يزيد فراخوانم مسلما حرف مرا مي شنوند و از من اطاعت مي كنند.بعد رو به آنان كرده و گفت: با يزيد بيعت كنيد و بر اين امر گردن نهيد!مردم شام گفتند: اي معاويه! اجازه بده تا سر اين افراد را از بدن جدا كنيم زيرا وقتي ما رضايت خواهيم داد كه اينها آشكارا با يزيد بيعت كنند.معاويه كه گويي اين سخنان را نشنيده است مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود و مردم نيز بيعت كردند.گروهي كه شاهد آن ماجرا بودند به امام حسين عليه السلام و يارانش گفتند كه: شما گفته بوديد كه هرگز با يزيد بيعت نخواهيم كرد، چه شد كه بيعت كرديد؟!آنها در پاسخ گفتند: ما بيعت نكرديم. و در پاسخ اين سؤال كه: پس چرا سخنان معاويه را انكار نكرديد؟ گفتند: او با ما از در نيرنگ درآمد و تصميم قطعي داشت تا در همينجا خون ما را بريزد، مصلحت را در اينجا اينگونه تشخيص داديم [74] .

معاويه و پايان زندگي

نقل كرده اند كه: معاويه در ابتداي بيماريش به حمام رفت و چون بدن خود را مشاهده كرد كه در اثر بيماري ضعيف شده است، گريست و گفت:اري الليالي اسرعت

في نقضي اخذن بعضي و تركن بعضي [75] [ صفحه 59] و چون بيماري او شدت يافت و شبح هولناك مرگ را ديد كه او را بسوي خويش فرامي خواند گفت:فياليتني لم اعن في الملك ساعة و لم اك في اللذات اعشي النواظرو كنت لذي طمرين عاش ببلغة من الدهر حتي زار اهل المقابر [76] [77] ابن خالد مي گويد كه: در يك روز جمعه با ميثم تمار [78] در كشتي نشسته بوديم كه ناگهان باد تندي وزيدن گرفت، ميثم تمار برخاست و به طوفان نظر كرد و گفت: كشتي را نگهداريد و لنگرها را بياندازيد اين باد تند پيامي دارد، و پيامش اين است كه معاويه در همين لحظه در قصر با شكوه خود در شام مرده است!و چون هفت روز گذشت در روز جمعه پيكي از شام آمد كه معاويه در جمعه ي گذشته مرد و مردم با يزيد بيعت كردند [79] .چون معاويه مرد، ضحاك بن قيس فهري در حالي كه پارچه هايي بر دوش داشت به مسجد آمد و به جانب منبر رفت و رو به مردم كرد و گفت: معاويه پادشاه عرب بود كه خدا بوسيله ي او شعله هاي فتنه را خاموش و سنت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را زنده نگاه [ صفحه 60] داشت! اين پارچه هاي كفن اوست و ما او را در اين پارچه ها خواهيم پيچيد تا به ديدار خدا نائل گردد! هر كسي مي خواهد بر او نماز بگزارد حاضر شود؛ و بعد بر جنازه ي معاويه نماز گزارد [80] .

نامه ي معاويه به يزيد

چون بيماري معاويه شدت يافت و يزيد را در كنار بستر خود نديد، نامه اي براي يزيد نوشت و او را

از بيماري خود آگاه ساخت. يزيد پس از اطلاع از مضمون نامه ي معاويه گفت:«پيك امروز برايم نامه اي آورد كه بسيار تكان دهنده بود و قلبم در اضطراب شديدي فرورفت. به او گفتم كه: مگر در نامه چه آمده است كه اينگونه قرار خود را از دست داده اي؟! او پاسخ داد كه: خليفه دچار بيماري شديدي شده است». [81] . [82] .يزيد بيدرنگ بسوي دمشق حركت كرد و هنگامي به آنجا رسيد كه سه روز از خاك سپاري معاويه گذشته بود، ضحاك بن قيس و جماعتي از او استقبال كردند؛ يزيد ابتدا به سراغ قبر معاويه رفت و بر آن نمازگزارد و بعد در مسجد شهر به منبر رفت.

خطبه ي يزيد بعد از مرگ پدرش

اي مردم! معاويه بنده اي از بندگان خدا بود كه خدا او را نعمت داد سپس جان او را گرفت، و او از آيندگان به مراتب بهتر و از گذشتگان پايين تر بود، من قصد ندارم كه [ صفحه 61] پدرم را از صفات زشت تزكيه كنم زيرا خدا به احوال او داناتر است! اگر او را بيامرزد، به رحمتش با او رفتار كرده؛ و اگر او را كيفر دهد، به سبب گناهانش خواهد بود، و من اينك پس از پدرم زمام امور مسلمين را در دست گرفته ام و اراده ي خداوند بر هر چه تعلق پذيرد همان خواهد شد! اگر پدرم معاويه شما را به جنگهاي درياي گسيل داشت، بدانيد كه من چنين كاري نخواهم كرد، و اگر هم او شمارا در زمستان به كشور روم براي ستيز با دشمن فرستاد، از من چيزي نخواهيد ديد، و اگر پدرم سه نوبت در سال به شما اكرام مي كرد و شما

را از اموال دنيا بهره مند مي كرد، من تمامي آن اكرامها را يكجا در حق شما انجام خواهم داد! [83] .البته اين وعده ها بخاطر آن بود كه دلها را نسبت به خود نرم كند و از مخالفت امت اسلامي در امان باشد.يزيد در ماه رجب سال 60 هجري بر اريكه ي قدرت تكيه زد و مادر او ميسون بنت بحدل كلبي [84] است. [85]

تسليت مردم به يزيد

ابتدا عبدالله بن همام سلولي او را به سوگ پدر تسليت گفت و از او خواست كه در اين مصيبت بزرگ! از خود شكيبايي نشان دهد و در سپاس خدا بكوشد كه زمام امور را به او سپرده! و مقام خلافت را به او ارزاني داشته است! همچنين به او گفت كه: اگر مصيبت بزرگي بر تو وارد شده است در عوض به منزلتي دست يافته اي كه از دير باز [ صفحه 62] در آرزوي آن بودي، خداوند متعال پدرت معاويه را در جايگاه شادي و سرور جاي دهد و تو را در انجام اين مسئوليت خطير موفق بدارد؛ سپس اين بيت را چاشني سخنان خود كرد:اصبر يزيد فقد فارقت ذا كرم و اشكر حباء الذي بالملك اصفاك [86] [87] بعد از انجام اين مراسم و تشريفات يزيد داخل قصر شد و سه روز به استراحت در قصر پرداخت و بعد بيرون آمد و به منبر رفت در حالي كه آثار حزن در چهره ي او ظاهر بود. ضحاك بن قيس آمد و در كنار منبر نشست زيرا مي ترسيد كه يزيد نتواند سخن بگويد! يزيد به او گفت: اي ضحاك! تو آمده اي به فرزندان عبد شمس راه و رسم سخن گفتن را

بياموزي؟! [88]

رؤياي يزيد

يزيد در حالي كه بر فراز منبر نشسته بود خطاب به مردم گفت: ما از ياوران دين خدا هستيم! و شما اي مردم شام شما را بشارت باد كه آثار خير و خوبي در شام پديدار است، بدانيد كه بزودي ميان من و مردم عراق درگيري شديدي رخ خواهد داد [89] زيرا من سه شب پيش در خواب ديدم كه ميان من و اهل عراق، رودخانه اي از خون بشدت جريان دارد و من هر چه تلاش كردم كه از آن بگذرم، نتوانستم، تا اينكه عبيدالله بن زياد از آن رود گذشت، و من اين صحنه را در خواب تماشا مي كردم! [ صفحه 63] مردم شام كه از شنيدن سخنان يزيد كاملا تحريك شده بودند فرياد برآوردند كه: اي يزيد! ما را به طرف هر كه مي خواهي گسيل دار كه ما با همان شمشيرهايي كه در صفين رو در روي مردم عراق ايستاديم در خدمت تو خواهيم بود! يزيد آنها را دعا كرد و دستور داد به پاس اين وفاداري اموال زيادي را بين آنها تقسيم كردند!و بعد خبر درگذشت معاويه را به كارگزاران خود در شهرها اطلاع داد و آنها را در مقام خود باقي گذارد و به اشاره ي سرجون- غلام معاويه- حكومت كوفه و بصره را كه از حساسيت زيادي برخوردار بود و مخالفان حكومت اموي بيشتر در آنجا سكونت داشتند به عبيدالله بن زياد سپرد [90] .

نامه ي يزيد به فرمانرواي مدينه

يزيد پس از درگذشت معاويه به محض رسيدن به دمشق طي نامه اي به وليد بن عتبه حاكم مدينه دستور داد كه: حسين بن علي و عبدالله بن زبير را احضار كن و از آنها براي خلافت

من بيعت بگير، و اگر از بيعت خودداري كردند سر آنها را از بدن جدا كن و به دمشق براي من بفرست! و از مردم مدينه نيز بيعت بگير و اگر كسي نپذيرفت حكمي را كه بيان كردم درباره ي آنها اجرا كن، و السلام [91] .و برخي نوشته اند كه: نامه ي كوچكي نيز بدان ضميمه كرد كه در آن نامه آمده بود: حسين و عبدالله بن عمر و عبد الرحمن بن ابي بكر [92] و عبدالله بن زبير را طلب كرده و از آنها بيعت بگير و اگر كسي نپذيرفت او را گردن بزن و سر او را براي من بفرست! [ صفحه 64] وليد پس از خواندن نامه ي يزيد به خود مي گفت: اي كاش كه از مادر نزاده بودم زيرا كه مرا به امر بزرگي وادار كرده است و من هرگز آن را انجام نخواهم داد [93] .

مشاروه ي وليد با مروان

پس از آنكه وليد از محتواي نامه ي يزيد مطلع شد پريشان گرديد و شبانه به دنبال مروان بن حكم- كه پيش از او حاكم مدينه بود- فرستاد، مروان نزد وليد آمد در حالي كه از اين ديدار در واقع ناخشنود بود، وليد او را در جريان نامه ي يزيد قرار داد و از او پرسيد كه با اين افراد چگونه برخورد كند؟مروان گفت: هم اكنون آنها را احضار كن و از آنها براي يزيد بيعت بگير، اگر پذيرفتند دست از آنها بردار و اگر خودداري كردند سر از بدن آنها جدا كن قبل از آنكه از مرگ معاويه آگاه شوند زيرا اگر اينها از درگذشت معاويه اطلاع پيدا كنند، هر كدام به طرفي خواهند رفت و مردم را

به مخالفت با يزيد ترغيب كرده و آنان را به پيروي از خويش فراخواهند خواند، و اما عبدالله بن عمر، او اهل جنگ و خونريزي نيست و دوست ندارد كه حاكم بر مردم باشد مگر اينكه از او درخواست كنند.وليد، فورا عبدالله بن عمرو بن عثمان را به سراغ حسين عليه السلام و ابن زبير فرستاد و آنها را به نزد خود فراخواند [94] .امام حسين عليه السلام و ابين زبير در مسجد نشسته بودند كه پيك وليد آمد و پيام او را ابلاغ كرد، آن دو در پاسخ به او گفتند: تو برو، خود نزد او خواهيم آمد؛ پس ابن زبير به حسين عليه السلام گفت: چرا ما را وليد در اين نيمه شب احضار كرده است در حالي كه زمان جلوس و ساعت ملاقات او نيست؟ [95] . [ صفحه 65] حسين عليه السلام فرمود: گمان مي كنم كه معاويه رهسپار ديار عدم شده است [96] . و او ما را براي گرفتن بيعت فراخوانده است پيش از آنكه خبر مرگ معاويه در شهر پخش شود.عبدالله بن زبير گفت: من نيز بر همين گمانم، تصميبم شما چيست؟حسين عليه السلام فرمود: من هم اكنون جوانان خود را فرا مي خوانم و با آنان به طرف دارالاماره خواهم رفت و آنها را بر درب قصر مي نشانم و خود به تنهايي داخل قصر خواهم شد.عبدالله بن زبير گفت: من بر جان شما بيمناكم.امام عليه السلام فرمود: من در خود قدرت سرپيچي از بيعت با يزيد را مي بينم [97] . سپس امام حسين عليه السلام با ياران وفادار و آشنايان جان بر كف خود به طرف دارالاماره حركت كرد

و به آنان فرمود: من داخل مي شوم و هنگامي كه شما را فراخواندم يا صداي فرياد مرا شنيدند وارد دارالاماره شويد، و بر شماست كه از اطراف دارالاماره متفرق نشويد تا من بيرون آيم. پس بر وليد وارد شد در حالي كه مروان بن حكم نزد او بود [98] .

برخورد امام و وليد

چون وليد بن عتبه، حاكم مدينه، نامه ي يزيد را براي امام قرائت كرد، امام عليه السلام [ صفحه 66] فرمود: «من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد» [99] .مروان كه از اين طرز برخورد امام ناراضي بود گفت: با اميرالمؤمنين بيعت كن! امام حسين عليه السلام فرمود: واي بر تو كه سخن به گزاف گفتي، چه كسي يزيد را بر مؤمنين امير كرده است؟!مروان- كه از خشم، عنان اختيار را از دست داده بود- برخاست و در حالي كه قبضه ي شمشير را در مشت مي فشرد به وليد گفت كه: فرمان ده تا مأموران حكومتي سر از بدن او جدا كنند پيش از آنكه از خانه بيرون رود و من خون او را بر گردن مي گيرم!در اين هنگام نوزده نفر از ياران جان بر كف امام- كه فرياد او را شنيده بودند- با شمشيرهاي برهنه به قصر حكومتي حمله كردند و در حاليكه اطراف امام را گرفته بودند از دارالاماره خارج شدند [100] .جمعي نوشته اند كه: چون حسين عليه السلام از سخنان مروان در خشم شد به او فرمود: يابن الزرقاء تو به قتل من فرمان مي دهي؟! مائيم كه اهل بيت نبوتيم و يزيد مرد فاسقي است كه آشكارا شراب مي نوشد و فرمان قتل بي گناهان را صادر مي كند، هرگز كسي چون من با ناكسي چون او

بيعت نخواهد كرد، گذشت زمان ثابت خواهد كرد كه كدام يك از ما به خلافت و بيعت گرفتن از مردم سزاوارتر است.بعد از خروج امام از مقر حكومتي، مروان رو به وليد كرد و گفت: تو حرف مرا نپذيرفتي، بخدا سوگند هرگز بر حسين دست پيدا نخواهي كرد.وليد گفت: پيشنهاد تو براي من تباهي دينم را در پي داشت، بخدا سوگند كه دوست ندارم همه ي عالم از آن من باشد و من قاتل حسين باشم، به خدا پناه مي برم از اينكه دستم به خون او آغشته شود به جرم اينكه او از بيعت با يزيد خودداري مي كند، [ صفحه 67] بخدا سوگند كسي كه به جرم دست داشتن در قتل حسين عليه السلام در برابر ميزان قرار مي گيرد، در نزد خدا بسي ناچيز و سبك سنگ است.مروان از سخنان وليد ناراضي بود ولي در ظاهر حق را به جانب او داد و گفت: اگر در مورد حسين عليه السلام چنين نظري داري در برخورد با او راه خوبي را انتحاب كرده اي! [101]

ملاقات مروان

فرداي آن روز، مروان بن حكم در بين راه، امام حسين عليه السلام را ملاقات كرد و به او عرض كرد: من شما را نصيحت مي كنم بشرط آنكه بپذيري!و امام در جواب فرمود: نصيحت تو چيست؟مروان گفت: من شمارا امر مي كنم كه با اميرالمومنين يزيد بيعت كني، زيرا اين بيعت براي دين و دنياي شما سودمندتر است!امام عليه السلام با ناراحتي كلمه ي استرجاع را بر زبان جاري نمود و چنين فرمود: اسلام را وداع بايد گفت اگر امت گرفتار اميري چون يزيد گردد، واي بر تو اي مروان مرا به بيعت يزيد فرمان

مي دهي در حالي كه او مرد فاسقي است [102] ، اين سخنهاي ناروا و بيهوده را چرا مي گويي؟ من تو را بر اين گفتار ملامت نمي كنم زيرا تو همان كسي هستي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم تو را هنگامي كه هنوز در صلب پدرت- حكم بن العاص- بودي لعنت كرد.سپس رو به او فرموده گفت: دور شو اي دشمن خدا، ما اهل بيت رسول خدا هستيم و حق با ما و در ميان ماست و زبان ما جز به حق سخن نمي گويد، من خود از [ صفحه 68] رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: «خلافت بر فرزندان ابوسفيان و فرزندزادگان و بردگان آنها حرام است»، و فرمود: «اگر معاويه را بر فراز منبر من ديديد بيدرنگ شكم او را پاره كنيد»، بخدا سوگند كه مردم مدينه او را بر فراز منبر جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مشاهده كردند ولي به آنچه مأمور شده بودند عمل نكردند!در اين هنگام بود كه مروان از روي خشم فرياد برآورد كه: هرگز تو را رها نكنم مگر اينكه با يزيد بيعت كني! شما فرزندان علي عليه السلام كينه ي آل ابوسفيان را در سينه داريد و جاي دارد كه با آنها دشمن باشيد و آنها با شما دشمني ورزند.امام عليه السلام فرياد زد: دور شو اي پليد! كه ما از اهل بيت طهارتيم و خداوند درباره ي ما به پيامبرش وحي كرده است كه «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [103] .بعد از اين بيان امام عليه السلام ديگر در مروان قدرت سخن باقي نمانده بود، و امام عليه السلام در دنباله ي سخنانش

خطاب به او افزود: اي پسر زرقاء! بخاطر آنچه كه از رسول خدا ناخشنودي تو را بشارت مي دهم به عذاب درناك الهي روزي كه نزد خدا خواهي رفت و جدم رسول خدا درباره ي من و يزيد از تو پرسش خواهد كرد [104] .چون اين خبر به يزيد رسيد بلافاصله وليد را از حكومت مدينه بر كنار و مروان بن حكم را به جاي او نشاند [105] .

وداع امام با قبر جدش رسول الله

امام عليه السلام تصميم گرفت كه از حجاز به عراق عزيمت كند و شب هنگام كنار مرقد مطهر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رفت تا با جد بزرگوارش وداع كند، همين كه كنار مزار رسول [ صفحه 69] خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد مشاهده كرد كه نوري از قبر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بيرون آمد و بعد به جاي خود برگشت.شب بعد نيز امام به حرم نبوي آمده به نماز ايستاد و در سجده لحظه اي به خواب رفته خود را در آغوش رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم ديد كه حضرت ميان چشمان او را مي بوسد و مي فرمايد: پدرم فداي تو باد، تو را مي بينم كه در خون آغشته مي شوي در ميان مردمي كه اميد به شفاعت من دارند ولي براي آنها بهره اي از شفاعت من نخواهد بود، اي فرزندم! تو بزودي نزد پدر و مادر و برادرت خواهي آمد و آنها مشتاق ديدار تواند و خدا براي تو در بهشت مقام و منزلتي معين كرده است كه جز با شهادت به آن مقام نخواهي رسيد [106] .در اين هنگام حضرت بيدار شدند در حالي كه بشدت مي گريستند، و چون

به خانه بازگشتند خواب خود را براي خانواده ي عزيزشان بيان فرمودند [107] .

خداحافظي با مادر و برادر

امام حسين عليه السلام در تاريكي شب به سراغ قبر مادرش فاطمه ي زهرا عليها السلام آمد و در برابر تربت پاكش ايستاد و آنهمه بزرگواري و فداكاري و عواطف مادر را به خاطر آورد، سپس در حالي كه قطرات اشك بر صورت مباركش جاري بود براي آخرين بار با مادر وداع كرد و به سراغ مزار برادرش امام مجتبي عليه السلام رفت و تربت پاكش را در آغوش گرفت و با قلبي مالامال ازاندوه به خانه بازگشت [108] .شب بود و سكوت مرگباري كه مپرس او بود و چشم اشكباري كه مپرس [ صفحه 70] مي رفت و صداي شيون مادر او مي گشت بلند از مزاري كه مپرس [109] .

وصيت امام به محمد بن حنفيه

امام حسين عليه السلام قبل از حركت، مكتوبي را بعنوان وصيت مرقوم داشت كه در آن آمده بود:... و اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما حرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي الله عليه وآله وسلم اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و ابي علي بن ابي طالب عليه السلام، فمن قبلني بقبول الحق فالله اولي بالحق و من رد علي هذا اصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين.اين چيزي است كه حسين بن علي به برادرش محمد بن حنفيه وصيت نموده است: بدرستي كه حسين گواهي مي دهد بر وحدانيت خدا و اينكه او شريك ندارد و محمد صلي الله عليه وآله وسلم بنده و رسول اوست و حق را از جانب خدا آورده است، و بدرستي كه بهشت و دوزخ حق است و روز

قيامت خواهد آمد و شكي در آن نيست و خداي متعال مردگان را زنده خواهد كرد.اما بعد، خروج من بر يزيد براي ايجاد فتنه و فساد و يا براي سرگرمي و خودنمائي نيست بلكه خروج من براي اصلاح امور امت جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است. من اراده كرده ام كه امر به معروف و نهي از منكر نموده و از سيره ي جدم و پدرم علي بن ابي طالب عليه السلام پيروي كنم، اگر كسي دعوت به حق را پذيرفت پس خداوند سزاوارتر به قبول آن است و اگر كسي آن را نپذيرفت من صبر خواهم كرد تا خداي متعال ميان من و اين جماعت داوري كند و او بهترين [ صفحه 71] حكم كنندگان است. و اين وصيت من است از برادر به تو، و توفيقي نيست مگر با كمك خدا توكل بر او مي كنم و بسوي او انابه خواهم كرد.سپس نامه را پيچيد و آن را مهر نموده به برادرش محمد بن حنفيه [110] داد [111] .

پيشنهاد محمد بن حنفيه

حنفيه لقب مادر اوست، و اسم مادرش خوله دختر جعفر بن قيس است. اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمود: محامده ابا دارند كه خدا عصيان شود كه يكي از آنها محمد بن حنفيه مي باشد. اما نيامدن او به همراه امام عليه السلام به عراق شايد به جهت عذر و يا مصلحتي بوده است، و راجع به سال وفات و محل دفن او اختلاف شده است: بعضي وفات او را به سال 80 و محل دفن او را در جبل رضوي و بعضي در طائف دانسته اند. (تنقيح المقال 112 /3).محمد بن حنفيه هنگامي كه از قصد امام

حسين عليه السلام براي بيرون رفتن از مدينه آگاه شد نزد آن حضرت آمد و گفت: اي برادر تو محبوبترين مردم نزد مني و من از هيچكس نصيحتم را دريغ نمي دارم تا چه رسد به تو، كه تو را نيازمند به آن مي بينم، از بيعت يزيد كناره گير و از سكونت در شهرها تا مي تواني يپرهيز كن، سپس نمايندگان خود را بسوي مردم گسيل دار و آنها را به خودت دعوت كن اگر تو را اجابت كردند و به بيعت با تو تن در دادند، خداي را بر اين موهبت سپاسگزار باش، و اگر براي بيعت، ديگري را برگزيدند، اين انتخاب بد بهيچوجه مزيت و موقعيت تو را به دست [ صفحه 72] فراموشي نخواهد سپرد، اگر به شهري وارد شوي و مردم آن شهر در بيعت با تو دچار ترديد گردند و گروهي به حمايت تو و جمعي ديگر به مخالفت با تو بر خيزند و آتش فتنه زبانه كشد و خون بيگناهان ريخته شود و سرانجام قصد جانت كنند و تو را از ميان بردارند.امام عليه السلام فرمود: اي برادر به كجا روم؟!محمد بن حنفيه گفت: بسوي مكه حركت كن، اگر آن شهر را مناسب اقامت ديدي در آنجا سكونت كن، و اگر احساس كردي كه مكه نيز جاي امني براي تو نيست، به بيابانها و كوهها رو كن، و هميشه از نقطه اي به نقطه اي در حركت باش تا آنكه سرانجام كار را دريابي!

پاسخ امام

امام عليه السلام فرمود: اي برادر! تو نصيحت ملاطفت آميز خود را از من دريغ نداشتي، اميدوارم كه پيشنهاد تو مقبول و پسنديده باشد [112] .بعضي از مورخان نوشته اند كه:

امام عليه السلام در پاسخ برادرش محمد بن حنفيه فرمود: اي برادر! حتي اگر در دنيا پناهگاهي نداشته باشم هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد [113] .محمد بن حنفيه گريست چرا كه مي دانست برادرش امام حسين عليه السلام اين راه را آگاهانه انتخاب كرده و مصيبت آن را نيز به جان خريده است.امام عليه السلام از او تشكر كرد و فرمود: اي برادر! خداوند تو را جزاي خير دهد كه از سر خير پيشنهاد كردي، من قصر عزيمت به مكه را دارم و خودم و برادرانم و [ صفحه 73] فرزندان آنها و پيروان من نيز بر اين رأيند، و اما تو اي برادر! پس مي تواني در مدينه بماني و گزارشهاي لازم را از اخباري كه مي شنوي برايم بفرستي و چيزي را از نظر من پنهان نگاه نداري [114] .بعضي روايت كرده اند: چون حسين بن علي عليه السلام بسوي عراق حركت كرد، ام سلمه زوجه ي رسول خدا را طلب فرمود و كتابها و وصايايي را كه بهمراه داشت به رسم امانت بدو سپرد، هنگامي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام از سفر كربلا بازگشت، ام سلمه آن كتابها و وصايا را به آن حضرت بازگرداند [115] .

اندوه زنان هاشمي

خبر حركت امام عليه السلام و عزيمت از مدينه به مكه بر زنان هاشمي گران آمد و براي نوحه كردن اجتماع نمودند، امام حسين عليه السلام نزد آنان رفت و آنها را امر به سكوت كرد و فرمود: شما را بخدا سوگند كه لب به نوحه و زاري باز مكنيد كه نافرماني خدا و پيامبرش را در پي دارد.گفتند: چگونه گريه نكنيم و فرياد نزنيم

در حالي كه امروز در نظر ما همانند روزي است كه رسول خدا رحلت كرده بود و لحظاتي را تداعي مي كند كه علي و فاطمه و حسن عليهم السلام ما را تنها گذارند، اي محبوب پاكان! خدا ما را به فداي تو گرداند.و نوشته اند كه: يكي از عمه هاي امام عليه السلام براي او بازگو كرد كه: شنيدم هاتفي مي گفت:و ان قتيل الطف من آل هاشم اذل رقابا من قريش فذلت [116] .امام عليه السلام او را امر به صبر و شكيبايي كرد و به او فرمود كه: اين تقدير حتمي خداوند [ صفحه 74] است و مسلما بوقوع خواهد پيوست [117] .

آگاهي از شهادت

1- عبدالله بن عباس نقل مي كند: هنگامي كه امام حسين عليه السلام عازم عراق بود، به ديدنش رفتم و به او گفتم: اي فرزند رسول خدا! تو را بخدا سوگند مي دهم كه به عراق نروي و از اين سفر درگذري.امام عليه السلام فرمود: اي پسر عباس! مگر نمي داني كه خاك عراق جايگاه شهادت اصحاب با وفاي من است؟گفتم كه: اين خبر از كجا به شما رسيده است؟فرمود: اين رازي است كه من از آن آگاهي دارم و علمي است كه به من عطا شده است [118] .2- بيهقي در تاريخ خود نقل كرده كه پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم به حسين عليه السلام فرمود: «از براي تو در بهشت درجه اي است كه جز به شهادت به آن نمي رسي» [119] . پس حسين عليه السلام هنگامي كه سپاه دشمن براي جنگ با آن حضرت تجهيز شدند مي دانست كه كشته مي شود، از اين جهت به صبر كوشيد و هرگز بيتابي و ناشكيبايي نكرد تا

به سعادت شهادت رسيد، بهترين و والاترين درودها بر او باد [120] .3- مرحوم علامه ي مجلسي مي گويد: امام عليه السلام هنگامي كه عزم حركت از مدينه را كرد، ام سلمه نزد امام عليه السلام آمد و گفت: اي فرزندم! با رفتن خود بسوي عراق مرا [ صفحه 75] اندوهناك مساز، بدرستي كه از جدت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مي گفت: «فرزندم حسين را در عراق و زميني كه آن را كربلا مي نامند، خواهند كشت» [121] .امام عليه السلام در جواب فرمود: اي مادر! بخدا سوگند كه من از سرانجام اين كار به نيكي آگاهم ولي چاره اي جز ادامه ي اين راه ندارم، بخدا سوگند مي دانم در چه روزي و در كجا كشته مي شوم و باز مي دانم نام آن كسي را كه مرا خواهد كشت و مي دانم مكاني را كه مرا در آن به خاك خواهند سپرد و حتي مي دانم چه كساني از اهل بيت و شيعيانم با من كشته خواهند شد، و اگر در تو اشتياقي هست كه اين منظره را تماشا كني ببين!؛ پس امام عليه السلام با دست مبارك خود به طرف كربلا اشاره كرد [122] ، و ام سلمه بيتابيش دو چندان شد و با گريه و زاري او را به خداي بزرگ سپرد [123] .4- روايت كرده اند كه: حسين عليه السلام چون به كربلا رسيد از اسم آن مكان سؤال كرد، به او گفته شد كه اين وادي كربلا نام دارد، فرمود: كرب و بلا است، وقتي با پدرم به صفين مي رفتيم به اين مكان رسيديم، پدرم ايستاد و از اسم اين زمين پرسيد، در پاسخش گفتند: كربلايش

مي نامند، پدرم فرمود: اينجا خوابگاه شتران آنان و اينجا محل ريختن خون آنان است، و هنگامي كه از معناي اين جمله پرسش كردند فرمود: همينجا عده اي از آل محمد فرود خواهند آمد [124] [125] .5- امام عليه السلام در جواب عبدالله بن زبير فرمود: بخدا سوگند كه اگر من در سوراخي پنهان شوم، آنها مرا بيرون كشند و به كشتن من فرمان دهند، بخدا سوگند آنها ستمي [ صفحه 76] را بر من روا خواهند داشت همانگونه كه قوم يهود در روز شنبه به نافرماني و طغيان كوشيدند [126] .6- روايت كرده اند كه امام حسين عليه السلام بارها مي فرمود: بخدا سوگند كه اين گروه (بني اميه) مرا رها نمي كنند تا آنكه خونم از رگهاي بريده جاري گردد، و چون چنين كنند خداوند كسي را بر آنها مسلط خواهد كرد كه خوارشان گرداند [127] .7- ابراهيم بن سعيد كه از همراهان زهير بن قين بود، زماني كه در ميان راه به ياران امام حسين عليه السلام پيوست، شنيد كه امام حسين به زهير مي گويد: اي زهير! من از محل شهادتم آگاهم- و اشاره به سر مبارك خود كرد- و فرمود: اين را- يعني سرم را- زحر بن قيس به شام نزد يزيد خواهد برد به اميد آنكه جايزه اي از يزيد بگيرد ولي يزيد به او چيزي نخواهد داد [128] . [ صفحه 77]

از مدينه تا مكه

عزيمت امام از مدينه به مكه

امام حسين عليه السلام روز يكشنبه دو روز قبل از ماه مبارك شعبان سال شصت هجري از مدينه بسوي مكه حركت كرد و شب جمعه در حالي كه سه شب از ماه شعبان گدشته بود، وارد مكه گرديد. آن حضرت پس از

چهار ماه و پنج روز اقامت در مكه ي معظمه (از شعبان تا پايان ذيقعده) در روز سه شنبه هشتم ذيحجه مصادف با روز ترويه (همان روزي كه مسلم بن عقيل در كوفه قيام كرد) از مكه بسوي عراق حركت كرد [129] [130] .حركت امام حسين عليه السلام زماني بود كه به ايشان خبر رسيد يزيد لشكري را به فرماندهي عمرو بن سعيد بن عاص به مكه گسيل داشته و او را امير الحاج قرار داده و به او تأكيد كرده كه هر جا حسين عليه السلام را بيابد بي درنگ او را به شهادت برساند [131] ؛ واز طرف ديگر امام عليه السلام مطلع شده بود كه سي نفر از مزدوران يزيد [ صفحه 78] جهت ترور ايشان به مكه اعزام شده اند [132] : در ضمن اين نكته نيز قابل توجه است كه مردم حجاز با اهل بيت عليهم السلام دشمني ديرينه داشتند و نسبت به ساخت قدس علوي بي حرمتي مي كردند بطوري كه امام چهارم عليه السلام مي فرمايد: ما در مكه و مدينه حتي بيست نفر دوست و طرفدار هم نداريم [133] . بهر حال وقتي امام عليه السلام از توطئه ي شوم يزيد با خبر شد، براي حفظ حرمت خانه ي خدا، پس از انجام طواف و سعي بين صفا و مروه و تبديل حج به عمره ي مفرده [134] . و اگر كسي احتمال بدهد كه احرام آن حضرت احرام حج افراد بوده است و حج افراد را تبديل به عمره نموده است، اين نيز خالي از اشكال نيست زيرا اولا با علم امام عليه السلام به اينكه نمي تواند حج را به پايان ببرد چگونه به احرام

حج محرم شده است، و ثانيا ميقات حج افراد براي كسي كه وطن او مكه نيست همان ميقاتهاي مشهور است و نمي تواند از مكه محرم شود.و ثانيا: از روايات چنين مستفاد است كه امام عليه السلام عمره بجا آورده و از تبديل حج به عمره يا به تعبير ديگر عدول به عمره ي مفرده ذكري نيست كه ما در اينجا برخي از آن روايات را ذكر مي كنيم:عن علي بن ابراهيم عن ابيه و عن محمد بن اسماعيل عن الفضل بن شاذان عن حماد بن عيسي عن ابراهيم بن عمر اليماني عن ابي عبدالله عليه السلام انه سئل عن رجل خرج في اشهر الحج معتمرا ثم خرج الي بلاده، قال: لا بأس و ان حج من عامه ذلك و افرد الحج فليس عليه دم و ان الحسين بن علي عليه السلام خرج يوم التروية الي العراق و كان معتمرا.و عنه عن ابيه عن اسماعيل بن مراد عن يونس بن معاوية بن عمار قال: قلت لابي عبدالله عليه السلام: من أين افترق المتمتع و المعتمر؟ فقال: ان المتمتع مرتبط بالحج و المعتمر اذا فرغ منها ذهب حيث شاء و قد اعتمر الحسين عليه السلام في ذي الحجة ثم راح يوم التروية الي العراق و الناس يروحون الي مني و لا بأس بالعمرة في ذي الحجة لمن لا يريد الحج (وسائل الشيعة، ج 10، باب 7 من أبواب العمرة حديث 2 و 3).همانگونه كه از دو حديث فوق مستفاد است، امام حسين عليه السلام محرم به احرام عمره بوده اند و صحبت از تبديل حج به عمره نيست، مضافا بر اينكه بعضي خروج امام حسين به عراق را در سوم ذيحجه ذكر كرده اند

(سيد ابن طاووس در ملهوف) و ابي جارود از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه امام حسين عليه السلام يك روز قبل از ترويه يعني روز هفتم ذيحجه از مكه خارج گرديد. (كامل الزيارات 73). تصميم به خروج از مكه ي مكرمه [ صفحه 79] گرفت [135] .فرزندان و برادران و برادرزادگان و اكثر اهل بيت، بجز محمد بن حنفيه، امام عليه السلام را همراهي مي كردند [136] .امام عليه السلام در حال حركت اين آيه را تلاوت مي كرد (فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين) [137] .امام حسين عليه السلام براي رفتن به مكه راه اصلي و عمومي را اختيار كرده بود، و در پاسخ اهل بيت كه به او مي گفتند: اگر ما نيز از راهي كه ابن زبير انتخاب كرده بود (بيراهه) مي رفتيم، شايد از تعقيب دشمنان در امان بوديم، فرمود: نه! بخدا سوگند از راهي جز اين نخواهم رفت تا مشيت الهي بوقوع پيوندد [138] .

ملاقات در بين راه

عبدالله بن مطيع [139] امام را در بين راه ملاقات كرد و عرض كرد: جانم به فداي تو [ صفحه 80] باد! عزم كجا داري؟امام عليه السلام فرمود: در حال حاضر قصد رفتن به مكه را دارم و از خداي متعال طلب خير مي كنم.عبدالله بن مطيع عرض كرد: به فدايت گردم، از خداي براي شما طلب خير مي كنم، مبادا از مكه بسوي كوفه حركت كني زيرا كوفه همان شهر بد خاطره اي است كه پدرت را در آنجا كشتند و برادرت امام حسن محتبي عليه السلام را در چنگ دشمن رها كردند و خود نيز با او از در نيرنگ درآمدند و او را

زخم كاري زدند كه نزديك بود او نيز كشته شود. در حرم و خانه ي خدا بمان زيرا تو بزرگ نژاد عربي و از مردم حجاز كسي نيست كه با تو در رتبه و مقام برابر باشد، در آنجا بمان تا مردم از اطراف به گرد تو جمع گردند، بخدا سوگند كه بعد از تو ما را به زنجير بردگي كشند [140] . [ صفحه 81]

در مكه

ورود به مكه

روزي كه امام عليه السلام وارد مكه شد مصادف بود با شب جمعه سوم ماه شعبان و اين آيه را تلاوت مي كرد (و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل» [141] .امام عليه السلام در مكه اقامت گزيد و مردم به خدمت آن حضرت مي رسيدند و كساني كه براي عمره در مكه بسر مي بردند نيز به خدمت امام شرفيات مي شدند، و عبدالله بن زبير هم كه در جوار كعبه اقامت گزيده و سرگرم نماز و طواف بود! هر روز و يا دو روز يك بار به زيارت آن حضرت نائل مي آمد و در اضطراب بسر مي برد زيرا او بخوبي مي دانست كه اهل حجاز مادامي كه امام حسين عليه السلام در مكه باشد، با او بيعت نخواهند كرد زيرا امام عليه السلام داراي موقعيت خاص اجتماعي بود و مردم بيشتر از او اطاعت مي كردند [142] .و هدف از تظاهر عبدالله بن زبير به عبادت، به دام انداختن افراد بود، و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي او فرموده بود كه: «به نام دين دام مي گستراند تا دنيا را بدست [ صفحه 82] آورد» [143] و بدون ترديد عبدالله بن زبير در مبارزه با حكومت اموي هدفش الهي

نبود بلكه درانديشه ي بدست آوردن قدرت و زمامداري بسر مي برد، و اين حقيقت را عبدالله بن عمر نيز هنگامي روشن كرد كه همسرش اصرار داشت تا با عبدالله بن زبير بيعت كند و براي او از تقوي و طاعت ابن زبير سخن مي گفت، و او در پاسخ همسرش گفت: آيا مركبهايي را كه معاويه در جريان حج بر آنها سوار بود مشاهده نكردي؟ من بر اين باورم كه ابن زبير هدفي جز دستيابي به آن شكوه و جلال ندارد و عبادت و طاعت خدا را در اين مسير بكار گرفته است [144] .

زيارت قبر حضرت خديجه

امام عليه السلام در مكه به زيارت قبر جده ي خود حضرت خديجه عليها السلام رفت و در آنجا نماز گزارد و با خداوند خود مناجات كرد [145] .

نامه به اهل بصره

امام عليه السلام از مكه نامه اي به هر يك از بزرگان بصره نوشت كه از نظر مضمون تفاوتي با يكديگر نداشتند، افرادي كه نامه ي امام را توسط سليمان [146] - غلام حضرت- دريافت كردند عبارت بودند از: مالك بن مسمع بكري، احنف بن قيس، منذر بن جارود، مسعود بن عمر، قيس بن هيثم، عمرو بن عبيد بن معمر. در اين نامه آمده بود: [ صفحه 83] «بدرستي كه خداي متعال، پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم را از ميان مردم برگزيد و او را به تاج نبوت تكريم فرمود و به رسالت اختيار كرد، او زماني دعوت حق را لبيك گفت و به ديار ابديت شتافت كه وظيفه ي خود را در ابلاغ رسالت الهي و هدايت جامعه انجام داده بود، و ما اهل بيت پيامبر و جانشينان و وارثان اوئيم و با اينكه سزاوارترين مردم براي خلافت و امامت بوديم، اين حق را از ما گرفتند، و چون ما اختلاف را دوست نداشتيم و صلاح امت اسلامي را- آن روز- در سكوت خود ديديم، اينك كه سنت پيامبر اكرم بدست فراموشي سپرده شده و بدعتها يكي پس از ديگري ظاهر گرديده، من فرستاده ي خود را همراه اين نامه بسوي شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت رسول اكرم دعوت مي كنم، اگر به دعوت من لبيك گوييد، شما را به راه سعادت رهنمون خواهم شد» [147] .

واكنش منذر بن جارود

او منذر بن جارود عبدي است، پدرش از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مي باشد. حضرت علي عليه السلام او را بر بعضي از نواحي امارت داد و او در آنجا به گونه اي عمل

كرد كه امام عليه السلام نامه اي در مذمت او نوشت و پدرش جارود را مدح نمود. منذر را اهل رجال تضعيف نموده اند. (تنقيح المقال 248 /3).منذر بن جارود عبدي، سليمان فرستاده ي امام عليه السلام را همراه نامه نزد ابن زياد برد و عبيدالله شب همان روزي كه عازم كوفه بود سليمان را به دار آويخت و بعد رهسپار كوفه شد تا زودتر از امام به كوفه وارد شده باشد. [ صفحه 84] نوشته اند كه: «بحريه» دختر منذر بن جارود كه همسر عبيدالله بن زياد بود، فكر مي كرد كه اين نقشه توسط عبيدالله بن زياد طراحي شده و سليمان را قاصد دروغين امام حسين عليه السلام تشخيص داد لذا براي در امان بودن از نيرنگ عبيدالله، سليمان را به نزد او فرستاد!

جواب احنف بن قيس

احنف بن قيس در جواب امام نوشت: «شكيبايي را پيشه كن كه وعده ي خدا حق است و خود را به دست كساني كه ايمان ندارند، خوار و خفيف مگردان!» [148] [149] .

عكس العمل يزيد بن مسعود

او قبيله ي بني تميم و بني حنظل و بني سعد را گرد آورد و به آنان گفت: اي بني تميم! ميزان و منزلت و موقعيت من نزد شما چيست؟گفتند: تو ستون فقرات مائي و از نظر شرافت و منزلت برتر از همه ي ما.يزيد بن مسعود گفت: من شما را به جهت كاري فراخوانده ام تا درباره ي آن با شما مشورت كرده و از شما كمك بگيرم.گفتند: بگو تا بشنويم و فرمان بريم.گفت: معاويه مرد و درهاي ظلم و گناه شكست و پايه هاي ستم متزلزل گرديد، او براي فرزندش يزيد بيعت گرفت و گمان مي كرد كه پايه هاي خلافت را محكم ساخته است در حالي كه آن تلاش بيهوده و آن مشورتها به زيان او تمام شد، و يزيد فرزند او كه آشكارا شراب مي نوشد و از هيچ كار زشتي روي گردان نيست بعد از او مدعي [ صفحه 85] خلافت بر مسلمين است و خود را امير آنها مي داند بدون آنكه مردم از اين امر راضي و خشنود باشند، او مردي سبك عقل و كم مايه است به گونه اي كه از حق چيزي نمي داند، بخدا سوگند كه جهاد و مبارزه با او در راه دين از جهاد با مشركين افضل است و اين حسين بن علي است كه فرزند رسول خدا و داراي اصالت و شرافت و نظر صائب و فضلي است كه در وصف نمي گنجد و دانش بي پاياني است و سزاوارتر از او به امر خلافت وجود

ندارد زيرا كه سابقه ي درخشان و مبارزه هاي چشمگير و پيوندي كه با رسول خدا دارد و عطوفت و مهرباني و بزرگواريش زبانزد خاص و عام است، و با اين نامه اي كه فرستاده است حجت را بر شما تمام كرده است، از نور حق روي مگردانيد كه در ظلمت گرفتار آمده و در گرداب باطل غرق خواهيد شد شما در جنگ جمل بوسيله ي صخر بن قيس [150] از حق جدا شديد و راه باطل را پيموديد، آن لكه ي ننگ را امروز با دفاع و ياري و حمايت از فرزند رسول خدا از دامان خود بشوييد، بخدا سوگند هر كدام از شما كه از ياري او سرباز زند و در ياري او كوتاهي كند خداي متعال ذلت و خواري را در فرزندان او و كاستي را در قبيله ي او به ارث خواهد گذاشت، اينك من لباس جنگ در بر كرده و آماده ي دفاع از حريم اويم، بدانيد كه سرانجام خواهيم مرد اگر چه امروز كشته نشويم، از ميدان جنگ نگريزيد كه مرگ به دنبال شماست، بخود آييد و به نيكي پاسخ گوييد، خدا شما را بيامرزد.بني حنظله گفتند: اي ابا خالد! ما تيرهاي تيركش توايم و از سواران قبيله ي تو بشمار مي رويم، اگر با ما تير رها كني به نشان خواهد خورد و اگر با ما به ميدان مبارزه گام نهي پيروز خواهي شد، در هر نشيبي همراه توايم و در دشواريها همركاب تو، ما تو را با شمشيرهاي خود ياري مي كنيم و بدنهاي خود را سپر تو خواهيم كرد در هر زماني [ صفحه 86] كه بخواهي.پس از آنها قبيله ي بنوعامر لب به سخن گشودند و گفتند:

اي ابا خالد! ما فرزندان پدر تو و هم پيمانان توايم، از خشم تو در خروشيم، و اگر قصد كوچ كني هرگز توقف نمي كنيم، اختيار ما به دست توست، هر زمان كه اراده كني ما را بخوان.سپس قبيله ي بني سعد به او گفتند: اي ابا خالد! بدترين چيزها در پيش ما مخالفت با تو و بيرون شدن از حلقه ي فرمان توست، صخر بن قيس ما را در روز جنگ جمل به ترك پيكار فرمان داد و ما اطاعت كرديم و عاقبت كار ما نيكو شد و عزت در قبيله ي ما باقي ماند، به ما مهلت ده تا در اين باره مشورت كنيم!يزيد بن مسعود خطاب به آنان گفت: اگر از مبارزه با بني اميه دست بكشيد، خداوند شمشير انتقام را از قبيله ي شما بر نخواهد داشت و هميشه جنگ و خونريزي در ميان شما خواهد بود [151] .

پاسخ يزيد بن مسعود به امام

يزيد بن مسعود طي نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت: نامه ي شما به من رسيد و به آنچه مرا فراخوانده اي آگاه شدم كه رستگاري خود را در ياري تو مي بينم و طاعت حق را در اطاعت از تو، بدرستي كه خدا هرگز زمين را از رهبري كه مردم را به راه خير بخواند و راهنمايي كه راه نجات را به مردم نشان دهد، خالي نمي گذارد، شما حجت خدا بر خلقيد و امانت اوئيد در روي زمين و شما بمنزله ي شاخه هاي سرسبز درخت رسالتيد، قدم بر چشم ما بگذار و با ما باش كه قبيله ي بني تميم در اطاعت از تو و اجراي فرامين تو آماده است و سر تسليم به درگاه تو مي سايد، و قبيله ي بني سعد نيز به دعوت

تو پاسخ مثبت داد، و من با پيام تو چون باران صبحگاهي غبار كدورت را از دلها بردم [ صفحه 87] و تاريكي جهالتشان را به لطف بارقه ي عنايت تو روشن كردم.چون نامه ي او به امام عليه السلام رسيد در حق او دعا كرد و فرمود: خدا تو را از هراس در امان دارد و در روزي كه گامها در التهاب عطش مي سوزد (كنايه از روز قيامت) خداوند تو را سرافراز و سيراب گرداند [152] .يزيد بن مسعود در حال عزيمت بود تا به قافله ي كربلا بپيوندد كه خبر شهادت امام عليه السلام و ياران وفادارش او را در آتش حسرت سوخت و شعله ي داغي در دل او و مردان قبيه اش افروخت كه تا آخرين لحظات عمر، سر در گريبان ندامت بخاطر از دست دادن اين سعادت بزرگ كه شهادت را به دنبال داشت، افسوس مي خورند [153]

يزيد بن نبيط

در مصدر همانگونه كه در متن آمده است يزيد بن نبيط ضبط شده است، و لكن در ديگر مصادر از جمله ابصار العين 110 يزد بن ثبيط آمده است، و ابن اثير در كامل 21 /4 يزيد بن بنيط ثبت كرده است.چون پيام فراگير و سرنوشت ساز امام به بصره رسيد، يزيد بن نبيط بصري از افراد سرشناسي بود كه به اين پيام امام پاسخ مثبت داد و براي آگاهي بيشتر از جريان امور به خانه ي ماريه بنت سعد [154] رفت، كه آن خانه مرگز شكل گيري حركتهاي شيعي و اجتماع ياران امام بود [155] [156] . [ صفحه 88] يزيد بن نبيط كه از قبيله ي عبدالقيس بود و ده پسر رشيد و دلاور داشت در خانه ي همين

زن به فرزندان و ياران خود خطاب كرد و گفت كه تصميم خود را گرفته است و بزودي از بصره به طرف مكه حركت خواهد كرد تا به امام حسين عليه السلام بپيوندد، دو نفر از فرزندان او به نام عبدالله و عبيدالله آمادگي كامل خود را براي همراهي و ياري او در اين سفر پر خطر ابراز داشتند و ياران او گفتند كه از سپاه عبيدالله بن زياد- كه براي از بين بردن او و يارانش هيچ ترديدي به خود راه نخواهند داد- بيمناكند! او در پاسخ آنان گفت: بخدا سوگند با اين دو فرزند رشيد و چابك سوار از دشمن هراسي ندارم.يزيد بن نبيط با دو فرزندش بسرعت فاصله ي بصره تا مكه را طي كرد و چون آگاه شد كه امام عليه السلام در ابطح (حوالي مكه) بسر مي برد، از مكه به طرف ابطح حركت كرد، چون به آنجا رسيد به او گفتند كه امام عليه السلام براي ديدن او به مكه رفته است، او كه از اينهمه بزرگواري و فروتني امام سر از پا نمي شناخت مصمم تر از به مكه برگشت و در منزل خود به زيارت امام نايل آمد و از اينكه امام تا رسيدن او به انتظار نشسته است شعله هاي محبت از دلش زبانه كشيد و اين آيه ي مباركه را بر زبان جاري كرد «بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا» [157] .پس از سلام و خير مقدم، گزارشي از وضعيت عمومي بصره و همچنين هدف خود را از حركت به مكه براي امام عليه السلام بازگو كرد، و امام براي او دعاي خير نمود.يزيد بن نبيط و دو فرزند دلاور

وفادارش همراه آن حضرت به طرف كربلا حركت كرد و به اتفاق فرزندانش توفيق شهادت در ركاب امام عليه السلام را پيدا كرد [158] . [ صفحه 89]

نامه هاي مردم كوفه

گروهي از مورخان نوشته اند: پس از اينكه مردم كوفه از مرگ معاويه و عدم بيعت امام با يزيد آگاه شدند از اطاعت يزيد سرپيچي كرده و شيعيان وفادار امام در خانه ي سليمان بن صرد خزاعي [159] گرد آمدند و پس از مذاكره و مشورت، بر آن شدند كه براي امام عليه السلام نامه نوشته و از او براي آمدن به كوفه دعوت نمايند، و به عبدالله بن مسمع [160] و عبدالله بن وال [161] مأموريت دادند تا بسرعت به طرف مكه حركت كرده و نامه ها را به امام عليه السلام برسانند.ده روز از ماه مبارك رمضان گذشته بود كه دو پيك اهالي كوفه به مكه وارد شدند و نامه ها را به امام عليه السلام تسليم نمودند.هنوز دو روز از فرستادن نامه ها نگذشته بود كه اهالي كوفه نامه هاي ديگري را بهمراه قيس بن مسهر صيداوي [162] و عبد الرحمن بن عبدالله ارحبي [163] براي امام فرستادند و باز پس از دو روز ديگر نامه هاي ديگري را بوسيله ي هاني بن هاني سبيعي [164] و سعيد بن عبدالله حنفي [165] ارسال داشتند كه تعداد نامه هاي ارسالي به [ صفحه 90] دوازده هزار نامه بالغ شد [166] .از افراد شاخص و سرشناسي كه براي امام نامه نوشتند و از او رسما براي رفتن به كوفه دعوت كردند براي نمونه مي توان از حبيبت بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، سليمان بن صرد، رفاعة بن شداد، مسيب بن نجبة، شبث بن ربعي، حجار

بن ابجر، يزيد بن حارث بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير ياد كرد [167] .در برخي از متون قابل استناد، متن نامه هاي ارسالي اهالي كوفه براي امام چنين بوده است:«اما بعد، ستايش خدايي را سزاست كه كمر دشمن جبار و ستمگر شما را شكست، دشمني كه زمام امور اين امت را با نيرنگ به دست گرفت و اموال آنها را غصب كرد و بدون رضايت مردم بر آنها حكومت كرد، خوبان اين امت را كشت و اشرار را امان داد و بيت المال را در ميان ستمگران و پولداران تقسيم نمود، او همانند قوم ثمود از رحمت حق دور باد!بدرستي كه براي ما امام و رهبري نيست پس بسوي ما بيا، باشد كه خداوند متعال بوسيله ي شما ما را در صراط المستقيم و مسير حق قرار دهد، نعمان بن بشير در قصر اماره ي كوفه مستقر شده است و ما در مراسم نماز جمعه و نماز عيد كه به امامت او تشكيل مي شود، شركت نمي كنيم، و اگر خبر اطمينان بخشي به ما برسد مبني بر اينكه [ صفحه 91] به كوفه خواهي آمد، او را از شهر بيرون مي كنيم تا راهي شام شود، انشاءالله».بزرگان كوفه اين نامه را با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال به خدمت امام عليه السلام فرستادند و به آنها دستور دادند كه در رساندن آن شتاب كنند، و آنها نيز چنين كردند تا اينكه روز دهم ماه مبارك رمضان در مكه خدمت امام عليه السلام رسيدند [168] .آخرين نامه اي كه در مكه به دست امام عليه السلام رسيد، نامه ي هاني بن ابي هاني

و سعيد بن عبدالله خثعمي بود كه نوشته بودند: «بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ي شيعيان با ايمان به حسين بن علي عليه السلام است، اما بعد، در عزيمت به طرف عراق شتاب كن كه مردم در انتظارت لحظه شماري مي كنند چرا كه آنها رهبري جز تو ندارند پس شتاب كن! شتاب كن! و السلام» [169] مضمون نامه هاي ارسالي در چند نكته ي اساسي خلاصه مي شد:1- اظهار شادي از درگذشت معاويه.2- عدم لياقت و صلاحيت يزيد در امر خلافت و حكومت.3- دعوت از امام عليه السلام براي رفتن به كوفه.4- تعهد اهالي كوفه به فداكاري و جانبازي در راه امام عليه السلام.

نامه ي امام به مردم كوفه

نامه هاي ارسالي مردم كوفه به امام عليه السلام بسيار زياد شده بود و طي آن شخصيتهاي كوفه از امام خواسته بودند كه به كوفه بيايد ولي امام جواب نمي داد تا اينكه در يك روز ششصد نامه به دست امام رسيد! اين نامه ها پي در پي براي امام ارسال مي شد و در فاصله ي كوتاهي تعداد نامه ها بالغ بر دوازده هزار نامه شد [170] . [ صفحه 92] امام عليه السلام در پاسخ نامه هاي مردم كوفه، فقط به نوشتن يك جواب اكتفا فرمود و به آنها نوشت:«از حسين بن علي به جماعتي از مسلمين و مؤمنين، اما بعد، بدرستي كه هاني و سعيد (آخرين پيكهاي اعزامي مردم كوفه) نامه هاي شمارا نزد من آوردند و آخرين افراد از فرستادگان شما بودند، من از آنچه شما ذكر كرديد با خبر شدم و اينكه نوشته بوديد «ما امام و رهبري نداريم، بسوي ما بشتاب، باشد كه خداي متعال ما را بوسيله ي تو ما را به راه حق هدايت نمايد»

من برادر و پسر عمويم (مسلم بن عقيل) را كه مورد اطمينان من است بسوي شما فرستادم، اگر او براي من بنويسد كه طبقه ي اهل فضل و خردمند كوفه نوشته هاي شما و اظهارات فرستادگان شما را تأييد مي كنند، بزودي بسوي شما حركت خواهم كرد انشاءالله». و در پايان نامه آمده بود:«بجان خودم سوگند كه امام، كسي نيست مگر آن كه به كتاب خدا حكم كند و عدل و داد برپا دارد و دين حق را پذيرفته و خود را وقف در رضاي خدا كند» [171] [172] .

اعزام مسلم بن عقيل به كوفه

امام عليه السلام بين ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداي متعال طلب خير نمود و بعد مسلم بن عقيل [173] را احضار فرمود و او را از دعوت اهالي كوفه و اظهارات آنان [ صفحه 93] آگاه ساخت، پاسخ نامه ي اهالي كوفه را به دست او سپرد تا به قصد كوفه حركت كند [174] ، و به او فرمود: «من شما را بسوي مردم كوفه مي فرستم و خداي متعال بزودي آنچه را كه مي خواهد و براي تو مي پسندد، انجام خواهد داد، و اميدوارم كه من و تو در مرتبت و منزلت شهيدان باشيم، پس با استعانت از خدا به طرف كوفه حركت كن و چون به كوفه رسيدي نزد موثق ترين اهالي كوفه منزل كن» [175] .مسلم بن عقيل از مكه به مدينه آمد، ابتدا به مسجد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم رفت و نماز گزارد و پس از اينكه با افراد خانواده اش وداع نمود، بهمراه دو نفر از قبيله ي قيس كه به راه آشنا بودند به طرف كوفه حركت كرد، اما راه

را گم كردند و همراهان مسلم از شدت تشنگي ناتوان شده از ادامه ي مسير بازماندند و ياراي همراهي با مسلم را نداشتند، از اين رو مسلم بن عقيل به تنهائي و با تلاش بسيار از روي نشانه ها راه را يافت و براي اجراي فرمان حسين عليه السلام بسوي كوفه حركت كرد [176] .

نامه ي مسلم به امام

حضرت مسلم از بين راه نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت و امام را از جريان امر آگاه ساخت و در آن نامه نوشت كه: من در «بطن الخبيت» [177] كه در كنار آب قرار دارد، اقامت كرده ام و چون اين سفر را به فال بد گرفته ام در صورت امكان مرا از اين مأموريت معاف داشته و شخص ديگري را به كوفه بفرست. [ صفحه 94]

نامه ي امام به مسلم

امام عليه السلام به مسلم پاسخ داد: «امام بعد، از آن مي ترسم كه انگيزه اي جز ترس براي نوشتن اين نامه نداشته باشي! بسوي مأموريتي كه داري حركت كن! و السلام» [178] [179] .هنگامي كه مسلم نامه را قرائت كرد فرمود: من هرگز بر خودم نمي ترسم؛ پس حركت كرد تا رسيد به آبي كه مربوط به قبيله ي طي بود، در آنجا توقف نمود سپس از آن مكان حركت كرد، ناگهان مردي را در حال صيد ديد كه بسوي آهويي تير انداخت و به آن حيوان اصابت كرد و كشته شد، مسلم گفت: دشمن را خواهيم كشت انشاءالله تعالي [180] . [ صفحه 95] بهر حال حضرت مسلم كه در روز نيمه ي ماه مبارك رمضان از مكه حركت كرده بود در روز پنجم شوال وارد كوفه گرديد [181] ، و در خانه ي مختار بن ابي عبيده ثقفي منزل كرد [182] .

مسلم در خانه ي مختار

مختار در ميان قبيله و افراد خانواده اش مردي بود شريف و داراي همت عالي و اراده ي قوي كه با دشمنان اهل بيت شديدأ مخالفت مي كرد، او را به عقل وافر و رأي صائب مي شناختند، و او شخصيتي است كه با بريدن از دشمنان و پيوستن به اهل بيت عليهم السلام داراي مكارم اخلاقي و ملكات فاضله ي انساني گرديده است، او در پيدا و نهان نسبت به اهل بيت عليهم السلام اخلاص نشان مي داد [183] .علت ورود مسلم به خانه ي مختار اين بود كه مختار از زعماي شيعه بشمار مي رفت، و مسلم اطمينان داشت كه او نسبت به امام حسين عليه السلام مخلص و وفادار است، و ضمنأ مختار داماد نعمان بن بشير- حاكم وقت كوفه- بود

و بدون ترديد تا زماني كه مسلم در خانه ي مختار بود نعمان بن بشير متعرض مسلم نمي شد؛ و اين انتحاب مسلم نشان دهنده ي احاطه ي آن بزرگوار به موقعيتهاي اجتماعي است [184] .چون شيعيان از ورود مسلم بن عقيل به كوفه آگاه شدند، در خانه ي مختار به ديدن او رفتند و در آنجا اجتماع كردند، و مسلم بن عقيل نامه ي امام حسين عليه السلام را براي افرادي كه به ديدن او آمده بودند، خواند، و از آن گروه عظيم كه شديدأ تحت تأثير پيام امام عليه السلام قرار گرفته بودند و اشك مي ريختند هجده هزار نفر با مسلم بيعت [ صفحه 96] كردند [185] [186] .

سخنان عابس بن ابي شبيب شاكري

ترجمه ي عابس بن ابي شبيب كه از شهداي كربلاست تحت عنوان شهدا مذكور خواهد شد.عابس بن ابي شبيب كه در آن جمع حضور داشت بپاخاست و پس از حمد و ثناي الهي گفت: من از مردم كوفه براي شما صحبت نمي كنم و نمي دانم كه در دلهاي آنان چه مي گذرد، و قصد فريب شما را ندارم ولي بخدا سوگند آنچه را كه مي گويم چيزي است كه در ضميرم نقش بسته و به آن باور دارم و آن اين است كه در خود اين آمادگي را مي بينم كه در هر زماني كه به كمك من نياز داشته باشيد دريغ نكنم و در ركاب شما با شمشيري كه در دست دارم با دشمنان مبارزه كنم و در اين راه جز به رضاي خداوندي و ثواب الهي نمي انديشم تا به ديدار خدا بشتابم.پس از او، حبيب بن مظاهر برخاست و گفت: اي عابس! رحمت خدا بر تو باد كه آنچه در ضمير داشتي در

قالب جملاتي كوتاه بر زبان راندي؛ و در ادامه ي سخنان خود گفت: بخدا سوگند كه من هم همانند عابس در ياري تو مصمم و استوارم.و بعد از او سعيد بن عبدالله حنفي قيام كرد و سخناني شبيه سخنان عابس و حبيب گفت: [187] . [ صفحه 97]

ماجراي بيعت با مسلم

پس از اين سخنان شورانگيز بود كه شيعيان براي بيعت با مسلم و دادن پاسخ مثبت به نداي امام عليه السلام راسختر و استوارتر از هميشه به طرف مسلم بن عقيل آمدند و بيعت خود را با او منوط به اين هفت محور اصلي اعلام داشتند:1- دعوت مردم به كتاب خدا و سنت رسول او.2- پيكار با بيدادگران.3- دفاع از مستضعفين و رسيدگي به حال محرومين اجتماع.4- تقسيم غنائم در ميان مسلمانان بطور مساوي.5- رد مظالم به اهلش.6- ياري اهل بيت عليهم السلام.7- مسالمت با كساني كه سر ستيز ندارند، و پيكار با متجاوزين [188] .

نامه ي مسلم بن عقيل به امام

چون اين تعداد از مردم با مسلم بيعت كردند و مسلم بن عقيل به پيروزي اين قيام الهي اطمينان پيدا كرد، و از امام تقاضا نمود به محض وصول نامه، به طرف كوفه حركت كند چرا كه مردم طالب اويند و نسبت به خاندان اموي علاقه اي ندارند [189] .نامه ي مسلم بن عقيل را- كه نامه ي اهل كوفه نيز ضميمه ي آن بود- قيس بن مسهر صيداوي و عابس بن ابي شبيب شاكري براي امام عليه السلام بردند [190] . [ صفحه 98]

سخنان والي كوفه

از طرف ديگر چون خبر ورود مسلم و بيعت مردم به نعمان بن بشير والي كوفه رسيد، به منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي خطاب به مردم كوفه گفت: اي بندگان خدا! تقواي خدا را پيشه ي خود سازيد و بسوي فتنه و تفرقه حركت نكنيد زيرا موجب ريخته شدن خونها و كشته شدن مردان و غارت شدن اموال آنان خواهد شد، من با كسي كه با من نستيزد نمي جنگم و شما را به جان يكديگر نمي اندازم و به صرف اتهام كسي را بازداشت نمي كنم، ولي اگر با من دشمني كنيد و پيماني را كه بسته ايد ناديده بگيريد و با يزيد مخالفت كنيد بخدا سوگند تا زماني كه شمشير در دست من است با شما خواهم جنگيد هر چند از شما كسي به ياري من برنخيزد و من اميدوارم كه در ميان شما تعداد افرادي كه حق را مي شناسند از افرادي كه گرايش به باطل دارند زيادتر باشد! [191] .پس از سخنان نعمان بن بشير، عبدالله بن مسلم حضرمي كه هم پيمان بني اميه بود از جاي برخاست و گفت: با

اين روش كه تو در پيش گرفته اي كاري از پيش نخواهي برد و اين فتنه جز با سركوب از بين نخواهد رفت، اي نعمان! رأي تو رأي مردم ضعيف و ناتوان است.والي كوفه در حالي كه از سخنان عبدالله بن مسلم حضرمي برآشفته بود گفت: اگر من از مستضعفين جامعه بشمار آيم ولي در اطاعت خدا باشم بهتر است از اينكه عزيز در معصيت خدا باشم؛ سپس از منبر به زير آمد.عبدالله بن مسلم كه از سرسپردگان شناخته شده ي حكومت اموي بشمار مي رفت، اولين كسي بود كه به يزيد نامه نوشت و از ورود مسلم بن عقيل نماينده ي امام حسين عليه السلام [ صفحه 99] به كوفه و بيعت چشمگير مردم با او خبر داد، و ضمن اظهار نگراني خاطر نشان ساخت كه: اگر به كوفه نياز داري، مردي قوي و صاحب اراده اي را به آنجا گسيل دار تا فرامين تو را به كار بندد و همچون تو با دشمنان تو رفتار كند، نعمان بن بشير يا مردي ناتوان و سست اراده است و يا چنين وانمود مي كند، و به درد اين كار نمي خورد.پس از عبدالله بن مسلم، ساير جيره خواران حكومتي از قبيل عمارة بن وليد و عمر بن سعد بن ابي وقاص نامه هاي مشابهي براي يزيد فرستادند [192]

سرجون غلام معاويه

پس از اينكه اين نامه ها به دست يزيد رسيد، سرجون [193] - غلام وفادار پدرش- را احضار كرد و او را از ماجراي مسلم بن عقيل و بيعت مردم كوفه با او و عدم قاطعيت نعمان بن بشير آگاه ساخت و در مورد انتخاب والي جديد كوفه از او نظرخواهي كرد.سرجون به او گفت:

اگر پدرت معاويه اكنون زنده مي شد، نظر او را در اين مورد به كار مي بستي؟!يزيد پاسخ داد: آري.سرجون كه مي دانست يزيد از عبيدالله بن زياد كينه ها به دل دارد براي اينكه او را رام كند، فرمان معاويه را كه قبل از مردنش براي عبيدالله بن زياد نوشته و حكومت كوفه را به او داده بود بيرون آورد و به يزيد نشان داد و گفت: نظر معاويه در مورد عبيدالله بن زياد چنين بود، و اينك كه سراسر كوفه را آشوب فراگرفته است بايد [ صفحه 100] حكومت بصره و كوفه را يكجا به عبيدالله بن زياد واگذار كني تا بتواند مخالفان حكومت را در اين دو پايگاه مهم به جاي خود بنشاند.يزيد پيشنهاد سرجون را پذيرفت و طي فرماني حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله بن زيد- كه در آن وقت والي بصره بود- واگذار كرد و فرمان را بهمراه نامه اي توسط مسلم بن عمرو باهلي [194] براي عبيدالله بن زياد فرستاد [195] .

نامه ي يزيد به عبيدالله

يزيد نامه اي براي عبيدالله نوشت كه در آن آمده بود: افرادي كه روزي مورد ستايش قرار مي گيرند، روز ديگر به ننگ و نفرين دچار مي شوند، و چيزهاي ناپسند به صورت مطلوب و دل پسند درمي آيند [196] .و تو در مقام و منزلتي قرار داري كه شايسته ي آني! به قول شاعر عرب: «تو بالا رفتي و از ابرها پيشي گرفتي و بر فراز آنها مقام كردي، كه براي تو جز مسند خورشيد جايگاهي نيست» [197] .و در اين نامه به او فرمان داد كه در عزيمت به كوفه شتاب كند.مسلم بن عقيل را پس از دستگيري، كشته ويا تبعيد نمايد. [198] .

سخنان عبيدالله بن زياد

پس از اينكه نامه ي يزيد در بصره به دست عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد تا [ صفحه 101] فرستاده ي امام عليه السلام را كه حامل نامه براي اشراف و بزرگان بصره بود گردن زدند و بعد در مسجد شهر به منبر رفته خطبه خواند و گفت: «يزيد، ولايت كوفه را به من واگذار نموده است و من فردا از بصره به طرف كوفه حركت خواهم كرد [199] ، بخدا سوگند كه سختيها به من نزديك نخواهند شد و پيش آمدهاي روزگار ما را متزلزل نخواهد كرد، با هر كسي كه با من از در دشمني درآيد خصومت مي كنم و با كسي كه قصد ستيز با مرا دارد خواهم جنگيد و شربت مرگ را به كام او خواهم ريخت، من برادرم عثمان بن زياد را در غياب خود به حكومت بصره مي گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد كه بخدا سوگند در كشتن افراد مخالف، مصمم و راسخم و افراد نزديك را به جاي افراد دور به

عقوبت مي رسانم! با من راست باشيد و بامن مخالفتي نكنيد!» [200] .

حركت عبيدالله بسوي كوفه

عبيدالله بن زياد بهمراه مسلم بن عمرو باهلي، منذر بن جارود، شريك بن اعور حارثي [201] و عبدالله بن حارث بن نوفل و پانصد مرد بصري چنان با شتاب مسير كوفه را طي مي كرد كه وقتي ديد شريك بن اعور و عبدالله بن حارث ياراي همركابي با او را [ صفحه 102] ندارند، آنها را در ميان راه تنها گذارد و خود با ساير همراهانش به حركت ادامه داد، اين دو مي خواستند كه ابن زياد ديرتر از موعد مقرر به كوفه برسد تا شايد ورق برگردد ولي او از بيم آنكه امام عليه السلام بر او سبقت گرفته و زودتر وارد كوفه شود، با شتاب بيشتر فاصله ي بصره تا كوفه را طي مي كرد تا اينكه در «قادسيه» غلام او مهران نيز از ادامه ي مسير بازماند و ابن زياد هر چه تلاش كرد كه او را با تطميع و درم بخشي آماده كند، موفق نشد، به ناچاراورا نيز تنها گذارد و با لباس مبدل به راه خود ادامه داد.نوشته اند كه: ابن زياد جامه ي يماني بر تن كرد و عمامه ي سياه رنگي بر سر گذاشت تا كسي او رانشناسد و دوستداران امام عليه السلام او را اشتباها به جاي امام بگيرند! او با اين تغيير لباس از هر پست بازرسي عبور مي كرد، مردم مي پنداشتند كه او حسين بن علي است و به او مرحبا مي گفتند و ابن زياد به روي خود نمي آورد و ساكت بود [202] .

ورود عبيدالله به كوفه

ابن زياد چون به نزديكي كوفه رسيد، تا فرارسيدن شب درنگ كرد و بعد وارد كوفه شد از آن ناحيه اي كه نزديك نجف است، در اين اثنا زني بانگ برداشت

كه: بخداي كعبه سوگند كه اين پسر پيامبر است، مردم فريب خورده از شوق به فرياد آمدند و در حالي كه اطراف او را گرفته بودند گفتند: ما جمعيتي افزون بر چهل هزار نفر با تو خواهيم بود [203] ولي اين ساده دل وقتي بخود آمدند كه ابن زياد پرده از صورت خود برداشت و خطاب به آنان گفت كه: من عبيدالله بن زياد هستم!مردم كوفه كه سخت غافلگير شده بودند بر روي هم ريختند و در زير دست پا [ صفحه 103] لگد مال شدند، و ابن زياد وارد دارالاماره شد [204] .نوشته اند كه: مسلم بن عمرو باهلي هنگامي كه كثرت جمعيت و ازدحام مردم فريب خورده ي كوفه را در اطراف ابن زياد ديد، بانگ برداشت كه: دور شويد و كناره گيريد كه او امير عبيدالله بن زياد است، و ابن زياد به راهش ادامه داد تا پشت قصر دارالاماره رسيد [205] .همراهان ابن زياد از نعمان بن بشير و همراهانش كه در قصر دارالاماره بودند خواستند كه در را به روي آنها بگشايند، نعمان بن بشير كه فكر مي كرد امام عليه السلام با همراهانش قصد ورود به دارالاماره را دارند خطاب به ابن زياد گفت كه: تو را بخدا سوگند مي دهم كه از قصر دور شوي، بخدا سوگند امانتي را كه به من سپرده شده است به دست تو نخواهم سپرد، و من هرگز به جنگ كردن با تو تمايلي ندارم؛ و فكر مي كرد كه مخاطب او، امام عليه السلام است.در اين هنگام مردي از ميان جمعيت فرياد برآورد كه: اين پسر مرجانه عبيدالله بن زياد است. مردم با شنيدن اين سخن، از

ابن زياد فاصله گرفتند و متفرق شدند و نعمان بن بشير كه تازه به خود آمده و به اشتباه خود پي برده بود در قصر را گشود و ابن زياد وارد درارالاماره شد [206] .

خطبه ي عبيدالله در كوفه

صبح روز بعد ابن زياد دستور داد كه مردم كوفه در مسجد جمع شوند و طي خطبه اي به آنان گفت: يزيد حكومت شهر شما را به من سپرده است تا از بيت المال حفاظت كنم و طبقه ي مظلوم و محروم را حمايت كنم و با كساني كه از فرامين صادره [ صفحه 104] اطاعت مي كنند مانند پدري مهربان رفتار نمايم و شمشيرم را بر روي كساني خواهم كشيد كه سر از فرمان من بپيچند، از خشم من بترسيد و بدانيد كه من مرد عملم و به گفتار بسنده نمي كنم [207] .

تهديد و ارعاب

ابن زياد به محض ورود به كوفه و تكيه زدن بر مسند حكومت، براي زهر چشم گرفتن از مردم كوفه، دستور دستگيري و بازداشت و كشتار جمعي از سرشناسان كوفه را صادر كرد تا روحيه ي انقلابي مردم را متزلزل كرده و هواي قيام را از سر آنها بيرون كند، و در روز دوم ورودش به كوفه دستور داد تا مردم در مسجد شهر اجتماع كنند و خود با هيئتي كاملا متفاوت كه معمولا در ميان مردم ظاهر مي گشت، بر فراز منبر نشست و در خطبه اي تهديدآميز خاطر نشان كرد كه: احساس مي كنم اين مشكل جز با شدت عمل از ميان نخواهد رفت، بدانيد كه من بي گناه را به جاي گناهكار و مردم حاضر را به جاي افراد غائب كيفر خواهم كرد! و شما را به جاي خود خواهم نشاند!در اين اثنا مردي از اهالي كوفه به نام اسد بن عبدالله المري بپاخاست و در رد سخنان ابن زياد گفت: اي امير! خداي متعال مي فرمايد (و لاتزر وازرة وزر اخري) [208] «هيچ گنهكاري حامل گناه

ديگري نيست»، و هر كس بايد در برابر عملي كه كرده است پاسخگو باشد، بر توست كه بگويي و بر ماست كه بشنويم ولي به زشتي با ما عمل مكن پيش از آنكه از تو نيكي ديده باشيم.ابن زياد از ادامه ي سخن باز ماند و از منبر بزير آمد و به دارالاماره رفت [209] . [ صفحه 105] و نوشته اند كه ابن زياد در اثناي سخن گفت: حرف مرا به اين مرد هاشمي برسانيد تا از خشم من بپرهيزد؛ و مرادش از مرد هاشمي، حضرت مسلم به عقيل رضي الله عنه بود [210] .

برخورد با ماموران و جاسوسان حكومتي

عبيدالله بن زياد با مأموران حكومتي و جاسوسان و بازرسان (عرفاء) [211] بناي بدرفتاري و سختگيري را گذارد و از آنها خواست تا اسامي افراد غريبي كه وارد شهر مي شوند و مردمي كه با حكومت يزيد سر سازش ندارند و در حقانيت خلافت او ترديد مي كنند و افرادي كه بناي مخالفت و تفرقه افكني دارند، گزارش كنند، و اگر كسي از اين امر سرپيچي كند و بموقع گزارشهاي لازم را تسليم ننمايد و دشمنان يزيد را معرفي نكند، نه تنها مقرري او از بيت المال قطع خواهد شد بلكه خون و مال او مباح و مقابل خانه اش به دار آويخته مي گردد و يا اينك تبعيد مي شود به «زاره» [212] [213]

مسلم در خانه ي هاني

چون مسلم بن عقيل از آمدن عبيدالله به كوفه مطلع و از سخنان او در مسجد جامع و آنچه با جاسوسان در ميان گذارده بود آگاه شد، از خانه ي مختار- كه در آن سكونت [ صفحه 106] داشت- بيرون آمد و به خانه ي هاني بن عروه [214] رفت و پيروان امام عليه السلام مخفيانه در خانه ي هاني به ملاقات آن جناب مي رفتند و به يكديگر سفارش مي كردند كه اين امر را از ديگران پنهان نگاه دارند [215] .علت اين جابجايي اين بود كه محل اقامت مسلم مخفي نگاه داشته شود زيرا او بيمناك بود كه مبادا پيش از آنكه به رسالت خود جامه ي عمل بپوشاند توسط مأموران ابن زياد دستگير گردد [216] .نوشته اند كه: پس از اينكه مسلم بن عقيل در خانه ي هاني بن عروه اقامت كرد و تعداد بيعت كنندگان با او به 25 هزار نفر رسيد تصميم بر خروج گرفت ولي هاني

به او گفت كه: در اين كار شتاب مكن [217] .

شريك بن اعور در كوفه

قبلا گفتيم كه شريك بن اعور به هنگام عزيمت ابن زياد از بصره به طرف كوفه با او همراه بود و در اثناي راه از طي مسير باز ماند و فكر مي كرد كه ابن زياد او را تنها نخواهد گذارد و در ورود ابن زياد به كوفه تأخير خواهد افتاد. [ صفحه 107] چون شريك وارد كوفه شد و از جريان امور مطلع گرديد، سراغ هاني بن عروه رفت و در خانه ي او اقامت گزيد [218] و هاني را ترغيب و تشويف مي كرد تا دراجراي دستورات مسلم كوتاهي نكند و اسباب كار را براي او فراهم سازد [219] .

عيادت عبيدالله از هاني و شريك

چون هاني بن عروه بيمار گشت و عبيدالله بن زياد براي عيادت به نزد او آمد، عمارة بن عبدالسلولي به هاني گفت: يكي از اهداف، از ميان برداشتن اين عامل سرسپرده ي حكومت اموي است و خداي بزرگ اينك اين فرصت را در اختيار ما گذارده است كه اين قرباني را كه با پاي خود به قربانگاه آمده است از ميان برداريم و ضربه اي كاري بر پيكره ي حكومتي يزيد وارد كنيم.هاني كه پايبند اصول اخلاقي بود، در پاسخ او گفت: دوست ندارم كه او در خانه ي من به قتل برسد چرا كه ميهمان من است.ابن زياد كه جهت عيادت هاني آمده بود بدون آنكه كوچكترين آسيبي ببيند، آن خانه را ترك گفت.چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه شريك بن اعور نيز بيمار شد و او هم در خانه ي هاني بن عروه بسر مي برد و مي برد و مورد احترام عبيدالله بن زياد وديگر امراي حكومتي بود، عبيدالله پيكي را به نزد شريك گسيل داشت تا به

او بگويد كه امشب به عيادت او خواهد آمد، شريك كه ديد فرصت مناسبي براي از بين بردن عبيدالله بن زياد پيدا كرده است به مسلم بن عقيل گفت كه: ابن زياد امشب به عيادت من خواهد آمد، وقتي وارد خانه شد و در كنار بستر من نشست او را غافلگير كرده و از ميان بردار و زمام [ صفحه 108] دارالاماره را در دست بگير مطمئن باش كسي در اين امر با تو مخالفت نخواهد كرد و من هنگامي كه بهبود يافتم به بصره خواهم رفت و مردم بصره را با تو همراه خواهم كرد [220]

شريك و نقشه ي قتل عبيدالله

هنوز شريك با مسلم بن عقيل گرم سخن بود كه دق الباب شد و خبر آوردند كه امير بر در خانه است. مسلم در گوشه اي از خانه پنهان شد و عبيدالله بن زياد با غلامش مهران وارد خانه گرديد و در كنار شريك نشست و به پرس و جوي احوال او پرداخت.شريك لحظه شماري مي كرد تا مسلم از مخفيگاه خود بيرون آيد و به ابن زياد حمله كرده و او را به هلاكت برساند ولي انتظار او سودي نداشت، شريك كه برآشفته بود عمامه ي خود را از سر برمي داشت و بر زمين مي نهاد و باز آن را بر سر مي نهاد و اين كار را تكرار مي كرد، و چون ديد كه از مسلم خبري نشد، بطوري كه مسلم صداي او را بشنود به قرائت اشعار پرداخت تا جايي كه رو به مخفيگاه مسلم كرد و گفت: سيراب كنيد او (ابن زياد) را اگر چه به مرگ من منتهي گردد [221] .عبيدالله بن زياد كه از حركات شريك، شگفت زده

شده بود رو به هاني بن عروه (صاحب خانه) كرده گفت: گويا پسر عموي تو هذيان مي گويد.هاني گفت: شريك از آن روزي كه بيمار شده با خود حرف مي زند و نمي داند كه چه مي گويد [222] . [ صفحه 109]

آگاه شدن مهران غلام عبيدالله از ماجرا

شريك در جريان گفتگويش با مسلم بن عقيل خاطر نشان ساخته بود كه: وقتي گفتم به من آب بدهيد، از مخفيگاه خارج شو و كار عبيدالله را يكسره كن، هنگامي كه عبيدالله براي عيادت شريك وارد خانه ي هاني شد و در كنار شريك نشست، مهران بالاي سر عبيدالله به رسم احترام ايستاده بود، شريك كه وقت را مناسب مي ديد گفت: مرا سيراب كنيد.كنيزكي در حالي كه قدحي آب در دست داشت تا براي شريك ببرد، چشمش به مسلم افتاد كه در مخفيگاه بسر مي برد، پايش لغزيد، شريك دوباره گفت: مرا سيراب كنيد.چون حركتي مشاهده نكرد براي بار سوم صدا زد و گفت: واي بر شما! مرا سيراب كنيد اگر چه به قيمت جان من تمام شود.مهران غلام ابن زياد با زيركي دريافت كه توطئه اي در كار است و دست عبيدالله را فشرده و عبيدالله بسرعت از جاي خود برخاست، شريك گفت: اي امير! مي خواستم به شما وصيت كنم! عبيدالله گفت: دوباره براي ديدنت خواهم آمد.مهران پس از خارج شدن از خانه به عبيدالله گفت: شريك تصميم به كشتن تو گرفته بود، عبيدالله با ناباوري گفت: چگونه امكان دارد كه او چنين خيالي را در مورد من داشته باشد در حالي كه من در حق او محبتها كرده ام و پدرم نيز در حق هاني از هيچ محبتي فروگذار نكرده است؟!مهران به او اطمينان داد كه مطلب

همان است كه به او گفته است [223] . [ صفحه 110]

علت خودداري مسلم از قتل عبيدالله

پس از خروج عبيدالله از خانه ي هاني، مسلم از مخفيگاه خود بيرون آمد و شريك با برآشفتگي علت عدم اقدام اورا جهت كشتن عبيدالله پرسيد، مسلم در پاسخ گفت: دو عامل مرا از اين كار بازداشت: اول آنكه هاني كراهت داشت كه عبيدالله در خانه ي او كشته شود، دوم آنكه حديثي بود كه مردم از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل كرده اند كه: «ايمان، مكر و حيله را مهار مي كند، و مومن اهل حيله نيست» [224] .شريك گفت: بخدا سوگند كه اگر او را مي كشتي، مردي فاسق و كافر و بدكاري را كشته بودي [225] .و برخي نقل كرده اند كه: پس از خروج عبيدالله بن زياد از خانه ي هاني بن عروه، مسلم از مخفيگاه خود خارج شد در حالي كه شمشيري در دستش بود، شريك از او پرسيد كه: چه چيزي تو را از كشتن عبيدالله باز داشت؟مسلم در پاسخ گفت: هنگامي كه از مخفيگاه خود بيرون آمدم زني (شايد همان كنيزي كه قدح آب در دست داشت) نزديك آمد و گفت: تو را بخدا سوگند مي دهم كه عبيدالله بن زياد در خانه ي ما كشته نشود، و گريست، و من هم شمشيرم را رها كردم و نشستم.هاني گفت: اي واي بر او كه هم مرا كشت و هم خود را و ناخواسته از چيزي كه مي گريختم با آن روبرو شدم [226] . [ صفحه 111]

وفات شريك بن اعور

برخي از مورخين نوشته اند كه: شريك بن اعور سه روز پس از اين ماجرا، درگذشت و عبيدالله بر جنازه ي او نماز خواند، و چون دريافت كه شريك، مسلم را بر كشتن او ترغيب نموده بود گفت: بخدا

سوگند كه ديگر بر جنازه ي هيچ عراقي نماز نخواهم خواند و اگر قبر پدرم زياد [227] در آنجائي كه شريك دفن شده است، نبود، هر آينه قبر اورا نبش كرده جسدش را بيرون مي آوردم [228] .و باز نوشته اند كه: چون عبيدالله بن زياد از نزد شريك به دارالاماره باز گشت، شخصي به نام مالك بن يربوع تميمي نامه اي به دست او داد كه آن را از دست عبدالله بن يقطر گرفته بود، و در آن نامه به امام حسين عليه السلام نوشته شده بود كه: گروهي از اهل كوفه با شما بيعت كرده اند، چون نامه به شما رسيد، شتاب كن، شتاب! زيرا كه مردم با شمايند و رغبتي نسبت به يزيد ندارند [229] .ابن زياد دستور داد تا عبدالله بن يقطر را به قتل برسانند [230] .

معقل، جاسوس عبيدالله

عبيدالله كه از مخفيگاه مسلم آگاهي نداشت، معقل [231] را نزد خود فراخواند و [ صفحه 112] سه هزار درهم به او داد و فرمان داد كه با شيعيان ملاقات كرده و خود را بعنوان مردي از شام و غلامان ذوالكلاع معرفي نمايد و بگويد: خدا به سبب حب اهل بيت رسولش نعمتها به من عطا نموده است، و بگويد: شنيده ام مردي از ياوران امام حسين عليه السلام به اين شهر آمده است كه مردم را به بيعت با او تشويق مي نمايد و در نزد من مالي است كه ميخواهم آن مرد را ملاقات نموده اين مال را به او بسپارم!معقل از دارالاماره بيرون آمد و داخل مسجد جامع اعظم كوفه شد و مسلم بن عوسجه اسدي [232] را ديد كه مشغول نماز است؛ چون از نماز

فارغ شد، معقل حال خود را براي او بيان كرد و مسلم بن عوسجه براي او دعاي خير و طلب توفيق كرد و او را به نزد مسلم بن عقيل سلام الله عليه برد.معقل مالي را كه همراه داشت به مسلم سپرد و با او بيعت كرد؛ مسلم بن عقيل، مال را به ابوثمامه ي صائدي تسليم نمود. ابوثمامه، مردي بصير و شجاع و از بزرگان شيعه بود و حضرت مسلم او را براي اخذ اموال و خريد سلاح معين كرده بود. معقل از آن روز به بعد به مخفيگاه مسلم رفت و آمد مي كرد و هيچكس مانع او نمي شد، و او هم اخبار را گرفته و هر شامگاه براي ابن زياد گزارش مي كرد [233] .

توطئه عليه هاني بن عروه

همين كه عبيدالله از مكان مسلم بن عقيل در خانه ي هاني بن عروه آگاهي يافت تصميم به دستگيري هاني گرفت چرا خانه ي او مركز تجمع شيعيان و مقر سفير امام [ صفحه 113] حسين عليه السلام شده بود [234] و او به بهانه ي بيماري از رفتن به نزد عبيدالله بن زياد نيز خودداري مي كرد.ابن زياد، محمد بن اشعث [235] و اسماء بن خارجه- و به روايتي عمرو بن حجاج زبيدي [236] را نزد خود فراخواند و از علت نيامدن هاني به قصر دارالاماره سؤال كرد، آنها گفتند كه او بيمار است، عبيدالله گفت: ولي به من خبر رسيده است كه او بهبودي پيدا كرده و در خانه اش مي نشيند، شما به ملاقات او برويد و به او خاطر نشان سازيد تا وظيفه ي خود را در قبال ما به انجام برساند و به ديدار ما به دارالاماره بيايد [237] .

دستگيري هاني بن عروه

آنان به ديدار هاني رفتند در حالي كه او به هنگام شامگاه در جلوي خانه اش نشسته بود، به او گفتند: چرا از ملاقات با امير خودداري مي كني در حالي كه او هميشه به ياد توست و به ما مي گفت: اگر بدانم كه او بيمار است به عيادتش خواهم رفت؟ هاني گفت: بيماري نمي گذارد كه من به نزد عبيدالله بيايم. [ صفحه 114] گفتند: به عبيدالله خبر رسيده است كه هر شامگاه در جلوي خانه ات مي نشيني و تأخير در ملاقات با امير، خشم او را در پي خواهد داشت و اين بي حرمتي را بر نمي تابد! از تو مي خواهيم كه بر مركبت سوار شده و به همراه ما به ملاقات امير بشتابي.هاني كه ديگر نمي توانست بهانه اي بياورد، لباس پوشيده

بر مركب خود سوار شد و به همراه آنان به طرف قصر دارالاماره حركت كرد، در نزديكيهاي قصر احساس كرد كه توطئه اي در كار است لذا به حسان بن اسماء بن خارجه گفت كه: اي پسر برادرم! من از اين مرد (عبيدالله بن زياد) هراس دارم، تو چه فكر مي كني؟ گفت: اي عمو! بخدا سوگند كه من بر جان تو بيمناك نيستم و خود موجبات بدگماني او را نسبت به خود فراهم مساز؛ و حسان نمي دانست كه عبيدالله به چه منظوري هاني بن عروه را به نزد خود فراخوانده است.بهر حال هاني بر عبيدالله بن زياد وارد شد، چون چشم ابن زياد بر او افتاد زير لب زمزمه كرد كه: قرباني به پاي خود به قربانگاه آمده است! [238] چون هاني نزديك ابن زياد رسيد ديد كه شريح قاضي در كنار او نشسته است، عبيدالله رو به شريح كرد و اين شعر را قرائت كرد كه:اريد حباءه و يريد قتلي عذيرك من خليل من مراد [239] .و بعد هاني را مورد لطف و محبت خود قرار داد.هاني گفت: اي امير! مگر چه پيش آمده است كه اينگونه سخن مي گوئي؟!عبيدالله گفت: اين چه آشوبي است كه در خانه ي خود براي يزيد و مسلمانان برپا كرده اي؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات جا داده اي و در خانه هاي اطراف براي او [ صفحه 115] اسلحه و نيروي نظامي فراهم آورده اي و گمان مي كني كه اين امور از نظر تيزبين من و جاسوسان حكومتي مخفي مي ماند؟!هاني گفته هاي عبيدالله را انكار كرد و گفت: مسلم در خانه ي من نيست.چون گفتگوي عبيدالله با هاني به دارازا كشيد و حالت مشاجره به

خود گرفت، دستور داد معقل- كه جاسوس حكومتي بود- را احضار كنند.هنگامي كه معقل در آنجا حضور يافت، عبيدالله پرسيد كه: او را مي شناسي؟هاني كه از ديدن معقل به سختي تكان خورده بود گفت: آري! و همانجا بود كه به اشتباه خود و دوستانش پي برد و دانست كه او براي عبيدالله جاسوسي مي كرده است.پس از لحظاتي سكوت، به ابن زياد گفت: حرف مرا باور كن، بخدا سوگند كه قصد گفتن دروغ ندارم، من او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از مأموريت او اطلاعي نداشتم، او به من مراجعه كرد و خواست كه در خانه ي من سكونت كند و من شرم كردم كه ميهمان را از خانه ي خود برانم و كار به اينجا كشيد كه به تو گزارش كرده اند، اگر مايل باشي با تو پيمان مي بندم و گروگاني نزد تو مي سپارم كه به خانه باز گردم و او را از سراي خويش بيرون كنم تا به هر نقطه اي را كه مي خواهد برود.عبيدالله گفت: بخدا سوگند كه تو از من جدا نخواهي شد تا اينكه او را نزد من حاضر كني.هاني گفت: بخدا سوگند كه تن به چنين كاري نخواهم داد، تو از من مي خواهي كه ميهمان خود را به دست تو بسپارم تا فرمان به قتل او دهي؟!عبيدالله بر سخن خود پافشاري مي كرد، و هاني نيز پاسخ خود را تكرار مي كرد [240] .برخي نوشته اند كه هاني به عبيدالله گفت: بخدا سوگند حتي اگر مسلم اينك در [ صفحه 116] چنگ من بود، او را به تو تسليم نمي كردم [241] .و بعضي نوشته اند كه هاني به درشتي در پاسخ عبيدالله گفت: تو با اهل بيت و خدم

و حشم بسوي شام رهسپار شو! زيرا كسي به اين ديار آمده است كه از تو و يزيد به حكومت سزاوارتر است [242] .

هاني و مسلم بن عمرو باهلي

و چون مشاجره ي ميان هاني و عبيدالله به درازا كشيد، مسلم بن عمرو باهلي- كه از سر سپردگان حكومت اموي بود و يزيد او را از شام به كوفه نزد عبيدالله فرستاده بود- از عبيدالله خواست كه اجازه دهد تا با هاني صحبت كرده و او را قانع كند تا مسلم را تسليم نمايد! عبيدالله اجازه داد و او با هاني در گوشه اي از قصر كه عبيدالله آنها را مي ديد و صداي آنان را هنگامي كه بلند مي شد بخوبي مي شنيد، به صحبت نشست.او با وعده و وعيد مي خواست هاني را به همدستي با عبيدالله ترغيب كند و او را از خشم سلطان بر حذر دارد.مسلم بن عمرو به هاني گفت: تو را بخدا سوگند بي جهت خود را به كشتن مده و بلا را بر خود و خاندان خود وامدار! اين مرد (مسلم بن عقيل) پسر عموي اينهاست، او رانمي كشند و آسيبي به او نمي رسانند! مسلم را به آنها تسليم كن و مطمئن باش كه اين كار براي تو ننگي به بار نخواهد آورد!هاني مي دانست كه تسليم مسلم به عقيل كار بسيار نكوهيده اي است و اگر عمال حكومتي بر مسلم دست پيدا كنند مسلمأ او را به قتل مي رسانند و اين مايه ي ننگ براي او و خاندان اوست كه به دست خود ميهمان خود را تسليم دشمن نمايد، لذا در پاسخ [ صفحه 117] او گفت: بخدا سوگند كه براي من بزرگتر از اين ننگي نيست كه مسلم بن عقيل كه ميهمان

من است و فرستاده ي فرزند رسول خداست، به عبيدالله تسليم كنم در حالي كه من زنده ام و بازوي قوي و ياران فراواني دارم، بخدا سوگند كه حتي اگر تنها بودم و ياوري هم نداشتم هرگز او را تسليم نمي كردم.اين سخن، سخن آزادگان و رادمرداني است كه حيات خود را فداي ارزشهاي انساني مي كنند و در برابر چيزي كه شرافت آنان را لكه دار مي كند، فروتني روا نمي دارند [243] .

ضرب و جرح هاني

برخي نوشته اند هنگامي كه هاني به عبيدالله گفت كه: صلاح تو در اين است كه خدم و حشم خود را بسوي شام گسيل داري و تو در اماني كه به هر جا كه مي خواهي بروي، مهران- غلام عبيدالله- بانگ برداشت كه: واذلاه! اين چه خواري است كه اين بنده (اشاره به هاني) تو را در قلمرو و حكومتت، امان مي دهد؟!عبيدالله بانگ برداشت كه: او را بگير!مهران دو گيسوي هاني را گرفت و عبيدالله با عصائي كه در دست داشت به بيني و پيشاني و صورت هاني مي زد تا اينكه بيني او را شكست و لباسش خون آلود شد و پوست و گوشت صورتش بر محاسنش فروريخت و از شدت ضربات وارده، عصا شكست. هاني براي دفاع از خود دست به قبضه ي شمشير برد و آن را از نيام بيرون كشيد ولي او را گرفتند. [ صفحه 118] عبيدالله به هاني گفت: مگر تو حروري [244] هستي كه بر حكومت يزيد خروج مي كني و دست به شمشير مي بري؟! تو با اين كار خونت را حلال و كشتنت را مباح شمردي!پس فرمان داد تا او را در محلي از قصر زنداني كردند.اسماء بن خارجه كه از اين عمل عبيدالله به

خشم آمده بود از جاي برخاست و گفت: اي پيمان شكن! او را رها كن! به ما گفتي كه او را به نزد تو آوريم و تو به جان او افتادي و اينك قصد كشتن او را كرده اي؟!عبيدالله فرمان داد تا او را نيز زدند.محمد بن اشعث (يكي از همراهان اسماء) كه اوضاع را چنين ديد گفت: رأي امير را بپسنديم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما! [245]

قيام قبيله ي مذحج

چون عمرو بن حجاج شايعه ي قتل هاني توسط عبيدالله را شنيد، با افراد قبيله ي مذحج به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و قصر را به محاصره ي خود درآورد و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينها سواران قبيله ي مذحج و بزرگان آنهايند، آنها از خط اطاعت بيرون نرفته و از جماعت كناره نگرفته اند، به آنها خبر رسيده است كه بزرگ آنها كشته شده و اين كار براي آنها گران آمده است.عبيدالله كه وضع را نابسامان ديد از شريح قاضي خواست تا هاني را ملاقات كند و افراد قبيله ي هاني رااز زنده بودن او آگاه سازد.چون شريح به ملاقات هاني رفت، هاني به فرياد برآورد كه: اي خدا! اي مسلمانان! [ صفحه 119] مگر افراد قبيله ي من مرده اند؟! افراد با ايمان كجايند؟ اهل بصيرت كجا رفته اند؟! و اين در حالي بود كه خون از محاسن سفيدش مي ريخت.در اين اثناء صداي فريادي از بيرون به گوش هاني رسيد و گفت: گمان مي كنم كه اين فريادها از قبيله ي مذحج و پيروان منند، اگر ده نفر از آنان وارد قصر شوند مرا نجات خواهند داد.شريح پس از شنيدن اين سخنان بيرون رفت و خطاب

به افراد قبيله ي مذحج گفت: به فرمان امير به ملاقات هاني رفتم و او را زنده يافتم!عمرو بن حجاج و يارانش بدون آنكه توضيح بيشتري از شريح قاضي بخواهند، گفتند: اينك كه هاني كشته نشده است، خداي را سپاس مي گوئيم! سپس اطراف قصر را خالي كرده و به محل خود بازگشتند [246] .

خطبه ي ابن زياد

عبيدالله پس از دستگيري هاني با جمعي از بزرگان كوفه و مأموران حكومتي به مسجد شهر رفت و به ايراد خطبه پرداخت و در ضمن سخنان خود گفت: اي مردم! از طاعت خدا و طاعت پيشوايان خود غافل نشويد و از اتفاق و اتحاد به اختلاف و جدائي روي نياورديد تا موجبات خواري خود را فراهم نساخته و جان و مال خود را در معرض قتل و تاراج قرار ندهيد! و برادر شما كسي است كه به راستي با شما سخن گفته و از سرانجام كار آگاهتان ساخته است.هنوز عبيدالله از منبر به زير نيامده بود كه شنيد گروهي فرياد مي زنند: مسلم بن عقيل آمد! مسلم بن عقيل آمد!عبيدالله از بيم جان فورأ مسجد را ترك گفته و وارد قصر حكومتي خود شد و [ صفحه 120] دستور داد تا درهاي قصر را بستند.عبدالله بن حازم مي گويد: من از طرف مسلم بن عقيل مأموريت داشتم تا در قصر عبيدالله به پرس و جو پرداخته و در مورد هاني بن عروه تحقيق كنم كه بر سر او چه آمده است؟ و من اولين كسي بودم كه مسلم بن عقيل را از جريان كار آگاه ساختم و ديدم كه گروهي از زنان قبيله ي مراد فرياد مي زنند كه: يا عبرتاه! يا ثكلاه!من بر مسلم بن

عقيل داخل شدم و او را از دستگيري هاني آگاه ساختم و او به من دستور داد تا يارانش را كه در خانه هاي اطراف محل سكونت او گرد آمده بودند، فراخوانم.پس ياران مسلم كه تعدادشان حدود چهار هزار نفر بود با شعار «يا منصور امت» [247] اطراف او را گرفتند.

قيام مسلم و محاصره ي دارالاماره

مسلم بن عقيل براي روياروئي با عبيدالله، عبد الرحمن بن عزيز كندي را بعنوان فرمانده ي سواره نظام قبيله ي ربيعه، و مسلم بن عوسجه را بعنوان فرمانده ي پياده نظام قبيله ي مذحج و اسد انتخاب كرد، و سپس فرماندهي قبيله ي تميم و همدان را به ابوثمامه ي صائدي، و مسئوليت تجهيز و فرماندهي مردان مدينه را به عباس بن جعده ي جدلي سپرد، و خود با يارانش به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و آن را به محاصره درآورد.عبدالله بن حازم كه شاهد عيني ماجرا بوده است، سوگند ياد مي كند كه ديري نگذشت مسجد و بازار شهر از جمعيت موج مي زد و عبيدالله كه از بيم جان به قصر [ صفحه 121] دارالاماره پناه برده بود، تلاش مي كرد كه درهاي قصر به روي مسلم و يارانش باز نشود [248] .

نقشه ي عبيدالله براي شكستن حلقه ي محاصره

هنگامي كه قصر دارالاماره به محاصره ي حضرت مسلم و يارانش درآمد سي نفر از شرطي ها [249] و بيست نفر از اشراف كوفه در كاخ عبيدالله بسر مي بردند و از بالاي قصر آن جمعيت انبوه را تماشا مي كردند و مردم بسوي عبيدالله و يارانش سنگ پرتاب كرده و ابن زياد و پدرش را دشنام مي دادند [250] .عبيدالله كه براي شكستن حلقه ي محاصره تنها راه چاره را در به راه انداختن جنگ رواني مي ديد، جمعي از سرشناسان كوفه را مأمور كرد كه با مردم به صحبت پرداخته و آنان را از عاقبت كار بترسانند تا دست از ياري مسلم بن عقيل بردارند، اين افراد عبارت بودند از: كثير بن شهاب حارثي، قعقاع بن شور ذهلي، شبث بن ربعي تميمي، حجار بن ابجر، شمر بن ذي الجوشن ضبابي.اين گروه پنج نفره از نزديك

با ياران مسلم رابطه برقرار كردند و با قيافه اي حق بجانب، آنان را از ادامه ي همكاري با مسلم بر حذر داشتند و در حالي كه خود را دلسوز آنها معرفي مي كردند بدروغ گفتند كه سپاهيان يزيد در راهند و در سركوب شما هيچ تريدي به خود راه نخواهند داد، بيهوده جان و مال و ناموس خود را در معرض خطر قرار ندهيد؛ و به آنان خاطرنشان ساختند كه: عبيدالله سوگند ياد كرده است كه اگر تا فرارسيدن شب دست از محاصره بر نداريد و به خانه هايتان باز نگرديد سهميه ي شما و فرزندان شما را از بيت المال قطع كند و بيگناهان شما را به جاي گناهكارانتان و افراد [ صفحه 122] غائب را به جاي افراد حاضر به سختي كيفر دهد تا در كوفه كسي از اهل معصيت باقي نماند مگر آنكه نتيجه ي اعمال خود را ديده باشد [251] .

اظهار عجز اهالي كوفه

نيرنگ عبيدالله در شكستن حلقه ي محاصره مؤثر افتاد و اهالي كوفه كه خود را از كيفر عبيدالله در امان نمي ديدند با سخنان اين منافقان دست از ياري مسلم برداشتند و با خود گفتند كه: نبايد به استقبال خطر رفت و بهتر است كه تا دير نشده به خانه هاي خود برگرديم تا مشيت الهي چه اقتضا كند! [252]

برافراشتن پرچمهاي امان

عبيدالله براي سركوب اين قيام مردمي و نهضت خدايي، دست به نيرنگ ديگري زد و به تني چند از سركرده هاي قوم [253] كه در قصر دارالاماره بسر مي بردند دستور داد تا براي فريب مردم و تنها گذاردن مسلم، پرچمهاي امان را به دست گرفته و مردم ساده دل را كه از كيفر عبيدالله بيمناك بودند، امان دهند، و او براي اينكه در قصر دارالاماره بي يار و ياور نماند باقي افراد را در نزد خود نگاه داشت [254] .كثير بن شهاب- كه از كارگزاران حكومتي بود- تا بهنگام غروب با ياران مسلم سخن گفت و سرانجام موفق شد كه آنان را از ادامه ي مبارزه باز دارد و آنان را از اطراف [ صفحه 123] مسلم بن عقيل پراكنده سازد.تأثير نيرنگهاي عبيدالله براي از هم پاشيدن اين نيروي عظيم مقاومت مردمي بحدي بود كه مادر به سراغ فرزند يا برادرش مي آمد و دست او را مي گرفت و مي گفت كه: فردا سپاهيان يزيد از شام به كوفه مي رسند و اين گروه را در آتش خشم خود خواهند سوخت، به خانه ات برگرد! و هر كس هر كه را مي شناخت از ميان جمعيت بيرون مي برد و او را به خيال خود از خطر حتمي نجات مي داد بطوري كه هنوز سياهي شب كوفه را

فرانگرفته بود كه آن جمعيت انبوه متفرق شدند و مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند! [255] و بالاخره عبيدالله با پنجاه هزار نفر از اشراف كوفه و يارانش كه از بيم جان به قصر دارالاماره پناه برده بودند موفق شدند در ظرف چند ساعت چهار هزار مرد مبارزي را كه به رهبري مسلم بن عقيل عليه حكومت يزيد قيام كرده بودند به خانه هايشان برگردانند!! و بجز سيصد نفر از آن حمعيت انبوه، همه را بفريبند!!احنف بن قيس در مود اهل كوفه گفته است: شما مردان كوفه، در حكم زني هستيد كه هر روز شويي طلب مي كند! [256]

دستگيري مردم

كثير بن شهاب پس از فريفتن مردم، از طرف عبيدالله مأموريت پيدا كرد كه هر كس از طرفداران مسلم را كه مي بيند دستگير كرده و راهي زندان نمايد، و بخوبي از عهده ي اين مأموريت برآمد [257] .در اين رابطه اهل تاريخ مي نويسند: عبيدالله تمام ياران اميرالمؤمنين علي عليه السلام را [ صفحه 124] كه در كوفه بودند و براي حسين عليه السلام نامه نوشته بودند، دستگير و زنداني كرد.در ميان اين بزرگان با شخصيتهائي مثل سليمان بن صرد خزاعي، ابراهيم بن مالك اشتر، ابن صفوان، يحيي بن عوف، صعصعة بن صوحان عبدي برمي خوريم، و اينها تا پس از مرگ يزيد در زندان بودند تا اينكه به دست مردم آزاد و قيام خونخواهانه ي خود را آغاز كردند [258] .

آغاز غربت و سرگرداني مسلم

هنگام شب فقط سي نفر از آن جمعيت انبوه به مسلم بن عقيل وفادار مانده بودند و بقيه يا فريب خورده و به خانه هاي خود رفته و يا دستگير شده بودند.مسلم، نماز مغرب را بجاي آورد و سپس بسوي منطقه اي كه قبيله ي كنده در آنجا سكونت داشتند حركت كرد، هنوز به آنجا نرسيده بود كه فقط ده نفر او را همراهي مي كردند، و به هنگامي كه بازگشت، تنهاي تنها بود و در ميان كوچه هاي كوفه حركت مي كرد و نمي دانست در كدام خانه را بزند [259] .در همين هنگام صداي مردي در آن تاريكي شب توجه مسلم را بخود جلب كرد كه به او مي گفت: مولاي من! در اين دل شب، آهنگ كجا داري؟ و به كجا مي روي؟! او سعيد بن احنف بود.مسلم فرمود: مي خواهم به جايي امن و مطمئن بروم تا بلكه تني چند از يارانم را كه

با من بيعت كرده بودند بيابم و به مبارزه بپردازم.سعيد بن احنف كه از عمق فاجعه خبر داشت با حالت اندوهباري در زير لب زمزمه كرد كه: حاشا و كلا! دروازه هاي شهر را بستند و جاسوسان را در اطراف شهر [ صفحه 125] گماشته اند تا تو را بيابند و كار را يكسره كنند، بيا با من باش تا تو را به خانه ي محمد بن كثير ببرم كه محلي است امن و مسلمأ تو را پناه خواهد داد.مسلم به دنبال او به راه افتاد تا به در خانه ي ابن كثير رسيدند، محمد بن كثير كه فرستاده ي امام عليه السلام را بر در خانه ي خود ديد، بر پاي مسلم بوسه ها داد و خدا را بر اين موهبت سپاسها گفت و او را در گوشه اي از خانه ي خود كه از نظرها بدور بود، جاي داد.

گرفتاري محمد بن كثير

از داستان رفتن مسلم به خانه ي محمد بن كثير با راهنمائي سعيد بن احنف در كتب مورد اعتماد چيزي نيافتيم ولي مرحوم سپهر صاحب «ناسخ التواريخ» آن را نقل نموده، و براي اينكه كتاب از ذكر آن خالي نباشد، آن را بطور اختصار آورديم.جاسوسان عبيدالله كه مسلم را سايه وار تعقيب مي كردند، ابن زياد را از جريان امر با خبر كردند و ابن زياد به پسر خود- خالد- مأموريت داد تا شبانه با گروهي از لشكريان، خانه ي محمد بن كثير را به محاصره درآورد و مسلم و محمد بن كثير را دستگير كرده به دارالاماره بفرستد، ولي هنگامي كه خالد خانه ي محمد بن كثير را بازرسي كرد و مسلم بن عقيل را در خانه نيافت، محمد بن كثير و پسرش را دستگير كرد و

به دارالاماره برد.وقتي كه سليمان بن صرد خزاعي و ابي عبيده ثقفي و ورقاء بن عازب از دستگيري محمد بن كثير و فرزندش با خبر شدند، با يكديگر قرار گذاشتند تا سپاهي را فراهم كرده و بر ابن زياد حمله كنند و محمد بن كثير و پسرش را از چنگ او نجات دهند و سپس از كوفه بيرون رفته و به امام عليه السلام بپيوندند.چون صبح شد، ابن زياد دستور داد تا محمد بن كثير و پسرش را حاضر كنند و پس از دشنام و ارعاب از محمد بن كثير خواست تا او را از مخفيگاه مسلم آگاه سازد و او را تسليم نمايد، و هنگامي كه با خودداري او روبرو شد، دواتي را كه درپيش رو [ صفحه 126] داشت به طرف محمد بن كثير پرتاب كرد و پيشاني او را شكست، محمد بن كثير دست به قبضه ي شمشير زد تا از خود دفاع كند كه اشراف كوفه او را گرفتند و در ميان او و عبيدالله بن زياد قرار گرفتند، در اين هنگام معقل- جاسوس ابن زياد- به محمد بن كثير حمله كرد و محمد با شمشيري كه در دست داشت او را از پاي درآورد.عبيدالله كه اوضاع را بدين منوال ديد به غلامانش دستور داد تا به محمد بن كثير حمله كنند، محمد بن كثير كه خود را براي دفاع آماده مي كرد، پايش به مانعي برخورد كرد و بر زمين غلطيد و غلامان ابن زياد ناجوانمردانه او را به شهادت رسانيدند، سپس به فرزندش كه جواني دلاور بود حمله كردند و او را نيز شهيد كردند.چون اين خبر به مسلم رسيد، خانه ي

محمد بن كثير را ترك گفت [260] .

مسلم در خانه ي طوعه

مسلم از خانه ي محمد بن كثير بيرون آمد و به دنبال پناهگاهي بود كه در آنجا پنهان شود و از چشم جاسوسان ابن زياد به دور بماند، او در ميان كوچه هاي كوفه سرگردان بود [261] تا اينكه به در خانه ي زني رسيد كه او را «طوعه» مي گفتند.طوعه، كنيز آزاد شده ي اشعث بود كه اسيد حضرمي با او ازدواج كرده و ثمره ي اين پيوند پسري بود به نام «بلال» كه طوعه منتظر آمدنش بود، و به همين جهت در كنار خانه اش ايستاده و براي آمدن پسرش بلال لحظه شماري مي كرد.مسلم به طوعه سلام داد و از او جرعه اي آب طلب كرد، طوعه ظرف آبي براي مسلم آورد، پس از آنكه مسلم آب را نوشيد ظرف آب را به دست طوعه داد و طوعه ظرف را گرفته و وارد خانه شد، ولي وقتي برگشت ديد هنوز مسلم در آنجاست، از او [ صفحه 127] پرسيد: مگر آب نياشاميدي؟گفت: آري.طوعه گفت: پس برخيز و به سراغ خانه ات برو!مسلم پاسخي نداد.چو مرغ سوخته پر ميل آشيانه نداري ستاره اي متحير مگر تو خانه نداريطوعه باز حرف خود را تكرار كرد، ولي جوابي نشنيد!براي بار سوم طوعه از مسلم خواست كه برخيزد و برود، ولي وقتي باز با سكوت مسلم مواجه شد، برانگيخت و گفت: برخيز و بسوي خانه و اهل خود برو، درست نيست كه مردي ناآشنا بر در خانه ي من بنشيند و من از اين كار خوشم نمي آيد و حلال نمي دانم.مسلم از جاي برخاست و به طوعه گفت: يا امةالله! من مردي غريبم و در اين شهر خانه اي ندارم، آيا مي تواني كار

خيري انجام دهي و اجر آن را ببري؟ شايد بتوانم با پاداشي كار تو را پاسخگو باشم.طوعه گفت: اي بنده ي خدا! چه كنم؟مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم، مردم كوفه به من دروغ گفتند و بيوفائي كردند.طوعه گفت: تو مسلم بن عقيلي؟!گفت: آري.طوعه او را به خانه برو و فرشي زير پاي او گسترد و غذا براي او آماده ساخت. وقتي فرزند طوعه به خانه آمد ديد كه مادرش جنب و جوش زيادي دارد و يك لحظه آرام نمي گيرد و دائمأ در رفت و آمد است، از مادرش پرسيد كه: ماجرا چيست؟طوعه در ابتدا از گفتن حقيقت امر خودداري كرد ولي هنگامي كه پافشاري [ صفحه 128] فرزندش را ديد، او را از جريان امر آگاه ساخت و از او خواست كه از اين راز با كسي سخن نگويد، بلال سوگند ياد كرد كه چنين كند [262] .

خطبه ي عبيدالله در مسجد شهر

هر چند پراكندگي ياران مسلم و كناره گرفتن آنها چندان به طول نكشيد و در مدت كوتاهي اين حادثه ي غير قابل تصور و در عين حال فاجعه آميز اتفاق افتاد، ولي گويي در باور عبدالله نمي گنجيد و هنوز در زواياي خاطرش آثار دل نگراني و اضطراب موج مي زد و به مأموران حكومتي و اشراف خود فروخته و دين به دنيا باخته ي كوفه دستور مي داد كه بيش از پيش هوشيار باشند تا مبادا در كمند ياران مسلم كه ممكن است در تاريكي شب در نقاط مختلف كمين كرده باشند، گرفتار آيند! و آنها كه پس از جستجوهاي زياد حتي به يك تن از ياران مسلم دست نيافته بودند به عبيدالله اطمينان مي دادند كه خدعه هاي او كارگر افتاده و

مسلم تنهاي تنها مانده و در جائي پنهان شده است.عبيدالله باز براي اطمينان بيشتر به آنان فرمان مي داد تا با استفاده از روشنائي «ني» هاي برافروخته كه با ريسمان بهم بسته شده بودند در تاريكي شب تمامي زواياي مسجد بزرگ شهر را كه در مجاورت قصر دارالاماره قرار داشت، جستجو كنند؛ ولي كسي را نمي يافتند!بالاخره عبيدالله پس از اطمينان خاطر از پراكندگي ياران مسلم و گريختن آنها، دستور داد تا باب سده ي مسجد را كه فاصله ي كوتاهي با قصر دارالاماره داشت، باز كردند و خود از قصر حكومتي خارج شد و به مسجد آمد، او به عمرو بن نافع دستور داده بود كه به مردم هشدار دهد كه بايد نماز عشا را در مسجد به امامت ابن زياد بر پا [ صفحه 129] دارند و هر كس كه نماز عشا را در غير از مسجد بگذارد از ذمه اسلام بيرون رفته و جان و مال و ناموسش در معرض تجاوز و نابودي قرار مي گيرد.مردم پس از اقتداء به ابن زياد و پايان نماز عشاء مترصد آن بودند تا عبيدالله آنچه در دل دارد بر زبان آورد تا اضطرابي كه در دل دارند فروكش كند.ابن زياد كه هنوز هم بر جان خود بيمناك بود دستور داده بود تا بهنگام اداي نماز عشاء نگهباناني در پشت سر او بگمارند و او را از حملات احتمالي ياران مسلم در امان دارند! پس از فراغت از نماز عشاء بر بالاي منبر قرار گرفت و خطاب به آن مردم خودباخته سخنان ركيكي در مورد مسلم بر زبان راند و گفت كه: مسلم بخاطر كردار نفاق آميزي كه داشته است!! از ذمه ي

خدا بدور افتاده! و هر كس كه او را پناه دهد، سرنوشت مسلم را خواهد داشت، و كسي كه او را دستگير كرده و تسليم نمايد جايزه اي به ارزش خونبهاي مسلم دريافت خواهد كرد! سپس مردم را به تقواي الهي فراخواند!! و از آنان خواست كه در اطاعت و بيعت خود استوار باشند [263] .

صدور دستورات جديد

عبيدالله پس از خروج از مسجد و ورود به دارالاماره، حصين بن نمير را مأموريت داد تا تمامي شهر را با جاسوساني كه در اختيار دارد زير نظر بگيرد و مجال فرار به مسلم ندهد، و تهديد كرد كه اگر مسلم بتواند از چنگ او و مأموران خون آشامش بگريزد به سختي كيفر خواهد ديد، و از او خواست تا صبح فردا تمامي خانه هاي شهر را بازرسي كرده و مسلم بن عقيل را پس از دستگيري به دارالاماره بياورد [264] . [ صفحه 130] حصين بن نمير كه خود را از كيفر ابن زياد در امان نمي ديد، براي خوش خدمتي بيشتر دستور داد تا مأموران مخفي و نگهباناني كه مورد اعتماد او بودند گذرگاههاي شهر را دقيقأ زير نظر گرفته و نسبت به دستگيري بزرگان كوفه كه با مسلم بيعت كرده و با او همصدا شده بودند، اقدام نمايند. در اجراي اين فرمان بود كه عبدالاعلي بن يزيد كلبي و عمارة بن صلخب ازدي را دستگير نمودند و آنها را به زندان انداخته و سپس به قتل رسانيدند، به اين هم اكتفا نكرده تعدادي از رجال كوفه را كه ظاهرا با مسلم ارتباطي نداشتند ولي براي جلوگيري از عكس العمل احتمالي آنان در برابر اينهمه دستگيري و كشتار و غارت به زندان

افكندند.از طرف ديگر مختار ثقفي [265] و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب همزمان با خروج مسلم به اتفاق ياران خود تا نزديك باب الفيل [266] آمده بودند در حالي كه مختار پرچم سبز رنگ و عبدالله بن نوفل پرچم سرخي را حمل مي كردند، و چون از شهادت مسلم و هاني آگاه شدند و به آنان پيشنهاد شد كه تحت پرچم عمرو بن حريث درآنيد و آنها نيز چنين كردند، و عمرو بن حريث شهادت داد كه آن دو از مسلم كناره گرفته بودند، اما به دستور عبيدالله اين دو نفر نيز دستگير و زنداني شدند.عبيدالله پس از دستگيري مختار به او ناسزاها گفت و با عصائي كه در دست داشت صورت مختار را مجروح كرده و پلك چشم او را پاره كرد. و مختار و عبدالله بن نوفل در زندان بسر مي بردند تا زماني كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد [267] . [ صفحه 131]

رؤياي مسلم

قبلا گفتيم كه مسلم بن عقيل به خانه ي طوعه پناه برد و او مسلم را در گوشه اي از خانه اش پناه داد، مسلم آن شب را در خانه ي طوعه بسر برد و تا پاسي از شب به عبادت و طاعت الهي پرداخت و هنگامي كه بخواب رفت عموي گرامي خود حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام را بخواب ديد كه به او مي گفت: بزودي به ما ملحق خواهي شد، و زماني كه بيدار شد مي دانست كه بزودي شهيد خواهد شد [268] .چون سپيده سر زد، طوعه براي مسلم آب آورد تا براي نماز وضو سازد و به مسلم گفت: مولاي من! نديدم كه خواب به چشمان تو

راه يافته باشد.او در پاسخ طوعه گفت: چرا، لحظاتي بخواب رفتم و در عالم خواب عمويم اميرالمؤمنين علي عليه السلام را ديدم كه به من فرمود: بشتاب! بشتاب! و من گمان مي كنم آخرين روزهاي عمر خود را مي گذرانم [269] . [ صفحه 132]

بلال پسر طوعه

چون پسر طوعه به وجود مسلم بن عقيل در خانه پي برد، با اينكه به مادر خود قول داده بود كه اين راز را در پيش خود نگاه دارد، ولي وسوسه هاي شيطاني كار خود را كرد و براي دست يافتن به جايزه ي ابن زياد، عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث را از جايگاه مسلم با خبر ساخت.عبد الرحمن به دارالاماره رفت و پدر خود محمد بن اشعث را از ماجرا آگاه ساخت و او نيز عبيدالله را در جريان امر گذاشت، عبيدالله به محمد بن اشعث دستور داد تا مسلم را دستگير كرده و به دارالاماره بياورد، پس محمد بن اشعث بهمراه عبيدالله بن عباس سلمي و هفتاد نفر از سربازان حكومتي خانه ي طوعه را محاصره كردند.صداي سم اسبان و هياهوي مهاجمين هنگام محاصره ي خانه ي طوعه مسلم را آگاه ساخت، و او شمشير به كف از مخفيگاه خود بيرون آمد و آنان را كه تا داخل خانه نفوذ كرده بودند ازخانه بيرون راند [270] و با خود گفت: بيرون رو بسوي مرگي كه از آن گريزي نيست [271] [272] .و برخي نوشته اند: هنگامي كه سربازان اعزامي به پشت در خانه ي طوعه رسيدند، مسلم از بيم آنكه خانه رابه آتش بكشند، از آن خانه بيرون آمد [273] .

شجاعت مسلم در نبردي ناعادلانه

برخي هم نوشته اند: سربازان عبيدالله به سركردگي محمد بن اشعث وارد خانه [ صفحه 133] شده بودند و مسلم آنها را از خانه بيرون مي كرد و آنها باز به خانه راه يافتند و دوباره توسط مسلم به بيرون خانه رانده شدند، تا اينكه بكر بن حمران احمري با شمشير ضربه اي به دهان مسلم زد بطوري كه لب بالاي او

را پاره كرد و دندانهاي ثناياي او از دهان بيرون ريخت، مسلم به بكر بن حمران حمله كرد و ضرباتي كاري به سر و شانه ي او فرود آورد.چون همراهان محمد بن اشعث دريافتند كه ياراي مقابله ي روياروي با مسلم را ندارند بر بالاي بام رفته و از آنجا سنگ و آتش بر سر و روي مسلم مي ريختند، چون مسلم اين حال را مشاهده كرد در حالي كه شمشير در دست داشت از خانه بيرون آمد و در كوچه به مبارزه با آنها پرداخت [274] .مسلم به هنگام حمله به سربازان اين اشعار حماسي را قرائت مي كرد:هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع فانت بكاس الموت لا شك جارعفبصرا لا مر الله جل جلاله فحكم قضاء الله في الخلق ذايع [275] و به قولي 41 نفر و به قولي ديگر 72 نفر از سربازان دشمن را به ضربت شمشير از پاي درآورد، و خطاب به آنان مي گفت: چرا همانند كفار مرا سنگباران مي كنيد در صورتي كه من از اهل بيت پيامبرانم، آيا شما رعايت حال خويشان رسول خدا را نمي كنيد و حقي كه پيامبر اكرم بر شما دارد ناديده مي گيريد؟!محمد بن اشعث در پاسخ مسلم مي گفت: بيهوده خود را به كشتن مده كه در پناه من خواهي بود.مسلم خروشيد و گفت: هيهات، تا وقتي كه جان در بدن و نيرويي در تن دارم خود را تسليم شما نخواهم كرد؛ و بر محمد بن اشعث حمله كرد و او فرار كرد، سپس در [ صفحه 134] حالي كه تشنگي بر مسلم غلبه كرده بود نيزه اي از پشت سر مسلم فرود آمد كه از اسب بر زمين

افتاد و او را دستگير كردند.نوشته اند كه محمد بن اشعث به عبيدالله بن زياد گفت: اي امير! تو مرا به جنگ شيري قوي و جنگجويي نيرومند با شمشيري برنده- كه از خاندان پيامبر است-فرستادي.و نيز نوشته اند: هنگامي كه محمد بن اشعث به مسلم گفت كه: تو را امان ميدهم، پاسخ داد كه: من نيازي به امان شما مردم بدكار ندارم، و اين رجز را مي خواند:اقمست لا اقتل الا حرا و ان رايت الموت شيئأ نكرااكره ان اخدع او اغرا كل امري ء يومأ يلاقي شرااضربكم و لا اخف ضرا ضرب غلام قط لم يفرا [276] [277] .در دلاوري و شجاعت مسلم بن عقيل نوشته اند: او مردي قدرتمند و شجاع بود، دست افراد دشمن را مي گرفت و به قدرت بازو، آنها را بر بالاي بام پرتاب مي كرد! و در جنگ صفين همراه با عبدالله بن جعفر در ركاب امام حسن و امام حسين عليها السلام در ميمنه ي سپاه اميرالمؤمنين علي عليه السلام شمشير مي زد [278] .

اسارت مسلم

در مورد كيفيت اسارت مسلم بن عقيل، اقوال مختلف است:1- ابن اعثم كوفي مي نويسد: هنگامي كه مسلم در اثر كثرت ضربات وارده دست [ صفحه 135] از حمله برداشت تا تجديد نيرو كند، مردي از اهل كوفه از پشت سر با نيزه ضربه اي بر او وارد ساخت و او را نقش زمين كرد و بعد او را دستگير كردند.2- شيخ مفيد رحمة الله مي نويسد: هنگامي كه حضرت مسلم بن عقيل احساس كرد كه قدرت ادامه ي حمله را ندارد، بر ديوار خانه اي تكيه كرد تا استراحت كند، محمد بن اشعث به مسلم گفت: تو را امان مي دهم، مسلم از او پرسيد: آيا

من در امانم؟! او گفت: آري! ولي عبيدالله بن عباس سلمي از امان دادن به مسلم خودداري كرد و مسلم گفت: اگر به من امان ندهيد هرگز دستم را در دست شما نخواهم گذاشت (تسليم شما نخواهم شد) بعد او را بر مركبي سوار كردند و آن گروه در اطرف مسلم جمع شده و شمشيرش را گرفتند، مسلم وقتي كه اوضاع را بدين منوال ديد از سر نااميدي گفت: اين آغاز مكر و بيوفائي است.3- ابومخنف ذكر نموده است كه: بر سر راه مسلم، حفره اي را كنده و روي آن را پوشانيده بودند، هنگامي كه مسلم حملات خود را به آن گروه آغاز كرد، آنها از آن منطقه عقب نشيني كردند و مسلم در آن حفره سقوط كرد و همين امر باعث دستگيري او شد [279] .

گريه ي مسلم بن عقيل

هنگامي كه مسلم نااميد شد، اشك از چشمانش جاري گرديد و به آن گروه كه او را امان داده بودند گفت: اين آغاز مكر و پيمان شكني است.محمد بن اشعث گفت: اميد وارم كه بيمناك نباشي!حضرت مسلم به او گفت: پس امان شما چه شد؟! سپس در حالي كه مي گفت «انا لله و انا اليه راجعون» گريست. [ صفحه 136] عبيدالله بن عباس سلمي به مسلم گفت: كسي كه به چنين كاري دست مي يازد نبايد از روياروئي با حوادث بترسد و بگريد.مسلم در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه بر احوال خود نمي گريم و باكي از كشته شدن خود ندارم هر چند كه دوست ندارم كشته شوم (تا رسالتي كه كه بر عهده گرفته ام ناتمام بگذارم)، گريه ي من براي حسين عليه السلام و همراهان اوست كه به نامه هاي شما

اعتماد كردند و عازم اين ديارند. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: مي بينم كه از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزي! آيا مي توان چشم نيكي از تو داشت؟! آيا مي توان كه از طرف من پيكي به نزد امام عليه السلام بفرستي تا به امام خبر دهد كه من در دست دشمن اسير شدم و شايد روز را به شب نرسانم و مسلمأ مرا خواهند كشت، و به او بگويد: پيام مسلم اين است كه: اي پدر و مادرم به فدايت! برگرد و اهل بيت خود را نيز با خود ببر تا فريب مردم كوفه گريبانگير شما نشود؛ اين مردم، ياران پدر شما را كشتند در حالي كه او آرزوي فراق آنها را با مرگ يا شهادت، داشت؛ مردم كوفه از پيمان خود برگشته اند و در مقام كشتن تو برآمده اند.محمد بن اشعث به مسلم قول داد كه اين كار را انجام خواهد داد و از ابن زياد براي او امان خواهد گرفت [280] .

اعزام پيك به سوي امام

محمد بن اشعث شخصي از قبيله ي بني مالك را به نام اياس بن عثل طائي كه مردي شاعر و ميهمان او بود مأمور كرد تا نامه اي را كه او از قول مسلم بن عقيل نوشته بود به امام عليه السلام برساند، و بعد توشه ي راه و مقداري مال در اختيار او قرار داد، و هنگامي كه اياس به او گفت: شتر من لاغر است و از عهده ي اين مهم بر نمي آيد، مركب رهواري در [ صفحه 137] اختيار او گذارد.اياس سوار بر آن مركب شده به استقبال امام عليه السلام رفت و پس از چهار

شب در منزل «زباله» به امام عليه السلام رسيد و نامه را به او داد، امام عليه السلام هنگامي كه از مضمون نامه آگاهي يافت فرمود آنچه مشيت الهي است اتفاق خواهد افتاد، از خداي متعال مي خواهم اجر مصيبت خويش را در عصيان و فسادي كه اين امت كردند [281] .

مسلم بن عمرو باهلي

هنگامي كه محمد بن اشعث، همراه با مسلم بن عقيل در قصر دارالاماره بر عبيدالله وارد شد، به او خاطرنشان ساخت كه به مسلم امان داده است، و عبيدالله كه خود را پايبند به اصول اخلاقي نمي ديد گفت: تو در حدي نبودي كه به او امان دهي و ما تو را براي دادن امان بسوي مسلم نفرستاده بوديم! بلكه تو مأمور به آوردن مسلم شده بودي. محمد بن اشعث چاره اي جز سكوت نديد!هنگامي كه مسلم بر در قصر نشسته بود و از تشنگي توان حركت نداشت چشمش به كوزه ي آبي افتاد، جرعه اي آب طلب كرد ولي مسلم بن عمرو باهلي كه در خبث طينت دست كم از عبيدالله نداشت در پاسخ مسلم گفت: بخدا سوگند كه يك قطره از اين آب سرد را نخواهي چشيد تا از حميم دوزخ سيراب شوي!مسلم پرسيد: تو كيستي؟او گفت: من همان كسي هستم كه حق را هنگامي شناختم كه تو آن را رها كردي! و خيرخواه امام خود بودم در حالي كه تو نسبت به او بدي كردي، و از او اطاعت كردم هنگامي كه تو بر او شوريدي، من مسلم بن عمرو باهلي ام.مسلم در پاسخ او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چه بدخوي و سنگين دل و [ صفحه 138] بي احساسي، اي پسر باهله! تو به حميم

دوزخ و خلود در آتش از من سزاوارتري [282] .در اين حال، عمرو بن حريث [283] به غلام خود دستور داد تا قدحي از آب پر كرده و به دست مسلم بن عقيل دهد، مسلم قدح را گرفت و چون خواست بنوشد قدح از خون رنگين شد و نتوانست از آن آب بياشامد [284] ، پس سه بار قدح را از آب پر كردند، در مرتبه ي سوم دندانهاي ثناياي مسلم در قدح افتاد و گفت: حمد خداي را كه اگر اين آب از روزي مقسوم من بود، نوشيده بودم [285] .

مسلم در مجلس عبيدالله

هنگامي كه غلام عبيدالله بن زياد مسلم را نزد او برد، مسلم به ابن زياد سلام نكرد، نگهبان قصر به مسلم گفت: آيا بر امير سلام نمي كني؟! مسلم به او گفت: ساكت باش كه او امير من نيست [286] .و نوشته اند كه مسلم در پاسخ نگهبان قصر گفت: سلام بر آنكس كه پيروي هدايت كرد و از عاقبت سوء بيمناك بود و خداي بزرگ را اطاعت نمود [287] .عبيدالله بن زياد در حالي كه سعي مي كرد لبخندي به لب داشته باشد به مسلم گفت: اگر سلام كني يا نكني، كشته خواهي شد!مسلم گفت: اگر من به دست تو كشته شوم چندان عجيب نيست زيرا افرادي به [ صفحه 139] مراتب بدتر از تو افرادي بهتر از مرا كشته اند، و به قتل رسانيدند افراد بصورت هولناك و مثله كردن آنها از فطرت پستي حكايت دارد كه سزاوار توست! و تو در دارا بودن اين صفات غير انساني از همه شايسته تري [288] .جمعي از مورخين نوشته اند كه ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: اي پسر

عقيل! تو به كوفه آمدي و در ميان مردم تفرقه افكندي و خاطر آنها را پريشان نمودي و آنان را به جان هم انداختي تا يكديگر را بكشند.مسلم در پاسخ ابن زياد در نهايت شهامت و عزت نفس گفت: نه چنين است كه گفتي، چون اهالي اين شهر ديدند كه پدر تو بزرگان و نيكان آنها را از دم شمشير گذرانيد و به شيوه ي كسري و قيصر در ميان آنها عمل كرد، از ما خواستند تا به اين شهر بيائيم و در ميان مردم به قسط و عدل عمل كرده و آنان را به احكام الهي فراخوانيم.عبيدالله گفت: تو كجا و اين رسالتهاي خطير كجا؟!سپس نسبتهاي بسيار ناروائي به مسلم داد و مسلم در پاسخ او گفت: خداي بزرگ مي داند كه تو راست نمي گويي، مسلم است كسي كه شراب مي نوشد دستش به خون مسلمانان آزاده، آلوده است، و از كشتن افراد بيگناه، پرهيز نمي كند، و به صرف گمان و خيال فرمان قتل آنان را صادر مي كند، و كار زشت و نكوهيده اي نيست كه انجام نداده باشد.ابن زياد گفت: خدا ميان تو و آرزوهايت جدايي انداخت چرا كه تو را سزاوار آن نمي ديد!مسلم گفت: پس چه كسي سزاوار است؟عبيدالله گفت: اميرالمؤمنين يزيد!مسلم بن عقيل گفت: الحمدالله علي كل حال، راضي هستيم به آنچه خدا خواهد و [ صفحه 140] او در ميان ما و شما حكم فرمايد.عبيدالله گفت: مثل اينكه گمان مي كني كه شما را در امر خلافت، بهره و نصيبي است؟!مسلم گفت: نه و الله گمان نمي كنم، بلكه يقين دارم.عبيدالله كه در آتش خشم مي سوخت فرياد برآورد كه: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشتم،

آنهم به صورتي كه كسي را در اسلام بدانگونه نكشته باشند!مسلم سرافرازتر از هميشه پاسخ داد: البته تو سزاواري به انجام عملي كه در اسلام سابقه نداشته است.عبيدالله كه همچون ماري زخم خورده به خود مي پيچيد، به گفتار زشت و ناپسند خود ادامه داد، ولي مسلم سكوت اختيار كرد كه حاكي از بي اعتنايي به ابن زياد بود [289] .برخي هم نوشته اند: ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: تو بر خليفه ي وقت خروج كردي و در ميان مسلمانان فتنه ها انگيختي و در ميان آنان تفرقه افكندي.مسلم گفت: دروغ مي گويي چرا كه معاويه و فرزندش يزيد اتحاد مسلمين را نابود كردند، و فتنه را پدر تو برانگيخت [290] .عبيدالله كه قادر به دفاع از خود نبود، نسبت به اميرالمؤمنين علي و حسنين عليهم السلام بي حرمتي كرد، و مسلم بن عقيل به ابن زياد گفت: تو و پدرت به اين بي حرمتي ها سزاوارتريد و تو اي دشمن خدا در قضاوتي كه مي كني مختاري و من اميد آن دارم كه شهادت را خداي متعال به دست بدترين افراد همچون تو نصيب من گرداند [291] . [ صفحه 141]

وصيت مسلم

همگامي كه مسلم بن عقيل ديد كه ابن زياد به ريختن خون او مصمم است، از او خواست كه فرصتي در اختيار او قرار دهد تا به يكي از افراد قبيله ي خود وصيت كند، و عبيدالله موافقت كرد.مسلم بن عقيل از عمر بن سعد بن ابي وقاص كه در آن جمع حضور داشت، خواست تا به وصاياي او گوش فرادهد به خاطر خويشاوندي [292] كه با او دارد، ولي عمر بن سعد نپذيرفت.ابن زياد وقتي كه خودداري عمر بن سعد

را ديد به او گفت: از پذيرش تقاضاي مسلم ابا مكن.پس مسلم با او به كناري رفت در حالي كه عبيدالله آن دو را مي ديد، مسلم بن عقيل به عمر بن سعد گفت: از روزي كه به اين شهر آمده ام هفتصد درهم به مردم مقروضم، پس از شهادتم، زرهم را فروخته و بدهي مرا بپرداز؛ و چون كشته شدم بدن مرا از عوامل حكومتي گرفته و به خاك بسپار؛ و شخصي را بسوي حسين عليه السلام گسيل دار تا او را از آمدن به كوفه منصرف كند زيرا من براي او نامه نوشته و به او خبر داده ام كه مردم كوفه با اويند و او اينك به طرف كوفه رهسپار است.عمر بن سعد به ابن زياد گفت: اي امير! مي داني مسلم با من چه گفت؟! پس وصيتهاي مسلم را براي عبيدالله بازگو كرده و راز او را فاش ساخت. [ صفحه 142] عبيدالله گفت: مرد امين هرگز خيانت نمي كند ولي گاهي خائن را امين مي پندارند! [293] ما با آنچه مسلم دوست دارد كه بعد از كشته شدنش انجام شود، مخالفتي نداريم، و در مورد جنازه اش نيز طبق وصيت عمل كن، و اما در مورد حسين، اگر او با ما كاري نداشته باشد ما با او كاري نخواهيم داشت [294] .سپس به بكير بن حمران- كه قبلا مسلم بر او ضربه اي وارد نموده بود- گفت: مسلم را بگير و به بالاي قصر ببر و با دست خود سر از تن او بگير تا سينه ي تو شفا يابد. در اين ميان نگاه مسلم به محمد بن اشعث افتاد، به او گفت: اي پسر اشعث! اگر تو مرا

امان نداده بودي من هرگز تسليم نمي شدم، پس برخيز و با شمشير خود از من دفاع كن! محمد بن اشعث به خواسته ي مسلم اعتنايي نكرد.در اين حال حضرت مسلم مشغول تسبيح و تكبير و استغفار شد و فرمود: «خدايا حكم كن ميان ما و جماعتي كه به ما دروغ گفتند و ما را فريفتند و تنها گذاشته و كشتند» [295] ، سپس دو ركعت نماز گزارد و بسوي مدينه رو كرده و بر امام حسين عليه السلام درود فرستاد [296] .

شهادت مسلم

سپس بكير بن حمران به دستود ابن زياد در حالي كه حضرت مسلم با كمال خشنودي و سرافرازي از شهادت استقبال مي كرد او را در محلي كه مشرف بر بازار كفاشان بود گردن زد، و سپس پيكر پاكش را به زير انداختند.چون بكير بن حمران (قاتل حضرت مسلم) به زير آمد، ابن زياد از او سئوال كرد: [ صفحه 143] هنگامي كه مسلم را بالا مي بردي چه مي گفت؟جواب داد: تسبيح مي گفت و استغفار مي كرد، و چون خواستم او را به قتل برسانم به او گفتم: نزديك شو سپاس خداي را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم، پس ضربتي فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اي بنده ي خدا! آيا خراشي كه وارد كردي قصاص آن ضربت من نشد؟!ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم فخر كردن؟! [297] . [298] .پس از شهادت مسلم عليه السلام در روز هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجري [299] ، ابن زياد دستور داد تا بدن او را بدار آويختند و سر او را به دمشق نزد يزيد فرستاد. مسلم بن عقيل اولين شهيد از بني هاشم است

كه بدن او به دار آويخته شد و اولين كسي است [ صفحه 144] كه سرش به دمشق حمل شده است [300] .

شهادت هاني

پس از قتل مسلم بن عقيل، محمد بن اشعث بپاخاست تا نزد عبيدالله درباره ي هاني وساطت كند و به او گفت: تو موقعيت هاني را در شهر كوفه مي داني و اقوام او مي دانند كه من و صاحب من (عمرو بن حجاج) او را نزد تو آورديم، تو را بخدا سوگند او را به من ببخش، من دشمني اهل كوفه را بر خود گران مي بينم. عبيدالله وعده داد كه از ريختن خون او درگذرد، ولي خيلي زود تصميم او عوض شد و فرمان داد هاني را از زندان بيرون آورده و به طرف بازار برده و او را گردن زنند.هنگامي كه دستهاي هاني را بسته بودند و او را مي بردند به محلي از بازار كه در آنجا گوسفندان را مي فروختند، هاني فرياد مي زد: «كجايند قبيله ي مذحج امروز براي من ياوري از آن قبيله نيست» [301] و چون ديد كسي به ياريش برنمي خيزد دست خود را از قيد و بند رها كرده گفت: عصا يا كارد و يا استخواني نيست كه مردي از خود دفاع كند؟! پس نگهبانان او را گرفته و محكم بستند، و هنگامي كه به او گفته شد: گردنت را پيش آر، هاني گفت: در اين مورد سخاوت به خرج نمي دهم و شما را در كشتن خود كمك نخواهم كرد، سپس رشيد- غلام عبيدالله- كه ترك زبان بود، ضربه اي بر هاني زد كه مؤثر واقع نشد هاني گفت: «بازگشت بسوي خداست، خدايا بسوي رحمت و رضوان تو روي مي آورم» [302] ،

رشيد ضربه ي بر او زده و هاني را به شهادت [ صفحه 145] رسانيد [303] .عبدالله بن زبير اسدي درباره ي قتل هاني و مسلم اين شعر را سروده، و بعضي آن را از فرزدق مي دانند:فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الي هاني ء في السوق و ابن عقيلالي بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوي من طمار، قتيل [304] [305] .

نامه ي ابن زياد به يزيد

ابن زياد به عمرو بن نافع كاتب خود- دستور داد تا جريان مسلم و هاني را و آنچه رخ داده است براي يزيد بنويسد، عمرو بن نافع نامه اي بسيار طولاني فراهم ساخت [306] ، چون عبيدالله در آن نامه نظر كرد او را خوش نيامد و گفت: اين طول و تفصيل براي چيست؟! بنويس: «اما بعد، ستايش خداي را كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و او را از دشمن آسوده خاطر ساخت، به اميرالمؤمنين خبر مي دهم كه مسلم بن عقيل به خانه ي هاني بن عروه ي مرادي رفت و من با قرار دادن مأموران مخفي و خدعه و فريب توانستم آن دو را از خانه بيرون آورده و گردن بزنم و سرهاي آنها را بوسيله ي هاني بن ابي حية و زبير بن اروح تميمي كه از سرسپردگان وفادارند! براي تو فرستادم، از اين دو نفر درباره ي مسلم و هاني هر چه مي خواهي سئوال كن كه هر دو بصير و راستگوي و اهل ورع هستند!! و السلام». پس به فرمان ابن زياد، پاهاي مسلم و هاني را به ريسمان بسته و در بازارهاي كوفه [ صفحه 146] كشاندند و آنها را بصورت واژگون در كناسه ي كوفه به دار آويختند، سپس ابن زياد سر آن دو را

به دمشق براي يزيد فرستاد، و يزيد آن دو سر را بر يكي از دروازه هاي دمشق آويخت [307] .

پاسخ يزيد

يزيد براي ابن زياد نوشت: «اما بعد، تو آنچناني كه من مي خواهم، و كردار تو همانند رفتار مردم دورانديش، و يورش تو بسان افراد شجاع و قويدل است؛ تو ما را از ديگران بي نياز كردي و تصور من درباره ي تو درست بوده است، من از فرستادگان تو درباره ي اوضاع كوفه سئوالاتي كردم و آن دو را همانگونه كه نوشته بودي اهل فضل و درايت ديدم.به من خبر رسيده كه حسين عازم عراق گرديده است، نگهبانان و ديده بانان را در مسير او قرار بده و هر كسي را كه به او سوءظن داري به زندان افكن و يا به قتل برسان، گزارش امور كوفه را براي من بنويس، انشاءالله!» [308]

خلاصه اي در رابطه با خاندان مسلم

جناب مسلم بن عقيل با رقيه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام ازدواج نمود و از او داراي دو فرزند به نام عبدالله و علي شد [309] و فرزند ديگري نيز به نام محمد دارد كه مادر او كنيز بوده است [310] ، همچنين دختري دارد كه نام او حميده است و مادر او ام كلثوم صغري دختر اميرالمؤمنين مي باشد، و چون در اسلام جايز نيست مردي در يك زمان با دو [ صفحه 147] خواهر ازدواج كند ممكن است كه مسلم بعد از فوت دختر اول، با دختر دوم اميرالمؤمنين ازدواج كرده باشد.حميده دختر حضرت مسلم با پسر عم خود عبدالله بن محمد بن عقيل ابي طالب ازدواج كرد كه مردي بزرگوار و محدثي فقيه بود كه شيخ طوسي او را از رجال اصحاب امام صارق عليه السلام قلمداد كرده و ترمذي يقين به صدق و وثاقت او نموده است، و احاديث او را در جامع خود

ذكر كرده و به آن احمد بن حنبل و بخاري و ابوداود و ابن ماجه ي قزويني احتجاج كرده اند. او در سال 142 از دنيا رفته است. حميده فرزندي به نام محمد دارد كه داراي پنج فرزند است.بهر حال اولاد حضرت مسلم را پنج پسر ذكر كرده اند كه عبدالله و محمد در واقعه ي كربلا شهيد شدند و دو پسر ديگر در كوفه به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيدند كه در جاي خود به ذكر آنها خواهيم پرداخت، و اما از سرنوشت فرزند پنجم اطلاعي در دست نيست [311] .سلام ايزد منان، سلام جبرئيل سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيلبدان نيابت عظماي سيدالشهدا بدان جلال خدائي، بدان جمال جميلشهيد عشق كه سر در مناي دوست نهاد به پيش پاي خليل خدا، چو اسماعيلبر آستان درش آفتاب، سايه نشين به بام بقعه ي او ماه آسمان، قنديلزهي مقام كه فرش حريم حرمت او شكنج طره ي حورست و بال ميكائيلسلام بر تو! كه دارد زيارت حرمت ثواب گفتن تسبيح و خواندن تهليلهواي گلشن مهرت، نسيم پاك بهشت شرار آتش هجرت، حجاره ي سجيلتو بر حقي و، مرام تو حق، امام تو حق به آيه آيه ي قرآن و مصحف و انجيلببين دنائت دنيا، كه از تو بيعت خواست كسي كه پيش جلال تو بنده اي است ذليل [ صفحه 148] محيط كوفه، تورا كوچك ست و روح، بزرگ از آن به بام شدي كشته اي سليل خليلفراز بام، سلام امام گفتي و، داد ميان بركه اي از خون جواب، شاه قتيلبه پاي دوست فكندي، سر از بلندي بام كه نقد جان بر جانان بود متاع قليلشروع نهضت خونين كربلا از تو شد به نطق زينب كبري

به شام، شد تكميل [312] .

خطبه ي امام در مكه

امام حسين عليه السلام هنگام خروج از مكه بپاخاسته و اين خطبه را ايراد فرمودند:الحمد لله ما شاءالله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله، خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف، و خير لي مصرع انا لاقيه، كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملان مني اكراشا جوفأ و اجربه سغبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضي الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجر الصابرين، ان تشذ عن رسود الله لحمته و هي مجموعة له في حظيره القدس تقربهم عينه و ينجز بهم وعده، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاءالله تعالي [313] .سپاس مخصوص خداوند است، آنچه او خواهد همان شود، هيچكس را توان انجام كاري نيست مگر به كمك او، و درود خدا بر رسولش باد!مرگ براي فرزندان آدم همانند گردن بند، بر گردنت دختر بسته است، و من آرزومند ملاقات نيكان خود هستم همانطور كه يعقوب مشتاق ديدار يوسف [ صفحه 149] بود و براي من، از قبل، زميني كه بايد شهادتگاه من باشد و پيكر مرا در خود جاي دهد، انتخاب شده است، بايد خود را به آن زمين برسانم. و گويي مي بينم كه در زمين كربلا بند بند مرا گرگان بيابانها در «نواويس» [314] از هم جدا مي سازند!» و شكمهاي خالي خود را پر مي كنند! و باري آدمي گريز از تقديري كه قلم قضاي الهي رقم زده، مقدور نيست؛ هر چه رضاي خداوند

است، رضاي ما خاندان رسالت در آن است.بر بلاي الهي- اين آزمون بزرگ و خطير- صبر مي كنم و اجر صابران با خداوند كريم است. آنان كه با رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم خويشاوندي دارند از او جدا نگردند و در بهشت در محضر او خواهند بود و چشم پيامبر عظيم الشأن اسلام به ديدار آنها روشن مي شود، و اين وعده ي خداوند است كه در او خلافي نيست.هر كس مي خواهد جان خويش را در راه ما فدا كند و خود را براي لقاي پروردگار خود آماده مي بيند، با ما همسفر شود كه من صبحگاهان حركت خواهم كرد، انشاءالله.

حفظ قداست حرم

عقيصي مي گويد: حسين بن علي عليه السلام در حالي كه با عبدالله بن زبير محرمانه سخن مي گفت، خطاب به مردم فرمود: ابن زبير مي گويد: كبوتري از كبوتران حرم باش! اما من دوست دارم به هنگام كشته شدن فاصله ام تا خانه ي خدا باندازه ي درازي دستم باشد كه آن نزد من بهتر است از اينكه به مقدار يك وجب باشد! و در نزد من چنان است كه اگر [ صفحه 150] در طف [315] كشته شوم بهتر از آن است كه در حرم كشته شوم [316] .و اين به خاطر حرمتي است كه امام براي خانه ي خدا قائل است و براي حفظ اين حرمت و قداست معتقد است كه بهنگام شهادت هر چه فاصله اش از حرم بيشتر باشد بهتر است.ابن زبير گفت: اگر دوست داشته باشيد، من زمام امور مكه را در دست خواهم گرفت و اوامر شما را اجرا خواهم كرد ولي امام، اين پيشنهاد را نپذيرفت، و بعد با يكديگر مخفيانه صحبت كردند كه ما

نفهميديم در چه رابطه اي صحبت مي كردند، و در هنگام ظهر كه مردم به طرف مني مي رفتند شنيديم كه امام عليه السلام به طرف كوفه حركت فرمودند [317] .و در روايت ديگري آمده است: عبدالله بن زبير به امام حسين عليه السلام گفت: بسوي مكه رهسپار شو و در حرم اقامت گزين!امام عليه السلام فرمود: اين كار ناروائي است و من آن را جايز نمي دانم، و اگر من بر تل اعفر [318] كشته شوم نزد من محبوبتر است از آنكه در مكه كشته شوم [319] . [ صفحه 151]

چرا امام، عراق را و در عراق، كوفه را برگزيد

براي انتخاب امام عليه السلام علتهاي بسياري وجود دارد كه به بعضي از آنها اشاره مي گردد:1- سرزمين عراق در آن زمان بعنوان قلب دولت اسلامي و مركز ثقل اموال و رجال شناخته مي شد كه نقش زيادي در فتوحات اسلامي داشته است.2- كوفه، مهد تشيع و يكي از پايگاههاي علويين بود، و در عراق بويژه كوفه بسياري از شيعيان مخلص زندگي مي كردند و به همين جهت امام اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي كوفه مي فرمود: كوفه گنج ايمان و جمجمه ي اسلام و شمشير و نيزه ي خداست كه در هر كجا كه بخواهد، قرار مي دهد [320] .3- كوفه در آن زمان بعنوان بزرگترين پايگاه مخالفان حكومت اموي بشمار مي رفت و اهالي كوفه با حكام اموي در ستيز و مبارزه بودند و انتظار زوال آنان را داشتند. از جمله عواملي كه آتش خشم و كين كوفيان را نسبت به بني اميه برافروحته بود، انتخاب نادرست مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه توسط معاويه بعنوان امراء بود، چرا كه اين دو در زمان امارت خود از هيچ ستمي نسبت به آنان

فروگذار نكرده بودند.4- يكي ديگر از علل هجرت امام عليه السلام به كوفه، دعوت مصرانه ي مردم كوفه از ايشان براي هجرت به آن شهر بود، حتي در زمان معاويه كه در اين رابطه نامه هاي فراواني نيز به امام عليه السلام نوشته بودند، در ضمن اگر امام حسين عليه السلام به جايي غير از كوفه مي رفت اين سئوال بوجود مي آمد كه با توجه به آنهمه نامه كه براي دعوت از امام عليه السلام ارسال شده بود چرا امام جاي ديگري را انتخاب فرمود تا منجر به شهادت [ صفحه 152] ايشان شود [321] .

امام و محمد بن حنفيه

جريان گفتكوي محمد به حنفيه با امام حسين عليه السلام و پرسش از علت حركت از مدينه و همراه بردن افراد خانواده و پاسخ امام به محمد بن حنفيه قبلا در بحث حركت امام از مدينه به تفصيل ذكر شد، ناگفته نماند كه ظاهرا محمد بن حنفيه از مدينه به مكه آمد و از امام درخواست اقامت در مكه را نمود كه مورد قبول آن حضرت قرار نگرفت.محمد بن داود قمي از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: در آن شبي كه امام حسين عليه السلام فردايش از مكه عازم بود، محمد بن حنفيه نزد امام آمد و گفت: اي برادر! اهل كوفه را مي شناسي كه با پدر و برادرت بيوفائي كردند، من بيم آن دارم كه حال تو همانند آنان باشد و با تو نيز آنگونه كه با آنان كردند رفتار كنند، اگر مي بيني كه در مكه بماني (چون تو عزيزترين افراد حرم هستي) پس بمان.امام عليه السلام فرمود: اي برادر! از آن بيمناكم كه يزيد بن معاويه

مرا در حرم بطور ناگهاني بقتل رساند و من باعث شكسته شدن حرمت اين خانه گردم.محمد بن حنفيه گفت: اگر از ماندن در مكه خوف داري، بسوي يمن برو يا ناحيه اي را انتخاب كن كه در آنجا قوي ترين مردم هستي و كسي دست بر تو پيدا نكند.امام عليه السلام فرمود: در اين پيشنهاد مي انديشم.هنگام سحر امام عليه السلام حركت كرد، چون خبر به محمد بن حنفيه رسيد نزد ايشان آمد و مهار ناقه را گرفت و گفت: اي برادر! به من وعده دادي كه در پيشنهاد من بيانديشي، چه باعث شد كه به اين شتاب از مكه خارج شوي؟!امام عليه السلام فرمود: بعد از آنكه از تو جدا شدم، خواب ديدم كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم نزد [ صفحه 153] من آمد و فرمود: اي حسين! بيرون رو، بتحقيق خداوند اراده فرمود تو را كشته ببيند [322] . محمد بن حنفيه گفت: انا لله و انا اليه راجعون، پس مقصود از بردن اين زنان چيست؟ و چگونه است كه با اين حال آنان را با خود مي بري؟امام عليه السلام پاسخ داد: پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم به من فرمود: مشيت خداوند بر اين است كه آنان اسير شوند [323] .آنگاه محمد بن حنفيه با امام عليه السلام وداع كرد، و حضرت حركت فرمودند [324] .

امام و عمر بن عبدالرحمن

چون امام عليه السلام آماده ي حركت از مكه بسوي كوفه شد عمر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام كه در مكه بود نزد آن حضرت آمد و گفت: من براي حاجتي نزد تو آمده ام و قصد دارم از روي غمخواري مطلبي

را بعرض برسانم، اگر شما مرا در خيرخواهي صادق مي بينيد، آنچه الزام مي دانم ابراز كنم.امام عليه السلام فرمود: بگو، بخدا تو كسي نيستي كه بتوان تو را متهم داشت. گفت: به من خبر رسيده كه شما تصميم داري كه به عراق حركت كني و من از اين امر بر جان شما بيمناكم زيرا شما به سرزميني مي روي كه در آنجا كارگزاران خودباخته ي اموي حكومت مي كنند و بيت المال مسلمين هم در اختيار آنهاست، و مردم طبيعتأ بنده ي دينار و درهمند، و مي ترسم همان كساني كه تو را وعده ي ياري داده اند و تو را محبوبتر از ديگران مي دانند، با تو از در ستيز درآيند. امام عليه السلام فرمود: اي پسر عم! خدا تو را جزاي خير دهد، من مي دانم كه تو از روي [ صفحه 154] اخلاص و عقل سخن مي گويي، هر چه قضاي الهي باشد، همان خواهد شد، من چه نظر تو را قبول كنم و يا نپذيرم، تو در نزد من بهترين نصيحت كننده اي و نظر مشورتي تو در راستاي خير و صلاح است [325] .

مسور بن مخرمة

مسور بن مخرمة، به كسر ميم بر وزن منبر: سال دوم هجرت در مكه متولد شد پدرش او را در سال هشتم به مدينه آورد، و با اينكه در هنگام وفات پيامبر هشت ساله بود ولي از ايشان حديث شنيده و حفظ كرده بود، و او مردي فقيه و اهل فضل و ديانت بود. هنگامي كه حصين بن نمير مكه را براي جنگ با عبدالله بن زبير محاصره كرده بود، او در حالي كه در حجر اسماعيل مشغول نماز بود سنگي به او اصابت كرد و جان

داد و در آن هنگام شصت و دو سال از عمرش گذشته بود (الاستيعاب 1399 /3).چون مسور بن مخرمه شنيد امام عليه السلام عزم عراق دارد، نامه اي براي امام فرستاد و نوشت: مبادا فريفته ي نامه و دعوت مردم عراق شويد! اگر ابن زبير به شما مي گويد برو به عراق تا اهالي آن ديار به ياري شما برخيزند، بر سخنش وقعي مگذاريد، مردم عراق اگر طالب شما باشند بر مركب خود سوار شده و به حضور شما خواهند شتافت و در چنين صورتي با عظمت و قوت نزد آنها تشريف مي بريد.هنگامي كه امام عليه السلام نامه را قرائت فرمود، عواطف و محبت او را ستود و به حامل نامه خاطر نشان ساخت كه: من از خدا در اين كار خطير، طلب خير مي كنم [326] .

عبدالله بن عباس

عبدالله بن عباس نيز نزد امام آمد در حالي كه هجرت امام از مكه به طرف عراق قطعي شده بود، و امام را سوگند داد كه در مكه بماند و اهالي كوفه را مذمت كرد و به امام عرض كرد: شما نزد كساني مي رويد كه پدرتان را كشته و برادرتان را مجروح [ صفحه 155] ساخته اند، و مسلمأ با شما نيز چنين اعمالي را روا خواهند داشت.امام عليه السلام فرمود: اينها نامه هاي اهالي كوفه است كه براي من فرستاده اند، و اين نامه ي مسلم بن عقيل است مبني بر اينكه مردم كوفه با من بيعت كرده اند.ابن عباس گفت: اگر تصميم شما قطعي است، اهل بيت و فرزندان خود را بهمراه مبريد كه مي ترسم شما رابه قتل برسانند و آنان نظاره گر اين صحنه ي فجيع باشند.ولي امام درخواست او را نپذيرفت [327] .ابن عباس كه

امتناع حضرت را مشاهده كرد، گفت: سوگند به آن خدايي كه جز او خدايي نيست، كه اگر مي دانستم با گرفتن موهاي سر و پيشاني تو- كه باعث جمع شدن مردم در اطراف ما مي شود- از نظر خود برمي گشتي، چنين گستاخي را نسبت به تو روا مي داشتم! [328] و هنگامي كه باز مخالفت امام را با پيشنهاد خود احساس كرد، از روي نااميدي گفت: چشم ابن زبير را روشن ساختي كه خود به پاي خود از مكه بيرون مي روي و حجاز را جولانگاه او قرار مي دهي چرا كه ابن زبير كسي است كه با وجود تو كسي به او اعتنايي نمي كند [329] . [ صفحه 156] و نيز صاحب كتاب مناقب فاطمه عليها السلام از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: امام حسين عليه السلام را هنگامي كه عازم عراق بود ملاقات كردم و به او گفتم: اي پسر رسول خدا! از مكه بيرون مرويد.حضرت فرمود: مگر نمي داني قتلگاه من و اصحاب و يارانم در آنجا خواهد بود؟ [330]

عبدالله بن عمر

عبدالله بن عمر بن الخطاب، مادر او زينب دختر مظعون است. در جنگ احد اجازه ي شركت نيافت زيرا چهارده ساله بود. در سال 73 بعد از قتل عبدالله بن زبير در مكه در سن 86 سالگي وفات يافت، و چون مرگش فرا رسيد گفت: بر هيچ چيز دنيا تأسف نمي خورم مگر بر اينكه بافئه ي باغيه (معاويه و اهل شام) نجنگيدم و علي را در اين امر ياري نكردم. (الاستيعاب 950 /3).او كه از جريان حركت امام با خبر شده بود به خدمت امام آمد و از آن حضرت درخواست كرد كه با گمراهان سازش كند!

و او را از جنگ و كشته شدن بر حذر داشت! امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: اي ابا عبد الرحمن! مگر نمي داني كه يك نمونه از ناچيز بودن دنيا در نزد خداي تعالي اين است كه سر يحيي بن زكريا بعنوان هديه نزد زني بدكاره از بني اسرائيل فرستاده شد؟! آيا نمي داني كه بني اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيامبر خدا را كشتند و بعد مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده و حركت ناشايستي رخ نداده است، در بازارها نشسته و مشغول خريد و فروش شدند؟! خداوند در كيفر آنان شتاب نكرد و بموقع از آنها انتقام گرفت، اي ابا عبد الرحمن! از خدا بترس و از ياري من روي بر مگردان [331] [332] . [ صفحه 157]

جابر بن عبدالله انصاري

او نيز نزد امام حسين عليه السلام آمده و از آن حضرت درخواست كرد كه از مكه خارج نشود، ولي امام همان پاسخ خود را كه به ديگران داده بود، براي او تكرار كرد [333] .

عبدالله بن زبير

كنيه ي او ابوخبيب و مادرش اسماء دختر ابي بكر است، در سال دوم هجرت متولد شده است. علي عليه السلام فرمود: زبير از ما شمرده مي شد تا اينكه عبدالله فرزند او بزرگ شد.در سال 64 پس از مرگ معاوية بن يزيد با او به خلافت بيعت كردند و مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان بر طاعت او گردن نهادند. در روز 17 جمادي الاولي و يانيمه ي جمادي الاخرة در سن 72 سالگي در زمان حكومت عبدالملك بن مروان در مكه بقتل رسيد و بدن او را به دار آويختند. (الاستيعاب 905 /3).همانطور كه قبلا يادآور شديم عبدالله بن زبير به امام حسين عليه السلام پيشنهاد كرد كه در مكه اقامت كند تا او با امام بيعت نموده و مردم نيز به پيروي از او با امام بيعت نمايند! و اين كار بخاطر آن بود كه از خود رفع تهمت كند و مردم اين پيشنهاد را بعنوان حسن نيت و خيرخواهي او تلقي كنند!!و در نقل ديگري آمده است كه: چون خبر به عبدالله بن زبير رسيد كه امام حسين عليه السلام عازم كوفه است، و او كه ماندن امام در مكه برايش بسيار گران تمام مي شد و مردم با وجود امام حسين عليه السلام از اطاعت فرامين او سرپيچي مي كردند، و هيچ چيزي ابن زبير را بيشتر از خروج امام از مكه خوشحال نمي كرد، نزد امام آمد

و گفت: چه تصميمي داريد؟ بخدا سوگند كه من از عدم مبارزه و جهاد عليه بني اميه بخاطر [ صفحه 158] ستمهايي كه بر بندگان صالح خدا روا مي دارند، بسيار بيمناكم و از عذاب الهي مي ترسم!!امام حسين عليه السلام فرمود: تصميم دارم به كوفه بروم.عبدالله بن زبير گفت: خدا تو را موفق بدارد، اگر من هم ياراني همانند انصار و ياران تو داشتم از رفتن به آن ديار امتناع نمي كردم!ابن زبير با وجود اينكه قلبأ از اين تصميم امام بسيار خوشحال بود ولي براي حفظ ظاهر و مصون بودن از زخم زبانها و اتهامات احتمالي، به امام عليه السلام عرض كرد: اگر شما در همين جا بمانيد و ما و مردم حجاز را به بيعت با خود فراخوانيد، بسوي تو خواهيم شتافت و با تو بيعت خواهيم كرد چرا كه تو را به امر خلافت سزاوارتر از يزيد و پدر يزيد (معاويه) مي دانيم! [334]

ابن عباس و عبدالله بن زبير

هنگامي كه امام حسين عليه السلام از مكه به سمت عراق حركت فرمود، عبدالله بن عباس در حالي كه دست بر شانه ي ابن زبير مي زد، گفت:يا لك من قبرة بمعمر خلا لك الجو فبيضي و اصفريو نقري ماشدت ان تنقري هذا الحسين سائر فابشري [335] .عبدالله بن زبير گفت: اي پسر عباس! بخدا سوگند كه تو امر خلافت را جز براي خاندان خود براي كس ديگر نمي داني، و خود را سزاوارتر از همه ي مردم به امر حكومت مي شناسي!ابن عباس گفت: اين براي كسي است كه شك داشته باشد، ما در اين باره يقين [ صفحه 159] داريم ولي تو از خودت حرف بزن و بگو چرا خود را نامزد خلافت نموده اي؟! گفت:

به جهت شرافتم.ابن عباس گفت: به چه چيز شرافت پيدا كردي؟! اگر براي تو شرافتي باشد از ناحيه ي ماست و ما از تو شريفتريم، زيرا تو از ما كسب شرافت كردي.و چون صداي آنها در اثر مشاجره بلند شد، غلام عبدالله بن زبير به ابن عباس گفت: اي پسر عباس! ما را بگذار، بخدا سوگند شما بني هاشم ما را دوست نداشته و هيچگاه ما هم شما را دوست نخواهيم داشت.عبدالله بن زبير با دست ضربه اي به صورت غلام خود زد و گفت: تا من هستم سخن گفتن تو را نرسد.ابن عباس گفت: چرا غلام خود را زدي؟ بخدا سوگند كسي سزاوارتر به تنبيه و تأديب است كه از دين خدا خارج شده است.پسر زبير پرسيد: چه كسي از دين خدا خارج شده است؟!ابن عباس گفت: تو!در اين اثناء گروهي از قريش بين آن دو ميانجيگري كرده و آنها را از هم جدا كردند [336]

اوزاعي

اوزاعي [337] مي گويد چون به من خبر رسيد كه امام حسين عليه السلام در مكه است و عزم [ صفحه 160] سفر به عراق دارد، به مكه رفته و به خدمت آن حضرت شرفياب شدم، چون آن حضرت مرا ديد به من خوش آمد گفت و فرمود: اي اوزاعي! حتمأ نزد من آمده اي كه مرا ار رفتن بسوي عراق بازداري، ولي خداوند جز رفتن من به عراق هرگز چيز ديگري را اراده نكرده است [338] .

نامه ي عبدالله بن جعفر

كنيه ي او ابوجعفر و ماردش اسماء بنت عميس است. او اول مولودي است كه در حبشه از مسلمين به دنيا آمده است، و با پدرش جعفر بن ابي طالب از حبشه به مدينه آمد و از رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم حديث حفظ و روايت نموده است. وي مردي سخاوتمند بود كه او را «بحرالجود» مي گفتند، و گفته شده كه كسي در اسلام سخي تر از او نبوده است. او در سال 80 هجري در سن 90 سالگي در مدينه وفات يافت. (الاستيعاب 880 /3).چون به اهل مدينه خبر رسيد كه امام حسين عليه السلام قصد رفتن از مكه به عراق را دارد، عبدالله بن جعفر براي آن حضرت نامه نوشت كه: تو را بخدا سوگند از مكه خارج مشو! من بر اين تصميمي كه شما گرفته ايد بيمناكم و مي ترسم كه تو و اهل بيت تو را از دم شمشير بگذرانند، و اگر تو به شهادت برسي نور زمين خاموش خواهد شد، تو اميرمؤمنان و چراغ هدايت اين امتي، در رفتن به عراق شتاب مكن، من از يزيد و سردمداران بني اميه براي تو و فرزندان

و اهل بيت و دارائي تو خط امان خواهم گرفت، و السلام. [ صفحه 161]

جواب امام

امام عليه السلام در جواب نوشتند: من نامه ات را خوانده و منظورت را دريافتم، اينك تو را آگاه مي كنم كه من جدم رسول خدا را در خواب ديدم و او مرا به امري خبر داد كه من بايد به انجام آن بكوشم خواه ظاهرأ به نفع من باشد يا به زيان من، بخدا سوگنداي پسر عم! اگر من در سوراخ جنبنده اي از جنبندگان زمين باشم اينها (بني اميه) مرا بيرون آورده و مي كشند، بخدا سوگند اي پسر عم!بر من تعدي و ظلم روا خواهند داشت همانگونه كه قوم يهود در روز شنبه ستم و تجاوز را پيشه ي خود كردند [339] .

نامه ي عمرو بن سعيد

عمرو بن سعيد الاشدق والي مدينه در زمان يزيد بن معاويه بود كه بنا بر نقل مدائني و ديگران، چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد شاد گرديد. او غير از عمرو بن سعيد بن عاص اموي است كه با ابابكر بيعت نكرد، اگر چه هر دو از بني اميه مي باشند. (تنقيح المقال 331 /2).در نامه ي عمرو بن سعيد به امام عليه السلام آمده است كه: من از درگاه خداوندي مسئلت مي كنم كه آنچه ترقي و تعالي شما در آن است، شما را از آن با خبر گرداند! به من خبر رسيده است كه شما تصميم گرفته اي كه به عراق هجرت كني بخدا پناه مي برم از دشمني و مخالفتي كه با شما خواهند كرد، اگر هراس داري، نزد من آي براي تو صله و امان خواهد بود [340] .

جواب امام

امام عليه السلام نامه عمرو بن سعيد را چنين پاسخ دادند: اگر تو از نوشتن اين نامه قصد [ صفحه 162] احسان داشتي، خداوند تو را جزاي خير در دنيا و آخرت دهد! كسي كه مردم را بسوي خدا فراخواند و عملش صالح و پسنديده باشد و خود را از امت اسلامي بداند، چرا با او مخالفت بايد كرد؟! بهترين امانها امان خداوند است و به خدا ايمان نياورده است كسي كه از خدا در دنيا نترسد! از خدا مسئلت مي نمايم كه خوف از خود را در دنيا به ما كرامت فرمايد تا در آخرت موجب امان او شود [341] [ صفحه 163]

از مكه تا كربلا

تعقيب امام

چون به عمرو بن سعيد بن العاص خبر دادند كه امام حسين عليه السلام از مكه خارج شده و بسوي عراق مي تازد، فرمان داد تا او را تعقيب و دستگير نمايند، و مأموران حكومتي پس از ساعتها ركاب زدن هنگامي كه از دست يافتن به امام نااميد شدند، به مكه بازگشتند [342] .عقبة بن سمعان مي گويد: چون امام حسين عليه السلام از مكه خارج گرديد، عمرو بن سعيد بن العاص جماعتي را به فرماندهي برادرش يحيي بن سعيد فرستاد تا امام عليه السلام را از رفتن به عراق باز داشته و به مكه برگرداند، ولي امام حسين عليه السلام از بازگشت به مكه خودداري فرمود، آن گروه با ياران امام درگير شده و با تازيانه بر آنها حمله ور شدند و امام و يارانش در برابر آنها شجاعانه مقاومت كرده و به طرف كوفه ادامه ي مسير دادند.آن گروه گفتند: اي حسين! آيا تقواي خدا را پيشه نمي سازي و از جماعت بيرون رفته

و بين امت را خدايي مي افكني؟!امام عليه السلام در جواب، اين آيه را قرائت كرد «لي عملي و لكم عملكم انتم بريئون مما [ صفحه 164] اعمل و انا بري ء مما تعملون» [343] [344] .

نامه ي وليد بن عتبه

چون به وليد بن عتبه- امير مدينه- خبر رسيد كه امام حسين بسوي عراق حركت كرده است، نامه اي براي عبيدالله بن زياد به اين مضمون نوشت: اما بعد، حسين بسوي عراق حركت كرده است و او فرزند فاطمه دختر رسول خدا است. اي پسر زياد! حذر كن از اينكه از ناحيه ي تو آسيبي به او برسد كه بر خود و قبيله ات زيان وارد خواهي كرد، زياني كه هيچ چيز و هيچكس نمي تواند مانع آن شود و تا دنيا باقي است هيچكس آن را فراموش نخواهد كرد.ولي عبيدالله به نامه ي وليد اعتنايي نكرد [345] .

محاصره ي راهها

هنگامي كه عبيدالله بن زياد از عزيمت امام حسين عليه السلام به جانب كوفه آگاه شد، شخصي به نام حصين بن اسامه تميمي و بعد شخص ديگري از فرزندان جشيش بن مالك را كه مسئوليت افراد سپاهي و لشكري او را بر عهده داشت، فرستاد و او در «قادسيه» فرود آمد و لشكر را از «قادسيه» تا «خفان» و از «قطقطانه» تا«لعلع» [346] مستقر نمود [347] . [ صفحه 165] سپس فرمان داد ما بين «واقصه» [348] تا طريق شام و از آنجا تا راه بصره را محاصره نمودند و به كسي اجازه ي ورود يا خروج از اين محدوده را نمي دادند، و هنگامي كه امام حسين عليه السلام اعراب را در اثناي راه ملاقات فرمود از آنها درباره ي اين محاصره پرسش كرد، آنها گفتند: بخدا سوگند ما نمي توانيم اين حلقه ي محاصره را بشكنينم و قدرت بر اين كار را نداريم! پس امام عليه السلام به راه خود ادامه داد [349] .سفيان بن عيينه از علي بن يزيد و او از علي

بن الحسين عليها السلام نقل مي كند كه آن حضرت فرمود: پس از خروج از مكه در هيچ منزلي فرود نيامديم و از آنجا كوچ نكرديم مگر اينكه پدرم ماجراي يحيي بن زكريا و كشته شدن او را يادآور مي شد، و روزي فرمود: از پستيهاي دنيا نزد خدا اين است كه سر يحيي بن زكريا را به رسم هديه نزد بدكاره اي از بني اسرائيل بردند [350] .

نامه عمرو بن سعيد به يزيد

اشاره

عمرو بن سعيد والي مكه خبر حركت امام عليه السلام را به كوفه براي يزيد بن معاويه نوشت، يزيد چون نامه ي عمرو را خواند اين شعر را زمزمه كرد:فان لا تزد قبر العدو فانه يزرك عدو او يلو منك كاشح [351] [352] .پس به عبيدالله بن زياد نامه اي نوشت بدين مضمون: «به من خبر رسيده كه حسين عازم كوفه گرديده است، عصر و زمان تو از ميان زمانها و شهر تو در ميان شهرها با مسأله ي حسين آميخته است و تو از ميان كارگزاران با او روبروي هم قرار گرفته ايد و در [ صفحه 166] اين ماجرا يا تن به بندگي خواهي داد و يا آزادگي اختيار خواهي كرد» [353] .روح حرم از حرم چون بيرون مي رفت آه دل خاكيان به گردون مي رفتآن غربت معصوم، خدا مي داند چون آمده بود و از حرم چون مي رفت؟!آن لحظه، وداع آخرين بود و، حسين چون اهل حرم، كعبه غمين بود و، حسينبشكوه ترين لحظه تداعي مي شد تكبير نماز واپسين بود و حسين [354] .

منازل مكه تا كربلا

اشاره

امام عليه السلام در طي مسير مكه تا كربلا بيست منزل (و به قول بعضي، بيشتر)را پشت سر گذاردند و در اين منزلها ملاقاتهاي در خور توجهي داشتند كه ما به نقل آنها مي پردازيم [355] .:

الابطح

«ابطح» محل جريان سيل را گويند، و در اينجا مراد موضعي است بين مكه و مني كه به مني نزديكتر است. (معجم البلدان 74 /1).«ابطح» بين مكه و مني قرار گرفته و در حقيقت مسيل است و آبهايي كه از مني جريان پيدا مي كند از اين مسير مي گذرد كه آغاز آن از محدوده مني و پايان آن مقبره ي معلي است كه قبرستان حجون نام دارد.امام حسين عليه السلام در اين منزل با يزيد بن ثبيط بصري كه شرح او گذشت، ملاقات [ صفحه 167] كرد [356] .

التنعيم

«تنعيم» موضعي است در مكه خارج از حرم در طريق مدينه كه اهل مكه براي عمره از آنجا محرم مي شوند. (مراصد الاطلاع 277 /1).امام عليه السلام چون به «تنعيم» رسيد، در آنجا قافله اي را مشاهده نمود كه از يمن مي آمدند، پس از اهل آن قافله شتراني را براي اثاثيه ي خود و يارانش اجازه نمود و به آنها گفت: هر كسي مي خواهد با ما همراه شود، ما كرايه ي او را پرداخت نموده و صحبت او را نيكو خواهيم داشت، و كسي كه قصد دارد در اثناي راه از ما جدا شود ما كرايه ي او را به اندازه اي كه طي طريق نموده، خواهيم داد؛ پس گروهي با امام همسفر شدند و گروه ديگري جدا گرديده و به راه خود ادامه دادند [357] .

الصفاح

«صفاح» مكاني است بين حنين و نشانه هاي حرم بر جانب چپ كسي كه داخل مكه مي شود، و در آنجا فرزدق حسين بن علي را ملاقات نمود. (معجم البلدان 412 /3).در اينكه ملاقات فرزدق با امام عليه السلام در چه منزلي از منازل بين راه رخ داده اختلاف كرده اند، برخي همانند ذهبي اين ملاقات را در «ذات عرق» و خوارزمي آن را در منزل«شقوق» و سيد ابن طاووس آن را در زباله ذكر كرده است، ولي ظاهرا منزل «صفاح» اين ملاقات بوده است، و جماعتي ملاقات فرزدق با امام را يكي در منزل «صفاح» هنگامي كه فرزدق به حج مي رفته و در بازگشت ملاقات با امام را در منزل «زباله» نقل كرده اند. (حياة الامام الحسين 60 /3)(لواعج الاشجان 87) (الامام الحسين و اصحابه 155). و بعضي ملاقات فرزدق با امام عليه السلام را روز ششم

ذيحجه در مكه ذكر كرده اند قبل از حركت آن حضرت به طرف عراق. (الاغاني 393 /21).كاروان كربلا به حركت خود ادامه داد تا به «صفاح» رسيد و در آنجا فرزدق [ صفحه 168] شاعر [358] به ملاقات امام شتافت و عرض كرد: هر چه از خدا مي خواهيد، خداوند به شما عطا كند.امام حسين عليه السلام رو به او كرده گفت: براي من از مردم عراق صحبت كن.فرزدق گفت: از مرد آگاهي سئوال فرمودي، دلهاي مردم با شماست و شمشيرهاي آنان با بني اميه! و قضا از آسمان فرود آيد و هر چه خدا خواهد همان شود.امام عليه السلام فرمود: راست گفتي، كارها همه با خداست و هر روز او را مشيتي است، اگر قضاي الهي بر وفق مراد باشد، ما او را بر نعمتهايش سپاس گزاريم و براي اداي شكر از او توفيق خواهيم؛ و اگر قضاي الهي ميان ما و آرزوهايمان جدايي افكند، عمل كسي كه خالصانه و سرچشمه ي آن تقواي الهي باشد، در نزد خدا فراموش نمي شود [359] .

وداع العقيق

امام عليه السلام روز شنبه- دوازدهم ذيحجه- به «وادي عقيق» [360] رسيدند.در اين منزل، [ صفحه 169] عون و محمد فرزندان عبدالله بن جعفر طيار به خدمت امام رسيدند و با خود نامه اي از پدرشان براي امام آورده بودند كه در آن درخواست شده بود كه آن حضرت از رفتن به كوفه منصرف شده و به مكه باز گردد، و همزمان با نوشتن نامه، عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعيد- حاكم مكه- رفت و براي امام حسين عليه السلام امان گرفت و آن را به همراه نامه اي توسط برادر عمرو بن سعيد

به خدمت امام عليه السلام فرستاد و خواجه عبدالله نيز آمد و امام حسين عليه السلام را در «ذات عرق» ملاقات نمود و امان نامه را براي امام قرائت كرد.امام عليه السلام از مراجعت به مكه امتناع ورزيده و فرمود: رسول خدا را در خواب ديدم كه مرا فرمان داد تا به حركت خود ادامه دهم و من چيزي را كه رسول خدا فرمان داده است، انجام خواهم داد.امام، جواب نامه ي عمرو بن سعيد رانوشته و عبدالله بن جعفر به همراه يحيي بن سعيد از امام جدا گرديده در حالي كه دو فرزند عبدالله نزد امام عليه السلام ماندند، و به فرزندان خود سفارش كرد تا در ملازمت امام باشند ولي خود عذرخواهي نموده و بازگشت [361] .

وادي الصفراء

«وادي الصفراء» از نواحي مدينه و داراي نخل زياد و زراعت است، اين وادي سر راه حجاجي است كه به مكه مي روند و رسول خدا برا اين وادي زياده بر يكبار عبور نموده و از آنجا تا بدر يك مرحله راه است و در حوالي صفراء كوههاي كوچكي وجود دارد. (معجم البلدان 412 /3).ورود امام حسين عليه السلام در اين منزل مصادف با روز يكشنبه سيزدهم ذيحجه است. [ صفحه 170] در «حدائق الوردية» گفته است كه: آبهاي «وادي صفراء» بسوي «ينبع» جاري مي شود، و اين وادي متعلق به قبائل جهينه و الانصار و بني فهر و نهداست [362] .مجمع بن زياد و عباد بن مهاجر در منازل «جهينه» در اطراف مدينه بودند، و چون امام حسين عليه السلام از مكه خارج گرديد و به اين منزل رسيد، مجمع و عباد امام عليه السلام را در اين منزل ملاقات

نمودند و ملازم آن حضرت شده و به دنبال آن حضرت به كربلا آمده و به شرف شهادت نايل آمدند [363] .

ذات عرق

«ذات عرق» به كسر عين وسكون راء: منزلي است كه حاجيان عراق در آنجا محرم مي شوند وحد فاصل بين «تهامه» و«نجد» است. (مراصد الاطلاع 932 /2).روز دوشنبه چهاردهم ذيحجه امام حسين عليه السلام وارد «ذات عرق» شدند و با مردي از قبيله ي بني اسد به نام بشر بن غالب ملاقات فرمود و از مردم كوفه سئوال نمود و او پاسخ داد: دلها با شما و شمشيرها با بني اميه است! امام عليه السلام فرمود: راست گفتي اي برادر اسدي [364] .رياشي از راوي اين حديث نقل مي كند: من حج بجاي آوردم، پس همراهان خود را رها كرده و به تنهايي به راه خود ادامه دادم، در بين راه ناگهان چشمم به چادرها و خيمه هايي افتاد، به طرف آنها رفتم و چون نزديك شدم سئوال كردم: اين خيمه ها از كيست؟گفتند: از حسين عليه السلام.گفتم: فرزند علي و زهرا عليها السلام؟! [ صفحه 171] گفتند: آري.از خيمه ي آن حضرت سئوال كردم، آن را به من نشان دادند و من به جانب آن خيمه رفتم، امام حسين عليه السلام را مشاهده كردم كه بر درب خيمه تكيه نموده در حالي كه نوشته اي قرائت مي كرد، سالم كردم، امام پاسخ داد، گفتم: يابن رسول الله! پدر و مادرم بفدايت، چه امري باعث شده كه در اين سرزمين خشك فرود آمدي؟فرمود: من از بيم اين جماعت (بني اميه) در اين مكان منزل نمودم، و اينها نامه هاي مردم كوفه است، ولي همين صاحبان نامه ها مرا خواهند كشت، و چون چنين

كنند هر فعل حرام و نكوهيده اي را بدون بيم از عذاب الهي انجام دهند و در اين حال خدا كسي را بسوي آنها خواهد فرستاد و آنها را از دم تيغ خواهد گذرانيد و به خاك مذلت خواهد نشاند بطوري كه ذليلتر از قوم امه [365] شوند [366] .

الحاجر من بطن الرمه

اشاره

«بطن الرمة» منزلي است كه مردم بصره و كوفه در آنجا بهم مي رسند و از آنجا متوجه مدينه مي شوند. (مراصد الاطلاع 634 /2).روز پانزدهم ماه ذيحجه كه مصادف با روز سه شنبه بود، امام به «حاجر بطن الرمة» رسيد [367] . در اين منزل، امام عليه السلام قيس بن مسهر صيداوي- و بعضي گفته اند كه برادر رضاعي خود عبدالله بن يقطر- را بسوي اهل كوفه فرستاد در حالي كه ظاهرأ خبر شهادت مسلم بن عقيل (رحمةالله عليه) به او نرسيده بود. مضمون نامه اين بود:«بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن علي بسوي برادرانش از مؤمنين و مسلمين، [ صفحه 172] سلام عليكم، من خداي يكتا را حمد مي كنم، اما بعد، نامه ي مسلم بن عقيل به من رسيد و او به من خبر داده از حسن رأي و تصميم اشراف و اهل مشورت شما بر ياري كردن ما و طلب حق ما، و من از خداي متعال مسئلت مي كنم كه در حق ما احسان نموده و شما را اجري بزرگ عطا فرمايد. من روز سه شنبه هشتم ذيحجه (روز ترويه) از مكه بيرون آمدم. وقتي فرستاده ي من نزد شما رسيد در كار خود شتاب كنيد و هر چه لازمه ي كار است تدارك كنيد كه در همين روزها من خواهم رسيد انشاءالله، و السلام عليكم و رحمة الله»

[368] .

ماجراي قيس بن مسهر صيداوي

امام عليه السلام نامه را به مرد شجاعي به نام قيس بن مسهر صيداوي [369] سپرد، و او نامه را گرفته و با شتاب ركاب مي زد تا به قادسيه رسيد، گروهي از مزدوران ابن زياد (كه هر كسي بر عراق وارد يا خارج مي شد تفتيش و بازرسي بدني مي كردند) راه بر او گرفته تا او را تفتيش كنند، او بناچار نامه ي امام را پاره نمود تا از مضمون آن آگاه نشوند.مزدوران، قيس بن مسهر و قطعه هاي نامه را نزد عبيدالله بن زياد فرستادند، عبيدالله از او پرسيد: تو كيستي؟پاسخ داد: مردي از شيعيان اميرالمومنين حسين بن علي عليه السلام. [ صفحه 173] عبيدالله گفت: نامه اي را كه با تو بود چرا پاره نمودي؟قيس پاسخ داد: براي اينكه تو از مضمونش آگاه نشوي!عبيدالله گفت: نامه را چه كسي فرستاده و نزد چه كساني مي بردي؟قيس گفت: نامه از حسين عليه السلام بسوي گروهي از اهل كوفه بود كه من اسامي آنها را نمي شناسم.عبيدالله خشمناك شد و فرياد زد: بخدا سوگند تو را هرگز رها نكنم مگر اينكه اسامي آن افرادي را كه حسين براي آنها نامه فرستاده است بگويي، و يا اينكه بر منبر بالا رفته و حسين و پدر و برادرش را سب كني! در اين صورت تو را رها مي كنم و الا تو را از دم تيغ خواهم گذراند!قيس در پاسخ گفت: چون آن گروه را نمي شناسم، پيشنهاد دوم تو را انجام خواهم داد!عبيدالله با اين گمان كه او از مرگ مي هراسد، قبول كرد و دستور داد مردم كوفه در مسجد اعظم آن شهر گرد آيند تا سخنان قيس بن مسهر فرستاده ي امام

عليه السلام را در مدح بني اميه بشنوند.در اين هنگام قيس بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي درود بر رسول گرامي و رحمت بسيار بر علي و فرزندانش فرستاد، سپس بر عبيدالله و پدرش و سردمداران حكومت از كوچك و بزرگ لعنت فرستاد و با صداي بلند گفت: اي مردم حسين بن علي بهترين خلق خدا و فرزند فاطمه دختر رسول خداست و من فرستاده ي او بسوي شما هستم من در يكي از منازل بين راه از او جدا شده و نزد شما آمدم تا پيام او را برسانم، به نداي او لبيك گوئيد.مأمورين ابن زياد كه شاهد ماجرا بودند، جريان را به عبيدالله گزارش كردند و او كه كاملا در نقشه ي خود شكست خورده بود و خشم سراپايش را گرفته بود فرياد زد كه او را به بالاي قصر دارالاماره برده و به زيرش افكنند، مأمورين او اينچنين كردند و [ صفحه 174] قيس را به شهادت رسانده استخوانهاي او را در هم شكستند.چون خبر شهادت قيس به امام عليه السلام رسيد بسيار محزون گرديد و در حالي كه اشك از ديدگانش جاري بود مي گفت: «بار خدايا براي ما و شيعيان ما جايگاهي والا در نزد خود قرار ده، و ما و شيعيان ما را در جوار رحمت خود مستقر فرما كه تو بر انجام هر كاري قادري» [370] [371] .

فيد

روز چهارشنبه شانزدهم ذيحجه امام به منزل «فيد» رسيدند، و اين منزل قريه اي است در مسير مكه و كوفه كه راه در آنجا نصف مي شود، و در «فيد» قلعه اي است كه داراي حصار است و حاجيان در اين

منزل مازاد آذوقه و اثاثيه ي خود را مي گذارند تا هنگام مراجعت از مكه برگيرند. مردم «فيد» علوفه ي مركبهاي حجاج را در طول سال ذخيره كرده و در موسم حج، به ايشان مي فروختند [372] .

الاجفر

«الاجفر» جمع «جفر» و آن نام چاهي است در آنجا، اين منزل بين فيد و خزيميه مي باشد. ز مخشري گفته است كه در اجفر آبي است براي قبيله ي بني يربوع كه بني جذيمه از بني يربوع گرفته اند.امام عليه السلام روز پنجشنبه هفدهم ذيحجه به اين منزل رسيدند [373] ، و در آنجا عبدالله بن مطيع عدوي را ملاقات كرد كه پيش از امام در آنجا فرود آمده بود، و هنگامي كه حسين عليه السلام را ديد نزد آن حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فدايت باد اي پسر رسول [ صفحه 175] خدا، چه باعث شده كه بدين جا آمده اي؟!امام حسين عليه السلام فرمود: پس از مرگ معاويه، مردم عراق به من نامه نوشتند و مرا دعوت نمودند.عبدالله بن مطيع به حضرت گفت: تو را بخدا قسم اي پسر پيامبر، مگذار تا حرمت اسلام از ميان برود، تو را سوگند مي دهم كه پاس حرمت قريش و عرب را بدار، بخدا قسم اگر اين حكومت را كه در دست بني اميه است، طلب كني، تو را خواهند كشت و پس از تو از هيچكس بيم ندارند، بخدا سوگند كه اين حرمت اسلام و عرب است كه شكسته مي شود، پس چنين مكن و به كوفه مرو و خود را در دسترس بني اميه مگذار!ولي امام حسين عليه السلام پيشنهاد او را نپذيرفت [374] .

خزيميه

«خزيميه» منزلي از منازل حاجيان است بعد از ثعلبيه، و اين منزل منسوب به خزيمة بن خازم است. (مراصد الاطلاع 466 /1).امام حسين عليه السلام روز جمعه هجدهم ماه ذيحجه بر اين مكان نزول اجلال فرمود و يك شبانه روز در اين منزل توقف نمود،

صبح هنگام زينب مكرمه عليها السلام به نزد او آمد و گفت: اي برادر! آيا به شما بگويم كه شب گذشته چه شنيدم؟!امام حسين عليه السلام فرمود: چه شنيدي؟گفت: در نيمه هاي شب از خيمه ها بيرون رفتم، شنيدم هاتفي مي گفت:الا يا عين فاحتفلي بجهد و من يبكي علي الشهداء بعدي [ صفحه 176] علي قوم تسوقهم المنايا بمقدار الي انجاز وعد [375] [376] .حسين عليه السلام فرمود: اي خواهر! هر چه را كه پروردگار مقدر فرموده است، همان خواهد شد [377] .

شقوق

اشاره

«شقوق» منزلي است بعد از «واقصه» براي كسي كه از كوفه به مكه مي رود. (معجم البلدان 356 /3).ورود امام عليه السلام در اين منزل مصادف با روز يكشنبه بيستم ذيحجه بوده است، زيرا آن حضرت در منزل «خزيميه» نيز يك شبانه روز اقامت داشتند [378] .در اين منزل، امام حسين عليه السلام مردي را ديد كه از جانب كوفه مي آيد و امام از او درباره ي مردم كوفه سئوال نمود، و او وضعيت مردم را بازگو كرد.امام فرمود: امر، دست خداي متعال است، هر چه خواهد انجام مي دهد و پروردگار ما هر روز اراده اي دارد، اگر قضاي الهي بر ما نازل شد، ما خدا را بر نعمهايش حمد كرده و از براي شكرش استعانت مي طلبيم و اگر قضاي الهي ميان ما و آرزوهايمان فاصله اندخت، كسي كه نيت او خالص است و بر پايه ي حق استوار، از رحمت او بدور نباشد. پس اين اشعار را انشاد فرمود:فان تكن الدنيا تعد نفيسة فدار ثواب الله اعلي و انبلو ان تكن الاموال للترك جمعها فما بال متروك به الحر يبخلو ان تكن الارزاق قسما مقدرأ فقلة حرص

المرء في الكسب اجمل [ صفحه 177] و ان تكن الابدان للموت انشئت فقتل امري ء بالسيف في الله افضلعليكم سلام الله يا آل احمد فاني اراني عنكم سوف ارحل [379] [380] .در تاريخ ابن اعثم كوفي آمده است كه: فرزدق در اين منزل با امام حسين عليه السلام نيز ملاقات كرده است، و ما در صفحات قبل جريان ملاقات او را با امام در منزل «صفاح» نقل كرديم، ولي سيد ابن طاووس نقل كرده است كه امام عليه السلام اين اشعار را در پاسخ سئوال فرزدق فرمود، و فرزدق گفت: چگونه بسوي كوفه مي روي و نسبت به مردم آن اميد بسته اي در حالي كه همينها بودند كه مسلم بن عقيل پسر عموي شما را كشتند؟!امام حسين عليه السلام اشكش جاري و فرمود: رحمت خداي بر مسلم باد، مسلم بسوي رحمت و بهشت و رضوان خدا رفت و آنچه بر عهده ي او بود انجام داد، و آنچه بر عهده ي ماست، باقي است. سپس اشعار فوق را بجز بيت آخر نقل كرده است [381] .

زرود
اشاره

روز دوشنبه بيست و يكم ذيحجه بود كه قافله ي امام حسين عليه السلام به «زرود» [382] . [ صفحه 178] رسيد [383] ، و در آنجا مقداري توقف كرد.

ملاقات با زهير بن قين

در نزديكي اردوي امام، زهير بن قين بجلي فرود آمده بود و او از هواداران عثمان بشمار مي رفت و در آن سال مراسم حج را بجاي آورده و به كوفه باز مي گشت [384] .جماعتي از قبيله بني فزاره و بجيله نقل كرده اند كه: ما با زهير بن قين از مكه باز مي گشتيم و در راه همراه با حسين عليه السلام و همراهانش طي طريق مي كرديم، چون حسين عليه السلام در محلي فرود مي آمد، ما در جاي ديگري فرود مي آمديم! ولي در بعضي از منازل امام عليه السلام در محلي فرود آمد كه ما هم بناچار در همانجا فرود آمديم. در منزل «زرود» بود كه با زهير نشسته و غذا مي خورديم كه ناگهان فرستاده ي حسين عليه السلام بر ما وارد شد و سلام كرد و گفت: اي زهير بن قين! مرا ابا عبدالله الحسين بسوي تو فرستاده كه او را ملاقات كني.ما همه دست از غذا كشيده و سكوت كرديم، همسر زهير- كه ديلم [385] دختر عمرو بود-گفت: سبحان الله! فرزند پيامبر تو را فراخوانده و كسي را به دنبالت فرستاده و تو از رفتن خودداري مي كني؟! چه مي شود اگر نزد او رفته و سخن او را بشنوي! زهير از جاي برخاست و بسوي امام رفت، طولي نكشيد كه مراجعت نمود در [ صفحه 179] حالي كه چهره اش مي درخشيد و مسرور بود، فرمان داد تا خيمه را بر چيده و بارها و لوازم را برداشته و در جوار

اردوي امام عليه السلام خيمه زنند، و بعد به همسرش گفت: تو را طلاق دادم زيرا دوست ندارم از من جز خوبي به تو برسد، من تصميم گرفته ام كه در مصاحبت حسين عليه السلام باشم و جانم را فداي او كنم. سپس همسر خود را با مقداري آذوقه و مال با چند تن از عمو زاده هايش همراه كرد تا او را به مقصد برسانند، همسر زهير برخاست و گريست و با او وداع كرد و گفت: خدا يار و مددكار تو باشد، و براي تو اين سفر رابه خير كند و در روز واپسين اين از خودگذشتگي مرا به جد حسين عليه السلام يادآور باش [386] .زهير بعد از وداع با همسرش به همراهان خود گفت: هر كسي از شما دوست دارد، با من بيايد، و الا اين آخرين ديدار ماست! و بعد حديثي را براي همراهان خود نقل كرد كه: ما در «بلنجر» [387] جنگ مي كرديم و خداوند ما را پيروز كرد و غنائمي را بدست آورديم. سلمان باهلي [388] (در روايات ديگر، سلمان فارسي آمده) به ما گفت: آيا به اين فتح و پيروزي و گرفتن غنائم خوشحال و مسروريد؟ گفتيم: آري! گفت: زماني كه محضر سيد شباب آل محمد عليه السلام را درك كرديد به جنگ نمودن در كنار او و ياري نمودن او و غنائمي كه در اين مسير نصيب شما خواهد شد، بيشتر شاد باشيد! من هم اكنون شما را به خدا مي سپارم.ابراهيم بن سعيد كه از همراهان زهير در سفر حج بوده است روايت كرده كه: [ صفحه 180] هنگامي كه زهير نزد امام حسين عليه السلام رفت، امام

به او گفت كه: من در كربلا كشته خواهم شد و سرم را زحربن قيس به اميد گرفتن جايزه نزد يزيد خواهد برد ولي يزيد چيزي به او نخواهد داد! [389] .

ثعلبيه
اشاره

«ثعلبيه» موضعي است بعد از منزل «شقوق» براي كسي كه به مكه مي رود و اين مكان به نام مردي ثعلبه نام از بني اسد كه در آنجا آبي را استخراج نموده، ناميده شده است (معجم البلدان 78 /2). و در آنجا قريه اي بوده كه خراب شده است (مراصد الاطلاع 296 /1).ورود امام حسين عليه السلام در اين منزل روز سه شنبه بيست و دوم ذي الحجه الحرام بوده است [390] .

خبر شهادت مسلم

عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل اسدي روايت كرده اند كه: چون مناسك حج را بجا آورديم هيچ هدفي جز ملحق شدن به امام حسين در راه را نداشتيم، تا از امر او اطلاعي حاصل كنيم، پس بسرعت راه را طي نموده تا آنكه در منزلي به نام «زرود» بار افكنديم، ناگاه مردي از اهل كوفه در گرد و غبار راه پديدار شد و هنگامي كه حسين عليه السلام را ديد از راه اصلي كناره گرفت و امام هم لحظه اي توقف كرد گويا مي خواست كه او را ملاقات كند، ولي چنين نشد و امام به راه خود ادامه داد، ما با خود گفتيم كه: نزد اين مرد برويم و از حوادث كوفه پرس و جو كنيم، پس نزد او رفته و سلام كرديم. [ صفحه 181] او گفت: و عليكم السلام.گفتيم: از كدام قبيله هستي؟گفت: اسدي.گفتيم: ما هم اسدي هستيم، نام تو چيست؟گفت: بكر بن فلان [391] .ما هم نام و نسب خود را گفتيم و پرسيديم: از كوفه چه خبر؟گفت: در حالي از كوفه بيرون آمدم كه مسلم بن عقيل سفير امام و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم كه آن دو را

از پاهايشان گرفته در بازار مي كشيدند.پس به اتفاق او روي به امام حسين عليه السلام آورديم و همراه آن حضرت ركاب مي زديم تا اينكه امام شب هنگام در منزل «ثعلبيه» فرود آمد، ما به خدمت امام عليه السلام شرفياب شديم و سلام گفتيم و سلاممان را پاسخ گفت، عرض كرديم: يرحمك الله! ما خبري داريم كه اگر خواهي آشكار و اگر نه پنهان به عرض برسانيم.امام عليه السلام نظري به جانب ما و اصحاب خود كرد و گفت: من از اينان چيزي را پنهان نمي كنم.گفتيم: آن سوار را كه ديشب رو بسوي ما مي آمد، ديديد؟فرمود: آري.گفتيم: او مردي است از قبيله ي ما (اسدي) صاحب راي و راستگو و خردمند، مي گفت كه: مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و به چشم خود ديدم كه آنان را از پاهايشان در بازار مي كشيدند!حضرت فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، رحمة الله عليهما؛ و چند بار اين كلام را تكرار كرد. [ صفحه 182] بعد عرض كرديم: تو را بخدا با اهل بيت خود از همين مكان بازگرد كه در كوفه يار و ياروي نداري، مي ترسيم كه مردم كوفه به دشمني تو برخيزند.آن حضرت به فرزندان عقيل نگاهي كرد و پرسيد: اكنون كه مسلم كشته شده است نظر شما چيست؟گفتند: بخدا سوگند كه ما باز نمي گرديم مگر آنكه انتقام او را بگيريم يا ما نيز به فيض شهادت برسيم.امام عليه السلام روي به جانب ما كرد و فرمود: بعد از اينها خيري در زندگاني دنيا نيست [392] ؛ پس چون دانستيم كه آن حضرت عزم رفتن دارد، گفتيم: از خداوند براي تو طلب خير

مي كنيم.فرمود: رحمكماالله!سپس ياران امام عرض كردند: بخدا سوگند كه موقعيت شما در كوفه با مسلم فرق مي كند، اگر به كوفه برويد مردم بسوي شما بيشتر خواهند شتافت؛ و امام سكوت كرد و سخني نفرمود [393] .و برخي نوشته اند: چون خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام رسيد، گروهي از همراهان حضرت كه به طمع مال و مقام دنيا با امام بودند، از آن حضرت جدا گشته و او را تنها گذاردند و فقط اهل بيت و چند تن از اصحاب باقي ماندند [394] .و نيز برخي نوشته اند: امام عليه السلام پس از شنيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل فرمود خدا مسلم را رحمت كند كه بسوي رحمت الهي و بهشت و رضوان خدا شتافت، او مسئوليتي را كه بر عهده داشت به نيكي انجام داد ولي هنوز مسئوليت ما باقي [ صفحه 183] است [395] [396] مردي در «ثعلبيه» نزد امام حسين عليه السلام آمد و در مورد اين آيه ي كريمه سئوال نمود (يوم ندعو كل اناس بامامهم) [397] امام فرمود: يعني پيشوا و امامي كه مردم را به راه راست هدايت كند و مردم هم او را اجابت كنند، و امامي كه مردم را به گمراهي و ضلالت دعوت كند و مردم نيز به دعوت او پاسخ مثبت دهند؛ گروه اول در بهشت و گروه دوم در آتش خواهند بود و اين قول خداي متعال است كه (فريق في الجنة و فريق في السعير) [398] [399] .و نيز در همين مكان مردي از اهل كوفه خدمت امام عليه السلام آمد و آن حضرت به او گفت: بخدا سوگند كه اگر تو را در مدينه

ملاقات مي كرديم اثر جبرئيل [400] را در خانه ي خود و نزول او را براي وحي به جدم به تو نشان مي دادم، اي برادر كوفي! عموم مردم دانش را از ما برگرفتند و از سرچشمه ي علم خاندان ما سيراب شدند، آيا آنها مي دانند و ما نمي دانيم؟! اين غير ممكن است [401] .شخصي از اهل «ثعلبيه» به نام بجير حديث كرده است كه: امام حسين بر ما در «ثعلبيه» گذشت و من طفل خردسالي بودم، برادرم به امام عليه السلام گفت: اي پسر دختر [ صفحه 184] رسول خدا! مردان كمي را در كنار شما مي بينم! امام عليه السلام با تازيانه اش به خورجيني كه نزد مردي بود، اشاره كرد و فرمود: اين پر از نامه هاي مردم كوفه است [402]

ابوهرة ازدي

او كه از اهالي كوفه است هنگام صبح در «ثعلبيه» خدمت امام عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد: يابن رسول الله! چه كسي شما را از حرم خدا و حرم رسول خدا به اينجا كشانده است؟!امام حسين عليه السلام فرمود: اي اباهرة! بني اميه اموال ما را گرفتند و حرمت ما را شكستند و من صبر كردم، و حال در طلب خون من هستند كه از حرم امن الهي بيرون آمدم، بخدا سوگند كه اين گروه ظالم و طاغي مرا خواهند كشت، و خداوند لباس ذلت بر ايشان پوشانيده و شمشير بران را براي قتلشان فراهم خواهد كرد، و كسي را بر آنها مسلط خواهد نمود كه آنها را خوار گرداند تا از قوم سبا ذليلتر و پريشان احوالتر گردند، كه زني بر آنها حكومت راند و بر اموال و خون آنها رحم نكرد [403] .

دختر مسلم بن عقيل

دختر سيزده ساله ي مسلم بن عقيل در كنار دختران حسين عليه السلام زندگي مي كرد و شب و روز با ايشان مصاحبت داشت، و چون امام حسين خبر شهادت مسلم را شنيد، به سراپرده خويش رفت و دختر مسلم را صدا كرد و با او ملاطفت و مهرباني بسيار ورزيد، آن دختر عرض كرد: يابن رسول الله! با من همانند بي پدران و يتيمان رفتار [ صفحه 185] مي كني! مگر پدرم شهيد شده است؟!امام عليه السلام گريست و فرمود: اندوهگين مباش، اگر مسلم نيست من پدر تو خواهم بود؛ و خواهرم، مادر تو؛ و دخترانم، خواهران تو؛ و پسرانم در حكم برادران تو.دختر مسلم فرياد برآورد و گريست، پسران مسلم نيز گريستند، و اهل بيت در اين مصيبت با آنها

همراهي كردند و به سوگواري پرداختند، و امام حسين عليه السلام از شهادت مسلم بشدت آزرده خاطر گشت [404] .

اسلام آوردن نصراني

در بعضي از مقاتل ذكر شده كه چون امام عليه السلام به «ثعلبيه» رسيد، مردي نصراني بهمراه مادرش نزد آن حضرت آمدند و اسلام آوردند و همراه او رهسپار كربلا شدند [405] .

زباله
اشاره

«زباله» منزلي است معروف در طريق مكه بين واقصه و ثعلبيه واقع شده است. (مراصد الاطلاع 656 /2).امام عليه السلام بهمراه كاروان خود صبح روز چهارشنبه از «ثعلبيه» حركت كردند [406] ، و در همان روز به منزل زباله رسيدند.بعضي گفته اند: در اين منزل، خبر شهادت عبدالله بن يقطر و مسلم بن عقيل و هاني بن عروه رسيد و آن حضرت آن خبر را براي اصحاب بيان كرد و فرمود: خبر [ صفحه 186] ناگوار و جانسوزي به ما رسيده و آن اينكه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر به شهادت رسيده اند، شيعيان كوفه ما را بي يار و ياور گذاشته اند، هر كس از شما خواهد، مي تواند بازگردد و بر او ملامتي نيست چرا كه تعهدي نداشته است.همراهان بيوفاي امام عليه السلام از گرد او پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان را پيش گرفتند و تنها همان كساني كه از مدينه همراه امام عليه السلام بودند با تعداد كمي از مردان ديگر كه در راه به امام ملحق شده بودند باقي ماندند.امام عليه السلام اين كار را براي آن كرد كه گروهي از اعراب مي پنداشتند كه عازم شهري مي شوند كه مردم آن شهر تحت فرمان امامند، و امام عليه السلام مي خواست كه همراهانش آگاهانه در اين مسير گام بردارند و بدانند كه با چه مشكلاتي مواجه خواهند شد [407] .

پيك كوفه

چون امام عليه السلام به «زباله» رسيد، فرستاده ي محمد بن اشعث و عمر بن سعد را ملاقات نمود و آن نامه اي را كه مسلم به عنوان وصيت از ايشان خواسته بود كه بنويسند و براي امام ببرند و

شرح آن گذشت، تقديم امام كرد، امام عليه السلام نامه را خواند و صحت خبر شهادت مسلم و هاني را تأييد شده ديد، سخت آزرده خاطر شد و اين رنجش وقتي شدت پيدا كرد كه قاصر خبر قتل قيس بن مسهر را نيز به اطلاع امام رساند [408] .

عبدالله بن يقطر

امام حسين عليه السلام برادر رضاعي خود عبدالله بن يقطر [409] را به سوي مسلم- قبل از [ صفحه 187] اطلاع از شهادت او- فرستاد، كه بدست حصين بن تميم گرفتار و به نزد عبيدالله ين زياد برده شد و او فرمان داد كه عبدالله بن يقطر را به بالاي قصر دارالاماره برده تا در منظر عام، حسين و پدرش را لعنت كند! هنگامي كه ابن يقطر، بالاي قصر رفت خطاب به مردم گفت اي مردم! من فرستاده ي حسين فرزند دختر رسول خداي شما هستم، به ياري او بشتابيد و بر پسر مرجانه لعنة الله عليه بشوريد.عبيدالله چون چنين ديد فرمان داد تا او را از بالاي قصر به زير انداختند و در حال جان دادن بود كه مردي آمد و او را به قتل رساند، به او گفتند: واي بر تو! چرا چنين نمودي؟! گفت: مي خواستم او را راحت كنم [410] .اكثر نويسندگان، خبر شهادت عبدالله بن يقطر و قيس بن مسهر صيداوي- فرستادگان امام به كوفه- را در منزل زباله ذكر كرده اند، و بعضي در منازل ديگر يا بعد از ملاقات با حر بن يزيد رياحي نقل كرده اند، ولي قول صحيح همان منزل زباله مي باشد، البته ممكن است كه خبر شهادت آنها در منازل ديگر نيز به امام داده شده باشد [411] [412] .

[ صفحه 188]

القاع

«قاع» منزلي است در طريق مكه بعد از منزل عقبه براي كسي كه به مكه مي رود و از آنجا بسوي منزل «زباله» كوچ مي كنند. (معجم البلدان 298 /4).روز پنجشنبه بيست و چهارم ذيحجه بود كه امام عليه السلام وارد منزل «القاع» شدند [413] .طبري از ابومخنف نقل كرده و او از لوزان كه از قبيله ي بني عكرمه است روايت نموده كه: يكي از خويشان او- كه شايد نامش عمرو بن لوزان [414] باشد- از امام حسين عليه السلام سئوال كرد: عزم كجا داريد؟امام عليه السلام فرمود: عازم كوفه هستم.آن مرد به امام گفت: تو را بخدا سوگند كه از اين راه باز گرد زيرا تو به استقبال نيزه ها و شمشيرها مي روي، اگر كساني كه نامه و پيك نزد شما فرستاده اند، هزينه ي اين جنگ را بر عهده مي گيرند و مقدمات كار را از هر جهت براي شما فراهم مي آوردند، به نزد آنها برو، كه اين عزم پسنديده اي است، ولي آنگونه كه شما بيان كرديد من مصلحت شما را در رفتن بسوي مردم كوفه نمي بينم. امام عليه السلام فرمود: اي بنده ي خدا! آنچه را كه تو گفتي بر من پوشيده نيست و رأي همان است كه تو ديده اي ولي بر مقدرات الهي كسي غالب نخواهد شد [415] .

عقبة البطن

«عقبه» منزلي است در راه مكه بعد از واقصه و قبل از منزل قاع براي كسي كه عزم مكه دارد، و در آنجا آبي است متعلق به قبيله ي بني عكرمه از بكر بن وائل (مراصد الاطلاع 948 /3).روز جمعه بيست و پنجم ذي الحجه الحرام، امام حسين عليه السلام به اين موضع رسيده [ صفحه 189] است [416] .ابن عبد ربه از

امام صادق عليه السلام نقل كرده كه آن حضرت فرمود: چون حسين بن علي عليه السلام از «عقبة البطن» بالا رفت به ياران خود فرمود: نمي بينم خود را جز اينكه كشته خواهم شد.اصحاب گفتند: يا ابا عبدالله! علت چيست؟!فرمود: به سبب آنچه كه در خواب ديدم.اصحاب از خواب امام پرسش كردند.فرمود: در خواب ديدم سگاني به من يورش مي برند كه در ميان آنها سگي دو رنگ بود كه از همه درنده تر به نظر مي رسيد [417] .طلحة بن زيد از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه امام حسين عليه السلام فرمود: سوگند به خدايي كه جانم بدست اوست، حكومت بني اميه براي آنها گوارا نخواهد شد مگر اينكه مرا بكشند، و اينها قاتل من خواهند بود [418] .

شراف

«شراف» به فتح شين، منزلي است بين واقصه و قرعاء و تا احساء هشت ميل راه است، و منسوب به قبيله ي بني وهب است، و در اين منزل چاههاي زيادي وجود دارد كه داراي آب شيرين و گوارايي است. (معجم البلدان 331 /3).امام عليه السلام روز شنبه بيست و ششم ذيحجه وارد منزل «شراف» شدند [419] .كسي كه از مكه به طرف كوفه مي آيد، بعد از «عقبه» به منزل ديگري مي رسد به نام «واقصه»، ولي چون در «شراف»، امكانات و خصوصأ آب بيشتر بوده، لذا امام عليه السلام [ صفحه 190] در «واقصه» كه آن را «واقصه الحزون» نيز گويند، توقف نكردند و در«شراف» منزل گزيدند [420] .ابومخنف از عبدالله بن سليم و مردي ديگر از قبيله ي بني اسد نقل كرده است كه: امام حسين عليه السلام در منزل «شراف» فرود آمدند، و سحرگاهان به جوانان دستور دادند كه

آب زياد بردارند [421] و از اين منزل حركت كرده و صبح را تا هنگام غروب آفتاب طي طريق نمودند، گويا امام تصميم داشتند در «قرعاء» كه منزل ديگري است از منازل حجاج منزل كنند [422] ، و بعد از آنجا تا «مغيثه» كه آخرين منزل حجاز است، و از مغيثه تا «قادسيه» كه ابتدئاي عراق است، كوچ كنند [423] .عبيدالله بن زياد چون از حركت امام حسين عليه السلام بسوي كوفه آگاه شد، حصين بن تميم را- كه رئيس شرطه او بود- به «قادسيه» فرستاد و او لشكرش را در فاصله ي «قادسيه» تا «خفان» و «قطقطانيه» تا «لعلع» و نيز از «واقصه» تا راه شام و راه بصره مستقر كرد تا راهها را دقيقأ زير نظر بگيرند بطوري كه اگر كسي از آن محدوده خارج و يا پا در آن محدوده بگذارد، اطلاع يابند.امام عليه السلام بسوي عراق مي آمد تا اينكه گروهي از اعراب را در راه ملاقات كرد و از آنها سئوال فرمود، گفتند: ما چيزي جز اين نمي دانيم كه ما نمي توانيم وارد و خارج شويم. امام عليه السلام در همان مسير، ادامه ي راه دادند.گفته اند كه حصين بن تميم با چهار هزار نفر مرد نظامي به منطقه اعزام شده بود كه [ صفحه 191] از جمله ي آنها حر بن يزيد رياحي بود كه نزديك به هزار نفر همراهش بودند.و در روايت ديگري آمده است كه: حر بن يزيد رياحي بهمراه هزار سواره از كوفه جداگانه به منطقه اعزام شده بود.ابومخنف از آن دو نفر مرد اسدي نقل كرده است: در ميانه ي راه هنگام ظهر ناگهان مردي فرياد زد: الله اكبر! امام حسين عليه

السلام نيز تكبير گفت و فرمود: براي چه تكبير گفتي؟آن مرد گفت: درخت خرما در اين مكان مشاهده مي كنم!آن دو مرد اسدي گفتند: در اين مكان درخت خرمايي وجود ندارد!امام عليه السلام به آنها فرمود: شما چه مي پنداريد؟گفتند: اينها طلايه داران لشكر دشمن و گردنهاي اسبان آنهاست.امام عليه السلام فرمود: من نيز آنها را مي بينم.پس امام عليه السلام فرمود: آيا در اين منطقه پناهگاهي وجود دارد كه ما بدانجا رويم و اين پناهگاه در پشت سر ما قرار گيرد و دشمن در روبروي ما تا با آنها فقط از يك جانب روبرو شويم؟گفتند: آري، در ناحيه ي چپ، منزلي است به نام «ذوحسم».پس امام عليه السلام به قسمت چپ جاده به طرف «ذوحسم» روي آورد، سپاه دشمن نيز به طرف اين منزل مي تاخت ولي امام عليه السلام و همراهان زودتر به اين منزل رسيدند.

ذوحسم

ذوحسم به ضم حاء و فتح سين و يا به ضم سين، و دينوري در «الخبار الطوال» آن را «ذوجشم» با شين و ضم هر دو ضبط كرده است، و اين نام كوهي است كه نعمان بن منذر در آنجا شكار مي كرده است. (مقتل الحسين مقرم 182).روز يكشنبه مطابق با بيست و هفتم از ماه ذيحجه، امام عليه السلام وارد اين منزل شد و [ صفحه 192] دستور داد كه خيمه ها را در اين مكان برپا كردند.حر بن يزيد با هزار سوار هنگام ظهر از گرد راه فرارسيد و برابر امام عليه السلام با لشكريانش قرار گرفت [424] ، امام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: اين گروه را سيراب كنيد و اسبان آنان را نيز آب دهيد!ياران امام عليه السلام

فرمان بردند و لشكريان دشمن حتي اسبان آنان را نيز سيراب كردند! [425] .علي بن طعان مي گويد: من از جمله ياران حر بن يزيد بودم كه در آخرين لحظات به او پيوستم، امام چون تشنگي من و اسبم را مشاهده كرد، فرمود: «انخ الراوية» و راويه نزد ما مشگ آب را گويند، و من مراد حضرت را متوجه نشدم، سپس فرمود: شتر را بخوابان [426] ، پس من آن شتر كه مشگ آب را حمل مي كرد، خواباندم. امام فرمود: آب بنوش، من چون خواستم آب بنوشم، آب از دهانه ي مشگ مي ريخت و نمي توانستم به راحتي آب بياشامم. امام فرمود: دهانه ي مشگ را جمع كن، كه من نتوانستم، ناگهان امام از جاي برخاست و دهانه ي مشگ را جمع كرد تا من و اسبم آب نوشيديم! [427] . [ صفحه 193] هنگام نماز ظهر فرارسيد، امام به حجاج بن مسروق جعفي [428] دستور داد تا اذان بگويد، او اذان گفت، و چون هنگام اقامه نماز شد امام حسين عليه السلام در حالي كه ردائي بر دوش و پيراهني بر تن داشت از خيمه بيرون آمد و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم! با معذرت به پيشگاه پروردگار شما، من بسوي شما نيامدم تا اينكه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند كه به نزد شما آيم و گفتيد كه ما امام نداريم، باشد كه بوسيله ي من خدا شما را هدايت كند، پس اگر بر سر عهد و پيمان خود هستيد من به شهر شمام مي آيم و اگر آمدنم را ناخوش مي داريد، من بازگردم.آن گروه همچنان

در سكوت معني دار خود فرورفته بودند، پس امام به موذن دستور داد كه اقامه بگويد، او اقامه ي نماز ظهر را گفت، و امام عليه السلام به حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مي گزاري؟حر در پاسخ گفت: خير ما به شما اقتدا خواهيم كرد!پس امام حسين عليه السلام نماز ظهر راخواند و به جايگاه خود بازگشت، و حر بن يزيد به خيمه اي كه برايش افراشته بودند وارد شد.در آن آفتاب سوزان، هر سواري لجام اسب خود را گرفته و در سايه ي آن به زمين نشست تا هنگام عصر شد و امام دستور داد كه اعلان نماز عصر نمودند و نماز عصر را بجاي آورد و روي به مردم كرده و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم! اگر تقوي را پيشه سازيد و حق را براي كساني كه اهليت آن را دارند بشناسيد، خدا را خشنود مي سازيد، ما اهل بيت سزاوارتر به ولايت بر شما هستيم از مدعياني كه ادعاي حقي را مي كنند كه مربوط به آنها نيست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت [ صفحه 194] نيست و در حق شما جفا روا مي دارند، اگر شما براي ما چنين حقي را قائل نيستيد و تمايلي به اطاعت از ما نداريد و نامه هاي شما با گفتارتان و آرائتان يكي نيست، من از همين جا باز خواهم گشت.حر بن يزيد گفت: من از اين نامه هايي كه شما فرموديد، اطلاعي ندارم!امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان [429] فرمود: آن دو خورجين كه نامه هاي اهل كوفه در آن است بياور.عقبه آن دو خورجين را كه پر از نامه بود آورد و نامه ها را

بيرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: ما از جمله نويسندگان نامه ها نبوديم، و ما مأموريت داريم به محض روبرو شدن، شما را به نزد عبيدالله بن زياد ببريم.امام حسين عليه السلام فرمود: مرگ به تو از اين پيشنهاد، نزديكتر است [430] . سپس به يارانش فرمود: برخيزيد و سوار شويد، پس آنها سوار شدند و اهل بيت نيز سوار گشتند، پس امام به همراهانش فرمود: بازگرديد! و چون خواستند بازگردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين عليه السلام به حر فرمود: مادرت در سوگت بگريد! چه مي خواهي؟حر گفت: اگر جز شما در اين حال با من چنين سخني مي گفت در نمي گذشتم! ولي بخدا سوگند كه نمي توانم نام مادر شما را جز به نيكي ببرم [431] . [ صفحه 195] امام عليه السلام باز فمود: چه مي خواهي؟حر گفت: شما را بايد نزد عبيدالله بن زياد ببرم!امام فرمود: بخدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد.حر گفت: بخدا سوگند هرگز شما را رها نكنم. و تا سه مرتبه اين سخنان رد و بدل گرديد.حر گفت: من مأمور به جنگ با شما نيستم ولي مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به كوفه برم، پس اگر شما از آمدن خودداري مي كنيد راهي را انتخاب كنيد كه به كوفه ختم نشود و به مدينه هم پايان نيابد، تا من نامه اي براي عبيدالله بنويسم و شما هم در صورت تمايل نامه اي به يزيد بنويسيد! تا شايد اين امر به عافيت و صلح منتهي گردد و در پيش من اين بهتر است از آنكه به جنگ و ستيز با شما آلوده شوم.امام حسين عليه السلام از ناحيه ي چپ

راه «عذيب» و «قادسيه» حركت كردند در حالي كه فاصله ي آنها تا «عذيب» سي و هشت ميل بود، و حر هم با آن حضرت حركت مي كرد [432] .عتبه بن ابي العيزار گويد: امام حسين عليه السلام در «ذوحسم» ايستاد و پس از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر فرمود:انه قد نزل من الامر ماقد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها و استمرت جدا [433] فلم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل، الاترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه، ليرغب المؤمن في لقاء الله محقأ فاني لا اري الموت الا شهادء و لا الحياة مع الظالمين الا برما [434] [ صفحه 196] آنچه را كه روي داد و پيش آمده است مي بينيد، و دنيا دگرگون شد، آنچه نيكو بود از آن روي گردانده و از آن نمانده است مگر ته مانده اي همانند آن آب كه در ته ظرفي بماند و آن را دور ريزند؛ و زندگي، پست و ناچيز است مثل چراگاه ناگوار، مگر نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود و از باطل پرهيز نمي كنند؛ مؤمن بايد حق طلب و مايل به لقاي پروردگار باشد؛ مرگ را من جز شهادت نمي يابم و زندگاني با ستمگران را غير از ننگ و خفت نمي دانم.پس از ايراد خطبه ي فوق كه در غايت فصاحت است، زهير بپاخاست و روي به ياران كرد و گفت: شما سخن مي گوييد يا من بگويم؟گفتند: تو سخن آغاز كن.پس زهير خدا را حمد و ثنا گفت و به امام عرض كرد: يابن رسول الله! ما فراز و

بلندي كه در گفتار شما بود، شنيديم؛ اي پسر رسول خدا! بخدا سوگند كه اگر ما مي توانستيم براي هميشه در اين دنيا زندگي كنيم و تمام دنيا و امكانات آن را در اختيار داشتيم، باز هم شمشير زدن در ركاب تو را انتخاب مي كرديم.امام عليه السلام در حق او دعا كرد و او را پاسخي نيكو داد [435] .حر بن يزيد رياحي پيوسته همراه امام حسين عليه السلام ركاب ميزد و هنگامي كه مجال مي يافت به امام عرض مي كرد: از براي خدا حرمت جان خويش را پاس دار كه من بر اين باورم كه اگر گرم ستيز شوي كشته گردي.امام عليه السلام فرمود: مرا از مرگ مي ترساني؟! آيا اگر مرا بكشيد، ديگر مرگ گريبان شما را نمي گيرد؟ من همان را مي گويم كه آن مرد از قبيله ي اوس با پسر عم خود گفت هنگامي كه مي خواست رسول خدا را ياري كند:سامضي و ما بالموت عار علي الفتي اذا ما نوي حقأ و جاهد مسلما [ صفحه 197] وواسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبورأ و خالف مجرمافان عشت لم اندم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغما [436] .چون حر اين اشعار را از امام شنيد، كناره گرفت و با همراهان خود با فاصله ي كمي از امام، مسير ديگري را انتخاب كرد [437] .

البيضه

البيضه به كسر باء، آبي در مكاني بين واقصه وعذيب.(مراصد الاطلاع 244/1.).امام حسين عليه السلام در اين منزل اصحاب حر بن يزيد را مخاطب قرار داد، و بعد از حمد و ثناي الهي گفت:ايها الناس! ان رسول الله قال: من رأي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده

مخالفا لسنة رسول الله يعمل في عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول، كان حقا علي الله ان يدخله مدخله، الا و ان هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفي ء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله و انا احق ممن غير، و قد اتتني كتبكم و قدمت علي رسلكم ببيعتكم انكم لا تسلموني و لا تخذلوني، فان اتممتم علي بيعتكم تصيبوا رشدكم، فانا الحسين بن علي و ابن فاطمة بنت رسول الله نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهليكم و لكم في اسوة و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتي من اعناقكم فلعمري ماهي لكم بنكر [ صفحه 198] لقد فعلتموها بابي و اخي و ابن عمي مسلم، فالمغرور من اغتر بكم فحظكم اخطاتم و نصيبكم ضيعتم و من نكث فانما ينكث علي نفسه و سيغني الله عنكم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته [438] .اي مردم! رسول خدا فرمود هر كس سلطان ستم پيشه اي را كه محرمات الهي را حلال و پيمان خداوندي را شكسته و با سنت من مخالفت كرده و ستم بر بندگان خدا روا داشته باشد، تأييد كند و به انكار او برنخيزد، جايگاهش آتش و عذاب الهي باشد. بني اميه به فرمان شيطان از اطاعت خدا سرپيچي نموده و فساد كردند، حدود خدا را اجرا نكرده و بيت المال را منحصر به خود ساختند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كردند و من سزاوارترين مردم هستم به نهي كردن و بازداشتن آنها از اينگونه اعمال زشت و

نكوهيده. شما به من نامه ها نوشتيد و فرستادگان خود را نزد من فرستاديد و گفتيد كه با من بيعت كرده ايد و مرا در اين قيام تنها نمي گذاريد! اكنون اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است من كه حسين پسر علي و فرزند فاطمه دختر رسول خدا (صلوات الله عليهم) هستم، با شمايم و خاندان من با خاندان شما خواهد بود و من پيشوائي شما را مي پذيرم، و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و پيماني را كه بسته ايد بشكنيد و بيعت با مرا ناديده بگيريد، بجان خودم قسم كه از شما عجيب نيست، چرا كه با پدر و برادر و پسرعمم مسلم همين گونه رفتار كرديد. هر كس فريب شما خورد، مردي ناآزموده است، شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره ي خود را از دست داديد، هر كس پيمان شكند از زيان پيمان شكنان برخوردار خواهد بود و خداوند بزودي مرا از شما بي نياز خواهد كرد، و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته. [ صفحه 199]

الرهيمة

«رهيمه» به ضم راء، نام چشمه اي است كه از «خفيه» سه ميل فاصله دارد و در نزديكي كوفه و بر سر راه شام قرار دارد. (معجم البلدان 109 /3).در «رهيمه» مردي از اهالي كوفه كه او را ابوهرم مي ناميدند به خدمت حضرت رسيد و گفت: اي پسر رسول خدا! چه عاملي باعث شد كه از حرم جدت بيرون آمدي؟!امام عليه السلام فرمود: اي اباهرم! بني اميه بي حرمتم داشتند صبوري كردم، اموالم را گرفتند تحمل نمودم، و حال به دنبال ريختن خون من هستند، لذا از حرم امن خداوندي خارج

شدم و بخدا سوگند مرا خواهند كشت، و چون چنين كنند، خداوند لباس ذلت را بر اندامشان مي پوشاند و شمشير برنده اي را براي آنها مهيا مي كند و كسي را بر آنها مسلط كند كه آنان را به خاك مذلت بنشاند [439] .

عذيب الهجانات

«عذيب» نام وادي است منسوب به بني تميم و فاصله ي آن تا قادسيه شش ميل است. (مراصد الاطلاع 925 /2).روز دوشنبه بيست و هشتم ماه ذيحجه امام عليه السلام بر اين منزل وارد شدند [440] كه ناگهان چهار سوار به نامهاي نافع بن هلال و مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرماح در حالي كه اسب نافع بن هلال را- كه «كامل» نام داشت- يدك كرده بودند، از راه رسيدند، و راهنماي آنها طرماح بن عدي بود. هنگامي كه بر امام حسين عليه السلام وارد شدند، حر روي بدانها كرد و گفت: اين چند تن از مردم كوفه اند، من آنها را بازداشت كرده و يا به كوفه بر مي گردانم. [ صفحه 200] امام عليه السلام فرمود: من اجازه ي چنين كاري را به تو نمي دهم، و همانطوري كه خود را از گزند تو حفظ مي كنم از آنان نيز محافظت خواهم كرد، زيرا اينها ياران منند همانند اصحابي كه با من از مدينه آمدند، پس اگر بر آن پيمان كه با من بستي، استواري آنها را رها كن، و گرنه با تو مي جنگم.حر از بازداشت آنها صرف نظر كرد.امام حسين عليه السلام به آنها فرمود كه: از كوفه برايم سخن بگوييد.مجمع بن عبدالله عايذي گفت: به اشراف كوفه رشوه هايي گزاف دادند و چشم مال پرست آنها را پر كردند تا دلهاي آنان را نسبت به

بني اميه نرم كرده باشند، و اينك يك دل و يك زبان با تو دشمني مي ورزند، اما ساير مردم دلشان با توست ولي فردا شمشيرهايشان به روي تو كشيده خواهد شد!آنگاه امام عليه السلام درباره ي رسول خود، قيس بن مسهر صيداوي، پرسيد.گفتند: او را حصين بن تميم گرفت و نزد ابن زياد فرستاد و او دستور داد كه قيس تو و پدرت را ناسزا گويد، اما قيس بر منبر رفت و بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به ياري تو خواند و آنان را از آمدنت با خبر كرد؛ ابن زياد دستور داد تا او را از بالاي قصر به زير افكندند.در اين هنگام اشك در چشمان امام حسين عليه السلام حلقه زد و بر گونه اش جاري شد و اين آيه را قرائت كرد (فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [441] و گفت: خدايا بهشت را جايگاه ما و شيعيانمان قرار ده و ما را با ايشان در سراي رحمت خود جمع كن [442] [443] .سپس امام عليه السلام روي به يارانش نمود و گفت: كسي از شما راه ديگري را غير از اين [ صفحه 201] راه مي شناسد؟طرماح گفت: آري، اي پسر رسول خدا! من از راه آگاهم.امام حسين عليه السلام فرمود: پيش رو.طرماح در جلو افتاد و آن حضرت در پي او رفتند و او شروع به خواندن اين رجز نمود:يا ناقتي لا تذعري من زجري و امضي بنا قبل طلوع الفجربخير فتيان و خير سفر آل رسول الله آل الفخرالسادة البيض الوجوه الزهر الطاعنين بالرماح

السمرالضاربين بالسيوف البتر حتي تحلي بكريم الفخرالماجد الجد رحيب الصدر اثابه الله لخير امرعمره الله بقاء الدهر يا مالك النفع معا و الضر ايد حسينا سيدي بالنصرعلي الطغاة من بقايا الكفر علي اللعينين سليلي صخريزيد لا زال حليف الخمر و ابن زياد عهر بن العهر [444] [445] .طرماح به امام عليه السلام عرض كرد: با شما ياران اندكي را مي بينم و همين لشكريان [ صفحه 202] حر در مبارزه بر شما غالب آيند و من يك روز پيش از آمدن از كوفه، مردم انبوهي را در بيرون شهر ديدم، پرسيدم كه اينان كيانند؟ گفتند: لشكري است كه سرگرم سان هستند كه آماده ي جنگ با حسين گردند و من تاكنون چنين لشكر عظيمي را نديده بودم، تو را بخدا سوگند تا تواني به آنان نزديك مشو و اگر خواهي كه در مأمني فرود آيي كه سنگر تو باشد تا تدبير كار خويش كني و تو را چاره ي كار معلوم گردد با من بيا تا او را در كوه «اجا» [446] فرود آورم، بخدا سوگند كه اين كوه سنگر ما بوده و هست و ما را از پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر حفظ كرد، و بخدا سوگند هيچگاه تسليم نشديم و اين خواري را به خود نخريديم، قاصدي نزد قبيله ي طي در كوه «اجا» و «سلمي» بفرست، ده روز نگذرد كه قبيله ي طي سواره و پياده نزد تو آيند و تا هر زمان خواهي نزد ما باش و اگر خداي ناكرده اتفاقي رخ دهد من با تو پيمان مي بندم كه ده هزار مرد طائي پيش روي تو شمشير زنند، و تا زنده اند نگذارند دست

هيچكس به تو رسد.امام عليه السلام فرمود: خداوند تو را و قبيله ات را جزاي خير دهد، ما و اين گروه، يعني اصحاب حر، پيماني بسته ايم كه نمي توانم از آن بازگردم و معلوم نيست عاقبت كار ما و آنها به كجا مي انجامد [447] .طرماح بن عدي مي گويد: من با امام حسين عليه السلام وداع كرده و گفتم: خدا شر جن و انس را از تو دور گرداند، من براي كسان خويش از كوفه آذوقه آورده ام و نفقه ي آنها نزد من است، من مي روم و آذوقه ي آنها را مي رسانم و بعد بسوي تو بازمي گردم، و اگر به تو رسم البته تو را ياري خواهم كرد.امام عليه السلام فرمود: اگر قصد ياري داري، شتاب كن، خدا تو را ببخشايد. [ صفحه 203] طرماح مي گويد: دانستم به ياري مردان محتاج است، نزد اهل خويش رفته و كار آنها را اصلاح نموده و وصيت كردم و در بازگشت شتاب كردم، اهل من از علت شتابم جويا شدند، مقصود خود را گفتم، و از راه بني ثعل روانه گرديدم تا به «عذيب الهجانات» رسيدم، سماعة بن بدر را ملاقات كردم و او خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام را به من داد! پس من بازگشتم [448] .

القطقطانية

اشاره

«قطقطانيه» موضعي است نزديك كوفه و از آنجا تا «رهيمه» قريب به بيست و چند ميل فاصله است. (معجم البلدان 374 /4).سپس امام حسين عليه السلام از «عذيب الهجانات» حركت كرد و حر بن يزيد رياحي هم با او بود تا روز سه شنبه بيست و نهم ذيحجه به «قطقطانيه» رسيد.در امالي شيخ صدوق آمده است كه امام حسين عليه السلام در اين مكان

با عبيدالله بن حر جعفي ملاقات كرد، ولي به قول مشهور، اين ملاقات در «قصر بني مقاتل» صورت گرفته كه تفصيل آن ذكر خواهد شد [449] .

قصر بني مقاتل
اشاره

اين قصر منسوب به مقاتل بن حسان بن ثعلبه مي باشد و آن موضعي است بين عين التمر و قطقطانيه، عيسي بن عبدالله آن را خراب نموده و تجديد بنا كرد. (معجم البلدان 374 /4).امام عليه السلام روز چهارشنبه اول ماه محرم الحرام سال شصت و يك هجري بر اين منزل وارد شدند [450] . [ صفحه 204] در اين منزل، آن حضرت خيمه اي را مشاهده كردند كه در كنار آن اسبي ايستاده و نيزه اي استوار، سؤال كردند: اين خيمه ي كيست؟گفتند: متعلق به عبيدالله بن حر جعفي است [451] .امام عليه السلام حجاج بن مسروق جعفي را نزد او فرستاد، عبيدالله بن حر از حجاج بن مسروق سؤال كرد: چه پيامي آورده اي؟حجاج بن مسروق گفت: هديه اي و كرامتي، اگر پذيرا باشي! اين حسين است كه تو را به ياري خود خوانده است، اگر او را ياري كني مأجور خواهي بود و اگر كشته گردي به فيض شهادت نائل خواهي آمد.عبيدالله بن حر گفت: بخدا سوگند كه از كوفه خارج نشدم مگر اينكه ديدم جماعت كثيري به قصد جنگ كردن با حسين بيرون مي آيند و شيعيانش او را مخذول ساخته دانستم كه او كشته خواهد شد، و چون من قدرت بر ياري او ندارم، مايل نيستم نه او مرا ببيند و نه من او را ببينم!حجاج بن مسروق به خدمت امام عليه السلام بازگشت و پاسخ عبيدالله بن حر را به امام عرضه داشت.آن حضرت برخاست و با عده اي از اهل

بيت و يارانش بسوي خيمه ي عبيدالله روانه گرديد، و چون بر او وارد شد قسمت بالاي مجلس را براي جلوس امام مهيا كرد.عبيدالله بن حر مي گويد: من هرگز كسي را همانند حسين عليه السلام در عمرم نديدم، هنگامي كه حسين بسوي خيمه ام مي آمد چنان آن منظره و هيئت گيرايي داشت كه در هيچ چيزي آن جاذبه وجود نداشت و چنان رقتي در من پديدار شد كه تا كنون نسبت به كسي هرگز در من اينگونه رقتي پيدا نشده بود، آن لحظه اي كه مشاهده نمودم امام [ صفحه 205] حسين عليه السلام راه مي رفت و كودكان گرداگرد او پروانه وار بر گرد شمع وجودش حركت مي كردند، به محاسنش نظر كردم همانند بال غراب سياه بود، بدو گفتم: آيا اين رنگ سياهي از موي شماست يا اثر خضاب؟فرمود: اي پسر حر! پيري ام زود فرارسيد؛ دانستم كه خضاب است.چون امام عليه السلام در خيمه ي عبيدالله نشست پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي پسر حر اهل شهر شما به من نامه نوشتند كه به ياري من هماهنگ اند و از من خواستند تا به نزد آنها بيايم، ولي آنچه وعده داده بودند، نادرست بود، و تو داراي گناهان زيادي هستي، آيا نمي خواهي بوسيله ي توبه، آن اعمال ناشايسته را از بين ببري؟عبيدالله بن حر گفت: چگونه ممكن است جبران آنهمه گناه اي پسر پيامبر؟!امام عليه السلام فرمود: فرزند دختر پيامبرت را ياري كن.عبيدالله گفت: بخدا سوگند من مي دانم كسي كه از تو پيروي كند در روز قيامت سعادتمند خواهد شد، ولي نصرت من، تو را در قتال با دشمن بي نياز نمي كند و در كوفه براي شما ياوري نيست، و من

چنين نكنم، زيرا نفس من به مرگ راضي نيست [452] ، ولي اين اسب من كه «ملحقه» نام دارد، بخدا سوگند در پي چيزي با اين اسب نبودم كه بدست نياوردم و كسي مرا دنبال نكرد جز اينكه از او سبقت گرفتم اسبم را بگير! از آن تو باشد!امام حسين عليه السلام فرمود: حال كه خود، ما را ياري نمي كني، ما نيازي به تو و اسب [ صفحه 206] تو نداريم، و گمراهان را به ياري خويش نطلبم، ولي تو را نصيحت مي كنم، اگر مي تواني به جايي برو كه فرياد ما را نشنوي و مقاتله ي ما را نظاره گر نباشي، سوگند بخدا اگر كسي بانگ ما را بشنود و ما را ياري نكند خدا او را به روي در آتش افكند [453] .

عمرو بن قيس

عمرو بن قيس مشرقي گفت: با پسر عمويم بر امام حسين عليه السلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بني مقاتل» بود و بر او سلام كرديم، پسر عمويم به امام گفت: اين سياهي كه در محاسن شما مي بينم از خضاب است يا رنگ موي شما خود بدين رنگ است؟امام فرمود: خضاب است، موي ما بني هاشم زود سپيد مي شود؛ آيا به ياري من مي آيي؟!من گفتم: مردي هستم كه عائله زيادي دارم و مال بسياري از مردم نزد من است و نمي دانم كار به كجا مي انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بين برود؛ و پسر عمويم نيز همانند من پاسخ داد.امام عليه السلام فرمود: پس از اينجا برويد كه هر كس فرياد ما را بشنود و يا ما را ببيند و لبيك نگويد و به فرياد برنخيزد، بر خداوند است كه او را

به بيني در آتش اندازد [454] .

نينوي

«نينوي» ناحيه اي است در حوالي كوفه، از آن است كربلا كه حسين عليه السلام در آن كشته گرديد. (معجم البلدان 339 /5).عقبة بن سمعان مي گويد: در اواخر شب امام حسين عليه السلام دستور داد از «قصر [ صفحه 207] بني مقاتل» آب برداشته و كوچ كنيم، چون حركت كرديم و ساعتي ركاب زديم امام عليه السلام همانگونه كه سوار بود مختصري به خواب رفت، سپس بيدار شد در حالي كه مي فرمود: «انالله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين» و دو يا سه مرتبه اين جمله را تكرار كرد.علي بن الحسين عليه السلام روي به پدر نمود و گفت: اي پدر! جانم بفداي تو باد، خدا را حمد كردي و آيه ي استرجاع خواندي، علت چيست؟امام عليه السلام فرمود: پسرم! در اثناي راه مختصري به خواب رفتم [455] شخصي را ديدم كه سوار بر اسب بود و مي گفت: اين قوم سير مي كنند و اجل هم بسوي آنان در حركت است، دانستم كه خبر مرگ ماست كه به ما داده شده است.علي بن الحسين عليه السلام گفت: اي پدر! بدي را خدا از تو دور گرداند، آيا ما بر حق نيستيم؟امام عليه السلام فرمود: سوگند بآن كسي كه بازگشت بندگان بسوي اوست، ما بر حقيم.علي بن الحسين عليه السلام گفت: پس ما را باكي از مرگ نيست كه بميريم و بر حق باشيم.امام عليه السلام فرمود: خداوند تو را جزاي خير دهد آنگونه كه پدري را به فرزندش جزاي خير دهد [456] مرگ اگر مرد است گو نزد من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگمن از او عمري

ستانم جاودان او زمن دلقي ستاند رنگ رنگچون سپيده ي صبح دميد، امام پياده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با ياران خود حركت كردند؛ حر مي خواست آن حضرت را به سمت كوفه حركت دهد [ صفحه 208] ولي امام به شدت امتناع مي كرد تا چاشتگاه كه به «نينوي» رسيدند، ناگاه سواري از دور پديدار شد كه مسلح بود و از كوفه مي آمد، همه ايستادند و او را تماشا مي كردند، همين كه رسيد به حر و همراهانش سلام كرد بي آنكه به امام حسين و اصحابش سلام كند، و بعد مكتوبي را به دست حر داد كه از عبيدالله بن زياد بود به اين مضمون: چون نامه ي من به تو رسد و فرستاده ي من نزد تو آيد، حسين را نگاه دار و كار را بر او تنگ گير، و او را فرود مياور مگر در بيابان بي سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد، و السلام [457] .ابن نما از جابر عبدالله بن سمعان نقل كرده است: هنگامي كه نزديك «نينوي» رسيديم، مردي از قبيله ي كنده كه نامش مالك بن بشير بود [458] آمد و نامه ي عبيدالله بن زياد را براي حر آورد [459] .ابوالشعثاء كندي به آن مرد كه آوردنده ي نامه بود نگريست، به نظرش آشنا آمد و گفت: تو مالك بن نسير نيستي؟!گفت: آري. چون او هم از قبيله ي كنده بود.ابوالشعثاء گفت: مادرت در عزايت بگريد چه آورده اي؟گفت: چه آوردم؟! امام خود را فرمان بردم! و به بيعت خود وفادار ماندم!ابوالشعثاء گفت: نافرماني پروردگار نمودي و امام خود را

اطاعت كردي به چيزي كه موجب هلاك توست، ننگ و آتش را براي خود خريدي و امام تو بد امامي است، خداي عز و جل مي فرمايد «و جعلناهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيامة [ صفحه 209] لا ينصرون» [460] كه امام تو از اينان است [461] .حر خدمت امام آمد و نامه را براي آن حضرت قرائت كرد، امام به او فرمود: بگذار در «نينوي» و يا «غاضريات» و يا «شفيه» [462] فرود آييم.حر گفت: ممكن نيست زيرا عبيدالله اين آورنده ي نامه را بر من جاسوس گمارده است!زهير گفت: بخدا سوگند چنان مي بينم كه پس از اين كار سخت تر گردد، اي پسر رسول خدا! قتال با اين گروه در اين ساعت براي ما آسانتر است از جنگ با آنها كه بعد از اين مي آيند، بجان خودم قسم كه بعد از ايشان آيند كساني كه ما طاقت مبارزه با آنها را نداريم.امام عليه السلام فرمود: من ابتدا به جنگ با اين جماعت نمي كنم [463] .زهير گفت: در اين نزديكي قريه اي است در كنار فرات كه داراي سنگر است، و فرات از همه طرف به آن احاطه دارد مگر از يك طرف.امام حسين عليه السلام فرمود: نام اين قريه چيست؟عرض كرد: آن را «عقر» مي گويند.امام عليه السلام فرمود: پناه مي برم به خدا از عقر! [464] . [ صفحه 210] پس آن حضرت به حر التفات كرد و فرمود: كمي جلوتر برويم! پس مقداري از مسافت را امام عليه السلام با حر و همراهانش پيمودند تا به زمين «كربلا» رسيدند [465] . [ صفحه 211]

در كربلا

ورود به كربلا

نزول امام حسين عليه السلام به زمين كربلا [466] روز

پنجشنبه روم محرم سال شصت و يك بوده است [467] .در مقتل ابي اسحاق اسفرايني آمده است كه: امام عليه السلام با يارانش سير مي كردند تا به بلده اي رسيدند كه در آنجا جماعتي زندگي مي كردند، امام از نام آن بلده سؤال نمود.پاسخ دادند: «شط فرات» است.آن حضرت فرمود: آيا اسم ديگري غير از اين اسم دارد؟جواب دادند: «كربلا».پس گريست و فرمود: اين زمين، بخدا سوگند زمين كرب و بلا است! سپس فرمود: مشتي از خاك اين زمين را به من دهيد، پس آن را گرفته بو كرد و از گريبانش مقداري خاك بيرون آورد و فرمود: اين خاكي است كه جبرئيل از جانب پروردگار براي جدم رسول خدا آورده و گفته كه اين خاك از موضع تربت حسين است، پس آن خاك را نهاد و فرمود: هر دو خاك داراي يك عطر هستند! [ صفحه 212] در تذكره ي سبط آمده است كه امام حسين پرسيد: نام اين زمين چيست؟گفتند: «كربلا». پس گريست و فرمود: كرب و بلاء. سپس فرمود: ام سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خدا بود و شما هم نزد ما بودي، پس شما گريستي، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن! من شما را رها كردم، پيامبر شما را در دامان خودش نشاند، جبرئيل گفت: ايا او را دوست مي داري؟ فرمود: آري! گفت: امت تو او را خواهند كشت، و اگر مي خواهي تربت آن زمين كه او در آن كشته خواهد شد به تو نشان دهم! پيامبر فرمود: آري! پس جبرئيل زمين كربلا را به پيامبر نشان داد.و چون به امام حسين عليه السلام گفته شد كه اين زمين كربلاست، خاك

آن زمين را بوئيد و فرمود: اين همان زمين است كه جبرئيل به جدم رسول خدا خبر داد كه من در آن كشته خواهم شد [468] .سيد ابن طاووس گفته است: امام عليه السلام چون به زمين كربلا رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست؟ گفته شد: «كربلا».فرمود: پياده شوئيد! اين مكان جايگاه فرود بار و اثاثيه ي ماست، و محل ريختن خون ما، و محل قبور ماست، جدم رسول خدا مرا چنين حديث كرده است [469] .گر نام اين زمين به يقين كربلا بود اينجا محل ريختن خون ما بودو در روايتي آمده است كه آن حضرت فرمود: ارض كرب و بلا، سپس فرمود توقف كنيد و كوچ مكنيد! اينجا محل خوابيدن شتران ما، و جاي ريختن خون ماست، سوگند بخدا در اين جا حريم حرمت ما را مي شكنند و كودكان ما را مي كشند و در همين جا قبور ما زيارت خواهد شد، جدم رسول خدا به همين تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد [470] . [ صفحه 213] سپس اصحاب امام پياده شدند و بارها و اثاثيه را فرود آوردند، و حر هم پياده شد و لشكر او هم در ناحيه ي ديگري در مقابل امام اردو زدند [471] .

روز دوم محرم

در اين روز حر بن يزيد رياحي نامه اي به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسين عليه السلام به كربلا آگاه ساخت [472] .

دعاي امام

امام عليه السلام فرزندان و برادران و اهل بيت خود را جمع كرد و بعد نظري بر آنها انداخته گريست و گفت: خدايا! ما عترت پيامبر تو محمد صلي الله عليه و اله و سلم هستيم، ما را از حرم جدمان راندند، و بني اميه در حق ما جفا روا داشتند. خدايا! حق ما را از ستمگران بستان و ما را بر بيدادگران پيروز گردان [473] [474] .ام كلثوم عليها السلام با امام عليه السلام گفت: اي برادر! احساس عجيبي در اين وادي دارم و اندوه هولناكي بر دل من سايه افكنده است.امام حسين عليه السلام خواهر را تسلي داد [475] .

سخنان امام

امام عليه السلام پس از ورود به سرزمين كربلا به اصحاب خود فرمود: [ صفحه 214] الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون [476] . مردم، بندگان دنيا هستند و دين را همانند چيزي كه طعم و مزه داشته باشد، مي انگارند و تا مزه ي آن را بر زبان خود احساس مي كنند آنرا نگاه مي دارند و هنگامي كه بناي آزمايش باشد، تعداد دينداران اندك مي شود.

نامه ي امام به اهل كوفه

امام عليه السلام دوات و كاغذ طلب كرد و خطاب به تعدادي از بزرگان كوفه كه مي دانست بر رأي خود استوار مانده اند، اين نامه را نوشت: «بسم الله الر حمن الرحيم از حسين بن علي بسوي سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين، اما بعد شما مي دانيد كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم در حيات خود فرمود: هر كس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال نمايد و پيمان خود را شكسته و با سنت من مخالفت مي كند و در ميان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار مي نمايد، و اعتراض نكند قولا و عملا، سزاوار است كه خداي متعال هر عذابي را كه بر آن سلطان بيدادگر مقدر مي كند، براي او نيز مقرر دارد، و شما مي دانيد و اين گروه (بني اميه) را مي شناسيد كه از شيطان پيروي نموده و از اطاعت خدا سر باز زده، و فساد را ظاهر و حدود الهي را تعطيل و غنائم را منحصر به خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند.نامه هاي شما

به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما بامن بيعت كرده ايد و مرا هرگز در ميدان مبارزه تنها نخواهيد گذارد و مرا به دشمن تسليم نخواهيد كرد، حال اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است، [ صفحه 215] من با شمايم و خاندان من با خاندان شما و من پيشواي شما خواهم بود؛ و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و بيعت مرا از خود برداشتيد، بجان خودم قسم كه تعجب نخواهم كرد، چرا كه رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم ديده ام، هر كس فريب شما خورد ناآزموده مردي است، شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره ي خود را در همراه بودن با من از دست داديد، هر كس پيمان شكند، زيانش را خواهد ديد و خداوند بزودي مرا از شما بي نياز گرداند، و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» [477] .امام عليه السلام نامه را بست و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوي داد [478] تا عازم كوفه شود، و چون امام عليه السلام از خبر كشته شدن قيس مطلع گرديد گريه در گلوي او پيچيد و اشكش بر گونه اش لغزيد و فرمود: «خداوندا! براي ما و شيعيان ما در نزد خود پايگاه والايي قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز كه تو بر انجام هر كاري قادري» [479] [480] .سپس امام حمد و ثناي الهي را بجا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و همان خطبه اي را كه ما در منزل

ذي حسم از آن بزرگوار نقل كرديم ايراد فرمود [481] . [ صفحه 216]

اظهارات ياران امام

پس از سخنان امام، زهير بپاخاست و گفت: اي پسر رسول خدا! گفتار تو را شنيديم، اگر دنياي ما هميشگي و ما در آن جاويدان بوديم، ما قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر ماندن در دنيا مقدم مي داشتيم.سپس برير [482] برخاست و گفت: يابن رسول الله! خدا بوسيله ي تو بر ما منت نهاد كه مادر ركاب تو جهاد كنيم و بدن ما در راه تو قطعه قطعه شود و جد بزرگوارت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم در روز قيامت شفيع ما باشد [483] .و بعد، نافع بن هلال از جا بلند شد و عرض كرد: اي پسر رسول خدا! تو مي داني كه جدت پيامبر خدا هم نتوانست محبت خود را در دلهاي همه جاي دهد و چنانچه مي خواست، همه فرمان پذير او نشدند، زيرا كه در ميان مردم، منافقاني بودند كه نويد ياري مي دادند ولي در دل، نيت بيوفائي داشتند؛ اين گروه، در پيش روي از عسل شيرين تر و در پشت سر، از حنظل تلخ تر بودند! تا خداي متعال او را به جوار رحمت خود برد؛ و پدرت علي عليه السلام نيز چنين بود، گروهي به ياري او برخاستند و او با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال كرد تا مدت او نيز بسر آمد و به جوار رحمت حق شتافت؛ و تو امروز نزد ما بر همان حالي! هر كس پيمان شكست و بيعت از گردن خود برداشت، زيانكار است و خدا تو را از او بي نياز مي گرداند، با ما به

هر طرف كه خواهي، بسوي مغرب و يا مشرق، روانه شو، بخدا سوگند كه ما از قضاي الهي نمي هراسيم و لقاي پروردگار را ناخوش نمي داريم و ما از روي نيت و بصيرت هر كه را با تو دوستي [ صفحه 217] ورزد، دوست داريم، و هر كه را با تو دشمني كند، دشمنداريم [484] .

نامه ي عبيدالله به امام

يه دنبال اطلاع عبيدالله از ورود امام عليه السلام به كربلا، نامه اي بدين مضمون به حضرت نوشت: به من خبر رسيده است كه در كربلا فرود آمده اي، و اميرالمؤمنين يزيد! به من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم! و يا به حكم من و حكم يزيد بن معاويه باز آيي! و السلام.چون اين نامه به امام رسيد و آنرا خواند، آن را پرتاب كرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهي كه خشنودي مخلوق را به خشم خالق خريدند.فرستاده ي عبيدالله گفت: اي ابا عبدالله! جواب نامه؟امام فرمود: اين نامه را جوابي نيست! زيرا بر عبيدالله عذاب الهي لازم و ثابت است.چون قاصد نزد عبيدالله بازگشت و پاسخ امام را بگفت، ابن زياد برآشفت و بسوي عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين فرمان داد.عمر بن سعد كه شيفته ي ولايت «ري» بود، از قتال با حسين عليه السلام عذر خواست.عبيدالله گفت: پس آن فرمان ولايت ري را باز پس ده!عبيدالله بن زياد اندكي قبل از اين واقعه دستور داده بود تا عمر بن سعد بسوي دستبي [485] همراه با چهار هزار سپاهي حركت كند زيرا ديلميان بر آنجا مسلط شده بودند و ابن زياد فرمان

امارت ري را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم [ صفحه 218] در حمام اعين [486] خود را آماده ي حركت كرده بود كه خبر حركت امام به سمت كوفه به ابن زياد رسيد و او عمر بن سعد را طلب كرد و گفت: بايد به جانب حسين روي و چون از اين مأموريت فراغت يافتي، آنگاه بسوي ري روانه شو!به همين جهت عمر بن سعد كه انصراف از حكومت ري براي او بسيار ناگوار بود به ابن زياد گفت: امروز را به من مهلت ده تا بينديشم!نوشته اند كه: عمر بن سعد از سر شب تا سحر در انديشه ي اين كار بود و با خود مي گفت:ءاترك ملك الري و الري رغبتي ام ارجع مذمومأ بقتل حسينو في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك اري قرة عيني [487] [488] .سپس با اهل مشورت اين مسأله را در ميان گذاشت، همه او را از جنگ با حسين بن علي عليه السلام نهي كردند، و حمزة بن مغيره فرزند خواهرش به او گفت: تو را بخدا از اين انديشه درگذر زيرا مقاتله با حسين، نافرماني خداست و قطع رحم كردن است، بخدا سوگند كه اگر همه ي دنيا الز آن تو باشد و آن را از تو بگيرند بهتر است از آنكه بسوي خدا بشتابي در حالي كه خون حسين برگردن تو باشد.عمر بن سعد گفت: همين كار را انجام خواهم داد انشاءالله!

عمار بن عبدالله

عمار بن عبدالله از پدرش نقل كرده است كه: بر عمر بن سعد وارد شدم در حالي [ صفحه 219] كه عازم بسوي كربلا بود، به من گفت: امير،

مرا فرمان داده است بسوي حسين حركت كنم. من او را از اينكار نهي كردم و گفتم: از اين قصد بازگرد! هنگامي كه از نزد او بيرون آمدم شخصي نزد من آمد و گفت: عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسين فرامي خواند؛ به نزد او رفتم در حالي كه نشسته بود، چون مرا ديد روي از من گرداند، دانستم كه عازم حركت است و از نزد او بيرون آمدم.عمر بن سعد نزد ابن زياد رفت و گفت: مرا بدين مسئوليت گماردي و در ازاي آن، ولايت ري را به من اعطا كردي، و مردم هم از اين معامله آگاهند، ولي پيشنهادي دارم و آن اين است كه عده اي از اشراف كوفه هستند كه در اين مقاتله به همراهي آنان نياز دارم! آنها را نزد خود فراخوان تا سپاه مرا در اين مسير همراه باشند سپس نام تعدادي از اشراف كوفه را ذكر كرد، عبيدالله بن زياد گفت: ما در اينكه چه كسي را خواهيم فرستاد، او تو نظرخواهي نخواهيم كرد! اگر با اين گروه كه همراه تو هستند، از عهده ي انجام اين مأموريت بر مي آيي كه هيچ، در غير اينصورت بايد از امارت ري چشم بپوشي!عمر بن سعد چون پافشاري عبيدالله را مشاهده كرد گفت: خواهم رفت [489] .

روزسوم محرم، اعزام لشكر به سوي كربلا

عمربن سعد يك روز بعد از ورود امام به كربلا يعني روز سوم محرم با چهار هزار سپاهي از اهل كوفه وارد كربلا شد. [490] .برخي نوشته اند كه: بنو زهره (قبيله ي عمر بن سعد) نزد او آمده و گفتند: تو را بخدا [ صفحه 220] سوگند مي دهيم از اين كار درگذر و تو داوطلب

جنگ با حسين مشو، زيرا اين باعث دشمني ميان ما بني هاشم مي گردد.عمر بن سعد نزد عبيدالله رفت و استعفاكرد، ولي عبيدالله استعفاي او را نپذيرفت، و او تسليم شد [491] .برخي از تاريخ نويسان نوشته اند: عمر بن سعد دو پسر داشت: يكي به نام حفص كه پدر را تشويق و ترغيب به رفتن مي كرد تا با امام عليه السلام مقاتله كند، ولي فرزند ديگرش او را بشدت از اقدام به چنين كاري برحذر مي داشت، و سرانجام حفص نيز با پدرش راهي كربلا شد [492] .

خريداري اراضي كربلا

از وقايعي كه در روز سوم ذكر شده است اين است كه امام عليه السلام قسمتي از زمين كربلا را كه قبرش در آن واقع شده است، از اهل نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريداري كرد و با آنها شرط كرد كه مردم را براي زيارت قبرش راهنمايي نموده و زوار او را تا سه روز ميهماني نمايند [493] .

هوشياري ياران امام

هنگامي كه عمر بن سعد به كربلا وارد شد، عزرة بن قيس احمسي را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد تا از امام سؤال كند براي چه به اين مكان آمده است؟!و چه قصدي دارد؟!چون عزرة از جمله كساني بود كه به امام عليه السلام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت [ صفحه 221] كرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم كرد، پس عمر بن سعد از اشراف كوفه كه به امام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بودند خواست كه اين كار را انجام دهند، تمامي آنها از رفتن به خدمت امام خودداري كردند! ولي شخصي به نام كثير بن عبدالله شعبي كه مرد گستاخي بود برخاست و گفت: من به نزد حسين رفته و اگر خواهي او را خواهم كشت!عمربن سعد گفت: چنين تصميمي را فعلا ندارم، ولي به نزد او رفته و سؤال كن براي چه مقصود به اين سرزمين آمده است؟!كثير بن عبدالله به طرف امام حسين عليه السلام رفت، ابوثمامه ي صائدي كه از ياران امام حسين بود چون كثير بن عبدالله را مشاهده كرد به امام عرض كرد: اين شخص كه مي آيد بدترين مردم روي زمين است!پس ابوثمامه راه را بر

كثير بن عبدالله گرفت و گفت: شمشير خود را بگذار و نزد حسين عليه السلام برو!كثير گفت: بخدا سوگند كه چنين نكنم! من رسول هستم، اگر بگذاريد، پيام خود را مي رسانم، در غير اين صورت باز خواهم گشت.ابوثمامه گفت: من دستم را روي شمشيرت مي گذارم، تو پيامت را ابلاغ كن.كثير بن عبدالله گفت: بخدا سوگند هرگز نمي گذارم چنين كاري كني.ابوثمامه گفت: پيامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زيرا تو مرد زشتكاري هستي و من نمي گذارم به نزد امام بروي.پس از اين مشاجره و نزاع، كثير بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جريان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمر بن سعد شخصي به نام قرة بن قيس حنظلي را به نزد خود فراخواند و گفت: اي قرة! حسين را ملاقات كن و از علت آمدنش به اين سرزمين جويا شو.قرة بن قيس به طرف امام حركت كرد، امام حسين عليه السلام به اصحاب خود فرمود: آيا [ صفحه 222] اين مرد را مي شناسيد؟حبيب بن مظاهر عرض كرد: آري! اين مرد، تميمي است و من او را به حسن رأي مي شناختم و گمان نمي كردم او را در اين صحنه و موقعيت مشاهده كنم.آنگاه قرة بن قيس آمد و بر امام سلام كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسين عليه السلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده اند و اگر از آمدن من ناخشنوديد بازخواهم گشت.قرة چون خواست بازگردد، حبيب بن مظاهر به او گفت: اي قرة! واي بر تو! چرا بسوي ستمكاران بازمي گردي؟! اين مرد را ياري كن كه بوسيله ي پدرانش به راه

راست هدايت يافتي.قرة بن قيس گفت: من پاسخ اين رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در اين امر انديشه خواهم كرد! پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او را از جريان امر با خبر ساخت، عمر بن سعد گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسين برهاند [494] .

نامه عمر بن سعد

حسان بن فائد مي كويد: من نزد عبيدالله بودم كه نامه ي عمر بن سعد را آوردند، و در آن نامه چنين آمده بود: چون من با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش پياده شدم، قاصدي نزد او فرستاده و از علت آمدنش جويا شدم، او در جواب گفت: اهالي اين شهر براي من نامه نوشته و نمايندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده اند، اگر آمدنم را خوش نمي داريد، بازخواهم گشت.عبيدالله چون نامه ي عمر بن سعد را خواند، گفت: [ صفحه 223] الان و قد علقت مخالبنا به يرجو النجاة ولات حين مناص [495] .

نامه ي عبيدالله به عمر بن سعد

عبيدالله به عمر بن سعد نوشت: نامه ي تو رسيد و از مضمون آن اطلاع يافتم، از حسين بن علي بخواه تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند، اگر چنين كرد، ما نظر خود را خواهيم نوشت!چون اين نامه به دست عمر بن سعد رسيد، گفت: مي پندارم كه عبيدالله بن زياد خواهان عافيت و صلح نيست [496] .عمر بن سعد، نامه ي عبيدالله بن زياد را به اطلاع امام حسين نرساند، زيرا مي دانست كه آن حضرت با يزيد هرگز بيعت نخواهد كرد [497] .عبيدالله بن زياد پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، انديشه ي اعزام سپاهي انبوه را در سر مي پروراند، و بعضي نوشته اند كه: مردم كوفه جنگ كردن با امام حسين عليه السلام را ناخوش مي داشتند و هر كس را به جنگ آن حضرت روانه مي كردند، بازمي گشت.عبيدالله بن زياد شخصي را به نام سويد بن عبد الرحمن فرمان داد تا در اين مسأله (فرار از جنگ) تحقيق كند و متخلفان را نزد او برد، و او

يك نفر شامي را كه باري انجام امر مهمي از لشكرگاه به كوفه آمده بود، گرفته و نزد عبيدالله برد و او دستور داد سر آن مرد شامي را از تنش جدا نمايند تا كسي ديگر جرأت سرپيچي از دستورات او را نكند! نوشته اند كه آن مرد شامي براي طلب ميراث به كوفه آمده بود! [498] . [ صفحه 224]

عبيدالله در نخيله

عبيدالله شخصأ از كوفه به طرف نخيله [499] حركت كرد و كسي را نزد حصين بن تميم- كه به قادسيه رفته بود- فرستاد و او بهمراه چهار هزار نفر كه با او بودند به نخيله آمد، سپس كثير بن شهاب حارثي و محمد بن اشعث و قعقاع بن سويد و اسماء بن خارجه را طلب كرد و گفت: در شهر كوفه گردش كنيد و مردم را به طاعت و فرمانبرداري از يزيد و من فرمان دهيد، و آنان را از نافرماني و برپا كردن فتنه برحذر داريد و آنان را به لشكرگاه فراخوانيد؛ پس آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخيله نزد عبيدالله بازگشتند، و كثير بن شهاب در كوفه ماند و در ميان كوچه ها و گذرگاهها مي گشت و مردم را به پيوستن به لشكر عبيدالله تشويق مي كرد و آنان را از ياري امام حسين برحذر مي داشت [500] .عبيدالله گروهي سواره را بين خود و عمر بن سعد قرار داد كه هنگام نياز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامي كه او در لشكرگاه نخيله بود شخصي به نام عمار بن ابي سلامه تصميم گرفت كه او را ترور كند، ولي موفق نشد و به طرف كربلا

حركت كرد و به امام ملخق گرديد و شهيد شد [501] .

روز چهارم محرم

در اين روز [502] عبيدالله بن زياد مردم را در مسجد كوفه گردآورد و خود به منبر [ صفحه 225] رفت و گفت: اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموديد و آنها را چنان كه مي خواستيد، يافتيد! و يزيد را مي شناسيد كه داراي سيره و طريقه اي نيكو است! و به زيردستان احسان مي كند! و عطاياي او بجاست! و پدرش نيز چنين بود! و اينك يزيد دستور داده است كه بهره ي شما را از عطايا بيشتر كنم و پولي را كه نزد من فرستاده است كه در ميان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم! اين سخن رابه گوش جان بشنويد و اطاعت كنيد.سپس از منبر به زير آمد و براي مردم شام [503] نيز عطايائي مقرر كرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا كنند كه مردم براي حركت آماده باشند، و خود و همراهانش بسوي نخيله حركت كرد و حصين بن نمير و حجار بن ابجر و شبث بن ربعي و شمر بن ذي الجوشن را به كربلا گسيل داشت تا عمربن سعد را در جنگ با حسين كمك نمايند [504] .پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، شمر بن ذي الجوشن اولين فردي بود كه با چهار هزار نفر سپاهي آزموده براي جنگ با امام حسين عليه السلام اعلام آمادگي كرد و بعد يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار نفر و نصر بن حرشه با دو هزار نفر كه جمعأ بيست هزار نفر مي شدند [505] .

روز پنجم محرم

در اين روز كه مطابق با روز يكشنبه بوده است، عبيدالله بن زياد مردي را به دنبال [ صفحه 226]

شبث بن ربعي [506] فرستاد كه در دارالاماره حضور يابد، شبث بن ربعي خود را به بيماري زده بود و مي خواست كه ابن زياد او را از رفتن به كربلا معاف دارد، ولي عبيدالله بن زياد براي او پيغام فرستاد كه: مبادا از كساني باشي كه خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مؤمنين رسند گويند: از ايمان آورندگانيم، و هنگامي كه به نزد ياران خود- كه همان شياطينند- روند، اظهار دارند: ما با شماييم و مؤمنين را به سخره مي گيريم» [507] ، و به او خاطر نشان ساخت كه اگر بر فرمان ما گردن مي نهي و در اطاعت مائي، در نزد ما بايد حاضر شوي.شبث بن ربعي، شبانگاه نزد عبيدالله آمد تا رنگ گونه ي او را نتوان بخوبي تشخيص داد! ابن زياد به او مرحبا گفته و در نزد خود بنشاند و گفت: بايد به كربلا روي، پس شبث قبول كرد و عبيدالله او را بهمراه هزار سوار بسوي كربلا گسيل داشت [508] .سپس عبيدالله بن زياد به شخصي به نام زحر بن قيس با پانصد سوار مأموريت داد كه بر جسر صراة [509] ايستاده و از حركت كساني كه به عزم ياري امام حسين از كوفه خارج مي شوند، جلوگيري كند، فردي به نام عامر بن ابي سلامه كه عازم بود براي پيوستن به امام حسين عليه السلام از برابر زحر بن قيس و سپاهيانش گذشت، زحر بن قيس به او گفت: من از تصميم تو آگاهم كه مي خواهي حسين را ياري كني، باز گرد! ولي [ صفحه 227] عامر بن ابي سالمه بر زحر بن قيس و سپاهش حمله ور شد و از ميان

سپاهيان گذشت و كسي جرأت نكرد تا او را دنبال كند. عامر خود را به كربلا رساند و به امام حسين عليه السلام ملحق شد تا به درجه ي رفيعه ي شهادت نائل آمد، او از اصحاب اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام بود كه در چندين جنگ در ركاب آن حضرت شمشير زده است [510] .

تعداد لشكر عمر بن سعد

در تعداد كل لشكرياني كه به همراه عمر بن سعد در كربلا حضور پيدا كردند تا با امام حسين عليه السلام بجنگند، اختلاف است، ولي نكته اي كه نبايد فراموش كرد اين است كه تعداد نظاميان جيره خواري كه از حكومت وقت، حقوق و لباس و سلاح و لوازم جنگي دريافت مي كردند سي هزار نفر بوده است. [511] . [512] .

روز ششم محرم

عبيدالله در اين روز نامه اي به عمر بن سعد نوشت كه: من از نظر كثرت لشكر اعم از سواره و پياده و تجهيزات، چيزي را از تو فروگذار نكردم، توجه داشته باش كه هر [ صفحه 228] روز و هر شب گزارش كار تو را براي من مي فرستند! [513]

وضعيت لشكر دشمن

چون مردم مي دانستند كه جنگ با امام حسين عليه السلام در حكم جنگ با خدا و پيامبر اوست، تعدادي در اثناي راه از لشكر دشمن جدا شده و فرار كردند.نوشته اند كه: فرمانده اي كه از كوفه با هزار رزمنده حركت كرده بود، چون به كربلا مي رسيد فقط سيصد يا چهارصد نفر و يا كمتر از اين تعداد همراه او بودند و بقيه به علت اعتقادي كه به اين جنگ نداشتند، اقدام به فرار كرده بودند [514] .

نامه ي امام از كربلا به محمد بن حنفيه

امام باقر عليه السلام فرمودند: امام حسين از كربلا نامه اي براي محمد بن حنفيه فرستاد كه متن آن چنين بود:بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن علي الي محمد بن علي و من قبله من بني هاشم اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخرة لم تزل، و السلام [515] .نامه اي است از حسين بن علي به محمد بن علي و ديگر بني هاشم اما بعد، مثل اينكه دنيا اصلا وجود نداشته و آخرت هميشگي و دائم بوده و هست.

بني اسد و نصرت امام

در اين روز حبيب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: يابن رسول الله! در اين نزديكي طائفه اي از بني اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهي من به نزد آنها روم و [ صفحه 229] ايشان را بسوي تو دعوت كنم، شايد خداوند شر اين گروه را از تو با حضور بني اسد در كربلا دفع كند!امام، اجازه داد، و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترين ارمغان را براي شما به همراه آورده ام، شما را به ياري پسر پيامبر خدا دعوت مي كنم، او ياراني دارد كه هر يك از آنها بهتر از هزار مرد جنگي اند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسليم نكنند، عمر بن سعد با لشكرياني انبوه او را محاصره كرده است، چون شما قوم و عشيره ي من هستيد شما را به اين راه خير راهنمايي مي كنم، امروز از من فرمان بريد و به ياري او بشتابيد تا شرف دنيا و آخرت از آن شما باشد، من بخدا سوگند ياد مي كنم كه اگر يك نفر از شما در راه خدا

با پسر دختر پيغمبرش در اينجا كشته گردد و شكيبايي ورزد و اميد ثواب از خداي داشته باشد، رسول خدا در عليين بهشت، رفيق و همدم او خواهد بود.در اين هنگام، مردي از بني اسد كه او را عبدالله بن بشير مي ناميدند بپاخاست و گفت: من اولين كسي هستم كه اين دعوت را اجابت مي كنم؛ و رجزي حماسي برخواند:قد علم القوم اذ تواكلوا و احجم الفرسان اذ تثاقلوااني شجاع بطل مقاتل كانني ليث عرين باسل [516] .آنگاه مردان قبيله كه تعدادشان به نود نفر مي رسيد بپاخاستند و براي ياري امام حركت كردند. در آن هنگام، مردي نزد عمر بن سعد رفته و او را از جريان كار آگاه كرد و او مردي را به نام ازرق با چهار صد سوار بسوي آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالي كه با امام فاصله ي [ صفحه 230] چنداني نداشتند.طايفه ي بني اسد با سواران ابن سعد درآويختند، حبيب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: واي بر تو! بگذار ديگري غير از تو اين مظلمه را بر گردن بگيرد.هنگامي كه طايفه ي بني اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سياهي شب پراكنده شدند و به قبيله ي خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.حبيب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جريان را گفت، امام حسين عليه السلام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله [517] .

روز هفتم محرم

در اين روز عبيدالله بن زياد نامه اي به نزد عمر بن سعد فرستاد و به

او دستور داد تا با سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه ي نوشيدن حتي قطره اي آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خودداري شد!! [518] .عمر بن سعد نيز فورأ عمرو بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه ي فرات مستقر كرد و مانع دسترسي امام حسين و يارانش به آب شدند، و اين رفتار غير انساني سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت گرفت. در اين هنگام مردي به نام عبدالله بن حصين ازدي كه باز از قبيله ي بجيله بود فرياد برداشت كه: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! بخدا سوگند كه قطره اي از آن را نخواهي آشاميد تا از عطش جان دهي! [ صفحه 231] امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!حميد بن مسلم مي گويد: بخدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود، قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مي آشاميد تا شكمش بالا مي آمد، و آن را بالا مي آورد! و باز فرياد مي زد: العطش! باز آب مي خورد تا شكمش آماس مي كرد ولي سيراب نمي شد! و چنين بود تا جان داد [519] .

روز هشتم محرم

مرحوم خياباني در «وقايع الايام» جريان حفر چاه را در پشت خيام از وقايع روز هشتم محرم ذكر كرده است. (وقايع الايام 275).چون تشنگي امام حسين و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگي

برداشت و در پشت خيمه ها به فاصله ي نوزده گام به طرف قبله، زمين را كند، آبي بس گوارا بيرون آمد، همه نوشيدند و مشگها را پر كردند، سپس آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشاني از آن ديده نشد.خبر اين ماجراي شگفت انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد، و پيكي نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده است كه حسين چاه مي كند و آب بدست مي آورد، و خود و يارانش مي نوشند! به محض اينكه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!عمر بن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه السلام و يارانش سخت گرفت تا [ صفحه 232] به آب دست نيابند [520] .

ملاقات يزيد بن حصين همداني و عمر بن سعد

چون تحمل عطش خصوصأ براي كودكان ديگر امكان پذير نبود، مردي از ياران امام حسين عليه السلام به نام يزيد بن حصين همداني كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شايد از اين تصميم برگردد!امام عليه السلام فرمود: اختيار با توست.او به خيمه ي عمر بن سعد وارد شد بدون آنكه سلام كند، عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني چه عاملي تو را از سلام كردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمي شناسم؟!آن مرد همداني گفت: اگر تو خود را مسلمان مي پنداري، پس چرا بر عترت پيامبر شوريده

و تصميم به كشتن آنها گرفته اي و آب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مي نوشند، از آنان مضايقه مي كني و اجازه نمي دهي تا آنان نيز از اين آب بنوشند حتي اگر جان بر سر عطش بگذارند؟! و گمان مي كني كه خدا و رسول او را مي شناسي؟!عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني! من مي دانم كه آزار كردن اين خاندان حرام است! اما عبيدالله مرا به اين كار واداشته است! و من در لحظات حساسي قرار گرفته ام و نمي دانم بايد چه كنم؟! آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياق آن مي سوزم؟ و يا اينكه دستانم به خون حسين آلوده گردد در حاليكه مي دانم كيفر اين كار، آتش است؟ ولي حكومت ري به منزله ي نور چشم من است. اي مرد [ صفحه 233] همداني! در خودم اين گذشت و فداكاري را كه بتوانم از حكومت ري چشم بپوشم نمي بينم!!يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است كه شما را براي رسيدن به حكومت ري به قتل برساند! [521]

آوردن آب از فرات

بهر حال هر لحظه تب عطش در خيمه ها افزون مي شد، امام عليه السلام برادر خود عباس بن علي بن ابي طالب را فراخواند و به او مأموريت داد تا همراه سي نفر سواره و بيست نفر پياده جهت تدارك آب براي خيمه ها حركت كند در حالي كه بيست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكي شط فرات رسيدند در حالي كه نافع بن هلال پيشاپيش ايشان با پرچم مخصوص حركت مي كرد.عمرو بن

حجاج پرسيد: كيستي؟!نافع بن هلال خود را معرفي كرد.ابن حجاج گفت: اي برادر! خوش آمدي، علت آمدنت به اينجا چيست؟نافع گفت: آمده ام تا از اين آب كه مارا از آن محروم كرده اند، بنوشم.عمرو بن حجاج گفت: بنوش تو را گوارا باد.نافع بن هلال گفت: بخدا سوگند در حالي كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايي آب ننوشم.سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براي همين جهت در اين مكان گمارده اند.در حالي كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديكتر مي شدند، عباس بن علي به پيادگان [ صفحه 234] دستور داد تا مشگها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن علي و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستند مشگهاي آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه ها برسانند [522] .سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكي آنها را به عقب راندند تا آنكه مردي از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه ي نافع بن هلال، زخمي عميق برداشت و به علت خونريزي شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امام بازگشتند [523] .

ملاقات امام و عمر بن سعد

امام حسين عليه السلام مردي از ياران خود به نام عمرو بن قرظه ي انصاري را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله ي دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند،

و عمر بن سعد پذيرفت. شب هنگام امام حسين عليه السلام با بيست نفر از يارانش و عمر بن سعد با بيست نفر از سپاهيانش در محل موعود حضور يافتند.امام حسين عليه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن علي و فرزندش علي اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همينطور عمر بن سعد نيز بجز فرزندش حفص و غلامش، به بقيه ي همراهان دستور بازگشت داد.ابتدا امام حسين عليه السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اي پسر سعد! آيا با من مقاتله مي كني و از خدايي كه بازگشت تو بسوي اوست، هراسي نداري؟! من فرزند كسي هستم كه تو بهتر مي داني! آيا تو اين گروه را رها نمي كني تا با ما باشي؟ و اين موجب [ صفحه 235] نزديكي تو به خداست.عمر بن سعد گفت: اگر از اين گروه جدا شوم مي ترسم كه خانه ام را خراب كنند!امام حسين فرمود: من براي تو خانه ات را مي سازم.عمر بن سعد گفت: من بيمناكم كه املاكم را از من بگيرند!امام فرمود: من بهتر از آن به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم. و به نقل ديگري امام فرمود كه: من «بغيبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه ي بسيار بزرگي بود كه نخلهاي زياد و زراعت كثيري داشت و معاويه حاضر شد آن را به يك ميليون دينار خريداري كند ولي امام آن را به او نفروخت.عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مي ترسم كه آنها را از دم شمشير بگذراند!امام حسين عليه السلام هنگامي كه

مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمي گردد، از جاي برخاست در حالي كه مي فرمود: تو را چه مي شود؟! خداوند جان تو را بزودي در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، بخدا سوگند من مي دانم از گندم عراق جز به مقداري اندك نخوري!عمر بن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!! [524] و برخي نوشته اند كه: امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مي كشي و گمان مي كني كه عبيدالله ولايت ري و گرگان را به تو خواهدداد؟! بخدا سوگند كه گواراي تو نخواهد بود، و اين عهدي است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به اين آرزوي ديرينه ي خود نخواهي رسيد! پس هر كاري كه مي تواني انجام ده كه بعد از من روي شادي را در دنيا و آخرت نخواهي ديد، و مي بينم كه سر تو را در كوفه بر سر ني مي گردانند! و [ صفحه 236] كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مي كنند [525] .

نامه ي عمر بن سعد به عبيدالله

بعد از اين ملاقات، عمر بن سعد به لشكرگاه خود بازگشت و به عبيدالله بن زياد طي نامه اي نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأي متحد كرد! اين حسين است كه مي گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده، بازگردد، يا به يكي از مرزهاي كشور اسلامي برود و همانند يكي از مسلمانان زندگي كند، و يا اينكه به شام رفته تا هر چه يزيد خواهد درباره ي او انجام دهد!! و خشنودي و صلاح امت در همين است [526] !

افتراء و بهتان

عقبة بن سمعان [527] مي گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظه اي كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدينه و نه در مكه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن، تا لحظه ي شهادت سخني نگفت مگر اينكه من آن را شنيدم، بخدا سوگند آنچه را كه مردم مي گويند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم، يا مرا به سر حدي از سر حدات اسلامي بفرستيد، چنين سخني نفرمود! فقط مي گفت: بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان [ صفحه 237] مي پذيرد [528] [529] .برخي نوشته اند كه: عمر بن سعد، كسي را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدو رسانيد كه: اگر يكي از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه) اين مطالب را از تو خواهد و تو آنها رانپذيري، درباره ي او ستم روا داشته اي

[530] .

پاسخ عبيدالله

چون عبيدالله نامه عمر بن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چاره جويي و دلسوزي براي خويشان خود است.در اين هنگام، شمر بن ذي الجوشن از جاي برخاست و گفت: آيا اين رفتار را از عمر بن سعد مي پذيري؟! حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است، بخدا سوگند كه اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نيرومندتر گشته و تو از دستگيري او عاجز خواهي شد، اين را از او مپذير كه شكست تو در آن است! اگر او و يارانش بر فرمان تو گردن نهند آنگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهي بود.ابن زياد گفت: نيكو رايي است و رأي من نيز بر همين است. اي شمر! نامه ي مرا نزد عمر بن سعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سر باز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمر بن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امير لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من بفرست! [531] . [ صفحه 238]

تهديد به عزل

سپس نامه اي به عمر بن سعد نوشت كه: من تو را بسوي حسين نفرستادم كه از او دفع شر كني! و كار را به درازا كشاني! و به او اميد سلامت و رهايي و زندگي دهي و عذر او را موجه قلمداد كرده و شفيع او گردي! اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسليم مي شوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من

خودداري كردند با سپاهان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسين را كشتي، پيكر او را در زير سم اسبان لگدكوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمي پندارم كه پس از مرگ او اين عمل (لگد كوب كردن) به او زياني برساند ولي سخني است كه گفته ام و بايد انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردي تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سر باز زدي از لشكر ما كناره گير و مسئوليت آنها رابه شمر بن ذي الجوشن واگذار كه ما فرمان خويش را به او داده ايم و السلام [532] .

روز نهم محرم (تاسوعا)

شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخيله كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد [533] و نامه عبيدالله را براي عمر بن سعد قرائت كرد.ابن سعد به شمر گفت: واي بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و [ صفحه 239] ننگيني براي من آورده اي! بخدا سوگند كه تو عبيدالله را از قبول آنچه كه من براي او نوشته بودم بازداشتي و كار را خراب كردي، من اميدوار بودم كه اين كار به صلح تمام شود، بخدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روح پدرش در كالبد اوست.شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهي كرد؟! آيا فرمان امير را اطاعت كرده و با دشمنش خواهي جنگيد و يا كناره خواهي گرفت و من مسئوليت لشكر را بعهده

خواهم داشت؟عمر بن سعد گفت: اميري لشكر را به تو واگذار نمي كنم و در تو اين شايستگي را نمي بينم، و من خود اين كار را به پايان مي رسانم، تو امير پياده نظام باش.و بالاخره عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براي جنگ آماده كرد [534] امام صادق عليه السلام فرمود: تاسوعا روزي است كه در آن روز امام حسين و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمر بن سعد بجهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادماني و مسرت مي كردند، و در اين روز حسين را تنها و غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياوري به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد. سپس امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم فداي آن كسي كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضعيف او كوشيدند [535] .

امان نامه

چون شمر، نامه را از عبيدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابي المحل (كه ام البنين عمه ي او بود) به عبيدالله گفتند: اي امير!خواهر زادگان ما [ صفحه 240] همراه با حسين اند، اگر صلاح مي بيني نامه ي اماني براي آنها بنويس! عبيدالله پيشنهاد آنها را پذيرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامه اي براي آنها بنويسد.

رد امان نامه

عبدالله بن ابي المحل امان نامه را بوسيله ي غلام خود- كزمان [536] - به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براي فرزندان ام البنين قرائت كرد و گفت: اين امان نامه اي است كه عبدالله بن ابي المحل كه از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتي به امان نامه ي تو نيست، امان خدا بهتر از امان عبيدالله پسر سميه است [537] .همچنين شمر به نزديكي خيام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان عليهم السلام فرزندان علي بن ابي طالب عليه السلام (كه مادرشان ام البنين است) را صدا زد، آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت: براي شما از عبيدالله امان گرفته ام! و آنها متفقأ گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته باشد؟!! [538] .

اعلان جنگ

پس از رد امان نامه، عمر بن سعد فرياد زد كه: اي لشكر خدا! سوار شويد و شاد باشيد كه به بهشت مي رويد!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد. در اين هنگام امام حسين عليه السلام در جلوي خيمه ي خويش نشسته و به شمشير خود تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود، زينب كبري شيون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اي [ صفحه 241] برادر! اين فرياد و هياهو را نمي شنوي كه هر لحظه به ما نزديكتر مي شود؟!امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همين حال در خواب ديدم، به من فرمود: تو به

نزد ما مي آيي.زينب از شنيدن اين سخنان چنان بيتاب شد كه بي اختيار محكم به صورت خود زد و بناي بيقراري نهاد.امام گفت: اي خواهر! جاي شيون نيست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.در اين اثنا حضرت عباس بن علي آمد و به امام عليه السلام عرض كرد: اي برادر! اين سپاه دشمن است كه تا نزديكي خيمه ها آمده است!امام در حالي كه بر مي خاست فرمود: اي عباس! جانم فداي تو باد! بر اسب خود سوار شو [539] و از آنها بپرس: مگر چه روي داده؟ و براي چه به اينجا آمده اند؟!حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جمله ي آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسيد: چه رخ داده و چه مي خواهيد؟!گفتند: فرمان امير است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد و يا آماده ي كارزار شويد!عباس عليه السلام گفت: از جاي خود حركت نكنيد و شتاب به خرج ندهيد تا نزد ابي عبدالله رفته و پيام شمارا به او عرض كنم. آنها پذيرفتند و عباس بن علي عليه السلام به تنهايي نزد امام حسين عليه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانيد، و اين در حالي بود كه بيست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصيحت مي كردند و آنان را از جنگ با حسين برحذر مي داشتند و در ضمن از پيشروي آنها به طرف خيمه ها جلوگيري [ صفحه 242] مي كردند [540] .

سخنان حبيب بن مظاهر و زهير

حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: با اين گروه سخن بايد گفت، خواهي تو و اگر خواهي من.زهير گفت: تو به نصيحت

اين قوم آغاز سخن كن.حبيب رو به سپاه دشمن كرده گفت: بدانيد كه شما بد جماعتي هستيد، همان گروهي كه نزد خدا در قيامت حاضر شوند در حالي كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهل بيت او را كشته باشند.عزرة بن قيس گفت: اي حبيب! تو هر چه خواهي و هر چه مي تواني خودستائي كن!زهير گفت: اي عزره! خداي عزوجل اهل بيت را از هر پليدي دور نموده و آنها را پاك و منزه داشته است، از خدا بترس كه من خيرخواه توام، تو را بخدا از آن گروه مباش كه ياري گمراهان كنند و به خاطر خشنودي آنان، نفوسي را كه طيب و طاهرند، بكشند [541] .عزره گفت: اي زهير! تو از شيعيان اين خاندان نبوده بلكه عثماني هستي.زهير گفت: آيا در اينجا بودنم به تو نمي گويد كه من پيرو اين خاندانم؟! بخدا سوگند كه نامه اي براي او ننوشتم و قاصدي را نزد او نفرستادم و وعده ي ياري هم به او ندادم، بلكه او را در بين راه ديدار نمودم و هنگامي كه او را ديدم، رسول خدا و منزلت امام حسين عليه السلام نزد او را به ياد آوردم، و چون دانستم كه دشمن بر او رحم نخواهد [ صفحه 243] كرد، تصميم به ياري او گرفتم تا جان خود را فداي او كنم، باشد كه حقوق خدا و پيامبر او را كه شما ناديده گرفته ايد، حفظ كرده باشم [542] .امام عليه السلام به حضرت عباس بن علي فرمود: اكر مي تواني آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي

خود راز و نياز كنيم و به درگاهش نماز بگزاريم [543] ، خداي متعال مي داند كه من بخاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم [544] .

يك شب مهلت براي راز و نياز

پس عباس عليه السلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشورا را- براي نماز و عبادت- مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با اين درخواست، مردد بود، و سرانجام از لشكريان خود پرسيد كه: چه بايد كرد؟!عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه) و كفار از تو چنين تقاضايي مي كردند سزاوار بود كه با آنها موفقت كني!قيس بن اشعث گفت: درخواست آنها را اجابت كن، بجان خودم سوگند كه آنها صبح فردا با تو خواهند جنگيد.ابن سعد گفت: بخدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، هرگز با درخواست آنها موافقت نكنم! [545] .و عاقبت، فرستاده ي ابن سعد به نزد عباس بن علي عليه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مي دهيم، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد! و اگر [ صفحه 244] سرباز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت [546] .

خطبه ي امام شب عاشورا

امام عليه السلام ياران خود را نزديك غروب به نزد خود فراخواند.علي بن الحسين عليه السلام مي فرمايد: من نيز خدمت پدرم رفتم تا گفتار او را بشنوم در حالي كه بيمار بودم، پدرم به اصحاب خود مي فرمود:اثني علي الله احسن الثناء و احمده علي السراء و الضراء، اللهم اني احمدك علي ان اكرمتنا بالنبوة و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئدة و علمتنا القرآن و فقهتنا في الدين فاجعلنا لك من الشاكرين، اما بعد فاني لا اعلم اصحابا اوفي و لا خيرا من اصحابي و لا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتي فجزاكم الله جميعا عني خيرا. الا و اني لا ظن يومنا من

هولاء الاعداء غدا و اني قد اذنت لكم جميعا فانطلقوا في حل ليس عليكم مني ذمام، هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا و لياخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتي فجزاكم الله جميعا ثم تفرقوا في البلاد في سوادكم و مدائنكم حتي يفرج الله فان القوم يطلبونني و لو اصابوني لهوا عن طلب غيري [547] .خداي را ستايش مي كنم بهترين ستايشها و او را سپاس مي گويم در خوشي و ناخوشي. بار خدايا! تو را سپاسگزارم كه ما را به نبوت گرامي داشتي و علم قرآن و فقه دين را به ما كرامت فرمودي و گوشي شنوا و چشمي بينا و دلي آگاه به ما عطا كردي، ما را از زمره ي سپاسگزاران قرار بده. من ياراني بهتر و باوفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل بيتي فرمانبردارتر و به صله ي رحم پاي بندتر از [ صفحه 245] اهل بيتم نمي شناسم، خدا شما را بخاطر ياري من جزاي خير دهد! من مي دانم كه فردا كار ما با اينان به جنگ خواهد انجاميد. من به شما اجازه مي دهم و بيعت خود را از شما بر مي دارم تا از سياهي شب براي پيمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده كنيد و هر يك از شما دست يك تن از اهل بيت مرا بگيريد و در روستاها و شهرها پراكنده شويد تا خداوند فرج خود را براي شما مقرر دارد. اين مردم مرا مي خواهند و چون بر من دست يابند با شما كاري ندارند.

پاسخ ياران امام

برادران امام و فرزندان و برادرزادگان او و فرزندان عبدالله بن جعفر (فرزندان حضرت زينب عليها السلام) به امام عرض كردند: ما

براي چه دست از تو برداريم؟ براي اينكه پس از تو زنده بمانيم؟! خدا نكند كه هرگز چنين روزي را ببينيم.ابتدا عباس بن علي عليه السلام اين سخن را گفت و بعد ديگران از او پيروي كردند و جملاتي همانند، بر زبان راندند.پس امام عليه السلام روي به فرزندان عقيل نمود و فرمود: شما را كشته شدن مسلم كافي است، برويد كه من شما را اذن دادم.آنها گفتند: سبحان الله! مردم چه مي گويند؟! مي گويند ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خود كه بهترين مردم بودند در دست دشمن رها كرديم و با آنها به طرف دشمن تيري رها نكرديم و نيزه و شمشيري عليه دشمن به كار نبرديم!! نه! بخدا سوگند چنين نكنيم، بلكه خود و اموال و اهل خود را فداي تو سازيم و در كنار تو بجنگيم و هر جا كه روي كني با تو باشيم، و ننگ باد بر زندگي پس از تو.سپس مسلم بن عوسجه بپاخاست و گفت: بهانه ي ما در پيشگاه خدا براي تنها گذاردن تو چيست؟! بخدا سوگند اين نيزه را در سينه ي آنها فروبرم و تا دسته ي اين [ صفحه 246] شمشير در دست من است بر آنها حمله كنم، و اگر سلاحي نداشته باشم كه با آن بجنگم سنگ برداشته و به طرف آنها پرتاب مي كنم، بخدا سوگند كه ما تو را رها نكنيم تا خدا بداند كه حرمت پيامبر را در غيبت او درباره ي تو محفوظ داشتيم، بخدا قسم اگر بدانم كه كشته مي شوم و بعد زنده مي شوم و سپس مرا مي سوزانند و ديگر بار زنده مي گردم و سپس در زير پاي ستوران بدنم در هم

كوبيده مي شود وتا هفتاد بار اين كار را در حق من روا بدارند هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم، و چرا چنين نكنم كه كشته شدن يك بار است و پس از آن كرامتي است كه پاياني ندارد.پس از او زهير بن قين برخاست و گفت: بخدا سوگند دوست دارم كشته شوم، باز زنده گردم، و سپس كشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خدا تو را و اهل بيت تو را از كشته شدن در امان دارد!و بعد از زهير گروه ديگري از اصحاب سخناني حماسي بر زبان جاري كردند و امام عليه السلام در حق آنها دعاي خير فرمود و به خيمه ي خود بازگشت [548] [549] .

محمد بن بشير

در شب عاشورا به محمد بن بشير حضرمي خبر دادند كه فرزندت در سرحد ري اسير شده است، او در پاسخ گفت: ثواب مصيبت او و خود را از خداي متعال آرزو [ صفحه 247] مي كنم و دوست ندارم كه فرزندم اسير باشد و من بعد از او زنده بمانم.امام حسين عليه السلام چون سخن او را شنيد، فرمود: خدا تو را بيامرزد، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو و در رهايي فرزندت از اسارت بكوش.محمد بن بشير گفت: در حالي كه زنده هستم طعمه ي درندگان گردم اگر چنين كنم و از تو جدا شوم.امام عليه السلام فرمود: پس اين لباسها را به فرزندت كه همراه توست بده تا در نجات برادرش به مصرف برساند.نوشته اند كه: امام پنج جامه به او داد كه هزار دينار ارزش داشت [550] .

مرگ از عسل شيرين تر است

قاسم بن حسن عليه السلام به امام عليه السلام عرض كرد: آيا من هم در شمار شهيدانم؟امام عليه السلام با عطوفت و مهرباني فرمود: اي فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟عرض كرد: اي عمو! مرگ در كام من از عسل شيرين تر است!و چه زيبا است اين شعر در توصيف اين نوجوان:گر چه من خود كودكي نورسته ام ليك دست از زندگاني شسته امكرده در روز ولادت مام من باز با شهد شهادت كام منامام عليه السلام فرمود: عمويت به فداي تو باد! آري تو نيز از شهيدان خواهي بود آنهم پس از رنجي سخت، و پسرم عبدالله نيز كشته خواهد شد.قاسم گفت: اي عمو! مگر لشكر دشمن به خيمه ها هم حمله مي كنند تا عبدالله شير خوار هم شهيد شود؟!امام عليه السلام فرمود: عمويت به فداي

تو باد! عبدالله كشته خواهد شد هنگامي كه دهانم [ صفحه 248] از شدت عطش خشك شود و به خيمه ها آمده آب يا شير طلب كنم و چيزي نيابم، فرزندم عبدالله را طلب مي كنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آوردند قبل از آنكه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پيشه اي از لشكريان دشمن، گلوي فرزند شير خوارم را با تير پاره كند و خون او بر دستانم جاري شود، آنگاه است كه دست به آسمان بلند كنم واز خدا طلب صبر نمايم وبه ثواب او دل بندم، در اين حال نيزه هاي دشمن مرا بسوي خود خواند و آتش از خندق پشت خيمه ها زبانه كشد و من بر آنها حمله خواهم كرد و آن لحظه، تلخ ترين لحظه ي دنياست و آنچه خدا خواهد، واقع شود.علي بن الحسين عليه السلام فرمود: قاسم با شنيدن اين سخنان زار زار گريست و ما نيز گريستيم و بانگ شيون و زاري از خيمه ها بلند شد [551] .

ايستادگي تا مرز شهادت

از علي بن الحسين عليه السلام نقل شده است كه فرمود: چون پدرم به اصحاب فرمودند كه بيعت خود را از شما برداشتم و شما آزاد هستيد، اصحاب و ياران آن حضرت بر فداكاري و وفاداري خود تا مرز شهادت در كنار امام پافشاري نمودند.امام در حق آنها دعا كرده و فرمودند: سرهاي خود را بلند كنيد و جايگاه خود را ببينيد! ياران و اصحاب امام نظر كرده و جايگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده كردند و امام عليه السلام منزلت رفيع هر كدام را به آنها نشان مي داد [552] .بعد از اين معجزه ي امام عليه

السلام بود كه اصحاب با سينه هاي فراخ و صورتهاي برافروخته به استقبال نيزه ها و شمشيرها مي رفتند تا زودتر به جايگاهي كه در بهشت [ صفحه 249] دارند، برسند [553] .

حفر خندق در اطراف خيام

امام عليه السلام فرمان داد تا مقداري چوب و ني كه در پشت خيمه ها بود، در محلي كه اصحاب امام در شب عاشورا مانند خندق در اطراف خيمه ها حفر كرده بودند، بريزند، زيرا هر لحظه احتمال شبيخون دشمن از پشت خيمه ها مي رفت. امام عليه السلام دستور داد به محض حمله ي دشمن، آن چوبها و ني ها را آتش زنند تا راه ارتباطي دشمن با خيمه ها قطع شود و فقط از يك قسمت كه ياران امام مستقر بودند، نبرد صورت پذيرد، و اين تدبير براي اصحاب امام بسيار سودمند بود [554] .

تحكيم مواضع

امام عليه السلام از خيمه بيرون آمد و به اصحاب فرمان داد كه خيمه ها را نزديك يكديگر قرار داده و طناب بعضي را در بعضي ديگر ببرند و لشكر دشمن را در روبروي خود قرار داده و خيمه ها را در پشت سر و طرف راست و چپ خود قرار دهند بگونه اي كه خيمه ها در سه طرف آنها قرار بگيرد و اصحاب امام فقط از قسمت روبرو با دشمن مواجه شوند [555] . سپس امام و يارانش به جايگاه خود بازگشتند و تمام شب را به نماز گزاردن و استغفار و دعا و تضرع سپري كردند و آن شب اصلا نخوابيدند [556] . [ صفحه 250]

غسل شهادت

امام عليه السلام حضرت علي اكبر را با سي نفر سواره و بيست نفر پياده فرستاد تا آب آورند، و خود اشعاري كه بعدأ ذكر خواهيم كرد، مي خواندند، آنگاه روي به ياران خود نموده و فرمودند: برخيزيد و آب بنوشيد كه اين آخرين توشه ي شماست، و وضو گرفته و غسل كنيد و لباسهاي خود را بشوئيد تا كفن شما باشد [557] .

اشعار امام

علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: من شب عاشورا در كناري نشسته بودم و عمه ام زينب نيز نزد من بود و مرا پرستاري مي كرد، ناگهان پدرم برخاست و به خيمه ي ديگري رفت و جوين [558] غلام ابي ذر غفاري در خدمت آن حضرت بود و شمشير او را اصلاح مي كرد، پدرم اين اشعار را مي خواند:يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيلمن صاحب و طالب قتيل و الدهر لا نقنع بالبديلو انما الامر الي الجليل و كل حي سالك سبيلي [559] .اين اشعار را پدرم دو يا سه بار تكرار كرد، من مقصود او را يافتم، پس گريه گلويم را گرفت ولي خودداري كرده و سكوت كردم و دانستم كه بلا نازل گرديده است. اما عمه ام زينب چون اشعار امام را شنيد بخاطر رقت قلب و احساس لطيفي كه داشت [ صفحه 251] نتوانست خود را نگاه دارد و بپاخاست در حالي كه لباسش به زمين كشيده مي شد، نزد پدرم رفت و گفت: واي از اين مصيبت! اي كاش مرا مرگ در كام خود مي گرفت و زندگاني مرا تمام مي كرد! امروز مادرم فاطمه، و پدرم علي، و برادرم حسن در كنارم نيستند، اي جانشين گذشتگان و پناه بازماندگان.پس امام حسين

عليه السلام بسوي خواهر نگريست و فرمود: خواهرم شكيبايي تو را شيطان نربايد! و چشمان آن حضرت را اشك فراگرفت و گفت: اگر مرغ قطا را به حال خود گذارده بودند، مي خوابيد [560] .عمه ام گفت: آيا تو را به ستم خواهند كشت و اين دل مرا بيشتر جريحه دار كرده و مي سوزانند؟! پس به روي خود سيلي زد و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد.امام حسين عليه السلام برخاست و آب بر رويش پاشيد تا به هوش آمد و فرمود: اي خواهر! تقواي خدا را پيشه كن و به شكيبايي خود را تسلي ده و بدان كه اهل زمين مي ميرند و اهل آسمان نمي مانند و هر چيزي فاني شود مگر خدا، همان خدايي كه خلق را به قدرت خود آفريد و باز آنها را برانگيزاند و بازگرداند و او خداي فرد و واحدست، پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من و برادرم بهتر از من بودند و رفتند، من و هر مسلماني بايد از رسول خدا سرمشق بگيريم و در بلاها و مصيبتها عنان اختيار خود را از دست ندهيم.امام عليه السلام خواهر خود را با اينگونه سخنان تسلي داد و به او گفت: تو را بخدا كه در مصيبت من گريبان خود را چاك مزن و صورت خود را مخراش، و پس از شهادتم شيون و زاري مكن.علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: پس از اينكه عمه ام آرام گرفت پدرم او را در كنار من نشانيد [561] . [ صفحه 252] خواهر در قتل من زاري مكن با صدا بهرم عزاداري مكنگر خورد سيلي سكينه دم مزن عالمي زين دم زدن بر هم مزن

پيوستن گروهي به امام

نوشته اند: سي نفر از اهل كوفه كه در لشكر عمر بن سعد بودند به او گفتند: چرا هنگامي كه فرزند دختر رسول خدا به شما سه مسأله را پيشنهاد مي كند تا جنگي در نگيرد، شما هيچكدام را نمي پذيريد؟! و پس از اين اعتراض، از لشكر ابن سعد جدا شده و به اردوي امام پيوستند [562] .

برير و ابوحرب سبيعي

ضحاك بن عبدالله مشرقي مي گويد: چون شب فرارسيد، امام حسين عليه السلام و اصحابش تمام شب را به نماز و استغفار و دعا و تضرع به درگاه الهي بسر بردند.گروهي از سواره نظام ابن سعد كه شبانه نگهباني مي دادند در اول شب از كنار خيمه هاي ما گذشتند در حالي كه امام حسين عليه السلام اين آيه را تلاوت مي فرمود (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لا نفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب) [563] ، يكي از آنها گفت: بخداي كعبه قسم كه ما همان پاكان هستيم كه از شما جدا گرديده ايم!! او مي گويد: من او را شناختم و به برير بن خضير گفتم: اين مرد را مي شناسي؟ [ صفحه 253] برير گفت: نه.گفتم: او ابوحرب سبيعي است كه عبدالله بن شهر نام دارد و مردي شوخ و دلاور است و سعيد بن قيس بعلت جنايتي كه انجام داده بود او را به زندان افكند.برير بن حضير به او گفت: اي فاسق! گمان مي كني كه خدا تو را در زمره ي پاكان قرار داده است؟!او به برير بن خضير گفت: تو كيستي؟!گفت: من برير بن خضيرم.او گفت: اي برير! بخدا سوگند

كه بر من بسيار گران است كه به دست من هلاك شوي.برير گفت: آيا مي تواني از آن گناهان بزرگي كه مرتكب شده اي، توبه كني و بسوي خدا بازگردي؟ بخدا قسم كه پاكيزگان مائيم و شما همه پليديد.گفت: من هم بر درستي سخن تو گواهي مي دهم!ضحاك بن عبدالله به او گفت: واي بر تو! اين معرفت چه سودي به حال تو دارد؟!گفت: فدايت شوم! پس چه كسي نديم يزيد بن عذره باشد كه هم اكنون با من است؟!برير گفت: تو مردي سفيه و ناداني. پس او بازگشت.نگهبانان ما آن شب عزرة بن قيس احمسي و سواران او بودند [564] .

در تدارك لقاء

امام عليه السلام دستور دادند تا خيمه اي را جهت استحمام و غسل اختصاص دهند.عبد الرحمن و برير بن خضير بر در آن خيمه به نوبت ايستاده بودند تا داخل شده و خود را نظافت كنند. برير با عبد الرحمن مزاح و شوخي مي كرد! عبد الرحمن گفت كه: حالا وقت مزاح نيست! برير گفت: خويشان من مي دانند كه من هرگز نه در [ صفحه 254] جواني و نه در كهولت، اهل شوخي نبوده ام ولي چون به من بشارت سعادت داده شده است سر از پا نمي شناسم و فاصله ي ميان خود و بهشت را جز شهادت نمي بينم [565] .

نافع بن هلال و امام

امام در نيمه ي شب بيرون آمد و خيمه ها و تپه هاي اطراف را نگاه مي كرد، نافع بن هلال هم از خيمه بيرون آمده و به دنبال حضرت حركت مي كرد، امام از نافع پرسيد: چرا به دنبال من مي آيي؟!نافع گفت: يابن رسول الله! ديدم كه شماب به طرف لشكر دشمن مي رويد، بر جان شما بيمناك شدم.امام فرمود: من اطراف را بررسي مي كنم تا ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.نافع مي گويد كه: امام عليه السلام بازگشت در حالي كه دست مرا گرفته و مي فرمود: بخدا سوگند اين وعده اي است كه در آن خلافي نيست؛ پس به من فرمود: اين راه را كه ميان دو كوه قرار گرفته، مشاهده مي كني؟ هم اكنون در اين تاريكي شب، از اين راه برو و خود را نجات بده!نافع بن هلال خود را بر قدمهاي امام انداخت و گفت: مادرم در سوگم بگريد اگر چنين كنم، خدا بر من منت نهاده كه در جوار تو شهيد شوم.سپس امام عليه السلام داخل خيمه ي زينب

گرديد، نافع مي گويد: من در بيرون خيمه ايستاده و منتظر آن حضرت بودم، شنيدم كه حضرت زينب به امام مي گفت: آيا از تصميم يارانت آگاهي؟ و مي داني كه تو را فردا رها نخواهند كرد؟!امام عليه السلام فرمود: همانگونه كه كودك به پستان مادر علاقمند است، آنها نيز به [ صفحه 255] شهادت علاقه دارند!نافع مي گويد: چون اين سخن را شنيدم نزد حبيب بن مظاهر آمده و او را از جريان امر آگاه ساختم، حبيب گفت: اگر منتظر دستور امام نبودم، همين الان به دشمن حمله مي كردم.نافع مي گويد: به او گفتم: امام هم اكنون نزد خواهرش زينب است، آيا ممكن است اصحاب را جمع نموده و آنها سخني بگويند كه زنها آرامشي پيدا كنند؟حبيب، ياران امام را صدا كرد، همگي آمدند و در كنار خيمه هاي آل البيت فرياد برآورند كه: اي خاندان رسول خدا! اين شمشيرهاي ماست، قسم خورده ايم كه آنها را در غلاف نكرده و با دشمن شما مبارزه كنيم، و اين نيزه هاي ماست كه در سينه ي دشمن قرار خواهد گرفت.پس زنان از خيمه ها بيرون آمده و گفتند: اي جوانمردان پاك سرشت! از دختران پيامبر و فرزندان اميرالمومنين حمايت كنيد.و به دنبال اين سخن، همه ي اصحاب گريستند [566] .

رؤياي امام

به هنگام سحر، امام حسين عليه السلام به خوابي سبك فرورفت و چون بيدار شد فرمود: ياران من! مي دانيد هم اكنون در خواب چه ديدم؟اصحاب گفتند: يابن رسول الله چه ديدي؟فومود: سگاني را ديدم كه به من حمله مي كردند تا مرا پاره پاره كنند، و در ميان آنها سگي دو رنگ را ديدم كه نسبت به من از ديگر سگان وحشي تر و خون آشام تر بود! گمان مي كنم

آن كه مرا خواهد كشت مردي باشد ابرص! و در دنباله ي اين خواب، جدم [ صفحه 256] رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديدم كه تعدادي از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهيد آل محمدي و اهل آسمانها و كروبيان عالم بالا از مژده ي آمدنت شادي مي كنند و امشب بهنگام افطار [567] نزد من خواهي بود، شتاب كن و كار را به تأخير مينداز! اين فرشته اي است كه از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شيشه ي سبز رنگي قرار دهد.ياران من! اين خواب گوياي آن است كه اجل نزديك و بي ترديد هنگام رحيل و كوچ از اين جهان فاني فرارسيده است [568] .

روز عاشورا

در حديث مناجات موسي عليه السلام آمده است كه گفت: خدايا! چرا امت پيامبر خود محمد را بر ديگر امتها فضيلت دادي؟خداي تعالي فرمود: آنان را بجهت 10 خصلت فضيلت دادم: نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و نماز جمعه و نماز جماعت و قرآن و علم و عاشورا.موسي سؤال كرد: عاشورا چيست؟خداي تعالي فرمود: گريستن بر فرزند محمد صلي الله عليه و اله و سلم و مرثيه و عزاداري بر فرزند پيامبر برگزيده. اي موسي! هر بنده اي از بندگانم در آن زمان كه او بگريد و يا تباكي كند در سوگ فرزند مصطفي او را پاداش بهشت دهم، و هيچ بنده اي از بندگانم از مال و ثروت خود در راه محبت فرزند دختر پيامبر صرف ننمايد مگر اينكه پاداش هر درهم را هفتاد درهم در دنيا عطا كنم و در بهشت متنعم شود و

از گناهان او درگذرم، بعزت و جلالم سوگند هيچ زن يا مردي قطره اي از اشكش در روز عاشورا و يا غير آن جاري نگردد مگر اينكه او را پاداش صد شهيد عطا نمايم. (مجمع البحرين 405 /3- لغة عشر).سپيده دم امام عليه السلام با اصحابش نماز صبح را خوانده و دست مباركش را بسوي آسمان برداشت و گفت:اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة، و انت لي في كل امر نزل [ صفحه 257] بي ثقة وعدة، كم من هم يضعف فيه الفؤاد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بك و شكوته اليك رغبة مني اليك عمن سواك ففرجته و كشفته فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة.خداوندا! تو پناه مني در مشكلها، و اميد مني در سختيها، و ملجا و ياورم هستي در آنچه كه بر من نازل شود؛ پروردگارا! از چه دل زخمهاي رنج آوري كه قلب را شكسته و چاره را گسسته و دوست را به ناروائي داشته و نيش دشمن را به همراه، به تو شكايت ميكنم كه اميد به تو بي نيازي از دل دادن به ديگري است، پس بگشاي دربهاي بسته را و بنماي روزنه هاي اميد را كه تو راست تمام نعمتها و از آن توست همه خوبيها و تويي تنها مقصود آرزوها.سپس امام عليه السلام بپاخاست و خطبه خواند و حمد و ثناي الهي نمود و به اصحابش فرمود: خداي عز و جل به شهادت من و شما فرمان داده است، بر شما باد كه صبر و شكيبايي را پيشه ي خود سازيد [569] .

تعداد ياران امام

تعداد

اصحاب امام عليه السلام در روز عاشورا سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بوده است. و از محمد بن ابي طالب نقل شده كه پيادگان هشتاد و دونفر بودند. وسيد بن طاووس از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه تعداد ياران امام چهل و پنج نفر سواره و صد نفر پياده بودند [570] .امام حسين عليه السلام زهير بن قين را در ميمنه ي سپاه خود قرار داد، و حبيب بن مظاهر را [ صفحه 258] بر ميسره ي سپاه گمارد، و پرچم را به دست برادرش عباس عليه السلام سپرد، و خيمه ها را در پشت سر سپاه قرار داد و امر كرد خندقي را كه در پشت خيمه ها حفر كرده بودند از ني و هيزم انباشته و آنها را آتش زدند كه دشمن نتواند از پشت حمله كند [571] .

سپاه عمر بن سعد

عمر بن سعد نيز عبدالله بن زهير ازدي را بر جمعي از سپاهيان كه اهل مدينه بودند [572] ، امير كرد، و قيس بن اشعث بن قيس را فرماندهي قبيله ي ربيعه و كنده داد، و عبدالله بن ابي سبره ي جعفي را بر سپاهيان مذحجي و اسدي، و حر بن يزيد رياحي رابه فرماندهي قبيله ي تميم و همدان گمارد (و تمامي اين گروهها در صحنه ي جنگ با امام حسين عليه السلام حضور داشتند بجز حر بن يزيد كه توبه كرد و به اردوي امام رفت و به شهادت رسيد).بعد از اين تقسيم مسئوليتها- كه ريشه ي قومي داشت- عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدي را بر ميمنه لشكر، و شمر بن ذي الجوشن را بر ميسره و عروة بن قيس احمسي را بر

سواره نظام، و شبث بن ربعي را بر پياده نظام خود گمارد، و پرچم را به دريد، غلامش سپرد [573] .

حركت سپاه دشمن

سپاه عمر بن سعد رو بسوي خيمه ها نموده و اطراف خيام امام حسين عليه السلام را [ صفحه 259] محاصره كردند و با خندقي كه به دستور امام عليه السلام در اطراف خيمه ها حفر شده بود و در آن آتش افروخته بودند، برخورد كردند، شمر بن ذي الجوشن (عليه اللعنه) نعره برآورد كه: اي حسين! پيش از فرارسيدن قيامت و آتش دوزخ، به استقبال آتش رفته اي؟!امام حسين عليه السلام فرمود: اين كيست؟ گويا شمر بن ذي الجوشن است!گفتند: آري.امام با بانگي رسا در پاسخ شمر فرمود: اي پسر زن بز چران! تو به عذاب آتش سزاوارتري.مسلم به عوسجه تصميم گرفت كه شمر را هدف تير قرار دهد، امام حسين عليه السلام او را از اين كار بازداشت!عرض كرد: بگذاريد تا اين فاسق را كه از سردمداران ستمكاران است به تير بزنم كه فرصت خوبي است.امام عليه السلام فرمود او را به تير مزن زيرا من دوست ندارم كه آغازگر جنگ با اين گروه باشم [574] .

خطبه ي امام

امام حسين عليه السلام مركب خود را طلب كرد و بر آن سوار شد و با صداي بلند ندا كرد بطوري كه بيشتر مردم حاضر در لشكر عمر بن سعد صداي آن حضرت را مي شنيدند:ايها الناس اسمعوا قولي و لا تعجلوا حتي اعظكم بما هو حق لكم علي، و حتي اعتذر اليكم من مقدمي عليكم، فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم علي سبيل، [ صفحه 260] و ان لم تقبلوا مني العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم «فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم عمة ثم

اقضوا الي و التنظرون» [575] «ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولي الصالحين» [576] .اي مردم سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب مكنيد تا شما را به چيزي كه اداي آن بر من فريضه است و حق شما بر من است موعظه كنم و حقيقت امر را با شما در ميان بگذارم، اگر انصاف داريد، سعادتمند خواهيد شد و اگر نپذيرفته و از مسير عدل و انصاف كناره گرفتيد، تصميم خود را عملي سازيد و با ما بجنگيد، خداي بزرگ ولي و صاحب اختيار من است، همان خدايي كه قرآن را نازل فرمود و اختيار نيكوكاران بدست اوست.اهل حرم (خواهران و دختران آن حضرت) چون سخنان امام را شنيدند، به گريستن و شيون پرداختند، امام عليه السلام برادرش عباس و فرزندش علي اكبر را به خيمه ها فرستاد تا آنان را خاموش سازند و فرمود: بجان خودم سوگند كه بعد از اين بسيار خواهند گريست!چون آنها ساكت شدند، حمد و سپاس الهي را بجا آورد و در نهايت فصاحت، خدا را ياد كرد و بر پيامبر گرامي اسلام و فرشتگان خدا و پيامبران الهي درود فرستاد. و در ادامه ي سخنان خود فرمود:ايها الناس! انسبوني من انا ثم ارجعو الي انفسكم و عاتبوها و انظروا هل يحل لكم قتلي و انتهاك حرمتي؟ الست ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و اول المؤمنين بالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه؟ او ليس حمزة سيد الشهداء عم ابي؟ او ليس جعفر الطيار عمي؟ اولم يبلغكم قول رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم لي و لاخي: هذان سيدا شباب اهل

الجنة؟ فان صدقتموني [ صفحه 261] بما اقول و هو الحق، و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله، و يضر به من اختلقه، و ان كذبتموني فان فيكم من اذا سالتموه اخبركم، سلوا جابر بن عبدالله الانصاري و ابا سعيد الخدري و سهل بن سعد الساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم لي و لاخي، اما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي؟!نسب مرا به ياد آريد و ببينيد كه كيستم؟ و به خود آييد و خود را ملامت كنيد و نگاه كنيد كه آيا كشتن و شكستن حرمت من رواست؟!آيا من پسر دختر پيامبر شما و فرزند جانشين و پسر عم او نيستم؟! همان كسي كه پيشتر از همه، ايمان آورد و رسول خدا را به آنچه از جانب خداي آورده بود تصديق كرد؟!آيا حمزه سيدالشهداء عموي من نيست؟!و آيا جعفر طيار كه خداوند دو بال به او كرامت فرمود تا در بهشت به پرواز درآيد عموي من نيست؟!آيا شما نمي دانيد كه رسول خدا درباره ي من و برادرم فرمود: اين دو سرور جوانان اهل بهشتند؟!اگر كلام مرا باور نكرده و در صداقت گفتار من شك داريد، بخدا قسم از زماني كه دانستم خداوند، دروغگويان را دشمن مي دارد، هرگز سخني به دروغ نگفته ام، در ميان شما هستند افرادي كه به درستي و راستي مشهورند و گفتار مرا تأييد مي كنند، از جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا براي

شما آنچه را كه از رسول خدا شنيده اند، بازگو كنند تا صدق گفتار من براي شما ثابت گردد. آيا اين گواهيها و شهادتها مانع از ريختن خون من نمي شود؟! [577] . [ صفحه 262]

گفتگوي شمر با امام

در اينجا شمر بن ذي الجوشن گفت: اگر چنين است كه تو مي گويي، من هرگز خداي را با عقيده ي راسخ عبادت نكرده باشم!!حبيب بن مظاهر گفت: بخدا سوگند كه تو را مي بينم خدا را با تزلزل و ترديد بسيار پرستش مي كني! و من گواهي مي دهم كه تو راست مي گويي و نمي داني كه امام چه مي گويد!! خداي بزدگ بر دل تو مهر غفلت زده است.امام عليه السلام فرمود: آيا شما در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم؟!! بخدا سوگند كه در فاصله ي مشرق و مغرب عالم، فرزند دختر پيامبري، بجز من نيست. واي بر شما! آيا از شما كسي را كشته ام كه از من خونبهاي او را مي خواهيد؟! آيا مالي را از شما تباه ساخته و يا قصاصي بر گردن من است كه آن را مطالبه مي كنيد؟!آنها سكوت كرده و خاموش بودند، چرا كه حرفي براي گفتن نداشتند.بعد امام عليه السلام فرياد برآورد و فرمود: اي شبث بن ربعي! اي حجار بن ابجر! اي قيس بن اشعث! اي يزيد بن حارث! آيا شما براي من نامه ننوشتيد كه ميوه ها رسيد، و زمينها سبز شده، اگر بيايي لشكري آراسته در خدمت تو خواهد بود؟!!قيس بن اشعث گفت: ما نمي دانيم چه مي گويي!! ولي اگر به فرمان بني عم خود تسليم شوي جز نيكي نخواهي ديد!امام حسين عليه السلام فرمود: نه! بخدا سوگند دستم را همانند افراد ذليل و پست در

دست شما نخواهم گذاشت، و از پيش روي شما همانند بردگان فرار نخواهم كرد [578] .سپس امام عليه السلام فرمود: اي بندگان خدا! من به خداي خود و خداي شما پناه مي برم، ولي بيزارم از گردنكشاني كه به روز قيامت ايمان ندارند، و از گزند آنان نيز به خدا پناه [ صفحه 263] مي برم.آنگاه مركب خود را خواباند و به عقبة بن سمعان دستود داد تا زانوان مركب را ببندد [579] .

ابن ابي جويريه و تميم بن حصين

در اين هنگام مردي از لشكر عمر بن سعد كه او را ابن ابي خويريه مي ناميدند در حالي كه بر اسبي سوار بود، رو بسوي خيمه ها كرد، و چون نظرش به آتش افتاد فرياد بر آورد: اي حسين! و اي اصحاب حسين! شادمان باشيد به چشيدن آتشي كه در دنيا بر افروخته ايد!امام حسين عليه السلام فرمود: اين مرد كيست؟گفتند: ابن ابي جويريه ي مزني!امام حسين عليه السلام دعا كردند كه: بار الها! عذاب آتش را در دنيا به او بچشان! و هنوز سخن امام تمام نشده بود كه اسبش او را در آتش خندق افكند!!و بعد، مرد ديگري از لشكر عمر بن سعد نزديك آمد به نام تميم به حصين فزاري و فرياد برآورد كه: اي حسين! و اي اصحاب حسين! فرات را نمي بينيد كه همانند شكم مار بخود مي پيچد؟! بخدا سوگند كه قطرهاي از آن را نخواهيد چشيد تا تلخي مرگ را در كام خود احساس كنيد!امام عليه السلام فرمود: اين كيست؟گفتند: تميم بن حصين است.امام عليه السلام فرمود: اين مرد و پدرش از اهل آتشند، خدايا! او را در نهايت عطش بميران! [ صفحه 264] و نوشته اند كه عطشي بي سابقه بر تميم

عارض شد و از شدت تشنگي از اسب بر زمين افتاد و آنقدر پامال ستوران شد تا به هلاكت رسيد [580] .

عبدالله بن حوزه

گروهي از سپاهيان بسوي امام عليه السلام حركت كردند و در ميان آنها عبدالله بن حوزه ي تميمي فرياد برآورد كه: حسين در ميان شماست؟!اصحاب امام حسين پاسخ دادند: اين امام حسين است، چه مي خواهي؟!گفت: اي حسين! تو را به آتش بشارت مي دهم!امام فرمود: سخني دروغ گفتي، من نزد پروردگار بخشنده و شفيع و مطاع مي روم، تو كيستي؟گفت: من ابن حوزه هستم.امام عليه السلام در حالي كه دستهاي مبارك را بلند كرد به حدي كه سپيدي زير بغلش نمايان گشت گفت: خدايا! او را در آتش بسوزان.آن مرد به خشم آمد، ناگاه اسب او رم كرد و ابن حوزه بر زمين سقوط كرد در حالي كه پايش به ركاب اسب گير كرده بود، آنقدر بدنش بر روي خاك كشيده شد كه قسمتي از بدنش جدا شد و قسمت ديگر به ركاب اسب آويزان بود، و سرانجام پس از برخورد باقيمانده ي بدنش به سنگ، در ميان آتش خندق افتاد و مزه ي آتش را چشيد.امام عليه السلام بخاطر استجابت دعايش، سجده ي شكر بجاي آورد و دستانش را برداشت و عرض كرد: اي خدا! ما از مقربان درگاه تو، اهل بيت پيامبر تو و ذريه ي او هستيم، حق ما را از جباران ستمگر بستان، بدرستي كه تو شنوا و از هر كس به مخلوق خود نزديكتري. [ صفحه 265] محمد بن اشعث گفت: چه قرابتي بين تو و پيامبر است؟!!امام حسين عليه السلام گفت: خدايا! محمد بن اشعث مي گويد در ميان من و پيامبرت نسبتي نيست، خدايا!

امروز طعم ذلت و خواري خود را به او بچشان تا من عقوبت او را ببينم.اين دعاي امام نيز مستجاب شد، و محمد بن اشعث بجهت قضاي حاجت از اسب پياده شد و عقربي او را گزيد و با لباسي آلوده به هلاكت رسيد [581] [582] .

تنبه مسروق

مسروق بن وائل حضرمي مي گويد: من در پيش روي لشكر ابن سعد بودم به اين اميد كه سر حسين را گرفته و نزد عبيدالله بن زياد برده و جايزه بگيرم!! اما چون اجابت دعاي آن حضرت را درباره ي ابن حوزه مشاهده كردم، دانستم كه اين خاندان را حرمت و منزلتي است نزد خدا، لذا از لشكر عمر بن سعد جدا شده و بازگشتم، و بخاطر چيزهايي كه از اين خاندان مشاهده كردم هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد [583] .

خطبه ي زهير بن قين

زهير بن قين به طرف لشكر دشمن خارج شد در حالي كه سوار بر اسب بود و لباس جنگ به تن داشت، و خطاب به آنان گفت: اي مردم كوفه! از عذاب خدا بترسيد، حق مسلمان بر مسلمان اين است كه برادرش را نصيحت كند، ما هم اكنون [ صفحه 266] برادريم و بر يك دين مادامي كه جنگي بين ما رخ نداده است، و چون كار به مقاتله كشد شما يك امت و ما امت ديگري خواهيم بود؛ خدا ما را بوسيله ي خاندان رسولش در مقام آزموني بزرگ قرار داده تا ما را بيازمايد، من شما را به ياري اين خاندان و ترك ياري يزيد و عبيدالله بن زياد فرامي خوانم زيرا شما در حكومت اينان جز سوء رفتار و قتل و كشتار و بدار آويختن و كشتن قاريان قرآن همانند حجر بن عدي و اصحاب او و هاني بن عروه و امثال او، نديده ايد.سپاهيان عمر بن سعد به زهير ناسزا گفتند و عبيدالله را مدح و دعا كردند، سپس گفتند: ما از اين مكان نمي رويم تا حسين و يارانش را بكشيم و يا آنها

را نزد عبيدالله ببريم!زهير گفت: اي بندگان خدا! فرزند فاطمه به محبت و ياري سزاوارتر از پسر سميه (عبيدالله بن زياد) است، اگر او را ياري نمي كنيد، دست خود را به خون او آلوده نكنيد، او را رها كنيد تا يزيد هر چه مي خواهد، با او رفتار كند، بجان خودم سوگند كه يزيد بدون كشتن حسين نيز از شما خشنود خواهد بود.در اين اثناء شمر تيري بسوي زهير پرتاب كرد و گفت: ساكت باش! خدا صداي تو را فرونشاند، تو مارابه زيادي سخنت آزردي.زهير در پاسخ شمر گفت: اي اعرابي زاده! من با تو سخن نگويم، تو حيواني بيش نيستي! من گمان ندارم حتي دو آيه از كتاب خدا را بداني، مژده باد تو را به رسوايي روز قيامت و عذاب دردناك الهي.شمر گفت: خدا تو و امام تو را پس از ساعتي خواهد كشت!زهير گفت: مرا از مرگ مي ترساني؟! بخدا سوگند در نظر من شهادت با حسين بهتر از زندگي جاودانه با شماست. سپس زهير رو به مردم كرده و با صدايي بلند گفت: اي بندگان خدا! اين مرد درشت خوي، شما را نفريبد، بخدا سوگند شفاعت رسول خدا هرگز به گروهي كه خون فرزندان و اهل بيت او را بريزند و ياران آنها را [ صفحه 267] بكشند، نخواهد رسيد [584] .پس مردي از ياران امام بانگ برداشت: اي زهير! بازگرد، امام عليه السلام مي فرمايد: بجان خودم سوگند همانگونه كه مؤمن آل فرعون قومش را نصيحت كرد، تو نيز در نصيحت اين گمراهان انجام وظيفه كردي و در دعوت آنها به راه مستقيم پافشاري نمودي، اگر سودي داشته باشد! [585] .

خطبه ي برير

برير بن خضير از

امام حسين عليه السلام اجازه گرفت كه با سپاه كوفه صحبت كند.امام او را اجازه داد، و او نزديك سپاه كوفه آمد و گفت: اي گروه مردم! خدا پيامبر را مبعوث كرد و او مردم را به توحيد و يكتاپرستي فراخواند، هم بشير بود و هم نذير، هم بشارت مي داد و هم از آتش دوزح مي هراساند، او مشعل تابناكي بود فراراه انسانها؛ اين آب فرات است كه حيوانات بيابان از آن مي نوشند ولي آن را از پسر دختر پيامبر مضايقه مي كنيد!! پاداش رسول خدا اين است؟! [586] [587] محمد بن ابي طالب نقل كرده است كه: سپاه دشمن بر مركبهاي خود سوار شدند و امام عليه السلام نيز با جمعي از اصحاب سوار بر اسب شدند و در پيشاپيش آنها برير حركت مي كرد، امام به او فرمود: با اين قوم صحبت كن.برير پيش آمد و گفت: اي مردم! تقوي خدا را پيشه سازيد، اين خاندان پيامبر است كه مقابل شماست، و اينها فرزندان و دختران و حرم پيامبرند، چه تصميمي در [ صفحه 268] باره ي آنها گرفته ايد؟پاسخ دادند كه: ما آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مي كنيم تا او درباره ي آنها حكم كند!برير گفت: آيا نمي پذيريد به همان مكاني كه از آنجا آمده اند، باز گردند؟! اي مردم كوفه! واي بر شما! آيا نامه ها و پيمانهاي خود رافراموش كرده ايد؟! واي بر شما! اهل بيت پيامبر را دعوت مي كنيد و تعهد مي كنيد كه خود را فداي آنها كنيد و هنگامي كه به نزد شما آمدند، آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مي كنيد؟!! و دربارهي آنها از فرات هم مضايقه مي كنيد؟! چه بد پاس حرمت پيامبر

را نگاه داشتيد! شما را چه مي شود؟! خدا شما را در قيامت سيراب نگرداند كه بد مردمي هستيد!مردي از سپاه كوفه گفت: ما نمي دانيم چه مي گويي!برير گفت: خدا را سپاس مي گويم كه بصيرتم را درباره ي شما زياده كرد، بار الها! به درگاه تو بيزاري مي جويم از اعمال اين گروه، بار الها! ترس خود را در ميان ايشان افكن، و چنان كن كه چون تو را ملاقات كنند از آنها خشمناك باشي.سپس سپاه كوفه او راهدف تير قرار دادند و برير بازگشت [588] .

آشوب و همهمه

چون عمر بن سعد سپاه خود را براي محاربه با امام حسين آماده كرد و پرچمها را در جاي خود قرار داد و ميمنه و ميسره ي لشكر را منظم نمود، به افرادي كه در قلب لشكر بودند گفت: در جاي خود ثابت بمانيد و حسين را از هر طرف احاطه كنيد تا او را همانند حلقه ي انگشتري در ميان بگيريد!در اين اثنا امام عليه السلام در برابر سپاه كوفه ايستاد و از آنها خواست كه خاموش [ صفحه 269] شوند، ولي آنها ساكت نشدند!! امام به آنها فرمود:ويلكم ما عليكم ان تنصتوا الي فتسمعوا قولي و انما ادعوكم الي سبيل الرشاد فمن اطاعني كان من المرشدين و من عصاني كان من المهلكين و كلكم عاص لامري غير مستمع قولي فقد ملئت بطونكم من الحرام و طبع علي قلوبكم. ويلكم الا تنصتون! الا تسمعون؟!واي بر شما! چه زيان مي بريد اگر سخن مرا بشنويد؟! من شما را به راه راست مي خوانم، هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد، و هر كه نافرماني من كند هلاك شود، شما از همه ي فرامين من سر

باز مي زنيد و سخن مرا گوش نمي دهيد چرا كه شكمهاي شما از مال حرام پر شده و بر دلهاي شما مهر شقاوت نهاده شده است، واي بر شما! آيا خاموش نمي شويد و گوش نمي دهيد؟!پس اصحاب عمر بن سعد يكديكر را ملامت كرده و گفتند: گوش دهيد!!

خطبه ي دوم امام

پس از سكوت سپاه دشمن، امام عليه السلام فرمود:تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا، احين استصرختمونا و الهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا كان في ايماننا و حششتم علينا نارأ اقتدحناها علي عدونا و عدوكم، فاصبحتم البا لفا علي اوليائكم ويدا لاعدائكم بغير عدل افشوه فيكم و لا لامل اصبح لكم فيهم و عن غير حدث كان منا و لا راي تفيل عنا، فهلا- لكم الويلات- تركتمونا و السيف مشيم و الجاش طامن و الراي لم يستخصف، و لكن استسرعتم اليها كتطاير الدبي و تداعيتم لها كتداعي الفراش، فسحقا و بعدا لطواغيت الامة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و نفثة الشيطان و محرفي الكلام و مطفئي السنن و ملحقي العهرة بالنسب، المستهزئين الذين جعلوا القرآن عضين. و الله انه الخذل فيكم معروف، قد [ صفحه 270] و شجت عليه عروقكم و تورات عليه اصولكم فكنتم اخبث ثمرة، شجا للناظر واكلة للغاصب الا فلعنة الله علي الناكثين الذين ينقضون الايمان بعد توكيدها و قد جعلوا الله عليهم كفيلا، الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز منا بين اثنتين بين الملة- السلة- والذلة و هيهات منا الدنيئة- الذلة- يابي ذلك الله و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و انوف حمية و نفوس ابية ان نؤثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام و اني زاحف اليهم بهذه الاسرة علي كلب

العدو- قلة العدد- و كثرة العدو و خذلة الناصر [589] .ثم انشا يقول:فان نهزم فهزامون قدمأ و ان نهزم فغير مهزميناو ما ان طبنا جبن و لكن منايانا و دولة آخريناالا ثم لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتي تدور بكم الرحي، عهد عهده الي ابي عن جدي فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم كيدوني جميعا فلا تنظرون (اني توكلت علي الله ربي و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم) [590] . الهم احبس عنهم قطر السماء و ابعث عليهم سنين كسني يوسف و سلط عليهم قالم ثقيف يسقيهم كاسأ مصبرة و لا يدع فيها احدا الا قتلة بقتلة و ضربة بضربة و ينتقم لي و لاوليائي و اهل بيتي و اشياعي منهم فانهم غرونا و كذبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير [591] .اي مردم! هلاك و اندوه بر شما باد كه با آن شور و شعف زايد الوصف ما را خوانديد تا به فرياد شما رسيم، و ما شتابان براي فريادرسي شما آمديم، ولي [ صفحه 271] شما شمشيري را كه خود در دست شما نهاده بوديم به روي ما كشيديد، و آتشي كه ما بر دشمن خود و دشمنان شما افروخته بوديم براي ما فروزان كرديد! و در جنگ با دوستانتان، به ياري دشمنانتان برخاستيد! با اينكه آنان در ميان شما نه به عدل رفتار كردند و نه اميد خيري از آنان داريد و بدون اينكه از ما امري صادر شده باشد كه سزاوار اين دشمني و تهاجم باشيم. واي بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در

غلاف و دلها آرام و خاطرها جمع بود ما را رها نكرديد؟! و همانند مگس بسوي فتنه پريديد و همانند پروانه ها به جان هم افتاديد، هلاك باد شما را اي بندگان كنيز! و بازماندگان احزاب! و رها كنندگان كتاب! و اي تحريف كنندگان كلمات خدا! و فراموش كنندگان ناكسان سنت رسول! و كشندگان فرزندان انبيا و عترت اوصياي پيامبران! و ملحق كنندگان ناكسان به صاحبان انساب! و آزاركنندگان مؤمنين! و فريادگران رهبران كفر كه قرآن را پاره كردند!آري بخدا سوكند بيوفايي و پيمان شكني، عادت شماست، ريشه ي شما با مكر و بيوفايي درهم آميخته است و شاخه هاي شما بر آن پروريده است. شما خبيث ترين ميوه ايد، گلوگير در كام باغبان خود و گوارا در كام غاصبان و راهزنان، لعنت خدا بر پيمان شمناني كه ميثاقهاي محكم شده را شكستند، خدا را كفيل خود قرار داده بوديد، بخدا سوگند كه آن پيمان شكنان شمائيد! اينك اين دعي ابن دعي (عبيدالله بن زياد) مرا در ميان دو چيز مخير كرده است: يا شمشير كشيدن و يا خوار شدن! و هيهات كه ما به ذلت تن نخواهيم داد، خدا و رسول او و مؤمنان براي ما هرگز زبوني نپسندند، دامنهاي پاكي كه ما را پرورانده اند و سرهاي پرشور و مردان غيرتمند هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند، و من با اين جماعت اندك با شما مي جنگم هر چند ياوران، مرا تنها گذاشتند. [ صفحه 272] سپس اشعاري را قرائت فرمود كه ترجمه اش اين است:«اگر پيروز شويم، دير زماني است كه پيروز بوده ايم؛ و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشده ايم. عادت ما ترس نيست ولي كشته شدن

ما با دولت ديگران قرين است».سپس فرمود:بخدا سوگند اي گروه كفران پيشه! پس از من چندان زماني نخواهد گذشت مگر به مقداري كه سواره اي بر مركبش سوار شود، كه روزگار چون سنگ آسيا بر شما بگردد، و شما را در دلهره و اضطرابي عميق فرو برد، و اين عهدي است كه پدرم از طرف جدم با من بسته است، پس رأي خويش و همراهان خود را بار ديگر ارزيابي كنيد تا روزگار بر شما غم و اندوه نبارد! من كار خويش را بر عهده ي خدا نهادم و مي دانم كه چيزي بر زمين نجنبد مگر به دست قدرت بالغه ي الهي. بار خدايا! باران آسمان را از اينان دريغ كن، و بر ايشان تنگي وقحطي پديد آور، و آن غلام ثقفي را بر ايشان بگمار تا جام زهر به ايشان بچشاند، و انتقام من و اصحاب و اهل بيت و شيعيان مرا از اينان بگيرد، كه اينان ما را تكذيب كردند و بي ياور گذاشتند، و تو پروردگار مائي، بسوي تو رو آورديم و برتو توكل نموديم و بازگشت ما بسوي توست [592] .

خبر دادن امام از عاقبت امر عمر بن سعد

سپس امام عليه السلام فرمود: عمر بن سعد كجاست؟ او را نزد من بخوانيد.عمر بن سعد در حالي كه دوست نداشت اين ملاقات صورت پذيرد، به نزد امام [ صفحه 273] آمد. امام به او گفت: تو مرا مي كشي؟! گمان مي كني كه دعي بن دعي (ابن زياد) حكومت ري و گرگان را به تو ارزاني دارد؟! بخدا سوگند كه چنين نخواهد شد، و اين عهدي است معهود! هر چه خواهي بكن كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت، شاد نگردي،

و گويي مي بينم سر تو را كه در كوفه بر نيزه نصب كرده و كودكان بر آن سنگ مي زنند و آن را هدف قرار مي دهند!عمر بن سعد خشمگين شد و روي بگرداند! و سپاه خود را گفت: در انتظار چه هستيد؟! همه يكباره بر او حمله كنيد كه اينان يك لقمه بيش نيستند!! [593]

خطبه ي ديگري از امام

در اينكه امام عليه السلام روز عاشورا چند مرتبه به ميدان آمده و با سپاه كوفه صحبت كرده است، تاريخ گويا نيست، ما در اينجا سه خطبه از آن حضرت نقل كرديم و روشن نيست آن بزرگوار اين سخنان را يك بار انشاء كرده اند و اهل تاريخ آن را از هم مجزا نموده اند، يا آنكه در چند نوبت ايراد كرده اند، و بعضي تعداد اين خطبه ها را بيش از سه ذكر كرده اند. (وسيلة الدارين 298).پس آن حضرت برابر سپاه دشمن آمد در حالي كه به صفوف آنها مي نگريست كه همانند سيل مي خروشيدند و به عمر بن سعد نظر كرد كه در ميان اشراف كوفه ايستاده بود، پس فرمود:الحمد لله الذي خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال، متصرفة باهلها حالا بعد حال، فالمغرور من غرته و الشقي من فتنته، فلا تغرنكم هذه الدنيا فانها تقطع رجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها، و اراكم قد اجتمعتم علي امر قد اسخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم و احل بكم نقمته و جنبكم رحمته، فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم، اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد صلي الله عليه و اله و سلم ثم انكم زحفتم الي ذريته و عترته تريدون [ صفحه 274] قتلهم، لقد

استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم، فتبا لكم و لما تريدون، انا لله و انا اليه راجعون، هؤلاء قوم كفروا بعد ايمانهم فبعدا للقوم الظالمين.خدايي را حمد ميكنم كه دنيا را آفريد و آن را خانه ي فنا و زوال مقرر نمود و اهل دنيا را در احوالي مختلف و گوناگون قرار داد، آن كه فريب دنيا را خورد بي خرد است و آن كه فريفته دنيا گردد نگون بخت است، مبادا دنيا شما را فريب دهد كه دنيا اميد هر كس را كه بدان گرايد، قطع كند و طمع آنكس را كه بدان دل بندد به نااميدي مبدل نمايد. شما را مي بينم براي انجام كاري در اينجا اجتماع كرديد كه خدا را به خشم آورده ايد، و روي از شما بر تافته و عقابش را بر شما نازل كرده و از رحمت خود شما را دور ساخته است. نيكو پروردگاري است خداي ما، و شما بد بندگاني هستيد كه به طاعت او اقرار كرده و به رسولش ايمان آورده ولي بر سر ذريه و عترت او تاختيد و تصميم بر قتل آنها گرفتيد، شيطان بر شما غالب گرديد و خداي بزرگ را از ياد برديد، هلاك باد شما و آنچه مي خواهيد. انا لله و انا اليه راجعون. اينان جماعتي هستند كه پس از ايمان كافرشدند، دور باد رحمت پروردگار از ستمگران.در اين اثناء عمر بن سعد رو به اشراف كوفه كرد و گفت: واي بر شما! با او تكلم كنيد، بخدا سوگند اين پسر همان پدر است كه اگر يك روز هم ادامه ي سخن دهد از سخن گفتن عاجز نشود!پس شمر پيش آمد و گفت: اي

حسين! اين چه سخن است كه مي گويي؟ به ما تفهيم كن تا بفهميم!امام عليه السلام فرمود: مي گويم از خدا بترسيد و مرا مكشيد، زيرا كشتن و هتك حرمت من، جايز نيست، من فرزند دختر پيامبر شما هستم و جده ي من خديجه همسر پيغمبر شماست، و شايد سخن پيامبر به شما رسيده باشد كه فرمود: حسن و حسين، دو سيد [ صفحه 275] جوانان اهل بهشتند [594] .

حر بن يزيد

او حر بن يزيد بن ناجية بن عتاب است. او در ميان قوم خويش چه در جاهليت و چه در اسلام، شريف بوده است، و جد او (عتاب) رديف و نديم نعمان بن منذر پادشاه حيره بوده. حر پسر عموي «احوص» شاعر كه از اصحاب رسول خداست مي باشد، و نسب شيخ حر عاملي صاحب «وسائل» به او منتهي مي گردد. (وسيله الدارين 127).امام عليه السلام از مركب پياده شد و به عقبة بن سمعان دستور داد كه آن را ببندد، در اين اثناء سپاه كوفه براي جنگ و قتال به طرف امام روي آورد!حر بن يزيد رياحي هنگامي كه آن گروه را مصمم به جنگ ديد [595] ، نزد عمر بن سعد آمد و گفت: آيا با حسين جنگ مي كني؟!گفت: آري، بخدا سوگند، قتالي كه كمترينش اين باشد كه سرها و دستها جدا گردد!!حر گفت: آنچه حسين بيان كرد، براي شما كافي نبود؟!عمر بن سعد گفت: اگر كار بدست من بود، مي پذيرفتم، ولي امير تو عبيدالله نمي پذيرد!!حر بازگشت و مردي از قبيله اش همراه او بود به نام قرة بن قيس، حر بن يزيد به او گفت: اي قرة! آيا اسب خويش را آب داده اي؟ گفت: نداده ام. قره مي گويد: من

احساس كردم كه او مي خواهد از جنگ كناره گيرد و اگر از قصدش مرا آگاه مي كرد، من هم به او مي پيوستم. [ صفحه 276] پس حر بن يزيد كم كم بسوي خرگاه حسين نزديك مي شد، مردي [596] به او گفت: اين چه حالتي است كه در تو مي بينم؟ حر گفت: بخدا سوگند خود را در ميان بهشت و دوزخ مي بينم، و بخدا قسم چيزي را بر بهشت بر نمي گزينم اگر چه مرا پاره پاره كرده و در آتشم بسوزانند. سپس بر اسب خود نهيب زده و به امام حسين عليه السلام پيوست [597] . و به آن حضرت عرض كرد: اي پسر رسول خدا! جان من به فداي تو باد، من كسي بودم كه بر تو سخت گرفته و در اين مكان فرود آوردم، و گمان نمي كردم كه اين گروه با تو چنين رفتار نمايند و سخن تو را نپذيرند، و بخدا سوگند اگر مي دانستم كه اين گروه با تو چنين خواهند كرد هرگز دست به چنين كاري نمي زدم، و من به درگاه خداي بزدگ توبه مي كنم از آنچه كه انجام داده ام، آيا توبه ي من پذيرفته مي شود؟امام حسين عليه السلام فرمود: آري خدا توبه ي تو را مي پذيرد، پياده شو!حر بن يزيد گفت: من براي تو سواره باشم به از آن است كه پياده شوم، روي اين اسب مدتي مبارزه مي كنم و در پايان كار فرود خواهم آمد.امام حسين عليه السلام فرمود: خداي تو را بيامرزد! آنچه را كه تصميم گرفته اي انجام ده.سپس حر مقابل لشكر كوفه ايستاد و گفت: اي اهل كوفه! مادرتان در سوگتان بگريد، اين بنده ي صالح خدا را خوانديد و گفتيد در راه

تو جان خواهيم باخت، ولي اينك شمشيرهاي خود را بر روي او كشيده و او را از هر طرف احاطه كرده ايد و نمي گذاريد كه در اين زمين پهناور به هر كجا كه مي خواهد، برود، و مانند اسير در دست شما گرفتار مانده است، او و زنان و دختران او را از نوشيدن آب فرات منع كرديد و در حالي كه قوم يهود و نصاري از آن مي نوشند و حتي بهائم در آن مي غلطند، و [ صفحه 277] اينان از عطش بجان آمده اند! شما پاس حرمت پيامبر را درباره ي عترت او نگاه نداشتيد، خدا در روز تشنگي شما را سيراب نگرداند.در اين حال گروهي با تير بر او حمله ور شدند، او پيش آمده و در مقابل امام حسين عليه السلام ايستاد [598] .

هاتفي از غيب

نوشته اند كه: حر به امام حسين عليه السلام گفت: هنگامي كه عبيدالله بن زياد مرا سوي تو روانه كرد، و از قصر بيرون آمدم، از پشت سر آوازي شنيدم كه مي گفت: اي حر! شاد باش كه به خيري روي آوردي! چون به پشت سرم نگريستم، كسي را نديدم! با خود گفتم: اين چه بشارتي است كه من به پيكار حسين عليه السلام مي روم؟! و هرگز تصور نمي كردم كه سرانجام از شما پيروي خواهم كرد.امام عليه السلام فرمود: به راه خير هدايت شدي [599] .

فرمان يورش

عمرو بن حجاج فرياد برآورد و به سپاه كوفه گفت: اي نادانان! شما مي دانيد با چه كساني مي جنگيد؟! اينان شجاعان و دلاوران كوفه هستند! شما با كساني مي جنگيد كه خود را آماده ي مرگ ساخته اند! كسي به تنهايي به ميدان آنها نرود، اينها تعدادشان كم [ صفحه 278] است و زمان كوتاهي باقي خواهند ماند، بخدا سوگند اگر آنها را سنگباران كنيد، كشته خواهند شد!!عمر بن سعد گفت: راست گفتي، رأي تو صحيح است، كسي را بفرست تا به سپاهيان كوفه بگويد كه به تنهايي به ميدان آنان نرود [600] .امام عليه السلام در اين هنگام دست بر محاسن گرفت و گفت: خدا بر قوم يهود آنگاه خشم گرفت كه براي او فرزند قائل شدند، و بر امت مسيح آن هنگام كه او را يكي از سه خداي خود دانستند، و بر زرتشتيان وقتي كه بندگي ماه و خورشيد پذيرفتند، و غضب خدا اينك به نهايت رسيد درباره ي اين قوم كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود يكدل و يكزبان متفق شدند! بخدا قسم آنچه از من مي خواهند، اجابت نخواهم كرد تا

آنكه در خون خود آغشته به لقاي پروردگار نائل شوم [601] .

شهادت اصحاب امام

عمر بن سعد نزديك به ياران امام شد و ذويد [602] را صدا كرد و گفت: پرچم را نزديك آر، او پرچم را نزديك آورد، پس عمر بن سعد تير را بر كمان نهاد و بسوي ياران امام انداخت و گفت: گواه باشيد كه من اول كسي بودم كه بسوي آنان تير انداختم!! سپس ديگران نيز تير بر كمان نهاده و اصحاب امام را نشانه رفتند [603] ، كه بعد از اين اقدام، كسي از ياران امام حسين عليه السلام نماند كه از آن تيرها به او اصابت نكرده [ صفحه 279] باشد و همين امر باعث شد تا پنجاه تن از ياران امام حسين عليه السلام به شهادت برسند [604] .پس امام عليه السلام به يارانش فرمود: اين تيرها فرستادگان اين جماعت است! بپاخيزيد و بشتابيد بسوي مرگي كه از آن چاره اي نيست، خداي شما را بيامرزد.پس اصحاب آن حضرت قسمتي از روز را پيكار كردند تا آنكه گروه ديگري از ياران امام شهيد شدند [605] .

نامهاي شهداي حمله ي اول

ابن شهرآشوب تعداد شهداي اصحاب امام را در حمله ي اول، چهل نفر ذكر كرده است كه نام بيست و هشت نفر از آنها را برده است و سپس مي گويد: ده نفر از آنها موالي حسين عليه السلام و دو نفر از مواليان اميرالمومنين بوده اند [606] ، ولي ما براي آوردن ترجمه ي مختصري از هر كدام آنها، در اينجا نامهاي آنان را از كتاب «ابصارالعين» سماوي ذكر مي كنيم، كه بعضي از آنان بر اساس نقل ديگران در حمله ي اول شهيد نشده اند و موارد اختلاف ذيلأ مذكور گرديده است:1- ادهم بن اميهاز شيعيان بصره بود كه در خانه ي ماريه [607]

اجتماع مي كردند، او با يزيد بن ثبيط از بصره به مكه آمد و به امام عليه السلام پيوست [608] . [ صفحه 280] 2- امية بن سعداو از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و از تابعين و ساكن كوفه بوده، و چون از آمدن امام حسين عليه السلام به كربلا آگاهي يافت، در ايام مهادنه [609] به خدمت امام حسين آمد [610] .3- بشر بن عمراو از تابعين بود و دلاوري فرزندان او در جنگها معروف است، در ايام مهادنه به خدمت امام عليه السلام آمد [611] .4- جابر بن حجاججابر از ياران شجاع امام حسين عليه السلام بوده و قبل از ظهر روز عاشورا به شهادت رسيد [612] .5- حباب بن عامراو در كوفه سكونت داشته و از شيعيان است، و با مسلم بن عقيل بيعت كرده و در بين راه به امام عليه السلام ملحق گرديد [613] .6- جبلة بن علياز شجاعان كوفه و از ابتداي امر با مسلم بود و سپس نزد امام حسين عليه السلام آمد [614] .7- جنادة بن كعباز مكه مصاحب امام بود و او و خانواده اش به همراه امام به كربلا آمدند [615] [ صفحه 281] 8- جندب بن حجير كندياو از بزرگان و سرشناسان شيعه و از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و در بين راه قبل از برخود امام به حر بن يزيد به خدمت آن حضرت رسيد و به كربلا آمد. اهل سير گفته اند كه او در آغاز جنگ به شهادت رسيد، و بعضي فرزند او حجير بن جندب را گفته اند كه در همان آغاز حمله شهيد شدند ولي ثابت نشده است كه با پدرش شهيد

شده باشد [616] .9- جوين بن مالكاو شيعه و در ميان قبيله ي بني تميم بوده است، و با آنان براي جنگ با امام حسين عليه السلام بيرون آمد! و چون ابن سعد شرطهاي امام را نپذيرفت، او نيز همانند گروه ديگري دست از سپاهيان كوفه كشيده و شب هنگام [617] بسوي اردوي امام كوچ كرد [618] .10- حارث بن امري ء القيساو از شجاعان بنام بود و شهرتي در جنگها بدست آورده بود، و با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمده بود! و چون آنها كلام امام حسين عليه السلام را نپذيرفتند، به امام پيوست [619] .11- حارث بن نبهانپدر او نبهان- بنده ي حمزة بن عبدالمطلب- سواري شجاع بود، و فرزندش حارث از پيوستگان به امام علي و امام حسن عليها السلام به كربلا آمد و شهيد شد [620] . [ صفحه 282] 12- حجاج بن بدراو اهل بصره است، همان كسي است كه پاسخ نامه ي امام عليه السلام را از بصره به خدمت امام در كربلا آورد؛ اين نامه را امام به مسعود بن عمر نوشته بودند، و حجاج بن بدر با امام بود تا در اولين حمله پيش از ظهر عاشورا به شهادت رسيد، و بعضي شهادت او را بعد از ظهر ضمن مبارزه ذكر كرده اند [621] .13- حلاس بن عمرواو و برادرش نعمان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام هستند و حلاس در كوفه فرمانده ي نيروهاي آن حضرت بوده است. او ابتدا با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمده بود و چون عمر بن سعد شرائط امام را نپذيرفت او شبانه به اردوي امام حسين عليه السلام پيوست [622] .14- زاهر بن عمروشجاعي با

تجربه و دلاوري مشهور و از دوستان معروف اهل بيت بود، او از ياران عمرو بن الحمق- صحابي معروف- بشمار مي رفت، و چون زياد بن ابيه در طلب عمرو بن الحمق برآمد، زاهر با او بود و در قول و فعل با او مصاحبت داشت، آنگاه كه معاويه عمرو را تعقيب مي كرد، در تعقيب زاهر نيز بود، و سرانحام عمرو بن الحمق بدست معاويه به قتل رسيد و زاهر خود را پنهان مي كرد، و در سال شصت هجري چون مناسك حج را بجاي آورد، با امام عليه السلام ملاقات كرد و همراه امام به كربلا آمد [623] .15- زهير بن سليمآنگاه كه سپاه كوفه تصميم به جنگ با امام عليه السلام گرفتند، او از جمله كساني بود كه شب عاشورا به خدمت امام آمد و به اصحاب آن حضرت پيوست [624] و همانند [ صفحه 283] مشتاقان جنگيد تا اينكه در حمله ي اول شهيد شد و بعد از رسيدن به فيض شهادت به فيض ديگري نيز نائل آمد و آن اينكه در زيارت ناحيه ي مقدسه سلام بر او آمده است [625] .16- سالم (غلام عامر بن مسلم)او غلام عامر بود و در بصره سكونت داشت، و عامر از شيعيان آن شهر بشمار مي رفت، و هنگامي كه يزيد بن ثبيط با فرزندان خود و برخي ديگر در مكه به خدمت امام عليه السلام آمدند، اين دو نيز به همراه آنها به امام ملحق و با او به كربلا آمدند. [626] .17- سالم بن عمرواو اهل كوفه و از شيعيان بود، و در ايام مهادنه كه هنوز كار امام عليه السلام با سپاه كوفه به جنگ نيانجاميده

بود، به كربلا آمد و به اصحاب امام ملحق شد [627] .18- سوار بن ابي حميراو نيز قبل از شروع جنگ به امام و يارانش ملحق شد، و در حمله ي اول مجروح گرديد. او را سپاه كوفه اسير كرده و نزد عمر بن سعد بردند، عمر بن سعد خواست او را به قتل برساند، خويشان او كه در سپاه كوفه بودند از ابن سعد خواستند كه او را آزاد نمايد و چون او مجروح شده بود پس از شش ماه به شهادت رسيد و در عبارت زيارت ناحيه آمده است: «السلام علي الجريح الماسور سوار بن ابي حمير الفهمي» [628] .19-شبيب بن عبداللهاو دلاوري شجاع بود كه با سيف و مالك فرزندان سريع به اردوي امام عليه السلام پيوسته [ صفحه 284] است و قبل از ظهر روز عاشورا از جمله كساني بود كه در حمله ي اول شهيد شدند [629] 20- عائذ بن مجمعاو بهمراه پدرش مجمع بن عبدالله در بين راه به امام عليه السلام ملحق شد و حر بن يزيد خواست نگذارد، امام عليه السلام فرمود: اينها ياران منند و نبايد آنها را از اين كار بازداري.آنها به امام عليه السلام ملحق شدند و راهنماي آنها طرماح بود؛ و صاحب «حدائق» او را در شمار شهداي حمله ي اول ذكر كرده و ديگران گفته اند با پدرش در يك جا شهيد شدند و اين قبل از حمله اول در آغاز جنگ بوده است [630] .21- عامر بن مسلماز اهل بصره و از شيعيان بود، بهمراه غلامش سالم با يزيد بن ثبيط از بصره به مكه آمده و به امام عليه السلام ملحق گرديد [631] .22- عبدالله

بن بشيراو از مشاهير دلاوران و از حاميان حق بشمار مي رفت، نام او و پدرش در جنگها مشهود است، عبدالله بن بشير با لشكر عمر بن سعد به كربلا آمد و قبل از شروع قتال به امام عليه السلام پيوست و در اولين حمله قبل از ظهر عاشورا به شهادت رسيد [632] 23- عبدالله بن يزيداو بهمراه پدرش از بصره به مكه آمد و به خدمت امام عليه السلام رسيد سپس بهمراه آن حضرت به كربلا آمده است. [633] [ صفحه 285] 24- عبيدالله بن يزيداو نيز بهمراه پدرش يزيد بن ثبيط و برادرش و گروهي ديگر از اهل بصره در مكه به امام عليه السلام ملحق شدند [634] 25- عبد الرحمن بن عبدالرباو از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و از مخلصين اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام است، هنگامي كه علي عليه السلام در رحبه ي كوفه از مردم خواست كسي كه در غديرخم حاضر بوده و حديث غدير را شنيده بپاخيزد و شهادت دهد، او بهمراه گروهي ديگر برخاسته و گفتند: از رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم شنيديم كه مي فرمود: «خداي عزوجل ولي من است و من ولي مؤمنين، پس هر كس من مولاي او هستم علي مولاي اوست، خدايا دوست بدار كسي را كه او را دوست مي دارد و دشمن بدار كسي كه او را دشمن مي دارد»؛ علي عليه السلام او را تربيت كرده و قرآن تعليم او نموده؛ او از مكه همراه امام حسين عليه السلام بوده و به كربلا آمده است [635] .26- عبد الرحمن بن مسعوداو و پدرش از معروفين شيعه و

از شجاعان مشهور بودند، با عمر بن سعد به كربلا آمدند و قبل از آغاز جنگ به خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند و بر او سلام كردند و نزد امام مانده و در حمله ي اول به شهادت رسيدند [636] 27- عمر بن ضبيعه [637] او سواري پيشتاز بود كه با عمر بن سعد به كربلا آمد و بعد به حلقه ي ياران امام عليه السلام [ صفحه 286] پيوست [638] .ابن حجر در «اصابه» گفته است كه عمرو بن ضبعه از نام آوران جنگها و مردي شجاع بوده است و افتخار درك رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را دارد [639] .28- عمار بن حساناز شيعيان مخلص و از شجاعان معروف بود، پدرش حسان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در جنگهاي جمل و صفين در راه دفاع از آن حضرت مبارزه كرد و شهيد گرديد. عمار از مكه در خدمت امام حسين عليه السلام بود و از آن حضرت جدا نشد تا در روز عاشورا در حمله ي اول به فيض شهادت نائل آمد [640] .29- عمار بن سلامةاز اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و از ياران علي عليه السلام در جنگها بود، و هنگامي كه براي جنگ جمل همراه حضرت مي رفتند از آن حضرت سئوال كرد: وقتي با اصحاب جمل روبرو شدي چه خواهي كرد؟ اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آنها را به خدا و طاعت او دعوت مي كنم و اگر خودداري كردند با آنها جنگ خواهم كرد، عمار گفت: آنكس كه مردم را بسوي خدا خواند هرگز مغلوب نگردد.عمار بن سلامه در كربلا به خدمت امام حسين

عليه السلام آمد و در حمله ي اول شهيد شد [641] .30- قاسم بن حبيب الازدياو از شيعيان كوفه بود و با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد قبل از آغاز جنگ به اردوي امام عليه السلام پيوست [642] [ صفحه 287] 31- قاسط بن زهير [643] .او از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و از جمله ياران امام حسن عليه السلام بود و در كوفه ماند و در جنگها خصوصأ در صفين حضور داشت. چون امام حسين عليه السلام به كربلا آمد، شبانه به آن حضرت پيوست [644] .32- كردوس بن زهيراز اصحاب علي عليه السلام بوده و همراه دو برادرش شبانه به امام حسين در كربلا پيوست [645] .33- كنانه بن عتيق [646] .او پهلوانان كوفه و از زمره ي زاهدان و قاريان قرآن است. در كربلا به خدمت امام حسين عليه السلام آمد و در حمله ي اول شهيد شد، و بعضي شهادت او را بعد از حمله ي اول ذكر كرده اند [647] .34- مسلم بن كثيراز تابعين كوفه و از ياران اميرالمومنين عليه السلام بود و در يكي از جنگها يك پاي او آسيب ديد و معلول شد و شايد بهمين جهت او را «اعرج» مي گفتند. هنگامي كه امام حسين عليه السلام به كربلا وارد شد، از كوفه بسوي آن حضرت حركت كرد و در كنار او به [ صفحه 288] شهادت رسيد [648] .35- مسعود بن حجاجاو و فرزندش از شيعيان معروف و از شجاعان مشهور بودند، و در ايام مهادنه به كربلا آمده خدمت امام عليه السلام رسيدند و نزد امام ماندند و هر دو در اولين حمله به فيض شهادت رسيدند [649]

.36- مقسط بن زهيراو و برادرش از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و از مجاهدين پيشتاز آن حضرت در جنگهاي جمل و صفين و نهروان بود. چون امام حسين عليه السلام به كربلا آمد، شبانه به خدمت آن حضرت رسيده و به فيض شهادت نائل شد [650] .37- نصر بن ابي نيزر [651] .پدر او از فرزندان ملوك عجم يا از اولاد نجاشي است و فرزند او- نصر- بعد از امام علي و امام حسين عليهماالسلام در خدمت امام حسين عليه السلام بود، و از مدينه همراه حضرت به مكه آمد و از آنجا به كربلا و در آنجا به شهادت رسيد. ابتدا سواره بود ولي اسب او را پي كردند، و در حمله ي اول به شهادت رسيد [652] .38- نعمان بن عمرو الراسبياو و برادرش از اهل كوفه و از اصحاب علي عليه السلام هستند، چون عمر بن سعد سخنان امام را نپذيرفت، شبانه به خدمت آن حضرت آمد و در كنار او به شهادت [ صفحه 289] رسيد [653] 39- نعيم بن عجلاناو و دو برادرش نضر و نعمان هر سه از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بشمار مي رفتند، و در جنگ صفين در ركاب آن حضرت بودند و از شجاعان و از شعرا بشمار مي رفتند، نضر و نعمان از دنيا رفتند و نعيم در كوفه باقي ماند؛ چون امام حسين عليه السلام بسوي عراق آمد او به خدمت ايشان رسيد و در روز عاشورا به عزم جنگ پيش آمد و در حمله ي اول به فيض شهادت نائل آمد [654] .40- زهير بن بشر الخثعميصاحب مناقب او را از جمله شهداي حمله ي اول ذكر كرده

است [655] ، ولي در ديگر مصادر نام او يافت نشد.

نزول نصر

از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: از پدرم شنيدم كه مي فرمود: چون اصحاب امام عليه السلام با سپاه عمر بن سعد درگير شدند و آتش جنگ برافروخته شد، به فرمان خدا فرشتگان آسمانها بر امام حسين فرود آمدند، و اين مسأله امام را بر سر دو راهي قرار داد: پيروزي بر دشمنان و يا ملاقات خدا و شهادت، و آن بزرگوار، ملاقات خدا را برگزيد [656] . [ صفحه 290]

استغاثه

در اين هنگام امام عليه السلام فرياد برآورد كه:اما من مغيث يغيثنا لوجه الله؟! اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟!آيا فريادرسي هست كه ما را بخاطر خدا ياري دهد؟! آيا مدافعي هست كه از حرم رسول خدا دفاع نمايد؟! [657] .

نامهاي ساير شهدا

پس از آنكه گروهي از ياران امام عليه السلام كه نامشان را قبلا يادآور شديم در اولين حمله جان باختند و شربت شهادت نوشيدند، نوبت فداكاري به ديگر اصحاب و همچنين اهل بيت آن حضرت از بني هاشم رسيد كه هر كدام به ميدان رزم شتافته و به استقبال شمشيرها و نيزه ها رفتند و لباس سرخ شهادت را به قامت خود پوشاندند و به لقاء الهي و رضوان خدا پيوستند و در جوار رحمت و الطاف حق آرميدند كه به ترتيب در آغاز نام اصحاب و سپس اهل بيت آن حضرت را ذكر خواهيم كرد:1- عبدالله بن عمير [658] .او پدر وهب و مردي شجاع و شريف بوده و در كوفه سرائي نزديك «بئرالجعد» [659] همدان داشت، همسرش ام وهب است. او روزي به لشكرگاه كوفه در نخيله آمد و سپاه كوفه را مشاهده كرد كه عازم حركت بسوي كربلا هستند، سؤال [ صفحه 291] كرد، به او گفته شد كه اين سپاه براي جنگ با حسين فرزند دختر رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم مي روند!عبدالله بن عمير گفت: بخدا سوگند من مشتاق جهاد با اهل شرك هستم و اميدوارم جنگ با اين جماعت كه با پسر دختر پيامبرشان مي جنگند، كمتر از جهاد با مشركين از نظر ثواب، نباشد. پس نزد همسرش ام وهب آمد و او را از اين ماجرا آگاه و تصميم

خودش را گوشزد كرد، همسرش گفت: درست انديشيده اي، خداوند تو را به بهترين راهها و درست ترين انديشه ها راهنمايي كند، همين كار را بكن و مرا نيز با خود ببر.پس شب هنگام همسرش را برداشت و حركت كرد تا در كربلا به خدمت امام حسين عليه السلام رسيد.و چون عمر بن سعد بسوي امام عليه السلام تير انداخت و سپاه كوفه به طرف اردوي امام تير پرتاب كردند، غلام زياد بن ابيه به نام «يسار» و غلام عبيدالله بن زياد به نام «سالم» به ميدان آمدند، و از سپاهيان امام مبارز طلب كردند، حبيب بن مظاهر و برير بن خضير از جاي برخاسته كه به ميدان بروند، امام حسين عليه السلام مانع شد، عبدالله بن عمير بپاخاست و از حضرت اجازه خواست، امام به او نظر كرد و او را مردي گندم گون و بلندبالا و داراي بازواني قوي و سينه اي گشاده يافت، فرمود: گمان دارم كه حريفان خود را از پاي درآوري، اگر مي خواهي به جانب آنان رو.پس عبدالله بن عمير به ميدان شتافت، سالم و يسار كه در ميدان ايستاده بودند از نسب او سئوال كردند، او خود را معرفي نمود، آن دو گفتند: ما تو را نمي شناسيم! پس زهير يا حبيب و يا برير را به ميدان طلب كردند، و يسار جلوتر از سالم ايستاده بود، عبدالله بن عمير گفت: از جنگ با مردم ننگ داري؟! هر كس به جنگ تو آمد بهتر از تو خواهد بود. پس بر او حمله برد و او را با شمشير زد تا او را به قتل رساند، و در آن هنگام كه سرگرم مبارزه با او بود،

سالم به او حمله كرد. ياران امام فرياد برآوردند كه: سالم آهنگ تو كرده است!او اهميت نداد، و سالم با شمشير بر او حمله كرد. [ صفحه 292] عبدالله بن عمير دست خود را جلو آورد و انگشتان دست چپ او قطع شد، ولي به سالم امان نداد و او را با شمشير زد و كشت و روي بسوي امام كرد و در برابر آن حضرت رجز مي خواند در حالي كه هر دو حريف خود را كشته بود:ان تنكروني فانا ابن كلب حسبي ببيتي في عليم حسبياني امرء ذو مرة و عصب و لست بالخوار عند الحرباني زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم مقدما و الضرب [660] .پس ام وهب همسر عبدالله بن عمير عمود خيمه را برگرفته و روي بسوي همسر خود آورد و گفت: پدر و مادرم بفدايت باد! در برابر اين ذريه رسول خدا مبارزه كن.عبدالله بن عمير او را بسوي زنان بازگرداند، ام وهب لباس همسر خود را گرفته و مي گفت: هرگز تو را رها نمي كنم تا در كنارت كشته شوم.عبدالله بن عمير در حالي كه دست راستش در اثر خون كشته شدگان به دسته ي شمشير چسيبده بود و انگشتان دست چپ او قطع شده بودند، نتوانست همسرش را بازگرداند.امام حسين عليه السلام آمد و فرمود: خدا شما خاندان را جزاي خير دهد، بسوي زنان بازگرد و با آنان باش، خدا تو را رحمت كند، بر زنان جنگ نيست، پس او بازگشت.عمرو بن حجاج زبيري بر ميمنه ي لشكر امام حمله كرد و ياران امام ايستادگي كردند، و شمر بر ميسره حمله كرد ولي ياران امام استقامت مي كردند و با نيزه به آنها حمله مي بردند.عبدالله بن عمير-

اين مبارز شيردل- كه در ميسره ي لشكر امام عليه السلام مي رزميد، گروهي از آنان را كشت. در اين هنگام، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تيمي [ صفحه 293] بر او حمله برده و او را شهيد كردند، پس سپاه عمر بن سعد به يكباره از سواره و پياده به ياران امام حمله ور شدند و جنگ سختي درگرفت و اكثر اصحاب امام بر روي زمين افتادند، چون غبار ميدان رزم فرونشست، همسر عبدالله بن عمير بسوي كشته او را به راه افتاد و بر بالين او نشست و خاك از رخسار او پاك كرد و گفت: بهشت خدا تو را گوارا باد! از خدايي كه بهشت را روزي تو كرد مي خواهم كه مرا مصاحب تو در بهشت قرار دهد.در اين اثناء شمر به غلامش دستور داد تا عمود خود را بر سر او فرود آورد، و در اثر اين ضربه ام وهب به آرزوي خود رسيد و در كنار همسر شهيدش جان داد [661] .2- سيف بن الحارث3- مالك بن عبدالله [662] .اين دو برادر مادري بهمراه غلامشان شبيب روز عاشورا هنگامي كه امام حسين عليه السلام را در آن حال مشاهده كردند، گريه كنان به خدمت امام آمده و به اردوي او ملحق شدند.امام عليه السلام به آنها فرمود: اي فرزندان برادرم! چرا مي گرييد؟! بخدا سوگند بعد از گذشت ساعتي چشمانتان روشن خواهد شد.گفتند: خدا ما را فداي تو گرداند، بر خود نمي گرييم بلكه گريه مي كنيم براي اينكه شما را در محاصره ي اين گروه مي بينيم و قدرت نداريم تا به چيزي بيش از جانمان از تو حمايت كنيم!امام عليه السلام فرمود: خدا شما را

بخاطر اين همراهي و ياري، بهترين پاداشي كه به متقين مي دهد، عطا نمايد. [ صفحه 294] اين دو برادر ايستاده بودند و حنطلة بن اسعد مردم كوفه را موعظه مي نمود و مبارزه كرد تا به شهادت رسيد، آنگاه اين دو برادر بسوي سپاه كوفه حركت كرده و روي به امام حسين عليه السلام نموده گفتند: السلام عليك يابن رسول الله! امام عليه السلام فرمود: رحمت و سلام و بركات خدا بر شما باد.پس در حالي كه هماهنگ مبارزه مي كردند و يكي از دنبال ديگري بود، هر دو به فيض شهادت نائل آمدند [663] .4- عمرو بن خالد الصيداوي [664] .5- سعد مولاي عمرو [665] .6- جابر بن حارث [666] .7- مجمع بن عبدالله [667] .اين چهار بزرگوار با هم بر اهل كوفه حمله بردند و چون در ميان دشمن قرار گرفتند سپاه كوفه آنها را محاصره و از ديگر ياران امام جدا كردند، امام حسين عليه السلام برادرش عباس عليه السلام را فرستاد تا آنها را با شمشير از حلقه ي محاصره نجات دهد در حالي كه آنها كاملا زخمي شده بودند، ولي در اثناي راه، دشمن باز با شمشير بر آنها [ صفحه 295] حمله برد و با اينكه مجروح بودند، مبارزه كردند تا در كنار هم به شهادت رسيدند [668] .در اين هنگام مجددا عمرو بن حجاج با سپاهش برميمنه ي اصحاب امام حسين عليه السلام حمله كردند، و چون به امام نزديك شدند ياران امام بر زانو نشسته و نيزه ها را بسوي آنها گرفتند، از اين رو اسبان سپاه عمرو بن حجاج نتوانستند قدم از قدم بردارند، و هنگام بازگشت، اصحاب امام بر آنان

تير زده و تعدادي از ايشان را كشته و گروهي را مجروح ساختند [669] .8- برير بن خضيرو چون جنگ شدت پيدا كرد مردي از سپاه كوفه به نام يزيد بن معقل به ميدان آمد و برير را ندا كرد كه: كار خدا را درباره ي خود چگونه مي بيني؟!برير گفت: بخدا سوگند كه او در حق من نيكي كرد و كار تو را در مسير شر قرار داد.يزيد بن معقل گفت: دروغ مي گويي و قبل از اين، دروغگو نبودي! و من گواهي مي دهم كه تو از گمراهاني!برير گفت: آيا مي خواهي با تو مباهله كنم تا خدا دروغگو را لعنت و آنكه را بر باطل است به قتل برساند؟او پذيرفت و با هم درآويختند و دو ضربت رد و بدل شد و يزيد بن معقل ضربتي بر برير وارد كرد كه زياني متوجه او نشد، و برير شمشيري حواله ي سر او كرد و كلاه او را شكافت و به مغز سرش رسيد و روي زمين افتاد، و در حالي كه شمشير برير در سر او فرورفته و برير آن را تكان مي داد كه از سر او بيرون آورد، مرد ديگري از سپاه كوفه به نام رضي بن منقذ بر برير حمله كرد و ساعتي با يكديگر مبارزه كردند تا برير او را بر [ صفحه 296] زمين زده و روي سينه او نشست، آن مرد فرياد زد: كجاييد ياران تا مرا نجات دهند؟! كعب بن جابر به ياري او شتافت، به او گفته شد: اين مرد برير بن خضير قاري است كه در مسجد كوفه مي نشست و ما را قرآن مي آموخت، او توجهي نكرد و با نيزه

به برير حمله كرد، و آن را بر پشت برير نهاد.چون برير تيزي نيزه را در پشت خود احساس كرد، خود را به روي رضي بن منقذ افكند و روي او را به دندان گرفت و قسمتي از بيني او را بركند، كعب بن جابر نيزه را فشار داد و برير را از روي رضي بن منقذ كنار زد و او را با شمشير به شهادت رساند، رضوان خداوند بر او باد [670] .عفيف [671] مي گويد: گويا من رضي بن منقذ را مي نگرم كه از جاي بر مي خاست، و در حالي كه غبار را از جامه اش پاك مي كرد به كعب بن جابر مي گفت: اي برادر ازدي! خدمتي به من كردي كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد.يوسف بن يزيد مي گويد كه: از عفيف پرسيدم كه تو خود مباهله برير را با يزيد بن معقل شاهد بودي؟عفيف گفت: آري، به چشم ديدم و به گوش شنيدم.كعب بن جابر- قاتل برير- چون از كربلا بازگشت، همسرش و خواهرش نوار به او گفتند: تو دشمن پسر فاطمه را ياري كردي و بزرگ قراء قرآن- برير- را كشتي و گناه بزرگي را انجام دادي! بخدا سوگند كه هرگز با تو كلمه اي سخن نخواهيم گفت [672] .عبيدالله پسر عموي كعب بر او خشمگين شد و گفت: واي بر تو! برير را كشتي؟! به چه اميدي خدا را ملاقات خواهي كرد؟! [ صفحه 297] نوشته اند كه: كعب از كرده ي خود پشيمان شده و اشعاري را به نظم درآورد كه در آن حزن و اندوه خود را بخاطر ارتكاب اين جرم بزرگ يادآور شده است [673] [674] .9- عمرو بن قرظه بن

كعب انصاريپدر او از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و از ياران اميرالمومنين عليه السلام بود، و در جنگهاي امام علي عليه السلام شركت داشت و آن حضرت او را به ولايت فارس گمارده بود، و در سال 51 بدرود حيات گفت. او داراي فرزنداني است كه مشهورترين آنها عمرو و علي است كه عمرو در ايام مهادنه در كربلا خدمت امام حسين عليه السلام رسيد و امام او را جهت ارشاد نزد عمرو بن سعد مي فرستاده است، و اين جريان تا آمدن شمر ادامه داشت، و چون شمر به كربلا آمد، اين ارتباط قطع شد [675] .او روز عاشورا از امام اذن گرفت و به ميدان آمد در حالي كه اين رجز مي خواند:قد علمت كتيبة الانصار اني ساحمي حوزه الذمارضرب غلام غير نكس شاري دون حسين مهجتي و داري [676] . [ صفحه 298] پس عمرو بن قرظه ساعتي رزميد و نزد امام حسين عليه السلام باز گشت و در برابر آن حضرت ايستاد تا زا او در برابر دشمن دفاع كند [677] .ابن نما مي گويد: او صورت و سينه ي خود را س9ر تيرها قرار داده بود و نمي گذاشت كه به امام حسين عليه السلام اصابت كند، و پس از جراحتهاي زيادي كه برداشته بود به امام عرض كرد: اي پسر رسول خدا! به عهد خود وفا كردم؟!آن حضرت فرمود: آري، تو زودتر از من در بهشت خواهي بود، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو كه من هم به دنبال تو خواهم آمد.عمرو پس از شنيدن اين سخنان بشارت آميز به روي زمين افتاد و جان تسليم كرد؛ سلام خدا

بر او باد.اما برادرش علي كه با عمر بن سعد به كربلا آمده بود، چون برادرش كشته شد، از ميان سپاه كوفه بيرون آمد و ندا كرد: اي حسين! برادر مرا فريفتي و او را كشتي!امام حسين فرمود: من او را نفريفتم، خدا او را هدايت كرد و تو را هدايت كرد و تو به گمراهي كشيده شدي.گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، و يا به دست تو كشته نشوم! و به طرف امام حمله كرد.نافع بن هلال او را با ضربت نيزه بر روي زمين انداخت و ياران او آمده و از معركه بيرونش بردند و زخمهايش را مداوا كردند تا بهبودي يافت [678] . [ صفحه 299] 10- سعد بن حارث11- ابوالحتوف بن حارث [679] .اين دو با عمر بن سعد به كربلا آمده بودند، و چون روز عاشورا شد و امام حسين عليه السلام ندا مي كرد: «الا من ناصر ينصرنا» و زنان و كودكان با شنيدن صداي امام عليه السلام شيون مي كردند، از ديدن اين منظره، تاب نياوردند و شمشير به روي سپاه كوفه و دشمنان امام حسين عليه السلام كشيدند و آنقدر مبارزه ي خود را ادامه دادند تا شهيد شدند [680] .برخي نوشته اند كه: اين دو برادر در لحظات آخرين امام و پس از شهادت اصحاب به فيض شهادت نائل آمدند [681] .12- نافع بن هلالاز اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و مردي بزرگوار و شجاع و قاري قرآن و نويسنده ي حديث بود و در جنگهاي جمل و صفين و نهروان در خدمت علي عليه السلام شمشير مي زد، و همانگونه كه قبلا ذكر شد چون امام حسين عليه السلام به

سمت عراق آمد، نافع و سه نفر ديگر از يارانش در ميان راه به آن حضرت پيوستند.چون عمرو بن قرظه شهيد شد و برادرش علي بن قرظه به خونخواهي او به ميدان آمد، نافع بن هلال بر او حمله كرد و او ار مجروح ساخت، يارانش براي نجات او حمله كردند و نافع بن هلال با آنها درگير شد و رجز مي خواند و مي گفت: [ صفحه 300] ان تنكروني فانا ابن الجملي ديني علي دين حسين بن علي [682] .مردي به نام مزاحم بن حريث در پاسخ او گفت: من بر دين فلان هستم!نافع بن هلال گفت: تو بر دين شيطاني؛ و بر او حمله كرد و مزاحم خواست برگردد كه ضربت نافع به او مهلت نداد و كشته شد. عمرو بن حجاج فرياد زد: آيا مي دانيد با چه كساني مي جنگيد؟! كسي به تنهايي به ميدان اصحاب حسين نرود!ابو مخنف مي گويد: نافع بن هلال، نامش را بر روي تيرهاي خود نوشته و آنها را مسموم نموده و پرتاب مي نمود، و از سپاه عمر بن سعد دوازده نفر را كشت و بسياري را مجروح ساخت. هنگامي كه تيرهاي او تمام شد، شمشير خود را برهنه نمود و حمله كرد و مي گفت:انا الهزبر الجملي انا علي دين علي [683] .لشكر دشمن چاره ي كار را در حمله ي دسته جمعي به او ديد و لذا اطراف او را گرفته و او را هدف تيرها و سنگهاي خود قرار دادند تا اينكه بازوان او را شكسته و او را به اسارت گرفتند شمر و گروهي از سپاه، او را نزد عمر بن سعد آوردند.عمر بن سعد به او گفت: اي نافع!

واي بر تو! چرا با خود چنين كردي؟!نافع گفت: پروردگار من از قصد من آگاه است.در حالي كه خونها بر محاسن او جاري بود به او گفتند: مگر نمي بيني كه با خود چه كرده اي؟!نافع گفت: دوازده نفر از شما را كشته ام و خودم را ملامت نمي كنم، اگر بازوان من سالم بود نمي توانستيد مرا اسير كنيد. [ صفحه 301] شمر به عمر بن سعد گفت: او را بكش!عمر بن سعد گفت: تو او را آوردي، اگر مي خواهي تو او را بكش!شمر شمشير از نيام كشيد، و چون خواست نافع را به قتل برساند، نافع بن هلال گفت: بخدا سوگند اگر تو مسلمان بودي، براي تو ملاقات خدا بسيار دشوار بود و خون ما بر گردن تو سنگيني مي كرد، خدا را سپاس مي گويم كه مرگ ما را در دست بدترين خلق، قرار داد! پس شمر او را به شهادت رساند، رضوان خداوند بر او باد [684] .13- ابوالشعثاء كندينام او يزيد بن زياد [685] است و با عمر بن سعد به كربلا آمده بود، و چون كار به مقاتله انجاميد، و سخنان امام را رد كردند، به جانب حسين عليه السلام آمد.او كه تيرانداز ماهري بود در برابر امام حسين عليه السلام زانو زد و صد تير بسوي دشمن پرتاپ كرد و امام مي فرمود: خدايا! تيرهاي او را به هدف بنشان و بهشت خود را پاداش او قرار ده! و هنگامي كه تيرهاي او تمام شد، در حالي كه بپا مي خاست گفت: پنج تن از سپاه عمر بن سعد را كشتم، سپس بر سپاه دشمن حمله كرد و نوزده نفر را به قتل رساند و بعد به

شهادت رسيد [686] . او هنگام حمله اين رجز را مي خواند:انا يزيد و ابي مهاجر اشجع من ليث نبيل خادريارب اني للحسين ناصر و لا بن سعد تارك و هاجر [687] [688] . [ صفحه 302] 14- مسلم بن عوسجهاو مردي شريف، عابد و زاهد بود، و از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بشمار مي رفت؛ شجاعت او در جنگها و فتوحات اسلامي هميشه ورد زبانها بود [689] .عمرو بن الحجاج كه در ميسره ي لشكر عمر بن سعد قرار گرفته بود، بر ميمنه ي امام- كه زهير بن قين فرماندهي آنرا بر عهده داشت- حمله ور شد، و اين درگيري در ناحيه ي فرات صورت گرفت و ساعتي بطول انجاميد و در آن مسلم بن عوسجه اسدي بر روي زمين افتاد و به فيض شهادت نائل آمد.آن بزرگوار در كوفه وكيل مسلم بن عقيل بود و مسئوليت جمع آوري اموال و خريد سلاح و گرفتن بيعت از مردم را بر عهده داشت.در روز عاشورا ضمن مبارزه اي تحسين انگيز اين رجز را مي خواند:ان تسالوا عني فاني ذو لبد من فرع قوم من ذري بني اسدفمن بغاني حائر عن الرشد و كافر بدين جبار صمد [690] .حاضران در صحنه ي پيكار كربلا مي گويند كه چون غبار صحنه ي جنگ فرونشست، مشاهده كردند كه مسلم بن عوسجه بر روي زمين افتاده است و آخرين لحظات حياتش بود كه امام حسين عليه السلام بر بالين او حاضر شد و فرمود: خداي تو را رحمت كند اي مسلم بن عوسجه، و اين آيه را تلاوت كردند (فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [691] .حبيب بن مظاهر نزديك آمد

و گفت: اي مسلم بن عوسجه! شهادت تو سخت بر من گران است، تو را به بهشت بشارت مي دهم. [ صفحه 303] مسلم بن عوسجه با صدايي ضعيف گفت: خداي تو را هم مژده ي خير دهد.حبيب بن مظاهر به او گفت: اگر من هم در همين لحظات به تو ملحق نمي شدم دوست داشتم كه مرا وصي خود قرار دهي تا به وصاياي تو عمل كنم.مسلم بن عوسجه گفت: تو را به اين (امام حسين عليه السلام) وصيت مي كنم كه جان خود را فداي او كني؛ و با دست خود به امام عليه السلام اشاره كرد.حبيب گفت: بخداي كعبه چنين خواهم كرد.پس مسلم بن عوسجه جان داد و در جوار رحمت حق آرميد. در اين هنگام كنيز مسلم بن عوسجه فرياد برآورد: يا سيداه! و يا بن عوسجتاه!سپاه عمرو بن حجاج فرياد برآوردند كه: مسلم بن عوسجه را كشتيم!شبث بن ربعي به بعضي از يارانش كه در كنارش بودند گفت: مادرانتان در سوگ شما بگريند! شما خود را به دست خود كشته و موجبات سرافكندگي خود را فراهم ساخته ايد، در اين حال شادي مي كنيد كه يلي مانند مسلم بن عوسجه را كشته ايد؟!! بخدا سوگند او را در جايگاهي كريم در ميان مسلمانان ديدم او را در دشت آذربايجان مشاهده كردم كه قبل از آمدن تمامي سواران، شش نفر از كفار را كشته بود، شما بر كشتن چنين افرادي شادي مي كنيد؟!نوشته اند كه: مسلم بن عوسجه بدست دو نفر شهيد شد كه نامهاي آنها مسلم بن عبدالله ضبابي و عبد الرحمن بن ابي خشكاره ي بجلي است [692] .15- حر بن يزيد رياحيحر مردي شريف در ميان قوم خود

بود [693] ، و عاقبت به نداي حق لبيك گفت و با شادي به استقبال شهادت رفت و فرزند پيامبر را ياري كرد. او دليرانه مي جنگيد و [ صفحه 304] رجز مي خواند:اني انا الحر و مووي الضيف اضرب في اعراضكم بالسيفعن خير من حل بلاد الخيف اضربكم و لا اري من حيف [694] .حر بن يزيد به اتفاق زهير بن قين با دشمن پيكار مي كردند [695] ، و چون يكي از آنها در محاصره ي دشمن قرار مي گرفت ديگري او را از محاصره ي دشمن بيرون مي آورد و ساعتي بر اين روال پيكار كردند تا اسب حر بن يزيد جراحاتي برداشت و او همچنان سواره پيكار مي كرد و شعر مي خواند تا اينكه مردي به نام يزيد بن سفيان كه با او دشمني ديرينه داشت در اثر فتنه انگيزي حصين بن نمير كه به او گفت: اين حر بن يزيد است كه تو مي خواستي او را به قتل برساني، به حر بن يزيد حمله كرد ولي حر به او امان نداد و او را از دم شمشير گذارند. پس شخصي به نام ايوب بن شرح، تيري به اسب حر زده و او را از پاي درآورد، حر بناچار از اسب پياده شد و پياده مي رزميد تا چهل و چند نفر را به قتل رساند. در اين احوال لشكر پياده نظام ابن سعد بر او حمله ور شده و او را كشتند، اصحاب امام با شتاب بسوي او شتافته و او را در برابر خيمه اي كه مي جنگيد قرار دادند، امام عليه السلام بر بالين او نشست و خون از چهره ي حر پاك كرد و اين جملات را فرمود: تو حر و آزاده اي

همانگونه كه مادرت بر تو نام نهاد تو در دنيا و آخرت حر و آزاده اي [696] . [ صفحه 305] در مرثيه ي حر، يكي از اصحاب امام حسين اين شعر را سرود:لعنم الحر حر بني رياح صبور عند مشتبك الرماحو نعم الحر اذا فادي حسينا و جاد بنفسه عند الصباح [697] .و بعضي اين اشعار را به علي بن الحسين عليه السلام نسبت داده اند [698] ، و بعضي هم گفته اند كه خود امام حسين عليه السلام آنها را انشاء فرموده اند [699] .افراشت ز مهر، بيرق ياري را خوش برد به سر، طريق دينداري راشد حر و، دريد پرده ي ظلمت را شد مست و سرود، شعر بيداري را [700] .16- حبيب بن مظاهر [701] .او از اصحاب رسول خدا بود و در كوفه سكونت داشت و از ياران علي عليه السلام بود و در تمام جنگها در خدمت آن حضرت شمشير مي زد و از جمله خواص اصحاب آن حضرت و حاملان علوم آن بزرگوار است، او از جمله كساني است كه مشتاقانه به ياري امام حسين عليه السلام شتافتند [702] .حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه در كوفه براي امام بيعت مي گرفتند و چون عبيدالله بن زياد به كوفه آمد و اهل كوفه مسلم را تنها گذاشتند، قبيله ي حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه آنها را پنهان كردند تا آسيبي به آنها نرسد، و هنگامي كه امام حسين عليه السلام به كربلا آمد آن دو بسوي آن حضرت حركت كردند روزها مخفي [ صفحه 306] مي شدند و شبها طي طريق مي نمودند تا به اردوي امام عليه السلام ملحق شدند [703] .هنگامي كه امام حسين عليه

السلام براي اداي نماز ظهر از سپاه كوفه مهلت خواست، حصين بن تميم گفت: نماز از شما پذيرفته نيست!!حبيب بن مظاهر در پاسخ او گفت: گمان مي كني كه نماز از آل رسول خدا پذيرفته نشود و نماز تو از احمق نادان مقبول افتد؟!حصين بن تميم به او حمله كرد و حبيب نيز به طرف او حمله ور شد و ضربتي بر صورت اسب وي زد و بر اثر همين ضربت، حصين از اسب بر زمين افتاد، يارانش آمده او را نجات دادند و حبيب بر آنان حمله مي كرد و رجز مي خواند و مي گفت:انا حبيب و ابي مظهر فارس هيجاء و حرب تسعرانتم اعد عدة و اكثر و نحن اوفي منكم و اصبر [704] .پس گروهي را به قتل رساند تا اينكه بديل بن صريم با شمشير به او حمله كرد و ضربتي بر او وارد ساخت، و مردي از تميم نيز با نيزه بر او حمله ور شد، حبيب از اسب بر زمين افتاد و چون خواست بپاخيزد، حصين بن تميم با شمشير ضربتي ديگر به سر او زد و آن مرد تميمي سر از تن حبيب جدا كرد، رضوان و بهشت خداوند بر او مبارك باد.حصين بن تميم به آن مرد تميمي گفت: من با تو در كشتن حبيب شريك هستم!او مي گفت: من خود به تنهايي حبيب را كشته ام!حصين بن تميم به او گفت: سر حبيب را به من ده تا بر گردن اسبم آويزان كنم تا مردم بدانند من در كشتن او با تو شريكم! و بعد به تو خواهم داد كه نزد عبيدالله ببري و جايزه بگيري!! ولي او قبول نكرد! [ صفحه 307] آشنايان

آن دو آنها را اصلاح دادند و حصين بن تميم سر را به گردن اسب آويزان نموده و در ميان لشكر مي چرخيد! و بعد به او برگرداند [705] .محمد بن قيس نقل كرده است كه شهادت حبيب بن مظاهر براي امام بسيار گران آمد و دل مباركش شكست و گفت: از خدا انتظار دارم كه حاميان مرا و ياران مرا اجر دهد.همچنين آمده است كه آن حضرت فرمود: اي حبيب! چه برگزيده مردي بودي كه خدا تو را توفيق عنايت كرد تا هر شب ختم قرآن كني [706] .بهر حال از آنچه گذشت معلوم مي شود حبيب بن مظاهر قبل از نماز ظهر به شهادت رسيده است.

آخرين نماز

چون وقت نماز ظهر فرا رسيد، مردي از ياران آن حضرت به نام ابوثمامه ي صيداوي [707] به آن حضرت عرض كرد: اي ابا عبدالله! من به فدايت شوم، اين گروه به [ صفحه 308] ما نزديك شده اند و بخدا سوگند كه پيش از تو من بايد كشته شوم و دوست دارم چون خدا را ملاقات مي كنم با تو نماز خوانده باشم!امام حسين عليه السلام سر بسوي آسمان برداشت و فرمود: نماز را تذكر دادي، خداي تو را از نمازگزاران قرار دهد.آنگاه امام حسين عليه السلام زهير بن قين و سعيد بن عبدالله را گفت در جلوي آن حضرت بايستند تا او نماز ظهر بگذارد، پس امام عليه السلام با نيمي از يارانش نماز خوف بجاي آوردند [708] .17- سعيد بن عبدالله حنفي [709] .سعيد بن عبدالله در جلوي امام ايستاد و امام نمازگزارد و او در اثر تيرباران دشمن به روي زمين افتاد در حالي كه مي گفت: خدايا! اين

گروه را لعنت كن همانند لعن قوم عاد و ثمود، و سلام مرا به پيامبرت برسان؛ همچنين مي گفت: پرودگارا! اين زخمها را براي درك ثواب تو در راه نصرت فرزند پيامبر تو بر جان خود خريدم.آنگاه به طرف امام التفاتي كرده گفت: آيا به عهد خود وفا كردم اي پسر رسول خدا؟!امام عليه السلام فرمود: آري تو در بهشت پيشاپيش من قرار خواهي داشت.او در حالي به شهادت رسيد كه سيزده تير غير از زخم نيزه و شمشير بر بدنش فرورفته بود، و چون امام عليه السلام از نماز فارغ شد به اصحابش فرمود: اي انصار من! اين [ صفحه 309] بهشت است كه دربهاي آن به روي شما باز شده و نهرهاي آن جاري ميوه هاي آن آماده است، و اين پيامبر خداست و اينان شهدايي كه در راه خدا كشته شده اند، منتظر قدوم شمايند، و شما را به بهشت بشارت مي دهند، پس از دين خدا و دين پيامبر حمايت و از حرم پيامبر دفاع كنيد.اصحاب به امام عرض كردند: جانهاي ما فداي تو باد و خونهاي ما نگاهدارنده ي خون تو، بخدا سوگند كه هيچ گزندي به تو و حرم تو نمي رسد ماداميكه از ما كسي زنده باشد [710] .18- ابوثمامه ي صائدينام او عمرو بن عبدالله بن كعب و از تابعين بود و مردي دلاور و از شخصيتهاي شيعه بشمار مي رفت. از اصحاب اميرالمؤمنين بود و در جنگها با آن حضرت شركت مي كرد، و بعداز امير المومنين از اصحاب امام حسن مجتبي عليه السلام گرديد و در كوفه ماند، و چون معاويه مرد، به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و او را دعوت

كرد و از جمله ي فرماندهان مسلم بن عقيل بود [711] كه با سپاهيان خود عبيدالله بن زياد را در قصر دارالاماره محاصره كرد، و چون مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند ابوثمامه بصورت مخفيانه زندگي مي كرد و ابن زياد شب و روز در جستجوي او بود! او با نافع بن هلال در اثناي راه به امام حسين عليه السلام ملحق گرديد و در روز عاشورا پس از آنكه با امام حسين نماز گزارد به آن حضرت عرض كرد: يا ابا عبدالله! تصميم گرفته ام كه به ياران خويش ملحق شوم، و ناخوش دارم كه زنده بمانم و تو را كشته ببينم.امام عليه السلام به او اذن داد و فرمود: ما هم بعد از ساعتي به شما ملحق مي شويم؛ پس او [ صفحه 310] سرگرم نبردي شديد با سپاه كفر شد تا بر تن او جراحات زيادي رسيد و در اين احوال مردي به نام قيس بن عبدالله صائدي كه پسر عموي او بود و با ابوثمامه سابقه ي دشمني داشت او را به قتل رساند؛ و شهادت او بعد از شهادت حر بن يزيد رياحي بود [712] .19- سلمان بن مضارباو پسري عموي زهير بن قين بود و همراه او به حج آمده بود، و چون زهير در بين راه به امام حسين عليه السلام پيوست، سلمان بن مضارب نيز به امام ملحق گرديد و به كربلا آمد و در روز عاشورا بعد از اداي نماز ظهر با امام، قبل از زهير بن قين به شهادت رسيد [713] .20- زهير بن قين بجليمردي شجاع و شريف در قبيله ي خود بود و در كوفه اقامت داشت و شجاعت

او در جنگها مشهور بود، در ابتداي كار از طرفداران عثمان بود و پس از ملاقات با امام حسين عليه السلام در اثر هدايت الهي از عقيده ي خود دست كشيد و از شيعيان علي عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام شد و همراه امام حسين عليه السلام به كربلا آمد [714] .روز عاشورا بعد از گزاردن نماز با امام عليه السلام دست خود را روي شانه ي امام نهاد و اين رجز را خواند:اقدم هديت هاديا مهديا اليوم تلقي جدك النبياو حسنا و المرتضي عليا و ذا الجناحين الفتي الكمياو اسد الله الشهيد الحيا [715] . [ صفحه 311] سپس به ميدان آمد و مبارزه ي سختي با سپاه كوفه كرد [716] تا آنكه يكصد و بيست نفر از آنان را به قتل رساند.او از زمره ي اصحاب وفاداري بود كه پيشاپيش امام عليه السلام شمشير مي زد تا به درجه ي والاي شهادت نائل آمد [717] .بشير بن عبدالله شعبي و مهاجر بن اوس تميمي بر او حمله برده و او را شهيد كردند و امام حسين عليه السلام پس از شهادت او فرمود: اي زهير! خدا تو را از لطف خود دور مدارد و قاتلان تو را همانند لعنت شدگان مسخ شده به لعنت ابدي خود گرفتار سازد [718] .وقتي كه خبر كشته شدن زهير بن قين در ركاب امام عليه السلام به همسر با وفاي او رسيد به غلامش گفت: برو و مولايت زهير را كفن كن. غلام زهير وقتي كه بدن مطهر امام حسين عليه السلام را عريان در قتلگاه مشاهده كرد، با خود گفت: چگونه مولايم زهير را كفن كنم ولي حسين عليه السلام

را رها نموده و عريان بگذارم؟! بخدا سوگند كه چنين نكنم. پس امام را در پارچه اي كه همراه داشت بپيچيد و زهير را با پارچه اي پاره كفن نمود [719] .21- حجاج بن مسروق الجعفياو از شيعيان و از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در كوفه سكونت داشت، چون امام حسين عليه السلام به مكه عزيمت كرد، از كوفه به مكه آمد و پس از ملاقات با امام عليه السلام در خدمت او بود و در اوقات نماز براي حضرت اذان مي گفت، و در روز عاشورا كه آتش جنگ شعله ور گرديد حجاج بن مسروق پيش آمد و از امام اجازه ي جنگ گرفته به ميدان رفت و مدتي مبارزه كرد و به طرف امام بازگشت، و در حالي كه بدنش غرق [ صفحه 312] خون بود اين رجز را مي خواند:اليوم القي جدك النبيا ثم اباك ذا الندي علياذاك الذي نعرفه الوصيا [720] [721] .امام عليه السلام فرمود: من هم به شما ملحق و آنان را ملاقات خواهم كرد سپس حجاج بن مسروق به ميدان بازگشت و آنقدر مبارزه كرد تا شهيد شد [722] 22- يزيد بن مغفل جعفياو از شعراي خوب و از شجاعان شيعه و از اصحاب علي عليه السلام در جنگ صفين بشمار مي رفت، او در مكه بهمراه حجاج بن مسروق به امام حسين عليه السلام ملحق شد و روز عاشورا نزد امام حسين عليه السلام آمد و براي مبارزه اذن گرفت و به ميدان رفت و اين رجز را خواند:انا يزيد و انا ابن مغفل و في يميني نصل سيف مصقلاعلو به الهامات وسط القسطل عن الحسين الماجد المفضلابن رسول الله خير

مرسل [723] . و آنچنان شجاعانه جنگيد كه دشمن را به حيرت واداشت، و پس از آنكه گروهي را بقتل رسانيد به فيض شهادت نائل آمد [724] . [ صفحه 313] 23- حنظلة بن اسعد شبامياز بزرگان شيعه و مردي فصيح و شجاع و قاري قرآن بود، و فرزندي داشت به نام علي كه در تاريخ از او ياد شده است. حنظله بعد از ورود امام حسين عليه السلام به كربلا به اردوي آن حضرت ملحق شد و امام او را بعنوان رسول نزد عمر بن سعد مي فرستاد و چون روز عاشورا فرارسيد نزد امام آمد و از آن حضرت براي جهاد اذن گرفت و در جلوي امام ايستاد و شروع به سخن گفتن با لشكر كوفه كرد و گفت: اي مردم! من بر عاقبت كار شما بيمناكم همانند روز احزاب و سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود، اي مردم! من از رسوائي شما در روز قيامت مي ترسم، آن روزي كه هيچ نگهدارنده اي جز خدا نيست و كسي كه گمراه شد راهي بسوي هدايت ندارد. اي مردم! حسين را نكشيد كه خداوند شما را به عذاب خود مبتلا سازد و كسي كه افترا مي بندد، زيان خواهد برد.امام حسين عليه السلام به او فرمود: هنگامي كه تو اين گروه را به حق دعوت كردي و آنان نپذيرفتند و تصميم به ريختن خون تو و يارانت را گرفتند و دست خود را به خون برادران صالح تو آلوده كردند، اينها مستوجب عذاب شدند.حنظله بن اسعد به امام عليه السلام عرض كرد: راست گفتي، فدايت شوم، آيا اجازه مي دهي كه به ملاقات پروردگارم شتافته و به برادرانم

ملحق شوم؟آن حضرت اجازه داد و فرمود: برو بسوي چيزي كه بهتر از دنيا و آنچه در آن است، جهاني كه حدي نپذيرد و سلطنتي كه زوال نيابد.حنظله گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله صلي الله عليك و علي اهل بيتك ملاقات ما و شما در بهشت!امام فرمود: آمين! آمين!سپس به سپاه كوفه حمله كرد و سرانجام بر او حمله كردند و او را به شهادت [ صفحه 314] رسانيدند، رضوان الله تعالي عليه [725] 24- عابس بن ابي شبيب [726] .او از قبيله ي بني شاكر مي باشد كه طائفه اي است از همدان؛ عابس از رجال شيعه و از روساي آنها و مردي شجاع و خطيبي توانا و عابدي پر تلاش و متهجد بود [727] [728] .عابس در روز عاشورا مي گفت: امروز روزي است كه بايد تلاش كنيم براي سعادت خويش يا هر چه در توان داريم زيرا بعد از امروز حساب است و عمل بكار نيايد.آنگاه نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت: يا ابا عبدالله! بخدا سوگند روي زمين چه در نزديك و يا دور كسي عزيزتر و محبوبتر از تو نزد من نيست، اگر من چيزي عزيزتر از جانم و خونم داشتم كه فدايت كنم و كشته شدن را از تو دفع كنم، هر آينه تقديم [ صفحه 315] مي كردم؛ سپس گفت: «السلام عليك يا ابا عبدالله اشهد اني علي هداك و هدي ابيك»«سلام بر تو اي ابا عبدالله، من گواهي مي دهم كه بر راه شما و پدر شما استوارم و به راه راست هدايت مي يابم» سپس با شمشير بسوي دشمن آمد.ربيع بن تميم گويد: چون ديدم كه عابس بسوي ميدان مي آمد او

را شناختم و سابقه ي او را در جنگها مي دانستم كه او از شجاعترين مردم است؛ به سپاه عمر بن سعد گفتم: اين شخص شير شيران است، اين فرزند شبيب است، مبادا كسي به جنگ او رود؛ پس عابس مكرر فرياد ميزد و مبارز مي طلبيد و كسي جرات نمي كرد به ميدان او رود.عمر بن سعد گفت: حال كه چنين است او را سنگباران كنيد، پس لشكر اينگونه كردند.عابس كه چنين ديد زره از تن به در كرد و كلاه خود از سر برداشت سپس بر سپاه كوفه حمله كرد.وقت آن آمد كه من عريان شوم جسم بگذارم سراسر جان شومآزمودم مرگ من در زندگي است چون رهم زين زندگي پايندگي استآنچه غير از شورش و ديوانگي است اندرين ره روي در بيگانگي استربيع بن تميم مي گويد: سوگند بخدا او را ديدم كه بيش از دويست رزمنده را تار و مار كرد، پس بر او از هر طرف حمله بردند و او را شهيد كردند، و من شاهد بودم كه سر عابس بن شبيب در دست مرداني بود و منازعه مي كردند، اين مي گفت من عابس را كشته ام و ديگري مي گفت من كشته ام. عمر بن سعد گفت: مخاصمه نكنيد، سوگند بخدا يك نفر نمي تواند اين مرد را كشته باشد [729] .از شور تو پر، كون و مكان شد عابس! در سوگ تو خون، دل جمان شد عابس [ صفحه 316] تن از تو و، تو برهنه تر از تن خويش عريان تر ازين نمي توان شد عابس [730] .25- شوذب بن عبداللهاو از رجال شيعه و از معدود دليران بنام و حافظ حديث از اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و مجلس

حديث داشت كه شيعيان نزد او آمده و اخذ حديث مي كردند. با عابس بن ابي شبيب از كوفه به مكه آمد و نزد امام عليه السلام ماند تا روز عاشورا، و چون جنگ آغاز شد به مبارزه پرداخت. عابس او را طلب كرد و از تصميم او مبني بر ياري امام و شهادت در راه او سؤال كرد و او عزم خود را بر شهادت ابراز نمود و همانند دليران به مبارزه پرداخت تا به شهادت رسيد [731] .26- جون بن ابي مالك [732] .او بنده ي سياه چرده ي ابوذر غفاري بود كه نزد امام عليه السلام آمد و براي مبارزه اجازه خواست. امام حسين عليه السلام فرمود تو از جانب ما مأذوني و براي عافيت همراه ما آمده اي، خود را در مشقت مينداز!گفت: من در راحتي باشم و در سختي شما را تنها بگذارم؟!! بخدا سوگند هر چند كه بوي بدن من بد، و حسب من رفيع نيست ولي امام بزرگواري چون تو بوي مرا خوش و بدنم را مطهر و رنگ روي مرا سفيد مي كند و به بهشتم مژده مي دهد! بخدا سوگند كه از شما جدا نگردم تا خون سياه من با خون شريف شما آميخته گردد! بعد شروع به رجز خواني كرد: [ صفحه 317] كيف تري الفجار ضرب الاسود بالمشرفي القاطع المهنداذب عنهم باللسان و اليد ارجو به الجنة يوم المورد [733] .و شجاعانه به جنگ با دشمن پرداخت و بيست و پنج نفر از آنان را به قتل رساند تا اينكه شهيد شد.امام حسين عليه السلام بر بالين او حاضر شد و گفت: خدايا! روي او را سپيد و بوي او

را خوش و او را با نيكان محشور كن و با محمد و آل محمد آشنا و معاشر گردان.از امام باقر عليه السلام روايت شده كه: هر كسي كشته ي خود را از ميدان بيرون مي برد و به خاك مي سپرد، اما جون كسي را نداشت تا او را از ميدان بيرون برد، بهمين جهت پيكر پاره پاره او را پس از ده روز ديدند در حالي كه بوي مشك از بدنش به مشام مي رسيد [734] .27- عبد الرحمن الارحبياو از تابعين و مردي شجاع و دلاور بود و بهمراه قيس بن مسهر با نامه هاي مردم كوفه در مكه در شب دوازدهم ماه رمضان به خدمت امام رسيد، و امام عليه السلام عبد الرحمن را همراه مسلم بن عقيل به كوفه فرستاد و او مجددأ بازگشت و از جمله ي ياران امام بود. در روز عاشورا چون آن حال را مشاهده نمود اذن گرفت، امام عليه السلام او را اجازه داد، پس به ميدان آمد و مبارزه كرد و رجز خواند:صبرا علي الاسياف ء الاسنه صبرا عليها لدخول الجنه [735] .تا آنكه به شهادت رسيد [736] . [ صفحه 318] 28- غلام تركياو غلام امام عليه السلام و از قاريان قرآن بود، اذن گرفت و به ميدان آمد مبارزه مي كرد و رجز مي خواند:البحر من طعني و ضربي يصطلي و الجو من سهمي و نبلي يمتلياذا حسامي في يميني ينجلي ينشق قلب الحاسد المبجل [737] .و گروهي از سپاهيان دشمن را كشت سپس به علت زخمهاي وارده بر روي زمين افتاد. امام حسين عليه السلام آمد و گريست! و صورت بر صورتش نهاد!غلام همين كه چشمش را باز

كرد و امام عليه السلام را بر بالين خود مشاهده كرد لبخندي زد و سپس جان داد [738] .29- انس بن حارثاو از اصحاب رسول خداست كه در غزوه هاي بدر و حنين در خدمت آن حضرت بود و احاديثي از پيامبر اكرم عليه السلام نقل كرده كه از جمله ي آنها اين حديث است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اين فرزندم حسين در زمين كربلا كشته خواهد شد. هر كسي در آنجا باشد بايد او را ياري كند» [739] [740] .او روز عاشورا از امام عليه السلام اذن گرفت و عمامه ي خود را به كمر بست و با پارچه اي ابروهاي خود را به بالا برده، بست! امام عليه السلام چون او را با اين هيبت مشاهده كرد گريست و فرمود: «شكر الله لك يا شيخ»، او با همان كهنسالي هجده نفر از لشكريان [ صفحه 319] كوفه را بقتل رسانده و آنگاه شهيد شد، رضوان الله تعالي عليه [741] .30- عبدالله بن عروه31- عبد الرحمن بن عروهاين دو برادر، جدشان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و در كربلا به امام حسين عليه السلام ملحق شدند و در روز عاشورا به نزد آن حضرت آمده و سلام كردند و گفتند: دوست داريم كه در برابرت مبارزه كرده و از حريم تو دفاع كنيم.امام عليه السلام فرمود: مرحبا بكما! آفرين باد بر شما! و اين دو برادر در نزديكي امام با دشمن مبارزه كردند تا اينكه شهيد شدند [742] .و در زيارت ناحيه آمده است: «السلام علي عبدالله و عبد الرحمن ابنا عروه بن حراق الغفاريين» [743] .32- عمرو بن جنادهعمرو بن جناده ي

انصاري بعد از شهادت پدرش جناده بن حارث انصاري، به خدمت امام حسين عليه السلام آمد در حالي كه يازده سال بيشتر نداشت، امام عليه السلام به او اجازه نداد و فرمود: پدر اين كودك در حمله ي اول شهيد شده و شايد مادرش از اين كار ناخشنود باشد.آن كودك گفت: مادرم به من فرمان داده است كه به ميدان روم!وفتي امام عليه السلام سخن او را شنيد او را اذن داد [744] ، پس به ميدان رفت و شهيد شد [ صفحه 320] و سر او را از تن جدا كرده و بسوي امام حسين عليه السلام پرتاپ نمودند! مادرش آن سر را گرفت و خاك و خون از آن پاك كرد و آن را بر سر مردي از سپاه كوفه كه در نزديكي او قرار داشت، كوبيد و او را به هلاكت رساند، بعد به خيمه بازگشت و عمود خيمه- و به قولي شمشيري- را برگرفت و اين رجز خواند:انا عجوز سيدي ضعيفه خاويه بالية نحيفهاضربكم بضربة عنيفه دون بني فاطمة الشريفه [745] .سپس به دشمن حمله كرد و دو نفر را كشت، سپس امام حسين عليه السلام او را به خيمه بازگرداند [746] .33- واضح التركياو مردي شجاع و قاري قرآن و ترك زبان بود و با جناده بن حارث به حضور امام حسين عليه السلام آمده بودند، و گمان دارم همان كسي است كه اهل مقاتل ذكر كرده اند كه روز عاشورا در مقابل سپاه كوفه ايستاد و پياده با شمشير مبارزه مي كرد و رجز مي خواند و چون روي زمين افتاد به امام عليه السلام استغاثه كرد، امام بر بالين او آمد و دست

بر گردن او نهاد در حالي كه او جان مي داد و او به خود مي باليد كه: چه كسي همانند من است در حالي كه پسر رسول خدا صورتش را بر صورتم گذارده است، سپس به ملكوت اعلي پيوست [747] .34- رافع بن عبداللهاو با مولايش مسلم بن كثير هنگامي كه امام عليه السلام وارد كربلا شده بود، خدمت آن [ صفحه 321] حضرت رسيد و در جنگ با سپاه كوفه شركت كرده و بعد از مسلم بن كثير و نماز ظهر مبارزه كرد و شهيد شد [748] .35- يزيد بن ثبيطاو از اصحاب ابوالاسود و از شيعيان بصره و در ميان قومش شريف و بزرگوار بوده است، با دو فرزندش از بصره به مكه آمد و با امام عليه السلام رهسپار كربلا شد و پس از مبارزه با دشمن به شهادت رسيد [749] .36- بكر بن حياو با عمر بن سعد و سپاه كوفه به جنگ حسين عليه السلام آمده بود، روز عاشورا كه آتش جنگ مشتعل گرديد، متوجه امام شد و توبه كرد و از سپاه كوفه جدا گرديد و با آنها مبارزه كرد و در مقابل امام حسين عليه السلام شهيد شد [750] .37- ضرغامة بن مالكاو از شيعيان كوفه و از كساني بود كه با مسلم بيعت كرده بود. چون مردم، مسلم را تنها گذاشتند او با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد و به امام عليه السلام ملحق گرديد و با سپاه كوفه مقاتله كرد و در برابر امام حسين عليه السلام بعد از نماز ظهر در مبارزه با دشمنان به شهادت رسيد [751] . و اين رجز را مي خواند:اليكم

من مالك ضرغام ضرب فتي يحمي عن الكراميرجو ثواب الله بالتمام سبحانه من ملك علام [752] . [ صفحه 322] 38- مجمع بن زياداو در منازل جهينه اطراف مدينه با اصحاب امام عليه السلام پيوست و بعد از خبر شهادت مسلم همچنان با امام بود تا در كربلا برابر آن حضرت به شهادت رسيد [753] .39- عباد بن مهاجراو نيز در ميان راه در منزلي كه از منازل جهينه بود به امام عليه السلام ملحق و در كربلا با آن حضرت به شهادت رسيد [754] .40- وهب بن حباب كلبيپس وهب بن حباب اذن جهاد گرفت و رهسپار ميدان گرديد، قتالي نيكو با دشمن نمود و بر سختيها و ناراحتيها شكيبائي كرد، و برگشت بسوي همسر و مادرش كه در كربلا با او بودند، پس به مادرش گفت: آيا از من راضي شدي؟گفت: از تو راضي نشوم مگر آن زمان كه پيش روي حسين و در راه او كشته گردي.همسرش به او گفت: مرا به ماتم خويش اندوهناك مكن.مادرش گفت: اي پسرك من! از تقاضاي همسرت روي گردان و برابر حسين عليه السلام مقاتله كن تا به شفاعت جدش نائل شوي در روز قيامت.پس جنگيد تا دستانش قطع شد؛ همسرش چوبي را بدست گرفت و سوي او روانه شد و او را گفت: پدر و مادريم به فدايت، از حرم پيامبر دفاع كن و مقاتله نما.وهب خواست او را بازگرداند، امتناع كرد، امام حسين عليه السلام به او گفت: بازگرد خدا تو را از اهل بيت جزاي خير دهد؛ پس به خيمه ها بازگشت و وهب مقاتله نمود تا به شهادت رسيد [755] . [ صفحه

323] 41- حبشي بن قيس بن سلمهجد او از اصحاب رسول خداست و از قبيله ي نهم است، و پدر او نيز گويا محضر پيامبر گرامي را درك كرده بود. او در ايامي كه هنوز در كربلا صحبت از جنگ نبود به خدمت امام حسين عليه السلام آمده و بهمراه آن حضرت شهيد شد [756] .42- زياد بن عريباز قبيله ي همدان و مكني به ابي عمره است، مردي متهجد و اهل عبادت بود، پدر او از اصحاب پيامبر بود و خود او نيز محضر پيامبر گرامي را درك كرده بود، مردي شجاع و معروف به عبادت و پرهيزگاري بوده است. مهران كاهلي مي گويد: در كربلا حضور داشتم، مردي را ديدم شديدأ مي جنگيد و هر گاه كه بر سپاه كوفه حمله مي كرد آنها را پراكنده مي ساخت سپس به نزد امام حسين عليه السلام آمده و مي گفت:ابشر هديت الرشد يابن احمدا في جنة الفردوس تعلو صعدا [757] .سؤال كردم: او كيست؟گفتند: او ابوعمره ي حنظلي است.پس شخصي به نام عامر بن نهشل راه را بر او گرفت و او را به شهادت رساند و سر او را از بدن جدا كرد [758] .43- عقبة بن صلتاين مرد نيز در ميان راه مكه به كربلا در يكي از منازل جهينه به خدمت امام حسين عليه السلام آمد و از او جدا نشد تا در كربلا به شهادت رسيد [759] . [ صفحه 324] 44- قعنب بن عمراو از شيعيان بصره و با حجاج بن بدر از بصره به مكه آمده و به ياران امام عليه السلام ملحق شد و در روز عاشورا برابر آن حضرت به شهادت رسيد [760] .

و در زيارت ناحيه آمده است: «السلام علي قعنب بن عمر النميري» [761] .45- انيس به معقلاو نيز مردي شجاع بود و پس از مبارزه اي سخت به فيض شهادت نائل آمد [762] .46- قرة بن ابي قرةاو به دفاع از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم پرداخت و با دشمن جنگيد و بعد از به هلاكت رساندن شصت و شش نفر از سپاه دشمن به شهادت رسيد [763] .47- عبد الرحمن بن عبدالله اليزنياو نيز براي رسيدن به فوز عظيم شهادت راهي ميدان گرديد و همانند ديگر ياران امام حسين عليه السلام مقاتله كرد و شهيد شد، و اين رجز را مي خواند:انا ابن عبدالله من آل يزن ديني علي دين الحسين و الحسناضربكم ضرب فتي من اليمن ارجو بذاك الفوز عند المؤتمن [764] [765] .48- يحيي المازنياين دلاور نيز با خواندن رجز- كه حاكي از شجاعت او و نداشتن خوف و ترس از مرگ بود- همانند لشكري بر دشمن يورش برد و سرانجام برابر امام عليه السلام به شهادت [ صفحه 325] رسيد [766] .49- منجحشيخ طوسي او را از اصحاب امام حسين عليه السلام ذكر كرده است كه در كربلا با آن حضرت شهيد شد.از ربيع الابرار زمخشري نقل شده است كه حسنيه جاريه ي امام حسين عليه السلام بود كه او را از نوفل بن حارث خريداري كرده بود سپس او را به مردي به نام سهم تزويج كرد و از او منحج متولد شد، و مادرش حسنيه در خانه ي امام سجاد عليه السلام خدمت مي كرد، چون امام حسين عليه السلام بسوي عراق آمد منجح نيز بهمراه مادرش به كربلا آمد و

در كربلا در آغاز جنگ به شهادت رسيد [767] .50- سويد بن عمرومردي شريف و كثير الصلاة بود و در ميدان جنگ همانند شير خشمگين مبارزه مي كرد و در روياروئي با بلاها و سختيها بسيار مقاوم بود و او آخرين نفر از اصحاب امام عليه السلام است كه شهيد شده است.نوشته اند كه: او جراحات زيادي برداشته و در ميان كشتگان افتاده بود، بعد از زماني به هوش آمد و شنيد كه مي گويند: حسين عليه السلام كشته شده است، در خود قوتي يافت بپاخاست و با خنجري كه بهمراه داشت ساعتي با دشمن مبارزه كرد تا او را عروة بن بكار و زيد بن و رقاء شهيد كردند [768] .

خطاب امام به يارانش

امام عليه السلام اصحاب خود را مخاطب قرار داد و فرمود: پايداري كنيد اي بزرگ زادگان! [ صفحه 326] مرگ بمانند پلي است كه شما را از سختيها و دردهاي دنيا بسوي بهشت وسيع و نعمت دائم الهي عبور مي دهد. كداميك از شما ترك زندان به اميد آرميدن در قصر را نمي پسنديد؟! پدرم از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم برايم حديث كرد كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ جسر مؤمن است بسوي بهشت و پل كافر است بسوي جحيم، نه به من دروغ گفته شده و نه من دروغ مي گويم [769] .اصحاب امام حسين عليه السلام در رفتن بسوي ميدان و مبارزه و شهادت برابر آن حضرت بر يكديگر سبقت مي گرفتند [770] و مبارزه ي سختي كردند تا اينكه روز به نيمه رسيد، حصين بن نمير كه فرماندهي تيراندازان سپاه كوفه را بر عهده داشت چون مقاومت اصحاب امام را

ديد، به سپاه پانصد نفري خود دستور داد تا ياران امام را تيرباران كنند.در اثر اين تيراندازي، تعداد ديگري از اصحاب امام عليه السلام مجروح و تعدادي از اسبها نيز از پاي درآمدند. چون تعداد ياران امام حسين عليه السلام اندك بود لذا هر يك نفر از آنان كه به شهادت مي رسيد، جاي خالي او در ميانه ي اصحاب كاملا نمايان مي شد، ولي از سپاه دشمن بعلت كثرت، هر تعدادي كه از آنها كشته مي شد، در ظاهر نقصاني پديد نمي آمد [771] .امام حسين عليه السلام روي به عمر بن سعد كرد و گفت: براي آنچه كه امروز تو مشاهده مي كني روزي خواهد بود كه تو را آزرده خواهد كرد.سپس امام عليه السلام دستش را بسوي آسمان بلند كرد و گفت: اي خدا! اهل عراق ما را فريفتند و با ما خدعه كردند و با برادرم حسن بن علي كردند آنچه كردند؛ خدايا! [ صفحه 327] شيرازه ي امور آنان را از هم بگسل [772] .

مبارزه ي ياران امام

عمر بن سعد چون ديد كه او و يارانش توان مقاومت در مقابل امام عليه السلام و اصحابش را ندارند، افرادش را فرستاد تا خيمه ها را از جانب راست و چپ از جا بكنند تا بتوانند ياران امام را محاصره كنند. براي روياروئي با اين حيله ي جنگي، اصحاب امام در گروههاي سه نفره و چهار نفره افراد دشمن را كه در حال كندن خيمه ها و غارت كردن آنها بودند از دم تير و شمشير مي گذراندند و اسبهاي آنها را از پاي در مي آوردند، پس عمر بن سعد دستور داد تا خيمه ها را بسوزانند!! [773] .امام عليه السلام فرمود: بگذاريد آنها را بسوزانند

تا به دست خود راه عبور خود را بسته باشند. و همانگونه كه امام پيش بيني فرمود، شد [774] .

حمله به خيام

سپاهيان تحت امر شمر، طبق دستور ابن سعد به آتش زدن خيمه ها مشغول شدند و شمر به خيمه ي امام نزديك شد و با نيزه بسوي خيمه اشاره رفت و فرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه را با كساني كه در آن هستند بسوزانم!! [775] .اهل حرم در حالي كه فرياد مي زدند، از خيمه بيرون ريختند، امام حسين عليه السلام بر [ صفحه 328] سر شمر فرياد زد: اي پسر ذي الجوشن! تو آتش طلب مي كني كه خيمه ي مرا با اهل بيتم بسوزاني؟! خدا تو را در آتش عذاب خود بسوزاند.حميد بن مسلم كه در آنجا حضور داشت به شمر گفت: پناه مي برم به خدا! آتش زدن خيمه ها سزاوار نيست، آيا مي خواهي اين كودكان معصوم و زنهاي بي پناه را در آتش بسوزاني و به دست خود اسباب عذاب ابدي خود را فراهم سازي؟! بخدا قسم كه اكتفا به كشتن مردان اينها، امير تو را خوشحال مي كند! چه نيازي به كشتن كودكان و زنان است؟!شمر پرسيد: تو كيستي؟حميد بن مسلم از بيم جان، خود را معرفي نكرد تا از گزند او در امان باشد [776] .شبث بن ربعي به شمر گفت: تو را تا به اين حد قسي القلب نمي شناختم و رفتاري از اين زشت تر از تو نديده بودم، آيا تصميم داري كه با زنان مقابله كني و آنها را بترساني؟!در اين هنگام شمر- لعنة الله عليه- بازگشت [777] .

ضحاك بن عبدالله

اين مرد از جمله كساني است كه از سعادت شهادت محروم ماند و از امام اذن خواست و بازگشت و بعضي از وقايع را او نقل كرده است.او از قبيله همدان بود و در ميان راه به

امام حسين عليه السلام و يارانش پيوست. چون ياران امام عليه السلام شهيد شدند و آن حضرت تنها ماند نزد امام آمد و گفت: من با شما بودم و مي خواستم تا وقتي كه اصحاب وفادارت به شهادت نرسيده اند، از شما دفاع كنم، اكنون كه همه رفتند و شما تنها مانده ايد، من در خود قدرت دفاع از شما را نمي بينم، [ صفحه 329] اجازه ده تا از راهي كه آمده ام بازگردم!!امام عليه السلام به او اجازه داد و او فرار را بر قرار ترجيح داد و جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر او گرفتند، و هنگامي كه او را شناختند رهايش كردند و او از كربلا رفت! [778] .

توجيه احمقانه و اعتراف به شجاعت و بزرگواري ياران امام

به يكي از كساني كه در سپاه كوفه حضور داشت، گفته شد: واي بر تو! چرا او فرزند پيغمبر را كيستي؟!آن مرد گفت: دهانب خرد باد! تو اگر مي ديدي آنچه كه ما در كربلا ديديم، تو هم همين كار را مي كردي! آنها دست به قبضه ي شمشير مي بردند و مانند شيران غرنده به ما حمله مي كردند و خود را در دهن مرگ مي انداختند! امان قبول نمي كردند، رغبتي به مال و منال دنيا نداشتند! هيچ چيزي نمي توانست در ميان ايشان و مرگ فاصله بيندازد. اگر با آنها نمي جنگيديم، همه ي ما را از دم شمشير مي گذرانيدند، چگونه مي توانستيم از جنگ كردن با آنها خودداري كنيم؟!! [779] .ابن عماره از پدرش تقل مي كند كه: از حضرت صادق عليه السلام سوال كردم و گفتم: از اصحاب امام حسين عليه السلام و اقدام آنها بر فداكاري و ايثار جان مرا آگاه كن.آن حضرت فرمود: پرده و حجاب از برابر آنان برداشته

شد و منازل خويش را در بهشت مشاهده كردند بطوري كه بر شهادت و كشته شدن شتاب مي كردند تا با حور معانقه نموده و بسوي جايگاه خود در بهشت بروند [780] .اين شاعر عرب، چه زيبا، حالات اصحاب امام را ترسيم كرده است:جادو بانفسهم في حب سيدهم و الجود بالنفس اقصي غايد الجود [ صفحه 330] السابقون الي المكارم و العلي و الحائزون غدا حياض الكوثرلو لا صوارمهم و وقع نبالهم لم تسمع الاذان صوت مكبر [781] [782] .تاج سر بوالبشر خاك شهيدان توست اين شهدا تا ابد فخر بني آدمندخاك سر كوي تو زنده كند مرده را زانكه شهيدان آن جمله مسيحا دمند

شهداي بني هاشم

پس از اينكه ياران امام عليه السلام يكي پس از ديگري به خدمت آن حضرت آمدند و اذن گرفتند و جانانه مبارزه كردند تا به فيض شهادت نائل آمدند، جز اهل بيت خاص آن حضرت، ديگر كسي براي دفاع از حريم حرمت امام عليه السلام باقي نماند و نوبت فداكاري به اهل بيت رسيد [783] ؛ اينك به شرح احوال و توصيف جانبازيهاي آنان مي پردازيم:علي بن الحسينحضرت علي بن الحسين (علي اكبر) در يازدهم ماه شعبان [784] سال سي و سوم هجرت متولد شد [785] . او از جد بزرگوارش علي بن ابي طالب عليه السلام حديث نقل مي كرد، و ابن ادريس در «سرائر» به اين مطلب اشاره نموده است. كنيه ي او ابوالحسن و ملقب [ صفحه 331] به اكبر است زيرا او بر اساس روايات موثق بزرگترين فرزند امام حسين عليه السلام. [786] .مادرش ليلي دختر ابي مرة بن عروة بن مسعود ثقفي است. [787] و از نظر و جاهدت و تناسب

اندام كسي همتاي حضرت علي اكبر نبود.در روز عاشورا به محض اينكه از پدر اذن جنگيدن طلبيد، امام عليه السلام به او اجازه فرمود، پس نگاهي از سر مهر به او انداخت و بعد سر خود را به زير افكند و اشك در چشمان مباركش حلقه زد [788] و انگشت سبابه ي خود را به طرف آسمان بالا برد و گفت: خدايا! گواه باش جواني را براي جنگ با كفار به ميدان فرستادم كه از نظر جمال و كمال و خلق و خوي شبيه ترين مردم به رسول تو بود و ما هر وقت كه مشتاق ديدار پيامبر تو مي شديم، به صورت او نظر مي كرديم، خدايا! بركات زمين را از آنها دريغ كن و جمعيت آنها را پراكنده ساز و در ميان آنها جدائي افكن و امراي آنها را هيچگاه از آنان راضي مگردان! كه اينان ما را دعوت كردند كه به ياري ما برخيزند و اكنون بر ما مي تازند و از كشتن ما ابائي ندارند.سپس امام عليه السلام رو به عمر بن سعد كرده، فرياد زد: خدا رحم تو را قطع كند، و هيچ كار را بر تو مبارك نگرداند، و بر تو كسي را بگمارد كه بعد از من سر تو را در بستر از تن جدا كند، و رشته ي رحم تو را قطع كند كه تو قرابت من با رسول خدا را ناديده گرفتي؛ پس با آواز بلند اين آيه را تلاوت كرد (ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم) [789] .در اين هنگام علي اكبر خروشيد و بر سپاه كوفه

حمله كرد [790] در حالي كه اين رجز [ صفحه 332] مي خواند:انا علي بن حسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبياطعنكم بالرمح حتي ينثني اضربكم بالسيف احمي عن ابيضرب غلام هاشمي علوي و الله الا يحكم فينا ابن الدعي [791] .و چندين بار بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از سپاهيان كوفه را كشت تا اينكه دشمن از كثرت كشته شدگان به خروش آمد!و روايت شده است كه آن بزرگوار با اينكه تشنه بود يكصد و بيست نفر را كشت [792] ، آنگاه نزد پدر آمد در حالي كه زخمهاي زيادي برداشته بود و گفت: اي پدر! عطش مرا كشت و سنگيني سلاح مرا به زحمت انداخت، آيا جرعه ي آبي هست كه توان ادامه ي رزميدن با دشمنان را پيدا كنم؟!امام حسين عليه السلام گريست و فرمود: وا غوثاه! اي پسر من! اندكي ديگر به مبارزه ي خود ادامه بده، ديري نمي گذرد كه جد بزدگوارت رسول خدا را زيارت خواهي كرد و تو را از آبي سيراب كند كه ديگر هرگز احساس تشنگي نكني.برخي از مورخان نوشته اند [793] كه امام عليه السلام به او فرمود: اي پسرم! زبان خود را نزديك آر! و بعد زبان او را در دهان گرفت و مكيد و انگشتري خود را به او داد و فرمود: آن را در دهان بگذارد و بسوي دشمن بازگرد، اميدوارم كه هنوز روز به پايان نرسيده باشد كه جدت رسول خدا جامي به تو نوشاند كه هرگز تشنه نگردي؛ پس به ميدان بازگشت و اين رجز مي خواند: [ صفحه 333] الحرب قد بانت لها الحقائق و ظهرت من بعدها مصادقو الله رب العرش لا

نفارق جموعكم او تغمد البوراق [794] .و همچنان مي رزميد تا آنكه تعداد افرادي كه بدست او به هلاكت رسيدند به دويست نفر رسيد [795] .لشكريان عمر بن سعد از كشتن علي بن الحسين پرهيز مي كردند، ولي مرة بن منقذ عبدي كه از دلاوري او به تنگ آمده بود گفت: گناه همه ي عرب بر گردن من اگر اين جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننشانم! پس علي اكبر به او رسيد در حالي كه بر آن سپاه حمله ور بود، مرة بن منقذ راه بر او گرفت و با نيزه اي او را از اسب بر زمين انداخت، آن گروه در اطراف او جمع شده و با شمشير پاره پاره اش كردند! [796] و بعضي نقل كرده اند كه مرة بن منقذ ابتدا با نيزه به پشت او زد و بعد با شمشير ضربتي به فرق آن بزرگوار وارد كرد كه فرق مباركش را شكافت و او دست به گردن اسب خود انداخت ولي اسب كه ظاهرأ خون روي چشمانش را گرفته او را در ميان سپاه دشمن برد و دشمن از هر طرف بر او تاخت و بدن مباركش را پاره پاره كرد [797] ، كه در اين هنگام فرياد زد: السلام عليك يا ابتاه، اين جدم رسول خداست كه مرا سيراب كرد و او امشب در انتظار توست [798] ، تو را سلام مي رساند و مي گويد: در آمدنت به نزد ما شتاب كن؛ سپس فريادي زد و به شهادت رسيد [799] .امام حسين عليه السلام بر بالين علي آمد و صورت بر صورتش نهاد و گفت: خدا بكشد [ صفحه 334] گروهي

كه تو را كشتند و گستاخي از حد گذراندند و حرمت رسول خدا را شكستند. پس از تو خاك بر سر دنيا! [800] .در اين حال صداي گريه ي آن حضرت بلند شد بگونه اي كه كسي تا آن زمان صداي گريه ي او را نشنيده بود [801] . آنگاه سر علي را بر دامان گرفت و در حالي كه خون از دندانهايش پاك مي كرد و بر صورتش بوسه مي زد گفت: فرزندم! تو هم از محنت دنيا آسوده شدي و بسوي رحمت جاودانه ي حق رهسپار گشتي و پدرت پس از تو تنها مانده است، ولي بزودي به تو ملحق خواهد شد [802] .در اين هنگام زينب كبري عليها السلام با شتاب از خيمه بيرون آمد در حالي كه فرياد مي زد: يا اخياه و ابن اخياه! و خود را بر روي علي بن الحسين افكند. امام حسين عليه السلام او را از روي كشته ي علي اكبر برداشت و به خيمه باز گرداند و به جوانان دستور داد تا جسد علي را از ميدان بيرون برند و آنان پيكر علي اكبر را در برابر خيمه اي كه در مقابل آن مبارزه مي كردند بر زمين نهادند [803] .امام حسين عليه السلام به خيمه بازگشت در حالي كه محزون بود، سكينه عليها السلام پيش آمد و از پدر سراغ برادرش را گرفت و امام خبر شهادت او را به دخترش داد، سكينه عليها السلام در حالي كه فرياد مي زد خواست از خيمه خارج شود، امام حسين عليه السلام اجازه نداد و فرمود: اي سكينه! تقواي خدا پيشه كن و شكيبا باش.سكينه گفت: اي پدر چگونه صبر كند كسي كه برادرش را كشته اند [804]

[805] . [ صفحه 335]

خاندان عقيل بن ابي طالب

1- عبدالله بن مسلم بن عقيلاو فرزند رقيه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام بود و بعد از علي بن الحسين به ميدان آمد [806] در حالي كه رجز مي خواند و مي گفت:اليوم القي مسلما و هو ابي و فتية بادوا علي دين النبيليسوا كقوم عرفوا بالكذب لكن خيار و كرام النسب [807] .نوشته اند كه: طي سه حمله ي متوالي نود و هشت نفر از سپاه كوفه را به دوزخ فرستاد [808] . مردي به نام عمرو بن صبيح تيري بسوي او پرتاب كرد و در حالي كه عبدالله بن مسلم [809] به طرف او مي تاخت و چون ديد كه پيشاني او را نشانه گرفته است دست بر پيشاني خود گذاشت تا از اصابت تير به پيشاني خود گذاشت تا از اصابت تير به پيشاني خود جلو گيري كند ولي آن تير دست او را به پيشاني دوخت و چون خواست دست خود را جدا كند نتوانست، در اين حال عمرو بن صبيح نيزه ي خود را به قلب او فروبرد و او را به شهادت رسانيد [810] . [811] . [ صفحه 336] 2- محمد بن مسلم بن عقيلبعد از شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل، بني هاشم و فرزندان ابي طالب بصورت هماهنگ بر سپاه كوفه حمله كردند [812] و امام حسين عليه السلام فرياد زد: اي عموزادگان من! صبر و مقاومت پيشه ي خود سازيد، واي اهل بيت من! شكيبا باشيد كه بعد از امروز ديگر هرگز روي سختي و مصيبت را نخواهيد ديد [813] [814] .و در اين حمله بود كه محمد بن مسلم به روي زمين افتاد و او را ابومرهم

ازدي و لقيط بن اياس جنهي به شهادت رساندند [815] .3- جعفر بن عقيلمادر او حوصاء دختر عمرو بن عامر است. او به ميدان آمد و شمشير زنان مي گفت:انا الغلام الا بطحي الطالبي من معشر في هاشم و غالبفنحن حقا سادة الذوائب فينا حسين اطيب الاطائب [816] . [ صفحه 337] و پانزده نفر از سپاه كوفه را كشت و او را سرانحام مردي بنام بشر بن خوط به شهادت رساند [817] [818] .4- عبد الرحمن بن عقيلاو به ميدان آمد و رجز خواند و از لشكر دشمن هفده سواره را به دوزخ روانه كرد و شخصي به نام عثمان بن خالد جهني او را به شهادت رساند [819] .5- عبدالله بن عقيلبه او عبدالله اكبر لقب داده بودند. به ميدان آمده و مبارزه كرد و عاقبت بدست عثمان بن خالد و مردي از قبيله ي همدان شهيد شد [820] .6- محمد بن ابي سعيد بن عقيلچون امام حسين عليه السلام شهيد شد، نوجواني از خيمه بيرون آمد در حالي كه نگران و مضطرب بود و به طرف چپ و راست خود با دل نگراني نگاه مي كرد، سواري بر او حمله كرد و ضربتي بر او وارد ساخت، از نام و نشانش پرسيدم، گفتند كه او محمد بن ابي سعيد بن عقيل است، از نام و نشان آن سوار پرسيدم، گفتند: لقيط بن اياس جهني است.هاني بن ثبيت حضرمي مي گويد: من در كربلا به هنگام كشته شدن امام حسين عليه السلام حضور داشتم، و ما ده نفر سواره بوديم و من دهمين نفر آنها بودم كه اسبان را در ميدان به جولان در آورديم، ناگهان نوجواني

از اهل بيت حسين از خيمه بيرون [ صفحه 338] آمد در حالي كه چوبي در دست و پيراهني در برداشت و به راست و چپ خود مي نگريست، در اين هنگام سواري به او نزديك شد و بدن او را با شمشير پاره كرد.هشام كلبي، ناقل ابن خبر مي گويد: هاني بن ثبيت خود قاتل آن نوجوان بود ولي از ترس نام خود را ذكر نكرده است [821] .

خاندان جعفر بن ابي طالب

1- عون بن عبدالله بن جعفرفرزند زينب كبري عقيله ي بني هاشم دختر علي بن ابي طالب است [822] .عبدالله بن جعفر دو فرزند خود را به نام عون و محمد نزد امام حسين عليه السلام فرستاد و آن دو در وادي عقيق به امام عليه السلام ملحق شدند.عون بن عبدالله در روز عاشورا به ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:ان تنكروني فانا ابن جعفر شهيد صدق في الجنان ازهريطير فيها بجناح اخضر كفي بهذا شرفا في المحشر [823] .و سه نفر از سواران سپاه دشمن و هجده نفر از پيادگان آنها را بقتل رساند، آنگاه عبدالله بن قطنه بر او حمله كرد و او را با شمشير به شهادت رسانيد [824] .2- محمد بن عبدالله بن جعفرفرزند خوصاء، دختر حفصه است. بعضي گفته اند او قبل از برادرش عون به [ صفحه 339] ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:اشكو الي الله من العدوان فعال قوم في الردي عميانقد بدلوا معالم القرآن و محكم التنزيل و التبيان [825] .3- عبيدالله بن عبدالله بن جعفراو نيز فرزند خوضاء دختر حفصه بود، و به ياري امام حسين عليه السلام آمده بود كه به شهادت رسيد [826] . و گفته اند كه

او را بشر بن حويطر قانصي به قتل رسانيد [827] .4- قاسم بن محمد بن جعفر بن ابي طالباو هميشه ملازم پسر عمويش امام حسين عليه السلام بود و هرگز از او مفارقت نمي كرد، امام عليه السلام دختر عمويش ام كلثوم كه دختر عبدالله بن جعفر و مادرش زينب كبري بود به او تزويج نمود.قاسم بهمراه همسرش به كربلا آمد و بعد از عون بن عبدالله بن جعفر به ميدان رفت و جمع كثيري از دشمنان را كشت كه بعضي تعداد سوارگان از آنها را هشتاد نفر و از پيادگان را دوازده نفر ذكر كرده اند، تا آنكه جراحات زيادي برداشت، پس از هر سو بر او حمله ور شدند و او را شهيد كردند [828] . [ صفحه 340]

فرزندان امام حسن

1- قاسم بن حسنمادرش رمله نام داشت [829] و او نوجواني بود كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود، وقتي براي اجازه ي ميدان رفتن خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، امام عليه السلام نظر بر او افكند و دست بر گردن او انداخت و هر دو گريه كردند تا از حال رفتند، آنگاه براي مبارزه از امام اذن خواست ولي امام ابا كرد، قاسم به دست و پاي امام بوسه زد تا آن حضرت او را رخصت داد پس به ميدان آمد در حالي كه اشكش بر گونه هايش جاري بود و اين رجز را مي خواند:ان تنكروني فانا ابن الحسن سبط النبي المصطفي الموتمنهذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس ال سقوا صوب المزن [830] .نوشته اند كه: صورت او همانند قرص ماه بود، پس جنگ شديدي كرد و با همان كودكي سي و پنج نفر را به قتل رساند.حميد

بن مسلم مي گويد: من در ميان سپاه كوفه ايستاده بودم و به اين نوجوان نظر مي كردم كه پيراهني در بر و نعليني به پا داشت پس بند يكي از آنها پاره شد و فراموش نمي كنم كه بند نعلين پاي چپ او بود، عمرو بن سعد ازدي به من گفت كه: من بر او حمله خواهم كرد.به او گفتم: سبحان الله! چه منظوري داري؟ بخدا قسم كه اگر او مرا بكشد من دست خود را بسوي او دراز نكنم، اين گروه كه اطراف او را گرفته اند او را بس است! او گفت: من به او حمله خواهم كرد. [ صفحه 341] پس به قاسم حمله كرد و ضربتي بر فرق او زد كه به صورت بر زمين افتاد و فرياد برآورد: يا عماه! پس حسين عليه السلام با شتاب آمد و از ميان صفوف گذشته تا بر بالين قاسم رسيد و ضربتي بر قاتل قاسم بن حسن زد، او دست خود را پيش آورد، دستش از مرفق جدا گرديد و كمك طلبيد، سپاه كوفه براي نجات او شتافتند و جنگ شديدي درگرفت و سينه ي او در زير سم اسبان خرد شد [831] ، غبار فضاي ميدان را پر كرده بود، چون غبار نشست، امام حسين عليه السلام فرمود: چقدر بر عموي تو سخت است كه او را به كمك بخواني و از دست او كاري بر نيايد و يا اگر كاري هم بتواند انجام دهد براي تو سودي نداشته باشد، از رحمت خدا دور باد قومي كه تو را كشتند [832] .آنگاه امام حسين عليه السلام قاسم را به سينه گرفت و او را از ميدان بيرون

برد.حميد بن مسلم مي گويد: من به پاهاي آن نوجوان نظر مي كردم و مي ديدم كه بر زمين كشيده مي شود و امام سينه ي خود را به سينه ي او چسبانيده بود. با خود گفتم: كه او را به كجا مي برد؟ ديدم او را آورد و در كنار كشته ي فرزندش علي بن الحسين و ساير شهداي خاندان خود قرار داد [833] .و در «كفاية الطالب» آمده است: وقتي قاسم از روي اسب بر زمين افتاد و عمو را صدا زد، مادرش ايستاده بود و نظاره گر صحنه بود، و حسين عليه السلام در حالي كه قاسم را به سينه گرفته بود اين اشعار را مي خواند:غريبون عن اوطانهم و ديارهم تنوح عليهم في البراري وحوشهاو كيف و لا تبكي العيون لمعشر سيوف الاعادي في البراري تنوشها [ صفحه 342] بدور تواري نورها فتغيرت محاسنها ترب الفلاة نعوشها [834] .يكي در يتيم از رشته ي عشق برآمد تا كه گردد كشته ي عشقبه خاك پاي آن شه سود رخسار بگفت اي از تو پيدا عرش دادارغم بي ياريت او داور داد مرا درد يتيمي برده از ياد2- ابوبكر بن الحسناو و برادرش قاسم از يك مادر و پدر بودند. از امام باقر عليه السلام نقل است كه او را مردي به نام عقبة الغنوي به شهادت رسانيد [835] .3- عبدالله بن الحسندر حالي كه سپاه كوفه امام عليه السلام را محاصره كرده بود، عبدالله بن الحسن كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود مي خواست خود را شتابان به امام عليه السلام برساند، زينب كبري خواست تا او را از اين عمل باز دارد ولي او مقاومت مي كرد و مي گفت: بخدا قسم كه از عمويم هرگز

جدا نمي گردم. در اين هنگام بحر بن كعب- و بعضي گفته اند حرمله بن كاهل- با شمشير به امام حسين عليه السلام حمله كرد، عبدالله به او گفت: اي پسر زن بدكاره! مي خواهي عمويم را بكشي؟ و او شمشير خود را به طرف آن كودك فرود آورد، عبدالله دست خود را سپر قرار داد و شمشير، دست او را قطع كرده و آن را به پوست آويزان كرد، پس او فرياد مي زد: اي مادر!امام حسين عليه السلام آن كودك را در آغوش كشيد و گفت: اي پسر برادر! در اين سختي [ صفحه 343] شكيبا باش و از خداي خود چشم نيكي دار تا تو را به پدران نيكو كارت ملحق كند.حرملة بن كاهل تيري به او زد در حالي كه در دامان امام قرار داشت و آن كودك به شهادت رسيد [836] .شهش بگرفت همچون جان شيرين بگفت اي يادگار يار ديرينچرا بيرون شدي از خرگه اي جان نمي بيني مگر پيكان پرانبناگه ظالمي زان قوم گمراه حوالت كرد تيغي بر سر شاهبراي حفظ شه كودك حذر كرد بر آن تيغ دست خود سپر كردجدا گرديد دست كودك از تن به شه گفتا ببين چون كرد با منچو ديدش حرمله آن كفر بدبخت بزد بر سينه اش تيري چنان سختكه كودك جان بداد و بي مهابا پريد از دست شه تا نزد بابا4- حسن بن الحسنيكي ديگر از فرزندان امام مجتبي، حسن مثني است، او روز عاشورا به ميدان آمد و همانند دليران رزمجو جنگيد تا به زمين افتاد؛ هنگامي كه سپاه كوفه براي جدا كردن سرهاي شهدا آمدند، ديدند كه او هنوز زنده است و رمقي

در او باقي است، اسماء بن خارجه كه از خويشان مادري او بود، وساطت كرد و او را با خود به كوفه برد و مداوا كرد تا زخمهاي تن او التيام يافت و بعد از كوفه به مدينه رفت [837] .

فرزندان اميرالمؤمنين

1- عبدالله بن عليمادر او فاطمه ام البنين است و هنگام شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام كودكي شش ساله [ صفحه 344] بوده است. هنگامي كه اصحاب امام عليه السلام و گروهي از اهل بيت او شهيد شدند، عباس بن علي عليه السلام برادران خود را كه از مادر با او يكي بودند خواند و گفت: به ميدان رويد.اولين آنها عبدالله بن علي كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود بپاخاست، ابوالفضل به او گفت: اي برادر! به ميدان برو تا تو را كشته در راه خدا ببينم و تو فرزندي نداري، پس او به ميدان آمد و رجز مي خواند و شمشير مي زد و مبارزه كرد تا آنكه مردي بنام هاني بن ثبيت بر او حمله كرد و با شمشير ضربتي بر سر او وارد كرد و او را شهيد نمود [838] .2- عثمان بن علياو بعد از برادرش عبدالله بن علي به ميدان رفت در حال كه بيست و يك سال از عمر او مي گذشت [839] . و اين رجز را مي خواند:اني انا عثمان ذو مفاخر شيخي علي ذو الفعال الطاهرصنو النبي ذي الرشاد السائر ما بين كل غائب و حاضر [840] .خولي بن يزيد تيري بر او زد و او را به شهادت رسانيد. و برخي نوشته كه در اثر آن تير از اسب به روي زمين افتاد و مردي از قبيله ي بني ابان

بر او حمله كرد و او را شهيد نمود و سر او را از بدن جدا كرد [841] .3- جعفر بن علياو هنگام شهادت علي عليه السلام دو ساله بود و با برادرش امام حسين عليه السلام دوازده سال [ صفحه 345] و با برادرش امام حسين عليه السلام بيست و يك سال زندگي كرد، و روايت شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام او را به نام برادرش جعفر نامگذاري كرد بجهت علاقه اي كه به برادرش داشت. او نيز به ميدان رفت و ين رجز را مي خواند:اني انا جعفر ذو المعالي ابن علي الخير ذو النوالذاك الوصي ذو السنا و الوالي حسبي بعمي جعفر والخالاحمي حسينا ذي الندي المفضال [842] [843] . و مبارزه كرد تا آنكه خولي بن يزيد بر او حمله ور گرديد و او را به شهادت رسانيد و بعضي قالت او را هاني بن ثبيت ذكر كرده اند [844] .4- ابوبكر بن عليمورخان، نام او را ذكر نكرده اند و ابوبكر كنيه ي اوست، و مادر او ليلي دختر مسعود بن خالد است. او نيز به ميدان آمد و رجز خواند و مبارزه كرد تا اينكه به دست مردي از قبيله ي همدان شهيد شد [845] .5- محمد بن علياو محمد اصغر است و اميرالمؤمنين عليه السلام فرزند ديگري به نام محمد دارد كه از او بزرگتر بوده است لذا او را محمد اصغر مي گويند، مادر او ام ولد است. او را مردي از قبيله ي بني ابان به شهادت رسانيد [846] ، بعضي مادر او را اسماء بنت عميس نوشته اند [847] . [ صفحه 346] 6- عباس الاصغر [848] .از قاسم بن اصبغ مجاشعي نقل شده است

كه گفت: وقتي كه سرهاي شهدا را وارد كوفه مي كردند سواري را ديدم كه سر جواني را كه محاسن نداشت به گردن اسب خود آويخته و صورت آن جوان مثل ماه شب چهارده مي درخشيد، وقتي كه اسب، سرش را به زير مي برد آن سر نازنين به زمين مي رسيد، از آن سوار سوال كردم كه: اين سر كدام مظلوم است كه به گردن اسب خود آويخته اي؟!گفت: سر عباس بن علي!گفتم: تو كيستي؟گفت: حرملة بن كاهل اسدي.قاسم گفت: چند روزي نگذشت كه ديدم صورت حرمله سياه شد [849] .7- عباس بن علياو در سال بيست و شش هجري متولد شد و مادر بزرگوار آن حضرت، ام البنين فاطمه دختر حزام بن خالد است.علي عليه السلام به برادرش عقيل- كه عالم به انساب و اخبار عرب بود- فرموده بود: براي من زني را كه فرزنداني شجاع بياورد انتخاب كن. عقيل فاطمه دختر حزام را معرفي كرد و گفت: در عرب شجاعتر از پدران او كسي را نمي شناسم. علي عليه السلام با او [ صفحه 347] ازدواج كرد و اول فرزندي كه از ام البنين بدنيا آمد عباس عليه السلام بود كه او را به سبب زيبائي سيما، قمر بني هاشم لقب داده بودند و كنيه ي او ابوالفضل است، و پس از عباس از ام البنين سه فرزند به ترتيب عبدالله و عثمان و جعفر متولد شدند. عباس بن علي چهارده سال با پدرش اميرالمؤمنين و مابقي عمر را در كنار دو برادرش زندگي كرد و هنگام شهادت سي و چهار سال از عمر شريفش گذشته بود. او در شجاعت بي نظير بود و هنگامي كه بر اسب سوار مي شد پاي مباركش به زمين

مي رسيد.از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: عمويم عباس بن علي داراي بصيرتي نافذ و ايماني محكم و پايدار و در ركاب امام حسين عليه السلام جهاد نمود و نيكو مبارزه كرد تا به شهادت رسيد [850] .و نقل شده كه روزي علي بن الحسين عليه السلام به فرزند عباس عليه السلام كه نامش عبيدالله بود نظر كرد و گريست سپس فرمود: هيچ روزي بر رسول خدا سخت تر از روز جنگ احد كه حمزة بن عبدالمطلب شهيد گرديد و بعد از آن روز جنگ موته كه جعفر بن ابي طالب پسر عم او شهيد گشت، نبود؛ و هيچ روزي همانند روز حسين نبود، سي هزار نفر گرد او جمع شدند كه خود را از اين امت مي دانستند! و با خون حسين به خدا تقرب مي جستند! و حسين عليه السلام آنها را موعظه فرمود ولي نپذيرفتند، تا او را به ستم شهيد كردند.سپس امام سجاد عليه السلام فرمود: خدا عمويم عباس را رحمت كند! او خود را فداي برادرش حسين عليه السلام نمود و ايثار كرد تا اينكه هر دو دست او قطع شد و خداوند به او همانند جعفر طيار دو بال عطا فرمود كه در بهشت با فرشتگان پرواز كند. و فرمود: براي عباس نزد خداي متعال منزلت و درجه اي است كه تمام شهدا در قيامت به آن [ صفحه 348] درجه و منزلت غبطه مي خوردند [851] .عده اي از تاريخ نويسان نوشته اند: عباس چون تنهائي امام عليه السلام را ديد، نزد او آمد و گفت: آيا مرا رخصت مي دهي تا به ميدان روم؟امام حسين عليه السلام گريه ي شديدي كرد و

آنگاه گفت: اي برادر! تو صاحب پرچم و علمدار من هستي.عباس گفت: اي برادر! سينه ام تنگ و از زندگي خسته شده ام و مي خواهم از اين منافقان خونخواهي كنم.امام حسين عليه السلام فرمود: براي اين كودكان كمي آب تهيه كن.عباس به ميدان آمد و سپاه كوفه را موعظه كرد و آنها را از عذاب خدا ترساند ولي اثري نكرد، پس بازگشت و ماجرا را به برادر گفت، در آن هنگام بود كه فرياد العطش كودكان را شنيد، پس بر مركب سوار شد و مشگ و نيزه ي خود را برگرفت و آهنگ فرات نمود، چهار هزار نفر از سپاه دشمن كه بر فرات گمارده شده بودند او را احاطه كردند و او را هدف تير قرار دادند، عباس آنها را پراكنده كرد و هشتاد نفر از آنان را كشت تا وارد فرات شد، و چون خواست مقداري آب بنوشد ياد عطش حسين و اهل بيت و كودكان او را از نوشيدن آب باز داشت، پس آب را ريخت و به قولي اين اشعار را خواند:يا نفس من بعد الحسين هوني و بعده لا كنت ان تكونيهذا الحسين شارب المنون و تشربين بارد المعين [852] .و مشگ را از آب پر كرد و بر شانه ي راست خود انداخت و راهي خيمه ها شد، لشكر كوفه راه را بر او بستند و از هر طرف او را محاصره نمودند، عباس با آنها پيكار مي كرد [ صفحه 349] و اين رجز را مي خواند:لا ارهب الموت اذا الموت زقي حتي اواري في المصاليت لقانفسي لنفس المصطفي الطهر وقا اني انا العباس اغدو بالسقاو لا اخاف الشر يوم الملتقي [853] .تا اينكه نوفل

ازرق دست راست او را از بدن جدا كرد، آنگاه مشگ را بر دوش چپ نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و اين رجز را خواند:و الله ان قطعتم يميني اني احامي ابدا عن دينيو عن امام صادق اليقين نجل النبي الطاهر الامين [854] .دست چپ حضرت را نيز همان ملعون از مچ جدا كرد؛ و نيز نقل شده است كه در آن هنگام حكيم بن طفيل كه در پشت درخت خرما كمين كرده بود شمشيري بر دست چپ او زد و آن را از بدن جدا كرد، آن حضرت پرچم را به سينه ي خود چسبانيد و اين رجز را مي خواند:يا نفس لا تخشي من الكفار و ابشري برحمه الجبارمع النبي السيد المختار قد قطعوا ببغيهم يساريفاصلهم يا رب حر النار [855] .پس مشگ را به دندان گرفت، آنگاه تيري بر مشگ خورد و آبهاي آن فروريخت:پس فرو باريد بر او تير نيز مشگ شد بر حالت او اشك ريز [ صفحه 350] آنچنان گرييد بر او چشم مشگ تا كه چشم مشگ شد خالي ز اشكو تير ديگري بر سينه ي مباركش اصابت كرد، و بعضي گفتند تير بر چشم حضرت نشست، و برخي نوشته اند كه عمودي آهنين بر فرق مباركش زدند كه از اسب بر زمين افتاد و فرياد برآورد و امام عليه السلام را صدا زد.آن حضرت بر بالين عباس آمد و چون آن حال را ديد فرمود: «الان انكسر ظهري و قلت حيلتي» «الان كمرم شكست و راه چاره به رويم بسته شد» [856] ، و چون چشم تير خورده و تن در خون طپيده ي عباس را بر روي زمين

در كنار فرات ديد خم شد و در كنار او نشست، زار زار گريست تا عباس جان سپرد [857] سپس او را بسوي خيمه برد [858] .بعضي هم گفته اند: امام حسين عليه السلام بدن عباس را بجهت كثرت جراحات نتوانست از قتلگاهش به جائي كه اجساد شهدا در آنجا بود حمل كند [859] [860] . [ صفحه 351] آنگاه امام حسين عليه السلام بر دشمن حمله كرد و از طرف راست و چپ بر آنان شمشير مي زد و آن سپاه از مقابلش مي گريختند و آن حضرت مي گفت: كجا فرار مي كنيد؟ شمابرادرم را كشتيد! كجا فرار مي كنيد؟ شما بازوي مرا شكستيد! سپس به تنهائي به جايگاه اول خود باز مي گشت.عباس آخربن شهيد از اصحاب امام حسين عليه السلام بود، و بعد از او كودكاني از آل طالب كه سلاح نداشتند شهيد شدند [861] .در بعضي از كتب آمده است: هنگامي كه عباس و حبيب بن مظاهر شهيد شدند آثار شكستگي در چهره ي امام حسين عليه السلام ظاهر شد، پس با اندوه و غم نشست و اشكش بر صورت مباركش جاري شد [862] .سكينه نزديك آمد و از پدر سراغ عمويش عباس را گرفت، امام عليه السلام خبر شهادتش را به او داد، در آن حال زينب فرياد برآورد: وا اخاه! وا عباساه! وا ضيعتنا بعدك!در اين زمان زنان حرم به گريه درآمدند، و امام حسين عليه السلام گريست و فرمود: واضيعتنا بعدك [863] وا انقطاع ظهراه؛ سپس اين اشعار را قرائت فرمود:اخي يا نور عيني يا شقيقي فلي قد كنت كالركن الوثيقايا ابن ابي نصحت اخاك حتي سقاك الله كاسا من رحيقايا قمرا منيرا كنت عوني علي

كل النوائب في المضيقفبعدك لا تطيب لنا حياة سنجمع في الغداة علي الحقيق [ صفحه 352] الا لله شكوائي و صبري و ما القاه من ظما وضيق [864] .8- محمد بن عباس بن عليابن شهر آشوب در بيان شهداي بني هاشم با امام حسين عليه السلام ذكر كرده است كه: بعضي گفته اند محمد بن عباس بن علي بن ابي طالب نيز شهيد شده است [865] .

آخرين لحظه ها و كودك شيرخوار

امام عليه السلام به خيمه آمد و فرزندش عبدالله را نزد وي آوردند، آن حضرت او را در دامان خود نشانيد، در اين اثناء مردي از بني اسد تيري پرتاب كرد و آن طفل را شهيد ساخت، پس امام عليه السلام خون آن طفل را گرفت و چون دستش پر شد آن را روي زمين ريخت [866] و فرمود: پرودگارا! اگر باران آسمان را از ما منع فرمودي خير ما را در اين خون قرار ده و انتقام ما را از اين گروه ستمگر بگير. آنگاه آن طفل را آورده و در كنار ديگر شهدا قراد داد [867] .در نقل ديگري آمده است كه: امام عليه السلام مقابل خيمه ها آمد و به زينب گفت: فرزند كوچكم را نزد من آريد تا با او وداع كنم، پس او را گرفته و صورتش را نزديك آورد تا او را ببوسد، حرملة بن كاهل اسدي تيري رها كرد و گلوي آن كودك را دريد و او را [ صفحه 353] قرباني كرد؛ و شاعر چه زيبا اين مضمون را در قالب نظم عربي ريخته است:لله مفطور من الصبر قلبه و لو كان من صم الصفا لتفطراو منعطف اهوي لتقبيل طفله فقبل منه قبله السهم

منحرا [868] .پس امام عليه السلام به زينب فرمود: كودك را بگير، آنگاه دست خود را زير خون گلوي او گرفت و چون دستش پر از خون شد بسوي آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله» «چون خدا مي بيند آنچه كه از بلا بر من نازل شد، بلا بر من آسان گشت» [869] .هشام بن محمد كلبي نقل كرده است كه: چون امام عليه السلام سپاه كوفه را ديد كه در ريختن خونش اصرار مي ورزند، قرآن را گرفته و آن را باز كرد و روي سر نهاد و فرياد برآورد: بين من و شما كتاب خدا و جدم محمد رسول الله، اي قوم! خون مرا به چه چيز حلال مي شماريد؟در اين حال امام حسين عليه السلام نظر كرد و طفلي را ديد كه از تشنگي مي گريد، او را روي دست گرفته و گفت: اي جماعت! اگر به من رحم نمي كنيد پس به حال اين كودك شيرخوار رحم آورديد. در اين اثناء مردي از سپاه كوفه با تيري آن كودك بيگناه را بقتل رساند امام حسين عليه السلام با مشاهده ي اين احوال مي گريست و مي فرمود: «اللهم احكم بيننا و بين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا» «خداوند!! داوري كن در ميان ما و اينان كه ما را دعوت كردند تا به ياريمان بشتابند ولي شمشيرهاي خود را به روي ما كشيدند».بعضي ذكر كرده اند كه ندائي در آسمان شنيده شد كه: اي حسين! كودك را به ما [ صفحه 354] بسپار كه در بهشت براي او شيردهنده اي هست [870] .پس از اينكه آن طفل شهيد شد امام حسين عليه السلام با غلاف شمشير نزديك

خيمه قبر كوچكي را حفر كرد و او را با همان حالت به خاك سپرد [871] .و نقل شده است كه بر جنازه ي او نماز گزارد و او را به خون خود آغشته ساخت و بعد دفن نمود [872] .

نوزاد شهيد

امام عليه السلام در حالي كه بر اسب خود سوار و عازم ميدان بود، كودكي را كه در همان ساعت متولد شده بود نزد آن حضرت آوردند، امام عليه السلام در گوش فرزند خود اذان گفت: و كام او را برداشت، در آن هنگام تيري بر حلق آن طفل اصابت نموده و او را به شهادت رسانيد. امام حسين عليه السلام تير را از حلقوم آن طفل بيرون كشيد و كودك را به خونش آغشت و گفت: بخدا سوگند تو گرامي تراز ناقه اي (ناقه ي صالح) در پيشگاه خداي تعالي و جد تو رسول خدا گرامي تر از صالح پيغمبر است نزد خدا؛ آنگاه جنازه ي خون آلود كودك را آورده و نزد ساير فرزندان و برادرزادگانش نهاد [873] .

تعداد شهداي اهل بيت

اهل تاريخ در عدد شهداي اهل بيت اختلاف كرده اند كه به برخي از آن اقوال اشاره مي كنيم:1- «17نفر» اين تعداد از امام صادق عليه السلام نقل شده است. در حديثي آمده است كه [ صفحه 355] آن حضرت فرمود: خوني است كه خدا آن را طلب خواهد كرد آنان كه از اولاد فاطمه شهيد شدند و مصيبتي همانند مصيبت حسين نيست كه با او هفده نفر از اهل بيت خود شهيد شدند و در راه خدا صبر پيشه ساخته و خالصانه جان باختند.و از محمد بن حنفيه نقل شده است كه: هفده نفر با حسين كشته گشتند كه همه ي آنها از فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين عليه السلام مي باشند.در زيارت ناحيه نام هفده نفر شهيد ذكر شده از اهل بيت و شيخ مفيد هم همين تعداد را ذكر كرده و شايد همين اقرب باشد.2- «16نفر» اين قول از حسن بصري

نقل شده است كه مي گويد: با حسين بن علي شانزده نفر كشته شدند كه همانند و نظيري در روي زمين نداشتند.3- «15نفر» اين تعداد را مغيره بن نوفل در شعري كه در مرثيه ي آنان سروده ذكر كرده است.4- «19نفر»5- «20نفر»6- «23نفر»7- «23نفر» از اولاد فاطمه بنت اسد.8- «78نفر» اين را نسابه سيد ابومحمد الحسين حسيني ذكر كرده و شايد تعداد تمام شهداي كربلا باشد نه شهداي اهل بيت.9- «30نفر» كه حديث عبدالله بن سنان آمده است.10- «13نفر» اين را مسعودي در مروج الذهب ذكر كرده است.11- «14نفر» اين عدد را خوارزمي ذكر كرده [874] . [ صفحه 356]

اشعار امام حسين

هنگامي كه امام حسين عليه السلام طفل شيرخوار را دفن كرد، بپاخاست و اين اشعار را قرائت كرد:كفر القوم و قدما رغبوا عن ثواب الله رب الثقلينقتلوا قدما عليا و ابنه حسن الخير كريم الطرفينحنقا منهم و قالو اجمعوا نفتك الان جميعا بالحسينيالقوم من اناس رذل جمعوا الجمع لاهل الحرمينثم صاروا و تواصوا كلهم باجتياحي لرضاء الملحدينلم يخافوا الله في سفك دمي لعبيد الله نسل الكافرينو ابن سعد قد رماني عنوة بجنود كوكوف الهاطلينلا لشي ء كان مني قبل ذا غير فخري بضياء الفرقدينبعلي الخير من بعد النبي و النبي القرشي الوالدينخيرة الله من الخلق ابي ثم امي فانا ابن الخيرتينفضة قد خلصت من ذهب فانا الفضة و ابن الذهبينمن له جد كجدي في الوري او كشيخي فانا ابن القمرينفاطم الزهراء امي و ابي قاصم الكفر ببدر و حنينعروة الدين علي المرتضي هازم الجيش مصلي القبلتينو له في يوم احد وقعة شفت الغل بقبض العسكرينثم بالاحزاب و الفتح معا كان فيها حتف اهل الفيلقينفي سبيل الله ماذا

صنعت امة السوء معا بالعترتينعترة البر النبي المصطفي و علي القرم يوم الجحفلينعبدالله غلاما يافعا و قريش يعبدون الوثنين [ صفحه 357] و قلي الاوثان لم يسجد لها مع قريش لا و لا طرفة عين [875] [876] .

استغاثه ي امام

چون امام عليه السلام بدنهاي پاك و پاره ي يارانش را ديد كه بر روي خاك كربلا افتاده است و ديگر كسي نمانده است كه از او حمايت كند و نيز بيتابي اهل بيت را مشاهده فرمود، در برابر سپاه كوفه ايستاد و فرياد برآورد كه:هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله في اغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اغاثتنا؟ [877] آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ و آيا خداپرستي در ميان شما [ صفحه 358] وجود دارد كه درباره ي ظلمي كه بر ما رفته است از خدا بترسد؟ و يا كسي هست كه به فريادرسي ما به خدا دل بسته باشد؟ و يا كسي هست كه در كمك كردن به ما چشم اميد به اجر و ثواب الهي دوخته باشد؟زنان حرم وقتي كه اين را از امام عليه السلام شنيدند صداي آنها به گريه بلند شد [878] .و امام سجاد عليه السلام چون استغاثه ي پدر را شنيد، از خيمه بيرون آمد و او آنچنان بيمار بود كه نمي توانست شمشير خود را حمل كند و با اين ضعف مفرط بسوي ميدان حركت كرد در حالي كه ام كلثوم از پشت سر او را صدا مي زد كه: اي فرزند برادرم! باز گرد، و آن حضرت مي گفت: اي عمه! مرا بگذار كه در

برابر پسر رسول خدا مبارزه كنم.امام حسين عليه السلام فرمود: اي خواهر! او را نگاه دار كه زمين خالي از نسل آل محمد نشود [879] .اين استغاثه ي امام عليه السلام در دل دشمن اثري نگذشت، از همين رو امام عليه السلام مقابل اجساد مطهر يارانش آمد و فرمود:يا حبيب بن مظاهر! و يا زهير بن القين! و يا مسلم بن عوسجة! و يا ابطال الصفاء! و يا فرسان الهيجاء! مالي اناديكم فال تسمعون؟! و ادعوكم فلا تجيبون؟! و انتم نيام ارجوكم تنتبهون، فهذه نساء آل الرسول فقد علا هن من بعدكم النحول، فقوموا عن نومتكم ايها الكرام و ادفعو عن آل الرسول الصغاة اللئام [880] .اي حبيب بن مظاهر! و اي زهير بن قين! و اي مسلم بن عوسجه! اي دليران و اي پا در ركابان روز كارزار! چرا شما را ندا مي كنم ولي كلام مرا نمي شنويد؟! [ صفحه 359] و شما را فرامي خوانم ولي مرا اجابت نمي كنيد؟! شما خفته و من اميد دارم كه سر از خواب شيرين برداريد كه اينان پردگيان آل رسولند كه بعد از شما ياوري ندارند، از خواب برخيزيد اي كريمان و در برابر اين عصيان و طغيان از آل رسول دفاع كنيد.در بعضي از روايات آمده است كه آن بدنهاي پاك به حركت درآمدند تا به نداي امام مظلوم خود لبيك گفته باشند و به زبان حال و يا به لسان قال مي گفتند: «ما براي اجراي فرامين تو حاضريم و در انتظار مقدم مبارك تو هستيم» [881]

سفارش امام حسين به امام سجاد

از امام سجاد عليه السلام نقل شده است كه فرمود: پدرم در روز شهادتش مرا به سينه چسبانيد در حالي كه خون

از سراپايش مي جوشيد و به من فرمود: اي فرزندم! اي فرزندم اين دعا را كه تعليم مي كنم حفظ كن كه آن را مادرم فاطمه ي زهرا عليها السلام به من تعليم كرد و او از رسول خدا و رسول خدا از جبرئيل نقل كرده اند. هنگامي كه حاجت بسيار مهم و غمي بزرگ و امري عظيم و دشوار به تو رو كند بگو: «بحق يس و القرآن الحكيم و بحق طه و القرآن العظيم، يامن يقدر علي حوائج السائلين، يامن يعلم ما في الضمير، يا منفسا عن المكروبين، يا مفرجا عن المغمومين، يا راحم الشيخ الكبير، يا رازق الطفل الصغير، يا من لا يحتاج الي التفسير صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا» [882]

وداع امام

در اين هنگام امام عليه السلام براي وداع بسوي خيام آمد و فرمود: «يا سكينة! يا فاطمه! [ صفحه 360] يا زينب! يا ام كلثوم! عليكن مني السلام!».سكينه فرياد برآورد: اي پدر! آيا تن به مرگ داده اي؟!امام عليه السلام فرمود: چگونه چنين نباشد كسي كه نه كمك كننده اي دارد و نه ياوري؟سكينه گفت: اي پدر! ما را به حرم جدمان بازگردان!امام عليه السلام فومود: اگر مرغ قطا را رها مي كردند مي خوابيد [883] .خانمهاي حرم با شنيدن سخنان امام به زاري و شيون پرداختند، امام عليه السلام آنها را ساكت فرمود و روي به ام كلثوم نمود و گفت: اي خواهر! تو را وصيت مي كنم كه خوددار باشي آنگاه سكينه فريادكنان بسوي امام آمد، و آن حضرت سكينه را بسيار دوست مي داشت، او را به سينه چسبانيد و اشك او را پاك كرد و گفت:سيطول بعدي نيا سكينه فاعلمي منك

البكاء اذا الحمام دهانيلا تحرقي قلبي بدمعك حسرة مادام مني الروح في جثمانيفاذا قتلت فانت اولي بالذي تأتينني يا خيرة النسوان [884] [885] .

دختر سه ساله

هنگامي كه امام عليه السلام با اهل حرم وداع كرد و اراده ي ميدان فرمود، دختر سه ساله ي خود را بوسيد و آن طفل از شدت تشنگي فرياد برآورد: «يا ابتاه العطش!» آن حضرت فرمود: اي دختر كوچك من! صبر كن تا برايت آبي بياورم.پس آن حضرت روانه ي ميدان شد و بسوي فرات رفت، در اين زمان مردي از سپاه كوفه آمد و گفت: اي حسين! لشكر به خيمه ها ريختند. [ صفحه 361] آن حضرت از فرات بيرون آمد و خود را بسرعت به خيمه ها رسانيد. آن دختر كوچك به استقبال پدر آمد و گفت: اي پدر مهربان! براي من آب آورده اي؟!امام از شنيدن اين سخن، اشك از ديدگانش جاري شد و فرمود: عزيزم! بخدا سوگند كه تحمل تشنگي و بيقراري تو بر من دشوار است؛ پس انگشت خود را در دهان آن طفل گذارد و دست بر پيشاني او كشيد و او را تسلي داد؛ و چون امام خواست از خيمه ها بيرون رود آن طفل بسوي امام دويد و دامان امام را گرفت، امام فرمود: اي فرزندم! نزد تو خواهم آمد [886] .از امام باقر عليه السلام نقل شده است: امام حسين عليه السلام چون هنگام شهادتش رسيد دختر بزرگش فاطمه را خواند و نامه اي پيچيده به او داد و وصيتي به صورت شفاهي به او فرمود و علي بن الحسين عليه السلام بگونه اي بيمار بود كه اميد بهبودي او را ظاهرأ نداشتند و فاطمه آن نوشته را به علي بن

الحسين تسليم كرد و پس از او به ما رسيد [887] .

مبارزه ي امام

آنگاه امام عليه السلام در حالي كه شمشيرش را برهنه كرده بود در برابر سپاه دشمن ايستاد و اين اشعار را قرائت مي فرمود:انا ابن عل الطهر من آل هاشم كفاني بهذا مفخرا حين افخرو جدي رسول الله اكرم من مشي و نحن سراج الله في الخلق نزهرو فاطم امي من سلالة احمد و عمي يدعي ذا الجناحين جعفرو فينا كتاب الله انزل صادقا و فينا الهدي و الوحي بالخير يذكرو نحن امان الله للناس كلهم نطول بهذا في الانام و نجهرو نحن ولاة الحوض نسقي و لا تنا بكاس رسول الله ما ليس ينكر [ صفحه 362] و شيعتنا في الناس اكرم شيعة و مبغضنا يوم القيامة يخسر [888] [889] .سپس آنان را به مبارزه طلبيد و هر كس به ميدان قدم مي نهاد او را بقتل مي رسانيد تا گروه زيادي از دشمن را كشت، پس بر ميمنه ي سپاه حمله كرد و مي گفت:الموت اولي من ركوب العار و العار اولي من دخول النار [890] .آنگاه بر ميسره حمله ور مي شد و مي فرمود:انا الحسين بن علي آليت ان لا انثنياحمي عيالات ابي امضي علي دين النبي [891] [892] .نوشته اند: امام عليه السلام هزار و نهصد و پنجاه نفر از سپاه دشمن را به استثناي مجروحان بقتل رسانيد تا اينكه عمر بن سعد فرياد برآورد: واي بر شما!مي دانيد با چه كسي مبارزه مي كنيد؟! اين فرزند علي ابن ابي طالب كشنده ي عرب است! [893] ! پس از همه سوي بر او بتازيد؛ پس از صدور اين فرمان صد و هشتاد نفر با نيزه و چهار هزار نفر با تير

به آن حضرت حمله ور شدند [894] .امام عليه السلام بر اعور سلمي و عمرو بن حجاج زبيدي كه با چهار هزار نفر بر شريعه [ صفحه 363] نگهبان بودند حمله كرد و اسب خود را در شريعه ي فرات راند، و چون اسب سر در آب برد كه بنوشد امام فرمود: تو تشنه اي و من تشنه و الله كه آب ننوشم تا تو آب نخوري، و چون اسب سخن امام را شنيد سر برداشت و آب ننوشيد! گويا سخن امام را فهميد. امام حسين عليه السلام فرمود: بنوش كه من نيز بنوشم! پس امام عليه السلام دستش را دراز كرد و مشتي از آب را برداشت.شمر به امام گفت: بخدا سوگند كه به آن دسترسي پيدا نخواهي كرد.پس مردي به امام عليه السلام گفت: فرات را مي بيني كه همانند شكم ماهيان جلوه مي كند؟ بخدا سوگند كه از آن ننوشي تا لب تشنه جان دهي!امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا او را تشنه بميران.نوشته اند كه: پس از آن ماجرا فرياد مي زد: مرا آب دهيد! آب برايش مي آوردند و آنقدر مي نوشيد كه از دهانش مي ريخت، باز فرياد مي زد: مرا سيراب كنيد! تشنگي مرا كشت! و چنين بود تا جان داد [895] .برخي هم گفته اند كه: در آن هنگام سواري گفت: اي ابا عبدالله! تو از خوردن آب لذت مي بري در حالي كه حريم تو را غارت مي كنند؟!پس امام از شريعه بيرون آمد و بر آن قوم حمله كرد تا خود را به خيمه ي آل الله رسانيد و ديد كه سراپرده اش هنوز از دستبرد دشمن در امان مانده است [896] .

آخرين خطبه

امام عليه السلام در آخرين خطبه ي خود با بياني

بليغ و رسا دشمنان را از مفتون شدن به دنيا [ صفحه 364] و مغرور شدن به آن بر حذر داشت، و از نوشته ي مورخان چنين بر مي آيد آن حضرت به فاصله كوتاهي پس از ايراد اين خطبه ي پرشور به شهادت رسيد، و آن خطبه چنين است:عباد الله اتقوا الله و كونوا من الدنيا علي حذر فان الدنيا لو بقيت لاحد و بقي عليها احد لكانت الانبياء احق بالبقاء و الولي بالرضاة و ارضي بالقضاء، غير ان الله تعالي خلق الدنيا للبلاء و خلق اهلها للفناء، فجديدها بال و نعيمها مضمحل و سرورها مكفهر و المنزل بلغة و الدار قلعة، فتزدوا فان خير الزاد التقوي و اتقوا الله لعلكم تفلحون [897] .اي بندگان خدا! تقوي خدا پيشه سازيد و از دنيا حذر كنيد، اگر دنيا براي كسي باقي مي ماند و كسي در دنيا جاويدان بود انبياي الهي سزاوارترين مردم به بقاء و اولي به رضا و خوشنودي و راضي تر به قضاء الهي بودند، ولي خداي تعالي دنيا را براي بلاء و آزمايش آفريده است و اهل آن را براي فنا خلق فرموده، هر چيز نو و جديد آن كهنه مي شود و نعمتهاي آن از بين مي رود و سرور آن به تلخي مبدل گردد؛ دنيا منزل ماندن نيست بلكه محل توشه برگرفتن است، پس توشه برگيريد كه بهترين توشه ها تقوي است و تقواي خدا را پيشه سازيد تا رستگار شويد.

آخرين وداع

سپس امام عليه السلام براي بار دوم به خيام آمد و با اهل بيت خود وداع فرمود و آنان را به صبر و شكيبائي فراخواند و به ثواب و اجر الهي وعده داد و فرمان داد

كه لباسهاي خود را پوشيده و آماده ي بلا شوند و به آنان فرمود: خود را براي سختيها مهيا كنيد [ صفحه 365] و بدانيد كه خداي تعالي حافظ و حامي شماست و بزودي شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، و عاقبت امر شما را ختم به خير خواهد نمود و دشمنان شما را به انواع بلاها گرفتار خواهد ساخت و در عوض رنجها و سختيهايي كه مي كشيد شما را از انواع تعمتها و كرامتها برخوردار خواهد كرد، پس شكوه مكنيد و سخني نگوئيد كه از قدر و ارزش شما بكاهد [898] .آنگاه فرمود: لباسي را براي من آريد كه كسي در آن طمع نكند تا آن را زير لباسهايم بپوشم كه از بدنم بيرون نياورند، پس لباس كوتاهي را براي او آوردند، آن حضرت فرمود: نه، اين لباس اهل ذلت است؛ آنگاه لباس كهنه اي را گرفته و آن را پاره نمود و در بر كرد [899] . پس سروالي را از حبره طلب نمود و آن را چاك زده و پوشيد، و چنين كرد كه آن را بيرون نياورند.و چون خواست به طرف ميدان رود التفاتي بسوي دخترش كه از زنان جدا گشته و در گوشه اي مي گريست و ندبه مي كرد، نمود، امام عليه السلام نزد او آمد و او را تسلي داد و اين زبان حال اوست:هذا الوداع عزيزتي و الملتقي يوم القيامة عند حوض الكوثرفدعي البكاء و للاسار تهيئي و استشعري الصبر الجميل و بادريو اذا رايتيني علي وجه الثري دامي الوريد مبضعا فتصبري [900] .

يورش وحشيانه

آنگاه عمر بن سعد فرياد برآورد و به سپاه كوفه گفت: مادامي كه حسين در كنار

[ صفحه 366] خيمه ها با اهل بيت خود مشغول وداع است بر او حمله كنيد! كه اگر از آنان فارغ شود شما را از هم بطوري پراكنده كند كه ميمنه از ميسره باز شناخته نشود! پس بر آن حضرت حمله كرده و او را تيرباران نمودند بگونه اي كه تيرها از ميان طناب چادرها و خيمه ها مي گذشت و پيراهن بعضي از زنان را پاره مي كرد، پس امام عليه السلام بر سپاه دشمن حمله كرد و همانند شير خشمگين بر آنان تاخت در حالي كه از هر طرف باران تير مي باريد و آن بزرگوار سينه اش را سپر آن تيرها قرار مي داد [901] .در اين هنگام امام عليه السلام به سپاه كوفه فرمود: براي چه با من مقاتله مي كنيد؟ آيا حقي را ترك كردم يا سنتي را تغيير داده ام؟ و يا شريعتي را تبديل كرده ام؟!آن جماعت پاسخ دادند نه! ولي با تو قتال مي كنيم بخاطر كينه اي كه از پدرت داريم! و آنچه با پدران و پيرمردان ما در روز بدر و حنين كرده است [902] .چون امام عليه السلام اين سخن را از آن گروه شنيد به سختي گريست و بعد به طرف راست و چپ نگريست ولي كسي از انصارش را نديد مگر اينكه خاك بر پيشاني آنها نشسته و شهيد شده بودند [903] .

تير سه شعبه

امام عليه السلام ايستاد تا لحظه اي استراحت نمايد در حالي كه در اثر مبارزه و شدت گرما توانش كم شده بود، ناگاه سنگي بر پيشاني مباركش اصابت كرد، پس لباس خود را گرفت كه خون را از صورتش پاك نمايد تيري سه شعبه آهنين و مسموم بر سينه ي مباركش- و بر اساس

بعضي از روايات- بر قلب مبارك حضرتش نشست.امام حسين عليه السلام فرمود «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» و سر بسوي آسمان [ صفحه 367] برداشت و گفت: خدايا! تو مي داني اينان كسي را مي كشند كه روي زمين فرزند پيامبري جز او نيست؛ سپس تير را گرفته از پشت بيرون آورد و خون همانند ناودان جاري شد، آنگاه دستش را زير آن زخم گرفته، چون از خون لبريز شد به آسمان پاشيد و از آن خون قطره اي بازنگشت باز دست مباركش را از خون پر كرده و بر صورت و محاسنش ماليد و فرمود: همين گونه باشم تا جدم رسول خدا را ملاقات كنم و بگويم: اي رسول خدا! مرا اين گروه كشتند [904] .

تهاجم به خيام

سپس باز هم آن حضرت با دشمن مقاتله مي كرد تا اينكه شمر بن ذي الجوشن آمد و بين او و خيمه ها و اهل بيت آن حضرت حائل شد [905] ؛ امام عليه السلام بر سپاه كوفه فرياد زد و فرمود: واي بر شما اي پيروان آل ابي سفيان! اگر شما را ديني نيست و از روز معاد باكي نداريد لااقل در دنيا آزاده باشيد، اگر از نژاد عرب هستيد به حسب خود بازگرديد!شمر ندا كرد: چه مي گوئي اي پسر فاطمه؟!امام عليه السلام فرمود: من با شما مقاتله مي كنم و شما با من جنگ داريد، زنان را گناهي نيست، به اين گروه تجاوزگر خود سفارش كن تا زنده هستم متعرض حرم من نشوند.شمر گفت: اين چنين خواهيم كرد اي پسر فاطمه!آنگاه رو به لشكرش كرده و فرياد زد: از حرم و سراپرده ي اين مرد دور شويد و آهنگ خود او

كنيد! كه بجان خودم سوگند او كفو كريمي است!پس سپاه كوفه با سلاح متوجه آن حضرت گرديده و آن بزرگوار بر آنها حمله [ صفحه 368] مي كرد و آنان بر آن حضرت يورش مي بردند و در آن حال در طلب جرعه اي آب بود كه نيافت تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد [906] .و گفته اند: آنقدر تير به بدن مباركش اصابت كرده بود كه زره آن حضرت همانند خارپشت پر از تير شده بود، و تمام اين تيرها در قسمت جلو وپيش روي آن حضرت بود. [907] .پس مدتي نسبتا طولاني از روز سپري شد و مردم از كشتن آن حضرت پرهيز كرده و هر كدام اين كار را به ديگري واگذار مي نمودند، در اين هنگام شمر فرياد زد: واي بر شما! مادرتان در عزايتان بگريد! چه انتظاري داريد؟ او را بكشيد. پس از هر جانب به او حمله ور شدند [908] .بعضي نوشته اند كه: امام حسين عليه السلام سه ساعت از روز روي زمين افتاده بود و به آسمان نظر مي كرد و مي گفت: «صبرا علي قضائك لا معبود سواك، يا غياث المستغيثين»، پس چهل نفر از لشكر بسوي امام شتافتند تا سر از بدنش جدا سازند و عمر بن سعد مي گفت: در كشتن او شتاب كنيد.شبث بن ربعي در حالي كه شمشير در دست داشت نزديك امام آمد كه سر از تن آن بزرگوار جدا نمايد، آن حضرت نظري به او نمود كه او شمشير را رها كرده و در حاليكه فرياد ميزد فرار كرد [909] .

دعاي امام

و چون امر بر حسين سخت شد سر بسوي آسمان برداشت و گفت: [ صفحه

369] اللهم متعالي المكان عظيم الجبروت شديد المحال غني عن الخلائق عريض الكبرياء قادر علي ما تشاء قريب الرحمة صادق الوعد سابغ النعمة حسن البلاء قريب اذا دعيت محيط بما خلقت قابل التوبة لمن تاب اليك قادر علي ما اردت تدرك ما طلبت شكور اذا شكرت ذكور اذا ذكرت ادعوك محتاجا و ارغب اليك فقيرا و افزع اليك خائفا و ابكي مكروبا و استعين بك ضعيفا و اتوكل عليك كافيا اللهم احكم بيننا و بين قومنا فانهم غرونا و خذلونا و غدورا بنا و نحن عترة نبيك و ولد حبيبك محمد صلي الله عليه وآله وسلم الذي اصطفيته بالرسالة و ائتمنته علي الوحي فاجعل لنا من امرنا فرجا و مخرجا يا ارحم الراحمين [910] .اي خداي بلند مرتبه و داراي قدرت و سلطنتي عظيم و تدبير و عقابي شديد، بي نياز از خلائق و داراي كبريائي پهناور و گسترده و بر هر چه خواهي قدرت داري رحمت تو قريب و به وعده ي خود عمل خواهي كرد، نعمت تو تمام و بلاي تو نيكو، چون خوانده شوي نزديك و بر مخلوقات احاطه داشته و توبه ي تائب را مي پذيري، بر هر چه اراده كني نيرومند و بر آنچه خواهي كني توانا، چون تو را سپاس گويند سپاس جزا دهي و چون تو را ياد كنند يادشان كني، تو را مي خوانم در حالي كه محتاجم و رغبت بسوي تو دارم در حالي كه فقيرم، به تو پناه مي برم در هراس و ترس و مي گريم در سختيها، و از تو كمك مي گيرم در حال ضعف، و بر تو توكل مي كنم و مرا كافي است. خدايا! بين ما و قوم ما

تو حكم فرما، اينان ما را فريفته و ما را تنها گذاشتند و با ما غدر نمودند و ما عترت پيامبر توايم و فرزند حبيب تو محمد كه او را به رسالت برگزيدي و او را امين وحي خود قرار دادي، پس براي ما قرار ده از امر ما فرج و گشايشي اي [ صفحه 370] مهربانترين مهربانان.

مناجات امام

امام عليه السلام در آخرين لحظات عمر شريفش با خدا راز و نياز نموده با اين جملات مناجات مي كرد:صبرا علي قضائك يا رب لا اله سواك يا غياث المستغثين مالي رب سواك و لا معبود غيرك صبرا علي حلمك يا غياث من لا غياث له يا دائما لا نفاد له يا محيي الموتي يا قائما علي كل نفس بما كسبت، احكم بيني و بينهم و انت خير الحاكمين [911] .بر قضا و حكم تو اي خدا صبر پيشه سازم، خدايي بحز تو نيست اي فريادرس استغاثه كنندگان! پروردگاري براي من غير تو نيست و معبودي بجز تو ندارم، بر حكم تو صبر مي كنم اي فريادرس كسي كه جز تو فريادرسي ندارد و اي كسي كه ابدي و دائمي هستي و مردگان را زنده مي كني، اي آگاه و شاهد و ناظر بر تمام كردار و افعال مخلوق خود! تو در ميان من و اين گروه حكم كن كه تو بهترين حكم كنندگاني.

شهادت امام

هنگامي كه در اثر كثرت جراحات و تشنگي ضعف بر آن بزرگوار مستولي گرديد، شمر فرياد زد: چرا منتظر هستيد؟ حسين جراحات زيادي برداشته و نيزه ها او را از پاي درآورده است، از هر طرف بر او حمله كنيد، مادرانتان در عزاي شما بگريد!پس از هر طرف بر او حمله ور شدند، حصين بن تميم تيري بر دهان آن حضرت [ صفحه 371] زد و ابوايوب غنوي تيري بر حلق نازنينش و زرعه بن شريك ضربتي بر كتف امام وارد ساخت و سنان بن انس نيزه اي به سينه ي مبارك آن حضرت زد و صالح بن وهب نيزه اي بر پهلوي آن بزرگوار وارد كرد كه آن

حضرت بر گونه ي راست روي زمين افتاد، آنگاه آن حضرت نشست و تير را از حلق شريفش بدر آورد، در اين حال عمر بن سعد به امام نزديك شد [912] .

فرياد عقيله

زينب كبري از خيمه بيرون آمد و فرياد مي زد: وا اخاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! اي كاش آسمان بر زمين سقوط مي كرد و اي كاش كوهها خرد و پراكنده بر هامون مي ريخت [913] . پس بر عمر بن سعد فرياد زد: واي بر تو! ابو عبدالله را مي كشند و تو تماشا مي كني؟ او هيچ جوابي نداد! زينب فرياد برآورد و گفت: واي بر شما! آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ باز هيچ كس پاسخي نداد [914] .و بعضي نقل كرده اند كه: عمر بن سعد اشكش جاري گرديد ولي صورتش را از زينب برگرداند [915] .

هلال بن نافع

هلال مي گويد: ما با اصحاب عمر بن سعد ايستاده بوديم كه ناگهان ديديم كسي فرياد مي زد: اي امير! بشارت كه اينك شمر حسين را به قتل رساند!هلال مي گويد: من ميان دو صف آمدم و جان دادن امام را تماشا مي كردم! بخدا [ صفحه 372] قسم هيچ كشته بخون آغشته اي را نيكوتر و درخشنده روي تر از او نديدم، نور چهره ي او و زيبائي هيئت او انديشه ي قتل وي را از ياد من ببرد و در آن حال شربتي از آب مي خواست، شنيدم مردي مي گفت: هرگز آب نخوري تا بر آتش درآئي و از حميم آن بنوشي [916] و امام را شنيدم در پاسخ مي فرمود: من نزد جدم مي روم و در بهشت در كنار او خواهم بود و از آب گوارا بنوشم و از آنچه شما با من كرديد بدو شكايت كنم.پس همه ي جماعت در غضب شدند كه گوئي خداوند در دل آنها رحمت نيافريده بود و من گفتم: بخدا قسم ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم! [917] .

آخرين لحظات

پس زماني گذشت و هر كس كه نزديك آن بزرگوار مي شد و كشتن امام براي او ممكن بود، بازمي گشت و كراهت داشت كه آن حضرت را به قتل برساند، سپس شخصي كه او را مالك بن نمير كندي مي گفتند و او مردي شقي و بي باك بود نزديك امام آمد و شمشيري بر سر مبارك آن بزرگوار زد كه برنس را قطع كرده و به سر مبارك آن حضرت رسيد كه خون جاري گرديد. امام حسين عليه السلام آن برنس را انداخت و كلاهي را طلب كرد و بر سر گذاشت و به آن مرد فرمود: هرگز

با آن دست غذا و آب نخوري و خدا تو را با ظالمان محشور گرداند! آن مرد كندي برنس امام را برداشت و بعد از آن هميشه در فقر و مسكنت بسر مي برد و دستانش مانند آدمهاي شل، از كار افتاد [918] .و چون آن بزرگوار از اسب به روي زمين فرود آمد خواست بر جانب راست بخوابد از كثرت جراحات ممكن نشد سپس بر پهلوي چپ خواست بخوابد اما نشد پس مقداري از رمل و خاك را گرد آورد و همانند بالشي درست كرده و سر بر آن نهاد [ صفحه 373] و سپاه كوفه در حيرت بودند كه او در چه حالتي است؟ بعضي مي گفتند: او از دنيا رفته است و بعضي مي گفتند: توان جنگ كردن ندارد [919] .

فرمان قتل

عمر بن سعد به مردي كه در طرف راست او بود گفت: واي بر تو! پياده شو و او را به قتل برسان، خولي بن يزيد سرعت كرده تا سر امام را جدا سازد، سنان بن انس نخعي لعنة الله پياده شد و با شمشير بر گلوي شريف آن حضرت مي زد و مي گفت: و الله! من سر تو را جدا مي كنم و مي دانم تو پسر رسول خدا هستي و پدر و مادرت بهترين مردم است، سپس سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا كرد [920] .

تعيين قاتل

1- «شمر بن ذي الجوشن» ابن عبدالبر از خليفه بن خياط نقل كرده است: آن كسي كه امام حسين را به قتل رساند شمر بن ذي الجوشن است و امير لشكر عمر بن سعد بوده است [921] ، و نوشته است كه: شمر در خشم شد و روي سينه ي مبارك امام نشست و محاسن آن بزرگوار را گرفت، چون خواست امام را بقتل برساند امام لبخندي زد و فرمود: ايا مرا مي كشي و مي داني من كيستم؟شمر گفت: تو را خوب مي شناسم، مادرت فاطمه ي زهرا و پدرت علي مرتضي و جدت محمد مصطفي است، تو را مي كشم و باكي ندارم!! پس امام را با دوازده ضربه ي [ صفحه 374] شمشير به شهادت رساند و سر مبارك آن حضرت را جدا كرد [922] .2- «سنان بن انس نخعي» او به خولي گفت: سر حسين را از بدن جدا كن، خولي چون خواست چنين كند فتوري در او پيدا شد و لرزه بر اندامش افتاد، سنان او را گفت: «فت الله عضدك!» «خدا بازويت را سست گرداند از چه مي لرزي؟» پس خود پياده

گشت و سر امام را جدا ساخته و او را به دست خولي داد! [923] 3- «خولي بن يزيد» او بر امام يورش برد و سر مقدس آن بزرگوار را جدا نمود و نزد عبيدالله بن زياد برد و گفت:اوقر ركابي فضة و ذهبا اني قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و خيرهم ان ينسبون نسبا [924] [925] .

شيون ملائكه

چون امام عليه السلام به شهادت رسيد ملائكه آسمان به شيون آمدند و گفتند: پروردگارا!اين حسين برگزيده ي تو و فرزند پيامبر توست. پس خداوند عز و جل تمثال حضرت قائم عليه السلام را برا ي ملائكه ظاهر گردانيد و فرمود: به اين قائم از خون حسين انتقام خواهم گرفت [926] . [ صفحه 375]

خبر شهادت

راوي مي گويد: كنيزي از ناحيه ي خيام امام حسين عليه السلام بيرون آمد، مردي به او گفت: يا امة الله! مولاي تو كشته شده است.آن كنيز مي گويد: من با سرعت بسوي بانوي خود به حرم بازگشتم و فرياد زدم و زنان حرم نيز بپاخاسته و همراه من فرياد زدند [927] همه از خيمه ها بيرون دويدند ولي سالار زينب را نديدند

آخرين شهيد

سويد بن مطاع در ميان شهداء در اثر جراحات زياد افتاده بود (ظاهرأ او در حمله ي اول در اثر تيرهاي دشمن روي زمين افتاده و از هوش رفته بود) وقتي به هوش آمد شنيد كه مي گويند: قتل الحسين! «حسين كشته شد» در خود احساس سبكي كرد كه مي تواند برخيزد و با او حربه اي بود و شمشير او را گرفته بودند، پس با همان حربه ساعتي با دشمن مقاتله كرد تا او را عروة بن بطان و زيد بن رقاد به قتل رسانيدند و او آخرين نفر از اصحاب امام حسين بود كه شهيد گرديد [928] .

ذو الجناح

پس اسب آن حضرب شيهه كشان و گريان به جانب خيمه ها شتافت در حالي كه پيشاني خود را به خون امام عليه السلام آغشته نموده بود [929] . و از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه اسب مي گفت: «الظليمة الظليمة من امة قتلت ابن بنت نبيها» «واي از ستم امتي كه [ صفحه 376] فرزند دختر پيامبر خود را كشتند» و با همان فرياد رو به خيمه ها آورد [930] .و در زيارت ناحيه آمده است:فلما رأين النساء جوادك مخزيا و نظرن سر جك عليه ملويا برزن من الخدور ناشرات الشعور عل الخدود لا طمات الوجوه سافرات و بالعويل داعيات و بعد العز مذللات و الي مصرعك مبادرات، و الشمر جالس علي صدرك و مولغ سيفه علي نحرك قابض علي شيبتك بيده دابح لك بمهنده [931] .پس چون بانوان حرم اسب تو را با آن هيئت و بدون سوار مشاهده نمودند كه زينش واژگون و يالش پر از خون است از خيمه ها بيرون آمدند در حالي كه موهاي

خود را پريشان و بر صورت خود سيلي مي زدند و نقاب از چهرها مي افكندند و به صداي بلند شيون مي كردند و بسوي قتلگاه مي شتافتند در همان حال شمر ملعون بر سينه ي مباركت نشسته بود و محاسن شريفت را در يك دست گرفته و با دست ديگر با خنجر سر از بدنت جدا مي كرد.

دگرگوني عالم

پس از شهادت آن بزرگوار، سپاه كوفه سه تكبير گفتند! زمين به سختي لرزيد و شرق و غرب تاريك شد و مردم را زلزله و برق فروگرفت و آسمان خون باريد و هاتفي از آسمان ندا كرد كه: بخدا سوگند امام فرزند امام و برادر امام و پدر امامان، حسين بن علي كشته شد [932] .راوي گفت: در آن وقت غبار شديد توأم با تاريكي و طوفان سرخي كه امكان ديدن نمي گذاشت آسمان را فراگرفت كه آن گروه گمان كردند عذاب بر آنها نازل [ صفحه 377] گرديده و ساعتها ادامه داشت [933] .امام صادق عليه السلام به زراره فرمود: اي زراره! آسمان چهل روز بر حسين عليه السلام خون گريست و زمين چهل روز به سياهي گريست و خورشيد تا چهل روز به گرفتگي و سرخي گريست و كوهها از هم پاشيد و فروريخت و درياها متلاطم گشت [934] .داود بن فرقد از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه حضرت فرمود: چون حسين بن علي عليه السلام شهيد شد آسمان نيلگون گرديد تا يك سال؛ سپس فرمود: آسمان و زمين بر حسين بن علي عليه السلام يك سال گريست و بر يحيي بن زكريا نيز گريسته بود، و سرخي آسمان همان گريه ي آن است [935] .در «اثبات الوصيه» مسعودي

آمده است: روايت شده است كه آسمان چهارده روز بر حسين عليه السلام گريست؛ سؤال شد كه: علامت گريه ي آسمان چه بوده است؟ در پاسخ گفتند: خورشيد در ميان سرخي طلوع و غروب مي كرد [936] .و سيوطي نقل مي كند كه: چون حسين بن علي كشته شد تا هفت روز نور خورشيد بر ديوارها زرد رنگ بود و بعضي از كواكب با بعضي ديگر برخود كردند، و روز عاشورا كه آن حضرت شهيد شد خورشيد گرفت و آفاق آسمان تا شش ماه سرخ گونه بود [937] .خلاد مي گويد: بعد از شهادت حسين عليه السلام تا مدتي خورشيد چون طلوع مي كرد بر ديوارها و ساختمانها صبح و عصر آثار سرخي به چشم مي خورد و مردم هر سنگي را بر مي داشتند زير آن خون تازه بود! [ صفحه 378] ابوقبيل مي گويد چون حسين عليه السلام كشته شد خورشيد آن چنان گرفت و كه ستارگان نيمه ي روز ظاهر گرديدند تا اينكه ما گمان كرديم قيامت برپا شده است [938] و در صواعق ابن حجر از ترمذي نقل كرده است: ام سلمه پيامبر را در خواب ديد در حالي كه بر چهره و سرش غبار و گرد نشسته و مي گريست، علت آن را پرسيد، پيامبر فرمود: هم اكنون حسين را كشتند [939] .از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه: چون حسين بن علي را به شمشير زدند و از اسب افتاد و مردم براي جدا كردن سر مبارك او شتاب كردند، از عرش منادي فرياد زد: اي امتي كه بعد از پيامبر خود متحير و گمراه شده ايد! خداوند شما را به اضحي و فطر موفق ندارد [940] مردم مدينه شامگاه

آن روز كه حسين عليه السلام كشته شد هاتفي را شنيدند كه مي گفت:مسح الرسول جبينه فله بريق الخدودابواه من عليا قريش وجده خير الجدود [941] [942] مي آيد از سمت غربت، اسبي كه تنهاي تنهاست تصوير مردي- كه رفته ست- در چشمهايش هويداستيالش كه همزاد موج ست، دارد فراز و فرودي اما فرازي كه بشكوه، اما فرودي كه زيباست [ صفحه 379] در عمق يادش نهفته ست خشمي كه پايان ندارد در زير خاكستر او، گلهاي آتش شكوفاستدر جان او ريشه كرده ست، عشقي كه زخمي ترين ست زخمي كه از جنس گودال، اما به ژرفاي درياستدر چشم او مي سرايد مردي كه شعر رسايش با آنكه كوتاه و ژرف ست، اما در اوج بلند استداغي كه از جنس لاله است در چشم اشكش شكفته ست؟ يا سركشي هاي آتش در آب و آينه پيداست!هم زين او واژگون ست هم يال او غرق خون ست جايي كه بايد بيفتد از پاي زينب، همين جاستدارد زبان نگاهش، با خود سلام و پيامي گويي سلامش به زينب، اما پيامش به دنياست:افتاد امام من از پاي، تا آنكه مردي بتازد در صحنه هايي كه امروز، در عرصه هاي كه فرداستاين اسب بي صاحب انگار، در انتظار سواري ست تا كاروان را براند در امتدادي كه پيداست [943] .

تاريخ شهادت

امام حسين عليه السلام در روز جمعه دهم محرم سال 61 هجري بعد از نماز ظهر به شهادت رسيد و در آن هنگام از سن مباركش 56 سال و چند ماه گذشته بود [944] . [ صفحه 380] بلاذري نقل كرده است كه: شهادت آن حضرت روز شنبه بوده است مصادف با عاشوراء، و گفته شده كه روز جمعه بوده است. [945] و

ابن شهرآشوب نيز روز شنبه دهم محرم را روز شهادت آن بزرگوار نقل نموده، سپس مي گويد: گفته شده است كه روز جمعه بعد از نماز ظهر بوده، و گفته شده كه روز دوشنبه بوده است [946] .

تعداد زخمهاي امام

روايت شده است كه در پيراهن آن بزرگوار يكصد و چند نشانه از تير و نيزه و شمشير مشاهده شد، و از امام صادق عليه السلام نقل شده كه: بر بدن امام حسين عليه السلام جاي سي و سه زخم نيزه و سي و چهار زخم شمشير پيدا كردند [947] .

پس از شهادت

گفته اند: پس از شهادت امام عليه السلام، سپاه دشمن براي به يغما بردن لباسهاي امام از يكديگر سبقت گرفتند.طبري از ابومخنف نقل كرده است كه: لباسهاي امام را از بدن مباركش بيرون آوردند! سراويل آن حضرت را بحر بن كعب تميمي گرفت! (در الملهوف روايت نموه كه او زمين گير و پاهاي او خشك شد و از حركت ماند)، و پيراهن او را اسحاق بن حياة حضرمي برداشت و پوشيد (پس موي او ريخت و پيسي گرفت)، و عمامه ي آن بزرگوار را احبش بن مرثد و يا جابر بن يزيد بر سر بست (و ديوانه شد)، و برنس آن حضرت را كه از خز بود مالك بن بشير كندي به يغما برد و چون همسرش از اين [ صفحه 381] جريان آگاهي يافت بين ايشان نزاع در گرفت (او نيز فقير و مستمند باقيمانده ي عمرش را زندگي كرد)، و زره «بتراء» آن بزرگوار را عمر بن سعد برداشت! و جون مختار او را كشت آن زره را به قاتل او ابي عمره واگذار نمود. و زره ديگر آن حضرت را مالك بن نمير گرفت و پوشيد (و مجنون گرديد)، قطيفه ي آن بزرگوار را قيس بن اشعث برداشت كه از جنس خز بود و پس از آن او را قيس قطيفه ناميدند (و خوارزمي نقل كرده

است او به مرض جذام گرفتار شد و افراد خانواده اش از او كناره ميگرفتند و او را در مزبله انداختند تا اينكه مرد و سگها گوشت بدن او را قبل از مرگ خوردند). و كفش آن حضرت را مردي از قبيله ي بني اود برداشت كه او را اسود مي گفتند، و شمشير او را مردي از قبيله ي بني نهشل گرفت و پس از آن به دست حبيب بن بديل افتاد، و در الملهوف آمده كه اين شمشير به غارت رفته غير از ذوالفقار است كه آن از ذخائر نبوت و امامت است.ابن شهر آشوب مي گويد: كمان آن حضرت و متعلقاتش را دحيل بن خثيمه جعفي بن شبيب حضرمي و جرير بن مسعود ثعلبة بن اسود اوسي برداشتند، و انگشتر آن حضرت را- آنگونه كه در اكثر مقاتل آمده است- بجدل بن سليم كلبي برداشت و انگشت آن حضرت را با انگشتر قطع نمود! و اين انگشتر غير از آن انگشتري است كه از ذخائر نبوت است زيرا آن را امام حسين عليه السلام آنطوري كه شيخ صدوق از محمد بن مسلم نقل كرده است در دست حضرت علي بن الحسين عليه السلام نمود.محمد بن مسلم مي گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ي خاتم امام حسين عليه السلام سؤال نمودم كه بعد از ايشان بدست چه كسي رسيد؟ و به امام عرض كردم كه گويا انگشتر آن بزرگوار را دشمن برده است.فرمود: چنين نيست كه مي گويند، بدرستي كه حسين عليه السلام به فرزندش علي بن الحسين وصيت نمود و خاتم خود را در انگشت او نمود و امر را به او واگذار كرد [948] . [ صفحه 382] ابن

زائده مي گويد: ديگر شهدا واصحاب و اهل بيت آن بزرگوار را نيز سپاه كوفه عريان نمودند ولباسشان را به يغما بردند.

غارت خيام

دشمن در غارت خيمه هاي حسيني بر يكديگر سبقت مي گرفتند بگونه اي كه چادر از سر زنان مي كشيدند، دختران آل رسول از سرا پرده ي خود بيرون آمده و همه مي گريستند واز فراق عزيزان وبزرگان خويش شيون مي كردند.حميد بن مسلم روايت كرده است كه: زني را ديدم از قبيله ي بني بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر بن سعد بود و هنگامي كه ديد آن گروه بر زنان حسين و خيام آنها يورش برده و غارت مي كنند، شمشيري بدست گرفت و بسوي خيام آمده قبيله خود را صدا زد و گفت: اي آل بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا را تاراج مي كنند؟ «لا حكم الا لله، يا لثارات رسول الله»«هيچ فرماني جز فرمان خداوند نيست، به خونخواهي رسول خدا برخيزيد»، شوهرش او را گرفت و به جاي خود باز گرداند.راوي گفت: سپاهيان عمر بن سعد زنان را از خيمه ها بيرون نموده و آتش در آن افكندند، كه زنان به بيرون دويدند در حالي كه جامه هايشان ربوده سر وپاي آنها برهنه بود [949] .آنگاه يك مرد پستي از سپاه دشمن به ام كلثوم يورش برد وگوشواره ي او را بدر آورد! و آن خبيث در حالي كه مي گريست متوجه فاطمه بنت الحسين گرديد و خلخال از پايش كشيد!دختر امام حسين عليه السلام با تعجب به او گفت: چرا گريه مي كني؟!! [ صفحه 383] او در پاسخ گفت: چگونه نگريم در حالي

كه اموال دختر رسول خدا را غارت مي كنم!فاطمه بنت الحسين چون اين عطوفت را ديد به او گفت: پس چنين مكن!آن مرد گفت: هراس دارم ديگري آن را بردارد! [950] پس آنچه در خيام از اموال و امتعه بود به يغما بردند. شمر قطعه طلائي را در خيام يافت آن را به دخترش داد تا براي خود زيوري بسازد! آن طلا را نزد طلا ساز برد و چون آن طلا را در آتش گذاشت از بين رفت [951] .حميد بن مسلم مي گويد: بخدا سوگند من ديدم كه سپاهيان ابن سعد كه به خيمه ها يورش برده بودند بر سر تصاحب جامه هاي زنان با آنها نزاع مي كردند تا اينكه مغلوب شده و جامه ي آنها را مي بردند.شمر با گروهي از پياده نظام به خيمه ي علي بن الحسين عليه السلام آمدند و او بر فراش خود خوابيده و به شدت بيمار بود، همراهان شمر به او گفتند كه: اين بيمار را به قتل نمي رساني؟حميد بن مسلم مي گويد: من گفتم: سبحان الله! آيا نوجوانان [952] هم كشته مي شوند؟ اين كودك است و بيماري او را بس است؛ پس من اصرار نمودم تا اينكه آنها را از كشتن او باز داشتم [953] .شمر گفت ابن زياد مرا امر كرده است كه فرزندان حسين را بقتل برسانم ولي عمر بن سعد در جلوگيري از كشتن او مبالغه كرد؛ خصوصأ چون زينب دختر [ صفحه 384] اميرالمؤمنين از قصد شمر مطلع شد آمد و گفت: او هرگز كشته نشود تا من كشته نشوم، آنگاه دست از او كشيدند [954] .فاطمه بنت الحسين عليها السلام مي گويد: مردي را ديدم كه زنان را با سر نيزه ي خود

تعقيب مي كرد، بعضي از آنان به بعضي پناه مي بردند! و جامه ها و زيور آنان را ربوده بودند! و آن مرد چون مرا ديد آهنگ من نمود، گريختم! او مرا دنبال نمود و با نيزه بر من حمله كرد كه من بر صورت خود افتاده و بيهوش شدم! و چون به هوش آمدم عمه ام ام كلثوم را ديدم كه بر بالين من نشسته و گريه مي كند [955] .

حميده دختر مسلم

حضرت مسلم بن عقيل را دختري بود كه يازده سال داشت و نام او حميده و مادرش ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب عليه السلام است، و بعضي نام او را عاتكه و مادر او را رقيه دختر علي بن ابي طالب عليه السلام گفته اند، و عمرش هفت سال بود، و در روز عاشورا چون لشكر به خيمه ها هجوم بردند به شهادت رسيد! [956] در بحار آمده است كه: طفلي شش ساله از امام حسن مجتبي با امام حسين شهيد شد [957] به نام احمد بن الحسن، و دو خواهر او نيز كه از مادر با او يكي بودند به نام ام الحسن و ام الحسين بعد از شهادت امام حسين عليه السلام در اثر هجوم به خيمه ها براي غارت، جان دادند [958] . [ صفحه 385]

آتش زدن خيمه ها

در اين هنگام دشمن براي سوزاندن خيمه هاي اهل بيت عليهم السلام اقدام نمود در حالي كه زنان و فرزندان در خيام بودند، پس شعله هايي از آتش آوردند در حالي كه يكي از آنها فرياد مي زد: «احرقوا بيوت الظالمين!!» «سرا پرده ي ظالمين را بسوزانيد!!» و ايشان آتش در خيمه ها افكندند! دختران رسول خدا از خيمه ها خارج شده و مي گريختند در حالي كه آتش آنها را از پشت سر تعقيب مي كرد! بعضي از كودكان يتيم دامن عمه را گرفته تا از آتش محفوظ بمانند و از ظلم دشمنان در امان باشند، و بعضي در بيابان متواري و برخي به آن ستمگراني كه دلهايشان خالي از مهرباني و عطوفت بود استغاثه مي كردند.امام سجاد عليه السلام در طول حياتش بعد از شهادت امام حسين عليه السلام هر گاه خاطره هاي تلخ روز عاشورا را

به ياد مي آورد با اشك و اندوه فراوان مي فرمود: بخدا سوگند هيچ گاه به عمه ها و خواهرانم نظر نمي كنم جز اينكه گريه گلويم را مي گيرد و ياد مي كنم آن لحظات را كه آنها از خيمه اي به خيمه ي ديگر مي گريختند و منادي سپاه كوفه فرياد مي زد كه: خيمه هاي اين ستمگران را بسوزانيد! [959] حميد بن مسلم مي گويد: عمر بن سعد نزديك خيمه هاي امام آمد، زنان برخاسته و رو در روي او فرياد برآوردند و گريستند، پس او به اصحابش گفت: كسي حق ندارد كه در خيمه هاي اين زنان درآيد و متعرض اين جوان مريض (امام سجاد) شود. زنان از او خواستند تا لباسهاي غارت شده ي آنان را به ايشان بازگرداند، تا خود را بپوشانند، عمر بن سعد گفت: كسي كه از متاع اين زنان چيزي برداشته بازگرداند؛ بخدا سوگند احدي از آن گروه چيزي را باز پس نداد، پس عمر بن سعد گروهي را به [ صفحه 386] خيمه و سراپرده ي زنان گماشت و دستور داد آنها را نگهداري كنند تا كسي از خيمه ها خارج نگردد و آنان را آزار ندهند. آنگاه عمر بن سعد به چادر خود بازگشت [960] .مؤلف كتاب «معالي السبطين» نقل كرده است كه: شامگاه روز عاشورا دو طفل در اثر دهشت و تشنگي جان سپردند، و چون زينب كبري براي جمع عيال و اطفال جستجو مي كرد آن دو طفل را نيافت تا اينكه آنها را در حالي كه دست در گردن يكديگر داشتند پيدا كرد كه آنها از دنيا رفته بودند [961] .

درخواست جايزه

پس سنان بن انس بر در خيمه ي عمر بن سعد آمد و با صداي بلند فرياد زد:اوقر ركابي فضة

و ذهبا انا قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و خيرهم در ينسبون نسباو خيرهم في قومهم مركبا [962] .عمر بن سعد گفت: گواهي مي دهم كه تو ديوانه اي! و هرگز عاقل نبوده اي! بعد دستور داد او را به درون خيمه آورند، و چون سنان بن انس وارد خيمه شد با چوبدستي خود بر او چند ضربه نواخت و گفت: اي احمق! اينچنين سخن مي گويي؟! بخدا سوگند اگر ابن زياد از تو بشنود گردن تو را خواهد زد!! [963] .سر گشته بانوان، وسط آتش خيام چون در ميان آب، نقوش ستاره هااطفال خردسال، ز اطراف خيمه ها هر سو دوان، چو از دل آتش شراره ها [ صفحه 387] غير از جگر، كه دسترس اشقيا نبود چيزي نماند در بر ايشان ز پاره هاانگشت رفت در سر انگشتري به باد شد گوشها دريده پي گوشواره هاسبط شهي كه نام همايون او برند هر صبح و ظهر و شام، فراز مناره هادر خاك و خون فتاده و، و تازند بر تنش با نعلها، كه ناله برآرد ز خاره ها

اوج بيدادگري

آنگاه عمر بن سعد بحهت امتثال فرمان ابن زياد، در ميان اصحابش فرياد برداشت: «من ينتدب للحسين؟!» «كيست كه داوطلب باشد و بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت او را زير سم اسبها لگدمال نمايد؟!».شمر مبادرت نمود! و اسب بر بدن مطهر امام تاخت! [964] و ده نفر ديگر از سپاه كوفه اجابت كردند كه نامهاي آنها عبارت است از:1- اسحاق بن حويه2- اخنس بن مرثد3- حكيم بن طفيل4- عمرو بن صبيح5- رجاء بن منقذ6- سالم بن خثيمه جعفي7- واحد بن ناعم8- صالح بن وهب9-هاني بن ثبيت10- اسيد بن مالكآنان

با اسب بر بدن امام تاختند بگونه اي كه سينه ي مبارك آن بزرگوار را درهم كوبيدند.پس اين ده نفر آمدند و در برابر ابن زياد ايستاده و جايزه طلب كردند، ابن زياد گفت: شما كيستيد؟ اسيد بن مالك- يكي از اينان لعنهم الله- گفت:نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الاسر [965] . [ صفحه 388] عبيدالله فرمان داد تا جايزه ي ناچيزي به آنها دادند!! [966] .همچنين نقل شده است كه آنها سينه و كمر امام حسين عليه السلام را زير لگد اسبها كوبيدند [967] .

حديث جمال

چون امام عليه السلام به شهادت رسيد ساربان آمد و بدن آن بزرگوار را بدون سر يافت، دست برد تا كمربند حضرت را بردارد، آن بزرگوار دست راست خود را آورد و كمربند را گرفت، پس جمال دست آن حضرت را قطع كرد، و سپس مجددأ خواست كه كمربند را باز كند، امام عليه السلام با دست چپ خود كمربند را گرفت، جمال دست چپ آن حضرت را نيز قطع كرد [968] .

اصحاب مجروح امام

بعضي از ياران امام عليه السلام به سبب جراحات در ميدان افتاده و سپاه عمر بن سعد آنها را بقتل نرساندند و اين افراد عبارت بودند از:1- سوار بن حمير جابري، او را در حالي كه مجروح شده بود از معركه ي قتال بيرون بردند، و بعد از گذشت شش ماه در اثر جراحات درگذشت.2-عمر و بن عبدالله، او نيز در ميدان جنگ در اثر جراحات افتاده بود كه او را انتقال دادند و بعد از يك سال از دنيا رفت.3- حسن بن الحسن، او فرزند امام حسن مجتبي عليه السلام و در كنار عموي گراميش امام حسين عليه السلام با سپاه كوفه مبارزه نمود تا در اثر جراحات به زمين افتاد، و چون [ صفحه 389] اصحاب عمر بن سعد براي جدا كردن سرها آمدند او را ديدند كه رمقي در بدن دارد، مردي به نام اسماء بن خارجه كه از اقوام مادري او بود از كشتن او مانع شد و او را با خود به كوفه برد و جراحات او را معالجه كرد تا اينكه التيام يافت، آنگاه از كوفه به مدينه منتقل گرديد [969]

مادران شهدا كه در كربلا بودند

سماوي نقل كرده است كه در كربلا 9 نفر شهيد شدند كه مادران آنان نيز در كربلا حضور داشتند:1- عبدالله بن الحسين عليه السلام، مادرش رباب است.2- عون بن عبدالله بن جعفر، مادرش زينب كبري است.3- قاسم بن الحسن عليه السلام، مادرش رمله است.4- عبدالله بن الحسن عليه السلام مادرش دختر شليل بجلي است5- عبدالله بن مسلم، مادرش رقيه دختر علي عليه السلام است.6- محمد بن ابي سعيد بن عقيل.7- عمرو بن جناده كه مادرش او را امر

به جنگ با دشمنان مي كرد.8- عبدالله بن كلبي كه او نيز بر اساس آنچه طاووسي ذكر كرده است مادرش او را ترغيب به جهاد مي كرد.9- علي بن الحسين عليه السلام، مادرش ليلي است كه در خيمه ايستاده بود و دعا مي كرد، بر اساس آنچه در بعضي از اخبار آمده است، و هنگامي كه آن بزرگوار را شهيد كردند او شاهد شهادت فرزندش بود [970] .و در تنقيح المقال آمده است كه منجح بهمراه ماردش حسنيه نيز در كربلا حضور [ صفحه 390] داشته است [971] .

شهداي از صحابه ي پيامبر

از صحابه ي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم كه در واقعه ي كربلا به شهادت رسيدند پنج نفر بودند:1- انس بن الحرث كاهلي كه همه ي مورخين شهادت او را در كربلا ذكر كرده اند.2- حبيب بن مظاهر اسدي، ابن حجر ذكر كرده است.3- مسسلم بن عوسجه اسدي، محمد بن سعد در «طبقات» ذكر كرده است.4- هاني بن عروه مرادي كه در كوفه با مسلم بن عقيل شهيد شد و بيش از هشتاد سال داشت.5- عبدالله بن يقطر حميري كه سن او با سن امام حسين عليه السلام برابر بود، او نيز قبل از امام عليه السلام در كوفه شهيد شد [972] .

تعداد شهداي كربلا

1- «هفتاد و دو نفر» اين تعداد را بلاذري نقل كرده است و مي گويد: تمام كساني كه با حسين عليه السلام كشته شده اند از اصحاب و ياران او هفتاد و دو مرد بوده است [973] . و شيخ مفيد رحمة الله همين تعداد را ذكر كرده است و مي گويد امام حسين عليه السلام با اصحابش صبح روز عاشورا آماده ي قتال شدند و با امام حسين عليه السلام سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بودند [974] و همين عدد را ابن اثير در تاريخش آورده است [975] . و باز همين تعداد [ صفحه 391] را محمد بن جرير طبري شيعي در «دلائل الامامه» نقل كرده است [976] ، و همين قول مشهور است.2- «هشتاد و هفت نفر» اين تعداد را مسعودي نقل كرده و مي گويد: جميع كساني كه با حسين عليه السلام در روز عاشورا كشته شده اند در كربلا هشتاد و هفت نفر بوده اند [977] .3- «شصت و يك نفر» بعضي روايت

كرده اند كه در آن روز تعداد شهيدان شصت و يك نفر بوده است [978] ولي ممكن است اين تعداد اصحاب و ياران امام غير از شهداي از اهل بيت و بني هاشم بوده اند كه با شهداي بني هاشم مجموعأ همان قول بعدي خواهد بود.4- «هفتاد و هشت نفر» اين تعداد را سيد ابن طاووس نقل كرده است و مي گويد: روايت شده است كه اصحاب حسين عليه السلام هفتاد و هشت نفر بوده اند [979] ، و با امام عليه السلام هفتاد و نه نفر مي شوند و با آن تعدادي كه از «اثبات الوصيه» نقل شده و شهداي بني هاشم تطبيق مي كند.5- «هشتاد و دو نفر» اين تعداد را مرحوم مجلسي از محمد بن ابي طالب نقل كرده است [980] .6- «يكصد و چهل و پنج نفر» از امام باقر عليه السلام نقل كرده اند كه شهداي كربلا چهل و پنج سواره و يكصد نفر پياده بوده اند [981] . [ صفحه 392]

ياراني كه به شهادت نرسيدند

چند تن از ياران امام عليه السلام بودند كه از دست ستمگران مجرمي كه تشنه ي ريختن خونهاي اهل بيت معصومين بودند نجات يافتند كه آنان عبارت بودند از:1- امام زين العابدين عليه السلام، و آن بزرگوار در كربلا مريض بود. شمر خواست آن حضرت را بقتل برساند، زينب عليها السلام آمد و از كشتن او ممانعت كرد [982] .2- امام محمد بن علي الباقر عليه السلام، آن بزرگوار در واقعه ي كربلا كودكي بود دو سال و چند ماه از عمر شريفش بيشتر نگذشته بود [983] .3- حسن بن الحسن، شرح حال او را قبلا ذكر كرديم كه مجروح شد و او را به كوفه بردند و معالجه نمودند

تا بهبودي يافت [984] .4- عمر بن الحسن.5- زيد بن الحسن.چون اسيران را منتقل كردند اين سه نفر از اولاد امام حسن عليه السلام از جمله ي اسراء بودند [985] .6- قاسم بن عبدالله او يكي ديگر از فرزندان عبدالله بن جعفر طيار است.7- محمد بن عقيل [986] .8- عقبة بن سمعان، او غلام حصرت رباب است [987] ، سپاهيان دشمن او را گرفته [ صفحه 393] و نزد عمر بن سعد آوردند، عمر بن سعد او را گفت: تو كيستي؟ عقبه بن سمعان گفت: مملوك و غلامم. او را آزاد نمودند [988] .9- موقع بن ثمامه ي اسدي، او نيز با امام حسين عليه السلام بود و آنچه تير داشت بسوي دشمن افكند و با آنان مقاتله كرد، پس گروهي از قبيله اش آمده و او را امان دادند و نزد آنان رفت، چون عبيدالله از اين واقعه آگاه شد او را به «زاره» تبعيد نمود [989] .10- مسلم بن رباح، او با امام حسين عليه السلام بود و آن حضرت را خدمت مي كرد و چون امام عليه السلام كشته شد او رهايي پيدا كرده و نجات يافت، و او همان كسي است كه بعضي از وقايع كربلا را روايت مي كند [990] .11- ضحاك بن عبدالله، در گذشته بيان كرديم كه يكي ديگر از كساني كه در كربلا كشته نشد ضحاك بن عبدالله مي باشد كه مشروحأ جريان امر را ذكر كرديم.

كساني كه بعد از امام شهيد شدند

1- سويد بن ابي مطاع كه بيهوش شده شود، چون به هوش آمد و خبر شهادت امام عليه السلام و فرياد كودكان آن حضرت را شنيد مقاتله كرد تا شهيد شد.2 و 3- سعد بن الحرث

و برادر او ابوالحتوف كه در سپاه دشمن بودند، چون امام عليه السلام شهيد شد و فرياد اطفال آن حضرت را شنيدند تائب شدند و روي به سپاه كوفه كردند و شمشير زدند تا به شهادت رسيدند.4- محمد بن ابي سعيد بن عقيل كه چون امام حسين عليه السلام بر روي زمين افتاد و فرياد عيال و كودكان بلند شد او هراسان به درب خيمه آمد، او را لقيط يا هاني به شهادت رساند [991] . [ صفحه 394]

طفلان مسلم بن عقيل

چون حسين بن علي عليه السلام شهيد گرديد، دو پسر كوچك از لشكرگاهش اسير شدند [992] و آنها را نزد عبيدالله آوردند، او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: اين دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده بر آنها سخت گيري كن. اين دو كودك در زندان روزها روزه مي گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براي آنها مي آوردند. يك سال بدين منوال گذشت، يكي از آنها به ديگري گفت: اي برادر! مدتي است مادر زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندان بان آمد ما خود را به او معرفي مي كنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.شب هنگام كه زندانبان پير نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اي شيخ! آيا محمد صلي الله عليه وآله وسلم را مي شناسي؟جواب داد: چگونه نشناسم؟ او پيامبر من است.گفت: جعفر بن ابي طالب رامي شناسي؟در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.گفت: ما از خاندان پيامبر

تو محمد صلي الله عليه وآله وسلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي طالب هستيم كه يك سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مي گيري.زندانبان پير بشدت ناراحت شد و براي جبران بي مهريهاي خود، بر پاي آن دو بوسه مي زد و مي گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم، اين در زندان به روي شما باز است هر كجا كه مي خواهيد برويد. و دو قرص نان جو و يك كوزه [ صفحه 395] آب در اختيار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شويد تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.آن دو كودك [993] از زندان بيرون آمده و به در خانه ي پيرزني رسيدند، پس به او گفتند: ما دو كودك غريب و ناآشنائيم، امشب ما را ميهمان كن و چون صبح شود خواهيم رفت.پيرزن گفت: عزيزانم! شما كيانيد كه از هر گلي خوشبوتريد؟گفتند ما از خاندان پيغمبريم كه از زندان عبيدالله بن زياد گريخته ايم.پيرزن گفت: عزيزانم! من داماد بدكاري دارم كه در واقعه ي كربلا به طرفداري از ابن زياد حضور داشته و مي ترسم شما را ببيند و پس از شناختن به قتل برساند.گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مي دهيم.پيرزن براي آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابيدند و، برادر كوچك به برادر بزرگتر گفت: بيا امشب پيش هم بخوابيم، مي ترسم مرگ ما را از هم جدا كند!پاسي از شب گذشته بود كه داماد آن پير

زن در خانه را به صدا درآورد، و پيرزن پرسيد كيستي؟گفت: داماد تو.گفت: چرا اينقدر دير آمدي؟گفت: واي بر تو، پيش از آنكه از خستگي از پاي در افتم در را باز كن.پرسيد: مگر چه اتفاق افتاده؟!گفت: دو كودك از زندان عبيدالله گريخته اند و امير فرمان داده است به هر كس كه سر يكي از آنها را بياورد هزار جايزه بدهند، و براي دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خيلي تلاش كردم تا آنها را پيدا كنم ولي متأسفانه نتوانستم!پيرزن گفت: از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بترس كه در روز قيامت دشمن تو باشد. [ صفحه 396] گفت: چه مي گويي؟ بايد دنيا را بدست آورد!گفت: دنياي بي آخرت به چه دردي مي خورد؟گفت: تو از آنها طرفداري مي كني مثل اينكه از آنها اطلاع داري، بايد تو را نزد امير ببرم.گفت: امير از من پيرزن كه در گوشه ي بيابان زندگي مي كنم چه مي خواهد؟!گفت: در را باز كن تا امشب را استراحت كرده و صبح به جستجوي آنها برخيزم.پيرزن در را به روي او باز كرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نيمه ي شب بود كه صداي آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاريكي شب به جستجوي آنها پرداخت و چون به نزديكي آنها رسيد، پرسيدند: كيستي؟ گفت: من صاحت خانه ام شما كيانيد؟ برادر كوچكتر كه زودتر بيدار شده بود برادر بزرگتر را بيدار كرد و به او گفت: از آنچه مي ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستي سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟گفت:

آري.گفتند: اماني كه خدا و رسولش محترم مي دارند؟گفت: آري.گفتند: بر امان خود خدا و رسول را گواه مي گيري؟گفت: آري.گفتند: ما از عترت پيامبر تو هستيم كه از زندان عبيدالله گريخته ايم.او كه از فرط خوشحالي سر از پاي نمي شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداي را كه شما را به دست من اسير كرد. سپس آن دو كودك يتيم را محكم بست تا فرار نكنند.در سپيده دم، غلام سياهي را كه «فليح» نام داشت، صدا كرد و گفت: اين دو كودك [ صفحه 397] را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرم!غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يكي از آنها گفت: اي غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبرت شباهت داري.گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كيستيد؟!گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان كرد و اينك دامادش مي خواهد ما را بكشد.آن غلام سياه دست و پاي آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر؛ سپس شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشي، و چون نافرماني خدا كني من از تو اطاعت نمي كنم.داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو

را از حلال و حرام فراهم مي كنم و دنياي تو را آباد خواهم كرد، فورأ اين دو كودك را گردن بزن و سرهاي آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير برگرفت كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يكي از آنها گفت: اي جوان از عذاب دوزخ براي تو بيمناكم.گفت: شما كيستيد؟گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم هستيم، پدرت مي خواهد ما را بكشد.آن پسر هم پس از آگاهي، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرماني كردي؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.آن مرد گفت: جز خودم كسي آنها را نكشد؛ شمشير برگرفت و آن دو كودك را به [ صفحه 398] كنار فرات برده تيغ بركشيد و چون چشم كودكان به شمشير برهنه ي او افتاد گريسته و گفتند: اي مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد.گفت: سر شما را براي ابن زياد مي برم و جايزه مي گيرم.گفتند: خويشي ما با رسول خدا را ناديده مي گيري؟گفت: شما با رسول خدا پيوند نداريد!گفتند: اي مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ي ما حكم كند.گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديك كنم.گفتند: اي مرد! به كودكي ما رحم كن!گفت: خدا در دلم رحمي نيافريده است.گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.گفت: به حال شما سودي ندارد، بخوانيدآنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و

فرياد برآوردند كه: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن [994] .سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه اي گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگ غلطاند و گفت: مي خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالي كه آغشته به خون برادرم باشم. آنمرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مي رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.ابن زياد بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت، سرها را جلوي [ صفحه 399] ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واي بر تو! كجا آنها را پيدا كردي؟!گفت: پيرزني از خويشان من آنها را ميهمان كرده بود.گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايي كردي؟سپس از او پرسيد: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامي جريان را براي ابن زياد بازگو كرد.ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردي تا به تو چهار هزار درهم جايزه دهم؟گفت: دلم راه نداد جز آنكه به خون آنها خود را به تو نزديك كنم.ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟گفت: دستها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و اين مرد به حق حكم كن.ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو

به حاضران در مجلس كرده گفت: كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟مردي شامي از جاي برخاست و گفت: من! [995] .عبيدالله گفت: او را به همان جايي كه اين دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولي خون او را مگذار كه با خون آنها درهم آميزد، و سر او را نزد من بياور.آن مرد شامي فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در كنار فرات به سزاي عمل ننگنيش رسانيد و سرش را براي ابن زياد برد.نوشته اند كه: سر او را بر نيزه كرده و در كوچه ها مي گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تير آنرا نشانه مي رفتند و مي گفتند: اين است كشنده ي عترت رسول خدا [996] . [ صفحه 400]

تلفات دشمن

حجم خسارات و تلفات دشمن بغايت سنگين و زياد بود. ياران امام عليه السلام با وجود كمي تعدادشان دشمن را تار و مار كرده و ضربات مهلكي بر آنها وارد آورده بودند بگونه اي كه بعضي از مورخين گفته اند: خانه اي در كوفه نبود مگر آنكه از آن صداي نوحه و گريه بلند بود. در بعضي از مقاتل تعداد كشتگان لشكر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذكر نموده اند [997] .البته با توجه به شجاعت فوق العاده ي امام عليه السلام و برادران و فرزندان و ديگر عزيزان او، و نيز ايثار و فداكاري اصحاب آن حضرت، اين تعداد مبالغه آميز بنظر نمي رسد، بعنوان نمونه تنها امام عليه السلام يكهزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانيده است [998] ؛ همچنين حضرت عباس بن علي عليه السلام وقتي يك تنه حمله نمود به شريعه كه از آن

چهار هزار نفر محافظت مي نمودند همه از هم گسيختند و تعداد زيادي از آنان به خاك مذلت غلطيدند [999] كه تعداد مقتولين را قبل از ورود به شريعه بر حسب آنچه روايت شده است هشتاد نفر ذكر كرده اند [1000] ؛ و لشكر دشمن در برابر حضرت علي اكبر عليه السلام ناتوان و حيران مانده بود و با آنكه تشنه كام بود صد و بيست نفر را به قتل رساند [1001] ، كه بعضي اين تعداد را دويست نفر ذكر كرده اند [1002] . و همينطور ديگر عزيزان از اهل بيت و اصحاب شجاع و فداكار امام عليه السلام. [ صفحه 401]

سن امام هنگام شهادت

درباره ي سن آن بزرگوار گفته شده است كه در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت كه هفت سال را در كنار جدش رسول خدا و سي سال با پدرش اميرالمؤمنين و ده سال نيز با برادرش امام حسن عليه السلام و مدت خلافت حضرت بعد از برادرش يازده سال بوده است [1003] .

سر مقدس امام

عمر بن سعد عليهماالسلام سر مقدس امام عليه السلام را در همان روز (روز عاشورا) بوسيله ي خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي نزد عبيدالله بن زياد فرستاد! [1004] پس خولي بن يزيد با آن سر مقدس به كوفه آمد و به جانب قصر عبيدالله رفت، چون درب قصر را بسته يافت بسوي خانه ي خود آمد و آن سر مقدس را زير طشتي قرار داد!هشام مي گويد: پدرم براي من از نوار دختر مالك (همسر خولي) نقل كرد كه [ صفحه 402] گفت: شب هنگام ديدم خولي چيزي را به خانه آورده زير طشت پنهان مي كند از او سؤال كردم: اين چيست؟گفت: چيزي براي تو آوردم كه هميشه بي نياز باشي! اينك سر حسين در سراي توست.نوار گفت: به او گفتم: واي بر تو! مردم زر و سيم به خانه مي آورند و تو سر پسر دختر پيامبر؟! بخدا سوگند هرگز با تو در يك خانه زندگي نمي كنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، بخدا سوگند كه نوري را ديدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پيوسته بود و مرغان سفيدي را نيز ديدم كه بر گرد آن طشت تا بامداد مي چرخيدند، و چون صبح شد خولي آن سر را نزد عبيدالله بن زياد برد [1005] .به خولي

گفت آن زن پارسا: كرا باز از پا درآورده اي؟!كه در اين دل شب چو غارتگران برايم زر و زيور آورده ايبه همراهت امشب چه بوي خوشي ست مگر بار مشك تر آورده اي؟!چنان كوفتي در، كه پنداشتم ز ميدان جنگي، سر آورده اي!چو دانست آورده سر، گفت: آه! كه مهمان بي پيكر آورده اي!چو بشناخت سرا را، بگفت: اي عجب! سري با شكوه و فر آورده ايبميرم، در اين نيمه شب از كجا سر سبط پيغمبر آورده اي؟!چه حقي شده در ميان پايمال كه تو رفته اي داور آورده اي؟! [ صفحه 403] گل آتش ست اين، كه از كوه طور تو با خاك و خاكستر آورده اي(نگارنده)! با گفتن اين رثا خروش از ملايك برآورده اي [1006] .

تقسيم سرهاي مقدس

عمر بن سعد فرمان داد كه سرهاي ديگر ياران و اصحاب امام را از بدنها جدا ساخته! و خاك و خون از آنها شسته و اين هفتاد و دو سر را باغ شمر بن ذي الجوشن و قيص بن اشعث و عمرو بن حجاج به كوفه فرستاد [1007] .و روايت شده است كه قبائل آن سرهاي مقدس را بين خود تقسيم كردند:1- قبيله ي كنده كه رئيس آنها قيس بن اشعث بود، سيزده سر!2- قبيله ي هوازن به فرماندهي شمر بن ذي الجوشن، دوازده سر!3- قبيله ي تميم، هفده سر!4- قبيله ي بني اسد، شانزده سر!5- قبيله ي مذحج، هفت سر!6- باقيمانده از مردم، سيزده سر! [1008] .

سفر از كربلا

عمر بن سعد بعد از شهادت امام حسين عليه السلام، دو روز ديگر در كربلا ماند آنگاه بسوي كوفه كوچ كرد و دختران و خواهران و كودكان امام را هم با خود به كوفه برد در حالي كه علي بن الحسين همچنان مريض بود [1009] . [ صفحه 404] و در نقل ديگري آمده است كه: عمر بن سعد لعنه الله روز عاشورا و روز ديگر را يعني روز يازدهم تا زوال آفتاب در كربلا ماند و كشتگان خود را جمع آوردي نمود و بر آنها نماز خواند و دفن نمود! و بدن مقدس حسين عليه السلام و يارانش را همانگونه بر روي خاك افتاده رها كرد! آنگاه به حميد بن بكير احمري دستور داد كه در ميان لشكر براي حركت بسوي كوفه فرياد بزند [1010] .

تعداد اسيران

با بررسي و تفحص در كتابهاي مقتل و مصادر مختلف، بطور دقيق در جائي نيافتم كه آمار زنان و كودكان از بني هاشم و غير بني هاشم كه بهمراه امام حسين عليه السلام به كربلا آمده بودند و بعد از شهادت امام عليه السلام آنان را اسير و به كوفه بردند، چقدر بوده است.و ما تعدادي از اسيران بني هاشم و غير بني هاشم را بطور پراكنده از مصادر جمع آوري نموديم كه ذيلا نامهان آنان را مي آوريم:

اسيران از مردان بني هاشم

1- امام علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام2- امام محمد بن علي بن الحسين عليه السلام [1011] .3- حسن بن الحسن عليه السلام [1012] .4- محمد الاصغر بن علي بن ابي طالب؛ بنا بر قولي [1013] . [ صفحه 405] 5- عمر بن الحسن بن علي بن ابي طالب [1014] .6- زيد بن الحسن بن علي بن ابي طالب [1015] .7- فرزند مسلم بن عقيل.8- فرزند ديگري از مسلم بن عقيل [1016] .

اسيران از زنان بني هاشم

1- حضرت زينب كبري عليها السلام دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام، او بهمراه برادرش امام حسين عليه السلام در كربلا بود و از آنجا بهمراه ديگر اسيران به شام رفت [1017] .2- ام كلثوم كه او زينب صغري مي باشد، او با برادرش حسين عليه السلام به كربلا آمد و با حضرت سجاد عليه السلام به شام و از آنجا به مدينه رفت [1018] .3- فاطمه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام [1019] .4- فاطمه دختر امام حسين عليه السلام [1020] .5- سكينه دختر امام حسين عليه السلام [1021] .6- رباب دختر امرء القيس، همسر امام حسين عليه السلام [1022] . [ صفحه 406] 7- دختر چهار ساله از امام حسين عليه السلام (رقيه) [1023] .8- رقيه همسر مسلم بن عقيل.9- دختر مسلم بن عقيل [1024] .10- خوصاء كه مشهور به «ام الثغر» مي باشد، همسر عقيل و مادر جعفر بن عقيل، و در كربلا بهمراه فرزندش آمده بود [1025] .11- ام كلثوم صغري، دختر عبدالله بن جعفر و زينب كبري كه بهمراه شوهرش قاسم بن محمد جعفر به كربلا آمد و شوهرش شهيد شد [1026] .12- رمله مادر قاسم فرزند امام حسن مجتبي عليه السلام [1027] .13- شهربانو

مادر طفلي است كه از خيمه ها بيرون آمد و هاني بن ثبيت او را شهيد كرد [1028] ؛ و اين بانو غير از مادر حضرت سجاد عليه السلام است.14- ليلي دختر مسعود بن خالد تميمي، مادر عبدالله اصغر كه در كربلا شهيد شد [1029] ؛ و اين بانو از همسران اميرالمؤمنين عليه السلام است و غير از ليلي مادر حضرت علي اكبر است.15- فاطمه دختر امام حسن مجتبي عليه السلام و مادر حضرت باقر عليه السلام كه بهمراه امام زين العابدين عليه السلام به كربلا آمد و جزو قافله ي اسيران به شام رفت [1030] . [ صفحه 407]

اسيران از زنان غير بني هاشم

1- حسنيه خدمتكار حضرت زين العابدين عليه السلام كه بهمراه پسرش منجح به كربلا آمد، پس منجح به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيد [1031] .2- همسر عبدالله بن عمير كلبي كه بهمراه شوهرش به كربلا آمد و شوهرش را به دفاع از اهل بيت ترغيب مي كرد، و عبدالله خواست او را بازگرداند، نپذيرفت؛ امام حسين عليه السلام او را به خيمه بازگرداند [1032] .3- فكيهه مادر قارب بن عبدالله بن اريقط. قارب بهمراه مادرش فكيهه- كه خادمه ي رباب همسر امام حسين عليه السلام بود- به مكه و از آنجا به كربلا آمد، و در حمله ي اول شهيد گرديد [1033] .4- بحريه دختر مسعود خزرجي كه همراه شوهرش جنادة بن كعب و فرزندش عمرو بن جناده به كربلا آمد، پس شوهر و فرزندش هر دو شهيد شدند [1034] .5- كنيز مسلم بن عوسجه ي اسدي كه بعد از شهادت مسلم بن عوسجه فرياد مي زد: «يابن عوسجتاه! يا سيداه [1035] . و بعضي او را ام خلف زوجه ي مسلم بن عوسجه ذكر كرده اند

[1036] .6- فضه ي خادمه كه در بعضي از روايات آمده است كه در كربلا حضور داشته است [1037] . اين تعداد از اسيران را در مصادر ذكر شده- اعم از بني هاشم و غير آنان- يافتم، و ممكن است تعداد اسيران بيش از مقدار ذكر شده باشد ولي ارباب مقاتل متعرض ذكر [ صفحه 408] آنها نشده اند، و شاهد بر اين امر اين است كه ما تعداد اسيران بني هاشم را از مردان هشت نفر ذكر كرده ايم در حالي كه ابن عبد ربه نقل كرده است كه فقط از بني هاشم دوازده نفر نوجوان اسير شده اند [1038] .لازم به يادآوري است كه از مردان غير بني هاشم در ميان اسيران نام كسي را در مصادر تاريخي نيافتيم، فقط شخصي بنام مرقع بن ثمامه ي اسدي كه پس از مبارزه با سپاه كوفه و تمام شدن تيرهايش او را دستگير و نزد عمر بن سعد آوردند، اقوام و خويشان او كه در سپاه كوفه بودند وساطت كردند تا او را نكشند، پس او را بهمراه اسيران به كوفه آوردند و عبيدالله او را به «زاره» تبعيد نمود [1039] .و نقل شده است كه: چون اسيران را به كوفه آوردند عيالات و زنان غير از بني هاشم خويشان آنان در كوفه نزد عبيدالله رفته و تقاضاي آزادي آنها را نمودند، او دستور آزادي آنان را داد و بقيه ي اسيران از بني هاشم را به اسارت به شام فرستاد [1040] .

قافله ي اسيران

عمر بن سعد، خود با بازماندگان حسين آماده ي رفتن شد، گليم ها بر جهاز شتران انداخته و زنان را بر آنها سوار كردند و كاروانيان به هنگام ترك سرزمين كربلا با آنهمه داغها و مصيبتها

و با خاطراتي كه از عزيزان خود به خاطر داشتند، آن سرزمين را ترك مي كردند.فرزندان و خواهران امام حسين عليه السلام و ديگر بازماندگان از اهل بيت و نيز زنان و كودكان بعضي ياران امام را بر شترهاي بي محمل نشانيدند در حاليكه سر و روي آنان باز بود و حرمت عترت رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم را نگاه نداشتند و آنان را همچون اسيران [ صفحه 409] اجنبي به اسارت بردند و حريم خدا را در اين مورد نيز شكستند. و در اين مقام شاعر گفته:يصلي علي المبعوث من آل هاشم و يغزي بنوه ان ذا لعجيب [1041] .و ديگري گفته است:اترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب [1042] [1043] .البته دينوري مي گويد: زنان و دختران را در كجاوه هاي روپوش دار نشانيدند [1044] (كه اي كاش اين نقل صحيح باشد).

زينب در قتلگاه

هنگام حركت كاروان، بانوان به عمر بن سعد گفتند: شما را بخدا سوگند ما را بر كشتگانمان عبور دهيد.چون آن اسيران بدنهاي پاره پاره ي شهدا را مشاهده كردند كه در زير سم اسبها لگدكوب شده اند فرياد برآورده و بر صورت خود لطمه زدند [1045] .و بعضي نقل كرده اند كه: بني اميه بدن امام حسين عليه السلام و اصحابش را روي زمين گذاردند و زنان را از روي عمد و عناد بر شهيدان آل رسول عبور دادند، و چون ام كلثوم برادرش حسين عليه السلام را مشاهده كرد كه روي زمين افتاده و آغشته به خاك و خون و عريان است، خود را از بالاي شتر بر زمين افكند و بدن برادر را در آغوش [ صفحه 410] گرفت [1046] .قرة بن قيس تميمي مي گويد: من

به آن زنان نگاه مي كردم، چون بر كشتگان عبور كردند فرياد برآوردند و لطمه به صورت خود زدند، و اگر هر چه را فراموش كنم، كلمات زينب دختر فاطمه را در آن لحظه اي كه بر برادرش حسين گذشت فراموش نخواهم كرد [1047] ، بخدا سوگند كه بيقراريها و سخنان زينب هر دوست و دشمني را به گريه واداشت [1048] .

خطابه هاي زينب كبري

خطاب اولزينب عليها السلام دستهاي خود را در زير آن پيكر مقدس برد و به طرف آسمان بالا آورد و گفت:«الهي تقبل منا هذا القربان».«خداوندا اين قرباني را از ما قبول كن!» [1049] .خطاب دومپس با زبان پر گله آن بضعة البتول رو كرد در مدينه كه يا ايها الرسوليا محمداه! صلي عليك ملائكة السماء! هذا الحسين بالعراء، مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، و بناتك سبايا و ذريتك مقتله تسفي عليها الصبا. فابكت كل [ صفحه 411] عدو و صديق [1050] .اي رسول خدا! اي آنكه ملائكه ي زمين و آسمان بر تو درود مي فرستند، اين حسين توست كه اعضاي او را پاره پاره كردند، سر او را از قفا بريدند، اين حسين توست كه اعضاي او را پاره پاره كردند، سر او از قفا بريدند، اين حسين توست كه جسد او در صحرا افتاده در حالي كه بادها بر او مي وزند و خاك بر او مي نشانند. پس هر دشمن و دوستي را گرياند.خطاب سومپس رو در بقيع و به زهرا خطاب كرد مرغ هوا و ماهي دريا كباب كردكاي مونس شكسته دلان حال ما ببين ما را غريب و بي كس و بي اقربا ببينبعد از آن خطاب به مادر خود گفت:اي مادر! اي دختر خير البشر! نظري به

صحراي كربلا افكن و فرزند خود را ببين كه سرش بر نيزه ي مخالفان و تنش در خاك و خون غلطان است! اين جگر گوشه ي توست كه در اين صحرا روي خاك افتاده! و دختران خود را ببين كه سراپرده هاي آنها را سوزاندند و ايشان را بر شتران برهنه سوار كردند و به اسيري مي برند، ما فرزندان توايم كه در غربت گرفتار شده ايم [1051] .خطاب چهارمسپس با چشمي خونفشان روي به جسد سرور شهيدان كرد و گفت:بابي من اضحي عسكره في يوم الاثنين نهبا، بابي من فسطاطه مقطع العري، بابي من لا غائب فيرتجي و لا جريح فيداوي، بابي من نفسي له الفداء، بابي المهموم حتي قضي، بابي العطشان حتي مضي، بابي من شيبته تقطر بالدماء، بابي من جده رسول الله السماء، بابي من هو سبط نبي [ صفحه 412] الهدي، بابي محمد المصطفي، بابي خديجة الكبري، بابي علي المرتضي، بابي فاطمه الزهراء سيدة النساء بابي من ردت به الشمس و صلي [1052] .به فداي آنكس كه سپاهش روز دوشنبه غارت شد، به فداي آنكس كه ريسمان خيامش را قطع كردند، به قداي آنكس كه نه غائب است تا اميد باز گشتش باشد و نه مجروح است كه اميد بهبودش باشد، به فداي آنكس كه جان من فداي او باد به فداي آنكس كه با دلي اندوهناك و با لبي عطشان او را شهيد كردند، به فداي آنكس كه از محاسنش خون مي چكيد، به فداي آنكس كه جد او رسول خداست و او فرزند پيامبر محمد مصطفي و خديجه ي كبري و علي مرتضي و فاطمه ي زهرا سيده ي زنان است، به فداي آنكس كه خورشيد براي او

بازگشت تا نمازگزارد.خطاب پنجمآنگاه اصحاب پيامبر را مخاطب قرار داد و گفت:يا حزناه! يا كرباه! اليوم مات جدي رسول الله، يا اصحاب محمداه! هولاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا [1053] .امروز جدم رسول خدا از دنيا رفته؛ اي اصحاب پيامبر! اينان ذريه ي رسول خدا هستند كه آنان را همانند اسيران مي برند.از گفتار زينب، تمامي سپاهان دشمن به گريه درآمدند و وحوش صحرا و ماهيان دريا بيقراري كردند.راوي مي گويد كه: اكثر مردم در آن وقت ديدند كه از چشمان اسبها اشك جاري بود به نوعي كه سم اسبها تر شد! [1054] . [ صفحه 413] به زخمهاي تنت چون اشاره مي كردم به دامن از مژه جاري، ستاره مي كردمبراي رفتن تا كوفه، داشتم ترديد به مصحف بدنت استخاره مي كردمز سيل گريه ي لرزان خويش در كوفه خراب، پايه دار الاماره مي كردمكبوتران حريم تو را به هر منزل به قصد منزل ديگر، شماره مي كردمشبي كه يك تن از آنان ميان ره گم شد به سينه، پيراهن صبر پاره مي كردمبه طشت زر، به لبت چوب خيزران مي زد يزيد و من به تحير نظاره مي كردمبه سينه چنگ زنان خيره مي شدم به رباب چو ياد تشنگي شيرخواره مي كردمبه قطره قطره ي اشكم ازين سفر (تائب)! هماره آب، دل سنگ خاره مي كردم [1055] .

سكينه و پيكر امام

آنگاه سكينه دختر امام حسين عليه السلام جسد منور پدر خود را در برگرفت و با جگر سوخته مي ناليد تا جميع حاضران را به گريه درآورد، آنقدر گريست و بر سر خود زد كه بيهوش شد.حضرت سكينه خود حديث مي كرد كه: از پدرم شنيدم كه مي گفت:شيعتي ما ان شربتم عذت ماء فاذكرونياو سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني [1056] .پس كسي

را توان نبود كه او را از بدن مطهر پدرش دور سازد تا آنكه گروهي از سپاه دشمن آمدند و با قهر او را از بدن امام حسين عليه السلام جدا كردند [1057] .امام زين العابدين عليه السلام فرمود: چون در روز طف (عاشورا) بر ما آن ستمها رسيد [ صفحه 414] و پدرم با يارانش كشته شدند و حرم او را بر جهاز شتران سوار و به جانب كوفه روانه كردند، من كشتگان را بر زمين افكنده ديدم كه به خاك سپرده نشده بودند، و بر من گران بود و از آنچه مي ديدم سخت آشفته حال بودم و نزديك بود كه از اين درد قالب تهي كنم، عمه ام زينب عليها السلام آثار آن حزن را در من ديد و به من گفت: اي بازمانده ي جد و پدرم و برادرانم! چرا اينگونه بيتاب و جان خود را در معرض خطر قرار داده اي؟!گفتم: چگونه بيتابي نكنم و ناشكيبائي نورزم در حالي كه مي بينم پدر و برادران و عموها و عموزادگان و كسان من نيز زمين افتاده و به خون آغشته اند در حاليكه جامه هايشان را ربوده اند و نه كسي آنها را كفن كرده است و نه به خاك سپرده! هيچ كس نزديك آنها نمي شود! گويي خانواده ي ديلم و خزر هستند!عمه ام گفت: اينها تو را به جزع نياورد كه اين عهدي است از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم با جد و پدرت عليهماالسلام و خداوند پيماني گرفته از جماعتي از اين امت كه سركشان زمين آنها را نمي شناسند، اما فرشتگان آسمانها پس آنها را مي شناسند و آنها اين استخوانهاي پراكنده را جمع نموده و با اين پيكرهاي

خون آلود به خاك مي سپارند و در اين سرزمين (كربلا) براي قبر پدرت حسين عليه السلام نشاني برپا دارند كه آثار آن از بين نرود و هر اندازه كه دشمنان و سردمداران كفر و پيروان ذلالت در محو اين آثار بكوشند شناخته تر و عظيم تر گردد [1058] .

اجساد مطهر شهدا

همانگونه كه قبلا هم گفتيم امام حسين عليه السلام در روز عاشورا خيمه اي را آماده نمود و دستور داد تا هر يك از اهل بيت و اصحاب به شهادت برسد بدن او را به آن خيمه منتقل نمايند، و تنها بدني كه به اين خيمه منتقل نشد (شايد به علت جراحات سنگين [ صفحه 415] و پاره پاره بودن و تنهائي حسين عليه السلام) بدن مطهر قمر بني هاشم حضرت عباس عليه السلام بود.نوشته اند: هر گاه بدني را به خيمه ي شهدا مي آوردند، امام عليه السلام مي فرمودند: كشتگاني مانند پيامبران و آل پيامبران؛ و علي عليه السلام در وصف شهداي كربلا فرموده بودند: اينان بزرگان شهدا در دنيا و آخرت هستند، و هيچ كس تاكنون برايشان سبقت نگرفته است و هرگز بر آنها مقدم نخواهد شد.

مشاهدات مردي از بني اسد

مردي از بني اسد مي گويد: پس از رفتن قافله ي كربلا من به ميدان نبرد آمدم، صحنه ي عجيبي بود، اجساد مطهر اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و ياران امام عليه السلام غرقه در خون روي زمين افتاده بودند و خاك بر آنها نشسته بود، منظره اي بسيار حزن آور بود از بدنهاي مطهر آنان نور به آسمان مي تابيد و نسيمي كه بر آن اجساد عزيز مي گذشت عطرآگين بود، در اين هنگام شيري را ديدم كه در كنار جسد مطهر حضرت حسين عليه السلام آمد و خود را به خون مبارك امام آغشته كرد و چنان ناله مي كرد كه تاكنون نشنيده بودم، و آنچه كه بر تعجب من افزود آن بود كه شب هنگام نگاهي به صحنه ي كارزار كردم، در كنار هر بدن نوري ديدم همچون شمعي كه مي درخشد و صداي ناله

و گريه از كنار آن عزيزان به گوش مي رسيد [1059] .قد غير الطعن منهم كل جارحه الا المكارم في امن من الغير [1060] .در آن ميان پيكر سيد جوانان بهشت به گونه اي بود كه از مشاهده ي آن حتي دلي كه همانند سنگ سخت است پاره مي شد، ولي انوار الهي از اطراف آن بدن مطهر ساطع و [ صفحه 416] بوي عطر از جوانب آن پيكر مقدس به مشام مي رسيد [1061] .

دفن اجساد مطهر

در بعضي از مصادر آمده است: عده اي از قبيله ي بني اسد آمدند تا بدن مطهر امام عليه السلام و ياران را دفن نمانيد، اما چون معمولا بدنها سر نداشتند و حتي لباس آنها را ربوده بودند و بيشتر بدنها در اثر ضربات شمشير پاره پاره بود، قابل شناسائي نبودند و بني اسد متحير مانده بودند، در اين هنگام امام چهارم عليه السلام تشريف آورد و بدنها را به بني اسد معرفي نمود و خود به دفن بدن مطهر و مقدس پدر بزرگوارش اقدام كرد و در حالي كه بشدت گريه مي نمود مي فرمود:طوبي لارض تضمنت جسدك الطاهر، فان الدنيا بعدك مظلمة و الاخرة بنورك مشرقة، اما الليل فمسهد و الخزن فسرمد، او يختار الله لاهل بيتك دارك التي انت بها مقيم و عليك مني السلام يابن رسول الله و رحمة الله و بركاته.آفرين بر آن زميني كه پيكر پاك تو را در بر گرفته، دنيا پس از تو تاريك و آخرت به نور تو روشن است، ديگر شبها خواب ندارم و اندوهم را پاياني نيست تا اينكه خداوند اهل بيت تو را به تو ملحق گرداند و در مأواي تو جاي دهد، درود من بر تو اي فرزند

رسول خدا و رحمت خداوند بر تو باد.سپس روي قبر مطهر نوشت: «هذا قبر الحسين بن علي بن ابي طالب الذي قتلوه عطشانا غريبا».آنگاه بدن مقدس حضرت علي بن الحسين (علي اكبر) عليه السلام را پائين پاي حضرت به خاك سپردند، و بعد به دستور امام عليه السلام شهداي اهل بيت عليهماالسلام را در نزديكي قبر امام [ صفحه 417] حسين عليه السلام در يك محل به خاك سپردند [1062] ، و بني اسد همراه امام عليه السلام براي دفن قمر بني هاشم عليه السلام به طرف نهر علقمه حركت كردند و بدن مطهر عباس بن علي عليه السلام را در همانجا كه شهيد شده بود به خاك سپردند در اين هنگام امام سجاد عليه السلام و در حالي بشت گريه مي كرد فرمود:علي الدنيا بعدك العفا يا قمر بني هاشم و عليك مني السلام من شهيد محتسب و رحمة الله و بركاته.پس از تو- اي ماه بني هاشم- خاك بر دنيا ببارد، بر تو درود مي فرستم و رحمت خداوند را بر تو مي طلبم [1063] [1064] . [ صفحه 418] سپس بني اسد اصحاب را در يك محل دفن نمودند و حبيب بن مظاهر را همانجائي كه اكنون هست (نزديك بالاي سر امام) دفن كردند به جهت شأن و مرتبه اي كه در قبيله ي خود داشت، چون او از بني اسد و رئيس آنها بود [1065] .و در كامل بهائي آمده است: حر بن يزيد در همان محلي كه مقتول شده بود، دفن گرديد و مي گويد: بني اسد بر ساير قبائل عرب فخر مي كردند به اينكه: ما بر حسين عليه السلام و اصحابش نمازگزارده و آنها را دفن نموديم [1066] .

اجساد در روز دفن شدند يا در شب

بعضي از ارباب

مقاتل قائل به اين هستند كه دفن در روز دوازدهم بوده است، و بعضي به اينكه جريان دفن در شب سيزدهم بوده است؛ و به نظر مي رسد كه صحيحترين اقوال اين است كه اجساد مقدسه شب دوازدهم دفن شده اند [1067] . [ صفحه 419]

در كوفه

ورود اسيران به كوفه

مسلم جصاص (گچكار) مي گويد:عبيدالله بن زياد مرا براي تعمير دارالاماره نزد خود خواند، و من سرگرم سفيدكاري دارالاماره بودم كه ناگهان غوغا و فريادهايي را از دور شنيدم! از خدمتكاري كه همراه ما بود پرسيدم: مگر چه شده است كه كوفه را پر از ناله و فرياد مي بينم؟!گفت: هم اكنون سر يك خارجي را كه بر يزيد شوريده بود، مي آورند.از نام او پرسيدم، گفت: حسين بن علي!مسلم گويد: لحظه اي چند درنگ كردم، و همين كه آن خدمتكار براي انجام كاري مرا ترك گفت، از شدت ناراحتي و اندوه آنچنان با دست خود به صورت خود نواختم كه ترسيدم چشمم آسيب ديده و كور شده باشد. دست از گچكاري كشيدم، و دستان خود را شستم، و از راهي كه در پشت قصر قرار داشت، از دارالاماره بيرون آمدم تا به نزديكي مناسه [1068] رسيدم. در آنجا ايستادم ديدم كه مردم، در انتظار اسيران و سرهاي كشته شدگانند! در اين اثنا چهل محمل را مشاهده كردم كه بر روي چهل شتر حمل [ صفحه 420] مي شد و در آن محملها اهل بيت رسول صلي الله عليه وآله وسلم و دختران حضرت فاطمه ي زهرا عليها السلام قرار داشتند.ناگهان، امام سجاد عليه السلام را مشاهده كردم كه بر روي شتري برهنه و خالي از جهاز شتران سوار است، و از رگهاي گردن او (به

خاطر زنجيري كه بر گردن او گذارده بودند) خون جاري بود، و در حالي كه مي گريست، مي گفت:يا امة السوء! لا سقيا لربعكم! يا امة لم تراع جدنا فينا!لو اننا ورسول الله يجمعنا يوم القيامة ما كنتم تقولونا؟!تسيرونا علي الاقتاب عارية كاننا لم نشيد فيكم دينا!بني امية ما هذا الوقوف علي تلك المصائب لم تصغوا لداعينا!تصفقون علينا كفكم فرحا! و انتم في فجاج الارض تسبونا!اليس جدي رسول الله ويلكم اهدي البرية من سبل المضلينا؟!يا وقعة الطف قد اورثتني حزنا و الله يهتك استار المسيئينا! [1069] .مسلم گويد ديدم مردم كوفه به كودكان (گرسنه اي) كه در محملها نشسته بودند، نان و خرما و گردو مي دادند!! ام كلثوم از مشاهده ي اين رفتار ناهنجار فرياد برآورد كه: اي مردم كوفه! صدقه بر ما خاندان حرام است؛ و نان و خرما را از دست و دهان كودكان مي گرفت، و مردم (بر اين غفلت خود و هتك حرمتي كه كرده بودند) اشك [ صفحه 421] مي ريختند!و باز ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد و بر آنان نهيب زد كه: اي مردم كوفه مردانتان ما را مي كشند و زنانتان به حال ما مي گريند؟! در ميان ما و شما خدا داور است و در روز قيامت بين ما و شما داوري خواهد كرد.مسلم مي گويد كه: در اين اثناء صداي شيوني بلند شد و ديدم كه سرهاي مقدس شهداي كربلا را كه در پيشاپيش آنها سر مقدس امام حسين عليه السلام بود، بسوي ما مي آوردند.سر مبارك امام همانند ماه و به روشنايي ستاره ي زهره مي درخشيد، و شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود و محاسن مبارك او به رنگ

سياه خضاب شده و سيماي نوراني او بسان قرص ماه كه افق دميده باشد، جلوه گري مي كرد، وباد موهاي محاسن مبارك او را به جانب راست و يا چپ مي برد.در اين هنگام، چشم زينب كبري عليها السلام بر آن سر نوراني امام افتاد و پيشاني خود را چنان به قسمت پيشين محمل زد كه خون از زير مقنعه اي كه بر صورت داشت، جاري شد.پس به آن سر نوراني اشاره كرد و گفت:يا هلالا اما استتم كمالا غاله خسفه فابي غروبا!ما توهمت يا شفيق فؤادي! كان هذا مقدرا مكتوبا!يا اخي! فاطمه الصغيرة كلمها فقد كاد قلبها ان يذوبا!يا اخي! قلبك اشفيق علينا ماله قد قسي و صار صليبا!يا اخي! او تري عليا لدي الاسر مع اليتيم لا يطيق جوابا!كلما اوجعوه بالضرب نادا ك بذل يفيض دمعا سكوبا!يا اخي! ضمه اليك و قربه و سكن فؤداه المرعوبا! [ صفحه 422] ما اذل اليتيم حين ينادي بابيه و لا يراه مجيبا! [1070] [1071] .جلوه گري به روي ني سرت چو ماه مي كند غروبت اي هلال من عمر تباه مي كنددرون محمل مرا ز روي ني نگاه كن ببين چگونه دخترت تو را نگاه مي كند

اولين سري كه بر نيزه رفت

ابن اعثم كوفي نقل مي كند كه: عمر بن سعد، خاندان پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم را بر شتران برهنه و عريان سوار كرد و مانند اسيران به كوفه آورد، چون بدان شهر رسيدند، عبيدالله دستور داد تا سر مبارك امام حسين عليه السلام را بيرون برند و با اسيران به كوفه درآورند! پس آن سر مبارك را بر نيزه زدند و سرهاي ديگر را نيز، و پيشاپيش آنها سر مبارك امام را حركت مي دادند

تا وارد شهر كوفه شدند. آنگاه آن سرهاي پاك را در كوچه و بازار گردانيدند!عاصم از زر [1072] روايت نموده است كه: اولين سري كه در اسلام بر نيزه حركت داده [ صفحه 423] شد سر حسين بن علي عليه السلام بود و هرگز آن تعداد زن و مرد گريان تا آن روز ديده نشده بود!جزري گويد: اولين سري كه در اسلام بر چوب حمل شد، به قولي سر حسين بود ولي قول صحيح آن است كه اولين سري كه بر ني زدند، سر عمرو بن حمق خزاعي است [1073] [1074] .

شتران عريان

مردي مي گويد: در بازار كوفه نشسته بودم و از شهادت حسين عليه السلام آگاه نبودم، ولي مردم را در حيرت شديد و دهشتي بزرگ مي ديدم و علت آن را نمي دانستم. در آن هنگام، صداي تكبير و تهليل به گوشم رسيد، برخاستم ببينم چه شده است؟!ناگهان سرهائي را بر بالاي نيزه مشاهده كردم، و زنان و دختران كوچكي را كه بر شترهاي عريان و بي جهاز سوار بودند و سر آنها از شرم به پائين افتاده بود نظاره كردم و جواني سوار بر شتر ديدم كه به زنجير كشيده شده بود، و سرش برهنه و از پاهاي او [ صفحه 424] خون جاري بود، و در ميان كساني كه آن سرهاي مقدس را حركت مي دادند، مردي را ديدم كه بر نيزه ي نوراني تر از سرهاي ديگر بود و آثار كشته شدن در آن سر به چشم نمي خورد، و آن مرد با صداي بلند مي گفت:انا صاحب الرمح الطويل! انا صاحب السيف الصقيل!انا قاتل دين الاصيل! [1075] خاتوني از بين اسيران بر او نهيب زد كه: واي بر

تو! بگو:و من ناغاه في المهد جبرئيل و من بعض خدامه ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و من عتقاؤه صلصائيل و من اهتز لقتله عرش رب الجليل، و قل يا ويلك انا قاتل محمد المصطفي و علي المرتضي و فاطمة الزهراء و الحسن المزكي و ائمة الهدي و ملائكة السماء و الانبياء و الاوصياء.اين كسي است كه جبرئيل در گهواره براي او لاي لاي مي گفت، و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل از خدمتگزاران او بودند، و صلصائيل از آزاد شدگان اوست، و او كسي است كه عرش خدا از كشته شدن او به لرزه درآمده است. واي بر تو! به مردم بگو كه: من قاتل محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه ي زهرا و حسن مزكي و ائمه ي هدي و ملائكه ي آسمان و انبياء و اوصياء هستم!راوي مي گويد: از آن زن نامش را پرسيدم، پاسخ داد: من زينب دختر علي بن ابي طالب عليه السلام، و اين اسيران، دختران پيامبر و علي عليه السلام هستند [1076] .كربلا را مي سرود اين بار، روي نيزه ها با دو صد ايهام معني دار، روي نيزه هانينوائي شعر او، از ناي هفتاد و دو ني مثل يك ترجيع شد تكرار، روي نيزه ها [ صفحه 425] چوب خشك ني به هفتاد و دو گل آذين شده است لاله ها را سر به سر بشمار روي نيزه هازخمي داغند اين گلهاي پرپر اي نسيم! پاي خود آرامتر بگذار روي نيزه هايا بر اين نيزار خون امشب متاب اي ماهتاب! يا قدم آهسته تر بردار روي نيزه هاياد داري آسمان! با اختران خورشيد گفت: وعده ي ديدار مان اين بار، روي نيزه ها؟!قافله در رجعت سرخ است و فتنه در كمين چشم

مير كاروان بيدار روي نيزه هاصوت قرآنست اين، يا با خدا در گفتگوست روبرو، بي پرده، در انظار، روي نيزه ها؟!خواهرش بر چوپ محمل زد سر خود را، كه آه! تيره تر بادا ز شام تار، روي نيزه هااي دليل كاروان! لختي بران از كوچه ها بلكه افتد سايه ي ديوار روي نيزه هابا برادر گفت زينب: راه دين هموار شد گرچه راه تست ناهموار روي نيزه هازنگيان آيينه مي بندند بر ني؟ يا خدا پرده بر مي دارد از رخسار روي نيزه هاصحنه ي اوج و عروج ست و طلوع و روشني سير كن! سير تجلي زار روي نيزه ها [ صفحه 426] چشم ما آيينه آسا غرق حيرت شد چو ديد يك جمال و، آنهمه رخسار روي نيزه ها [1077] .

يك خبر غيبي از اميرالمؤمنين علي

اشاره

زينب عليها السلام مي گويد: پس از آنكه ابن ملجم فرق مبارك پدرم را شكافت و من آثار شهادت را در سيماي آن حضرت مشاهده كردم، گفتم: اي پدر! ام ايمن حديثي از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم براي من نقل كرده است كه دوست دارم آن را از زبان شما بشنوم. پدرم به من فرمود: «يا بنية! الحديث كما حدثتك ام ايمن» «دخترم! حديث همان است كه ام ايمن به تو گفت»، و گوئي تو را مي بينم با زنان ديگر از خاندان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در اين شهر در حالي كه در چنگ دشمن اسير و بر خود بيمناكيد، پس بايد در اين مصيبت ناگوار شكيبا باشيد، سوگند به آنكه دانه را شكافت و جنين را آفريد، آن روز دوست خدا در روي زمين به غير از شما و شيعيان و دوستان شما نباشد [1078] .

خطبه هاي آتشين در كوفه

خطبه ي حضرت زينب

هنگامي كه زنان كوفه با مشاهده ي اوضاع و احوال كاروانيان حسيني، زاري مي كردند و گريبانهاي خود را چاك مي زدند و مردان كوفي نيز به همراه آنان مي گريستند و بيتابيها مي كردند، حضرت زينب عليها السلام بر سر مردم نهيب زد كه: خاموش باشيد! [ صفحه 427] با اين نهيب، نه تنها آن جماعت انبوه ساكت شدند بلكه زنگ شتران نيز از صدا افتاد.آنگاه حضرت زينب عليها السلام پس از حمد و ستايش پروردگار و درود بر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم خطاب به آنان فرمود:اما بعد يا اهل الكوفة، يا اهل الختل و الغدر و الخذل، الا فلا رقات العبرة و لا هدات الزفرة، انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم

دخلا بينكم، هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعداء، او كمرعي علي دمنة او كفضة علي ملحودة، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون.اتبكون اخي؟! اجل و الله فابكوا فانكم احرياء بالبكاء فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسي كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقاتلتكم و مدرة حججكم و منار محجتكم، الا ساء ما قدمت لكم انفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم.فتعسا تعسا، و نكسا نكسا، لقد خاب السعي و تبت الايدي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة.اتدرون ويلكم اي كبد لمحمد صلي الله عليه وآله وسلم فرثتم؟ و اي عهد نكثتم؟ و اي كريمة له ابرزتم؟ و اي حرمة له هتكتم؟ و اي دم له سفكتم؟ لقد جئتم شيئا ادا تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا.لقد جئتم بها شوهاء صلعاء عنقاء سوداء فقماء خرقاء طلاع الارض او مل ء السماء، افعجبتم ان تمطر السماء دما، و لعذاب الآخرة اخزي و هم [ صفحه 428] لا ينصرون، فلا يستخفنكم المهل، فانه عز و جل لا يحفزه البدار و لا يخشي عليه فوت النار، كلا ان ربك لنا و لهم بالمرصاد.اي مردم كوفه! اي جماعت نيرنگ و افسون و بي بهرگان از غيرت و حميت! اشك چشمتان خشك مباد و

ناله هايتان آرام نگيرد، مثل شما مثل آن زني است كه تار و پود تافته ي خود را در هم ريزد و رشته هاي آن را از هم بگسلد، شما سوگندهايتان را دست آويز فساد و نابودي خود قرار داديد.شما چه داريد جز لاف و غرور و دشمني و دروغ؟! و بسان كنيزان خدمتكار، چاپلوسي و سخن چيني كردن؟! و يا همانند سبزه اي كه از فضولات حيواني تغذيه مي كند و بر آن مي رويد، و يا چون نقره اي كه روي گورها را بدان زينت و آرايش كنند، داراي ظاهري فريبنده و زيبا، ولي دروني زشت و ناپسند!براي (آخرت) خود، چه بد توشه اي اندوخته و از پيش فرستاديد تا خداي را به خشم آوريد و عذاب جاودانه ي او را به نام خود رقم زنيد! آيا شما (شمايي كه سوگندهايتان را نديده گرفتيد، و پيمانهايتان را گسستيد) براي برادرم- حسين- گريه مي كنيد؟! بگرييد كه شايسته ي گريستنيد، بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه ننگ (اين كشتار بيرحمانه) گريبانگير شما است، و لكه ي اين ننگ (ابدي) بر دامان شما خواهد ماند، آن چنان لكه ي ننگي كه هرگز از (دامان) خود نتوانيد شست.و چگونه مي خواهيد اين لكه ي ننگ را بشوييد در حالي كه جگرگوشه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و سيد جوانان بهشت را (به افسون و نيرنگ) كشتيد؟! همان كسي كه در جنگ، سنگر و پناهگاه شما بود و در صلح مايه ي آرامش و التيام شما، و نه به مثابه ي زخمي كه با دهان خون آلوده به روي شما بخندد.در سختيها و دشواريها، اميدتان به او بود و در ناسازگاريها و ستيزه ها، به او روي مي آورديد. [ صفحه 429] آگاه باشيد كه توشه ي

راهي كه از پيش براي سفر (آخرت) خود فرستاديد، بد توشه اي بود، و بار سنگين گناهي كه تا روز قيامت بر دوشهايتان سنگيني خواهد كرد، گناهي بس بزرگ و ناپسند است.نابودي باد شما را، آنهم چه نابودي! و سرنگوني باد (پرچم) شما را، آنهم چه سرنگوني!تلاش (بي ثمرتان) جز نااميدي ثمر نداد، دستان شما (براي هميشه) بريده شد و كالايتان (حتي در اين بازار دنيا) زيان كرد، خشم الهي را به جان خود خريديد و مذلت و سرافكندگي شما حتمي شد.آيا شما مي دانيد كه چه جگري از رسول خدا شكافتيد، و چه پيماني گسستيد، و چسان پردگيان حرم را از پرده بيرون كشيديد و چه حرمتي از آنان دريديد و چه خونهايي را ريختيد؟!!كاري بس شگفت كرديد! آنچنان شگفت كه نزديك است از هراس (اين حادثه) آسمانها را از هم بپاشد! و زمينها از هم بشكافد! و كوهها از هم فروريزد!(چه مصيبتي!)، مصيبتي بس دشوار و جانفرسا و طاقت سوز و شوم و درهم پيچيده ي پريشاني كه از آن راه گريزي نيست، و در بزرگي و عظمت همانند درهم فشردگي زمين و آسمان.آيا در شگفت مي شويد اگر (در اين مصيبت جانخراش) چشم آسمان، خون ببارد؟!هيچ كيفري از كيفر آخرت براي شما خواركننده تر نيست، و آنان (سردمداران حكومت اموي) ديگر از هيچ سويي ياري نخواهند شد، اين مهلت شما را مغرور نسازد كه خداوند بزرگ از شتابزدگي در كارها، پاك و منزه است، و از پايمال شدن خون (بيگناهي، چرا) بهراسد (كه او انتقام گيرنده است) و در كمين ما و شماست. [ صفحه 430] آنگاه زينب كبري عليها السلام، اين ابيات را خواند:ماذا تقولون اذ قال

النبي لكم ماذا صنعتم و انتم آخر الاممباهل بيتي و اولادي و تكرمتي منهم اساري و منهم ضرجوا بدمما كان ذاك جزائي اذ نصحت لكم ان تخلفوني بسوء في ذوي رحمياني لا خشي عليكم ان يحل بكم مثل العذاب الذي اودي علي ارم [1079] .راوي مي گويد كه: پس از اين خطبه ي زينب عليها السلام، مردم كوفه را ديدم كه حيرت زده دستان خود را به دندان مي گزند، پيرمرد سالخورده اي را در كنار خود مشاهده كردم كه چنان مي گريست كه محاسن سپيدش از اشك، تر شده بود، و دست به جانب آسمان برداشته، و مي گفت: پدر و مادرم به فداي شما باد، پيران شما بهترين سالخوردگان، و زنان شما بهترين زنان، و كودكان شما بهترين كودكان، و دودمان شما دودماني كريم، و فضل و رحمت شما رحمتي بزرگ است! آنگاه اين بيت را زمزمه كرد:كهولكم خير الكهول و نسلكم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزي [1080] .امام زين العابدين عليه السلام رو به زينب عليها السلام كرد و فرمود: عمه جان!آرام بگيريد، آنان كه مانده اند بايد از رفتگان خود عبرت بگيرند، و تو خداي را سپاس كه عالمه ي غير معلمه اي، و نياموخته خردمندي، و گريه و زاري ما رفتگان را به ما باز نمي گرداند!آنگاه، امام زين العابدين عليه السلام از مركب خود به زير آمد و خيمه اي بر پا كرد و به [ صفحه 431] تنهايي اهل بيت را از مركبها فرود آورد و در خيمه جاي داد [1081] .زينب! اي شيرازه ي ام الكتاب اي به كام تو، زبان بوتراباي بيانت سر به سر توفان خشم نوح مي دوزد به توفان تو، چشم!در كلامت، هيبت شير خدا در زبانت،

ذوالفقار مرتضيخطبه هايت كرداي اخت الولي! راستي را، كار شمشير علي!جان ز تنها برده اي از اسكتوا اي تو روح آيه ي لا تقنطوا!چون شنيد، آواي خشمت را جرس شد تهي از خويش و، افتاد از نفس:باز گو اي جان شيرين علي! داستان درد ديرين علياز همان نخلي كه از پاي اوفتاد خون پاكش نخل دين را آب دادراز دل را با زبان آه گفت دردهايش را به گوش چاه گفت!بازگو كن قصه ي مسمار را ماجراي آن در و ديوار رااز بهار و از خزان او بگو از مزار بي نشان او بگوبازگو از مجتبي، ابن علي دردهاي آن ولي بن ولياز همان طشتي كه پرخون شد ازو دامن افلاك، گلگون شد ازوزينب! اي شمع تمام افروخته! يادگار خيمه هاي سوخته!بازگو از كربلاي دردها قصه ي نامردها و، مردهابازگو، از نخلهاي سوخته نخلهاي سر به سر افروختهبازگو از كام خشك مشكها گريه ها و، ناله ها و، اشكهااز فرات و، بيقراريهاي آب رود رود و، اشكباريهاي آب!بازگو از مجلس شوم يزيد و ان تلاوتهاي قرآن مجيد!بازگو از آن سر پر خاك و خون لاله رنگ و لاله فام و، لاله گونماجراي آن، گل خونين دهان و ان لب پر خون ز چوب خيزران! [ صفحه 432] با دل تنگ تو، اين غمها چه كرد؟! دردها و، داغ ماتمها چه كرد؟!فاطمه! گر تو علي را همسري وز شرافت، مصطفي را مادريكار زينب هم گذشت از خواهري كرد در حق برادر، مادري!چون تو، در دامن كه دختر پرورد؟! كي صدف اينگونه گوهر پرورد؟! [1082] .

خطبه ي فاطمه ي صغري

از اينكه در اين روايت، فاطمه، توصيف به صغري شده است، معلوم مي گردد كه امام حسين عليه السلام را دختر ديگري فاطمه

نام بوده است كه از او بزرگتر بوده، يا اينكه اين توصيف وجهي ندارد. بعضي احتمال داده اند كه اين فاطمه همان تنها دختر امام حسين عليه السلام است و توصيف او به صغري نسبت به فاطمه ديگري است كه ممكن است او اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام باشد ولي اين احتمال بعيد بنظر مي رسد و در اشعاري كه به زينب عليه السلام منسوب است آمده:يا اخي فاطمة الصغيرة كلمها فقد كاد قلبها ان يذوباكه از فاطمه با وصف صغيره ياد شده است، اگر چه محتمل است كه اين توصيف به لحاظ صغر سن باشد نه مقايسه با فرد ديگر كه با او همنام و از او بزرگتر است؛ و قرينه ي ديگري كه دلالت دارد كه اين فاطمه دختر امام حسين عليه السلام است نه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام اينكه در متن خطبه مردم كوفه را مخاطب قرار داده و مي گويد: «كما قتلتم جدنا بالامس» كه مراد از «جدنا» اميرالمؤمنين علي عليه السلام است.نوشته اند كه فاطمه ي صغري عليها السلام اين خطبه را (خطاب به مردم كوفه) ايراد فرمود:الحمد لله عدد الرمل و الحصي و زنة العرش الي الثري، احمده و اؤمن به و اتوكل عليه، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و ان محمدا عبده و رسوله، و ان اولاده ذبحوا بشط الفرات من غير ذحل و لا ترات.اللهم اني اعوذ بك ان افتري عليك الكذب، و ان اقول خلاف ما انزلت عليه من اخذ العهود لوصيه علي بن ابي طالب عليه السلام المسلوب حقه المقتول من غير ذنب، كما قتل ولده بالامس في بيت من بيوت الله، و بها معشر مسلمة

بالسنتهم، تعسا لرؤوسهم! ما دفعت عنه ضيما في حياته و لا عند مماته، [ صفحه 433] حتي قبضته اليك محمود النقيبة، طيب الضريبة، معروف المناقب، مشهور المذاهب، لم تأخذه فيك لومة لائم و لا عذل عاذل، هديته يا رب للاسلام صغيرا، و حمدت مناقبه كبيرا، و لم يزل ناصحا لك و لرسولك صلواتك عليه و آله حتي قبضته اليك زاهدا في الدنيا غير حريص عليها، راغبا في الآخرة مجاهدا لك في سبيلك، رضيته فاخترته و هديته الي طريق مستقيم.اما بعد يا اهل الكوفة، يا اهل المكر و الغدر و الخيلاء، انا اهل بيت ابتلانا الله بكم، و ابتلاكم بنا، فجعل بلاءنا حسنا، و جعل علمه عندنا و فهمه لدينا، فنحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته، و حجته في الارض في بلاده لعباده، اكرمنا الله بكرامته، و فضلنا بنبيه صلي الله عليه وآله وسلم علي كثير من خلقه تفضيلا، فكذبتمونا و كفرتمونا و رايتم قتالنا حلالا و اموالنا نهبا، كانا اولاد الترك او كابل كما قتلتم جدنا بالامس، و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم، قرت بذلك عيونكم و فرحت به قلوبكم اجتراء منكم علي الله، و مكرا مكرتم و الله خير الماكرين، فلا تدعونكم انفسكم الي الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من اموالنا، فان ما اصابنا من المصائب الجليلة و الرزايا العظيمة في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور.تبا لكم فانظروا اللعنة و العذاب، فكأن قد حل بكم، و تواترت من السماء نقمات فيسحتكم بما كسبتم و

يذيق بعضكم بأس بعض، ثم تخلدون في العذاب الاليم يوم القيامة بما ظلمتمونا، الا لعنة الله علي الظالمين، ويلكم اتدرون اية يد طاعنتنا منكم، او اية نفس نزعت الي قتالنا، ام باية رجل مشيتم الينا تبغون محاربتنا، قست قلوبكم و غلظت اكبادكم و طبع علي افئدتكم و ختم علي سمعكم و بصركم، و سول لكم الشيطان و املي لكم [ صفحه 434] و جعل علي بصركم غشاوة فانتم لا تهتدون.تبا لكم يا اهل الكوفة، كم ترات لرسول الله صلي الله عليه وآله وسلم قبلكم، و ذحوله لديكم، ثم غدرتم باخيه علي بن ابي طالب عليه السلام جدي، و بنيه عترة النبي الطيبين الاخيار و افتخر بذلك مفتخر فقال:نحن قتلنا عليا و بني علي بسيوف هندية و رماحو سبينا نساءهم سبي ترك و نطحناهم فاي نطاحفقالت: بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب، افتخرت بقتل قوم زكاهم الله و طهرهم، و اذهب عنهم الرجس، فاكظم واقع كما اقعي ابوك، و انما لكل امري ء ما قدمت يداه، حسدتمونا ويلا لكم علي ما فضلنا الله.فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك ساج لا يواري الدعامصاذلك فضل الله يؤتيه من يشاء، و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.خداي را سپاس مي گويم به شماره ي ريگها و تعداد شنها، و او را مي ستايم به عظمت و سنگيني عرش تا فرش، به او ايمان آورده ام، و نيز بر او توكل مي كنم و گواهي مي دهم كه معبودي جز خداوند يگانه نيست، و محمد صلي الله عليه وآله وسلم بنده و فرستاده ي اوست، همان رسولي كه فرزندان او را (تشنه كام) در كنار فرات سر بريدند! با آنكه آنان كسي

را نكشته بودند تا مورد انتقام و قصاص قرار گيرند.بار الها! به تو پناه مي برم از اينكه سخني را به دروغ و ناروا به تو نسبت دهم، و بر خلاف آنچه نازل كرده اي، سخني بر زبان آورم!پيامبر تو براي جانشين خويش علي بن ابي طالب عليه السلام پيمان گرفت، ولي حق او را غصب كردند و او را بي گناه كشتند، همانسان كه ديروز فرزند او را در خانه اي از خانه هاي خدا شهيد كردند، هم آنان كه به زبان مسلمان بودند، كه نابود باد اين مسلماني.(پروردگارا! اين مردم) علي عليه السلام را ياري نكردند، نه در زمان حيات او و نه به [ صفحه 435] هنگام رحلت، تا او را به جوار رحمت خود فراخواندي كه او اخلاقي پسنديده و نهادي پاك و زيبنده داشت، فضايل او شهره ي خاص و عام، و راه و روش او روشن و آشكار، از نكوهش نمي هراسيد و از ملامت هيچكس باكي نداشت، او را از كودكي به اسلام هدايت كردي، و در بزرگي خلق و خوي نيكو دادي و مناقب او را ستودي او با تو و پيامبر تو رفتاري با اخلاص و صادقانه داشت تا او را هم به جوار رحمت خود فراخواندي. او به دنيا هيچ علاقه و رغبتي نداشت و آزمند به آن نبود بلكه رغبت و ميل او به آخرت بود، در راه تو مجاهده كرد تا او را پسنديدي و برگزيدي و به صراط مستقيم هدايت نمودي.هان اي مردم كوفه! اي اهل نيرنگ و بيوفايي و خودخواهي! ما خانداني هستيم كه خدا ما را به شما و شما را بوسيله ي ما مورد آزمون خويش قرار

داد، ما از عهده ي اين آزمون الهي نيكو برآمديم. خداوند، (خزانه هاي) دانش و حكمت خود را به ما كرامت كرد و ما نگاهبان اين خزانه هاي اوئيم، و آن حجتي كه بر كره ي خاكي و بندگان خود گمارده است، ماييم. ما را به كرامت خود گرامي داشت و به سبب پيامبر خود محمد صلي الله عليه وآله وسلم ما را بر بسياري از آفريدگان خود برتري داد.اما شما ما را ]با اينهمه سوابق روشن و تأكيدات الهي و سفارش رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم[ تكذيب كرديد، و (در حق ما) ناسپاسي ورزيديد، ريختن خون ما را حلال، و غارت و چپاول اموال ما را مباح دانستيد، گويي ما را نسل ترك و تاتاريم!!ديروز نياي بزرگ ما را كشتيد و (امروز) از شمشيرهاي (برهنه ي شما) خون ما (خاندان) مي چكد! (چون كار ما بدين جا كشيد) به خاطر كينه هايي كه از ما در سينه هايتان داشتيد، چشمتان روشني گرفت و دلهاي شما شادمان شد! شما (همان كسانيد كه) به خداي جهانيان افتراء بستيد و با او از در نيرنگ [ صفحه 436] درآمديد و نيرنگ خدا از شما بيشتر و كارسازتر است.زينهار! كه از ريختن خون ما و غارت اموال ما شادمان مباشيد، چرا كه اين مصيتبي كه بر ما فرود آمد، سرنوشتي بود كه در كتاب (مشيت الهي) و پيش از آفرينش (براي ما خاندان رسالت و امامت) رقم خورده بود، و اين براي خدا كار آساني است تا شما به آنچه از دست رفته است اندوه مخوريد و به آنچه شما را عنايت فرموده است خشنود نباشيد، و خداوند هركرا كه بر خود ببالد، دوست

ندارد.(اي مردم نيرنگ باز و بي ايمان!) نابود گرديد! (كه نابودي شما را گوارا است) و در انتظار كيفر الهي باشيد كه گويي دارد از راه مي رسد و (انگار مي بينم كه)بلاهاي آسماني مدام بر شما خواهد باريد و شما را به نابودي كشيده و در همين دنيا به جان يكريگر خواهد انداخت و در روز قيامت نيز در عذاب جاودانه ي الهي بسر خواهيد برد، چرا كه نسبت به ما به نا حق ستم كرديد و لعنت و نفرين خدا بر ستمگران باد!واي بر شما! آيا مي دانيد با كدامين دست، نسبت به ما ستم كرديد؟ و با كدامين هيئت، به ريختن خون ما تن داديد؟ و با كدامين پا در نبردي (نا برابر) با ما مبارزه كرديد؟! دلهايتان (چون سنگ خاره) سخت، جگرهايتان پر از خشم و نفرت و آلودگي است، و دلها و گوشها و چشمهاي شما را مهر كرده اند!ابليس، تمام زشتيها را در نظر شما زيبا جلوه داد و شما را (به آرزوهاي پوچ)اميدوار ساخت، و بر روي چشمان شما پرده اي (از فراموشي و غفلت) كشيد، كه اكنون راه را (از چاه) نمي شناسيد!اي مردم كوفه! نابود گرديد كه شما را با رسول خدا كينه ها و دشمنيها است و در صدد انتقام از او برآمديد! آنگاه با برادر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم علي بن [ صفحه 437] ابي طالب عليه السلام- نياي بزرگوارمان- و نيز با فرزندان او كه عترت پيامبر و از برگزيدگان و پاكان (روي زمين) بودند، بيوفايي كرديد، (تا كار به آنجا كشيد) كه يكي از شما بر خود بباليد و اين شعر را گفت:«ما علي و فرزندان او را كشتيم،

با نيزه ها و شمشيرهاي هندي؛ و زنان آنها را همانند اسيران ترك اسير كرديم، و با آنان جنگيديم و آنان را كشتيم».خاك بر دهان تو باد (اي گوينده ي اين شعر)، آيا به كشتار گروهي بر خود مي بالي كه خداوند آنان را پاكيزه و طيب قرار داد، و از هر پليدي و آلودگي در امانشان نگاه داشت؟! آري! در اين غم بسوز و بسان پدرت، همانند سگ بدن خود را بر زمين بساي!(در آخرت) براي هر كس همان چيزي است كه از پيش فرستاره است. واي بر شما! كه نسبت به برتري و والايي و مزيتي كه خداوند به كرامت فرموده است، رشگ مي ورزيد:«گناه ما چيست اگر درياهاي (فضل و دانش) ما سراسر جهان را فراگرفت ولي درياي تو چنان كوچك است كه حتي يك حيوان كوچك دريايي را نمي پوشاند؟!».و اين فضل خداست به هر كه خواهد، او مي دهد، و كسي كه خدا نوري براي او قرار نداده باشد، هيچگاه نوري نخواهد داشت.راوي اين خبر نقل كرده است كه با شنيدن اين خطبه ي رسا و گيرا، مردم به گريه درآمدند و گفتند: اي دختر پاكان! بس است، كه دلهاي ما را سوختي! و سينه هاي ما را برافروختي! و در اندرون ما آتش زدي. و در اين هنگام، فاطمه ي صغري عليها السلام لب از سخن بربست [1083] . [ صفحه 438]

خطبه ي ام كلثوم

مراد از ام كلثوم در اينجا، زينب عقيله دختر حضرت زهرا عليها السلام نيست اگر چه او نيز داراي همين كينه است و به همين كينه از او نيز ياد مي شود، بلكه مقصود از ام كلثوم در اينجا، نام دختري از همسر ديگر اميرالمومنان علي عليه السلام

است. در مروج الذهب 63 /3 نقل شده است كه در ميان دختران علي عليه السلام دو دختر به نام زينب و دو دختر ديگر به نام ام كلثوم بوده است، و محمد بن طلحه نيز بنابر نقل قمقام زخار 525 بر آن است كه امام علي عليه السلام داراي دو دختر به نام ام كلثوم بوده است.ام كلثوم- دختر اميرمؤمنان علي عليه السلام- در همان روز در حالي كه صداي او به گريه بلند بود، از پشت پرده اين خطبه ي رسا را ايراد كرد:يا اهل الكوفة! سوءا لكم، مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتموه، و سبيتم نساءه و نكبتموه؟! فتبا لكم و سحقا.و يلكم اتدرون اي دواه دهتكم؟ و اي وزر علي ظهوركم حملتم؟ و اي دماء سفكتموها؟ و اي صبية سلبتموها؟ و اي اموال نهبتموها؟ قتلتم خير رجالات بعد النبي و نزعت الرحمة من قلوبكم، الا ان حزب الله هم الغالبون و حزب الشيطان هم الخاسرون.اي كوفيان! سيمايتان زشت و ناپسند باد! كه حسين عليه السلام را (در ميدان جنگ و در دست دشمن) تنها گذاشتيد و او را كشتيد، (و به اين هم بسنده نكرديد)و اموال او را به يغما برديد! گويي كه آن اموال از طريق ارث به شما رسيده است! پردگيان حرم او را اسير كرديد و آنان را مورد شكنجه و آزار قرار داديد، نابود گرديد! آيا مي دانيد چه وزر و وبالي را به گردن گرفتيد؟! و چه گناه گرانباري را بر دوش خود نهاديد؟! و چه خونهاي (پاك و مقدسي را بر روي زمين) ريختيد؟! و چه بانوان گرانقدري را (در سوگ جگرگوشگان خود) داغدار كرديد؟! و چه

دختراني را غارت نموديد؟! و چه اموالي را (از ما خاندان رسالت و امامت) به تاراج برديد؟! [ صفحه 439] مرداني را- كه بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم- از بهترينها بودند، از دم تيغ گذرانيديد! گويي عاطفه و احساس مهرباني از دلهاي شما ريشه كن شد! آگاه باشيد كه حزب خدا پيروز، و حزب شيطان (شكست خورده و) زيانكارند.آنگاه اين ابيات را بر زبان جاري كرد:قتلتم اخي صبرا فويل لامكم ستجزون نارا حرها يتوقدسفكتم دماء حرم الله سفكها و حرمها القرآن ثم محمدالا فابشروا بالنار انكم غدا لفي سقر حقا يقينا تخلدواو اني لا بكي في حياتي علي اخي علي خير من بعد النبي سيولدبدمع غزير مستهل مكفكف علي الخد مني دائما ليس يجمد [1084] .راوي گويد: پس از آن روز، ديگر هيچكس زن و مرد بسياري را چون آن روز، گريان نديده است [1085] .

خطبه ي تاريخي امام سجاد

در اين اثناء امام زين العالدين عليه السلام از سراپرده ي خود بيرون آمد و با اشاره مردم را به سكوت، دعوت كرد، نفسها در سينه ها ماند و سكوت مطلق همه جا را فراگرفت، آنگاه امام سجاد عليه السلام اينگونه خطبه ي تاريخي خود را ايراد فرمود: پس از حمد و ثناي الهي، از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم ياد كرد و بر او درود فرستاد و خطاب به [ صفحه 440] مردم گفت:ايها الناس! من عرفني فقد عرفني، و من لم يعرفني فانا علي بن الحسين المذبوح بشط الفرات من غير ذحل و لا ترات، انا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب ماله و سبي عياله، انا ابن من قتل صبرا، فكفي بذلك

فخرا.ايها الناس! ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم الي ابي و خدعتموه، و اعطيتموه من انفسكم العهد و الميثاق و البيعة ثم قاتلتموه و خذلتموه؟ فتبا لكم ما قدمتم لا نفسكم و سوء لرايكم، باية عين تنظرون الي رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم يقول لكم: قتلتم عترتي و انتهكتم حرمتي فلستم من امتي.اي مردم! هر كس مرا مي شناسد، مي داند كه من كيستم، و آن كه ما را نمي شناسد (بداند كه) من علي فرزند حسين هستم كه او را در كنار فرات (با كامي خشكيده و عطشناك) بودن هيچ گناهي از دم شمسير گذراندند، من فرزندان كسي هستم كه پرده ي حريم حرمت او را دريدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده ي او را به زنجير اسارت كشيدند، من فرزندان آن كسي هستم كه او را به زاري كشتند و همين افتخار ما را بس است.اي مردم! شما را بخدا سوگند آيا به خاطر داريد كه به پدرم نامه ها نوشتيد (و او را دعوت كرديد) ولي با او نيرنگ باختيد؟! (به خاطر داريد كه) با او پيمان (وفاداري) بستيد و با او (و نماينده ي او) بيعت كرديد، ولي (به هنگام حادثه) او را تنها گذارديد؟! (و به اين هم بسنده نكرديد) و با او به پيكار برخاستيد؟!شما را هلاكت و نابودي باد! چه (بد) توشه اي (از پيش) براي خود فرستاديد! و رأي شما (چه) زشت و ناپسند بود. [ صفحه 441] به من بگوئيد كه با كدام چشم مي خواهيد به روي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بنگريد هنگامي كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد، حريم حرمت مرا

شكستيد، پس شما ديگر از امت من به حساب نمي آييد؟!.وقتي سخن امام بدين جا رسيد، از هر طرف صداي آن جماعت بيشمار به گريه بلند شد و يه همديگر مي گفتند: (ديديد) كه نابود شديد و درنيافتيد؟امام سجاد عليه السلام در دنباله ي سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آنكس باد كه پند مرا بپذيرد و سفارش مرا در رابطه ي با خدا و رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و دودمان او به خاطر بسپارد، چرا كه من به نيكي از رسول خدا عليه السلام پيروي مي كنم و رفتار او را در پيش مي گيرم.مردم يكصدا بانگ برداشتند كه: اي پسر پيامبر خدا! ما فرمانبردار (فرامين)توايم! و پيمان تو را محترم و دلهاي خود رابه جانب تو معطوف مي داريم! و هواي تو را در سر مي پروريم! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنكه با تو درآميزد، بستيزيم! و با هر كس كه تسليم فرامين تو باشد، از در آشتي درآييم! و يزيد را (از اريكه ي قدرت به زير كشيم و او را) اسير كنيم! و از كساني كه بر شما خاندان ستم روا داشتند، بيزاري جسته و انتقام خون پاكان شما را از آنان بگيريم!!امام سجاد فرمود:هيهات! ايها لغدرة المكرة! حيل بينكم و بين شهوات انفسكم، اتريدون ان تاتوا الي كما اتيتم الي آبائي من قبل، كلا و رب الراقصات الي مني، فان الجرح لما يندمل، قتل ابي بالامس و اهل بيته معه، فلم ينسني ثكل رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم و ثكل ابي و بني ابي و جدي شق لها زمي و مرارته بين حناجري و حلقي، و غصصه تجري

في فراش صدري، و مسالتي ان لا تكونوا لنا و لا علينا.هيهات! اي بيوفايان نيرنگباز! در ميان شما و خواسته هاي شما پرده اي كشيده [ صفحه 442] شده است، آيا برآنيد كه با من نيز به همان گونه كه با پدران من رفتار كرديد؟!عمل كنيد، (مطمئن باشيد كه به ياوه هاي شما ترتيب اثر نمي دهم و) هرگز چنين نخواهد شد (كه شما مرا به راهي كه مي خواهيد سوق دهيد)!بخداي راقصات [1086] بسوي مني سوگند كه هنوز آن زخم عميقي كه ديروز از قتل عام و كشتار پدرم و فرزندان و (اصحاب) او در قلب من پديد آمده است التيام نيافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را فراموش نكرده بودم كه آلام و مصيبتهاي پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارم، موي سر و صورت مرا سپيد كرد و هنوز مزه ي تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مي كنم، و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسه ي سينه ي من مانده است! خواسته ي من از شما اين است كه (حداقل بي تفاوت باشيد!) نه از ما طرفداري كنيد و نه با ما از در جنگ و دشمني درآييد!پس امام سجاد عليه السلام خطبه ي خود را با اين ابيات پايان داد:لا غرو ان قتل الحسين و شيخه قد كان خيرا من حسين و اكرمافلا تفرحوا يا اهل كوفة بالذي اصيب حسين كان ذلك اعظماقتيل بشط النهر نفسي فداءه جزاء الذي ارداه نار جهنما [1087] [1088] .

قصر اماره ي كوفه

عبيدالله بن زياد پس از بازگشت از لشكرگاه نخيله به قصر اماره سر مقدس امام عليه السلام را در برابر خود نهاد كه ناگهان از در و ديوار قصر

خون جوشيد، و شعله هاي آتش در [ صفحه 443] قسمتهائي از قصر پديدار شد و بسوي تخت عبيدالله زبانه مي كشيد، عبيدالله بي اراده از جا برخاست و پا به فرار گذاشت تا به يكي از اطاقهاي قصر پناه برد. در اين هنگام سر مقدس امام عليه السلام به سخن آمد بگونه اي كه عبيدالله و برخي از كساني كه در آنجا حضور داشتند، شنيدند كه فرمود: «بسوي كجا فرار مي كني، اگر آتش در اين دنيا به تو نرسد در قيامت جايگاه تو در آتش خواهد بود» و پس از آن آتش خاموش شد و سر مقدس از تكلم بازايستاد؛ و اين رخداد عجيب و شگفت چنان دهشتي در ناظران صحنه ايجاد كرد كه قبلا نظير آن مشاهده نشده بود [1089] .

مجلس ابن زياد

سپس، اهل بيت امام حسين بن علي صلوات الله عليهما را به قصر ابن زياد بردند، و زينب خواهر امام حسين عليه السلام در ميان آنان بود كه بصورت ناشناس و در حالي كه لباسهاي كهنه اي در بر داشت، وارد مجلس شد و در گوشه اي از قصر نشست و كنيزان گرد او جمع شدند.ابن زياد پرسيد: اين كه بود كه در آنجا با گروهي از زنان نشست؟!زينب عليها السلام پاسخ نداد. و براي بار دوم سوم سؤال خود را تكرار كرد، تا يكي از آن كنيزان گفت: «هذه زينب بنت فاطمه بنت رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم!».ابن زياد روي به جانب زينب نمود و گفت: خداي را سپاس كه شما را رسوا كرد و كشت! و گفته هاي شما نادرست از كار درآمد!زينب عليها السلام در پاسخ فرمود: خداي را سپاس كه ما را به

پيامبر خود محمد صلي الله عليه وآله وسلم گرامي داشت، و ما را از پليديها پاك گردانيد؛ فاسق است كه رسوا مي شود و نابكار است كه دروغ مي گويد و او ما نيستيم بلكه ديگري است [1090] . [ صفحه 444] ابن زياد گفت: كار خدا را با برادرت و اهل بيت خود چگونه ديدي؟!زينب عليها السلام فرمود: من چيزي جز نيكي و شايستگي از جانب خداوند نديدم، اينان گروهي بودند كه خداوند شهادت را بر ايشان تقدير كرده بود و بسوي جايگاه ابدي خود شتافته و در آن آرميدند، و خداوند روز قيامت ميان تو و آنان داوري خواهد كرد و از تو خونخواهي مي كند، در آن روز خواهي ديد كه پيروز چه كسي است؟! مادرت به سوگت بنشيند اي پسر مرجانه.عبيدالله بن زياد با شنيدن اين جملات، خشمگين شد و گويي تصميم به قتل زينت گرفت! [1091] عمرو بن حريث به عبيدالله گفت: او زن است و زن را بر سخنش ملامت نكنند.ابن زياد گفت: خداوند، قلب مرا به كشتن حسين و خاندان تو تسلي داد.زينب عليها السلام را رقتي [1092] دست داد و گريست و گفت: بجان خودم سوگند كه سرور مرا كشتي و شاخه ي عمر مرا قطع كردي و ريشه ي مرا از جاي كندي، پس اگر تسلي خاطر تو در اين بوده است، كه آرامش خود بازيافته اي.ابن زياد گفت: اين زن سخنان موزون و هماهنگ بر زبان مي آورد، و پدرش هم چنين بود و شاعر ماهري بشمار مي رفت!زينب عليها السلام فرمود: زن را كجا و سجع گوئي؟! آنچه بر زبانم جاري شد سوز سينه ام بود [1093] ، و من در شگفتم از

كسي كه به كشتن امامان تسلي خاطر پيدا مي كند و مي داند كه در روز جزا از او انتقام گرفته خواهد شد [1094] . [ صفحه 445]

فرمان قتل امام سجاد

آنگاه عبيدالله بن زياد بسوي علي بن الحسين عليه السلام نگاه كرد و گفت: اين كيست؟! گفته شد: علي بن الحسين است.ابن زياد گفت: مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: مرا برادري بود كه نام او نيز علي بن الحسين بود و مردم او را كشتند.عبيدالله گفت: بلكه خدا او را كشت!!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: (الله يتوفي الانفس حين موتها و التي لم تمت في منامها) [1095] «خدا، جانها را به هنگام مرگشان مي گيرد»!ابن زياد خشمگين شد و گفت: در پاسخ من با جسارت سخن مي گويي؟! او را برده گردن بزنيد!زينب عليها السلام چون چنين ديد، امام سجاد عليه السلام را در آغوش خود كشيد و گفت: اي پسر زياد! هر چه از ما خون ريختي، تو را بس است، بخدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد كشتن او را داري مرا نيز با او بكش!ابن زياد لحظه اي به زينب و علي بن الحسين عليهماالسلام نگريست و گفت: «عجبا للرحم» «خويشي چه شگفت انگيز است؟!» بخدا سوگند كه اين زن دوست دارد با برادر زاده اش كشته شود، گمان مي كنم كه اين جوان به همين بيماري درگذرد! [1096] علي بن الحسين عليه السلام روي به عمه اش زينب عليهماالسلام كرد و گفت: اي عمه! بگذار تا من صحبت كنم؛ آنگاه روي به ابن زياد كرد و گفت: «ابالقتل تهددني يابن زياد؟! اما علمت [ صفحه 446] ان القتل لنا عادة و كرامتنا

الشهادة» «از مرگ مرا مي ترساني؟! مگر نمي داني كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا براي ما كرامت است»؟!ابن زياد دستور داد كه امام سجاد عليه السلام و اهل بيت را به خانه اي كه جنب مسجد اعظم كوفه قرار داشت جاي دهند [1097] .

ابن زياد و سر مقدس امام حسين

مورخان نوشته اند كه: ابن زياد چوب دستي خود را بر چشمان و بيني و دهان مبارك امام عليه السلام مي زد و مي گفت: چه زيبا دندانهايي دارد.زيد بن ارقم برخاست و در حاليكه مي گريست فرياد زد: چوبت را از لب و دندان حسين عليه السلام بردار كه من با چشم خود ديدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم لبان مبارك خود را بر همين لب و دهان گذارده بود.ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را بگرياند اي دشمن خدا! اگر پيرمردي سالخورده نبودي و عقل خود را از دست نداده بودي، گردنت را مي زدم!زياد گفت: پس مطلب مهمتري براي تو مي گويم، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را ديدم كه حسنين عليهماالسلام را بر زانوهاي خود نشانده بود و دست مبارك خود را بر سر آنها نهاده بود و مي فرمود: «اللهم اني استودعك اياهما و صالح المومنين» «خدايا! اين دو عزيز و شايسته ي مؤمنين را به تو سپردم». و تو با امانت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم چنين مي كني؟! [1098] آنگاه زيد در حالي كه مي گريست از قصر بيرون آمد و با صداي بلند مي گفت: برده اي مالك آزاد مردي شده است، اي مردم عرب! از اين به بعد شما برده ايد كه پسر فاطمه را كشتيد، و زنازاده اي را بر خود حاكم كرديد [1099] [ صفحه

447] در اين هنگام رباب همسر امام حسين عليه السلام از جاي برخاست و سر مطهر امام عليه السلام را برداشت و در دامن نهاد و گفت:و احسينا فلا نسيت حسينا اقصدته اسنة الاعداءغادروه بكربلاء صريعا لا سقي الله جانبي كربلاء [1100] [1101] .

زندان كوفه

عبيدالله دستور داد كه اهل بيت را به زندان برگردانند و توسط قاصدان، خبر قتل امام حسين عليه السلام را در همه جا منتشر كرد [1102] .طبري نقل كرده است كه: پس از شهادت امام حسين عليه السلام و ورود كاروان اسيران به كوفه، عبيدالله دستور داد آنان را زنداني كنند؛ اهل بيت در زندان بسر مي بردند كه ناگهان سنگي در زندان افتاد و به آن نامه اي بسته شده، وقتي نامه را گشودند در آن نوشته بود كه: پيكي تندرو بسوي شام نزد يزيد رفته است و جريان شما را براي او گزارش كرده اند، آن قاصد در فلان روز از كوفه بيرون رفت و فلان مدت در راه است تا به شام برسد و فلان مدت نيز در راه بازگشت سپري خواهد كرد و در فلان روز به كوفه مي رسد، اگر صداي تكبير شنيديد، بدانيد فرمان كشتن شما را آورده است! و اگر صداي تكبير نشنيديد، امان و سلامتي است انشاءالله.هنوز دو يا سه روز به بازگشت آن پيك مانده كه باز سنگي در ميان زندان افتاد كه بر آن كاغذي با تيغي سر تراش بسته شده بود، در نامه آمده بود كه: اگر وصيتي داريد، بكنيد كه در فلان روز در انتظار بازگشت آن پيك خواهيم بود! [ صفحه 448] آن روز فرارسيد ولي صداي تكبير شنيده نشد و يزيد

نوشته بود كه اسيران را به دمشق روانه كنند [1103] .

نامه ي عبيدالله به يزيد

عبيدالله به زياد به يزيد نام هاي نوشت و او را از شهادت حسين عليه السلام و اهل بيت با خبر ساخت، چون آن نامه به دست يزيد رسيد و از مضمون آن اطلاع حاصل كرد در جواب آن نامه به عبيدالله دستور داد كه سر مقدس حسين عليه السلام و سرهاي ساير شهداء را به همراه اسيران و لوازمي كه با خود دارند به شام گسيل دارد [1104] .ابن زياد دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليه السلام را در ميان كوچه هاي كوفه بگردانند.راس ابن بنت محمد و وصيه للناظرين علي قناة يرفعو المسلمون بمنظر و بمسمع لا منكر منهم و لامتفجعكحلت بمنظرك العيون عماية و اصم رزوك كل اذن تسمعايقظت اجفانا و كنت لها كري و انمت عينا لم تكن بك تهجعما روضة الا تمنت انها لك حفرة و لخط قبرك مضجع [1105] [1106] . [ صفحه 449]

ماجراهاي كوفه پس از ورود اسيران

از زيد بن ارقم روايت شده كه: آن سر مقدس بر من گذشت، بر فراز نيزه اي بود و من در جايگاه خود نشسته بودم، و چون به مقابل من رسيد گوش فرا دادم، شنيدم كه اين آيه را تلاوت مي كرد «ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا» [1107] «مگر پنداشته اي كه از جمله آيات و نشانه هاي ما كه اهل غار و رقيم اند شگفت انگيز بوده اند»، بخدا سوگند كه پس از مشاهده ي اين صحنه به خود لرزيدم و فرياد برآوردم كه: اي پسر رسول خدا! سر مقدس تو عجيب تر و شگفت انگيزتر از اصحاب كهف و رقيم است [1108] [1109] . [ صفحه 450]

عبدالله بن عفيف ازدي

او از بزرگان شيعه و از زهاد عصر خود بوده، و يك چشم خود را در جنگ جمل و ديگري را در صفين در ركاب علي عليه السلام از دست داد و ملازم مسجد كوفه گرديد، و روزها تا هنگام شب مشغول عبادت و نماز بوده است. (سفينة البحار 135 /2).عبيدالله بن زياد براي اينكه مبادا در كوفه شورشي بوجود آيد و يا انقلابي شكل گيرد، دستور داد مردم را در مسجد كوفه گردآوردند، آنگاه بر فراز منبر رفت و خداي را حمد و ثنا گفت و در ضمن كلامش گفت: حمد خدائي را كه حق و اهل حق و حقيقت را پيروز كرد! و يزيد و پيروانش را نصرت داد و كذاب پسر كذاب را بكشت!!عبدالله بن عفيف ازدي از جاي برخاست و گفت: اي پسر مرجانه! كذاب بن كذاب تويي و پدرت و آنكس كه تو و پدرت را بر اين سمت گمارد، اي دشمن خدا! فرزندان

انبياء را از دم شمشير مي گذراني و اينسان جسورانه بر منبر مؤمنان سخن مي گويي؟!ابن زياد با شنيدن اين اعتراض در خشم شد و گفت: اين كه بود؟!عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا! من بودم، خاندان پاكي را كه خداوند هر پليدي را از آنان دور ساخته مي كشي و گمان داري كه مسلماني؟! وا غوثاه! پسران مهاجران و انصار كجايند؟ از اين طغيانگر نفرين شده ي فرزند نفرين شده كه پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم با زبان خود او را لعن كرد انتقام نمي گيرند؟!آتش خشم ابن زياد شعله ورتر گشت و رگهاي گردنش برآمد و گفت: او را نزد من آريد! مأموران از هر طرف به طرف او هجوم آوردند تا او را بگيرند. بزرگان قبيله ي «ازد» كه پسر عموهاي او بودند بپاخاسته و او را از دست مأموران عبيدالله رهايي دادند و از در مسجد كوفه بيرون بردند. [ صفحه 451] ابن زياد به مأموران خود دستور داد كه: اين نابيناي ازدي را كه خدا دلش را همانند چشمش كور ساخته است گرفته و نزد من آوريد!چون قبيله ي ازد از اين جريان آگاه شدند، و دور هم گرد آمدند و قبائل يمن نيز اجتماع كرده و با آنان همدست شدند تا از عبدالله بن عفيف دفاع كنند.چون اين خبر به ابن زياد رسيد، قبائل مضر را طلبيد و آنان را به كمك محمد بن اشعث فرستاده و دستود داد كه با آنان تا پاي جان مبارزه كنند.راوي مي گويد: جنگ شديدي در ميان دو طرف رخ داد، گروهي كشته شدند و سرانجام مأموران عبيدالله بن زياد در خانه ي عبدالله بن عفيف را شكسته وارد خانه ي او

شدند. دختر عبدالله با فرياد، پدر حود را از يورش آنان با خبر ساخت، و عبدالله بن عفيف به او گفت: بيمناك مباش، شمشير مرا به من برسان! او شمشير بدست از خود دفاع مي كرد و مي گفت:انا ابن ذي الفضل عفيف الطاهر عفيف شيخي و ابن ام عامركم دارع من جمعكم و حاسر و بطل جدلته مغادر [1110] .راوي مي گويد: دختر عبدالله بن غفيف به پدر خود مي گفت: كاش مرد بودم و همدوش تو با اين تبهكاران كه كشندگان عترت پاك رسول خدايند مبارزه مي كردم.سپاهيان ابن زياد اطراف عبدالله بن عفيف را گرفته به او حمله مي كردند و او كه نابينا بود با هدايت دخترش با آنان مي جنگيد و از خود دفاع مي كرد، و از هر طرف كه بر او حمله مي كردند، دخترش فرياد مي زد كه از فلان سوي آمدند، تا سرانجام به او نزديك شدند، دخترش فرياد برآورد كه: وا ذلاه! پدرم را احاطه كردند و كسي نيست كه او را ياري كند.عبدالله بن عفيف شمشيرش را مي چرخاند و مي گفت: [ صفحه 452] اقسم لو يفسح لي عن بصري ضاق عليكم موردي و مصدري [1111] .و بالاخره او را دستگير كردند و به نزد عبيدالله بن زياد آوردند، چون چشم عبيدالله بر او افتاد گفت: سپاس خداي را كه تو را رسوا كرد!عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا! چگونه خدا مرا رسوا كرد؟! بخدا قسم اگر چشمم باز بود راه زندگي بر شما تنگ مي گرديد.ابن زياد پرسيد: درباره ي عثمان چه مي گويي؟!گفت: اي بنده ي بني علاج! و اي پسر مرجانه!؛ و او را دشنام داد كه: تو را با عثمان چه كار؟! اگر بدي كرد يا

نيكي و اگر اصلاح كرد يا فتنه انگيزي، خداوند ولي مردم است و در ميان آنان به عدل داوري خواهد كرد، ولي تو بايد از من در مورد پدرت و خودت و يزيد و پدر يزيد سؤال كني!ابن زياد گفت: بخدا سوگند كه چيزي از تو نخواهم پرسيد تا مزه ي مرگ را بچشي! عبدالله بن عفيف گفت: الحمد لله رب العالمين، من از خدا شهادت را طلب مي كردم پيش از آنكه مادر تو را بزايد، و از خدا آرزو كرده بودم كه به دست منفورترين خلق كه خدا او را بيش از همه دشمن دارد، به شهادت برسم، و چون نابينا شدم از فيض شهادت نااميد شدم، اينك خداي را سپاس مي گويم كه شهادت را پس از نااميدي، نصيبم كرد و قبولي دعاي پيشين مرا به من نشان داد.ابن زياد دستور داد تا سر او را از بدن جدا كنند! و مأموران گردن او را زدند و بدنش را در سبخه ي [1112] كوفه به دار آويختند. [1113] شيخ مفيد نقل كرده است: مأموران چون او را گرفتند، او با شعار مخصوص، قبيله ي [ صفحه 453] ازد را به ياري طلبيد، هفتصد نفر مرد از قبيله ي ازد گرد آمدند و او را از دست مأموران عبيدالله به قهر گرفته و به منزلش بردند، و چون روز پايان گرفت، شب هنگام عبيدالله بن زياد دستور دستگيري او را صادر كرد و او را گردن زد [1114] . [1115] .

جندب بن عبدالله

جندب، پيرمردي از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بود. ابن زياد او را نزد خود فراخواند، چون او را حاضر ساختند به او گفت: يا عدو الله! آيا تو از

ياران ابوتراب نيستي؟!پاسخ داد آري، و به خاطر آن عذرخواهي نمي كنم.ابن زياد گفت: بايد با ريختن خون تو، خود را به خدا نزديك كنم!جندب بن عبدالله گفت: در اين صورت خدا هرگز تو را به خود نزديك نكند، بلكه تو را از خود دور خواهد ساخت.عبيدالله بن زياد گفت: اين پيرمردي است كه عقلش را از دست داده است؛ و دستور داد تا آزادش كردند [1116] [ صفحه 454]

پشيماني عمر بن سعد

عمر بن سعد چون از كربلا به كوفه بازگشت و به قصر دارالاماره نزد عبيدالله بن زياد رفت، عبيدالله به او گفت: آن فرماني را كه من درباره ي كشتن حسين براي تو نوشته بودم نزد من آر.عمر بن سعد گفت: آن فرمان گم شده است.عبيدالله گفت: بايد آن فرمان را بياوري.عمر بن سعد گفت: آن نامه را گذاشته ام تا اگر پيرزنان قريش به من اعتراض كنند، آن نامه عذرخواه من باشد. سپس گفت: بخدا سوگند كه من به تو درباره ي حسين نصيحتي كردم كه اگر پدرم سعد مرا مورد مشورت قرار داده بود حق او را ادا كرده بودم.عثمان بن زياد- برادر عبيدالله بن زياد- گفت: راست مي گويد كاش اولاد زياد تا قيامت همه زن بودند! و خزامه [1117] در بيني آنان آويخته بود! و حسين كشته نمي شد. و عبيدالله بن زياد انكار نكرد! [1118] عمر بن سعد از نزد ابن زياد برخاست و از قصر دارالاماره بيرون آمد و گفت: بخدا سوگند كه هيچ كس زيانكارتر از من بازنگشت! از عبيدالله فرمان بردم و نسبت [ صفحه 455] به خدا نافرماني و عصيان كردم و رشته ي خويشاوندي را پاره ساختم [1119] .مردم كوفه از

ابن سعد كناره گرفتند و بر هر گروهي كه مي گذشت روي از او بر مي گرداندند و چون به مسجد مي رفت مردم بيرون مي رفتند، و هر كس او را مي ديد دشنامش مي داد پس در خانه ي خود نشست تا كشته شد [1120] .حميد بن مسلم مي گويد: عمر بن سعد با من دوست بود چون از كربلا بازگشت نزد او رفته و از حالش جويا شدم گفت: از حالم مپرس زيرا هيچ مسافري بدتر از من به خانه بازنگشت، خويشي نزديكم را قطع كردم و گناه عظيمي را مرتكب شدم [1121] .

مختار در قصر دارالاماره

ابن زياد چون اسيران اهل بيت را در مجلس خود حاضر كرد دستور داد تا مختار را كه از روز شهادت مسلم بن عقيل در زندان بسر مي برد به دارالاماره آوردند. چون مختار وارد قصرش وضعيت نامناسبي را مشاهده كرد- گويا سر مقدس امام حسين عليه السلام را به او نشان داد!- مختار بشدت ناليد و سخناني در ميان او و عبيدالله بن زياد رد و بدل شد و مختار با درشتي به او پاسخ داد و ابن زياد خشمگين شد و دستور داد كه مختار را به زندان بازگردانند!بعضي نوشته اند كه: ابن زياد با تازيانه ي خود ضرباتي بر صورت و چشم مختار زد و چشم او آسيب ديد [1122] . [ صفحه 456]

مردم مدينه و خبر شهادت

ابن زياد چون سر مقدس امام حسين عليه السلام را نزد يزيد فرستاد شخصي به نام عبدالملك بن ابي حارث را بسوي مدينه گسيل داشت تا خبر شهادت حسين عليه السلام را به حاكم وقت مدينه- عمرو بن سعيد بن العاص- برساند و او را به قتل حسين بشارت دهد!عبدالملك مي گويد: من بر مركب خود سوار و بسوي مدينه حركت كردم و چون به مدينه رسيدم مردي از قريش از من پرسيد: چه خبري آورده اي؟!گفتم خبر را در نزد امير خواهي شنيد.گفت: انا لله و انا اليه راجعون! بخدا سوگند كه حسين عليه السلام كشته شده است.عبدالملك بن ابي حراث مي گويد: چون بر حاكم مدينه وارد شدم پرسيد: چه خبر؟!گفتم: خبري كه امير را مسرور كند! حسين بن علي كشته شد!گفت: برو و مردم را از كشته شدن حسين آگاه كن.مي گويد: بيرون آمدم و فرياد زدم و مردم را از

جريان با خبر ساختم بخدا قسم كه ناله و شيوني همانند ناله و شيون بني هاشم در خانه هايشان براي شهادت حسين نشنيدم! و سپس به نزد عمر و بن سعيد بازگشتم چون مرا ديد اظهار شادي و سرور كرد و اين بيت را خواند:عجت نساء بني زياد عجه كعجيج نسوتنا غداة الارنب [1123] .سپس گفت: «هذه واعية بواعية عثمان!» «اين گريه و شيون در مقابل گريه و شيون [ صفحه 457] بر عثمان است!» [1124] .

سخنان كفرآميز عمرو بن سعيد

آنگاه به منبر رفت و خبر كشته شدن امام حسين را به مردم داد، و براي يزيد دعا كرد و خطبه اي خواند و بسوي قبر مبارك رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم اشاره كرد و گفت: «يوم بيوم بدر!» «روزي در برابر روز بدر»! كه گروهي از انصار اين سخن را انكار نمودند.اين مطلب را ابوعبيده در كتاب «المثالب» ذكر كرده است [1125] .مردي به نام عبدالله بن سائب به پاي خاست و گفت: اگر فاطمه زنده بود و سر مقدس حسين را مي ديد بدون ترديد بر او مي گريست (و تو شادي مي كني)؟!عمرو بن سعيد روي به او كرد و گفت: ما نسبت به فاطمه از تو نزديكتريم! پدر او عموي ماست! و شوي او برادر ما! و فرزند او فرزند ما! و اگر فاطمه زنده بود چشمانش مي گريست و جگرش مي سوخت ولي بر قتل حسين ما را ملامت نمي كرد!! [1126] .

عبدالله بن جعفر

چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام و فرزندان عبدالله بن جعفر در مدينه انتشار يافت گروهي براي تسليت به نزد او آمدند و يكي از نزديكان او كه گويا ابواللسلاس بود گفت: اين داغها براي خاطر ابي عبدالله الحسين به ما رسيد!عبدالله سخت از اين سخن برآشفت و كفش خود را بسوي او پرتاب كرد و گفت: [ صفحه 458] يابن اللخناء! [1127] آيا درباره ي حسين عليه السلام چنين سخن مي گويي؟ بخدا سوگند كه اگر من نيز با او بودم دوست داشتم كه از وي جدا نگردم تا با او كشته شوم و الله كه از صميم، قلب شهادت فرزندان را ناخوشايند نمي دانم و تحمل داغ آنان براي من آسان است

چرا كه در ركاب برادر و پسر عمويم حسين عليه السلام كشته شده اند.آنگاه روي به حاضران كرد و گفت: شهادت حسين بر من سخت گران و دشوار است و خداي را سپاس مي گويم- اگر چه خودم همراهي و جانبازي نكردم- فرزندان من در راه او از جان خود گذشتند [1128] شيخ طوسي روايت كرده است كه: چون خبر شهادت حسين عليه السلام به مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابي طالب با گروهي از زنان و خويشان از خانه ي خود بيرون آمد و. چون به نزديكي قبر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد فريادي كشيد و رو بسوي مهاجران انصار كرد و گفت:ماذا تقولون اذ قال النبي لكم يوم الحساب و صدق القول مسموعخذلتم عترتي او كنتم غيبا و الحق عند ولي الامر مجموعاسلمتموهم بايدي الظالمين فما منكم له اليوم عند الله مشفوعما كان عند غداة الطف اذ حضروا تلك المنايا و لا عنهن مدفوع [1129] [1130] . [ صفحه 459]

ام سلمه

شهر بن حوشب مي گويد: من نزد ام سلمه همسر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بودم كه ناگهان زني فرياد زد و گفت: حسين كشته شد!ام سلمه گفت: «فعلوها ملاالله قبور هم نارا» «اين كا را انجام دادند و حسين را كشتند خداوند گورهايشان را پر از آتش بگرداند!» [1131] .

ندايي از غيب

شب آن روزي كه عمرو بن سعيد- حاكم مدينه- خطبه خواند و خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام را براي مردم مدينه بازگو كرد مردم مدينه در نيمه شب ندايي را شنيدند، كسي صاحب صدا را نمي ديد ولي صدايش را همه مي شنيدند كه مي گفت:ايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا العذات و التنكيلكل اهل السماء يدعو عليكم من نبي و ملاك و قبيلقد لعنتم علي لسان ابن داود و موسي صاحب الانجيل [1132] [1133] .و نيز حلبي از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه: چون حسين عليه السلام كشته شد كسان ما از هاتفي شنيدند كه مي گفت: امروز بلا بر اين امت نازل گرديد و ديگر شادي و سروري نخواهند ديد تا قائم شما قيام كند و دلهاي شما را شفا دهد و دشمنان شما را [ صفحه 460] بكشد و خونخواهي شما كند [1134] .

انتشار خبر شهادت در مكه

چون خبر شهادت حسين عليه السلام به مكه رسيد و عبدالله بن زبير از آن آگاه شد خطبه خواند و گفت: اهل عراق مردمي بي وفا و تبهكار و اهل كوفه بدترين مردم عراقند! حسين را فراخواندند تا او را امير خويش گردانند و امور آنان را بدست گيرد و در دفع شر دشمن ياورشان باشد و معالم اسلام را كه بني اميه از بين برده اند، دوباره برگرداند، ولي چون به نزد ايشان رفت بر او شوريدند و او را كشتند و از او خواستند دست خود را در دست آن نابكار ملعون پسر زياد بگذارد، ولي حسين مرگ شرافتمندانه را بر زندگي ننگين برگزيد، خداي رحمت كند حسين را و رسوا سازد كشنده ي وي را لعنت كند كسي را

كه به قتل او فرمان داد. آيا پس از اين مصيبت كه بر ابي عبدالله فرود آمد كسي به عهد و پيمان بني اميه پايدار خواهد ماند؟! و يا پيمان اين بي وفايان جفاكار را باور خواهد كرد؟! بخدا قسم كه حسين روزها، روزه دار بود و شبها به عبادت خدا ايستاده و به رسول خدا از اين تبهكارزاده نزديكتر بود و به جاي قرآن گوش به آواز طرب نمي داد، و به جاي ترس از خداي تعالي به لهو و لعب نمي پرداخت و به جاي روزه ميگساري نمي كرد و در عوض شب زنده داري به صداي ناي و مزمار گوش فرانمي داد، و مجالس ذكر را به شكار و ميمون بازي بدل نمي كرد! افسوس كه او را كشتند پس اين مردم جزاي كار خود را خواهند ديد [1135] .زمخشري نقل كرده است كه: چون عبيدالله بن زياد حسين عليه السلام را كشت مردي اعرابي و باديه نشين گفت: ببينيد فرزند نابكار اين امت چگونه فرزند پيامبر اين [ صفحه 461] امت را كشت [1136] .ابن خلكان از عمر بن عبدالعزيز روايت كرده است كه او گفت: اگر من از آن گروهي بودم كه حسين را كشته بودند و خدا مرا مي بخشيد و اجازه ي ورود بهشت را به من مي دادند من به جهت شرم از رسول خدا وارد بهشت نمي شدم [1137] .

ربيع بن خثيم

چون خبر شهادت حسين عليه السلام يه ربيع بن خثيم [1138] رسيد گريست و گفت: جوانمردي را كشتند كه اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم آنها را مي ديد دوست مي داشت و با دست خود به آنها غذا مي داد و آنها را بر روي زانوي خود مي نشاند [1139] .ابن ابي

الحديد گفته است كه: ربيع بن خثيم بيست سال سخن نگفت و خاموش ماند تا آنكه حسين را كشتند و يك جمله گفت و آن اين بود: «اوقد فعلوها؟!»«آيا او را كشتند؟!» سپس اين آيه را خواند (اللهم فاطر السموات و الارض عالم الغيب و الشهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون» [1140] آنگاه دوباره سكوت كرد تا از دنيا رفت [1141] . [ صفحه 462] عبيدالله بن زياد به قيس بن عباد كه نزد او نشسته بود گفت: درباره ي من و حسين چه مي گويي؟قيس گفت: چون روز قيامت شود جد و پدر و مادر حسين خواهند آمد و شفيع او در پيشگاه خدا شوند و جد و پدر و مادر تو نيز خواهند آمد و تو را شفاعت كنند.عبيدالله چون اين سخن را شنيد به خشم آمد و او را از جايش بلند نمود [1142] .از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه: در كوفه چهار مسجد به نامهاي مسجد اشعث و مسجد جرير و مسجد سماك و مسجد شبث بن ربعي براي اظهار سرور و شادماني از كشته شدن حسين به علي عليه السلام بنا كردند!! [1143] .

بصره و حسن بصري

چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به حسن بصري رسيد بشدت گريست سپس گفت: خوارترين امتند كه فرزند نابكار آنها فرزند پيامبرشان را بقتل رساند [1144] . [ صفحه 463]

از كوفه تا شام

اعزام اهل بيت تا شام

اشاره

ابن زياد زحر بن قيس [1145] را خواند تا سر مبارك امام حسين عليه السلام را با سرهاي ساير شهداي كربلا به شام نزد يزيد بن معاويه ببرد [1146] و ابوبردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي ظبيان ازدي را با او همراه كرد [1147] . [ صفحه 464] اما سيد طاووس مي گويد: چون يزيد بن معاويه نامه ي عبيدالله را دريافت كرد و بر مضمون آن اطلاع يافت پاسخ آن نامه را فرستاد و به عبيدالله بن زياد فرمان داد كه سر امام حسين عليه السلام و سرهاي ياران آن حضرت را به همراه زنان و كودكان به شام بفرستد. ابن زياد محفر بن ثعلبه را خواند و آن سرهاي پاك و اهل بيت آن حضرت را به او سپرد، و او آنان را همانند اسيران كفار در حالي كه اهالي شهرها به تماشاي ايشان و سرهاي مبارك مي پرداختند به شام برد [1148] .امام محمد باقر عليه السلام فرموده است: از پدرم علي بن الحسين عليه السلام پرسيدم كه چگونه او را از كوفه به شام حركت دادند؟! فرمود: مرا بر شتري كه عريان بود و جهاز نداشت سوار كردند و سر مقدس پدرم حسين عليه السلام را بر نيزه اي نصب كرده بودند و زنان ما را پشت سر من بر قاطرهائي كه زيراندازي نداشت سوار كردند و اطراف و پشت سر ما را گروهي با نيزه احاطه كرده بودند، و چون

يكي از ما مي گريست با نيزه به سر او مي زدند! تا آنكه وارد دمشق شديم [1149] .و در منتخب آمده است كه: عبيدالله بن زياد شمر و خولي و شبث بن ربعي و عمرو بن حجاج را فراخواند و هزار سوار را همراه آنان كرد و توشه ي راهشان را فراهم ساخت و دستور داد تا اسيران اهل بيت را به شام برند و به هر شهر و دياري كه رسيدند آنان را بگردانند!! [1150] .

منازل كوفه تا شام

اشاره

در اينجا به بيان منازلي كه اهل بيت بين كوفه تا شام بر آنها گذشتند مي پردازيم: [ صفحه 465] ترتيب منازلي كه اهل بيت در آن منازل فرود آمدند و يا بر آنها گذشتند درست معلوم نيست و در مصادر معتبر نيامده است و در بيشتر آنها كيفيت مسافرت ايشان مذكور نيست و ابن اثير در كامل بعضي را ذكر نموده و در مقتل ابي مخنف هر يك را مرتبا نوشته است. و ما در اينجا به حوادثي كه در بعضي از منازل بين راه رخ داده است نيز اشاره مي كنيم [1151] :

منزل اول

در اولين منزلي كه در آن مأموران ابن زياد كه حامل سر مبارك امام حسين عليه السلام بودند از مركبهاي خود فرود آمدند، مشغول ميگساري و عشرت گرديدند، ناگهان دستي از ديوار پديدار شد و با قلمي از آهن اين چند بيت را با خون بر ديوار نوشت:اترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب [1152] .با مشاهده ي اين صحنه عجيب آنان برخاسته و آن سر مقدس را ترك كرده و پا به فرار گذاشتند و سپس بازگشتند [1153] . و ابن حجر در صواعق به همين كيفيت مطلب فوق را نقل كرده است [1154] و باز مي گويد كه: اين شعر را سيصد سال قبل از بعثت خاتم النبيين صلي الله عليه وآله وسلم بر سنگي نوشته يافتند و نيز در يكي از كنيسه هاي روميان اين اشعار نوشته شده بود و كس ندانست در چه زماني نوشته شده است؟! [1155] . [ صفحه 466] و سليمان بن يسار گفته است: سنگي را يافتند كه بر آن نوشته شده بود:لا بد ان ترد القيامة فاطمه

و قميصها بدم الحسين ملطخو يل لمن شفعاوه خصمائه و الصور في يوم القيامة ينفخ [1156] .

تكريت

تكريت بلده اي است بين بغداد و موصل به بغداد نزديكتر است و فاصله ي آن تا بغداد 30 فرسخ مي باشد و در غرب دجله واقع شده است (مراصد الاطلاع 268 /1).در كامل بهائي آمده است: چون سر امام عليه السلام را نزد كوفه بيرون آوردند، مأموران ابن زياد از قبايل عرب بيمناك بودند كه شايد هنوز قدري از غيرت ديني كه در ايشان باقي مانده آنان را وادارد كه سر امام عليه السلام را از دست ايشان بگيرند، از اين روي دور از جاده ي اصلي و از بيراهه حركت مي كردند!ابو مخنف نقل كرده است كه: سر مقدس را از شرق «حصاصه» [1157] برده و از «تكريت» گذشتند و والي آنجا را از ورود خود آگاه كردند او افراد بسياري را با پرچم به استقبال آنان روانه نمود! و اگر كسي از صاحت سر سؤال مي كرد مي گفتند: [ صفحه 467] خارجي است! [1158] .مردي نصراني كه آن سر را ديده و آن پاسخ را شنيده بود با خود گفت: اين چنين نيست كه مي گويند، اين سر حسين بن علي فرزند فاطمه است و من خود در كوفه بودم كه او را شهيد كردند؛ ساير نصرانيان از اين واقعه آگاه شدند و به تعظيم و اجلال آن حضرت ناقوسها را شكستند و گفتند: خداوندا! از شومي و عصيان اين قوم كه فرزند پيغمبر خود را كشته اند به تو پناه مي بريم.كوفيان چون اين حال را مشاهده كردند راه بيابان را در پيش گرفته و از آنجا كوچ كردند! [1159] .

مشهد النقطه

حاملان سر مقدس در اثناي راه به اين مكان رسيدند و سر مقدس را بر روي سنگ بزرگي كه

آنجا بود نهادند، ناگهان قطره اي خون از آن سر مقدس بر آن سنگ چكيد و پس از آن هر ساله در روز عاشورا از آن سنگ خون مي جوشيد! و مردم از اطراف بر گرد آن صخره اجتماع مي كردند و مجلس عزا و ماتم براي امام حسين عليه السلام برپا مي داشتند.و آن صخره تا ايام عبدالملك بن مروان بجاي بود و او دستور داد كه آن سنگ را از آنجا منتقل كردند! و ديگر معلوم نشد كه آن را كجا بردند! ولي مردم، بناي يادبودي در محل آن سنگ احداث كردند و بارگاهي بر روي آن قرار دادند و آنجا را «نقطه» يا «مشهد النقطه» ناميدند [1160] . [ صفحه 468]

وادي النخله

وادي النخله: مكاني را به اين نام در معجم البلدان و ديگر كتب نيافتم ولي در مراصدالاطلاع موضعي به نام نخلا ذكر كرده است كه از نواحي موصل شرقيه نزديك خازر است و شايد مراد از وادي النخله آن باشد. (مراصد الاطلاع 1363 /3).شب را در «وادي النخله» فرود آمدند و در طول شب صداي نوحه ي جنيان را مي شنيدند [1161] :نساء الجن يبكين من الحزن شجيات و اسعدن بنوح للنساء الهاشمياتو يندبن حسينا عظمت تلك الرزيات و يلطمن خدودا كالدنانير نقياتو يلبسن ثياب السود بعد القصبيات [1162] [1163] .

موصل

صبحگاه از راهي ديگر قصد «كحيل» [1164] كرده جانب «جهينه» [1165] را در پيش گرفتند و والي «موصل» [1166] را از ورود خود باخبر ساختند وي دستور داد شهر را زينت نموده و گروهي را به بيرون از شهر فرستاد! [ صفحه 469] مردم گفتند: بدون ترديد اين سر حسين بن علي عليه السلام است كه او را خارجي گويند! چهار هزار كس آماده ي جنگ شدند تا سر مطهر را از آنان بستانند و زيارتگاهي برپا كنند و والي خود را از دم شمشير بگذرانند؛ به روايتي گفتند: «تبا لقوم كفروا بعد ايمانهم! اضلالة بعد هدي؟ ام شك بعد يقين؟» [1167] مأموران چون از قصد مردم باخبر شدند مسير خود را تغيير داده و به قصد «تل اعفر» [1168] و «جبل سنجار» [1169] حركت كردند تا در «نصيبين» منزل گزيدند [1170] .

نصيبين

نصيبيين: شهر آبادي است از بلاد جزيره، كه در مسير قافله هايي كه از موصل به شام مي روند قرار گرفته و از موصل تا بدانجا شش روز راه است (معجم البلدان 288 /5).و چون به «نصيبين» رسيدند منصور بن الياس به آراستن شهر دستور داد! و آينه ها را در كار آرايش بكار بردند! و كسي كه سر مقدس امام عليه السلام با او بود، خواست كه وارد شهر شود ولي اسب او فرمان او را نبرد! اسب ديگر آوردند آن اسب نيز اطاعت نكرد! تا چند اسب عوض كردند ناگاه سر مطهر را ديدند كه بر روي زمين است! ابراهيم موصلي، آن سر مقدس را برداشت و نيك در آن نگريست تا اينكه آن را شناخت و آنها را ملامت كرد، اهل شهر چون

اين صحنه را مشاهده كردند، آن سر مقدس را از وي گرفته و او را كشتند و سر مطهر را در بيرون شهر گذاردند و به درون شهر نبردند! و گويا بعدها همانجا كه سر شريف افتاده بود [ صفحه 470] زيارتگاه شد [1171] و در قمقام زخار آمده است: در اينجا سر امام را به مردم نشان دادند! زينب كبري عليها السلام از مشاهده ي آن صحنه ي جانخراش طاقت را از دست داد و اين ابيات را زمزمه كرد:انشهر ما بين البرية عنوة و والدنا اوحي اليه جليلكفرتم برب العرش ثم نبيه كان لم يجئكم في الزمان رسوللحاكم اله العرش يا شر امة لكم في لظي يوم المعاد عويل [1172] [1173] .

عين الورده

عين الورده: شهر مشهوري است از شهرهاي جزيره، كه بين حران و نصيبين واقع شده است و تا نصيبيبن پانزده فرسخ فاصله دارد و واقعه ي عين الورده كه بين توابين و شاميان رخ داد، در اين منطقه اتفاق افتاده است (نفس المهموم 566؛ معجم البلدان 180 /4).كاروان، بامدادان به «عين الورده» رسيد و والي آنجا را خبر كردند، او و اهل آن شهر پذيرفتند كه آن سرها را در شهر بگردانند، و مقرر شد كه از باب اربعين داخل گردند، سر منور را در ميدان شهر بر نيزه كردند، و از نيمروز تا عصر در معرض تماشاي مردم قرار دادند، گروهي شادماني مي كردند كه سر خارجي است، و جمعي گريان بودند. [ صفحه 471]

رقه

رقه اسم شهري است مشهور در كنار شط فرات، و از بلاد جزيره محسوب مي شود و تا حران سه روز راه است. (مراصدالاطلاع 626 /2).آنگاه مأموران ابن زياد، امام حسين عليه السلام و ساير شهدا را از «عين الورده» حركت دادند و طي طريق كردند تا به «رقه» رسيدند.

جوسق

جوسق، به مكانهاي بسياري اطلاق مي شود، قريه ي بزرگي از توابع بغداد و قريه اي از قريه هاي نهروان و به قريه اي از نواحي مصر و به قريه اي از قريه هاي ري و به قلعه اي در ري نيز اطلاق مي شود (مراصد الاطلاع 358 /1).هنگامي كه كاروان از «رقه» عبور كردند، بر مكاني به نام «جوسق» وارد شدند و از آنجا نيز حركت كرده و بسوي فرات ره سپردند تا به نزديكيهاي «بسر» [1174] رسيدند و از اين مكان به والي «حلب» نامه اي نوشتند و آنان را از جريان كار خود آگاه ساختند و شب را در «دعوات» و يا «حلب» بسر بردند!

دعوات

در معاجم، موضعي را به اين عنوان يعني «دعوات» نيافتم ولي در كتب مقتل از آن نام برده شده است.مأموران چون به نزديك «دعوات» رسيدند، نامه اي به والي آنجا نوشته كه: ما سر حسين را با خود آورده ايم.او چون بر مضمون نامه آگاه شد، دستور داد تا در بوقها و كرناها بدمند و خود نيز براي استقتال از شهر بيرون آمد، سپس سر مقرس امام را به سر نيزه زده و از دوازه اي كه آن را اربعين مي ناميدند وارد نموده و در يكي از ميدانهاي شهر آن سر مطهر را از ظهر [ صفحه 472] تا عصر در معرض تماشاي مردم قرار دادند، در اين شهر نيز گروهي گريان بودند و جماعتي شادي مي كردند و مي گفتند: اين سر خارجي است كه بر يزيد خروج كرده است!پس شب در آنجا ماندند، و صبح به طرف «حلب» حركت كردند. علي بن الحسين عليه السلام درآن هنگام گريست و اين شعر را خواند:ليت شعري هل عاقل في الدياجي بات

من فجعة الزمان يناجيانا نجل الامام ما بال حقي ضائع بين عصبة الاعلاج [1175] [1176] .

حلب

در سمت غربي «حلب» كوهي است كه آن را «جبل جوشن» مي نامند و از آن مس استخراج كرده و به ساير شهرها مي فرستادند، و گويند از آن هنگام كه خاندان و اهل بيت حسين بن علي عليه السلام را بدانجا عبور افتاد، آن معدن از بين رفت، زيرا يكي از همسران امام حسين عليه السلام در دامنه ي آن كوه، فرزند خود را سقط كرد.نوشته اند كه: او از اهالي آن معدن آب و نان خواست ولي آنان مضايقه كرده و دشنام دادند! و آنان را نفرين نمود و پس از آن ديگر كسي از آن كوه سود نبرد. و در قسمت جنوب آن كوه، موضعي است كه آن را «مشهد السقط» و «مسجد الدكه» مي نامند و نام آن فرزند سقط شده، محسن بن حسين عليه السلام است [1177] . [ صفحه 473]

قنسرين

قنسرين شهري است در شام بين حلب و حمص واقع شده است، و كوهي در آنجا وجود دارد كه مي گويند قبر حضرت صالح پيامبر در آنجاست و در آن آثار پاي شتر ديده مي شود (معجم البلدان 403 /4).نطنزي در خصائص نقل كرده است كه: مأموران ابن زياد، بهمراه سر امام حسين عليه السلام در منزلي به نام «قنسرين» فرود آمدند، مرد راهبي از صومعه ي خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه از آن سر مقدس نوري ساطع است بسوي آسمان!راهب به نزد حاملان سرآمد و ده هزار درهم به آنان داد و آن سر مقدس را گرفت و به صومعه برد، پس صدائي شنيد كه هاتفي مي گفت: خوشا به حال تو! و خوشا به حال آنكه حرمت اين سر را شناخت.راهب سر

برداشت و گفت: يارب! بحق عيسي، اين سر مقدس را اجازه فرما كه با من سخن بگويد.در اين هنگام آن سر مقدس به سخن آمده فرمود: اي راهب! چه مي خواهي؟! راهب گفت: تو كيستي؟! آن سر مقدس فرمود: «انا ابن محمد المصطفي و انا علي المرتضي و انا ابن فاطمه الزهراء، انا المقتول بكربلا، انا المظلوم، انا العطشان!» و بعد از اين جملات سكوت كرد.آن راهب صورت بر صورت آن حضرت نهاد و گفت: صورت از صورتت بر نمي دارم تا اينكه بگويي كه شفيع من خواهي بود در روز قيامت.باز آن سر مقدس به سخن درآمد و گفت: به دين جدم محمد بازگرد.پس راهب گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله» پس آن حضرت شفاعت او را قبول كرد.چون آن گروه صبح كردند، آن سر مقدس را از راهب گرفته و حركت كردند، [ صفحه 474] و هنگامي كه به ميان وادي رسيدند ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ مبدل شده است [1178] .

معرة النعمان

معرة النعمان: موضعي است بين حماة و حلب، و به نام نعمان بن بشير انصاري نامگذاري شده است چون يكي از فرزندان او در آنجا مدفون است. و گفته شده كه قبر يوشع بن نون عليه السلام در آنجاست، ولي صحيح آن است كه قبر او در «نابلس» است. (معجم البلدان 165 /5).چون حاملان سر به «معرة النعمان» رسيدند، اهالي آنجا به آنان خدمت كرده و خوراك ونوشيدني در اختيار آنان قرار دادند وپاسي از روز را در آنجا ماندند و از [ صفحه 475] آنجا رهسپار «شيزر» شدند.

شيزر

شيزر منطقه اي است در شام، كه در نزديكي معره قرار دارد و از آنجا تا حماة يك روز راه است. (مراصد الاطلاع 826 /2).چون به «شيزر» رسيدند، پيرمردي گفت: اين سر كه با آنان همراه است، سر حسين بن علي است. اهالي آنجا با هم سوگند خوردند كه به هيچ روي، آنان را به منطقه ي خود راه ندهند، لذا آنان بدون آنكه در آنجا توقف كنند، به حركت خود ادامه دادند تا به «كفر طالب» رسيدند.

كفر الطالب

كفر الطالب: شهري است بين معره وشهر حلب، در منطقه اي قرار گرفته كه آب آشاميدني آن بوسيله آب باران كه در جاي مخصوصي جمع آوري مي گردد تامين ميشود.(معجم البلدان 470/4).اهالي آنجا نيز درها را به روي آنان بستند و حاملان آن سر مقدس، هر چه از آنان آب طلب كردند، گفتند: به شما آب نمي دهيم، چرا كه حسين و اصحاب او را تشنه شهيد كرده ايد.

سيبور

سيبور را با اين نام در معاجم بلدان نيافتم ولي مقتل نويسان آن را از جمله ي منازل بين راه شام ذكر كرده اند. (رياض الاحزان 83).آنان بناچار از «كفر طالب» كوچ كرده و به «سيبور» رسيدند. از حضرت امام سجاد عليه السلام در اين منزل نيز شعري چند نقل كرده اند.پيرمردي از هوادران عثمان، مردان «سيبور» را گردآورده و گفت: زينهار! فتنه [ صفحه 476] مكنيد، راه دهيد تا مانند ديگر شهرها از اينجا بگذرند! جوانان امتناع كردند، پل ارتباطي آن منطقه را خراب كردند و سلاح برگرفته آماده ي جنگ شدند. از طرفين تني چند كشته شدند. ام كلثوم عليها السلام دعا نمود كه خداوند ارزاق آنها را ارزان و آبشان را گوارا سازد و شر ستمگران را از آنان بازدارد.از امام سجاد عليه السلام نقل شده كه اشعاري را در «سيبور» خوانده است كه از آن جمله اين بيت است:آل الرسول علي الاقتاب عارية و آل مروان يسري تحتهم نجب [1179] .

حماة

حماة به فتح: شهر بزرگي و داراي خيرات زياد بوده و بازارها و اطراف آن را ديواري محكم احاطه نموده است، فاصله ي آن شهر حمص يك روز راه و تا دمشق براي قافله پنج روز مسافت بوده است. (معجم البلدان 300 /2).از «سيبور» رهسپار «حماة» شدند، در آنجا نيز دروازه ها را بر روي آنان بستند و از ورودشان به آنجا جلوگيري كردند [1180] . [ صفحه 477]

حمص

اشاره

حمص: شهر بزرگي است بين دمشق و حلب و در كنازش قلعه اي كه بر تلي قرار دارد. و در حمص قبر خالد بن وليد و پسرش عبد الرحمن و عياض بن غنم است (مراصد الاطلاع 425 /1).به ناگزير، از «حماة» گذشته تا به «حمص» رسيدند، والي آنجا را از ورود خود آگاه ساختند. و از او خواستند تا به «حمص» وارد شوند، ولي در آنجا نيز با مقاومت مردم روبرو شدند، و با پرتاب سنگ از آنان پذيرايي كردند تا تني چند از مأموران را كشتند. آنان مسير خود را تغيير دادند تا از دروازه ي شرقي شهر درآيند! آن دروازه را نيز بستند و گفتند: «لا كفر بعد ايمان و لا ضلال بعد هدي» هرگز اجازه نخواهيم داد كه سر مبارك امام را وارد اين شهر كنيد، و حاملان آن سر مقدس را از آنجا دور كردند و آنان به جانب «بعلبك» حركت كردند.

بعلبك
اشاره

بعلبك شهري است قديمي كه تا دمشق سه روز راه است، و در اين شهر بناهاي عجيب و آثار عظيمي وجود دارد و قصرهايي پراستوانه از سنگ كه در دنيا نظير ندارد. (مراصد الطلاع 207 /1).چون حاملان سر مقدس امام عليه السلام به «بعلبك» رسيدند، والي آنجا را از ورود خود با خبر ساختند، و از اهالي آنجا را به پيشواز فرستاد در حالي كه پرچمها را با خود حمل مي كردند و فرزندان خود را به تماشاي اسيران آورده بودند! [1181] در بحار آمده است كه: ام كلثوم عليها السلام گفت: «اباد الله خضراتهم و لا اعذب الله شرابهم و لا رفع الله ايدي الظلمة عنهم»! [1182] .چون علي بن الحسين عليه

السلام اين كلمات را شنيد گريست و فرمود:و هو الزمان فلا تفني عجائبه من الكرام و ما تهدي مصائبه [ صفحه 478] يا ليت شعري الي كم ذا تجاذبنا فنونه و ترانا لم نجاذبهيسيري بنا فوق اقتاب بلا وطا و سائق العيس يحمي عنه غاربهكاننا من اساري الروم بينهم كان ما قاله المختار كاذبهكفرتم برسول الله و يحكم فكنتم مثل ما ضلت مذاهبه [1183] [1184] .كوفيان آن شب را در «بعلبك» خفتند و بامدادان به راه افتادند و شبانگاه در نزديكي صومعه ي راهبي فرود آمدند و در آنجا منزل نمودند [1185] [1186] .

انبياء و سر مطهر

ابن لهيعه مي گويد: طواف خانه ي خدا مي كردم كه ناگهان مردي را ديدم كه پرده ي خانه را گرفته و مي گويد: «اللهم اغفرلي و لا اراك فاعلا» «خدايا مرا بيامرز هر چند مي دانم كه از گناهي كه كرده ام، نخواهي گذشت!».به او گفتم: اي بنده ي خدا! بترس و چنين (با خدا) سخن مگوي! كه اگر گناهان تو بشماه ي دانه هاي باران و برگ درختان هم باشد، خداوند تو را ببخشايد كه او آمرزنده ي مهربان است. [ صفحه 479] گفت: نزديك من آي تا داستان خود را براي تو بگويم.نزديك او رفتم، گفت: ابن زياد مرا با پنجاه نفر بهمراه سر مطهر امام حسين عليه السلام به شام فرستاد و ما را عادت چنين بود كه چون در منطقه اي فرود مي آمديم، آن سر مقدس را در صندوقي مي نهاديم و در اطراف آن نشسته و شراب مي خورديم!! يكي از شبها، همراهان من شراب نوشيدند و مست شدند ولي من آن شب شراب ننوشيدم، تاريكي شب همه جا را گرفت و نيمه شب فرارسيد، نور شديدي را مشاهده كردم

و گويا درهاي آسمان را ديدم كه گشوده شد! حضرت آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و محمد مصطفي صلي الله عليه وآله وسلم و جبرئيل امين با گروهي از فرشتگان به زمين آمدند، ابتدا جبرئيل نزديك صندوق آمد و سر مقدس امام را بيرون آورد و در آغوش گرفت و بوسيد و پيامبران نيز چنين كردند، و چون نوبت به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد بشدت گريست و پيامبران عليه السلام به او تسليت گفتند، سپس جبرئيل عرض كرد: يا رسول الله! حكم باري تعالي چنين است كه هر چه درباره ي اين امت فرمان دهي، اطاعت كنم! اگر خواهي زمين را بلرزانم و همانگونه كه با قوم لوط رفتار كرديم، با اينان نيز چنين كنم!پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: نمي خواهم كه كيفر اينان در اين جهان باشد، كه مرا با اينان در پيشگاه عدل خداوندي موقفي ديگر است و در روز رستاخيز با آنان دشمني خواهم نمود.آنگاه ديدم كه فرشتگان بسوي ما هجوم آوردند تا ما را بكشند، من فرياد كردم كه الامان! الامان! يا رسول اللهپيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اذهب لا غفرالله لك» «برو كه خدا تو را نيامرزد» [1187] . [ صفحه 480]

دمشق

بهر حال اهل بيت رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم را همراه سرهاي نوراني و پاك به طرف «دمشق» آوردند، چون نزديك دروازه ي دمشق رسيدند، ام كلثوم عليها السلام شمر لعنة الله عليه را صدا زد و فرمود: ما را از دروازه اي وارد دمشق كنيد كه مردم كمتر اجتماع كرده باشند و سرها را از ميان محملها

دور كنيد تا نظر مردم به آنان جلب شده به نواميس رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نگاه نكنند.شمر ملعون كاملا بر خلاف خواست ام كلثوم عليها السلام عمل كرد و كاروان اهل بيت را در روز اول ماه صفر [1188] از دروازه ي ساعات [1189] - كه براي ورود كاروان تزيين شده بود و مردم زيادي در آنجا اجتماع كرده بودند- وارد شهر دمشق نمود، اهل بيت عصمت عليه السلام و سرهاي مقدس را در اين دروازه نگاه داشت تا در معرض تماشاي مردم قرار گيرند، سپس آنان را در نزديكي درب مسجد جامع دمشق در جايگاهي كه اسيران را نگاه مي دارند، نگاه داشت!! [1190] در بعضي از نقلها آمده است كه: اهل بيت را سه روز در اين دروازه نگاه داشتند. [ صفحه 481]

در شام

وضعيت اعتقادي مردم شام

در اينجا وضعيت روحي و اعتقادي مردم شام را به اختصار بيان مي كنيم:شام و نواحي آن كه معاويه قريب چهل سال بر آن استيلا داشته و اهالي آن عمومأ تازه مسلمان بودند و از روزي كه از مسيحيت به اسلام گرويدند جز خاندان ابوسفيان و دست نشاندهاي آنان كه در اين منطقه حكومت مي كردند كسي را نمي شناختند، لذا اسلام مردم شام، اسلامي بود كه بني اميه به آنها تعليم كرده بودند!بنابراين اهل بيت عليها السلام در چنين منطقه اي وارد شدند كه معاويه آنان را با اسلام دلخواه خود تربيت كرده بود و از نظر اخلاق و دستورات عملي اسلام از معاويه و دست نشانده هاي او پيروي مي كردند! فراموش نكنيم كه در جنگ صفين، معاويه با لطائف الحيل آن جمعيت انبوه را كه متجاوز از صد هزار نفر

بودند، به مخالفت با اميرالمؤمنين عليه السلام بسيج كرد و آنچنان بر ضد علي عليه السلام تبليغات كرده بود كه مردم شام او و خاندان او را واجب القتل مي دانستند! و بر منابر، علي و خاندان او عليهم السلام را دشنام مي دادند!!به همين جهت آنقدر بر اهل بيت عليهم السلام در شام سخت گذشت كه وقتي از يكي از اهل بيت سؤال كردند كه: در اين سفر در كجا به شما سخت تر گذشت؟! در پاسخ فرمود: شام! و تا سه مرتبه آن را تكرار فرمود. [ صفحه 482] در همين رابطه نقل شده كه امام چهارم عليه السلام فرمود:فياليت لم انظر دمشق و لم اكن يراني يزيد في البلاد اسيره [1191] [1192] .البته در ميان اهالي شهرهاي شام افرادي علاقمند به خاندان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وجود داشته اند كه با طرفداران بني اميه و احيانأ با حاملان سر مقرس امام حسين عليه السلام برخورد كرده و درگير شده اند، ولي تعداد آنها نسبت به مخالفان بسيار ناچيز بوده است!شواهد بر اين مدعا زياد است از جمله وقتي كاروان اسيران را به درب مسجد شام آوردند، پيرمردي شامي جلو آمد و گفت: خدا را سپاس مي گويم كه شما را كشت و نابود كرد!! و يزيد را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهايي بخشيد!!علي بن الحسين عليه السلام به او فرمود: اي پيرمرد! آيا قرآن خوانده اي؟گفت: آري!فرمود آيا اين آيه را خوانده اي (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي)؟! [1193] .پيرمرد گفت: آري تلاوت كرده ام!امام سجاد عليه السلام فرمود: ما قربي هستيم؛ اي پيرمرد! آيا اين

آيه را قرائت كرده اي (و اعملو انما غنمتم من شي ء فان لله خمسه و للرسول و لذي القربي»؟! [1194] .گفت: آري!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: قربي ما هستيم؛ اي پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كرده اي «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»؟! [1195] .آن پيرمرد گفت: آري! [ صفحه 483] علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي پيرمرد! ما اهل بيتي هستيم كه به آيه ي طهارت اختصاص داده شديم!راوي مي گويد: آن پيرمرد سكوت كرد و از آن سخني كه گفته بود، پشيمان شد، آنگاه روي به علي بن الحسين عليه السلام كرد و گفت: تو را بخدا سوگند! شما همان خاندان هستيد؟!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: بخدا سوگند بدون شك ما اهل بيت عصمت و طهارت هستيم و بحق جدمان رسول خدا ما همان خاندانيم.آن پيرمرد گريست و عمامه ي خود را از سر برگرفت و سر بسوي آسمان برداشت و گفت: خدايا! من از دشمنان آل محمد خواه از انسيان باشند و يا از جنيان به درگاه تو بيزاري مي جويم. سپس به حضرت عرض كرد: آيا براي من توبه و بازگشتي وجود دارد؟علي بن الحسين عليه السلام فرمود: آري! اگر توبه كني خدا بر تو ببخشايد، و تو با ما خواهي بود.آن پيرمرد گفت: من از آنچه گفته و كرده ام، توبه مي كنم.راوي مي گويد: خبر توبه ي آن پيرمرد به يزيد بن معاويه رسيد و دستور داد تا او را بكشند! [1196] .

سهل بن سعد الساعدي

سهل بن سعد بن مالك الساعدي، انصاري است و هنگام وفات پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم پانزده ساله بود و او تا زمان حجاج در قيد حيات

بوده است، و گفته شده كه او يكصد سال عمر كرد و آخرين نفر از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود كه از دنيا رفت. اگر من بميرم شما از كسي نمي شنويد كه بدون واسطه بگويد: قال رسول الله! و در سال 88 بدرود حيات گفته است. (الاستيعاب 664 /2).سهل مي گويد: بسوي بيت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسيدم، شهري را [ صفحه 484] ديدم با رودخانه هاي پر آب و درختان انبوه كه بر در و ديوار آن پرده هاي ديبا آويخته شده بود و مردم شادي مي كردند، و زناني را ديدم كه دف و طبل مي زدند!! باخود گفتم براي شاميان عيدي نيست كه ما ندانيم! پس گروهي را ديدم كه با يكديگر سخن مي گفتند، به آنان گفتم: براي مردم شام عيدي هست كه ما از آن بي خبريم؟!گفتند: اي پيرمرد! گويا تو مردي اعرابي و بيابانگردي!گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد صلي الله عليه وآله وسلم را ديده ام.گفتند: اي سهل! تعجب نمي كني كه چرا آسمان خون نمي بارد؟ و زمين ساكنان خود را فرونمي برد؟!گفتم: مگر چه روي داده است؟!گفتند اين سر حسين فرزند محمد است كه از عراق به ارمغان آورده اند!گفتم: وا عجبا! سر حسين عليه السلام را آورده اند و مردم شادي مي كنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد مي كنند؟! آنان اشاره به دروازه اي نمودند كه آن را باب ساعات مي گفتند.در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، ديدم كه پرچمها يكي پس از ديگري نمايان شد، ابتدا سري نوراني و زيبا را بر سر نيزه اي ديدم كه احساس كردم مي خندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس بن علي

عليه السلام بود، سپس سواري را ديدم كه نيزه اي در دست داشت و سر مبارك امام حسين عليه السلام بر آن قرار داشت! [1197] و آن سر از نظر صورت، شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود، و شكوه و عظمتي [ صفحه 485] فوق العاده داشت و نور از او مي تابيد، محاسنش حاكي از پيري بود اما خضاب شده بود، چشماني گشاده و ابرواني باريك و پيوسته داشت، پيشاني مباركش بلند و ميان بيني حضرت مقداري برآمده بود، و در حالي كه لبخندي بر لبان مباركش داشت چشم بسوي مشرق دوخته بود، و باد محاسن شريفش را به چپ و راست حركت مي داد، گويي اميرالمؤمنين عليه السلام بود [1198] . و آن نيزه را مردي به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پيش مي آمد.ام كلثوم را ديدم كه چادري سخت كهنه بر سر گرفته و روي خود را بسته بود.بر امام زين العابدين و اهل خاندان او سلام كرده خود رامعرفي نمودم، گفتند: اگر بتواني چيزي به اين نيزه دار كه سر امام را مي برد، بده تا پيشتر برود و در اينجا نايستد! كه ما از تماشاچيان در زحمتيم!رفتم و يكصد درهم به آن نيزه دار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود؛ كار بدين منوال بود تا سرها را به نزد يزيد بردند [1199] .سهل بن سعد مي گويد: سر مقدس امام حسين عليه السلام را در حالي كه در ميان ظرفي نهاده بودند به مجلس يزيد وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته و بر سر او تاجي بود مزين به در و ياقوت

و اطراف او را گروه زيادي از پيرمردان قريش گرفته بودند! كسي كه سر مبارك امام را با خود حمل مي كرد به هنگامي كه پا در مجلس يزيد نهاد اين دو بيت را خواند:اوقر ركابي فضة و ذهبا انا قتلت السيد المحجبا [ صفحه 486] قتلت خير الناس اما و ابا و خيرهم اذ ينسبون النسبا! [1200] .يزيد از او پرسيد: اگر مي دانستي كه او بهترين مردم است چرا او را كشتي؟!آن مرد گفت: به اميد گرفتن جائزه از تو، او را كشتم!يزيد دستور داد او را گردن زدند [1201] .

شعر امام سجاد

در اين هنگام علي بن الحسين عليه السلام اين ابيات را قرائت فرمودند:اقاد ذليلا في دمشق كانني من الزنج عبد غاب عنه نصيرهو جدي رسول الله في كل مشهد و شيخي اميرالمؤمنين اميرهفياليت لم انظر دمشق و لم يكن يراني يزيد في البلاد اسيره [1202] [1203] . [ صفحه 487] سهل گويد: در شام، غرفه اي ديدم كه در آن پنج زن و پيرزني آنان را همراهي مي كرد كه قد خميده اي داشت. هنگامي كه سر مقدس امام حسين عليه السلام برابر آن پيرزن رسيد، سنگي گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتات كرد!!چون اين صحنه ي دردآور را ديدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعين» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.البته در روايت ديگري اين نفرين به ام كلثوم نسبت داده شده است [1204] .

ابراهيم بن طلحه

ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله به امام چهارم عليه السلام گفت: يا علي بن الحسين!نمي گويي چه كسي پيروز شد؟!امام عليه السلام فرمود: اندكي صبر كن تا هنگام نماز فرارسد، و بعد از اذان و اقامه خواهي دانست كه پيروزي با چه كسي بوده است! [1205] [1206] .

مجلس يزيد

پس از اينكه كاروان اسيران را وارد شام كردند، روانه ي مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ي ورود به مجلس يزيد را بگيرند. در اين هنگام مروان بن [ صفحه 488] حكم به مسجد آمد و از حادثه ي كربلا پرسيد، براي او شرح دادند، و او چيزي نگفت و رفت! پس از او يحيي بن حكم وارد مسجد شد و او نيز از جريان كربلا جويا شد، براي او نيز ماجرا را نقل كردند، او از جاي برخاست در حالي كه مي گفت: بخدا سوگند در روز قيامت از ديدار محمد محروم و از شفاعت او دور خواهيد ماند، و من از اين پس با شما يكدل نباشم و در هيچ امري شما را همراهي نخواهم كرد! [1207] بهر حال اجازه ي ورود به مجلس يزيد صادر شد و اهل بيت عليهم السلام را در حالي كه دست مردها- كه دوازده نفر بودند [1208] - به گردنشان بسته شده بود و همه ي اسيران نيز به يكديگر زنجير شده بودند وارد مجلس يزيد نمودند.يزيد در قصر خود در محلي مشرف بر جيرون [1209] . [ صفحه 489] پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد ايشان را در مقابل او نگاه داشتند، امام چهارم عليه السلام به يزيد فرمود: اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم

ما را در اين حالت ببيند گمان داري با تو چه خواهد كرد؟و فاطمه دختر امام حسين عليه السلام فرياد زد: اي يزيد! آيا دختران رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند؟اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين عليه السلام به گريه افتادند به گونه اي كه صداي گريه ي ايشان شنيده مي شد.يزيد چون وضعيت را بدين صورت ديد ناچار دستور داد دستهاي امام چهارم را باز كنند.در اين هنگام سر مبارك امام حسين عليه السلام را در حالي كه شستشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتي از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبي كه در دست داشت بر دندانهاي مبارك امام عليه السلام مي زد [1210] .يزيد گفت:نفلق هاما من اناس اعزة علينا و هم كانوا اعق و اظلما [1211] .يحيي بن حكم [1212] گفت: [ صفحه 490] لهام بجنب الطف ادني قرابة من ابن زياد العبد ذي النسب الوغلسمية امسي نسلها عدد الحصي و بنت رسول الله ليست بذي نسل [1213] .يزيد بر سينه ي او كوبيد و گفت: خاموش باش [1214] [1215] .سپس يزيد رو به اهل مجلس كرد و گفت: اين مرد [1216] مي باليد و مي گفت: پدر من بهتر از پدر يزيد، مادرم بهتر از مادر او، و جد من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او مي دانم و همين ها بود كه او را كشت!!!اما سخن او كه پدرم بهتر از پدر يزيد است، كار پدر من با پدر او به داوري كشيد و خدا به نفع پدر من داوري كرد!!و

اما سخن او كه مادرم بهتر او مادر يزيد است، آري بجان خودم سوگند كه بدون ترديد فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.و اما گفته ي او كه جدم بهتر از جد اوست، بلي! مسلما كسي كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نمي تواند بگويد كه جد من بهتر از محمد است! [1217] .و اما اينكه گفت: من بهتر از يزيدم، شايد او اين آيه را تلاوت نكرده است «قل اللهم مالك الملك!» [1218] [1219] . [ صفحه 491] آنگاه يزيد به امام سجاد عليه السلام گفت: اي پسر حسين! پدرت رابطه ي خويشاوندي را ناديده گرفت و مقام و منزلت مرا درنيافت! و با سلطنت من در آويخت و خدا آنگونه كه ديدي با او رفتار كرد!!علي بن الحسين عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود (ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير) [1220] .يزيد به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولي خالد ندانست چه جوابي گويد! يزيد به او گفت: بگو (ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير» [1221] [1222] .ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايي هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آنكه تو زاده شوي! به راستي كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدم علي بن ابي طالب و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود!آنگاه علي

بن الحسين عليه السلام اين شعر را خواند:ماذا تقولون اذ قال النبي لكم ماذا فعلتم و انتم آخر الاممبعترتي و باهلي مفتقدي منهم اساري و منهم ضرجوا بدم [1223] .سپس امام چهارم عليه السلام ادامه داده فرمود: اي يزيد! واي بر تو! اگر مي دانستي چه عمل زشتي را مرتكب شده اي و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاي من چه كرده اي، مسلمأ به كوهها مي گريختي! و بر روي خاكستر مي نشستي! و فرياد به [ صفحه 492] واويلا بلند مي كردي! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و علي را بر سر در دروازه ي شهر آويخته اي! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم؛ تو را به خواري و پشيماني فردا بشارت مي دهم! و پشيماني فردا زماني است كه مردم در روز قيامت گردآيند [1224] .در نقلي ديگر آمده است كه يزيد رو به زينب كبري عليها السلام كرد و گفت: سخن بگو.حضرت زينب عليها السلام به امام سجاد عليه السلام اشاره نموده فرمود: ايشان سخنگوي ماست.سپس امام سجاد عليه السلام اين اشعار را خواند:لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكم و ان نكف الذي عنكم و تؤذوناو الله يعلم انا لا نحبكم و لا نلومكم ان لا تحبونا [1225] .يزيد گفت: راست گفتي اي جوان، ولي پدر و جد تو خواستند امير باشند و خداي را سپاس كه آنان را كشت و خونشان را ريخت! [1226] .

فاطمه بنت الحسين

در اين هنگام مردي شامي در حالي كه به فاطمه [1227] دختر امام حسين عليه السلام اشاره [ صفحه 493] مي كرد به يزيد گفت: اين كنيز را به من ببخش!فاطمه در حالي كه مي لرزيد خود را بسوي عمه اش

زينب كشانيده و چادر او را گرفت و گفت: عمه جان! يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟ [1228] زينب عليها السلام رو به آن مرد شامي كرده گفت: نه تو و نه يزيد هيچكدام توان به كنيزي بردن اين دختر را نداريد!يزيد خطاب به زينب عليها السلام گفت: بخدا سوگند كه مي توانم! و اگر بخواهم، چنين كنم!زينب عليها السلام فرمود: و الله! هرگز خداوند چنين قدرت و سلطه اي به تو نداده است، مگر اينكه از اسلام روي گرداني و به دين ديگري درآيي!يزيد از خشم برافروخت و گفت: با من چنين سخن مي گويي؟! پدر و برادر تو از دين بيرون رفتند!!زينب فرمود: تو و پدر و جدت دين خدا و دين پدر و برادرم را پذيرفتيد، اگر مسلمان باشي!يزيد گفت: اي دشمن خدا! دروغ مي گويي!زينب گفت: تو به ظاهر اميري و ظالمانه ناسزا مي دهي و با قدرت و سلطه اي كه اكنون داري زور مي گويي!در اينجا گويا يزيد احساس شرم كرد و ساكت شد.و در روايت سيد آمده است: مرد شامي پرسيد: مگر اين دختر كيست؟!يزيد گفت: او فاطمه دختر حسين، و آن زن زينب دختر علي بن ابي طالب است.مرد شامي گفت: حسين، پسر فاطمه و علي؟! [ صفحه 494] يزيد گفت: آري!مرد شامي گفت: اي يزيد! خدا تو را لعنت كند كه خاندان پيامبر را مي كشي و فرزندان او را اسير مي كني! بخدا سوگند من گمان مي كردم اينان اسيران روم هستند.يزيد به مرد شامي گفت: بخدا سوگند تو را نيز به آنها ملحق خواهم كرد!و دستور داد تا گردنش را بزنند [1229] .در اين هنگام يزيد دستور داد چوب دستي او را كه از چوب خيزران

بود برايش آوردند، و در مقابل چشمان اهل بيت عليهم السلام با آن چوب بر لب و دندان مبارك امام حسين عليه السلام مي زد.زينب عليها السلام با ديدن اين صحنه دست برد و گريبان چاك داد و فرياد مي زد: «يا حسيناه! يا حبيب رسول الله! يابن مكة و مني! يابن فاطمه الزهراء سيدة النساء! يابن بنت المصطفي!».ناله ي حضرت چنان جانسوز بود كه هر كه را در آن مجلس بود به گريه واداشت و يزيد به دست خود آن سر مقدس را در پيش روي خود گذارد! بناگاه صداي زني هاشمي از قصر يزيد به گوش رسيد كه مي گفت: «يا حبيباه! يا سيد اهل بيتاه! يابن محمداه! يا ربيع الارامل و اليتامي! يا قتيل اولاد الادعياء!» [1230] .چون اين صدا به گوش حاضران در مجلس رسيد، بار ديگر به گريه درآمدند! [1231] .يزيد چون آواي گريه ي زنان اهل بيت عليهم السلام و فرياد وا حسيناه آنان را شنيد، از روي شماتت گفت: [ صفحه 495] يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون الموت علي النوائح [1232] .سپس دست برد و چوب خيزران را برداشت و با آن به لب و دندان آن حضرت مي زد! و اين اشعار را كه منسوب به عبدالله بن زبعري [1233] است خواند:ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسللا هلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشللعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزللست من خندف ان لم انتقم من بني احمد ما كان فعل [1234] [1235] .ابوبرزه ي اسلمي [1236] گفت: اي يزيد! واي بر تو! بر دندانهاي حسين پسر فاطمه [ صفحه 496] چوب مي زني در

حالي كه من شاهد بودم كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم همين لبها و دندانها را مي بوسيد و به حسن و حسين عليهماالسلام مي فرمود: شما دو سيد جوانان اهل بهشتيد، خداوند قاتل شما را نابود كند و او را مورد لعنت خود قرار دهد و دوزخ را براي او آماده سازد!يزيد با شنيدن اين جملات در خشم شد و دستود داد او را از مجلس بيرون كردند [1237] .يزيد همانگونه كه با چوب بر لب و دهان مبارك امام عليه السلام مي زد رو به سر مبارك كرده فرمود: اي حسين! نواختن مرا چگونه ديدي؟!كنيزي كه از قصر يزيد بيرون آمده بود، آن صحنه ي دلخراش را چون ديد، گفت: خدا دست و پايت را از بدن جدا كند و به آتش دنيا پيش از آتش آخرت بسوزاند، اي ملعون! دندانهايي كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بارها آنها را مي بوسيد چوب مي زني؟!يزيد گفت: اين چه سخني است كه در اين مجلس بر زبان مي آوري؟! خدا سر از بدنت جدا كند!كنيزك گفت: اي يزيد! من در حالتي ميان خواب و بيداري بودم، مشاهده كردم كه در آسمان گشوده شد و نردباني از نور را ديدم كه بر زمين آمد و دو نوجوان كه لباسهاي سبز رنگي دربر داشتند از آن نردبان به زير آمدند، بساطي از زبرجد بهشتي براي آنها گسترده شد كه نور آن از شرق تا غرب را فراگرفت- و آن بساط در ميان خانه اي بود- به ناگاه مردي با صورتي همانند ماه و ميان قامت از آن نردبان به زير آمد و در كنار آن سفره نشست و با صداي

بلند فرمود: پدرم آدم! به زير آي! پدرم ابراهيم! و اي برادرم موسي! واي برادرم عيسي! به زير آئيد! سپس بانويي را ديدم كه ايستاده و موي خود را پريشان كرده و فرياد مي زند: حوا! ساره! خواهرم مريم! و مادرم [ صفحه 497] خديجه! به زير آئيد، و هاتفي گفت: اين فاطمه ي زهرا، دختر محمد مصطفي و همسر علي مرتضي و مادر سيدالشهداء حسين كشته ي زمين كربلا صلي الله عليهم اجمعين است.آنگاه فاطمه ي زهرا عليها السلام گفت: اي پدر! نمي بيني كه امت تو با فرزندم حسين چه كردند؟!رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بشدت گريست و همراهان او نيز با او گريستند، سپس روي به جانب حضرت آدم نمود وگفت: پدرم آدم! نمي بيني ستمگران بعد از من، با فرزندم حسين چه كردند؟! شفاعت من در روز قيامت به آنان نخواهد رسيد.حضرت آدم گريست و ديگران نيز گريه كردند و فرشتگان خدا به گريه درآمدند، سپس گروه زيادي را ديدم كه قريب به هشتاد هزار مرد بودند و در پيشاپيش آنها نوجواني قرار داشت و پرچم سبز رنگي در دستش بود و در دست آن گروه بيشمار سلاحهاي آتشين بود و آنها را حركت مي دادند و مي گفتند: اي آتش! صاحب اين خانه- يزيد بن معاويه- را بگير! و در آن هنگام، تو را ديدم كه فرياد مي زني: آتش! آتش و كجا راه گريزي از آتش است؟!يزيد چون خواب آن كنيزك را شنيد، گفت: واي بر تو! اين چه سخني بود؟! مي خواستي مرا در برابر مردم شرمنده كني؟! سپس دستور داد تا سر از بدن آن كنيزك جدا كردند! [1238] .

يزيد شراب مي نوشد

سپس يزيد آب جو طلب

كرد [1239] و از آن مي نوشيد و به ياران خود مي داد و [ صفحه 498] مي گفت: اين شرابي است مبارك و از بركت آن اين است كه اولين باري كه ما را آن مي نوشيم سر دشمن ما (حسين) بر سر سفره ي ماست، و خوان طعام ما به همين خاطر گسترده است و با خيالي راحت و مطمئن غذا مي خوريم و شراب مي نوشيم.سكينه عليها السلام مي فرمايد: بخدا سوگند من از يزيد كافرتر، ستمكارتر و سنگدلتر نديده ام! [1240] .

سفير روم و مجلس يزيد

سفير روم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، رو به يزيد كرد و گفت: اين سر كيست كه در مقابل توست؟يزيد با تعجب پرسيد: براي چه اين سؤال را مي كني؟گفت: چون به روم بازگردم، او من درباره ي آنچه كه ديده ام سؤال كنند، و بايد علت اين شادي و سرور را بدانم كه با قيصر روم در ميان بگذارم تا او نيز خشنود گردد!يزيد گفت: اين سر حسين پسر فاطمه دختر محمد است.سفير پرسيد: اين محمد، همان پيغمبر شماست؟!يزيد گفت: آري.سفير دگرباره پرسيد: پدر او كيست؟يزيد گفت: علي بن ابي طالب، پسر عموي رسول خدا است.سفير گفت: نابود گرديد با چنين آئيني كه داريد!! دين من بهتر از دين توست! زيرا [ صفحه 499] پدر من از نبيرگان داود است و ميان من و داود، پدران بسيار قرار گرفته اند و مرا پيروان آئين احترام كنند و جاي سم آن خري كه عيسي يك بار بر آن سوار شده بود در كليسائي است كه مردم به زيارت آن مي روند، و شما فرزند پيغمبر خويش را مي كشيد! با اينكه جز دختري در ميانه واسطه نيست!! اين دين شما چگونه ديني است؟!

[1241] .در نقل ديگري آمده است كه: يزيد چون اين سخنان را شنيد گفت: بايد اين نصراني را كشت كه ما را در مملكت خود رسوا نمود!سفير چون چنان ديد گفت: اكنون كه مرا خواهي كشت پس اين سخن را نيز گوش كن! شب گذشته رسول خدا را در خواب ديدم و او مرا به بهشت مژده داد، و من از اين خواب بسي در حيرت بودم، اكنون تعبير آن خواب بر من آشكار شد كه آن بشارت درست بوده است. سپس شهادتين را گفت و سر مبارك امام را به سينه گرفت و مي بوسيد و مي گريست تا او را كشتند [1242] .در روايتي آمده است كه: اهل مجلس به هنگام قتل فرستاده ي پادشاه روم، از سر مقدس شنيدند كه با صدايي رسا و بياني شيوا فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» [1243] .

خطبه ي زينب كبري

حضرت زينب عقيله ي بني هاشم عليها السلام چون جسارت و بي حيائي يزيد را تا اين حد ديد، و از طرف ديگر جو و فضاي مجلس را بسيار مناسب ديد بپاخاست و فرمود:الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي رسوله و آله اجمعين، صدق الله كذلك يقول «ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوي ان كذبوا بايات الله و كانوا [ صفحه 500] بها يستهزوون» [1244] اظننت با يزيد خيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاساري ان بنا علي الله هوانا و بك عليه كرامة و ان ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بانفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا

مهلا انسيت قول الله عز و جل (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خيرا لا نفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين) [1245] .امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم سبايا قد هتكت ستور هن و ابديت وجوههن، تحدو بهن الاعداء من بلد الي بلد يستشرفهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي، و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه اكباد الازكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطا في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنان و الاحن و الاضغان ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:لا هلوا واستهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشلمنتحيا علي ثنايا ابي عبدالله سيد شباب اهل الجنة تنكتها بمخصرتك و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استاصلت الشافة باراقتك دماء ذرية محمد صلي الله عليه وآله وسلم و نجوم الارض من آل عبدالمطلب، و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم، فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك [ صفحه 501] شللت و بكمت، و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت.اللهم خذ بحقنا و انتقم من ظالمنا و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا، فوالله ما فريت الا جلدك و ال حززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم و يلم شعثهم و ياخذ بحقهم

(و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون» [1246] و كفي بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه وآله وسلم خصيما و بحبرئيل ظهيرا و سيعلم من سوي لك و مكنك من رقاب المسلمين، و بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و اضعف جندا.و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك، لكن العيون عبري و الصدور حري، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء، فهده الايدي تنطف من دمائنا والا فواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل.و لئن اتخذتنا مغمنا لتجد بنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد والي الله المشتكي و عليه المعول، فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لا تمحو ذكرنا و لا تميت و حينا و لا تدرك امدنا و لا ترحض عنك عارها، و هل رأيك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد؟ يوم ينادي المنادي: الا لعنة الله علي الظالمين.و الحمد لله رب العالمين الذي ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة و لا خرنا بالشهادة و الرحمة و نسال الله ان يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد [ صفحه 502] و يحسن علينا الخلافة انه رحيم ودود، و حسبنا الله و نعم الوكيل [1247] .سپاس خدايي را سزد كه پروردگار جهانيان است و درود خدا بر پيامبر و خاندان او باد! خداي تعالي راست گفت كه فرمود: عاقبت آنان كه كار زشت كردند، اين بود كه آيات خدا را

تكذيب نموده و آن را به سخره گرفتند، اي يزيد! اكنون كه به گمان خويش بر ما سخت گرفته اي و راه اقطار زمين و آفاق آسمان و راه چاره را به روي ما بسته اي، و ما را همانند اسيران به گردش درآوردي، مي پنداري كه خدا تو را عزيز و ما را خوار و ذليل ساخته است؟! و اين پيروزي به خاطر آبروي تو در نزد خداست؟! پس از روي كبر مي خرامي و با نظر عجب و تكبر مي نگري!و به خود مي بالي خرم و شادان كه دنيا به تو روي آورده و كارهاي تو آراسته و حكومت ما را به تو اختصاص داده است! اندكي آهسته تر! آيا كلام خداي تعالي را فراموش كرده اي كه فرمود: «گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند مهلتي به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براي امتحان مي دهيم تا بر سركشي بيفزايند و آنان را عذابي است خوار و ذليل كننده، اي پسر آزاد شده ي جد بزرگ ما! آيا از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را در پرده بنشاني و پردگيان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را اسير كرده و از شهري به شهر ديگر ببري؟! پرده ي آبروي آنها را بدري و صورت آنان را بگشائي كه مردم چشم بدانها دوزند، و نزديك و دور و فرومايه و شريف، چهره ي آنها را بنگرند؛ از مردان آنان كسي به همراهشان نيست، نه ياور و نه نگهدارنده و نه مددكاري.چگونه مي توان اميد بست به دلسوزي و غمگساري كسي كه مادرش جگر پاكان را جويده و گوشتش از خون شهيدان روئيده؟! و اين رفتار

از آنكس كه پيوسته [ صفحه 503] چشم دشمني به ما دوخته است بعيد نباشد، و اين گناه بزرگ را چيزي نشماري، و خود را بر اين كردار ناپسند و زشت، بزهكار نپنداري، و به اجداد كافر خويش مباهات و تمناي حضورشان را كني تا كشتار بيرحمانه ي تو را ببينند و شاد شوند و از تو تشكر كنند! و با چوب بر لب و دندان ابي عبدالله سيد جوانان بهشت مي زني! و چرا چنين نكني و نگوئي كه اين جراحت را ناسور كردي و ريشه اش را ريشه كن ساختي و سوختي و خون فرزندان پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم را كه آز آل عبدالمطلب و ستارگان روي زمين بودند- ريختي و اكنون گذشتگان خويش را مي خواني.شكيبائي بايد كرد كه ديري نگذرد كه تو هم به آنان ملحق شوي و آرزو كني كه اي كاش دستت خشك شده بود و زبانت لال و آن سخن را بر زبان نمي آوردي و آن كار زشت را انجام نمي دادي! بارالها! حق ما را بستان و انتقام ما تو بكش و بر اين ستمكاران كه خون ما ريخته اند خشم و عذاب خود را فروفرست!بخدا سوگند اي يزيد! كه پوست خود را شكافتي و گوشت بدن خود را پاره پاره كردي؛ و رسول خدا را ملاقات خواهيد كرد با آن بار سنگيني كه بر دوش داري، خون دودمان آن حضرت را ريختي و پرده ي حرمت او را دريدي و فرزندان او را به اسيري بردي، در جائي كه خداوند پريشاني آنان را به جمعيت مبدل كرده و داد آنها را بستاند، «و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شده اند

مرده اند بلكه زنده و نزد خدا روزي مي خورند» همين بس كه خداوند حاكم و محمد صلي الله عليه وآله وسلم خصم اوست و جبرئيل پشتيبان اوست و همان كس كه راه را براي تو هموار ساخت و تو را بر مسلمين مسلط كرد بزودي خواهد يافت كه پاداش ستمكاران چه بد پاداشي است، و خواهد دانست كه كدام يك از شما بدتر و سپاه كدام يك ناتوانتر است.اگر مصائب روزگار با من چنين كرد كه با تو سخن گويم، اما من ارزش تو را [ صفحه 504] ناچيز و سرزنش تو را بزرگ مي دانم و تو را بسيار نكوهش مي كنم، چه كنم؟! ديده ها گريان و دلها سوزان است، بسي جاي شگفتي است كه حزب خدا بدست حزب شيطان كشته شوند، و خون ما از پنجه هاي شما بچكد، پاره هاي گوشت بدن ما از دهان شما بيرون بيفتد و آن بدنهاي پاك و مطهر را گرگهاي وحشي بيابان دريابند و گذرگاه دام و ددان قرار گيرد!!آنچه امروز غنيمت مي داني فردا براي تو غرامت است، و آنچه را از پيش فرستاده اي، خواهي يافت، خدا بر بندگان ستم روا ندارد به او شكوه مي كنم و بر او اعتماد مي جويم، پس هر نيرنگي كه داري بكن و هر تلاشي كه مي تواني بنما و هر كوششي كه داري بكار گير، بخدا سوگند ياد ما را از دلها و وحي ما را محو نتواني كرد، و به جلال ما هرگز نخواهي رسيد و لكه ي ننگ اين ستم را از دامن خود نتواني شست؛ رأي و نظر تو بي اعتبار و ناپيدار و زمان دولت تو اندك و جمعيت تو به پريشاني خواهد كشيد،

در آن روز كه هاتفي فرياد زند: الا لعنة الله علي القوم الظالمين و الحمد لله رب العالمين.سپاس خداي را كه اول ما را به سعادت و آمرزش و آخر ما را به شهادت و رحمت رقم زد و از خدا مي خواهم كه آنان را اجر جزيل عنايت كند و بر پاداش آنان بيفزايد، خود او بر ما نيكو خليفه اي است، و او مهربانترين مهربانان است و فقط بر او توكل مي كنيم.آنگاه يزيد رو به شاميان كرد و گفت: نظر شما درباره ي اين اسيران چيست؟ ايشان را از دم شمشير بگذرانيم؟يكي از ملازمان او گفت: ايشان را بكش.نعمان بن بشير [1248] گفت: ببين اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود با آنان چه مي كرد، همان [ صفحه 505] كن [1249] .مسعودي نقل مي كند كه: امام باقر عليه السلام- كه در آن هنگام فقط دو سال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود- در مقابل يزيد ايستاد و پس از حمد و ثناي خدا فرمود: اطرافيان و كسان تو بر خلاف مشاوران فرعون راي دادند! چون او وقتي از اطرافيان خود درباره ي موسي و هارون نظرخواهي كرد، گفتند «ارجه و اخاه و ارسل في المدائن حاشرين» [1250] «او و برادرش را مهلت ده و رسولاني رهسپار شهرها گردان تا جادوگران گرد آيند، پس از انكه جادوگران آمدند آنان را آزمايش كن!» و اينان به قتل ما اشارت كردند!و اين بي سبب نيست!يزيد پرسيد: سبب چيست؟!امام باقر عليه السلام فرمود: آنان زيرك و عاقل بودند، اينان فريفته شده و نادان! چرا كه جز ناپاكان، پيامبران و فرزندان آنان را كسي نمي كشد!يزيد سر به زيرانداخت، پس

دستور داد آنان را از مجلس بيرون برند [1251] .فاطمه و سكينه دختران امام حسين عليه السلام كه به سر پدر نگاه مي كردند ديگر تاب تحمل نداشتند، فاطمه فرياد كشيد: «يا يزيد! بنات رسول الله سبايا؟!» «اي يزيد! دختران پيامبر را اسير مي كني؟» كه ديگر بار صداي ناله و گريه ي حاضران بلند شد و زمزمه هاي اعتراض از اطراف مجلس به گوش مي رسيد.يزيد كه جو مجلس را بشدت بر عليه خود مي ديد، رو به دختران امام حسين عليه السلام كرد و گفت: «ابنة اخي! انا لهذا كنت اكره» «اي دختر برادرم! من بدانچه كرده اند، راضي نبودم» [1252] ، و به قولي به ابن مرجانه بد گفت و همه چيز را به او نسبت [ صفحه 506] داد! [1253] .بهر حال دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليه السلام را در قصر بياويزند [1254] و اهل بيت را به خانه اي كه براي آنها آماده شده بود، ببرند، و علي بن الحسين عليه السلام نيز با آنان بود و آن خانه در كنار قصر يزيد بود [1255] .صداي ناله ي جانگداز زنان و دختران اهل بيت عليهم السلام همه جا را پر كرده بود و مردم شام با ايشان هم ناله شده بودند. زنان يزيد، دختران معاويه و ابوسفيان نيز زيورآلات خود را به دور افكندند و لباس عزا پوشيده و در كنار اهل بيت عليهم السلام به ناله و عزا پرداختند [1256] .

خطبه ي حضرت سجاد

حضرت علي بن الحسين عليه السلام از يزيد درخواست نمود كه در روز جمعه به او اجازه دهد در مسجد خطبه بخواند، يزيد رخصت داد؛ چون روز جمعه فرارسيد يزيد يكي از خطباي مزدور خود

را به منبر فرستاد و دستور داد هر چه تواند به علي و حسين عليهماالسلام اهانت نمايد و در ستايش شيخين و يزيد سخن براند، و آن خطيب [ صفحه 507] چنين كرد.امام سجاد عليه السلام از يزيد خواست تا به وعده ي خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، يزيد از وعده اي كه به امام عليه السلام داده بود پشيمان شد و قبول نكرد. معاويه پسر يزيد به پدرش گفت: خطبه ي اين مرد چه تأثيري دارد؟ بگذار تا هر چه مي خواهد، بگويد.يزيد گفت: شما قابليتهاي اين خاندان را نمي دانيد، آنان علم و فصاحت را از هم به ارث مي برند، از آن مي ترسم كه خطبه ي او در شهر فتنه برانگيزد و وبال آن گريبانگير ما گردد [1257] .به همين جهت يزيد از قبول اين پيشنهاد سرباز زد و مردم از يزيد مصرانه خواستند تا امام سجاد عليه السلام نيز به منبر رود.يزيد گفت: اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اينكه من و خاندان ابوسفيان را رسوا كرده باشد!به يزيد گفته شد: اين نوجوان چه تواند كرد؟!يزيد گفت: او از خانداني است كه در كودكي كامشان را با علم برداشته اند.بالاخره در اثر پافشاري شاميان، يزيد موافقت كرد كه امام به منبر رود.آنگاه حضرت سجاد عليه السلام به منبر رفته و پس از حمد و ثناي الهي خطبه اي ايراد كرد كه همه ي مردم گريستند و بيقرار شدند. فرمود:ايها الناس! اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين، و فضلنا بان منا النبي المختار محمدا و منا الصديق و منا

الطيار و منا اسد الله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامة. [ صفحه 508] من عرفتي فقد عرفني و من لم يعرفني انباته بحسبي و نسبي.ايها الناس انا ابن مكة و مني، انا ابن زمزم و الصفا، و انا ابن من حمل الركن باطراف الردا، انا ابن خير من ائتزر و ارتدي، انا ابن خير من انتعل و احتفي، انا ابن خير من طاف وسعي، انا اين خير من حج و لبي، انا ابن خير من حمل علي البراق في الهواء انا ابن من اسري به من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي، انا ابن من بلغ به جبرئيل الي سدرة المنتهي، انا ابن من دنا فتدلي فكان قاب قوسين او ادني، انا ابن من صلي بملائكة السماء، و انا ابن من اوحي اليه الجليل ما اوحي، انا ابن محمد المصطفي، انا ابن علي المرتضي، انا ابن من ضرب خراطيم الحلق حتي قالوا: لا اله الا الله.انا ابن من ضرب بين يدي رسول الله بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البعتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيين و قامع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين و تاج البكائين و اصبر الصابرين و افضل القائمين من آل ياسين رسول رب العالمين، انا ابن المويد بجبرئيل، المنصور بميكائيل.انا ابن المحامي عن حرم المسلمين و قاتل المارقين و الناكثين و القاسطين و المجاهد اعداءه الناصبين، و افخر من مشي من قريش اجمعين، و اول من اجاب و استجاب لله و لرسوله من المؤمنين، و اول السابقين، و قاصم المعتدين و

مبيد المشركين، و سهم من مرامي الله علي المنافقين، و لسان حكمة العابدين و ناصر دين الله و ولي امرا الله و بستان حكمة الله و عيبة علمه، سمح، سخي، بهي، بهلول، زكي، ابطحي، رضي، مقدام، همامم، صابر، صوام، مهذب، قوام، قاطع الصلاب و مفرق الاحزاب، اربطهم عنانا [ صفحه 509] و اثبتهم جنانا، و امضاهم عزيمة و اشدهم شكيمة، اسد باسل، يطحنهم في الحروب اذا ازدلفت الاسنة و قربت الاعنة طحن الرحي، و يذرؤهم فيها ذرو الريح الهشيم، ليث الحجاز و كبش العراق، مكي مدني خيفي عقبي بدري احدي شجري مهاجري.من العرب سيدها، و من الوغي ليثها، وارث المشعرين و ابوالسبطين:الحسن و الحسين، ذاك جدي علي بن ابي طالب.اي مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ويژگي بر ديگران فضيلت بخشيده است؛ به ما ارزاني داشت علم، بردباري، سخاوت، فصاحت، شجاعت، و محبت در قلوب مؤمنين را؛ و ما را بر ديگران برتري داد به اينكه پيامبر بزرگ اسلام، صديق (اميرالمؤمنين علي عليه السلام) جعفر طيار، شير خدا و شير رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم (حمزه) و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام دو فرزند بزرگوار رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم را از ما قرار داد [1258] .(با اين معرفي كوتاه) هر كس مرا شناخت كه شناخت، و براي آنان كه مرا نشناختند با معرفي پدران و خاندانم خود را به آنان مي شناسانم.اي مردم! من فرزند مكه و منايم، من فرزند زمزم و صفايم، من فرزند كسي هستم كه حجرالسود را با رداي خود حمل و در جاي خود نصب فرمود، من فرزند بهترين

طواف و سعي كنندگانم، من فرزند بهترين حج كنندگان و تلبيه گويان هستم، من فرزند آنم كه بر براق سوار شد، من فرزند پيامبري هستم كه در يك شب از مسجدالحرام به مسجدالقصي سير كرد، من فرزند آنم كه جبرئيل او را به سدرة المنتهي برد و به مقام قرب ربوبي و نزديكترين جايگاه [ صفحه 510] مقام باري تعالي رسيد، من فرزند آنم كه با ملائكه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن پيامبرم كه پروردگار بزرگ به او وحي كرد، من فرزند محمد مصطفي و علي مرتضايم، من فرزند كسي هستم كه بيني گردنكشان را به خاك ماليد تا به كلمه ي توحيد اقرار كردند.من پسر آن كسي هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مي رزميد و دوبار هجرت و دوبار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه ي چشم برهم زدني به خدا كفر نورزيد، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده ي مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندكان و افتحار گريه كنندگانم، من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم، من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را ياري كرد، من فرزند آنم كه از حرم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد، من فرزند بهترين قريشم، من پسر اولين كسي هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت، من پسر اول سبقت گيرنده اي در ايمان و شكننده ي كمر متجاوزان و از ميان برنده ي مشركانم، من فرزند

آنم كه به مثابه ي تيري از تيرهاي خدا براي منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و ياري كننده ي دين خدا و ولي امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهي بود.او جوانمرد، سخاوتمند، نيكو چهره، جامع خيرها، سيد، بزرگوار، ابطحي، راضي به خواست خدا، پيشگام در مشكلات، شكيبا، دائما روزه دار، پاكيزه از هر آلودگي و بسيار نمازگزار بود.او رشته ي اصلاب دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه ي احزاب كفر را از هم پاشيد.او داراي قلبي ثابت و قوي اراده اي محكم و استوار و عزمي راسخ بود و [ صفحه 511] همانند شيري شجاع كه وقتي نيزه ها در جنگ به هم درمي آويخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراكنده مي ساخت.او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است كه مكي و مدني و خيفي و عقبي و بدري و احدي و شجري و مهاجري [1259] است، كه در همه ي اين صحنه ها حضور داشت. او سيد عرب است و شير ميدان نبرد و وارث دو مشعر [1260] ، و پدر دو فرزند:حسن و حسين.آري او، همان او (كه اين صفات و يژگيهاي ارزنده مختص اوست) جدم علي بن ابي طالب است.ثم قال: انا ابن فاطمه الزهراء، انا ابن سيدة النساء.فلم يزل يقول: انا انا حتي ضج الناس بالبكاء و و النحيب، و خشي يزيد آن يكون فتنة فأمر المؤذن فقطع الكلام، فلما قال المؤذن: الله اكبر الله اكبر، قال علي: لا شي ء اكبر من الله، فلما قال المؤذن: اشهد ان لا اله الا الله، قال علي بن الحسين: شهد بها شعري و بشري و لحمي و دمي، فلما قال المؤذن:

اشهد ان محمدا رسول الله، التفت من فوق المنبر الي يزيد فقال: محمد هذا جدي ام جدك يا يزيد؟ فان زعمت انه جدك فقد كذبت و كفرت و ان زعمت انه جدي فلم قتلت عترته؟آنگاه گفت: من فرزند فاطمه ي زهرا بانوي بانوان جهانم. [ صفحه 512] و آنقدر به اين حماسه ي مفاخره آميز ادامه داد كه شيون مردم به گريه بلند شد! يزيد بيمناك شد و براي آنكه مبادا انقلابي صورت پذيرد به مؤذن دستور داد تا اذان گويد تا بلكه امام سجاد عليه السلام را به اين نيرنگ ساكت كند!!مؤذن برخاست و اذان را آغاز كرد، همين كه گفت: الله اكبر، امام سجاد عليه السلام فرمود چيزي بزرگتر از خداوند وجود ندارد.و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام عليه السلام فرمود: موي و پوست و گوشت و خونم به يكتائي خدا گواهي مي دهد.و هنگامي كه گفت: اشهد ان محمدأ رسول الله، امام عليه السلام به جانب يزيد روي كرد و فرمود: اين محمد كه نامش برده شد، آيا جد من است و يا جد تو؟! اگر ادعا كني كه جد توست پس دروغ گفتي و كافر شدي، و اگر جد من است چرا خاندان او را كشتي و آنان را از دم شمشير گذراندي؟!سپس مؤذن بقيه ي اذان را گفت و يزيد پيش آمد و نماز ظهر را گزارد [1261] .در نقل ديگري آمده است كه: چون مؤذن گفت: اشهد ان محمدأ رسول الله امام سجاد عليه السلام عمامه ي خويش را از سر برگرفت و به مؤذن گفت: تو را بحق اين محمد كه لحظه اي درنگ كن، آنگاه روي به يزيد كرد و گفت: اي

يزيد! اين پيغمبر، جد من است و يا جد تو؟ اگر گويي جد من است، همه مي دانند كه دروغ مي گويي، و اگر جد من است پس چرا پدر مرا از روي ستم كشتي و مال او را تاراج كردي و اهل بيت او را به اسارت گرفتي؟! اين جملات را گفت و دست برد و گريبان چاك زد و گريست و گفت: بخدا سوگند اگر در جهان كسي باشد كه جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا اين مرد، پدرم را كشت و ما را مانند روميان اسير كرد؟! آنگاه فرمود: اي يزيد! اين جنايت را مرتكب شدي و باز مي گويي: محمد رسول خداست؟! و روي به قبله [ صفحه 513] مي ايستي؟! واي بر تو! در روز قيامت جد و پدر من در آن روز دشمن تو هستند.پس يزيد فرياد زد كه مؤذن اقامه بگويد! در ميان مردم هياهويي برخاست؛ بعضي نمازگزادند و گروهي نماز نخوانده پراكنده شدند [1262] .و در نقل ديگري آمده است كه امام سجاد عليه السلام فرمود:انا ابن الحسين القتيل بكربلا، انا ابن علي المرتضي، انا ابن محمد المصطفي، انا ابن فاطمه الزهراء، انا ابن خديجة الكبري، انا ابن سدرة المنتهي، انا ابن شجرة طوبي، انا ابن المرمل بالدماء، انا ابن من بكي عليه الجن في الظلماء، انا ابن من ناح عليه الطيور في الهواء. [1263] من فرزند حسين شهيد كربلايم، من فرزند علي مرتضي و فرزند محمد مصطفي و پسر فاطمه ي زهرايم و فرزند خديجه ي كبرايم، من فرزند سدرة المنتهي و شجره ي طوبايم، من فرزند آنم كه در خون آغشته شد، و پسر آنم كه پريان در ماتم او گريستند، و من فرزند آنم كه پرندگان در ماتم او شيون

كردند.

بازتاب خطبه ي امام سجاد

هنگامي كه امام سجاد عليه السلام آن خطبه ي رسا را ايراد فرمود، مردم حاضر در مسجد را سخت تحت تأثير قرار داد و انگيزه ي بيداري را در آنان برانگيخت و به آنان جرأت و جسارت بخشيد. يكي از علماي بزرگ يهود كه در مجلس يزيد حضور داشت، از يزيد پرسيد: اين نوجوان كيست؟!يزيد گفت: علي بن الحسين است. [ صفحه 514] سؤال كرد: حسين كيست؟يزيد گفت فرزند علي بن ابي طالب است.باز پرسيد: مادر او كيست؟يزيد گفت: دختر محمد.يهودي گفت: سبحان الله!! اين فرزند دختر پيامبر شماست كه او را كشته ايد؟! شما چه جانشين بدي براي فرزندان رسول خدا بوديد؟! بخدا سوگند كه اگر پيامبر ما موسي بن عمران در ميان ما فرزندي مي گذاشت، ما گمان مي كريم كه او را تا سر حد پرستش بايد احترام كنيم، و شما ديروز پيامبرتان از دنيا رفت و امروز بر فرزند او شوريده و او را از دم شمشير خود گذرانديد؟! واي بر شما امت!!يزيد در خشم شد و فرمان داد تا او را بزنند، آن عالم بزرگ يهودي بپاي خاست در حالي كه مي گفت: اگر مي خواهيد مرا بكشيد، باكي ندارم! من در تورات يافته ام كسي كه فرزند پيامبر را مي كشد او هميشه ملعون خواهد بود و جايگاه او در آتش جهنم است [1264] .سپس يزيد دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليه السلام را بر سر درب كاخ خود بياويزند.هند- دختر عبدالله بن عامر- همسر يزيد، چون شنيد كه يزيد سر امام حسين عليه السلام را بر سر خانه اش آويخته است، پرده اي كه يزيد را از حرمسراي او جدا مي كرد، پاره كرد و بدون روسري بسوي

يزيد دويد، در آن هنگام يزيد در مجلس عمومي نشسته بود، هند به يزيد گفت: اي يزيد! سر فرزند فاطمه دختر رسول خدا بايد بر سر در خانه ي من آويخته شود؟! يزيد از جاي خود برخاست و او را پوشاند و گفت: آري براي حسين ناله كن! و بر فرزند دختر پيامبر اشك بريز! كه همه ي قبيله ي قريش بر او [ صفحه 515] گريه مي كنند! عبيدالله بن زياد در كشتن او شتاب كرد كه خدا او را بكشد! [1265] . [ صفحه 516]

منهال بن عمرو

امام سجاد عليه السلام روزي در بازار شام با منهال بن عمر و ملاقات كرد. منهال به خدمت امام آمد و سؤال كرد: «كيف امسيت يابن رسول الله؟!» «اي پسر رسول خدا! شب را چگونه سپري كردي؟!»، امام سجاد عليه السلام فرمود: در اين امت، ما همانند بني اسرائيل گرفتار فرعونيانيم! مردان را كشتند! و زنان را بيوه كردند! اي منهال! عرب بر عجم مي بالد كه محمد مصطفي از ماست! و قبيله ي قريش بر ديگر قبائل مباهات مي كند كه رسول خدا قرشي است! و اينك ما فرزندان اوئيم كه حق ما غصب گرديده و خون ما به ناحق ريخته شده! و ما را از خانمان خودآواره كرده اند! فانا لله و انا اليه راجعون از اين مصيبت كه بر ما گذشت [1266] .حرث بن كعب نيز از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقل مي كند كه گفت: يزيد ما را در مكاني جاي داد كه آفتاب بطور مستقيم به ما مي تابيد به حدي كه پوست بدن ما سوخته و ريخته مي شد [1267] .

نفرت مردم شام از يزيد

مردم شام چون از ستمهاي نارواي يزيد نسبت به خاندان پيامبر آگاه شدند، از او متنفر شده و او را دشنام مي دادند! و يزيد چون چنين ديد، رفتار خود را نسبت به اهل [ صفحه 517] بيت تغيير داد [1268] ، بطوري كه طبري نقل مي كند: يزيد بر سر سفره ي غذا نمي نشست مگر اينكه علي بن الحسين عليه السلام را فرامي خواند! و او را بر سر همان سفره مي نشاند كه با او غذا بخورد!! [1269] .يزيد به علي بن الحسين عليه السلام گفت: من از پدرت حسين در شگفتم كه چرا فرزندان خود را

علي نام نهاده است؟!حضرت سجاد فرمود: پدرم حسين، پدرش را بسيار دوست مي داشت و بدين علت فرزندانش را علي نام نهاد. [1270] .

رؤياي هند

هند- همسر يزيد- مي گويد: شبي در خواب ديدم كه دري از آسمان گشوده شد و فرشتگان گروه گروه فرود آمده و در كنار سر مقدس امام حسين عليه السلام گرد آمدند و زمزمه مي كردند كه: «السلام عليك يا ابا عبدالله! السلام عليك يابن رسول الله!» در اين حال پاره ي ابري را ديدم كه گويا از آسمان فرود آمد كه مردان زيادي بر آن سوار بودند و در ميان آنان مردي را ديدم نوراني، با چهره اي همانند قرص ماه كه خود را بر روي سر مبارك امام انداخت و لب و دندانهاي حسين عليه السلام را مي بوسيد و مي گفت: اي فرزندم! تو را كشتند، و تو را نشناختند، و تو را از خوردن آب باز داشتند؟! اي فرزندم! من جد تو رسول خدايم، و اين پدرت علي مرتضي، و اين برادرت حسن، و اين عمويت جعفر، و اين عقيل و اينان حمزه و عباس هستند؛ سپس نام ساير اهل بيت را يكي پس از ديگري برشمرد [1271] . [ صفحه 518] هند گويد: از خواب وحشت زده بيدار شدم و متوجه سر مقدس حسين عليه السلام شدم، ديدم اطراف آن سر مقدس را هاله ي نوري احاطه كرده است، به سراغ يزيد رفتم و او به اطاقي تاريك رفته بود و صورت خود را به جانب ديوار نموده و مي گفت: «مالي و للحسين؟!» «مرا با حسين چكار؟!»، چون در چهره ي او نگاه كردم، آثار اندوه و ناراحتي را در آن آشكار ديدم و

خواب خود را براي او تعريف كردم، و او در حالي كه سر به زير انداخته بوده به حرفهاي من گوش مي كرد! [1272] .

ماجراي دخترك خردسال و سر مبارك امام

بعضي گفته اند: يزيد اهل بيت را در محلي خرابه گونه جاي داد در حالي كه زنان خاندان نبوت و اهل بيت طهارت، جريان شهادت حسين عليه السلام و اهل بيت و يارانش را از كودكان مخفي نگاهداشته و مي گفتند پدرانشان به مسافرت رفته اند و اين جريان ادامه داشت تا اينكه يزيد اهل بيت را در سراي خويش جاي داد [1273] .حسين عليه السلام دختري خردسال داشت كه چهار سال از عمر مباركش مي گذشت [1274] ، شبي از خواب پريد در حالي كه سخت پريشان به نظر مي رسيد و جوياي پدر شد! و پرسيد: پدرم كجاست هم اكنون او را ديدم؟! [1275] . [ صفحه 519] بانوان حرم چون اين سخن از او شنيدند، گريستند و كودكان ديگر نيز ناله و زاري سر دادند.چون صداي شيون و گريه ي آنان بلند شد، يزيد از خواب بيدار شد و پرسيد: اين گريه و زاري از كجاست؟پس از جستجو، يزيد را از جريان باخبر كردند، يزيد گفت: سر پدرش را نزد او ببريد!آن سر مقدس را در زير سرپوشي قرار داده در مقابل او نهادند.كودك پرسيد: اين چيست؟گفتند: سر پدرت حسين است.دختر امام حسين عليه السلام سرپوش را برداشت، و چون چشمش به سر مبارك پدر افتاد ناله اي از دل كشيد و بيتاب شد و گفت: اي پدر! چه كسي تو را به خونت رنگين كرد؟! چه كسي رگهاي تو را بريد؟! اي پدر! چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟! اي پدر! بعد از تو

به چه كسي دل ببندم؟! و چه كسي يتيم تو را بزرگ خواهد كرد؟! اي پدر! انيس اين زنان و سايران كيست؟! اي كاش من فدايت شده بودم! اي كاش من نابينا شده بودم! اي كاش من در خاك آرميده بودم و محاسن به خون خضاب شده ي تو را نمي ديدم!آنگاه لب كوچك خود را بر لبهاي پدر نهاد و گريه ي شديدي كرد و از هوش رفت! هر چه تلاش كردند، به هوش نيامد، و اين عزيز حسين عليه السلام در شام به شهادت رسيد [1276] . [ صفحه 520]

سوگواري در شام

در كامل بهائي آمده است كه: ام كلثوم [1277] كسي را به نزد يزيد فرستاد تا اجازه دهد براي حسين عليه السلام سوگواري كنند، يزيد هم موافقت كرد و دستور داد كه اهل بيت را به دارالحجاره ببرند تا در آنجا به سوگواري بپردازند! اهل بيت عليهماالسلام در آن مكان هفت روز عزاداري نمودند و هر روز گروه زيادي از زنان شام، گرد آنان جمع مي شدند و عزاداري مي كردند.مروان [1278] به نزد يزيد رفت و او را از اجتماع مردم در آن محل آگاه كرد و گفت: روحيه ي مردم شام دگرگون شده است و ماندن اهل بيت در شام به صلاح پادشاهي تو نيست! بايد كه مقدمات سفر ايشان را فراهم سازي و آنان را به مدينه گسيل داري كه اگر اينان در اينجا بمانند كار حكومت تو تمام است [1279]

يزيد و سه خواسته ي امام سجاد

وقتي يزيد تصميم گرفت اهل بيت را به مدينه بازگرداند، امام سجاد عليه السلام سه چيز را از يزيد خواست.يزيد گفت: آن سه خواسته اي كه انجام آنها را وعده داده ام براي من بازگو تا آنها را برآورده سازم. [ صفحه 521] حضرت سجاد عليه السلام فرمود:اول آنكه يك بار ديگر مي خواهم صورت مبارك پدرم را ببينم.دوم آنكه بگويي هر چه از مابه يغما برده اند به ما بازگردانند.سوم آنكه اگر تصميم به كشتن من گرفته اي، فردي مطمئن را با اين زنان همراه كن تا آنان را به حرم جدشان برساند.يزيد گفت: خواسته ي اول تو هرگز برآورده نخواهد شد؛ و اما خواسته ي دوم را چندين برابر جبران مي كنم؛ و در مورد سوم كسي جز تو همراه زنان نخواهد بود.امام عليه السلام فرمود: اموال تو را نخواهيم

و مال تو بر تو ارزاني باد، و آنچه را از ما به غارت برده اند به ما بازگردان، چون در ميان آنها مغزل و مقنعه و گردن بند و پيراهن فاطمه عليها السلام قرار دارد.يزيد فرمان داد تا آنها را بازگردانيدند و خود دويست دينار بر آنها افزود و امام سجاد عليه السلام آن دينارها را به مستمندان بخشيد و يزيد دستور داد كه اسيران اهل بيت را به وطن خود مدينه بازگردانند [1280] .بازگرداندن اهل بيت به مدينه به خواست خودشان صورت گرفت، و يزيد به هنگام حركت آنان مقدار زيادي از اموال را همراه كاروان كرد و به ام كلثوم گفت: اينها عوض مصائبي است كه به شما وارد شده است.ام كلثوم فرياد زد: چقدر تو بي حيا و بي شرمي! برادرم حسين و اهل بيت او را مي كشي و در مقابل مال و منال به ما مي دهي؟! هرگز اين اموال را قبول نمي كنيم [1281] .روياي سكينهابن نما روايت كرده است كه حضرت سكينه هنگامي كه در دمشق بود خواب ديد [ صفحه 522] كه پنج مركب از نور روي آوردند كه بر هر يك از آنها شخص بزرگي سوار است و ملائكه او را احاطه كرده اند و راهنمائي با آنها مي رود، پس آن مراكب رفتند و آن راهنما بسوي من آمد و گفت: اي سكينه! جدت رسول خدا تو را سلام مي رساند در پاسخ گفتم: سلام بر رسول خدا باد، و او را گفتم: تو كيستي؟ گفت: من وصيفي [1282] از وصائف بهشت مي باشم، او را گفتم: اين سواران كيستند؟ گفت: اول آدم صفوة الله و دوم ابراهيم خليل الله و سوم موسي كليم الله و چهارم

عيسي روح الله، سيكنه گويد: گفتم: اين كه دست بر محاسن خود گرفته گاهي فرود آيد و گاه بر خيزد كيست؟ گفت: اين جد تو رسول خداست صلي الله عليه وآله وسلم، گفتم: آهنگ كجا دارند؟ گفت: نزد پدرت حسين مي روند، سكينه گويد: پس من بسوي جدم شتافتم تا او را از آنچه ستمگران با ما پس از او كردند با خبر كنم ناگهان هودجهايي از نور مشاهده كردم كه در هر كدام از آنها زني بود گفتم: اين زنان كيانند؟ گفت: اولي حواء ام البشر و دومي آسيه دختر مزاحم و سومي مريم دختر عمران و چهارمي خديجه دختر خويلد، پس آن وصيف را گفتم: اين پنجمي كيست كه دست خود را روي سرش گذاشته گاهي فرود آيد و گاهي برخيزد؟ گفت: اين جده ات فاطمه دختر محمد صلي الله عليه وآله وسلم مادر پدر تو مي باشد، گفتم: سوگند به خدا او را خبر دهم كه با ما چه كردند، پس نزد او رفته و برابر او گريستم و گفتم: اي مادر! سوگند به خدا حق ما را انكار كردند و جمع ما را متفرق نمودند، اي مادر! سوگند به خدا حريم ما را مباح شمردند و اي مادر! سوگند به خدا حسين پدر ما را كشتند، پس مادرم گفت: اي سكينه! ديگر سخن مگو كه جگرم را مجروح و بند دلم را پاره كردي اين پيراهن پدرت حسين عليه السلام است با من كه از من جدا نشود تا خدا را با او ملاقات كنم؛ سپس از خواب بيدار شدم و خواستم آن را كتمان كنم پس براي اهل خود گفتم، كه بعد از آن

بين مردم شايع گرديد. [1283] . [ صفحه 523]

از شام تا مدينه

حركت از شام

بهر حال پس از هفت روز كه اهل بيت در شام بودند، به دستور يزيد نعمان بن بشير [1284] وسائل سفر آنان را فراهم نمود و به همراهي مردي امين آنان را روانه ي مدينه ي منوره كرد [1285] .در هنگام حركت، يزيد امام سجاد عليه السلام را فراخواند تا با او وداع كند، و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند! اگر من با پدرت حسين ملاقات كرده بودم، هر خواسته اي كه داشت، مي پذيرفتم! و كشته شدن را به هر نحوي كه بود، گرچه بعضي از فرزندانم كشته مي شدند او او دور مي كردم! ولي همانگونه كه ديدي شهادت او قضاي الهي بود!! چون به وطن رفتي و در آنجا استقرار يافتي، پيوسته با من مكاتبه كن و حاجات و خواسته هاي خود را براي من بنويس! [1286] [ صفحه 524] آنگاه دوباره نعمان بن بشير را خواست و براي رعايت حال و حفظ آبروي اهل بيت به او سفارش كرد كه شبها اهل بيت را حركت دهد و در پيشاپيش آنان خود حركت كند و اگر علي بن الحسين را در بين راه حاجتي باشد برآورده سازد؛ و نيز سي سوار در خدمت ايشان مأمور ساخت؛ و به روايتي خود نعمان بن بشير را به قولي بشير بن حذلم را با آنان همراه كرد [1287] .و همانگونه كه يزيد سفارش كرده بود به آهستگي و مدارا طي مسافت كردند و به هنگام حركت، فرستادگان يزيد بسان نگهبانان گرداگرد آنان را مي گرفتند، و چون در مكاني فرود مي آمدند از اطراف آنان دور مي شدند كه به آساني بتوانند وضو

سازند.

اربعين

اهل بيت عليهم السلام به سفر خود ادامه دادند تا به دو راهي جاده ي عراق و مدينه رسيدند، چون به اين مكان رسيدند، از امير كاروان خواستند تا آنان را به كربلا ببرد، و او آنان را بسوي كربلا حركت داد، و چون به كربلا رسيدند، جابر بن عبدالله انصاري [1288] را ديدند كه با تني چند از بني هاشم و خاندان پيامبر براي زيارت حسين عليه السلام آمده بودند، همزمان با آنان به كربلا وارد شدند و سخت گريستند و ناله و زاري كردند و بر صورت خود سيلي زده و ناله هاي جانسوز سر دادند و زنان روستاهاي مجاور نيز به آنان پيوستند [1289] ، زينب عليها السلام در ميان جمع زنان آمد و گريبان چاك زد و با صوتي حزين كه [ صفحه 525] دلها را جريحه دار مي كرد مي گفت: «وا اخاه! وا حسينا! وا حبيب رسول الله و ابن مكه و مني! و ابن فاطمه الزهراء! و ابن علي مرتضي! آه ثم آه!»، پس بيهوش گرديد.آنگاه ام كلثوم لطمه به صورت زد و با صدايي بلند مي گفت: امروز محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه ي زهرا از دنيا رفته اند؛ و ديگر زنان نيز سيلي به صورت زده و گريه و شيون مي كردند.سكينه چون چنين ديد، فرياد زد: وا محمداه! وا جداه! چه سخت است بر تو تحمل آنجه با اهل بيت تو كرده اند، آنان را از دم تيغ گذراندند و بعد عريانشان نمودند! [1290] عطيه عوفي [1291] مي گويد: با جابر بن عبدالله به عزم زيارت قبر حسين عليه السلام بيرون آمدم و چون به كربلا رسيديم جابر نزديك شط فرات رفته و غسل كرد و ردائي همانند

شخص محرم بر تن نمود و همياني را گشود كه در آن بوي خوش بود و خود را معطر كرد و هر گامي كه بر مي داشت ذكر خدا مي گفت تا نزديك قبر مقدس رسيد و به من گفت: دستم را بر روي قبر بگذار! چون چنين كردم، بر روي قبر از هوش رفت.من آب بر روي جابر پاشيدم تا به هوش آمد، آنگاه سه مرتبه گفت: يا حسين! سپس گفت: «حبيب لا يجيب حبيبه!» و بعد اضافه كرد: چه تمناي جواب داري كه حسين در خون خود آغشته و بين سر و بدنش جدائي افتاده است!! و گفت:فاشهد انك ابن خير النبيين و ابن سيد المومنين و ابن حليف التقوي و سليل الهدي و خامس اصحاب الكساء و ابن سيد النقباء و ابن فاطمة سيدة النساء، [ صفحه 526] و مالك لا تكون هكذا و قد غذتك كف سيد المرسلين و ربيت في حجر المتقين و رضعت من ثدي الايمان و فطمت بالالسلام فطبت حيا و طبت ميتا غير ان قلوب المومنين غير طيبة لفراقك و لا شاكة في الخيرة لك فعليك سلام الله و رضوانه و اشهد انك مضيت علي ما مضي عليه اخوك يحيي بن زكريا.من گواهي مي دهم كه تو فرزند بهترين پيامبران و فرزند بزرگ مؤمنين مي باشي، تو فرزند سلاله ي هدايت و تقوايي و پنجمين نفر از اصحاب كساء و عبايي، تو فرزند بزرگ نقيبان و فرزند فاطمه سيده ي بانواني، و چرا چنين نباشد كه دست سيد المرسلين تو را غذا داد و در دامن پرهيزگاران پرورش يافتي و از پستان ايمان شير خوردي و پاك زيستي و پاك از دنيا رفتي و دلهاي مؤمنان را از

فراق خود اندوهگين كردي پس سلام و رضوان خدا بر تو باد، تو بر همان طريقه رفتي كه برادرت يحيي بن زكريا شهيد گشت.آنگاه چشمش را به اطراف قبر گردانيد و گفت:السلام عليك ايتها الرواح التي حلت بفناء الحسين و اناخت برحله، اشهد انكم اقمتم الصلوة و آتيتم الزكوة و امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم الملحدين و عبدتم الله حتي اتاكم اليقين.سلام بر شما اي ارواحي كه در كنار حسين نزول كرده و آرميديد، گواهي مي دهم كه شما نماز را بپا داشته و زكوة را ادا نموده و به معروف امر و از منكر نهي كرديد، و با ملحدين و كفار مبارزه و جهاد كرده، و خدا را تا هنگام مردن عبادت نموديد.و اضافه نمود: به آن خدائي كه پيامبر را به حق مبعوث كرد ما در آنچه شما شهدا در آن وارد شده ايد شريك هستيم.عطيه مي گويد: به جابر گفتم: ما كاري نكرديم! اينان شهيد شده اند. [ صفحه 527] گفت: اي عطيه! از حبيبم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مي فرمود: «من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم اشرك في عملهم» [1292] «هر كه گروهي را دوست داشته باشد با همانان محشور گردد، و هر كه عمل جماعتي را دوست داشته باشد در عمل آنها شريك خواهد بود».

اربعين و اختلاف اقوال

در تاريخ حبيب السير آمده است: يزيد بن معاويه سرهاي مقدس شهدا را در اختيار علي بن الحسين عليه السلام قرار داد، و آن بزرگوار در روز بيستم ماه صفر آن سرها را به بدنهاي پاكشان ملحق نمود و آنگاه عازم مدينه ي طيبه گرديد [1293] .ابوريحان بيروني در

آثار الباقيه گفته است: در روز بيستم ماه صفر، سر مقدس حسين عليه السلام به بدن مطهرش بازگردانيده و دفن شد به هنگامي كه اهل بيت امام حسين عليه السلام بعد از بازگشت از شام در روز اربعين جهت زيارت آمده بودند [1294] .سيد ابن طاووس در اقبال مي گويد: چگونه روز بيستم ماه صفر، روز اربعين است در حالي كه حسين صلوات الله عليه روز دهم محرم به شهادت رسيد، بنابراين اربعين، روز نوزدهم ماه صفر بايد باشد [1295] .آنگاه سيد مي گويد: محتمل است ماه محرم سال 61 هم بوده است، يعني 29 روز بوده كه طبعا بيستم ماه صفر، روز اربعين است، و احتمال دارد كه ماه محرم تمام بوده ولي چون امام حسين عليه السلام در پايان روز عاشورا شهيد گرديده لذا روز عاشورا را به حساب نياورده اند. [ صفحه 528] و در مصباح آمده است: حرم حسين عليه السلام در روز بيستم ماه صفر بهمراه علي بن الحسين به مدينه رسيدند، و شيخ مفيد همين قول را اختيار كرده است، و در غير مصباح آمده است كه ايشان در روز بيستم ماه صفر بعد از مراجعت از شام به كربلا رسيدند [1296] .همانگونه كه در نقلها ذكر شده مشهود است اهل بيت عليهم السلام در همان ساليكه حادثه ي كربلا رخ داد- سال 61 پس از مراجعت از شام و در روز اربعين به كربلا آمدند، و يا اينكه در سنه ي 62 يعني يك سال بعد از شهادت رهسپار كربلا شده اند؛ و ما در اينجا به صورت اختصار عينا آنچه در اين رابطه گفته و يا نوشته شده است ذكر مي كنيم:قول اول: اهل

بيت در همان سال 61 پس از مراجعت از شام و در روز بيستم صفر به كربلا وارد شدند، و اين همان قول صاحب تاريخ حبيب السير است كه قبلا بازگو. كرديم و در الاثار الباقيه ي ابوريحان نيز همين قول آمده و ظاهر عبارت سيد ابن طاووس در الملهوف هم همين مطلب را مي رساند [1297] و ابن نما در مثيرالاحزان نيز همين قول را نقل كرده است [1298] .قول دوم: اهل بيت عليهم السلام همان سال در روز بيستم صفر به كربلا و قبل از رفتن به شام از كربلا عبور نمودند و بر مزار شهيدان خود عزاداري كردند و سپهر مؤلف ناسخ التواريخ بر اين قول است. و اين احتمال گرچه بعيد به نظر مي رسد، زيرا در نقلي بدان اشاره نشده است ولي احتمالي است كه ثبوتأ مانعي ندارد و دليلي براي اثبات آن نيست [1299] . [ صفحه 295] قول سوم: آل البيت در سال 62، يعني يك سال بعد و در روز بيستم صفر به كربلا آمده اند. صاحب قمقام زخار مي گويد: مسافت و عادت تشريف فرمائي به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام در روز اربعين سال 61 هجري به كربلاي معلي مشكل، بلكه خلاف عقل است؛ زيرا امام حسين عليه السلام در روز عاشورا به درجه ي رفيعه ي شهادت نائل آمد و عمر بن سعد يك روز براي دفن كشتگان خود در آنجا توقف و روز يازدهم به جانب كوفه حركت كرد و از كربلاي معلي تا كوفه به خط مستيم تخمينا هشت فرسخ است، و چند روزي هم عبيدالله بن زياد اهل عصمت را در كوفه براي معرفي آنان و كار بزرگي كه صورت

گرفته و ارعاب قبايل عرب نگاه داشت تا از يزيد خبر رسيد كه پردگيان حرم را به دمشق اعزام دارد و او هم اسيران را از راه حران و جزيره و حلب به شام فرستاد كه مسافت دوري است و فاصله ي كوفه تا دمشق به خط مستقيم تقريبا صد و هفتاد و پنج فرسخ است و پس از ورود به شام به روايتي تا شش ماه اهل بيت را نگاه داشتند تا آتش شعله ور غضب يزيد خاموش شد و پس از حصول اطمينان از عدم شورش مردم موافقت كرد كه حضرت سجاد با پردگيان حرم به مدينه بازگردد، پس چگونه اينهمه وقايع مي تواند در چهل روز صورت گرفته باشد، قطعأ ورود اهل بيت عليهم السلام به كربلا در سال ديگر بوده است [1300] كه سال شصت و دو هجري [ صفحه 530] باشد و هر كس به نظر تدبر در اين مسأله بينديشد نامه نگار را تصديق خواهد كرد، و جابر بن عبدالله هم در اربعين شصت و دو به زيارت مشرف شده است و شرافت جابر در اين است كه او اولين كسي است از صحابه ي كبار و مخلصين سوگوار كه شد رحال كرده و به اين سعادت نايل آمده است، كفي به فخرأ، و نامه نگار در اين قول منفرد است: مي گويم و مي آيمش از عهده برون! و الله ولي التوفيق [1301] .قول چهارم: احتمال ديگري وجود دارد كه اهل بيت ابتدا به مدينه آمدند و از مدينه عازم كربلا شدند و سر مقدس امام را نيز در اين سفر با خود برده و به بدن مطهر حسين عليه السلام ملحق نموده اند، اما نه

در اربعين سال 61 هجري بلكه پس از مراجعت به مدينه به كربلا رفته اند. ابن جوزي از هشام و بعضي ديگر نقل كرده است كه سر مقدس حسين عليه السلام با اسيران به مدينه آورده شد، و سپس به كربلا حمل گرديده است و با بدن مطهر دفن شده است [1302] .و از بعضي از مورخان نقل شده است كه صورت حال جريان اقتضاء مي كند كه اهل بيت در مدتي بيش از چهل روز از زمان شهادت امام حسين عليه السلام به عراق يا به مدينه رفته باشند، و بازگشت آنها به كربلا، ممكن است، ولي روز بيستم صفر نبوده است زيرا جابر بن عبدالله انصاري هم از حجاز آمده بود و رسيدن خبر به حجاز و حركت جابر از آنجا قهرأ زماني بيش از چهل روز را مي طلبد. يا اينكه بايد بگوئيم جابر از مدينه نيامده بود بلكه از كوفه و يا از شهري ديگر عازم كربلا شده بود [1303] . [ صفحه 531]

توقف در كربلا

خاندان داغديده ي رسالت پس از ورود به كربلا براي شهيدان خود به عزاداري پرداختند، چون هنگام حركت بسوي كوفه اجازه ي عزاداري به آنان نداده بودند، و همانگونه كه سيد ابن طاووس در الملهوف نقل كرده است كه «و اقاموا الماتم المقرحة للاكباد» [1304] «ماتمهاي جگرخراش بپا داشتند»، و تا سه روز امر بدين منوال سپري شد [1305] .

حركت از كربلا

اگر زنان و كودكان در كنار اين قبور مي ماندند، خود را در اثر شيون و زاري و گريستن و نوحه كردن هلاك مي نمودند، لذا علي بن الحسين عليه السلام فرمان داد تا بار شتران را ببندند و از كربلا به طرف مدينه حركت كنند. چون بارها را بستند و آماده ي حركت شدند، سكينه عليها السلام اهل حرم را با ناله و فرياد به جانب مزار مقدس امام جهت وداع حركت داد و جملگي در اطراف قبر مقدس گرد آمدند. سكينه قبر پدر را در آغوش گرفت و شديدأ گريست و به سختي ناليد و اين ابيات را زمزمه كرد:الا يا كربلا نودعك جسما بلا كفن و لا غسل دفيناالا يا كربلا نودعك روحا لاحمد و الوصي مع الامينا [1306] [1307] . [ صفحه 532]

بازگشت به مدينه

ام كلثوم عليها السلام در حالي كه همراه كاروان كربلا عازم شهر مدينه گرديد مي گريست و اين اشعار را مي خواند [1308] :مدينه جدنا لا تقبلينا فبا لحسرات و الاحزان جيناخرجنا منك بالاهلين جمعا رجعنا لا رجال و لا بنيناو كنا في الخروج بجمع شمل رجعنا حاسرين مسلبيناوكنا في امان الله جهرا رجعنا بالقطيعة خائفيناو مولانا الحسين لنا انيس رجعنا و الحسين به رهينافنحن الضائعات بلا كفيل و نحن النائحات علي اخيناو نحن السائرات علي المطايا نشال علي الجمال المبغضينا؟و نحن بنات يس و طه و نحن الباكيات علي ابيناو نحن الطاهرات بلا خفاء و نحن المخلصون المصطفوناو نحن الصابرات علي البلايا و نحن الصادقون الناصحوناالا يا جدنا بلغت عدانا مناها و اشتفي الاعداء فينا [ صفحه 533] لقد هتكوا النساء و حملوها علي الاقتاب قهرا اجمعينا [1309] [1310] .مدينه! كارواني سوي

تو با شيون آوردم ره آوردم بود اشكي كه، دامن دامن آوردممدينه! در به رويم وامكن! چون يك جهان ماتم نياورد ارمغان با خود كسي، تنها من آوردم!مدينه! يك گلستان گل اگر در كربلا بردم ولي اكنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم!اگر موي سياهم شد سپيد از غم، ولي شادم كه مظلوميت خود را گواهي روشن آوردماسيرم كرد اگر دشمن، بجان دوست خرسندم به پايان خدمت خود را به نحو احسن آوردممدينه! يوسف آل علي را بردم و، اكنون اگر او را نياوردم، از و پيراهن آوردم! [ صفحه 345] مدينه! از بني هاشم نگردد با خبر يك تن؟! كه من از كوفه، پيغام سر دور از تن آوردم!مدينه! گر به سويت زنده برگشتم، مكن منعم كه من اين نيمه جان را هم به صد جان كندن آوردم!مدينه! اين اسيريها نشد سد رهم، بنگر! چها با خطبه هاي خود به روز دشمن آوردم؟! [1311] .

پاداش همراهي خوب

حارث بن كعت مي گويد: فاطمه دختر علي بن ابي طالب عليه السلام به من گفت: به خواهرم زينب عليها السلام گفتم: اين مرد شامي كه از شام به همراه ما آمد، شرائط خدمت را نيكو بجاي آورد، بجاست كه او را صلتي و يا پاداشي دهيمزينب عليها السلام گفت: بخدا سوگند چيزي نداريم كه به او هديه كنيم بجز همين زيورها! گفتم همين ها را به او خواهيم داد!فاطمه دختر علي عليه السلام مي گويد: من دست بند و بازوبند خود را بيرون آوردم و خواهرم نيز چنين كرد! و آنها را براي آن مرد شامي فرستاديم و عذر خواسته و براي او پيغام فرستاديم كه اين پاداش همراهي خوب تو با ما استآن مرد

شامي زيورهاي ما را بازپس فرستاد و گفت: اگر من براي دنيا هم اين خدمت را كرده بودم پاداشي كمتر از اين سزاوار من بود، ولي بخدا سوگند كه آنچه كرده ام براي خشنودي خدا بوده و به پاس خويشاوندي شما با رسول خدا بوده است [1312] . [ صفحه 535]

در مدينه

بشير در مدينه

كاروان آل البيت به جانب شهر مدينه رهسپار شد.بشير بن جذلم مي گويد: به آرامي مي رفتيم تا به شهر مدينه نزديك شديم، حضرت سجاد عليه السلام فرمود تا بار از شتران برداشته خيمه ها را برافراشتند و اهل حرم در آن خيمه ها فرود آمدند؛ امام علي بن الحسين مرا طلبيد و فرمود: خداي تعالي پدرت جذلم را رحمت كند كه شاعري نيكو بود، آيا تو را از شعر بهره اي هست؟!عرض كردم: آري يابن رسول الله!فرمود: هم اكنون وارد شهر مدينه شو! و خبر شهادت ابي عبدالله عليه السلام و ورود ما را به مردم ابلاغ كن!بشير گويد: بر اسب خويش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدينه شدم و به جانب مسجد نبوي رفتم، چون بدانجا رسيدم با صدايي بلند و رسا اين اشعار را كه مرتجلا سروده بودم، خواندم:يا اهل يثرب لا مقام لكم بها قتل الحسين و ادمعي مدرارالجسم منه بكربلا مضرج و الرأس منه علي القناة يدار [1313] . [ صفحه 536] سپس روي به مردم كردم وگفتم: اين علي بن الحسين عليه السلام است كه با عمه ها وخواهرانش در بيرون شهر مدينه فرود آمده اند و من فرستاده ي اويم كه شما را از ماجرايي كه بر آنها رفته است آگاه سازم.وقتي اين خبر را به مردم رساندم، در مدينه هيچ

زني نماند مگر اينكه از خانه ي خود بيرون آمد در حاليكه زاري مي كرد و مي گريست، و من همانند آن روز را به ياد ندارم كه گروه بسياري از مردم يكدل ويكزبان گريه كنند وبر مسلمانان تلختر از آن روز را نديدم. [1314] .در آن هنگام شنيدم كه بانويي براي حسين عليه السلام چنين نوحه سرائي مي كرد:نعي سيدي ناع نعاه فاوجعا و امرضني ناع نعاه فافجعافعيني جودا بالدموع و اسكبا وجودا بدمع بعد دمعكما معاعلي من وهي عرش الجليل فزعزعا فاصبح هذا المجد و الدين اجدعاعلي ابن نبي الله و ابن وصيه و ان كان عنا شاحط الدار اشسعا [1315] .پس از خواندن اين ابيات، آن بانو به من گفت: اي مرد! مصيبت و اندوه ما را در سوگ حسين تازه كردي و زخمهايي را كه هنوز التيام نيافته بود از نو چنان خراشيدي كه ديگر اميد بهبودي نيست، خداوند تو را بيامرزد، تو كيستي؟!گفتم بشير بن جذلم، مولايم علي بن الحسين مرا فرستاد تا خبر ورودشان را به [ صفحه 537] اهل مدينه بدهم، و او با اهل بيت ابي عبدالله در فلان نقطه فرود آمده است [1316] .

استقبال از كاروان كربلا

بشير گويد: مردم مدينه يكپارچه بسوي كاروان حركت كردند، و من نيز اسبم را بسرعت راندم و ديدم مردم همه ي راهها را با حضور خود سد كرده اند، بناچار از اسب پياده شدم و با زحمت از ميان مردم گذشتم و خود را به خيمه هاي آل البيت رساندم.علي بن الحسين عليه السلام داخل خيمه بود، بيرون آمد و دستمالي در دست آن حضرت بود كه اشك از رخسار مباركش پاك مي كرد، مردي منبري آورد و آن حضرت

بر آن نشست و اشك از ديدگانش جاري بود، صداي مردم به گريه بلند شد و زنان ناله و زاري مي كردند و مردم از هر طرف به آن حضرت دلداري و تسليت مي گفتند، آن منطق پر از شيون و فرياد شده بود، تا آنكه حضرت سجاد عليه السلام با دست خويش اشاره كرد كه ساكت شوند و سپس اين خطبه را ايراد فرمود:

خطبه ي امام سجاد

الحمد لله رب العالمين، مالك يوم الدين، باري ء الخلائق اجمعين، الذي بعد فارتفع في السموات العلي و قرب فشهد النجوي، نحمده علي عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و مضاضه اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة.ايها القوم! ان الله و اله الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة قتل ابو عبدالله الحسين عليه السلام و عترته و سبي نساؤه و صبيته و داروا برأسه في البلدان من فوق عالي السنان و هذه الرزية التي لا مثلها [ صفحه 538] رزية.ايها الناس! فاي رجالات منكم تسرون بعد قتله؟! ام اي فواد لا يحزن من اجله؟ ام اية عين منكم تحبس دمعها و تضن عن انهما لها؟! فلقد بكت السبع الشداد لقتله و بكت البحار بامواجها و السموات باركانها و الارض بارجائها و الاشجار باغصانها و الحيتان و لجج البحار و الملائكة المقربون و اهل السموات اجمعون.يا ايها الناس! اي قلب لا ينصدع لقتله؟! ام اي فواد لا يحن اليه؟! ام اي سمع يسمع هذه الثلمة التي ثلمت في الاسلام و لا يصم.ايها الناس! اصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الامصار كانا اولاد ترك و كابل من غيز جرم اجترمناه و لا مكروه ارتكبناه و

لا ثلمة في الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين (ان هذا الا اختلاق) [1317] .و الله لو ان النبي صلي الله عليه و آله تقدم اليهم في قتالنا كما تقدم اليهم في الوصاية بنا لما ازدادوا علي ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما اعظمها و اوجعها واكظها و افظعها و امرها و افدحها فعند الله نحتسب فيما اصابنا و ما بلغ بنا فانه عزيز ذوانتقام [1318] .حمد و سپاس خداوندي را سزاست كه پروردگار عالميان و مالك روز جزا و آفريننده ي همه ي خلايق است، آن خدايي كه مقامش آنقدر رفيع است كه گويا در بلندترين مرتبه ي آسمانها قرار گرفته (و از دسترس عقل و فكر بلند پروازان بشري بسيار دور است) و آنقدر به آدمي نزديك است كه حتي زمزمه ها را مي شنود، او را بر سختيهاي بزرگ و آسيبهاي زمانه و آزار و حوادث ناگوار و مصائب [ صفحه 539] دلخراش و بلاهاي جانسوز و مصيبتهاي بزرگ و سخت و رنج آور و بنيان سوز سپاسگزارم.اي مردم! خداوند تبارك و تعالي- كه حمد مخصوص اوست- ما را به مصيبتهاي بزرگي مبتلا كرد و شكاف بزرگي در اسلام پديد آمد، ابو عبدالله الحسين و عترتش كشته شدند! اهل حرم و كودكان او را اسير كردند و سر مبارك او را در شهرها بر نيزه گردانيدند! و اين مصيبتي است كه همانندي ندارد.اي مردم! كداميك از مردان شما بعد از شهادت او مي تواند شادي كند؟! يا كدام دلي است كه به خاطر او محزون نباشد؟! و يا كدام چشمي است كه بتواند اشك خود را نگاه دارد و آن را از

ريختن باز دارد؟! هفت آسمان كه داراي بنائي شديد است [1319] در شهادت او گريستند، درياها با امواجشان و آسمانها با اركانشان و زمين از همه ي جوانب و درختان و شاخه هاي درختان و ماهيان و لجه هاي درياها و فرشتگان مقرب و نيز ساكنان آسمانها تمام بر او گريستند. اي مردم! كدامين دل است كه از كشته شدن او از هم نشكافد؟! و يا كدامين دل است كه براي او ننالد؟! يا كدامين گوش است كه صداي شكافي را كه در اسلام پديد آمده بشنود و كر نشود؟!اي مردم! ما صبح كرديم در حالي كه رانده شديم، از هم پراكنده شديم و از وطن خود دور افتاديم، گويا ما فرزندان ترك و كابل بوديم، بدون آنكه جرمي كرده يا ناپسندي مرتكب شده باشيم با ما چنين كردند، حتي چنين چيزي را در مورد نياكان بزرگوار پيشين خود نشنيده ايم، «و اين بجز تزوير نيست».بخدا سوگند كه اگر رسول خدا به جاي آن سفارشها، به جنگ با ما فرمان مي داد، بيش از اين نمي توانستند كاري انجام دهند!! انا الله و انا اليه راجعون. [ صفحه 540] چه مصيبت بزرگ و دردناك و دلخراشي و چه اندوه تلخ و بنيان كني؟! از خدا اجر اين مصيبت را كه به ما روي آورده است، خواهانم كه او پيروز و منتقم است [1320]

صوحان بن صعصعه

پدرش صعصعه بن صوحان، مردي بلندمرتبه و بلند قد و از اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه السلام است. از امام صادق عليه السلام نقل شده است: كسي از اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه السلام نبود كه حق امام علي عليه السلام بشناسد مگر صعصعه و اصحاب و ياران صعصعه.

او داراي مناقب بسياري است و ابن عبدالبر او را از اصحاب رسول خدا دانسته. صعصعه از كساني است كه عهدنامه ي اميرالمؤمنين عليه السلام را به مالك اشتر نقل كرده است. (تنقيح المقال 98 /2).در اين هنگام، صوحان بن صعصعة بن صوحان عبدي از جاي برخاست- او مردي زمين گير بود - و از امام عذرخواهي كرد كه: پاهاي من عليل و ناتوان است. امام سجاد عليه السلام عذر او را پذيرفت و خشنودي خود را از او ابراز داشت و بر پدرش صعصعه درود فرستاد [1321] .

محمد بن حنفيه

بشير مي گويد: محمد بن حنفيه از آمدن اهل بيت و شهادت برادرش حسين اطلاعي نداشت، پس از شنيدن، صيحه اي زد و گفت: بخدا سوگند كه همانند اين زلزله را نديده ام مگر روزي كه رسول خدا از دنيا رفت، اين صيحه و شيون چيست؟! و چون سخت بيمار بود، كسي را قدرت آن نبود كه ماجرا را به او بگويد، زيرا بر جان او بيمناك بودند. [ صفحه 541] محمد بن حنفيه در پرسش خود پافشاري كرد، يكي از غلامانش به او گفت: اي فرزند اميرمومنان! برادرت حسين به كوفه رفت و مردم با او نيرنگ كردند و پسر عموي او مسلم بن عقيل را كشتند و هم اكنون او و اهل حرم و بازماندگانش بازگشته اند!از آن غلام پرسيد: پس چرا به نزد من نمي آيند؟!گفت: در انتظار تو هستند!از جاي برخاست در حالي كه گاه مي ايستاد و گاهي مي افتاد و مي گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم» و گويا اين مصيبت را احساس كرده بود گفت: بخدا سوگند كه من مصائب آل يعقوب را در اين كار

مي بينم. و مي گفت: «اين اخي؟ اين ثمرة فوادي؟ اين الحسين؟» «برادرم كجاست؟ ميوه ي دلم كجاست؟ حسين كجاست؟».به او گفتند كه: برادرت حسين عليه السلام در بيرون مدينه و در فلان مكان بار انداخته است، او را بر اسب سوار كردند و در حالي كه خادمان او در جلو حركت مي كردند او را به بيرون مدينه بردند، چون نگاه كرد و بجز پرچمهاي سياه چيزي را نديد، پرسيد: اين پرچمهاي سياه چيست؟! بخدا قسم كه فرزندان اميه، حسين را كشتند!!پس صيحه اي زد و از روي اسب به زمين افتاد و از هوش رفت.خادم او نزد امام زين العابدين عليه السلام آمد و گفت: اي مولاي من! عموي خود را درياب پيش از آنكه روح از بدن او جدا شود.امام سجاد عليه السلام به راه افتاد در حالي كه پارچه اي سياه در دست داشت و اشك ديدگان خود را با آن پاك مي كرد. امام، بر بالين عمويش محمد بن حنفيه نشست و سر او را به دامن گرفت.چون محمد بن حنفيفه به هوش آمد، به امام گفت: «يابن اخي! اين اخي؟! اين قرة عيني؟! اين نور بصري؟! اين ابوك؟! اين خليفة ابي؟! اين اخي الحسين عليه السلام؟!» «اي پسر [ صفحه 542] برادرم! برادرم كجاست؟ نور چشمم كجاست؟ پدرت كجاست؟ جانشين پدرم كجاست؟ برادرم حسين كجاست؟».امام علي بن الحسين عليه السلام پاسخ داد: «يا عماه! اتيتك يتيما» «عمو جان! به مدينه يتيم بازگشتم» و بجز كودكان و بانوان حرم كه مصيبت ديده و گريانند ديگر كسي را بهمراه نياورده ام. اي عمو! اگر برادرت حسين را مي ديدي چه مي كردي در حالي كه طلب كمك مي كرد ولي كسي به ياري

او نمي شتافت و با لب تشنه شهيد شد؟!!محمد بن حنفيه باز فريادي زد و از هوش رفت [1322] .

ورود به مدينه

اهل بيت عليهم السلام در روز جمعه هنگامي كه خطيب سرگرم خواندن خطبه ي نماز جمعه بود، وارد مدينه شدند و مصائب حسين عليه السلام و آنچه را بر او وارد شده بود براي مردم بازگو كردند.داغها تازه شد و باز حزن و اندوه آنان را فراگرفت و در سوگ شهيدان كربلا نوحه سرايي كرده و مي گريستند و آن روز همانند روز رحلت نبي اكرم صلي الله عليه وآله وسلم بود كه تمام مردم مدينه اجتماع كرده و به عزاداري پرداختند.ام كلثوم عليها السلام در حالي كه مي گريست وارد مسجد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم شد و روي به قبر پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم كرد و گفت: سلام بر تو اي جد بزرگوار من، خبر شهادت فرزندت حسين عليه السلام رابراي تو آورده ام!پس ناله ي بلندي از قبر مقدس رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم برخاست! و چون مردم اين ناله را شنيدند بشدت گريستند و ناله و شيون همه جا را گرفت. [ صفحه 543] سپس علي بن الحسين عليه السلام به زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم آمد و صورت بر روي قبر مطهر نهاده گريست [1323] .راوي گويد: زينب عليها السلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فرياد زد: يا جداه! من خبر مرگ برادرم حسين را آورده ام. و اشك زينب هرگز نمي ايستاد و گريه و ناله ي او كاستي نمي گرفت و هر گاه نگاه به علي بن الحسين عليه السلام مي كرد، حزن و اندوه او تازه و غمش

افزوده مي شد [1324] .برخيز و حال زينب خونين جگر بپرس از دختر ستمزده حال پسر بپرسهمراه ما به دشت بلاگر نبوده اي من بوده ام، حكايتشان سر بسر بپرس

ام سلمه

نام او هند دختر ابي اميه است. او به حبشه و سپس به مدينه مهاجرت كرد، و قبل از پيامبر همسر ابوسلمه بود و از او صاحب چهار فرزند به نامهاي سلمه و عمر و درة و زينب گرديد، و در سال دوم هجرت ابوسلمه از دنيا رفت آنگاه از همسران رسول خدا گرديد. حال او در جلالت و اخلاص او نسبت به اميرالمومنين و فاطمه ي زهرا و حسنين مشهور است. او در زمان ولايت يزيد بن معاويه از دنيا رفت. (تنقيح المقال 72 /3).ام سلمه- همسر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم- از حجره ي خود بيرون آمد و در حالي كه شيشه اي در دست داشت و تربت حسين عليه السلام در آن به خون مبدل شده بود، و با دست ديگرش دست فاطمه فرزند حسين عليه السلام را گرفته بود؛ اهل بيت، چون ام المومنين- ام سلمه- را مشاهده كردند و آن تربت تبديل شده به خون را ديدند گريه و زاري آنان شدت گرفت و با ام المومنين دست در آغوش شدند و بسيار گريستند. [ صفحه 544]

ام البنين

نامش فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر است. روايت شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام به برادرش عقيل كه به انساب عرب عالم بود گفت: براي من همسري را انتخاب كن كه فرزنداني شجاع و دلير بزايد. عقيل گفت كه: با اين بانو كه از قبيله ي بني كلاب است ازدواج كن زيرا كه در عرب شجاعتر از پدران او سراغ ندارم؛ پس اميرالمؤمنين عليه السلام او را به همسري برگزيد. فرزندان او عباس عليه السلام- كه كنيه اش ابوالفضل و ملقب به قمر بني هاشم-

و عبدالله و جعفر و عثمان مي باشند. قوت ايمان اين بانو رامي توان از اين قضيه دانست كه چون بشر به مدينه آمد و خبر شهادت فرزندانش را يكي پس از ديگري ميداد، ام البنين از او سؤال مي كرد: مرا از ابي عبدالله الحسين خبر ده و چون خبر شهادت فرزندانش را به او داد ام البنين گفت: رگهاي قلبم را پاره كردي فرزندان من و هر كس زير اين آسمان سبز است فداي حسين باد مرا از حسين عليه السلام آگاه كن. (تنقيح المقال 70 /3 من فصل النساء).ام البنين- مادر حضرت عباس و سه برادر بزرگوار ايشان كه همه در كربلا شهيد شدند- پس از شنيدن خبر شهادت فرزندانش روزها به قبرستان بقبع مي رفت و در عزاداري عزيزان خود به گريه و نوحه مي نشست، زنان مدينه گرد او جمع مي شدند و با او هم ناله مي گشتند.عزاداري ام البنين آنقدر حزين و سوزآور بود كه حتي مروان بن حكم دشمن قسم خورده ي اهل بيت را- كه روزها از كنار بقي مي گذشت و ناله ام البنين را مي شنيد-نيز متأثر مي كرد!! [1325] ام البنين اين اشعار را در سوگ فرزندان خود مي خواند:يا من راي العباس كر علي جماهير النقدو وراه من ابناء حيدر كل ليث ذو لبدانبئت ان ابني اصيب براسه مقطوع يد [ صفحه 545] و يلي علي شبلي امال براسه ضرب العمدلو كان سيفك في يديك لما دني منك احدلا تدعوني و يك ام البنين تذكريني بليوث العرينكانت بنون لي ادعي بهم و اليوم اصبحت و لا من بنيناربعة مثل نسور الربي قد واصلوا الموت بقطع الوتين [1326] .

عزاداري اهل بيت

عمر بن علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: پس از شهادت امام

حسين عليه السلام زنان بني هاشم مدتها لباس سياه بر تن كرده بودند، از سرما و گرما پروايي نداشتند و براي امام حسين عليه السلام و ديگر شهداي كربلا عزاداري مي كردند، و علي بن الحسين عليه السلام براي آنان غذا تهيه مي نمود [1327] .

رباب همسر امام حسين

ابوالفرج از عوف بن خارجه نقل كرده است كه: نزد عمر بن الخطاب بودم كه مردي پيش او آمد و سلام كرد. عمر، نام او را پرسيد. [ صفحه 546] گفت: مردي نصراني هستم و نام من امرء القيس است، آمده ام تا اسلام اختيار كنم و آداب آن را بدانم.اسلام را بر او عرضه كردند و مسلمان شد و امارت قبيله ي قضاعه را- كه در شام بودند- به او پيشنهاد كردند، پذيرفت.چون از نزد عمر بيرون آمد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام او را ملاقات كرد و حسن و حسين عليها السلام همراه پدر بودند. حضرت به او فرمود: من علي بن ابي طالب پسر عموي رسول خدا و داماد اويم، و اينان فرزندان منند كه مادرشان فاطمه دختر رسول خداست، ما را به پيوند با تو رغبت است.امرء القيس گفت: يا علي! دختري دارم بنام «محياة» او را به عقد تو درآوردم؛ و دختر ديگرم «سلمي» را به فرزندت حسن؛ و سومين دخترم را به نام «رباب» به حسين دادم.صاحب كتاب «اغاني» مي گويد: آن روز به شب نرسيد كه اميرالمؤمنين عليه السلام رباب دختر امرءالقيس را براي فرزندش حسين عقد فرمود.رباب از حسين عليه السلام دو فرزند آورد به نامهاي عبدالله و سكينه [1328] .هشام بن سائب كلبي مي گويد كه: رباب از زنان برگزيده بود و پدر او امرءالقيس از اشراف و

خانواده هاي بزرگ عرب بشمار مي رفت و رباب در نزد امام حسين عليه السلام منزلتي بسزا داشت و همواره نظر عنايت امام حسين عليه السلام به او معطوف بود، و اين اشعار را امام حسين عليه السلام درباره ي او و فرزندش سكينه انشاء فرمود:لعمرك انني لا حب دارا تكون بها سكينة و الرباباحبهما و ابذل جل مالي و ليس لعاتب عندي عتاب [1329] [1330] . [ صفحه 547] روايت شده است كه: بعد از شهادت امام عليه السلام رباب تا زنده بود، پيوسته مي ناليد و مي گريست.ابن اثير مي گويد رباب هم با قافله ي اسيران به شام رفت و چون به مدينه بازگشت اشراف قريش او را به همسري طلبيدند، رباب گفت: من هرگز پس از رسول خدا كه همسر فرزندش بودم، همسر فرزند ديگري نخواهم شد، و تا يك سال همچنان مي گريست و از زير آسمان به پناه هيچ سقفي نرفت تا از فرط اندوه، جان سپرد!و بعضي گفته اند: حضرت رباب يك سال در كنار قبر امام حسين عليه السلام ماند، آنگاه به مدينه مراجعت نمود و از شدت اندوه درگذشت [1331] . و اين اشعار را در مرثيه ي امام حسين عليه السلام سروده بود:ان الذي كان نورا بستضاء به بكربلاء قتيل غير مدفونسبط النبي جزاك الله صالحة عنا و جنبت خسران الموازينقد كنت لي جبلا صعبا الوذ به و كنت تصحبنا بالرحم و الدينمن لليتامي و من للسائلين و من يعني و ياوي اليه كل مسكين!و الله لا ابتغي صهرا بصهركم حتي اغيب بين الرمل و الطين [1332] [1333] . [ صفحه 548]

مرثيه ي دختر عقيل

صاحب «العقد الفريد» نام اين بانو را ذكر نكرده است، و ممكن

است نامش «اسماء» باشد كما اينكه مجلسي در بحار 88 /45 نقل كرده است كه: چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به مدينه رسيد، اسماء دختر عقيل بن ابي طالب بهمراه جمعي از زنان بيرون آمده و نزد قبر پيامبر رفت و فرياد زد، آنگاه رو بسوي مهاجرين و انصار كرد و اين اشعار را خواند:ماذا تقولون اذا قال النبي لكم يوم الحساب و صدق القول مسموع... الخو در كامل ابن اثير 88 /4 آمده است كه: چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به مدينه رسيد زنان بني هاشم صيحه زدند و دختر عقيل با گروهي از زنان بيرون آمد.و شيخ مفيد در ارشاد 124 /2 مي گويد: ام لقمان دختر عقيل چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد با خواهرانش ام هاني و اسماء و رمله و زينب دختران عقيل بيرون آمدند و ام لقمان مي گريست و شعر مي خواند.و محتمل است كه هر كدام از دختران عقيل كه نامشان ذكر شد اشعاري را سروده باشند كما اينكه در بحار 123 /45 اشعاري را به زينب دختر عقيل نسبت داده است و الله العالم.دختر عقيل بن ابي طالب نيز در مرثيه ي امام حسين عليه السلام و اصحاب وفادارش اين اشعار را مي خواند:عيني ابكي بعبرة و عويل واندبي ان ندبت آل الرسولستة كلهم لصلب علي قد اصيبوا و خمسة لعقيل [1334] [1335] .

گريه ي حضرت سجاد

امام صادق عليه السلام فرمود: امام زين العابدين عليه السلام، چهل سال در مصائب پدر بزرگوارش گريست در حالي كه روزها روزه و شبها بيدار بود و خدا را عبادت [ صفحه 549] مي كرد، و گاهي وقتي خادم او افطار آماده مي كرد و نزد آن بزرگوار

مي نهاد، حضرت در حالي كه بشدت مي گريست به او مي فرمود: چگونه آب بنوشم در حالي كه پدرم را با لب تشنه شهيد كردند؟!خادم امام سجاد عليه السلام نقل مي كند: روزي دنبال حضرت به صحرا رفتم، امام عليه السلام روي تخته سنگي مشغول عبادت شد و سر به سجده گذارده فرمود: «لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا و رقا لا اله الا الله ايمانا و صدقا» و من شمردم كه حضرت هزار بار اين ذكر را در حالي كه مي گريست در سجده تكرارفرمود، و چون از سجده سر برداشت به ايشان عرض كردم: مولاي من! آيا وقت آن نرسيده كمتر گريه كنيد؟فرمود: واي بر تو!يعقوب پيامبر عليه السلام دوازده پسر داشت، يكي از آنها از جلوي چشم او پنهان شده بود، آنقدر گريست كه مويش سپيد، قدش خميده و چشمش نابينا شد، حال آنكه من پدر و برادران و عموها و ديگر عزيزانم را روي زمين قطعه قطعه ديدم در حالي كه سر به بدن نداشتند [1336] .يك پسر گم كرد يعقوب از فراقش كور شد چون نگريم من كه يك عالم پدر گم كرده امو به قولي فرمود: من هر گاه ياد فرزندان فاطمه عليها السلام در روز عاشورا مي افتم و يا عمه ها و خواهرانم را مي بينم، داغم تازه مي شود و اشكم سرازير مي گردد [1337] .

گريه ي اصحاب پيامبر بر امام حسين

بعد از ورود اهل بيت به مدينه، بني هاشم نيز در سوگ سيدالشهدا بشدت محزون و غمين شدند و سه سال بر او نوحه سرايي و عزاداري كردند و سالخوردگان اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مثل مسور بن مخرمه و ابوهريره و ديگران پنهاني

مي آمدند تا ندبه و [ صفحه 550] گريه ي آنان را بشنوند! و با آنان در سوگ حسين بن علي عليه السلام مي گريستند! [1338]

حزن عقيله

زينب كبري عليها السلام در سوگ برادر و اهل بيت خود مدام نوحه سرايي مي كرد و مي گريست و هيچگاه اشك ديدگانش خشك نشد و از شدت گريستن او كم نگرديد و زماني كه به فرزند برادرش- امام زين العابدين عليه السلام- نظر مي كرد حزن و اندوهش زياده مي شد و آن مصائب دلخراش، قلب او را جريحه دار و چشم مباركش را بسيار فرسوده نمود بطوري كه بيش از دو سال پس از شهادت امام حسين عليه السلام زندگي نكرد و سرانجام روح پاكش به رفيق اعلي پيوست [1339] .

تشكر يزيد از پسر مرجانه

از طرف ديكر يزيد از عبيدالله بن زياد پسر مرجانه به علت كشتن فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم سپاسگزاري كرد و در تقدير و تكريم او زياده روي كرد و نامه اي بدين مضمون براي او نوشت:اما بعد براستي كه تو اوج گرفتي! و به نهايت جايگاهي كه هم اكنون داري رسيدي!همانگونه كه شاعر گفت:رفعت فجاوزت السحاب و فوقه فما لك الا مرتقي الشمس مقعد! [1340] .چون نامه ي من به دست تو رسيد، به جانب شام حركت كن و به نزد من آي تا پاداش تو را بدهم. [ صفحه 551] ابن زياد با اعضاي حكومتي خود به دمشق سفر كرد، و چون بدانجا رسيد تمام افراد بني اميه براي استقبال او به بيرون شهر رفتند، و چون بر قصر يزيد وارد شد، يزيد از جاي برخاست و او را در آغوش گرفت و پيشاني او را بوسيد و او را بر تخت خود نشانيد و به آوازه خوانش گفت: آواز بخوان! و به ساقي گفت:اسقني شربة تروي فوادي ثم مل واسق مثلها ابن زيادموضع السر و الامانة

عندي وعلي ثغر مغنمي و جهادي [1341] [1342] .عبيدالله بن زياد به مدت يك ماه در شام ماند و يزيد يك ميليون درهم به او صله داد! و همين مقدار نيز به عمر بن سعد بخشيد! و خراج يك سال عراق را نيز در اختيار عبيدالله بن زياد قرار داد! و در اظهار علاقه به ابن زياد مبالغه كرد و او را از افراد خاندان خود بر شمرد! و چون برادر عبيدالله بن زياد- مسلم بن زياد- در شام به نزد يزيد رفت، او را به خاطر برادرش اكرام نمود و به او گفت: «لقد وجبت محبتكم علي آل ابي سفيان» «بر آل ابي سفيان محبت شما فرض و واجب است!!» و با او يك روز تمام مجالست كرد و فرمانروايي نواحي خراسان را به او سپرد! و اين تشكر و سپاگزاري يزيد نسبت به ابن زياد بدين جهت بود كه خاندان پيامبر را كشته بود! و به گمان خود آل زياد پايه هاي سلطنت او را محكم ساخته بودند [1343] . [ صفحه 553]

فضيلت زيارت امام حسين

اشاره

روايات بسياري در فضيلت زيارت آن حضرت بلكه در وجوب آن آمده است:1- از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: «زيارة الحسين بن علي عليه السلام واجبة علي كل من يقر للحسين بالامامة من الله عز و جل» «زيارت حسين بن علي عليه السلام بر هر كسي كه به امامت حسين عليه السلام از طرف خداي عز و جل اقرار دارد، واجب است» [1344] .2- زني به نام ام سعيد مي گويد: حضرت صادق عليه السلام به من فرمود: آيا مزار حسين عليه السلام را زيارت مي كني؟! عرض كردم: آري!

آن حضرت فرمود: اي ام سعيد!مزار حسين را زيارت كنيد زيرا زيارت او بر مردان و زنان واجب است [1345] .3- محمد بن مسلم از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: به شيعيان من دستور دهيد تا به زيارت مزار حسين عليه السلام بروند، براستي كه زيارت مزار امام حسين عليه السلام بر هر مؤمني كه اقرار به امامت حضرتش از جانب خداي عز و جل دارد، واجب است [1346] .4- حضرت رضا عليه السلام فرمود: كسي كه مزار ابي عبدالله عليه السلام را در كنار شط فرات [ صفحه 554] زيارت كند بمنزله ي كسي است كه خداوند را در فوق عرش زيارت كرده باشد [1347] .5- ابن مسكان از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده است: كسي كه نزد حسين آيد (به زيارت مزار حسين عليه السلام بشتابد) و حق او را بشناسد، نام او در عليين ثبت گردد [1348] .6- امام صادق عليه السلام فرمود: كسي كه به زيارت قبر ابي عبدالله الحسين عليه السلام برود و عارف به حق او باشد [1349] ، خداوند گناهان گذشته و آينده ي او را خواهد بخشيد (بجز حق الناس) [1350] .7- امام موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: كمترين ثوابي كه به زائر قبر امام حسين عليه السلام در كنار شط فرات داده مي شود- در صورتي كه معرفت به حق او و حرمت و ولايتش داشته باشد- اين است كه گناهان گذشته و آينده ي او (غير از حق الناس) آمرزيده مي شود [1351] .8- زيد شحام از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه: زيارت قبر حسين عليه السلام نزد خدا برابر با بيست حج

بلكه افضل از بيست حج است [1352] .9- صالح نبلي از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: كسي كه نزد قبر حسين عليه السلام آيد و حق او را بشناسد، همانند كسي است كه صد حج را با رسول خدا بجاي آورده باشد [1353] .10- محمد بن حكيم از حضرت ابوالحسن عليه السلام نقل كرده است: كسي كه سه مرتبه [ صفحه 555] در سال به زيارت مزار حسين عليه السلام آيد، از فقر و تنگدستي ايمن گردد [1354] .11- محمد بن مسلم از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: به شيعيان ما دستور بدهيد كه به زيارت قبر حسين عليه السلام بروند زيرا زيارت مزار آن حضرت روزي آدمي را زياد و عمر او را طولاني و بلاها و بديها را از او دور مي سازد [1355] .12- امام صادق عليه السلام فرمود كه: حسين بن علي عليه السلام فرموده است من قتيل اشكم، در حالت غمگيني كشته شده ام، و سزاوار است بر خدا كه هيچ غمزده اي به نزد من نيايد مگر اينكه شادمان به نزد افراد خانواده ي خود بازگردد» [1356] .

استحباب زيارت يا وجوب

پس از بيان روايات فوق درباره ي زيارت امام حسين عليه السلام ممكن است براي خواننده اين سوال مطرح شود كه: آنچه ما شنيده ايم زيارت امام حسين عليه السلام يكي از مستحبات و داراي فضيلت و ثواب مي باشد همانگونه كه تعدادي از روايات فوق بر آن دلالت داشت، پس چگونه از برخي روايات بويژه سه روايت اول استفاده ي وجوب زيارت مي شود و در آنها كلمه ي واجب بكار گرفته شده است؟در پاسخ مي گوييم كه: واجب در اين گونه روايات معنايي

دارد غير از آنچه امروز اصطلاحا در فقه ما مطرح است، چه آنكه واجب به معناي «امري كه ترك آن جايز نيست و عقاب دارد» از اصطلاحات فقهاء است و در عصر ائمه عليهم السلام رايج نبوده است، و بايد واجب در عصر ائمه عليهم السلام را به همان معناي لغوي و متفاهم عرفي آن حمل كرد و آن عبارت از لازم و ثابت است، يعني كسي كه به امامت حسين عليه السلام اقرار دارد لازم است و سزاوار كه آن حضرت را زيارت كند، و همين كه در روايت آمده [ صفحه 556] است كه: «بر هر مؤمني كه اقرار به امامت او دارد» قرينه بر مطلب است زيرا اگر امر واجبي بود كه ترك آن جايز نبود نياز به ذكر اقرار به امامت و ايمان نداشت.و من در خصوص اين روايات با بعضي از اعاظم رحمة الله مذاكره كردم، ايشان بر اساس اين احتمال كه شايد مراد از وجوب همان وجوب اصطلاحي باشد مي فرمود كه: زيارت امام حسين عليه السلام همانند حج در عمر يك مرتبه واجب است و ترك آن جايز نيست در صورتي كه استطاعت براي زائر همانند حج محقق شود. [ صفحه 559]

قصه ي انتقام

شيعيان، پس از شهادت امام حسين

پشيماني

اهل عراق پس از شهادت امام حسين عليه السلام تأسف خوده و از آنچه كرده بودند كه منجر به شهادت امام عليه السلام گشته بود، پشيمان شدند. عبيدالله بن حر، كه از اشراف كوفه بود و امام او را در بين راه دعوت كرد و او نپذيرفت آنچنان از كرده ي خود پشيمان شد كه نزديك بود جانش از تن بدرآيد، پس گفت:فيالك حسرة ما دمت حيا

تردد بين روحي و التراقيحسين حين يطلب بذل نصري علي اهل الضلالة و النفاقغداة يقول لي بالقصر قولا اتتركنا و تزمع بالفراقو لو اني اواسيه بنفسي لنلت كرامة يوم التلاقيمع ابن المصطفي نفسي فداه تولي ثم ودع بانطلاق [ صفحه 560] فلو فلق التلهف قلب حي لهم اليوم قلبي بانفلاقفقد فاز الالي نصروا حسينا و خاب الاخرون اولو النفاق [1357] [1358] .ابتداي حركت شيعه از سال 61- همان سالي كه امام حسين عليه السلام شهيد گرديد - بود، و آنان به فكر جمع آوري سلاح و آمادگي براي مبارزه افتادند و يكديگر را براي خونخواهي امام حسين در پنهان مي خواندند تا يزيد بن معاويه مرد [1359] .

نامه از زندان

پس از شهادت امام حسين عليه السلام، مختار به خواهرش صفيه دختر ابي عبيد [1360] كه همسر عبدالله بن عمرو بود نامه نوشت و از وضع خود گزارش نمود.صفيه از همسرش عبدالله خواست كه به يزيد نامه نوشته و از او تقاضاي آزادي مختار را از زندان بنمايد، عبدالله بن عمر در اين رابطه نامه اي به يزيد نوشت. همچنين هند دختر ابوسفيان درباره ي عبدالله بن حارث كه با مختار زنداني شده [ صفحه 561] بود وساطت كرد.

نامه ي يزيد

يزيد به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و فرمان آزادي آن دو نفر را داد.عبيدالله، مختار را از زندان آزاد كرد و از او تعهد گرفت كه بيش از سه روز در كوفه نماند و اگر در شدن خارج شدن از كوفه تأخير كند سر از بدنش جدا سازد، پس مختار از كوفه خارج گرديد و متوجه حجاز شد، و چون به واقصه رسيد صعقب بن زهير ازدي را ملاقات كرد، صعقب به او گفت: يا ابااسحاق چشمت را معيوب مي بينم.مختار پاسخ داد: عبيدالله بن زياد چنين كرده است، خدا بكشد مرا اگر او را نكشم و بدنش را قطعه قطعه نسازم، و به تعداد كشندگان يحيي بن زكريا عليه السلام كه هفتاد هزار نفر بودند از قاتلان حسين عليه السلام خواهم گشت.سپس گفت: بآن خدائي كه قرآن را نازل كرد و فرقان را بيان نمود و اديان را تشريع كرد و عصيان را مكروه داشت سوگند كه من سركشان از قبيله ي ازد و عمان و مذحج و همدان و نهد و خولان و بكر و هزان و ثعل و نبهان و عبس و ذبيان و قبايل قيس

عيلان را براي انتقام خون فرزند پيامبر خداي رحمان خواهم كشت. سپس بسوي مكه حركت كرد.ابن عرق گويد: مختار را ملاقات كردم در حالي كه چشمش پاره شده بود، از علت آن پرسيدم، گفت: عبيدالله بن زياد با من چنين كرد اي پسر عرق! رعد و برق فتنه ظاهر شده و ميوه ي آن رسيده و مهار شترش رها شده و دامن بالا زده و فرياد ميزند در دجله و اطراف آن. [1361] . [ صفحه 562]

توابين

«توابين» گروهي بودند كه بعد از شهادت امام حسين عليه السلام در كربلا بلافاصله پشيمان و نادم شدند؛ چون امام حسين عليه السلام شهيد شد شخصي ميان لشكر عمرو بن سعد آمد و فرياد زد، او را از اين كام منع كردند، او گفت: چگونه فرياد نزنم در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را مي بينم ايستاده گاهي به زمين نگاه مي كند و گاهي شما و جنگتان را نظاره مي كند، من بيم آن دارم كه بر اهل زمين نفرين كند و هلاك شويم. بعضي از آنها به ديگران گفتند: اين شخص ديوانه است، توابين گفته اند: سوگند بخدا ما به خود جفا كرديم سيد جوانان اهل بهشت را براي رضاي پسر سميه كشتيم؛ پس آنها بر ابن زياد خروج كردند (بحارالانوار 173 /45).چون امام حسين عليه السلام شهيد شد و ابن زياد از نخيله- كه پادگاني نزديك كوفه بود- بازگشت، شيعيان در كوفه يكديگر را ملاقات كرده و اظهار ندامت و پشيماني نمودند و دريافتند كه خطاي بزرگي را مرتكب شده اند، زيرا امام حسين عليه السلام را به شهر و ديارشان دعوت كردند و او را اجابت

نكرده و ياري ننمودند تا اينكه او به شهادت رسيد، و به اين حقيقت پي بردند كه اين گناه از آنها بخشيده نمي شود و اين لكه ي ننگ از دامان آنها شسته نمي گردد مگر اينكه كشندگان آن حضرت را كيفر داده و آنها را به قتل برسانند و يا خود در اين راه كشته شوند.آن زمان در كوفه پنج نفر بودند كه از روساي شيعه محسوب مي شدند كه آنها عبارت بودند از:1- سليمان بن صرد خزاعي كه از اصحاب رسول خدا بوده است.2- مسيب بن نجبه ي فزاري.3- عبدالله بن سعد بن نفيل ازدي.4- عبدالله بن وال تيمي.5- رفاعة بن شداد بجلي.كه تمام اين پنج نفر از اخيار و برگزيدگان اصحاب علي عليه السلام بودند. [ صفحه 563] پس شيعيان در خانه ي سليمان بن صرد خزاعي اجتماع كردند [1362] .

سخنان مسيب بن نجبه

ابتدا مسيب بن نجبه سخن آغاز كرد و پس ار حمد و ثناي الهي گفت: ما به طول عمر آزمايش شديم و در معرض انواع فتنه ها قرار گرفتيم، از خدا مي خواهيم كه ما را از جمله كساني قرار ندهد كه فرداي قيامت به او بگويند «اولم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر» [1363] «مگر شما را به مقداري عمر نداديم كه در آن به خود آئيد و متذكر شويد؟» اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود: عمري كه خداوند فرزند آدم را در آن معذور كرده است شصت سال است و در ميان ما نيست كسي كه به اين سن نرسيده باشد، و ما از اينكه نفوس خود را تزكيه نكرديم گرفتار غرامت شديم و نزد خدا در آنچه كه مربوط به فرزند دختر پيامبر بود، دروغگو از كار

درآمديم، نامه ها و فرستادگان او به ما رسيدند و حجت را بر ما تمام كردند و رسمأ از ما ياري طلبيبدند، در ابتدا و در پايان ما از ياري او سر باز زديم و بخل ورزيديم و با دست و زبان و مال او را حمايت نكرديم، تا اينكه او را در كنار ما كشتند، پس عذر ما نزد پروردگارمان و هنگام ملاقات با پيامبرمان چه خواهد بود كه فرزند عزيز پيامبر خدا و ذريه اش را در كنار ما به قتل رسانيدند؟سوگند بخدا ما را عذري نيست جز آنكه قاتلين و نيز كساني را كه در جنگ با او شركت داشتند بكشيم و يا خود در اين راه كشته گرديم، به اميد آنكه خداوند از ما خشنود گردد و من خود را ايمن از كيفر او پس از ملاقات با او نمي دانم.اي مردم! كسي را بر خود امير گردانيد زيرا بايد شما را رهبري باشد كه به او پناه [ صفحه 564] بريد و رايتي باشد كه گرد آن اجتماع كنيد [1364] .

سخنان رفاعة بن شداد

سپس رفاعة بن شداد بپاخاست و روي به مسيب بن نجبه نمود و گفت: خدا تو را هدايت كرد كه سخن به نيكوترين وجه گفتي و بهترين پيشنهاد كه پيكار با فاسقين است و توبه از گناه بزرگي كه مرتكب شديم نمودي، پس سخن تو را شنيده و دعوت تو را اجابت كنيم، و اينكه گفتي رهبري را برگزينيم و تحت علم او درآئيم، من هم با اين رأي موافقم، اگر تو خود امير ما باشي ما بدان راضي هستيم زيرا تو فردي مخلص و در ميان ما محبوب هستي، و اگر

تو و ديگر ياران و اصحاب بپذيرند سليمان بن صرد خزاعي را بر ما امير كن كه او بزرگ شيعه و از اصحاب رسول خدا و فردي پسنديده در دين و مورد وثوق مي باشد.پس عبدالله بن سعد بپاخاست و همانند وفاعة سخن گفت و مسيب و سليمان را ثنا و مدح كرد.آنگاه مسيب گفت: سخن به صواب گفتيد، سليمان بن صرد را بر خود امير گردانيد [1365] .

سخنان سليمان بن صرد

او پس از حمد خدا گفت: من بيم آن دارم كه در اين روزگار كه زندگي سخت و مصيبت بزرگ و ستم فراگير شده است، ما بازماندگان از شيعه صاحبان فضل نبوده و بسوي خير و صلاح نرفته باشيم، ما خود را آماده ي قدوم اهل بيت پيامبران كرديم [ صفحه 565] و آنان را ترغيب به آمدن نموده و وعده ي ياري كردن داديم، و چون بسوي ما آمدند اظهار عجز و سستي كرده و در انتظار نشستيم تا فرزند پيامبرمان را كه پاره ي تن و خون و عصاره و سلاله ي او بود در بين ما كشتند هنگامي كه او فرياد مي زد و مطالبه ي عدل و انصاف مي نمود، ولي او را پاسخ نداديم بلكه فساق او را هدف تير و نيزه هاي خود قرار داده و بر او ستم كرده او را كشته و عريان نمودند.آيا بپا نمي خيزيد؟ خدا بر شما غضب كرده، ديگر بسوي خانه و زن و فرزند باز نگرديد تا خدا را از خود خشنود سازيد، سوگند به خدا گمان ندارم او راضي شود جر اينكه با كسي كه حسين را كشت پيكار كنيد، و از مرگ نهراسيد زيرا هر كس از مرگ ترسيد ذليل شد،

و همانند قوم بني اسرائيل باشيد كه پيامبرشان به آنان گفت (انكم ظلمتم انفسكم) (فتوبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم) [1366] پس آنان آماده شدند و گردنهاي خود را كشيده چون دانستند كه آنان را از آن گناه بزرگ نمي رهاند مگر كشته شدن، پس شما چگونه خواهيد بود زماني كه شما خوانده شويد؟ شمشيرها را بيرون كشيده و نيزه ها را آماده نمائيد «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل» [1367] تا اينكه فراخوانده شويد جهت كوچ كردن.در اين هنگام خالد بن سعد بن نفيل برخاست و گفت: بخدا سوگند اگر مي دانستم كه كشته شدنم مرا از گناه مي رهاند، هر آينه خود را مي كشتم؛ من تمام شما حضار را گواه مي گيرم كه غير از اسلخه آنچه از مال دارم بر مومنين تصدق مي نمايم تا در راه مبارزه با فاسقين به كار گرفته شود.ابومعتمر برخاست و همانند خالد بن سعد سخن گفت.پس سليمان بن صرد گفت: كافي است، هر كه خواهد چنين كند نزد عبدالله بن وال تيمي رفته و نيازهاي جنگ را نزد او بگذارد، و هنگامي كه آنچه لازم است نزد او [ صفحه 566] فراهم آمد، بوسيله ي آن سلاحها دوستان خود را مجهز و مسلح خواهيم نمود [1368] .

نامه به مدائن

در مدائن گروهي از شيعيان بودند كه رئيس آنها سعد بن حذيفة بن يمان بوده است، سليمان بن صرد رهبر نهضت توابين نامه اي بدين مضمون به او نوشت كه: برادرن شما بر اين امر اجتماع كرده و متحد شدند كه به خونخواهي حسين قيام كنند. و در آن نامه شهادت حجر بن عدي و خذلاني را كه از آن ناحيه متوجه شيعه شده

بود به آنها تذكر داد و آنها را ترغيب به توبه نمود.

اجابت سعد

چون سعد بن حذيفه نامه ي سليمان را بر شيعيان مدائن قرائت كرد، آنها پاسخ به اطاعت و همكاري دادند، آنگاه سعد بن حذيفه نامه اي به سليمان نوشت و در آن نامه متذكر شد كه: شيعيان در انتظار دستور هستند [1369] .

نامه به اهل بصره

سلميمان بن صرد نامه ي نيز به همان مضمون به مردم بصره و شيعيان آنجا نوشت و آنها نيز جوابي همانند جواب مردم مدائن دادند [1370] .

هلاكت يزيد

مردم كوفه به رهبري سليمان بن صرد در تهيه ي وسائل و ادوات جنگ بودند و خود [ صفحه 567] را آماده مي كردند كه يزيد بن معاويه [1371] هلاك شد، عبيدالله بن زياد كه امير كوفه بود در آن هنگام در كوفه حضور نداشت و در بصره بود، و جانشين او در كوفه عمرو بن حريث بود.پس از هلاكت يزيد، شيعيان كوفه نزد سليمان بن صرد گرد آمدند و گفتند: اين طاغيه (يعني يزيد) هلاك شد و امروز مردم در اضطرابند و مشغولند، هم اكنون با ما قيام كن تا بر عمرو بن حريث جانشين عبيدالله حمله كنيم، آنگاه تصميم خود را (كه خون خواهي حسين است) اظهار نمائيم و كشندگان اهل بيت را كيفر داده و مردم را به پيروي از اهل بيت پيامبر كه حقوقشان پايمال گرديده بخوانيم.سليمان گفت: عجل نكنيد، من در پيشنهاد شما تأمل كردم و ديدم كه كشندگان حسين از اشراف كوفه و بزرگان عرب اند و هدف ما آنا هستند و چون آنان بدانند كه شما با آنان در ستيزيد بر شما بشورند، و من تعداد كساني را كه با ما هستند ملاحظه كردم و ديدم كه اگر اينان قيام كنند نمي توانند خونخواهي كنند و دشمن را از پاي درآوردند و خواسته ي آنها عملي نمي شود، ولي شما ابتدا كساني را به اطراف بسيج كرده تا مردم را دعوت به همكاري نمايند، من اميد آن دارم كه مردم پس از مرگ يزيد اين دعوت را اجابت كنند

[1372] .پس چنين كردند و گروه زيادي از مردم اجابت نمودند [1373] . [ صفحه 568]

بيعت مردم با عبدالله بن زبير

مردم حجاز در سال 64 با عبدالله بن زبير كه در آنجا بود بيعت نمودند، و مردم شام هم با مروان بن حكم و مردم بصره هم با عبيدالله بن زياد بيعت نمودند [1374] .

مختار به مكه مي رود

مختار در مكه نزد ابن زبير آمد، او امر خود را از مختار پنهان نمود، مختار از او جدا گرديد و تا يك سال غائب شد، عبدالله بن زبير سراغ او را گرفت، به او گفتند كه مختار در طائف است و بر اين باور است كه اوست كه جباران و ستمگران را از ميان برخواهد داشت.ابن زبير گفت: اگر قرار باشد كه خدا جباران را هلاك كند، مختار اول آنها است.در اين سخن بود كه مختار وارد مسجدالحرام شد و طواف كرد و نماز خواند، پس در گوشه اي نشست و دوستانش نزد او آمدند و با او سخن مي گفتند ولي نزد عبدالله بن زبير نيامد، عبدالله بن زبير عباس بن سهل را نزد او فرستاد، او آمد و به مختار گفت: چرا بايد تو در امري كه اشراف قريش و انصار و ثقيف در آن شركت داشته اند غايب باشي؟ هيچ قبيله اي نماند مگر بزرگ آن قبيله آمد و با اين مرد (يعني عبدالله بن زبير) بيعت كرد.مختار گفت: من سال گذشته آمدم ولي او مقصد خود را از من كتمان نمود، و چون از من اظهار بي نيازي كرد، من خواستم به او نشان دهم كه به او احتياجي ندارم.عباس بن سهل گفت: امشب او را ملاقات كن و من با تو خواهم بود، و مختار پذيرفت. [ صفحه 569] شبانگاه مختار نزد ابن زبير آمد و گفت: من با

تو بيعت مي كنم مشروط بر اينكه كاري را بدون اطلاع من انجام ندهي و من اول كسي باشم كه بر تو داخل شوم [1375] ، و چون بر امور غالب آمدي و قدرت را به دست گرفتي بهترين و بالاترين مسئوليت را به من واگذار نمائي.ابن زبير گفت: با تو به كتاب خدا و سنت رسولش بيعت مي كنم.مختار گفت: تو با بدترين غلامان من هم همينگونه بيعت مي كني.ابن زبير گفت: سوگند بخدا بيعت نخواهم كرد مگر بر همين كه گفتم.مختار برخاست و با او بيعت كرد، و مدتي نزد ابن زبير ماند و در جنگ با حصين بن نمير شركت و دلاوريها و شجاعت از خود نشان داد.مردم عراق از ابن زبير اطاعت كردند، و مختار پس از اينكه پنج ماه نزد ابن زبير ماند و ديد كه او را به پستي منصوب نمي كند، هر كس از كوفه به مكه مي آمد از حال مردم كوفه جويا مي شد تا اينكه شخصي به نام هاني بن جبه ي وادعي او را گفت: كه اهل كوفه را به اطاعت از عبدالله بن زبير سوق داده اند ولي گروهي در كوفه هستند كه اگر كسي آنان را جمع كند بر آرائشان مي تواند قدرت را در دست بگيرد [1376] .

ابن زياد پس از هلاكت يزيد

چون خبر هلاكت يزيد توسط حمران غلام ابن زياد در بصره به او رسيد، دستور داد مردم در مسجد اجتماع كردند و بر فراز منبر رفت و خبر مرگ يزيد را اعلام كرد و گفت: اي مردم! بصره قرارگاه و وطن من است، من هنگامي كه بر شما امير شدم سپاهيان شما هفتاد هزار نفر بودند و امروز صد نفرند و من

بر هر كسي كه سوء [ صفحه 570] ظن داشتم كه از او بر شما خطري رسد، او را به زندان افكندم؛ يزيد در شام مرد و مردم پس از او اختلاف كردند و شما امروز بيشترين جمعيت را تشكيل داده و بي نيازترين مردم هستيد و بلادي وسيع و پهناور داريد، مردي را خود انتخاب كنيد كه مرضي شما باشد و هركسي را شما انتخاب كرديد من نيز بر آن راضي خواهم بود، پس اگر مردم شام كسي را انتخاب كردند شما هم او را بپذيريد.عده اي بپاخاسته و گفتند: سخن تو را شنيديم، كسي را قويتر از تو بر اين امر سراغ نداريم، بيا تا با تو بيعت كنيم.عبيدالله بن زياد گفت: مرا حاجتي در اين امر نيست.آنها تكرار كردند، او ابا كرد، تا آنكه دست خود را دراز كرد و آنان با عبيدالله بيعت كردند؛ و چون از مسجد بازگشتند دست خود را به ديوار كشيده و گفتند: پسر مرجانه گمان مي كند كه ما مطيع او خواهيم بود!عبيدالله پس از بيعت مردم بصره، عمر بن مسمع و سعد بن قرحاء را به كوفه فرستاد تا آنان را نيز بر بيعت مردم بصره آگاه و اهل كوفه را به بيعت دعوت نمايند، آن دو فرستاده آمدند و مردم را گردآورده و رسالت خود را ابلاغ و آنها را به بيعت با عبيدالله بن زياد خواندند.حارث بن يزيد شيباني بپاخاست و گفت: خدا را حمد مي كنيم كه ما را از فرزند سميه راحت كرد، اكنون با او بيعت كنيم؟! هرگز!! و به آن دو فرستاده سنگ پرتاب كرد و ديگران نيز چنين كردند.آن دو فرستاده به

بصره بازگشتند و شرح حال را براي عبيدالله گزارش كردند، مردم بصره گفتند: اهل كوفه عبيدالله را خلع كنند و ما با او بيعت كنيم؟! هرگز چنين نشود! لذا قدرت عبيدالله در بصره ضعيف شد، فرمان مي داد و اجرا نمي شد، سخن او را به او بازگرداندند و اعوان و انصار او كم شدند.سلمة بن ذؤيب در بازار بصره ايستاد و در دست لوائي داشت و فرياد برآورد: اي [ صفحه 571] مردم! من شما را مي خوانم كه با عبدالله بن زبير كه به حرم الهي پناه گرفته بيعت كنيد.مردم گرد او جمع شدند و دست به دست او داده و با ابن زبير بيعت نمودند.خبر به ابن زياد رسيد و به مردم گفت: به من خبر رسيد كه با من بيعت كرده و آنگاه دست به ديوار كشيديد، امرم را فرمان نبرديد، بين اعوان من با من حائل شديد، و اين سلمة بن ذؤيب است كه آمده شما را به اختلاف دعوت نموده تا اجتماع شما را به تفرقه مبدل ساخته شما را وادار سازد كه به روي يكديگر شمشير بكشيد و يكديگر را بكشيد.احنف گفت: ما سلمه را نزد تو خواهيم آورد.چون سلمه را آوردند عبيدالله بن زياد ديد كه او با گروه زيادي همراه است، ياران عبيدالله بن زياد از اطراف او پراكنده شدند؛ عبيدالله رؤساي لشكر را خواست، آنها نيز از او اطاعت نكردند و گفتند: اگر ما با اين گروه مقاتله كنيم و بر ما غالب آيند، ما و تو را خواهند كشت [1377]

عامر بن مسعود

مردم كوفه چون فرستادگان ابن زياد را نپذيرفتند و جانشين او عمرو بن حريث را معزول

ساخته و بركنار نمودند، آنگاه اجتماع كرده و گفتند: كسي را بر خود امير گردانيم تا خليفه معلوم گردد، بعضي پيشنهاد عمر بن سعد را براي امارت دادند، زنان قبيله ي همدان در حالي كه بر امام حسين عليه السلام گريه مي كردند آمدند و مردان آنها هم در حالي كه شمشير حمايل كرده بودند بر گرد منبر كوفه طواف كردند، محمد بن اشعث گفت: مطلبي رخ داد غير از آنچه ما مي خواستيم. لذا بر عمر بن مسعود بن اميه اجتماع نمودند، او را امير خود نمودند، و مردم كوفه با او بيعت كردند و براي [ صفحه 572] عبدالله بن زبير نوشتند، عبدالله بن زبير او را بر امارت كوفه نصب كرد [1378] .

خروج از بصره

عبيدالله چون چنين ديد نزد حارث بن قيس ازدي فرستاد و گفت: پدرم به من گفته بود كه اگر روزي خواستم فرار كنم از شما استمداد كنم.حارث گفت: تو و پدرت را نزد قبيله ي من منزلتي نيست، ولي اگر تو ما را اختيار كردي، ما تو را رد نخواهيم كرد، اما من نمي دانم كه امان من براي تو چگونه خواهد بود، از آن مي ترسم اگر روز تو را از بصره خارج سازم من و تو هر دو كشته شويم، پس بگذار شب هنگام تو را پشت سر خود سوار كنم تا تو را نشناسند.چون عبيدالله موافقت كرد، حارث شبانگاه او را پشت سر خود سوار نمود و نزد مسعود بن عمرو كه داراي منزلت و شرافتي بود برد، و ابن زياد در خانه ي او بود تا او كشته شد و عبيدالله عازم شام گرديد [1379] .

فرار به شام

مسافر بن شريح مي گويد: با عبيدالله بسوي شام مي رفتيم، شب هنگام بين راه در حالي كه سوار مركبهاي خود بودم به او نزديك شدم و گفتم در خوابي؟گفت: نه، با خود حديث نفس مي كردم.گفتم: به تو بگويم در دلت چه گذشت؟گفت: آري.گفتم: تو با خود مي گفتي: اي كاش حسين را نكشته بودم. [ صفحه 573] گفت: ديگر درباره ي چه مي انديشم؟گفتم: باخود مي گفتي: اي كاش كساني را كه كشتم، نكشته بودم.گفت: ديگر چه چيز؟گفتم: با خود مي گفتي: اي كاش قصر سفيد را بنا نكرده بودم.گفت: ديگر چه فكر مي كردم؟گفتم: مي گفتي: اي كاش دهاقين را به كار نگرفته بودم.گفت: ديگر چه؟گفتم: مي گفتي: اي كاش سخي تر بودم.گفت: اما كشتن حسين، كه به اشاره يزيد بود زيرا او به من گفت: يا او

را بكش و يا خودت را مي كشم، من كشتن او را برگزيدم؛ و اما قصر سفيد، پس آن را از عبدالله بن عثمان خريدم و يزيد پول بسياري را برايم فرستاد و در آن صرف كردم؛ و اما دهاقين را بر كار گماشتم چون در آنها امانت بيشتري ديدم و خراج را بهتر جمع آوري مي كردند؛ و اما سخاوتم، من مالي نداشتم كه به شما بذل كنم، از خود شما مي گرفتم و به شما مي دادم؛ و اما كساني را كشتم، من بعد از كلمه ي اخلاص چيزي را از كشتن خوارج بهتر نمي دانم. ولي آنچه من با خود مي گفتم اين بود كه: اي كاش من با مردم بصره جنگ مي كردم زيرا آنها با من بيعت كردند ولي بني زياد مرا از اين كار بازداشتند و گفتند: اگر اهل بصره بر تو غلبه كنند ما را خواهند كشت؛ و اي كاش زندانيان را بيرون آورده و آنها را گردن مي زدم؛ و حال كه اين دو امر را انجام ندادم اي كاش به شام برسم پيش از آنكه آنها كسي را تعيين كنند [1380] .

عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد

عامر بن مسعود كه از طرف ابن زبير امير كوفه بود مدت سه ماه پس از هلاكت [ صفحه 574] يزيد امارت نمود. پس عبدالله بن زبير اين دو را به كوفه فرستاد، عبدالله بن يزيد را امامت بر نماز داد و ابراهيم بن محمد بن طلحه را امير بر خراج و اموال نمود [1381] .چون اين دو به كوفه وارد شدند به آنها گفته شد كه شيعيان در تدارك قيام اند و آنان دو طائفه هستند: گروه زيادي با سليمان بن صرد، و

طائفه ديگري با مختارند، و به عبدالله بن يزيد گفته شد كه نيروها را جمع آوري كرده اند و آماده مي باشند.

سخنراني عبدالله بن يزيد

او خطبه خواند و پس از حمد و ثناي الهي گفت: به من خبر رسيده كه گروهي از اهل اين شهر اراده ي قيام بر عليه ما را دارند، من از سبب آن جويا شدم گفتند: آنان مطالبه ي خون حسين بن علي مي كنند، خدا اين گروه را رحمت كند، بخدا سوگند جايگاه آنان را به من نشان داده اند و مرا گفته اند كه آنان را دستگير نمايم و با آنها بجنگم، من براي چه با آنان جنگ كنم؟ سوگند بخدا من حسين را نكشتم و جزو شركت كنندگان در قتل او هم نبودم و من از قتل حسين ناراحت و محزونم، اين گروه در امانند كه بيرون آيند و منتشر شده و بسوي قاتل حسين بروند و من آنها را كمك خواهم كرد، اين ابن زياد قاتل حسين و كشنده ي نيكان از شماست، پس با عبيدالله بن زياد مبارزه كردن و آماده شدن براي قتال با او بهتر است از آنكه خون يكديگر بريزيد، و اين خواسته ي دشمن شماست كه شما ضعيف شويد، اين بزرگترين دشمن خلق خداست كه بسوي شما روي آورده كه او پدرش از كشتن اهل عفاف و كسي كه شما در صدد خونخواهي او هستيد دريغ نكرد پس بسوي او بسيج شويد با آن قدرت و شوكتي كه داريد.پس اصحاب سليمان بن صرد ظاهر شدند و سلاح و تجهيزات جنگي خريداري [ صفحه 575] نمودند، ولي ياران مختار سكوت كردند زيرا مختار در انتظار اين امر بود كه سليمان بن صرد چه خواهد كرد؟

[1382]

آغاز حركت جدي توابين

در سال 65 سليمان بن صرد نزد رؤساي اصحابش فرستاد و آنها آمدند و در اول ربيع الاخر [1383] با وجوه يارانش خارج شدند و به نخيله آمدند.چون سليمان تعداد اجتماع كنندگان در نخيله را اندك يافت، حكيم بن منقذ كندي و وليد بن عصير كناني را به كوفه فرستاد و آنها شعار «يا لثارات الحسين» را سر دادند، و اين دو اولين كساني بودند كه اين شعار را دادند، فرداي آن روز گروهي به آنان پيوستند.سليمان چون ملاحظه كرد كه در ديوان خود شانزده هزار نفر بيعت كننده ثبت شدند، گفت: سبحان الله! فقط چهار هزار نفر از آنان گردآمدند.به او گفته شد: گروهي نزديك به دو هزار نفر به مختار پيوسته اند.گفت: پس بقيه كجايند؟! مگر اينان مؤمن و يا بر سر عهد و پيمان خود نيستند؟! پس سه روز در نخيله توقف كرد، نزديك به هزار نفر ديگر به او ملحق شدند، مسيب بن نجبه برخاست و گفت: كسي كه قيام با ما را خوش نمي دارد، براي تو سودي ندارد، تنها كساني كه با اراده آمده اند همراه تو خواهند جنگيد، پس در انتظار كسي مباش.گفت: سخن درستي است [1384] . [ صفحه 576]

خطبه ي سليمان بن صرد

سليمان بپاخاست و پس از حمد و ثناي الهي گفت: ما را صاحب عزم، سود بخشد، نه آن كه با اكراه بيرون آيد؛ هر كسي دنيا را خواهد، بخدا سوگند در اين حركت غنيمت و مالي بجز خشنودي خدا نيست، و زر و سيمي با ما نيست، تنها اين شمشيرهاست كه حمايل كرده ايم و نيزه ها را در دست داريم، و جز زاد و توشه ي راه كه دشمن را ملاقات كنيم؛

پس كسي كه جز اين اراده اي را دارد با ما همراه نشود.مردم گفتند: ما براي خدا بيرون آمده ايم، براي اينكه از گناه خود توبه كرده و خونخواهي فرزند دختر پيامبر را بنمائيم، و ما آماده ايم كه در برابر شمشيرها و نيزه ها برويم [1385] .

عبدالله بن سعد

چون سليمان بن صرد آماده ي حركت شد، عبدالله بن سعد بن نفيل نزد او آمد و گفت: ما براي خونخواهي حسين از كوفه بيرون مي رويم در حالي كه كشندگان حسين كه از آنها عمربن سعد است و ديگر رؤساء در كوفه هستند، پس ما كجا مي رويم؟ديگر ياران سليمان گفتند: رأي همين است.سليمان گفت: ولي من اين نظر را نمي پسندم، آنكس كه حسين را كشت و بسوي او لشكر فرستاد، اين فاسق عبيدالله بن زياد است، پس با نام خدا حركت كنيد، اگر خدا شما را بر او غالب كرد، ديگران را كيفر دادن، آسانتر است، آنگاه هر [ صفحه 577] كسي كه در خون حسين دست داشته اهل شهر شما آنها را خواهند كشت و اگر شهيد شديد آنچه نزد خداست بهتر است براي نيكوكاران، من دوست نمي دارم كه شما در اين راه همت گماريد چون اگر بخواهيد با اهل كوفه بجنگيد هر كدام از شما مردي را سراغ دارد كه برادر يا پدرش را كشته و مي خواهد او را به قتل برساند، پس طلب خير از خدا كرده و حركت كنيد [1386] .

عبدالله بن يزيد و سليمان بن صرد

چون به عبدالله بن يزيد وابراهيم بن محمد بن طلحه خبر رسيد كه سليمان با يارانش عازم شام براي جنگ با ابن زياد هستند، كسي نزد او فرستاده وگفتند: ما نزد تو خواهيم آمد و با تو سخني داريم.سليمان پذيرفت، عبدالله بن يزيد با اشراف كوفه وابراهيم بن محمد بن طلحه نيز با جماعتي از اصحابش نزد سليمان آمدند.عبدالله بن يزيد هنگامي كه نزد سليمان آمد، كسي را از آنان كه در ريختن خون امام حسين عليه السلام شركت داشتند با

خود نياورد مبادا كه بر او بشورند. [1387] ، او پس از وارد شدن بر سليمان حمد و ثناي الهي گفت: و ادامه داد: مسلمان برادر مسلمان است و نبايد خيانت كند، شما اهل شهر ما هستيد و بهترين مردم نزد ما، خود را در سختي مياندازيد و بر رأي و نظر خود پافشاري نكنيد و جمع ما را با رفتنتان از كوفه نكاهيد، نزد ما بمانيد تا آماده شويم هنگامي كه دشمن نزديك بلاد ما رسيد ما بيرون رفته با ياران خود و با او خواهيم جنگيد.ابراهيم بن محمد هم به همين مضمون سخن گفت. [ صفحه 578] سليمان پس از حمد و ثناي الهي گفت شما مخلصانه نصيحت كرده و در مشورت تلاش نموديد تلاش نموديد، ولي ما هم با نيت و ارده اي حركت كرديم كه آن را نقض نخواهيم كرد و از خدا مي خواهيم كه به ما عزمي راسخ عطا فرمايد.آن دو گقتند: نزد ما بمانيد تا شما را مجهز نماييم كه با سپاه زيادي دشمن را ملاقات كنيد.سليمان گفت: ما در اين پيشنهاد شما مي انديشيم.پس سليمان را به صبر سفارش نمودند و او را گفتند كه: درآمد جوخي [1388] را براي هزينه ي جنگ خواهيم داد؛ سليمان نپذيرفت و گفت: ما براي دنيا قيام نكرده ايم.عبدالله بن زياد و ابراهيم بن محمد چون مي دانستند كه عبيدالله آهنگ عراق را نموده لذا اين پيشنهاد را به سليمان بن صرد دادند.آن دسته از ياران سليمان كه از اهل بصره و مدائن بودند، در آمدن تأخير كردند، لذا سليمان از نخيله حركت كرد و به اقساس [1389] رسيد و در آنجا گروهي از يارانش از او

جدا شدند، سليمان گفت: «اگر با شما مي آمدند هيچ نفعي برايتان نداشتند بلكه نظم شما را بهم مي ريختند، از اين رو خدا در دلهاي آنها سستي انداخت و از شما جدا گرديدند» [1390] .

توابين در كربلا

آنگاه سليمان بن صرد و يارانش حركت كردند تا به قبر امام حسين عليه السلام رسيدند، يكباره همه صيحه زدند و همانند آن روز گريه كنندگاني ديده نشد، پس بر حسين عليه السلام [ صفحه 579] رحمت فرستاده و از ياري نكردنش توبه كردند، و يك روز و شب نزد قبر آن حضرت ماندند و به گريستن و تضرع بر او و يارانش پرداختند و مي گفتند: «اللهم ارحم حسينا الشهيد ابن الشهيد المهدي ابن المهدي الصديق ابن الصديق» «خداوندا! بر حسين درود فرست، شهيد فرزند شهيد، هدايت يافته فرزند هدايت يافته، تصديق كننده فرزند تصديق كننده» خدايا تو را گواه مي گيريم كه ما بر دين و طريقه ي اين شهيدان هستيم و دوست دوستداران آنها ودشمن كشندگان آنها باشيم، خدايا! ما فرزند دختر پيامبر تو را ياري نكرديم، از گذشته ي ما در گذر و توبه ي ما را بپذير وبر حسين ويارانش رحمت فرست كه آنها شهداء صديقين هستند، خدايا! ما تو را گواه مي گيريم كه بر دين ايشان وبر نيتي كه شهيد شدند هستيم واگر ما را نيامرزي ما از زيانكاران خواهيم بود.

حركت از كربلا

آنگاه از كربلا حركت كردند در حالي كه پس از مقداري رفتن باز بسوي ضريح امام حسين بازگشته و وداع مي كردند و آنچنان بر قبر آن حضرت اجتماع كرده بودند همانند اجتماع بر گرد حجرالاسود، سپس بسوي انبار حركت كردند [1391] .

نامه ي عبدالله بن يزيد به سليمان

عبدالله بن يزيد امير كوفه نامه اي توسط محل بن خليفه براي سليمان فرستاد.محل مي گويد: من سليمان را ملاقات نمودم و سلام عبيدالله بن يزيد و نامه ي او را به سليمان رساندم، سليمان از اصحابش خواست تا توقف كنند، و خود به خواندن نامه مشغول شد كه در آن آمده بود: [ صفحه 580] اين نوشته ي شخصي ناصح است، به من خبر رسيده گروه عظيمي از شام حركت كرده اند و شما مي خواهيد با اين عده ي كم با آنها روبرو شويد، سبب نشويد كه دشمن در اهل بلاد شما طمع كند، شما همه از نيكانيد و چون تعداد اندك شما را ببينند در انديشه ي اهل شهر شما خواهند افتاد، اينان اگر بر شما غالب آيند شما را به كيش خود درآورده و هرگز رستگار نخواهيد شد، دست ما و شما يكي است و دشمن هم يكي است و چون نامه ام را خوانديد برگرديد و مخالفت نكنيد، و السلام.سليمان به يارانش گفت: چه مي گوئيد؟پاسخ دادند: چون در كوفه بوديم، نپديرفتيم، حال كه خود را آماده ي جهاد كرديم بپذيريم؟! رأي تو چيست؟سليمان گفت: من نظرم اين است كه بازنگرديم، زيرا عقيده ي ما و اينان مختلف است، اينان اگر پيروز شوند ما را به ياري ابن زبير بخوانند و ما ياري كردن ابن زبير را گمراهي و ضلال مي دانيم، و اگر ما پيروز شديم حق را به اهلش

برگردانيم، و اگر كشته گرديم بر نيت خود خواهيم بود، از گناه خود تائبيم زيرا براي ما مسئله به گونه اي است و براي عبدالله بن زبير به گونه اي ديگر است [1392] .

نامه ي سليمان

سليمان براي عبدالله نوشت كه: نامه ات را خواندم و بر مضمون آن مطلع شدم، خدا را حمد مي كنم در هر حال، ما شنيديم خداي عز و جل مي فرمايد در كتابش (ان الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة) [1393] اين جماعت مسرورند به [ صفحه 581] معامله اي كه كرده اند، اينان از جرم بزرگ خويش توبه كرده و بسوي خدا متوجه شده اند و بر او توكل نموده و به قضاي الهي خشنودند «ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير» [1394] و السلام [1395] .چون نامه به عبدالله بن يزيد رسيد گفت: اين گروه خواهان شهادتند و اول نامه اي كه به شما رسد خبر از قتل و كشته شدن آنان خواهد بود [1396] .

قرقيسيا

قرقيسيا: بلدي است در كنار شط فرات. (مراصد الاطلاع 1080 /3).پس سليمان با يارانش بسوي قرقيسيا حركت كردند، زفربن حارث- والي قرقيسيا- قبل از رسيدن آنها در آنجا تحصن كرده و دربهاي شهر را بسته بود.سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه را فرستاد، مسيب آمد و خود را معرفي كرد، هذيل پسر زفر به پدرش گفت: مردي را با هيئتي نيكو آمده و خود را مسيب بن نجبه معرفي مي كند و اذن ملاقات مي خواهد.زفر گفت: او تنها سواره ي قبيله ي مضر است، و اگر ده نفر از اشراف قبيله را نام ببري، يكي اوست و او مردي با ديانت و متعبد است، او را اذن ده.مسيب وارد شد و زفر او را كنار خود نشانيد، مسيب او را از اراده ي سپاه سليمان آگاه كرد، آنگاه زفر فرزندش را دستور داد كه بازاري را براي سپاهيان فراهم آوردند تا نيازهاي

خود را بخرند و امر كرد به مسيب اسبي را همراه با هزار درهم دهند، مسيب مال را نپذيرفت و اسب را قبول كرد و گفت: اگر اسبم از پاي درآمد اسبي داشته باشم. [ صفحه 582] آنگاه زفرنان و علوفه و مايحتاج آنها را فرستاد كه ديگر سپاهيان سليمان نياز به خريد از بازار نداشتند مگر اينكه پارچه يا تازيانه اي را خريدند [1397] .

حركت قشون از شام

فرداي آن روز هنگامي كه سليمان و يارانش آماده ي حركت بودند، زفر آنها را مشايعت كرد و به سليمان گفت: پنج فرمانده از شام آمده اند به نامهاي حصين بن نمير و شرحبيل بن ذي الكلاع و ادهم بن محرز و ربيعة بن مخارق و جبلة بن عبدالله با سپاهيان بسيار، و سوگند بخدا من گروهي را نيكوتر از ياران شما از جهت آمادگي و اخلاق پسنديده نمي بينم، ولي به من خبر رسيده كه لشكر شام بسيارند.سليمان گفت: بر خدا توكل كرديم و بر او اعتماد و توكل كنند توكل كنندگان.زفر گفت: پيشنهادي دارم.سليمان گفت: چيست؟او گفت: درب شهر را براي شما باز مي كنم و شما وارد شويد تا با شما همكاري كنيم و يك نيروي متحد در برابر دشمن باشيم.ياران سليمان نپذيرفتند.زفر گفت: پس در همين مكان بمانيد تا هنگامي كه دشمن آمد ما همگي با دشمن بجنگيم.سليمان گفت: مردم كوفه همين پيشنهاد را دادند، ما نپذيرفتيم.زفر گفت: پيشنهاد ما و آنها را جمع نموده، نزد ما بمانيد و با اهل كوفه مكاتب نموده تا آنها هم ملحق شوند، تا زماني كه دشمن نيامده آنان به ما بپيوندند تا خصم غالب آئيم. [ صفحه 583] ياران سليمان نپذيرفتند.زفر گفت: اين

پيشنهاد ديگر را بپذيريد، من دشمن شاميان و دوست شما و خواهان شكست آنهايم، آنان از رقه حركت كرده، شما تعجيل كنيد كه زودتر از دشمن به عين الورده برسيد و شهر را پشت سر قرار داده و آب آبادي را مقابل خود قرار دهيد؛ و در فضاي باز جنگ نكنيد كه با تير و نيزه بر شما حمله كنند و تعداد شما به مقدار آنها نيست؛ و در برابر دشمن صف نكشيد زيرا شما تمام سواره هستيد و دشمن هم نيروي سواره دارد و هم پياده و از يكديگر حمايت كنند؛ و به گروه گروه تقسيم شويد كه اگر دشمن بر يك گروه شما حمله كرد گروه ديگر مقاومت كند و اگر يك جا اجتماع كنيد شما را شكست خواهند داد.آنگاه زفر ايستاد و با آنها وداع كرد، سليمان هم او را ثنا گفت و از ميزباني او تشكر كرد، و حركت كردند [1398] .

عين الورده

عين الورده: شهري است مشهور از بلاد جزيره كه در آن جنگي رخ داده است و يكي از رؤساي آنان رفاعة بن شداد بوده است. (معجم البلدان 180 /4).ياران سليمان بسرعت آمدند تا به عين الورده رسيدند و در قسمت غرب آن فرود آمدند و سه روز استراحت نمودند، شاميان نيز آمدند تا به نزديكي عين الورده رسيدند.

خطبه ي سليمان بن صرد

سليمان بن صرد در ميان يارانش بپاخاست و سخن از معاد و آخرت گفت و ترغيب در آن نمود و سپس گفت: دشمن بسوي شما آمده است، چون با آنها روبرو [ صفحه 584] شديد صادقانه برزميد و صبر را پيشه سازيد كه خدا با صابران است، و هرگز به معركه پشت نكنيد مگر در صورت جابجائي و كسي كه از بين نيروهاي دشمن بگريزد او را نكشيد و مجروح و اسير را به قتل نرسانيد زيرا اين سيره و روش علي عليه السلام با دشمنان بوده است.آنگاه گفت: اگر من كشته شدم، امير مردم مسيب بن نجبه، و اگر او مقتول شد امير عبدالله بن سعد و اگر او كشته شد امير عبدالله بن وال، و اگر او نيز مقتول شد امير بر شما رفاعة بن شداد خواهد بود، رحمت خدا بر كسي كه بر پيمان با خدا استوار ماند.آنگاه مسيب بن نجبه را با چهارصد نفر سواره فرستاد و او را گفت: چون دشمن را ديدي بر آنها حمله كن، اگر موفق شدي و الا باز گرد و هرگز خود يا سپاهيانت از اسب پياده نشويد مگر ضرورت ايجاب كند.پس از يك روز و شب طي طريق كردند و هنگام سحر فردي از سپاه دشمن يافتند، مسيب

از او درباره ي سپاه دشمن جويا شد، او گفت: شرحبيل بن ذي الكلاع با تو يك ميل فاصله دارد و او و حصين بن نمير در فرماندهي با يكديگر منازعه دارند و در انتظار امر ابن زياد هستند.پس مسيب و يارانش با سرعت حركت كرده و بر دشمن يورش بردند و آنها را شكست دادند و برخي از آنها را كشته و گروه بسياري را مجروح ساختند و همراه با غنائمي كه بدست آوردند بسوي سليمان بازگشتند [1399] .

ارسال حصين بن نمير و شرحبيل

خبر شكست سپاه شام به ابن زياد رسيد، حصين بن نمير را با دوازده هزار نفر بسوي سليمان فرستاد. [ صفحه 585] سليمان بن صرد سپاه خود را منظم كرد و خود در قلب سپاه مستقر گشت.هنگامي كه سپاهيان شام نزديك شدند، ياران سليمان را به پيوستن به عبدالملك بن مروان و اطاعت از او خواندند.سليمان و يارانش به شاميان گفتند: عبيدالله بن زياد را به ما تحويل دهيد تا او را به جاي بعضي از برادران ما كه بدست او مقتول شده اند، بكشيم، و عبدالملك بن مروان را خلع كرده و ما هم اصحاب ابن زبير را از عراق بيرون مي كنيم، سپس امر را به اهل بيت پيامبر كه آنان صاحبان اين امر است واگذار مي كنيم.شاميان امتناع كردند، و ياران سليمان هم از عمل به تقاضاي شاميان سرباز زدند.ياران سليمان بر اهل شام حمله كرده و آنان را تار و مار كردند، تا اينكه شب فرارسيد و پيروزي از آن سليمان بن صرد و يارانش بود.فرداي آن روز عبيدالله بن زياد، شرحبيل بن ذي الكلاع را با هشت هزار نفر به كمك حصين بن نمير

فرستاد، دو تا سه روز جنگ ادامه يافت [1400] .

ارسال ادهم بن محرز

روز سوم ادهم بن محرز با ده هزار نفر از طرف عبيدالله به كمك شاميان آمد و تا ظهر آن روز كه جمعه بود جنگ سختي نمودند تا اينكه شاميان به سليمان و يارانش از هر طرف حمله كردند.سليمان چون وضعيت را اينگونه ديد، پياده گشت و فرياد برآورد: اي بندگان خدا!هر كس را عزم سفر بسوي خداست و توبه از گناه خود، بسوي من آيد.آنگاه غلاف شمشير خود را شكست، پس جماعتي از او پيروي كردند و غلاف شميرهاي خود را شكستند و با او بر سپاه شام حمله كردند، گروهي از شاميان را [ صفحه 586] كشتند و بسياري از آنان را مجروح نمودند.

كشته شدن سليمان بن صرد

حصين بن نمير چون استقامت و صبر سليمان بن صرد و يارانش را ديد، گروهي را فرستاد كه بسوي ياران سليمان تيراندازي كنند. سپس سپاه سواره و پياده ي شام، سليمان و يارانش را محاصره كرد و سليمان بوسيله ي تير يزيد بن حصين بر زمين افتاد، پس برخاست و آنگاه افتاد و كشته شد [1401] .

مسيب بن نجبه

چون سليمان كشته شد، پرچم را مسيب بن نجبه برداشت و جنگيد و استقامتي از خود نشان داد كه نظيرش ديده نشده بود و مقاتله اي كرد كه مثل آن شنيده نشده بود كسي گمان ندارد كه فردي از خود ايثار نشان داده باشد تا اينكه او نيز كشته شد [1402] .

عبدالله بن سعد

عبدالله بن سعد بن نفيل پرچم را برگرفت و بر سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه رحمت فرستاد و سپس اين آيه را تلاوت كرد (فمنهم من قضي نحبه و منهم ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [1403] .قبيله ي ازد گرد او آمده و به ياري او شتافتند و به جنگيدن با شاميان پرداختند. [ صفحه 587] در اين هنگام سه نفر سواره از مدائن رسيدند و به او گفتند كه سعد بن حذيفه با يكصد و هفتاد نفر از اهل مدائن و مثني بن محربه با سيصد نفر از اهل بصره به ياري شما حركت كردند، ياران او شاد شدند.عبدالله بن سعد گفت: اگر ما تا رسيدن آنها زنده باشيم.چون آن سه نفر، كشتگان از ياران سليمان را ديدند، محزون شده و به جنگيدن پرداختند، عبدالله بن سعد نيز كشته شد، برادر او خالد بن سعد بر قاتلش حمله كرد شاميان به ياري آن شحص آمده او را خلاص كردند و خالد را نيز كشتند.علم بدون علمدار ماند، مردم عبدالله بن وال را ندا كردند، او هم در ناحيه اي با شاميان مي رزميد.

رفاعة بن شداد

رفاعة بن شداد از جمله ي شيعيان و از توابين است و در جنگ با يمانيين در كوفه شركت داشته، و چون از آنان شنيد كه مي گويند «يا لثارات عثمان» با شمشير بر آنان حمله كرد و مي گفت: «من بر دين علي هستم» و جنگيد تا كشته شد. او هنگامي كه ابوذر غفاري در ربذه از دنيا رفت با مالك اشتر در تجهيز ابي ذر همكاري كرد. (ابصار العين 14).رفاعه علم را برداشت و حمله كرد، آنگاه به يارانش گفت: هر كس آهنگ

زندگي جاويدي را دارد كه پس از آن مرگي نيست، و راحتي را خواهد كه به دنبال آن سختي وجود ندارد، و سروري كه بعد از آن حزني نيست، بسوي خدا با قتال اين گروه تقرب جويد سپس كوچ بسوي بهشت خواهد بود.سپس حمله كرد و گروهي از شاميان را به قتل رساند، آنگاه شاميان به سپاه او روي آورده و آنان را به جايگاه خود بازگرداندند. [ صفحه 588]

عبدالله بن وال

عبدالله بن وال تميمي، مردي شريف بوده است و در عين الورده با سليمان بن صرد و ديگر توابين كشته شد (ابصار العين 14). و ابن اثير او را از جمله ي فقهاء و عباد كوفه برشمرده است (كامل 184 /4).ادهم بن محرز يكي از فرماندهان شام بود كه نيروهاي خود را براي مبارزه با سپاهيان سليمان بسيج كرد، او هنگام عصر عبدالله بن وال را ديد كه اين آيه را تلاوت مي كرد (و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا) [1404] بر عبدالله حمله كرد و ضربتي بر دست او زد و گفت: گمان دارم كه دوست داري در كوفه مي بودي تا دستت چنين نشود.عبدالله گفت: بد گمان كردي، بخدا سوگند من هرگز دوست ندارم كه دست تو به جاي دست من باشد، تا گناه تو عظيم و ثواب و اجر من نيز افزون گردد.ادهم در خشم شد و بر او حمله كرد و او را به قتل رساند [1405] .

عبدالله بن عوف بن احمر

پس از كشته شدن عبدالله بن وال، ياران سليمان نزد رفاعه آمدند و گفتند: علم را بگير و با شاميان مقاتله كن.رفاعه گفت: پيشنهاد من اين است كه بازگرديم، اميد است كه روزي گردآئيم و بر دشمن غالب آئيم.عبدالله بن عوف گفت: ما را هلاك خواهي كرد اگر بازگرديم، زيرا يك فرسخ طي طريق نكرده كه دشمن ما را تعقيب نموده و همه ي مارا از پاي درآورد، و اگر كسي از ما نجات پيدا كند اعراب و اهالي اين منطقه او را مي گيرند و به آنان تحويل داده و او را [ صفحه 589] خواهند كشت، من پيشنهاد مي كنم اكنون كه خورشيد در حال

غروب كردن است تا شامگاه با اينان برزميم چون تاريكي همه جا را فراگرفت بر اسبان خويش سوار گشته و از معركه بدر رويم و هر كسي مجروح خود را بردارد و تا صبح طي طريق كنيم.رفاعه گفت: نيكو رأيي است.ابن احمر گفت: ساعتي را مقاتله كن با ما و خود را با دست خود به هلاكت ميانداز. چون ياران رفاعة از قصد او آگاه شدند، يكباره فرياد زدند: اي بندگان خدا! بسوي پروردگارتان بشتابيد كه چيزي در دنيا بهتر از رضاي او نيست، به ما خبر رسيده كه گروهي عزم بازگشت به كوفه دارند و بسوي دنيايي بازگردند كه توقف آنها در آن بسيار كم است.پس حمله كردند بر شاميان تا اينكه گروهي كشته شدند [1406] .

عبدالله بن عزير كناني

او در حالي كه طفل كوچكش به نام محمد را بهمراه آورده بود به ميدان آمد و مقاتله نمود، آنگاه قبيله ي بني كنانه را كه در شام بودند طلب كرد و فرزندش را به آنها سپرد كه به كوفه بازگردانند، او را امان دادند نپذيرفت، حمله كرد تا كشته شد [1407] .

بازگشت به كوفه

چون شب فرارسيد و اهل شام به لشكرگاه خود بازگشتند، رفاعة بن شداد هر مجروحي را به خويش و كسانش سپرد، و با ساير مردم شب را طي طريق كرد تا از [ صفحه 590] خابور [1408] گذشت. فرداي آن روز حصين بن نمير ديد كه آنها شب هنگام منطقه را ترك كرده و بازگشته اند.رفاعه شخصي را به نام ابوجويريه با هفتاد نفر سوار در پشت سر يارانش قرار داده بود تا آنها را حفظ كرده و از آنها چيزي بجاي نماند، تا اينكه به قرقيسيا رسيدند، در آنجا زفر براي آنها طعام و آذوقه فرستاد و براي مداواي مجروحين طبيب روانه نمود و از آنها خواست تا در قرقيسيا بمانند، رفاعه و يارانش سه روز در آنجا توقف نموده و زاد و توشه برگرفته كوچ كردند [1409] .

نيروهاي كمكي

سعد بن حذيفه با اهل مدائن براي كمك به توابين حركت كردند و چون به هيت [1410] رسيدند خبر كشته شدن سليمان بن صرد و يارانش را شنيدند بازگشته و مثني بن مخربه را كه با اهل بصره نيز به كمك مي آمدند در صندوداء [1411] ملاقات كرده و آنان را از ماجراي توابين مطلع ساختند، و در آنجا توقف نمودند تا رفاعة بن شداد با باقيماندگان از يارانش رسيدند، و بر شهداي عين الورده گريستند، يك روز و شب در آنجا ماندند و سپس بازگشتند [1412] . [ صفحه 591]

خبر توابين در شام

چون عبدالملك بن مروان از كشته شدن سليمان و يارانش آگاه شد به منبر رفت و گفت: رؤساي عراق كشته شدند كه رهبر آنها سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه بودند، و همچنين دو رهبر ديگر آنان عبدالله بن سعد و عبدالله بن وال نيز كشته شدند، و بعد از اين در عراق مشكلي نخواهد بود و بعد از آنان ديگر كسي نماند كه مخالفت و امتناع نمايد [1413] . [ صفحه 593]

قيام مختار

مختار كيست

مختار فرزند ابوعبيد بن مسعود ثقفي است، او در سال اول هجرت متولد شد [1414] . پدرش ابوعبيد از اجله ي اصحاب رسول خداست كه در سال سيزدهم هجرت والي عراق گرديد، و در يوم الجسر [1415] با فرزندش جبر بن ابي عبيد در اوائل خلافت عمر بن خطاب به قتل رسيد [1416] .مادرش رومه دختر وهب بن عمر معتب است.نقل شده كه چون پدر مختار تصميم به ازدواج گرفت، از دختران قبيله اش نزد او نام برده و به وي پيشنهاد كردند، اما او نپذيرفت، تا اينكه كسي در خواب او را گفت: رومه دختر زيباي وهب را به همسري انتخاب كن تا تو را ملامت نكنند. خوابش را براي اهل و نزديكان خود ذكر كرد، آنها او را در اين امر تشويق نمودند، لذا او با رومه دختر وهب ازدواج كرد.رومه مي گويد: چون به مختار حامله شدم در خواب ديدم كسي اين اشعار را مي خواند: [ صفحه 594] ابشري بالولد اشبه شيي ء بالاسداذا الرجال في كبد تقاتلوا علي بلدكان له حظ الاشد [1417] . چون مختار را زائيد، همان كس را در خواب ديد و او به رومه گفت:

قبل از آنكه اين كودك حركت كند و يا كام او را برگيريد، او را مختار نام بگذاريد كه او فردي كم آز و داراي ياران فراواني خواهد بود.مختار داراي چهار برادر بود به نامهاي جبر، ابوجبر، ابوالحكم و ابواميه [1418] .عموي او به نام سعيد بن مسعود از طرف اميرالمؤمنين عليه السلام در مدائن والي بوده است [1419] ، و مختار نيز با عمويش به مدائن رفته و نزد او بوده است [1420] .

دوران رشد

مختار نوجواني سيزده ساله شده بود كه با پدرش ابوعبيد در واقعه ي «قس الناطف» [1421] شركت كرد، و بسيار رغبت و اشتياق داشت كه به ميدان برود و جنگ كند، اما عموي او سعيد بن مسعود او را از رفتن به ميدان جنگ منع مي كرد [1422] .

ويژگيهاي فردي

مختار مردي شجاع بود كه از چيزي نمي هراسيد و داراي عقلي وافر و در [ صفحه 595] پاسخ دادن حاضر جواب بود و داراي خصلتهايي پسنديده و بسيار با سخاوت بود، و استعدادي داشت كه امور را با فراست و زيركي به آساني درك مي كرد، و داراي همتي بلند و همچنين تيزبين بود، و در جنگها محكم و استوار [1423] ، و در دوستي با اهل بيت و دشمني با دشمنانشان زبانزد خاص و عام بود [1424] .

مختار از ديدگاه ائمه

با مراجعه به روايات ائمه عليهم السلام و در برخوردها و سؤال و جوابها كه از معصومين در رابطه با مختار شده است اين واقعيت را مي توان بدست آورد كه مختار مورد توجه و علاقه ي اهل بيت عليهم السلام بوده است كه ما بعضي از اين روايات را به عنوان نمونه ذكر مي كنيم:1- از عمر بن علي روايت شده است كه مختار بيست هزار دينار خدمت علي بن الحسين عليه السلام فرستاد، حضرت آن پولها را پذيرفت و خانه ي عقيل بن ابي طالب و خانه هايي را كه از بني هاشم توسط عمال يزيد خراب شده بود تجديد بنا نمود [1425] .2- كشي از محمد بن مسعود نقل كرده است كه: چون سر عبيدالله بن زياد و عمر بن سعد را نزد حضرت علي بن الحسين عليه السلام آوردند آن حضرت به سجده افتاد و فرمود: خدا را حمد مي كنم كه از دشمنانم انتقام گرفت؛ و مختار را دعا كرد و فرمود: خداوند مختار را جزاي خير دهد [1426] .3- عبدالله بن شريك گويد: من روز عيد اضحي بر حضرت ابي جعفر باقر عليه السلام وارد شدم در حالي

كه تكيه كرده بود روبروي حضرت نشستم، در اين هنگام مردي از [ صفحه 596] اهل كوفه وارد شد و خواست دست امام باقر را ببوسد، حضرت اجازه نداد، سپس به آن شخص فرمود: كيستي؟عرض كرد: من ابومحمد حكم بن مختار هستم.و در مجلس از حضرت باقر دور نشسته بود، پس امام عليه السلام دستش را بسوي او دراز كرد و او را نزديك خود نشانيد.آن مرد (يعني فرزند مختار) به امام باقر عليه السلام عرض كرد: مردم درباري پدرم سخن بسيار گويند ولي بخدا سوگند آنچه شما در مورد پدرم بفرمائيد، همان حق است، و مردم هر چه مي خواهند بگويند.حضرت فرمود: چه مي گويند؟گفت: مي گويند پدرم مختار كذاب بوده است، ولي شما هر چه فرمان دهيد آن را پذيرا باشم.امام باقر عليه السلام فرمود: سبحان الله! پدرم مرا خبر داد كه صداق مادرم را مختار نزد او فرستاده است، آيا مختار نبود كه خانه هاي ما را بنا كرد و كشندگان ما را كشت و خونخواهي ما را نمود، پس خداي او را رحمت كند؛ و الله پدرم مرا خبر داد كه مختار بن ابي عبيد نزد فاطمه دختر اميرالمؤمنين مي آمد و فاطمه او را احترام مي گذاشت و او را گرامي مي شمرد، و مختار از او حديث اخذ كرده و تعلم مي نمود، خدا رحمت كند او را كه حقي را رها نكرد جز اينكه آن را مطالبه نمود، قاتلين ما را كشت و ما را خونخواهي كرد [1427] .4- سدير از امام باقر عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: مختار را سب نكنيد زيرا او كشندگان و قاتلين ما را كشت و ما را خونخواهي كرد

و بي همسران را تزويج كرد و در [ صفحه 597] وقت ضرورت مال به نزد ما فرستاد [1428] .5- منذر بن جارود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: هيچ زني از هاشميات شانه بر موي خود نزد و خضاب ننمود تا اينكه مختار سرهاي كشندگان حسين عليه السلام را به نزد ما فرستاد [1429] .روايات در اين موضوع زياده بر آن است كه ذكر شد و ما به همين مقدار اكتفا مي كنيم.

مختار در دامان علي

از اصبغ بن نباته روايت شده است كه گفت: مختار را بر زانوي اميرالمؤمنين عليه السلام ديدم كه آن حضرت دست بر سر او مي كشيد و مي فرمود: «يا كيس يا كيس» [1430] «اي زيرك اي زيرك».اين سخن از امام اميرالمؤمنين عليه السلام كه باب مدينه ي علم پيامبر است و نسبت به آينده آگاهي دارد، نشانه و آيتي است از آنچه بوسيله ي مختار پس از شهادت امام حسين عليه السلام ظاهر شد و قاتلان امام را كيفر داد و عقوبت نمود، و با توجه به اينكه مختار خود نيز طنين سخنان اميرالمؤمنين عليه السلام هميشه در گوشش بود، بطور طبيعي احساس يك رسالت فوق العاده اي را در رابطه با اسلام و اهل بيت مي كرد تاروزي كه احساس كرد اين رسالت در گرفتن انتقام از دشمنان اهل بيت و قاتلين حسين عليه السلام و عزيزان او مي باشد [1431] . [ صفحه 598]

معبد بن خالد

مختار روزي معبد را ملاقات كرد و به او گفت: نويسندگاه در نوشته ها و تأليفات خود ذكر كرده اند كه مردي از قبيله ي ثقيف قيام مي كند و ستمگران را كشته و ستمديدگان را ياري مي نمايد و انتقام خون مستضعفين را خواهد گرفت، و اوصاف او را ذكر كرده اند، من تمام آن اوصاف را در خود جمع مي بينم بجز دو صفت كه در من نيست: گفته اند او جوان است و من از شصت گذشته ام، و ديگر اينكه گفته اند بينائي چشمش ضعيف است و چشمانم از عقاب تيزتر است.معبد گفت: تو نيز جوان هستي (زيرا در آن زمان سن شصت و هفتاد سالگي پيري به حساب نمي آمد)، و اما راجع به ديدگانت تو چه داني كه چه خواهد

شد شايد بعدأ پيش آمدي كند و چشمانت ضعيف گردد.مختار به اين سخن اميدوار گرديد و گفت: ممكن است [1432] .

سفير امام در خانه ي مختار

همانگونه كه ذكر گرديد، مختار بن ابي عبيد داراي ويژگيها و مكارم و فضائل فراواني بود، ولي اين خصوصيات در آن زمان منحصر در او نبوده است بلكه شخصيتهايي در كوفه بوده اند كه از نظر موقعيت اجتماعي و فضائل و مكارم اخلاق و عظمت و ذي نفوذ بودن، اگر برتر از مختار نبوده لااقل هم طراز و در رديف مختار بوده اند.مسلم بن عقيل سلام الله عليه هنگام ورود به كوفه، خانه ي او را انتخاب نمود و بر او [ صفحه 599] وارد گرديد [1433] ، اما علت اين انتخاب چه بوده است در حالي كه اشخاص ديگري همانند مختار در كوفه وجود داشته اند، خود جاي بحث دارد.نوشته اند: هنگامي كه مسلم در روز پنجم شوال سال شصت هجري وارد كوفه شد [1434] به خانه ي مختار بن ابي عبيده رفت [1435] .بايد گفت كه مختار صرف نظر از دارا بودن آن ويژگيها كه بدان اشاره كرديم از يك خصوصيت ديگري نيز برخوردار بود كه مي تواند يكي از علتهاي اين انتخاب باشد، و آن دفاع كم نظير و علني مختار از اهل بيت عصمت و خاندان اميرالمؤمنين عليهم السلام و اخلاص او نسبت به علويين بوده است [1436] .

مختار هنگام قيام مسلم

پس از آنكه مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند، عبيدالله دستور داد آتش افروختند و خود به مسجد آمد و منادي او ندا كرد تا مردم در مسجد اجتماع كنند. ابن زياد گفت: ذمه ي ما از هر كه مسلم بن عقيل را پناه دهد بري خواهد بود؛ و مردم را دعوت به اطاعت نمود. سپس حصين بن تميم رئيس شرطه ي خود را دستور داد كه خانه ها و كوچه ها را تفتيش كرده تا

مبادا مسلم بن عقيل از كوفه خارج گردد، حصين بن تميم مأموريني را بر سر راهها گذاشت و كساني را كه با مسلم بن عقيل بيعت كرده براي قيام آماده شده بودند دستگير مي كرد، از جمله ي آنان عبدالاعلي بن يزيد كلبي و عمارة بن صلخب ازدي است كه آن دو را زنداني نموده و سپس آنها را بقتل رسانيد، و جماعتي ديگر را نيز به جهت ترس و وحشت از آنها به زندان افكند كه از جمله ي آنان [ صفحه 600] مختار بن ابي عبيد ثقفي و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب است كه براي ياري حضرت مسلم بن عقيل خروج كرده بودند.مختار هنگام قيام حضرت مسلم در قريه اي بنام «لقفا» بود كه با همراهان خود در حاليكه علمي سبز رنگ به دست داشت آمد، و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب هم علمي سرخ رنگ حمل مي كرد تا به درب مسجد كوفه كه مشهور به باب الفيل بود رسيدند و چون از قتل مسلم و هاني آگاه شدند به آنها گفته شد كه تحت رايت و علم عمرو بن حريث درآيند، و عمرو بن حريث گواهي داد كه آنها از مسلم بن عقيل كناره گرفتند.عبيدالله آن دو را بعد از ضرب و شتم محبوس كرد تا اينكه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد [1437] .

مختار و ميثم تمار

ميثم تمار را نزد عبيدالله بن زياد آوردند و گفتند كه او از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام است.عبيدالله گفت: اين اعجمي را مي گوئيد؟گفتند: آري.و بعد از كلماتي كه با ميثم گفت و پاسخ شنيد، دستور داد او را به زندان بردند و در همان

زندان مختار بن ابي عبيد ثقفي هم محبوس بود، ميثم به مختار گفت: تو از زندان رهائي خواهي يافت و مطالبه ي خون حسين عليه السلام را خواهي نمود و اين جبار را كه هم اكنون من و تو در زندان او هستيم خواهي كشت و با پاي خود صورت و پيشاني او را لگدمال خواهي كرد. [ صفحه 601] چون عبيدالله بن زياد دستور داده بود كه مختار را بيرون آورده سر از بدنش جدا كنند، نامه اي از جانب يزيد رسيد كه در آن عبيدالله را امر كرده بود مختار را آزاد نمايد، زيرا خواهر مختار همسر عبدالله بن عمر بن الخطاب از شوهرش خواسته بود كه نزد يزيد براي برادرش مختار شفاعت كند، و عبدالله بن عمر وساطت كرد، پس عبيدالله بن زياد مختار را آزاد كرد [1438] .

مختار پس از توابين

چون سليمان بن صرد با لشكر خود از كوفه بيرون رفت، مختار وارد كوفه گرديد و خود را از ناحيه ي محمد بن حنفيه مأمور مي دانست كه خونخواهي حسين عليه السلام نمايد.شيعيان كوفه از سليمان بن صرد پيروي مي كردند و مختار آنها را به خود دعوت مي نمود، و چون به او گفته مي شد كه: سليمان بن صرد شيخ شيعه است، مي گفت: او فرد مناسبي براي رهبري شما نيست و خود را به كشتن خواهد داد زيرا او به فنون جنگ آگاه نيست؛ ولي شيعيان از او نمي پذيرفتند [1439] .بعضي گفته اند كه مختار به عبدالله بن زبير گفت: من جماعتي را مي شناسم كه اگر مردي رهبر آنها شود كه داراي فهم و علمي باشد مي تواند از آنها نيرويي قوي را تدارك كند كه با اهل شام برزمند.عبدالله

بن زبير گفت: آنان كدامند؟مختار گفت: شيعيان علي در كوفه.عبدالله بن زبير گفت: تو آن فرد خواهي بود.پس عبدالله بن زبير او را بسوي كوفه فرستاد، مختار در ناحيه اي از كوفه نازل شد [ صفحه 602] و بر حسين عليه السلام مي گريست و مصائب آن حضرت را ذكر مي كرد تا اينكه شيعيان به سراغ او آمده و او را به وسط كوفه منتقل كردند، و جماعت زيادي نزد او آمده و با او همراه شدند [1440] .جماعت بني اميه بر جان خود ترسيدند و از مقاصد مختار كاملا مطلع شدند و دانستند كه شيعيان علي عليه السلام با او هستند.عمر بن سعد و شبث بن ربعي و يزيد بن حارث كه از قتله امام حسين عليه السلام بودند با جماعتي ديگر از طرفداران بني اميه نزد عبدالله بن يزيد- كه از طرف ابن زبير والي كوفه بود - جمع شدند و گفتند: مختار بر كوفه وارد شده است و بطور پنهاني از مردم بيعت مي گيرد و او بر شما شديدتر از سليمان بن صرد خزاعي است، و ما ايمن نيستيم كه به ناگهان بر ما بتازد و يك نفر از ما را زنده نگذارد، صلاح اين است كه او را گرفته زنداني كنيد.عبدالله بن يزيد اين رأي را نيكو شمرد، افراد او بطور ناگهاني به سراغ مختار رفته او را اسير نمودند و زنجير به گردن او بستند و خواستند پياده با پاي برهنه او را به جانب زندان برند، عبدالله بن يزيد راضي نشد، مركبي آوردند او را سوار كردند و در زندان او را مقيد نمودند.مختار در زندان مي گفت: قسم به پروردگاري كه

درياها و صحراها و درختان و مردمان را آفريده است، و قسم به ملائكه مقربين و انبياء مرسلين كه چندان از اين جباران به قتل برسانم تا اينكه دل دوستان آل محمد را شفا بدهم، و چندان با شمشيرها و نيزه ها از اين جماعت كشتار نمايم تا عمود اسلام را برپا دارم [1441] . [ صفحه 603]

نامه ي مختار

هنگامي كه مختار در زندان بود، به او خبر رسيد كه باقيمانده اصحاب سليمان بن صرد به كوفه مراجعت كردند، نامه اي بدين مضمون بسوي ايشان نوشت:اما بعد دل خوش داريد كه اجر شما جزيل و گناهان شما آمرزيده براي اين حركت كه مرضي كه خدا و رسول خدا بود كه با دشمنان دين جهاد كرديد، سليمان به مسئوليت خويش عمل كرد و خدا او را قبض روح كرده و روح او را با ارواح انبياء و شهدا و صالحين قرار داد ولي او آنكس نبود كه بوسيله او پيروز شويد، منم امين و مورد اطمينان شما و مأموريت دارم و فرمانده ي لشكر و كشنده ي جبارين و ستمگران و انتقام گيرنده از دشمنان و دستگير كننده آنانم، خود را آماده و مهيا سازيد و خوشحال باشيد و بشارت باد شما را، من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر و خونخواهي اهل بيت او مي خوانم و به حمايت از ضعيفان و پيكار با دشمنان دعوت مي كنم [1442] .رفاعة بن شداد و مثني بن مخربه و سعد بن حذيفه و يزيد بن انس و احمر بن شميط و عبدالله بن شداد و عبدالله بن كامل نامه ي مختار را خواندند، پس عبدالله بن كامل را نزد او به زندان فرستاده

و به او گفتند كه: آنگونه كه تو خواسته باشي ما خواهيم بود، اگر مي خواهي ما بياييم و تو را از زندان رها سازيم.مختار خشنود شد و گفت: من در همين ايام بيرون خواهم آمد [1443] .

آزادي از زندان

مختار غلام خود را به مدينه فرستاد و از عبدالله بن عمر درخواست كرد كه: وساطت كن نزد والي كوفه عبدالله بن يزيد تا مرا آزاد نمايد كه مرا بي گناه به زندان [ صفحه 604] انداخته اند.عبدالله بن عمر نامه اي به عبدالله بن يزيد والي كوفه نوشت كه به اين مضمون بود: مختار از خويشان من است و من از دوستان شمايم، اكنون از شما مي خواهم به آن دوستي كه بين من و شماست چون نامه ي مرا قرائت كرديد مختار را از زندان آزاد كنيد [1444] .نامه ي عبدالله بن عمر را والي كوفه عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد خواندند، نزد مختار فرستاده او را آوردند و او را آزاد كردند با كفالت و سوگند كه خروج ننمايد و اگر بر خلاف آن عمل نمود هزار شتر را در مكه نحر كند و تمام بردگان او آزاد باشند.مختار پس از آزاد شدن مي گفت: اينها چقدر نادان و احمقند، هنگامي كه ديدند من سوگند ياد كردم، مرا آزاد كردند، سزاوار است براي من كه چون ديدم چيزي بهتر از سوگندم آن را انجام دهم و در عوض كفاره بپردازم و به هزار شتر مرا به وحشت مي اندازد در حالي كه هزار شتر در نظر من هيچ ارزشي ندارد و از پرداختن بهاي آن هراسي ندارم، و اما آزادي بندگانم من دوست دارم كه به هدف خود برسم و هرگز

مالك برده اي نباشم [1445] .سپس شيعيان كوفه به نزد او مي آمدند و با او بيعت مي كردند تا اينكه كار او بالا گرفت و امرش قوي گرديد، عبدالله بن زبير از كوفه عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد را عزل نمود و عبدالله بن مطيع را به جاي آنان ولايت كوفه داد [1446] .

عبدالله بن مطيع

عبدالله بن مطيع در روز بيست و پنجم ماه رمضان سال 66 وارد كوفه گرديد، اياس [ صفحه 605] بن مضارب را فرمانده ي نيروهاي خود قرار داد و او را امر نمود كه سيره و روش نيكو داشته باشد و بر دشمنان سخت گيرد.عبدالله بن مطيع بر منبر رفت و خطبه خواند و گفت: عبدالله بن زبير مرا والي شهر شما گردانيده تا درآمدها را جمع آوري كنم و مازاد بر هزينه ها را از شهر شما بدون رضايت شما بيرون نبرم، از وصيت عمر بن الخطاب پيروي نمايم، و به سيره ي عثمان بن عفان عمل كنم، پس تقواي خدا را پيشه سازيد و اختلاف نكنيد و دست سفيهان را گرفته و از فتنه باز داريد و اگر چنين نكرديد خود را ملامت كنيد، نه مرا.سائب بن مالك اشعري بپاخاست و گفت: اما بردن اموال، ما هرگز رضا ندهيم و آن را بايد بين ما تقسيم شود، و ما را حاجتي به سيره ي عثمان و عمر بن الخطاب نيست، ما بجز سيره ي علي بن ابي طالب عليه السلام كه بين ما بود تا از دنيا رفت و به آن سيره عمل كرد، نخواهيم پذيرفت.يزيد بن انس بپاخاست و گفت: سائب راست مي گويد.عبدالله بن مطيع گفت: به هر سيره كه شما خواهيد، با همان،

رفتار خواهيم كرد [1447] .اياس بن مضارب به عبدالله بن مطيع گفت: سائب بن مالك از رؤساي ياران مختار است، بسوي مختار بفرست تا نزد تو آيد و چون آمد او را گرفته و محبوس كن تا امر مردم راست و مستقيم شود زيرا او نيرو جمع كرده و قصد خروج دارد.

توطئه اي براي دستگيري مختار

بيش از بيست هزار نفر مختار را اجابت كردند كه تشكيل شده بودند از اكثر آل همدان و ابناء عجم كه در كوفه ساكن بودند و آنها را حمراء مي گفتند از جهت سرخي صورت آنان. چون اين اخبار به گوش عبدالله بن مطيع رسيد فرمان داد مختار را [ صفحه 606] احضار كنند [1448] .ابن مطيع دو نفر به نام زائدة بن قدامه و حسين بن عبدالله برسمي را نزد مختار فرستاد و به او گفتند: امير را اجابت نما.چون مختار عازم بر رفتن گرديد، زائده اين آيه را خواند (و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك) [1449] (كنايه از اينكه با تو خدعه كرده و قصد دستگيري تو را دارند)، مختار لباس از تن بدر كرد و قطيفه بر خود گرفت و شروع به لرزيدن نمود و گفت: من حال مساعدي ندارم، بسوي امير بازگشته و او را از بيماريم مطلع سازيد.آن دو بازگشته و عبدالله بن مطيع را از حال مختار آگاه ساختند، ابن مطيع او را رها كرد و از تصميم خود صرف نظر كرد.

عبدالرحمن بن شريح

مختار ياران خود را در خانه هاي خود گردآورد و تصميم بر قيام در كوفه در ماه محرم داشت كه مردي شريف از اصحاب شبام [1450] و نامش عبد الرحمن بن شريح بود سعيد بن منقذ و سعر بن ابي سعر و اسود بن جراد و قدامة بن مالك جشعمي را ملاقات كرد و گفت: مختار قصد قيام در كوفه با ما دارد و ما ترديد داريم كه او فرستاده ي محمد بن حنفيه است، بايد نزد محمد بن حنفيه رفته و او را از تصميم مختار مطلع

سازيم، اگر او ما را اجازه داد كه از مختار حمايت كنيم، ما او را ياري خواهيم كرد، اگر ما را نهي نمود ما از او كناره خواهيم گرفت، زيرا چيزي نزد ما عزيزتر و محبوبتر از سلامت دينمان نيست. [ صفحه 607] آنان پيشنهاد او را پذيرفتند [1451] .

ملاقات با محمد بن حنفيه

پس اين گروه عازم مدينه شدند و نزد محمد بن حنفيه آمدند و رهبر آنها عبد الرحمن بن شريح بود.اسود بن جراد مي گويد: به محمد بن حنفيه گفتيم كه: حاجتي داريم.محمد بن حنفيه گفت: حاجت و يا خواسته ي شما محرمانه است؟گفتيم: آري، رازي است.گفت: پس كمي صبر كنيد، سپس مكثي كرد و از آن مجلس برخاست و در گوشه اي تنها نشست و ما را خواند و ما نزد او رفتيم، عبد الرحمن بن شريح سخن گفت و پس از حمد و ثناي الهي محمد بن حنفيه را مخاطب ساخت و گفت: شما اهل بيت را خداوند فضيلت و برتري داده و شما را به نبوت گرامي داشته و حق شما را بر اين امت بزرگ نموده و كسي كه حق شما را نشناسد مغبون و بي بهره است، مصيبت حسين عليه السلام بر شما وارد شد خصوصا و بر همه ي مسلمين عمومأ، مختار نزد ما آمده و بر اين ادعا است كه از جانب شماست و ما را به كتاب خدا و سنت پيامبر و خونخواهي اهل بيت و دفاع از ضعيفان دعوت نموده و ما با او بيعت كرديم سپس به نظرمان رسيد نزد شما آمده و آنچه مختار ادعا دارد متذكر شويم اگر ما را امر كني كه از او تبعيت كنيم ما او

را ياري كنيم و اگر ما را نهي كني از او دوري نمائيم.پس هر كدام سخن گفتند و محمد بن حنفيه استماع كرد، آنگاه گفت: [ صفحه 608]

سخنان محمد بن حنفيه

اما بعد، من از آنچه شما ذكر كرديد كه خدا ما را فضيلت داده است، و خدا هر كه را خواهد، عطا كند، و او داراي فضل عظيم است، خدا را حمد مي كنم.و اما آنچه ذكر كرديد از مصيبت حسين كه بر ما وارد آمده است، بدرستي كه مصيبت حسين در كتاب محكم الهي بوده است، و اين مصيبت و شهادت بر او نوشته شده بود و كرامتي بود كه خداوند به او ارزاني داشت، و خدا با اين آزمايش و ابتلا درجات گروهي را بالا برد و برخي ديگر را به زيرآورد و امر الهي مقدر و حساب شده است.و اما آنچه گفتيد كه شما را كسي دعوت به خونخواهي براي ما كرده، سوگند بخدا من دوست دارم كه خدا انتقام ما را از دشمنان بوسيله ي هر كس از خلقش باشد، بگيرد، اين را مي گويم و براي خود و شما از خدا طلب غفران مي نمايم.اسود بن جراد مي گويد: ما بيرون آمديم و گفتيم كه محمد بن حنفيه ما را اذن داد، و اگر ناراضي بود ما را امر مي كرد كه انجام ندهيم [1452] .

استيذان از حضرت سجاد

و به روايت ابن نما، محمد بن حنفيه فرمود: برخيزيد برويم نزد فرزند برادرم كه او امام من و شماست، چون بر آن حضرت وارد شدند و مطالب خود را شرح دادند، حضرت به محمد بن حنفيه فرمود: اي عموي گرامي! اگر غلام سياهي براي ما اهل بيت تعصب كند و براي نصرت ما قيام نمايد بر مردم واجب است كه او را نصرت كنند، من اين مطلب را واگذار به تو كردم، هر گونه مي داني بجا بياور. [ صفحه

609] آن جماعت كلام آن حضرت را شنيدند و بيرون آمدند و گفتند: امام زين العابدين و محمد بن حنفيه ما را رخصت دادند كه اطاعت مختار بنمائيم و از ياري و نصرت او خودداري ننمائيم [1453] .

مراجعت به كوفه

چون مختار از رفتن آنان به مدينه آگاه شد، ناراحت گرديد مبادا آنان بازگردند و محمد بن حنفيه نظر موافق ندهد و آنان شيعيان كوفه را از گرد او پراكنده سازند.چون آنان به كوفه بازگشتند، قبل از رفتن به خانه هاي خود نزد مختار رفتند، مختار از آنان به كوفه بازگشتند، قبل از رفتن به خانه هاي خود نزد مختار رفتند، مختار از آنان پرسيد: چه خبري آورده ايد؟پاسخ دادند كه: ما مأموريت داريم كه تو را ياري كنيم.مختار تكبير گفت و آنگاه گفت: شيعيان را نزد من آوريد.پس گروهي نزدش آمدند، به آنان گفت: جماعتي به مدينه نزد محمد بن حنفيه رفته اند و او به آنان گفته است كه مختار وزير و فرستاده ي من است و دستور داده كه از من پيروي كرده و اطاعت نمائيد در آنچه شما را مي خوانم كه آن مبارزه با دشمنان و خونخواهي اهل بيت پيامبر است [1454] .

تأييد عبدالرحمن بن شريح

پس از آنكه مختار سخن گفت، عبد الرحمن بن شريح رئيس آن گروه كه به مدينه نزد محمد بن حنفيه رفته بودند بپاخاست و گفته هاي مختار را تأئيد كرد و چنين گفت: [ صفحه 610] ما خواستيم بر خود و بر عموم مردم حقيقت روشن شود، به مدينه نزد مهدي (محمد بن حنفيه) فرزند علي عليه السلام رفتيم و از او راجع به اين قيام و آنچه مختار ما را به آن دعوت مي كند پرسش نموديم، به ما فرمان داد تا او را كمك كنيم و در راه هدفي كه دارد مبارزه نمائيم و به آنچه فرمان دهد اطاعت كنيم، با خوشحالي و اطمينان كامل بازگشتيم، شك و ترديد و دو دلي از

ما برطرف شد و اكنون با بصيرت و بينائي كامل اقدام به جهاد با دشمنان مي كنيم، شما كه حاضريد به غائبين اطلاع دهيد تا خودشان را آماده كنند.پس از عبد الرحمن يكي پس از ديگري از آنان كه به مدينه رفته بودند بپاخاسته و همانند عبد الرحمن قيام و دعوت مختار را تأييد كردند [1455] .

دعوت از ابراهيم بن مالك اشتر

گروهي از ياران به او گفتند كه: اشراف و رؤساي كوفه بهمراه عبدالله بن مطيع قصد مقاتله و جنگ با تو را دارند، اگر ابراهيم فرزند مالك اشتر با ما همدست شود اميد آن داريم به اذن خدا بر دشمن غالب آئيم كه او مردي شجاع و دلاور و فرزند مردي بزرگ و خانداني اصيل و داراي قبيله و عشيره اي است كه تعدادشان زياد و داراي عزت و شوكتند.مختار گفت: ابراهيم را ملاقات كرده و او را دعوت نمائيد.پس آنان نزد ابراهيم آمده و جريان را به اطلاع او رساندند و طلب مساعدت كردند و به او گفتند: پدرت مالك اشتر از ياران دوستان علي عليه السلام و اهل بيت او بوده است.ابراهيم گفت: من دعوت شما را اجابت مي كنم كه خونخواهي حسين و اهل بيت را بنمائيم مشروط بر اينكه مرا امارت دهيد و من امير شما باشم. [ صفحه 611] آنان گفتند: تو براي امارت اهليت داري ولي ممكن نيست، زيرا مختار از ناحيه ي مهدي (محمد بن حنفيه) آمده است و او مأموريت براي جنگ و قتال دارد و ما امر شده ايم كه از او اطاعت نمائيم.ابراهيم سكوت كرد و آنان را پاسخ نداد.آنها نزد مختار بازگشتند و جريان را براي او گفتند [1456] .سه روز بر

اين منوال گذشت، آنگاه مختار با تعدادي از يارانش و شعبي و پدرش بسوي ابراهيم آمد و بر او وارد شدند، ابراهيم براي مختار جايي مهيا كرد و او را در آنجا نشانيد و خود كنار او نشست، مختار گفت: اين نامه ي مهدي محمد بن علي اميرالمؤمنين است كه بهترين افراد و فرزند بهترين آنها است بعد از انبياء و رسل الهي و او از تو خواسته است كه ما را كمك و ياري نمائي، پس اگر ما را ياري نمودي، سود كردي؛ و اگر نپذيرفتي، اين نامه حجت خدا بر تو، و خدا پيامبر و اهل بيت او را از تو بي نياز مي گرداند.مختار نامه را به شعبي تسليم كرده بود، چون سخن مختار تمام شد نامه را شعبي به ابراهيم داد، او مهر آن را گشود، نامه اي طولاني بود كه در آن آمده بود: بسم الله الرحمن الرحيم، از محمد المهدي به ابراهيم بن اشتر، سلام عليك، مختار را بسوي تو فرستادم و او را انتخاب كرده و امر نمودم كه با دشمنان قتال كند و خونخواهي اهل بيت مرا بنمايد، خود و قبيله ات او را ياري نمائيد.و در پايان نامه ابراهيم را به اعانت مختار و همكاري با او ترغيب كرده بود.ابراهيم چون نامه را خواند به مختار گفت: محمد هميشه چون نامه برايم مي فرستاد نام خود و پدرش را مي نوشت و اكنون در اين نامه نوشته است محمد المهدي. [ صفحه 612] مختار گفت: آن مربوط به زمان ديگري است و اكنون زمان ديگر و موقعيت ايجاب كرده كه چنين بنگارد.ابراهيم گفت: چه كس مي داند كه نامه از محمد بن حنفيه براي

من است؟يزيد بن انس و احمر بن شقيط و عبدالله بن كامل و ديگران شهادت دادند كه اين نامه ي محمد بن حنفيه است كه براي او فرستاده است.شعبي گفت: مگر من و پدرم كه از آن اطلاعي نداريم [1457] .

بيعت ابراهيم با مختار

شعبي گويد: پس از گواهي همه ي آن گروه كه فقط من و پدرم در آنها نبوديم، ابراهيم از صدر مجلس برخاست و مختار را در بالاي مجلس نشانيد و او را گفت: دست خود را بده تا با تو بيعت كنم، پس با مختار بيعت نمود، آنگاه دستور داد ميوه و شربتي از عسل آوردند و ما خورديم سپس بپاخاستيم و ابراهيم بن اشتر نيز با ما آمد، مختار سوار شد ابراهيم نيز او را مشايعت كرد تا او را به منزل رساند.شعبي گويد: ابراهيم هنگام بازگشت دست مرا گرفت و خواست كه با او بازگردم، چون مراجعت كرديم به خانه ي او رفتم، پس به من گفت: چه شد كه تو و پدرت گواهي بر صحت نامه ندادي؟ آيا مي پنداري كه اينان شهادت به ناحق داده باشند؟ گفتم: اينان گواهي دادند و اينها از سادات قراء و بزرگان كوفه و سواران عرب اند و بجز حق نگويند.ابراهيم گفت: من اين سخن را گفته و من شهادت اين گروه را باور ندارم، ولي رأي من همان نظر اين جماعت است و دوست دارم، با آنها قيام كنم و اين امر تمام شود و من او را از آنچه در دل دارم آگاه نكردم. [ صفحه 613] پس ابراهيم گفت: نام اين جماعت را براي من بنويس زيرا من تمامي آنها را نمي شناسم پس نوشت: بسم الله الرحمن

الرحيم اين چيزي است كه بر آن سائب بن مالك و زيد بن انس و احمر بن شميط و مالك بن عوف و..نام تمامي آنان را ذكر كرد- شهادت مي دهند كه محمد بن علي نامه به ابراهيم بن اشتر نوشته است و او را به ياري كردن مختار و قيام با او امر كرده است كه با دشمنان جنگ و خونخواهي اهل بيت نمايد؛ و بر اين جماعت- كه شهادت داده اند كه نامه از محمد بن حنيفه است- شراحيل بن عبدالله و ابوعامر شعبي و عبد الرحمن بن عبدالله و عمار بن شراحيل گواهي دادند.گفتم: اين را بهر چه مي خواهي؟گفت: بگذار تا بماند.آنگاه ابراهيم قبيله خود و كساني را كه در اطاعت او بودند، خواند و نزد مختار تردد مي كرد.ابراهيم هر شب نزد مختار مي رفت و نزد او مي ماند تا پاسي از شب مي گذشت و در اين مدت در تدارك اصلاح امور مربوط به قيام و نهضت بودند تا اينكه رأيشان بر اين مستقر شد كه قيام كنند [1458] .

خروج مختار

مدائني نقل كرده است كه مختار بن ابي عبيد شب چهارشنبه چهارده روز به آخر ماه ربيع الاخر سال 66 هجري در كوفه خروج كرد [1459] و مردم با او بيعت كردند بر چهار چيز: [ صفحه 614] 1- كتاب خدا2- سنت رسول خدا3- مطالبه ي خون حسين عليه السلام و خونهاي اهل بيت عليهم السلام.4- دفاع از ضعيفان.شاعر در اين باره گويد:و لما دعا المختار جئنا لنصره علي الخيل تردي من كميت و اشقرادعا يا لثارات الحسين فاقبلت تعادي بفرسان الصباح لتثارا [1460] .

اياس بن مضارب

اياس بن مضارب نزد عبدالله بن مطيع آمد و گفت: مختار امشب يا فردا شب خروج مي كند، و من فرزندم را به كناسه ي [1461] كوفه فرستادم، تو بايد به هر ناحيه از كوفه مردي را با تعدادي از يارانت اعزام نمايي تا ترس در دل آنان افتد و قيام نكنند.پس اياس با نيروهاي خود بيرون آمد؛ و عبدالله بن مطيع شخصي به نام عبد الرحمن بن سعيد بن قيس را خواست و به او گفت: تو از قبيله ات پاسداري نما كه آنان خارج نشوند؛ و گروه ديگري را نيز فرستاد و آنان را گفت: تو از قبيه ات پاسداري نما كه آنان خارح نشوند؛ و گروه ديگري را نيز فرستاد و آنان را گفت كه قبائل خود را از قيام با مختار برحذر دارند و شبث بن ربعي را به سبخه فرستاد و او را گفت: چون صداي آنان را شنيدي متوجه آنان شو و بسوي آنها حركت كن.روز دوشنبه مصادف با دوازدهم ربيع فرارسيد، نيروها و سپاهيان در جبابين [1462] . [ صفحه 615] گردآمدند و ابراهيم بن اشتر از خانه اش بعد

از مغرب بيرون آمد كه نزد مختار رود و به او گزارش داده بود كه نيروهاي دشمن در تمام شهر و در كوچه ها و بازارها و اطراف قصر را پر كرده اند.حميد بن مسلم- كه با ابراهيم بن مالك اشتر دوست بود و هر شب نزد مختار مي رفت- مي گويد: من با ابراهيم از منزلش بعد از مغرب شب سه شنبه بيرون آمديم، و با ابراهيم حدود صد نفر بوديم كه شمشيرها را حمايل كرده ولي بجز شمشير سلاح ديگري نداشتيم، به ابراهيم گفتم: از راه بازار مرو زيرا سربازان و نيروهاي ابن مطيع بازار را گرفته اند و صلاح در آن است كه از كوچه ها و از محله «بجيله» بسوي خانه ي مختار برويم تا با نيروهاي ابن مطيع برخورد نداشته باشيم.ابراهيم -كه جواني دلاور بود و باكي نداشت از اينكه با آنان روبرو شود- گفت: سوگند بخدا از جلوي خانه عمر و بن حريث به طرف قصر و بازار و ميان شمشيرها عبور خواهم كرد تا ترس در دل دشمن افكنده و به آنها بفهمانم كه در نظر ما اهميتي ندارند.پس از طريق باب الفيل [1463] حركت كرده سپس به خانه عمرو بن حريث رسيديم، و چون از آنجا گذشتيم با اياس بن مضارب و سپاه او كه مسلح بودند روبرو شديم.اياس گفت: شما كيستيد؟ابراهيم گفت: من فرزند مالك اشترم.اياس گفت: اين جمعيت كه با تو هستند كيانند و چه قصدي داريد؟ من درباره تو مشكوكم و به من خبر رسيده كه تو هر شب از اينجا عبور مي كني، بنابراين بايد تو را نزد حاكم ببرم تا او درباره تو نظرش را بدهد.ابراهيم گفت: راه را باز كن

تا برويم. [ صفحه 616] اياس گفت: بخدا قسم نمي گذارم.با اياس مردي بود از قبيله همدان كه او را ابوقطن مي گفتند و با فرماندهان دوست بود و آنها هم او را احترام مي كردند و با ابراهيم بن اشتر نيز دوست بود، ابراهيم او را فراخواند و با او نيزه بلندي بود، اياس تصور مي كرد كه ابراهيم مي خواهد او را شفيع قرار دهد تا او را رها كنند، ابراهيم بن اشتر آن نيزه را از دست او گرفت و گفت: اين نيزه ي تو بلند است، سپس با آن نيزه بر اياس بن مضارب حمله كرد و بر گلوي او فرو برد و او را بر زمين انداخت و به يك نفر از يارانش گفت: فرود آي و سر از بدنش جدا كن، او به زير آمد و سر اياس بن مضارب را از تن جدا كرد.ياران اياس بن مضارب متفرق شده و نزد ابن مطيع آمدند و ماجرا را گفتند، او راشد فرزند اياس را به جاي پدر، رئيس سپاهيانش قرار داد.ابراهيم بسوي خانه ي مختار آمد و بر او وارد شد و گفت: مقرر شده بود كه شب پنجشنبه قيام كنيم ولي حادثه اي رخ داد كه همين امشب بايد قيام كنيم.مختار گفت: چيست؟ابراهيم گفت: اياس بن مضارب راه را بر ما گرفت و به گمان خود مي خواست مرا بازداشت كند، من او را كشتم و اين سر اوست كه در جلوي درب در دست همراهان من است.مختار گفت: خدا تو را بشارت به خير دهد، و اين اولين قدم در راه پيروزي است انشاءالله [1464] .

فرمان قيام

مختار سعيد بن منقذ را فرستاد تا در بام آتش

افروزد، و عبدالله بن شداد را دستور [ صفحه 617] داد در كوفه ندا سر دهد: «يا منصور امت» تا ياران و اصحاب او گرد آيند، و سفيان بن ليلي و قدامة بن مالك را گفت كه آواي «يا لثارات الحسين» سر دهند. آنگاه خود مختار سلاح پوشيد، ابراهيم به او گفت: نيروهاي عبدالله بن مطيع در كوفه مستقر شده اند و ممكن است كساني كه با ما بيعت كرده اند نتوانند خود را به ما برسانند، من با يارانم در اطراف كوفه مي روم و آنان را با شعار خودمان بخوانم و آنان را گردآورده سپس نزد شما مي آييم و هر كس نزد شما آمد همنيجا بماند تا اگر سپاهيان ابن مطيع قصد شما كنند از شما دفاع كنند.مختار گفت: عجله كن ولي مبادا بسوي امير ايشان روي و با آنها به جنگ بپردازي بلكه تا مي تواني اقدام به جنگ نكن مگر در جائي كه آنان شروع به جنگ نمايند.

حمله به سپاه زحر بن قيس

ابراهيم و سپاهيانش بيرون آمدند تا به محله ي خويش رسيد و يارانش كه در آنجا بودند گرد او جمع شدند و با آنان در كوچه هاي شهر تا پاسي از شب راه مي رفتند و از مواضعي كه سپاهيان ابن مطيع در آنجا مستقر بودند پرهيز مي كردند تا اينكه به مسجد «سكون» رسيدند، يك دسته از سپاهيان زحر بن قيس كه فرمانده اي نداشتند در آنجا مستقر بودند، ابراهيم بر آنان حمله كرد و آنان را به طرف ميدان كنده عقب راند و آنان را تعقيب مي كرد و مي گفت: خدايا! تو مي داني كه ما براي اهل بيت پيامبر تو غضب كرديم پس ما را بر اينان پيروز گردان.

سويد بن عبدالرحمن

آنگاه ابراهيم بازگشت بعد از آنكه آنان را منهزم نمود تا به ميدان «اثير» رسيد، در آنجا ايستاد و با شعار خودشان آنان را خواند، چون سويد بن عبد الرحمن- كه از فرماندهان ابن مطيع بود- خبردار شد، به طرف ابراهيم و سپاهيانش آمد و اميد داشت [ صفحه 618] كه آنان را از پاي درآورد تا نزد ابن مطيع منزلتي كسب كند، ابراهيم يارانش را گفت: اي سپاهيان خدا! پياده شويد، شما به پيروزي سزاوارتريد از اين فساق كه خونهاي اهل بيت پيامبر را ريخته اند.ياران ابراهيم پياده شدند و بر سپاهيان سويد بن عبد الرحمن حمله كردند و آنان را شكست دادند تا به كناسه عقب راندند، اصحاب ابراهيم به او گفتند: خوب است آنها را تعقيب نمائيم، ابراهيم گفت: بايد به نزد مختار رفته تا او را ياري دهيم، و چون او و يارانش بدانند ما آنها را ياري مي كنيم در آنها نيرو و قوتي بيشتر پديد آيد، و شايد گروهي

به جنگ با مختار پرداخته باشند. [1465] .ابراهيم با يارانش مي آمد، چون نزديك خانه مختار رسيد فرياد گروهي كه در آنجا گرد آمده و مي جنگيدند بلند بود، شبث بن ربعي از طرف «سبخه» آمده بود، مختار به يزيد بن انس مأموريت داده بود تا با او مقابله كند، و حجار بن ابجر نيز به طرف مختار و يارانش حمله كرده بود، كه مختار احمر بن شميط را در برابر او قرار داد.ياران مختار مشغول جنگيدن بودند كه ابراهيم از ناحيه قصر دارالاماره آمد، خبر به حجار و اصحابش رسيد كه از پشت سر آنها ابراهيم مي آيد، آنان از آن مواضع خود متفرق شدند و به كوچه ها رفتند پيش از آنكه ابراهيم و يارانش برسند.ياران مختار بر شبث بن ربعي حمله ور شدند تا اينكه بناچار از موضع خود عقب نشيني كرد و نزد ابن مطيع آمد و گفت: بسوي ديگر فرماندهان بفرست تا بيايند و همه ي مردم را گردآور و بسوي اين گروه اعزام كن و كساني را بفرست كه به آنها وثوق داري كه بتوانند با آنها مقاتله كنند، زيرا امر اين جماعت قوي گشته و مختار قيام كرده است.چون به مختار خبر رسيد كه شبث بن ربعي از ابن مطيع خواسته است تا فرماندهان و مردم را گردآورد و به جنگ با آنان بفرستد، خود و گروهي از يارانش به [ صفحه 619] پشت «دير هند» نزديك «بستان زائده» در سبخه رفتند.

ابوعثمان نهدي و قبيله ي شاكر

قبيله ي شاكر در خانه هاي خود جمع بودند و كعب بن ابي كعب با بستن ابتداي راهها از بيرون آمدن آنها جلوگيري مي كرد، ابوعثمان نهدي با گروهي از يارانش رفت و ندا

در داد «يا لثارات الحسين، يا منصور امت» اي قبيله ي هدايت شده!بدانيد امين آل محمد (مختار) خروج كرده و هم اكنون در «ديرهند» است و مرا بسوي شما گسيل داشت تا شما را خوانده و بشارت دهم، بيرون آييد و او را ياري كنيد.قبيله ي شاكر از منازل خود با شعار «يا لثارات الحسين» بيرون آمده و كعب بن ابي كعب را راندند و راه را بازنمودند و بسوي مختار و ياران او رفتند.

قبيله ي خثعم

عبدالله بن قراد نيز با حدود دويست نفر از قبيله ي خثعم بيرون آمده و به مختار پيوست؛ كعب بن ابي كعب سر راه بر آنها گرفت و چون ديد از قبيله و قوم خودش مي باشند راه را بر آنان گشود. همچنين قبيله ي شبام نزد مختار آمدند.پيش از طلوع فجر، از دوازده هزار نفري كه با مختار بيعت كرده بودند سه هزار و هشتصد نفر نزد او گردآمدند، و هنگام طلوع صبح مختار آنان را منظم و هماهنگ كرده بود [1466] .

اجتماع در مسجد

عبدالله بن مطيع كساني را به ميدانهاي شهر فرستاد تا به مردم ابلاغ كنند كه همه بايد [ صفحه 620] در مسجد گرد آيند، چون مردم در مسجد اجتماع كردند، عبدالله بن مطيع شبث بن ربعي را با سه هزار نفر به جنگ با مختار فرستاد، و راشد بن اياس را نيز با چهار هزار نفر از شرطه ها روانه كرد.چون مختار نماز صبح را گزارد، خبر به او رسيد كه شبث بن ربعي با سه هزار نفر براي جنگ با او مي رسند؛ سپس سعر بن ابي سعر- كه از ياران مختار بود- آمد و خبر اعزام راشد بن اياس را نيز به او داد.مختار، ابراهيم بن مالك را بسوي راشد بن اياس با هفتصد سوار و ششصد پياده فرستاد، نعيم بن هبيره را با سيصد سوار و ششصد پياده به جنگ شبث بن ربعي اعزام نمود و به آنان گفت: در جنگيدن عجله كنيد و هدف دشمن قرار نگيريد زيرا آنها بيش از شمايند.سپس مختار، يزيد بن انس را در موضع مسجد شبث با نهصد نفر پيش فرستاد كه در جلوي او قرار گيرند.

كشته شدن نعيم

نعيم بن هبيره با شبث بن ربعي جنگ شديدي نمود و سعر بن ابي سعر را بر سواران فرمانده كرد و خود با لشكر پياده بود تا اينكه روز بالا آمد، ياران شبث منهزم گشته و بسوي خانه ها گريختند.شبث، ياران را به مقاومت خواند و آنها را بر جنگيدن ترغيب كرد، گروهي بازگشتند و بر ياران نعيم حمله كردند در حالي كه آنان متفرق شده بودند، ياران نعيم شكست خوردند و خود او ايستادگي و مقاومت نشان داد تا اينكه او

را كشتند و سعر بن ابي سعر با گروهي از يارانش را اسير كردند، سپس كساني را كه از نژاد عرب بودند آزاد نموده و موالي و غير عربها را كشتند [1467] . [ صفحه 621]

محاصره ي مختار

پس شبث بن ربعي به طرف مختار حركت كرد و او و يزيد بن انس را محاصره كرد، و آن در حالي بود كه عبدالله بن مطيع دو هزار نفر را با ابن رويم فرستاد از طرف «سكة لحام» [1468] و آنها بر دهانه ي آن راهها مستقر شدند.مختار كه خود با لشكر پياده بود، يزيد بن انس را بر سواران گماشت، شبث بن ربعي دو حمله بر او نمود و ياران مختار مقاومت كردند.

سخنان يزيد بن انس

يزيد بن انس سخناني گفت تا ياران خود را به مبارزه ترغيب نمايد، او گفت: اي شيعيان! در گذشته شما را به قتل مي رساندند و دست و پايتان را قطع مي كردند و چشمهايتان را نابينا مي نمودند و بر شاخه هاي درخت خرما به خاطر محبت اهل بيت پيامبر به دار آويختند و شما در خانه هاي خود مقيم بوديد و دشمن شما مطاع بود، پس چه گمان داريد اگر اين گروه امروز بر شما غالب آيند؟ سوگند بخدا از شما كسي را زنده نگذارند و شما را به قتل صبر كشته و با مال و اولاد و خانواده هايتان آنچنان كنند كه مرگ به از آن باشد، قسم بخدا چيزي شما را نجات ندهد جز صداقت و استقامت و زدن نيزه و شمشير بر تارك آنان، پس سختيها را بر خود آسان كرده و براي حمله بر آنان آماده شويد، پس چون سرم را دو بار تكان دادم حمله كنيد.پس ياران او خود را مهيا كردند و منتظر فرمان او بودند [1469] . [ صفحه 622]

كشتن راشد بن اياس

ابراهيم، خزيمة بن نصر را بر سواران گماشت و خود با سپاه پياده حركت مي نمود و با يارانش به جلو رفت تا با راشد بن اياس رو به رو گشتند كه با چهار هزار نفر بود، ابراهيم به سپاهيانش گفت: كثرت جمعيت دشمن، شما را سست نكند، سوگند بخدا چه بسا يك مرد دلاور به از ده نفر است، و خدا با صابرين است.پس جنگ شديدي بين ياران ابراهيم و سپاه راشد رخ داد، و در آن هنگام خزيمه بر راشد بن اياس حمله كرد و او را به قتل

رسايند و فرياد برآورد كه: بخداي كعبه راشد را كشتم.چون راشد كشته شد، ياران او متفرق شدند، پس ابراهيم و خزيمه با ساير سپاه به آن طرف كه مختار در آنجا مستقر بود حركت كرده و كسي را زودتر از خود فرستادند تا بشارت قتل راشد را به مختار ابلاغ كند.مختار چون از قتل راشد آگاه شد تكبير گفت و يارانش نيز تكبير گفتند و روحيه ي ياران او قوي گشت، بر عكس سپاهيان ابن مطيع كه خبر قتل راشد آنها را سست و ضعيف نمود [1470] .

حسان بن قائد

عبدالله بن مطيع براي مقابله با سپاهيان مختار، حسان بن قائد بن بكير را با گروهي بسيار و لشكري بسيار فرستاد و راه را بر ابراهيم بن اشتر بست كه او را به «سبخه» بازگرداند، ابراهيم براي دفع او خزيمة بن نصر را روانه كرد با سپاه سواره و خود با نيروي پياده اش بر آن لشكر گران يورش بردند و آنها را تار و مار كرده و منهزم نمودند. [ صفحه 623] حسان بن قائد در پشت سر خود بود تا آنها را حمايت كند، و چون آنها پا به فرار گذاشتند خزيمه بر او حمله كرد، چون به او رسيد او را شناخت و گفت: اي حسان! تو را شناختم پس خود را نجات ده.حسان لغزيد و به زمين افتاد، مردم دورش را گرفته و او با آن گروه مقاتله مي كرد، خزيمه او را ندا داد: خود را به كشتن مده، من تو را امان دادم.پس خزيمه آمد تا نزد او ايستاد و سپاهيان را از اطراف او دور ساخت، در اين هنگام ابراهيم رسيد، خزيمه او

را گفت: من حسان را امان دادم.ابراهيم گفت: نيكو كردي.پس خزيمه دستور داد اسب حسان را آوردند و او را بر اسب سوار كرد و گفت: برو به كسان خويش ملحق شو.ابراهيم بسوي مختار و يارانش حركت كرد، و اين در حالي بود كه شبث بن ربعي مختار و يزيد بن انس را در محاصره داشت، يزيد بن حارث كه از فرماندهان ابن مطيع بود چون ابراهيم را ديد، پيش آمد تا از رفتن او ممانعت كند، ابراهيم گروهي از يارانش را با خزيمه براي دفع او فرستاد و خود متوجه شبث بن ربعي گرديد، اصحاب شبث چون ابراهيم را ديدند آهسته آهسته به عقب بازمي گشتند و هنگامي كه ابراهيم به آنان نزديك شد بر آنان حمله ور شد و آنها را به عقب راند، از آن طرف خزيمه بر يزيد بن حارث يورش برد و او را شكست داد.چون سپاهيان ابن مطيع از «سبخه» فرار كرده و شكست خوردند به كوفه نزد ابن مطيع آمدند و خبر قتل راشد بن اياس هم به او رسيد، او را خوف و ترس فراگرفت.

پيشنهاد عمرو بن حجاج

عمرو بن حجاج به عبدالله بن مطيع گفت: اي مرد! خود را به هلاكت ميانداز، به طرف مردم رفته و آنان را براي مبارزه با دشمنت بخوان، طرفداران تو فراوانند و اين [ صفحه 624] گروه كه بر تو خروج كرده اند اندك، من اول كسي هستم كه نداي تو را پاسخ خواهم گفت و با من هم طائفه اي هستند و ديگران نيز تو را حمايت مي كنند.

خطبه ي ابن مطيع

عبدالله بن مطيع خطبه خواند و مردم را ترغيب كرد و گفت: اي مردم! از حرم و شهر خود دفاع كنيد و نگذاريد اموال منافع شما را ببرند، سوگند بخدا با منافع شما شريك شوند كساني كه حقي در آن ندارند، به من خبر رسيده كه پانصد نفر از اينان بردگان شما بودند كه آزاد شده اند، هنگامي كه آنان زياد شوند عزت و قدرت شما از دست خواهد رفت.در اين هنگام يزيد بن حارث تلاش مي كرد كه مختار و يارانش را از ورود به كوفه منع نمايد [1471] .

ابن مطيع در محاصره

مختار و سپاهيان او در خارج از شهر بودند و نيروهاي عبدالله بن مطيع مانع از ورود آنها به شهر مي شدند و تيراندازها از بامها بر آنها تير مي زدند، مختار براي ورود به شهر دور زد و از طرف قبرستان محله «مزينه» «احمس» و «بارق» درآمد، خانه هاي اين قبيله از خانه هاي شهر مجزا بود، چون مردم اين قبيله دانستند كه ياران مختار تشنه اند با آب از آنها استقبال كردند [1472] .مختار گفت: اينجا براي ميدان جنگ بسيار مناسب است.ابراهيم گفت: اكنون كه خدا دشمنان ما را مغلوب ساخته و ترس و بيم در دلهاي [ صفحه 625] آنها افكنده است نبايد اينجا بايستيم تا آنها به نزد ما بيايند، ما بايد به شهر رفته و قصر ابن مطيع و دارالاماره را محاصره كنيم.مختار از اين پيشنهاد خوشحال شد و نظر ابراهيم را تصديق نمود، پس پيرمردان را گفت تا در ميدان بمانند و وسائل سنگين را همانجا گذاردند و ابوعثمان نهدي را بر آنها گماشت، و بقيه ي سپاه وارد شهر شدند [1473] .

ورود به كوفه

چون مختار و سپاهيانش وارد شهر كوفه شدند، ابتدا به مقابل كوچه «ثوريين» رسيدند، عمرو بن حجاج زبيدي با دو هزار سواره راه بر آنها گرفت، ابراهيم خواست با سپاهيان خود با آنها پيكار كند، مختار براي او پيام فرستاد كه: تو بسوي همان مقصدي كه داري حركت كن و ما با اينان پيكار مي كنيم، پس يزيد بن انس را فرمان داد كه با سپاهيانش با عمرو بن حجاج به نبرد بپردازد.ابراهيم بسوي قصر دارالاماره حركت كرد و مختار نيز به دنبال او روانه گرديد، چون به كوچه ي ابن محرز رسيدند شمر

بن ذي جوشن با دو هزار سوار راه بر ايشان گرفت، مختار يكي از فرماندهان خود به نام سعيد بن منقذ را مأمور جنگ با آنها نمود و ابراهيم بن اشتر را فرمان داد كه بسوي مقصد كه محاصره ي دارالاماره است پيش رود [1474] .

نوفل بن مساحق

هنگامي كه به محله ي شبث رسيدند، نوفل بن مساحق با پنجهزار سوار راه را بر آنان [ صفحه 626] گرفت و منادي عبدالله بن مطيع در شهر اعلان كرده بود كه تمام افراد بايد به سپاه نوفل بپيوندند، ابراهيم چون در برابر اين سپاه عظيم قرار گرفت دستور داد سواران از اسب پياده شوند و اسبان را در كنار يكديگر قرار دهند و پياده با دشمن بجنگد، آنگاه به آنها گفت: اگر گفتند كه شبث يا افراد قبيله ي عتيبه يا افراد قبيله ي اشعث يا... آمدند، نهراسيد زيرا آنان هنگامي كه حرارت و سوزش شمشير را چشيدند از اطراف ابن مطيع فرار خواهند كرد همانگونه كه گوسفند از گرگ فرار مي كند.سپس ابراهيم دامن قباي خود را به كمر بست و به سپاهيان خود فرمان داد كه يورش برند.در همان حمله ي اول، سپاه كوفه و ياران نوفل فرار را بر قرار اختيار كرده و آنچنان منهزم گشتند كه روي هم مي ريختند، ابراهيم به نوفل فرمانده ي لشكر رسيد و دهانه ي اسبش را گرفت و شمشير كشيد تا او را به قتل رساند، نوفل گفت: اي پسر اشتر! تو را به خدا سوگند آيا بين من و تو دشمني و عداوتي است كه مي خواهي خونخواهي كني؟ابراهيم او را رها كرد و گفت: اين صحنه را به ياد داشته باش. و ابن مساحق اين گذشت ابراهيم

را هميشه ياد مي كرد [1475] .

محاصره ي دارالاماره

ابراهيم بن اشتر قصر دارالاماره را - كه عبدالله بن مطيع در آن مستقر بود - از طرف بازار و مسجد كوفه محاصره كرد، و اين محاصره سه روز طول كشيد.در اين مدت ابراهيم بن اشتر و يزيد بن انس و احمر بن شميط قصر را در محاصره داشتند، و چون محاصره به طول انجاميد عبدالله بن مطيع بزرگان كوفه را كه با او در قصر بودند گفت: مصلحت در چيست و چه بايد كرد؟ [ صفحه 627] شبث بن ربعي گفت: اين جماعت كه در قصر با تو هستند نمي توانند براي تو كاري كنند و حتي براي خودشان نيز نمي توانند اقدامي نمايند، بدون جهت خود را به كشتن مده بلكه براي خود و ما از اين شخص - يعني مختار - امان بگير [1476] .عبدالله بن مطيع گفت: خوش ندارم امان بخواهم در حالي كه تمام حجاز و بصره تحت سيطره ي اميرالمومنين عبدالله بن زبير است.شبث گفت: پس مي تواني مخفيانه از قصر خارج شوي و به خانه ي كسي كه اطمينان داري رفته سپس از آنجا به حجاز نزد ابن زبير بازگردي.اين پيشنهاد را پذيرفت. چون شب فرارسيد از قصر دارالاماره مخفيانه بيرون آمد و به خانه ي ابوموسي اشعري رفته و در آنجا مخفي شد [1477] .

امان دادن اشراف

چون عبدالله بن مطيع از قصر خارج گرديد، بقيه ي كساني كه در قصر بودند از اشراف و بزرگان كوفه، از مختار خواستار امان گرديدند، مختار آنان را امان داد، آنگاه آنان از قصر بيرون آمده و با مختار بيعت كردند، مختار آنان را مورد تفقد قرار داد و با آنان مهرباني كرد و با رفتار پسنديده با آنان

عمل نمود [1478] .

خطبه ي مختار

ياران عبدالله بن مطيع چون از قصر دارالاماره بيرون آمدند، مختار وارد شد و شب را در قصر ماند، صبح روز بعد بزرگان كوفه در مسجد و بر درب قصر اجتماع كرده بودند كه مختار به مسجد آمد و بر منبر رفت و خطبه ي بليغي خواند و مردم را به [ صفحه 628] بيعت دعوت كرد [1479] .او گفت: خدا را حمد مي كنم كه وليش را وعده ي پيروزي و دشمنش را وعده ي خسران داد، وعده اي حتمي و امر انجام شده، و هر كس افتراء بست، جزو زيانكاران خواهد بود.اي مردم! هدفي براي ما بود و علمي افراشته شد، درباره ي علم به ما گفته شد كه آن را بلند نموده و ضايع نسازيد، و درباره ي هدف پس به ما گفته شد كه آن را گرفته و رها نكنيد؛ ما دعوت خواننده را شنيده و قول آن راعي را پذيرفتيم، دور باد آنكس كه طغيان و ظلم و انكار را تكذيب كرد و پشت نمود.اي بندگان خدا! بيائيد بسوي بيعت هدايت، و جهاد با دشمنان و دفاع از ضعفاء از آل محمد مصطفي، و من بر دشمنان مسلط شده و خون فرزند پيامبر خدا را طلب خواهم كرد، سوگند بآن خدائي كه ابر را بيافريد و او را است عقابي شديد، من قبر پسر شهاب [1480] كه افترا بست و دروغ گفت و از مجرمين مرتاب است، نبش خواهم كرد و احزاب را تبعيد نمايم، و سوگند به پروردگار جهان، من اعوان ستمگران و باقيماندگان قاسطين را خواهم كشت.آنگاه بر منبر نشست و برخاست و گفت: قسم بخدائي كه مرا بينا گردانيد و

دلم را نوراني ساخت، من خانه هايي را در اين شهر به آتش كشم و قبوري را نبش نمايم و بوسيله ي آن، دلهايي را شفا دهم و جباراني را كه ناسپاسي كردند و غدر نمودند به قتل برسانم، و بزودي- بخداي حرم قسم- علمي از كوفه به اطراف بلاد عجم و عرب اعزام نمايم، پس اكثر خدمه را از قبيله ي بني تميم بگيرم.آنگاه از منبر به زير آمد و داخل قصرالاماره گرديد [1481] . [ صفحه 629]

بيعت با مختار

اشراف كوفه بر مختار وارد شدند و با او بيعت كردند بر كتاب خدا و سنت رسول الله و مطالبه ي خونهاي اهل بيت و جهاد با دشمنان و دفاع از ضعيفان و مبارزه با هر كسي كه با آنها بجنگد و مسالمت با هر كسي كه با آنها از در مسالمت درآيد.از جمله كساني كه با او بيعت كرد منذر بن حسان و فرزندش حسان بود، و چون اين دو از نزد مختار بيرون آمدند سعيد بن منقذ با جماعتي از شيعه اين دو را ديدند كه از نزد مختار مي آيند، آن جماعت گفتند: اينان از سران جبارين و ستمگرانند و بايد كشته شوند، سعيد آنها را از اين كار نهي كرد و گفت: دستور مختار را اطاعت كنيد، ولي آنان نپذيرفتند و هر دو را به قتل رساندند، مختار چون از كشته شدن آن دو باخبر شد او را ناخوش آمد و تلاش كرد تا محبت اشراف را به خود جلب نمايد، از اين رو با آنها به حسن سيره رفتار مي نمود.چون به مختار خبر رسيد كه عبدالله بن مطيع در خانه ي ابوموسي مخفي شده است، سكوت كرد،

و چون شب شد يكصد هزا درهم براي او فرستاد و به او پيغام داد كه: من از مخفيگاه تو آگاهم و مي دانم كه نداشتن مال تو را از ترك كوفه باز داشته است، لذا اين را برايت فرستادم.و از قبل بين مختار و عبدالله بن مطيع صداقت و دوستي بود [1482] .

تقسيم بيت المال

پس از آنكه مردم با مختار بيعت نمودند و امر بر او مستقر گرديد، از بيت المال كوفه بازديد نموده و اموال زيادي در آنجا بود پس دستور داد به كساني كه هنگام محاصره ي قصر با او بودند به هر كدام پانصد درهم بدهند و تعداد آنان سه هزار و پانصد [ صفحه 630] نفر بودند و بقيه ي افراد كه تعدادشان ششهزار نفر بود و بعدأ به او پيوسته بودند، به هر يك دويست درهم بدهند، و با عموم مردم با خوشرويي رفتار مي كرد، و بزرگان كوفه را همنشينان خود گردانيد.روزي ابوعمره بالاي سر مختار ايستاده بود و مختار با اشراف و بزرگان كوفه مشغول سخن گفتن بود، بعضي از موالي [1483] كه از اصحاب ابوعمره بودند به او گفتند: ابواسحاق (مختار) را نمي بيني كه چگونه به عربها روي آورده و به ما توجهي نمي كند؟مختار از ابوعمره پرسيد: به تو چه گفتند؟ابوعمره او را از گفته ي موالي آگاه ساخت.مختار گفت: به آنان بگو كه بر شما اين امر سخت نباشد، شما از من و من نيز از شما هستم، پس مختار سكوت كرد سپس اين آيه را تلاوت نمود (انا من المجرمين منتقمون) [1484] چون موالي اين سخن را از مختار شنيدند به يكديگر گفتند: بشارت باد شما را كه گويا سوگند

بخدا شما رؤسا و بزرگان اين جماعت يعني ظالمين و قتله ي اهل بيت عليهم السلام را خواهيد كشت [1485] .

اعزام فرمانداران به شهرها

مختار چون اوضاع را در كوفه بدست گرفت و در قصر دارالاماره مستقر گرديد، عبدالله بن كامل را فرمانده ي سپاهيان و كيسان ابوعمره را امير پاسداران خود كرد، و عبدالله بن حارث برادر مادري اشتر را امارت ارمينيه داد، و محمد بن عطارد را والي [ صفحه 631] آذربايجان نمود، و عبد الرحمن بن سعد بن قيس را بر موصل، و سعد بن حذيفة بن يمان را بر حلوان، و عمر بن سائب را بر ري و همدان حاكم كرد، و عمال و نمايندگان خود را به بلاد و اطراف اعزام نمود، و چون منازعه اي مي شد، خودش بين آنها حكم مي كرد تا اينكه چون مشاغل زياد به او اجازه ي قضاوت نداد، شريح قاضي را بر اين سمت نصب كرد، و چون شنيد علي عليه السلام او را از حكومت كوفه عزل نموده است خواست او را معزول نمايد [1486] ، شريح تمارض كرد پس مختار او را عزل نمود و به جاي او عبدالله بن عتبة بن مسعود را گذاشت، او بيمار شد، مختار به جاي وي عبدالله بن مالك طائي را منصب قضاوت داد [1487] .

هلاكت مروان بن حكم

چون مروان در شام به هلاكت رسيد، بعد از فرزندش عبدالملك بن مروان جانشين وي گرديد و ابن زياد را بر آنچه كه پدرش ولايت داده بود ابقاء كرد و او را فرمان داد كه در مسئوليتش تلاش و كوشش نمايد [1488] .

آغاز انتقام

پس مختار آهنگ كشندگان حسين عليه السلام و كساني كه در اين امر متابعت و اعانت [ صفحه 632] نموده بودند كرد، و هر كس را كه بر او دست پيدا كرد به قتل رسانيد، و بعضي فرار كرده و كوفه را ترك نمودند [1489] .علت اين اقدام مختار اين بود كه مروان بن حكم چون بر شام استيلا يافت، دو سپاه را آماده كرد: يكي را به فرماندهي حبيش بن دلجة به حجاز فرستاد تا با عبدالله بن زبير بجنگند، و ديگري را به فرماندهي عبيدالله بن زياد بسوي عراق روانه نمود، و قبلا آنچه بين لشكر شام و توابين در عين الورده واقع شد بيان كرديم.مروان به ابن زياد دستور داده بود كه چون كوفه را تصرف كرد، تا سه روز غارت نموده و مال و جان مردم آن بر اهل شام مباح نمايد، ولي عبيدالله بن زياد نزديك به يك سال در بلاد جزيره ماند و مشغول درگيري بود با قيس عيلان و زفر بن حارث كه هر دو از طرف عبدالله بن زبير بودند، از اين رو ابن زياد در اين يك سال نتوانست كه به عراق برود.

نامه به مختار

عبد الرحمن بن سعيد بن قيس كه از طرف مختار حاكم موصل بود، چون از توجه ابن زياد به موصل آگاه شد، بدين مضمون نامه به مختار نوشت: اي امير! تو را خبر مي دهيم كه ابن زياد وارد خاك موصل شده است و لشكر سواره و پياده اش را بسوي من گسيل داشته و من از آنجا به تكريت رفتم تا نظر و دستور تو به من برسد.

نامه به عبدالرحمن

مختار در پاسخ نامه ي عبد الرحمن نوشت: تو از آن مكان كه فعلا هستي حركت مكن تا فرمان من به تو برسد. [ صفحه 633] پس مختار به دنبال يزيد بن انس فرستاد و او را خواند و گفت: اي يزيد! عالم همانند جاهل نيست و من تو را خبر مي دهم خبر دادن كسي كه دروغ نمي گويد و به او نيز دروغ گفته نشده است، من صاحب سپاهي هستم كه انتهاي آن بايد به درختان زيتون رسد، تو هم اكنون بسوي موصل روانه شو و در ابتداي آن سرزمين وارد شو، من آنگاه به كمك تو نيرو خواهم فرستاد.يزيد گفت: من سه هزار نفر سوار انتخاب مي كنم و مرا آزاد بگذار به آن ناحيه كه مي روم كجا توقف كنم، پس اگر نياز به نيروي بيشتر بود، براي تو خواهم نوشت.مختار گفت: هر كه را خواهي انتخاب و حركت كن.پس يزيد بن انس سه هزار نفر سوار انتخاب نمود و حركت كرد، مختار او را مشايعت نموده و او را هنگام وداع گفت: چون دشمن را ملاقات كردي او را امان مده، و چون فرصتي تو را دست داد به تأخير ميانداز، و هر روز مرا در جريان امر

بگذار و من به كمك تو نيرو خواهم فرستاد هر چند كه تو تقاضا نداشته باشي، زيرا نيروي اضافه بازوي تو را محكم و قشون تو را عزيز و دشمن را دچار بيم و هراس مي كنديزيد بن انس گفت: مرا با دعا مدد و كمك كن كه دعا مرا كفايت كند.مردم يزيد بن انس را دعا كرده و با وي وداع نمودند، يزيد به آنان گفت از خدا براي من شهادت كنيد كه سوگند بخدا اگر بر دشمن پيروز نگشتم، شهادت از من فوت نشود انشاءالله [1490] .مختار به عبد الرحمن بن سعيد عامل خود در موصل نامه نوشت كه: يزيد را آزاد بگذار و متعرض او مشو.يزيد بن انس با نيروهاي خود حركت كرد و به مدائن آمد و از آنجا به «جوخي» و [ صفحه 634] «راذانات» و بسوي خاك موصل حركت كرد و در «باتلي» [1491] فرود آمد.چون خبر آمدن سپاه مختار به فرماندهي يزيد بن انس به عبيدالله بن زياد رسيد گفت: برابر هر هزار نفرشان دو هزار نفر را خواهم فرستاد، پس ربيعة بن مخارق را با سه هزار نفر بسوي يزيد بن انس گسيل داشت و در پي او عبدالله بن جمله را با سه هزار نفر ديگر اعزام نمود. ربيعة بن مخارق نيروهاي خود را يك روز زودتر از نيروهاي عبدالله بن جمله حركت داد و در باتلي فرود آمد.يزيد بن انس بشدت بيمار شد، او را بر مركبي سوار كردند در حالي كه او را نگه داشته بودند سپاهيانش را منظم كرد و آنها را بر جنگ تحريص و ترغيب نمود و گفت: اگر من مردم امير

شما ورقاء بن عازب و اگر او مرد امير شما عبدالله بن ضمرة، و اگر او از دنيا رفت امير شما سعر ابي سعر است. سپس عبدالله را در ميمنه، و سعر را بر ميسره ي سپاه خود قرار داد، و ورقاء را بر سوارگان امير كرد، و خود در حالي كه او را بر تختي نهاده بود با لشكر پياده بود، آنگاه فرمان جنگ و حمله را داد و گاهي از هوش مي رفت و گاهي بهوش مي آمد.

كشته شدن فرماندهان شام

صبح روز عرفه سال 66 سپاهيان عراق به فرماندهي يزيد بن انس با سپاه شام به فرماندهي ربيعة بن مخارق تا هنگام ظهر جنگ شديدي نمودند، سپاه شام منهزم و شكست خوردند ولشگرگاه آنها تصرف شد، سپاه يزيد به ربيعة بن مخارق رسيده در حالي كه يارانش او را تنها گذاشته بودند و فرياد مي زد و اهل شام را بسوي خود مي خواند و مي گفت: بازگرديد و با اين بردگان كه از اسلام بيرون رفته اند مقاتله كنيد، [ صفحه 635] گروهي از شاميان به او پيوستند و با او به مبارزه پرداختند و آتش جنگ بر افروخته تر شد تا اينكه اهل شام رو به هزيمت گذاشتند و ربيعة بن مخارق توسط عبدالله بن ورقاء و عبدالله بن ضمرة- كه هر دو از امراي عراق بودند- كشته شد.سپاهيان شام همچنان در حال عقب نشيني بودند كه عبدالله بن جمله با سه هزار نفر رسيد و شكست خوردگان را با خود به ميدان جنگ بازگرداند.روز عرفه به پايان رسيد و يزيد بن انس در «باتلي» مستقر شد و دو سپاه را در آنجا ماندند در حالي مراقب حركات يكديگر بودند. صبح روز عيد

قربان هر دو سپاه آماده ي جنگ شدند و تا هنگام ظهر جنگ شديدي كردند، پس نماز ظهر را گزارده مجددا به صحنه ه ي مبازه بازگشتند و جنگ سختي نمودند، سپاه شام شكست خورده و متفرق شدند و عبدالله بن جمله فرمانده ي خود را تنها گذاشتند، او مبارزه ي سختي كرد تا اينكه عبدالله بن قراد خثعمي بر او حمله كرد و او را به قتل رساند.سپاهيان كوفه لشكرگاه شاميان را تصرف كردند، گروهي از شاميان را كشته و سيصد نفر از آنان را اسير گرفتند و نزد يزيد بن انس آوردند، و او فرمان داد تمام آنها را به قتل رساندند [1492] .

وفات فرمانده ي سپاه عراق

يزيد بن انس عصر روز عيد قربان از دنيا رفت و وصيت كرد كه امير سپاه عراق بعد از او ورقاء بن عازب باشد، پس از مرگ يزيد بن انس ورقاء بر او نماز گزارد و او را دفن نمود [1493] . [ صفحه 636]

پيشنهاد ورقاء بن عازب

در حالي كه سپاه شام شكست خورده و جنگ متوقف شده بود، ورقاء فرمانده ي سپاه عراق سوارگان اصحاب خود را خواست و به آنان گفت: به من گزارش رسيده كه ابن زياد با هشتاد هزار نفر رو بسوي شما نهاده، و من هم فردي از شما هستم، در اين امر چاره اي بيانديشيد، من احساس مي كنم كه ما را با اين حال طاقت مقابله با اهل شام نباشد، اكنون كه يزيد بن انس فرمانده ي ما از دنيا رفت و گروهي از يارانمان از ما جدا شدند اگر امروز خودمان بازگرديم گويند چون اميرشان مرد بازگشتند، و اين هراس در دل دشمن مي ماند، و اگر سپاه شام امروز ما را شكست دهند، شكست خوردن ديروز آنها ما را سودي نبخشد. گفتند: پيشنهاد خوبي است.پس سپاه عراق آهنگ مراجعت نموده و بازگشتند [1494] .

اشتباه ورقاء بن عازب

پيشنهاد ورقاء درست بود و امري پسنديده زيرا سپاه عراق توان مقابله با لشكر هشتاد هزار نفري شاميان را نداشت، ولي او مي بايست كه نامه اي براي مختار نوشته و مرگ يزيد بن انس و كشته شدن فرماندهان شام و شكست آنها را گزارش مي كرد، و چون اين امر صورت نگرفت، رخدادهايي را در پي داشت [1495] .

بازتاب مرگ يزيد بن انس

خبر مرگ فرمانده ي سپاهيان عراق به كوفه و اهل كوفه و مختار از آن آگاه [ صفحه 637] شدند، مردم كوفه بر مختار شوريدند و او را نسبت به مرگ فرمانده ي عراق تصديق نكرده و گفتند: او توسط شاميان كشته شده و سپاه او منهزم گشته است.مختار بسوي ابراهيم بن اشتر فرستاد و او را بر هفت هزار نفر امير كرد و گفت: حركت كن، و چون سپاه عراق را كه در حال بازگشت ديدي، امير بر آنان باش و آنها را بازگردان و آهنگ سپاه شام و ابن زياد كن و چون به آنان رسيدي با آنها به جنگ بپرداز [1496] .

حركت ابراهيم بن اشتر

ابراهيم بن اشتر حركت كرد و در «حمام اعين» لشكر و سپاه خود را گرد آورد و از آنجا عازم شام گرديد [1497] .

توطئه در كوفه

چون ابراهيم بن اشتر از كوفه بيرون رفت، اشراف شهر نزد شبث بن ربعي گرد آمدند و به او گفتند: قسم بخدا كه مختار بدون رضاي ما بر ما امير شده است، بردگان ما را به خود نزديك كرده و آنها را بر مركب سوار نموده و غنائم و اموال ما را به آنها مي دهد.شبث كه بزرگ آنان بود گفت: مرا بگذاريد تا مختار را ملاقات كرده و به او بگويم.پس نزد مختار برفت و تمام شكايات آنان را براي مختار بازگو كرد، و هر چه مي گفت مختار پاسخ مي داد: من آنها را راضي خواهم كرد و هر چه خواهند به آنها مي دهم، تا اينكه صحبت از موالي و بردگان و دادن غنائم به آنها شد، مختار گفت: اگر من موالي [ صفحه 638] را ترك كنم و غنائم شما را هم براي خود شما قرار دهم، آيا شما قسم مي خوريد و به من عهد و پيمان مي دهيد كه همراه من به جنگ بني اميه و ابن زبير رويد؟شبث گفت: من نزد اصحاب خود رفته و به آنان مي گويم.پس از نزد مختار رفت و ديگر بازنگشت و تصميم گرفتند كه با مختار وارد جنگ و نبرد شوند. پس شبث بن ربعي و محمد بن اشعث و عبد الرحمن بن سعيد و شمر با هم اجتماع كردند و بر كعب بن ابي كعب خثعمي وارد شده و با او در اين باره سخن گفتند، او آنها را اجابت نموده و قول همكاري

داد، از نزد او بيرون آمده و نزد عبد الرحمن بن مخنف رفتند و او را بر شوريدن بر مختار دعوت نمودند [1498] .

پيشنهاد عبدالرحمن بن مخنف

عبد الرحمن به آنان گفت: اگر شما قصد شورش داريد، من شما را تنها نخواهم گذاشت، ولي اگر اطاعت من كنيد، بر عليه مختار قيام نمي كنيد.گفتند: علت چيست؟عبد الرحمن گفت: من بيم آن دارم كه پراكنده شويد و اختلاف كنيد و يكديگر را رها كرده تنها بگذاريد، و اين در حالي است كه دلاوران و سوارن شما با مختار هستند، مگر فلان شخص و فلان شخص با او نيست؟ و مگر بردگان و موالي شما با او نيستند؟ اينها با يكديگر هستند و اينان بر شما گرانتر از دشمنان شمايند زيرا كه اينان شجاعت عرب و دشمني عجم را جمع كرده اند، اگر لختي شما شكيبائي نشان دهيد اهل شام يا اهل بصره خواهند آمد و شما را كفايت كنند، پس بگذاريد كه ديگران اينان را از ميان بردارند و شما خود را درگير نكنيد.آنان گفتند: تو را بخدا سوگند با ما مخالفت مكن و امر را بر ما فاسد مگردان. [ صفحه 639] عبد الرحمن گفت: من هم مردي از شمايم هر زمان تصميم گرفتيد، بپاخيزيد.پس با يكديگر گفتند: در انتظار مي مانيم تا ابراهيم بن اشتر بيرون رود، پس آنان صبر كردند تا ابراهيم از كوفه خارج شد و به ساباط رسيد [1499] .

شورش

پس بعد از بيرون رفتن ابراهيم بن اشتر، مخالفان مختار شورش كردند و در ميدانها گردآمدند، هر رئيس در يك منطقه با افراد تحت سيطره اش گرد آمد.مختار چون از شورش آن جماعت آگاه شد كسي را به نزد ابراهيم بن اشتر فرستاد و از او خواست كه با سرعت هر چه تمامتر بازگردد، آنگاه كسي را نزد شورشيان فرستاد و به

آنان گفت: چه مي خواهيد؟ هر چه مي خواهيد انجام مي دهم.آنان در پاسخ گفتند: ما مي خواهيم كه تو از امارت كوفه كناره گيري كني چه آنكه تو مدعي هستي كه تو را ابن حنفيه فرستاده است در حالي كه او تو را نفرستاده است.مختار گفت: شما از جانب خود هيئتي را به مدينه نزد محمد بن حنفيه بفرستيد و من هم هيئتي را مي فرستم، آنگاه مهلت دهيد تا آن هيئت بازگردد و مطلب براي شما روشن گردد.مختار با اينكار مي خواست آنها را قانع كند، تا اينكه ابراهيم بن اشتر به كوفه بازگشته و دفع آنان را بنمايد. پس مختار به يارانش دستور داد از حمله خودداري كنند و اهل دهانه ي كوچه ها را بسته بودند و نمي گذاشتند به مختار و ياران مختار آب برسد مگر مقدار كمي، و آن هم در هنگامي كه آنها غافل بودند [1500] . [ صفحه 640]

شمر از قبيله ي يمن جدا مي شود

پس شمر بن ذي الجوشن نزد قبيله ي يمن آمد و آنان را گفت: اگر در مكان واحدي گرد آمديد كه از يك طرف جنگ كنيم، من با شما همكاري خواهم كرد، و گرنه من با شما نخواهم بود، زيرا من در يك كوچه ي تنگ و بصورت پراكنده جنگ نخواهم كرد. از اين رو از قبيله ي يمن جدا گرديد و نزد قوم خودش در ميدان بني سلول رفت و به آنها پيوست.چون اين خبر به مختار رسيد مجددأ براي ابراهيم نامه فرستاد، و چون خبر به ابراهيم بن اشتر رسيد همان روز در ميان سپاهيانش ندا كرد و آنان را امر به رجوع نمود، ابراهيم و سپاهيانش بازگشتند و شب راه پيمودند پس در «سويعه» [1501] فرود آمدند و

قدري استراحت كردند و به راه افتادند و نماز صبح را در «سورا» [1502] خواندند و حركت كردند و نماز عصر را بر «باب جسر» خواندند، پس آمده و شب را در مسجد بيتوته كردند.شبث بن ربعي قبلا فرزندش را نزد مختار فرستاده و براي او پيغام فرستاده بود كه: ما قبيله ي تو و در اختيار توايم، و سوگند به خدا هرگز با تو جنگ نخواهيم كرد، به ما مطمئن باش؛ از اين رو شبث از جنگ با مختار ناخشنود بود.چون هنگام نماز رسيد، اهل قبيله ي يمن گرد آمدند، هر رئيس گروهي نمي خواست كه در امامت نماز رقيبش بر او سبقت گيرد، عبد الرحمن بن مخنف گفت: اين اولين نزاع و اختلاف است، كسي را امام كنيد كه در ميان شما مورد قبول [ صفحه 641] همه است زيرا در ميان شما سيد قراء شهر وجود دارد، رفاعة بن شداد در ميان شماست، او را امام نموده و با او نماز بگزاريد.پس رفاعه را امام جماعت قرار داده و با او نمازگزارند [1503] .

جنگ با شورشيان

مختار سپاهيانش را در بازار منظم نمود و در آنجا بنائي نبود، و ابراهيم بن اشتر را امر كرد كه بسوي قبيله ي مضر رود كه رئيس آن شبث بن ربعي و محمد بن عمير بن طارد بود و آنان در كناسه گرد آمده بودند، و ابراهيم را بسوي اهل يمن نفرستاد زيرا ابراهيم خود از آنان بود و مختار بيم آن داشت كه ابراهيم با آنها شدت عمل در جنگ ننمايد، و مختار خود متوجه اهل يمن گرديد كه در ميدان سبيع اجتماع كرده بودند و نزد خانه ي عمر و بن

سعيد ايستاد و احمر بن شميط و عبدالله بن كامل را پيشاپيش خود قرار داد و سفارش لازم كرد كه از همان راهي كه مي گويد به ميدان سبيع بروند و به آنان گفت: قبيله ي شبام به من خبر داده اند كه شورشيان از پشت سر مي آيند.آن دو همانگونه كه مختار گفته بود عمل نمودند، به اهل يمن خبر رسيد كه آن دو مي آيند، اهل يمن دو دسته شدند و با آن دو فرمانده و يارانشان جنگ سختي نمودند، اصحاب احمر بن شميط و عبدالله بن كامل پراكنده شدند عقب نشيني كردند و نزد مختار آمدند، مختار سراغ احمر بن شميط و عبدالله بن كامل را گرفت، آنان اظهار بي اطلاعي كردند.مختار خود بسوي آن گروه حركت كرد تا به خانه ي ابي عبدالله جدلي رسيد و ايستاد و سپس عبدالله بن قراد را با چهارصد سوار به كمك عبدالله بن كامل فرستاد و او را گفت: اگر ابن كامل كشته شده است تو بر سپاهيان فرمانده باش و اگر زنده بود سيصد [ صفحه 642] نفر از يارانت را به او داه و خود با صد نفر بسوي ميدان سبيع حركت كن و از طرف حمام قطن به آنجا حركت كن.عبدالله بن قراد آمد و عبدالله بن كامل را يافت كه با گروهي از يارانش استقامت كرده و مي رزمند، سيصد نفر از سپاهيانش را به او واگذار نمود و خود با صد نفر تا نزد مسجد عبدالقيس آمد و يارانش را گفت: من پيروزي مختار را دوست دارم ولي هلاكت اشراف و بزرگان قبيله ي خود را مكروه مي دارم و سوگند بخدا من مرگ را به از هلاكت آنان كه

بدست من انجام شود مي دانم، ولي صبر كنيد چون به من خبر رسيده كه قبيله ي شبام از پشت سر آنان مي آيند، شايد آنان وارد جنگ شوند و ما را معاف دارند. يارانش پذيرفتند، پس در همان جا يعني مسجد عبدالقيس متوقف شدند [1504] .

مالك بن عمرو

مختار مالك بن عمرو- كه مردي سخت شجاع بود- و عبد الرحمن بن شريك را هر كدام با دويست نفر به ياري احمر بن شميط اعزام نمود، پس آنان به ياري او شتافته در حالي كه دشمن بر آنها غالب آمده و آنها را محاصره كرده بود و درگيري سختي با آنها مي كردند.و اما ابراهيم بن اشتر بسوي شبث بن ربعي- كه قبيله ي مضر با او بود- آمد و آنان را گفت: بازگرديد، سوگند بخدا من ناخوش دارم كه حتي يك نفر از قبيله ي مضر بر دست من هلاك شود و خود را به كشتن ندهيد؛ آنان نپذيرفتند، پس مبارزه و جنگ آغاز شد و ابراهيم آنان را شكست داد، و خبر فتح و بشارت به مختار رسيد، پس مختار آن خبر را به ديگر فرماندهانش فرستاد. [ صفحه 643]

ابوالقلوص

قبيله ي شبام- كه رئيس آنها ابوالقلوص بود- تصميم گرفتند از پشت سر بر اهل يمن حمله كنند، بعضي پيشنهاد كردند كه اگر بسوي قبيله ي مضر و ربيعه برويم بهتر است، از ابوالقلوص نظرخواهي كردند او گفت: قال الله تعالي «قاتلوا الذين يلونكم من الكفار» [1505] لذا به قبيله دستور داد حركت كنند، و سه مرتبه فرمان داد، آنان مختصري حركت مي كردند و آنان را مي نشاند، از علت آن پرسش كردند گفت: مي خواهم بيم و رعب از دل شما بيرون رفته و با حال اضطراب به دشمن حمله نكنيد، آنگاه بسوي ميدان سبيع حركت كردند، گروهي سر راه بر آنان گرفتند آنان را از پاي درآورده و فرمانده ي آنان را به قتل رسانده و داخل ميدان سبيع شدند و شعار «يا لثارات الحسين» را سر

دادند [1506] .

كشته شدن رفاعة بن شداد

چون شورشيان اين شعار را از اصحاب مختار شنيدند، يزيد بن عمير گفت: يا لثارات عثمان.رفاعة بن شداد يه آنان گفت: ما را چه كار با عثمان؟! من هرگز با جماعتي كه خونخواهي عثمان كنند همكاري نكنم.قومش به او گفتند: تو ما را به اينجا آوردي و ما تو را اطاعت كرديم، و چون هنگام جنگ رسيد به ما مي گويي بازگرديد و آنان را رها كنيد؟!رفاعه بر آنان حمله كرد و گفت: [ صفحه 644] انا ابن شداد علي دين علي لست لعثمان بن اروي بوليلا صلين اليوم فيمن يصطلي بحر نار الحرب عير مؤتل [1507] .پس مبارزه كرد تا كشته شد [1508] .

سركوب شورشيان

پس گروهي از بزرگان كوفه كشته شدند و پانصد نفر اسير گرديدند كه آنها را در آوردند در حالي كه بازوان آنها بسته بود.عبدالله بن شريك مشغول آزاد كردن اسيران بود، پس چون مختار از اين امر با خبر گرديد گفت: آنان را بر من عرضه كنيد و هر كس در كشتن حسين عليه السلام مشاركت داشته معرفي نمائيد.اسيران را به او عرضه كردند و هر كس را كه به جنگ با امام حسين رفته بود، كشتند، تا تعداد كشته شدگان به دويست و چهل نفر رسيد، و گروهي ديگر را نيز اصحاب مختار به قتل رسانيدند در حالي كه مختار بي اطلاع بود، آنگاه ديگر اسيران را آزاد كرد و از آنها پيمان گرفت كه با دشمنش همكاري نكنند، آنگاه اعلام كرد هر كس به منزل خويش رود در امان است مگر كسي كه مشاركت در ريختن خون حسين كرده باشد [1509] .

فرار از كوفه

چون مختار بر كوفه استيلا يافت و قدرت را در دست گرفت، بيم و ترس بر [ صفحه 645] كساني كه در واقعه ي كربلا شركت كرده بودند و خون فرزند پيامبر و يارانش را ريخته بودند، غالب شد، و مي دانستند كه قيام مختار براي گرفتن انتقام از آنان است، لذا گروهي سر به بيابان گذاشته و از آنها خبري نشد، و برخي ديگر از كوفه به شام فرار كرده و نزد عبدالملك بن مروان رفتند تا از حمايت او در برابر غضب و هيبت مختار بر خوردار شوند، از آن جمله عبدالملك بن حجاج تغلبي به شام آمد و به عبدالملك بن مروان پناه برد و به او گفت: من از عراق فرار

كرده و نزد تو آمدم.عبدالملك بر او فرياد زد و گفت: دروغ مي گوئي، تو براي ما فرار نكرده اي، بلكه از خون حسين فرار كرده و بر جان خود ترسيدي و پناه به ما آوردي.گروهي ديگر از كوفه فرار كرده و به مكه نزد عبدالله بن زبير رفتند و به لشكر و سپاه او پيوستند، ولي اين پيوستن نه از روي ايمان و عقيده بود بلكه ترس از مختار آنان را از كوفه متواري نمود كه به مكه آمده و به ابن زبير پيوستند [1510] .

عمرو بن حجاج زبيدي

او از كساني است كه در واقعه ي كربلا حضور داشته و از فرماندهان سپاه عبيدالله بن زياد بوده است، او هنگامي كه مختار تصميم بر انتقام از كشندگان حسين عليه السلام گرفت و بيم و ترس او را فراگرفت و بر مركب خود سوار و راه «واقصه» را در پيش گرفت و ديگر كسي خبري از او ندانست.و گفته شده است كه ياران مختار او را بين راه يافتند كه از عطش افتاده بود، سر از بدن او برگرفتند و او را كشتند.و از جمله ي مقتولين در جنگ شورشيان با مختار، فرات بن زحر بن قيس [1511] نيز به [ صفحه 646] چشم مي خورد [1512] .

عبدالله بن مطيع

او كه از طرف زبير حاكم كوفه بود، چون مختار بر كوفه استيلا يافت او در خانه ي ابوموسي اشعري مخفي گرديد و مختار پول نزد او فرستاد و پيغام داده بود: اين پول را براي مخارج راهت مصرف كن، او آن پول را گرفت و بسوي بصره حركت كرد زيرا شرم كرد كه نزد عبدالله بن زبير برود و به او بگويد كه مختار مرا شكست داد لذا به بصره رفت. [1513] .

تخريب خانه ها

همانگونه كه ذكر كرديم هر كس از مردم كوفه كه خود را از شركت كنندگان در قتل حسين عليه السلام مي دانست، چندان كه توانسته اند فرار كردند: بعضي به مكه گريختند و به عبدالله بن زبير ملحق شدند، و بعضي به بصره و به مصعب بن زبير پيوستند، و گروهي در بيابان ها پراكنده گرديدند، مختار آنان را تعقيب مي كرد و هر كدام را كه بر [ صفحه 647] آنها دست پيدا نمي كرد خانه ي آنان را خراب مي نمود از آن جمله خانه هاي:1- محمد بن اشعث بن قيس كندي: خانه ي او در قريه اي كه در جنب قادسيه واقع شده بود، مختار گروهي را براي دستگيري او فرستاد قصر او را احاطه كردند و وارد قصر گرديده او را نيافتند، معلوم شد فرار كرده است، خبر به مختار دادند، او دستور داد خانه و قصر او را ويران نمايند و با مصالح آن، خانه ي حجر بن عدي را- كه زياد منهدم كرده بود- بنا كردند.2- عبدالله بن عروه ي خثعمي: او نيز فرار كرد و همان كس است كه مي گفت: من دوازده تير به اصحاب حسين پرتاب نمودم، پس به امر مختار خانه ي او را نير خراب

كردند [1514] .3- اسماء بن خارجه: او از جمله كساني است كه در قتل مسلم بن عقيل نقش داشت، مختار گفت: قسم به پروردگار آسمان و رب نور و ظلمت، آتشي از آسمان فرود آيد و خانه ي اسماء را بسوزاند، چون سخن مختار به گوش او رسيد گفت: ابواسحاق (مختار) با سجع سخن گويد ديگر در كوفه جاي ماندن نيست، از خانه اش بدر آمد و به بيابانها فرار كرد.مختار دستور داد خانه ي او و بني اعمامش را منهدم كردند [1515] .4- عبدالله بن عقبه ي غنوي: مختار كساني را بسوي او فرستاد، او را نيافتند و آگاه شدند كه به جزيره گريخته است. او كودكي [1516] از اهل بيت را كشته بود، پس خانه ي او را خراب كردند [1517] . [ صفحه 648] 5- شبث بن ربعي: او نيز با گروهي از اشراف كوفه به طرف بصره فرار كرد، مختار دستور داد خانه ي او را خراب نمودند [1518] .6- سنان بن انس: سنان نيز بنا بر نقل ابن اثير از جمله فراريان به بصره بود، مختار دستور دستگيري وي را داده بود، ولي چون او را نيافتند خانه ي او را خراب كردند [1519] .

كشندگان حسين

چون بزرگان كوفه از مختار شكست خوردند، از كوفه متواري شدند و به بصره آمده به مصعب بن زبير پيوستند.مختار خود را براي انتقام گرفتن از كشندگان امام حسين عليه السلام آماده كرد و گفت: «از دين ما نيست اينكه جماعتي را كه حسين بن علي را به قتل رساندند، زنده بگذاريم كه اينان در دنيا آسوده بروند، من ياري كننده ي آل محمد در دنيا هستم، و من همانا كذاب هستم- كه

دشمنان به اين اسم مرا مي خوانند- خدا را حمد مي كنم كه مرا شمشيري قرار داد كه بر آنان زده شد و نيزه اي كه بر آنان فرود آمد، و مرا طالب خون آل محمد و قيام كننده به حق آنان گردانيد، نام اين كشندگان را ذكر نمائيد تا آنان را تعقيب كرده و از صفحه ي روزگار براندازيم. ديگر مرا غذا و آب، مباح نباشد تا اينكه زمين را از لوث وجود آنان تطهير و شهر را از آنان پاك گردانم.عبدالله بن دباس جماعتي از كشندگان حسين عليه السلام را نام برد كه از جمله آنها عبدالله بن اسيد، مالك بن نسير، حمل بن مالك.مختار به دنبال آنان فرستاد، آنها را دستگير كرده و شب هنگام نزد مختار آوردند، [ صفحه 649] مختار به آنان گفت: اي دشمنان خدا و كتاب خدا! واي دشمنان رسول خدا و آل رسول خدا! شما كساني را كشته ايد كه مأموريد صلوات بر آنها در نماز بفرستيد.آنها گفتند: خدا تو را رحمت كند، ما را فرستادند و ما ناخشنود بوديم، بر ما منت بگذار و ما را زنده نگاه دار.مختار گفت: چه شد كه شما بر حسين منت نگذارديد و او را سيراب نكرديد و او را زنده نگه نداشتيد؟!پس مختار، مالك بن نسير را گفت: تو بودي كه كلاه حسين را برگرفتي؟عبدالله بن كامل گفت: آري، اين همان كس است.مختار گفت: دست و پاهاي او را قطع كنيد و بگذاريد همانگونه بماند تا بميرد.پس او را كيفر نمودند همانگونه كه مختار دستور داده بود. و آن دو نفر ديگر را نيز به قتل رساندند [1520] .

تازندگان اسب

موسي بن عامر مي گويد: اولين گروهي كه

مختار آنها را به سبب جنايتهايشان كيفر كرد، آن كساني بودند كه با اسب بر بدن امام حسين عليه السلام تاختند، مختار دستور داد آنها را دستگير كرده و آوردند، پس فرمان داد آنها را به پشت خواباندند، دست و پاهاي آنها را به زمين ميخكوب كرد، آنگاه امر كرد كه اسب بر آنها تاختند تا پيكرهاي آنها سركوب شد پس آنها را به آتش سوزاند [1521] .اسامي آن ده نفر از اين قرار است:1- اسحق بن حويه حضرمي، و او پيراهن امام عليه السلام را نيز بيرون آورده بود. [ صفحه 650] 2- اخنس بن مرثد، كه بعضي گفته اند او پس از آن در همان كربلا تيري آمد و قلبش را شكافت و به هلاكت رسيد [1522] .3- حكيم بن طفيل سنبسي.4- عمرو بن صبيح صيداوي.5- رجاء بن منقذ عبدي.6- سالم بن خيثمه جعفي.7- واحظ بن ناعم.8- صالح بن وهب جعفي.9-هاني بن ثبيت حضرمي.10- اسيد بن مالك [1523] .

دبابه

گروهي با مختار بودند كه آنان را «دبابه» مي ناميدند، مختار آنان را به خانه اي در محله ي حمراء فرستاد كه برخي از كشندگان حسين عليه السلام در آنجا بودند كه از جمله ي آنان عبد الرحمن بن ابي خشكاره و عبد الرحمن بن قيس خولاني و گروهي ديگر، آنان را آورده و بر مختار وارد كردند، مختار به آنان گفت: اي گشندگان صالحان! و اي كشندگان سيد جوانان اهل بهشت! آيا نمي بينيد خدا امروز از شما انتقام مي گيرد، آن غارت اموال حسين عليه السلام اين روز نحس را براي شما آورد.و اينان كساني بودند كه بعضي از اشياء و اموالي كه با حسين عليه السلام بود برداشته

بودند، اينان را در بازار برده و گردن زدند و تعدادشان چهار نفر بود. [ صفحه 651] سائب من مالك اشعري كه از جمله سپاهيان مختار بود، سه كس را كه از جمله شركت كنندگان در صحنه ي كربلا و در سپاه عبيدالله بن زياد بودند دستگير نموده و آنان را نزد مختار آورد، مختار دستور داد آنان را به بازار كوفه برده و در آنجا به قتل رساندند [1524] .عبدالله و عبد الرحمن فرزندان صلخت و عبدالله بن وهب همداني- كه او پسر عموي اعشي همدان است- نزد مختار آوردند، مختار دستور داد آنها را به قتل رسانند، آنان را نيز كشتند [1525] .مختار، عبدالله بن كامل را براي دستگيري عثمان بن خالد و بسر بن ابي سمط فرستاد، و اين دو نفر از جمله كساني بودند كه در كربلا حضور داشته و در سلب و عريان كردن بدن امام حسين عليه السلام شركت داشتند. عبدالله بن كامل هنگام عصر مسجد بني دهمان را محاصره كرد و گفت: گناهان قبيله ي بني دهمان تا قيامت بر عهده ي من اگر عثمان بن خالد را به من تحويل ندهيد، در غير اين صورت همه ي شما را خواهم كشت.قبيله ي بني دهمان او را گفتند: ما را مهلت ده تا او را بيابيم.پس بر اسب سوار شده و به دنبال او رفتند و آن دو را يافتند در جبانه كه تصميم فرار بسوي جزيره را دارند، پس آن دو را نزد عبدالله بن كامل آوردند و او هر دو را گردن زد و نزد مختار آمده به مختار اطلاع داد، مختار او را امر كرد بازگردد و بدن آن دو

را به آتش بسوزاند و گفت: نبايد دفن شوند و بايد به آتش سوزانده شوند [1526] .

كشتن خولي

پس مختار كساني بسوي خولي بن يزيد اصبحي فرستاد، و او كسي است كه سر [ صفحه 652] امام حسين عليه السلام را به كوفه آورد، او در محلي كه ظاهرا بيت التخليه ي منزلش بود پنهان شده بود، اصحاب مختار بر خانه ي او وارد شده و تفتيش مي كردند، پس زن خولي -كه نامش عيوف دختر مالك است و از آن هنگام كه سر امام حسين را به خانه اش آورده بود با خولي دشمن شده بود- فرستادگان مختار را گفت: چه مي خواهيد؟گفتند: همسرت كجاست؟گفت: نمي دانم، ولي با دست به محل پنهان شدن وي اشاره كرد.اصحاب مختار او را دستگير نمودند در حالي كه چيزي روي سر خود نهاده بود و بيرون آوردند و همانجا او را كشته و بدنش را به آتش سوزاندند [1527] .

كشتن عمر بن سعد

يكي از كساني كه نزد مختار داراي موقعيت خاصي بود و مختار او را گرامي مي داشت عبدالله بن جعده بن هبيره بود به جهت قرابت و نزديكي او با اميرالمؤمنين عليه السلام.عمر بن سعد نزد عبدالله بن جعده آمد و به او گفت: براي من از مختار امان بگير، عبدالله وساطت كرد و مختار اين امان نامه را براي او نوشت: اين اماني است از مختار بن ابي عبيد براي عمر بن سعد بن ابي وقاص، تو در امان هستي به امان خدا خودت و مالت و اهل و فرزندانت و تو به خاطر آنچه كرده اي تا زماني كه اطاعت كني و در خانه و شهر و نزد اهلت بماني و حادثه اي به وجود نياوري در امان خواهي بود.پس مأمورين مختار و پيروان آل محمد و ديگران او را مي ديدند، معترض او

نمي شدند، و گروهي بر اين امان نامه شهادت دادند و مختار هم عهد و پيمان بسته بود كه به اين امان نامه وفادار باشد مگر اينكه عمر بن سعد حادثه اي بيافريند، و خدا را بر [ صفحه 653] اين امر گواه گرفت.مختار روزي به يارانش گفت: فردا مردي را خواهم كشت كه اين نشانه ها را دارد: قدمهائي بزرگ، چشمان او در گودي فرو رفته، و ابروانش به هم چسبيده، و كشته شدن او مؤمنين و ملائكه مقربين را شاد و مسرور كند.هيثم بن اسود نخعي نزد مختار بود، از آن نشانه ها دانست كه مقصود، عمر بن سعد است، به منزل آمد و فرزندش عريان را طلب كرد و او را نزد عمر بن سعد فرستاد تا وي را از تصميم مختار آگاه كند و به او بگويد كه: از خودت مواظبت كن.عمر بن سعد گفت: خدا پدرت را جزاي خير دهد كه شرط برادري را به جاي آورد ولي مختار بعد از امان نامه اي كه مرا داده است چگونه مي تواند كه با من چنين كند؟!پس چون شب فرا رسيد، از منزلش بيرون آمد و غلامش را از تصميمي كه مختار درباره ي او گرفته و همچنين از امان نامه ي مختار آگاه كرد.غلامش به او گفت: مختار با تو شرط كرده است كه از تو رويدادي به وقوع نپيوندد، چه حادثه اي بالاتر از اينكه تو خانه و اهل خود را رها كرده و بدين جا آمدي، هم اكنون بازگرد و بهانه اي براي نقص آن امان نامه به دست مختار مده.عمر بن سعد بازگشت.خبر رفتن او را به مختار رسانيدند، مختار گفت، مرا بر گردن او زنجير و سلسله اي است كه

او را دوباره بازگرداند.صبح روز بعد مختار ابوعمره را فرستاد و به او فرمان داد كه عمر بن سعد را بياورد، ابوعمره بر عمر بن سعد وارد شد و به او گفت: امير را اجابت كن.عمر برخاست، ولي از فرط اضطراب و رعب قدم روي لباسش گذاشت و لغزيد، ابوعمره بر او با شمشير حمله كرد و او را از پاي درآورد و به قتل رساند و سر او را در دامن قبايش گذارده و آورد و نزد مختار گذاشت.مختار به حفص فرزند عمر بن سعد كه نزد وي بود روي كرد و گفت: اين سر را [ صفحه 654] مي شناسي؟حفص كلمه ي استرجاع را به زبان جاري كرد و گفت: آري، خيري در زندگي بعد از او نيست.مختار گفت: راست گفتي، تو نيز بعد از او زنده نخواهي بود، حفض را به ابي حفص ملحق كنيد. پس حفص پسر عمر بن سعد را نيز كشتند و سر او را نزد سر عمر بن سعد نهادند.آنگاه مختار گفت: عمر بن سعد را در عوض حسين و حفص فرزند او را در عوض علي بن الحسين كشتم، ولي اين دو هرگز قابل مقايسه و برابري با آن دو نخواهند بود، بخدا سوگند اگر من سه چهارم قريش را به قتل رسانم، برابر ارزش انگشتي از انگشتان حسين نخواهند بود [1528] .علت اقدام مختار و كشتن عمر بن سعد اين بود كه يزيد بن شراحيل انصاري نزد محمد بن حنيفه آمد و بر او سلام كرد و بين آنها سخناني رد و بدل شد تا اينكه صحبت از مختار به ميان آمد، محمد بن حنيفيه گفت: مختار مي پندارد

كه شيعه ي ماست در حالي كه كشندگان حسين بر كرسي ها نشسته و با او صحبت مي كنند.يزيد بن شراحيل چون به كوفه بازگشت، نزد مختار آمد و او را از آنچه محمد بن حبفيه گفته بود آگاه كرد، مختار تصميم بر كشتن او گرفت [1529] .

ارسال سرها به مدينه

مختار سر عمر بن سعد و پسرش حفص را بسوي محمد بن حنفيه فرستاد و اين نامه را براي او نوشت: [ صفحه 655] «بسم الله الرحمن الرحيم، براي مهدي محمد بن علي، اين نامه از مختار بن ابي عبيد، سلام بر تو اي مهدي، من خدا را حمد مي كنم، آن خدائي كه شريكي ندارد؛ اما بعد خدا مرا عذابي بر دشمنان شما قرار داده است، دشمنان شما برخي اسير گروهي متواري و فراري و دسته اي مقتول و بعضي رانده شده اند، پس خدا را حمد مي كنم كه كشندگان شما را كشت و ياوران شما را نصرت داد، من سر عمر بن سعد و فرزندش را نزد تو فرستادم و بر هر كسي از كشندگان حسين و اهل بيتش دست يافته او را كشتم و خدا از انتقام گرفتن از باقيمانده ي آنان عاجز نيست و من آنان را رها نكنم تا زماني كه بر روي زمين از آنها كسي باشد، پس نظر و رأي خودت را براي من بنويس تا من متابعت كرده و بر آن باشم، سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد».آنگاه مختار هر كه را گفتند كه او از كشندگان حسين و شيعيان او و دشمنان حسين هستند، كشت و به آتش كشيد و كسي كه فرار كرد خانه ي او را خراب كرد [1530] .

شمر بن ذي الجوشن

پس از آنكه توطئه ي كودتا در كوفه توسط مختار و يارانش سركوب شد، اشراف و بزرگان كوفه از ترس جان خود از كوفه گريختند، و از جمله ي فراريان شمر بن ذي الجوشن بود، مختار غلام خود زرنب [1531] را در پي او فرستاد، غلام مختار چون به

شمر و همراهانش نزديك شد، شمر به همراهان خود گفت: گويا اين شخص براي كشتن من آمده است، شما از جلو برويد و مرا پشت سر بگذاريد گويا از من فرار كرده ايد تا او در كشتن من طمع كند.همراهان شمر رفته و او را تنها گذاشتند، غلام مختار آمد و با شمر درگير شد، [ صفحه 656] شمر بر او حمله كرد و ضربه اي بر كمر و پشت او زد و او را از پاي درآورد، آنگاه او را رها كرده و از آنجا رفت و نامه اي براي مصعب بن زبير كه در بصره بود نوشت و از آمدن خود او را آگاه ساخت، و هر كس در واقعه ي شورش كوفه از شهر فرار كرده بود بسوي بصره نزد مصعب بن زبير مي رفت.شمر نامه را توسط مردي از قريه ي كلبانيه [1532] براي مصعب فرستاد و خود در آن قريه كه نهري و آن كنار تلي مي باشد توقف كرد، پس آن شخص نامه را برداشته تا به نزد مصعب در بصره برد، بين راه با شخصي برخورد كرد، از او پرسيد: كجا مي روي؟گفت: به بصره نزد مصعب مي روم.پرسيد: فرستاده ي كه هستي؟گفت: مرا شمر فرستاده است.پس آن شخص به او گفت: با من بيا تا تو را نزد سيدم ببرم. و او را نزد ابوعمره فرمانده ي سپاه مختار برد، و ابوعمره نيز در پي جستجوي شمر بود.آن نامه رسان ابوعمره را از مكان شمر آگاه كرد، پس ابوعمره عازم آن مكان شد، كساني كه با شمر بودند به او گفتند: مصلحت در اين است كه اين نقطه را ترك گوئيم، شمر گفت: هرگز بخدا سوگند اين مگان را

تا سه روز ترك نخواهم كرد تا اينكه قلب ياران مختار را ترسانيده و پر از رعب نمايم.چون شب فرارسيد ابوعمره با گروهي از سواران بر او يورش بردند، شمر در حالي كه برهنه بود برخاست و با نيزه بر آنان حمله كرد پس داخل خيمه گرديد و شمشيري به دست گرفت و بيرون آمد، ياران مختار او را به قتل رسانده و اصحاب او را شكست داده و فرار كردند، و در همان هنگام در تاريكي شب صداي تكبير سپاهيان مختار بلند شد و شنيدند كه آنها مي گفتند خبيث كشته شد [1533] . [ صفحه 657]

سنان بن انس

همانگونه كه قبلا متذكر شديم سنان بن انس به بصره فرار كرد و به مصعب بن زبير ملحق شده بود، مختار بسي افسوس خورد، جاسوسان خود را در نواحي بصره متفرق كرده سفارش نمود كه سعي بنمايند و از حال او تفحص كنند، به او خبر دادند كه سنان متوجه قادسيه شده است، مختار مسرور گشت و جمعي را به طلب او فرستاد، او را بين عذيب و قادسيه پيدا كردند و دستگير نموده نزد مختار آوردند، او فرمان داد ابتدا انگشتان او را يك يك قطع نموده، و سپس دست و پاي او را جدا كردند، آنگاه ديگي از روغن زيتون به جوش آورده و سنان بن انس رادر آن انداختند [1534] ، زيرا او جنايت بسياري در واقعه ي كربلا مرتكب شده بود از آن جمله هنگامي كه امام حسين عليه السلام روي زمين افتاره بود سنان ترقوه ي آن حضرت را مجروح و سينه ي آن حضرت را با نيزه سوراخ و تيري نيز به گلوي مبارك

آن بزرگوار زد [1535] .

حميد بن مسلم

اشاره

حميد بن مسلم از حمله كساني است كه در لشكر عمر بن سعد بود و پاره اي از وقايع كربلا را او نقل كرده است.هنگام يورش به خيام آل البيت چون به سراغ علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام آمدند، شمر خواست آن حضرت را به قتل برساند، حميد بن مسلم گفت: سبحان الله مگر نوجوانان را هم مي كشند و آن حصرت بيمار بود، عمر بن سعد آمد و گفت: در خيمه ي زنان كسي وارد نشود و كسي متعرض اين جوان بيمار نگردد [1536] . [ صفحه 658] گويند: حضرت سجاد عليه السلام او را دعا كرد و فرمود: خدا تو را خير دهد كه خدا با گفتارت بلائي را از من دفع نمود [1537] ، و ممكن است به همين جهت از كشته شدن نجات يافت، چنانكه خود گويد: مختار مردي به نام سائب بن مالك را بسوي ما فرستاد، من از محله ي خودمان به طرف محله ي عبدقيس فرار كردم، پشت سرم دو نفر حركت مي كردند، فرستادگان مختار سرگرم ايشان شدند كه آنان را دستگير نمايند، من فرار كرده و نجات يافتم [1538] .

حرملة بن كاهل
اشاره

منهال بن عمرو روايت كرده است كه: من بر حضرت علي بن الحسين عليه السلام وارد شدم پس از آنكه از مكه مراجعت كرده بودم، حضرت به من فرمود: حرملة بن كاهل در چه حالي است؟عرض كردم: هنگام بيرون آمدنم از كوفه، او زنده بود.منهال گويد: امام عليه السلام را ديدم كه دستانش را بسوي آسمان بلند كرد و آنگاه گفت: «اللهم اذقه حر النار اللهم اذقه حر الحديد» «خدايا! حرارت آتش را به او بچشان، خدايا! حرارت آهن را به او

بچشان».پس به كوفه بازگشتم، مختار بن ابي عبيده ي ثقفي قيام كرده بود، و از قبل با من دوست بود، پس از برگزار كردن ديد و بازديدها سوار بر مركب شده و آهنگ منزل مختار نموده و در بيرون منزلش با او ملاقات كردم.مختار گفت: از هنگامي كه حكومت كوفه در اختيار ما است به ديدن ما نيامدي و تبريك نگفتي و ما را كمك نكردي؟ [ صفحه 659] گفتم: در اين مدت در مكه بودم و هم اكنون نزد تو آمده ام كه با هم به صحبت بپردازيم؛ پس به راه خود ادامه داديم تا به كناسه ي كوفه رسيديم، مختار در آنجا توقف كرد مثل اينكه انتظار كسي را داشت، ديري نگذشت كه جمعي با شتاب نزد او آمده و گفتند: اي امير! به تو بشارت مي دهيم كه حرملة بن كاهل دستگير شد.چون حرمله را آوردند مختار گفت: خدا را سپاس كه مرا بر تو مسلط گردانيد.جلاد را خواست و او را امر كرد كه دستهاي حرمله را قطع كند، پس دستهاي او را جدا كردند، آنگاه دستور داد پاهاي او را قطع كنند، پس چنين كردند، پس از آن گفت آتش بياوردند و دسته هاي ني را آتش زدند و او را در آتش افكندند.منهال گويد: فرمايش حضرت سجاد عليه السلام به خاطرم افتاد بي اختيار گفتم «سبحان الله».مختار گفت: تسبيح خدا همه وقت خوب است، ولي گويا اين تسبيح از روي تعجب بود.گفتم: در بازگشت از مكه خدمت علي بن الحسين عليه السلام رسيدم، آن حضرت از حرمله پرسش كرد، من به حضرت عرض كردم: او زنده است، آن حضرت دست به دعا برداشت و فرمود:

خدايا! او را حرارت آهن و حرارت آتش بچشان؛ و چون دعاي امام را بدست شما مستجاب ديدم شگفت زده شدم و اين جمله بر زبانم جاري گشت.مختار گفت: به راستي اين سخن را از علي بن الحسين عليه السلام شنيدي؟گفتم: آري، بخدا سوگند شنيدم كه اين سخن را فرمود.منهال گويد: مختار را ديدم كه از مركبش به زير آمد و دو ركعت نماز گزارد و سجده اي طولاني كرد، سپس برخاست و سوار شد و من نيز سوار شدم و آمديم، چون مقابل منزلم رسيديم گفتم: اگر امير موافق باشد مرا افتخار دهيد و خانه ام را مزين نموده در خانه ي ما غذا تناول فرمائيد. [ صفحه 660] مختار گفت: اي منهال! تو خود مرا خبر دادي كه علي بن الحسين دعاهايي كرد كه به دست من مستجاب شده است و با اين وجود مرا دعوت به غذا مي كني؟ امروز به شكرانه ي اينكه خدا مرا توفيق داد كه دعاي آن حضرت به دست من مستجاب شد، روزه ام [1539] .

جنايات حرمله

1- شيخ مفيد گويد: امام حسين عليه السلام فرزندش عبدالله را طلب كرد و او را مي بوسيد و مي فرمود: واي بر اين جماعت كه جد تو پيامبر دشمن آنان است، و آن طفل در آغوش آن حضرت بود كه در آن هنگام حرملة بن كاهل او را تيري زد و به قتل رساند [1540] .2- سيد ابن طاووس نقل كرده است كه: عبدالله بن الحسين در دامان عمويش حسين عليه السلام بود كه حرمله بسوي او تيري زد و او را ذبح نمود [1541] .3- حرمله بن كاهل همان كس است كه سر مقدس امام حسين عليه

السلام را حمل مي كرد. [1542]

حكيم بن طفيل طائي
اشاره

مختار براي دستگيري حكيم بن طفيل طائي به دنبال او فرستاد، او را گرفته و نزد مختار آوردند، بستگان او نزد عدي بن حاتم رفته و از او خواستند كه براي او شفاعت كند، عدي نزد اصحاب مختار آمد و از آنان خواست كه از حكيم بن طفيل دست بردارند، آنان گفتند: اين مطلب مربوط به مختار است. [ صفحه 661] پس عدي بن حاتم نزد مختار رفت تا شفاعت حكيم بن طفيل را بنمايد، اصحاب مختار با خود گفتند: ممكن است كه مختار شفاعت عدي را بپذيرد، از اين رو حكيم را بسته و هدف تير قرار دادند و آنقدر او را تير زدند تا به هلاكت رسيد.عدي نزد مختار رفت و درباره ي او وساطت كرد، مختار به او گفت: تو جايز مي داني كه براي كشندگان حسين شفاعت كني؟.عدي گفت: بر او دروغ بسته اند.مختار گفت: اگر چنين باشد او را رها خواهيم كرد.در اين حال عبدالله بن كامل وارد شد و مختار را از كشته شدن حكيم بن طفيل آگاه كرد، مختار به او گفت: چرا در كشتن او شتاب كرده و او را نزد من نياورديد؟؛ اين سخن را مي گفت و از كشته شدن حكيم بن طفيل مسرور بود.عبدالله بن كامل گفت: شيعيان بر من غالب آمدند و او را كشتند.عدي بن حاتم ناراحت شد و به ابن كامل گفت: دروغ مي گويي، چون دانستي كه امير شفاعت مرا مي پذيرد، او را كشتي.ابن كامل، عدي را ناسزا گفت و نزديك بود نزاعي رخ دهد كه مختار عبدالله بن كامل را از آن بازداشت [1543] .

جنايات حكيم بن طفيل

1- او امام حسين عليه السلام را تير زد

[1544] .2- لباس و اسلحه ي حضرت عباس را برداشت.3- تير بسوي حضرت عباس انداخت [1545] . [ صفحه 662] 4- دست چپ حضرت عباس را از بدن جدا كرد [1546] .

مرة بن منقذ

او قاتل حضرت علي اكبر عليه السلام است، چون ياران مختار خانه ي او را محاصره كردند، بر اسب خود سوار شد و نيزه اي در دست داشت و با آن بر يكي از ياران مختار حمله كرد پس آنان ضربتي بر دست او زدند كه دست او معيوب كرديد ولي توانست از چنگ آنان فرار كند و به بصره رفت و به مصعب بن زبير پيوست [1547] .

زيد بن رقاد

او همان كس است كه مي گفت: من بسوي نوجواني تير انداختم و او دستش را بر پيشاني نهاد و آن تير دستش را به پيشاني دوخت و نتوانست دست خود را از پيشانيش جدا كند و چنين مي گفت: بار خدايا! اينان ما را كم شمردند و خوار ساختند، خداوندا! اينان را بكش همانگونه كه ما را كشتند و آنان را خوار كن چنانكه ما را خوار كردند، سپس تير ديگري به آن نوجوان زدم، پس به بالين او آمدم تا تيري كه با آن او را كشتم، از پيشاني او بدر آوردم، ديدم كه از دنيا رفته بود، تير را بيرون آوردم ولي پيكان آن تير در پيشانيش ماند.مختار، عبدالله بن كامل را با گروهي براي دستگيري او فرستاد، خانه ي او را محاصره كردند، پس با شمشير از منزل خارج شد، ابن كامل ياران مختار را گفت: با شمشير و نيزه بر او حمله نكنيد بلكه او را با تير زده و سنگباران كنيد، پس او را تيرباران و سنگباران كردند تا روي زمين افتاد ولي هنوز زنده بود، پس او را به آتش [ صفحه 663] سوزانيدند [1548] .

ابوالحتوف جعفي

او همان كس است كه بر پيشاني امام حسين عليه السلام سنگ زد [1549] ، وي را دستگير كرده و نزد مختار آوردند، و بعضي نقل كرده اند كه او تير به پيشاني امام عليه السلام زده است [1550] .

صالح بن وهب

او را نيز ياران مختار گرفته و نزد او آوردند [1551] ، و او كسي است كه نيزه بر پهلوي امام عليه السلام زده بود كه آن بزرگوار به گونه ي راست از اسب به روي زمين آمد و سپس برخاست [1552] .

ابحر بن كعب

او هنگامي كه عبدالله بن الحسن به ميدان نزد امام عليه السلام آمد، با شمشير بر امام عليه السلام زد، عبدالله بن الحسن گفت: واي بر تو يابن الخبيثه! مي خواهي عمويم را به قتل رساني؟ دستش را سپر قرار داد، و او دست عبدالله را جدا كرد [1553] ، او را نيز دستگير كرده و نزد مختار آوردند.و ابو ايوب غنوي كه با خدنگي حلق شريف آن حضرت را مجروح كرد.و نصر بن خرشه. [ صفحه 664] و عمر و بن خليفه ي جعفي كه به آن حضرت زخم زد.و عبدالله و عبد الرحمن پسران صلخت و عثمان بن خالد و بشر بن سوط كه عبد الرحمن بن عقيل را شهيد كردند.همه ي اينها را نزد مختار آوردند مختار دستور داد تمام اين جماعت را كشته و اجساد آنها را به آتش سوزانيدند، و دعاي امام حسين عليه السلام درباره ي آنها مستجاب گرديد كه در روز عاشورا سر به جانب آسمان برداشت و گفت:اللهم اشهد علي هولاء القوم فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلوننا، اللهم امنعهم بركات الارض و فرقهم تفريقا و مزقهم تمزيقا و اجعلهم طرائق قددا و لا ترض الولاة عنهم ابدا و اقتلهم بددا و لا تغادر منهم احدا [1554] .خدايا گواه باش كه اين جماعت ما را دعوت كردند كه ما را ياري نمايند، اكنون متفق شدند كه بر ما

بتازند و خون ما را بريزند، پروردگارا! بركات زمين را از ايشان بازدار و جمعيتشان را پراكنده ساز و پرده ي اتفاق آنها را چاك زده و اين گروه را در طرق متفرقه و شعب مختلفه پراكنده نما و واليان را از آنان خشنود مگردان و آنان را با خواري به هلاكت رسان و مغفرت خود را از آنان بازدار و احدي از ايشان را زنده مگذار.

بجدل بن سليم

مختار دستور داد او را دستگير كرده و بياورند، به او گفتند كه: اين شخص همان كس است كه انگشت مبارك امام حسين عليه السلام را قطع كرده و انگشتر آن حضرت را برداشته است.پس دستور داد دستها و پاهاي او را قطع كردند و او را همانطور رها كردند تا به [ صفحه 665] هلاكت رسيد [1555] .

عمرو بن صبيح

او را شبانه دستگير كرده و نزد مختار آوردند، مي گفت: در واقعه ي كربلا من با نيزه بر اصحاب امام حسين عليه السلام يورش برده و آنان را مجروح ساختم ولي كسي از آنها را به قتل نرساندم.مختار دستورد داد كه نيزه ها رابياورند و با آنها بر پيكر او زدند تا جان داد [1556] .

سراقة بن مرداس

او از جمله شورشيان كوفه بود كه بدست سپاهيان مختار اسير گرديد و چون او را نزد مختار آوردند سراقه براي نجات جان خودش چون به نزد مختار آمد در مدح و ثناي او اشعاري را سرود و براي او خواند و در آن اشعار ضمن تقاضاي عفو، قيام مختار و پيروزي او را يك امداد غيبي همانند امداد ملائكه پيامبر را در جنگ بدر و حنين ياد كرده است و سپس گفت: اي امير! من ملائكه را ديدم كه تو را ياري مي كردند.مختار به او گفت: بر فراز منبر برو و اين مطالب را براي مردم بازگو كن.او به منبر رفت و براي مردم گفته هاي خود به مختار را بيان كرد، و چون به زير آمد و نزد مختار رفت مختار به او گفت: گر چه ميدانم به دروغ سخن گفتي و فرشتگان را نديده اي بلكه خواستي بدين وسيله تو را آزاد كنم، از اينجا بيرون رو به هر كجا كه خواهي تا اصحاب و ياران مرا تباه نكني.او از كوفه خارج شد و به بصره آمد و به مصعب بن زبير ملحق گرديد [1557] . [ صفحه 666]

جنگ با عبيدالله بن زياد

در سال 66 هجري، هشت روز به آخر ماه ذيحجه مانده بود كه ابراهيم بن اشتر براي جنگ با عبيدالله بن زياد عازم گرديد، و اين حركت دو روز پس از آنكه مختار از واقعه ي سبيع [1558] فارغ شده بود، صورت گرفت.مختار سوارگان از يارانش و برگزيدگان از اصحابش و كساني كه اهل بصيرت و تجربه بودند با ابراهيم همراه كرد، و خود، ابراهيم را مشايعت نمود.مختار براي سپاهيان كه عازم جنگ با

عبيدالله بن زياد و اهل شام بودند دعا كرد و از خدا طلب نصر و ياري نمود.

توصيه ي مختار

سپس مختار با ابراهيم بن اشتر وداع كرد و به او گفت: سه توصيه را از من بگير و حفظ كن:1- از خدا در سر و علن و پنهان و آشكار خائف باش.2- در رفتن بسوي پيكار با دشمن شتاب كن.3- چون دشمن را ملاقات كردي او را مهلت مده و در حمله بر آنان عجله و شتاب كن.

حركت سپاه كوفه

چون ابراهيم از كوفه خارج شد، در رفتن شتاب مي كرد به اين هدف كه ابن زياد را قبل از آنكه وارد زمين عراق شود، ملاقات كند. [ صفحه 667] عبيدالله بن زياد با لشكر عظيمي از شام آمده و بر موصل مستولي گشت، ابراهيم همچنان آمد و خاك عراق را پشت سر گذاشت و وارد زمين موصل گرديد و طفيل بن لقيط نخعي را- كه مردي شجاع بود- بر پيشگامان لشكر خود گماشت، و چون به سپاه شام نزديك شد ياران خود را آماده و مجهز كرد و هميشه به صورت جمعي حركت مي كردند مگر هنگامي كه طفيل را با گروهي فرستاد تا به نهر خازر كه از بلاد موصل است رسيدند و در قريه اي به نام «بارشيا» [1559] فرود آمدند.عبيدالله بن زياد نيز آمد و در كنار نهر خازر نزديك سپاه عراق فرود آمد [1560] .

عمير بن حباب

او كه از فرماندهان سپاه شام بود، كسي را نزد ابراهيم بن اشتر فرستاد و براي او پيغام داد كه: من با تو هستم و امشب مي خواهم تو را ملاقات كنم.ابراهيم بن اشتر كسي را نزد او فرستاده و با ملاقات او در شب موافقت نمود.شب هنگام، عمير نزد ابراهيم آمد و با او بيعت كرد و به او گفت كه: من فرمانده ي سپاه شام بر جانب ميسره ي آنها هستم و سپاه تحت كنترل خود را هزيمت داده و به عقب خواهم برد.ابراهيم گفت: من مي خواهم با تو در امري مشورت كنم، آيا مصلحت است كه من خندق بر اصراف خود قرار داده و دو روز يا سه روز توقف كنم؟عمير بن حباب گفت: بخدا سوگند اين خواسته ي

دشمن توست كه اين به نفع آنان است و تعداد آنها چند برابر شماست، ولي در يورش بر آنها شتاب كن چه اينكه دلهاي اينان پر از بيم از شماست و اگر سپاه تو نزديك شاميان شوند و به طور متوالي و [ صفحه 668] پي در پي با آنها مقاتله كنند، اهل شام بر آنها جرأت كنند و قوي دل شوند.ابراهيم گفت: اكنون دانستم تو درست گفتي و به صدق نصيحت كردي، زيرا صاحب من نيز مرا به همين نظر و رأي تو امر كرده است.عمير گفت: پس رأي او را بكار گير و از او تجاوز مكن زيرا او مردي است كارآزموده در امر جنگ، و هنگام صبح مقاتله را آعاز كن. پس عمير به سپاه شام بازگشت [1561] .ابراهيم آن شب را تا صبح بيدار بود و هنگام سپيده سپاه خود را منظم و آماده كرد و فرمانده ي ميمنه و ميسره ي لشكر و امير سپاه پياده را نيز به جايگاه خودشان فرستاده و بر سوارگان از سپاه خود برادر مادريش عبد الرحمن بن عبدالله را گماشت و خود فرود آمد و به سپاه خود گفت: حركت كنيد، پس قدري جلو آمدند تا بر تل بزرگي كه مشرف بر سپاه شام بود رسيدند، ابراهيم در آنجا نشست و ديد هنوز تحركي در سپاه عبيدالله بن زياد به چشم نمي خورد، اسبي را طلب كرد و بر آن سوار شد.

سخنان ابراهيم بن اشتر

پس ابراهيم بر صاحبان علم و رايت مي گذشت و به آنان مي گفت:اي انصار دين و پيروان حق و سپاه خدا! اين عبيدالله بن مرجانه قاتل حسين بن علي فرزند فاطمه دختر رسول خدا مي باشد، عبيدالله

بود كه حسين و زنان و دختران او را از آب فرات منع كرد و نگذاشت تا امر به مصالحه بيانجامد و يا به اهل خود بازگردد و يا به جاي ديگر برود تا اينكه او و اهل بيتش را كشت، هم اكنون عبيدالله پيش روي شماست و من اين اميد را داشتم كه روزي ما و او گرد آئيم تا خون او به دست شما ريخته شود و دلهاي شما شفا يابد. [ صفحه 669] آنگاه به ميمنه و ميسره ي لشكر رفت و آنها را بر جهاد ترغيب كرد و سپس برگشت و در جايگاه خود فرود آمد [1562] .

سپاه شام

عبيدالله بن زياد نيز سپاه خود را صف آرائي كرد و بر ميمنه ي آن حصين بن نمير سكوني، و بر مسيره عمير بن حباب، و بر سواران شر حبيل بن ذي الكلاع را گماشت.دو لشكر آماده شدند و به يكديگر نزديكتر شدند.

آغاز حمله

حصين بن نمير كه امير بر ميمنه ي سپاه شام بود با يارانش بر ميسره ي سپاه كوفه حمله ور گرديد و فرمانده ي آن علي بن مالك مقاومت نمود تا كشته شد.سپس علم او را قرة بن علي برداشت و او نيز با گروهي از ديگر يارانش كشته شد.عبدالله بن ورقاء علم را گرفت و او برادر زاده ي حبشي بن جناده از جمله اصحاب رسول خداست و فرياد برآورد: اي سپاه خدا! نزد من آئيد، پس بيشتر سپاه بازگشتند، او به آنان گفت: اين امير شام ابراهيم بن اشتر است كه مشغول مبارزه با ابن زياد است، بيائيد تا نزد او رويم.پس چون به نزد ابراهيم بازگشتند، ديدند ابراهيم سر خود را برهنه كرده و فرياد مي زند: اي سپاهيان خدا! من فرزند اشترم بهترين فرار، حمله ي پي در پي شماست. پس ياران او به ميدان جنگ بازگشتند.سپس ميمنه ي ابراهيم بر ميسره ي ابن زياد حمله كرد و عراقيان اميد داشتند كه عمير بن حباب طبق وعده اش به عقب بازگشته و منهزم شود، ولي عمير از اين كار سرباز زد و [ صفحه 670] از فرار كردن امتناع نمود و جنگ شديدي كرد.ابراهيم چون چنين ديد به اصحابش گفت: اكنون آهنگ قلب سپاه دشمن را كنيد، سوگند بخدا اگر ما آنان را منهزم كنيم، ميمنه و ميسره ي لشكر او هم متلاشي خواهند شد و منهزم شوند.پس سپاه ابراهيم

به آن قسمت يورش بردند، ابتدا با نيزه و سپس با شمشير مقاتله كردند، ابراهيم علمدار خود را گفت: پيش رو و علم خود را به وسط سپاه دشمن ببر.او مي گفت: ممكن نيست.ابراهيم مي گفت: پيش رو. و چون جلو مي رفت ابراهيم هر كه را از شاميان مي ديد با شمشير از پاي در مي آورد، آنگاه سپاه او يكباره حمله كردند و جنگ سختي درگرفت، اصحاب ابن زياد منهزم شدند واز دو سپاه تعداد زيادي كشته گشتند.بعضي گفته اند كه: عمير بن حباب اول كسي بود كه شكست خورد و عقب نشيني كرد [1563] .

كشته شدن عبيدالله بن زياد

هنگامي كه سپاه شام رو به هزيمت گذاشته و شكست خوردند، ابراهيم بن اشتر گفت: من مردي را كشتم كه به تنهائي در زير علمي بود در كنار نهر خازر، او را پيدا كنيد، من از او بوي مشك استشمام كردم، او را به دو نيمه كردم، دستهاي او در ناحيه ي شرق و پاهاي او در غرب افتاد. پس جستجو كرده و او را يافتند، پس متوجه شدند كه عبيدالله بن زياد است كه با شمشير ابراهيم به دو نيم شده است [1564] پس سر او را جدا كرده و بدنش را سوزاندند [1565] . [ صفحه 671]

كشته شدن حصين بن نمير

يكي از افراد سپاه مختار به نام شريك بن جدير [1566] بر حصين بن نمير كه از فرماندهان بزرگ سپاه شام بود حمله كرد و گمان مي كرد كه او عبيدالله بن زياد است، پس دست به گريبان شدند، شريك فرياد برآورد و گفت: اين ناكس را به قتل برسانيد، اصحاب مختار بر او يورش بردند و حصين بن نمير را كشتند [1567] .

كشته شدن شرحبيل

شر حبيل بن ذي الكلاع يكي ديگر از فرماندهان سپاه شام بود كه در اين جنگ كشته شدند، سفيان بن يزيد ادعا داشت كه او را كشته است.چون سپاه شام منهزم شده و فرار كردند، اصحاب ابراهيم آنان را تعقيب كردند و چون قسمتي از نيروهاي سپاه شام خود را به رودخانه انداختند تا بتواند فرار كنند، بسياري از آنها غرق شدند به حدي كه تعداد غرق شدگان بيش از مقتولين بود، و سپاه مختار غنائم زيادي از شاميان گرفتند [1568] .

فتح موصل

سپس ابراهيم بن اشتر بسوي موصل رفت و آنجا را تصرف كرد و نمانيدگان خود [ صفحه 672] را به بلاد اطراف فرستاد، عبد الرحمن بن عبدالله برادر خود را به نصيبين فرستاد، پس سنجار و دارا و اطراف آنجا از زمين جزيره را تصرف كرد [1569] .

آمدن مختار به مدائن

مختار از قبل به يارانش خبر پيروزي ابراهيم را مي داد و مي گفت: بزودي خبر فتح از جانب ابراهيم بن اشتر و شكست اصحاب عبيدالله به شما خواهد رسيد، پس از كوفه خارج شد و سائب بن مالك را در كوفه جانشين خود قرار داد و با گروهي به ساباط آمد و به مردم گفت: بشارت باد شما را كه سپاه خدا در نصيبين يا نزديك آن با شاميان درگير و آنان را شكست داده اند، پس وارد مدائن گرديد و به منبر رفت و خطبه خواند و مردم را به استقامت و ثبات بر طاعت و خونخواهي اهل بيت دعوت كرد.در آن هنگام بشارت پيروزي و كشته شدن عبيدالله بن زياد و شكست شاميان پي در پي مي رسيد. مختار گفت: اي سپاهيان خدا! شما را قبل از اين بشارت ندادم؟گفتند: آري بخدا سوگند، ما اين بشارت را قبل از اين از تو شنيده بوديم [1570] .

ارسال سر عبيدالله بن زياد براي مختار

پس ابراهيم در موصل توقف كرد و سر عبيدالله بن زياد را نزد مختار فرستاد و سرهاي ديگر فرماندهان سپاه شام را نيز براي مختار ارسال كرد، و چون سر عبيدالله بن زياد را در قصر دارالاماره ي كوفه نهادند ماري باريك آمد و در ميان سرها رفت تا داخل دهان عبيدالله بن زياد گرديد، سپس از بيني او بيرون آمد و اين را چندين بار تكرار كرد [1571] . [ صفحه 673] يكي از نگهبانان ابن زياد گفته است كه: با او وارد قصر شدم هنگامي كه حسين عليه السلام كشته شده بود، ناگهان آتشي به طرف صورت عبيدالله بن زياد زبانه كشيد، او با آستين خود صورت را حفظ

كرد و به من گفت: اين جريان را براي كسي نقل مكن [1572] .مرجانه مادر عبيدالله بن زياد بعد از كشته شدن حسين عليه السلام به او گفت: اي خبيث! فرزند رسول خدا را كشتي؟! هرگز بهشت را نخواهي ديد [1573] .

ارسال سر عبيدالله بن زياد نزد محمد بن حنفيه

چون ابراهيم بن مالك اشتر سر عبيدالله بن زياد را براي مختار فرستاد، او نيز سر عبيدالله و حصين بن نمير و شرحبيل و سر عده اي از فرماندهان شام را با سي هزار دينار براي محمد بن حنفيه فرستاد و اين نامه را براي او نوشت:همانا جمعي از ياران و شيعيان شما را بسوي دشمن شما عبيدالله بن زياد گسيل داشتم تا انتقام خون برادرت حسين عليه السلام را بستانند، ايشان با خشم بر دشمنان و تاسف و تأثر فراوان بر مظلوميت آن جناب از شهر و وطن خود خارج شدند و نزديك نصيبين با آنها روبرو گرديدند و پروردگار آنها را مغلوب كرد و آن دشمن خدا را كشت، و خدا را حمد مي كنم كه انتقام خون شما را گرفت و ستمكاران را در دشت و صحرا و دريا هلاك كرد و بدين وسيله دردهاي دل مؤمنان را شفا بخشيد و خشم آنان را فرو نشانيد [1574] پس عبد الرحمن بن ابي عمير ثقفي و عبدالله بن شداد حبشي و سائب بن مالك اشعري سرها و اموال و نامه را به مكه نزد محمد بن حنفيه بردند، و علي بن الحسين عليه السلام در آن زمان در مكه بود، چون چشم محمد بن حنفيه به سر عبيدالله بن [ صفحه 674] زياد افتاد به سجده رفت و خدا را شكر نمود و

براي مختار دعا كرد و گفت: خدا او را بهترين پاداش عطا فرمايد كه انتقام خون ما را گرفت و به اين جهت او را بر تمام فرزندان عبدالمطلب حق واجب است، خدايا! ابراهيم اشتر را بر دشمنان پيروز گردان و به هر چه رضا و خشنودي تو در آن است او را موفق بدار و او را در آخرت و دنيا مشمول غفران خود قرار ده.آنگاه محمد بن حنفيه سر عبيدالله بن زياد را خدمت حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرستاد، و چون آن سر را بر آن حضرت وارد كردند امام عليه السلام مشغول تناول غذا بود، امام سجده ي شكر بجاي آورد و آنگاه فرمود: خدا را حمد مي كنم كه انتقام مرا گرفت، خداوند مختار را جزاي خير دهد، مرا بر عبيدالله بن زياد وارد كردند در حالي كه او غذا مي خورد و سر پدرم در پيش روي او بود، از خدا خواستم كه مرا نميراند تا آنكه سر ابن زياد را در كنار سفره ام ببينم.پس محمد بن حنفيه پولهايي كه مختار فرستاده بود ميان بستگان و شيعيان در مكه و در مدينه بين فرزندان مهاجرين و انصار تقسيم كرد [1575] .يعقوبي در تاريخ خود نقل كرده است كه: مختار سر عبيدالله بن زياد را به مدينه نزد علي بن الحسين توسط مردي از نزديكان خود فرستاد و به او گفت: درب خانه ي حضرت علي بن الحسين مي ايستي و چون ديدي كه دربها باز شد و مردم داخل مي شوند، آن هنگام است كه غذا براي آن حضرت حاضر كرده اند، پس وارد مي گردي.آن فرستاده آمد و بر درب خانه ي آنحضرت ايستاد، چون

دربها باز شد و مردم براي غذا وارد شدند، آن فرستاده نزديك آمد و با صداي بلند فرياد زد: اي اهل بيت نبوت و معدن رسالت! من فرستاده ي مختار بن ابي عبيد هستم كه با خود سر عبيدالله بن [ صفحه 675] زياد را آورده ام.پس در خانه هاي بني هاشم هيچ زني نبود مگر اينكه فرياد برآورد، و آن فرستاده داخل شد و سر را بيرون آورد، و هنگامي كه علي بن الحسين سر عبيدالله را ديد گفت: خدا او را از رحمت خود دور و به آتش برد.و بعضي روايت كرده اند كه: از روزي كه امام حسين عليه السلام شهيد شد، كسي بر چهره ي علي بن الحسين عليه السلام خنده را هرگز مشاهده نكرده بود مگر در آن روز كه سر عبيدالله را بر او وارد كردند.و براي آن حضرت از شام مقداري ميوه فرستاده بودند، امر كرد تا آنها را ميان مردم مدينه تقسيم كردند. و از روزي كه حسين بن علي عليه السلام شهيد شده بود تا آن زمان، خاندان پيامبر شانه بر سر نكشيده و خضاب نكرده بودند [1576] .مرزباني از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه: هيچ زني از زنان هاشمي سورمه به چشم نكشيد و خضاب نكرد و در خانه ي هيچكس از بني هاشم دود كه نشانه ي طبخ طعام است مشاهده نگرديد تا اينكه عبيدالله بن زياد كشته شد.روايت شده است كه: مختار هيجده هزار نفر از كساني كه در كشتن امام حسين عليه السلام شركت داشتند در ايام ولايت خود كه هيجده ماه بوده است به قتل رساند [1577] ، ولي در روايت ديگري آمده است كه خون آرام

نشد تا اينكه مختار بن ابي عبيده قيام كرد و هفتاد هزار نفر را به قتل رساند و خود او مي گفت: من به عوض حسين هفتار هزار نفر را كشتم سوگند بخدا اگر همه ي روي زمين را هم ميكشتم اين برابر يك ناخن او هم نمي بود [1578] . [ صفحه 676]

شعب عارم

عبدالله بن زبير هفده از بني هاشم با محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس كه از جمله ي آنان حسن بن حسن بن علي بود در «شعب عارم» در مكه محاصره نمود و به آنان گفت: تا روز جمعه شما را مهلت دهم كه با من بيعت كنيد و اگر از بيعت كردن امتناع ورزيد يا شما را گردن مي زنم و يا به آتش مي سوزانم. سپس تصميم گرفت قبل از روز جمعه آنان را به آتش بسوزاند.فرزند مسور بن مخرمه وساطت كرد و عبدالله بن زبير را قسم داد كه تا جمعه ي ديگر صبر كند، و چون جمعه ي بعد فرارسيد محمد بن حنفيه آب طلب كرد و غسل نمود و پارچه ي سفيدي پوشيد و خود را حنوط داد و ترديدي در كشته شدن خود نداشت.مختار بن ابي عبيد از كوفه ابو عبدالله جدلي را با چهار هزار نفر بسوي مكه براي نجات محمد بن حنفيه فرستاد [1579] ، آنان آمده و به ذات عرق رسيدند، هفتاد نفر از آنان عجله كرده و بر مركبهاي خود سوار گرديدند و صبح روز جمعه وارد مكه شدند در حالي كه سلاح در دست داشته و فرياد مي زدند: يا محمد يا محمد، تا نزديك شعب عارم آمدند و محمد بن حنفيه و ديگر محبوسين را نجات دادند. [

صفحه 677] محمد بن حنفيه حسن بن الحسن را فرستاد تا در ميان فرستادگان مختار فرياد زند و از آنان بخواهد كه شمشيرهاي خود را در غلاف كنند [1580] .و اما ابن اثير در تاريخ خود نقل كرده است كه آنها چوب در دست داشتند و تعداد آنها يكصد و پنجاه نفر بود، داخل مسجدالحرام شده و با آنها علمهائي بود كه حمل مي كردند و شعار «يا لثارات الحسين» مي دادند تا نزديك زمزم آمدند، عبدالله بن زبير هيزم آماده كرده بود كه آنها را بسوزاند و دو روز به مهلت مقرر باقي مانده بود كه فرستادگان مختار درب آن جايي را كه محمد بن حنفيه حبس شده بود شكستند و وارد شدند و به او گفتند: ما را اجازت ده تا با دشمن خدا عبدالله بن زبير بجنگيم.محمد بن حنفيه گفت: من مقاتل در حرم را حلال نمي شمرم.عبدالله بن زبير گفت: از اين گروه چوب به دست در شگفتم كه شهادت حسين را شعار مي دهند، گويا من او را كشته ام سوگند بخدا اگر من بر كشندگان حسين دست پيدا كنم آنان را خواهم كشت.و اين جماعت را «خشبيه» مي گفتند چون هنگام ورود به مكه چوب در دست داشتند و كراهت داشتند كه با شمشير وارد حرم شوند.و بعضي گفته اند: علت اينكه آنان را «خشبيه» مي گويند اين بوده است كه آنان هيزمهائي كه عبدالله بن زبير براي سوزاندن بني هاشم آماده كرده بود آنها را برداشتند.عبدالله بن زبير به سپاهيان مختار گفت: شما مي پنداريد كه من اينان را بدون بيعت رها مي كنم؟! هرگز چنين نخواهد بود.ابو عبدالله جدلي فرمانده ي سپاه مختار به او گفت: به پروردگار ركن

و مقام، يا او را رها مي كني و يا با تو جدال خواهيم كرد.محمد بن حنفيه آنان را از جنگ و فتنه بازداشت و آنان را نهي كرد. [ صفحه 678] سپس باقيمانده ي سپاه مختار رسيدند، و با آنان اموال بود و وارد مسجدالحرام شدند در حالي كه تكبير مي گفتند و شعار «يا لثارات الحسين» مي دادند، عبدالله بن زبير از آنان ترسيد، پس محمد بن حنفيه و يارانش بيرون آمده و به شعب علي رفتند در حالي كه اصحاب محمد بن حنفيه عبدالله بن زبير را ناسزا مي گفتند و از محمد مي خواستند كه با او درگير شوند و محمد بن حنفيه آنان را رخصت نداد.پس در شعب چهار هزار نفر نزد محمد بن حنفيه گرد آمدند و او آن اموال را بين آنان تقسيم كرد [1581] .

اخراج بني هاشم از مكه

عبدالله بن زبير چون ديد قدرت مقابله با بني هاشم را ندارد و آنان بيعت با او نكردند و نقشه اي كه براي آنها طرح كرده بود عملي نشد، آنان را از مكه اخراج نمود و محمد بن حنفيه را به ناحيه ي رضوي تبعيد كرد، عبدالله بن عباس را با وضع بدي به طائف تبعد نمود.و بعضي روايت كرده اند كه: محمد بن حنفيه نيز به طائف رفت و در آنجا ماند تا عبدالله بن عباس سال 68 هجري در سن 71 سالگي از دنيا رفت و محمد بن حنفيه بر او نماز گزارد و او را در مسجد جامع طائف به خاك سپردند [1582] .

مصعب بن زبير

پس از واقعه ي سبيع كه در آن مختار گروهي از مردم كوفه را كه شورش كرده بودند سركوب كرد، جماعتي از كوفه گريختند و به نزد مصعب بن زبير آمدند، از آن جمله [ صفحه 679] شبث بن ربعي است كه سوار بر شتري شد و دم و گوش آن را بريد و قباي خود را پاره كرد و فرياد مي زد، خبر به مصعب دادند كه شبث آمده است، پس او را به مصعب وارد كردند. و ديگر اشراف كوفه نيز آمده و مصعب را در جريان حوادث كوفه گذاردند و از او طلب ياري نمودند و خواستند كه با او به جنگ مختار روند.محمد بن اشعث [1583] نيز آمد و مصعب را نيز بر جنگ با مختار تحرك كرد، مصعب او را مورد تفقد قرار داده و اهل كوفه را گفت: مهلت دهيد تا مهلب بن ابي صفره بيايد.مصعب به مهلب كه از طرف او حاكم فارس بود نامه نوشت و

او را براي مقاتله با مختار دعوت كرد. مهلب در آمدن تأخير كرد چون جنگ با مختار را خوش نداشت.مصعب براي آوردن او، محمد بن اشعث را با نامه اي نزد او فرستاد، چون مهلب نامه ي مصعب را خواند به محمد بن اشعث گفت: مصعب پيك ديگري را غير از تو نيافت؟محمد بن اشعث گفت: من براي كسي نامه آور نيستم جز اينكه بردگان ما بر زنان و فرزندان و حريم ما غالب آمدند.

حركت مهلب بن ابي صفره

او از فارس با جمع كثير و اموال زيادي حركت كرد و به بصره آمد، مصعب دستور داد كه نزديك جسر را پادگان نظامي و لشكرگاه كنند.

عبدالرحمن بن مخنف

مصعب او را به كوفه فرستاد كه مردم را به كمك او و رفتن به بصره بخواند و آنان را [ صفحه 680] از اطراف مختار پراكنده سازد و به بيعت عبدالله بن زبير در پنهاني دعوت كند، پس او آمد و بطور محرمانه وارد خانه ي خود شد و براي انجام مأموريت خود تلاش مي كرد [1584] .چون مختار از حركت مصعب آگاه شد، به مسجد آمد و سخنراني نمود و گفت: اي اهل كوفه! شما كه پشتيبان دين و ياران حق و مدافع ستمديدگان و شيعيان خاندان پيامبر هستيد، بدانيد آنان كه بر شما ستم كرده و فرار نموده اند نزد همنوعان خود اجتماع كرده و افراد فاسقي نظير خودشان را تحريك تا حق را بكوبند و باطل را رواج دهند، پس بدانيد اگر شما كشته شويد در روي زمين كسي خدا را نخواهد پرستيد مگر به دروغ و آن وقت است كه اهل بيت پيامبر را لعن كنند، پس براي خدا قيام كنيد و زير پرچم احمر بن شميط جنگ نمائيد و بدايند هنگامي كه با آنان روبرو شديد آن گروه را همانند قوم عاد و ثمود خواهيد كشت [1585] .

حركت مصعب از بصره

مصعب بن زبير از بصره به عزم جنگ با مختار بيرون آمد و عباد بن حصين را جلوي خود قرار داد، و عمر بن عبيدالله را بر ميمنه، و مهلب بن ابي صفره را بر ميسره قرار داد، مالك بن مسمع را بر قبيله ي بكر، و مالك بن منذر را بر قبيله ي عبدالقيس، و احنف بن قيس را بر قبيله ي تميم، و زياد بن عمرو را بر قبيله ي ازد، و قيس بن هيثم را

بر اهل عاليه، امير نمود.مختار نيز از كوفه بيرون آمد و سپاه خود را در «حمام اعين» گرد آورد و ديگر كساني كه با ابراهيم بن اشتر بودند آنها را با احمر بن شميط فرستاد، آنها حركت كردند [ صفحه 681] و عبدالله بن كامل را بر مقدمه ي لشكر گماشت، دو لشكر در «مذار» [1586] در برابر يكديگر صف آرائي كردند [1587] .

اشتباه و يا خيانت

عبدالله بن وهيب- كه فرمانده ي ميسره ي سپاه مختار بود- نزد احمر بن شميط فرمانده ي سپاه آمد و اظهار داشت: گروه زيادي از موالي را ديدم كه سواره اند و عده اي پياده و شما نيز پياده ايد، ممكن است جنگ سخت شود آنگاه سواران فرار كرده و پيادگان شكست بخورند خوب است دستور دهي كه همه پياده جنگ كنند تا اگر زمينه ي قرار پيش آيد مجبور شوند ايستادگي كرده و از يكديگر دفاع كنند.و اين غشي بود از طرف عبدالله بن وهيب، جون مردم از موالي- كه عمده ي سپاه مختار را تشكيل مي دادند- صدمه ديده بودند و عبدالله مي خواست كه اگر شكستي رخ داد از موالي كسي زنده نماند.احمر بن شميط پيشنهاد او را حمل بر خيرخواهي نموده و دستور داد كه سوارگان پياده شوند [1588] .

آغاز حمله

عباد بن حصين فرمانده ي سوراه نظام مصعب به احمر بن شميط و اصحاب مختار نزديك شد، احمر به او گفت: شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر و بيعت با مختار مي خوانم و اينكه خلافت را با شوري در آل پيامبر قرار دهيم.عباد بازگشت و به مصعب گزارش كرد، مصعب او را دستور داد كه: بازگرد و [ صفحه 682] حمله كن، پس او بر احمر بن شميط و يارانش حمله كرد، ولي آنان از جاي خود حركت نكرده و در مواضع خود ثابت ماندند. عباد بازگشت.آنگاه مهلب بن ابي صفره بر عبدالله بن كامل كه فرمانده ي ميمنه ي سپاه مختار بود حمله نمود و مدتي جنگيدند و مهلب به جاي خود بازگشت، و دو مرتبه دستور داد به سپاه خود حمله كنند و اين دفعه برخي از سربازان ابن كامل فرار

كردند و خود او با گروهي از قبيله ي همدان مقاومت كرد ولي طولي نكشيد كه آنها نيز شكست خورده و فرار كردند.در همين زمان عمر بن عبيدالله فرمانده ي ميمنه ي مصعب بر عبدالله بن انس فرمانده ي ميسره ي سپاه كوفه حمله كرد و ساعتي جنگيد و به جاي خود برگشت.و حمله ي چهارم به صورت جمعي از طرف سپاه مصعب بر احمر بن شميط بود كه او مقاومت كرد تا كشته شد، سپاهيان او يكديگر را به استقامت و پايداري دعوت مي كردند، مهلب فرياد كشيد: چرا خود را به كشتن مي دهيد؟ فرار كنيد، فرار براي شما بهتر است، سوگند بخدا من امروز بيشترين تلفات را در قبيله ي خودم مي بينم.پس لشكر سواره ي مصعب بر سپاه پياده ي احمر بن شميط حمله كردند، مصعب بن زبير فرمانده ي خود عباد را فرستاد و گفت: هر كه را دستگير كرديد بكشيد و اسير نياوريد.آنگاه محمد بن اشعث را با جماعت زيادي از اهل كوفه فرستاد، محمد فرياد برآورد و به سپاه خود گفت: اكنون خونخواهي كنيد؛ پس هر كه را ديدند كه فرار مي كرد، كشتند، و سپاهيان مصعب بي رحمي را از حد گذرانيدند و از اصحاب مختار- بجز طائفه ي كمي كه سواره بودن- كسي جان سالم بدر نبرد، و پيادگان بجز تعداد كمي كشته شدند.معاويةبن قره- قاضي بصره- مي گويد: من سر نيزه ي خود را به چشم يكي از سپاهيان مختار فروكرده و در ميان چشم او مي چرخانيدم؛ به او گفتند: تو چنين [ صفحه 683] كردي؟!گفت: آري، خون اينان مباح تر از ترك و ديلم است! [1589] .

خبر شكست سپاه

چون خبر شكست سپاهيان به مختار رسيد و به او گفته شد كه: بزرگان از سپاه

تو همه كشته شدند سر در گوش عبد الرحمن بن ابي عمير نهاد و گفت: بخدا سوگند بردگان و موالي به اندازه اي كشته شدند كه هيچ سابقه نداشته است. سپس گفت: احمر بن شميط كشته شد و عبدالله بن كامل نيز مقتول گرديد و فلان و فلان كشته شدند، وافرادي را نام برد و گفت: اينان كساني بودند كه يك نفر آنها در ميدان جنگ از يك لشكر بهتر بودند.عبد الرحمن گفت: واقعأ مصيبت بزرگي است.مختار پاسخ داد: از مرگ چاره اي نيست، خيلي دلم مي خواهد همانند ابن شميط بميرم.عبد الرحمن مي گويد: آنگاه فهميدم كه مختار اگر در جنگ با مصعب موفقيتي كسب نكند، خواهد جنگيد تا كشته شود [1590] .

حركت به سوي كوفه

پس مصعب حركت كرد و از واسط عبود كرد، گروهي از سپاهيان او از طريق خشكي و برخي ديگر بر كشتيها سوار بودند، مختار- كه او نيز به قصد سپاه مصعب حركت كرده بود- چون چنين ديد آب شط را در نهرهاي فرعي انداخت تا آنكه آب [ صفحه 684] شط قطع شد و كشتيهاي آنان به گل نشست، پس آنان از كشتي خارج شدند و بر اسبها سوار و عازم كوفه گرديدند.

حروراء

مختار با سپاه خود حركت كرد و در حروراء [1591] مستقر شد تا بين لشكر مصعب و كوفه حائل شود، مصعب با سپاه خود آمد و در مقابل سپاه مختار صف آرائي نمود.مصعب، مهلب بن ابي صفره را فرمانده ي ميمنه ي سپاه خود كرد، و بر ميسره عمر بن عبيدالله و بر سپاه سوراه عباد بن حصين را امير نمود.مختار نيز بر ميمنه سليم بن يزيد كندي، و بر ميسره سعيد بن منقذ همداني، و بر سپاه سواره ي خود عمرو بن عبدالله و بر پيادگان مالك بن عبدالله فرماندهي داد.آنگاه مختار در برابر هر يك از قبائل پنجگانه ي بصره مردي از ياران خود را فرستاد، پس سعيد بن قيس بر قبيله ي بكر و عبدالقيس كه در ميمنه ي سپاه مصعب بودند حمله كرد و درگيري شديدي روي داد.مصعب به دنبال مهلب فرستاد و از او خواست تا حمله كند، مهلب گفت: در انتظار فرصت مي باشم.مختار، عبدالله بن جعده را فرمان داد تا به جمعيتي كه برابرش صف كشيده اند حمله كند، عبدالله بن جعده به قبيله ي عاليه حمله ي سختي كرد و آنان را مجبور به عقب نشيني كرد تا به جايگاه مصعب رسيدند، مصعب و يارانش

زانو بر زمين نهادند و ساعتي مقاتله كردند تا اينكه عبدالله بن جعده و يارانش به جاي خود بازگشتند.پس مهلب با سپاه خود حمله ي سختي به سپاه مختار نمودند و آنان را پراكنده [ صفحه 685] كردند [1592] .در آن هنگام يكي از فرماندهان سپاه مختار به نام عبدالله بن عمر نهدي- كه از اصحاب علي عليه السلام در صفين بوده است- گفت: بار خدايا! من هم اكنون بر همان عقيده هستم كه شب پنجشنبه در صفين داشتم، خدايا! من از افعال اين گروه كه ميدان مبارزه را رها كرده و فرار كردند بيزارم؛ پس شمشير كشيد و مبارزه كرد تا كشته شد.پس مالك بن عمرو نهادي كه فرمانده ي پيادگان و مشغول جنگ بود اسبش را آوردند و سوار شد و در حالي كه سپاه مختار پراكنده شده بودند گفت: سواري را مي خواهم چه كنم؟! بخدا قسم در اينجا كشته شوم به از آن است كه در خانه ام مرا به قتل برسانند؛ آنگاه فرياد كشيد: صاحبان بصيرت كجايند؟ پس در حدود پنجاه نفر گرد او جمع شدند، هنگام غروب بود كه بر اصحاب محمد بن اشعث حمله كردند كه نزديكشان بودند، پس محمد بن اشعث و يارانش كشته شدند، آنگاه مختار فرياد برآورد و فرمان حمله ي مجدد داد.ياران مختار بر سپاهيان مصعب حمله كردند و آنان را شكست دادند، مختار فرمان داد تا مناديش ندا در دهد: «يا محمد» و اين علامت و رمزي بود بين او و يارانش، پس بر مصعب حمله بردند و او را وادار به عقب نشيني كردند، و مختار با يارانش تا سپيده دم مي جنگيدند و چون صبح شد ديگر كسي

نزد مختار نبود و يارانش برخي پراكنده و گروهي كشته شده بودند.

پيشنهادي نادرست

بعضي از كساني كه با مختار بودند به او پيشنهاد كردند: اي امير! در انتظار چه هستي؟ يارانت پراكنده شدند و كسي به جاي نمانده، به قصر دارالاماره بازگرد. [ صفحه 686] مختار گفت: سوگند بخدا من پياده نشدم كه سوار شوم، حال كه اصحابم رفتند، اسبم را بياوريد. پس سوار شد و در حال عقب نشيني متوجه قصر گرديد.ياران مختار چون صبح طالع شد او را نيافتند، جماعتي گفتند او كشته شده است، پس تعدادي از ياران او كه از جنگ خسته شده بودند فرار كرده و در خانه هاي كوفه مخفي شدند و گروهي ديگر بسوي قصر حركت كردند و آنها هشت هزار نفر بودند در حالي كه آنان در ابتدا بيست هزار نفر بودند، و چون به قصر رسيدند مختار را در آنجا يافتند، پس وارد قصر شدند [1593] .مصعب با تعداد كمي از اهل بصره و بعضي از مردم كوفه كه به او پيوسته بودند به طرف سبخه حركت كردند، مهلب را در آنجا ديد، مهلب به او گفت: اين پيروزي چقدر گوارا است اگر محمد بن اشعث كشته نشده بود.گفت: راست مي گوئي [1594] .

محاصره ي مختار

مصعب قصر كوفه را- كه مختار و يارانش در آن پناه گرفته بودند- محاصره نمود و آب طعام را از آنان قطع نمود، مختار و كساني كه با او در قصر بودند گاهي بيرون مي آمدند و مختصري مي جنگيدند و دوباره به قصر باز مي گشتند، ولي بسيار ضعيف شده بودند، بعضي از زنان كه همسران آنها با مختار در قصر بودند گاهي مختصر آب و ناني مي آوردند و به ايشان مي رسانيدند، مصعب از آن آگاه شد و جلوي

آن را گرفت، كار بر مختار سخت شد و تشنگي ياران مختار را سخت در فشار قرار داده بود، مختار دستور داد مقداري عسل با آب چاههاي داخل قصر مخلوط كنند كه قابل [ صفحه 687] شرب شود [1595] .

پيشنهاد مختار به يارانش

مختار به يارانش گفت: اين محاصره هر روز از قدرت و توان ما مي كاهد، بيائيد بيرون رفته و مقاتله كنيم تا اگر كشته شديم با ذلت و خواري نباشد و سوگند بخدا من مأيوس نيستم، اگر شما تصديق كرديد خدا شما را نصرت دهد.آنها اظهار ضعف و عجز نمودند، مختار به آنان گفت: اما من سوگند بخدا كه دستم را هرگز به آنها ندهم و تسليم حكم آنان نگردم.عبدالله بن جعدة بن هبيره چون چنين ديد از قصر به زير آمد و نزد برخي از ياران خود رفته و مخفي گرديد [1596] .

مختار و سائب بن مالك

مختار به سائب بن مالك- هنگامي كه مختار از كوفه بيرون مي رفت، سائب جانشين او بود- گفت: نظر تو چيست؟سائب گفت: رأي شما چيست؟مختار گفت: واي بر تو من مردي از عرب هستم، ديدم عبدالله بن زبير حجاز را به تصرف خود درآورده و ابن نجده يمامه را در اختيار گرفته، و مروان شام را تحت سيطره دارد، من هم يكي همانند آنان هستم، با اين تفاوت كه من در صدد انتقام و خونخواهي خاندان پيامبر برآمدم و گروهي را كه مشاركت در ريختن خون آنان داشتند كشتم در حالي كه ديگران آن را فراموش كرده بودند، اگر تو نيت پاك و [ صفحه 688] خالصي نداري لااقل از حيثيت و شرف خود دفاع كن و با اين هدف و نيت مقاتله كن.سائب گفت: انا لله و انا اليه راجعون، چرا در راه پيشرفت همين هدف نجنگم؟ و من كاري نكرده ام اگر در راه حيثيت و حسبم جنگ كنم [1597] .

پيش بيني درست مختار

هنگامي كه مختار خواست از قصر بيرون آيد، به يارانش گفت: چون من كشته شوم شما را ذلت و ضعف و خواري فراگيرد، و اگر به حكم مصعب و يارانش تن در دهيد دشمنان شما آمده و هر كدام از شما را به انتقام خون كشته هاي خود مي كشند و شما شاهد كشته شدن دوستان خود خواهيد بود و آن وقت است كه مي گوئيد: اي كاش مختار را اطاعت كرده و به رأي او عمل نموده بوديم، اكر با من بيرون آئيد و به پيروزي نرسيد مرگ شما توأم با ذلت نخواهد بود، و در غير اين صورت شما فردا خوارترين افراد روي زمين خواهيد بود.

كشته شدن مختار

مختار چون ضعف و نافرماني ياران خود را ديد تصميم گرفت از قصر بيرون آمده و با سپاه مصعب مقاتله كند، كسي را نزد زوجه اش ام ثابت دختر سمرة بن جندب فرستاد و او مقداري عطر براي او ارسال داشت، آنگاه مختار غسل و حنوط نمود و آن عطرها را بر سر و صورتش ماليده و با نوزده نفر از يارانش كه سائب بن مالك اشعري نيز از جمله ي آنها بود بيرون آمد و روي به سپاهيان مصعب كرد و گفت: آيا امان مي دهيد مرا كه بيرون آيم؟آنان پاسخ دادند كه: بايد بر آنچه درباره ي تو حكم مي شود، تسليم باشي. [ صفحه 689] مختار گفت: هرگز من تسليم حكم شما نشوم.پس با سپاهيان مصعب وارد جنگ و مقاتله شد تا او را به قتل رساندند [1598] .مختار دو نفر از قبيله ي بني حنيفه كه برادر يكديگر بودند به نام طرفه و طراف فرزندان عبدالله بن دجاجه به قتل رساندند [1599] .يعقوبي نقل

كرده است كه: در آن ايام مختار شديدأ بيمار بود و زد و خوردهاي زيادي بين مصعب و مختار رخ داد كه اين درگيريها چهار ماه طول كشيد تا اينكه كم كم ياران مختار از اطراف او پراكنده شدند و بجز تعداد كمي از يارانش كسي با او باقي نماند، پس مختار به قصر آمده و مصعب با سپاهيانش او را محاصره كردند، و هر روز مختار و يارانش از قصر بيرون مي آمدند و محاربه مي كردند و سپس به قصر باز مي گشتند، پس يكي از روزها مختار از قصر بيرون آمد و جنگ سختي با سپاه مصعب نمود تا اينكه كشته شد، پس يارانش به قصر بازگشتند و در آن پناه گرفتند و تعداد آنها هفت هزار نفر بود، پس مصعب آنها را امان داد، عهدنامه نوشته و در آن تعهد نمود كه بهيچوجه متعرض پناه گرفتگان در قصر نشود.پس آنها را يك نفر يك نفر آورده و گردن زدند، و اين عذر و خيانت و شكستن عهد توسط مصعب يكي از خيانتهاي مشهور در اسلام است [1600] .و همانطور كه مختار پيش بيني مي كرد، شد؛ بجير بن عبدالله كه يكي از ياران مختار است پس از كشته شدن مختار به محاصره شدگان در قصر گفت: مختار ديروز پيشنهادي كرد و شما او را اطاعت نكرديد و بدانيد اگر تسليم حكم اين گروه شويد شما را همانند گوسفند ذبح خواهند نمود، شمشيرهاي خود را از نيام درآورده تا اگر [ صفحه 690] كشته شديد، كشته شدنتان با خواري و ذلت نباشد.آنان گفتند: مختار ما را امر كرد ما او را فرمان نبرديم، اكنون تو را

اطاعت كنيم؟!پس تسليم شدند و حكم آنان را پذيرفتند.مصعب، عباد بن حصين را فرستاد آنان را دست بسته بيرون آورد و در حالي كه آنها پشيمان شده بودند كه مختار را اطاعت نكردند، همه را كشتند.همچنين نقل شده است كه: كساني را كه در قصر پناه گرفته بودند بيرون آوردند و بر مصعب عرضه كردند، مصعب در ابتدا مي خواست آنهايي كه از نژاد عرب بودند آزاد و ديگران را به قتل برساند، ولي اصحاب او اين تصميم را نپذيرفته و خواهان كشتن همه ي آنها شدند [1601] .

بجير بن عبدالله

او كه از جمله موالي بود و با او جمع زيادي را نزد مصعب آوردند گفت: خدا ما را به اسارت و و تو را به عفو و گذشت مي آزمايد كه در يكي خشنودي و در ديگري خشم پروردگار است، هر كسي عفو كند خدا نيز از او درگذرد و او را عزيز گرداند، و هر كس عقوبت كند از قصاص در امان نخواهد بود.آنگاه گفت: اي پسر زبير! ما اهل قبله ي شما و بر دين شمائيم و از ترك و ديلم نيستيم و ما با اهل شهر خود مخالفت كرديم، يا اينكه ما اشتباه كرديم و يا ايشان، ما همانند ديگر مسلمين كه با يكديگر مقاتله كردند و پس صلح كرده و با هم متحد شدند، پس از ما گذشت كنيد و جوانمردي از خود نشان دهيد.اين سخنان دل مصعب و گروهي از سپاهيانش را نرم كرد و تصميم بر آزادي آنها گرفت [1602] . [ صفحه 691]

عبدالرحمن بن محمد بن اشعث

او امير سجستان از طرف حجاج شد، و چون حجاج جور و ستم كرد، عبد الرحمن و گروهي از علماء و صلحاء همدست شدند و با حجاج جنگيدند كه سرانجام لشكر عبد الرحمن شكست خود و خود او به ملك رتبيل پناه برد، و گفته شده كه او به مرض سل از دنيا رفت؛ و بعضي گفته اند عبد الرحمن خود را از قصر خرابي در نزديكي عراق بزير افكند و هلاك شد، و اين درسال 84 بوده است. (سير اعلام النبلاء 183 /4).عبد الرحمن از جاي برخاست و مصعب را مخاطب قرار داد و گفت: اگر مي خواهي ايشان را آزاد كني پس از ما دست

شسته و انتظاري نداشته باش، يا ما را بايد داشته باشي يا آنان را و گرنه ميان ما و آنان آشتي و صلح نخواهد بود.پس از او عبد الرحمن به سعيد برخاسته و همانند او سخن گفت و بزرگان كوفه نيز سخنان آن دو را تأييد كردند، پس مصعب فرمان قتل تمام آنها را صادر كرد، يكباره همه ي آنان فرياد برآوردند: اي پسر زبير! ما را مكش و براي جنگ با شاميان ما را جلوي ياران خود قرار ده، شما از ما بي نياز نخواهيد بود؛ ولي مصعب نپذيرفت.بجير بن عبدالله گفت: پس مرا جداي از ديگران بكشيد تا خون من با آنان مخلوط نگردد، زيرا آنان در تسليم نشدن، مرا اطاعت نكردند [1603] .

مسافر بن سعيد

او مصعب بن زبير را مخاطب ساخته گفت: در محكمه ي الهي چه پاسخ خواهي داد اي پسر زبير كه اين جمعيت انبوه كه اختيار خود را به دست تو سپردند، به قتل رساندي و حق ايجاب مي كرد كه كسي را جز در مقام قصاص نكشي؟ اگر تعدادي از ما گروهي از شما را كشته اند به همان تعداد از ما بكشيد و ديگران را آزاد كنيد، زيرا در [ صفحه 692] جمع ما كساني هستند كه در هيچ جنگي شركت نداشته بلكه در كوهپايه و روستاها مشغول جمع آوري ماليات بوده اند و راهها را امن مي نمودند.ولي مصعب و يارانش به سخنان مسافر هم گوش ندادند.پس مسافر گفت: زشت گرداند خدا روي كساني را كه به ايشان گفتم از يكي از كوچه ها حمله كنيم و جمعيت را متفرق ساخته و به قوم و قبيله ي خود ملحق گرديم ولي سخن مرا نشنيدند و اكنون بايد

همانند بردگان بميريم.پس به مصعب گفت: از تو مي خواهم كه خونم با خون اينان مخلوط نگردد؛ پس او را در كناري بردند و گردن زدند.تعداد كساني كه آنها را آورده و گردن زدند، بجز كساني كه در معركه ي جنگ از ياران مختار كشته شدند، ششهزار نفر بود [1604] .

توبيخ عبدالله بن عمر

مصعب بن زبير روزي عبدالله بن عمر را ملاقات كرد و بر او سلام كرد، او روي از مصعب برگرداند.مصعب گفت: من فرزند برادرت مصعب هستم.عبدالله گفت: آري تو همان كسي كه در يك روز هفت هزار نفر از اهل قبله و مسلمانها را كشتي، هر چه مي تواني عيش كن.مصعب گفت: اين گروه كه من آنان را كشتم مسلمان نبودند بلكه كفار و فاجر بودند.عبدالله او را گفت: سوگند بخدا اگر تو به تعداد اين مقتولين از گوسفنداني كه از مال پدرت به تو ارث رسيده بود كشته بودي، اين كار تو اسراف بود [1605] . [ صفحه 693]

زنان مختار

مصعب هنگامي كه اسيران را به قتل رساند، زنان مختار را احضار نمود، به ام ثابت دختر سمرة بن جندب- كه يكي از همسران مختار بود- گفت: عقيده ات درباره ي مختار چيست؟ام ثابت گفت: من چنان مي گويم كه تو درباره ي او مي گوئي. مصعب او را آزاد كرد.عمره دختر نعمان بن بشير انصاري را گفت: تو چه مي گوئي؟عمره گفت: خدا او را رحمت كند، او بنده ي صالح خدا بود [1606] .مصعب او را زندان كرد و به برادرش عبدالله بن زبير نامه نوشت: اين زن را عقيده بر آن است كه مختار پيامبر بوده است.عبدالله در پاسخ او نوشت: او را بكش.پس يكي از مأموران مصعب عمره را با سه ضربه به قتل رساند در حالي كه او فرياد مي زد و مي گفت: يا ابتاه.در آن هنگام برادر او ابان بن نعمان بن بشير به قاتل سيلي زد و به او گفت: اي ناكس! او را عذاب كردي تا در خون خود غلطيد و جان داد.آن مأمور، ابان را نزد

مصعب آورد و ماجرا را براي او بازگو كرد.مصعب گفت: او را رها كنيد زيرا منظره ي فجيعي را مشاهده كرده است! [1607] . [ صفحه 694]

بدن مختار

آنگاه مصعب امر كرد دستهاي مختار را جدا كرده و با ميخ به ديوار مسجد كوبيدند و همچنان باقي بود تا حجاج آمد و به آن دستها نظر كرد و از آن پرسش نمود، به او گفتند كه دستان مختار است، پس دستور داد آنها را از ديوار جدا كرده و پائين آوردند [1608] .

مدت امارت مختار در كوفه

مدت زمامداري مختار در كوفه يك سال و نيم بوده است [1609] .و هنگامي كه كشته شد 67 سال از عمرش سپري شده بود و كشته شدنش روز چهاردهم ماه رمضان سال 67 اتفاق افتاده است [1610] .

عروة بن زبير

چون مصعب، مختار را به قتل رساند و براي عبدالله بن زبير كه در مكه بود آن ماجراها را گزارش كرد و سر مختار را نزد او فرستاد، عروة بن زبير به ابن عباس گفت: مختار كذاب كشته شد و اين سر اوست.عبدالله بن عباس گفت: هنوز براي شما گردنه ي خطرناكي در پيش است كه اگر از آن بالا رفتيد، آن وقت است كه پيروز شده ايد. (و مراد عبدالله بن عباس از آن عبدالملك بن مروان بود كه در شام قدرت را در دست داشت) [1611] . [ صفحه 695]

عبدالله بن زبير

چون خبر قتل مختار به عبدالله بن زبير در مكه رسيد، به ابن عباس گفت: آيا خبر قتل كذاب به تو نرسيده است؟ابن عباس گفت: كذاب كيست؟عبدالله بن زبير گفت: پسر ابي عبيد.ابن عباس گفت: به من خبر قتل مختار رسيده است!عبدالله بن زبير گفت: گويا نام نهادن كذاب بر او را انكار مي كني، و براي قتل او ناراخت هستي؟ابن عباس گفت: او مردي بود كه كشندگان ما را كشت و خونخواهي كرد ما را و دلهاي ما را شفا بخشيد پس جزاي او را شماتت كنيم [1612] .

قبر مختار

قبر مختار متصل به ديوار شرقي مسجد كوفه است [1613] و هم اكنون در مجاورت قبر مسلم بن عقيل سلام الله عليه واقع شده است و با اينكه بيرون از محوطه ي مسجد كوفه مي باشد ولي محل ورود به آن از داخل مسجد است [1614] .

پاورقي

[1] «من به جهت ظلم و تجاوز و فساد و تفريح و اظهار كبر بيرون نيامدم بلكه خواهان اصلاح در امت جدم پيامبر و تحقق فريضه ي امر به معروف و نهي از منكر هستم».

[2] خدا مي خواهد تو را كشته ببيند.

[3] رسول خدا مرا به امري فرمان داده كه من در پي انجام آن خواهم گرفت.

[4] سوره ي كهف: 13.

[5] سوره ي غافر: 78.

[6] سوره ي نساء: 164.

[7] سوره ي هود: 120.

[8] سوره ي هود: 100.

[9] سوره ي طه: 99. [

[10] مفردات راغب 419.

[11] مصباح المتهجد 551 (زيارت اربعين).

[12] «اني لم احرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا ولا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي الله عليه و آله اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر». (بحار 329 /44). «من به جهت ظلم و تجاوز و فساد و تفريح و اظهار كبر بيرون نيامدم بلكه خواهان اصلاح در امت جدم پيامبر و تحقق فريضه ي امر به معروف و نهي از منكر هستم».

[13] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 249 /3.

[14] «قد عجبت من صبرك ملائكةالسموات». (زيارت ناحيه ي مقدسه).

[15] او لبابه دختر حارث بن حزن هلالي است و خواهر او ميمونه همسر رسول خداست و مي گويد او اول زني است كه بعد از خديجه به رسول خدا ايمان آورده است، و از عباس هفت فرزند به نام فضل و عبدالله و عبيدالله

و معبد و قثم و عبد الرحمن و دختري هم به نام ام حبيبه داشته است. (الاستيعاب 1907 /4.

[16] مستدرك الصحيحين 127 /3.

[17] «تقتله الفئه الباغية من بعدي لا انالهم الله شفاعتي».

[18] حياة الامام الحسين 27 /1. و در امالي شيخ صدوق، مجلس 28، حديث 5 آمده است كه: پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم حسين عليه السلام را بعد از ولادت به صفيه دختر عبدالمطلب داد در حالي كه مي گريست و مي فرمود: خدا لعنت كند جماعتي را كه تو را مي كشند اي فرزندم؛ و سه بار اين سخن را گفت. صفيه عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت چه كسي او را مي كشد؟ فرمود: «بقية الفئة الباغية من بني امية». در امالي «بقية الفئة الباغية» ضبط شده است ولي ظاهرا بايد «تقتله الفئة الباغية» باشد.

[19] كشف الغمه 3 /2 و 4.

[20] كشف الغمه 4 /2.

[21] اسد الغابه 11 /2.

[22] تاريخ الخلفاء 188.

[23] بحارالانوار 239 /43.

[24] مختصر تاريخ ابن عساكر 117 /7.

[25] مختصر تاريخ ابن عساكر 118 /7.

[26] سوره ي شوري: 23.

[27] عمده ي ابن بطريق 50.

[28] سوره ي احزاب: 33.

[29] صحيح مسلم 130 /7.

[30] «اللهم هولاء اهل بيتي فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا».

[31] مختصر تفسير ابن كثير 94 /3.

[32] سوره ي آل عمران: 61.

[33] تفسير فخررازي 80 /8؛ مختصر تقسير ابن كثير 289 /1؛ طبقات ابن سعد، ترجمه ي امام حسين 29؛ و در تفسير محمع البيان 452 /2 آمده است: مفسران اجماع كرده اند كه مراد از «ابناءنا» حسن و حسين عليها السلام هستند.

[34] «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة». (طبقات ابن سعد، ترجمه ي امام حسين 28).

[35] «حسين مني و انا منه احب الله من احب حسينا». (طبقات ابن

سعد، ترجمه ي امام حسين 27).

[36] «من احب الحسن و الحسين فقد احبني و من ابغضهما فقد ابغضني». (طبقات ابن سعد، ترجمه ي امام حسين 26).

[37] كنزالعمال 671 /13 ح 37711.

[38] مختصر تاريخ ابن عساكر 128 /7.

[39] امالي شيخ صدوق، مجلس 29، حديث 3؛ و البداية و النهاية 216 /8 با تفاوت مختصري همين خبر را از ام سلمه نقل كرده است.

[40] مسند احمد بن حنبل 75 /1.

[41] دلائل النبوة ابي نعيم 554 /2، حديث 493.

[42] معجم كبير طبراني 114 /3، حديث 2817.

[43] ارشاد شيخ مفيد 32 /2؛ انساب الاشراف 151 /3.

[44] انساب الاشراف 151 /3

[45] «مرج عذراء» قريه اي است نزديك دمشق كه حجر بن عدي در آنجا شهيد و قبر او نيز در آنجاست (معجم البلدان 91 /4).

[46] تاريخ يعقوبي 230 /2؛ كامل ابن اثير 472 /3.

[47] تاريخ يعقوبي 231 /2.

[48] كامل ابن اثير 472 /3.

[49] تاريخ يعقوبي 231 /2.

[50] عمرو بن الحمق نزد بسيارِي از قبيله خزاعه است. او بعد از عام حديبيه و يا در حجة الوداع نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم آمد و اسلام آورد و از اصحاب او گرديد و احاديثي را از او فراگرفت، سپس از جمله شيعيان علي عليه السلام گرديد و در كوفه سكونت كرد و در جنگهاي جمل و صفين و نهروان حضور داشت، و بعد از شهادت علي عليه السلام به حجر به عدي كه ياران علي عليه السلام را رهبري مي كرد كمك نمود، و پس از قتل حجر كوفه را به طرف موصل ترك نمود و در آنجا ساكن غاري گرديد، عامل موصل كسي را به طلب او فرستاد و سر او را از تن

جدا ساخته نزد زياد فرستاد كه او نيز دستور داد سر را از بلدي به بلد ديگر حمل كردند تا به نزد معاويه بردند، و اين اولين سري بود كه در اسلام از شهري به شهر ديگر حمل گرديد. (الستيعاب 173 /3). و اردبيلي نقل كرده است كه سر او را به دستور معاويه بر نيزه نصب كردند (جامع الرواة 620 /1).

[51] تاريخ يعقوبي 232 /2.

[52] كامل ابن اثير 444 /3.

[53] كامل ابن اثير 53 /3؛ و يعقوبي در تاريخ خود 228 /2 بيعت گرفتن براي يزيد را بدون ذكر تاريخ بعد از وفات حسين بن علي ذكر كرده است.

[54] او فرزند ابي بكر و مادرش ام رومان است، او و عايشه ابويني هستند. وي در جنگ بدر و احد با مشركين بوده سپس اسلام آورد، و در جنگ جمل همراه خواهرش عايشه بوده است. چون معاويه مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود او گفت: «اهر قلية اذا مات كسري كان كسري مكانه» بخدا سوگند چنين نخواهم كرد. معاويه يكصد هزار درهم برايش فرستاد، او نپذيرفت و گفت: دينم را به دنيا بفروشم؟، پس بسوي مكه بيرون رفت و بين راه در گذشت. (الاستيعاب 826 /2).

[55] «ما الخيار اردتما لامة محمد و لاكنكم تريدون ان تجعلوها هرقلية كلما مات هرقل قام هرقل».

[56] كامل ابن اثير 506 /3.

[57] او مغيره بن شعبة بن ابي عامر از قبيله ي ثقيف است، وي در سالي كه جنگ خندق رخ داد اسلام آورده است، او قدي بلند داشت و داراي هيبت بوده و يك چشم خود را در واقعه ي يرموك از دست داده بود، و از طرف عمر و

بعد از او عثمان والي بر كوفه گرديد، و در جنگ صفين عزلت گزيد، و بعد از قصه ي حكمين به معاويه پيوست و معاويه امارت كوفه را به او داد. در سال 50 و يا 51 هجري در كوفه درگذشت. (الاستيعاب 1446 /4.

[58] «لقد وضعت رجل معاوية في عرز بعيد الغاية علي امة محمد وفتقت عليهم فتقا لا يرتق ابدا».

[59] كامل ابن اثير 503 /3 و 504.

[60] انساب الاشراف 153 /3.

[61] او را زياد بن سميه مي خوانند چون پدر او معلوم نبود كه چه كسي است، مادر او كنيز حارث بن كلده طبيب مشهور عرب است؛ او را گاهي زيد بن ابيه و گاهي زيد بن امه مي نامند، و چون معاويه او را به پدر خود ملحق كرد او را زياد بن ابي سفيان گفتند.در سال ولادت او اختلافي وجود دارد كه آيا قبل يابعد از هجرت بوده است.عمر او را ولايت داد بر صدقات بصره وگفته شده كه كاتب ابو موسي اشعري بوده است.

[62] «الولد للفراش و للعاهر الحجر».

[63] بر اساس آنچه ذكر كرديم مرا از «سفيه جاهل» مغيره بن شعبه مي باشد. علي عليه السلام به عمار بن ياسر هنگامي كه با مغيره بن شعبه بحث و گفتگو مي كرد فرمود «دعه يا عمار فانه لم ياخذ من الدين الا ما قاربه من الدنيا و علي عمد لبس علي نفسه ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته». (نهج البلاغه كلمات قصار شماره 405 (. ترتيب اثر دادي **صفحه=52

[64] الامة و السياسة 155 /1.

[65] انساب الاشراف 153 /3.

[66] «تابعين» به كساني اطلاق مي شود كه پيامبر را درك نكرده ولي اصحاب آن حضرت را ديده اند.

[67] صحابي از نظر جمهور اهل حديث به

كسي گفته مي شود كه پيامبر را ديده و اسلام آورده است، و بعضي گفته اند از پيامبر روايت هم كرده باشد. (سفينة البحار- صحب).

[68] كتاب سليم بن قيس 206.

[69] ضحاك بن قيس قبل از وفات رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم متولد شده است و از طرف معاويه بعد از زياد چهار سال امير كوفه بود. او با معاويه بود تا هنگام مردن معاويه و بر جسد او نماز گزارد و تا آمدن يزيد، او جانشين معاويه بود. پس از معاويه، با يزيد و فرزند او معاويه بود. چون حكومت به مروان رسيد، او با اكثر مردم شام با عبدالله بن زبير بيعت نمود و در «مرج راهط» باسپاه مروان جنگيد و كشته شد. (الاستيعاب 774 /2).

[70] كامل ابن اثير 508 /3؛ مروج الذهب 27/3 با كمي اختلاف.

[71] العقد الفريد 162 /4.

[72] كامل ابن اثير 508 /3.

[73] كامل ابن اثير 509 /3؛ ولي ابن كثير در البداية و النهاية 60 /8 از مروان نقل مي كند كه گفت: بعد از قتل حجر بن عدي من به معاويه بر عايشه وارد شديم و عايشه به معاويه گفت: نترسيدي اينگونه بر من وارد شدي؟ ممكن است من كسي را به قتل تو دستور داده باشم. معاويه گفت: من در خانه امان هستم.

[74] العقدالفريد 162 /4.

[75] «شبها را مي بينم كه در كاستن وجودم مي كوشد، پاره اي از من گرفته و پاره ي ديگري را رها مي كند».

[76] «اي كاش كه در راه رسيدن به سلطنت و حكومت تلاشي نكرده بودم و اي كاش در رويارويي با لذات دنيا همانند نابينايان بودم، و حالت كسي را داشتم كه بهره ي او از دنيا لباسي كهنه

و خوراكي ناچيز است و با اين حال با اهل قبور ديدار مي كردم».

[77] مروج الذهب 49 /3؛ ابن كثير در البداية النهاية 151 /8 همين اشعار را باضافه ي ابياتي با كمي اختلاف آورده است.

[78] ميثم تمار از خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بلكه از حواريين آن حضرت است كه به او به مقدار استعدادش علم آموخته و از جمله زهاد و عباد است. او عبدي بود كه آن حضرت او را خريد و آزاد نمود. عبيدالله بن زياد او و مختار را پس از شهادت مسلم بن عقيل دستگير و زنداني نمود، كه ميثم در زندان به مختار گفت: تو خونخواهي حسين عليه السلام را مي نمائي و عبيدالله را كه مرا خواهد كشت به قتل مي رساني. و همينگونه نيز شد، ابن زياد او را مقابل خانه ي عمرو بن حريث به دار آويخت و شهادت او قبل از آمدن حسين عليه السلام به عراق به ده روز بوده است. (نفس المهموم 126 با اختصار).

[79] جلاء العيون شبر 104 /2.

[80] العقد الفريد 164 /4.

[81] جاء البريد بقر طاس يحث به فاوجس القلب من قرطاسه فزعا قلنا لك الويل ماذا في صحيفتكم قالوا: الخليفة امسي مثبتا وجعا.

[82] الاستيعاب 1419 /3.

[83] البداية و النهاية 153 /8.

[84] ميسون بنت بحدل از قبله ي بني كلب است كه پيش از اسلام مسيحي بودند. يزيد در چنين قبيله اي كه هنوز به افكار و عادات مسيحيت پايبند بودند، تربيت شد، علاوه بر اين به نظر جمعي از مورخان، بعضي از استادان يزيد مسيحي بوده اند. (پرتوي از عظمت حسين 264).

[85] تاريخ يعقوبي 241 /2.

[86] «شكيبا باش اي يزد كه از كريمي مفارقت نمودي، و آنكس

را كه به تو ملك داد، سپاس بگزار».

[87] مقتل الحسين مقرم 127.

[88] العقدالفريد 164 /4.

[89] از اين خبر ظاهر است كه يزيد مي دانست مردم عراق با او بيعت نخواهند كرد و بين او و مردم عراق درگيري و نزاع رخ خواهد داد چه آنكه شيعيان علي عليه السلام در كوفه بودند، و احتمالا اين خواب ساختگي بر همين اساس و آگاهي طراحي شده بود.

[90] مقتل الحسين مقرم 128.

[91] تاريخ يعقوبي 241 /2.

[92] محدث قمي در نفس المهموم 66 نقل كرده است كه اين روايت كه در آن نام عبد الرحمن بن ابي بكرآمده، صحيح نيست زيرا كه او قبل از معاويه از دنيا رفته بود؛ ولذا بلاذرِي در انساب الاشراف 155/3 عبد الرحمن بن ابي بكر را ذكر نكرده است.

[93] مثيرالاحزان ابن نما 23.

[94] البداية النهاية 156 /8.

[95] مقتل الحسين مقرم 129.

[96] زيرا من در خواب ديدم كه منبر معاويه واژگون و خانه ي او در آتش مي سوزد. (مثيرالاحزان 24).

[97] ازاين گفتار امام عليه السلام كه فرمود: من جوانهايم را جمع مي كنم و آنهارا بر درب قصر مي نشانم، و در خود قدرت سرپيچي از بيعت با يزيد را مي بينم پيدا است كه آن بزرگوار هرگز تصميم بر سازش با يزيد نداشته است.

[98] كامل ابن اثير 14 /4.

[99] «ما كنت ابايع ليزيد». [

[100] مناقب ابن شهر آشوب 88 /4.

[101] ارشاد شيخ مفيد 33 /2.

[102] «علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد، و يحك يا مروان اتامرني ببيعة يزيد و هو رجل فاسق».

[103] سوره ي احزاب: 33.

[104] الفتوح 24 /5؛ حياة الامام الحسين 256 /2.

[105] مناقب ابن شهرآشوب 88 /4.

[106] «و ان لك في الجنة درجات ال

تنالها الا بالشهادة».

[107] امالي شيخ صدوق، مجلس 30، حديث 1؛ عوالم العلوم 16 /17.

[108] حياة الامام الحسين 261 /2.

[109] شعر از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است.

[110] او فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام است، و «حنفيه» لقب مادر اوست، نام مادرش خوله مي باشد. از حضرت رضا عليه السلام نقل شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: محمدها ابا دارند كه خدا عصيان شود، سؤال شد: اين محمدها كيانند؟ فرمود: محمد بن جعفر و محمد بن ابي بكر و محمد بن ابي حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين ابن حنفيه. و اما تخلف او از امام حسين عليه السلام و نيامدن او با آن حضرت شايد به جهت عذري بوده، علامه رحمة الله گفته: محمد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر و امثال آنها جلالت و شأنشان بالاتر از آن است كه اعتقاد بر خلاف حق داشته باشند. (تنقيح المقال 112 /3).

[111] بحارالانوار 329 /44.

[112] ارشاد شيخ مفيد 34 /2.

[113] فقال الحسين عليه السلام: «يا اخي و الله لو لم يكن ملجا و لا ماوي لما بايعت يزيد بن معاوية».

[114] بحارالانوار 329 /44.

[115] كافي 304 /1.

[116] «كشته ي كربلا كه از آل هاشم است، سران قريش را خوار و ذليل نمود پس آنها ذليل گشتند».

[117] مقتل الحسين مقرم 137. و در «الامام الحسين و اصحابه» 111 از قول عمات آن حضرت اشعار ديگري را نيز نقل نموده است.

[118] دلائل الامامة 74.

[119] «ان لك في الجنة درجة لا تنالها الا بالشهداة».

[120] مقتل الحسين خوارزمي 170.

[121] «يقتل ولدي الحسين عليه السلام بارض العراق في ارض يقال لها كربلاء».

[122] مسلما امام عليه السلام در اين اشاره براي ام سلمه پرده از روي كار برداشته

و او به چشم خويش آنچه را كه بايد ببيند، ديده است.

[123] بحارالانوار 332 /44.

[124] «نفرمن آل محمد ينزلون هاهنا».

[125] الاخبار الطوال 253.

[126] كامل ابن اثير 38 /4.

[127] كامل ابن اثير 39 /4.

[128] دلائل الامامة 74.

[129] سيد ابن طاووس نقل كرده است كه امام حسين عليه السلام روز سه شنبه سوم ذيحجه از مكه عازم عراق گرديد (الملهوف 25). و سيوطي، خروج امام از مكه به عراق را بدون تعيين روز، عشر ذيحجه ذكر كرده است (تاريخ الخلفاء 207).

[130] انساب الاشراف 160 /3.

[131] مقتل الحسين مقرم 165.

[132] تظلم الزهراء 153.

[133] «ما بمكة و المدينة عشرون رجلا يحبنا». (شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 104 /4).

[134] آنچه در اين متن آمده و در افواه نيز مشهور است كه امام عليه السلام حج را تبديل به عمره نمودند، جاي تأمل و بررسي است و تحقيق بيشتري را مي طلبد، زيرا با توجه به علم امام عليه السلام از اينكه نمي تواند حج را به پايان برساند چگونه در روز هشتم، احرام حج بسته و بعد آن را به عمره تبديل كرده است؟ اولا: امام، عمره را در ماه شعبان بجاي آورده، و چون عمره در غير ماههاي حج قرار گرفته اگر بخواهد حج تمتع بجاي آورد، آن عمره كافي نيست و بايد از ميقات در ماههاي حج احرام بسته و عمره ي تمتع بجاي آورد. صاحب جواهر مي گويد: كسي كه عمره ي مفرده را در غير ماههاي حج (شوال و ذيقعده و ذيحجه) بجاي آورد، جايز نيست حج تمتع بجا آورد، زيرا عمره ي تمتع داخل در حج است و در غير ماههاي حج واقع نمي شود (جواهر الكلام 462 /20).

[135] حياة الامام الحسين 16 /3.

[136] ارشاد

شيخ مفيد 34 /2.

[137] سوره ي قصص: 21.

[138] ارشاد شيخ مفيد 35 /2.

[139] در كامل ابن اثير جريان ملاقات امام عليه السلام با عبدالله بن مطيع را هنگام رفتن به مكه ذكر كرده است ولي خواهد آمد كه ديگر مورخان مثل شيخ مفيد اين ملاقات را هنگام آمدن از مكه بسوي عراق مي دانند. بعضي احتمال داده اند كه دو ملاقات انجام گرفته با دو نفر متفاوت: هنگام رفتن به مكه با عبدالله بن مطيع و هنگام رفتن به عراق با عبدالله بن ابي مطيع. (الامام الحسين و اصحابه 163).

[140] كامل ابن اثير 19 /4.

[141] سوره ي قصص: 22.

[142] ارشاد شيخ مفيد 35 /2.

[143] «ينصب حبالة الدين الصطفاء الدنيا».

[144] حياة الامام الحسين 310 /2.

[145] مقتل الحسين مقرم 140.

[146] سليمان بن رزين از مواليان امام حسين عليه السلام است كه آن حضرت اورا بسوي روساي اخماس بصره فرستاد و منذر بن جارود يكي از آنهاست كه فرستاده ي امام را به گمان اينكه دسيسه ي عبيدالله است به نزد عبيدالله برد، پس عبيدالله دستور داد او را بقتل رساندند و بر منبر رفت و مردم را تهديد كرد و عازم كوفه گرديد تا حسين بر او سبقت نگيرد. (ابصارالعين 53).

[147] «اما بعد فان الله اصطفي محمدا صلي الله عليه وآله وسلم من خلفه و اكرمه بنبوته و اختاره لرسالته ثم قبضه اليه و قد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به، و كنا اهله و اولياءه و ورثته و احق الناس بمقامه في الناس فاستاثر علينا قومنا بذلك فرضينا و كرهنا الفرقه و احببنا العافية و نحن نعلم انا احق بذلك المستحق علينا ممن تولاه و قد بعثت رسولي اليكم بهذا الكتاب

و انا ادعوكم الي كتاب الله و سنة نبيه فان اميتت و البدعة قد احييت، فان تسمعوا قولي اهدكم الي سبيل الرشاد». (تاريخ طبري 200 /6؛ حياة الامام الحسين 322 /2.

[148] «فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون» (سوره ي روم: 60).

[149] سير اعلام النبلاء 200 /3.

[150] ظاهرأ مراد از صخر بن قيس همان احنف بن قيس است، زيرا اخنف دو نام ديگري نيز دارد: صخر و ضحاك. او در جنگ جمل شركت نكرد. (الكني و الالقال 12 /2).

[151] نفس المهموم 87.

[152] «آمنك الله من الخوف واعزك و ارواك يوم العطش الاكبر».

[153] الملهوف 17؛ مقتل الحسين مقرم 141.

[154] مامقاني در رجال، نام پدرش را منقذ و يا سعيد ذكر كرد است و مي گويد: «ماريه بنت منقذ او سعيد العبدية»، شيعه ي امامي بوده و زني متقيه و پرهيزگار و خانه ي او مركز اجتماعات شيعه و گفتگوهاي آنان بوده است. (تنقيح المقال 83 /3). همچنين در كتاب كامل ابن اثير 21 /4 اشاره شده است كه اين زن از قبيله ي عبدالقيس بوده و از پيروان راستين امام عليه السلام بشمار مي رفت.

[155] كامل ابن اثير 21 /4.

[156] حياة الامام الحسين 328 /2.

[157] سوره ي يونس: 58.

[158] نفس المهموم 92 به نقل از طبري.

[159] سليمان بن صرد از بزرگان شيعه در كوفه و از فرماندهان نهضت توابين بود كه در «عين الورده» شهيد گشت، شيخ طوسي در رجال خود او را از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بشمار آورده، و شهادت او در سال 65 رخ داده است. (تنقيح المقال 63 /).

[160] عبدالله بن مسمع همداني سبعي از مبارزان بنام نهضت توابين بوده است (ابصارالعين 14).

[161] عبدالله بن وال

از اشراف كوفه و از جمله ي فقهاء و عباد بوده است، او از توابين بوده است كه در «عين الورده» با سليمان بن صرد به شهادت رسيد. (نفس المهموم 569).

[162] قيس بن مسهر صيداوي از ياران امام حسين عليه السلام و از شهداي بنام كربلاست كه در همين كتاب از ماجراي شهادتش با خبر خواهيد شد.

[163] عبد الرحمن در روز دوازدهم ماه رمضان همراه با پنجاه و سه نامه از اهالي كوفه در مكه خدمت امام رسيد و از شهداي كربلاست. (ابصارالعين 77).

[164] هاني بن هاني سبيعي از قبيله ي همدان كه فعالانه در نهضت توابين شركت داشته است. (ابصارالعين 14).

[165] سعيد بن عبدالله حنفي نيز از شهداي كربلاست.

[166] نياز شديد اهالي كوفه به دعوت از امام هنگامي آشكار مي شود كه با در نظر گرفتن زماني كه صرف نوشتن نامه ها شده و خطراتي كه طبعأ در كمين مخالفان حكومت اموي، خصوصأ پيك هاي اعزامي بوده است، ظرف پنج روز به شهادت تاريخ تعداد دوازده هزار نامه براي امام عليه السلام ارسال گردد كه در همه ي اين نامه ها بر بيزاري مردم از حكومت اموي و عدم بيعت اهالي كوفه با يزيد و دعوت از امام براي رفتن به كوفه تأكيد شده است كه ظاهرا حجت را بر امام عليه السلام تمام كرده باشند.

[167] ابصارالعين 4.

[168] ارشاد شيخ مفيد 37 /2.

[169] تاريخ يعقوبي 241 /2.

[170] الملهوف 15.

[171] «فلعمري ما الامام الا الحاكم الكتاب القائم بالقسط الدائن بدين الحق الحابس نفسه علي ذات الله و السلام».

[172] ارشاد شيخ مفيد 38 /2؛ تاريخ طبري 198 /6.

[173] ابن قبيبه مادر او را «نبطيه» ذكر كرده و «نبط» گروهي بودند كه در اواسط بلاد

عرب در كنار جبل «اجا» و «سلمي» كه قبيله ي طي نيز در آنجا سكونت داشتند، زندگي مي كردند، سپس به سرزمين عراق روي آوردند و در آنجا اقامت گزيدند. نام مادر حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه را ابوالفرج «علية» ذكر كرده است. (الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 42).

[174] الملهوف 31.

[175] مقتل الحسين مقرم 145 به نقل از مقتل الحسين خوارزمي 196 /1.

[176] ارشاد شيخ مفيد 39 /2؛ مقتل الحسين مقرم 146.

[177] آنچه در متن آورديم يعني «بطن الخبيت» بر اساس نقل ابن اثير است؛ و بعضي آن را «بطن الخبت» و يا «مضيق الخبت» ذكر كرده اند چنانچه در ارشاد 40 /2 آمده است.

[178] كامل ابن اثير 21 /4.

[179] بعضي از اهل تحقيق برآنند كه به ظن قوي نامه ي مسلم از بين راه و جواب امام عليه السلام به او صحت ندارد و از موارد ساختگي است، و براي اثبات ساختگي بودن آن اين وارد را ذكر كرده اند: 1- مضيق الخبت چنانچه حموي در معجم البلدان نقل كرده است مكاني است بين مكه و مدينه در حالي كه از روايت استفاده مي شود كه مسلم آن دو راهنما را از مدينه اجير نمود، و اين حادثه بين مدينه و عراق اتفاق افتاده، نه بين مكه و مدينه.2- اگر مكاني بين مدينه و عراق به اين نام وجود داشت كه حموي ذكر نكرده، توقف مسلم در آنجا و فرستادن نامه براي امام و آمدن پاسخ بيشتر از ده روز بطول مي انجاميد، در حالي كه مورخين فاصله ي زماني حركت مسلم از مكه و ورودش به كوفه را بيست روز ذكر كرده اند، و محال بنظر مي رسد كه بتوان فاصله ي مكه تا كوفه را

در مدت ده روز طي كرد. 3- در اين نامه به مسلم سلام الله عليه نسبت ترس داده شده است و اين با توثيق مسلم و بزرگواري و مبرز بودن او در فضل، متناقض است. 4- نسبت دادن ترس به مسلم با سيره اي كه از او سراغ داريم منافات دارد زيرا شجاعت او اهل خرد را متحير نموده بلكه او شجاعترين مرد هاشمي بعد از ائمه اهل بيت است، چنانچه بلاذري او را شجاعترين بني عقيل دانسته است. بنابراين بايد اين نامه را جعلي دانست كه خواسته اند با انتساب ترس به حضرت مسلم، شخصيت اين بزرگ مرد را كه از مفاخر امت اسلامي بشمار مي رود پايين بياورند (حياة الامام الحسين 343 /2).

[180] ارشاد شيح مفيد 40 /2.

[181] مروج الذهب 54 /3.

[182] تاريخ طبري 199 /6.

[183] مقتل الحسين مقرم 147.

[184] حياة الامام الحسين 345 /2.

[185] الملهوف 16.

[186] جمعي از مورخين تعداد بيعت كنندگان با مسلم را هجده هزار نفر نوشته اند (ارشاد شيخ مفيد 41 /2) و گروهي ديگر تعداد اين افراد را بيست و هشتهزار نفر ذكر كرده اند (نفس المهموم 95). برخي از تعداد بيست و هشتهزار نفر سخن به ميان آورده اند، گروهي از آمار سي هزار ياد كرده اند (حياة الامام الحسين 347 /2 به نقل از تاريخ ابي الفداء و دائرة المعارف و جدي). و در حديثي ديگر اين تعداد را بالغ بر چهل هزار نفر نوشته اند (حياة الامام الحسين 437 /2 به نقل از شرح شافيه ابي فراس).

[187] نفس المهموم 83.

[188] حياة الامام الحسين 345 /2.

[189] بحارالانوار 336 /44؛ البداية و النهاية 163 /8.

[190] مثير الاخزان 32.

[191] كامل ابن اثير 22 /4.

[192] ارشاد شيخ مفيد 41 /2.

[193]

سرجون بن منصور از نصاراي شام بود كه معاويه او را در تقويت و مصلحت حكومت خود بكار گرفته بود و پدرش منصور از طرف هرقل قبل از فتح شام مسئوليت بيت المال را بر عهده داشت، پسر سرجون نيز در دولت اموي داراي پست و مقامي بود با اينكه عمر بن الخطاب دستور داده بود كه از استخدام افراد مسيحي خودداري كنند مگر آنكه مسلمان شوند. (پاورقي مقتل الحسين مقرم 148).

[194] مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه، و قتيبه پدر مسلم، و مسلم پدر عبدالله صاحب كتاب معروف «الامامة و السياسة» است (نفس المهموم 87).

[195] كامل ابن اثير 22 /4.

[196] همين جمله، كينه ي قبلي يزيد نسبت به عبيدالله را آشكار مي كند.

[197] رفعت و حاوزت السحاب وفوفه فما لك الا مرقب اشمس مقعد.

[198] مقتل الحسين مقرم 148.

[199] حياة الامام الحسين 355 /2.

[200] كامل ابن اثير 23 /4.

[201] شريك بن عور از خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و در جنگ جمل و صفين در خدمت آن حضرت بوده است. ابوالفرج گفته است كه عبيدالله بن زياد او را گرامي مي داشت. شريك در تشيع بسيار شديد و محكم بود. صاحب مناقب او را همداني دانسته و ديگر مورخين او را حارثي گفته اند. (تنقيح المقال 84 /2 به اختصار) شريك در پيروي از علي عليه السلام ثابت قدم بود و در جنگ صفين همراه با عمار شمشير مي زد و سخنانش با معاويه در كتب تاريخ ثبت است. (نفس المهموم 96). نوشته اند كه: به جهت شخصيت و شرافتي كه شريك بن اعور داشت، عبيدالله بن زياد از طرف معاويه او را به حكومت كرمان گماشته بود و او با

هاني بن عروه دوستي و مصاحبت داشت. (مقتل الحسين مقرم 152).

[202] مقتل الحسين مقرم 149.

[203] مثير الاحزان 30.

[204] بحارالانوار 340 /44.

[205] قصر دارالاماره ي كوفه از بناهاي قديمي اسلامي است كه توسط سعد بن ابي وقاص بنا گرديده است.

[206] ارشاد شيخ مفيد 44 /2.

[207] اعلام الوري 222.

[208] سوره انعام: 164.

[209] الفتوح 67 /5.

[210] مثير الاحزان 30.

[211] «عرفاء» جمع عريف و به كسي گفته مي شود كه مسئوليت گزارش امر مردم و قبيله را به سلطان دارد. (مجمع البحرين- عرف).

[212] «زاره» موضعي است در عمان، و تبعيدگاه مرقع بن ثمامه اسدي بود. مرقع در كربلا با امام حسين عليه السلام بود و چون تيرهاي او تمام شد با شمشير جنگ مي كرد، بعضي از افراد قبيله ي او كه در لشكر عمر بن سعد بودند او را امان دادند، و او بسوي آنان رفت، عمر بن سعد چون اسرا را به كوفه آورد و خبر مرقع بن ثمامه را به عبيدالله داد، عبيدالله او را به «زاره» تبعيد نمود.

[213] كامل ابن اثير 24 /4؛ ارشاد شيخ مفيد 45 /2.

[214] هاني بن عروه مذحجي، مردي بود كه در تشيع گامي استوار داشت و از قراء بنام و اشراف كوفه بشمار ميرفت و رهبري تعداد زيادي از مردم را بر عهده داشت، هنگامي كه سوار مي شد چهار هزار نفر سوار و هشتهزار نفر پياده همراه او بودند و چون هم پيمانان خود را از قبيله ي كنده فرامي خواند سي هزار نفر گرد او جمع مي شدند. او از خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بشمار ميرفت و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود و محضر رسول خدا را درك كرده بود

و از صحابه ي آن حضرت بشمار ميرفت و از عمر او در روزي كه به دست عبيدالله بن زياد به شهادت رسيد، نود سال مي گذشت. (مقتل الحسين مقرم 151).

[215] بحارالانوار 341 /44.

[216] الملهوف 19.

[217] مناقب ابن شهر آشوب 91 /4.

[218] مقاتل الطالبين 97.

[219] نفس المهموم 96.

[220] كامل ابن اثير 26 /4.

[221] ما تنظرون بسلمي لا تحيوها حيوا سليمي و حيوا من يحييها هل شربة عذبة اسقي علي ظما و لو تلفت و كانت منيتي فيها و ان تخشيت من سلمي مراقبة فلست تامن يوما من دواهيها.

[222] مقتل الحسين مقرم 152.

[223] نفس المهموم 97.

[224] «ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمن». و در كامل ابن اثير 27 /4 آمده است كه: «فلا يفتك مؤمن بمؤمن».

[225] مقاتل الطالبيين 99.

[226] مثير الاخزان 32.

[227] قبر زياد بن ابيه- پدر عبيدالله- در «ثويه» بوده و آنجا مكاني است نزديك كوفه، و مغيره و ابوموسي اشعري در همانجا دفن شده اند، و گفته شده است كه اين مكان زندان نعمان بوده است (مراصد الاطلاع 302 /1).

[228] كامل ابن اثير 27 /4.

[229] ولي چنانچه خواهد آمد عبدالله بن يقطر نامه از امام عليه السلام براي مردم كوفه مي آورد كه دستگير و كشته شد.

[230] مناقب ابن شهر آشوب 93 /4.

[231] ابن نما نقل كرده است كه عبيدالله بن معقل گفت: خود را بعنوان مردي از اهل حمص معرفي كن و بگو كه براي بيعت و بخشيدن مال آمده ام. (مثير الاحزان 32).

[232] او مسلم بن عوسجه بن سعد بن ثعلبه، از اصحاب رسول خداست. محمد بن سعد در «طبقات» آورده است كه او مردي شجاع و از نامداران در جنگها و فتوحات بوده است، و

او مردي عابد و قاري قرآن و متنسك بوده و در كربلا با امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد. تنقيح المقال 214 /3).

[233] مقتل الحسين مقرم 153.

[234] حياة الامام الحسين 271 /2.

[235] پدر او اشعث بن قيس از قبيله ي كنده مي باشد، ابوبكر خواهر خود ام فروة را به او تزويج كرد و اميرالمؤمنين علي عليه السلام او را لعنت نمود. ابن ابي الحديد مي گويد: هر فسادي كه در خلافت اميرالمؤمنين رخ داد و هر اضطرابي بوجود آمد، اصل و ريشه ي آن اشعث بوده است. كليني از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: اشعث بن قيس در خون اميرالمؤمنين شريك بود و دختر او جعده امام حسن عليه السلام را زهر داد و محمد بن اشعث در خون امام حسين شريك بود (الكني الالقاب 34 /2).

[236] او عمرو بن حجاج زبيدي رئيس قبيله ي «زبيد» و در ميان قبيله ي خود داراي شرف و عزتي بوده است و در جنگها نيز از او ياد مي شده است (ابصار العين 19).

[237] كامل ابن اثير 37 /4.

[238] «اتتك بحائن رجلاه».

[239] «من مي خواهم او را اكرام كنم و او قصد كشتن مرا دارد، به من بگو كه بهانه ي تو در اين بي لطفي نسبت به كسي كه دوست توست چيست؟».

[240] ارشاد شيخ مفيد 47 /2.

[241] مثير الاخزان 33.

[242] مروج الذهب 7 /3.

[243] حياة الامام الحسين 374 /2، و در آن مسلم بن عمر آمده است، و لكن در كتاب «الفتوح» كه از آن نقل شده و بيشتر مصادر مسلم بن عمرو درج شده است.

[244] «حروراء» به قصر و مد در اصل اسم قريه اي است در نزديكي كوفه، و اصطلاحا به

خوارج گفته مي شود، چون اولين اجتماع آنها در اين مكان بوده است. (مجمع البحرين 263 /3).

[245] كامل ابن اثير 29 /4.

[246] ارشاد شيخ مفيد 50 /2.

[247] اين شعار براي ترغيب لشكريان به جنگ و غلبه بر دشمن استفاده مي شده و مژده ي پيروزي و نابودي دشمن رابه همراه داشته است.

[248] مقاتل الطابيين 100.

[249] شرطه: سپاه و لشكر را گويند. (المصباح المنير 309).

[250] ارشاد شيخ مفيد 52 /2.

[251] حياة الامام الحسين 383 /2.

[252] الفتوح 87 /5.

[253] اين افراد عبارت بودند از: محمد بن اشعث، قعقاع ذهلي، شبث بن ربعي تميمي، حجار بن ابجر سلمي و شمر بن ذي الجوشن عامري. و بعضي از همين افراد ابتدا از بالاي قصر با مردم صحبت كرده و آنگاه به زير آمدند و پرچمهاي امان را در دست گرفتند.

[254] بحارالانوار 349 /44.

[255] بحارالانوار 350 /44.

[256] مقتل الحسين مقرم 156.

[257] ابصار العين 43.

[258] تنقيح المقال 62 /2.

[259] مقاتل الطالبيين 102.

[260] تلخيص از ناسخ التواريخ- حضرت سيدالشهداء 78 /2.

[261] الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 156.

[262] مقاتل الطالبيين 102.

[263] ارشاد شيخ مفيد 56 /2.

[264] بحارالانوار 351 /44.

[265] مختار در زمان قيام مسلم در قريه اي به نام «لقفا» بسر مي برد و مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم نام اين قريه را «خطوانيه»ذكر كرده است و آن را از انساب الاشراف بلاذري نقل نموده است. (مقتل الاحسين مقرم 157).

[266] باب الفيل يكي از دربهاي مسجد كوفه مي باشد.

[267] نوشته اند: چون اهل بيت امام حسين عليهم السلام را در مجلس عبيدالله حاضر ساختند، دستور داد تا مختار را از زندان بيرون آورده و مورد آزار و شكنجه قرار دهند. عبيدالله مي خواست مختار را از پيروزي خود آگاه سازد و به او

بفهماند كه كار قيام يكسره شده است. مختار در اثناي شكنجه نگاهش به سر بريده ي امام عليه السلام افتاد و به حدي از ديدن اين منظره منأثر شد كه نزديك بود قالب تهي كند ولي كوشش مي كرد خود را كماكان استوار و ثابت قدم نشان دهد، از اين روي با ابن زياد به درشتي سخن گفت و خاطرنشان كرد كه از افراد بصير و مورد اطمينان شنيده است كه قدرت و عزت ظاهري او به ضعف و ذلت مبدل خواهد شد و اين كار به دست مختار انجام خواهد گرفت.عبيدالله بن زياد كه سرمست از شراب غرور بود، در حالي كه لبخند تمسخر آميزي برلب داشت گويي به مختار مي گفت كه اين خبر صحت ندارد.عبيدالله دستور داد مختار را باز به زندان بردند، ولي بعدها مختار با شفاعت عبدالله بن عمر كه خواهر مختار را به همسري برگزيده بود و موافقت يزيد از زندان آزاد گرديد)الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 158).

[268] حياة الامام الحسين 388 /2.

[269] نفس المهموم 109.

[270] اعلام الوري طبرسي 225.

[271] «يا نفس اخرجي الي الموت الذي ليس منه محيص».

[272] مقاتل الطالبيين 104.

[273] نفس المهموم 109.

[274] كامل ابن اثير 32 /4.

[275] «اينك مرگ است كه آمده هر چه مي تواني بكن، چرا كه جام مرگ را بدون ترديد خواهي نوشيد. ولي در برابر مشيت الهي شكيبا باش كه حكم خداوندي در ميان خلق ساري و جاري است».

[276] «سوگند ياد كرده ام كه سرافراز و آزاد كشته شوم هر چند مرگ را خوشايند نمي بينم. بيزارم از اينكه به نيرنگ با من رفتار شود، هر كسي روزي شر را ملاقات مي كند. شمشير مي زنم و از هيچ

آسيبي بر خود هراس ندارم منم آن شمشير زني كه هرگز فرار نكرده است».

[277] مناقب ابن شهر آشوب 93 /4.

[278] سفينة البحار 653 /1.

[279] حياة الامام الحسين 398 /2.

[280] ارشاد شيخ مفيد 59 /2.

[281] نفس المهموم 113.

[282] كامل ابن اثير 33 /4 و 34.

[283] عمرو بن حريث مخزومي قرشي است، او هنگام وفات رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم دوازده ساله بوده است و او اول كس از قريش است كه در كوفه خانه بنا كرد و از هوادران بني اميه بوده و در واقعه ي قادسيه حضور داشته است. ابونعيم نقل كرده كه در سال 85 از دنيا رفته است. (تنقيح المقال 327 /2).

[284] و اين به خاطر ضربتي بود كه بكر بن حمران بر لب بالاي مسلم بن عقيل وارد ساخته بود.

[285] ارشاد شيخ مفيد 60 /2.

[286] مثير الاحزان 36.

[287] «السلام علي من اتبع الهدي و خشي عواقب الردي و اطاع الملك الاعلي».

[288] مقتل الحسين مقرم 161.

[289] البداية و النهاية 168 /8.

[290] مقتل الحسين مقرم 161.

[291] الملهوف 24.

[292] قرابت و خويشاوندي مسلم بن عقيل با عمر بن سعد بدان جهت است كه هر دو از قريش هستند زيرا قريش به نضر بن كنانه جد اعلاي رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم گفته مي شود، و قبائلي كه در نسب به نضر بن كنانه منتهي مي گردند، قريشي هستند، مثل بني هاشم و بني مخزوم و بني زهره و قبائل ديگر، و عمر بن سعد از بني زهره مي باشد.

[293] (لا يخون الامين و لكن قد يؤتمن الخائن).

[294] بحارالانوار 355 /44.

[295] «اللهم احكم بيننا و بين قوم كذبونا و غرونا و خذلونا و قتلونا».

[296] الشهيد مسلم بن عقيل

مقرم 176.

[297] «افخرا عند الموت»

[298] حياة الامام الحسين 408 /2.

[299] قيام مسلم در كوفه روز سه شنبه هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجري بوده است، و آن روز همان روزي است كه امام حسين عليه السلام از مكه به طرف كوفه حركت كرد. و برخي نوشته اند كه اين حادثه در روز چهارشنبه روز عرفه نهم ماه ذيحجه سال شصت هجري اتفاق افتاده است (مروج الذهب 60 /3). مرحوم مقرم مي گويد كه: در روز شهادت مسلم سه قول است: 1-روز سوم ذيحجه سال شصت هجري، كه ابوحنيفه ي دينوري در «الاخبار الطوال» آن را تأييد نموده و سيد ابن طاووس در «الملهوف» به گفته ي او استناد كرده است. دينوري حركت امام حسين را به عراق سوم ذيحجه ذكر كرده و سيد ابن طاووس كشته شدن مسلم را منطبق با روز خروج امام حسين عليه السلام از مكه مي داند كه مطابق با روز سوم ذيحجه بوده است. 2-و طواط در «غررالخصائص» شهادت حضرت مسلم را روز هشتم ذيحجه دانسته و اين قول از «تذكرة الخواص» و «تاريخ ابي الفداء» ظاهر است. 3-شيخ مفيد در «ارشاد» و كفعمي در «مصباح» و مجلسي در مزار «بحار»، روز شهادت مسلم بن عقيل را روز نهم عرفه ذكر كرده اند، و همين قول از ابن نما در «مثير الحزان» و «تاريخ طبري» و «مروج الذهب» ظاهر است كه گفته اند: خروج مسلم در كوفه هشتم ذيحجه بوده و مفروض اين است كه او در دومين روز خروجش شهيد شده است. (الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 180).

[300] مروج الذهب 60 /3.

[301] «و امذ حجاه و لا مذحج لي اليوم، يا مذحجاه! يا مذحجاه! و اين

مذحج؟». مذحج بر وزن مسجد است (تنقيح المقال 198 /3) و ابن خلكان به ضم گفته و اين شاذ است.

[302] «الي الله المعاد، اللهم الي رحمتك و رضوانك».

[303] ارشاد شيخ مفيد 63 /2.

[304] «اگر تو نمي داني مرگ چيست پس نگاه كن در بازار به هاني و پسر عقيل، بسوي دلاوري كه شمشير صورت او را پاره كرده است، و آن قتيل ديگر كه از بالاي بلندي به زير افتاده است».

[305] كامل ابن اثير 36 /4.

[306] عمرو بن نافع اولين كسي است كه به بلند نوشتن نامه ها شهرت يافته است.

[307] مقتل الحسين مقرم 163.

[308] ارشاد شيخ مفيد 65 /2.

[309] المعارف 88.

[310] مقاتل الطالبين 94.

[311] الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 186.

[312] شعر از سيد محمد علي رياضي يزدي (رياضي) است.

[313] الملهوف 25.

[314] «نواويس»جمع «ناووس» است، و آن مقبره ي نصاري است، و مراد از آن در اينجا قريه اي است كه نزد كربلا بوده است (ابصار العين سماوي 17) و آنچه از كلمات ظاهر مي شود «ناووس» قريه اي است كه بنو رياح قبيله ي حر بن يزيد رياحي در آنجا سكونت داشتند و هم اكنون قبر حر در آنجا قرار دارد (الامام الحسين و اصحابه 8 /1).

[315] «طف» كنار دريا را گويند، و مراد از «طف» آن محلي است كه حسين بن علي عليه السلام در آن شهيد گرديد، و آنجا را «طف» مي نامند چون در كنار فرات واقع شده است. (مجمع البحرين 90 /5).

[316] كامل الزيارات 72.

[317] البداية و النهاية 179 /8.

[318] «تل» كومه اي از خاك را گويند كه تپه ناميده مي شود، و «اعفر» تلي را گويند كه خاك آن قرمز رنگ باشد، و اين اشاره به محل شهادت آن بزرگوار

است كه آن تل قرمز رنگ بوده است. و «تل اعفر» از جمله نامهايي است كه به كربلا اطلاق شده است، و ظاهر اين است كه «تل اعفر» علم براي كربلا نيست بلكه مراد، معناي وصفي آن است (الامام الحسين و اصحابه 205)؛ و به موضعي از بلاد ربيعه نيز «تل اعفر» گويند.

[319] كامل الزيارات 72.

[320] «الكوفه كنز الايمان و جمجمة الاسلام و سيف الله و رمحه يضعه حيث يشاء». (طبقات ابن سعد 6 /6).

[321] حياة الامام الحسين 11 /3.

[322] «يا حسين! اخرج فان الله قد شاء ان يراك قتيلا».

[323] «ان الله قد شاء ان يراهن سبايا».

[324] الملهوف 26.

[325] مناقب ابن شهر آشوب 94 /4؛ كامل ابن اثير 37 /4.

[326] طبقات ابن سعد، ترجمه ي امام حسين 58.

[327] كساني كه در صحنه ي كربلا و روز عاشورا حضور داشتند نقل كرده اند كه: امام عليه السلام در آن روز به اهل بيت و خواهران خود نظر كرد- در حالي كه آنها از خيمه ها بيرون ريخته بودند و بر جان حضرت بيمناك بودند- و به آنان فرمود: خدا به ابن عباس جزاي خير دهد كه در مكه همين صحنه اي را كه امروز شاهد آن هستيم، براي من مجسم كرد. (مقاتل الطالبيين 109). ولي مرحوم قزويني در «الامام الحسين و اصحابه» صفحه 125 مي گويد: من گمان مي كنم اين مطلب از مجعولات و اكاذيب باشد كه ابوالفرج در مقاتل الطالبين نقل كرده است.

[328] محمد بن سعد در «طبقات» اضافه كرده است كه: امام در پاسخ به عبدالله بن عباس فرمود: اگر من در فلان مكان كشته شوم در پيش من محبوبتر است از اينكه حرمت مكه بوسيله ي من هتك شود. (طيقات ابن سعد، ترجمه ي امام

حسين 61).

[329] تجارب الامم 56 /2.

[330] اثبات الهداة 558 /2.

[331] بحارالانوار 365 /44.

[332] در امالي شيخ صدوق، مجلس 30 حديث 1 آمده است كه عبدالله بن عمر به امام گفت: آن موضع از بدنت را كه رسول خدا مي بوسيد، بگشا! پس آن حضرت سينه ي خود را گشود و عبدالله بن عمر سه بار آن را بوسيد و گفت: يا ابا عبدالله! تو را به خدا مي سپارم، مي دانم كه تو را خواهند كشت.

[333] تاريخ الاسلام ذهبي 342 /1.

[334] نفس المهموم 167.

[335] عليه السلام «اي پسر زبير! فضا براي تو باز شد و حسين بسوي عراق كوچ كرد!».

[336] شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد 134 /20.

[337] او عبد الرحمن بن عمرو بن يحمد و از علماي شام بوده است، سفيان ثوري از او روايت كرده است، و او نيز از صعصعة بن صوحان و احنف بن قيس روايت نموده است؛ صعصعه در زمان معاويه و احنف بن قيس در سال 67 وفات يافته اند، بنابراين ممكن است كه اوزاعي در عصر امام حسين عليه السلام بوده و خدمت آن حضرت رسيده باشد، ولي در «الكني و الالقاب» 59 /2 وفات او را در سال 157 ذكر نموده است كه در آن هنگام 96 سال از واقعه ي كربلا مي گذشته است، مگر اينكه بگوييم كه او بيشتر از صد و چند سال عمر كرده است، و تاريخ ولادت او را در كتب تراجم و رجال نيافتم.

[338] دلائل الامامة 75.

[339] الفتوح 115 /5.

[340] حياة الامام الحسين 30 /3.

[341] تاريخ ابن عساكر 70 /13.

[342] العقد الفريد 166 /4.

[343] سوره يونس: 41. «عمل من براي خودم و عمل شما هم از آن شما، شما

از آنچه من مي كنم بيزاريد و من نيز از اعمال شما بيزاري مي جويم».

[344] مثير الاحزان 39.

[345] بحارالانوار 368 /44.

[346] «لعلع» اسم كوه و يا منزلي است بين كوفه و بصره. (مراصد الاطلاع 1205 /3).

[347] انساب الاشراف 166 /3.

[348] «واقصه» موضعي در طريق مكه به عراق است. (معجم البلدان 354 /5).

[349] ارشاد شيخ مفيد 72 /2.

[350] تفسير مجمع البيان 502 /3.

[351] «اگر نزد قبر دشمن نزوي و او را زيارت نكني، او نزد تو خواهد آمد، و يا دشمن، تو را ملامت كند».

[352] مثير الاحزان 44.

[353] العقد الفريد 169 /4.

[354] اشعار از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است.

[355] ترتيب منازل امام را تا كربلا بر حسب آنچه مرحوم قزويني در كتاب «الامام الحسين و اصحابه» آورده است ذكر كرديم.

[356] الامام الحسين و اصحابه 150.

[357] ارشاد شيخ مفيد 68 /2.

[358] نام فرزدق، همام فرزند غالب بن صعصعه مي باشد. شيخ طوسي در رجال خود او را از اصحاب امام سجاد عليه السلام شمرده است، و او همان كس است كه وقتي امام سجاد عليه السلام خواست استلام حجرالاسود نمايد و مردم به جهت جلالت و عظمت آن حضرت راه را باز كردند و هشام بن عبدالملك از آن منظره خشمناك شد مردي از اهل شام او را گفت: اين كرد كيست؟ هشام گفت: او را نمي شناسم. فرزدق گفت: هذا الذي تعرف البطحاء و طاته و البيت يعرفه و الحل و الحرم هذا ابن خير عباد الله كلهم هذا التقي النقي الطاهر العلم الابيات. فرزدق را بعد از وفات در خواب ديدند و از او سئوال كردند: خدا با تو چه كرد؟ گفت به جهت آن قصيده اي كه براي علي

بن الحسين گفتم خداوند از من درگذشت. (تنقيح المقال 2/ باب الفاء 4).

[359] تاريخ الخليفة ابن الخياط 231؛ كامل ابن اثير 40 /4؛ العقد الفريد 171 /4.

[360] «عقيق»به مكانهاي مختلفي اطلاق مي شود، و مراد از وادي العقيق كه امام در آنجا منزل نمودند، منزلي است كه آن را وادي مبارك گفته اند و اين وادي در ميانه ي وادي در ميانه ي وادي ذوالحليفه است ولي به مكه نزديكتر است و قسمتي از آن «ذات عرق» است كه ميقات مردم عراق مي باشد. (معجم البلدان 139 /4).

[361] ابصار العين 39؛ الامام الحسين و اصحابه 64.

[362] الامام الحسين و اصحابه 159.

[363] ابصار العين 115.

[364] مثيرالاحزان 42.

[365] مراد از «قوم امه» همانا قوم سبا است. و احتمال دارد كه قوم امه، تصحيف فرام الامه باشد و آن خرقه اي است كه زن در ايام عادت از آن استفاره مي كند.

[366] البداية و النهاية 183 /8؛ بحارالانوار 368 /44.

[367] الامام الحسين و اصحابه 161.

[368] البداية و النهاية 181 /8.

[369] او قيس بن مسهر بن خالد و مردي شريف و شجاع و از مخلصين در محبت اهل بيت است، و در اينكه امام عليه السلام قيس بن مسهر را از كجا به كوفه فرستاده است، بين اهل تاريخ اختلاف است در بيشتر نقلها آمده است كه آن حضرت قيس به مسهر را از بطن الرمة به كوفه اعزام نموده است، ولي در بحار 381 /44 چنين آمده است: «و في المناقب: فقال له زهير: فسر بنا حتي ننزل بكربلا، الي ان قال: و نزل الحسين في موضعه ذلك و دعا الحسين بدواة و بيضاء و كتب الي اشراف الكوفه ثم نقل الكتاب الي اهل الكوفة، الي

ان قال: ثم طوي الكتاب و ختمه و دفعه الي قيس بن مسهر... الخ» و از اين چنين بر مي آيد كه امام حسين عليه السلام قيس بن مسهر را بعد از نزول به كربلا به كوفه اعزام داشته است.

[370] «اللهم اجعل لنا و الشيعتنا منزلا كريما عندك و اجمع بيننا و اياهم في مستقر رحمتك انك علي كل شي ء قدير».

[371] الفتوح 147 /5.

[372] الامام الحسين و اصحابه 162.

[373] الامام الحسين و اصحابه 163.

[374] ارشاد شيخ مفيد 71 /2. ولي گروهي، ملاقات عبدالله بن مطيع را هنگام رفتن امام عليه السلام از مدينه به مكه- چنانچه گذشت- ذكر كرده اند.

[375] «اي چشم! بكوش و از اشك پر شو، كيست بعد از من بر اين شهيدان بگريد. قومي كه مرگ آنها را با خود مي برد، چنانچه خدا مقرر نموده تا وعده ي او بتحقق يابد».

[376] ابن قولويه در باب نوحه ي پريان بر امام حسين عليه السلام از ام سلمه نقل كرده كه اين اشعار را هنگامي كه امام حسين عليه السلام شهيد گرديد، از پريان شنيده است. (كامل الزيارات 93).

[377] بحارالانوار 372 /44.

[378] الامام الحسين و اصحابه 165.

[379] «اگر دنيا نفيس و گرانبها است، بهشت كه محل پاداش الهي است گرامي تر و گرانبهاتر است. اگر نتيجه ي گردآوري اموال، بجا گذاردن آنهاست، چرا جوانمرد نسبت به آن بخل ورزد؟ اگر رزقها براي آدميان مقدر شده است، هر چه حرص در كسب روزي كمتر باشد، زيباتر است. اگر بدنها براي مرگ آفريده شده اند، كشته شدن آدمي با شمشير در راه خدا افضل است. سلام خدا بر شما اي خاندان احمد، من خود را مي بينم كه بزودي از كنار شما كوچ خواهم كرد».

[380]

مناقب ابن شهر آشوب 95 /4.

[381] الملهوف 32

[382] «زرود» موضعي است بين ثعلبيه و خزيميه كه راه حاجيان از كوفه مي باشد، و يك ميل تا خزيميه فاصله دارد، و در آنجا بركه و حوضي است، و در «زرود» واقعه اي رخ داده كه آن را «يوم زرود» گويند. (معجم البلدان 327 /4). و در «مراصد الاطلاع» آمده است كه: زرود موضعي است در طريق مكه بعد از رمل و در آن قصر اصفر است كه شايد نام آن قصر زرود باشد و در آن بركه و چاههايي است (مراصد الاطلاع 664 /2).

[383] الامام الحسين و اصحابه 166.

[384] حياة الامام الحسين 66 /3.

[385] بعضي نام زوجه ي زهير را «دلهم» ذكر كرده اند. (ابصار العين 95).

[386] الملهوف 30.

[387] «بلنجر» به فتح باء و لام و سكون نون و فتح جيم: شهري است در نواحي درياي خزر. (مراصد الاطلاع 220 /1).

[388] سلمان بن ربيعه ي باهلي از اصحاب رسول خداست، عمربن الخطاب او را قبل از شريح به كوفه براي قضاوت فرستاد، چهل روز در كوفه ماند و كسي براي فصل خصومت نزد او نيامد. او را «سلمان الخيل» مي گفتند، وي در جنگ «بلنجر» فرمانده ي سپاه بود و در سال 38 در بلنجر از بلاد ارمينيه مقتول گرديد. (الاستيعاب 632 /2).

[389] اثبات الهداة 588 /2؛ دلائل الامامة 74. و اين روايت را قبلا در رابطه با آگاهي امام عليه السلام از شهادت خودشان ذكر كرديم و در اينجا بمناسبت مقام بيان نموديم.

[390] الامام الحسين و اصحابه 166 /1.

[391] نام اين شخص را بعضي بكير بن مثعبه ذكر كرده اند (الامام الحسين و اصحابه 167).

[392] «لا خير في العيش بعد هولاء».

[393] ارشاد شيخ

مفيد 73 /2.

[394] بحارالانوار 374 /44.

[395] «رحم الله مسلمأ فلقد صار الي روح الله و ريحانه و جنته و رضوانه، اما انه قد قضي ما عليه و بقي ما علينا».

[396] الملهوف 31.

[397] سوره ي اسراء 71.

[398] سوره ي شوري: 7.

[399] مقتل الحسين مقرم 179.

[400] مراد از اثر جبرئيل يعني جايي كه مي ايستاد و اجازه مي گرفت كه نزد رسول خدا رود و آن محل تاكنون معروف است و به دري كه نزديك آن است باب جبرئيل گويند، يا محل مخصوصي در خانه ي آنها بوده معروف به محل جبرئيل، يا جاي پاي او مانند مقام ابراهيم در خانه وجود داشته است. (مراة العقول 307 /4).

[401] كافي 398 /1.

[402] سير اعلام النبلاء 205 /3.

[403] الملهوف 29؛ و اثبات الهداة 573 /2 همين مطلب را نقل كرده بدون ذكر نام سائل.

[404] الامام الحسين و اصحابه 174.

[405] الامام الحسين و اصحابه 170.

[406] الامام الحسين و اصحابه 172.

[407] نفس المهموم 184.

[408] نفس المهموم 184.

[409] سماوي نقل كرده است كه مادر عبدالله بن يقطر امام حسين عليه السلام را حضانت كرده ولي از او شير نخورده است و بدين جهت او برادر رضاعي مي خوانند همانند لبابه همسر عباس بن عبدالمطلب كه مربيه ي آن حضرت بوده است ولي از او نيز شير نخورده است، زيرا در اخبار صحيحه وارد شده كه آن حضرت بجز از مادرش فاطمه عليها السلام و ابهام و دهان رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم از هيچ كسي شير نخورده است. يقطر را جزري در كامل به باء موحده ضبط نموده ولي مشايخ ما به ياء ضبط كرده اند. (ابصار العين 52).

[410] انساب الاشراف 168 /3.

[411] الامام الحسين و اصحابه

176.

[412] ابن قتيبه و ابن مسكويه گفته اند: امام حسين عليه السلام قيس بن مسهر را بسوي مسلم فرستاد؛ و اما عبدالله بن يقطر را به همراه مسلم فرستاده بود، و چون مسلم بيوفائي مردم كوفه را مشاهده كرد عبدالله بن يقطر را بسوي امام عليه السلام فرستاد تا آن حضرت را از آنچه كه رخ داده است آگاه سازد، پس حصين بن تميم او را دستگير و نزد عبيدالله فرستاد. (ابصار العين 52).

[413] الامام الحسين و اصحابه 178.

[414] بعضي گفته اند كه عمرو بن لوزان تصحيف عم لوزان است. (اعيان الشيعة 595 /1).

[415] اكثر ارباب تواريخ اين ملاقات را در منزل بعد كه عقبه مي باشد ذكر كردند ولي همانگونه كه ذكر كرديم ما ترتيب منازل را بر حسب تنظيم كتاب «الامام الحسين و اصحابه» قرار داده ايم.

[416] الامام الحسين ء اصحابه 180.

[417] كامل الزيارات 75.

[418] كامل الزيارات 75.

[419] الامام الحسين و اصحابه 181.

[420] الامام الحسين و اصحابه 181.

[421] از «شراف» تا «قرعاء» كه منزل بعدي است هفت فرسنگ بيش نبوده است، پس علت اين دستور كه آب زياد بردارند چه بوده است؟ از رخدادهاي منازل بعدي و برخوردها روشن خواهد گرديد كه امام عليه السلام با آگاهي، براي سيراب كردن تشنگان سپاه حر بن يزيد رياحي اين فرمان را دادند.

[422] فاصله ي اين منزل تا شراف هفت فرسخ است.

[423] فاصله ي قادسيه تا كوفه از طريق خشكي پانزده فرسخ است.

[424] احمد بن سهل اين ملاقات را در منزل زباله ذكر كرده است (البدء و التاريخ 10 /6).

[425] اين، علت آن دستوري بود كه امام عليه السلام در منزل شارف به ياران خود فرمودند تا آب فراوان بردارند.

[426] امام عليه السلام

از «راويه» شتري را كه مشگ آب را بر آن حمل مي شد، قصد كرده بودند، چه آنكه اهل حجاز شتر را راويه گويند، و چون علي بن طعان عراقي بود و اهل عراق مشك را راويه گويند، منظور امام عليه السلام برايش روشن نبود.

[427] خوارزمي در اينجا اين اضافات را ذكر كرده است: امام حسين عليه السلام به آن سپاه گفت: شما كيستيد؟ در جواب گفتند: ما اصحاب امير عبيدالله بن زياد هستيم. حضرت فرمود: فرمانده ي شما كيست؟ گفتند: حر بن يزيد رياحي. امام عليه السلام از حر پرسيد: به ياري ما آمدي يا به جنگ ما؟ او گفت: ما براي مقابله و جلوگيري شما آمديم. امام عليه السلام فرمود لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. (مقتل الحسين خوارزمي 230 /1).

[428] او مؤذن امام عليه السلام بوده و از جمله شهداي كربلاست كه ترجمه ي او را بعدأ ذكر خواهيم كرد.

[429] عقبة بن مسعان، غلام رباب دختر امروالقيس زوجه ي امام حسين عليه السلام بوده است (ابصار العين 7).

[430] «الموت ادني اليك من ذلك». خوارزمي نقل كرده كه امام عليه السلام لبخندي زد و اين جمله را فرمود. (مقتل الحسين 232 /1).

[431] حر بن يزيد مي توانست در پاسخ امام عليه السلام رعايت ادب ننموده و اهانت نمايد، ولي رعايت ادب كرد و موقعيت الهي امام عليه السلام او را از جواب توأم با اهانت بازداشت، و شايد يكي از اموري كه در هدايت و نجات او و در پايان كار روي آوردن به امام عليه السلام و توبه كردن نقش بسزائي داشته است همين احترام و رعايت ادب او بوده است.

[432] تاريخ طبري 400

/5.

[433] در مثير الاحزان و الملهوف «حذاء» آمده است.

[434] تاريخ طبري 403 /5.

[435] ابصار العين، ترجمه زهير 96.

[436] «من مي روم و مرگ براي جوانمرد ننگ نيست اگر براي خدا باشد و مخلصانه بكوشد، و با مردان نيكوكار به جان مواسات نمايد، چون بميرد مردم بر مرگ او اندوه خورند و نابكاران از سر عناد برخيزند. پس اگر زنده ماندم پشيمان نيستم، و اگر بميرم ملامت نشوم، ذلت تو را بس كه زنده باشي و خوار گردي و ناكام بماني».

[437] كامل ابن اثير48 /4.

[438] مقتل الحسين مقرم 184.

[439] امالي شيخ صدوق، مجلس 30، حديث 1. شايد اين مرد همان اباهره ي ازدي باشد كه قبلا مذكور شد، و شيخ صدوق آن را اباهرم ذكر كرده است، و تشابه سئوال او و جواب امام عليه السلام همين را تأييد مي كند.

[440] الامام الحسين و اصحابه 185.

[441] سوره ي احزاب: 23.

[442] «اللهم اجعل لنا و لهم الجنة و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و رغائب مذخور ثوابك».

[443] كامل ابن اثير 49 /4.

[444] «اي شتر من از راندنم مترس، و پيش از سپيده دم ما را برسان؛ همراهان من بهترين سواران و نيكوترين مسافرانند، خاندان پيامبر، خاندان افتخار؛ آنان بزرگاني سفيد و درخشنده رويند، نيزه داراني با نيزه هاي گندم گون؛ نيغ زناني با شمشيرهاي برنده، تا فرود آئي نزد جوادنمردي با فضيلت؛ بزرگواري عظيم و گشاده سينه، كه خداوند او را براي بهترين كار جزا دهد؛ و تا روزگار باقي است، خدا او را نگاه دارد؛ اي خداوند كه مالك نفع و زياني، حسين، سالار مرا پيروز گردان؛ بر گمراهان و بازماندگان كفر، بر دو ملعون، فرزند ابي سفيان؛ يزيد كه

پيوسته همدم شراب است، و ابن زياد نابكار، فرزند نابكار». و خوارزمي بعد از عمره الله بقاء الدهر مصرع ديگري را ذكر كرده: و زاده من طيبات الذكر. (مقتل الحسين 233 /1).

[445] بحار الانوار 378/44.

[446] «اجا» نام يكي از دو كوهي است كه قبيله طي در آنجا سكونت داشتند و در غرب منزل «فيد» واقع شده كه دو شب تا آنجا مسافت است، و در آنجا قريه هاي فراواني است (مراصد الاطلاع 28 /1).

[447] كامل ابن اثير 50 /4.

[448] نفس المهموم 195. و از اين نقل معلوم مي گردد كه طرماح هنگام شهادت امام عليه السلام در كربلا حضور نداشته است.

[449] الامام الحسين و اصحابه 186.

[450] الامام الحسين و اصحابه 186.

[451] عبيدالله بن حر جعفي در گذشته از هواداران عثمان بوده و در جنگ صفين در سپاه معاويه حضور داشته، و بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام در كوفه مسكن گزيده است. (وسيلة الدارين 67).

[452] پاسخ اين شخص را با پاسخ زهير- كه هر دو در مسير راه با امام عليه السلام ملاقات نموده و امام عليه السلام كسي به دنبال آنها فرستاد و آنها را دعوت نمود- مقايسه كنيد تا معلوم شود چگونه سعادت و نيل به فوز شهادت و سرنوشت بدست خود انسان رقم زده مي شود. عبيدالله مي گويد: مي دانم نصرت و ياري تو سعادت را به دنبال خواهد داشت ولي نفس من به مرگ راضي نمي شود، در حالي كه به نقل خوارزمي زهير مي گويد: اگر هزار مرتبه كشته شوم در راه تو، و خدا كشته شدن را از تو و خاندانت دفع كند، باز هم دوست دارم كه كشته شوم (مقتل الحسين خوارزمي 247 /1).

[453]

مقتل الحسين مقرم 189.

[454] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 308.

[455] خوارزمي همين خواب امام عليه السلام را به تفضيلي كه مذكور است در منزل ثعلبيه نقل كرده است (مقتل الحسين 226 /1).

[456] تاريخ طبري 407 /5.

[457] كامل ابن اثير 51 /4.

[458] نام اين شخص در «مثير الاحزان» مالك بن بشير، ولي در عبارت «نفس المهموم» چنانچه ذكر خواهد شد مالك بن نسير است.

[459] مثير الاحزان 48.

[460] سورهي قصص: 41.

[461] نفس المهموم 204.

[462] «غاضريه» قريه اي است منسوب به غاضرة از بني اسد، و «شفيه» نام چاهي است براي قبيله ي بني اسد (مقتل الحسين مقرم 192). و بعضي گفته اند «شفيه» نام بلده اي است معروف نزديك كربلا كه اسم فعلي آن «شفاثا» مي باشد (جلاء العيون شبر 159 /2).

[463] ارشاد شيخ مفيد 84 /2.

[464] عقر به مواضعي اطلاق مي شود از آنها عقر بابل است كه نزديك كربلا است. روايت شده است كه: چون حسين عليه السلام به كربلا رسيد و قشون عبيدالله او را احاطه كردند، از يكي از ياران سوال كرد: اين قريه را چه مي نامند (و اشاره به عقر نمود)؟ او در پاسخ گفت: نام آن عقر است. فرمود: به خدا پناه مي برم از عقر، آنگاه امام عليه السلام سوال كرد: نام اين سرزمين كه در آن هستيم چيست؟ گفتند كربلا. امام عليه السلام فرمود: ارض كرب و بلاء. (معجم البلدان 445 /4).

[465] مقتل الحسين مقرم 191.

[466] كربلاء: موضعي است كه حسين بن علي در آن كشته شد و نزديك كوفه در طرف بيابان قرار گرفته و در كنار فرات است. (مراصد الاطلاع 1154 /3).

[467] الامام الحسين و اصحابه 194؛ البدء و التاريخ 10 /6.

[468] الامام الحسين و اصحابه

197.

[469] الملهوف 35.

[470] الامام الحسين و اصحابه 198؛ و در اثبات الهداة 586 /2 اين عبارت نيز ذكر شده است: «هيهنا و الله محشرنا و منشرنا».

[471] كشف الغمه 47 /2.

[472] كشف الغمه 47 /2.

[473] «اللهم انا عترة نبيك محمد قد اخرجنا و طردنا و ازعجنا عن حرم جدنا و تعدت بنو امية علينا، اللهم فخذ لنا بحقنا و انصرنا علي القوم الظالمين».

[474] مقتل الحسين مقرم 193.

[475] وقايع الايام خياباني 171.

[476] بحارالانوار 383 /44 و 116 /75، به نقل از تحف العقول.

[477] اين بيانات كه در اينجا بصورت نامه ي امام عليه السلام آورده شد، در صفحات قبل بصورت خطبه ي امام عليه السلام هنگام ملاقات با حر و سپاهيانش آمده است و شايد هر دو مورد صحيح باشد، در اثناي راه بصورت خطبه، و در كربلا بصورت نامه براي اشراف كوفه.

[478] در سابق گذشت كه امام عليه السلام در منزل حاجر از بطن الرمة قيس بن مسهر را فرستاده و از اين نقل چنين استفاده مي شود كه آن حضرت قيس را از كربلا به كوفه اعزام كرده است، و احتمال دارد كه عبدالله بن يقطر را از منزل حاجر و قيس بن مسهر صيداوي را از كربلا به كوفه اعزام داشته اند.

[479] اللهم اجعل لنا و لشيعتنا عندك منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتك انك علي كل شي قدير».

[480] بحارالانوار 381 /44.

[481] طبري ايراد اين خطبه را بوسيله ي امام در ذي حسم ذكر كرده، و برخي آن را پس از ورود به زمين كربلا از آن حضرت نقل كرده اند.

[482] برير بن خضير از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و از شيوخ قراء در مسجد

جامع كوفه و از تابعين بوده است؛ در زهد و طاعت، شهره بود، و در ميان قبيله ي همدان شرف و منزلت والايي داشت. (وسيلة الدارين 106).

[483] الملهوف 32.

[484] مقتل الحسين مقرم 194.

[485] دستبي، اصل آن دشت بي، منطقه ي وسيعي است بين ري و همدان؛ و عموم آن را دشتابي مي گويند. (الامام الحسين و اصحابه 222.)

[486] «حمام اعين» نام موضعي است در كوفه منسوب به «اعين»مولاي سعد بن ابي وقاص. (مراصد الاطلاع 423 /1).

[487] «آيا حكومت ري را رها كنم و حال آنكه آرزوي من است؟ يا بازگردم و با كشتن حسين خود را در معرض مذمت و شماتت خلق خدا قرار دهم؟ در كشتن حسين آتشي است كه نمي توان از آن گريخت، و حكومت ري هم نور چشم من است!».

[488] مقتل الحسين مقرم 197.

[489] تاريخ طبري 409/5.

[490] ارشاد شيخ مفيد 84 /2.

[491] طبقات ابن سعد، ترجمه ي امام حسين 69.

[492] الامام الحسين و اصحابه 222.

[493] مجمع البحرين 461 /5، لغة كربل.

[494] تاريخ طبري 410 /5.

[495] «اكنون كه در چنگ ما گرفتار شده، اميد نجات دارد! ولي حالا وقت فرار نيست!!».

[496] تاريخ طبري 411 /5.

[497] بحارالانوار 385 /44.

[498] الاخبار الطوال 253.

[499] «نخيله» محلي است در نزديكي كوفه در سمت شام كه لشكر در آنجا اجتماع مي كردند تا براي جنگ بيرون روند.

[500] انساب الاشراف 178 /3.

[501] انساب الاشراف 180/3.

[502] مرحوم خياباني در «وقايع الايام» جريان منبر رفتن عبيدالله بن زياد را در كوفه و تحريض مردم به مشاركت در جنگ با امام حسين عليه السلام را از وقايع روز چهارم محرم ذكر كرده است.

[503] از اين نقل چنين استفاده مي شود كه در جنگ با امام عليه السلام مردم شام

هم شركت داشتند.

[504] الاخبار الطوال 254.

[505] بحارالانوار 386 /44.

[506] شبث بن ربعي (به فتح شين و باء و كسر راء) گويا پيامبر را درك كرده و مؤذن سجاح (كه ادعاي نبوت كرد) بود، سپس به اسلام بازگشت و در صفين از حضرت علي عليه السلام جدا شد و به خوارج پيوست و بعد از آن توبه كرد، و بالاخره از قتله ي امام حسين عليه السلام گرديد. مدائني گفته: او متولي سپاهان شام در كوفه بود و عجلي گفته: شبث بن ربعي از جمله كساني كه بر قتل علي عليه السلام كمك كرده است و او از جمله كساني است كه براي امام حسين عليه السلام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت نموده است (وسيلة الدارين 89).

[507] «و اذا لقو الذين آمنوا قالو آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون» (سوره ي بقره: 14).

[508] عوالم العلوم 237 /17.

[509] نام پلي است كه مردم كوفه براي رفتن به كربلا از آن عبور مي كردند.

[510] مقتل الحسين مقرم 199.

[511] الامام الحسين و اصحابه 230؛ مقتل الحسين مقرم 201.

[512] مفضل بن عمر از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: حسين بن علي عليه السلام بر برادرش امام حسن عليه السلام وارد شد و چون بر او نظر نمود گريست، امام حسن عليه السلام از علت گريه سوال كرد، امام حسين عليه السلام فرمود: براي مصائبي كه بر تو وارد مي شود گريه مي كنم. امام حسين عليه السلام فرمود: مرا بوسيله ي سم شهيد خواهند كرد ولي روزي همانند روز تو نيست اي ابا عبدالله، سي هزار مرد كه ادعا دارند از امت پيامبرند

و خود را به اسلام منسوب مي كنند بر كشتن و ريختن خون تو اجتماع كنند، حرمت تو را هتك و زنان و فرزندان تو را اسير و اموالت را غارت كنند، در آن هنگام خداوند لعنت خود را بر بني اميه نازل كند و آسمان خون ببارد و هر چيز حتي وحوش و ماهيها بر تو بگريند. (الملهوف 11).

[513] بحارالانوار 387 /44.

[514] حياة الامام الحسين 118 /3.

[515] كامل الزيارات 75.

[516] «بتحقيق كه اين گروه آگاهند در هنگامي كه آماده ي پيكار شوند و هنگامي كه سواران از سنگيني و شدت امر بهراسند كه من رزمنده اي شجاع و دلاورم گويا همانند شير بيشه مي باشم».

[517] بحارالانوار 386 /44.

[518] انساب الاشراف 180 /3.

[519] ارشاد شيخ مفيد 86 /2.

[520] مقتل الحسين خوارزمي 244 /1.

[521] كشف الغمه 47 /2.

[522] مقاتل الطالبيين 117.

[523] نفس المهموم 219.

[524] بحارالانوار 388 /44.

[525] سفينة البحار 270 /2، كلمه عمر.

[526] ارشاد شيخ مفيد 82 /2.

[527] عقبة بن سمعان غلام رباب همسر امام حسين عليه السلام است، در روز عاشورا لشكريان ابن سعد او را گرفته و نزد عمر بن سعد آوردند، و او چون دانست كه عقبة غلام است، امر كرد او را آزاد نمايند؛ و برخي از حوادث كربلا همانند اين جريان، از او نقل شده است.

[528] تاريخ طبري 413 /5؛ كامل ابن اثير 54 /4.

[529] با توجه به اين روايت به اين نتيجه مي رسيم كه نامه ي عمر بن سعد افتراء است به آن بزرگوار، و عمر بن سعد با اين انگيزه اين دروغ را به امام نسبت داده كه شايد عبيدالله پذيرفته و جنگ واقع نشود.

[530] مقاتل الطالبيين 114.

[531] و در خبر ديگري آمده است:

عبيدالله بن زياد مردي به نام حريرة بن يزيد تميمي را خواند و به او گفت: نامه ي مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوب ماست، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او را امير بر لشكر و سپاه گردان. (مقتل الحسين خوارزمي245 /1.).

[532] اعلام الوري 233.

[533] الامام الحسين و اصحابه 249.

[534] ارشاد شيخ مفيد 89 /2.

[535] سفينة البحار 123 /2، كلمه تسع.

[536] خوارزمي نام اين غلام را «عرفان» ذكر كرده است. (مقتل الحسين خوارزمي 245 /1).

[537] كامل بن اثير 56 /4.

[538] انساب الاشراف 184 /3.

[539] «اركب بنفسي انت» اين تعبير امام حسين عليه السلام نسبت به برادرش عباس «بنفسي انت» در خور دقت است و حكايت مي كند از موقعيت و مرتبه ي بلندي كه آن بزرگوار نزد امام عليه السلام دارد.

[540] ارشاد شيخ مفيد 89 /2.

[541] نفس المهموم 226.

[542] انساب الاشراف 184 /3.

[543] اعلام الوري 234.

[544] الملهوف 38.

[545] مقتل الحسين مقرم 212.

[546] ارشاد شيخ مفيد 91 /2.

[547] ارشاد شيخ مفيد 91 /2.

[548] ارشاد شيخ مفيد 92 /2.

[549] چه زيباست كلام خداوندي كه فرمود (من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) (سوره ي احزاب: 23)، و همچنين (و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين في الباساء و الضراء و حين الباس) (سوره ي بقره: 177)، كه از مصاديق بارز اين آيات همين رادمرداني هستند كه با ايثار جان و ثبات و استقامت هم نام خود را خالد و جاويدان نمودند و ابديت را

كسب نمودند و هم درس وفاداري و تسليم در برابر حق و بردباري و فداكاري را به انسانها آموختند.

[550] الملهوف 39.

[551] نفس المهموم 230.

[552] خرائج 848 /2.

[553] قوم اذا نودو الدفع ملمة و الخيل بين مدعس و مكردس لبسوا القلوب علي الدروع كانما يتهافتون علي ذهاب الانفس.

[554] الامام الحسين و اصحابه 257.

[555] امام عليه السلام امر كرد كه اصحاب و يارانش بين خيمه ها قرار گرفته و آنها را از سه طرف خيمه ها احاطه نمايد، و اين شيوه براي اين بود كه دشمن نتواند بوسيله ي تير، ياران آن حضرت را هدف قرار دهد.

[556] انساب الاشراف 186 /3.

[557] امالي شيخ صدوق، مجلس 30.

[558] اين نام را بلاذري در «انساب الشراف» حوي ذكر كرده و ما آنچه آورده ايم بر اساس نقل ارشاد است.

[559] «اي روزگار! اف بر تو باد كه دوست بدي هست، چه بسيار صبح و شام كه صاحب و طالب حق كشته گشته و روزگار، بدل نمي پذيرد؛ و امور به خداي بزدگ باز مي گردد، و هر ذي وجودي از اين راه كه من رفتم، رفتني است».

[560] اين مثل را در جائي بكار مي برند كه كسي مجبور بر انجام امري شود كه آن را مكروه بدارد.

[561] ارشاد شيخ مفيد 93 /2.

[562] العقد الفريد 168 /4.

[563] سوره ي آل عمران: 178 و179. «گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند كه مهلتي كه ما به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براي امتحان مي دهيم تا بر سركشي بيفزايند و آنان را عذابي است خوار و ذليل كننده خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد بدينحال كنوني، تا آنكه آزمايش كند بدسرشت را از پاك گوهر».

[564] البداية و النهاية

192 /8.

[565] الامام الحسين و اصحابه 259.

[566] مقتل الحسين مقرم 218.

[567] ظاهرأ امام عليه السلام در روز عاشورا روزه بوده است زيرا در عبارت چنين آمده است: «فليكن افطارك عندي الليلة». (مقتل الحسين خوارزمي 252 /1).

[568] بحارالانوار 3 /45.

[569] اثبات الوصية 126؛ مختصر تاريخ ابن عساكر 146 /7؛ و در اثبات الهداة 583 /2 همين مطلب را حلبي از امام صادق عليه السلام نقل كرده است.

[570] بحارالانوار 4 /45.

[571] ارشاد شيخ مفيد 95 /2.

[572] ممكن است مراد از مدينه در اينجا كوفه باشد، زيرا بعيد بنظر مي رسد كه اهالي مدينه در لشكر عبيدالله شركت كرده باشند؛ و شايد هم گروهي از اهل مدينه كه به كوفه آمده و در آنجا سكني گزيدند مراد باشد، زيرا كوفه شهري بود كه سكنه آن را مليتهاي مختلف تشكيل مي داد.

[573] كامل ابن اثير 60 /4.

[574] ارشاد شيخ مفيد 96 /2.

[575] سوره ي يونس: 71.

[576] سوره ي اعراف: 196.

[577] حياة الامام الحسين 184 /3.

[578] «لا والله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد».

[579] ارشاد شيخ مفيد 97 /2.

[580] جلاء العيون شبر 173 /2.

[581] ارشاد شيخ مفيد 102 /2.

[582] خوارزمي نيز از حاكم جشمي نقل مي كند كه همان روز محمد بن اشعث به هلاكت رسيد، بعد مي گويد: اين صحيح نيست بلكه محمد بن اشعث تا زمان حكومت مختار زنده بود و مختار او را كشت، ولي در اثر همان علت خانه نشين شده بود. (مقتل الحسين خوارزمي349 /1)

[583] كامل ابن اثير 66 /4.

[584] كامل ابن اثير 63 /4.

[585] نفس المهموم 243.

[586] يعني خداي متعال در قرآن اجر رسالت را مودت اقرباء مقرر نموده و شما به فرزند دختر رسولش آب نمي دهيد

در حالي كه حتي حيوانات بيابان نيز از آن بهره مند مي باشند.

[587] ابصارالعين 71.

[588] بحارالانوار 5 /45.

[589] تحف العقول 174؛ الاحتجاج 99 /2 با كمي اختلاف؛ مقتل الحسين خوارزمي6 /2.

[590] سوره ي هود: 56.

[591] بحارالانوار 9 /45.

[592] بدون ترديد ترجمه ي خطبه ي امام عليه السلام منعكس كننده تمام آنچه در خطبه ي آن بزرگوار است نمي باشد چه آنكه متن عربي خطبه حاوي و دربردارنده لطائف و طرائفي است كه زيبائي آن آميخته با متن عربي است و ترجمه ي آن بطور كامل و درست گوياي آن لطائف و زيبائيها نيست.

[593] بحارالانوار 10 /45.

[594] بحارالانوار 5 /45.

[595] خوارزمي نقل كرده است: چون امام فرياد برآورد «اما من مغيث يغيثنا لوجه الله تعالي؟ اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟» و حر بن يزيد استغاثه امام را شنيد قلبش مضطرب و اشك از چشمانش جاري شد و نزد عمر بن سعد آمد. (مقتل الحسين خوارزمي9 /2).

[596] نام اين مرد مهاجر بن اوس است.

[597] و با حر بن يزيد غلام ترك او نيز همراه بود و به امام ملحق گرديد. (مقتل الحسين خوارزمي10 /2).

[598] اعلام الوري 238.

[599] مثيرالاحزان 59. و در نقل ديگر آمده است كه حر به حضرت عرض كرد: اي سيد من! پدرم را در خواب ديدم به من گفت: در اين ايام كجائي؟ گفتم: بيرون آمدم تا سر راه حسين قرار بگيرم، او بر من فرياد زد: واويلا تو را چكار با فرزند رسول خدا؟ اگر مي خواهي معذب و در آتش خالد باشي به جنگ او بيرون رو و اگر دوست داري كه جد او شفيع تو باشد و در قيامت با او محشور گردي او را ياري نما

و در راه او مجاهده كن. (وسيلة الدارين 127).

[600] ارشاد شيخ مفيد 2/103.

[601] الملهوف 42.

[602] بعضي نام اين شخص را كه غلام عمر بن سعد است «دريد» ضبط كرده اند. (مقتل الحسين خوارزمي8 /2).

[603] ارشاد شيخ مفيد 101 /2.

[604] بحارالانوار 12 /45.

[605] الملهوف 42.

[606] مناقب ابن شهرآشوب 113 /4.

[607] «ماريه» زني از شيعيان بصره بوده و خانه او محل اجتماع و تصميم گيري شيعيان بوده است، كه قبلا نيز ذكر نموديم.

[608] ابصارالعين 112. و در «وسيلةالدارين» 99 آمده است كه او از اصحاب رسول خدا بوده و حديث از ايشان نقل كرده است.

[609] «مهادنه» ايامي را گويند كه بين دو سپاه مذاكره بوده است و كار به جنگ نيانجاميده است.

[610] ابصارالعين 114.

[611] ابصار العين 103.

[612] ابصار العين 112.

[613] ابصارالعين 113. و در «وسيلةالدارين» 117 آمده است كه او به ميدان آمد و مبارزه كرد و شهيد شد.

[614] ابصارالعين 124.

[615] ابصار العين 94.

[616] ابصار العين 104.

[617] تعدادي از سپاه عمر بن سعد كه در حدود سي نفر بودند شب عاشورا به امام حسين پيوستند.

[618] ابصارالعين 113.

[619] ابصار العين 103.

[620] ابصار العين 55.

[621] ابصار العين 122.

[622] ابصار العين 109.

[623] ابصار العين 103.

[624] ابصار العين 109.

[625] تنقيح المقال 452 /1.

[626] ابصار العين 111.

[627] ابصار العين 108.

[628] مقتل الحسين مقرم 254.

[629] ابصار العين 79.

[630] ابصار العين 86.

[631] ابصارالعين 111.

[632] ابصار العين 101.

[633] ابصار العين 101.

[634] ابصار العين 110.

[635] ابصارالعين 93.

[636] ابصارالعين 112.

[637] بعضي او را عمرو بن ضبعه ثبت كرده اند و در زيارت ناحيه آمده است «السلام علي عمرو بن ضبعة الضبعي». (وسيله الدارين 177).

[638] ابصارالعين 113.

[639] وسيله الدارين 177.

[640] ابصارالعين 113.

[641] ابصارالعين 79.

[642] ابصار العين 109.

[643] او از فرماندهان علي عليه

السلام در جنگ صفين بوده و در جمل و نهروان در خدمت آن حضرت شركت داشته است، و در زيارت ناحيه آمده است «السلام علي قاسط و كردوس ابني زهير التغلبي». (وسيلةالدارين 184).

[644] ابصار العين 114.

[645] ابصار العين 114.

[646] ابن حجر در «اصابه» نقل كرده است كه كنانه در جنگ احد حضور داشته و پدرش عتيق فارس رسول خدا بوده است. (وسيلة الدارين 184).

[647] ابصارالعين 114.

[648] ابصار العين 108.

[649] ابصار العين 112.

[650] ابصار العين 114.

[651] مبرد در «كامل» او را از فرزندان ملوك عجم ذكر كرده است كه رغبت به اسلام پيدا كرد و در كودكي بدست رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم اسلام آورد. (وسيلةالدارين 199).

[652] ابصار العين 54.

[653] ابصار العين 109.

[654] ابصار العين 94.

[655] مناقب ابن شهرآشوب 113 /4.

[656] بحارالانوار 12/45؛ ء در كافي 465 /1 اين حديث با كمي اختلاف از عبدالملك بن اعين از حضرت ابي جعفر باقر عليه السلام نقل شده است.

[657] الملهوف 49.

[658] كنيه ي او ابو وهب و از قبيله ي بني عليم و زوجه ي او ام وهب دختر عبد از قبيله ي بني نمر بن قاسط است. (وسيله الدارين 168).

[659] در معاجم بلدان موضعي را به نام «بئرالجعد» نيافتم و آنچه از قرائن مشهود است نام چاهي است در كوفه.

[660] «اگر مرا نمي شناسيد من فرزند قبيله ي كلب هستم، كفايت مي كند كه بيب من در قبيله ي بني عليم است. مردي هستم نيرويم را از تيغ بخواهيد، و اگر مرا مشكلي پيش آيد ضعيف نباشم.اي ام وهب! من تعهد مي كنم كه با نيزه و شمشير زدن به دشمن روي كنم».

[661] ابصار العين 106.

[662] اين دو برادر مادري هستند و پدران آنها حارث و عبدالله فرزندان سريع

بن جابر از قبيله ي همدان هستند. (وسيله الدارين 154).

[663] ابصارالعين 78.

[664] عمرو بن خالد در كوفه مردي شريف و از مخلصين اهل بيت عليهم السلام بود، او با مسلم بن عقيل قيام كرد و چون اهل كوفه او را تنها گذاشتند، عمرو بن خالد چاره اي جز مخفي شدن نداشت و در اختفاء بود تا آنكه شنيد كه فرستاده ي حسين از بطن الرمه (قيص بن مسهر) به شهادت رسيد، خود و مولايش سعد حركت كردند و به امام عليه السلام ملحق شدند (وسيلة الدارين 176).

[665] او به دنبال عمرو بن خالد در راه به امام حسين عليه السلام پيوست، او مردي شريف و بلند همت بود و در كربلا شهيد گرديد.(ابصار العين 68).

[666] ممكن است اين شخص همان جناده بن حرث باشد كه مقرم جابر ذكر كرده است و سماوي گفته است جبار و حيان او را گفته اند، ولي صحيح نيست. (ابصار العين 84).

[667] مجمع بن عبدالله از تابعين و از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بود و در جنگ صفين حضور داشته است. پدر او عبدالله از اصحاب رسول خداست. (وسيلة الدارين 192).

[668] مقتل الحسين مقرم 239.

[669] ارشاد شيخ مفيد 102 /2.

[670] كامل ابن اثير 66 /4.

[671] او عفيف بن زهير بن ابي الاخنس مي باشد، و از كساني بود كه شاهد واقعه كربلا بودند.

[672] نفس المهموم 261 به نقل از طبري.

[673] از جمله ي اشعار اوست اين شعر مشهور: و لم تر عيني مثلهم في زمانهم و لا قبلهم في الناس اذ انا يافع اشد قراعا باسيوف لدي الوغا الاكل من يحمي الذمار مقارع «از آن روزي كه بالغ شدم ديدگانم همانند آن رادمردان را نه در

آن زمان و نه قبل از آن نديد؛ شديدترين ضربات را با شمشيرها در صحنه ي كارزا مي زدند آري هر آنكس كه حمايت از حوزه ي مسئوليت خود كند چنين است».

[674] حياة الامام الحسين 209 /3.

[675] وسيلة الدارين 173.

[676] «سپاه انصار دانسته اند كه من از كسي كه مسئوليت حفظ جانش با من است، حمايت و حفاظت مي كنم؛ ضربه هاي من همانند ضربه هاي جواني است كه از صحنه نمي گريزد؛ جان و مال من فداي حسين باد!» ابن نما مي گويد: در اين مصرع آخر يعني «جان و مال من فداي حسين باد» اعتراضي نسبت به عمر بن سعد خفته است كه چون امام عليه السلام از او خواست تا از عزمش بازگردد، او گفت: بر خانه خود بيمناكم! امام عليه السلام فرمود: من عوض آن را خواهم داد! عمروبن سعد گفت: بر مالم مي ترسم! امام فرمود: من در حجاز از مال خود به تو خواهم داد؛ عمر بن سعد اظهار بي ميلي كرد.

[677] نفس المهموم 262.

[678] ابصار العين 92.

[679] سعد بن حارث بن سلمه انصاري و برادرش ابوالحتوف هر دو از محكمه (خوارج) بودند و با عمر بن سعد براي جنگ با حسين به كربلا آمده بودند، بعد از ظهر روز عاشورا هنگامي كه ياران امام شهيد و تنها سويد بن عمرو و بشر عمرو حضرمي با امام عليه السلام باقيمانده بودند و صداي زنان و كودكان از آل رسول را شنيدند گفتند: «لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصاه» اين حسين پسر دختر پيامبر است و ما اميد شفاعت جد او را روز قيامت داريم پس چگونه با او محاربه كنيم؟، لذا به ياران حسين عليه السلام پيوستند.

(وسيله الدارين 149).

[680] مقتل الحسين مقرم 240.

[681] ابصار العين 94.

[682] «اگر مرا نمي شناسيد خودم را معرفي كنم، من از قبيله ي جملي هستم، و آئين و دينم همان دين حسين بن علي است».

[683] «من شير مردي از قبيله ي جملي هستم، من پيرو دين علي هستم».

[684] ابصار العين 87.

[685] در زيارت ناحيه آمده است «السلام علي يزيد بن مهاجر الكندي». او مردي شجاع و شريف بود و از كوفه بيرون آمد و به امام حسين عليه السلام قبل از برخورد با حر بن يزيد پيوست و به كربلا آمد. (وسيلة الدارين 103).

[686] مقتل الحسين مقرم 243.

[687] «منم يزيد فرزند مهاجر، شجاعتر از شير كه در بيشه باشد؛ خدايا من حسين را ناصرم، و از ابن سعد دور و بيزار هستم».

[688] وسيلة الدارين 103.

[689] ابصار العين 61.

[690] «اگر از من سئوال كنيد من دلاوري هستم از شاخه ي گروهي از برگزيدگان بني اسد؛ كسي كه بر من ستم كند از راه سعادت جدا شده و به دين خداي جبار و بي نياز كافر گرديده».

[691] سوره ي احزاب 23.

[692] نفس المهموم 264.

[693] ترجمه حر را قبلا در پاورقي يادآور شديم.

[694] «همانا من حر هستم كه ميزبان ميهمانانم، شمشيرم را بر شما فرود مي آورم و حمايت از بهترين كسي كه ساكن بلاد خيف شده مي نمايم و مي زنم شما را و باكي نمي بينم».

[695] ولي خوارزمي نقل كرده است كه حر بن يزيد چون توبه كرد و نزد امام عليه السلام آمد عرض كرد: يابن رسول الله من اول كسي بودم كه بر تو راه گرفتم، مرا اجازه ده تا او را كشته برابرت باشم به اميد اينكه فرداي قيامت با جدت مصافحه كنم.امام عليه السلام

فرمود: تو از كساني هستي كه خدا توبه ي آنها را پذيرفته. پس اول كسي كه جلو افتاد براي مبارزه با آن گروه حر بن يزيد رياحي مي باشد. (مقتل الحسين خوارزمي 10 /2).

[696] حياة الامام الحسين 221 /3.

[697] «نيكو آزاده اي بود حر كه از قبيله بني رياح است، او هنگامي كه نيزه ها بر او فرود آيند مقاوم، و نيكو حري است هنگامي كه او خود را فداي حسين كرد و جان خود را صبح هنگام بذل نمود».

[698] مقتل الحسين خوارزمي 10 /2.

[699] مقتل الحسين مقرم 245.

[700] شعر از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است.

[701] بعضي به جاي مظاهر او را مظهر به تشديد هاء خوانده اند.

[702] نفس المهموم 302.

[703] ابصار العين 57.

[704] «همانا من حبيب و پدرم مظهر است، سواره ي صحنه ي پيكار در حالي كه آتش جنگ شعله ور شود. شما هم سلاحتان بهتر و هم تعدادتان بيشتر است، و ما هم از شما باوفاتر و هم از شما شكيباتريم».

[705] پس از واقعه ي عاشورا، مرد تميمي سر را به گردن اسب خويش آويزان نمود و بسوي كوفه آمد و متوجه قصر عبيدالله شد! فرزند حبيب بن مظاهر به نام قاسم- كه كودك نابالغي بود- سر پدر خود را مشاهده كرد و به دنبال آن مرد تميمي به راه افتاد! تميمي سؤال كرد: چرا از من جدا نمي شوي؟ قاسم گفت: اين سر پدر من است، او را به من بده كه آن را دفن كنم. گفت: امير به اين راضي نمي شود، و من مي خواهم تا از او جايزه اي نيكو بگيرم!! قاسم گفت: خدا تو را به خاطر اين جنايت، بدترين پاداش خواهد داد؛ و شروع به گريستن نمود و از

او جدا شد. بعد از گذشت مدت زيادي، آن فرزند حبيب وارد سپاه مصعب بن زبير شد و قاتل پدر خود را هنگام ظهر در حالي كه در خيمه اش خوابيده بود، كشت. (ابصار العين 59).

[706] نفس المهموم 272.

[707] در تاريخ طبري و بعضي از مصادر ديگر ابوثمامه ي صائدي ضبط شده است.

[708] بحارالانوار 21 /45.

[709] او از وجوه شيعه در كوفه بود، هم صاحب شجاعت و هم اهل عبادت بوده است. او در مرتبه ي سوم نامه اهل كوفه را نزد امام حسين عليه السلام به مكه برد، و امام پاسخ را توسط او قبل از اعزام مسلم بن عقيل براي مردم كوفه فرستاد، و چون مسلم به كوفه آمد سعيد بن عبدالله پس از عابس و حبيب بن مظاهر قيام نمود و اعلان بيعت و نصرت نمود، و مسلم بن عقيل او را مجددا با نامه اي براي امام حسين عليه السلام به مكه فرستاد و سعيد بن عبدالله ملازم او بود تا به كربلا آمد و شهيد شد. (وسيلة الدارين 146).

[710] مقتل الحسين مقرم 246؛ تنقيح المقال 28 /2.

[711] شيخ مفيد رحمةالله فرموده است: چون مسلم به كوفه آمد، ابوثمانه با او همكاري مي كرد و از طرف او مسئوليت دريافت اموال را از شيعه داشته است، و بوسيله ي آن اموال با توجه به بصيرتي كه در امر سلاح داشت، اسلحه خريداري مي كرد. (ارشاد شيخ مفيد 46 /2).

[712] ابصار العين 69.

[713] ابصار العين 100.

[714] ابصار العين 95.

[715] «به پيش اي هدايت شده و راهنما، امروز جدت نبي اكرم را ديدار خواهي كرد، و همچنين حسن مجتبي و علي مرتضي را و جعفر طيار آن جوانمرد شجاع و

حمزه شير خدا شهيد زنده را».

[716] نفس المهموم 277.

[717] نفس المهموم 181.

[718] بحارالانوار 25 /5.

[719] تذكرة الخواص 145.

[720] «امروز جدت نبي مكرم را ديدار خواهم كرد، سپس پدرت مرتضي علي را، آن كسي كه او را وصي پيامبر مي شناسيم».

[721] مقتل الحسين مقرم 254.

[722] ابصار العين 91.

[723] «نامم يزيد و من فرزند مغفل هستم، در دست راستم شمشيري صيقل داده شده است، آن را بر تاركها در ميان غبارها فرود آوردم، و از حسين بزرگوار با فضيلت دفاع كنم، او كه فرزند رسول خدا بهترين پيامبران است».

[724] ابصار العين 91.

[725] ابصار العين 77.

[726] بعضي او را عابس بن شبيب آورده اند (تظلم الزهراء 192)، ولي در ابصار العين 74 ء تقيح المقال 112 /2 او را عابس بن ابي شبيب ضبط كرده اند.

[727] اساسا قبيله ي بني شاكر از علاقمندان اهل بيت عليهم السلام بوده اند خصوصا اخلاص زيادي نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام داشته اند. نصر بن مزاحم در كتاب «وقعة صفين» نقل كرده است كه اميرالمؤمنين در جنگ صفين فرمود: اگر تعداد قبيله ي بني شاكر به هزار نفر مي رسيد، حق عبادت خدا بجا آورده مي شد. و بني شاكر از شجاعان جنگ بودند كه آنها را «فتيان الصباح» يا جوانمردان صبح مي ناميدند. ابومخنف مي گويد: چون مسلم بن عقيل به كوفه آمد و در خانه ي مختار مستقر گشت و شيعيان نزد او گرد آمدند، مسلم نامه ي امام را بر آنها قرائت كرد، همه گريستند و هجده هزار نفر يا بيشتر با او بيعت كردند، عابس بن شبيب بپاخواست و گفت: من شما را از مردم خبر نمي دهم زيرا نمي دانم در دلهاي آنها چه قصدي است ولي از خودم مي گويم، من دعوت شما را اجابت

كرده و با دشمن شما مي جنگم و در ياري شما شمشير مي زنم تا اينكه خدا را ملاقات نمايم و هدفي جز تحصيل رضايت خدا ندارم. آنگاه حبيب برخاست و كلام عابس را تأييد نمود. هنگامي كه مردم با مسلم بن عقيل بيعت كردند، نامه اي به امام عليه السلام نوشته و آن را توسط عابس بن شبيب به مكه ارسال داشت. (وسيلة الدارين 158).

[728] ابصار العين 74.

[729] مقتل الحسين خوارزمي 22 /2.

[730] شعر از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است.

[731] ابصار العين 76.

[732] ابوعلي در كتاب رجالش نقل كرده است كه چون از اهل نوبه بوده و حضرت علي عليه السلام او را به يكصد و پنجاه دينار خريده و او را به ابودر غفاري بخشيده بود، و چون ابوذر به دستور عثمان به «ربذه» تبعيد شد او به همراه ابوذر به ربذه رفت، و در سال 32 هنگامي كه ابوذر وفات يافت به مدينه بازگشت و در خدمت حضرت علي عليه السلام و سپس نزد فرزندش حسن عليه السلام و پس از آن همراه امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه و از آنجا به عراق آمد. (وسيلة الدارين 115).

[733] «چگونه اهل فجور مي بينند مبارزه ي غلام سياه را با شمشير مشرفي و جدا كننده؟ من با دست و زبان از آل پيامبر دفاع كنم، اميدوارم روز قيامت بهشت نصيبم گردد».

[734] نفس المهموم 290.

[735] «بر شمشيرها و نيزه ها صبر مي كنم، و اين تحمل و شكيبايي به جهت وارد شدن به بهشت است».

[736] ابصارالعين 77، ولي صاحب مناقب او را از شهداي حمله ي اول ذكر كرده است. در اصابه آمده است: عبد الرحمن بن الكدن بن ارحب،

صحابي و كان من اصحاب النبي له هجرة و فضل في دينه (وسيله الدارين 164)؛ ولي در تنقيح المقال 145 /2 او را از جمله ي تابعين ذكر كرده است.

[737] «دريا از نيزه و شمشير زدنم گرم، و فضا از تيرهاي من پر مي شود؛ چون شمشيرم در دست راستم ظاهر شود، قلب شخص حسود را پاره سازد».

[738] بحارالانوار 30 /5.

[739] «ان ابني هذا- يعني الحسين- يقتل بارض كربلا فمن شهد منكم فلينصره».

[740] اسد الغابة 349 /1.

[741] مقتل الحسين مقرم 252.

[742] ابصار العين 104.

[743] وسيلة الدارين 165.

[744] مقتل الحسين مقرم 253؛ وسيلة الدارين 114. بعضي او را فرزند مسلم بن عوسجه مي دانند و گفته اند: چون به ميدان آمد اين رجز مي خواند: اميري حسين و نعم الامير سرور فؤاد البشير النذير علي و فاطمة والداه و هل تعلمون له من نظير حسين امير من و او نيكو اميري است كه باعث شادي دل پيغمبر بشارت دهنده و نذير است؛ علي و فاطمه پدر و مادر اويند آيا شما همانند او را سراغ داريد. (نفس المهموم 293).

[745] «من پير زني ضعيف و ناتوانم، نحيف و سالخورده ام، شما را با ضربتي شديد مي زنم تا دفاع نمايم از فرزندان فاطمه ي شريف».

[746] بحارالانوار 28 /45.

[747] ابصار العين 85.

[748] ابصار العين 108.

[749] نفس المهموم 284.

[750] ابصار العين 113.

[751] ابصارالعين 114.

[752] «از مالك ضرغام بسوي شما ضربت جواني كه از بزرگان حمايت كنند، اميد ثواب كامل الهي را دارد از خداوند دانا و سبحان».

[753] ابصار العين 115.

[754] ابصار العين 115.

[755] مثير الاحزان 62.

[756] ابصار العين 79.

[757] «بشارت باد تو را كه به راه رشد هدايت يافتي اي پسر احمد، و در بهشت فردوس رتبه اي

والا خواهي داشت».

[758] ابصار العين 80.

[759] ابصار العين 115.

[760] ابصار العين 125.

[761] وسيلة الدارين 184.

[762] حياة الامام حسين 236 /3.

[763] حياة الامام الحسين 238 /3؛ وسيله الدارين 180.

[764] «من فرزند عبدالله از آل يزن هستم، دين من همان دين حسين و حسن است؛ شما را با شمشير مي زنم زدن جواني از يمن، اميد رستگاري دارم نزد پرودگار».

[765] حياة الامام الحسين 239 /3.

[766] حياة امام الحسين 237 /3.

[767] تنقيح المقال 247 /3.

[768] ابصارالعين 101؛ و در كامل ابن اثير 79 /4 به جاي عروة بن بكار و زيد بن ورقاء كشندگان سويد بن عمرو، عروة بن بطان تغلبي و زيد بن رقا الجهني ذكر شده اند.

[769] معاني الاخبار 274.

[770] مثير الاحزان 67.

[771] ارشاد شيخ مفيد 104 /2.

[772] طبقات ابن سعد، ترجمه ي امام حسين 72.

[773] از اين نقل چنين بر مي آيد كه برخي خيمه هاي امام و يارانش را قبل از شهادت امام نيز به آتش كشيده و سوزانده اند.

[774] كامل ابن اثير 69 /4.

[775] تصميم بر سوزاندن خيام امام حسين عليه السلام ماجراي سقيفه و پيامدهاي آن را در ذهن تداعي مي كند و گويا شمر با اين عمل از كساني كه تصميم بر سوزاندن بيت حضرت فاطمه عليها السلام الهام گرفته است.

[776] تاريخ طبري 438 /5.

[777] البداية و النهاية 198/8.

[778] انساب الاشراف 197 /3.

[779] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 263 /3.

[780] علل الشرايع 229 /1.

[781] «اينان در راه محبت امامشان از جان خود گذشتند و ايثار نقد جان بالاترين مرتبه ي جود و بخشش است. آنان كه به مكارم و مراتب عاليه پيشي گرفته، همانهايي هستند كه فردا از كوثر خواهند نوشيد. اگر شمشيرها و تيرهاي آن رادمردان نبود، گوشها صداي

اذان مؤذنين را نمي شنيد».

[782] سفينة البحار، صحب.

[783] ارشاد شيخ مفيد 106 /2.

[784] علي الاكبر مقرم 12.

[785] علي الاكبر مقرم 12 به نقل از الحدائق الوردية.

[786] ابصارالعين 21.

[787] ارشاد شيخ مفيد 2/106؛ كامل ابن اثير 4/74.

[788] نفس المهموم 307.

[789] سوره ي آل عمران 33 و 34.

[790] بحارالانوار 42 /45.

[791] «من علي پسر حسين فرزند علي هستم، بخدا سوگند كه ما به رسول خدا از همه كس نزديكتريم، آنقدر با نيزه بر شما زنم كه خم شود، از پدرم حمايت كنم و با شمشير بر شما ضربتي فرود آورم، آنگونه كه از جوان هاشمي علوي زيبنده است، پسر زياد را كجا رسد كه درباره ي ما حكم كند».

[792] در مناقب آمده است كه هفتاد نفر را به قتل رساند.

[793] مقتل الحسين خوارزمي 31 /2.

[794] «جنگ است كه جوهر مردان را آشكار مي سازد، و درستي ادعاها پس از جنگ ظاهر مي شود، بخداي عرش سوگند كه از شما جدا نگردم مگر آنكه تيغهاي شما غلاف شود».

[795] نفس المهموم 308.

[796] ارشاد شيخ مفيد 106 /2.

[797] مقتل الحسين مقرم 259؛ الدمعة الساكبة 331 /4.

[798] ابصار العين 23.

[799] مقاتل الطالبين 116.

[800] الملهوف 48.

[801] نفس المهموم 311.

[802] ذريعة النجاة 128.

[803] ارشاد شيخ مفيد 107 /2.

[804] الدمعة الساكبة 332 /4.

[805] در كتب معتبره نصي بر اينكه مادر علي اكبر در كربلا حضور داشته و يا در آن زمان در قيد حيات بوده است مشاهده نشده و محدث قمي مي گويد: من در مصادر نيافتم كه مادر علي اكبر در كربلا حضور داشته است ولي بعضي گفته اند كه او در واقعه ي كربلا حضور داشته است. (وسيلة الدارين 294).

[806] ابصار العين 50.

[807] «امروز پدرم مسلم را ملاقات خواهم كرد، با آن

گروهي كه بر دين پيامبر خدايند. آنها همانند گروهي كه مشهور به دروغ هستند، نباشند، بلكه از خوبان و داراي نسب كريمند».

[808] وسيلة الدارين 231.

[809] بعضي براي مسلم بن عقيل دو فرزند ذكر كرده اند كه هر دو بنام عبدالله و هر دو در كربلا شهيد شدند، كه مادر يكي از آنها رقيه دختر اميرالمؤمنين و مادر ديگري كنيز بوده است. (وسيلة الدارين 231).

[810] ارشاد شيخ مفيد 107 /2.

[811] نوشته اند كه: مختار كسي را نزد زيد بن رقاد فرستاد كه مدعي بود من تيري بسوي جواني انداختم كه دستش را به پيشاني گرفته بود و آن جوان عبدالله بن مسلم نام داشت و چون دستش را به پيشانيش دوختم، گفت: خدايا! اينان ما را كم به حساب آوردند و ما را خوار كردند، آنان را بكش همانگونه كه ما را كشتند؛ و من تير ديگري بر او زدم و بعد به نزديك او آمدم در حالي كه او كشته شده بود خواستم تيرم را از پيشانيش بيرون كشم، آن تير را آنقدر تكان دادم تا بيرون كشيدم! ولي قسمت نصل نيزه (قسمت تيزي نيزه) در پيشاني او ماند! اصحاب مختار او را به كيفر اين عمل ننگين با تير و سنگ زدند و چون بر زمين افتاد او را زنده زنده در آتش سوزاندند (كامل ابن اثير 243 /4)؛ بنابراين نقل محتمل است كه زيد بن رقاد قاتل عبدالله بن مسلم بوده است و احتمال دارد كه او يكي ديگر از شهدا را به اين كيفيت به شهادت رسانيده است.

[812] ابصار العين 50.

[813] «صبرا علي الموت يا بني عمومتي، صبرا يا اهل بيتي لا رايتم هوانا بعد هذا

اليوم ابدا».

[814] بحارالانوار 36 /45.

[815] ابصار العين 50.

[816] «من غلام ابطحي طالبي از خاندان هاشم و غالب هستم، ما بتحقيق از بزرگان و سادات هستيم و حسين در ميان ما پاكيزه ترين پاكيزگان است»

[817] ابصار العين 51.

[818] برخي گفته اند: عبدالله بن عروه خثعمي ابتدا تيري به او زد و آنگاه بشر بن خوط بسوي او رفت در حالي كه مادرش جلوي خيمه ايستاده بود و تماشا مي كرد او را شهيد كرد، و در زيارت ناحيه آمده است «السلام علي جعفر بن عقيل بن ابي طالب لعن الله قاتله و راميه بشر بن خوط الهمداني». (وسيلة الدارين 229).

[819] مناقب ابن شهر آشوب 105 /4.

[820] مقاتل الطالبين 93.

[821] ابصار العين 51.

[822] مقاتل الطالبيين 91.

[823] «اگر مرا نمي شناسيد، من پسر جعفر طيارم، شهيد صدقي در بهشت است كه با بالهاي سبز رنگش در بهشت پرواز مي كند، و اين شرف در روز محشر كفايت مي كند».

[824] ابصار العين 39.

[825] «به خدا شكايت مي كنم از تجاوز و افعال گروهي كه در پستي همانند كورانند، همانها كه معالم قران را دگرگون ساخته و محكمات تنزيل را جابجا كردند». (وسيلة الدارين 246).

[826] مقاتل الطالبين 92.

[827] مناقب ابن شهر آشوب 106 /4.

[828] تنقيح المقال 24 /2.

[829] ابصار العين 36.

[830] «اگر مرا نمي شناسيد من فرزند امام حسن هستم، كه او فرزند پيامبر خدا برگزيده و مؤتمن است. اين حسين است كه همانند اسير در ميان گروهي كه خدا آنها را از بارانش سيراب نكند».

[831] در اينكه بدن قاسم زير سم اسبان رفته و يا قاتل او، اختلاف است و لكن ظاهر عبارت شيخ مفيد در ارشاد و ديگران اين است كه بدن قاتل او زير سم

اسبان رفته است.

[832] بحارالانوار 34 /45.

[833] نفس المهموم 323.

[834] «از خانه ها و اوطانشان دور افتادند، و وحوش در بيابانها بر آنها نوحه مي كند. چگونه چشمها نگريد بر گروهي كه شمشيرهاي دشمنان، آنان را در بر گرفته؟ ماههايي كه نور آنان خاموش و بدنهاي زيباي آنان را خاك بيابان دگرگون كرد». (وسيلد الدارين 252).

[835] ابوالفرج، شهادت او را قبل از قاسم نوشته است ولي طبري و جزري و شيخ مفيد شهادت اين نوجوان را بعد از قاسم ذكر كرده اند (نفس المهموم 325).

[836] الملهوف 51.

[837] حياة الامام الحسين 256 /3.

[838] ابصار العين 34.

[839] صاحب ابصارالعين سن اين نوجوان را بيت و سه سال ذكر كرده و اين صحيحتر بنظر مي رسد زيرا برادرش جعفر از او كوچكتر بوده و او بيست و يك ساله بوده است.

[840] «من عثمان صاحب مفاخر هستم، شيخم علي صاحب كردار پاك است، برادر پيامبر صاحب استقامت و هدايت، ميان هر غائب و حاضر است».

[841] نفس المهموم 327. از علي عليه السلام روايت شده كه من اين فرزندم را به نام برادرم عثمان بن مظعون نام نهادم.

[842] «من جعفر صاحب مراتب هستم، فرزند علي نيكو خصلت و صاحب كرم، او كه وصي پيامبر و داراي مرتبه اي بلند و والي است، عمويم جعفر مرا كافي است؛ حسين را حمايت مي كنم كه صاحب فضل و كرم است.».

[843] مناقب ابن شهر آشوب 107 /4.

[844] ابصار العين 35.

[845] مقاتل الطالبيين 85.

[846] مقاتل الطالبيين 85.

[847] تاريخ طبري 89 /6.

[848] بعضي احتمال داده اند كه از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام دو نفر به نام عباس در كربلا شهيد شدند: عباس الاصغر است كه شب عاشورا به شهادت رسيده است كه مادر

او صهباء ثعلبيه است و ديگري عباس الاكبر است كه روز عاشورا شهيد شده است با سه برادر ديگرش كه مادرشان فاطمه ام البنين مي باشد. مقرم عباس اصغر را از جمله اولاد علي عليه السلام ذكر كرده است كه او و عمر از طرف از يك مادر بودند به نام «صهباء»، و نقل كرده كه اين بزرگوار شب عاشورا براي آوردن آب به شريعه ي فرات رفت و در آنجا شهيد گرديد. (العباس مقرم 52؛ وسيلة الدارين 262).

[849] تذكرة الخواص 281.

[850] عن ابي عبدالله الصادق عليه السلام انه قال: «كان عمنا العباس بن علي نافذ البصيرة، صلب الايمان، جاهد مع ابي عبدالله و ابلي بلاء حسنا و مضي شهيدا».

[851] ابصار العين 25.

[852] «اي نفس! زندگي بعد از حسين خواري و ذلت است و بعد از او نماني تا اين ذلت را ببيني؛ اين حسين است كه شربت مرگ مي نوشد و تو آب سرد و گوارا مي نوشي؟!».

[853] «از مرگ هرگز نمي هراسم چون فرياد زند، تا هنگام مقابله با شجاعان آنان را با شمشير به زير افكنم؛ من نفس خود را حافظ و نگهدارنده ي پسر پيامبر قرار داده ام؛ من عباسم كه سمت سقائي دارم و در روز ملاقات بيم از مرگ ندارم». (مناقب ابن شهر آشوب 108 /4).

[854] «بخدا سوگند اگر دست راستم را جدا كردند، من هميشه حامي دينم خواهم بود، و حامي امامي كه در ايمانش صادق است و فرزند پيامبر پاك و امين است».

[855] «اي نفس! از كافران مهراس، و به رحمت خدا شاد باش با پيغمبر كه او مولاي برگزيده ي خداست، اينان به ستم دست چپم را قطع كردند، پرودگارا! آنها را به گرمي آتش

بسوزان».

[856] بحارالانوار 42 /45.

[857] در بعضي از كتب آمده است امام حسين عليه السلام سر عباس را در دامان گرفت و خون از چشمانش پاك كرد و او را ديد كه مي گريد، فرمود: برادر از چه مي گريي؟ ابوالفضل عليه السلام عرض كرد: چگونه نگريم اي برادر و اي نور چشمم؟! و حسين عليه السلام نشسته بود كه عباس فريادي زد و روح پاكش به ملكوت اعلي پيوست، حسين عليه السلام فرياد برآورد: وا اخاه وا عباساه (وسيلة الدارين 274).

[858] بحارالانوار 41 /45؛ ابصارالعين 40.

[859] الدمعة الساكبة 324 /4.

[860] قاسم بن اصبغ مي گويد: مردي از قبيله ي بني ابان را ديدم كه چهره اش سياه شده بود و قبلا او را ديده بودم كه روئي سپيد و صورتي جميل داشت، از علت تغيير چهره اش جويا شدم؟ او گفت كه: در كربلا مردي قوي و زيبا چهره را كشتم كه ميان چشمانش اثر سجده نمايان بود از آن زمان هر شب چون به خواب مي روم نزد من آمده و مرا بسوي جهنم مي كشاند و من فرياد مي زنم و افراد قبيله ي من شب هنگام فريادم را مي شنوند. قاسم بن اصبغ مي گويد: اين خبر در همه جا منتشر شد تا زني از همسايگان او گفت: فرياد او شبها خواب از چشم ما ربوده است، من با گروهي نزد همسر آن مرد رفته و ماجرا را از او جويا شديم؟ او گفت: آري مطلب همانگونه است كه خود او گفته است. قاسم بن اصبغ مي گويد: آن دلاور خوش سيمائي كه بدست اين نابكار به شهادت رسيد، حضرت عباس بن علي عليها السلام بوده است (ابصار العين 32).

[861] ابصارالعين 30.

[862] ذريعة النجاة 125.

[863] مقتل

الحسين مقرم 270.

[864] «برادرم اي نور چشم و پاره ي تنم! تو براي من همانند ركني مطمئن بودي؛ اي پسر پدرم! خالصانه رزميدي تا از پيمانه اي كه در آن رحيق بهشتي است نوشيدي؛ اي ماه منير من! تو كمكم بودي در تمام مصائب و سختيها؛ بعد از تو زندگي براي ما تلخ است، فردا من و تو در كنار همديگر خواهيم بود؛ بدان كه به خدا شكايت و براي او صبر مي كنم و از تشنگي و سختي كه ديدم به او پناه مي برم». (وسيلة الدارين 273).

[865] مناقب ابن شهر آشوب 112 /4.

[866] در روايت ديگري آمده است امام آن خونها را به طرف آسمان ريخت و قطره اي از خون به زمين بازنگشت. (ابصار العين 24).

[867] ارشاد شيخ مفيد 108 /2.

[868] «مر خداي راست دلي را كه از صبر پاره شده، كه اگر همانند سنگ سخت بود پاره مي شد؛ براي بوسيدن طفل خود خم شد اما تير پيش از او گلوي او را بوسه داد».

[869] نفس المهموم 349.

[870] تذكره الخواص 143.

[871] ابصار العين 24.

[872] نفس المهموم 351؛ مقتل الحسين مقرم 273.

[873] تاريخ يعقوبي 245 /2.

[874] حياة الامام الحسين 309 /3.

[875] «اينان به خدا كافر شدند و از ثواب الهي از دير زمان اعراض كردند؛ علي را در گذشته كشتند، و فرزندش حسن زاده ي بهترين خلق را شهيد كردند: و اين نتيجه ي كينه ي اينان بود، آنگاه گفتند: الان بر حسين بطور جمعي يورش بريم؛ اي واي بر گروهي كه پست هستند، جمعيت را گرد آوردند براي اهل دو حرم؛ سپس حركت كردند و يكديگر را سفارش نمودند بر كشتن من براي خشنودي دو ملحد (عبيدالله و يزيد)؛ از

خدا بر ريختن خونم نترسيدند، به امر عبيدالله كه زاده ي دو كافر است؛ ابن سعد با لشكرش همانند قطرات باران بر من تير زدند؛ مرا جرم و گناهي از گذشته نبود، جز اينكه فخر مي كردم به نور فرقدين (دو ستاره): علي بهترين خلق بعد از پيامبر، و پيغمبر كه والدين او هر دو از قريشند، برگزيده ي خدا از خلق پدرم علي است، سپس مادرم پس من فرزند دو برگزيده هستم؛ نقره اي كه از طلا خالص گرديده، من همان نقره هستم و فرزند دو طلا؛ چه كسي همانند جد من در دنيا دارد يا همانند پدرم، پس من فرزند دو ماه هستم؛ مادرم فاطمه ي زهرا، و پدرم شكننده ي سپاه كفر است در بدر و حنين؛ ريسمان محكم دين علي مرتضي است، و پراكنده كننده ي لشكر دشمن و نمازگزار به دو قبله؛ براي او در جنگ احد واقعه اي است كه حرارت آن فروكش كرد با گرفتن دو سپاه؛ سپس در احزاب و فتح، كه در آن نابودي دو سپاه عظيم بود؛ در راه خدا چه كردند، امت زشت كردار با عترت پيامبر و علي، عترت نيكو كردار نبي مصطفي، و علي بزرگوار و شجاع هنگام مقابله با سپاه؛ او خدا را در كودكي پرستيد، در حالي كه قريش دو بت را مي پرستيدند؛ او بتها را رها كرد و آنها را سجده نكرد، با قريش هرگز حتي به مقدار طرفة العين».

[876] الاحتجاج 101 /2.

[877] حياة الامام الحسين 274 /3.

[878] الملهوف 51.

[879] بحارالانوار 46 /45.

[880] المفيد في ذكري لاسبط الشهيد 115.

[881] المفيد في ذكري السبط الشهيد 115.

[882] نفس المهموم 347.

[883] اين مثل را در جائي بكار مي برند كه كسي

مجبور بر انجام امري شود كه آن را مكروه بدارد.

[884] «اي سكينه! بدان كه طولاني خواهد بود گريه كردن تو پس از شهادت من؛ دل مرا با اشك حسرت خويش مسوزان، مادامي كه جان در تن من است؛ و هنگامي كه كشته گردم تو اولي هستي كه در سوگ من نشيني اي برگزيده ي زنان».

[885] نفس المهموم 346.

[886] مخزن البكاء ملا صالح برغاني، مجلس نهم.

[887] بحارالانوار 17 /46.

[888] «من فرزند علي پاك از خاندان هاشمم و فخر مي كنم و اين فخر مرا كافي است؛ جدم رسول خدا بهترين كسي كه روي زمين حركت كرد، و ما مشعلهاي نوراني الهي در ميان خلقيم؛ مادرم فاطمه از سلاله ي احمد است، و عمويم جعفر است كه صاحب دو بال مي باشد؛ در ميان ما كتاب خدا به صدق نازل گرديده و در ما هدايت و وحي به خوبي ذكر مي شود؛ ما امان خدائيم براي تمام مردم، كه آشكارا و پنهان آن را بيان مي كنيم؛ ما صاحبان حوضيم دوستان را سيراب مي كنيم با ظرف رسول خدا، و اين قابل انكار نيست؛ پيروان ما در ميان مردم گرامي ترين پيروانند و دشمن ما روز رستاخيز زيانكار است».

[889] الاحتجاج 103 /2.

[890] «مردان به از آلوده شدن به عار و ننگ، و عار به از داخل شدن در آتش».

[891] «من حسين فرزند علي هستم سوگند ياد كردم كه تسليم نشوم، عيالات پدرم را حمايت مي كنم، و پيرو دين نبي اكرم باشم».

[892] مقتل الحسين مقرم 274.

[893] «هذا ابن الا نزع البطين، هدا ابن قتال العرب».

[894] مناقب شهر آشوب 110 /4.

[895] مقاتل الطالبيين 86.

[896] مناقب ابن شهر آشوب 58 /4. مرحوم شعراني مي گويد: اينگونه غفلت و فريب

شايسته ي مقام امامت نيست هر چند جلودي ناقل اين جريان از مشاهير اخباريين است و اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «لا استغفل عن مكيدة» و اگر از امامت هم قطع نظر كنيم زيركي و تيزهوشي آنان قابل انكار نيست. (ترجمه نفس المهموم 249).

[897] حياة الامام الحسين 282 /3.

[898] نفس المهموم 355.

[899] الملهوف 51.

[900] «اي عزيز من! اين آخرين وداع است، و ملاقات روز قيامت نزد حوض كوثر خواهد بود؛ گريه را رها كن و براي اسارت مهيا باش، بردباري نيكو را اشعار خود قرار ده؛ و چون پيكر قطعه قطعه ي مرا روي خاك مشاهده كردي، در حالي كه از رگهايم خون جاري است، شكيبائي كن».

[901] مقتل الحسين مقرم 277.

[902] الامام الحسين و اصحابه 306.

[903] ذريعة النجاة گر مرودي 134.

[904] بحارالانوار 53 /45.

[905] مثير الاحزان 72.

[906] المهلوف 50؛ بحارالانوار 51 /45.

[907] مناقب ابن شهر آشوب 4/111.

[908] كامل ابن اثير 78 /4.

[909] تظلم الزهراء 211.

[910] مقتل الحسين مقرم 282.

[911] مقتل الحسين مقرم 283.

[912] بحارالانوار 55 /45.

[913] المهلوف 51؛ كامل ابن اثير 78 /4.

[914] ارشاد شيخ مفيد 112 /2.

[915] كامل ابن اثير 78 /4.

[916] «و الله لا تذوق الماء ختي ترد الحامية فتشرب من حميمها».

[917] نفس المهموم 366.

[918] انساب الاشراف 203 /3.

[919] المفيد في ذكري السبط الشهيد 123.

[920] المهلوف 52.

[921] الاستيعاب 395 /1؛ ابصار العين 14.

[922] بحارالانوار 56 /45.

[923] كامل ابن اثير 78 /4؛ انساب الاشراف 203 /3.

[924] «ركاب مرا از طلا و نقره لبريز كن، من پادشاه بزرگي را به قتل رساندم، بهترين مردم را از نظر مادر و پدر كشتم و بهترين مردم از نظر نژاد و نسب را».

[925] الاستيعاب 393 /1؛ كشف الغمه 51 /2؛ مناقب

شهر آشوب 111 /4. و برخي، اقوال ديگري را در رابطه با قاتل آن حضرت ذكر كرده اند كه چون اقوال نادري است از ذكر آنها خودداري شد. (الامام الحسين و اصحابه 315).

[926] كافي 465 /1.

[927] المهلوف 55.

[928] كامل ابن اثير 79 /4 و انساب الاشراف 204 /3.

[929] الفتوح 220 /5.

[930] مقتل الحسين مقرم 283.

[931] زيارت ناحيه بحارالانوار 317 /98.

[932] ذريعه النجاه 147.

[933] الملهوف 53.

[934] بحارالانوار 206 /45.

[935] بحارالانوار 210/45.

[936] اثبات الوصية 167.

[937] تاريخ الخلفاء 207.

[938] مختصر تاريخ ابن عساكر 149 /7.

[939] الامام الحسين و اصحابه 336.

[940] علل الشرابع 76 /2.

[941] «پيامبر دست به پيشاني خود گرفته و، اشك بر گونه هايش جاري است؛ پدر و مادر حسين از برجستگان قريش هستند، و جد او بهترين اجداد است».

[942] البدء و التاريخ 13 /6.

[943] شعر از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است.

[944] مقاتل الطالبيين 78.

[945] انساب الاشراف 187 /3.

[946] مناقب ابن شهرآشوب 77 /4.

[947] الملهوف 54؛ انساب الاشراف 203 /3.

[948] الامام الحسين و اصحابه 361.

[949] بحار الانوار 45/179.

[950] امالي شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 2.

[951] حياة الامام الحسين 301 /3.

[952] گر چه امام سجاد عليه السلام در آن هنگام 23 ساله بود ولي اين تعبير حميد بن سلم براي جلوگيري از قتل امام بوده است، چه آنكه از مقررات جنگهاي صدر اسلام اين بود كه كودكان را نمي كشتند.

[953] ارشاد شيخ مفيد 112 /2.

[954] مقتل الحسين مقرم 301.

[955] مقتل الحسين مقرم 300.

[956] معالي السبطين 266 /1.

[957] داشتن طفل شش ساله او امام حسن مجتبي عليه السلام در واقعه ي كربلا غير ممكن است زيرا واقعه ي كربلا يازده سال بعد از وفات امام حسن مجتبي بوده است، و شايد اين فرزند

بر فرض صحت عمرش بيش از اين مقدار بوده است.

[958] وسيلة الدارين 297.

[959] حياه الامام الحسين 298 /3.

[960] ارشاد شيخ مفيد 113 /2.

[961] وسيله الدارين 297.

[962] «شترم را از سيم و زر سنگين بار كن! كه من پادشاه با فر و شكوهي را كشتم؛ بهترين مردم را از نظر پدر و مادر كشتم! و بهترين آنها از نظر نژاد و نسب؛ و والاترين آنها در ميان قبيله ي خود!».

[963] وسيلة الدارين 297.

[964] حياة الامام الحسين 303 /3.

[965] «ما سينه ي حسين را درهم كوبيديم بعد از آنكه پشت او را لگدمال كرديم، با اسبان قوي هيكل و تيز تاز».

[966] الملهوف 56.

[967] الامام الحسين و اصحابه 367.

[968] اثبات الهداة 588 /2.

[969] حياه الامام الحسين 312 /3.

[970] ابصار العين 130.

[971] تنقيح المقال 247 /3.

[972] ابصار العين 128.

[973] انساب الاشراف 205 /3.

[974] ارشاد شيخ مفيد 95 /2.

[975] كامل بن اثير 10 /4.

[976] دلائل الامامة 71.

[977] مروج الذهب 61 /3؛ البدء و التاريخ 11 /6.

[978] اثبات الوصية 126.

[979] الملهوف 60.

[980] بحارالانوار 4 /45.

[981] نفس المهموم 236. و كتاب «شفاءالصدور» اقوال ديكري را راجع به عدد شهدا ذكر كرده است كه طالبين مي توانند به اين كتاب رجوع كنند (شفاء الصدور 241 /1).

[982] المنتظم ابن جوزي 341 /5.

[983] مقتل الحسين مقرم 305 ولي بنا بر قول اصح ولادت حضرت باقر عليه السلام در سال 57 و عمر شريفش در واقعه ي كربلا نزديك به چهار سال بوده است.

[984] ارشاد شيخ مفيد 25 /2.

[985] مقاتل الطالبيين 119.

[986] حياة الامام الحسين 314 /3.

[987] رباب دختر امرء القيس كلبي، مادر حضرت سكينه دختر امام حسين عليه السلام است.

[988] انساب الاشراف 205 /3.

[989] كامل ابن اثير 80 /4.

[990] حياة الامام

الحسين 313 /3.

[991] ابصار العين 129.

[992] همانطور كه از اين نقل است اين دو كودك بهمراه امام حسين عليه السلام بوده اند، ولي قزويني از روضة الشهداء نقل نموده كه اين دو كودك همراه پدرشان مسلم بن عقيل به كوفه آمدند و عبيدالله بن زياد آنها را اسير و زنداني نمود (رياض الاحزان 5).

[993] نام آن دو كودك محمد و ابراهيم بود كه محمد از ابراهيم بزرگتر بوده است (رياض الاحزان 6).

[994] از منتخب نقل شده است كه: آن مرد چون خواست كودكان را بقتل برساند همسر او پيش آمد و گفت: از اين دو كودك يتيم درگذر و از خدا طلب كن آنچه را از عبيدالله آرزو داري، خداوند در عوض آن جايزه كه عبيدالله به تو دهد چندين برابر روزي تو گرداند، ولي موثر نيفتاد. (رياض الاحزان 6).

[995] در منتخب نام اين مرد را «نادر» و بعضي نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل بيت ذكر كرده اند. (رياض الاحزان 8).

[996] امالي شيخ صدوق، مجلس 19، حديث 2.

[997] حياة الامام الحسين 315 /3.

[998] مناقب ابن شهر آشوب 110 /4.

[999] مقتل الحسين مقرم 268. [

[1000] بحارالانوار 41 /45.

[1001] نفس المهموم 309.

[1002] مقتل الحسين مقرم 259.

[1003] ارشاد شيخ مفيد 133 /2؛ انساب الاشراف 219 /3. و اقوال ديگري در سن مبارك آن حضرت وجود دارد كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم: مسعودي مي گويد حسين مقتول شد در حالي كه از عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود (مروج الذهب 62 /3). طبري شيعي مي گويد: امام حسين عليه السلام در هنگام شهادت پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشته بود (دلائل الامامة 70). ابن جوزي

مي گويد: حسين صلوات الله عليه روز عاشورا كه مصادف با جمعه بود، در محرم سال شصت و يك از هجرت شهيد شد در حالي كه از عمرش پنجاه و پنج ماه گذشته بود (صفه الصفوة 387 /1). و ابوالفرج اصفهاني نيز سن مبارك آن حضرت را پنجاه و شش سال و چند ماه ذكر است كه قبلا در قسمت «تاريخ شهادت» به آن اشاره كرديم. (مقاتل الطالبيين 78).

[1004] المهلوف 60.

[1005] تاريخ طبري 445 /5. بعضي نوشته اند: حامل سر امام به نزد عبيدالله بن زياد مردي بنام بشر بن مالك بود. و چون آن سر مقدس را نزد عبيدالله نهاد گفت: املا ركابي فضة و ذهبا فقد قتلت الملك الكحجبا «مركبم را از سيم و زر سنگين بار كن، كه من پادشاه با فروشكوهي را كشتم». ابن زياد از كلام او در غضب شد و گفت: اگر مي دانستي كه او چنين است، پس چرا او را كشتي؟! بخدا سوگند چيزي به تو ندهم و تو را به او ملحق كنم. پس گردن او را بزد. (كشف الغمه 231 /2).

[1006] شعر از آقاي عبدالعلي نگارنده (نگارنده) است.

[1007] ارشاد شيح مفيد 113 /2.

[1008] الملهوف 60.

[1009] كامل ابن اثير 81 /4.

[1010] نفس المهموم 385؛ ولي در كامل ابن اثير 81 /4 آمده است كه عمر بن سعد بعد از شهادت امام حسين عليه السلام دو روز در كربلا ماند و سپس بسوي كوفه حركت كرد.

[1011] العقد الفريد 171 /4.

[1012] مناقب ابن شهرآشوب 113 /4.

[1013] مناقب ابن شهر آشوب 113 /4.

[1014] مقاتل الطالبيين 119؛ و در بحارالانوار 143 /45 عمرو بن الحسن ثبت شده است.

[1015] مقاتل الطالبيين 119.

[1016] امالي شيخ صدوق، مجلس

19، حديث 2.در اين حديث نام اين دو طفل ذكر نشده است، ولي مرحوم مقرم در كتاب الشهيد مسلم بن عقيل 189 از رياض الاحزان نقل كرده است كه نام آنان محمد و ابراهيم بوده است.

[1017] تنقيح المقال 79 /3.

[1018] تنقيح المقال 73 /3.

[1019] رياحين الشريعه 307 /3.

[1020] العقد الفريد 171 /4.

[1021] مقاتل الطابيين 119.

[1022] كامل ابن اثير 88 /4.

[1023] نفس المهموم 456.

[1024] رياحين الشريعه 255 /4.

[1025] رياحين الشريعه 317 /3.

[1026] تنقيح المقال 24 /2.

[1027] ابصار العين 130.

[1028] رياحين الشريعه 309 /3.

[1029] رياحين الشريعه 308 /3.

[1030] رياحين الشريعه 15 /3.

[1031] تنقيح المقال 247 /3؛ رياحين الشريعه 318 /3.

[1032] تنقيح المقال 201 /2.

[1033] تنقيح المقال 18 /2.

[1034] تنقيح المقال 327 /2.

[1035] نفس المهموم 265.

[1036] رياحين الشريعه 305 /3.

[1037] كافي 465 /1.

[1038] العقد الفريد 171 /4.

[1039] كامل ابن اثير 80 /4.

[1040] ابصار العين 133.

[1041] «بر پيامبر كه از آل هاشم است درود مي فرستند، و فرزندان او را مي كشند و اين شگفت آور است».

[1042] «آيا امتي كه حسين را كشتند، اميد شفاعت جد او را روز قيامت دارند.».

[1043] الملهوف 60.

[1044] نفس المهموم، ترجمه شعراني 275.

[1045] مقتل الحسين مقرم 306.

[1046] تظلم الزهراء 225؛ رياض الاحزان 24.

[1047] نفس المهموم 386.

[1048] كامل ابن اثير 81 /4؛ الملهوف 56.

[1049] مقتل الحسين مقرم 307.

[1050] كامل ابن اثير 81 /4.

[1051] مرحوم نراقي در مجلس پانزدهم محرق القلوب خطاب به حضرت زهرا عليها السلام را دوم قرار داده است و خطاب اول (اللهم تقبل منا هذا القربان) را كه از مقتل الحسين مقرم نقل كرديم، نياورده است.

[1052] الملهوف 56.

[1053] بحارالانوار 59 /45.

[1054] محرق القلوب نراقي مجلس پانزدهم.

[1055] شعر از آقاي حسين اخوان كاشاني (تائب) است.

[1056] «اي شيعيان

من! چون آب نوشيديد، تشنگي مرا ياد كنيد، يا اگر نام غريبي و يا شهيدي را شنيديد براي من ندبه كنيد».

[1057] الملهوف 56؛ مقتل الحسين مقرم 308.

[1058] كامل الزيارات 261.

[1059] مدينةالمعاجز 70 /4.

[1060] «زخم نيزه ها وشمشيرها همه ي آن بدنها را دگرگون كرده بود، ولي مكارم و بزرگواري آنها از تغيير مصون بود».

[1061] مقتل الحسين مقرم 318.

[1062] ظاهرا هفده نفر بودند شامل برادران و فرزندان امام عليه السلام و پسر عموهاي حضرت كه در پايين پا دفن شده اند (ارشاد شيخ مفيد 126 /2).

[1063] حياة الامام الحسين 234 /3.

[1064] بعضي از مورخين دفن امام عليه السلام را به ديگران نسبت داده اند، مثلا گفته اند بني اسد امام را دفن كردند و يا غلام زهير و يا جمعي از يهوديان و يا... كه عمدتا باطل است زيرا متولي كفن و دفن هر امامي، امام بعد از اوست. و در اين رابطه رواياتي در كافي و ديگر كتب حديث مذكور است. از امام باقر عليه السلام روايت شده است كه: به صورت پنهاني حضرت علي بن الحسين عليه السلام آمد و بر پدر نزرگوارش نماز خواند آنگاه او را دفن كرد. (جلاء العيون شبر 216 /2). و اين مطلب از بيانات امام هشتم عليه السلام نيز برمي آيد هنگامي كه علي بن حمزه به امام عرض كرد: ما از پدران شما روايت كرده ايم كه متولي امر امام بجز امام بعد از او نخواهد بود، حضرت رضا عليه السلام به او فرمود: مرا خبر ده آيا حسين بن علي عليه السلام امام بود يا اينكه امام نبود؟ علي بن حمزه گفت: آن حضرت امام بود. امام رضا عليه السلام فرمود: چه كسي متولي امر

او بود و او را دفن نمود؟ علي بن حمزه گفت: حضرت علي بن الحسين عليه السلام. حضرت رضا عليه السلام فرمود: علي بن الحسين در آن هنگام كجا بود؟ آيا او محبوس در دست عبيدالله بن زياد نبود؟! علي بن حمزه گفت: علي بن الحسين عليه السلام آمد و دشمنان اطلاع نداشتند و آن حضرت پيكر مطهر امام را دفن كرد و بازگشت. حضرت ابوالحسن رضا عليه السلام فرمود: همان كسي كه علي بن الحسين عليه السلام را قدرت داده است كه به كربلا بيايد و جسد مطهر پدرش را دفن كند، به صاحب اين امر (امام وقت) قدرت داده است تا به بغداد آمده و امر امام و پدرش را عهده دار شود سپس بازگردد، با اين تفاوت كه او در زندان و اسارت دشمن همانند علي بن الحسين نبوده است (بحارالانوار 270 /48).

[1065] الامام الحسين و اصحابه 375.

[1066] نفس المهموم 388.

[1067] الامام الحسين و اصحابه 380 و 382.

[1068] كناسه محلي كه در آنجا زباله گويند كه در آنجا زباله مي ريزند.

[1069] «اي امت بد (كردار)! بر خانه هايتان باران نبارد؛ اي امتي كه حرمت جد ما را در مورد ما رعايت نكرديد! اگر در روز قيامت، ما و رسول خدا گرد آييم، شما چه پاسخي به رسول خدا (در رابطه با اين فاجعه) خواهيد داد؟! ما را بر شتران عريان سوار مي كنيد و مي گردانيد! گويي ما همان كساني نيستيم كه اساس دين در ميان شما محكم ساختيم! اي بني اميه از اين مصيبتها كه بر ما وارد آمده آگاهيد ولي گويا فرياد ما را نمي شنويد، از فرط شادي و شعف كف مي زنيد (كه ما اسير شده ايم)

و ما را به نقطه هاي پراكنده اي از گستره ي زمين با حالت اسيري سوق مي دهيد! واي بر شما! آيا جد ما رسول خدا مردم دنيا را از گمراهي نجات نداد و به راه راست هدايت نكرد؟! اي حادثه ي كربلا! مرا اندوهگين كردي، خداوند متعال پرده از روي كار بدكاران برخواهد داشت و آنان را رسوا خواهد كرد».

[1070] «اي هلال من كه به كمال خود رسيدي ولي خسوف، تو را فراگرفت و غروب كردي! من هرگز گمان نمي كردم اي پاره ي دلم كه چنين روزي در سرنوشت ما رقم خورده باشد، اي برادر من! با اين دختر كوچك خود فاطمه صحبت كن كه نزديك است دل او از شدت اين مصيبت ذوب گردد، اي برادر من! دلت با ما مهربان بود چه شد آن شفقت ومهرباني كه تو را با ما بود، اي برادر من! كاش پسر خود علي را به هنگام اسارت مي ديدي كه با يتيمان تو ديگر ياراي سخن گفتن نداشت، هر گاه او را مي زدند، تو را به زاري صدا مي زد و سيل اشك از چشمان او سرازير مي شد، اي برادر من! او را در آغوش خود بفشار و او را به نزد خود فراخوان، و دل او را كه سخت رنجيده است، بدست آر، چه اندازه خوار و ذليل است آن يتيمي كه پدر خود را بخواند ولي جواب پدر را نشنود».

[1071] تظلم الزهراء 249.

[1072] عاصم بن ابي النجود قاري معروف است از قراء سبعه كه قرائت او را بر ديگر قراءات ترجيح داده اند و رسم قرآنهاي امروزي بر طبق قرائت اوست و او شاگرد زربن حبيش- به تشديد راء و ضم زاء آنگونه كه

مرحوم شعراني در حاشيه ي ترجمه ي نفس المهموم تصريح كرده و يا به كسر زاء كه در استيعاب آمده است- و زر بن حبيش از اجلاء تابعين و از كبار اصحاب عبدالله بن مسعود و مردي عالم به قرآن بوده و از اميرالمؤمنين عليه السلام قرآن را فراگرفته و در سال 83 در سن 120 سالگي از دنيا رفته. (ترجمه ي نفس المهموم 293؛ الاستيعاب 563 /2).

[1073] عمرو بن حمق از اصحاب رسول خداست كه بعد از صلح حديبيه به خدمت پيامبر آمده است و احاديثي را از رسول خدا حفظ كرده است. صاحب استيعاب مي گويد: در شام مسكن گزيد و سپس به كوفه منتقل شد و گروهي همانند جبير بن نفير و رفاعة بن شداد و ديگران از او نقل حديث كرده اند و او از شيعيان علي عليه السلام (بلكه به نقل مفيد در اختصاص از اصفياء اصحاب علي است كه در جمل و صفين و نهروان در ركاب آن حضرت بوده است) و او حجر بن عدي را در مبارزه با امويان ياري كرد سپس به موصل رفت، معاويه او را تعقيب كرده و در غاري نزديك موصل او را بقتل رسانيدند و سر او را بر نيزه زدند. (الاستيعاب 1173 /3).

[1074] نفس المهموم 402.

[1075] «من صاحب نيزه ي بلند، و صاحب شمشير صقيل داده شده، و كشنده ي كسي كه حقيقت دين را دارد هستم».

[1076] الدمعة الساكبة 46 /5.

[1077] شعر از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است.

[1078] بحارالانوار 183 /45.

[1079] «آيا چه خواهيد گفت هنگامي كه رسول خدا از شما بپرسد: اين چه كاري بود كه كرديد در حالي كه شما امت آخرين بوديد (و بر

امتهاي پيشين شرف داشتيد)؟! به پردگيان حريم من و فرزندان و عزيزان من (نگاه كنيد) كه گروهي (در چنگ شما) اسيرند، و گروهي ديگر آغشته به خون خودند؛ پاداش من كه نيكخواه شما بودم، اين نبود كه در حق افراد خانواده ي من جفا كنيد؛ بيم آن دارم كه عذابي بر شما فرود آيد همانند عذابي كه قوم ارم را به هلاكت و نابودي كشيد».

[1080] «پيران شما بهترين پيران، و چون تبار و نسل شما شمرده شود هرگز ذلت و خسران ندارد».

[1081] الاحتجاج 109 /2.

[1082] شعر از آقاي محمد علي مجاهدي (پروانه) است. (سيري در ملكوت 400-396).

[1083] الاحتجاج 104 /2.

[1084] «برادر مرا به زاري كشتيد، مادرتان به عزايتان بنشيند، كيفر شما آتش شعله ور و برافروخته ي دوزخ است؛ خونهاي پاكي را به زمين ريختيد كه خداوند برآي آنها حرمت قائل بود، و نيز قرآن كريم و رسول خدا محمد مصطفي؛ هان! كه شما را به آتش دوزخ بشارت مي دهم كه شما فردا بدون ترديد در ژرفاي جهنم به عذاب ابدي گرفتار خواهيد بود؛ من، پيش از مرگ و در زمان حيات خود بر (مظلوميت) برادرم مي گريم، بر كسي كه بعد از رسول خدا از بهترينها بود؛ (آنهم گريستني) با قطرات اشك فراوان كه (مدام) بر صحفه ي صورتم مي غلطد و هرگز خشك نگردد».

[1085] المهلوف 65.

[1086] راقصات، به شتراني گفته مي شود كه زائران خانه ي خدا را از مكه به مني و عرفات مي برند.

[1087] «شگفت آور نيست اگر حسين كشته شد و پدر بزرگوارش علي، كه به از حسين بود، او نيز كشته شد؛ اي اهل كوفه! شادمان نباشيد به اين مصيبت كه بر حسين وارد شد كه اين مصيبتي است

بزرگ؛ جانم فداي آن كه در كنار نهر فرات شهيد شد، و كيفر آنكس كه او را كشت آتش جهنم است».

[1088] بحارالانوار 112 /45؛ الاحتجاج 117 /2. ضمنا يادآور مي شويم كه در ترتيب خطبه ها اختلاف است و ما اين خطبه ها را به ترتيبي كه مرحوم مجلسي رحمةالله در بحارالانوار ذكر كرده است، در اينجا آورده ايم.

[1089] مقتل الحسين مقرم 323.

[1090] ارشاد شيخ مفيد 115 /2.

[1091] الملهوف 67.

[1092] در ارشاد شيخ مفيد 116 /2 به جاي «فرقت»، «فزقت» با زاء و بدون تشديد قاف ذكر شده است كه به معناي صيحه و فرياد است، بنابراين معني چنين مي شود: او صحيه اي زد و گريست.

[1093] ارشاد شيخ مفيد 115 /2.

[1094] مثير الاحزان 91.

[1095] سوره ي زمر 42.

[1096] ارشاد شيخ مفيد 116 /2.

[1097] الملهوف 68.

[1098] بحارالانوار 118 /45.

[1099] تاريخ طبري 230 /5.

[1100] «واي حسين من! هرگز فراموشت نمي كنم، چگونه نيزه هاي آن ستمگران بر جان عزيز تو نشست و اكنون در كربلا تنها افتاده اي، خداوند سرزمين كربلا را سيراب نگرداند».

[1101] نفس المهموم 408 به نقل از تذكرة الخواص.

[1102] امالي شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 3.

[1103] تاريخ طبري 234 /5.

[1104] الملهوف 71.

[1105] «سر پسر دختر پيامبر و وصي او برابر ديدگان مردم روي نيزه بلند مي شود؛ مقابل چشم و گوش مسلمين است و هيچكس نه انكار مي كند و نه زاري مي نمايد؛ چشمها از ديدن مصيبت تو كور شوند و عزا و مصيبت تو هر گوش شنوائي را كر نمايد؛ ديدگاني كه تو باعث خواب آنها بودي بيدار، و چشمي كه از ترس تو به خواب نمي رفت خوابانيدي؛ هيچ باغ و گلستاني نيست مگر آنكه آرزو دارد قبر و آرامگاه تو باشد».

[1106] الملهوف 68.

[1107]

سوره ي كهف: 9.

[1108] ارشاد شيخ مفيد 117 /2.

[1109] بدون ترديد تكلم سر مقدس امام حسين عليه السلام معجزه ي باهره اي است كه هر شنونده و بيننده اي را به خود مجذوب مي كند. مطلبي كه در خور تامل و دقت است و نديده ام كسي تاكنون متعرض آن شده باشد بجز رياض الاحزان 55، اين است كه آيا تلاوت قرآن توسط سر مقدس را مثلا زيد بن ارقم فقط در كوفه مي شنيد و يا همه مانند زيد مي شنيدند! و اگر ديگران نيز شنيده اند، چرا ذكر نكرده اند؟ و اگر صوت قرآن امام حسين عليه السلام را همه ي مردم مي شنيدند، چه بسا انقلابي در كوفه در همان هنگام رخ مي داد و حتي دشمنان اهل بيت را اين منظره ي اعجاب انگيز دگرگون مي كرد. با بعضي از اهل نظر و برخي از فضلاء اين مطلب را طرح كردم، آنان را نيز عقيده چنين بود كه اين تجليات فقط براي عده اي كه در خبر آمده، بوده است. مثلا در كربلا حميد بن مسلم مي گويد: «فو الله لقد شغلني نور وجهه و جمال هيبته عن الفكرة في قتله!»«بخدا سوكند كه نور روي او و جمال و هيبت او مرا مشغول ساخت از آنكه به فكر كشتن او باشم» آنچه را كه او مي ديد كساني كه سنگ بر پيشاني مي زدند، نمي ديدند، و همانند بزرگ نصرانيان نجران كه گفت: من چهره هايي را مي بينم كه براي مباهله آمده اند و اگر از خدا بخواهند كه كوه را از جاي بردارد، بر خواهد داشت، خلاصه بايد گفت كه: همانگونه كه از نظر ادراك، مردم مختلفند، از نظر احساس نيز انسانها متفاوتند و به قول شاعر: آنان كه به چشم خويش،

ديدند ترا رفتند و به پاي دل رسيدند ترا وان كوردلان كه بر دلت تير زدند ديدند ترا، ولي نديدند ترا!.

[1110] «من پسر عفيف صاحب فضل و پاك سرشت، عفيف پدرم و او پسر ام عامر است؛ چه بسيار زره پوش و سر برهنه و پهلوان تاراج كننده ي شما را به زمين افكندم».

[1111] «سوگند مي خورم كه اگر چشمم باز بود (نابينا نبودم)، راه آمد و شد را بر شما تنگ مي كردم».

[1112] «سبخه» منطقه ي شوره زار را گويند و گويا موضعي در كوفه معروف بوده است؛ همچنين موضعي در بصره، و قريه اي در بحرين را نيز «سبخه» گويند. (مراصد الاطلاع 688 /2).

[1113] بحارالانوار 119 /45.

[1114] ارشاد شيخ مفيد 117 /2.

[1115] اقدام شجاعانه و جسورانه ي اين پير روشن ضمير در همان آغاز سخنان عبيدالله موجب گرديد كه: 1- مجلس و گردهمايي مردم كوفه به هم خورده و عبيدالله در رسيدن به نتيجه ي مطلوب و هدفي كه در نظر داشت از آن جلسه بگيرد ناكام بماند. 2- اعتراض عبدالله بن عفيف پس از شهادت امام حسين عليه السلام موجب گرديد كه روحيه ي برخورد با ظلم و ظالم در ميان مرم كه از بين رفته بود دگرباره زنده گردد. 3- دستور دستگيري فردي صالح و شناخته شده توسط عبيدالله و بشهادت رساندن او خشم و نفرت عمومي را برانگيخت و زمينه ي قيام و نهضت را كه بعدها بصورت نهضت توابين شكل گرفت آماده نمود.

[1116] مثير الاحزان 94. آنچه از دستگيري اينگونه افراد كه به دوستي و ولاي اهل بيت در كوفه مشهور بودند مي توان استفاده كرد، اين است كه كوفه مهد تشيع و مركز شيعيان و علاقمندان به خاندان رسالت بوده است و

عبيدالله از آن بيمناك بود كه پس از شهادت امام حسين و يارانش شيعيان كوفه مخفيانه با هم متحد و هماهنگ شوند و بر عليه قدرت حاكم قيام كنند، لذا اينگونه دستگيريها اقدامهايي بودند در جهت پيشگيري از نهضت و قيام مردم.

[1117] خزامه: حلقه اي را گويند از طلا و يا غير آن كه قبلا زنان بيني خود را همانند گوش سوراخ كرده و آن حلقه را به آن مي آويختند.

[1118] تاريخ طبري 236 /5.

[1119] بحارالانوار 118 /45.

[1120] نفس المهموم 414.

[1121] الاخبار الطوال 232.

[1122] مقتل الحسين مقرم 329؛ رياض الاحزان 54.

[1123] «زنان بني زياد فريادي زدند، فرياد زنان ما در جنگ ارنب». «ارنب» جنگي بود كه در آن قبيله ي بني زبيد بر قبيله ي بني زياد پيروز شدند و اين شعر از عمر بن معديكرب است. (ترجمه ي نفس المهموم 231).

[1124] بحارالانوار 121 /45 به نقل از المفيد.

[1125] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 72 /4.

[1126] بحارالانوار 122 /45.

[1127] اللخناء مفهوم دشنام و سب را دارد.

[1128] تاريخ طبري 235 /5.

[1129] «چه خواهيد گفت در روز قيامت كه فقط گفتار صدق پذيرفته مي شود چون پيامبر شما را گويد: عترتم را مخذول ساخته يا مگر شما غايب بوديد و حق نزد صاحب امر گرد آيد؛ شما آنان را بدست ستمگران سپرديد پس امروز براي شما نزد خدا چيزي براي شفاعت نيست؛ هنگامي كه آنان ديروز در طف نزد كشتگان حضور داشتند و از عترت پيامبر دفاع نشد».

[1130] امالي شيخ طوسي 88 /1.

[1131] بحارالانوار 124 /45.

[1132] «اي كساني كه حسين را به ناداني كشتيد! بشارت باد شما را عذاب و شكنجه؛ همه ي اهل آسمان شما را نفرين كنند، از پيامبر و فرشته و طوايف ديگر؛ شما لعنت

شده ايد بر زبان سليمان و موسي و عيسي صاحب انجيل».

[1133] ارشاد شيخ مفيد 124 /2. و در بحارالانوار 236 /45 آمده است: «من نبي و مرسل و قتيل».

[1134] كامل الزيارات 336.

[1135] تاريخ طبري 239 /5.

[1136] قمقام زخار 543.

[1137] قمقام زخار 543.

[1138] ربيع بن خثيم يكي از زهاد ثمانيه مي باشد، او از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام است و جماعتي از عامه و خاصه گفته اند كه در جنگ صفين حاضر نگرديد و در جواز آن ترديد نمود و از حضرت امير عليه السلام رخصت خواست كه در جنگ صفين شركت نكند و حضرت او را رخصت داد و او در سال 61 و يا 63 از دنيا رفت. (معجم رجال الحديث 174 /8).

[1139] مناقب ابن شهرآشوب 384 /3.

[1140] سوره ي زمر: 46. «اي خدائي كه آفريدگار آسمانها و زميني و دانا به نهان و عياني! تو خود ميان بندگانت در آنچه اختلاف كرده اند داوري خواهي كرد».

[1141] نفس المهموم 419.

[1142] رياض الاحزان 30.

[1143] بحارالانوار 189 /45.

[1144] انساب الاشراف 227 /3.

[1145] مشهور بر سر زبانها زجر بن قيس با جيم است ولي صحيح زحر بن قيس مي باشد.

[1146] بعيد نيست همانگونه كه عمر بن سعد سر امام حسين عليه السلام را زودتر از اهل بيت و در همان روز عاشورا به كوفه فرستاد عبيدالله نيز قبل از اعزام اهل بيت به شام، ابتدا سر مقدس امام حسين عليه السلام را به نزد يزيد فرستاده و بعد از آن اهل بيت را با ساير سرها روانه شام كرده باشد، همانگونه كه از نقل شيخ مفيد استفاده مي شود و زنداني كردن اهل بيت كه طبري و ديگران نقل آن را تأييد كرده اند صحت

اين مطلب را تأييد مي كند.

[1147] تاريخ طبري 232 /5؛ ارشاد شيخ مفيد 118 /2. همچنين نقل شده است كه: عبيدالله بن زياد پس از آنكه سر مبارك امام را براي يزيد فرستاد دستور داد تا بانوان و كودكان آن حضرت براي سفر به شام آماده شوند و فرمان داد تا بر گردن علي بن الحسين عليه السلام زنجير نهادند و مجفر بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن را به دنبال آنان روانه كرد، تا رفتند و به آن گروهي كه سر امام را برده بودند رسيدند و علي بن الحسين عليه السلام با كسي سخن نگفت تا به دمشق رسيد (ارشاد شيخ مفيد 119 /2). و در ضبط ارشاد مجفر بن ثعلبه با جيم آمده و در بعضي نقلها مخفر با خاء و در بعضي محفر با حاء ذكر گرديده است. و از اين نقل چنين استفاده مي شود كه سر مقدس امام را عبيدالله قبل از اهل بيت به شام فرستاده است و اين همان چيزي است كه قبلا نيز بدان اشاره كرديم.

[1148] الملهوف 71.

[1149] بحارالانوار 145 /45.

[1150] منتخب طريحي 480 /2.

[1151] قمقام زخار547.

[1152] «آيا امتي كه حسين را كشتند اميد شفاعت جد او را دارند در روز حساب؟!».

[1153] بحارالانوار 305 /45.

[1154] صواعق المحرقه 192.

[1155] قمقام زخار 544. و مجلسي رحمة الله در بحار 236 /45 از طبري نقل كرده است كه حاملان سر مقدس امام، در اولين منزل كه به شام مي رفتند صداي نوحه ي فرشتگان را شنيدند: ايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا بالعذاب و التنكيل كل اهل السماء يدعوا عليكم من نبي و مرسل و قتيل قد لعنتم علي لسان ابن داود و موسي و

صاحب الانجيل «اي كساني كه به ناداني خود حسين را كشتيد! بشارت باد شما را عذاب و شكنجه؛ همه ي اهل آسمان شما را نفرين كنند از پيامبر و فرشته و ديگر طوايف؛ شما بر زبان سليمان و موسي و عيسي و صاحب انجيل لعنت شده ايد».

[1156] «بي گمان فاطمه عليها السلام در روز محشر خواهد آمد در حاليكه پيراهن او به خون حسين آغشته است؛ واي بر كسي كه شفيعان او دشمنانش باشند هنگامي كه روز قيامت در صور دميده شود».

[1157] حصاصه قريه اي است نزديك قصر ابن هبيره و از نواحي كوفه است (معجم البلدان 263 /2).

[1158] از اين نقل چنين برمي آيد كه حاملان سر از معرفي سر مقدس امام عليه السلام بيم داشتند، لذا امام عليه السلام را خارجي يعني كسي كه بر يزيد خروج كرده معرفي مي كردند.

[1159] قمقام زخار 547 /2.

[1160] مقتل الحسين مقرم 346.

[1161] قمقام زخار 548 /2.

[1162] «زنان جن از غصه و حزن مي گريند، و براي زنان هاشمي نوحه مي نمايند؛ بر حسين و بزرگي اين مصيبتها ندبه مي كنند و بر چهره ي خود لطمه مي زنند؛ و جامه هاي سياه بعد از لباسهاي كتاني در برمي كنند».

[1163] بحارالانوار 236 /45.

[1164] كحيل: شهر بزرگي بوده در كنار دجله و بالاتر از تكريت و در سمت غربي آن واقع شده است ولي اكنون اثري از اين شهر نيست. (معجم البلدان 439 /4).

[1165] جهينه به ضم جيم: منطقه اي است از نواحي موصل كه در كنار دجله قرار گرفته و تا موصل يك منزل راه است (مراصد الاطلاع 363 /1).

[1166] موصل شهر مشهور قديمي است كه در كنار دجله قرار گرفته و در وسط آن شهر قبر جرجيس پيامبر است. (مراصد

الاطلاع 1333 /3).

[1167] «واي بر گروهي كه بعد از ايمان كافر شدند آيا گمراهي بعد از هدايت و شك پس از يقين؟!».

[1168] تل اعفر بعضي آن را تل يعفر مي گويند، و آن قلعه اي است بين سنجار و موصل، و در آن رودخانه اي جاري است. (مراصد الاطلاع 268 /1).

[1169] سنجار شهر مشهوري است از نواحي جزيره، كه در كنار كوهي واقع است و از آنجا تا موصل سه روز راه است و تا نصيبين منزل گزيدند (قمقام زخار 551).

[1170] قمقام زخار 548.

[1171] نفس المهموم 426.

[1172] «به ستم ما شهره بين خلائق شويم در حالي كه پروردگار جليل وحي بر والد ما مي فرستاد؛ شما به خداي عرش و پيامبر او كافر شديد گويا كه پيامبري در اين زمان نيامده است؛ اي بدترين امت! شما را خداي عرش لعنت كند كه شما را در زبانه ي آتش روز معاد فغان و فريادي است».

[1173] قمقام زخار 548.

[1174] بسر- بضم باء وسكون سين- قريه اي است در شام و از اراضي دمشق محسوب مي شود و در آنجا مزاري است كه گفته شده قبر يسع است.(مراصد الاطلاع 1/196).

[1175] «اي كاش مي دانستم كه شخص خردمندي هست كه در ظلمتها بيتوته كند و از سختيهاي زمان زمزمه نمايد؛ من فرزند امام هستم، چه شده است كه حق من ضايع شود بين اين گروه كفار».

[1176] الدمعة الساكبة 65 /5.

[1177] قمقام زخار 549 /2.

[1178] بحارالانوار 303 /45. در صواعق المحرقه 231 اين جريان را به اين شكل نقل كرده است: راهب در دير خود، آن سر مقدس را ديد كه نوري از آن ساطع است پس به نزد آن لشكر و نگاهبانان آمده و گفت:

از كجا آمده ايد؟! گفتند: از عراق، با حسين جنگ كرده ايم! راهب گفت: با پسر دختر پيغمبر و فرزند پسرعم رسول و پيغمبر خودتان؟! گفتند: آري! گفت: واي بر شما! اگر عيسي بن مريم را فرزندي بود ما او را بر چشمان خود مي نشانديم! از شما تقاضايي دارم! گفتند: چيست؟ گفت: به امير خود بگوئيد، ده هزار درهم نزد من است كه از پدرانم به ارث برده ام آن را از من بگيرد و اين سر مقدس را تا هنگام رفتن از اين جا در اختيار من بگذارد. و آنان جريان را به امير خود گفتند و او موافقت نمود و درهمها را گرفت و سر مقدس را به او سپرد. راهب آن سر مقدس را به مشك و كافور، معطر كرد و در پارچه يي قرار داد و در دامن خود نهاد و زار زار مي گريست تا هنگام رفتن آن راهب به سر مقدس گفت: فرداي قيامت مرا در نزد جدت شفاعت كن و من به يگانگي خدا و رسالت محمد شهادت داده و مسلمان شدم. آنگاه به آن لشكر گفت: من مي خواهم با امير شما صحبت كنم پس نزديك او آمد و گفت: تو را به خدا و بحق محمد سوگند ميدهم آنچه با اين سر مقدس تاكنون كرده ايد، ديگر مكنيد! و اين سر مقدس را از صندوق بيرون نياوريد! امير گفت: چنين خواهيم كرد! پس سر را به آنها تسليم كرد و خود از دير به زير آمد و به يكي از كوهستانها براي عبادت رفت ولي آنان با آن سر مقدس همانند گذشته عمل كردند! و چون به دمشق نزديك شدند ديدند كه آن

درهمها تبديل به خزف شده است! و بر يك جانب آن نوشته شده (و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون) و بر جانب ديگر آيه ي (و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون) نقش گرديده است.

[1179] «آل پيامبر بر شتران بي جهاز سوار شوند، و آل مروان سوار بر مركبهاي نجيب شوند؟!». (الدمعة الساكبة 67 /5).

[1180] در رياض الاحزان از يكي از كتب مقاتل روايت كرده است كه مؤلف آن گفته است: به سفر حج رفتم تا به حماة رسيدم، در باغستانهاي آنجا مسجدي بود كه آن را «مسجد العين» مي گفتند، وارد مسجد شدم، در يكي از ساختمانهاي آن پرده اي از ديوار آويخته ديدم، آن را كنار زدم، سنگي ديدم كه در ديوار مورب كار گذاشته بود و نشانه ي گردن در آن ديدم! و بر آن خون خشك شده اي مشاهده كردم، از يكي از خادمان مسجد پرسيدم كه: اين سنگ و نشانه ي گردن و آن خون منجمد چيست؟! گفت: اين سنگ، جاي سر مبارك حسين بن علي است كه وقتي آن را به دمشق مي بردند، بر اين سنگ نهاده بودند. (رياض الاحزان 83).

[1181] قمقام زخار 550.

[1182] «خداوند عمران و آباداني آنها را نابود و آب آنها را شيرين نگرداند و دست ستمگران را از سر آنها كوتاه نكند».

[1183] «اين، همان زمان است كه شگفتيهايش از نظر بزرگان پايان پذير نيست و مصائب آن نامشخص است؛ اي كاش مي دانستم كه مشغله هاي زمان تا به كجا ما را به دنبال خود مي كشاند و مي بيني كه ما او را به خود نمي كشانيم؛ ما را بر شتران عريان و بي جهاز در هر شهر و دياري مي گردانند و كساني از دنبال، دارندگان مهار

شتران را حمايت مي كنند؛ گويا ما در ميان آنان چون اسيران روميان و گويا آنچه را پيامبر بيان فرموده است، نادرست بود!؛ واي بر شما، نسبت به رسول خدا كفران پيشه كرديد و شمايان به گم كرده ي راهي مي مانيد كه راهها را نمي شناسد».

[1184] بحارالانوار 126 /45.

[1185] واقعه ي راهب و شمردن زر و گرفتن سر مطهر را در اين مرحله مي نويسند و مي گويند: چون اين كرامات را ديدند، سخت ترسيدند و با شتاب به حركت خود ادامه دادند تا به دمشق رسيدند.

[1186] ترتيب منازل بين راه از كوفه تا به شام غالبا از قمقام زخار، با تلحيص نقل كرده ايم. (قمقام زخار 547).

[1187] الملهوف 72.

[1188] صاحب كتاب كامل بهائي و ابوريحان بيروني در الاثار الباقيه و كفعمي در مصباح، تاريخ ورود اهل بيت را به شام در روز اول ماه صفر نوشته اند. (مقتل الحسين مقرم 348).

[1189] وجه تسميه اين دروازه به «باب الساعات» اين بوده است كه در آنجا صورت حيواناتي را از نحاس درست كرده بودند و نظمي در آن ايجاد شده بود كه ساعات روز را تعيين مي كرد. و در مقتل خوارزمي آمده است كه: اهل البيت را از باب توما وارد دمشق كرده اند و آثار دروازه ي توما هم اكنون در دمشق موجود است.(مقتل الحسين مقرم 348).

[1190] المهلوف 73.

[1191] «اي كاش وارد دمشق نشده بودم و يزيد مرا بدينسان اسير در هر شهر و دياري نمي ديد».

[1192] رياض الاحزان 108.

[1193] سوره ي شوري: 23.

[1194] سوره ي انفال: 41.

[1195] سوره ي احزاب 33.

[1196] بحارالانوار 129 /45؛ الاحتجاج 120 /2 با كمي اختلاف.

[1197] از اين نقل چنين مستفاد است كه سر امام حسين عليه السلام را در عقب سرها مي آوردند و در پيشاپيش

آن سرها سر مقدس عباس بن علي عليه السلام بوده و در مأثوراتي كه گذشت، چيزي كه دلالت بر ترتيب سرها داشته باشد وجود نداشت، و شايد بر حسب اين روايت اين عمل كه سر حسين از عقب سرها مي آوردند بدين جهت بود كه امر را بر مردم مشتبه كنند و آن سر مقدس شناخته نشود، و يا اينكه مي خواستند مسأله را بي اهميت جلوه داده و عملا عظمت رهبري امام حسين عليه السلام را در انقلاب عظيم عاشورا كمرنگ نشان دهند.

[1198] «بلحيه مدورة قد خالطها الشيب و قد خضبت بالوسمة، ادعج العينين ازج الحاجبين واضح الجبين اقني الانف متبسما الي السماء شاخصا ببصره الي نحو الافق و الريح تلعب بلحينه يميناو شمالا كانه اميرالمومنين عليه السلام».

[1199] قمقام زخار 556.

[1200] «شترم را از سيم و زر سنگين بار كن، كه من، پادشاه با فر و شكوهي را كشم؛ كشتم كسي را كه بهترين مردم است از جهت پدر و مادر، نژاد او والاتر از همه است».

[1201] شايد يكي از دلائل فرمان قتل حامل سر توسط يزيد بجهت خواندن اشعار بوده است كه در آن هم به مدح امام عليه السلام پرداخته و هم از علي عليه السلام و فاطمه- كه بني اميه شديدأ با آنان دشمن بودند- بعنوان «خيرالناس» ياد كرده است، و چون آورنده ي اين سر آن اشعار را در مجلس رسمي نزد يزيد خواند خشم يزيد بالا گرفت و اولا بجهت عداوت و دشمني با خاندان پيامبر و علي عليه السلام كه نزد او ثنا و مدح كرده شد، و ثانيا بيم از عكس العمل حاضران و آگاهي آنها از حقايق و احتمال شورش بر

عليه او و تنفر از عملكرد و رفتارش، و يا به جهت فريب و دگرگون جلوه دادن امر براي حاضران، لذا براي تكذيب آورنده ي سر امام عليه السلام كه: نه چنين است كه تو ستودي، و بعنوان پاسخ عملي به گفته ي او دستور داد سر از بدنش جدا سازند.

[1202] «مرا در دمشق به خواري مي برند گويا برده اي از زنگيان هستم كه ياوري ندارد؛ در حالي كه در همه ي مشاهد جدم رسول خدا و شيخ من اميرالمؤمنين كه او امير است؛ اي كاش من به دمشق داخل نشده و يزيد مرا در شهرها اسير نمي ديد».

[1203] رياض الاحزان 108. صاحب رياض الاحزان بيت سوم را «فياليت امي لم تلدني و لم اكن» نقل كرده است و سپس مي گويد: در نسخه ي ديگري آمده است «فياليت لم انظر دمشق و لم اكن» كما اينكه در منتخب هم همينگونه است؛ و در خاطر دارم كه در مقتلي ديدم كه نقل كرده است «فياليت لم ادخل دمشق و لم يكن»، زيرا اين مضمون با تمناي امام معصوم مناسبتر به نظر مي رسد.

[1204] الدمعة الساكبة 84 /5.

[1205] قمقام زخار 570.

[1206] ملاقات و برخورد امام سجاد عليه السلام با ابراهيم بن طلحه پس از مراجعت در مدينه رخ داده است، زيرا ابراهيم بن طلحه در مدينه بوده است و بعيد بنظر مي رسد كه در آن زمان او به شام آمده باشد، ولي صاحب قمقام زخار و همچنين در ديگر كتب اين ملاقات را در همينجا ذكر كرده اند، ما هم در همين جا آورديم.

[1207] تاريخ طبري 234 /5.

[1208] العقد الفريد 4/169.

[1209] جيرون در دمشق، ابتدا مصلاي صائبين بوده و سپس يونانيها در آن مكان به

تعظيم دين خود پرداخته و بعد از آن بدست يهود افتاد و همچنين زماني در اختيار بت پرستان بود، و درب اين بنا را كه از بناهاي بسيار زيبا بوده «باب الجيرون» مي گفتند، و سر حضرت يحيي بن زكريا را در همين باب جيرون آويختند و پس از آن سر حسين بن علي در همين موضع آويخته شد و مكان آن ظاهرا در همين مسجد اموي است. (مقتل الحسين مقرم 348)، نفس المهموم 435.

[1210] اخبار الدول و آثار الاول للقرماني 108.

[1211] «سرهايي را شكافتيم از كساني كه عزيز بودند، و آنها آزار دهنده تر و ستمكارتر بودند».

[1212] صاحب «مناقب» نام اين شخص را عبد الرحمن بن حكم ذكر كرده است كه برادر يحيي بن حكم بن العاص است، و ابوالفرج از كلبي روايت كرده است كه عبد الرحمن بن حكم بن ابي العاص نزد يزيد نشسته بود كه عبيدالله بن زياد سر حسين را نزد او فرستاد و چون طشت را در پيش يزيد گذاشتند عبد الرحمن گريست و گفت: ابلغ اميرالمؤمنين فلا نكن كوتر قوس و ليس لها نبل «به اميرالمومنين ابلاغ كن كه همانند كماني كه تير نداشته باشد، نيستيم». و ابن نما اين اشعار را به حسن بن حسن نسبت داده است. (مثير الاحزان 100).

[1213] «آن كساني كه در كنار طف بودند به ما نزديكترند از ابن زياد عبد، كه نسب پستي دارد؛ نسل سميه مادر زياد به شماره ي ريگهاست! اما از دختر پيغمبر نسلي بجاي نماند».

[1214] ارشاد شيخ مفيد 119 /2.

[1215] و در روايتي ديگر آمده است كه: يزيد سر به گوش عبد الرحمن نهاد و گفت: سبحان الله! آيا در چنين موقعيتي اينگونه سخن

مي گويي؟! آيا سكوت براي تو مسير نبود؟ (الدمعه الساكبة 94 /5).

[1216] منظورش از اين مرد، امام حسين عليه السلام است.

[1217] اين تعبير از يزيد حاكي از بي ايماني اوست، زيرا مي گويد «كسي كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد» و نمي گويد «من مي گويم كه پيامبر جد حسين بهتر از جد من است».

[1218] سوره ي آل عمران: 26.

[1219] بحارالانوار 131 /45.

[1220] سوره ي حديد 22.

[1221] سوره ي شوري 30.

[1222] ارشاد شيخ مفيد 120 /2.

[1223] «چه پاسخ مي دهيد هنگاميكه پيامبر شما را گويد: چه كرديد در حالي كه شما آخرين امتيد، به عترت و خاندانم بعد از فقدان من، برخي را اسير و بعضي را آغشته به خون نموده ايد».

[1224] بحارالانوار 135 /45.

[1225] «اين توقع را نداشته باشيد كه شما به ما اهانت كنيد و ما شما را گرامي بداريم!، و ما از آزار نمودن شما خودداري كنيم ولي شما در آزار ما بكوشيد؛ خدا مي داند كه ما شما را دوست نمي داريم، و شما را بدين خاطر كه ما را دوست نمي درايد، سرزنش نمي كنيم».

[1226] بحارالانوار 175 /45.

[1227] مادر او، ام اسحق- دختر طلحة بن عبيدالله- است. ام اسحق ابتدا همسر امام حسن مجتبي بود و به هنگام شهادت خود، امام حسن از برادر خود امام حسين خواست تا او را به همسري برگزيند، و او فاطمه بزاد. و امام حسين عليه السلام دخترش فاطمه را به همسري فرزند برادرش- حسن بن الحسن درآورد، و فرمود: من فاطمه را كه شباهت بيشتري به مادرم فاطمه ي زهرا دارد به عنوان همسري براي تو برگزيدم و از او چهار فرزند بياورد. و فاطمه بنت الحسين، محدثه بوده است و او از پدرش حسين عليه السلام نقل كرده است

كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «ما من مسلم و لا مسلمة نصيبه مصيبة و ان قدم عهدها فيحدث لها استرجاعا الا احدث الله له عند ذلك و اعطاه ثواب ما وعده بها يوم اصيب بها». (قمقام زخار 636).

[1228] ارشاد شيخ مفيد 120 /2.

[1229] بحارالانوار 136 /45.

[1230] در مصدر ذكر نشده است كه صدا از چه كسي بوده است ولي به قرينه ي اينكه صداي زني هاشمي بوده است حتما از زنان اهل بيت بوده كه او را همراه ديگر زنان به مجلس يزيد آورده بودند.

[1231] الدمعة الساكبة 105 /5.

[1232] «اين فرياد از زنانيكه شيون مي كنند روا و پسنديده است! چه آسان است مرگ عزيزان بر زناني كه نوحه به مزد كنند».

[1233] عبدالله بن زبعري، از دشمنان سرسخت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در عصر جاهليت است كه نسبت به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و اصحاب او با زبان و از ژرفاي قلب، دشمني مي ورزيد، و چون رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مكه را فتح كرد، گريخت و به نجران رفت! ولي بعد به نزد پيامبر آمده اظهار ندامت كرد و مسلمان شد! او شاعر توانايي بود و اين اشعار را كه يزيد خواند قسمتي از اشعار اوست كه سرآغاز آن اشعار چنين است: يا غراب البين اسمعت فقل انما تندب امرا قد فعل ان للخير و الشر مدي و سواء قبر مثر و مقل.

[1234] «كاش كسان من كه در جنگ بدر كشته شدند مي ديدند زاري كردن قبيله ي خزرج را از زدن نيزه؛ در آن حال از شادي فرياد ميزدند و مي گفتند: اي يزيد! دستت شل مباد؛ بني هاشم

با سلطنت بازي كردند، نه خبري آمد و نه وحيي نازل شد؛ من از دودمان خندف نباشم اگر انتقام نگيرم از فرزندان احمد به خاطر آنچه او كرد».عبدالله اين اشعار را پس از جنگ احد و كشته شدن ياران و اصحاب رسول خدا سرود! و در آن آرزو كرد اي كاش كشتگان ما در بدر بودند و مي ديدند كه چگونه قبيله ي خزرج از زدن نيزه زاري مي كردند!!.

[1235] قمقام زخار 561. البته همانگونه كه از بيت دوم و سوم اشعار مشهود است، فقط بيت اول آن «ليت اشياخي ببدر شهدوا» از ابن زبعري است و بيت دوم و سوم از خود يزيد بن معاويه مي باشد.

[1236] ابوبرزه ي اسلمي نامش علي الاصح نضلة بن عبيد و از اصحاب رسول خداست و در بصره سكونت نمود و گفته شده كه در سال 64 وفات يافت. (الاستيعاب 161 /4).

[1237] بحارالانوار 132 /45.

[1238] رياض الاحزان 122.

[1239] هروي از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده كه اولين كسي كه دستور ساخت آب جو را داد و براي او تهيه كردند يزيد بود، و اولين جايي كه نوشيد بر سر سفره اي بود كه سر مقدس حسين عليه السلام را گذارده بودند، و دشمنان اهل بيت بر آن سفره غذا و شراب مي خوردند و بر اين مصيبت بزرگ شادماني مي كردند، و لذا حضرت رضا عليه السلام فرمود: شيعيان ما هرگز آب جو نمي خوردند چون آن مخصوص دشمنان ماست. (عيون اخبار الرضا 22 /2).

[1240] قمقام زخار 577.

[1241] بحارالانوار 141 /45.

[1242] الملهوف 79.

[1243] مقتل الحسين مقرم 355.

[1244] سوره ي روم: 10.

[1245] سوره ي آل عمران 178.

[1246] سوره ي آل عمران 169.

[1247] بحارالانوار 133 /45؛ الاحتجاج 122 /2 با كمي اختلاف.

[1248] نعمان بن

بشير، از انصار است و پدرش بشير بن سعد از اصحاب رسول خداست. او امير كوفه بود در زمان معاويه، و در سال 65 در حمص بقتل رسيد.

[1249] قمقام زخار 565.

[1250] سوره ي اعراف 111.

[1251] اثبات الوصية 170.

[1252] قمقام زخار 526.

[1253] بديهي است كه اين برخود و موضعگيري يزيد، پس از رسوا شدن و بيان حقائق توسط اهل بيت عليهم السلام بوده است، زيرا كه ابتدا خاندان امام حسين عليه السلام را همانگونه كه ذكر شد در حالي كه با زنجير به يكديگر بسته شده بودند، به مجلس يزيد وارد كردند و او بر خود مي باليد و اشعار كفرآميز مي خواند و چوب بر لبان امام عليه السلام مي زد!

[1254] جلاء العيون شبر 263 /2.

[1255] ارشاد شيخ مفيد 122 /2.

[1256] قمقام زخار 571. بعيد نيست كه ورود اهل بيت به دستور يزيد به حرمسراي او، به خاطر اين بوده است كه مي خواسته بر خود ببالد كه من بر حسين و يارانش پيروز شدم و اين اهل بيت اويند كه اينگونه آنان را اسير ساخته و به شام آورده ام! گويا در گذشته عادت بر اين بوده است كه افراد خانواده ي دشمن شكست خورده را پس از اسارت به نزد خانواده ي كسي كه بر او پيروز شده بود، مي بردند تا قدرت نمايي كرده باشد.

[1257] نفس المهموم 450.

[1258] در اين خطبه آمده كه هفت عامل برتري به اهل بيت داده شده، ولي شش خصلت بيشتر ذكر نگرديده است. در نقل كامل بهائي آمده است كه خصلت هفتم: «و المهدي الذي مقتل الدجال» «و مهدي كه دجال را مي كشد، از ماست». (نفس المهموم 450).

[1259] از شجره ي رسالت و در بيعت شجره شركت

كرد، و از مكه به مدينه هجرت نمود.

[1260] ممكن است مراد از دو مشعر، دو بهشت باشد زيرا مشعر به موضعي گفته مي شود كه داراي درخت زيادي باشد، بنابراين مراد «وارث دو بهشت است» و در آيه ي مباركه آمده است (و لمن خاف مقام ربه جنتان) و ممكن است مراد از مشعر، مزدلفه باشد و آن جايي است كه حاجيان شب دهم تا طلوع آفتاب روز دهم ذيحجه در آنجا وقوف مي كنند و اين موقف از جمله مكانهاي حرم است، و در اين صورت مراد از مشعر، مزدلفه و عرفات باشد.

[1261] بحارالانوار 137 /45؛ الاحتجاج 132 /2 به اختصار نقل كرده است.

[1262] نفس المهموم 451.

[1263] نفس المهموم 451.

[1264] حياة الامام الحسين 395 /3.

[1265] بحارالانوار 142 /45. اينگونه امور باعث گرديد كه يزيد از آن غرور و شادي كه در آغاز كار داشت و بر لبان مبارك امام چوب مي زد و شعر مي خواند دست بردارد و با نسبت دادن قتل امام حسين عليه السلام به عبيدالله بن زياد خود را تبرئه كند! هم در كتاب تذكرة سبط ابن جوزي و هم در كامل ابن اثير نقل شده است كه: چون سر امام را به شام آوردند، نخست يزيد شاد شد و از كار ابن زياد اظهار خشنودي نمود و براي ابن زياد جوايز و هدايايي فرستاد، اندكي كه از ماجرا گذشت، نفرت و خشم مردم را از اين عمل زشت احساس كرد و ديد كه مردم به او دشنام مي دهند، از كرده و گفته ي خود پشيمان شد و مي گفت: خداوند پسر مرجانه را لعنت كند كه كار را آنچنان بر حسين سخت گرفت كه راه مرگ را آسانتر

شمرد و شهيد گرديد! و مي گفت: مگر در ميان من و ابن زياد چه بود كه مرا چنين مورد خشم مردم قرار داد و تخم دشمني مرا در دل نيكوكار و بزهكار كاشت؟! (قمقام زخار 577). سيوطي مي گويد: «فسر بقتلهم اولا ثم ندم لما مقته المسلمون علي ذلك و ابغضه الناس و حق لهم ان يبغضوه!». (تاريخ الخلفاء 208). البته اين امر در تاريخ سابقه دارد كه اميران و فرمانروايان و پادشاهان چون عملي انجام مي دادند كه مردم را به خشم مي آورد، تلاش مي كردند كه براي تثبيت اقتدار خود انجام آن عمل زشت را به ديگران نسبت داده و خود را تبرئه كنند! و در همين راستا يزيد پس از خطبه ي عقيله ي زينب عليها السلام و خطبه ي علي بن الحسين عليه السلام و اعتراض ابو برزه ي اسلمي و همسر خود هند دختر عبدالله بن عامر و ديگران، به ناگهان مشي سياسي خود را تغيير داد و قتل امام حسين عليه السلام را به عبيدالله بن زياد نسبت داد! و مي گفت: «لعن الله ابن مرجانه!» در حالي كه پس از ماجراي عاشورا عبيدالله بن زياد به شام آمد و يزيد به او مال فراواني بخشيد! و در نزد خود نشانيد و او را به حرمسراي خود برده و شراب خوردند و در حال مستي مي گفت: اسقني شربة تروي مشاشي ثم مل فاسق مثلها ابن زياد صاحب السر و الامانة عندي و لتسديد مغنمي و جهادي قاتل الخارجي اعني حسينا و مبيد الاعداء و الاضداد (تذكره سبط 146). طبري مي گويد: «فسر بقتلهم اولا و حسنت بذلك منزلة عبيدالله عنده ثم لم يلبث الا قليلا حتي ندم علي

قتل الحسين»، تا آنجا كه مي گويد يزيد گفت: «لعن الله ابن مرجانة! فبغضني الي المسلمين و زرع لي في قلوبهم العداوة فبغضني البر و الفاجر بما استعظم الناس من قتلي حسينا!» از اين نقل واضح است كه تزلزل موقعيت اجتماعي و خشم مردم نسبت به او، يزيد را وادار به تغيير روش كرد. (تاريخ طبري 255 /5).

[1266] الملهوف 81، ولي در الاحتجاج 134 /2 همين قضيه را از مكحول كه از اصحاب پيامبر مي باشد نقل كرده است.

[1267] امالي شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 4.

[1268] بدون ترديد، اين تغيير رفتار بجهت حفظ موقعيت اجتماعي بود.

[1269] تاريخ طبري 233 /5.

[1270] رياض الاحزان 125.

[1271] بحارالانوار 196 /45.

[1272] بحارالانوار 196 /45.

[1273] از اين نقل چنين مستفاد مي شود كه اين واقعه در سراي يزيد رخ داده است. از عبارت شيخ مفيد در ارشاد چنين بر مي آيد كه اهل بيت را در سرايي جداگانه فرود آوردند و آن منزلگاه به سراي يزيد پيوسته بود و چند روزي اهل بيت در آنجا ماندند و سپس در باب الصغير دمشق مكاني است كه مي گويند يزيد اهل بيت را در اين موضع جاي داده است.

[1274] در نفس المهموم و الدمعة الساكبة و ديگر كتابها نام اين كودك خردسال را نيافتم، ولي در رياض الاحزان 144 به نقل از بعضي از مؤلفات اصحاب آمده است كه نام او فاطمه ي صغري است، و در رياحين الشريعه 309 /3 تحت عنوان «بانوان دشت كربلا» او را رقيه بنت الحسين ذكر كرده است.

[1275] در حوادث روز عاشورا ذكر شد كه امام حسين عليه السلام هنگامي كه براي وداع آمد، دختركي از آن حضرت در خيمه بود كه مطالبه ي آب مي كرد

و حضرت به او فرمود كه: به نزد تو بازخواهم گشت! و شايد مراد از بازگشت، سر مقدس آن حضرت بوده است؛ و الله العالم.

[1276] نفس المهموم 456؛ الدمعة الساكبة 141 /5.

[1277] در مصدر، بجاي ام كلثوم نام زينب ذكر شده است.

[1278] اينكه همزمان با حضور اهل بيت در شام، مروان نيز در شام بوده است معلوم نيست زيرا بلاذري نقل كرده است كه چون سر مقدس حسين عليه السلام را به مدينه آوردند از هر طرف صداي شيون و ناله بلند شد و مروان بن حكم در مدينه بود؛ ولي صاحب قمقام زخار مي گويد: صحيح آن است كه مروان در آن زمان حاكم مدينه نبوده، بلكه امير مدينه عمرو بن سعيد بن العاص بوده است.(قمقام زخار 588).

[1279] قمقام زخار 579.

[1280] الملهوف 82 و قمقام زخار 579 با كمي اختلاف.

[1281] بحارالانوار 197 /45.

[1282] الوصيف: غلامي را گويند كه هنوز بالغ نشده است.

[1283] تظلم الزهراء عليه السلام 76.

[1284] نعمان بن بشير همان كسي است كه هنگام ورود مسلم بن عقيل به كوفه از طرف يزيد امير كوفه بود، يزيد او را بر كنار و به جاي او عبيدالله بن زياد را به امارت كوفه برگزيد. نعمان به شام آمد و از هواداران معاويه و يزيد بود. پس از هلاكت يزيد، مردم را به بيعت عبدالله بن زبير فراخواند، اهالي حمص با او مخالفت كرده و او را بعد از واقعه ي مرج راهط در سال شصت و چهار هجري كشتند. (الاستيعاب 1496 /4).

[1285] قمقام زخار 579.

[1286] تاريخ طبري 233 /5.

[1287] قمقام زخار 579.

[1288] او جابر بن عبدالله بن عمرو بن حرام انصاري است، مادرش نسيبه دختر عقبه مي باشد،

و در بيعت عقبه ي ثانيه در مكه با پدرش حضور داشته ولي كودك بوده است؛ بعضي او را از شركت كنندگان در جنگ بدر ذكر كرده اند؛ او با پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم در 18 غزوه شركت نمود، و بعد از رسول خدا در صفين در خدمت علي عليه السلام بوده و از كساني است كه سنت پيامبر بسيار از او نقل شده است؛ او در آخر عمر نابينا گرديد؛ در سال 74 يا 78 در سن 94 سالگي در مدينه رحلت نمود. (الاستيعاب 219 /1).

[1289] الملهوف 82.

[1290] الدمعة الساكبة 162 /5.

[1291] عطيه ي عوفي را شيخ طوسي از اصحاب اميرالمؤمنين در رجال خود ذكر كرده و او معروف به بكالي است كه قبيله اي از همدان مي باشد، و او داراي تفسير قرآني بوده است در پنج قسمت و خود او مي گويد: قرآن را با تفسيرش سه بار بر ابن عباس عرضه كردم و اما قرائت قرآن را هفتاد مرتبه نزد او قرائت نمودم. (تنقيح المقال 253 /2).

[1292] بحارالانوار 130 /65.

[1293] نفس المهموم 466.

[1294] مقتل الحسين مقرم 371.

[1295] مسارالشيعه 62. و مرحوم شيخ بهائي رحمة الله بر اساس همين احتمال روز اربعين را روز نوزدهم ماه صفر قرار داده است. (توضيح المقاصد 6).

[1296] قمقام زخار 585.

[1297] الملهوف 82.

[1298] مثير الاحزان 107.

[1299] ناسخ التواريخ احوالات امام حسين 176 /3.

[1300] از اين مقدمات، نمي توان نتجيه گرفت كه اهل بيت عليهم السلام در اربعين سال شصت و دو به كربلا آمده اند؛ زيرا اولا نگاه داشتن اهل بيت در كوفه به مدت زياد، قطعي نيست با توجه به اينكه بعضي ورود اهل بيت را به شام در روز اول ماه صفر ذكر كرده اند- چنانچه

گذشت- و آن مقدمات چون قطعي نيست بنابراين نتيجه ي قطعي هم بدست نمي دهد؛ ثانيا احتمال دارد همانگونه كه بعضي گفته اند اهل بيت در همان سال 61 و قبل از رفتن به شام از مسير كربلا عبور كرده و بر قبور شهيدان عزاداري كرده باشند چنانچه مرحوم سپهر- مولف ناسخ التواريخ- گفته است، مضافا بر اينكه مرحوم قاضي طباطبائي رحمة الله كتابي بنام «تحقبق در روز اربعين امام حسين عليه السلام» تاليف نموده و تمام ايرادهاي وارده را مبني بر آمدن اهل بيت در اربعين سال 61 را پاسخ داده است، بنابراين به صرف استبعاد نمي توان به نتيجه ي قطعي رسيد و آمدن اهل بيت را به كربلا مانند بعضي در اربعين اول انكار كرد.

[1301] قمقام زخار 586.

[1302] تذكرة الخواص 150. ولي در اين نقل مذكور نيست كه سر مقدس امام توسط چه كسي به كربلا حمل شده است، و آيا اهل بيت همراه سر مقدس به كربلا آمده اند يا تنها سر مقدس به كربلا حمل و دفن شده است؟

[1303] قمقام زخار 586. ولي اين احتمال با تصريح بزرگاني همانند سيد ابن طاووس و ابن نما و شيخ بهائي كه جابر بن عبدالله و اهل بيت در روز اربعين همزمان در كربلا بوده اند منافات دارد.

[1304] الملهوف 82.

[1305] ذريعةالنجاة 271.

[1306] «اي كربلا! بدني را در تو به وديعه گذارديم، كه بدون غسل و كفن مدفون شد؛ اي كربلا! كسي را به يادگار در تو نهاديم كه او روح احمد و وصي اوست».

[1307] الدمعة الساكبة 163 /5.

[1308] قمقام زخار 583. اين اشعار را صاحب قمقام نقل كرده است و مي گويد: نسبت دادن اين اشعار به آن حضرت با روايت كامل

بهائي كه گفته ام كلثوم در دمشق وفات يافت خالي از اشكال نيست. ولي ما در همين كتاب از مسعودي - مولف مروج الذهب - نقل كرديم كه امام علي بن ابي طالب دو فرزند به نام ام كلثوم داشته و كنيت زينب عقيله نيز ام كلثوم بوده است؛ بنابراين ممكن است مراد از ام كلثوم بر فرض صحت نقل كامل بهائي، زينب عليها السلام باشد، بعلاوه ممكن است كه مراد همان ام كلثوم باشد كه همراه اهل بيت به مدينه آمده و سپس به شام مراجعت كرده و در آنجا وفات يافته است. و بعضي بر اين عقيده اند.

[1309] «اي مدينه ي جد ما! نپذير ما را، كه ما با حسرت و اندوه ها بازگشيتم؛ از تو با همه ي خويشان بيرون رفته، و چون بازگشتيم نه مردان و نه كودكاني با ماست؛ در هنگام خروج جمع ما كامل بود و اكنون در بازگشت برهنه و غارت شده ايم؛ در ظاهر در امان خدا بوديم و اكنون كه بازگشتيم هنوز بر ستم و ظالمان و بريدن پيمانشان بيمناك هستيم؛ انيس ما مولايمان حسين بود، و چون آمديم حسين را در كربلا گرو گذارديم؛ مائيم كه سرگردان و بدون كفيل شديم، مائيم كه بر برادر خود نوحه كرديم؛ و مائيم كه بر شتران حمل شديم، و ما را بر شتران درشت خوي سوار كردند؛ ما دختران ياسين و طاهائيم، و مائيم كه در سوگ پدر خود گريستيم؛ پاكان بدون خفاء مائيم، و مخلصين و برگزيدگان مائيم، ما بردباران بر بلا هسيتم، و ما راستگويان ناصحيم، اي جد ما! دشمنان ما به آرزويشان رسيدند، و تشفي يافتند به سبب قتل ما؛ حرمت زنان را هتك نمودند و

تمام آنها را بر جهاز شتران به قهر حمل كردند».

[1310] مرحوم مجلسي اين اشعار را زياده بر آنچه ما آورديم، ذكر كرده است؛ به بحارالانوار 197 /45 مراجعه شود.

[1311] شعر از محمد جواد غفورزاده ي كاشاني (شفق) است.

[1312] تاريخ طبري 233 /5.

[1313] «اي مردم مدينه! ديگر اينجا جاي اقامت شما نيست، كه حسين كشته شد و اشك من در سوگ او روان است؛ پيكر مطهرش در كربلا به خاك و خون آغشته است، و سر منورش را بر روي نيزه از شهري به شهر ديگر مي برند».

[1314] نفس المهموم 467.

[1315] «خبر دهندهاي، خبر مرگ بزرگ وسالار مرا داد و دلم را به درد آورد، و با دادن آن خبر مرا بيمار كرد؛ اي چشمان من! اشك بريزيد و بسيار بگرييد، باز هم اشك بريزيد و باز هم بگرييد، در سوگ آن كسي كه مصيبت او عرش خدا را به لرزه در آورد، و شكوه وجلالت دين را كاست؛ (گريه كنيد) بر پسر پيغمبر وفرزند وصي او، اگر چه منزل وجايگاه او از ما دور است».

[1316] قمقام زخار 581.

[1317] سوره ي 7.

[1318] الملهوف 84.

[1319] تفسيرالميزان 163 /20 «و بنينا فوقكم سبعا شدادا» اي سبع سموات شديدة في بنائها.

[1320] الدمعة الساكبة 427 /5.

[1321] الملهوف 85.

[1322] الدمعةالساكبة 164 /5.

[1323] الدمعة الساكبة 162 /5.

[1324] بحارالانوار 198 /45.

[1325] حياة الامام الحسين 430 /3.

[1326] «اي كسي كه عباس را ديدي كه حمله ور مي شد بر گروه حريفان، و به دنبال او از فرزندان حيدر، كه بسان شيري قوي بودند؛ به من خبر دادند كه فرزندم سرش مجروح و دستش قطع شد؛ واي من بر فرزندم كه سرش عمود وارد شد؛ اگر شمشير در دست داشتي،

هرگز كسي به تو نزديك نمي شد». «ديگر مرا ام البنين صدا نزنيد، زيرا مرا متذكر شيران بيشه مي كنيد؛ براي من فرزنداني بود كه به آنها خوانده مي شدم، و امروز ديگر مرا فرزندي نيست؛ چهار فرزند همانند عقابهاي تيزپرواز، كه تمام آنها شربت شهادت نوشيدند»، نفثة المصدور 663.

[1327] بحارالانوار 118 /45.

[1328] قمقام زخار 653.

[1329] «بجان تو سوگند كه من دوست دارم خانه اي را كه در آن سكينه و رباب باشد، آن دو را دوست مي دارم و مالم را بذل مي كنم، و عتاب كننده را نزد من حق عتاب نيست».

[1330] نفس المهموم 527.

[1331] كامل ابن اثير 88 /4.

[1332] «آن كه فروغي بود كه از نور او بهره مند مي شدند، در كربلا كشته گرديد و دفن نشد؛ اي فرزند پيامبر! خدا تو را جزاي نيك دهد از ما، و از خسران ميزان دور بدارد؛ تو همانند كوهي سخت بودي كه به تو پناه مي بردم، و تو مصاحب ما بودي با مهرباني و دين؛ حالا يتيمان و فقرا چه كسي را دارند؟ و مساكين چه كسي را قصد كنند و بدو پناه برند؟ سوگند بخدا هرگز همسري را نپذيرفتم، تا در ميان خاك پنهان گردم».

[1333] قمقام زخار 653؛ نفس المهموم 528.

[1334] «اي چشم من! گريه كن با اشك و فرياد، و ندبه كن اگر ندبه كردي بر آل رسول؛ براي شش نفر كه از صلب علي بودند و شهيد گشتند و پنج نفر از فرزندان عقيل».

[1335] العقد الفريد 170 /4.

[1336] الملهوف 87؛ بحارالانوار 149 /45.

[1337] حياة الامام حسين 427 /3.

[1338] حياة الامام الحسين 428 /3.

[1339] حياة الامام الحسين 428 /3.

[1340] «تو بالا رفتي و از ابرها گذشتي و در ماوراي آن قرار گرفتي،

و براي تو جز بلندگاه خورشيد جايگاهي نيست!».

[1341] «شربتي مرا بنوشان كه دلم را سيراب كند، و سپس همانند آن را به پسر ابن زياد بنوشان؛ او محل سر و امانت نزد من است، و بر سر حدات غنيمت و جهاد من است».

[1342] حياة الامام الحسين 392 /3. در مروج الذهب 67 /3 اين اشعار را اينگونه آورده كرده است: اسقني شربة تروي مشاشي ثم مل فاسق مثلها ابن زياد صاحب السر و الامانة عندي و التسديد مغنمي و جهادي.

[1343] حياة الامام الحسين 393 /3.

[1344] ارشاد شيخ مفيد 133 /2.

[1345] كامل الزيارت 122.

[1346] كامل الزيارات 121.

[1347] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 110.

[1348] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 110.

[1349] مراد از اين جمله شايد اين باشد كه آن بزرگوار را امام معصوم و مفترض الطاعه بداند و با اين معرفت او را زيارت نمايد. رزقنا الله زيارته في الدنيا و شفاعته في الاخرة و الله العالم بحقائق الامور.

[1350] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 111.

[1351] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 111.

[1352] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 117.

[1353] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 118.

[1354] وسائل الشيعه 340 /10 حديث 3.

[1355] وسائل الشيعه 321 /10 حديث 8.

[1356] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 123.

[1357] «تا زنده هستم و جان در بدن دارم حسرت مي خورم؛ حسين هنگامي كه از من درخواست ياري كرد بر اهل ضلالت و نفاق؛ ديروز در قصر بني مقاتل به من گفت كه: ما را رها كرده و از ما جدا مي گردي؟!؛ اگر من او را ياري كرده بودم، فرداي قيامت به سعادت مي رسيدم، با فرزند پيامبر كه جان فداي او، او رفت وداع كرد و از ما

جدا شد؛ اگر ناراحتي، قلب زنده را بدرد، ناراحتي امروز دل مرا پاره كند؛ فائز شدند كساني كه حسين را ياري كردند، و صاحبان نفاق زيان كردند».

[1358] بحارالانوار 355 /45.

[1359] كامل ابن اثير 162 /4.

[1360] صفيه خواهر مختار و زوجه ي عبدالله بن عمر بوده است؛ گفته اند كه او علاقه ي زيادي به مختار داشت و شب و روز عبدالله شوهرش را ترغيب مي كرد كه براي خلاص شدن مختار از زندان به يزيد نامه بنويسد و چون مختار از زندان آزاد شد به نزد خواهرش آمد صفيه كنار چشم مختار را ديد كه شكافته شده است نعره اي زد و بيهوش شد. (فرسان الهيجاء 200 /2).

[1361] بحارالانوار 353 /45.

[1362] كامل ابن اثير 158 /4.

[1363] سوره ي فاطر: 37.

[1364] كامل ابن اثير 159 /4.

[1365] كامل ابن اثير 159 /4.

[1366] سوره ي بقره: 54.

[1367] سوره ي انفال: 60.

[1368] كامل ابن اثير 160 /4.

[1369] كامل ابن اثير 161/4.

[1370] كامل ابن اثير 161 /4.

[1371] يزيد بن معاويه در نيمه ي ماه ربيع الاول سال 64 به هلاكت رسيد (تاريخ الخلفاء 209). همچنين نقل شده است كه هلاكت وي در روز پنجشنبه 14 ربيع الاول سال 64 و سن او 38 و يا 39 سال بوده است، و مدت خلافت او سه سال و شش ماه و يا سه سال و هشت ماه بوده است، و فرزندان او معاويه و خالد و ابوسفيان و عبدالله و عبدالله اصغر و عمرو و ابوبكر و عتبه و حرب و عبد الرحمن و محمد. (كامل ابن اثير 125 /4).

[1372] تجارب الامم 96 /2.

[1373] كامل ابن اثير 163 /4.

[1374] بحارالانوار 353 /45.

[1375] يعني من در همه ي مسائل پنهاني و مخفي حضور داشته باشم.

[1376]

كامل ابن اثير 170 /4.

[1377] كامل ابن اثير 131 /4.

[1378] كامل ابن اثير 143 /4.

[1379] كامل ابن اثير 133 /4 و در آنجا داستان آمدن عبيدالله به خانه ي مسعود بن عمرو مفصلتر از اين ذكر شده است كه ما آن را بطور خلاصه آورديم كه هر كس طالب باشد مي تواند به آنجا مراجعه نمايد.

[1380] كامل ابن اثير 140 /4.

[1381] كامل ابن اثير 144 /4.

[1382] تجارب الامم 98 /2.

[1383] در تجارب الامم 100 /2 اول ربيع الاول آمده است.

[1384] كامل ابن اثير 175 /4.

[1385] تجارب الامم 100 /2.

[1386] كامل ابن اثير176/4.

[1387] عمرو بن سعد در آن ايام كه سليمان در نخيله قشون خود را آماده كرده بود هر شب در قصر كوفه نزد عبدالله بن يزيد بوده زيرا خوف آن داشت كه او را بكشند.

[1388] جوخي: اسم نهري است كه در كنار آن منطقه وسيعي وجود دارد نزديك بغداد آن هشتاد هزار هزار درهم بوده است. (معجم البلدان 179 /2).

[1389] اقساس قريه اي است نزديك كوفه. (معجم البلدان 236 /1).

[1390] تجارب الامم 101 /2.

[1391] كامل ابن اثير 178 /4.

[1392] تجارب الامم 103 /2.

[1393] سوره ي توبه: 111.

[1394] سوره ي ممتحنه: 4.

[1395] تاريخ طبري 550 /7.

[1396] تجارب الامم 105 /2.

[1397] كامل ابن اثير 179 /4.

[1398] تجارب الامم 106 /2.

[1399] كامل ابن اثير 180 /4.

[1400] تجارب الامم 109 /2.

[1401] كامل ابن اثير 182 /4. و تذكرة الخواص 284 آمده است كه او هنگام شهادت آخرين كلمه اي كه بر زبان جاري كرد «فزت و رب الكعبة» بود.

[1402] تجارب الامم 110 /2.

[1403] سوره ي احزاب: 23.

[1404] سوره ي آل عمران: 169.

[1405] كامل ابن اثير 183 /4.

[1406] تجارب الامم 111 /2.

[1407] كامل ابن اثير 185 /4.

[1408] خابور:

اسم نهر بزرگي است كه به فرات مي ريزد و از بلاد جزيره است. (مراصد الاطلاع 444 /1.)

[1409] تجارب الامم 112 /2.

[1410] هيت: بلده اي است كنار فرات از نواحي بغداد بالاتر از انبار كه داراي نخل كثير و خيرات واسعي است. (معجم البلدان 420 /5).

[1411] صندوداء: در غرب فرات واقع شده است بالاتر از انبار، و اكنون خراب شده است و در آنجا مقامي است منسوب به علي بن ابي طالب عليه السلام. (مراصد الاطلاع 853 /2).

[1412] كامل ابن اثير 185 /4.

[1413] كامل ابن اثير 186 /4.

[1414] الاستيعاب 1465 /4.

[1415] يوم الجسر: جنگي است كه بين مسلمين و فارس رخ داده و نزديك حيره بوده است. (معجم البلدان 140 /2).

[1416] الاستيعاب 1709 /4.

[1417] «بشارت باد تو را به فرزندي، كه شبيه ترين چيز به شير است، هنگامي كه مردان در سختي اند، و مقاتله بر بلد كنند، او بيشترين بهره را دارد».

[1418] بحارالانوار 350 /45.

[1419] سفينة البحار 435 /1.

[1420] بحارالانوار 352 /45.

[1421] قس الناطف: جنگي است بين مسلمانان و فارس. (معجم البلدان 140 /2).

[1422] بحارالانوار 350 /45.

[1423] بحارالانوار 350 /45.

[1424] مقتل الحسين مقرم 147.

[1425] سفين البحار 453 /1.

[1426] بحارالانوار 344 /45؛ جامع الرواة 221 /2.

[1427] بحارالانوار 343 /45.

[1428] جمع الرواة 220 /2.

[1429] بحارالانوار 344 /45.

[1430] بحارالانوار 344 /45.

[1431] الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 99.

[1432] بحارالانوار 352/45.

[1433] الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 98.

[1434] مروج الذهب 54 /3.

[1435] اعلام الوري 222.

[1436] الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 98.

[1437] الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 175.

[1438] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 293 /2.

[1439] تجارب الامم 97/2.

[1440] كامل ابن اثير 173 /4.

[1441] فرسان الهيجاء 214 /2.

[1442] تجارب الامم 113 /2.

[1443] كامل ابن اثير

211 /4.

[1444] فرسان الهيجاء 215 /2؛ بحارالانوار 363 /45.

[1445] بحارالانوار 364 /45.

[1446] تجارب الامم 119 /2.

[1447] كامل ابن اثير 212 /4.

[1448] فرسان الهيجاء 216 /2.

[1449] سوره ي انفال: 30.

[1450] شبام: فرعي از قبيله ي همدان است.

[1451] كامل ابن اثير 213 /4. در آن وقت بيشتر شيعيان كوفه كيساني مذهب و قائل به امامت محمد بن حنفيه بودند و معتقدين به امامت حضرت امام زين العابدين هم بسيار بودند ولي خراج و سلاح با آل زبير و بني اميه و خوارج بود (فرسان الهيجاء 216 /2).

[1452] تجارب الامم 119 /2.

[1453] بحارالانوار 365 /45.

[1454] كامل ابن اثير 214 /4.

[1455] تاريخ طبري 608 /8.

[1456] كامل ابن اثير 215 /4.

[1457] بحارالانوار 366 /45.

[1458] تجارب الامم 124 /2

[1459] مسكويه رازي خروج مختار را شب پنجشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 66 ذكر كرده است (تجارب الامم 125 /2.)

[1460] «چون مختار ما را براي ياري خواند، آمديم، در حالي كه اسبان سرخ و سفيد سياه گونه سوار بوديم؛ او فرياد يا لثارات الحسين زد پس روي كردند، تا برزمند با سوارگان صبح براي خونخواهي»، بحارالانوار 333 /45.

[1461] كناسه: محلي را گويند كه در آن زباله مي ريزند.

[1462] جبابين جمع جبانه به معني قبرستان است، و به معني صحرا و مصلي نيز آمده است

[1463] باب الفيل اسم يكي از درهاي مسجد كوفه مي باشد.

[1464] تجارب الامم 125 /2.

[1465] كامل ابن اثير 218 /4.

[1466] تجارب الامم 129 /2.

[1467] كامل ابن اثير 220 /4.

[1468] سكة: در اصل راه مستقيم را گويند، و مراد در اينجا كوچه و يا محله اي در كوفه مي باشد مثل «سكة اصطفانوس» كه به موضعي در بصره گفته مي شود. (معجم البلدان 231 /3).

[1469] تجارب الامم 132 /2.

[1470] كامل ابن اثير

222 /4.

[1471] تجارب الامم 133 /2.

[1472] نفس المهموم 582.

[1473] تجارب الامم 134 /2.

[1474] البداية و النهاية 293 /8؛ تجارب الامم 134/2.

[1475] كامل ابن اثير 223/4

[1476] تجارب الامم 136/2

[1477] البداية و النهاية 298 /8

[1478] بحارالانوار 369 /45

[1479] البداية و النهاية 294/8

[1480] سرگذشت او در صفحات 117 و 220 ذكر شد.

[1481] بحارالانوار 369 /45.

[1482] كامل ابن اثير 226 /4؛ تاريخ يعقوبي 259 /2.

[1483] مراد از موالي، ايرانيان كه در آن زمان تعداد قابل توجهي از آنان در كوفه مي زيستند و مورد توجه اميرالمؤمنين عليه السلام بودند، و پس از او مختار نيز به آنها توجه داشت.

[1484] سوره ي سجده: 22.

[1485] كامل ابن اثير 226 /4.

[1486] در بعضي از تواريخ آمده است مختار چون خواست شريح را به قضاوت نصب كند، گروهي از شيعيان نزد او آمدند و گفتند: او همان كسي است كه بر حجر بن عدي شهادت داد، همچنين هنگامي كه هاني بن عروه در حبس عبيدالله بن زياد بود و عبيدالله او را مضروب و مجروح كرده بود شريح به زندان رفت، هاني از او خواست كه قومش را از آنچه بر سرش آمده آگاه سازد ولي شريح انجام نداد؛ و علي بن ابي طالب او را از قضاوت عزل نموده بود. شريح چون شنيد تمارض كرد و در خانه نشست. (البداية و النهاية 295 /8).

[1487] بحارالانوار 370/45.

[1488] كامل ابن اثير 228 /4.

[1489] تجارب الامم 138 /2.

[1490] تجارب الامم 138 /2.

[1491] در معاجم مراصد الاطلاع و معجم البلدان مكاني به اين اسم يافت نشد، ولي در متن مصدر باتلي و در پاورقي ماتلي و مايلي آمده است.

[1492] كامل ابن اثير 229 /4.

[1493] تجارب الامم 141 /2.

[1494]

كامل ابن اثير 230 /4.

[1495] تجارب الامم 141 /2

[1496] كامل ابن اثير 230 /4.

[1497] تجارب الامم 142 /2.

[1498] كامل ابن اثير 231 /4.

[1499] تجارب الامم 143 /2.

[1500] كامل ابن اثير 232 /4.

[1501] در معجم جايي به نام «سويعه» نيافتم، و ممكن است سويقه باشد كه به مواضعي اطلاق مي شود. (مراصد الاطلاع 758 /2).

[1502] «سورا» نام شهري است نرديكي حله و نهري دارد كه به آن منصوب است و نزدبك به فرات مي باشد. (مراصد الاصلاع 753 /2).

[1503] تجارب الامم 144 /2.

[1504] كامل ابن اثير 233 /4.

[1505] سوره ي توبه: 123.

[1506] تجارب الامم 146 /2.

[1507] «من پسر شداد و بر دين علي هستم، و عثمان پر اروي را دوست نمي دارم؛ امروز همراه جنگجويان، خواهم جنگيد، و به آتش جنگ هيچ اهميتي نخواهم داد».

[1508] كامل ابن اثير 234 /4.

[1509] تجارب الامم 147 /2.

[1510] حياة الامام الحسين 455 /3.

[1511] از ابن كلبي كه از بزرگان شيعه است در اصابه روايت مي كند كه: زحر بن قيس جعفي ادراك عهد پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم كرد و از دلاوران بشمار مي رفت، او با اميرالمومنين عليه السلام بود و هر وقت حضرت علي عليه السلام بسوي او مي نگريست مي فرمود: هر كس خواهد شهيد زنده را ببيند به او نگاه كند، و او را عامل خود بر مدائن تعيين فرمود. زحر بن قيس چهار پسر داشت كه همه از اشراف و اعيان كوفه بودند، يكي فرات نام داشت كه مختار او را كشت؛ و ديگري جبله بود كه با ابن اشعث كشته شد و در سپاه ابن اشعث مسئوليت قاريان خوارج را بر عهده داشت، و حجاج گفت: هر فتنه كه برخيزد خاموش

نمي شود مگر اينكه يكي از سران و بزرگان فتنه كشته شود و اين از عظماي يمن است؛ سوم جهم نام داشت با قتيبه بن مسلم در خراسان بود و ولايت گرگان داشت؛ و چهارم حمال نام داشت و در روستا مي زيست. (ترجمه ي نفس المهموم شعراني 307).

[1512] كامل ابن اثير 236 /4.

[1513] بحارالانوار 37 /45.

[1514] كامل ابن اثير 244 /4.

[1515] بحارالانوار 377 /45.

[1516] مدائني از ابي مخنف و او از سليمان بن ابي راشد نقل كرده است كه آن كودك، ابوبكر بن حسن بن علي است. (بحارالانوار 36 /45).

[1517] كامل ابن اثير 243 /4.

[1518] فرسان الهيجاء 235 /2.

[1519] كامل ابن اثير 243 /4.

[1520] تجارب الامم 149 /2.

[1521] بحارالانوار 374 /45.

[1522] نفس المهموم 381؛ و در بعضي كتب اسحق بن حيوه و احبش بن مرثد ضبط شده است.

[1523] بحارالانوار 59 /45.

[1524] تجارب الامم 159 /2.

[1525] كامل ابن اثير 240 /4.

[1526] تجارب الامم 151 /2.

[1527] كامل ابن اثير 240 /4.

[1528] تجارب الامم 151 /2.

[1529] كامل ابن اثير 241 /4.

[1530] تجارب الامم 153 /2.

[1531] در تاريخ طبري 121 /7 زربيا، و در كامل ابن اثير 236 /4 زربي، و در فتوح ابن اعثم 155 /6 رزين، و در تهذيب ابن عساكر 339 /6 زريق آمده است.

[1532] در كامل ابن اثير 236 /4 كلستانيه آمده است.

[1533] البداية و النهاية 297 /8.

[1534] بحارالانوار 375 /45.

[1535] فرسان الهيجاء 234 /2.

[1536] كامل ابن اثير 79 /4.

[1537] تاريخ طبري 367 /7.

[1538] تاريخ طبري 678 /8.

[1539] بحارالانوار 332 /45 و 375.

[1540] بحارالانوار 46 /45.

[1541] الملهوف 51.

[1542] بحارالانوار 332 /45.

[1543] كامل ابن اثير 242 /4.

[1544] نفس المهموم 599.

[1545] بحارالانوار 375 /45.

[1546] مناقب ابن شهرآشوب 108 /4.

[1547]

كامل ابن اثير 243 /4.

[1548] كامل ابن اثير 243 /4.

[1549] فرسان الهيجاء 227 /2.

[1550] بحارالانوار 52 /45.

[1551] فرسان الهيجاء 227 /2.

[1552] بحارالانوار 54 /45.

[1553] نفس المهموم 359.

[1554] فرسان الهيجاء 227 /2.

[1555] بحارالانوار 376 /45.

[1556] كامل ابن اثير 244 /4.

[1557] كامل ابن اثير 237 /4.

[1558] واقعه ي سبيع، همان شورش مردم كوفه بر عليه مختار است كه تفصيل آن گذشت.

[1559] و در نسخه ي ديگري «برشيا» آمده است و در معاجم بلدان «بارشيا» و «برشيا» را نيافتم كه نام چه موضعي است، و حموي در معجم البلدان 324 /1 «باشيا» را نام قريه اي ذكر كرده است.

[1560] كامل ابن اثير 261 /4.

[1561] تجارب الامم 161 /2؛ كامل ابن اثير 261 /4.

[1562] تجارب الامم 162 /2.

[1563] كامل ابن اثير 262 /4.

[1564] تجارب الامم 163 /2.

[1565] كامل ابن اثير 264 /4.

[1566] شريك با علي عليه السلام در صفين بود و چشم او آسيب ديد و چون جنگ خاتمه يافت به بيت المقدس رفت و در آنجا ساكن گرديد، و چون خبر شهادت حسين عليه السلام به او رسيد گفت: با خدا معاهده مي كنم كه اگر كسي را يافتم كه خونخواهي حسين را نمايد، نزد او روم و ابن مرجانه را بكشم و يا در اين راه كشته شوم، و چون آگاه شد كه مختار براي خونخواهي حسين عليه السلام قيام كرده است، نزد مختار آمد و مختار او را با ابراهيم بن اشتر به جنگ عبيدالله فرستاد.

[1567] تجارب الامم 163 /2؛ كامل ابن اثير 264 /4.

[1568] كامل ابن اثير 264/4.

[1569] تجارب الامم 164 /2.

[1570] تجارب الامم 164 /2.

[1571] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 260؛ و كامل ابن اثير 265 /4 اين مطلب را از

ترمذي نقل كرده است.

[1572] كامل ابن اثير 265 /4.

[1573] كامل ابن اثير 265 /4.

[1574] بحارالانوار 336 /45.

[1575] بحارالانوار 385 /45.

[1576] تاريخ يعقوبي 259 /2.

[1577] بحارالانوار 386 /45.

[1578] اثبات الوصيه 168.

[1579] در كامل ابن اثير 249 /4 آمده است كه ابن زبير آنها را در زمزم حبس كرد و تهديد به قتل و احراق نمود و مدتي را براي اين كار معين كرد، بعضي از كساني كه با محمد بن حنفيه در حبس بودند و از او خواستند كه مختار را از اين امر آگاه كند، لذا محمد بن حنفيه نامه به مختار نوشت و از او كمك خواست، مختار نامه ي محمد بن حنفيه را براي مردم كوفه خواند و گفت: اينان در انتظار قتل و سوزاندن از طرف عبدالله بن زبير هستند و من ابواسحاق نباشم اگر آنان را ياري ننمايم و سوارگارن را پي در پي همانند سيل اعزام ندارم. مردم كوفه گريستند و گفتند: شتاب كرده و ما را اعزام كن، مختار ابو عبدالله جدلي را با هفتاد مرد شجاع و قوي اعزام داشت و به دنبال او ظبيان بن عماره را با چهار صد نفر فرستاد و چهار صد هزار درهم نيز براي محمد بن حنفيه ارسال داشت، و در پي آنان ابومعمر را با صد نفر و هاني بن قيس را با صد نفر و عمير بن طارق را با چهل نفر و يونس بن عمران را نيز با چهل نفر به كمك آنها اعزام كرد.

[1580] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 123 /20.

[1581] كامل ابن اثير 251 /4.

[1582] تاريخ يعقوبي 262 /2.

[1583] در بعضي از روايات آمده است كه محمد

بن اشعث قبل از آن به هلاكت رسيده بود.

[1584] كامل ابن اثير 267 /4.

[1585] تاريخ طبري 718 /8.

[1586] مذار به موضعي بين واسط و بصره گفته مي شود. (معجم البلدان 88 /5).

[1587] البداية و النهاية 316 /8؛ كامل ابن اثير 269 /4.

[1588] تاريخ طبري 720 /8.

[1589] كامل ابن اثير 269/4.

[1590] تجارب الامم 169 /2.

[1591] حروراء قريه اي نزديك كوفه است (معجم البلدان 245 /2).

[1592] كامل ابن اثير 270 /4.

[1593] تجارب الامم 171 /2.

[1594] كامل ابن اثير 272 /4.

[1595] كامل ابن اثير 272 /4.

[1596] تجارب الامم 173 /2.

[1597] كامل ابن اثير 273 /4.

[1598] تجارب الامم 174 /2.

[1599] كامل ابن اثير 273 /4؛ ولي در تتمة المنتهي 91 قاتل مختار را عبد الرحمن بن اسد حنفي ذكر كرده است.

[1600] تاريخ يعقوبي 293 /2.

[1601] كامل ابن اثير 273 /4.

[1602] تجارب الامم 175 /2.

[1603] كامل ابن اثير 274 /4.

[1604] تجارب الامم 175 /2.

[1605] تجارب الامم 176 /2.

[1606] يعقوبي در تاريخش آورده است كه عمره در پاسخ مصعب گفت: مختار مردي با تقوي و پاك و روزه دار بود. مصعب به او گفت: اي دشمن خدا! تو او را مي ستائي و تزكيه مي كني؟! پس دستور داد او را گردن زدند و اين اولين زني است كه در اسلام او را با اين كيفيت به قتل رساندند (تاريخ يعقوبي 264 /2).

[1607] كامل ابن اثير 275 /4.

[1608] كامل ابن اثير 275 /4.

[1609] تنقيح المقال 206 /3.

[1610] كامل ابن اثير 278 /4.

[1611] كامل ابن اثير 278 /4.

[1612] كامل ابن اثير 278/4.

[1613] تاريخ نجف و حيره 144.

[1614] تاريخ الكوفه للبراقي 85.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109