نويسنده : شهيد مرتضي مطهري
ناشر : موسسه تبيان
علت ترغيب ائمه به اقامه عزاي حسين (ع): تكاليف شرعي بدون حكمت نيست و منظور از عزاداري اين نبوده كه همدردي با حضرت زهرا و پيامبر كنيم. هر اندازه گريه و زاري كنيم تسلي خاطر آنها نيست چون آرزوي همگي آنها شهادت بوده و اينطور نيست كه آنها هم هنوز در اندوه و ماتم باشند البته منتظر قيام حضرت ولي (عج) مي باشند تا انتقام ظلم ها را بگيرد. لذا اگر به آن نيت بگوئيم آنها و عقايد اسلام را كوچك شمرده ايم بلكه مقصود اين است كه كربلا به صورت يك مكتب تعليمي و ترتيبي زنده بماند و تا اين روحيه شهادت طلبي زنده است و اسلام و انسانيت زنده خواهد ماند.
1- تذكر ابوثمامه صائدي براي نماز كه آخرين نماز را در خدمتت بخوانيم و آقا را شاد نمود و حضرت درباره او دعا كرد.2- فداكاري عجيب سعيد بن عبدالله حنفي كه سپر امام شد تا نماز ظهر با جماعت خوانده شود.
تحريف در زبان عربي از ماده حرف به معني منحرف كردن چيزي از مسير اصلي خودش است.قرآن كلمه تحريف را به خصوص در مورد يهوديان به كار برده و اگر تحقيقي جامع انجام بدهيم بيشتر خبرگزاريهاي تبليغاتي جهان در دست يهوديان يا خط دهنده آنها به طريقي با يهوديان در تماس است مانند آسوشيتد پرس براي يونايتدپرس.با كمال تاسف تحريفات زيادي در حادثه عاشورا وارد شده كه موجب مسخ كردن و كم اثر كردن قضيه شده است و متاسفانه به قول شهيد استاد مطهري براي مصيبت امام حسين (ع) و اهل بيتش (س) به خاطر آن همه زجرهاي روحي و جسمي و ضربات شمشير ها نبايد گريست بلكه بايد به خاطر مظلوميت و دروغ پردازيهايي گريست كه مقام حضرت ابي عبدالله الحسين (ع) را متنزل مي كند.مثلا گفته اند:1- ليلا مادر علي اكبر (ع) نذر كرده كه اگر فرزندم سالم بماند از كربلا تا مدينه ريحان خواهم كاشت بعدا علما با سند رد نمودند اولا حضرت در كربلا حضور نداشته ثانيا منطقه فيمابين كربلا و مدينه براي كشت ريحان بلا امكان است ثانيا مسافت بين آندو شهر 300 فرسنگ است.2- گفته اند امام حسين در كربلا 300 هزار نفر را كشته است. اگر فرض شود هر ثانيه يك نفر را بكشد براي اين تعداد 83 ساعت و 20 دقيقه وقت لازم است.انوع تحريف:لفظي: اين است كه ظاهر مطلبي را عوض كنند يعني از يك جمله گفتاري حذف يا اضافه شود يا جملات را پس و پيش كنند.معنوي: اين است كه ظاهر مطلب را عوض نمي كنند يعني در لفظ تصرف نمي شود ولي آنرا طوري معنا مي كنند كه خلاف گوينده مطلب را بيان مي كند بعبارتي ديگر طوري تفسير مي كنند كه با بيان و عمل آن فرق مي كند لذا تحريف معنوي بسيار خطرناكتر از لفظي است مانند: در روزي كه مسجد مدينه را بنا كردند جناب حضرت عمار فوق العاده زحمت صادقانه مي كشيد پيامبر هم در حق او فرمود يا عمار تقتلك الفئه الباغيه (اي عمار تو را گروهي طاغي و سركش به شهادت مي سانند) لذا وقتي عمار در صفين در سپاه حضرت علي (ع) بود وزنه بزرگي براي حضرت بود حتي افراد ضعيف الايمان هم كه بودند تا وقتي عمار شهيد نشده بود هنوز مطمئن نبودند كه جنگي را كه در ركاب علي (ع) مي كنند به حق است يا نه وقتي هم كه عمار شهيد شد ناگهان فرياد از همه بلند شد كه حديث پيامبر صادق آمد و مثل آفتاب روشن بود كه گروه طاقي، سپاه معاويه است با استناد به آيه 9 سوره حجرات (و ان طائفتان... الي امرالله) پس به نص قرآن بايد به نفع لشگريان حضرت علي (ع) عليه سپاه معاويه وارد جنگ شد. اين قضيه تزلزلي در لشكر معاويه ايجاد كرد. معاويه كه هميشه با حيله كار خود را پيش مي برد به يك تحريف معنوي دست زد. چون كه گفتار پيامبر را نمي شد تحريف لفظي كرد زيرا اقلاء 500 نفر در آن زمان اين مطلب را از پيامبر شنيده بودند و شهادت مي دادند كه: اين فرمايش پيامبر را شنيده ايم.عده از سپاه معاويه به معاويه اعتراض كردند كه عمار را ما كشتيم معاويه به آنها گفت اشتباه نكنيد، عمار را علي آورده و او موجب كشته شدن عمار شده است. عمر و عاص ملعون دو پسر داشت يكي مانند خودش دنيا پرست و فاسق بود ولي ديگري نسبتا مومن بود و نامش عبدالله بود در جلسه اي كه عبدالله حاضر بود همين مغلطه معنوي را به كار بردند عبدالله گفت اين چه حرفي است كه مي زنيد عمار در لشگر علي بوده پس علي او را كشته بنابراين حمزه سيدالشهدا، عموي پيامبر كه در احد به شهادت رسيد پيامبر او را كشته است معاويه به عمر و عاص مي گويد چرا جلوي اين پسر بي ادبت را نمي گيري.
در ولادت امام، مورخين شيعه و سني اختلافاتي دارند كه حضرت در چه روز، چه ماهي، چه سالي بوده است عده اي گفته اند سوم، پنجم شعبان يا پنجم جمادي الاول يا آخر ربيع الاول سال سوم هجري متولد شده اند.البته همگي بالاتفاق گفته اند امام در طول 6 ماه و 10 روز تولد يافته اند. چون شيرخوارگي 2 سال (24ماه) طول مي كشد حضرت صفيه (عمه پيامبر و علي) مي گويد وقتي حسين تولد يافت پيامبر فرمود عمه جان فرزندم را بياور عرض كرد هنوز پاكيزه اش نكرده ام پيامبر فرمود آيا تو ميخواهي او را پاكيزه كني؟ خداوند او را پاكيزه و مطهر به دنيا آورده سپس پيامبر گريه نمودند و فرمودند خداوند لعنت كند مردمي را كه كشندگان تو هستند. صفيه عرض كرد كشندگان او چه كساني هستند؟ فرمود: دنباله گروهي از نسل بني اميه، سپس در گوش راست حضرت اذان و در گوش چپ حضرت اقامه قرائت نمودند.روز هفتم تولد حضرت امام حسين (ع) سر ايشان را تراشيدند و به وزن مويش نقره صدقه دادند و به سرش عطر ماليدند امام صادق (ع) فرمودند بعد از تولد امام حسين (ع) خداوند به جبرئيل امر كرد كه با 1000 ملك (فرشته) به زمين فرود آيند و به رسول الله تهنيت عرض نمايند جبرئيل در راه بر جزيره اي در ميان دريا، فرود آمد فرشته اي را به نام فطرس در آنجا ديد (فطرس فرشته اي بود كه خداوند او را به كاري فرستاده بود و در اين ماموريت الهي كند نمود و پرش را خداوند شكاند و او را در آن جزيره انداخت و 700 سال در آن جزيره خداوند را پرستيد تا زمان امام حسين كه متولد گشت) آن فرشته به جبرئيل گفت كجا مي رويد؟ حضرت جبرئيل فرمود به خدمت پيامبر مي رويم تا به او تبريك و تهنيت عرض نمائيم فرشته گفت مرا با خودتان ببريد تا شايد محمد (ص) دعايم كند او را با خودشان بردند و جبرئيل پيغام خداوند را رساند و به پيامبر تبريك عرض نمود. و جريان فطرس را گفت: پيامبر فرمود خود را به اين نوزاد برسان و بدن خود را به بدن مبارك او بمال فطرس بعد از انجام آن عمل، بالش درست شد و بالا رفت سپس حضرت جبرائيل به پيامبر پيغام داد امتت او را شهيد مي كنند و پيامبر براي همين گريست.
حوادث سخت عاشورا و كربلا 50 سال بعد از وفات رسول الله واقع شد آنهم به دست مسلمانان و پيروان رسول الله، مردمي كه معروف به تشيع و دوستي آل علي بود به دست مسلمانان كه شهادتين مي دادند، نماز مي خواندند، روزه ميگرفتند، حج مي رفتند به آئين اسلام، ازدواج و اموات خود را به خاك مي سپاردند به دست كساني كه با علي و پيامبر زندگي مي كردند آن همه كرامتها و صحبتها و نماز خواندن هاي پيامبر و علي مانوس بودند.به يقين نمي توان گفت منكر اسلام بودند و حتي منكر امام حسين (ع) هم نبودند و به جرأت يقين داشتند مقام امام حسين (ع) افضل از يزيد بوده پس چطور شد كه اولا حزب ابوسفيان زمام حكومت را به دست بگيرد ابوسفياني كه قائد اعظم مشركين بود و با پسرش معاويه دوش به دوش با اسلام مي جنگيدند و همان معاويه سي سال بعد از وفات پيامبر والي شام و سپس 20 سال خليفه مسلمين شد يعني 20 سال جنگيد (با اسلام) ثانيا خود شيعيان ظاهري، قاتل امام شدند كوفيان در عين علاقه به اهل بيت و حسين (ع) با او جنگيدند.اول به خاطر رعب و وحشت بود كه از زمان زياد (پدر ابن زياد، يا عبيدالله بن زياد) و معاويه شروع شده بود و خود عبيدالله بن زياد هم با كشتن ميثم تمار رشيد هجوي، مسلم بن عقيل هاني بن عروه و... آنها را مرعوبتر ساخت و نمي توانستند مطابق عقل خودشان تصميم بگيرند.دوم اينكه بخاطر حرص و طمع بود و علاقه اي كه به زر و سيم و جاه و مقام داشتند مانند عمرسعدوقاص و دليل سوم و مهمترين دليل ضعف ايمان آنها بود كه در زمان پيامبر و علي حسن ضعف خود را در غزوه ها نشان داده بودند.پس اگر بگوئيم چرا امام حسين قيام كرد درست مثل اين است كه بگوئيم چرا پيامبر (ص) در مكه قيام كرد؟ چرا علي (ع) اينهمه رنج حمايت پيامبر را در ليله المبيت بدر، احد، خندق و... متحمل شد چرا ابراهيم (ع) يك تنه در مقابل قدرت عظيم نمرود قيام كرد؟
حادثه و تاريخچه كربلا دو صفحه دارد يك صفحه سفيد و نوراني ديگري صفحه سياه و ظلماني كه هر دو صفحه در اين صحنه روزگار دنيا، بي نظير است.صفحه ظلماني از آن نظر كه در آن فقط جنايت ديده مي شود كه شايد به جاي حادثه بهتر باشد فاجعه بناميم. مي بينيم، آب ندادن به انسانها را مي بينيم، زن و بچه اسير و تشنه را شلاق زدن مي بينيم، اسير را بر شتر بي جهاز سوار كردن مي بينيم ترساندن زن و بچه هاي يتيم و آتش زدن خيمه هاي آنها را مي بينيم عريان كردن سر بهترين زنان دنيا را مي بينيم كه جانيان آن يزيد بن زياد و عمرسعد و شمر و خولي و حرمله و.... مي باشند.در دنيا جنگهاي بسيار ديده شده مانند جنگهاي صليبي، جنگ اروپائيان در اندلس،كشتار آمريكائيان در ويتنام و... ولي اين طور فاجعه اي ديده نشده كه اهل بيت و دوستان و بزرگان خود را اينگونه به شهادت برسانند.صفحه نوراني آن، كه مقدس، و داراي درس اخلاقي ولي گريه آور است افتخارات امام و يارانش و اسران، مي باشند كه چگونه ايثار و فداكاري را براي بشريت به ارمغان آورده اند اين صفحه نوراني بحدي است كه دستگاه بني اميه به اشتباه خود پي برد و هر كدام تقصير را به گردن ديگري انداخت و ديدند كه پيكر بي روح حسين(ع) از زنده ايشان براي آنها مزاحمتر است.تربت مرقد امام، كعبه صاحبدلان شد بطوريكه زينب (س) فرمود (كدكيدك، واسع سعيك، ناصب جهدك فو لله لاتمحو ذكرنا، ولا تميت و حينا) (هر نقشه اي كه داري، بكار ببر ولي مطمئن باش تو نمي تواني برادر مرا بكشي، برادرم زندگيش طوري ديگر است او نمرد بلكه زنده تر شد) حتي خود امام در شب عاشورا مي فرمايد: (من ياراني در جهان بهتر از ياران خود سراغ ندارم و شما را بر ياران جنگ بدر كه ياران پيغمبر بودند ترجيح مي دهم) و اشخاص نوراني كننده اين صفحه امام حسين، حضرت اباالفضل، علي اكبر، علي اصغر، حبيب بن مظاهر، زهير، مسلم بني عقيل و مسلم بن عوسجه هستند.
سه عامل مقدس در نهضت امام حسين كه نظير آنها در دنيا وجود ندارد و نخواهد داشت:1- نهضت ابي عبدالله الحسين (ع) شخصي و فردي نبود، بلكه كلي و انساني بود و به خاطر حقيقت و عدالت و مساوات صورت گرفت و نهضتي كه به خاطر حق و عدالت باشد همه افراد بشر آنرا دوست دارند و به آن ارج مي نهند.همانطوريكه پيامبر (ص) براي امام حسين ارج و قرب و عشق خاصي قائل بودند و بارها جملات مانند حسين مني و انا من حسين در جمع فرمودند.2- قيام امام با يك بينش و بصيرت قوي توأم بود كه زمانها بايد مي گذشت تا مردم متوجه شوند. فرض كنيد مردم اجتماعي كه در جهل و غفلت بودند و يك بصير پيدا مي شود و مصائب، درد و مشكل اين مردم را كه بهتر از خودشان مي شناسد مانند مرحوم سيد جمال الدين اسد آبادي، ايشان در سال 1310 قمري رحلت نمودن وي 14 قبل از قيام مشروطيت قيام كرد و يك نهضت اسلامي در دولتهاي اسلامي بپا كرد در آن تاريخ اين مرد بزرگ خوانده مي شود ديده مي شود يك فردي واقعا غريب بوده و در ملتهاي مسلمان را احساس مي كرده حتي خود ملت خودش (ايران) هم به او دهان كجي مي كرد و او را مورد تمسخر قرار مي دادند و او را مورد حمايت قرار نمي دادند اگر نامهاي ايشان را كه براي آيت ا... ميرزايي شيرازي و... نوشته است بخوانيم عظمت او بيشتر درك خواهد شد الآن كشورهاي اسلامي به او افتخار مي كنند حتي در مورد مليت و جاي تولد ايشان بين بعضي دول اختلاف است و او را از آن خود مي دانند ايران و افغان او را از خود مي دانند، تركها مي گويند چون در كشور ما فوت نموده از آن ماست، مصريها افتخار مي كنند كه سيد جمال به كشور ما آمد و قدر و منزلت او را مي دانستم و علمايي مانند شيخ محمد عبده به او گرايش يافتند ولي متاسفانه در زمان خودش طرد شده و حتي از كشور خودش ايران با چه وضع نكبت باري تبعيد شد و مانند جدش امام سجاد (ع) پاهايش را به شكم قاطر بستند و در هواي سرد زمستان از طريق كرمانشاه از مرز خارجش كردند و مردم ايران يكنفر هم از ايشان دفاع نكرد نمونه بهتر و بارزتر وجود مقدس حضرت اميرالمومنين علي (ع) است آن هم از زبان مقدس و مبارك خودشان در نهج البلاغه، ايشان در فاصله ضربت خوردن تا شهادت يعني در فاصله 44 يا 45 ساعت آخر زندگيشان فرموده اند خطبه 147 غدا ترون ايامي و يكشف لكم عن سرائري فردا مرا خواهيد شناخت و اسرار من فردا براي شما كشف خواهد شد اين مطلب با عظمت را حتّي مسيحيان، مخصوصاء دانشمندان معروفشان بيان كرده اند مانند جبران خليل جبران - ميكائيل نعيمه - جرج جرداق مسيحي.هر سه از شيفتگان واقعي مولا مي باشند با اينكه مسيحي هستند. جبران خليل: من نمي دانم چه راز و سري است كه افرادي پيش از زمان خودشان به دنيا آمده اند مولي علي (ع) از همان افرادي است كه آن مردم جاهل قدر و منزلتش را ندانستند علي (ع) براي زمان خودش خيلي زياد بود و كلا در هر زمان علي (ع) براي زمان خودش خيلي زياد است. ببينيد مقام مولا را چقدر زياد و خوب بيان نموده است. حقيقت را بهتر است از زبان خود حضرت بشنويم (سلوني قبل ان تفقدوني) كه خودش بحث مفصلي دارد ولي آن مرد جاهل اشعث بن قيس كه دشمن قسم خورده اهل بيت عصمت و طهارت بود. گفت يا علي در سر من چقدر تار مو وجود دارد؟ مولا مي فرمايند.... فقط بدان فرزندت قاتل فرزندم در كربلا مي شود..... نهضت امام مانند بسياري از حوادث جهاني آنچنان كه بايد شناخته شود، هنوز شناخته نشده است الآن شايد كمي فهميده شود كه يزيد كي بود؟ ولي 99 درصد مردم آن برهه از زمان نفهم بودند وقتي متوجه شدند كه ديده شد و امام به شهادت رسيده بود. سپس تكان خوردند و قيام توابين، مختار، قيام عبدالله بن حنظله (غسيل الملائكه) شروع شد.در زمان امام حسين مثلا مي خواهند خليفه به ظاهر مسلمين را ببينند چه خواهند ديد؟ افراد مسن تر كه پيامبر را ديده زمان علي (ع) را درك كرده و سادگي و فروتني آنها را ديده بود حالا در مركز دنياي اسلام آن زمان يعني شام جواني را مي ديدند كه 33 سال سن دارد جواني بسيار قد بلند و خوش سيما و شاعر و خيلي هم زيبا شعر مي گفت ولي اشعارش در وصف مي، معشوقه، سگ و ميمونش بود و اگر مي خواستند او را ببينند بايد هفت درب را طي مي كردند تا به جايگاه او برسند و دربانان او را تفتيش مي كردند و بعد شخصي را مي ديدند كه در يك محيط مجلل روي تخت طلا نشسته و اطراف او ترسيمهايي را با پايه هاي طلا و نقره كار گذاشته اند و روي آن شعرا، اعيان و اشراف نشسته اند و بالادست ميهمانان يك ميمون را پهلوي خليفه مي بينند كه لباسهايي فاخر و طلاكوب در تن ميمون كرده اند حال چنين شخصي مي گويد من خليفه پيامبرم و او مي خواهد مجري دستورات الهي باشد حال نماز جمعه هم مي خواند، امام جماعت هم مي ايستد، مردم را هم موعظه مي كنند براي همين امام حسين (ع) براي نهي از منكر قيام مي كند. در آن زمان وسائل ارتباطات جمعي نبود و مردم مدينه نمي دانستند در شام چه مي گذرد؟ چون رفت و آمد خيلي كم بود و افرادي هم كه از مدينه به شام مي رفتند از دستگاه يزيد اطلاعاتي نداشتند بعد از قضيه امام حسين (ع) مردم مدينه تعجب نمودند كه عجب، امام را كشتند هيئتي را به سرپرستي عبدالله بن حنظله براي تحقيق به شام مي فرستند پس از بازگشت به مردم مي گويد همينقدر در يك جمله به شما بگويم كه ما مدتي كه آنجا بوديم دائم مي گفتيم خدا نكند از آسمان سنگ ببارد و ما به اين شكل هلاك شويم.عبدالله بن حنظله مي گفت: ما از نزد كسي مي آئيم كه علناء شرابخواري مي كرد و سگ بازي و ميمون بازي كارش بود. او زنا مي كرد حتي با محارم خويش.سپس عبدالله بن حنظله كه 8 فرزند داشت به مردم مدينه گفت قيام كنيد يا نكنيد من قيام خواهم كرد ولو با اين هشت فرزندم او قيام كرد و همگي آنها به شهادت رسيدند.3- قيام حضرت تدائي بود در ميان سكوت نفري در ظلمت، در شرايطي كه خفقان كاملا حكمفرما بود و مردم قدرت حرف زدن را نداشتند و سكوت مطلق و نااميدي كامل حكمفرما بود و امام قيام نمود و سكوت را شكاند.
در حادثه كربلا ما به مسائل زيادي بر مي خوريم در يك جا سخن از بيعت خواستن يزيد از امام حسين (ع) و امتناع امام از بيعت، در يكجا دعوت مردم كوفه از امام حسين (ع) و پذيرفتن امام ولي در جايي بدون توجه به مسئله بيعت و بدون توجه به درخواست دعوت كوفيان حضرت حسين (ع) از اوضاع حكومت انتقاد مي كند.از فساد و حرام خواريها و ظلم و ستم انتقاد مي كند و اينجا امر به معروف و نهي از منكر را لازم مي بيند.البته حقيقتا بايد گفت همه اين سه مورد تاثير داشته است چون پاره اي از عكس العملهاي امام بر اساس امتناع از بيعت پاره اي بر اساس دعوت مردم كوفه و پاره اي بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهاي آن برهه از زمان صورت گرفته است.حال بايد ديد دو عامل اصلي قيام چه بوده است. و بايد ديد كدام عامل تاثيري به سزايي داشته است.توضيح عكس العمل اول را همه شنيده ايم كه معاويه با چه وضعي به حكومت رسيد وقتي اصحاب امام حسن مجتبي (ع)، آنقدر سستي كردند امام يك قرارداد موقت با معاويه امضا، كردند در مفاد اين صلحنامه آمده بود كه بعد از مرگ معاويه مقام خليفه مسلمين به امام حسن برسد و اگر ايشان به شهادت رسيده بودند به برادرش امام حسين منتقل شود براي همين معاويه امام حسن مجتبي (ع) را مسموم نمودند تا مدعايي نماند و خود معاويه مي خواست حكومت را به شكل سلطنت و موروثي در بياورد. تا زمان معاويه، مسئله خلافت و حكومت يك مسئله موروثي نبود و فقط دو طرز تفكر بود:الف: يك طرز تفكر كه خلافت، فقط شايسته كسي است كه پيغمبر او را منصوب كرده باشد.ب: يك طرز تفكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفه اي براي خودشان انتخاب كنند و اين مسئله در ميان نبود كه يك خليفه براي خود جانشين معين كند اما تصميم معاويه از همان روزهاي اول اين بود كه نگذارد خلافت از خانه اش خارج شود ولي خود معاويه احساس مي كرد اين كار فعلا زمينه مساعدي ندارد و كسيكه او را به اين كار تشويق و تشجيع نمود مغيره بن شعبه (لعنه ا...) بود چون مغيره خودش طمع حكومت كوفه را داشت مغيره همان شخصي بود كه با غلاف شمشير به پهلوي خانم زهرا (س) زد و همان مغيره اي كه قبلا هم حاكم كوفه بوده است و از اينكه معاويه او را عزل نموده بود ناراحت بود. براي همين مغيره به شام رفت و به يزيدبن معاويه گفت نمي دانم چرا معاويه درباره تو كوتاهي مي كند ديگر معطل چيست؟ چرا تو را جانشين خودش نمي كند يزيد گفت پدر فكر مي كند اين قضيه عملي نيست مغيره گفت عملي است چون هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مي كنند و مردم مدينه را مروان حكم و از همه جا مهمتر و خطرناكتر كوفه (عراق كنوني) است اين هم بعهده من.يزيد به نزد معاويه رفت و مطالب مغيره را گفت وقتي معاويه، مغيره را احضار نمود مغيره با تملق گويي و منطق قويي كه داشت معاويه را قانع مي سازد معاويه هم براي بار دوم به او ابلاغ حكومت كوفه را مي دهد (البته اين جريان بعد از شهادت امام حسن مجتبي (ع) يعني سالهاي آخر عمر معاويه بوده است) مردم كوفه و مدينه با پيشنهاد مغيره و مروان مخالفت كردند لذا معاويه مجبور شد خودش به مدينه برود. معاويه پس از تسلط كامل بر محيط داخلي و پهناور اسلام كه از افريقاي شمالي تا حدود چين توسعه يافته بود اولين و بزرگترين اشتباه خودش راجع به سياست خارجي را مرتكب شد چون وقتي تصميم گرفت پسر جوان و نالايقش را وليعهد كند ولي مردم نپذيرفتند و او شكست خورد براي رسيدن به اين قصد شومش مرتكب جنايت بزرگي شد و آن اين بود كه با امپراطور روم كه نيرومندترين دشمن خونين اسلام و مسلمانان بود به نفع قصد شومش صلح كرد و با اين عمل جلوي پيشروي اسلام را در اروپا متوقف ساخت و براي تهديد يك طرفردار نيرومند كه تاج و تخت يزيد را پشتيباني كند حاضر شد باجي هم به دولت روم بدهد.معاويه زمانيكه كه خودش به مدينه رفت سه نفر كه مورد احترام مردم بودند را خواست (امام حسين - (ع) عبدالله بن عمر فرزند خليفه دوم، عبدالله بن زيير، همان شخصي كه به امام علي خيانت كرد و مسبب جنگ جمل شد) معاويه سعي كرد با چرب زباني به آنها برساند كه صلاح اسلام ايجاب مي كند حكومت ظاهري در دست يزيد باشد ولي كار در دست شما تا اختلافي ميان مردم رخ ندهد حتي به آنها گفت شما فعلا بيعت كنيد ولي آنها قبول نكردند.معاويه هنگام مردن، سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و به او نصايحي كرد كه اگر يزيد جامه عمل مي پوشاند يقينا بيشتر مي توانست حكومت كند نصايح اين بود (اي پسر جان، من رنج بار بستن را از تو بر داشتم، كارها را برايت هموار كردم و دشمنانت را راحت نمودم و رقيبان عرب را زير فرمانت آوردم مردم حجاز را منظور دار كه اصل تو هستند هر كس از آنها به نزد تو آمد گراميش دار و هر كدامشان را هم غايب بود احوالش را بپرس اهالي عراق را منظور دار.و اگر خواستند حاكمي را از آنها عزل كني دريغ نكن چون عزل يك حاكم، آسانتر از برابري با صد هزار شمشير است اهل شام را هم منظور دار كه اطرافيان نزديك و ذخيره تو هستند و اگر از دشمني در هراس بودي از آنها ياري بجو و چون موفق شدي آنها را به وطن خودشان برگردان زيرا اگر در سرزمين ديگر بمانند اخلاقشان بر مي گردد. سپس معاويه مي نويسد پسرم من نمي ترسم كه كسي در حكومت با تو نزاع كند مگر 3 نفر حسين بن علي - عبدالله بن زيير- عبدالله بن عمر[چون هر سه خليفه زاده بودند].حسين بن علي شخصي است كه اهل عراق او را رها نكنند و او را وادار به خروج مي كنند اگر خروج كرد و برابر او پيروز شدي از او درگذر كه با تو خويشي نزديك دارد و احترام و خلق او بسيار است و او نوه پيامبر است.اما عبدالله بن عمر اهل عبادت است و اگر تنها بماند با تو بيعت مي كند.ولي عبدالله بن زبير اگر بر تو خروج كرد و بر او پيروز شدي بند از بندش جدا كن و تا بتواني خون ديگران قوم خود را حفظ كن.معاويه مي دانست اين سه نفر يقينا اعتراض خواهند كرد چون اعتراض آنها به نظر معاويه بدين دليل بود كه اگر خلافت به ارث برده مي شود ما هم بايد وارث باشيم و اگر خلافت به سابقه و لياقت است هزاران مسلمان با سابقه و لياقت است هزاران مسلمان سابقه دار تر از يزيد هم وجود داشت و اين اعتراضات واقعا در ذهن اكثر مسلمان بود معاويه در اين نصايح كاملا پيش بيني كرده بود كه اگر يزيد با امام حسين (ع) به خشونت رفتار كند و دست خود را به خون آغشته كند ديگر نمي تواند خلافت خود را ادامه دهد بقول بني اميه متأسفانه يزيد نتوانست سياست مرموزانه پدرش را اعمال كند و سياستي غلط را اعمال نمود و زحمات 50 ساله امير را رشته كرد. معاويه فردي زيرك بود و خوب مي دانست و مي توانست پيش بيني كند بر عكس يزيد كه اولا جوان بود ثانيا مردي بود كه اشراف زاده و با لهو و لعب مانوس شده بود و كاري كرد كه در درجه اول به زبان خاندان بني اميه و ابوسفيان تمام شد.بعد از اينكه معاويه در نيمه رجب سال 60 ه - ق به درك رسيد يزيد به حاكم مدينه وليد بن عقبه ابوسفيان (نوه ابوسفيان) نامه اي مي نويسد و مرگ معاويه را اطلاع مي دهد و طي نامه اي خصوصي دستور داد از حسين بن علي (ع) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بيعت بگيرد و اگر بيعت نكردند سرشان را براي من بفرست وقتي وليد بن عقبه نامه يزيد را دريافت كرد امام بعد از سه روز حركت كرد. (علتش را انشاالله در تاريخ واقعه كربلا تا شهادت خواهيم گفت) و به مكه هجرت نمود و شايد فكر شود كه هجرت بدين جهت بوده است كه مكه حرم امن الهي است و خون حضرت را نمي ريزند خير بلكه اولا اعلام مخالفت خودش را اعلام كرد ثانيا اگر در مدينه مي ماند صدايش آنقدر به عالم اسلام نمي رسيد و اگر شهيد هم مي شد خونش تاثير زيادي نداشت براي همين صدايش در اطراف پيچيد كه امام حاضر به بيعت نشده است ثالثا و از همه مهمتر امام حسين (ع) سوم شعبان وارد مكه شد و ماههاي شعبان، رمضان، شوال، ذي القعده و تا هشت ذي الحجه در مكه ماند ماههايي مهم كه مردم جهت حج عمره آنجا مي آمدند تا اينكه 8 ذي الحجه رسيد و مردم كه براي حج تمتع لباس احرام مي پوشيدند و مي خواهند به سوي مني و عرفات بروند همان لحظه ناگهان امام حسين (ع) اعلام مي كند من مي خواهم به طرف عراق و به سوي كوفه بروم يعني پشت به حج و كعبه مي كند و اعتراض و عدم رضايت خودش را به اين شكل اعلام مي كند.البته مسئله بيعت مسئله اصلي قيام نيست فقط تأثيرش اين بود كه جرقه اين حادثه عظيم كربلا زده شود.
در آن روز جهان اسلام سه مركز بزرگ و موثر داشت مدينه كه دارالهجره بود.شام كه دارالخلافه و كوفه كه قبلا دارالخليفه بود و اميرالمومين علي (ع) در آنجا مركز حكومت خود قرار داده بود.بعلاوه كوفه شهري جديد التاسيس بود كه بوسيله سربازان اسلام در زمان عمر بن الخطاب (ل) ساخته شد و آنرا سربازخانه اسلامي مي دانستند، وقتي مردم كوفه مي فهمند كه امام با يزيد بيعت نكرده نامه به امام مي نويسد كه اگر به كوفه بيائيد ما شما را ياري مي كنيم و تاريخ قضاوت خواهد كرد كه زمينه مساعد بود ولي امام حسين از اين فرصت طلائي استفاده نكرد و اگر پاسخ مثبت دهد مي دانست كوفيان غيرت ندارند و ناكس هستند و تجربه داشت كه به پيامبر (ص) و علي (ع) و امام حسن (ع) خيانت كرده بودند. متأسفانه وقتي اين تاريخها بدون تحليل و فكر خوانده شوند عده اي ديگر فكر خواهند كرد كه اگر امام در خانه راحت نشسته و كاري ندارد كه به اسلام چه بلائي دارد وارد مي شود و فكر مي كنند امام را تنها چيزي كه حركت داد دعوت مردم كوفه بوده است در صورتيكه امام حسين آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود براي امتناع از بيعت از مدينه خارج شد و چون مكه حرم امن الهي است و آنجا امنيت بيشتري وجود دارد لذا امام به مكه شرفياب شدند ولي نامه كوفيان در 15 رمضان به امام حسين (ع) رسيد يعني يكماه و نيم بعد از اينكه امام نهضت خود را با عدم بيعت شروع نمودند نامه ها به دست امام رسيد بنابراين دعوت مردم كوفه موضوع اصلي در اين نهضت نبود بلكه در يك امر فرعي دخالت داشت. ماه رجب و شعبان كه ايام انجام حج عمره است مردم از اطراف به مكه مي آيند و بهتر مي توان آنها را ارشاد نمود بعد از اين ايام هم كه موسم جمع تمتع مي رسد و فرصت مناسبي براي تبليغ است.بنابراين حداكثر تاثير مردم كوفه در اين حادثه عظيم كربلا اين بود كه امام مكه را مركز قرار نداد به سوي كوفه برود و تاثير ديگرش اين بود كه امام پيشنهاد عباس را نپذيرد چون گفته بود امام كوفيان ناكس هستند يا به يمن برو يا به كوهستانهاي آنجا پناه ببر يا اينكه ديگر به مدينه برنگرد.امام هم مطلع شدند كه اگر در مكه بمانند ممكن است در همان حال احرام كه قاعدتا كسي مسلح نيست، مامورين يزيد خون حضرت را بريزند و هتك حرمت خانه خداوند شود و حرمت حج و اسلام شكسته شود و هم اينكه فرزند پيامبر را در حالت عبادت در حريم خانه خدا به شهادت برسانند از همه مهمتر، خون حضرت سيدالشهدا هدر مي رفت و بعد هم شايع مي كردند كه حسين با شخصي اختلافي جزئي داشته و او هم حضرت را كشت و مردم جاهل آن زمان هم قبول مي كردند مسئله ديگر اگر كوفه هم صد در صد اتفاق آرا، داشتند و خيانت نمي ورزيدند احتمال صد در صد نمي توانستيم بدهيم كه امام پيروز مي شدند چون تمام مسلمانان كه مردم كوفه نبودند اگر مردم شام را كه قطعا و يقينا به آل ابوسفيان وفادار بودند را به تنهايي در نظر بگيريم كافي بود كه احتمال پيروزي را تنزل دهد چون همين مردم بودند كه در دوران خلافت حضرت علي (ع) توانستند در جنگ صفين با مردم كوفه 18 ماه بجنگند.
امام اگر بيعت مي كرد اولا تثبيت خلافت موروثي بود ثانيا شخصيت خود يزيد است كه او فردي فاسق و بدتر از همه متظاهر به فسق بود معاويه و بسياري از خلفاي بني اميه فاسق بودند ولي يك مطلب را كاملا درك مي كردند و مي دانستند اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقي بماند بايد تا حدودي زياد، مصالح اسلامي را رعايت كنند و مي دانستند اگر ميليونها نفر جمعيت از نژاد هاي مختلف چه در آسيا، آفريقا و يا اروپا در زير حكومت واحد در آمده اند فقط به اين دليل است كه فكر مي كنند خلفاي آنها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و الا اولين روزي كه احساس مي كنند كه خليفه خودشان ضد اسلام است، اعلام استقلال مي كردند. معاويه هم شراب مي خورد ولي ديده نشده بود در يك مجلس رسمي و علني شراب خورده يا در حالت مستي وارد شود در حاليكه يزيد علنا در مجالس رسمي شراب مي خورد و ميمون بازي مي كرد كه حتي براي ميمونش كنيه اي به نام اباقيس بود (خصوصيات يزيد را در سه عامل مقدس قيام امام حسين (ع) خواهيم گفت) عكس العمل سوم ارزش بسيار بيشتري از دو عامل قبل دارد و به دليل همين عامل بود كه اين نهضت شايستگي پيدا كرد كه براي هميشه زنده بماند و چون نهضتهاي والاتر از نظر تعداد و مسائل ديگر بود مثل همين جنگ ايران و عراق و خود بچه رزمندگان كه در صحنه بودند خون و شهادت و آوارگي و... را ديدند الان بعد از چندين سال بعد از جنگ آن را آهسته به باد فراموشي سپرده اند.بنابراين اگر از امام بيعت هم نمي خواستند يا از او دعوت نمي كردند باز امام قيام نمي كردند و ساكت نمي شد چون امام فطرتا شخصيتي منتقد، معترض، انقلابي و قائم نسبت به فسادهاي جامعه داشتند.
بني اميه بر خلاف همه قبايل عرب تنها يك نژاد نبودند بلكه مانند قوم يهود داراي يك طرز تفكر خاص و داراي نقشه شيطاني زيركانه بودند و با ظهور اسلام، بني اميه بيش از ديگران احساس خطر نمود و تا آنجا كه قدرت داشتند با اسلام جنگيدند تا زمانيكه مكه توسط پيامبر و سپاه اسلام فتح گشت و بعد از اينهمه، مبارزه با اسلام جايز ندانستند و مجبورا اسلام ظاهري آوردند.پيامبر در زمان خودشان هيچ كار كليدي و اساسي را به بني اميه واگذار نكردند. اما متأسفانه در زمان عمر (ل...) اولين مسئوليت سياسي را يكي از فرزندان ابوسفيان بعهده گرفت عمر، يزيد بن ابوسفيان (برادر معاويه معروف) را والي شام نمود و بعد از او برادرش معاويه والي شام شد و تا آخر حكومت عثمان بر شامات حكومت كرد شامات آن موقع يعني (سوريه- تركيه - لبنان - فلسطين) كم حكومتي نبود در طول اين ساليان دراز، جاي پاي محمكي براي بني اميه پيدا شد و در آن زمان بني اميه، حاكمان شهرهاي اسلامي مخصوصا مصر، كوفه، بصره شدند. حتي وزارت خود عثمان به دست دامادش يعني مروان بن حكم از دشمنان قسم خورده اسلام سپرده شد و خود معاويه هم كه فكر خليفه شدن را در ذهن مي پروراند روز به روز وضع خودش را تحكيم مي بخشيد.
معاويه تا زمان عثمان دو نيروي مهم در اختيار داشت:1- قدرت و پستهاي سياسي2- قدرت اقتصادي3- با كشته شدن عثمان نيروي سومي ديگر در خدمت خودش گرفت و آن اينكه، معاويه مرثيه داستان خليفه مقتول و مظلوم را مطرح كرد و احساس ديني و مذهبي گروه زيادي از مردم، مخصوصا مردم شامات را جريحه دار كرد و شعار (من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا - اسرا، 33) را سر دادند و با اين شعار صدها هزار نفر را به نفع مقاصد خود در اختيار گرفت.با اينكه معاويه خبر داشت كه قاتل عثمان چه اشخاصي هستند و مي دانست وقتي مسلمانان ريختند تا عثمان را به قتل برسانند علي (ع) به او آب و آذوقه رساند و فرزندان خود را مدافع او كرد كه خليفه كشي باب نشود و معاويه هم كه با نيروهاي عظيمش در شام بود وقتي عثمان از او استمداد مي كند او قادر بود كه مسلمانان را تار و مار كند ولي فكر كرد از كشته شدن عثمان بيشتر از زنده بودنش مي توان بهره برداري نمود لذا نشست تا خبر قتل عثمان رسيد و عثمان هم نصايح حضرت علي را گوش نكرد و فكر مي كرد كه سپاه شام مي رسد و او را نجات خواهند داد براي همين معاويه بعد از قتل عثمان، فرياد وا عثماناه سر داد و پيراهن عثمان را بر چوب كرد و بر روي منبر گريه كرد و اشك تمساح ريخت و اشكهايي بسيار از مردم گرفت.بعد از شهادت حضرت علي (ع) معاويه خليفه مطلق مسلمين شد و قدررت چهارم خود را هم در اختيار گرفت و شخصيتهاي ديني و به اصطلاح امروز روحانيهاي درباري مانند ابوهريره را استخدام كرد و سپاهي به نام دين عليه مولي علي (ع) تجهيز نمود.و بعد از شهادت علي (ع) دستور داد در منابر و خطبات علي (ع) را سبّ و لعن كنند حتي در مدارس به مدرسين تكليف شد و در كتابها چاپ شد تا بچه ها از كودكي مطالب جعلي ياد بگيرند از آن روز، احاديث در مدح عثمان و مقداري در مدح شيخين شروع شد و علمايي كه مخالفت مي كردند را با مال و مقام مي خريد يا طرفداران خيلي جدي علي (ع) مانند حجر بن عدي يا عمرو بن حمق خزاعي را به شهادت مي رساند و با كمك روحانيون درباري آن زمان، چنان مبارزه، عليه اسلام و اهل بيت (س) را آغاز نمودند كه حتي در نماز جمعه هم سبّ و لعن كردن علي (ع) بخشنامه شد و اين عوامل بعنوان سنت سو، باقي ماند.معاويه با يك ملايمت و بذل و بخشش فراوان، سران عرب و دانشمندان مهاجر و انصار را تا آنجا كه ممكن بود و فريفت و دور خود جمع كرد و وسائل راحتي آنها را فراهم نمود و در محيط شام يك حوزه علميه بظاهر آبرومند بر اساس ترويج اسلام و قرآن كه دور از سياست باشد را ساخت و متصديان آن را تشويق كرد و مردم عوام را از اين راه فريفت و با كمال هوشياري، مخالفين جدي و دانشمندان مخالف را زير نظر داشت و با سياستي بي رحمانه آنها را مسموم كرد و افسران سنگ دل و خونخواري را مانند بسر بن ابي ارطاه كه استاد آدم كشي بود را بر جان و مال آنها حاكم كرد و دستگاه تبليغاتي بسيار وسيعي تشكيل داد كه اساس و بنيان آن، شعر شاعران، حديث محدثان، تفسير مفسران جعلي در رأس آن بود و هر روز هر چه را كه مي خواست از زبان آنان مخصوصا ابوهريره و كعب الاحبار يهودي در بين مردم منتشر مي ساخت و همين روشهاي مسموم كردن براي خلفاي بعدي روش خوبي بود براي همين سئوال پيش مي آيد چرا امام حسين قيام كرد؟
وقتي امام حسن (ع) مجتبي به شهادت رسيدند شيعيان عراق جنبش كردند و به امام حسين (ع) نامه نوشتند.براي بيعت با ايشان و خلع معاويه، ولي حضرت نپذيرفتند و جواب نوشتند كه در گرو عهد و پيمان با معاويه است و نمي تواند آنرا نقض كند تا مدت سرآيد و جان معاويه در آيد ولي بعد از اينكه معاويه در نيمه رجب سال 60 هجري به درك رسيد يزيد به حاكم مدينه وليد بن عبيد بن ابوسفيان (نوه ابوسفيان) نامه اي مي نويسد و مرگ پدرش معاويه را اطلاع مي دهد و طي نامه اي خصوصي فرمان را از اين سه نفر (امام حسين (ع) - عبدالله بن عمر - عبدلله بن زيير) بيعت بگيرد و اگر بيعت نكردند، سرشان را براي من بفرست. وليد امام را احضار نمود امام آنموقع در مسجد پيغمبر بودند.خبر مرگ معاويه براي وليد ناگوار و هراسناك بود ناچارا مروان بن حكم را خواست علت اينكه گفته مي شود (ناچارا) چون قبل از وليد، حاكم مدينه مروان بود و بخاطر همين تغيير حكومت مدينه آنها با هم قهر بودند ولي خبر مرگ معاويه او را مجبور كرد با مروان حكم راجع به نامه يزيد مشورت كند مروان گفت هم اكنون تا خبر مرگ معاويه اعلام نشده آنها را احضار كن و اگر بيعت نكردند گردنشان را بزن چون رگ گردنشان را نزني هر كدام از آنها به ناحيه اي مي روند و مخالفت خود را اعلام مي كنند و مدعي خلافت مي شوند وليد شخصي به نام عبدالله كه نوه عثمان (خليفه بود را نزد حسين فرستاد عبدالله آنها را در مسجد يافت عبدالله از آنها دعوت كرد نزد حاكم بروند، حضرت امام فرمود عبدالله تو برو ما بعدا مي آئيم. عبدالله بن زيير به امام گفت شما چه حدس مي زنيد امام فرمودند (اظن ان طاغيتهم قدهلك) گمان مي كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت مي خواهند. امام فرمود من مي روم تو عبدالله بن زبير چه مي كني؟ عبدالله بن زيير گفت حالا ببينم چه مي شود! (نكته: اگر عبدالله بن زيير مطيع ولايت امر بود همان عمل امام را انجام مي داد و مانند پدرش زبير به امام علي (ع) خيانت نمي كرد.) عبدالله بن زيير شبانه از بيراهه به مكه گريخت و در آنجا متحصن شد امام رفت و عده اي از بني هاشم را هم با خود برد و فرمود شما بيرون بايستيد اگر فرياد من بلند شد به داخل بريزيد و تا صداي من بلند نشده داخل نشويد.مروان حكم (ل) كنار وليد نشسته بود امام به وليد فرمود چه مي خواهيد؟ حاكم گفت مردم با يزيد بيعت كرده اند و نظر معاويه هم چنين بوده و مصلحت اسلام است و از شما خواهش مي كنم كه شما هم بيعت نمائيد وليد دوست نداشت دستش بخون امام آغشته شود با اينكه او از بني اميه محسوب مي شود تا اندازه اي با ديگران فرق داشت.امام فرمود بيعت من با شما در اين اتاق بسته كه سه نفر بيشتر نيستيم چه سودي دارد شما بيعت را براي مردم مي خواهيد كه آنها هم به خاطر من بيعت كنند حاكم گفت راست مي فرمائيد باشد براي بعدا. سپس وليد گفت تشريف ببريد مروان حكم گفت چه مي گويي؟ اگر حسين بن علي از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمي كنم سپس گفت وليد، فرمان يزيد را اجرا كن (يعني حضرت را به شهادت برسان) امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوباند و فرمود تو كوچكتر از آني، سپس امام بيرون رفتند و سه شب ديگر در مدينه ماندند شبها سر قبر پيامبر (ص) مي رفتند و در آنجا دعا ميخواندند و از باريتعالي راهي را طلب مي نمودند كه رضاي خداوند در آن باشد.
در شب سوم سر قبر پيامبر (ص) بعد از دعا و گريه و زاري، خوابشان مي برد در عالم رويا پيامبر را مي بيند كه براي او حكم وحي را داشت خواب پيامبر را ديد كه گروهي از فرشتگان در سمت راست و چپ و جلوي پيامبر هستند پيامبر جلو آمد و حسين را به سينه چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود حسين جان گويا به همين نزديكي مي بينمت كه در زمين كربلا خون آغشته تو را و دست جمعي از امتم را كه تشنه سر بريده اند و با اين حالت باز اميد شفاعت را دارند خداوند شفاعت مرا در روز قيامت به آنها نرساند حسين جان پدر و مادر و برادرت نزد من آمده اند و مشتاق تو هستند تو در بهشت جاي داري كه جز با شهادت به آن نرسي.حضرت فردا در دل شب از مدينه خارج شد يعني 27 يا 28 رجب از مدينه كوچ نمود و همراهش برادران، فرزندان و برادرزادگان و همه خاندانش به جز محمد حنيفيه كه دستش فلج بود محمد حنيفه بعد از فهميدن حركت امام به او عرض كرد:[برادر جان تو عزيزترين مردم نزد من هستي و خاندان من و خودم بايد از تو اطاعت كنيم ولي تو به مكه برو و اگر آرامش يافتي چه بهتر و اگر نه به يمن برو كه انصار پدرت آنجا هستند اگر آنجا را آرام يافتي بمان و اگر نه به ريگستانهاي بيابانها و دژهاي كوهستان پناهنده شو و از بلادي به بلاد ديگر برو تا ببيني كار مردم چه مي شود].امام حسين (ع) فرمودند اگر در دنيا پناهگاهي هم نباشد بيعت نمي كنم. سپس محمد حنفيه گريستند و امام هم گريستند. سپس امام فرمود اي برادر جان تو مي تواني و آزادي در مدينه بماني و سپس سفارش نامه اي براي او نوشت:بنام خداوند بخشنده مهربان، اين وصيتي است كه حسين بن علي (ع) به برادرش محمد، معروف به ابن حنيفه مي نمايد حسين گواهي مي دهد كه جز خدا معبود بر حقي نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست كه به درستي از جانب خدا مبعوث گرديده، بهشت و دوزخ حق است و قيامت مي آيد و شكي ندارد و خداوند هر كه در گور است زنده مي كند من براي شر و خودنمايي و به قصد فساد و ستم كردن خروج نكردم و همانا براي اصلاح امت جدم بيرون شوم و مي خواهم دين را رواج دهم و از منكرات جلوگيري كنم و به روش جد و پدرم علي باشم هر كس از من حق را بپذيرد حق را از خداوند پذيرفته و هر كس مرا رد كند صبر كنم تا خدا ميان من و قوم ستمكار قضاوت كند و او بهترين حاكم است اي برادر اين وصيت من است با تو:و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب: و سپس نامه را تا كرد و مهر كرد و به برادرش محمد حنيفه داد و با او وداع كرد.).امام حسين هنگام حركت از راه اصلي رفت به سوي مكه (نه از راه بيراهه برعكس عبدالله بن زيير) بدين علت كه به ايشان نگويند ترسيد يا بعنوان طغيانگر او را نسبت دهند. بعضي از همراهان عرض كردند يا بن رسول الله لو تنكبت الطريق الاعظم بهتر است شما از راه اصلي نرويد چون ممكن است مامورين حكومت شما را برگردانند و يا مزاحمت ايجاد كنند حضرت فرمود دوست ندارم شكل يكي از آدمهاي ياغي و فراري را به خود بگيرم هر چه خداوند بخواهد همان مي شود و به هر حال مسئله اول در حادثه حسيني (مسئله بيعت) كه هيچ شكي در آن نيست فقط موجب شد جرقه اين نهضت زده شود بنابراين امتناع از بيعت توسط امام ارزش بيشتري نسبت به مسئله دعوت كوفيان دارد به جهت اينكه روزهاي اول است كه معاويه مرده و مردم اعلام ياري نكرده اند و يك حكومت جابر 20 سال توام با خشونت كاري كرده كه در تمام قلمرو او حتي مدينه و مكه در نمازهاي جمعه حضرت علي (ع) را به عنوان يك عمل عبادي (نعوذبالله) لعنت مي كردند و اگر صداي كسي در مي آمد ديگر اختيار سرش را نداشت و اگر مي خواستند نام امام علي يا حديثي از ايشان ببرند در اتاقهاي خلوت، و پرده ها كشيده و دربها بسته و حتي يكديگر را قسم مي دادند كه فاش نسازند در يك چنين شرايطي جانشين معاويه كه از او جوانتر، مغرورتر، سفاكتر و بي سياست تر است شخصي به نام امام حسين (ع) بخواهد به او بگويد نه!، خوب، كاري آسان نيست و اهل مكه و زائرين مكه و مردم اطراف، خدمت ايشان مي رسيدند و عبدالله بن زبير هم كه شبانه از بيراهه وارد مكه شده بود در كنار كعبه جاي داشت و به نماز و طواف مي گذرانيد عبدالله زبير هر دو روز يكبار به امام حسين (ع) سر مي زد ولي بيشتر از همه از امام ناراحت بود زيرا مي دانست حسين (ع) در مكه است و حناي او رنگي ندارد و مردم حجاز با او بيعت نمي كنند.
اهل كوفه وقتي فهميدند معاويه به درك رسيده به يزيد بدگويي كردند و فهميدند كه حسين از بيعت امتناع كرده و به مكه كوچ نموده. شيعيان در كوفه در منزل سليمان بن صرد خزائي انجمن كردند سليمان گفت شما شيعيان او و پدرش هستيد اگر مي دانيد كه او را ياري مي كنيد و با دشمنش جهاد مي كنيد به او نامه بنويسيد و اگر سستي به خود راه مي دهيد او را فريب ندهيد همگي بگفتند ما ياريش خواهيم كرد و خودمان را فداي او مي كنيم (چقدر زيبا او را ياري نمودند؟)نامه هاي اهل كوفه چندين بار با فرستادگاني به سوي امام ارسال شد يكي از آن فرستادگان كه از همه معروفتر است قيس بن مسهر صيداوي است. تمام نامه ها در ماه رمضان به دست امام رسيدند حضرت نامه ها را خواند و از احوال مردم كوفه پرسيد و فرستادگان گفتند همگي منتظر حضور شما هستند تا شما را ياري نمايند. امام سپس قيام نمود و ميان ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداوند طلب خير نمود و مسلم بن عقيل و قيس بن مسهر صيداوي را خواست و پاسخ نامه ها را به ايشان داد و آنها را به عنوان سفير اعزام به كوفه كرد و به مسلم فرمود تقوي پيشه كند و پاسخ نامه را مخفي دارد و اگر ديد در كوفه مردم متفق و مورد اعتماد هستند به حسين (ع) زود خبر دهد.نامه امام اين گونه بود از (از طرف حسين بن علي (ع) به بزرگان مسلمين و مومنين اما بعد، به درستي كه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي براي آخرين بار نامه هاي شما را به من رسانيدند و از مقصود شما مطلع شدم و گفتار همه شما اين است كه ما امام نداريم و نزد ما بيا، شايد خداوند بوجود تو ما را به راه راست و حق متفق كند، من برادر و عموزاده خود مسلم بن عقيل را نزد شما فرستادم و دستور دادم كه حال شما را به من بنويسد اگر رأي بزرگان و فاضلان شما چنان است كه نامه هاي شما دلالت دارند، بزودي نزد شما مي آيم ان شاالله به جان خودم امامي نباشد مگر كسيكه طبق قرآن حكم كند، عادل باشد و دين حق را اجرا، كند و خود را وقف كرده باشد والسلام).
مسلم بن عقيل نيمه ماه مبارك رمضان از مكه خارج و به سوي مدينه رفت و در مسجد رسول الله نماز خواند و با آشنايان خود وداع كرد و دو راهنما اجير كرد و با آنها از بيراهه به سوي كوفه حركت كردند ولي متأسفانه راه را گم كردند و در هواي گرم عراق سخت تشنه شدند بالاخره راهنمايان از روي تشنگي مردند. مسلم بن عقيل به قيس بن مسهر نامه اي داد كه براي امام ببرد براي امام نوشت:اما بعد، من از مدينه با دو راهنما روانه شدم و راه را گم و تشنگي بر ما غلبه كرد و آنها (راهنمايان) مردند و به دنبال آب رفتيم من از اين پيشامد نگران شدم اگر صلاح بدانيد مرا معاف كنيد و ديگري را بفرستيد.امام پاسخ دادند: بعد از حمد خداوند، اما بعد نگران هستم كه از ترس اينكه تو را به آنجا فرستادم، استعفا خواسته باشي، به همان راهي كه دستور دادم برو والسلام.مسلم حركت كرد به كوفه رسيد و به روايتي به منزل مختار و به روايتي ديگر به منزل مسلم بن عوسجه اسدي رفت و با شيعيان رفت و آمد مي كردند وقتي نامه امام را مسلم خواند همه گريه كردند عابس بن ابي شبيب شاكري برخاست (بعد از حمد و ثناي خداوند گفت هر وقت مرا بخوانيد اجابت مي كنم و همراه شما با دشمنان نبرد مي كنم و جلوي شما شمشير مي زنم تا به خدا برسم و جز ثواب چيزي نمي خواهم) سپس حبيب بن مظاهر برخاست و جملاتي اينچنين گفت روايت شده است هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند مسلم بن عقيل بيعت آنها را به امام گزارش كرد و دستور آمدن او را به كوفه اعلام كرد. شيعيان آنقدر نزد (مسلم بن عقيل رفتند، تا ملاقاتش فاش شد خبر به گوش نعمان بن شبير والي كوفه رسيد. نعمان بالاي منبر رفت و مردم را امر كرد كه از او حذر كنند و گفت من با كسي كه به جنگم نيايد جنگ ندارم ولي اگر شما به روي من بايستيد بنده هم خواهم ايستاد ولي اميد دارم كه جنگي پيش نيايد عمر بن سعد و چند نفر ديگر به يزيد بن معاويه نامه نوشتند كه (مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان حسين با او بيعت كردند اگر كوفه را مي خواهي مردي قوي را حاكم كوفه كن چونكه نعمان بن بشير مردي ناتوان است).وقتي نامه ها به دست يزيدبن معاويه (لعنه ا..) رسيد با مشورت معاونان، عبيدالله بن زياد را كه آن زمان حاكم بصره بود با حفظ سمت حاكم كوفه نمود و در نامه اي به ابن زياد نوشت (مسلم بن عقيل را پيدا كن و او را زندان، تبعيد و يا بكش) (عبيدلله بن زياد نوه ابوسفيان است - بنابراين زياد برادر معاويه و يزيد پسر عموي ابن زياد است).
ابن زياد به سوي كوفه حركت كرد و برادرش را موقتا حاكم بصره گماشت ابن زياد با 500 نفر وارد كوفه شد در حال ورود به كوفه خود را طوري نشان داد كه مردم او را با حسين (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شكوهي از او نمودند (با ذكر الله اكبر - لا اله الاالله...) چون ابن زياد شبانه وارد شهر شد و اين يكي از شاهكارهاي مهم سياسي ابن زياد است كه خود را به جاي حسين به مردم كوفه جا زده است تا اينكه وارد دارالاماره شد به پشت قصر دارالاماره كه رسيد نعمان بن بشير درب را به سوي او و يارانش بسته بود يكي از همراهان ابن زياد گفت درب را بگشا.نعمان هم فكر كرد حسين (ع) است گفت تو را به خدا دور شو من جنگي با تو ندارم ولي وقتي فهميد درب را به سوي ابن زياد باز كرد نماز صبح ابن زياد بالاي منبر رفت و بعد از حمد و ثناي خداوند گفت يزيد مرا والي شهر شما كرده و مرز و دارايي شما را به من سپرده و امر كرده به فرمانبران نيكي كنم و به عاصيان سخت گيري كنم من فرمان او را اجرا مي كنم سپس گفت به مسلم بن معقل بگوئيد تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائين آمد. مسلم بن عقيل گفته هاي او را شنيد و از منزل مختار به سوي خانه هاني بن عروه مرادي رفت و شيعيان از آن به بعد با كمال احتياط به منزل هاني مي رفتند و مردم با او بيعت مي كردند تا اينكه شماره آنها به بيست و پنج هزار نفر رسيد.ابن زياد يكي از غلامان خود را به نام معقل خواست و گفت اين سه هزار درهم را بگيرد و مسلم ابن عقيل و يارانش را جستجو كن و اين مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود كن آن مرد به مسجد رفت و ديد كه مسلم ابن عوسجه براي حسين بيعت مي گيرد نزد او رفت و گفت من مردي شامي هستم و سه هزار درهم دارم. اين وجه را بگير و مرا نزد مسلم ببر تا با او بيعت كنم. معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع كند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقيل برد ابن زياد محمد بن اشعث بن قيس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بيت و محمد و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت برو منزل هاني و حالش را بپرس.محمدبن اشعث به هاني گفت ابن زياد حال تو را پرسيد، بيا به كاخ بيا برويم تا او به تو خشم نكند هاني قبول كرد و به كاخ رفت و اوضاع را خيلي بد ديد (معقل كه جاسوس ابن زياد بود معقل همان شخصي بود كه با سه هزار درهم منزل اخفا، مسلم بن عقيل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدي داد ابوثمامه صائدي هم جاسوس بود و شيعيان از وجود 2 جاسوس بي خبر بودند اين دو جاسوس خطرناك در منزل هاني اسرار را به ابن زياد رساندند و اين دو نفر موجب شدند كه انقلابي كه زحمت ها برايش كشيده شده بود و از كوفه تا مكه گسترش داشت از هم گسيخته شود و دو ستون آن، كه مسلم بن عقيل و هاني بودند را منهدم كنند و بدين گونه زمينه براي كشته شدن امام حسين (ع) مساعد شد.ابن زياد وقتي چشمش به هاني افتاد گفت: خائن به پاي خودش آمد، ابن زياد به هاني گفت اين چه فتنه اي است كه در خانه خود جاي دادي چرا مسلم را به خانه خود بردي؟ آيا فكر كردي بر من پوشيده مي ماند. هاني انكار كرد ابن زياد غلامش معقل را آورد و گفت: هاني او را مي شناسي گفت آري و فهميد كه او جاسوس بوده است هاني به ابن زياد گفت باور كن من او را دعوت نكردم بلكه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمايت او بر من لازم است اگر مي خواهي او را تحويل مي دهم در قبالش وثيقه بده. ابن زياد گفت بخدا اگر نياوري تو را مي كشم كمي او را كتك زد. و دماغش شكست خبر به ياران و قبيله هاني رسيد كه هاني را كشته اند لذا كاخ را محاصره كردند. ابن زياد به شريح قاضي گفت برو هاني را ببين و به آنها اعلام كن كه هاني زنده است هاني به شريح گفت به قبيله ام برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات مي دهند و اگر برگردند اينان مرا خواهند كشت. شريح با ديده باني كه ابن زياد او را همراه شريح كرده بود بيرون رفتند و شريح گفت با چشم خود هاني را زنده ديدم بعدا شريح گفت اگر ديده بان همراهم نبود پيغام هاني را به قبيله اش مي رساندم (براي اينكه گناه خود را توجيه كند) تا اينكه جريان به مسلم بن عقيل رسيد مسلم ياران هاني را خبر كرد و جمعا 4 هزار نفر كاخ را محاصره كردند (اگر اتحاد داشتند كار كوفه و ابن زياد يكسره مي شد) ولي واقعا كوفيان وفا ندارند) ابن زياد در قصر از روي ترس متحصن شد. در كاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زياد نيرنگي زد و به محمدبن اشعث بن قيس و شمر بن ذي الجوشن و چند نفر ديگر گفت داخل مردم برويد و آنها را از مسلم دور كنيد خلاصه وعده و وعيدهاي دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفري در مقابل 50 نفر شكست بخورند كار بجايي رسيد كه زنان مي آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را مي بردند و به آنها مي گفتند تو برگرد مردم ديگر هستند. هنگام نماز مغرب كه شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند.
امام وقتي براي حركت به عراق تصميم گرفت، ايستاد در مقابل خانه خدا و خطبه قرائي، قرائت نمود كه برايتان مي خوانيم، امام فرمود: (حمد خدا، آنچه را خداوند خواهد و نيروئي جز به خدا نباشد - رحمت خدا بر فرستاده او، مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشيزگان، چقدر شيفته گذشتگان خود هستم مانند شيفتگي يعقوب براي يوسف. قتلگاهي برايم انتخاب شد كه به آن بر خودم گويا مي نگرم كه گرگان بيابان ميان نواويس و كربلا بندهايم را از هم مي برند (گورستان نصاري است كه زيارتگاه كنوني حربن يزيد رياحي در شمال غربي اين شهر است و كرب و بلا قطعه زميني بود در كنار نهر فرات) از آنچه تقدير شده گريزي نيست رضاي ما خاندان اهل بيت، همان رضاي خداست به بلايش صبر كنيم و مزد صابران را به ما دهد و تار و پود رسول خدا از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند هر كه جان در راه ما مي دهد و تصميم ملاقات خدا دارد، با ما كوچ كند كه من بامداد كوچ مي كنم ان شاالله) اين خطبه بسيار شيوا در همه كتب مقاتل نقل شده (امام به اين مردم جاهل و دنيا طلب، خبر شهادت را مي دهد حتي مي گويد كساني كه عاشق لقاالله هستند بيايند ولي عده اي فكر مي كردند امام به مقام دنيوي دست مي يابد لذا با او همراه شدند ولي در كربلا وقتي تعيين كردند امام به شهادت مي رسد او را رها كردند. جز 72 تن).محمدبن حنيفه شب حركت امام حسين از مكه نزد حضرت رفت و عرض كرد برادر جان اهل كوفه همان كساني هستند كه ماداما (محمد حنيفه از مدينه به خاطر فلج بودن با امام راهي نشده ولي بعدا خود را به مكه رساند) با پدر و مادر و برادرت پيمان شكني كردند مي ترسم با تو هم چنان كنند اگر اينجا بماني از همه اهل حرم عزيزتر و محفوظ تر هستي حضرت فرمود برادر مي ترسم يزيدبن معاويه مرا در حرم غافلگير كند و حرمت حرم زير پا گذاشته شود محمد حنيفه گفت به يمن يا به گوشه بياباني برو.حضرت فرمودند پيشنهاد تو را مطالعه مي كنم. سحرگاه امام آماده حركت شد و خبر به محمد حنيفه رسيد - آمد و مهار شتر حضرت را گرفت و عرض كرد برادر، مگر وعده ام ندادي افرادي كه در پيشنهادم مطالعه كني؟ فرمود از تو كه جدا شدم رسول الله نزد من آمد و فرمود اي حسين به عراق برو كه خداوند تو را مي خواهد كشته ببيند محمد حنيفه عرض كرد انا لله و انا اليه راجعون.پس با اين حال بردن اين زنان همراه خود چه معنايي دارد؟ فرمود خداوند خواسته آنها را اسير ببيند.همچنين ام سلمه نزد امام آمد و عرض كرد اي امام به عراق نرويد از رسول الله (ص) شنيدم كه فرمودند پسرم حسين (ع) در عراق كشته مي شود و يك شيشه خاك به من داد و فرمود آنرا پنهان كنم امام حسين فرمود من به ناچار كشته مي شوم و از تقدير حق تعالي گريزگاهي نيست من روز و ساعت و مكان شهادت و قتلگاه خودم را مي دانم و مي شناسم اگر مي خواهي آرامگاه خود و شهداي همراهم را به تو بنمايانم ام سلمه عرض كرد مي خواهم ببينم امام، نام خداوند را برد سپس به ام سلمه نشان داد و از خاك قتلگاه به او داد تا با آن خاكي كه از پيامبر داشت بياميزد و سپس به او فرمود من روز دهم محرم بعد از نماز ظهر كشته مي شوم سپس فرمود درود بر تو باد، ما از تو خشنوديم. عبدالله بن زبير تنها شخصي بود كه از رفتن امام خوشحال مي شد زيرا در اقامت امام در مكه مردم او را هم طراز امام نمي ديدند.قبل از اينكه خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام برسد از مكه خارج شدند فرزدق شاعر در بيرون شد مكه، حضرت را ديد و به حضرت سلام كرد و گفت پدر و مادرم قربانت شوند چرا از حج شتابان خارج شدي فرمودند اگر شتاب نمي كردم گرفتار مي شدم حضرت فرمود از مردم عراق چه خبر داري گفت دل مردم با تو است و شمشيرهايشان در برابر توست بنابراين درست است كه حضرت از شهادت خود خبر داشت ولي اگر به كوفه هم نمي رفت بالاخره حضرت را به طريقي به شهادت مي رساندند و آنقدر خونش مانند كربلا حكومت يزيد و بني اميه را نابود نمي كرد.لذا امام حركت كرد و به اولين منزل تنعيم رسيد در اين منزل كاروان مالياتهايي را كه به سوي شام براي يزيد مي رفت با حضرت برخورد كرد و حضرت آنها را تسخير نمود و به شتر داران كاروان فرمود هر كدام شما يا با ما به عراق بيائيد و كرايه بگيريد و هر كدام كه از شما نيامد كرايه تا اينجا را بگيرد و برگردد عده اي ماندند و عده اي رفتند در نتيجه شتران و بار آن غنائمي شد كه نصيب حضرت گرديد.سپس به منزل بعدي صفاح رسيد در اين منزلگاه نامه عبدالله بن جعفر بن ابيطالب همسر حضرت زينب توسط فرزندانش عون - محمد به امام رسيد كه نوشته بود: اما بعد، تو را به خدا، تا اين نامه مرا خواندي برگرد، من مي ترسم در اين سو كه مي روي هلاك خود و خاندانت شود اگر تو از دست بروي زمين تاريك مي شود. تو چراغ هدايت و اميد مومنان هستي، در رفتن شتاب مكن، من به دنبال نامه مي آيم والسلام) سپس عبدالله بن جعفر نزد عمر و بن سعيد حاكم جديد مكه رفت و به او گفت نامه اي به حسين بنويس و متعهد امان او بشو و وعده نيكي به او بده و تاكيد كن برگردد. عمرو بن سعيد گفت هر چه مي خواهي بنويس من آنرا مهر مي كنم عبدالله نامه را نوشت و به عمرو بن سعيد گفت اين نامه را با برادرت يحيي بن سعيد و من همراه كن كه امام آسوده خاطر گردند. يحيي بن سعيد و عبدالله بن جعفر خودشان را به حضرت رساندند ولي حضرت باز قبول نكردند سپس عبدالله بن جعفر به فرزندان، عون و محمد دستور داد با امام باشند و براي حفظ او بجنگند و خودش و يحيي برگشتند. امام حسين (ع) شتابان به سوي عراق حركت خود را ادامه داد تا به منزل بعدي ذات عرق رسيد و شخصي به نام بشر بن غالب را ديد و از عراق پرسيد او گفت دلها با شماست و شمشيرهايشان در برابر شما.حضرت سپس به منزل بعدي حاجر رسيد و به قيس بن مسهر (اول قرار بود با مسلم به كوفه بروند و بخاطر تشنگي به دستور مسلم به سوي حضرت روانه شد تا پيغام مسلم را برساند) نامه اي به اين مضمون نوشت تا كه قيس بن مسهر به كوفه ببرد.(بسم الله الرحمن الرحيم از طرف حسين بن علي به برادران مومن خود، من حمد خدايي كه جز او معبودي نيست به شما تقديم مي دارم اما بعد نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و از خوش نيتي بزرگان شما بر ياري و گرفتن حق ما حكايت داشت از خداوند عز و جل خواستارم كه براي ما خوش پيش آورد و به شما بزرگتر ين مزد را بدهد. من روز سه شنبه 8 ذي الحجه به سوي شما آمدم چون فرستاده من نزد شما آيد كار خود را جمع و جور كنيد و آماده باشيد كه من همين روزها نزد شما مي آيم و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته) نامه مسلم كه به امام نوشته بود كه بيعت گرفته ام و به كوفه بيا 27 روز قبل از شهادتش بوده است.همچنين هنوز خبر شهادت مسلم بن عقيل در اين منزل حاجر به حضرت نرسيده است.قيس بن مسهر صيداوي نامه امام را به كوفه برد كه در قادسيه توسط حصين بن غير دستگير شد و او را نزد ابن زياد فرستاد قيس بن مسهر نامه حضرت را قبل از دستگير شدن پاره نمود و آن را بلعيد. ابن زياد به او گفت چرا نامه را پاره كردي گفت تا نداني كه در آن چه نوشته شده است از قيس پرسيد نامه از طرف كسي براي چه كسي نوشته شده است گفت از طرف امام به جمعي از اهل كوفه كه نام آنها را نمي دانم ابن زياد غضب نكرد و گفت تو را از خود جدا نكنم تا نام آنها را بگويي يا اينكه بالاي منبر روي بر حسين و پدر و برادرش لعن بفرستي قيس قبول كرد كه بالاي منبر برود.قيس بالاي منبر رفت بعد از حمد و ثناي باري تعالي صلوات بر پيغمبر فرستاد و براي علي (ع) و حسن و حسين طلب رحمت و ابن زياد و پدرش و سركشان بني اميه را تا آخر لعنت فرستاد و سپس گفت اي مردم حسين مرا به سوي شما فرستاده و در فلان منزل او را به جا گذاردم او را اجابت كنيد. قيس بن مسهر را به پائين منبر كشاندند و مانند مسلم بن عقيل او را از قصر به پايين پرتاب نمودند. و ايشان هم به شهادت رسيد.امام از حاجر به سوي مامن آبهاي عرب و سپس به خزيميه و سپس به زرود رسيد در اين منزل اتفاق جالبي افتاد. حضرت ياران خود را گلچين مي كرد تا خالصان با او باشند و اينطور نبود كه72 تن نيز همراه او باشند.راوي مي گويد من با زهير بن قيس از مكه مي آمدم و با حسين همسفر بوديم و بسيار برداشتيم كه با حسين منزل نكنيم هر وقت حسين حركت مي كرد ما بار مي انداختيم و هر وقت امام منزل مي كرد ما حركت مي كرديم تا اينكه ناچار شديم در اين منزل با حسين فرود آئيم ما سه نفره نشسته بوديم كه فرستاده حسين آمد و به زهير بن قيس گفت امام با شما كار دارد. زهير لقمه را زمين گذاشت و در جا خشكش زد. دلهم همسر زهير گفت فرزند رسول الله تو را احضار نموده و نمي روي؟ زهير به نزد حضرت رفت و با چهره اي شاد بازگشت و دستور داد هر كس مي خواهد دنبال من بيايد و هر كس نمي خواهد برگردد. در همين منزل زرود، مردي از كوفه مي آمد تا حسين را ديد راه خود را كج نمود. دو تن از ياران امام خودشان را به او رساندند و سلام كردند و گفتند از چه قبيله اي گفت از اسد آنها هم گفتند ما هم اسدي هستيم سپس از او، درباره كوفه پرسيديم گفت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را به شهادت رساندند و پاي آنها را گرفتند و در بازار مي كشاندند آندو نفر خبر شهادت مسلم و هاني را در منزل بعدي به نام ثعلبيه به حضرت گفتند حضرت استر جاع گفتند (انا لله...) و به اصحابش فرمود آب زياد برداريد و حركت نمودند تا به منزل زياد رسيدند و در اين منزل خبر شهادت عبدالله بن يقطر رسيد آنجا نامه اي نوشت و براي همراهانش خوانده شد[بسم الله الرحمن الرحيم بعد خبر جانگدازي به ما رسيده، مسلم و هاني و عبدالله بن يقطر شهيد شدند شيعيان ما در كوفه كناره گرفتند هر كدام از شما كه دلش مي خواهد برگردد به او حرجي نيست و بيعت از او برداشته شد]و چون خيلي از مسلمانان از مكه به اين دليل با حضرت راهي شدند كه فكر مي كردند حضرت خليفه خواهد شد و آنها به نون و نوايي برسند لذا امام عمدا اين نامه را نوشت كه خواص بمانند و فقط همانهايي ماندند كه از مدينه همراه حضرت بودند همچنين براي همين نامه نوشت كه با آنها روبرو نشود تا مبادا خجالت بكشند.
او در برابر دشمن در كوچه هاي كوفه سر گردان شد و نمي دانست كجا برود تا اينكه رسيد به در خانه زني به نام طوعه كه كنيز اشعث بن قيس بود و او آزاده شده بود و فرزندي به نام بلال داشت مسلم به او سلام كرد و از او طلب آب كرد زن به او آبي داد و از او پرسيد سيراب شدي؟ گفت بله گفت برو به خانه ات و 3 بار تكرار نمود و وقتي ديد مسلم نمي رود گفت خوب نيست مقابل خانه من مي نشيني مسلم فرمود من در اينجا خانه اي ندارم آن زن تا فهميد او مسلم بن عقيل است از او پذيرائي نمود. طولي نكشيد كه پسرش بلال آمد از اينكه مادرش در اتاق ديگري زياد رفت و آمد مي كند مشكوك شد بعد از اصرار، مادرش گفت مسلم بن عقيل بما پناهنده شده و از او قول گرفت اين راز را مخفي نگهدارد. ابن زياد وقتي ديد اطراف كاخ خالي شد به مسجد رفت و دستور داد كه جار بزنند هر كس به مسجد نيايد خونش مباح است. مسجد پر از جمعيت شد و بعد از نماز گفت خون هر كس كه او را در خانه اش پناه دهد حلال است و هر كس او را نزد من بياورد جايزه خواهد گرفت و به حصين بن نمير رئيس پاسبانان گفت كوچه ها را ببند و خانه ها را بازرسي كند بلال با واسطه پيش محمد بن اشعث رفت محمد ابن اشعث هم به ابن زياد گفت به همراه ابن زياد گروهي 60 نفري را همراه محمد بن اشعث راهي منزل طوعه نمود.مسلم بن عقيل وقتي شيهه اسبان را شنيد جامه جنگ پوشيد و به طوعه گفت تو نيكي خود را به پايان رساندي و بهره و شفاعت خود را از رسول الله انشاالله گرفتي و من ديشب عمويم حضرت علي را خواب ديدم و فرمودند تو فردا پيش من مي آيي.مسلم بن عقيل با آنها جنگ را شروع نمود و به روايتي 42 نفر را به درك فرستاد خبر به ابن زياد رسيد و به محمدبن اشعث گفت ما تو را فرستاديم تا يك مرد را براي ما بياوري محمدبن اشعث گفت اي امير به خيالت مرا دنبال يكي از تره فروشهاي كوفه فرستادي؟ مگر نمي داني كه مرا دنبال شيري درنده فرستاده اي. ابن زياد دست به مكر و نيرنگ زد و به محمدبن اشعث گفت او را امان بده تا بر او دست يابي. محمدبن اشعث به مسلم گفت تو در اماني ديگر نجنگيد مسلم فرمود چه اعتمادي به امان عهد شكنان نابكار است تا اينكه مردي از پشت، نيزه اي به او زد و ايشان نقش زمين گشتند و اسيرش نمودند در تاريخ آمده از ناتواني او را سنگباران كردند تا خسته شد. مسلم به محمدبن اشعث گفت گمان مي كنم تو از امان من، عاجز هستي لذا از تو خواهشي دارم كسي را نزد امام حسين (ع) بفرست و به او خبر بده كه نيايد زيرا آنها همگي، ياران پدرت مي باشند كه از دست آنها، آرزوي شهادت مي كرد.محمدبن اشعث قسم خورد اين پيغام را برساند محمد بن اشعث كسي را راهي نمود و پيغام اسارت و شهادت مسلم را رساند. امام فرمودند هر چه مقدر است مي شود و فساد امت را به حساب خداوند مي گذاريم. محمدبن اشعث مسلم را به قصر برد و نزد ابن زياد رفت. مسلم آبي خواست برايش آوردند جام را گرفت كه بنوشد جام پر از خون شد. سه بار جام را عوض كردند تا اينكه دفعه سوم دندانها ثناياي حضرت مسلم در جام افتادند و دوباره پر از خون شد مسلم گفت الحمدالله اگر قسمت من بود نوشيده بودم. مسلم را به نزد ابن زياد بردند ولي به او سلام نكردند مسلم گفت وصيتي دارم و رو به عمر بن سعد وقاص كه از خويشان او بود، رو كرد و به او گفت من در كوفه هفتصد درهم قرض گرفتم آن را به حساب دارائي خودم در مدينه بپرداز و جسد مرا از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسي را نزد حسين بفرست كه او را برگرداند عمر بن سعد وصيت او را به ابن زياد گفت ابن زياد گفت وصيت او را به همگي انجام بده ولي درباره جسد او، وصيتش را نمي پذيرم. مسلم را به بالاي قصر بردند مسلم استغفار نمود ابتدا سرش را بريدند. كشنده او بكير بن حمران بود. سرش را از بالاي قصر به پائين انداختند و سپس بدن مباركش را. سپس هاني بن عروه را به بازار بردند و دست بسته گردن زدند هاني وقتي در قصر اسير بود 4 هزار زره پوش و 8 هزار پياده دنبال او و مطيع او بودند و به روايتي ديگر هم پيمانان او 30 هزار نفر قيد شده است ولي در اين موقع همه از ترس پاسخ ياري او را نداند) هاني بن عروه در سن 89 سالگي شهيد شد و پيامبر را درك كرده بود سپس ابن زياد سر هر دو را براي يزيد فرستاد و نامه تشكري از يزيد دريافت كرد مسلم بن عقيل روز چهارشنبه (شب عرفه) نهم ذي الحجه سال 60 به شهادت رسيد و همان روز امام حسين (ع) از مكه به كوفه حركت كرد.مسلم اول شخصي بود كه از بني هاشم سرش را جدا كردند و بدنش را به دار آويختند و اول سري بود كه به دمشق فرستاده شد.وقتي خبر شهادت مسلم و هاني به امام رسيد ايشان استرجاع گفتند (انالله و انا اليه راجعون) و براي هر دو رحمت خداوند را خواستند و مسلم بن عقيل روز 8 ذي الحجه سال 60 خروج كرد و روز عرفه 9 ذي الحجه به شهادت رسيد، هنگام حركت به سوي عراق، خانه خدا را در مكه طواف نمودند و سعي ميان صفا و مروه نمود و محل شد و آن را حج عمره قرار داد چون همان روز حركت كه موجب حركت امام از مكه به سوي عراق شد.عمربن سعيد بن عاص با قشون بسياري به مكه آمد و از طريق يزيد حاكم مكه شد و از يزيد بيست و سه دستور داشت كه اگر حسين در برابر او ايستادگي كرد با او بجنگد و او را به قتل برساند.
حضرت سپس حركت نمود تا به گردنه بطن رسيد آنجا به يارانش فرمود مرا كشته بدانيد اصحاب گفتند چرا؟ ابا عبدالله: خوابي ديدم كه سگهايي مرا مي گزند و سگي ابلق از همه بدتر بود. سپس از گردنه سرازير شدند تا به شراف رسيد آنجا هم دستور فرمودند آب بيشتري بردارند از شراف حركت كردند در بين راه يكي از همراهان حضرت تكبير گفت و جمله لا حول و لا قوه الا بالله را تكرار نمود. امام علت را پرسيد عرض كرد من به اين سرزمين آشنا هستم.در اينجا نخل وجود ندارد ولي از دور نخل ديده مي شود عده اي گفتند گوش اسبان است و پرچم مي باشند و ايشان هستند. حضرت فرمان دادند در اينجا پناهگاهي هست كه آنرا پشت خودمان قرار مي دهيم آن پناهگاه تپه ذوجسم بود امام دستور داد چادرها را زدند آنها نزديك به هزار نفر سوار به فرماندهي حر بن يزد بودند در گرماي ظهر نيروهاي حر مقابل امام و يارانش ايستادند امام نيز به يارانش فرمود به آنها آب بدهيد حتي به اسبان آنها نيز آب دادند هنگام اذان امام به حجاج بن مسروق دستور داد اذان بگويد. سپس امام (بعد از حمد و ثنا فرمود اي مردم نزد شما نيامدم تا اينكه نامه هاي شما آمد كه ما امام نداريم نزد ما بيا شايد خداوند بوسيله تو ما را هدايت كند اگر بر سر قول خود هستيد من آماده ام و به وجه اطمينان بخشي پيمان خود را به من بدهيد و اگر نمي كنيد و آمدن مرا خوش نداريد بر گردم به همانجا كه از آن آمده ام) سپس به موذن گفت اقامه بگويد نماز جماعت را خواندند هنگام عصر حسين به اصحاب دستور حركت داد و يكبار ديگر براي اتمام حجت فرمود (اي مردم اگر شما تقوي داشته باشيد و حق را به اهلش واگذاريد خدا را پسنديده تر است و ما خاندان محمديم و به ولايت به شما شايسته تريم اگر ما را نخواهيد و بر خلاف نامه ها و فرستادگاني كه نزد من فرستاديد نظر داريد من بر مي گردم) حربن يزيد گفت به خدا من از اين نامه و فرستادگاني كه مي فرمائيد خبر نداريم حسين به يكي از يارانش عقبه بن سمعان فرمود آن نامه ها را جلوي او بريزيد حر گفت ما از آن كساني نيستيم كه نامه نوشتند و دستور داريم از تو دست برنداريم كه در كوفه به نزد ابن زياد ببريم امام به اصحابش فرمود سوار شويد و برگرديد ديد خواستند كه برگردند حر مانع شد و حسين به حر فرمود سكلتك امك مادرت به عزايت بگريد حر گفت اگر شخص ديگري از عرب چنين مي گفت از جوابش نمي گذشتم ولي من نمي توانم جز به نيكي نام مادرت را ببرم ولي من تو را رها نمي كنم و گفت من دستور جنگ با تو را ندارم اگر امتناع داري از راهي برو كه به كوفه نرود و به مدينه نرسد اين پيشنهاد مورد ستون واقع شد و سپس حضرت به سوي غريب سپس قادسيه و سپس به بيضه رسيد و براي اصحاب خود و حر بن يزيد خطبه اي خواند (بعد از حمد و ثنا فرمود هر كه سلطان جوري ببيند كه حرام خدا را حلال شمارد و پيمان خدا را بشكند و سنت رسول خدا را مخالفت كند و در ميان بندگان خدا به ناحق عمل كند و در برابر او سكوت نمايد بر خدا لازم است كه او را همنشين وي سازد اين زمامداران به فرمان شيطان چسبيده اند و فرمان خدا را وا نهاده اند و فساد را رواج دادند و بيت المال را خاص خود نمودند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام دانستند من سزاوارتر هستم براي تغيير دهند. نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما گفتند كه با من بيعت كرديد و تعهد نموديد مرا به دست دشمن ندهيد من حسين بن علي فرزند فاطمه دختر رسول خدايم جانم با جان شماست و خاندانم، خاندان شما عهد خود را شكستيد و اينكار را با پدر و برادر و پسر عمم مسلم بن عقيل كرديد، فريب خورده شما بيچاره است بخت خود را واژگون كرديد و خدا مرا از شما بي نياز كند والسلام عليكم...راوي مي گويد سپس زبير بن قيس برخاست و گفت يابن رسول الله بخدا اگر دنيا هميشه باشد و ما در آن جاويدان بوديم و تنها براي ياري تو از آن بيرون مي رفتيم بيرون رفتن با تو را بر اقامت در آن اختيار مي كرديم راوي همچنين مي گويد حسين (ع) در حقش دعا كرد. سپس نافع بن هلال بن نافع بجلي برخاست و گفت بخدا ما از بقا، پروردگار خود ناخوش نيستيم و بر اراده خود هستيم با دوستانت دوستي و با دشمنانت، دشمني كنيم سپس يزيد بن خيضر برخاست و گفت يا بن رسول الله خدا بر ما منت نهاد كه پيش رويت نبرد كنيم تا پاره پاره شويم و در قيامت، جدت شفيع ما باشد سپس امام و اصحاب حركت كردند تا به محذيب الهجانات رسيدند ناگاه چهار شتر سوار از كوفه آمدند و طماح بن عدي رهبرشان بود حر بن يزيد رو به آنها كرد و گفت اينها اهل كوفه هستند من اينها را زنداني مي كنم امام فرمود اينها ياران من هستند و با جان خود از اينها دفاع مي كنم.اصحاب امام برگزيدگان عصر او بودند كه به مقام شامخ مصلحان جهان رسيده و در گوشه و كنار پراكنده بودند و يكي از اسرا سفر حضرت از مدينه به سوي مكه و از مكه به سوي كوفه و گرفتاريهاي سر راه همان جمع آوري آنان بوده است و اگر نه اين 4 نفر از كوفه خود دليل روشني براي اين موضوع است كه از وضع مسافرت حضرت بي اطلاع بودند و از بيراهه خود را به حضرت مي رساندند) امام از آن 4 نفر كه از كوفه آمده بودند خبر پرسيد محمد بن عبدالله عائدي يكي از همان 4 نفر عرض كرد مردان كوفه رشوه كلاني گرفته اند و حكومت دل آنها را به دست آورده و همه بر عليه شما محكومند از حال قيس بن مسهر پرسيد و او خبر شهادت قيس را گفت امام اشك ريختند و فرمودند بار خدايا ما و آنها را در بهشت جاي ده و در قرارگاه رحمت خود و جاي گنجينه ثوابت ما را نعمت ده امام حركت نمودند تا به قصر بني مقاتل رسيد آخر شب امام حسين دستور داد دوباره مشكهاي آب را پر كنند و از قصر مقاتل كوچ كردند عقبه بن سمعان مي گويد با حضرت مي رفتيم كه در پشت اسب خود آقا چرتي زد و بيدار شد و كلمه استرجاع را به زبان آورد و دو سه بار تكرار نمود.
كاروان كه به سوي كربلا حركت مي كرد (در همين مسير قصر بني مقاتل) وجود مقدس حضرت ابي عبدالله روي اسبشان خوابشان مي برد طولي نمي كشد كه سر را بلند مي نمايد و مي فرمايد انا لله و انا اليه راجعون (آيه استرجاع بقره 156) تا اين جمله را فرمود همه اصحاب به يكديگر گفتند اين جمله براي چه بود؟ آيا خبر تازه اي است؟ فرزند عزيزش همان فرزندي است كه ابي عبدالله او را خيلي دوست داشت همان فرزندي كه شبيه ترين افراد به رسول اكرم بود حضرت علي اكبر (ع) جلو آمد و عرض كرد يا ابتالم استرجعت؟ چرا آيه استرجاع را قرائت نمود. حضرت: در عالم خواب صداي هاتفي به گوشم رسيد كه مي گفت القوم يسيرون والموت تسيربهم اين قافله حركت مي كند در حاليكه مرگ اين قافله را حركت مي دهد.از صداي هاتف اين طور فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است اينها حضرت علي اكبر (ع) خيلي زيبا و پر معنادار است همان حرفي كه حضرت اسماعيل به حضرت ابراهيم مي گويد كه (وقتي ابراهيم به اسماعيل مي گويد فرزند مكرر در عالم رويا مي بينم و مي فهم كه از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم اين فرزند مي گويد يا ابت افعل ما تومر ستجدني ان شاالله من الصابرين صافات 102 (پدر جان امر خداوند را انجام بده بدان انشاالله از صابرين خواهي يافت) وقتي ابراهيم مي خواهد سر اسماعيل را ببرد چنين به او وحي مي شود فلما اسلما و قله للجبين و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا صافات 104) ما نمي خواستيم كه سر فرزندت را ببري هدف ما آن نبود و در آن كار فايده اي نبود هدف اين بود كه معلوم شود پدر و پسر در مقابل امر خداوند چقدر تسليم هستيد؟ اين تسليم را هر دو نشان داديد پدر تا سر حد قربان دادن و پسر تا سرحد قرباني شدن، ما بيشتر از اين نمي خواستيم سر فرزندت را نبر).علي اكبر (ع) هم فرمود پدرجان او لسنا علي الحق؟ مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟ چرا فرزندم علي اكبر كه وقتي مطالب از اين قرار است ما به سوي هر سرنوشتي كه مي رويم، برويم. حضرت حسين (ع) به وجد آمد و اين شادي را از اين دعاي ايشان مي توان فهميد (فرمودند من قادر نيستم پاداشي را كه شايسته پسري چون تو باشد را بدهم از باريتعالي مي خواهم خدا با تو آن پاداشي را كه شايسته اين فرزند است به جاي من بده) جزاك الله عني خيرالجزا، قربان شما اي اباعبدالله حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشورا چگونه جلوي پدر جان مي دهد.
بالاخره حضرت به نينوا رسيدند وقتي امام به زمين كرب و بلا رسيد پرسيدندنامش چيست گفتند عقر امام فرمود خدايا پناه مي برم به تو از عقر (پي كردن) دوباره فرمودند نام ديگرش چيست گفتند نينوا هم مي گويند باز نام ديگرش را حضرت پرسيد كه اين بار گفتند كربلا هم مي نامند امام سخت گريستند و آن را مي بوئيد و فرمودند اين همان زميني است كه جبرئيل از آن به رسول خدا (ص) خبر داده و من در آن كشته مي شوم سپس فرمودند اينجا بارانداز ماست، منزل كنيد اينجا خون ما ريخته مي شود.حر بن يزيد و سپاهش هم سوي ديگر منزل كردند ناگاه سواري بر اسب از كوفه آمد و به حر سلام كرد و به حسين بي اعتنايي نمود و نامه اي از ابن زياد به حر داد كه نوشته بود (اما بعد چون نامه من به تو رسيد بر حسين سخت بگير و او را در يك زمين عريان بازداشت كن كه نه قلعه اي داشته باشد و نه آبي، فرستاده ام با تو باشد تا به من خبر رساند كه دستور مرا اجرا كردي والسلام) حر آنها را مجبور كرد در همان جا كه نه دهي بود و نه آبي منزل كنند امام فرمود واي بر تو بگذار در اين ده نينوا يا غاضريه يا شفيه منزل كنيم حرّ گفت: خدا نمي توانم چون اين بازرس من است. زهير بن قين عرض كرد يا رسول الله آنچه پس از اين باشد بدتر از اين است كه مي بينيم و جنگ با اين عده براي ما آسانتر است از جنگ با آنها كه بعد از اين مي آيند ولي امام قبول (نكردند امام پنج شنبه 2 محرم سال 617 وارد كربلا شد و خيمه هاي خودشان را به پا كردند) سپاه امام فرود آمدند و حر هم تشويق را پياده كرد و به عبدالله بن زياد نامه نوشت و منزل گرفتن امام را در زمين كربلا به او خبر داد نامه ابن زياد به امام حسين رسيد و گفت (اي حسين به من خبر رسيده كه به كربلا منزل گرفتي، يزيد به من نوشته كه سر به بالين ننهم و سير نخورم تا تو را به خدا برسانم يا تسليم حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوي والسلام) امام نامه را خواند و به دور انداخت و فرمود مردمي كه رضاي خلق را به خشم خدا خريدند رستگار نشوند قاصد جواب نامه را خواست، فرمود جواب ندارد، عذاب دارد. قاصد برگشت و ابن زياد خشمگين شد و رو به عمر بن سعد كرد و او را به جنگ حسين مامور نمود ابن زياد با اين حيله يك هدفي را داشت عمر بن سعد در شمار رجال لشگري نبود و شهرت پهلواني و شمشير زني نداشت بلكه مردي زاهد نما و به اصطلاح اهل علم محسوب مي شد و يك روحاني قلابي بوده كه حكومت بني اميه براي عوام فريبي از او استفاده مي كرده است همچنين او پسر سعد وقاص بود (سعد وقاص يازدهمين كسي بود كه در آغاز بعثت ايمان آورد او عضو شوراي 6 نفري عمر بود او فاتح عراق بود كلنگ ساختمان شهر كوفه را اول بار او زد) كه در زمان پيامبر پدرش افتخارات زيادي داشت و در ميان مردم معروفيت داشت و در بين مردم قهرماني بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادي كرده است لذا ابن زياد او را انتخاب كرد تا به مردم بفمهاند اين جنگ هم در رديف همان جنگها است همانطوريكه سعد وقاص با كفار جنگيد پسر سعد هم (العلياذ بالله) با فرقه اي كه از اسلام خارج شده اند مي جنگد وقتي ابن زياد به عمر بن سعد اين پيشنهاد را مي دهد او التماس مي كند به اين كه او را معاف كند ابن زياد نقطه ضعف او را مي دانست و قبلا فرماني براي او صادر كرده بود براي حكومت ري، به او گفت زمان حكومت را پس بر عمر بن سعد كه آرزوي چنين ملكي را داشت گفت اجازه بده بروم و تأمل كنم با هر كس از خويشان خود مشورت كرد او را ملامت كردند ولي در آخر طمع غالب شد.
فرداي همان روز عمر بن سعد با چهار هزار سوار از كوفه وارد كربلا شد در اينجا آنچه حضرت علي (ع) خبر داده بود پديدار شد زيرا روزي علي (ع) عمر بن سعد را كه جوان بود مورد خطاب قرار داد و فرمود واي بر تو اي پسر سعد چگونه باشي آنگاه كه ميان بهشت و دوزخ بايستي و دوزخ را انتخاب كني. پيكهاي عمر بن سعد و ابن زياد دائما در رفت و آمد بودند و ابن زياد پشت سر هم لشگر به سوي ابن سعد مي فرستاد تا ششم محرم كه نوشته اند حتي كملت ثلاثين تا اينكه 30 هزار نفر كامل شدند. عمر سعد در كربلا كوشش مي كرد بلكه به شكلي بر اصطلاح صلح برقرار كند تا دستش به خون امام آغشته نشود. و حتي نامه اي به ابن زياد نوشت، من كسي را نزد حسين فرستادم و پرسيدم چرا آمده گفت اهالي اين بلاد به من نامه نوشتند و مرا خواستند و من هم آمدم اگر امرا ناخوش دارند و پشيمانند از نزد آنها بر مي گردم ابن زياد پاسخ داد: (نامه ات به من رسيد به حسين پيشنهاد كن خودش و اصحابش با يزيد بيعت كند و پس از آن ما درباره آنها تصميم بگيريم و سپس قاصدي ديگر براي عمر سعد فرستاد (اما بعد آب را بر حسين و اصحابش بنديد و قطره اي آب ننوشند چنانچه با عثمان بن عفان عمل شد) عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با 500 سوار فرستاد شريعه فرات را محاصره كردند و آب را از حسين و اصحابش غدقن نمودند.حبيب بن مظاهر با ديدن نيروهاي زياد، عمر بن سعد نزد امام آمد و عرض كرد يابن رسول الله در اين نزديكي قبيله اسد زندگي مي كنند اجازه بدهيد نزد آنها بروم و آنها را به ياري بخوانم حضرت اجازه فرمودند. علت اينكه حضرت اجازه داد اولا اتمام حجت باشد براي آن قبيله ثانيا هر چه خون در اين راه بيشتر ريخته شود اين نداي واي اسلاما بيشتر به جهانيان مي رسد (كلا رنگ خون از نظر تاريخي ثابت ترين خونهاست و ديده شده افرادي در حال از بين رفتن خودشان يا ايده شان با اهدا، خون خود مطلب خود را بر كرسي نشاندند. در عرب جاهليت نيز رسم بود قبايلي كه مي خواستند پيمان اتحاد ببندند يك ظرف خون مي آورند و دستشان را در آن مي كردند و مي گفتند اين پيمان هرگز گسستني نيست.) ابا عبدالله در آن ساعات آخر هم استنصار مي خواهد و نداي هل من ناصر ينصرني سر مي دهد كه بيايند براي او شهيد شوند نه اينكه او را نجات دهند. حبيب بن مظاهر رفت و با كلام شيوايش توانست نود يار جمع آوري كند همان وقت مردي از بني اسد به عمر سعد خبر داد و عمر سعد چهارصد نفر سوار به سوي بني اسد فرستاد جنگ سختي بين آنها در گرفت كه نيروهاي عمر سعد غلبه كردند و آنها گريختند وقتي به امر ابن سعد آب فرات را به حضرت و ياران بستند تشنگي به حدي حسين (ع) و اصحابش را رنج مي داد كه امام مجبور شدند پشت خيمه بروند و به اذن خدا كرامتي از خود نشان دهند گوشه اي را كندند و چشمه آب شيريني جوشيد و همه نوشيدند و مشكها را پر نمودند. راوي مي گويد حتي آنها غسل نمودند سپس حضرت چشمه را نهان كرد.ابن خبر كرامت به ابن زياد رسيد و كسي را نزد عمر سعد فرستاد و گفت كه به من خبر رسيده حسين (ع) چاه كنده و خود را سيراب نموده اند لذا وقتي نامه ام به تو رسيد تا مي تواني بر آنان سخت بگير، و چنان عمل كن كه با عثمان آن گونه كردند امام پيغام داد به عمر سعد كه تو را مي خواهم تنها ببينم شبانه امام ساعتها با او صحبت كرد و به عمر سعد فرمود بر يزيد خروج كن و با من همراه شو ولي متاسفانه در تاريخ اين نصايح و سخنان گهربار امام ضبط نشده است. عمر سعد چون نمي خواست دستش به خون حسين (ع) آغشته شود بعد از بازگشت از نزد امام، به ابن زياد نامه نوشت به اين مضمون: اما بعد، خدا آتش را خاموش كرد و اختلاف كلمه را برداشت و حسين (ع) به من قول داده يا به همان جا برود كه از آنجا آمده يا او را به يكي از سرحدات اسلامي بفرستي و در آنجا بمانند و مانند يك مسلمان به سر برد، اين پيشنهاد، پسند شما و صلاح امت است.ابن زياد وقتي نامه را خواند به فكر فرو رفت تا شايد غائله، مسالمت آميز حل شود ولي شمر ذي الجوشن گفت آيا از عمر سعد اين مطلب را مي پذيري؟ در حاليكه حسين در كنار توست بخدا اگر از قلمرو تو خارج شود ديگر دست به او نمي يابي الآن شيعيان پدرش در اين سرزمين كم نيستند اگر دور او جمع شوند ديگر از عهده او بر نخواهي آمد. ولي پيشنهاد كن با همراهانش تسليم شوند آنوقت مي تواني آنها را عقوبت كني يا از آنها بگذري. سپس آن ملعون اين شعر را خواند (الان قد علقت مخا لبنابه - يرجو النجاه ولات حسين ماص يعني الآن چنگال ما به او گرفته و او راه نجات مي جويد و زمان رهايي گذشته است).ابن زياد (لعنه ا...) نظر شمر را پذيرفت و به عمر سعد خشم كرد و به شمر گفت او چه نزديك بود ما را اغفال كند و فورا براي سعد نامه نوشت: همانا تو را نفرستادم از حسين دفاع كني و وعده زندگاني به او بدهي و از طرف او نزد من شفاعت كني اگر حسين بدون جنگ تسليم شد نزد من بفرست و اگر سرباز زد به آنها يورش ببر تا همه را بكشي و پاره پاره كني كه مستحق آنند و اگر حسين كشته، اسب بر سينه و پشتش بتاز كه مستحق آن است گرچه پس از مرگ، اين كار به او زياني ندارد.اگر تو امر مرا اجرا، كردي پاداش به تو دهيم و اگر نپذيري از لشگر كنار برو و همه را به شمر ذي الجوشن واگذار كن كه دستور خود را به او داديم والسلام. اين نامه را شمر برد ضمنا نامه محرمانه اي به شمر داد و گفت اگر عمر سعد از جنگ كردن، امتناع ورزيد به موجب اين فرمان گردن او را بزن و سرش را براي من بفرست و خودت امير لشگر شو. شمر نامه عبيدالله بن زياد را به عمر سعد رساند (اين نامه عصر تاسوعا، نهم محرم، به دست عمر سعد رسيد)شمر آرزو مي كرد كه عمر سعد نپذيرد تا گردن او را بزند و خودش امير شود. عمر سعد گفت بگو بالاخره چه مي كني؟ عمر سعد گفت تو احترام نداري من خودم متصدي كار مي شوم و تو فرمانده پيادگان باش روز تاسوعا براي اهل بيت خيلي دردناك و غمناك بود. شهامت و شجاعت حضرت عباس پشت لرزان دشمن بود و با آن همه نيرو كه داشتند از حضرت عباس مي ترسيدند و براي رفع اين خطر از كوفه در نظر گرفته بودند كه به هر نحو شده اباالفضل العباس را از حسين (ع) جدا كنند و به مناسبت نسبتي كه شمر ذي الجوشن با ام البنين (مادر حضرت ابوالفضل) داشت اين ماموريت را به عهده گرفت شمر آمد و برابر اصحاب حسين (ع) ايستاد و فرياد زد خواهر زادگان ما كجايند؟ امام حسين فرمود اي عباس برو ببين چكارت دارد؟مقام اطاعت محض حضرت عباس را ببينيد ايشان نمي گويد اي امام، رئيس منافقين و فساق است بلكه اطاعت محض دارد اگر ما بوديم به امام مي گفتيم اي امام آيا به اخلاص ما شك داري كه يار وفاداري براي تو باشيم؟يا اينكه امام روز آخر، خطبه اي خواند و فرمود همه مي توانيد برويد و سپاه عمر سعد، او با من كار دارد ببينيد شايد براي ما اهانت بشود كه به امام بگوئيم آيا لياقت نداريم در ركابت و در راه عقيده و اسلام تو و جدت پاره پاره شويم؟ ولي حضرت عباس نگفت اي امام آيا ما بدي كرديم؟ اين جلوه عشق است با حضرت عباس در صفين در ركاب پدرش اميرالمومنين علي (ع) بود چنان مي جنگيد كه مالك اشتر با آن همه رزم آفرينش، ماتش برده بود كه او كيست اينگونه مي جنگند؟ چون صورتش را پوشانده بود. اين قدرت اوست. ولي مالك اشتر كه يار و وفادار و مخلص حضرت علي بود در صفين به علي كلمه چرا، را گفت وقتي دلاوري مالك اشتر در صفين موجب شد سپاه معاويه شكست بخورد مالك در چند قدمي چادر معاويه بود و اگر چند شمشير ديگر مي زد معاويه به قتل مي رسيد كه متاسفانه عمروعاص دست به حيله زد و قرآن ها را در نيزه نمود و خود اصحاب امام به روي امام شمشير كشيدند كه اينها هم مسلمان هستند ما با مسلمانان نمي جنگيم و هر چه علي (ع) فرمود اين حيله است بگذاريد پيروزي را به دست آوريم ولي به حدي رسيد كه گفتند اگر به مالك اشتر نگويي برگردد تو را مي كشيم اينقدر مظلوميت علي (ع) به مالك اشتر پيغام داد برگردد مالك گفت به علي بگو فقط چند قدم مانده دوباره از علي پيغام رسيد كه اگر علي را سالم مي خواهي برگرد آن موقع مالك با چشمان اشكبار برگشت البته از اخلاص مالك كم نشد چون دوست داشت دشمن اول و قسم خورده مولايش علي را بكشد ولي نسبت به اخلاص ابوالفضل قابل مقايسه نيست.
عباس و برادرانش (جعفر، عبدالله، عثمان) بعضي فرزندان علي (ع) و برادران امام حسين پيش شمر رفتند و فرمودند چه مي خواهي؟ گفت شما در امانيد. آنها فرمودند لعنت بر تو و امانت، ما را امان مي دهي و زاده رسول الله در امان نباشد.اي شمر دستانت بريده باد كه به ما دستور مي دهي حسين (ع) را تنها بگذاريم شمر خشمناك و نااميد برگشت...سپس عمر سعد فرياد كرد اي لشگر خدا سوار شويد و من مژده بهشت را به شما بشارت مي دهم (يا خيل الله ادركني و بالجنه ابشري) ريا كاري را ببينيد نوشته اند 30 هزار نيرو به خروش آمد و صداي اسبها و انسانها در فضا پيچيد و عمر سعد به سوار نظامش فرمان حركت داد و آنها نزديك خيمه شدند. امام جلوي چادر نشسته و به شمشيرش تكيه داده و سرش بر روي زانو بود و خوابش رفته بود وقتي حضرت زينب (س) جنجال لشكر را شنيد نزد برادر دويد چون خبر نداشت كه لشگر عمر سعد حمله ور شدند و در داخل خيمه امام سجاد، پرستاري ايشان را مي نمود.خانم گفت برادر جان اين همه سر و صدا را نمي شنوي كه نزديك ما مي آيند امام سر بر مي دارد و مي فرمايد:من هم اكنون رسول الله را در خواب ديدم كه به من فرمودند تو فردا نزد ما خواهي آمد خواهر امام سيلي به چهره خودش زد و فرياد واي بر من كشيد امام فرمود واي بر تو نيست خواهر جان خاموش باش. (وقتي احوال شهيدان كربلا را ورق مي زنيم از طرفي روح و قلبها به درد مي آيد تكان عجيب مي خورد از شجاعت و اخلاص آنها و از طرفي متاثر نمي شويم چه ياراني فردا تكه تكه مي شوند).
وقتي سپاه عمر سعد نزديك خيمه ها شد امام به حضرت عباس فرمود سوار شو و خودت را به لشگر عمر سعد برسان ببين چه خبر است و چه مي خواهند حضرت اباالفضل با زهير بن قيس و حبيب بن مظاهر جلوي آنها رفتند و فرمودند من از طرف امام پيام آورده ام كه ببينم چه خبر است. عمر سعد گفت امير ابن زياد گفته به شما پيشنهاد بدهم يا تسليم شويد يا با شما بجنگيم، اطاعت حضرت عباس از امام را ببينيد فرمود من از طرف خودم نمي توانم چيزي بگويم از امام جواب خواهم گرفت و حضرت عباس نزد امام مي آيد و همراهان او مقابل سپاه عمر سعد مي مانند حبيب بن مظاهر به آنها گفت: به خدا فرداي قيامت، پيش خدا بد مردمي باشند آن مردمي كه كشته باشند ذريه پيغمبر خود را و خاندان و اهل بيت او را. شخصي به او اهانت كرد و گفت از خودت تعريف نكن تو نزد ما از شيعيان اين خانواده نبودي حبيب پاسخ مي دهد: از اين موقعيتي كه اكنون دارم نمي فهمي كه من از شيعيانم؟ به خدا من نامه اي به حسين ننوشتم و وعده ياريش ندادم بلكه با اعتقاد او را ياري مي كنم و جانم را قربانيش خواهم كرد براي آنكه شما حق خداوند و رسولش را ضايع كرديد.حضرت عباس به نزد امام رسيد و گفته عمر سعد را به حضرت رساند حضرت فرمود مي جنگيم ولي نزد آنها برو و اگر تواني كار را به فردا انداز بعد براي اينكه توهمي پيش نيايد كه آنها فكر كنند كه حسين يك شب را غنيمت شمرد كه شايد زنده بماند فرمود خدا خودش مي داند كه من اين مهلت را به عنوان شب آخر عمرم، دلم خواست با معبودم راز و نياز كنم و قرآن و عبادت كنم و آمرزش بخواهم و خدا مي داند كه من نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را دوست دارم اين مهلت براي هر دو طرف مايه اميدواري بود زيرا حسين (ع) انتظار تكميل ياران جانباز خود را داشت كه جمعي شب عاشورا به حضرت پيوستند و جمعي هم ظهر عاشورا (كه حر بن يزيد رياحي كه در شمار آنها بود) به حضرت پيوندند و بدون پيوست اين تعداد، كاروان شهادت حسيني كاملي نبود و از طرف ديگر خود شب زنده داري حسين و اصحابش در برابر اين سپاه كفر، اتمام حجتي ديگر بود چون بسياري از آنان، نسبت به امام مظلوم، در اشتباه بودند و براي عمر سعد هم اميد مي رفت كه در ضمن اين مهلت براي امام، شايد از استقامت دست بكشد و دست او به خون پسر پيغمبر (ص) آغشته نگردد و آبرويش براي دنيايش محفوظ بماند حضرت عباس برگشت و عمر سعد نيز درخواست امام را قبول كرد آن شب امام با وضع فوق العاده اي به سر برد، شب هنگام ياران خود را جمع كرد امام سجاد فرمودند با آنكه بيمار بودم نزديك رفتم و شنيدم پدرم به يارانش مي فرمود:بهترين ستايشي را بر خداوند نمايم و برسود و زيان، او را سپاس گذارم. بار خدايا، من تو را سپاس گويم كه ما خانواده را به نبوت گرامي داشتي و قرآن را به ما آموختي و در دين دانا ساختي و به ما گوشهاي شنوا، ديده بينا و دل روشن دادي، ما را از شكرگزاران خود بپذير. اما بعد من در ميان اصحاب جهان با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمي دانم در ميان خانواده ها مهربانتر از افراد خانواده خود نمي شناسم اني لا اعلم اصحابا اوفي و لاخيرا من اصحابي و لااهل بيت او قبل و لاافضل من اهل بيتي. خداوند شما همه را از طرف من جزاي خير دهد من به همه شما اجازه دادم تا همه شماها آزادانه برويد و من شما را حلال كردم اين شب تاريك، شما را فرا گرفته در امواج ظلمات، خود را از گرداب بيرون بكشيد هر كدام از شما دست يكي از افراد خاندان مرا بگيرد و در روستاها و شهرها پراكنده شود زيرا اين مردم مرا مي خواهند و اگر مرا گرفتار كنند از جستجوي ديگران بگذرند.).اولين نفر حضرت ابوالفضل (ع) صحبت نمودند و ابراز وفاداري كردند و هر كدام از اصحاب مطلبي عرض كردند مسلم بن عوسجه (ما دست از تو بر نمي داريم نيزه به سينه دشمن مي كنم و تا دسته شمشير در دست داريم با آن بجنگم و اگر سلاح به ستم نماند به آنها سنگ بياندازم به خدا اگر بدانم كه كشته مي شوم و زنده مي شوم و سپس كشته مي شوم و سوخته مي شوم و خاكسترم را باد مي دهند و هفتاد بار با من چنين كنند از تو جدا نشوم تا در آستانت بميرم ولي افسوس كه فقط يك جان دارم) زهيربن قين (به خدا من دوست دارم كشته شوم و زنده شوم و باز كشته شوم تا هزار بار و خداوند با اين كشتار، از تو و خاندانت دفاع كند) سپس حضرت قاسم بن الحسن (ع) قيام كرد. قاسم، 13 سال سن دارد پيش خودش شك مي كند كه آيا اين شهادت نصيب منهم مي شود يا نه، رو به حضرت مي كند و مي گويد: يا عماه انا في من قتل؟ آيا من هم جز، كشته شدگان هستم حضرت از او پرسيد كيف الموت عندك؟ مرگ پيش تو چگونه است؟ عرض كرد يا عماه احلي من النحل شيرين تر از عسل حضرت فرمود نعم ابن اخي بله اي فرزند برادرم ولي به درد سختي مبتلا خواهي شد قاسم الحمدلله گفت.امام سجاد (ع) مي فرمايند وقتي امام وفاداري يارانش را ديدند به آنها فرمودند اكنون سربرداريد و نگاه كنيد. آنها جاي خود را در بهشت ديدند و امام، جايگاه تك تك آنها را به ايشان نشان داد.در شب عاشورا امام برنامه هاي مفصلي دارد من جمله آماده كردن سلاحها و همچنين به اصحابش دستور داد تا گودالي خندق مانند، در پشت خيمه ها بكنند به طوريكه اسبها هم نتوانند از روي آن رد شوند و از پشت حمله كنند و داخل گودال هيزم ريختند و آنها را افروختند تا دشمن بفهمد تا وقتي حسين زنده است نمي توانند به خيمه ها حمله كنند سپس امام به يارانش فرمود كه خيمه ها را نزديك به هم كنند و طناب خيمه ها را درون يكديگر بكشند بگونه اي كه عبور يك نفر هم از بين خيمه ها ممكن نباشد و دشمن تنها از روبرو بتواند با آنها بجنگد سپس امام شروع به عبادت نمودند و تمام شب را به دعا و راز و نياز به درگاه خداوند مشغول شدند و يارانش همه از ايشان تبعيت نمودند. راوي مي گويد تلاوت قرآن و دعا و گريه ايشان مانند زنبوران عسل بود حتي عده اي از سپاه دشمن را به گريه مي انداخت.امام صبح عاشورا نماز صبح را با اصحابش خواند و اسب رسول الله كه مرتجز نام داشت سوار شد و اصحاب را براي پيكار آماده كرد همه آنها كه 32 سواره و 40 پياده بودند البته روايتها مختلف است 45 نفر 61 نفر هم روايت شده است. اما مشهور به آن تن مي باشد.امام، زهير بن قين را بر ميمنه و حبيب بن مظاهر را به ميسره سپاهش گمارد و پرچم را به حضرت ابوالفضل (ع) داد و دستور داد هيزم ها را كه پشت خيمه ها جمع آوري كرده بودند در خندق ريختند كه مانند نهر بزرگي در پشت خيمه ها شده بود هيزم ها را آتش زدند كه مبادا دشمن از پشت حمله كند. عمر سعد هم صبح عاشورا لشگر خود را صف كرد عبدالله بن زهير ازدي را به فرماندهي نيروهاي اهل مدينه گماشت قيس بن اشعث را بر اهالي ربيعه و كنده عبدالرحمان بن ابي سيره حنفي را به اهالي مذحج و بني اسد گمارد- حر بن يزيد رياحي را سردار تميم و همدان نمود و فرماندهي ميمنه سپاه را به عمر و بن حجاج زبيدي و فرماندهي ميسره را به شمر بن ذي الجوشن و فرماندهي سواره نظام را به عروه بن قيس احمسي و فرماندهي پيادگان را به شبث بن ربعي يوبوعي و پرچم را به آزاده كرده خود، دريد سپرد.سپس امام فرمان دادند خيمه اي تهيه نمايند و در آن مشك بردند و سورمه اي درست نمودند سپس خود و اصحاب به چشم نوره (سورمه) كشيدند.لشگر عمر سعد آمدند و گرد خيمه هاي حسين دور زدند وقتي آتش خندق را ديدند و راه حمله از پشت را بسته ديدند شمربن ذي الجوشن فرياد زد اي حسين پيش از قيامت به آتش شتافتي (آنقدر ناتوان و نامرد بودند كه با سپاهي 30 هزار نفري در مقابل 72 تن به همراه زن و بچه، باز مي خواستند از پشت حمله كنند). امام فرمودند اي زاده مادري بزچران تو شايسته نيران هستي (آتش). مسلم بن عوسجه خواست او را با تير بزند، امام نگذاشت و فرمود من دوست ندارم آغازگر نبرد باشم. نقشه لشگر كوفه اين بود كه با عده فراوان خود، امام را محاصره كنند و آنها را اسير نمايند و به كوفه ببرند و اصلا فكر نمي كردند كه اين جمعيت اندك، در برابر 30 هزار نفر، چنان جبهه اي مستحكم و قدرتمند تشكيل دهند. اين نقشه اي كه امام كشيدند و دژي كه از خيمه ها و خندق آتش فراهم كردند، يكي از شاهكارهاي نظامي است و يكي از كرامات امام شمرده مي شود.وقتي لشگر كوفه نزديك شد امام روي شتر سوار شد و فرياد كشيد تا لشكر عمر سعد شنيدند. فرمود اي مردم به من گوش داريد و شتاب بكنيد تا حق نصيحتي كه بر من داريد ادا كنم و چقدر امام به دشمنانش هم دلسوز بودند و حتي خواستند آخرين لحظه هم حتي يك نفر هم كه شده از عذاب ابدي دوزخ نجات پيدا كند ولي ببينيد جهالت را؟ علت آمدن خود را نزد شما بگويم اگر پذيرفتيد و به من حق داديد خوشبخت خواهيد شد و اگر نپذيرفتيد ديگر به من مهلت ندهيد.
(ولي من آن خدايي است كه كتاب فرود آورده و هم او، ولي شايستگان است) راوي گويد با گريه خواهرش خطبه قطع شد و امام، حضرت عباس و پسرش علي اكبر را نزد ايشان فرستاد و ايشان را خاموش كردند و سپس بقيه خطبه را با درود بر پيغمبر و پيامبران ادامه داد (اما بعد، بنگريد من از چه خاندانم و به خود آئيد و خويش را سرزنش كنيد و بنگريد، براي شما آيا كشتن من رواست؟ و حرمت من براي شما، زير پا شدني است؟ آيا من پسر پيغمبر شما نيستم پسر وصي و عموزاده شما نيستم.آيا حمزه سيدالشهدا (ع) عموي پدرم نيست؟ آيا جعفر بن ابيطالب برادر پدرم كه در بهشت با دو بال پرواز مي كند، عمويم نيست؟ به شما نرسيده كه رسول خدا (ص) درباره من و برادرم فرمود سيد جوانان اهل بهشتند؟ اگر گفتار مرا درست مي دانيد بسيار خوب، باور كنيد. از وقتي دانستم خدا دروغگو را دشمن دارد، دروغ نگفتم و اگر باور نداريد كساني از اصحاب پيغمبر هنوز زنده اند برويد از آنها بپرسيد تا به شما خبر دهند از جابربن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل بن سعد انصاري و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد اين پرسيدن از ريختن خونم جلوگير شما نيست» شمر گفت من خدا را زباني پرستم و ندانم چه مي گويي حبيب بن مظاهر به شمر گفت تو خدا را به هفتاد زبان مي پرستي خدا دلت را سياه كرده، حسين (ع) فرمود «اگر شما در اين ترديد داريد كه من زاده دختر پيغمبرم، واي بر شما آيا از شما خوني ريختم؟ مالي از شما خورده ام، زخمي به شما زدم كه حالا قصاص آن را مي خواهيد؟ همگي دشمنان خاموش شدند سپس امام فرياد زد اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث، اي يزيد بن حارث آيا به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و باغها سبز شده و به سوي لشگري كه براي تو آماده شده، بيا؟ گفتند ما ننوشتيم. امام فرمود به خداوند نوشتيد اكنون كه مرا نمي خواهيد بگذاريد به مأمن خود در هر جاي زمين كه باشد، برگردم قيس بن اشعث (لعنه ا... عليه) گفت اي حسين نمي دانم چه مي گويي؟ تو بايد تسليم پسر عم خود شوي او به دلخواه تو رفتار مي كند امام فرمودند نه به خدا، به شما دست خواري ندهم و از شما مانند بنده نگريزم. سپس امام فرياد كشيدند من به پروردگار خود پناه مي برم از هر متكبري كه ايمان به روز حساب ندارد. سپس شتر را خوابانيد و زانوي شتر را يكي از ياران به نام عقبه بن سمعان بست.سپاه عمر سعد هنگامي كه خواستند به سپاه امام يورش برند زهير بن قين سوار اسب خود شد و سلاح پوشيده جلو آمد و گفت (بر مسلمانان لازم است برادر مسلمان خود را اندرز دهد ما تا كنون برادر و همدين بوده تا اينكه شمشير ميان ما جدائي انداخته اينك ما امتي باشيم و شما امتي ديگر، خداوند ما و شما را به ذريه پيغمبر خود آزمايش كرده تا ببيند ما و شما چه مي كنيم شما را به ياري او مي خوانم و از سركشي زاده عبيدالله بن زياد حذرتان مي كنم زيرا جز بدي از آنها نديده و نبيند چشمان شما را ميل كشند و دست و پاي شما را بر سر چوبه دار كنند و گوش و بيني شما را ببرند و نيكان و دانشمندان شما را چون حجر بن عدي و هاني بن عروه و امثال آنها را بكشند) ولي در پاسخ او را دشنام دادند و ابن زياد را ستودند و گفتند به خدا نرويم تا آقايت و همراهانش را بكشيم يا او را مسالمت آميز نزد امير ابن زياد ببريم زهير دوباره فرمود (اي بندگان خدا، پسر فاطمه به درستي و نصرت شايسته تر از ابن سعد و ابن زياد است اگر او را ياري نكنيد به خدا پناهتان باد. او را نكشيد او را با عموزاده اش يزيد گذاريد به جانم كه يزيد با نكشتن حسين هم، از اطاعت شما راضي است)شمر بن ذي الجوشن تيري به او انداخت و گفت خاموش باش، ما را از پر گوئي خسته كردي. زهير به او گفت اي عدوزاده، من با تو سخن نگويم، همانا تو جانوري، به خدا گمان ندارم دو آيه قرآن، درست بخواني، مژده ات باد به رسوائي و عذاب دردناك در قيامت. شمر گفت خداوند تا يك ساعت ديگر خودت و آقايت را خواهد كشت، زهير گفت مرا از مرگ مي ترساني؟بخدا مرگ با حسين (ع) نزد من بهتر است از آنكه با شما جاويدان بمانم و سپس زهير رو به مردم كرد و گفت اي بندگان خدا، اين پست جفاجو و همگامانش شما را از دينتان خارج ساختند. بخدا شفاعت محمد (ص) به مردمي نرسد كه خون خاندان او بريزند و خون كسانيكه آنها را ياري مي كنند بريزند و بكشند) مردي از اصحاب او را صدا كرد كه امام مي فرمايد برگرد. به جان خودم اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد تو هم اينها را نصيحت كردي. سپس امام به يزيد بن خضير فرمود با آنها سخن بگو يزيد پيش رفت و گفت (اي مردم از خدا بپرهيزيد، سپرده محمد (ص) ميان شماست اينان ذريه و خاندان و دختران حرم اويند آنچه در دل داريد بگوئيد مي خواهيد با آنها چه كنيد؟ گفتند مي خواهيم آنها را در اختيار ابن زياد قرار دهيم يزيد گفت چرا از آنها نمي خواهيد كه به جاي خود برگردند؟ اي اهل كوفه نامه ها و پيمانهايي كه به آنها داديد و خداوند را بر آنها گواه گرفتيد از ياد برديد واي بر شما خاندان پيامبر خود را دعوت كرديد چون نزد شما آمدند آنها را به دست ابن زياد مي دهيد و آب فرات را به روي آنها مي بنديد؟! بسيار بد كرديد، خداوند روز قيامت شما را سيراب نكند بسيار بد مردمي هستيد سپس فرمود: (خدايا آنها را به جان هم انداز تا نزد تو آيند و تو بر آنها خشمگين باش) لشگر عمر سعد او را تيرباران كردند و او برگشت خود امام آمد و برابر لشگر ايستاد و به عمر سعد نگريست و فرمود «سپاس خدايي را سزاست كه دنيا را آفريده و آن را خانه فنا و زوال مقير گردانيد كه اهل خودش را دستخوش دگرگوني سازد، فريفته كسي است كه او را بفريبد اين دنيا شما را نفريبد كه هر كس بدان تكيه زند نوميد سازد من مي بينم شما براي كاري گرد آمديد كه خدا را بر خود خشمناك كرديد و از رحمت خود دور ساختيد پروردگار ما بسيار خوب است و شما بسيار بد. به طاعت خدا اقرار داريد و به رسولش محمد (ص) ايمان داريد ولي بر ذريه اش يورش برديد كه آنها را بكشيد شيطان بر شما چيره شده و خداي بزرگ را از ياد شما برده، مرگ بر شما و ملك شما، انا لله و انا اليه راجعون»عمر بن سعد گفت واي بر شما، او را پاسخ دهيد اين زاده علي است اگر همه روز سخنراني كند رشته سخن از دست ندهد. همه سپاه هلهله كردند تا صداي امام را نشنوند چون كم مانده بود كه سپاه عمر سعد بين خودشان درگيري پيش بيايد امام آنها را به خاموشي دعوت كرد ولي خاموش نشدند تا اينكه به آنها فرمود «واي بر شما، شما را چه مي شود كه خاموش باشيد، من شما را به راه راست مي خوانم، هر كس از من بشنود رشد يافته و هر كس نافرماني كند به هلاكت رسيده شما همه مرا نافرماني كرديد، شكمتان از حرام پر شده است و بر دلتان مهر نهاده است».اصحاب عمر سعد همديگر را سرزنش كردند و گفتند خاموش باشيد سپس امام فرمود و عمر سعد را خطاب قرار داد اي عمر سعد، مرا براي آن مي كشي كه ابن زياد تو را والي ري و گرگان كند، بخدا براي تو گوارا نشود، عهدي است حتمي، هر چه خواهي بكن كه پس از من خوشي نبيني، نه در دنيا و نه در آخرت، گويا مي بينم كه كه سرت را در كوفه بر نيزه اي زده اند و كودكان بر آن سنگ پرتاب مي كنند و نشانه خود نمايند» عمر بن سعد از سخن حضرت خشم كرد و از او رو گردانيد و به لشگر خود گفت انتظار چه داريد؟ حمله بر او حمله بريد، امام در ميان اين جنجال مانند يك فرمانده نيرومند هم تبليغ و ارشاد مي كند وظيفه رهبري و امامت را انجام مي دهد و هم معجزه و كرامت اظهار مي كند.امام براي آخرين بار سخنان آتش بار خود را ايراد كرد و حقيقت حال آنها را روشن ساخت و آنچه از نفرين مي بايست باشند به آنها گفت و اين آخرين سخنراني امام است.«امام سوار شتر شدند و آنها را به خاموشي وا داشتند و خدا را سپاس گفتند و بر فرشتگان و انبيا، و رسل صلوات فرستاد سپس فرمود اي گروه، تار و مار، غمگسار شويد كه از سرگرداني، مرا به فريادرسي خوانديد و ما يورش كنان به دادخواهي شما آمديم و اكنون شمشيري كه ما به دست شما داديم به روي ما كشيديد و آتشي كه به جان دشمن خود و شما افروختيم بر ما افكنديد دست دشمن خودتان شديد تا با تير دوست خود بزنيد صد واي بر شما، با آنكه هنوز شمشير در غلاف است چون ملخ دريايي سوي جنگ پرس كرديد و چون پروانه بر آن پياپي بال زديد، كوبيده و پايمال باشيد اي كنيز پرستان و از حزب راندگان و قرآن دور اندازان و سخنهاي حق وارونه سازان و قانون شكنان، آيا اينها را ياري كنيد و ما را وا مي گذاريد. آري اين شيوه پيمان شكني ديرين شما است كه پدران شما بر آن ريشه كردند وشاخه ها بر آن فراز آمد و شما ميوه پليد آن هستيد كه براي يابنده خود گلوگير است و براي بزور رباينده گوارا، بدا بر شما كه مرا بر شمشير خوردن و خواري كشيدن وا مي داريد. دور باد از ما خواري سپس دعا كرد بار خدايا باران آسمان را از آنها گرفته و به محيطهاي قحطيهاي گرفتارشان كن و غلام ثقيف را بر آنها بگمار تا جام تلخي به كام ريزد زيرا كه ما را تكذيب كردند و واگذاردند تو پروردگار ما هستي بر تو توكل داريم و به سوي تو باز مي گرديم؟ سپس از شتر پايين آمد و اسب رسول الله را خواست (مرتجز) و بر آن سوار شد و اصحاب خود را آماده نمود.عمر بن سعد پيش راند و تيري به لشگر حسين انداخت و گفت نزد امير گواه باشيد كه من تيراندازي را آغاز كردم و پيرو دستور امير عمر سعد، تيرهاي لشكر كوفه، چون پرندگان باريدن گرفت پس از تيرباران، اصحاب امام كم شدند و 50 نفر از ياران امام به شهادت رسيدند امام به يارانش فرمود (خدايتان رحمت كند برخيزيد براي مرگي كه چاره ندارد اين تيرها، پيك لشگرند كه سوي شما مي آيند) در نتيجه بعد از شهادت ياران كه توسط تيرباران به شهادت رسيدند به امام پيوست.وقتي لشگر كوفه نزديك شد امام روي شتر سوار شد و فرياد كشيد تا لشكر عمر سعد شنيدند. فرمود اي مردم به من گوش داريد و شتاب بكنيد تا حق نصيحتي كه بر من داريد ادا كنم و چقدر امام به دشمنانش هم دلسوز بودند و حتي خواستند آخرين لحظه هم حتي يك نفر هم كه شده از عذاب ابدي دوزخ نجات پيدا كند ولي ببينيد جهالت را؟ علت آمدن خود را نزد شما بگويم اگر پذيرفتيد و به من حق داديد خوشبخت خواهيد شد و اگر نپذيرفتيد ديگر به من مهلت ندهيد.
پيوستن حر بن يزيد رياحي وقتي حر بن يزيد ديد لشگر كوفه تصميم گرفتند با حسين (ع) بجنگند و فرياد هل من ناصر ينصرني حسين را شنيد. به عمر بن سعد گفت تو با اين مرد مي جنگي؟ گفت آري بخدا، جنگي كه اگر هموار باشد سرها بيفكند و دستها بپراند، حر گفت آيا پيشنهاد او پسند شما نيست، عمر سعد گفت اگر كار بدست من بود پذيرا مي شدم ولي ابن زياد نپذيرد حربن يزيد به كناري از لشگر آمد و خود را به حسين (ع) نزديك كرد. مهاجر بن اوس به او گفت چه قصدي داري؟ پاسخ او را نداد و لرزه اي بر اندامش افتاده بود مهاجر بن اوس به او گفت وضع مشكوكي داري، من تو را در هيچ ميداني چنين نديدم و اگر به من مي گفتند شجاعترين اهل كوفه كيست؟ تو را نام مي بردم. حر گفت من خود را در ميان بهشت و دوزخ مي بينم بخدا چيزي را بر بهشت اختيار نكنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازيد و بر اسب زد و دست بر سر گذاشت پس گفت بار خدايا به سوي تو برگشتم توبه ام را بپذير، من دل دوستان تو و زادگان دختر پيغمبرت را لرزاندم وقتي به امام نزديك شد سپر واژگون كرد و بر آنها سلام كرد. جريان حر بن يزيد درسي است براي كسانيكه بار گناه آنان بسيار سنگين است هر كس در هر پست و مقامي باشد چون به خود آيد و از روي حقيقت پشيمان شود خداوند او را مي بخشد حر در مرحله اول به سوي اهل كوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ كرد و با همين تبليغ همه خطاهاي عمر خود را برگردانيد. مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را شست و تا آنجا پاك شد كه امام سر او را به دامن گرفت. آنجا كه مي گفتند توبه حر پذيرا نشد در قبر ايشان و نبش قبر ايشان ثابت شد - (جريان پادشاه ايران و خون آمدن از پيشاني حضرت حر).حر خود را به امام رساند و گفت قربانت يا بن رسول الله من همان هستم كه نگذاشتم برگردي و در راه، پا به پاي تو آمدم و تو را اينجا زمين گير نمودم من گمان نمي بردم كه اين مردم پيشنهاد تو را يكسر نپذيرند بخدا اگر مي دانستم با تو چنين مي كنند چنيني رفتاري نمي كردم من به خدا توبه كردم آيا توبه ام پذيرفته مي شود؟ امام فرمود بله خداوند قبول مي كند حال از اسب فرود بيا، عرض كرد من سواره بهتر مي توانم خدمت كنم اگر اجازه بفرمائيد ساعتي با آنها مي جنگم و در آخر به شهادت مي رسم. امام فرمود خدايت رحمتت كند هر چه در نظر داري عمل كن. حر جلوي امام ايستاد و گفت «اي اهل كوفه، مادرتان مباد و نزاد اين بنده شايسته خدا را دعوت كرديد تا نزد شما آيد او را از دست داديد، گمان داشتيد كه از او با جان خود دفاع مي كنيد و سپس بهر او جهيديد تا او را بكشيد و از هر سو راه بر او بستيد چون اسيري در دست شما گرفتار شده و سود و زيان خود را از دست داده و آب فراتي كه يهود و ترسا (مسيحيان) و گبر مي نوشد و به روي او و زنان و كودكان و خانه اش بستيد چه بد رفتاري با ذريه محمد (ص) كرديد» سخن حر به اينجا رسيد كه عده اي بر او حمله كردند و او آمد در برابر امام ايستاد امام به او فرمود اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدي تو در دنيا و آخرت حري) حر بن يزيد برگشت هر كس تن به تن با او مبارزه مي كرد با اولين ضربه كشته مي شد عمربن حجاج به مردم فرياد زد اي احمقان اينها پهلوانان و از جان گذشته گان اند، تنها به ميدان آنها نرويد.عمر بن سعد (عمر سعد) گفت راست مي گويد به همه اعلام كرد كه تن به تن با آنها مبارزه نكنيد تا اينكه بر او تاختند و او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر، به بالين او رسيد در حاليكه خون از بدنش جاري بود فرمود: (بخّ بخّ يا حرّ انت حر كما سميت في الدنيا و الآخره) آفرين بر تو اي حر، تو آزاده مرد هستي همانطوريكه در دنيا و آخرت تو را حر ناميدند. مسلم بن عوسجه در كوفه وكيل مسلم بن عقيل بود و وجوه را تحويل مي گرفت اسلحه مي خريد و بيعت مي گرفت. در كربلا نبرد سختي نمود و بر هواس لشگريان عمر سعد تلاشي بسيار كرد تا اينكه به سر او ريختند و او به زمين افتاد وقتي گرد و خاك فرو نشست او در خون غلطان بود امام به بالينش آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت كند، حبيب بن مظاهر نزديك او شد و گفت بخاك خون غلطيدن تو بر من ناگوار است تو را به بهشت مژده باد. سپس به او گفت: اگر نه اين بود كه مي دانم هم اكنون به دنبالت روانم، دوست داشتم كه هر چه در دل داري به من نصيحت كني مسلم بن عوسجه گفت سفارش حضرت را به تو مي كنم و بايد قربان او شوي حبيب گفت به پروردگار كعبه چنان كنم، سپس در دستان حضرت، جان سپرد.وقتي لشگر كوفه نزديك شد امام روي شتر سوار شد و فرياد كشيد تا لشكر عمر سعد شنيدند. فرمود اي مردم به من گوش داريد و شتاب بكنيد تا حق نصيحتي كه بر من داريد ادا كنم و چقدر امام به دشمنانش هم دلسوز بودند و حتي خواستند آخرين لحظه هم حتي يك نفر هم كه شده از عذاب ابدي دوزخ نجات پيدا كند ولي ببينيد جهالت را؟ علت آمدن خود را نزد شما بگويم اگر پذيرفتيد و به من حق داديد خوشبخت خواهيد شد و اگر نپذيرفتيد ديگر به من مهلت ندهيد.
ياد آوري ابو ثمامه صائدي براي نماز و شهادت حبيب بن مظاهر: وقتي ابوثمامه شهادت پي در پي ياران امام را ديد به حضرت عرض كرد يا ابا عبدالله جانم فدايت، مي بينم كه اين لشگر به تو نزديك شدند ولي به خدا سوگند تو به شهادت نبايد برسي مگر اينكه من پيش از تو به شهادت برسم. لذا من دوست دارم كه نماز ظهر كه وقتش رسيده با تو بخوانم و سپس نزد خدا برويم. امام سر را بلند كردند و به آسمان نگريستند و فرمودند ياد نماز كردي خدايت تو را از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد.(ذكرت الصلوه، جَعلكَ الله من المصلين الذكرينَ، نعم هذا اول وقتها)از اينها بخواهيد از ما دست بردارند تا نماز بخوانيم حصين بن تميم گفت نماز شما قبول نيست حبيب بن مظاهر گفت ايها الحمار اي الاغ به گمانت نماز فرزند رسول الله (ص) قبول نيست و نماز تو ميخوار قبول است. حصين بن تميم خشمگين شد و به آنها حمله نمود و حبيب بن مظاهر پيش رفت و شمشيري به او زد ولي به جلوي اسب او خورد از روي اسب به زمين افتاد ولي يارانش او را نجات دادند. نبرد سختي شد و 62 نفر از ياران عمر سعد را كشت و مردي از بني تميم بر او حمله كرد و شمشيري به سر مبارك حبيب زد و او به شهادت رسيد نام قاتل او بديل بن صريم مي باشد با شهادت حبيب قلب امام شكست و از خداوند براي او پاداش خواست و امام فرمود: خداوند به تو خير دهد تو دانشمندي بودي كه در يك شب تمام قرآن را مي خواندي بعدها فرزند حبيب بن مظاهر بنام قاسم بن الحبيب قاتل پدرش را بعد از ماهها تعقيب به قتل رساند.ياران نماز جماعت را پشت حضرت خواندند و زهير بن قين و سعيد بن عبدالله بعنوان محافظ امام جلوي او ايستادند. روايت شده سعيد بن عبدالله حنفي جلوي امام ايستاد و هدف تير دشمن قرار گرفت و امام هر عملي انجام مي داد او خود را سپر حضرت مي كرد آنقدر تير به بدنش رسيد كه به زمين افتاد و گفت بار خدايا، لعنت عاد و ثمود را بر آنها بفرست و گفت خدايا از قول من به پيغمبرت سلام برسان و آنچه درد و زخم ديدم به پيامبر برسان كه من در ياري فرزند او بودم سپس به شهادت رسيد خود زهير بن قين در نبردي روايت شده صد و بيست مرد را كشت و اشخاصي به نامهاي كثير بن عبدالله شيعي و مهاجر بن اوس تميمي او را به شهادت رساندند. ببينيد، اصحاب امام حسين پيش او در جانبازي از به يكديگر سبقت مي گرفتند ولي با اين وجود عده اي هم اندك و كمتر از تعداد انگشتان دست امام را ياري نكردند و لياقت و سعادت ياري امام و شهادت در راه او را نداشتند مانند ضحاك بن عبدالله مشرقي.
ياران ابي عبدالله به شهادت رسيدند و جز خانواده اش كه اولاد علي (ع) اولاد جعفر بن ابيطالب، اولاد عقيل و امام حسن (ع) بودند، ديگر كسي نمانده بود همگي آنها گرد آمدند و تصميم به جنگ گرفتند ابتدا فرزند خود امام، حضرت علي اكبر از پدرش اجازه نبرد خواست امام هر كدام از اصحاب كه اذن مبارزه نمي خواستند مقداري طفره مي رفتند تا عطش و عشق شهادت آنها در تاريخ ثبت شود و همچنين نمي خواست آنها به شهادت برسند ولي وقتي از فرزندش اذن مي خواهد بدون مكث كردن به او اذن مي دهد راوي مي گويد حضرت امام نگاه نااميدي به او كرد و اشكش سرازير شد و روي مبارك را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: خدايا گواه اين مردم باش. خدايا جواني به مقابل آنها مي رود كه شبيه ترين مردم به پيغمبر مي باشد از نظر خلقت، و اخلاق و گفتار و ماهر وقت مشتاق ديدار پيغمبرت مي شديم به روي او نگاه مي كرديم بار خدايا بركات زمين را از اين قوم دريغ بدار و ميان آنها جداي افكن و آنها را پاره پاره كن، روش آنها را ناستوده كن، سپس به عمر سعد فرياد زد از ما چه مي خواهي؟ خداوند نسلت را قطع كند و عملت را نامبارك كند و كسي را بر تو مسلط كند كه در بسترت سرت را ببرد همچنان كه پيوند مرا گسستي و خويشاوندي مرا با پيامبر (ص) مراعات نكردي. و بالاخره نوبت علي اكبر مي رسد او در ظهر عاشورا و جلوي پدر به سوي ميدان ستيز مي رود و از خود شجاعتها نشان مي دهد، علي اكبر بر لشگر حمله ور مي شود رجزي چنين مي خواند:انا علي ابن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبيمن شبث و شمر ذاك الدني و مشر ذالك الدنياضربكم بالسيف حتي ينثني ضرب غلام هاشمي علويولا ازال اليوم احمي عن ابي تالله لا يحكم فينا ابن الدعيمنم علي بن الحسين بن علي - ما به خدا هستيم اولي به نبي - از شبث و شمر همان پست دني - تا خم شود تيغ ز غم چون زدني (من آنقدر بر شما شمشير مي زنم تا شمشير در پيچ و تاب افتد)همچون جواني هاشمي علوي (آنهم شمشير زدني مانند جوان هاشمي علوي) - خود نسپاريم بر آن ابن دعي (پسر زياد لاف زن گزافگو).علي اكبر، چندين بار حمله كرد و جمع بسياري را كشت بطوريكه مردم از بسياري كشتگان خودشان به خروش آمدند در روايتي با تشنگي اي كه داشت صد و بيست نفر از آنان را كشت سپس نزد پدر برگشت در حاليكه زخم بسياري برداشته بود عرض كرد اي پدر العطش قد قَتَلني و ثقل الحديد اجهدني، نهل الي شربه من الما، سبيلُ اتقوي بها. حضرت علي اكبر بسياري از سپاه دشمن را كشت، ضربتها خورد، در حاليكه دهانش خشك است از ميدان بر مي گردد از پدر تمنايي مي كند پدر جان تشنگي مرا دارد مي كشد و سنگيني اين سلاح توانم را گرفته آيا جرعه آبي است بنوشم تا نيرو بگيرم و به دشمنان بتازم.راوي مي گويد فبكي الحسين و قال و اغوثاه يا بني، قاتل قليلا فما اسرع ما تلقي جدك مخمدا فيسقيك بكاسه الا و في شربته لا تظما بعدها ابدا امام گريست و اينچنين به فرزندش پاسخ داد: اي پسر جان اندكي جنگ كن اميدوارم به همين زودي جدت پيامبر را ديدار كني و از دستش سيراب شوي كه ديگر هرگز تشنه نشوي. همينطور روايت شده يا بني هات لسانك فاخذ بلسانه فمصد و دفع اليه خاتمه و قال امسكو في فيك و ارجع الي قتال عندك، فاني ارجوالك لا تمسي حتي يسقيك جدك بكاسه الا و في شربه لا تظما بعدها ابدا اي فرزندم زبانت را بيرون آور سپس زبان علي اكبر را در دهان مبارك خود گذاشت و آن را مكيد و انگشتر خويش را به او داد و فرمود آن را در دهان خود بگذار و براي جنگ با دشمن برگرد عده اي گفتند امام، زبان علي اكبر را در كام گرفت تا به او بنمايد كه كام او از كام فرزندش خشك تر است و با اين حالت، همدردي با فرزندش بكند.عده اي گفته اند كه در اين دم آخر منظور امام اين بود كه او را به حقايقي آگاه كند كه درجات معنوي او را ارتقا، دهد و تمام علوم را به او آموخت چنانچه پيامبر در آخرين لحظات عمر شريفشان علي را در بستر خود خواست و زبان در كام او نهاد و به او حقايقي آموخت كه هزار هزار باب علم بود. حضرت علي اكبر دوباره به ميدان برگشت و جنگيد تا كشتگان را به 200 نفر رساند مردم كوفه از كشتن او خودداري مي كردند. مره بن منقذ عبدي ليثي حضرت علي اكبر را ديد و گفت گناه عرب بر گردن من باشد اگر علي اكبر با اين همه كشتار از من بگذرد، داغش را به دل مادرش مي گذارم. حضرت علي اكبر با شمشير مي تاخت و حمله مي كرد تا آنكه مره بن منقذ راه را بر او بست و نيزه اي به او زد و حضرت را از پاي در آورد راوي مي گويد احتواه الناس فقطعوه باشيافهم سپاه اطراف او را گرفت و با شمشيرهايشان آنقدر به آن جوان زدند تا قطعه قطعه گشت چون جان به گلويش رسيد فرياد زد اي پدر جان خداحافظ اين جدم رسول الله است كه تو را سلام مي رساند و مي فرمايد شتاب كن و نزد ما بيا كه جامي هم براي شما در دست دارد سپس فريادي زد و به شهادت رسيد امام بر بالين فرزندش رسيد و صورت خود را بر صورت فرزندش گذاشت حميد بن مسلم مي گويد روز عاشورا از امام حسين شنيدم كه مي فرمود اي پسر جان خدا بكشد آن گروهي كه تو را كشتند و در برابر خدا ايستادند و در شكستن حرمت پيامبر، بي باكي كردند در اينجا بود كه اشك در ديدگان امام حلقه زد و فرمود اي علي اكبر بعد از تو اف بر اين دنيا. در كتاب روضه الصفا نقل شده است امام بر بالين حضرت با صداي بلند گريست به طوريكه تا آن زمان صداي گريه او را به اين بلندي كسي نشنيده بود شيخ مفيد مي گويد: زينب (س) در اين هنگام از سرا پرده خيمه شتابان بيرون آمد و فرياد زد يا اخياه و ابن اخياه اي برادر واي پسر برادر!! و آمد تا خود را روي پيكر علي اكبر انداخت حسين سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه برگرداند و به جوانان بني هاشم فرمود برادر خود را برداريد به خيمه ببريد.- نام مادر علي اكبر حضرت ليلا بود و حضرت علي اكبر (ع) در موقع شهادت 18 سال داشته است.- مقام علي اكبر و حضرت عباس در حدي است كه روايت شده ايشان با زره و سواره منتظر ظهور حضرت مهدي (عج) هستند تا قدرتي كه در شأن آنهاست در معرض ديد جهانيان قرار دهند چون در كربلا آنچنان كه بايد نشد قدرت خود را به سپاهيان نشان دهند.
حضرت عباس وقتي ديد بيشتر ياران امام به شهادت رسيدند به برادرانش (عثمان - جعفر- عبدالله) فرمود پيش از من به ميدان برويد و فدا شويد تا من شهادت و اخلاص شما را نسبت به خدا و رسولش بچشم ببينم. همگي به نوبت اطاعت كردند و بعد از اذن از امام به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند وقتي حضرت ابوالفضل (ع) تنهايي خودش را مي بيند جلو مي آيد و عرض مي كند مولا به من اجازه بدهيد منهم بروم امام گريه سختي نمودند و فرمودند تو علمدار من هستي حضرت عباس (ع) عرض كرد ديگر طاقت ندارم، سينه ام تنگ شده از زندگاني دنيا بيزارم مي خواهم از اين گروه منافق خونخواهي كنم مولا فرمود حال كه مي خواهي بروي، برو مقداري آب براي فرزندان بياور، قبلا به حضرت عباس لقب سقا داده بودند براي اينكه يكي دو نوبت در شبهاي گذشته توانسته بود برود صف دشمن را بشكند و براي اطفال آب بياورد و اينطور نبود كه سه شبانه روز در آن گرماي عراق آب نخورده باشند بلكه سه شبانه روز آب براي آنها ممنوع بود و شريعه فرات را بسته بودند حتي شب عاشورا، آب تهيه كردند و غسل شهادت نمودند وقتي امام به حضرت عباس فرمود حالا كه عزم رفتن داري برو آب بياور حضرت عباس عرض كرد چشم. ببينيد چقدر منظره باشكوهي است چقدر عظمت و شجاعت و دلاوري و انسانيت و معرفت و شرافت و فداكاري يك تنه خودش را به جمعيت سر تا پا مجهز به سلاح مي زند در برابر سپاه دشمن مي ايستد و به پند و اندرز مي پردازد ولي آنها را سودي نمي بخشد عباس (ع) خدمت امام مي رسد و آنچه از لشكر عمر سعد ديد به امام رساند. حضرت عباس ناگهان صداي كودكان را شنيد كه فرياد مي زدند العطش العطش براي حضرت عباس خيلي سخت بود صداي العطش كودكان را بشنود و كاري نكند از اينرو سوار اسب شد و نيزه به دست گرفت و مشك آبي را همراه خود برد و به طرف شط فرات راهي شد شريعه فرات با 4 هزار نيرو محافظت مي شد اسب را داخل آب مي برد اول مشك را پر از آب مي كند و بدوش مي اندازد حضرت عباس تشنه است و هوا بسيار گرم. زمان واقعه عاشورا به روايتي ديگر مهرماه بوده است او جنگيده تا به فرات رسيده خسته و كوفته وارد آب شده، همانطوريكه سوار بر اسب است آب تا زير شكم اسب را فرا مي گيرد، دست زير آب مي برد مقداري آب با دو دستش بر مي دارد تا نزديكيهاي لبانش مي آورد آنهايي كه از دور ناظر بودند، گفته اند: اندكي تامل كرد بعد ديديم آب را نخورد و روي آب فرات ريخت هيچكس نفهميد چرا قمر بني هاشم آب نخورد اطاعت محض را ببينيد با كلمه چشم براي آوردن آب راهي مي شود، ايشان آب نمي خورد و با رجزي كه بعد از خروج از آب مي خواند دليل آب نخوردن خود را بيان كرده است شايد هم حضرت عباس فكر كرده است كه مولايش فرموده آب براي بچه ها بياور يعني حسين نمي خواهد آب بخورد يعني به عباس اجازه نداده است كه او هم آب بخورد.حضرت عباس همينكه از آب خارج شد رجزي خواند كه در رجز، مخاطب خودش بوده است، نه ديگران و از اين رجز فهميدند كه چرا آب نخورده است:يا نفس من بعدالحسن هوني فبعده لا كنت ان تكونيهذالحسين شارب المنون و تشربين باردالمعينو الله ما هذا فعال ديني و لافعال صادق اليقينيعني اي نفس ابوالفضل مي خواهم بعد از حسين زنده بماني - حسين شربت مرگ مي نوشد و او در كنار خيمه ها با لب تشنه ايستاده است و تو آب بياشامي پس مردانگي كجا رفت، شرف كجا رفت، مواسات و همدلي كجا رفت مگر حسين امام تو نيست هرگز دين چنين اجازهاي به من نمي دهد هرگز وفاي من چنين اجازه اي به من نمي دهد.حضرت ابالفضل مسير برگشت خود را عوض نمود و از داخل نخلستانها برمي گردد تا شايد مشك را سالم برساند چون قبلا از راه مستقيمي آمده بود ولي حالا همراهش امانتي گرانبها دارد و تمام همتش اين بود كه آب را سالم برساند لذا از داخل نخلستانها كه امنيت بيشتري داشت برگشت دشمنان راه را بر او بستند و او را محاصره كردند تا آنكه نوفل ازرق شمشيري به دست راست حضرت زد و آن را از بدن جدا نمود. در همين حال بود كه ديدند ابالفضل رجز را عوض كرد و معلوم شد كه حادثه اي تازه پيش آمده او مي فرمود: والله ان قطعتم يميني - اني احامي ابدا عن ديني (بخدا قسم اگر دست راستم را ببريد من دست از دامن حسين بر نمي دارم) مشك آب را برشانه چپ قرار داد بار ديگر نوفل ازرق، ضربه اي ديگر زد و دست چپ حضرت را از مچ جدا نمود. طولي نكشيد كه رجز دوباره عوض شد در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است. راويان نوشته اند به هر زحمت بود مشك آب را چرخاند و آن را به دندان گرفتن و خودش را روي آن انداخت تا سالم بماند اما سپس تيري آمد و به مشك رسيد و آب مشك از دست رفت. ببينيد آن لحظه چه حالي پيدا مي كند ديگر با چه روئي دست خالي به خيمه ها برگردد و بچه ها به عمو عباس بگويند العطش؟!يا نفس لا تخشي من الكفار و ابشري برحمه الجبارمع النبي السيد المختار قد قطعوا الببغيهم سريقربانت اي حضرت عباس!!! تيري ديگر مي آيد بر سينه حضرت مي نشيند و عده اي گفته اند عمودي آهني بر فرق مباركش مي خورد و او را از اسب به زمين مي اندازد اينجا بود كه برادر خود حسين را براي اولين بار به نام برادر مرا درياب خطاب مي كند مقام معنوي عباس آنقدر زياد بود كه بخود اجازه نمي داد كمتر از مولا به برادرش بگويد حضرت صداي برادر را شنيد خود را به بالين برادرش رساند همينكه بدن پاره پاره و دستهاي جدا شده او را مي بيند گريه مي كند و مي فرمايد الان انكسر ظهري و قلت حيلتي. اكنون پشتم شكست و چاره من گسسته و كم شده حضرت عباس نقش زمين است از مولايش حسين (ع) درخواست مي كند كه: يك چشمم باز است آن را از خون پاك كن تا يكباره ديگر تو را ببينم ديگر در خواستش اينكه مرا كنار خيمه ها مبر من به بچه ها قول آب دادم خجالت مي كشم مرا اينطور ببينند.ام البنين دختر خزام بن خالد بن ربيعه است ام البنين خواهر شمر ذي الجوشن يعني شمر دايي حضرت عباس و دايي ناتني امام حسين (ع) بوده است.محل دفن حضرت عباس (ع):حضرت عباس قبرش نزديك محل شهادتش كنار شريعه فرات است و سن ايشان لحظه شهادت 34 سال بوده است.حسين عماد زاده،ايشان نويسنده متبحري است كه رحلت نمودند ايشان كتابي مخصوص حضرت عباس مي نويسد و وقتي جناب عمادزاده به عتبات عاليات تشريف مي برند خدّام مرقد حضرت ابوالفضل (ع) بخاطر كتابي كه راجع به حضرت عباس نوشته است خوشحال مي شوند لذا خدّام به او احترام زيادي مي گذارند حتي به ايشان اجازه مي دهند تا قبر حضرت را براي او باز كند و ايشان به زير جايگاه تضريح حضرت بروند. خدّام مي گفتند جايگاه را فقط براي بزرگان باز مي كنيم و اين جايزه توست كه براي حضرت عباس زحمت كشيدي.وقتي عمادزاده به كنار قبر مي رود يك چاله اي را كنار مرقد حضرت مي بيند و داخل چاله را آب گرفته است عماد از خدام مي پرسد چرا اينجا چاله اي است و درونش را آب گرفته است خدام گفتند مرقد حضرت كنار فرات است و سطح زمين با آب زياد فاصله ندارد لذا ما چاله اي كنديم تا داخل قبر را آب نگيرد ببينيد چه قدر دردناك است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا كنار حضرت مي آيد ولي داخل قبر نمي تواند برود سپس عماد مي گويد حالا كه لطفي شامل من شده است دو ركعت نماز هم كنار حضرت بخوانم ركعت دوم در قنوت به مرقد حضرت چشمم افتاد ديدم حضرت با آن قد رشيدي كه داشته چقدر مرقد كوچكي دارند كه مانند قبر طفلي مي ماند لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم.حال نمي دانم اين چه رابطه اي است كه بعد از قرنها ذكر شدها كربلا حضرت ابا عبدالله و اباالفضل عباس و... اشك از رخسارمان سرازير مي گردد اين ميوه دل علي (ع) وجود مقدس ابالفضل وقتي دستش را قطع مي كنند دشمنان، جرات مي يابند و به سوي ايشان مي ريزند به او حمله مي كنند تيري به چشم مباركش مي زنند و آقا ديگر نمي بيند، از طرفي هم دست ندارد كه تير را بيرون بياورد، زانوي ها و پايش را جمع مي كند و تير را از چشم خود خارج مي كند خون چشم آقا را گرفته جايي را نمي بيند دشمنان به او شمشير مي زنند حضرت كه هيچوقت مولايش را برادر صدا نمي كرد فرياد مي زند يا اخا ادرك اخا لا يوم كيومك يا ابا عبدالله...
امام چه زماني به ميدان رفت تا ظهر عاشورا هنوز عده اي از اصحاب زنده بودند و نماز جماعت را هم خواندند حتي از صبح تا بعد از ظهر عاشورا هر يك از اصحاب كه شهيد مي شدند خود حضرت آنها را در خيمه شهدا مي گذاشت و خودش به بالين يارانش حاضر مي شد حتي با آن شرايط سخت و بحراني، بيت شريف خود را تسلي مي داد و گذشته از اينها سپاه عمر سعد وقتي مي بيند كه داغهايي كه امام ديده و حالا تنها مانده است در چنين شرايطي فكر مي كند ديگر امام با اين همه رنج و مصيبت، توان جنگيدن و روحيه رزم نخواهد داشت و راحت مي توان با او جنگيد.امام مي بيند به روايتي هفتاد و دو تن روي خاك افتاده اند به خيمه اهل حرم رو مي كند فرياد مي زند يا سكينه، يا فاطمه، يا ام الكلثوم عليكم مني السلام زنان حرم شيون كردند امام آنها را دعوت به سكوت و خاموشي نمودند سپس امام سجاد را خواستند و علوم و صف و علم جفر را به ايشان تسليم نمودند. آنگاه به حضرت زينب (س) فرمودند: خردسالم را به من بده تا با او وداع كنم امام طفل 6 ماهه اش را گرفت و صورتش را نزديك او برد تا وي را ببوسد كه حرمله بن كاهل اسدي تيري انداخت و به گلوي كودك رسيد. امام بچه را به دست خواهرش زينب داد و دو دست خود را زير گلوي بچه گرفت همينكه از خون پر شد آن خونها را به سوي آسمان پاشيد با اين كارش آسمان را هم به شهادت وا مي دارد قبري مي كند و حضرت علي اصغر را دفن مي نمايد سپس براي وداع با اهل بيت خود، به زنها رو مي كند. حضرت سكينه فرياد كنان نزد امام مي آيد (مادر علي اصغر = رباب) امام سكينه را خيلي دوست مي داشتند سكينه را به سينه خود چسباند و اشكهايش را پاك كرد و فرمود سكينه جان بدان كه بعد از مرگ من گريه تو بسيار است تا زماني كه جان در تن من است دلم را از روي حسرت، به اشك خود مسوزان. سپس امام عازم ميدان شد و پيكارگر طلبيد هر كس در برابر او مي آمد به خاك هلاكت مي افتاد تا اينكه تعدادي بسيار از آنان را كشت عمر سعد وقتي صحنه را اينچنين مي بيند فرياد بر مي آورد واي بر شما آيا مي دانيد با چه كسي مي جنگيد او فرزند علي (ع) است كه شجاعان عرب را بخاك نيستي مي انداخت (هذا ربن قتال العرب) بخدا روح پدرش علي (ع) در كالبد اوست (والله نفس ابيه بين جنبيد) پس دسته جمعي به روي حضرت حمله كردند امامي كه تشنه است، غريب است، مصيبتي عظيم ديده، خسته و گرسنه است با اين وجود باز حريف امام نبودند. امام در حملات خود نقطه اي را انتخاب كرده بود كه نزديك خيمه ها باشد به 2 دليل: 1- مي دانست دشمنان چقدر قسي القلبند و نامرد مي باشند لذا مي خواست تا جان دارد كسي متعرض خيمه ها نشود و با وجود اينكه با هر حمله اي كه مي كردند همه فرار مي كردند ولي زياد از خيمه ها دور نمي شد.2- اينكه مي خواست تا زنده است اهل بيتش بدانند كه او زنده است تا اهل بيت تسكين خاطر يابنند و بگويند آقا هنوز زنده است. امام زمان فرموده بود تا من زنده هستم از خيمه ها خارج نشويد لشگر دشمن دوباره حضرت را گروهي محاصره كردند و بين امام و خيام فاصله انداختند و شماري از دشمنان به سوي خيمه ها رفتند امام تا اين صحنه را مشاهده نمودند بانگ سر دادند واي بر شما اي پيروان آل ابي سفيان اگر دين نداريد از روز معاد بترسيد و در دنياي خود آزاد مرد باشيد شمر رو به حضرت كرد و گفت اي پسر فاطمه چه مي گويي؟ حضرت فرمود من با شما جنگ دارم پس زنان چه گناهي دارند؟ تا من زنده هستم نگذاريد كه سركشان شما به اهل و عيال من تعرضي كنند.شمر فرياد زد اي لشگر از خيمه ها دور شويد و به سوي خودش برويد امام مانند شيري خشمناك بر آنان حمله مي نمود و آنها را به خاك مي انداخت تا سر انجام به خاطر تشنگي بسيار رو به سوي شريعه فرات گذاشت عمر سعد به حضرت يورش بردند كه نگذارند دست حضرت به آب برسد ولي حضرت صفوف دشمن را شكافت و خودش را به آب رساند (نكته مهم اين است) كه اسب حضرت هم سخت تشنه است و سر در آب گذاشته تا بياشامد كه امام فرمود انت عطشان و انا عطشان والله لا ذفت الما، حتّي تشرب، اي اسب تو تشنه اي و من نيز تشنه ام سوگند به خدا كه من آب نمي آشامم تا اينكه تو آب بياشامي حيوان زبان بسته حرف امام را درك كرد و سر از آب بيرون آورد و آب نياشاميد حضرت مشتي آب براي حيوان برداشت تا از آن بياشامد ناگه سواري فرياد زد يا اباعبدالله تو آب مي آشامي حال آنكه لشكر بر سرا پرده و خيمه هاي تو مي روند و هتك حرمت تو را دارند امام تا اين سخن را شنيد آب را ريخت و به لشگر حمله نمود و خود را به خيمه ها رساند اما معلوم شد كه كسي متعرض خيمه ها نشده و فريبي در كار بوده است و هدفشان اين بود كه امام آب ننوشند چون فكر مي كردند اگر امام تشنگي اش بر طرف شود ديگر حريف او نخواهند شد.ولي نمي دانستند كه امام آب نخواهد نوشيد، مانند يارانش كه تشنه به شهادت رسيدند حضرت دوباره با اهل بيت خود وداع نمود و آنان را به صبر و حلم و شكيبايي دعوت نمود و به آنها وعده ثواب داد و فرمود تا چادر اسيري به سر كنند و آماده مصيبت باشند و همچنين فرمود بدانيد خدا نگهدار شما خواهد بود و از شر دشمنان نجات مي يابيد (اين بيان امام كه مي داند سرانجام اهل بيت مصون مي باشند از كرامات خود حضرت مي باشند) و عاقبت كار شما ختم به خير مي شود و دشمنان شما به انواع بلاها عذاب مي شوند پس مواظب باشيد زبان به شكايت نگشائيد كه از قدر و منزلت شما كاسته مي شود. حضرت باري ديگر سوي لشگر دشمن رفت. لشگر نيز از هر سو او را تيرباران نمودند.راويان مي گويند بخدا ما ديديم پهلوانان لشكر به او حمله ور شدند و امام مانند گله گوسفندي كه گرگ در آنها افتاده آنها را تار و مار مي كرد.حضرت در حال ستيز بود كه مردي به نام ابوالعطوفش تيري به پيشاني حضرت زد و امام آنرا بيرون كشيد و خون به رويش و محاسنش روان شد و فرمود بار خدايا تو شاهدي من از اين بندگان گنهكارت چه مي كشم؟ خدايا آنها را به شمار و تا آخر هلاك كن و هرگز آنها را ميامرز حضرت دوباره حمله نمودند و مي فرمود چه بدي كرديد با خاندان محمد (ص) پس از او. شما بعد از من ديگر هيچكدام از كشتن بندگان خدا هراس نداريد من از خدا اميدوارم كه در برابر خواري شما كرامت شهادت به من عطا كند و از راهي كه گمان نبريد انتقام مرا از شما بگيرد. حصين بن مالك گفت اي پسر فاطمه خدا چگونه انتقام تو را از ما بگيرد فرمود شما را به جان هم اندازد و خونتان را بريزد و عذاب دردناكي به شما فرو بارد.دعاي امام برآورده شد اختلافات خانمان برانداز آنان تا آنجا كشيد كه شهر با عظمت كوفه، كه به جاي پايتخت به شكوه دولت پانصد ساله سامانيان ساخته شده بود براي هميشه ويران شد و به تل خاكي سياه و بي گياه مبدل شد و انتقام همگي آن به طرز وحشتناكي توسط مختار شهيد گرفته شد و عذاب دردناك هم در قيامت خواهند چشيد).حضرت جنگيد تا زخمهاي بزرگي به او رسيد كه روايت شده دو زخم كاري به حضرت وارد شد البته اين زخمها در زمان حيات حضرت بوده والا وقتي آقا را از اسب به زمين انداختند 1900 ضربه به حضرت فرود آوردند. حضرت خيلي ناتوان شده بود و كمي براي خستگي ايستاد كه در اين ميان سنگي به پيشاني حضرت خورد و پيراهن خود را بالا برد كه خون را پاك كند كه تير سه شعبه (3 پره) آمد و به سينه آقا نشست و به روايتي به قلبش اصابت نمود حضرت فرمود بسم الله و بالله و علي مله سپس آن تير را از بدن خود خارج كرد و خون را در كف دست خود پر كرد و به آسمان پاشيد و سپس دست ديگر را پر كرد و فرمود به همين دست به ديدار رسول الله خواهم رفت و مي گويم يا رسول الله آنها مرا كشتند در اين هنگام ضعف بر حضرت چيره شد تا آنكه مالك بن سر به حضرت دشنام داد و شمشير به سر مقدس حضرت زد و خون از سر حضرت جاري گشت حضرت كلاه از سر برداشت و عمامه اي بر آن زخم بست سيد بن طاووس مي گويد سپس حضرت سيدالشهدا فرمود اي اهل حرم براي من جامه اي بياوريد آن را زير لباسهايم بپوشم تا پس از مرگم كسي آن جامه را از تن من خارج نكند جامه اي براي حضرت آورند حضرت چند جاي آن جامه را پاره كرد تا بي ارزش تر شود. اما روايت است وقتي حضرت به شهادت رسيد آن جامه كهنه را هم از تن حضرت خارج كردند و حضرت را عريان رها نمودند شيخ مفيد مي گويد حضرت گرچه از بسياري زخم تواني ديگر نداشت ولي با اين حال بر دشمنان حمله مي كرد و آنان را به چپ و راست پراكنده مي نمود شمر كه اين صحنه را ديد دستور داد تا حضرت را تيرباران نمايند آنقدر تير زدند تا لشگر فراري باز ايستاد و مقابلش را گرفتند حضرت زينب (س) كه چنين ديد به عمر سعد فرياد كشيد و به او فرمود: و يحك يا عمر ايقتل ابا عبدالله و انت تنظر اليه؟ اي عمر واي بر تو!!! حضرت حسين (ع) را مي كشند و تو به آن مي نگري عمر سعد پاسخي نداد و به روايت طبري اشك عمر سعد جاري شد و صورت خود را از سوي زينب (س) برگرداند سپس حضرت زينب رو به لشگر مي گويد ويحكم ما فيكم مسلما واي بر شما آيا مسلماني در ميان شما نيست. در اين هنگام صالح بن وهب اليزني با تمام قدرت نيزه بر پهلوي حضرت زد كه امام چنان از روي اسب افتاد كه با طرف راست صورت مباركشان بر زمين فرود آمدند حضرت دوباره برخاستند حضرت زينب (س) كه تمام نگاهش به برادرش بود وقتي اين صحنه را ديد از در خيمه بيرون آمد و فرياد زد و اخاه - واسيداه و اهل بيتاه - ليت السما، اطبقت علي الارض و ليت الجبال تدكدكت علي اسهل. و اي برادرم و اي آقاي من و اي اهل بيت من اي كاش آسمان خراب مي شد و به زمين مي افتاد، اي كاش كوهها از هم مي پاشيد و به روي بيابانها پراكنده مي شد در اين هنگام شمر ذي الجوشن لشگر را صدا كرد و گفت براي چه ايستاده ايد كار حسين را يكسره كنيد وقتي حضرت در گودال قتلگاه افتاد و قدرت حركت نداشتند باز مي بينم لشگر از او ترس دارند كه نزديك ايشان شود و سر مقدس ايشان را قطع كند.عده اي از سپاهيان عمر سعد مي گفتند نكند امام حيله جنگي به كار برده كه اگر كسي نزديك شده حمله كند لذا نقشه ناجوانمردانه اي كشيدند راوي حميد بن مسلم مي گويد سپاه عمر به سوي خيمه هاي حمله كردند چون مي دانستند آقا طاقت نمي آورد سكوت كند و اگر حيله باشد بلند خواهد شد امام حسين از شدت تشنگي و از زخمهاي شمشيرهايي حال افتاده است هيچ انساني نمي تواند حالت حضرت را در آن لحظه تجسم كند يك نفر فرياد مي زند حسين تو زنده اي؟ لشگر به خيمه هاي اهل بيتت حمله ور شده است؟ حضرت به زحمت روي زانوهاي خودشان بلند مي شود و به نيزه اش تكيه مي كند و مي فرمايد: و يلكم يا شيعه آل ابي سفيان ان لم يكنلكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم... اي پيروان آل ابوسفيان واي به حالتان، اگر به قيامت اعتقاد نداريد و اگر دين نداريد در دنياي خودتان آزاده باشيد.وقتي ديدند حضرت واقعا به زمين افتاده همگي بر امام حمله كردند عمر سعد به خولي كه كنار او بر روي اسب بود گفت: برو و كار امام را تمام كن چون قبل از خولي، زرعة بن شريك دست چپ حضرت را قطع نموده بود هنگاميكه خولي پياده شد تا سر حضرت را از بدن جدا كند لرزش، بدن او را گرفت و نتوانست اين كار را انجام دهد شمر ملعون به او گفت خداوند بازويت را قطعه قطعه كند چرا مي لرزي؟ خود شمر از اسب پياده شد و سر مبارك حضرت را از تن جدا كرد و سپاه عمر سعد جامه هاي او را ربودند و حضرت بدون لباس ماند. آسمان به اندازه اي سياه شد كه در روز، ستاره ها ديده شد و هر سنگي كه برداشته مي شد خون تازه در زيرش ديده مي شد. (راوي مي گويد آنگاه كه سر مقدس آقا را بريدند و غبار سياهي در فضا برخاست و باد سرخي وزيد كه چشم، چشم را نمي ديد گويا كه عذاب نازل خواهد شد. سريع هوا آرام شد سر حضرت را به نيزه كردند و در شهرها ميان بندگان خدا مي گردانيدند با آنكه مي دانستند او ذريه پيغمبر است و به صريح قرآن دوستي آنها لازم است).امام باقر فرمودند فرزند رسول الله را چنان با تيغ و شمشير و سنگ كشتند كه با حيوانات آنطور قدغن بود سپس با اسبان بر بدنش مي تاختند.هنگاميكه امام شهيد شد لشگريان شخصي را ديدند كه ناله و فرياد مي كند به او گفتند اي مرد بس كن اين همه ناله و فرياد براي چيست؟ در پاسخ گفت چگونه ناله و فرياد نكنم و حالا آنكه پيامبر خدا (ص) را مي بينم كه ايستاده است و گاهي به آسمان و گاهي به محل كارزار شما مي نگرد و من مي ترسم كه خداوند را بخواند و نفرين كند و همه اهل زمين هلاك شوند و منهم در ميان شما هلاك شوم برخي لشگريان عمر سعد گفتند اين مرد ديوانه است رواي مي گويد از امام صادق پرسيد آن فرياد كننده چه كسي بود حضرت صادق فرمود ما او را بجز حضرت جبرائيل (ع) كس ديگري نمي دانيم.امام حسين بعد از وداع آخر، يكي دوبار ديگر نيز به خيمه ها مي آمد و سركش مي كرد لذا اهل بيت امام، هنوز انتظار آمدن ايشان را داشتند و منتظر بودند تا شايد صداي امام را باري ديگر بشنوند و جمال آقا را زيارت كنند كه يكمرتبه صداي اسب حضرت، ذوالجناح بلند شد اهل بيت گمان كردند حضرت دوباره آمد ولي ديدند اسب آمده در حاليكه زين آن واژگون است اسب امام خود را به خون امام آغشته كرده بود و بلند شيهه مي كشيد و دستهاي خود را بر زمين مي زد عده اي از راويان مي گويند اين اسب آنقدر سر به زمين زد تا جان داد.اهل بيت اسب را بدون صاحب ديدند آنگاه، فرياد به گريه و شيون بلند شد حضرت دست خود را بر سر گذاشت و فرمود (وا محمداه، وا جداه، وا نبياه وا ابالقاسما، وا علياه، وا جعفراه، وا حمزتا، وا حسناه، هذا حسين بالعراد صريع به كربلا، محزوز الراس من القفا، مسلوب العمامه والردا، اين حسين است كه بر زمين كربلا افتاد، اين حسين است كه سر او از پشت بريده اند و عمامه و ردا، او را به تاراج برده اند. ام كلثوم اين جملات را گفت تا بيهوش شد).روايت شده وقتي امام بخاك افتاد اسبش از او حمايت كرد و بر سواران عمر سعد مي پريد و آنها را از زمين مي انداخت.اهل بيت تا اسب را ديدن شروع به نوحه سرايي نمودند (نوحه سرايي طبيعت بشر است، انساني بخواهد در دل خود را بيان كند به صورت نوحه سرايي كسي را مورد خطاب قرار مي دهند هر يك از افراد خاندان، بنحوي نوحه سرايي را آغاز كردند علت اينكه قبل از شهادت حضرت نوحه سرايي نكردند اين است كه آقا به آنها اذن نداده بود تا من زنده هستم حق گريه كردن نداريد من كه شهيد شدم البته نوحه سرايي كنيد.)هر كدام از اهل بيت طوري با اسب صحبت مي كردند ولي سكينه دختر امام كه بعدها يكي از زنان عالمه عالم شد كه همه علما، براي او اهميت ويژه اي قائل شده اند به صورت خاصي نوحه سرايي كرده است كه دل همه را سوزانده است.به حالت نوحه سرايي اسب را مورد خطاب قرار داد:[ يا جواد ابي، هل سقي ابي، ام قتل عطشانا]اي اسب پدرم وقتي كه پدرم رفت تشنه بود آيا او را سيراب كردند يا با لب تشنه به شهادت رساندند.لشگر دشمن بعد از آنكه حضرت به شهادت رساندند به سوي خيمه ها هجوم بردند و هر كدام بر ديگري پيش گرفت تا اينكه چادر را از سر زنان بكشند دختران و حرم پيامبر گريه مي كردند. زنان را از خيمه ها بيرون كردند و خيمه ها را آتش زدند.
چه درد است زنان را سربرهنه نگه دارند و جامه هايشان را به تاراج ببرند و پاهاي مباركشان برهنه و اشك چشمانشان جاري بود و با حالت تحقيرآميزي اسيرشان كردند. اسرا عاجزانه درخواست كردند ما را نزديك قتلگاه ببريد آنها را به قتلگاه حضرت بردند وقتي ديده زنان بر شهيدان افتاد، فرياد برآوردند و سيلي به صورت خود مي زدند و حضرت زينب (س) با آوازي سوزناك فرمود: اينها دختران تو هستند كه اسير گشته اند، بخدا و به پيامبر و علي (ع) مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهدا، شكايت مي كنم. اي محمد (ص) اين حسين (ع) توست كه در اين دشت، غريبانه افتاده و باد صبا، گرد و غبار بر پيكر او مي افكند. اين حسين توست كه بدست فرزندان گردنكشان به شهادت رسيده است اين حسين توست كه سر او را از تن جدا كرده اند، عمامه و رداي او را به تارج برده اند) خانم زينب (س) طوري نوحه سرايي مي كرد كه دشمن و دوست را به گريه انداخت و سپس سكينه، قبر پدر را در آغوش كشيد و جمعي اعراب جمع شدند و او را از قبر پدر جدا نمودند. سكينه مي گويد وقتي پدرم را به آغوش كشيدم بيهوش شدم در آن حال شنيدم پدرم امام حسين مي فرمود شيعيان هنگاميكه آب خنك مي آشاميد مرا ياد كنيد و هر گاه ناله غريب يا شاهدي را مي شنيديد براي من گريه نمائيد.حميد بن مسلم مي گويد همراه شمر ملعون در خيمه ها عبور مي كرديم تا به خيمه امام سجاد (ع) رسيديم ديديم كه مريض است و در بستر بيماري افتاده است عده از پيادگان كه همراه شمر بودند به او گفتند علي ابن الحسين را نمي كشي؟ مي گفتم (حميد بن مسلم) سبحان الله آيا او را هم بايد كشت همين بيماري اي كه دارد برايش بس است و كار من همين بود كه هر كس مي آمد تا امام سجاد (ع) را بكشد از او جلوگيري مي كردم. چون اراده الهي تعلق گيرد، عدو شود سبب خير در اينجا چون امام بيمار است و او و حجت پروردگار است، خداوند دشمنان اهل بيت را در برابر بگيرد به دفاع از او مي گمارد و او را به سمت خود آنها نگهداري مي كند همچنانكه فرعون به سمت خود، حضرت موسي را پرورش داد و خدا مهر او را در دل وي نهاد لذا خود بيماري امام سجاد يكي از اسباب حفظ او بود كه هم دفاع كردن از او ساقط شود و هم در چشم دشمنان ناتوان آيد چون بيماري امام سجاد بسيار سخت و به نظر دشمن بهبودي او ممكن نبود البته بيرحمان، پوستي را كه در زير بدن امام سجاد بود كشيدند و به يغما بردند و آن حضرت را با صورت به زمين انداختند در اين هنگام عمر بن سعد وارد چادر امام سجاد شد و زنان اهل بيت نزد او گرد آمدند و در برابرش فغان كردند تا آن سنگدل بر حال آنها رقت كرد و به ياران خود امر كرد ديگر كسي به خيمه زنان داخل نشود و متعرض آن جوان بيمار نگردند زنان كه رقتي از او مشاهده كردند از آن پليد خواستند كه دستور دهد آنچه را به تارج برده اند به آنان برگردانند تا خود را به وسيله آنها بپوشانند عمر سعد به لشگر خود گفت ولي هيچكس به دستور او عمل ننمود سپس عمر سعد در ميان لشگر فرياد زد چه كسي حاضر است داوطلب شود بر پشت و سينه حسين اسب بتازاند؟ 10 نفر كه همه حرام زاده بودند بر اسبان خود سوار شدند كه عبارتند از[ اسحاق بن حيوه حضرمي - احبش بن مرثه حضرمي - اسيد بن مالك- حكيم بن طفيل - عمر بن مبيح صيداوي - صالح بن وهب - رجاء بن منقذ عبدي - و اخط بن ناعم - سليم بن خثيمه جعفي - هاني بن تثبيت.]سپس با سم اسبان خود بر بدن مبارك حضرت تاختند و استخوانهاي سينه حضرت در هم شكستند. اين گروه چون بر كوفه آمدند در برابر ابن زياد ايستادند و اسيد بن مالك كه يك از همان حرامزادگان بود براي اينكه اظهار خدمتي كند تا جايزه بسيار بگيرد گفت ما كساني هستيم كه بر اسبان چالاك سوار شديم و سينه حسين را زير سم اسبان در هم كوبيديم و ابن زياد هم جايزه كمي به آنها داد.خولي سر مطهر حضرت را به كوفه برد ولي چون شب به كوفه رسيد و قصر ابن زياد بسته بود بناچار آن سر مقدس را به خانه خود برد و آن را زير تشتي قرار داد. نوار همسر خولي از وجود مطهر خبردار شد و از آن جريان پرسيد خولي گفت آنرا براي تو سوغاتي آورده ام كه تا روزگار است ثروتمند خواهي بود و آن سر حسين (ع) است كه اينك در خانه تو قرار دارد نوار آن خانم فهميده گفت واي بر تو سر مبارك فرزند دختر رسول الله را آورده اي از جاي برخاست و به سوي تشت رفت نوار قسم ياد كرد كه والله نوري را ديد همچون ستوني از آسمان تا آن تشت ادامه داشت و مرغان سفيدي در اطراف آن سر مطهر در آسمان پرواز مي كردند عمربن سعد تا ظهر 11 محرم در كربلا ماند و بر كشتگان خود نماز خواند و همگي را به خاك سپرد ولي امام حسين (ع) و يارانش را در بيابان گذاشت سپس به حميد بن بكر احمدي دستور داد تا جار بزند كه لشگر روانه كوفه شوند آنگاه عمر بن سعد، اهل بيت امام را بر شترها سوار كرد در حاليكه زنان حرم، صورتشان باز بود. اهل بيت و امانتهاي پيامبر را مانند اسيران ترك و روم در سخت ترين شرايط مي برد وقتي آنها را از قتلگاه عبور دادند سيلي به صورت مي زدند و صداي گريه و شيون بلند بود امام سجاد فرمود به شهدا نگريستم كه روي خاك افتادند و بدنشان برهنه و بي كفن است و كسي آنها را دفن نمي كند، سينه ام تنگ شد به حدي كه نزديك بود جان بدهم سپس عمه ام زينب حالم را پرسيد و گفت اي يادگار جد و پدر و برادرانم، چرا با جان خود بازي مي كني. اول از نظر حال رقت بار آن تنهاي پاره پاره و بي سر كه لخت روي خاكها افتاده و هركس را متأثر مي كند جز اشرار دشت كربلا كه خون جلوي چشم آنها را گرفته دوم از نظر تأسفي كه براي آن مردم گمراه مي خوردم كه شمع هدايت خودشان را از دست دادند كه زينب از هر دو جهت خاطره امام سجاد را آرام كرد و فرمود اين كشتار جميع شهيدان را پيامبر پيش كرده است و ما اهل بيت بر آن دل نهاديم و نشانه خواري نيست و در پرتو نور شهادت آنان، گروه بسياري هدايت مي شوند و خداوند گروهي را كه شناخته شده اهل آسمانند پيماندار كرده است كه اين تنهاي پاره پاره را جمع آوري كنند و به خاك سپارند و به سر قبر امام نشانه اي گذارند تا هميشه باقي بماند و هر چه پيشوايان كفر در محو آن بكوشند روشن تر شود.امام سجاد (ع) در زمان شهادت امام حسين در كربلا 22 سال و امام باقر (ع) چهار سال داشتند و خداوند آنها را حفظ نمود.همسر امام حسين (ع) (حضرت شهربانو) در زايمان امام سجاد رحلت نمودند و در صحراي كربلا حضور نداشته است. دفن امام حسين (ع) هنگاميكه عمر سعد با سپاه خود حركت نمود جمعي از قبيله بني اسد كه در دشت غاضريه منزل داشتند آمدند بر امام و يارانش نماز خواندند و امام را به خاك سپردند و حضرت علي اكبر را پائين پاي حضرت به خاك سپردند و همينطور بقيه شهداي كربلا را پائين پاي حضرت به خاك سپردند و حضرت عباس را در همان جائي كه به شهادت رسيد كنار شريعه فرات به خاك سپردند. اهل بني اسد يك روز بعد از واقعه كربلا، اجساد را به خاك سپردند و ابن شهر آشوب و مسعودي مي گويند براي بسياري از آنها قبرهاي آماده يافتند و مرغان سفيدي بر گرد آنان ديدند.متولي دفن و كفن امام معصوم (14 معصوم) بايد معصوم باشد و امام را جز امام غسل ندهد از امام نهم (ع) روايت شده كه چون رسول الله وفات كرد جبرئيل با فرشتگان نازل شدند و ديده اميرالمومنين باز شد و ديد كه با او وي را غسل مي دهند و بر او نماز مي خوانند و براي او قبر مي كنند و در شهادت اميرالمومنين همسر امام حسن و امام حسين همين وضع را ديدند و ديدند كه خود پيامبر (ص) هم با فرشتگان كمك مي كند و چون امام حسن (ع) شهيد شدند امام حسين (ع) همين وضع را ديد كه پيغمبر و علي با فرشتگان، خارج شد و متصدي امر پدر گرديد و برگشتند.
راوي مي گويد امام را بر شتري لاغر و برهنه (بي جهاز) سوار كرده بود و ديده بانان در پشت سر او و اطراف اسرا حلقه وار با نيزه هاي كشيده محافظت مي كردند و اگر از هر كدام از اسرا اشكي سرازير مي شد سرش را با نيزه مي كوفتند و خون از پاهاي امام سجاد جاري بود. همينطور روايت شد سواري كه سر حضرت عباس (ع) را به گردن اسبش آويخته بود زيباترين مردم بوده است كه رويش مثل قيري سياه شد و خودش مي گويد هر شب دو مامور مرا در آتش مي اندازند و به بدترين حالت مرد.ابن سعد اسيران را آورد و چون نزديك كوفه رسيدند مردم كوفه به تماشاي آنها جمع شدند. اهل كوفه از وضع آنها شيون سر دادند امام سجاد (ع) فرمود براي ما شيون مي كنيد؟ پس چه كسي ما را كشت؟ امام حالش خيلي بد بود براي همين اولين بار خانم خطبه قرّا، خود را قرائت كرد. خانم زينب اشاره كردند تا مردم خاموش شدند نفس مردم در سينه ها حبس شد بعد از ستايش خداوند و صلوات بر پيامبر فرمود (اما بعد، اي اهل كوفه، اي اهل لاف زدن و پيمان گسستن و عقب كشيدن، حالا گريه ها خاموش نشود و ناله ها فرو ننشيند، همانا مثل شما، مثل آن زني است كه رشته محكم خود را واتابد و شما پيمان خود وسيله دغلي، سازيد جز لاف و خودبيني و گزاف و دروغ در شما چيزي نيست، تملق گوئي كنيزان و كرشمه نوازي دشمنان را شيوه خود كرده ايد...حالا چه براي خود پيش آورديد كه خدا بر شما خشم كرد و در عذاب ابد جا كرديد براي پدرم گريه كنيد!؟ آري بخدا بايد گريه كنيد زيرا شما را همان گريه شايسته است زياد بگرييد كه چنان آلوده ننگ و گرفتار رسوائي آن هستيد كه هرگز نتوانيد آنرا شست چگونه خون زاده خاتم نبوت و معدن رسالت از خود بزدائيد كه سيد جوانان اهل بهشت و پناهگاه جمع شما بود او براي شما جايگاه آرامش و سازش بود درد شما را درمان مي كرد و از پيش آمدهاي بد، شما را نگهداري مي كرد، در ستيزه جوئي با هم به او مراجعه مي كرديد منطق درست شما به او تكيه داشت و او چراغ راه شما بود. هلا چه بد براي خود پيش آورديد و چه به باري براي قيامت خود به دوش گرفتيد، نابودي، سرنگوني. تلاشها بر باد رفت و دستها از كار ماند و معامله، سرمايه را به باد داد، در خشم خدا جاي گرفتيد و سكه خواري و گدايي بر جبين شما زدند. واي بر شما مي دانيد چه جگر گوشه اي از رسول الله (ص) را پاره كرديد؟ و چه پيماني از او شكستيد؟ و چه خاندان گرامي از او به بازار آورديد؟ و چه پرده حرمتي از او دريديد؟ و چه خون از او ريختيد؟ چيز ناهنجاري آورديد كه بسا آسمانها از هم فرو ريزد و زمين بپا شد و كوهها با خاك يكسان شود به اندازه روي زمين و به اندازه گنجايش آسمانها، عروس اعمال شما بي مو، بي سابقه، بدنما، كور و زشت و كج خلق است، متعجب شويد اگر كه آسمان خود ببارد؟ عذاب براي آخرت رسوا كننده تر است و آنان ياوري بجويند، مهلت شما را سبك سر نكند، زيرا كسي بر قواي عز و جل پيش دستي نتواند كرد و خون خواهي از او قوت نخواهد شد سپس چند بيت شعر خواند و سپس روي از آنان برگرداند).نكته اول: شرح اين خطبه را كتابي بزرگ با لسان عالمي عارف در خور است، بلاغت و شيوايي و شهامت موعظه و موشكافي اخلاق فاسد دشمن خونخوار كه از حنجره زني اسير و گرفتار خارج شده است.نكته دوم: شيون زينب نه از اين جهت است كه برادران خود و فرزندانش را از دست داده و به اسارت گرفته شده بلكه او در يك موج بي پايان تأسف بر حال ملت اسلامي و مردم كوفه مي نگرد كه با كشتن امام حسين (ع) وضع عالم اسلامي به كجا كشيده شده است و كاخ عدالت فرو ريخته و ديگر اين مردم روي آسايش نخواهند ديد و از فيوضات معنويه دين نتوانند بهره مند شد و تا هميشه خود و نسل خود را ننگين كرده اند و در آينده سيل خون در محيط كوفه به راه مي افتد و همه خانواده ها داغدار خواهند شد و در نهايت، اين محيط آباد تبديل به ويرانه اي انباشته از خاك و خون خواهد گرديد.نكته سوم: حضرت زينب با اين خطبه آتشين، انقلاب را آغاز نمود و اول نتيجه اي كه گرفت اين بود كه خاندان نبوت را از خطر بزرگي كه آنها را تهديد مي كرد نجات داد زيرا هر لحظه ممكن بود ابن زياد كه اكنون مست پيروزي است فرمان قتل عام آنها را صادر كند و ذريه رسول الله را به بردگي گيرد و به بازارهاي دور دست كفار بفرستد ولي خانم چنان ماهرانه نطق كردند كه مردم كوفه را لرزاند راويان گفته اند ديديم بعد از اين خطبه همه مردم سرگردان شدند و انگشت پشيماني گاز مي گيرند.امام سجاد (ع) فرمود عمه جان بس كن تو نياموخته، دانش اندوختي و خانم بعنوان اينكه فرمان امامش است سكوت نمودند اسرا از مركب پياده شدند و زنان وارد چادر شدند.سپس امام سجاد برابر مردم ايستاد و اشاره به سكوت نمود و خداوند را امر فرمود و بر پيامبرش صلوات فرستاد و فرمود: اي مردم، هر كه مرا مي شناسد كه مي شناسد، هر كه نشناسد من علي بن الحسينم كه پدرم را بر كنار فرات، بيگناه سر بريدند من پسر آن كسي هستم كه پرده حرمتش را دريدند و نعمت زندگانيش را ربودند و مالش را چپاول كردند و خاندانش را اسير كردند، من پسر كسي هستم كه او را دسته جمعي كشتند و همين افتخار مرا بس، اي مردم شما را به خدا، مي دانيد كه به پدرم نامه دعوت نوشتيد و او را گول زديد و از طرف خود عهد با او بستيد و با او بيعت كرديد و در عوض با او نبرد كرديد و او را تنها گذاشتيد نابود كند شما را آنچه براي خود پيش آورديد. و زشت باد نظريه شما، با چه چشمي به رسول الله (ص) نگاه مي كنيد؟ آنگاه كه به شما گويد: عترتم را كشتيد و حرمتم را برديد و از امتم نيستيد.راوي: آواز مردم به گريه بلند شد و يكديگر را فرياد مي زدند كه هلاك شويد سپس امام سجاد (ع) فرمود: (رحمت خدا بر آن اندرزم را بپذيرد و سفارشم را در راه خدا و رسول خدا و خاندانش نگهدارد كه ما را نسبت به رسول خدا پيروي خوبي است) مردم گفتند يابن رسول الله، ما همه شنوا و فرمانبردار شمائيم بما دستور بده، ما در جنگ و صلح با تو هستيم و هر كس به تو و ما ستم كرده خونخواهي كنيم امام فرمود:«هيات، هيهات، اي دغل بازان پر نيرنگ، ميان شما و هوس بي جاي شما مانع بزرگي است مي خواهيد به من رو كنيد به همان وضعي كه پيش از اين به پدرانم رو كرديد نه هرگز، هنوز زخم عميق كشته شدن پدر و خاندانم در روز گذشته به هم نيامده داغي كه بر دل رسول الله (ص) و پدرم و فرزندانشان آمده فراموشم نشده، استخوانهاي گردنم را از هم فاصله انداخته، و تلخي آن در ميان حلقوم و حنجره ام مانده و تا استخوان سينه گلوگير من است خواهشم اين است كه نه به سود ما باشيد و نه به زيان ما».راوي مي گويد مردم از گريه و شيون جنجال كردند، زنها، مو پريشان نمودند و خاك بر سر ريخته و چهره خراشيده و سيلي به صورت زده و مردها مي گريستند و ريش بر مي كندند و مانند آنروز، زن و مرد گريان ديده نشده بود.راوي مي گويد اهل كوفه، خرما و نان و گردو به دست كودكان خود دادند كه بر محمل اسيران بدهند ام كلثوم فرياد زد، صدقه بر ما حرام است و آنها را از زبان و دهان بچه هاي اسير مي گرفت و به زمين مي انداخت.سپس ابن زياد دستور داد سر بريده حسين (ع) را جلوي آنها برند و سرهاي شهدا را بر نيزه رديف كردند و مقابل اسيران كشيدند تا آنها را بعد از جريانات خطبه حضرت زينب(س) و سجاد (ع) به كاخ ابن زياد بردند. سر مقدس امام را آوردند و ابن زياد آن را جلوي خود گذاشت و به آن نگاه كرد و لبخند مي زد و با چوبدستي به دندانهاي جلوي حضرت مي كوفت و مي گفت حسين چه خوش دندان است راوي مي گويد به خدا قسم ديدم كه پيامبر جاي چوب او را كه مي زد بوسيده بود.زيد بن ارقم كه از دوران كودكي در پرورش پيغمبر اسلام بود و در غزوات بسياري همراه حضرت بود ولي سياست زنجيروار بني اميه به وي سخت بود كه اين مردان را خانه نشين كرده بود و شهامت ابا عبدالله الحسين (ع) اين عناصر فعال را مشتعل نمود لذا در مجلس ابن زياد، وقتي مي بينيد ابن زياد گفت خدايت تو را بگرياند اگر بخدا پير نبودي و خردت از بين نرفته بود، گردنت را مي زدم سپس زيد بن ارقم برخاست و بيرون رفت و از دارالاماره خارج شد و به مردم گفت اي گروه عرب، شما از امروز ديگر بنده هستيد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را فرمانده خود كرديد او نيكان شما را مي كشد و بدان شما را بنده خود مي كند، تن به خواري داديد، مرگ بر كسي كه تن بخواري دهد.روايت شده سر را ابن زياد برداشته و بر رو و موي او مي نگريست، ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد و آن سر مكرم را بر روي ران خود نهاد، قطره خوني چكيد و از جامه هاي آن ملعون در گذشت و رانش را سوراخ كرد چنانكه تا سور شد و هر چه جراحان سعي نمودند معالجه نشد لاجرم ابن زياد دائم با خود مشك نگه مي داشت تا بوي بد ظاهر نشود.شيخ ابوجعفر طوسي روايت كرده وقتي سر ابن زياد را براي مختار آوردند، مشغول غذا خوردن بود و خدا را بر اين پيروزي حمد گفت و اظهار داشت وقتي سر حسين را نزد ابن زياد بردند مشغول غذا خوردن بود وقتي مختار از خوردن غذا خارج شد برخاست و با كفش خود روي ابن زياد را ماليد و آن كفش را به غلام خود داد و گفت آن را بشوي كه بر روي نجس نهاده ام.شيخ مفيد: اسرا را نزد ابن زياد بردند و زينب (س) هم ناشناس با جامه هاي بسيار ساده وارد شد خانم زينب در گوشه قصر نشست و زنان اسير دور او جمع شدند. ابن زياد گفت اين زن كه با زنان ديگر كه گوشه اي نشسته اند كيست؟زينب (س) جوابش را نداد سه بار پرسيد يكي از زنان گفت اين زينب دختر فاطمه بنت رسول الله (ص) است. ابن زياد به او رو كرد و گفت حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت. خانم فرمود حمد خدا را كه ما را به پيغمبر گرامي داشت و از پليدي ها به نهايت، پاكيزه نمود همانا فاسق رسوا مي شود و فاجر دروغ مي گويد و او جز ما مي باشد ابن زياد گفت خدا با خاندانت چه كرد؟ فرمود براي آنها شهادت را مقدر كرده بود و به آرامگاه خود رسيدند و تو در محضر امام، محاكمه خواهي شد. پس ببين آنروز پيروزي با كيست؟ سپس زينب فرمود اي پسر مرجانه، مادرت بر تو بگريد ابن زياد غضب كرد و قصد كشتن او را كرد كه عمرو بن حريث گفت اي امير او زن است و زن را به گفتارش مواخذه نكن.سپس امام سجاد (ع) را نزد او آوردند، ابن زياد گفت تو كيستي؟ فرمود علي ابن الحسين گفت خداوند علي ابن الحسين را مگر نكشته است امام سجاد فرمود من برادري داشتم به نام علي كه مردم او را شهيد نمودند ابن زياد گفت خدا او را كشت سپس امام فرمود الله يتوفي لا نفس حين موتها (سوره زمر - آيه 42) وقت مرگ، خداوند جان را قبضه كند. ابن زياد غضب كرد و گفت باز هم جرأت جواب مرا دادي او را ببريد و گردن بزنيد زينب به او چسبيد و گفت ابن زياد، خونهايي را كه از ما ريختي براي تو بس است و او را در آغوش كشيد و گفت بخدا من از او جدا نشوم، اگر مي كشي مرا هم با او بكش. ابن زياد به آنها نگريست و گفت در ترحيم چه اسراري عجيب است؟ بخدا گمان دارم دوست دارد كه او را با وي بكشم او را رها كنيد كه من او را به درد خود گرفتار مي بينم همين موقع امام سجاد فرمود عمه جان، بس كن تا من با او سخن بگويم رو به ابن زياد كرد و فرمود مرا از كشتن مي ترساني مگر نمي داني كه كشته شدن، عادت ماست و كرامت ما شهادت است.سپس ابن زياد امام بيمار و خاندان او را در خانه اي كه جنب مسجد بزرگ كوفه بود باز داشت كرد و حضرت زينب فرمودند زنان عرب حق ندارند نزد ما بيايند سپس ابن زياد فرمان داد امام سجاد را زنجير نمودند و با زنان حرم به زندان بردند و درب را بستند و بعد مژده كشتن امام حسين را به اطراف نوشت و اسيران را با سر حسين (ع) به شام فرستاد.
بعد از اين جريانات ابن زياد در مسجد كوفه بالاي منبر رفت و خداوند را حمد و ثنا گفت و گفت ستايش خدا را كه حق و حق جويان را غلبه داد و امير يزيد بن معاويه را پيروز نمود و كذاب بن كذاب را كشت در همين جا عبدالله بن عفيف يكي از زهاد و نيكان شيعه كه يك چشمش را در جمل و چشم ديگرش را در صفين از دست داده بود قيام كرد و فرمود: اي پسر مرجانه، كذاب بن كذاب تو هستي و پدرت و آنكه تو را والي كرده و همچنين اين سخنگو كيست عبدالله گفت اي دشمن خدا، سخنگو من هستم. ذريه طاهره اي كه خداوند پليدي را از آنها برده كشتي و هنوز خود را مسلمان مي داني اولاد مهاجر و انصار كجايند كه از يزيد بن معاويه (لعين بن العين) انتقام كشند؟ خشم ابن زياد افزوده شد و گفت او را نزد من بياوريد نيروهاي ابن زياد از اطراف به سوي او دويدند و عموزاده هاي عبدالله بن عيف او را فراري دادند و او را به خانه اش رساندند. ابن زياد گفت: برويد اين كور را كه خداوند نور از دلش برده نزد من بياوريد به منزل او رفتند قبايل از او، مطلع شدند و جمع شدند تا از او دفاع كنند خبر به ابن زياد رسيد و لشگري را به سرداري محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد نبرد سختي گرفت و عده اي كشته شدند و ياران ابن زياد خود را به منزل عبدالله بن عفيف رسانيدند و در آن را شكستند دختر عبدالله فرياد زد به عبدالله فرمود نترس، شمشير مرا بده تا از خودمان دفاع كنيم به دخترش گفت فقط بگو از كدام طرف حمله مي كنند، دختر به او مي گفت از هر طرف حمله مي كردند! تا اينكه او را محاصره كردند و او را نزد ابن زياد بردند و ابن زياد به او گفت خدا را شكر تو را رسوا كرد!عبدالله گفت به والله قسم اگر ديده باز بود به من دسترسي نمي يافتيد و الحمدلله، من از خداوند در خواست كرده بودم كه شهادت را روزي من كند پيش از آنكه مادرت تو را بزايد و از خداوند خواسته بودم به دست بدترين خلق خدا كشته شوم و چون چشمانم كور شد نا اميد گشتم و اكنون بحمدالله خداوند روزي شهادت را نصيبم كرد ابن زياد دستور داد گردنش را بزنيد.
سپس سرهاي شهداي كربلا را به زحر بن قيس سپرد و راهي شام نمود و همراه او ابوبرده بن عون ازدي، طارق بن اي ظبيان و جمعي از اهل كوفه را با او روانه كرد تا به شام ببرند.ابن زياد پس از فرستادن سر حسين (ع)، سپس اسرا، را با شمر ذي الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذي به شام فرستاد و امام سجاد را از زنجير به دست و پا و گردن انداخت.جريان دير راهب (حاملان سرهاي شهدا در اولين منزل جهت استراحت بار انداختند و با سر مقدس به بازي و تفريح مشغول شدند و مقداري از شب را به عيش و نوش گذراندند به ناگاه دستي از ديوار بيرون آمد و با قلمي آهنين اين شعر را با خون نوشت:اترحو امه قلت حسنا شفاعه جدّه يوم الحسابآيا گروهي كه امام حسين (ع) را كشتند در روز قيامت اميد شفاعت جدش را دارند؟حاملان سرها بسيار ترسيد، برخي از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگيرند كه ناگهان ناپديد گشت وقتي برگشتند دوباره آندست با همان و همان جوهر خون آشكار شد و اين شعر را نوشت:فلا و الله ليس لهم شفيع و هم يوم القيامه في العذاببه خدا سوگند شفاعت كننده اي براي آنها نخواهد بود و آنها روز قيامت در عذاب خواهند بود دوباره عده اي خواستند آن دست را بگيرند كه باز ناپديد شد براي بار سوم كه برگشتند آن دست با همان شرايط اين شعر را نوشت:و قد قتلو الحسين بحكم جور و خالف خلفهم حكم الكتابامام حسين (ع) را از روي ظلم و ستم شهيد كردند و با اين كارشان مخالف قرآن عمل نمودند. حاملان سر از غذا خوردن پشيمان شدند و با ترس بسيار آن شب را نخوابيدند در نيمه شب صدايي به گوش راهب دير رسيد كه در آنجا زندگي مي كرد.راهب خوب گوش داد ذكر تسبيح الهي را شنيد راهب برخاست و از پنجره ديد، سر خود را بيرون كرد متوجه شد از نيزه اي كه كنار ديوار دير گذاشته اند نوري عظيم به سوي آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود مي آيند و مي گويند السلام عليك يا بن رسول الله... السلام عليك يا ابا عبدالله (ع) راهب از ديدن اين حالات، متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج و به ميان ياران ابن زياد رفت و پرسيد بزرگ شما كيست؟ گفتند خولي - به نزد خولي رفت و پرسيد: اين سر كيست؟ گفت سر مرد خارجي است (نعوذبالله) كه در سرزمين عراق خروج كرد و ابن زياد او را كشت. گفت: نامش كيست؟ گفت: حسين بن علي بن ابيطالب گفت نام مادرش چيست؟ گفت: فاطمه بنت محمد مصطفي (ص)؟ گفت همان محمدي كه پيغمبر خودتان است؟ گفت: آري.سپس راهب گفت هلاكتان باد بخاطر كاري كه كرديد. سپس از آنها خواهش كرد كدامين سر تا صبح نزد او بگذارند. خولي گفت نمي توانيم بدهيم تا نزد يزيد بن معاويه ببريم و از او جايزه بگيريم راهب گفت جايزه تو چقدر است؟گفت 10 هزار درهم را به تو مي دهم خولي هم پذيرفت درهم ها را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد. سر مطهر را به مشك خوشبو نمود و آنرا روي سجاده اش گذاشت و تمام شب را گريه كرد وقتي صبح شد به سر منور عرض كرد اي سر من، با من جز خويشتن، چيزي ندارم ولي شهادت مي دهم كه معبودي جز خدا نيست جد تو محمد (ص) پيامبر خداست و گواهي مي دهم كه من غلام و بنده تو هستم و عرض كرد اي اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است كه در كربلا نبودم و جان خود را فداي تو نكردم اي ابا عبدالله هنگاميكه جدت را ديدار مي كني گواهي ده كه من شهادتين گفتم و در خدمت تو، اسلام آوردم آنگاه گفت اشهدان لا اله... سپس سر را به آنها تحويل داد پس از اين ديدار از صومعه خارج و خود را خدمتكار اهل بيت كرد.ابن هشام مي گويد وقتي سر را از راهب گرفتند به راه افتادند تا نزديك دمشق رسيدند به يكديگر گفتند بيائيد اين درهمها را ميان خود تقسيم كنيم تا يزيد از آنها خبردار نشود كيسه هاي درهم را باز كردند و ديدند سفال شده است. و بر روي آن نوشته شده است فلا حسبن الله غافلا عما يعلم الظالمون (ابراهيم -42) گمان مبريد خدا از آنچه ستمكاران انجام مي دهند غافل است و بر روي ديگر نوشته و سيعلم الذين ظلمو اي منقلب ينقلبون (و به زودي ستمكاران بدانند چه سرانجامي دارند) حاملان سر، سفالها را در نهر يردي ريختند. خولي گفت اين راز را پوشيده نگهداريد و با خود گفت انا لله و انا اليه راجعون، حذر الدنيا و الاخره.حوادث ميان راه شام تاريخ مشخص نكرده كه چند جنبه منزل حاملان سرها، استراحت نموده. ابن شهر آشوب مي گويد يكي از كرامات امام زيارتگاههايي است كه از سر حسين (ع) به جا مانده است از كربلا و در شهرهاي عسقلان، موصل، نصيبين، حماه، حمص، دمشق و ديگر مكانها مي باشد (يعني اينكه وجود سر مقدس امام در اين مكان ها، زيارتگاههاي معروف دارد نمونه وقتي خواستند به شهر موصل روند شخصي را به نزد حاكم شهر موصل فرستاند كه توشه و آذوقه براي آنها فراهم كند و شهر را آذين كنند، اهل موصل خواستند كه هر چه مي خواهيد براي شما فراهم مي كنيم ولي از آنها درخواست كردند كه به شهر نيايند و بيرون شهر منزل كنند و از همانجا بروند، آنها در يك فرسخي شهر منزل كردند و سر شريف را روي سنگي نهاند و از آن سر مقدس، قطره خوني بر آن سنگ چكيد و مانند چشمه اي از آن خون مي جوشيد.مردم هنگام محرم اطراف آن جمع مي شدند و مراسم عزاداري برپا مي كردند و اين مراسم تا زمان عبدالملك بن مروان حكم به جا بود و او دستور داد آن سنگ را از آنجا به جاي ديگري ببرند لذا اثر آن محو شد البته در جاي سنگ گنبدي ساختند و آن را ناميدند.حاملان سر نزديك هر شهري از كربلا (از كوفه) تا دمشق مي رسيدند جرأت نداشند كه وارد شوند و مي ترسيدند قبائل عرب بر آنها بشورند و سر را از آنها بگيرند. لذا از بيراهه مي رفتند و فقط براي آذوقه شخصي را مي فرستاند مي گفتند اين سر يكي خارجي است.
روز اول صفر، سر مبارك امام را وارد دمشق نمودند روزي كه عيد بني اميه و روز ماتم شيعيان است اهل بيت اسيران را سه روز پشت دروازه شام نگه داشتند تا شهر را زيور بستند مردم شامي با دايره و طنبور شادي مي كردند.سيد بن طاووس مي گويد وقتي سر مقدس حضرت و اسيران را نزديك دمشق رسانيدند ام كلثوم گفت از تو درخواستي دارم شمر گفت چه حاجتي داري؟ ام كلثوم فرمودند اكنون به نزديك شهر دمشق رسيديم ما را از يك دورازه كم جمعيت وارد شهر كن تا كمتر، مردم ما را به اين وضع ببينند (نه به آن جهت كه مردم آنها را اذيت و آزار برسانند بلكه درد سنگين است و نمي خواستند سر عريان اهل بيت را نامحرمان ببينند) و همچنين به شمر گفت سرهاي شهدا را از نزديك كجاوه ها دور كنند تا مردم سرگرم ديدن سرها شوند و حواسشان از ما پرت شود اما شمر ملعون در جواب خانم دستور داد، نيزه هاي سر شهدا از ميان كجاوه رد شود و اسرا را از ميان تماشاچيان ببرند تا بيشتر در معرض ديد باشند و آنها را با اين وضع تا در مسجد جامع دمشق (مسجد اموي) يعني توقفگاه اسرا برد.همانطوريكه عرض شد اسرا خيلي در فشار روحي و جسمي بودند و اسرا بر روي شتران بي جهاز بودند و زنجير به دست و گردن امام سجاد بود. سهل بن سعد مي گويد من قصد رفتن به خانه ام را داشتم كه در بيت المقدس بود وقتي به محيط شام رسيدم شهري را با نهرهاي جاري و درختان فراوان ديدم كه زينت كرده اند و بازارها را پرده آويزان كرده بودند و همگي مردمش شادند و زنان در حال دف و آواز خواندن مي باشند و طبل مي كوبند با خود گفتم، عيدهاي شاميان را مي شناسم ولي امروز عيد نيست سپس جمعي را ديدم با هم گفتگو مي كنند به آنها گفتم آيا شما در شام عيدي داريد كه من خبر ندارم؟ گفتند اي پير مرد گويا غريبي؟ گفتم من سهل بن سعدم و از اصحاب محمدم (ص). گفتند اي سهل عجب است كه آسمان خون نمي بارد و زمين اهل خود را فرو نمي برد؟ گفتم چرا؟ گفتند واعجبا، سر حسين (ع)، را از عراق براي يزيد به هديه مي برند و مردم شادي مي كنند. گفتم واعجبا سر حسين (ع) را مي برند و آنها خرسندند؟ از آنها پرسيدم از چه دري وارد مي شوند آنها به يكي از درها اشاره نمودند كه باب ساعات نام داشت سهل مي گويد مشغول گفتگو بوديم پرچمهايي پشت سر هم پيدا شدند. و سواري آمد و نيزه اي در دست داشت و سري بر آن آويخته شده بود كه شبيه ترين مردم به پيامبر بود.و پشت آن سوار زنان بر شتران بي جهاز و برهنه سوار بودند خودم را نزديك يكي از آنها كردم و پرسيدم تو كيستي فرمود من سكينه دختر امام حسين (ع) هستم عرض كردم خانم من سهل بن سعد يكي از ياران جدت پيامبر مي باشم آيا فرمايشي داريد؟ فرمود به حامل اين سر بگو كه آنرا جلو برد تا مردم نامحرم به تماشاي سر مشغول شوند و به حريم ما نگاه نكنند سهل مي گويد من خودم را به حامل سر رسانيدم و گفتم آيا حاضري خواسته مرا برآورده كني و در مقابل آن 400 دينار طلا از من بگيري گفت چه خواسته اي داري گفتم سر را از ميان زنان جلوتر ببري او پذيرفت و دينارها را گرفت.يكي از شيوخ شام در مسجد اموي به امام سجاد گفت منت خدا را كه شما را كشت و آشوب را خاموش نمود و هر چه خواست به امام گفت وقتي سخنش تمام شد، امام سجاد فرمود قرآن خوانده اي؟ گفت آري فرمود اين آيه را خوانده اي:قال لاسئلكم عليه اجرا الاالموده في القربي (شوري- 23) بگو من از شما مزدي نخواهم بجز دوستي خويشانم؟ گفت آري خوانده ام امام فرمود آن خويشان، ما هستيم سپس فرمود اين آيه را خوانده اي و آت ذالقربي حقه (اسرا، 26) به ذوي القربي حقشان را ادا كن. گفت آري خوانده ام فرمود ما همانهائيم سپس امام فرمود آيا نخواندي انما يزيدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا - احزاب 33، گفت: آيا فرمود ما همانهائيم، آن مرد شامي، دو دست به آسمان برداشت و گفت بار خدايا، من از دشمنان آل محمد و كشندگان آنان به تو بيزاري جستم من هميشه قرآن خواندم و تا امروز اين نكته را دريافت نكرده بودم.
امام سجاد فرمودند در مسجد اموي دمشق در حضور يزيد (ل) در زنجير بودم به او گفتم به من اجازه دهيد سخن گويم گفت بگو ولي ناهنجار نگو.حضرت فرمود: من در خانداني هستم كه ناهنجار نگويم، بلكه مي خواهم بگويم كه اگر رسول الله (ص) مرا در زنجير مي ديد به نظرت چه حالي داشت و چه كار مي كرد؟ تمام مجلس گريه كردند همان لحظه يزيد دستور داد كه او را آزاد كنند يزيد به امام گفت در كربلا چه ديدي؟ امام سجاد (ع) فرمودند خداوند قبل از خلقت آسمانها و زمين همه چيز را مقدر نموده بود. يزيد با مشاوران خود مشورت نمود و همگي به كشتن امام سجاد (ع) راي دادند امام پنجم (امام محمد باقر(ع)) كه آنموقع 2 سال و اندي سن داشت خداوند را ثنا و حمد كرد و فرمود اي يزيد، مشاورانت بر خلاف مشاوران فرعون راي داند وقتي درباره موسي و هارون با هم مشورت كردند گفتند آنها را مهلت بده ولي مشاوران تو راي دادند كه ما را بكشي و اين علتي دارد. يزيد گفت علت چيست؟ گفت آنها همگي زنازادگان هستند زيرا پيغمبران و اولادشان را جز زنازادگان نكشند، يزيد هم سر به زير انداخت سپس يزيد به امام سجاد گفت واعجبا بر پدرت كه نام علي را بر روي فرزندانش گذاشته امام سجاد فرمودند پدرم، پدرش را دوست مي داشت لذا چند بار نام فرزندانش را علي ناميد.وقتي خانم زينب ديد كه يزيد اينگونه به امام بي احترامي مي كند و با چوب خيزران عصاي خود به دندان مبارك امام حسين (ع) مي زند بر مي خيزد و خطبه خود را مي خواند (بعد از حمد خداوند و درود بر پيامبر و خاندانش فرمود ثم كان عاقبه الذين اساو السواي ان كذَّبوا بايات الله و كانو بها يستهزون (روم 10) يعني سرانجام آنان كه بد كرداري كردند، اين شد كه به حق كافر شده و آيات خدا را تكذيب و تمسخر كردند سپس فرمود اي يزيد به گمانت، اكنون كه راههاي زمين و آفاق آسمان را بر ما بستي و مانند اسيران ما را راندي، پيش خدا خوار شديم و تو گرامي شدي و براي اين است كه پيش خداوند منزلتي داري و بيني بالا گرفتي و با گوشه چشم نگاه مي كني و خرم و شادي كه دنيا به تو رو آورده و اكنون سلطنت ما براي تو مصفا گرديده، گفته خداوند عز و جل را فراموش كردي كه فرموده است ولا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انَّما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين، يعني آنان كه به راه كفر رفتند گمان نكنند كه مهلتي كه ما به آنها مي دهيم بحال آنها بهتر خواهد بود بلكه به آنها مهلت مي دهيم براي امتحان تا به ثروت و سركشي خود بيفزايند و آنان را عذابي دردناك خواهد بود سپس فرمودند اين رسم عدالت است كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشاني و دختران رسول الله را اسير وار نگهداري؟ پرده از ما برگيري و ما را آشكارا نمايش مي دهي و ما را از شهري به شهري مي ببرند؟ و خودي و بيگانه در پي ديدار ما باشند؟ و از خود كسي را نداشته باشيم كه حمايتمان كند چه اميدي به كسيكه جگر پارگان را در آورده و گوشتش از خون شهيدان روئيده، كسيكه از روي كبر و كينه به ما مي نگرد چگونه در كينه ورزي كوتاهي كند.اي يزيد بر دندانهاي ابي عبدالله سيد جوانان اهل بهشت مي زني و با ريختن خون ذريه پيامبر و ستارگان زمين از آل عبدالمطلب ريشه را كندي، بزودي به سرانجامي دچار شوي كه آرزو مي كني اي كاش افليج و گنگ بودي و اين گفتار و كردار را نداشتي- بار خدايا حق ما را بگير و بر كسي كه خون ما را ريخت و حاميان ما را كشت خشم كن اي يزيد به خدا پوست خود را دريدي و گوشت خود را بريدي و با بارسنگين خونريزي به محشر وارد شوي و خدا حق آنها را بگيرد سپس فرمودند ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا، عند ربهم يرزقون (ال عمران 169) يعني گمان مبريد آنان كه در راه خدا كشته شدند مردگانند بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند.خانم بعد از قرائت اين آيه فرمودند اين يزيد خدا را بس است كه حاكم بر تو باشد و پيغمبر خصم تو باشد. و جبرئيل (ع) پشتيبان او.به زودي پدرت كه براي تو سلطنت آراست و تو را به گردن مسلمانان سوار كرد، بداند كه ستمكاران چه بد جايي دارند.اگر چه پيشامدهاي ناگوار مرا به گفتگوي با تو كشانيد، من مقام تو را كوچك مي دانم و سرزنش تو را بزرگ مي شمارم ولي ديده ها اشكبار است و ستبرها آتش بار... همينطور ادامه مي دهند سپس مي فرمايد به خدا شكوه مي برم و بر او توكل مي كنم هر دامي داري پهن كن و هر گامي داراي بردار و هر تلاشي داري بكن ولي بخدا نتواني ذكر ما را محو كني و نمي تواني ننگ اين حادثه را بشوئي. اي يزيد رايت غلط است و روزگارت كوتاه و جمعيت تو متلاشي خواهد شد روزي كه منادي جار كشد الا لعنه الله علي الظالمين حمد خدا كه براي اول ما، سعادت با مغفرت و براي آخر ما شهادت را نصيب كرد با رحمت. حسبنا الله و نعم الوكيل.اگر چه همه اين نطق خانم در برابر يزيد امپراطور نصف دنياي اسلام است ولي مهمتر از همه، قسمت آخر گفتار ايشان است راجع به بقا، اسلام،روش حق امامت و بر باد شدن دستگاه حكومت يزيد و متلاشي شدن اين كشور پهناور اموي كه در آن روز فرمانرواي نصف جهان بود و از مرزهاي چين تا اواسط آفريقا زير پرچم خود اداره مي كرد.در كتاب لهوف اثر ابن شهر آشوب آمده بعد از خطبه خانم زينب، يزيد دستور داد منبري تهيه نمودند و خطيب آوردند تا از علي و حسين نكوهش كند خطيب بالاي منبر رفت و حمد خدا نمود و بسيار از علي و حسين (ع) بد گفت و در مدح معاويه و يزيد طولاني سخنراني كرد تا اينكه امام سجاد (ع) بر او بانگ زد و فرمود اي خطيب واي بر تو كه رضاي خلق را به عذاب خالق خريدي و جايت دوزخ است سپس رو به يزيد كرد و گفت اجازه مي دهي من هم سخني گويم كه پسند خدا باشد و براي اين حضار موجب اجر گردد يزيد قبول نكرد مردم گفتند به او اجازه بده بالاي منبر رود شايد ما از او چيزي بشنويم گفت اگر بالاي منبر رود مرا و آل ابوسفيان را رسوا كند سپس به زير آيد به او گفتند او بيمار است و قادر نمي باشد يزيد گفت او از خانداني است كه علم را از كودكي با شير مكيده اند به او اصرار كردند تا اينكه اجازه داد (اين كرامت است كه خود يزيد در بين آن همه جمعيت و سفيران خارجي اعتراف به علم امام نمايد.).اي مردم منم پسر مكه و منم پسر زمزم و صفا، منم پسر آنكه حجرالاسود را به اطراف تكان داشت، منم پسر بهترين طواف و سعي كنندگان، منم پسر كسيكه تا مسجدالاقصي او را شبانه بردند، منم پسر.... منم پسر آنكه به او وحي شد. انا ابن الحسين (ع) القتيل بكربلا، انا ابن علي المرتضي انا ابن محمد المصطفي ان ابن فاطمه الزهرا (س)، انا ابن سوره المنتهي، انا ابن شجره طوبي منم پسر آنكه در خاك و خون غلطيد بر او نوحه كردند و منم پسر آنكه پرندگان هوا بر او شيون كنند چون سخنش به اينجا رسيد فرياد مردم به گريه بلند شد و يزيد ترسيد كه آشوب شود به موذن گفت براي نماز اذان بگو، موذن برخاست و گفت: الله اكبر الله اكبر امام فرمود: آري الله اكبر و اعلي واجلّ و اكرم مما اخاف واحذر و چون گفت اشهد ان لا اله الا الله. امام فرمود: آري من هم با او شاهد، شهادت دهم و بر او منكري حمله برم كه لا الا غيره و لا رب سواه و چون گفت اشهد ان محمد رسول الله، عمامه خود را از سرش برداشت و به موذن گفت تو را به همين محمد، لحظه اي ساكت باش، سپس رو به يزيد كرد و فرمود اي يزيد اين پيامبر جد من است يا جد تو؟ اگر بگويي جد تو است همه عالم مي دانند دروغ مي گويي و اگر بگوئي جد من است، چرا از از روي ستم، پدرم را كشتي و اهل بيتش را اسير كردي؟ اين را گفت و دست برد و گريبان خود را چاك زد و گريست و گفت بخدا در اين دنيا جز من كسي نيست كه جدش رسول خدا باشد، چرا اين مرد به ستم، پدرم را كشت و ما را چون روميان اسير كرد، سپس فرمود اي يزيد ابتكار مي كني و مي گويي محمد رسول خدا است و رو به قبله مي ايستي؟ واي بر تو كه در روز قيامت، دشمن تو، جدم و پدرم خواهند بود سپس مردم بينشان همهمه شد و بيشتر مردم پراكنده گشتند.آنگاه حضرت زينب نزد يزيد رفت و خواست كه براي حسين عزاداري كنند يزيد اجازه داد و آنها را در دارالحجاره منزل داد و 7 روز در آنجا مجلس سوگواري برپا نمودند و هر روز زنان شامي تعداد بيشتري مي شد در شركت در اين مجلس. جمعيت بحدي رسيد كه مردم شام قصد كردند بر خانه يزيد هجوم ببرند و او را بكشند كه مروان حكم كه آنموقع در شام حضور داشت از اين توطئه مطلع شد و به يزيد گفت كه مصلحت نيست كه اهل بيت امام حسين (ع) را در شام نگهداري، آنها را به حجاز بفرست و يزيد هم وسائل سفر را آماده كرد و آنها را به مدينه فرستاد.
در مجلس زيد از امام سجاد نقل شده است وقتي سر امام را براي يزيد آوردند مجالس ميخواري را برقرار مي كرد و سر مقدس را مي آورد و پيش خود مي گذاشت و بر او مي مي ريخت و خودش مي خورد. يك روز ايلچي كه از اشراف روم بود و در مجلس يزيد حضور داشت پرسيد اي پادشاه عرب، اين سر از كيست؟ يزيد گفت: تو را با اين سر چكار؟ گفت من نزد پادشاه خودم برگردم هر چه كه ديدم از من مي پرسد لذا دوست دارم نام صاحبش را بدانم تا در شادي تو شريك باشم، يزيد گفت اين سر حسين بن علي (ع) است. آن نصراني گفت واي بر تو دين من بهتر از دين توست پدرم از نوادگان داوود (ع) است و ميان من و او پدران بسياري است و با اين واسطه مرا بزرگ مي شمارند و از خاك پايم براي تبرك مي برند ولي شما پسر پيغمبر خود را مي كشيد. اين چطور ديني است؟يزيد گفت: اين نصراني را بكشيد تا مرا در كشورش رسوا نكند چون نصراني چنين ديد گفت مي خواهي مرا بكشيد حالا كه اينطور است بدان كه من ديشب پيغمبر شما را در خواب ديدم و به من گفت اي نصراني، تو از اهل بهشتي. منم از سخن پيغمبر شما نصيحت شدم اكنون مي گويم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول لله و.... سپس برخاست و سر حسين را به سينه چسباند و او را مي بوسيد تا اينكه او را كشتند.سيد مرتضي فرموده اند: سر حسين (ع) را به كربلا برگرداندند و به تن شريفش وصل نمودند البته اقوال بسيار است مثلا در قبرستان بقيع، قبرستان باب القراديس در دمشق، ولي اقوال شيعه كه صحيح روايات است داريم كه يزيد تمام سرهاي شهدا را به امام سجاد داد و حضرت آنها را روز بيست صفر به بدنها ملحق نمود و سپس به سوي مدينه حركت كردند با كاروان اسرا.حرم امام حسين از شام به سوي مدينه در ملهوف ذكر شده وقتي حرم امام به عراق رسيدند به راهنماي خود گفتند ما را از راه كربلا ببر وقتي به قتلگاه شهدا رسيدند ديدند جابر عبدالله انصاري و جمعي از بني هاشم براي زيارت قبر حسين آمده اند و با گريه و زاري از هم ديدار كردند و ماتمي جگرسوز بر پا گرديد و زنان اطراف همه جمع شدند و چند روزي عزاداري برپا شد از كربلا به سوي مدينه حركت نمودند.امام سجاد (ع) مادرش شهربانو دختر يزدگردشاه ايران بن شهريار بن كسري بود كه هنگام زايمان امام سجاد (ع) رحلت نمود.حضرت علي اكبر مادرش ليلي دختر ابي مره بن مسعود ثقفي است.حضرت علي اصغر مادرش رباب دختر امر، القيس بن عدي كلبي است كه بعد از شهادت امام حسين (ع) يكسال بيشتر زندگي نكرد و حتي يكبار هم، زير سايه نرفت يا ننشست تا اينكه رحلت نمود.در تاريخ 6 نفر دائم الگريه بودند تا آخر عمرشان نوح براي گمراهي قومش، آدم از پشيماني مي نگريست،يعقوب در فراق فرزندش يوسف، يحيي از ترس آتش جهنم، حضرت زهرا (س) در فراق مرگ حضرت رسول اكرم (ص)، و امام سجاد در شهادت جانسوز پدرشان.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».