ستاره هاي خونين« 5» حضرت علي اصغر عليه السلام

مشخصات كتاب

ستاره هاي خونين «5» حضرت علي اصغر عليه السلام

تدوين: محمّدحسين رفوگران

به اهتمام امور فرهنگي مجتمع فاطميّه اصفهان

ناشر ديجيتالي : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

تايپ، ويرايش و صفحه آرايي: جلال كوساري

نوبت چاپ: اوّل، پاييز 1391

تيراژ: 1500 عدد

قيمت: 25000 ريال

تلفن مركز پخش: 4704081 - 0311

fatemiyeh135@Gmail.com

سلامي به حضرت علي اصغرعليه السلام

 السَّلامُ عَلَى عَبْدِاللَّهِ بْنِ الْحُسَيْنِ الطِّفْلِ الرَّضِيعِ الْمَرْمِيِّ الصَّرِيعِ الْمُتَشَحِّطِ دَماً الْمُصَعَّدِ دَمُهُ فِي السَّمَاءِ الْمَذْبُوحِ بِالسَّهْمِ فِي حِجْرِ أَبِيهِ لَعَنَ اللَّهُ رَامِيَهُ حَرْمَلَةَ بْنَ كَاهِل الْأَسَدِيَّ وَ ذَوِيه.

سلام بر عبدالله آن كودك شيرخواره اى كه به خاك و خون غلطيد، و خونش فراسوى آسمان بالا رفت، كودكى كه با تير در بغل پدر، او را كشتند، خداوند كشنده اش حرمله و يارانش را لعنت كند .

مقدّمه

بسمه تعالي

يكي از مصائبي كه از ابتداي خلقت حضرت آدم7 در عالم وجود مطرح شده و تا انقراض اين عالم فراموش نشدني است مصيبت حضرت امام حسين7 و واقعه ي جانسوز عاشوراست، بلكه بايد گفت طبق آنچه كه در متن زيارت صحيح السّند عاشوراء آمده « مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِيَّتَهَا فِي الْإِسْلام» مصيبتي است كه بزرگتر از آن در عالم، وجود نداشته و نخواهد داشت.

خداي متعال قضيّه ي عاشورا را براي تمام انبياي خود به نحوي بيان فرمود كه غالباً محزون شده و بعضي از آنها گريه كرده اند و از بدن حضرت ابراهيم و حضرت موسي8 خون جاري شده و تمام انبيائي كه از كربلا عبور كرده اند به قاتل امام حسين7 لعنت كرده اند كه شرح و بسط آن از اين مقدّمه بيرون است. محقّقين محترم مي توانند به كتاب شريف بحارالأنوار مرحوم علّامه ي مجلسي اعلي الله مقامه جلد 44 از صفحه ي 242 الي 245 احاديث شماره ي 37 تا 44 مراجعه فرمايند.

البته قابل ذكر است تك تك مصائب كربلا از اين اهميّت برخوردار است كه مصيبتي بالاتر از آن نيست مثلاً مصيبت حضرت اباالفضل7 يا حضرت قاسم7.

يكي از مصائبي

كه به دلائل متعدّده از اين خصوصيّت برخوردار بوده مصيبت طفل شيرخوار، حضرت علي اصغر7 است.

يكي از آن دلائل، طفل بودن و شيرخوار بودن آن عزيز كربلاست كه بي گناه بودن آن بين همه ي ملّت ها قطعي و مُسَلّم است و براي طلب آب، ميدان آورده شده ولي به جاي آب، تير سه شعبه ي زهرآلود به گلوي نازنينش زده شد.

دليل ديگر اينكه امام حسين7 از گلوي بريده به دختر خود حضرت سكينه3 چند مطلب را پيغام داده اند، يكي از آنها در خصوص حضرت علي اصغر7 است:

لَيْتَكُمْ فى يَوْمِ عاشُورا جَميعاً تَنْظُرُونى

كَيْفَ اَسْتَسْقى لِطِفْلى فَاَبَوْا اَنْ يَرْحَمُونى

اي كاش! همه ي شما در روز عاشورا بوديد و مي ديديد چگونه براي طفل خود طلب آب كردم و آنها اِبا كردند و گوش به حرف من ندادند.

دليل سوّم تذكّر دادن خداي متعال در خصوص اين مصيبت به حضرت موسي است: « يا مُوسى صَغيرُهُمْ يُميتُهُ الْعَطَشُ وَ كَبيرُهُمْ جِلْدُهُ مُنْكَمِشٌ».

دليل چهارم اينكه پس از شهادت آن طفل از طرف آسمان ندا آمد كه « دَعْهُ يا حُسَيْنُ، فَاِنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِى الْجَنَّةِ».

كتابي را كه پيش رو داريد پنجمين شماره از سلسله كتاب هاي ستاره هاي خونين است كه توسط مدّاح گرانقدر جناب آقاي حسين رفوگران تدوين و توسط امور فرهنگي مجتمع فاطميه اصفهان چاپ شده است.

اميد است مورد استفاده ي همه ي خوانندگان محترم قرار گرفته و موجب اجر آخرتي براي همگان باشد. سيّد محمّد قائم فرد

امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

ذيحجه 1433 هجري قمري

تعداد فرزندان امام حسين عليه السلام

« كَشْفُ الْغُمَّة قَالَ كَمَالُ الدِّينِ بْنُ طَلْحَة كَانَ لَهُ مِنَ الأَوْلادِ ذُكُورٌ وَ إِنَاثٌ عَشَرَةٌ

سِتَّةُ ذُكُورٍ وَ أَرْبَعُ إِنَاثٍ فَالذَّكَرُ عَلِيٌّ الأَكْبَرُ وَ عَلِيٌّ الأَوْسَطُ وَ هُوَ سَيِّدُ الْعَابِدِينَ وَ عَلِيٌّ الأَصْغَرُ وَ مُحَمَّدٌ وَ عَبْدُاللَّهِ وَ جَعْفَرٌ فَأَمَّا عَلِيٌّ الأَكْبَرُ فَإِنَّهُ قَاتَلَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِيهِ حَتَّى قُتِلَ شَهِيداً وَ أَمَّا عَلِيٌّ الْأَصْغَرُ فَجَاءَهُ سَهْمٌ وَ هُوَ طِفْلٌ فَقَتَلَهُ وَ قِيلَ إِنَّ عَبْدَ اللَّهِ قُتِلَ أَيْضاً مَعَ أَبِيهِ شَهِيداً وَ أَمَّا الْبَنَاتُ فَزَيْنَبُ وَ سُكَيْنَةُ وَ فَاطِمَةُ هَذَا قَوْلٌ مَشْهُورٌ وَ قِيلَ كَانَ لَهُ أَرْبَعُ بَنِينَ وَ بِنْتَانِ وَ الْأَوَّلُ أَشْهَرُ وَ كَانَ الذِّكْرُ الْمُخَلَّدُ وَ الْبِنَاءُ الْمُنَضَّدُ مَخْصُوصاً مِنْ بَيْنِ بَنِيهِ بِعَلِيٍّ الأَوْسَطِ زَيْنِ الْعَابِدِينَ دُونَ بَقِيَّةِ الأَوْلادِ آخِرُ كَلامِهِ قُلْتُ عَدَّدَ أَوْلادَهُ: ذَكَرَ بَعْضاً وَ تَرَكَ بَعْضاً قَالَ ابْنُ الْخَشَّابِ وُلِدَ لَهُ سِتَّةُ بَنِينَ وَ ثَلاثُ بَنَاتٍ عَلِيٌّ الأَكْبَرُ الشَّهِيدُ مَعَ أَبِيهِ وَ عَلِيٌّ الإمَامُ سَيِّدُ الْعَابِدِينَ وَ عَلِيٌّ الأَصْغَرُ وَ مُحَمَّدٌ وَ عَبْدُاللَّهِ الشَّهِيدُ مَعَ أَبِيهِ وَ جَعْفَرٌ وَ زَيْنَبُ وَ سُكَيْنَةُ وَ فَاطِمَةُ.

وَ قَالَ الْحَافِظُ عَبْدُ الْعَزِيزِ بْنُ الأَخْضَرِ الْجَنَابِذِيُّ وُلْدُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ8سِتَّةٌ أَرْبَعَةُ ذُكُورٍ وَ ابْنَتَانِ عَلِيٌّ الأَكْبَرُ وَ قُتِلَ مَعَ أَبِيهِ وَ عَلِيٌّ الأَصْغَرُ وَ جَعْفَرٌ وَ عَبْدُاللَّهِ وَ سُكَيْنَةُ وَ فَاطِمَةُ قَالَ وَ نَسْلُ الْحُسَيْنِ7 مِنْ عَلِيٍّ الأَصْغَرِ وَ أُمُّهُ أُمُّ وَلَدٍ وَ كَانَ أَفْضَلَ أَهْلِ زَمَانِهِ.

وَ قَالَ الزُّهْرِيُّ: مَا رَأَيْتُ هَاشِمِيّاً أَفْضَلَ مِنْهُ».

در كتاب كشف الغمّه مى نگارد: امام حسين7 داراى ده فرزند ذكور و اناث بود كه شش تن از آنان پسر و چهار نفر دختر بودند. پسران آن حضرت عبارتند از: على اكبر7، على اوسط كه حضرت امام زين العابدين7 مي باشند، على اصغر7، محمّد، عبدالله، جعفر. حضرت على اكبر7 در مقابل پدرش قتال

كرد تا شهيد شد. على اصغر7 آن طفلى بود كه تيرى آمد و او را شهيد كرد. گفته شده: عبدالله نيز با پدرش شهيد شد. دختران آن حضرت عبارت بودند از: زينب، سكينه، فاطمه، اين قول مشهورى است.

قول ديگر آنكه: امام حسين7 داراى چهار پسر و دو دختر بود. ولى قول اول مشهورتر است. ذكر هميشگى و بناء برقرار در ميان فرزندان آن حضرت مخصوص به على اوسط امام زين العابدين7 بود (يعنى نسل آن حضرت از حضرت زين العابدين7 به يادگار مانده) نه از مابقى فرزندانش.

و ابن خشاب مى نويسد: تعداد شش نفر پسر و سه نفر دختر براى امام حسين7 متولّد شد: 1. حضرت على اكبر7 كه با پدرش شهيد شد. 2. على7 كه امام و سيّد عابدين بود 3. حضرت على اصغر7 4. محمّد 5. عبدالله كه با پدرش شهيد شد 6. جعفر 7. حضرت زينب3 8. حضرت سكينه3 9. فاطمه .

حافظ عبدالعزيز بن اخضر جنابزي نقل مي كند كه اولاد امام حسين7 شش نفرند. چهار پسر و دو دختر. علي اكبر7 كه همراه پدرش كشته شد، علي اصغر، جعفر و عبدالله و دو دختر به نام هاي فاطمه و سكينه و همچنين نقل مي كند كه نسل امام حسين7 از حضرت زين العابدين7 (علي اصغر) است و مادر آن حضرت امّ ولد بوده كه افضل از اهل زمان خويشتن است و زهري مي گويد: من مرد هاشمي را كه افضل از زين العابدين7 باشد، نديدم.

نام گذاري فرزندان امام حسين عليه السلام

در مناقب آمده است اهل بيت: فرموده اند: هر مولودى كه براى ما متولّد شود اگر پسر باشد تا روز هفتم اسمش را محمّد يا على مى گذاريم

و اگر دختر باشد فاطمه. بعد از روز هفتم هر اسمى كه بخواهيم برايش انتخاب مى كنيم .

در بعضى از مقاتل آمده است كه وقتى يزيد ملعون از نام حضرت سجّاد7 سؤال كرد، آن حضرت فرمودند: على بن الحسين8. آن پليد گفت: شنيدم كه على بن الحسين8 در كربلا كشته شد. حضرت فرمودند او برادرم بود. آن ملعون گفت: چرا پدرت مكرّر اسم پسرهاى خود را على مى گذاشت؟ حضرت فرمودند: چون پدرم، پدر خود اميرالمؤمنين7 را دوست مى داشت به همين جهت صاحب هر فرزند پسرى كه مى شد نام او را على مى گذاشت .

از اين جهت ايشان را على اصغر ناميدند. ابن شهر آشوب و بعضى ديگر از مقتل نويسان نيز نام بزرگوار اين كودك را على اصغر ذكر كرده اند .

و نام ديگرش عبدالله است كه در بعضى كتب و عبارت ها آورده شده، از جمله در زيارت ناحيه مقدّسه آمده است: « السَّلامُ عَلَى عَبْدِاللَّهِ بْنِ الْحُسَيْنِ الطِّفْلِ الرَّضِيع» .

تاريخ ولادت حضرت علي اصغر عليه السلام

در رابطه با ولادت آن حضرت تاريخ دقيقى ذكر نشده است. اما از آن جا كه ابى مخنف نقل مى كند كه « وَ لَهُ مِنَ العُمْرِ سِتَّةُ أشْهُرٍ» عمر آن كودك شش ماه بود .

مرحوم سپهر در ناسخ التّواريخ نيز مى نويسد على اصغر شش ماه بيشتر نداشت .

بدون شك تولّد آن كودك در سال 60 هجرى قمرى بوده چون واقعه ي عاشورا در سال 61 هجرى اتفاق افتاد و آن حضرت در روز عاشورا شهيد شدند و محل تولّد آن بزرگوار مدينه منوره بوده است و اگر عمر شريف آن حضرت را شش ماه تمام بدانيم مى توان گفت: تاريخ ولادت آن

حضرت دهم رجب سال 60 هجرى مى باشد. به همين جهت چند سالى است كه شيعيان دهم رجب المرّجب را به عنوان سال روز ولادت شهزاده حضرت على اصغر7 گرامى داشته و جشن مى گيرند.

مادر آن حضرت

مادرش حضرت رُباب دختر امرء القيس بود. فرهاد ميرزا از ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند: در زمان خلافت عمر مردى وارد مسجد شد پيش مى آمد تا مقابل عمر ايستاد، و او را به خلافت تحيت گفت. عمر پرسيد: كيستى و از كدام قبيله اى؟ و براى چه كار آمده اى؟ گفت: من مرد نصرانى هستم، و نامم امرء القيس بن عدى الكلبى مى باشد، و آمده ام تا مسلمان شوم، عمر او را نشناخت. دوباره از احوال او پرسيد، همان جواب را شنيد. بالاخره مسلمان شد. عمر نيزه اى طلبيد و پرچمى بر آن بست و او را امير بر مردم قُصاعه قرار داد كه مسلمان بودند. راوى گويد: نديدم كسى كه هنوز ركعتى نماز نخوانده، امير بر مسلمانان شده باشد مگر او. چون از مسجد بيرون آمد. اميرالمؤمنين7 از پشت سر او روان گرديد، و امام حسن و امام حسين8 با او بودند. چون به امرء القيس رسيدند، فرمودند من على بن ابى طالب7 پسر عموى رسول خدا6 هستم و اين دو فرزند من از دختر آن حضرت مى باشند و ميل دارم با تو پيوند زناشوئى داشته باشيم. امرء القيس گفت: يا ابا الحسن، من سه دختر دارم. محياة را به شما تزويج مى كنم، و سَلمى را به حسن و رباب را به حسين.

اين رباب مادر حضرت سكينه و على اصغر8 مى باشد .

هشام كلبى گويد:

« وَ كانَتِ الرُّبَابُ مِنْ خِيَارِ النِّساءِ وَ اَفْضَلِهِنَّ».

رباب از بهترين و

فاضل ترين زنان بود و پدر رباب از اشراف و از خانواده بزرگ عرب بود، كه نزد امام منزلتى به سزا و مكانتى لايق داشت .

ابن اثير نقل مى كند: (بعد از شهادت امام حسين7) رباب را همراه اسرا به شام بردند چون به مدينه برگشت، عده اى از اشراف قريش از او خواستگارى كردند، او قبول نكرد و فرمود:

« مَا كُنْتُ لِأَتَّخَذُ حَمْواً بَعْدَ رَسُولِ الله6».

بعد از رسول خدا6 پدر شوهرى نگيرم.

بعد از امام حسين7 يك سال زنده بود (ناله و گريه مى كرد) و زير سقف خانه نرفت (در آفتاب مى ماند)، تا ضعيف و ناتوان شد و از غصّه و اندوه از دنيا رفت.

ابن اثير در كامل نقل مي كند: رباب مدّت يك سال بر سر قبر امام حسين7 ماند. پس از آن به مدينه برگشت و از غم و غصّه وفات نمود .

سبط ابن جوزى گويد: رباب بعد از امام حسين7 يكسال زنده بود، زير سقف نمى رفت و در آفتاب مى ماند، سپس از غصّه فوت نمود .

چون حضرت رباب به ديدن ارحام خود مى رفت، سكينه دخترش را همراه خود مى برد، سيّد الشّهداء7 از مفارقت اين دو بانو دل تنگ مى شد و اين شعر را مى فرمود:

كَأَنَّ اللَّيْلَ مَوْصُولٌ بِلَيْلٍ إذَا زَارَتْ سَكينَةُ وَ الرُّبابُ

گويا شب به شب متصل گردد، زمانى كه سكينه و رباب به ديدن كسى بروند .

امام حسين7 درباره ي رباب مى فرمايد:

لعمرك إنني لأحب دارا تكون بها سكينة و الرباب

أحبهما و أبذل جل ماليو ليس لعاتب عندي عتاب

به جان تو قسم من آن خانه اى را دوست دارم كه سكينه و رباب در آن باشند.

من ايشان را دوست دارم و بيشتر

مال خود را براى آنان بذل و بخشش مى كنم و كسى نمى تواند مرا مورد عتاب قرار دهد.

اين سكينه اى كه امام حسين7 ذكر نموده از رباب است. نام اين سكينه امينه بود. كلمه سكينه كه غالباً به آن بانو گفته مى شد، نام او نبوده است.

شهادت حضرت على اصغر عليه السلام به روايت سيّد بن طاووس1

مرحوم سيّد بن طاووس1 مى نويسد: چون امام حسين7 ديد جوانان و دوستانش همه كشته شده اند، تصميم گرفت خود، به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست كند.

صدا زد:

« هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ6 هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ فِي إِغَاثَتِنَا؟» « هَلْ مِنْ مُعينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ الله فِي إعَانَتِنَا؟» .

آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا6 دفاع كند؟ آيا خداپرستى هست كه درباره ي ما از خدا بترسد؟ آيا دادرسى هست كه به اميد پاداش خداوند به داد ما برسد؟ آيا يارى كننده اى هست كه به اميد آن چه نزد خداست ما را يارى كند؟

زنان حرم چون صداى استغاثه حضرت را شنيدند صدا به گريه بلند كردند، امام حسين7 به سوى خيمه آمد، و به خواهر خود حضرت زينب3 فرمود:

« نَاوِليني وَلَدِيَ الصَّغيرَ حَتَّى أُوَدِّعْهُ» .

فرزند خردسال مرا بده تا با او وداع كنم.

آن كودك را گرفت، همين كه خواست او را ببوسد، حرملة بن كاهل ملعون تيرى به سوى آن كودك پرتاب كرد كه آن تير به گلوى او اصابت و او را ذبح كرد. امام حسين7 به زينب3 فرمود: كودك را بگير. سپس هر دو كف دست را به زير خون گلوى كودك گرفت، و چون كف دست هايش پُر از خون شد، به سوى آسمان

پاشيده و فرمودند: « هَوَّنَ عَلَيَّ مَا نَزَلَ بِي أَنَّهُ بِعَيْنِ اللَّهِ» آن چه مصيبت وارده را بر من آسان مى كند اين است كه خداوند مى بيند.

حضرت امام محمّد باقر7 فرمودند: قطره اى از آن خون به زمين نيفتاد و برنگشت .

شهادت حضرت على اصغر عليه السلام به روايت سبط ابن جوزي

سبط ابن جوزى در (تذكرة الخواص) نقل مى كند: چون حضرت امام حسين7 ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند، قرآنى برداشت و آن را گشود و بر سر نهاد و در ميان لشكر فرياد زد:

« بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللَّه وَ جَدِّى مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ6، يَا قَوْمِ بِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمِى...» ميان من و شما اين كتاب خدا و جدّم محمّد رسول خدا6 حكم كند. اى مردم! براى چه خون مرا حلال مى دانيد؟

آيا من پسر پيغمبر شما نيستم؟! آيا به شما نرسيده كلام جدّم كه درباره ي من و برادرم فرمودند:

« هَذَانِ سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ».

اگر مرا تصديق نمى كنيد، از جابر و زيد بن ارقم و ابوسعيد خدرى بپرسيد. در اين هنگام كه با لشكر احتجاج مى نمود نظرش به طفلى از اولاد خود افتاد كه از شدت تشنگى مى گريست. حضرت طفل را به دست گرفت و فرمود:

« يَا قَوْمِ اِنْ لَمْ تَرْحَمُونِى فَارْحَمُوا هَذَا الطِّفْلَ».

اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد به اين طفل ترحّم كنيد.

پس مردى از ايشان تيرى به جانب آن طفل افكند و او را ذبح كرد.

آن حضرت گريست و فرمود: « اَلَّلهُمَّ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمٍ دَعُونَا لِيَنْصُرُونَا فَقَتَلُونَا. فَنُودِىَ مِنَ الْهَواءِ: دِعْهُ يَا حُسَيْن، فَإنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِى الْجَنَّةِ».

خدايا، حكم كن بين ما و اين مردمى كه ما را دعوت كردند تا يارى كنند، و به عوض ما

را كشتند. پس ندايى از آسمان رسيد كه اى حسين، طفل را به ما واگذار كه براى او در بهشت دايه اى است .

امام حسين7 عرض كرد: خداوندا! اين فرزند من نزد تو كمتر از ناقه ي صالح نخواهد بود، خداوندا اگر در اين وقت مصلحت در يارى ما ندانستى، ما را پاداشى بهتر از آن عنايت فرما (كه مضاعف شدن ثواب و درجات اخروى است) .

شهادت حضرت على اصغر عليه السلام به روايت ابي مخنف

ابى مخنف در مقتل خود اين چنين ذكر مى كند:

« إنَّهُ7 اَقْبَلَ اِلى اُمِّ كُلْثُوم وَ قَالَ لَهَا: يا اُخْتاه اُوصيك بِوَلدِىَ الأصْغَر فَاِنَّهُ طِفْلٌ صَغيرٌ وَ لَهُ مِنَ الْعُمْرِ سِتَّةٌ اَشْهُرٍ».

امام غريب7 در ميان تمام بانوان رو به حضرت امّ كلثوم3 نموده و فرمودند: خواهر وصيّت مى كنم تو را درباره ي پسر شيرخواره ام على اصغر كه در مراعات حالت او سعى كنى و در حفظ او بكوشى زيرا كه او طفل صغيرى است كه شش ماه از عمرش گذشته.

امّ كلثوم3 عرضه داشت: برادر سه روز مى گذرد كه اين طفل آب و شير نچشيده پس خوب است شما از اين گروه برايش آبى بطلبيد تا از تشنگى نميرد. حضرت فرمودند: بياور طفل شيرخواره را.

طفل را آورده و به دست امام7 سپردند. امام7 سوار شدند و عباى مبارك به دوش كشيده و آن طفل را در زير آن گرفتند كه مبادا حرارت و سوزش آفتاب سبب زيادتى عطش و التهاب آن شيرخوار شود بارى حضرت روى به ميدان آوردند.

راوى گفت: امام7 از اول طلوع آفتاب تا آن وقت مكرّر به خيمه رفتند و به ميدان آمدند و در هر دفعه چيزى از براى اتمام حجّت مي آوردند. يك بار

قرآن را آورده و فرمودند: اى قوم آيا اين قرآن نيست كه بر جدّ من نازل شده يا من پسر پيغمبر شما نيستم؟

بار ديگر عمّامه ي پيغمبر خدا6 را بر سر نهاده و فرمودند: اى قوم آيا اين عمّامه ي پيغمبر6 و اين زره آن سرور و اين شتر سوارى جدّم نيست؟

مى گفتند: چرا.

دفعه ي ديگر به ميدان آمدند و اظهار حسب و نسب خود را كرده و دفعه ي ديگر با خواندن خطبه و نصيحت و موعظه اتمام حجّت فرمودند و بار ديگر ديدند حضرت عبا بر سر كشيده و روي به معركه آوردند.

با خود گفتند: خدايا اين بار پسر پيغمبر6 چه آورده.

ديدند دست از عبا بيرون آورده قنداقه ي شيرخواره را بلند كرد آن قدر كه زير بغلش نمودار شد كه همه ي لشكر ديدند.

حضرت با صداى بلند فرمودند: اى كوفيان و شاميان « اَمَا تَرَوْنَهُ كَيْفَ يَتَلَّظى عَطَشاً» آيا نمى بينيد اين طفل از تشنگى چگونه آتش گرفته، شما را به خدا ترحّم كنيد. « فَاسْقُوهُ شَرْبَةً مِنَ الْمَاءِ» و شربتى از اين آب به اين طفل بچشانيد. در كتاب منبع الدموع آمده است كه لشكر بعضى، بعضى را سرزنش و ملامت كردند و گفتند: اگر قطره اى آب به اين طفل برسد چه خواهد شد. كم كم در ميان لشكر همهمه افتاد، عمر سعد ملعون ديد نزديك است شورش در ميان لشكر افتد، رو به حرمله كرد و گفت: چرا جواب حسين را نمى دهى؟

گفت: امير جواب پدر بگويم يا پسر را؟ كنايه از اين كه پدر را نشانه كنم يا پسر را؟

عمر گفت: مگر سفيدى گلوى طفل را نمى بينى؟

حرمله اسب خود را تاخت بر بلندى

برآمده از مركب به زير آمده و از جعبه تيرى بيرون آورد به كمان نهاد. راوى گفت: چون صداى پرش تير بلند شد، نگاه به دست امام تشنه كام كردم، ديدم آن طفل مثل مرغ سر كنده جان مى دهد. ابومخنف مى نويسد:

« فَذُبِحَ الطِّفْل مِنَ الأُذُنِ اِلَى الأُذُنِ».

آن تير زهرآلود از زير اين گوش تا زير آن گوش على اصغر را بُريد.

قابل ذكر است كه ابومخنف قاتل شاهزاده على اصغر7 را قديمة بن عامر معرّفى كرده و بعد مى گويد: امام7 خون آن طفل را مى گرفت و به هوا مى پاشيد و مى فرمود:

خدايا تو گواه باش كه اين قوم گويا نذر كرده اند يك نفر از ذرّيّه ي پيغمبر6 را باقى نگذارند.

« ثُمَّ رَجَعَ بِالطِّفْلِ مَذْبُوحَاً وَ دَمُهُ يَجْرى عَلى صَدْرِ الْحُسَيْنِ7» پس حضرت با دل پر حسرت با طفل مذبوح خود برگشت با يك دست قنداقه او را گرفت و با دست ديگر سر به پوست آويخته را نگه داشت و در حالى كه خون از گلوى آن طفل به سينه حضرت جارى بود او را به در خيمه آورده. امّ كلثوم را طلبيد طفل را به وى داد و آن مخدره صيحه زنان و بر سر زنان على اصغر را به خيمه آورد و در آن جا نهاد .

شهادت حضرت على اصغر عليه السلام به روايت ناسخ التّواريخ

مرحوم سپهر مى نويسد: حضرت على اصغر7 كه شش ماهه بود تشنه و گرسنه مى ناليد، چون مادرش از عطش شير در پستان نداشت.

امام7 فرمود: فرزندم على را به من بدهيد تا با او وداع كنم، و قنداقه ي آن طفل را گرفت و او را بوسيد و فرمود: واى بر اين قوم، آن روز كه جدّ تو

محمّد6 با ايشان خصومت كند، و آن طفل را آورد و در برابر صف دشمن نگه داشت.

گويا همى گفت: بار خدايا، در گنجينه ي من جز اين گوهر به جاى نمانده، او را نيز مى خواهم در راه تو فدا كنم.

آن گاه به كوفيان خطاب كرد: اى شيعيان آل ابى سفيان، اگر مرا گناهكار مي دانيد، اين كودك كه گناهى ندارد، او را آب دهيد كه شير در سينه ي مادرش از شدّت تشنگى خشكيده.

هيچ كس به ايشان پاسخ نداد. حرملة بن كاهل اسدى تيرى به سوى او انداخت كه آن تير بر حلقوم على اصغر آمد و شهيد شد و خون او روان شد.

به روايت صاحب عوالم امام حسين7 بدن حضرت على اصغر7 را به خون او آغشته كرد.

در شرح شافيه آمده است كه از اسب فرود آمد و بر او نماز گزارد و با بُن غلاف تيغ، گودالى در زمين كَند و او را مدفون ساخت .

و به روايت ديگر حضرت زينب3 آن كودك را از خيمه بيرون آورده و به نزد برادر آمد و عرض كرد: اى برادر! اين كودك تو سه روز است كه آب نخورده، از اين مردم براى او شربت آبى طلب كن.

آن حضرت كودك را گرفت به ميدان آمد تا به نزديك پسر سعد لعين رسيد، فرمود: اى مردم! شما شيعيان و اهل بيت مرا كُشتيد، و عهد و بيعت مرا شكستيد، دست از من برداريد تا به حرم جدّم برگردم يا شربت آبى به من دهيد، كسى با من نمانده مگر زنان و اطفالى كه نيزه و شمشير به كار نمى برند.

« وَيْلَكُمْ اُسْقُوا هَذَا الرَّضيعَ، اَمَا تَرَوْنَهُ

كَيْفَ يَتَلَّظى عَطَشاً مِنْ غَيْرِ ذَنْبٍ اَتاهُ اِلَيْكُم».

واى بر شما، به اين كودك آب دهيد، آيا نمى بينيد كه از شدّت عطش آتش گرفته و به خود مى پيچد، يا مانند ماهى دهان باز و بسته مى كند، بدون اينكه از او به شما گناهى رسيده باشد.

آن حضرت با ايشان در گفتگو بود كه ناگاه حرملة بن كاهل ملعون تيرى بر كمان گذاشته، به جانب آن امام مظلوم انداخت، آن تير بر گلوى مبارك آن طفل آمد و گلوى او را دَريد .

و از حميد بن مسلم نقل شده كه من با لشكر پسر زياد بودم و نظر مى كردم به سوى آن طفل كه بر روى دست سيّدالشّهداء7 شهيد شد. ناگاه ديدم از خيمه زنى نورانى بيرون آمد كه نورش نور آفتاب را فرو مى نشاند، گاهى مى افتاد و گاهى برمى خاست و مى گفت: « وَاوَلَداه، وَاقَتيلاهُ وَا مُهْجَةَ قَلْبَاهُ» تا به نزد آن طفل آمد و خود را روى آن انداخت، و دخترانى چند از خيمه بيرون دويدند و خود را بر روى بدن آن طفل شهيد انداختند. سيّدالشّهداء7 با قوم در گفتگو بود، چون اين را ديد به همان حال سوى آن زن رفت، و او را موعظه و نصيحت كرد و با مدارا و ملاطفت او را به خيمه برگردانيد.

از كسانى كه نزديكم بودند پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: امّ كلثوم، و آن دختران، فاطمه و سكينه و رقيّه مى باشند .

مرحوم طبرسى مى نويسد: چون اصحاب و نزديكان امام حسين7 شهيد شدند و جز فرزندش حضرت زين العابدين7 و شيرخوارش عبدالله، كسى از آن حضرت باقى نماند، جلو خيمه آمد و فرمود:

« ناوِلُونِى ذلِكَ الطِّفْلَ حَتَّى

أُوَدِّعِهُ».

آن طفل را به من بدهيد تا با او وداع كنم.

آن طفل را گرفت و او را بوسيد و مى فرمود: واى بر اين مردم هر گاه محمّد6 با ايشان خصومت كند.

ناگاه تيرى به گلوى آن شيرخوار نشست و او را كشت. پس آن حضرت از اسب پياده شد و با غلاف شمشير زمين را گود كرد و بدن او را به خونش آغشته نمود و او را دفن كرد. پس برخاست و اشعارى خواند .

خوارزمى نيز مى نويسد: حسين7 از اسب پياده شد و براى دفن كودك زمين را گود نمود، و بدن او را به خونش آغشته كرد و بر او نماز گزارد و او را دفن كرد .

بسيارى از مورّخين عامّه نيز مانند شيعه نقل كرده اند كه سيّدالشّهداء7 با شمشير زمين را گود كرد و آن طفل را دفن نمود كه عبارت بعضى را نقل كرديم.

مرحوم شوشترى در اين زمينه مى نويسد: به حسب بعضي روايات، امام حسين7 براى طفل شيرخوارش با شمشير قبرى حفر نمود و او را دفن كرد، شايد سِرّش چند وجه باشد:

1- به تنهايى امكان داشت كه آن طفل را به خاك بسپارد.

2- مانند ساير شهداء سر آن طفل را از بدنش جدا نكنند.

3- او را دفن كرد تا (مثل ساير بدن ها) تا سه روز روى زمين برهنه و عريان نماند.

4- پامال سمّ اسبان نشود.

5- چون حضرت (و اهل حرم) طاقت نداشتند دگر باره اين بدن را به اين حالت مشاهده نمايند.

بلى، آن چه را آن جناب نسبت به اصحاب متمكن شد به جا آورد، مثلاً اجساد ايشان را جمع نمود و بعضى را كنار بعضى مى گذاشت. عدّه اى

را خود حمل مى كرد و اگر ديگرى آن را حمل مى نمود آن حضرت تشييع مى كرد .

لكن مگر آن مردم پست گذاشتند آن بزرگوار به مقصودش برسد.

شهادت حضرت على اصغر عليه السلام به روايت بحارالأنوار

مرحوم علّامه ي مجلسى1 در بحارالأنوار مى فرمايد: چون در زمين پر بلايِ كربلا براى مظلوم آل عبا يارى و هوادارى نماند و مرگ همه ي جوانان را ديد و داغ همه ي برادران را به دل گرفت و باقى نماند براى حضرتش مگر بانوان و مخدّرات محترمه؛ حضرت در آن حال ندايي از دل محزون برآورد: « هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ6 هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ فِي إِغَاثَتِنَا؟» .

آيا در اين صحرا كسى هست كه دفع شرّ از حرم پيغمبر6 كند؟ آيا موحّد و ديندارى هست كه از خدا بترسد و ما را نترساند؟ و آيا كسى هست كه در راه خدا به فرياد آل محمّد: برسد؟

صداى امام7 كه در خيمه ها به گوش بانوان رسيد جملگى به گريه و زارى درآمدند « وَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ» .

صداى صيحه ي زنان و ضجّه ي مخدّرات محترمه به آسمان رفت.

امام7 كه چنين ديد رو به خيمه آورد: « َتَقَدَّمَ7 إِلَى بَابِ الْخَيْمَةِ فَقَالَ نَاوِلُونِي عَلِيّاً ابْنِيَ الطِّفْلَ حَتَّى أُوَدِّعَهُ» .

حضرت تمام بانوان و اطفال را ساكت كرد مگر على اصغر7 را كه از تشنگى و گرسنگى آرام نداشت.

امام7 فرمود: طفل صغيرم را بياوريد تا با او وداع كنم.

حضرت على اصغر7 را به دست حضرت دادند به نوشته ي روضة الشّهداء چون آن طفل را به دست حضرت دادند و آن جناب حالت طفل خود را از تشنگى

به آن منوال ديد اشك از رخسار حضرت ريخت، ساير مخدرات نيز از گريه حضرت به گريه افتادند، عرضه داشتند: يا اباعبدالله دو روز است كه از بى آبى و بى غذائى شير در پستان مادر على اصغر خشكيده و اين طفل گرسنه و تشنه مانده.

حضرت از حالت آن طفل سخت متأثّر شد ملاحظه نمود ديد از تشنگى مى سوزد و اشك مى ريزد حضرت از باب اتمام حجّت بر آن قوم ستمكار آن طفل معصوم را در پيش زين نهاد، آمد تا به نزديك صفوف اعداء رسيد. سپس با هر دو دست آن شيرخوار را بلند نمود و با صداى بلند فرمود:

« يَا قَوْم اِنْ اَكُنْ اَنَا آثِمٌ عَلى زَعْمِكُمْ» اگر من به اعتقاد شما تقصيركارم، امّا اين طفل تقصيرى ندارد، چشم بگشائيد و ببينيد كه چقدر تشنه است الآن از تشنگى مى ميرد، اى لشكر قدرى آب بياوريد تا من به اين طفل بچشانم و وى را از اين تشنگى و حرقت دل و جگر برهانم، اگر به من آب نمى دهيد پس اين طفل را بگيريد و ببريد كنار نهر و آبى به لب عطشانش برسانيد و بياوريدش تا من وى را به مادرش برسانم.

گفتند: اى حسين قطره اى از آب بدون اذن امير نه به تو و نه به اولاد و ذرّيات تو نخواهيم چشانيد، در همين موقع « فَاسْتَهْدَفَ حَلْقَ الرَّضيع وَ عَبَرْتَ النَّشَابَة مِن حَلْقِهِ اِلى عَضُدِ الْحُسَيْن7» تير حرمله از حلقوم على اصغر گذشت و به بازوى امام7 رسيد، حضرت امام حسين7 خون گلوى آن مظلوم را گرفت و به آسمان پاشيد، پس طفل را با چشم اشكبار نزديك خيام آورد و مادرش شهربانو را

طلبيد و فرمود: بگير طفل شهيد خود را كه جدّش ساقى كوثر او را سيراب كرد. شهربانو طفل خود را گرفت .

شهادت حضرت على اصغر عليه السلام به نقل از فاضل دربندي1

مرحوم دربندى مى فرمايد:

« أمَّا سَمِعَ هَذَا النُّورُ النَيِّر وَ الْقَمَرُ الْمُنير اِسْتِغاثَةَ اَبيه7 قَطَعَ الْقَمَاطَ وَ اَلْقى نَفْسَهُ».

هنگامى كه صداى استغاثه ي امام7 به سمع نور تابناك و ماه درخشان شاهزاده على اصغر7 رسيد بند قنداقه را پاره كرد و خود را از گهواره بيرون انداخت.

« وَ بَكى وَ ضَجَّ حَسيراً بِذَلِكَ رُوحى وَ اَرْواحُ الْعَالَمينَ فَداه اِلى اِجَابَةِ دَعْوَةِ اَبيهِ» پس از پاره كردن بند قنداق، خود را بيرون انداخت ضجّه و ناله ي خود را بلند كرد و بدين وسيله دعوت پدر را اجابت نمود.

از اضطراب و ناله و فغان طفل، بانوان حرم جملگى با صداى بلند گريه كردند.

« فَرَجَعَ الإمَامُ اِلى نَحْوَ الْخِيَامِ وَ سَئَلَ الصِّدِّيقَةُ الصُّغْرى اعنى زينب عَنْ سَبَبِ تِلْكَ الْحالَةُ فَاَخْبَرَتْهُ بِمَا صَنَعَ الطِّفْلُ بَعْدَ اِسْتِغَاثَته وَ اِسْتِنْصَارِه».

حضرت از صدّيقه ي صغرى حضرت زينب كبرى3 سبب ضجّه ي بانوان را سئوال فرمود.

عليا مخدّره عرضه داشت: برادر همين كه در ميدان صداى استغاثه ي شما بلند شد اين طفل شيرخوار بند قنداقه را پاره كرد و خود را بيرون انداخت و ناله كرد و ما را به گريه درآورد.

امام7 فرمودند: آن طفل شيرخوارم را بياوريد. طفل را به دست حضرت دادند، حضرت او را جلو زين نهاد و به طرف صفوف لشكر حركت كرد .

ادامه ي اين روايت طبق نقل ساير مقاتل آمده است كه ما از تكرار آن خودداري كرديم و منظور از نقل اين قول قسمت اوّل روايت مي باشد.

جزاي قاتل حضرت على اصغر عليه السلام به روايت منهال بن عمرو

منهال بن عمرو گويد: از كوفه به سفر حجّ رفتم و در مراجعت در مدينه خدمت على بن الحسين8 رسيدم. آن حضرت فرمود: از حرمله

چه خبر دارى؟

عرض كردم: در كوفه زنده است.

آن حضرت دست هاى خود را بلند نموده و فرمود:

« اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ الْحَدِيدِ اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ الْحَدِيدِ اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ النَّار» يعني خدايا حرارت آهن را به او بچشان، خدايا حرارت آهن را به او بچشان، خدايا حرارت آتش را به او بچشان.

منهال گويد: چون به كوفه آمدم، مختار خروج كرده بود، به خاطر سفر، چند روز در خانه ماندم، بعد به ملاقات مختار رفتم. در بيرون خانه اش او را ديدم، گفت: چه شد به ديدن ما نيامدى و به ما تبريك نگفتى؟ گفتم: به مكّه رفته بودم.

با هم رفتيم تا به محلّه ي كناسه (واقع در) كوفه رسيديم. لحظه اى صبر كرد، گويا انتظار چيزى را مى كشيد، كه ناگاه جماعتى با شتاب آمدند و مى گفتند: بشارت اى امير، حرمله را دستگير كرده اند. طولى نكشيد او را (دست بسته) آوردند.

چون مختار او را ديد، حمد خداوند به جاى آورد كه بر او ظفر يافته. سپس دستور داد دست و پاى او را قطع كردند و بعد از آن او را آتش زدند.

چون چنين ديدم، گفتم: سبحان الله، مختار پرسيد: سبب تسبيح تو چيست؟ من جريان ملاقات خود را با امام سجّاد7 و نفرين آن حضرت را نقل كردم.

مختار گفت: تو را به خدا قسم اين كلمات را از على بن الحسين8 شنيدى؟!

گفتم: آرى. مختار (براى شكرگزارى) از اسب پياده شد دو ركعت نماز خواند و سجده ي شكر نمود و سجده را طول داد. با هم برگشتيم چون نزديك خانه ي ما رسيد، من او را به خانه دعوت كردم، تا غذا ميل نمايد.

مختار گفت: اى منهال! تو

مرا خبر دادى كه حضرت على بن الحسين8 چند دعا نمود كه آن دعاها به دست من مستجاب شد. پس از من خواهش خوردن طعام مى كنى؟ نه، امروز روزى است كه به خاطر سپاسگزارى بايد روزه باشم .

حضرت امام باقر7 به عقبة بن بشر اسدى فرمودند: ما در ميان شما بنى اسد خونى داريم. عرض كرد: اى ابا جعفر، رحمت خدا بر شما باد، گناه من چيست و آن خون كدام است؟

آن حضرت فرمودند: كودكى از حضرت حسين7 را نزد او آوردند و در دامنش نهادند، يكى از شما بنى اسد تيرى زد و او را ذبح نمود. حضرت امام حسين7 دو كفّش را از آن خون پُر كرد و به آسمان ريخت، سپس فرمود:

« رَبِّ إنْ تَكُنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ مِنَ السَّماءَ فَاجْعَلْ ذلِكَ لِمَا هُوَ خَيْرٌ وَ انْتَقِمْ لَنَا مِنْ هؤلاءِ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ» .

پروردگارا! اگر در اين وقت مصلحت در يارى ما ندانستى ما را پاداشى بهتر عنايت فرما و از اين ستمكاران انتقام ما را بگير .

جدا كردن سر مبارك حضرت على اصغر عليه السلام در روز يازدهم محرّم الحرام

ابوخَليق را پيش مختار بردند.

مختار از او پرسيد: اى ملعون، در كربلا هيچ گاه دلت به حال آقاى ما حسين7 سوخت؟ گفت: بلى اى امير، يك مرتبه آن قدر دلم سوخت كه مرگ خود را از خدا خواستم تا آن حالت زار حضرت را نبينم. فرمود: بگو ببينم چه وقت بود؟

گفت: امير، هنگامى كه سيّدالشّهداء7 طفل كشته ي خود را زير عبا گرفت و از ميدان برگشت رو به خيمه ها كرد. من تماشا مى كردم، ديدم زنى مجلّله، چادر به سر و نقاب به صورت، بيرون خيمه ايستاده، گويا مادر آن طفل بود كه انتظار

بچّه اش را مى برد.

همين كه امام7 چشمش به مادر افتاد كه منتظر ايستاده، برگشت مقدارى صبر كرده دوباره رو به خيمه آورد. باز خجالت كشيده، برگشت. تا سه مرتبه امام رو به خيام رفت و برگشت. و از مادر على اصغر خجالت كشيد. چون آن حالت حسين7 را ديدم، جگرم كباب شد.

مختار گفت: اى ملعون، آخر چه شد؟ گفت: امير، بالاخره امام از مركب پياده شد، طفل را روى زمين نهاد، و با غلاف شمشير قبرى حفر نمود، بر آن طفل نماز خواند و او را به خاك سپرد و برگشت.

مختار از شنيدن اين گفتار صيحه اى كشيد، افتاد و غش كرد. بعد از به هوش آمدن، گريبان دريد و بر سر و سينه زد و فرمود: اين حالت آخر امام حسين7 دلم را از همه بيشتر سوزانيد كه نخواست بعد به بدن اين طفل كسى آزار برساند، يا سرش را ببرند و يا در زير سُمّ اسب ها پايمال شود.

ابوخليق گفت: اى امير، به خدا قسم نگذاشتند بدن آن طفل صحيح و سالم بماند. روز يازدهم سر هر سرورى را به سردارى دادند كه جهت افتخار بر نيزه كند و به كوفه نزد ابن زياد ببرد و جايزه بگيرد.

به ابوايّوب غنوى كه سركَرده ي بيل داران بود سرى از شهداء نرسيد. به نزد عمر سعد رفت و گفت: به من سري نرسيد. عمر سعد گفت ديروز ديديم امام حسين7 طفل صغيري همراه داشت كه با تير حرمله ذبح شد. كسي نديد او را كجا دفن كردند. من گفتم: امير ديدم پشت خيمه ها بدن آن طفل را به خاك سپرد.

لذا ابوايّوب به بيل داران دستور داد تا

زمين كربلا را زير و رو كردند، و جسد آن طفل را يافتند، و بيرون آورده سرش را بريدند و بر سر نيزه زدند و به كوفه آوردند.

ابوخليق گويد: خودم در حضور ابن زياد بودم كه سر امام حسين7 با سر حضرت على اصغر7 هر دو در ميان يك طشت بود و باقي سرها را در ميان طبق ها در حضور او نهاده بودند و دائماً صورت حسين7 محاذى صورت على اصغر7 بود .

اشعار و سرود در ميلاد يه حضرت علي اصغر عليه السلام

يا علي اصغر7

ساحت خُلد بَرين روى زمين است امشب

شاد و خرسند دل اهل يقين است امشب

ذكر عشاق جگر سوخته اين است امشب

سخن مردم آزاده چنين است امشب

همه را ورد زبان اين سخن با بركات

به على اصغر و آباء گرامش صلوات

--------------------------

دهم ماه رجب روح حسين جان رباب

زيب آغوش حسين زينت دامان رباب

نور چشمان حسين شمع شبستان رباب

ثمر نخل حسين گلبن بستان رباب

با جمال ملكوتيش پديدار آمد

حجّت اكبر آن سيد ابرار آمد

--------------------------

به عزيز دل زهرا پسرى داده خدا

به حسينش ز عنايت قمرى داده خدا

بلكه بر اهل ولا تاج سرى داده خدا

به دعاهاى محبّان اثرى داده خدا

قاف تا قاف جهان را ز شرف نور دهد

بر سر عاشق وارسته ي خود شور دهد

--------------------------

اين چنين كودك ممتاز حسين دارد و بس

طفل شش ماهه ي سرباز حسين دارد و بس

در جهان قبله گه راز حسين دارد و بس

اندرين كعبه، بس اعجاز حسين دارد و بس

دست ما باد به دامان حسين و پسرش

جان ما باد به قربان على و پدرش

--------------------------

يا حسين ياد تو بيرون نرود از دل ما

روشن از نام على اصغر تو محفل ما

دورى كرب و بلاى تو بود مشكل ما

اي ترابي چه شود ديده ي ناقابل

ما

يك نظر باز ببيند حرم و كوى حسين

ترابي

رباعي

امشب كه جهان صف_اى ديگر دارد

گل______زار ولا گل__ى معطّ__ر دارد

داريم اميد عيدى امش_ب ز حسين

زآن دست كه قنداق_ه ي اصغر دارد

رباعي

بر عترت مصطفى مك_____رّر صل__وات

بر فاطم__ه و ساق__ى كوث____ر صلوات

خواهى كه شود مشكلت آسان بفرست

بر چه__ره ي دلرب__اى اصغ___ر صلوات

غنچه ي شش ماهه ي چراغ هدايت

هواى مجلس ما باز دلپذير شد است

مگر بهشت در اين خانه گوشه گير شد است

چه حكمت است و چه رحمت به بزم ما امشب

كه ورد اهل دعا، ذكر يا مجير شد است

ولادت گل سرخ بهار عاشورا است

گلى كه باعث آبادى كوير شد است

مدينه شاهد نورى است در حريم حسين

كه در سپهر شرف كوكبى منير شد است

ز نسل فاطمه خير كثير، زين فرزند

نصيب عالميان رحمتى كثير شد است

چگونه ماه كند دعوى برابرى اش

به او بگو، مگر از جان خويش سير شد است

زهى بر آينه ي كوچك خداى بزرگ

كه بى نظير چو خلاق بى نظير شد است

على اصغر و فخر على اكبرهاست

براى درك تو و من چنين صغير شده است

به تاب موى سياهش، كه بُرده دل ز حسين

به تار بند قماطش دلم اسير شد است

به خاك، پا ننهاده، گذشته از افلاك

سفر نكرده، اسلام را سفير شد است

به پاى ساقى شش ماهه، سر بيفشاند

كسى كه مست ز پيمانه ي غدير شد است

اگر چه بسته بود دست قدرتش در مهد

بسا شكسته دلان را كه دستگير شد است

كليد كوچك قفل خزينه ي اسرار

به غمزه دايره ي عشق را مدير شد است

به درگه كرم او كرامت و تكريم

يكى فقير شد است و يكى حقير شد است

شرف كه بر سر آزادگان كند سايه

به پاى بوسى اين طفل ناگزير شد است

هنوز اگر ز لبش بوى شير مى آيد

ولى چو شير خداوند، شير گير شد است

اگر چه عالم هستى جوان ز نكهت اوست

ز داغ ماتم او روزگار پير شد است

زهى مسير شفاعت كه او به خون

گلو

چراغ نور هدايت در اين مسير شد است

خداى در دو جهانش دهد سرافرازى

كسى كه بر در اين خانه سر به زير شد است

هميشه راه توسل به روى او باز است

به اهل توبه نگويد كسى كه، دير شد است

به نور مدح على اصغرش سفيد كنند

سياه نامه ي ما را كه همچو قير شد است

« مؤيّد» و سخن از غير اهل بيت مباد

كه بهر خدمت اين خاندان اجير شد است سيّد رضا مؤيّد

دو بيتي ها در ميلاد علي اصغر7

بر عالميان نور دو عين م__ى آيد

دستگير همه روز نشأتين مى آيد

در ماه رجب ز دامن پ_اك رباب

اصغر گل گلشن حسين مى آيد * * * * نوگُل گلزار عصمت مى رس___د

بر زمين درياى رحمت مى رسد

آخرين سرباز دشت كرب____لا

اصغر امّا كوه غيرت مى رس_د * * * * امشب از لطف خدا، نور جلى مى آيد

نَوه ي فاطمه از ب____اغ نب__ى مى آيد

باب حاجات، على اص_غر، فرزند رباب

نور چشمان حسين اب_ن على مى آيد يعقوبيان

رهبر عشق

دوستان ماه رجب آمده با زيور عشق

كه زند بر سر خلقت ز شرف افسر عشق

فصل، فصلى است كه از رحمت خلاق مجيد

بحر توحيد برآرد ز صدف گوهر عشق

آسمان هر چه كند، رحمت خود را نازل

گستراند به زمين صدق و صفا بستر عشق

سالروزى كه در آن عرضه كند مخزن وحى

غنچه اى از گل خون، صفحه اى از دفتر عشق

شادى جان رباب است و دل ثار الله

حجّت اكبر حق يا كه على اصغر عشق

عيد ميلاد على بن حسين ابن على است

آن كه در كودكى اش مِى زده از ساغر عشق

كودك امّا كه بود مرد شهادت چو پدر

تا نماند عقب از قافله در معبر عشق

سحر روح فزائى كه به شاباش پگاه

آسمان هديه كند دامنى از اختر عشق

خبر مقدم پر فيض على اصغر را

آورد باد صبا با دم جان پرور عشق

آن كه داغش كند اسناد شهادت را مُهر

آخرين لاله ي پرپر شده ي رهبر عشق

رهبرى مثل على دارد و فخر است كه هست

ملك اسلام مبين، كشور پهناور عشق

تا رسد مهدى موعود در اين باغ اميد

فرش راهش بود از شوق گل پرپر عشق

اميد

ميوه ي عصمت

در دلم امشب دگر شورى بپاست

گاه در يثرب گهى در كربلاست

مرغ طبعم باز سرگردان شده

بين اين ره واله و حيران شده

باز روحم در جنان پرواز كرد

از على اصغر سخن آغاز كرد

شهر يثرب گشته امشب طور او

نور مى بخشد به عالم نور او

عالم هستى سراسر گشته نور

حوريان در گردش و غرق سرور

نور حق امشب عيان گرديده است

فطرس امشب شادمان گرديده است

در جهان مى گردد و دارد نوا

آمده اصغر گل كرببلا

نو شكفته، غنچه ي آل رسول

ميوه ي عصمت، گل ناز بتول

شد مدينه از وجودش منجلى

آمده بهر حسين، سوّم على

شور و غوغايى پديدار آمده

بر

حسين فاطمه يار آمده

در بغل بگرفته طفل و نور عين

گه رباب بوسد ورا، گاهى حسين

مادرش لبخند به رويش مى زند

شاه بوسه بر گلويش مى زند

گاه مى گريد حسين فاطمه

گاه دارد بر لبش اين زمزمه

آمدى خوش آمدى اى اصغرم

ياورم؛ اى مونس و هم سنگرم

كربلا نور اميد من تويى

اصغرم آخر شهيد من تويى

كربلايم را تو عزّت مى دهى

قتلگاهم را تو زينت مى دهى

گر چه هستم نور شمس مشرقين

نوربخش عالم هستى، حسين

ليك با خون تو غوغا مى كنم

مشكل پيچيده را وا مى كنم

خون تو محشر شفاعت مى كند

بر همه آن دم عنايت مى كند

باب حاجات همه عالم تويى

بر نگين من على، خاتم تويى

اصغر اى گلواژه ي زيباى عشق

اصغر اى ديباچه ي تنهاى عشق

اصغر اى تك غنچه ي باغ ولا

آخرين سرباز دشت كربلا

اصغر آن نورى كه بوده از ازل

آفريده از خداى لم يزل

من كجا مدح على اصغر كجا

من كجا مدح گل حيدر كجا

جانم امشب در ثنايش بر لب است

اوّلين مدّاح اصغر زينب است

اى چراغ روشن گيتى فروز

شام ظلمت هاى عالم را تو روز

روح بخش عالم هستى تويى

عاشقان را شور و سرمستى تويى

يك نگاهت كار موسى مى كند

خون تو كار مسيحا مى كند

باب حاجات تمام شيعه اى

در گرفتارى كلام شيعه اى

ذكر نامت عقده را وا مى كند

قطره امّا كار دريا مى كند

شد وفادارى على، شرمنده ات

جود و احسان و سخاوت بنده ات

با نگاه خويش محشر مى كنى

طفل امّا كار حيدر مى كنى

دستگيرى مى كنى در عالمين

بر همه مولا تويى چونان حسين

اصغر اى از تو همه شور و نوا

حاجى شش ماهه ي كرب و بلا

اى اميد تشنگان روز جزا

دستگير شيعيان مرتضى

چشم اميد همه بر خانه ات

عالم امشب گشته مهمان خانه ات

اصغرا، امشب بيا در بين ما

بر ظهور مهدى امشب كن دعا

جمع ما امشب نما حاجت روا

قسمت ما كن مدينه، كربلا

من (رضا) پير غلام حيدرم

رهرو مشى و

مرام اصغرم

ريزه خوار خوان احسانش منم

كرده اصغر لطف، مهمانش منم

هر چه دارم هست من از هست اوست

تا به محشر دست من در دست اوست

رضا يعقوبيان

معراج سحر

آن شب زمان شعر ولادت داشت بر لب

برگ گل سرخ شهادت داشت بر لب

آن شب مدينه شاهد نشو و نما بود

دُردى كش پيمانه ي قالو بلا بود

آن شب شفق از باغ نهضت لاله مى چيد

از بهر شادى لاله را با ناله مى چيد

آن شب سپيده اخم خود را باز مى كرد

آهنگ معراج سحر را ساز مى كرد

آن شب قمر گيسوى خود را تاب مى داد

خون گلو تير بلا را آب مى داد

آن شب رباب از جام رحمت باده نوشيد

از نوش او درياى عزّت مى خروشيد

آن شب خدا نخل ولى را برگ و بَر داد

يعنى حسين ابن على را يك پسر داد

آن شب فرشته با پرى رازى مگو داشت

زيبا سرودى بر لب از خون گلو داشت

آن شب خدا، خون خدا را ياورى داد

بعد على اكبر، او را اصغرى داد

آن هم چه اصغر پاى تا سر عشق و مستى

تا روز محشر زينت آغوش هستى

آن هم چه اصغر، سكّه ي ناياب رايج

شش ماهه امّا شهره بر باب الحوائج

آن هم چه اصغر، ناز را سرمايه ي ناز

بال و پر پروانه ها از بهر پرواز

آن هم چه اصغر، شرزه شيرى شيرخواره

اسلام را در دهر ميلادى دوباره آن هم چه اصغر، زينت آغوش بابا

معراج را عهد عروجش دوش بابا

با خون او نخل ولايت بارور شد

با خون او كاخ ستم زير و زبر شد

با خون او پاينده شد آئين احمد

با خون او شد زنده قرآن محمّد6 مرحوم ژوليده ي نيشابوري

آيينه ي حسين7

اى كه شرافت دو عالم ز تو

لطافت بهار و شبنم ز تو

طفيل هستى تو، هستى بود

عشق به تو خداپرستى بود

آينه ي حسين، سيماى تو

جان به فداى تو و باباى تو

جان حسين و هستى ربابى

تو شمع بزم آل بوترابى

تو

آبروى مكّه و مِنايى

تو روح بخش مروه و صفايى

عشق ز تو عاشقى آموخته

چشم، ادب بر ادبت دوخته

چشم فلك با همه پهناورى

نديده چون تو يار، در ياورى

ستون خيمه ي وفا نام تو

عمر تو ناكام تر از كام تو

اى گل نشكفته ي باغ ولا

غنچه ي پرپر شده ي كربلا

فهم من و درك مَقامَت كجا؟

درك من و فهم قيامت كجا؟

تو خود بگو منزلت خويشتن

وصف كمال تو كجا، نطق من

بگو كه هستى؟ اى گل باغ عشق

گلى تو يا كه بلبل باغ عشق

منم كه بوسه زد فلك به مهدم

معنى وعده و وفا به عهدم

منم كه خورشيد بُوَد بنده ام

ماه بُوَد بنده ي شرمنده ام

منم كه آفاق به دستم بود

چرخ به يك اشاره مستم بود

مشق بود طفل دبستان من

مِهر بود بنده ي فرمان من

پور حسين ابن على، اصغرم

به عاشقى از همه عاشق ترم

حاجى شش ماهه ي اهل بيتم

لَنگ ندارد به خدا كميتم

منم به آسمان عترت، شهاب

منم نخورده آب، دادم گلاب

چو گل فروشم به سر دست برد

مشترى آمد و سر دست برد

فاش نشد برايم اين مسئله

ز چيست جنگ اصغر و حرمله

خنده ميانِ گريه كار من است

سينه ي شه، فقط قرار من است

ناز پرور

گوشواره ي عشق

گلگونه ي عشق رنگ و رويت

خورشيد نشسته پيش رويت

آراسته دل به آرزويت

هر صبح اسير شام مويت

اشراق ترنّم تو دارد

اعجاز تبسّم تو دارد

بر ذمّه ي گل لطافت تو

رازى است به عطر عصمت تو

عيد دل ما ولادت تو

ما سوخته ي محبّت تو

اى جام بل_ور آشن__ايى

در گردش چشم آشنايى

حرفى كه به مقدمت صبا گفت

يك آيه اشاره ي وفا گفت

مادر غزل شكوفه ها گفت

تبريك ولادت تو را گفت

بوسيد ت_را حسين و خنديد

چون او گل ياس را كه بوسيد

ماه شب چارده جمالت

خوبان به خيال خط و خالت

طفلى تو

و عشق حق كمالت

الحق كه نديده كس مثالت

تو نغمه ي دلكش رباب_ى

تو كودك ماه و آفتابى

دُردانه ي گوشواره ي عشق

معصوم ترين اشاره ي عشق

اى آيينه ي دوباره ي عشق

در دامن گاهواره ي عشق

لالايى جبرئي_ل نامت

انگار خدا كند سلامت

انگشتر كوچك شهادت

با مهر خدايى ولايت

آلاله ي سبز باغ غيرت

با آمدن تو شد قيامت

نام تو عل__ى گذاشت بابا

نامى به از اين نداشت بابا جعفر رسول زاده (آشفته)

سرود ميلاد علي اصغر7

آينه خدا خ___وش آم__د

معنى هل اتى خوش آمد

امشب گل خوشبوى زهرا

در گلشن ولا خ_وش آمد

خوش آمدى على اصغر (4)

***

امام حسين شد مست بويش

بوسه زند به م__اه روي___ش

شب تا سحر ع__روس زهرا

شانه كشد به ت___ارِ مويش

خوش آمدى على اصغر (4)

***

لاله ي خوشبو وا شد امشب

دلدار ما پي__دا شد امش_ب

عروس زه__را يك پسر زاد

ارباب ما باب__ا شد امش_ب

خوش آمدى على اصغر (4)

***

من عاش__ق ن___ام عَلِيَّم

كب__وت__ر ب_____ام عليّم

من كه سر از پا نشناسم

مست از مِى ج_ام عليّم

خوش آمدى على اصغر (4)

***

به حلقه ي مويت اسيرم

اى روى تو ماه منيرم

آمده ام امشب ز دستت

امام حسين، عيدى بگيرم

خوش آمدى على اصغر (4)

***

سرود ميلاد حضرت علي اصغر7 الا اهل ولا دل شد شكوفا (2)

بهين غنچه ز باغ آل طاها

به نخل آرزو، برگ و بر آمد

حسينى رو، على اصغر آمد (2)

* * * *

به اوج آسمان بنما نظاره (2)

طلوع طلعت آن ماه پاره

به چرخ زندگانى اختر آمد

حسينى رو، على اصغر آمد (2)

*

* * *

چه اجلالى به روى دست خورشيد (2)

عيان شد چون ستاره مى درخشيد

بر انگشت ولا انگشتر آمد

حسينى رو، على اصغر آمد (2)

* * * *

ملك خندان، فلك در شور و تاب است (2)

تمام ديده ها، سوى رباب است

كه خندان كودكى بر مادر آمد

حسينى رو، على اصغر آمد (2)

* * * *

ز بس اين ناز پرور، ناز دارد (2)

درون ديده، صدها راز دارد

به صورت اصغر امّا اكبر آمد

حسينى رو، على اصغر آمد (2)

* * * *

رو نما

بادا مبارك مقدمت

بادا مبارك مقدمت

اى على اصغر مادر

اى على اصغر مادر اى على اصغر

اى غنچه زيباى من

اى مونس غم هاى من

خوش آمدى خوش آمدى

اى ماه خوش سيماى من

اى على اصغر مادر اى على اصغر

اى زاده ي خون خدا

هم بازى محسن بيا

اى بر حسين فاطمه

از سوى مادر رو نما

اى على اصغر مادر اى على اصغر

شيرين زبان شد بلبلم

بر روى شاخ سنبلم

ماه رجب دارد صفا

از عطر جانبخش گلم

اى على اصغر مادر اى على اصغر محمّد موحديان

سرود ولادت

مى رسد از سماء بانگ شور و نوا

زينت مصطفى، گوهر حق نم__ا

به به به به - آمد آن نور عين

تبريك تبريك - آمد ابن الحسين (2)

گشت عيان كودكى، از تبار على

گفته اند عرشيان، تهنيت بر نبى

به به به به - آمد آن نور عين

تبريك تبريك - آمد ابن الحسين (2)

با وجود على، شادمان است رباب

مى رسد هر طرف، بوى عطر گلاب

به به به به - آمد آن نور عين

تبريك تبريك - آمد ابن الحسين (2)

دُر درياى حق، گشته اينك عيان

نور او پر فروغ، در دل شيعيان

به به به به - آمد آن نور عين

تبريك تبريك - آمد ابن الحسين (2)

آن گل فاطمه، برده دل از همه

از جمال رخش، مى رسد همهمه

به به به به - آمد آن نور عين

تبريك تبريك - آمد ابن الحسين (2)

مى گشايد على، گره از كار ما

مى شود شافع، روز حشر و جزا

به به به به - آمد آن نور عين

تبريك تبريك - آمد ابن الحسين (2) طاهره پور رحمتي

سرود ولادت

امشب جهان منور ** از نور پاك اصغر

تابيده گوهر حق ** از نسل آل حيدر

گوهر كرم - آمده از صدف برون

نور ايزدى - گشته بر جهان فزون(2)

اصغر، خوش آمد(4)

سرباز آل حيدر ** شفيع روز محش_ر

با لب خندان خود ** برده دلى از پدر

نور ديده ي - زينب و ربابه است

شافع همه - عالم و دلداده است(2)

اصغر، خوش آمد(4)

غنچه ي آل عبا ** ميوه ي قل__ب بابا

از جمله ي شيعيان ** برده دلى ز يغما

اين دل خراب - مى شود اسير او

كس نديده است - كودكى نظير او (2)

اصغر، خوش آمد(4)

تو زاده ي ربابى ** جمال آفت____ابى

از يمن مقدم تو ** به پا شُد انقلابى

هر دلى بود - مست روى ماه او

ديده ها شود - خاك پاك راه او

(2)

اصغر، خوش آمد(4)

طاهره پور رحمتي

اشعار و نوحه ها در شهادت حضرت علي اصغر عليه السلام

شهادت شاهزاده حضرت علي اصغر7

شد چو خرگاه امامت چون صدف

خالى از دُرهاى درياى شرف

شاه دين را گوهرى بهر نثار

جز دُر غلطان نماند اندر كنار

شيرخوار شير غاب پر دلى

نعت او عبدالله و نامش على

در طفوليّت مسيح عهد عشق

انى عبدالله گو در مهد عشق

بهر تلقين شهادت تشنه كام

از دم روح القدس در بطن مام

ماهى بحر لَدُنّى در شرف

ناوك نمرود امّت را هدف

داده يادش مام عصمت جاى شير

در ازل خون خوردن از پستان تير

كودكى در مهد عهد استاد عشق

داده پيران كهن را ياد عشق

طفل خُرد، اما به معنى بس سترگ

كز بلندى خُرد بنمايد بزرگ

خود كبير است ار چه بنمايد صغير

در ميان سبعه ي سياره تير

عشق را چون نوبت طغيان رسيد

شد سوى خيمه روان شاه شهيد

ديد اصغر خفته در حجر رباب

چون هلالى در كنار آفتاب

چهره ي كودك چو دُردى برگ بيد

شير در پستان مادر ناپديد

با زبان حال آن طفل صغير

گفت با شه كاى امير شير گير

جمله را دادى شراب از جام عشق

جز مرا، كم، تر نشد زان، كام عشق

طفل اشكى در كنار افتاده ام

مفكن از چشمم كه مردم زاده ام

گر چه وقت جانفشانى دير شد

مهلتى بايست تا خون شير شد

جرعه اى از جام تير و دشنه ام

در گلويم ريز كه بس تشنه ام

تشنه ام آبم ز جوى تير ده

كم شكيبم، خون به جاى شير ده

تا نگريد ابر كى خندد چمن

تا نگريد طفل كى نوشد لبن

شه گرفت آن طفل مه اندر كنار

يافت دُرّى در دل دريا قرار

آرى، آرى، مه كه شد، دورش تمام

در كنار خور بود، او را مقام

برد آن مه را به سوى رزمگاه

كرد رو با شاميانِ رو سياه

گفت كاى كافر دلان بدسگال

كه به رويم بسته ايد آب زلال

گر شما را من گنهكارم به پيش

طفل را نبود گنه در هيچ كيش

آب

ناپيدا و كودك ناصبور

شير از پستان مادر گشته دور

چون سزد كه جان سپارد با كرب

در كنار آب ماهى تشنه لب

زين فراتى كه بود مهر بتول

جرعه اى بخشيد بر سبط رسول

شاه در گفتار و كودك گرم خواب

كه ز نوك ناوكش دادند آب

در كمان بنهاد تيرى حرمله

اوفتاد اندر ملايك غلغله

رست چون تير از كمان شوم او

پر زنان بنشست بر حلقوم او

چون دريد آن حلق، تير جانگداز

سر ز بازوى يد الله كرد باز

الله الله، اين چه تير است و كمان

كس نداده اين چنين تيرى نشان

تا كمان زه خورده چرخ پير را

كس نديده دو نشان يك تير را

تير كز بازوى آن سرور گذشت

بر دل مجروح پيغمبر گذشت

نوك تير و حلق طفلى ناتوان

آسمانا واژگون بادت كمان

شه كشيد آن تير و گفت اى داورم

داورى خواه از گروه كافرم

نيست اين نوباوه ي پيغمبرت

از فصيل ناقه، كمتر در برت

كز انين او ز بيداد ثمود

برق غيرت زد بر آن قوم عنود

شه به بالا مى فشاند آن خون پاك

قطره اى زان برنگشتى سوى خاك

پس خطاب آمد به سُكّان ملا

كه فرود آئيد در دشت بلا

بنگريد آن كودكان شاه عشق

كه چسان آرند بر سر راه عشق

بنگريد آن مرغ دست آموز عرش

كه چسان در خون همى غلطد به فرش

ره كه پيران سر نبردندش به جهد

چون كند طى يك شبِ طفلى به مهد

اين نگارين خون كه دارد بوى طيب

تحفه اى سوى حبيب است از حبيب

در ربائيد اين نگار پاك را

پرده گلنارى كنيد افلاك را

در ربائيد اين گوهرهاى ثمين

كه نيايد دانه اى زان بر زمين

باز داريدش نهان در گنجبار

كز حبيب ماست ما را يادگار

قطره اى زين خون اگر ريزد به خاك

گردد عالمگير طوفان هلاك

تير خورده شاهباز دست شاه

كرد بر روى شه آسيمه نگاه

غنچه ي لب بر تبسّم

باز كرد

در كنار باب خواب ناز كرد

وه چه گويم من كه آن طفل شهيد

اندر آن آئينه ي روشن چه ديد

وان گشودن لب، به لب خندان چه بود

وان نثار شكّر و قندان چه بود

رمز كنت كنز بودش سر به سر

زير آن لبخند شيرين مستتر

رمز خلق آدم و حوا ز گِل

وان سجود قدسيانِ پاكدل

رمز بعث انبياى پر شكيب

وان صبورى بر بلاياى حبيب

رمزهاى نامه ي عهد الست

كه شهيد عشق با محبوب بست

پس ندا آمد بدو كاى شهريار

اين رضيع خويش را بر ما گذار

تا دهيمش شير از پستان حور

خوش بخوابانيمش اندر مهد نور

پس شه آن دُرّ ثمين در خاك كرد

خاك غم بر تارك افلاك كرد

آرى، آرى، عاشقانِ روى دوست

اين چنين قربانى آرند سوى دوست

عشق را مادر، ز زاد، استرون است

عاشقان را قاف وحدت مسكن است

اندر آن كشور كه جاى دلبر است

نه حديث اكبر و نه اصغر است مرحوم حجّة الاسلام نيّر تبريزي

شهادت حضرت علي اصغر7

مظهر حق نور چشمان رسول

آمد اندر رزم با قلب ملول

گفت با لشكر آيا قوم جهول

من حسينم نور چشمان بتول

آيه ي تطهير در شأن__م ن_زول

از غم ياران، دلم پر اخگر است

شاهدم اين ديده ي پُر گوهر است

اين گل پژمرده و خوش منظر است

لاله و نسرين مرا كاندر بر است

شيرخوار است و على اصغر است

رحمى آخر بر من مضطر كنيد

شرمى از جدّم ز پيغمبر كنيد

ظلم و كين بر من دمى كمتر كنيد

اول از آبى گلويش تر كنيد

وانگه اصغر از پى اكبر كنيد

اى جفاكاران گروه بد شعار

حجّت حقّم نبى را يادگار

گشتم از ظلم شما من دل فكار

گر منم در زعمتان تقصير كار

كرده كى تقصير طفل شيرخوار

زآن محن از سر برون شد حوصله

مى ندانم چون شد از آن

مرحله

جيش كفر افتاد اندر ولوله

نامسلمانى كه نامش حرمله

ناگهان زآن فرقه ي كافر كُله

تير كينش شد برونش از كمان

حنجر شهزاده را كردى نشان

غلغله افتاد اندر آسمان

آه با يك تير كرد او را نشان

رفت پيغمبر ز خود اندر جنان

از غم آن خسرو مالك رقاب

با نفخ صور عالم دل كباب

سوى جنّت رفت در آغوش باب

شه ز ديده ريخت بر رويش گلاب

گشت خون جارى ز حلقش همچو ناب

سيّد مدّاح كن كوته بيان

سوخت زين غم قلب زهرا در جنان

بيش از اين ديگر مده شرح و بيان

دل پر از غم مى شود صاحب زمان

اجر تو با خاتم پيغمبران مرحوم سيّد مداح

يا على اصغر

اى حرم كعبه ات ز حلقه بگوشان

وى دل داناى تو زبان خموشان

با تو كه گفت از حسين چشم بپوشان

خاصه در آن دم كه اهل بيت خروشان

نزدش با اصغر آمدند معجل

گفتند اين طفل كو چو بحر بجوشد

نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد

اشك بپاشد چنان كه خاك بپوشد

رخ بخراشد چنان كه جان بخروشد

جز بكفى آب عقده اش نشود حل

هى به فغان خود ز گاهواره پراند

مادر او هم زبان طفل نداند

نه بودش شير تا به لب برساند

نه بودش آب تا به رخ بفشاند

مانده به تسكين قلب اوست معطل

گاهى ناخن زند به سينه ي مادر

گاهى بى جان شود به دامن خواهر

بارى از ما گذشت چاره ي اصغر

يا بنشانش شرار آه چو آذر

يا ببرش همرهت به جانب مقتل

شه ز حرم خانه اش ربود و روان شد

پير خرد هم عنان بخت جوان شد

زين پدر و زان پسر به لرزه جهان شد

آمد و آورد و هر طرف نگران شد

تا به كه سازد حقوق خويش مدلل

گفت كاى قوم روح پيكرم است اين

ثانى حيدر على اصغرم است اين

آن همه اصغر بدند اكبرم است اين

حجّت كبراى روز محشرم است اين

رحمى كش حال بر فناست محول

او كه بدين

كودكى گناه ندارد

يا كه سر رزم اين سپاه ندارد

بلكه بس افسرده است آه ندارد

جاى دهيد آن كه را پناه ندارد

پيش كز ايزد بريد كيفر اكمل

ناگه از آن قوم از سعادت محروم

حرمله اش تير كينه راند به حلقوم

حلق و راخست و جست بر شه مظلوم

وز شه مظلوم آن سه شعبه ي مسموم

رد شد و سر زد ز قلب احمد مرسل

طفلى كز تشنگى به غم شده مدغم

جست و بر آورد دست و خست رخ از غم

گردن و سر گاه راست كرد و گهى خم

شه ز گلويش كشيد تير و همان دم

ملك جهان بر جنان نمود مبدل

شاها جيحون كهينه چامه نگارم

كز فر تو مهر گشته حاجب بارم

ده به امم اجر هر چه مدح تو آرم

من به جنان و جحيم كار ندارم

با توأم از نور و نار رسته مخيل جيحون يزدى

اشعار مرحوم جودي در زبانحال امام7 با حضرت علي اصغر7

اصغرا گر ز عطش تشنه و بى تاب شدى

به روى دست پدر خوب تو سيراب شدى

شمر رحمى نه اگر بر دل بى تابت كرد

نوك تير ستمِ حرمله سيرابت كرد

گفت پيكان چه به گوش تو كه مدهوش شدى

چه شنيدى كه به يك مرتبه خاموش شدى

طاير هوش ز سر رفت ز مدهوشى تو

ناله ي من به فلك رفت ز خاموشى تو

نور چشمان بگشا ديده ز هم خواب بس است

برود طاقتت از اين دل بى تاب بس است

بود اميدم كه توأم يار به هر حال شوى

به زبان آيى و هم صحبت اطفال شوى

هوسم بود هم آواز به مادر باشى

نُقل مجلس شب دامادى اكبر باشى

گر دلم سوخت پس از مرگ عزيزان دگر

سوخته، داغِ تو جان من اَيا جان پدر

زان كه اندر دم جان دادنت اى دل خسته

دست هاى تو بدى خسته و

پايت بسته

سينه بگداخت از اين غم كه تو با اين دل ريش

دست و پايى نزدى در دم جان دادن خويش

(جوديا) بگذر از شرح و غم و باش خموش

كه ز غم فاطمه غش كرد و على شد مدهوش

جودى خراسانى

شهادت حضرت علي اصغر7

روز عاشورا كه روز داغ بود

باغبان تنها ميان باغ بود

باغ او گلهاى رنگارنگ داشت

با خزان بى مروت جنگ داشت

يورش باد خزان بيداد كرد

كربلايش را حسين آباد كرد

يوسف زهرا كه از روز الست

با خدايش رشته ي ميثاق بست

از براى حفظ دين و عدل و داد

هر چه بودش در كف اخلاص داد

جمله گلهايش ز كين پرپر شدند

ميهمان حضرت داور شدند

شد چو تنها آن امير ارجمند

بانگ هل من ناصرش گشتى بلند

سينه پر سوز و دلى صد پاره داشت

كودك شش ماهه در گهواره داشت

شيرخوارش از عطش بى تاب بود

خشك لب در انتظار آب بود

در كنار آب از جور يزيد

از عطش انگشت خود را مى مكيد

باغبان تا بانگ غربت ساز كرد

نرگس شهلاى خود را باز كرد

ناله اش روحى به سوز و ساز داد

با زبان كودكى آواز داد

كاى پدر از بى سپاهى دم مزن

زين سخن آتش بر اين عالم مزن

زان كه من آماده ي جانبازيم

كن تو امضا سر خط سربازيم

اى پدر آغوش خود را باز كن

سوى ميدان عزم رفتن ساز كن

اى يگانه قافله سالار عشق

اصغرت را بر سر بازار عشق

چون مرا بردى بگو با صد خروش

گل فروشم، گل فروشم، گل فروش

دوست دارم همدم اكبر شوم

از دم تير خزان پرپر شوم

دوست دارم با خدا سودا كنم

پيروى از محسن زهرا كنم

دوست دارم محو جانانم كنى

در مناى قرب قربانم كنى

حرمله كو تا برآرد حاجتم

كز عطش بى تاب گشته طاقتم

زاده ي شيرم بگو نخجير كو

عاشق تيرم بگو آن تير

كو

طبق قانون الهى اى امام

ذبح را شش ماه مى بايد تمام

اى پدر وقت دگرگونى شده

سنّ من امروز قانونى شده

تير بايد تا قدح نوشم كند

وندر آغوش تو مدهوشم كند

گر شوم با تير دشمن روبرو

تير دشمن را سپر سازم گلو

جنگ من با تير، بابا ديدنى است

خون من بر آسمان پاشيدنى است

تا مرا شوق خدا باشد به سر

تشنگى باشد بهانه اى پدر مرحوم ژوليده ي نيشابورى

غنچه ي شش ماهه

گشودى چشم در چشم من و، رفتى به خواب اصغر!

خداحافظ! خداحافظ! به خواب اصغر! به خواب اصغر! به دست خود به قاتل دادمت هستم خجل امّا

ز تاب تشنگى آسودى و از التهاب، اصغر! به شب تا مادرت گيرد ببر قنداقه ي خاليت

بگريند اختران شب، به لالاى رباب، اصغر! تو با رنگ پريده غرق خون، دنيا به من تاريك

كجا ديدى شب آميزد شفق با ماهتاب، اصغر؟! برو سيراب شو از جام جدّت ساقى كوثر

كه دنيا و سرابش را نديدى جز سراب، اصغر! گلوى تشنه ي بشكافته، بنماى با زهرا

بگو كز زهر پيكان ها، به ما دادند آب، اصغر! الا اى غنچه ي نشكفته پژمرده! بهارت كو؟

كه در رفتن به تاراج خزان كردى شتاب اصغر! به چشم شيعيانت اشك حسرت يادگار توست

بلى در شيشه ماند يادگار از گُل، گلاب، اصغر! الا اي لاله ي خونين! چه داغي آتشين داري؟

جگرها مى كنى تا دامن محشر كباب، اصغر! خدا چون پُرسد از حقّ رسول و آل در محشر

نمى دانم چه خواهد داد اين اُمّت جواب، اصغر؟! سيّد محمّد حسين شهريار

مثنوى در شهادت حضرت على اصغر7

روز عاشورا چو سلطان شهيد

شد ز جور آن ستمكاران، وحيد

بر سنان غربت آمد تكيه زن

دل ز داغ آن عزيزان، پر محن از پى اتمام حجّت، دل نژند

بانگ هل من ناصرش، گشتى بلند

ناگهان برخاستى از خيمه گاه

بر فلك از آن غريبان، بانگ آه آمد آن درياى غيرت در حرم

كز چه دشمن شاد، سازيدم ز غم

خواهرش زينب گرفت از شه عنان

كاى برادر! بين به گهواره عيان بانگ «هل من ناصرت» چون شد بلند

اصغر از گهواره خود را اوفكند

كاى پدر! آخر فدايى ات منم

گر چه نبود پاى ميدان رفتنم هان! بگير اينك مرا

بر دست خويش

تا كنم قربان به راهت، هست خويش

نيستى تنها تو در اين مرحله

در كمين باشد، چو تير حرمله

گر به قنداق است، دست و پاى من

بين گلوى نازك و زيباى من

شير خوارم ليك باشم شير خو

گر ندارم پا، ولى دارم گلو اين منم مرغ بهشتى آشيان

بر سر دستت، به طوبى پر زنان

شد به ميدان شاه و اصغر در برش

تا كند تر، لعل خشك احمرش خواست بهر كودك شش ماهه، آب

زاده ي ساقى كوثر، بوتراب

در ازاى آب، تير حرمله

اوفكندى در ملايك غلغله از كمانش تير كين تا پر گرفت

جا به حلق نازك اصغر گرفت

گشت آماج سه شعبه تير كين

حلق اصغر هم چو كتف شاه دين تير چون از كتف آن شه در گذشت

در جنان از قلب پيغمبر گذشت

چون نبد تاب تكلم كردنش

نكته ها بد در تبسم كردنش

يعنى اى بابا! گلت شاداب شد

وه چه نيكو اصغرت سيراب شد! خوشدل تهرانى

دسته گل آخر من

اى به سر دست همه هست من

تبسّمت برده دل از دست من

اى دُر درياى اميد حسين

اوّل و آخرين شهيد حسين

سوخته و سوخته و سوخته

ديده به شانه ي پدر دوخته

تو سند زنده ي كربلايى

تو مُهر پرونده ي كربلايى

تو كودك شيرى نه، طفل شيرى

صغير نه، صغير نه، كبيرى

ستاره ي برج سعادتى تو

سوره ي كوچك شهادتى تو

نگاه كن به چشم نيم بازت

كه فاطمه آمده پيشبازت

بس كه ز تشنگى به تاب و تبى

اشك ندارى كه كنى تر لبى

تشنه تر از تشنه لبان گوش كن

آب ز پيكان بلا نوش كن

مى برمت تا كه فدايت كنم

باش كه تقديم خدايت كنم

چشم گشا كودك مدهوش من

قتلگه توست در آغوش من

سينه سپر باش كه حظى كنى

خنده بزن چند تلظى كنى

تلظى ات قلب مرا آب كرد

رباب را ز گريه بى تاب كرد

خنده بزن روز شهادت توست

شهادت تو نه، ولادت توست

خون تو عمر جاودان من است

آب

تو اشك شيعيان من است

روى به قتلگاه كن اصغرم

حرمله را نگاه كن اصغرم

روز بزرگ امتحان آمده

حرمله با تير و كمان آمده

آه خدايا جگرم پاره شد

حنجر خشك پسرم پاره شد

تير كه بر حنجر خشكت نشست

راه نفس را به گلوى تو بست

حرمله حلق پسرم را شكافت

حلق پسر نه، جگرم را شكافت

تير برون كشيدم از حنجرت

گشت جدا بر سر دستم سرت

چشم كسى ديده كه روى پدر؟

سرخ شود ز خون حلق پسر؟

خون تو از گلو به عرش خيزد

نمى گذارم به زمين بريزد

زخم گلوى تو كند دوست دوست

خون تو بى واسطه تقديم اوست

خداى من قسم به جان رسول

فدايى حسين را كن قبول

دسته گل آخر من همين بود

تمامى لشكر من همين بود

در دل من شراره هاى غم است

كه سوز آن در جگر (ميثم) است حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

قربانى آفتاب

اى ماه به خون خضاب اصغر

قربانى آفتاب اصغر

موج از نفست شرار آتش

بحر از عطشت كباب، اصغر

آبى كه نريخت در گلويت

از داغ تو گشت آب اصغر

با ياد لبت ز سينه جوشد

خون جگر رباب اصغر

لالايى تير كرد خوابت

يك لحظه به دوش باب اصغر

از سوز گلوى تشنه ات تير

افتاد به پيچ و تاب اصغر

خشكيده اگر چه آب چشمت

گريد به تو چشم آب اصغر

با تير سه شعبه داد دشمن

بر العطشت جواب اصغر

كى ديده گل نخورده آبى

اين گونه دهد گلاب اصغر

گهواره ي توست شانه ي من

سيراب شدى به خواب اصغر

از (ميثم) خويش كن شفاعت

فردا به صف حساب اصغر حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

هم سفر

مه آسمان اميد من، گل نوشكفته ي پرپرم

مگذار ديده به روى هم، كه تويى تمامى لشكرم

تو مرا ذبيح و من آمدم، كه به سوى قتلگهت برم

كه به پيش تير بگيرمت، كه به دست خود كنمت فدا

***

تو به دور سر، قمر منى، تو به پيش رو سپر منى

جگرم به حال تو سوخته، كه تو پاره ي جگر منى

سفرم به سوى خدا بود، تو يگانه هم سفر منى

بگذار چهره به شانه ام، كه سفر كنى به سوى خدا

***

متحيّرم به سكوت تو، كه خموش و غرق تلاطمى

نه اشاره اى نه نظاره اى، نه كنايه اى نه تكلّمى

بگشا زبان به ترانه اى، بربا دلم به تبسّمى

كه تو بر فراز دو دست من، علمى به صحنه ي كربلا

***

سر دست خويش بر آن سرم، كه تو را به دست خدا دهم

رخ خود به خون گلو بشو، كه فدا شوى و فدا دهم

چو تو را به دست خدا دهم، به تمام خلق، ندا

دهم

كه فداى حق همه بود ما، كه فداى حق همه هست ما

***

قطرات سرخ تو مى شود، گل سرخ دامن كربلا

مهراس بر سر دست من، كه چو من شوى سپر بلا

من و تو دو كشته ي راه حق، دو ذبيح مسلخ ابتلا

نه عجب خليل ببوسد ار، گلو و لب و دهنِ تو را

*** چه خوش است در شرر عطش، كه به خون چهره بشويمت

چه خوش است وقت وداع خود، چو گل بهشت ببويمت

چه خوش است سينه سپر كنى، كه ذبيح خويش بگويمت

چه خوش است خنده كنى به خون، كه قبول كرده تو را خدا

***

تو هميشه باب حوائجى، تو هماره بحر كرامتى

تو نداى غربت عترتى، تو لواى سرخ امامتى

تو پناه عالم خلقتى، تو شفيع روز قيامتى

نگهى به (ميثم) خسته دل، چه در اين سرا، چه در آن سرا

***

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

طفل شيعه

طفل شيعه بى خطر آرام نيست

جز به شيرِ مرگ، شيرين كام نيست

كيست كز من دلنوازى مى كند

طفل طبعم عشق بازى مى كند

شمع گشتم با شرارى ساختم

دل به طفل شيرخوارى باختم

خضر راه خويش را دريافتم

شيرخوارى پيرپرور يافتم

كودك شش ماهه اى كز شش طرف

هفت باب و چار مامش جان به كف

چاره جويان جهان بيچاره اش

انبياء را دست بر گهواره اش

خار گل، از غنچه ي خندان او

بحر مشتاق لب عطشان او

از سرشك ديده اش دريا خجل

وز گلوى تشنه اش سقا خجل

لاله گون از خون او روى خدا

با لب خامُش، سخنگوى خدا

گرد غربت مانده بر آئينه اش

يك بيابان كربلا در سينه اش

از ولادت تا شهادت با حسين

لحظه لحظه كرده عادت با حسين

سينه اش سيناى سر الله بود

تا خدا او را فقط يك آه بود

انتظار تير قاتل برده بود

ورنه شب از تشنه كامى

مرده بود

شب به كانون عطش احيا گرفت

روز تير آمد ز شيرش وا گرفت

طفل در گهواره هستى باخته

با پدر از خيمه بيرون تاخته

الله الله كس نديد بهر ماه

شانه ي خورشيد گردد قتلگاه

تا گلوى نازكش از هم گسيخت

خون او بر صورت خورشيد ريخت

بس كه اين خون بر فضا پاشيده بود

آسمان هم لاله گون گرديده بود

هر كه را سر قاتل از خنجر بريد

حرمله با تير، از او سر بريد

شعله ي آهش ستم سوزى نمود

خنده اش اعلان پيروزى نمود

خنده بر لب داشت آن خونين دهن

با پدر گرديد سرگرم سخن

كاى پدر لبخند من از وصل اوست

پيش تير دوست خنديدن نكوست

شيرخوارت شير از داور گرفت

جاى در آغوش پيغمبر گرفت

شير نوشيدم زِ تير و از برت

پر زدم بر روى دست مادرت

صيد خونين تو ممنون خداست

خون من هم بعد از اين خون خداست

تا پيامت را برم در نزد او

«هر چه مى خواهد دل تنگت بگو»

غسل جانبازى ز خون دل كنم

تا نماز عشق را كامل كنم

با همين خون اى ز خونم سرخ رو

من كنم غسل و تو مى گيرى وضو

نينوا تا حشر مرهون من است

مهر طومار تو از خون من است

باز روى شانه ات پر مى كشم

انتظار تير ديگر مى كشم

زخم من بر زخم قرآن مرهم است

بر گلو يك چوبه ي تيرم كم است

زخم من فرياد بر پا خواسته است

ناله هاى از درون ناخواسته است

زخم من باغ گل صحراى لاست

زخم من يك داستان كربلاست

زخم من بر عاشقان پيك خداست

زخم من آواى لبيك خداست

بس كه جانم از عطش افروخته

تير قاتل در گلويم سوخته

تير را بيرون بكش از حنجرم

بلكه با دستت جدا گردد سرم

اصغر تو حجت كبراى تو است

تا ابد فرياد عاشوراى تو است حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

غنچه ي شش ماهه

زخيمه بال زد و جا به دوش باب گرفت

حرم

به ياد لبش ذكر آب آب گرفت چو يافت مقتل خود را به روى دست پدر

ز آب شست دل و، ديده از رباب گرفت نهاد رو، به روى شانه ي امام زمان

ستاره، جا به سر دوش آفتاب گرفت سئوال آب به لبهاى بى صدايش بود

ز تير حرمله ي سنگدل جواب گرفت ز خون نوشت به روى پدر كه: دست عدو

ز غنچه اى كه نگرديده گل، گلاب گرفت محاسنى كه سفيد از فراق اكبر بود

ز خون كودك شش ماهه اش، خضاب گرفت دو چشم بى رمق و نيمه باز خود را بست

تبسّمى زد و او را دوباره خواب گرفت شتاب داشت به معراج خون ز دوش پدر

كه تير حرمله بر قتل او شتاب گرفت سپهر ديده، ز غم پر ستاره كن «ميثم»!

بر آن ستاره كه از آفتاب تاب گرفت حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

غنچه ي شش ماهه

اى اهل كوفه رحمى، اين طفل جان ندارد

خواهد كه آب گويد، اما زبان ندارد ديشب به گاهواره، تا صبح ناله مى زد

امروز روى دستم، ديگر توان ندارد هنگام گريه كوشد، تا اشك خود بنوشد

اشكى كه تر كند لب، دور دهان ندارد رخ مثل برگ پاييز، لب چون دو چوبه ي خشك

اين غنچه ي بهارى، غير از خزان ندارد اى حرمله مكش تير، يك سو فكن كمان را

يك برگ گل كه تاب، تير و كمان ندارد شمشير اوست آهش، فرياد او تلظى

جانش به لب رسيده، تاب بيان ندارد با من اگر بجنگيد، تا كشتنم، بجنگيد!

اين شيرخواره در كف، تيغ و سنان ندارد مادر نشسته تنها، در خيمه بين زنها

جز اشك حسرت خود، آب روان ندارد تا با خدنگ دشمن، روحش زند پر از تن

جز

شانه ي امامش، جا و مكان ندارد (ميثم) به حشر نبود، غير از فغان و آهش

هر كس از اين مصيبت، آه و فغان ندارد

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

طفل7

تو مثل آن گل سرخى كه تازه وا شده است

و غنچه در اين دشت رو نما شده است

تو اوّلين قدم سبزه روى دشت بهار

تو مثل طفل نسيمى كه تازه پا شده است هنوز چشم نجيبت شبيه باران است

كه با ترنم هر قطره هم نوا شده است

تو آن لطيفه ي صبحى كه از سحر خورشيد

به غمزه غمزه ي ناز تو آشنا شده است دوباره خنده بزن غنچه ام كه دل تنگم

لب شكر شكن تو چه دلربا شده است

تو را چگونه شقايق رقيب خود نكند

كه داغ عشق به درد تو مبتلا شده است تو روى دست منى تا به عرش مى برمت

كه فصل سبز ملاقات با خدا شده است

فرات بى دو لب تشنه ي تو مى سوزد

مگر براى تو اين دشت كربلا شده است دعاى كوچك من در قنوت عشق تويى

كه كائنات پر از ذكر ربنا شده است جعفر رسول زاده (آشفته)

شمس و قمر

از خيمه، غنچه ي دگرم را بياوريد

يعنى كه پاره ي جگرم را بياوريد

عزم عروج دارم از اين دشت لاله خيز

يارى كنيد، هم سفرم را بياوريد تا پيش از اين نسوزد، در آتش عطش

خيزيد، نور چشم ترم را بياوريد

كامل كنيد گردش منظومه ي مرا

من شمس هستى ام، قمرم را بياوريد تا چلچراغ محفل روحانيان شود

با خود، ستاره ي سحرم را بياوريد با اين گروه شب زده حاجت به حجّت است

شش م___اهه ي مرا، پس___رم را بي___اوريد محمّد جواد غفور زاده (شفق)

غنچه ي شش ماهه

اى كه گرفتى به دوش، بار غم و بار عشق

باز بيا سر كنيم، قصّه ي گلزار عشق قصّه شنيدم كه دوش، تشنه لب گل فروش

برد گلى سبزپوش، هديه به بازار عشق گل غم ناگفته داشت، چشم به خون خفته داشت

خاطر آشفته داشت، از غم سالار عشق

عشوه كنان ناز كرد، وا شدن آغاز كرد

خنده زد و باز كرد، ديده به ديدار عشق گر چه زمان دير بود، تشنه لب شير بود

منتظر تير بود، يار وفادار عشق باغ تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت

كى خبر از خواب داشت ديده ي بيدار عشق تا هدف تير شد، چرخ ز غم پير شد

عرش زمين گير شد، اى عجب از كار عشق آن گل مينو سرشت، بر ورق سرنوشت

با خطى از خون نوشت، معنى ايثار عشق نسترن دلنواز، رفت چو در خواب ناز

زمزمه مى كرد باز، قافله سالار عشق اين گل باغ خداست، از چمن كربلاست

خوابگه او كجاست؟ سينه سردار عشق

اى ادب آموخته، ديده به من دوخته

غير دل سوخته، نيست سزاوار عشق غنچه ي خاموش من، يار كفن پوش من

زينت آغوش من، يار من

و يار عشق

دشت پر از هاى وهوست، مشترى عشق اوست

اى شده قربان دوست، اوست خريدار عشق خيمه به كويم زدى، خنده به رويم زدى

مى ز سبويم زدى، بر سر بازار عشق تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم

اصغرم اى اصغرم، اى گل گلزار عشق كودك من لاي لاى، از غم تو واى واى

گريه كند هاى هاى، ديده ي خونبار عشق با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت

تا نفسى بر گرفت، پرده ز اسرار عشق محمّد جواد غفور زاده (شفق)

يا علي اصغر7

طفلش مخوان كو خالق هر پستى و بالاستى

بند قماتش منجى صد موسى و عيسى ستى

عبد حقير درگهش بر عالمى مولاستى

آثار رب العالمين بر چهره اش پيداستى

بر خالق اكبر بود هم مُظهر و هم مَظهرى

مه طلعتى، خور منظرى، زيبا على اصغرى

----------------

دست گدايى مى زند خورشيد بر خاك درش

مَحرَم شَوَد مه همره صدها هزاران اخترش

هر شام تا وقت سحر مشغول طوف بسترش

خورشيد و ماه و اختران عبد ذليل كمترش

در آسمان دامن مادر چو ماهى بنگرش

به به چه زيبا مى شود طفلى كنار مادرى

مه طلعتى، خور منظرى، زيبا على اصغرى

----------------

بين مادرش را هم چونان، ماهى درخشان آمده

مَه را ببين از لطف حق اختر به دامان آمده

اختر كجا اصغر كجا، مهرى فروزان آمده

اندر سپهر عاشقان خورشيد تابان آمده

خورشيد نى از هر چه گويم برتر از آن آمده

بالاتر از هر برترى بر جمله سرورها سرى

مه طلعتى، خور منظرى، زيبا على اصغرى

----------------

با جسم كوچك آمده امّا بزرگى ها كند

با دستهاى كوچكش بس عقده ها را وا كند

با يك نگاه مرحمت او قطره را دريا كند

صدها هزاران مرده را با يك نظر احيا كند

با خنده اش با گريه اش غوغا دل بابا

كند

بنگر كه بر آن دلربا حق داده چونان دلبرى

مه طلعتى، خور منظرى، زيبا على اصغرى

----------------

با آن كه نام دلبرم با اصغر آمد همسفر

اندر طريق عشق شد هم راه و هم پاى پدر

در جلوه گاه كربلا ديدي چسان شد جلوه گر

بر روي دست دست حق چون بسملي زد بال و پر

در رنگ خون از خون خود بر وجه خون دادگر

پس غنچه ي سرخ رباب از تير شد نيلوفري

مه طلعتى، خور منظرى، زيبا على اصغرى

----------------

طائر بي پر

سپهر ديده گر چه خون ببارد

گلو را بغض غم ها مى فشارد اگر چه سينه را غم مى خراشد

مرا با حرمله حرفى نباشد اگر چه ناله ي شبگير دارم

ولى تنها سؤال از تير دارم چرا اى تير بر اصغر نشستى

چرا بر طاير بى پر نشستى چه كس بر طفلى اين بيداد كرده

كجا اين ظلم را شداد كرده نگردد نام ننگ تو فراموش

شوى هم چون كمانت خانه بر دوش

چو گردون كاشكى سرگشته بودى

به قلب حرمله برگشته بودى خراش از ناخن غم بر رخم داد

زبان آتشينش پاسخم داد ولى از پاسخش بر دردم افزود

به اشك گرم و آه سردم افزود بگفتا گر رخ او ديدنى بود

گلويش هم، چو گل، بوسيدنى بود

بگفتم گر كه قصد بوسه كردى

ز بعد بوسه بايد دور گردي بگفتا بسكه بُد شيرين شمايل

ازو بگسستن دل بود مشكل بر آن حلقِ ز گل بهتر نشستم

به مرغ بسته پر، تا پر نشستم ولي خود تا ابد شرمنده هستم

ز غم لب بسته و بى خنده هستم مپرس از من كه خود چون گريه كردم

كه چون بيرون شدم خون گريه كردم حاج على

انسانى

طفل خيالى

رباب است و خروش و خسته حالى

به دامن اشك و جاى طفل، خالى

اگر گهواره را پس داده بودند

دلش خوش بود، با طفل خيالى

****

گل به آب داد

مادر، نه طفل تشنه خود را به باب داد

مهتاب را، فلك به كف آفتاب داد چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم ديد

چشمش به لعل خشك وى از اشك، آب داد بر طفل و باب او چو جوابى نداد كس

يك تير، هر دو را، به سه پهلو جواب داد خون گلوى طفل نه، ايثار را ببين

آن گل، نخورد آب و به گلچين گلاب داد هم عندليب سوخت و، هم باغبان كه خصم

آبى به گل نداد، ولى گل به آب داد پرپر چو مرغ مى زد و تا پر، نشسته تير

اما به خنده، باز تسلاى باب داد او خنده كرد و عالم ازين خنده، گريه كرد

نگرفت آب و، آب به چشم سحاب داد

اصغر به لاى لاى ندارد نياز و، تير

او را به خواب برد و به مهد تراب داد ****

رباعي

اين غنچه ي من در تب و تاب عشق است

خ___ونى كه ازو ب_ود گلاب عش_ق است

ايثار در آن خلاصه را خواهد خواند

اين صفحه ي آخر كتاب عشق است حاج على انسانى

خنده ي پيروزى

گفت اى غنچه لب و گلرخ من

از چه با خنده دهى پاسخ من نرسد بانگ تو ديگر بر گوش

بلبلم از چه شدى زود خموش ديده ات اشك نبارد نم نم

مژه ات روى هم آمد كم كم كسى اين ظلم ندارد باور

طفل كشتن، به روى دست پدر! من كه خود از رخ تو منفعلم

مزن از خنده ات آتش به دلم گر چه اين خنده ز دلسوزى نيست

خنده جز خنده ي پيروزى نيست يار را جستى و خود گم كردى

بى سبب نيست تبسّم كردى شد گه وصل تو و داور تو

هم لبت خندد و، هم حنجر تو كاخ بيداد ز بن گشت خراب

نقشه ي خصم شده نقش بر آب بى تو گر من به حرم برگردم

ور به مام تو برابر گردم با چه رويى نگرم در رخ او؟

مانده ام، تا چه دهم پاسخ او حاج على انسانى

سرخ و سپيد

تو اى گل سرخ و سپيد بهشت

به دست كوچكت كليد بهشت اى به على و فاطمه، نور عين

جان حسن، ميوه ي قلب حسين

برده رخ تو آب از روى گل

بوى گل و روى گل و خوى گل آبرويت قبله ي اهل يقين

گيسوى تو رشته ي حبل متين مصحف عشقى و گرانمايه اى

سوره ي كوچكى و شش آيه اى راهبر قافله ي دل، تويى

سالك شش ماهه ي واصل تويى چو بسته در مهد شده عهد تو

به دوش جبرئيل امين مهد تو بيتِ گزينِ شعر ناب عشقى

حاشيه و متن كتاب عشقى پير خرد، طفل دبستانى ات

ذبيح، قربانى قربانى ات هر دل هشيار بود مست تو

چشم گره دوخته بر دست تو

به ملك

جان سكّه ي رايج تويى

به روى دل باب حوائج تويى گر تو به بازار كنى دلبرى

هزار يوسف شودت مشترى اى لب نوشين تو نوش حسين

پايه ي معراج تو، دوش حسين چشم پدر تا به رخت باز شد

ناز تو با نگاه، آغاز شد شير، ز آهوى تو رم مى كند

گرگ چرا صيد حرم مى كند اى ز لبت حياتِ آب حيات

چرا نبوسيد لبت را فرات ز چشم تو گردش ليل و نهار

چرا نديده نرگست، يك بهار بهار، ناديده شكوفا شدى

به روى دست باغبان وا شدى تير، به جان آمد و از شست، رست

به شوق بوسه، بر گلويت نشست ديد، بشيرى بود از سوى دوست

مى رسد و، رسد ازو بوى دوست تا كه، لبت هم چو گلو، خنده كرد

حسين را كشت و سپس زنده كرد

در دو نگاهت، دو جهان راز بود

نگاه پايانى و آغاز بود نگاه اولين حكايتى داشت

نگاه آخرين شكايتى داشت حاج على انسانى

بزرگِ كوچك

كيستم من؟ غنچه ي گلزار عشق

شرح حالم گرمى بازار عشق

اصغرم، باب الحوائج نام من

آب حيوان جرعه نوش جام من

جدّ من ساقى كوثر، حيدر است

جدّه ي من دختر پيغمبر است

روح من، روح شجاعت مى شود

خونم اسباب شفاعت مى شود

من كه در شش ماهه گى پير رَهَم

از رموز عشق بازى آگهم

خون جارى در رگم خون خداست

دست هاى كوچكم عقده گشاست

روز عاشورا كه جان پر سوز شد

خون به شمشير سِتم پيروز شد

گر چه دستم بسته در قنداق بود

دست گرداننده ي آفاق بود

آن حسينى كه جهان پابست اوست

چشم اهل آسمان بر دست اوست

نهضتى كرد و جهان را واله كرد

دشت را از خون چو باغ لاله

كرد

بست راه تيغ را با خون خود

كرد عقل و عشق را مجنون خود

كربلا آن وادى عنبر سرشت

آن به رتبت قبله ي اهل بهشت

بود گنجى پر بها در سينه اش

داشتى هفتاد در گنجينه اش

گر چه خود هفتاد در موجود داشت

باز هم بى خون من كمبود داشت

آرى، آرى من على اصغرم

اصغرم، امّا ولىّ اكبرم

نور عينِ نور عينِ فاطمه

زينت صدر حسينِ فاطمه

مهر من در برج دلها، ماه عشق

كوچكم، امّا بزرگ راه عشق

كودكم امّا بزرگان جهان

چون كه افتاده گِره در كارشان

اشك بر مظلومى من ريختند

دست بر دامان من آويختند

دست هاى كوچكم اعجاز كرد

هر گره در كارشان بُد، باز كرد

اى كه عمرى سوختى از داغ من

لاله ي غم چيده اى از باغ من

در شب عاشورِ مردان خدا

در ديار كربلاى پُر بلا

هيچ مى دانى، چرا سلطان عشق

خواست يك شب فرصت از اهل دمشق

چون كه يك دستور در اسلام هست

شرح آن دستور، در احكام هست

كآنچه قربانى كنندش، خاص و عام

عمر بايد باشدش، شش مه تمام

آن شب، او از حال من آگاه بود

عمر من يك شب كم از شش ماه بود

خواست آن شب حل اين مشكل شود

عمر ذبحش، شش مه كامل شود

من هم آن شب درس ها آموختم

وز غم مظلومى او سوختم

بال روح خويش كردم، ناله را

يك شبه رفتم، ره صد ساله را

شب گذشت و روز عاشورا رسيد

روز عاشوراى پُر غوغا رسيد

يك به يك رفتند، ياران حسين

جان خود كردند، قربان حسين

زاده ي زهرا در آن شور قيام

تا كند، بر خلق حجّت را تمام

كرد رو سوى سپاه كفر و كين

اين چنين فرمودشان: «هَلْ مِنْ مُعين»

الغرض، از آن سپاه بى حساب

كس ندادى، پرسش او را جواب

ناله سر دادم، كه يعنى اصغرت

ياورت باشد، به جاى اكبرت

گر چه طفلم، ليك در اين سرزمين

در ره يزدان تو را هستم معين

تا

مرا بابايم از مادر گرفت

پيش چشم دشمنان در بر گرفت

كرد با معنى نگاهى سوى من

خواست بوسد از گلوى و روى من

ناگهان افتاد، شور و ولوله

جست تيرى از كمان حرمله

زودتر ز آن سَيّد والا نژاد

تير دشمن بر گلويم بوسه داد

برد از سر تير او هوش مرا

چون بريد از گوش تا گوش مرا

من كه بودم محو و مدهوش حسين

قتلگاهم گشت، آغوش حسين

دفتر غم هاى او شيرازه شد

داغ محسن در دل او تازه شد

تا تسلّايى دهم بر شاه دين

خنده كردم، در نگاه آخرين

(ايزدى) ديگر از اين غم، دم مزن

شعله بر قلب بنى آدم مزن امير ايزدى همدانى

آن روز رب___اب، كار هاج___ر مى كرد

او ه___روله در ح__رم مك__رّر مى كرد

آب__ى چ_و نجوشيد از آن خ_اك، نظر

بر جوشش خون ز حلق اصغر مى كرد

دعاى مستجاب

خجل ز تشنگى اش موج آب خواهد شد

گواه غربت او آفتاب خواهد شد

به ياد خشكى لبهاش تا جهان باقى است

روان سرشك، ز چشم سحاب خواهد شد

اگر چه بسته به قنداقه، دست كوچك او

گره گشاى همه شيخ و شاب خواهد شد

بود سليل خليل خداى، اين كودك

براى ذبح عظيم انتخاب خواهد شد

به نام اصغر و با اكبر نكو سيرت

براى يارى حق هم ركاب خواهد شد

چو پاى محكمه ي عدل حق شود حاضر

« بِأَىِّ ذَنبٍ» ناگه خطاب خواهد شد

حديث غربت مولا به خون او شد مُهر

كه حسن خاتمه بر اين كتاب خواهد شد

به دست عمه چو مى داد مادرش پرسيد:

گلوى كودك من، تر ز آب خواهد شد؟

ميان مهد نخوابيد ديشب و امروز

فراز دست پدر مست خواب خواهد شد

اميد داشت پس از ناله ها، زند لبخند

دعاى مادر او مستجاب خواهد شد

ز حنجرش بربايد، چو تير گل بوسه

نثار دوست از اين گل گلاب خواهد شد

اگر به خاك چكد قطره اى ز خون گلوش

ستون نُه فلك از بن خراب خواهد شد

شكفت غنچه ي لبهاش، مثل گل خنديد

به چارچوب دل، اين عكس قاب خواهد شد

ز روى دست پدر پر كشيد، سوى بهشت

ز جام وصل چه خوش كامياب خواهد شد

پدر به خاك سپردش، اگر چه مى دانست

برون چو گنج چنين دُرّ ناب خواهد شد

مزار او بشكافتد، عَدو سرش ببرد

كه قلب سنگ ز داغش كباب خواهد شد

دمى كه بر سر نى اين ستاره جلوه كند

ميان قافله صد انقلاب خواهد شد

اگر بر اين سر كوچك به ره خورد سنگى

خراب خانه ي صبر رباب خواهد شد

ز جام ديده بريز اشك (ايزدى) ز غمش

خوش آن كه مست حق از اين شراب خواهد شد امير ايزدى همدانى

خجلت

اين ناله ي شكسته ي يك خسته مادر است

بى شير بودنم به خدا مرگ آور است

آن مادرى كه شير ندارد دهد به طفل

خجلت زده، غريب و پريشان و مضطر است

از دخترم سكينه شنيدم چها شده

رويت خضاب گشته ز خون كبوتر است

مهلت بده دوباره گلم را بغل كنم

من مادرم كه سينه ي من مهد اصغر است

يا كه ببند چشم على يا كه صبر كن

چشمش هنوز در پى بيچاره مادر است

با من مگو كه تير به حلق على زدند

بر حنجرش نشانه ي تيزى خنجر است

سنگ لحد نچيده به رويش مريز خاك

تازه به خواب رفته گل من كه پرپر است

داغش عظيم گر چه خودش شيرخواره بود

اين داغ سخت با همه غمها برابر است جواد حيدرى

نوحه ي حضرت علي اصغر7

يار سرافراز منى اى على اصغر

شش ماهه سرباز منى اى على اصغر

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2)

اي آخرين يارم چرا چشم خود بستي

تنها تو را دارم چرا چشم خود بستي

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2)

قرآن كوچك حسين غرق خون گرديد

آياتش از خون گِلو لاله گون گرديد

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2)

اى بسمل بى سر شده رفتى از دستم

يكبار ديگر خنده كن من حسين استم

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2)

لبخند تو زد آتشم اى على اصغر

تير از گلويت مى كشم اى على اصغر

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2)

خون گلوى اصغ_رم آبروي_م شد

علي على على على گفتگويم شد

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2)

رفتى و من تنها شدم بين دشمن ها

تو پر زدى، من مى روم، در حرم تنها

مظلوم على اصغرم اى على جانم (2) حاج غلامرضا سازگار

نوحه ي حضرت علي اصغر7

من براى خدا دسته گل مى برم

باشد اين دسته گل غنچه ي پرپرم

هديه ي داورمخنده كن اصغرم

چهره ي لاله گون مى پسندد خدا

حنجر غرقه خون مى پسندد خدا

هديه ي داورمخنده كن اصغرم

خنده كن تا كه از خون خضابت كنم

بر سر دوش خود آفتابت كنم

هديه ي داورمخنده كن اصغرم

هديه بر خالق داورت مى كنم

پيش تير بلا سپرت مى كنم

هديه ي داورمخنده كن اصغرم

سينه و دست من شده گهواره ات

گشته تقديم حق گلوى پاره ات

هديه ي داورمخنده كن اصغرم

عهد من با خدا از تو كامل شود

قسمتت جاى شير، تير قاتل شود

هديه ي داورمخنده كن اصغرم

گر چه با سنّ كم تو على اصغرى

بر روى دست من حجّت اكبرى

هديه ي داورمخنده كن اصغرم حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

نوحه ي حضرت علي اصغر7

من به ميدان شهادت قرص ماه آورده ام

شيرخواره كودكى از خيمه گاه آورده ام

آخرين يارم علىمُهر طومارم على

طفل عطشانم ز دريا دلربايى مى كند

دست هاى بسته اش مشكل گشايى مى كند

آخرين يارم علىمُهر طومارم على

قلب اصغر گشته مثل آتش افروخته

بر گلوى تشنه ي او آب دريا سوخته

آخرين يارم علىمُهر طومارم على

اهل كوفه! كودك شش ماهه ام رفته ز تاب

از تلّظى هاى او آيد صداى آب آب

آخرين يارم علىمُهر طومارم على

بار الها تير قاتل اصغرم را شير داد

پاسخ شش ماهه ام را حرمله با تير داد

آخرين يارم علىمُهر طومارم على

بعد هفتاد و دو لاله غنچه ام پر پر شده

بر سر دوشم روان خون على اصغر شده

آخرين يارم علىمُهر طومارم على

اصغرم در موج خون غسل شهادت مى كند

بر سر دوش پدر حق را عبادت مى كند

آخرين يارم علىمُهر طومارم على حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

حضرت علي اصغر7

كوچكترين سرباز، حبل المتينم

با هر دو دست بسته، حامى دينم

يا اهل العالم خشكيده كامم

لاى لاى على على جان على اصغر

معراج اصغ___ر بودى، بر گاه_واره

چس__ان نماي__د باب__ا، بر تو نظاره

تا شانه ي باببهانه ات آب

لاى لاى على على جان على اصغر

ق___ال: اِلهى اَقبِ_ل، مِنِّى عطاي__ى

كه اصغرم گرديده، بهرت فدايى

شد در دل خاك با حنجر چاك

لاى لاى على على جان على اصغر

غنچه ي نشكفته ام، اصغر بى شير

گلوى خشكت آخر، شد هدف تير

گريم برايت جانها فدايت

لاى لاى على على جان على اصغر

پرپر زدى دلبندم، بر روى دستم

از اين امانت دارى، شرمنده هستم

گِريم برايت جانها فدايت

لاى لاى على على جان على اصغر حبيب الله موحد

حضرت علي اصغر7

اصغرم زاده ي، حبل المتينم

سرباز جانباز، آل ياسينم

بر دست بابا مهمان زهرا

لاي لاى على جانم لاي لاى على جان

بابا ديگر مگو، ياور ندارى

آماده ام نما، بر جان سپارى

در نينوايت اصغر فدايت

لاي لاى على جانم لاي لاى على جان

در خيمه غوغا شد، بر شير و خواره

حنجرِ شش ماهه، شد پاره پاره

با حلق نازك چه كرده ناوك

لاي لاى على جانم لاي لاى على جان

مى آيد ناله ي، مادر به گوشم

زد آتش بر جانم، باب خموشم

از جان گذشتم با خون نوشتم

لاي لاى على جانم لاي لاى على جان

طفل شش ماهه ام، گرديده خاموش

ديگر لب تشنگى، كرده فراموش

ذبيح العطشان آن ماه تابان

لاي لاى على جانم لاي لاى على جان حبيب الله موحد

حضرت علي اصغر7

غنچ_ه ي تشن__ه امطفل سر مست من

مى زند دست و پابر سر دس__ت من

بر ح_رم مادرش مى كش__د انتظ_ار

لايى لايى على (4)

خنده ي ناز ت__وبرده هوش از سرم

از تو شرمنده ام مهرب__ان اصغ_رم

مى برى از پدرهمه صبر و ق_رار

لايى لايى على (4)

شده معراج تو بر سر دوش من

اى عزيز دلم ماه خاموش من

آخرين ياورم مى كنى جان نثار

لايى لايى على (4)

روى مهتابي_ت كرده شرمنده ام

پاسخ خجلت_م مى زنى خنده ام

من فداى تو و خنده ات گلعذار

لايى لايى على (4)

آخرين يار م__ن رفتى از چه بخواب

كام خشكيده ات ك__رده قلبم كباب

شد خزان عمر تو در شك___وه به__ار

لايى لايى على (4)

حبيب الله موحد

حضرت علي اصغر7

مى ريزد از چشم ترم ستاره من مى زنم اى طفل شيرخواره

بوسه به اين حنجر پاره پاره

اى غنچه ي از خون تر من لاى لاى على اصغر من

ببين مرا اى غنچه ي خزانم كرده كمانِ حرمله كمانم

با خنده ات آتش مزن به جانم

اى غنچه ي از خون تر من لاى لاى على اصغر من

ديده به راه تو بود مادرت اى پسرم شد ديدنى حنجرت

كُشتى مرا با خنده ي آخرت

اى غنچه ي از خون تر من لاى لاى على اصغر من

اى كه تمام هستى ربابى بروى دست من به پيچ و تابى

گويم لالايى بلكه تو بخوابى

اى غنچه ي از خون تر من لاى لاى على اصغر من

ز ديده خون افشانده ام على جان من بر تو لالا خوانده ام على جان

تنهاى تنها مانده ام على جان

اى غنچه ي از خون تر من لاى لاى على اصغر من سيّد محسن حسينى

حضرت علي اصغر7

من باغبان هستم، تو غنچه پرپرلاى لاى على اصغر(2)

اى طفل مست رباب - با خنده رفتى به خواب

ديدى مگر خواب آب لاى لاى على اصغر(2)

* * * *

جز تو ندارم من، يك ياور ديگر لاى لاى على اصغر(2)

در شور و آوا شدم - محو تماشا شدم

تنهاى تنها شدم لاى لاى على اصغر(2)

* * * *

من بوسه مى گيرم، از تو ز پا تا سر لاى لاى على اصغر(2)

اى نور چشم ترم - ماندم چسان اصغرم

من رو كنم در حرم لاى لاى على اصغر(2)

* * * *

باشد به راه تو، چشم تر مادر لاى لاى على اصغر(2)

تو افتخار منى - سرباز و يار منى

دار و ندار منى لاى لاى على اصغر

* * * *

جان دادنت را من، كى مى كنم باور

لاى لاى على اصغر(2)

اى ماه تابنده ام - من از تو شرمنده ام

قبر تو را كنده ام لاى لاى على اصغر سيّد محسن حسينى

گل بى رنگ

ببينيد، ببينيد گلم رنگ ندارد

اگر آمده ميدان سر جنگ ندارد

گل س_رخ و سپي_دست

ازو قط__ع اُمي___دست

واويلا واويلا واويلا واويلا

جز اين كودك معصوم دگر يار ندارم

جز اين هديه ي كوچك به دادار ندارم

گل س_رخ و سپي_دست

ازو قط__ع اُمي___دست

واويلا واويلا واويلا واويلا

به روى دست و دوشم ببيني_____د فتاده

سر و گردن خ__ود را به دوش من نهاده

گل س_رخ و سپي_دست

ازو قط__ع اُمي___دست

واويلا واويلا واويلا واويلا حاج على انسانى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109