قصه کربلا بضمیمه قصه انتقام

مشخصات كتاب

سرشناسه : نظری منفرد، علی، 1326 -

عنوان و نام پديدآور : قصه کربلا بضمیمه قصه انتقام/ تالیف علی نظری منفرد.

مشخصات نشر : تهران: سرور، 1379.

مشخصات ظاهری : 701 ص.

شابک : 25000 ریال:964-6314-03-1 ؛ 25000ریال (چاپ ششم) ؛ 28000 ریال (چاپ هفتم) ؛ 28000 ریال (چاپ هشتم) ؛ 32000 ریال (چاپ یازدهم) ؛ 32000 ریال (چاپ دوازدهم) ؛ 58000 ریال (چاپ چهاردهم) ؛ 85000 ریال (چاپ پانزدهم) ؛ 125000 ریال: چاپ هفدهم 978-964-6314-03-0 : ؛ 140000 ریال (چاپ هجدهم) ؛ 275000 ریال( چاپ بیست و دوم)

يادداشت : چاپ ششم: 1379.

يادداشت : چاپ هفتم: 1380.

يادداشت : چاپ هشتم: 1381.

يادداشت : چاپ یازدهم: 1382.

يادداشت : چاپ دوازدهم: 1383.

يادداشت : چاپ سیزدهم: 1384.

يادداشت : چاپ چهاردهم: 1386.

يادداشت : چاپ پانزدهم: 1388.

يادداشت : چاپ هفدهم و هجدهم: 1390.

يادداشت : چاپ بیست و دوم: 1392.

یادداشت : کتابنامه: ص. 697 - 701؛ همچنین به صورت زیرنویس.

عنوان دیگر : قصه انتقام.

موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع : مختار بن ابی عبید، 1 - 67ق.

موضوع : واقعه کربلا، 61ق.

موضوع : شیعیان -- جنبش ها و قیام ها

موضوع : شیعه -- تاریخ -- قرن 1ق.شیعه -- تاریخ -- قرن 1 ق.

رده بندی کنگره : BP41/5/ن6ق6 1379

رده بندی دیویی : 297/9534

شماره کتابشناسی ملی : م 79-22904

سخني درباره ي كتاب

واقعه ي عاشوراي حسيني يكي از بزرگترين و جامعترين رويدادهاي تاريخي است و در آن به نكات ظريف و رخدادهاي دقيق حادثه ي كربلا اشاره شده است، و كمتر رويدادي را در تاريخ و خصوصا در مغازي و جنگهاي عصر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و پس از آن مي يابيم كه در آن به اين نكات ظريف و حساس اشاره

شده باشد.از باب نمونه، در مقاتلي كه حادثه و نهضت عظيم عاشورا را به نگارش در آورده اند مي بينيم كه رجزها و شعرهاي حماسي كه امام حسين عليه السلام هنگام مبارزه و يا در وقت ايراد خطبه انشاء و يا انشاد فرموده اند ضبط شده، و نيز شعرها و رجزهاي اصحاب و ياران امام كه اينگونه جزئيات در جنگها و مغازي كمتر مورد توجه قرار گرفته است، و همچنين است نام اصحاب امام حسين عليه السلام و نام كساني كه آنان را به قتل رسانده اند و تربيب شهادت و به ميدان رفتن آنان و يا جملاتي كه امام بر بالين آنها فرموده است، و يا خطبه ها و سخنراني هاي اهل بيت عليهم السلام در طول سفر و زمان اسارت.اينها ويژگيهاي منحصر بفردي است كه در حادثه ي عظيم كربلا آن را مي يابيم كه اين خود حكايت از اهتمام و توجه ناقلان و اشخاصي كه رخداد عاشوراي سال 61 هجري را نگاشته اند، مي نمايد.از طرفي ديگر گردآوران اين رويداد عظيم تاريخي- هنوز با گذشت قرنها تازگي و طراوت و جذابيت و آموزندگي خود را از دست نداده و همچنان باقي مانده - با متدها و شيوه هاي گوناگون و متفاوت - كه آن هم نتيجه ي نگرش به اين حادثه ي عظيم از زواياي مختلفي است - آن را ترسيم كرده اند كه به ذكر برخي از شيوه ها و روشها بسنده مي كنيم. [ صفحه 22] البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه در اينجا نقد و يا تقويت اين روش ها مطرح نيست، و يا در مقام انتخاب اين متدها نيستم، و هر روشي از آنها كه مورد توجه گردآوردنده قرار گرفته

و بر آن اساس مجموعه خود را تنظيم كرده است در خور ستايش و توجه است زيرا نهضت امام حسين عليه السلام داراي ابعاد گوناگوني است كه طبعا هر كدام از آنها كه براي نويسنده ي مقتل جالب بوده همان بعد را مورد بررسي قرار داده و به شرح و تبيين آن پرداخته است. بلكه آنچه كه در اينجا مورد نظر و توجه است، نام بردن برخي از آثاري است كه پيرامون حادثه ي كربلا عرضه گرديده و نيز مقايسه اي بين آن آثار و كتاب حاضر مي باشد.1- جمع آوري و نگارش حادثه ي كربلا فقط بعنوان يك رويداد تاريخي همانند ديگر رويدادها كه در جاي و زمان مناسب خود ثبت كرده اند.البته بعضي به صورت مفصل نقل كرده اند مثل «تاريخ طبري» و «الكامل في التاريخ»، و گروهي در نهايت ايجاز و اختصار همانند «تاريخ يعقوبي» و «مروج الذهب»، و برخي نيز حادثه ي كربلا را نه وسيع و گسترده و نه به اختصار نقل نموده اند چون «ارشاد» شيخ مفيد و «مثيرالاحزان» ابن نما و «الملهوف» سيد ابن طاووس.2- دسته ي ديگر بطور مستقيم به نوشتن مقتل نپرداخته اند بلكه زندگاني و سيره ي امام حسين عليه السلام و فضائل ومناقب او را ذكر كرده اند و در ضمن آن از واقعه ي كربلا نيز سخن گفته اند كه مي توان «بحارالانوار» علامه ي مجلسي و «عوالم» بحراني و «جلاء العيون» شبر و «كشف الغمه» اربلي و «مناقب» ابن شهرآشوب را نام برد.3- گروهي از نويسندگان هم با ديدي تحليلي به نهضت عاشورا نگريسته اند، و با اين ديد كه مكتب عاشورا به انسانها درس شجاعت، صبر، ايثار، وفا، ايمان، اخلاص و عشق به خدا مي آموزد، رخدادهاي مربوط به عاشورا را

گرد آورده اند، همانند «سموالذات» علائلي و «حياة الحسين» قرشي و نظائر آنها.4- جمعي ديگر، انقلاب كربلا را يك حركتي حماسي قلمداد كرده و از اين بعد واقعه ي كربلا را مورد بررسي قرار داده اند، و به گرد آوري حماسه هاي عاشورا پرداخته اند و نكات مناسب با آن را جمع و تدوين نموده اند، همانند «حماسه ي حسيني» شهيد مطهري. [ صفحه 23] 5- و برخي ديگر از صاحبان تأليف نيز به كاوش و يافتن علل و اسباب قيام حسين عليه السلام پرداخته و انگيزه و يا انگيزه هاي قيام و نهضت آن بزرگوار را برشمرده و آنها را به رشته ي تحرير و تدوين درآورده اند.اينها نمونه هايي از شيوه هاي گوناگون است كه در زمينه مقتل نويسي و يا نمايان ساختن چهره ي واقعي حادثه ي عاشورا از طرف نويسندگان عرضه شده است.

شيوه ي نگارش

آنچه كه در نگارش اين كتاب از نظر ترتيب واقعه ي كربلا مورد توجه بوده است حركت امام و اهل بيت عليهم السلام و يارانش مي باشد، كه اين حركت از مدينه آغاز و به مدينه نيز ختم مي شود، و اين حركت در قالب پنج سفر صورت گفت:سفر اول: حركت از مدينه بسوي مكه با هدف امتناع و سر باز زدن از بيعت با يزيد و روي آوردن به جايگاهي مناسب براي رساندن پيام خود به مسلمانان جهان در عدم بيعت با يزيد و رد صلاحيت او براي خلافت بر مسلمانان، در قالب ملاقاتها، سخنرانيها و مكاتبات همچون نامه اي كه به اهل كوفه و يا بصره ارسال فرموده اند.سفر دوم: حركت از مكه بسوي عراق كه بصورت ظاهر براي اجابت دعوت مردم كوفه كه نامه هاي زيادي به حضرت نوشته، و نيز كساني را كه براي

دعوت از حضرت فرستاده بودند؛ و در واقع حركت براي انجام رسالت عظيمي كه بر عهده داشت و آن قيام عظيم بود در راه سعادت و آگاهي و بيداري انسانها و رفع فساد خطرناكي كه گريبان مردم را گرفته بود، و چنانكه در بيان فلسفه ي قيام خود فرموده اند: «...اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي الله عليه وآله وسلم اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر...» [1] كه پايان آن شهادت بود و حضرت كاملاً با خبر [ صفحه 24] بوده اند كه خود مي فرمايد: رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فرمودند: «شاءالله ان يراك قتيلا» [2] و خود نيز فرمودند: «امرني رسول الله بامر و انا ماض فيه» [3] .سفر سوم: حركت اهل بيت بسوي شام همراه با رسالت تبليغ و رسانيدن پيام امام عليه السلام.سفر چهارم: حركت از شام بسوي كربلا و اقامه ي ماتم و عزا براي عزيزان خود كنار مرقد مطهر امام عليه السلام و فرزندان و ياران عزيزشان بود.سفر پنجم: بازگشت بسوي مدينه.اين سفرها محورهايي است كه اين كتاب بر اساس آنها تنظيم گرديده، و چون قبل و بعد از اين سفرها و همچنين در بين آنها حوادث زيادي اتفاق افتاد، بخش اول كتاب را به 10 فصل تقسيم كرديم و در طي آنها به بيان رويدادها و حوادثي كه رخ داده است پرداخته ايم.

ويژگيهاي اين نوشتار

1- ترتيب كتاب بر محور حركت هاي امام حسين عليه السلام و اهل بيت از مدينه تا مدينه.2- ذكر نام و مطالبي پيرامون منازلي كه امام عليه السلام از مكه تا كربلا

از آنها عبور كرده و بيان برخودهايي كه امام عليه السلام با افراد در اين منازل داشته اند.3- جمع آوري و ذكر نام كساني كه در كربلا با امام عليه السلام به شهادت رسيدند بيش از 72 شهيد مشهور.4- ترجمه ي هر يك از اصحاب و ياران امام عليه السلام در متن و يا در پاورقي به مقدار ممكن كه از مصادر استخراج و ذكر شده است.5- ترجمه و شرح حال كساني كه به مناسبتي نام آنها در اين كتاب مذكور گرديده است. [ صفحه 25] 6- ذكر نام افرادي كه بهمراه امام حسين عليه السلام به كربلا آمد و لكن بعلل مختلف بشهادت نرسيده اند.7- گردآوري و ذكر اسامي بعضي از زنان و كودكاني كه بهمراه حضرت علي بن الحسين عليه السلام بعد از شهادت اسير شده اند.8- بيان منازلي كه اهل بيت هنگام اسارت در مسير شام بر آنها عبور كرده اند.9- نقل روايات و احاديثي كه حكايت از اطلاع امام عليه السلام از شهادت و وقايع بعد از آن مي كند.لازم به تذكر است كه مطالب فوق در ديگر مقاتل نيز آمده است، اما ترتيب و جمع آوري و دسته بندي آن از ويژگيهاي اين كتاب است.

نام كتاب

توجه به اين نكته ضروري است كه نام اين كتاب را از قرآن كريم اقتباس نموده ايم، زيرا خداي متعال در قرآن از رويدادهاي گذشته تعبير به «قصه» مي كند و اين واژه و مشتقات آن در موارد نسبتا زيادي در قرآن آمده است، بعنوان نمونه درباره ي اصخاب كهف مي فرمايد «نحن نقص عليك نباهم الحق» [4] .و همچنين قرآن آنچه كه بر انبيا عليهم السلام گذشته است را با واژه ي «قصص» مطرح مي كند،

مثلا در سوره ي غافر مي فرمايد «و لقد ارسلنا رسلا من قبلك منهم من قصصنا عليك» [5] و در سوره ي نساء «و رسلا قد قصصنا عليك من قبل» [6] و نيز در سوره ي هود مي فرمايد «و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نثبت به فوادك» [7] .و حتي به پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم دستور مي دهد كه «قصه ها» را براي مردم بيان كن كه بيانديشند [ صفحه 26] «فاقصص القصص لعلهم يتفكرون».و يا وقايع ديگر را نيز با همين نام ذكر كرده و مي فرمايد «ذلك من انباء القري نقصه عليك منها قائم و حصيد» [8] و «كذلك نقص عليك من انباء ما قد سبق» [9] .بهر حال واژه ي «قصه» به معناي تتبع اثر [10] و مراجعه به آثار و حوادث گدشته است، و حادثه ي كربلا و نهضت امام حسين عليه السلام يكي از بزرگترين قصه هاي تاريخ اسلام است كه بايد مورد توجه و دقت نظر قرار گيرد، و همانگونه كه هدف از بيان قصه هاي قرآني صرفا براي آگاهي و اطلاع نيست بلكه قرآن علت ذكر آنها را تفكر و انديشه و يا عبرت ذكر مي كند، قصه ي كربلا نيز كه از رويدادهاي بسيار مهم تاريخ اسلام و از بزرگترين انقلابهاي الهي است نيز هر خواننده را به تفكر و انديشه فرو برده و با ابعاد گوناگوني كه در آن مي باشد وسيله ي هدايت امت ها و جوامع بشري خواهد بود.

تذكر لازم

آنچه در اين مجموعه از نظر خوانندگان گرامي مي گذرد با استناد به مصادر و منابع نقل گرديده، و سعي شده است كه حتي الامكان از مصادر معتبر استفاده شده باشد كه ممكن است در ضمن بيان مطالب،

نامهاي افرادي طوري عنوان شده باشد كه با آنچه مشهور بر سر زبانها و يا در همين كتاب مي باشد تطبيق نداشته و به گونه اي ديگر ضبط شده است و با آنچه كه در برخي از كتب آمده است احيانا اختلاف داشته باشد و يا حتي در همين كتاب به دو شكل نقل شده است، كه علت آن حفط امانت در نقل از مصدر است.علي نظري منفرد [ صفحه 27]

پيشگفتار

از بارزترين كساني كه انسانيت را در تمام مراحل تاريخي مطرح و بناي رفيع انديشه هاي انساني را پايه گذاري كردند و به ارزشهاي فردي و اجتماعي عينيت بخشيدند، سالار شهيدان حضرت حسين بن علي عليه السلام بود.او تاريكيهائي را كه در مسيرحركت معنوي و تكاملي بشريت قرار داشت با نور هدايت از ميان برد و طلوع فجر هدايت را در افق دلهاي جويندگان حقيقت و پويندگان طريق سعادت، بشارت داد.او معلم راستيني بود كه راستاي تحقق رسالت جد بزرگوارش- رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم- با مبارزه و پيكار با مظاهر فساد و نابودي بيداد و بيدادگري و اقامه ي مكتب ايمان و عدل، درسهاي آموزنده و سرنوشت سازي را به انسانها آموخت.او در قيام تاريخي خود به دنبال موقعيتهاي سياسي و يا كسب منافع مادي نبود و تنها هدفي را كه دنبال مي كرد نجات گمراهان از گرداب ضلالت و فراخواندن آنان به صراط هدايت بود [11] .او قيام كرد تا امت اسلامي را به صلاح و فلاح رهنمون گردد و حاكميت الله را با اجراي فريضه ي امر به معروف و نهي از منكر در جامعه ي اسلامي تحقق بخشد [12] .قداست هدف و نيت خالص آن

بزرگوار، جاودانگي ياد و نامش را در ميان امتها و ملتها در پي داشت و بشريت هرگز او را فراموش نخواهد كرد چرا كه او اسوه ي همه ي خوبيهاست. [ صفحه 28] حسين عليه السلام در آن مقطع حساس تاريخي نمي توانست شاهد پايمال شدن اصول مسلم اسلامي و جان گرفتن بدعتها و رواج بازار فساد و تباهي باشد، چرا كه به عنوان يك رهبر الهي براي روياروئي با عناصر ناشايست و خودكامه ي اموي احساس مسئوليت مي كرد و با تمام توان در برابر اين مظاهر فساد و طغيان و ظلم و شرك-كه توسط آل ابي سفيان پديد آمده بود- ايستاد، بويژه كه زمينه هاي اين قيام توسط پدر بزرگوارش حضرت علي عليه السلام و برادر گراميش امام حسن عليه السلام در سالهايي بسيار سخت و طولاني آماده شده بود.ابن ابي الحديد مي گويد: او شخصيتي است كه خواري و ذلت را نپذيرفت و جوانمردي و شهادت را در سايه ي شمشير بر پستي و مذلت برگزيد، او و يارانش را امان دادند ولي او خواري را نپذيرفت [13] .در اين پيشگفتار ضمن پرهيز از ترجمه ي لفظ به لفظ و با روش نقل معني به معني به برخي از موضوعات پيرامون اين شخصيت كم نظير اشاره خواهيم داشت، شخصيتي كه با گذشت قرنها هنوز يادش بر دلها و نامش بر زبانها جاري است، و نهضت افتخار آفرينش الهام بخش ملتها، و خون نامه ي شهادتش عنوان برجسته ي حيات اسلام و قران، و اسارت اهل بيتش موجب رسوائي و نابودي دشمنان، و ابعاد فداكاريش موجب حيرت عالميان، و توان و شكيبائيش موجب شگفتي فرشتگان خدا شده است [14] ام الفضل [15] . همسر عباس

بن عبدالمطلب- عموي رسول خدا- مي گويد: در خواب ديدم گويا قطعه اي از بدن رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را قطع نموده و در دامان من گذاشتند؛ چون از خواب بيدار شدم ترسان از اينكه تأويل اين رؤيا چيست نزد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم آمدم و رؤياي خود را به آن حضرت عرض كردم. فرمود: چه خوب رؤيايي است! انشاءالله پسري از فاطمه بزودي متولد مي شود كه در دامان تو [ صفحه 29] بزرگ خواهد شد.ديري نپائيد كه از زهرا عليها السلام، حسين عليه السلام متولد گرديد و همانگونه كه پيامبر خبر داده بود در دامان ام الفضل (لبابه) قرار گرفت و او را پرورش داد [16] .

رسول خدا و ولادت حسين

چون خبر ولادت حسين عليه السلام به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد، به خانه ي فاطمه عليها السلام رفت در حالي كه آثار حزن و اندوه در چهره ي مباركش نمايان بود و با آهنگي حزن آلود فرمود: اي اسماء! فرزندم را بياور، اسماء قنداقه ي نوزاد را به دست پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم داد.پيامبر او را در آغوش گرفت و مي بوسيد و مي گريست.اسماء كه از مشاهده ي اين حالت سخت متأثر شده بود گفت: پدر و مادرم فداي شما اي رسول خدا، از چه مي گريي؟پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: براي اين فرزندم گريه مي كنم!.اسماء از اين پاسخ در شگفت شد و گفت: اين فرزند تازه به دنيا آمده است! رسول خدا عليه السلام فرمود: «او را گروهي ستمكار خواهند كشت، خدا آنها را از شفاعت من بي نصيب گرداند» [17] .سپس رسول خدا از جاي برخاست و با اندوه روي به

اسماء كرد و گفت: از اين ماجرا فاطمه عليهم السلام را آگاه مكن، زيرا او تازه صاحب اين فرزند شده است [18] . [ صفحه 30]

مراسم ولادت و نامگذاري

هنگامي كه حسين عليه السلام به دنيا آمد، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم او رادر آغوش گرفت و اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او گفت [19] و به دستور ايشان نام مباركش را حسين گذاردند. [20] .مورخان نوشه اند كه: عرب در زمان جاهليت با نام حسن و حسين آشنايي نداشتند تا فرزندان خود را به اين دو اسم نامگذاري كنند، و اين دو نام از جانب خداوند به پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم وحي شد تا بر فرزندان فاطمه عليها السلام نهاده شود [21] .سيوطي نقل كرده است كه: حسن و حسين دو نام از نامهاي اهل بهشت است و عرب بر فرزندان خود اين نامها را نمي نهادند [22] .و نيز بر اساس سنت اسلامي، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در روز هفتم ولادت، دو گوسفند براي حسين عليه السلام قرباني كرد و مقداري از آن را به قابله عطا فرمود و نيز معادل وزن موي حسين عليه السلام صدقه داد و سر مبارك او را با ماده ي معطري خوشبو فرمود [23] .

شمايل

از اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است كه فرمود: حسن عليه السلام شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است از سر تا قسمت سينه اش، و حسين عليه السلام شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است از پا تا سينه اش، و آن دو اين شباهت به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را در ميان خود تقسيم كرده اند [24] .ابورافع مي گويد: فاطمه عليها السلام نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم آمد

و به پيامبر عرض كرد: اينها (حسن و حسين عليها السلام) فرزندان شمايند، به آنها چيزي را عطا فرما. [ صفحه 31] رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: اما حلم خود و شمايلم را به حسن و سخاوت و شجاعت خويش را به حسين عطا كردم.فاطمه عليها السلام گفت: اي رسول خدا! از عطائي كه فرمودي شادمان و راضيم [25] .

شخصيت

اشاره

شخصيت هر فردي را ويژگيهايي ترسيم مي كند كه علم، ايمان، جهاد، مبارزه، ايثار، استقامت، عفاف، اخلاص، زهد و تقوي از شاخص ترين آنهاست. ممكن است بعضي از اين ويژگيها در كسي باشد ولي تحقق همه ي اين فضائل به نحو كامل در غير معصوم و حجت خدا ممكن نيست، و امام از اين جهت كه رهبري جامعه را بر عهده دارد و مردم در گفتار و رفتار و كردار به او اقتدا مي كنند، بايد بطور كامل داراي تمامي اين ويژگيها باشد، و در اين راستا حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه در دارا بودن اوصاف كمال و فضائل اخلاقي زبانزد خاص و عام بود، و ما در اينجا به ذكر برخي از تعبيرها و تعريفها در رابطه با اين شخصت بزرگ مي پردازيم:

سيماي حسين در قرآن

در قرآن مجيد، آيات فراواني تصريحأ و يا تلويحأ و تأويلا مربوط به خاندان عترت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است كه به ذكر بعضي از آن آيات اكتفا مي كنيم:1- آيه ي مودت «فل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربي» [26] :ابن عباس مي گويد: هنگامي كه اين آيه نازل گرديد، به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم گفتند: اي رسول خدا! نزديكان تو چه كساني هستند كه محبت آنان براي ما واجب شمرده شده است؟!پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: علي و فاطمه و دو فرزند آنان صلوات الله عليهم اجمعين [27] . [ صفحه 32] 2- آيه ي تطهير «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا») [28] :عايشه نقل كرده است: پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم روزي به هنگام بامداد در حالي كه بردي يماني در

برداشت بيرون آمد، در همين اثنا حسن و حسين و فاطمه و علي عليه السلام به ترتيب و به فاصله ي كوتاهي از هم بر پيغمبر وارد شدند و پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم نيز به ترتيب آنها را با بردي كه به تن داشت، پوشانيد و فرمود «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [29] .و در روايت ديگري آمده است كه: پدر و پسري بر عايشه وارد شدند و از علي بن ابي طالب عليه السلام پرس و جو كردند، عايشه در جواب گفت: از مردي سؤال مي كنيد كه محبوبترين اشخاص نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است و دخترش فاطمه، همسر اوست، من به چشم خود ديدم كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فراخواند و پارچه اي را به روي آنها كشيد و فرمود: «خداوندا! اينها اهل بيت منند، از آنان پليدي را دور كن و پاكيزه شان نگاه دار» [30] ، و من به آنها نزديك شده گفتم: اي رسول خدا! من هم از اهل بيت تو هستم؟ پيامبر فرمود: برخيز و دور شو! [31] .3- آيه ي مباهله (فمن حاجك فيه من بعدما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا ونساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين» [32] :از جمله آياتي كه بر فضيلت و موقعيت حضرت سيد الشهداء عليه السلام به اتفاق مسلمين دلالت دارد، آيه ي مباهله است. در تفاسير اهل سنت و در كتب محدثان و مورخان آمده است كه شركت كنندگان به همراه

رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در مباهله با نصاراي نجران، علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بودند [33] . [ صفحه 33] و اين خود دليل روشني است كه آنان گرامي ترين افراد نزد خدا و پيامبر او بوده اند.آيه ي مباهله نمايانگر جلالت مقام و تقرب خاص آنها به خداوند است و اين فضيلت براي جلالت شان حسين بن علي عليه السلام كافي است.

سيماي حسين در روايات

1- از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل شده است كه فرمود: حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشت هستند [34] .2- و در روايات ديگري آمده است كه: جمعي با رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به ميهماني مي رفتند و آن حضرت پيشاپيش آنان حركت مي كرد. در اثناي راه، حسين عليه السلام را ديد و خواست او را در آغوش بگيرد، و حسين عليه السلام به اين سو و آن سو مي دويد، پيامبر اكرم از مشاهده ي اين حالت تبسم مي كرد تا آنكه او را در آغوش گرفته يك دست خود را به پشت سر و دست ديگر را به زير چانه ي او نهاد و لبهاي مباركشان را بر لبهاي حسين عليه السلام قرار داده بوسه زد و فرمود: «حسين از من است و من از اويم، خداوند دوست دارد كسي را كه او را دوست دارد» [35] .3- و نيز از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل شده است كه فرمود: «كسي كه حسن و حسين عليها السلام را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و كسي كه آنها را دشمن بدارد با من دشمني كرده است» [36] .4- راوي مي گويد:

به خدمت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شرفياب شدم و ديدم كه حسن و حسين عليهماالسلام روي دوش اويند، عرض كردم: اي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم! آيا اين دو را دوست مي داري؟ فرمود: براي چه دوست نداشته باشم در حالي كه اين دو گلهاي منند از باغ دنيا [37] . [ صفحه 34] 5- در روايت ديگري آمده است كه: مردم در برتري فردي بر ديگري اختلاف كردند، مردي از آن ميان براي روشن شدن قضيه به مدينه مي رود و با حذيفة بن يمان ملاقات نموده و جريان امر را با او در ميان مي گذارد، حذيفة در پاسخ مي گويد: از شخص دانا و آگاهي سؤال كردي، من براي تو ماجرائي را بازگو مي كنم كه با چشم خود ديده و با گوش خود شنيده و به خاطر سپرده ام؛ روزي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم از منزل بيرون آمد و من همانگونه كه تو را نگاه مي كنم او را تماشا مي كردم، در آن اثناء ديدم كه حسين عليه السلام را بر شانه ي خود سوار كرده و دست مباركش را روي پاهاي او قرار داده و او را به سينه اش مي فشارد، بعد رو به مردم كرد و گفت: اگر در بهترين شخص بعد از من اختلاف كرديد من او را معرفي مي نمايم:اين حسين بن علي عليه السلام بهترين مردم است از نظر جد و جده، زيرا پدر بزرگ او رسول الله سرور پيامبران، و مادر بزرگ او خديجه بنت خويلد اولين زني است كه به خدا و رسالت رسول او ايمان آورد.اين حسين بن علي بهترين مردم است از جهت پدر و

مادر، زيرا پدر او علي بن ابي طالب برادر و جانشين و پسر عموي پيامبر است و اولين مردي است كه به خدا و رسولش ايمان آورد، و مادر او فاطمه بانوي بانوان عالم است.اين حسين بن علي بهترين مردم است از جهت عمو و عمه، زيرا عموي او جعفر بن ابي طالب كه صاحب دو بال است و عمه ي او ام هاني دختر ابي طالب است.و اين حسين بن علي بهترين مردم است از جهت دائي و خاله زيرا دائي او قاسم فرزند رسول خدا و زينب دختر رسول الله خاله ي اوست.سپس او را از شانه ي خود بر زمين نهاد و فرمود: اي مردم! اين حسين بن علي است، پدربزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر و عمو و عمه و دائي و خاله او در بهشت خواهند بود و او و برادرش در بهشت خواهند بود و به هيچيك از فرزندان انبيا داده نشده آنچه كه به حسين بن علي داده شده است مگر به يوسف بن يعقوب [38] . [ صفحه 35]

خبر دادن از شهادت او

1- پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم در حجره ي ام سلمه بود و به او فرمود: هيچكس را به ديدن من راه مده! در آن هنگام حسين عليه السلام كه كودك خردسالي بود آمد، ام سلمه نتوانست از ورود او جلوگيري كند و حسين عليه السلام وارد حجره شد، ام سلمه به دنبال او وارد حجره شد و مشاهده كرد كه حسين روي سينه ي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم است و رسول خدا مي گريد در حالي كه چيزي در دست دارد؛ بعد رو به او كرده فرمود: اي

ام سلمه! جبرئيل هم اكنون به من خبر داد كه فرزندم حسين عليه السلام كشته خواهد شد؛ پس تربتي را كه در دست داشت به او داد و گفت: نزد خود نگاه دار، هنگامي كه ديدي اين تربت به خون تبديل شد بدان كه او را كشته اند.ام سلمه گفت: اي رسول خدا! از خدا بخواهيد كه كشته شدن را از او دور كند.پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: من درخواست كردم ولي به من وحي شد كه براي او درجه اي است كه هيچيك از آدميان به آن درجه نخواهد رسيد، و شيعيانش را شفاعت مي كند، و مهدي عليه السلام از فرزندان اوست، پس خوشا بحال كسي كه از دوستان حسين و شيعه ي او باشد، بخدا سوگند كه شيعيان او در روز قيامت رستگار خواهند بود [39] .2-عبدالله بن يحيي از پدرش نقل كرده است كه: با علي عليه السلام بسوي صفين مي رفتيم، چون به نينوي رسيديم علي عليه السلام ندا كرد: اي ابا عبدالله صبر كن! اي ابا عبدالله صبر كن به شط فرات. به علي عليه السلام عرض كردم كه: منظور شما از اين سخنان چيست؟ فرمود: روزي به خدمت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيدم در حالي كه گريه مي كردند، گفتم: چرا گريه مي كنيد؟ فرمود: جبرئيل هم اكنون اينجا بود و به من گفت كه حسين عليه السلام در كنار شط فرات كشته خواهد شد و بعد افزود: آيا مي خواهي تربت پاكش را ببوئي؟ بعد مشتي از آن خاك را به من داد، من به اين جهت مي گريستم [40] .3- انس بن حارث مي گويد: از رسول خدا عليه السلام شنيدم كه

مي فرمود: بدرستي كه فرزندم حسين [ صفحه 36] در خاك عراق كشته خواهد شد، پس هر كس او را درك كرد، بايد كه او را ياري نمايد [41] 4- ابو وائل شقيق بن سلمه از ام سلمه نقل كرده است كه او گفت: حسن و حسين عليهماالسلام در حجره ي من نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بودند، پس جبرئيل بر پيامبر نازل گرديد و گفت: اي محمد! امت تو فرزندت را بعد از تو خواهند كشت- و بسوي حسين عليه السلام اشاره نمود-، پس رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم گريست و حسين عليه السلام را به سينه چسبانيد. آنگاه رسول خدا فرمود: اين تربت نزد تو وديعه باشد؛ و آن را بوئيد و گفت: واي از كرب و بلا.ام سلمه مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به من فرمود: اي ام سلمه! هر گاه ديدي تربت به خون مبدل گشت بدان فرزندم حسين كشته شده است.ام سلمه آن تربت را در شيشه قرار داد و هر روز به آن نظر مي نمود و مي گفت: اي تربت! آن روزي كه به خون تبديل شوي روز عظيمي خواهد بود [42] . [ صفحه 37] امام حسين عليه السلام فرمود:اني لا اري الموت الا شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برماهمانا من مرگ را جز شهادت نمي يابم و زندگاني با ستمگران را غير از ننگ و خفت نمي دانم. [ صفحه 41]

از مدينه تا مدينه

در مدينه

نامه ي اهل كوفه

هنگامي كه امام حسن مجتبي عليه السلام وفات كرد، شيعيان كوفه كه در ميان آنها فرزندان جعدة بن هبيرة بن ابي وهب مخزومي بودند، در خانه ي سليمان بن صرد اجتماع

نموده و نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشتند مبني بر تسليت ارتحال امام حسن مجتبي عليه السلام و اينكه خداي متعال تو را بزرگترين خليفه و جانشين گذشتگان قرار داد، و ما در مصيبت شما مصيبت زده و در حزن شما اندوهناكيم، سرور ما در شادي شماست، و ما در انتظار فرمان توايم.

فرزندان جعده بن هبيره

جعده بن هبيره، خواهرزاده ي حضرت علي عليه السلام، مادر او دختر ابي طالب است. گفته شده كه جعده در زمان پيامبرمتولد شده است ولي از صحابه پيامبر متولد شده ولي از صحابه ي پيامبر نيست و در كوفه سكونت نموده است. ابن عبدالبر و ابن منده و ابي نعيم و ابن اثير او را از صحابه شمرده اند، و ابن حجر در «تقريب» او را توثيق كرده است. كسي كه استواري او را در جنگ صفين با دائي خود علي عليه السلام را ملاحظه كند، قوت ايمان و دفاع او از اهل بيت برايش معلوم مي گردد (تنقيح المقال 211 /1).فرزندان جعده نامه ي ديگري براي امام حسين عليه السلام نوشته و در آن از حسن نظر مردم كوفه خبر دادند و اشتياق آنان را نسبت به سفر امام عليه السلام به كوفه گوشزد كردند و [ صفحه 42] نوشتند: ما ياران شما را ملاقات كرديم و در ميان آنها كساني را ديديم كه به گفتار آنان اطمينان داريم، آنها در دشمن ستيزي معروفند و در دشمني با پسر ابوسفيان و بيزاري از او استوارند. و در آن نامه از امام حسين عليه السلام خواسته شده بود كه نظر خود را بوسيله ي نامه اعلام دارد.

نامه ي امام به اهل كوفه

امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه ي اهل كوفه نوشتند: من اميدوارم كه رأي برادرم در صلح و رأي من در جهاد با بيدادگران هر دو در راه رشد و تعالي و رستگاري باشد، بر شما باد كه اين امر را از دشمنان و بيگانگان پنهان كنيد و تا معاويه زنده است از جاي خود حركت نكنيد، اگر او مرد و من زنده بودم نظر

خود را به شما خواهم گفت انشاءالله [43] .جمعي از بزرگان عراق و اشراف حجاز نزد امام حسين عليه السلام آمده و پس از تعظيم و يادآوري فضائل و مكارم اخلاقيش او را بسوي خود مي خواندند و مي گفتند: ما براي شما بمنزله ي دست و بازو هستيم و ترديدي نداريم كه چون معاويه بميرد كسي همانند تو در ميان مردم نيست.و هنگامي كه رفت و آمد آنها نزد امام حسين عليه السلام زياد شد، عمر و بن عثمان بن عفان نزد مروان بن حكم كه در آن زمان حاكم مدينه بود، آمد و گفت: رفت و آمد مردم به نزد حسين بسيار شده و بخدا سوگند كه روزهاي سختي را از او و ياران او در پيش خواهي داشت.مروان در اين باره براي معاويه نامه اي فرستاد و معاويه در پاسخ او نوشت: مادامي كه حسين را با ما كاري نيست و دشمني خود را با ما آشكار نكرده است، او را آزاد [ صفحه 43] بگذار ولي دورادور مراقب او باش [44] .

شهادت حجر بن عدي كندي

حجر از فضلاء صحابه و در جنگ صفين از طرف اميرالمؤمنين عليه السلام فرمانده ي قبيله ي كنده بود، و در جنگ نهروان بر ميسره ي لشكر او بود، و در سال 51 معاويه او را در «مرج عذراء» به قتل رسانيد.احمد مي گويد: به يحيي بن سليمان گفتم: آيا به تو خبر داده اند كه حجر بن عدي مستجاب الدعوه بوده است؟ گفت: آري و او از افاضل اصحاب پيامبر بوده است. (الاستيعاب 329 /1).در اين ميان دست نشانده هاي معاويه به دستور او سختگيري بيشتري نسبت به شيعيان خصوصا شيعيان كوفه انجام مي دادند و بعضي از چهره هاي

سرشناس شيعه را به بهانه هاي پوچ و بي اساس از ميان برداشتند، يكي از آنان حجر بن عدي كندي است كه زياد بن ابيه او و تعدادي از ياران وفادارش را با تشكيل پرونده هاي ساختگي به دمشق فرستاد و به دستور معاويه آنها را در «مرج عذراء» [45] دمشق به شهادت رسانيدند [46] ، و مورخان شيعه و سني اين ماجرا را در آثار خود ذكر كرده اند.

انتقاد از معاويه

شهادت حجر تأثيري بسياري در روحيه ي مردم گذاشت و موج نفرتي از خاندان اموي سراسر جامعه ي اسلامي را فراگرفت بطوري كه عايشه هنگامي كه كه با معاويه ملاقات نمود در مراسم حج به او گفت: چرا حجر و ياران او را كشتي و شكيبائي از خود نشان ندادي؟ آگاه باش كه از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مي فرمود: در «مروج عذراء» [ صفحه 44] جماعتي كشته مي شوند كه فرشتگان آسمان از كشته شدن آنها در خشم خواهند شد. معاويه براي اينكه عمل زشت و ننگين خود را توجيه كند گفت: در آن زمان مرد عاقلي و كارداني نزد من نبود كه مرا از اين كار باز دارد [47] .بهر حال اين جنايت معاويه و بازتاب وسيع آن را در افكار مردم كه انزجار جامعه ي اسلامي را از حكومت معاويه به همراه داشت مي توان يكي از زمينه هاي حركت و قيام امام حسين عليه السلام بشمار آورد.ابن اثير در حوادث سنه ي 51 مي نويسد كه: در اين سال، حجر بت عدي و اصحابش كشته شدند [48] .معاويه در ملاقاتي كه با حسين بن علي عليه السلام داشت به او گفت: اي ابا عبدالله! مي داني كه ما شيعيان پدرت

را كشته و آنان را حنوط و كفن كرده و بر آنها نماز خوانده و دفن كرديم؟امام حسين عليه السلام در پاسخ فرمود: اما بخداي كعبه اگر ما شيعيان تو را بكشيم نه آنان را حنوط كرده و نه كفن نموده و نه نماز بر آنها گزارده و نه آنان را دفن مي نمائيم [49] .

شهادت عمرو بن الحمق الخزاعي

پس از شهادت حجر بن عدي، معاويه در صدد دستگيري عمرو بن الحمق [50] - كه [ صفحه 45] از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و از ياران خاص علي عليه السلام و از دوستان حجر بن عدي بود- برآمد، و سرانجام او را به دستور معاويه در اطراف موصل به قتل رسانيدند و سر او را از بدن جدا كرده به نيزه زدند و براي زهر چشم گرفتن از مردم در معابر عمومي به گردش درآوردند و بعد به شام بردند و آن را در دامن همسرش كه زنداني معاويه بود، انداختند، و همسر شجاع و وفادارش براي معاويه اين پيام را فرستاد كه جنايتي بس بزرگ را مرتكب شدي و انساني نيكوكار و پاك را به قتل رسانيدي [51] .شهادت اين صحابي بزرگ نيز توانست افكار عمومي را- كه با شهادت حجر بن عدي كاملا تحريك شده بود- نسبت به حكومت اموي بيشتر بدبين كند.

نيرنگ معاويه

يكي ديگر از كارهاي بسيار ناشايستي كه معاويه انجام داد اين بود كه زياد بن ابيه را كه- پدرش معلوم نبود چه كسي است- برادر خود خواند و او را بعنوان فرزند پدرش به مردم معرفي كرد! و اين عمل معاويه مخالفت آشكار با احكام اسلامي بود، بطوري كه ابن اثير اين حركت معاويه را اولين حركت در محو احكام اسلامي آنهم به صورت علني مي شمارد زيرا رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم حكم كرد كه ولد ملحق به فراش است [52] . [ صفحه 46]

تغيير شكل حكومتي

در سال 56 هجري به دستور معاويه مردم با يزيد بعنوان ولي عهد او بيعت كردند [53] . و اين فكر كه بايد خلافت يا به تعبير ديگر حكومت و سلطنت موروثي شود در زمان معاويه شكل گرفت و خلفاي گذشته هيچيك به چنين كاري تن نداده بودند.هنگامي كه عبد الرحمن بن ابي بكر [54] خبر بيعت مردم با يزيد را شنيد به مروان بن حكم (امير معاويه در مدينه) گفت: «تو و معاويه در اين تصميم خيرخواه امت پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم نبوديد بلكه هدفتان اين بود كه سلطنت را موروثي كنيد همانند پادشاهان روم» [55] [56] .و اين پيشنهاد (موروثي شدن خلافت) ابتدا توسط مغيره بن شعبه [57] كه از طرف [ صفحه 47] معاويه فرمانرواي كوفه بود مطرح شد، آنهم براي تثبيت موقعيت و امارت خود، زيرا معاويه قصد بر كناري او را داشت.در اين رابطه ابن اثير مي نويسد: مغيره در كوفه از طرف معاويه فرمانروائي مي كرد و معاويه تصميم گرفته بود كه او را بركنار كرده و سعيد بن عاص

را به كوفه بفرستد، جون اين خبر به مغيره رسيد با خود گفت كه: مصلحت در اين است كه براي حفظ آبروي خود نزد معاويه بروم و از ادامه ي مسئوليت خود و فرمانروائي كوفه اظهار بي ميلي نموده و از او درخواست كنم كه با استعفاي من موافقت كند تا در نزد مردم چنين وانمود شود كه من خود داوطلبانه از فرمانروايي كوفه كناره گرفتم.با همين خيال بسوي شام حركت كرد و در شام ابتدا با نزديكان و ياران خود ملاقات كرد و به آنها گفت: اگر در اين اوضاع و احوال نتوانم فرمانروائي كوفه را براي خود نگه دارم ديگر هرگز به آن مقام دست نخواهم يافت. و بعد نزد يزيد بن معاويه رفت و بدو گفت: بيشتر ياران پيامبر از دنيا رفته اند و فرزندان آنها بجاي مانده اند و تو از همه ي آنها در فضل و رأي و دين و سياست داناتري و من نمي دانم چرا پدرت معاويه براي تو از مردم بيعت نمي گيرد؟!يزيد گفت: آيا به نظر تو اين كار شدني است؟مغيره گفت: آري.يزيد كه سخت تحت تأثير حرفهاي مغيره قرار گرفته بود به نزد پدرش معاويه رفت و كلام مغيره را بازگو نمود. معاويه دستور داد تا مغيره را حاضر سازند، و مغيره پيشنهاد خود را براي معاويه شرح داد و اضافه كرد كه: شما شاهد بوديد كه بعد از قتل عثمان، امت اسلامي دچار چه اختلافهاي شديدي گرديد و چه خونهاي زيادي ريخته شد، يزيد جانشين خوبي براي تو خواهد بود تا بعد از تو پناهگاهي براي مردم باشد و از خونريزي و فتنه جلوگيري شود.معاويه گفت: چه كساني در اين كار

مرا ياري خواهند كرد؟ [ صفحه 48] مغيره گفت: من تعهد مي كنم كه از مردم كوفه براي يزيد بيعت بگيرم و زياد بن ابيه نيز از مردم بصره براي وليعهدي يزيد بيعت خواهد گرفت و از اين دو شهر گذشته مردم هيچ شهري با بيعت يزيد مخالفت نخواهند كرد.معاويه مغيره را در پست فرمانروائي كوفه تثبيت كرد و از تصميم بر كناري او به جهت بيعت گرفتن براي يزيد منصرف گرديد.مغيره نزد ياران خود بازگشت و در جواب يارانش كه از ماجراي بر كناريش پرسش مي كردند گفت: من پاي معاويه را در ركابي قرار دادم كه حكومت اموي سالهاي سال به تركتازي خود ادامه دهد و دريدم چيزي را كه هرگز دوخته نخواند شد! [58] .سپس مغيره به كوفه آمد و با ياران خود و هواداران بني اميه مساله بيعت با يزيد را مطرح كرد و آنها پيشنهاد او را اجابت كردند، او فرزندش موسي بن مغيره بهمراه يك هيئت ده نفره را (و به قولي بيش از ده نفر) بسوي شام فرستاد و سي هزار درهم در اختيار آنان گذاشت. آنان نزد معاويه رفتند و از بيعت با يزيد سخن گفتند و معاويه را تشويق كردند كه هر چه زودتر اينكا را انجام دهد و معاويه در پاسخ گفت: اين مطلب را فعلا اظهار نكنيد ولي بر همين رأي و انديشه باشيد؛ سپس از فرزند مغيره سؤال كرد كه: پدرت دين اين افراد را به چه قيمتي خريده است؟! گفت: به سي هزار درهم! معاويه در جواب گفت: به راستي كه دين بر اين اشخاص بسي بي ارزش بوده است كه آن را به اين

قيمت ناچيز فروخته اند [59] .

نامه ي معاويه به امام

معاويه نامه اي به امام عليه السلام نوشت كه در قسمتي از آن آمده است: [ صفحه 49] «... درباره ي فعاليتهاي شما خبرهايي به من رسيده كه اگر راست باشد بايد بگويم كه هرگز چنين انتظاري از شما نداشتم و اگر نادرست باشد بجاست، چرا كه شما را از اينگونه امور دور مي بينم! به عهدي كه با خدا بسته اي وفا كن و مرا بر آن مدار كه مقابله ي به مثل كنم! اگر مرا و حكومت مرا تأييد نكني من هم در تكذيب تو خواهم كوشيد و اگر از سر نيرنگ با من رفتار كني، همان رفتار را با شما خواهم داشت! از خدا بترس تا امت اسلام را گرفتار اختلاف و اسير فتنه نسازي!» [60] .

جواب امام به معاويه

در قسمتي از جواب امام عليه السلام به معاويه آمده است:«... نامه ي تو به دستم رسيد، ياد آور شده بودي كه درباره ي من به تو خبرهائي رسيده كه براي تو ناخوشانيد بوده است در حالي كه من از اينگونه اعمالي كه به من نسبت داده اند دورم و فقط خداست كه آدمي را بسوي خوبيها هدايت مي كند، گزارش اينگونه خبرها كار سخن چيناني است كه تصميم دارند در ميان امت اسلامي اختلاف ايجاد كنند.من آهنگ جنگ و مخالفت با تو را نكردم و اين در حالي است كه از خداي خود بيمناكم، تو بودي كه پيمان را زير پاگذاردي و حجر بن عدي و ياران نمازگزار و بندگان صالح خدا را كه سوگند ياد كرده بودي از خشم تو در امان خواهند بود، كشتي، همان كساني كه با بيدادگران و بدعتگران مبارزه مي كردند و امت اسلامي را با امر به معروف

و نهي از منكر به راه خير و رستگاري فرا مي خواندند و در اين مسير، تمام ناملايمات و ملامت افراد نادان را به جان مي خريدند.مگر تو نبودي كه عمرو بن حمق، اين صحابي پيامبر و عبدصالح خدا را كه در اثر [ صفحه 50] عبادت بدنش رنجور و رنگ رخسارش زرد شده بود، كشتي، و اماني را كه داده بودي ناجوانمردانه ناديده گرفتي؟! اگر پرنده هاي آسمان از امان نامه ي تو اطلاع داشتند ترك آشيانه كرده از قله هاي رفيع كوهها فرود مي آمدند! ولي تو اين خصلت ستوده ي عرب را كه پايبندي به پيمان بود، از راه فريب و با برنامه هاي دقيقي كه از پيش آماده كرده بودي، ناديده گرفتي چرا كه جامه ي جوانمردي بر ناكسان زيبنده نيست.آيا تو نبودي كه براي رسيدن به اهداف غير انساني خود زياد بن سميه را- كه معلوم نبود فرزند كيست [61] - فرزند پدرت خواندي و او را با خود برادر دانستي؟! در حالي كه قبلا نظر پيامبر گرامي اسلام درباره ي كساني كه پدرانشان ناشناخته اند اعلام شده بود [62] و تو از روي كينه و عمد و بر خلاف دستور رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم او را به پدر خود نسبت دادي تا با اين لطفي كه در حق او نمودي بعنوان فرمانرواي تو دست و پاي مسلمانان را بدون چون و چرا بريده و چشم آنها را كور كرده و از درختهاي خرما آويزانشان نمايد! گويا تو از اين امت نيستي و آنها نيز از تو نيستند!مگر تو نبودي كه دستور دادي حضرمي را- كه به نوشته ي زياد از پيروان راستين علي عليه السلام بود - بكشند

و به اين هم اكتفا نكردي و فرمان دادي تا هر كس كه پيرو علي عليه السلام بود به اين جرم بكشند و اعضاي بدن آنها را از هم جدا كنند، مگر دين علي عليه السلام جز دين پسر عمش رسول خداست كه تو در جايش نشسته اي؟! و اگر به حرمت اين دين نبود، تو و پدرانت در صحراهاي سوزان سرگردان و هميشه در حال [ صفحه 51] كوچ بوديد.در نامه ات نوشته بودي كه: اگر مرا انكار كني تو را انكار خواهم كرد و اگر با من مكر كني با تو مكر خواهم كرد، من اميدوارم كه حيله ي تو آسيبي به من نرساند و زيان فريب تو بيشتر از همه نصيب تو گردد زيرا تو بر مركب جهل خويش سوار شده اي و بر شكستن پيمان خويش پافشاري مي كني، بجان خودم سوگند كه تو به پيمانهايي كه بسته بودي وفا نكردي و با كشتن اين افراد خداترس و نيكوكار، تمامي آن پيمانها را بي اثر ساختي، اين مسلمانان شجاع و بي گناه كه به فرمان تو به شهادت رسيدند، نه با تو اعلام جنگ كرده بودند و نه خون كسي به گردن آنها بود، تو فقط به اين بهانه آنها را كشتي كه جانب حق را نگاه مي داشتند و از بر شمردن فضيلتهايي كه در تو نيست، ترديدي به خود راه نمي دادند.هان اي معاويه! خود را به قصاص بشارت ده و به روز حساب يقين داشته باش و آگاه باش كه در كتاب خداي تعالي اعمال كوچك و بزرگ بندگانش آمده است و خدا هرگز فراموش نخواهد كرد كه دوستانش را اسير كردي و با بهانه هاي دور از

منطق و عقل به قتلشان فرمان دادي و يا آنها را از وطنشان آواره و به شهرهاي دور افتاده تبعيد كردي و براي فرزندت يزيد به ناحق از مردم بيعت گرفتي در حالي كه او جوان خامي است كه آشكارا شراب مي نوشد و بازي با سگ را دوست دارد! من تو را مي بينم در حالي كه با اين رفتارهاي ناشايست، دين و دنياي خود را به نابودي كشيدي و در حق زير دستانت، تجاوز و خيانت كردي و به ياوه هاي اين ديوانه ي نادان [63] و تقوي الهي را ناچيز شمردي، و السلام» [64] .بلاذري مي نويسد: امام حسين عليه السلام نامه ي بسيار تندي براي معاويه نوشت و در آن نامه كردار زشت او را درباره ي زياد بن ابيه و كشتن حجر بن عدي يادآور شد و به او نوشت كه: تو از آن روزي كه خلق شده اي به مكر با صالحان مسروري، با من نيز از در نيرنگ درآ، و سخنان مغيره و دشمنان ما را دست آويز كارهاي خلاف خود قرار ده!. و در آخر آن نامه آمده است: «و السلام علي من اتبع الهدي» [65] .

گردهمايي در مكه

سليم بن قيس نقل مي كند كه: يك سال قبل از مرگ معاويه، حسين بن علي عليه السلام بهمراه عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر براي شركت در مراسم حج به مكه آمدند، امام حسين عليه السلام در اين سفر افراد بني هاشم چه مرد و چه زن و تمام ياران خود را به مجلسي دعوت كرد و از آنان خواست تا اصحاب رسول خدا كه به نيكنامي شهره اند را در آنجا حاضر كنند. در اين فراخواني امت اسلامي،

بيش از هفتصد مرد در زير يك چادر در «مني» اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين [66] بودند و نزديك دويست نفر آنها از صحابه ي [67] پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم. پس امام حسين عليه السلام ايستاد و خطبه ي رسائي خواند و پس از حمد و ثناي الهي فرمود:«اين مرد سركش- يعني معاويه- در حق ما و شيعيان ما كارهايي انجام داده است كه شما از آنها اطلاع داريد و من اينجا مي خواهم از شما پرسشي كنم كه اگر درست [ صفحه 53] باشد تصديق كنيد و اگر نادرست، تكذيب كنيد. گفتارم را بشنويد و بنويسيد و پس از مراجعت از سفر حج، آن را در اختيار افراد مورد اعتماد خود قرار دهيد و آنها را به ياري كردن ما و دفاع كردن ما و دفاع از حريم حق دعوت كنيد زيرا بيم آن دارم كه احكام اسلامي بدست فراموشي سپرده شود، و خداوند عنايتش را با نور هدايت كامل مي كند هر چند براي كافران ناخوشانيد باشد.»سپس آياتي را كه درباره ي اهل بيت پيامبر نازل شده بود و همچنين گفتار رسول خدا را درباره ي پدر و برادرش و خود و اهل بيتش براي حاضران بازگو كرد، و مواردي كه امام حسين عليه السلام در اين خطبه عنوان كرد مورد تصديق حاضران قرار گرفت، و بعد ادامه داد:«شما را بخدا سوگند مي دهم كه آنچه را از من شنيديد و تصديق كرديد به افراد با ايمان و مورد اطمينان بازگو كنيد» [68] .

وفود نزد معاويه

وفد و وفود، هيئتهاي نمايندگي را مي گويند.در اجراي طرح پيشنهادي مغيره بن شعبه و اقدامات پيگيري كه او را كارگزاران معاويه

در اين رابطه انجام دادند هيئتهايي از افراد سرشناس شهرهاي مختلف به شام آمدند و ظاهرأ معاويه در شكل اين هيئتها و عزيمت آنها به شام نقش اول را بازي كرده است تا براي ولايت عهدي يزيد از آنان بيعت بگيرد.او به ضحاك بن قيص فهري [69] گفت: هنگامي كه اين افراد سرشناس و چهره هاي [ صفحه 54] مشهور در اينجا حضور يافتند، ابتدا من شروع به سخن گفتن مي كنم و زماني كه دم از سخن گفتن فروبستم، تو برخيز و مردم را به بيعت كردن با يزيد دعوت كن و از من بخواه كه در اين امر كوتاهي نكنم!معاويه در سخنان خود از عظمت اسلام و حرمت خلافت سخن گفت و اضافه كرد كه: بايد از كارگزاران من اطاعت كنيد چرا كه اين فرمان خداست! و در ادامه ي سخنان خود از علم و فضل و سياست يزيد سخن به ميان آورد و مسأله بيعت با او را طرح كرد. در اين اثناء، ضحاك بن قيس برخاست و بعد از حمد و ثناي الهي به معاويه خطاب كرد گفت: اي امير! بايد بعد از تو از براي مردم رهبري باشد و ما آزموده ايم تصميمي كه در يك اجتماع گرفته مي شود پي آمدي بسيار خوب را به همراه خواهد داشت و از اختلاف و خونريزي جلوگيري مي كند، يزيد كه فرزند توست از نظر اخلاق و رفتار و علم و دورانديشي و بردباري بر همه ي ما كه برگزيدگان امتيم، برتري دارد! و اكنون بر توست كه او را بعنوان جانشين خود معرفي كني تا ما و امت اسلامي بعد از تو در سايه ي او زندگي راحت و شرافتمندانه اي

داشته باشيم!بعد از او عمرو بن سعيد الاشدق برخاست و همانند ضحاك سخن گفت، و بعد شخصي به نام يزيد بن مقنع عذري برخاست و با اشاره به معاويه گفت: اين اميرالمؤمنين است، و با اشاره به يزيد گفت: پس از او، اين است. و در ادامه ي سخنان خود در حالي كه اشاره به شمشيرش مي كرد گفت: اگر كسي به اين امر تن در ندهد ميان ما و او اين است.معاويه در جواب گفت: بنشين كه تو سرور خطبائي!و بعد بعضي از حاضران جلسه در همين رابطه سخنان ستايش آميزي بر زبان راندند [ صفحه 55] و بر بيعت با يزيد پافشاري كردند.

احنف بن قيس

اسم او ضحاك و از اعاظم بصره و از سادات تابعين است، زمان رسول خدارا درك كرده لكن در رديف اصحاب پيامبر نمي باشد. او سيد قوم خود و موصوف به عقل و زيركي و علم و حلم بوده است. در جنگ صفين با اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است، ولي در جنگ جمل از هر دو گروه عزلت جست و تا زمان امارت مصعب بن زبير در كوفه زنده بود و در سال 67 وفات يافت و مصعب جسد او را تشييع كرد و در «ثويه» كه موضعي است در كوفه نزديك قبر زياد بخاك سپرده شد. (الكني و الالقاب 12 /2).معاويه كه اوضاع را كاملا بر وفق مراد مي ديد رو به احنف بن قيس كرده گفت: چه مي گويي؟احنف گفت: اگر شما را تصديق كنيم بخاطر ترس از شماست، و اگر شما را تكذيب كنيم بجهت ترس از خداست! و تو خود بهتر از هر كس ديگر يزيد را مي شناسي، اگر مي داني كه

او اهليت و قابليت ولايت عهدي تو را دارد ديگر مشورت لازم نيست، و اگر او را براي خلافت، صالح نمي داني براي دنياي خودت چنين توشه اي مگذار كه روزي رهسپار ديار آخرت خواهي شد، و تكليف ما اين است كه بگوئيم: مي شنويم و اطاعت مي كنيم!در اين هنگام مردي از اهل شام برخاست و گفت: ما نمي دانيم اين مرد عراقي چه مي گويد؟! آنچه ما احساس مي كنيم شنيدن و اطاعت و بعد يورش بردن و ضربه زدن بر مراكز حساس مخالفان است [70]

نامه ي معاويه به حاكم مدينه

معاويه نامه اي به مروان بن حكم كارگزار خود در مدينه نوشت تا از مردم براي [ صفحه 56] يزيد بيعت بگيرد، و او را در جريان بيعت اهل شام و عراق قرار داد. مروان نيز در مسجد خطبه خواند و مردم را بر اطاعت از معاويه و پرهيز از اختلاف و خونريزي فراخواند، و آنها را براي بيعت با يزيد دعوت كرد و در ادامه ي سخنان خود گفت كه: اين طريقه ي ابوبكر است.در اين هنگام عبد الرحمن پسر ابوبكر كه در جمع حضور داشت از جاي برخاست و گفت: دروغ مي گويي زيرا او با مردي از بني عدي بيعت كرد و اهل و عشيره ي خود را ترك گفت.سپس حسين بن علي عليه السلام و عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر سخن گفتند و با بيعت با يزيد مخالفت كردند.مروان نيز آنچه را كه رخ داده بود به تفصيل براي معاويه نوشت [71] .

سفر معاويه به مدينه

چون معاويه از بيعت مردم عراق و شام با يزيد اطمينان خاطر پيدا كرد و از وضعيت مردم مدينه و خودداري آنها از بيعت با يزيد شديدأ نگران بود، به همراه هزار نفر آهنگ حجاز كرد و در مدينه خطبه خواند و به مدح يزيد پرداخت و گفت: كسي سزاوارتر از يزيد به خلافت و همانند او در عقل و درايت نيست، و به تهديد مخالفان پرداخت و در پايان صحبتهاي تهديد آميزش اشعار رجزگونه اي را خواند [72] .

ملاقات با عايشه

معاويه بعد از اين جريان، به فكر ملاقات با عايشه افتاد و به ديدار او رفت، و [ صفحه 57] عايشه كه از سخنان تهديد آميزش خبر داشت به نصيحت معاويه پرداخت و گفت: شنيده ام مخالفان را تهديد به قتل كرده اي و اين به صلاح تو و حكومت تو نيست.معاويه گفت: من براي يزيد بيعت گرفتم و غير از اين چند نفر همه با او بيعت كرده اند، حال تو مي گويي بيعتي كه كارش تمام شده است را ناديده بگيرم؟!عايشه گفت: با آنها مدارا كن كه به هدف خود خواهي رسيد.معاويه در پاسخ گفت: چنين خواهم كرد.سپس عايشه به او گفت: چه مي كردي اگر من كسي را مأمور به قتل تو مي كردم، چرا كه تو برادرم- محمد- را كشته اي؟معاويه از در فريب درآمد و گفت: تو هرگز چنين كاري نمي كني كه خانه ي تو خانه ي من است! [73] .

سفر معاويه به مكه و تهديد به قتل مخالفان

هنگامي كه معاويه خاطرش از مدينه جمع شد، به طرف مكه حركت كرد و پس از انجام مراسم حج دستور داد تا منبري در نزديكي كعبه قرار دهند، و بعد به دنبال حسين بن علي عليه السلام و عبد الرحمن بن ابي بكر و ابن عمر و ابن زبير فرستاد، هنگامي كه آنها حاضر شدند معاويه گفت: مي دانيد كه در حق شما نيكي كردم! و يزيد برادر شما و پسر عم شماست و من مي خواهم كه او خليفه باشد و شما امر و نهي كنيد!عبدالله بن زبير در پاسخ معاويه سخناني گفت كه خوشانيد او نبود و معاويه دستور داد تا دو نفر شمشير بدست در بالاي سر آنان بايستند و بعد رو به آنان كرده گفت كه:

اگر كوچكترين حرفي بزنيد گردن شما را خواهند زد! و در حالي كه همراهان معاويه [ صفحه 58] در اطراف منبر جاي گرفته بودند، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: حسين و عبد الرحمن بن ابي بكر و ابن عمر و ابن زبير با يزيد بيعت نكرده اند و اينها از بزرگان مسلمين هستند كه كاري بدون نظر آنها قطعي نخواهد شد و اگر من در اينجا حضور شما اين افراد را به بيعت با يزيد فراخوانم مسلما حرف مرا مي شنوند و از من اطاعت مي كنند.بعد رو به آنان كرده و گفت: با يزيد بيعت كنيد و بر اين امر گردن نهيد!مردم شام گفتند: اي معاويه! اجازه بده تا سر اين افراد را از بدن جدا كنيم زيرا وقتي ما رضايت خواهيم داد كه اينها آشكارا با يزيد بيعت كنند.معاويه كه گويي اين سخنان را نشنيده است مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود و مردم نيز بيعت كردند.گروهي كه شاهد آن ماجرا بودند به امام حسين عليه السلام و يارانش گفتند كه: شما گفته بوديد كه هرگز با يزيد بيعت نخواهيم كرد، چه شد كه بيعت كرديد؟!آنها در پاسخ گفتند: ما بيعت نكرديم. و در پاسخ اين سؤال كه: پس چرا سخنان معاويه را انكار نكرديد؟ گفتند: او با ما از در نيرنگ درآمد و تصميم قطعي داشت تا در همينجا خون ما را بريزد، مصلحت را در اينجا اينگونه تشخيص داديم [74] .

معاويه و پايان زندگي

نقل كرده اند كه: معاويه در ابتداي بيماريش به حمام رفت و چون بدن خود را مشاهده كرد كه در اثر بيماري ضعيف شده است، گريست و گفت:اري الليالي اسرعت

في نقضي اخذن بعضي و تركن بعضي [75] [ صفحه 59] و چون بيماري او شدت يافت و شبح هولناك مرگ را ديد كه او را بسوي خويش فرامي خواند گفت:فياليتني لم اعن في الملك ساعة و لم اك في اللذات اعشي النواظرو كنت لذي طمرين عاش ببلغة من الدهر حتي زار اهل المقابر [76] [77] ابن خالد مي گويد كه: در يك روز جمعه با ميثم تمار [78] در كشتي نشسته بوديم كه ناگهان باد تندي وزيدن گرفت، ميثم تمار برخاست و به طوفان نظر كرد و گفت: كشتي را نگهداريد و لنگرها را بياندازيد اين باد تند پيامي دارد، و پيامش اين است كه معاويه در همين لحظه در قصر با شكوه خود در شام مرده است!و چون هفت روز گذشت در روز جمعه پيكي از شام آمد كه معاويه در جمعه ي گذشته مرد و مردم با يزيد بيعت كردند [79] .چون معاويه مرد، ضحاك بن قيس فهري در حالي كه پارچه هايي بر دوش داشت به مسجد آمد و به جانب منبر رفت و رو به مردم كرد و گفت: معاويه پادشاه عرب بود كه خدا بوسيله ي او شعله هاي فتنه را خاموش و سنت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را زنده نگاه [ صفحه 60] داشت! اين پارچه هاي كفن اوست و ما او را در اين پارچه ها خواهيم پيچيد تا به ديدار خدا نائل گردد! هر كسي مي خواهد بر او نماز بگزارد حاضر شود؛ و بعد بر جنازه ي معاويه نماز گزارد [80] .

نامه ي معاويه به يزيد

چون بيماري معاويه شدت يافت و يزيد را در كنار بستر خود نديد، نامه اي براي يزيد نوشت و او را

از بيماري خود آگاه ساخت. يزيد پس از اطلاع از مضمون نامه ي معاويه گفت:«پيك امروز برايم نامه اي آورد كه بسيار تكان دهنده بود و قلبم در اضطراب شديدي فرورفت. به او گفتم كه: مگر در نامه چه آمده است كه اينگونه قرار خود را از دست داده اي؟! او پاسخ داد كه: خليفه دچار بيماري شديدي شده است». [81] . [82] .يزيد بيدرنگ بسوي دمشق حركت كرد و هنگامي به آنجا رسيد كه سه روز از خاك سپاري معاويه گذشته بود، ضحاك بن قيس و جماعتي از او استقبال كردند؛ يزيد ابتدا به سراغ قبر معاويه رفت و بر آن نمازگزارد و بعد در مسجد شهر به منبر رفت.

خطبه ي يزيد بعد از مرگ پدرش

اي مردم! معاويه بنده اي از بندگان خدا بود كه خدا او را نعمت داد سپس جان او را گرفت، و او از آيندگان به مراتب بهتر و از گذشتگان پايين تر بود، من قصد ندارم كه [ صفحه 61] پدرم را از صفات زشت تزكيه كنم زيرا خدا به احوال او داناتر است! اگر او را بيامرزد، به رحمتش با او رفتار كرده؛ و اگر او را كيفر دهد، به سبب گناهانش خواهد بود، و من اينك پس از پدرم زمام امور مسلمين را در دست گرفته ام و اراده ي خداوند بر هر چه تعلق پذيرد همان خواهد شد! اگر پدرم معاويه شما را به جنگهاي درياي گسيل داشت، بدانيد كه من چنين كاري نخواهم كرد، و اگر هم او شمارا در زمستان به كشور روم براي ستيز با دشمن فرستاد، از من چيزي نخواهيد ديد، و اگر پدرم سه نوبت در سال به شما اكرام مي كرد و شما

را از اموال دنيا بهره مند مي كرد، من تمامي آن اكرامها را يكجا در حق شما انجام خواهم داد! [83] .البته اين وعده ها بخاطر آن بود كه دلها را نسبت به خود نرم كند و از مخالفت امت اسلامي در امان باشد.يزيد در ماه رجب سال 60 هجري بر اريكه ي قدرت تكيه زد و مادر او ميسون بنت بحدل كلبي [84] است. [85]

تسليت مردم به يزيد

ابتدا عبدالله بن همام سلولي او را به سوگ پدر تسليت گفت و از او خواست كه در اين مصيبت بزرگ! از خود شكيبايي نشان دهد و در سپاس خدا بكوشد كه زمام امور را به او سپرده! و مقام خلافت را به او ارزاني داشته است! همچنين به او گفت كه: اگر مصيبت بزرگي بر تو وارد شده است در عوض به منزلتي دست يافته اي كه از دير باز [ صفحه 62] در آرزوي آن بودي، خداوند متعال پدرت معاويه را در جايگاه شادي و سرور جاي دهد و تو را در انجام اين مسئوليت خطير موفق بدارد؛ سپس اين بيت را چاشني سخنان خود كرد:اصبر يزيد فقد فارقت ذا كرم و اشكر حباء الذي بالملك اصفاك [86] [87] بعد از انجام اين مراسم و تشريفات يزيد داخل قصر شد و سه روز به استراحت در قصر پرداخت و بعد بيرون آمد و به منبر رفت در حالي كه آثار حزن در چهره ي او ظاهر بود. ضحاك بن قيس آمد و در كنار منبر نشست زيرا مي ترسيد كه يزيد نتواند سخن بگويد! يزيد به او گفت: اي ضحاك! تو آمده اي به فرزندان عبد شمس راه و رسم سخن گفتن را

بياموزي؟! [88]

رؤياي يزيد

يزيد در حالي كه بر فراز منبر نشسته بود خطاب به مردم گفت: ما از ياوران دين خدا هستيم! و شما اي مردم شام شما را بشارت باد كه آثار خير و خوبي در شام پديدار است، بدانيد كه بزودي ميان من و مردم عراق درگيري شديدي رخ خواهد داد [89] زيرا من سه شب پيش در خواب ديدم كه ميان من و اهل عراق، رودخانه اي از خون بشدت جريان دارد و من هر چه تلاش كردم كه از آن بگذرم، نتوانستم، تا اينكه عبيدالله بن زياد از آن رود گذشت، و من اين صحنه را در خواب تماشا مي كردم! [ صفحه 63] مردم شام كه از شنيدن سخنان يزيد كاملا تحريك شده بودند فرياد برآوردند كه: اي يزيد! ما را به طرف هر كه مي خواهي گسيل دار كه ما با همان شمشيرهايي كه در صفين رو در روي مردم عراق ايستاديم در خدمت تو خواهيم بود! يزيد آنها را دعا كرد و دستور داد به پاس اين وفاداري اموال زيادي را بين آنها تقسيم كردند!و بعد خبر درگذشت معاويه را به كارگزاران خود در شهرها اطلاع داد و آنها را در مقام خود باقي گذارد و به اشاره ي سرجون- غلام معاويه- حكومت كوفه و بصره را كه از حساسيت زيادي برخوردار بود و مخالفان حكومت اموي بيشتر در آنجا سكونت داشتند به عبيدالله بن زياد سپرد [90] .

نامه ي يزيد به فرمانرواي مدينه

يزيد پس از درگذشت معاويه به محض رسيدن به دمشق طي نامه اي به وليد بن عتبه حاكم مدينه دستور داد كه: حسين بن علي و عبدالله بن زبير را احضار كن و از آنها براي خلافت

من بيعت بگير، و اگر از بيعت خودداري كردند سر آنها را از بدن جدا كن و به دمشق براي من بفرست! و از مردم مدينه نيز بيعت بگير و اگر كسي نپذيرفت حكمي را كه بيان كردم درباره ي آنها اجرا كن، و السلام [91] .و برخي نوشته اند كه: نامه ي كوچكي نيز بدان ضميمه كرد كه در آن نامه آمده بود: حسين و عبدالله بن عمر و عبد الرحمن بن ابي بكر [92] و عبدالله بن زبير را طلب كرده و از آنها بيعت بگير و اگر كسي نپذيرفت او را گردن بزن و سر او را براي من بفرست! [ صفحه 64] وليد پس از خواندن نامه ي يزيد به خود مي گفت: اي كاش كه از مادر نزاده بودم زيرا كه مرا به امر بزرگي وادار كرده است و من هرگز آن را انجام نخواهم داد [93] .

مشاروه ي وليد با مروان

پس از آنكه وليد از محتواي نامه ي يزيد مطلع شد پريشان گرديد و شبانه به دنبال مروان بن حكم- كه پيش از او حاكم مدينه بود- فرستاد، مروان نزد وليد آمد در حالي كه از اين ديدار در واقع ناخشنود بود، وليد او را در جريان نامه ي يزيد قرار داد و از او پرسيد كه با اين افراد چگونه برخورد كند؟مروان گفت: هم اكنون آنها را احضار كن و از آنها براي يزيد بيعت بگير، اگر پذيرفتند دست از آنها بردار و اگر خودداري كردند سر از بدن آنها جدا كن قبل از آنكه از مرگ معاويه آگاه شوند زيرا اگر اينها از درگذشت معاويه اطلاع پيدا كنند، هر كدام به طرفي خواهند رفت و مردم را

به مخالفت با يزيد ترغيب كرده و آنان را به پيروي از خويش فراخواهند خواند، و اما عبدالله بن عمر، او اهل جنگ و خونريزي نيست و دوست ندارد كه حاكم بر مردم باشد مگر اينكه از او درخواست كنند.وليد، فورا عبدالله بن عمرو بن عثمان را به سراغ حسين عليه السلام و ابن زبير فرستاد و آنها را به نزد خود فراخواند [94] .امام حسين عليه السلام و ابين زبير در مسجد نشسته بودند كه پيك وليد آمد و پيام او را ابلاغ كرد، آن دو در پاسخ به او گفتند: تو برو، خود نزد او خواهيم آمد؛ پس ابن زبير به حسين عليه السلام گفت: چرا ما را وليد در اين نيمه شب احضار كرده است در حالي كه زمان جلوس و ساعت ملاقات او نيست؟ [95] . [ صفحه 65] حسين عليه السلام فرمود: گمان مي كنم كه معاويه رهسپار ديار عدم شده است [96] . و او ما را براي گرفتن بيعت فراخوانده است پيش از آنكه خبر مرگ معاويه در شهر پخش شود.عبدالله بن زبير گفت: من نيز بر همين گمانم، تصميبم شما چيست؟حسين عليه السلام فرمود: من هم اكنون جوانان خود را فرا مي خوانم و با آنان به طرف دارالاماره خواهم رفت و آنها را بر درب قصر مي نشانم و خود به تنهايي داخل قصر خواهم شد.عبدالله بن زبير گفت: من بر جان شما بيمناكم.امام عليه السلام فرمود: من در خود قدرت سرپيچي از بيعت با يزيد را مي بينم [97] . سپس امام حسين عليه السلام با ياران وفادار و آشنايان جان بر كف خود به طرف دارالاماره حركت كرد

و به آنان فرمود: من داخل مي شوم و هنگامي كه شما را فراخواندم يا صداي فرياد مرا شنيدند وارد دارالاماره شويد، و بر شماست كه از اطراف دارالاماره متفرق نشويد تا من بيرون آيم. پس بر وليد وارد شد در حالي كه مروان بن حكم نزد او بود [98] .

برخورد امام و وليد

چون وليد بن عتبه، حاكم مدينه، نامه ي يزيد را براي امام قرائت كرد، امام عليه السلام [ صفحه 66] فرمود: «من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد» [99] .مروان كه از اين طرز برخورد امام ناراضي بود گفت: با اميرالمؤمنين بيعت كن! امام حسين عليه السلام فرمود: واي بر تو كه سخن به گزاف گفتي، چه كسي يزيد را بر مؤمنين امير كرده است؟!مروان- كه از خشم، عنان اختيار را از دست داده بود- برخاست و در حالي كه قبضه ي شمشير را در مشت مي فشرد به وليد گفت كه: فرمان ده تا مأموران حكومتي سر از بدن او جدا كنند پيش از آنكه از خانه بيرون رود و من خون او را بر گردن مي گيرم!در اين هنگام نوزده نفر از ياران جان بر كف امام- كه فرياد او را شنيده بودند- با شمشيرهاي برهنه به قصر حكومتي حمله كردند و در حاليكه اطراف امام را گرفته بودند از دارالاماره خارج شدند [100] .جمعي نوشته اند كه: چون حسين عليه السلام از سخنان مروان در خشم شد به او فرمود: يابن الزرقاء تو به قتل من فرمان مي دهي؟! مائيم كه اهل بيت نبوتيم و يزيد مرد فاسقي است كه آشكارا شراب مي نوشد و فرمان قتل بي گناهان را صادر مي كند، هرگز كسي چون من با ناكسي چون او

بيعت نخواهد كرد، گذشت زمان ثابت خواهد كرد كه كدام يك از ما به خلافت و بيعت گرفتن از مردم سزاوارتر است.بعد از خروج امام از مقر حكومتي، مروان رو به وليد كرد و گفت: تو حرف مرا نپذيرفتي، بخدا سوگند هرگز بر حسين دست پيدا نخواهي كرد.وليد گفت: پيشنهاد تو براي من تباهي دينم را در پي داشت، بخدا سوگند كه دوست ندارم همه ي عالم از آن من باشد و من قاتل حسين باشم، به خدا پناه مي برم از اينكه دستم به خون او آغشته شود به جرم اينكه او از بيعت با يزيد خودداري مي كند، [ صفحه 67] بخدا سوگند كسي كه به جرم دست داشتن در قتل حسين عليه السلام در برابر ميزان قرار مي گيرد، در نزد خدا بسي ناچيز و سبك سنگ است.مروان از سخنان وليد ناراضي بود ولي در ظاهر حق را به جانب او داد و گفت: اگر در مورد حسين عليه السلام چنين نظري داري در برخورد با او راه خوبي را انتحاب كرده اي! [101]

ملاقات مروان

فرداي آن روز، مروان بن حكم در بين راه، امام حسين عليه السلام را ملاقات كرد و به او عرض كرد: من شما را نصيحت مي كنم بشرط آنكه بپذيري!و امام در جواب فرمود: نصيحت تو چيست؟مروان گفت: من شمارا امر مي كنم كه با اميرالمومنين يزيد بيعت كني، زيرا اين بيعت براي دين و دنياي شما سودمندتر است!امام عليه السلام با ناراحتي كلمه ي استرجاع را بر زبان جاري نمود و چنين فرمود: اسلام را وداع بايد گفت اگر امت گرفتار اميري چون يزيد گردد، واي بر تو اي مروان مرا به بيعت يزيد فرمان

مي دهي در حالي كه او مرد فاسقي است [102] ، اين سخنهاي ناروا و بيهوده را چرا مي گويي؟ من تو را بر اين گفتار ملامت نمي كنم زيرا تو همان كسي هستي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم تو را هنگامي كه هنوز در صلب پدرت- حكم بن العاص- بودي لعنت كرد.سپس رو به او فرموده گفت: دور شو اي دشمن خدا، ما اهل بيت رسول خدا هستيم و حق با ما و در ميان ماست و زبان ما جز به حق سخن نمي گويد، من خود از [ صفحه 68] رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: «خلافت بر فرزندان ابوسفيان و فرزندزادگان و بردگان آنها حرام است»، و فرمود: «اگر معاويه را بر فراز منبر من ديديد بيدرنگ شكم او را پاره كنيد»، بخدا سوگند كه مردم مدينه او را بر فراز منبر جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مشاهده كردند ولي به آنچه مأمور شده بودند عمل نكردند!در اين هنگام بود كه مروان از روي خشم فرياد برآورد كه: هرگز تو را رها نكنم مگر اينكه با يزيد بيعت كني! شما فرزندان علي عليه السلام كينه ي آل ابوسفيان را در سينه داريد و جاي دارد كه با آنها دشمن باشيد و آنها با شما دشمني ورزند.امام عليه السلام فرياد زد: دور شو اي پليد! كه ما از اهل بيت طهارتيم و خداوند درباره ي ما به پيامبرش وحي كرده است كه «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [103] .بعد از اين بيان امام عليه السلام ديگر در مروان قدرت سخن باقي نمانده بود، و امام عليه السلام در دنباله ي سخنانش

خطاب به او افزود: اي پسر زرقاء! بخاطر آنچه كه از رسول خدا ناخشنودي تو را بشارت مي دهم به عذاب درناك الهي روزي كه نزد خدا خواهي رفت و جدم رسول خدا درباره ي من و يزيد از تو پرسش خواهد كرد [104] .چون اين خبر به يزيد رسيد بلافاصله وليد را از حكومت مدينه بر كنار و مروان بن حكم را به جاي او نشاند [105] .

وداع امام با قبر جدش رسول الله

امام عليه السلام تصميم گرفت كه از حجاز به عراق عزيمت كند و شب هنگام كنار مرقد مطهر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رفت تا با جد بزرگوارش وداع كند، همين كه كنار مزار رسول [ صفحه 69] خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد مشاهده كرد كه نوري از قبر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بيرون آمد و بعد به جاي خود برگشت.شب بعد نيز امام به حرم نبوي آمده به نماز ايستاد و در سجده لحظه اي به خواب رفته خود را در آغوش رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم ديد كه حضرت ميان چشمان او را مي بوسد و مي فرمايد: پدرم فداي تو باد، تو را مي بينم كه در خون آغشته مي شوي در ميان مردمي كه اميد به شفاعت من دارند ولي براي آنها بهره اي از شفاعت من نخواهد بود، اي فرزندم! تو بزودي نزد پدر و مادر و برادرت خواهي آمد و آنها مشتاق ديدار تواند و خدا براي تو در بهشت مقام و منزلتي معين كرده است كه جز با شهادت به آن مقام نخواهي رسيد [106] .در اين هنگام حضرت بيدار شدند در حالي كه بشدت مي گريستند، و چون

به خانه بازگشتند خواب خود را براي خانواده ي عزيزشان بيان فرمودند [107] .

خداحافظي با مادر و برادر

امام حسين عليه السلام در تاريكي شب به سراغ قبر مادرش فاطمه ي زهرا عليها السلام آمد و در برابر تربت پاكش ايستاد و آنهمه بزرگواري و فداكاري و عواطف مادر را به خاطر آورد، سپس در حالي كه قطرات اشك بر صورت مباركش جاري بود براي آخرين بار با مادر وداع كرد و به سراغ مزار برادرش امام مجتبي عليه السلام رفت و تربت پاكش را در آغوش گرفت و با قلبي مالامال ازاندوه به خانه بازگشت [108] .شب بود و سكوت مرگباري كه مپرس او بود و چشم اشكباري كه مپرس [ صفحه 70] مي رفت و صداي شيون مادر او مي گشت بلند از مزاري كه مپرس [109] .

وصيت امام به محمد بن حنفيه

امام حسين عليه السلام قبل از حركت، مكتوبي را بعنوان وصيت مرقوم داشت كه در آن آمده بود:... و اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما حرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي الله عليه وآله وسلم اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و ابي علي بن ابي طالب عليه السلام، فمن قبلني بقبول الحق فالله اولي بالحق و من رد علي هذا اصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين.اين چيزي است كه حسين بن علي به برادرش محمد بن حنفيه وصيت نموده است: بدرستي كه حسين گواهي مي دهد بر وحدانيت خدا و اينكه او شريك ندارد و محمد صلي الله عليه وآله وسلم بنده و رسول اوست و حق را از جانب خدا آورده است، و بدرستي كه بهشت و دوزخ حق است و روز

قيامت خواهد آمد و شكي در آن نيست و خداي متعال مردگان را زنده خواهد كرد.اما بعد، خروج من بر يزيد براي ايجاد فتنه و فساد و يا براي سرگرمي و خودنمائي نيست بلكه خروج من براي اصلاح امور امت جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم است. من اراده كرده ام كه امر به معروف و نهي از منكر نموده و از سيره ي جدم و پدرم علي بن ابي طالب عليه السلام پيروي كنم، اگر كسي دعوت به حق را پذيرفت پس خداوند سزاوارتر به قبول آن است و اگر كسي آن را نپذيرفت من صبر خواهم كرد تا خداي متعال ميان من و اين جماعت داوري كند و او بهترين [ صفحه 71] حكم كنندگان است. و اين وصيت من است از برادر به تو، و توفيقي نيست مگر با كمك خدا توكل بر او مي كنم و بسوي او انابه خواهم كرد.سپس نامه را پيچيد و آن را مهر نموده به برادرش محمد بن حنفيه [110] داد [111] .

پيشنهاد محمد بن حنفيه

حنفيه لقب مادر اوست، و اسم مادرش خوله دختر جعفر بن قيس است. اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمود: محامده ابا دارند كه خدا عصيان شود كه يكي از آنها محمد بن حنفيه مي باشد. اما نيامدن او به همراه امام عليه السلام به عراق شايد به جهت عذر و يا مصلحتي بوده است، و راجع به سال وفات و محل دفن او اختلاف شده است: بعضي وفات او را به سال 80 و محل دفن او را در جبل رضوي و بعضي در طائف دانسته اند. (تنقيح المقال 112 /3).محمد بن حنفيه هنگامي كه از قصد امام

حسين عليه السلام براي بيرون رفتن از مدينه آگاه شد نزد آن حضرت آمد و گفت: اي برادر تو محبوبترين مردم نزد مني و من از هيچكس نصيحتم را دريغ نمي دارم تا چه رسد به تو، كه تو را نيازمند به آن مي بينم، از بيعت يزيد كناره گير و از سكونت در شهرها تا مي تواني يپرهيز كن، سپس نمايندگان خود را بسوي مردم گسيل دار و آنها را به خودت دعوت كن اگر تو را اجابت كردند و به بيعت با تو تن در دادند، خداي را بر اين موهبت سپاسگزار باش، و اگر براي بيعت، ديگري را برگزيدند، اين انتخاب بد بهيچوجه مزيت و موقعيت تو را به دست [ صفحه 72] فراموشي نخواهد سپرد، اگر به شهري وارد شوي و مردم آن شهر در بيعت با تو دچار ترديد گردند و گروهي به حمايت تو و جمعي ديگر به مخالفت با تو بر خيزند و آتش فتنه زبانه كشد و خون بيگناهان ريخته شود و سرانجام قصد جانت كنند و تو را از ميان بردارند.امام عليه السلام فرمود: اي برادر به كجا روم؟!محمد بن حنفيه گفت: بسوي مكه حركت كن، اگر آن شهر را مناسب اقامت ديدي در آنجا سكونت كن، و اگر احساس كردي كه مكه نيز جاي امني براي تو نيست، به بيابانها و كوهها رو كن، و هميشه از نقطه اي به نقطه اي در حركت باش تا آنكه سرانجام كار را دريابي!

پاسخ امام

امام عليه السلام فرمود: اي برادر! تو نصيحت ملاطفت آميز خود را از من دريغ نداشتي، اميدوارم كه پيشنهاد تو مقبول و پسنديده باشد [112] .بعضي از مورخان نوشته اند كه:

امام عليه السلام در پاسخ برادرش محمد بن حنفيه فرمود: اي برادر! حتي اگر در دنيا پناهگاهي نداشته باشم هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد [113] .محمد بن حنفيه گريست چرا كه مي دانست برادرش امام حسين عليه السلام اين راه را آگاهانه انتخاب كرده و مصيبت آن را نيز به جان خريده است.امام عليه السلام از او تشكر كرد و فرمود: اي برادر! خداوند تو را جزاي خير دهد كه از سر خير پيشنهاد كردي، من قصر عزيمت به مكه را دارم و خودم و برادرانم و [ صفحه 73] فرزندان آنها و پيروان من نيز بر اين رأيند، و اما تو اي برادر! پس مي تواني در مدينه بماني و گزارشهاي لازم را از اخباري كه مي شنوي برايم بفرستي و چيزي را از نظر من پنهان نگاه نداري [114] .بعضي روايت كرده اند: چون حسين بن علي عليه السلام بسوي عراق حركت كرد، ام سلمه زوجه ي رسول خدا را طلب فرمود و كتابها و وصايايي را كه بهمراه داشت به رسم امانت بدو سپرد، هنگامي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام از سفر كربلا بازگشت، ام سلمه آن كتابها و وصايا را به آن حضرت بازگرداند [115] .

اندوه زنان هاشمي

خبر حركت امام عليه السلام و عزيمت از مدينه به مكه بر زنان هاشمي گران آمد و براي نوحه كردن اجتماع نمودند، امام حسين عليه السلام نزد آنان رفت و آنها را امر به سكوت كرد و فرمود: شما را بخدا سوگند كه لب به نوحه و زاري باز مكنيد كه نافرماني خدا و پيامبرش را در پي دارد.گفتند: چگونه گريه نكنيم و فرياد نزنيم

در حالي كه امروز در نظر ما همانند روزي است كه رسول خدا رحلت كرده بود و لحظاتي را تداعي مي كند كه علي و فاطمه و حسن عليهم السلام ما را تنها گذارند، اي محبوب پاكان! خدا ما را به فداي تو گرداند.و نوشته اند كه: يكي از عمه هاي امام عليه السلام براي او بازگو كرد كه: شنيدم هاتفي مي گفت:و ان قتيل الطف من آل هاشم اذل رقابا من قريش فذلت [116] .امام عليه السلام او را امر به صبر و شكيبايي كرد و به او فرمود كه: اين تقدير حتمي خداوند [ صفحه 74] است و مسلما بوقوع خواهد پيوست [117] .

آگاهي از شهادت

1- عبدالله بن عباس نقل مي كند: هنگامي كه امام حسين عليه السلام عازم عراق بود، به ديدنش رفتم و به او گفتم: اي فرزند رسول خدا! تو را بخدا سوگند مي دهم كه به عراق نروي و از اين سفر درگذري.امام عليه السلام فرمود: اي پسر عباس! مگر نمي داني كه خاك عراق جايگاه شهادت اصحاب با وفاي من است؟گفتم كه: اين خبر از كجا به شما رسيده است؟فرمود: اين رازي است كه من از آن آگاهي دارم و علمي است كه به من عطا شده است [118] .2- بيهقي در تاريخ خود نقل كرده كه پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم به حسين عليه السلام فرمود: «از براي تو در بهشت درجه اي است كه جز به شهادت به آن نمي رسي» [119] . پس حسين عليه السلام هنگامي كه سپاه دشمن براي جنگ با آن حضرت تجهيز شدند مي دانست كه كشته مي شود، از اين جهت به صبر كوشيد و هرگز بيتابي و ناشكيبايي نكرد تا

به سعادت شهادت رسيد، بهترين و والاترين درودها بر او باد [120] .3- مرحوم علامه ي مجلسي مي گويد: امام عليه السلام هنگامي كه عزم حركت از مدينه را كرد، ام سلمه نزد امام عليه السلام آمد و گفت: اي فرزندم! با رفتن خود بسوي عراق مرا [ صفحه 75] اندوهناك مساز، بدرستي كه از جدت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مي گفت: «فرزندم حسين را در عراق و زميني كه آن را كربلا مي نامند، خواهند كشت» [121] .امام عليه السلام در جواب فرمود: اي مادر! بخدا سوگند كه من از سرانجام اين كار به نيكي آگاهم ولي چاره اي جز ادامه ي اين راه ندارم، بخدا سوگند مي دانم در چه روزي و در كجا كشته مي شوم و باز مي دانم نام آن كسي را كه مرا خواهد كشت و مي دانم مكاني را كه مرا در آن به خاك خواهند سپرد و حتي مي دانم چه كساني از اهل بيت و شيعيانم با من كشته خواهند شد، و اگر در تو اشتياقي هست كه اين منظره را تماشا كني ببين!؛ پس امام عليه السلام با دست مبارك خود به طرف كربلا اشاره كرد [122] ، و ام سلمه بيتابيش دو چندان شد و با گريه و زاري او را به خداي بزرگ سپرد [123] .4- روايت كرده اند كه: حسين عليه السلام چون به كربلا رسيد از اسم آن مكان سؤال كرد، به او گفته شد كه اين وادي كربلا نام دارد، فرمود: كرب و بلا است، وقتي با پدرم به صفين مي رفتيم به اين مكان رسيديم، پدرم ايستاد و از اسم اين زمين پرسيد، در پاسخش گفتند: كربلايش

مي نامند، پدرم فرمود: اينجا خوابگاه شتران آنان و اينجا محل ريختن خون آنان است، و هنگامي كه از معناي اين جمله پرسش كردند فرمود: همينجا عده اي از آل محمد فرود خواهند آمد [124] [125] .5- امام عليه السلام در جواب عبدالله بن زبير فرمود: بخدا سوگند كه اگر من در سوراخي پنهان شوم، آنها مرا بيرون كشند و به كشتن من فرمان دهند، بخدا سوگند آنها ستمي [ صفحه 76] را بر من روا خواهند داشت همانگونه كه قوم يهود در روز شنبه به نافرماني و طغيان كوشيدند [126] .6- روايت كرده اند كه امام حسين عليه السلام بارها مي فرمود: بخدا سوگند كه اين گروه (بني اميه) مرا رها نمي كنند تا آنكه خونم از رگهاي بريده جاري گردد، و چون چنين كنند خداوند كسي را بر آنها مسلط خواهد كرد كه خوارشان گرداند [127] .7- ابراهيم بن سعيد كه از همراهان زهير بن قين بود، زماني كه در ميان راه به ياران امام حسين عليه السلام پيوست، شنيد كه امام حسين به زهير مي گويد: اي زهير! من از محل شهادتم آگاهم- و اشاره به سر مبارك خود كرد- و فرمود: اين را- يعني سرم را- زحر بن قيس به شام نزد يزيد خواهد برد به اميد آنكه جايزه اي از يزيد بگيرد ولي يزيد به او چيزي نخواهد داد [128] . [ صفحه 77]

از مدينه تا مكه

عزيمت امام از مدينه به مكه

امام حسين عليه السلام روز يكشنبه دو روز قبل از ماه مبارك شعبان سال شصت هجري از مدينه بسوي مكه حركت كرد و شب جمعه در حالي كه سه شب از ماه شعبان گدشته بود، وارد مكه گرديد. آن حضرت پس از

چهار ماه و پنج روز اقامت در مكه ي معظمه (از شعبان تا پايان ذيقعده) در روز سه شنبه هشتم ذيحجه مصادف با روز ترويه (همان روزي كه مسلم بن عقيل در كوفه قيام كرد) از مكه بسوي عراق حركت كرد [129] [130] .حركت امام حسين عليه السلام زماني بود كه به ايشان خبر رسيد يزيد لشكري را به فرماندهي عمرو بن سعيد بن عاص به مكه گسيل داشته و او را امير الحاج قرار داده و به او تأكيد كرده كه هر جا حسين عليه السلام را بيابد بي درنگ او را به شهادت برساند [131] ؛ واز طرف ديگر امام عليه السلام مطلع شده بود كه سي نفر از مزدوران يزيد [ صفحه 78] جهت ترور ايشان به مكه اعزام شده اند [132] : در ضمن اين نكته نيز قابل توجه است كه مردم حجاز با اهل بيت عليهم السلام دشمني ديرينه داشتند و نسبت به ساخت قدس علوي بي حرمتي مي كردند بطوري كه امام چهارم عليه السلام مي فرمايد: ما در مكه و مدينه حتي بيست نفر دوست و طرفدار هم نداريم [133] . بهر حال وقتي امام عليه السلام از توطئه ي شوم يزيد با خبر شد، براي حفظ حرمت خانه ي خدا، پس از انجام طواف و سعي بين صفا و مروه و تبديل حج به عمره ي مفرده [134] . و اگر كسي احتمال بدهد كه احرام آن حضرت احرام حج افراد بوده است و حج افراد را تبديل به عمره نموده است، اين نيز خالي از اشكال نيست زيرا اولا با علم امام عليه السلام به اينكه نمي تواند حج را به پايان ببرد چگونه به احرام

حج محرم شده است، و ثانيا ميقات حج افراد براي كسي كه وطن او مكه نيست همان ميقاتهاي مشهور است و نمي تواند از مكه محرم شود.و ثانيا: از روايات چنين مستفاد است كه امام عليه السلام عمره بجا آورده و از تبديل حج به عمره يا به تعبير ديگر عدول به عمره ي مفرده ذكري نيست كه ما در اينجا برخي از آن روايات را ذكر مي كنيم:عن علي بن ابراهيم عن ابيه و عن محمد بن اسماعيل عن الفضل بن شاذان عن حماد بن عيسي عن ابراهيم بن عمر اليماني عن ابي عبدالله عليه السلام انه سئل عن رجل خرج في اشهر الحج معتمرا ثم خرج الي بلاده، قال: لا بأس و ان حج من عامه ذلك و افرد الحج فليس عليه دم و ان الحسين بن علي عليه السلام خرج يوم التروية الي العراق و كان معتمرا.و عنه عن ابيه عن اسماعيل بن مراد عن يونس بن معاوية بن عمار قال: قلت لابي عبدالله عليه السلام: من أين افترق المتمتع و المعتمر؟ فقال: ان المتمتع مرتبط بالحج و المعتمر اذا فرغ منها ذهب حيث شاء و قد اعتمر الحسين عليه السلام في ذي الحجة ثم راح يوم التروية الي العراق و الناس يروحون الي مني و لا بأس بالعمرة في ذي الحجة لمن لا يريد الحج (وسائل الشيعة، ج 10، باب 7 من أبواب العمرة حديث 2 و 3).همانگونه كه از دو حديث فوق مستفاد است، امام حسين عليه السلام محرم به احرام عمره بوده اند و صحبت از تبديل حج به عمره نيست، مضافا بر اينكه بعضي خروج امام حسين به عراق را در سوم ذيحجه ذكر كرده اند

(سيد ابن طاووس در ملهوف) و ابي جارود از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه امام حسين عليه السلام يك روز قبل از ترويه يعني روز هفتم ذيحجه از مكه خارج گرديد. (كامل الزيارات 73). تصميم به خروج از مكه ي مكرمه [ صفحه 79] گرفت [135] .فرزندان و برادران و برادرزادگان و اكثر اهل بيت، بجز محمد بن حنفيه، امام عليه السلام را همراهي مي كردند [136] .امام عليه السلام در حال حركت اين آيه را تلاوت مي كرد (فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين) [137] .امام حسين عليه السلام براي رفتن به مكه راه اصلي و عمومي را اختيار كرده بود، و در پاسخ اهل بيت كه به او مي گفتند: اگر ما نيز از راهي كه ابن زبير انتخاب كرده بود (بيراهه) مي رفتيم، شايد از تعقيب دشمنان در امان بوديم، فرمود: نه! بخدا سوگند از راهي جز اين نخواهم رفت تا مشيت الهي بوقوع پيوندد [138] .

ملاقات در بين راه

عبدالله بن مطيع [139] امام را در بين راه ملاقات كرد و عرض كرد: جانم به فداي تو [ صفحه 80] باد! عزم كجا داري؟امام عليه السلام فرمود: در حال حاضر قصد رفتن به مكه را دارم و از خداي متعال طلب خير مي كنم.عبدالله بن مطيع عرض كرد: به فدايت گردم، از خداي براي شما طلب خير مي كنم، مبادا از مكه بسوي كوفه حركت كني زيرا كوفه همان شهر بد خاطره اي است كه پدرت را در آنجا كشتند و برادرت امام حسن محتبي عليه السلام را در چنگ دشمن رها كردند و خود نيز با او از در نيرنگ درآمدند و او را

زخم كاري زدند كه نزديك بود او نيز كشته شود. در حرم و خانه ي خدا بمان زيرا تو بزرگ نژاد عربي و از مردم حجاز كسي نيست كه با تو در رتبه و مقام برابر باشد، در آنجا بمان تا مردم از اطراف به گرد تو جمع گردند، بخدا سوگند كه بعد از تو ما را به زنجير بردگي كشند [140] . [ صفحه 81]

در مكه

ورود به مكه

روزي كه امام عليه السلام وارد مكه شد مصادف بود با شب جمعه سوم ماه شعبان و اين آيه را تلاوت مي كرد (و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل» [141] .امام عليه السلام در مكه اقامت گزيد و مردم به خدمت آن حضرت مي رسيدند و كساني كه براي عمره در مكه بسر مي بردند نيز به خدمت امام شرفيات مي شدند، و عبدالله بن زبير هم كه در جوار كعبه اقامت گزيده و سرگرم نماز و طواف بود! هر روز و يا دو روز يك بار به زيارت آن حضرت نائل مي آمد و در اضطراب بسر مي برد زيرا او بخوبي مي دانست كه اهل حجاز مادامي كه امام حسين عليه السلام در مكه باشد، با او بيعت نخواهند كرد زيرا امام عليه السلام داراي موقعيت خاص اجتماعي بود و مردم بيشتر از او اطاعت مي كردند [142] .و هدف از تظاهر عبدالله بن زبير به عبادت، به دام انداختن افراد بود، و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي او فرموده بود كه: «به نام دين دام مي گستراند تا دنيا را بدست [ صفحه 82] آورد» [143] و بدون ترديد عبدالله بن زبير در مبارزه با حكومت اموي هدفش الهي

نبود بلكه درانديشه ي بدست آوردن قدرت و زمامداري بسر مي برد، و اين حقيقت را عبدالله بن عمر نيز هنگامي روشن كرد كه همسرش اصرار داشت تا با عبدالله بن زبير بيعت كند و براي او از تقوي و طاعت ابن زبير سخن مي گفت، و او در پاسخ همسرش گفت: آيا مركبهايي را كه معاويه در جريان حج بر آنها سوار بود مشاهده نكردي؟ من بر اين باورم كه ابن زبير هدفي جز دستيابي به آن شكوه و جلال ندارد و عبادت و طاعت خدا را در اين مسير بكار گرفته است [144] .

زيارت قبر حضرت خديجه

امام عليه السلام در مكه به زيارت قبر جده ي خود حضرت خديجه عليها السلام رفت و در آنجا نماز گزارد و با خداوند خود مناجات كرد [145] .

نامه به اهل بصره

امام عليه السلام از مكه نامه اي به هر يك از بزرگان بصره نوشت كه از نظر مضمون تفاوتي با يكديگر نداشتند، افرادي كه نامه ي امام را توسط سليمان [146] - غلام حضرت- دريافت كردند عبارت بودند از: مالك بن مسمع بكري، احنف بن قيس، منذر بن جارود، مسعود بن عمر، قيس بن هيثم، عمرو بن عبيد بن معمر. در اين نامه آمده بود: [ صفحه 83] «بدرستي كه خداي متعال، پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم را از ميان مردم برگزيد و او را به تاج نبوت تكريم فرمود و به رسالت اختيار كرد، او زماني دعوت حق را لبيك گفت و به ديار ابديت شتافت كه وظيفه ي خود را در ابلاغ رسالت الهي و هدايت جامعه انجام داده بود، و ما اهل بيت پيامبر و جانشينان و وارثان اوئيم و با اينكه سزاوارترين مردم براي خلافت و امامت بوديم، اين حق را از ما گرفتند، و چون ما اختلاف را دوست نداشتيم و صلاح امت اسلامي را- آن روز- در سكوت خود ديديم، اينك كه سنت پيامبر اكرم بدست فراموشي سپرده شده و بدعتها يكي پس از ديگري ظاهر گرديده، من فرستاده ي خود را همراه اين نامه بسوي شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت رسول اكرم دعوت مي كنم، اگر به دعوت من لبيك گوييد، شما را به راه سعادت رهنمون خواهم شد» [147] .

واكنش منذر بن جارود

او منذر بن جارود عبدي است، پدرش از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مي باشد. حضرت علي عليه السلام او را بر بعضي از نواحي امارت داد و او در آنجا به گونه اي عمل

كرد كه امام عليه السلام نامه اي در مذمت او نوشت و پدرش جارود را مدح نمود. منذر را اهل رجال تضعيف نموده اند. (تنقيح المقال 248 /3).منذر بن جارود عبدي، سليمان فرستاده ي امام عليه السلام را همراه نامه نزد ابن زياد برد و عبيدالله شب همان روزي كه عازم كوفه بود سليمان را به دار آويخت و بعد رهسپار كوفه شد تا زودتر از امام به كوفه وارد شده باشد. [ صفحه 84] نوشته اند كه: «بحريه» دختر منذر بن جارود كه همسر عبيدالله بن زياد بود، فكر مي كرد كه اين نقشه توسط عبيدالله بن زياد طراحي شده و سليمان را قاصد دروغين امام حسين عليه السلام تشخيص داد لذا براي در امان بودن از نيرنگ عبيدالله، سليمان را به نزد او فرستاد!

جواب احنف بن قيس

احنف بن قيس در جواب امام نوشت: «شكيبايي را پيشه كن كه وعده ي خدا حق است و خود را به دست كساني كه ايمان ندارند، خوار و خفيف مگردان!» [148] [149] .

عكس العمل يزيد بن مسعود

او قبيله ي بني تميم و بني حنظل و بني سعد را گرد آورد و به آنان گفت: اي بني تميم! ميزان و منزلت و موقعيت من نزد شما چيست؟گفتند: تو ستون فقرات مائي و از نظر شرافت و منزلت برتر از همه ي ما.يزيد بن مسعود گفت: من شما را به جهت كاري فراخوانده ام تا درباره ي آن با شما مشورت كرده و از شما كمك بگيرم.گفتند: بگو تا بشنويم و فرمان بريم.گفت: معاويه مرد و درهاي ظلم و گناه شكست و پايه هاي ستم متزلزل گرديد، او براي فرزندش يزيد بيعت گرفت و گمان مي كرد كه پايه هاي خلافت را محكم ساخته است در حالي كه آن تلاش بيهوده و آن مشورتها به زيان او تمام شد، و يزيد فرزند او كه آشكارا شراب مي نوشد و از هيچ كار زشتي روي گردان نيست بعد از او مدعي [ صفحه 85] خلافت بر مسلمين است و خود را امير آنها مي داند بدون آنكه مردم از اين امر راضي و خشنود باشند، او مردي سبك عقل و كم مايه است به گونه اي كه از حق چيزي نمي داند، بخدا سوگند كه جهاد و مبارزه با او در راه دين از جهاد با مشركين افضل است و اين حسين بن علي است كه فرزند رسول خدا و داراي اصالت و شرافت و نظر صائب و فضلي است كه در وصف نمي گنجد و دانش بي پاياني است و سزاوارتر از او به امر خلافت وجود

ندارد زيرا كه سابقه ي درخشان و مبارزه هاي چشمگير و پيوندي كه با رسول خدا دارد و عطوفت و مهرباني و بزرگواريش زبانزد خاص و عام است، و با اين نامه اي كه فرستاده است حجت را بر شما تمام كرده است، از نور حق روي مگردانيد كه در ظلمت گرفتار آمده و در گرداب باطل غرق خواهيد شد شما در جنگ جمل بوسيله ي صخر بن قيس [150] از حق جدا شديد و راه باطل را پيموديد، آن لكه ي ننگ را امروز با دفاع و ياري و حمايت از فرزند رسول خدا از دامان خود بشوييد، بخدا سوگند هر كدام از شما كه از ياري او سرباز زند و در ياري او كوتاهي كند خداي متعال ذلت و خواري را در فرزندان او و كاستي را در قبيله ي او به ارث خواهد گذاشت، اينك من لباس جنگ در بر كرده و آماده ي دفاع از حريم اويم، بدانيد كه سرانجام خواهيم مرد اگر چه امروز كشته نشويم، از ميدان جنگ نگريزيد كه مرگ به دنبال شماست، بخود آييد و به نيكي پاسخ گوييد، خدا شما را بيامرزد.بني حنظله گفتند: اي ابا خالد! ما تيرهاي تيركش توايم و از سواران قبيله ي تو بشمار مي رويم، اگر با ما تير رها كني به نشان خواهد خورد و اگر با ما به ميدان مبارزه گام نهي پيروز خواهي شد، در هر نشيبي همراه توايم و در دشواريها همركاب تو، ما تو را با شمشيرهاي خود ياري مي كنيم و بدنهاي خود را سپر تو خواهيم كرد در هر زماني [ صفحه 86] كه بخواهي.پس از آنها قبيله ي بنوعامر لب به سخن گشودند و گفتند:

اي ابا خالد! ما فرزندان پدر تو و هم پيمانان توايم، از خشم تو در خروشيم، و اگر قصد كوچ كني هرگز توقف نمي كنيم، اختيار ما به دست توست، هر زمان كه اراده كني ما را بخوان.سپس قبيله ي بني سعد به او گفتند: اي ابا خالد! بدترين چيزها در پيش ما مخالفت با تو و بيرون شدن از حلقه ي فرمان توست، صخر بن قيس ما را در روز جنگ جمل به ترك پيكار فرمان داد و ما اطاعت كرديم و عاقبت كار ما نيكو شد و عزت در قبيله ي ما باقي ماند، به ما مهلت ده تا در اين باره مشورت كنيم!يزيد بن مسعود خطاب به آنان گفت: اگر از مبارزه با بني اميه دست بكشيد، خداوند شمشير انتقام را از قبيله ي شما بر نخواهد داشت و هميشه جنگ و خونريزي در ميان شما خواهد بود [151] .

پاسخ يزيد بن مسعود به امام

يزيد بن مسعود طي نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت: نامه ي شما به من رسيد و به آنچه مرا فراخوانده اي آگاه شدم كه رستگاري خود را در ياري تو مي بينم و طاعت حق را در اطاعت از تو، بدرستي كه خدا هرگز زمين را از رهبري كه مردم را به راه خير بخواند و راهنمايي كه راه نجات را به مردم نشان دهد، خالي نمي گذارد، شما حجت خدا بر خلقيد و امانت اوئيد در روي زمين و شما بمنزله ي شاخه هاي سرسبز درخت رسالتيد، قدم بر چشم ما بگذار و با ما باش كه قبيله ي بني تميم در اطاعت از تو و اجراي فرامين تو آماده است و سر تسليم به درگاه تو مي سايد، و قبيله ي بني سعد نيز به دعوت

تو پاسخ مثبت داد، و من با پيام تو چون باران صبحگاهي غبار كدورت را از دلها بردم [ صفحه 87] و تاريكي جهالتشان را به لطف بارقه ي عنايت تو روشن كردم.چون نامه ي او به امام عليه السلام رسيد در حق او دعا كرد و فرمود: خدا تو را از هراس در امان دارد و در روزي كه گامها در التهاب عطش مي سوزد (كنايه از روز قيامت) خداوند تو را سرافراز و سيراب گرداند [152] .يزيد بن مسعود در حال عزيمت بود تا به قافله ي كربلا بپيوندد كه خبر شهادت امام عليه السلام و ياران وفادارش او را در آتش حسرت سوخت و شعله ي داغي در دل او و مردان قبيه اش افروخت كه تا آخرين لحظات عمر، سر در گريبان ندامت بخاطر از دست دادن اين سعادت بزرگ كه شهادت را به دنبال داشت، افسوس مي خورند [153]

يزيد بن نبيط

در مصدر همانگونه كه در متن آمده است يزيد بن نبيط ضبط شده است، و لكن در ديگر مصادر از جمله ابصار العين 110 يزد بن ثبيط آمده است، و ابن اثير در كامل 21 /4 يزيد بن بنيط ثبت كرده است.چون پيام فراگير و سرنوشت ساز امام به بصره رسيد، يزيد بن نبيط بصري از افراد سرشناسي بود كه به اين پيام امام پاسخ مثبت داد و براي آگاهي بيشتر از جريان امور به خانه ي ماريه بنت سعد [154] رفت، كه آن خانه مرگز شكل گيري حركتهاي شيعي و اجتماع ياران امام بود [155] [156] . [ صفحه 88] يزيد بن نبيط كه از قبيله ي عبدالقيس بود و ده پسر رشيد و دلاور داشت در خانه ي همين

زن به فرزندان و ياران خود خطاب كرد و گفت كه تصميم خود را گرفته است و بزودي از بصره به طرف مكه حركت خواهد كرد تا به امام حسين عليه السلام بپيوندد، دو نفر از فرزندان او به نام عبدالله و عبيدالله آمادگي كامل خود را براي همراهي و ياري او در اين سفر پر خطر ابراز داشتند و ياران او گفتند كه از سپاه عبيدالله بن زياد- كه براي از بين بردن او و يارانش هيچ ترديدي به خود راه نخواهند داد- بيمناكند! او در پاسخ آنان گفت: بخدا سوگند با اين دو فرزند رشيد و چابك سوار از دشمن هراسي ندارم.يزيد بن نبيط با دو فرزندش بسرعت فاصله ي بصره تا مكه را طي كرد و چون آگاه شد كه امام عليه السلام در ابطح (حوالي مكه) بسر مي برد، از مكه به طرف ابطح حركت كرد، چون به آنجا رسيد به او گفتند كه امام عليه السلام براي ديدن او به مكه رفته است، او كه از اينهمه بزرگواري و فروتني امام سر از پا نمي شناخت مصمم تر از به مكه برگشت و در منزل خود به زيارت امام نايل آمد و از اينكه امام تا رسيدن او به انتظار نشسته است شعله هاي محبت از دلش زبانه كشيد و اين آيه ي مباركه را بر زبان جاري كرد «بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا» [157] .پس از سلام و خير مقدم، گزارشي از وضعيت عمومي بصره و همچنين هدف خود را از حركت به مكه براي امام عليه السلام بازگو كرد، و امام براي او دعاي خير نمود.يزيد بن نبيط و دو فرزند دلاور

وفادارش همراه آن حضرت به طرف كربلا حركت كرد و به اتفاق فرزندانش توفيق شهادت در ركاب امام عليه السلام را پيدا كرد [158] . [ صفحه 89]

نامه هاي مردم كوفه

گروهي از مورخان نوشته اند: پس از اينكه مردم كوفه از مرگ معاويه و عدم بيعت امام با يزيد آگاه شدند از اطاعت يزيد سرپيچي كرده و شيعيان وفادار امام در خانه ي سليمان بن صرد خزاعي [159] گرد آمدند و پس از مذاكره و مشورت، بر آن شدند كه براي امام عليه السلام نامه نوشته و از او براي آمدن به كوفه دعوت نمايند، و به عبدالله بن مسمع [160] و عبدالله بن وال [161] مأموريت دادند تا بسرعت به طرف مكه حركت كرده و نامه ها را به امام عليه السلام برسانند.ده روز از ماه مبارك رمضان گذشته بود كه دو پيك اهالي كوفه به مكه وارد شدند و نامه ها را به امام عليه السلام تسليم نمودند.هنوز دو روز از فرستادن نامه ها نگذشته بود كه اهالي كوفه نامه هاي ديگري را بهمراه قيس بن مسهر صيداوي [162] و عبد الرحمن بن عبدالله ارحبي [163] براي امام فرستادند و باز پس از دو روز ديگر نامه هاي ديگري را بوسيله ي هاني بن هاني سبيعي [164] و سعيد بن عبدالله حنفي [165] ارسال داشتند كه تعداد نامه هاي ارسالي به [ صفحه 90] دوازده هزار نامه بالغ شد [166] .از افراد شاخص و سرشناسي كه براي امام نامه نوشتند و از او رسما براي رفتن به كوفه دعوت كردند براي نمونه مي توان از حبيبت بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، سليمان بن صرد، رفاعة بن شداد، مسيب بن نجبة، شبث بن ربعي، حجار

بن ابجر، يزيد بن حارث بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير ياد كرد [167] .در برخي از متون قابل استناد، متن نامه هاي ارسالي اهالي كوفه براي امام چنين بوده است:«اما بعد، ستايش خدايي را سزاست كه كمر دشمن جبار و ستمگر شما را شكست، دشمني كه زمام امور اين امت را با نيرنگ به دست گرفت و اموال آنها را غصب كرد و بدون رضايت مردم بر آنها حكومت كرد، خوبان اين امت را كشت و اشرار را امان داد و بيت المال را در ميان ستمگران و پولداران تقسيم نمود، او همانند قوم ثمود از رحمت حق دور باد!بدرستي كه براي ما امام و رهبري نيست پس بسوي ما بيا، باشد كه خداوند متعال بوسيله ي شما ما را در صراط المستقيم و مسير حق قرار دهد، نعمان بن بشير در قصر اماره ي كوفه مستقر شده است و ما در مراسم نماز جمعه و نماز عيد كه به امامت او تشكيل مي شود، شركت نمي كنيم، و اگر خبر اطمينان بخشي به ما برسد مبني بر اينكه [ صفحه 91] به كوفه خواهي آمد، او را از شهر بيرون مي كنيم تا راهي شام شود، انشاءالله».بزرگان كوفه اين نامه را با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال به خدمت امام عليه السلام فرستادند و به آنها دستور دادند كه در رساندن آن شتاب كنند، و آنها نيز چنين كردند تا اينكه روز دهم ماه مبارك رمضان در مكه خدمت امام عليه السلام رسيدند [168] .آخرين نامه اي كه در مكه به دست امام عليه السلام رسيد، نامه ي هاني بن ابي هاني

و سعيد بن عبدالله خثعمي بود كه نوشته بودند: «بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ي شيعيان با ايمان به حسين بن علي عليه السلام است، اما بعد، در عزيمت به طرف عراق شتاب كن كه مردم در انتظارت لحظه شماري مي كنند چرا كه آنها رهبري جز تو ندارند پس شتاب كن! شتاب كن! و السلام» [169] مضمون نامه هاي ارسالي در چند نكته ي اساسي خلاصه مي شد:1- اظهار شادي از درگذشت معاويه.2- عدم لياقت و صلاحيت يزيد در امر خلافت و حكومت.3- دعوت از امام عليه السلام براي رفتن به كوفه.4- تعهد اهالي كوفه به فداكاري و جانبازي در راه امام عليه السلام.

نامه ي امام به مردم كوفه

نامه هاي ارسالي مردم كوفه به امام عليه السلام بسيار زياد شده بود و طي آن شخصيتهاي كوفه از امام خواسته بودند كه به كوفه بيايد ولي امام جواب نمي داد تا اينكه در يك روز ششصد نامه به دست امام رسيد! اين نامه ها پي در پي براي امام ارسال مي شد و در فاصله ي كوتاهي تعداد نامه ها بالغ بر دوازده هزار نامه شد [170] . [ صفحه 92] امام عليه السلام در پاسخ نامه هاي مردم كوفه، فقط به نوشتن يك جواب اكتفا فرمود و به آنها نوشت:«از حسين بن علي به جماعتي از مسلمين و مؤمنين، اما بعد، بدرستي كه هاني و سعيد (آخرين پيكهاي اعزامي مردم كوفه) نامه هاي شمارا نزد من آوردند و آخرين افراد از فرستادگان شما بودند، من از آنچه شما ذكر كرديد با خبر شدم و اينكه نوشته بوديد «ما امام و رهبري نداريم، بسوي ما بشتاب، باشد كه خداي متعال ما را بوسيله ي تو ما را به راه حق هدايت نمايد»

من برادر و پسر عمويم (مسلم بن عقيل) را كه مورد اطمينان من است بسوي شما فرستادم، اگر او براي من بنويسد كه طبقه ي اهل فضل و خردمند كوفه نوشته هاي شما و اظهارات فرستادگان شما را تأييد مي كنند، بزودي بسوي شما حركت خواهم كرد انشاءالله». و در پايان نامه آمده بود:«بجان خودم سوگند كه امام، كسي نيست مگر آن كه به كتاب خدا حكم كند و عدل و داد برپا دارد و دين حق را پذيرفته و خود را وقف در رضاي خدا كند» [171] [172] .

اعزام مسلم بن عقيل به كوفه

امام عليه السلام بين ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداي متعال طلب خير نمود و بعد مسلم بن عقيل [173] را احضار فرمود و او را از دعوت اهالي كوفه و اظهارات آنان [ صفحه 93] آگاه ساخت، پاسخ نامه ي اهالي كوفه را به دست او سپرد تا به قصد كوفه حركت كند [174] ، و به او فرمود: «من شما را بسوي مردم كوفه مي فرستم و خداي متعال بزودي آنچه را كه مي خواهد و براي تو مي پسندد، انجام خواهد داد، و اميدوارم كه من و تو در مرتبت و منزلت شهيدان باشيم، پس با استعانت از خدا به طرف كوفه حركت كن و چون به كوفه رسيدي نزد موثق ترين اهالي كوفه منزل كن» [175] .مسلم بن عقيل از مكه به مدينه آمد، ابتدا به مسجد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم رفت و نماز گزارد و پس از اينكه با افراد خانواده اش وداع نمود، بهمراه دو نفر از قبيله ي قيس كه به راه آشنا بودند به طرف كوفه حركت كرد، اما راه

را گم كردند و همراهان مسلم از شدت تشنگي ناتوان شده از ادامه ي مسير بازماندند و ياراي همراهي با مسلم را نداشتند، از اين رو مسلم بن عقيل به تنهائي و با تلاش بسيار از روي نشانه ها راه را يافت و براي اجراي فرمان حسين عليه السلام بسوي كوفه حركت كرد [176] .

نامه ي مسلم به امام

حضرت مسلم از بين راه نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت و امام را از جريان امر آگاه ساخت و در آن نامه نوشت كه: من در «بطن الخبيت» [177] كه در كنار آب قرار دارد، اقامت كرده ام و چون اين سفر را به فال بد گرفته ام در صورت امكان مرا از اين مأموريت معاف داشته و شخص ديگري را به كوفه بفرست. [ صفحه 94]

نامه ي امام به مسلم

امام عليه السلام به مسلم پاسخ داد: «امام بعد، از آن مي ترسم كه انگيزه اي جز ترس براي نوشتن اين نامه نداشته باشي! بسوي مأموريتي كه داري حركت كن! و السلام» [178] [179] .هنگامي كه مسلم نامه را قرائت كرد فرمود: من هرگز بر خودم نمي ترسم؛ پس حركت كرد تا رسيد به آبي كه مربوط به قبيله ي طي بود، در آنجا توقف نمود سپس از آن مكان حركت كرد، ناگهان مردي را در حال صيد ديد كه بسوي آهويي تير انداخت و به آن حيوان اصابت كرد و كشته شد، مسلم گفت: دشمن را خواهيم كشت انشاءالله تعالي [180] . [ صفحه 95] بهر حال حضرت مسلم كه در روز نيمه ي ماه مبارك رمضان از مكه حركت كرده بود در روز پنجم شوال وارد كوفه گرديد [181] ، و در خانه ي مختار بن ابي عبيده ثقفي منزل كرد [182] .

مسلم در خانه ي مختار

مختار در ميان قبيله و افراد خانواده اش مردي بود شريف و داراي همت عالي و اراده ي قوي كه با دشمنان اهل بيت شديدأ مخالفت مي كرد، او را به عقل وافر و رأي صائب مي شناختند، و او شخصيتي است كه با بريدن از دشمنان و پيوستن به اهل بيت عليهم السلام داراي مكارم اخلاقي و ملكات فاضله ي انساني گرديده است، او در پيدا و نهان نسبت به اهل بيت عليهم السلام اخلاص نشان مي داد [183] .علت ورود مسلم به خانه ي مختار اين بود كه مختار از زعماي شيعه بشمار مي رفت، و مسلم اطمينان داشت كه او نسبت به امام حسين عليه السلام مخلص و وفادار است، و ضمنأ مختار داماد نعمان بن بشير- حاكم وقت كوفه- بود

و بدون ترديد تا زماني كه مسلم در خانه ي مختار بود نعمان بن بشير متعرض مسلم نمي شد؛ و اين انتحاب مسلم نشان دهنده ي احاطه ي آن بزرگوار به موقعيتهاي اجتماعي است [184] .چون شيعيان از ورود مسلم بن عقيل به كوفه آگاه شدند، در خانه ي مختار به ديدن او رفتند و در آنجا اجتماع كردند، و مسلم بن عقيل نامه ي امام حسين عليه السلام را براي افرادي كه به ديدن او آمده بودند، خواند، و از آن گروه عظيم كه شديدأ تحت تأثير پيام امام عليه السلام قرار گرفته بودند و اشك مي ريختند هجده هزار نفر با مسلم بيعت [ صفحه 96] كردند [185] [186] .

سخنان عابس بن ابي شبيب شاكري

ترجمه ي عابس بن ابي شبيب كه از شهداي كربلاست تحت عنوان شهدا مذكور خواهد شد.عابس بن ابي شبيب كه در آن جمع حضور داشت بپاخاست و پس از حمد و ثناي الهي گفت: من از مردم كوفه براي شما صحبت نمي كنم و نمي دانم كه در دلهاي آنان چه مي گذرد، و قصد فريب شما را ندارم ولي بخدا سوگند آنچه را كه مي گويم چيزي است كه در ضميرم نقش بسته و به آن باور دارم و آن اين است كه در خود اين آمادگي را مي بينم كه در هر زماني كه به كمك من نياز داشته باشيد دريغ نكنم و در ركاب شما با شمشيري كه در دست دارم با دشمنان مبارزه كنم و در اين راه جز به رضاي خداوندي و ثواب الهي نمي انديشم تا به ديدار خدا بشتابم.پس از او، حبيب بن مظاهر برخاست و گفت: اي عابس! رحمت خدا بر تو باد كه آنچه در ضمير داشتي در

قالب جملاتي كوتاه بر زبان راندي؛ و در ادامه ي سخنان خود گفت: بخدا سوگند كه من هم همانند عابس در ياري تو مصمم و استوارم.و بعد از او سعيد بن عبدالله حنفي قيام كرد و سخناني شبيه سخنان عابس و حبيب گفت: [187] . [ صفحه 97]

ماجراي بيعت با مسلم

پس از اين سخنان شورانگيز بود كه شيعيان براي بيعت با مسلم و دادن پاسخ مثبت به نداي امام عليه السلام راسختر و استوارتر از هميشه به طرف مسلم بن عقيل آمدند و بيعت خود را با او منوط به اين هفت محور اصلي اعلام داشتند:1- دعوت مردم به كتاب خدا و سنت رسول او.2- پيكار با بيدادگران.3- دفاع از مستضعفين و رسيدگي به حال محرومين اجتماع.4- تقسيم غنائم در ميان مسلمانان بطور مساوي.5- رد مظالم به اهلش.6- ياري اهل بيت عليهم السلام.7- مسالمت با كساني كه سر ستيز ندارند، و پيكار با متجاوزين [188] .

نامه ي مسلم بن عقيل به امام

چون اين تعداد از مردم با مسلم بيعت كردند و مسلم بن عقيل به پيروزي اين قيام الهي اطمينان پيدا كرد، و از امام تقاضا نمود به محض وصول نامه، به طرف كوفه حركت كند چرا كه مردم طالب اويند و نسبت به خاندان اموي علاقه اي ندارند [189] .نامه ي مسلم بن عقيل را- كه نامه ي اهل كوفه نيز ضميمه ي آن بود- قيس بن مسهر صيداوي و عابس بن ابي شبيب شاكري براي امام عليه السلام بردند [190] . [ صفحه 98]

سخنان والي كوفه

از طرف ديگر چون خبر ورود مسلم و بيعت مردم به نعمان بن بشير والي كوفه رسيد، به منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي خطاب به مردم كوفه گفت: اي بندگان خدا! تقواي خدا را پيشه ي خود سازيد و بسوي فتنه و تفرقه حركت نكنيد زيرا موجب ريخته شدن خونها و كشته شدن مردان و غارت شدن اموال آنان خواهد شد، من با كسي كه با من نستيزد نمي جنگم و شما را به جان يكديگر نمي اندازم و به صرف اتهام كسي را بازداشت نمي كنم، ولي اگر با من دشمني كنيد و پيماني را كه بسته ايد ناديده بگيريد و با يزيد مخالفت كنيد بخدا سوگند تا زماني كه شمشير در دست من است با شما خواهم جنگيد هر چند از شما كسي به ياري من برنخيزد و من اميدوارم كه در ميان شما تعداد افرادي كه حق را مي شناسند از افرادي كه گرايش به باطل دارند زيادتر باشد! [191] .پس از سخنان نعمان بن بشير، عبدالله بن مسلم حضرمي كه هم پيمان بني اميه بود از جاي برخاست و گفت: با

اين روش كه تو در پيش گرفته اي كاري از پيش نخواهي برد و اين فتنه جز با سركوب از بين نخواهد رفت، اي نعمان! رأي تو رأي مردم ضعيف و ناتوان است.والي كوفه در حالي كه از سخنان عبدالله بن مسلم حضرمي برآشفته بود گفت: اگر من از مستضعفين جامعه بشمار آيم ولي در اطاعت خدا باشم بهتر است از اينكه عزيز در معصيت خدا باشم؛ سپس از منبر به زير آمد.عبدالله بن مسلم كه از سرسپردگان شناخته شده ي حكومت اموي بشمار مي رفت، اولين كسي بود كه به يزيد نامه نوشت و از ورود مسلم بن عقيل نماينده ي امام حسين عليه السلام [ صفحه 99] به كوفه و بيعت چشمگير مردم با او خبر داد، و ضمن اظهار نگراني خاطر نشان ساخت كه: اگر به كوفه نياز داري، مردي قوي و صاحب اراده اي را به آنجا گسيل دار تا فرامين تو را به كار بندد و همچون تو با دشمنان تو رفتار كند، نعمان بن بشير يا مردي ناتوان و سست اراده است و يا چنين وانمود مي كند، و به درد اين كار نمي خورد.پس از عبدالله بن مسلم، ساير جيره خواران حكومتي از قبيل عمارة بن وليد و عمر بن سعد بن ابي وقاص نامه هاي مشابهي براي يزيد فرستادند [192]

سرجون غلام معاويه

پس از اينكه اين نامه ها به دست يزيد رسيد، سرجون [193] - غلام وفادار پدرش- را احضار كرد و او را از ماجراي مسلم بن عقيل و بيعت مردم كوفه با او و عدم قاطعيت نعمان بن بشير آگاه ساخت و در مورد انتخاب والي جديد كوفه از او نظرخواهي كرد.سرجون به او گفت:

اگر پدرت معاويه اكنون زنده مي شد، نظر او را در اين مورد به كار مي بستي؟!يزيد پاسخ داد: آري.سرجون كه مي دانست يزيد از عبيدالله بن زياد كينه ها به دل دارد براي اينكه او را رام كند، فرمان معاويه را كه قبل از مردنش براي عبيدالله بن زياد نوشته و حكومت كوفه را به او داده بود بيرون آورد و به يزيد نشان داد و گفت: نظر معاويه در مورد عبيدالله بن زياد چنين بود، و اينك كه سراسر كوفه را آشوب فراگرفته است بايد [ صفحه 100] حكومت بصره و كوفه را يكجا به عبيدالله بن زياد واگذار كني تا بتواند مخالفان حكومت را در اين دو پايگاه مهم به جاي خود بنشاند.يزيد پيشنهاد سرجون را پذيرفت و طي فرماني حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله بن زيد- كه در آن وقت والي بصره بود- واگذار كرد و فرمان را بهمراه نامه اي توسط مسلم بن عمرو باهلي [194] براي عبيدالله بن زياد فرستاد [195] .

نامه ي يزيد به عبيدالله

يزيد نامه اي براي عبيدالله نوشت كه در آن آمده بود: افرادي كه روزي مورد ستايش قرار مي گيرند، روز ديگر به ننگ و نفرين دچار مي شوند، و چيزهاي ناپسند به صورت مطلوب و دل پسند درمي آيند [196] .و تو در مقام و منزلتي قرار داري كه شايسته ي آني! به قول شاعر عرب: «تو بالا رفتي و از ابرها پيشي گرفتي و بر فراز آنها مقام كردي، كه براي تو جز مسند خورشيد جايگاهي نيست» [197] .و در اين نامه به او فرمان داد كه در عزيمت به كوفه شتاب كند.مسلم بن عقيل را پس از دستگيري، كشته ويا تبعيد نمايد. [198] .

سخنان عبيدالله بن زياد

پس از اينكه نامه ي يزيد در بصره به دست عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد تا [ صفحه 101] فرستاده ي امام عليه السلام را كه حامل نامه براي اشراف و بزرگان بصره بود گردن زدند و بعد در مسجد شهر به منبر رفته خطبه خواند و گفت: «يزيد، ولايت كوفه را به من واگذار نموده است و من فردا از بصره به طرف كوفه حركت خواهم كرد [199] ، بخدا سوگند كه سختيها به من نزديك نخواهند شد و پيش آمدهاي روزگار ما را متزلزل نخواهد كرد، با هر كسي كه با من از در دشمني درآيد خصومت مي كنم و با كسي كه قصد ستيز با مرا دارد خواهم جنگيد و شربت مرگ را به كام او خواهم ريخت، من برادرم عثمان بن زياد را در غياب خود به حكومت بصره مي گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد كه بخدا سوگند در كشتن افراد مخالف، مصمم و راسخم و افراد نزديك را به جاي افراد دور به

عقوبت مي رسانم! با من راست باشيد و بامن مخالفتي نكنيد!» [200] .

حركت عبيدالله بسوي كوفه

عبيدالله بن زياد بهمراه مسلم بن عمرو باهلي، منذر بن جارود، شريك بن اعور حارثي [201] و عبدالله بن حارث بن نوفل و پانصد مرد بصري چنان با شتاب مسير كوفه را طي مي كرد كه وقتي ديد شريك بن اعور و عبدالله بن حارث ياراي همركابي با او را [ صفحه 102] ندارند، آنها را در ميان راه تنها گذارد و خود با ساير همراهانش به حركت ادامه داد، اين دو مي خواستند كه ابن زياد ديرتر از موعد مقرر به كوفه برسد تا شايد ورق برگردد ولي او از بيم آنكه امام عليه السلام بر او سبقت گرفته و زودتر وارد كوفه شود، با شتاب بيشتر فاصله ي بصره تا كوفه را طي مي كرد تا اينكه در «قادسيه» غلام او مهران نيز از ادامه ي مسير بازماند و ابن زياد هر چه تلاش كرد كه او را با تطميع و درم بخشي آماده كند، موفق نشد، به ناچاراورا نيز تنها گذارد و با لباس مبدل به راه خود ادامه داد.نوشته اند كه: ابن زياد جامه ي يماني بر تن كرد و عمامه ي سياه رنگي بر سر گذاشت تا كسي او رانشناسد و دوستداران امام عليه السلام او را اشتباها به جاي امام بگيرند! او با اين تغيير لباس از هر پست بازرسي عبور مي كرد، مردم مي پنداشتند كه او حسين بن علي است و به او مرحبا مي گفتند و ابن زياد به روي خود نمي آورد و ساكت بود [202] .

ورود عبيدالله به كوفه

ابن زياد چون به نزديكي كوفه رسيد، تا فرارسيدن شب درنگ كرد و بعد وارد كوفه شد از آن ناحيه اي كه نزديك نجف است، در اين اثنا زني بانگ برداشت

كه: بخداي كعبه سوگند كه اين پسر پيامبر است، مردم فريب خورده از شوق به فرياد آمدند و در حالي كه اطراف او را گرفته بودند گفتند: ما جمعيتي افزون بر چهل هزار نفر با تو خواهيم بود [203] ولي اين ساده دل وقتي بخود آمدند كه ابن زياد پرده از صورت خود برداشت و خطاب به آنان گفت كه: من عبيدالله بن زياد هستم!مردم كوفه كه سخت غافلگير شده بودند بر روي هم ريختند و در زير دست پا [ صفحه 103] لگد مال شدند، و ابن زياد وارد دارالاماره شد [204] .نوشته اند كه: مسلم بن عمرو باهلي هنگامي كه كثرت جمعيت و ازدحام مردم فريب خورده ي كوفه را در اطراف ابن زياد ديد، بانگ برداشت كه: دور شويد و كناره گيريد كه او امير عبيدالله بن زياد است، و ابن زياد به راهش ادامه داد تا پشت قصر دارالاماره رسيد [205] .همراهان ابن زياد از نعمان بن بشير و همراهانش كه در قصر دارالاماره بودند خواستند كه در را به روي آنها بگشايند، نعمان بن بشير كه فكر مي كرد امام عليه السلام با همراهانش قصد ورود به دارالاماره را دارند خطاب به ابن زياد گفت كه: تو را بخدا سوگند مي دهم كه از قصر دور شوي، بخدا سوگند امانتي را كه به من سپرده شده است به دست تو نخواهم سپرد، و من هرگز به جنگ كردن با تو تمايلي ندارم؛ و فكر مي كرد كه مخاطب او، امام عليه السلام است.در اين هنگام مردي از ميان جمعيت فرياد برآورد كه: اين پسر مرجانه عبيدالله بن زياد است. مردم با شنيدن اين سخن، از

ابن زياد فاصله گرفتند و متفرق شدند و نعمان بن بشير كه تازه به خود آمده و به اشتباه خود پي برده بود در قصر را گشود و ابن زياد وارد درارالاماره شد [206] .

خطبه ي عبيدالله در كوفه

صبح روز بعد ابن زياد دستور داد كه مردم كوفه در مسجد جمع شوند و طي خطبه اي به آنان گفت: يزيد حكومت شهر شما را به من سپرده است تا از بيت المال حفاظت كنم و طبقه ي مظلوم و محروم را حمايت كنم و با كساني كه از فرامين صادره [ صفحه 104] اطاعت مي كنند مانند پدري مهربان رفتار نمايم و شمشيرم را بر روي كساني خواهم كشيد كه سر از فرمان من بپيچند، از خشم من بترسيد و بدانيد كه من مرد عملم و به گفتار بسنده نمي كنم [207] .

تهديد و ارعاب

ابن زياد به محض ورود به كوفه و تكيه زدن بر مسند حكومت، براي زهر چشم گرفتن از مردم كوفه، دستور دستگيري و بازداشت و كشتار جمعي از سرشناسان كوفه را صادر كرد تا روحيه ي انقلابي مردم را متزلزل كرده و هواي قيام را از سر آنها بيرون كند، و در روز دوم ورودش به كوفه دستور داد تا مردم در مسجد شهر اجتماع كنند و خود با هيئتي كاملا متفاوت كه معمولا در ميان مردم ظاهر مي گشت، بر فراز منبر نشست و در خطبه اي تهديدآميز خاطر نشان كرد كه: احساس مي كنم اين مشكل جز با شدت عمل از ميان نخواهد رفت، بدانيد كه من بي گناه را به جاي گناهكار و مردم حاضر را به جاي افراد غائب كيفر خواهم كرد! و شما را به جاي خود خواهم نشاند!در اين اثنا مردي از اهالي كوفه به نام اسد بن عبدالله المري بپاخاست و در رد سخنان ابن زياد گفت: اي امير! خداي متعال مي فرمايد (و لاتزر وازرة وزر اخري) [208] «هيچ گنهكاري حامل گناه

ديگري نيست»، و هر كس بايد در برابر عملي كه كرده است پاسخگو باشد، بر توست كه بگويي و بر ماست كه بشنويم ولي به زشتي با ما عمل مكن پيش از آنكه از تو نيكي ديده باشيم.ابن زياد از ادامه ي سخن باز ماند و از منبر بزير آمد و به دارالاماره رفت [209] . [ صفحه 105] و نوشته اند كه ابن زياد در اثناي سخن گفت: حرف مرا به اين مرد هاشمي برسانيد تا از خشم من بپرهيزد؛ و مرادش از مرد هاشمي، حضرت مسلم به عقيل رضي الله عنه بود [210] .

برخورد با ماموران و جاسوسان حكومتي

عبيدالله بن زياد با مأموران حكومتي و جاسوسان و بازرسان (عرفاء) [211] بناي بدرفتاري و سختگيري را گذارد و از آنها خواست تا اسامي افراد غريبي كه وارد شهر مي شوند و مردمي كه با حكومت يزيد سر سازش ندارند و در حقانيت خلافت او ترديد مي كنند و افرادي كه بناي مخالفت و تفرقه افكني دارند، گزارش كنند، و اگر كسي از اين امر سرپيچي كند و بموقع گزارشهاي لازم را تسليم ننمايد و دشمنان يزيد را معرفي نكند، نه تنها مقرري او از بيت المال قطع خواهد شد بلكه خون و مال او مباح و مقابل خانه اش به دار آويخته مي گردد و يا اينك تبعيد مي شود به «زاره» [212] [213]

مسلم در خانه ي هاني

چون مسلم بن عقيل از آمدن عبيدالله به كوفه مطلع و از سخنان او در مسجد جامع و آنچه با جاسوسان در ميان گذارده بود آگاه شد، از خانه ي مختار- كه در آن سكونت [ صفحه 106] داشت- بيرون آمد و به خانه ي هاني بن عروه [214] رفت و پيروان امام عليه السلام مخفيانه در خانه ي هاني به ملاقات آن جناب مي رفتند و به يكديگر سفارش مي كردند كه اين امر را از ديگران پنهان نگاه دارند [215] .علت اين جابجايي اين بود كه محل اقامت مسلم مخفي نگاه داشته شود زيرا او بيمناك بود كه مبادا پيش از آنكه به رسالت خود جامه ي عمل بپوشاند توسط مأموران ابن زياد دستگير گردد [216] .نوشته اند كه: پس از اينكه مسلم بن عقيل در خانه ي هاني بن عروه اقامت كرد و تعداد بيعت كنندگان با او به 25 هزار نفر رسيد تصميم بر خروج گرفت ولي هاني

به او گفت كه: در اين كار شتاب مكن [217] .

شريك بن اعور در كوفه

قبلا گفتيم كه شريك بن اعور به هنگام عزيمت ابن زياد از بصره به طرف كوفه با او همراه بود و در اثناي راه از طي مسير باز ماند و فكر مي كرد كه ابن زياد او را تنها نخواهد گذارد و در ورود ابن زياد به كوفه تأخير خواهد افتاد. [ صفحه 107] چون شريك وارد كوفه شد و از جريان امور مطلع گرديد، سراغ هاني بن عروه رفت و در خانه ي او اقامت گزيد [218] و هاني را ترغيب و تشويف مي كرد تا دراجراي دستورات مسلم كوتاهي نكند و اسباب كار را براي او فراهم سازد [219] .

عيادت عبيدالله از هاني و شريك

چون هاني بن عروه بيمار گشت و عبيدالله بن زياد براي عيادت به نزد او آمد، عمارة بن عبدالسلولي به هاني گفت: يكي از اهداف، از ميان برداشتن اين عامل سرسپرده ي حكومت اموي است و خداي بزرگ اينك اين فرصت را در اختيار ما گذارده است كه اين قرباني را كه با پاي خود به قربانگاه آمده است از ميان برداريم و ضربه اي كاري بر پيكره ي حكومتي يزيد وارد كنيم.هاني كه پايبند اصول اخلاقي بود، در پاسخ او گفت: دوست ندارم كه او در خانه ي من به قتل برسد چرا كه ميهمان من است.ابن زياد كه جهت عيادت هاني آمده بود بدون آنكه كوچكترين آسيبي ببيند، آن خانه را ترك گفت.چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه شريك بن اعور نيز بيمار شد و او هم در خانه ي هاني بن عروه بسر مي برد و مي برد و مورد احترام عبيدالله بن زياد وديگر امراي حكومتي بود، عبيدالله پيكي را به نزد شريك گسيل داشت تا به

او بگويد كه امشب به عيادت او خواهد آمد، شريك كه ديد فرصت مناسبي براي از بين بردن عبيدالله بن زياد پيدا كرده است به مسلم بن عقيل گفت كه: ابن زياد امشب به عيادت من خواهد آمد، وقتي وارد خانه شد و در كنار بستر من نشست او را غافلگير كرده و از ميان بردار و زمام [ صفحه 108] دارالاماره را در دست بگير مطمئن باش كسي در اين امر با تو مخالفت نخواهد كرد و من هنگامي كه بهبود يافتم به بصره خواهم رفت و مردم بصره را با تو همراه خواهم كرد [220]

شريك و نقشه ي قتل عبيدالله

هنوز شريك با مسلم بن عقيل گرم سخن بود كه دق الباب شد و خبر آوردند كه امير بر در خانه است. مسلم در گوشه اي از خانه پنهان شد و عبيدالله بن زياد با غلامش مهران وارد خانه گرديد و در كنار شريك نشست و به پرس و جوي احوال او پرداخت.شريك لحظه شماري مي كرد تا مسلم از مخفيگاه خود بيرون آيد و به ابن زياد حمله كرده و او را به هلاكت برساند ولي انتظار او سودي نداشت، شريك كه برآشفته بود عمامه ي خود را از سر برمي داشت و بر زمين مي نهاد و باز آن را بر سر مي نهاد و اين كار را تكرار مي كرد، و چون ديد كه از مسلم خبري نشد، بطوري كه مسلم صداي او را بشنود به قرائت اشعار پرداخت تا جايي كه رو به مخفيگاه مسلم كرد و گفت: سيراب كنيد او (ابن زياد) را اگر چه به مرگ من منتهي گردد [221] .عبيدالله بن زياد كه از حركات شريك، شگفت زده

شده بود رو به هاني بن عروه (صاحب خانه) كرده گفت: گويا پسر عموي تو هذيان مي گويد.هاني گفت: شريك از آن روزي كه بيمار شده با خود حرف مي زند و نمي داند كه چه مي گويد [222] . [ صفحه 109]

آگاه شدن مهران غلام عبيدالله از ماجرا

شريك در جريان گفتگويش با مسلم بن عقيل خاطر نشان ساخته بود كه: وقتي گفتم به من آب بدهيد، از مخفيگاه خارج شو و كار عبيدالله را يكسره كن، هنگامي كه عبيدالله براي عيادت شريك وارد خانه ي هاني شد و در كنار شريك نشست، مهران بالاي سر عبيدالله به رسم احترام ايستاده بود، شريك كه وقت را مناسب مي ديد گفت: مرا سيراب كنيد.كنيزكي در حالي كه قدحي آب در دست داشت تا براي شريك ببرد، چشمش به مسلم افتاد كه در مخفيگاه بسر مي برد، پايش لغزيد، شريك دوباره گفت: مرا سيراب كنيد.چون حركتي مشاهده نكرد براي بار سوم صدا زد و گفت: واي بر شما! مرا سيراب كنيد اگر چه به قيمت جان من تمام شود.مهران غلام ابن زياد با زيركي دريافت كه توطئه اي در كار است و دست عبيدالله را فشرده و عبيدالله بسرعت از جاي خود برخاست، شريك گفت: اي امير! مي خواستم به شما وصيت كنم! عبيدالله گفت: دوباره براي ديدنت خواهم آمد.مهران پس از خارج شدن از خانه به عبيدالله گفت: شريك تصميم به كشتن تو گرفته بود، عبيدالله با ناباوري گفت: چگونه امكان دارد كه او چنين خيالي را در مورد من داشته باشد در حالي كه من در حق او محبتها كرده ام و پدرم نيز در حق هاني از هيچ محبتي فروگذار نكرده است؟!مهران به او اطمينان داد كه مطلب

همان است كه به او گفته است [223] . [ صفحه 110]

علت خودداري مسلم از قتل عبيدالله

پس از خروج عبيدالله از خانه ي هاني، مسلم از مخفيگاه خود بيرون آمد و شريك با برآشفتگي علت عدم اقدام اورا جهت كشتن عبيدالله پرسيد، مسلم در پاسخ گفت: دو عامل مرا از اين كار بازداشت: اول آنكه هاني كراهت داشت كه عبيدالله در خانه ي او كشته شود، دوم آنكه حديثي بود كه مردم از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نقل كرده اند كه: «ايمان، مكر و حيله را مهار مي كند، و مومن اهل حيله نيست» [224] .شريك گفت: بخدا سوگند كه اگر او را مي كشتي، مردي فاسق و كافر و بدكاري را كشته بودي [225] .و برخي نقل كرده اند كه: پس از خروج عبيدالله بن زياد از خانه ي هاني بن عروه، مسلم از مخفيگاه خود خارج شد در حالي كه شمشيري در دستش بود، شريك از او پرسيد كه: چه چيزي تو را از كشتن عبيدالله باز داشت؟مسلم در پاسخ گفت: هنگامي كه از مخفيگاه خود بيرون آمدم زني (شايد همان كنيزي كه قدح آب در دست داشت) نزديك آمد و گفت: تو را بخدا سوگند مي دهم كه عبيدالله بن زياد در خانه ي ما كشته نشود، و گريست، و من هم شمشيرم را رها كردم و نشستم.هاني گفت: اي واي بر او كه هم مرا كشت و هم خود را و ناخواسته از چيزي كه مي گريختم با آن روبرو شدم [226] . [ صفحه 111]

وفات شريك بن اعور

برخي از مورخين نوشته اند كه: شريك بن اعور سه روز پس از اين ماجرا، درگذشت و عبيدالله بر جنازه ي او نماز خواند، و چون دريافت كه شريك، مسلم را بر كشتن او ترغيب نموده بود گفت: بخدا

سوگند كه ديگر بر جنازه ي هيچ عراقي نماز نخواهم خواند و اگر قبر پدرم زياد [227] در آنجائي كه شريك دفن شده است، نبود، هر آينه قبر اورا نبش كرده جسدش را بيرون مي آوردم [228] .و باز نوشته اند كه: چون عبيدالله بن زياد از نزد شريك به دارالاماره باز گشت، شخصي به نام مالك بن يربوع تميمي نامه اي به دست او داد كه آن را از دست عبدالله بن يقطر گرفته بود، و در آن نامه به امام حسين عليه السلام نوشته شده بود كه: گروهي از اهل كوفه با شما بيعت كرده اند، چون نامه به شما رسيد، شتاب كن، شتاب! زيرا كه مردم با شمايند و رغبتي نسبت به يزيد ندارند [229] .ابن زياد دستور داد تا عبدالله بن يقطر را به قتل برسانند [230] .

معقل، جاسوس عبيدالله

عبيدالله كه از مخفيگاه مسلم آگاهي نداشت، معقل [231] را نزد خود فراخواند و [ صفحه 112] سه هزار درهم به او داد و فرمان داد كه با شيعيان ملاقات كرده و خود را بعنوان مردي از شام و غلامان ذوالكلاع معرفي نمايد و بگويد: خدا به سبب حب اهل بيت رسولش نعمتها به من عطا نموده است، و بگويد: شنيده ام مردي از ياوران امام حسين عليه السلام به اين شهر آمده است كه مردم را به بيعت با او تشويق مي نمايد و در نزد من مالي است كه ميخواهم آن مرد را ملاقات نموده اين مال را به او بسپارم!معقل از دارالاماره بيرون آمد و داخل مسجد جامع اعظم كوفه شد و مسلم بن عوسجه اسدي [232] را ديد كه مشغول نماز است؛ چون از نماز

فارغ شد، معقل حال خود را براي او بيان كرد و مسلم بن عوسجه براي او دعاي خير و طلب توفيق كرد و او را به نزد مسلم بن عقيل سلام الله عليه برد.معقل مالي را كه همراه داشت به مسلم سپرد و با او بيعت كرد؛ مسلم بن عقيل، مال را به ابوثمامه ي صائدي تسليم نمود. ابوثمامه، مردي بصير و شجاع و از بزرگان شيعه بود و حضرت مسلم او را براي اخذ اموال و خريد سلاح معين كرده بود. معقل از آن روز به بعد به مخفيگاه مسلم رفت و آمد مي كرد و هيچكس مانع او نمي شد، و او هم اخبار را گرفته و هر شامگاه براي ابن زياد گزارش مي كرد [233] .

توطئه عليه هاني بن عروه

همين كه عبيدالله از مكان مسلم بن عقيل در خانه ي هاني بن عروه آگاهي يافت تصميم به دستگيري هاني گرفت چرا خانه ي او مركز تجمع شيعيان و مقر سفير امام [ صفحه 113] حسين عليه السلام شده بود [234] و او به بهانه ي بيماري از رفتن به نزد عبيدالله بن زياد نيز خودداري مي كرد.ابن زياد، محمد بن اشعث [235] و اسماء بن خارجه- و به روايتي عمرو بن حجاج زبيدي [236] را نزد خود فراخواند و از علت نيامدن هاني به قصر دارالاماره سؤال كرد، آنها گفتند كه او بيمار است، عبيدالله گفت: ولي به من خبر رسيده است كه او بهبودي پيدا كرده و در خانه اش مي نشيند، شما به ملاقات او برويد و به او خاطر نشان سازيد تا وظيفه ي خود را در قبال ما به انجام برساند و به ديدار ما به دارالاماره بيايد [237] .

دستگيري هاني بن عروه

آنان به ديدار هاني رفتند در حالي كه او به هنگام شامگاه در جلوي خانه اش نشسته بود، به او گفتند: چرا از ملاقات با امير خودداري مي كني در حالي كه او هميشه به ياد توست و به ما مي گفت: اگر بدانم كه او بيمار است به عيادتش خواهم رفت؟ هاني گفت: بيماري نمي گذارد كه من به نزد عبيدالله بيايم. [ صفحه 114] گفتند: به عبيدالله خبر رسيده است كه هر شامگاه در جلوي خانه ات مي نشيني و تأخير در ملاقات با امير، خشم او را در پي خواهد داشت و اين بي حرمتي را بر نمي تابد! از تو مي خواهيم كه بر مركبت سوار شده و به همراه ما به ملاقات امير بشتابي.هاني كه ديگر نمي توانست بهانه اي بياورد، لباس پوشيده

بر مركب خود سوار شد و به همراه آنان به طرف قصر دارالاماره حركت كرد، در نزديكيهاي قصر احساس كرد كه توطئه اي در كار است لذا به حسان بن اسماء بن خارجه گفت كه: اي پسر برادرم! من از اين مرد (عبيدالله بن زياد) هراس دارم، تو چه فكر مي كني؟ گفت: اي عمو! بخدا سوگند كه من بر جان تو بيمناك نيستم و خود موجبات بدگماني او را نسبت به خود فراهم مساز؛ و حسان نمي دانست كه عبيدالله به چه منظوري هاني بن عروه را به نزد خود فراخوانده است.بهر حال هاني بر عبيدالله بن زياد وارد شد، چون چشم ابن زياد بر او افتاد زير لب زمزمه كرد كه: قرباني به پاي خود به قربانگاه آمده است! [238] چون هاني نزديك ابن زياد رسيد ديد كه شريح قاضي در كنار او نشسته است، عبيدالله رو به شريح كرد و اين شعر را قرائت كرد كه:اريد حباءه و يريد قتلي عذيرك من خليل من مراد [239] .و بعد هاني را مورد لطف و محبت خود قرار داد.هاني گفت: اي امير! مگر چه پيش آمده است كه اينگونه سخن مي گوئي؟!عبيدالله گفت: اين چه آشوبي است كه در خانه ي خود براي يزيد و مسلمانان برپا كرده اي؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات جا داده اي و در خانه هاي اطراف براي او [ صفحه 115] اسلحه و نيروي نظامي فراهم آورده اي و گمان مي كني كه اين امور از نظر تيزبين من و جاسوسان حكومتي مخفي مي ماند؟!هاني گفته هاي عبيدالله را انكار كرد و گفت: مسلم در خانه ي من نيست.چون گفتگوي عبيدالله با هاني به دارازا كشيد و حالت مشاجره به

خود گرفت، دستور داد معقل- كه جاسوس حكومتي بود- را احضار كنند.هنگامي كه معقل در آنجا حضور يافت، عبيدالله پرسيد كه: او را مي شناسي؟هاني كه از ديدن معقل به سختي تكان خورده بود گفت: آري! و همانجا بود كه به اشتباه خود و دوستانش پي برد و دانست كه او براي عبيدالله جاسوسي مي كرده است.پس از لحظاتي سكوت، به ابن زياد گفت: حرف مرا باور كن، بخدا سوگند كه قصد گفتن دروغ ندارم، من او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از مأموريت او اطلاعي نداشتم، او به من مراجعه كرد و خواست كه در خانه ي من سكونت كند و من شرم كردم كه ميهمان را از خانه ي خود برانم و كار به اينجا كشيد كه به تو گزارش كرده اند، اگر مايل باشي با تو پيمان مي بندم و گروگاني نزد تو مي سپارم كه به خانه باز گردم و او را از سراي خويش بيرون كنم تا به هر نقطه اي را كه مي خواهد برود.عبيدالله گفت: بخدا سوگند كه تو از من جدا نخواهي شد تا اينكه او را نزد من حاضر كني.هاني گفت: بخدا سوگند كه تن به چنين كاري نخواهم داد، تو از من مي خواهي كه ميهمان خود را به دست تو بسپارم تا فرمان به قتل او دهي؟!عبيدالله بر سخن خود پافشاري مي كرد، و هاني نيز پاسخ خود را تكرار مي كرد [240] .برخي نوشته اند كه هاني به عبيدالله گفت: بخدا سوگند حتي اگر مسلم اينك در [ صفحه 116] چنگ من بود، او را به تو تسليم نمي كردم [241] .و بعضي نوشته اند كه هاني به درشتي در پاسخ عبيدالله گفت: تو با اهل بيت و خدم

و حشم بسوي شام رهسپار شو! زيرا كسي به اين ديار آمده است كه از تو و يزيد به حكومت سزاوارتر است [242] .

هاني و مسلم بن عمرو باهلي

و چون مشاجره ي ميان هاني و عبيدالله به درازا كشيد، مسلم بن عمرو باهلي- كه از سر سپردگان حكومت اموي بود و يزيد او را از شام به كوفه نزد عبيدالله فرستاده بود- از عبيدالله خواست كه اجازه دهد تا با هاني صحبت كرده و او را قانع كند تا مسلم را تسليم نمايد! عبيدالله اجازه داد و او با هاني در گوشه اي از قصر كه عبيدالله آنها را مي ديد و صداي آنان را هنگامي كه بلند مي شد بخوبي مي شنيد، به صحبت نشست.او با وعده و وعيد مي خواست هاني را به همدستي با عبيدالله ترغيب كند و او را از خشم سلطان بر حذر دارد.مسلم بن عمرو به هاني گفت: تو را بخدا سوگند بي جهت خود را به كشتن مده و بلا را بر خود و خاندان خود وامدار! اين مرد (مسلم بن عقيل) پسر عموي اينهاست، او رانمي كشند و آسيبي به او نمي رسانند! مسلم را به آنها تسليم كن و مطمئن باش كه اين كار براي تو ننگي به بار نخواهد آورد!هاني مي دانست كه تسليم مسلم به عقيل كار بسيار نكوهيده اي است و اگر عمال حكومتي بر مسلم دست پيدا كنند مسلمأ او را به قتل مي رسانند و اين مايه ي ننگ براي او و خاندان اوست كه به دست خود ميهمان خود را تسليم دشمن نمايد، لذا در پاسخ [ صفحه 117] او گفت: بخدا سوگند كه براي من بزرگتر از اين ننگي نيست كه مسلم بن عقيل كه ميهمان

من است و فرستاده ي فرزند رسول خداست، به عبيدالله تسليم كنم در حالي كه من زنده ام و بازوي قوي و ياران فراواني دارم، بخدا سوگند كه حتي اگر تنها بودم و ياوري هم نداشتم هرگز او را تسليم نمي كردم.اين سخن، سخن آزادگان و رادمرداني است كه حيات خود را فداي ارزشهاي انساني مي كنند و در برابر چيزي كه شرافت آنان را لكه دار مي كند، فروتني روا نمي دارند [243] .

ضرب و جرح هاني

برخي نوشته اند هنگامي كه هاني به عبيدالله گفت كه: صلاح تو در اين است كه خدم و حشم خود را بسوي شام گسيل داري و تو در اماني كه به هر جا كه مي خواهي بروي، مهران- غلام عبيدالله- بانگ برداشت كه: واذلاه! اين چه خواري است كه اين بنده (اشاره به هاني) تو را در قلمرو و حكومتت، امان مي دهد؟!عبيدالله بانگ برداشت كه: او را بگير!مهران دو گيسوي هاني را گرفت و عبيدالله با عصائي كه در دست داشت به بيني و پيشاني و صورت هاني مي زد تا اينكه بيني او را شكست و لباسش خون آلود شد و پوست و گوشت صورتش بر محاسنش فروريخت و از شدت ضربات وارده، عصا شكست. هاني براي دفاع از خود دست به قبضه ي شمشير برد و آن را از نيام بيرون كشيد ولي او را گرفتند. [ صفحه 118] عبيدالله به هاني گفت: مگر تو حروري [244] هستي كه بر حكومت يزيد خروج مي كني و دست به شمشير مي بري؟! تو با اين كار خونت را حلال و كشتنت را مباح شمردي!پس فرمان داد تا او را در محلي از قصر زنداني كردند.اسماء بن خارجه كه از اين عمل عبيدالله به

خشم آمده بود از جاي برخاست و گفت: اي پيمان شكن! او را رها كن! به ما گفتي كه او را به نزد تو آوريم و تو به جان او افتادي و اينك قصد كشتن او را كرده اي؟!عبيدالله فرمان داد تا او را نيز زدند.محمد بن اشعث (يكي از همراهان اسماء) كه اوضاع را چنين ديد گفت: رأي امير را بپسنديم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما! [245]

قيام قبيله ي مذحج

چون عمرو بن حجاج شايعه ي قتل هاني توسط عبيدالله را شنيد، با افراد قبيله ي مذحج به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و قصر را به محاصره ي خود درآورد و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينها سواران قبيله ي مذحج و بزرگان آنهايند، آنها از خط اطاعت بيرون نرفته و از جماعت كناره نگرفته اند، به آنها خبر رسيده است كه بزرگ آنها كشته شده و اين كار براي آنها گران آمده است.عبيدالله كه وضع را نابسامان ديد از شريح قاضي خواست تا هاني را ملاقات كند و افراد قبيله ي هاني رااز زنده بودن او آگاه سازد.چون شريح به ملاقات هاني رفت، هاني به فرياد برآورد كه: اي خدا! اي مسلمانان! [ صفحه 119] مگر افراد قبيله ي من مرده اند؟! افراد با ايمان كجايند؟ اهل بصيرت كجا رفته اند؟! و اين در حالي بود كه خون از محاسن سفيدش مي ريخت.در اين اثناء صداي فريادي از بيرون به گوش هاني رسيد و گفت: گمان مي كنم كه اين فريادها از قبيله ي مذحج و پيروان منند، اگر ده نفر از آنان وارد قصر شوند مرا نجات خواهند داد.شريح پس از شنيدن اين سخنان بيرون رفت و خطاب

به افراد قبيله ي مذحج گفت: به فرمان امير به ملاقات هاني رفتم و او را زنده يافتم!عمرو بن حجاج و يارانش بدون آنكه توضيح بيشتري از شريح قاضي بخواهند، گفتند: اينك كه هاني كشته نشده است، خداي را سپاس مي گوئيم! سپس اطراف قصر را خالي كرده و به محل خود بازگشتند [246] .

خطبه ي ابن زياد

عبيدالله پس از دستگيري هاني با جمعي از بزرگان كوفه و مأموران حكومتي به مسجد شهر رفت و به ايراد خطبه پرداخت و در ضمن سخنان خود گفت: اي مردم! از طاعت خدا و طاعت پيشوايان خود غافل نشويد و از اتفاق و اتحاد به اختلاف و جدائي روي نياورديد تا موجبات خواري خود را فراهم نساخته و جان و مال خود را در معرض قتل و تاراج قرار ندهيد! و برادر شما كسي است كه به راستي با شما سخن گفته و از سرانجام كار آگاهتان ساخته است.هنوز عبيدالله از منبر به زير نيامده بود كه شنيد گروهي فرياد مي زنند: مسلم بن عقيل آمد! مسلم بن عقيل آمد!عبيدالله از بيم جان فورأ مسجد را ترك گفته و وارد قصر حكومتي خود شد و [ صفحه 120] دستور داد تا درهاي قصر را بستند.عبدالله بن حازم مي گويد: من از طرف مسلم بن عقيل مأموريت داشتم تا در قصر عبيدالله به پرس و جو پرداخته و در مورد هاني بن عروه تحقيق كنم كه بر سر او چه آمده است؟ و من اولين كسي بودم كه مسلم بن عقيل را از جريان كار آگاه ساختم و ديدم كه گروهي از زنان قبيله ي مراد فرياد مي زنند كه: يا عبرتاه! يا ثكلاه!من بر مسلم بن

عقيل داخل شدم و او را از دستگيري هاني آگاه ساختم و او به من دستور داد تا يارانش را كه در خانه هاي اطراف محل سكونت او گرد آمده بودند، فراخوانم.پس ياران مسلم كه تعدادشان حدود چهار هزار نفر بود با شعار «يا منصور امت» [247] اطراف او را گرفتند.

قيام مسلم و محاصره ي دارالاماره

مسلم بن عقيل براي روياروئي با عبيدالله، عبد الرحمن بن عزيز كندي را بعنوان فرمانده ي سواره نظام قبيله ي ربيعه، و مسلم بن عوسجه را بعنوان فرمانده ي پياده نظام قبيله ي مذحج و اسد انتخاب كرد، و سپس فرماندهي قبيله ي تميم و همدان را به ابوثمامه ي صائدي، و مسئوليت تجهيز و فرماندهي مردان مدينه را به عباس بن جعده ي جدلي سپرد، و خود با يارانش به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و آن را به محاصره درآورد.عبدالله بن حازم كه شاهد عيني ماجرا بوده است، سوگند ياد مي كند كه ديري نگذشت مسجد و بازار شهر از جمعيت موج مي زد و عبيدالله كه از بيم جان به قصر [ صفحه 121] دارالاماره پناه برده بود، تلاش مي كرد كه درهاي قصر به روي مسلم و يارانش باز نشود [248] .

نقشه ي عبيدالله براي شكستن حلقه ي محاصره

هنگامي كه قصر دارالاماره به محاصره ي حضرت مسلم و يارانش درآمد سي نفر از شرطي ها [249] و بيست نفر از اشراف كوفه در كاخ عبيدالله بسر مي بردند و از بالاي قصر آن جمعيت انبوه را تماشا مي كردند و مردم بسوي عبيدالله و يارانش سنگ پرتاب كرده و ابن زياد و پدرش را دشنام مي دادند [250] .عبيدالله كه براي شكستن حلقه ي محاصره تنها راه چاره را در به راه انداختن جنگ رواني مي ديد، جمعي از سرشناسان كوفه را مأمور كرد كه با مردم به صحبت پرداخته و آنان را از عاقبت كار بترسانند تا دست از ياري مسلم بن عقيل بردارند، اين افراد عبارت بودند از: كثير بن شهاب حارثي، قعقاع بن شور ذهلي، شبث بن ربعي تميمي، حجار بن ابجر، شمر بن ذي الجوشن ضبابي.اين گروه پنج نفره از نزديك

با ياران مسلم رابطه برقرار كردند و با قيافه اي حق بجانب، آنان را از ادامه ي همكاري با مسلم بر حذر داشتند و در حالي كه خود را دلسوز آنها معرفي مي كردند بدروغ گفتند كه سپاهيان يزيد در راهند و در سركوب شما هيچ تريدي به خود راه نخواهند داد، بيهوده جان و مال و ناموس خود را در معرض خطر قرار ندهيد؛ و به آنان خاطرنشان ساختند كه: عبيدالله سوگند ياد كرده است كه اگر تا فرارسيدن شب دست از محاصره بر نداريد و به خانه هايتان باز نگرديد سهميه ي شما و فرزندان شما را از بيت المال قطع كند و بيگناهان شما را به جاي گناهكارانتان و افراد [ صفحه 122] غائب را به جاي افراد حاضر به سختي كيفر دهد تا در كوفه كسي از اهل معصيت باقي نماند مگر آنكه نتيجه ي اعمال خود را ديده باشد [251] .

اظهار عجز اهالي كوفه

نيرنگ عبيدالله در شكستن حلقه ي محاصره مؤثر افتاد و اهالي كوفه كه خود را از كيفر عبيدالله در امان نمي ديدند با سخنان اين منافقان دست از ياري مسلم برداشتند و با خود گفتند كه: نبايد به استقبال خطر رفت و بهتر است كه تا دير نشده به خانه هاي خود برگرديم تا مشيت الهي چه اقتضا كند! [252]

برافراشتن پرچمهاي امان

عبيدالله براي سركوب اين قيام مردمي و نهضت خدايي، دست به نيرنگ ديگري زد و به تني چند از سركرده هاي قوم [253] كه در قصر دارالاماره بسر مي بردند دستور داد تا براي فريب مردم و تنها گذاردن مسلم، پرچمهاي امان را به دست گرفته و مردم ساده دل را كه از كيفر عبيدالله بيمناك بودند، امان دهند، و او براي اينكه در قصر دارالاماره بي يار و ياور نماند باقي افراد را در نزد خود نگاه داشت [254] .كثير بن شهاب- كه از كارگزاران حكومتي بود- تا بهنگام غروب با ياران مسلم سخن گفت و سرانجام موفق شد كه آنان را از ادامه ي مبارزه باز دارد و آنان را از اطراف [ صفحه 123] مسلم بن عقيل پراكنده سازد.تأثير نيرنگهاي عبيدالله براي از هم پاشيدن اين نيروي عظيم مقاومت مردمي بحدي بود كه مادر به سراغ فرزند يا برادرش مي آمد و دست او را مي گرفت و مي گفت كه: فردا سپاهيان يزيد از شام به كوفه مي رسند و اين گروه را در آتش خشم خود خواهند سوخت، به خانه ات برگرد! و هر كس هر كه را مي شناخت از ميان جمعيت بيرون مي برد و او را به خيال خود از خطر حتمي نجات مي داد بطوري كه هنوز سياهي شب كوفه را

فرانگرفته بود كه آن جمعيت انبوه متفرق شدند و مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند! [255] و بالاخره عبيدالله با پنجاه هزار نفر از اشراف كوفه و يارانش كه از بيم جان به قصر دارالاماره پناه برده بودند موفق شدند در ظرف چند ساعت چهار هزار مرد مبارزي را كه به رهبري مسلم بن عقيل عليه حكومت يزيد قيام كرده بودند به خانه هايشان برگردانند!! و بجز سيصد نفر از آن حمعيت انبوه، همه را بفريبند!!احنف بن قيس در مود اهل كوفه گفته است: شما مردان كوفه، در حكم زني هستيد كه هر روز شويي طلب مي كند! [256]

دستگيري مردم

كثير بن شهاب پس از فريفتن مردم، از طرف عبيدالله مأموريت پيدا كرد كه هر كس از طرفداران مسلم را كه مي بيند دستگير كرده و راهي زندان نمايد، و بخوبي از عهده ي اين مأموريت برآمد [257] .در اين رابطه اهل تاريخ مي نويسند: عبيدالله تمام ياران اميرالمؤمنين علي عليه السلام را [ صفحه 124] كه در كوفه بودند و براي حسين عليه السلام نامه نوشته بودند، دستگير و زنداني كرد.در ميان اين بزرگان با شخصيتهائي مثل سليمان بن صرد خزاعي، ابراهيم بن مالك اشتر، ابن صفوان، يحيي بن عوف، صعصعة بن صوحان عبدي برمي خوريم، و اينها تا پس از مرگ يزيد در زندان بودند تا اينكه به دست مردم آزاد و قيام خونخواهانه ي خود را آغاز كردند [258] .

آغاز غربت و سرگرداني مسلم

هنگام شب فقط سي نفر از آن جمعيت انبوه به مسلم بن عقيل وفادار مانده بودند و بقيه يا فريب خورده و به خانه هاي خود رفته و يا دستگير شده بودند.مسلم، نماز مغرب را بجاي آورد و سپس بسوي منطقه اي كه قبيله ي كنده در آنجا سكونت داشتند حركت كرد، هنوز به آنجا نرسيده بود كه فقط ده نفر او را همراهي مي كردند، و به هنگامي كه بازگشت، تنهاي تنها بود و در ميان كوچه هاي كوفه حركت مي كرد و نمي دانست در كدام خانه را بزند [259] .در همين هنگام صداي مردي در آن تاريكي شب توجه مسلم را بخود جلب كرد كه به او مي گفت: مولاي من! در اين دل شب، آهنگ كجا داري؟ و به كجا مي روي؟! او سعيد بن احنف بود.مسلم فرمود: مي خواهم به جايي امن و مطمئن بروم تا بلكه تني چند از يارانم را كه

با من بيعت كرده بودند بيابم و به مبارزه بپردازم.سعيد بن احنف كه از عمق فاجعه خبر داشت با حالت اندوهباري در زير لب زمزمه كرد كه: حاشا و كلا! دروازه هاي شهر را بستند و جاسوسان را در اطراف شهر [ صفحه 125] گماشته اند تا تو را بيابند و كار را يكسره كنند، بيا با من باش تا تو را به خانه ي محمد بن كثير ببرم كه محلي است امن و مسلمأ تو را پناه خواهد داد.مسلم به دنبال او به راه افتاد تا به در خانه ي ابن كثير رسيدند، محمد بن كثير كه فرستاده ي امام عليه السلام را بر در خانه ي خود ديد، بر پاي مسلم بوسه ها داد و خدا را بر اين موهبت سپاسها گفت و او را در گوشه اي از خانه ي خود كه از نظرها بدور بود، جاي داد.

گرفتاري محمد بن كثير

از داستان رفتن مسلم به خانه ي محمد بن كثير با راهنمائي سعيد بن احنف در كتب مورد اعتماد چيزي نيافتيم ولي مرحوم سپهر صاحب «ناسخ التواريخ» آن را نقل نموده، و براي اينكه كتاب از ذكر آن خالي نباشد، آن را بطور اختصار آورديم.جاسوسان عبيدالله كه مسلم را سايه وار تعقيب مي كردند، ابن زياد را از جريان امر با خبر كردند و ابن زياد به پسر خود- خالد- مأموريت داد تا شبانه با گروهي از لشكريان، خانه ي محمد بن كثير را به محاصره درآورد و مسلم و محمد بن كثير را دستگير كرده به دارالاماره بفرستد، ولي هنگامي كه خالد خانه ي محمد بن كثير را بازرسي كرد و مسلم بن عقيل را در خانه نيافت، محمد بن كثير و پسرش را دستگير كرد و

به دارالاماره برد.وقتي كه سليمان بن صرد خزاعي و ابي عبيده ثقفي و ورقاء بن عازب از دستگيري محمد بن كثير و فرزندش با خبر شدند، با يكديگر قرار گذاشتند تا سپاهي را فراهم كرده و بر ابن زياد حمله كنند و محمد بن كثير و پسرش را از چنگ او نجات دهند و سپس از كوفه بيرون رفته و به امام عليه السلام بپيوندند.چون صبح شد، ابن زياد دستور داد تا محمد بن كثير و پسرش را حاضر كنند و پس از دشنام و ارعاب از محمد بن كثير خواست تا او را از مخفيگاه مسلم آگاه سازد و او را تسليم نمايد، و هنگامي كه با خودداري او روبرو شد، دواتي را كه درپيش رو [ صفحه 126] داشت به طرف محمد بن كثير پرتاب كرد و پيشاني او را شكست، محمد بن كثير دست به قبضه ي شمشير زد تا از خود دفاع كند كه اشراف كوفه او را گرفتند و در ميان او و عبيدالله بن زياد قرار گرفتند، در اين هنگام معقل- جاسوس ابن زياد- به محمد بن كثير حمله كرد و محمد با شمشيري كه در دست داشت او را از پاي درآورد.عبيدالله كه اوضاع را بدين منوال ديد به غلامانش دستور داد تا به محمد بن كثير حمله كنند، محمد بن كثير كه خود را براي دفاع آماده مي كرد، پايش به مانعي برخورد كرد و بر زمين غلطيد و غلامان ابن زياد ناجوانمردانه او را به شهادت رسانيدند، سپس به فرزندش كه جواني دلاور بود حمله كردند و او را نيز شهيد كردند.چون اين خبر به مسلم رسيد، خانه ي

محمد بن كثير را ترك گفت [260] .

مسلم در خانه ي طوعه

مسلم از خانه ي محمد بن كثير بيرون آمد و به دنبال پناهگاهي بود كه در آنجا پنهان شود و از چشم جاسوسان ابن زياد به دور بماند، او در ميان كوچه هاي كوفه سرگردان بود [261] تا اينكه به در خانه ي زني رسيد كه او را «طوعه» مي گفتند.طوعه، كنيز آزاد شده ي اشعث بود كه اسيد حضرمي با او ازدواج كرده و ثمره ي اين پيوند پسري بود به نام «بلال» كه طوعه منتظر آمدنش بود، و به همين جهت در كنار خانه اش ايستاده و براي آمدن پسرش بلال لحظه شماري مي كرد.مسلم به طوعه سلام داد و از او جرعه اي آب طلب كرد، طوعه ظرف آبي براي مسلم آورد، پس از آنكه مسلم آب را نوشيد ظرف آب را به دست طوعه داد و طوعه ظرف را گرفته و وارد خانه شد، ولي وقتي برگشت ديد هنوز مسلم در آنجاست، از او [ صفحه 127] پرسيد: مگر آب نياشاميدي؟گفت: آري.طوعه گفت: پس برخيز و به سراغ خانه ات برو!مسلم پاسخي نداد.چو مرغ سوخته پر ميل آشيانه نداري ستاره اي متحير مگر تو خانه نداريطوعه باز حرف خود را تكرار كرد، ولي جوابي نشنيد!براي بار سوم طوعه از مسلم خواست كه برخيزد و برود، ولي وقتي باز با سكوت مسلم مواجه شد، برانگيخت و گفت: برخيز و بسوي خانه و اهل خود برو، درست نيست كه مردي ناآشنا بر در خانه ي من بنشيند و من از اين كار خوشم نمي آيد و حلال نمي دانم.مسلم از جاي برخاست و به طوعه گفت: يا امةالله! من مردي غريبم و در اين شهر خانه اي ندارم، آيا مي تواني كار

خيري انجام دهي و اجر آن را ببري؟ شايد بتوانم با پاداشي كار تو را پاسخگو باشم.طوعه گفت: اي بنده ي خدا! چه كنم؟مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم، مردم كوفه به من دروغ گفتند و بيوفائي كردند.طوعه گفت: تو مسلم بن عقيلي؟!گفت: آري.طوعه او را به خانه برو و فرشي زير پاي او گسترد و غذا براي او آماده ساخت. وقتي فرزند طوعه به خانه آمد ديد كه مادرش جنب و جوش زيادي دارد و يك لحظه آرام نمي گيرد و دائمأ در رفت و آمد است، از مادرش پرسيد كه: ماجرا چيست؟طوعه در ابتدا از گفتن حقيقت امر خودداري كرد ولي هنگامي كه پافشاري [ صفحه 128] فرزندش را ديد، او را از جريان امر آگاه ساخت و از او خواست كه از اين راز با كسي سخن نگويد، بلال سوگند ياد كرد كه چنين كند [262] .

خطبه ي عبيدالله در مسجد شهر

هر چند پراكندگي ياران مسلم و كناره گرفتن آنها چندان به طول نكشيد و در مدت كوتاهي اين حادثه ي غير قابل تصور و در عين حال فاجعه آميز اتفاق افتاد، ولي گويي در باور عبدالله نمي گنجيد و هنوز در زواياي خاطرش آثار دل نگراني و اضطراب موج مي زد و به مأموران حكومتي و اشراف خود فروخته و دين به دنيا باخته ي كوفه دستور مي داد كه بيش از پيش هوشيار باشند تا مبادا در كمند ياران مسلم كه ممكن است در تاريكي شب در نقاط مختلف كمين كرده باشند، گرفتار آيند! و آنها كه پس از جستجوهاي زياد حتي به يك تن از ياران مسلم دست نيافته بودند به عبيدالله اطمينان مي دادند كه خدعه هاي او كارگر افتاده و

مسلم تنهاي تنها مانده و در جائي پنهان شده است.عبيدالله باز براي اطمينان بيشتر به آنان فرمان مي داد تا با استفاده از روشنائي «ني» هاي برافروخته كه با ريسمان بهم بسته شده بودند در تاريكي شب تمامي زواياي مسجد بزرگ شهر را كه در مجاورت قصر دارالاماره قرار داشت، جستجو كنند؛ ولي كسي را نمي يافتند!بالاخره عبيدالله پس از اطمينان خاطر از پراكندگي ياران مسلم و گريختن آنها، دستور داد تا باب سده ي مسجد را كه فاصله ي كوتاهي با قصر دارالاماره داشت، باز كردند و خود از قصر حكومتي خارج شد و به مسجد آمد، او به عمرو بن نافع دستور داده بود كه به مردم هشدار دهد كه بايد نماز عشا را در مسجد به امامت ابن زياد بر پا [ صفحه 129] دارند و هر كس كه نماز عشا را در غير از مسجد بگذارد از ذمه اسلام بيرون رفته و جان و مال و ناموسش در معرض تجاوز و نابودي قرار مي گيرد.مردم پس از اقتداء به ابن زياد و پايان نماز عشاء مترصد آن بودند تا عبيدالله آنچه در دل دارد بر زبان آورد تا اضطرابي كه در دل دارند فروكش كند.ابن زياد كه هنوز هم بر جان خود بيمناك بود دستور داده بود تا بهنگام اداي نماز عشاء نگهباناني در پشت سر او بگمارند و او را از حملات احتمالي ياران مسلم در امان دارند! پس از فراغت از نماز عشاء بر بالاي منبر قرار گرفت و خطاب به آن مردم خودباخته سخنان ركيكي در مورد مسلم بر زبان راند و گفت كه: مسلم بخاطر كردار نفاق آميزي كه داشته است!! از ذمه ي

خدا بدور افتاده! و هر كس كه او را پناه دهد، سرنوشت مسلم را خواهد داشت، و كسي كه او را دستگير كرده و تسليم نمايد جايزه اي به ارزش خونبهاي مسلم دريافت خواهد كرد! سپس مردم را به تقواي الهي فراخواند!! و از آنان خواست كه در اطاعت و بيعت خود استوار باشند [263] .

صدور دستورات جديد

عبيدالله پس از خروج از مسجد و ورود به دارالاماره، حصين بن نمير را مأموريت داد تا تمامي شهر را با جاسوساني كه در اختيار دارد زير نظر بگيرد و مجال فرار به مسلم ندهد، و تهديد كرد كه اگر مسلم بتواند از چنگ او و مأموران خون آشامش بگريزد به سختي كيفر خواهد ديد، و از او خواست تا صبح فردا تمامي خانه هاي شهر را بازرسي كرده و مسلم بن عقيل را پس از دستگيري به دارالاماره بياورد [264] . [ صفحه 130] حصين بن نمير كه خود را از كيفر ابن زياد در امان نمي ديد، براي خوش خدمتي بيشتر دستور داد تا مأموران مخفي و نگهباناني كه مورد اعتماد او بودند گذرگاههاي شهر را دقيقأ زير نظر گرفته و نسبت به دستگيري بزرگان كوفه كه با مسلم بيعت كرده و با او همصدا شده بودند، اقدام نمايند. در اجراي اين فرمان بود كه عبدالاعلي بن يزيد كلبي و عمارة بن صلخب ازدي را دستگير نمودند و آنها را به زندان انداخته و سپس به قتل رسانيدند، به اين هم اكتفا نكرده تعدادي از رجال كوفه را كه ظاهرا با مسلم ارتباطي نداشتند ولي براي جلوگيري از عكس العمل احتمالي آنان در برابر اينهمه دستگيري و كشتار و غارت به زندان

افكندند.از طرف ديگر مختار ثقفي [265] و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب همزمان با خروج مسلم به اتفاق ياران خود تا نزديك باب الفيل [266] آمده بودند در حالي كه مختار پرچم سبز رنگ و عبدالله بن نوفل پرچم سرخي را حمل مي كردند، و چون از شهادت مسلم و هاني آگاه شدند و به آنان پيشنهاد شد كه تحت پرچم عمرو بن حريث درآنيد و آنها نيز چنين كردند، و عمرو بن حريث شهادت داد كه آن دو از مسلم كناره گرفته بودند، اما به دستور عبيدالله اين دو نفر نيز دستگير و زنداني شدند.عبيدالله پس از دستگيري مختار به او ناسزاها گفت و با عصائي كه در دست داشت صورت مختار را مجروح كرده و پلك چشم او را پاره كرد. و مختار و عبدالله بن نوفل در زندان بسر مي بردند تا زماني كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد [267] . [ صفحه 131]

رؤياي مسلم

قبلا گفتيم كه مسلم بن عقيل به خانه ي طوعه پناه برد و او مسلم را در گوشه اي از خانه اش پناه داد، مسلم آن شب را در خانه ي طوعه بسر برد و تا پاسي از شب به عبادت و طاعت الهي پرداخت و هنگامي كه بخواب رفت عموي گرامي خود حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام را بخواب ديد كه به او مي گفت: بزودي به ما ملحق خواهي شد، و زماني كه بيدار شد مي دانست كه بزودي شهيد خواهد شد [268] .چون سپيده سر زد، طوعه براي مسلم آب آورد تا براي نماز وضو سازد و به مسلم گفت: مولاي من! نديدم كه خواب به چشمان تو

راه يافته باشد.او در پاسخ طوعه گفت: چرا، لحظاتي بخواب رفتم و در عالم خواب عمويم اميرالمؤمنين علي عليه السلام را ديدم كه به من فرمود: بشتاب! بشتاب! و من گمان مي كنم آخرين روزهاي عمر خود را مي گذرانم [269] . [ صفحه 132]

بلال پسر طوعه

چون پسر طوعه به وجود مسلم بن عقيل در خانه پي برد، با اينكه به مادر خود قول داده بود كه اين راز را در پيش خود نگاه دارد، ولي وسوسه هاي شيطاني كار خود را كرد و براي دست يافتن به جايزه ي ابن زياد، عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث را از جايگاه مسلم با خبر ساخت.عبد الرحمن به دارالاماره رفت و پدر خود محمد بن اشعث را از ماجرا آگاه ساخت و او نيز عبيدالله را در جريان امر گذاشت، عبيدالله به محمد بن اشعث دستور داد تا مسلم را دستگير كرده و به دارالاماره بياورد، پس محمد بن اشعث بهمراه عبيدالله بن عباس سلمي و هفتاد نفر از سربازان حكومتي خانه ي طوعه را محاصره كردند.صداي سم اسبان و هياهوي مهاجمين هنگام محاصره ي خانه ي طوعه مسلم را آگاه ساخت، و او شمشير به كف از مخفيگاه خود بيرون آمد و آنان را كه تا داخل خانه نفوذ كرده بودند ازخانه بيرون راند [270] و با خود گفت: بيرون رو بسوي مرگي كه از آن گريزي نيست [271] [272] .و برخي نوشته اند: هنگامي كه سربازان اعزامي به پشت در خانه ي طوعه رسيدند، مسلم از بيم آنكه خانه رابه آتش بكشند، از آن خانه بيرون آمد [273] .

شجاعت مسلم در نبردي ناعادلانه

برخي هم نوشته اند: سربازان عبيدالله به سركردگي محمد بن اشعث وارد خانه [ صفحه 133] شده بودند و مسلم آنها را از خانه بيرون مي كرد و آنها باز به خانه راه يافتند و دوباره توسط مسلم به بيرون خانه رانده شدند، تا اينكه بكر بن حمران احمري با شمشير ضربه اي به دهان مسلم زد بطوري كه لب بالاي او

را پاره كرد و دندانهاي ثناياي او از دهان بيرون ريخت، مسلم به بكر بن حمران حمله كرد و ضرباتي كاري به سر و شانه ي او فرود آورد.چون همراهان محمد بن اشعث دريافتند كه ياراي مقابله ي روياروي با مسلم را ندارند بر بالاي بام رفته و از آنجا سنگ و آتش بر سر و روي مسلم مي ريختند، چون مسلم اين حال را مشاهده كرد در حالي كه شمشير در دست داشت از خانه بيرون آمد و در كوچه به مبارزه با آنها پرداخت [274] .مسلم به هنگام حمله به سربازان اين اشعار حماسي را قرائت مي كرد:هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع فانت بكاس الموت لا شك جارعفبصرا لا مر الله جل جلاله فحكم قضاء الله في الخلق ذايع [275] و به قولي 41 نفر و به قولي ديگر 72 نفر از سربازان دشمن را به ضربت شمشير از پاي درآورد، و خطاب به آنان مي گفت: چرا همانند كفار مرا سنگباران مي كنيد در صورتي كه من از اهل بيت پيامبرانم، آيا شما رعايت حال خويشان رسول خدا را نمي كنيد و حقي كه پيامبر اكرم بر شما دارد ناديده مي گيريد؟!محمد بن اشعث در پاسخ مسلم مي گفت: بيهوده خود را به كشتن مده كه در پناه من خواهي بود.مسلم خروشيد و گفت: هيهات، تا وقتي كه جان در بدن و نيرويي در تن دارم خود را تسليم شما نخواهم كرد؛ و بر محمد بن اشعث حمله كرد و او فرار كرد، سپس در [ صفحه 134] حالي كه تشنگي بر مسلم غلبه كرده بود نيزه اي از پشت سر مسلم فرود آمد كه از اسب بر زمين

افتاد و او را دستگير كردند.نوشته اند كه محمد بن اشعث به عبيدالله بن زياد گفت: اي امير! تو مرا به جنگ شيري قوي و جنگجويي نيرومند با شمشيري برنده- كه از خاندان پيامبر است-فرستادي.و نيز نوشته اند: هنگامي كه محمد بن اشعث به مسلم گفت كه: تو را امان ميدهم، پاسخ داد كه: من نيازي به امان شما مردم بدكار ندارم، و اين رجز را مي خواند:اقمست لا اقتل الا حرا و ان رايت الموت شيئأ نكرااكره ان اخدع او اغرا كل امري ء يومأ يلاقي شرااضربكم و لا اخف ضرا ضرب غلام قط لم يفرا [276] [277] .در دلاوري و شجاعت مسلم بن عقيل نوشته اند: او مردي قدرتمند و شجاع بود، دست افراد دشمن را مي گرفت و به قدرت بازو، آنها را بر بالاي بام پرتاب مي كرد! و در جنگ صفين همراه با عبدالله بن جعفر در ركاب امام حسن و امام حسين عليها السلام در ميمنه ي سپاه اميرالمؤمنين علي عليه السلام شمشير مي زد [278] .

اسارت مسلم

در مورد كيفيت اسارت مسلم بن عقيل، اقوال مختلف است:1- ابن اعثم كوفي مي نويسد: هنگامي كه مسلم در اثر كثرت ضربات وارده دست [ صفحه 135] از حمله برداشت تا تجديد نيرو كند، مردي از اهل كوفه از پشت سر با نيزه ضربه اي بر او وارد ساخت و او را نقش زمين كرد و بعد او را دستگير كردند.2- شيخ مفيد رحمة الله مي نويسد: هنگامي كه حضرت مسلم بن عقيل احساس كرد كه قدرت ادامه ي حمله را ندارد، بر ديوار خانه اي تكيه كرد تا استراحت كند، محمد بن اشعث به مسلم گفت: تو را امان مي دهم، مسلم از او پرسيد: آيا

من در امانم؟! او گفت: آري! ولي عبيدالله بن عباس سلمي از امان دادن به مسلم خودداري كرد و مسلم گفت: اگر به من امان ندهيد هرگز دستم را در دست شما نخواهم گذاشت (تسليم شما نخواهم شد) بعد او را بر مركبي سوار كردند و آن گروه در اطرف مسلم جمع شده و شمشيرش را گرفتند، مسلم وقتي كه اوضاع را بدين منوال ديد از سر نااميدي گفت: اين آغاز مكر و بيوفائي است.3- ابومخنف ذكر نموده است كه: بر سر راه مسلم، حفره اي را كنده و روي آن را پوشانيده بودند، هنگامي كه مسلم حملات خود را به آن گروه آغاز كرد، آنها از آن منطقه عقب نشيني كردند و مسلم در آن حفره سقوط كرد و همين امر باعث دستگيري او شد [279] .

گريه ي مسلم بن عقيل

هنگامي كه مسلم نااميد شد، اشك از چشمانش جاري گرديد و به آن گروه كه او را امان داده بودند گفت: اين آغاز مكر و پيمان شكني است.محمد بن اشعث گفت: اميد وارم كه بيمناك نباشي!حضرت مسلم به او گفت: پس امان شما چه شد؟! سپس در حالي كه مي گفت «انا لله و انا اليه راجعون» گريست. [ صفحه 136] عبيدالله بن عباس سلمي به مسلم گفت: كسي كه به چنين كاري دست مي يازد نبايد از روياروئي با حوادث بترسد و بگريد.مسلم در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه بر احوال خود نمي گريم و باكي از كشته شدن خود ندارم هر چند كه دوست ندارم كشته شوم (تا رسالتي كه كه بر عهده گرفته ام ناتمام بگذارم)، گريه ي من براي حسين عليه السلام و همراهان اوست كه به نامه هاي شما

اعتماد كردند و عازم اين ديارند. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: مي بينم كه از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزي! آيا مي توان چشم نيكي از تو داشت؟! آيا مي توان كه از طرف من پيكي به نزد امام عليه السلام بفرستي تا به امام خبر دهد كه من در دست دشمن اسير شدم و شايد روز را به شب نرسانم و مسلمأ مرا خواهند كشت، و به او بگويد: پيام مسلم اين است كه: اي پدر و مادرم به فدايت! برگرد و اهل بيت خود را نيز با خود ببر تا فريب مردم كوفه گريبانگير شما نشود؛ اين مردم، ياران پدر شما را كشتند در حالي كه او آرزوي فراق آنها را با مرگ يا شهادت، داشت؛ مردم كوفه از پيمان خود برگشته اند و در مقام كشتن تو برآمده اند.محمد بن اشعث به مسلم قول داد كه اين كار را انجام خواهد داد و از ابن زياد براي او امان خواهد گرفت [280] .

اعزام پيك به سوي امام

محمد بن اشعث شخصي از قبيله ي بني مالك را به نام اياس بن عثل طائي كه مردي شاعر و ميهمان او بود مأمور كرد تا نامه اي را كه او از قول مسلم بن عقيل نوشته بود به امام عليه السلام برساند، و بعد توشه ي راه و مقداري مال در اختيار او قرار داد، و هنگامي كه اياس به او گفت: شتر من لاغر است و از عهده ي اين مهم بر نمي آيد، مركب رهواري در [ صفحه 137] اختيار او گذارد.اياس سوار بر آن مركب شده به استقبال امام عليه السلام رفت و پس از چهار

شب در منزل «زباله» به امام عليه السلام رسيد و نامه را به او داد، امام عليه السلام هنگامي كه از مضمون نامه آگاهي يافت فرمود آنچه مشيت الهي است اتفاق خواهد افتاد، از خداي متعال مي خواهم اجر مصيبت خويش را در عصيان و فسادي كه اين امت كردند [281] .

مسلم بن عمرو باهلي

هنگامي كه محمد بن اشعث، همراه با مسلم بن عقيل در قصر دارالاماره بر عبيدالله وارد شد، به او خاطرنشان ساخت كه به مسلم امان داده است، و عبيدالله كه خود را پايبند به اصول اخلاقي نمي ديد گفت: تو در حدي نبودي كه به او امان دهي و ما تو را براي دادن امان بسوي مسلم نفرستاده بوديم! بلكه تو مأمور به آوردن مسلم شده بودي. محمد بن اشعث چاره اي جز سكوت نديد!هنگامي كه مسلم بر در قصر نشسته بود و از تشنگي توان حركت نداشت چشمش به كوزه ي آبي افتاد، جرعه اي آب طلب كرد ولي مسلم بن عمرو باهلي كه در خبث طينت دست كم از عبيدالله نداشت در پاسخ مسلم گفت: بخدا سوگند كه يك قطره از اين آب سرد را نخواهي چشيد تا از حميم دوزخ سيراب شوي!مسلم پرسيد: تو كيستي؟او گفت: من همان كسي هستم كه حق را هنگامي شناختم كه تو آن را رها كردي! و خيرخواه امام خود بودم در حالي كه تو نسبت به او بدي كردي، و از او اطاعت كردم هنگامي كه تو بر او شوريدي، من مسلم بن عمرو باهلي ام.مسلم در پاسخ او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چه بدخوي و سنگين دل و [ صفحه 138] بي احساسي، اي پسر باهله! تو به حميم

دوزخ و خلود در آتش از من سزاوارتري [282] .در اين حال، عمرو بن حريث [283] به غلام خود دستور داد تا قدحي از آب پر كرده و به دست مسلم بن عقيل دهد، مسلم قدح را گرفت و چون خواست بنوشد قدح از خون رنگين شد و نتوانست از آن آب بياشامد [284] ، پس سه بار قدح را از آب پر كردند، در مرتبه ي سوم دندانهاي ثناياي مسلم در قدح افتاد و گفت: حمد خداي را كه اگر اين آب از روزي مقسوم من بود، نوشيده بودم [285] .

مسلم در مجلس عبيدالله

هنگامي كه غلام عبيدالله بن زياد مسلم را نزد او برد، مسلم به ابن زياد سلام نكرد، نگهبان قصر به مسلم گفت: آيا بر امير سلام نمي كني؟! مسلم به او گفت: ساكت باش كه او امير من نيست [286] .و نوشته اند كه مسلم در پاسخ نگهبان قصر گفت: سلام بر آنكس كه پيروي هدايت كرد و از عاقبت سوء بيمناك بود و خداي بزرگ را اطاعت نمود [287] .عبيدالله بن زياد در حالي كه سعي مي كرد لبخندي به لب داشته باشد به مسلم گفت: اگر سلام كني يا نكني، كشته خواهي شد!مسلم گفت: اگر من به دست تو كشته شوم چندان عجيب نيست زيرا افرادي به [ صفحه 139] مراتب بدتر از تو افرادي بهتر از مرا كشته اند، و به قتل رسانيدند افراد بصورت هولناك و مثله كردن آنها از فطرت پستي حكايت دارد كه سزاوار توست! و تو در دارا بودن اين صفات غير انساني از همه شايسته تري [288] .جمعي از مورخين نوشته اند كه ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: اي پسر

عقيل! تو به كوفه آمدي و در ميان مردم تفرقه افكندي و خاطر آنها را پريشان نمودي و آنان را به جان هم انداختي تا يكديگر را بكشند.مسلم در پاسخ ابن زياد در نهايت شهامت و عزت نفس گفت: نه چنين است كه گفتي، چون اهالي اين شهر ديدند كه پدر تو بزرگان و نيكان آنها را از دم شمشير گذرانيد و به شيوه ي كسري و قيصر در ميان آنها عمل كرد، از ما خواستند تا به اين شهر بيائيم و در ميان مردم به قسط و عدل عمل كرده و آنان را به احكام الهي فراخوانيم.عبيدالله گفت: تو كجا و اين رسالتهاي خطير كجا؟!سپس نسبتهاي بسيار ناروائي به مسلم داد و مسلم در پاسخ او گفت: خداي بزرگ مي داند كه تو راست نمي گويي، مسلم است كسي كه شراب مي نوشد دستش به خون مسلمانان آزاده، آلوده است، و از كشتن افراد بيگناه، پرهيز نمي كند، و به صرف گمان و خيال فرمان قتل آنان را صادر مي كند، و كار زشت و نكوهيده اي نيست كه انجام نداده باشد.ابن زياد گفت: خدا ميان تو و آرزوهايت جدايي انداخت چرا كه تو را سزاوار آن نمي ديد!مسلم گفت: پس چه كسي سزاوار است؟عبيدالله گفت: اميرالمؤمنين يزيد!مسلم بن عقيل گفت: الحمدالله علي كل حال، راضي هستيم به آنچه خدا خواهد و [ صفحه 140] او در ميان ما و شما حكم فرمايد.عبيدالله گفت: مثل اينكه گمان مي كني كه شما را در امر خلافت، بهره و نصيبي است؟!مسلم گفت: نه و الله گمان نمي كنم، بلكه يقين دارم.عبيدالله كه در آتش خشم مي سوخت فرياد برآورد كه: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشتم،

آنهم به صورتي كه كسي را در اسلام بدانگونه نكشته باشند!مسلم سرافرازتر از هميشه پاسخ داد: البته تو سزاواري به انجام عملي كه در اسلام سابقه نداشته است.عبيدالله كه همچون ماري زخم خورده به خود مي پيچيد، به گفتار زشت و ناپسند خود ادامه داد، ولي مسلم سكوت اختيار كرد كه حاكي از بي اعتنايي به ابن زياد بود [289] .برخي هم نوشته اند: ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: تو بر خليفه ي وقت خروج كردي و در ميان مسلمانان فتنه ها انگيختي و در ميان آنان تفرقه افكندي.مسلم گفت: دروغ مي گويي چرا كه معاويه و فرزندش يزيد اتحاد مسلمين را نابود كردند، و فتنه را پدر تو برانگيخت [290] .عبيدالله كه قادر به دفاع از خود نبود، نسبت به اميرالمؤمنين علي و حسنين عليهم السلام بي حرمتي كرد، و مسلم بن عقيل به ابن زياد گفت: تو و پدرت به اين بي حرمتي ها سزاوارتريد و تو اي دشمن خدا در قضاوتي كه مي كني مختاري و من اميد آن دارم كه شهادت را خداي متعال به دست بدترين افراد همچون تو نصيب من گرداند [291] . [ صفحه 141]

وصيت مسلم

همگامي كه مسلم بن عقيل ديد كه ابن زياد به ريختن خون او مصمم است، از او خواست كه فرصتي در اختيار او قرار دهد تا به يكي از افراد قبيله ي خود وصيت كند، و عبيدالله موافقت كرد.مسلم بن عقيل از عمر بن سعد بن ابي وقاص كه در آن جمع حضور داشت، خواست تا به وصاياي او گوش فرادهد به خاطر خويشاوندي [292] كه با او دارد، ولي عمر بن سعد نپذيرفت.ابن زياد وقتي كه خودداري عمر بن سعد

را ديد به او گفت: از پذيرش تقاضاي مسلم ابا مكن.پس مسلم با او به كناري رفت در حالي كه عبيدالله آن دو را مي ديد، مسلم بن عقيل به عمر بن سعد گفت: از روزي كه به اين شهر آمده ام هفتصد درهم به مردم مقروضم، پس از شهادتم، زرهم را فروخته و بدهي مرا بپرداز؛ و چون كشته شدم بدن مرا از عوامل حكومتي گرفته و به خاك بسپار؛ و شخصي را بسوي حسين عليه السلام گسيل دار تا او را از آمدن به كوفه منصرف كند زيرا من براي او نامه نوشته و به او خبر داده ام كه مردم كوفه با اويند و او اينك به طرف كوفه رهسپار است.عمر بن سعد به ابن زياد گفت: اي امير! مي داني مسلم با من چه گفت؟! پس وصيتهاي مسلم را براي عبيدالله بازگو كرده و راز او را فاش ساخت. [ صفحه 142] عبيدالله گفت: مرد امين هرگز خيانت نمي كند ولي گاهي خائن را امين مي پندارند! [293] ما با آنچه مسلم دوست دارد كه بعد از كشته شدنش انجام شود، مخالفتي نداريم، و در مورد جنازه اش نيز طبق وصيت عمل كن، و اما در مورد حسين، اگر او با ما كاري نداشته باشد ما با او كاري نخواهيم داشت [294] .سپس به بكير بن حمران- كه قبلا مسلم بر او ضربه اي وارد نموده بود- گفت: مسلم را بگير و به بالاي قصر ببر و با دست خود سر از تن او بگير تا سينه ي تو شفا يابد. در اين ميان نگاه مسلم به محمد بن اشعث افتاد، به او گفت: اي پسر اشعث! اگر تو مرا

امان نداده بودي من هرگز تسليم نمي شدم، پس برخيز و با شمشير خود از من دفاع كن! محمد بن اشعث به خواسته ي مسلم اعتنايي نكرد.در اين حال حضرت مسلم مشغول تسبيح و تكبير و استغفار شد و فرمود: «خدايا حكم كن ميان ما و جماعتي كه به ما دروغ گفتند و ما را فريفتند و تنها گذاشته و كشتند» [295] ، سپس دو ركعت نماز گزارد و بسوي مدينه رو كرده و بر امام حسين عليه السلام درود فرستاد [296] .

شهادت مسلم

سپس بكير بن حمران به دستود ابن زياد در حالي كه حضرت مسلم با كمال خشنودي و سرافرازي از شهادت استقبال مي كرد او را در محلي كه مشرف بر بازار كفاشان بود گردن زد، و سپس پيكر پاكش را به زير انداختند.چون بكير بن حمران (قاتل حضرت مسلم) به زير آمد، ابن زياد از او سئوال كرد: [ صفحه 143] هنگامي كه مسلم را بالا مي بردي چه مي گفت؟جواب داد: تسبيح مي گفت و استغفار مي كرد، و چون خواستم او را به قتل برسانم به او گفتم: نزديك شو سپاس خداي را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم، پس ضربتي فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اي بنده ي خدا! آيا خراشي كه وارد كردي قصاص آن ضربت من نشد؟!ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم فخر كردن؟! [297] . [298] .پس از شهادت مسلم عليه السلام در روز هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجري [299] ، ابن زياد دستور داد تا بدن او را بدار آويختند و سر او را به دمشق نزد يزيد فرستاد. مسلم بن عقيل اولين شهيد از بني هاشم است

كه بدن او به دار آويخته شد و اولين كسي است [ صفحه 144] كه سرش به دمشق حمل شده است [300] .

شهادت هاني

پس از قتل مسلم بن عقيل، محمد بن اشعث بپاخاست تا نزد عبيدالله درباره ي هاني وساطت كند و به او گفت: تو موقعيت هاني را در شهر كوفه مي داني و اقوام او مي دانند كه من و صاحب من (عمرو بن حجاج) او را نزد تو آورديم، تو را بخدا سوگند او را به من ببخش، من دشمني اهل كوفه را بر خود گران مي بينم. عبيدالله وعده داد كه از ريختن خون او درگذرد، ولي خيلي زود تصميم او عوض شد و فرمان داد هاني را از زندان بيرون آورده و به طرف بازار برده و او را گردن زنند.هنگامي كه دستهاي هاني را بسته بودند و او را مي بردند به محلي از بازار كه در آنجا گوسفندان را مي فروختند، هاني فرياد مي زد: «كجايند قبيله ي مذحج امروز براي من ياوري از آن قبيله نيست» [301] و چون ديد كسي به ياريش برنمي خيزد دست خود را از قيد و بند رها كرده گفت: عصا يا كارد و يا استخواني نيست كه مردي از خود دفاع كند؟! پس نگهبانان او را گرفته و محكم بستند، و هنگامي كه به او گفته شد: گردنت را پيش آر، هاني گفت: در اين مورد سخاوت به خرج نمي دهم و شما را در كشتن خود كمك نخواهم كرد، سپس رشيد- غلام عبيدالله- كه ترك زبان بود، ضربه اي بر هاني زد كه مؤثر واقع نشد هاني گفت: «بازگشت بسوي خداست، خدايا بسوي رحمت و رضوان تو روي مي آورم» [302] ،

رشيد ضربه ي بر او زده و هاني را به شهادت [ صفحه 145] رسانيد [303] .عبدالله بن زبير اسدي درباره ي قتل هاني و مسلم اين شعر را سروده، و بعضي آن را از فرزدق مي دانند:فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الي هاني ء في السوق و ابن عقيلالي بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوي من طمار، قتيل [304] [305] .

نامه ي ابن زياد به يزيد

ابن زياد به عمرو بن نافع كاتب خود- دستور داد تا جريان مسلم و هاني را و آنچه رخ داده است براي يزيد بنويسد، عمرو بن نافع نامه اي بسيار طولاني فراهم ساخت [306] ، چون عبيدالله در آن نامه نظر كرد او را خوش نيامد و گفت: اين طول و تفصيل براي چيست؟! بنويس: «اما بعد، ستايش خداي را كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و او را از دشمن آسوده خاطر ساخت، به اميرالمؤمنين خبر مي دهم كه مسلم بن عقيل به خانه ي هاني بن عروه ي مرادي رفت و من با قرار دادن مأموران مخفي و خدعه و فريب توانستم آن دو را از خانه بيرون آورده و گردن بزنم و سرهاي آنها را بوسيله ي هاني بن ابي حية و زبير بن اروح تميمي كه از سرسپردگان وفادارند! براي تو فرستادم، از اين دو نفر درباره ي مسلم و هاني هر چه مي خواهي سئوال كن كه هر دو بصير و راستگوي و اهل ورع هستند!! و السلام». پس به فرمان ابن زياد، پاهاي مسلم و هاني را به ريسمان بسته و در بازارهاي كوفه [ صفحه 146] كشاندند و آنها را بصورت واژگون در كناسه ي كوفه به دار آويختند، سپس ابن زياد سر آن دو را

به دمشق براي يزيد فرستاد، و يزيد آن دو سر را بر يكي از دروازه هاي دمشق آويخت [307] .

پاسخ يزيد

يزيد براي ابن زياد نوشت: «اما بعد، تو آنچناني كه من مي خواهم، و كردار تو همانند رفتار مردم دورانديش، و يورش تو بسان افراد شجاع و قويدل است؛ تو ما را از ديگران بي نياز كردي و تصور من درباره ي تو درست بوده است، من از فرستادگان تو درباره ي اوضاع كوفه سئوالاتي كردم و آن دو را همانگونه كه نوشته بودي اهل فضل و درايت ديدم.به من خبر رسيده كه حسين عازم عراق گرديده است، نگهبانان و ديده بانان را در مسير او قرار بده و هر كسي را كه به او سوءظن داري به زندان افكن و يا به قتل برسان، گزارش امور كوفه را براي من بنويس، انشاءالله!» [308]

خلاصه اي در رابطه با خاندان مسلم

جناب مسلم بن عقيل با رقيه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام ازدواج نمود و از او داراي دو فرزند به نام عبدالله و علي شد [309] و فرزند ديگري نيز به نام محمد دارد كه مادر او كنيز بوده است [310] ، همچنين دختري دارد كه نام او حميده است و مادر او ام كلثوم صغري دختر اميرالمؤمنين مي باشد، و چون در اسلام جايز نيست مردي در يك زمان با دو [ صفحه 147] خواهر ازدواج كند ممكن است كه مسلم بعد از فوت دختر اول، با دختر دوم اميرالمؤمنين ازدواج كرده باشد.حميده دختر حضرت مسلم با پسر عم خود عبدالله بن محمد بن عقيل ابي طالب ازدواج كرد كه مردي بزرگوار و محدثي فقيه بود كه شيخ طوسي او را از رجال اصحاب امام صارق عليه السلام قلمداد كرده و ترمذي يقين به صدق و وثاقت او نموده است، و احاديث او را در جامع خود

ذكر كرده و به آن احمد بن حنبل و بخاري و ابوداود و ابن ماجه ي قزويني احتجاج كرده اند. او در سال 142 از دنيا رفته است. حميده فرزندي به نام محمد دارد كه داراي پنج فرزند است.بهر حال اولاد حضرت مسلم را پنج پسر ذكر كرده اند كه عبدالله و محمد در واقعه ي كربلا شهيد شدند و دو پسر ديگر در كوفه به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيدند كه در جاي خود به ذكر آنها خواهيم پرداخت، و اما از سرنوشت فرزند پنجم اطلاعي در دست نيست [311] .سلام ايزد منان، سلام جبرئيل سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيلبدان نيابت عظماي سيدالشهدا بدان جلال خدائي، بدان جمال جميلشهيد عشق كه سر در مناي دوست نهاد به پيش پاي خليل خدا، چو اسماعيلبر آستان درش آفتاب، سايه نشين به بام بقعه ي او ماه آسمان، قنديلزهي مقام كه فرش حريم حرمت او شكنج طره ي حورست و بال ميكائيلسلام بر تو! كه دارد زيارت حرمت ثواب گفتن تسبيح و خواندن تهليلهواي گلشن مهرت، نسيم پاك بهشت شرار آتش هجرت، حجاره ي سجيلتو بر حقي و، مرام تو حق، امام تو حق به آيه آيه ي قرآن و مصحف و انجيلببين دنائت دنيا، كه از تو بيعت خواست كسي كه پيش جلال تو بنده اي است ذليل [ صفحه 148] محيط كوفه، تورا كوچك ست و روح، بزرگ از آن به بام شدي كشته اي سليل خليلفراز بام، سلام امام گفتي و، داد ميان بركه اي از خون جواب، شاه قتيلبه پاي دوست فكندي، سر از بلندي بام كه نقد جان بر جانان بود متاع قليلشروع نهضت خونين كربلا از تو شد به نطق زينب كبري

به شام، شد تكميل [312] .

خطبه ي امام در مكه

امام حسين عليه السلام هنگام خروج از مكه بپاخاسته و اين خطبه را ايراد فرمودند:الحمد لله ما شاءالله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله، خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف، و خير لي مصرع انا لاقيه، كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملان مني اكراشا جوفأ و اجربه سغبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضي الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجر الصابرين، ان تشذ عن رسود الله لحمته و هي مجموعة له في حظيره القدس تقربهم عينه و ينجز بهم وعده، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاءالله تعالي [313] .سپاس مخصوص خداوند است، آنچه او خواهد همان شود، هيچكس را توان انجام كاري نيست مگر به كمك او، و درود خدا بر رسولش باد!مرگ براي فرزندان آدم همانند گردن بند، بر گردنت دختر بسته است، و من آرزومند ملاقات نيكان خود هستم همانطور كه يعقوب مشتاق ديدار يوسف [ صفحه 149] بود و براي من، از قبل، زميني كه بايد شهادتگاه من باشد و پيكر مرا در خود جاي دهد، انتخاب شده است، بايد خود را به آن زمين برسانم. و گويي مي بينم كه در زمين كربلا بند بند مرا گرگان بيابانها در «نواويس» [314] از هم جدا مي سازند!» و شكمهاي خالي خود را پر مي كنند! و باري آدمي گريز از تقديري كه قلم قضاي الهي رقم زده، مقدور نيست؛ هر چه رضاي خداوند

است، رضاي ما خاندان رسالت در آن است.بر بلاي الهي- اين آزمون بزرگ و خطير- صبر مي كنم و اجر صابران با خداوند كريم است. آنان كه با رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم خويشاوندي دارند از او جدا نگردند و در بهشت در محضر او خواهند بود و چشم پيامبر عظيم الشأن اسلام به ديدار آنها روشن مي شود، و اين وعده ي خداوند است كه در او خلافي نيست.هر كس مي خواهد جان خويش را در راه ما فدا كند و خود را براي لقاي پروردگار خود آماده مي بيند، با ما همسفر شود كه من صبحگاهان حركت خواهم كرد، انشاءالله.

حفظ قداست حرم

عقيصي مي گويد: حسين بن علي عليه السلام در حالي كه با عبدالله بن زبير محرمانه سخن مي گفت، خطاب به مردم فرمود: ابن زبير مي گويد: كبوتري از كبوتران حرم باش! اما من دوست دارم به هنگام كشته شدن فاصله ام تا خانه ي خدا باندازه ي درازي دستم باشد كه آن نزد من بهتر است از اينكه به مقدار يك وجب باشد! و در نزد من چنان است كه اگر [ صفحه 150] در طف [315] كشته شوم بهتر از آن است كه در حرم كشته شوم [316] .و اين به خاطر حرمتي است كه امام براي خانه ي خدا قائل است و براي حفظ اين حرمت و قداست معتقد است كه بهنگام شهادت هر چه فاصله اش از حرم بيشتر باشد بهتر است.ابن زبير گفت: اگر دوست داشته باشيد، من زمام امور مكه را در دست خواهم گرفت و اوامر شما را اجرا خواهم كرد ولي امام، اين پيشنهاد را نپذيرفت، و بعد با يكديگر مخفيانه صحبت كردند كه ما

نفهميديم در چه رابطه اي صحبت مي كردند، و در هنگام ظهر كه مردم به طرف مني مي رفتند شنيديم كه امام عليه السلام به طرف كوفه حركت فرمودند [317] .و در روايت ديگري آمده است: عبدالله بن زبير به امام حسين عليه السلام گفت: بسوي مكه رهسپار شو و در حرم اقامت گزين!امام عليه السلام فرمود: اين كار ناروائي است و من آن را جايز نمي دانم، و اگر من بر تل اعفر [318] كشته شوم نزد من محبوبتر است از آنكه در مكه كشته شوم [319] . [ صفحه 151]

چرا امام، عراق را و در عراق، كوفه را برگزيد

براي انتخاب امام عليه السلام علتهاي بسياري وجود دارد كه به بعضي از آنها اشاره مي گردد:1- سرزمين عراق در آن زمان بعنوان قلب دولت اسلامي و مركز ثقل اموال و رجال شناخته مي شد كه نقش زيادي در فتوحات اسلامي داشته است.2- كوفه، مهد تشيع و يكي از پايگاههاي علويين بود، و در عراق بويژه كوفه بسياري از شيعيان مخلص زندگي مي كردند و به همين جهت امام اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي كوفه مي فرمود: كوفه گنج ايمان و جمجمه ي اسلام و شمشير و نيزه ي خداست كه در هر كجا كه بخواهد، قرار مي دهد [320] .3- كوفه در آن زمان بعنوان بزرگترين پايگاه مخالفان حكومت اموي بشمار مي رفت و اهالي كوفه با حكام اموي در ستيز و مبارزه بودند و انتظار زوال آنان را داشتند. از جمله عواملي كه آتش خشم و كين كوفيان را نسبت به بني اميه برافروحته بود، انتخاب نادرست مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه توسط معاويه بعنوان امراء بود، چرا كه اين دو در زمان امارت خود از هيچ ستمي نسبت به آنان

فروگذار نكرده بودند.4- يكي ديگر از علل هجرت امام عليه السلام به كوفه، دعوت مصرانه ي مردم كوفه از ايشان براي هجرت به آن شهر بود، حتي در زمان معاويه كه در اين رابطه نامه هاي فراواني نيز به امام عليه السلام نوشته بودند، در ضمن اگر امام حسين عليه السلام به جايي غير از كوفه مي رفت اين سئوال بوجود مي آمد كه با توجه به آنهمه نامه كه براي دعوت از امام عليه السلام ارسال شده بود چرا امام جاي ديگري را انتخاب فرمود تا منجر به شهادت [ صفحه 152] ايشان شود [321] .

امام و محمد بن حنفيه

جريان گفتكوي محمد به حنفيه با امام حسين عليه السلام و پرسش از علت حركت از مدينه و همراه بردن افراد خانواده و پاسخ امام به محمد بن حنفيه قبلا در بحث حركت امام از مدينه به تفصيل ذكر شد، ناگفته نماند كه ظاهرا محمد بن حنفيه از مدينه به مكه آمد و از امام درخواست اقامت در مكه را نمود كه مورد قبول آن حضرت قرار نگرفت.محمد بن داود قمي از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: در آن شبي كه امام حسين عليه السلام فردايش از مكه عازم بود، محمد بن حنفيه نزد امام آمد و گفت: اي برادر! اهل كوفه را مي شناسي كه با پدر و برادرت بيوفائي كردند، من بيم آن دارم كه حال تو همانند آنان باشد و با تو نيز آنگونه كه با آنان كردند رفتار كنند، اگر مي بيني كه در مكه بماني (چون تو عزيزترين افراد حرم هستي) پس بمان.امام عليه السلام فرمود: اي برادر! از آن بيمناكم كه يزيد بن معاويه

مرا در حرم بطور ناگهاني بقتل رساند و من باعث شكسته شدن حرمت اين خانه گردم.محمد بن حنفيه گفت: اگر از ماندن در مكه خوف داري، بسوي يمن برو يا ناحيه اي را انتخاب كن كه در آنجا قوي ترين مردم هستي و كسي دست بر تو پيدا نكند.امام عليه السلام فرمود: در اين پيشنهاد مي انديشم.هنگام سحر امام عليه السلام حركت كرد، چون خبر به محمد بن حنفيه رسيد نزد ايشان آمد و مهار ناقه را گرفت و گفت: اي برادر! به من وعده دادي كه در پيشنهاد من بيانديشي، چه باعث شد كه به اين شتاب از مكه خارج شوي؟!امام عليه السلام فرمود: بعد از آنكه از تو جدا شدم، خواب ديدم كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم نزد [ صفحه 153] من آمد و فرمود: اي حسين! بيرون رو، بتحقيق خداوند اراده فرمود تو را كشته ببيند [322] . محمد بن حنفيه گفت: انا لله و انا اليه راجعون، پس مقصود از بردن اين زنان چيست؟ و چگونه است كه با اين حال آنان را با خود مي بري؟امام عليه السلام پاسخ داد: پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم به من فرمود: مشيت خداوند بر اين است كه آنان اسير شوند [323] .آنگاه محمد بن حنفيه با امام عليه السلام وداع كرد، و حضرت حركت فرمودند [324] .

امام و عمر بن عبدالرحمن

چون امام عليه السلام آماده ي حركت از مكه بسوي كوفه شد عمر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام كه در مكه بود نزد آن حضرت آمد و گفت: من براي حاجتي نزد تو آمده ام و قصد دارم از روي غمخواري مطلبي

را بعرض برسانم، اگر شما مرا در خيرخواهي صادق مي بينيد، آنچه الزام مي دانم ابراز كنم.امام عليه السلام فرمود: بگو، بخدا تو كسي نيستي كه بتوان تو را متهم داشت. گفت: به من خبر رسيده كه شما تصميم داري كه به عراق حركت كني و من از اين امر بر جان شما بيمناكم زيرا شما به سرزميني مي روي كه در آنجا كارگزاران خودباخته ي اموي حكومت مي كنند و بيت المال مسلمين هم در اختيار آنهاست، و مردم طبيعتأ بنده ي دينار و درهمند، و مي ترسم همان كساني كه تو را وعده ي ياري داده اند و تو را محبوبتر از ديگران مي دانند، با تو از در ستيز درآيند. امام عليه السلام فرمود: اي پسر عم! خدا تو را جزاي خير دهد، من مي دانم كه تو از روي [ صفحه 154] اخلاص و عقل سخن مي گويي، هر چه قضاي الهي باشد، همان خواهد شد، من چه نظر تو را قبول كنم و يا نپذيرم، تو در نزد من بهترين نصيحت كننده اي و نظر مشورتي تو در راستاي خير و صلاح است [325] .

مسور بن مخرمة

مسور بن مخرمة، به كسر ميم بر وزن منبر: سال دوم هجرت در مكه متولد شد پدرش او را در سال هشتم به مدينه آورد، و با اينكه در هنگام وفات پيامبر هشت ساله بود ولي از ايشان حديث شنيده و حفظ كرده بود، و او مردي فقيه و اهل فضل و ديانت بود. هنگامي كه حصين بن نمير مكه را براي جنگ با عبدالله بن زبير محاصره كرده بود، او در حالي كه در حجر اسماعيل مشغول نماز بود سنگي به او اصابت كرد و جان

داد و در آن هنگام شصت و دو سال از عمرش گذشته بود (الاستيعاب 1399 /3).چون مسور بن مخرمه شنيد امام عليه السلام عزم عراق دارد، نامه اي براي امام فرستاد و نوشت: مبادا فريفته ي نامه و دعوت مردم عراق شويد! اگر ابن زبير به شما مي گويد برو به عراق تا اهالي آن ديار به ياري شما برخيزند، بر سخنش وقعي مگذاريد، مردم عراق اگر طالب شما باشند بر مركب خود سوار شده و به حضور شما خواهند شتافت و در چنين صورتي با عظمت و قوت نزد آنها تشريف مي بريد.هنگامي كه امام عليه السلام نامه را قرائت فرمود، عواطف و محبت او را ستود و به حامل نامه خاطر نشان ساخت كه: من از خدا در اين كار خطير، طلب خير مي كنم [326] .

عبدالله بن عباس

عبدالله بن عباس نيز نزد امام آمد در حالي كه هجرت امام از مكه به طرف عراق قطعي شده بود، و امام را سوگند داد كه در مكه بماند و اهالي كوفه را مذمت كرد و به امام عرض كرد: شما نزد كساني مي رويد كه پدرتان را كشته و برادرتان را مجروح [ صفحه 155] ساخته اند، و مسلمأ با شما نيز چنين اعمالي را روا خواهند داشت.امام عليه السلام فرمود: اينها نامه هاي اهالي كوفه است كه براي من فرستاده اند، و اين نامه ي مسلم بن عقيل است مبني بر اينكه مردم كوفه با من بيعت كرده اند.ابن عباس گفت: اگر تصميم شما قطعي است، اهل بيت و فرزندان خود را بهمراه مبريد كه مي ترسم شما رابه قتل برسانند و آنان نظاره گر اين صحنه ي فجيع باشند.ولي امام درخواست او را نپذيرفت [327] .ابن عباس كه

امتناع حضرت را مشاهده كرد، گفت: سوگند به آن خدايي كه جز او خدايي نيست، كه اگر مي دانستم با گرفتن موهاي سر و پيشاني تو- كه باعث جمع شدن مردم در اطراف ما مي شود- از نظر خود برمي گشتي، چنين گستاخي را نسبت به تو روا مي داشتم! [328] و هنگامي كه باز مخالفت امام را با پيشنهاد خود احساس كرد، از روي نااميدي گفت: چشم ابن زبير را روشن ساختي كه خود به پاي خود از مكه بيرون مي روي و حجاز را جولانگاه او قرار مي دهي چرا كه ابن زبير كسي است كه با وجود تو كسي به او اعتنايي نمي كند [329] . [ صفحه 156] و نيز صاحب كتاب مناقب فاطمه عليها السلام از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: امام حسين عليه السلام را هنگامي كه عازم عراق بود ملاقات كردم و به او گفتم: اي پسر رسول خدا! از مكه بيرون مرويد.حضرت فرمود: مگر نمي داني قتلگاه من و اصحاب و يارانم در آنجا خواهد بود؟ [330]

عبدالله بن عمر

عبدالله بن عمر بن الخطاب، مادر او زينب دختر مظعون است. در جنگ احد اجازه ي شركت نيافت زيرا چهارده ساله بود. در سال 73 بعد از قتل عبدالله بن زبير در مكه در سن 86 سالگي وفات يافت، و چون مرگش فرا رسيد گفت: بر هيچ چيز دنيا تأسف نمي خورم مگر بر اينكه بافئه ي باغيه (معاويه و اهل شام) نجنگيدم و علي را در اين امر ياري نكردم. (الاستيعاب 950 /3).او كه از جريان حركت امام با خبر شده بود به خدمت امام آمد و از آن حضرت درخواست كرد كه با گمراهان سازش كند!

و او را از جنگ و كشته شدن بر حذر داشت! امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: اي ابا عبد الرحمن! مگر نمي داني كه يك نمونه از ناچيز بودن دنيا در نزد خداي تعالي اين است كه سر يحيي بن زكريا بعنوان هديه نزد زني بدكاره از بني اسرائيل فرستاده شد؟! آيا نمي داني كه بني اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيامبر خدا را كشتند و بعد مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده و حركت ناشايستي رخ نداده است، در بازارها نشسته و مشغول خريد و فروش شدند؟! خداوند در كيفر آنان شتاب نكرد و بموقع از آنها انتقام گرفت، اي ابا عبد الرحمن! از خدا بترس و از ياري من روي بر مگردان [331] [332] . [ صفحه 157]

جابر بن عبدالله انصاري

او نيز نزد امام حسين عليه السلام آمده و از آن حضرت درخواست كرد كه از مكه خارج نشود، ولي امام همان پاسخ خود را كه به ديگران داده بود، براي او تكرار كرد [333] .

عبدالله بن زبير

كنيه ي او ابوخبيب و مادرش اسماء دختر ابي بكر است، در سال دوم هجرت متولد شده است. علي عليه السلام فرمود: زبير از ما شمرده مي شد تا اينكه عبدالله فرزند او بزرگ شد.در سال 64 پس از مرگ معاوية بن يزيد با او به خلافت بيعت كردند و مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان بر طاعت او گردن نهادند. در روز 17 جمادي الاولي و يانيمه ي جمادي الاخرة در سن 72 سالگي در زمان حكومت عبدالملك بن مروان در مكه بقتل رسيد و بدن او را به دار آويختند. (الاستيعاب 905 /3).همانطور كه قبلا يادآور شديم عبدالله بن زبير به امام حسين عليه السلام پيشنهاد كرد كه در مكه اقامت كند تا او با امام بيعت نموده و مردم نيز به پيروي از او با امام بيعت نمايند! و اين كار بخاطر آن بود كه از خود رفع تهمت كند و مردم اين پيشنهاد را بعنوان حسن نيت و خيرخواهي او تلقي كنند!!و در نقل ديگري آمده است كه: چون خبر به عبدالله بن زبير رسيد كه امام حسين عليه السلام عازم كوفه است، و او كه ماندن امام در مكه برايش بسيار گران تمام مي شد و مردم با وجود امام حسين عليه السلام از اطاعت فرامين او سرپيچي مي كردند، و هيچ چيزي ابن زبير را بيشتر از خروج امام از مكه خوشحال نمي كرد، نزد امام آمد

و گفت: چه تصميمي داريد؟ بخدا سوگند كه من از عدم مبارزه و جهاد عليه بني اميه بخاطر [ صفحه 158] ستمهايي كه بر بندگان صالح خدا روا مي دارند، بسيار بيمناكم و از عذاب الهي مي ترسم!!امام حسين عليه السلام فرمود: تصميم دارم به كوفه بروم.عبدالله بن زبير گفت: خدا تو را موفق بدارد، اگر من هم ياراني همانند انصار و ياران تو داشتم از رفتن به آن ديار امتناع نمي كردم!ابن زبير با وجود اينكه قلبأ از اين تصميم امام بسيار خوشحال بود ولي براي حفظ ظاهر و مصون بودن از زخم زبانها و اتهامات احتمالي، به امام عليه السلام عرض كرد: اگر شما در همين جا بمانيد و ما و مردم حجاز را به بيعت با خود فراخوانيد، بسوي تو خواهيم شتافت و با تو بيعت خواهيم كرد چرا كه تو را به امر خلافت سزاوارتر از يزيد و پدر يزيد (معاويه) مي دانيم! [334]

ابن عباس و عبدالله بن زبير

هنگامي كه امام حسين عليه السلام از مكه به سمت عراق حركت فرمود، عبدالله بن عباس در حالي كه دست بر شانه ي ابن زبير مي زد، گفت:يا لك من قبرة بمعمر خلا لك الجو فبيضي و اصفريو نقري ماشدت ان تنقري هذا الحسين سائر فابشري [335] .عبدالله بن زبير گفت: اي پسر عباس! بخدا سوگند كه تو امر خلافت را جز براي خاندان خود براي كس ديگر نمي داني، و خود را سزاوارتر از همه ي مردم به امر حكومت مي شناسي!ابن عباس گفت: اين براي كسي است كه شك داشته باشد، ما در اين باره يقين [ صفحه 159] داريم ولي تو از خودت حرف بزن و بگو چرا خود را نامزد خلافت نموده اي؟! گفت:

به جهت شرافتم.ابن عباس گفت: به چه چيز شرافت پيدا كردي؟! اگر براي تو شرافتي باشد از ناحيه ي ماست و ما از تو شريفتريم، زيرا تو از ما كسب شرافت كردي.و چون صداي آنها در اثر مشاجره بلند شد، غلام عبدالله بن زبير به ابن عباس گفت: اي پسر عباس! ما را بگذار، بخدا سوگند شما بني هاشم ما را دوست نداشته و هيچگاه ما هم شما را دوست نخواهيم داشت.عبدالله بن زبير با دست ضربه اي به صورت غلام خود زد و گفت: تا من هستم سخن گفتن تو را نرسد.ابن عباس گفت: چرا غلام خود را زدي؟ بخدا سوگند كسي سزاوارتر به تنبيه و تأديب است كه از دين خدا خارج شده است.پسر زبير پرسيد: چه كسي از دين خدا خارج شده است؟!ابن عباس گفت: تو!در اين اثناء گروهي از قريش بين آن دو ميانجيگري كرده و آنها را از هم جدا كردند [336]

اوزاعي

اوزاعي [337] مي گويد چون به من خبر رسيد كه امام حسين عليه السلام در مكه است و عزم [ صفحه 160] سفر به عراق دارد، به مكه رفته و به خدمت آن حضرت شرفياب شدم، چون آن حضرت مرا ديد به من خوش آمد گفت و فرمود: اي اوزاعي! حتمأ نزد من آمده اي كه مرا ار رفتن بسوي عراق بازداري، ولي خداوند جز رفتن من به عراق هرگز چيز ديگري را اراده نكرده است [338] .

نامه ي عبدالله بن جعفر

كنيه ي او ابوجعفر و ماردش اسماء بنت عميس است. او اول مولودي است كه در حبشه از مسلمين به دنيا آمده است، و با پدرش جعفر بن ابي طالب از حبشه به مدينه آمد و از رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم حديث حفظ و روايت نموده است. وي مردي سخاوتمند بود كه او را «بحرالجود» مي گفتند، و گفته شده كه كسي در اسلام سخي تر از او نبوده است. او در سال 80 هجري در سن 90 سالگي در مدينه وفات يافت. (الاستيعاب 880 /3).چون به اهل مدينه خبر رسيد كه امام حسين عليه السلام قصد رفتن از مكه به عراق را دارد، عبدالله بن جعفر براي آن حضرت نامه نوشت كه: تو را بخدا سوگند از مكه خارج مشو! من بر اين تصميمي كه شما گرفته ايد بيمناكم و مي ترسم كه تو و اهل بيت تو را از دم شمشير بگذرانند، و اگر تو به شهادت برسي نور زمين خاموش خواهد شد، تو اميرمؤمنان و چراغ هدايت اين امتي، در رفتن به عراق شتاب مكن، من از يزيد و سردمداران بني اميه براي تو و فرزندان

و اهل بيت و دارائي تو خط امان خواهم گرفت، و السلام. [ صفحه 161]

جواب امام

امام عليه السلام در جواب نوشتند: من نامه ات را خوانده و منظورت را دريافتم، اينك تو را آگاه مي كنم كه من جدم رسول خدا را در خواب ديدم و او مرا به امري خبر داد كه من بايد به انجام آن بكوشم خواه ظاهرأ به نفع من باشد يا به زيان من، بخدا سوگنداي پسر عم! اگر من در سوراخ جنبنده اي از جنبندگان زمين باشم اينها (بني اميه) مرا بيرون آورده و مي كشند، بخدا سوگند اي پسر عم!بر من تعدي و ظلم روا خواهند داشت همانگونه كه قوم يهود در روز شنبه ستم و تجاوز را پيشه ي خود كردند [339] .

نامه ي عمرو بن سعيد

عمرو بن سعيد الاشدق والي مدينه در زمان يزيد بن معاويه بود كه بنا بر نقل مدائني و ديگران، چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد شاد گرديد. او غير از عمرو بن سعيد بن عاص اموي است كه با ابابكر بيعت نكرد، اگر چه هر دو از بني اميه مي باشند. (تنقيح المقال 331 /2).در نامه ي عمرو بن سعيد به امام عليه السلام آمده است كه: من از درگاه خداوندي مسئلت مي كنم كه آنچه ترقي و تعالي شما در آن است، شما را از آن با خبر گرداند! به من خبر رسيده است كه شما تصميم گرفته اي كه به عراق هجرت كني بخدا پناه مي برم از دشمني و مخالفتي كه با شما خواهند كرد، اگر هراس داري، نزد من آي براي تو صله و امان خواهد بود [340] .

جواب امام

امام عليه السلام نامه عمرو بن سعيد را چنين پاسخ دادند: اگر تو از نوشتن اين نامه قصد [ صفحه 162] احسان داشتي، خداوند تو را جزاي خير در دنيا و آخرت دهد! كسي كه مردم را بسوي خدا فراخواند و عملش صالح و پسنديده باشد و خود را از امت اسلامي بداند، چرا با او مخالفت بايد كرد؟! بهترين امانها امان خداوند است و به خدا ايمان نياورده است كسي كه از خدا در دنيا نترسد! از خدا مسئلت مي نمايم كه خوف از خود را در دنيا به ما كرامت فرمايد تا در آخرت موجب امان او شود [341] [ صفحه 163]

از مكه تا كربلا

تعقيب امام

چون به عمرو بن سعيد بن العاص خبر دادند كه امام حسين عليه السلام از مكه خارج شده و بسوي عراق مي تازد، فرمان داد تا او را تعقيب و دستگير نمايند، و مأموران حكومتي پس از ساعتها ركاب زدن هنگامي كه از دست يافتن به امام نااميد شدند، به مكه بازگشتند [342] .عقبة بن سمعان مي گويد: چون امام حسين عليه السلام از مكه خارج گرديد، عمرو بن سعيد بن العاص جماعتي را به فرماندهي برادرش يحيي بن سعيد فرستاد تا امام عليه السلام را از رفتن به عراق باز داشته و به مكه برگرداند، ولي امام حسين عليه السلام از بازگشت به مكه خودداري فرمود، آن گروه با ياران امام درگير شده و با تازيانه بر آنها حمله ور شدند و امام و يارانش در برابر آنها شجاعانه مقاومت كرده و به طرف كوفه ادامه ي مسير دادند.آن گروه گفتند: اي حسين! آيا تقواي خدا را پيشه نمي سازي و از جماعت بيرون رفته

و بين امت را خدايي مي افكني؟!امام عليه السلام در جواب، اين آيه را قرائت كرد «لي عملي و لكم عملكم انتم بريئون مما [ صفحه 164] اعمل و انا بري ء مما تعملون» [343] [344] .

نامه ي وليد بن عتبه

چون به وليد بن عتبه- امير مدينه- خبر رسيد كه امام حسين بسوي عراق حركت كرده است، نامه اي براي عبيدالله بن زياد به اين مضمون نوشت: اما بعد، حسين بسوي عراق حركت كرده است و او فرزند فاطمه دختر رسول خدا است. اي پسر زياد! حذر كن از اينكه از ناحيه ي تو آسيبي به او برسد كه بر خود و قبيله ات زيان وارد خواهي كرد، زياني كه هيچ چيز و هيچكس نمي تواند مانع آن شود و تا دنيا باقي است هيچكس آن را فراموش نخواهد كرد.ولي عبيدالله به نامه ي وليد اعتنايي نكرد [345] .

محاصره ي راهها

هنگامي كه عبيدالله بن زياد از عزيمت امام حسين عليه السلام به جانب كوفه آگاه شد، شخصي به نام حصين بن اسامه تميمي و بعد شخص ديگري از فرزندان جشيش بن مالك را كه مسئوليت افراد سپاهي و لشكري او را بر عهده داشت، فرستاد و او در «قادسيه» فرود آمد و لشكر را از «قادسيه» تا «خفان» و از «قطقطانه» تا«لعلع» [346] مستقر نمود [347] . [ صفحه 165] سپس فرمان داد ما بين «واقصه» [348] تا طريق شام و از آنجا تا راه بصره را محاصره نمودند و به كسي اجازه ي ورود يا خروج از اين محدوده را نمي دادند، و هنگامي كه امام حسين عليه السلام اعراب را در اثناي راه ملاقات فرمود از آنها درباره ي اين محاصره پرسش كرد، آنها گفتند: بخدا سوگند ما نمي توانيم اين حلقه ي محاصره را بشكنينم و قدرت بر اين كار را نداريم! پس امام عليه السلام به راه خود ادامه داد [349] .سفيان بن عيينه از علي بن يزيد و او از علي

بن الحسين عليها السلام نقل مي كند كه آن حضرت فرمود: پس از خروج از مكه در هيچ منزلي فرود نيامديم و از آنجا كوچ نكرديم مگر اينكه پدرم ماجراي يحيي بن زكريا و كشته شدن او را يادآور مي شد، و روزي فرمود: از پستيهاي دنيا نزد خدا اين است كه سر يحيي بن زكريا را به رسم هديه نزد بدكاره اي از بني اسرائيل بردند [350] .

نامه عمرو بن سعيد به يزيد

اشاره

عمرو بن سعيد والي مكه خبر حركت امام عليه السلام را به كوفه براي يزيد بن معاويه نوشت، يزيد چون نامه ي عمرو را خواند اين شعر را زمزمه كرد:فان لا تزد قبر العدو فانه يزرك عدو او يلو منك كاشح [351] [352] .پس به عبيدالله بن زياد نامه اي نوشت بدين مضمون: «به من خبر رسيده كه حسين عازم كوفه گرديده است، عصر و زمان تو از ميان زمانها و شهر تو در ميان شهرها با مسأله ي حسين آميخته است و تو از ميان كارگزاران با او روبروي هم قرار گرفته ايد و در [ صفحه 166] اين ماجرا يا تن به بندگي خواهي داد و يا آزادگي اختيار خواهي كرد» [353] .روح حرم از حرم چون بيرون مي رفت آه دل خاكيان به گردون مي رفتآن غربت معصوم، خدا مي داند چون آمده بود و از حرم چون مي رفت؟!آن لحظه، وداع آخرين بود و، حسين چون اهل حرم، كعبه غمين بود و، حسينبشكوه ترين لحظه تداعي مي شد تكبير نماز واپسين بود و حسين [354] .

منازل مكه تا كربلا

اشاره

امام عليه السلام در طي مسير مكه تا كربلا بيست منزل (و به قول بعضي، بيشتر)را پشت سر گذاردند و در اين منزلها ملاقاتهاي در خور توجهي داشتند كه ما به نقل آنها مي پردازيم [355] .:

الابطح

«ابطح» محل جريان سيل را گويند، و در اينجا مراد موضعي است بين مكه و مني كه به مني نزديكتر است. (معجم البلدان 74 /1).«ابطح» بين مكه و مني قرار گرفته و در حقيقت مسيل است و آبهايي كه از مني جريان پيدا مي كند از اين مسير مي گذرد كه آغاز آن از محدوده مني و پايان آن مقبره ي معلي است كه قبرستان حجون نام دارد.امام حسين عليه السلام در اين منزل با يزيد بن ثبيط بصري كه شرح او گذشت، ملاقات [ صفحه 167] كرد [356] .

التنعيم

«تنعيم» موضعي است در مكه خارج از حرم در طريق مدينه كه اهل مكه براي عمره از آنجا محرم مي شوند. (مراصد الاطلاع 277 /1).امام عليه السلام چون به «تنعيم» رسيد، در آنجا قافله اي را مشاهده نمود كه از يمن مي آمدند، پس از اهل آن قافله شتراني را براي اثاثيه ي خود و يارانش اجازه نمود و به آنها گفت: هر كسي مي خواهد با ما همراه شود، ما كرايه ي او را پرداخت نموده و صحبت او را نيكو خواهيم داشت، و كسي كه قصد دارد در اثناي راه از ما جدا شود ما كرايه ي او را به اندازه اي كه طي طريق نموده، خواهيم داد؛ پس گروهي با امام همسفر شدند و گروه ديگري جدا گرديده و به راه خود ادامه دادند [357] .

الصفاح

«صفاح» مكاني است بين حنين و نشانه هاي حرم بر جانب چپ كسي كه داخل مكه مي شود، و در آنجا فرزدق حسين بن علي را ملاقات نمود. (معجم البلدان 412 /3).در اينكه ملاقات فرزدق با امام عليه السلام در چه منزلي از منازل بين راه رخ داده اختلاف كرده اند، برخي همانند ذهبي اين ملاقات را در «ذات عرق» و خوارزمي آن را در منزل«شقوق» و سيد ابن طاووس آن را در زباله ذكر كرده است، ولي ظاهرا منزل «صفاح» اين ملاقات بوده است، و جماعتي ملاقات فرزدق با امام را يكي در منزل «صفاح» هنگامي كه فرزدق به حج مي رفته و در بازگشت ملاقات با امام را در منزل «زباله» نقل كرده اند. (حياة الامام الحسين 60 /3)(لواعج الاشجان 87) (الامام الحسين و اصحابه 155). و بعضي ملاقات فرزدق با امام عليه السلام را روز ششم

ذيحجه در مكه ذكر كرده اند قبل از حركت آن حضرت به طرف عراق. (الاغاني 393 /21).كاروان كربلا به حركت خود ادامه داد تا به «صفاح» رسيد و در آنجا فرزدق [ صفحه 168] شاعر [358] به ملاقات امام شتافت و عرض كرد: هر چه از خدا مي خواهيد، خداوند به شما عطا كند.امام حسين عليه السلام رو به او كرده گفت: براي من از مردم عراق صحبت كن.فرزدق گفت: از مرد آگاهي سئوال فرمودي، دلهاي مردم با شماست و شمشيرهاي آنان با بني اميه! و قضا از آسمان فرود آيد و هر چه خدا خواهد همان شود.امام عليه السلام فرمود: راست گفتي، كارها همه با خداست و هر روز او را مشيتي است، اگر قضاي الهي بر وفق مراد باشد، ما او را بر نعمتهايش سپاس گزاريم و براي اداي شكر از او توفيق خواهيم؛ و اگر قضاي الهي ميان ما و آرزوهايمان جدايي افكند، عمل كسي كه خالصانه و سرچشمه ي آن تقواي الهي باشد، در نزد خدا فراموش نمي شود [359] .

وداع العقيق

امام عليه السلام روز شنبه- دوازدهم ذيحجه- به «وادي عقيق» [360] رسيدند.در اين منزل، [ صفحه 169] عون و محمد فرزندان عبدالله بن جعفر طيار به خدمت امام رسيدند و با خود نامه اي از پدرشان براي امام آورده بودند كه در آن درخواست شده بود كه آن حضرت از رفتن به كوفه منصرف شده و به مكه باز گردد، و همزمان با نوشتن نامه، عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعيد- حاكم مكه- رفت و براي امام حسين عليه السلام امان گرفت و آن را به همراه نامه اي توسط برادر عمرو بن سعيد

به خدمت امام عليه السلام فرستاد و خواجه عبدالله نيز آمد و امام حسين عليه السلام را در «ذات عرق» ملاقات نمود و امان نامه را براي امام قرائت كرد.امام عليه السلام از مراجعت به مكه امتناع ورزيده و فرمود: رسول خدا را در خواب ديدم كه مرا فرمان داد تا به حركت خود ادامه دهم و من چيزي را كه رسول خدا فرمان داده است، انجام خواهم داد.امام، جواب نامه ي عمرو بن سعيد رانوشته و عبدالله بن جعفر به همراه يحيي بن سعيد از امام جدا گرديده در حالي كه دو فرزند عبدالله نزد امام عليه السلام ماندند، و به فرزندان خود سفارش كرد تا در ملازمت امام باشند ولي خود عذرخواهي نموده و بازگشت [361] .

وادي الصفراء

«وادي الصفراء» از نواحي مدينه و داراي نخل زياد و زراعت است، اين وادي سر راه حجاجي است كه به مكه مي روند و رسول خدا برا اين وادي زياده بر يكبار عبور نموده و از آنجا تا بدر يك مرحله راه است و در حوالي صفراء كوههاي كوچكي وجود دارد. (معجم البلدان 412 /3).ورود امام حسين عليه السلام در اين منزل مصادف با روز يكشنبه سيزدهم ذيحجه است. [ صفحه 170] در «حدائق الوردية» گفته است كه: آبهاي «وادي صفراء» بسوي «ينبع» جاري مي شود، و اين وادي متعلق به قبائل جهينه و الانصار و بني فهر و نهداست [362] .مجمع بن زياد و عباد بن مهاجر در منازل «جهينه» در اطراف مدينه بودند، و چون امام حسين عليه السلام از مكه خارج گرديد و به اين منزل رسيد، مجمع و عباد امام عليه السلام را در اين منزل ملاقات

نمودند و ملازم آن حضرت شده و به دنبال آن حضرت به كربلا آمده و به شرف شهادت نايل آمدند [363] .

ذات عرق

«ذات عرق» به كسر عين وسكون راء: منزلي است كه حاجيان عراق در آنجا محرم مي شوند وحد فاصل بين «تهامه» و«نجد» است. (مراصد الاطلاع 932 /2).روز دوشنبه چهاردهم ذيحجه امام حسين عليه السلام وارد «ذات عرق» شدند و با مردي از قبيله ي بني اسد به نام بشر بن غالب ملاقات فرمود و از مردم كوفه سئوال نمود و او پاسخ داد: دلها با شما و شمشيرها با بني اميه است! امام عليه السلام فرمود: راست گفتي اي برادر اسدي [364] .رياشي از راوي اين حديث نقل مي كند: من حج بجاي آوردم، پس همراهان خود را رها كرده و به تنهايي به راه خود ادامه دادم، در بين راه ناگهان چشمم به چادرها و خيمه هايي افتاد، به طرف آنها رفتم و چون نزديك شدم سئوال كردم: اين خيمه ها از كيست؟گفتند: از حسين عليه السلام.گفتم: فرزند علي و زهرا عليها السلام؟! [ صفحه 171] گفتند: آري.از خيمه ي آن حضرت سئوال كردم، آن را به من نشان دادند و من به جانب آن خيمه رفتم، امام حسين عليه السلام را مشاهده كردم كه بر درب خيمه تكيه نموده در حالي كه نوشته اي قرائت مي كرد، سالم كردم، امام پاسخ داد، گفتم: يابن رسول الله! پدر و مادرم بفدايت، چه امري باعث شده كه در اين سرزمين خشك فرود آمدي؟فرمود: من از بيم اين جماعت (بني اميه) در اين مكان منزل نمودم، و اينها نامه هاي مردم كوفه است، ولي همين صاحبان نامه ها مرا خواهند كشت، و چون چنين

كنند هر فعل حرام و نكوهيده اي را بدون بيم از عذاب الهي انجام دهند و در اين حال خدا كسي را بسوي آنها خواهد فرستاد و آنها را از دم تيغ خواهد گذرانيد و به خاك مذلت خواهد نشاند بطوري كه ذليلتر از قوم امه [365] شوند [366] .

الحاجر من بطن الرمه

اشاره

«بطن الرمة» منزلي است كه مردم بصره و كوفه در آنجا بهم مي رسند و از آنجا متوجه مدينه مي شوند. (مراصد الاطلاع 634 /2).روز پانزدهم ماه ذيحجه كه مصادف با روز سه شنبه بود، امام به «حاجر بطن الرمة» رسيد [367] . در اين منزل، امام عليه السلام قيس بن مسهر صيداوي- و بعضي گفته اند كه برادر رضاعي خود عبدالله بن يقطر- را بسوي اهل كوفه فرستاد در حالي كه ظاهرأ خبر شهادت مسلم بن عقيل (رحمةالله عليه) به او نرسيده بود. مضمون نامه اين بود:«بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن علي بسوي برادرانش از مؤمنين و مسلمين، [ صفحه 172] سلام عليكم، من خداي يكتا را حمد مي كنم، اما بعد، نامه ي مسلم بن عقيل به من رسيد و او به من خبر داده از حسن رأي و تصميم اشراف و اهل مشورت شما بر ياري كردن ما و طلب حق ما، و من از خداي متعال مسئلت مي كنم كه در حق ما احسان نموده و شما را اجري بزرگ عطا فرمايد. من روز سه شنبه هشتم ذيحجه (روز ترويه) از مكه بيرون آمدم. وقتي فرستاده ي من نزد شما رسيد در كار خود شتاب كنيد و هر چه لازمه ي كار است تدارك كنيد كه در همين روزها من خواهم رسيد انشاءالله، و السلام عليكم و رحمة الله»

[368] .

ماجراي قيس بن مسهر صيداوي

امام عليه السلام نامه را به مرد شجاعي به نام قيس بن مسهر صيداوي [369] سپرد، و او نامه را گرفته و با شتاب ركاب مي زد تا به قادسيه رسيد، گروهي از مزدوران ابن زياد (كه هر كسي بر عراق وارد يا خارج مي شد تفتيش و بازرسي بدني مي كردند) راه بر او گرفته تا او را تفتيش كنند، او بناچار نامه ي امام را پاره نمود تا از مضمون آن آگاه نشوند.مزدوران، قيس بن مسهر و قطعه هاي نامه را نزد عبيدالله بن زياد فرستادند، عبيدالله از او پرسيد: تو كيستي؟پاسخ داد: مردي از شيعيان اميرالمومنين حسين بن علي عليه السلام. [ صفحه 173] عبيدالله گفت: نامه اي را كه با تو بود چرا پاره نمودي؟قيس پاسخ داد: براي اينكه تو از مضمونش آگاه نشوي!عبيدالله گفت: نامه را چه كسي فرستاده و نزد چه كساني مي بردي؟قيس گفت: نامه از حسين عليه السلام بسوي گروهي از اهل كوفه بود كه من اسامي آنها را نمي شناسم.عبيدالله خشمناك شد و فرياد زد: بخدا سوگند تو را هرگز رها نكنم مگر اينكه اسامي آن افرادي را كه حسين براي آنها نامه فرستاده است بگويي، و يا اينكه بر منبر بالا رفته و حسين و پدر و برادرش را سب كني! در اين صورت تو را رها مي كنم و الا تو را از دم تيغ خواهم گذراند!قيس در پاسخ گفت: چون آن گروه را نمي شناسم، پيشنهاد دوم تو را انجام خواهم داد!عبيدالله با اين گمان كه او از مرگ مي هراسد، قبول كرد و دستور داد مردم كوفه در مسجد اعظم آن شهر گرد آيند تا سخنان قيس بن مسهر فرستاده ي امام

عليه السلام را در مدح بني اميه بشنوند.در اين هنگام قيس بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي درود بر رسول گرامي و رحمت بسيار بر علي و فرزندانش فرستاد، سپس بر عبيدالله و پدرش و سردمداران حكومت از كوچك و بزرگ لعنت فرستاد و با صداي بلند گفت: اي مردم حسين بن علي بهترين خلق خدا و فرزند فاطمه دختر رسول خداست و من فرستاده ي او بسوي شما هستم من در يكي از منازل بين راه از او جدا شده و نزد شما آمدم تا پيام او را برسانم، به نداي او لبيك گوئيد.مأمورين ابن زياد كه شاهد ماجرا بودند، جريان را به عبيدالله گزارش كردند و او كه كاملا در نقشه ي خود شكست خورده بود و خشم سراپايش را گرفته بود فرياد زد كه او را به بالاي قصر دارالاماره برده و به زيرش افكنند، مأمورين او اينچنين كردند و [ صفحه 174] قيس را به شهادت رسانده استخوانهاي او را در هم شكستند.چون خبر شهادت قيس به امام عليه السلام رسيد بسيار محزون گرديد و در حالي كه اشك از ديدگانش جاري بود مي گفت: «بار خدايا براي ما و شيعيان ما جايگاهي والا در نزد خود قرار ده، و ما و شيعيان ما را در جوار رحمت خود مستقر فرما كه تو بر انجام هر كاري قادري» [370] [371] .

فيد

روز چهارشنبه شانزدهم ذيحجه امام به منزل «فيد» رسيدند، و اين منزل قريه اي است در مسير مكه و كوفه كه راه در آنجا نصف مي شود، و در «فيد» قلعه اي است كه داراي حصار است و حاجيان در اين

منزل مازاد آذوقه و اثاثيه ي خود را مي گذارند تا هنگام مراجعت از مكه برگيرند. مردم «فيد» علوفه ي مركبهاي حجاج را در طول سال ذخيره كرده و در موسم حج، به ايشان مي فروختند [372] .

الاجفر

«الاجفر» جمع «جفر» و آن نام چاهي است در آنجا، اين منزل بين فيد و خزيميه مي باشد. ز مخشري گفته است كه در اجفر آبي است براي قبيله ي بني يربوع كه بني جذيمه از بني يربوع گرفته اند.امام عليه السلام روز پنجشنبه هفدهم ذيحجه به اين منزل رسيدند [373] ، و در آنجا عبدالله بن مطيع عدوي را ملاقات كرد كه پيش از امام در آنجا فرود آمده بود، و هنگامي كه حسين عليه السلام را ديد نزد آن حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فدايت باد اي پسر رسول [ صفحه 175] خدا، چه باعث شده كه بدين جا آمده اي؟!امام حسين عليه السلام فرمود: پس از مرگ معاويه، مردم عراق به من نامه نوشتند و مرا دعوت نمودند.عبدالله بن مطيع به حضرت گفت: تو را بخدا قسم اي پسر پيامبر، مگذار تا حرمت اسلام از ميان برود، تو را سوگند مي دهم كه پاس حرمت قريش و عرب را بدار، بخدا قسم اگر اين حكومت را كه در دست بني اميه است، طلب كني، تو را خواهند كشت و پس از تو از هيچكس بيم ندارند، بخدا سوگند كه اين حرمت اسلام و عرب است كه شكسته مي شود، پس چنين مكن و به كوفه مرو و خود را در دسترس بني اميه مگذار!ولي امام حسين عليه السلام پيشنهاد او را نپذيرفت [374] .

خزيميه

«خزيميه» منزلي از منازل حاجيان است بعد از ثعلبيه، و اين منزل منسوب به خزيمة بن خازم است. (مراصد الاطلاع 466 /1).امام حسين عليه السلام روز جمعه هجدهم ماه ذيحجه بر اين مكان نزول اجلال فرمود و يك شبانه روز در اين منزل توقف نمود،

صبح هنگام زينب مكرمه عليها السلام به نزد او آمد و گفت: اي برادر! آيا به شما بگويم كه شب گذشته چه شنيدم؟!امام حسين عليه السلام فرمود: چه شنيدي؟گفت: در نيمه هاي شب از خيمه ها بيرون رفتم، شنيدم هاتفي مي گفت:الا يا عين فاحتفلي بجهد و من يبكي علي الشهداء بعدي [ صفحه 176] علي قوم تسوقهم المنايا بمقدار الي انجاز وعد [375] [376] .حسين عليه السلام فرمود: اي خواهر! هر چه را كه پروردگار مقدر فرموده است، همان خواهد شد [377] .

شقوق

اشاره

«شقوق» منزلي است بعد از «واقصه» براي كسي كه از كوفه به مكه مي رود. (معجم البلدان 356 /3).ورود امام عليه السلام در اين منزل مصادف با روز يكشنبه بيستم ذيحجه بوده است، زيرا آن حضرت در منزل «خزيميه» نيز يك شبانه روز اقامت داشتند [378] .در اين منزل، امام حسين عليه السلام مردي را ديد كه از جانب كوفه مي آيد و امام از او درباره ي مردم كوفه سئوال نمود، و او وضعيت مردم را بازگو كرد.امام فرمود: امر، دست خداي متعال است، هر چه خواهد انجام مي دهد و پروردگار ما هر روز اراده اي دارد، اگر قضاي الهي بر ما نازل شد، ما خدا را بر نعمهايش حمد كرده و از براي شكرش استعانت مي طلبيم و اگر قضاي الهي ميان ما و آرزوهايمان فاصله اندخت، كسي كه نيت او خالص است و بر پايه ي حق استوار، از رحمت او بدور نباشد. پس اين اشعار را انشاد فرمود:فان تكن الدنيا تعد نفيسة فدار ثواب الله اعلي و انبلو ان تكن الاموال للترك جمعها فما بال متروك به الحر يبخلو ان تكن الارزاق قسما مقدرأ فقلة حرص

المرء في الكسب اجمل [ صفحه 177] و ان تكن الابدان للموت انشئت فقتل امري ء بالسيف في الله افضلعليكم سلام الله يا آل احمد فاني اراني عنكم سوف ارحل [379] [380] .در تاريخ ابن اعثم كوفي آمده است كه: فرزدق در اين منزل با امام حسين عليه السلام نيز ملاقات كرده است، و ما در صفحات قبل جريان ملاقات او را با امام در منزل «صفاح» نقل كرديم، ولي سيد ابن طاووس نقل كرده است كه امام عليه السلام اين اشعار را در پاسخ سئوال فرزدق فرمود، و فرزدق گفت: چگونه بسوي كوفه مي روي و نسبت به مردم آن اميد بسته اي در حالي كه همينها بودند كه مسلم بن عقيل پسر عموي شما را كشتند؟!امام حسين عليه السلام اشكش جاري و فرمود: رحمت خداي بر مسلم باد، مسلم بسوي رحمت و بهشت و رضوان خدا رفت و آنچه بر عهده ي او بود انجام داد، و آنچه بر عهده ي ماست، باقي است. سپس اشعار فوق را بجز بيت آخر نقل كرده است [381] .

زرود
اشاره

روز دوشنبه بيست و يكم ذيحجه بود كه قافله ي امام حسين عليه السلام به «زرود» [382] . [ صفحه 178] رسيد [383] ، و در آنجا مقداري توقف كرد.

ملاقات با زهير بن قين

در نزديكي اردوي امام، زهير بن قين بجلي فرود آمده بود و او از هواداران عثمان بشمار مي رفت و در آن سال مراسم حج را بجاي آورده و به كوفه باز مي گشت [384] .جماعتي از قبيله بني فزاره و بجيله نقل كرده اند كه: ما با زهير بن قين از مكه باز مي گشتيم و در راه همراه با حسين عليه السلام و همراهانش طي طريق مي كرديم، چون حسين عليه السلام در محلي فرود مي آمد، ما در جاي ديگري فرود مي آمديم! ولي در بعضي از منازل امام عليه السلام در محلي فرود آمد كه ما هم بناچار در همانجا فرود آمديم. در منزل «زرود» بود كه با زهير نشسته و غذا مي خورديم كه ناگهان فرستاده ي حسين عليه السلام بر ما وارد شد و سلام كرد و گفت: اي زهير بن قين! مرا ابا عبدالله الحسين بسوي تو فرستاده كه او را ملاقات كني.ما همه دست از غذا كشيده و سكوت كرديم، همسر زهير- كه ديلم [385] دختر عمرو بود-گفت: سبحان الله! فرزند پيامبر تو را فراخوانده و كسي را به دنبالت فرستاده و تو از رفتن خودداري مي كني؟! چه مي شود اگر نزد او رفته و سخن او را بشنوي! زهير از جاي برخاست و بسوي امام رفت، طولي نكشيد كه مراجعت نمود در [ صفحه 179] حالي كه چهره اش مي درخشيد و مسرور بود، فرمان داد تا خيمه را بر چيده و بارها و لوازم را برداشته و در جوار

اردوي امام عليه السلام خيمه زنند، و بعد به همسرش گفت: تو را طلاق دادم زيرا دوست ندارم از من جز خوبي به تو برسد، من تصميم گرفته ام كه در مصاحبت حسين عليه السلام باشم و جانم را فداي او كنم. سپس همسر خود را با مقداري آذوقه و مال با چند تن از عمو زاده هايش همراه كرد تا او را به مقصد برسانند، همسر زهير برخاست و گريست و با او وداع كرد و گفت: خدا يار و مددكار تو باشد، و براي تو اين سفر رابه خير كند و در روز واپسين اين از خودگذشتگي مرا به جد حسين عليه السلام يادآور باش [386] .زهير بعد از وداع با همسرش به همراهان خود گفت: هر كسي از شما دوست دارد، با من بيايد، و الا اين آخرين ديدار ماست! و بعد حديثي را براي همراهان خود نقل كرد كه: ما در «بلنجر» [387] جنگ مي كرديم و خداوند ما را پيروز كرد و غنائمي را بدست آورديم. سلمان باهلي [388] (در روايات ديگر، سلمان فارسي آمده) به ما گفت: آيا به اين فتح و پيروزي و گرفتن غنائم خوشحال و مسروريد؟ گفتيم: آري! گفت: زماني كه محضر سيد شباب آل محمد عليه السلام را درك كرديد به جنگ نمودن در كنار او و ياري نمودن او و غنائمي كه در اين مسير نصيب شما خواهد شد، بيشتر شاد باشيد! من هم اكنون شما را به خدا مي سپارم.ابراهيم بن سعيد كه از همراهان زهير در سفر حج بوده است روايت كرده كه: [ صفحه 180] هنگامي كه زهير نزد امام حسين عليه السلام رفت، امام

به او گفت كه: من در كربلا كشته خواهم شد و سرم را زحربن قيس به اميد گرفتن جايزه نزد يزيد خواهد برد ولي يزيد چيزي به او نخواهد داد! [389] .

ثعلبيه
اشاره

«ثعلبيه» موضعي است بعد از منزل «شقوق» براي كسي كه به مكه مي رود و اين مكان به نام مردي ثعلبه نام از بني اسد كه در آنجا آبي را استخراج نموده، ناميده شده است (معجم البلدان 78 /2). و در آنجا قريه اي بوده كه خراب شده است (مراصد الاطلاع 296 /1).ورود امام حسين عليه السلام در اين منزل روز سه شنبه بيست و دوم ذي الحجه الحرام بوده است [390] .

خبر شهادت مسلم

عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل اسدي روايت كرده اند كه: چون مناسك حج را بجا آورديم هيچ هدفي جز ملحق شدن به امام حسين در راه را نداشتيم، تا از امر او اطلاعي حاصل كنيم، پس بسرعت راه را طي نموده تا آنكه در منزلي به نام «زرود» بار افكنديم، ناگاه مردي از اهل كوفه در گرد و غبار راه پديدار شد و هنگامي كه حسين عليه السلام را ديد از راه اصلي كناره گرفت و امام هم لحظه اي توقف كرد گويا مي خواست كه او را ملاقات كند، ولي چنين نشد و امام به راه خود ادامه داد، ما با خود گفتيم كه: نزد اين مرد برويم و از حوادث كوفه پرس و جو كنيم، پس نزد او رفته و سلام كرديم. [ صفحه 181] او گفت: و عليكم السلام.گفتيم: از كدام قبيله هستي؟گفت: اسدي.گفتيم: ما هم اسدي هستيم، نام تو چيست؟گفت: بكر بن فلان [391] .ما هم نام و نسب خود را گفتيم و پرسيديم: از كوفه چه خبر؟گفت: در حالي از كوفه بيرون آمدم كه مسلم بن عقيل سفير امام و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم كه آن دو را

از پاهايشان گرفته در بازار مي كشيدند.پس به اتفاق او روي به امام حسين عليه السلام آورديم و همراه آن حضرت ركاب مي زديم تا اينكه امام شب هنگام در منزل «ثعلبيه» فرود آمد، ما به خدمت امام عليه السلام شرفياب شديم و سلام گفتيم و سلاممان را پاسخ گفت، عرض كرديم: يرحمك الله! ما خبري داريم كه اگر خواهي آشكار و اگر نه پنهان به عرض برسانيم.امام عليه السلام نظري به جانب ما و اصحاب خود كرد و گفت: من از اينان چيزي را پنهان نمي كنم.گفتيم: آن سوار را كه ديشب رو بسوي ما مي آمد، ديديد؟فرمود: آري.گفتيم: او مردي است از قبيله ي ما (اسدي) صاحب راي و راستگو و خردمند، مي گفت كه: مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و به چشم خود ديدم كه آنان را از پاهايشان در بازار مي كشيدند!حضرت فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، رحمة الله عليهما؛ و چند بار اين كلام را تكرار كرد. [ صفحه 182] بعد عرض كرديم: تو را بخدا با اهل بيت خود از همين مكان بازگرد كه در كوفه يار و ياروي نداري، مي ترسيم كه مردم كوفه به دشمني تو برخيزند.آن حضرت به فرزندان عقيل نگاهي كرد و پرسيد: اكنون كه مسلم كشته شده است نظر شما چيست؟گفتند: بخدا سوگند كه ما باز نمي گرديم مگر آنكه انتقام او را بگيريم يا ما نيز به فيض شهادت برسيم.امام عليه السلام روي به جانب ما كرد و فرمود: بعد از اينها خيري در زندگاني دنيا نيست [392] ؛ پس چون دانستيم كه آن حضرت عزم رفتن دارد، گفتيم: از خداوند براي تو طلب خير

مي كنيم.فرمود: رحمكماالله!سپس ياران امام عرض كردند: بخدا سوگند كه موقعيت شما در كوفه با مسلم فرق مي كند، اگر به كوفه برويد مردم بسوي شما بيشتر خواهند شتافت؛ و امام سكوت كرد و سخني نفرمود [393] .و برخي نوشته اند: چون خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام رسيد، گروهي از همراهان حضرت كه به طمع مال و مقام دنيا با امام بودند، از آن حضرت جدا گشته و او را تنها گذاردند و فقط اهل بيت و چند تن از اصحاب باقي ماندند [394] .و نيز برخي نوشته اند: امام عليه السلام پس از شنيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل فرمود خدا مسلم را رحمت كند كه بسوي رحمت الهي و بهشت و رضوان خدا شتافت، او مسئوليتي را كه بر عهده داشت به نيكي انجام داد ولي هنوز مسئوليت ما باقي [ صفحه 183] است [395] [396] مردي در «ثعلبيه» نزد امام حسين عليه السلام آمد و در مورد اين آيه ي كريمه سئوال نمود (يوم ندعو كل اناس بامامهم) [397] امام فرمود: يعني پيشوا و امامي كه مردم را به راه راست هدايت كند و مردم هم او را اجابت كنند، و امامي كه مردم را به گمراهي و ضلالت دعوت كند و مردم نيز به دعوت او پاسخ مثبت دهند؛ گروه اول در بهشت و گروه دوم در آتش خواهند بود و اين قول خداي متعال است كه (فريق في الجنة و فريق في السعير) [398] [399] .و نيز در همين مكان مردي از اهل كوفه خدمت امام عليه السلام آمد و آن حضرت به او گفت: بخدا سوگند كه اگر تو را در مدينه

ملاقات مي كرديم اثر جبرئيل [400] را در خانه ي خود و نزول او را براي وحي به جدم به تو نشان مي دادم، اي برادر كوفي! عموم مردم دانش را از ما برگرفتند و از سرچشمه ي علم خاندان ما سيراب شدند، آيا آنها مي دانند و ما نمي دانيم؟! اين غير ممكن است [401] .شخصي از اهل «ثعلبيه» به نام بجير حديث كرده است كه: امام حسين بر ما در «ثعلبيه» گذشت و من طفل خردسالي بودم، برادرم به امام عليه السلام گفت: اي پسر دختر [ صفحه 184] رسول خدا! مردان كمي را در كنار شما مي بينم! امام عليه السلام با تازيانه اش به خورجيني كه نزد مردي بود، اشاره كرد و فرمود: اين پر از نامه هاي مردم كوفه است [402]

ابوهرة ازدي

او كه از اهالي كوفه است هنگام صبح در «ثعلبيه» خدمت امام عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد: يابن رسول الله! چه كسي شما را از حرم خدا و حرم رسول خدا به اينجا كشانده است؟!امام حسين عليه السلام فرمود: اي اباهرة! بني اميه اموال ما را گرفتند و حرمت ما را شكستند و من صبر كردم، و حال در طلب خون من هستند كه از حرم امن الهي بيرون آمدم، بخدا سوگند كه اين گروه ظالم و طاغي مرا خواهند كشت، و خداوند لباس ذلت بر ايشان پوشانيده و شمشير بران را براي قتلشان فراهم خواهد كرد، و كسي را بر آنها مسلط خواهد نمود كه آنها را خوار گرداند تا از قوم سبا ذليلتر و پريشان احوالتر گردند، كه زني بر آنها حكومت راند و بر اموال و خون آنها رحم نكرد [403] .

دختر مسلم بن عقيل

دختر سيزده ساله ي مسلم بن عقيل در كنار دختران حسين عليه السلام زندگي مي كرد و شب و روز با ايشان مصاحبت داشت، و چون امام حسين خبر شهادت مسلم را شنيد، به سراپرده خويش رفت و دختر مسلم را صدا كرد و با او ملاطفت و مهرباني بسيار ورزيد، آن دختر عرض كرد: يابن رسول الله! با من همانند بي پدران و يتيمان رفتار [ صفحه 185] مي كني! مگر پدرم شهيد شده است؟!امام عليه السلام گريست و فرمود: اندوهگين مباش، اگر مسلم نيست من پدر تو خواهم بود؛ و خواهرم، مادر تو؛ و دخترانم، خواهران تو؛ و پسرانم در حكم برادران تو.دختر مسلم فرياد برآورد و گريست، پسران مسلم نيز گريستند، و اهل بيت در اين مصيبت با آنها

همراهي كردند و به سوگواري پرداختند، و امام حسين عليه السلام از شهادت مسلم بشدت آزرده خاطر گشت [404] .

اسلام آوردن نصراني

در بعضي از مقاتل ذكر شده كه چون امام عليه السلام به «ثعلبيه» رسيد، مردي نصراني بهمراه مادرش نزد آن حضرت آمدند و اسلام آوردند و همراه او رهسپار كربلا شدند [405] .

زباله
اشاره

«زباله» منزلي است معروف در طريق مكه بين واقصه و ثعلبيه واقع شده است. (مراصد الاطلاع 656 /2).امام عليه السلام بهمراه كاروان خود صبح روز چهارشنبه از «ثعلبيه» حركت كردند [406] ، و در همان روز به منزل زباله رسيدند.بعضي گفته اند: در اين منزل، خبر شهادت عبدالله بن يقطر و مسلم بن عقيل و هاني بن عروه رسيد و آن حضرت آن خبر را براي اصحاب بيان كرد و فرمود: خبر [ صفحه 186] ناگوار و جانسوزي به ما رسيده و آن اينكه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر به شهادت رسيده اند، شيعيان كوفه ما را بي يار و ياور گذاشته اند، هر كس از شما خواهد، مي تواند بازگردد و بر او ملامتي نيست چرا كه تعهدي نداشته است.همراهان بيوفاي امام عليه السلام از گرد او پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان را پيش گرفتند و تنها همان كساني كه از مدينه همراه امام عليه السلام بودند با تعداد كمي از مردان ديگر كه در راه به امام ملحق شده بودند باقي ماندند.امام عليه السلام اين كار را براي آن كرد كه گروهي از اعراب مي پنداشتند كه عازم شهري مي شوند كه مردم آن شهر تحت فرمان امامند، و امام عليه السلام مي خواست كه همراهانش آگاهانه در اين مسير گام بردارند و بدانند كه با چه مشكلاتي مواجه خواهند شد [407] .

پيك كوفه

چون امام عليه السلام به «زباله» رسيد، فرستاده ي محمد بن اشعث و عمر بن سعد را ملاقات نمود و آن نامه اي را كه مسلم به عنوان وصيت از ايشان خواسته بود كه بنويسند و براي امام ببرند و

شرح آن گذشت، تقديم امام كرد، امام عليه السلام نامه را خواند و صحت خبر شهادت مسلم و هاني را تأييد شده ديد، سخت آزرده خاطر شد و اين رنجش وقتي شدت پيدا كرد كه قاصر خبر قتل قيس بن مسهر را نيز به اطلاع امام رساند [408] .

عبدالله بن يقطر

امام حسين عليه السلام برادر رضاعي خود عبدالله بن يقطر [409] را به سوي مسلم- قبل از [ صفحه 187] اطلاع از شهادت او- فرستاد، كه بدست حصين بن تميم گرفتار و به نزد عبيدالله ين زياد برده شد و او فرمان داد كه عبدالله بن يقطر را به بالاي قصر دارالاماره برده تا در منظر عام، حسين و پدرش را لعنت كند! هنگامي كه ابن يقطر، بالاي قصر رفت خطاب به مردم گفت اي مردم! من فرستاده ي حسين فرزند دختر رسول خداي شما هستم، به ياري او بشتابيد و بر پسر مرجانه لعنة الله عليه بشوريد.عبيدالله چون چنين ديد فرمان داد تا او را از بالاي قصر به زير انداختند و در حال جان دادن بود كه مردي آمد و او را به قتل رساند، به او گفتند: واي بر تو! چرا چنين نمودي؟! گفت: مي خواستم او را راحت كنم [410] .اكثر نويسندگان، خبر شهادت عبدالله بن يقطر و قيس بن مسهر صيداوي- فرستادگان امام به كوفه- را در منزل زباله ذكر كرده اند، و بعضي در منازل ديگر يا بعد از ملاقات با حر بن يزيد رياحي نقل كرده اند، ولي قول صحيح همان منزل زباله مي باشد، البته ممكن است كه خبر شهادت آنها در منازل ديگر نيز به امام داده شده باشد [411] [412] .

[ صفحه 188]

القاع

«قاع» منزلي است در طريق مكه بعد از منزل عقبه براي كسي كه به مكه مي رود و از آنجا بسوي منزل «زباله» كوچ مي كنند. (معجم البلدان 298 /4).روز پنجشنبه بيست و چهارم ذيحجه بود كه امام عليه السلام وارد منزل «القاع» شدند [413] .طبري از ابومخنف نقل كرده و او از لوزان كه از قبيله ي بني عكرمه است روايت نموده كه: يكي از خويشان او- كه شايد نامش عمرو بن لوزان [414] باشد- از امام حسين عليه السلام سئوال كرد: عزم كجا داريد؟امام عليه السلام فرمود: عازم كوفه هستم.آن مرد به امام گفت: تو را بخدا سوگند كه از اين راه باز گرد زيرا تو به استقبال نيزه ها و شمشيرها مي روي، اگر كساني كه نامه و پيك نزد شما فرستاده اند، هزينه ي اين جنگ را بر عهده مي گيرند و مقدمات كار را از هر جهت براي شما فراهم مي آوردند، به نزد آنها برو، كه اين عزم پسنديده اي است، ولي آنگونه كه شما بيان كرديد من مصلحت شما را در رفتن بسوي مردم كوفه نمي بينم. امام عليه السلام فرمود: اي بنده ي خدا! آنچه را كه تو گفتي بر من پوشيده نيست و رأي همان است كه تو ديده اي ولي بر مقدرات الهي كسي غالب نخواهد شد [415] .

عقبة البطن

«عقبه» منزلي است در راه مكه بعد از واقصه و قبل از منزل قاع براي كسي كه عزم مكه دارد، و در آنجا آبي است متعلق به قبيله ي بني عكرمه از بكر بن وائل (مراصد الاطلاع 948 /3).روز جمعه بيست و پنجم ذي الحجه الحرام، امام حسين عليه السلام به اين موضع رسيده [ صفحه 189] است [416] .ابن عبد ربه از

امام صادق عليه السلام نقل كرده كه آن حضرت فرمود: چون حسين بن علي عليه السلام از «عقبة البطن» بالا رفت به ياران خود فرمود: نمي بينم خود را جز اينكه كشته خواهم شد.اصحاب گفتند: يا ابا عبدالله! علت چيست؟!فرمود: به سبب آنچه كه در خواب ديدم.اصحاب از خواب امام پرسش كردند.فرمود: در خواب ديدم سگاني به من يورش مي برند كه در ميان آنها سگي دو رنگ بود كه از همه درنده تر به نظر مي رسيد [417] .طلحة بن زيد از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه امام حسين عليه السلام فرمود: سوگند به خدايي كه جانم بدست اوست، حكومت بني اميه براي آنها گوارا نخواهد شد مگر اينكه مرا بكشند، و اينها قاتل من خواهند بود [418] .

شراف

«شراف» به فتح شين، منزلي است بين واقصه و قرعاء و تا احساء هشت ميل راه است، و منسوب به قبيله ي بني وهب است، و در اين منزل چاههاي زيادي وجود دارد كه داراي آب شيرين و گوارايي است. (معجم البلدان 331 /3).امام عليه السلام روز شنبه بيست و ششم ذيحجه وارد منزل «شراف» شدند [419] .كسي كه از مكه به طرف كوفه مي آيد، بعد از «عقبه» به منزل ديگري مي رسد به نام «واقصه»، ولي چون در «شراف»، امكانات و خصوصأ آب بيشتر بوده، لذا امام عليه السلام [ صفحه 190] در «واقصه» كه آن را «واقصه الحزون» نيز گويند، توقف نكردند و در«شراف» منزل گزيدند [420] .ابومخنف از عبدالله بن سليم و مردي ديگر از قبيله ي بني اسد نقل كرده است كه: امام حسين عليه السلام در منزل «شراف» فرود آمدند، و سحرگاهان به جوانان دستور دادند كه

آب زياد بردارند [421] و از اين منزل حركت كرده و صبح را تا هنگام غروب آفتاب طي طريق نمودند، گويا امام تصميم داشتند در «قرعاء» كه منزل ديگري است از منازل حجاج منزل كنند [422] ، و بعد از آنجا تا «مغيثه» كه آخرين منزل حجاز است، و از مغيثه تا «قادسيه» كه ابتدئاي عراق است، كوچ كنند [423] .عبيدالله بن زياد چون از حركت امام حسين عليه السلام بسوي كوفه آگاه شد، حصين بن تميم را- كه رئيس شرطه او بود- به «قادسيه» فرستاد و او لشكرش را در فاصله ي «قادسيه» تا «خفان» و «قطقطانيه» تا «لعلع» و نيز از «واقصه» تا راه شام و راه بصره مستقر كرد تا راهها را دقيقأ زير نظر بگيرند بطوري كه اگر كسي از آن محدوده خارج و يا پا در آن محدوده بگذارد، اطلاع يابند.امام عليه السلام بسوي عراق مي آمد تا اينكه گروهي از اعراب را در راه ملاقات كرد و از آنها سئوال فرمود، گفتند: ما چيزي جز اين نمي دانيم كه ما نمي توانيم وارد و خارج شويم. امام عليه السلام در همان مسير، ادامه ي راه دادند.گفته اند كه حصين بن تميم با چهار هزار نفر مرد نظامي به منطقه اعزام شده بود كه [ صفحه 191] از جمله ي آنها حر بن يزيد رياحي بود كه نزديك به هزار نفر همراهش بودند.و در روايت ديگري آمده است كه: حر بن يزيد رياحي بهمراه هزار سواره از كوفه جداگانه به منطقه اعزام شده بود.ابومخنف از آن دو نفر مرد اسدي نقل كرده است: در ميانه ي راه هنگام ظهر ناگهان مردي فرياد زد: الله اكبر! امام حسين عليه

السلام نيز تكبير گفت و فرمود: براي چه تكبير گفتي؟آن مرد گفت: درخت خرما در اين مكان مشاهده مي كنم!آن دو مرد اسدي گفتند: در اين مكان درخت خرمايي وجود ندارد!امام عليه السلام به آنها فرمود: شما چه مي پنداريد؟گفتند: اينها طلايه داران لشكر دشمن و گردنهاي اسبان آنهاست.امام عليه السلام فرمود: من نيز آنها را مي بينم.پس امام عليه السلام فرمود: آيا در اين منطقه پناهگاهي وجود دارد كه ما بدانجا رويم و اين پناهگاه در پشت سر ما قرار گيرد و دشمن در روبروي ما تا با آنها فقط از يك جانب روبرو شويم؟گفتند: آري، در ناحيه ي چپ، منزلي است به نام «ذوحسم».پس امام عليه السلام به قسمت چپ جاده به طرف «ذوحسم» روي آورد، سپاه دشمن نيز به طرف اين منزل مي تاخت ولي امام عليه السلام و همراهان زودتر به اين منزل رسيدند.

ذوحسم

ذوحسم به ضم حاء و فتح سين و يا به ضم سين، و دينوري در «الخبار الطوال» آن را «ذوجشم» با شين و ضم هر دو ضبط كرده است، و اين نام كوهي است كه نعمان بن منذر در آنجا شكار مي كرده است. (مقتل الحسين مقرم 182).روز يكشنبه مطابق با بيست و هفتم از ماه ذيحجه، امام عليه السلام وارد اين منزل شد و [ صفحه 192] دستور داد كه خيمه ها را در اين مكان برپا كردند.حر بن يزيد با هزار سوار هنگام ظهر از گرد راه فرارسيد و برابر امام عليه السلام با لشكريانش قرار گرفت [424] ، امام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: اين گروه را سيراب كنيد و اسبان آنان را نيز آب دهيد!ياران امام عليه السلام

فرمان بردند و لشكريان دشمن حتي اسبان آنان را نيز سيراب كردند! [425] .علي بن طعان مي گويد: من از جمله ياران حر بن يزيد بودم كه در آخرين لحظات به او پيوستم، امام چون تشنگي من و اسبم را مشاهده كرد، فرمود: «انخ الراوية» و راويه نزد ما مشگ آب را گويند، و من مراد حضرت را متوجه نشدم، سپس فرمود: شتر را بخوابان [426] ، پس من آن شتر كه مشگ آب را حمل مي كرد، خواباندم. امام فرمود: آب بنوش، من چون خواستم آب بنوشم، آب از دهانه ي مشگ مي ريخت و نمي توانستم به راحتي آب بياشامم. امام فرمود: دهانه ي مشگ را جمع كن، كه من نتوانستم، ناگهان امام از جاي برخاست و دهانه ي مشگ را جمع كرد تا من و اسبم آب نوشيديم! [427] . [ صفحه 193] هنگام نماز ظهر فرارسيد، امام به حجاج بن مسروق جعفي [428] دستور داد تا اذان بگويد، او اذان گفت، و چون هنگام اقامه نماز شد امام حسين عليه السلام در حالي كه ردائي بر دوش و پيراهني بر تن داشت از خيمه بيرون آمد و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم! با معذرت به پيشگاه پروردگار شما، من بسوي شما نيامدم تا اينكه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند كه به نزد شما آيم و گفتيد كه ما امام نداريم، باشد كه بوسيله ي من خدا شما را هدايت كند، پس اگر بر سر عهد و پيمان خود هستيد من به شهر شمام مي آيم و اگر آمدنم را ناخوش مي داريد، من بازگردم.آن گروه همچنان

در سكوت معني دار خود فرورفته بودند، پس امام به موذن دستور داد كه اقامه بگويد، او اقامه ي نماز ظهر را گفت، و امام عليه السلام به حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مي گزاري؟حر در پاسخ گفت: خير ما به شما اقتدا خواهيم كرد!پس امام حسين عليه السلام نماز ظهر راخواند و به جايگاه خود بازگشت، و حر بن يزيد به خيمه اي كه برايش افراشته بودند وارد شد.در آن آفتاب سوزان، هر سواري لجام اسب خود را گرفته و در سايه ي آن به زمين نشست تا هنگام عصر شد و امام دستور داد كه اعلان نماز عصر نمودند و نماز عصر را بجاي آورد و روي به مردم كرده و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي مردم! اگر تقوي را پيشه سازيد و حق را براي كساني كه اهليت آن را دارند بشناسيد، خدا را خشنود مي سازيد، ما اهل بيت سزاوارتر به ولايت بر شما هستيم از مدعياني كه ادعاي حقي را مي كنند كه مربوط به آنها نيست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت [ صفحه 194] نيست و در حق شما جفا روا مي دارند، اگر شما براي ما چنين حقي را قائل نيستيد و تمايلي به اطاعت از ما نداريد و نامه هاي شما با گفتارتان و آرائتان يكي نيست، من از همين جا باز خواهم گشت.حر بن يزيد گفت: من از اين نامه هايي كه شما فرموديد، اطلاعي ندارم!امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان [429] فرمود: آن دو خورجين كه نامه هاي اهل كوفه در آن است بياور.عقبه آن دو خورجين را كه پر از نامه بود آورد و نامه ها را

بيرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: ما از جمله نويسندگان نامه ها نبوديم، و ما مأموريت داريم به محض روبرو شدن، شما را به نزد عبيدالله بن زياد ببريم.امام حسين عليه السلام فرمود: مرگ به تو از اين پيشنهاد، نزديكتر است [430] . سپس به يارانش فرمود: برخيزيد و سوار شويد، پس آنها سوار شدند و اهل بيت نيز سوار گشتند، پس امام به همراهانش فرمود: بازگرديد! و چون خواستند بازگردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين عليه السلام به حر فرمود: مادرت در سوگت بگريد! چه مي خواهي؟حر گفت: اگر جز شما در اين حال با من چنين سخني مي گفت در نمي گذشتم! ولي بخدا سوگند كه نمي توانم نام مادر شما را جز به نيكي ببرم [431] . [ صفحه 195] امام عليه السلام باز فمود: چه مي خواهي؟حر گفت: شما را بايد نزد عبيدالله بن زياد ببرم!امام فرمود: بخدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد.حر گفت: بخدا سوگند هرگز شما را رها نكنم. و تا سه مرتبه اين سخنان رد و بدل گرديد.حر گفت: من مأمور به جنگ با شما نيستم ولي مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به كوفه برم، پس اگر شما از آمدن خودداري مي كنيد راهي را انتخاب كنيد كه به كوفه ختم نشود و به مدينه هم پايان نيابد، تا من نامه اي براي عبيدالله بنويسم و شما هم در صورت تمايل نامه اي به يزيد بنويسيد! تا شايد اين امر به عافيت و صلح منتهي گردد و در پيش من اين بهتر است از آنكه به جنگ و ستيز با شما آلوده شوم.امام حسين عليه السلام از ناحيه ي چپ

راه «عذيب» و «قادسيه» حركت كردند در حالي كه فاصله ي آنها تا «عذيب» سي و هشت ميل بود، و حر هم با آن حضرت حركت مي كرد [432] .عتبه بن ابي العيزار گويد: امام حسين عليه السلام در «ذوحسم» ايستاد و پس از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر فرمود:انه قد نزل من الامر ماقد ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها و استمرت جدا [433] فلم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل، الاترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه، ليرغب المؤمن في لقاء الله محقأ فاني لا اري الموت الا شهادء و لا الحياة مع الظالمين الا برما [434] [ صفحه 196] آنچه را كه روي داد و پيش آمده است مي بينيد، و دنيا دگرگون شد، آنچه نيكو بود از آن روي گردانده و از آن نمانده است مگر ته مانده اي همانند آن آب كه در ته ظرفي بماند و آن را دور ريزند؛ و زندگي، پست و ناچيز است مثل چراگاه ناگوار، مگر نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود و از باطل پرهيز نمي كنند؛ مؤمن بايد حق طلب و مايل به لقاي پروردگار باشد؛ مرگ را من جز شهادت نمي يابم و زندگاني با ستمگران را غير از ننگ و خفت نمي دانم.پس از ايراد خطبه ي فوق كه در غايت فصاحت است، زهير بپاخاست و روي به ياران كرد و گفت: شما سخن مي گوييد يا من بگويم؟گفتند: تو سخن آغاز كن.پس زهير خدا را حمد و ثنا گفت و به امام عرض كرد: يابن رسول الله! ما فراز و

بلندي كه در گفتار شما بود، شنيديم؛ اي پسر رسول خدا! بخدا سوگند كه اگر ما مي توانستيم براي هميشه در اين دنيا زندگي كنيم و تمام دنيا و امكانات آن را در اختيار داشتيم، باز هم شمشير زدن در ركاب تو را انتخاب مي كرديم.امام عليه السلام در حق او دعا كرد و او را پاسخي نيكو داد [435] .حر بن يزيد رياحي پيوسته همراه امام حسين عليه السلام ركاب ميزد و هنگامي كه مجال مي يافت به امام عرض مي كرد: از براي خدا حرمت جان خويش را پاس دار كه من بر اين باورم كه اگر گرم ستيز شوي كشته گردي.امام عليه السلام فرمود: مرا از مرگ مي ترساني؟! آيا اگر مرا بكشيد، ديگر مرگ گريبان شما را نمي گيرد؟ من همان را مي گويم كه آن مرد از قبيله ي اوس با پسر عم خود گفت هنگامي كه مي خواست رسول خدا را ياري كند:سامضي و ما بالموت عار علي الفتي اذا ما نوي حقأ و جاهد مسلما [ صفحه 197] وواسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبورأ و خالف مجرمافان عشت لم اندم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغما [436] .چون حر اين اشعار را از امام شنيد، كناره گرفت و با همراهان خود با فاصله ي كمي از امام، مسير ديگري را انتخاب كرد [437] .

البيضه

البيضه به كسر باء، آبي در مكاني بين واقصه وعذيب.(مراصد الاطلاع 244/1.).امام حسين عليه السلام در اين منزل اصحاب حر بن يزيد را مخاطب قرار داد، و بعد از حمد و ثناي الهي گفت:ايها الناس! ان رسول الله قال: من رأي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده

مخالفا لسنة رسول الله يعمل في عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول، كان حقا علي الله ان يدخله مدخله، الا و ان هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفي ء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله و انا احق ممن غير، و قد اتتني كتبكم و قدمت علي رسلكم ببيعتكم انكم لا تسلموني و لا تخذلوني، فان اتممتم علي بيعتكم تصيبوا رشدكم، فانا الحسين بن علي و ابن فاطمة بنت رسول الله نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهليكم و لكم في اسوة و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتي من اعناقكم فلعمري ماهي لكم بنكر [ صفحه 198] لقد فعلتموها بابي و اخي و ابن عمي مسلم، فالمغرور من اغتر بكم فحظكم اخطاتم و نصيبكم ضيعتم و من نكث فانما ينكث علي نفسه و سيغني الله عنكم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته [438] .اي مردم! رسول خدا فرمود هر كس سلطان ستم پيشه اي را كه محرمات الهي را حلال و پيمان خداوندي را شكسته و با سنت من مخالفت كرده و ستم بر بندگان خدا روا داشته باشد، تأييد كند و به انكار او برنخيزد، جايگاهش آتش و عذاب الهي باشد. بني اميه به فرمان شيطان از اطاعت خدا سرپيچي نموده و فساد كردند، حدود خدا را اجرا نكرده و بيت المال را منحصر به خود ساختند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كردند و من سزاوارترين مردم هستم به نهي كردن و بازداشتن آنها از اينگونه اعمال زشت و

نكوهيده. شما به من نامه ها نوشتيد و فرستادگان خود را نزد من فرستاديد و گفتيد كه با من بيعت كرده ايد و مرا در اين قيام تنها نمي گذاريد! اكنون اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است من كه حسين پسر علي و فرزند فاطمه دختر رسول خدا (صلوات الله عليهم) هستم، با شمايم و خاندان من با خاندان شما خواهد بود و من پيشوائي شما را مي پذيرم، و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و پيماني را كه بسته ايد بشكنيد و بيعت با مرا ناديده بگيريد، بجان خودم قسم كه از شما عجيب نيست، چرا كه با پدر و برادر و پسرعمم مسلم همين گونه رفتار كرديد. هر كس فريب شما خورد، مردي ناآزموده است، شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره ي خود را از دست داديد، هر كس پيمان شكند از زيان پيمان شكنان برخوردار خواهد بود و خداوند بزودي مرا از شما بي نياز خواهد كرد، و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته. [ صفحه 199]

الرهيمة

«رهيمه» به ضم راء، نام چشمه اي است كه از «خفيه» سه ميل فاصله دارد و در نزديكي كوفه و بر سر راه شام قرار دارد. (معجم البلدان 109 /3).در «رهيمه» مردي از اهالي كوفه كه او را ابوهرم مي ناميدند به خدمت حضرت رسيد و گفت: اي پسر رسول خدا! چه عاملي باعث شد كه از حرم جدت بيرون آمدي؟!امام عليه السلام فرمود: اي اباهرم! بني اميه بي حرمتم داشتند صبوري كردم، اموالم را گرفتند تحمل نمودم، و حال به دنبال ريختن خون من هستند، لذا از حرم امن خداوندي خارج

شدم و بخدا سوگند مرا خواهند كشت، و چون چنين كنند، خداوند لباس ذلت را بر اندامشان مي پوشاند و شمشير برنده اي را براي آنها مهيا مي كند و كسي را بر آنها مسلط كند كه آنان را به خاك مذلت بنشاند [439] .

عذيب الهجانات

«عذيب» نام وادي است منسوب به بني تميم و فاصله ي آن تا قادسيه شش ميل است. (مراصد الاطلاع 925 /2).روز دوشنبه بيست و هشتم ماه ذيحجه امام عليه السلام بر اين منزل وارد شدند [440] كه ناگهان چهار سوار به نامهاي نافع بن هلال و مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرماح در حالي كه اسب نافع بن هلال را- كه «كامل» نام داشت- يدك كرده بودند، از راه رسيدند، و راهنماي آنها طرماح بن عدي بود. هنگامي كه بر امام حسين عليه السلام وارد شدند، حر روي بدانها كرد و گفت: اين چند تن از مردم كوفه اند، من آنها را بازداشت كرده و يا به كوفه بر مي گردانم. [ صفحه 200] امام عليه السلام فرمود: من اجازه ي چنين كاري را به تو نمي دهم، و همانطوري كه خود را از گزند تو حفظ مي كنم از آنان نيز محافظت خواهم كرد، زيرا اينها ياران منند همانند اصحابي كه با من از مدينه آمدند، پس اگر بر آن پيمان كه با من بستي، استواري آنها را رها كن، و گرنه با تو مي جنگم.حر از بازداشت آنها صرف نظر كرد.امام حسين عليه السلام به آنها فرمود كه: از كوفه برايم سخن بگوييد.مجمع بن عبدالله عايذي گفت: به اشراف كوفه رشوه هايي گزاف دادند و چشم مال پرست آنها را پر كردند تا دلهاي آنان را نسبت به

بني اميه نرم كرده باشند، و اينك يك دل و يك زبان با تو دشمني مي ورزند، اما ساير مردم دلشان با توست ولي فردا شمشيرهايشان به روي تو كشيده خواهد شد!آنگاه امام عليه السلام درباره ي رسول خود، قيس بن مسهر صيداوي، پرسيد.گفتند: او را حصين بن تميم گرفت و نزد ابن زياد فرستاد و او دستور داد كه قيس تو و پدرت را ناسزا گويد، اما قيس بر منبر رفت و بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به ياري تو خواند و آنان را از آمدنت با خبر كرد؛ ابن زياد دستور داد تا او را از بالاي قصر به زير افكندند.در اين هنگام اشك در چشمان امام حسين عليه السلام حلقه زد و بر گونه اش جاري شد و اين آيه را قرائت كرد (فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [441] و گفت: خدايا بهشت را جايگاه ما و شيعيانمان قرار ده و ما را با ايشان در سراي رحمت خود جمع كن [442] [443] .سپس امام عليه السلام روي به يارانش نمود و گفت: كسي از شما راه ديگري را غير از اين [ صفحه 201] راه مي شناسد؟طرماح گفت: آري، اي پسر رسول خدا! من از راه آگاهم.امام حسين عليه السلام فرمود: پيش رو.طرماح در جلو افتاد و آن حضرت در پي او رفتند و او شروع به خواندن اين رجز نمود:يا ناقتي لا تذعري من زجري و امضي بنا قبل طلوع الفجربخير فتيان و خير سفر آل رسول الله آل الفخرالسادة البيض الوجوه الزهر الطاعنين بالرماح

السمرالضاربين بالسيوف البتر حتي تحلي بكريم الفخرالماجد الجد رحيب الصدر اثابه الله لخير امرعمره الله بقاء الدهر يا مالك النفع معا و الضر ايد حسينا سيدي بالنصرعلي الطغاة من بقايا الكفر علي اللعينين سليلي صخريزيد لا زال حليف الخمر و ابن زياد عهر بن العهر [444] [445] .طرماح به امام عليه السلام عرض كرد: با شما ياران اندكي را مي بينم و همين لشكريان [ صفحه 202] حر در مبارزه بر شما غالب آيند و من يك روز پيش از آمدن از كوفه، مردم انبوهي را در بيرون شهر ديدم، پرسيدم كه اينان كيانند؟ گفتند: لشكري است كه سرگرم سان هستند كه آماده ي جنگ با حسين گردند و من تاكنون چنين لشكر عظيمي را نديده بودم، تو را بخدا سوگند تا تواني به آنان نزديك مشو و اگر خواهي كه در مأمني فرود آيي كه سنگر تو باشد تا تدبير كار خويش كني و تو را چاره ي كار معلوم گردد با من بيا تا او را در كوه «اجا» [446] فرود آورم، بخدا سوگند كه اين كوه سنگر ما بوده و هست و ما را از پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر حفظ كرد، و بخدا سوگند هيچگاه تسليم نشديم و اين خواري را به خود نخريديم، قاصدي نزد قبيله ي طي در كوه «اجا» و «سلمي» بفرست، ده روز نگذرد كه قبيله ي طي سواره و پياده نزد تو آيند و تا هر زمان خواهي نزد ما باش و اگر خداي ناكرده اتفاقي رخ دهد من با تو پيمان مي بندم كه ده هزار مرد طائي پيش روي تو شمشير زنند، و تا زنده اند نگذارند دست

هيچكس به تو رسد.امام عليه السلام فرمود: خداوند تو را و قبيله ات را جزاي خير دهد، ما و اين گروه، يعني اصحاب حر، پيماني بسته ايم كه نمي توانم از آن بازگردم و معلوم نيست عاقبت كار ما و آنها به كجا مي انجامد [447] .طرماح بن عدي مي گويد: من با امام حسين عليه السلام وداع كرده و گفتم: خدا شر جن و انس را از تو دور گرداند، من براي كسان خويش از كوفه آذوقه آورده ام و نفقه ي آنها نزد من است، من مي روم و آذوقه ي آنها را مي رسانم و بعد بسوي تو بازمي گردم، و اگر به تو رسم البته تو را ياري خواهم كرد.امام عليه السلام فرمود: اگر قصد ياري داري، شتاب كن، خدا تو را ببخشايد. [ صفحه 203] طرماح مي گويد: دانستم به ياري مردان محتاج است، نزد اهل خويش رفته و كار آنها را اصلاح نموده و وصيت كردم و در بازگشت شتاب كردم، اهل من از علت شتابم جويا شدند، مقصود خود را گفتم، و از راه بني ثعل روانه گرديدم تا به «عذيب الهجانات» رسيدم، سماعة بن بدر را ملاقات كردم و او خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام را به من داد! پس من بازگشتم [448] .

القطقطانية

اشاره

«قطقطانيه» موضعي است نزديك كوفه و از آنجا تا «رهيمه» قريب به بيست و چند ميل فاصله است. (معجم البلدان 374 /4).سپس امام حسين عليه السلام از «عذيب الهجانات» حركت كرد و حر بن يزيد رياحي هم با او بود تا روز سه شنبه بيست و نهم ذيحجه به «قطقطانيه» رسيد.در امالي شيخ صدوق آمده است كه امام حسين عليه السلام در اين مكان

با عبيدالله بن حر جعفي ملاقات كرد، ولي به قول مشهور، اين ملاقات در «قصر بني مقاتل» صورت گرفته كه تفصيل آن ذكر خواهد شد [449] .

قصر بني مقاتل
اشاره

اين قصر منسوب به مقاتل بن حسان بن ثعلبه مي باشد و آن موضعي است بين عين التمر و قطقطانيه، عيسي بن عبدالله آن را خراب نموده و تجديد بنا كرد. (معجم البلدان 374 /4).امام عليه السلام روز چهارشنبه اول ماه محرم الحرام سال شصت و يك هجري بر اين منزل وارد شدند [450] . [ صفحه 204] در اين منزل، آن حضرت خيمه اي را مشاهده كردند كه در كنار آن اسبي ايستاده و نيزه اي استوار، سؤال كردند: اين خيمه ي كيست؟گفتند: متعلق به عبيدالله بن حر جعفي است [451] .امام عليه السلام حجاج بن مسروق جعفي را نزد او فرستاد، عبيدالله بن حر از حجاج بن مسروق سؤال كرد: چه پيامي آورده اي؟حجاج بن مسروق گفت: هديه اي و كرامتي، اگر پذيرا باشي! اين حسين است كه تو را به ياري خود خوانده است، اگر او را ياري كني مأجور خواهي بود و اگر كشته گردي به فيض شهادت نائل خواهي آمد.عبيدالله بن حر گفت: بخدا سوگند كه از كوفه خارج نشدم مگر اينكه ديدم جماعت كثيري به قصد جنگ كردن با حسين بيرون مي آيند و شيعيانش او را مخذول ساخته دانستم كه او كشته خواهد شد، و چون من قدرت بر ياري او ندارم، مايل نيستم نه او مرا ببيند و نه من او را ببينم!حجاج بن مسروق به خدمت امام عليه السلام بازگشت و پاسخ عبيدالله بن حر را به امام عرضه داشت.آن حضرت برخاست و با عده اي از اهل

بيت و يارانش بسوي خيمه ي عبيدالله روانه گرديد، و چون بر او وارد شد قسمت بالاي مجلس را براي جلوس امام مهيا كرد.عبيدالله بن حر مي گويد: من هرگز كسي را همانند حسين عليه السلام در عمرم نديدم، هنگامي كه حسين بسوي خيمه ام مي آمد چنان آن منظره و هيئت گيرايي داشت كه در هيچ چيزي آن جاذبه وجود نداشت و چنان رقتي در من پديدار شد كه تا كنون نسبت به كسي هرگز در من اينگونه رقتي پيدا نشده بود، آن لحظه اي كه مشاهده نمودم امام [ صفحه 205] حسين عليه السلام راه مي رفت و كودكان گرداگرد او پروانه وار بر گرد شمع وجودش حركت مي كردند، به محاسنش نظر كردم همانند بال غراب سياه بود، بدو گفتم: آيا اين رنگ سياهي از موي شماست يا اثر خضاب؟فرمود: اي پسر حر! پيري ام زود فرارسيد؛ دانستم كه خضاب است.چون امام عليه السلام در خيمه ي عبيدالله نشست پس از حمد و ثناي الهي فرمود: اي پسر حر اهل شهر شما به من نامه نوشتند كه به ياري من هماهنگ اند و از من خواستند تا به نزد آنها بيايم، ولي آنچه وعده داده بودند، نادرست بود، و تو داراي گناهان زيادي هستي، آيا نمي خواهي بوسيله ي توبه، آن اعمال ناشايسته را از بين ببري؟عبيدالله بن حر گفت: چگونه ممكن است جبران آنهمه گناه اي پسر پيامبر؟!امام عليه السلام فرمود: فرزند دختر پيامبرت را ياري كن.عبيدالله گفت: بخدا سوگند من مي دانم كسي كه از تو پيروي كند در روز قيامت سعادتمند خواهد شد، ولي نصرت من، تو را در قتال با دشمن بي نياز نمي كند و در كوفه براي شما ياوري نيست، و من

چنين نكنم، زيرا نفس من به مرگ راضي نيست [452] ، ولي اين اسب من كه «ملحقه» نام دارد، بخدا سوگند در پي چيزي با اين اسب نبودم كه بدست نياوردم و كسي مرا دنبال نكرد جز اينكه از او سبقت گرفتم اسبم را بگير! از آن تو باشد!امام حسين عليه السلام فرمود: حال كه خود، ما را ياري نمي كني، ما نيازي به تو و اسب [ صفحه 206] تو نداريم، و گمراهان را به ياري خويش نطلبم، ولي تو را نصيحت مي كنم، اگر مي تواني به جايي برو كه فرياد ما را نشنوي و مقاتله ي ما را نظاره گر نباشي، سوگند بخدا اگر كسي بانگ ما را بشنود و ما را ياري نكند خدا او را به روي در آتش افكند [453] .

عمرو بن قيس

عمرو بن قيس مشرقي گفت: با پسر عمويم بر امام حسين عليه السلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بني مقاتل» بود و بر او سلام كرديم، پسر عمويم به امام گفت: اين سياهي كه در محاسن شما مي بينم از خضاب است يا رنگ موي شما خود بدين رنگ است؟امام فرمود: خضاب است، موي ما بني هاشم زود سپيد مي شود؛ آيا به ياري من مي آيي؟!من گفتم: مردي هستم كه عائله زيادي دارم و مال بسياري از مردم نزد من است و نمي دانم كار به كجا مي انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بين برود؛ و پسر عمويم نيز همانند من پاسخ داد.امام عليه السلام فرمود: پس از اينجا برويد كه هر كس فرياد ما را بشنود و يا ما را ببيند و لبيك نگويد و به فرياد برنخيزد، بر خداوند است كه او را

به بيني در آتش اندازد [454] .

نينوي

«نينوي» ناحيه اي است در حوالي كوفه، از آن است كربلا كه حسين عليه السلام در آن كشته گرديد. (معجم البلدان 339 /5).عقبة بن سمعان مي گويد: در اواخر شب امام حسين عليه السلام دستور داد از «قصر [ صفحه 207] بني مقاتل» آب برداشته و كوچ كنيم، چون حركت كرديم و ساعتي ركاب زديم امام عليه السلام همانگونه كه سوار بود مختصري به خواب رفت، سپس بيدار شد در حالي كه مي فرمود: «انالله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين» و دو يا سه مرتبه اين جمله را تكرار كرد.علي بن الحسين عليه السلام روي به پدر نمود و گفت: اي پدر! جانم بفداي تو باد، خدا را حمد كردي و آيه ي استرجاع خواندي، علت چيست؟امام عليه السلام فرمود: پسرم! در اثناي راه مختصري به خواب رفتم [455] شخصي را ديدم كه سوار بر اسب بود و مي گفت: اين قوم سير مي كنند و اجل هم بسوي آنان در حركت است، دانستم كه خبر مرگ ماست كه به ما داده شده است.علي بن الحسين عليه السلام گفت: اي پدر! بدي را خدا از تو دور گرداند، آيا ما بر حق نيستيم؟امام عليه السلام فرمود: سوگند بآن كسي كه بازگشت بندگان بسوي اوست، ما بر حقيم.علي بن الحسين عليه السلام گفت: پس ما را باكي از مرگ نيست كه بميريم و بر حق باشيم.امام عليه السلام فرمود: خداوند تو را جزاي خير دهد آنگونه كه پدري را به فرزندش جزاي خير دهد [456] مرگ اگر مرد است گو نزد من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگمن از او عمري

ستانم جاودان او زمن دلقي ستاند رنگ رنگچون سپيده ي صبح دميد، امام پياده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با ياران خود حركت كردند؛ حر مي خواست آن حضرت را به سمت كوفه حركت دهد [ صفحه 208] ولي امام به شدت امتناع مي كرد تا چاشتگاه كه به «نينوي» رسيدند، ناگاه سواري از دور پديدار شد كه مسلح بود و از كوفه مي آمد، همه ايستادند و او را تماشا مي كردند، همين كه رسيد به حر و همراهانش سلام كرد بي آنكه به امام حسين و اصحابش سلام كند، و بعد مكتوبي را به دست حر داد كه از عبيدالله بن زياد بود به اين مضمون: چون نامه ي من به تو رسد و فرستاده ي من نزد تو آيد، حسين را نگاه دار و كار را بر او تنگ گير، و او را فرود مياور مگر در بيابان بي سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد، و السلام [457] .ابن نما از جابر عبدالله بن سمعان نقل كرده است: هنگامي كه نزديك «نينوي» رسيديم، مردي از قبيله ي كنده كه نامش مالك بن بشير بود [458] آمد و نامه ي عبيدالله بن زياد را براي حر آورد [459] .ابوالشعثاء كندي به آن مرد كه آوردنده ي نامه بود نگريست، به نظرش آشنا آمد و گفت: تو مالك بن نسير نيستي؟!گفت: آري. چون او هم از قبيله ي كنده بود.ابوالشعثاء گفت: مادرت در عزايت بگريد چه آورده اي؟گفت: چه آوردم؟! امام خود را فرمان بردم! و به بيعت خود وفادار ماندم!ابوالشعثاء گفت: نافرماني پروردگار نمودي و امام خود را

اطاعت كردي به چيزي كه موجب هلاك توست، ننگ و آتش را براي خود خريدي و امام تو بد امامي است، خداي عز و جل مي فرمايد «و جعلناهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيامة [ صفحه 209] لا ينصرون» [460] كه امام تو از اينان است [461] .حر خدمت امام آمد و نامه را براي آن حضرت قرائت كرد، امام به او فرمود: بگذار در «نينوي» و يا «غاضريات» و يا «شفيه» [462] فرود آييم.حر گفت: ممكن نيست زيرا عبيدالله اين آورنده ي نامه را بر من جاسوس گمارده است!زهير گفت: بخدا سوگند چنان مي بينم كه پس از اين كار سخت تر گردد، اي پسر رسول خدا! قتال با اين گروه در اين ساعت براي ما آسانتر است از جنگ با آنها كه بعد از اين مي آيند، بجان خودم قسم كه بعد از ايشان آيند كساني كه ما طاقت مبارزه با آنها را نداريم.امام عليه السلام فرمود: من ابتدا به جنگ با اين جماعت نمي كنم [463] .زهير گفت: در اين نزديكي قريه اي است در كنار فرات كه داراي سنگر است، و فرات از همه طرف به آن احاطه دارد مگر از يك طرف.امام حسين عليه السلام فرمود: نام اين قريه چيست؟عرض كرد: آن را «عقر» مي گويند.امام عليه السلام فرمود: پناه مي برم به خدا از عقر! [464] . [ صفحه 210] پس آن حضرت به حر التفات كرد و فرمود: كمي جلوتر برويم! پس مقداري از مسافت را امام عليه السلام با حر و همراهانش پيمودند تا به زمين «كربلا» رسيدند [465] . [ صفحه 211]

در كربلا

ورود به كربلا

نزول امام حسين عليه السلام به زمين كربلا [466] روز

پنجشنبه روم محرم سال شصت و يك بوده است [467] .در مقتل ابي اسحاق اسفرايني آمده است كه: امام عليه السلام با يارانش سير مي كردند تا به بلده اي رسيدند كه در آنجا جماعتي زندگي مي كردند، امام از نام آن بلده سؤال نمود.پاسخ دادند: «شط فرات» است.آن حضرت فرمود: آيا اسم ديگري غير از اين اسم دارد؟جواب دادند: «كربلا».پس گريست و فرمود: اين زمين، بخدا سوگند زمين كرب و بلا است! سپس فرمود: مشتي از خاك اين زمين را به من دهيد، پس آن را گرفته بو كرد و از گريبانش مقداري خاك بيرون آورد و فرمود: اين خاكي است كه جبرئيل از جانب پروردگار براي جدم رسول خدا آورده و گفته كه اين خاك از موضع تربت حسين است، پس آن خاك را نهاد و فرمود: هر دو خاك داراي يك عطر هستند! [ صفحه 212] در تذكره ي سبط آمده است كه امام حسين پرسيد: نام اين زمين چيست؟گفتند: «كربلا». پس گريست و فرمود: كرب و بلاء. سپس فرمود: ام سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خدا بود و شما هم نزد ما بودي، پس شما گريستي، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن! من شما را رها كردم، پيامبر شما را در دامان خودش نشاند، جبرئيل گفت: ايا او را دوست مي داري؟ فرمود: آري! گفت: امت تو او را خواهند كشت، و اگر مي خواهي تربت آن زمين كه او در آن كشته خواهد شد به تو نشان دهم! پيامبر فرمود: آري! پس جبرئيل زمين كربلا را به پيامبر نشان داد.و چون به امام حسين عليه السلام گفته شد كه اين زمين كربلاست، خاك

آن زمين را بوئيد و فرمود: اين همان زمين است كه جبرئيل به جدم رسول خدا خبر داد كه من در آن كشته خواهم شد [468] .سيد ابن طاووس گفته است: امام عليه السلام چون به زمين كربلا رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست؟ گفته شد: «كربلا».فرمود: پياده شوئيد! اين مكان جايگاه فرود بار و اثاثيه ي ماست، و محل ريختن خون ما، و محل قبور ماست، جدم رسول خدا مرا چنين حديث كرده است [469] .گر نام اين زمين به يقين كربلا بود اينجا محل ريختن خون ما بودو در روايتي آمده است كه آن حضرت فرمود: ارض كرب و بلا، سپس فرمود توقف كنيد و كوچ مكنيد! اينجا محل خوابيدن شتران ما، و جاي ريختن خون ماست، سوگند بخدا در اين جا حريم حرمت ما را مي شكنند و كودكان ما را مي كشند و در همين جا قبور ما زيارت خواهد شد، جدم رسول خدا به همين تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد [470] . [ صفحه 213] سپس اصحاب امام پياده شدند و بارها و اثاثيه را فرود آوردند، و حر هم پياده شد و لشكر او هم در ناحيه ي ديگري در مقابل امام اردو زدند [471] .

روز دوم محرم

در اين روز حر بن يزيد رياحي نامه اي به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسين عليه السلام به كربلا آگاه ساخت [472] .

دعاي امام

امام عليه السلام فرزندان و برادران و اهل بيت خود را جمع كرد و بعد نظري بر آنها انداخته گريست و گفت: خدايا! ما عترت پيامبر تو محمد صلي الله عليه و اله و سلم هستيم، ما را از حرم جدمان راندند، و بني اميه در حق ما جفا روا داشتند. خدايا! حق ما را از ستمگران بستان و ما را بر بيدادگران پيروز گردان [473] [474] .ام كلثوم عليها السلام با امام عليه السلام گفت: اي برادر! احساس عجيبي در اين وادي دارم و اندوه هولناكي بر دل من سايه افكنده است.امام حسين عليه السلام خواهر را تسلي داد [475] .

سخنان امام

امام عليه السلام پس از ورود به سرزمين كربلا به اصحاب خود فرمود: [ صفحه 214] الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون [476] . مردم، بندگان دنيا هستند و دين را همانند چيزي كه طعم و مزه داشته باشد، مي انگارند و تا مزه ي آن را بر زبان خود احساس مي كنند آنرا نگاه مي دارند و هنگامي كه بناي آزمايش باشد، تعداد دينداران اندك مي شود.

نامه ي امام به اهل كوفه

امام عليه السلام دوات و كاغذ طلب كرد و خطاب به تعدادي از بزرگان كوفه كه مي دانست بر رأي خود استوار مانده اند، اين نامه را نوشت: «بسم الله الر حمن الرحيم از حسين بن علي بسوي سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين، اما بعد شما مي دانيد كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم در حيات خود فرمود: هر كس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال نمايد و پيمان خود را شكسته و با سنت من مخالفت مي كند و در ميان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار مي نمايد، و اعتراض نكند قولا و عملا، سزاوار است كه خداي متعال هر عذابي را كه بر آن سلطان بيدادگر مقدر مي كند، براي او نيز مقرر دارد، و شما مي دانيد و اين گروه (بني اميه) را مي شناسيد كه از شيطان پيروي نموده و از اطاعت خدا سر باز زده، و فساد را ظاهر و حدود الهي را تعطيل و غنائم را منحصر به خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند.نامه هاي شما

به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما بامن بيعت كرده ايد و مرا هرگز در ميدان مبارزه تنها نخواهيد گذارد و مرا به دشمن تسليم نخواهيد كرد، حال اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است، [ صفحه 215] من با شمايم و خاندان من با خاندان شما و من پيشواي شما خواهم بود؛ و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و بيعت مرا از خود برداشتيد، بجان خودم قسم كه تعجب نخواهم كرد، چرا كه رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم ديده ام، هر كس فريب شما خورد ناآزموده مردي است، شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره ي خود را در همراه بودن با من از دست داديد، هر كس پيمان شكند، زيانش را خواهد ديد و خداوند بزودي مرا از شما بي نياز گرداند، و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» [477] .امام عليه السلام نامه را بست و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوي داد [478] تا عازم كوفه شود، و چون امام عليه السلام از خبر كشته شدن قيس مطلع گرديد گريه در گلوي او پيچيد و اشكش بر گونه اش لغزيد و فرمود: «خداوندا! براي ما و شيعيان ما در نزد خود پايگاه والايي قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز كه تو بر انجام هر كاري قادري» [479] [480] .سپس امام حمد و ثناي الهي را بجا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و همان خطبه اي را كه ما در منزل

ذي حسم از آن بزرگوار نقل كرديم ايراد فرمود [481] . [ صفحه 216]

اظهارات ياران امام

پس از سخنان امام، زهير بپاخاست و گفت: اي پسر رسول خدا! گفتار تو را شنيديم، اگر دنياي ما هميشگي و ما در آن جاويدان بوديم، ما قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر ماندن در دنيا مقدم مي داشتيم.سپس برير [482] برخاست و گفت: يابن رسول الله! خدا بوسيله ي تو بر ما منت نهاد كه مادر ركاب تو جهاد كنيم و بدن ما در راه تو قطعه قطعه شود و جد بزرگوارت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم در روز قيامت شفيع ما باشد [483] .و بعد، نافع بن هلال از جا بلند شد و عرض كرد: اي پسر رسول خدا! تو مي داني كه جدت پيامبر خدا هم نتوانست محبت خود را در دلهاي همه جاي دهد و چنانچه مي خواست، همه فرمان پذير او نشدند، زيرا كه در ميان مردم، منافقاني بودند كه نويد ياري مي دادند ولي در دل، نيت بيوفائي داشتند؛ اين گروه، در پيش روي از عسل شيرين تر و در پشت سر، از حنظل تلخ تر بودند! تا خداي متعال او را به جوار رحمت خود برد؛ و پدرت علي عليه السلام نيز چنين بود، گروهي به ياري او برخاستند و او با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال كرد تا مدت او نيز بسر آمد و به جوار رحمت حق شتافت؛ و تو امروز نزد ما بر همان حالي! هر كس پيمان شكست و بيعت از گردن خود برداشت، زيانكار است و خدا تو را از او بي نياز مي گرداند، با ما به

هر طرف كه خواهي، بسوي مغرب و يا مشرق، روانه شو، بخدا سوگند كه ما از قضاي الهي نمي هراسيم و لقاي پروردگار را ناخوش نمي داريم و ما از روي نيت و بصيرت هر كه را با تو دوستي [ صفحه 217] ورزد، دوست داريم، و هر كه را با تو دشمني كند، دشمنداريم [484] .

نامه ي عبيدالله به امام

يه دنبال اطلاع عبيدالله از ورود امام عليه السلام به كربلا، نامه اي بدين مضمون به حضرت نوشت: به من خبر رسيده است كه در كربلا فرود آمده اي، و اميرالمؤمنين يزيد! به من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم! و يا به حكم من و حكم يزيد بن معاويه باز آيي! و السلام.چون اين نامه به امام رسيد و آنرا خواند، آن را پرتاب كرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهي كه خشنودي مخلوق را به خشم خالق خريدند.فرستاده ي عبيدالله گفت: اي ابا عبدالله! جواب نامه؟امام فرمود: اين نامه را جوابي نيست! زيرا بر عبيدالله عذاب الهي لازم و ثابت است.چون قاصد نزد عبيدالله بازگشت و پاسخ امام را بگفت، ابن زياد برآشفت و بسوي عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين فرمان داد.عمر بن سعد كه شيفته ي ولايت «ري» بود، از قتال با حسين عليه السلام عذر خواست.عبيدالله گفت: پس آن فرمان ولايت ري را باز پس ده!عبيدالله بن زياد اندكي قبل از اين واقعه دستور داده بود تا عمر بن سعد بسوي دستبي [485] همراه با چهار هزار سپاهي حركت كند زيرا ديلميان بر آنجا مسلط شده بودند و ابن زياد فرمان

امارت ري را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم [ صفحه 218] در حمام اعين [486] خود را آماده ي حركت كرده بود كه خبر حركت امام به سمت كوفه به ابن زياد رسيد و او عمر بن سعد را طلب كرد و گفت: بايد به جانب حسين روي و چون از اين مأموريت فراغت يافتي، آنگاه بسوي ري روانه شو!به همين جهت عمر بن سعد كه انصراف از حكومت ري براي او بسيار ناگوار بود به ابن زياد گفت: امروز را به من مهلت ده تا بينديشم!نوشته اند كه: عمر بن سعد از سر شب تا سحر در انديشه ي اين كار بود و با خود مي گفت:ءاترك ملك الري و الري رغبتي ام ارجع مذمومأ بقتل حسينو في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك اري قرة عيني [487] [488] .سپس با اهل مشورت اين مسأله را در ميان گذاشت، همه او را از جنگ با حسين بن علي عليه السلام نهي كردند، و حمزة بن مغيره فرزند خواهرش به او گفت: تو را بخدا از اين انديشه درگذر زيرا مقاتله با حسين، نافرماني خداست و قطع رحم كردن است، بخدا سوگند كه اگر همه ي دنيا الز آن تو باشد و آن را از تو بگيرند بهتر است از آنكه بسوي خدا بشتابي در حالي كه خون حسين برگردن تو باشد.عمر بن سعد گفت: همين كار را انجام خواهم داد انشاءالله!

عمار بن عبدالله

عمار بن عبدالله از پدرش نقل كرده است كه: بر عمر بن سعد وارد شدم در حالي [ صفحه 219] كه عازم بسوي كربلا بود، به من گفت: امير،

مرا فرمان داده است بسوي حسين حركت كنم. من او را از اينكار نهي كردم و گفتم: از اين قصد بازگرد! هنگامي كه از نزد او بيرون آمدم شخصي نزد من آمد و گفت: عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسين فرامي خواند؛ به نزد او رفتم در حالي كه نشسته بود، چون مرا ديد روي از من گرداند، دانستم كه عازم حركت است و از نزد او بيرون آمدم.عمر بن سعد نزد ابن زياد رفت و گفت: مرا بدين مسئوليت گماردي و در ازاي آن، ولايت ري را به من اعطا كردي، و مردم هم از اين معامله آگاهند، ولي پيشنهادي دارم و آن اين است كه عده اي از اشراف كوفه هستند كه در اين مقاتله به همراهي آنان نياز دارم! آنها را نزد خود فراخوان تا سپاه مرا در اين مسير همراه باشند سپس نام تعدادي از اشراف كوفه را ذكر كرد، عبيدالله بن زياد گفت: ما در اينكه چه كسي را خواهيم فرستاد، او تو نظرخواهي نخواهيم كرد! اگر با اين گروه كه همراه تو هستند، از عهده ي انجام اين مأموريت بر مي آيي كه هيچ، در غير اينصورت بايد از امارت ري چشم بپوشي!عمر بن سعد چون پافشاري عبيدالله را مشاهده كرد گفت: خواهم رفت [489] .

روزسوم محرم، اعزام لشكر به سوي كربلا

عمربن سعد يك روز بعد از ورود امام به كربلا يعني روز سوم محرم با چهار هزار سپاهي از اهل كوفه وارد كربلا شد. [490] .برخي نوشته اند كه: بنو زهره (قبيله ي عمر بن سعد) نزد او آمده و گفتند: تو را بخدا [ صفحه 220] سوگند مي دهيم از اين كار درگذر و تو داوطلب

جنگ با حسين مشو، زيرا اين باعث دشمني ميان ما بني هاشم مي گردد.عمر بن سعد نزد عبيدالله رفت و استعفاكرد، ولي عبيدالله استعفاي او را نپذيرفت، و او تسليم شد [491] .برخي از تاريخ نويسان نوشته اند: عمر بن سعد دو پسر داشت: يكي به نام حفص كه پدر را تشويق و ترغيب به رفتن مي كرد تا با امام عليه السلام مقاتله كند، ولي فرزند ديگرش او را بشدت از اقدام به چنين كاري برحذر مي داشت، و سرانجام حفص نيز با پدرش راهي كربلا شد [492] .

خريداري اراضي كربلا

از وقايعي كه در روز سوم ذكر شده است اين است كه امام عليه السلام قسمتي از زمين كربلا را كه قبرش در آن واقع شده است، از اهل نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريداري كرد و با آنها شرط كرد كه مردم را براي زيارت قبرش راهنمايي نموده و زوار او را تا سه روز ميهماني نمايند [493] .

هوشياري ياران امام

هنگامي كه عمر بن سعد به كربلا وارد شد، عزرة بن قيس احمسي را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد تا از امام سؤال كند براي چه به اين مكان آمده است؟!و چه قصدي دارد؟!چون عزرة از جمله كساني بود كه به امام عليه السلام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت [ صفحه 221] كرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم كرد، پس عمر بن سعد از اشراف كوفه كه به امام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بودند خواست كه اين كار را انجام دهند، تمامي آنها از رفتن به خدمت امام خودداري كردند! ولي شخصي به نام كثير بن عبدالله شعبي كه مرد گستاخي بود برخاست و گفت: من به نزد حسين رفته و اگر خواهي او را خواهم كشت!عمربن سعد گفت: چنين تصميمي را فعلا ندارم، ولي به نزد او رفته و سؤال كن براي چه مقصود به اين سرزمين آمده است؟!كثير بن عبدالله به طرف امام حسين عليه السلام رفت، ابوثمامه ي صائدي كه از ياران امام حسين بود چون كثير بن عبدالله را مشاهده كرد به امام عرض كرد: اين شخص كه مي آيد بدترين مردم روي زمين است!پس ابوثمامه راه را بر

كثير بن عبدالله گرفت و گفت: شمشير خود را بگذار و نزد حسين عليه السلام برو!كثير گفت: بخدا سوگند كه چنين نكنم! من رسول هستم، اگر بگذاريد، پيام خود را مي رسانم، در غير اين صورت باز خواهم گشت.ابوثمامه گفت: من دستم را روي شمشيرت مي گذارم، تو پيامت را ابلاغ كن.كثير بن عبدالله گفت: بخدا سوگند هرگز نمي گذارم چنين كاري كني.ابوثمامه گفت: پيامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زيرا تو مرد زشتكاري هستي و من نمي گذارم به نزد امام بروي.پس از اين مشاجره و نزاع، كثير بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جريان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمر بن سعد شخصي به نام قرة بن قيس حنظلي را به نزد خود فراخواند و گفت: اي قرة! حسين را ملاقات كن و از علت آمدنش به اين سرزمين جويا شو.قرة بن قيس به طرف امام حركت كرد، امام حسين عليه السلام به اصحاب خود فرمود: آيا [ صفحه 222] اين مرد را مي شناسيد؟حبيب بن مظاهر عرض كرد: آري! اين مرد، تميمي است و من او را به حسن رأي مي شناختم و گمان نمي كردم او را در اين صحنه و موقعيت مشاهده كنم.آنگاه قرة بن قيس آمد و بر امام سلام كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسين عليه السلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده اند و اگر از آمدن من ناخشنوديد بازخواهم گشت.قرة چون خواست بازگردد، حبيب بن مظاهر به او گفت: اي قرة! واي بر تو! چرا بسوي ستمكاران بازمي گردي؟! اين مرد را ياري كن كه بوسيله ي پدرانش به راه

راست هدايت يافتي.قرة بن قيس گفت: من پاسخ اين رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در اين امر انديشه خواهم كرد! پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او را از جريان امر با خبر ساخت، عمر بن سعد گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسين برهاند [494] .

نامه عمر بن سعد

حسان بن فائد مي كويد: من نزد عبيدالله بودم كه نامه ي عمر بن سعد را آوردند، و در آن نامه چنين آمده بود: چون من با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش پياده شدم، قاصدي نزد او فرستاده و از علت آمدنش جويا شدم، او در جواب گفت: اهالي اين شهر براي من نامه نوشته و نمايندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده اند، اگر آمدنم را خوش نمي داريد، بازخواهم گشت.عبيدالله چون نامه ي عمر بن سعد را خواند، گفت: [ صفحه 223] الان و قد علقت مخالبنا به يرجو النجاة ولات حين مناص [495] .

نامه ي عبيدالله به عمر بن سعد

عبيدالله به عمر بن سعد نوشت: نامه ي تو رسيد و از مضمون آن اطلاع يافتم، از حسين بن علي بخواه تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند، اگر چنين كرد، ما نظر خود را خواهيم نوشت!چون اين نامه به دست عمر بن سعد رسيد، گفت: مي پندارم كه عبيدالله بن زياد خواهان عافيت و صلح نيست [496] .عمر بن سعد، نامه ي عبيدالله بن زياد را به اطلاع امام حسين نرساند، زيرا مي دانست كه آن حضرت با يزيد هرگز بيعت نخواهد كرد [497] .عبيدالله بن زياد پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، انديشه ي اعزام سپاهي انبوه را در سر مي پروراند، و بعضي نوشته اند كه: مردم كوفه جنگ كردن با امام حسين عليه السلام را ناخوش مي داشتند و هر كس را به جنگ آن حضرت روانه مي كردند، بازمي گشت.عبيدالله بن زياد شخصي را به نام سويد بن عبد الرحمن فرمان داد تا در اين مسأله (فرار از جنگ) تحقيق كند و متخلفان را نزد او برد، و او

يك نفر شامي را كه باري انجام امر مهمي از لشكرگاه به كوفه آمده بود، گرفته و نزد عبيدالله برد و او دستور داد سر آن مرد شامي را از تنش جدا نمايند تا كسي ديگر جرأت سرپيچي از دستورات او را نكند! نوشته اند كه آن مرد شامي براي طلب ميراث به كوفه آمده بود! [498] . [ صفحه 224]

عبيدالله در نخيله

عبيدالله شخصأ از كوفه به طرف نخيله [499] حركت كرد و كسي را نزد حصين بن تميم- كه به قادسيه رفته بود- فرستاد و او بهمراه چهار هزار نفر كه با او بودند به نخيله آمد، سپس كثير بن شهاب حارثي و محمد بن اشعث و قعقاع بن سويد و اسماء بن خارجه را طلب كرد و گفت: در شهر كوفه گردش كنيد و مردم را به طاعت و فرمانبرداري از يزيد و من فرمان دهيد، و آنان را از نافرماني و برپا كردن فتنه برحذر داريد و آنان را به لشكرگاه فراخوانيد؛ پس آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخيله نزد عبيدالله بازگشتند، و كثير بن شهاب در كوفه ماند و در ميان كوچه ها و گذرگاهها مي گشت و مردم را به پيوستن به لشكر عبيدالله تشويق مي كرد و آنان را از ياري امام حسين برحذر مي داشت [500] .عبيدالله گروهي سواره را بين خود و عمر بن سعد قرار داد كه هنگام نياز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامي كه او در لشكرگاه نخيله بود شخصي به نام عمار بن ابي سلامه تصميم گرفت كه او را ترور كند، ولي موفق نشد و به طرف كربلا

حركت كرد و به امام ملخق گرديد و شهيد شد [501] .

روز چهارم محرم

در اين روز [502] عبيدالله بن زياد مردم را در مسجد كوفه گردآورد و خود به منبر [ صفحه 225] رفت و گفت: اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموديد و آنها را چنان كه مي خواستيد، يافتيد! و يزيد را مي شناسيد كه داراي سيره و طريقه اي نيكو است! و به زيردستان احسان مي كند! و عطاياي او بجاست! و پدرش نيز چنين بود! و اينك يزيد دستور داده است كه بهره ي شما را از عطايا بيشتر كنم و پولي را كه نزد من فرستاده است كه در ميان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم! اين سخن رابه گوش جان بشنويد و اطاعت كنيد.سپس از منبر به زير آمد و براي مردم شام [503] نيز عطايائي مقرر كرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا كنند كه مردم براي حركت آماده باشند، و خود و همراهانش بسوي نخيله حركت كرد و حصين بن نمير و حجار بن ابجر و شبث بن ربعي و شمر بن ذي الجوشن را به كربلا گسيل داشت تا عمربن سعد را در جنگ با حسين كمك نمايند [504] .پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، شمر بن ذي الجوشن اولين فردي بود كه با چهار هزار نفر سپاهي آزموده براي جنگ با امام حسين عليه السلام اعلام آمادگي كرد و بعد يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار نفر و نصر بن حرشه با دو هزار نفر كه جمعأ بيست هزار نفر مي شدند [505] .

روز پنجم محرم

در اين روز كه مطابق با روز يكشنبه بوده است، عبيدالله بن زياد مردي را به دنبال [ صفحه 226]

شبث بن ربعي [506] فرستاد كه در دارالاماره حضور يابد، شبث بن ربعي خود را به بيماري زده بود و مي خواست كه ابن زياد او را از رفتن به كربلا معاف دارد، ولي عبيدالله بن زياد براي او پيغام فرستاد كه: مبادا از كساني باشي كه خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مؤمنين رسند گويند: از ايمان آورندگانيم، و هنگامي كه به نزد ياران خود- كه همان شياطينند- روند، اظهار دارند: ما با شماييم و مؤمنين را به سخره مي گيريم» [507] ، و به او خاطر نشان ساخت كه اگر بر فرمان ما گردن مي نهي و در اطاعت مائي، در نزد ما بايد حاضر شوي.شبث بن ربعي، شبانگاه نزد عبيدالله آمد تا رنگ گونه ي او را نتوان بخوبي تشخيص داد! ابن زياد به او مرحبا گفته و در نزد خود بنشاند و گفت: بايد به كربلا روي، پس شبث قبول كرد و عبيدالله او را بهمراه هزار سوار بسوي كربلا گسيل داشت [508] .سپس عبيدالله بن زياد به شخصي به نام زحر بن قيس با پانصد سوار مأموريت داد كه بر جسر صراة [509] ايستاده و از حركت كساني كه به عزم ياري امام حسين از كوفه خارج مي شوند، جلوگيري كند، فردي به نام عامر بن ابي سلامه كه عازم بود براي پيوستن به امام حسين عليه السلام از برابر زحر بن قيس و سپاهيانش گذشت، زحر بن قيس به او گفت: من از تصميم تو آگاهم كه مي خواهي حسين را ياري كني، باز گرد! ولي [ صفحه 227] عامر بن ابي سالمه بر زحر بن قيس و سپاهش حمله ور شد و از ميان

سپاهيان گذشت و كسي جرأت نكرد تا او را دنبال كند. عامر خود را به كربلا رساند و به امام حسين عليه السلام ملحق شد تا به درجه ي رفيعه ي شهادت نائل آمد، او از اصحاب اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام بود كه در چندين جنگ در ركاب آن حضرت شمشير زده است [510] .

تعداد لشكر عمر بن سعد

در تعداد كل لشكرياني كه به همراه عمر بن سعد در كربلا حضور پيدا كردند تا با امام حسين عليه السلام بجنگند، اختلاف است، ولي نكته اي كه نبايد فراموش كرد اين است كه تعداد نظاميان جيره خواري كه از حكومت وقت، حقوق و لباس و سلاح و لوازم جنگي دريافت مي كردند سي هزار نفر بوده است. [511] . [512] .

روز ششم محرم

عبيدالله در اين روز نامه اي به عمر بن سعد نوشت كه: من از نظر كثرت لشكر اعم از سواره و پياده و تجهيزات، چيزي را از تو فروگذار نكردم، توجه داشته باش كه هر [ صفحه 228] روز و هر شب گزارش كار تو را براي من مي فرستند! [513]

وضعيت لشكر دشمن

چون مردم مي دانستند كه جنگ با امام حسين عليه السلام در حكم جنگ با خدا و پيامبر اوست، تعدادي در اثناي راه از لشكر دشمن جدا شده و فرار كردند.نوشته اند كه: فرمانده اي كه از كوفه با هزار رزمنده حركت كرده بود، چون به كربلا مي رسيد فقط سيصد يا چهارصد نفر و يا كمتر از اين تعداد همراه او بودند و بقيه به علت اعتقادي كه به اين جنگ نداشتند، اقدام به فرار كرده بودند [514] .

نامه ي امام از كربلا به محمد بن حنفيه

امام باقر عليه السلام فرمودند: امام حسين از كربلا نامه اي براي محمد بن حنفيه فرستاد كه متن آن چنين بود:بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن علي الي محمد بن علي و من قبله من بني هاشم اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخرة لم تزل، و السلام [515] .نامه اي است از حسين بن علي به محمد بن علي و ديگر بني هاشم اما بعد، مثل اينكه دنيا اصلا وجود نداشته و آخرت هميشگي و دائم بوده و هست.

بني اسد و نصرت امام

در اين روز حبيب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: يابن رسول الله! در اين نزديكي طائفه اي از بني اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهي من به نزد آنها روم و [ صفحه 229] ايشان را بسوي تو دعوت كنم، شايد خداوند شر اين گروه را از تو با حضور بني اسد در كربلا دفع كند!امام، اجازه داد، و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترين ارمغان را براي شما به همراه آورده ام، شما را به ياري پسر پيامبر خدا دعوت مي كنم، او ياراني دارد كه هر يك از آنها بهتر از هزار مرد جنگي اند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسليم نكنند، عمر بن سعد با لشكرياني انبوه او را محاصره كرده است، چون شما قوم و عشيره ي من هستيد شما را به اين راه خير راهنمايي مي كنم، امروز از من فرمان بريد و به ياري او بشتابيد تا شرف دنيا و آخرت از آن شما باشد، من بخدا سوگند ياد مي كنم كه اگر يك نفر از شما در راه خدا

با پسر دختر پيغمبرش در اينجا كشته گردد و شكيبايي ورزد و اميد ثواب از خداي داشته باشد، رسول خدا در عليين بهشت، رفيق و همدم او خواهد بود.در اين هنگام، مردي از بني اسد كه او را عبدالله بن بشير مي ناميدند بپاخاست و گفت: من اولين كسي هستم كه اين دعوت را اجابت مي كنم؛ و رجزي حماسي برخواند:قد علم القوم اذ تواكلوا و احجم الفرسان اذ تثاقلوااني شجاع بطل مقاتل كانني ليث عرين باسل [516] .آنگاه مردان قبيله كه تعدادشان به نود نفر مي رسيد بپاخاستند و براي ياري امام حركت كردند. در آن هنگام، مردي نزد عمر بن سعد رفته و او را از جريان كار آگاه كرد و او مردي را به نام ازرق با چهار صد سوار بسوي آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالي كه با امام فاصله ي [ صفحه 230] چنداني نداشتند.طايفه ي بني اسد با سواران ابن سعد درآويختند، حبيب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: واي بر تو! بگذار ديگري غير از تو اين مظلمه را بر گردن بگيرد.هنگامي كه طايفه ي بني اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سياهي شب پراكنده شدند و به قبيله ي خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.حبيب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جريان را گفت، امام حسين عليه السلام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله [517] .

روز هفتم محرم

در اين روز عبيدالله بن زياد نامه اي به نزد عمر بن سعد فرستاد و به

او دستور داد تا با سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه ي نوشيدن حتي قطره اي آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خودداري شد!! [518] .عمر بن سعد نيز فورأ عمرو بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه ي فرات مستقر كرد و مانع دسترسي امام حسين و يارانش به آب شدند، و اين رفتار غير انساني سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت گرفت. در اين هنگام مردي به نام عبدالله بن حصين ازدي كه باز از قبيله ي بجيله بود فرياد برداشت كه: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! بخدا سوگند كه قطره اي از آن را نخواهي آشاميد تا از عطش جان دهي! [ صفحه 231] امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!حميد بن مسلم مي گويد: بخدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود، قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مي آشاميد تا شكمش بالا مي آمد، و آن را بالا مي آورد! و باز فرياد مي زد: العطش! باز آب مي خورد تا شكمش آماس مي كرد ولي سيراب نمي شد! و چنين بود تا جان داد [519] .

روز هشتم محرم

مرحوم خياباني در «وقايع الايام» جريان حفر چاه را در پشت خيام از وقايع روز هشتم محرم ذكر كرده است. (وقايع الايام 275).چون تشنگي امام حسين و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگي

برداشت و در پشت خيمه ها به فاصله ي نوزده گام به طرف قبله، زمين را كند، آبي بس گوارا بيرون آمد، همه نوشيدند و مشگها را پر كردند، سپس آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشاني از آن ديده نشد.خبر اين ماجراي شگفت انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد، و پيكي نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده است كه حسين چاه مي كند و آب بدست مي آورد، و خود و يارانش مي نوشند! به محض اينكه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!عمر بن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه السلام و يارانش سخت گرفت تا [ صفحه 232] به آب دست نيابند [520] .

ملاقات يزيد بن حصين همداني و عمر بن سعد

چون تحمل عطش خصوصأ براي كودكان ديگر امكان پذير نبود، مردي از ياران امام حسين عليه السلام به نام يزيد بن حصين همداني كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شايد از اين تصميم برگردد!امام عليه السلام فرمود: اختيار با توست.او به خيمه ي عمر بن سعد وارد شد بدون آنكه سلام كند، عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني چه عاملي تو را از سلام كردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمي شناسم؟!آن مرد همداني گفت: اگر تو خود را مسلمان مي پنداري، پس چرا بر عترت پيامبر شوريده

و تصميم به كشتن آنها گرفته اي و آب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مي نوشند، از آنان مضايقه مي كني و اجازه نمي دهي تا آنان نيز از اين آب بنوشند حتي اگر جان بر سر عطش بگذارند؟! و گمان مي كني كه خدا و رسول او را مي شناسي؟!عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني! من مي دانم كه آزار كردن اين خاندان حرام است! اما عبيدالله مرا به اين كار واداشته است! و من در لحظات حساسي قرار گرفته ام و نمي دانم بايد چه كنم؟! آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياق آن مي سوزم؟ و يا اينكه دستانم به خون حسين آلوده گردد در حاليكه مي دانم كيفر اين كار، آتش است؟ ولي حكومت ري به منزله ي نور چشم من است. اي مرد [ صفحه 233] همداني! در خودم اين گذشت و فداكاري را كه بتوانم از حكومت ري چشم بپوشم نمي بينم!!يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است كه شما را براي رسيدن به حكومت ري به قتل برساند! [521]

آوردن آب از فرات

بهر حال هر لحظه تب عطش در خيمه ها افزون مي شد، امام عليه السلام برادر خود عباس بن علي بن ابي طالب را فراخواند و به او مأموريت داد تا همراه سي نفر سواره و بيست نفر پياده جهت تدارك آب براي خيمه ها حركت كند در حالي كه بيست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكي شط فرات رسيدند در حالي كه نافع بن هلال پيشاپيش ايشان با پرچم مخصوص حركت مي كرد.عمرو بن

حجاج پرسيد: كيستي؟!نافع بن هلال خود را معرفي كرد.ابن حجاج گفت: اي برادر! خوش آمدي، علت آمدنت به اينجا چيست؟نافع گفت: آمده ام تا از اين آب كه مارا از آن محروم كرده اند، بنوشم.عمرو بن حجاج گفت: بنوش تو را گوارا باد.نافع بن هلال گفت: بخدا سوگند در حالي كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايي آب ننوشم.سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براي همين جهت در اين مكان گمارده اند.در حالي كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديكتر مي شدند، عباس بن علي به پيادگان [ صفحه 234] دستور داد تا مشگها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن علي و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستند مشگهاي آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه ها برسانند [522] .سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكي آنها را به عقب راندند تا آنكه مردي از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه ي نافع بن هلال، زخمي عميق برداشت و به علت خونريزي شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امام بازگشتند [523] .

ملاقات امام و عمر بن سعد

امام حسين عليه السلام مردي از ياران خود به نام عمرو بن قرظه ي انصاري را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله ي دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند،

و عمر بن سعد پذيرفت. شب هنگام امام حسين عليه السلام با بيست نفر از يارانش و عمر بن سعد با بيست نفر از سپاهيانش در محل موعود حضور يافتند.امام حسين عليه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن علي و فرزندش علي اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همينطور عمر بن سعد نيز بجز فرزندش حفص و غلامش، به بقيه ي همراهان دستور بازگشت داد.ابتدا امام حسين عليه السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اي پسر سعد! آيا با من مقاتله مي كني و از خدايي كه بازگشت تو بسوي اوست، هراسي نداري؟! من فرزند كسي هستم كه تو بهتر مي داني! آيا تو اين گروه را رها نمي كني تا با ما باشي؟ و اين موجب [ صفحه 235] نزديكي تو به خداست.عمر بن سعد گفت: اگر از اين گروه جدا شوم مي ترسم كه خانه ام را خراب كنند!امام حسين فرمود: من براي تو خانه ات را مي سازم.عمر بن سعد گفت: من بيمناكم كه املاكم را از من بگيرند!امام فرمود: من بهتر از آن به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم. و به نقل ديگري امام فرمود كه: من «بغيبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه ي بسيار بزرگي بود كه نخلهاي زياد و زراعت كثيري داشت و معاويه حاضر شد آن را به يك ميليون دينار خريداري كند ولي امام آن را به او نفروخت.عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مي ترسم كه آنها را از دم شمشير بگذراند!امام حسين عليه السلام هنگامي كه

مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمي گردد، از جاي برخاست در حالي كه مي فرمود: تو را چه مي شود؟! خداوند جان تو را بزودي در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، بخدا سوگند من مي دانم از گندم عراق جز به مقداري اندك نخوري!عمر بن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!! [524] و برخي نوشته اند كه: امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مي كشي و گمان مي كني كه عبيدالله ولايت ري و گرگان را به تو خواهدداد؟! بخدا سوگند كه گواراي تو نخواهد بود، و اين عهدي است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به اين آرزوي ديرينه ي خود نخواهي رسيد! پس هر كاري كه مي تواني انجام ده كه بعد از من روي شادي را در دنيا و آخرت نخواهي ديد، و مي بينم كه سر تو را در كوفه بر سر ني مي گردانند! و [ صفحه 236] كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مي كنند [525] .

نامه ي عمر بن سعد به عبيدالله

بعد از اين ملاقات، عمر بن سعد به لشكرگاه خود بازگشت و به عبيدالله بن زياد طي نامه اي نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأي متحد كرد! اين حسين است كه مي گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده، بازگردد، يا به يكي از مرزهاي كشور اسلامي برود و همانند يكي از مسلمانان زندگي كند، و يا اينكه به شام رفته تا هر چه يزيد خواهد درباره ي او انجام دهد!! و خشنودي و صلاح امت در همين است [526] !

افتراء و بهتان

عقبة بن سمعان [527] مي گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظه اي كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدينه و نه در مكه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن، تا لحظه ي شهادت سخني نگفت مگر اينكه من آن را شنيدم، بخدا سوگند آنچه را كه مردم مي گويند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم، يا مرا به سر حدي از سر حدات اسلامي بفرستيد، چنين سخني نفرمود! فقط مي گفت: بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان [ صفحه 237] مي پذيرد [528] [529] .برخي نوشته اند كه: عمر بن سعد، كسي را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدو رسانيد كه: اگر يكي از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه) اين مطالب را از تو خواهد و تو آنها رانپذيري، درباره ي او ستم روا داشته اي

[530] .

پاسخ عبيدالله

چون عبيدالله نامه عمر بن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چاره جويي و دلسوزي براي خويشان خود است.در اين هنگام، شمر بن ذي الجوشن از جاي برخاست و گفت: آيا اين رفتار را از عمر بن سعد مي پذيري؟! حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است، بخدا سوگند كه اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نيرومندتر گشته و تو از دستگيري او عاجز خواهي شد، اين را از او مپذير كه شكست تو در آن است! اگر او و يارانش بر فرمان تو گردن نهند آنگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهي بود.ابن زياد گفت: نيكو رايي است و رأي من نيز بر همين است. اي شمر! نامه ي مرا نزد عمر بن سعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سر باز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمر بن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امير لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من بفرست! [531] . [ صفحه 238]

تهديد به عزل

سپس نامه اي به عمر بن سعد نوشت كه: من تو را بسوي حسين نفرستادم كه از او دفع شر كني! و كار را به درازا كشاني! و به او اميد سلامت و رهايي و زندگي دهي و عذر او را موجه قلمداد كرده و شفيع او گردي! اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسليم مي شوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من

خودداري كردند با سپاهان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسين را كشتي، پيكر او را در زير سم اسبان لگدكوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمي پندارم كه پس از مرگ او اين عمل (لگد كوب كردن) به او زياني برساند ولي سخني است كه گفته ام و بايد انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردي تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سر باز زدي از لشكر ما كناره گير و مسئوليت آنها رابه شمر بن ذي الجوشن واگذار كه ما فرمان خويش را به او داده ايم و السلام [532] .

روز نهم محرم (تاسوعا)

شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخيله كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد [533] و نامه عبيدالله را براي عمر بن سعد قرائت كرد.ابن سعد به شمر گفت: واي بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و [ صفحه 239] ننگيني براي من آورده اي! بخدا سوگند كه تو عبيدالله را از قبول آنچه كه من براي او نوشته بودم بازداشتي و كار را خراب كردي، من اميدوار بودم كه اين كار به صلح تمام شود، بخدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روح پدرش در كالبد اوست.شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهي كرد؟! آيا فرمان امير را اطاعت كرده و با دشمنش خواهي جنگيد و يا كناره خواهي گرفت و من مسئوليت لشكر را بعهده

خواهم داشت؟عمر بن سعد گفت: اميري لشكر را به تو واگذار نمي كنم و در تو اين شايستگي را نمي بينم، و من خود اين كار را به پايان مي رسانم، تو امير پياده نظام باش.و بالاخره عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براي جنگ آماده كرد [534] امام صادق عليه السلام فرمود: تاسوعا روزي است كه در آن روز امام حسين و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمر بن سعد بجهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادماني و مسرت مي كردند، و در اين روز حسين را تنها و غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياوري به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد. سپس امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم فداي آن كسي كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضعيف او كوشيدند [535] .

امان نامه

چون شمر، نامه را از عبيدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابي المحل (كه ام البنين عمه ي او بود) به عبيدالله گفتند: اي امير!خواهر زادگان ما [ صفحه 240] همراه با حسين اند، اگر صلاح مي بيني نامه ي اماني براي آنها بنويس! عبيدالله پيشنهاد آنها را پذيرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامه اي براي آنها بنويسد.

رد امان نامه

عبدالله بن ابي المحل امان نامه را بوسيله ي غلام خود- كزمان [536] - به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براي فرزندان ام البنين قرائت كرد و گفت: اين امان نامه اي است كه عبدالله بن ابي المحل كه از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتي به امان نامه ي تو نيست، امان خدا بهتر از امان عبيدالله پسر سميه است [537] .همچنين شمر به نزديكي خيام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان عليهم السلام فرزندان علي بن ابي طالب عليه السلام (كه مادرشان ام البنين است) را صدا زد، آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت: براي شما از عبيدالله امان گرفته ام! و آنها متفقأ گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته باشد؟!! [538] .

اعلان جنگ

پس از رد امان نامه، عمر بن سعد فرياد زد كه: اي لشكر خدا! سوار شويد و شاد باشيد كه به بهشت مي رويد!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد. در اين هنگام امام حسين عليه السلام در جلوي خيمه ي خويش نشسته و به شمشير خود تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود، زينب كبري شيون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اي [ صفحه 241] برادر! اين فرياد و هياهو را نمي شنوي كه هر لحظه به ما نزديكتر مي شود؟!امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همين حال در خواب ديدم، به من فرمود: تو به

نزد ما مي آيي.زينب از شنيدن اين سخنان چنان بيتاب شد كه بي اختيار محكم به صورت خود زد و بناي بيقراري نهاد.امام گفت: اي خواهر! جاي شيون نيست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.در اين اثنا حضرت عباس بن علي آمد و به امام عليه السلام عرض كرد: اي برادر! اين سپاه دشمن است كه تا نزديكي خيمه ها آمده است!امام در حالي كه بر مي خاست فرمود: اي عباس! جانم فداي تو باد! بر اسب خود سوار شو [539] و از آنها بپرس: مگر چه روي داده؟ و براي چه به اينجا آمده اند؟!حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جمله ي آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسيد: چه رخ داده و چه مي خواهيد؟!گفتند: فرمان امير است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد و يا آماده ي كارزار شويد!عباس عليه السلام گفت: از جاي خود حركت نكنيد و شتاب به خرج ندهيد تا نزد ابي عبدالله رفته و پيام شمارا به او عرض كنم. آنها پذيرفتند و عباس بن علي عليه السلام به تنهايي نزد امام حسين عليه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانيد، و اين در حالي بود كه بيست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصيحت مي كردند و آنان را از جنگ با حسين برحذر مي داشتند و در ضمن از پيشروي آنها به طرف خيمه ها جلوگيري [ صفحه 242] مي كردند [540] .

سخنان حبيب بن مظاهر و زهير

حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: با اين گروه سخن بايد گفت، خواهي تو و اگر خواهي من.زهير گفت: تو به نصيحت

اين قوم آغاز سخن كن.حبيب رو به سپاه دشمن كرده گفت: بدانيد كه شما بد جماعتي هستيد، همان گروهي كه نزد خدا در قيامت حاضر شوند در حالي كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهل بيت او را كشته باشند.عزرة بن قيس گفت: اي حبيب! تو هر چه خواهي و هر چه مي تواني خودستائي كن!زهير گفت: اي عزره! خداي عزوجل اهل بيت را از هر پليدي دور نموده و آنها را پاك و منزه داشته است، از خدا بترس كه من خيرخواه توام، تو را بخدا از آن گروه مباش كه ياري گمراهان كنند و به خاطر خشنودي آنان، نفوسي را كه طيب و طاهرند، بكشند [541] .عزره گفت: اي زهير! تو از شيعيان اين خاندان نبوده بلكه عثماني هستي.زهير گفت: آيا در اينجا بودنم به تو نمي گويد كه من پيرو اين خاندانم؟! بخدا سوگند كه نامه اي براي او ننوشتم و قاصدي را نزد او نفرستادم و وعده ي ياري هم به او ندادم، بلكه او را در بين راه ديدار نمودم و هنگامي كه او را ديدم، رسول خدا و منزلت امام حسين عليه السلام نزد او را به ياد آوردم، و چون دانستم كه دشمن بر او رحم نخواهد [ صفحه 243] كرد، تصميم به ياري او گرفتم تا جان خود را فداي او كنم، باشد كه حقوق خدا و پيامبر او را كه شما ناديده گرفته ايد، حفظ كرده باشم [542] .امام عليه السلام به حضرت عباس بن علي فرمود: اكر مي تواني آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي

خود راز و نياز كنيم و به درگاهش نماز بگزاريم [543] ، خداي متعال مي داند كه من بخاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم [544] .

يك شب مهلت براي راز و نياز

پس عباس عليه السلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشورا را- براي نماز و عبادت- مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با اين درخواست، مردد بود، و سرانجام از لشكريان خود پرسيد كه: چه بايد كرد؟!عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه) و كفار از تو چنين تقاضايي مي كردند سزاوار بود كه با آنها موفقت كني!قيس بن اشعث گفت: درخواست آنها را اجابت كن، بجان خودم سوگند كه آنها صبح فردا با تو خواهند جنگيد.ابن سعد گفت: بخدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، هرگز با درخواست آنها موافقت نكنم! [545] .و عاقبت، فرستاده ي ابن سعد به نزد عباس بن علي عليه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مي دهيم، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد! و اگر [ صفحه 244] سرباز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت [546] .

خطبه ي امام شب عاشورا

امام عليه السلام ياران خود را نزديك غروب به نزد خود فراخواند.علي بن الحسين عليه السلام مي فرمايد: من نيز خدمت پدرم رفتم تا گفتار او را بشنوم در حالي كه بيمار بودم، پدرم به اصحاب خود مي فرمود:اثني علي الله احسن الثناء و احمده علي السراء و الضراء، اللهم اني احمدك علي ان اكرمتنا بالنبوة و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئدة و علمتنا القرآن و فقهتنا في الدين فاجعلنا لك من الشاكرين، اما بعد فاني لا اعلم اصحابا اوفي و لا خيرا من اصحابي و لا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتي فجزاكم الله جميعا عني خيرا. الا و اني لا ظن يومنا من

هولاء الاعداء غدا و اني قد اذنت لكم جميعا فانطلقوا في حل ليس عليكم مني ذمام، هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا و لياخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتي فجزاكم الله جميعا ثم تفرقوا في البلاد في سوادكم و مدائنكم حتي يفرج الله فان القوم يطلبونني و لو اصابوني لهوا عن طلب غيري [547] .خداي را ستايش مي كنم بهترين ستايشها و او را سپاس مي گويم در خوشي و ناخوشي. بار خدايا! تو را سپاسگزارم كه ما را به نبوت گرامي داشتي و علم قرآن و فقه دين را به ما كرامت فرمودي و گوشي شنوا و چشمي بينا و دلي آگاه به ما عطا كردي، ما را از زمره ي سپاسگزاران قرار بده. من ياراني بهتر و باوفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل بيتي فرمانبردارتر و به صله ي رحم پاي بندتر از [ صفحه 245] اهل بيتم نمي شناسم، خدا شما را بخاطر ياري من جزاي خير دهد! من مي دانم كه فردا كار ما با اينان به جنگ خواهد انجاميد. من به شما اجازه مي دهم و بيعت خود را از شما بر مي دارم تا از سياهي شب براي پيمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده كنيد و هر يك از شما دست يك تن از اهل بيت مرا بگيريد و در روستاها و شهرها پراكنده شويد تا خداوند فرج خود را براي شما مقرر دارد. اين مردم مرا مي خواهند و چون بر من دست يابند با شما كاري ندارند.

پاسخ ياران امام

برادران امام و فرزندان و برادرزادگان او و فرزندان عبدالله بن جعفر (فرزندان حضرت زينب عليها السلام) به امام عرض كردند: ما

براي چه دست از تو برداريم؟ براي اينكه پس از تو زنده بمانيم؟! خدا نكند كه هرگز چنين روزي را ببينيم.ابتدا عباس بن علي عليه السلام اين سخن را گفت و بعد ديگران از او پيروي كردند و جملاتي همانند، بر زبان راندند.پس امام عليه السلام روي به فرزندان عقيل نمود و فرمود: شما را كشته شدن مسلم كافي است، برويد كه من شما را اذن دادم.آنها گفتند: سبحان الله! مردم چه مي گويند؟! مي گويند ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خود كه بهترين مردم بودند در دست دشمن رها كرديم و با آنها به طرف دشمن تيري رها نكرديم و نيزه و شمشيري عليه دشمن به كار نبرديم!! نه! بخدا سوگند چنين نكنيم، بلكه خود و اموال و اهل خود را فداي تو سازيم و در كنار تو بجنگيم و هر جا كه روي كني با تو باشيم، و ننگ باد بر زندگي پس از تو.سپس مسلم بن عوسجه بپاخاست و گفت: بهانه ي ما در پيشگاه خدا براي تنها گذاردن تو چيست؟! بخدا سوگند اين نيزه را در سينه ي آنها فروبرم و تا دسته ي اين [ صفحه 246] شمشير در دست من است بر آنها حمله كنم، و اگر سلاحي نداشته باشم كه با آن بجنگم سنگ برداشته و به طرف آنها پرتاب مي كنم، بخدا سوگند كه ما تو را رها نكنيم تا خدا بداند كه حرمت پيامبر را در غيبت او درباره ي تو محفوظ داشتيم، بخدا قسم اگر بدانم كه كشته مي شوم و بعد زنده مي شوم و سپس مرا مي سوزانند و ديگر بار زنده مي گردم و سپس در زير پاي ستوران بدنم در هم

كوبيده مي شود وتا هفتاد بار اين كار را در حق من روا بدارند هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم، و چرا چنين نكنم كه كشته شدن يك بار است و پس از آن كرامتي است كه پاياني ندارد.پس از او زهير بن قين برخاست و گفت: بخدا سوگند دوست دارم كشته شوم، باز زنده گردم، و سپس كشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خدا تو را و اهل بيت تو را از كشته شدن در امان دارد!و بعد از زهير گروه ديگري از اصحاب سخناني حماسي بر زبان جاري كردند و امام عليه السلام در حق آنها دعاي خير فرمود و به خيمه ي خود بازگشت [548] [549] .

محمد بن بشير

در شب عاشورا به محمد بن بشير حضرمي خبر دادند كه فرزندت در سرحد ري اسير شده است، او در پاسخ گفت: ثواب مصيبت او و خود را از خداي متعال آرزو [ صفحه 247] مي كنم و دوست ندارم كه فرزندم اسير باشد و من بعد از او زنده بمانم.امام حسين عليه السلام چون سخن او را شنيد، فرمود: خدا تو را بيامرزد، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو و در رهايي فرزندت از اسارت بكوش.محمد بن بشير گفت: در حالي كه زنده هستم طعمه ي درندگان گردم اگر چنين كنم و از تو جدا شوم.امام عليه السلام فرمود: پس اين لباسها را به فرزندت كه همراه توست بده تا در نجات برادرش به مصرف برساند.نوشته اند كه: امام پنج جامه به او داد كه هزار دينار ارزش داشت [550] .

مرگ از عسل شيرين تر است

قاسم بن حسن عليه السلام به امام عليه السلام عرض كرد: آيا من هم در شمار شهيدانم؟امام عليه السلام با عطوفت و مهرباني فرمود: اي فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟عرض كرد: اي عمو! مرگ در كام من از عسل شيرين تر است!و چه زيبا است اين شعر در توصيف اين نوجوان:گر چه من خود كودكي نورسته ام ليك دست از زندگاني شسته امكرده در روز ولادت مام من باز با شهد شهادت كام منامام عليه السلام فرمود: عمويت به فداي تو باد! آري تو نيز از شهيدان خواهي بود آنهم پس از رنجي سخت، و پسرم عبدالله نيز كشته خواهد شد.قاسم گفت: اي عمو! مگر لشكر دشمن به خيمه ها هم حمله مي كنند تا عبدالله شير خوار هم شهيد شود؟!امام عليه السلام فرمود: عمويت به فداي

تو باد! عبدالله كشته خواهد شد هنگامي كه دهانم [ صفحه 248] از شدت عطش خشك شود و به خيمه ها آمده آب يا شير طلب كنم و چيزي نيابم، فرزندم عبدالله را طلب مي كنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آوردند قبل از آنكه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پيشه اي از لشكريان دشمن، گلوي فرزند شير خوارم را با تير پاره كند و خون او بر دستانم جاري شود، آنگاه است كه دست به آسمان بلند كنم واز خدا طلب صبر نمايم وبه ثواب او دل بندم، در اين حال نيزه هاي دشمن مرا بسوي خود خواند و آتش از خندق پشت خيمه ها زبانه كشد و من بر آنها حمله خواهم كرد و آن لحظه، تلخ ترين لحظه ي دنياست و آنچه خدا خواهد، واقع شود.علي بن الحسين عليه السلام فرمود: قاسم با شنيدن اين سخنان زار زار گريست و ما نيز گريستيم و بانگ شيون و زاري از خيمه ها بلند شد [551] .

ايستادگي تا مرز شهادت

از علي بن الحسين عليه السلام نقل شده است كه فرمود: چون پدرم به اصحاب فرمودند كه بيعت خود را از شما برداشتم و شما آزاد هستيد، اصحاب و ياران آن حضرت بر فداكاري و وفاداري خود تا مرز شهادت در كنار امام پافشاري نمودند.امام در حق آنها دعا كرده و فرمودند: سرهاي خود را بلند كنيد و جايگاه خود را ببينيد! ياران و اصحاب امام نظر كرده و جايگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده كردند و امام عليه السلام منزلت رفيع هر كدام را به آنها نشان مي داد [552] .بعد از اين معجزه ي امام عليه

السلام بود كه اصحاب با سينه هاي فراخ و صورتهاي برافروخته به استقبال نيزه ها و شمشيرها مي رفتند تا زودتر به جايگاهي كه در بهشت [ صفحه 249] دارند، برسند [553] .

حفر خندق در اطراف خيام

امام عليه السلام فرمان داد تا مقداري چوب و ني كه در پشت خيمه ها بود، در محلي كه اصحاب امام در شب عاشورا مانند خندق در اطراف خيمه ها حفر كرده بودند، بريزند، زيرا هر لحظه احتمال شبيخون دشمن از پشت خيمه ها مي رفت. امام عليه السلام دستور داد به محض حمله ي دشمن، آن چوبها و ني ها را آتش زنند تا راه ارتباطي دشمن با خيمه ها قطع شود و فقط از يك قسمت كه ياران امام مستقر بودند، نبرد صورت پذيرد، و اين تدبير براي اصحاب امام بسيار سودمند بود [554] .

تحكيم مواضع

امام عليه السلام از خيمه بيرون آمد و به اصحاب فرمان داد كه خيمه ها را نزديك يكديگر قرار داده و طناب بعضي را در بعضي ديگر ببرند و لشكر دشمن را در روبروي خود قرار داده و خيمه ها را در پشت سر و طرف راست و چپ خود قرار دهند بگونه اي كه خيمه ها در سه طرف آنها قرار بگيرد و اصحاب امام فقط از قسمت روبرو با دشمن مواجه شوند [555] . سپس امام و يارانش به جايگاه خود بازگشتند و تمام شب را به نماز گزاردن و استغفار و دعا و تضرع سپري كردند و آن شب اصلا نخوابيدند [556] . [ صفحه 250]

غسل شهادت

امام عليه السلام حضرت علي اكبر را با سي نفر سواره و بيست نفر پياده فرستاد تا آب آورند، و خود اشعاري كه بعدأ ذكر خواهيم كرد، مي خواندند، آنگاه روي به ياران خود نموده و فرمودند: برخيزيد و آب بنوشيد كه اين آخرين توشه ي شماست، و وضو گرفته و غسل كنيد و لباسهاي خود را بشوئيد تا كفن شما باشد [557] .

اشعار امام

علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: من شب عاشورا در كناري نشسته بودم و عمه ام زينب نيز نزد من بود و مرا پرستاري مي كرد، ناگهان پدرم برخاست و به خيمه ي ديگري رفت و جوين [558] غلام ابي ذر غفاري در خدمت آن حضرت بود و شمشير او را اصلاح مي كرد، پدرم اين اشعار را مي خواند:يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيلمن صاحب و طالب قتيل و الدهر لا نقنع بالبديلو انما الامر الي الجليل و كل حي سالك سبيلي [559] .اين اشعار را پدرم دو يا سه بار تكرار كرد، من مقصود او را يافتم، پس گريه گلويم را گرفت ولي خودداري كرده و سكوت كردم و دانستم كه بلا نازل گرديده است. اما عمه ام زينب چون اشعار امام را شنيد بخاطر رقت قلب و احساس لطيفي كه داشت [ صفحه 251] نتوانست خود را نگاه دارد و بپاخاست در حالي كه لباسش به زمين كشيده مي شد، نزد پدرم رفت و گفت: واي از اين مصيبت! اي كاش مرا مرگ در كام خود مي گرفت و زندگاني مرا تمام مي كرد! امروز مادرم فاطمه، و پدرم علي، و برادرم حسن در كنارم نيستند، اي جانشين گذشتگان و پناه بازماندگان.پس امام حسين

عليه السلام بسوي خواهر نگريست و فرمود: خواهرم شكيبايي تو را شيطان نربايد! و چشمان آن حضرت را اشك فراگرفت و گفت: اگر مرغ قطا را به حال خود گذارده بودند، مي خوابيد [560] .عمه ام گفت: آيا تو را به ستم خواهند كشت و اين دل مرا بيشتر جريحه دار كرده و مي سوزانند؟! پس به روي خود سيلي زد و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد.امام حسين عليه السلام برخاست و آب بر رويش پاشيد تا به هوش آمد و فرمود: اي خواهر! تقواي خدا را پيشه كن و به شكيبايي خود را تسلي ده و بدان كه اهل زمين مي ميرند و اهل آسمان نمي مانند و هر چيزي فاني شود مگر خدا، همان خدايي كه خلق را به قدرت خود آفريد و باز آنها را برانگيزاند و بازگرداند و او خداي فرد و واحدست، پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من و برادرم بهتر از من بودند و رفتند، من و هر مسلماني بايد از رسول خدا سرمشق بگيريم و در بلاها و مصيبتها عنان اختيار خود را از دست ندهيم.امام عليه السلام خواهر خود را با اينگونه سخنان تسلي داد و به او گفت: تو را بخدا كه در مصيبت من گريبان خود را چاك مزن و صورت خود را مخراش، و پس از شهادتم شيون و زاري مكن.علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: پس از اينكه عمه ام آرام گرفت پدرم او را در كنار من نشانيد [561] . [ صفحه 252] خواهر در قتل من زاري مكن با صدا بهرم عزاداري مكنگر خورد سيلي سكينه دم مزن عالمي زين دم زدن بر هم مزن

پيوستن گروهي به امام

نوشته اند: سي نفر از اهل كوفه كه در لشكر عمر بن سعد بودند به او گفتند: چرا هنگامي كه فرزند دختر رسول خدا به شما سه مسأله را پيشنهاد مي كند تا جنگي در نگيرد، شما هيچكدام را نمي پذيريد؟! و پس از اين اعتراض، از لشكر ابن سعد جدا شده و به اردوي امام پيوستند [562] .

برير و ابوحرب سبيعي

ضحاك بن عبدالله مشرقي مي گويد: چون شب فرارسيد، امام حسين عليه السلام و اصحابش تمام شب را به نماز و استغفار و دعا و تضرع به درگاه الهي بسر بردند.گروهي از سواره نظام ابن سعد كه شبانه نگهباني مي دادند در اول شب از كنار خيمه هاي ما گذشتند در حالي كه امام حسين عليه السلام اين آيه را تلاوت مي فرمود (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لا نفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب) [563] ، يكي از آنها گفت: بخداي كعبه قسم كه ما همان پاكان هستيم كه از شما جدا گرديده ايم!! او مي گويد: من او را شناختم و به برير بن خضير گفتم: اين مرد را مي شناسي؟ [ صفحه 253] برير گفت: نه.گفتم: او ابوحرب سبيعي است كه عبدالله بن شهر نام دارد و مردي شوخ و دلاور است و سعيد بن قيس بعلت جنايتي كه انجام داده بود او را به زندان افكند.برير بن حضير به او گفت: اي فاسق! گمان مي كني كه خدا تو را در زمره ي پاكان قرار داده است؟!او به برير بن خضير گفت: تو كيستي؟!گفت: من برير بن خضيرم.او گفت: اي برير! بخدا سوگند

كه بر من بسيار گران است كه به دست من هلاك شوي.برير گفت: آيا مي تواني از آن گناهان بزرگي كه مرتكب شده اي، توبه كني و بسوي خدا بازگردي؟ بخدا قسم كه پاكيزگان مائيم و شما همه پليديد.گفت: من هم بر درستي سخن تو گواهي مي دهم!ضحاك بن عبدالله به او گفت: واي بر تو! اين معرفت چه سودي به حال تو دارد؟!گفت: فدايت شوم! پس چه كسي نديم يزيد بن عذره باشد كه هم اكنون با من است؟!برير گفت: تو مردي سفيه و ناداني. پس او بازگشت.نگهبانان ما آن شب عزرة بن قيس احمسي و سواران او بودند [564] .

در تدارك لقاء

امام عليه السلام دستور دادند تا خيمه اي را جهت استحمام و غسل اختصاص دهند.عبد الرحمن و برير بن خضير بر در آن خيمه به نوبت ايستاده بودند تا داخل شده و خود را نظافت كنند. برير با عبد الرحمن مزاح و شوخي مي كرد! عبد الرحمن گفت كه: حالا وقت مزاح نيست! برير گفت: خويشان من مي دانند كه من هرگز نه در [ صفحه 254] جواني و نه در كهولت، اهل شوخي نبوده ام ولي چون به من بشارت سعادت داده شده است سر از پا نمي شناسم و فاصله ي ميان خود و بهشت را جز شهادت نمي بينم [565] .

نافع بن هلال و امام

امام در نيمه ي شب بيرون آمد و خيمه ها و تپه هاي اطراف را نگاه مي كرد، نافع بن هلال هم از خيمه بيرون آمده و به دنبال حضرت حركت مي كرد، امام از نافع پرسيد: چرا به دنبال من مي آيي؟!نافع گفت: يابن رسول الله! ديدم كه شماب به طرف لشكر دشمن مي رويد، بر جان شما بيمناك شدم.امام فرمود: من اطراف را بررسي مي كنم تا ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.نافع مي گويد كه: امام عليه السلام بازگشت در حالي كه دست مرا گرفته و مي فرمود: بخدا سوگند اين وعده اي است كه در آن خلافي نيست؛ پس به من فرمود: اين راه را كه ميان دو كوه قرار گرفته، مشاهده مي كني؟ هم اكنون در اين تاريكي شب، از اين راه برو و خود را نجات بده!نافع بن هلال خود را بر قدمهاي امام انداخت و گفت: مادرم در سوگم بگريد اگر چنين كنم، خدا بر من منت نهاده كه در جوار تو شهيد شوم.سپس امام عليه السلام داخل خيمه ي زينب

گرديد، نافع مي گويد: من در بيرون خيمه ايستاده و منتظر آن حضرت بودم، شنيدم كه حضرت زينب به امام مي گفت: آيا از تصميم يارانت آگاهي؟ و مي داني كه تو را فردا رها نخواهند كرد؟!امام عليه السلام فرمود: همانگونه كه كودك به پستان مادر علاقمند است، آنها نيز به [ صفحه 255] شهادت علاقه دارند!نافع مي گويد: چون اين سخن را شنيدم نزد حبيب بن مظاهر آمده و او را از جريان امر آگاه ساختم، حبيب گفت: اگر منتظر دستور امام نبودم، همين الان به دشمن حمله مي كردم.نافع مي گويد: به او گفتم: امام هم اكنون نزد خواهرش زينب است، آيا ممكن است اصحاب را جمع نموده و آنها سخني بگويند كه زنها آرامشي پيدا كنند؟حبيب، ياران امام را صدا كرد، همگي آمدند و در كنار خيمه هاي آل البيت فرياد برآورند كه: اي خاندان رسول خدا! اين شمشيرهاي ماست، قسم خورده ايم كه آنها را در غلاف نكرده و با دشمن شما مبارزه كنيم، و اين نيزه هاي ماست كه در سينه ي دشمن قرار خواهد گرفت.پس زنان از خيمه ها بيرون آمده و گفتند: اي جوانمردان پاك سرشت! از دختران پيامبر و فرزندان اميرالمومنين حمايت كنيد.و به دنبال اين سخن، همه ي اصحاب گريستند [566] .

رؤياي امام

به هنگام سحر، امام حسين عليه السلام به خوابي سبك فرورفت و چون بيدار شد فرمود: ياران من! مي دانيد هم اكنون در خواب چه ديدم؟اصحاب گفتند: يابن رسول الله چه ديدي؟فومود: سگاني را ديدم كه به من حمله مي كردند تا مرا پاره پاره كنند، و در ميان آنها سگي دو رنگ را ديدم كه نسبت به من از ديگر سگان وحشي تر و خون آشام تر بود! گمان مي كنم

آن كه مرا خواهد كشت مردي باشد ابرص! و در دنباله ي اين خواب، جدم [ صفحه 256] رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديدم كه تعدادي از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهيد آل محمدي و اهل آسمانها و كروبيان عالم بالا از مژده ي آمدنت شادي مي كنند و امشب بهنگام افطار [567] نزد من خواهي بود، شتاب كن و كار را به تأخير مينداز! اين فرشته اي است كه از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شيشه ي سبز رنگي قرار دهد.ياران من! اين خواب گوياي آن است كه اجل نزديك و بي ترديد هنگام رحيل و كوچ از اين جهان فاني فرارسيده است [568] .

روز عاشورا

در حديث مناجات موسي عليه السلام آمده است كه گفت: خدايا! چرا امت پيامبر خود محمد را بر ديگر امتها فضيلت دادي؟خداي تعالي فرمود: آنان را بجهت 10 خصلت فضيلت دادم: نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و نماز جمعه و نماز جماعت و قرآن و علم و عاشورا.موسي سؤال كرد: عاشورا چيست؟خداي تعالي فرمود: گريستن بر فرزند محمد صلي الله عليه و اله و سلم و مرثيه و عزاداري بر فرزند پيامبر برگزيده. اي موسي! هر بنده اي از بندگانم در آن زمان كه او بگريد و يا تباكي كند در سوگ فرزند مصطفي او را پاداش بهشت دهم، و هيچ بنده اي از بندگانم از مال و ثروت خود در راه محبت فرزند دختر پيامبر صرف ننمايد مگر اينكه پاداش هر درهم را هفتاد درهم در دنيا عطا كنم و در بهشت متنعم شود و

از گناهان او درگذرم، بعزت و جلالم سوگند هيچ زن يا مردي قطره اي از اشكش در روز عاشورا و يا غير آن جاري نگردد مگر اينكه او را پاداش صد شهيد عطا نمايم. (مجمع البحرين 405 /3- لغة عشر).سپيده دم امام عليه السلام با اصحابش نماز صبح را خوانده و دست مباركش را بسوي آسمان برداشت و گفت:اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة، و انت لي في كل امر نزل [ صفحه 257] بي ثقة وعدة، كم من هم يضعف فيه الفؤاد و تقل فيه الحيلة و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بك و شكوته اليك رغبة مني اليك عمن سواك ففرجته و كشفته فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة.خداوندا! تو پناه مني در مشكلها، و اميد مني در سختيها، و ملجا و ياورم هستي در آنچه كه بر من نازل شود؛ پروردگارا! از چه دل زخمهاي رنج آوري كه قلب را شكسته و چاره را گسسته و دوست را به ناروائي داشته و نيش دشمن را به همراه، به تو شكايت ميكنم كه اميد به تو بي نيازي از دل دادن به ديگري است، پس بگشاي دربهاي بسته را و بنماي روزنه هاي اميد را كه تو راست تمام نعمتها و از آن توست همه خوبيها و تويي تنها مقصود آرزوها.سپس امام عليه السلام بپاخاست و خطبه خواند و حمد و ثناي الهي نمود و به اصحابش فرمود: خداي عز و جل به شهادت من و شما فرمان داده است، بر شما باد كه صبر و شكيبايي را پيشه ي خود سازيد [569] .

تعداد ياران امام

تعداد

اصحاب امام عليه السلام در روز عاشورا سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بوده است. و از محمد بن ابي طالب نقل شده كه پيادگان هشتاد و دونفر بودند. وسيد بن طاووس از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه تعداد ياران امام چهل و پنج نفر سواره و صد نفر پياده بودند [570] .امام حسين عليه السلام زهير بن قين را در ميمنه ي سپاه خود قرار داد، و حبيب بن مظاهر را [ صفحه 258] بر ميسره ي سپاه گمارد، و پرچم را به دست برادرش عباس عليه السلام سپرد، و خيمه ها را در پشت سر سپاه قرار داد و امر كرد خندقي را كه در پشت خيمه ها حفر كرده بودند از ني و هيزم انباشته و آنها را آتش زدند كه دشمن نتواند از پشت حمله كند [571] .

سپاه عمر بن سعد

عمر بن سعد نيز عبدالله بن زهير ازدي را بر جمعي از سپاهيان كه اهل مدينه بودند [572] ، امير كرد، و قيس بن اشعث بن قيس را فرماندهي قبيله ي ربيعه و كنده داد، و عبدالله بن ابي سبره ي جعفي را بر سپاهيان مذحجي و اسدي، و حر بن يزيد رياحي رابه فرماندهي قبيله ي تميم و همدان گمارد (و تمامي اين گروهها در صحنه ي جنگ با امام حسين عليه السلام حضور داشتند بجز حر بن يزيد كه توبه كرد و به اردوي امام رفت و به شهادت رسيد).بعد از اين تقسيم مسئوليتها- كه ريشه ي قومي داشت- عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدي را بر ميمنه لشكر، و شمر بن ذي الجوشن را بر ميسره و عروة بن قيس احمسي را بر

سواره نظام، و شبث بن ربعي را بر پياده نظام خود گمارد، و پرچم را به دريد، غلامش سپرد [573] .

حركت سپاه دشمن

سپاه عمر بن سعد رو بسوي خيمه ها نموده و اطراف خيام امام حسين عليه السلام را [ صفحه 259] محاصره كردند و با خندقي كه به دستور امام عليه السلام در اطراف خيمه ها حفر شده بود و در آن آتش افروخته بودند، برخورد كردند، شمر بن ذي الجوشن (عليه اللعنه) نعره برآورد كه: اي حسين! پيش از فرارسيدن قيامت و آتش دوزخ، به استقبال آتش رفته اي؟!امام حسين عليه السلام فرمود: اين كيست؟ گويا شمر بن ذي الجوشن است!گفتند: آري.امام با بانگي رسا در پاسخ شمر فرمود: اي پسر زن بز چران! تو به عذاب آتش سزاوارتري.مسلم به عوسجه تصميم گرفت كه شمر را هدف تير قرار دهد، امام حسين عليه السلام او را از اين كار بازداشت!عرض كرد: بگذاريد تا اين فاسق را كه از سردمداران ستمكاران است به تير بزنم كه فرصت خوبي است.امام عليه السلام فرمود او را به تير مزن زيرا من دوست ندارم كه آغازگر جنگ با اين گروه باشم [574] .

خطبه ي امام

امام حسين عليه السلام مركب خود را طلب كرد و بر آن سوار شد و با صداي بلند ندا كرد بطوري كه بيشتر مردم حاضر در لشكر عمر بن سعد صداي آن حضرت را مي شنيدند:ايها الناس اسمعوا قولي و لا تعجلوا حتي اعظكم بما هو حق لكم علي، و حتي اعتذر اليكم من مقدمي عليكم، فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم علي سبيل، [ صفحه 260] و ان لم تقبلوا مني العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم «فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم عمة ثم

اقضوا الي و التنظرون» [575] «ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولي الصالحين» [576] .اي مردم سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب مكنيد تا شما را به چيزي كه اداي آن بر من فريضه است و حق شما بر من است موعظه كنم و حقيقت امر را با شما در ميان بگذارم، اگر انصاف داريد، سعادتمند خواهيد شد و اگر نپذيرفته و از مسير عدل و انصاف كناره گرفتيد، تصميم خود را عملي سازيد و با ما بجنگيد، خداي بزرگ ولي و صاحب اختيار من است، همان خدايي كه قرآن را نازل فرمود و اختيار نيكوكاران بدست اوست.اهل حرم (خواهران و دختران آن حضرت) چون سخنان امام را شنيدند، به گريستن و شيون پرداختند، امام عليه السلام برادرش عباس و فرزندش علي اكبر را به خيمه ها فرستاد تا آنان را خاموش سازند و فرمود: بجان خودم سوگند كه بعد از اين بسيار خواهند گريست!چون آنها ساكت شدند، حمد و سپاس الهي را بجا آورد و در نهايت فصاحت، خدا را ياد كرد و بر پيامبر گرامي اسلام و فرشتگان خدا و پيامبران الهي درود فرستاد. و در ادامه ي سخنان خود فرمود:ايها الناس! انسبوني من انا ثم ارجعو الي انفسكم و عاتبوها و انظروا هل يحل لكم قتلي و انتهاك حرمتي؟ الست ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و اول المؤمنين بالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه؟ او ليس حمزة سيد الشهداء عم ابي؟ او ليس جعفر الطيار عمي؟ اولم يبلغكم قول رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم لي و لاخي: هذان سيدا شباب اهل

الجنة؟ فان صدقتموني [ صفحه 261] بما اقول و هو الحق، و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله، و يضر به من اختلقه، و ان كذبتموني فان فيكم من اذا سالتموه اخبركم، سلوا جابر بن عبدالله الانصاري و ابا سعيد الخدري و سهل بن سعد الساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم لي و لاخي، اما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي؟!نسب مرا به ياد آريد و ببينيد كه كيستم؟ و به خود آييد و خود را ملامت كنيد و نگاه كنيد كه آيا كشتن و شكستن حرمت من رواست؟!آيا من پسر دختر پيامبر شما و فرزند جانشين و پسر عم او نيستم؟! همان كسي كه پيشتر از همه، ايمان آورد و رسول خدا را به آنچه از جانب خداي آورده بود تصديق كرد؟!آيا حمزه سيدالشهداء عموي من نيست؟!و آيا جعفر طيار كه خداوند دو بال به او كرامت فرمود تا در بهشت به پرواز درآيد عموي من نيست؟!آيا شما نمي دانيد كه رسول خدا درباره ي من و برادرم فرمود: اين دو سرور جوانان اهل بهشتند؟!اگر كلام مرا باور نكرده و در صداقت گفتار من شك داريد، بخدا قسم از زماني كه دانستم خداوند، دروغگويان را دشمن مي دارد، هرگز سخني به دروغ نگفته ام، در ميان شما هستند افرادي كه به درستي و راستي مشهورند و گفتار مرا تأييد مي كنند، از جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا براي

شما آنچه را كه از رسول خدا شنيده اند، بازگو كنند تا صدق گفتار من براي شما ثابت گردد. آيا اين گواهيها و شهادتها مانع از ريختن خون من نمي شود؟! [577] . [ صفحه 262]

گفتگوي شمر با امام

در اينجا شمر بن ذي الجوشن گفت: اگر چنين است كه تو مي گويي، من هرگز خداي را با عقيده ي راسخ عبادت نكرده باشم!!حبيب بن مظاهر گفت: بخدا سوگند كه تو را مي بينم خدا را با تزلزل و ترديد بسيار پرستش مي كني! و من گواهي مي دهم كه تو راست مي گويي و نمي داني كه امام چه مي گويد!! خداي بزدگ بر دل تو مهر غفلت زده است.امام عليه السلام فرمود: آيا شما در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم؟!! بخدا سوگند كه در فاصله ي مشرق و مغرب عالم، فرزند دختر پيامبري، بجز من نيست. واي بر شما! آيا از شما كسي را كشته ام كه از من خونبهاي او را مي خواهيد؟! آيا مالي را از شما تباه ساخته و يا قصاصي بر گردن من است كه آن را مطالبه مي كنيد؟!آنها سكوت كرده و خاموش بودند، چرا كه حرفي براي گفتن نداشتند.بعد امام عليه السلام فرياد برآورد و فرمود: اي شبث بن ربعي! اي حجار بن ابجر! اي قيس بن اشعث! اي يزيد بن حارث! آيا شما براي من نامه ننوشتيد كه ميوه ها رسيد، و زمينها سبز شده، اگر بيايي لشكري آراسته در خدمت تو خواهد بود؟!!قيس بن اشعث گفت: ما نمي دانيم چه مي گويي!! ولي اگر به فرمان بني عم خود تسليم شوي جز نيكي نخواهي ديد!امام حسين عليه السلام فرمود: نه! بخدا سوگند دستم را همانند افراد ذليل و پست در

دست شما نخواهم گذاشت، و از پيش روي شما همانند بردگان فرار نخواهم كرد [578] .سپس امام عليه السلام فرمود: اي بندگان خدا! من به خداي خود و خداي شما پناه مي برم، ولي بيزارم از گردنكشاني كه به روز قيامت ايمان ندارند، و از گزند آنان نيز به خدا پناه [ صفحه 263] مي برم.آنگاه مركب خود را خواباند و به عقبة بن سمعان دستود داد تا زانوان مركب را ببندد [579] .

ابن ابي جويريه و تميم بن حصين

در اين هنگام مردي از لشكر عمر بن سعد كه او را ابن ابي خويريه مي ناميدند در حالي كه بر اسبي سوار بود، رو بسوي خيمه ها كرد، و چون نظرش به آتش افتاد فرياد بر آورد: اي حسين! و اي اصحاب حسين! شادمان باشيد به چشيدن آتشي كه در دنيا بر افروخته ايد!امام حسين عليه السلام فرمود: اين مرد كيست؟گفتند: ابن ابي جويريه ي مزني!امام حسين عليه السلام دعا كردند كه: بار الها! عذاب آتش را در دنيا به او بچشان! و هنوز سخن امام تمام نشده بود كه اسبش او را در آتش خندق افكند!!و بعد، مرد ديگري از لشكر عمر بن سعد نزديك آمد به نام تميم به حصين فزاري و فرياد برآورد كه: اي حسين! و اي اصحاب حسين! فرات را نمي بينيد كه همانند شكم مار بخود مي پيچد؟! بخدا سوگند كه قطرهاي از آن را نخواهيد چشيد تا تلخي مرگ را در كام خود احساس كنيد!امام عليه السلام فرمود: اين كيست؟گفتند: تميم بن حصين است.امام عليه السلام فرمود: اين مرد و پدرش از اهل آتشند، خدايا! او را در نهايت عطش بميران! [ صفحه 264] و نوشته اند كه عطشي بي سابقه بر تميم

عارض شد و از شدت تشنگي از اسب بر زمين افتاد و آنقدر پامال ستوران شد تا به هلاكت رسيد [580] .

عبدالله بن حوزه

گروهي از سپاهيان بسوي امام عليه السلام حركت كردند و در ميان آنها عبدالله بن حوزه ي تميمي فرياد برآورد كه: حسين در ميان شماست؟!اصحاب امام حسين پاسخ دادند: اين امام حسين است، چه مي خواهي؟!گفت: اي حسين! تو را به آتش بشارت مي دهم!امام فرمود: سخني دروغ گفتي، من نزد پروردگار بخشنده و شفيع و مطاع مي روم، تو كيستي؟گفت: من ابن حوزه هستم.امام عليه السلام در حالي كه دستهاي مبارك را بلند كرد به حدي كه سپيدي زير بغلش نمايان گشت گفت: خدايا! او را در آتش بسوزان.آن مرد به خشم آمد، ناگاه اسب او رم كرد و ابن حوزه بر زمين سقوط كرد در حالي كه پايش به ركاب اسب گير كرده بود، آنقدر بدنش بر روي خاك كشيده شد كه قسمتي از بدنش جدا شد و قسمت ديگر به ركاب اسب آويزان بود، و سرانجام پس از برخورد باقيمانده ي بدنش به سنگ، در ميان آتش خندق افتاد و مزه ي آتش را چشيد.امام عليه السلام بخاطر استجابت دعايش، سجده ي شكر بجاي آورد و دستانش را برداشت و عرض كرد: اي خدا! ما از مقربان درگاه تو، اهل بيت پيامبر تو و ذريه ي او هستيم، حق ما را از جباران ستمگر بستان، بدرستي كه تو شنوا و از هر كس به مخلوق خود نزديكتري. [ صفحه 265] محمد بن اشعث گفت: چه قرابتي بين تو و پيامبر است؟!!امام حسين عليه السلام گفت: خدايا! محمد بن اشعث مي گويد در ميان من و پيامبرت نسبتي نيست، خدايا!

امروز طعم ذلت و خواري خود را به او بچشان تا من عقوبت او را ببينم.اين دعاي امام نيز مستجاب شد، و محمد بن اشعث بجهت قضاي حاجت از اسب پياده شد و عقربي او را گزيد و با لباسي آلوده به هلاكت رسيد [581] [582] .

تنبه مسروق

مسروق بن وائل حضرمي مي گويد: من در پيش روي لشكر ابن سعد بودم به اين اميد كه سر حسين را گرفته و نزد عبيدالله بن زياد برده و جايزه بگيرم!! اما چون اجابت دعاي آن حضرت را درباره ي ابن حوزه مشاهده كردم، دانستم كه اين خاندان را حرمت و منزلتي است نزد خدا، لذا از لشكر عمر بن سعد جدا شده و بازگشتم، و بخاطر چيزهايي كه از اين خاندان مشاهده كردم هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد [583] .

خطبه ي زهير بن قين

زهير بن قين به طرف لشكر دشمن خارج شد در حالي كه سوار بر اسب بود و لباس جنگ به تن داشت، و خطاب به آنان گفت: اي مردم كوفه! از عذاب خدا بترسيد، حق مسلمان بر مسلمان اين است كه برادرش را نصيحت كند، ما هم اكنون [ صفحه 266] برادريم و بر يك دين مادامي كه جنگي بين ما رخ نداده است، و چون كار به مقاتله كشد شما يك امت و ما امت ديگري خواهيم بود؛ خدا ما را بوسيله ي خاندان رسولش در مقام آزموني بزرگ قرار داده تا ما را بيازمايد، من شما را به ياري اين خاندان و ترك ياري يزيد و عبيدالله بن زياد فرامي خوانم زيرا شما در حكومت اينان جز سوء رفتار و قتل و كشتار و بدار آويختن و كشتن قاريان قرآن همانند حجر بن عدي و اصحاب او و هاني بن عروه و امثال او، نديده ايد.سپاهيان عمر بن سعد به زهير ناسزا گفتند و عبيدالله را مدح و دعا كردند، سپس گفتند: ما از اين مكان نمي رويم تا حسين و يارانش را بكشيم و يا آنها

را نزد عبيدالله ببريم!زهير گفت: اي بندگان خدا! فرزند فاطمه به محبت و ياري سزاوارتر از پسر سميه (عبيدالله بن زياد) است، اگر او را ياري نمي كنيد، دست خود را به خون او آلوده نكنيد، او را رها كنيد تا يزيد هر چه مي خواهد، با او رفتار كند، بجان خودم سوگند كه يزيد بدون كشتن حسين نيز از شما خشنود خواهد بود.در اين اثناء شمر تيري بسوي زهير پرتاب كرد و گفت: ساكت باش! خدا صداي تو را فرونشاند، تو مارابه زيادي سخنت آزردي.زهير در پاسخ شمر گفت: اي اعرابي زاده! من با تو سخن نگويم، تو حيواني بيش نيستي! من گمان ندارم حتي دو آيه از كتاب خدا را بداني، مژده باد تو را به رسوايي روز قيامت و عذاب دردناك الهي.شمر گفت: خدا تو و امام تو را پس از ساعتي خواهد كشت!زهير گفت: مرا از مرگ مي ترساني؟! بخدا سوگند در نظر من شهادت با حسين بهتر از زندگي جاودانه با شماست. سپس زهير رو به مردم كرده و با صدايي بلند گفت: اي بندگان خدا! اين مرد درشت خوي، شما را نفريبد، بخدا سوگند شفاعت رسول خدا هرگز به گروهي كه خون فرزندان و اهل بيت او را بريزند و ياران آنها را [ صفحه 267] بكشند، نخواهد رسيد [584] .پس مردي از ياران امام بانگ برداشت: اي زهير! بازگرد، امام عليه السلام مي فرمايد: بجان خودم سوگند همانگونه كه مؤمن آل فرعون قومش را نصيحت كرد، تو نيز در نصيحت اين گمراهان انجام وظيفه كردي و در دعوت آنها به راه مستقيم پافشاري نمودي، اگر سودي داشته باشد! [585] .

خطبه ي برير

برير بن خضير از

امام حسين عليه السلام اجازه گرفت كه با سپاه كوفه صحبت كند.امام او را اجازه داد، و او نزديك سپاه كوفه آمد و گفت: اي گروه مردم! خدا پيامبر را مبعوث كرد و او مردم را به توحيد و يكتاپرستي فراخواند، هم بشير بود و هم نذير، هم بشارت مي داد و هم از آتش دوزح مي هراساند، او مشعل تابناكي بود فراراه انسانها؛ اين آب فرات است كه حيوانات بيابان از آن مي نوشند ولي آن را از پسر دختر پيامبر مضايقه مي كنيد!! پاداش رسول خدا اين است؟! [586] [587] محمد بن ابي طالب نقل كرده است كه: سپاه دشمن بر مركبهاي خود سوار شدند و امام عليه السلام نيز با جمعي از اصحاب سوار بر اسب شدند و در پيشاپيش آنها برير حركت مي كرد، امام به او فرمود: با اين قوم صحبت كن.برير پيش آمد و گفت: اي مردم! تقوي خدا را پيشه سازيد، اين خاندان پيامبر است كه مقابل شماست، و اينها فرزندان و دختران و حرم پيامبرند، چه تصميمي در [ صفحه 268] باره ي آنها گرفته ايد؟پاسخ دادند كه: ما آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مي كنيم تا او درباره ي آنها حكم كند!برير گفت: آيا نمي پذيريد به همان مكاني كه از آنجا آمده اند، باز گردند؟! اي مردم كوفه! واي بر شما! آيا نامه ها و پيمانهاي خود رافراموش كرده ايد؟! واي بر شما! اهل بيت پيامبر را دعوت مي كنيد و تعهد مي كنيد كه خود را فداي آنها كنيد و هنگامي كه به نزد شما آمدند، آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مي كنيد؟!! و دربارهي آنها از فرات هم مضايقه مي كنيد؟! چه بد پاس حرمت پيامبر

را نگاه داشتيد! شما را چه مي شود؟! خدا شما را در قيامت سيراب نگرداند كه بد مردمي هستيد!مردي از سپاه كوفه گفت: ما نمي دانيم چه مي گويي!برير گفت: خدا را سپاس مي گويم كه بصيرتم را درباره ي شما زياده كرد، بار الها! به درگاه تو بيزاري مي جويم از اعمال اين گروه، بار الها! ترس خود را در ميان ايشان افكن، و چنان كن كه چون تو را ملاقات كنند از آنها خشمناك باشي.سپس سپاه كوفه او راهدف تير قرار دادند و برير بازگشت [588] .

آشوب و همهمه

چون عمر بن سعد سپاه خود را براي محاربه با امام حسين آماده كرد و پرچمها را در جاي خود قرار داد و ميمنه و ميسره ي لشكر را منظم نمود، به افرادي كه در قلب لشكر بودند گفت: در جاي خود ثابت بمانيد و حسين را از هر طرف احاطه كنيد تا او را همانند حلقه ي انگشتري در ميان بگيريد!در اين اثنا امام عليه السلام در برابر سپاه كوفه ايستاد و از آنها خواست كه خاموش [ صفحه 269] شوند، ولي آنها ساكت نشدند!! امام به آنها فرمود:ويلكم ما عليكم ان تنصتوا الي فتسمعوا قولي و انما ادعوكم الي سبيل الرشاد فمن اطاعني كان من المرشدين و من عصاني كان من المهلكين و كلكم عاص لامري غير مستمع قولي فقد ملئت بطونكم من الحرام و طبع علي قلوبكم. ويلكم الا تنصتون! الا تسمعون؟!واي بر شما! چه زيان مي بريد اگر سخن مرا بشنويد؟! من شما را به راه راست مي خوانم، هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد، و هر كه نافرماني من كند هلاك شود، شما از همه ي فرامين من سر

باز مي زنيد و سخن مرا گوش نمي دهيد چرا كه شكمهاي شما از مال حرام پر شده و بر دلهاي شما مهر شقاوت نهاده شده است، واي بر شما! آيا خاموش نمي شويد و گوش نمي دهيد؟!پس اصحاب عمر بن سعد يكديكر را ملامت كرده و گفتند: گوش دهيد!!

خطبه ي دوم امام

پس از سكوت سپاه دشمن، امام عليه السلام فرمود:تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا، احين استصرختمونا و الهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا كان في ايماننا و حششتم علينا نارأ اقتدحناها علي عدونا و عدوكم، فاصبحتم البا لفا علي اوليائكم ويدا لاعدائكم بغير عدل افشوه فيكم و لا لامل اصبح لكم فيهم و عن غير حدث كان منا و لا راي تفيل عنا، فهلا- لكم الويلات- تركتمونا و السيف مشيم و الجاش طامن و الراي لم يستخصف، و لكن استسرعتم اليها كتطاير الدبي و تداعيتم لها كتداعي الفراش، فسحقا و بعدا لطواغيت الامة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و نفثة الشيطان و محرفي الكلام و مطفئي السنن و ملحقي العهرة بالنسب، المستهزئين الذين جعلوا القرآن عضين. و الله انه الخذل فيكم معروف، قد [ صفحه 270] و شجت عليه عروقكم و تورات عليه اصولكم فكنتم اخبث ثمرة، شجا للناظر واكلة للغاصب الا فلعنة الله علي الناكثين الذين ينقضون الايمان بعد توكيدها و قد جعلوا الله عليهم كفيلا، الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز منا بين اثنتين بين الملة- السلة- والذلة و هيهات منا الدنيئة- الذلة- يابي ذلك الله و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و انوف حمية و نفوس ابية ان نؤثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام و اني زاحف اليهم بهذه الاسرة علي كلب

العدو- قلة العدد- و كثرة العدو و خذلة الناصر [589] .ثم انشا يقول:فان نهزم فهزامون قدمأ و ان نهزم فغير مهزميناو ما ان طبنا جبن و لكن منايانا و دولة آخريناالا ثم لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتي تدور بكم الرحي، عهد عهده الي ابي عن جدي فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم كيدوني جميعا فلا تنظرون (اني توكلت علي الله ربي و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم) [590] . الهم احبس عنهم قطر السماء و ابعث عليهم سنين كسني يوسف و سلط عليهم قالم ثقيف يسقيهم كاسأ مصبرة و لا يدع فيها احدا الا قتلة بقتلة و ضربة بضربة و ينتقم لي و لاوليائي و اهل بيتي و اشياعي منهم فانهم غرونا و كذبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير [591] .اي مردم! هلاك و اندوه بر شما باد كه با آن شور و شعف زايد الوصف ما را خوانديد تا به فرياد شما رسيم، و ما شتابان براي فريادرسي شما آمديم، ولي [ صفحه 271] شما شمشيري را كه خود در دست شما نهاده بوديم به روي ما كشيديد، و آتشي كه ما بر دشمن خود و دشمنان شما افروخته بوديم براي ما فروزان كرديد! و در جنگ با دوستانتان، به ياري دشمنانتان برخاستيد! با اينكه آنان در ميان شما نه به عدل رفتار كردند و نه اميد خيري از آنان داريد و بدون اينكه از ما امري صادر شده باشد كه سزاوار اين دشمني و تهاجم باشيم. واي بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در

غلاف و دلها آرام و خاطرها جمع بود ما را رها نكرديد؟! و همانند مگس بسوي فتنه پريديد و همانند پروانه ها به جان هم افتاديد، هلاك باد شما را اي بندگان كنيز! و بازماندگان احزاب! و رها كنندگان كتاب! و اي تحريف كنندگان كلمات خدا! و فراموش كنندگان ناكسان سنت رسول! و كشندگان فرزندان انبيا و عترت اوصياي پيامبران! و ملحق كنندگان ناكسان به صاحبان انساب! و آزاركنندگان مؤمنين! و فريادگران رهبران كفر كه قرآن را پاره كردند!آري بخدا سوكند بيوفايي و پيمان شكني، عادت شماست، ريشه ي شما با مكر و بيوفايي درهم آميخته است و شاخه هاي شما بر آن پروريده است. شما خبيث ترين ميوه ايد، گلوگير در كام باغبان خود و گوارا در كام غاصبان و راهزنان، لعنت خدا بر پيمان شمناني كه ميثاقهاي محكم شده را شكستند، خدا را كفيل خود قرار داده بوديد، بخدا سوگند كه آن پيمان شكنان شمائيد! اينك اين دعي ابن دعي (عبيدالله بن زياد) مرا در ميان دو چيز مخير كرده است: يا شمشير كشيدن و يا خوار شدن! و هيهات كه ما به ذلت تن نخواهيم داد، خدا و رسول او و مؤمنان براي ما هرگز زبوني نپسندند، دامنهاي پاكي كه ما را پرورانده اند و سرهاي پرشور و مردان غيرتمند هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند، و من با اين جماعت اندك با شما مي جنگم هر چند ياوران، مرا تنها گذاشتند. [ صفحه 272] سپس اشعاري را قرائت فرمود كه ترجمه اش اين است:«اگر پيروز شويم، دير زماني است كه پيروز بوده ايم؛ و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشده ايم. عادت ما ترس نيست ولي كشته شدن

ما با دولت ديگران قرين است».سپس فرمود:بخدا سوگند اي گروه كفران پيشه! پس از من چندان زماني نخواهد گذشت مگر به مقداري كه سواره اي بر مركبش سوار شود، كه روزگار چون سنگ آسيا بر شما بگردد، و شما را در دلهره و اضطرابي عميق فرو برد، و اين عهدي است كه پدرم از طرف جدم با من بسته است، پس رأي خويش و همراهان خود را بار ديگر ارزيابي كنيد تا روزگار بر شما غم و اندوه نبارد! من كار خويش را بر عهده ي خدا نهادم و مي دانم كه چيزي بر زمين نجنبد مگر به دست قدرت بالغه ي الهي. بار خدايا! باران آسمان را از اينان دريغ كن، و بر ايشان تنگي وقحطي پديد آور، و آن غلام ثقفي را بر ايشان بگمار تا جام زهر به ايشان بچشاند، و انتقام من و اصحاب و اهل بيت و شيعيان مرا از اينان بگيرد، كه اينان ما را تكذيب كردند و بي ياور گذاشتند، و تو پروردگار مائي، بسوي تو رو آورديم و برتو توكل نموديم و بازگشت ما بسوي توست [592] .

خبر دادن امام از عاقبت امر عمر بن سعد

سپس امام عليه السلام فرمود: عمر بن سعد كجاست؟ او را نزد من بخوانيد.عمر بن سعد در حالي كه دوست نداشت اين ملاقات صورت پذيرد، به نزد امام [ صفحه 273] آمد. امام به او گفت: تو مرا مي كشي؟! گمان مي كني كه دعي بن دعي (ابن زياد) حكومت ري و گرگان را به تو ارزاني دارد؟! بخدا سوگند كه چنين نخواهد شد، و اين عهدي است معهود! هر چه خواهي بكن كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت، شاد نگردي،

و گويي مي بينم سر تو را كه در كوفه بر نيزه نصب كرده و كودكان بر آن سنگ مي زنند و آن را هدف قرار مي دهند!عمر بن سعد خشمگين شد و روي بگرداند! و سپاه خود را گفت: در انتظار چه هستيد؟! همه يكباره بر او حمله كنيد كه اينان يك لقمه بيش نيستند!! [593]

خطبه ي ديگري از امام

در اينكه امام عليه السلام روز عاشورا چند مرتبه به ميدان آمده و با سپاه كوفه صحبت كرده است، تاريخ گويا نيست، ما در اينجا سه خطبه از آن حضرت نقل كرديم و روشن نيست آن بزرگوار اين سخنان را يك بار انشاء كرده اند و اهل تاريخ آن را از هم مجزا نموده اند، يا آنكه در چند نوبت ايراد كرده اند، و بعضي تعداد اين خطبه ها را بيش از سه ذكر كرده اند. (وسيلة الدارين 298).پس آن حضرت برابر سپاه دشمن آمد در حالي كه به صفوف آنها مي نگريست كه همانند سيل مي خروشيدند و به عمر بن سعد نظر كرد كه در ميان اشراف كوفه ايستاده بود، پس فرمود:الحمد لله الذي خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال، متصرفة باهلها حالا بعد حال، فالمغرور من غرته و الشقي من فتنته، فلا تغرنكم هذه الدنيا فانها تقطع رجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها، و اراكم قد اجتمعتم علي امر قد اسخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم و احل بكم نقمته و جنبكم رحمته، فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم، اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد صلي الله عليه و اله و سلم ثم انكم زحفتم الي ذريته و عترته تريدون [ صفحه 274] قتلهم، لقد

استحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم، فتبا لكم و لما تريدون، انا لله و انا اليه راجعون، هؤلاء قوم كفروا بعد ايمانهم فبعدا للقوم الظالمين.خدايي را حمد ميكنم كه دنيا را آفريد و آن را خانه ي فنا و زوال مقرر نمود و اهل دنيا را در احوالي مختلف و گوناگون قرار داد، آن كه فريب دنيا را خورد بي خرد است و آن كه فريفته دنيا گردد نگون بخت است، مبادا دنيا شما را فريب دهد كه دنيا اميد هر كس را كه بدان گرايد، قطع كند و طمع آنكس را كه بدان دل بندد به نااميدي مبدل نمايد. شما را مي بينم براي انجام كاري در اينجا اجتماع كرديد كه خدا را به خشم آورده ايد، و روي از شما بر تافته و عقابش را بر شما نازل كرده و از رحمت خود شما را دور ساخته است. نيكو پروردگاري است خداي ما، و شما بد بندگاني هستيد كه به طاعت او اقرار كرده و به رسولش ايمان آورده ولي بر سر ذريه و عترت او تاختيد و تصميم بر قتل آنها گرفتيد، شيطان بر شما غالب گرديد و خداي بزرگ را از ياد برديد، هلاك باد شما و آنچه مي خواهيد. انا لله و انا اليه راجعون. اينان جماعتي هستند كه پس از ايمان كافرشدند، دور باد رحمت پروردگار از ستمگران.در اين اثناء عمر بن سعد رو به اشراف كوفه كرد و گفت: واي بر شما! با او تكلم كنيد، بخدا سوگند اين پسر همان پدر است كه اگر يك روز هم ادامه ي سخن دهد از سخن گفتن عاجز نشود!پس شمر پيش آمد و گفت: اي

حسين! اين چه سخن است كه مي گويي؟ به ما تفهيم كن تا بفهميم!امام عليه السلام فرمود: مي گويم از خدا بترسيد و مرا مكشيد، زيرا كشتن و هتك حرمت من، جايز نيست، من فرزند دختر پيامبر شما هستم و جده ي من خديجه همسر پيغمبر شماست، و شايد سخن پيامبر به شما رسيده باشد كه فرمود: حسن و حسين، دو سيد [ صفحه 275] جوانان اهل بهشتند [594] .

حر بن يزيد

او حر بن يزيد بن ناجية بن عتاب است. او در ميان قوم خويش چه در جاهليت و چه در اسلام، شريف بوده است، و جد او (عتاب) رديف و نديم نعمان بن منذر پادشاه حيره بوده. حر پسر عموي «احوص» شاعر كه از اصحاب رسول خداست مي باشد، و نسب شيخ حر عاملي صاحب «وسائل» به او منتهي مي گردد. (وسيله الدارين 127).امام عليه السلام از مركب پياده شد و به عقبة بن سمعان دستور داد كه آن را ببندد، در اين اثناء سپاه كوفه براي جنگ و قتال به طرف امام روي آورد!حر بن يزيد رياحي هنگامي كه آن گروه را مصمم به جنگ ديد [595] ، نزد عمر بن سعد آمد و گفت: آيا با حسين جنگ مي كني؟!گفت: آري، بخدا سوگند، قتالي كه كمترينش اين باشد كه سرها و دستها جدا گردد!!حر گفت: آنچه حسين بيان كرد، براي شما كافي نبود؟!عمر بن سعد گفت: اگر كار بدست من بود، مي پذيرفتم، ولي امير تو عبيدالله نمي پذيرد!!حر بازگشت و مردي از قبيله اش همراه او بود به نام قرة بن قيس، حر بن يزيد به او گفت: اي قرة! آيا اسب خويش را آب داده اي؟ گفت: نداده ام. قره مي گويد: من

احساس كردم كه او مي خواهد از جنگ كناره گيرد و اگر از قصدش مرا آگاه مي كرد، من هم به او مي پيوستم. [ صفحه 276] پس حر بن يزيد كم كم بسوي خرگاه حسين نزديك مي شد، مردي [596] به او گفت: اين چه حالتي است كه در تو مي بينم؟ حر گفت: بخدا سوگند خود را در ميان بهشت و دوزخ مي بينم، و بخدا قسم چيزي را بر بهشت بر نمي گزينم اگر چه مرا پاره پاره كرده و در آتشم بسوزانند. سپس بر اسب خود نهيب زده و به امام حسين عليه السلام پيوست [597] . و به آن حضرت عرض كرد: اي پسر رسول خدا! جان من به فداي تو باد، من كسي بودم كه بر تو سخت گرفته و در اين مكان فرود آوردم، و گمان نمي كردم كه اين گروه با تو چنين رفتار نمايند و سخن تو را نپذيرند، و بخدا سوگند اگر مي دانستم كه اين گروه با تو چنين خواهند كرد هرگز دست به چنين كاري نمي زدم، و من به درگاه خداي بزدگ توبه مي كنم از آنچه كه انجام داده ام، آيا توبه ي من پذيرفته مي شود؟امام حسين عليه السلام فرمود: آري خدا توبه ي تو را مي پذيرد، پياده شو!حر بن يزيد گفت: من براي تو سواره باشم به از آن است كه پياده شوم، روي اين اسب مدتي مبارزه مي كنم و در پايان كار فرود خواهم آمد.امام حسين عليه السلام فرمود: خداي تو را بيامرزد! آنچه را كه تصميم گرفته اي انجام ده.سپس حر مقابل لشكر كوفه ايستاد و گفت: اي اهل كوفه! مادرتان در سوگتان بگريد، اين بنده ي صالح خدا را خوانديد و گفتيد در راه

تو جان خواهيم باخت، ولي اينك شمشيرهاي خود را بر روي او كشيده و او را از هر طرف احاطه كرده ايد و نمي گذاريد كه در اين زمين پهناور به هر كجا كه مي خواهد، برود، و مانند اسير در دست شما گرفتار مانده است، او و زنان و دختران او را از نوشيدن آب فرات منع كرديد و در حالي كه قوم يهود و نصاري از آن مي نوشند و حتي بهائم در آن مي غلطند، و [ صفحه 277] اينان از عطش بجان آمده اند! شما پاس حرمت پيامبر را درباره ي عترت او نگاه نداشتيد، خدا در روز تشنگي شما را سيراب نگرداند.در اين حال گروهي با تير بر او حمله ور شدند، او پيش آمده و در مقابل امام حسين عليه السلام ايستاد [598] .

هاتفي از غيب

نوشته اند كه: حر به امام حسين عليه السلام گفت: هنگامي كه عبيدالله بن زياد مرا سوي تو روانه كرد، و از قصر بيرون آمدم، از پشت سر آوازي شنيدم كه مي گفت: اي حر! شاد باش كه به خيري روي آوردي! چون به پشت سرم نگريستم، كسي را نديدم! با خود گفتم: اين چه بشارتي است كه من به پيكار حسين عليه السلام مي روم؟! و هرگز تصور نمي كردم كه سرانجام از شما پيروي خواهم كرد.امام عليه السلام فرمود: به راه خير هدايت شدي [599] .

فرمان يورش

عمرو بن حجاج فرياد برآورد و به سپاه كوفه گفت: اي نادانان! شما مي دانيد با چه كساني مي جنگيد؟! اينان شجاعان و دلاوران كوفه هستند! شما با كساني مي جنگيد كه خود را آماده ي مرگ ساخته اند! كسي به تنهايي به ميدان آنها نرود، اينها تعدادشان كم [ صفحه 278] است و زمان كوتاهي باقي خواهند ماند، بخدا سوگند اگر آنها را سنگباران كنيد، كشته خواهند شد!!عمر بن سعد گفت: راست گفتي، رأي تو صحيح است، كسي را بفرست تا به سپاهيان كوفه بگويد كه به تنهايي به ميدان آنان نرود [600] .امام عليه السلام در اين هنگام دست بر محاسن گرفت و گفت: خدا بر قوم يهود آنگاه خشم گرفت كه براي او فرزند قائل شدند، و بر امت مسيح آن هنگام كه او را يكي از سه خداي خود دانستند، و بر زرتشتيان وقتي كه بندگي ماه و خورشيد پذيرفتند، و غضب خدا اينك به نهايت رسيد درباره ي اين قوم كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود يكدل و يكزبان متفق شدند! بخدا قسم آنچه از من مي خواهند، اجابت نخواهم كرد تا

آنكه در خون خود آغشته به لقاي پروردگار نائل شوم [601] .

شهادت اصحاب امام

عمر بن سعد نزديك به ياران امام شد و ذويد [602] را صدا كرد و گفت: پرچم را نزديك آر، او پرچم را نزديك آورد، پس عمر بن سعد تير را بر كمان نهاد و بسوي ياران امام انداخت و گفت: گواه باشيد كه من اول كسي بودم كه بسوي آنان تير انداختم!! سپس ديگران نيز تير بر كمان نهاده و اصحاب امام را نشانه رفتند [603] ، كه بعد از اين اقدام، كسي از ياران امام حسين عليه السلام نماند كه از آن تيرها به او اصابت نكرده [ صفحه 279] باشد و همين امر باعث شد تا پنجاه تن از ياران امام حسين عليه السلام به شهادت برسند [604] .پس امام عليه السلام به يارانش فرمود: اين تيرها فرستادگان اين جماعت است! بپاخيزيد و بشتابيد بسوي مرگي كه از آن چاره اي نيست، خداي شما را بيامرزد.پس اصحاب آن حضرت قسمتي از روز را پيكار كردند تا آنكه گروه ديگري از ياران امام شهيد شدند [605] .

نامهاي شهداي حمله ي اول

ابن شهرآشوب تعداد شهداي اصحاب امام را در حمله ي اول، چهل نفر ذكر كرده است كه نام بيست و هشت نفر از آنها را برده است و سپس مي گويد: ده نفر از آنها موالي حسين عليه السلام و دو نفر از مواليان اميرالمومنين بوده اند [606] ، ولي ما براي آوردن ترجمه ي مختصري از هر كدام آنها، در اينجا نامهاي آنان را از كتاب «ابصارالعين» سماوي ذكر مي كنيم، كه بعضي از آنان بر اساس نقل ديگران در حمله ي اول شهيد نشده اند و موارد اختلاف ذيلأ مذكور گرديده است:1- ادهم بن اميهاز شيعيان بصره بود كه در خانه ي ماريه [607]

اجتماع مي كردند، او با يزيد بن ثبيط از بصره به مكه آمد و به امام عليه السلام پيوست [608] . [ صفحه 280] 2- امية بن سعداو از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و از تابعين و ساكن كوفه بوده، و چون از آمدن امام حسين عليه السلام به كربلا آگاهي يافت، در ايام مهادنه [609] به خدمت امام حسين آمد [610] .3- بشر بن عمراو از تابعين بود و دلاوري فرزندان او در جنگها معروف است، در ايام مهادنه به خدمت امام عليه السلام آمد [611] .4- جابر بن حجاججابر از ياران شجاع امام حسين عليه السلام بوده و قبل از ظهر روز عاشورا به شهادت رسيد [612] .5- حباب بن عامراو در كوفه سكونت داشته و از شيعيان است، و با مسلم بن عقيل بيعت كرده و در بين راه به امام عليه السلام ملحق گرديد [613] .6- جبلة بن علياز شجاعان كوفه و از ابتداي امر با مسلم بود و سپس نزد امام حسين عليه السلام آمد [614] .7- جنادة بن كعباز مكه مصاحب امام بود و او و خانواده اش به همراه امام به كربلا آمدند [615] [ صفحه 281] 8- جندب بن حجير كندياو از بزرگان و سرشناسان شيعه و از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و در بين راه قبل از برخود امام به حر بن يزيد به خدمت آن حضرت رسيد و به كربلا آمد. اهل سير گفته اند كه او در آغاز جنگ به شهادت رسيد، و بعضي فرزند او حجير بن جندب را گفته اند كه در همان آغاز حمله شهيد شدند ولي ثابت نشده است كه با پدرش شهيد

شده باشد [616] .9- جوين بن مالكاو شيعه و در ميان قبيله ي بني تميم بوده است، و با آنان براي جنگ با امام حسين عليه السلام بيرون آمد! و چون ابن سعد شرطهاي امام را نپذيرفت، او نيز همانند گروه ديگري دست از سپاهيان كوفه كشيده و شب هنگام [617] بسوي اردوي امام كوچ كرد [618] .10- حارث بن امري ء القيساو از شجاعان بنام بود و شهرتي در جنگها بدست آورده بود، و با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمده بود! و چون آنها كلام امام حسين عليه السلام را نپذيرفتند، به امام پيوست [619] .11- حارث بن نبهانپدر او نبهان- بنده ي حمزة بن عبدالمطلب- سواري شجاع بود، و فرزندش حارث از پيوستگان به امام علي و امام حسن عليها السلام به كربلا آمد و شهيد شد [620] . [ صفحه 282] 12- حجاج بن بدراو اهل بصره است، همان كسي است كه پاسخ نامه ي امام عليه السلام را از بصره به خدمت امام در كربلا آورد؛ اين نامه را امام به مسعود بن عمر نوشته بودند، و حجاج بن بدر با امام بود تا در اولين حمله پيش از ظهر عاشورا به شهادت رسيد، و بعضي شهادت او را بعد از ظهر ضمن مبارزه ذكر كرده اند [621] .13- حلاس بن عمرواو و برادرش نعمان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام هستند و حلاس در كوفه فرمانده ي نيروهاي آن حضرت بوده است. او ابتدا با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمده بود و چون عمر بن سعد شرائط امام را نپذيرفت او شبانه به اردوي امام حسين عليه السلام پيوست [622] .14- زاهر بن عمروشجاعي با

تجربه و دلاوري مشهور و از دوستان معروف اهل بيت بود، او از ياران عمرو بن الحمق- صحابي معروف- بشمار مي رفت، و چون زياد بن ابيه در طلب عمرو بن الحمق برآمد، زاهر با او بود و در قول و فعل با او مصاحبت داشت، آنگاه كه معاويه عمرو را تعقيب مي كرد، در تعقيب زاهر نيز بود، و سرانحام عمرو بن الحمق بدست معاويه به قتل رسيد و زاهر خود را پنهان مي كرد، و در سال شصت هجري چون مناسك حج را بجاي آورد، با امام عليه السلام ملاقات كرد و همراه امام به كربلا آمد [623] .15- زهير بن سليمآنگاه كه سپاه كوفه تصميم به جنگ با امام عليه السلام گرفتند، او از جمله كساني بود كه شب عاشورا به خدمت امام آمد و به اصحاب آن حضرت پيوست [624] و همانند [ صفحه 283] مشتاقان جنگيد تا اينكه در حمله ي اول شهيد شد و بعد از رسيدن به فيض شهادت به فيض ديگري نيز نائل آمد و آن اينكه در زيارت ناحيه ي مقدسه سلام بر او آمده است [625] .16- سالم (غلام عامر بن مسلم)او غلام عامر بود و در بصره سكونت داشت، و عامر از شيعيان آن شهر بشمار مي رفت، و هنگامي كه يزيد بن ثبيط با فرزندان خود و برخي ديگر در مكه به خدمت امام عليه السلام آمدند، اين دو نيز به همراه آنها به امام ملحق و با او به كربلا آمدند. [626] .17- سالم بن عمرواو اهل كوفه و از شيعيان بود، و در ايام مهادنه كه هنوز كار امام عليه السلام با سپاه كوفه به جنگ نيانجاميده

بود، به كربلا آمد و به اصحاب امام ملحق شد [627] .18- سوار بن ابي حميراو نيز قبل از شروع جنگ به امام و يارانش ملحق شد، و در حمله ي اول مجروح گرديد. او را سپاه كوفه اسير كرده و نزد عمر بن سعد بردند، عمر بن سعد خواست او را به قتل برساند، خويشان او كه در سپاه كوفه بودند از ابن سعد خواستند كه او را آزاد نمايد و چون او مجروح شده بود پس از شش ماه به شهادت رسيد و در عبارت زيارت ناحيه آمده است: «السلام علي الجريح الماسور سوار بن ابي حمير الفهمي» [628] .19-شبيب بن عبداللهاو دلاوري شجاع بود كه با سيف و مالك فرزندان سريع به اردوي امام عليه السلام پيوسته [ صفحه 284] است و قبل از ظهر روز عاشورا از جمله كساني بود كه در حمله ي اول شهيد شدند [629] 20- عائذ بن مجمعاو بهمراه پدرش مجمع بن عبدالله در بين راه به امام عليه السلام ملحق شد و حر بن يزيد خواست نگذارد، امام عليه السلام فرمود: اينها ياران منند و نبايد آنها را از اين كار بازداري.آنها به امام عليه السلام ملحق شدند و راهنماي آنها طرماح بود؛ و صاحب «حدائق» او را در شمار شهداي حمله ي اول ذكر كرده و ديگران گفته اند با پدرش در يك جا شهيد شدند و اين قبل از حمله اول در آغاز جنگ بوده است [630] .21- عامر بن مسلماز اهل بصره و از شيعيان بود، بهمراه غلامش سالم با يزيد بن ثبيط از بصره به مكه آمده و به امام عليه السلام ملحق گرديد [631] .22- عبدالله

بن بشيراو از مشاهير دلاوران و از حاميان حق بشمار مي رفت، نام او و پدرش در جنگها مشهود است، عبدالله بن بشير با لشكر عمر بن سعد به كربلا آمد و قبل از شروع قتال به امام عليه السلام پيوست و در اولين حمله قبل از ظهر عاشورا به شهادت رسيد [632] 23- عبدالله بن يزيداو بهمراه پدرش از بصره به مكه آمد و به خدمت امام عليه السلام رسيد سپس بهمراه آن حضرت به كربلا آمده است. [633] [ صفحه 285] 24- عبيدالله بن يزيداو نيز بهمراه پدرش يزيد بن ثبيط و برادرش و گروهي ديگر از اهل بصره در مكه به امام عليه السلام ملحق شدند [634] 25- عبد الرحمن بن عبدالرباو از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و از مخلصين اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام است، هنگامي كه علي عليه السلام در رحبه ي كوفه از مردم خواست كسي كه در غديرخم حاضر بوده و حديث غدير را شنيده بپاخيزد و شهادت دهد، او بهمراه گروهي ديگر برخاسته و گفتند: از رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم شنيديم كه مي فرمود: «خداي عزوجل ولي من است و من ولي مؤمنين، پس هر كس من مولاي او هستم علي مولاي اوست، خدايا دوست بدار كسي را كه او را دوست مي دارد و دشمن بدار كسي كه او را دشمن مي دارد»؛ علي عليه السلام او را تربيت كرده و قرآن تعليم او نموده؛ او از مكه همراه امام حسين عليه السلام بوده و به كربلا آمده است [635] .26- عبد الرحمن بن مسعوداو و پدرش از معروفين شيعه و

از شجاعان مشهور بودند، با عمر بن سعد به كربلا آمدند و قبل از آغاز جنگ به خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند و بر او سلام كردند و نزد امام مانده و در حمله ي اول به شهادت رسيدند [636] 27- عمر بن ضبيعه [637] او سواري پيشتاز بود كه با عمر بن سعد به كربلا آمد و بعد به حلقه ي ياران امام عليه السلام [ صفحه 286] پيوست [638] .ابن حجر در «اصابه» گفته است كه عمرو بن ضبعه از نام آوران جنگها و مردي شجاع بوده است و افتخار درك رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را دارد [639] .28- عمار بن حساناز شيعيان مخلص و از شجاعان معروف بود، پدرش حسان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در جنگهاي جمل و صفين در راه دفاع از آن حضرت مبارزه كرد و شهيد گرديد. عمار از مكه در خدمت امام حسين عليه السلام بود و از آن حضرت جدا نشد تا در روز عاشورا در حمله ي اول به فيض شهادت نائل آمد [640] .29- عمار بن سلامةاز اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و از ياران علي عليه السلام در جنگها بود، و هنگامي كه براي جنگ جمل همراه حضرت مي رفتند از آن حضرت سئوال كرد: وقتي با اصحاب جمل روبرو شدي چه خواهي كرد؟ اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آنها را به خدا و طاعت او دعوت مي كنم و اگر خودداري كردند با آنها جنگ خواهم كرد، عمار گفت: آنكس كه مردم را بسوي خدا خواند هرگز مغلوب نگردد.عمار بن سلامه در كربلا به خدمت امام حسين

عليه السلام آمد و در حمله ي اول شهيد شد [641] .30- قاسم بن حبيب الازدياو از شيعيان كوفه بود و با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد قبل از آغاز جنگ به اردوي امام عليه السلام پيوست [642] [ صفحه 287] 31- قاسط بن زهير [643] .او از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و از جمله ياران امام حسن عليه السلام بود و در كوفه ماند و در جنگها خصوصأ در صفين حضور داشت. چون امام حسين عليه السلام به كربلا آمد، شبانه به آن حضرت پيوست [644] .32- كردوس بن زهيراز اصحاب علي عليه السلام بوده و همراه دو برادرش شبانه به امام حسين در كربلا پيوست [645] .33- كنانه بن عتيق [646] .او پهلوانان كوفه و از زمره ي زاهدان و قاريان قرآن است. در كربلا به خدمت امام حسين عليه السلام آمد و در حمله ي اول شهيد شد، و بعضي شهادت او را بعد از حمله ي اول ذكر كرده اند [647] .34- مسلم بن كثيراز تابعين كوفه و از ياران اميرالمومنين عليه السلام بود و در يكي از جنگها يك پاي او آسيب ديد و معلول شد و شايد بهمين جهت او را «اعرج» مي گفتند. هنگامي كه امام حسين عليه السلام به كربلا وارد شد، از كوفه بسوي آن حضرت حركت كرد و در كنار او به [ صفحه 288] شهادت رسيد [648] .35- مسعود بن حجاجاو و فرزندش از شيعيان معروف و از شجاعان مشهور بودند، و در ايام مهادنه به كربلا آمده خدمت امام عليه السلام رسيدند و نزد امام ماندند و هر دو در اولين حمله به فيض شهادت رسيدند [649]

.36- مقسط بن زهيراو و برادرش از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و از مجاهدين پيشتاز آن حضرت در جنگهاي جمل و صفين و نهروان بود. چون امام حسين عليه السلام به كربلا آمد، شبانه به خدمت آن حضرت رسيده و به فيض شهادت نائل شد [650] .37- نصر بن ابي نيزر [651] .پدر او از فرزندان ملوك عجم يا از اولاد نجاشي است و فرزند او- نصر- بعد از امام علي و امام حسين عليهماالسلام در خدمت امام حسين عليه السلام بود، و از مدينه همراه حضرت به مكه آمد و از آنجا به كربلا و در آنجا به شهادت رسيد. ابتدا سواره بود ولي اسب او را پي كردند، و در حمله ي اول به شهادت رسيد [652] .38- نعمان بن عمرو الراسبياو و برادرش از اهل كوفه و از اصحاب علي عليه السلام هستند، چون عمر بن سعد سخنان امام را نپذيرفت، شبانه به خدمت آن حضرت آمد و در كنار او به شهادت [ صفحه 289] رسيد [653] 39- نعيم بن عجلاناو و دو برادرش نضر و نعمان هر سه از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بشمار مي رفتند، و در جنگ صفين در ركاب آن حضرت بودند و از شجاعان و از شعرا بشمار مي رفتند، نضر و نعمان از دنيا رفتند و نعيم در كوفه باقي ماند؛ چون امام حسين عليه السلام بسوي عراق آمد او به خدمت ايشان رسيد و در روز عاشورا به عزم جنگ پيش آمد و در حمله ي اول به فيض شهادت نائل آمد [654] .40- زهير بن بشر الخثعميصاحب مناقب او را از جمله شهداي حمله ي اول ذكر كرده

است [655] ، ولي در ديگر مصادر نام او يافت نشد.

نزول نصر

از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: از پدرم شنيدم كه مي فرمود: چون اصحاب امام عليه السلام با سپاه عمر بن سعد درگير شدند و آتش جنگ برافروخته شد، به فرمان خدا فرشتگان آسمانها بر امام حسين فرود آمدند، و اين مسأله امام را بر سر دو راهي قرار داد: پيروزي بر دشمنان و يا ملاقات خدا و شهادت، و آن بزرگوار، ملاقات خدا را برگزيد [656] . [ صفحه 290]

استغاثه

در اين هنگام امام عليه السلام فرياد برآورد كه:اما من مغيث يغيثنا لوجه الله؟! اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟!آيا فريادرسي هست كه ما را بخاطر خدا ياري دهد؟! آيا مدافعي هست كه از حرم رسول خدا دفاع نمايد؟! [657] .

نامهاي ساير شهدا

پس از آنكه گروهي از ياران امام عليه السلام كه نامشان را قبلا يادآور شديم در اولين حمله جان باختند و شربت شهادت نوشيدند، نوبت فداكاري به ديگر اصحاب و همچنين اهل بيت آن حضرت از بني هاشم رسيد كه هر كدام به ميدان رزم شتافته و به استقبال شمشيرها و نيزه ها رفتند و لباس سرخ شهادت را به قامت خود پوشاندند و به لقاء الهي و رضوان خدا پيوستند و در جوار رحمت و الطاف حق آرميدند كه به ترتيب در آغاز نام اصحاب و سپس اهل بيت آن حضرت را ذكر خواهيم كرد:1- عبدالله بن عمير [658] .او پدر وهب و مردي شجاع و شريف بوده و در كوفه سرائي نزديك «بئرالجعد» [659] همدان داشت، همسرش ام وهب است. او روزي به لشكرگاه كوفه در نخيله آمد و سپاه كوفه را مشاهده كرد كه عازم حركت بسوي كربلا هستند، سؤال [ صفحه 291] كرد، به او گفته شد كه اين سپاه براي جنگ با حسين فرزند دختر رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم مي روند!عبدالله بن عمير گفت: بخدا سوگند من مشتاق جهاد با اهل شرك هستم و اميدوارم جنگ با اين جماعت كه با پسر دختر پيامبرشان مي جنگند، كمتر از جهاد با مشركين از نظر ثواب، نباشد. پس نزد همسرش ام وهب آمد و او را از اين ماجرا آگاه و تصميم

خودش را گوشزد كرد، همسرش گفت: درست انديشيده اي، خداوند تو را به بهترين راهها و درست ترين انديشه ها راهنمايي كند، همين كار را بكن و مرا نيز با خود ببر.پس شب هنگام همسرش را برداشت و حركت كرد تا در كربلا به خدمت امام حسين عليه السلام رسيد.و چون عمر بن سعد بسوي امام عليه السلام تير انداخت و سپاه كوفه به طرف اردوي امام تير پرتاب كردند، غلام زياد بن ابيه به نام «يسار» و غلام عبيدالله بن زياد به نام «سالم» به ميدان آمدند، و از سپاهيان امام مبارز طلب كردند، حبيب بن مظاهر و برير بن خضير از جاي برخاسته كه به ميدان بروند، امام حسين عليه السلام مانع شد، عبدالله بن عمير بپاخاست و از حضرت اجازه خواست، امام به او نظر كرد و او را مردي گندم گون و بلندبالا و داراي بازواني قوي و سينه اي گشاده يافت، فرمود: گمان دارم كه حريفان خود را از پاي درآوري، اگر مي خواهي به جانب آنان رو.پس عبدالله بن عمير به ميدان شتافت، سالم و يسار كه در ميدان ايستاده بودند از نسب او سئوال كردند، او خود را معرفي نمود، آن دو گفتند: ما تو را نمي شناسيم! پس زهير يا حبيب و يا برير را به ميدان طلب كردند، و يسار جلوتر از سالم ايستاده بود، عبدالله بن عمير گفت: از جنگ با مردم ننگ داري؟! هر كس به جنگ تو آمد بهتر از تو خواهد بود. پس بر او حمله برد و او را با شمشير زد تا او را به قتل رساند، و در آن هنگام كه سرگرم مبارزه با او بود،

سالم به او حمله كرد. ياران امام فرياد برآوردند كه: سالم آهنگ تو كرده است!او اهميت نداد، و سالم با شمشير بر او حمله كرد. [ صفحه 292] عبدالله بن عمير دست خود را جلو آورد و انگشتان دست چپ او قطع شد، ولي به سالم امان نداد و او را با شمشير زد و كشت و روي بسوي امام كرد و در برابر آن حضرت رجز مي خواند در حالي كه هر دو حريف خود را كشته بود:ان تنكروني فانا ابن كلب حسبي ببيتي في عليم حسبياني امرء ذو مرة و عصب و لست بالخوار عند الحرباني زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم مقدما و الضرب [660] .پس ام وهب همسر عبدالله بن عمير عمود خيمه را برگرفته و روي بسوي همسر خود آورد و گفت: پدر و مادرم بفدايت باد! در برابر اين ذريه رسول خدا مبارزه كن.عبدالله بن عمير او را بسوي زنان بازگرداند، ام وهب لباس همسر خود را گرفته و مي گفت: هرگز تو را رها نمي كنم تا در كنارت كشته شوم.عبدالله بن عمير در حالي كه دست راستش در اثر خون كشته شدگان به دسته ي شمشير چسيبده بود و انگشتان دست چپ او قطع شده بودند، نتوانست همسرش را بازگرداند.امام حسين عليه السلام آمد و فرمود: خدا شما خاندان را جزاي خير دهد، بسوي زنان بازگرد و با آنان باش، خدا تو را رحمت كند، بر زنان جنگ نيست، پس او بازگشت.عمرو بن حجاج زبيري بر ميمنه ي لشكر امام حمله كرد و ياران امام ايستادگي كردند، و شمر بر ميسره حمله كرد ولي ياران امام استقامت مي كردند و با نيزه به آنها حمله مي بردند.عبدالله بن عمير-

اين مبارز شيردل- كه در ميسره ي لشكر امام عليه السلام مي رزميد، گروهي از آنان را كشت. در اين هنگام، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تيمي [ صفحه 293] بر او حمله برده و او را شهيد كردند، پس سپاه عمر بن سعد به يكباره از سواره و پياده به ياران امام حمله ور شدند و جنگ سختي درگرفت و اكثر اصحاب امام بر روي زمين افتادند، چون غبار ميدان رزم فرونشست، همسر عبدالله بن عمير بسوي كشته او را به راه افتاد و بر بالين او نشست و خاك از رخسار او پاك كرد و گفت: بهشت خدا تو را گوارا باد! از خدايي كه بهشت را روزي تو كرد مي خواهم كه مرا مصاحب تو در بهشت قرار دهد.در اين اثناء شمر به غلامش دستور داد تا عمود خود را بر سر او فرود آورد، و در اثر اين ضربه ام وهب به آرزوي خود رسيد و در كنار همسر شهيدش جان داد [661] .2- سيف بن الحارث3- مالك بن عبدالله [662] .اين دو برادر مادري بهمراه غلامشان شبيب روز عاشورا هنگامي كه امام حسين عليه السلام را در آن حال مشاهده كردند، گريه كنان به خدمت امام آمده و به اردوي او ملحق شدند.امام عليه السلام به آنها فرمود: اي فرزندان برادرم! چرا مي گرييد؟! بخدا سوگند بعد از گذشت ساعتي چشمانتان روشن خواهد شد.گفتند: خدا ما را فداي تو گرداند، بر خود نمي گرييم بلكه گريه مي كنيم براي اينكه شما را در محاصره ي اين گروه مي بينيم و قدرت نداريم تا به چيزي بيش از جانمان از تو حمايت كنيم!امام عليه السلام فرمود: خدا شما را

بخاطر اين همراهي و ياري، بهترين پاداشي كه به متقين مي دهد، عطا نمايد. [ صفحه 294] اين دو برادر ايستاده بودند و حنطلة بن اسعد مردم كوفه را موعظه مي نمود و مبارزه كرد تا به شهادت رسيد، آنگاه اين دو برادر بسوي سپاه كوفه حركت كرده و روي به امام حسين عليه السلام نموده گفتند: السلام عليك يابن رسول الله! امام عليه السلام فرمود: رحمت و سلام و بركات خدا بر شما باد.پس در حالي كه هماهنگ مبارزه مي كردند و يكي از دنبال ديگري بود، هر دو به فيض شهادت نائل آمدند [663] .4- عمرو بن خالد الصيداوي [664] .5- سعد مولاي عمرو [665] .6- جابر بن حارث [666] .7- مجمع بن عبدالله [667] .اين چهار بزرگوار با هم بر اهل كوفه حمله بردند و چون در ميان دشمن قرار گرفتند سپاه كوفه آنها را محاصره و از ديگر ياران امام جدا كردند، امام حسين عليه السلام برادرش عباس عليه السلام را فرستاد تا آنها را با شمشير از حلقه ي محاصره نجات دهد در حالي كه آنها كاملا زخمي شده بودند، ولي در اثناي راه، دشمن باز با شمشير بر آنها [ صفحه 295] حمله برد و با اينكه مجروح بودند، مبارزه كردند تا در كنار هم به شهادت رسيدند [668] .در اين هنگام مجددا عمرو بن حجاج با سپاهش برميمنه ي اصحاب امام حسين عليه السلام حمله كردند، و چون به امام نزديك شدند ياران امام بر زانو نشسته و نيزه ها را بسوي آنها گرفتند، از اين رو اسبان سپاه عمرو بن حجاج نتوانستند قدم از قدم بردارند، و هنگام بازگشت، اصحاب امام بر آنان

تير زده و تعدادي از ايشان را كشته و گروهي را مجروح ساختند [669] .8- برير بن خضيرو چون جنگ شدت پيدا كرد مردي از سپاه كوفه به نام يزيد بن معقل به ميدان آمد و برير را ندا كرد كه: كار خدا را درباره ي خود چگونه مي بيني؟!برير گفت: بخدا سوگند كه او در حق من نيكي كرد و كار تو را در مسير شر قرار داد.يزيد بن معقل گفت: دروغ مي گويي و قبل از اين، دروغگو نبودي! و من گواهي مي دهم كه تو از گمراهاني!برير گفت: آيا مي خواهي با تو مباهله كنم تا خدا دروغگو را لعنت و آنكه را بر باطل است به قتل برساند؟او پذيرفت و با هم درآويختند و دو ضربت رد و بدل شد و يزيد بن معقل ضربتي بر برير وارد كرد كه زياني متوجه او نشد، و برير شمشيري حواله ي سر او كرد و كلاه او را شكافت و به مغز سرش رسيد و روي زمين افتاد، و در حالي كه شمشير برير در سر او فرورفته و برير آن را تكان مي داد كه از سر او بيرون آورد، مرد ديگري از سپاه كوفه به نام رضي بن منقذ بر برير حمله كرد و ساعتي با يكديگر مبارزه كردند تا برير او را بر [ صفحه 296] زمين زده و روي سينه او نشست، آن مرد فرياد زد: كجاييد ياران تا مرا نجات دهند؟! كعب بن جابر به ياري او شتافت، به او گفته شد: اين مرد برير بن خضير قاري است كه در مسجد كوفه مي نشست و ما را قرآن مي آموخت، او توجهي نكرد و با نيزه

به برير حمله كرد، و آن را بر پشت برير نهاد.چون برير تيزي نيزه را در پشت خود احساس كرد، خود را به روي رضي بن منقذ افكند و روي او را به دندان گرفت و قسمتي از بيني او را بركند، كعب بن جابر نيزه را فشار داد و برير را از روي رضي بن منقذ كنار زد و او را با شمشير به شهادت رساند، رضوان خداوند بر او باد [670] .عفيف [671] مي گويد: گويا من رضي بن منقذ را مي نگرم كه از جاي بر مي خاست، و در حالي كه غبار را از جامه اش پاك مي كرد به كعب بن جابر مي گفت: اي برادر ازدي! خدمتي به من كردي كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد.يوسف بن يزيد مي گويد كه: از عفيف پرسيدم كه تو خود مباهله برير را با يزيد بن معقل شاهد بودي؟عفيف گفت: آري، به چشم ديدم و به گوش شنيدم.كعب بن جابر- قاتل برير- چون از كربلا بازگشت، همسرش و خواهرش نوار به او گفتند: تو دشمن پسر فاطمه را ياري كردي و بزرگ قراء قرآن- برير- را كشتي و گناه بزرگي را انجام دادي! بخدا سوگند كه هرگز با تو كلمه اي سخن نخواهيم گفت [672] .عبيدالله پسر عموي كعب بر او خشمگين شد و گفت: واي بر تو! برير را كشتي؟! به چه اميدي خدا را ملاقات خواهي كرد؟! [ صفحه 297] نوشته اند كه: كعب از كرده ي خود پشيمان شده و اشعاري را به نظم درآورد كه در آن حزن و اندوه خود را بخاطر ارتكاب اين جرم بزرگ يادآور شده است [673] [674] .9- عمرو بن قرظه بن

كعب انصاريپدر او از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و از ياران اميرالمومنين عليه السلام بود، و در جنگهاي امام علي عليه السلام شركت داشت و آن حضرت او را به ولايت فارس گمارده بود، و در سال 51 بدرود حيات گفت. او داراي فرزنداني است كه مشهورترين آنها عمرو و علي است كه عمرو در ايام مهادنه در كربلا خدمت امام حسين عليه السلام رسيد و امام او را جهت ارشاد نزد عمرو بن سعد مي فرستاده است، و اين جريان تا آمدن شمر ادامه داشت، و چون شمر به كربلا آمد، اين ارتباط قطع شد [675] .او روز عاشورا از امام اذن گرفت و به ميدان آمد در حالي كه اين رجز مي خواند:قد علمت كتيبة الانصار اني ساحمي حوزه الذمارضرب غلام غير نكس شاري دون حسين مهجتي و داري [676] . [ صفحه 298] پس عمرو بن قرظه ساعتي رزميد و نزد امام حسين عليه السلام باز گشت و در برابر آن حضرت ايستاد تا زا او در برابر دشمن دفاع كند [677] .ابن نما مي گويد: او صورت و سينه ي خود را س9ر تيرها قرار داده بود و نمي گذاشت كه به امام حسين عليه السلام اصابت كند، و پس از جراحتهاي زيادي كه برداشته بود به امام عرض كرد: اي پسر رسول خدا! به عهد خود وفا كردم؟!آن حضرت فرمود: آري، تو زودتر از من در بهشت خواهي بود، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو كه من هم به دنبال تو خواهم آمد.عمرو پس از شنيدن اين سخنان بشارت آميز به روي زمين افتاد و جان تسليم كرد؛ سلام خدا

بر او باد.اما برادرش علي كه با عمر بن سعد به كربلا آمده بود، چون برادرش كشته شد، از ميان سپاه كوفه بيرون آمد و ندا كرد: اي حسين! برادر مرا فريفتي و او را كشتي!امام حسين فرمود: من او را نفريفتم، خدا او را هدايت كرد و تو را هدايت كرد و تو به گمراهي كشيده شدي.گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، و يا به دست تو كشته نشوم! و به طرف امام حمله كرد.نافع بن هلال او را با ضربت نيزه بر روي زمين انداخت و ياران او آمده و از معركه بيرونش بردند و زخمهايش را مداوا كردند تا بهبودي يافت [678] . [ صفحه 299] 10- سعد بن حارث11- ابوالحتوف بن حارث [679] .اين دو با عمر بن سعد به كربلا آمده بودند، و چون روز عاشورا شد و امام حسين عليه السلام ندا مي كرد: «الا من ناصر ينصرنا» و زنان و كودكان با شنيدن صداي امام عليه السلام شيون مي كردند، از ديدن اين منظره، تاب نياوردند و شمشير به روي سپاه كوفه و دشمنان امام حسين عليه السلام كشيدند و آنقدر مبارزه ي خود را ادامه دادند تا شهيد شدند [680] .برخي نوشته اند كه: اين دو برادر در لحظات آخرين امام و پس از شهادت اصحاب به فيض شهادت نائل آمدند [681] .12- نافع بن هلالاز اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و مردي بزرگوار و شجاع و قاري قرآن و نويسنده ي حديث بود و در جنگهاي جمل و صفين و نهروان در خدمت علي عليه السلام شمشير مي زد، و همانگونه كه قبلا ذكر شد چون امام حسين عليه السلام به

سمت عراق آمد، نافع و سه نفر ديگر از يارانش در ميان راه به آن حضرت پيوستند.چون عمرو بن قرظه شهيد شد و برادرش علي بن قرظه به خونخواهي او به ميدان آمد، نافع بن هلال بر او حمله كرد و او ار مجروح ساخت، يارانش براي نجات او حمله كردند و نافع بن هلال با آنها درگير شد و رجز مي خواند و مي گفت: [ صفحه 300] ان تنكروني فانا ابن الجملي ديني علي دين حسين بن علي [682] .مردي به نام مزاحم بن حريث در پاسخ او گفت: من بر دين فلان هستم!نافع بن هلال گفت: تو بر دين شيطاني؛ و بر او حمله كرد و مزاحم خواست برگردد كه ضربت نافع به او مهلت نداد و كشته شد. عمرو بن حجاج فرياد زد: آيا مي دانيد با چه كساني مي جنگيد؟! كسي به تنهايي به ميدان اصحاب حسين نرود!ابو مخنف مي گويد: نافع بن هلال، نامش را بر روي تيرهاي خود نوشته و آنها را مسموم نموده و پرتاب مي نمود، و از سپاه عمر بن سعد دوازده نفر را كشت و بسياري را مجروح ساخت. هنگامي كه تيرهاي او تمام شد، شمشير خود را برهنه نمود و حمله كرد و مي گفت:انا الهزبر الجملي انا علي دين علي [683] .لشكر دشمن چاره ي كار را در حمله ي دسته جمعي به او ديد و لذا اطراف او را گرفته و او را هدف تيرها و سنگهاي خود قرار دادند تا اينكه بازوان او را شكسته و او را به اسارت گرفتند شمر و گروهي از سپاه، او را نزد عمر بن سعد آوردند.عمر بن سعد به او گفت: اي نافع!

واي بر تو! چرا با خود چنين كردي؟!نافع گفت: پروردگار من از قصد من آگاه است.در حالي كه خونها بر محاسن او جاري بود به او گفتند: مگر نمي بيني كه با خود چه كرده اي؟!نافع گفت: دوازده نفر از شما را كشته ام و خودم را ملامت نمي كنم، اگر بازوان من سالم بود نمي توانستيد مرا اسير كنيد. [ صفحه 301] شمر به عمر بن سعد گفت: او را بكش!عمر بن سعد گفت: تو او را آوردي، اگر مي خواهي تو او را بكش!شمر شمشير از نيام كشيد، و چون خواست نافع را به قتل برساند، نافع بن هلال گفت: بخدا سوگند اگر تو مسلمان بودي، براي تو ملاقات خدا بسيار دشوار بود و خون ما بر گردن تو سنگيني مي كرد، خدا را سپاس مي گويم كه مرگ ما را در دست بدترين خلق، قرار داد! پس شمر او را به شهادت رساند، رضوان خداوند بر او باد [684] .13- ابوالشعثاء كندينام او يزيد بن زياد [685] است و با عمر بن سعد به كربلا آمده بود، و چون كار به مقاتله انجاميد، و سخنان امام را رد كردند، به جانب حسين عليه السلام آمد.او كه تيرانداز ماهري بود در برابر امام حسين عليه السلام زانو زد و صد تير بسوي دشمن پرتاپ كرد و امام مي فرمود: خدايا! تيرهاي او را به هدف بنشان و بهشت خود را پاداش او قرار ده! و هنگامي كه تيرهاي او تمام شد، در حالي كه بپا مي خاست گفت: پنج تن از سپاه عمر بن سعد را كشتم، سپس بر سپاه دشمن حمله كرد و نوزده نفر را به قتل رساند و بعد به

شهادت رسيد [686] . او هنگام حمله اين رجز را مي خواند:انا يزيد و ابي مهاجر اشجع من ليث نبيل خادريارب اني للحسين ناصر و لا بن سعد تارك و هاجر [687] [688] . [ صفحه 302] 14- مسلم بن عوسجهاو مردي شريف، عابد و زاهد بود، و از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بشمار مي رفت؛ شجاعت او در جنگها و فتوحات اسلامي هميشه ورد زبانها بود [689] .عمرو بن الحجاج كه در ميسره ي لشكر عمر بن سعد قرار گرفته بود، بر ميمنه ي امام- كه زهير بن قين فرماندهي آنرا بر عهده داشت- حمله ور شد، و اين درگيري در ناحيه ي فرات صورت گرفت و ساعتي بطول انجاميد و در آن مسلم بن عوسجه اسدي بر روي زمين افتاد و به فيض شهادت نائل آمد.آن بزرگوار در كوفه وكيل مسلم بن عقيل بود و مسئوليت جمع آوري اموال و خريد سلاح و گرفتن بيعت از مردم را بر عهده داشت.در روز عاشورا ضمن مبارزه اي تحسين انگيز اين رجز را مي خواند:ان تسالوا عني فاني ذو لبد من فرع قوم من ذري بني اسدفمن بغاني حائر عن الرشد و كافر بدين جبار صمد [690] .حاضران در صحنه ي پيكار كربلا مي گويند كه چون غبار صحنه ي جنگ فرونشست، مشاهده كردند كه مسلم بن عوسجه بر روي زمين افتاده است و آخرين لحظات حياتش بود كه امام حسين عليه السلام بر بالين او حاضر شد و فرمود: خداي تو را رحمت كند اي مسلم بن عوسجه، و اين آيه را تلاوت كردند (فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [691] .حبيب بن مظاهر نزديك آمد

و گفت: اي مسلم بن عوسجه! شهادت تو سخت بر من گران است، تو را به بهشت بشارت مي دهم. [ صفحه 303] مسلم بن عوسجه با صدايي ضعيف گفت: خداي تو را هم مژده ي خير دهد.حبيب بن مظاهر به او گفت: اگر من هم در همين لحظات به تو ملحق نمي شدم دوست داشتم كه مرا وصي خود قرار دهي تا به وصاياي تو عمل كنم.مسلم بن عوسجه گفت: تو را به اين (امام حسين عليه السلام) وصيت مي كنم كه جان خود را فداي او كني؛ و با دست خود به امام عليه السلام اشاره كرد.حبيب گفت: بخداي كعبه چنين خواهم كرد.پس مسلم بن عوسجه جان داد و در جوار رحمت حق آرميد. در اين هنگام كنيز مسلم بن عوسجه فرياد برآورد: يا سيداه! و يا بن عوسجتاه!سپاه عمرو بن حجاج فرياد برآوردند كه: مسلم بن عوسجه را كشتيم!شبث بن ربعي به بعضي از يارانش كه در كنارش بودند گفت: مادرانتان در سوگ شما بگريند! شما خود را به دست خود كشته و موجبات سرافكندگي خود را فراهم ساخته ايد، در اين حال شادي مي كنيد كه يلي مانند مسلم بن عوسجه را كشته ايد؟!! بخدا سوگند او را در جايگاهي كريم در ميان مسلمانان ديدم او را در دشت آذربايجان مشاهده كردم كه قبل از آمدن تمامي سواران، شش نفر از كفار را كشته بود، شما بر كشتن چنين افرادي شادي مي كنيد؟!نوشته اند كه: مسلم بن عوسجه بدست دو نفر شهيد شد كه نامهاي آنها مسلم بن عبدالله ضبابي و عبد الرحمن بن ابي خشكاره ي بجلي است [692] .15- حر بن يزيد رياحيحر مردي شريف در ميان قوم خود

بود [693] ، و عاقبت به نداي حق لبيك گفت و با شادي به استقبال شهادت رفت و فرزند پيامبر را ياري كرد. او دليرانه مي جنگيد و [ صفحه 304] رجز مي خواند:اني انا الحر و مووي الضيف اضرب في اعراضكم بالسيفعن خير من حل بلاد الخيف اضربكم و لا اري من حيف [694] .حر بن يزيد به اتفاق زهير بن قين با دشمن پيكار مي كردند [695] ، و چون يكي از آنها در محاصره ي دشمن قرار مي گرفت ديگري او را از محاصره ي دشمن بيرون مي آورد و ساعتي بر اين روال پيكار كردند تا اسب حر بن يزيد جراحاتي برداشت و او همچنان سواره پيكار مي كرد و شعر مي خواند تا اينكه مردي به نام يزيد بن سفيان كه با او دشمني ديرينه داشت در اثر فتنه انگيزي حصين بن نمير كه به او گفت: اين حر بن يزيد است كه تو مي خواستي او را به قتل برساني، به حر بن يزيد حمله كرد ولي حر به او امان نداد و او را از دم شمشير گذارند. پس شخصي به نام ايوب بن شرح، تيري به اسب حر زده و او را از پاي درآورد، حر بناچار از اسب پياده شد و پياده مي رزميد تا چهل و چند نفر را به قتل رساند. در اين احوال لشكر پياده نظام ابن سعد بر او حمله ور شده و او را كشتند، اصحاب امام با شتاب بسوي او شتافته و او را در برابر خيمه اي كه مي جنگيد قرار دادند، امام عليه السلام بر بالين او نشست و خون از چهره ي حر پاك كرد و اين جملات را فرمود: تو حر و آزاده اي

همانگونه كه مادرت بر تو نام نهاد تو در دنيا و آخرت حر و آزاده اي [696] . [ صفحه 305] در مرثيه ي حر، يكي از اصحاب امام حسين اين شعر را سرود:لعنم الحر حر بني رياح صبور عند مشتبك الرماحو نعم الحر اذا فادي حسينا و جاد بنفسه عند الصباح [697] .و بعضي اين اشعار را به علي بن الحسين عليه السلام نسبت داده اند [698] ، و بعضي هم گفته اند كه خود امام حسين عليه السلام آنها را انشاء فرموده اند [699] .افراشت ز مهر، بيرق ياري را خوش برد به سر، طريق دينداري راشد حر و، دريد پرده ي ظلمت را شد مست و سرود، شعر بيداري را [700] .16- حبيب بن مظاهر [701] .او از اصحاب رسول خدا بود و در كوفه سكونت داشت و از ياران علي عليه السلام بود و در تمام جنگها در خدمت آن حضرت شمشير مي زد و از جمله خواص اصحاب آن حضرت و حاملان علوم آن بزرگوار است، او از جمله كساني است كه مشتاقانه به ياري امام حسين عليه السلام شتافتند [702] .حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه در كوفه براي امام بيعت مي گرفتند و چون عبيدالله بن زياد به كوفه آمد و اهل كوفه مسلم را تنها گذاشتند، قبيله ي حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه آنها را پنهان كردند تا آسيبي به آنها نرسد، و هنگامي كه امام حسين عليه السلام به كربلا آمد آن دو بسوي آن حضرت حركت كردند روزها مخفي [ صفحه 306] مي شدند و شبها طي طريق مي نمودند تا به اردوي امام عليه السلام ملحق شدند [703] .هنگامي كه امام حسين عليه

السلام براي اداي نماز ظهر از سپاه كوفه مهلت خواست، حصين بن تميم گفت: نماز از شما پذيرفته نيست!!حبيب بن مظاهر در پاسخ او گفت: گمان مي كني كه نماز از آل رسول خدا پذيرفته نشود و نماز تو از احمق نادان مقبول افتد؟!حصين بن تميم به او حمله كرد و حبيب نيز به طرف او حمله ور شد و ضربتي بر صورت اسب وي زد و بر اثر همين ضربت، حصين از اسب بر زمين افتاد، يارانش آمده او را نجات دادند و حبيب بر آنان حمله مي كرد و رجز مي خواند و مي گفت:انا حبيب و ابي مظهر فارس هيجاء و حرب تسعرانتم اعد عدة و اكثر و نحن اوفي منكم و اصبر [704] .پس گروهي را به قتل رساند تا اينكه بديل بن صريم با شمشير به او حمله كرد و ضربتي بر او وارد ساخت، و مردي از تميم نيز با نيزه بر او حمله ور شد، حبيب از اسب بر زمين افتاد و چون خواست بپاخيزد، حصين بن تميم با شمشير ضربتي ديگر به سر او زد و آن مرد تميمي سر از تن حبيب جدا كرد، رضوان و بهشت خداوند بر او مبارك باد.حصين بن تميم به آن مرد تميمي گفت: من با تو در كشتن حبيب شريك هستم!او مي گفت: من خود به تنهايي حبيب را كشته ام!حصين بن تميم به او گفت: سر حبيب را به من ده تا بر گردن اسبم آويزان كنم تا مردم بدانند من در كشتن او با تو شريكم! و بعد به تو خواهم داد كه نزد عبيدالله ببري و جايزه بگيري!! ولي او قبول نكرد! [ صفحه 307] آشنايان

آن دو آنها را اصلاح دادند و حصين بن تميم سر را به گردن اسب آويزان نموده و در ميان لشكر مي چرخيد! و بعد به او برگرداند [705] .محمد بن قيس نقل كرده است كه شهادت حبيب بن مظاهر براي امام بسيار گران آمد و دل مباركش شكست و گفت: از خدا انتظار دارم كه حاميان مرا و ياران مرا اجر دهد.همچنين آمده است كه آن حضرت فرمود: اي حبيب! چه برگزيده مردي بودي كه خدا تو را توفيق عنايت كرد تا هر شب ختم قرآن كني [706] .بهر حال از آنچه گذشت معلوم مي شود حبيب بن مظاهر قبل از نماز ظهر به شهادت رسيده است.

آخرين نماز

چون وقت نماز ظهر فرا رسيد، مردي از ياران آن حضرت به نام ابوثمامه ي صيداوي [707] به آن حضرت عرض كرد: اي ابا عبدالله! من به فدايت شوم، اين گروه به [ صفحه 308] ما نزديك شده اند و بخدا سوگند كه پيش از تو من بايد كشته شوم و دوست دارم چون خدا را ملاقات مي كنم با تو نماز خوانده باشم!امام حسين عليه السلام سر بسوي آسمان برداشت و فرمود: نماز را تذكر دادي، خداي تو را از نمازگزاران قرار دهد.آنگاه امام حسين عليه السلام زهير بن قين و سعيد بن عبدالله را گفت در جلوي آن حضرت بايستند تا او نماز ظهر بگذارد، پس امام عليه السلام با نيمي از يارانش نماز خوف بجاي آوردند [708] .17- سعيد بن عبدالله حنفي [709] .سعيد بن عبدالله در جلوي امام ايستاد و امام نمازگزارد و او در اثر تيرباران دشمن به روي زمين افتاد در حالي كه مي گفت: خدايا! اين

گروه را لعنت كن همانند لعن قوم عاد و ثمود، و سلام مرا به پيامبرت برسان؛ همچنين مي گفت: پرودگارا! اين زخمها را براي درك ثواب تو در راه نصرت فرزند پيامبر تو بر جان خود خريدم.آنگاه به طرف امام التفاتي كرده گفت: آيا به عهد خود وفا كردم اي پسر رسول خدا؟!امام عليه السلام فرمود: آري تو در بهشت پيشاپيش من قرار خواهي داشت.او در حالي به شهادت رسيد كه سيزده تير غير از زخم نيزه و شمشير بر بدنش فرورفته بود، و چون امام عليه السلام از نماز فارغ شد به اصحابش فرمود: اي انصار من! اين [ صفحه 309] بهشت است كه دربهاي آن به روي شما باز شده و نهرهاي آن جاري ميوه هاي آن آماده است، و اين پيامبر خداست و اينان شهدايي كه در راه خدا كشته شده اند، منتظر قدوم شمايند، و شما را به بهشت بشارت مي دهند، پس از دين خدا و دين پيامبر حمايت و از حرم پيامبر دفاع كنيد.اصحاب به امام عرض كردند: جانهاي ما فداي تو باد و خونهاي ما نگاهدارنده ي خون تو، بخدا سوگند كه هيچ گزندي به تو و حرم تو نمي رسد ماداميكه از ما كسي زنده باشد [710] .18- ابوثمامه ي صائدينام او عمرو بن عبدالله بن كعب و از تابعين بود و مردي دلاور و از شخصيتهاي شيعه بشمار مي رفت. از اصحاب اميرالمؤمنين بود و در جنگها با آن حضرت شركت مي كرد، و بعداز امير المومنين از اصحاب امام حسن مجتبي عليه السلام گرديد و در كوفه ماند، و چون معاويه مرد، به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و او را دعوت

كرد و از جمله ي فرماندهان مسلم بن عقيل بود [711] كه با سپاهيان خود عبيدالله بن زياد را در قصر دارالاماره محاصره كرد، و چون مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند ابوثمامه بصورت مخفيانه زندگي مي كرد و ابن زياد شب و روز در جستجوي او بود! او با نافع بن هلال در اثناي راه به امام حسين عليه السلام ملحق گرديد و در روز عاشورا پس از آنكه با امام حسين نماز گزارد به آن حضرت عرض كرد: يا ابا عبدالله! تصميم گرفته ام كه به ياران خويش ملحق شوم، و ناخوش دارم كه زنده بمانم و تو را كشته ببينم.امام عليه السلام به او اذن داد و فرمود: ما هم بعد از ساعتي به شما ملحق مي شويم؛ پس او [ صفحه 310] سرگرم نبردي شديد با سپاه كفر شد تا بر تن او جراحات زيادي رسيد و در اين احوال مردي به نام قيس بن عبدالله صائدي كه پسر عموي او بود و با ابوثمامه سابقه ي دشمني داشت او را به قتل رساند؛ و شهادت او بعد از شهادت حر بن يزيد رياحي بود [712] .19- سلمان بن مضارباو پسري عموي زهير بن قين بود و همراه او به حج آمده بود، و چون زهير در بين راه به امام حسين عليه السلام پيوست، سلمان بن مضارب نيز به امام ملحق گرديد و به كربلا آمد و در روز عاشورا بعد از اداي نماز ظهر با امام، قبل از زهير بن قين به شهادت رسيد [713] .20- زهير بن قين بجليمردي شجاع و شريف در قبيله ي خود بود و در كوفه اقامت داشت و شجاعت

او در جنگها مشهور بود، در ابتداي كار از طرفداران عثمان بود و پس از ملاقات با امام حسين عليه السلام در اثر هدايت الهي از عقيده ي خود دست كشيد و از شيعيان علي عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام شد و همراه امام حسين عليه السلام به كربلا آمد [714] .روز عاشورا بعد از گزاردن نماز با امام عليه السلام دست خود را روي شانه ي امام نهاد و اين رجز را خواند:اقدم هديت هاديا مهديا اليوم تلقي جدك النبياو حسنا و المرتضي عليا و ذا الجناحين الفتي الكمياو اسد الله الشهيد الحيا [715] . [ صفحه 311] سپس به ميدان آمد و مبارزه ي سختي با سپاه كوفه كرد [716] تا آنكه يكصد و بيست نفر از آنان را به قتل رساند.او از زمره ي اصحاب وفاداري بود كه پيشاپيش امام عليه السلام شمشير مي زد تا به درجه ي والاي شهادت نائل آمد [717] .بشير بن عبدالله شعبي و مهاجر بن اوس تميمي بر او حمله برده و او را شهيد كردند و امام حسين عليه السلام پس از شهادت او فرمود: اي زهير! خدا تو را از لطف خود دور مدارد و قاتلان تو را همانند لعنت شدگان مسخ شده به لعنت ابدي خود گرفتار سازد [718] .وقتي كه خبر كشته شدن زهير بن قين در ركاب امام عليه السلام به همسر با وفاي او رسيد به غلامش گفت: برو و مولايت زهير را كفن كن. غلام زهير وقتي كه بدن مطهر امام حسين عليه السلام را عريان در قتلگاه مشاهده كرد، با خود گفت: چگونه مولايم زهير را كفن كنم ولي حسين عليه السلام

را رها نموده و عريان بگذارم؟! بخدا سوگند كه چنين نكنم. پس امام را در پارچه اي كه همراه داشت بپيچيد و زهير را با پارچه اي پاره كفن نمود [719] .21- حجاج بن مسروق الجعفياو از شيعيان و از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در كوفه سكونت داشت، چون امام حسين عليه السلام به مكه عزيمت كرد، از كوفه به مكه آمد و پس از ملاقات با امام عليه السلام در خدمت او بود و در اوقات نماز براي حضرت اذان مي گفت، و در روز عاشورا كه آتش جنگ شعله ور گرديد حجاج بن مسروق پيش آمد و از امام اجازه ي جنگ گرفته به ميدان رفت و مدتي مبارزه كرد و به طرف امام بازگشت، و در حالي كه بدنش غرق [ صفحه 312] خون بود اين رجز را مي خواند:اليوم القي جدك النبيا ثم اباك ذا الندي علياذاك الذي نعرفه الوصيا [720] [721] .امام عليه السلام فرمود: من هم به شما ملحق و آنان را ملاقات خواهم كرد سپس حجاج بن مسروق به ميدان بازگشت و آنقدر مبارزه كرد تا شهيد شد [722] 22- يزيد بن مغفل جعفياو از شعراي خوب و از شجاعان شيعه و از اصحاب علي عليه السلام در جنگ صفين بشمار مي رفت، او در مكه بهمراه حجاج بن مسروق به امام حسين عليه السلام ملحق شد و روز عاشورا نزد امام حسين عليه السلام آمد و براي مبارزه اذن گرفت و به ميدان رفت و اين رجز را خواند:انا يزيد و انا ابن مغفل و في يميني نصل سيف مصقلاعلو به الهامات وسط القسطل عن الحسين الماجد المفضلابن رسول الله خير

مرسل [723] . و آنچنان شجاعانه جنگيد كه دشمن را به حيرت واداشت، و پس از آنكه گروهي را بقتل رسانيد به فيض شهادت نائل آمد [724] . [ صفحه 313] 23- حنظلة بن اسعد شبامياز بزرگان شيعه و مردي فصيح و شجاع و قاري قرآن بود، و فرزندي داشت به نام علي كه در تاريخ از او ياد شده است. حنظله بعد از ورود امام حسين عليه السلام به كربلا به اردوي آن حضرت ملحق شد و امام او را بعنوان رسول نزد عمر بن سعد مي فرستاد و چون روز عاشورا فرارسيد نزد امام آمد و از آن حضرت براي جهاد اذن گرفت و در جلوي امام ايستاد و شروع به سخن گفتن با لشكر كوفه كرد و گفت: اي مردم! من بر عاقبت كار شما بيمناكم همانند روز احزاب و سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود، اي مردم! من از رسوائي شما در روز قيامت مي ترسم، آن روزي كه هيچ نگهدارنده اي جز خدا نيست و كسي كه گمراه شد راهي بسوي هدايت ندارد. اي مردم! حسين را نكشيد كه خداوند شما را به عذاب خود مبتلا سازد و كسي كه افترا مي بندد، زيان خواهد برد.امام حسين عليه السلام به او فرمود: هنگامي كه تو اين گروه را به حق دعوت كردي و آنان نپذيرفتند و تصميم به ريختن خون تو و يارانت را گرفتند و دست خود را به خون برادران صالح تو آلوده كردند، اينها مستوجب عذاب شدند.حنظله بن اسعد به امام عليه السلام عرض كرد: راست گفتي، فدايت شوم، آيا اجازه مي دهي كه به ملاقات پروردگارم شتافته و به برادرانم

ملحق شوم؟آن حضرت اجازه داد و فرمود: برو بسوي چيزي كه بهتر از دنيا و آنچه در آن است، جهاني كه حدي نپذيرد و سلطنتي كه زوال نيابد.حنظله گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله صلي الله عليك و علي اهل بيتك ملاقات ما و شما در بهشت!امام فرمود: آمين! آمين!سپس به سپاه كوفه حمله كرد و سرانجام بر او حمله كردند و او را به شهادت [ صفحه 314] رسانيدند، رضوان الله تعالي عليه [725] 24- عابس بن ابي شبيب [726] .او از قبيله ي بني شاكر مي باشد كه طائفه اي است از همدان؛ عابس از رجال شيعه و از روساي آنها و مردي شجاع و خطيبي توانا و عابدي پر تلاش و متهجد بود [727] [728] .عابس در روز عاشورا مي گفت: امروز روزي است كه بايد تلاش كنيم براي سعادت خويش يا هر چه در توان داريم زيرا بعد از امروز حساب است و عمل بكار نيايد.آنگاه نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت: يا ابا عبدالله! بخدا سوگند روي زمين چه در نزديك و يا دور كسي عزيزتر و محبوبتر از تو نزد من نيست، اگر من چيزي عزيزتر از جانم و خونم داشتم كه فدايت كنم و كشته شدن را از تو دفع كنم، هر آينه تقديم [ صفحه 315] مي كردم؛ سپس گفت: «السلام عليك يا ابا عبدالله اشهد اني علي هداك و هدي ابيك»«سلام بر تو اي ابا عبدالله، من گواهي مي دهم كه بر راه شما و پدر شما استوارم و به راه راست هدايت مي يابم» سپس با شمشير بسوي دشمن آمد.ربيع بن تميم گويد: چون ديدم كه عابس بسوي ميدان مي آمد او

را شناختم و سابقه ي او را در جنگها مي دانستم كه او از شجاعترين مردم است؛ به سپاه عمر بن سعد گفتم: اين شخص شير شيران است، اين فرزند شبيب است، مبادا كسي به جنگ او رود؛ پس عابس مكرر فرياد ميزد و مبارز مي طلبيد و كسي جرات نمي كرد به ميدان او رود.عمر بن سعد گفت: حال كه چنين است او را سنگباران كنيد، پس لشكر اينگونه كردند.عابس كه چنين ديد زره از تن به در كرد و كلاه خود از سر برداشت سپس بر سپاه كوفه حمله كرد.وقت آن آمد كه من عريان شوم جسم بگذارم سراسر جان شومآزمودم مرگ من در زندگي است چون رهم زين زندگي پايندگي استآنچه غير از شورش و ديوانگي است اندرين ره روي در بيگانگي استربيع بن تميم مي گويد: سوگند بخدا او را ديدم كه بيش از دويست رزمنده را تار و مار كرد، پس بر او از هر طرف حمله بردند و او را شهيد كردند، و من شاهد بودم كه سر عابس بن شبيب در دست مرداني بود و منازعه مي كردند، اين مي گفت من عابس را كشته ام و ديگري مي گفت من كشته ام. عمر بن سعد گفت: مخاصمه نكنيد، سوگند بخدا يك نفر نمي تواند اين مرد را كشته باشد [729] .از شور تو پر، كون و مكان شد عابس! در سوگ تو خون، دل جمان شد عابس [ صفحه 316] تن از تو و، تو برهنه تر از تن خويش عريان تر ازين نمي توان شد عابس [730] .25- شوذب بن عبداللهاو از رجال شيعه و از معدود دليران بنام و حافظ حديث از اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و مجلس

حديث داشت كه شيعيان نزد او آمده و اخذ حديث مي كردند. با عابس بن ابي شبيب از كوفه به مكه آمد و نزد امام عليه السلام ماند تا روز عاشورا، و چون جنگ آغاز شد به مبارزه پرداخت. عابس او را طلب كرد و از تصميم او مبني بر ياري امام و شهادت در راه او سؤال كرد و او عزم خود را بر شهادت ابراز نمود و همانند دليران به مبارزه پرداخت تا به شهادت رسيد [731] .26- جون بن ابي مالك [732] .او بنده ي سياه چرده ي ابوذر غفاري بود كه نزد امام عليه السلام آمد و براي مبارزه اجازه خواست. امام حسين عليه السلام فرمود تو از جانب ما مأذوني و براي عافيت همراه ما آمده اي، خود را در مشقت مينداز!گفت: من در راحتي باشم و در سختي شما را تنها بگذارم؟!! بخدا سوگند هر چند كه بوي بدن من بد، و حسب من رفيع نيست ولي امام بزرگواري چون تو بوي مرا خوش و بدنم را مطهر و رنگ روي مرا سفيد مي كند و به بهشتم مژده مي دهد! بخدا سوگند كه از شما جدا نگردم تا خون سياه من با خون شريف شما آميخته گردد! بعد شروع به رجز خواني كرد: [ صفحه 317] كيف تري الفجار ضرب الاسود بالمشرفي القاطع المهنداذب عنهم باللسان و اليد ارجو به الجنة يوم المورد [733] .و شجاعانه به جنگ با دشمن پرداخت و بيست و پنج نفر از آنان را به قتل رساند تا اينكه شهيد شد.امام حسين عليه السلام بر بالين او حاضر شد و گفت: خدايا! روي او را سپيد و بوي او

را خوش و او را با نيكان محشور كن و با محمد و آل محمد آشنا و معاشر گردان.از امام باقر عليه السلام روايت شده كه: هر كسي كشته ي خود را از ميدان بيرون مي برد و به خاك مي سپرد، اما جون كسي را نداشت تا او را از ميدان بيرون برد، بهمين جهت پيكر پاره پاره او را پس از ده روز ديدند در حالي كه بوي مشك از بدنش به مشام مي رسيد [734] .27- عبد الرحمن الارحبياو از تابعين و مردي شجاع و دلاور بود و بهمراه قيس بن مسهر با نامه هاي مردم كوفه در مكه در شب دوازدهم ماه رمضان به خدمت امام رسيد، و امام عليه السلام عبد الرحمن را همراه مسلم بن عقيل به كوفه فرستاد و او مجددأ بازگشت و از جمله ي ياران امام بود. در روز عاشورا چون آن حال را مشاهده نمود اذن گرفت، امام عليه السلام او را اجازه داد، پس به ميدان آمد و مبارزه كرد و رجز خواند:صبرا علي الاسياف ء الاسنه صبرا عليها لدخول الجنه [735] .تا آنكه به شهادت رسيد [736] . [ صفحه 318] 28- غلام تركياو غلام امام عليه السلام و از قاريان قرآن بود، اذن گرفت و به ميدان آمد مبارزه مي كرد و رجز مي خواند:البحر من طعني و ضربي يصطلي و الجو من سهمي و نبلي يمتلياذا حسامي في يميني ينجلي ينشق قلب الحاسد المبجل [737] .و گروهي از سپاهيان دشمن را كشت سپس به علت زخمهاي وارده بر روي زمين افتاد. امام حسين عليه السلام آمد و گريست! و صورت بر صورتش نهاد!غلام همين كه چشمش را باز

كرد و امام عليه السلام را بر بالين خود مشاهده كرد لبخندي زد و سپس جان داد [738] .29- انس بن حارثاو از اصحاب رسول خداست كه در غزوه هاي بدر و حنين در خدمت آن حضرت بود و احاديثي از پيامبر اكرم عليه السلام نقل كرده كه از جمله ي آنها اين حديث است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اين فرزندم حسين در زمين كربلا كشته خواهد شد. هر كسي در آنجا باشد بايد او را ياري كند» [739] [740] .او روز عاشورا از امام عليه السلام اذن گرفت و عمامه ي خود را به كمر بست و با پارچه اي ابروهاي خود را به بالا برده، بست! امام عليه السلام چون او را با اين هيبت مشاهده كرد گريست و فرمود: «شكر الله لك يا شيخ»، او با همان كهنسالي هجده نفر از لشكريان [ صفحه 319] كوفه را بقتل رسانده و آنگاه شهيد شد، رضوان الله تعالي عليه [741] .30- عبدالله بن عروه31- عبد الرحمن بن عروهاين دو برادر، جدشان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و در كربلا به امام حسين عليه السلام ملحق شدند و در روز عاشورا به نزد آن حضرت آمده و سلام كردند و گفتند: دوست داريم كه در برابرت مبارزه كرده و از حريم تو دفاع كنيم.امام عليه السلام فرمود: مرحبا بكما! آفرين باد بر شما! و اين دو برادر در نزديكي امام با دشمن مبارزه كردند تا اينكه شهيد شدند [742] .و در زيارت ناحيه آمده است: «السلام علي عبدالله و عبد الرحمن ابنا عروه بن حراق الغفاريين» [743] .32- عمرو بن جنادهعمرو بن جناده ي

انصاري بعد از شهادت پدرش جناده بن حارث انصاري، به خدمت امام حسين عليه السلام آمد در حالي كه يازده سال بيشتر نداشت، امام عليه السلام به او اجازه نداد و فرمود: پدر اين كودك در حمله ي اول شهيد شده و شايد مادرش از اين كار ناخشنود باشد.آن كودك گفت: مادرم به من فرمان داده است كه به ميدان روم!وفتي امام عليه السلام سخن او را شنيد او را اذن داد [744] ، پس به ميدان رفت و شهيد شد [ صفحه 320] و سر او را از تن جدا كرده و بسوي امام حسين عليه السلام پرتاپ نمودند! مادرش آن سر را گرفت و خاك و خون از آن پاك كرد و آن را بر سر مردي از سپاه كوفه كه در نزديكي او قرار داشت، كوبيد و او را به هلاكت رساند، بعد به خيمه بازگشت و عمود خيمه- و به قولي شمشيري- را برگرفت و اين رجز خواند:انا عجوز سيدي ضعيفه خاويه بالية نحيفهاضربكم بضربة عنيفه دون بني فاطمة الشريفه [745] .سپس به دشمن حمله كرد و دو نفر را كشت، سپس امام حسين عليه السلام او را به خيمه بازگرداند [746] .33- واضح التركياو مردي شجاع و قاري قرآن و ترك زبان بود و با جناده بن حارث به حضور امام حسين عليه السلام آمده بودند، و گمان دارم همان كسي است كه اهل مقاتل ذكر كرده اند كه روز عاشورا در مقابل سپاه كوفه ايستاد و پياده با شمشير مبارزه مي كرد و رجز مي خواند و چون روي زمين افتاد به امام عليه السلام استغاثه كرد، امام بر بالين او آمد و دست

بر گردن او نهاد در حالي كه او جان مي داد و او به خود مي باليد كه: چه كسي همانند من است در حالي كه پسر رسول خدا صورتش را بر صورتم گذارده است، سپس به ملكوت اعلي پيوست [747] .34- رافع بن عبداللهاو با مولايش مسلم بن كثير هنگامي كه امام عليه السلام وارد كربلا شده بود، خدمت آن [ صفحه 321] حضرت رسيد و در جنگ با سپاه كوفه شركت كرده و بعد از مسلم بن كثير و نماز ظهر مبارزه كرد و شهيد شد [748] .35- يزيد بن ثبيطاو از اصحاب ابوالاسود و از شيعيان بصره و در ميان قومش شريف و بزرگوار بوده است، با دو فرزندش از بصره به مكه آمد و با امام عليه السلام رهسپار كربلا شد و پس از مبارزه با دشمن به شهادت رسيد [749] .36- بكر بن حياو با عمر بن سعد و سپاه كوفه به جنگ حسين عليه السلام آمده بود، روز عاشورا كه آتش جنگ مشتعل گرديد، متوجه امام شد و توبه كرد و از سپاه كوفه جدا گرديد و با آنها مبارزه كرد و در مقابل امام حسين عليه السلام شهيد شد [750] .37- ضرغامة بن مالكاو از شيعيان كوفه و از كساني بود كه با مسلم بيعت كرده بود. چون مردم، مسلم را تنها گذاشتند او با سپاه عمر بن سعد به كربلا آمد و به امام عليه السلام ملحق گرديد و با سپاه كوفه مقاتله كرد و در برابر امام حسين عليه السلام بعد از نماز ظهر در مبارزه با دشمنان به شهادت رسيد [751] . و اين رجز را مي خواند:اليكم

من مالك ضرغام ضرب فتي يحمي عن الكراميرجو ثواب الله بالتمام سبحانه من ملك علام [752] . [ صفحه 322] 38- مجمع بن زياداو در منازل جهينه اطراف مدينه با اصحاب امام عليه السلام پيوست و بعد از خبر شهادت مسلم همچنان با امام بود تا در كربلا برابر آن حضرت به شهادت رسيد [753] .39- عباد بن مهاجراو نيز در ميان راه در منزلي كه از منازل جهينه بود به امام عليه السلام ملحق و در كربلا با آن حضرت به شهادت رسيد [754] .40- وهب بن حباب كلبيپس وهب بن حباب اذن جهاد گرفت و رهسپار ميدان گرديد، قتالي نيكو با دشمن نمود و بر سختيها و ناراحتيها شكيبائي كرد، و برگشت بسوي همسر و مادرش كه در كربلا با او بودند، پس به مادرش گفت: آيا از من راضي شدي؟گفت: از تو راضي نشوم مگر آن زمان كه پيش روي حسين و در راه او كشته گردي.همسرش به او گفت: مرا به ماتم خويش اندوهناك مكن.مادرش گفت: اي پسرك من! از تقاضاي همسرت روي گردان و برابر حسين عليه السلام مقاتله كن تا به شفاعت جدش نائل شوي در روز قيامت.پس جنگيد تا دستانش قطع شد؛ همسرش چوبي را بدست گرفت و سوي او روانه شد و او را گفت: پدر و مادريم به فدايت، از حرم پيامبر دفاع كن و مقاتله نما.وهب خواست او را بازگرداند، امتناع كرد، امام حسين عليه السلام به او گفت: بازگرد خدا تو را از اهل بيت جزاي خير دهد؛ پس به خيمه ها بازگشت و وهب مقاتله نمود تا به شهادت رسيد [755] . [ صفحه

323] 41- حبشي بن قيس بن سلمهجد او از اصحاب رسول خداست و از قبيله ي نهم است، و پدر او نيز گويا محضر پيامبر گرامي را درك كرده بود. او در ايامي كه هنوز در كربلا صحبت از جنگ نبود به خدمت امام حسين عليه السلام آمده و بهمراه آن حضرت شهيد شد [756] .42- زياد بن عريباز قبيله ي همدان و مكني به ابي عمره است، مردي متهجد و اهل عبادت بود، پدر او از اصحاب پيامبر بود و خود او نيز محضر پيامبر گرامي را درك كرده بود، مردي شجاع و معروف به عبادت و پرهيزگاري بوده است. مهران كاهلي مي گويد: در كربلا حضور داشتم، مردي را ديدم شديدأ مي جنگيد و هر گاه كه بر سپاه كوفه حمله مي كرد آنها را پراكنده مي ساخت سپس به نزد امام حسين عليه السلام آمده و مي گفت:ابشر هديت الرشد يابن احمدا في جنة الفردوس تعلو صعدا [757] .سؤال كردم: او كيست؟گفتند: او ابوعمره ي حنظلي است.پس شخصي به نام عامر بن نهشل راه را بر او گرفت و او را به شهادت رساند و سر او را از بدن جدا كرد [758] .43- عقبة بن صلتاين مرد نيز در ميان راه مكه به كربلا در يكي از منازل جهينه به خدمت امام حسين عليه السلام آمد و از او جدا نشد تا در كربلا به شهادت رسيد [759] . [ صفحه 324] 44- قعنب بن عمراو از شيعيان بصره و با حجاج بن بدر از بصره به مكه آمده و به ياران امام عليه السلام ملحق شد و در روز عاشورا برابر آن حضرت به شهادت رسيد [760] .

و در زيارت ناحيه آمده است: «السلام علي قعنب بن عمر النميري» [761] .45- انيس به معقلاو نيز مردي شجاع بود و پس از مبارزه اي سخت به فيض شهادت نائل آمد [762] .46- قرة بن ابي قرةاو به دفاع از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم پرداخت و با دشمن جنگيد و بعد از به هلاكت رساندن شصت و شش نفر از سپاه دشمن به شهادت رسيد [763] .47- عبد الرحمن بن عبدالله اليزنياو نيز براي رسيدن به فوز عظيم شهادت راهي ميدان گرديد و همانند ديگر ياران امام حسين عليه السلام مقاتله كرد و شهيد شد، و اين رجز را مي خواند:انا ابن عبدالله من آل يزن ديني علي دين الحسين و الحسناضربكم ضرب فتي من اليمن ارجو بذاك الفوز عند المؤتمن [764] [765] .48- يحيي المازنياين دلاور نيز با خواندن رجز- كه حاكي از شجاعت او و نداشتن خوف و ترس از مرگ بود- همانند لشكري بر دشمن يورش برد و سرانجام برابر امام عليه السلام به شهادت [ صفحه 325] رسيد [766] .49- منجحشيخ طوسي او را از اصحاب امام حسين عليه السلام ذكر كرده است كه در كربلا با آن حضرت شهيد شد.از ربيع الابرار زمخشري نقل شده است كه حسنيه جاريه ي امام حسين عليه السلام بود كه او را از نوفل بن حارث خريداري كرده بود سپس او را به مردي به نام سهم تزويج كرد و از او منحج متولد شد، و مادرش حسنيه در خانه ي امام سجاد عليه السلام خدمت مي كرد، چون امام حسين عليه السلام بسوي عراق آمد منجح نيز بهمراه مادرش به كربلا آمد و

در كربلا در آغاز جنگ به شهادت رسيد [767] .50- سويد بن عمرومردي شريف و كثير الصلاة بود و در ميدان جنگ همانند شير خشمگين مبارزه مي كرد و در روياروئي با بلاها و سختيها بسيار مقاوم بود و او آخرين نفر از اصحاب امام عليه السلام است كه شهيد شده است.نوشته اند كه: او جراحات زيادي برداشته و در ميان كشتگان افتاده بود، بعد از زماني به هوش آمد و شنيد كه مي گويند: حسين عليه السلام كشته شده است، در خود قوتي يافت بپاخاست و با خنجري كه بهمراه داشت ساعتي با دشمن مبارزه كرد تا او را عروة بن بكار و زيد بن و رقاء شهيد كردند [768] .

خطاب امام به يارانش

امام عليه السلام اصحاب خود را مخاطب قرار داد و فرمود: پايداري كنيد اي بزرگ زادگان! [ صفحه 326] مرگ بمانند پلي است كه شما را از سختيها و دردهاي دنيا بسوي بهشت وسيع و نعمت دائم الهي عبور مي دهد. كداميك از شما ترك زندان به اميد آرميدن در قصر را نمي پسنديد؟! پدرم از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم برايم حديث كرد كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ جسر مؤمن است بسوي بهشت و پل كافر است بسوي جحيم، نه به من دروغ گفته شده و نه من دروغ مي گويم [769] .اصحاب امام حسين عليه السلام در رفتن بسوي ميدان و مبارزه و شهادت برابر آن حضرت بر يكديگر سبقت مي گرفتند [770] و مبارزه ي سختي كردند تا اينكه روز به نيمه رسيد، حصين بن نمير كه فرماندهي تيراندازان سپاه كوفه را بر عهده داشت چون مقاومت اصحاب امام را

ديد، به سپاه پانصد نفري خود دستور داد تا ياران امام را تيرباران كنند.در اثر اين تيراندازي، تعداد ديگري از اصحاب امام عليه السلام مجروح و تعدادي از اسبها نيز از پاي درآمدند. چون تعداد ياران امام حسين عليه السلام اندك بود لذا هر يك نفر از آنان كه به شهادت مي رسيد، جاي خالي او در ميانه ي اصحاب كاملا نمايان مي شد، ولي از سپاه دشمن بعلت كثرت، هر تعدادي كه از آنها كشته مي شد، در ظاهر نقصاني پديد نمي آمد [771] .امام حسين عليه السلام روي به عمر بن سعد كرد و گفت: براي آنچه كه امروز تو مشاهده مي كني روزي خواهد بود كه تو را آزرده خواهد كرد.سپس امام عليه السلام دستش را بسوي آسمان بلند كرد و گفت: اي خدا! اهل عراق ما را فريفتند و با ما خدعه كردند و با برادرم حسن بن علي كردند آنچه كردند؛ خدايا! [ صفحه 327] شيرازه ي امور آنان را از هم بگسل [772] .

مبارزه ي ياران امام

عمر بن سعد چون ديد كه او و يارانش توان مقاومت در مقابل امام عليه السلام و اصحابش را ندارند، افرادش را فرستاد تا خيمه ها را از جانب راست و چپ از جا بكنند تا بتوانند ياران امام را محاصره كنند. براي روياروئي با اين حيله ي جنگي، اصحاب امام در گروههاي سه نفره و چهار نفره افراد دشمن را كه در حال كندن خيمه ها و غارت كردن آنها بودند از دم تير و شمشير مي گذراندند و اسبهاي آنها را از پاي در مي آوردند، پس عمر بن سعد دستور داد تا خيمه ها را بسوزانند!! [773] .امام عليه السلام فرمود: بگذاريد آنها را بسوزانند

تا به دست خود راه عبور خود را بسته باشند. و همانگونه كه امام پيش بيني فرمود، شد [774] .

حمله به خيام

سپاهيان تحت امر شمر، طبق دستور ابن سعد به آتش زدن خيمه ها مشغول شدند و شمر به خيمه ي امام نزديك شد و با نيزه بسوي خيمه اشاره رفت و فرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه را با كساني كه در آن هستند بسوزانم!! [775] .اهل حرم در حالي كه فرياد مي زدند، از خيمه بيرون ريختند، امام حسين عليه السلام بر [ صفحه 328] سر شمر فرياد زد: اي پسر ذي الجوشن! تو آتش طلب مي كني كه خيمه ي مرا با اهل بيتم بسوزاني؟! خدا تو را در آتش عذاب خود بسوزاند.حميد بن مسلم كه در آنجا حضور داشت به شمر گفت: پناه مي برم به خدا! آتش زدن خيمه ها سزاوار نيست، آيا مي خواهي اين كودكان معصوم و زنهاي بي پناه را در آتش بسوزاني و به دست خود اسباب عذاب ابدي خود را فراهم سازي؟! بخدا قسم كه اكتفا به كشتن مردان اينها، امير تو را خوشحال مي كند! چه نيازي به كشتن كودكان و زنان است؟!شمر پرسيد: تو كيستي؟حميد بن مسلم از بيم جان، خود را معرفي نكرد تا از گزند او در امان باشد [776] .شبث بن ربعي به شمر گفت: تو را تا به اين حد قسي القلب نمي شناختم و رفتاري از اين زشت تر از تو نديده بودم، آيا تصميم داري كه با زنان مقابله كني و آنها را بترساني؟!در اين هنگام شمر- لعنة الله عليه- بازگشت [777] .

ضحاك بن عبدالله

اين مرد از جمله كساني است كه از سعادت شهادت محروم ماند و از امام اذن خواست و بازگشت و بعضي از وقايع را او نقل كرده است.او از قبيله همدان بود و در ميان راه به

امام حسين عليه السلام و يارانش پيوست. چون ياران امام عليه السلام شهيد شدند و آن حضرت تنها ماند نزد امام آمد و گفت: من با شما بودم و مي خواستم تا وقتي كه اصحاب وفادارت به شهادت نرسيده اند، از شما دفاع كنم، اكنون كه همه رفتند و شما تنها مانده ايد، من در خود قدرت دفاع از شما را نمي بينم، [ صفحه 329] اجازه ده تا از راهي كه آمده ام بازگردم!!امام عليه السلام به او اجازه داد و او فرار را بر قرار ترجيح داد و جاسوسان عمر بن سعد سر راه را بر او گرفتند، و هنگامي كه او را شناختند رهايش كردند و او از كربلا رفت! [778] .

توجيه احمقانه و اعتراف به شجاعت و بزرگواري ياران امام

به يكي از كساني كه در سپاه كوفه حضور داشت، گفته شد: واي بر تو! چرا او فرزند پيغمبر را كيستي؟!آن مرد گفت: دهانب خرد باد! تو اگر مي ديدي آنچه كه ما در كربلا ديديم، تو هم همين كار را مي كردي! آنها دست به قبضه ي شمشير مي بردند و مانند شيران غرنده به ما حمله مي كردند و خود را در دهن مرگ مي انداختند! امان قبول نمي كردند، رغبتي به مال و منال دنيا نداشتند! هيچ چيزي نمي توانست در ميان ايشان و مرگ فاصله بيندازد. اگر با آنها نمي جنگيديم، همه ي ما را از دم شمشير مي گذرانيدند، چگونه مي توانستيم از جنگ كردن با آنها خودداري كنيم؟!! [779] .ابن عماره از پدرش تقل مي كند كه: از حضرت صادق عليه السلام سوال كردم و گفتم: از اصحاب امام حسين عليه السلام و اقدام آنها بر فداكاري و ايثار جان مرا آگاه كن.آن حضرت فرمود: پرده و حجاب از برابر آنان برداشته

شد و منازل خويش را در بهشت مشاهده كردند بطوري كه بر شهادت و كشته شدن شتاب مي كردند تا با حور معانقه نموده و بسوي جايگاه خود در بهشت بروند [780] .اين شاعر عرب، چه زيبا، حالات اصحاب امام را ترسيم كرده است:جادو بانفسهم في حب سيدهم و الجود بالنفس اقصي غايد الجود [ صفحه 330] السابقون الي المكارم و العلي و الحائزون غدا حياض الكوثرلو لا صوارمهم و وقع نبالهم لم تسمع الاذان صوت مكبر [781] [782] .تاج سر بوالبشر خاك شهيدان توست اين شهدا تا ابد فخر بني آدمندخاك سر كوي تو زنده كند مرده را زانكه شهيدان آن جمله مسيحا دمند

شهداي بني هاشم

پس از اينكه ياران امام عليه السلام يكي پس از ديگري به خدمت آن حضرت آمدند و اذن گرفتند و جانانه مبارزه كردند تا به فيض شهادت نائل آمدند، جز اهل بيت خاص آن حضرت، ديگر كسي براي دفاع از حريم حرمت امام عليه السلام باقي نماند و نوبت فداكاري به اهل بيت رسيد [783] ؛ اينك به شرح احوال و توصيف جانبازيهاي آنان مي پردازيم:علي بن الحسينحضرت علي بن الحسين (علي اكبر) در يازدهم ماه شعبان [784] سال سي و سوم هجرت متولد شد [785] . او از جد بزرگوارش علي بن ابي طالب عليه السلام حديث نقل مي كرد، و ابن ادريس در «سرائر» به اين مطلب اشاره نموده است. كنيه ي او ابوالحسن و ملقب [ صفحه 331] به اكبر است زيرا او بر اساس روايات موثق بزرگترين فرزند امام حسين عليه السلام. [786] .مادرش ليلي دختر ابي مرة بن عروة بن مسعود ثقفي است. [787] و از نظر و جاهدت و تناسب

اندام كسي همتاي حضرت علي اكبر نبود.در روز عاشورا به محض اينكه از پدر اذن جنگيدن طلبيد، امام عليه السلام به او اجازه فرمود، پس نگاهي از سر مهر به او انداخت و بعد سر خود را به زير افكند و اشك در چشمان مباركش حلقه زد [788] و انگشت سبابه ي خود را به طرف آسمان بالا برد و گفت: خدايا! گواه باش جواني را براي جنگ با كفار به ميدان فرستادم كه از نظر جمال و كمال و خلق و خوي شبيه ترين مردم به رسول تو بود و ما هر وقت كه مشتاق ديدار پيامبر تو مي شديم، به صورت او نظر مي كرديم، خدايا! بركات زمين را از آنها دريغ كن و جمعيت آنها را پراكنده ساز و در ميان آنها جدائي افكن و امراي آنها را هيچگاه از آنان راضي مگردان! كه اينان ما را دعوت كردند كه به ياري ما برخيزند و اكنون بر ما مي تازند و از كشتن ما ابائي ندارند.سپس امام عليه السلام رو به عمر بن سعد كرده، فرياد زد: خدا رحم تو را قطع كند، و هيچ كار را بر تو مبارك نگرداند، و بر تو كسي را بگمارد كه بعد از من سر تو را در بستر از تن جدا كند، و رشته ي رحم تو را قطع كند كه تو قرابت من با رسول خدا را ناديده گرفتي؛ پس با آواز بلند اين آيه را تلاوت كرد (ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم) [789] .در اين هنگام علي اكبر خروشيد و بر سپاه كوفه

حمله كرد [790] در حالي كه اين رجز [ صفحه 332] مي خواند:انا علي بن حسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبياطعنكم بالرمح حتي ينثني اضربكم بالسيف احمي عن ابيضرب غلام هاشمي علوي و الله الا يحكم فينا ابن الدعي [791] .و چندين بار بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از سپاهيان كوفه را كشت تا اينكه دشمن از كثرت كشته شدگان به خروش آمد!و روايت شده است كه آن بزرگوار با اينكه تشنه بود يكصد و بيست نفر را كشت [792] ، آنگاه نزد پدر آمد در حالي كه زخمهاي زيادي برداشته بود و گفت: اي پدر! عطش مرا كشت و سنگيني سلاح مرا به زحمت انداخت، آيا جرعه ي آبي هست كه توان ادامه ي رزميدن با دشمنان را پيدا كنم؟!امام حسين عليه السلام گريست و فرمود: وا غوثاه! اي پسر من! اندكي ديگر به مبارزه ي خود ادامه بده، ديري نمي گذرد كه جد بزدگوارت رسول خدا را زيارت خواهي كرد و تو را از آبي سيراب كند كه ديگر هرگز احساس تشنگي نكني.برخي از مورخان نوشته اند [793] كه امام عليه السلام به او فرمود: اي پسرم! زبان خود را نزديك آر! و بعد زبان او را در دهان گرفت و مكيد و انگشتري خود را به او داد و فرمود: آن را در دهان بگذارد و بسوي دشمن بازگرد، اميدوارم كه هنوز روز به پايان نرسيده باشد كه جدت رسول خدا جامي به تو نوشاند كه هرگز تشنه نگردي؛ پس به ميدان بازگشت و اين رجز مي خواند: [ صفحه 333] الحرب قد بانت لها الحقائق و ظهرت من بعدها مصادقو الله رب العرش لا

نفارق جموعكم او تغمد البوراق [794] .و همچنان مي رزميد تا آنكه تعداد افرادي كه بدست او به هلاكت رسيدند به دويست نفر رسيد [795] .لشكريان عمر بن سعد از كشتن علي بن الحسين پرهيز مي كردند، ولي مرة بن منقذ عبدي كه از دلاوري او به تنگ آمده بود گفت: گناه همه ي عرب بر گردن من اگر اين جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننشانم! پس علي اكبر به او رسيد در حالي كه بر آن سپاه حمله ور بود، مرة بن منقذ راه بر او گرفت و با نيزه اي او را از اسب بر زمين انداخت، آن گروه در اطراف او جمع شده و با شمشير پاره پاره اش كردند! [796] و بعضي نقل كرده اند كه مرة بن منقذ ابتدا با نيزه به پشت او زد و بعد با شمشير ضربتي به فرق آن بزرگوار وارد كرد كه فرق مباركش را شكافت و او دست به گردن اسب خود انداخت ولي اسب كه ظاهرأ خون روي چشمانش را گرفته او را در ميان سپاه دشمن برد و دشمن از هر طرف بر او تاخت و بدن مباركش را پاره پاره كرد [797] ، كه در اين هنگام فرياد زد: السلام عليك يا ابتاه، اين جدم رسول خداست كه مرا سيراب كرد و او امشب در انتظار توست [798] ، تو را سلام مي رساند و مي گويد: در آمدنت به نزد ما شتاب كن؛ سپس فريادي زد و به شهادت رسيد [799] .امام حسين عليه السلام بر بالين علي آمد و صورت بر صورتش نهاد و گفت: خدا بكشد [ صفحه 334] گروهي

كه تو را كشتند و گستاخي از حد گذراندند و حرمت رسول خدا را شكستند. پس از تو خاك بر سر دنيا! [800] .در اين حال صداي گريه ي آن حضرت بلند شد بگونه اي كه كسي تا آن زمان صداي گريه ي او را نشنيده بود [801] . آنگاه سر علي را بر دامان گرفت و در حالي كه خون از دندانهايش پاك مي كرد و بر صورتش بوسه مي زد گفت: فرزندم! تو هم از محنت دنيا آسوده شدي و بسوي رحمت جاودانه ي حق رهسپار گشتي و پدرت پس از تو تنها مانده است، ولي بزودي به تو ملحق خواهد شد [802] .در اين هنگام زينب كبري عليها السلام با شتاب از خيمه بيرون آمد در حالي كه فرياد مي زد: يا اخياه و ابن اخياه! و خود را بر روي علي بن الحسين افكند. امام حسين عليه السلام او را از روي كشته ي علي اكبر برداشت و به خيمه باز گرداند و به جوانان دستور داد تا جسد علي را از ميدان بيرون برند و آنان پيكر علي اكبر را در برابر خيمه اي كه در مقابل آن مبارزه مي كردند بر زمين نهادند [803] .امام حسين عليه السلام به خيمه بازگشت در حالي كه محزون بود، سكينه عليها السلام پيش آمد و از پدر سراغ برادرش را گرفت و امام خبر شهادت او را به دخترش داد، سكينه عليها السلام در حالي كه فرياد مي زد خواست از خيمه خارج شود، امام حسين عليه السلام اجازه نداد و فرمود: اي سكينه! تقواي خدا پيشه كن و شكيبا باش.سكينه گفت: اي پدر چگونه صبر كند كسي كه برادرش را كشته اند [804]

[805] . [ صفحه 335]

خاندان عقيل بن ابي طالب

1- عبدالله بن مسلم بن عقيلاو فرزند رقيه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام بود و بعد از علي بن الحسين به ميدان آمد [806] در حالي كه رجز مي خواند و مي گفت:اليوم القي مسلما و هو ابي و فتية بادوا علي دين النبيليسوا كقوم عرفوا بالكذب لكن خيار و كرام النسب [807] .نوشته اند كه: طي سه حمله ي متوالي نود و هشت نفر از سپاه كوفه را به دوزخ فرستاد [808] . مردي به نام عمرو بن صبيح تيري بسوي او پرتاب كرد و در حالي كه عبدالله بن مسلم [809] به طرف او مي تاخت و چون ديد كه پيشاني او را نشانه گرفته است دست بر پيشاني خود گذاشت تا از اصابت تير به پيشاني خود گذاشت تا از اصابت تير به پيشاني خود جلو گيري كند ولي آن تير دست او را به پيشاني دوخت و چون خواست دست خود را جدا كند نتوانست، در اين حال عمرو بن صبيح نيزه ي خود را به قلب او فروبرد و او را به شهادت رسانيد [810] . [811] . [ صفحه 336] 2- محمد بن مسلم بن عقيلبعد از شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل، بني هاشم و فرزندان ابي طالب بصورت هماهنگ بر سپاه كوفه حمله كردند [812] و امام حسين عليه السلام فرياد زد: اي عموزادگان من! صبر و مقاومت پيشه ي خود سازيد، واي اهل بيت من! شكيبا باشيد كه بعد از امروز ديگر هرگز روي سختي و مصيبت را نخواهيد ديد [813] [814] .و در اين حمله بود كه محمد بن مسلم به روي زمين افتاد و او را ابومرهم

ازدي و لقيط بن اياس جنهي به شهادت رساندند [815] .3- جعفر بن عقيلمادر او حوصاء دختر عمرو بن عامر است. او به ميدان آمد و شمشير زنان مي گفت:انا الغلام الا بطحي الطالبي من معشر في هاشم و غالبفنحن حقا سادة الذوائب فينا حسين اطيب الاطائب [816] . [ صفحه 337] و پانزده نفر از سپاه كوفه را كشت و او را سرانحام مردي بنام بشر بن خوط به شهادت رساند [817] [818] .4- عبد الرحمن بن عقيلاو به ميدان آمد و رجز خواند و از لشكر دشمن هفده سواره را به دوزخ روانه كرد و شخصي به نام عثمان بن خالد جهني او را به شهادت رساند [819] .5- عبدالله بن عقيلبه او عبدالله اكبر لقب داده بودند. به ميدان آمده و مبارزه كرد و عاقبت بدست عثمان بن خالد و مردي از قبيله ي همدان شهيد شد [820] .6- محمد بن ابي سعيد بن عقيلچون امام حسين عليه السلام شهيد شد، نوجواني از خيمه بيرون آمد در حالي كه نگران و مضطرب بود و به طرف چپ و راست خود با دل نگراني نگاه مي كرد، سواري بر او حمله كرد و ضربتي بر او وارد ساخت، از نام و نشانش پرسيدم، گفتند كه او محمد بن ابي سعيد بن عقيل است، از نام و نشان آن سوار پرسيدم، گفتند: لقيط بن اياس جهني است.هاني بن ثبيت حضرمي مي گويد: من در كربلا به هنگام كشته شدن امام حسين عليه السلام حضور داشتم، و ما ده نفر سواره بوديم و من دهمين نفر آنها بودم كه اسبان را در ميدان به جولان در آورديم، ناگهان نوجواني

از اهل بيت حسين از خيمه بيرون [ صفحه 338] آمد در حالي كه چوبي در دست و پيراهني در برداشت و به راست و چپ خود مي نگريست، در اين هنگام سواري به او نزديك شد و بدن او را با شمشير پاره كرد.هشام كلبي، ناقل ابن خبر مي گويد: هاني بن ثبيت خود قاتل آن نوجوان بود ولي از ترس نام خود را ذكر نكرده است [821] .

خاندان جعفر بن ابي طالب

1- عون بن عبدالله بن جعفرفرزند زينب كبري عقيله ي بني هاشم دختر علي بن ابي طالب است [822] .عبدالله بن جعفر دو فرزند خود را به نام عون و محمد نزد امام حسين عليه السلام فرستاد و آن دو در وادي عقيق به امام عليه السلام ملحق شدند.عون بن عبدالله در روز عاشورا به ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:ان تنكروني فانا ابن جعفر شهيد صدق في الجنان ازهريطير فيها بجناح اخضر كفي بهذا شرفا في المحشر [823] .و سه نفر از سواران سپاه دشمن و هجده نفر از پيادگان آنها را بقتل رساند، آنگاه عبدالله بن قطنه بر او حمله كرد و او را با شمشير به شهادت رسانيد [824] .2- محمد بن عبدالله بن جعفرفرزند خوصاء، دختر حفصه است. بعضي گفته اند او قبل از برادرش عون به [ صفحه 339] ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:اشكو الي الله من العدوان فعال قوم في الردي عميانقد بدلوا معالم القرآن و محكم التنزيل و التبيان [825] .3- عبيدالله بن عبدالله بن جعفراو نيز فرزند خوضاء دختر حفصه بود، و به ياري امام حسين عليه السلام آمده بود كه به شهادت رسيد [826] . و گفته اند كه

او را بشر بن حويطر قانصي به قتل رسانيد [827] .4- قاسم بن محمد بن جعفر بن ابي طالباو هميشه ملازم پسر عمويش امام حسين عليه السلام بود و هرگز از او مفارقت نمي كرد، امام عليه السلام دختر عمويش ام كلثوم كه دختر عبدالله بن جعفر و مادرش زينب كبري بود به او تزويج نمود.قاسم بهمراه همسرش به كربلا آمد و بعد از عون بن عبدالله بن جعفر به ميدان رفت و جمع كثيري از دشمنان را كشت كه بعضي تعداد سوارگان از آنها را هشتاد نفر و از پيادگان را دوازده نفر ذكر كرده اند، تا آنكه جراحات زيادي برداشت، پس از هر سو بر او حمله ور شدند و او را شهيد كردند [828] . [ صفحه 340]

فرزندان امام حسن

1- قاسم بن حسنمادرش رمله نام داشت [829] و او نوجواني بود كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود، وقتي براي اجازه ي ميدان رفتن خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، امام عليه السلام نظر بر او افكند و دست بر گردن او انداخت و هر دو گريه كردند تا از حال رفتند، آنگاه براي مبارزه از امام اذن خواست ولي امام ابا كرد، قاسم به دست و پاي امام بوسه زد تا آن حضرت او را رخصت داد پس به ميدان آمد در حالي كه اشكش بر گونه هايش جاري بود و اين رجز را مي خواند:ان تنكروني فانا ابن الحسن سبط النبي المصطفي الموتمنهذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس ال سقوا صوب المزن [830] .نوشته اند كه: صورت او همانند قرص ماه بود، پس جنگ شديدي كرد و با همان كودكي سي و پنج نفر را به قتل رساند.حميد

بن مسلم مي گويد: من در ميان سپاه كوفه ايستاده بودم و به اين نوجوان نظر مي كردم كه پيراهني در بر و نعليني به پا داشت پس بند يكي از آنها پاره شد و فراموش نمي كنم كه بند نعلين پاي چپ او بود، عمرو بن سعد ازدي به من گفت كه: من بر او حمله خواهم كرد.به او گفتم: سبحان الله! چه منظوري داري؟ بخدا قسم كه اگر او مرا بكشد من دست خود را بسوي او دراز نكنم، اين گروه كه اطراف او را گرفته اند او را بس است! او گفت: من به او حمله خواهم كرد. [ صفحه 341] پس به قاسم حمله كرد و ضربتي بر فرق او زد كه به صورت بر زمين افتاد و فرياد برآورد: يا عماه! پس حسين عليه السلام با شتاب آمد و از ميان صفوف گذشته تا بر بالين قاسم رسيد و ضربتي بر قاتل قاسم بن حسن زد، او دست خود را پيش آورد، دستش از مرفق جدا گرديد و كمك طلبيد، سپاه كوفه براي نجات او شتافتند و جنگ شديدي درگرفت و سينه ي او در زير سم اسبان خرد شد [831] ، غبار فضاي ميدان را پر كرده بود، چون غبار نشست، امام حسين عليه السلام فرمود: چقدر بر عموي تو سخت است كه او را به كمك بخواني و از دست او كاري بر نيايد و يا اگر كاري هم بتواند انجام دهد براي تو سودي نداشته باشد، از رحمت خدا دور باد قومي كه تو را كشتند [832] .آنگاه امام حسين عليه السلام قاسم را به سينه گرفت و او را از ميدان بيرون

برد.حميد بن مسلم مي گويد: من به پاهاي آن نوجوان نظر مي كردم و مي ديدم كه بر زمين كشيده مي شود و امام سينه ي خود را به سينه ي او چسبانيده بود. با خود گفتم: كه او را به كجا مي برد؟ ديدم او را آورد و در كنار كشته ي فرزندش علي بن الحسين و ساير شهداي خاندان خود قرار داد [833] .و در «كفاية الطالب» آمده است: وقتي قاسم از روي اسب بر زمين افتاد و عمو را صدا زد، مادرش ايستاده بود و نظاره گر صحنه بود، و حسين عليه السلام در حالي كه قاسم را به سينه گرفته بود اين اشعار را مي خواند:غريبون عن اوطانهم و ديارهم تنوح عليهم في البراري وحوشهاو كيف و لا تبكي العيون لمعشر سيوف الاعادي في البراري تنوشها [ صفحه 342] بدور تواري نورها فتغيرت محاسنها ترب الفلاة نعوشها [834] .يكي در يتيم از رشته ي عشق برآمد تا كه گردد كشته ي عشقبه خاك پاي آن شه سود رخسار بگفت اي از تو پيدا عرش دادارغم بي ياريت او داور داد مرا درد يتيمي برده از ياد2- ابوبكر بن الحسناو و برادرش قاسم از يك مادر و پدر بودند. از امام باقر عليه السلام نقل است كه او را مردي به نام عقبة الغنوي به شهادت رسانيد [835] .3- عبدالله بن الحسندر حالي كه سپاه كوفه امام عليه السلام را محاصره كرده بود، عبدالله بن الحسن كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود مي خواست خود را شتابان به امام عليه السلام برساند، زينب كبري خواست تا او را از اين عمل باز دارد ولي او مقاومت مي كرد و مي گفت: بخدا قسم كه از عمويم هرگز

جدا نمي گردم. در اين هنگام بحر بن كعب- و بعضي گفته اند حرمله بن كاهل- با شمشير به امام حسين عليه السلام حمله كرد، عبدالله به او گفت: اي پسر زن بدكاره! مي خواهي عمويم را بكشي؟ و او شمشير خود را به طرف آن كودك فرود آورد، عبدالله دست خود را سپر قرار داد و شمشير، دست او را قطع كرده و آن را به پوست آويزان كرد، پس او فرياد مي زد: اي مادر!امام حسين عليه السلام آن كودك را در آغوش كشيد و گفت: اي پسر برادر! در اين سختي [ صفحه 343] شكيبا باش و از خداي خود چشم نيكي دار تا تو را به پدران نيكو كارت ملحق كند.حرملة بن كاهل تيري به او زد در حالي كه در دامان امام قرار داشت و آن كودك به شهادت رسيد [836] .شهش بگرفت همچون جان شيرين بگفت اي يادگار يار ديرينچرا بيرون شدي از خرگه اي جان نمي بيني مگر پيكان پرانبناگه ظالمي زان قوم گمراه حوالت كرد تيغي بر سر شاهبراي حفظ شه كودك حذر كرد بر آن تيغ دست خود سپر كردجدا گرديد دست كودك از تن به شه گفتا ببين چون كرد با منچو ديدش حرمله آن كفر بدبخت بزد بر سينه اش تيري چنان سختكه كودك جان بداد و بي مهابا پريد از دست شه تا نزد بابا4- حسن بن الحسنيكي ديگر از فرزندان امام مجتبي، حسن مثني است، او روز عاشورا به ميدان آمد و همانند دليران رزمجو جنگيد تا به زمين افتاد؛ هنگامي كه سپاه كوفه براي جدا كردن سرهاي شهدا آمدند، ديدند كه او هنوز زنده است و رمقي

در او باقي است، اسماء بن خارجه كه از خويشان مادري او بود، وساطت كرد و او را با خود به كوفه برد و مداوا كرد تا زخمهاي تن او التيام يافت و بعد از كوفه به مدينه رفت [837] .

فرزندان اميرالمؤمنين

1- عبدالله بن عليمادر او فاطمه ام البنين است و هنگام شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام كودكي شش ساله [ صفحه 344] بوده است. هنگامي كه اصحاب امام عليه السلام و گروهي از اهل بيت او شهيد شدند، عباس بن علي عليه السلام برادران خود را كه از مادر با او يكي بودند خواند و گفت: به ميدان رويد.اولين آنها عبدالله بن علي كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود بپاخاست، ابوالفضل به او گفت: اي برادر! به ميدان برو تا تو را كشته در راه خدا ببينم و تو فرزندي نداري، پس او به ميدان آمد و رجز مي خواند و شمشير مي زد و مبارزه كرد تا آنكه مردي بنام هاني بن ثبيت بر او حمله كرد و با شمشير ضربتي بر سر او وارد كرد و او را شهيد نمود [838] .2- عثمان بن علياو بعد از برادرش عبدالله بن علي به ميدان رفت در حال كه بيست و يك سال از عمر او مي گذشت [839] . و اين رجز را مي خواند:اني انا عثمان ذو مفاخر شيخي علي ذو الفعال الطاهرصنو النبي ذي الرشاد السائر ما بين كل غائب و حاضر [840] .خولي بن يزيد تيري بر او زد و او را به شهادت رسانيد. و برخي نوشته كه در اثر آن تير از اسب به روي زمين افتاد و مردي از قبيله ي بني ابان

بر او حمله كرد و او را شهيد نمود و سر او را از بدن جدا كرد [841] .3- جعفر بن علياو هنگام شهادت علي عليه السلام دو ساله بود و با برادرش امام حسين عليه السلام دوازده سال [ صفحه 345] و با برادرش امام حسين عليه السلام بيست و يك سال زندگي كرد، و روايت شده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام او را به نام برادرش جعفر نامگذاري كرد بجهت علاقه اي كه به برادرش داشت. او نيز به ميدان رفت و ين رجز را مي خواند:اني انا جعفر ذو المعالي ابن علي الخير ذو النوالذاك الوصي ذو السنا و الوالي حسبي بعمي جعفر والخالاحمي حسينا ذي الندي المفضال [842] [843] . و مبارزه كرد تا آنكه خولي بن يزيد بر او حمله ور گرديد و او را به شهادت رسانيد و بعضي قالت او را هاني بن ثبيت ذكر كرده اند [844] .4- ابوبكر بن عليمورخان، نام او را ذكر نكرده اند و ابوبكر كنيه ي اوست، و مادر او ليلي دختر مسعود بن خالد است. او نيز به ميدان آمد و رجز خواند و مبارزه كرد تا اينكه به دست مردي از قبيله ي همدان شهيد شد [845] .5- محمد بن علياو محمد اصغر است و اميرالمؤمنين عليه السلام فرزند ديگري به نام محمد دارد كه از او بزرگتر بوده است لذا او را محمد اصغر مي گويند، مادر او ام ولد است. او را مردي از قبيله ي بني ابان به شهادت رسانيد [846] ، بعضي مادر او را اسماء بنت عميس نوشته اند [847] . [ صفحه 346] 6- عباس الاصغر [848] .از قاسم بن اصبغ مجاشعي نقل شده است

كه گفت: وقتي كه سرهاي شهدا را وارد كوفه مي كردند سواري را ديدم كه سر جواني را كه محاسن نداشت به گردن اسب خود آويخته و صورت آن جوان مثل ماه شب چهارده مي درخشيد، وقتي كه اسب، سرش را به زير مي برد آن سر نازنين به زمين مي رسيد، از آن سوار سوال كردم كه: اين سر كدام مظلوم است كه به گردن اسب خود آويخته اي؟!گفت: سر عباس بن علي!گفتم: تو كيستي؟گفت: حرملة بن كاهل اسدي.قاسم گفت: چند روزي نگذشت كه ديدم صورت حرمله سياه شد [849] .7- عباس بن علياو در سال بيست و شش هجري متولد شد و مادر بزرگوار آن حضرت، ام البنين فاطمه دختر حزام بن خالد است.علي عليه السلام به برادرش عقيل- كه عالم به انساب و اخبار عرب بود- فرموده بود: براي من زني را كه فرزنداني شجاع بياورد انتخاب كن. عقيل فاطمه دختر حزام را معرفي كرد و گفت: در عرب شجاعتر از پدران او كسي را نمي شناسم. علي عليه السلام با او [ صفحه 347] ازدواج كرد و اول فرزندي كه از ام البنين بدنيا آمد عباس عليه السلام بود كه او را به سبب زيبائي سيما، قمر بني هاشم لقب داده بودند و كنيه ي او ابوالفضل است، و پس از عباس از ام البنين سه فرزند به ترتيب عبدالله و عثمان و جعفر متولد شدند. عباس بن علي چهارده سال با پدرش اميرالمؤمنين و مابقي عمر را در كنار دو برادرش زندگي كرد و هنگام شهادت سي و چهار سال از عمر شريفش گذشته بود. او در شجاعت بي نظير بود و هنگامي كه بر اسب سوار مي شد پاي مباركش به زمين

مي رسيد.از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: عمويم عباس بن علي داراي بصيرتي نافذ و ايماني محكم و پايدار و در ركاب امام حسين عليه السلام جهاد نمود و نيكو مبارزه كرد تا به شهادت رسيد [850] .و نقل شده كه روزي علي بن الحسين عليه السلام به فرزند عباس عليه السلام كه نامش عبيدالله بود نظر كرد و گريست سپس فرمود: هيچ روزي بر رسول خدا سخت تر از روز جنگ احد كه حمزة بن عبدالمطلب شهيد گرديد و بعد از آن روز جنگ موته كه جعفر بن ابي طالب پسر عم او شهيد گشت، نبود؛ و هيچ روزي همانند روز حسين نبود، سي هزار نفر گرد او جمع شدند كه خود را از اين امت مي دانستند! و با خون حسين به خدا تقرب مي جستند! و حسين عليه السلام آنها را موعظه فرمود ولي نپذيرفتند، تا او را به ستم شهيد كردند.سپس امام سجاد عليه السلام فرمود: خدا عمويم عباس را رحمت كند! او خود را فداي برادرش حسين عليه السلام نمود و ايثار كرد تا اينكه هر دو دست او قطع شد و خداوند به او همانند جعفر طيار دو بال عطا فرمود كه در بهشت با فرشتگان پرواز كند. و فرمود: براي عباس نزد خداي متعال منزلت و درجه اي است كه تمام شهدا در قيامت به آن [ صفحه 348] درجه و منزلت غبطه مي خوردند [851] .عده اي از تاريخ نويسان نوشته اند: عباس چون تنهائي امام عليه السلام را ديد، نزد او آمد و گفت: آيا مرا رخصت مي دهي تا به ميدان روم؟امام حسين عليه السلام گريه ي شديدي كرد و

آنگاه گفت: اي برادر! تو صاحب پرچم و علمدار من هستي.عباس گفت: اي برادر! سينه ام تنگ و از زندگي خسته شده ام و مي خواهم از اين منافقان خونخواهي كنم.امام حسين عليه السلام فرمود: براي اين كودكان كمي آب تهيه كن.عباس به ميدان آمد و سپاه كوفه را موعظه كرد و آنها را از عذاب خدا ترساند ولي اثري نكرد، پس بازگشت و ماجرا را به برادر گفت، در آن هنگام بود كه فرياد العطش كودكان را شنيد، پس بر مركب سوار شد و مشگ و نيزه ي خود را برگرفت و آهنگ فرات نمود، چهار هزار نفر از سپاه دشمن كه بر فرات گمارده شده بودند او را احاطه كردند و او را هدف تير قرار دادند، عباس آنها را پراكنده كرد و هشتاد نفر از آنان را كشت تا وارد فرات شد، و چون خواست مقداري آب بنوشد ياد عطش حسين و اهل بيت و كودكان او را از نوشيدن آب باز داشت، پس آب را ريخت و به قولي اين اشعار را خواند:يا نفس من بعد الحسين هوني و بعده لا كنت ان تكونيهذا الحسين شارب المنون و تشربين بارد المعين [852] .و مشگ را از آب پر كرد و بر شانه ي راست خود انداخت و راهي خيمه ها شد، لشكر كوفه راه را بر او بستند و از هر طرف او را محاصره نمودند، عباس با آنها پيكار مي كرد [ صفحه 349] و اين رجز را مي خواند:لا ارهب الموت اذا الموت زقي حتي اواري في المصاليت لقانفسي لنفس المصطفي الطهر وقا اني انا العباس اغدو بالسقاو لا اخاف الشر يوم الملتقي [853] .تا اينكه نوفل

ازرق دست راست او را از بدن جدا كرد، آنگاه مشگ را بر دوش چپ نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و اين رجز را خواند:و الله ان قطعتم يميني اني احامي ابدا عن دينيو عن امام صادق اليقين نجل النبي الطاهر الامين [854] .دست چپ حضرت را نيز همان ملعون از مچ جدا كرد؛ و نيز نقل شده است كه در آن هنگام حكيم بن طفيل كه در پشت درخت خرما كمين كرده بود شمشيري بر دست چپ او زد و آن را از بدن جدا كرد، آن حضرت پرچم را به سينه ي خود چسبانيد و اين رجز را مي خواند:يا نفس لا تخشي من الكفار و ابشري برحمه الجبارمع النبي السيد المختار قد قطعوا ببغيهم يساريفاصلهم يا رب حر النار [855] .پس مشگ را به دندان گرفت، آنگاه تيري بر مشگ خورد و آبهاي آن فروريخت:پس فرو باريد بر او تير نيز مشگ شد بر حالت او اشك ريز [ صفحه 350] آنچنان گرييد بر او چشم مشگ تا كه چشم مشگ شد خالي ز اشكو تير ديگري بر سينه ي مباركش اصابت كرد، و بعضي گفتند تير بر چشم حضرت نشست، و برخي نوشته اند كه عمودي آهنين بر فرق مباركش زدند كه از اسب بر زمين افتاد و فرياد برآورد و امام عليه السلام را صدا زد.آن حضرت بر بالين عباس آمد و چون آن حال را ديد فرمود: «الان انكسر ظهري و قلت حيلتي» «الان كمرم شكست و راه چاره به رويم بسته شد» [856] ، و چون چشم تير خورده و تن در خون طپيده ي عباس را بر روي زمين

در كنار فرات ديد خم شد و در كنار او نشست، زار زار گريست تا عباس جان سپرد [857] سپس او را بسوي خيمه برد [858] .بعضي هم گفته اند: امام حسين عليه السلام بدن عباس را بجهت كثرت جراحات نتوانست از قتلگاهش به جائي كه اجساد شهدا در آنجا بود حمل كند [859] [860] . [ صفحه 351] آنگاه امام حسين عليه السلام بر دشمن حمله كرد و از طرف راست و چپ بر آنان شمشير مي زد و آن سپاه از مقابلش مي گريختند و آن حضرت مي گفت: كجا فرار مي كنيد؟ شمابرادرم را كشتيد! كجا فرار مي كنيد؟ شما بازوي مرا شكستيد! سپس به تنهائي به جايگاه اول خود باز مي گشت.عباس آخربن شهيد از اصحاب امام حسين عليه السلام بود، و بعد از او كودكاني از آل طالب كه سلاح نداشتند شهيد شدند [861] .در بعضي از كتب آمده است: هنگامي كه عباس و حبيب بن مظاهر شهيد شدند آثار شكستگي در چهره ي امام حسين عليه السلام ظاهر شد، پس با اندوه و غم نشست و اشكش بر صورت مباركش جاري شد [862] .سكينه نزديك آمد و از پدر سراغ عمويش عباس را گرفت، امام عليه السلام خبر شهادتش را به او داد، در آن حال زينب فرياد برآورد: وا اخاه! وا عباساه! وا ضيعتنا بعدك!در اين زمان زنان حرم به گريه درآمدند، و امام حسين عليه السلام گريست و فرمود: واضيعتنا بعدك [863] وا انقطاع ظهراه؛ سپس اين اشعار را قرائت فرمود:اخي يا نور عيني يا شقيقي فلي قد كنت كالركن الوثيقايا ابن ابي نصحت اخاك حتي سقاك الله كاسا من رحيقايا قمرا منيرا كنت عوني علي

كل النوائب في المضيقفبعدك لا تطيب لنا حياة سنجمع في الغداة علي الحقيق [ صفحه 352] الا لله شكوائي و صبري و ما القاه من ظما وضيق [864] .8- محمد بن عباس بن عليابن شهر آشوب در بيان شهداي بني هاشم با امام حسين عليه السلام ذكر كرده است كه: بعضي گفته اند محمد بن عباس بن علي بن ابي طالب نيز شهيد شده است [865] .

آخرين لحظه ها و كودك شيرخوار

امام عليه السلام به خيمه آمد و فرزندش عبدالله را نزد وي آوردند، آن حضرت او را در دامان خود نشانيد، در اين اثناء مردي از بني اسد تيري پرتاب كرد و آن طفل را شهيد ساخت، پس امام عليه السلام خون آن طفل را گرفت و چون دستش پر شد آن را روي زمين ريخت [866] و فرمود: پرودگارا! اگر باران آسمان را از ما منع فرمودي خير ما را در اين خون قرار ده و انتقام ما را از اين گروه ستمگر بگير. آنگاه آن طفل را آورده و در كنار ديگر شهدا قراد داد [867] .در نقل ديگري آمده است كه: امام عليه السلام مقابل خيمه ها آمد و به زينب گفت: فرزند كوچكم را نزد من آريد تا با او وداع كنم، پس او را گرفته و صورتش را نزديك آورد تا او را ببوسد، حرملة بن كاهل اسدي تيري رها كرد و گلوي آن كودك را دريد و او را [ صفحه 353] قرباني كرد؛ و شاعر چه زيبا اين مضمون را در قالب نظم عربي ريخته است:لله مفطور من الصبر قلبه و لو كان من صم الصفا لتفطراو منعطف اهوي لتقبيل طفله فقبل منه قبله السهم

منحرا [868] .پس امام عليه السلام به زينب فرمود: كودك را بگير، آنگاه دست خود را زير خون گلوي او گرفت و چون دستش پر از خون شد بسوي آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله» «چون خدا مي بيند آنچه كه از بلا بر من نازل شد، بلا بر من آسان گشت» [869] .هشام بن محمد كلبي نقل كرده است كه: چون امام عليه السلام سپاه كوفه را ديد كه در ريختن خونش اصرار مي ورزند، قرآن را گرفته و آن را باز كرد و روي سر نهاد و فرياد برآورد: بين من و شما كتاب خدا و جدم محمد رسول الله، اي قوم! خون مرا به چه چيز حلال مي شماريد؟در اين حال امام حسين عليه السلام نظر كرد و طفلي را ديد كه از تشنگي مي گريد، او را روي دست گرفته و گفت: اي جماعت! اگر به من رحم نمي كنيد پس به حال اين كودك شيرخوار رحم آورديد. در اين اثناء مردي از سپاه كوفه با تيري آن كودك بيگناه را بقتل رساند امام حسين عليه السلام با مشاهده ي اين احوال مي گريست و مي فرمود: «اللهم احكم بيننا و بين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا» «خداوند!! داوري كن در ميان ما و اينان كه ما را دعوت كردند تا به ياريمان بشتابند ولي شمشيرهاي خود را به روي ما كشيدند».بعضي ذكر كرده اند كه ندائي در آسمان شنيده شد كه: اي حسين! كودك را به ما [ صفحه 354] بسپار كه در بهشت براي او شيردهنده اي هست [870] .پس از اينكه آن طفل شهيد شد امام حسين عليه السلام با غلاف شمشير نزديك

خيمه قبر كوچكي را حفر كرد و او را با همان حالت به خاك سپرد [871] .و نقل شده است كه بر جنازه ي او نماز گزارد و او را به خون خود آغشته ساخت و بعد دفن نمود [872] .

نوزاد شهيد

امام عليه السلام در حالي كه بر اسب خود سوار و عازم ميدان بود، كودكي را كه در همان ساعت متولد شده بود نزد آن حضرت آوردند، امام عليه السلام در گوش فرزند خود اذان گفت: و كام او را برداشت، در آن هنگام تيري بر حلق آن طفل اصابت نموده و او را به شهادت رسانيد. امام حسين عليه السلام تير را از حلقوم آن طفل بيرون كشيد و كودك را به خونش آغشت و گفت: بخدا سوگند تو گرامي تراز ناقه اي (ناقه ي صالح) در پيشگاه خداي تعالي و جد تو رسول خدا گرامي تر از صالح پيغمبر است نزد خدا؛ آنگاه جنازه ي خون آلود كودك را آورده و نزد ساير فرزندان و برادرزادگانش نهاد [873] .

تعداد شهداي اهل بيت

اهل تاريخ در عدد شهداي اهل بيت اختلاف كرده اند كه به برخي از آن اقوال اشاره مي كنيم:1- «17نفر» اين تعداد از امام صادق عليه السلام نقل شده است. در حديثي آمده است كه [ صفحه 355] آن حضرت فرمود: خوني است كه خدا آن را طلب خواهد كرد آنان كه از اولاد فاطمه شهيد شدند و مصيبتي همانند مصيبت حسين نيست كه با او هفده نفر از اهل بيت خود شهيد شدند و در راه خدا صبر پيشه ساخته و خالصانه جان باختند.و از محمد بن حنفيه نقل شده است كه: هفده نفر با حسين كشته گشتند كه همه ي آنها از فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين عليه السلام مي باشند.در زيارت ناحيه نام هفده نفر شهيد ذكر شده از اهل بيت و شيخ مفيد هم همين تعداد را ذكر كرده و شايد همين اقرب باشد.2- «16نفر» اين قول از حسن بصري

نقل شده است كه مي گويد: با حسين بن علي شانزده نفر كشته شدند كه همانند و نظيري در روي زمين نداشتند.3- «15نفر» اين تعداد را مغيره بن نوفل در شعري كه در مرثيه ي آنان سروده ذكر كرده است.4- «19نفر»5- «20نفر»6- «23نفر»7- «23نفر» از اولاد فاطمه بنت اسد.8- «78نفر» اين را نسابه سيد ابومحمد الحسين حسيني ذكر كرده و شايد تعداد تمام شهداي كربلا باشد نه شهداي اهل بيت.9- «30نفر» كه حديث عبدالله بن سنان آمده است.10- «13نفر» اين را مسعودي در مروج الذهب ذكر كرده است.11- «14نفر» اين عدد را خوارزمي ذكر كرده [874] . [ صفحه 356]

اشعار امام حسين

هنگامي كه امام حسين عليه السلام طفل شيرخوار را دفن كرد، بپاخاست و اين اشعار را قرائت كرد:كفر القوم و قدما رغبوا عن ثواب الله رب الثقلينقتلوا قدما عليا و ابنه حسن الخير كريم الطرفينحنقا منهم و قالو اجمعوا نفتك الان جميعا بالحسينيالقوم من اناس رذل جمعوا الجمع لاهل الحرمينثم صاروا و تواصوا كلهم باجتياحي لرضاء الملحدينلم يخافوا الله في سفك دمي لعبيد الله نسل الكافرينو ابن سعد قد رماني عنوة بجنود كوكوف الهاطلينلا لشي ء كان مني قبل ذا غير فخري بضياء الفرقدينبعلي الخير من بعد النبي و النبي القرشي الوالدينخيرة الله من الخلق ابي ثم امي فانا ابن الخيرتينفضة قد خلصت من ذهب فانا الفضة و ابن الذهبينمن له جد كجدي في الوري او كشيخي فانا ابن القمرينفاطم الزهراء امي و ابي قاصم الكفر ببدر و حنينعروة الدين علي المرتضي هازم الجيش مصلي القبلتينو له في يوم احد وقعة شفت الغل بقبض العسكرينثم بالاحزاب و الفتح معا كان فيها حتف اهل الفيلقينفي سبيل الله ماذا

صنعت امة السوء معا بالعترتينعترة البر النبي المصطفي و علي القرم يوم الجحفلينعبدالله غلاما يافعا و قريش يعبدون الوثنين [ صفحه 357] و قلي الاوثان لم يسجد لها مع قريش لا و لا طرفة عين [875] [876] .

استغاثه ي امام

چون امام عليه السلام بدنهاي پاك و پاره ي يارانش را ديد كه بر روي خاك كربلا افتاده است و ديگر كسي نمانده است كه از او حمايت كند و نيز بيتابي اهل بيت را مشاهده فرمود، در برابر سپاه كوفه ايستاد و فرياد برآورد كه:هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله في اغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اغاثتنا؟ [877] آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ و آيا خداپرستي در ميان شما [ صفحه 358] وجود دارد كه درباره ي ظلمي كه بر ما رفته است از خدا بترسد؟ و يا كسي هست كه به فريادرسي ما به خدا دل بسته باشد؟ و يا كسي هست كه در كمك كردن به ما چشم اميد به اجر و ثواب الهي دوخته باشد؟زنان حرم وقتي كه اين را از امام عليه السلام شنيدند صداي آنها به گريه بلند شد [878] .و امام سجاد عليه السلام چون استغاثه ي پدر را شنيد، از خيمه بيرون آمد و او آنچنان بيمار بود كه نمي توانست شمشير خود را حمل كند و با اين ضعف مفرط بسوي ميدان حركت كرد در حالي كه ام كلثوم از پشت سر او را صدا مي زد كه: اي فرزند برادرم! باز گرد، و آن حضرت مي گفت: اي عمه! مرا بگذار كه در

برابر پسر رسول خدا مبارزه كنم.امام حسين عليه السلام فرمود: اي خواهر! او را نگاه دار كه زمين خالي از نسل آل محمد نشود [879] .اين استغاثه ي امام عليه السلام در دل دشمن اثري نگذشت، از همين رو امام عليه السلام مقابل اجساد مطهر يارانش آمد و فرمود:يا حبيب بن مظاهر! و يا زهير بن القين! و يا مسلم بن عوسجة! و يا ابطال الصفاء! و يا فرسان الهيجاء! مالي اناديكم فال تسمعون؟! و ادعوكم فلا تجيبون؟! و انتم نيام ارجوكم تنتبهون، فهذه نساء آل الرسول فقد علا هن من بعدكم النحول، فقوموا عن نومتكم ايها الكرام و ادفعو عن آل الرسول الصغاة اللئام [880] .اي حبيب بن مظاهر! و اي زهير بن قين! و اي مسلم بن عوسجه! اي دليران و اي پا در ركابان روز كارزار! چرا شما را ندا مي كنم ولي كلام مرا نمي شنويد؟! [ صفحه 359] و شما را فرامي خوانم ولي مرا اجابت نمي كنيد؟! شما خفته و من اميد دارم كه سر از خواب شيرين برداريد كه اينان پردگيان آل رسولند كه بعد از شما ياوري ندارند، از خواب برخيزيد اي كريمان و در برابر اين عصيان و طغيان از آل رسول دفاع كنيد.در بعضي از روايات آمده است كه آن بدنهاي پاك به حركت درآمدند تا به نداي امام مظلوم خود لبيك گفته باشند و به زبان حال و يا به لسان قال مي گفتند: «ما براي اجراي فرامين تو حاضريم و در انتظار مقدم مبارك تو هستيم» [881]

سفارش امام حسين به امام سجاد

از امام سجاد عليه السلام نقل شده است كه فرمود: پدرم در روز شهادتش مرا به سينه چسبانيد در حالي كه خون

از سراپايش مي جوشيد و به من فرمود: اي فرزندم! اي فرزندم اين دعا را كه تعليم مي كنم حفظ كن كه آن را مادرم فاطمه ي زهرا عليها السلام به من تعليم كرد و او از رسول خدا و رسول خدا از جبرئيل نقل كرده اند. هنگامي كه حاجت بسيار مهم و غمي بزرگ و امري عظيم و دشوار به تو رو كند بگو: «بحق يس و القرآن الحكيم و بحق طه و القرآن العظيم، يامن يقدر علي حوائج السائلين، يامن يعلم ما في الضمير، يا منفسا عن المكروبين، يا مفرجا عن المغمومين، يا راحم الشيخ الكبير، يا رازق الطفل الصغير، يا من لا يحتاج الي التفسير صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا» [882]

وداع امام

در اين هنگام امام عليه السلام براي وداع بسوي خيام آمد و فرمود: «يا سكينة! يا فاطمه! [ صفحه 360] يا زينب! يا ام كلثوم! عليكن مني السلام!».سكينه فرياد برآورد: اي پدر! آيا تن به مرگ داده اي؟!امام عليه السلام فرمود: چگونه چنين نباشد كسي كه نه كمك كننده اي دارد و نه ياوري؟سكينه گفت: اي پدر! ما را به حرم جدمان بازگردان!امام عليه السلام فومود: اگر مرغ قطا را رها مي كردند مي خوابيد [883] .خانمهاي حرم با شنيدن سخنان امام به زاري و شيون پرداختند، امام عليه السلام آنها را ساكت فرمود و روي به ام كلثوم نمود و گفت: اي خواهر! تو را وصيت مي كنم كه خوددار باشي آنگاه سكينه فريادكنان بسوي امام آمد، و آن حضرت سكينه را بسيار دوست مي داشت، او را به سينه چسبانيد و اشك او را پاك كرد و گفت:سيطول بعدي نيا سكينه فاعلمي منك

البكاء اذا الحمام دهانيلا تحرقي قلبي بدمعك حسرة مادام مني الروح في جثمانيفاذا قتلت فانت اولي بالذي تأتينني يا خيرة النسوان [884] [885] .

دختر سه ساله

هنگامي كه امام عليه السلام با اهل حرم وداع كرد و اراده ي ميدان فرمود، دختر سه ساله ي خود را بوسيد و آن طفل از شدت تشنگي فرياد برآورد: «يا ابتاه العطش!» آن حضرت فرمود: اي دختر كوچك من! صبر كن تا برايت آبي بياورم.پس آن حضرت روانه ي ميدان شد و بسوي فرات رفت، در اين زمان مردي از سپاه كوفه آمد و گفت: اي حسين! لشكر به خيمه ها ريختند. [ صفحه 361] آن حضرت از فرات بيرون آمد و خود را بسرعت به خيمه ها رسانيد. آن دختر كوچك به استقبال پدر آمد و گفت: اي پدر مهربان! براي من آب آورده اي؟!امام از شنيدن اين سخن، اشك از ديدگانش جاري شد و فرمود: عزيزم! بخدا سوگند كه تحمل تشنگي و بيقراري تو بر من دشوار است؛ پس انگشت خود را در دهان آن طفل گذارد و دست بر پيشاني او كشيد و او را تسلي داد؛ و چون امام خواست از خيمه ها بيرون رود آن طفل بسوي امام دويد و دامان امام را گرفت، امام فرمود: اي فرزندم! نزد تو خواهم آمد [886] .از امام باقر عليه السلام نقل شده است: امام حسين عليه السلام چون هنگام شهادتش رسيد دختر بزرگش فاطمه را خواند و نامه اي پيچيده به او داد و وصيتي به صورت شفاهي به او فرمود و علي بن الحسين عليه السلام بگونه اي بيمار بود كه اميد بهبودي او را ظاهرأ نداشتند و فاطمه آن نوشته را به علي بن

الحسين تسليم كرد و پس از او به ما رسيد [887] .

مبارزه ي امام

آنگاه امام عليه السلام در حالي كه شمشيرش را برهنه كرده بود در برابر سپاه دشمن ايستاد و اين اشعار را قرائت مي فرمود:انا ابن عل الطهر من آل هاشم كفاني بهذا مفخرا حين افخرو جدي رسول الله اكرم من مشي و نحن سراج الله في الخلق نزهرو فاطم امي من سلالة احمد و عمي يدعي ذا الجناحين جعفرو فينا كتاب الله انزل صادقا و فينا الهدي و الوحي بالخير يذكرو نحن امان الله للناس كلهم نطول بهذا في الانام و نجهرو نحن ولاة الحوض نسقي و لا تنا بكاس رسول الله ما ليس ينكر [ صفحه 362] و شيعتنا في الناس اكرم شيعة و مبغضنا يوم القيامة يخسر [888] [889] .سپس آنان را به مبارزه طلبيد و هر كس به ميدان قدم مي نهاد او را بقتل مي رسانيد تا گروه زيادي از دشمن را كشت، پس بر ميمنه ي سپاه حمله كرد و مي گفت:الموت اولي من ركوب العار و العار اولي من دخول النار [890] .آنگاه بر ميسره حمله ور مي شد و مي فرمود:انا الحسين بن علي آليت ان لا انثنياحمي عيالات ابي امضي علي دين النبي [891] [892] .نوشته اند: امام عليه السلام هزار و نهصد و پنجاه نفر از سپاه دشمن را به استثناي مجروحان بقتل رسانيد تا اينكه عمر بن سعد فرياد برآورد: واي بر شما!مي دانيد با چه كسي مبارزه مي كنيد؟! اين فرزند علي ابن ابي طالب كشنده ي عرب است! [893] ! پس از همه سوي بر او بتازيد؛ پس از صدور اين فرمان صد و هشتاد نفر با نيزه و چهار هزار نفر با تير

به آن حضرت حمله ور شدند [894] .امام عليه السلام بر اعور سلمي و عمرو بن حجاج زبيدي كه با چهار هزار نفر بر شريعه [ صفحه 363] نگهبان بودند حمله كرد و اسب خود را در شريعه ي فرات راند، و چون اسب سر در آب برد كه بنوشد امام فرمود: تو تشنه اي و من تشنه و الله كه آب ننوشم تا تو آب نخوري، و چون اسب سخن امام را شنيد سر برداشت و آب ننوشيد! گويا سخن امام را فهميد. امام حسين عليه السلام فرمود: بنوش كه من نيز بنوشم! پس امام عليه السلام دستش را دراز كرد و مشتي از آب را برداشت.شمر به امام گفت: بخدا سوگند كه به آن دسترسي پيدا نخواهي كرد.پس مردي به امام عليه السلام گفت: فرات را مي بيني كه همانند شكم ماهيان جلوه مي كند؟ بخدا سوگند كه از آن ننوشي تا لب تشنه جان دهي!امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا او را تشنه بميران.نوشته اند كه: پس از آن ماجرا فرياد مي زد: مرا آب دهيد! آب برايش مي آوردند و آنقدر مي نوشيد كه از دهانش مي ريخت، باز فرياد مي زد: مرا سيراب كنيد! تشنگي مرا كشت! و چنين بود تا جان داد [895] .برخي هم گفته اند كه: در آن هنگام سواري گفت: اي ابا عبدالله! تو از خوردن آب لذت مي بري در حالي كه حريم تو را غارت مي كنند؟!پس امام از شريعه بيرون آمد و بر آن قوم حمله كرد تا خود را به خيمه ي آل الله رسانيد و ديد كه سراپرده اش هنوز از دستبرد دشمن در امان مانده است [896] .

آخرين خطبه

امام عليه السلام در آخرين خطبه ي خود با بياني

بليغ و رسا دشمنان را از مفتون شدن به دنيا [ صفحه 364] و مغرور شدن به آن بر حذر داشت، و از نوشته ي مورخان چنين بر مي آيد آن حضرت به فاصله كوتاهي پس از ايراد اين خطبه ي پرشور به شهادت رسيد، و آن خطبه چنين است:عباد الله اتقوا الله و كونوا من الدنيا علي حذر فان الدنيا لو بقيت لاحد و بقي عليها احد لكانت الانبياء احق بالبقاء و الولي بالرضاة و ارضي بالقضاء، غير ان الله تعالي خلق الدنيا للبلاء و خلق اهلها للفناء، فجديدها بال و نعيمها مضمحل و سرورها مكفهر و المنزل بلغة و الدار قلعة، فتزدوا فان خير الزاد التقوي و اتقوا الله لعلكم تفلحون [897] .اي بندگان خدا! تقوي خدا پيشه سازيد و از دنيا حذر كنيد، اگر دنيا براي كسي باقي مي ماند و كسي در دنيا جاويدان بود انبياي الهي سزاوارترين مردم به بقاء و اولي به رضا و خوشنودي و راضي تر به قضاء الهي بودند، ولي خداي تعالي دنيا را براي بلاء و آزمايش آفريده است و اهل آن را براي فنا خلق فرموده، هر چيز نو و جديد آن كهنه مي شود و نعمتهاي آن از بين مي رود و سرور آن به تلخي مبدل گردد؛ دنيا منزل ماندن نيست بلكه محل توشه برگرفتن است، پس توشه برگيريد كه بهترين توشه ها تقوي است و تقواي خدا را پيشه سازيد تا رستگار شويد.

آخرين وداع

سپس امام عليه السلام براي بار دوم به خيام آمد و با اهل بيت خود وداع فرمود و آنان را به صبر و شكيبائي فراخواند و به ثواب و اجر الهي وعده داد و فرمان داد

كه لباسهاي خود را پوشيده و آماده ي بلا شوند و به آنان فرمود: خود را براي سختيها مهيا كنيد [ صفحه 365] و بدانيد كه خداي تعالي حافظ و حامي شماست و بزودي شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، و عاقبت امر شما را ختم به خير خواهد نمود و دشمنان شما را به انواع بلاها گرفتار خواهد ساخت و در عوض رنجها و سختيهايي كه مي كشيد شما را از انواع تعمتها و كرامتها برخوردار خواهد كرد، پس شكوه مكنيد و سخني نگوئيد كه از قدر و ارزش شما بكاهد [898] .آنگاه فرمود: لباسي را براي من آريد كه كسي در آن طمع نكند تا آن را زير لباسهايم بپوشم كه از بدنم بيرون نياورند، پس لباس كوتاهي را براي او آوردند، آن حضرت فرمود: نه، اين لباس اهل ذلت است؛ آنگاه لباس كهنه اي را گرفته و آن را پاره نمود و در بر كرد [899] . پس سروالي را از حبره طلب نمود و آن را چاك زده و پوشيد، و چنين كرد كه آن را بيرون نياورند.و چون خواست به طرف ميدان رود التفاتي بسوي دخترش كه از زنان جدا گشته و در گوشه اي مي گريست و ندبه مي كرد، نمود، امام عليه السلام نزد او آمد و او را تسلي داد و اين زبان حال اوست:هذا الوداع عزيزتي و الملتقي يوم القيامة عند حوض الكوثرفدعي البكاء و للاسار تهيئي و استشعري الصبر الجميل و بادريو اذا رايتيني علي وجه الثري دامي الوريد مبضعا فتصبري [900] .

يورش وحشيانه

آنگاه عمر بن سعد فرياد برآورد و به سپاه كوفه گفت: مادامي كه حسين در كنار

[ صفحه 366] خيمه ها با اهل بيت خود مشغول وداع است بر او حمله كنيد! كه اگر از آنان فارغ شود شما را از هم بطوري پراكنده كند كه ميمنه از ميسره باز شناخته نشود! پس بر آن حضرت حمله كرده و او را تيرباران نمودند بگونه اي كه تيرها از ميان طناب چادرها و خيمه ها مي گذشت و پيراهن بعضي از زنان را پاره مي كرد، پس امام عليه السلام بر سپاه دشمن حمله كرد و همانند شير خشمگين بر آنان تاخت در حالي كه از هر طرف باران تير مي باريد و آن بزرگوار سينه اش را سپر آن تيرها قرار مي داد [901] .در اين هنگام امام عليه السلام به سپاه كوفه فرمود: براي چه با من مقاتله مي كنيد؟ آيا حقي را ترك كردم يا سنتي را تغيير داده ام؟ و يا شريعتي را تبديل كرده ام؟!آن جماعت پاسخ دادند نه! ولي با تو قتال مي كنيم بخاطر كينه اي كه از پدرت داريم! و آنچه با پدران و پيرمردان ما در روز بدر و حنين كرده است [902] .چون امام عليه السلام اين سخن را از آن گروه شنيد به سختي گريست و بعد به طرف راست و چپ نگريست ولي كسي از انصارش را نديد مگر اينكه خاك بر پيشاني آنها نشسته و شهيد شده بودند [903] .

تير سه شعبه

امام عليه السلام ايستاد تا لحظه اي استراحت نمايد در حالي كه در اثر مبارزه و شدت گرما توانش كم شده بود، ناگاه سنگي بر پيشاني مباركش اصابت كرد، پس لباس خود را گرفت كه خون را از صورتش پاك نمايد تيري سه شعبه آهنين و مسموم بر سينه ي مباركش- و بر اساس

بعضي از روايات- بر قلب مبارك حضرتش نشست.امام حسين عليه السلام فرمود «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» و سر بسوي آسمان [ صفحه 367] برداشت و گفت: خدايا! تو مي داني اينان كسي را مي كشند كه روي زمين فرزند پيامبري جز او نيست؛ سپس تير را گرفته از پشت بيرون آورد و خون همانند ناودان جاري شد، آنگاه دستش را زير آن زخم گرفته، چون از خون لبريز شد به آسمان پاشيد و از آن خون قطره اي بازنگشت باز دست مباركش را از خون پر كرده و بر صورت و محاسنش ماليد و فرمود: همين گونه باشم تا جدم رسول خدا را ملاقات كنم و بگويم: اي رسول خدا! مرا اين گروه كشتند [904] .

تهاجم به خيام

سپس باز هم آن حضرت با دشمن مقاتله مي كرد تا اينكه شمر بن ذي الجوشن آمد و بين او و خيمه ها و اهل بيت آن حضرت حائل شد [905] ؛ امام عليه السلام بر سپاه كوفه فرياد زد و فرمود: واي بر شما اي پيروان آل ابي سفيان! اگر شما را ديني نيست و از روز معاد باكي نداريد لااقل در دنيا آزاده باشيد، اگر از نژاد عرب هستيد به حسب خود بازگرديد!شمر ندا كرد: چه مي گوئي اي پسر فاطمه؟!امام عليه السلام فرمود: من با شما مقاتله مي كنم و شما با من جنگ داريد، زنان را گناهي نيست، به اين گروه تجاوزگر خود سفارش كن تا زنده هستم متعرض حرم من نشوند.شمر گفت: اين چنين خواهيم كرد اي پسر فاطمه!آنگاه رو به لشكرش كرده و فرياد زد: از حرم و سراپرده ي اين مرد دور شويد و آهنگ خود او

كنيد! كه بجان خودم سوگند او كفو كريمي است!پس سپاه كوفه با سلاح متوجه آن حضرت گرديده و آن بزرگوار بر آنها حمله [ صفحه 368] مي كرد و آنان بر آن حضرت يورش مي بردند و در آن حال در طلب جرعه اي آب بود كه نيافت تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد [906] .و گفته اند: آنقدر تير به بدن مباركش اصابت كرده بود كه زره آن حضرت همانند خارپشت پر از تير شده بود، و تمام اين تيرها در قسمت جلو وپيش روي آن حضرت بود. [907] .پس مدتي نسبتا طولاني از روز سپري شد و مردم از كشتن آن حضرت پرهيز كرده و هر كدام اين كار را به ديگري واگذار مي نمودند، در اين هنگام شمر فرياد زد: واي بر شما! مادرتان در عزايتان بگريد! چه انتظاري داريد؟ او را بكشيد. پس از هر جانب به او حمله ور شدند [908] .بعضي نوشته اند كه: امام حسين عليه السلام سه ساعت از روز روي زمين افتاده بود و به آسمان نظر مي كرد و مي گفت: «صبرا علي قضائك لا معبود سواك، يا غياث المستغيثين»، پس چهل نفر از لشكر بسوي امام شتافتند تا سر از بدنش جدا سازند و عمر بن سعد مي گفت: در كشتن او شتاب كنيد.شبث بن ربعي در حالي كه شمشير در دست داشت نزديك امام آمد كه سر از تن آن بزرگوار جدا نمايد، آن حضرت نظري به او نمود كه او شمشير را رها كرده و در حاليكه فرياد ميزد فرار كرد [909] .

دعاي امام

و چون امر بر حسين سخت شد سر بسوي آسمان برداشت و گفت: [ صفحه

369] اللهم متعالي المكان عظيم الجبروت شديد المحال غني عن الخلائق عريض الكبرياء قادر علي ما تشاء قريب الرحمة صادق الوعد سابغ النعمة حسن البلاء قريب اذا دعيت محيط بما خلقت قابل التوبة لمن تاب اليك قادر علي ما اردت تدرك ما طلبت شكور اذا شكرت ذكور اذا ذكرت ادعوك محتاجا و ارغب اليك فقيرا و افزع اليك خائفا و ابكي مكروبا و استعين بك ضعيفا و اتوكل عليك كافيا اللهم احكم بيننا و بين قومنا فانهم غرونا و خذلونا و غدورا بنا و نحن عترة نبيك و ولد حبيبك محمد صلي الله عليه وآله وسلم الذي اصطفيته بالرسالة و ائتمنته علي الوحي فاجعل لنا من امرنا فرجا و مخرجا يا ارحم الراحمين [910] .اي خداي بلند مرتبه و داراي قدرت و سلطنتي عظيم و تدبير و عقابي شديد، بي نياز از خلائق و داراي كبريائي پهناور و گسترده و بر هر چه خواهي قدرت داري رحمت تو قريب و به وعده ي خود عمل خواهي كرد، نعمت تو تمام و بلاي تو نيكو، چون خوانده شوي نزديك و بر مخلوقات احاطه داشته و توبه ي تائب را مي پذيري، بر هر چه اراده كني نيرومند و بر آنچه خواهي كني توانا، چون تو را سپاس گويند سپاس جزا دهي و چون تو را ياد كنند يادشان كني، تو را مي خوانم در حالي كه محتاجم و رغبت بسوي تو دارم در حالي كه فقيرم، به تو پناه مي برم در هراس و ترس و مي گريم در سختيها، و از تو كمك مي گيرم در حال ضعف، و بر تو توكل مي كنم و مرا كافي است. خدايا! بين ما و قوم ما

تو حكم فرما، اينان ما را فريفته و ما را تنها گذاشتند و با ما غدر نمودند و ما عترت پيامبر توايم و فرزند حبيب تو محمد كه او را به رسالت برگزيدي و او را امين وحي خود قرار دادي، پس براي ما قرار ده از امر ما فرج و گشايشي اي [ صفحه 370] مهربانترين مهربانان.

مناجات امام

امام عليه السلام در آخرين لحظات عمر شريفش با خدا راز و نياز نموده با اين جملات مناجات مي كرد:صبرا علي قضائك يا رب لا اله سواك يا غياث المستغثين مالي رب سواك و لا معبود غيرك صبرا علي حلمك يا غياث من لا غياث له يا دائما لا نفاد له يا محيي الموتي يا قائما علي كل نفس بما كسبت، احكم بيني و بينهم و انت خير الحاكمين [911] .بر قضا و حكم تو اي خدا صبر پيشه سازم، خدايي بحز تو نيست اي فريادرس استغاثه كنندگان! پروردگاري براي من غير تو نيست و معبودي بجز تو ندارم، بر حكم تو صبر مي كنم اي فريادرس كسي كه جز تو فريادرسي ندارد و اي كسي كه ابدي و دائمي هستي و مردگان را زنده مي كني، اي آگاه و شاهد و ناظر بر تمام كردار و افعال مخلوق خود! تو در ميان من و اين گروه حكم كن كه تو بهترين حكم كنندگاني.

شهادت امام

هنگامي كه در اثر كثرت جراحات و تشنگي ضعف بر آن بزرگوار مستولي گرديد، شمر فرياد زد: چرا منتظر هستيد؟ حسين جراحات زيادي برداشته و نيزه ها او را از پاي درآورده است، از هر طرف بر او حمله كنيد، مادرانتان در عزاي شما بگريد!پس از هر طرف بر او حمله ور شدند، حصين بن تميم تيري بر دهان آن حضرت [ صفحه 371] زد و ابوايوب غنوي تيري بر حلق نازنينش و زرعه بن شريك ضربتي بر كتف امام وارد ساخت و سنان بن انس نيزه اي به سينه ي مبارك آن حضرت زد و صالح بن وهب نيزه اي بر پهلوي آن بزرگوار وارد كرد كه آن

حضرت بر گونه ي راست روي زمين افتاد، آنگاه آن حضرت نشست و تير را از حلق شريفش بدر آورد، در اين حال عمر بن سعد به امام نزديك شد [912] .

فرياد عقيله

زينب كبري از خيمه بيرون آمد و فرياد مي زد: وا اخاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! اي كاش آسمان بر زمين سقوط مي كرد و اي كاش كوهها خرد و پراكنده بر هامون مي ريخت [913] . پس بر عمر بن سعد فرياد زد: واي بر تو! ابو عبدالله را مي كشند و تو تماشا مي كني؟ او هيچ جوابي نداد! زينب فرياد برآورد و گفت: واي بر شما! آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ باز هيچ كس پاسخي نداد [914] .و بعضي نقل كرده اند كه: عمر بن سعد اشكش جاري گرديد ولي صورتش را از زينب برگرداند [915] .

هلال بن نافع

هلال مي گويد: ما با اصحاب عمر بن سعد ايستاده بوديم كه ناگهان ديديم كسي فرياد مي زد: اي امير! بشارت كه اينك شمر حسين را به قتل رساند!هلال مي گويد: من ميان دو صف آمدم و جان دادن امام را تماشا مي كردم! بخدا [ صفحه 372] قسم هيچ كشته بخون آغشته اي را نيكوتر و درخشنده روي تر از او نديدم، نور چهره ي او و زيبائي هيئت او انديشه ي قتل وي را از ياد من ببرد و در آن حال شربتي از آب مي خواست، شنيدم مردي مي گفت: هرگز آب نخوري تا بر آتش درآئي و از حميم آن بنوشي [916] و امام را شنيدم در پاسخ مي فرمود: من نزد جدم مي روم و در بهشت در كنار او خواهم بود و از آب گوارا بنوشم و از آنچه شما با من كرديد بدو شكايت كنم.پس همه ي جماعت در غضب شدند كه گوئي خداوند در دل آنها رحمت نيافريده بود و من گفتم: بخدا قسم ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم! [917] .

آخرين لحظات

پس زماني گذشت و هر كس كه نزديك آن بزرگوار مي شد و كشتن امام براي او ممكن بود، بازمي گشت و كراهت داشت كه آن حضرت را به قتل برساند، سپس شخصي كه او را مالك بن نمير كندي مي گفتند و او مردي شقي و بي باك بود نزديك امام آمد و شمشيري بر سر مبارك آن بزرگوار زد كه برنس را قطع كرده و به سر مبارك آن حضرت رسيد كه خون جاري گرديد. امام حسين عليه السلام آن برنس را انداخت و كلاهي را طلب كرد و بر سر گذاشت و به آن مرد فرمود: هرگز

با آن دست غذا و آب نخوري و خدا تو را با ظالمان محشور گرداند! آن مرد كندي برنس امام را برداشت و بعد از آن هميشه در فقر و مسكنت بسر مي برد و دستانش مانند آدمهاي شل، از كار افتاد [918] .و چون آن بزرگوار از اسب به روي زمين فرود آمد خواست بر جانب راست بخوابد از كثرت جراحات ممكن نشد سپس بر پهلوي چپ خواست بخوابد اما نشد پس مقداري از رمل و خاك را گرد آورد و همانند بالشي درست كرده و سر بر آن نهاد [ صفحه 373] و سپاه كوفه در حيرت بودند كه او در چه حالتي است؟ بعضي مي گفتند: او از دنيا رفته است و بعضي مي گفتند: توان جنگ كردن ندارد [919] .

فرمان قتل

عمر بن سعد به مردي كه در طرف راست او بود گفت: واي بر تو! پياده شو و او را به قتل برسان، خولي بن يزيد سرعت كرده تا سر امام را جدا سازد، سنان بن انس نخعي لعنة الله پياده شد و با شمشير بر گلوي شريف آن حضرت مي زد و مي گفت: و الله! من سر تو را جدا مي كنم و مي دانم تو پسر رسول خدا هستي و پدر و مادرت بهترين مردم است، سپس سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا كرد [920] .

تعيين قاتل

1- «شمر بن ذي الجوشن» ابن عبدالبر از خليفه بن خياط نقل كرده است: آن كسي كه امام حسين را به قتل رساند شمر بن ذي الجوشن است و امير لشكر عمر بن سعد بوده است [921] ، و نوشته است كه: شمر در خشم شد و روي سينه ي مبارك امام نشست و محاسن آن بزرگوار را گرفت، چون خواست امام را بقتل برساند امام لبخندي زد و فرمود: ايا مرا مي كشي و مي داني من كيستم؟شمر گفت: تو را خوب مي شناسم، مادرت فاطمه ي زهرا و پدرت علي مرتضي و جدت محمد مصطفي است، تو را مي كشم و باكي ندارم!! پس امام را با دوازده ضربه ي [ صفحه 374] شمشير به شهادت رساند و سر مبارك آن حضرت را جدا كرد [922] .2- «سنان بن انس نخعي» او به خولي گفت: سر حسين را از بدن جدا كن، خولي چون خواست چنين كند فتوري در او پيدا شد و لرزه بر اندامش افتاد، سنان او را گفت: «فت الله عضدك!» «خدا بازويت را سست گرداند از چه مي لرزي؟» پس خود پياده

گشت و سر امام را جدا ساخته و او را به دست خولي داد! [923] 3- «خولي بن يزيد» او بر امام يورش برد و سر مقدس آن بزرگوار را جدا نمود و نزد عبيدالله بن زياد برد و گفت:اوقر ركابي فضة و ذهبا اني قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و خيرهم ان ينسبون نسبا [924] [925] .

شيون ملائكه

چون امام عليه السلام به شهادت رسيد ملائكه آسمان به شيون آمدند و گفتند: پروردگارا!اين حسين برگزيده ي تو و فرزند پيامبر توست. پس خداوند عز و جل تمثال حضرت قائم عليه السلام را برا ي ملائكه ظاهر گردانيد و فرمود: به اين قائم از خون حسين انتقام خواهم گرفت [926] . [ صفحه 375]

خبر شهادت

راوي مي گويد: كنيزي از ناحيه ي خيام امام حسين عليه السلام بيرون آمد، مردي به او گفت: يا امة الله! مولاي تو كشته شده است.آن كنيز مي گويد: من با سرعت بسوي بانوي خود به حرم بازگشتم و فرياد زدم و زنان حرم نيز بپاخاسته و همراه من فرياد زدند [927] همه از خيمه ها بيرون دويدند ولي سالار زينب را نديدند

آخرين شهيد

سويد بن مطاع در ميان شهداء در اثر جراحات زياد افتاده بود (ظاهرأ او در حمله ي اول در اثر تيرهاي دشمن روي زمين افتاده و از هوش رفته بود) وقتي به هوش آمد شنيد كه مي گويند: قتل الحسين! «حسين كشته شد» در خود احساس سبكي كرد كه مي تواند برخيزد و با او حربه اي بود و شمشير او را گرفته بودند، پس با همان حربه ساعتي با دشمن مقاتله كرد تا او را عروة بن بطان و زيد بن رقاد به قتل رسانيدند و او آخرين نفر از اصحاب امام حسين بود كه شهيد گرديد [928] .

ذو الجناح

پس اسب آن حضرب شيهه كشان و گريان به جانب خيمه ها شتافت در حالي كه پيشاني خود را به خون امام عليه السلام آغشته نموده بود [929] . و از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه اسب مي گفت: «الظليمة الظليمة من امة قتلت ابن بنت نبيها» «واي از ستم امتي كه [ صفحه 376] فرزند دختر پيامبر خود را كشتند» و با همان فرياد رو به خيمه ها آورد [930] .و در زيارت ناحيه آمده است:فلما رأين النساء جوادك مخزيا و نظرن سر جك عليه ملويا برزن من الخدور ناشرات الشعور عل الخدود لا طمات الوجوه سافرات و بالعويل داعيات و بعد العز مذللات و الي مصرعك مبادرات، و الشمر جالس علي صدرك و مولغ سيفه علي نحرك قابض علي شيبتك بيده دابح لك بمهنده [931] .پس چون بانوان حرم اسب تو را با آن هيئت و بدون سوار مشاهده نمودند كه زينش واژگون و يالش پر از خون است از خيمه ها بيرون آمدند در حالي كه موهاي

خود را پريشان و بر صورت خود سيلي مي زدند و نقاب از چهرها مي افكندند و به صداي بلند شيون مي كردند و بسوي قتلگاه مي شتافتند در همان حال شمر ملعون بر سينه ي مباركت نشسته بود و محاسن شريفت را در يك دست گرفته و با دست ديگر با خنجر سر از بدنت جدا مي كرد.

دگرگوني عالم

پس از شهادت آن بزرگوار، سپاه كوفه سه تكبير گفتند! زمين به سختي لرزيد و شرق و غرب تاريك شد و مردم را زلزله و برق فروگرفت و آسمان خون باريد و هاتفي از آسمان ندا كرد كه: بخدا سوگند امام فرزند امام و برادر امام و پدر امامان، حسين بن علي كشته شد [932] .راوي گفت: در آن وقت غبار شديد توأم با تاريكي و طوفان سرخي كه امكان ديدن نمي گذاشت آسمان را فراگرفت كه آن گروه گمان كردند عذاب بر آنها نازل [ صفحه 377] گرديده و ساعتها ادامه داشت [933] .امام صادق عليه السلام به زراره فرمود: اي زراره! آسمان چهل روز بر حسين عليه السلام خون گريست و زمين چهل روز به سياهي گريست و خورشيد تا چهل روز به گرفتگي و سرخي گريست و كوهها از هم پاشيد و فروريخت و درياها متلاطم گشت [934] .داود بن فرقد از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه حضرت فرمود: چون حسين بن علي عليه السلام شهيد شد آسمان نيلگون گرديد تا يك سال؛ سپس فرمود: آسمان و زمين بر حسين بن علي عليه السلام يك سال گريست و بر يحيي بن زكريا نيز گريسته بود، و سرخي آسمان همان گريه ي آن است [935] .در «اثبات الوصيه» مسعودي

آمده است: روايت شده است كه آسمان چهارده روز بر حسين عليه السلام گريست؛ سؤال شد كه: علامت گريه ي آسمان چه بوده است؟ در پاسخ گفتند: خورشيد در ميان سرخي طلوع و غروب مي كرد [936] .و سيوطي نقل مي كند كه: چون حسين بن علي كشته شد تا هفت روز نور خورشيد بر ديوارها زرد رنگ بود و بعضي از كواكب با بعضي ديگر برخود كردند، و روز عاشورا كه آن حضرت شهيد شد خورشيد گرفت و آفاق آسمان تا شش ماه سرخ گونه بود [937] .خلاد مي گويد: بعد از شهادت حسين عليه السلام تا مدتي خورشيد چون طلوع مي كرد بر ديوارها و ساختمانها صبح و عصر آثار سرخي به چشم مي خورد و مردم هر سنگي را بر مي داشتند زير آن خون تازه بود! [ صفحه 378] ابوقبيل مي گويد چون حسين عليه السلام كشته شد خورشيد آن چنان گرفت و كه ستارگان نيمه ي روز ظاهر گرديدند تا اينكه ما گمان كرديم قيامت برپا شده است [938] و در صواعق ابن حجر از ترمذي نقل كرده است: ام سلمه پيامبر را در خواب ديد در حالي كه بر چهره و سرش غبار و گرد نشسته و مي گريست، علت آن را پرسيد، پيامبر فرمود: هم اكنون حسين را كشتند [939] .از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه: چون حسين بن علي را به شمشير زدند و از اسب افتاد و مردم براي جدا كردن سر مبارك او شتاب كردند، از عرش منادي فرياد زد: اي امتي كه بعد از پيامبر خود متحير و گمراه شده ايد! خداوند شما را به اضحي و فطر موفق ندارد [940] مردم مدينه شامگاه

آن روز كه حسين عليه السلام كشته شد هاتفي را شنيدند كه مي گفت:مسح الرسول جبينه فله بريق الخدودابواه من عليا قريش وجده خير الجدود [941] [942] مي آيد از سمت غربت، اسبي كه تنهاي تنهاست تصوير مردي- كه رفته ست- در چشمهايش هويداستيالش كه همزاد موج ست، دارد فراز و فرودي اما فرازي كه بشكوه، اما فرودي كه زيباست [ صفحه 379] در عمق يادش نهفته ست خشمي كه پايان ندارد در زير خاكستر او، گلهاي آتش شكوفاستدر جان او ريشه كرده ست، عشقي كه زخمي ترين ست زخمي كه از جنس گودال، اما به ژرفاي درياستدر چشم او مي سرايد مردي كه شعر رسايش با آنكه كوتاه و ژرف ست، اما در اوج بلند استداغي كه از جنس لاله است در چشم اشكش شكفته ست؟ يا سركشي هاي آتش در آب و آينه پيداست!هم زين او واژگون ست هم يال او غرق خون ست جايي كه بايد بيفتد از پاي زينب، همين جاستدارد زبان نگاهش، با خود سلام و پيامي گويي سلامش به زينب، اما پيامش به دنياست:افتاد امام من از پاي، تا آنكه مردي بتازد در صحنه هايي كه امروز، در عرصه هاي كه فرداستاين اسب بي صاحب انگار، در انتظار سواري ست تا كاروان را براند در امتدادي كه پيداست [943] .

تاريخ شهادت

امام حسين عليه السلام در روز جمعه دهم محرم سال 61 هجري بعد از نماز ظهر به شهادت رسيد و در آن هنگام از سن مباركش 56 سال و چند ماه گذشته بود [944] . [ صفحه 380] بلاذري نقل كرده است كه: شهادت آن حضرت روز شنبه بوده است مصادف با عاشوراء، و گفته شده كه روز جمعه بوده است. [945] و

ابن شهرآشوب نيز روز شنبه دهم محرم را روز شهادت آن بزرگوار نقل نموده، سپس مي گويد: گفته شده است كه روز جمعه بعد از نماز ظهر بوده، و گفته شده كه روز دوشنبه بوده است [946] .

تعداد زخمهاي امام

روايت شده است كه در پيراهن آن بزرگوار يكصد و چند نشانه از تير و نيزه و شمشير مشاهده شد، و از امام صادق عليه السلام نقل شده كه: بر بدن امام حسين عليه السلام جاي سي و سه زخم نيزه و سي و چهار زخم شمشير پيدا كردند [947] .

پس از شهادت

گفته اند: پس از شهادت امام عليه السلام، سپاه دشمن براي به يغما بردن لباسهاي امام از يكديگر سبقت گرفتند.طبري از ابومخنف نقل كرده است كه: لباسهاي امام را از بدن مباركش بيرون آوردند! سراويل آن حضرت را بحر بن كعب تميمي گرفت! (در الملهوف روايت نموه كه او زمين گير و پاهاي او خشك شد و از حركت ماند)، و پيراهن او را اسحاق بن حياة حضرمي برداشت و پوشيد (پس موي او ريخت و پيسي گرفت)، و عمامه ي آن بزرگوار را احبش بن مرثد و يا جابر بن يزيد بر سر بست (و ديوانه شد)، و برنس آن حضرت را كه از خز بود مالك بن بشير كندي به يغما برد و چون همسرش از اين [ صفحه 381] جريان آگاهي يافت بين ايشان نزاع در گرفت (او نيز فقير و مستمند باقيمانده ي عمرش را زندگي كرد)، و زره «بتراء» آن بزرگوار را عمر بن سعد برداشت! و جون مختار او را كشت آن زره را به قاتل او ابي عمره واگذار نمود. و زره ديگر آن حضرت را مالك بن نمير گرفت و پوشيد (و مجنون گرديد)، قطيفه ي آن بزرگوار را قيس بن اشعث برداشت كه از جنس خز بود و پس از آن او را قيس قطيفه ناميدند (و خوارزمي نقل كرده

است او به مرض جذام گرفتار شد و افراد خانواده اش از او كناره ميگرفتند و او را در مزبله انداختند تا اينكه مرد و سگها گوشت بدن او را قبل از مرگ خوردند). و كفش آن حضرت را مردي از قبيله ي بني اود برداشت كه او را اسود مي گفتند، و شمشير او را مردي از قبيله ي بني نهشل گرفت و پس از آن به دست حبيب بن بديل افتاد، و در الملهوف آمده كه اين شمشير به غارت رفته غير از ذوالفقار است كه آن از ذخائر نبوت و امامت است.ابن شهر آشوب مي گويد: كمان آن حضرت و متعلقاتش را دحيل بن خثيمه جعفي بن شبيب حضرمي و جرير بن مسعود ثعلبة بن اسود اوسي برداشتند، و انگشتر آن حضرت را- آنگونه كه در اكثر مقاتل آمده است- بجدل بن سليم كلبي برداشت و انگشت آن حضرت را با انگشتر قطع نمود! و اين انگشتر غير از آن انگشتري است كه از ذخائر نبوت است زيرا آن را امام حسين عليه السلام آنطوري كه شيخ صدوق از محمد بن مسلم نقل كرده است در دست حضرت علي بن الحسين عليه السلام نمود.محمد بن مسلم مي گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ي خاتم امام حسين عليه السلام سؤال نمودم كه بعد از ايشان بدست چه كسي رسيد؟ و به امام عرض كردم كه گويا انگشتر آن بزرگوار را دشمن برده است.فرمود: چنين نيست كه مي گويند، بدرستي كه حسين عليه السلام به فرزندش علي بن الحسين وصيت نمود و خاتم خود را در انگشت او نمود و امر را به او واگذار كرد [948] . [ صفحه 382] ابن

زائده مي گويد: ديگر شهدا واصحاب و اهل بيت آن بزرگوار را نيز سپاه كوفه عريان نمودند ولباسشان را به يغما بردند.

غارت خيام

دشمن در غارت خيمه هاي حسيني بر يكديگر سبقت مي گرفتند بگونه اي كه چادر از سر زنان مي كشيدند، دختران آل رسول از سرا پرده ي خود بيرون آمده و همه مي گريستند واز فراق عزيزان وبزرگان خويش شيون مي كردند.حميد بن مسلم روايت كرده است كه: زني را ديدم از قبيله ي بني بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر بن سعد بود و هنگامي كه ديد آن گروه بر زنان حسين و خيام آنها يورش برده و غارت مي كنند، شمشيري بدست گرفت و بسوي خيام آمده قبيله خود را صدا زد و گفت: اي آل بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا را تاراج مي كنند؟ «لا حكم الا لله، يا لثارات رسول الله»«هيچ فرماني جز فرمان خداوند نيست، به خونخواهي رسول خدا برخيزيد»، شوهرش او را گرفت و به جاي خود باز گرداند.راوي گفت: سپاهيان عمر بن سعد زنان را از خيمه ها بيرون نموده و آتش در آن افكندند، كه زنان به بيرون دويدند در حالي كه جامه هايشان ربوده سر وپاي آنها برهنه بود [949] .آنگاه يك مرد پستي از سپاه دشمن به ام كلثوم يورش برد وگوشواره ي او را بدر آورد! و آن خبيث در حالي كه مي گريست متوجه فاطمه بنت الحسين گرديد و خلخال از پايش كشيد!دختر امام حسين عليه السلام با تعجب به او گفت: چرا گريه مي كني؟!! [ صفحه 383] او در پاسخ گفت: چگونه نگريم در حالي

كه اموال دختر رسول خدا را غارت مي كنم!فاطمه بنت الحسين چون اين عطوفت را ديد به او گفت: پس چنين مكن!آن مرد گفت: هراس دارم ديگري آن را بردارد! [950] پس آنچه در خيام از اموال و امتعه بود به يغما بردند. شمر قطعه طلائي را در خيام يافت آن را به دخترش داد تا براي خود زيوري بسازد! آن طلا را نزد طلا ساز برد و چون آن طلا را در آتش گذاشت از بين رفت [951] .حميد بن مسلم مي گويد: بخدا سوگند من ديدم كه سپاهيان ابن سعد كه به خيمه ها يورش برده بودند بر سر تصاحب جامه هاي زنان با آنها نزاع مي كردند تا اينكه مغلوب شده و جامه ي آنها را مي بردند.شمر با گروهي از پياده نظام به خيمه ي علي بن الحسين عليه السلام آمدند و او بر فراش خود خوابيده و به شدت بيمار بود، همراهان شمر به او گفتند كه: اين بيمار را به قتل نمي رساني؟حميد بن مسلم مي گويد: من گفتم: سبحان الله! آيا نوجوانان [952] هم كشته مي شوند؟ اين كودك است و بيماري او را بس است؛ پس من اصرار نمودم تا اينكه آنها را از كشتن او باز داشتم [953] .شمر گفت ابن زياد مرا امر كرده است كه فرزندان حسين را بقتل برسانم ولي عمر بن سعد در جلوگيري از كشتن او مبالغه كرد؛ خصوصأ چون زينب دختر [ صفحه 384] اميرالمؤمنين از قصد شمر مطلع شد آمد و گفت: او هرگز كشته نشود تا من كشته نشوم، آنگاه دست از او كشيدند [954] .فاطمه بنت الحسين عليها السلام مي گويد: مردي را ديدم كه زنان را با سر نيزه ي خود

تعقيب مي كرد، بعضي از آنان به بعضي پناه مي بردند! و جامه ها و زيور آنان را ربوده بودند! و آن مرد چون مرا ديد آهنگ من نمود، گريختم! او مرا دنبال نمود و با نيزه بر من حمله كرد كه من بر صورت خود افتاده و بيهوش شدم! و چون به هوش آمدم عمه ام ام كلثوم را ديدم كه بر بالين من نشسته و گريه مي كند [955] .

حميده دختر مسلم

حضرت مسلم بن عقيل را دختري بود كه يازده سال داشت و نام او حميده و مادرش ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب عليه السلام است، و بعضي نام او را عاتكه و مادر او را رقيه دختر علي بن ابي طالب عليه السلام گفته اند، و عمرش هفت سال بود، و در روز عاشورا چون لشكر به خيمه ها هجوم بردند به شهادت رسيد! [956] در بحار آمده است كه: طفلي شش ساله از امام حسن مجتبي با امام حسين شهيد شد [957] به نام احمد بن الحسن، و دو خواهر او نيز كه از مادر با او يكي بودند به نام ام الحسن و ام الحسين بعد از شهادت امام حسين عليه السلام در اثر هجوم به خيمه ها براي غارت، جان دادند [958] . [ صفحه 385]

آتش زدن خيمه ها

در اين هنگام دشمن براي سوزاندن خيمه هاي اهل بيت عليهم السلام اقدام نمود در حالي كه زنان و فرزندان در خيام بودند، پس شعله هايي از آتش آوردند در حالي كه يكي از آنها فرياد مي زد: «احرقوا بيوت الظالمين!!» «سرا پرده ي ظالمين را بسوزانيد!!» و ايشان آتش در خيمه ها افكندند! دختران رسول خدا از خيمه ها خارج شده و مي گريختند در حالي كه آتش آنها را از پشت سر تعقيب مي كرد! بعضي از كودكان يتيم دامن عمه را گرفته تا از آتش محفوظ بمانند و از ظلم دشمنان در امان باشند، و بعضي در بيابان متواري و برخي به آن ستمگراني كه دلهايشان خالي از مهرباني و عطوفت بود استغاثه مي كردند.امام سجاد عليه السلام در طول حياتش بعد از شهادت امام حسين عليه السلام هر گاه خاطره هاي تلخ روز عاشورا را

به ياد مي آورد با اشك و اندوه فراوان مي فرمود: بخدا سوگند هيچ گاه به عمه ها و خواهرانم نظر نمي كنم جز اينكه گريه گلويم را مي گيرد و ياد مي كنم آن لحظات را كه آنها از خيمه اي به خيمه ي ديگر مي گريختند و منادي سپاه كوفه فرياد مي زد كه: خيمه هاي اين ستمگران را بسوزانيد! [959] حميد بن مسلم مي گويد: عمر بن سعد نزديك خيمه هاي امام آمد، زنان برخاسته و رو در روي او فرياد برآوردند و گريستند، پس او به اصحابش گفت: كسي حق ندارد كه در خيمه هاي اين زنان درآيد و متعرض اين جوان مريض (امام سجاد) شود. زنان از او خواستند تا لباسهاي غارت شده ي آنان را به ايشان بازگرداند، تا خود را بپوشانند، عمر بن سعد گفت: كسي كه از متاع اين زنان چيزي برداشته بازگرداند؛ بخدا سوگند احدي از آن گروه چيزي را باز پس نداد، پس عمر بن سعد گروهي را به [ صفحه 386] خيمه و سراپرده ي زنان گماشت و دستور داد آنها را نگهداري كنند تا كسي از خيمه ها خارج نگردد و آنان را آزار ندهند. آنگاه عمر بن سعد به چادر خود بازگشت [960] .مؤلف كتاب «معالي السبطين» نقل كرده است كه: شامگاه روز عاشورا دو طفل در اثر دهشت و تشنگي جان سپردند، و چون زينب كبري براي جمع عيال و اطفال جستجو مي كرد آن دو طفل را نيافت تا اينكه آنها را در حالي كه دست در گردن يكديگر داشتند پيدا كرد كه آنها از دنيا رفته بودند [961] .

درخواست جايزه

پس سنان بن انس بر در خيمه ي عمر بن سعد آمد و با صداي بلند فرياد زد:اوقر ركابي فضة

و ذهبا انا قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و خيرهم در ينسبون نسباو خيرهم في قومهم مركبا [962] .عمر بن سعد گفت: گواهي مي دهم كه تو ديوانه اي! و هرگز عاقل نبوده اي! بعد دستور داد او را به درون خيمه آورند، و چون سنان بن انس وارد خيمه شد با چوبدستي خود بر او چند ضربه نواخت و گفت: اي احمق! اينچنين سخن مي گويي؟! بخدا سوگند اگر ابن زياد از تو بشنود گردن تو را خواهد زد!! [963] .سر گشته بانوان، وسط آتش خيام چون در ميان آب، نقوش ستاره هااطفال خردسال، ز اطراف خيمه ها هر سو دوان، چو از دل آتش شراره ها [ صفحه 387] غير از جگر، كه دسترس اشقيا نبود چيزي نماند در بر ايشان ز پاره هاانگشت رفت در سر انگشتري به باد شد گوشها دريده پي گوشواره هاسبط شهي كه نام همايون او برند هر صبح و ظهر و شام، فراز مناره هادر خاك و خون فتاده و، و تازند بر تنش با نعلها، كه ناله برآرد ز خاره ها

اوج بيدادگري

آنگاه عمر بن سعد بحهت امتثال فرمان ابن زياد، در ميان اصحابش فرياد برداشت: «من ينتدب للحسين؟!» «كيست كه داوطلب باشد و بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت او را زير سم اسبها لگدمال نمايد؟!».شمر مبادرت نمود! و اسب بر بدن مطهر امام تاخت! [964] و ده نفر ديگر از سپاه كوفه اجابت كردند كه نامهاي آنها عبارت است از:1- اسحاق بن حويه2- اخنس بن مرثد3- حكيم بن طفيل4- عمرو بن صبيح5- رجاء بن منقذ6- سالم بن خثيمه جعفي7- واحد بن ناعم8- صالح بن وهب9-هاني بن ثبيت10- اسيد بن مالكآنان

با اسب بر بدن امام تاختند بگونه اي كه سينه ي مبارك آن بزرگوار را درهم كوبيدند.پس اين ده نفر آمدند و در برابر ابن زياد ايستاده و جايزه طلب كردند، ابن زياد گفت: شما كيستيد؟ اسيد بن مالك- يكي از اينان لعنهم الله- گفت:نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الاسر [965] . [ صفحه 388] عبيدالله فرمان داد تا جايزه ي ناچيزي به آنها دادند!! [966] .همچنين نقل شده است كه آنها سينه و كمر امام حسين عليه السلام را زير لگد اسبها كوبيدند [967] .

حديث جمال

چون امام عليه السلام به شهادت رسيد ساربان آمد و بدن آن بزرگوار را بدون سر يافت، دست برد تا كمربند حضرت را بردارد، آن بزرگوار دست راست خود را آورد و كمربند را گرفت، پس جمال دست آن حضرت را قطع كرد، و سپس مجددأ خواست كه كمربند را باز كند، امام عليه السلام با دست چپ خود كمربند را گرفت، جمال دست چپ آن حضرت را نيز قطع كرد [968] .

اصحاب مجروح امام

بعضي از ياران امام عليه السلام به سبب جراحات در ميدان افتاده و سپاه عمر بن سعد آنها را بقتل نرساندند و اين افراد عبارت بودند از:1- سوار بن حمير جابري، او را در حالي كه مجروح شده بود از معركه ي قتال بيرون بردند، و بعد از گذشت شش ماه در اثر جراحات درگذشت.2-عمر و بن عبدالله، او نيز در ميدان جنگ در اثر جراحات افتاده بود كه او را انتقال دادند و بعد از يك سال از دنيا رفت.3- حسن بن الحسن، او فرزند امام حسن مجتبي عليه السلام و در كنار عموي گراميش امام حسين عليه السلام با سپاه كوفه مبارزه نمود تا در اثر جراحات به زمين افتاد، و چون [ صفحه 389] اصحاب عمر بن سعد براي جدا كردن سرها آمدند او را ديدند كه رمقي در بدن دارد، مردي به نام اسماء بن خارجه كه از اقوام مادري او بود از كشتن او مانع شد و او را با خود به كوفه برد و جراحات او را معالجه كرد تا اينكه التيام يافت، آنگاه از كوفه به مدينه منتقل گرديد [969]

مادران شهدا كه در كربلا بودند

سماوي نقل كرده است كه در كربلا 9 نفر شهيد شدند كه مادران آنان نيز در كربلا حضور داشتند:1- عبدالله بن الحسين عليه السلام، مادرش رباب است.2- عون بن عبدالله بن جعفر، مادرش زينب كبري است.3- قاسم بن الحسن عليه السلام، مادرش رمله است.4- عبدالله بن الحسن عليه السلام مادرش دختر شليل بجلي است5- عبدالله بن مسلم، مادرش رقيه دختر علي عليه السلام است.6- محمد بن ابي سعيد بن عقيل.7- عمرو بن جناده كه مادرش او را امر

به جنگ با دشمنان مي كرد.8- عبدالله بن كلبي كه او نيز بر اساس آنچه طاووسي ذكر كرده است مادرش او را ترغيب به جهاد مي كرد.9- علي بن الحسين عليه السلام، مادرش ليلي است كه در خيمه ايستاده بود و دعا مي كرد، بر اساس آنچه در بعضي از اخبار آمده است، و هنگامي كه آن بزرگوار را شهيد كردند او شاهد شهادت فرزندش بود [970] .و در تنقيح المقال آمده است كه منجح بهمراه ماردش حسنيه نيز در كربلا حضور [ صفحه 390] داشته است [971] .

شهداي از صحابه ي پيامبر

از صحابه ي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم كه در واقعه ي كربلا به شهادت رسيدند پنج نفر بودند:1- انس بن الحرث كاهلي كه همه ي مورخين شهادت او را در كربلا ذكر كرده اند.2- حبيب بن مظاهر اسدي، ابن حجر ذكر كرده است.3- مسسلم بن عوسجه اسدي، محمد بن سعد در «طبقات» ذكر كرده است.4- هاني بن عروه مرادي كه در كوفه با مسلم بن عقيل شهيد شد و بيش از هشتاد سال داشت.5- عبدالله بن يقطر حميري كه سن او با سن امام حسين عليه السلام برابر بود، او نيز قبل از امام عليه السلام در كوفه شهيد شد [972] .

تعداد شهداي كربلا

1- «هفتاد و دو نفر» اين تعداد را بلاذري نقل كرده است و مي گويد: تمام كساني كه با حسين عليه السلام كشته شده اند از اصحاب و ياران او هفتاد و دو مرد بوده است [973] . و شيخ مفيد رحمة الله همين تعداد را ذكر كرده است و مي گويد امام حسين عليه السلام با اصحابش صبح روز عاشورا آماده ي قتال شدند و با امام حسين عليه السلام سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بودند [974] و همين عدد را ابن اثير در تاريخش آورده است [975] . و باز همين تعداد [ صفحه 391] را محمد بن جرير طبري شيعي در «دلائل الامامه» نقل كرده است [976] ، و همين قول مشهور است.2- «هشتاد و هفت نفر» اين تعداد را مسعودي نقل كرده و مي گويد: جميع كساني كه با حسين عليه السلام در روز عاشورا كشته شده اند در كربلا هشتاد و هفت نفر بوده اند [977] .3- «شصت و يك نفر» بعضي روايت

كرده اند كه در آن روز تعداد شهيدان شصت و يك نفر بوده است [978] ولي ممكن است اين تعداد اصحاب و ياران امام غير از شهداي از اهل بيت و بني هاشم بوده اند كه با شهداي بني هاشم مجموعأ همان قول بعدي خواهد بود.4- «هفتاد و هشت نفر» اين تعداد را سيد ابن طاووس نقل كرده است و مي گويد: روايت شده است كه اصحاب حسين عليه السلام هفتاد و هشت نفر بوده اند [979] ، و با امام عليه السلام هفتاد و نه نفر مي شوند و با آن تعدادي كه از «اثبات الوصيه» نقل شده و شهداي بني هاشم تطبيق مي كند.5- «هشتاد و دو نفر» اين تعداد را مرحوم مجلسي از محمد بن ابي طالب نقل كرده است [980] .6- «يكصد و چهل و پنج نفر» از امام باقر عليه السلام نقل كرده اند كه شهداي كربلا چهل و پنج سواره و يكصد نفر پياده بوده اند [981] . [ صفحه 392]

ياراني كه به شهادت نرسيدند

چند تن از ياران امام عليه السلام بودند كه از دست ستمگران مجرمي كه تشنه ي ريختن خونهاي اهل بيت معصومين بودند نجات يافتند كه آنان عبارت بودند از:1- امام زين العابدين عليه السلام، و آن بزرگوار در كربلا مريض بود. شمر خواست آن حضرت را بقتل برساند، زينب عليها السلام آمد و از كشتن او ممانعت كرد [982] .2- امام محمد بن علي الباقر عليه السلام، آن بزرگوار در واقعه ي كربلا كودكي بود دو سال و چند ماه از عمر شريفش بيشتر نگذشته بود [983] .3- حسن بن الحسن، شرح حال او را قبلا ذكر كرديم كه مجروح شد و او را به كوفه بردند و معالجه نمودند

تا بهبودي يافت [984] .4- عمر بن الحسن.5- زيد بن الحسن.چون اسيران را منتقل كردند اين سه نفر از اولاد امام حسن عليه السلام از جمله ي اسراء بودند [985] .6- قاسم بن عبدالله او يكي ديگر از فرزندان عبدالله بن جعفر طيار است.7- محمد بن عقيل [986] .8- عقبة بن سمعان، او غلام حصرت رباب است [987] ، سپاهيان دشمن او را گرفته [ صفحه 393] و نزد عمر بن سعد آوردند، عمر بن سعد او را گفت: تو كيستي؟ عقبه بن سمعان گفت: مملوك و غلامم. او را آزاد نمودند [988] .9- موقع بن ثمامه ي اسدي، او نيز با امام حسين عليه السلام بود و آنچه تير داشت بسوي دشمن افكند و با آنان مقاتله كرد، پس گروهي از قبيله اش آمده و او را امان دادند و نزد آنان رفت، چون عبيدالله از اين واقعه آگاه شد او را به «زاره» تبعيد نمود [989] .10- مسلم بن رباح، او با امام حسين عليه السلام بود و آن حضرت را خدمت مي كرد و چون امام عليه السلام كشته شد او رهايي پيدا كرده و نجات يافت، و او همان كسي است كه بعضي از وقايع كربلا را روايت مي كند [990] .11- ضحاك بن عبدالله، در گذشته بيان كرديم كه يكي ديگر از كساني كه در كربلا كشته نشد ضحاك بن عبدالله مي باشد كه مشروحأ جريان امر را ذكر كرديم.

كساني كه بعد از امام شهيد شدند

1- سويد بن ابي مطاع كه بيهوش شده شود، چون به هوش آمد و خبر شهادت امام عليه السلام و فرياد كودكان آن حضرت را شنيد مقاتله كرد تا شهيد شد.2 و 3- سعد بن الحرث

و برادر او ابوالحتوف كه در سپاه دشمن بودند، چون امام عليه السلام شهيد شد و فرياد اطفال آن حضرت را شنيدند تائب شدند و روي به سپاه كوفه كردند و شمشير زدند تا به شهادت رسيدند.4- محمد بن ابي سعيد بن عقيل كه چون امام حسين عليه السلام بر روي زمين افتاد و فرياد عيال و كودكان بلند شد او هراسان به درب خيمه آمد، او را لقيط يا هاني به شهادت رساند [991] . [ صفحه 394]

طفلان مسلم بن عقيل

چون حسين بن علي عليه السلام شهيد گرديد، دو پسر كوچك از لشكرگاهش اسير شدند [992] و آنها را نزد عبيدالله آوردند، او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: اين دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده بر آنها سخت گيري كن. اين دو كودك در زندان روزها روزه مي گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براي آنها مي آوردند. يك سال بدين منوال گذشت، يكي از آنها به ديگري گفت: اي برادر! مدتي است مادر زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندان بان آمد ما خود را به او معرفي مي كنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.شب هنگام كه زندانبان پير نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اي شيخ! آيا محمد صلي الله عليه وآله وسلم را مي شناسي؟جواب داد: چگونه نشناسم؟ او پيامبر من است.گفت: جعفر بن ابي طالب رامي شناسي؟در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.گفت: ما از خاندان پيامبر

تو محمد صلي الله عليه وآله وسلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي طالب هستيم كه يك سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مي گيري.زندانبان پير بشدت ناراحت شد و براي جبران بي مهريهاي خود، بر پاي آن دو بوسه مي زد و مي گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم، اين در زندان به روي شما باز است هر كجا كه مي خواهيد برويد. و دو قرص نان جو و يك كوزه [ صفحه 395] آب در اختيار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شويد تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.آن دو كودك [993] از زندان بيرون آمده و به در خانه ي پيرزني رسيدند، پس به او گفتند: ما دو كودك غريب و ناآشنائيم، امشب ما را ميهمان كن و چون صبح شود خواهيم رفت.پيرزن گفت: عزيزانم! شما كيانيد كه از هر گلي خوشبوتريد؟گفتند ما از خاندان پيغمبريم كه از زندان عبيدالله بن زياد گريخته ايم.پيرزن گفت: عزيزانم! من داماد بدكاري دارم كه در واقعه ي كربلا به طرفداري از ابن زياد حضور داشته و مي ترسم شما را ببيند و پس از شناختن به قتل برساند.گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مي دهيم.پيرزن براي آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابيدند و، برادر كوچك به برادر بزرگتر گفت: بيا امشب پيش هم بخوابيم، مي ترسم مرگ ما را از هم جدا كند!پاسي از شب گذشته بود كه داماد آن پير

زن در خانه را به صدا درآورد، و پيرزن پرسيد كيستي؟گفت: داماد تو.گفت: چرا اينقدر دير آمدي؟گفت: واي بر تو، پيش از آنكه از خستگي از پاي در افتم در را باز كن.پرسيد: مگر چه اتفاق افتاده؟!گفت: دو كودك از زندان عبيدالله گريخته اند و امير فرمان داده است به هر كس كه سر يكي از آنها را بياورد هزار جايزه بدهند، و براي دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خيلي تلاش كردم تا آنها را پيدا كنم ولي متأسفانه نتوانستم!پيرزن گفت: از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بترس كه در روز قيامت دشمن تو باشد. [ صفحه 396] گفت: چه مي گويي؟ بايد دنيا را بدست آورد!گفت: دنياي بي آخرت به چه دردي مي خورد؟گفت: تو از آنها طرفداري مي كني مثل اينكه از آنها اطلاع داري، بايد تو را نزد امير ببرم.گفت: امير از من پيرزن كه در گوشه ي بيابان زندگي مي كنم چه مي خواهد؟!گفت: در را باز كن تا امشب را استراحت كرده و صبح به جستجوي آنها برخيزم.پيرزن در را به روي او باز كرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نيمه ي شب بود كه صداي آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاريكي شب به جستجوي آنها پرداخت و چون به نزديكي آنها رسيد، پرسيدند: كيستي؟ گفت: من صاحت خانه ام شما كيانيد؟ برادر كوچكتر كه زودتر بيدار شده بود برادر بزرگتر را بيدار كرد و به او گفت: از آنچه مي ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستي سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟گفت:

آري.گفتند: اماني كه خدا و رسولش محترم مي دارند؟گفت: آري.گفتند: بر امان خود خدا و رسول را گواه مي گيري؟گفت: آري.گفتند: ما از عترت پيامبر تو هستيم كه از زندان عبيدالله گريخته ايم.او كه از فرط خوشحالي سر از پاي نمي شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداي را كه شما را به دست من اسير كرد. سپس آن دو كودك يتيم را محكم بست تا فرار نكنند.در سپيده دم، غلام سياهي را كه «فليح» نام داشت، صدا كرد و گفت: اين دو كودك [ صفحه 397] را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرم!غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يكي از آنها گفت: اي غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبرت شباهت داري.گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كيستيد؟!گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان كرد و اينك دامادش مي خواهد ما را بكشد.آن غلام سياه دست و پاي آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر؛ سپس شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشي، و چون نافرماني خدا كني من از تو اطاعت نمي كنم.داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو

را از حلال و حرام فراهم مي كنم و دنياي تو را آباد خواهم كرد، فورأ اين دو كودك را گردن بزن و سرهاي آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير برگرفت كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يكي از آنها گفت: اي جوان از عذاب دوزخ براي تو بيمناكم.گفت: شما كيستيد؟گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم هستيم، پدرت مي خواهد ما را بكشد.آن پسر هم پس از آگاهي، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرماني كردي؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.آن مرد گفت: جز خودم كسي آنها را نكشد؛ شمشير برگرفت و آن دو كودك را به [ صفحه 398] كنار فرات برده تيغ بركشيد و چون چشم كودكان به شمشير برهنه ي او افتاد گريسته و گفتند: اي مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد.گفت: سر شما را براي ابن زياد مي برم و جايزه مي گيرم.گفتند: خويشي ما با رسول خدا را ناديده مي گيري؟گفت: شما با رسول خدا پيوند نداريد!گفتند: اي مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ي ما حكم كند.گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديك كنم.گفتند: اي مرد! به كودكي ما رحم كن!گفت: خدا در دلم رحمي نيافريده است.گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.گفت: به حال شما سودي ندارد، بخوانيدآنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و

فرياد برآوردند كه: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن [994] .سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه اي گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگ غلطاند و گفت: مي خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالي كه آغشته به خون برادرم باشم. آنمرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مي رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.ابن زياد بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت، سرها را جلوي [ صفحه 399] ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واي بر تو! كجا آنها را پيدا كردي؟!گفت: پيرزني از خويشان من آنها را ميهمان كرده بود.گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايي كردي؟سپس از او پرسيد: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامي جريان را براي ابن زياد بازگو كرد.ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردي تا به تو چهار هزار درهم جايزه دهم؟گفت: دلم راه نداد جز آنكه به خون آنها خود را به تو نزديك كنم.ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟گفت: دستها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و اين مرد به حق حكم كن.ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو

به حاضران در مجلس كرده گفت: كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟مردي شامي از جاي برخاست و گفت: من! [995] .عبيدالله گفت: او را به همان جايي كه اين دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولي خون او را مگذار كه با خون آنها درهم آميزد، و سر او را نزد من بياور.آن مرد شامي فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در كنار فرات به سزاي عمل ننگنيش رسانيد و سرش را براي ابن زياد برد.نوشته اند كه: سر او را بر نيزه كرده و در كوچه ها مي گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تير آنرا نشانه مي رفتند و مي گفتند: اين است كشنده ي عترت رسول خدا [996] . [ صفحه 400]

تلفات دشمن

حجم خسارات و تلفات دشمن بغايت سنگين و زياد بود. ياران امام عليه السلام با وجود كمي تعدادشان دشمن را تار و مار كرده و ضربات مهلكي بر آنها وارد آورده بودند بگونه اي كه بعضي از مورخين گفته اند: خانه اي در كوفه نبود مگر آنكه از آن صداي نوحه و گريه بلند بود. در بعضي از مقاتل تعداد كشتگان لشكر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذكر نموده اند [997] .البته با توجه به شجاعت فوق العاده ي امام عليه السلام و برادران و فرزندان و ديگر عزيزان او، و نيز ايثار و فداكاري اصحاب آن حضرت، اين تعداد مبالغه آميز بنظر نمي رسد، بعنوان نمونه تنها امام عليه السلام يكهزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانيده است [998] ؛ همچنين حضرت عباس بن علي عليه السلام وقتي يك تنه حمله نمود به شريعه كه از آن

چهار هزار نفر محافظت مي نمودند همه از هم گسيختند و تعداد زيادي از آنان به خاك مذلت غلطيدند [999] كه تعداد مقتولين را قبل از ورود به شريعه بر حسب آنچه روايت شده است هشتاد نفر ذكر كرده اند [1000] ؛ و لشكر دشمن در برابر حضرت علي اكبر عليه السلام ناتوان و حيران مانده بود و با آنكه تشنه كام بود صد و بيست نفر را به قتل رساند [1001] ، كه بعضي اين تعداد را دويست نفر ذكر كرده اند [1002] . و همينطور ديگر عزيزان از اهل بيت و اصحاب شجاع و فداكار امام عليه السلام. [ صفحه 401]

سن امام هنگام شهادت

درباره ي سن آن بزرگوار گفته شده است كه در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت كه هفت سال را در كنار جدش رسول خدا و سي سال با پدرش اميرالمؤمنين و ده سال نيز با برادرش امام حسن عليه السلام و مدت خلافت حضرت بعد از برادرش يازده سال بوده است [1003] .

سر مقدس امام

عمر بن سعد عليهماالسلام سر مقدس امام عليه السلام را در همان روز (روز عاشورا) بوسيله ي خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي نزد عبيدالله بن زياد فرستاد! [1004] پس خولي بن يزيد با آن سر مقدس به كوفه آمد و به جانب قصر عبيدالله رفت، چون درب قصر را بسته يافت بسوي خانه ي خود آمد و آن سر مقدس را زير طشتي قرار داد!هشام مي گويد: پدرم براي من از نوار دختر مالك (همسر خولي) نقل كرد كه [ صفحه 402] گفت: شب هنگام ديدم خولي چيزي را به خانه آورده زير طشت پنهان مي كند از او سؤال كردم: اين چيست؟گفت: چيزي براي تو آوردم كه هميشه بي نياز باشي! اينك سر حسين در سراي توست.نوار گفت: به او گفتم: واي بر تو! مردم زر و سيم به خانه مي آورند و تو سر پسر دختر پيامبر؟! بخدا سوگند هرگز با تو در يك خانه زندگي نمي كنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، بخدا سوگند كه نوري را ديدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پيوسته بود و مرغان سفيدي را نيز ديدم كه بر گرد آن طشت تا بامداد مي چرخيدند، و چون صبح شد خولي آن سر را نزد عبيدالله بن زياد برد [1005] .به خولي

گفت آن زن پارسا: كرا باز از پا درآورده اي؟!كه در اين دل شب چو غارتگران برايم زر و زيور آورده ايبه همراهت امشب چه بوي خوشي ست مگر بار مشك تر آورده اي؟!چنان كوفتي در، كه پنداشتم ز ميدان جنگي، سر آورده اي!چو دانست آورده سر، گفت: آه! كه مهمان بي پيكر آورده اي!چو بشناخت سرا را، بگفت: اي عجب! سري با شكوه و فر آورده ايبميرم، در اين نيمه شب از كجا سر سبط پيغمبر آورده اي؟!چه حقي شده در ميان پايمال كه تو رفته اي داور آورده اي؟! [ صفحه 403] گل آتش ست اين، كه از كوه طور تو با خاك و خاكستر آورده اي(نگارنده)! با گفتن اين رثا خروش از ملايك برآورده اي [1006] .

تقسيم سرهاي مقدس

عمر بن سعد فرمان داد كه سرهاي ديگر ياران و اصحاب امام را از بدنها جدا ساخته! و خاك و خون از آنها شسته و اين هفتاد و دو سر را باغ شمر بن ذي الجوشن و قيص بن اشعث و عمرو بن حجاج به كوفه فرستاد [1007] .و روايت شده است كه قبائل آن سرهاي مقدس را بين خود تقسيم كردند:1- قبيله ي كنده كه رئيس آنها قيس بن اشعث بود، سيزده سر!2- قبيله ي هوازن به فرماندهي شمر بن ذي الجوشن، دوازده سر!3- قبيله ي تميم، هفده سر!4- قبيله ي بني اسد، شانزده سر!5- قبيله ي مذحج، هفت سر!6- باقيمانده از مردم، سيزده سر! [1008] .

سفر از كربلا

عمر بن سعد بعد از شهادت امام حسين عليه السلام، دو روز ديگر در كربلا ماند آنگاه بسوي كوفه كوچ كرد و دختران و خواهران و كودكان امام را هم با خود به كوفه برد در حالي كه علي بن الحسين همچنان مريض بود [1009] . [ صفحه 404] و در نقل ديگري آمده است كه: عمر بن سعد لعنه الله روز عاشورا و روز ديگر را يعني روز يازدهم تا زوال آفتاب در كربلا ماند و كشتگان خود را جمع آوردي نمود و بر آنها نماز خواند و دفن نمود! و بدن مقدس حسين عليه السلام و يارانش را همانگونه بر روي خاك افتاده رها كرد! آنگاه به حميد بن بكير احمري دستور داد كه در ميان لشكر براي حركت بسوي كوفه فرياد بزند [1010] .

تعداد اسيران

با بررسي و تفحص در كتابهاي مقتل و مصادر مختلف، بطور دقيق در جائي نيافتم كه آمار زنان و كودكان از بني هاشم و غير بني هاشم كه بهمراه امام حسين عليه السلام به كربلا آمده بودند و بعد از شهادت امام عليه السلام آنان را اسير و به كوفه بردند، چقدر بوده است.و ما تعدادي از اسيران بني هاشم و غير بني هاشم را بطور پراكنده از مصادر جمع آوري نموديم كه ذيلا نامهان آنان را مي آوريم:

اسيران از مردان بني هاشم

1- امام علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام2- امام محمد بن علي بن الحسين عليه السلام [1011] .3- حسن بن الحسن عليه السلام [1012] .4- محمد الاصغر بن علي بن ابي طالب؛ بنا بر قولي [1013] . [ صفحه 405] 5- عمر بن الحسن بن علي بن ابي طالب [1014] .6- زيد بن الحسن بن علي بن ابي طالب [1015] .7- فرزند مسلم بن عقيل.8- فرزند ديگري از مسلم بن عقيل [1016] .

اسيران از زنان بني هاشم

1- حضرت زينب كبري عليها السلام دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام، او بهمراه برادرش امام حسين عليه السلام در كربلا بود و از آنجا بهمراه ديگر اسيران به شام رفت [1017] .2- ام كلثوم كه او زينب صغري مي باشد، او با برادرش حسين عليه السلام به كربلا آمد و با حضرت سجاد عليه السلام به شام و از آنجا به مدينه رفت [1018] .3- فاطمه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام [1019] .4- فاطمه دختر امام حسين عليه السلام [1020] .5- سكينه دختر امام حسين عليه السلام [1021] .6- رباب دختر امرء القيس، همسر امام حسين عليه السلام [1022] . [ صفحه 406] 7- دختر چهار ساله از امام حسين عليه السلام (رقيه) [1023] .8- رقيه همسر مسلم بن عقيل.9- دختر مسلم بن عقيل [1024] .10- خوصاء كه مشهور به «ام الثغر» مي باشد، همسر عقيل و مادر جعفر بن عقيل، و در كربلا بهمراه فرزندش آمده بود [1025] .11- ام كلثوم صغري، دختر عبدالله بن جعفر و زينب كبري كه بهمراه شوهرش قاسم بن محمد جعفر به كربلا آمد و شوهرش شهيد شد [1026] .12- رمله مادر قاسم فرزند امام حسن مجتبي عليه السلام [1027] .13- شهربانو

مادر طفلي است كه از خيمه ها بيرون آمد و هاني بن ثبيت او را شهيد كرد [1028] ؛ و اين بانو غير از مادر حضرت سجاد عليه السلام است.14- ليلي دختر مسعود بن خالد تميمي، مادر عبدالله اصغر كه در كربلا شهيد شد [1029] ؛ و اين بانو از همسران اميرالمؤمنين عليه السلام است و غير از ليلي مادر حضرت علي اكبر است.15- فاطمه دختر امام حسن مجتبي عليه السلام و مادر حضرت باقر عليه السلام كه بهمراه امام زين العابدين عليه السلام به كربلا آمد و جزو قافله ي اسيران به شام رفت [1030] . [ صفحه 407]

اسيران از زنان غير بني هاشم

1- حسنيه خدمتكار حضرت زين العابدين عليه السلام كه بهمراه پسرش منجح به كربلا آمد، پس منجح به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيد [1031] .2- همسر عبدالله بن عمير كلبي كه بهمراه شوهرش به كربلا آمد و شوهرش را به دفاع از اهل بيت ترغيب مي كرد، و عبدالله خواست او را بازگرداند، نپذيرفت؛ امام حسين عليه السلام او را به خيمه بازگرداند [1032] .3- فكيهه مادر قارب بن عبدالله بن اريقط. قارب بهمراه مادرش فكيهه- كه خادمه ي رباب همسر امام حسين عليه السلام بود- به مكه و از آنجا به كربلا آمد، و در حمله ي اول شهيد گرديد [1033] .4- بحريه دختر مسعود خزرجي كه همراه شوهرش جنادة بن كعب و فرزندش عمرو بن جناده به كربلا آمد، پس شوهر و فرزندش هر دو شهيد شدند [1034] .5- كنيز مسلم بن عوسجه ي اسدي كه بعد از شهادت مسلم بن عوسجه فرياد مي زد: «يابن عوسجتاه! يا سيداه [1035] . و بعضي او را ام خلف زوجه ي مسلم بن عوسجه ذكر كرده اند

[1036] .6- فضه ي خادمه كه در بعضي از روايات آمده است كه در كربلا حضور داشته است [1037] . اين تعداد از اسيران را در مصادر ذكر شده- اعم از بني هاشم و غير آنان- يافتم، و ممكن است تعداد اسيران بيش از مقدار ذكر شده باشد ولي ارباب مقاتل متعرض ذكر [ صفحه 408] آنها نشده اند، و شاهد بر اين امر اين است كه ما تعداد اسيران بني هاشم را از مردان هشت نفر ذكر كرده ايم در حالي كه ابن عبد ربه نقل كرده است كه فقط از بني هاشم دوازده نفر نوجوان اسير شده اند [1038] .لازم به يادآوري است كه از مردان غير بني هاشم در ميان اسيران نام كسي را در مصادر تاريخي نيافتيم، فقط شخصي بنام مرقع بن ثمامه ي اسدي كه پس از مبارزه با سپاه كوفه و تمام شدن تيرهايش او را دستگير و نزد عمر بن سعد آوردند، اقوام و خويشان او كه در سپاه كوفه بودند وساطت كردند تا او را نكشند، پس او را بهمراه اسيران به كوفه آوردند و عبيدالله او را به «زاره» تبعيد نمود [1039] .و نقل شده است كه: چون اسيران را به كوفه آوردند عيالات و زنان غير از بني هاشم خويشان آنان در كوفه نزد عبيدالله رفته و تقاضاي آزادي آنها را نمودند، او دستور آزادي آنان را داد و بقيه ي اسيران از بني هاشم را به اسارت به شام فرستاد [1040] .

قافله ي اسيران

عمر بن سعد، خود با بازماندگان حسين آماده ي رفتن شد، گليم ها بر جهاز شتران انداخته و زنان را بر آنها سوار كردند و كاروانيان به هنگام ترك سرزمين كربلا با آنهمه داغها و مصيبتها

و با خاطراتي كه از عزيزان خود به خاطر داشتند، آن سرزمين را ترك مي كردند.فرزندان و خواهران امام حسين عليه السلام و ديگر بازماندگان از اهل بيت و نيز زنان و كودكان بعضي ياران امام را بر شترهاي بي محمل نشانيدند در حاليكه سر و روي آنان باز بود و حرمت عترت رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم را نگاه نداشتند و آنان را همچون اسيران [ صفحه 409] اجنبي به اسارت بردند و حريم خدا را در اين مورد نيز شكستند. و در اين مقام شاعر گفته:يصلي علي المبعوث من آل هاشم و يغزي بنوه ان ذا لعجيب [1041] .و ديگري گفته است:اترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب [1042] [1043] .البته دينوري مي گويد: زنان و دختران را در كجاوه هاي روپوش دار نشانيدند [1044] (كه اي كاش اين نقل صحيح باشد).

زينب در قتلگاه

هنگام حركت كاروان، بانوان به عمر بن سعد گفتند: شما را بخدا سوگند ما را بر كشتگانمان عبور دهيد.چون آن اسيران بدنهاي پاره پاره ي شهدا را مشاهده كردند كه در زير سم اسبها لگدكوب شده اند فرياد برآورده و بر صورت خود لطمه زدند [1045] .و بعضي نقل كرده اند كه: بني اميه بدن امام حسين عليه السلام و اصحابش را روي زمين گذاردند و زنان را از روي عمد و عناد بر شهيدان آل رسول عبور دادند، و چون ام كلثوم برادرش حسين عليه السلام را مشاهده كرد كه روي زمين افتاده و آغشته به خاك و خون و عريان است، خود را از بالاي شتر بر زمين افكند و بدن برادر را در آغوش [ صفحه 410] گرفت [1046] .قرة بن قيس تميمي مي گويد: من

به آن زنان نگاه مي كردم، چون بر كشتگان عبور كردند فرياد برآوردند و لطمه به صورت خود زدند، و اگر هر چه را فراموش كنم، كلمات زينب دختر فاطمه را در آن لحظه اي كه بر برادرش حسين گذشت فراموش نخواهم كرد [1047] ، بخدا سوگند كه بيقراريها و سخنان زينب هر دوست و دشمني را به گريه واداشت [1048] .

خطابه هاي زينب كبري

خطاب اولزينب عليها السلام دستهاي خود را در زير آن پيكر مقدس برد و به طرف آسمان بالا آورد و گفت:«الهي تقبل منا هذا القربان».«خداوندا اين قرباني را از ما قبول كن!» [1049] .خطاب دومپس با زبان پر گله آن بضعة البتول رو كرد در مدينه كه يا ايها الرسوليا محمداه! صلي عليك ملائكة السماء! هذا الحسين بالعراء، مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، و بناتك سبايا و ذريتك مقتله تسفي عليها الصبا. فابكت كل [ صفحه 411] عدو و صديق [1050] .اي رسول خدا! اي آنكه ملائكه ي زمين و آسمان بر تو درود مي فرستند، اين حسين توست كه اعضاي او را پاره پاره كردند، سر او را از قفا بريدند، اين حسين توست كه اعضاي او را پاره پاره كردند، سر او از قفا بريدند، اين حسين توست كه جسد او در صحرا افتاده در حالي كه بادها بر او مي وزند و خاك بر او مي نشانند. پس هر دشمن و دوستي را گرياند.خطاب سومپس رو در بقيع و به زهرا خطاب كرد مرغ هوا و ماهي دريا كباب كردكاي مونس شكسته دلان حال ما ببين ما را غريب و بي كس و بي اقربا ببينبعد از آن خطاب به مادر خود گفت:اي مادر! اي دختر خير البشر! نظري به

صحراي كربلا افكن و فرزند خود را ببين كه سرش بر نيزه ي مخالفان و تنش در خاك و خون غلطان است! اين جگر گوشه ي توست كه در اين صحرا روي خاك افتاده! و دختران خود را ببين كه سراپرده هاي آنها را سوزاندند و ايشان را بر شتران برهنه سوار كردند و به اسيري مي برند، ما فرزندان توايم كه در غربت گرفتار شده ايم [1051] .خطاب چهارمسپس با چشمي خونفشان روي به جسد سرور شهيدان كرد و گفت:بابي من اضحي عسكره في يوم الاثنين نهبا، بابي من فسطاطه مقطع العري، بابي من لا غائب فيرتجي و لا جريح فيداوي، بابي من نفسي له الفداء، بابي المهموم حتي قضي، بابي العطشان حتي مضي، بابي من شيبته تقطر بالدماء، بابي من جده رسول الله السماء، بابي من هو سبط نبي [ صفحه 412] الهدي، بابي محمد المصطفي، بابي خديجة الكبري، بابي علي المرتضي، بابي فاطمه الزهراء سيدة النساء بابي من ردت به الشمس و صلي [1052] .به فداي آنكس كه سپاهش روز دوشنبه غارت شد، به فداي آنكس كه ريسمان خيامش را قطع كردند، به قداي آنكس كه نه غائب است تا اميد باز گشتش باشد و نه مجروح است كه اميد بهبودش باشد، به فداي آنكس كه جان من فداي او باد به فداي آنكس كه با دلي اندوهناك و با لبي عطشان او را شهيد كردند، به فداي آنكس كه از محاسنش خون مي چكيد، به فداي آنكس كه جد او رسول خداست و او فرزند پيامبر محمد مصطفي و خديجه ي كبري و علي مرتضي و فاطمه ي زهرا سيده ي زنان است، به فداي آنكس كه خورشيد براي او

بازگشت تا نمازگزارد.خطاب پنجمآنگاه اصحاب پيامبر را مخاطب قرار داد و گفت:يا حزناه! يا كرباه! اليوم مات جدي رسول الله، يا اصحاب محمداه! هولاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا [1053] .امروز جدم رسول خدا از دنيا رفته؛ اي اصحاب پيامبر! اينان ذريه ي رسول خدا هستند كه آنان را همانند اسيران مي برند.از گفتار زينب، تمامي سپاهان دشمن به گريه درآمدند و وحوش صحرا و ماهيان دريا بيقراري كردند.راوي مي گويد كه: اكثر مردم در آن وقت ديدند كه از چشمان اسبها اشك جاري بود به نوعي كه سم اسبها تر شد! [1054] . [ صفحه 413] به زخمهاي تنت چون اشاره مي كردم به دامن از مژه جاري، ستاره مي كردمبراي رفتن تا كوفه، داشتم ترديد به مصحف بدنت استخاره مي كردمز سيل گريه ي لرزان خويش در كوفه خراب، پايه دار الاماره مي كردمكبوتران حريم تو را به هر منزل به قصد منزل ديگر، شماره مي كردمشبي كه يك تن از آنان ميان ره گم شد به سينه، پيراهن صبر پاره مي كردمبه طشت زر، به لبت چوب خيزران مي زد يزيد و من به تحير نظاره مي كردمبه سينه چنگ زنان خيره مي شدم به رباب چو ياد تشنگي شيرخواره مي كردمبه قطره قطره ي اشكم ازين سفر (تائب)! هماره آب، دل سنگ خاره مي كردم [1055] .

سكينه و پيكر امام

آنگاه سكينه دختر امام حسين عليه السلام جسد منور پدر خود را در برگرفت و با جگر سوخته مي ناليد تا جميع حاضران را به گريه درآورد، آنقدر گريست و بر سر خود زد كه بيهوش شد.حضرت سكينه خود حديث مي كرد كه: از پدرم شنيدم كه مي گفت:شيعتي ما ان شربتم عذت ماء فاذكرونياو سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني [1056] .پس كسي

را توان نبود كه او را از بدن مطهر پدرش دور سازد تا آنكه گروهي از سپاه دشمن آمدند و با قهر او را از بدن امام حسين عليه السلام جدا كردند [1057] .امام زين العابدين عليه السلام فرمود: چون در روز طف (عاشورا) بر ما آن ستمها رسيد [ صفحه 414] و پدرم با يارانش كشته شدند و حرم او را بر جهاز شتران سوار و به جانب كوفه روانه كردند، من كشتگان را بر زمين افكنده ديدم كه به خاك سپرده نشده بودند، و بر من گران بود و از آنچه مي ديدم سخت آشفته حال بودم و نزديك بود كه از اين درد قالب تهي كنم، عمه ام زينب عليها السلام آثار آن حزن را در من ديد و به من گفت: اي بازمانده ي جد و پدرم و برادرانم! چرا اينگونه بيتاب و جان خود را در معرض خطر قرار داده اي؟!گفتم: چگونه بيتابي نكنم و ناشكيبائي نورزم در حالي كه مي بينم پدر و برادران و عموها و عموزادگان و كسان من نيز زمين افتاده و به خون آغشته اند در حاليكه جامه هايشان را ربوده اند و نه كسي آنها را كفن كرده است و نه به خاك سپرده! هيچ كس نزديك آنها نمي شود! گويي خانواده ي ديلم و خزر هستند!عمه ام گفت: اينها تو را به جزع نياورد كه اين عهدي است از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم با جد و پدرت عليهماالسلام و خداوند پيماني گرفته از جماعتي از اين امت كه سركشان زمين آنها را نمي شناسند، اما فرشتگان آسمانها پس آنها را مي شناسند و آنها اين استخوانهاي پراكنده را جمع نموده و با اين پيكرهاي

خون آلود به خاك مي سپارند و در اين سرزمين (كربلا) براي قبر پدرت حسين عليه السلام نشاني برپا دارند كه آثار آن از بين نرود و هر اندازه كه دشمنان و سردمداران كفر و پيروان ذلالت در محو اين آثار بكوشند شناخته تر و عظيم تر گردد [1058] .

اجساد مطهر شهدا

همانگونه كه قبلا هم گفتيم امام حسين عليه السلام در روز عاشورا خيمه اي را آماده نمود و دستور داد تا هر يك از اهل بيت و اصحاب به شهادت برسد بدن او را به آن خيمه منتقل نمايند، و تنها بدني كه به اين خيمه منتقل نشد (شايد به علت جراحات سنگين [ صفحه 415] و پاره پاره بودن و تنهائي حسين عليه السلام) بدن مطهر قمر بني هاشم حضرت عباس عليه السلام بود.نوشته اند: هر گاه بدني را به خيمه ي شهدا مي آوردند، امام عليه السلام مي فرمودند: كشتگاني مانند پيامبران و آل پيامبران؛ و علي عليه السلام در وصف شهداي كربلا فرموده بودند: اينان بزرگان شهدا در دنيا و آخرت هستند، و هيچ كس تاكنون برايشان سبقت نگرفته است و هرگز بر آنها مقدم نخواهد شد.

مشاهدات مردي از بني اسد

مردي از بني اسد مي گويد: پس از رفتن قافله ي كربلا من به ميدان نبرد آمدم، صحنه ي عجيبي بود، اجساد مطهر اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و ياران امام عليه السلام غرقه در خون روي زمين افتاده بودند و خاك بر آنها نشسته بود، منظره اي بسيار حزن آور بود از بدنهاي مطهر آنان نور به آسمان مي تابيد و نسيمي كه بر آن اجساد عزيز مي گذشت عطرآگين بود، در اين هنگام شيري را ديدم كه در كنار جسد مطهر حضرت حسين عليه السلام آمد و خود را به خون مبارك امام آغشته كرد و چنان ناله مي كرد كه تاكنون نشنيده بودم، و آنچه كه بر تعجب من افزود آن بود كه شب هنگام نگاهي به صحنه ي كارزار كردم، در كنار هر بدن نوري ديدم همچون شمعي كه مي درخشد و صداي ناله

و گريه از كنار آن عزيزان به گوش مي رسيد [1059] .قد غير الطعن منهم كل جارحه الا المكارم في امن من الغير [1060] .در آن ميان پيكر سيد جوانان بهشت به گونه اي بود كه از مشاهده ي آن حتي دلي كه همانند سنگ سخت است پاره مي شد، ولي انوار الهي از اطراف آن بدن مطهر ساطع و [ صفحه 416] بوي عطر از جوانب آن پيكر مقدس به مشام مي رسيد [1061] .

دفن اجساد مطهر

در بعضي از مصادر آمده است: عده اي از قبيله ي بني اسد آمدند تا بدن مطهر امام عليه السلام و ياران را دفن نمانيد، اما چون معمولا بدنها سر نداشتند و حتي لباس آنها را ربوده بودند و بيشتر بدنها در اثر ضربات شمشير پاره پاره بود، قابل شناسائي نبودند و بني اسد متحير مانده بودند، در اين هنگام امام چهارم عليه السلام تشريف آورد و بدنها را به بني اسد معرفي نمود و خود به دفن بدن مطهر و مقدس پدر بزرگوارش اقدام كرد و در حالي كه بشدت گريه مي نمود مي فرمود:طوبي لارض تضمنت جسدك الطاهر، فان الدنيا بعدك مظلمة و الاخرة بنورك مشرقة، اما الليل فمسهد و الخزن فسرمد، او يختار الله لاهل بيتك دارك التي انت بها مقيم و عليك مني السلام يابن رسول الله و رحمة الله و بركاته.آفرين بر آن زميني كه پيكر پاك تو را در بر گرفته، دنيا پس از تو تاريك و آخرت به نور تو روشن است، ديگر شبها خواب ندارم و اندوهم را پاياني نيست تا اينكه خداوند اهل بيت تو را به تو ملحق گرداند و در مأواي تو جاي دهد، درود من بر تو اي فرزند

رسول خدا و رحمت خداوند بر تو باد.سپس روي قبر مطهر نوشت: «هذا قبر الحسين بن علي بن ابي طالب الذي قتلوه عطشانا غريبا».آنگاه بدن مقدس حضرت علي بن الحسين (علي اكبر) عليه السلام را پائين پاي حضرت به خاك سپردند، و بعد به دستور امام عليه السلام شهداي اهل بيت عليهماالسلام را در نزديكي قبر امام [ صفحه 417] حسين عليه السلام در يك محل به خاك سپردند [1062] ، و بني اسد همراه امام عليه السلام براي دفن قمر بني هاشم عليه السلام به طرف نهر علقمه حركت كردند و بدن مطهر عباس بن علي عليه السلام را در همانجا كه شهيد شده بود به خاك سپردند در اين هنگام امام سجاد عليه السلام و در حالي بشت گريه مي كرد فرمود:علي الدنيا بعدك العفا يا قمر بني هاشم و عليك مني السلام من شهيد محتسب و رحمة الله و بركاته.پس از تو- اي ماه بني هاشم- خاك بر دنيا ببارد، بر تو درود مي فرستم و رحمت خداوند را بر تو مي طلبم [1063] [1064] . [ صفحه 418] سپس بني اسد اصحاب را در يك محل دفن نمودند و حبيب بن مظاهر را همانجائي كه اكنون هست (نزديك بالاي سر امام) دفن كردند به جهت شأن و مرتبه اي كه در قبيله ي خود داشت، چون او از بني اسد و رئيس آنها بود [1065] .و در كامل بهائي آمده است: حر بن يزيد در همان محلي كه مقتول شده بود، دفن گرديد و مي گويد: بني اسد بر ساير قبائل عرب فخر مي كردند به اينكه: ما بر حسين عليه السلام و اصحابش نمازگزارده و آنها را دفن نموديم [1066] .

اجساد در روز دفن شدند يا در شب

بعضي از ارباب

مقاتل قائل به اين هستند كه دفن در روز دوازدهم بوده است، و بعضي به اينكه جريان دفن در شب سيزدهم بوده است؛ و به نظر مي رسد كه صحيحترين اقوال اين است كه اجساد مقدسه شب دوازدهم دفن شده اند [1067] . [ صفحه 419]

در كوفه

ورود اسيران به كوفه

مسلم جصاص (گچكار) مي گويد:عبيدالله بن زياد مرا براي تعمير دارالاماره نزد خود خواند، و من سرگرم سفيدكاري دارالاماره بودم كه ناگهان غوغا و فريادهايي را از دور شنيدم! از خدمتكاري كه همراه ما بود پرسيدم: مگر چه شده است كه كوفه را پر از ناله و فرياد مي بينم؟!گفت: هم اكنون سر يك خارجي را كه بر يزيد شوريده بود، مي آورند.از نام او پرسيدم، گفت: حسين بن علي!مسلم گويد: لحظه اي چند درنگ كردم، و همين كه آن خدمتكار براي انجام كاري مرا ترك گفت، از شدت ناراحتي و اندوه آنچنان با دست خود به صورت خود نواختم كه ترسيدم چشمم آسيب ديده و كور شده باشد. دست از گچكاري كشيدم، و دستان خود را شستم، و از راهي كه در پشت قصر قرار داشت، از دارالاماره بيرون آمدم تا به نزديكي مناسه [1068] رسيدم. در آنجا ايستادم ديدم كه مردم، در انتظار اسيران و سرهاي كشته شدگانند! در اين اثنا چهل محمل را مشاهده كردم كه بر روي چهل شتر حمل [ صفحه 420] مي شد و در آن محملها اهل بيت رسول صلي الله عليه وآله وسلم و دختران حضرت فاطمه ي زهرا عليها السلام قرار داشتند.ناگهان، امام سجاد عليه السلام را مشاهده كردم كه بر روي شتري برهنه و خالي از جهاز شتران سوار است، و از رگهاي گردن او (به

خاطر زنجيري كه بر گردن او گذارده بودند) خون جاري بود، و در حالي كه مي گريست، مي گفت:يا امة السوء! لا سقيا لربعكم! يا امة لم تراع جدنا فينا!لو اننا ورسول الله يجمعنا يوم القيامة ما كنتم تقولونا؟!تسيرونا علي الاقتاب عارية كاننا لم نشيد فيكم دينا!بني امية ما هذا الوقوف علي تلك المصائب لم تصغوا لداعينا!تصفقون علينا كفكم فرحا! و انتم في فجاج الارض تسبونا!اليس جدي رسول الله ويلكم اهدي البرية من سبل المضلينا؟!يا وقعة الطف قد اورثتني حزنا و الله يهتك استار المسيئينا! [1069] .مسلم گويد ديدم مردم كوفه به كودكان (گرسنه اي) كه در محملها نشسته بودند، نان و خرما و گردو مي دادند!! ام كلثوم از مشاهده ي اين رفتار ناهنجار فرياد برآورد كه: اي مردم كوفه! صدقه بر ما خاندان حرام است؛ و نان و خرما را از دست و دهان كودكان مي گرفت، و مردم (بر اين غفلت خود و هتك حرمتي كه كرده بودند) اشك [ صفحه 421] مي ريختند!و باز ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد و بر آنان نهيب زد كه: اي مردم كوفه مردانتان ما را مي كشند و زنانتان به حال ما مي گريند؟! در ميان ما و شما خدا داور است و در روز قيامت بين ما و شما داوري خواهد كرد.مسلم مي گويد كه: در اين اثناء صداي شيوني بلند شد و ديدم كه سرهاي مقدس شهداي كربلا را كه در پيشاپيش آنها سر مقدس امام حسين عليه السلام بود، بسوي ما مي آوردند.سر مبارك امام همانند ماه و به روشنايي ستاره ي زهره مي درخشيد، و شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود و محاسن مبارك او به رنگ

سياه خضاب شده و سيماي نوراني او بسان قرص ماه كه افق دميده باشد، جلوه گري مي كرد، وباد موهاي محاسن مبارك او را به جانب راست و يا چپ مي برد.در اين هنگام، چشم زينب كبري عليها السلام بر آن سر نوراني امام افتاد و پيشاني خود را چنان به قسمت پيشين محمل زد كه خون از زير مقنعه اي كه بر صورت داشت، جاري شد.پس به آن سر نوراني اشاره كرد و گفت:يا هلالا اما استتم كمالا غاله خسفه فابي غروبا!ما توهمت يا شفيق فؤادي! كان هذا مقدرا مكتوبا!يا اخي! فاطمه الصغيرة كلمها فقد كاد قلبها ان يذوبا!يا اخي! قلبك اشفيق علينا ماله قد قسي و صار صليبا!يا اخي! او تري عليا لدي الاسر مع اليتيم لا يطيق جوابا!كلما اوجعوه بالضرب نادا ك بذل يفيض دمعا سكوبا!يا اخي! ضمه اليك و قربه و سكن فؤداه المرعوبا! [ صفحه 422] ما اذل اليتيم حين ينادي بابيه و لا يراه مجيبا! [1070] [1071] .جلوه گري به روي ني سرت چو ماه مي كند غروبت اي هلال من عمر تباه مي كنددرون محمل مرا ز روي ني نگاه كن ببين چگونه دخترت تو را نگاه مي كند

اولين سري كه بر نيزه رفت

ابن اعثم كوفي نقل مي كند كه: عمر بن سعد، خاندان پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم را بر شتران برهنه و عريان سوار كرد و مانند اسيران به كوفه آورد، چون بدان شهر رسيدند، عبيدالله دستور داد تا سر مبارك امام حسين عليه السلام را بيرون برند و با اسيران به كوفه درآورند! پس آن سر مبارك را بر نيزه زدند و سرهاي ديگر را نيز، و پيشاپيش آنها سر مبارك امام را حركت مي دادند

تا وارد شهر كوفه شدند. آنگاه آن سرهاي پاك را در كوچه و بازار گردانيدند!عاصم از زر [1072] روايت نموده است كه: اولين سري كه در اسلام بر نيزه حركت داده [ صفحه 423] شد سر حسين بن علي عليه السلام بود و هرگز آن تعداد زن و مرد گريان تا آن روز ديده نشده بود!جزري گويد: اولين سري كه در اسلام بر چوب حمل شد، به قولي سر حسين بود ولي قول صحيح آن است كه اولين سري كه بر ني زدند، سر عمرو بن حمق خزاعي است [1073] [1074] .

شتران عريان

مردي مي گويد: در بازار كوفه نشسته بودم و از شهادت حسين عليه السلام آگاه نبودم، ولي مردم را در حيرت شديد و دهشتي بزرگ مي ديدم و علت آن را نمي دانستم. در آن هنگام، صداي تكبير و تهليل به گوشم رسيد، برخاستم ببينم چه شده است؟!ناگهان سرهائي را بر بالاي نيزه مشاهده كردم، و زنان و دختران كوچكي را كه بر شترهاي عريان و بي جهاز سوار بودند و سر آنها از شرم به پائين افتاده بود نظاره كردم و جواني سوار بر شتر ديدم كه به زنجير كشيده شده بود، و سرش برهنه و از پاهاي او [ صفحه 424] خون جاري بود، و در ميان كساني كه آن سرهاي مقدس را حركت مي دادند، مردي را ديدم كه بر نيزه ي نوراني تر از سرهاي ديگر بود و آثار كشته شدن در آن سر به چشم نمي خورد، و آن مرد با صداي بلند مي گفت:انا صاحب الرمح الطويل! انا صاحب السيف الصقيل!انا قاتل دين الاصيل! [1075] خاتوني از بين اسيران بر او نهيب زد كه: واي بر

تو! بگو:و من ناغاه في المهد جبرئيل و من بعض خدامه ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و من عتقاؤه صلصائيل و من اهتز لقتله عرش رب الجليل، و قل يا ويلك انا قاتل محمد المصطفي و علي المرتضي و فاطمة الزهراء و الحسن المزكي و ائمة الهدي و ملائكة السماء و الانبياء و الاوصياء.اين كسي است كه جبرئيل در گهواره براي او لاي لاي مي گفت، و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل از خدمتگزاران او بودند، و صلصائيل از آزاد شدگان اوست، و او كسي است كه عرش خدا از كشته شدن او به لرزه درآمده است. واي بر تو! به مردم بگو كه: من قاتل محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه ي زهرا و حسن مزكي و ائمه ي هدي و ملائكه ي آسمان و انبياء و اوصياء هستم!راوي مي گويد: از آن زن نامش را پرسيدم، پاسخ داد: من زينب دختر علي بن ابي طالب عليه السلام، و اين اسيران، دختران پيامبر و علي عليه السلام هستند [1076] .كربلا را مي سرود اين بار، روي نيزه ها با دو صد ايهام معني دار، روي نيزه هانينوائي شعر او، از ناي هفتاد و دو ني مثل يك ترجيع شد تكرار، روي نيزه ها [ صفحه 425] چوب خشك ني به هفتاد و دو گل آذين شده است لاله ها را سر به سر بشمار روي نيزه هازخمي داغند اين گلهاي پرپر اي نسيم! پاي خود آرامتر بگذار روي نيزه هايا بر اين نيزار خون امشب متاب اي ماهتاب! يا قدم آهسته تر بردار روي نيزه هاياد داري آسمان! با اختران خورشيد گفت: وعده ي ديدار مان اين بار، روي نيزه ها؟!قافله در رجعت سرخ است و فتنه در كمين چشم

مير كاروان بيدار روي نيزه هاصوت قرآنست اين، يا با خدا در گفتگوست روبرو، بي پرده، در انظار، روي نيزه ها؟!خواهرش بر چوپ محمل زد سر خود را، كه آه! تيره تر بادا ز شام تار، روي نيزه هااي دليل كاروان! لختي بران از كوچه ها بلكه افتد سايه ي ديوار روي نيزه هابا برادر گفت زينب: راه دين هموار شد گرچه راه تست ناهموار روي نيزه هازنگيان آيينه مي بندند بر ني؟ يا خدا پرده بر مي دارد از رخسار روي نيزه هاصحنه ي اوج و عروج ست و طلوع و روشني سير كن! سير تجلي زار روي نيزه ها [ صفحه 426] چشم ما آيينه آسا غرق حيرت شد چو ديد يك جمال و، آنهمه رخسار روي نيزه ها [1077] .

يك خبر غيبي از اميرالمؤمنين علي

اشاره

زينب عليها السلام مي گويد: پس از آنكه ابن ملجم فرق مبارك پدرم را شكافت و من آثار شهادت را در سيماي آن حضرت مشاهده كردم، گفتم: اي پدر! ام ايمن حديثي از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم براي من نقل كرده است كه دوست دارم آن را از زبان شما بشنوم. پدرم به من فرمود: «يا بنية! الحديث كما حدثتك ام ايمن» «دخترم! حديث همان است كه ام ايمن به تو گفت»، و گوئي تو را مي بينم با زنان ديگر از خاندان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در اين شهر در حالي كه در چنگ دشمن اسير و بر خود بيمناكيد، پس بايد در اين مصيبت ناگوار شكيبا باشيد، سوگند به آنكه دانه را شكافت و جنين را آفريد، آن روز دوست خدا در روي زمين به غير از شما و شيعيان و دوستان شما نباشد [1078] .

خطبه هاي آتشين در كوفه

خطبه ي حضرت زينب

هنگامي كه زنان كوفه با مشاهده ي اوضاع و احوال كاروانيان حسيني، زاري مي كردند و گريبانهاي خود را چاك مي زدند و مردان كوفي نيز به همراه آنان مي گريستند و بيتابيها مي كردند، حضرت زينب عليها السلام بر سر مردم نهيب زد كه: خاموش باشيد! [ صفحه 427] با اين نهيب، نه تنها آن جماعت انبوه ساكت شدند بلكه زنگ شتران نيز از صدا افتاد.آنگاه حضرت زينب عليها السلام پس از حمد و ستايش پروردگار و درود بر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم خطاب به آنان فرمود:اما بعد يا اهل الكوفة، يا اهل الختل و الغدر و الخذل، الا فلا رقات العبرة و لا هدات الزفرة، انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم

دخلا بينكم، هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعداء، او كمرعي علي دمنة او كفضة علي ملحودة، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون.اتبكون اخي؟! اجل و الله فابكوا فانكم احرياء بالبكاء فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسي كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقاتلتكم و مدرة حججكم و منار محجتكم، الا ساء ما قدمت لكم انفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم.فتعسا تعسا، و نكسا نكسا، لقد خاب السعي و تبت الايدي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة.اتدرون ويلكم اي كبد لمحمد صلي الله عليه وآله وسلم فرثتم؟ و اي عهد نكثتم؟ و اي كريمة له ابرزتم؟ و اي حرمة له هتكتم؟ و اي دم له سفكتم؟ لقد جئتم شيئا ادا تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا.لقد جئتم بها شوهاء صلعاء عنقاء سوداء فقماء خرقاء طلاع الارض او مل ء السماء، افعجبتم ان تمطر السماء دما، و لعذاب الآخرة اخزي و هم [ صفحه 428] لا ينصرون، فلا يستخفنكم المهل، فانه عز و جل لا يحفزه البدار و لا يخشي عليه فوت النار، كلا ان ربك لنا و لهم بالمرصاد.اي مردم كوفه! اي جماعت نيرنگ و افسون و بي بهرگان از غيرت و حميت! اشك چشمتان خشك مباد و

ناله هايتان آرام نگيرد، مثل شما مثل آن زني است كه تار و پود تافته ي خود را در هم ريزد و رشته هاي آن را از هم بگسلد، شما سوگندهايتان را دست آويز فساد و نابودي خود قرار داديد.شما چه داريد جز لاف و غرور و دشمني و دروغ؟! و بسان كنيزان خدمتكار، چاپلوسي و سخن چيني كردن؟! و يا همانند سبزه اي كه از فضولات حيواني تغذيه مي كند و بر آن مي رويد، و يا چون نقره اي كه روي گورها را بدان زينت و آرايش كنند، داراي ظاهري فريبنده و زيبا، ولي دروني زشت و ناپسند!براي (آخرت) خود، چه بد توشه اي اندوخته و از پيش فرستاديد تا خداي را به خشم آوريد و عذاب جاودانه ي او را به نام خود رقم زنيد! آيا شما (شمايي كه سوگندهايتان را نديده گرفتيد، و پيمانهايتان را گسستيد) براي برادرم- حسين- گريه مي كنيد؟! بگرييد كه شايسته ي گريستنيد، بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه ننگ (اين كشتار بيرحمانه) گريبانگير شما است، و لكه ي اين ننگ (ابدي) بر دامان شما خواهد ماند، آن چنان لكه ي ننگي كه هرگز از (دامان) خود نتوانيد شست.و چگونه مي خواهيد اين لكه ي ننگ را بشوييد در حالي كه جگرگوشه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و سيد جوانان بهشت را (به افسون و نيرنگ) كشتيد؟! همان كسي كه در جنگ، سنگر و پناهگاه شما بود و در صلح مايه ي آرامش و التيام شما، و نه به مثابه ي زخمي كه با دهان خون آلوده به روي شما بخندد.در سختيها و دشواريها، اميدتان به او بود و در ناسازگاريها و ستيزه ها، به او روي مي آورديد. [ صفحه 429] آگاه باشيد كه توشه ي

راهي كه از پيش براي سفر (آخرت) خود فرستاديد، بد توشه اي بود، و بار سنگين گناهي كه تا روز قيامت بر دوشهايتان سنگيني خواهد كرد، گناهي بس بزرگ و ناپسند است.نابودي باد شما را، آنهم چه نابودي! و سرنگوني باد (پرچم) شما را، آنهم چه سرنگوني!تلاش (بي ثمرتان) جز نااميدي ثمر نداد، دستان شما (براي هميشه) بريده شد و كالايتان (حتي در اين بازار دنيا) زيان كرد، خشم الهي را به جان خود خريديد و مذلت و سرافكندگي شما حتمي شد.آيا شما مي دانيد كه چه جگري از رسول خدا شكافتيد، و چه پيماني گسستيد، و چسان پردگيان حرم را از پرده بيرون كشيديد و چه حرمتي از آنان دريديد و چه خونهايي را ريختيد؟!!كاري بس شگفت كرديد! آنچنان شگفت كه نزديك است از هراس (اين حادثه) آسمانها را از هم بپاشد! و زمينها از هم بشكافد! و كوهها از هم فروريزد!(چه مصيبتي!)، مصيبتي بس دشوار و جانفرسا و طاقت سوز و شوم و درهم پيچيده ي پريشاني كه از آن راه گريزي نيست، و در بزرگي و عظمت همانند درهم فشردگي زمين و آسمان.آيا در شگفت مي شويد اگر (در اين مصيبت جانخراش) چشم آسمان، خون ببارد؟!هيچ كيفري از كيفر آخرت براي شما خواركننده تر نيست، و آنان (سردمداران حكومت اموي) ديگر از هيچ سويي ياري نخواهند شد، اين مهلت شما را مغرور نسازد كه خداوند بزرگ از شتابزدگي در كارها، پاك و منزه است، و از پايمال شدن خون (بيگناهي، چرا) بهراسد (كه او انتقام گيرنده است) و در كمين ما و شماست. [ صفحه 430] آنگاه زينب كبري عليها السلام، اين ابيات را خواند:ماذا تقولون اذ قال

النبي لكم ماذا صنعتم و انتم آخر الاممباهل بيتي و اولادي و تكرمتي منهم اساري و منهم ضرجوا بدمما كان ذاك جزائي اذ نصحت لكم ان تخلفوني بسوء في ذوي رحمياني لا خشي عليكم ان يحل بكم مثل العذاب الذي اودي علي ارم [1079] .راوي مي گويد كه: پس از اين خطبه ي زينب عليها السلام، مردم كوفه را ديدم كه حيرت زده دستان خود را به دندان مي گزند، پيرمرد سالخورده اي را در كنار خود مشاهده كردم كه چنان مي گريست كه محاسن سپيدش از اشك، تر شده بود، و دست به جانب آسمان برداشته، و مي گفت: پدر و مادرم به فداي شما باد، پيران شما بهترين سالخوردگان، و زنان شما بهترين زنان، و كودكان شما بهترين كودكان، و دودمان شما دودماني كريم، و فضل و رحمت شما رحمتي بزرگ است! آنگاه اين بيت را زمزمه كرد:كهولكم خير الكهول و نسلكم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزي [1080] .امام زين العابدين عليه السلام رو به زينب عليها السلام كرد و فرمود: عمه جان!آرام بگيريد، آنان كه مانده اند بايد از رفتگان خود عبرت بگيرند، و تو خداي را سپاس كه عالمه ي غير معلمه اي، و نياموخته خردمندي، و گريه و زاري ما رفتگان را به ما باز نمي گرداند!آنگاه، امام زين العابدين عليه السلام از مركب خود به زير آمد و خيمه اي بر پا كرد و به [ صفحه 431] تنهايي اهل بيت را از مركبها فرود آورد و در خيمه جاي داد [1081] .زينب! اي شيرازه ي ام الكتاب اي به كام تو، زبان بوتراباي بيانت سر به سر توفان خشم نوح مي دوزد به توفان تو، چشم!در كلامت، هيبت شير خدا در زبانت،

ذوالفقار مرتضيخطبه هايت كرداي اخت الولي! راستي را، كار شمشير علي!جان ز تنها برده اي از اسكتوا اي تو روح آيه ي لا تقنطوا!چون شنيد، آواي خشمت را جرس شد تهي از خويش و، افتاد از نفس:باز گو اي جان شيرين علي! داستان درد ديرين علياز همان نخلي كه از پاي اوفتاد خون پاكش نخل دين را آب دادراز دل را با زبان آه گفت دردهايش را به گوش چاه گفت!بازگو كن قصه ي مسمار را ماجراي آن در و ديوار رااز بهار و از خزان او بگو از مزار بي نشان او بگوبازگو از مجتبي، ابن علي دردهاي آن ولي بن ولياز همان طشتي كه پرخون شد ازو دامن افلاك، گلگون شد ازوزينب! اي شمع تمام افروخته! يادگار خيمه هاي سوخته!بازگو از كربلاي دردها قصه ي نامردها و، مردهابازگو، از نخلهاي سوخته نخلهاي سر به سر افروختهبازگو از كام خشك مشكها گريه ها و، ناله ها و، اشكهااز فرات و، بيقراريهاي آب رود رود و، اشكباريهاي آب!بازگو از مجلس شوم يزيد و ان تلاوتهاي قرآن مجيد!بازگو از آن سر پر خاك و خون لاله رنگ و لاله فام و، لاله گونماجراي آن، گل خونين دهان و ان لب پر خون ز چوب خيزران! [ صفحه 432] با دل تنگ تو، اين غمها چه كرد؟! دردها و، داغ ماتمها چه كرد؟!فاطمه! گر تو علي را همسري وز شرافت، مصطفي را مادريكار زينب هم گذشت از خواهري كرد در حق برادر، مادري!چون تو، در دامن كه دختر پرورد؟! كي صدف اينگونه گوهر پرورد؟! [1082] .

خطبه ي فاطمه ي صغري

از اينكه در اين روايت، فاطمه، توصيف به صغري شده است، معلوم مي گردد كه امام حسين عليه السلام را دختر ديگري فاطمه

نام بوده است كه از او بزرگتر بوده، يا اينكه اين توصيف وجهي ندارد. بعضي احتمال داده اند كه اين فاطمه همان تنها دختر امام حسين عليه السلام است و توصيف او به صغري نسبت به فاطمه ديگري است كه ممكن است او اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام باشد ولي اين احتمال بعيد بنظر مي رسد و در اشعاري كه به زينب عليه السلام منسوب است آمده:يا اخي فاطمة الصغيرة كلمها فقد كاد قلبها ان يذوباكه از فاطمه با وصف صغيره ياد شده است، اگر چه محتمل است كه اين توصيف به لحاظ صغر سن باشد نه مقايسه با فرد ديگر كه با او همنام و از او بزرگتر است؛ و قرينه ي ديگري كه دلالت دارد كه اين فاطمه دختر امام حسين عليه السلام است نه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام اينكه در متن خطبه مردم كوفه را مخاطب قرار داده و مي گويد: «كما قتلتم جدنا بالامس» كه مراد از «جدنا» اميرالمؤمنين علي عليه السلام است.نوشته اند كه فاطمه ي صغري عليها السلام اين خطبه را (خطاب به مردم كوفه) ايراد فرمود:الحمد لله عدد الرمل و الحصي و زنة العرش الي الثري، احمده و اؤمن به و اتوكل عليه، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و ان محمدا عبده و رسوله، و ان اولاده ذبحوا بشط الفرات من غير ذحل و لا ترات.اللهم اني اعوذ بك ان افتري عليك الكذب، و ان اقول خلاف ما انزلت عليه من اخذ العهود لوصيه علي بن ابي طالب عليه السلام المسلوب حقه المقتول من غير ذنب، كما قتل ولده بالامس في بيت من بيوت الله، و بها معشر مسلمة

بالسنتهم، تعسا لرؤوسهم! ما دفعت عنه ضيما في حياته و لا عند مماته، [ صفحه 433] حتي قبضته اليك محمود النقيبة، طيب الضريبة، معروف المناقب، مشهور المذاهب، لم تأخذه فيك لومة لائم و لا عذل عاذل، هديته يا رب للاسلام صغيرا، و حمدت مناقبه كبيرا، و لم يزل ناصحا لك و لرسولك صلواتك عليه و آله حتي قبضته اليك زاهدا في الدنيا غير حريص عليها، راغبا في الآخرة مجاهدا لك في سبيلك، رضيته فاخترته و هديته الي طريق مستقيم.اما بعد يا اهل الكوفة، يا اهل المكر و الغدر و الخيلاء، انا اهل بيت ابتلانا الله بكم، و ابتلاكم بنا، فجعل بلاءنا حسنا، و جعل علمه عندنا و فهمه لدينا، فنحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته، و حجته في الارض في بلاده لعباده، اكرمنا الله بكرامته، و فضلنا بنبيه صلي الله عليه وآله وسلم علي كثير من خلقه تفضيلا، فكذبتمونا و كفرتمونا و رايتم قتالنا حلالا و اموالنا نهبا، كانا اولاد الترك او كابل كما قتلتم جدنا بالامس، و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم، قرت بذلك عيونكم و فرحت به قلوبكم اجتراء منكم علي الله، و مكرا مكرتم و الله خير الماكرين، فلا تدعونكم انفسكم الي الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من اموالنا، فان ما اصابنا من المصائب الجليلة و الرزايا العظيمة في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور.تبا لكم فانظروا اللعنة و العذاب، فكأن قد حل بكم، و تواترت من السماء نقمات فيسحتكم بما كسبتم و

يذيق بعضكم بأس بعض، ثم تخلدون في العذاب الاليم يوم القيامة بما ظلمتمونا، الا لعنة الله علي الظالمين، ويلكم اتدرون اية يد طاعنتنا منكم، او اية نفس نزعت الي قتالنا، ام باية رجل مشيتم الينا تبغون محاربتنا، قست قلوبكم و غلظت اكبادكم و طبع علي افئدتكم و ختم علي سمعكم و بصركم، و سول لكم الشيطان و املي لكم [ صفحه 434] و جعل علي بصركم غشاوة فانتم لا تهتدون.تبا لكم يا اهل الكوفة، كم ترات لرسول الله صلي الله عليه وآله وسلم قبلكم، و ذحوله لديكم، ثم غدرتم باخيه علي بن ابي طالب عليه السلام جدي، و بنيه عترة النبي الطيبين الاخيار و افتخر بذلك مفتخر فقال:نحن قتلنا عليا و بني علي بسيوف هندية و رماحو سبينا نساءهم سبي ترك و نطحناهم فاي نطاحفقالت: بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب، افتخرت بقتل قوم زكاهم الله و طهرهم، و اذهب عنهم الرجس، فاكظم واقع كما اقعي ابوك، و انما لكل امري ء ما قدمت يداه، حسدتمونا ويلا لكم علي ما فضلنا الله.فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك ساج لا يواري الدعامصاذلك فضل الله يؤتيه من يشاء، و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.خداي را سپاس مي گويم به شماره ي ريگها و تعداد شنها، و او را مي ستايم به عظمت و سنگيني عرش تا فرش، به او ايمان آورده ام، و نيز بر او توكل مي كنم و گواهي مي دهم كه معبودي جز خداوند يگانه نيست، و محمد صلي الله عليه وآله وسلم بنده و فرستاده ي اوست، همان رسولي كه فرزندان او را (تشنه كام) در كنار فرات سر بريدند! با آنكه آنان كسي

را نكشته بودند تا مورد انتقام و قصاص قرار گيرند.بار الها! به تو پناه مي برم از اينكه سخني را به دروغ و ناروا به تو نسبت دهم، و بر خلاف آنچه نازل كرده اي، سخني بر زبان آورم!پيامبر تو براي جانشين خويش علي بن ابي طالب عليه السلام پيمان گرفت، ولي حق او را غصب كردند و او را بي گناه كشتند، همانسان كه ديروز فرزند او را در خانه اي از خانه هاي خدا شهيد كردند، هم آنان كه به زبان مسلمان بودند، كه نابود باد اين مسلماني.(پروردگارا! اين مردم) علي عليه السلام را ياري نكردند، نه در زمان حيات او و نه به [ صفحه 435] هنگام رحلت، تا او را به جوار رحمت خود فراخواندي كه او اخلاقي پسنديده و نهادي پاك و زيبنده داشت، فضايل او شهره ي خاص و عام، و راه و روش او روشن و آشكار، از نكوهش نمي هراسيد و از ملامت هيچكس باكي نداشت، او را از كودكي به اسلام هدايت كردي، و در بزرگي خلق و خوي نيكو دادي و مناقب او را ستودي او با تو و پيامبر تو رفتاري با اخلاص و صادقانه داشت تا او را هم به جوار رحمت خود فراخواندي. او به دنيا هيچ علاقه و رغبتي نداشت و آزمند به آن نبود بلكه رغبت و ميل او به آخرت بود، در راه تو مجاهده كرد تا او را پسنديدي و برگزيدي و به صراط مستقيم هدايت نمودي.هان اي مردم كوفه! اي اهل نيرنگ و بيوفايي و خودخواهي! ما خانداني هستيم كه خدا ما را به شما و شما را بوسيله ي ما مورد آزمون خويش قرار

داد، ما از عهده ي اين آزمون الهي نيكو برآمديم. خداوند، (خزانه هاي) دانش و حكمت خود را به ما كرامت كرد و ما نگاهبان اين خزانه هاي اوئيم، و آن حجتي كه بر كره ي خاكي و بندگان خود گمارده است، ماييم. ما را به كرامت خود گرامي داشت و به سبب پيامبر خود محمد صلي الله عليه وآله وسلم ما را بر بسياري از آفريدگان خود برتري داد.اما شما ما را ]با اينهمه سوابق روشن و تأكيدات الهي و سفارش رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم[ تكذيب كرديد، و (در حق ما) ناسپاسي ورزيديد، ريختن خون ما را حلال، و غارت و چپاول اموال ما را مباح دانستيد، گويي ما را نسل ترك و تاتاريم!!ديروز نياي بزرگ ما را كشتيد و (امروز) از شمشيرهاي (برهنه ي شما) خون ما (خاندان) مي چكد! (چون كار ما بدين جا كشيد) به خاطر كينه هايي كه از ما در سينه هايتان داشتيد، چشمتان روشني گرفت و دلهاي شما شادمان شد! شما (همان كسانيد كه) به خداي جهانيان افتراء بستيد و با او از در نيرنگ [ صفحه 436] درآمديد و نيرنگ خدا از شما بيشتر و كارسازتر است.زينهار! كه از ريختن خون ما و غارت اموال ما شادمان مباشيد، چرا كه اين مصيتبي كه بر ما فرود آمد، سرنوشتي بود كه در كتاب (مشيت الهي) و پيش از آفرينش (براي ما خاندان رسالت و امامت) رقم خورده بود، و اين براي خدا كار آساني است تا شما به آنچه از دست رفته است اندوه مخوريد و به آنچه شما را عنايت فرموده است خشنود نباشيد، و خداوند هركرا كه بر خود ببالد، دوست

ندارد.(اي مردم نيرنگ باز و بي ايمان!) نابود گرديد! (كه نابودي شما را گوارا است) و در انتظار كيفر الهي باشيد كه گويي دارد از راه مي رسد و (انگار مي بينم كه)بلاهاي آسماني مدام بر شما خواهد باريد و شما را به نابودي كشيده و در همين دنيا به جان يكريگر خواهد انداخت و در روز قيامت نيز در عذاب جاودانه ي الهي بسر خواهيد برد، چرا كه نسبت به ما به نا حق ستم كرديد و لعنت و نفرين خدا بر ستمگران باد!واي بر شما! آيا مي دانيد با كدامين دست، نسبت به ما ستم كرديد؟ و با كدامين هيئت، به ريختن خون ما تن داديد؟ و با كدامين پا در نبردي (نا برابر) با ما مبارزه كرديد؟! دلهايتان (چون سنگ خاره) سخت، جگرهايتان پر از خشم و نفرت و آلودگي است، و دلها و گوشها و چشمهاي شما را مهر كرده اند!ابليس، تمام زشتيها را در نظر شما زيبا جلوه داد و شما را (به آرزوهاي پوچ)اميدوار ساخت، و بر روي چشمان شما پرده اي (از فراموشي و غفلت) كشيد، كه اكنون راه را (از چاه) نمي شناسيد!اي مردم كوفه! نابود گرديد كه شما را با رسول خدا كينه ها و دشمنيها است و در صدد انتقام از او برآمديد! آنگاه با برادر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم علي بن [ صفحه 437] ابي طالب عليه السلام- نياي بزرگوارمان- و نيز با فرزندان او كه عترت پيامبر و از برگزيدگان و پاكان (روي زمين) بودند، بيوفايي كرديد، (تا كار به آنجا كشيد) كه يكي از شما بر خود بباليد و اين شعر را گفت:«ما علي و فرزندان او را كشتيم،

با نيزه ها و شمشيرهاي هندي؛ و زنان آنها را همانند اسيران ترك اسير كرديم، و با آنان جنگيديم و آنان را كشتيم».خاك بر دهان تو باد (اي گوينده ي اين شعر)، آيا به كشتار گروهي بر خود مي بالي كه خداوند آنان را پاكيزه و طيب قرار داد، و از هر پليدي و آلودگي در امانشان نگاه داشت؟! آري! در اين غم بسوز و بسان پدرت، همانند سگ بدن خود را بر زمين بساي!(در آخرت) براي هر كس همان چيزي است كه از پيش فرستاره است. واي بر شما! كه نسبت به برتري و والايي و مزيتي كه خداوند به كرامت فرموده است، رشگ مي ورزيد:«گناه ما چيست اگر درياهاي (فضل و دانش) ما سراسر جهان را فراگرفت ولي درياي تو چنان كوچك است كه حتي يك حيوان كوچك دريايي را نمي پوشاند؟!».و اين فضل خداست به هر كه خواهد، او مي دهد، و كسي كه خدا نوري براي او قرار نداده باشد، هيچگاه نوري نخواهد داشت.راوي اين خبر نقل كرده است كه با شنيدن اين خطبه ي رسا و گيرا، مردم به گريه درآمدند و گفتند: اي دختر پاكان! بس است، كه دلهاي ما را سوختي! و سينه هاي ما را برافروختي! و در اندرون ما آتش زدي. و در اين هنگام، فاطمه ي صغري عليها السلام لب از سخن بربست [1083] . [ صفحه 438]

خطبه ي ام كلثوم

مراد از ام كلثوم در اينجا، زينب عقيله دختر حضرت زهرا عليها السلام نيست اگر چه او نيز داراي همين كينه است و به همين كينه از او نيز ياد مي شود، بلكه مقصود از ام كلثوم در اينجا، نام دختري از همسر ديگر اميرالمومنان علي عليه السلام

است. در مروج الذهب 63 /3 نقل شده است كه در ميان دختران علي عليه السلام دو دختر به نام زينب و دو دختر ديگر به نام ام كلثوم بوده است، و محمد بن طلحه نيز بنابر نقل قمقام زخار 525 بر آن است كه امام علي عليه السلام داراي دو دختر به نام ام كلثوم بوده است.ام كلثوم- دختر اميرمؤمنان علي عليه السلام- در همان روز در حالي كه صداي او به گريه بلند بود، از پشت پرده اين خطبه ي رسا را ايراد كرد:يا اهل الكوفة! سوءا لكم، مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتموه، و سبيتم نساءه و نكبتموه؟! فتبا لكم و سحقا.و يلكم اتدرون اي دواه دهتكم؟ و اي وزر علي ظهوركم حملتم؟ و اي دماء سفكتموها؟ و اي صبية سلبتموها؟ و اي اموال نهبتموها؟ قتلتم خير رجالات بعد النبي و نزعت الرحمة من قلوبكم، الا ان حزب الله هم الغالبون و حزب الشيطان هم الخاسرون.اي كوفيان! سيمايتان زشت و ناپسند باد! كه حسين عليه السلام را (در ميدان جنگ و در دست دشمن) تنها گذاشتيد و او را كشتيد، (و به اين هم بسنده نكرديد)و اموال او را به يغما برديد! گويي كه آن اموال از طريق ارث به شما رسيده است! پردگيان حرم او را اسير كرديد و آنان را مورد شكنجه و آزار قرار داديد، نابود گرديد! آيا مي دانيد چه وزر و وبالي را به گردن گرفتيد؟! و چه گناه گرانباري را بر دوش خود نهاديد؟! و چه خونهاي (پاك و مقدسي را بر روي زمين) ريختيد؟! و چه بانوان گرانقدري را (در سوگ جگرگوشگان خود) داغدار كرديد؟! و چه

دختراني را غارت نموديد؟! و چه اموالي را (از ما خاندان رسالت و امامت) به تاراج برديد؟! [ صفحه 439] مرداني را- كه بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم- از بهترينها بودند، از دم تيغ گذرانيديد! گويي عاطفه و احساس مهرباني از دلهاي شما ريشه كن شد! آگاه باشيد كه حزب خدا پيروز، و حزب شيطان (شكست خورده و) زيانكارند.آنگاه اين ابيات را بر زبان جاري كرد:قتلتم اخي صبرا فويل لامكم ستجزون نارا حرها يتوقدسفكتم دماء حرم الله سفكها و حرمها القرآن ثم محمدالا فابشروا بالنار انكم غدا لفي سقر حقا يقينا تخلدواو اني لا بكي في حياتي علي اخي علي خير من بعد النبي سيولدبدمع غزير مستهل مكفكف علي الخد مني دائما ليس يجمد [1084] .راوي گويد: پس از آن روز، ديگر هيچكس زن و مرد بسياري را چون آن روز، گريان نديده است [1085] .

خطبه ي تاريخي امام سجاد

در اين اثناء امام زين العالدين عليه السلام از سراپرده ي خود بيرون آمد و با اشاره مردم را به سكوت، دعوت كرد، نفسها در سينه ها ماند و سكوت مطلق همه جا را فراگرفت، آنگاه امام سجاد عليه السلام اينگونه خطبه ي تاريخي خود را ايراد فرمود: پس از حمد و ثناي الهي، از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم ياد كرد و بر او درود فرستاد و خطاب به [ صفحه 440] مردم گفت:ايها الناس! من عرفني فقد عرفني، و من لم يعرفني فانا علي بن الحسين المذبوح بشط الفرات من غير ذحل و لا ترات، انا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب ماله و سبي عياله، انا ابن من قتل صبرا، فكفي بذلك

فخرا.ايها الناس! ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم الي ابي و خدعتموه، و اعطيتموه من انفسكم العهد و الميثاق و البيعة ثم قاتلتموه و خذلتموه؟ فتبا لكم ما قدمتم لا نفسكم و سوء لرايكم، باية عين تنظرون الي رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم يقول لكم: قتلتم عترتي و انتهكتم حرمتي فلستم من امتي.اي مردم! هر كس مرا مي شناسد، مي داند كه من كيستم، و آن كه ما را نمي شناسد (بداند كه) من علي فرزند حسين هستم كه او را در كنار فرات (با كامي خشكيده و عطشناك) بودن هيچ گناهي از دم شمسير گذراندند، من فرزندان كسي هستم كه پرده ي حريم حرمت او را دريدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده ي او را به زنجير اسارت كشيدند، من فرزندان آن كسي هستم كه او را به زاري كشتند و همين افتخار ما را بس است.اي مردم! شما را بخدا سوگند آيا به خاطر داريد كه به پدرم نامه ها نوشتيد (و او را دعوت كرديد) ولي با او نيرنگ باختيد؟! (به خاطر داريد كه) با او پيمان (وفاداري) بستيد و با او (و نماينده ي او) بيعت كرديد، ولي (به هنگام حادثه) او را تنها گذارديد؟! (و به اين هم بسنده نكرديد) و با او به پيكار برخاستيد؟!شما را هلاكت و نابودي باد! چه (بد) توشه اي (از پيش) براي خود فرستاديد! و رأي شما (چه) زشت و ناپسند بود. [ صفحه 441] به من بگوئيد كه با كدام چشم مي خواهيد به روي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بنگريد هنگامي كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد، حريم حرمت مرا

شكستيد، پس شما ديگر از امت من به حساب نمي آييد؟!.وقتي سخن امام بدين جا رسيد، از هر طرف صداي آن جماعت بيشمار به گريه بلند شد و يه همديگر مي گفتند: (ديديد) كه نابود شديد و درنيافتيد؟امام سجاد عليه السلام در دنباله ي سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آنكس باد كه پند مرا بپذيرد و سفارش مرا در رابطه ي با خدا و رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و دودمان او به خاطر بسپارد، چرا كه من به نيكي از رسول خدا عليه السلام پيروي مي كنم و رفتار او را در پيش مي گيرم.مردم يكصدا بانگ برداشتند كه: اي پسر پيامبر خدا! ما فرمانبردار (فرامين)توايم! و پيمان تو را محترم و دلهاي خود رابه جانب تو معطوف مي داريم! و هواي تو را در سر مي پروريم! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنكه با تو درآميزد، بستيزيم! و با هر كس كه تسليم فرامين تو باشد، از در آشتي درآييم! و يزيد را (از اريكه ي قدرت به زير كشيم و او را) اسير كنيم! و از كساني كه بر شما خاندان ستم روا داشتند، بيزاري جسته و انتقام خون پاكان شما را از آنان بگيريم!!امام سجاد فرمود:هيهات! ايها لغدرة المكرة! حيل بينكم و بين شهوات انفسكم، اتريدون ان تاتوا الي كما اتيتم الي آبائي من قبل، كلا و رب الراقصات الي مني، فان الجرح لما يندمل، قتل ابي بالامس و اهل بيته معه، فلم ينسني ثكل رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم و ثكل ابي و بني ابي و جدي شق لها زمي و مرارته بين حناجري و حلقي، و غصصه تجري

في فراش صدري، و مسالتي ان لا تكونوا لنا و لا علينا.هيهات! اي بيوفايان نيرنگباز! در ميان شما و خواسته هاي شما پرده اي كشيده [ صفحه 442] شده است، آيا برآنيد كه با من نيز به همان گونه كه با پدران من رفتار كرديد؟!عمل كنيد، (مطمئن باشيد كه به ياوه هاي شما ترتيب اثر نمي دهم و) هرگز چنين نخواهد شد (كه شما مرا به راهي كه مي خواهيد سوق دهيد)!بخداي راقصات [1086] بسوي مني سوگند كه هنوز آن زخم عميقي كه ديروز از قتل عام و كشتار پدرم و فرزندان و (اصحاب) او در قلب من پديد آمده است التيام نيافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را فراموش نكرده بودم كه آلام و مصيبتهاي پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارم، موي سر و صورت مرا سپيد كرد و هنوز مزه ي تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مي كنم، و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسه ي سينه ي من مانده است! خواسته ي من از شما اين است كه (حداقل بي تفاوت باشيد!) نه از ما طرفداري كنيد و نه با ما از در جنگ و دشمني درآييد!پس امام سجاد عليه السلام خطبه ي خود را با اين ابيات پايان داد:لا غرو ان قتل الحسين و شيخه قد كان خيرا من حسين و اكرمافلا تفرحوا يا اهل كوفة بالذي اصيب حسين كان ذلك اعظماقتيل بشط النهر نفسي فداءه جزاء الذي ارداه نار جهنما [1087] [1088] .

قصر اماره ي كوفه

عبيدالله بن زياد پس از بازگشت از لشكرگاه نخيله به قصر اماره سر مقدس امام عليه السلام را در برابر خود نهاد كه ناگهان از در و ديوار قصر

خون جوشيد، و شعله هاي آتش در [ صفحه 443] قسمتهائي از قصر پديدار شد و بسوي تخت عبيدالله زبانه مي كشيد، عبيدالله بي اراده از جا برخاست و پا به فرار گذاشت تا به يكي از اطاقهاي قصر پناه برد. در اين هنگام سر مقدس امام عليه السلام به سخن آمد بگونه اي كه عبيدالله و برخي از كساني كه در آنجا حضور داشتند، شنيدند كه فرمود: «بسوي كجا فرار مي كني، اگر آتش در اين دنيا به تو نرسد در قيامت جايگاه تو در آتش خواهد بود» و پس از آن آتش خاموش شد و سر مقدس از تكلم بازايستاد؛ و اين رخداد عجيب و شگفت چنان دهشتي در ناظران صحنه ايجاد كرد كه قبلا نظير آن مشاهده نشده بود [1089] .

مجلس ابن زياد

سپس، اهل بيت امام حسين بن علي صلوات الله عليهما را به قصر ابن زياد بردند، و زينب خواهر امام حسين عليه السلام در ميان آنان بود كه بصورت ناشناس و در حالي كه لباسهاي كهنه اي در بر داشت، وارد مجلس شد و در گوشه اي از قصر نشست و كنيزان گرد او جمع شدند.ابن زياد پرسيد: اين كه بود كه در آنجا با گروهي از زنان نشست؟!زينب عليها السلام پاسخ نداد. و براي بار دوم سوم سؤال خود را تكرار كرد، تا يكي از آن كنيزان گفت: «هذه زينب بنت فاطمه بنت رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم!».ابن زياد روي به جانب زينب نمود و گفت: خداي را سپاس كه شما را رسوا كرد و كشت! و گفته هاي شما نادرست از كار درآمد!زينب عليها السلام در پاسخ فرمود: خداي را سپاس كه ما را به

پيامبر خود محمد صلي الله عليه وآله وسلم گرامي داشت، و ما را از پليديها پاك گردانيد؛ فاسق است كه رسوا مي شود و نابكار است كه دروغ مي گويد و او ما نيستيم بلكه ديگري است [1090] . [ صفحه 444] ابن زياد گفت: كار خدا را با برادرت و اهل بيت خود چگونه ديدي؟!زينب عليها السلام فرمود: من چيزي جز نيكي و شايستگي از جانب خداوند نديدم، اينان گروهي بودند كه خداوند شهادت را بر ايشان تقدير كرده بود و بسوي جايگاه ابدي خود شتافته و در آن آرميدند، و خداوند روز قيامت ميان تو و آنان داوري خواهد كرد و از تو خونخواهي مي كند، در آن روز خواهي ديد كه پيروز چه كسي است؟! مادرت به سوگت بنشيند اي پسر مرجانه.عبيدالله بن زياد با شنيدن اين جملات، خشمگين شد و گويي تصميم به قتل زينت گرفت! [1091] عمرو بن حريث به عبيدالله گفت: او زن است و زن را بر سخنش ملامت نكنند.ابن زياد گفت: خداوند، قلب مرا به كشتن حسين و خاندان تو تسلي داد.زينب عليها السلام را رقتي [1092] دست داد و گريست و گفت: بجان خودم سوگند كه سرور مرا كشتي و شاخه ي عمر مرا قطع كردي و ريشه ي مرا از جاي كندي، پس اگر تسلي خاطر تو در اين بوده است، كه آرامش خود بازيافته اي.ابن زياد گفت: اين زن سخنان موزون و هماهنگ بر زبان مي آورد، و پدرش هم چنين بود و شاعر ماهري بشمار مي رفت!زينب عليها السلام فرمود: زن را كجا و سجع گوئي؟! آنچه بر زبانم جاري شد سوز سينه ام بود [1093] ، و من در شگفتم از

كسي كه به كشتن امامان تسلي خاطر پيدا مي كند و مي داند كه در روز جزا از او انتقام گرفته خواهد شد [1094] . [ صفحه 445]

فرمان قتل امام سجاد

آنگاه عبيدالله بن زياد بسوي علي بن الحسين عليه السلام نگاه كرد و گفت: اين كيست؟! گفته شد: علي بن الحسين است.ابن زياد گفت: مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: مرا برادري بود كه نام او نيز علي بن الحسين بود و مردم او را كشتند.عبيدالله گفت: بلكه خدا او را كشت!!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: (الله يتوفي الانفس حين موتها و التي لم تمت في منامها) [1095] «خدا، جانها را به هنگام مرگشان مي گيرد»!ابن زياد خشمگين شد و گفت: در پاسخ من با جسارت سخن مي گويي؟! او را برده گردن بزنيد!زينب عليها السلام چون چنين ديد، امام سجاد عليه السلام را در آغوش خود كشيد و گفت: اي پسر زياد! هر چه از ما خون ريختي، تو را بس است، بخدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد كشتن او را داري مرا نيز با او بكش!ابن زياد لحظه اي به زينب و علي بن الحسين عليهماالسلام نگريست و گفت: «عجبا للرحم» «خويشي چه شگفت انگيز است؟!» بخدا سوگند كه اين زن دوست دارد با برادر زاده اش كشته شود، گمان مي كنم كه اين جوان به همين بيماري درگذرد! [1096] علي بن الحسين عليه السلام روي به عمه اش زينب عليهماالسلام كرد و گفت: اي عمه! بگذار تا من صحبت كنم؛ آنگاه روي به ابن زياد كرد و گفت: «ابالقتل تهددني يابن زياد؟! اما علمت [ صفحه 446] ان القتل لنا عادة و كرامتنا

الشهادة» «از مرگ مرا مي ترساني؟! مگر نمي داني كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا براي ما كرامت است»؟!ابن زياد دستور داد كه امام سجاد عليه السلام و اهل بيت را به خانه اي كه جنب مسجد اعظم كوفه قرار داشت جاي دهند [1097] .

ابن زياد و سر مقدس امام حسين

مورخان نوشته اند كه: ابن زياد چوب دستي خود را بر چشمان و بيني و دهان مبارك امام عليه السلام مي زد و مي گفت: چه زيبا دندانهايي دارد.زيد بن ارقم برخاست و در حاليكه مي گريست فرياد زد: چوبت را از لب و دندان حسين عليه السلام بردار كه من با چشم خود ديدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم لبان مبارك خود را بر همين لب و دهان گذارده بود.ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را بگرياند اي دشمن خدا! اگر پيرمردي سالخورده نبودي و عقل خود را از دست نداده بودي، گردنت را مي زدم!زياد گفت: پس مطلب مهمتري براي تو مي گويم، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را ديدم كه حسنين عليهماالسلام را بر زانوهاي خود نشانده بود و دست مبارك خود را بر سر آنها نهاده بود و مي فرمود: «اللهم اني استودعك اياهما و صالح المومنين» «خدايا! اين دو عزيز و شايسته ي مؤمنين را به تو سپردم». و تو با امانت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم چنين مي كني؟! [1098] آنگاه زيد در حالي كه مي گريست از قصر بيرون آمد و با صداي بلند مي گفت: برده اي مالك آزاد مردي شده است، اي مردم عرب! از اين به بعد شما برده ايد كه پسر فاطمه را كشتيد، و زنازاده اي را بر خود حاكم كرديد [1099] [ صفحه

447] در اين هنگام رباب همسر امام حسين عليه السلام از جاي برخاست و سر مطهر امام عليه السلام را برداشت و در دامن نهاد و گفت:و احسينا فلا نسيت حسينا اقصدته اسنة الاعداءغادروه بكربلاء صريعا لا سقي الله جانبي كربلاء [1100] [1101] .

زندان كوفه

عبيدالله دستور داد كه اهل بيت را به زندان برگردانند و توسط قاصدان، خبر قتل امام حسين عليه السلام را در همه جا منتشر كرد [1102] .طبري نقل كرده است كه: پس از شهادت امام حسين عليه السلام و ورود كاروان اسيران به كوفه، عبيدالله دستور داد آنان را زنداني كنند؛ اهل بيت در زندان بسر مي بردند كه ناگهان سنگي در زندان افتاد و به آن نامه اي بسته شده، وقتي نامه را گشودند در آن نوشته بود كه: پيكي تندرو بسوي شام نزد يزيد رفته است و جريان شما را براي او گزارش كرده اند، آن قاصد در فلان روز از كوفه بيرون رفت و فلان مدت در راه است تا به شام برسد و فلان مدت نيز در راه بازگشت سپري خواهد كرد و در فلان روز به كوفه مي رسد، اگر صداي تكبير شنيديد، بدانيد فرمان كشتن شما را آورده است! و اگر صداي تكبير نشنيديد، امان و سلامتي است انشاءالله.هنوز دو يا سه روز به بازگشت آن پيك مانده كه باز سنگي در ميان زندان افتاد كه بر آن كاغذي با تيغي سر تراش بسته شده بود، در نامه آمده بود كه: اگر وصيتي داريد، بكنيد كه در فلان روز در انتظار بازگشت آن پيك خواهيم بود! [ صفحه 448] آن روز فرارسيد ولي صداي تكبير شنيده نشد و يزيد

نوشته بود كه اسيران را به دمشق روانه كنند [1103] .

نامه ي عبيدالله به يزيد

عبيدالله به زياد به يزيد نام هاي نوشت و او را از شهادت حسين عليه السلام و اهل بيت با خبر ساخت، چون آن نامه به دست يزيد رسيد و از مضمون آن اطلاع حاصل كرد در جواب آن نامه به عبيدالله دستور داد كه سر مقدس حسين عليه السلام و سرهاي ساير شهداء را به همراه اسيران و لوازمي كه با خود دارند به شام گسيل دارد [1104] .ابن زياد دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليه السلام را در ميان كوچه هاي كوفه بگردانند.راس ابن بنت محمد و وصيه للناظرين علي قناة يرفعو المسلمون بمنظر و بمسمع لا منكر منهم و لامتفجعكحلت بمنظرك العيون عماية و اصم رزوك كل اذن تسمعايقظت اجفانا و كنت لها كري و انمت عينا لم تكن بك تهجعما روضة الا تمنت انها لك حفرة و لخط قبرك مضجع [1105] [1106] . [ صفحه 449]

ماجراهاي كوفه پس از ورود اسيران

از زيد بن ارقم روايت شده كه: آن سر مقدس بر من گذشت، بر فراز نيزه اي بود و من در جايگاه خود نشسته بودم، و چون به مقابل من رسيد گوش فرا دادم، شنيدم كه اين آيه را تلاوت مي كرد «ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا» [1107] «مگر پنداشته اي كه از جمله آيات و نشانه هاي ما كه اهل غار و رقيم اند شگفت انگيز بوده اند»، بخدا سوگند كه پس از مشاهده ي اين صحنه به خود لرزيدم و فرياد برآوردم كه: اي پسر رسول خدا! سر مقدس تو عجيب تر و شگفت انگيزتر از اصحاب كهف و رقيم است [1108] [1109] . [ صفحه 450]

عبدالله بن عفيف ازدي

او از بزرگان شيعه و از زهاد عصر خود بوده، و يك چشم خود را در جنگ جمل و ديگري را در صفين در ركاب علي عليه السلام از دست داد و ملازم مسجد كوفه گرديد، و روزها تا هنگام شب مشغول عبادت و نماز بوده است. (سفينة البحار 135 /2).عبيدالله بن زياد براي اينكه مبادا در كوفه شورشي بوجود آيد و يا انقلابي شكل گيرد، دستور داد مردم را در مسجد كوفه گردآوردند، آنگاه بر فراز منبر رفت و خداي را حمد و ثنا گفت و در ضمن كلامش گفت: حمد خدائي را كه حق و اهل حق و حقيقت را پيروز كرد! و يزيد و پيروانش را نصرت داد و كذاب پسر كذاب را بكشت!!عبدالله بن عفيف ازدي از جاي برخاست و گفت: اي پسر مرجانه! كذاب بن كذاب تويي و پدرت و آنكس كه تو و پدرت را بر اين سمت گمارد، اي دشمن خدا! فرزندان

انبياء را از دم شمشير مي گذراني و اينسان جسورانه بر منبر مؤمنان سخن مي گويي؟!ابن زياد با شنيدن اين اعتراض در خشم شد و گفت: اين كه بود؟!عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا! من بودم، خاندان پاكي را كه خداوند هر پليدي را از آنان دور ساخته مي كشي و گمان داري كه مسلماني؟! وا غوثاه! پسران مهاجران و انصار كجايند؟ از اين طغيانگر نفرين شده ي فرزند نفرين شده كه پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم با زبان خود او را لعن كرد انتقام نمي گيرند؟!آتش خشم ابن زياد شعله ورتر گشت و رگهاي گردنش برآمد و گفت: او را نزد من آريد! مأموران از هر طرف به طرف او هجوم آوردند تا او را بگيرند. بزرگان قبيله ي «ازد» كه پسر عموهاي او بودند بپاخاسته و او را از دست مأموران عبيدالله رهايي دادند و از در مسجد كوفه بيرون بردند. [ صفحه 451] ابن زياد به مأموران خود دستور داد كه: اين نابيناي ازدي را كه خدا دلش را همانند چشمش كور ساخته است گرفته و نزد من آوريد!چون قبيله ي ازد از اين جريان آگاه شدند، و دور هم گرد آمدند و قبائل يمن نيز اجتماع كرده و با آنان همدست شدند تا از عبدالله بن عفيف دفاع كنند.چون اين خبر به ابن زياد رسيد، قبائل مضر را طلبيد و آنان را به كمك محمد بن اشعث فرستاده و دستود داد كه با آنان تا پاي جان مبارزه كنند.راوي مي گويد: جنگ شديدي در ميان دو طرف رخ داد، گروهي كشته شدند و سرانجام مأموران عبيدالله بن زياد در خانه ي عبدالله بن عفيف را شكسته وارد خانه ي او

شدند. دختر عبدالله با فرياد، پدر حود را از يورش آنان با خبر ساخت، و عبدالله بن عفيف به او گفت: بيمناك مباش، شمشير مرا به من برسان! او شمشير بدست از خود دفاع مي كرد و مي گفت:انا ابن ذي الفضل عفيف الطاهر عفيف شيخي و ابن ام عامركم دارع من جمعكم و حاسر و بطل جدلته مغادر [1110] .راوي مي گويد: دختر عبدالله بن غفيف به پدر خود مي گفت: كاش مرد بودم و همدوش تو با اين تبهكاران كه كشندگان عترت پاك رسول خدايند مبارزه مي كردم.سپاهيان ابن زياد اطراف عبدالله بن عفيف را گرفته به او حمله مي كردند و او كه نابينا بود با هدايت دخترش با آنان مي جنگيد و از خود دفاع مي كرد، و از هر طرف كه بر او حمله مي كردند، دخترش فرياد مي زد كه از فلان سوي آمدند، تا سرانجام به او نزديك شدند، دخترش فرياد برآورد كه: وا ذلاه! پدرم را احاطه كردند و كسي نيست كه او را ياري كند.عبدالله بن عفيف شمشيرش را مي چرخاند و مي گفت: [ صفحه 452] اقسم لو يفسح لي عن بصري ضاق عليكم موردي و مصدري [1111] .و بالاخره او را دستگير كردند و به نزد عبيدالله بن زياد آوردند، چون چشم عبيدالله بر او افتاد گفت: سپاس خداي را كه تو را رسوا كرد!عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا! چگونه خدا مرا رسوا كرد؟! بخدا قسم اگر چشمم باز بود راه زندگي بر شما تنگ مي گرديد.ابن زياد پرسيد: درباره ي عثمان چه مي گويي؟!گفت: اي بنده ي بني علاج! و اي پسر مرجانه!؛ و او را دشنام داد كه: تو را با عثمان چه كار؟! اگر بدي كرد يا

نيكي و اگر اصلاح كرد يا فتنه انگيزي، خداوند ولي مردم است و در ميان آنان به عدل داوري خواهد كرد، ولي تو بايد از من در مورد پدرت و خودت و يزيد و پدر يزيد سؤال كني!ابن زياد گفت: بخدا سوگند كه چيزي از تو نخواهم پرسيد تا مزه ي مرگ را بچشي! عبدالله بن عفيف گفت: الحمد لله رب العالمين، من از خدا شهادت را طلب مي كردم پيش از آنكه مادر تو را بزايد، و از خدا آرزو كرده بودم كه به دست منفورترين خلق كه خدا او را بيش از همه دشمن دارد، به شهادت برسم، و چون نابينا شدم از فيض شهادت نااميد شدم، اينك خداي را سپاس مي گويم كه شهادت را پس از نااميدي، نصيبم كرد و قبولي دعاي پيشين مرا به من نشان داد.ابن زياد دستور داد تا سر او را از بدن جدا كنند! و مأموران گردن او را زدند و بدنش را در سبخه ي [1112] كوفه به دار آويختند. [1113] شيخ مفيد نقل كرده است: مأموران چون او را گرفتند، او با شعار مخصوص، قبيله ي [ صفحه 453] ازد را به ياري طلبيد، هفتصد نفر مرد از قبيله ي ازد گرد آمدند و او را از دست مأموران عبيدالله به قهر گرفته و به منزلش بردند، و چون روز پايان گرفت، شب هنگام عبيدالله بن زياد دستور دستگيري او را صادر كرد و او را گردن زد [1114] . [1115] .

جندب بن عبدالله

جندب، پيرمردي از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بود. ابن زياد او را نزد خود فراخواند، چون او را حاضر ساختند به او گفت: يا عدو الله! آيا تو از

ياران ابوتراب نيستي؟!پاسخ داد آري، و به خاطر آن عذرخواهي نمي كنم.ابن زياد گفت: بايد با ريختن خون تو، خود را به خدا نزديك كنم!جندب بن عبدالله گفت: در اين صورت خدا هرگز تو را به خود نزديك نكند، بلكه تو را از خود دور خواهد ساخت.عبيدالله بن زياد گفت: اين پيرمردي است كه عقلش را از دست داده است؛ و دستور داد تا آزادش كردند [1116] [ صفحه 454]

پشيماني عمر بن سعد

عمر بن سعد چون از كربلا به كوفه بازگشت و به قصر دارالاماره نزد عبيدالله بن زياد رفت، عبيدالله به او گفت: آن فرماني را كه من درباره ي كشتن حسين براي تو نوشته بودم نزد من آر.عمر بن سعد گفت: آن فرمان گم شده است.عبيدالله گفت: بايد آن فرمان را بياوري.عمر بن سعد گفت: آن نامه را گذاشته ام تا اگر پيرزنان قريش به من اعتراض كنند، آن نامه عذرخواه من باشد. سپس گفت: بخدا سوگند كه من به تو درباره ي حسين نصيحتي كردم كه اگر پدرم سعد مرا مورد مشورت قرار داده بود حق او را ادا كرده بودم.عثمان بن زياد- برادر عبيدالله بن زياد- گفت: راست مي گويد كاش اولاد زياد تا قيامت همه زن بودند! و خزامه [1117] در بيني آنان آويخته بود! و حسين كشته نمي شد. و عبيدالله بن زياد انكار نكرد! [1118] عمر بن سعد از نزد ابن زياد برخاست و از قصر دارالاماره بيرون آمد و گفت: بخدا سوگند كه هيچ كس زيانكارتر از من بازنگشت! از عبيدالله فرمان بردم و نسبت [ صفحه 455] به خدا نافرماني و عصيان كردم و رشته ي خويشاوندي را پاره ساختم [1119] .مردم كوفه از

ابن سعد كناره گرفتند و بر هر گروهي كه مي گذشت روي از او بر مي گرداندند و چون به مسجد مي رفت مردم بيرون مي رفتند، و هر كس او را مي ديد دشنامش مي داد پس در خانه ي خود نشست تا كشته شد [1120] .حميد بن مسلم مي گويد: عمر بن سعد با من دوست بود چون از كربلا بازگشت نزد او رفته و از حالش جويا شدم گفت: از حالم مپرس زيرا هيچ مسافري بدتر از من به خانه بازنگشت، خويشي نزديكم را قطع كردم و گناه عظيمي را مرتكب شدم [1121] .

مختار در قصر دارالاماره

ابن زياد چون اسيران اهل بيت را در مجلس خود حاضر كرد دستور داد تا مختار را كه از روز شهادت مسلم بن عقيل در زندان بسر مي برد به دارالاماره آوردند. چون مختار وارد قصرش وضعيت نامناسبي را مشاهده كرد- گويا سر مقدس امام حسين عليه السلام را به او نشان داد!- مختار بشدت ناليد و سخناني در ميان او و عبيدالله بن زياد رد و بدل شد و مختار با درشتي به او پاسخ داد و ابن زياد خشمگين شد و دستور داد كه مختار را به زندان بازگردانند!بعضي نوشته اند كه: ابن زياد با تازيانه ي خود ضرباتي بر صورت و چشم مختار زد و چشم او آسيب ديد [1122] . [ صفحه 456]

مردم مدينه و خبر شهادت

ابن زياد چون سر مقدس امام حسين عليه السلام را نزد يزيد فرستاد شخصي به نام عبدالملك بن ابي حارث را بسوي مدينه گسيل داشت تا خبر شهادت حسين عليه السلام را به حاكم وقت مدينه- عمرو بن سعيد بن العاص- برساند و او را به قتل حسين بشارت دهد!عبدالملك مي گويد: من بر مركب خود سوار و بسوي مدينه حركت كردم و چون به مدينه رسيدم مردي از قريش از من پرسيد: چه خبري آورده اي؟!گفتم خبر را در نزد امير خواهي شنيد.گفت: انا لله و انا اليه راجعون! بخدا سوگند كه حسين عليه السلام كشته شده است.عبدالملك بن ابي حراث مي گويد: چون بر حاكم مدينه وارد شدم پرسيد: چه خبر؟!گفتم: خبري كه امير را مسرور كند! حسين بن علي كشته شد!گفت: برو و مردم را از كشته شدن حسين آگاه كن.مي گويد: بيرون آمدم و فرياد زدم و مردم را از

جريان با خبر ساختم بخدا قسم كه ناله و شيوني همانند ناله و شيون بني هاشم در خانه هايشان براي شهادت حسين نشنيدم! و سپس به نزد عمر و بن سعيد بازگشتم چون مرا ديد اظهار شادي و سرور كرد و اين بيت را خواند:عجت نساء بني زياد عجه كعجيج نسوتنا غداة الارنب [1123] .سپس گفت: «هذه واعية بواعية عثمان!» «اين گريه و شيون در مقابل گريه و شيون [ صفحه 457] بر عثمان است!» [1124] .

سخنان كفرآميز عمرو بن سعيد

آنگاه به منبر رفت و خبر كشته شدن امام حسين را به مردم داد، و براي يزيد دعا كرد و خطبه اي خواند و بسوي قبر مبارك رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم اشاره كرد و گفت: «يوم بيوم بدر!» «روزي در برابر روز بدر»! كه گروهي از انصار اين سخن را انكار نمودند.اين مطلب را ابوعبيده در كتاب «المثالب» ذكر كرده است [1125] .مردي به نام عبدالله بن سائب به پاي خاست و گفت: اگر فاطمه زنده بود و سر مقدس حسين را مي ديد بدون ترديد بر او مي گريست (و تو شادي مي كني)؟!عمرو بن سعيد روي به او كرد و گفت: ما نسبت به فاطمه از تو نزديكتريم! پدر او عموي ماست! و شوي او برادر ما! و فرزند او فرزند ما! و اگر فاطمه زنده بود چشمانش مي گريست و جگرش مي سوخت ولي بر قتل حسين ما را ملامت نمي كرد!! [1126] .

عبدالله بن جعفر

چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام و فرزندان عبدالله بن جعفر در مدينه انتشار يافت گروهي براي تسليت به نزد او آمدند و يكي از نزديكان او كه گويا ابواللسلاس بود گفت: اين داغها براي خاطر ابي عبدالله الحسين به ما رسيد!عبدالله سخت از اين سخن برآشفت و كفش خود را بسوي او پرتاب كرد و گفت: [ صفحه 458] يابن اللخناء! [1127] آيا درباره ي حسين عليه السلام چنين سخن مي گويي؟ بخدا سوگند كه اگر من نيز با او بودم دوست داشتم كه از وي جدا نگردم تا با او كشته شوم و الله كه از صميم، قلب شهادت فرزندان را ناخوشايند نمي دانم و تحمل داغ آنان براي من آسان است

چرا كه در ركاب برادر و پسر عمويم حسين عليه السلام كشته شده اند.آنگاه روي به حاضران كرد و گفت: شهادت حسين بر من سخت گران و دشوار است و خداي را سپاس مي گويم- اگر چه خودم همراهي و جانبازي نكردم- فرزندان من در راه او از جان خود گذشتند [1128] شيخ طوسي روايت كرده است كه: چون خبر شهادت حسين عليه السلام به مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابي طالب با گروهي از زنان و خويشان از خانه ي خود بيرون آمد و. چون به نزديكي قبر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد فريادي كشيد و رو بسوي مهاجران انصار كرد و گفت:ماذا تقولون اذ قال النبي لكم يوم الحساب و صدق القول مسموعخذلتم عترتي او كنتم غيبا و الحق عند ولي الامر مجموعاسلمتموهم بايدي الظالمين فما منكم له اليوم عند الله مشفوعما كان عند غداة الطف اذ حضروا تلك المنايا و لا عنهن مدفوع [1129] [1130] . [ صفحه 459]

ام سلمه

شهر بن حوشب مي گويد: من نزد ام سلمه همسر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بودم كه ناگهان زني فرياد زد و گفت: حسين كشته شد!ام سلمه گفت: «فعلوها ملاالله قبور هم نارا» «اين كا را انجام دادند و حسين را كشتند خداوند گورهايشان را پر از آتش بگرداند!» [1131] .

ندايي از غيب

شب آن روزي كه عمرو بن سعيد- حاكم مدينه- خطبه خواند و خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام را براي مردم مدينه بازگو كرد مردم مدينه در نيمه شب ندايي را شنيدند، كسي صاحب صدا را نمي ديد ولي صدايش را همه مي شنيدند كه مي گفت:ايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا العذات و التنكيلكل اهل السماء يدعو عليكم من نبي و ملاك و قبيلقد لعنتم علي لسان ابن داود و موسي صاحب الانجيل [1132] [1133] .و نيز حلبي از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه: چون حسين عليه السلام كشته شد كسان ما از هاتفي شنيدند كه مي گفت: امروز بلا بر اين امت نازل گرديد و ديگر شادي و سروري نخواهند ديد تا قائم شما قيام كند و دلهاي شما را شفا دهد و دشمنان شما را [ صفحه 460] بكشد و خونخواهي شما كند [1134] .

انتشار خبر شهادت در مكه

چون خبر شهادت حسين عليه السلام به مكه رسيد و عبدالله بن زبير از آن آگاه شد خطبه خواند و گفت: اهل عراق مردمي بي وفا و تبهكار و اهل كوفه بدترين مردم عراقند! حسين را فراخواندند تا او را امير خويش گردانند و امور آنان را بدست گيرد و در دفع شر دشمن ياورشان باشد و معالم اسلام را كه بني اميه از بين برده اند، دوباره برگرداند، ولي چون به نزد ايشان رفت بر او شوريدند و او را كشتند و از او خواستند دست خود را در دست آن نابكار ملعون پسر زياد بگذارد، ولي حسين مرگ شرافتمندانه را بر زندگي ننگين برگزيد، خداي رحمت كند حسين را و رسوا سازد كشنده ي وي را لعنت كند كسي را

كه به قتل او فرمان داد. آيا پس از اين مصيبت كه بر ابي عبدالله فرود آمد كسي به عهد و پيمان بني اميه پايدار خواهد ماند؟! و يا پيمان اين بي وفايان جفاكار را باور خواهد كرد؟! بخدا قسم كه حسين روزها، روزه دار بود و شبها به عبادت خدا ايستاده و به رسول خدا از اين تبهكارزاده نزديكتر بود و به جاي قرآن گوش به آواز طرب نمي داد، و به جاي ترس از خداي تعالي به لهو و لعب نمي پرداخت و به جاي روزه ميگساري نمي كرد و در عوض شب زنده داري به صداي ناي و مزمار گوش فرانمي داد، و مجالس ذكر را به شكار و ميمون بازي بدل نمي كرد! افسوس كه او را كشتند پس اين مردم جزاي كار خود را خواهند ديد [1135] .زمخشري نقل كرده است كه: چون عبيدالله بن زياد حسين عليه السلام را كشت مردي اعرابي و باديه نشين گفت: ببينيد فرزند نابكار اين امت چگونه فرزند پيامبر اين [ صفحه 461] امت را كشت [1136] .ابن خلكان از عمر بن عبدالعزيز روايت كرده است كه او گفت: اگر من از آن گروهي بودم كه حسين را كشته بودند و خدا مرا مي بخشيد و اجازه ي ورود بهشت را به من مي دادند من به جهت شرم از رسول خدا وارد بهشت نمي شدم [1137] .

ربيع بن خثيم

چون خبر شهادت حسين عليه السلام يه ربيع بن خثيم [1138] رسيد گريست و گفت: جوانمردي را كشتند كه اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم آنها را مي ديد دوست مي داشت و با دست خود به آنها غذا مي داد و آنها را بر روي زانوي خود مي نشاند [1139] .ابن ابي

الحديد گفته است كه: ربيع بن خثيم بيست سال سخن نگفت و خاموش ماند تا آنكه حسين را كشتند و يك جمله گفت و آن اين بود: «اوقد فعلوها؟!»«آيا او را كشتند؟!» سپس اين آيه را خواند (اللهم فاطر السموات و الارض عالم الغيب و الشهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون» [1140] آنگاه دوباره سكوت كرد تا از دنيا رفت [1141] . [ صفحه 462] عبيدالله بن زياد به قيس بن عباد كه نزد او نشسته بود گفت: درباره ي من و حسين چه مي گويي؟قيس گفت: چون روز قيامت شود جد و پدر و مادر حسين خواهند آمد و شفيع او در پيشگاه خدا شوند و جد و پدر و مادر تو نيز خواهند آمد و تو را شفاعت كنند.عبيدالله چون اين سخن را شنيد به خشم آمد و او را از جايش بلند نمود [1142] .از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه: در كوفه چهار مسجد به نامهاي مسجد اشعث و مسجد جرير و مسجد سماك و مسجد شبث بن ربعي براي اظهار سرور و شادماني از كشته شدن حسين به علي عليه السلام بنا كردند!! [1143] .

بصره و حسن بصري

چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به حسن بصري رسيد بشدت گريست سپس گفت: خوارترين امتند كه فرزند نابكار آنها فرزند پيامبرشان را بقتل رساند [1144] . [ صفحه 463]

از كوفه تا شام

اعزام اهل بيت تا شام

اشاره

ابن زياد زحر بن قيس [1145] را خواند تا سر مبارك امام حسين عليه السلام را با سرهاي ساير شهداي كربلا به شام نزد يزيد بن معاويه ببرد [1146] و ابوبردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي ظبيان ازدي را با او همراه كرد [1147] . [ صفحه 464] اما سيد طاووس مي گويد: چون يزيد بن معاويه نامه ي عبيدالله را دريافت كرد و بر مضمون آن اطلاع يافت پاسخ آن نامه را فرستاد و به عبيدالله بن زياد فرمان داد كه سر امام حسين عليه السلام و سرهاي ياران آن حضرت را به همراه زنان و كودكان به شام بفرستد. ابن زياد محفر بن ثعلبه را خواند و آن سرهاي پاك و اهل بيت آن حضرت را به او سپرد، و او آنان را همانند اسيران كفار در حالي كه اهالي شهرها به تماشاي ايشان و سرهاي مبارك مي پرداختند به شام برد [1148] .امام محمد باقر عليه السلام فرموده است: از پدرم علي بن الحسين عليه السلام پرسيدم كه چگونه او را از كوفه به شام حركت دادند؟! فرمود: مرا بر شتري كه عريان بود و جهاز نداشت سوار كردند و سر مقدس پدرم حسين عليه السلام را بر نيزه اي نصب كرده بودند و زنان ما را پشت سر من بر قاطرهائي كه زيراندازي نداشت سوار كردند و اطراف و پشت سر ما را گروهي با نيزه احاطه كرده بودند، و چون

يكي از ما مي گريست با نيزه به سر او مي زدند! تا آنكه وارد دمشق شديم [1149] .و در منتخب آمده است كه: عبيدالله بن زياد شمر و خولي و شبث بن ربعي و عمرو بن حجاج را فراخواند و هزار سوار را همراه آنان كرد و توشه ي راهشان را فراهم ساخت و دستور داد تا اسيران اهل بيت را به شام برند و به هر شهر و دياري كه رسيدند آنان را بگردانند!! [1150] .

منازل كوفه تا شام

اشاره

در اينجا به بيان منازلي كه اهل بيت بين كوفه تا شام بر آنها گذشتند مي پردازيم: [ صفحه 465] ترتيب منازلي كه اهل بيت در آن منازل فرود آمدند و يا بر آنها گذشتند درست معلوم نيست و در مصادر معتبر نيامده است و در بيشتر آنها كيفيت مسافرت ايشان مذكور نيست و ابن اثير در كامل بعضي را ذكر نموده و در مقتل ابي مخنف هر يك را مرتبا نوشته است. و ما در اينجا به حوادثي كه در بعضي از منازل بين راه رخ داده است نيز اشاره مي كنيم [1151] :

منزل اول

در اولين منزلي كه در آن مأموران ابن زياد كه حامل سر مبارك امام حسين عليه السلام بودند از مركبهاي خود فرود آمدند، مشغول ميگساري و عشرت گرديدند، ناگهان دستي از ديوار پديدار شد و با قلمي از آهن اين چند بيت را با خون بر ديوار نوشت:اترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب [1152] .با مشاهده ي اين صحنه عجيب آنان برخاسته و آن سر مقدس را ترك كرده و پا به فرار گذاشتند و سپس بازگشتند [1153] . و ابن حجر در صواعق به همين كيفيت مطلب فوق را نقل كرده است [1154] و باز مي گويد كه: اين شعر را سيصد سال قبل از بعثت خاتم النبيين صلي الله عليه وآله وسلم بر سنگي نوشته يافتند و نيز در يكي از كنيسه هاي روميان اين اشعار نوشته شده بود و كس ندانست در چه زماني نوشته شده است؟! [1155] . [ صفحه 466] و سليمان بن يسار گفته است: سنگي را يافتند كه بر آن نوشته شده بود:لا بد ان ترد القيامة فاطمه

و قميصها بدم الحسين ملطخو يل لمن شفعاوه خصمائه و الصور في يوم القيامة ينفخ [1156] .

تكريت

تكريت بلده اي است بين بغداد و موصل به بغداد نزديكتر است و فاصله ي آن تا بغداد 30 فرسخ مي باشد و در غرب دجله واقع شده است (مراصد الاطلاع 268 /1).در كامل بهائي آمده است: چون سر امام عليه السلام را نزد كوفه بيرون آوردند، مأموران ابن زياد از قبايل عرب بيمناك بودند كه شايد هنوز قدري از غيرت ديني كه در ايشان باقي مانده آنان را وادارد كه سر امام عليه السلام را از دست ايشان بگيرند، از اين روي دور از جاده ي اصلي و از بيراهه حركت مي كردند!ابو مخنف نقل كرده است كه: سر مقدس را از شرق «حصاصه» [1157] برده و از «تكريت» گذشتند و والي آنجا را از ورود خود آگاه كردند او افراد بسياري را با پرچم به استقبال آنان روانه نمود! و اگر كسي از صاحت سر سؤال مي كرد مي گفتند: [ صفحه 467] خارجي است! [1158] .مردي نصراني كه آن سر را ديده و آن پاسخ را شنيده بود با خود گفت: اين چنين نيست كه مي گويند، اين سر حسين بن علي فرزند فاطمه است و من خود در كوفه بودم كه او را شهيد كردند؛ ساير نصرانيان از اين واقعه آگاه شدند و به تعظيم و اجلال آن حضرت ناقوسها را شكستند و گفتند: خداوندا! از شومي و عصيان اين قوم كه فرزند پيغمبر خود را كشته اند به تو پناه مي بريم.كوفيان چون اين حال را مشاهده كردند راه بيابان را در پيش گرفته و از آنجا كوچ كردند! [1159] .

مشهد النقطه

حاملان سر مقدس در اثناي راه به اين مكان رسيدند و سر مقدس را بر روي سنگ بزرگي كه

آنجا بود نهادند، ناگهان قطره اي خون از آن سر مقدس بر آن سنگ چكيد و پس از آن هر ساله در روز عاشورا از آن سنگ خون مي جوشيد! و مردم از اطراف بر گرد آن صخره اجتماع مي كردند و مجلس عزا و ماتم براي امام حسين عليه السلام برپا مي داشتند.و آن صخره تا ايام عبدالملك بن مروان بجاي بود و او دستور داد كه آن سنگ را از آنجا منتقل كردند! و ديگر معلوم نشد كه آن را كجا بردند! ولي مردم، بناي يادبودي در محل آن سنگ احداث كردند و بارگاهي بر روي آن قرار دادند و آنجا را «نقطه» يا «مشهد النقطه» ناميدند [1160] . [ صفحه 468]

وادي النخله

وادي النخله: مكاني را به اين نام در معجم البلدان و ديگر كتب نيافتم ولي در مراصدالاطلاع موضعي به نام نخلا ذكر كرده است كه از نواحي موصل شرقيه نزديك خازر است و شايد مراد از وادي النخله آن باشد. (مراصد الاطلاع 1363 /3).شب را در «وادي النخله» فرود آمدند و در طول شب صداي نوحه ي جنيان را مي شنيدند [1161] :نساء الجن يبكين من الحزن شجيات و اسعدن بنوح للنساء الهاشمياتو يندبن حسينا عظمت تلك الرزيات و يلطمن خدودا كالدنانير نقياتو يلبسن ثياب السود بعد القصبيات [1162] [1163] .

موصل

صبحگاه از راهي ديگر قصد «كحيل» [1164] كرده جانب «جهينه» [1165] را در پيش گرفتند و والي «موصل» [1166] را از ورود خود باخبر ساختند وي دستور داد شهر را زينت نموده و گروهي را به بيرون از شهر فرستاد! [ صفحه 469] مردم گفتند: بدون ترديد اين سر حسين بن علي عليه السلام است كه او را خارجي گويند! چهار هزار كس آماده ي جنگ شدند تا سر مطهر را از آنان بستانند و زيارتگاهي برپا كنند و والي خود را از دم شمشير بگذرانند؛ به روايتي گفتند: «تبا لقوم كفروا بعد ايمانهم! اضلالة بعد هدي؟ ام شك بعد يقين؟» [1167] مأموران چون از قصد مردم باخبر شدند مسير خود را تغيير داده و به قصد «تل اعفر» [1168] و «جبل سنجار» [1169] حركت كردند تا در «نصيبين» منزل گزيدند [1170] .

نصيبين

نصيبيين: شهر آبادي است از بلاد جزيره، كه در مسير قافله هايي كه از موصل به شام مي روند قرار گرفته و از موصل تا بدانجا شش روز راه است (معجم البلدان 288 /5).و چون به «نصيبين» رسيدند منصور بن الياس به آراستن شهر دستور داد! و آينه ها را در كار آرايش بكار بردند! و كسي كه سر مقدس امام عليه السلام با او بود، خواست كه وارد شهر شود ولي اسب او فرمان او را نبرد! اسب ديگر آوردند آن اسب نيز اطاعت نكرد! تا چند اسب عوض كردند ناگاه سر مطهر را ديدند كه بر روي زمين است! ابراهيم موصلي، آن سر مقدس را برداشت و نيك در آن نگريست تا اينكه آن را شناخت و آنها را ملامت كرد، اهل شهر چون

اين صحنه را مشاهده كردند، آن سر مقدس را از وي گرفته و او را كشتند و سر مطهر را در بيرون شهر گذاردند و به درون شهر نبردند! و گويا بعدها همانجا كه سر شريف افتاده بود [ صفحه 470] زيارتگاه شد [1171] و در قمقام زخار آمده است: در اينجا سر امام را به مردم نشان دادند! زينب كبري عليها السلام از مشاهده ي آن صحنه ي جانخراش طاقت را از دست داد و اين ابيات را زمزمه كرد:انشهر ما بين البرية عنوة و والدنا اوحي اليه جليلكفرتم برب العرش ثم نبيه كان لم يجئكم في الزمان رسوللحاكم اله العرش يا شر امة لكم في لظي يوم المعاد عويل [1172] [1173] .

عين الورده

عين الورده: شهر مشهوري است از شهرهاي جزيره، كه بين حران و نصيبين واقع شده است و تا نصيبيبن پانزده فرسخ فاصله دارد و واقعه ي عين الورده كه بين توابين و شاميان رخ داد، در اين منطقه اتفاق افتاده است (نفس المهموم 566؛ معجم البلدان 180 /4).كاروان، بامدادان به «عين الورده» رسيد و والي آنجا را خبر كردند، او و اهل آن شهر پذيرفتند كه آن سرها را در شهر بگردانند، و مقرر شد كه از باب اربعين داخل گردند، سر منور را در ميدان شهر بر نيزه كردند، و از نيمروز تا عصر در معرض تماشاي مردم قرار دادند، گروهي شادماني مي كردند كه سر خارجي است، و جمعي گريان بودند. [ صفحه 471]

رقه

رقه اسم شهري است مشهور در كنار شط فرات، و از بلاد جزيره محسوب مي شود و تا حران سه روز راه است. (مراصدالاطلاع 626 /2).آنگاه مأموران ابن زياد، امام حسين عليه السلام و ساير شهدا را از «عين الورده» حركت دادند و طي طريق كردند تا به «رقه» رسيدند.

جوسق

جوسق، به مكانهاي بسياري اطلاق مي شود، قريه ي بزرگي از توابع بغداد و قريه اي از قريه هاي نهروان و به قريه اي از نواحي مصر و به قريه اي از قريه هاي ري و به قلعه اي در ري نيز اطلاق مي شود (مراصد الاطلاع 358 /1).هنگامي كه كاروان از «رقه» عبور كردند، بر مكاني به نام «جوسق» وارد شدند و از آنجا نيز حركت كرده و بسوي فرات ره سپردند تا به نزديكيهاي «بسر» [1174] رسيدند و از اين مكان به والي «حلب» نامه اي نوشتند و آنان را از جريان كار خود آگاه ساختند و شب را در «دعوات» و يا «حلب» بسر بردند!

دعوات

در معاجم، موضعي را به اين عنوان يعني «دعوات» نيافتم ولي در كتب مقتل از آن نام برده شده است.مأموران چون به نزديك «دعوات» رسيدند، نامه اي به والي آنجا نوشته كه: ما سر حسين را با خود آورده ايم.او چون بر مضمون نامه آگاه شد، دستور داد تا در بوقها و كرناها بدمند و خود نيز براي استقتال از شهر بيرون آمد، سپس سر مقرس امام را به سر نيزه زده و از دوازه اي كه آن را اربعين مي ناميدند وارد نموده و در يكي از ميدانهاي شهر آن سر مطهر را از ظهر [ صفحه 472] تا عصر در معرض تماشاي مردم قرار دادند، در اين شهر نيز گروهي گريان بودند و جماعتي شادي مي كردند و مي گفتند: اين سر خارجي است كه بر يزيد خروج كرده است!پس شب در آنجا ماندند، و صبح به طرف «حلب» حركت كردند. علي بن الحسين عليه السلام درآن هنگام گريست و اين شعر را خواند:ليت شعري هل عاقل في الدياجي بات

من فجعة الزمان يناجيانا نجل الامام ما بال حقي ضائع بين عصبة الاعلاج [1175] [1176] .

حلب

در سمت غربي «حلب» كوهي است كه آن را «جبل جوشن» مي نامند و از آن مس استخراج كرده و به ساير شهرها مي فرستادند، و گويند از آن هنگام كه خاندان و اهل بيت حسين بن علي عليه السلام را بدانجا عبور افتاد، آن معدن از بين رفت، زيرا يكي از همسران امام حسين عليه السلام در دامنه ي آن كوه، فرزند خود را سقط كرد.نوشته اند كه: او از اهالي آن معدن آب و نان خواست ولي آنان مضايقه كرده و دشنام دادند! و آنان را نفرين نمود و پس از آن ديگر كسي از آن كوه سود نبرد. و در قسمت جنوب آن كوه، موضعي است كه آن را «مشهد السقط» و «مسجد الدكه» مي نامند و نام آن فرزند سقط شده، محسن بن حسين عليه السلام است [1177] . [ صفحه 473]

قنسرين

قنسرين شهري است در شام بين حلب و حمص واقع شده است، و كوهي در آنجا وجود دارد كه مي گويند قبر حضرت صالح پيامبر در آنجاست و در آن آثار پاي شتر ديده مي شود (معجم البلدان 403 /4).نطنزي در خصائص نقل كرده است كه: مأموران ابن زياد، بهمراه سر امام حسين عليه السلام در منزلي به نام «قنسرين» فرود آمدند، مرد راهبي از صومعه ي خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه از آن سر مقدس نوري ساطع است بسوي آسمان!راهب به نزد حاملان سرآمد و ده هزار درهم به آنان داد و آن سر مقدس را گرفت و به صومعه برد، پس صدائي شنيد كه هاتفي مي گفت: خوشا به حال تو! و خوشا به حال آنكه حرمت اين سر را شناخت.راهب سر

برداشت و گفت: يارب! بحق عيسي، اين سر مقدس را اجازه فرما كه با من سخن بگويد.در اين هنگام آن سر مقدس به سخن آمده فرمود: اي راهب! چه مي خواهي؟! راهب گفت: تو كيستي؟! آن سر مقدس فرمود: «انا ابن محمد المصطفي و انا علي المرتضي و انا ابن فاطمه الزهراء، انا المقتول بكربلا، انا المظلوم، انا العطشان!» و بعد از اين جملات سكوت كرد.آن راهب صورت بر صورت آن حضرت نهاد و گفت: صورت از صورتت بر نمي دارم تا اينكه بگويي كه شفيع من خواهي بود در روز قيامت.باز آن سر مقدس به سخن درآمد و گفت: به دين جدم محمد بازگرد.پس راهب گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله» پس آن حضرت شفاعت او را قبول كرد.چون آن گروه صبح كردند، آن سر مقدس را از راهب گرفته و حركت كردند، [ صفحه 474] و هنگامي كه به ميان وادي رسيدند ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ مبدل شده است [1178] .

معرة النعمان

معرة النعمان: موضعي است بين حماة و حلب، و به نام نعمان بن بشير انصاري نامگذاري شده است چون يكي از فرزندان او در آنجا مدفون است. و گفته شده كه قبر يوشع بن نون عليه السلام در آنجاست، ولي صحيح آن است كه قبر او در «نابلس» است. (معجم البلدان 165 /5).چون حاملان سر به «معرة النعمان» رسيدند، اهالي آنجا به آنان خدمت كرده و خوراك ونوشيدني در اختيار آنان قرار دادند وپاسي از روز را در آنجا ماندند و از [ صفحه 475] آنجا رهسپار «شيزر» شدند.

شيزر

شيزر منطقه اي است در شام، كه در نزديكي معره قرار دارد و از آنجا تا حماة يك روز راه است. (مراصد الاطلاع 826 /2).چون به «شيزر» رسيدند، پيرمردي گفت: اين سر كه با آنان همراه است، سر حسين بن علي است. اهالي آنجا با هم سوگند خوردند كه به هيچ روي، آنان را به منطقه ي خود راه ندهند، لذا آنان بدون آنكه در آنجا توقف كنند، به حركت خود ادامه دادند تا به «كفر طالب» رسيدند.

كفر الطالب

كفر الطالب: شهري است بين معره وشهر حلب، در منطقه اي قرار گرفته كه آب آشاميدني آن بوسيله آب باران كه در جاي مخصوصي جمع آوري مي گردد تامين ميشود.(معجم البلدان 470/4).اهالي آنجا نيز درها را به روي آنان بستند و حاملان آن سر مقدس، هر چه از آنان آب طلب كردند، گفتند: به شما آب نمي دهيم، چرا كه حسين و اصحاب او را تشنه شهيد كرده ايد.

سيبور

سيبور را با اين نام در معاجم بلدان نيافتم ولي مقتل نويسان آن را از جمله ي منازل بين راه شام ذكر كرده اند. (رياض الاحزان 83).آنان بناچار از «كفر طالب» كوچ كرده و به «سيبور» رسيدند. از حضرت امام سجاد عليه السلام در اين منزل نيز شعري چند نقل كرده اند.پيرمردي از هوادران عثمان، مردان «سيبور» را گردآورده و گفت: زينهار! فتنه [ صفحه 476] مكنيد، راه دهيد تا مانند ديگر شهرها از اينجا بگذرند! جوانان امتناع كردند، پل ارتباطي آن منطقه را خراب كردند و سلاح برگرفته آماده ي جنگ شدند. از طرفين تني چند كشته شدند. ام كلثوم عليها السلام دعا نمود كه خداوند ارزاق آنها را ارزان و آبشان را گوارا سازد و شر ستمگران را از آنان بازدارد.از امام سجاد عليه السلام نقل شده كه اشعاري را در «سيبور» خوانده است كه از آن جمله اين بيت است:آل الرسول علي الاقتاب عارية و آل مروان يسري تحتهم نجب [1179] .

حماة

حماة به فتح: شهر بزرگي و داراي خيرات زياد بوده و بازارها و اطراف آن را ديواري محكم احاطه نموده است، فاصله ي آن شهر حمص يك روز راه و تا دمشق براي قافله پنج روز مسافت بوده است. (معجم البلدان 300 /2).از «سيبور» رهسپار «حماة» شدند، در آنجا نيز دروازه ها را بر روي آنان بستند و از ورودشان به آنجا جلوگيري كردند [1180] . [ صفحه 477]

حمص

اشاره

حمص: شهر بزرگي است بين دمشق و حلب و در كنازش قلعه اي كه بر تلي قرار دارد. و در حمص قبر خالد بن وليد و پسرش عبد الرحمن و عياض بن غنم است (مراصد الاطلاع 425 /1).به ناگزير، از «حماة» گذشته تا به «حمص» رسيدند، والي آنجا را از ورود خود آگاه ساختند. و از او خواستند تا به «حمص» وارد شوند، ولي در آنجا نيز با مقاومت مردم روبرو شدند، و با پرتاب سنگ از آنان پذيرايي كردند تا تني چند از مأموران را كشتند. آنان مسير خود را تغيير دادند تا از دروازه ي شرقي شهر درآيند! آن دروازه را نيز بستند و گفتند: «لا كفر بعد ايمان و لا ضلال بعد هدي» هرگز اجازه نخواهيم داد كه سر مبارك امام را وارد اين شهر كنيد، و حاملان آن سر مقدس را از آنجا دور كردند و آنان به جانب «بعلبك» حركت كردند.

بعلبك
اشاره

بعلبك شهري است قديمي كه تا دمشق سه روز راه است، و در اين شهر بناهاي عجيب و آثار عظيمي وجود دارد و قصرهايي پراستوانه از سنگ كه در دنيا نظير ندارد. (مراصد الطلاع 207 /1).چون حاملان سر مقدس امام عليه السلام به «بعلبك» رسيدند، والي آنجا را از ورود خود با خبر ساختند، و از اهالي آنجا را به پيشواز فرستاد در حالي كه پرچمها را با خود حمل مي كردند و فرزندان خود را به تماشاي اسيران آورده بودند! [1181] در بحار آمده است كه: ام كلثوم عليها السلام گفت: «اباد الله خضراتهم و لا اعذب الله شرابهم و لا رفع الله ايدي الظلمة عنهم»! [1182] .چون علي بن الحسين عليه

السلام اين كلمات را شنيد گريست و فرمود:و هو الزمان فلا تفني عجائبه من الكرام و ما تهدي مصائبه [ صفحه 478] يا ليت شعري الي كم ذا تجاذبنا فنونه و ترانا لم نجاذبهيسيري بنا فوق اقتاب بلا وطا و سائق العيس يحمي عنه غاربهكاننا من اساري الروم بينهم كان ما قاله المختار كاذبهكفرتم برسول الله و يحكم فكنتم مثل ما ضلت مذاهبه [1183] [1184] .كوفيان آن شب را در «بعلبك» خفتند و بامدادان به راه افتادند و شبانگاه در نزديكي صومعه ي راهبي فرود آمدند و در آنجا منزل نمودند [1185] [1186] .

انبياء و سر مطهر

ابن لهيعه مي گويد: طواف خانه ي خدا مي كردم كه ناگهان مردي را ديدم كه پرده ي خانه را گرفته و مي گويد: «اللهم اغفرلي و لا اراك فاعلا» «خدايا مرا بيامرز هر چند مي دانم كه از گناهي كه كرده ام، نخواهي گذشت!».به او گفتم: اي بنده ي خدا! بترس و چنين (با خدا) سخن مگوي! كه اگر گناهان تو بشماه ي دانه هاي باران و برگ درختان هم باشد، خداوند تو را ببخشايد كه او آمرزنده ي مهربان است. [ صفحه 479] گفت: نزديك من آي تا داستان خود را براي تو بگويم.نزديك او رفتم، گفت: ابن زياد مرا با پنجاه نفر بهمراه سر مطهر امام حسين عليه السلام به شام فرستاد و ما را عادت چنين بود كه چون در منطقه اي فرود مي آمديم، آن سر مقدس را در صندوقي مي نهاديم و در اطراف آن نشسته و شراب مي خورديم!! يكي از شبها، همراهان من شراب نوشيدند و مست شدند ولي من آن شب شراب ننوشيدم، تاريكي شب همه جا را گرفت و نيمه شب فرارسيد، نور شديدي را مشاهده كردم

و گويا درهاي آسمان را ديدم كه گشوده شد! حضرت آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و محمد مصطفي صلي الله عليه وآله وسلم و جبرئيل امين با گروهي از فرشتگان به زمين آمدند، ابتدا جبرئيل نزديك صندوق آمد و سر مقدس امام را بيرون آورد و در آغوش گرفت و بوسيد و پيامبران نيز چنين كردند، و چون نوبت به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد بشدت گريست و پيامبران عليه السلام به او تسليت گفتند، سپس جبرئيل عرض كرد: يا رسول الله! حكم باري تعالي چنين است كه هر چه درباره ي اين امت فرمان دهي، اطاعت كنم! اگر خواهي زمين را بلرزانم و همانگونه كه با قوم لوط رفتار كرديم، با اينان نيز چنين كنم!پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: نمي خواهم كه كيفر اينان در اين جهان باشد، كه مرا با اينان در پيشگاه عدل خداوندي موقفي ديگر است و در روز رستاخيز با آنان دشمني خواهم نمود.آنگاه ديدم كه فرشتگان بسوي ما هجوم آوردند تا ما را بكشند، من فرياد كردم كه الامان! الامان! يا رسول اللهپيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اذهب لا غفرالله لك» «برو كه خدا تو را نيامرزد» [1187] . [ صفحه 480]

دمشق

بهر حال اهل بيت رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم را همراه سرهاي نوراني و پاك به طرف «دمشق» آوردند، چون نزديك دروازه ي دمشق رسيدند، ام كلثوم عليها السلام شمر لعنة الله عليه را صدا زد و فرمود: ما را از دروازه اي وارد دمشق كنيد كه مردم كمتر اجتماع كرده باشند و سرها را از ميان محملها

دور كنيد تا نظر مردم به آنان جلب شده به نواميس رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نگاه نكنند.شمر ملعون كاملا بر خلاف خواست ام كلثوم عليها السلام عمل كرد و كاروان اهل بيت را در روز اول ماه صفر [1188] از دروازه ي ساعات [1189] - كه براي ورود كاروان تزيين شده بود و مردم زيادي در آنجا اجتماع كرده بودند- وارد شهر دمشق نمود، اهل بيت عصمت عليه السلام و سرهاي مقدس را در اين دروازه نگاه داشت تا در معرض تماشاي مردم قرار گيرند، سپس آنان را در نزديكي درب مسجد جامع دمشق در جايگاهي كه اسيران را نگاه مي دارند، نگاه داشت!! [1190] در بعضي از نقلها آمده است كه: اهل بيت را سه روز در اين دروازه نگاه داشتند. [ صفحه 481]

در شام

وضعيت اعتقادي مردم شام

در اينجا وضعيت روحي و اعتقادي مردم شام را به اختصار بيان مي كنيم:شام و نواحي آن كه معاويه قريب چهل سال بر آن استيلا داشته و اهالي آن عمومأ تازه مسلمان بودند و از روزي كه از مسيحيت به اسلام گرويدند جز خاندان ابوسفيان و دست نشاندهاي آنان كه در اين منطقه حكومت مي كردند كسي را نمي شناختند، لذا اسلام مردم شام، اسلامي بود كه بني اميه به آنها تعليم كرده بودند!بنابراين اهل بيت عليها السلام در چنين منطقه اي وارد شدند كه معاويه آنان را با اسلام دلخواه خود تربيت كرده بود و از نظر اخلاق و دستورات عملي اسلام از معاويه و دست نشانده هاي او پيروي مي كردند! فراموش نكنيم كه در جنگ صفين، معاويه با لطائف الحيل آن جمعيت انبوه را كه متجاوز از صد هزار نفر

بودند، به مخالفت با اميرالمؤمنين عليه السلام بسيج كرد و آنچنان بر ضد علي عليه السلام تبليغات كرده بود كه مردم شام او و خاندان او را واجب القتل مي دانستند! و بر منابر، علي و خاندان او عليهم السلام را دشنام مي دادند!!به همين جهت آنقدر بر اهل بيت عليهم السلام در شام سخت گذشت كه وقتي از يكي از اهل بيت سؤال كردند كه: در اين سفر در كجا به شما سخت تر گذشت؟! در پاسخ فرمود: شام! و تا سه مرتبه آن را تكرار فرمود. [ صفحه 482] در همين رابطه نقل شده كه امام چهارم عليه السلام فرمود:فياليت لم انظر دمشق و لم اكن يراني يزيد في البلاد اسيره [1191] [1192] .البته در ميان اهالي شهرهاي شام افرادي علاقمند به خاندان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وجود داشته اند كه با طرفداران بني اميه و احيانأ با حاملان سر مقرس امام حسين عليه السلام برخورد كرده و درگير شده اند، ولي تعداد آنها نسبت به مخالفان بسيار ناچيز بوده است!شواهد بر اين مدعا زياد است از جمله وقتي كاروان اسيران را به درب مسجد شام آوردند، پيرمردي شامي جلو آمد و گفت: خدا را سپاس مي گويم كه شما را كشت و نابود كرد!! و يزيد را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهايي بخشيد!!علي بن الحسين عليه السلام به او فرمود: اي پيرمرد! آيا قرآن خوانده اي؟گفت: آري!فرمود آيا اين آيه را خوانده اي (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي)؟! [1193] .پيرمرد گفت: آري تلاوت كرده ام!امام سجاد عليه السلام فرمود: ما قربي هستيم؛ اي پيرمرد! آيا اين

آيه را قرائت كرده اي (و اعملو انما غنمتم من شي ء فان لله خمسه و للرسول و لذي القربي»؟! [1194] .گفت: آري!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: قربي ما هستيم؛ اي پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كرده اي «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»؟! [1195] .آن پيرمرد گفت: آري! [ صفحه 483] علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي پيرمرد! ما اهل بيتي هستيم كه به آيه ي طهارت اختصاص داده شديم!راوي مي گويد: آن پيرمرد سكوت كرد و از آن سخني كه گفته بود، پشيمان شد، آنگاه روي به علي بن الحسين عليه السلام كرد و گفت: تو را بخدا سوگند! شما همان خاندان هستيد؟!علي بن الحسين عليه السلام فرمود: بخدا سوگند بدون شك ما اهل بيت عصمت و طهارت هستيم و بحق جدمان رسول خدا ما همان خاندانيم.آن پيرمرد گريست و عمامه ي خود را از سر برگرفت و سر بسوي آسمان برداشت و گفت: خدايا! من از دشمنان آل محمد خواه از انسيان باشند و يا از جنيان به درگاه تو بيزاري مي جويم. سپس به حضرت عرض كرد: آيا براي من توبه و بازگشتي وجود دارد؟علي بن الحسين عليه السلام فرمود: آري! اگر توبه كني خدا بر تو ببخشايد، و تو با ما خواهي بود.آن پيرمرد گفت: من از آنچه گفته و كرده ام، توبه مي كنم.راوي مي گويد: خبر توبه ي آن پيرمرد به يزيد بن معاويه رسيد و دستور داد تا او را بكشند! [1196] .

سهل بن سعد الساعدي

سهل بن سعد بن مالك الساعدي، انصاري است و هنگام وفات پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم پانزده ساله بود و او تا زمان حجاج در قيد حيات

بوده است، و گفته شده كه او يكصد سال عمر كرد و آخرين نفر از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود كه از دنيا رفت. اگر من بميرم شما از كسي نمي شنويد كه بدون واسطه بگويد: قال رسول الله! و در سال 88 بدرود حيات گفته است. (الاستيعاب 664 /2).سهل مي گويد: بسوي بيت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسيدم، شهري را [ صفحه 484] ديدم با رودخانه هاي پر آب و درختان انبوه كه بر در و ديوار آن پرده هاي ديبا آويخته شده بود و مردم شادي مي كردند، و زناني را ديدم كه دف و طبل مي زدند!! باخود گفتم براي شاميان عيدي نيست كه ما ندانيم! پس گروهي را ديدم كه با يكديگر سخن مي گفتند، به آنان گفتم: براي مردم شام عيدي هست كه ما از آن بي خبريم؟!گفتند: اي پيرمرد! گويا تو مردي اعرابي و بيابانگردي!گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد صلي الله عليه وآله وسلم را ديده ام.گفتند: اي سهل! تعجب نمي كني كه چرا آسمان خون نمي بارد؟ و زمين ساكنان خود را فرونمي برد؟!گفتم: مگر چه روي داده است؟!گفتند اين سر حسين فرزند محمد است كه از عراق به ارمغان آورده اند!گفتم: وا عجبا! سر حسين عليه السلام را آورده اند و مردم شادي مي كنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد مي كنند؟! آنان اشاره به دروازه اي نمودند كه آن را باب ساعات مي گفتند.در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، ديدم كه پرچمها يكي پس از ديگري نمايان شد، ابتدا سري نوراني و زيبا را بر سر نيزه اي ديدم كه احساس كردم مي خندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس بن علي

عليه السلام بود، سپس سواري را ديدم كه نيزه اي در دست داشت و سر مبارك امام حسين عليه السلام بر آن قرار داشت! [1197] و آن سر از نظر صورت، شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود، و شكوه و عظمتي [ صفحه 485] فوق العاده داشت و نور از او مي تابيد، محاسنش حاكي از پيري بود اما خضاب شده بود، چشماني گشاده و ابرواني باريك و پيوسته داشت، پيشاني مباركش بلند و ميان بيني حضرت مقداري برآمده بود، و در حالي كه لبخندي بر لبان مباركش داشت چشم بسوي مشرق دوخته بود، و باد محاسن شريفش را به چپ و راست حركت مي داد، گويي اميرالمؤمنين عليه السلام بود [1198] . و آن نيزه را مردي به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پيش مي آمد.ام كلثوم را ديدم كه چادري سخت كهنه بر سر گرفته و روي خود را بسته بود.بر امام زين العابدين و اهل خاندان او سلام كرده خود رامعرفي نمودم، گفتند: اگر بتواني چيزي به اين نيزه دار كه سر امام را مي برد، بده تا پيشتر برود و در اينجا نايستد! كه ما از تماشاچيان در زحمتيم!رفتم و يكصد درهم به آن نيزه دار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود؛ كار بدين منوال بود تا سرها را به نزد يزيد بردند [1199] .سهل بن سعد مي گويد: سر مقدس امام حسين عليه السلام را در حالي كه در ميان ظرفي نهاده بودند به مجلس يزيد وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته و بر سر او تاجي بود مزين به در و ياقوت

و اطراف او را گروه زيادي از پيرمردان قريش گرفته بودند! كسي كه سر مبارك امام را با خود حمل مي كرد به هنگامي كه پا در مجلس يزيد نهاد اين دو بيت را خواند:اوقر ركابي فضة و ذهبا انا قتلت السيد المحجبا [ صفحه 486] قتلت خير الناس اما و ابا و خيرهم اذ ينسبون النسبا! [1200] .يزيد از او پرسيد: اگر مي دانستي كه او بهترين مردم است چرا او را كشتي؟!آن مرد گفت: به اميد گرفتن جائزه از تو، او را كشتم!يزيد دستور داد او را گردن زدند [1201] .

شعر امام سجاد

در اين هنگام علي بن الحسين عليه السلام اين ابيات را قرائت فرمودند:اقاد ذليلا في دمشق كانني من الزنج عبد غاب عنه نصيرهو جدي رسول الله في كل مشهد و شيخي اميرالمؤمنين اميرهفياليت لم انظر دمشق و لم يكن يراني يزيد في البلاد اسيره [1202] [1203] . [ صفحه 487] سهل گويد: در شام، غرفه اي ديدم كه در آن پنج زن و پيرزني آنان را همراهي مي كرد كه قد خميده اي داشت. هنگامي كه سر مقدس امام حسين عليه السلام برابر آن پيرزن رسيد، سنگي گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتات كرد!!چون اين صحنه ي دردآور را ديدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعين» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.البته در روايت ديگري اين نفرين به ام كلثوم نسبت داده شده است [1204] .

ابراهيم بن طلحه

ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله به امام چهارم عليه السلام گفت: يا علي بن الحسين!نمي گويي چه كسي پيروز شد؟!امام عليه السلام فرمود: اندكي صبر كن تا هنگام نماز فرارسد، و بعد از اذان و اقامه خواهي دانست كه پيروزي با چه كسي بوده است! [1205] [1206] .

مجلس يزيد

پس از اينكه كاروان اسيران را وارد شام كردند، روانه ي مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ي ورود به مجلس يزيد را بگيرند. در اين هنگام مروان بن [ صفحه 488] حكم به مسجد آمد و از حادثه ي كربلا پرسيد، براي او شرح دادند، و او چيزي نگفت و رفت! پس از او يحيي بن حكم وارد مسجد شد و او نيز از جريان كربلا جويا شد، براي او نيز ماجرا را نقل كردند، او از جاي برخاست در حالي كه مي گفت: بخدا سوگند در روز قيامت از ديدار محمد محروم و از شفاعت او دور خواهيد ماند، و من از اين پس با شما يكدل نباشم و در هيچ امري شما را همراهي نخواهم كرد! [1207] بهر حال اجازه ي ورود به مجلس يزيد صادر شد و اهل بيت عليهم السلام را در حالي كه دست مردها- كه دوازده نفر بودند [1208] - به گردنشان بسته شده بود و همه ي اسيران نيز به يكديگر زنجير شده بودند وارد مجلس يزيد نمودند.يزيد در قصر خود در محلي مشرف بر جيرون [1209] . [ صفحه 489] پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد ايشان را در مقابل او نگاه داشتند، امام چهارم عليه السلام به يزيد فرمود: اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم

ما را در اين حالت ببيند گمان داري با تو چه خواهد كرد؟و فاطمه دختر امام حسين عليه السلام فرياد زد: اي يزيد! آيا دختران رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند؟اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين عليه السلام به گريه افتادند به گونه اي كه صداي گريه ي ايشان شنيده مي شد.يزيد چون وضعيت را بدين صورت ديد ناچار دستور داد دستهاي امام چهارم را باز كنند.در اين هنگام سر مبارك امام حسين عليه السلام را در حالي كه شستشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتي از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبي كه در دست داشت بر دندانهاي مبارك امام عليه السلام مي زد [1210] .يزيد گفت:نفلق هاما من اناس اعزة علينا و هم كانوا اعق و اظلما [1211] .يحيي بن حكم [1212] گفت: [ صفحه 490] لهام بجنب الطف ادني قرابة من ابن زياد العبد ذي النسب الوغلسمية امسي نسلها عدد الحصي و بنت رسول الله ليست بذي نسل [1213] .يزيد بر سينه ي او كوبيد و گفت: خاموش باش [1214] [1215] .سپس يزيد رو به اهل مجلس كرد و گفت: اين مرد [1216] مي باليد و مي گفت: پدر من بهتر از پدر يزيد، مادرم بهتر از مادر او، و جد من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او مي دانم و همين ها بود كه او را كشت!!!اما سخن او كه پدرم بهتر از پدر يزيد است، كار پدر من با پدر او به داوري كشيد و خدا به نفع پدر من داوري كرد!!و

اما سخن او كه مادرم بهتر او مادر يزيد است، آري بجان خودم سوگند كه بدون ترديد فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.و اما گفته ي او كه جدم بهتر از جد اوست، بلي! مسلما كسي كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نمي تواند بگويد كه جد من بهتر از محمد است! [1217] .و اما اينكه گفت: من بهتر از يزيدم، شايد او اين آيه را تلاوت نكرده است «قل اللهم مالك الملك!» [1218] [1219] . [ صفحه 491] آنگاه يزيد به امام سجاد عليه السلام گفت: اي پسر حسين! پدرت رابطه ي خويشاوندي را ناديده گرفت و مقام و منزلت مرا درنيافت! و با سلطنت من در آويخت و خدا آنگونه كه ديدي با او رفتار كرد!!علي بن الحسين عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود (ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير) [1220] .يزيد به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولي خالد ندانست چه جوابي گويد! يزيد به او گفت: بگو (ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير» [1221] [1222] .ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايي هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آنكه تو زاده شوي! به راستي كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدم علي بن ابي طالب و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود!آنگاه علي

بن الحسين عليه السلام اين شعر را خواند:ماذا تقولون اذ قال النبي لكم ماذا فعلتم و انتم آخر الاممبعترتي و باهلي مفتقدي منهم اساري و منهم ضرجوا بدم [1223] .سپس امام چهارم عليه السلام ادامه داده فرمود: اي يزيد! واي بر تو! اگر مي دانستي چه عمل زشتي را مرتكب شده اي و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاي من چه كرده اي، مسلمأ به كوهها مي گريختي! و بر روي خاكستر مي نشستي! و فرياد به [ صفحه 492] واويلا بلند مي كردي! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و علي را بر سر در دروازه ي شهر آويخته اي! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم؛ تو را به خواري و پشيماني فردا بشارت مي دهم! و پشيماني فردا زماني است كه مردم در روز قيامت گردآيند [1224] .در نقلي ديگر آمده است كه يزيد رو به زينب كبري عليها السلام كرد و گفت: سخن بگو.حضرت زينب عليها السلام به امام سجاد عليه السلام اشاره نموده فرمود: ايشان سخنگوي ماست.سپس امام سجاد عليه السلام اين اشعار را خواند:لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكم و ان نكف الذي عنكم و تؤذوناو الله يعلم انا لا نحبكم و لا نلومكم ان لا تحبونا [1225] .يزيد گفت: راست گفتي اي جوان، ولي پدر و جد تو خواستند امير باشند و خداي را سپاس كه آنان را كشت و خونشان را ريخت! [1226] .

فاطمه بنت الحسين

در اين هنگام مردي شامي در حالي كه به فاطمه [1227] دختر امام حسين عليه السلام اشاره [ صفحه 493] مي كرد به يزيد گفت: اين كنيز را به من ببخش!فاطمه در حالي كه مي لرزيد خود را بسوي عمه اش

زينب كشانيده و چادر او را گرفت و گفت: عمه جان! يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟ [1228] زينب عليها السلام رو به آن مرد شامي كرده گفت: نه تو و نه يزيد هيچكدام توان به كنيزي بردن اين دختر را نداريد!يزيد خطاب به زينب عليها السلام گفت: بخدا سوگند كه مي توانم! و اگر بخواهم، چنين كنم!زينب عليها السلام فرمود: و الله! هرگز خداوند چنين قدرت و سلطه اي به تو نداده است، مگر اينكه از اسلام روي گرداني و به دين ديگري درآيي!يزيد از خشم برافروخت و گفت: با من چنين سخن مي گويي؟! پدر و برادر تو از دين بيرون رفتند!!زينب فرمود: تو و پدر و جدت دين خدا و دين پدر و برادرم را پذيرفتيد، اگر مسلمان باشي!يزيد گفت: اي دشمن خدا! دروغ مي گويي!زينب گفت: تو به ظاهر اميري و ظالمانه ناسزا مي دهي و با قدرت و سلطه اي كه اكنون داري زور مي گويي!در اينجا گويا يزيد احساس شرم كرد و ساكت شد.و در روايت سيد آمده است: مرد شامي پرسيد: مگر اين دختر كيست؟!يزيد گفت: او فاطمه دختر حسين، و آن زن زينب دختر علي بن ابي طالب است.مرد شامي گفت: حسين، پسر فاطمه و علي؟! [ صفحه 494] يزيد گفت: آري!مرد شامي گفت: اي يزيد! خدا تو را لعنت كند كه خاندان پيامبر را مي كشي و فرزندان او را اسير مي كني! بخدا سوگند من گمان مي كردم اينان اسيران روم هستند.يزيد به مرد شامي گفت: بخدا سوگند تو را نيز به آنها ملحق خواهم كرد!و دستور داد تا گردنش را بزنند [1229] .در اين هنگام يزيد دستور داد چوب دستي او را كه از چوب خيزران

بود برايش آوردند، و در مقابل چشمان اهل بيت عليهم السلام با آن چوب بر لب و دندان مبارك امام حسين عليه السلام مي زد.زينب عليها السلام با ديدن اين صحنه دست برد و گريبان چاك داد و فرياد مي زد: «يا حسيناه! يا حبيب رسول الله! يابن مكة و مني! يابن فاطمه الزهراء سيدة النساء! يابن بنت المصطفي!».ناله ي حضرت چنان جانسوز بود كه هر كه را در آن مجلس بود به گريه واداشت و يزيد به دست خود آن سر مقدس را در پيش روي خود گذارد! بناگاه صداي زني هاشمي از قصر يزيد به گوش رسيد كه مي گفت: «يا حبيباه! يا سيد اهل بيتاه! يابن محمداه! يا ربيع الارامل و اليتامي! يا قتيل اولاد الادعياء!» [1230] .چون اين صدا به گوش حاضران در مجلس رسيد، بار ديگر به گريه درآمدند! [1231] .يزيد چون آواي گريه ي زنان اهل بيت عليهم السلام و فرياد وا حسيناه آنان را شنيد، از روي شماتت گفت: [ صفحه 495] يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون الموت علي النوائح [1232] .سپس دست برد و چوب خيزران را برداشت و با آن به لب و دندان آن حضرت مي زد! و اين اشعار را كه منسوب به عبدالله بن زبعري [1233] است خواند:ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسللا هلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشللعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزللست من خندف ان لم انتقم من بني احمد ما كان فعل [1234] [1235] .ابوبرزه ي اسلمي [1236] گفت: اي يزيد! واي بر تو! بر دندانهاي حسين پسر فاطمه [ صفحه 496] چوب مي زني در

حالي كه من شاهد بودم كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم همين لبها و دندانها را مي بوسيد و به حسن و حسين عليهماالسلام مي فرمود: شما دو سيد جوانان اهل بهشتيد، خداوند قاتل شما را نابود كند و او را مورد لعنت خود قرار دهد و دوزخ را براي او آماده سازد!يزيد با شنيدن اين جملات در خشم شد و دستود داد او را از مجلس بيرون كردند [1237] .يزيد همانگونه كه با چوب بر لب و دهان مبارك امام عليه السلام مي زد رو به سر مبارك كرده فرمود: اي حسين! نواختن مرا چگونه ديدي؟!كنيزي كه از قصر يزيد بيرون آمده بود، آن صحنه ي دلخراش را چون ديد، گفت: خدا دست و پايت را از بدن جدا كند و به آتش دنيا پيش از آتش آخرت بسوزاند، اي ملعون! دندانهايي كه رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بارها آنها را مي بوسيد چوب مي زني؟!يزيد گفت: اين چه سخني است كه در اين مجلس بر زبان مي آوري؟! خدا سر از بدنت جدا كند!كنيزك گفت: اي يزيد! من در حالتي ميان خواب و بيداري بودم، مشاهده كردم كه در آسمان گشوده شد و نردباني از نور را ديدم كه بر زمين آمد و دو نوجوان كه لباسهاي سبز رنگي دربر داشتند از آن نردبان به زير آمدند، بساطي از زبرجد بهشتي براي آنها گسترده شد كه نور آن از شرق تا غرب را فراگرفت- و آن بساط در ميان خانه اي بود- به ناگاه مردي با صورتي همانند ماه و ميان قامت از آن نردبان به زير آمد و در كنار آن سفره نشست و با صداي

بلند فرمود: پدرم آدم! به زير آي! پدرم ابراهيم! و اي برادرم موسي! واي برادرم عيسي! به زير آئيد! سپس بانويي را ديدم كه ايستاده و موي خود را پريشان كرده و فرياد مي زند: حوا! ساره! خواهرم مريم! و مادرم [ صفحه 497] خديجه! به زير آئيد، و هاتفي گفت: اين فاطمه ي زهرا، دختر محمد مصطفي و همسر علي مرتضي و مادر سيدالشهداء حسين كشته ي زمين كربلا صلي الله عليهم اجمعين است.آنگاه فاطمه ي زهرا عليها السلام گفت: اي پدر! نمي بيني كه امت تو با فرزندم حسين چه كردند؟!رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بشدت گريست و همراهان او نيز با او گريستند، سپس روي به جانب حضرت آدم نمود وگفت: پدرم آدم! نمي بيني ستمگران بعد از من، با فرزندم حسين چه كردند؟! شفاعت من در روز قيامت به آنان نخواهد رسيد.حضرت آدم گريست و ديگران نيز گريه كردند و فرشتگان خدا به گريه درآمدند، سپس گروه زيادي را ديدم كه قريب به هشتاد هزار مرد بودند و در پيشاپيش آنها نوجواني قرار داشت و پرچم سبز رنگي در دستش بود و در دست آن گروه بيشمار سلاحهاي آتشين بود و آنها را حركت مي دادند و مي گفتند: اي آتش! صاحب اين خانه- يزيد بن معاويه- را بگير! و در آن هنگام، تو را ديدم كه فرياد مي زني: آتش! آتش و كجا راه گريزي از آتش است؟!يزيد چون خواب آن كنيزك را شنيد، گفت: واي بر تو! اين چه سخني بود؟! مي خواستي مرا در برابر مردم شرمنده كني؟! سپس دستور داد تا سر از بدن آن كنيزك جدا كردند! [1238] .

يزيد شراب مي نوشد

سپس يزيد آب جو طلب

كرد [1239] و از آن مي نوشيد و به ياران خود مي داد و [ صفحه 498] مي گفت: اين شرابي است مبارك و از بركت آن اين است كه اولين باري كه ما را آن مي نوشيم سر دشمن ما (حسين) بر سر سفره ي ماست، و خوان طعام ما به همين خاطر گسترده است و با خيالي راحت و مطمئن غذا مي خوريم و شراب مي نوشيم.سكينه عليها السلام مي فرمايد: بخدا سوگند من از يزيد كافرتر، ستمكارتر و سنگدلتر نديده ام! [1240] .

سفير روم و مجلس يزيد

سفير روم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، رو به يزيد كرد و گفت: اين سر كيست كه در مقابل توست؟يزيد با تعجب پرسيد: براي چه اين سؤال را مي كني؟گفت: چون به روم بازگردم، او من درباره ي آنچه كه ديده ام سؤال كنند، و بايد علت اين شادي و سرور را بدانم كه با قيصر روم در ميان بگذارم تا او نيز خشنود گردد!يزيد گفت: اين سر حسين پسر فاطمه دختر محمد است.سفير پرسيد: اين محمد، همان پيغمبر شماست؟!يزيد گفت: آري.سفير دگرباره پرسيد: پدر او كيست؟يزيد گفت: علي بن ابي طالب، پسر عموي رسول خدا است.سفير گفت: نابود گرديد با چنين آئيني كه داريد!! دين من بهتر از دين توست! زيرا [ صفحه 499] پدر من از نبيرگان داود است و ميان من و داود، پدران بسيار قرار گرفته اند و مرا پيروان آئين احترام كنند و جاي سم آن خري كه عيسي يك بار بر آن سوار شده بود در كليسائي است كه مردم به زيارت آن مي روند، و شما فرزند پيغمبر خويش را مي كشيد! با اينكه جز دختري در ميانه واسطه نيست!! اين دين شما چگونه ديني است؟!

[1241] .در نقل ديگري آمده است كه: يزيد چون اين سخنان را شنيد گفت: بايد اين نصراني را كشت كه ما را در مملكت خود رسوا نمود!سفير چون چنان ديد گفت: اكنون كه مرا خواهي كشت پس اين سخن را نيز گوش كن! شب گذشته رسول خدا را در خواب ديدم و او مرا به بهشت مژده داد، و من از اين خواب بسي در حيرت بودم، اكنون تعبير آن خواب بر من آشكار شد كه آن بشارت درست بوده است. سپس شهادتين را گفت و سر مبارك امام را به سينه گرفت و مي بوسيد و مي گريست تا او را كشتند [1242] .در روايتي آمده است كه: اهل مجلس به هنگام قتل فرستاده ي پادشاه روم، از سر مقدس شنيدند كه با صدايي رسا و بياني شيوا فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» [1243] .

خطبه ي زينب كبري

حضرت زينب عقيله ي بني هاشم عليها السلام چون جسارت و بي حيائي يزيد را تا اين حد ديد، و از طرف ديگر جو و فضاي مجلس را بسيار مناسب ديد بپاخاست و فرمود:الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي رسوله و آله اجمعين، صدق الله كذلك يقول «ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوي ان كذبوا بايات الله و كانوا [ صفحه 500] بها يستهزوون» [1244] اظننت با يزيد خيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاساري ان بنا علي الله هوانا و بك عليه كرامة و ان ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بانفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا

مهلا انسيت قول الله عز و جل (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خيرا لا نفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين) [1245] .امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم سبايا قد هتكت ستور هن و ابديت وجوههن، تحدو بهن الاعداء من بلد الي بلد يستشرفهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي، و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه اكباد الازكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطا في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنان و الاحن و الاضغان ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:لا هلوا واستهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشلمنتحيا علي ثنايا ابي عبدالله سيد شباب اهل الجنة تنكتها بمخصرتك و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استاصلت الشافة باراقتك دماء ذرية محمد صلي الله عليه وآله وسلم و نجوم الارض من آل عبدالمطلب، و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم، فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك [ صفحه 501] شللت و بكمت، و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت.اللهم خذ بحقنا و انتقم من ظالمنا و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا، فوالله ما فريت الا جلدك و ال حززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم و يلم شعثهم و ياخذ بحقهم

(و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون» [1246] و كفي بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه وآله وسلم خصيما و بحبرئيل ظهيرا و سيعلم من سوي لك و مكنك من رقاب المسلمين، و بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و اضعف جندا.و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك، لكن العيون عبري و الصدور حري، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء، فهده الايدي تنطف من دمائنا والا فواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل.و لئن اتخذتنا مغمنا لتجد بنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد والي الله المشتكي و عليه المعول، فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لا تمحو ذكرنا و لا تميت و حينا و لا تدرك امدنا و لا ترحض عنك عارها، و هل رأيك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد؟ يوم ينادي المنادي: الا لعنة الله علي الظالمين.و الحمد لله رب العالمين الذي ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة و لا خرنا بالشهادة و الرحمة و نسال الله ان يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد [ صفحه 502] و يحسن علينا الخلافة انه رحيم ودود، و حسبنا الله و نعم الوكيل [1247] .سپاس خدايي را سزد كه پروردگار جهانيان است و درود خدا بر پيامبر و خاندان او باد! خداي تعالي راست گفت كه فرمود: عاقبت آنان كه كار زشت كردند، اين بود كه آيات خدا را

تكذيب نموده و آن را به سخره گرفتند، اي يزيد! اكنون كه به گمان خويش بر ما سخت گرفته اي و راه اقطار زمين و آفاق آسمان و راه چاره را به روي ما بسته اي، و ما را همانند اسيران به گردش درآوردي، مي پنداري كه خدا تو را عزيز و ما را خوار و ذليل ساخته است؟! و اين پيروزي به خاطر آبروي تو در نزد خداست؟! پس از روي كبر مي خرامي و با نظر عجب و تكبر مي نگري!و به خود مي بالي خرم و شادان كه دنيا به تو روي آورده و كارهاي تو آراسته و حكومت ما را به تو اختصاص داده است! اندكي آهسته تر! آيا كلام خداي تعالي را فراموش كرده اي كه فرمود: «گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند مهلتي به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براي امتحان مي دهيم تا بر سركشي بيفزايند و آنان را عذابي است خوار و ذليل كننده، اي پسر آزاد شده ي جد بزرگ ما! آيا از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را در پرده بنشاني و پردگيان رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را اسير كرده و از شهري به شهر ديگر ببري؟! پرده ي آبروي آنها را بدري و صورت آنان را بگشائي كه مردم چشم بدانها دوزند، و نزديك و دور و فرومايه و شريف، چهره ي آنها را بنگرند؛ از مردان آنان كسي به همراهشان نيست، نه ياور و نه نگهدارنده و نه مددكاري.چگونه مي توان اميد بست به دلسوزي و غمگساري كسي كه مادرش جگر پاكان را جويده و گوشتش از خون شهيدان روئيده؟! و اين رفتار

از آنكس كه پيوسته [ صفحه 503] چشم دشمني به ما دوخته است بعيد نباشد، و اين گناه بزرگ را چيزي نشماري، و خود را بر اين كردار ناپسند و زشت، بزهكار نپنداري، و به اجداد كافر خويش مباهات و تمناي حضورشان را كني تا كشتار بيرحمانه ي تو را ببينند و شاد شوند و از تو تشكر كنند! و با چوب بر لب و دندان ابي عبدالله سيد جوانان بهشت مي زني! و چرا چنين نكني و نگوئي كه اين جراحت را ناسور كردي و ريشه اش را ريشه كن ساختي و سوختي و خون فرزندان پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم را كه آز آل عبدالمطلب و ستارگان روي زمين بودند- ريختي و اكنون گذشتگان خويش را مي خواني.شكيبائي بايد كرد كه ديري نگذرد كه تو هم به آنان ملحق شوي و آرزو كني كه اي كاش دستت خشك شده بود و زبانت لال و آن سخن را بر زبان نمي آوردي و آن كار زشت را انجام نمي دادي! بارالها! حق ما را بستان و انتقام ما تو بكش و بر اين ستمكاران كه خون ما ريخته اند خشم و عذاب خود را فروفرست!بخدا سوگند اي يزيد! كه پوست خود را شكافتي و گوشت بدن خود را پاره پاره كردي؛ و رسول خدا را ملاقات خواهيد كرد با آن بار سنگيني كه بر دوش داري، خون دودمان آن حضرت را ريختي و پرده ي حرمت او را دريدي و فرزندان او را به اسيري بردي، در جائي كه خداوند پريشاني آنان را به جمعيت مبدل كرده و داد آنها را بستاند، «و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شده اند

مرده اند بلكه زنده و نزد خدا روزي مي خورند» همين بس كه خداوند حاكم و محمد صلي الله عليه وآله وسلم خصم اوست و جبرئيل پشتيبان اوست و همان كس كه راه را براي تو هموار ساخت و تو را بر مسلمين مسلط كرد بزودي خواهد يافت كه پاداش ستمكاران چه بد پاداشي است، و خواهد دانست كه كدام يك از شما بدتر و سپاه كدام يك ناتوانتر است.اگر مصائب روزگار با من چنين كرد كه با تو سخن گويم، اما من ارزش تو را [ صفحه 504] ناچيز و سرزنش تو را بزرگ مي دانم و تو را بسيار نكوهش مي كنم، چه كنم؟! ديده ها گريان و دلها سوزان است، بسي جاي شگفتي است كه حزب خدا بدست حزب شيطان كشته شوند، و خون ما از پنجه هاي شما بچكد، پاره هاي گوشت بدن ما از دهان شما بيرون بيفتد و آن بدنهاي پاك و مطهر را گرگهاي وحشي بيابان دريابند و گذرگاه دام و ددان قرار گيرد!!آنچه امروز غنيمت مي داني فردا براي تو غرامت است، و آنچه را از پيش فرستاده اي، خواهي يافت، خدا بر بندگان ستم روا ندارد به او شكوه مي كنم و بر او اعتماد مي جويم، پس هر نيرنگي كه داري بكن و هر تلاشي كه مي تواني بنما و هر كوششي كه داري بكار گير، بخدا سوگند ياد ما را از دلها و وحي ما را محو نتواني كرد، و به جلال ما هرگز نخواهي رسيد و لكه ي ننگ اين ستم را از دامن خود نتواني شست؛ رأي و نظر تو بي اعتبار و ناپيدار و زمان دولت تو اندك و جمعيت تو به پريشاني خواهد كشيد،

در آن روز كه هاتفي فرياد زند: الا لعنة الله علي القوم الظالمين و الحمد لله رب العالمين.سپاس خداي را كه اول ما را به سعادت و آمرزش و آخر ما را به شهادت و رحمت رقم زد و از خدا مي خواهم كه آنان را اجر جزيل عنايت كند و بر پاداش آنان بيفزايد، خود او بر ما نيكو خليفه اي است، و او مهربانترين مهربانان است و فقط بر او توكل مي كنيم.آنگاه يزيد رو به شاميان كرد و گفت: نظر شما درباره ي اين اسيران چيست؟ ايشان را از دم شمشير بگذرانيم؟يكي از ملازمان او گفت: ايشان را بكش.نعمان بن بشير [1248] گفت: ببين اگر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود با آنان چه مي كرد، همان [ صفحه 505] كن [1249] .مسعودي نقل مي كند كه: امام باقر عليه السلام- كه در آن هنگام فقط دو سال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود- در مقابل يزيد ايستاد و پس از حمد و ثناي خدا فرمود: اطرافيان و كسان تو بر خلاف مشاوران فرعون راي دادند! چون او وقتي از اطرافيان خود درباره ي موسي و هارون نظرخواهي كرد، گفتند «ارجه و اخاه و ارسل في المدائن حاشرين» [1250] «او و برادرش را مهلت ده و رسولاني رهسپار شهرها گردان تا جادوگران گرد آيند، پس از انكه جادوگران آمدند آنان را آزمايش كن!» و اينان به قتل ما اشارت كردند!و اين بي سبب نيست!يزيد پرسيد: سبب چيست؟!امام باقر عليه السلام فرمود: آنان زيرك و عاقل بودند، اينان فريفته شده و نادان! چرا كه جز ناپاكان، پيامبران و فرزندان آنان را كسي نمي كشد!يزيد سر به زيرانداخت، پس

دستور داد آنان را از مجلس بيرون برند [1251] .فاطمه و سكينه دختران امام حسين عليه السلام كه به سر پدر نگاه مي كردند ديگر تاب تحمل نداشتند، فاطمه فرياد كشيد: «يا يزيد! بنات رسول الله سبايا؟!» «اي يزيد! دختران پيامبر را اسير مي كني؟» كه ديگر بار صداي ناله و گريه ي حاضران بلند شد و زمزمه هاي اعتراض از اطراف مجلس به گوش مي رسيد.يزيد كه جو مجلس را بشدت بر عليه خود مي ديد، رو به دختران امام حسين عليه السلام كرد و گفت: «ابنة اخي! انا لهذا كنت اكره» «اي دختر برادرم! من بدانچه كرده اند، راضي نبودم» [1252] ، و به قولي به ابن مرجانه بد گفت و همه چيز را به او نسبت [ صفحه 506] داد! [1253] .بهر حال دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليه السلام را در قصر بياويزند [1254] و اهل بيت را به خانه اي كه براي آنها آماده شده بود، ببرند، و علي بن الحسين عليه السلام نيز با آنان بود و آن خانه در كنار قصر يزيد بود [1255] .صداي ناله ي جانگداز زنان