داستانهاى آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : ميرخلف زاده قاسم - 1335

عنوان و نام پديدآور : داستانهاي آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام تاليف قاسم ميرخلف زاده مشخصات نشر : قم مهدي يار، 1380.

مشخصات ظاهري : ص 176

شابك : 964-5697-71-9 5500ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : اين كتاب اولين عنوان از دو عنوان كتابي است كه راجع به حضرت يوسف از آقاي قاسم ميرخلف زاده است يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس موضوع : يوسف پيامبر -- داستان موضوع : داستانهاي مذهبي -- قرن 14

رده بندي كنگره : BP88/36 /م9د2 1380

رده بندي ديويي : 297/156

شماره كتابشناسي ملي : م 80-3972

مقدمه

نحن نقص عليك احسن القصص بما اوحينا اليك هذا القرآن

ما نيكوترين قصه ها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى شما باز گو مى كنيم خداوند يكى از داستانهائى را كه نيكوترين قصه ها نام برده داستان حضرت يوسف عليه السلام است ، چرا احسن القصص نباشد در حالى كه حاكميت اراده خدا را در داستان يوسف عليه السلام به زيبائى و خوبى مشاهده مى كنيم و سرنوشت بد حسودان را مى خوانيم كه خداوند نقشه هاى آنها را نقش بر آب مى كند در حالى كه عفريت زشت و ناپسند بى عفتى و عظمت و جلوه و شكوه تقوى و پارسائى را در لابلاى كلمات اين سوره مى بينيم و همچنين منظره تنهائى يك كودك كم سن و سال در قعر چاه ، شبها و روزهاى يك زندانى بى گناه را در سياه چال زندان ، تجلى نور اميد از پس پرده هاى تاريك ياءس و

نااميدى و بالاخره عظمت و شكوه يك حكومت وسيع كه نتيجه آگاهى و امانت است همه در اين داستانها از مقابل چشم ما مى گذرد و سرنوشت يك ملت با يك خواب و تعبير خواب پر معنى متحول مى شود و زندگى يك كشور و جمعيت در اثر آگاهى يك زمامدار الهى از نابودى نجات مى يابد و دهها درس بزرگ ديگر در اين داستان منعكس شده است بايد احسن القصص باشد .

و يكى از ويژگى هاى داستان حضرت يوسف عليه السلام اين است كه همه آن يكجا بيان شده بر خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخش هاى جداگانه در سوره هاى قرآن پخش گرديده است ، اين ويژگى به اين دليل كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مى برد و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يكجا ذكر شود ، فى المثل داستان خواب حضرت يوسف عليه السلام و تعبيرى كه پدر براى آن ذكر كرد كه در آغاز اين سوره آمده بدون ذكر پايان داستان مفهومى ندارد ، لذا در اواخر اين سوره كه در جلد دوم اين داستان است مى خوانيم : هنگامى كه يعقوب و برادران يوسف به مصر آمدند و در برابر مقام پر عظمت او خضوع كردند ، يوسف عليه السلام رو به پدر كرد و فرمود : يا ابت هذا تاويل رؤ ياى من قبل قد جعلها ربى حقا .

اى پدر ! اين تاويل همان خوابى است كه در آغاز ديدم ، خداوند آن را به واقعيت پيوست و ما داستان حضرت يوسف را

به 2 بخش تقسيم كه بخش اول آن بنام داستانهاى آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام چون اول داستان در آيه 4 نام يوسف با اذ قال يوسف شروع شده و حدود 78 داستان مى باشد بيان نمودم و بخش دوم را با نام داستانهاى آموزنده از برادران حضرت يوسف با حدود 56 داستان نام گذارى شده چون از آيه 58 قرآن كريم و جاء اخوة يوسف برادران يوسف آمدند شروع شده نام گذارى كرديم ، اميد است با مطالعه دقيق اين داستانها بارقه اميد در مقابل نااميدى ها و سختى ها و مشكلات و زدودن حسادتها و بغض ها و دروغ ها و تهمت ها و بى عفتى ها و با بى توجهى به ما سوى الله عنايت فرمايد و ثواب آن را به نثار روح همه انبياء و ائمه معصومين و اولياء و علماء و شهداء مخصوصا شهداى ايران و امام شهيدان حضرت امام خمينى و عزيزانش به ويژه شهيد احمد مير خلف زاده مى نمايم و انشاءالله خداوند در فرج موفور السرور رابط بين زمين و آسمان امام زمان عليه السلام را هر چه زودتر تعجيل و دعاهاى آن حضرت را در حق ما مستجاب و سايه بلند پايه اش را بر همه ما مستدام و خير و بركت و راءفت و رحمت او را شامل حال همه مستضعفان جهان و ملت هاى ستمديده مخصوصا مردم خوب ايران بويژه مقام معظم رهبرى و علماء و حوزه هاى علميه گرداند .

والسلام عليكم

قاسم مير خلف زاده

1 : چند فضيلت مربوط به سوره يوسف عليه السلام

1- امام صادق عليه السلام فرمودند : هر كس سوره يوسف عليه السلام را ، روز و شب

بخواند خداوند او را روز قيامت در حالى مى انگيزد و مبعوث مى كند كه زيبائيش همچون زيبائى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمى رسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود .

2- سوره يوسف را بنويسيد و سه روز در منزل نگاه داريد ، سپس در خارج منزل در ديوارى دفن كنيد ، فرستاده سلطان شما را دعوت مى كند به خدمت او و حوائج شما را به اذن الهى انجام مى دهد .

3- آنكه سوره يوسف را بنويسد و در آب بشويد و از آن بياشامد ، روزى او آسان مى شود و حظ و بهره و نصيب او به اذن الله زياد شود . (1)

2 : يوسف را چون ماه شب چهارده ديدم

از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده كه آن حضرت فرمودند : چون شب معراج مرا به آسمان بردند يوسف را به بهترين لطافت ديدم كه تعجب كردم و پرسيدم كه اين شخص كيست ؟

گفتند : او يوسف است .

اصحاب از آن حضرت سؤ ال كردند كه يوسف را چگونه ديدى ؟

حضرت فرمودند : يوسف را چون ماه شب چهارده ديدم . (2)

3 : زيبائى يوسف را اول آدم داشت

در خبر است كه آدم عليه السلام در اول خلقت به صورت و زيبائى و جمال حضرت يوسف عليه السلام بود چون از آن درخت تناول نمود حسن و زيبائى حضرت آدم كم شد و آن حسن و زيبائى را حق تعالى به يوسف داد .

گفته اند : شب تار از نور جمال حضرت يوسف مثل روز نورانى مى شد و ميان دو چشم او علامتى نورانى بود كه مانند ماه تابان بود . و چون مى خنديد يا سخن مى گفت نورى از دندان هاى او بيرون مى آمد كه در و ديوار را روشن مى كرد .

حضرت يوسف عليه السلام حسن و جمال و زيبائى را از جدش حضرت اسحاق پيامبر و مادر اسحاق به صورت حورالعين بود كه حضرت يوسف را به ارث برده بود .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود : نيمى از همه زيبائى ها را به يوسف دادند و نيم ديگر را به ساير مردم .

كعب الاحبار گفته : يوسف عليه السلام زيبا روى و داراى موهائى مجعد و چشمانى درشت و ميانه اندام و سفيد رو و چهار شانه و كمر باريك بود . (3)

4 : در تمام اجزاء خون زليخا نوشته بود يوسف

در تفاسير چنين حكايت مى كنند ، وقتى كه زليخا بر حضرت يوسف عليه السلام غضب كرد به غلام و خادم خود دستور داد چند تازيانه به يوسف عليه السلام بزند !

غلام تازيانه را بر زمين مى زد و فقط يك تازيانه به بدن يوسف عليه السلام زد !

زليخا فورا از خانه بيرون دويد و فرياد زد يوسف را مزن ، اين تازيانه را كه الان زدى درد آن به

قلبم وارد شد و گويا مرا زدى نه يوسف را .

باز نقل مى كنند روزى زليخا حجامت كرد وقتى خون بزمين ريخت در تمام اجزاء خون نوشته شده بود ، يوسف ، يوسف عليه السلام . (4)

5 : اى يعقوب بنده مرا خوار كردى

ابو حمزه ثمالى از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند كه من روز جمعه در مدينه بودم ، نماز صبح را با امام سجاد عليه السلام خواندم ، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم ، زن خدمتكار را صدا زد و فرمود : مواظب باش ، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد ، غذا به او بدهيد ، زيرا امروز روز جمعه است .

ابو حمزه مى گويد ، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند ، مستحق نيست !

امام عليه السلام فرمود : درست است ، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم ، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد ! !

سپس فرمود : به همه آنها غذا بدهيد مگر نشنيده ايد براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى كردند ، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد ، يك روز سؤ ال كننده مؤ منى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت عبورش از آن شهر افتاد ، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت : به ميهمان

مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد ، چند بار اين سخن را تكرار كرد ، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند ، هنگامى كه او ماءيوس شد و تاريكى شب ، همه جا را فرا گرفت ، برگشت ، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد ، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت ، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما يعقوب و خانواده كاملا سير شدند ، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود !

امام عليه السلام اضافه فرمودند : خداوند به يعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا بر افروختى ، و مستوجب تاءديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شد . . . اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آنست كه به آنها علاقه دارم .

ابو حمزه مى گويد از امام سجاد عليه السلام پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد ؟ امام فرمود : در همان شب .

جائى كه يعقوب آن همه درد و رنج به خاطر بى خبر ماندن از درد دل يك سائل بكشد بايد فكر كرد ، كه جامعه اى كه در آن گروهى سير و گروه زيادترى گرسنه باشند ، چگونه ممكن است مشمول خشم و غشب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نكند . (5)

6 : درسهائى در اين داستان نهفته

قرآن كريم مى فرمايد : ببه يقين در سرگذشت يوسف و

برادرانش نشانه هائى براى سؤ ال كنندگان بود لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين .

بعضى گفته اند اين سؤ ال كنندگان جمعى از يهود مدينه بودند كه در اين زمينه پرسش هائى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى كردند ولى ظاهر آيه مطلق است يعنى براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درسهائى در اين داستان نهفته است .

چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها تمام كوشش خود را به كار گيرند ، اما با همين كار بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانروائى كشور پهناورى كنند ، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند ، اين نشان مى دهد ، وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را حتى بدست مخالفين آن كار ، پياده كند ، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند اما خدا نخواهد تار موئى از سر او كم نخواهند كرد . (6)

7 : خواب يوسف

قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معناى او آغاز مى كند ، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پر تلاطم يوسف محسوب مى شود .

يك روز صبح با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازه اى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود ، اما در واقع شروع فصل جديدى را در زندگانى

او اعلام مى كرد .

يوسف گفت : پدرم ! من ديشب در خواب 11 ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى كردند ، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند .

كه ابن عباس مى گويد : يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر شب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود ديد .

در اينكه يوسف به هنگام ديدن اين خواب چند سال داشت ، بعضى نه سال و بعضى 12 سال و بعضى 7 سال نوشته اند ، قدر مسلم اين است كه در آن هنگام بسيار كم سن و سال بود ، اين خواب هيجان انگيز و معنادار ، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد :

خورشيد و ماه و ستارگان آسمان ؟ آن هم 11 ستاره ؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند ، چقدر پر معنا است ؟ حتما خورشيد و ماه و من و مادرش يا من و خاله اش مى باشيم و يازده ستاره ، برادرانش ، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مى رود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مى سايند ، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مى شود كه آسمانيان در برابرش خضوع مى كنند ، چه خواب پر شكوه و جالبى ، لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما تواءم با خوشحالى به فرزندش چنين گفت : فرزندم ! اين خوابت را براى برادران باز مگو چرا كه آنها براى تو نقشه هاى خطرناك خواهند كشيد ، من مى دانم

شيطان براى انسان دشمن آشكار است شيطان منتظر بهانه اى است كه وسوسه هاى خود را آغاز كند ، به آتش كينه و حسد دامن زند و حتى برادران را به جان هم اندازد . (7)

8 : نسبت گمراهى به پدر

يعقوب پيامبر دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنها يوسف و بنيامين از يك مادر بودند كه راحيل نام داشت ، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مى داد زيرا اولا كوچكترين فرزند او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند و ثانيا در بعضى از روايات است كه مادر آنها راحيل از دنيا رفته بود ، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند ، از آن گذشته مخصوصا در يوسف آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود .

مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب عليه السلام آشكاران نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند .

برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند ، به خصوص كه شايد بر اثر جدائى مادرها ، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت لذا دور هم نشستند و گفتند يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند ، با اينكه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم و زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند : به طور قطع پدر ما ، در گمراهى آشكارى است .

اذ

قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفى ضلال مبين . (8)

9 : يعقوب در ميان تمام خطرها انگشت روى حمله گرگ گذاشت

در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى حمله گرگ گذاشت ؟

بعضى مى گويند : بيابان كنعان بيابانى گرگ خيز بود ، و به همين جهت خطر بيشتر از اين ناحيه احساس مى شد .

بعضى ديگر گفته اند كه اين به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلا ديده بود كه گرگانى به فرزندش يوسف حمله مى كنند .

اين احتمال مى رود كه حضرت يعقوب با زبان كنايه سخن گفت : و نظرش به انسانهاى گرگ صفت همچون بعضى از برادران يوسف بود . (9)

10 : پسران يعقوب نمى دانستند گرگ به انسان حمله مى كند

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود : لا تلقنوا الكذاب فيكذب ، فان بنى يعقوب لم يعلموا اءن الذئب ياكل الانسان حتى لقنهم ابوهم .

فرمود : به دروغگو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد ، چرا كه پسران يعقوب تا آن موقع نمى دانستند كه ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد و هنگامى كه پدر اين سخن را گفت از او آموختند .

اشاره به اينكه گاه مى شود طرف مقابل توجه به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى ندارد شما بايد مراقب باشيد كه خودتان به احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد ، راه هاى انحرافى را به او نشان ندهيد .

اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد ، توپ خود را به لامپ نزن ، كودك كه تا آن وقت نمى دانست مى شود توپ را به لامپ بزند ، متوجه اين مسئله مى شود كه چنين كارى امكان پذير است و

به دنبال آن حس كنجكاوى او تحريك مى شود كه بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود ؟ و به دنبال آن شروع به آزمايش اين مسئله مى كند ، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد شد .

البته يعقوب پيامبر روى پاكى و صفاى دل اين سخن را با فرزندان بيان كرد اما فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند . (10)

11 : يعقوب قبل از بردن يوسف فرزندانش را متهم نكرد

در اين فراز از داستان به خوبى مشاهده مى كنيم كه حضرت يعقوب عليه السلام با اينكه از حسادت برادران نسبت به يوسف آگاهى داشت و به همين دليل دستور داد خواب عجيبش را از برادران مكتوم دارد ، هرگز نشد آنها را متهم كند كه نكند شما قصد سوئى درباره فرزندم يوسف داشته باشيد ، بلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف و ترس از گرگان بيابان بود .

اخلاق و معيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند كه تا نشانه هاى كار خلاف از كسى ظاهر نشده باشد او را متهم نسازند ، اصل برائت و پاكى و درستى است ، مگر اينكه خلاف آن ثابت شود . (11)

12 : يعقوب در خواب ده گرگ ديد

روايت شده :

حضرت يعقوب عليه السلام در خواب ده گرگ را ديد كه يوسف را محاصره كرده اند و متعرض او شدند و به او حمله كردند ، ولى يك گرگ نمى گذاشت گرگان ديگر متعرض او شوند كه ناگهان زمين شكافته مى شود و يوسف در زمين فرو مى رود و از آن بيرون نيامد ، سه روز از خواب يعقوب گذشت كه برادران يوسف گفتند او را با ما بفرست .

حضرت يعقوب فرمود : مى ترسم گرگ او را بخورد . (12)

13 : يعقوب صورت به صورت يوسف گذاشت

چون فرزندان يعقوب خواستند يوسف را از پدر جدا كنند پدر دستور داد تا سر و بدن يوسف را شستند و مويش را شانه زدند و لباسهاى نو به او پوشانيدند و پيراهن ابراهيم عليه السلام كه موقع انداختن ابراهيم عليه السلام به آتش جبرئيل از بهشت آورده بود مثل بازوبند بر بازوى يوسف بست و او را به برادران سپرد و فرمود : در زير درخت وداع كه بيرون دروازه كنعان است توقف كنيد تا من نزد شما بيايم درخت وداع درختى بود كه هر كس مى خواست به سفر برود در زير آن درخت با او وداع مى كردند .

فرزندان به فرمان پدر از شهر بيرون آمدند و در سايه آن درخت قرار گرفتند ، يعقوب عليه السلام لباس پشمينه پوشيد و عمامه بر سر مبارك نهاد و عصا در دست گرفت و بطرف دروازه حركت نمود ، و چون هرگز رسم نبود كه يعقوب به مشايعت فرزندان رود ، هر كدام از فرزندان آن حالت را از پدر مشاهده مى كرد متحير و متعجب مى شد چون همه

پدر را ديدند دست و پاى او را بوسيدند .

يعقوب ، يوسف را در بغل گرفت و صورت به صورت او گذاشت و رو به فرزندان كرد و گفت اى فرزندان من از شما عذر مى خواهم چون از اين پسر بوى جد و پدر استشمام مى كنم و از ديدار او سير نمى شوم .

حضرت يعقوب به يوسف فرمود : اى پسرم اگر شب در صحرا بمانى و بر نگردى ترس آن هست كه در آتش فراق بسوزم .

يوسف عليه السلام خم شد تا پاى پدر را بوسه زند ، پدر سر مباركش را بر داشت و پيشانى نورانى او را بوسيد و گفت : اى نور چشمم اندكى كنار من باش و ساعتى در بغل من بمان كه معلوم نيست فردا بر سر ما چه آيد و سرنوشت ما چه خواهد شد . (13)

نگاه دار زمانى زمام كشتى وصل

كه بحر حادثه را كناره پيدا نيست

14 : چهار وصيت و سفارش يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلام

چون حضرت يوسف مى خواست از پدر جدا شود پدر فرمود : اى يوسف تو را چهار وصيت مى كنم اين چهار وصيت را بشنو و نصب العين خاطر خود كن :

1- يا بنى لا تنس الله بكل حال .

فرزندم خدا را فراموش مكن و در هر كارى كه هستى ذكر آفريدگار خود از دل و زبان خويش دور مدار كه هيچ قرين و همنشين در سفر و در حضر برابر با ذكر و شكر او نيست .

2- اذا وقعت فى بلية فاستعن بالله .

اگر به بلائى واقع شدى از فضل خدا يارى بجوى كه هر كس سر رشته تدبير را از دست دهد ، اگر چنگ به

ريسمان متين كرم او نزند زود يا دير از پاى در آيد .

3- اكثر من قول حسبى الله و نعم الوكيل .

اين كلمه حسبى الله و نعم الوكيل را بسيار بگوى كه چون پدر بزرگ تو ابراهيم خليل را در آتش انداختند ، اين كلمه را گفت ، ضرر و شرر نمروديان از او دفع شد و دود آتش بر چهره عصمتش نرسيد .

4- يا بنى لا تنسانى فانى لا انساك .

اى فرزندم مرا فراموش مكن كه من تو را فراموش نخواهم كرد . (14)

15 : يوسف خواهر به نام دينا داشت

گفته اند حضرت يوسف عليه السلام خواهرى به نام دينا داشت زمانى كه حضرت يعقوب با فرزندان بطرف بيابان مى رفتند دينا خواب بود كه ناگاه در خواب ده گرگ ديد كه يوسف را از كنار پدر ربوده اند از ترس و خوف اين واقعه از خواب بيدار شد ، پرسيد :

يوسف كجاست ؟

گفتند : با برادران به صحرا رفت ؟

گفت : پدر اجازه داده ؟

گفتند : آرى .

خواهر آهى كشيد و گفت : اى روزگار بى وفا ما را از يوسف جدا كردى با شتاب به طرف دروازه حركت كرد تا به درخت وداع رسيد ، در آن حال ديد كه پدر با يوسف در سخن است ، خواهر خود را روى پاى يوسف انداخت و گفت : برادر جان خيال كن من يكى از كنيزان تو هستم مرا با خود ببر تا هر كجا پياده شدى من خاك آن زمين را با مژگان چشمم جاروب كنم و اگر طعام بايد پخت من هيزم براى طعام تو جمع كنم و چون آب بنوشى ايستاده زير جام را براى نوشيدن

آب بگيرم . اى خورشيد فلك خوبى و اى گوهر صدف يعقوبى و اگر مرا با خود نمى برى زود برگردى تا دل اين عاجز بيچاره را به درد فراق به آتش هجران نسوزى .

يوسف عليه السلام از سخنان خواهر گريان شد .

يوسف از طرفى گريه مى كرد و يعقوب از طرفى ديگر اشك مى ريخت و خواهر از يك گوشه مى ناليد و زارى مى نمود ، در آن حال درهاى آسمان ها گشوده شد و حورالعين ايستاده در خروش آمده و ساكنان عالم بالا در جوش آمده و زبان حكم ازلى مى گفت : اى يعقوب تو از مفارقت يك شبه زارى مى كنى و از فراق چهل ساله خبر ندارى .

يعقوب صدا زد اى فرزندان من از اينجا به شهر باز نخواهم گشت تا شما برگرديد ، و به يكى از پسران به نام روبيل گفت : تو از همه بزرگترى يوسف را به تو مى سپارم از يوسف غافل نشوى و اعتماد به ديگر برادران نكنى !

روبيل قبول كرد و به راه ادامه دادند اما چون چند قدم دور شدند يعقوب آواز داد كه آهسته برويد كه حريف هجران ، دامن جان و گريبان دل گرفته به تقاضاى جان تعجيل مى نمايد يعنى نزديك بود روح از كالبد يعقوب خارج گردد .

برادران مى رفتند و يعقوب عليه السلام بر اثر قدم هاى آنان آهسته قدم مى زد و به هر قدمى قطره اى از ديده مى باريد و در هر لحظه اى آهى سرد بر مى آورد . (15)

16 : يعقوب دانست زير اين پرده . . .

آورده اند ، چون برادران از پدرشان يعقوب عليه السلام چند قدمى

دور شدند حضرت يعقوب آهى كشيد و گفت : فرزندانم ، يوسف مرا رها كنيد ، يكبار ديگر او را ببينم و از بوستان جمالش ميوه وصال بچينم ، برادران يوسف را نزد پدر بزرگوار برگرداندند ، يعقوب او را در بر گرفت و گفت : فرزندم دل از وصال برداشتى و مرا در فراق بگذاشتى ، تو را به خدا سپردم ، يوسف عليه السلام پدر را دلدارى داد و او را وداع كرد ، چون براه افتادند و از پدر غايب شدند يعقوب عليه السلام با سوز تمام مراجعت نموده و چون نزديك درخت وداع رسيد از هر شاخه آن درخت الفراق ، الفراق شنيد ، دانست كه در زير پرده غيب رنگى عجيب آميخته و نيرنگى غريب بر انگيخته شده . (16)

17 : برادران دو رو

نوشته اند پسران يعقوب مقابل پدر يوسف عليه السلام را از يكديگر مى گرفتند و بر دوش و بر گردن يكديگر مى نشاندند بلكه او را بر روى سر مى گذاشتند .

فلما ذهبوا به چون برادران يوسف را بردند و از نظر پدر غايب شدند او را با تمام نيرو بر زمين زدند يوسف به گريه در آمد و گفت : اى برادران عزيزم من چه كرده ام كه با من اينگونه رفتار مى كنيد و مرا پياده مى دوانيد .

برادران گفتند : اى صاحب رؤ ياى دروغ از ستاره ها و ماه و آفتاب كه تو را سجده مى كردند درخواست كن تا امروز بفرياد تو برسند و تو را از دست ما نجات دهند ؟

يوسف عليه السلام فرمود : اى برادران شما را با من چه مى شود

بر حال پدر رحم كنيد و بر كودكى و ضعف من توجه كنيد ، ولى برادران به او توجه نكردند و سيلى به روى او مى زدند و او را مى دوانيدند و چون كمى او را دواندند بند نعلينش گسيخته شد با پاى برهنه بر خاك و خاشاك مى دويد تا پاهايش مجروح شد و درمانده شد ، پس برادران او را روى خاك ، گرسنه و تشنه بر صورت مى كشيدند و او هر چه جزع و فزع مى كرد بجائى نمى رسيد و نزد هر برادر كه پناه مى برد تا او را شفاعت كند سيلى بر روى او مى زدند و دامن هر كدام را مى گرفت از خود دور مى كرد همين طور او را در صحرا دوانيدند و مى كشيدند تا وقتى كه آفتاب غروب و هوا چون سينه يعقوب سوزناك شد . (17) (ادامه دارد)

18 : يوسف گفت : آن روز به شما برادران تكيه كردم

در روايتى مى خوانيم كه :

در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مى خواستند به چاه افكنند ، ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد .

برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين جاى خنده است ، گوئى برادر ، مسئله را به شوخى گرفته است . بى خبر از اينكه تيره روزى در انتظار او است ، اما پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت :

فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و

ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت .

آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم ، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم و به من پناه نمى دهيد .

خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او حتى برادران تكيه نكنم . (18)

19 : نظر ما اينست كه از گلوى تو خون بريزيم

چون تشنگى بر يوسف غلبه كرد به برادرش روبيل رو كرد و گفت : اى برادر تو از همه بزرگترى و پدر مرا به تو سپرده و كارهاى مرا به عهده تو گذاشته ، تو به من لطفى كن ، به ضعف و شكستگى من رحم كن .

روبيل با بى توجهى سيلى سخت به رخسار نازكش زد كه برگ گلش مانند بنفشه كبود شد .

يوسف عليه السلام رو به برادر ديگر كه نامش شمعون بود كرد و گفت : كوزه آب مرا بده كه از تشنگى جانم به لب رسيده تا كمى آب بنوشم اين كوزه همان كوزه اى بود كه يعقوب عليه السلام از براى يوسف قدى آب و مقدارى شير با هم آميخته بود و به شمعون سپرد و سفارش نموده بود كه هنوز از لب يوسف بوى شير مى آيد و يوسف را طاقت تشنگى نخواهد بود و هر گاه تشنه شود از اين كوزه او را سيراب كن .

چون يوسف از شمعون آب طلبيد ، شمعون هر چه در كوزه بود روى زمين ريخت و آن آب و شير با خاك آميخته شد . و غذائى كه پدر براى او پخته بود خودشان خوردند و به او

هيچ ندادند .

يوسف عليه السلام گفت : اى شمعون اين آب را چرا ريختى ؟

شمعون گفت : نظر ما اينست كه خون از گلوى تو بريزيم ، چه رسد كه آب را در حلق تو بريزيم ، تو تشنه آبى و ما تشنه خون تو .

يوسف عليه السلام چون سخن كشتن شنيد بر خود لرزيد و از بيم جان آب و نان را فراموش كرده ، در آن محل يوسف را از تشنگى كام و زبان چون لاله آتش بار شده و حدقه چشم چون ديده نرگس آب گرفته بى طاقت شد و از پاى افتاد . (ادامه دارد)

20 : يوسف رو به قبله شد و دعا نمود

چون برادران قصد كشتن او را گرفتند ، يوسف عليه السلام رو به قبله نمود و دعا كرد و گفت : اى خداوندى كه جد مرا از شر و ضرر آتش نمرود نجات دادى و جد مرا مژده و باركنا عليه و على اسحق فرستادى بر پدر پير من رحم كن و مرا از كشتن نجات بده ، يكى از برادران كه نامش يهودا بود به مناجات يوسف گوش مى داد عرق برادرى او به حركت آمد به غيرتش بر خورد و عرق مروت بر چهره اش نشست رو به يوسف نمود و گفت : اى برادر دل قوى دار كه تا جان در بدن است نمى گذارم كه كسى به كشتن تو اقدام كند و به برادران گفت : كه او را نكشيد چون شما با من پيمان بسته ايد كه قصد قتل يوسف نكنيد ، غضب برادران تسكين يافت و از كشتن او صرفه نظر كردند . (19)

21 : مهلت دهيد نماز بخوانم

وقتى كه از كشتن يوسف عليه السلام صرف نظر كردند قرار شد او را در چاه بيندازند ، هر چند يوسف دست به دامن هر يك از برادران مى زد فايده اى نبخشيد هر چند از ابر ديده آب حسرت مى باريد از زمين همت برادران گياه وفا نمى روئيد .

يوسف عليه السلام فرمود :

مهلتم دهيد تا دو ركعت نماز بگذارم .

برادران گفتند :

تو نماز خواندن را نمى دانى .

يوسف گفت :

آخر من پيامبر زاده ام و بسيار با پدر در محراب طاعت به پاى ايستاده ام .

يكى از برادران بنام يهودا از ديگر برادران درخواست كرد تا بگذارند يوسف نماز بخواند .

يوسف عليه السلام

دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز صورت به خاك گذاشت و گفت :

خدايا خودم را به تو سپردم و زمام مهار خود را در قبضه رضاى تو سپردم . (20)

بنده ايم و مصلحت ما رضاى تو است

خواهى ببخش و خواه بكش راءى ، راءى تو است

22 : عقده برادران تركيد

سرانجام برادران پيروز شدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آنها بفرستد ، آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها درباره يوسف عملى خواهد شد ، و اين برادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند ، تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود .

صبح گاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد ، آنها نيز اطاعت كردند ، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان بر داشتند و حركت كردند .

مى گويند : پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسبانيد ، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد ، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد ، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد ، آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست نوازش و محبت يوسف بر نداشتند ، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمى بيند ، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هائى را كه بر اثر حسد ، سالها روى هم انباشته بودند بر سر

يوسف فرو ريختند از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد اما پناهش نمى دادند ! (21)

23 : چاه براى يوسف روشن شد

گفته اند : چون يوسف را كنار چاه آوردند ، هر چه او را در ميان چاه آويزان مى كردند ، يوسف عليه السلام دست به لبه چاه مى گرفت تا بالاخره پيراهن از تنش بيرون آورده و هر چه مى گفت اين پيراهن را در بدن من بگذاريد تا خود را بپوشانم در جوابش مى گفتند :

خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشند ، در اين وقت او را در چاه آويزان كرده و چون به وسط چاه رسيد به قعر چاه رهايش كردند تا بدين ترتيب بميرد ، ولى چون در ته چاه آب بود ، در آب افتاد و سپس به سنگى كه در آنجا بود رفته و روى آن ايستاد .

بعضى ها گفته اند :

چاه براى او روشن شد و آبش شيرين شد بطورى كه از آب و نان بى نياز شد .

بعضى گفته اند :

آب چاه تيره بود ولى يوسف كه در آن افتاد زلال و صاف شد و خداوند فرشته اى بر او گماشت تا او را محافظت كند و غذايش دهد و به قول ديگر جبرئيل همدم او شد . (22)

24 : دعا كردن يوسف و جبرئيل

روايت شده وقتى كه حضرت يوسف عليه السلام را در چاه انداختند يكى از پاهايش درد شديدى گرفت و آن شب را تا صبح بيدار ماند .

نزديك طلوع صبح جبرئيل عليه السلام فرود آمد و او را دلدارى داد و او را به دعا كردن امر نمود .

حضرت يوسف عليه السلام فرمود : اى جبرئيل تو دعا كن و من آمين بگويم جبرئيل عليه السلام دعا كرد و يوسف عليه

السلام آمين گفت .

در آن شب خداوند بعد از دعا كردن دردش را تسكين داد و شفا پيدا كرد وقتى كه حضرت يوسف عليه السلام از درد راحت شد فرمود : اى جبرئيل حالا من دعا مى كنم و تو آمين بگو .

حضرت يوسف از خداوند در خواست كرد : كه هر كس بد حال و بيچاره و صاحب دردى است در آن وقت بد حالى و بيچارگيش بر طرف شود .

هيچ دردمندى در آن وقت نبود مگر اينكه دردش سبك شود . (23)

هر كسى دل به خدا بست خدا ياور اوست

خوش برون شد ز چه از رحمت منان يوسف

عاقبت سلطنت مصر به يوسف برسيد

گشت از لطف خدا خرم و خندان يوسف

25 : خداوند به سنگ فرمان داد

گفته اند : خداى تعالى به سنگى در ته چاه فرمان داد تا بالا آمده و يوسف روى آن قرار گرفت ، و در آن وقت بدن يوسف برهنه بود .

و ابراهيم خليل عليه السلام را نيز وقتى در آتش انداختند بدنش را برهنه كردند و در آنجا جبرئيل عليه السلام پيراهنى از ابريشم بهشت براى ابراهيم آورد و بدن آن حضرت را با آن پيراهن پوشانيد ، و پيراهن نزد ابراهيم عليه السلام بود و چون از دنيا رفت آن پيراهن به اسحاق رسيد و پس از اسحاق نيز به يعقوب منتقل گشت و يعقوب آن را در بسته اى بست و بگردن يوسف آويزان نمود ، همان وقت جبرئيل نزد وى آمد و آن بسته را از گردنش باز كرده و پيراهن را از ميان آن بيرون آورد و بر بدن يوسف پوشانيد .

و اين حديثى است كه شخصى به نام

مفضل از امام صادق روايت كرده و حضرت دنبال اين حديث فرمود :

پيراهن همان پيراهنى بود كه چون كاروانيان از مصر حركت كردند و آن را همراه خود آوردند ، يعقوب كه در فلسطين بود بوى آن را شنيده و گفت : من بوى يوسف را استشمام مى كنم . (24)

26 : جبرئيل در چاه بر او نازل شد

از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمودند : هنگامى كه برادران يوسف ، يوسف عليه السلام را در چاه انداختند ، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : اى پسر چه كسى تو را در چاه انداخت ؟

يوسف عليه السلام جواب داد : برادرانم آن هم به خاطر مقام و منزلتى كه نزد پدر داشتم بر من حسد بردند و بدين جهت به چاهم انداختند .

جبرئيل عليه السلام گفت : آيا مى خواهى از چاه بيرون آئى ؟

يوسف پاسخ داد : نجات من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است كه اگر بخواهد مرا نجات مى دهد .

جبرئيل عليه السلام گفت : خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد اين كلمات را بگو :

اللهم انى اءسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت ، بديع السموات و الارض يا ذالجلال و الاكرام اءن تصلى على محمد و آل محمد و اءن تجعل لى من اءمرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث اءحتسب و من حيث لا اءحتسب .

يعنى : خدايا از تو مى خواهم كه ستايش مخصوص تو است و معبودى جز تو نيست اى پديد آورنده آسمانها و زمين ، اى داراى جلالت و بزرگوارى ، از تو مى خواهم كه درود فرستى بر محمد و خاندان

محمد صلى الله عليه و آله و سلم و در كنار من گشايشى و فرجى دهى از آنجا كه گمان دارم و از جائى كه گمان ندارم روزيم دهى .

پس از اين دعا بود كه خداوند او را از چاه نجات داد و از مكر و حيله آن زن او را محافظت كرد و سلطنت مصر را از جائى كه گمان نمى كرد به او عطا فرمود .

در روايت ديگر آمده كه يوسف در چاه اين دعا را خواند يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب ارحم ضعفى و قلة حيلتى و صغرى يعنى : اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من رحم كن . (25)

27 : جبرئيل بصورت يعقوب ممثل شد

چون يوسف عليه السلام را در چاه انداختند پس دل از جام شست و خود را بكلى بخدا سپرد ، به جبرئيل عليه السلام ندا رسيد اءدرك عبدى بنده مرا درياب ، جبرئيل به يك پر زدن از سدره المنتهى به ميان چاه رسيد و يوسف را ميان چاه گرفت ، يوسف بى هوش شده بود آهسته او را به قعر چاه رسانيد و بر بالاى سنگى خوابانيد ، به جبرئيل خطاب شد لباس هاى بهشتى به او بپوشان و از آب هاى بهشت به او بنوشان و سر او را بر دار و در كنار خود گذار و پر خود را بر جراحت هاى او بمال تا بهبود يابد و چون بهوش آمد سلام ما را به او برسان و بگو هيچ غم مخور كه ما تو را براى تخت و جاه آفريده ايم نه براى قعر چاه .

جبرئيل فرمود :

خدايا اجازه ده كه من خود را به صورت يعقوب به او بنمايانم ، خطاب رسيد كه چنان كن .

جبرئيل به صورت يعقوب سر يوسف را به كنارى گرفت ، يوسف چون بهوش آمد ، سر خود را در كنار پدر ديد بلند شد و هر دو دست در گردن روح الامين جبرئيل در آورد و فرياد بر كشيد كه اى پدر كجا بودى كه برادران با من چه ها كردند ، مرا از تو جدا كردند و تو را بفراق مبتلا كردند و مرا سر و پاى برهنه در بيابان دوانيدند ، آب و نان به من ندادند و مرا گرسنه و تشنه گذاشتند ، سيلى به صورتم زدند و گيسوى مرا با خاك و خون ممزوج كردند و لگد بر پشتم زدند و پيراهنى كه شما به دست خود بر من پوشانيدى از تنم بيرون كشيدند و در چاه آويختند پدر جان جاى سيلى و زخم صورتم را ببين و اثر جراحات را ببين ، يوسف مى گفت و از در و ديوارهاى چاه صداى ناله و آه مى آمد ، جبرئيل مى خروشيد و ملائكه مى گريستند آخرالامر جبرئيل بى طاقت شده و گفت : اى يوسف من يعقوب نيستم من روح الامينم و سلام الهى را به او رسانيد و از طعام و شراب بهشت به او خورانيد و مژده نجات و رهائى از چاه و رسيدن به سلطنت به او رسانيد . (26)

28 : پيراهن غرق به خون او را نزد پدر آوردند

برادران وقتى كه پيراهن آغشته بخون يوسف را نزد پدر آوردند ، گفتند : اين همان خون يوسف است كه در وقت دريدن گرگ به پيراهن او

ريخته است .

بعضى گفته اند : بزغاله اى را كشتند و خون او را به پيراهن يوسف ريختند و بعضى گفته آهوئى را كشتند و خونش را به پيراهن او ريختند ولى فراموش كردند كه پيراهن يوسف را پاره پاره كنند همچنان پيراهن سالم به دست يعقوب دادند و فكر نكردند كه اگر گرگ انسانى را بخورد جامه اش را مى درد .

بعضى گفته اند : يعقوب عليه السلام به آنها فرمود : پيراهنش را به من بدهيد چون پيراهن را نشانش دادند ، آن را صحيح و سالم ديد گفت : به خدا تا به امروز گرگى حليم و بردبار از اين گرگ نديده ام كه فرزند مرا خورده ولى پيراهنش را پاره نكرده است .

در حديث ديگر است كه پيراهن را به صورت خود انداخت و گفت : اى يوسف براستى كه گرگ مهربانى تو را خورده است كه گوشت تنت را دريده و خورده است ولى پيراهنت را ندريده . (27)

بقول ملاى رومى كه مى فرمايد :

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف بگرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندر كمين گرگى است زفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر كرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ وز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

29 : دعاى حضرت يوسف در قعر چاه

در روايات اهل بيت عليه السلام و . . . مى خوانيم : هنگامى كه يوسف عليه السلام در قعر چاه قرار

گرفت اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد ، با خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت .

در روايتى مى خوانيم يوسف با خدا چنين مناجات كرد :

اللهم يا مونس كل غريب و يا صاحب كل وحيد و يا ملجا كل خائف و يا كاشف كل كربة و يا عالم كل نجوى و يا منتهى كب شكوى و يا حاضر كل ملاء يا حى يا قيوم ، اءسئلك اءن تقذف رجائك فى قلبى ، حتى لايكون لى هم و لا شغل غيرك و اءن تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا اءنك على كل شى ء قدير .

بار پروردگارا ! اى آنكه مونس هر غريب و يار تنهايانى ، اى كسى كه پناهگاه هر ترسان و برطرف كننده هر غم و اندوه ، و آگاه از هر نجوى و آخرين اميد هر شكايت كننده و حاضر در هر جمع و گروهى ، اى حى و اى قيوم ! از تو مى خواهم كه اميدت را در قلب من بيفكنى ، تا هيچ فكرى جز تو نداشته باشم ، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ ، فرج و راه نجاتى براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى . جالب اينكه در ذيل اين حديث مى خوانيم ، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض كردند : الهنا نسمع صوتا صبى و الدعاء دعاء نبى .

پروردگارا ! ما صدا و دعائى مى شنويم ، آواز ، آواز كودك اما دعا ، دعاى پيامبر است . (28)

30 : يعقوب در فراق يوسف مى گفت . . .

روايت

شده : هر روز صبح يعقوب عليه السلام به صحرا مى رفت و نزديكى هاى كنعان مى گشت و مى گفت :

يا بنى اى فرزند دلبند من يا قرة العين اى نور ديده رمد ديده من يا ثمرة فؤ ادى اى ميوه باغ دل پر داغ من يا فلذة كبدى اى گوشه جگر خون شده من !

باى بئر طرحوك آيا تو را در كدام چاه انداختند باءى سيف قتلوك تو را با چه شمشيرى كشتند فى اى بحر غرقوك آيا به كدام دريا غرقت كردند و فى اى اءرض دفنوك بكدام بقعه زمين تو را به خاك سپردند .

سرگشته در آن صحرا مى گشت و آب حسرت از ديده ها مى باريد و بسوزى كه آتش در افلاك زدى زارى مى نمود كه جبرئيل آمد و گفت :

اى يعقوب ابكيت الملائكة ببائك فرشتگان را به گريه خود گريان نمودى و مقدسان ملاء اعلا را به ناله و زارى در آوردى ، يعقوب عليه السلام فرمود جبرئيل چه كنم اگر نگريم . (29)

بيت جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه ، آه

آه درد آلوده دارم چون نگريم زار ، زار

31 : سخن گفتن گرگ با يعقوب عليه السلام

نوشته اند وقتى كه برادران يوسف به پدر گفتند يوسف را گرگ خورد ، يعقوب عليه السلام فرمود :

اگر راست مى گوئيد ، گرگى كه او را خورده بگيريد و نزد من آوريد .

آنها رفتند و گرگى را گرفتند و دست و پايش را بستند و نزد پدر آوردند و نفهميدند كه گرگ سخن مى گويد و دروغ آنها آشكار مى شود .

يعقوب عليه السلام گفت :

اى گرگ شرم نكردى كه ميوه دل و روشنائى چشم

مرا خوردى ؟

گرگ به زبان فصيح عرض كرد : خداوند گوشت و خون پيامبران را بر من حرام كرده .

اينها دروغ مى گويند و من در اين مكان غريب هستم ، خويشى دارم كه به ديدار آن آمدم و فرزندان شما مرا گرفتند و بستند و حضور شما آوردند .

امام هشتم عليه السلام فرمودند :

چند حيوان وارد بهشت مى شوند :

1- الاغ بلعم 2- سگ اصحاب كهف 3- گرگ يوسف كه برادرانش آن را به خوردن يوسف متهم كردند . (30)

32 : برادران به يوسف گفتند سر از بدنت جدا مى كنيم

گفته اند يكى از برادران كه نامش يهودا بود عادت داشت روزى يك بار بر سر چاهى كه يوسف در آن بود بيايد و طعام براى يوسف مى آورد و داخل چاه مى انداخت اما چون نزديك چاه رسيد يوسف را صدا زد اما جوابى نشنيد در پى يوسف به جمعيت كاروان آمد ، يوسف را نزد اهل كاروان ديد .

يهودا نزد برادران برگشت و به آنها خبر داد آنها نزد رئيس كاروان آمدند و گفتند اين پسر غلام ما بوده كه از نزد ما فرار كرده ، رئيس كاروان گفت اگر مى خواهيد او را به شما بسپارم و اگر نخواستيد من خريدار او هستم .

برادران گفتند او را به تو مى فروشيم اما باين شرط چون او غلام نافرمان و گريز پائى است و چون او داراى اين عيب است مى فروشيم .

رئيس كاروان گفت با اين عيبى كه دارد به چه مقدار او را مى فروشيد .

برادران گفتند هر چه مى خواهى بده اما بشرط اين كه او را از اين مكان بيرون ببرى او را به غل و زنجير بكش

چون فرار مى كند و او را گرسنه و تشنه نگه داريد تا رام شود چون او سركش و خودخواه است .

حضرت يوسف عليه السلام نگاه به برادران مى كرد و سخنان غضبناك آنها را مى شنيد ، اما ياراى سخن گفتن نبوده و به زبان عبرى كه زبان خودشان بود به يوسف گفتند : اگر از آنچه گفتيم سرپيچى كنى با شمشير آبدار سر از بدنت جدا مى كنيم .

يوسف مظلوم خاموش شد و چيزى نگفت . (31)

33 : يعقوب تا سحرگاهان بى هوش بود

در بعضى روايات مى خوانيم كه حضرت يعقوب عليه السلام پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست ؟

در روايت ديگر حضرت يعقوب پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت : اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانيده است و سپس بى هوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد .

بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در ورز قيامت ، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم و حضرت يعقوب همچنان تا سحرگاه بى هوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد و سحر گاهى به صورتش ، به هوش آمد با اينكه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه نا شكرى و ياءس و نااميدى و جزع و فرزع باشد بر زبان جارى نكرد ، بلكه گفت : من صبر خواهم كرد ، صبرى جميل و زيبا ،

شكيبائى تواءم با شكرگزارى و سپاس خداوند .

فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون

و من از خدا در برابر آنچه مى گوئيد يارى مى طلبم .

از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم ، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود .

او نگفت از خدا مى خواهم در برابر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبائى دهد ، چرا كه مى دانست يوسف كشته نشده ، بلكه گفت در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش بهر حال جدائى من از فرزندم است صبر مى طلبم . (32)

34 : چرا يوسف را به پول كم فروختند

برادران يوسف به رئيس كاروان گفتند او را مى فروشيم .

رئيس كاروان گفت :

من پولى داشتم كه جنس خريدم و چند درهم نزد من باقى نمانده ، برادران گفتند :

تو مى دانى كه ارزش غلام بسيار است اما ما با تو به هر چه دارى مى سازيم ، پس دست يوسف را به دست او گذاشتند و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و او را به بهائى بى ارزش و بى اعتبار و كم يعنى چند درهم فروختند عادت اهل آن زمان چنان بود كه كمتر از چهل درهم را مى شمردند و بيشتر از آن را وزن مى كردند .

رئيس كاروان بقول امام صادق عليه السلام هجده درهم داد و يوسف را تحويل گرفت .

و كانوا فيه من الزاهدين و برادران به يوسف بى رغبت بودند ، يا آن درهم ها كم بود كه بى رغبت بودند يا اينكه

نمى خواستند يوسف با ايشان باشد و يا كاروانيان در خريدن او بى رغبت بودند چون شنيدند او نافرمان و گريز پا است . (33)

35 : يوسف را در غل و زنجير كردند

نوشته اند رئيس كاروان يوسف عليه السلام را خريد به ياران خود گفت : كه غل و زنجير حاضر كنيد چون چشم يوسف عليه السلام به زنجير افتاد گريان شد .

او گفت : اى غلام اضطراب مكن كه بندگان گريز پا را جز غل و زنجير چاره اى نيست ؟

يوسف عليه السلام فرمود : من نه از غل و زنجير گريان شدم بلكه از آن روزى ياد كردم كه خداوند به آتش دوزخ فرمان مى دهد كه اين بنده عاصى و نافرمان را بگيريد و غل بر گردن او نهيد كه گردن از طوق خدمت ما پيچيده است و پايش را در زنجير بكشيد كه قدم از دايره فرمان ما بيرون گذاشته است .

رئيس كاروان از گفتار او متحير شد و آهسته به يوسف گفت : اى غلام من تو را در نظر خواجگان تو را در بند كردم ناراحت نباش كه چون آنها بروند و از اين منزل كوچ كنيم بند از پاى و غل از گردن تو بر مى دارم .

يوسف دوباره گريان شد ، رئيس كاروان گفت اى غلام چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ يوسف عليه السلام به رئيس كاروان گفت : اى مالك ! تحمل فراق ندارم به من اجازه بده تا بروم و فروشندگان برادران خود را ببينم و ايشان را وداع كنم .

مالك رئيس كاروان گفت اى غلام من از اينها هيچ اثر مهر و محبتى نسبت به تو جز تفرقه

و وحشت چيزى نديدم ، اين چه رغبتى است كه از خود نشان مى دهى ؟ يوسف عليه السلام فرمود : اگر اينها نسبت به من بى رغبتند من به ايشان رغبت دارم ، اگر اينها مرا دوست ندارند من ايشان را دوست مى دارم ، اى مالك تو كرمى كن و ايشان را صدا كن تا توقف كنند .

مالك صدا زد كه اى جوانان آهسته برويد كه اين غلام مى خواهد از شما حلاليت طلبد .

يوسف عليه السلام فرمود : اى عزيزان هر چه كرديد تحمل كردم ، توقع من آنست كه در وقت گريه پدر مرا تسلى دهيد و بهر نوعى كه مى توانيد آن پير مبتلاى هجران را مراعات منيد و من غريب را از ياد نبريد .

يكى از برادران كه يهودا نام داشت به گريه در آمد و يوسف را به كنارى كشيد و گفت : اى جان برادر مردانه باش و كار خود را با خدا واگذار كن سپس شترى آوردند و يوسف را با لباس كهنه و غل و زنجير بر بالاى شتر افكندند و غلامى زشت روى و بد اخلاق را بر او گماشتند و كاروان به طرف مصر حركت كرد و يوسف عليه السلام از عقب نگاه مى كرد و مى گفت : اى پدر بدرد غريبى و دل بندگى گرفتارم ، اى خواهر از من فراموش مكن كه شفقت و دل سوزى هاى تو را از ياد نبرم . (34)

36 : رئيس كاروان فرزند نداشت به دعاى يوسف داراى دوازده پسر شد

ابو حمزه ثمالى گفته : چون رئيس كاروان يوسف را خريد در تمام سفرهايش انواع خير و خوبى به او مى رسيد و چون او را

در مصر فروخت آن خير و بركت از او زايل و مفقود شد ، او دانست از بركات يوسف بوده ، پس نزد يوسف عليه السلام آمد و گفت : من اءنت تو كيستى ؟

يوسف عليه السلام گفت : من فرزند يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم . رئيس كاروان او را در بر گرفت و بسيار گريه كرد .

گفته اند : رئيس كاروان مردى عاقر يعنى فرزند دار نمى شده از يوسف درخواست و التماس نمود كه دعا كند تا حق تعالى او را فرزندى دهد . يوسف عليه السلام دعا كرد حق تعالى دوازده پسر به او داد كه هر شكمى كه همسرش حامله مى شده دو قلو بوده اند . (35)

37 : يوسف خود را روى قبر مادر انداخت

نوشته اند چون اهل كاروان حركت كردند سحرى بود كه به قبرستان آل اسحاق رسيدند يوسف عليه السلام نگاهش به قبر مادر افتاد بى اختيار خود را از بالاى شتر روى قبر مادر افكند و از مهر و محبت مادر ياد كرد و قطرات اشك چون باران بر صورت جارى نمود و صدا زد اى مادر مهربان ارفعى الى ابنك و نگاه به حال فرزند دلبند خود كن اءنا ابنك المغلول من پسر تو هستم كه غل به گردنش نهاده اند و اسير و لباس كهنه پوشانيده اند و دست و پايم به زنجير بسته اند و به تهمت بندگى مرا فروخته اند ، دل پدر پير مرا به آتش هجران سوخته اند .

از قبر راحيل كه مادر يوسف است صدائى بر آمد كه يا ولداه و قرة عيناه اى پسرم و اى نور ديده من اكثرت همى غم و اندوه

مرا زياد كردى ، غم مرا بسيار نمودى فاصبر صبر كن ان الله مع الصابرين خدا با صابران است ، چون روز شد و هوا روشن شد غلامى كه موكل يوسف بود نگاه كرد ديد يوسف روى شتر نيست دويد ببيند يوسف كجاست نگاه كرد ديد بر سر قبرى نشسته و گريه و زارى مى كند ، آن غلام بى رحم جفا كار از روى غضب سيلى محكمى به صورت يوسف زد كه رخسار نازكش از زخم آن سيلى بشكافت و روى مباركش خراشيده و خون آلود شد و به يوسف گفت : اى غلام خواجگانت راست مى گفتند كه تو گريز پائى .

يوسف هيچ نگفت ، اما چنان بدرد ناليد كه غلغله در صوامع ملكوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد در همان وقت تندبادى بر آمد و گرد و غبارى بر خواست و صاعقه در هوا پيدا شد و خروش رعد و سوز برق ظاهر گشت ، كاروانيان گفتند : ما از خود در اين چند روز گناه تازه اى نمى بينيم كه موجب اين عقوبت باشد .

آن غلام سنگدل گفت : اين بخاطر عمل زشت من است چون الان سيلى به روى اين غلام زدم كه دلش شكست و اشكش جارى شد .

مالك رئيس كاروان گفت اى غلام سبب اين ادب كردن چه بود غلام گفت : او خود را از شتر انداخت و داعيه گريختن داشت .

مالك گفت : اى بى عقل چگونه كسى با غل و زنجير مى تواند فرار كند ، پس نزد يوسف آمد و گفت اى جوان قصد فرار دارى .

يوسف گفت : اى مالك من پاى

گريز ندارم اما به خاك مادرم رسيدم صبر و تحمل از من گرفته شد و رشته طاقتم بريده گشت مادرم هرگز انديشه نكرده بود كه من با غل و زنجير بر سر خاكش خواهم رسيد يا داغ بندگى بر رخ جگر گوشه او خواهند كشيد چون قبر او را ديدم بى اختيار خود را از بالاى مركب انداختم و غم دل با او مى گفتم و داستان غصه خود را بر او مى خواندم كه اين غلام سيلى به صورتم زد و من نفرين نكردم همين بود كه آهى از دل پر درد بر آوردم .

كاروانيان به گريه در آمدند و آغاز تضرع و زارى كردند .

مالك دستور داد تا غل از گردن و بند از دست و پاى يوسف برداشتند و لباسهاى نيكو به او پوشانيدند و با او مهربانى كردند . (36)

38 : عزيز مصر او را خريدارى كرد

نوشته اند چون كاروانى كه يوسف در آن بود به مصر آمد نگهبانان عزيز مصر سر راه كاروان آمدند و يوسف را ديدند از نور جمال يوسف آشفته و حيران باز گشتند و به عزيز مصر گفتند و چون عزيز مصر اوصاف يوسف را از سربازان شنيد براى مالك رئيس كاروان پيغام داد كه غلام يوسف را بياورد ، مالك يوسف را به حمام برد و او را شستشو داد و جامه هاى قيمتى به او پوشاند و به آراستگى تمام او را به بازار آورد و به جلوه آن جمال شيرين شور از مصريان بر آمد و خريداران به ميدان مزايده آمدند ، هر كس در قيمت و بهاء او چيزى اضافه مى كرد تا آنجا رسيد كه هم وزن

او زر و نقره و مشك و ديبا بدهند . و الله اعلم

عزيز مصر پيش قدم شد و او را به آن مبلغ خريد و به خانه برد و به همسرش زليخا گفت او را گرامى دار شايد به ما سود رساند و يا او را بجاى فرزند گيريم .

قرآن مى فرمايد : و آنكس كه او را از سرزمين مصر خريد به همسرش گفت : مقام وى را گرامى دار ، شايد براى ما مفيد باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم . سوره يوسف آيه 21 . و قال الذى اشتره من مصر لامراءته اءكرمى مثوه عسى اءن ينفعنا او نتخذه ولدا . (37)

39 : پيره زن و كلاف ريسمان

حكايت مى كنند وقتى كه حضرت يوسف صديق عليه السلام را به مصر بردند تا در معرض فروش بگذارند ، پول هاى زيادى براى خريدارى يوسف عليه السلام حاضر كردند ، ناگاه پير زنى كلاف ريسمانى براى خريد حضرت يوسف عليه السلام آورد .

شخصى به آن پير زن گفت : اى نادان با اين همه مالى كه اشراف براى خريد او حاضر كردند ، تو را چه مى شود كه به اين كلاف ريسمان طمع دارى ، يوسف را خريدارى كن !

پيره زن گفت : مى دانم به اين مقدار ناقابل يوسف را به من نمى دهند ، لكن مقصودم اين است كه وقتى خريداران يوسف تعدادشان را شماره كردند من هم داخل آنها محسوب شوم . (38)

گفت يوسف را چو مى فروختند مصريان از شوق او مى سوختند

زان زن خونى بخون آغشته بود ريسمانى چند بر هم آغشته بود

در ميان جمع آمد با خروش گفت

كى دلال كنعانى فروش

اين زمين بستان و با من بيع كن دست در دست منش نه بى سخن

خنده آمد مرد را ، گفت اى سليم نيست در خور تو اين در يتيم

ييره زن گفتا كه دانستم يقين كين پسر را كس نى فروشد بدين

ليك اينم بس كه دشمن چه دوست گويد اين زن از خريداران اوست

40 : سخنانى كه بين زليخا و يوسف ردوبدل شد

آورده اند : چون يوسف به خانه عزيز مصر آمد متاع صبر و سكون زليخا به يغما رفت و چون هر روز جمال يوسف بيشتر مى شد عشق زليخا مضاعف مى گشت تا آنكه شعله عشق به غايت رسيد قضيه حال دلش را به يوسف در ميان گذاشت .

قرآن مى فرمايد : و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و آن زن كه يوسف در خانه او بود از او تمناى كامجوئى كرد . (39)

نوشته اند حضرت يوسف عليه السلام هنگامى كه به خانه عزيز مصر قدم نهاد ، پس از سه سال به سن بلوغ رسيد ، زليخا كه محو زيبائى و قيافه جذاب و قد و قامت يوسف شده بود مدت هفت سال او را خدمت كرد و از خدا خواست كه يوسف نگاهى به او كند .

ولى آن نوجوان آراسته و وارسته از آلودگى ها از ترس خدا در اين مدت هفت سال سر به پائين بود و حتى يك بار نيز به زليخا نگاه نكرد .

زليخا گفت : اى يوسف ! سرت را بلند كرده و نگاهى به من كن .

يوسف گفت : مى ترسم هيولاى كورى و نابينائى بر ديدگانم سايه افكند .

زليخا گفت : چه چشمهاى زيبائى دارى ؟ !

يوسف عليه السلام

فرمود : همين ديدگان من در خانه قبر ، نخستين عضوى هستند كه متلاشى شده و روى صورتم مى ريزند .

زليخا گفت : چقدر بوى خوشى دارى ؟ !

يوسف فرمود : اگر سه روز بعد از مرگ من ، بوى مرا استشمام نمائى از من فرار مى كنى .

زليخا گفت : چرا نزديك من نمى آيى ؟ !

يوسف فرمود : چون مى خواهم به قرب خدا نائل شوم .

زليخا گفت : گام بر روى فرش هاى پر بهاء و حرير من بگذار و بخواسته من اعتنا كن !

يوسف فرمود : مى ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود .

زليخا ديد با تقاضا و خواهش و انواع نقشه هاى فريب دهنده نمى تواند يوسف را تسليم هواهاى خود گرداند ، خواست او را تهديد كند و بترساند بلكه به هدف خويش برسد ، به يوسف گفت : اسلمك الى المعذبين . تو را به شكنجه دهندگان مى سپارم .

يوسف فرمود : اذا يكفينى ربى .

در اين صورت خداى من مرا كافى است . (40)

بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاك خود به زندان مى رود

41 : زليخا قبل از ازدواج با عزيز مصر يوسف را در خواب ديده بود

نوشته اند شبى زليخا در خواب صورت و چهره يوسف را به او نشان دادند و گفتند او شوهر تو است .

پرسيد : اين جوان كه مرا نامزد او كرديد كيست ؟

گفتند : اين عزيز مصر است .

چون عزيز مصر او را خواستگارى كرد و زليخا را به مصر بردند ، چون وارد مصر شد و عزيز را ديد ، آهى كشيد .

دايه اش پرسيد : سبب آهى كه كشيدى چه بود .

گفت :

جوانى در خواب به من نشان دادند و گفتند اين عزيز مصر است و شوهر تو است و اين عزيز ، غير از آن عزيزى است كه در عالم رؤ يا ديدم .

در اين خيال بود تا وقتى كه شوهرش عزيز مصر يوسف را خريد و به خانه آورد ، چشم زليخا كه به جمال يوسف افتاد رنگ از رويش پريد و به دايه اش گفت : اينست آن صورتى كه در خواب به من نشان دادند و مرا نامزد او كردند .

اين ماجرا چندين سال طول كشيد كه يوسف عزيز مصر شد و زليخا پير و كور و فقير شد .

حق تعالى زليخا را جوان كرد و يوسف به امر خدا او را تزويج نمود . (41)

42 : ماءمون راجع به اين آيه از امام هشتم عليه السلام پرسيد

نوشته اند : ماءمون الرشيد خليفه عباسى از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام مى پرسد آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند ؟

حضرت فرمودند : آرى .

ماءمون گفت : پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست ؟ و لقد همت به و هم بها لو لا اءن راءى برهان ربه .

آن زن قصد او را كرد و او نيز اگر برهان پروردگار را نمى ديد ، قصد وى را مى نمود .

امام عليه السلام فرمود :

لقد همت به و لو لا اءن راءى برهان ربه لهم بها كما همت به ، لكنه كان معصوما و المعصوم لا يهم بذنب و لاياتيه . . . فقال الماءمون لله درك يا اباالحسن !

حضرت فرمودند : همسر عزيز مصر به كامجوئى از يوسف گرفت ، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد ، همچون همسر عزيز مصر

تصميم مى گرفت .

ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود .

ماءمون از اين پاسخ لذت برد و گفت : آفرين بر تو اى ابوالحسن . (42)

43 : در كاخ زليخا بتى بود كه . . .

نوشته اند در كاخ زليخا بتى بود ، كه معبود همسر عزيز محسوب مى شد ، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد ، گوئى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به او نگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد ، برخواست و لباسى به روى بت افكند ، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد ، تكانى خورد و گفت : تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص ، شرم دارى ، چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفا و خلوت گاه ها با خبر است ، شرم و حيا نكنم ؟ (43)

44 : يوسف از ميدان مبارزه رو سفيد در آمد

حضرت يوسف عليه السلام از ميدان اين مبارزه به سه دليل رو سفيد در آمد :

1- نخست اينكه خود را به خدا سپرد و پناه به لطف او برد قال معاذالله پناه مى برم به خدا .

2- ديگر اينكه توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه او زندگى مى كرد و يا توجه به نعمتهاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناك به محيطى اءمن و آرامى رسانيد ، وى را بر آن داشت كه به گذشته و آينده خويش بيشتر بينديشد و تسليم طوفانهاى زودگذر نشود .

3- سوم اينكه خودسازى يوسف و بندگى تواءم با اخلاص او كه از جمله انه من عبادنا المخلصين استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ در برابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او

حمله ور بود زانو نزند .

و اين درسى است براى همه انسانهاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس بر اين دشمن خطرناك پيروز شوند .

امير المؤ منين على عليه السلام در دعاى صباح چه زيبا مى فرمايد :

اگر به هنگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به رنج و حرمان مى سپارد و اميدى به نجات من نيست .

و در حديثى مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از مسلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى كه با بدنهاى خسته و مجروح باز گشتند فرمود : آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند ، ولى وظيفه جهاد اكبر بر آنها باقى مانده ، عرض كردند :

اى رسول خدا ، جهاد اكبر چيست ؟

حضرت فرمودند : جهاد با نفس . (44)

45 : زليخا به حضرت يوسف تهمت زد

گفته اند : چون حضرت يوسف عليه السلام با آن همه اصرار و تحريك زليخا مواجه شد تا شايد به وصال يوسف نائل گردد ، يوسف پا به فرار نهاد و خويشتن را از آن خواسته نامشروع زليخا نجات دهد . زليخا نيز به دنبال آن بزرگ مرد شتافت تا او را بگيرد ، هنگامى كه نزديك در رسيدند ، زليخا كه عقب سر يوسف بود و نتوانست او را باز گرداند به ناچار دست برد و پيراهن يوسف را از عقب پاره كرد ، هنگامى كه زليخا پيراهن يوسف را از عقب پاره نمود و هر دو از در خارج شدند ، شوهر زليخا را نزد در يافتند والفيا سيدها لدى الباب كه سيد به لغت قبطى

به معنى شوهر است .

هنگامى كه زليخا ديد رازش فاش شد و شوهرش با آن شرم آور مصادف شد از موقعيت سوء استفاده كرده ، يوسف را متهم نمود و به شوهر خود گفت : اين يوسف است كه مى خواسته به ناموس شخصيتى مثل تو خيانت كند ! و كيفر هر كسى كه بخواهد به ناموس شخصى تو خيانت نمايد ، اين است كه حتما بايد زندانى شود و يا اينكه طعم عذاب دردناك را بچشد قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا اءن يسبحن او عذاب اليم آرى اين تهمتى كه زليخا به يوسف زد گناه ديگرى بود كه مرتكب شد ، غافل از اينكه بعدا به اين تهمت خود اقرار مى كند و يوسف را به زبان خويشتن تبرئه مى نمايد چنانكه در آيه 51 همين سوره از زبان زليخا مى گويد : اكنون كه حق پديدار گشت من بودم كه از يوسف طلب وصال نمودم . (45)

46 : يوسف از خود دفاع كرد

در داستان قبل گفته شد كه زليخا يوسف را متهم به خيانت كرد با اينكه حضرت يوسف عليه السلام اولا بى گناه بود و ثانيا مى توانست قبل از زليخا از خود دفاع نمايد معذلك براى اينكه پرده درى نكرده باشد و زليخا را رسوا نكند قبل از زليخا چيزى نفرمود ، ولى اكنون كه مى بيند : سكوت موجب تضييع حق او مى شود از واجبات شرعى و عقلى و ترك آن از گناهان بزرگ به شمار مى رود ، لذا از خود دفاع كرد و فرمود : او يعنى زليخا مى خواست مرا اغفال كند و خود را به وصال من

برساند .

از آن طرف چون عزيز مصر منظره مشكوك او با ادعا و تهمت زليخا مواجه شد در صدد اين بر آمد تا صدق كذب طرفين ثابت شود ، بچه شير خوارى از بستگان همسر عزيز مصر در آن نزديكى بود ، يوسف از عزيز مصر خواست كه داورى را از اين كودك بطلبد ، عزيز مصر نخست در تعجب فرو رفت كه مگر چنين چيزى ممكن است ؟ ! اما هنگامى كه كودك شير خوار همچون مسيح عليه السلام در گهواره به سخن در آمد و اين معيار و مقياس را براى شناختن گنهكار از بى گناه بدست داد متوجه شد كه يوسف غلام نيست بلكه پيامبرى است يا پيامبر گونه است .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند : چهار نفر بودند كه در حال كودكى سخن گفتند :

1- پسر آرايشگر دختر فرعون .

2- بچه اى كه به پاكى يوسف شهادت داد .

3- بچه اى كه به پاكى جريح عابد شهادت داد .

4- عيسى ابن مسيح عليه السلام . (46)

47 : شاهد شيرخوار و عزيز مصر به پاكى يوسف اعتراف كردند

مضمون گواهى آن شاهد شيرخوار و بهترين راه براى تشخيص كذب طرفين اين بود كه گفت اگر پيراهن يوسف از طرف جلو پاره شده باشد زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است و ان كان قميضه قد من قبل * فصدقت و هو من الكاذبين (47) . چرا كه اين منظره بيانگر اين است كه يوسف قصد تجاوز داشته و زليخا از خود دفاع نموده و پيراهن يوسف را از طرف جلو پاره كرده است ، ولى اگر پيراهن يوسف از سمت عقب سر پاره شده باشد نشانگر اينست

كه زليخا دروغ مى گويد ، و يوسف از راستگويان خواهد بود ، چرا كه اين منظره بيانگر اين معنا است كه يوسف قصد فرار و نجات داشته ولى زليخا در نظر داشته او را به وسيله گرفتن لباسش به دام انداخته و كام دل از وى بگيرد .

و ان كان قمصيه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين .

عزيز مصر كه خواهان حق و واقعيت بود اين گونه گواهى را از هر نظر بى غرض و متين تشخيص داد و متوجه پيراهن مبارك يوسف عليه السلام شد ، تا بنگرد : پيراهن يوسف از عقب سر ، يا از طرف جلو پاره شده است ، هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده و يقين پيدا كرد كه زليخا خطا كار است ، متوجه زليخا شد و به او گفت : اين صحنه سازى ها از مكر و حيله شما زنان مى باشد زيرا مكر و حيله شما زنان از نظر صحنه سازى و فريبندگى فوق العاده بزرگ است .

هنگامى كه عزيز مصر ، همسر خود را محكوم كرد و او را خطا كار شناخت متوجه يوسف شد و با زبان خواهش و تمنا به آن بزرگوار گفت : از اين خطا كارى زليخا در گذر و اين عمل زشت وى را پخش مكن ! بعد متوجه زليخا شد و گفت : و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين براى اين گناه و خطاى خود استغفار كن چون به طور مسلم تو از خطاكارانى . (48)

48 : اين پيراهن ، پيراهن بود يا مشكل گشا

درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مى دهد همان حمايت

وسيع پروردگار است كه در بحرانى ترين حالات بيارى انسان مى شتابد .

قرآن كريم مى فرمايد : و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لايحتسب .

هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مى دهد و از آنجا كه گمان نمى كرد به او روزى مى دهد .

يعنى از طرفى كه هيچ باور نمى كرد : روزنه اميد براى او پيدا مى شود و شكاف پيراهن سند پاكى و برائت او گردد ، همان پيراهن حادثه سازى كه :

1- يك روز برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى كند .

2- روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن .

3- و روز ديگر ، نور آفرين ديده هاى بى فروغ يعقوب است ، و بوى آشناى آن همراه نسيم صبح گاهى از مصر به كنعان سفر مى كند و پير كنعانى را بشارت به قدوم هيئت بشير مى دهد ، به هر حال ، خدا الطاف خفيه اى دارد كه هيچ كس از عمق آن ها آگاه نيست و به هنگامى كه نسيم اين لطف مى وزد ، صحنه ها چنان دگرگون مى شود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست پيراهن با تمام كوچكيش كه چيز مهمى نيست گاهى مى شود : چند تار عنكبوت ، مسير زندگى و ملتى را براى هميشه عوض مى كند ، آنچنانكه در داستان غار ثور و هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد و اين موضوع به مضمون حديثى است كه در ديوانى كه به

حضرت على بن ابى طالب منسوب است مى خوانيم :

1- و كم لله من لطف خفى يدق خفاه عن فهم الزكى

2- اذا ضاقت لك الاحوال يوما فثق بالواحد الفرد العلى

3- توسل بالنبى فكل خطب يهون اذا توسل بالنبى

4- و لا تجزع اذا ما ناب خطب فكم لله من لطف خفى

1- يعنى چه بسا لطف پوشيده اى كه براى خدا است ولى پنهان بودن آن از درك شخص زيرك مخفى مى باشد .

2- اگر روزى راه چاره ها بر تو بسته گرديد به خداى واحد فرد بزرگ اعتماد كن .

3- به پيامبر توسل جوى كه هر كار بزرگى سهل شود ، هنگامى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسل شود .

4- به هنگامى كه امر بزرگى پيش آيد بى صبرى مكن ! زيرا چه بسا لطف خفى كه براى خدا است . (49)

49 : زنها كردار زليخا را فاش كردند

با اينكه عزيز مصر چنانكه در آيه 29 گفته شد سرپوش روى خطاى همسرش زليخا نهاد تا حيثيت و شخصيت سياسى و مقام عزيز مصر بودنش لكه دار نشود مع ذلك كوس خطاى زليخا به وسيله بعضى از زنان درباريان كه عزيز مصر هم از زمره آنان به شمار مى رفت ، زشت و ناپسند بود .

زنان شهر گفتند : زليخا دل باخته غلام زر خريد خود گرديد و اسير عشق و محبت او شده است ، و او را براى كامجوئى دعوت مى كند ، ما زليخا را به اين علت زنى گمراه مى بينيم قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين .

گفته شد : پنج نفر زن بودند كه با زليخا در تماس بودند و على

رغم تصميم عزيز مصر به پرده درى پرداختند و راز همسر او را فاش ساختند آن زنان عبارت بودند از :

1- همسر ساقى عزيز مصر

2- زوجه خباز و نانواى او

3- همسر نگهبان مال هاى سوارى او

4- همسر زندانبان او

5- زوجه دربان او

زليخا آن زنان را محرم راز خود مى دانسته ولى از آنجا كه مى بايستى كار زشت درز پيدا كند همان زنان عامل انتشار خطاى زليخا گرديدند . (50)

50 : زنها دست هاى خود را بريدند

هنگامى كه زليخا شنيد زنان مصر پشت سر او حرف مى زنند و غيبت مى كنند به سراغ آنان فرستاد و آنها را دعوت كرد و براى آنان تكيه گاهى مهيا كرد و براى پوست كندن و خوردن ميوه به هر يك از آنان چاقوئى داد و در همان هنگام به يوسف گفت : خارج شو و در مجلس زنان بيا و قالت اخرج عليهن هنگامى كه حضرت يوسف در آن مجلس وارد شد و چشم زنان به جمال و كمال يوسف افتاد آن بزرگوار را از هر نظر و هر جهت ، فوق العاده بزرگ و با شخصيت ديدند فلما راءينه اكبرنه شخصيت و برجستگى و شايستگى و جمال و كمال يوسف به قدرى آن زنان را تحت تاءثير قرار داد كه از خود بى خود شدند ، و دست هاى خويشتن را بوسيله آن چاقوهائى كه براى خوردن ميوه در دست داشتند قطع كردند ؟ و قطعن ايديهن .

آن زنان به نحوى دلباخته مقام و شخصيت و جمال و كمال يوسف شدند كه بشر بودن آن حضرت را انكار كردند و گفتند : اين بشر نيست ، بلكه فرشته اى است بزرگوار و

قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (51) . كه از آيه بعد بخوبى استفاده مى شود كه زليخا آن دعوت را بدين منظور از آنان به عمل آورد تا ايشان را نيز همدرد خود نمايد و آنان را درباره غيبت و ملامتى كه از او كرده بودند محكوم كند كه در آيه 33 كاملا معلوم مى شود كه آن زنان هم بدرد زليخا مبتلا و محكوم شدند .

در روايت آمده كه زليخا به هر يكى يك ترنجى و كاردى داد و گفت چون يوسف آمد شما هر يك قسمتى از ترنج را ببريد و به او بدهيد ، چون يوسف به مجلس زنان وارد شد همه آنها محو جمال او شدند و مدهوش شدند و دستهاى خود را به جاى ترنج بريدند .

بعضى گفته اند : زنان 40 نفر بودند كه 9 زن مردند و بعضى از ايشان دست خود را جدا كردند و چون به خود آمدند دست هاى خود را بريده ديدند . و الله اعلم للّه (52)

51 : او همان غلام است كه مرا ملامت كرديد

منظور زليخا از اين دعوت اين بود كه به زنان ثابت كند : اگر شما يك نگاه به معشوق و محبوب من بيندازيد همه به درد من مبتلا خواهيد شد تا چه رسد به من كه شبانه روز با او سر كار دارم ، اكنون كه ديد آن زنان همه از خود بى خود و به يكباره محو جمال و جلال يوسف شدند از آن موقعيت نتيجه گرفت و استفاده كرد و گفت : اين همان جوانى است كه شما مرا به علت عشقى كه به او ورزيدم ملامت كرديد

اكنون كه شما هم براى معشوق من دل از دست داده ايد و طبعا نبايد مرا نظير گذشته ها سرزنش نمائيد مى گويم : من بودم كه گوى سبقت را از همگان ربودم و خواستم يوسف را اغفال كنم و كام دل از او بگيرم ولى متاءسفانه او دست از عصمت و پاكدامنى بر نداشت و مراد مرا حاصل نكرد و لقد راودته عن نفسه فاستعصم (53) يقينا اگر آنچه را كه من به غلام كنعانى امر مى كنم و مى گويم : مرا به وصال خود برساند انجام ندهد به دو نوع مجازات مبتلا خواهد شد :

1- اينكه حتما بايد زندانى شود .

2- اينكه قطعا بايد از نظر جاه و مقام از افراد حقير و كوچك به شمار رود .

و لئن لم يفعل ما آمروه ليسجنن و ليكونا من الصاغرين . (54)

52 : تمام زنها يوسف را به كامجوئى دعوت كردند

هنگامى كه يوسف با تهديد زليخا مواجه شد كه گفت : اگر يوسف مرا به وصال خود نرساند بايد زندانى شود .

يوسف فرمود : پروردگارا ! زندان نزد من محبوبتر است از اين عمل نامشروعى كه اين زنان مرا به انجام آن دعوت مى كنند از كلمه يدعونى اين زنان مرا دعوت مى كنند استفاده مى شود : تنها زليخا نبوده كه يوسف را براى كامجوئى خويشتن دعوت مى كرده است بلكه زنان ديگر كه يوسف را ديدند يك چنين دعوتى را از آن بزرگوار به عمل مى آوردند .

امام سجاد عليه السلام مى فرمايند : هنگامى كه زنان از نزد زليخا خارج شدند هر يك از ايشان بدون اينكه زنان ديگر باخبر شوند نزد يوسف فرستادند و آن بزرگوار را از

آرزوى زيارت و كامجوئى خويشتن آگاه نمودند .

قول ديگرى است ، هنگامى كه زنان يوسف را ديدند از زليخا اجازه خواستند : هر يك از آنان با يوسف خلوت كند و يوسف را براى كامجوئى زليخا دعوت نمايد ولى زليخا اين اجازه را به هر يك از ايشان مى داد ، او مى رفت و يوسف را براى كامجوئى خويشتن دعوت مى كرد و لذا حضرت يوسف مى گويد يدعوننى اين زنان عموما مرا دعوت مى كنند .

چون يوسف عليه السلام اولا بحسب ظاهرا غلام زر خريد عزيز مصر و زليخا و ظاهرا محكوم به حكم آنان بود ثانيا از مكر و حيله و اتهامات زليخا در امان نبود ، لذا از خداى توانا استمداد كرد و گفت : پروردگارا ! اگر تو نيرنگ اين زنان را از من دور نسازى بيم آن مى رود كه دامن من از خوف غلام زر خريد بودنم و از ترس اتهامات و اجبار آن به اين زنا آلوده گردد و يكى از صدها خطر و عيب اين آلودگى اين است كه در رديف افراد جاهل به شمار آيم و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين . (55)

چرا كه انسان عاقل و عالم هيچ گاه لذت و نعمتهاى دائمى عالم آخرت را حتى به لذت هاى مشروع عالم دنيا نخواهد داد تا چه رسد به لذت هاى نامشروع و فانى دنيا .

به هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پرتگاه ها مى كشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمدا جست .

رسول خدا صلى الله

عليه و آله و سلم فرمودند : هفت گروهند كه خدا آنها را در سايه عرش خود قرار مى دهد آن روزى كه سايه اى جز سايه او نيست .

1- پيشواى عادل

2- جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته است .

3- كسى كه قلب او به مسجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد ، و هنگامى كه از آن خارج مى شود در فكر آن است تا به آن باز گردند .

4- افرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مى كنند و به هنگام جدا شدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها همچنان بر قرار است .

5- كسى كه به هنگام شنيدن نام پروردگار به خاطر احساس مسئوليت يا ترس از گناهان قطره اشك از چشمان او سرازير مى شود .

6- مردى كه زن زيبا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا مى ترسم كه شاهد داستان ما است .

7- كسى كه كمك به نيازمندان مى كند و صدقه خود را مخفى مى دهد ، آن چنان كه دست چپ از صدقه اى كه با دست راست داده با خبر نشود . (56)

53 : تصميم گرفتند يوسف روانه زندان شود

خداوند يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش شتافت ، آنچنان كه مى فرمايد : پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد فاستجابت له ربه .

و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد فصرت عنه كيدهن .

چرا كه او شنوا است و دانا است انه هو السميع العليم .

هم نيايشهاى بندگان را مى شنود و هم از اسرار درون آنها آگاه است

و هم راه حل مشكل آنها را مى داند .

نوشته اند كه بعد از نااميدى زنان به كامجوئى از يوسف به زليخا گفتند كه صلاح و كار اينست كه يوسف را دو يا سه روزى به زندان بيندازى كه به سبب رياضت و سختى رام شود و قدر راحتى و اين همه نعمت را بداند و سر تسليم به فرمان تو گذارد . /font>

چه كوره ساز زندان را بر او گرم بود زانكوره گردد آهنش نرم

زليخا سخنان آنها را قبول كرد و نزد عزيز مصر آمد و گفت از اين غلام بدنام شده ام و طبع من از او نفرت دارد و صلاح آنست كه او را به قيد و بند و زنجير گرفتار كينم و به زندان بيندازى تا مردم گمان كنند كه او گناه كار است و من از ملامت مردم راحت شوم ، عزيز مصر سخن او را قبول كرد و حكم كرد كه او را به زندان اندازند .

كه قرآن در آيه 35 سوره يوسف مى فرمايد بعد از آنكه علائم و نشانه هاى پاكدامنى و بى گناهى يوسف عليه السلام براى عزيز مصر و زليخا و دار و دسته ايشان واضح و آشكار گرديد اينطور تصويب شد كه بايد عزيز مصر حتما يوسف را تا يك مدت معلومى زندانى نمايد . (57)

54 : يوسف را در بازارها گرداندند

گفته اند براى به قيد و بند كشيدن يوسف ، زليخا به آهنگرى گفت ، بند گران و سلسله اى محكم بساز تا به دست و پاى اين غلام ببندم و چند روزى او را در زندان گوش مالى دهم .

وقتى كه آهنگر نگاهى به دست و پاى

يوسف انداخت گفت : اى ملكه ، اين پسر طاقت بند محكم و قدرت و نيروى زندان ندارد .

زليخا بر سر او فرياد كشيد و گفت : تو بر زندانيان رحم مى كنى .

آهنگر قيد و بند ساخت و به دست و پاى يوسف زدند و زليخا دستور داد كه او را بر شترى سوار كردند و در بازار مصر گردانيدند و منادى صدا زد ، هر كس در حرم و بارگاه عزيز اراده خيانت كند سزاى او اينست .

زليخا جامه مندرس پوشيد تا مجهول و نامعلوم باشد و بر سر راه يوسف ايستاد تا ببيند يوسف چه مى كند ، دست بر گردن يوسف بستند و زنجير و بند گران بر پاى او نهاده ناگهان يوسف ناله اى زد و گفت : الهى تو از سر كار آگاهى و از غم پدر با ناله و افغانم و از جفاى برادران در غربت سرگردانم و با وجود اين گرفتار به بند و زندانم جز استعانت و يارى به حضرت تو چاره اى نمى بينم .

جبرئيل عليه السلام آمد و گفت : اى يوسف از بند و زنجير غم مخور .

سلسله بندى است شيران را به گردن زيور است

مبادا از تنگ نائى زندان انديشه كنى و از جفاى قيد اندوهگين شوى كه وارد شدن به زواياى زندان براى تو رياض خلد باغ بهشت است .

جبرئيل فرمود : اى يوسف زليخا بر سر راه نشسته تا نگاه كند چگونه جزع خواهى كرد و چه كسى را براى نجات شفيع خواهى آورد ، اى يوسف مبادا روى خود ترش كنى و خم به ابرو كنى و سر بالا

كن و خندان باش و تبسم كن ، مبادا بدانى كه تو را از گلستان به زندان مى برند تا مكن آن زندان را بر تو گلستان كنم .

چون يوسف را به طرف بازار بردند حدود صد هزار نفر مرد و زن نظاره گر حال يوسف بودند ، يكى مى گفت كه مظلوم است و بى چاره ، ديگرى مى گفت محروم است و آواره ، يكى نعره مى زد كه آه از دست اين غريب كنعانى و ديگرى ناله مى كرد كه حيف از اين اسير زندانى ، گاهى كسى فرياد مى زد كه اين چه بى رحمى و دل سنگى است .

بعضى مى گفتند كه حوران زيبا روى براى به آغوش گرفتنش در حسرتند ، و هر كس كه چشمش بر جمال يوسف افتاد فى الحال ديوانه و آشفته عشق او مى گشت .

روايت شده كه چون يوسف مقابل زليخا رسيد منادى و جارچى صدا زد اين غلامى است كنعانى كه عزيز مصر بر او غضب كرده .

جبرئيل آمد و گفت : اى يوسف جواب منادى را بده و بگو اين خارى بهتر است از غضب رحمان و اين نافرمانى از معصيت خدا و رسيدن به آتش سوزان و پوشيدن لباس جهنم بهتر است تا ما با كمال قدرت صداى تو را به گوش زليخا برسانيم و چون زليخا صداى يوسف را شنيد به خود پيچيد و ناراحت به خانه برگشت و به زندانبان دستور داد او را به زندانى تاريك و تنگ جاى دهيد و از آب و نان بر او سختگيرى كنيد ، پس يوسف را به زندان بردند . (58)

55 : زندان حضرت يوسف كجا بوده و چه دعائى در زندان كرد

در كتاب خطط مقريزى مى گويد : زندان حضرت يوسف در : بوصير بود و بوصير از قريه هاى : جيزه مصر به شمار مى رفت ، آن دسته از مردم مصر كه اهل اطلاع و دانش مى باشند عموما مى گويند :

زندان يوسف عليه السلام در همين مكان بوده است و اثر دو نفر از پيامبران در اين مكان موجود مى باشد .

1- زندان حضرت يوسف عليه السلام كه مدت هفت سال در آنجا زندانى بود .

2- اثر حضرت موسى عليه السلام كه در آنجا مسجدى بنا نهاده شد كه معروف است به مسجد موسى عليه السلام .

حضرت صادق عليه السلام فرمودند : در آن هنگامى كه حضرت يوسف در زندان بود ، جبرئيل عليه السلام نزد آن بزرگوار آمد و به او گفت : بعد از هر نماز اين دعا را بخوان .

اللهم اجعل لى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب من حيث لااحتسب .

بار خدايا ! يك راه و فرجى براى من قرار بده و مرا از آن جهتى كه مى پندارم و از آن جهتى كه نمى پندارم رزق و روزى عطا كن . (59)

56 : ضرر محبت هائى كه به يوسف شد

امام هشتم عليه السلام فرمود : زندانبان به حضرت يوسف عليه السلام گفت : من فوق العاده تو را دوست مى دارم !

حضرت يوسف فرمود : آنچه مصيبت دچار من شده به علت همين محبت و دوست داشتن ها بوده است .

همين محبت بود كه سبب شد خاله ام مرا به سرقت ببرد .

همين محبت پدرى بود كه موجب شد برادرانم نسبت به من حسودى كنند .

همين محبت همسر عزيز مصر بود كه باعث

زندانى شدن من گرديد !

گفته اند : حضرت يوسف عليه السلام به خدا شكايت كرد و گفت : براى چه من مستوجب زندان شوم ؟

خداوند به او وحى كرد :

خودت زندان را انتخاب كردى و گفتى : پروردگارا زندان براى من از اين دعوتى كه اين زنان از من مى كنند محبوب تر است . اى يوسف ! چرا نگقتى خدايا ! عافيت از اين دعوتى كه اين زنان از من مى كنند برايم بهتر مى باشد . (60)

57 : پنج نفرى كه بسيار گريه كردند

حضرت صادق عليه السلام فرمود : پنج نفر بودند كه بسيار گريه كردند :

1- حضرت آدم بقدرى از فراق بهشت گريه كرد كه اثر اشك در گونه هاى صورت مباركش باقى ماند .

2- حضرت يعقوب عليه السلام به قدرى از فراق يوسف گريه نمود كه بينائى چشم خود را از دست داد و . . .

3- يوسف عليه السلام به اندازه اى از فراق پدر خويش اشك ريخت كه اهل زندان از گريه او ناراحت شدند و به آن بزرگوار گفتند : يا شب گريه كن و روز ساكت باش يا روز گريه كن و شب آرام باش ، و آن بزرگوار اين پيشنهاد را پذيرفت .

4- حضرت فاطمه عليه السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، بقدرى از فراق پدر گريه نمود كه اهل مدينه از گريه آن بانوى بى نظير خسته شدند و به آن مظلومه گفتند : تو ما را به علت كثرت گريه ات خسته كردى ! بعد آن بانو به سوى قبر شهدا مى رفت و به اندازه تشفى قلب اشك مى ريخت و بر مى گشت

.

5- حضرت على ابن الحسين عليه السلام مدت 20 سال يا چهل سال بر پدر بزرگوارش گريه مى كرد ، هيچ گاه طعامى جلو آن حضرت نهاده نمى شد مگر اينكه اشك مى ريخت ، كار به جائى رسيده بود كه غلام آن بزرگوار به آن حضرت مى گفت : يا بن رسول الله من مى ترسم كه تو خود را از گريه هلاك نمائى !

امام عليه السلام در جوابش فرمود : جز اين نيست كه من غم و اندوه خود را به شكايت مى كنم ، من چيزهائى از خدا مى دانم كه شما نمى دانيد ، من هيچ گاه به ياد قتلگاه فرزندان فاطمه نمى آيم مگر اينكه گريه راه گلويم را مسدود مى نمايد .

در روايت ديگر آمده كه امام سجاد عليه السلام به غلام خود فرمودند : يعقوب پيامبر بود ، پسر پيغمبر بود ، خداوند دوازده پسر به او عطا فرمود ، يكى از آنها از پيش چشمش پنهان بود ، آنقدر گريه كرد كه چشمش نابينا و كمرش خميده شد و موى سرش سفيد شد و حال آنكه پسرش زنده بود .

اما من پدر و برادرم را هفده نفر از خويشانم را ديدم همه كشته شده روى خاك افتادند ، چگونه گريه ام كم شود و حزنم برطرف گردد . (61)

58 : لباس پاره زندانبان را مى دوخت

چون يوسف عزيز را وارد زندان كردند : زندانبان را دل تنگ و دل مرده مشاهده نمود به زندانبان فرمود : خوش دل باشيد و صبر كنيد كه خدا مزد و پاداش شما را مى دهد و فرمود خداوند بزودى هاى زود فرج و گشايشى مى نماياند و

آنها را بسيار دلدارى داد كه زندانيان گفتند رحمت خدا بر تو باد ، تو چه زيباروئى و نيكو خو فمن انت ، اى جوان تو كيستى ؟

حضرت فرمود : من يوسف فرزند يعقوب فرزند اسحاق و فرزند ابراهيم خليل هستم .

حضرت يوسف عليه السلام متعهد حال زندانيان بود و تفقد احوال هر يك را بجا مى آورد و بعيادت بيماران مى رفت و معالجه مى فرمود و لباسهاى آنان را مى دوخت و دل جوئى مى داد . (62)

59 : هر دو گفتند ما خواب ديديم

همزمان با زندانى شدن حضرت يوسف عليه السلام دو جوان در همان روز با آن بزرگوار زندانى شدند كه يكى از آن دو جوان مسئول آبدار خانه پادشاه و ديگرى مسئول آشپزخانه و غذاى شاه بود ، اين دو جوان به اتهام اينكه مى خواسته اند : پادشاه را مسموم نمايند محكوم به قصاص قبل از جنايت و زندانى شده بودند ، ايشان قبل از اين كه خواب را بعدا خواهد آمد ببينند از علم تعبير خواب حضرت يوسف آگاه شده بودند بعدا يكى از آنان كه آبدار باشى پادشاه بود به حضرت يوسف گفت : من در عالم خواب ديدم كه انگور را فشار مى دهم و خمر از آن مى گيرم قال احدهما انى ارانى خمرا . (63)

خواب خود را براى حضرت يوسف نقل كرد و گفت : من در عالم خواب ديدم كه مقدارى نان را بر فراز سرم حمل مى كنم كه پرندگان از آن مى خورند و قال الاخرانى ارانى احمل فوق راءسى خبزا تاكل الطير منه . (64)

چون ما تو را از هر نظر از افراد نيك رفتار مى

بينيم ، لذا تقاضا مى كنيم ما را از تعبير و تاويل خوابمان آگاه نمائى .

حضرت يوسف عليه السلام قبل از اينكه به تعبير خواب آن دو جوان بپردازد ، ايشان را اولا به توسعه علم تعبير خواب كه خدا به آن بزرگوار تعليم داده بود متوجه ساخت و ثانيا آنان را از بيزار بودنش از افراد بى ايمان آگاه كرد و در مرحله سوم خواب ايشان را تعبير نمود چنانكه در آيات آينده خواهد آمد .

منظور حضرت يوسف اين بود كه قبل از تعبير خوابشان حجت يكتاپرستى را به آنان تمام كند ، اما قسمتى از توسعه علم تعبير خواب آن بزرگوار اين بود كه فرمود : قبل از اينكه آن طعام و غذائى كه در بيدارى يا در خواب ، رزق و روزى شما شده باشد و به شما برسد من شما را از تعبير و تاويل و سرانجام آن آگاه مى نمايم و خبر غيبى آن را به شما مى دهم اين اخبار غيبى و تعبير خوابى كه براى شما گفتم از ناحيه من نيست بلكه همه اينها را پروردگارم به من تعليم داده .

قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباءتكما بتاءويله قبل ان ياتيكما ، ذلكما مما علمتى ربى . . . .

سبب اينكه پروردگارم يك چنين علم و دانش و نعمت هائى را به من عطا كرده اين است كه من دين و آئين آن افرادى را ترك نموده ام كه به خدا ايمان نياورده و نمى آورند و نسبت به عالم آخرت و روز كيفر ، كيفر ورزيده و مى ورزند .

. . . انى تركت ملة قوم لا

يؤ منون بالله و هم بالاخرة هم كافرون . (65)

و من به اين جهت به يك چنين علم و دانشى دست يافته ام و به يك چنين مقامى نائل شده ام ؛

اولا : از دين و آئين كفار بيزارم .

ثانيا : پيرو دين و آئين پدرانم نظير ابراهيم و اسحاق و يعقوب شده ام .

ثالثا : براى ما خاندان زيبنده نيست كه براى خدا شريك قرار دهيم ، چرا كه آباء و اجدادى ما عموما از پيامبران و يكتاپرستان و مورد تصديق مؤ منين و مؤ منات و موجب هدايت افراد لايق بوده اند ، پس چگونه جا دارد : ما با اين سوابق درخشانى كه داريم بدين و آئين بت پرستان درآئيم ولى اكثر آنان از اين موقعيت برخوردار نمى شوند و خدا را در قبال يك چنين موهبت و نعمتى سپاسگذارى نمى كنند . (66)

و اتبعت ملة آبائى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ما كان لنا اءن نشرك بالله من شى ء ذلك من فضل الله علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون . (67)

60 : چرا آزادى را در خواب مى بينيد

هنگامى كه حضرت يوسف دلهاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد رو به سوى آنها نمود و چنين گفت : اى هم زندانى هاى من ، آيا خدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه و يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز .

يا صاحبى السبحن اءاءرباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار .

گوئى يوسف عليه السلام مى خواهد به آنها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد ، چرا در بيدارى نمى بينيد ؟ چرا ؟

آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شرك و بت پرستى و ارباب متفرقون سرچشمه مى گيرد ، سبب شده كه طاغوتهاى ستمگر بر شما غلبه كنند چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى شويد و به دامن پرستش الله ، واحد قهار دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد .

سپس فرمود : اين معبودهائى كه غير از خدا براى خود ساخته ايد چيزى جز يك مشت اسمهاى بى مسمى كه شما و پدرانتان آنها را درست كرده نيست ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتوها انتم و آباؤ كم اينها امورى است كه خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى ناتوان شما است ما انزل الله بها من سلطان .

بدانيد حكومت جز براى خدا نيست و به همين دليل شما نبايد در برابر اين بتها و طاغوتها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد ان الحكم الا لله .

و باز براى تاءكيد بيشتر فرمود : خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد امر ان لاتعبدوا الا اياه اين است آئين و دين پا بر جا و مستقيم كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد ذلك الدين القيم يعنى توحيد در تمام ابعادش ، در عبادت ، در حكومت ، در جامعه ، در فرهنگ و در همه چيز آئين مستقيم و پابر جاى الهى است . ولى چه مى توان كرد ، بيشتر مردم آگاهى ندارند و به خاطر اين عدم آگاهى

در بيراهه هاى شرك سرگردان مى شوند و به حكومت غير الله تن در مى دهند و چه زجرها و زندانها و بدبختى ها كه از اين رهگذر دامنشان را مى گيرد للّه للّه و لكن اكثر الناس لا يعلمون . (68)

61 : او خواست خواب خود را تكذيب كند ؟

بعد از آنكه حضرت يوسف عليه السلام وجود و يكتائى خدا را براى دو رفيق زندانى خود ثابت و حجت را بر آنان تمام نمود كه اين خود يك نوع درس بزرگى براى هر كسى كه خود را مسلمان و متعهد به اسلام عزيز مى داند ، بعد از بيان اين مطلب به تعبير خواب دو دوست زندانى خود پرداخت و فرمود : اى دو دوست زندانى من ! تعبير خواب يكى از شما اين است كه نجات مى يابيد و ساقى شراب براى ارباب خود خواهد شد و به مولى و مالك خود يعنى پادشاه بود كه نجات خواهد يافت .

حضرت يوسف عليه السلام پس از تعبير خواب آن شخصى كه آبدار باشى شاه بود به تعبير خواب آن شخصى كه مسئول طعام و غذاى پادشاه بود پرداخت و فرمود : آن دوست ديگر زندانى من بر فراز دار زده مى شود و بعدا پرندگان از سر او خواهند خورد و اما الاخر فيصلت فتاكل الطير من راسه فتاكل الطير قرينه بر اين است كه اين تعبير ناخوش آيند مربوط به خواب مسئول غذاى پادشاه بود ، سبب اينكه يوسف عليه السلام به هنگام تعبير خواب هر يك از آنان به نامشان تصريح ننمود ، اين بود كه مسئول غذاى شاه از شنيدن آن تعبير ناراحت و ماءيوس نگردد .

آورده اند همين

كه اين خبر ناگوار را شنيد در مقام تكذيب گفتار خود بر آمد و گفت : من دروغ گفتم ، چنين خوابى نديده بودم ، شوخى كردم ، به گمان اينكه اگر خواب خود را تكذيب كند اين سرنوشت دگرگون خواهد شد ، لذا يوسف به دنبال اين سخن فرمود : آنچه درباره آن از من نظر خواهى و استفتاء كرديد تغيير ناپذير است .

قضى الامر الذى فيه تستفتيان .

در حديث نبوى آمده : خواب تا تعبير نشده بر پر مرغى بسته شده و تعبيرش واقع مى شود و خواب جزئى از چهل و شش جزء پيامبرى است و بايد خوابى كه مى بينى جز با صاحبان راى بازگو نشود .

و هم چنين روايت شده : چون سه روز از اين تعبير گذشت اطرافيان شاه آنها را از زندان بيرون بردند . (69)

62 : حضرت يوسف گوشه زندان چه ديد ؟

حضرت يوسف عليه السلام به يكى از دو جوان كه مى دانست از زندان نجات خواهد يافت فرمود :

هنگامى كه نزد مولى و مالك خود يعنى پادشاه مصر رفتى نزد او يك ياد آورى از من بكن شايد اگر او از بى گناهى من آگاه گردد مرا آزاد نمايد .

اما چون مصلحت بود كه حضرت يوسف تا يك مدت معلومى زندانى باشد ، لذا شيطان ياد آور شدن يوسف را نزد پادشاه از خاطر آن زندانى كه آزاد شده بود برد .

و قال للذى ظن ناج منهما اذكرنى عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السبحن بضع سنين . (70)

نوشته اند : جبرئيل عليه السلام نزد يوسف آمد و او را در گوشه زندان برد و به امر خدا از طبقه

اول تا طبقه هفتم زمين براى يوسف نمايان گشت ، جبرئيل فرمود : نگاه كن ، چون يوسف عليه السلام نظر كرد ديد سنگ بزرگى است آن سنگ شكافته شد در ميان آن سنگ كرمى بيرون آمد و برگى سبز در دهان گرفته به سخن در آمد و خطاب به يوسف عليه السلام گفت : يا طاهر الطاهرين ، يقرئك السلام رب العالمين و يقول اما استحييت منى اذا استقمت برب العالمين فو عزتى و جلالى لا لبثنك فى السجن بضع سنين .

گفت : اى پاكيزترين پاكيزگان ، پروردگار عالميان به تو سلام مى رساند و مى گويد شرم نداشتى از من كه از پادشاه آدميان يارى بجوئى به عزت و جلال من به خاطر اين كار ، تو را تا هفت سال در اين زندان نگه مى دارم . والله اعلم

در روايت ديگر آمده : چون يوسف چشمش به كرم افتاد جبرئيل فرمود : رازق اين كرم كيست ؟ يوسف فرمود : خدا ، جبرئيل فرمود : خداوند مى فرمايد من از اين كرم كه در دل سنگ در قعر زمين است غافل نيستم تو گمان كردى من تو را فراموش مى كنم كه به آن جوان گفتى اذكرنى عند ربك نزد پادشاه از من ياد آورى بكن ، گفته شد كه يوسف شبانه روز گريه كرد . (71)

63 : سخنان جبرئيل به يوسف گوشه زندان و سالهاى زندان يوسف

در حديث ديگرى از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه جبرئيل عليه السلام نزد يوسف آمد و گفت چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد .

يوسف گفت : پروردگار من .

چه كسى مهر تو را آنچنان در دل پدر افكند ؟

گفت : پروردگار

من .

چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد ، تا از چاه نكاتت دهند ؟

گفت : پروردگار من .

چه كسى سنگ را كه از فراز چاه افكند بودند از تو دور كرد ؟

گفت : پروردگار من .

چه كسى تو را از چاه رهائى بخشيد ؟

گفت : پروردگار من .

چه كسى مكر و حيله زنان مصر را زا تو دور ساخت ؟

گفت : پروردگار من .

در اينجا جبرئيل چنين گفت : پروردگارت مى گويد چه چيز سبب شد كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى ، و نزد من نياوردى ؟ و به همين جهت بايد چند سال در زندان بمانى !

- ذكر اين نكته نيز لازم است كه درباره سالهاى زندان حضرت يوسف عليه السلام گفتگو است ولى مشهور اين است كه مجموع زندان يوسف عليه السلام هفت سال بوده ولى بعضى گفته اند قبل از ماجراى خواب زندانيان پنج سال در زندان بود و بعد از آن هم هفت سال ادامه يافت . سال هاى پر رنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پربار و پر بركت . (72)

64 : خواب سلطان و رفتن ساقى سلطان نزد يوسف عليه السلام

حضرت يوسف سال ها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند ، تنها كار او خود سازى و ارشاد و راهنمائى و عيادت و پرستارى بيماران و دلدارى و تسلى دردمندان آنها بود .

تا اينكه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او كه تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت : پادشاه مصر كه مى گويند نامش وليد بن ريان بود و عزيز مصر وزير او محسوب مى شد خواب ظاهرا پريشانى ديد و صبح گاهان

تعبيركنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين گفت : من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را مى خورند و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند ، سپس رو كرد به آنها و گفت : اى جمعيت اشراف درباره خواب من نظر دهيد ، اگر قادر به تعبير خواب هستيد ولى اطرافيان شاه بلافاصله گفتند : اينها خوابهاى پريشان است و ما به تعبير اينگونه خوابهاى پريشان آشنا نيستيم ، اما ساقى شاه كه سال ها قبل از زندان آزاد شده بود بياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد ، رو به سلطان و اطرافيان كرد و چنين گفت من مى توانم شما را از تعبير اين خواب خبر دهم ، مرا به سراغ استاد ماهر اين كار كه در گوشه زندان است بفرستيد تا خبر صحيح دست اول را براى شما بياورم .

ساقى به زندان آمد و به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد ، همان دوستى كه در حق او بى وفائى فراوان كرده بود ، اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن نخواهد شد كه سر گله باز كند .

رو به يوسف كرد و چنين گفت : يوسف تو اى مرد بسيار راستگو ، درباره اين خواب چه مى گوئى كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند ، و هفت خوشه سبز هفت خوشه خشكيده كه دومى بر اولى پيچيده و

آن را نابود كرده است شايد من به سوى اين مردم باز گردم ، باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند .

كلمه الناس ممكن است اشاره به اين باشد كه خواب شاه به عنوان يك حادثه مهم روز ، به وسيله اطرافيان متملق ، در بين مردم پخش شده بود ، و اين نگرانى را از دربار به ميان توده كشانده بودند . (73)

65 : حضرت يوسف خواب سلطان را تعبير كرد

حضرت يوسف عليه السلام بى آنكه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى بخواهد فورا خواب را به عالى ترين صورت تعبير كرد ، تعبيرى گويا و خالى از هر گونه پرده پوشى ، و تواءم با راهنمائى و برنامه ريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند و او چنين فرمود : هفت سال پى در پى بايد با جديت زراعت كنيد ، چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است ، ولى آنچه درو مى كنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد ، جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نياز داريد ، اما بدانيد كه بعد از اين هفت سال خشكى و كم باران و سخت در پيش داريد كه تنها بايد از آنچه از سال هاى قبل ذخيره كرده ايد استفاده كنيد وگرنه هلاك خواهيد شد ، ولى مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد ، بلكه بايد مقدار كمى براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نمائيد ، اگر با برنامه و نقشه حساب شده اين هفت سال خشك و سخت را پشت

سر بگذاريد ، ديگر خطرى شما را تهديد نمى كند ، زيرا بعد از آن سالى فرا مى رسد پر باران كه مردم موهبت آسمانى بهره مند مى شوند ، نه تنها كار زراعت و دانه هاى غذائى خوب مى شود بلكه علاوه بر آن دانه هاى روغنى و ميوه هائى كه مردم آن ها را مى فشارند و از عصاره آن استفاده هاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود . (74)

66 : اوست كه با يك امر كوچك حوادث عظيم مى آفريند

بار ديگر اين داستان اين درس بزرگ را به ما مى دهد كه قدرت خداوند بيش از آن چه ما فكر مى كنيم مى باشد او است كه مى تواند با يك خواب ساده كه بوسيله يك جبار زمان خود ديده مى شود ، هم ملت بزرگى را از يك فاجعه عظيم رهائى بخشد و هم بنده خاص خودش را پس از سالها زجر و مصيبت رهائى دهد .

بايد سلطان اين خواب را ببيند و بايد در آن لحظه ساقى او حاضر باشد ، و بايد خاطره خواب زندان خودش بيفتد ، و سرانجام حوادث مهم به وقوع پيوندد ، اوست كه با يك امر كوچك حوادث عظيم مى آفريند .

آرى به چنين خدائى بايد دل ببنديم .

ديگر اينكه خواب هاى متعدد كه در اين سوره به آن اشاره شده از خواب خود يوسف عليهالسلام گرفته تا خواب زندانيان ، تا خواب فرعون مصر ، و اهميت فراوانى كه مردم آنعنصر به تعبير خواب مى دادند نشان مى دهد كه اصولا در آن عصر تعبير خواب از علومپيشرفته زمان محسوب مى شد ، و شايد به هميندليل پيامبر آن عصر يعنى يوسف

عليه السلام نيز از چنين علمى در حد عالى برخورداربود كه در واقع يك اعجاز براى او محسوب مى شد . مگر نه اين است كه معجزه هر پيامبرىبايد از پيشرفته ترين دانشهاى زمان باشد ؟ تا به هنگام عاجز ماندن علماى عصر ازمقابله با آن يقين حاصل شود كه اين علم سرچشمه الهى دارد نه انسانى . (75)

67 : گاو در افسانه هاى قديمى سنبل است وسنبل چيست

تعبيرى كه حضرت يوسف عليه السلام براى اين خواب كرد ، چقدر حساب شده بود ، گاو در افسانه هاى قديمى سنبل سال بود ، چاق بودن دليل بر فراوانى نعمت ، و لاغر بودن دليل بر خشكى و سختى ، حمله گاوهاى لاغر به گاوهاى چاق دليل بر اين بود كه در اين هفت سال بايد از ذخائر سال هاى قبل استفاده كرد .

و هفت خوشه خشكيده كه بر هفت خوشه تر پيچيدند تاكيد ديگرى بر اين دو دوران فراوانى و خشكسالى بود ، به اضافه اين نكته كه بايد محصول انبار شده به صورت خوشه ذخيره شود تا به زودى فاسد نشود و براى هفت سال قابل نگهدارى باشد .

و اينكه عدد گاوهاى لاغر و خوشه هاى خشكيده بيش از هفت نبود نشان مى داد كه با پايان يافتن اين هفت سال سخت وضع پايان مى يابد و طبعا سال خوش و پر باران و با بركتى در پيش خواهد بود ، بنا بر اين بايد به فكر بذر آن سال هم باشند و چيزى از ذخيره ها انبارها را براى آن نگهدارند !

در حقيقت يوسف عليه السلام يك معبر ساده خواب نبود بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك

كشور برنامه ريزى مى كرد و يك طرح چند ماده اى حداقل پانزده ساله به آنها ارائه داد و چنانكه خواهيم ديد اين تعبير تواءم با راهنمائى و طراحى براى آينده شاه جبار و اطرافيان او را تكان داد و موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان ! (76)

68 : شاه گفت يوسف را نزد من بياوريد

تعبيرى كه يوسف عليه السلام براى خواب شاه مصر كرد همانگونه كه گفته شد آنقدر حساب شده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت ، او مى بيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچ گونه پاداشى و توقع مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل كرده است ، و براى آينده نيز برنامه حساب شده اى ارائه داده ، شاه اجمالا فهميد كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه يك شخص فوق العاده اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است ، لذا مشتاق ديدار او شد ، اما نه آنچنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه دستور داد كه او را نزد من آوريد و قال الملك ائتونى به .

ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد به جاى اينكه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودند اكنون نسيم آزادى مى وزد ، به فرستاده شاه جواب منفى داد و گفت : من از زندان بيرون نمى آيم تا اينكه تو به سوى صاحب و مالكت باز گردى ، و از او

بپرسى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر وزير تو دستهاى خود را بريدند به چه دليل بود .

يوسف عليه السلام نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد او نمى خواست پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند .

او مى خواست نخست درباره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد ، و پس از تبرئه سربلند آزاد گردد و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مى گذرد ؟

آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مى داد و اين است راه آزادگان .

جالب اينكه يوسف عليه السلام در اين جمله از كلام خود آنقدر بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد .

سپس حضرت يوسف فرمود : اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه بوسيله چه كسانى طرح شد ، اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آنها آگاه است ان ربى بكيدهن عليم . (77)

69 : به دستور يوسف : بالاى سر زندان نوشتند اينجا قبر زندگان است

زمانى كه حضرت يوسف عليه السلام در زندان بود ، رفيقى مهربان ، پرستارى دلسوز و دوستى صميمى و مشاورى خيرخواه ، براى زندانيان محسوب مى شد و به هنگامى كه از زندان مى خواست بيرون آيد ، نخست با اين جمله توجه جهانيان

را به وضع زندانيان ، و حمايت از آنها معطوف داشت ، دستور داد كه بر سر در زندان بنويسند : هذا قبور الاحياء و بيت الاحزان ، و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء : اينجا قبر زندگان ، خانه اندوه ها ، آزمايشگاه دوستان و سرزنش گاه دشمنان است .

و با اين دعا علاقه خويش را به آنها نشان داد :

اللهم اعطف عليهم بقلوب الاخيار ، و لاتعم عليهم الاخبار : بار الها ! دل هاى بندگان نيكت را به آنها متوجه ساز و خبرها را از آنها مپوشان .

و وقتى كه به قصر پادشاه رسيد گفت : حسبى ربى من دنياى و آخرتى و حسبى ربى من خلقه ، عز و جاره و جل ثنائه و تقدست اسمائه و لا اله غيره .

و چون چشم يوسف عليه السلام به شاه افتاد گفت :

اللهم انى اسئلك بخيرك و اعوذبك من شره و شر غيره .

اين دعا مربوط به داستان 72 مى شود كه به مناسبت اين داستان اينجا ذكر نموديم . (78)

70 : بالاخره زليخا و زنان مصر قفل خاموشى را شكستند و اعتراف به گناه خويشنمودند

فرستاده مخصوص به نزد شاه بر گشت و پيشنهاد يوسف را بيان كرد ، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاءثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد ، لذا فورا به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد ، رو به سوى آنها كرد و گفت : بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجوئى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود .

قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه .

راست بگوئيد ، حقيقت

را آشكار كنيد ، آيا هيچ عيب و تقصير و گناهى در او سراغ داريد ؟ !

در اينجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سوال بيدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و گفتند : منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء .

همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى داد بى آنكه كسى سوالى از او كند قدرت سكوت در خود نديد .

احساس كرد موقع آن فرا رسيده است و سالها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند ، به خصوص اينكه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر به طور سربسته سخن گفته است يك مرتبه گوئى انفجارى در درونش رخ داد فرياد زد : الان حق آشكار شده ، من پيشنهاد كامجوئى به او كردم او راستگو است و من اگر سخنى درباره او گفتم دروغ بوده است . (79) قالت امراة العزيز الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين . (80)

71 : او گفت : هرگز خدا از خائنان حمايت نمى كند

همسر عزيز مصر در ادامه سخنان خود چنين گفت : من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب .

چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته

ام فهميده ام خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند و ان الله لايهدى كيد الخائنين .

در حقيقت او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مى كند ، نخست اينكه :

1- وجدانش و احتمالا بقاياى علاقه اش به يوسف ! - به او اجازه نمى دهد كه بيش از اين حق را بپوشاند و در غياب او نسبت به اين جوان پاكدامن خيانت كند .

2- ديگر اينكه با گذشت زمان و ديدن درسهاى عبرت اين حقيقت براى او آشكار شده است كه خداوند حامى پاكان و نيكان است و هرگز از خائنان حمايت نمى كند ، به همين دليل پرده هاى زندگى رويائى دربار كم كم از جلو چشمان او كنار مى رود و حقيقت زندگى را لمس مى كند و مخصوصا با شكست در عشق كه ضربه اى بر غرور و شخصيت افسانه اى او وارد كرد و چشم واقع بينش بازتر شد و با اين حال تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند .

باز ادامه داد من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى كنم چرا كه مى دانم اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مى دهد مگر آنچه پروردگارم رحم كند و با حفظ و كمك او مصون نمانيم و ما ابرء نفسى ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم در هر حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است گروهى از مفسران به دلائلى دو آيه اخير را سخن يوسف دانسته اند . (81)

72 : شكست ها هميشه شكست نيست

شكست

ها هميشه شكست نيست بلكه در بسيارى از مواقع ظاهرا شكست است اما در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مى آيد ، اينها همان شكستهائى است كه سبب بيدارى انسان مى گردد و پرده هاى غرور و غفلت را مى درد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مى شود .

همسر عزيز مصر هرچند در كار خود گرفتار بدترين شكستها شد ولى اين شكست در مسير گناه باعث تنبيه او گرديد .

وجدان خفته اش بيدار شد و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد داستانى كه در احاديث درباره ملاقاتش با يوسف پس از آنكه يوسف عزيز مصر شد نقل شده نيز شاهد اين مدعا است زيرا رو به سوى او كرد و گفت :

الحمدلله الذى جعل العبيد ملوكا بطاعته و جعل الملوك عبيدا بمعصيتة .

حمد خداى را كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش ملوك ساخت و ملوك را به خاطر گناه برده گردانيد و در پايان همين حديث مى خوانيم كه يوسف سرانجام با او ازدواج كرد . (82)

73 : زليخا جوان شد و با يوسف ازدواج كرد

حضرت صادق عليه السلام فرمود : بعد از اينكه حكمت خدا اقتضا كرد و حضرت يوسف به مقام سلطنت رسيد ، روزى از كوههاى مصر مى گذشت ، يوسف زليخا را ديد پير و شكسته شده سر راه نشسته ، گدائى مى كند ، يوسف ايستاد و فرمود : اى زليخا ، چه چيز تو را واداشت بر اينكه با من چنين كردى ؟

زليخا گفت : حس صورت تو .

يوسف عليه السلام فرمود : پس چه خواهى كرد ، اگر ببينى در آخرالزمان پيامبرى مى آيد كه

از حيث حسن و خلق و سخا از من بهتر و بالاتر است .

زليخا گفت : راست گفتى .

يوسف گفت : از كجا دانستى كه من راست گفتم و حال آنكه او را نديده اى ؟

زليخا گفت : وقتى كه تو اسمش را بردى محبت او در دل من قرار گرفت .

خداوند به يوسف وحى كرد كه زليخا راست مى گويد ، من هم او را دوست داشتم به جهت دوستى حبيبم محمد صلى الله عليه و آله و سلم .

به يوسف خطاب شد به زليخا بگو چون ايمان به پيامبر من آوردى هر چه مى خواهى به تو عطا مى كنم .

زليخا گفت : من سه حاجت دارم .

1- جوانى به من برگردد .

2- اى يوسف تو شوهر من شوى .

3- در بهشت با تو باشم .

خداوند هر سه حاجت او را روا كرد ، جبرئيل بال خود را به بدن او كشيد و دوباره جوان شد و يوسف او را عقد كرد ، در بهشت هم با يوسف است . (83)

74 : زليخا به يوسف گفت : وقتى تو را دوست مى داشتم كه خدا را نشناخته بودم

نوشته اند چون زليخا ايمان آورد ، يوسف عليه السلام او را به نكاح خود در آورد اما او از يوسف كناره مى گرفت و به عبادت خدا مشغول مى شد و چون يوسف او را در روز به خلوت دعوت مى كرد ، زليخا وعده را به شب تاءخير مى انداخت و چون شب مى شد دعوت يوسف را به روز موكول مى كرد .

يوسف عليه السلام او را عتاب (و سرزنش ) فرمود كه چه شد آن دوستيها و شوق و محبتهاى تو ؟

زليخا در جواب گفت : اى پيامبر

خدا من تو را وقتى دوست داشتم كه خداى تو را نشناخته بودم ، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بيرون كردم و ديگرى را بر او اختيار نمى كنم . (84)

75 : يوسف فرمود : مرا بر خزانه هاى ارزاق مصر منصوب كن

شاه خواسته يوسف را اجرا نمود و آن زنان را خواست و زليخا و زنان ديگرى كه در داستانهاى 69 و 70 گفته شد نزد پادشاه به خطاى خويشتن و پاكدامنى حضرت يوسف عليه السلام اقرار كردند و اين نيز بر مقام و منزلت يوسف افزود ، پادشاه به اطرافيان خود گفت :

يوسف را براى من بياوريد تا او را براى مشورت هاى خود برگزينم و براى پيشرفت كشورم از فكر و علم و بينش او بهره مند شوم .

هنگامى كه فرستادگان شاه رفتند و حضرت يوسف را از زندان نزد او آوردند حضرت يوسف دهائى خواند كه ما در داستان 67 بيان نموديم ، شاه براى درك ميزان علم و عقل يوسف ، با آن حضرت سخن گفت .

چون پادشاه بوسيله مكالمه با يوسف دريافت كه آن بزرگوار از هر نظر براى فرمانروائى و سياستمدارى و اداره مملكت شايستگى دارد لذا به يوسف گفت :

تو از امروز به بعد نزد ما داراى مقام فرمانروائى ، امين خواهى بود :

فلما كلمخ قال انك اليوم لدينا مكين امين .

سپس پادشاه به يوسف گفت : اى يوسف صديق ! درباره تعبير خواب من سخنانى از تو نقل كرده اند كه من دوست دارم آنها را از تو بشنوم .

حضرت يوسف وصف آنچه را كه پادشاه در خواب ديده و مشاهده كرده بود ، و پادشاه همچنان غرق تعجب و دهشت

گرديد !

حضرت يوسف به شاه فرمود : بر تو لازم است كه در اين سالها كشت و زرع و كشاورزى را فوق العاده توسعه دهى ، و انبارهاى فراوانى براى ذخيره نمودن ارزاق و خوراكى بسازى .

بعدا مردم از هر طرف رو بسوى تو خواهند آورد و تو به اين وسيله صاحب گنج و ثروت هائى خواهى شد كه كسى نشده باشد .

پادشاه گفت : كيست كه اين كارها را براى من انجام دهد ؟

يوسف عليه السلام فرمود : مرا بر خزانه هاى ارزاق كشور و زمين مصر منصوب كن چه كن آنكه من از هر نظر هم بر حفظ و حراست آنها قدرت دارم و هم اين كه از هر لحاظ به توزيع و تقسيم آنها علم و آگاهى دارم .

يعنى هم متعهدم و هم متخصص هستم . (85) انى حفيظ عليم .

76 : اين پاداش دنيوى يوسف است اما پاداش آخرت . . .

گو چه حضرت يوسف عليه السلام مشكلات را از قبيل ته چاه بودن و تحت عنوان غلام زر خريد ، فروش رفتن و خدمت كردن در خانه عزيز مصر را تحمل نمود ، ولى ، اينها باعث و سبب و مقدمه به قدرت رسيدن و فرمانروائى يوسف قرار دايم ، تا در زمين مصر فرمانفرما و متنفذ باشد ، و از هر جاى زمين آن مملكت كه بخواهد انتخاب نمايد و به سرپرستى اداره امور كشورى بپردازد ، آرى كسى كه آن همه در تنگناى چاه و زندان و خدمتگزارى خاندان عزيز مصر صبر و تحمل نمايد ، شايسته و سزاوار اين است كه كشور مصر با آن توسعه چهل و پنج فرسخ در چهل فرسخ در اختيارش قرار بگيرد ،

آرى اين مائيم كه مى توانيم هر كسى را عزيز و قدرتمند ، يا ذليل و خوار نمائيم ، نه ديگران .

آرى ما رحمت و نعمت خود را به هر كسى كه شايستگى داشته باشد مى رسانيم و هيچ كسى نمى تواند از آن جلوگيرى نمايد . همانطور كه بدخواهان يوسف نتوانستند از آن همه نعمت هائى كه ما به وى عطا كرديم جلوگيرى كنند ، آرى نيكوكارى يوسف بود كه باعث شد اين همه نعمت و رحمت ها نصيب او شود و ما اجر و پاداش دنيوى افراد نيكوكار را ضايع نمى كنيم .

و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبؤ ا منها حيث يشاء ، نصيب برحمتنا من نشاء و لانضيع اجرالمحسنين .

و اين موضوع اختصاص به يوسف ندارد ، بلكه عموميت دارد ، يعنى هر كس كه نيكوكار باشد پاداش او نزد خدا محفوظ خواهد بود ، اينها همه آنچه گفته شد اجر و پاداش دنيوى يوسف بود ، اجر و پاداش اخروى او و عموم افراد نيكوكار آن است :

و لاجر الاخرة خير للذين آمنو و كانوا تقون .

يعنى بخدا سوگند كه پاداش اخروى اينگونه افراد از قبيل يوسف و امثال او كه ايمان آوردند و بياورند و پرهيزكار بوده و باشند به مراتب از اجر دنيوى آنان بهتر خواهد بود . (86)

77 : يوسف به زليخا فرمود : چرا تو را اينگونه مى بينم

در بعضى از روايات آمده :

زليخا در آن سال هاى قحطى نزد حضرت يوسف آمد و از آن بزرگوار طلب قوت لايموت كرد ، زيرا شوهر زليخا مرده بود و روزگار از زليخا برگشته بود ، و او را دچار مصيبت هائى كرده بود .

هنگامى كه چشم حضرت يوسف

عليه السلام به زليخا افتاد به او فرمود : چه باعث شد كه من تو را به اين روز مى بينم ؟ !

زليخا در پاسخ آن بزرگوار گفت :

سبحان من جعل الملوك بمعصيته عبيدا و جعل العبيد بطاعته ملوكا .

يعنى پاك و منزه است آن خدائى كه پادشاهان را به علت نافرمانى از خداوند بردگانى قرار مى دهد و بردگان را بوسيله فرمانبرداريشان از خداوند پادشاهانى مقرر مى كند .

گفته اند :

چون پادشاه مصر شخصى كافر و گنهكار بوده ، لذا خداى توانا او را مطيع و عبد يوسف قرار داد و يوسف را به حسب ظاهر غلامى زر خريد و مطيع خدا بود به مقام پادشاهى نائل نمود . (87)

78 : چهار پاسخ از يك اشكال

چرا با اينكه حضرت يوسف عليه السلام پيامبر بود به پادشاه مصر كه كافر بود فرمود : مرا به سرپرستى خزانه هاى خوراكى كشور مصر برگمار و بعدا فرمود : من نگهبان و عالم هستم ، آيا اين خود يك نوع رياست طلبى و خودستائى نبود ؟ !

پاسخ اين اشكال را مى توان از چند طريق گفت :

1- اينكه : پيامبران عليه السلام كه يوسف نيز يكى از ايشان است در بعضى موارد يك وظيفه خاص و آسمانى داشتند كه موظف بعضى موارد بودند طبق آن عمل كنند و اين وظيفه يوسف عليه السلام نيز وظيفه اى بود كه مى بايستى به آن عمل نمايد ، چون حضرت يوسف پيامبر بود و پيامبران معصوم بودند ، لذا بيم اين نمى رفت كه حضرت يوسف فريب جاه طلبى را بخورد .

2- اينكه برداشت حضرت يوسف عليه السلام از خوابى كه پادشاه ديده بود كه مدت

هفت سال قحطى خواهد آمد ، و اگر براى نجات مردم پيش بينى نمى شد مردم مى مردند ، و اين مشكل جز بدست تواناى يوسف كه از هر نظر براى اين كار زيبنده بود حل نمى شد ، پس بنابراين : يوسف عليه السلام بر خود واجب مى دانست كه مقدمات نجات مردم را فراهم آورد ، تا نابود نشوند - اضافه بر اين كه در صورت امكان واجب است كه جانشين كافر گردد .

3- اينكه قرائنى در كار بود كه پادشاه مصر به يوسف نياز و احتياج داشت و او مى خواست كه زمام امور مملكتى به دست مبارك يوسف سپرده شود از جمله در آيه 54 خوانديم كه پادشاه گفت : يوسف را براى من بياوريد تا او را برگزينم ، و بعدا به يوسف گفت : تو نزد ما فرمانروا مى باشى و نيز مضمون آيه 56 را خوانديم كه خدا مى فرمايد : ما خواستيم كه يك چنين قدرتى به يوسف عطا كنيم .

4- اينكه اين سخن اختصاص به حضرت يوسف نداشت ، بلكه حضرت سليمان عليه السلام هم نظير يك چنين سخنى فرمود و از خدا خواهان يك نوع قدرت و سلطنتى شد كه بعد از آن بزرگوار براى ديگرى سزاوار و شايسته نباشد ، گواه بر اين موضوع قسمتى از آيه 34 سوره ص است كه از قول آن حضرت مى فرمايد هب لى ملكا لاينبغى لاحد من بعدى .

يعنى پروردگارا ! يك مقام پادشاهى به من عطا كن كه بعد از من براى احدى سزاوار نباشد ، و شكى نيست كه آن بزرگوار پس از نائل شدن

به آن مقام ، حق آن را آنطور كه بايد و شايد اداء نمود . (88)

79 : مردى به على بن موسى الرضا عليه السلام ايراد گرفت

مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ايراد كرده گفت : چگونه وليعهدى ماءمون را پذيرفتى ؟

امام عليه السلام در جوابش فرمود : آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيامبر ؟

آن مرد گفت : البته پيامبر .

حضرت فرمودند : آيا مسلمان برتر است يا مشرك ؟

گفت : بلكه مسلمان .

امام عليه السلام در جواب آن مرد فرمود : عزيز مصر ، شخص مشركى بود و يوسف عليه السلام پيامبر خدا بود ، و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبر هستم و يوسف خود از عزيز مصر درخواست منصب كرد ، و گفت : مرا بر خزينه هاى مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم ، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن وليعهدى خود كرد .

بهر صورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى و يا درخواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست . (89)

80 : مردم و مايملك آنها مال يوسف بود

امام هشتم عليه السلام فرمودند : حضرت يوسف عليه السلام پس از اينكه فرمانروا گرد يد به كار جمع آورى آذوقه و غله شد و در هفت سال فراوانى انبارها را پر كرد و چون سالهاى قحطى رسيد ، شروع بفروش غله كرد و در سال اول مردم هر چه درهم و دينار پول نقد داشتند همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جائى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم و دينارى بجاى نماند ، جز آنكه همگى ملك يوسف شده بود ، و چون سال دوم

شد جواهرات و زيورآلات خود را به نزد يوسف آورده و در مقابل آنها از وى آذوقه گرفتند ، تا جائى كه ديگر زيورآلاتى بجا نماند ، جز آنكه همه در ملك يوسف در آمده بود ، و در سال سوم در برابر چهارپايان و مواشى آذوقه به مردم فروخت تا آنجا كه ديگر حيوانى نماند جز آنكه ملك يوسف شده بود ، و در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند تا جائى كه ديگر در مصر غلام و كنيزى نماند كه ملك يوسف نباشد ، و سال پنجم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آنجا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند مگر آنكه همگى ملك يوسف شده بود و سال ششم مزارع و آبها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند ، و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك و مملكت يوسف نباشد و سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف نباشد و بدين ترتيب هر انسان آزاد و برده اى با هر چه داشتند همه در ملك يوسف در آمده بود ، و مردم گفتند : تا كنون نديده و نشنيده ايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد . (90)

81 : يوسف فرمود : من همه اهل مصر را آزاد كردم

در داستان قبل گفتم هر انسان آزاد و برده اى با هر چه داشتند همه در ملك يوسف در آمده

بود ، يوسف عليه السلام به پادشاه مصر فرمود : در اين نعمت و سلطنتى كه خدا به من در مملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى ؟ راءى خود را در اين باره بگو كه من در كارشان نظرى جز خير و اصلاح نداشته ام و آنها را از بلا نجات ندادم كه خود بلائى بر آنها باشم و اين لطف خدا بود كه آنها را به دست من نجات داد ؟

شاه گفت : هر چه خودت صلاح مى دانى دربارشان انجام ده و راءى من همان راءى تو است !

يوسف عليه السلام فرمود : من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزاد كردم ، و اموال و غلام و كنيزشان را به آنها باز گرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروائى تو را نيز بخودت وا مى گذارم مشروط بر اينكه به سيره من رفتار كنى ، و جز بر طبق حكم من حكم نكنى .

شاه گفت : اين كمال افتخار و سربلندى من است كه جز بروش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانائى بر اين كار نداشتم و راهنماى به آن نمى شدم ، و اين سلطنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى مى دهم كه خدائى جز پروردگار يگانه نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را به آن منصوب داشته ام بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام

را دارى و امين ما هستى . (91)

پي نوشتها

(1). نور الثقلين: ج 2، ص 408. اطيب البيان: ج 7، ص 149.

(2). تفسير منهج الصادقين: ج 5، ص 9.

(3). مجمع البيان: ذيل آيه 19. منهج الصادقين: ج 5، ص 10.

(4). مخزن اللئالى: ص 35، بانو مجتهده امين بانوى اصفهانى.

(5). مجمع البيان: ج 5، ص 11. تفسير نمونه: ج 7، ص 346. تفسير البرهان: ج 2، ص 243 و نور الثقلين: ج 2، ص 411.

(6). تفسير نمونه: ج 9، ص 320.

(7). سوره يوسف: آيه 4. تفسير نمونه: ج 9، ص 307.

(8). سوره يوسف: آيه 8. تفسير نمونه: ج 9، ص 321.

(9). تفسير نمونه: ج 9، ص 332.

(10). بحار الانوار: ج 12، ص 221. تفسير نور الثقلين: ج 2، ص 415. تفسير نمونه: ج 9، ص 338.

(11). تفسير نمونه: ج 9، ص 338.

(12). منهج الصادقين: ج 5، ص 12.

(13). منهج الصادقين: ج 5، ص 13.

(14). همان مدرك: ص 14.

(15). منهج الصادقين: ج 5، ص 14.

(16). منهج الصادقين: ج 5، ص 15.

(17). همان مدرك: ص 15 و 16.

(18). تفسير نمونه: ج 9، ص 341.

(19). همان مدرك: ص 16.

(20). منهج الصادقين: ج 5، ص 17.

(21). تفسير نمونه: ج 9، ص 341.

(22). مجمع البيان ذيل آيه 15 يوسف.

(23). سفينة البحار: ج 3، ص 94.

(24). مجمع البيان: ذيل آيه 15.

(25). مجمع البيان: ذيل آيه 15. تفسير البرهان: ج 2، ص 247. نور الثقلين: ج 2، ص 416.

(26). منهج الصادقين: ج 5، ص 18.

(27). مجمع البيان: ذيل آيه 15. اطيب البيان: ج 7، ص 169. تاريخ انبياء: ج 1، ص 241. تفسير البرهان: ج 2، ص 250.

(28). تفسير نمونه: ج 9، ص 348.

تفسير قرطبى: ج 5، ص 373.

(29). منهج الصادقين: ج 5، ص 22.

(30). تفسير جامع: ج 3، ص 323. تفسير آسان: ج 8، ص 79.

(31). منهج الصادقين: ج 5، ص 24.

(32). سوره يوسف: آيه 18. تفسير نمونه: ج 9، ص 345.

(33). تفسير البرهان: ج 2، ص 249، شماره 24. تفسير منهج الصادقين: ج 5، ص 24.

(34). منهج الصادقين: ج 5، ص 25 و 26.

(35). بحار الانوار: ج 12، ص 223. منهج الصادقين: ج 5، ص 25.

(36). منهج الصادقين: ج 5، ص 26.

(37). تفسير جامع: ج 3، ص 343.

(38). مخزن اللئالى: ص 4، بانو مجتهد امين معروف به بانوى اصفهانى.

(39). سوره يوسف: آيه 23.

(40). پندهاى جاويدان: ص 185 و سفينة البحار: به نقل از الاوائل: ص 338.

(41). جامع النورين مشهور به انسان ملا اساعيل سبزوارى.

(42). تفسير نمونه: ج 9، ص 371. تفسير نور الثقلين: ج 2، ص 419.

(43). بحار الانوار: ج 12، ص 225. تفسير البرهان: ج 2، ص 250، شماره 32.

(44). تفسير نمونه: ج 9، ص 375. وسائل االشيعه: ج 11، ص 122. كتاب چهل حديث حضرت امام خمينى رحمة الله: ص 4.

(45). تفسير آسان: ج 8، ص 95.

(46). تفسير آسان: ج 8، ص 96.

(47). سوره يوسف: آيه 27 و 28 و 29.

(48). تفسير البرهان: ج 2، ص 248، شماره 21. تفسير آسان: ج 8، ص 97.

(49). تفسير آسان: ج 8، ص 98. نور الثقلين: ج 2، ص 422. تفسير نمونه: ج 9، ص 388.

(50). تفسير آسان: ج 8، ص 103.به نقل از كتاب تفسير فتح البيان. تفسير نمونه: ج 9، ص 388.

(51). سوره يوسف: آيه 31. منهج الصادقين: ج 5، ص 37.

(52). آسان: ج 8،

ص 104.

(53). 1 و 2 - يوسف: آيه 32.

(54). 1 و 2 - يوسف: آيه 32.

(55). سوره يوسف: آيه 33.

(56). تفسير آسان: ج 8، ص 106. نمونه: ج 9، ص 401.

(57). تفسير نمونه: ج 9، ص 398 و تفسير منهج الصادقين: ج 5، ص 38.

(58). منهج الصادقين: ج 5، ص 39.

(59). تفسير آسان: ج 8، ص 111 و مفاتيح الجنان: قسمت دعاى تعقيب نماز.

(60). تفسير نور الثقلين: ج 2، ص 424 شماره 59. تفسير آسان: ج 8، ص 112 از كتاب تفسير صافى.

(61). تفسير آسان: ج 8، ص 112 از خصال شيخ صدوق. ثمرات الحياة: ج 3، ص 146.

(62). منهج الصادقين: ج 5، ص 40.

(63). سوره يوسف: آيه 36.

(64). سوه يوسف: آيه 36.

(65). سوره يوسف: آيه 37.

(66). تفسير آسان: ج 8، ص 113.

(67). سوره يوسف: آيه 38.

(68). تفسير نمونه: ج 9، ص 411. سوره يوسف: آيه 39 و 40.

(69). بحار: ج 12، ص 230. تفسير آسان: ج 8، ص 119. نور الثقلين: ج 2، ص 425، ش 59. تفسير نمونه: ج 9، ص 413. منهج الصادقين: ج 5، ص 43. سوره يوسف: آيه 40 و 41.

(70). سوره يوسف: آيه 42.

(71). بحار الانوار: ج 71، ص 150، شماره 48. منهج الصادقين: ج 5، ص 44. البرهان: ج 2، ص 254.

(72). بحار الانوار: ج 12، ص 231. نور الثقلين: ج 2، ص 426، شماره 37. مجمع البيان: ج 5، ص 235. نمونه: ج 9، ص 415. البرهان: ج 2، ص 255 و...

(73). سوره يوسف: آيه 43 و 44 و 45 و 46.

(74). سوره يوسف: آيه 47 و 48 و 49.

(75). تفسير نمونه: ج 9، ص 428.

(76). تفسير

نمونه: ج 9، ص 427 و 428.

(77). سوره يوسف: آيه 50. تفسير نمونه: ج 9، ص 403.

(78). نور الثقلين: ج 2، ص 432، شماره 97 و تفسير نمونه: ج 10، ص 14. منهج الصادقين: ج 5، ص 53.

(79). تفسير نمونه: ج 9، ص 431 و 432.

(80). سوره يوسف: آيه 51.

(81). سوره يوسف: آيه 52 و 53. تفسير آسان: ج 9، ص 432.

(82). سفينة البحار: ج 1، ص 554. تفسير نمونه: ج 9، ص 435.

(83). ثمرات الحياة: ج 3، ص 141.

(84). معراج السعاده: ص 556.

(85). سوره يوسف: آيه 54 و 55. تفسير آسان: ج 8، ص 138.

(86). سوره يوسف: آيه 56 و 57. تفسير آسان: ج 8، ص 140.

(87). تفسير آسان: ج 8، ص 141.

(88). تفسير آسان: ج 8، ص 14.

(89). نور الثقلين: ج 2، ص 432. تاريخ انبياء: ج 1، ص 296.

(90). تاريخ انبياء: ج 1، ص 299 و 300. نور الثقلين: ج 2، ص 433.

(91). تاريخ انبياء: ج 1، ص 300. نور الثقلين: ج 2، ص 434.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109