كتاب تيشه هاي اشك 2
مجموعه اشعار برگزيده آئيني و مداحي
ويژه ي مواليد چهارده معصوم (عليهالسلام)
گردآوري: غلامرضا گرمابدري
تيشه هاي اشك
ناشر :پايگاه تخصصي اشعار آئيني و مداحي
www.tishehayeashk.parsiblog.com
mosafer65@gmail.com
تلفن تماس: 09102308145
موضوع :چهارده معصوم عليهالسلام- خاندان عصمت
نكاتي دربارهي شعر آييني
•بيش از 80 درصد از منظومههاي شعر فارسي از سده سوم تا زمان حال شامل مقولههايي از ادب آييني بوده است.
•شعر نبوي، فاطمي، علوي، عاشورا، بقيع، رضوي، مهدوي و … از جمله زيرشاخههاي شعر ولايي هستند.
•از آن جا كه دين در همهي ابعاد فكري و عملي مسلمانان نقش دارد و همهي حوزهها را در بر ميگيرد، ادبيات هم خصوصاً در زمينهي شعر از اين قاعده مستثني نبوده است.
•جايگاه امروز شعر مذهبي و آييني به عنوان يك هنر ناب ديني، بسيار برجسته است.
با حركت جريان شب شعر عاشورا ثابت ميشود كه شعر در همهي انواع ادبي ميتواند خودنمايي كند.
اگر بگوييم شعر بيان احساس و عاطفه است، در حق آن كم لطفي كردهايم. شعر آييني شعريست كه از جان و دل شاعر متعهد ريشه ميگيرد.
اگر كسي ناشناخته وارد اين حيطه شود آسيب پذير خواهد بود، حالا عدهاي بدون پشتوانه شناخت و معرفت دست به خلق شعر ميزنند، ماندگاري چنداني ندارد. شاعر بايد براي سرودن شعر آييني با دو بال حركت كند، احساس و انديشه.
•شعر آييني و مذهبي جايگاه ويژهاي در ميان مخاطبان دارد. شعر آييني وصف حال تاريخ دين و بزرگان دين است و نمونه آن را ميتوانيم در اشعار عاشورايي جستجو كنيم. مثل اشعار محتشم كاشاني و آن تركيب بند مشهور:
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است …
و نسل امروز ما مانند سيد حميد رضا برقعي كه استقبال از اين شعر نموده آينده درخشاني را براي اين شعر رقم خواهند زد. شعر برقعي:
باز اين چه شورش است كه در جان واژه هاست
شاعر شكست خورده طوفان واژه هاست …
•شعر آييني بيانگر حزن و اندوه است.
از ديرباز تاكنون ايرانيان جزء ملتهايي بودهاند كه در خلق اشعار عارفانه آييني دستي توانا داشتهاند و دارند. يكي از اهداف سرودن اشعار آييني در گذشته انتقال پيام و مفاهيم ديني به مردم بوده است.
اين نوع شعر به گونهاي مطرح ميشود كه گويي دنباله روي از كار پيامبران بوده است.
شعر آييني ميتواند عاملي مهم در جهت بيداري و راهنمايي مردم باشد كه اين جاي تأمل بسيار دارد.
•ادب آييني فارسي از دورترين روزگار، يعني از زمان قبل از رودكي شروع شد و تا امروز هم ادامه دارد و همهي شاعران، اعم از شيعه و سني ادب آييني را داشتهاند.
كم و بيش هم شاعران سني مثل سيف فرغاني شعرهايي در زمينهي ادبيات ديني داشتهاند از جمله آثار اين شاعر؛ شعري در مدح امام حسين عَلَيْهِ السَّلَام است كه بسيار پخته بيان شده است و يا اين كه مولوي با توجه به اين كه اهل تسنن بوده، براي حضرت، شعر سروده است.
حال آن كه شيعيان در جاي خود نيز آثار بسياري در زمينه آييني و مذهبي سرودهاند و ادبيات ديني را گسترش دادهاند.
•شعر آييني تركيبيست از شعر و آيين؛ يعني هم بايد شاخصهها و ويژگيهاي ممتاز يك شعر را در آن ببينيد چه از نظر جذابيت تأثيرگذاري و چه از نظر ساخت و بافت منسجم. وقتي صحبت از آيين ميشود يعني بايد نمادهاي ارزشي و فرهنگي آيين كه در اين جا به طور مشخص دين است، در آن باشد.
طبيعيست يك شعر موفق آييني بايد با كسب پشتوانههايي از درك درست تاريخي، ارزشها و نگرشهاي ديني همراه داشته باشد و اگر فاقد اين ويژگيها باشد، شعر آييني موفقي عرضه نكردهايم. اين تركيب بين شعر و آيين است، يعني شعري كه ترجمان و فرايند انديشه و ارزشهاي ديني است.
•شاعر آييني، كسيست كه خالق و آفريننده شعر آييني است.
او بايد به چند عنصر مسلح باشد.
اول اين كه شعر را بشناسد و با همهي ويژگيهاي شعري اعم از ويژگيهاي ساختار و درون مايه و مضمون آشنايي داشته باشد.
دوم اين كه به تاريخ شعر فارسي اشراف داشته باشد و بداند كه ميراث دار كدام فرهنگ است.
شاعري كه گسسته و بريده از گذشته بخواهد شعر بگويد، قطعاً شعر او تأثيرگذار نخواهد بود.
اما نكتهي سوم اين كه آشنايي با فرهنگ و درون مايهي ديني به خصوص در قلمرو شيعي داشته باشد.
اگر شاعري بخواهد در خصوص واقعهي عاشورا شعر بگويد بايد با تاريخ كربلا و تحريفهاي ادبي كه در آن وارد شده آشنا باشد.
بهترين اشعار در اين زمينه اشعاري از محتشم كاشاني، عمان ساماني و … است.
•اين گونه شعر، آفتهايي هم ديده ميشوند مثل: 1 فقدان پالايش حوادث تاريخي و در نتيجه، در آميختن تاريخ به تحريف.
2 فقدان توجه همه سو نگرانه به فرهنگ آييني مثلاً پرداختن به سوگ و مرثيه بدون توجه به ارزشهاي ديني.
•شعر مذهبي، در مجموع ادبيات ديني و نگرش به موضوعات ديني تا قبل از شروع دوران معاصر ديني هم بوده. همزمان با نهضت نوگراها، زمينه تفكراتي در اين زمينه مطرح ميشود كه به نوعي با معارف ديني فاصله دارد. درك شاعران دوره مدرنيسم، به پيروي از مكاتب بشري غرب شكل گرفته ولي مضاميني مثل عاشورا، غدير و … كه مورد علاقه مردم بود، نيز مورد توجه شاعران در اين دوره بود.
ادبيات، پس از دوران بازگشت در اين زمينه پيشرفت چنداني نداشت و در حد تقليد از ديگران و مدايح ائمه و پيروي از سبك خراساني و عراقي بود و شيوه سخن بسيار نازل و ضعيف چهرههاي شاخص در بين شاعران اين سبك، در آن زمان ديده نمي شد و ادبيات روشن فكري ميدان دار در اين زمينه بود.
مدح ائمه عَلَيْهمُالسَّلَام در حاشيه و بين علوم مطرح ميشد.
اما از دهه 50 به بعد همزمان با جنبش روشن فكري اسلامي، توجه به ادبيات مذهبي در بين اقشار مختلف بيدار شد.
طرح مضامين مذهبي كه ادبيات انقلاب سال 57 را شكل داد. وارد حوزه روشن فكري مذهبي شد.
قبل از انقلاب رگههاي شعر مذهبي را در آثار استاد علي موسوي گرمارودي، نعمت ميرزاده و … شاهد بوديم، اما در حال حاضر اوضاع خيلي متفاوت شده و شاعران به اين گونه شعر بيشتر توجه دارند و اشعار ماندگاري را در اين زمينه شنيده و ميشنويم.
•ادبيات آييني حرفي نيست كه امروز در ميان شاعران و مخاطبان مطرح شده باشد بلكه از گذشته بوده و آثار بزرگان و قدما نشان از جاري بودن اين گونه در ادبيات ما دارد.
•در اين دو دهه 60 و 70 و آغاز دهه 80 شاعران به ادبيات و اشعار آييني رويكرد بيشتري نشان دادهاند.
هر چند كه در گذشته ادبيات آييني بيشتر در قالبهاي كلاسيك مطرح ميشد، اما حالا در قالبهاي سپيد، نيمايي و نو هم مطرح ميشود و آثار بسياري در اين زمينه در دست داريم مثل كتاب گنجشك و جبرئيل زنده ياد سيد حسن حسيني. اما آسيبهايي كه به ادبيات ديني ما در حال حاضر وارد ميشود در بحث قرائت است و شاعران استناد ميكنند به مواردي كه دچار اشكال است.
متأسفانه اين شكل در حوزهي نوحه سرايي اتفاق ميافتد. اما هر شاعري كه با گذشته آشناست و به خوبي شعر گذشته را ميشناسد و در حال و هواي آن زندگي كرده، تأثير پذيري لازم را داشته است.
•ادبيات آييني به آن ادبياتي گفته ميشود كه حاوي آموزههاي ديني (ارزشهاي اخلاقي، رفتاري، كرداري و باورهاي آسماني) باشد.
داستان و شعر، از برجستهترين قالبهايي ادبيست كه آموزههاي ديني را در خود تبارز دادهاند.
•بسياري از مفاهيم بلند ديني در قالب شعر و داستان به ما رسيده است.
محتواي بخش عمدهي ادبيات منظوم و منثور ما را ادبيات آييني تشكيل ميدهد؛ اما در اين ميان، خداوند گاران صدا و سخن، بيشترين مفاهيم ديني را توسط شعر بيان نمودهاند.
به بيان ديگر، شعر فارسي را نميتوان جداي از آموزههاي ديني تصور كرد.
•هرگاه بخواهيم ادبيات آييني را از بدنهي زبان و ادب فارسي جدا كنيم، شايد چيزي از ادبيات كهن باقي نماند. جلوههاي آيات قرآن كريم در شعر فارسي به صورت مستقيم و غيرمستقيم، مثال برجستهايست كه ميشود به آن استناد كرد. آثار مولانا جلال الدين بخلي، سنايي، علامه اقبال لاهوري و ديگر سخنسرايان، سر شار از آموزههاي دينياند.
•در يك دسته بندي كوتاه، ميتوان جلوهي آموزههاي ديني را در شعر آييني به چند بخش عمده خلاصه نمود.
1 - جلوهي آيات قرآن كريم در شعر فارسي؛
2 - بازتاب داستانهاي پيامبران، پند و اندرزهاي آنان؛
3 - بازتاب احاديث و روايتهاي پيامبر اسلام و اهلبيت گرامي اش؛
4 - منقبتها، مرثيه ها؛
5 - منظومههاي حماسي؛
6 - ادبيات عاشورايي.
•هويت ملتها را گذشتهي تاريخي و فرهنگيشان تعيين ميكند.
باورهاي ديني و ارزشهاي فرهنگي، به شعر فارسي دري هويت داده است.
با اين تحليل، نقش شعر آييني را در غناي فرهنگي نميتوان ناديده انگاشت. البته در اين شكي نيست كه شعر آييني، در تمام جوامع و دينهاي مختلف وجود دارد. شاهد اين مدعا وجود سرودههاي آييني در اديان باستاني زردشت، بودا، آيين هندو، اديان باستاني در يونان كهن و … به شمار ميروند؛ بنا بر اين اكثر فرهنگها، بهرههايي از ادبيات آييني دارند و ادبيات آييني، در پربار شدن فرهنگ آنان، داراي نقش تاثيرگذار بودهاند.
•شعر آييني در ادبيات و فرهنگ اسلامي، تنها منحصر به ادب فارسي نميگردد و در تمام كشورهاي اسلامي در زبان عربي، پشتو، اردو، تركي و ديگر زبانهاي رايج در اين كشورها ديده ميشود. با اين وجود، نويسندگان و محققان كمتر به اين مسأله پرداختهاند.
اين بيتوجهي، سبب گرديده است كه نقش شعر آييني، در غناي فرهنگي جامعهي ما ناشناخته بماند
•شعر دفاع مقدس، اوج شعر آييني انقلاب است
•اصلاً «آيين»، مبناي شعر فارسيست و شعر فارسي، به اين لحاظ كه در دامن آموزههاي اسلام و قرآن متولد شده، رشد و نمو كرده و به كمال رسيده است، شعر آييني است.
قلههاي كمال شعر فارسي هم به شكل هويتي و زيربنايي با مباحث آييني پيوند خورده است و نهايتاً اوج شعر فارسي كه عرفان اسلاميست، با يك نگاه كلي ميتواند همان شعر آييني محسوب شود. بنا بر اين شعر ما جداي از آموزههاي اسلام، قرآن و عرفان اسلامي تعريف پذير نيست و نميتوانيم برايش ماهيتي تصور كنيم.
•در نگاه تخصصي، شعر آييني به اشعاري گفته ميشود كه در مدح و منقبت و سوگ پيامبر صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم و اهل بيت (ع) سروده ميشود كه يكي از شاخههاي پربار و ارزشمند شعر فارسيست كه در طول تاريخ شعر فارسي، اين مضامين همواره الهام بخش شاعران فارسي بودهاند.
شاعران ما در كنار آثار ارزشمند خود، همواره به سيره و زندگي و شخصيت پيامبر صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم و اهل بيت (ع) پرداختهاند.
•در دوره معاصر و با توجه به نگاهي كه امام خميني (ره) و انقلاب به ما داد و با توجه به اين كه شكل گيري انقلاب و سير پيروزي آن با تأسي و اقتدا به پيامبر صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم و اهل بيت (ع)، خصوصاً امام حسين عَلَيْهِ السَّلَام و فرهنگ شهادت عاشورايي بود، اين پيوند در بستر شعر انقلاب يك خانه تكاني و ترميم ايجاد كرد و افقهاي تازهاي را فراروي شعر آييني ما گشود. به اين معنا كه اگر در گذشته بيشتر اشعار، توصيف اهل بيت (ع) و زندگي آن بزرگواران بود، در جريان شعر انقلاب، شاعران ما به تبيين زندگي و به چرايي فلسفي حركتها و موضوع گيريهاي اهل بيت (ع) پرداختند. از اين شعر آييني بر آمده از ارزشهاي انقلاب، يك فصل شكوه مند و متفاوت است.
شعر آييني شاخههاي مختلفي مثل انتظار، ولايت، عاشورايي، نيايشها و … دارد.
•اوج شعر آييني انقلاب، شعر دفاع مقدس است، به طوري كه حتي شعر انقلاب را نيز تحت الشعاع قرار داد. امروز اگر بخواهيم شعر انقلاب را تعريف كنيم، بيشترين دست مايهمان بايد شعر دفاع مقدس باشد.
بايد گفت كه تمام ارزشهاي انقلاب را در شعر دفاع مقدس ميبينيم و نيز به لحاظ تكنيكي و ارجمندي هنري، اوج شعر انقلاب همان شعرهاي دفاع مقدس هستند.
به اين دليل كه اولاً شاعران انقلاب در طي آن سالها به ثمر رسيده بودند و درخت شعر آنها در بيان و انتقال ارزشها تنومند شده بود و از طرفي اوج شور و جذبه و خلوصي كه ما در دوران جنگ داشتيم - كه يك مؤلفه ديگر براي خلق شعر ناب است - دست به دست هم داد دوران طلايي شعر انقلاب را بين سال 62 تا 68 رقم زند.
•اگر پشتوانه بلند فرهنگ شهادت و ايثار نبود، شعر ما به اين جا نميرسيد كه در حوزه عشق هم اين گونه به بيان احساسات خود بپردازد. بنا بر اين اگر ما يك باز تعريفي با توجه به شرايط امروز كه نه هيجانات آن زمان وجود دارد و نه جنگ رو در روست، بين آثاري كه خلق ميشود، كماكان ارزشهاي انقلاب و فرهنگ شهادت سهم بسزايي دارد.
•دو مطلب در ماندگاري شعر محتشم وجود دارد:
اول اين كه مشهور است ائمه به شعرش توجه داشتند، ميگويند در عالم رويا حضرت رسول او را ديد و فرمود تو چرا براي حسين من شعر نميگويي و ميگويند بيت اول آن را پيغمبر در خواب به محتشم گفته است:
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
دوم اين كه اگر تمام اين اشعار خوانده شود يك كلمه تحقير آميز نسبت به اهل بيت در آن پيدا نميشود يعني در اوج سوزي كه او بيان كرده يك كلمه تحقير آميز در آن وجود ندارد.
همچنين صنايعي كه او در شعرش به كار برده آنقدر قويست كه شعر او را ماندگار كرده است.
مثلاً گفته: «اين كشته فتاده به هامون حسين توست»
يعني در يك مصرع يك حرف تمام را ميزند و در مصرع بعد هم ميگويد:
اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست.
شما وقتي يك چوبتر را در آتش مياندازيد دود ميكند، محتشم از همين مضمون گرفته و چنين گفته است:
«اين نخلتر كه از آتش جانسوز تشنگي دود از زمين رسانده به گردون حسين توست»
بدن امام حسين را به نخلتر و تشنگي را به آتش تشبيه كرده است.
يا اين كه دو تشبيه پشت هم به كار برده است:
«اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست»
و همينطور تا آخر، شعر جاندار و قوي و محكم است طبيعيست كه اين شعر ماندگار شود. مثلاً شهريار شعر از
«علي اي هماي رحمت» قويتر هم دارد كه ميگويد:
علي به باغ فدك بيل زارع آن بر دوش چنانكه چوب شبانان عصاست با موسي
اين شعر بسيار قويست تا جايي كه وقتي دنيا با علي حرف ميزند كه بيا مرا به عقد خود در آور …
شهريار از زبان مولا چنين ميگويد:
برو به كار خود اي دون كه در ديار علي به عالمي نفروشم مويي از زهرا
اما خب شعر «علي اي هماي رحمت» شهريار سر زبان هاست و كمتر كسي پيدا ميشود كه آن را حفظ نباشد.
خود شهريار در اين باره ميگويد:
شب 21 رمضان ميخواستم به مسجد بروم، ديدم مردم مؤمن به مسجد ميروند خجالت كشيدم به خودم گفتم تو و مسجد؟! از خجالت برگشتم، اين اول ادب است.
از امام حسين سؤال كردند ادب يعني چه؟ فرمود:
ادب يعني اين كه از منزل كه بيرون ميآيي تا موقع برگشت هر كس را ديدي از خود بهتر بداني كه شهريار اين ادب را در وجود خود پياده ميكند.
چيزي كه ائمه به آن نظر داشته باشند ماندگار ميشود و اهميت پيدا ميكند.
•اگر بخواهيم شعر آييني را به لحاظ موضوعي تقسيم بندي كنيم، شامل: شعرهاي توحيدي و عرفاني، شعرهاي مربوط به اهل بيت و شعرهاي مرتبط با آموزههاي ديني، مانند شهادت و دفاع مقدس است
• پس از انقلاب اسلامي گفتمان مذهبي به عنوان وجه قالب ادبيات سياسي و اجتماعي و فرهنگي كشور همواره مورد توجه مردم و گردانندگان جامعه بوده است و طبيعيست شاعر به عنوان موجودي كه از جامعه خود تأثير ميگيرد و بر آن اثر ميگذارد، اين تغيير رويكرد را به خوبي و پيش از بقيه اقشار درك كرده باشد و در راستاي رفع نيازهاي حسي و عاطفي جامعه گام برداشته باشد.
بر روي دست ماندن اين بارها بس است
غير از تو رو زدن به خريدارها بس است
در لطف تو تحمل آه فقير نيست
فياض را صداي گرفتارها بس است
اين نفس مانع است، خودت برطرف نما
بين من و تو چيدن ديوارها بس است
من بندگي ز ترس جهنم نميكنم
بنده شدن به خاطر اجبارها بس است!
خيلي گناه ميكنم و توبه ميكنم
ديگر بس است اين همه تكرارها بس است
اين بار را بخر كه دگر راحتم كني
بيهوده رفتن سر بازارها بس است
تو سفره را براي همه پهن ميكني
در مهرباني تو همين كارها بس است
ما را بهشت هم نبر، اما قبول كن
لبخند تو براي گنه كارها بس است
آري فقط حسين مرا رد نميكند
از اين به بعد رفتن دربارها بس است
***علي اكبر لطيفيان***
چه شبهايي كه پرپر شد چه روزاني كه شب كردم
نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب كردم
برات من شبي آمد كه در آيينه لرزيدم
شب قدرم همان شب شد كه در زلف تو تب كردم
شب تنهايي دل بود، چرخيدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود رقصيدم، طرب كردم
تمام من همين دل بود دل را خون دل دادم
تمام من همين جان بود جان را جان به لب كردم
دعايي بود و تحسيني، درودي بود و آميني
اگر دستي بر آوردم، اگر چيزي طلب كردم
تو بودي هر چه اوتادم اگر از پير دل كندم
تو بودي هر چه اسبابم اگر ترك سبب كردم
نظر برداشتن از خويش بود و خويش او بودن
اگر چيزي به چشم از علم انساب و نسب كردم
الهي عشق در من چلچراغي تازه روشن كن
ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب كردم
***عليرضا قزوه***
پهن شد سفرهي احسان، همه را بخشيدي
باز با لطف فراوان همه را بخشيدي
ابر وقتي كه ببارد همه جا ميبارد
رحمتت ريخت و يكسان همه را بخشيدي
گفته بودند به ما سخت نميگيري تو
همه ديديم چه آسان همه را بخشيدي
يك نفر توبه كند با همه خو ميگيري
يك نفر گشت پشيمان همه را بخشيدي
اين گنهكاري امروز مرا نيز ببخش
تو كه ايام قديم، آن همه را بخشيدي
حيف از ماه تو كه خرج گناهان بشود
تو همان نيمهي شعبان همه را بخشيدي
داشت كارم گره ميخورد ولي تا گفتم
جان آقاي خراسان همه را بخشيدي
بي سبب نيست شب جمعه شب رحمت شد
مادري گفت حسين جان همه را بخشيدي
***علي اكبر لطيفيان***
دوباره دلم به ميقات اومده
شباي اشك و مناجات اومده
اين شبا با اميد عنايت و
كرم مادر سادات اومده
اومده دلم با اشك و التماس
ميون اين دلاي خدا شناس
اگه اينجا خدايي نشه دلم
پس پناهگاه گنه كارا كجاس؟
اومدم با كوله باري از گناه
با دلي آلوده و رويي سياه
اومدم تا ميون خوبات يه شب
بندهي بيپناهو بدي پناه
اومدم بهت بگم خيلي بدم
به تموم دنيا جز تو رو زدم
اما اين دفعه به عشق بندگيت
در خونهي تو مولا اومدم
اونقده رؤوفي و بنده نواز
رد نميشه پيش تو دست نياز
اومدم تا بچشوني به دلم
لذت عبادت و ذكر و نماز
چشم من گواهِ احوال منه
رو سياهيم، مال اعمال منه
اما پر زدم اگه تا مهمونيت
عشق فاطمه پر و بال منه
بدون مُعَطَّلي يادم دادي
آره من بدم ولي يادم دادي
وقتي كه سرشتي آب و گلمو
يادته علي علي يادم دادي
گفتي ميخوام هميشه با من باشي
به دور از درد و غم و مِحَن باشي
به كارت گره نميافته اگه
هميشه تو سايهي حسن باشي
اگه حرف عشقت اومده وسط
من ميخوام براي تو باشم فقط
دستمو بذار تو دستاي حسين
شبيه شهيدا تا آخر خط
يه نگاش حلال مشكلاتمه
اشك روضههاش آب حياتمه
دنيا و آخرتم غم ندارم
تا حسين سفينه النجاتمه
منم اون كبوتر امام رضا
كه ميام از سفر امام رضا
ايشالا روزي اين شبام بشه
آخرش يك نظر امام رضا
كاش ميشد جامون تو آسمون باشه
گوشهي محراب جمكرون باشه
كاش ميشد دلاي ما هر نيمه شب
همسفر با صاحب الزمون باشه
يه سحر بريم پيش امام رضا
يه سحر بريم به سمت كربلا
بشه روزيمون بازم سر بذاريم
روي شش گوشهي ارباب باوفا
يه سحر بريم با اشك و شور و شين
بشينيم ميون بين الحرمين
دور صحن با صفاش طواف كنيم
تا نفس داريم بگيم حسين حسين
راهي شيم با اشك و آه و زمزمه
سمت مرقد امير علقمه
اونجا كه شباي جمعه ميپيچه
پاي سرداب بوي ياس فاطمه
اونجا نوكريمونو نشون بديم
دلمونو دست روضه خون بديم
اگه افتاد نگامون به قتلگاه
روي تل زينبيه جون بديم
گوش كن اين همون صداي هلهله س
يا صداي نالههاي سلسله س
يا صداي قاري از تو قتلگاه
يا صداي بيكسي قافله است
خوب نيگا كن اينجا خاك كربلاست
سه روزه تني به خاك و خون رهاست
دستاي بستهي زينبو ببين
هنوزم سر حسين رو نيزه هاست
نمي گم پرستويي آتيش گرفت
خيمههاي بانويي آتيش گرفت
ديگه از تنور خولي نميگم
نمي گم كه گيسويي آتيش گرفت
داره ميلرزه زمين و آسمون
ديگه طاقت نداره مادرمون
نمي گم از لب غرق خون عشق
نمي گم از بوسههاي خيزرون
***يوسف رحيمي***
شكر خداي چاره ساز، دراي رحمت شده باز
دوباره از راه ميرسه، وقت خوش راز و نياز
آي جوونا آي جوونا، از آسمون صدا مياد
ديگه بايد آشتي كنيم، داره بوي خدا مياد
داره مياد اون ماهي كه، باز شبيه مولا ميشيم
با آقا افطار ميكنيم، باهاش سحرها پا ميشيم
چه خوب ميشه تير دعا، باز بخوره توي هدف
با رفقاي هيأتي، شباي قدر بريم نجف
آخ كه چه خوب ميشه اگه، دلامونو جلا بده
عجب صفا داره كه ظهر، ميافته چشمت تا به آب
با لب تشنه بخوني، روضه اصغر و رباب
تا مهمونيش تموم ميشه، به ما يه كربلا بده
اين جا نباس روزه باشن، مادرايي كه شير ميدن
اون جا جواب عطشِ، شير خواره رو با تير ميدن
اين جا براي افطاري، به هم هي اصرار ميكنن
اون جا با خون لبشون، روزه رو افطار ميكنن
مهمونو اين جا ميشونن، روي پر فرشتهها
اون جا غروب ميدوونن، اسباشونو رو كشتهها
اين جا كجا اون جا كجا، ما كجا و روضه كجا
تشنگي روزه كجا، قحطي چند روزه كجا
آهاي خداي مهربون، صاحب هفتا آسمون
چي ميشه كه به من بگي، تو هم برو اونجا بمون
پشيمونم، پشيمونم، بديهامو خوب ميدونم
يه كاري كن از اين به بعد، بنده خوبي بمونم
حالا كه لحظه دعاست، وقت عنايت خداست
يكي بياد به من بگه، ماه رمضون آقام كجاست؟
سر به سرم ديگه نزار، گناهامو به روم نيار
بزار كه باشه تا ابد، بين ما اين قول و قرار
من يه غلام خوب باشم، برا گلاي مرتضي
تو هم بگيري دستمو، تو وحشت روز جزا
***ياسر رحماني***
اين شبا كه فصل سبز، استجابت دعائه
قدر بدون كه اينجا جاي، نزول فرشته هائه
نيگا كن ببين دراي، آسمون روي تو بازه
لحظهي آبي پرواز، موسم راز و نيازه
توي اين آسمون نور، حالا هستي يه ستاره
درد دل كن با حبيبت، از صميم دل دوباره
بگو اي خداي دلها، مهربون هر دو عالم
ممنونم كه بين خوبات، دوباره تو دادي راهم
تويي كه بندهنوازي، به بديم نيگا نكردي
تك و تنها منو بين، تاريكي رها نكردي
تا بشم يه چشمهي نور، تا صدات كنم خدايا
دستاي من و گرفتي، تو من و آوردي اينجا
حرف آخر من اينه، قسمت ميدم به ارباب
غرق درياي گناهم، جون زينب من و درياب
عنايت كن كه بگيرم، اين شبا نور خدايي
دستم و بگير دوباره، تا بشم كرب و بلايي
***يوسف رحيمي***
اومدم آشتي كنم وقتشه حالا - آ خدا
روت و برنگردون از من، جون مولا آ خدا
من ميخوام ساده و بيپرده باهات حرف بزنم
مِثِه اون چوپون كه بود دورهي موسي آ خدا
هر چي بنده بد باشه، تو زود ازش راضي ميشي
نميخواي ميون مردم بشِه رسوا آ خدا
من كه روشو ندارم، اِسمتو بر لب بيارم
امّا تو گفتي بيا بگو خدايا، آ خدا
بَدَم و يه عُمريه براي اين كه خب بشم
ميكنم هِي با خودم امروز و فردا آ خدا
كي ميتونه به تو نارو بزنه، رو راس نشه
خال تو بالاتَره از همه خالا آ خدا
من ميخوام غير خودت به هيچ كسي رو نندازم
دَستامُو دراز كنم پيش تو تنها آ خدا
تو كه بهتر از همه ميدوني من چيكارهام
جونِ مولا - نزني پَردَه مو بالا آ خدا
تو كه بيشتر از خودم تُو مردم آبروم دادي
ميدونم - نميكني مشت منو وا آ خدا
باورم نميشه فردا تو منو بسوزوني
دشمن مولا بايسته به تماشا آ خدا
هر چي من بد ميكنم بازم تو خوبي ميكني
نه با من با هر بَدي خوب ميكني تا آ خدا
بَدي مو قبول دارم تو خوبي كن به روم نيار
چون كوتاهه پيش تو ديوار حاشا آ خدا
به گُل روي علي و بچّههاش خوارم نكن
بي - اونا چيكار كنم روز مبادا آ خدا
بَس كي بد سرزده ازمن ديگه سَرخورده دلم
به سرم هرچي بياد حَقَّمه امّا - آ خدا
ديده رو، نديده گير، منو به اربابم ببخش
مَردِ مَردا - پسر بيبي و مولا آ خدا
هموني كه همهي بيگونه هام ديوونه شن
كه نداشت يه ذَرّه از دُشمنا پَروا آ خدا
اوني كه به زير بار زور نرفت و كشته شد
با لب تشنه كنار دو تا دريا آ خدا
دست آخر اومدن خيمه هاشم آتيش زدند
بچّه هاشم فراري همه به صحرا آ خدا
تو اگه بخواي بشه انسوني ام آدم ميشه
لُري ميگم، منو بپّا – آ خدا
***استاد حاج علي انساني***
بندهاي گمراهم، از توام شرمنده
دادهاي تو راهم، خالق بخشنده
كن بر اين درگاهم، يا الهي بنده
كن نگاهي العفو، يا الهي العفو
پشت من سنگين است، از گناهم يا رب
توبه اي بيبرگشت، از تو خواهم يا رب
تا بمانم پيشت، كن نگاهم يا رب
ده جوابم ديگر، يا غياث المضطر
از ملائك حتي، جرم من پوشاندي
آبرويم دادي بر، در خود خواندي
قطع نشد روزي ام، ياور من ماندي
شد خجل اين غمگين، يا اله العاصين
مهلتم دادي تا، سوي تو برگردم
ساده ميگويم من، در عمل نا مردم
روزيات را خوردم، شكر شيطان كردم
ده نجاتم امشب، يا كريم و يا رب
از تو ميخواهم، خير آخر كارم را
درهم و با قيمت، تو بخر بارم را
خرج مولايم كن، هر چه كه دارم را
جان دهم پاي دين، يا حبيب الباكين
من به حق زهرا، از گناهم بيزار
با نگاهي امشب، كن دلم بيدار
روزي ام كن يا رب، توبه و استغفار
تا شوم از خوبان، يا قديم الاحسان
با گناهان خود عمر، خود ميكاهم
كن تو از پستي كار، خود آگاهم
مردنم را از تو، غرق خون ميخواهم
گردم از شهيدان، يا معين يا سلطان
بعد ياران خود، بيكس و تنهايم
دائما در ياد، خيمهي صحرايم
من كه خود مديون، ذكر يا زهرايم
ناله دارم شبها، مادرم يا زهرا
از شهيدان بايد، بيش از اينها گويم
بوي آنها را از، چفيهام ميجويم
يادشان ميافتم، نامه را ميشويم
گل نمايد بر لب، يا حسين يا زينب
رختشان ارثي از، چادر خاكي بود
چشم ياران من، خانه پاكي بود
آخر كارشان جسم، صد چاكي بود
ميكشم از دل آه، يا علي يا الله
من ز تو ديدار، آشنا ميخواهم
رحمتي بيحد از، تو خدا ميخواهم
مزد اين شبها را، كربلا ميخواهم
آخرين ذكر ما، يا عزيز الزهرا
***جواد حيدري***
كو يك نفر كه ياد دل خستگان كند؟
يا لا اقل حكايت ما را بيان كند
من زير بار معصيتم ضعف كردهام
دستي كجاست تا مدد ناتوان كند
تب كردم از مرور گناهان كوچكم
كو آتشي كه خجلت ما را نهان كند؟
ما بيسليقهايم، تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبهي آب و نان كند
آتش ميآوريد كه اشكم مرا بسوخت
كار شرار نار تو آب روان كند
ما را مران ز خويش چرا كه زمانه راند
حاشا كه دوست كار زمين و زمان كند
چيزي نصيب تو نشود از عذاب من
ايزد كجا محاربه با استخوان كند
شبها مرا براي خودت انتخاب كن
فرصت مده كه ديگري ام امتحان كند
درهم بخر كه سخت گرفتار و در هميم
خوب است گرچه چشم تو ما را نشان كند
از تو بعيد نيست رفيق گدا شوي
مرد كريم ميل به مستضعفان كند
محرم نميشود به مناجات نيمه شب
هر كس كه رو به محفل نامحرمان كند
صبح قيامت از تو، به تو ميبرم پناه
آغوش تو مگر كه مرا ميهمان كند
با آفتاب روز جزا پاك ميشود
هر كس كه قهر از كرم آسمان كند
***محمد سهرابي***
اي ذكر رحمت، الهي العفو
باران رافت، الهي العفو
امشب مقيم، كوي تو هستم
مست از شميم، بوي تو هستم
محتاج نور، روي تو هستم
پس كو عطايت؟ الهي العفو
دل را ز غير، مولا بگيرم
در كوي دلبر، تا جا بگيرم
در خانه حق، ماوا بگيرم
آيم به سويت، الي العفو
شام گناه و هجران سحر شد
از اشك توبه، دل مفتخر شد
بخشش نصيب، چشمانتر شد
بنما عنايت، الهي العفو
ديدي مرا چون، بيدست و پايم
از بركت اين، سفره جدايم
با رحمت خاص، كردي صدايم
كردي تو دعوت، الهي العفو
گفتي كه بنده، مال مني تو
عبد پريشان، حال مني تو
جا ماندهي هر، سال مني تو
گو از وجودت، الهي العفو
رفتند ياران، تنها شدم من
ديگر غريب، دنيا شدم من
اي واي ديدي، رسوا شدم من
گويم ثنايت، الهي العفو
عطر حضور، از يادم نرفته
عشق ظهور، از يادم نرفته
كرخهي نور، از يادم نرفته
در اوج غربت، الهي العفو
جبهه بهشت، روي زمين بود
صبح دو كوهه، شور آفرين بود
با عطر دلبر، دلها عجين بود
كو آن قداست، الهي العفو
ما خاطراتي، ديرينه داريم
يك كربلا غم، در سينه داريم
چشمانتر در، آدينه داريم
اي فطر امت، الهي العفو
اي ماه رحمت، دلدار من كو؟
مهدي زهرا، ياس چمن كو؟
عشاق جمعند، يابن الحسن كو؟
ماه ولايت، الهي العفو
آقا بيا تا، قوت بگيرم
از اشك روضه، بركت بگيرم
شور حسين، در هيأت بگيرم
به حق تربت، الهي العفو
***سيد محمد مير هاشمي***
الهي اين من اين جرم و خطايم
رهم دادي، مكن ديگر رهايم
بگير از من مرا، اما نه از خود
بسوز اما مساز از خود جدايم
تو را گم كردم و خود گشتهام گم
صدايم كن صدايم كن صدايم
به من گفتند از اول عبد «هو» باش
چه بايد كرد من عبد هوايم
تو آن ربي كه با عبدت رفيقي
من آن خارم كه با گل آشنايم
گنه كردم، نكردم شرم از تو
نمي دانم كجا رفته حيايم؟
خجالت ميكشيدم بازگردم
تو گفتي باز هم سويت بيايم
نبودم عبد تا عبدم بخواني
نگويم بندهام، گويم گدايم
سيه رويم مگر از لطف و رحمت
بشويي با غبار كربلايم
از آن بر خود نهادم نام «ميثم»
كه بخشي بر علي مرتضايم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
از نسيم سحري روح به جانم دادند
چشمي از خون جگر اشك فشانم دادند
تا شدم هم نفس محفل رندان سحر
لذت زمزمه و آه و فغانم دادند
باورم نيست كه با اين همه عصيان و قصور
ره به مهماني ماه رمضانم دادند
بهترين وقت ملاقات خداييست نماز
فيض ديدار به هنگام اذانم دادند
نام آقا نمك سفرهي افطار من است
كرم حضرت يار است كه نانم دادند
هر چقدر دور شدم باز عطايم كردند
توبه بشكستم و هر بار زمانم دادند
ناسپاسي به سر نعمت حق باعث شد
كه حواله به سراي دگرانم دادند
مانده بودم كه كجا درد دل ابراز كنم
به كرم خانهي ارباب مكانم دادند
به خدا آرزويي ندارم هيچ ديگر
حرم كرب و بلا را كه نشانم دادند
دلم از روز ازل هست گرفتار حسين
به غلامي درش نام و نشانم دادند
در همان روز كه هر كس ز كسي بگريزد
از تولاي علي برگ امانم دادند
به خداوند قسم شور حسين ميگيرم
روز محشر اگر م اذن بيانم دادند
***احسان محسني فر***
هزار مرتبه كردم فرار و ديدم باز
تو از كرم به من آغوش خويش كردي باز
به لطف و رحمت و عفو و كرامتت نازم
كه ميكشي تو ز عبد فراري خود ناز
جسور كس چو من و مهربان كسي چو تو نيست
كه با همه بدي ام باز با تو گفتم زار
چه حكمتيست كه در لحظه شروع گناه
تو ميكني كرم و عفو خويش را آغاز
هنوز باز نگشته، تو ميگشايي در
هنوز توبه نكرده، مرا دهي آواز
اگر سؤال كني من كي ام، تو كي؟ گويم
منم ذليل گنه، تو عزيز بنده نواز
تو دست لطف گشودي و آشتي كردي
من از چه دست نكردم به جانب تو دراز
نخواندهام به همه عمر، يك نماز درست
هم از خدا خجلم، هم ز خويش، هم ز نماز
به جاي آنكه بسوزاني ام به نار جحيم
مرا به آتش مهر و محبتت بگداز
به طاير دل «ميثم» پري عنايت كن
كه با كبوتر صحن علي كند پرواز
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
روزهداران مؤمنين آماده! من ماه خدايم
ماه روزه، ماه قرآن، ماه تسبيح و دعايم
ماه حق، ماه نبي، ماه علي مرتضايم
ماه خيل انبياء و اتقيا و اوصيايم
تا رساند بر همه عالم پيامم را محمد
خوانده از آغاز شهر الله نامم را محمد
من گرامي ماه عفو و رحمت پروردگارم
روزهداران الهي را همه باغ و بهارم
باشد از شعبان اميرالمؤمنين چشم انتظارم
در دل شب انسها با حضرت صديقه دارم
تا سحر گه بيقرار چشم گريان حسينم
هر شب و هر روز محو صوت قرآن حسينم
دامن سجاده گردد بزم اُنس يار با من
چشم مشتاقان بوَد تا صبحدم بيدار با من
نور بخشد شمع جمع محفل دادار با من
انس ميگيرند مردان خدا بسيار با من
از نسيم آيد سرود نغمه روحالامينم
همدم اشك و مناجات اميرالمؤمنينم
لحظهها تسبيح و خوابِ روزهدارانم عبادت
روزهايم روزهاي صدق و اخلاص و ارادت
يوسف زهرا حسن در نيمهام يابد ولادت
وز قدوم مادر زهرا مرا باشد سعادت
روزهداران را دهم از ساغر قرآن حلاوت
اي خوشا آن كس كه در من ميكند قرآن تلاوت
اي خوشا آن كس كه قدر ليلة القدرم بداند
اي خوشا آن كس كه اشك و معرفت در من فشاند
اي خوشا آن كس كه شبها تا سحر بيدار ماند
در دل شب افتتاح و جوشن و بوحمزه خواند
من همان ظرف عنايات خداوند كريمم
روح ميبخشد دعاي يا عليُّ يا عظيمم
واي بر آن كس كه در من حق نيامرزد گناهش
يا نگردد شسته از اشك شبي روي سياهش
آنچنان باشد كه حق محروم سازد از نگاهش
در مه رحمت بوَد آغوش شيطان، جايگاهش
توشهاي با خود نيارد تا خدا از او پذيرد
ميسزد از غصه در عيد صيام من بميرد
خوش به حال آنكه در من دامن دلبر بگيرد
در عروج خويشتن از زهد و تقوا پر بگيرد
در دل شبهاي قدرم نيز قرآن سر بگيرد
روي در محراب كوفه، دامن حيدر بگيرد
اي خوش آن كو پر كند از اشك چشم نازنين را
تا بشويد فرق خونين اميرالمؤمنين را
اي خوش آن كو در معاصي، احترام از من بگيرد
با دهان روزهاش هر روز، كام از من بگيرد
دامن وصل خدا را در صيام از من بگيرد
در عبادت رفعت و شأن و مقام از من بگيرد
من همانا سفره مهماني ذات خدايم
با تمام انبياء از صبح خلقت آشنايم
«ميثم» از هر لحظه من فيضها گردد نصيبت
روزه، دارو، ذكر، درمان، ذات حق گردد طبيبت
هست دامان تو هر شب دامن وصل حبيبت
هر نفس باشد دعاي يا حبيب يا مجيبت
دوستت دارد خدا، گر تو خدا را دوست داري
صرف كن اوقات خود در روزه و شب زنده داري
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
توبه از جرم و خطا، حال سحر ميخواهد
خلوت نيمهي شب اشك بصر ميخواهد
وادي طور همين هيأت هر هفتهي ماست
ديدن نور خدا اهل نظر ميخواهد
سختي گردنهي عشق زمينت نزند
راه پر پيچ و خمش مرد سفر ميخواهد
صرف اين سينه زدنها به مقامي نرسيم
محرم راز شدن ديدهيتر ميخواهد
عمل زينب كبري به همه ثابت كرد
سر شكستن ز غم دوست جگر ميخواهد
سر عباس به ني پند ظريفي دارد
غير خورشيد، سماوات قمر ميخواهد
جهت بخشش هر سينه زني، حضرت حق
محشر از مادر سادات نظر ميخواهد
***وحيد قاسمي***
من بندگي نكردم، تا بندهام بخواني
تو كي بدين كرامت، از خود مرا براني
بار گنه به دوشم، لا تقنطوا به گوشم
عفوت نميگذارد، در دوزخ م كشاني
اين نامهي سياهم، اين اشك صبحگاهم
من حال خويش گفتم، تو كار خويش داني
تو برتري كه سوزي، در آتش جحيمم
من كمترم كه گويم، از آتشم رهاني
مولاي من، من از تو، غير از تو را نخواهم
تو نيز رحمتي كن، كز من مرا ستاني
پا در دو سوي گورم، دردا كه از تو دورم
شايد تو از كرامت، خود را به من رساني
عفو از كرامت توست، قهر از عدالت توست
هم عفو از تو آيد، هم قهر ميتواني
از بس كريم هستي، با من قرار بستي
من اشك خود فشانم، تو خشم خود نشاني
در عين رو سياهي، خواهم از تو الهي
هم من تو را بخوانم، هم تو مرا بخواني
ميثم به در گه حق، باشد دو ارمغانت
شعري كه ميسرايي، اشكي كه ميفشاني
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
رسيدم تا اجل، امّا رسيدن شد فراموشم
دميدم در ني دنيا، دميدن شد فراموشم
سرم با خنده گل گرم شد در فصل گل چيني
دلم چون سيب سرخ افتاد، چيدن شد فراموشم
نداي ارجعي گل كرد، برگشتم دمي تا خود
همين كه پر در آوردم پريدن شد فراموشم
مريد غيرتم، از خود گذشتن رفت از يادم
شهيد حيرتم در خون تپيدن شد فراموشم
صداي سرمه چشمت گلوي ديدهام را سوخت
كه از شرم تماشايت شنيدن شد فراموشم
چنان از آخرت گفتم كه دنيا گشت عقبايم
چنان گرم تماشايم كه ديدن شد فراموشم
به تعقيب نمازي بياذان درخود فرو رفتم
ركوعم، سجدهام كج شد، خميدن شد فراموشم
شب جان كندن آمد باز دل بستم به دل دادن
تب دل بردن آمد، دل بريدن شد فراموشم
دگر زير سر من بالشي از گريه بگذاريد
چهل سال است راحت آرميدن شد فراموشم
اگر گفتند نامت چيست در غوغاي من ربّك
بگو من هم ملك بودم، پريدن شد فراموشم
***عليرضا قزوه ***
ما را كبوترانه وفادار كرده است
آزاد كرده است و گرفتار كرده است
بامت بلند باد كه دلتنگيت مرا
از هر چه هست غير تو بيزار كرده است
خوشبخت آن دلي كه گناه نكرده را
در پيشگاه لطف تو اقرار كرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را كرامت تو گنه كار كرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زير
قربان آن گلي كه مرا خوار كرده است
***فاضل نظري***
الغرض! فيض خاص گشت تمام
سهم ما باز، فيض عام شده است
دل ناباورم صدا ميزد:
ميهماني مگر تمام شده است؟
*
گفته بودند آخر اين ماه
عاشقش سر به زير خواهد شد
گفته بودند با دلم هر شب
توبه كن! توبه، دير خواهد شد
*
رمضانهاي بيشمار رسيد
همه شبها گذشت پي در پي
با خودم گفتم اي دل بيدرد
فرصت توبه ميرود، پس كي؟
*
فكر اين باش سال ديگر هم
رمضان ميرسد ز راه اما
تو مگر ميشوي عوض؟ هرگز
تو مگر توبه ميكني اصلا!
*
تو فقط فكر آمدن، رفتن
فكر در مسجدِ خدا بودن
فكر با اشك خود غريبه شدن
با همه شهر آشنا بودن
*
چيست ديگر بگو كه قلب تو را
به تامل، به فكر وا دارد؟
تو گمان ميكني به راه آيي؟
مرگ بايد تو را به راه آرد
*
اي دل، از حال خود مشو غافل
چهره با اشك خود معطر كن
فرصت گفت و گو كميِ باقيست
خيز و فرياد توبهاي سر كن
***جواد محمد زماني***
آقا سلام! ماه مبارك تمام شد
شبهاي آخر من و ماه صيام شد
درهايي از ضيافت حق بسته شد ولي
پشت در نگاه شما ازدحام شد
سفره دوباره جمع شد و دير آمديم
دير آمديم و قسمت ما فيض عام شد
بين دعاي آخر سفره دعا كنيد
شايد كه سال، سالِ ظهور امام شد
آقا دعا كنيد كه شبهاي آخر است
شايد كه مهماني ما هم به كام شد
***رحمان نوازني***
امسال هم چيدي بساط ميهماني
بال و پرم دادي كه گردم آسماني
منت نهادي در به رويم باز كردي
آغوش بگشودي براي همزباني
در هر ضيافت خانهاي كه پا نهادم
مانند تو پيدا نكردم ميزباني
از من چه ديدي دعوتم كردي دوباره
باور نميكردم مرا قابل بداني
هرگز به روي من ني آوردي كه بودم
گفتي همين كه آمدي از دوستاني
با يك نگاه كبريايي ميتواني
از چهرهام عرض ندامت را بخواني
ناداني ام شد عذر بدتر از گناهم
آگاه بودم خرج عصيان شد جواني
تو خواستي تا من نمك گيرت بمانم
تو عهد كردي كه براي من بماني
با عفو خود بايد مرا در بر بگيري
آخر كريمي تو، خدايي، مهرباني
من در جوار رحمتت يعني حسينم
مانند تو باشد حسينت جاوداني
با بردن نام قشنگ حضرت عشق
روزي افطارم بود صاحب زماني
تا مظهر فياض يا رازق سه ساله است
ديگر چرا غصه براي لقمه ناني
يا رب به موي خاك آلود رقيه
حاشا اگر از درگهت ما را براني
***احسان محسني فر***
از ما عجيب نيست دعايي نميرسد
از تَحْبِسُ الدُّعا كه صدايي نميرسد
ما تَحْبِسُ الدُّعا شده نان شبههايم
آنجا كه شبهه است عطايي نميرسد
پر باز ميكنم بپرم، ميخورم زمين
بال و پَرشكسته به جايي نميرسد
بايد تنم پي سپر ديگري رود
با روزههاي ما به نوايي نميرسد
با دست خالي از چه پل ديگران شوم
دستي كه وقف شد به گدايي نميرسد
اي ميزبان فداي تو و سفره چيدنت
آيا به اين فقير غذايي نميرسد؟
من سالهاست منتظر يك ضمانتم
آخر چرا امام رضايي نميرسد
از من مخواه پيش از اين زندگي كنم
وقتي برات كرب و بلايي نميرسد
***علي اكبر لطيفيان***
آمد خبر كه من خبري دست و پا كنم
بر قلب مردهام شرري دست و پا كنم
ماه خدا عيان شد و درمانده ماندهام
در چشم كور يك قمري دست و پا كنم
سوز و فضاي عطر مناجات روبراه
مستوليست تا جگري دست و پا كنم
آواي ربنا و ابوحمزه ميرسد
بايد كه ديدگان تري دست و پا كنم
حال و هواي عالم و آدم عوض شده
بايد كه در دلم؛ اثري دست و پا كنم
بايد از اين ديار جنايت فرار كرد
بايد كه مقصد سفري دست و پا كنم
دل بردن از خدا كه طريق عوام شد
بيچاره گشتهام هنري دست و پا كنم
قامت خميدگان گنه راست گشتهاند
كو دغدغه كه من كمري دست و پا كنم
ماهش رسيد و كام دلم تلخ ميشود
بايد كه زودتر شكري دست و پا كنم
مردم خليل خالق خود گشتهاند و من
در قصه گشتهام پسري دست و پا كنم
چشم رفيق مينگرم، غبطه ميخورم
يك اشك سير در سحري دست و پا كنم
از پيش چشم صاحب خود دور گشتهام
كو فرصتي كه من نظري دست و پا كنم
درهاي آسمان همه باز است؛ ميپرند
وقتش رسيده بال و پري دست و پا كنم
چشم همه به سوي دري بين آسمان
من خيره ماندهام كه دري دست و پا كنم
باب الحسين مانده فقط، شكر اي خدا
پيغام او رسيده سري دست و پا كنم
***رضا تاجيك***
باز امشب لحظه تنهاييم
فكر كردم بر دل دنيا ييم
بس كه زنجير بدي محكم شده
روزگارم دائما درهم شده
مردگي كردم به جاي زندگي
سركشي كردم به جاي بندگي
بار و بنديلم پر از سنگيني است
بال پروازم فقط تزئيني است
در جواني ياد پيري نيستم
ياد ايام اسيري نيستم
سبزي عمر مرا زردي زده
سر درختي مرا سردي زده
ساعتم روي عبادت كوك نيست
جاي طاعت در دل متروك نيست
ظاهرا در چشم مردم عاقلم
باطنا از حال و روزم غافلم
روبرو با احترام و با ادب
پشت سر دادم به هر كس صد لقب
خار را در چشم مردم ديدهام
شاخه را در چشم خود گم ديدهام
گردنم همسايه حق دارد ولي …
چند طفل مستحق دارد ولي …
يك زمان استاد عرفان ميشوم
يك زمان شاگرد شيطان ميشوم
زندگيم دور پرگاري شده
ماجراي چرخ عصاري شده
غرق در درياي افكار كجم
تا ثريا رفته ديوار كجم
بعد چندين سال هيأت آمدن
گاه گاهي گريه ميخندد به من
اين همه اشك ندامت ريختم
نقشه راه سعادت ريختم
باز اما در سر جاي خودم
بي هدف دنبال فرداي خودم
حرمت موي سپيد از ياد رفت
راه كج تا خراب آباد رفت
مادرم ميگفت با مردم بساز
با همين يك لقمه گندم بساز
سر به زير و سر به راه و ساده باش
همنشين هر شب سجاده باش
نان به نرخ روز خوردن خوب نيست
حاصل اين مزرعه مرغوب نيست
گوش من اما بدهكاري نداشت
در نظر جز تيره و تاري نداشت
من ضرر كردم فقط در نفس خويش
نعل وارونه زدم بر اسب خويش
-
بس كن اي نفسم كه شرمم ميشود
از خجالت سرخ وگرمم ميشود
اي خدايي كه بدي را ميخري
بار كج را هم به منزل ميبري
تا تو هستي هيچ راهي بسته نيست
آب از جو رفته هم برگشتني است
بار الها سفره مهماني است
بار الها فرصت پاياني است
ياد آن ساعت كه اصغر تشنه بود
يا علي اكبر به زير دشنه بود
ياد آن لحظه كه قاسم قد كشيد
جان عبدالله، آن طفل شهبد
ياد آن دم كه امير علقمه
ناله ميزد پيش چشم فاطمه
ياد غمهاي غروب كربلا
آتش و دود و فرار بچهها
ياد آن روزي كه زينب خسته بود
دستهايش پيش دشمن بسته بود
ياد آن شب كه رقيه خون جگر
بوسه ميزد بر گل زخم پدر
دست خالي آمدم دستم بگير
اي خداي راحم توبه پذير
ما سيه پوشان روز محشريم
سهم ارثيه ز هيأت ميبريم
***محمد امين سبكبار***
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد
جز گريهي طفلانه ز من هيچ نيايد
ديوانه محال است خطر داشته باشد
با ما جگري هست كه دست دگران نيست
از جرات ما كيست خبر داشته باشد؟!
اينجا كه حرام است پريدن ز لب بام
رحم است بر آن مرغ كه پر داشته باشد
تيغ كرم تو بكند كار خودش را
هر چند گداي تو سپر داشته باشد
در فضل تو اميد براي چه نبندم
جايي كه شب اميد سحر داشته باشد
چون شمع سحرگاه مرا كشتهي خود كن
حيف است كه گريان تو سر داشته باشد
بگشاي در سينهي ما را به رخ خويش
شايد كه دلم ميل سفر داشته باشد
ميگريم و اميد كه آن روز بيايد
بنياد مرا سيل تو برداشته باشد
رحمت به گدايي كه به غير تو نزد روي
هر چند كه خلق تو گهر داشته باشد
خورشيد قيامت چه كند سوختگان را
در شعله كجا شعله اثر داشته باشد؟
ما را سر اين گريه به دوزخ نفروشند
حاشا كه شرر هيزمِ تَر داشته باشد
ما حوصلهي صف كشي حشر نداريم
بايد كه جنان درب دگر داشته باشد
ما را به صف حشر معطل نكن اي دوست
هر چند كه خود قند و شكر داشته باشد
داني ز چه رو زر طلبيدم ز در تو
چون وقت گدا قيمت زر داشته باشد
ما در تو گريزيم ز گرماي قيامت
مادر چو فراري ز پسر داشته باشد
جز گريه رهي نيست به سرمنزل مقصود
هيهات كه اين خانه دو در داشته باشد
عدلش نرود زير سؤال آن شه حاكم
گر چند نفر را به نظر داشته باشد
گفتي كه بياييد ولي خلق نشستند
درد است كه شه سائل كر داشته باشد
*** محمد سهرابي***
فروزان از دو مشرق در سحرگاهان دو ماه آمد
دو خورشيد جهان افروز در دو صبحگاه آمد
دو موسي از دو دريا يا دو يوسف از دو چاه آمد
دو رهرو يا دو رهبر يا دو مشعل دار راه آمد
دو شمع جمع بزم جان و ركن محكم ايمان
دو بحر رحمت و غفران دو دست قادر منان
دو آدم خو دو يوسف رو دو موسي يد دو عيسي دم
دو دريا را دو رخشان گوهر يك دانه پيدا شد
دو جان جان جان دو دلبر جانانه پيدا شد
دو سرو ناز يا دو نازنين ريحانه پيدا شد
دو شمع آفرينش يك جهان پروانه پيدا شد
دو سر داور هستي دو جان در پيكر هستي
يكي پيغمبر هستي يكي روشنگر هستي
يكي سر الّه اكبر يكي وجه الّه اعظم
دو شمع جمع انسانها دو شاه كشور جانها
دو باب ا … احسانها دو بسم ا … عنوانها
دو سرو باغ و بستانها دو باغ روح و ريحانها
دو واجب جاه امكانها دو مشعل دار كيهانها
دو خالق را نماينده دو قرآن را سراينده
دو رحمت را فزاينده دو دلها را رباينده
يكي بر اولياء سادس يكي بر انبيا خاتم
بشارت اي تمام عالم هستي بشير آمد
گل بستان سراي آفرينش در كوير آمد
نرفته ماه از بزم فلك مهر منير آمد
بشيران را بشير آمد نذيران را نذير آمد
جهان گرديده آسوده ملك رخ بر زمين سوده
فلك بر زيور افزوده محمد چهره بگشوده
ز مكه تافته خورشيد نورش بر همه عالم
فلك امشب زمين مكه را از دور ميبوسد
ملك مهد محمد را به موج نور ميبوسد
بفرمان خدا خاك درش را حور ميبوسد
مسيح از عالم بالا كليم از طور ميبوسد
حرم پيموده ره سويش طواف آورده بر كويش
صفا چون گل كند بويش صفاها گيرد از رويش
به ياد لعل لبهايش كند رفع عطش زمزم
چو آمد آمنه كم كم به هم چشم خدا جويش
دو لب خاموش اما عالمي گرم هياهويش
به ناگه تافت خورشيد جهان آرا ز پهلويش
منور ساخت شرق و غرب را از پرتو رويش
سما در نور او گم شد زمين درياي انجم شد
لبش گرم تبسم شد وجودش در تلاطم شد
كه ناگه چشم حق بينش دوباره باز شد از هم
ندا از عمق جان بشنيد هان اي مهربان مادر
خدايت را خدايت را بخوان مادر بخوان مادر
سلامت ميدهد امشب زمين و آسمان مادر
كه هستي آفرين هستيت بخشد رايگان مادر
ببين لطف مؤيد را بخوان دادار سرمد را
به دنيا آر احمد را محمد را محمد را
به ذكر حق كن استقبال از پيغمبر اكرم
دل شب آمنه تنها ولي تنها خدا با او
نه عبد ا … زنده نه زنان آشنا با او
دعا ميخواند و بودي آفرينش همصدا با او
سخن ميگفت فرزندش محمد در خفا با او
اميدش بود و معبودش وجودش بود و مولودش
محمد بود و مقصودش زهي از بخت مسعود ش
گرفتش در بغل مانند جان خويشتن مريم
ز يك سو رو به قبله مادرش حوّا دعا گويش
ز يك سو آسيه گلبوسه گيرد از گل رويش
ز يك سو مام اسماعيل همچون گل كند بويش
ز يك سو دستهاي مريم عذرا به پهلويش
كه كم كم درد او كم شد رها از درد و از غم شد
جمال حق مجسم شد محمد ماه عالم شد
به استقبال او خيزيد از جا اي بني آدم
در آن شب بارگاه آمنه خلد مخلّد شد
در آن شب جلوه گر مر آت حسن حي سرمد شد
در آن شب آفرينش محو و مات روي احمد شد
در ان شب بوسه زن مادر به رخسار محمد شد
چه عبدي در سجود آمد چه نوري در وجود آمد
چه غيبي در شهود آمد خدا را هر چه بود آمد
كه او با هر دمش بر آفرينش جان دهد هر دم
چو آن تابنده اختر زاد آن نور مجسم را
نه آن نور مجسم بلكه وجه ا … اعظم را
فروغي تافت از نورش كه روشن كرد عالم را
ندا آمد كه زادي بهترين فرزند آدم را
مباركباد لبخندت گرامي باد فرزندت
بهين عبد خداوند ت محمد طفل دلبندت
كه ميخوانند مدحش را خدا و انبيا با هم
تو امشب آدم و نوح و خليل ديگري زادي
ذبيح و خضر و داوود و كليم برتري زادي
مسيحا نه مسيحاي مسيحا پروري زادي
تو امشب بر همه پيغمبران پيغمبري زادي
رسل در تحت فرمانش كتب يك جمله در شانش
هزاران خضر عطشانش صد اسماعيل قربانش
مبارك اي گرامي مادر پيغمبر اكرم
زمين مكه ديشب غرق در نور محمد بود
چراغ آسمان لبخند زن بر روي احمد بود
جهان آفرينش بهتر از خلد مخلد بود
تجلاي خدا در چهرهي عبدي مؤيد بود
مؤيّد باد قرآنش گرامي باد فرقانش
معطر باد بستانش جهان در تحت فرمانش
بناي اوست در سيل حوادث كوه مستحكم
محمد اي چراغ روشني بخش جهان آرا
بر افروز و بر افروزان بنور خويش دلها را
بلرزان با نهيب آسماني كاخ كسري را
نداي تفلحوا از عمق جان بركش بخوان ما را
تو ما را دانش آموزي تو مهر عالم افروزي
تو برق اهرمن سوزي تو در هر عصر پيروزي
لواي توست با دست خدا بر دوش نه طارم
هماره بوي عطر خلد از خاك درت خيزد
هميشه نور توحيد از فراز منبرت خيزد
نداي تفلحوا از مكتب جانپرورت خيزد
فروغ دانش از كرسي درس جعفرت خيزد
ششم مولا ششم رهبر ششم هادي ششم سرور
ششم فرمانده داور ششم فرزند پيغمبر
كه شش خورشيد حق از سلب او تابيده در عالم
الا اي ام فروه آفتاب داور آوردي
محمد را محمد را كتاب ديگر آوردي
تعالي ا … كه مثل آمنه پيغمبر آوردي
تو چون بنت اسد در دامن خود حيدر آوردي
به عصمت مادرش زهرا به صورت چون حسن زيبا
حسيني خو علي سيما امام باقرش بابا
كه با عيد محمد عيد ميلادش بود توأم
كتاب من كتاب ا … و دين مصطفي دينم
تولاي اميرالمزمنين عهد نخستينم
مرام جعفري و مهر آل ا … آيينم
نه كاري بود با آنم نه حرفي مانده با اينم
محب آل اطهارم علي را دوست ميدارم
ز خصمش نيز بيزارم به يارش تا ابد يارم
نباشد غير حب و بغض، دين و مذهب ((ميثم))
***استاد سازگار***
لب نگار كه باشد رطب حرام بود
زمان واجبمان مستحب حرام بود
فقيه نيستم اما به تجربه ديدم
بدون عشق مناجات شب حرام بود
اگر كه هست طبيبم طبيب دوّاري
به من معالجهي در مطب حرام بود
بر آنكه دشمن اولاد توست نيست عجب
كه نطفهاش نسب اندر نسب حرام بود
تو مرد ظرفشناسي و مهِر اولادت
عجم كه هست براي عرب حرام بود
تو را در كمال نوشتند يا رسول الله
بزرگ آل نوشتند يا رسول الله
تو آفريده شدي و سر آمدت گفتند
هزار مرتبه اَحسن به ايزدت گفتند
تو را به سمت زمين با نسيم آوردند
تو آمدي و ملائك خوش آمدت گفتند
نشان دهندهي معصوميِ قبيله توست
اگر كه قّبه خضرا به گنبدت گفتند
تمام آل عبا «كُلنا محمّد» بود
تو عين نوري و در رفت و آمدت گفتند
اگر چه يك نفري، جمع چهارده نفري
تو را محمّد و آل محمّدت گفتند
شب ولادتت اي يار ميكنم خيرات
نثار مقدم خير تو چهارده صلوات
براي خُلق تو بايد كنند تحسينت
نشد مشاهده شصت و سه سال نفرينت
از آن طرف تو اگر نور آخرين هستي
نوشتهاند از اين سو تو را نخستينت
هزار و سيصد و هشتاد و چندمين سال است
شديم كوچه نشينت، شديم مسكينت
شديم ريزه خور سفرههاي سيّديات
گداي سفرهي هر سال چهارده سينت
تو آمدي كه علي را فقط ببيني و بس
ندادهاند به جز ديدهي خدا بينت
يتيم مكه اي اما بزرگ دنيايي
اگر چه خاك نشيني، هميشه بالايي
مرا اويس شدن در هواي تو كافيست
اگر چه باز نديدم، دعاي تو كافيست
همينكه بوي تو را در مدينه حس كردم
لبم رسيد به خاك سراي تو كافيست
چه حاجتي به پسر داري اي بزرگ قريش
همينكه فاطمه داري براي تو كافيست
همينكه اوّل هر صبح پيش زهرايي
براي روشني لحظههاي تو كافيست
تو آن پيمبر دنباله داري و بعدت
اگر علي تو باشد به جاي تو كافيست
قسم به اشهد ان لااله الا الله
تو آمدي كه بگويي علي ولي الله
تو آمدي و ترحّم شدند دخترها
چقدر صاحب دختر شدند مادرها
تو آمدي و رعيّت شكوه عبد گرفت
بدين طريق چه آقا شدند نوكرها
خداي خوب به جاي خداي چوب نشست
و با اذان تو بالا گرفت باورها
بگو:
مدينه علمي، علي در آن است
بگو:
كه واجب عيني است حرمت درها
بريز شيره پيغمبري به كام حسين
كه از حسين بيايد علي اكبرها
زمان گذشت زمان ظهور ديگر شد
حسين مني انا من حسين اكبر شد
هزار حضرت مريم كنيز مادر توست
تو را بس است همينكه بتول، دختر توست
به دختران فلان و فلان نيازي نيست
اگر خديجه والامقام همسر توست
علي و فاطمه دو رحمت خداوندي
براي عالم دنيا و صبح محشر توست
به يك عروج تو جبرئيل از نفس افتاد
خبر نداشت كه اين تازه اوج يك پَر توست
به عرش رفتي و ماندي در آن تقّرب محض
خدا برابر تو يا علي برابر توست
تو با علي جريان ساز شيعهايد، اما
شناسنامهي شيعه به نام جعفر توست
هميشه شكر چنين نعمتي روي لب ماست
كه جعفر بن محمد رئيس مذهب ماست
***علي اكبر لطيفيان***
چشم تا وا ميكني چشم و چراغش ميشوي
مثل گل ميخندي و شب بوي باغش ميشوي
شكل «عبدالله»ي و تسكين داغش ميشوي
ميرسي از راه و پايان فراقش ميشوي
غصهاش را محو در چشم سياهت ميكند
خوش به حال «آمنه» وقتي نگاهت ميكند
با «حليمه» ميروي تا كوه تعظيمت كند
وسعتش را با سلامي دشت تسليمت كند
هر چه گل دارد زمين يكباره تقديمت كند
ضرب در نورت كند بر عشق تقسيمت كند
خانه را با عطر زلفت تا معطر ميكني
دايهها را هم ز مادر مهربانتر ميكني
ديده نورت را كه در مهتاب بيحد ميشود
آسمان خانهاش پر رفت و آمد ميشود
مست از آيين ابراهيم هم رد ميشود
با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد ميشود
گشت ساغر تا به دستان بني هاشم رسيد
وقت تقسيم محبت شد، «ابوالقاسم» رسيد
يا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشي قلم را عشق از راهب گرفت
ناز لبخندت قرار از سينهي يثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت
رخصتي فرما فرود آيد پريشان بر زمين
تا چهل سالت شود ميميرد اين روحالامين
دين و دل را خوبرويان با سلامي ميبرند
عاشقان را با سر زلفي به دامي ميبرند
يوسفي اين بار تا بازار شامي ميبرند
بوي پيراهن از آنجا تا مشامي ميبرند
بيقرارت شد «خديجه» قلب او بيطاقت است
تاجر خوش ذوق فهميده ست: عشقت ثروت است
نيم سيب از آن او و نيم ديگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز كوثر مال تو
از گلستان خدا ياس معطر مال تو
اي يتيم مكه! از امروز مادر مال تو
بوسه تا بر گونهات ام ابيها ميزند
روح تو در چشمهايش دل به دريا ميزند
دل به دريا ميزني اي نوح كشتيبان ما
تا هواي اين دو دريا ميبريي توفان ما
اي در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
اي نهاده روي دوشت روح ما ريحان ما
روي اين دوشت حسين و روي آن دوشت حسن
«قاب قوسين»ي چنين ميخواست «او ادني» شدن
خو شتر از داوود ميخواني، زبور آوردهاي؟
يا كتاب عشق را از كوه نور آوردهاي؟
جاي آتش، باده از وادي طور آوردهاي
كعبه و بطحا و بتها را به شور آوردهاي
گوشه چشمي تا منات و لات و عزا بشكنند
اخم كن تا برجهاي كاخ كسرا بشكنند
اي فداي قد و بالاي تو اسماعيلها
بال تو بالاتر از پرهاي جبرائيلها
«ما عرفناك» ت زده آتش در اين تمثيلها
بُردهاي ياسين! دل از توراتها، انجيلها
بي عصا مانده است، طاها! دست موسي را بگير
از كليساي صليبي حق عيسي را بگير
باز عطر تازهات تا اين حوالي ميرسد
منجي دلهاي پر، دستان خالي ميرسد
گفته بودي «ميم» و «حاء» و «ميم» و «دال»ي ميرسد
نيستي اينجا ببيني با چه حالي ميرسد
خال تو، سيماي حيدر، نور زهرا دارد او
جاي تو خالي! حسين است و تماشا دارد او
***قاسم صرافان***
از بام و درِ كعبه به گردون رسد آواز
كامشب درِ رحمت به سماوات شده باز
بتهاي حرم در حرم افتاده به سجده
ارواح رسل راست هزاران پرِ پرواز
كعبه زده بر عرش خدا كوس تفاخر
مكه شده زيبا و دل افروز و سرافراز
جا دارد اگر در شرف و مجد و جلالت
امشب به سماوات كند خاك زمين ناز
از ريگ روان گشته روان چشمهي توحيد
يا كوه و چمن باز چو من نغمه كند ساز
دشت و دَر و بحر و بَر و جن و بشر و حور
در مدح محمد همه گشتند هم آواز
هر ذرهي كوچك شده يك مهر جهان تاب
هر قطرهي ناچيز چو دريا كند اعجاز
جبريل سر شاخهي طوبي چو قناري
در وصف محمد لب خود باز كند باز
جبريل چه آرد؟ چه بخواند؟ چه بگويد؟
جايي كه خداوند به قرآن كند آغاز
خوبان دو عالم همه حيران محمد
يك حرف ز مدحش شده:
ما كانَ محمد
اينست كه برتر بود از وهم، كمالش
جز ذات الهي همه مبهوت جلالش
رضوان شده دلدادهي مقداد و ابوذر
فردوس بود سائل درگاه بلالش
والله قسم نيست عجب گر لب دشمن
چون دوست ز هم بشكفد از خُلق و خصالش
هرگز به نمازي نخورد مهر قبولي
هرگز، صلوات ار نفرستند به آلش
بي رهبريش خواهد اگر اوج بگيرد
حتي ملك العرش بسوزد پر و بالش
يوسف ببرد حسن خود از ياد، گر او را
يك منظره در خاطره افتد ز خيالش
اينست همان مهر درخشنده كه تا حشر
يك لحظه به دامن نرسد گرد زوالش
گل سبز شود از جگر شعلهي آتش
در وادي دوزخ فتد ار عكس جمالش
چون ذات خداي ازلي ليس كمثله
بايد كه بخوانيم فراتر ز مثالش
ايجاد بود قبضهاي از خاك محمد
افلاك بود بسته به لولاك محمد
اي جان جهان بسته به يك نيم نگاهت
دل گشته چو گل سبز به خاك سر راهت
هم بام فلك پايگه قدر و جلالت
هم چشم ملك خاك قدمهاي سپاهت
عيسي به شميم نفست روح گرفته
دل بسته دو صد يوسف صدّيق به چاهت
دلهاي خدايي همه چون گوي به چوگان
ارواح مكرّم همه درماندهي جاهت
از عرش خداوند الي فرش، به هر آن
هستند همه عالم خلقت به پناهت
دائم صلوات از طرف خالق و خلقت
بر روي سفيد تو و بر خال سياهت
زيباتر و بالاتري از آنكه به بيتي
تشبيه به خورشيد كنم يا كه به ماهت
سوگند به چشمت كه رسولان الهي
هستند به محشر همه مشتاق نگاهت
زيبد كه كند ناز به گلخانهي جنت
خاري كه شود سبز در اطراف گياهت
اين نيست مقام تو كه آدم به تو نازد
والله كه خلّاق دو عالم به تو نازد
صد شكر كه عمري ز تو گفتيم و شنيديم
هر سو نگريديم گل روي تو ديديم
هر جا كه نشستيم به خاك تو نشستيم
هر سو كه پريديم به بام تو پريديم
عطر تو پراكنده شد از هر نفس ما
هر گه به سر زلف سخن شانه كشيديم
ز آن روز كه گشتيم ز مادر متولد
از مأذنهها روز و شب اسم تو شنيديم
مرگي كه به پاي تو بود زندگي ماست
ماييم كه در موج عزا عيد سعيديم
تا بودن ما نام محمد به لب ماست
روزي كه نبوديم به احمد گرويديم
آب و گل ما را كه سرشتند ز آغاز
آغوش گشوديم، وصالش طلبيديم
ز آن باده كه در سورهي زيباي محمد
اوصاف ورا گفته خداوند چشيديم
آن باده كه از ساغر فيض ازلي بود
سرچشمهي آن كوثر و ساقيش علي بود
روزي كه عدم بود و عدم بود و عدم بود
نه ارض و سما بود، نه لوح و نه قلم بود
تسبيح خدا در نفس پاك محمد
لبهاي علي همسخن ذات قِدَم بود
روزي كه گلِ آدم خاكي بسرشتند
آدم به تولاي علي صاحبِ دم بود
از خاك قدمهاي علي كعبه بنا شد
او را نتوان گفت كه نوزاد حرم بود
روزي كه كرم بود دُري در صدف غيب
والله علي قبلة ارباب كرم بود
بر قلب علي علم خدا از دل احمد
چون سيل خروشنده روان در دل يم بود
در بين رسولان كه به عالم عَلَم استند
نام نبي و نام علي هر دو عَلَم بود
در جوف نبي ديد نبي حمد خداوند
با نعت وي و مدح علي ذكر صنم بود
بالله تجلاي نبي مطلع الانوار
والله تولاي علي فوق نعم بود
خلقت چو خدا خالق بخشنده ندارد
خالق چو نبي و چو علي بنده ندارد
از خالق دادار بپرسيد علي كيست
از احمد مختار بپرسيد علي كيست
جز شخص علي شخص علي را نشناسد
از حيدر كرار بپرسيد علي كيست
شمشير به دشمن دهد و شير به قاتل
از قاتل خونخوار بپرسيد علي كيست
با دار بلا انس بگيريد و در آن حال
از ميثم تمار بپرسيد علي كيست
در غزوهي بدر و احد و خيبر و احزاب
از تيغ شرربار بپرسيد علي كيست
از نخلهي خرما و در و دشت و بيابان
از چاه و شب تار بپرسيد علي كيست
از حجر و سعيد ابن جبير و ز ابوذر
از مالك و عمار بپرسيد علي كيست
جز فاطمه كس محرم اسرار علي نيست
از محرم اسرار بپرسيد علي كيست
بگرفت به كف جان و سر و جاي نبي خفت
از آن همه ايثار بپرسيد علي كيست
ميثم چه در اوصاف علي گويد و خواند
جز حق نتواند نتواند نتواند
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بحر طويل
شب شوق و شب وجد و شب شور و شب پيدايش نور و شب تكرار تجلاي رسولان الهي رسد از ارض و سما و ملك و حور و گواهي كه شب هجر سر آمد سحر آمد سحر آمد خبر آمد خبر آمد كه شد از آب تهي رود سماوه شده چون دامن تفتيدهي صحراي قيامت كف درياچهي ساوه خبري تازه به گوش و رسد از غيب سروش و شده آتشكدهي فارس خموش و عجبا اين كه فرو ريخته يكباره به هم كنگرهي كاخ مدائن نفس پادشهان حبس شده در دل و گشتند همه لال ز گفتار به امر احد خالق دادار دگر راه سماوات به شيطان شده مسدود بتان يكسره بر خاك فتادند و نگويند مگر ذكر خداوند و رسول دو سرا را.
عرش و فرش و ملك و آدمِي و كوه و در و دشت و يم و قطره مهر و مه و سياره و منظومهي شمسي و كرات و همه افلاك الي اين كرهي خاك ز برگ و بر و ريگ و حجر و شاخه و نخل و ثمر و بام و در و مرد و زن و پير و جوان ابيض و اسود همه گويند درود و صلوات از طرف ذات خداوند تبارك و تعالي و همه عالم خلقت به خصال و به كمال به جلال و به جمال قد و بالاي محمد كه خداوند و ملايك همه گويند درودش همه خوانند ثنايش همه مشتاق لقايش همه عالم به فدايش همه مرهون عطايش كه خدا خلق نموده است به يمن گل رويش فلك و لوح و قلم را ملك و جن و بشر را همه ارض و سما را.
چار ماه است كه گرديده به تن آمنه را جامهي ماتم به رخش هالهاي از غم غم عبدالله والا گهرش شوهر نيكو سيرش اشك روان از بصرش اشك نه خون جگرش خون نه كه ياقوت ترش بود يكي غنچه از آن لالهي پرپر ثمرش داشت چو جاني به برش بلكه ز جان خوب ترش مونس شام و سحرش تا كه شبي ديد همان مادر دلباخته در خواب كه در دست گرفته است گلي خرم و شاداب كه برده است ز گلهاي دگر آب نظر كرد بر آن لالهي فرخنده كه برگشت يكي قرص قمر گشت به يك لحظه پسر گشت نكوتر ز پدر گشت چو بيدار شد از خواب، خوش و خرم و شاداب دلش شد ز شعف آب به ياد آمدش اين نكته كه نه ماه تمام است مه حسن ختام است رسيده مه ميلاد گرامي پسرش بر رخ قرص قمرش خندد و بيپرده كند سير تماشاي خدا را.
لحظهها بود بر آن مادر فرخندهي افراشته اقبال بسي بيشتر از سال شب و روز زدي طاير جانش ز شعف بال كه كي جلوه كند از صدف آن گوهر اجلال كه يك بار دگر نيمه شبي خواب ربودش همه شد نور وجودش ز عنايات خداوند ودودش عجبا ديد كه خورشيد ز پهلوش درخشيد و فروغ ابديت به جهان يكسره بخشيد به ناگه در پاكش ز صدف داد ندا كاي صدف گوهر يكتاي خدا مادر انوار هدي خيز كه هنگام فراقت به سر آمد شب تنهايي و اندوه و غمت را سحر آمد شب ميلاد گل گلشن هستي به نجات بشر آمد چه مبارك سحري بود كه ناگاه به هم درد فشردش شبي آرام در آن حجرهي خاموش نه ياري نه قراري تك و تنها ز دم احمدي خويش پراكنده در امواج فضا عطر دعا را.
دگر از درد گل انداخته رخسار نكويش شده انوار خداوند فروزنده ز رويش نگهش سوي سما بود و همه محو خدا بود كه سقف حرمش لاله صفت باز شد و لحظهي اعجاز شد و با خبر از راز شد و ديد در آن درد و الم چارزن پاك تو گويي كه رسيدند ز افلاك و همانند ندارند به روي كرهي خاكي يكي حضرت حوا و دگر مريم عذرا و دگر هاجر و سارا همه مبهوت جلالش همه بر دور جمالش همه ديدند مقامش همه گفتند سلامش بگرفتند در آغوش چو جانش زهي از عزت و شانش نگه هاجر و سارا به گلستان رخ حور نشانش كه در آن لحظه كف دست به پهلوش كشيد از دو طرف مريم عذرا كه به يكباره به پا خواست صداي خوش تكبير ز كوه و شجر و دشت و در مكه جهان غرق در انوار الهي شد و ديدند كه مر آت جمال احد قادر سرمد مدني مكي ابوالقاسم و محمود و محمد نبي امي خاتم به روي دامن مريم ز فروغ رخ خود كرد منور همه جا را.
بشنويد از دو لب آمنه آن مادر فرخندهي احمد كه چو بگذاشت قدم بر كرهي خاك محمد ز رخش نور عيان گشت و فروزنده از آن نور جهان گشت كه با جلوهي ماه رخ او ديدمي از دور قصور يمن و شام و به گوش آمدم از جانت معبود ندايي كه الا آمنه زادي پسري را كه بود از همهي خلق سر آمد كه بود آينهي طلعت ذات احد قادر سرمد كه بود آينهي طلعت ذات احد قادر سرمد كه بود كنيه ابوالقاسم و نام احمد و محمود و محمد كه در آن حال همان چار زن پاك، تن خوبتر از جان ورا شسته به ابريق بهشتي پس از آن مريم عذرا به يكي حلهي زيباي بهشتش بپوشاند و لب خويش به لبخند گشودند و سلامش بنمودند و ستودند مقام و شرف و عزت آن پاكترين عبد خداوند نما را.
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
گاهي غزل بخوانم و گاهي غزل شوم
گاهي به تكه پارهاي دل بدل شوم
گاهي كه صحبت از لب لعل تو ميكنم
انگار كه تعارف جامي عسل شوم
جانم غزال تير نگاه نجيب توست
بي تو چگونه كشتهي تير اجل شوم
بي مهر تو محلي از اعراب نيستم
وقتي نگاه ميكني اهل محل ميشوم
گفتي ز طول سجده مقرب شوي به حشر
بگذار تا حديث تو را في المثل شوم
در لحظهي خطير حماسه مرا بخوان
ورنه به مكر زهد و ريا معتزل شوم
قالوا بلاي ما به تو تنها الست نيست
روزي هزار بار چو روز ازل شوم
گفتند بيبها كه بهشتي نميشوم
من هم دعا كنيد كه اهل عمل شوم
حالا كه مست بادهي ناب پيمبرم
بايد موحدانه كنم وصف دلبرم
اي اشهدت گواه خدا، لاشريك له
چون تو ترانهي دل ما لا شريك له
تو آمدي و بندگي آغاز شد چه خوب
با تو شروع شد همه جا لا شريك له
عالم خبر ز خلقت يك دانهي تو شد
تا بشنود نداي تو را لاشريك له
ابليس از فريب شما نااميد ماند
وقتي كه گفت ارض و سما لاشريك له
كسرا ز اقتدار قدومت فرو نشست
وز چارده ستون ولا، لا شريك له
بتها صداي پاي تو را تا شناختند
عابد شدند پيش تو با لا شريك له
اي بت شكن به قصر دل ما سري بزن
كسرا بريز و خيمهي پيغمبري بزن
اي برگزيده در دو سرا مصطفي تويي
قبل از قديم هم شجر مرتضي تويي
اي پرتو ائمة الاطياب، نور تو
روح مطهر همهي اوليا تويي
عالم به خاطر تو فقط آفريده شد
تاج سر اباالحسن مجتبي تويي
نور نبوت تو امامت به بار داد
يعني كه علت و سبب «هَلْ أَتي» تويي
تبريك هر رسول الوالعزم با تو گفت:
بعد سلام، سيد ما انبياء تويي
بر شان تو خليل خدا غبطه ميخورد
در ملك حق يگانه حبيب خدا تويي
اي قسط و عدل، موهبت دين حضرتت
سرمايهي محبت آل عبا تويي
هرگز بلند مرتبهتر از تو كس نشد
السابقونتر از همهي ازكيا تويي
امر تو شد مطاع جميع فرشتگان
دارندهي شرافت ارض و سما تويي
وقتي براي كرب و بلا گريه ميكني
انگار از ازل به غم كربلا تويي
ما را ظهور تو ز جهالت نجات داد
آري صداي گرم تو ما را حيات داد
اي شيوهي خدايي تو فوق كارها
وي سيرهي الهي تو تا ديارها
چون تو كسي حديث ولايت نخوانده است
حرف تو بهترين سخن روزگارها
هرگز حجاب مانع تو با خدا نبود
موسي كجا، تكلم ليل و نهارها
عالم حيات يافت ز تو چشمهي بقا
وز اشك تست گريهي شب زنده دارها
ميلاد تو كه پردهي ظلمت كنار زد
شد كعبه پرده دار شما پرده دارها
پاكيزهتر ز گوهر نابت نيامده
اي معتبر ز تو همهي اعتبارها
پاييز از تبري تو خشك ميشود
سبز از تولي تو شود نوبهارها
بنت الوهب كه واسطهي اهل بيت توست
جان داد از صلابتتان شهريارها
دنيا شبانه روز مدار اذان تست
نام تو پنج نوبه رسد از منارها
احكام دين معطل اگر ماند بعد تو
از بس رسيد آل تو را ناگوارها
در هر بلا به راه ولا امتحان شدي
لعنت به قاتل تو و هيزم بيارها
بايد بساط نافلهاي دست و پا كنيم
بايد امير قافلهاي را صدا كنيم
اي سينهي تو حافظ گنجينهي علي
تنها تويي مباشر ديرينهي علي
قرآن فقط به سينهي تو ميكند نزول
گنج ولايت است فقط سينهي علي
تنها نه با علي كه دلش با تو هم نبود
هر كس كه داشت در دل خود كينهي علي
تو با نمك تري اگر از يوسف نبي
روي جمال تست به آيينهي علي
كوثر عطيهايست به خلق عظيم تو بلكه هديهاي به طمانينهي علي
معراج تست ليلة الاسراي فاطمه
وان شب نشيني است به دوشينهي علي
شايستهي حكومت ناب محمديست
آل علي و دولت و كابينهي علي
روز ظهور مهدي موعود نسل تو
يوم الحسين باشد و آدينهي علي
مِي ميزنم ز بادهي دلبر شبانه روز
دم ميزنم ز احمد و حيدر شبانه روز
***محمود ژوليده***
اي به ذكر روي تو، تسبيح گردان ماه و مهر
وي به روز و شب جمالت را ثناخوان ماه و مهر
با خيالت رو به ذكر يا جميل آوردهاند
بيش ازين در آتش حسرت مسوزان ماه و مهر
آسمان با صدهزاران ديده ميجويد تو را
رونما، تا رونما آرد به دامان ماه و مهر
در حجاب نور مستوري، ولي با اين همه
با نگاهي دل ز كف دادند آسان ماه و مهر
از فروغ روي تو هفت آسمان روشن شده است
اي رخت را روز و شب آيينه گردان ماه و مهر
چشمشان در خواب هم هرگز نبيند خواب را
در رخ تو مات و حيرانند اينسان ماه و مهر
مدّعا را با دو شاهد آسمان اثبات كرد:
از سحرخيزان و از شب زنده داران، ماه و مهر
در گذرگاه تجلّي اي فروغ لايزال
با دو جلوه از تو شد اينسان فروزان ماه و مهر
با تو رونق نيست بازار مه و خورشيد را
بِهْ كه تا نگشوده بربندند دكّان ماه و مهر
رزقِ نور كهكشانها در فروغ حسن تست
اي دو قرصِ نان تو را بر خوانِ احسان، ماه و مهر
دورباش چشم بد را نيست حاجت، تا كه هست
مجمره گردان فلك، اسپندريزان ماه و مهر
كهكشان در كهكشان گسترده طيف نور او
ذرّه اويند در گردون فراوان ماه و مهر
چون رُخش را گاه مه خوانند و گاهي آفتاب
زين شرف سايد سر خود را به كيوان ماه و مهر
چشم من ماتِ جمال مصطفي بادا، كه هست
اندرين آيينه سرگردان و حيران، ماه و مهر
اي شبستان تجلّي از تو روشن همچو روز
وي به يمن جلوهات اين گونه رخشان ماه و مهر
كرده ميلاد تو را با حضرت صادق قرين
تا خدا امشب كند با هم نمايان ماه و مهر
شايگان آورده، گنج شايگانم آرزوست!
اي به چرخِ جود تو رخشان هزاران ماه و مهر
اي به درگاه جلالت چار اركان خاك بوس
هفت اختر مشعل افروز و دو دربان: ماه و مهر
از سر «پروانه» خود سايه رحمت مگير
هست تا در سايه مهرت خرامان ماه و مهر
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
به بهار گفتم ثمرت مبارك
به بهشت گفتم شجرت مبارك
به سپهر گفتم قمرت مبارك
به وصال گفتم سحرت مبارك
به وجود گفتم گهرت مبارك
به شكيب گفتم ظفرت مبارك
به كليم گفتم شب احمد آمد
به مسيح گفتم كه محمّد آمد
چه خوش است امشب شب عيش و نوشم
چو ملك ز گردون گذرد سروشم
چو شراب كوثر ز درون بجوشم
به وصال ساقي ز شعف بكوشم
من و هَاي و هوي و دو لب خموشم
كه هماره جانم دهد و ستاند
ز نبي بگويد، ز علي بخواند
ز خدا بوَد پر همه جاي مكه
شده غرق، عالم به فضاي مكه
زده پر وجودم به هواي مكه
به زمين مكه، به سماي مكه
به مقام كعبه، به صفاي مكه
به رسول اكرم، به خداي مكه
به شكوه كعبه، به جلال احمد
كه خداست پيدا به جمال احمد
شب شام روشن ز فروغ رويش
رهِ «ايمن» ايمن، به پناه كويش
يم بي نهايت نمي از سبويش
قد خضر سروي به كنار جويش
دل خلق بسته به كمند مويش
به بهار خلقش، به بهشت خويش
به كدام دم، دم زنم از ثنايش
به كدام سر، سر فكنم به پايش
نفسش روايت، سخنش درايت
هدفش نبوت، كنفش ولايت
جلوات رويش، همه را هدايت
اثرات دستش، همه جا عنايت
منم و عطايش، دو خجسته آيت
نه در آن حدود و نه بر اين نهايت
به خدا به قرآن، به رسول و آلش
كه بس است فردا نگه بلالش
به خداست عبد و به دلش خدايي
به ثناس بسته دهن سنايي
همه خسروان را به درش گدايي
همه دلبران در قدمش فدايي
قد و قامتش را همه كبرايي
دمد از وجودم دم نارسايي
نه توان ثنايش به زبان بيارم
نه توان قلم را به زمين گذارم
به تمام قرآن، به رسول داور
به جلال زهرا، به مقام حيدر
به صفا، به مروه، به مني، به مشعر
به دو دخت زهرا به شبير و شبر
به مقام سلمان، به قيام بوذر
به كمال ميثم، به خلوص قنبر
كه خدا ندارد بشري چو احمد
كه بشر ندارد پدري چو احمد
هلهْ اي دو عالم همه دم به كامت
ز فلك گذشته اثر كلامت
تو بگو كه گويم سخن مقامت
تو بخوان كه عالم شنود پيامت
ز بشر درودت ز خدا سلامت
همه جا قيامت شده با قيامت
چه شود بخواني به نواي ديگر
چه شود بر آيي ز حراي ديگر
تو پيمبر استي به همه زمانها
تو خدايگاني به خدايگانها
كمي از زمينت همه آسمانها
به كفت زمامِ همه كهكشانها
قدمت فرازِ قلل جهانها
كلمات نورت، همه نقش جانها
تو زعيم بودي، همه انبيا را
تو پيمبر استي همه اوليا را
تو رسول بودي كه نبود عالم
تو امام بودي و نبود آدم
به همه مؤخر ز همه مقدم
تو نبي اعظم تو رسول اكرم
تو دليل بودي به كليم، در يم
تو مسيح بودي به مسيح در دم
تو خدا جلالي، تو خداپرستي
تو هميشه بودي، تو هماره هستي
تو رسول حق تا صف محشر استي
تو پيمبران را همه رهبر استي
تو مطهر استي، تو مطهر استي
تو فروتن استي، تو فراتر استي
تو امام حيدر، تو پيمبر استي
تو ز انبيا هم، همگي سر استي
نگهي به «ميثم» كه ره تو پويد
همه از تو خواند، همه از تو گويد
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
لطافت موج ميزد در صدايت
كه دل برد از خدا هم ربنايت
خدا خلقت نمود و عاشقانه
دمي زل زد به برق چشمهايت
دو دستت تا به سمت عرش ميرفت
ملك ميريخت روي دستهايت
از آن روزي كه بالت را گشودي
كرامت ميچكيد از بالهايت
مبادا تا شود آزرده از خاك
فرشته فرش ميشد زير پايت
شب معراج ديدي با دو چشمت
كه اوج عرش بوده ابتدايت
اگر چه ذرهام يا كمتر از آن
تو را ميخواهم آقا بي نهايت
خودت فرمودهاي باباي مايي
تمام هستيام بابا فدايت
تو را با عشق يكجا آفريدند
براي خاطر ما آفريدند
خدا را آينه هستي، زلالي
تو را همرنگ دريا آفريدند
براي اين كه بر عالم بتابي
در اوج آسمانها آفريدند
هزاران سال قبل از خلق آدم
و قبل از خلق حوا آفريدند
تو اول بودي و آخر رسيدي
تو را منجي دنيا آفريدند
خدا را شكر در راه تو هستيم
تو را پيغمبر ما آفريدند
خدا ميخواست زهرايي بيايد
تو را باباي زهرا آفريدند
نفسهايت خدايي بود آقا
كلامت دلربايي بود آقا
شبيه انبيا و اوليايش
خدا هم مصطفايي بود آقا
دل تو سبزهزار مهرباني است
تو كارت دلربايي بود آقا
براي اين شد اصلاً گنبدت سبز
و گرنه كه طلايي بود آقا
تو ميبخشيدي و فرقي نميكرد
گداي تو كجايي بود آقا
نشيند گيوههايت تا برويش
زمين، كارش گدايي بود آقا
حسين، از لعل لبهايت مكيده
اگر كه كربلايي بود آقا
الهي من مريد مصطفايم
كه چون با مصطفايم با خدايم
***ناصري***
جهان سرسبز و خرم گشت از ميلاد پيغمبر
منور قلب عالم گشت از ميلاد پيغمبر
بده ساقي ميِ باقي كه غرق عشرت و شادي
دل اولاد آدم گشت از ميلاد پيغمبر
تعالي الله از اين نعمت كز او اسباب آسايش
براي ما فراهم گشت از ميلاد پيغمبر
ز لطف و رحمت ايزد ز يمن مقدم احمد
ظهور حق مسلم گشت از ميلاد پيغمبر
به شام هفده ماه ربيع و سال عام الفيل
رسالت ختم خاتم گشت از ميلاد پيغمبر
بشارت ده به مشتاقان كه ز امر قادر منّان
دل ما عاري از غم گشت از ميلاد پيغمبر
ز ناموس قدر بشنو تو گلبانگ خطر زيرا
سر نابخردان خم گشت از ميلاد پيغمبر
بناي جهل ويران شد ز يمن منجيات تارك
جهان از علم اعلي گشت از ميلاد پيغمبر
دو صد اعجاز شد ظاهر كه در عرش عُلي حيران
دو صد عيسي بن مريم گشت از ميلاد پيغمبر
بشد درياچه ساوه تهي از آب و بر عكسش
سماوه همچنان يم گشت از ميلاد پيغمبر
بشد اين فارس چون شمعي، بشد آتشكده خاموش
جهان حق مجسم گشت از ميلاد پيغمبر
ز يمن مقدمش منشق جِدار طاق كسري شد
كه حيران خسرو جم گشت از ميلاد پيغمبر
بناي ظلم شد ويران ولي در سايه ايمان
بناي عدل محكم گشت از ميلاد پيغمبر
قدم در ملك هستي زد چو ختم الانبياء احمد
مقام ما مقدم گشت از ميلاد پيغمبر
نواي بانگ جاء الحق به باطل چيره شد اي دل
نظام دين منظم گشت از ميلاد پيغمبر
ز حسن پرتو رويش خجل در مغرب و مشرق
مه و خورشيد اعظم گشت از ميلاد پيغمبر
من «ژوليده» ميگويم بگو بر دو ستارانش
كه شر دشمنان كم گشت از ميلاد پيغمبر
***ژوليده نيشابوري***
تا بر بسيط سبز چمن پا گذاشته است
چشمش بهار را به تماشا گذاشته است
از بس كه دست برده در آغوش آسمان
پا بر فراز گنبد ميان گذاشته است
ميبارد از طلوع نگاهش تبار صبح
خورشيد را به سينه خود جا گذاشته است
تا مثل كوه ريشه دواند به عمق خاك
يك عمر سر به دامن صحرا گذاشته است
دستي لطيف ساغر سرشار عشق را
در هفت سين سفره دنيا گذاشته است
نوري (امين) نشسته به آغوش ( آمنه)
دريا قدم به ديده دريا گذاشته است
نوري كه از تبلور رخسار او دميد
خورشيد را به خانه دلها گذاشته است
***غلامرضا شكوهي***
او جمله دليل خلق عالم بود
آن نور ازل، نبي خاتم بود
از حمد احد، به نام احمد شد
او سر حروف اسم اعظم بود
آن غايت حسن و لطف و دلبندي
از يوسف مصر، دلنشينتر بود
در كار شريعت خداوندي
جبريل، امين و او امينتر بود
عالم همه غرق لطف ايزد شد
هنگام ولادت محمّد شد
اي جان علي سرشته با جانت
اي فاطمه در پناه دستانت
جاني و جهان يتيم احسانت
اي جان جهان، جهان به قربانت
اي جاي حسين بَر بر و دوشت
اي جاي حسن بهشت آغوشت
اي منت رحمت تو بر عالم
كي امت تو كند فراموشت؟!
عالم همه غرق لطف ايزد شد
هنگام ولادت محمّد شد
***محمد سعيد ميرزايي***
اي چشم عرشيان به زمين جاي پاي تو
گردون به زير سايه قد رساي تو
در آن زمان كه حرف زمان و مكان نبود
آغوش لامكان به يقين بود جاي تو
قرآن دهد نشان كه بود روز و شب مدام
ذكر خدا و كار ملايك، ثناي تو
آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دست داده صبر، به شوق لقاي تو
تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمين
گشتند انبيا همه خلق از براي تو
تو بحر بي نهايت حقي و هم چنان
بي انتهاست رحمت بيانتهاي تو
هر برگ لاله را به ثنايت قصيدهاي
هر بلبلي به باغ، قصيده سراي تو
موسي ز هوش رفته به طور از تكلمت
ريزد مسيح از نفس دلرباي تو
حبل متين عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخي از رداي تو
باشد گل مقدس آدم بدان جلال
يك جرعه ز آب جو، كفي از خاك پاي تو
خيل ملك كه خلقتش از حاصل تو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود
توحيد از كلام لطيفت، روايتي
قرآن خود از صحيفه حسنت، حكايتي
محشر شود بهشت و جهنم، رياض گل
بگشايد ار بلال تو چشم عنايتي
روزي كه انبيا به صف حشر بگذرند
جز رايت تو بر سرشان نيست رايتي
گو نخلها قلم شود و برگها كتاب
نَبوَد كتاب منقبتت را نهايت ي
جز طلعت منير تو و عترت تو نيست
در عالم وجود، چراغ هدايتي
در حشر نيست راه نجاتي برايشان
حتي ز انبيا نكني گر حمايتي
در حشر، خلق را به شفاعت نياز نيست
آيد اگر ز چشم بلالت كنايتي
جان جهان به پاش بريزم، اگر كم است
خواند هر آنكه از تو برايم روايتي
بيش از پيمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندها زدي و نكردي شكايتي
در مصحف جمال تو كرديم سيرها
جز آيههاي نور نديديم آيتي
سوگند ميخورم كه ندارم نداشتم
غير از ولايت تو و آلت، ولايتي
يك قطره ز آب جوت به صد يم نميدهم
يك تار موت را به دو عالم نميدهم
نام احد كه نام خداوند سرمد است
ميمي بر آن اضافه شده، اسم احمد است
آدم كه گشت توبه او نزد حق قبول
از فيض «يا حميدُ بحق محمد» است
با ديدن جمال تو خوبان دهر را
در دل اميد باغ جنان داشتن بد است
دست تو ظرف رحمت بيانتهاي هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از اين يد است
مقصود باغ و لاله و حور و قصور نيست
اهل بهشت را سر كوي تو مقصد است
پيش از هبوط آدم و حوا به خط نور
دست خدا نوشت: محمّد مؤيد است
ذكر خدا و ذكر ملك تا قيام حشر
پيوسته بر شما صلوات مجدد است
بر سر در بهشت و جهنم نوشتهاند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است
تفسير يك حديث ز ميم دهان تو
بالله نياز من به هزاران مجلد است
گفتم به بزم قرب الهي قدم نهم
ديدم كه نغمه صلواتت خوش آمد است
اي چهره بلال تو باغ بهشت من
اين «ميثم»، اين تو آن همه افعال زشت من
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ز يك مشرق نمايان شد دو خورشيد جهان آرا
كه رخت نور پوشاندند بر تن آسمانها را
دو مر آت جمال حق دو درياي كمال حق
دو نور لايزال حق دو شمع جمع محفلها
دو وجه الله رباني دو سر الله سبحاني
دو رخسار سماواتي دو انسان خدا سيما
دو عيسي دم دو موسي يد دو حسن خالق سرمد
يكي صادق يكي احمد يكي عالي يكي اعلا
يكي بنيانگر مكتب يكي آرندهي مذهبي
يكي انوار را مشعل يكي اسرار را گويا
يكي از مكه انوار رخش تابيد در عالم
يكي شد در مدينه آفتاب طلعتش پيدا
يكي نور نبوت را به دلها تافت تا محشر
يكي نور ولايت را ز نو كرد از دمش احيا
رسد آواي قال الصادق و قال رسول الله
به گوش اهل عالم تا كه اين عالم بود بر پا
يكي جان گرامي در دو جسم پاك و پاكيزه
دو تن اما چو ذات يك تا هر دو بيهمتا
محمد كيست جان جان جان عالم خلقت
كه گر نازي كند در هم فرو ريزد همه دنيا
محمد كيست روح پاك كل انبيا در تن
كه حتي در عدم بودند بي او انبيا يك جا
محمد كيست مولايي كه مولانا علي گويد
منم عبد و رسول الله بر من رهبر و مولا
محمد از زمانها پيشتر ميزيست با خالق
محمد از مكان پيموده ره تا اوج «او ادنيٰ»
محمد محور عالم محمد رهبر آدم
محمد منجي هستي محمد سيد بطحا
محمد كيست آن كو بوده قرآن دفتر مدحش
كه وصفش را نداند كس به غير از قادر دانا
محمد را كسي نشناخت جز حق و علي هرگز
چنان كه جز خدا و او كسي نشناخت حيدر را
وضو گيرم ز آب كوثر و شويم لب از زمزم
كنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا
ششم مولا ششم هادي ششم رهبر ششم سرور
كه هم درياي شش گوهر بود هم در شش دريا
صداقت از لبش خيزد فصاحت از دمش خيزد
فلك قدر و ملك عبد و قضا مهر و قدر امضا
بسي زهاد و عبادند بيمهرش همه كافر
بسي عالم بسي عارف همه بينور او اعمي
دو خورشيد منير او هشام و بو بصير او
دو كوه حكمت و ايمان دو بحر دانش و تقوي
مرا دين نبي مهر علي و مذهب جعفر
سه مشعل بوده و باشد چه در دنيا چه در عقبي
در ديگر زنم غير از در آل علي هرگز
ره ديگر روم غير از ره اين خاندان حاشا
بهشت من بود مهر علي و مهر اولادش
نه از محشر بود بيمم نه از نارم بود پروا
سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پيكر
اگر گردم جدا يك لحظه از ذريهي زهرا
از آن بر خويش كردم انتخاب نام ميثم را
كه باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
شكر ايزد كه پي زلف پريشان شدهام
در شب بعثتتان حوريه باران شدهام
تا كه از محضر عرفاني حق بازايي
پاي اين كوه حراء سر به گريبان شدهام
آيهاي عرضه كن اي معتكف غار حراء
قلبا آماده بشنيدن قرآن شدهام
به حديثي نبوي روح مرا تصفيه كن
كه سرا پا همه بازيچه شيطان شدهام
تهنيت باد پيمبر شدنت مرد امين
كه در آميخته با سيل مريدان شدهام
منم آن گمشده در وادي سرگرداني
كه به دستان كريم تو مسلمان شدهام
نبيالله ترين اي سبب خلقت انس
تازه از بعد تو حس ميكنم انسان شدهام
بركه بيرمق و مرده دلي بودم و حال
از عنايات تو چون رود خروشان شدهام
بودم آن بتكده مملو از لات و هبل
كه به دستان پسر عم تو ويران شدهام
حمدلله به نمايندگي از قوم عجم
روزبه* بودم و از عشق تو سلمان شدهام
*نام ايراني جناب سلمان
***علي آمره***
نور تو گر نبود مسلمان نميشدم
بر سفرهي كريم تو مهمان نميشدم
لطف محمدي تو بر من مقام داد
ورنه ز نسل حضرت سلمان نميشدم
اصلاً اگر دعاي تو پشت سرم نبود
بر خانوادهي تو ثناخوان نميشدم
من از عنايت تو كه بهره نداشتم
گر دوستدار عترت و قرآن نميشدم
حرف از خدا زدي تو، ولي گر علي نبود
هرگز مطيع و گوش به فرمان نميشدم
قم يا رسول صوت جلي را شروع كن
قرآن بخوان و مدح علي را شروع كن
قرآن بخوان كه بيخبران را خبر كني
بر قلب سنگ، با سخن خود اثر كني
قرآن بخوان، ز جهل، خلايق رها شوند
روشن فضاي ظلمت محض بشر كني
قرآن بخوان و در دل مردم نمك بريز
تا اين كه دوستان خدا بيشتر كني
قرآن بخوان بشارت و انذار كن رسول
قرآن بخوان كه شام جوانان سحر كني
قرآن بخوان، به جلوهي تو سجده ميكنند
سنگ و گياه، چونكه ز هر جا گذر كني
عرش است محو خواندن آيات تو رسول
اي عقل كل، عقول همه مات تو رسول
دارايي ام تمام برايت نوشته شد
جان من از ازل به فدايت نوشته شد
دل آفريده شد كه گرفتارتان شود
اين دل اسير آل عبايت نوشته شد
غير از علي به قلب تو كس نيست و همين …
… بر جاي جاي غار حرايت نوشته شد
باران نور آيه سر مردمان چكيد
تا جبرئيل و وحي به پايت نوشته شد
اين آيهها نبود كه گمراه ميشديم
تو آمدي كتاب هدايت نوشته شد
امشب سر تو تاج نبوت گذاشتند
در زير پات كرسي عزت گذاشتند
از اين به بعد ياور تو مرتضي عليست
تنها امير لشكر تو مرتضي عليست
بين عشيره دست به دوش علي گذار
برگو فقط برادر تو مرتضي عليست
پروردگار عز و جل امر كرده است
همسر براي دختر تو مرتضي عليست
او بيتو، تو بدون علي، نه نميشود
روح ميان پيكر تو مرتضي عليست
در هر كجاي عرش خدا ديدي اي رسول
هر جا روي برابر تو مرتضي عليست
اول نماز خوانده به پشت سرت عليست
وحي خدا عليست، پيام آورت عليست
***رضا رسول زاده***
ميرسيد از قلههاي كوه نور
از بلنداي تشرف در حضور
فرش استقبال راهش ميشدند
هر چه جن و هر چه انس و هر چه حور
كوهها هم در تشهد آمدند
از تجلايي كه شد در كوه نور
او چراغ شرع را آورده بود
بر سر اين جادههاي سوت و كور
تزكيه ميداد روح خاك را
چشمه چشمه با سخنهاي طهور
مثل دريا رودها را جمع كرد
رودهايي از قبايلهاي دور
وحي ميآرود تا آنجا كه عقل
در خودش ميكرد احساس شعور
شرح صدرش را كسي تخمين نزد
تا بفهمد كيست اين سنگ صبور
و كتابي بود با خط خدا
تا بشر خود را كند با آن مرور
اي كتاب قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد
لَمْ يَلِد يولد و لم كفوا احد
تا شعاع مهرت عالمتاب شد
مهرباني از خجالت آب شد
اين زمين ديگر كوير تشنه نيست
زنده شد، آباد شد، شاداب شد
فارغ از نسل و نژاد و رنگ و بو
هر غلامي با تو بود ارباب شد
تو هماني كه بلال مسجدت
گل عرقهايش گلاب ناب شد
هر كه با تو با علي راضي نشد
وصل بر دريا نشد مرداب شد
از زلال چشمههاي وحي تو
تشنهاي همچون علي سيراب شد
اين علي كه مست پيغمبر شده
با دعاي مصطفي حيدر شده
بعد از اين افسار دنيا دست تو
ضرب و جمع و كسر و منها دست تو
بعد از اين دينهاي دنيا باطل است
دين آدم تا به خاتم دست تو
هَلْ أَتي كه شرح زهرا و عليست
گشته نازل منتها با دست تو
سيزده ماهند در منظومهات
گردش اين سيزده تا دست تو
فوق ايديهم تويي يا مصطفي
هيچ دستي نيست بالا دست تو
رحمه للعالمين تنها تويي
پس حساب روز فردا دست تو
پرچم حمد خدا دست عليست
اختيار پرچم اما دست تو
هر چه ما داريم دست فاطمه است
چونكه باشد دست زهرا دست تو
تو خودت گفتي حسينت از من است
پس حسين و كربلاها دست تو
چلوه كردي در علي اكبر ولي
جلوههاي اين تماشا دست تو
دست تو دست خداوند است و بس
سهم ما يكبار لبخند است و بس
از حرا ميآيي و جان ميبري
روي دوشت بار قرآن ميبري
سفره مياندازي و در خانهات
مثل ابراهيم مهمان ميبري
گاه موسي ميشوي و با خودت
آيههاي آل عمران ميبري
گاه كشتي ميشوي و نوح را
از دل امواج طوفان ميبري
گاه از شوق علي ميباري و
شوق خود را زير باران ميبري
نيمه شبها روي دوش مرتضي
نان و خرماي يتيمان ميبري
گاه در سلمان تنزل ميكني
عشق حيدر را به ايران ميبري
گاه ياد بضعهات ميافتي و
زير لب نام خراسان ميبري
ميرسد روزي كه خود ميآيي و
يوسف ما را به كنعان ميبري
اي سحرخيز مدينه العجل
اي شفاي زخم سينه العجل
اي سراي چشمهايت با صفا
امتداد چشمهايت تا خدا
غار تاريك مرا روشن كنيد
مردهام در بين اين ظلمت سرا
ليلة المحياي شبهاي حسين
اي رسول گريههاي كربلا
كاروان سمت محرم ميرود
كاش منهم جا نمانم از شما
از همان سر نيزهاي كه ميچكيد
خون تازه روي خاك كوچهها
سنگها آمد … سري افتاد واي
خواهري ميگشت زير دست و پا
يك گلي گم كرده بود اي واي من
عمه شد آنجا كبود اي واي من
***رحمان نوازني***
طي ميكنيم سمت ملاقات جاده را
شايد كسي سوار كند اين پياده را
وقتش رسيده است كه با گريه ريختن
جبران كنيد توبهي از دست داده را
تكريم ديگريست همين امتناعها
پس شكر ميكنيم عطاي نداده را
ما در ركوع نافله با آبروتريم
اصلاً نخواستيم تن ايستاده را
خُدّام آستانْ هميشه جلوترند
يا رب نگير خدمت اين خانواده را
مكه شرافتش به حضور محمد است
پس قصد ميكنيم فقط مكه زاده را
گر بيعلي بناست كه اين راه طي شود
مگذار پس مقابل ما راه جاده را
ما درب خانهاي به جز اين در نميرويم
ما بيعلي كنار پيمبر نميرويم
خوان كريم خالي و بينان نميشود
فقر گدا حريف كريمان نميشود
گويي نميبرد ز عنايت سعادتي
آنكه اسير زلف پريشان نميشود
اين چه حكايتيست كه اصلاً براي ما
مبعث بدون شاه خراسان نميشود
از بركت دعاي رسول است هيچ جا
در دوستي فاطمه ايران نميشود
مبعث نتيجهاي ز كرامات حيدر است
هر آنكه بيولاست مسلمان نميشود
يكبار يا نبي و دگر بار يا علي
يا مصطفي بدون علي جان نميشود
چون شرح زندگاني مولاست خواند نيست
ورنه كسي كه پيرو قرآن نميشود
جبريل علي، وحي علي و زبان عليست
قرآن بخوان رسول، كه قرآن همان عليست
مبهوت مانده است تماشاي خويش را
روح بلند و جلوهي والاي خويش را
سوگند ميخوريم همه تَرك ميكنيم
بردارد از بهشت اگر پاي خويش را
اصلاً همان زمان چهل سال پيش هم
اثبات كرده بود بلنداي خويش را
آن كس امام ماست كه در ليلة المبيت
وقتي كه رفت داد به او جاي خويش را
او ماندني نبود اگر پُر نكرده بود
با مرتضي و فاطمه دنياي خويش را
از ديدن تَجَلِّي خود دست ميكشيد
ميديد تا تَجَلِّي زهراي خويش را
يا فاطمه وَ يا كه علي جلوه ميكند
وقتي نشان دهد قد و بالاي خويش را
نور است و در تن سه نفر جلوه كرده است
اين نور قبل خلق بشر جلوه كرده است
اي خاك پاي توست تمام وجودها
هفت آسمان و خلقت گنبد كبودها
اي كيسهي هميشه كرامت ميان شهر
آقاي مهرباني و آقاي جودها
آري نماز بيتو به قرآن قبول نيست
اي اولين سلام همه در قعودها
جبريل ما چگونه تو را پا به پا شود
درماندگي كجا و مسير صعودها
قربان چشمهاي تو دار و ندارها
قربان خاك پاي تو بود و نبودها
شكر خدا قبيلهي تو كامل است و بس
كوري چشم عايشهها، اين حسودها
ما باتوأيم و با همهي خانوادهات
عالم فداي زندگي صاف و سادهات
از ما مگير تاب و تب شور و شين را
حُبِ علي همان شرف نشأتين را
از ما مگير شوق سفرهاي تا نجف
مكه، مدينه، سامره و كاظمين را
با حب خانوادهي تو سالهاي سال
بخشيدهاند آبروي عالمين را
ما نذر كردهايم كه بيرون بياوريم
از زير دِين، اين جگر زير دين را
ما قصد كردهايم به ياري فاطمه
نائل شويم كرب و بلاي حسين را
بوسه مزن كنار تمناي دخترت
زير گلوي كوچك اين نور عين را
واي از دمي كه زينب كبري رسيده بود
وقتي رسيده بود كه حنجر بريده بود
***علي اكبر لطيفيان***
طي ميكنيم سمت ملاقات جاده را
شايد كسي سوار كند اين پياده را
وقتش رسيده است كه با گريه ريختن
جبران كنيد توبهي از دست داده را
تكريم ديگريست همين امتناعها
پس شكر ميكنيم عطاي نداده را
ما در ركوع نافله با آبروتريم
اصلاً نخواستيم تن ايستاده را
خُدّام آستانْ هميشه جلوترند
يا رب نگير خدمت اين خانواده را
مكه شرافتش به حضور محمد است
پس قصد ميكنيم فقط مكه زاده را
گر بيعلي بناست كه اين راه طي شود
مگذار پس مقابل ما راه جاده را
ما درب خانهاي به جز اين در نميرويم
ما بيعلي كنار پيمبر نميرويم
خوان كريم خالي و بينان نميشود
فقر گدا حريف كريمان نميشود
گويي نميبرد ز عنايت سعادتي
آنكه اسير زلف پريشان نميشود
اين چه حكايتيست كه اصلاً براي ما
مبعث بدون شاه خراسان نميشود
از بركت دعاي رسول است هيچ جا
در دوستي فاطمه ايران نميشود
مبعث نتيجهاي ز كرامات حيدر است
هر آنكه بيولاست مسلمان نميشود
يكبار يا نبي و دگر بار يا علي
يا مصطفي بدون علي جان نميشود
چون شرح زندگاني مولاست خواند نيست
ورنه كسي كه پيرو قرآن نميشود
جبريل علي، وحي علي و زبان عليست
قرآن بخوان رسول، كه قرآن همان عليست
مبهوت مانده است تماشاي خويش را
روح بلند و جلوهي والاي خويش را
سوگند ميخوريم همه تَرك ميكنيم
بردارد از بهشت اگر پاي خويش را
اصلاً همان زمان چهل سال پيش هم
اثبات كرده بود بلنداي خويش را
آن كس امام ماست كه در ليلة المبيت
وقتي كه رفت داد به او جاي خويش را
او ماندني نبود اگر پُر نكرده بود
با مرتضي و فاطمه دنياي خويش را
از ديدن تَجَلِّي خود دست ميكشيد
ميديد تا تَجَلِّي زهراي خويش را
يا فاطمه وَ يا كه علي جلوه ميكند
وقتي نشان دهد قد و بالاي خويش را
نور است و در تن سه نفر جلوه كرده است
اين نور قبل خلق بشر جلوه كرده است
اي خاك پاي توست تمام وجودها
هفت آسمان و خلقت گنبد كبودها
اي كيسهي هميشه كرامت ميان شهر
آقاي مهرباني و آقاي جودها
آري نماز بيتو به قرآن قبول نيست
اي اولين سلام همه در قعودها
جبريل ما چگونه تو را پا به پا شود
درماندگي كجا و مسير صعودها
قربان چشمهاي تو دار و ندارها
قربان خاك پاي تو بود و نبودها
شكر خدا قبيلهي توكامل است و بس
كوري چشم عايشهها، اين حسودها
ما باتوأيم و با همهي خانوادهات
عالم فداي زندگي صاف و سادهات
از ما مگير تاب و تب شور و شين را
حُبِ علي همان شرف نشأتين را
از ما مگير شوق سفرهاي تا نجف
مكه، مدينه، سامره و كاظمين را
با حب خانوادهي تو سالهاي سال
بخشيدهاند آبروي عالمين را
ما نذر كردهايم كه بيرون بياوريم
از زير دِين، اين جگر زير دين را
ما قصد كردهايم به ياري فاطمه
نائل شويم كرب و بلاي حسين را
بوسه مزن كنار تمناي دخترت
زير گلوي كوچك اين نور عين را
واي از دمي كه زينب كبري رسيده بود
وقتي رسيده بود كه حنجر بريده بود
***علي اكبر لطيفيان***
خيزيد و خُم آريد، خماريد و خماريد
وز بام فلك بادهي گلرنگ بباريد
گولم مزنيد اين همه با هوش مضاعف
انگور مرا دزد نبرده است، بياريد
تا پير درختان دمد از مقبرهي ما
ما را وسط باغ كرامات بكاريد
از گريه نگيريد مرا تا دم محشر
اسفنج مرا تا دم آخر بفشاريد
در كشف و كرامات همين است تفاوت
ما كفش نداريم و شما مرد سواريد
خاكيم، نه در دست شما بلكه كف پا
ما را نكند بر سر سجاده شماريد
كِي راه كُنَد گم جَرَياني كه فهيم است
با خاطر آسوده به اشكم بسپاريد
نقاشي اين مرز جنون بوم ندارد
بد مستي ما موقع معلوم ندارد
ما جمله كمانيم چه بسيار تويي تو
ز آن شمس شعاييم چو پرگار تويي تو
در محضر تو جز تو نديديم كسي را
ديدار تويي يار تويي غار تويي تو
هر جا خبر آمد كه سري رفت ز تو رفت
در معركهها تيغ جگر دار تويي تو
در پيش و پس لشكر تو جز تو كسي نيست
اين حمزه تَجَلِّيست، علمدار تويي تو
گويند كه تكرار نباشد به تَجَلِّي
زهرا تويي و حيدر كرار تويي تو
نسبت به كسي دادن اين سايه روا نيست
خورشيد تويي، سايه و ديوار تويي تو
اين نُه فلك و هفت زمين نيم پياله است
اي حضرت خُم، جلوهي سرشار تويي تو
حيدر نفسي تازه كند تا تو بجنگي
در غزوهي حق تيغ جگر دارد تويي تو
تو جلوهي تامِي و تمام است حضورت
پنهان شده اوصاف تو از شِدَّت نورت
در بحر نمك، زار زدن كار ندارد
دل جز رخ خوب تو نمكزار ندارد
تو كعبهي ما باش كه از خشت ملوليم
(( آيينهي ما روي به ديوار ندارد))
دستور بده خلقْ علي را بپرستند
بهر تو كه رو كردن حق كار ندارد
در بستر قتل تو علي خفت و عيان كرد
اين خانه جز او خفتهي بيدار ندارد
بردار از اين شانهي ما بار گران را
اين نخل بدن غير هوس بار ندارد
بر شانهي خود ره بده حيدر بزند پاي
اين كعبه جز او مرد تبردار ندارد
با چشم اشارت كن و گو حيدر امير است
توحيد به افعال كه گفتار ندارد
چوپان سرشب به كه خوابد، تو كجايي
شب نيمه شد و نيمه سحر گشت، نيايي؟
فوّارهي معناست جمالي كه تو داري
غدّارهي جانهاست جلالي كه تو داري
بگذار كه جبريل ببالد به دو بالش
جبريل وبال است به بالي كه تو داري
انديشهي نازك كه نوشتند تويي تو
بكر است همه فكر و خيالي كه تو داري
گويند كه رنگي نَبُوَد رويِ سياهي
خورشيد بُوَد ظِلِّ بلالي كه تو داري
دور تو گليم است و كليم است زبانت
لو رفت خداوند ز حالي كه تو داري
بگشا يقه تا سينهي الله ببوسم
حايل شده پيراهن و شالي كه تو داري
بت سوختي و بت زدي و بت شدي امروز
درماندهام از امر محالي كه تو داري
اين دشت پُر از گردن آهوي تماشاست
تنها سر ابروي هلالي كه تو داري
بنشين و بزن در سر فرصت سر ما را
باز است چو زلف تو مجالي كه تو داري
در غار، تو را يار مگو، بلكه چو بار است
گو سالهي قوم است وبالي كه تو داري
عيد است بيا پهن نما سوري و ساتي
از معني توحيد و صفات و صلواتي
***محمد سهرابي***
ببين كه قلب زمين شور ديگري دارد
و در نگاه خودش نور باوري دارد
همين كه غار حرا مست لفظ اقرأ شد
ز اعتبار نبي فكر دلبري دارد
ز هَاي و هوي ملك گوش آسمان پر شد
و كنج سينهي خود نور سروري دارد
تمام غار حرا مثل عرش اعلاء شد
دل رمِيدهي او حال بهتري دارد
صداي حضرت جبريل ميرسد بر گوش
هبوط كرده و حكم پيمبري دارد
به تو سلام خداوند يا رسول الله
بخوان به نام خداوند يا رسول الله
نگاه خيرهي دنيا به سمت غار حرا
چه ميتپد دل بيتاب مردم بالا
براي يك قدم امشب مجال حركت نيست
ز ازدحام ملائك به روي خاك خدا
براي اين كه به همراه خويش آوردند
پيام تهنيت منصب نبوت را
و اولين نفري كه رسيد و اشهد گفت
علي عالي اعلاست پشت غار حرا
در آن ميانه ملائك به يك دگر گفتند
چه خاليست خدا جاي حضرت زهرا
خوشا به حال خودم هم زبان سلمانم
خوشا به حال خودم شيعهي مسلمانم
چراغ راه همه جلوههاي ايمانت
دل رمِيدهي ما بيقرار دستانت
براي اين كه بگيرند حاجت خود را
شدند جمله ملائك دخيل دامانت
شما كه جاي خودت ميرسي، جبرائيل
براي عرض ادب پيش پاي سلمانت
پيامبران اوالعزم قبل تو آقا
شدند پيرو قرآن تو مسلمانت
تو از خداي خودت هم كه دلبري كردي
رسول آينهها با نواي قرآنت
نبوتت ابدي شد به اعتبار علي
به پشتوانه و گرمي ذوالفقار علي
***مسعود اصلاني***
شما زمان شروع من ابتداي منيد
مسير سبز نجاتِ در انتهاي منيد
اگر چه اسهد لحنم مرا بلال نكرد
ولي هميشه شما اشهد صداي منيد
به شوق روي شما هست وقف محرابم
شما تهجد منيد و شما دعاي منيد
شما براي خداييد و من براي خودم
نه من براي شما نه شما براي منيد
گل اضافيتان بودم و اضافه شدم
به آفرينشتان پس شما خداي منيد
شما بهار، شما آسمان، شما بركات
به خاندان شما اهل بيت حق صلوات
بهشت را تو ظهور مصوّرش بودي
خداي آينهها را تو دلبرش بودي
تو حق محضي و در خلوت خداوندي
كسي نبود فقط تو، تو در برش بودي
براي آن كه خدا ناظر خودش باشد
شبيه آيينهاي در برابرش بودي
در آن زمان كه درختي نبود و برگي هم
خداي بود و تو هم سيب نوبرش بودي
قرار نيست چهل سال بگذرد از تو
تو قبل از آمدنت هم پيمبرش بودي
مدينه تا كه تو را داشت تا محمد داشت
خدا هميشه در آن شهر رفت و آمد داشت
فداييان نگاهت شهيد جانانند
ملازم ان سر كوي تو بزرگانند
فراريان سر گيسويت پر از كفرند
اسيرهاي سر زلفت اهل ايمانند
به عقل ناقص ما حق بده به تو نرسد مگر عقول بشر از خدا چه ميدانند
نگاه خاك نشينان خانوادهي تو
به غمزه مسأله آموز صد مسلمانند
رسول سبز ببينم كه ميشناسيشان
همين قبيله همينها كه شكل سلمانند
نگاه روشنت آن روز صرف سلمان شد
عرب كنار تو بود و عجم مسلمان شد
بهشت باغچهي روشن سراي تو بود
گل محمديِ دست بچههاي تو بود
سلام اول صبح و غروب اين خانه
مسيح خانهي زهراي تو صداي تو بود
كمال روح تو با وحي پا نميگيرد
نزول آيه نزول خودت براي تو بود
فقط نسيم خوشي شد نصيب جبرائيل
همين كه مدت كوتاهي آشناي تو بود
تو را كمال نوشتند يا رسول الله
بزرگ آل نوشتند يا رسول الله
تو آفتابي و انوار آفتاب عليست
كتاب سرّي و اسرار اين كتاب عليست
قرار شد همه عقد برادري خوانند
براي سهم شما حسن انتخاب عليست
اگر تو خضر رهي مرتضاست موسايت
اگر تو آب بقايي بقاي آب عليست
اگر سؤال كنند از تو حضرت حق كيست
قسم به ذات تو محكمترين جواب عليست
براي فخر تو اين بس يگانه دامادت
جناب حضرت حيدر ابوتراب عليست
«به ذره گر نظر لطف بو تراب كند
به آسمان رود و كار آفتاب كند»
***علي اكبر لطيفيان***
ابتدا چشمان خود را رو به چشمم باز كن
بعد از آن با چشمهايت دلبري آغاز كن
آه اي موسي ترين! پيغمبرا! عالي مقام!
دست خود را در گريبانت ببر اعجاز كن
من گناهي كردهام! رقصيدهام ساغر به دست
دست و پا گم كرده بودم پيش تو! اغماض كن …
بالهايت سبزتر از گنبد خضراييات
سبز گنبد! بال بگشا تا دلم پرواز كن
اي قمر! زيبا بشر، خورشيد! شمس مستمر!
اي شكر اندر شكر كمتر برايم ناز كن
شهد شيرين! كوكب دين! گريههايت را بخوان
خندههايت را سپس لفافهي الفاظ كن …
بغضها دارم ولي اشكم نمي آيد چرا؟
سورهاي مكّي بخوان و بغض من را باز كن
***وحيده افضلي***
انس اگر حكم براند به سخن حاجت نيست
ديده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نيست
اين كه گويند من و او به يكي پيرهنيم
عين حق است و ليكن به بدن حاجت نيست
كفن من به جزا پرچم صلح من و توست
ور نه آن قدر كه گويي به كفن حاجت نيست
از همين دور به يك ناله طوافت كردم
دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نيست
دل مگو پارهي خون است كه در دست شماست
با دل ما به عقيقي ز يمن حاجت نيست
تو وكيل مني اي داد رس جن و بشر
در صف حشر چو آيي تو به من حاجت نيست
مست و طناز، سر معركه باز آمدهاي
خون مگر مانده كه با تيغ فراز آمدهاي
سر پر نشئهي ما شيشهي پُر بادهي توست
اين هم از لطف تو و حسن خدا دادهي توست
من ز يك (اَدَّ بَني ربّيِ) تو فهميدم
خلق جبرئيل امين مشق شب سادهي توست
درس پس ميدهد اين طوطي آيينه پرست
من يقين كردهام اين مرغ فرستادهي توست
گردن جام نوشتند گناهي كه مراست
اين هم از خاصيت ساغر آمادهي توست
وصف قد تو محاليست كه من ميدانم
سرو، پيش تو نهاليست كه من ميدانم
ختم بر خير شود گردن آهوي نظر
ابرويت تيغ قتاليست كه من ميدانم
امر كردي كه تقيه ز سياهي بكند
ور نه خورشيد بلاليست كه من ميدانم
تو لبش بوسي و او پاي به دوش تو زند
اين علي مرد كماليست كه من ميدانم
آمده تا كه مروري كند از درس ازل
وحي جبرئيل سؤاليست كه من ميدانم
پدر خاك چو گفتند به داماد رسول
نه فلك چرخ سفاليست كه من ميدانم
هر كجا هست دم از شير خدا بايد زد
چون به دخت تو جلاليست كه من ميدانم
غرض از هر دو جهان قامت بالاي تو بود
غرض از خلق علي، خلقت زهراي تو بود
كيستي اي كه مرا تازهتر از هر نفسي
چيستي اي كه مرا روشني پيش و پسي
من به پابوس تو از راه دراز آمده ام
شب محياست بده زلف به دستم قبسي
دشمن شير خدا نيز به پاكي برسد
گر مطهر شود از آب مضاعف نَجسي مگرش سامري آواز در آرد ور نه
گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسي
يا بزن با دم خود يا به دم تيغ علي
يسَّرَ الله طريقا بِكَ يا ملتَمَسي
تو نبوغ ازلي، طيف خلايق ماتت
انبيا كاسه به دستان صف خيراتت
چشم بد دور، عجب فتنه دوران شدهاي
بر سر معركه بس رهزن ايمان شدهاي
نيمه شب آمده اي درد كشان موي فشان
اين چه وقت است كه غداره كش جان شدهاي
بايد امروز رخت سرختر از مِي ميشد
چون كه تو حاصل مستي امامان شدهاي
سعي در پوشش خود كم بكن اي شمس جلي
بس كه پر نوري، از اين فرش نمايان شدهاي
امرت از روز ازل بر همگان واجب شد
پاسدار حرمت شخص ابوطالب شد
مست و شب گرد شدم كيست بگيرد ما را
مستحق شررم، كيست دهد صهبا را
دادِ مجنون دل آزاده در آمد كه چرا
باز تكرار كني قافيه ليلا را
با علي غار برو، با دگري غار مرو
محرم خَشيتِ الله مكن ترسا را
آن كه در مهد، تو را خواند ز آياتي چند
بعد از اين نيز شود بر سر دوش تو بلند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
كه نبي شد پسر آمنه، ماه عربي
بعثتي كرد كه ابليس طمع كرد به عفو
رحمتي كرد كه خاموش شود هر غضبي
بعثتي نيز رسول غم يحيي دارد
جاي حيدر شده همراه بر او زِينِ اَبي
خوش رَوي اي پسر فاطمه اما به خدا
طاقت زينب تو نيست كمي بيادبي
ترسم اين بار اگر گوش به خواهر ندهي
خون كند چوب يزيدي ز تو دندان و لبي
چون كه جان ميدهد امروز ز تب كردن تو
چه كند زينب تو با سر دور از تن تو
***محمد سهرابي***
توفيق نصيبم شده از يار بخوانم
مدّاحي دلدار كنم از دل و جانم
خواهم ز خدا اي هدف خلقت هستي
تا روز جزا زير لواي تو بمانم
المنةُ لله كه من وقف تو هستم
يعني كه گداي تواَم و شاه جهانم!
وقتي كه زبان مدح و ثناي تو بگويد
شهد عسلت ميچكد از هر دو لبانم
جام دلم از عشق تو گرديده لبالب
اين حالت روحاني من گشته نشانم
جز مِهر تو را در دل خود راه ندادم
مِهر تو شود روز جزا خط امانم
سرشار شدم از كرَم واسعهي تو
از فيض تو نشأت ببَرد طرز بيانم
بر طينت من مُهر غلامي تو پيداست
تزريق شده مِهر تو در روح و روانم
سوگند به زهرا كه تويي دار و ندارم
گر اَمر كني در قدمت جان بسپارم
جبريل فرود آمده از سوي خدايت
حكمي ز خداي احد آورده برايت
آورده براي تو كه سلطان جهاني
تاجي كه مزيّن شده با نور ولايت
«اقرأ» به تو تلقين بكند يار قديمي
آواي علي ميرسد از غار حرايت
فرمود بخوان نام خداوند جلي را
آن كَس كه به هر لحظه كند از تو حمايت
شد واسطهي فيض خدا حضرت حيدر
يعني كه به دست عليست امر هدايت
تو با علي هستي و علي با تو دمادم
هر جا كه تو رفتي، شده او پاي به پايت
تو منبع نوري و علي لمعهي نورت
يعني كه تويي كعبه و او قبله نمايت
آويخته بر گردن من رشتهي لطفت
مملو ز كرامات تواَم، زير لوايت
من جز تو و حيدر به خدا يار ندارم
جز لطف شما هيچ مددكار ندارم
اي دوستيات تاج سر عالم و آدم
المنةُ لله كه تويي سيد خاتم
با خُلق عظيمت همه را شيفته كردي
اسلام ز اخلاق تو شد قبلهي عالم
مشي تو به اسلام علي عادتمان داد
اينست صراطي كه به قرآن شده اقوَم
تاريخ علي دوستي از ناحيهي توست
تقويم ولايت به تو دادند مُسلّم
واقف به تولاي علي چون تو كسي نيست
اي يار قديمي علي، قائد اعظم!
با دست كه شد تاج رسالت به سر تو؟
اين دست خدا بود كه گشتي تو معمّم!
معراج، خدا از چه كسي با تو سخن گفت؟
با صوتِ كه اسرار خدا بود مفهّم؟
هنگام خداحافظيِ آخر معراج
آيا تو نگفتي به خدا يا علي آن دم؟
بالله كه اين حمد خداوند ودود است
حيدر به خداوند قسَم، اصل وجود است
قلبم شده امشب حرم حيدر كرّار
جانم به فداي قدم حيدر كرّار
بر طالع من شيعهي حيدر به نوشتند
نقش است به قلبم عَلَم حيدر كرّار
زنگار، زدوده ز دلم نور ولايت
گرديده دلم جام جم حيدر كرّار
اُفتد به تن دشمن تو لرزهي سنگين
وقتي شنوَد ذكر و دم حيدر كرّار
در معركه بر روي زمين ريخته سرها
با چرخش تيغ دو دم حيدر كرّار
روييده به جان و دل من گلشن مِهرت
از بارش ابر كرَم حيدر كرّار
با نيمه نگاه تو شدم يار ولايت
صد شكر شدم از خدَم حيدر كرّار
از روز ازل تا به ابد دل به تو بستم
از پير غلامان شما بوده و هستم
***محمد فردوسي***
رسول خدا از حرا ميرسد
كليد در گنج لا ميرسد
دل از شوق ديدار پر ميزند
پرستوي مهر و وفا ميرسد
ز دل عقدهي درد وا ميشود
طبيب دل و دردها ميرسد
گرفته به كف رايت عدل را
به فرياد هر بينوا ميرسد
درخت غم از ريشه بر ميكند
به دلها اميد و رجا ميرسد
ز دارالشفاي خدا مرهمي
به رخم دل مبتلا ميرسد
الا غم نصيبان درد آشنا
بيائيد كان آشنا ميرسد
سبك بال از دامن كوه نور
خرامان ز غار حرا ميرسد
گشائيد چشم و نگاهش كنيد
كه خورشيد ملك ولا ميرسد
شكوفايي باغ سبز خداست
گل سرخ باغ خدا ميرسد
به باغ خزان ديدهي روزگار
شكوه بهاران فرا ميرسد
گزيدهترين بندگان خدا
براي بشر رهنما ميرسد
ز نو شوري اندر جهان افكند
ز عرش خدا اين نوا ميرسد
كه منسوخ شد شيوهي جاهلي
ره و رسم صدق و صفا ميرسد
جهان ظلمتستان كفر است و شرك
كه انوار شمس الضحي ميرسد
ز دل بانگ توحيد سر ميدهد
مناديِ قَالُوا بَلَي ميرسد
ز گرد ره آن خدايي خصال
به چشمان ما توتيا ميرسد
به اعجاز قرآن و لطف كلام
به تسخير دلهاي ما ميرسد
منات و هبل زير پا افكند
بساط ستم را فنا ميرسد
بناي زر و زور و تزوير را
شكستي عظيم از قفا ميرسد
ز بُستان توحيد گل ميدمد
نسيمي ز باد صبا ميرسد
در امواج دريا به كشتي دين
به امر خدا نا خدا ميرسد
ز ناي دل انگيز ختم رسل
نواي خوش ربّنا ميرسد
به امر خدا جبرئيل امين
به ديدار آن مه لقا ميرسد
سر و سرور و سيّد كائنات
مهين خاتم الانبيا ميرسد
علي ميدهد دست بيعت به او
به همراهياش مرتضي ميرسد
سخن را نه ياريِ وصفش بود
بيان را به مدحش كجا ميرسد؟!
رسول خدا و حبيب خدا
خطابش به عرش علا ميرسد
خدا كرده وصفش به قرآن خويش
كجا قدرت ماسوي ميرسد؟
براتي چنين گويد از جان و دل
رسول خدا مصطفي ميرسد
***عباس براتي پور***
الا اي باده نوشان بعثت آمد
زمان ميكشي و عشرت آمد
بود ميخانه دار عشق و سرمد
بود ساقي سر مستان محمد
رحيق عشق سرشار از شراب است
جهان مست از مِي ختمي م آب است
خراب از نعرهاش بتخانهها شد
كه باز امشب همه ميخانهها شد
الا اي عاشقان شاه حجازي
ز بتها ميكند او پاك بازي
ز دو عالم چهل شب او جدا شد
كنشت و دير او يكسر حرا شد
چهل شب با خدا دمساز او بود
وجودش غرق در درياي هو بود
تهي از غير و پر از دوست گرديد
به چشم خويشتن معبود خود ديد
محمد با هو الهو روبرو شد
كه گرم عشق و راز و گفتگو شد
به يك برق تَجَلِّي گشت بيهوش
كه افتاد او خدا بردش در آغوش
هدايايي برش از داور آمد
به فرق او در امشب افسر آمد
به حق يكسر سر تعظيم بگرفت
كه هر چه بود او تعليم بگرفت
پر از علم لدني سينهاش شد
منور تا ابد آيينهاش شد
به مستي جانب ميخانه رو كرد
گل گلخانهاش مستانه بو كرد
ميان ميكده فرخنده يارش
چهل شب بود چون چشم انتظارش
خديجه لعل لب يكباره وا كرد
سلامي گرم او بر مصطفي كرد
بگفتا يا محمد البشارت
به تو از بهر تبليغ رسالت
چهل شب قسمتم گر شد جدايي
ولي بينم جمال كبريايي
چهل شب بيتو بر من شد چهل سال
وليكن روي بر من كرد اقبال
چهل شب من كشيدم بيتو بس رنج
ولي در خويش كردم جستجو گنج
چهل شب گر مرا از تو جدا كرد
ولي بر ما خدا كوثر عطا كرد
سرا پا مصطفي در تاب و تب شد
كه روز روشن او هم چو شب شد
كه جبريل امين با امر سرمد
رسيد و گفت قُم قُم يا محمد
زمان عشق بر ذوالمن رسيده است
كه نابودي اهريمن رسيده است
***خليل كاظمي***
عشقت مرا اسير بيابان نوشته است
مجنونترين صحابي دوران نوشته است
اين هم ز مشكلات و مكافات عاشقيست
دست مرا براي گريبان نوشته است
از دست اختيار تو راه فرار نيست
اين جبر را خدات به پامان نوشته است
مانند تو امير فقط يك نفر ولي
مانند من اسير فراوان نوشته است
شكر خدا كه نام مرا اعتبار تو
سلمان نوشته است، مسلمان نوشته است
نام تو را به آب طلا دستِ كردگار
بالاي تخت و تاج سليمان نوشته است
كم ناز كن دو آيه از اين سوره را بخوان
اصلاً خدا براي تو قرآن نوشته است
امشب قلم زدند پريشاني مرا
با تو رقم زدند مسلماني مرا
قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده
توحيد را نشان زمين و زمان بده
قرآن بخوان و با نفس آسمانيات
اين مردههاي روي زمين را تكان بده
قرآن بخوان و بال مرا از قفس بگير
اندازه شعور پرم آسمان بده
آخر چه قدر قوم پسر دار ميشوند
دختر به دست دامن اين مادران بده
جز با صداي عشق مسلمان نميشوم
پس لطف كن خودت درِ گوشم اذان بده
قرآن بخوان بگو كه خدا واحد است و بس
هر كه ادلّه خواست علي را نشان بده
تو آسمان مكه اي و ماه تو عليست
تنها دليل روشنيِ راه تو عليست
مكه گرفته بوي خدا از دعاي تو
پيچيده در زمانِ هميشه صداي تو
پايين بيا ز كوه دخيلي بياورند
دست توسل همگان بر عباي تو
امشب فرشتهها همه پرواز ميكنند
اطراف آستانهي غار حراي تو
از اين به بعد چشم تمام قنوتها
ايمان ميآورند به يا ربّناي تو
از اين به بعد شمس و قمر روي دست تو
از اين به بعد مُلك و مكان زير پاي تو
پرواز با دو بال ميسر شود، بلي
قرآن براي توست، علي هم براي تو
احمد شدي كتاب شدي مصطفي شدي
حالا تمام دار و ندار خدا شدي
امشب كه تاج نور نشاندند بر سرت
خاليست اي نبيِّ خدا جاي مادرت
آن بانويي كه زحمت بسيار ميكشيد
تا اين كه اين زمانه ببيند پيمبرت
اي زير سقف فاطمهات عرش دومت
ديدار روي فاطمه معراج ديگرت
غير از كلام حق سخني بر لبت نبود
هر ظهر جمعه وقف علي بود منبرت
هر جا كه پا نهادي و هر جا كه سر زدي
ديدي علي امير نجف را برابرت
فكر برادري؟! چه كسي بهتر از علي
از اين به بعد شاه ولايت برادرت
از اين به بعد شير خدا آفتاب توست
مهر علي تمامي دين كتاب توست
شصت و سه سال زندگيات مهربان گذشت
با كيسههاي وصله ايِ آب و نان گذشت
شصت و سه سال زندگيات بين كوچهها
در بندهي خدا شدن اين و آن گذشت
گاهي ميان دورترين خانهي زمين
گاهي ميان دورترين آسمان گذشت
گاهي كنار سفره بيوهزنان شهر
گاهي كنار خاطرهي كودكان گذشت
وقت نزول حضرت خاكي نشين شدي
وقت صعود رد تو از بيكران گذشت
آن روزها كه شعب ابي طالبي شدي
ايام درد بود ولي همچنان گذشت
اي آن كه زندگي تو خرج نجات شد
اي آن كه زندگي تو با مردمان گذشت
برگرد رنج و درد بشر را نگاه كن
اين زندگيِ سرد بشر را نگاه كن
يك عدهاي به عشق تو دور از وطن شدند
يك عدهاي نديده اويس قرن شدند
از خانوادهام همه عبدالله شما
از خانوادهات همه آقاي من شدند
تو پير خانواده بزرگ قبيلهاي
محصول زندگي تو پنج تن شدند
يك عده زينب و علي و فاطمه شدند
يك عدهاي حسين شدند و حسن شدند
بعد تو دختر تو و زينب كنار هم
مشغول كار بافتن پيرهن شدند
يك عده بچههاي تو پاره جگر ولي
يك عده بچههاي تو پاره بدن شدند
اين كشتهها تمام جگر گوشهي تواند
يا ايها الرسول ببين بيكفن شدند
«يا مصطفاه» اين تن پامال را ببين
اين كشته فتاده به گودال را ببين
***علي اكبر لطيفيان***
اي لهجهات ز نغمهي باران فصيحتر
لبخندت از تبسم گلها مليحتر
بر موي تو نسيم بهشتي دخيل بست
يعني نديده از خم زلفت ضريحتر
اي با خداي عرش ز موسي كليمتر
با ساكنان فرش ز عيسي مسيحتر
وقتي سؤال ميشود از بهترين رسول
از نام تو چه پاسخي آيا صحيح تر؟
با ديدن تو عشق نمك گير شد كه ديد
روي تو را ز چهرهي يوسف مليحتر
تو حسن مطلع غزل سبز خلقتي
حسن ختام قصهي ناب نبوتي
بر چهرهي تو نقش تبسم هميشگي
در بين سينهات غم مردم هميشگي
دريايي و نمايش آرامشي ولي
در پهنهي دل تو تلاطم هميشگي
در وسعتي كه عطر سكوت تو ميوزد
باراني از ترانه، ترنم هميشگي
با حكمت ظريف تو ما بين عشق و عقل
سازش هميشگي و تفاهم هميشگي
خورشيد جاودانهي اشراق روي توست
سرچشمهي «مكارم الاخلاق» خوي توست
تكرار نام تو شده آواز جبرئيل
آگاهي از مقام، تو اعجاز جبرئيل
تا اوج عرش در شب معراج رفتهاي
بالاتر از نهايت پرواز جبرئيل
مثل حرير روشني از نور پهن شد
در مقدم «بُراق» پر باز جبرئيل
مداح آستان تو و دوستان توست
بايد شنيد وصف شما را ز جبرئيل
سرمست نام توست بزرگ فرشتگان
پير غلام توست بزرگ فرشتگان
در آسمان عرش تمام ستارهها
بر نور با شكوه تو دارند اشارهها
چشم تو آينه ست؛ نه، آيينه چشم توست
بايد عوض شود روش استعارهها
شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزارهها
عيسي كشند و غم زده ناقوسها ولي
نام تو زنده است بر اوج منارهها
گلواژهاي براي هميشه است نام تو
«ثبت است بر جريدهي عالم دوام تو»
***سيد محمد جواد شرافت***
صفاي زندگيم آيههاي قرآنت
بيا به ما بركت ده به بركت نانت
تويي كه كعبه به دور سر تو ميگردد
رسول آينه ها! هستيام به قربانت
كسي كه عطر گدايت بر مشامش خورد
چنان اُويس قرن ميشود پريشانت
تويي كه ماه بود مُهر جا نماز شبت
تويي كه حضرت حيدر شده مسلمانت
شبي بيا و مرا زائر حريمت كن
چرا كه عطر خدا ميوزد ز ايوانت
اگر كه خاك كف پاي توست عرض و سما
بهشت شاخه ياسيست كنج گلدانت
تويي كه در حرم چشم هات معلوم است
كه خاك پاي علي بوده است سلمانت
بيا و آتش جان مرا گلستان كن
بيا به حق حسينت مرا مسلمان كن
هميشه سفره لطفت به عالمي وا بود
حراي خانه تو جا نماز زهرا بود
تويي كه وقت نماز جماعتت هر شب
هميشه در صف اول يقين مسيحا بود
مرا به خاك درت نوكريست اربابي
چرا كه خاك درت كوه طور موسي بود
هميشه دور و بر خانه بهشتي تو
يكي دو تا نه، هزاران فرشته پيدا بود
كسي كه از در اين خانه رهگذر ميشد
نديده روي تو را بدتر از زليخا بود
در آن حوالي گرم حجاز هم تنها
دل تو بود كه همواره مثل دريا بود
كسي كه پشت سرت حامي رسالت بود
نوشتهاند كه تنها علي اعلا بود
علي كنار تو بود و تو هم كنار علي
و فاطمه همه جا بود ذوالفقار علي
تو از نخست برايم پيامبر بودي
در آسمان خدا برترين قمر بودي
تكامل همه اديان به دستهاي تو بود
چرا كه پيش خدا بهترين بشر بودي
پيمبران همه هم رأي بودهاند اين كه
تو از تمامي آنها رسولتر بودي
نديدهام كه كسي هم تراز تو باشد
تو از ولادتت آقا ز خلق سر بودي
پيمبريِ تو از اولش مشخص بود
امين مردم و همواره معتبر بودي
پيمبران همه شاگرد مكتبت هستند
و عالمي همه مديون زينبت هستند
پيامبر شدهاي كه براي تو باشيم
هميشه تا به ابد مبتلاي تو باشيم
تو گرم ذات خدا باش تا كه ماها هم …
… غلام و نوكر خلوت سراي تو باشيم
بيا كرم كن و كاري كن اين كه تا آخر
كنار خانه زهرا گداي تو باشيم
ببند گردن ما را به پاي سلمانت
كه تا هميشه به زير لواي تو باشيم
چه ميشود كه اويس قرن شويم و شبي
كنار صحن حسينت فداي تو باشيم
چه ميشود كه شبيه ابوذر و مقداد
بلالمان بكني تا عصاي تو باشيم
چه ميشود كه شبيه ملائكه هر شب
دخيل رشتهاي از آن عباي تو باشيم
مرا شبيه غلامان خود معطر كن
عنايتي كن و من را غلام حيدر كن
قرار بود چهل روز در حرا باشد
و از تمامي خلق خدا جدا باشد
قرار بود كه او باشد و خدا باشد
خدا معلم و شاگرد، مصطفي باشد
كسي اجازه ندارد به اين حريم آيد
به غير يك نفر آن هم كه مرتضي باشد
خدا به غير نبي معتكف نميخواهد
مقام هر كسي اين نيست با خدا باشد
همان كه كل بشر ريزهخوار خادم اوست
همان كه خاك درش مُهر انبيا باشد
همان كه فاطمهاش افتخار قرآن است
كسي نديده، چنين دختري كجا باشد
تمام حاجت اين عبد رو سياه اينست
چنين شبي حرم مشهد الرضا باشد
برات نوكريش را ابالحسن بدهد
كبوترانه شب جمعه كربلا باشد
بيا و عيدي من را بده به چشم ترم
بگير دست مرا و به كربلا ببرم
***مهدي نظري***
بر سر آشفتهام زلف پريشان ريخته
در دل حيران من آيات حيران ريخته
نيستم ناراحت از اين كه شهيدم كردهاند
خون من گر ريخته در پاي جانان ريخته
سفرهي دل باز كردن پيش مهمان بهتر است
اين دلم هر آنچه دارد پاي مهمان ريخته
تا مقام قاب قوسينات بلا بايد كشيد
در بيابان طلب خار مغيلان ريخته
گاه بايد بيشتر همرنگ شد مثل اويس
نذر يك دندان جانان چند دندان ريخته
هر دو عالم عالمي دارند پيش مقدمت
آن يكي دل ريخته است و اين يكي جان ريخته
گرچه آدم گرچه عيسي گرچه موسي باز هم
كمتر از درهاي دربار تو دربان ريخته
بس كه خاطر خواه داري و عزيزي كه خدا
جاي گل روي سرت آيات قرآن ريخته
نذر اين پيغمبري خوب است ذبحي رد كني
در ضمير عيد مبعث عيد قربان ريخته
آن قدر ذات خدا در تو تجلّي كرده است
ز آن همه يك جلوهاش را در خراسان ريخته
با علي بودن فقط راه مسلمان بودن است
ورنه از اين نامسلمانها فراوان ريخته
شب شب مبعث ولي ياد نجف افتادهام
بس كه از روي لبت ذكر علي جان ريخته
يا نبي و يا نبي و يا نبي يا مصطفي
يا علي و يا علي و يا علي يا مرتضي
*** علي اكبر لطيفيان ***
آن شب زمين شكست و سراسر نياز شد
در زير پاي مرد خدا جا نماز شد
كعبه خودش ميان جماعت به صف نشست
آمد امام قبله و وقت نماز شد
درياچههاي آتش نمرود خشك شد
باران گرفت و خاك زمين دلنواز شد
كم كم نگاه رود به دريا رسيده بود
چون پستي و بلندي دنيا تراز شد
آيينهاي كه قد خدا ايستاده بود
پا بر زمين نهاد و زمين سرفراز شد
ديگر خدا براي زمين نامه مينوشت
با آن كبوتري كه رسول حجاز شد
امشب همه به خاطر روي گل علي
صلوا علي النبي وصلوا علي العلي
خورشيد مكه آمد و صبح خدا دميد
آري هوا خنك شد و مكه نفس كشيد
آن روز اگر هواي زمين پر شد از بهشت
عطر محمدي خدا داشت ميوزيد
عطري كه بر جبين عرق كردهي تو بود
عطري كه از عصارهي خورشيد ميچكيد
گل آنقدر هواي تو را كرده بود كه
كل ميكشيد پيش تو جامه ميدريد
فرياد ميكشيد كه صلوا علي النبي
هي جامه ميدريد كه خير البشر رسيد
آري خدا بهانه عشق تو را گرفت
كه اين همه براي تو پروانه آفريد
امشب فقط به خاطر روي گل علي
صلوا علي النبي و صلوا علي العلي
اي ابروان گنبديت معبد خدا
لبخند تو نشانه خوش آمد خدا
تنها فرشتهاي كه پر و بال ميزني
بر آسمان سبزترين گنبد خدا
تنها محمدي كه قدم ميزني خودت
بين حياط خلوتي احمد خدا
آري سر كلاس نبوت فقط تويي
آقاي انبياء خدا، ارشد خدا
لبخند مهربان تو و ناز اخم تو
هر دو نشانهايست جزر و مد خدا
با سجدههاي سبز نمازت رسيده است
گل دستههاي بندگيت تا قد خدا
دستان سبز توست كه ما را رسانده است
امشب به پاي بوسي اين مشهد خدا
امشب فقط به خاطر روي گل علي
صلوا علي النبي و صلوا علي العلي
يك شب خدا قلم زد و طرح تو را كشيد
يك طرح بينظير به شكل خدا كشيد
تا آفتاب برد قلم موي خويش را
آنگاه نقش روي تو را از طلا كشيد
موي تو را كشيد و به و اليل لب گشود
تا روز روشن آمد و شمس الضحي كشيد
اسماء خويش را به سر و روي طرح ريخت
آنگاه جلوه كرد و تو را مصطفي كشيد
تبريك گفت بر خودش و حسن خلقتش
و هي تو را به رشتهي مدح و ثنا كشيد
يك آينه به دست تو داد و براي تو
يك فاطمه كنار تو و مرتضي كشيد
دلتنگ صحبت تو شده بود كه خدا
دست تو را گرفت و غار حرا كشيد
امشب فقط به خاطر روي گل علي
صلوا علي النبي و صلوا علي العلي
قلبت ميان قلب علي اعتكاف داشت
چشمت هميشه در پي زهرا طواف داشت
اين رد سينه چاكي عشق علي توست
كعبه اگر به سينه خود يك شكاف داشت
كعبه خودش براي خودش كعبه گاه داشت
كعبه خودش ميان نجف يك مطاف داشت
او ماه فاطمه است كه در اوج آسمان
با يازده ستاره خود ائتلاف داشت
يوسف عليست، يوسف مصري غلام او
او هم به صف نشست و به دستش كلاف داشت
اين روز و شب از اول خلقت براي يك
ذره ز خاك پاي علي اختلاف داشت
امشب فقط به خاطر روي گل علي
صلوا علي النبي و صلوا علي العلي
عطر بهار آمد و پروانه جان گرفت
قدري نفس كشيد و ره آسمان گرفت
مردي رسيد عاطفه باران شد اين زمان
خنجر ز دست و پنجه دختر كشان گرفت
شد عاقبت به خير زمين با رسيدنش
گرچه به طول عمر زمينها زمان گرفت
در كوچههاي درد خدا پرسه ميزند
شايد مردي آمد و از او نشان گرفت
بايد كه شعر ناب تو را با علي سرود
تا از علي به نام تو يك لقمه نان گرفت
يادش بخير خانه آتش گرفتهاش
آن خانهاي كه شعله زخم زبان گرفت
يادش بخير پشت در افتاد بر زمين
و نالهاي كه در نفس آسمان گرفت
امشب فقط به خاطر روي گل علي
صلوا علي النبي و صلوا علي العلي
***رحمان نوازني***
دوان دوان ز فرا سوي نور ميآيد
امينترين كليمان ز طور ميآيد
رداي سبز رسالت به دوش خود دارد
از آسمان نگاهش ستاره ميبارد
شتاب پاي محمد خليل آسا بود
شب هلاكت بتهاي لات و عزي بود
نسيم خندهي او مژدهي سحر دارد
به دست همت خود پرچم ظفر دارد
شعاع نور جبينش به كهكشان رفته
به مرزهاي سماوات بيكران رفته
سپيده طبل افق را مدام ميكوبد
مسير آمدنش را فرشته ميروبد
ترانهي لب او اقرا باسم ربك بود
تبسمش ميعرفاني ملائك بود
دريده پردهي شب را به نور سيمايش
حريم خلوت خورشيد چشم گيرايش
طنين هر قدمش شادباش ميگويد
به زير هر قدمش سبزهزار ميرويد
زمين مريد طريق مسيح نعلينش
هزار بوسه زند بر ضريح نعلينش
كران رحمت او وسعت هزاران نيل
به ارتفاع مقامش نميرسد جبريل
خدا دوباره به عشق نبي تبسم كرد
بهشت قرب خودش را به نام مردم كرد
به گوش ميرسد از سمت سرزمين خلود
صداي خواندن چاووش حضرت داوود
بزرگ زادهي ايل مبشران بهشت
امير قافله سالار كاروان بهشت
مسيح مكه شد و روح مرده را جان داد
به مرگ دختركان عشيره پايان داد
به قوم حق طلبان اذن ميگساري
سپاه و لشكر ابليس را فراري داد
مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد
به دست غنچهي لب، حكم جلب غم را داد
خدا كند به نگاهي شويم مقدادش
شويم ساكن خوشبخت شيعه آبادش
خدا كند كه بخواهد ابوذرش باشيم
كنار گنبد خضرا، كبوترش باشيم
بخند حضرت آقا كه ياسرت باشم
بهشت هم بتوانم مجاورت باشم
من از تبار ارادت ز كوي سلمانم
هزار مرتبه شكر خدا مسلمانم
به خال حضرت معشوق خود گرفتارم
من از قبيله مجنون ز ايل عمارم
من از پيالهي دستت شراب ميخواهم
براي دار جنونم طناب ميخواهم
اگر چه غرق گناهم بيا حلالم كن
سياه دل نشدم لطف كن بلالم كن
*** وحيد قاسمي***
در وصف ذات، صحبت ما احتياج نيست
زيرا كه در صفات خدا «احتياج» نيست
بايد به بال رفت و در آورد گيوه را
دربارگاه قرب تو پا احتياج نيست
تو بيوسيله هم بلدي معجزه كني
دست تو را به لطف عصا احتياج نيست
بوي طعام سفره، خودش ميكشد مرا
تا خانهي تو راهنما احتياج نيست
خواهش نكرده اهل كرم لطف ميكنند
اينجا به التماس گدا احتياج نيست
اصلاً پي معالجهي اين جگر مباش
بيمار عشق را به دوا احتياج نيست
محشر براي رو شدن اعتبار توست
كي گفته است روز جزا احتياج نيست؟
تو با سكوت كردن خود، جنگ ميكني
تيغ تو را به كرب و بلا احتياج نيست
***
وقتي نداشت مادر تو سنگ قبر هم
ديگر تو را به صحن و سرا احتياج نيست
***علي اكبر لطيفيان***
كاش همچون لاله سوزم در بيابان بقيع
تا شبانگاهي شوم شمع فروزان بقيع
كاش سوي مكه تازد كاروان عمر من
تا كنم بيتوته يك شب در شبستان بقيع
كاش همچون پرتو خورشيد در هر بامداد
اوفتم بر خاك قبرستان ويران بقيع
آرزو دارم بمانم زنده و با سوز حال
در بغل گيرم چو جان، قبر امامان بقيع
آرزو دارم ببينم با دو چشم اشكبار
جاي فرزندان زهرا را به دامان بقيع
آرزو دارم بيفتم بر قبور پاكشان
تا كه گردم حايل خورشيد سوزان بقيع
آرزو دارم كه اندر خدمت صاحب زمان
قبر زهرا را ببوسم در بيابان بقيع
آرزو دارم كه همچون گوهر غلتان اشك
از ارادت رخ نهم بر خاك ايوان بقيع
اندر آنجا خفته چون قربانيان راه حق
اي مويد جان عالم باد قربان بقيع
***سيد رضا مويد***
نه قبله در تو كه قبله نماست در تو بقيع
نه كعبه كعبه اهل ولاست در تو بقيع
هزار مرتبه برتر از عرش حق هستي
نياز خانه اهل سماء است در تو بقيع
سكوت محض تو در اوج غربت تاريخ
نماد ناله قلب خداست در تو بقيع
همين كه بيحرم و گنبدي و گل دسته
نشان از واقعهاي غم فزاست در تو بقيع
به هر دو عالم اگر فخر ميكني چه عجب
هزار مادر شاه وفاست در تو بقيع
به اشك نم نم خود زائرت سحر ميگفت
شميم علقمه و كربلاست در تو بقيع
اگر چه مهد ولايي به كربلا نرسي
كجاست سري ز تن خود جدا در تو بقيع
كنار تربت مادر به ياد كرب و بلا
صداي ناله مهدي رساست در تو بقيع
***سيد محمد ميرهاشمي***
خوش آن نسيم كه ميآيد از كنار بقيع
خوشا هواي روان بخش و مُشكبار بقيع
فرشتگان ز زمين ميبرند سوي بهشت
براي غاليهي حوريان غبار بقيع
اگر كه طور تجلّي ز صدق ميطلبي
بيا به گلشن روحاني ديار بقيع
دريغ و درد كه از ظلم دشمنان خدا
خراب شد همه آثار بيشمار بقيع
ايا كه غيرت دين داري و ولايت آل
ببار خون، عوض اشك در كنار بقيع
خراب كرد ستم، مشهد چهار امام
كز آن شرف به سما يافت خاكسار بقيع
نخست مرقد سبط نبي امام حسن
بزرگ محور اعزاز و افتخار بقيع
مزار حضرت سجاد، اسوه عبّاد
امين اعظم حق، ركن استوار بقيع
مزار حضرت باقر، عزيز پيغمبر
كه بر فزوده به اجلال و اشتهار بقيع
مزار حضرت صادق رييس مذهب و دين
جهان علم و عمل، نور كردگار بقيع
قبور منهدم ديگر از تبار رسول
فزوده است بر اوضاع رنج بار بقيع
زظلم فرقه وهّابيان ناكس دون
بيا ببين كه خزان گشته نوبهار بقيع
سعوديان عميل يهود و صهيونيسم
ز ظلم، هتك نمودند اعتبار بقيع
قبور آل پيمبر، خراب و ويران است
فرشتگان همگانند سوگوار بقيع
در اين مصائب عظمي ولي عصر بوَد
شكسته خاطر و محزون و داغدار بقيع
كند ظهور و جهان پر كند ز دانش و داد
زند به ريشه خصم ستم شعار بقيع
قيام بايد و مردانگي و همّت و عزم
كه بر طرف كند اين وضع ناگوار بقيع
وگرنه تا نشود قطع دست استعمار
جهان شيعه بود زار و دل فكار بقيع
حراميان به حرم تا كه حاكم اند رواست
كه مسلمين همه باشند شرمسار بقيع
سلام بيحد و بسيار بر پيمبر و آل
درود وافر و بيانتها نثار بقيع
ز ياد مرقد ويران اولياي خدا
هميشه «لطفي صافي» است بيقرار بقيع
*** آيت الله صافي گلپايگاني***
كاش يك شب شمع بودم در شب تار بقيع
تا سحر ميسوختم چون قلب زوار بقيع
كاش ميشد مخفي از وهابيان سنگدل
مينهادم نيمه شب صورت به ديوار بقيع
قبه و قبر و رواق و خانه و گل دسته داشت
اي مدينه از چه ويران گشت آثار بقيع
نيست حق گريهاش بر چار قبر بيچراغ
زائري كز راه دور آيد به ديدار بقيع
ماه، زائر، اختران، اشكند و گنبد، آسمان
صورت مهدي شده شمع شب تار بقيع
آب، خون و دانه اشك و نالهاش سوز جگر
هر كه شد مرغ دل زارش گرفتار بقيع
گر زنان را نيست ره در اين گلستان، غم مخور
شب كه خلوت ميشود زهراست، زوار بقيع
اين كه آثارش بوَد باقي ميان دشمنان
دست حق بوده است از اول نگهدار بقيع
گر به دقت بنگري بر اين امامان غريب
ميچكد پيوسته اشك از چشم خونبار بقيع
بس كه آغوشش پر است از لالههاي فاطمه
بوي جنت خيزد از دامان گلزار بقيع
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بشكند دستي كه ويران كرد اين گلخانه را
در عزا بنشاند او، شمع و گل و پروانه را
بشكند دستي كه هتك حرمت اين خانه كرد
شيعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه كرد
درون قلب جهان، انقلاب گشته بيا
نفس، بدون تو همچون عذاب گشته بيا
نظاره كن به فرا سوي مدينه و ببين
حرم به دست حرامي خراب گشته بيا
اين گلستان نبي بار دگر ويران شده
چشمهاي منتقم، بار دگر گريان شده
بعد تخريب بقيع و اين ستم در آن ديار
گشت روشن، از چه قبر فاطمه پنهان شده
***محمد حسين بهجتي «شفق» ***
باز كن بر روي من آغوش جان را اي بقيع
تا ببينم دوست داري ميهمان را اي بقيع
خاكي اما برتر از افلاك داري جايگاه
در تو ميبينم شكوهِ آسمان را اي بقيع
پنج خورشيدِ جهان افروز در دامان تست
كردهاي رشك فلك اين خاكدان را اي بقيع
ميرسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده اين كاروانِ خسته جان را اي بقيع
جز تو غمهاي علي را هيچ كس باور نكرد
ميكشي بر دوش خود باري گران را اي بقيع
باز گو با ما، مزار كعبهي دلها كجاست
در كجا كردي نهان آن بينشان را اي بقيع
قطرهاي، اما در آغوش تو دريا خفته است
كردهاي پنهان تو موجي بيكران را اي بقيع
چشم تو خون گريد و «پروانه» ميداند كجاست
چشمهي جوشان اين اشكِ روان را اي بقيع
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
ديشب براي دفتر من هم و غم شدي
بي حرف پيشِ مطلعِ حرفِ قلم شدي
باور نكرد نيست سر انجام در زمين
مهمانِ رسمي شب شعر خودم شدي
تو از زمان آدم و حوا وَ قبل از آن
بر روي دستهاي مشيّت علم شدي
بي مرحمت كه روز شما شب نميشود
اصلاً تو آفريده براي كرم شدي
هشتاد سال و خردهاي انگار ميشود
از جمع اهل بيتِ حرم دار كم شدي
با اتفاق هشتم شوال آن زمان
تنها گريزِ روضهي من در حرم شدي
ماندم چرا زمين و زمان زير و رو نشد
آن موقعي كه وارد بازي سم شدي
آن بار هفتمي كه لبت رنگ سبز شد
آن بار هفتمي چه قَدَر پر ورم شدي
وقتي كه شعله چادر مادر گرفته بود
زخميِ دست هيزم و چوبِ ستم شدي
حالا بماند اين كه چه شد بين كوچهها
حالا بماند اين كه براي چه خم شدي
«عارف» نگو دگر، نكند فكر ميكني!
مثل مؤيد و شفق و محتشم شدي
***علي زمانيان***
از سفر داغديده، آمده ام
دل ز هستي بريده، آمده ام
زينبم من، كه از ديار عراق
رنج و حسرت كشيده، آمده ام
اينك از شام با لباس سياه
چون شب بيسپيده، آمده ام
شادي دهر را ز كف داده
غم عالم خريده، آمده ام
گرچه با قامتي رسا رفتم
ليك، با قدّي خميده، آمده ام
پيكر پاك سرو قدانْ را
بروي خاك، ديده آمده ام
دسته گلهاي نازنينم را
دست بيداد، چيده آمده ام
ديدهام يك چمن، گل پرپر
خار در دل خليده، آمده ام
پاي هر گل، گلاب گريهي من
با تأثّر، چكيده آمده ام
باد يغما گر خزان هر چند
بر بهارم وزيده، آمده ام
سربلندم كه با اسارت خويش
افتخار آفريده آمده ام
تار و پود ستم، به تيغ سخن
با شهامت، دريده آمده ام
پي محو ستم اگر رفتم
با همان عزم و ايده آمده ام
از كنار مجاهدان شهيد
وز جهاد عقيده آمده ام
بارها از سر حسين عزيز
صوت قرآن شنيده آمده ام
گر رود خون ز ديدهام نه عجب
من كه بينور ديده آمده ام
هدفم، اعتلاي قرآن بود
به مرادم رسيده آمده ام
شاهد صبح و شام من شفق است
كز سفر، داغديده آمده ام
***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***
گفت مادر، از پسر بهرت خبر آوردهام
دخترت زينب منم شرح سفر آوردهام
گر دهم شرح سفر، ترسم بيازارم دلت
كز عزيزانت خبر با چشمِتر آوردهام
رفتم از كويت ولي باز آمدم دل غرق خون
ز اشك خونين، دامني پر از گهر آوردهام
از عراق و شام با سنگ جفا سوي حجاز
طايران قدس را بشكسته پر آوردهام
يوسفت شد صيد گرگان در زمين كربلا
ارمغان پيراهنِ آن نامور آوردهام
مادران را با جوانان از وطن بردم ولي
جمله را در بازگشتن بي پسر آوردهام
ام ليلا را ز داغ اكبرش از كربلا
دل پر آذر، ديده گريان، خون جگر آوردهام
مادر اصغر، رباب خسته جان را همرهم
با دلي پر درد از داغ پسر آوردهام
هر چه گويم باز ماند ناتمام، اين شرح حال
قصه جانسوز خود را مختصر آوردهام
قصّه پر غصه زينب، «صفا» بنوشت و گفت
بهر دلها مايه سوز و شرر آوردهام
***صفا تويسركاني***
عمر سفر آمد به سر مدينه
داغ دلم شد تازهتر مدينه
فرياد زن اعلام كن خبر ده
برگشته زينب از سفر مدينه
از كربلا و شام و كوفه سوغات
آوردهام خون جگر مدينه
هم دادهام از دست شش برادر
هم ديدهام داغ پسر مدينه
از كاروان بيحسين و عباس
ام البنين را كن خبر مدينه
گرديده جسم يوسف پيمبر
از قلب زينب پارهتر مدينه
پيراهن او را بگير از من
بر مادرم زهرا ببر مدينه
بر يوسف زهرا ز سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه
جان مرا لب تشنه سر بريدند
هجده عزيزم را به خون كشيدند
هم پيكرش را پاره پاره كردند
هم سينهاش را از سنان دريدند
گه دور خيمهگه به دور مقتل
با كعب ني دنبال ما دويدند
با كام خشك از هيجده عزيزم
بين دو نهر آب سر بريدند
از كربلا تا شام لحظه لحظه
رأس حسينم را به نيزه ديدند
اعضاي او گرديده سوره سوره
آيات قرآن از لبش شنيدند
حالا كه آمد اين سفر به پايان
اكنون كه از ره كاروان رسيدند
بر يوسف زهرا ز سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه
دادم ز كف گلهاي پرپرم را
عبدالله و عباس و اكبرم را
راهم مده راهم مده كه با خود
ن آوردهام گلهاي پرپرم را
ديدم به روي شانهي ذبيحم
با كام عطشان ذبح اصغرم را
تا سر بريدند از تن حسينم
ديدم لب گودال مادرم را
وقتي سكينه تازيانه ميخورد
كردم صدا جد مطهرم را
دردا كه با پيشاني شكسته
ديدم به ني رأس برادرم را
تا بر حسين خود كنم تأسي
بر چوبهي محمل زدم سرم را
يك روزه يك باغ گلم خزان شد
از دست دادم يار و ياورم را
بر يوسف زهرا ز سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه
عريانِ تن در خون شناورش بود
پيراهنش گيسوي دخترش بود
آبي كه زخمش را به قتلگه شست
در آن يم خون اشك مادرش بود
وقتي كه جسمش را به بر گرفتم
لبهاي من بر زخم حنجرش بود
يك سوي او نعش علي اكبر
يك سوي او دست برادرش بود
من زائر جسمش كنار گودال
زهرا به كوفه زائر سرش بود
پيشانياش را جاي سنگ دشمن
نقش سم اسبان به پيكرش بود
با من بنال از داغ آن شهيدي
كز نوك ني چشمش به خواهرش بود
از نيزه و شمشير و تير و خنجر
بر زخم ديگر زخم ديگرش بود
بر يوسف زهرا ز سوز سينه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
من كه بر گشتهام از كرب و بلا
هست در صحن دلم روضه به پا
من كه بييار و حبيب آمده ام
به مدينه چه غريب آمده ام
ديدهام داغ همه همسفران
شدهام همسفر خون جگران
ديدگانم كه ز غم گريانند
روضهخوان بدني عريانند
بدني كه سر او بر ني بود
پاي آن سر شده چهره كبود
بدني كه موي من كرد سپيد
زخم و داغ از سم مركبها ديد
آنكه شد پير غم اين دوران
اشك او كرد عدو را خندان
بيشتر از همه من رنجيدم
داغ يك غافله يوسف ديدم
گر قد و قامت من خم گشته
داغ بر دوش محرم گشته
من كه پيغمبر عاشورايم
خجل از مادر خود زهرايم
چونكه از يوسف خونين بدنش
در كفم هست فقط پيرهنش
دلم از غصه يارم تنگ است
آه سوغات سفر خونرنگ است
من كه از داغ حسين افسردم
كاش در كرب و بلا ميمردم
***جواد حيدري***
اهل مدينه! دگر مدينه نمانيد
جاي گلاب از دو ديده خون بفشانيد
ناله دل را به آسمان برسانيد
با جگر پاره پاره روضه بخوانيد
خون عوض اشك از دو چشم من آيد
دخت علي بيحسين در وطن آيد
****
اهل مدينه! دگر حسين نداريد
نوحه سرايي كنيد و اشك بباريد
از جگر سوخته شراره بر آريد
نيست عجب گر ز غصه جان بسپاريد
دشت بلا لاله گون ز خون خدا شد
با لب عطشان سر حسين جدا شد
****
اهل مدينه! كه ديده و كه شنيده
كشته سخن گويد از گلوي بريده؟
پهلوي از تيغ و تير و نيزه دريده
سينه به زير سم ستور كه ديده
در غمِ آن زخم روي زخم نشسته
ناله بر آيد ز نيزههاي شكسته
****
اهل مدينه! خبر دهيد به زهرا
قافله داغ ميرسند ز صحرا
پيشكش آورده بر تو زينب كبري
پيرهن پاره پاره پسرت را
من خبر آوردهام ز باغ گل ياس
اهل مدينه! كجاست مادر عباس؟
****
اهل مدينه! زنيد بر سر و سينه
كيست كه گويد به دختران مدينه
پشت در شهر ايستاده سكينه
او كه ندارد به روزگار قرينه
رخت عزا گريه ميكند به تن او
پيكر او گشته رنگِ پيرهن او
****
اهل مدينه! سر شما به سلامت
نقش زمين گشت آسمان امامت
بر سر ني بود آفتاب قيامت
سر به سنان، تن به خاك داشت اقامت
قصه گودال قتلگاه شنيديد
زير لگد سينه شكسته نديديد
****
اهل مدينه! دعا كنيد به ليلا
كز دم شمشير و تير و نيزه اعدا
جسم جوانش شده است «اربا اربا»
پيكر او گشته مثل حنجر بابا
گشته جدا عضو عضوِ آن قد و قامت
مادر اكبر سر تو باد سلامت
****
اهل مدينه! رباب از سفر آيد
با پسرش رفته بود و بي پسر آيد
گل كه ندارد، گلابش از بصر آيد
شير نه، خون دلش ز سينه بر آيد
لحظه ديدار او به هم بسپاريد
همره خود طفل شيرخواره نياريد
****
اهل مدينه! بشير تاب ندارد
جز يم اشك و دل كباب ندارد
قصه پر غصهاش حساب ندارد
هر چه بپرسيد از او جواب ندارد
آنچه از اين كاروان داغ ندانيد
در شرر آه «ميثم» است، بخوانيد
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
خاتم الانبيا رسول خدا
كه جهانش هزار بار فدا
كرد اعلام بر سر منبر
به خلايق ز اصغر و اكبر
كه من اي مسلمينِ نيك خصال
ديدم آزارها به بيست و سه سال
كردهام روز و شب حمايتتان
سنگ خوردم پي هدايتتان
ساحرم خواندهايد و جادوگر
بر سرم ريختيد خاكستر
گاه كرديد سنگ بارانم
گه شكستيد درِ دندانم
مثل من از منافق و كفار
هيچ پيغمبري نديد آزار
حال چون ميروم از اين دنيا
اجر و مزدي نخواستم ز شما
جز كه با عترتم مودّتتان
حرمت و طاعت و محبتتان
دو امانت مراست بين شما
طاعت از اين دو هست، دين شما
اين دو از امر داورِ منّان
يكي عترت بوَد، يكي قرآن
اين دو با هم چو اين دو انگشتند
تا ابد متصل به يك مشتند
كافر است آن كسي كه در اقرار
يكي از اين دو را كند انكار
چون محمّد ز دار دنيا رفت
روح او در بهشت اعلا رفت
جمع گشتند امت اسلام
تا به زهرا دهند يك انعام
رو سوي بيت كبريا كردند
جاي گل، بار هيزم آوردند
گلشان شعلههاي آذر بود
حرمتِ دخترِ پيمبر بود
دختر وحي را به خانه زدند
بر تن وحي تازيانه زدند
اولين اجر مصطفي اين بود
حمله بر بيت آل ياسين بود
اجر دوم نصيب مولا شد
كشته در صبحِ شامِ احيا شد
آنكه عمري چو شمع ميشد آب
رُخش از خون سر گرفت خضاب
فرق بشْكسته و دل صد چاك
مثل زهرا شبانه رفت به خاك
اجر سوم رسيد بر حسنش
تيرباران شد از جفا بدنش
تن پاكش به شانه ياران
شد به باران تير، گلباران
اجر چارم بسي فراتر بود
نيزه و تير و تيغ و خنجر بود
دست ظلم و عناد بگشادند
اجرها بر حسين او دادند
گرگهايش به سينه چنگ زدند
به جبينش ز كينه سنگ زدند
حمله بر جسم پاك او كردند
نيزه در سينهاش فرو كردند
بر دل او كه جاي داور بود
هديه كردند تير زهر آلود
تير مسموم، خصم او را كشت
سر به دل برد و شد برون از پشت
كاش در خون خويش ميخفتم
كاش ميمردم و نميگفتم
آبها بود مهر مادر او
تشنه لب شد بريده حنجر او
داد از تيغ، قاتلش شربت
سر او شد جدا به ده ضربت
«ميثم» آتش زدي به جان بتول
سوخت زين شعله قلب آل رسول
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي امت رسول، قيامت بپا كنيد
لبريز، جام ديده ز اشك عزا كنيد
در ماتم پيمبر و تنهايي علي
بايد براي حضرت زهرا دعا كنيد
داغ پيغمبر است و بلاييست بس عظيم
حيدر غريب گشته و زهرا شده يتيم
ختم رسل به سوي جنان ميكند سفر
جان جهانيان ز جهان ميكند سفر
ريزيد خون ز ديده كه در آخر صفر
كز پيكر وجود، روان ميكند سفر
درياي اشك، ملك خداوند سرمد است
باور كنيد روز عزاي محمّد است
جان جهان ز پيكر هستي جدا شده
خاموش، شمع محفل نورالهدي شده
ملك خداست غرق در اندوه و اضطراب
وا ويلتا عزاي رسول خدا شده
عالم ز دود فتنه سيه پوش ميشود
حق علي و آل، فراموش ميشود
باور كنيد قامت حيدر خميده است
رنگ از عذار حضرت زهرا پريده است
باور كنيد بغض حسن مانده در گلو
خونِ دل حسين به صورت چكيده است
خورشيد، رنگ باخته و روز، چون شب است
يك كربلا غم است كه در قلب زينب است
سوگ رسول يا كه غم بي نهايت است
يا نقشهي شكستن ركن هدايت است
تيغ سقيفه گشته حمايل به دست خصم
او را هواي حمله به بيت ولايت است
امت پس از نبي ره طغيان گرفتهاند
با دست فتنه دامن شيطان گرفتهاند
پيغمبري كه دست دو عالم به دامنش
با آن كه آب غسل نخشكيده بر تنش
آزرد باغ لالهاش از نيش خارها
ديدند حملههاي خزان را به گلشنش
اجر رسالتش چه قَدَر ظالمانه بود
بر دست دخترش اثر تازيانه بود
مردم درِ سراي علي را نميزنند
جز با لگد به بيت ولا پا نميزنند
سلمان كجاست؟
بوذر و عمار كو؟ چرا
اينان سري به حجرهي زهرا نميزنند
ديگر مدينه داده ز كف شور و حال را
كس نشنود صداي اذان بلال را
اي آسمان بگرد و دل از غصه چاك كن
خود را نهان چو جسم پيمبر به خاك كن
دستي برون ز خاك كن اي ختم انبيا
اشك غم حسين و حسن را تو پاك كن
بي تو جهان دچار بلايي عظيم شد
بردار سر ز خاك! كه زينب يتيم شد
افتاده پشت سر همه آيات ذوالجلال
قرآن چو حرمت نبوي گشته پايمال
اجر نبي به كشتن زهرا ادا شود
زهرا زند به پشت درِ خانه بال بال
حامي دين و يار ولي كيست؟
فاطمه
اول شهيد راه علي كيست؟
فاطمه
يا رب! به اشك چشم علي، خون فاطمه
آن فاطمه كه عرش خدا راست قائمه
بيش از هزار سال، شب و روز و ماه و سال
دارد به اين دعا همه شب شيعه زمزمه
با تيغ مهدياش دل ما را صفا بده
بر سينهي شكستهي زهرا شفا بده
****
اسلام، سرشكستهي اعدا نميشود
مهر علي برون ز دل ما نميشود
درمان زخم سينهي مجروح اهل بيت
جز با ظهور مهدي زهرا نميشود
«ميثم» هماره باشد ش اين ذكر بر زبان
عجّل علي ظهورك يا صاحب الزمان
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
يا محمد اي رسول بهترين كردارها
حسن خلقت شهره در اخلاقها، رفتارها
در بيانت بند ميآيد زبان ناطقان
قامت مدحت كجا و خلعت گفتارها
بال رفتن تا حريمت را ندارد اين قلم
قاب قوسينت كجا و مرغك پندارها
طفل ابجد خوان تو سلمان سيصد ساله است
استوار مكتب ايثار تو عمارها
تا نفس داريم و تا خورشيد ميتابد به خاك
دل به عشق بيزوالت ميكند اقرارها
پاي بوسي تو عزت داده ما را اين چنين
گل نباشد كس نمي آيد سراغ خارها
كي رود از خاطرتم يادت كه در روز ازل
كندهاند اسم تو را بر سنگ دل حجارها
داغ تو در سينهي ما هست چون خاك تواييم
لاله كي روييده در آغوش شوره زارها
گل كه منسوب تو گردد رنگ و بويش ميدهند
شاهد حرفم گلاب و شيشهي عطارها
وقت رزمت آنچناني كه ميان كارزار
رو به تو آرند وقت خستگي كرارها
اي كه با خون دلت پروردهاي اسلام را
چشم واكن كه نهالت داده اكنون بارها
سنگ ميخوردي و ميگفتي كه ايمان آوريد
كس نديده از رسولي اين چنين ايثارها
با عيادت از كسي كه بارها آزردهات
روح ايمان را دميدي بر دل بيمارها
خم به ابرويت ني آوردي در اين بيست و سه سال
بر سرت گرچه بلا باريد چون رگبارها
رفتي و داغ تو پشت دين رحمت را شكست
جان به لب شد از غمت، شهرت مدينه، بارها
تا كه چشمت بسته شدهاي قافله سالار عشق
رم نمودند عدهاي و پاره شد افسارها
آنقدر گويم پس از تو ميخ در هم خون گريست
نالهها برخواست بعدت از در و ديوارها
***محسن عرب خالقي***
ملكوت نگاه بارانيت
راوي يك مدينه اندوه است
سالياني است از غم غربت
خاطر خستهي تو مجروح است
اين اهالي ظلمت دنيا
مردمان قبيلهي وهمند
در سلوك هدايت و رحمت
اشتياق تو را نميفهمند
ماتم اين شكنجههاي كبود
غصهها بيمجال پيرت كرد
سينهي غرق نور و سنگ ستم
داغ چندين بلال پيرت كرد
بي كسي خو گرفته بود آقا
با اهالي شعب دلتنگي
ميشكستي چنان غريبانه
در حوالي شعب دلتنگي
ديده هر دم غروب عام الحزن
چشم باراني و پُر ابرت را
تو چه كردي در اين غريبستان
كه خدا ميستود صبرت را
با عمو در دل پريشانت
حس آرامش عجيبي بود
آه ديگر پس از ابوطالب
مكه زندان بيشكيبي بود
داغها ياس بيقرارت را
در غم خود سهيم ميكردند
مادري را به عرش ميبردند
دختري را يتيم ميكردند
ماه عالم بگو چه آورده
به سر تو محاق خاكستر
دختر تو چقدر دلخون شد
بر سرت ريخت داغ خاكستر
خوب ديدي ميان اين مردم
دم به دم جوشش عواطف را
بوسهي سنگ و زخم پيشانيت
غصه پر كرده بود طائف را
قلبتان را چقدر ميآزرد
داغدار غم اُحد بودن
زخمي از عهد بيبصيرتها
خسته از همرهان خود بودن
ناگهان بر تن تو گل كردند
زخمها لالهها شقايقها
لب و دندان تو شده مجروح
آخر از لطف اين منافقها
چه كشيدي در آن غروبي كه
تن مجروح حمزه را ديدي
دلت آقا كدام سو ميرفت
بر دلش زخم نيزه را ديدي
ديد خيبر كه گفتي آزاده
آب را بر كسي نميبندد
گرچه از فرقهي يهوديها
به اسيران كسي نميخندد
همه ديدند روز خندق هم
رحم و آزادگي شعارت بود
در مرام تو پيكر كشته
ايمن از غارت و جسارت بود
بر سر و سينه و گلوي حسين
بوسههايت چقدر معروف است
روضهخوان را ببخش آقا جان
روضه از اين به بعد مكشوف است
با تماشاي قد و بالايش
از نگاه تو آرزو ميريخت
آه، ناگاه اگر زمين ميخورد
آسمان بر سرت فرو ميريخت
پيش چشمت محاصره كردند
پيكر ماه بيپناهت را
خوب تكريم كرد امت تو
نيزه در نيزه بوسهگاهت را
زينت شانههاي تو حالا
شده پامال نعل مركبها
آيه آيه، ورق ورق، پرپر
ارباً اربا، مقطع الأعضا
سر خورشيد غرق خونت را
روي نيزه ببين چهل منزل
بارش سنگها چه خواهد كرد
با لبي نازنين چهل منزل
خون او خون تازهاي جوشاند
در رگ دين و مكتبت آقا
تا ابد شور نهضتش باقيست
تا ابد كُل يومٍ عاشورا
***يوسف رحيمي***
مَگر يتيم نبودي، خدا پناهت داد
خدا، كه در حرم امن خويش راهت داد
هجوم جهل و خرافه، هجوم تاريكي
خدا پناه در آن دورهي سياهت داد
خدا! كدام خدا!؟ آن خداي بيمانند
همان كه عصمت پرهيز از گناهت داد
همان كه جان نجيب تو را مراقب بود
همان كه سينهي خالي از اشتباهت داد
توان و توشه به پايان رسيده بود ولي
خدا رسيد به فرياد و زاد راهت داد
بگو كه نعمت پروردگار پنهان نيست
خدا كه دست تو را خواند و دستگاهت داد
خدا كه چشم تو را با نماز روشن كرد
خدا كه فرصت تشخيص راه و چاهت داد
چقدر واقعهي آسماني و شفاف -
خدا به يمن دعاهاي صبحگاهت داد
خدا كه عاقبتي خير و خوش عطايت كرد
خدا كه آينه را نور، با نگاهت داد
قسم به روز، كه خورشيد، شمع خانهي توست
قسم به شب كه خدا برتري به ماهت داد
خدا كه اشك تو را جلوهي گهر بخشيد
خدا كه شعلهي روشن به جاي آهت داد
خدا كه جان تو را از الههها پيراست
خدا كه غلغله قول لا الهت داد
جدا نميشود از تو خدا، نخواهد شد
خدا رفيق سفر، بخت نيكخواهت داد
يتيم آمده ام، ماندهام، پناهم ده مگر يتيم نبودي، خدا پناهت داد؟
***مرتضي اميري اسفندقه ***
مدينه، چه كردي رسول خدا را
گرفتي ز ما خاتم الانبيا را
چه بيدادگر بود، اين چرخ گردون
كه خاك يتيمي، به سر ريخت ما را
دريغا! كه روح دعا، رفت در خاك
گرفتند از ما روان دعا را
به سوگ محمّد، بگرييد، ياران
كه زهرا ببيند، سرشك شما را
بياريد گل بر در بيت زهرا
كه هم درد باشيد، خيرالنسا را
الهي الهي كه اهل مدينه
نبينند، تنهايي مرتضا را
الهي نبينم كه زهرا به صحرا
دهد آب با اشك خود نخلها را
مبادا كه در بيت وحي الهي
بدون طهارت، گذاريد پا را
ببوسيد، روي حسين و حسن را
تسلّا دهيد اين دو صاحبْ عزا را
خدا را چه شد، آن طبيب دو عالم
كه آورد، بر زخم جانها، دوا را
نه لب بر گلوي حسينش نهاده
نه بوسيده لعل لب مجتبا را
سلامي نداده است، بر اهل بيتش
زيارت نكرده است، بيت الولا را
زنان مدينه، چو جان در بر خود
بگيريد، دخت رسول خدا را
مبادا مبادا، گذاريد تنها
در اين روزها، عصمت كبريا را
زنان مدينه، به جان پيمبرi
بگوييد اسرار اين ماجرا را
چرا شعله از بيت زهرا بلند است
ببينيد، آتش زدند آن سرا را
دريغا! دريغا! كه در پشت آن در
شكستند، ار كان ارض و سما را
بياييد، در آستان ولايت
كه كشتند، ريحانة المصطفا را
خطاكار، آن بود، اي اهل عالم
كز اوّل رها كرد، تير خطا را
خدا را در بيت توحيد و آتش؟
يهودند اين جانيان، يا نصارا؟
يهود و نصارا به پيغمبر خود
روا داشت كي اين چنين ناروا را؟
كسي كو زند، لطمه بر روي زهرا
به قرآن كه كفرش بود آشكارا
نه سهمي، ز قرآن و اسلام دارد
نه ديده است، يك لحظه رنگ حيا را
نديده است، پيغمبري، جز محمّدi
ز امّت، چنين ظلم و جور و جفا را
شراري، ز بيت الولا رفت بالا
كه بگرفت در كام خود كربلا را
عدو، آتشي زد به بيت ولايت
كه بگرفت، تا حشر، دودش فضا را
زمام سخن را نگهدار «ميثم»
كه آتش زدي، قلب اهل ولا را
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
گفتم كه عمر ماه صفر رو به آخر است
ديدم شروع محشر كبراي ديگر است
گردون شده سياه و فضا پر زدود و آه
تاريكتر ز عرصة تاريك محشر است
گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمين
اشك عزا به ديدهي زهراي اطهر است
گفتم چه روي داده كه زهرا زند به سر
ديدم كه روز، روز عزاي پيمبر است
پايان عمر سيد و مولاي كائنات
آغاز دور غربت زهرا و حيدر است
قرآن غريب و فاطمه از آن غريبتر
اسلام را سياه به تن، خاك بر سر است
روي حسين مانده به ديوار بيكسي
چشم حسن به اشك دو چشم برادر است
اي دل بيا و گريهي زينب نظاره كن
مانند پيرُهن جگر خويش پاره كن
***
زهرا به خانه و ملك الموت پشت در
از بهر قبض روح شريف پيامبر
از هيچ كس نكرده طلب اذن و اي عجب
بي اذن فاطمه ننهد پاي پيشتر
با آن كه بود داغ پدر سخت، فاطمه
در باز كرد و اشك فرو ريخت از بصر
يك چشم او به سوي اجل چشم ديگرش
محو نگاه آخر خود بود بر پدر
اشك حسن چكيده به رخسار مصطفي
روي حسين بر روي قلب پيامبر
ديگر نداشت جان كه كند هر دو را سوار
بر روي دوش خويش به هر كوي و هر گذر
زد بوسهها به حلق حسين و لب حسن
از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر
هر لحظه ياد كرد به افسوس و اشك و آه
گاهي ز تشت و گاه ز گودال قتلگاه
***
پيغمبري كه ديد ستمهاي بيشمار
از كس نخواست اجر رسالت به روزگار
چون ارتحال يافت خلايق شدند جمع
تا هديهاي دهند به زهراي داغدار
گويا نداشت شهر مدينه درخت و گل
ك آن را كنند در قدم فاطمه نثار
بر دوش بار هيزمشان جاي دسته گل
رنگ شرارت از رخشان بود آشكار
بابي كه بود زائر آن سيد رسل
آتش زدند عاقبت آن قوم نا به كار
بر روي دست و سينهي آن بضعة الرسول
تقديم شد سه لوحه به عنوان افتخار
سيلي و تازيانه و ضرب غلاف تيغ
اي دل بگير آتش و اي ديده خون ببار
آيد صداي فاطمه از پشت در به گوش
تا صبح روز حشر مباد اين صدا خموش
***
دردا كه بعد فاطمه روز حسن رسيد
روز ملال و غصه و رنج و مِحَن رسيد
از زهر همسرش جگرش پاره پاره شد
بس تيرها كه لحظهي دفنش به تن رسد
بعد از حسن به نيزه عيان شد سر حسين
بيش از هزار زخم ورا بر بدن رسيد
بر پيكري كه بود پر از بوسهي رسول
از گرد و خاك و نيزه شكسته كفن رسيد
از جامههاي يوسف كرب و بلا فقط
بر زينب ستم زده يك پيرهن رسيد
پاداش آن نصايح زيبا از آن گروه
تيرش درون سينه، سنان بر دهن رسيد
ميثم بگو به فاطمه ز آن خيمهها كه سوخت
يك كربلا شرارهي آتش به من رسيد
مرثيه خوان خامس آل عبا منم
در خيمههاي سوختهاش سوخت دامنم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
قلم مطهر و صفحه مطهر و تحرير
به آب و تاب كنم وصف آيهي تطهير
تو كيستي كه همه قاصرند از دركت
چگونه ميشود آخر تو را كنم تفسير
مقابل قدمت جبرييل زانو زد
ز بس جلاليت ذات توست عالم گير
به پيشگاه شما از خدا پيام رسيد
سلام حضرت كوثر … سلام خير كثير
قسم به لوح و قلم گر اراده فرماييد
به باب ميل شما ميخورد رقم تقدير
ميان خانه نشستيد و ذكر ميگوييد
تمام ارض و سماوات غرق اين تكبير
تمام خلق تو را در نقاب و ديده و بس
فقط خدا زخ تو بيحجاب ديده و بس
زمانه ظرف ندارد كه تو ظهور كني
كجا به كوتهي فكر ما خطور كني
اگر قنوت بگيري ميان سجاده
تمام شهر به يك غمزه غرق نور كني
كليم خانهي حيدر! به يك دعاي سحر
سراي كوچك خانه شبيه طور كني
تو بهجت دل مولايي و به يك لبخند
وجود خستهي او را پر از سرور كني
فضاي كوچه پر از عطر سيب ميگردد
زهر ديار اگر لحظهاي عبور كني
تو روح عاطفهاي … گرچه من گنه كارم
مرا مباد ز خود لحظهاي تو دور كني
غبار راهم و تو سايهي سرم هستي
چه غم به روز قيامت تو مادرم هستي
ذگر زمان سرور پيامبر آمد
كه گاه زخم زبان قريش سر آمد
تو همزبان خديجه شدي ميان رحم
كه غم مخور شب تنهاييات سحر آمد
بزرگ بانوي كعبه چقدر تنها بود …
ز ديدههاي پر از مهر او گوهر آمد
شميم سيب بهشت از حجاز ميآيد
نگار ماست غريبانه از سفر آمد
خدا براي علي خلق كرده است تو را
براي شير خدا بهترين سپر آمد
تمام فخر علي شوهري فاطمه است
خبر دهيد به حيدر كه همسفر آمد
به روي شانهي تو بيرق علي برپاست
علي كه فاطمه دارد هميشه پابرجاست
كريم شهر علي سفره دار زهرا بود
جمال حق علي … آينه دار زهرا بود
به دست خالي از اين خانه سائلي نرود
كه در كنار علي خانه دار زهرا بود
قسم به ان زرهي كه هميشه پشت نداشت
ميان دست علي ذوالفقار زهرا بود
اگر چه نام علي هم رديف با نمك است
بر اين مليح زمانه نگار زهرا بود
همه زمين و زمان در طواف روي عليست
مطاف روي علي در مدار زهرا بود
حسن كريم و حسين دست گير عالميان
هميشه محور اين اعتبار زهرا بود
از آن زمان كه گل ما به عشق ميآميخت
خدا خدايي خود را به پاي زهرا ريخت
خدا به وسعت عرشش تو را معظم كرد
كنيز خويش صدا كرده و مكرم كرد
صداي هر تپش توست ذكر علي
به اين صدا همهي ذكرها منظم كرد
ميان عرصهي محشر شفاعت همه را
به گوشهاي ز نخ پا در تو محكم كرد
سپس گشود مسير ورود جنت را
گروه فاطميون بر همه مقدم كرد
چكيدهي جلوات تو و علي روزي
حسين گشت و به پا بيرق محرم كرد
براي اين كه بماند هميشه جلوهي تو
ميان قامت زينب تو را مجسم كرد
به هرم آتش دوزخ بسوزد آن دستي
كه بين كوچه به يك ضربه قامتت خم كرد
ميان آن در و ديوار خون تازه نشست
بلند مرتبه بودي و حرمت تو شكست
***قاسم نعمتي***
تا آسماني هست پرواز است بالي هست
در دل اميدي هست تا راه وصالي هست
شكر خداوندي كه با تو آشنايم كرد
در سجده ميافتم كه نورت اين حوالي هست
درك مقامات تو و ذهن بشر، هيهات
دل خوش به اين مانديم كه خواب و خيالي هست
سلمان شدن كه نيست ساده، كار ميخواهد
سه قرن اول انتظار خاكمالي هست
تو رحمت محضي و فيضت ميرسد دائم
تا كه نگاه لطف تو بر اين اهالي هست
ما از تو ممن و نيم ذرهپروري كردي
قابل نبوديم و تو بر ما مادري كردي
سر شب قدري و قدرت را خدا داند
تو سرالاسراري و اين را مصطفي داند
خواهد بداند هر كه آثار محبت را
بايد كه سر اسم پنج اهل كسا داند
حيدر نبود، هم كفو تو پيدا نميگرديد
شان تو را همتات يعني مرتضي داند
از انبيا هم عصمت تو هست بالاتر
كي هست كه اين رتبهي خيرالنسا داند
اول نمود اقرار اي بانو به فضل تو
هر كس كه خود را سائل آل عبا داند
با مهر تو وقتي گره خورده حيات ماست
روز قيامت هم همين برگ نجات ماست
بوي خدا آيد ز هر جا بگذري زهرا
وقت عبادت از خدا دل ميبري زهرا
وقتي سفر ميرفت پيش تو دلش ميماند
تو باعث دلتنگي پيغمبري زهرا
تو ازدواجت با علي امري الهي بود
خوشحال گشتي كه براي حيدري زهرا
مريم زمان خود زني برتر به عالم شد
تو از زنان هر دو عالم برتري زهرا
گويند مردم كاش ما هم فاطمي بوديم
روزي كه تو حاكم به روز محشري زهرا
پيش خدا خوش باش جاي تو به دنيا نيست
با اين كمال اينجا براي روح تو جا نيست
پيش خدا داراي عز و اعتباري تو
ام ابيها، شاه بيت روزگاري تو
تو حجت الله بر امامان هستي اي مادر
ميماند آدم با مقاماتي كه داري تو
وقتي سپر را ميفروخت آن روز ميدانست
هم بر علي هستي سپر هم ذوالفقاري تو
شير خدا را باورش كي بود اي زهرا
در هر كجاي خانهاش لاله بكاري تو
محشر به هم ميريزد از يك سو حسين بيسر
از يك طرف هم دست عباست ميآري تو
بر رشتههاي چادر تو دست اندازيم
به نوكريات فاطمه آن روز مينازيم
***رضا رسول زاده***
اي شكوهت فراتر از باور
اي مقامات فراتر از ادراك
وصف تو درك ليله القدر است
فهم ما از تبار «ما ادراك»
*****
كوثري، بيكرانه دريايي
ما و ظرف حقير اين كلمات
بايد از تو نوشت با آيات
بايد از تو سرود با صلوات
*****
آيه در آيه وصف تو جاريست
«فتلقي …»، «مباهله»، «كوثر»
در دل «انما يريد الله …»
در «فصل لربك وانحر»
*****
از بهشت آمدي به هيأت نور
عطر سيبت وزيد در هستي
تو گلي … نه، تو نو بهارِ … نه
تو بهشت دل پدر هستي
*****
پدر و مادرم فداي شما
مادري كردهاي براي پدر
چشم بد دور، چشم شيطان كور
دست تو بود و بوسههاي پدر
*****
از بهشت آمدي و روشن شد
سرنوشت دل علي با تو
بي تو كم بود در تمام جهان
نيمهي ديگرش ولي با تو …
*****
وصف ذات تو و صفات علي
وصف آيينه است و آيينه
غربت و خندهي تو و دل او
قصهي گرد و دست و آيينه
*****
خانه ميشد بهشتي از احساس
با گل افشانيِ بهاريِ تو
عاطفه با تمام دل ميزد
بوسه بر دست خانه داري تو
*****
خانه از زرق و برق خالي بود
از صفا، عاشقي، محبت پر
داشتي اي كليد دار بهشت
پينه بر دست، وصله بر چادر
*****
از بهشت آمدي و آوردي
يازده سورهي بهشتي را
مصحفِ سر نوشت خود ديديم
سورههايي كه مينوشتي را
*****
نسل تو نوحِ با شكوهِ نجات
نسل تو خضرِ آسمانيِ راه
جلوهاي از دم تو را ديديم
در مسيحي به نام روح الله
*****
روز مادر شده دلم با شوق
پر زده در هواي تو مادر
منم و وسعت بهشت خدا
منم و خاك پاي تو مادر
*****
آرزو دارم اين كه بنشينم
لحظهاي در جوار تو اما …
آرزو دارم اين كه بگذارم
شاخه گل بر مزار تو اما …
*****
آه در حسرت زيارت تو
دل ما آشناي دلتنگيست
حرم دختر كريمهي تو
شاهد لحظههاي دلتنگيست
*****
روز مادر شده به محضر تو
آمدم پا به پاي اين كلمات
هديهي من براي تو اشك است
هديهي من براي تو صلوات
***سيد محمد جواد شرافت***
و زمين مثل خيمهگاهي بود
كه تمامش پر از سياهي بود
تو رسيدي و اين رسيدن تو
شكلي از رحمت الهي بود
ماه حالا تويي وَ يا خود ماه؟
كه خودش هم سر دو راهي بود
ماه؟ زهرا؟ چه مينويسم من
كار من كار اشتباهي بود
تو ببخشم كه وصف تو دريا
كاغذ طبع شعر كاهي بود
كاغذم از تلاطمت خيسم
كاش باشم قلم كه بنويسم
تا نبودي جهان خيالي بود
سالها از بهار خالي بود
بي تو حتي وجود هر انسان
مبهم و گنگ و احتمالي بود
همهي سفره قناعتتان
چند تا كاسهي سفالي بود
نه بهاري كه با علي بودي
همه اش پر ز بيسوالي بود
هر كجايي كه ميرسيدي تو
بركت از آنٍ آن اهالي بود
عشق را سمت خويش ميخواندي
هر زمان آسياب گرداندي
تويي آن كس كه كس نفهميدش
چشم دنيا ييان نميديدش
تو نبودي ولي خيالت را
داشت آدم زمان تبعيدش
و تو آن سيب نوبري بودي
كه برتي خودش خدا چيدش
و نهالي رسيده بودي كه
خشكسالي رسيد و خشكيدش
روزگاري ستارهها ديدند
ماه افتاد پيش خورشيدش
ماه بودي براي خورشيدي
خوب شد بيش از اين نتابيدي
خطبهات كار نص قرآن كرد
چهرهي شهر را نمايان كرد
خطبهات جاي خود، يهودي را
يك شبه چادرت مسلمان كرد
چه قدر دستهاي مادريت
گندم آسياب را نان كرد
چه قدر ظرف آب نيمه شبت
عطش عشق را دو چندان كرد
عشق را پيچ و تاب ميدادي
به حسينت كه آب ميدادي
آنكه با او پر از صفا بودي
تشنه هرگز نبود تا بودي
ساقي ظرف آب نيمهي شب
راستي كربلا كجا بودي؟
نكند لا به لاي آن صحرا
فكر يك تكه بوريا بودي
با همان چادري كه خاكي شد
آمدي دست بر عصا بودي
آسمان غرق بيقراري شد
پيكر ماه نيزه كاري شد
***علي زمانيان**
پرواز ميدهيم كه بال و پرت كنيم
معراج ميبريم كه پيغمبرت كنيم
ديگر بس است خلوت چلهنشينيات
وقتش رسيده است مقرب ترت كنيم
دسته گل قديمي خود را از اين به بعد
دست تو ميدهيم كه تاج سرت كنيم
حالا نماز شكر بخوان فديهات بده
تا صاحب زلالترين كوثرت كنيم
ميخواستيم فرق كني با پيمبران
ميخواستيم آينهي ديگرت كنيم
اين سيب را بگير و براي خودت ببر
وقتش شده است فاطمه را دخترت كنيم
شايسته است با پدر فاطمه شدن
از خانوادهي پسري ابترت كنيم
ميخواستيم نسل تو زهرا نسب شود
ضرب المثل براي عجم تا عرب شود
خورشيد، آفتابي انور فاطمه است
صبحي اگر كه هست بدهكار فاطمه است
آيينهاش سه مرتبه خود را ظهور داد
پيغمبر و علي همه تكرار فاطمه است
هر جلوهاي كه جلوهي نوري نميشود
زهرا شدن فقط و فقط كار فاطمه است
شام زفاف پيرهن كهنه ميبرد
اين تازه اولين شب ايثار فاطمه است
فردا اسير دست جهنم نميشود
امروز هر كسي كه گرفتار فاطمه است
زهرا اگر نبود ولايت نداشتيم
گمراه ميشديم و هدايت نداشتيم
زهرا بنا نداشت خودش را بنا كند
ميخواست بنده باشد و يا ربنا كند
مثل علي عروج نمازش امان نداد
اصلاً به پاي پر ورمش اعتنا كند
تا كه مدينه از گل توحيد پر شود
كافيست در قنوت خدا را صدا كند
طبق روال هر شب جمعه نشسته تا
قبل از خودش سفارش همسايه را كند
دستي كه پيش خانهي زهرا دراز نيست
در شرع بر جنازهي آن كس نماز نيست
او آمد و خزان زمين را بهار كرد
بر شاخهها شكوفهي عصمت سوار كرد
آيا بدون مُهر مناجات فاطمه
ميشد به سجده كردن خود افتخار كرد؟
وقتي شب زفاف پيمبر رسيد و بعد
بين علي و فاطمه تقسيم كار كرد
خوشحال شد تمامي احساس معجرش
وقتي رسول فاطمه را خانه دار كرد
آن هم براي حاجت مسكين شهر بود
روزي اگر ز حادثه ميل انار كرد
اخلاص پينههايش هميشه زبان زد است
از بس كه دست فاطمه در خانه كار كرد
وقتي تمام قاطبهها بيحماسه بود
خود را خميده كرد ولي ذوالفقار كرد
پس ميشود براي عوض كردن زمان
نو آوري فاطمه را اختيار كرد
بي فاطمه كه شيعه شكوفا نميشود
شيعه مريد دشمن زهرا نميشود
دنيا نديده است سفرهاي اين چنين
جز در هواي فاطمه پرهاي اين چنين
ديروز ميشدند درختان بدون سر
امروز ميدهند ثمرهاي اين چنين
سر ميدهيم و منت ياغي نميكشيم
همواره سر خوشيم به سرهاي اين چنين
دارد بساط كفر زمين جمع ميشود
پيچيده در زمانه خبرهاي اين چنين
اصلاً بعيد نيستكه او رو كند به ما
از مادري چنان و پسرهاي اين چنين
لبنان مگر چه داشت به جز نام فاطمه
آري عجيب نيست ظفرهاي اين چنين
دلهاي ما هميشه پر از ياد فاطمه است
اين سرزمين قلمرو اولاد فاطمه است
***علي اكبر لطيفيان***
روشن شده است چشم شب از انتظار تو
اي آفتاب، سايه نشين در مدار تو
هر صبحدم به تير مناجات ميشود
چابكترين غزال اجابت شكار تو
ديگر شگفت نيست مسيح آفرين شوي
گلهاي مريم اند هميشه كنار تو
باشد فدك به دست تو يا دست ديگري
سبز است باغهاي خدا از بهار تو
افطار تو نخواست كه انفاق جان دهد
هر چند جان نداشت لب روزهدار تو
گفتي امام نيز همانند كعبه است
اي پاسدار قبله شدن افتخار تو
جوشيد در زلالي انديشه حسن
صلحي كه جاريست چنان چشمه سار تو
آري چه خوش نشست در آيينه حسين
تصويري از حماسه خورشيد وار تو
جاي تو را كه هيچ كسي پر نميكند
زينب مگر هماره شود يادگار تو
آن دست كه صلابت روز و شب آفريد
از باغ پر طراوت تو زينب آفريد
دارند عقل و عشق اگر چه جدالها
گفتند ما كجا و مقام محالها
صحرا چگونه شوق تو را تاب آورد
وقتي كه ميرمند به سويت غزالها
عيسي به گاهواره اگر لب گشود ه است
داري به بطن مادرت از اين كمالها
گفتي كه آبها همه مهريه تواند
اي روشناي خانه تو از زلالها
اين جا نشد به كنه كمال تو پي برند
يعني كه تنگ بود برايت مجالها
اين قدر خانه ساده مگر ميشود بگو
رازي مگر نهفته به قلب سفالها
جبرييل هم براي تسلي خاطرت
بر خاك مينهد به كنار تو بالها
با واژهها مقام تو معني نميشود
نتوان به بيمثال رسيد از مثالها
ماييم و مدح روح به جانها روان شده
آن قبل آفرينش خود امتحان شده
هر حاتمي كه دامن احسان گرفته بود
از دست پر كرامت تو نان گرفته بود
تا پا نهاد تور تو در خانه علي
آيينه تو جلوه دو چندان گرفته بود
آري يهودي از تب خورشيد چادرت
عطر هزار سائقه ايمان گرفته بود
خورشيد بود خيس خجالت كه هر سحر
در آسمان چشم تو باران گرفته بود
عمرت كمي بلندتر از سوره تو بود
آن هم در ابتداي تو پايان گرفته بود
سجاده ديد پاي ورم كرده تو را
از بس تب عبادت تو جان گرفته بود
بر جا نماز خويش اگر سايه ميكني
اول دعا چقدر به همسايه ميكني
از بس كه روشن است طلوع پگاه تو
خورشيد ذرهاي ز خيل سپاه تو
از خاطرات شعب ابي طالبت بگو
آن جا كه بوي درد شكفته است پگاه تو
خيره شده است ديده كروبيان عرش
وقتي كه نور ميدمد از سمت ماه تو
آري دو بيت در غزل صائب آمدهْ است
آن شاعري كه نور گرفته است از نگاه تو
بوي گل از ادب نكند پاي خود دراز
در سايه گلي كه بود خواب گاه تو
فردا چه خاكهاي ندامت به سر كند
امروز هر دلي كه نشد خاك راه تو
آري نداشتي تو بدون علي نظير
شايان كوثر است شود همسر غدير
دريا به ياد نور تو در امتداد بود
صحرا به شور و شوق تو در گرد باد بود
شبهاي جمعه اين دل زائر به كربلا
با شوق عطر سيب حضور تو شاد بود
حتي دمي كه خواستي از مرتضي انار
انفاق آن به سايل مسكين مراد بود
در مزرع تو امر به معروف دانه داشت
در باغ تو شكفتهترين گل جهاد بود
حتي ميان آينه خطبههاي تو
تصويرهاي روشني از اتحاد بود
مادر براي امت اسلام بودهاي
آن سان كه وصف ام ابيها به ياد بود
از يازده ستارهات امت امام يافت
اين گونه بود دين خدا انسجام يافت
جز مهر انتظار ز جانان نميرود
آري كرامت از دل باران نميرود
آن دل كه با ولاي علي عهد بسته است
جز در ره ابوذر و سلمان نميرود
ياد حضور روشن فرزند آفتاب
از كوچه باغهاي جماران نميرود
با آن كه ميرود ز دل آنكه ز ديده رفت
هرگز ز سينه ياد شهيدان نميرود
دشمن اگر چو ابرهه آيد به معركه
پيروز از ميانه ميدان نميرود
لطف تو بود و غيرت فرزندهاي تو
از ياد ما حماسه لبنان نميرود
تا جان به آستانه توحيد بردهايم
چون ذرهايم و بهره خورشيد بردهايم
***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***
نشستهام بنويسم كه بال يعني تو
عروج كردن سمت كمال يعني تو
نشستهام بنويسم تصورت، هيهات
فراتر از جريان خيال يعني تو
محبت تو همان آيينه است و مهرت آب
تو آب و آينهاي پس زلال يعني تو
ز برگهاي تو بوي رسول ميآيد
گل محمدي بيمثال يعني تو
مسير رد شدنت را كسي نگاه نكرد
جمال زير نقاب جلال يعني تو
تو نور و نورٌ علي نور و خالق النوري
تو از تصور خاكي نشين ما دوري
تو آن دعاي رسولي كه مستجاب شدي
براي خانهي خورشيد آفتاب شدي
يگانه دختر احمد شدن مراد نبود
براي ام ابيهايي انتخاب شدي
تو مرتضي نشده اين همه صدا كردي
تو مصطفي نشده صاحب كتاب شدي
علي به پاي تو شد ذره ذره آب و سپس
تو هم به پاي علي ذره ذره آب شدي
تو عادلانهترين فيضي و دو تا نه سال
نصيب روح نبي و ابوتراب شدي
تو آفتاب رسولي و آسمان علي
تو روح سينهي پيغمبري و جان علي
شب سياه بگيرد تمام دنيا را
اگر ز خلق بگيرند نام زهرا را
هزار سال به جز آستانهي كرمت
نبردهايم در خانهاي تمنا را
ز روي عاطفه خوابت نميبرد شبها
اگر روا نكني حاجت گداها را
قرار نيست به نان مدينه لب بزني
ز سفرهات نگرفتند رزق بالا را
براي آن كه مقام تو را نشان بدهند
نمودهاند فراهم بساط فردا را
دل رسول خدا را اسير درد مكن
مگير از سخن خويش لفظ «بابا» را
بگو پدر كه نبي را حيات ميبخشي
ز درد و غصه دلش را نجات ميبخشي
زمين بدون نگاهت تب بهار نداشت
شبيه كوه بلندي كه آبشار نداشت
بعيد نيست ببخشي همه قيامت را
نمي شود ز تو اين گونه انتظار نداشت
دعاي پشت سر تو مراد مولا بود
و گر نه هيچ نيازي به ذوالفقار نداشت
بهشت، منزل توست اين همه طلب دارد
و گر نه هيچ كسي با بهشت كار نداشت
دو از ده نخ وصله به چادرت ديدند
به ساده زيستيت عمر روزگار نداشت
همه جهيزيهات بود چند ظرف گلين
تجملات براي تو اعتبار نداشت
شب عروسي خود ياد قبر افتادي
شكوه رخت نوات را به سائلي دادي
بهشت هستي و عطر معطري داري
هميشه آب و هواي مطهري داري
به نيمي از نفست انبيا بزرگ شدند
تو از قديم دم ذرهپروري داري
صحيفهي تو تماماً تنزل وحيست
از اين لحاظ تو قرآن ديگري داري
يتيم مكه بدهكار مهرباني توست
تو گردن پدرت حق مادري داري
يگانه علت غايي خلقتي زين رو
تو با تمامي خلقت برابري داري
ظهور ظاهرت انسان و باطنت حوراست
ولايتي كه تو داري ولايت كبراست
نبينم از نفست آه آه ميريزي
شبيه برگ گلي گاه گاه ميريزي
تو دست و سينه و پهلو ميآوري داري …
به پاي شير خدايت سپاه ميريزي
ميان اين همه درگيري اي شكسته غرور
به دست بستهي مولا نگاه ميريزي
چه قدر فكر حسيني به فكر گودالي
چه قدر اشك بر اين بيپناه ميريزي
صداي كشتهي گودال را بلند مكن
به گيسويي كه كف قتلگاه ميريزي
***علي اكبر لطيفيان***
دري به سمت حياط تجلياش وا كرد
سپس نشست و خودش را كمي تماشا كرد
و آن همه عظمت را كمي به نور كشيد
و نور را به تجسم كشيد و انشا كرد
سپس و اشرقت الارض و سما نوشت
و بر زمين و زمان آيه آيه املا كرد
و بسته شد همه چشمهاي ما وقتي
كه نور آينه در آينه تجلا كرد
زلال آبي خود را به روي آينه ريخت
تمام مهر خودش را به اسم دريا كرد
باسم نور علي نور، اين الهه نور
فرشتهاي شد و بال اراده را وا كرد
سپس به سمت خدايش پريد و زهرا شد
خدا تَجَلِّي خود را به نام زهرا كرد
بگير دست گدا را بحق ساداتي
بحق فاطمه يا فاطر السمواتي
سلام مادر آيينههاي خورشيدي
سلام مادر اين بچههاي توحيدي
چگونه سجده گذاريم روز مادر را
كه مهر مادريت را به شيعه بخشيدي
اگر نگاه تو افتاده سمت ما حتماً
تو برق شوق علي را به چشممان ديدي
سبد سبد دل ما را به دست سبز خودت
از آسمان شجرهاي طيبه چيدي
از آن به بعد اگر چه مزار تو مخفيست
ولي به جز دل ما هيچ جا نگنجيدي
از آن به بعد شعاع ولايتت با ماست
از آن به بعد علي در علي درخشيدي
اگر كه كشور ما ايمن است از فتنه
براي اين كه شب راحتي نخوابيدي
به دستهاي قنوتت دخيل ميبنديم
و چشمههاي بلا را به بيل ميبنديم
هميشه نان جو سفرهات تبسم داشت
و از صفاي همين سادگي تكلم داشت
ولي ملائكهها هم هميشه ميديدند
كه سائل در اين خانه نان گندم داشت
به روي دست قنوتت چه پرورش دادي
كه اين همه كف پايت گل تورم داشت
همينكه روي گرفتي زمرد نابينا
چقدر درس نجابت براي مردم داشت
چهل يهود مسلمان چادر تو شدند
ببين چه معجزههايي لباس خانم داشت
همينكه خون خدا در رگ تو ميجوشيد
حسين حسين به روي لبت ترنم داشت
براي حق فدك ايستادي اي بانو
اگر چه پهلوي ياست كمي تالم داشت
بگو كه داغ گذارند روي دست عقيل
كه باز زنده شود قصه عدالت ايل
به اسم فاطمه هر واژه موشكافي شد
و با وجود تو شعر خدا قوافي شد
تمام خلقت عالم ورق ورق بودند
تو آمدي و كتاب خدا صحافي شد
تو آمدي و نماز هزار پيغمبر
براي آمدنت مثل يك تجافي شد
تو آمدي هزاران رسول ميگفتند
رسالت همه انبياء تلافي شد
تو آمدي و علي داشت دور تو ميگشت
و اين طواف در عالم عجب طوافي شد
محبت تو براي ملاك خوب و بدي
به روي دست خدا مثل ظرف صافي شد
به رنگ سبز پيمبر بگير دست مرا
به رسم عطفه مادر بگير دست مرا
و انبيا ي الهي كه بيبديل شدند
براي درك شب قدر تو گسل شدند
به هم كلامي تو عدهاي كليم شدند
كنار سفره تو عدهاي خليل شدند
و عدهاي به نگاهت عزيز مصر شدند
پيمبران بزرگي از اين قبيل شدند
و عدهاي كه به بال قنوت تو خوردند
به يك دعاي تو يكباره جبرئيل شدند
فرشتههاي خدا هم يكي يكي بانو
به رشتههاي نخ چادرت دخيل شدند
كمي محبت تو به سنگها زده شد
كه سنگها همگي گوهري اصيل شدند
بيا و چشمه ما را كمي زلالي كن
مرا غبار قدوم همين اهالي كن
نشستهام كه به دست آورم نگاهت را
به آسمان بزنم تا غبار راهت را
ز رو سياهي من شب به شرم ميافتد
سپيد كن شب تاريك رو سياهت را
چقدر گريه برايم نمودهاي مادر
بميرم اين كه نبينم من اشك و آهت را
كدام روضه بخوانيم و باز گريه كنيم
كدام روضه محبوب و دلبخواهت را
چقدر غيرت خورشيديت شكست آن روز
كه ريسمان زده بودند دست ماهت را
ميان كوچه تو را ميزدند اي مادر
بميرم اين كه علي ديد قتلگاهت را
همان كسي كه در آن كوچهها جسارت كرد
به كربلا كفن پاره پاره غارت كرد
***رحمان نوازني***
ين محراب ازل گرم سجودي بانو
اولين فاطمه صبح وجودي بانو
سر «لولاك» كه تكليف مرا روشن كرد
علت خلقت افلاك تو بودي بانو
كس ندانست كه جبريل نگاهت يك عمر
با خدا داشت عجب گفت و شنودي بانو
هر سحرگاه تو معراج دمادم داري
بال پرواز تو نشناخت فرودي بانو
باز از جنت الاعلاي تو سمت ملكوت
هر ملك آمده با كشف و شهودي بانو
پلك بر هم زدي و عشق به جريان افتاد
صد و ده پنجره اعجاز گشودي بانو
آمدي آينه نور الهي باشي
حسن مطلق شوي و لا يتناهي باشي
عصمت حضرت حق شد متجلي در تو
ميفرستد خود الله تحيت بر تو
روي لب زمزمه نابِ تبسم داري
با خدايت چه كليمانه تكلم داري
آسمان با تو و تسبيح لبت مأنوس است
روشني بخش دل و جان تو «يا قدّوس» است
آمدي آينه عصمت ايزد باشي
آمدي ام ابيهاي محمد باشي
نبيالله به ديدار تو عادت دارد
با تماشاي تو هر لحظه عبادت دارد
قلب پر مِهر تو گنجينهي الاسرار نبيست
كوثري! سهم جهان در طلب تشنه لبيست
آمدي فاطمه صبح ازلي روشن شد
آمدي فاطمه چشمان علي روشن شد
چشم مولا كه شد از نور تو روشن اي ماه
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
نام تو فاطمه يا فاطمه تسبيح عليست
ياد تو لحظه اعجاز مفاتيح عليست
عاشقانه تو كه با ياد علي ميخواني
دم به دم در همه جا نادعلي ميخواني
شده تسبيح لبت نغمه حيدر حيدر
ذكر هر روز و شبت نغمه حيدر حيدر
با تو تكليف قدر حكم قضا معلوم است
در كنار تو دگر صبر و رضا معلوم است
تو كه در بندگي و زُهد و وفا دريايي
پاره قلب نبي، انسية الحورايي
لحظههايت همه ايثار، صداقت، تقوا
راضيه، مرضيه، صديقه، زكيّه، زهرا
حب تو موهبت حضرت حق در دل هاست
خانهات تا به ابد مقصد سرمنزل هاست
خانه سادهات از صدق و صفا لبريز است
قلب سجادهات از شور دعا لبريز است
رحمت و جود و سخا جلوهاي از آيه توست
كه مُقدّم به تو يا فاطمه همسايه توست
خانه داري تو كه شهره آفاق شده
عرش أعلي به تماشاي تو مشتاق شده
هر كس از باغ بهشت تو سخن ميگويد
از بزرگي و كرامات حسن ميگويد
بر سر دوش نبي نور دو عيني داري
جان عالم به فدايت! چه حسيني داري
در كرمخانه لطف تو مقرب باشد
هر كه خاك قدم حضرت زينب باشد
قدر يك گوهر يك دانه تو مكتوم است
امكلثوم تو مانند خودت مظلوم است
از نگاه تو فقط نور خدا ميبارد
هر كسي نام تو را روي لبش ميآرد
نا خود آگاه دلش چشمهاي از ايمان است
هر كسي نيست در اين دايره سرگردان است
بين دستان تو دستاس اگر ميگردد
گردش كون و مكان هم به تو بر ميگردد
آسمان محو تو و اين همه معصوميّت
گرهي زد به پر چادر تو با نيّت
چادرت مظهر تقوا و عفاف است ببين
آسمان دور سرت گرم طواف است ببين
هر كسي نزد تو احساس بهشتي دارد
چادرت رايحه ياس بهشتي دارد
چه بگويم كه بود فاطمه جان درخور تو
عالمي گشته مسلمان تو و چادر تو
مدحت اي سوره بيخاتمه كي كار من است
شرح اوصاف تو يا فاطمه كي كار من است
جنتي هست اگر، شمس دل افروزش تو
عالمي هست اگر، ماه شب و روزش تو
كيست كه رتبه والاي تو را دريابد
خاك زير قدمت مرتبه زر يابد
آب مهريه تو گشته و تطهير شده
در دل شيعه فقط مهر تو تكثير شده
حب تو روشني عرصه محشر باشد
در دل هر كه ولاي تو و حيدر باشد
ميشود با نظر لطفت الهي، مادر
به سوي جنت الاعلاي تو راهي، مادر
اين تويي كه همه جا اذن شفاعت داري
تو كه در هر نفست صبح هدايت داري
انقلاب تو شده مبدأ ايمان مادر
شده مديون تو و خون تو قرآن مادر
با وفاداري تو راه ولايت باقيست
راه ايثار و صبوري و شهادت باقيست
يك تنه در وسط كوچه قيامت كردي
بسته شد دست علي و تو امامت كردي
با قيامت به همه درس بصيرت دادي
تو به دين بار دگر شوكت و عزّت دادي
نقش يا فاطمه سر بند مجاهدها شد
امتداد ره تو نهضت عاشورا شد
مكتب سرخ تو الحق كه حسينيها داشت
نسل نورانيات اي عشق، خمينيها داشت
ماند نام تو و در كل جهان نامي شد
نور تو مطلع بيداري اسلامي شد
همه دنيا شده فرياد عدالت خواهي
كاش اين جمعه شود با مددِ تو راهي
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست
عالمي منتظر گفتن بسم الَّه اوست
كاش ميآمد و بوديم كنارش، يارش
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
***يوسف رحيمي***
دنيا به كام تلخ من امشب عسل شده است
شيرين شده است و ماحصلش اين غزل شده است
تاثير مهر مادريت بوده بر زبان
اين واژهها اگر به تغزل بدل شده است
مادر! حضور نام تو در شعرهاي من
لطف خداست شامل حال غزل شده است
غير از تو جاي هيچ كسي نيست در دلم
اين مسأله ميان من و عشق حل شده است
سيارهاي كه زهره نشد آه ميكشد
آه است و آه آنچه نصيب زحل شده است
زهرايي و تلألو نور محبتت
در سينهام ز روز ازل لم يزل شده است
با نام تو هواي غزل معنوي شده است
بي اختيار وارد اين مثنوي شده است
هرگز نبوده غير تو مضمون بهتري
تنها تويي كه بر سر ذوقم ميآوري
نامت مرا مسافر لاهوت كرده است
لاهوت را شكوه تو مبهوت كرده است
از عرش آمدي و زمين آبرو گرفت
بايد براي بردن نامت وضو گرفت
نور قريش! تا كه تويي صاحب دلم
غرق خداست شعب ابي طالب دلم
عمرت نفس نفس همه تلميح زندگيست
حرفت چراغ راه و مفاتيح زندگيست
از اين شكوه، ساده نبايد عبور كرد
بايد مدام زندگيت را مرور كرد
چون زندگيت سادهتر از مختصر شده است
پيش تجملات، جهازت سپر شده است
آيينهاي و سنگ صبور پيمبري
در هر نفس براي پدر مثل مادري
اشك شما عذاب بهشت است، خنده كن
لبخندت آفتاب بهشت است، خنده كن
دنياي ما نبوده برازندهي شما
هجده نفس زمين شده شرمندهي شما
آيينهاي نهاده خدا بين سينهام
حس ميكنم مزار تو را بين سينهام
مانند آن خسي كه به ميقات پر كشيد
قلبم به سوي مادر سادات پر كشيد
***سيد حميدرضا برقعي***
اين كيست، اين كه محو تماشاي خود شده
پيش از ظهور، مادرِ باباي خود شده
در بيزمانِ مانده به ميلاد، سر بلند
از امتحانِ روشن فرداي خود شده
با سيزده مناره خدا را صدا زده
قد قامت بلند مصلّاي خود شده
منظومههاي شمسي او بينهايَتند
گرم شكوه ديدن ژرفاي خود شده
عقل فرشتهها كه به جايي نميرسد
خود پاسخِ شگفت معمّاي خود شده
حالا علي براي علي جلوه كرده است
آيينهي تلألؤ همتاي خود شده
اصلاً خدا هر آن چه كه ميخواست، او شده
اين كيست اين كه حضرت زهراي خود شده؟!
اشراق آسمانيِ رازِ تبارك است
صبح نزول سوره كوثر مبارك است!
دل ميبري غزل غزل از اين ترانهها
شيواترين عزيزترين مادرانهها
تسبيح را به دست بگير و ببين كه باز
معراج ميروند همين دانه دانهها
با آيههاي سوره قدر آمدي كه ما
ايمان بياوريم به آن بينشانهها
هر صبح با سلام پيمبر طلوع توست
تنها بهانهي پدرت از بهانهها
آتش گرفت اگر تن تب دارمان چه غم
نورِ «دعاي نورِ» تو سر زد به خانهها
يا نور! فوق نور، علي نور، نورِ نور
خورشيد ميشويم از اين جاودانهها
اي كاش زير سايه سادات جا كنيم
ناني خوريم و حق نمك را ادا كنيم
سرو آمدي كه پايِ علي همسري كني
اصلاً رسيدهاي كه علي پروري كني
با خطبهات حماسهاي از واژهها شكفت
شايد زمان آن شده پيغمبري كني
تو از خودت براي خدا خرج ميكني
تا پاسداري از شرف سنگري كني …
كه ريشه ولايت از آن آب ميخورد
تا سايهاي بگيرد و حق گستري كني
نهج البلاغه خوان مدينه، طنين تو
پيچيده تا كه شرح علي محوري كني
شيرازه عفاف و حيا و وقار و صبر
تنها به دست توست كه مرد آوري كني
ما شيعه زادهايم به اين دل خوشيم كه
بيمار ميشويم كمي مادري كني
بانو به قول خواجه هواخواهِ خدمتيم
جا ماندگان قافلههاي شهادتيم
يادش بخير ياد شهيدان يكي يكي
شوريدههاي حضرت باران يكي يكي
خرّم شده است شهر به شهر ديارمان
از خون گرم و قامت ايشان يكي يكي
جبهه گرفته بوي تو را كه گرفتهاي …
سرهاي سرخ بر سر دامان يكي يكي
كم كم پيامشان كه فراگير ميشود
گل ميكنند غزّه و لبنان يكي يكي
بحرين و مصر و تونس و صنعا ز خواب جست
از انقلاب پير جماران يكي يكي
اكنون رسيده است زمانش كه بشكنند
طاغوتهاي سنگي انسان يكي يكي
با بيرق ولي زمان ميزنيم پا …
بر قلههاي دانش دوران يكي يكي
بر لب فرشته نام تو آورد گريه كرد
سجّاده درد پاي تو حس كرد گريه كرد
جان ميدهيم و از درتان پر نميزنيم
موجيم و سر به ساحل ديگر نميزنيم
وقتي كه حرف، حرفِ ولايتمداريست
ما دم ز غير تا دم آخر نميزنيم
وقتي كه امر نايبتان فرض جان ماست
سنگ كسي به سينهي باور نميزنيم
ما را فقط به پاي ولايت نوشتهاند
ما سينه پاي بيرق ديگر نميزنيم
با ذوالفقارِ نامِ علي پا گرفتهايم
ما درس خود ز مكتب زهرا گرفتهايم
***حسن لطفي***
دل كه آشفته شود زلف پريشان هيچ است
پيش مشتاقي ما چاك گريبان هيچ است
كرم اهل كرم بيشتر از خواهش ماست
خواهش دست گدا نزد كريمان هيچ است
آنقدر معجزها از هنر تو ديديم
كه بنا كردن اين دل دل ويران هيچ است
سربلنديم اگر سايهي تو بر سر ماست
پيش اين سايهي تو تاج سليمان هيچ است
خِلقت طينت تو بس كه لطافت دارد
گر بريزند به پاي تو گلستان هيچ است
ما به جمهوري زهرايي خود مينازيم
وَرنه بيفاطمه كه خطهي ايران هيچ است
مِهر زهراست به ما رنگ و بويي بخشيده
نام زهراست به ما آبرويي بخشيده
زير پاي تو ميافتند سر اگر بنويسند
در هواي تو ميافتند پَر اگر بنويسند
نسبت ام ابيهاست كه شايستهي توست
اشتباه است تو را دختر اگر بنويسند
باز قرآن كريم است ندارد فرقي
جاي هر سوره فقط كوثر اگر بنويسند
قصد كردم پس از امروز هزاران دفعه
بنويسم زهرا، مادر اگر بنويسند
بي گمان ياد نخ چادر تو ميافتيم
از مقامات تو در محشر اگر بنويسد
به مقام تو اضافه نشود نام تو را
يا نبي يا علي ديگر اگر بنويسند
نه نبي، بلكه نبوت شده عزتمندت
نه علي، بلكه ولايت شده گردنبندت
عرش را ديدم جاي تو به يادم آمد
قرب انگشت نماي تو بيادم آمد
در عبوديت تو كُنه ربوبيت بود
با صفات تو خداي تو به يادم آمد
روحِ روح القُدست بود كه فرمود اقرا
در حرا نيز صداي تو به يادم آمد
خواستم روي نماز شب تو فكر كنم
ورم كهنهي پاي تو به يادم آمد
قُوت دنيا و قنوت تو به هم مرتبطند
حرف نون بود و دعاي تو به يادم آمد
غصه خوردم كه به افطار چرا لب نزدي
لب خوشحال گداي تو به يادم آمد
گرد و خاك حرمي را كه نداري بفرست
درد دارم كه دواي تو به يادم آمد
قبر تو گُهر دنياست و دنيا صدف است
جلوهاي از حرم گم شدهات در نجف است
قصدت اين بود فقط يار علي باشي و بس
ظرف نُه سال گرفتار علي باشي بس
از مقامات خودت دم نزدي تا كه فقط
باعث گرمي بازار علي باشي و بس
بازوي تازه شكسته شده از يادت رفت
تا كه هر لحظه نگهدار علي باشي و بس
خواستي ميخ تو را بند كند تا شايد
مثل يك عكس به ديوار علي باشي و بس
***علي اكبر لطيفيان***
شب بود و تاريكي طنين انداخت در شهر
سرما خروشي سهمگين انداخت در شهر
آن شب صبوري در سرشت مادران بود
زنده به گوري سرنوشت دختران بود
ناگاه فجري مژدهي روشنگر آورد
از خاوران نور محمد سر بر آورد
آن مرد، دل را شور محشر گونهاي داد
زن را كرامتهاي ديگر گونهاي داد
ميگفت زن را چون آسماني بيكران است
آري بهشتي زير پاي مادران است
زيباترين فصل كتاب او تو بودي
والاترين زن در خطاب او تو بودي
اي نور تو شمع دل افروز پيمبر
مزد عبادات چهل روز پيمبر
اي هم نشان با چاه در انبوه دردش
اي همنشين ماه با گلهاي زردش
با آن جلالت پاي پر آماس، آري
دستان پينه بسته و دستاس، آري
بانو! چقدر اين سادگي را دوست داري
پيش از سفر آمادگي را دوست داري
اي روزه از صبر سه روزت طاقتش طاق
اي سفرهي افطار تو سرشار انفاق
از بس پس انفاقها لحظه شمردي
تا خانهات رخت عروسي را نبردي
دست تو از باغ خدا انجير ميريخت
بر كاسهي صبح دل ما شير ميريخت
آري گل مريم تماشا آفريدي
عطري دميدي و مسيحا آفريدي
مثل اذان نام تو بر گل دستهها ماند
وقتي گلستان تو زينب را شكوفاند
با نسل تو خورشيد اندوديم اكنون
با يازده صبح تو خشنوديم اكنون
پلكي بزن ارديبهشتي تو باشيم
سلمان خرماي بهشتي تو باشيم
اي هرم صحراي عطش غالب به حالت
اي سختي شعب ابيطالب به جانت
شبنم بپاشان شاخه ساران سحر را
آغوش واكن بوسه باران پدر را
آري پدر را يا رسول الله گفتي
در پاسخ اما اين سخنها را شنفتي:
اي گل، بهاري عاطفه در برگها كن
يعني مرا با اي پدر تنها صدا كن
بعد از پدر صبر جميل آرامتان كرد؟
يا گفتگو با جبرئيل آرامتان كرد؟
ما در مدينه عطر گلها را شنيديم
اما نشاني از مزار تو نديديم
اي خطبهات مهر دهان ياوه گوها
اي ندبهات بنيان كن بيچشم و روها
با خطبهات مرز اميد و بيم بودي
آنجا تبر بر دوش ابراهيم بودي
گفتي: مبادا كافريها پا بگيرند
موسي نباشد سامريها پا بگيرند
نگذاشتي كه بيشهها در گير باشند
روباهها فكر شكار شير باشند
با اين حماسه شور و شيني آفريدي
تكبير گفتي و حسيني آفريدي
دشمن اگر چه بادها در غبغب انداخت
خود را ميان خطبهي پر شور تو باخت
تو كوثري تو چشمهاي تو مثل رودي
از دامن خورشيد ما تهمت زدودي
يعني كه گفتند ابتر است اما اين چنين نيست
انگشتر پيغمبر ما بينگين نيست
اكنون خدا را شكر بيكوثر نمانديم
اين انقلاب ماست ما ابتر نمانديم
امروز در بيروت نسل تازه داريم
در غزه از روح حماس آوازه داريم
آنك دراي فتح و ايمان پرشتاب است
اين بانگ نسل سوم انقلاب است
گر صد حرامي صد خطر در پيش داريم
حكم جلودار است سر در پيش داريم
بانو! جوانانت خط شب را شكستند
با راه فرزندت خميني عهد بستند
لب تَر كني در معركه جان ميسپارند
اي هاجر! اسماعيلهايت بيقرارند
بار دگر دل مژدهي روشنگر آورد
از خاوران نور محمد سر بر آورد
*** جواد محمد زماني ***
بحر طويل
چشم خيسم پر ز باران بهاري
مينويسم روي ديوار دل خود يادگاري
خاطرات خندهي بانوي عطر و عاطفه
بانوي دريا، موج احساسات طاها، مادر باباي دنيا
حضرت سيب بهشتي
باعث تطهير هر پستي و زشتي
چشمهي جاري شده از كوچههاي باغ جنت
ميچكد از گوشههاي چادرش باران عصمت
جمع مرواريد و شبنم، شادي و غم
او كه بود از نسل آب و آيِنه، اقوام زمزم
او كه خوابيده به زير سايهسار گوشهي پلك مسيحايش هزار عيسَي بن مريم
بانوي ياسينه پوش خطهي سبز خدا
يعني همان همسايهي عرشي
كه جبريل امين شد بالهايش
خاك بوس آستان سادهي او
شاهراه آسمانهاي دو عالم ميرسد تا جادهي او
كعبه و هر چه زيارتگاه در سجادهي او
هر شب از عطر نفسهايش ملائك بهرهمند و
هر فرشته پشت درهاي تبسم زار سبزش مستمند و
روزها در پشت دستان سحرگاهش به آهي در كمند و
دست بر سينه همه با حركت يك آن پلكش
كوه و صحرا ماه و خورشيد و ستاره ساحل و امواج دريا
پشت او دارد اقامه ميكند آدم نماز توبه و
حوا ز دست او لباس عفت خود را گرفته
يا همين موسي
كه در دستش عصا رد شد به نام آل زهرا
از مسير نيلگون تنگ دريا
تازه فهميدم چرا مادر گرفته از نگاه مرد نابينا
حجاب چادر خود را
همان شي گرانقدري كه در يك نيمه شب
كرده مسلمان خودش هفتاد مطرود يهودي را
و دارد چند وصله بر سر و رويش
و سلمان گفت تا كه آسياب پينههاي دستياش ميگردد و
نان من و ما ميرسد از گرمي دست تنورش
او كه دارد در قباله مالكيت بر زمين و آسمانها
سر خط مهريهاش يك سوم از كل تمام آبهاي اين زمين
يعني كه ما در كوچه اش مستاجر و خانه نشين
آري همان خاكي كه شد همسايه با عرش برين
روزي سه بار از خانهاش خورشيد ميآيد
به سمت آسمان حضرت حيدر برون
هر روز و شب
هر گاه و بيگاهي بچيند
دست مشتاق نبي از كهكشان سينه و دستان و صورت يك سبد ماه و ستاره
بعد بارانهاي زخمي يك هوا پايين چشمان كبودش رد يك رنگين كمان
آري همان جايي كه فرموده پدر روحي كه ما بين دو پهلوي من است
اين سوختهي شعلهي در
باغ خدا قوس هلالين ماه ابروي من است
حالا من و تو مانده با يك قطعه خاك گمشده در حسرت باران
ببار آقا بيا مهدي …
*** روح الله عيوضي***
چه شد كه خشت سر خشت چيده شد كعبه
براي چيست كه اين قدر كشيده شد كعبه مگر كه؟ از دل اين خانه ميزند بيرون
كه ناز مقدم او آفريده شد كعبه
كه آمد و چه شنيد و چه گفت ميداني؟
كه پيش خلق گريبان دريده شد كعبه
سر هم آمد و دوباره شكافت
كه تا قيام قيامت پديده شد كعبه
درخت بود و پر از ميوههاي كال اما
علي رسيد و سه روزه رسيده شد كعبه
نمونه خط خدا را كه ديده است كجاست؟
علي قشنگترين دست خط دست خداست
سه روز بر در كعبه نظاره ميكردند
دعا براي شكافي دوباره ميكردند
مُنَجِّمين همه مبهوت در پي چاره
توسلي به ضريح ستاره ميكردند
دوباره ريخت به هم طرح كعبه و مردم
به سوي مادر و كودك اشاره ميكردند
رسيد ماه و زليخاييان ز يوسفها
به خانه هر چه كه بود عكس، پاره ميكردند
ز حكم خنده وَ يا گريههاي كودكياش
از آن به بعد همه استخاره ميكردند
گشود چشم و زمين را پر از حلاوت كرد
به جاي گريه دو سه آيهاي تلاوت كرد
قسم به ذات تو كه لايزال ميماند
زبان زمان بيان تو لال ميماند
تو پير عالم و سلمان چند صد ساله
كنار تو پسري خورد سال ميماند
چنان كه آمده اي هيچ كس نيامده است
شكوه آمدنت بيمثال ميماند
به روي سينهي كعبه اِلي الأبد آقا
نشان آمدنت چون مدال ميماند
در آخر غزل اي پاسخ سؤالاتم
براي من فقط اين يك سؤال ميماند
از اين علي كه چنين آمده است در دنيا
چقدر فرق بود تا علي عرش خدا
كه بود آمد و رفت و كسي نفهميدش
چه كرد او كه بشر چون خدا پرستيدش
صداي سادهي نعلين پارهاش رفت و
فلك نديد كسي را به گَرد تقليدش
خدا كه گفت علي هست سورهي اخلاص
خدا كه گفت علي هست عين توحيدش
چو ديد مزّهي او را كسي نميفهمد
به شاخسار زمين دست برده و چيدش
خلاصه خسته شد از نور دل خفاش
علي الصباح پليدي شكست خورشيدش
به عرش حك شده نامش به نام آب ترين
همين كه هست زمين را ابوتراب ترين
اگر چه شيعهي مانند من فراوان است
كسي كه مورد طبع عليست سلمان است
كسي كه پاي ولايت تمام قد مانَد
كسي كه در ره رهبر گذشته از جان است
كسي كه مثل علي پيش دشمنان طوفان
كسي كه مثل علي پيش دوست، باران است
دعا كنيد بصيرت دهد خدا ما را
بصيرت است كه ميزان كفر و ايمان است
اگر بصير نباشيد بعد پيغمبر
به روي مسند او جايگاه شيطان است
اگر بصير نباشيد باز ميبينيد
كه مثل فاطمهاي پشت درب سوزان است
اگر بصير نباشي امام بر حق را
به سجده كشته و گويي مگر مسلمان است؟!
اگر بصير نباشي ببيني آن دم را
كه چوب تو به لب قاريان قرآن است
حسين را به خدا بيبصيرتان كشتند
كنار آب لب تشنه بيامان كشتند
***محسن عرب خالقي***
در ساعتي شگفت، مكعّب شكست و بعد
مردي به جاي قبلهي مردم نشست و بعد
ركعت شد و نماز شد و حمد و سوره شد
آمد طلسم مسجديان را شكست و بعد
با يك نفر شبيه خودش گشت روبرو
خود را گرفت ثانيهاي روي دست و بعد
آيات نوبري ز درخت انار چيد
و خواند از تشهّدش: از بود و هست و بعد
مِثلِ مَثل شد و به زبانِ همه شكفت
از راه حلق در ته دل ريشه بست و بعد
چون روحِ در نسوجِ گياهان حلول كرد
يك خوشه خورد از خودش و كرد مست و بعد
مقداري از ترشّح او را زمين چشيد
قيمت گرفت خاك اراضيِ پست و بعد
ما را ببخش ما كه گناهي نداشتيم
او خواست اهل باديه را بت پرست و بعد
هر سال گفت تا كه بگويند شاعران:
در ساعتي شگفت مكعب شكست و بعد …
***شيخ رضا جعفري***
دنياي بيامام به پايان رسيده است
از قلب كعبه قبله ايمان رسيده است
از آسمان حقيقت قرآن رسيده است
شأن نزول سوره «انسان» رسيده است
وقتش رسيده تا به تن قبله جان دهند
در قاب كعبه وجه خدا را نشان دهند
روزي كه مكه بوي خداي احد گرفت
حتي صنم به سجده دم يا صمد گرفت
دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت
خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت
از سمت مستجار، حرم سينه چاك كرد
كوري چشم هر چه صنم سينه چاك كرد
وقتي به عشق، قلب حرم اعتراف كرد
وقتي علي به خانه خود اعتكاف كرد
وقتي خدا جمال خودش را مطاف كرد
كعبه سه روز دور سر او طواف كرد
حاجي شده است كعبه و سنت شكسته است
با جامهي سياه خود احرام بسته است
از باغ عرش رايحه نوبر آمده است
خورشيد عدل از دل كعبه بر آمده است
از بيشه زار شير شجاعت در آمده است
حسن خداي عز و جل حيدر آمده است
جانِ جهان همين كه از آن جلوه جان گرفت
حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»
اي منتهاي آرزو، اي ابتداي ما!
اي منتهي به كوچهي تو رد پاي ما!
اي باني دعاي سريع الرّضاي ما!
پير پيمبران، پدري كن براي ما!
لطف تو بوده شامل ما از قديمها
دستي بكش به روي سر ما يتيمها
پشت تو جز مقابل يكتا دو تا نشد
تير تو جز به جانب شيطان رها نشد
حق با تو بود و لحظهاي از تو جدا نشد
خاك تو هر كسي كه نشد توتيا نشد
اي شاه حُسن! با تو «گدا معتبر شود»
آري! «به يمن لطف شما خاك زر شود»
اي ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!
شيريني اذان و اقامه به كام ما!
تا هست مُهر مِهر تو بر روي نام ما
«ثبت است بر جريدهي عالم دوام ما»
اين حرفهاي آخر شعر است و خواندني است
پاي تو هر كسي كه نماند نماندني است
***محسن عرب خالقي***
وقت آن است شوم يك سر و گردن بيرون
روح را يك دو سه ساعت كشم از تن بيرون
نه فقط صاف شدن اول و پايان ره است
ميزند آينه از خود به شكستن بيرون
نفي و اثبات در اين بزم در آغوش همند
جز به مردن نشود خلق ز مردن بيرون
حيف از اين نام كه بر بخيه فروشان دوزند
چارهي زخم بُوَد از كفِ سوزن بيرون
جگر شير در اين باديه اول شرط است
گر تو مردي به درون آي و اگر زن بيرون
نگذارم كه كسي خرج كند نامم را
گر بيايند خلايق همه با من بيرون
صحبت خويشم و گوش خود و ادراك خودم
من طبيب خود و درد خود و ترياك خودم
جگر سنگ در آن است ترك بر دارد
جگر ميوه در آن است كه لك بردارد
غير از اين اشك نماند سر غربال فلك
گر به اعمال من خسته الك بردارد
گُلرخان خام جمالند و جهان خام طمع
گر علي از سر اين سفره نمك بر دارد
داغ احسان تو بر صفحهي پيشاني اوست
هر كه از خاك درت آب خنك بردارد
كفر، صد مرتبه خوب است از آن پيشاني
كه كسي از قدمت از سر شك بردارد
ذكر رايج، شبِ ميلاد علي هست حسين
تا لبم معني يا ليت معك بردارد
فطرس از ديدهي عشاق نخواهد افتاد
گر زمين را چو سماوات، ملك بردارد
شيشهي رنگي ما را به عقيقت بپذير
ما اگر پر خش و خطيم به ما خرده مگير
سر در آوردهاي از كار همه يعني چه؟
رفتهاي بر سر ديوار همه يعني چه؟
همه جا صحبت آن ابروي پيوندي توست
بستهاي تيغ به كشتار همه يعني چه؟
فرصت صُنع ندادي به كسي غيرخودت
آخر اي حضرت معمار همه يعني چه؟
نرگست خواب ز چشمان خلايق برداشت
بس كن اي دولت بيدار همه يعني چه؟
سر راهت دو سه تا پيرهن تازه بخر
شب عيد است برايم كفن تازه بخر
آب و جارويِ درِ ديده به اقبال تو بود
راستش اين كه دلم نيز به دنبال تو بود
سجده بر پاي تو در زُمرهي تعقيبات است
حمدالله كه نمازم همه پامال تو بود
گر نميداشت به مستأجريات رهن ابد
عشق، محتاج به تمديد سر سال تو بود
شير يعني تو كه در سلطه به اطراف قُرُق
راه شيري كف دست تو و اطفال تو بود
شكر الله كه مذاقم سرِكيف است هنوز
اين هم از مرحمت ديدهي سر حال تو بود
تك درختيست به جنت كه به مُلكيّت توست
زير آن نافلهاي چند به منوال تو بود
سيبي از تك شجر خويش به احمد دادي
چيدن فاطمه در رتبهي اكمال تو بود
دور آن بقعه كه پرواز ملك موزون است
هر كه برداشت سر از پاي علي مديون است
هر كجا پاي نهي ميوهي لب ميرويد
بوسه بر پاي تو اي دوست عجب ميرويد
همه اسباب به يك كُن فَيَكونت بسته است
اصلاً انگار ز فكر تو سبب ميرويد
چيست در خاك نجف اي بت شيرين كه هنوز
هر درختي كه بكارند رطب ميرويد
در شب زلف تو اُمّيد نجاتي دارم
شعلهي طور اساساً دل شب ميرويد
به سمر قند چه حاجت كه ثمر شكّر هست
در نجف نيشكر از نهر رجب ميرويد
خاندانت همه از خُرد و كلان در كارند
شجرهنامهات انگار ز رب ميرويد
شب ميلاد تو حتي منِ عاصي شادم
خار اين باديه در فصل طرب ميرويد
عاشقان تو ندارند كرامت جز مرگ
بر لب آب حيات تو ادب ميرويد
سر بر آورده غمت از دلِ سلمان چون تاك
گويي از مملكت فارس، عرب ميرويد
آب شمشير تو هر جا كه كند طغياني
گر به رحمت گذرد نيز غضب ميرويد
تو طلب كار مني جلب مرا زود بگير
نكنم هيچ فراري، تو بيا زود بگير
بادهي چشم تو مردافكن و بس پر زور است
مست در تور تو افتاد اگر، مستور است
هر كه تيغ از تو خورد تشنهي زخمي دگر است
آب شمشير تو اي كان ملاحت شور است
اشك، دست از مدد عشق نشويد با مرگ
آن كه بر كشتهي خود گريه كند منصور است
تيغ بگذار و دو ركعت به قتيلت بگزار
ذبح تقطيع تو چون بيت خدا معمور است
شام ميلاد تو شاميست كه مه كامل شد
ماه كامل نتوان گفت چرا مشهور است
خيل خُدّام تو را عشق، بني قنبر خواند
غير از اين هر كه بخواند، ز بصيرت دور است
دل، دو نيم است و فتاده نجف و كرب و بلا
گر به يك جا نشود جمع دلم، معذور است
دست و پا كردهام از گريه بساطي كه مپرس
مردهام تا كه رسيدم به حياطي كه مپرس
ناز كم كن كه مرا تاب و توان اين همه نيست
تيغ بگذار كه جولان جهان اين همه نيست
كردهاي باز فراهم ز چه رو لشكر حُسن
سختي كشتن صيدي نگران اين همه نيست
لبت ارزاني من باد كه بيدارم كرد
شكر صبحدم و خوابِ گران اين همه نيست
اشك ما با همه شوري چه نباتي دارد
هيچ جا خُرّمي آب روان اين همه نيست
دست و پا كردهاي از خلق خودت بازاري
جوري جنس كسي بين دُكان اين همه نيست
دم به يا ماند وَ هر بازدم ما هوييست
هر قدر كار كند، ذكر زبان اين همه نيست
نامهي عودت ما را به سر كار بزن
طول درمان منِ سوخته جان اين همه نيست
من اگر خسته شوم چاي نجف مينوشم
يا كمي بادهي آغشته به كف مينوشم
عشق چون در لب تو ذكر و بيانش افتاد
مصطفي با لب تو كار لبانش افتاد
يعني از قاري قرآن به لب اكرام كنيد
پس به روي لب تو مُهر نشانش افتاد
چون حسين تو بنا كرد به قرآن خواندن
باز شد تا لب او، چوب به جانش افتاد
آنقدر زد كه مسيحي به محمد رو كرد
نور دندان شه اندر دل و جانش افتاد
دختران بر سر پنجه به تماشاي پدر
همه ديدند كه دندان ز دهانش افتاد
دست بسته همه بر گِرد پدر حلقه زدند
سيمها بود كه بر كام گرانش افتاد
آن كه برداشت سر از تشت، رباب است رباب
گفت زين معني با خويش كه خواب است رباب
***محمد سهرابي***
مِنّتِ زلف تو دارم كه گرفتارم كرد
گوهر مهر تو اين گونه خريدارم كرد
كافري بيش نبودم عَلَوي ام كردي
نفس عشق شما بود كه بيدارم كرد
كار و بارِدلم از مِهر شما سكه شده
عاقبت عشق، مرا شُهرهي بازارم كرد
تا قيامت به خدا گردن من حق دارد
آن كسي را كه سر كوي تو بيمارم كرد
سايهي لطف خودت را ز سرم كم نكني
بركت سايهي تو لايق دربارم كرد
كيميايي بنما تا زر نابم سازي
اربعيني بطلب تا كه شرابم سازي
اي علمدار خدا صاحب شمشير دو سر
اسدالله ترين اي زره پيغمبر
هر كسي در پي آن است به جايي برسد
سر نهادن به كف پاي تو ما را خو شتر
يكي از پا به ركابان حريمت حمزه
گوشهاي از سَكَنات و وَجَناتت جعفر
ضربهاي را كه تو در غزوهي احزاب زدي
از عبادات ملك، جن و بشر سنگينتر
كس جلودار تو اي حيدر كرار نبود
شاهد قدرت بازوي تو باب الخيبر
بي سبب نيست كه عباس زره ميپوشد
در دلِ علقمه ميگفت انا ابن الحيدر
يل شمشير زن قطب جهان ميباشي
اسدالله زمين شير زمان ميباشي
قامتي نيست كه در پيش قدت تا نشود
ملكي نيست كه تا پيش قدت پا نشود
به خداوند قسم دور حريمت مريم
گر نيفتد ز نفس مادر عيسا نشود
هر كسي قنبرتان را به تمسخر گيرد
به زميني تو بكوبيش دگر پا نشود
تا كه تو آب بر اين نخل رطب ميريزي
خار اين نخل محال است كه خرما نشود
من دخيل حرم شاهِ نجف ميباشم
هو مدد گر گرهي نوكريم وا نشود
هر كسي خادم دربار تو در عالم نيست
ميتوان گفت كه از سلسلهي آدم نيست
***علي اكبر لطيفيان***
كار من نيست كه بنشينم و املات كنم
شأن تو نيست كه در دفترم انشات كنم
عين توحيد همين است كه قبل از توبه
بايد اول برسم با تو مناجات كنم
سالي يكبار من عاشق نشوم ميميرم
سالي يكبار اجازه بده ليلات كنم
همه جا رفتم و ديدم كه تو هستي همه جا
تو كجا نيستي اي ماه كه پيدات كنم
پدر خاكي و ما بچهي خاكي تو ايم
حق بده پس همه را خاك كف پات كنم
از تو اي پير طريقت كه سر راه مني
آنقدر معجزه ديدم كه مسيحات كنم
از خدا خواستهام هر چه كه دارم بدهم
جاي آن چشم بگيرم كه تماشات كنم
تو هماني كه خدا گفت تو رب الارضي
سجده بر اشهد ان لايي الّات كنم
مثل ما ماه پيمبر به خودت ماه بگو
اشهد ان علياً ولي الله بگو
آينه هستم و آمادهي ايوان شدنم
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم
چند وقتيست به ايوان نجف سر نزدم
بي سبب نيست به جان تو پريشان شدنم
سفرهي نان جويي پهن كن اي شاه نجف
بيشتر از همه آمادهي مهمان شدنم
آنكه از كفر در آورد مرا مهر تو بود
همه اش زير سر توست مسلمان شدنم
از چه امروز نيفتم به قدومت وقتي
ختم شد سجدهي ديروز به انسان شدنم
علي الهيِ ما را به بزرگيت ببخش
پيش تو مستحق اين همه حيران شدنم
دهِ ذي الحجهي من هجده ذالحجهي توست
هشت روز است كه آماده قربان شدنم
جان به هر حال قرار است كه قربان بشود
پس چه خوب است كه قرباني جانان بشود
شأن تو بود اگر اين همه بالا رفتي
حق تو بود كه بالاتر از اينجا رفتي
شانهي سبز نبي با تنش عرش الله است
تو از اين حيث روي عرش معلا رفتي
انبياء نيز نرفتند چنين تا معراج
انبياء نيز نرفتند تو اما رفتي
به يقين دست خدا دست پيمبر هم هست
پس تو با دست خودت اين همه بالا رفتي
بايد اين راه به دست دگري حفظ شود
علت اين بود كه تا خيمهي زهرا رفتي
تو ولي هستي و منجي ولايت زهراست
تو هدايت گري و نور هدايت زهراست
آي مردم به خدا نيست كسي برتر از اين
ازلي طينت و اولتر و آخرتر از اين
تا به حالا كه نديدند وَ بعد از اين هم
اسد الله ترين حضرت حيدرتر از اين
هيچ كس نيست گَهِ عقد اخوت خواندن
بهر پيغمبر اسلام برادرتر از اين
رفت از شانهي معراج نبي بالاتر
به خدا هيچ كجا نيست كسي سرتر از اين
آن دو تا ذات در اين مرحله يك ذات شدن
اين پيمبرتر از آن، آن پيمبرتر از اين
دست گرم پدر فاطمه در دست عليست
بعد از اين بار نبوت همه در دست عليست
*** علي اكبر لطيفيان ***
تو بيابتدايي و بيانتها
شبيه پيمبر شبيه خدا
تو بالاترين نقطهي باوري
معماترين نقطهي زير با
مقربترين جلوهي لَمْ يَلِد
و لم يولد آيههاي خدا
تو آن سمت دروازهي باوري
همانجا كه ميخوانمش نا كجا
مرا آن طرفها اگر راه نيست
شما لااقل اين طرفها بيا
تو آن خواهش سبز سجادهاي
همان التماس شب انبيا
تويي مقصد اول و آخرم
مناجات شبهاي غارِ حرا
بيا با پرو بال كروبيان
بزن وصله اين گيوهي پاره را
بزن بيل خود بر سر اين زمين
بزن تا كه باشم درخت شما
من از آبِ چاهِ شما خوردهام
كه حالا شدم تشنهي كربلا
خداي كرم سايهي ناشناس
در اين كوچههاي بدون صدا
چنان مخلصانه كرم ميكني
كه حتي نميماندت رَدِّ پا
تو يعني همان شاهِ شهر منا
كه داري قدم ميزني با گدا
در اين سينهي شب كجا ميروي؟
از اين جادهها، دور از چشم ما
به سمت مناجات سجادهات
اگر ميروي التماس دعا
***
تو بارانتريني و ما خشكسال
رسيده تريني و ما كالِ كال
تو مانند آبي ولي آبتر
تو مثل طلايي ولي نابتر
اگر تو صعودي فروديم ما
اگر تو نبودي نبوديم ما
تو نورِ خودي، آفتابِ خودي
مسلمان دين كتاب خودي
تو اسرار لبهاي پيغمبري
قسمهاي شبهاي پيغمبري
تو سيبي تو ميل شب جمعهاي
دعاي كميل شب جمعهاي
مسيحاي مَسحِ يتيمان تويي
محاسن سپيد كريمان تويي
تو سيمرغي و كوه قاف خودي
تو ذي الحجهي در طواف خودي
تو با مردمي مردمي نيستي
تو نان جويي گندمي نيستي
تو نوري و هر صبح خورشيدمي
تو اخلاص آيات توحيدمي
تو ديگر براي من عادت شدي
هزار و دو ركعت عبادت شدي
تو شصت و سه دفعه بهارم شدي
نهالت شدم باغدارم شدي
هميشه درِ خانهات باز بود
تنورت هميشه نمك ساز بود
تو بودي كه شبها سحر داشتند
يتيمان كوفه پدر داشتند
پُر از نوري و آفتابي علي
سلام بدون جوابي علي
نگاهت شبي خواب راحت نكرد
و يك شب لبت استراحت نكرد
تو رفتي و حالا در اين روزها
ورق ميزنم خاطرات تو را
همان روزهايي كه تنها شدي
شكستهترين مرد دنيا شدي
همان روزهايي كه يك مرد پست
غرور تو را باطنابي شكست
همان جا تو را خون جگر كردهاند
بتول تو را بي پسر كردهاند
همان جا دلِ مهربانت شكست
همان روز چند استخوانت شكست
تو بالايي و در كفِ پستها
زدند آفتاب تو را دستها
***علي اكبر لطيفيان***
آموخت تا كه عطر ز شيشه فرار را
آموختم فرار ز ياران به يار را
دل ميكشيد ناز من و درد و بار را
كاموختم كشيدن ناز نگار را
پس ميكشم به وزن و قوافي خمار را
***
گيرم كه كرد خواب رفيقان مرا كسل
گيرم كه گشت باده ز خشكي ما خجل
گيرم كه رفت پاي طرب تا كمر به گل
ناخن به زلف يار رسانم به فتح دل
مطرب اگر كلافه نوازد سه تار را
***
بايد كهتر شود ز لب من شراب خشك
بايد رسد به شبنم من آفتاب خشك
دل رنجه شد ز زهد دوات و كتاب خشك
از عاشقان سلامتر از تو جواب خشك
از ما مكن دريغ لب آب دار را
***
شد پايمال خال و خطت آبروي چشم
از باده شد تهي و پر از خون سبوي چشم
شد صرف نحوهي نگهت گفت و گوي چشم
گفتي بسوز در غم من، اي به روي چشم
تا ميدرم لباس بپا كن شرار را
***
با خود مگو كه گيسوي مستانه ريخته
بخت سياه ماست بر آن شانه ريخته
خون دل است آنچه به پيمانه ريخته
از بس كه در طواف تو پروانه ريخته
ياران گذاشتند، همه كسب و كار را
***
خاكي كه تاك از آن نتراويد خاك نيست
تاكي كه سر نرفت ز ديوار تاك نيست
آن سر كه پاك گشت ز عشق تو پاك نيست
در سلك ما ملائكه گشتن ملاك نيست
آدم فقط كشيد ز عشق تو بار را
ما سائل توايم و اگر مست كردهايم
انگشتر عقيق تو را دست كردهايم
ما عيش خود چنان چه شد و هست كردهايم
بيت تو را اجارهي دربست كردهايم
ساكن شديم اين دِلَكِ بيقرار را
***
بازار حُسن داغ نمودي براي كه؟
چون جز تو نيست پس تو شدستي خداي كه؟
آخر نويسم اين همه عشوه به پاي كه؟
ما بهتريم جان علي يا ملائكه؟
ما را بچسب نه ملك بال دار را
***
اين دستپاچگي ز سر اتفاق نيست
هول وصال كم ز نهيب فراق نيست
شرح بسيط وصل به بسط و رواق نيست
اصلاً مزار انور تو در عراق نيست
معني كجا به كار ببندد مزار را
***
دلچسب شد فراق تو با دام چشم تو
خال تو مُهر كرده به احكام چشم تو
زين تيغ كج كه هست به بادام چشم تو
ختم به خير باد سر انجام چشم تو
بادا ز خلق تا كه در آري دمار را
***
با قل هو اللَهَ است برابر علي مدد
يا مرتضاست شانه به شانه به يا صمد
هستند مرتضي و خدا هر دو معتمد
جوشاندهاي ز نسخهي عيساست اين سند
گر دم كنند خون دم ذوالفقار را
***
اي آفتاب روز غديرت شراب ساز
اي ذرّههاي خاك درت آفتاب ساز
اي دستهاي عبد تو عاليجناب ساز
شد خارهاي خشك بيابان گلاب ساز
كردي ز بس جليس گل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن
خود را ببين به صفحهي آب و ثواب كن
اين بركه را به عكسي از آن رخ شراب كن
از بين جمع يك دو ذبيح انتخاب كن
پر لاله كن به خون شهيدان بهار را
***
غم شد بدل به يمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو يك دوره انبساط
افتاد تشت ما ز سر بام بر حياط
من غير دل نمانده برايم در اين بساط
آسي بكش كه باز ببازم قمار را
***
مَن لي يَكونُ حَسبْ، يكونُ لدهره حَسْب
با اين حساب هر چه كه دل خواست كرد كسب
چسبيده است تيغ تو بر منكر نچسب
از انتهاي معركه بيزين گُريزد اسب
دنبال اگر كني سر ميدان سوار را
***
در معركه چو تيغ كجت گشت سر فروش
تيغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش
مرد قتال هستي و در زهد سخت كوش
تير از نماز نافلهات ميرود ز هوش
ناز طبيب ميكشد اين تير زار را
***
تيغت به آبروي خودش آب ديده شد
زلفت به پيچ و تاب خودش تاب ديده شد
رويت هزار مرتبه در خواب ديده شد
هر دفعه ليك چهرهي اصحاب ديده شد
كو ديدهاي كه حمل كند آن وقار را
***
كس نيست اين چنين اسد بيبدل كه تو
كس نيست اين چنين همه علم و عمل كه تو
كس نيست اين چنين همه زهر و عسل كه تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلكه تو
رفتي به شانه احمد مَكّي تبار را
***
بيدار و خواب كيست به جز مرتضي علي
شر و صواب كيست به جز مرتضي علي
آب و شراب كيست به جز مرتضي علي
عاليجناب كيست به جز مرتضي علي
اين هفت تخت و نه فلك بيقرار را
***
از خاك كشتگان تو بايد سبو دمد
مست است از نيام تو عمر بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِي، زد به هر بلد
خورشيد مست كرد و دو دور اضافه زد
دادي ز بس به دست پياله مدار را
***
مردان طواف جز سر حيدر نميكنند
سجده به غير خادم قنبر نميكنند
قومي چو ما مراوده زين در نميكنند
خورشيد و مه ملاحظهات گر نميكنند
بر من ببخش گردش ليل و نهار را
***
دل همچو صيد از نفس افتاده ميتپد
از شوق منزل تو دل جاده ميتپد
تسبيح ميتپد گِل سجاده ميتپد
او رفته است و باز دلِساده ميتپد
از سادگان مگير قرار و مدار را
***
داني كه من نفس به چه منوال ميزنم
چون مرغ نيم كشته پر و بال ميزنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال ميزنم
بيمم مده ز هجر كه تب خال ميزنم
با زخم لب چه سان بمكم خال يار را
***
قومي به زنگ خفت و دل از ينجلي نخفت
فولاد آبديده چو شد صيقلي نخفت
مه خفت، مهر خفت، وليكن علي نخفت
طغيانم از الست به صدها بلي نخفت
با لاي لاي خويش بخوابان غبار را
***
امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم
بر چهرهي تو صبح و به روي تو شب كنم
لب لب كنان به ياد لبت باز تب كنم
شيرانه سر تصرف ري تا حلب كنم
وز آه خود كشم به بخارا بخار را
***
افتد اگر انااللَهَت اي دوست بر درخت
ذوق لبت كليم تَراشَد ز هر درخت
چون ميشود ز نار تو زير و زبر درخت
هر چيز هست، نيست ز من خوبتر درخت
در من بدم دوباره برقصان شرار را
***
خونيندلان به سلطنتش بيشمار شد
اين سلطه در مكاشفه تاج انار شد* * (ضربت خوردن مولا)
راضي نشد به عرش و به دلها سوار شد
اين گونه شد كه حضرت پروردگار شد
سجده كنيد حضرت پروردگار را
***
تا ظلم شعله گشت نهان بين ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبهي تو گردن قفس
با اين همه ز مدح تو كو راهه پيش و پس
مداحِ مست، يك تنه يك لشكر است و بس
بي خود نيافت بلبل نام هزار را
***
آن كه به خرج خويش مرا دار ميزند
تكيه به نخل ميثم تمّار ميزند
تنها نه اين كه جار تو عمّار ميزند
از بس كه مستجار تو را جار ميزند
خوانديم مَستِ جار همين مُستجار را
***
از من دليل عشق نپرسيد كز سرم
شمشير ميتراود و نشتر ز پيكرم
پير اين چنين خوش است كه من هست در برم
فرمود:
من دو سال ز ايزد جوان ترم
از صيد او مپرس زمان شكار را
***
با خود شدي ميان نمازت چو روبرو
بر خويش سجده كردي و با خويش گفت و گو
تاج تو انّماست، نگين تو تنفقوا
چل حلقه نيز اگر به ركوعش دهد عدو
نازل نميشود ملكي اين نثار را
***
دل تاب ندارد كه بر هم زني قرار
با من چنان مباش كه با خلق روزگار
اصلاً كه گفته بود در آري ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار
دادي چو بر گداي مدينه انار را
***
وقتي كه خضر ميچكد از آن دهانتر
هر كس كه بيش از تو برد بوسه سبزتر
زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر
قرآن به كف به زلف تو بندد سه تار را
***
از عشق چاره نيست وصال تو نوبتيست
مُردن براي عشقِتو حكم حكومتيست
آتش در آب مينگرم اين چه حكمتيست
رخسار آتشين تو از بس كه غيرتيست
آيينه آب ميكند آيينه دار را
***
يا رب كجاست حيدر كرار من كجاست
ويران شدم به عشقِتو معمار من كجاست
با من ندار باش بگو دار من كجاست
آن نخل آرزوي ثمر دار من كجاست
در كربلا بكار برايم تو دار را
***
احمد تو را ز خلق الي ربنا شمرد
وقتي نبي شمرد يقيناً خدا شمرد
خود را علي شمرد و گهي مرتضي شمرد
جبريل يك شبه به چهل جا تو را شمرد
اي نازم اين فرشتهي حيدر شمار را
***
زلفت سياه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگير و غبار از جبين يار
تا صبح، سينه چاك زند مست و بيقرار
خورشيد را بگو كه شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
يك دست آفتاب و دو جين ماه ميخرم
يك خرقه از حراجي الله ميخرم
صدها قدم غبار از اين راه ميخرم
از روي عمد خرقهي كوتاه ميخرم
با پلك جاي خرقه بروبم غبار را
***
يك دست آفتاب و هزاران دو جين بهار
يك دست ماه و بهاران هزار بار
يك دست خرقه انجم پولك بر آن مزار
يك دست جام باده و يك دست زلف يار
وقت است تَر كنم به سبو زلف يار را
***
بي پرده گوشهاي بدنم را به خون بكش
كم كم مرا به شعلهي عشقي فزون بكش
تيغي به رويم از غم بيچند و چون بكش
بنشين و دفعتاً جگرم را برون بكش
چون ذوالفقار خويش مرقصان شكار را
***
ذكر علي علي به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بيدار و خواب بست
در كربلا علي دگر ره به باب بست
بيچاره مادرش چه اميدي به آب بست
يا رب مريز تو دل امّيدوار را
***
اصغر، به آب رفت و به تيري شكار شد
پس تارهاي صوتي او تار تار شد
زلفش بنفشه زار بُد و لاله زار شد
تن پيش شاه ماند و سرش ني سوار شد
پر كرد نيزه حجم سر شيرخوار را
***محمد سهرابي***
افسونِ بتان سيم پيكر
افتاده دوباره در دل و سر
هر روز كشيده شد زبانه
گه ز آتش و گه ز قفل اين در
دردم ز سر طبيب بگذشت
چون سيل كه بگذرد ز بستر
سر تا به قدم شدم پياله
گه لب پَر و گه پُر از لبتر
امروز ورود بزم با ماست
افتاده دلم چو حلقه بر در
امروز خداست عاشق ما
معشوق چو آمده است حيدر
اي گريهكنانِ ساز در كف
وي مطرب تك نواز مضطر
صبح است غريب و شب بعيد است
اين جمله نوشتهام مكرر
سلطان نجف شه غدير است
حيدر به جهانيان امير است
اين بار كه بار اُشتراني
ممنون توام اگر نراني
اي جام زلال، رحمتي آر
آخر تو كفيل تشنگاني
اكنون كه امير حاج هستي
اكنون كه خداي اين و آني
تَلِّ دله ماست منبر تو
بگذر ز جهاز كارواني
من تلخ دهان و تيره بختم
تو نوردل و عسل دهاني
من نذر دم تو دم گرفتم
زيرا تو مسيح آسماني
گرماي تو تب به كاروان داد
اي شمس بده به آب اماني
فرمود نبي كه پير هستي
گفتند هنوز تو جواني
موساي كليم كو ببيند
رد كلمات لن تراني
تو مست مديح خويش هستي
تو صاحب خطبة البياني
آن شير من آن ابوالفتوحات
آن پير من آن ابوالمعاني
رب بود و تَنَزُلي چنين كرد
كعبه به ولايتش يقين كرد
يارم چو به منبري بر آيد
با جاه پيمبري بر آيد
تا اوست سر افق نمايان
هيهات اگر سري بر آيد
گر لَمْ يَلِد از بها بيفتد
يك حيدر ديگري بر آيد
پرسد ز هواشناسي تو
جبريل چو با پري در آيد
گه شه شد و گه مه و گهي ره
هر لحظه ز منظري بر آيد
گه نوح شد و گهي سليمان
هر دفعه به پيكري بر آيد
او راست قشون ز چشم و ابرو
هر صبح به لشكري بر آيد
آنگونه بكَند و دور انداخت
هيهات كه خيبري بر آيد
بخشد به قتال، تيغ خود را
اين كِي ز دلاوري بر آيد؟
از آب وضوي او عجب نيست
گر مالك اشتري بر آيد
بر ذره و غيره ذره باب است
هر چند كه بوذري بر آيد
گر بنگرد از كرم عجب نيست
از قاتل، قنبري بر آيد
موسي ز نبوّتش نيفتد
هر چند كه سامري بر آيد
اولاد حسين مشتق از اوست
گر اصغر و اكبري بر آيد
عالم همه در قلمرو اوست
از سير چو دختري بر آيد
جز شير نياورد به خانه
چون از پي همسري بر آيد
مداح تو گر زبان بريزد
زود است كه محشري بر آيد
اين بس به مديح زبدهي ناس
دارد پسري به نام عباس
سبوح احد خصايل من
قدوس صمد شمايل من
با عشوه هواي منبرش بود
كم كم بنشست بر دل من
جبريل نفس نفس زنان شد
در محضر يار كامل من
مردم همه ظالمم شمارند
هر چند كه اوست قاتل من
اي باد، قدم مزن به مويش
آشفته مكن منازل من
ارباب كتب اگر نويسند
يك برگ شود مقاتل من:
يار آمد و كشت و دفن فرمود
اي داد ز يار عادل من
محصول همه به آتش افتاد
افتاده در آب حاصل من
پرسند اگر كه كيست يارت
فرياد بر آيد از دل من
الحقُ مَعَه، علي معَ الحق
معنيِ ازل، خداي مطلق
***محمد سهرابي***
لم دادهام به تكيه گه لن ترانيات
من سخت راحتم كه ندارم نشانيات
اول تو از پيالهي هستي چشيدهاي
ما نيز ميخوريم ز جام دهانيات
عكس مرا بگير و ببر تا درخت سيب
اي روح آب، من به فداي روانيات
در ليلة المبيتِ دلم، زخم كم بزن
شانه مزن به گيسوي عنبر فشانيات
وقتي به فتح مكه رسيدي مرا بكُش
با ذوالفقار نه، به لبِ ذوالمعانيات
احمد به آفتابِ غديرت رسيده است
اي باغ من، فداي پيمبر رسانيات
لفظي بريز و آينهها را تكان بده
محشر كن اي كلام تو عالم تكانيات
در پيريات به جاي خدا تكيه ميكني
وقتي رَوي به دوش نبي در جوانيات
ما سُرمه ميخوريم، اگر منبري تويي
ما ترمه ميشويم و عباي يمانيات
قدِّ تو گر چه چون پسرانت بلند نيست
پيداست رفعت تو از اين «مهر» بانيات
خورشيدبان تويي كه به زهرا مراقبي
اي من فداي مهر تو و مهرَبانيات
تو صيغهي اُخُوَّت ما را به خود بخوان
در ركن كعبه ياد اويس يمانيات
قنبر به خود لياقت قنبر شدن نداشت
افتاد بين جذبهي قنبر كشانيات
دلها ترك ترك شد و باران نميزند
پس كو عصاي موسَوي ابر راني ات؟
در صورتم دو بركه هويداست با علي
يعني منم هميشه غدير نهانيات
بگذار تا برات سر و دست بشكنيم
هر چند دستمان نرسد بر گرانيات
رو كرد مصطفي ورق آخرين خويش
احمد! فداي آن ورق امتحانيات
تو روي دست آمده اي پس ميا به زير
رو دست خوردهاند رفيقان جانيات
تو كوهي و به دوش خودت كاه ميكشي
بار مرا ببر به همان كهكشانيات
حيف از تو كه به روي زمين پاي خود نهي
بالا مكان بمان به همان لا مكانيات
منبر چو شد براي تو دست رسول عشق
نوبت رسيد بر نوهي ارغوانيات
آمد علي اصغر و معني شكفته شد:
من هم علي شدم كه كنم هم عنانيات
***محمد سهرابي***
هر دلي كه دچار ليلا بود
خوشي روزگار ليلا بود
از كرامات عاشقيست اگر
نام مجنون كنار ليلا بود
ميل صحرا نشيني مجنون
بيشتر اعتبار ليلا بود
آنچه دلهاي بيشماري داشت
محمل در غبار ليلا بود
بي نياز است از عبادت ما
كعبه اي در حصار ليلا بود
امشب اي عشق در طواف تو ام
سيزده شب در اعتكاف تو ام
بال با من پريدنش با تو
سمت بالا كشيدنش با تو
شوق تنزيل آيهها با من
جبرئيل آفريدنش با تو
گندم كال مزرعه با من
فصل گرم رسيدنش با تو
نخل با من تب رطب با من
دست مشتاق چيدنش با تو
سجده بر خاك پاي تو با من
دست بر سر كشيدنش با تو
قُلْ هُوَ اللَّهُ يا احد يا هو
وحده لا اله إلا هو
كعبه آنقدر بيتو زيبا نيست
بي حضورت مطاف دنيا نيست
بي سبب رد نكرده مريم را
اين طرفها كه جاي عيسي نيست
كه به مختص حال امروز است
مثل ديروز و مثل فردا نيست
سورهات را خودت نزول بده
ورنه جبريل مرد اينها نيست
تو كه از اين طرف نمي آيي
پس چه بهتر در حرم وا نيست
اي مسيحاي سبز بنت اسد
آيه لَمْ يَلِد و لم يولد
اي كه صبح ازل شروعت بود
كهكشان حيطه طلوعت بود
بهترين لحظهها براي خدا
لحظه سجده خشوعت بود
آنچه ديش مرا سليمان كرد
خواب انگشتر ركوعت بود
چاه وقفي و نخلهاي بلند
حاصل چلههاي جوعت بود
اي سر آغاز مرد بيپايان
اي كه صبح ازل شروعت بود
كس نديده است ارتفاع تو را
آفتاب تو را شروع تو را
به نگاهت كمي نقاب بده
فرصتي هم به آفتاب بده
از خودت از بيان شرح خودت
دست پيغمبران كتاب بده
تا رطبهاي من شود باده
نخلهاي مرا شراب بده
تا بلنداترين صدات كنم
به لبم حق انتخاب بده
يا علي يا علي بهارم باش
فصل جان دادنم كنارم باش
اين همه مستجير مال شماست
التماس فقير مال شماست
مرد ديروز حضرت امروز
از احد تا غدير مال شماست
تا خدا بوده تا خدايي هست
لقب يا امير مال شماست
از تمامي فرشهاي زمين
تكه اي از حصير مال شماست
از سر سفره مدينه فقط
نمك و نان و شير مال شماست
زندگي تو مثل مردم نيست
نان تو از تبار گندم نيست
بي نظير عرب بدون مثل
آفتاب عجم بدون بدل
يا هو الظاهر و هو الباطن
يا هو ال آخر و هو الأول
تو رسيدي و وحشت افتاده است
بر سر شانههاي لات و هبل
اسدالله غزوه احزاب
يل ميدان لحظههاي جمل
مرد دلدل سوار روز احد
آينه دار خشم عز و جل
الامان از سوار آمدنت
وقت با ذوالفقار آمدنت
نام تو بوي سيب ميآرد
روي دلا بهار ميكارد
تو همان پير مرد نخلستان
پير مردي كه نان جو دارد
اي كه دل تنگ صبح زهرايي
گريه چشمهاي تو دارد …
… اول كوچه بني هاشم
روي تابوت شهر ميبارد
غسل نيلي فاطمه هر شب
خاطرات تو را ميآزارد
هيچ كس مثل تو حبيب نداشت
سر سفره نسيم سيب نداشت
***علي اكبر لطيفيان***
اي علي، اي ارتفاعت تا خدا
بي نهايت، بيكران، بيانتها
اي علي، اي همسر بانوي اب
جلوه حق، اسم اعظم، نور ناب
اي علي اي خوب، اي تنهاترين
اي ملايك با نگاهت همنشين
اي علي، اي آفتاب حق سرشت
اي قسيم روشنيهاي بهشت
اي فراتر از تصور، از خيال
بحر عرفان، آفتاب بيزوال
اي تو خورشيد نهان در زير ابر
كوه علم و كوه حلم و كوه صبر
چون تو مردي نيست در اين روزگار
هيچ تيغي نيز، همچون ذوالفقار
جان ما را كن ز عشقت منجلي
اي فدايت جان عالم، يا علي
كاش ميكرديم بيعت تا بهار
ميشكفتيم از كرامات علي
در بهارستان او گل ميشديم
زائر آواز بلبل ميشديم
از غدير خم، سبويي ميزديم
در صراط عشق، هويي ميزديم
زائر كوي تولا ميشديم
جرعه نوش عشق مولا ميشديم
با نزول سوره سبز غدير
باز ميكرديم، بيعت با امير
با علي، آيينه دار سرنوشت
وارث بوي خدا، بوي بهشت
شد غدير خم، هلا، اي عاشقان!
ميوزد عطر علي از آسمان
چيست تفسير غدير خم؟ علي
عشق را، مولا، عدالت را، ولي
چيست تفسير غدير خم؟ ولا
رستخيز عشق، بيعت با خدا
چيست تفسير غدير خم؟ حريم
رو به روي ما، صراط مستقيم
چيست تفسير غدير خم؟ اميد
مژده رحمت به امت، بوي عيد
چيست آيا اين غدير خم؟ سحر
صبح صادق، نور لبخند ظفر
چيست آيا …؟ ساقي و ساغر، شراب
آتشي در جان هستي، عشق ناب
چيست آيا …؟ خنده فتح المبين
روز اكمال رسالت، عيد دين
چيست آيا …؟ سيب سرخي ناگهان
سهم ما از عشق، آري عاشقان
در غدير خم خدا شد منجلي
در دل خورشيدي مولا علي
چيره شد فرمانرواي آفتاب
گشت سهم آفرينش، نور ناب
عشق باريد و زمين آيينه شد
مهرباني وارد هر سينه شد
خاك را بوي نجيب گل گرفت
عالم هستي، تب بلبل گرفت
آسمان شد با زمين همسايه باز
شد زمين مهمانسراي اهل راز
چشمها با نور همبستر شدند
قلبها با هم صميميتر شدند
قبله توحيد، آن جان جهان
روح ايمان، خاتم پيغمبران
در غديرستان خم، اعجاز كرد
راز معصوم خدا را باز كرد
گفت پيغمبر: علي نور خداست
بعد من، او پيشوا و مقتداست
اي شمايان! امت سبز زمين
در ميان خلق عالم، بهترين
حرف حق اينست و در آن شبهه نيست
هم علي حق است و هم حق با عليست
عشق را در قلب خود دعوت كنيد
با علي، نور خدا، بيعت كنيد
اين حقيقت از كسي مستور نيست
جانشين نور، غير از نور نيست
در غدير خم ولايت شد قبول
برد بالا دست مولا را رسول
رفت بالا دست خورشيد غدير
شد امام و مقتداي ما، امير
عشق، بيعت كرد با نور خدا
شد عدالت، سرور و مولاي ما
نور احمد، برگرفت از رخ نقاب
«آفتاب آمد، دليل آفتاب»
زين بشارت، آسمان خنديد مست
نور باريد و طلسم شب شكست
شد جهان، آيينه باران علي
عالم هستي، چراغان علي
جون علي، آيينه عدل است و داد
دست در دست علي بايد نهاد
چون علي، نور خداي سرمد است
بيعت ما با علي، با احمدست
شد ز عشق حق، وجودش صيقلي
هر كه بيعت كرد، با نور علي
باز دل در كوي مستي گم شده
عالم هستي، غدير خم شده
باز هم مستيم، از جام غدير
باده مينوشيم با نام امير
باز فصل شور و شيدايي شده
در زمين از عشق، غوغايي شده
آمده عيد ولايت، عاشقان
روز اكمال رسالت، عاشقان
در غدير خم، بيا كامل شويم
«يا علي» گوييم و صاحبدل شويم
«يا علي» گوييم تا بالا شويم
قطرهها، اي قطرهها دريا شويم
با علي، نور خدا، بيعت كنيم
عشق را در قلب خود، دعوت كنيم
با علي، هم عهد و هم پيمان شويم
هم زبان و هم دل قرآن شويم
با علي، قرآن ناطق، بوتراب
سوره عصمت، امام آفتاب
چون كه احمد گفت او نور جليست
بعد من، اي عاشقان! مولا، عليست
***رضا اسماعيلي***
«بدر» يادش مانده آن روزي كه ميلرزانديَش
آن رجزهايي كه ميخواندي و ميترسانديَش
ذوالفقارت شكل «لا» با دستهاي كوتاه بود
«لا اله» آن روز در دستان «الا الله» بود
«لا اله» آن روز جز سوداي «الا هو» نداشت
رويِ حق بيتيغِ تو بالاي چشم، ابرو نداشت
تيغ را بالا كه بردي، آسمان رنگش پريد
تا فرود آمد، زمين خود را كمي پايين كشيد
«حمزه» يك چشمش به ميدان چشم ديگر سوي تو
تيغ را گم كرده است از سرعت بازوي تو
ذوالفقار آن گونه با سرعت به هر كس خورده است
مدتي مبهوت مانده تا بفهمد مرده است
خشمِ تو از رعدِ «يا قهّار» و «يا جبّار» بود
بعد از آن بارانِ «يا ستّار» و «يا غفّار» بود
بعد از آن باران، عجب رنگين كماني ديدهام
ديدهام نورِ تو را، از هر طرف چرخيدهام
در ازل خنديدي و دامن كشيدي تا ابد
من تو را باور كنم يا «ما لَهُ كفواً احد»
خطبههاي ناتمامت را بيا كامل بگو
بي الف، بي نقطه، اصلاً بيحروف از دل بگو
ساقي شيرين زبان! حالا كه خامند اين لغات
اين تو و اين: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
در دلم «قد قامتِ» عشقت قيامت ميكند
قصهام را «بشنو از ني چون حكايت ميكند»
باز هم حس ميكنم حوض دلم دريا شده است
مثل اين كه «يا علي»هايم صد و ده تا شده است
«ما رَمَيْتِ» تير تو زيباست، بر دل ميزني
چون كه از دل ميزني، يك راست بر دل ميزني
تير شعري ميزنم اما هدف در دست توست
پادشاها! مُهر ايوان نجف در دست توست
***قاسم صرافان***
مولا براي از تو سرودن غزل كم است
تلميح و استعاره، مجاز و بدل كم است
قرآن ناب لايق وصف مقام توست
شعر و حديث و قصه و ضرب المثل كم است
آن لحظه كه حلاوت نام تو بر لب است
شيريني شكر كه چه گويم، عسل كم است
بايد براي مدح تو از صبح بدر گفت
هيجاي نهروان و شكوه جمل كم است
اي دست اقتدار خدا، فارس العرب
اصلاً برايشان تو تعبير «يل» كم است
هر قدر هم كه دم بزنم اي امير عشق
از شوكت و جلالت تو، ما حَصَل كم است
شهره شده ميان عرب تك سواريات
آوازههاي صاعقهي ذوالفقاريات
اي آفتاب علم و يقين يا ابوتراب
همواره در مدار تو دين يا ابوتراب
صبح نگات شمس ضحي يا ابالحسن
تار عبات حبل متين يا ابوتراب
از ابتداي خلقت خود كسب فيض كرد
در محضر تو روحالامين يا ابوتراب
مولاي من ولايت تو از ازل شده
با روح و جان شيعه عجين يا ابوتراب
الطاف بيكران تو اي قبلهگاه جود
ميبارد از يسار و يمين يا ابوتراب
در رستخيز صبح قيامت براي ما
عشق توست حصن حصين يا ابوتراب
با عطر و بوي هر نفست در مشام شهر
جاري شده است خلد برين يا ابوتراب
چشمان روشن تو بهشت پيمبر است
اصلاً سرشت تو ز سرشت پيمبر است
تفسير كن براي همه محكمات را
اسرار ناب آيهي صبر و صلات را
مصداق بيبديل «أولي الامر» روشن است
معلوم كردهاي يؤتون الزكات را
مولاي من تمام صفات ت الهيست
آيينهاي تلألؤ انوار ذات را
شرط حيات طيبه نور ولايت است
از ما مگير حضرت عشق اين حيات را
با نعمت ولايتت آقا خود خدا
بي شك گشوده بر همه باب النجات را
يك لحظه در ولايت تو شك نميكند
هر كس شنيده زمزمهي كائنات را
تو آمدي كمي به زمين آسمان دهي
تا كه تجليات خدا را نشان دهي
تسبيح انبياء معظم علي عليست
نقش لب پيمبر خاتم علي عليست
رمز نجات حضرت موسي ميان نيل
فرياد استغاثهي آدم علي عليست
هر گوشه را كه مينگرم ذكر خير توست
آقاي من عبادت عالم علي عليست
رمز تقرب همهي اهل كائنات
آواي هر فرشته دمادم علي عليست
لبيك كعبه و حجر و مسجد الحرام
زيباترين ترنم زمزم علي عليست
وقتي علي تَجَلِّي اسماء اعظم است
بي شك تجليات خدا هم علي عليست
تو آمدي و عزت توحيد پا گرفت
نور خدا زمين و زمان را فرا گرفت
مستيم از زلالي جام غدير خم
هستيم شيعيان امام غدير خم
مولا شدن فقط و فقط شأن حيدر است
اينست لحظه لحظه، تمام غدير خم
بر مسلمين تمام شده نعمت خدا
در خطهاي شريف به نام غدير خم
آري نظام ناب ولايت بنا شده
آري بنا شده است نظام غدير خم
معنا شده ولايت عام و ولي خاص
در واژه واژه خطبهي تام غدير خم
راه عليست راه ولي فقيهمان
اينست سر ناب پيام غدير خم
اي نائب امام زمان! جان فداي تو
آقا طنين فكنده در عالم صداي تو:
پوياترين طريق حقيقت بصيرت است
گوياترين پيام ولايت بصيرت است
اي تشنگان فيض حقيقي آفتاب!
تنها صراط صبح سعادت بصيرت است
جويندهي حكومت مولاي متقين!
شرط حلول روح عدالت بصيرت است
اينجاست سر معجزهي خون هر شهيد
شيوايي شكوه شهادت بصيرت است
در اين غروب غيبت خورشيد، ضامنِ
پيروزي حقيقي امت بصيرت است
در فتنه خيزِ عصر حوادث، طليعهي
صبح ظهور حضرت حجت بصيرت است
دلهاي ماست گوشهي محراب جمكران
«عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان»
***يوسف رحيمي***
با آمدنت صحن زمين حرمت يافت
خورشيد به ديدار جمال تو شتافت
مشتاق تو بود آنقدر دنيا كه
در باز نشد، سينهي ديوار شكافت
***
آمد كه دهد به ماه و خورشيد پناه
روشن شد از آيينهي چشمانش ماه
ديوار شكست و عشق عالم آمد
در حلقهاي از نور و فرشته از راه
***
سرچشمه روشن جلال و جبروت
حيران كرامات نگاهت لاهوت
اي كاش كه قسمت دل ما ميشد
درياي كرم، قطرهاي از آب وضوت
***
ما تشنه آفتاب چشمان توايم
محتاج تو و تكه اي از نان توايم
اي حضرت محراب، رجب تا رمضان
بالله قسم سه ماه مهمان توايم
***
تا در تن شعرهايمان، جان باقيست
تا خانه كعبه هست و ايمان باقيست
وقف تو تمام بيتها، مصرعها
تا جان به تن قافيه هامان باقيست
***
با آمدنت باب ولايت وا شد
توحيد ميان چشمهايت جا شد
تفسير فقط ذيل نگاه تو رواست
قرآن بدون تو كجا معنا شد؟
***
امواج در انديشهي دريا شدنيم
در حسرت از نور سراپا شدنيم
چشمان اميدوار ما را بنگر
درخواست در اميد امضا شدنيم
***
اثبات ولايت علي آسان است
چون شاهد ادعاي ما قرآن است
در اصل طواف بيتولاي علي
گرديدن دور پيكري بيجان است
***
بر حُسن تو ديده را گشودند همه
وقتي كه تو بودي و نبودند همه
اين كه هدف از مدينه و مكه تويي
شعريست كه شاعران سرودند همه
***حامد اهور***
من همان زائري كه ميداني
بيقرار از تب پريشاني
عابر كوچههاي دلتنگي
خسته از روزهاي حيراني
مردي از خانواده سلمان
عاشقي از تبار ايراني
تشنهي يك نگاه دلجويت
تشنهي آن شراب روحاني
در نگاهم عريضهاي دارم
كه تو آن را نگفته ميخواني
ذرهاي هستم آفتابم كن
خاك راه ابوترابم كن
از نگاهت حيات ميريزد
سر صبر و صلات ميريزد
از تَجَلِّي روشن ذاتت
جلوه جلوه صفات ميريزد
دستگير هميشهي عالم
از ركوعت زكات ميريزد
از كراماتِ دست تو رزقِ
همهي كائنات ميريزد
لب اگر واكني زمين و زمان
هستياش را به پات ميريزد
تشنهي خاك بوسي نجفم
خاك راهت برات ميريزد
روز محشر ز تار و پود عبات
بادبان نجات ميريزد
همهي عمر در پناه توام
شيعة مذهب نگاه توام
عشق و روح و روان پيغمبر
ماه هفت آسمان پيغمبر
با تو تكليف عشق روشن شد
آفتاب جهان پيغمبر
تار موي تو عروه الوثقي
به تو بسته است جان پيغمبر
ساقي كوثر رسول الله
پدر خاندان پيغمبر
جانشيني حق فقط با توست
كه تو داري نشان پيغمبر
كوثر وصف تو شنيدن داشت
دم به دم از زبان پيغمبر:
«أنت خير البشر» علي جانم
«من أبي قد كفر» علي جانم
كعبه و زمزم و صفا حيدر
مروه و مشعر و منا حيدر
قبلهي مسجد الحرام علي
صاحب خانهي خدا حيدر
شور اعجاز ليله الاسري
روشني شب حرا حيدر
اولين ياور رسول الله
هستي ختم الانبيا حيدر
السلام عليك يا مولا
السلام عليك يا حيدر
يثرب و كاظمين و سامرّا
نجف و طوس و كربلا حيدر
آيه آيه حقيقت جاري
كوثر و قدر و هل أتي حيدر
معني روشن كتابُ الله
اي صراطُ السَّعادَه بابُ الله
روشني عبادت زهرا
قامت تو قيامت زهرا
مات و مبهوت مانده جبريل از
بي كران ارادت زهرا
و غدير نگاه روشن تو
بهترين روز حضرت زهرا
ديدني بود در حمايت تو
آن همه استقامت زهرا
گفت مختص شيعيان توست
روز محشر شفاعت زهرا
شور لبخند توست يا زهرا
ذكر سربند توست يا زهرا
تو همان كوثر كثيري كه
با حق آنقدر هم مسيري كه
رستگاري ما فقط با توست
و تويي بهترين اميري كه
هل أتي شرحي از كرامت توست
من همانم همان اسيري كه
به نگاهت پناه آورده
و تو مولاي دستگيري كه
دست من را رها نخواهي كرد
آري آنقدر سر به زيري كه
باور تو براي ما سخت است
تو هماني همان دليري كه
ضربههايش به روز بدر و حنين
افضلٌ من عبادت الثقلين
دشمنت گرچه بيعدد باشد
در مسير تو هر كه سد باشد
رشحهي ذوالفقار تو كافيست
گرچه عَمرو بن عبدود باشد
پيش تو كمتر از پر كاه است
هر كه در قوم خود اسد باشد
اسدالله غالب ميدان
شوكت تو الي الأبد باشد
ساحت حيدري چشمانت
دور از هر چه چشم بد باشد
تا هميشه امير ما يكتاست
آنچنان كه خدا أحد باشد
پهلواني كه هم رديفت نيست
هيچ جنگ آوري حريفت نيست
جز ولاي تو ائتلافي نيست
نور مطلق كه اختلافي نيست
اعتقادات بيولايت تو
به خدا جز خيالبافي نيست
پيرهن چاك عشق تو كعبه است
بي شما قبله و مطافي نيست
عالمي بيقرار رَجْعَت توست
آه شصت و سه سال كافي نيست
وقت مدح شما قلم لال است
ور نه تقصير اين قوافي نيست
شعرهايم اگر چه ناچيز است
دلم از عشق دوست لبريز است
***يوسف رحيمي***
علي كسيست كه كوثر از او سبو دارد
جهان نظام خودش را فقط از او دارد
فقط به خاطر حُب و ولايت مولاست
اگر بهشت خداوند رنگ و بو دارد
علي كسيست كه عالم گداي قنبر اوست
اگر چه گوشه پيراهنش رفو دارد
براي اين كه علي پا به سينهاش بنهد
خداست شاهد من كعبه هم وضو دارد
علي كسيست كه هر شب كنار سجاده
بدون واسطه با دوست گفتگو دارد
ولادتش هدف كعبه را مشخص كرد
ز خاك پاي علي كعبه آبرو دارد
علي كه پشت نبردش زره نميخواهد
اگر چه لشكري از سنگ روبرو دارد
رسيد آن كه خدا كعبه را به او بخشيد
گه ولادت او كعبه مدتي خنديد
رسيد حيدر و اين خاك نور باران شد
به يمن آمدنش عالمي مسلمان شد
همين كه در وسط كعبه او تولد يافت
گلِ خدا شد و كعبه به پاش گلدان شد
تمام گرمي بازار حُسن يوسف بود
پس از علي چقدر نرخ يوسف ارزان شد
علي قدم زد و خورشيد زير پاي علي
ز خاك سر زده و آفتاب گردان شد
امام كعبه رسيد و به يمن آمدنش
سرود روي لب مصطفي علي جان شد
براي آمدنش كعبه پيش دستي كرد
و سينه چاكي او زودتر نمايان شد
اگر چه قنبر او پادشاه قلب من است
ولي گداي علي هر كه گشت سلمان شد
لبش كه وا شد و ذكر خدا به لب آورد
زمين نه عالم هستي بهشت عرفان شد
علي امام من است و منم غلام علي
علي براي تمامي خلق سلطان شد
به نام شير خدا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ
پس از رسول مكرم علي ولي الله
ولاي شير خدا آخرش ثمر دارد
چرا كه حب علي روي دل اثر دارد
تمام لشكر دشمن به خاك ميريزند
اگر اراده كند ذوالفقار بردارد
تمامي غزوات رسول شاهد بود
ميان لشكر اسلام علي جگر دارد
ز ضربههاي سر ذوالفقار معلوم است
يد الله است علي واقعاً هنر دارد
علي نياز به خوُد و زره نخواهد داشت
چرا كه از پر و بال ملك سپر دارد
اگر شكست نخورده ز جنگ برگشته
دعاي فاطمهاش را به پشت سر دارد
شجاعتش به كنار او معلم فضل است
به اين دليل كه مثل حسن پسر دارد
ز چشم او همه عرش نور ميگيرند
چرا كه دامن او حضرت قمر دارد
بگو به مردم عالم بياورد يك بار
شبيه زينب او كسي اگر دارد
حسين اوست بهشتم تمام زندگيم
من از گدايي مولا در اوج بندگيم
من از قديم به اين خانواده عبد درم
فداي محسن او صد هزار چون پسرم
تمام هستي خود را فروختم ديروز
كه نذر آمدنش قد كعبه گل بخرم
دوباره زائر ميخانهي نجف شدهام
فتاد بار دگر سوي صحن اوگذرم
به خاطر همه چيز از خدام ممنونم
كه يا عليست نمازم دعاي هر سحرم
بدون راه نجاتي به بركت مولا
خدا گواست در آماج كوهي ازخطرم
گه ولادت من باطنين يا حيدر
گره زده دل من را به صحن او پدرم
امام حضرت زهرا امير ملك ولا
فداي اين همه لطف و صفات چشم ترم
شبي كه بر لب من ذكر حيدري دادند
همين كه گفتم علي حكم نوكري دادند
***مهدي نظري***
از عالم بالاست بنياني كه من دارم
يعني همين روح مسلماني كه من دارم
گر سجده بر توليت آدم نميكردم
آدم نمي شد خاك انساني كه من دارم
شير حلال مادران اين قبيله هاست
در سينهام مهر فراواني كه من دارم
نابرده رنجي گنجهايي را به ما دادند
از سفرهي مولاست اين ناني كه من دارم
اين كيست كه از مقدمش خورشيد ميريزد
آتش پرست اوست سلماني كه من دارم
در كشمكشهاي بلند ذوالفقارياش
مانده است گيسوي پريشاني كه من دارم
در خانهي ما سفرهي گندم مَيَندازيد
دنبال نان جوست مهماني كه من دارم
با ما نشستن آن قدر چيز بعيدي نيست
با هر گدايي هست سلطاني كه من دارم
ما را به جرم عشق در بازار بفروشيد
ما را به پاي حيدر كرار بفروشيد
نه ميل پروازي و نه اصلاً نه بالي بود
نه حرفي از بالا نه حرفي از كمالي بود
باران نمي آمد زمين نم پس نميداد و …
سر تا سر شبه جزيره خشكسالي بود
ماها نبوديم و نديديم آن زمانها را
يعني نميفهميم كه دنيا چه حالي بود
محرابها، سجادهها بيراهه ميرفتند
اصلاً تمام جادهها سمت خيالي بود
آن روزها كعبه فقط بت خانهاي بود و
بتها خدا و جاي ابراهيم خالي بود
آيا خداي بيعلي اصلاً جلالي داشت
روي زمينِ بيعلي آيا جمالي بود
آن روزگاران حرفي از يا رب نبود اما
در پشت كعبه صحبت مولي الموالي بود
**
از اين به بعد و بعد از اين دنيا علي دارد
دنيا علي دارد نه، دنياها علي دارد
هم آسمان اول خاكي نشين ما
هم آسمان هفتم بالا علي دارد
رو كرد پيغمبر به سمت مردم و فرمود
اي اهل عالم مصطفي حالا علي دارد
عشاق محتاجند اين كه مال هم باشند
آقام زهرا دارد و زهرا علي دارد
آتش نميگيرد گلستان وجودش را
هر آن كسي كه با علي و يا علي دارد
غير از دلم من هيچ چيزي را نميخواهم
گر چه ندارد هيچ چيز اما علي دارد
سوگند بر نام علي كه شيعه در محشر
هرگز گرفتاري ندارد تا علي دارد
در هر زمان پيغمبري كه بين راه افتاد
هر علي ابن ابيطالب نجاتش داد
اين كيست كه دارد پُر از پَر ميكند ما را
در صحن ايوانش كبوتر ميكند ما را
اين كيست كه مهرش حلال نطفههاي ماست
با مهر خود پاك و مطهر ميكند ما را
اين كيست كه در مسجد هر جمعهي كوفه
دارد براي خويش منبر ميكند ما را
نهج البلاغه ميشود بالاي منبرها
پايين منبرهاش دفتر ميكند ما را
اين كيست كه با حرفهاي آسمانياش
مقداد و سلمان و ابوذر ميكند ما را
يك روز ميآيد كه با چشمان دل تنگش
همسايهي زهراي اطهر ميكند ما را
دورش نمياندازد آن را كه مقيمش شد
خواجه اگر مولاست، قنبر ميكند ما را
ما شيعهي دور و بر مرد نجف هستيم
ما خاك پاي قنبر مرد نجف هستيم
با نام تو در ناتواني ام تواني هست
در پيري ام با مهر تو ميل جواني هست
روح تنزّل كردهات اين قدر بالا بود
آيا براي اوج تو اصلاً مكاني هست
در كعبه و در خانهي پيغمبر و در عرش
هر جا كه رفتم ديدم از بالت نشاني هست
بالا و پايين رفتن تيغت شهيدم كرد
ابروي تو هر جا كه باشد كشتگاني هست
ميل يتيم كوفه بودن ميكنم امشب
هر جا يتيمي هست دست مهرباني هست
اي پير نخلستان نشينم، همنشينم باش
يك شب بيا در خانهام يك تكه ناني هست
هر جا كه تو قاري قرآن ميشوي آقا
نذر لب تو بوسههاي دوستاني هست
هر جا كه قاري همين قرآن حسين توست
بي احتراميهاي چوب خيزراني هست
تشت طلايي بود و آه و قاري قرآن
واي از حضور خيزران، واي از لب و دندان
***علي اكبر لطيفيان***
ما از قديم شهره افلاك گشتهايم
زمزم نخوردهايم ولي پاك گشتهايم
قَالُوا بَلَي نگفته اسير كسي شديم
آري به پاي مقدم او خاك گشتهايم
ما را درون ظرف ولا نرم كردهاند
آن جا جدا ز هر خس و خاشاك گشتهايم
ما خاك بودهايم و مبدل به گل شديم
با قطرههاي كوثر نمناك گشتهايم
با نام او خدا به گل ما دميده است
قدريم و برتر از همه ادراك گشتهايم
با لطف حق ز عالميان سر شديم ما
از شيعيان حضرت حيدر شديم ما
اول تو نور بودي و شمس الضحي شدي
با نام خويش زينت عرش خدا شدي
ميخواست تا كه مثل خودش در زمين نهد
تو آمدي و آينه كبريا شدي
پاي تو حيف بود كه روي زمين رسد
كعبه شكاف خورد و در آن پاگشا شدي
جنگيدي و خدا به تو لا سيف گفته است
يعني كه تو براي خدا لافتي شدي
بلغ رسول آمد و اكمال دين نمود
تو جانشين شدي وصي مصطفي شدي
بعد از نبي امير همه مؤمنين شدي
اما غريب گشتي و خانه نشين شدي
بي تو قلم به صفحه انشا نميرود
هر قطرهي چكيده به دريا نميرود
تنها فقط نه ماه و ستاره در آسمان
خورشيد هم ميان ثريا ميرود
مجنون اگر كه نام تو يك بار بشنود
با الله قسم كه در پي ليلا نميرود
هر كس كه نيست در دل او بغض دشمنت
نامش ميان نام احبّا نميرود
احمد گرفت دست تو را آسمان و گفت
دستي به روي دست تو بالا نميرود
اين باعث قبولي امر رسالت است
مرز ميان مؤمن و كافر ولايت است
«دستي كه پيش خانه مولا دراز نيست
در شرع بر جنازه آن كس نماز نيست»
حتي ميان جمع محبين نميرود
هر كس كه در مسير ولايت بساز نيست
اين معني درست و ظريف ولايت است
يعني كه روي حرف ولي اعتراض نيست
هر كس كه بغض دشمن مولا نداشته
جايي به غير دوزخ ش او را مجاز نيست
از اين طرف هم هر كسي افراط ميكند
فرمود امام صادق، او اهل راز نيست
امري كه از سرير ولايت نزول كرد
بايد بدون چون و چرايي قبول كرد
يادت به قلب مرده من جان شود علي
در اين كوير تشنه چو باران شود علي
تنها به گوش چشم ابوفاضلت ببين
عالم همه ابوذر و سلمان شود علي
عدل تو عين عدل خدا عدل محشر است
تا ذوالفقار دست تو ميزان شود علي
قرآن روي نيزه صفين باطل است
تو آيتي و حرف تو قرآن شود علي
دشمنترين دشمن تو وقت احتضار
بر محضر تو دست به دامان شود علي
وقت ركوعت آمده ام پس شعف بده
امشب برات كرب و بلا و نجف بده
***محمد علي بياباني***
از الف اول امام از بعد پيغمبر عليست
آمر امر الهي شاه دين پرور عليست
ب برادر با نبي بيرق فراز دين حق
بحر احسان باب لطف بيحد و بيمر عليست
ت تبارك تاج و طاها تخت و نصراله سپاه
تيغ آور خسرو مستغني از لشكر عليست
ث ثري مقدم ثريا متكا ثابت قدم
ثاني احمد به ذات كبريا مظهر عليست
ج جاه و قدرش ار خواهي به نزد ذوالجلال
جل شانه جز نبي از جمله بالاتر عليست
ح حدوثش با قدم مقرون حديثش حرف حق
حاكم حكم الهي حيه در حيدر عليست
خ خداوند ظفر خيبر گشا مرحب شكار
خسرو ملك ولايت خلق را رهبر عليست
د داماد نبي دست خدا داراي دين
داعي ايجاد موجودات از داور عليست
ذ ذاتش ذوالجلال و ذالمنن وز ذوالفقار
ذلت افزا بر عدوي ملحد ابتر عليست
ر رفيع القدر و والا رتبه روح افزا سخن
رهنماي خلق عالم ساقي كوثر عليست
ز زبر دست و زكي و زاهد و زهد آفرين
زيب بخش مسجد و زينت ده منبر عليست
س سعيد و سيد و سرور سلوني انتساب
سر لا رطب و لا يابس سَر و سرور عليست
ش شفيع المذنبين شير خدا شاه نجف
شمع ايوان هدايت شافع محشر عليست
ص صديق و صبور وصالح و صاحب كرم
صبح صادق از درون شب پديد آور عليست
ض ضرغام شجاعت پيشهي روشن ضمير
ضاربي كز ضربش المضروب لايُخبر عليست
ط طبيب طبع دان مطلوب ارباب طلب
طاق نه كاخ مطبق طرح را لنگر عليست
ظ ظهير ملك و ملت ظاهر و باطن امام
ظل ممدود خداي خالق اكبر عليست
ع عين الله و علي جاه و علّام الغيوب
عالم علم علي الاشيا ز خشك وتر عليست
غ غران شير يزدان غيرت الله المبين
غالب اندر غزوهها بر خصم بد گوهر عليست
ف فصيح و فاضل و فخر عرب مير عجم
فارِس ميدان مردي فاتح خيبر عليست
ق قلب عالم امكان قسيم خلد و نار
قاضي روز قيامت خواجهي قنبر عليست
ك كنز علم ما كان و علوم ما يكون
كاشف سر و علن از اكبر و اصغر عليست
ل لطفش شامل احوال كل ما خلق
لازم التعظيم شاه معدلت گستر عليست
م ممدوح صحف موصوف تورات و زبور
مصحف و انجيل را مصداق و المصدر عليست
ن نظام نه فلك از نام نيكش وز جمال
نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر عليست
و واجب منزلت ممكن نما والا گهر
واقف از ما وقع و از ما وقع يك سر عليست
ه هو الهادي المضلين في الصراط المستقيم
هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر عليست
ي يدالله فوق ايديهم يكي از مدح او
يك سر از يا تا الف هر حرف را مضمر عليست
آدم و نوح سليمان و خليل بيخلل
موسي با اقتدار و عيسي با فر عليست
جان علي جانان علي ظاهر علي باطن علي
مِي علي مينا علي ساقي علي ساغر عليست
گويي ار مدح علي ديگر چه غم داري «صغير»
ياور خلق جهاني گر تو را ياور عليست
***محمد حسين صغير اصفهاني***
امشب سخن به مدح تو آغاز ميكنم
لب را به نام نامي تو باز ميكنم
در هر زمان كه دم ز ولاي تو ميزنم
بر خَلق آسمان و زمين ناز ميكنم
مِهر شما معرّف ايمان من بُوَد
ايمان خويش بر همه ابراز ميكنم
وقتي زبان، فضائلتان را بيان كند
خود را به پيش چشم تو ممتاز ميكنم
آرامش هميشگي ام ذكر يا عليست
با يا علي به سوي تو پرواز ميكنم
با نام تو تصرّف عالَم نمودهام
آري به نام توست كه اعجاز ميكنم
شكر خدا ز روز ازل شيعهي توأم
حب تو را به قلب خود احراز ميكنم
هرگز من از مسير خوارج نميروم
خود را ز دشمنان تو افراز ميكنم
ما را به نام ساقي كوثر نوشتهاند
يعني غلام حضرت حيدر نوشتهاند
اسرار آفرينش عالَم، تويي علي
مشكلگشاي عالم و آدم، تويي علي
زنگار غم ز چهرهي احمد زُدودهاي
شادي قلب حضرت خاتم، تويي علي
سر رشتهي امور دو عالم به دست توست
فرمانروا و صاحب پرچم، تويي علي
عرش خدا به نام تو زينت گرفته است
تاج عظيم عرش معظّم، تويي علي
كعبه به دور نام علي ميكند طواف
حفظ حريم بيت مكرّم، تويي علي
با ذوالفقار چون كه به ميدان قدم نهي
حرز نجات دشمنت آن دم، تويي علي
با رعد و برق تيغ تو دشمن امان نداشت
فرمانرواي خط مُقَدَّم، تويي علي
حب تو باغ جنّت و بُغضت جهنّم است
قسمت اگر بهشت و جهنّم، تويي علي
مِهر تو را به مِهر درخشان نميدهم
كوي تو را به جنّت و رضوان نميدهم
خورشيد پر فروغ ولايت، ابالحسن
الحق تويي چراغ هدايت، ابالحسن
راه نجات ارض و سمايي بدون شك
عالَم بُوَد به زير لوايت، ابالحسن
نفس نفيس خاتم پيغمبران تويي
لايق شدي براي وصايت، ابالحسن
در ليلة المبيت عيان شد وفاي تو
مدح تو را نمودهخدايت، ابالحسن
معراج بينظير محمّد بهانه بود
او تشنه بود به لحن صدايت، ابالحسن
اي هم تراز خلقت نوري فاطمه
زهرا هميشه پاي به پايت، ابالحسن
روز جزا كه «يوم يفر مِنَ الاخيست»
مهرت كند هماره كفايت، ابالحسن
صحن و سراي تو به خدا جنّت من است
از اين كه من غلام توأم، عزّت من است
***محمد فردوسي***
هر كس كه به سوداي علي سر دارد
آخر به چه كس نياز ديگر دارد
جاي عجبي نيست به استقبالش
ديوار دل كعبه ترك بر دارد
در خلوت خود سه روز مهمانش كرد
از شدت عشقي كه به حيدر دارد
بر روي لبش معجزهي قرآن و
گل بوسه ز لبهاي پيمبر دارد
فرمود حلالزاده باشد بيشك
هر كس به ولايت تو باور دارد
با دشمن او بگو رهايم سازد
دست از سر و احوال دلم بر دارد
اي اهل سقيفه بارتان بر داريد
من حيدريم سر به سرم نگذاريد
عرش و ملكوت وسعت خوان شماست
خورشيد تلالويي ز چشمان شماست
دل تنگ صدايتان شده جبرائيل
وابستگياش به صوت قرآن شماست
من هم ز قبيلهي اصيلي هستم
كز صبح غدير خم مسلمان شماست
اوجم بدهيد اين زمين خوردهيتان
محتاج به پينههاي دستان شماست
بابا … دل من مثل يتيم كوفه
در حسرت يك تكه اي از نان شماست
نعلين و لباس وصله دارت آقا
از روي تواضع فراوان شماست
اي همدم ناشناس نخلستانها
اي غربت محض!! مرد مردستانها
اي رزق زمين و آسمان از كرمت
عيسي شده احيا ز مسيحاي دمت
با يك نگهت پر از اجابت كردي
هر كس كه دعا كرد به زير علمت
اي صاحب ذوالفقار با هر ضربه
صد كشته فتاد پاي تيغ دو دمت
از لطف تو بود (مسلمت) شاعر شد
اي خلقت آفرينش از لطف كمت
بر روي لب تمام ايرانيها
اين بيت شده اذن دخول حرمت
مرغ دل من چه خوش هوايي دارد
ايوان نجف عجب صفايي دارد
اي راه سعادت اي امير دل خواه
اي بر همهي علوم عالم آگاه
تنها تو به اندازهي زهرا بودي
زين رو تو شدي براي بانو همراه
در بدرقهات هميشه زهرا ميگفت
لا حول و لا قوه الا با الله
رو بند بزن كه چشم زخمت نزنند
تا آمدنت نشستهام چشم به راه
اي فاتح خيبر و حنين خندق
پشت تو شكسته از بلايي جان كاه
احساس غريبي مكن امشب با ما
اي خانه نشين بگو چه گفتي با چاه
وقتي كه لحد به روي زهرا ميچيد
تشيع جنازهي خودش را ميديد
***هاشم طوسي***
ساقي به پياله باده كم ميريزي
اين ميكده را چرا به هم ميريزي؟!
از گردش ساغرت شكايت دارم
آسوده بريز! بنده عادت دارم
با خستگي آمدم؛ فرح ميخواهم
سجاده و تسبيح و قدح ميخواهم
ما قوم عجم به باده عادت داريم
بر پير مغان «علي» ارادت داريم
بر طايفهمان نگاه حق معطوف است
ميخانهي شهر طوس ما معروف است
من اهل ري ام؛ مست ولي اللهم
يك خمره ميِ سفارشي ميخواهم
در روز ازل كه دل به آدم دادند
فرياد زدم؛ پياله دستم دادند
فرياد زدم علي - پناهم دادند
اين گونه به اين ميكده راهم دادند
با ديدن اين شوق عناياتي كرد
لبخند علي مرا خراباتي كرد
من مستِ مِي ابوترابم يك عمر
سر زنده به نشئهيِ شرابم يك عمر
يك ثانيه بيشراب نتوانم زيست
در مذهب ما حلالتر از مِي نيست
جامي بده لب به لب، خرابم ساقي
از مشتريان خوش حسابم ساقي
ساقي بده بادهاي كه گيرا باشد
از خُم كهنسال تولا باشد
ساقي بده بادهاي كه روشن باشد
خوش رنگ و زلال و مرد افكن باشد
زُهاد پر از افاده را دل خور كن
با نام خدا پيالهها را پر كن
بد مستيِ من قصهي پر دنباله است
زيرِ سرِ بادهاي صد و ده ساله است
اين بزم مرا اهل سخن ميسازد
تنها مِي كوثري به من ميسازد
من معتقدم باده سرشتي دارد
انگور نجف طعم بهشتي دارد
مِي داخل خُم سينجلي ميگويد
قُل ميزند و علي علي ميگويد
هُوهُويِ تمام خمرهها را بشنو
تفسير شگرف «هَلْ أَتي» را بشنو
با تلخي اين دُرد، رطب ميچسبد
با حال خوشم توبه عجب ميچسبد
گويم به تو حرف عشق بيپرده علي
اين شور، مرا به رقص آورده علي
با غصه و غم عجب وداعي دارم!
سرمست توام! چه خوش سماعي دارم!
هوُ هوُ نكنم؛ جنون مرا ميگيرد
اين دل به هواي كربلا ميگيرد
ديوانه ترم نكن، كجا ميكِشيم!؟
سمت حرم دوست چرا ميكِشيم؟
تا طور كشاندهاي، عصا ميخواهم
يك تذكرهيِ كرب و بلا ميخواهم
***وحيد قاسمي***
ما عاشقيم و تا به قيامت يگانهايم
ما از ازل براي ابد عاشقانهايم
ما موج ميزنيم به طوفان عاشقي
درياي احمريم ولي بيكرانهايم
آوارهايم خانه به دوشيم بيكسيم
ما چون كبوتريم كه دنبال لانهايم
دلبر نگاهمان نكند گريه ميكنيم
چون خواب كودكانه پي هر بهانهايم
حتي براي بودن ما آيه آمده است
ماها يتيم و سائل اين آستانهايم
ما را خدا ز خاك بني هاشم آفريد
پس تا ابد براي همين جاودانهايم
با عشق ميپريم پر و بالمان دهيد
اشكي براي گريه امسال مان دهيد
گنبد نشان بده كه برايت كبوتريم
جلد حرم شديم براي تو ميپريم
ما مؤمن نفوذ نگاه شما شديم
يك لحظه بينگاه شما باز كافريم
دور از شما شمايل مرداب ميشويم
وقتي كنار دست شماييم كوثريم
تو مالكي و ما همگي بنده توايم
تو حيدري و ما همه از نسل اشتريم
تبعيدي توايم به صحرا رسيدهايم
آقا اگر قبول كني ما ابوذريم
يك شب به قوم و خويش خودت سر نميزني
ديني اگر حساب كني ما برادريم
بالا پريدهام پر و بال مرا بچين
خيلي بزرگمان بكني تازه نوكريم
ما سائليم وقت ركوعت رسيدهايم
انفاق كن ولي خدا يا اباالكريم
ما بنده زادهايم تو چاكر قبول كن
از نسل قنبريم تو قنبر قبول كن
غم در كنار چشم شما شاد ميشود
يعني خرابهها به تو آباد ميشود
دنيا به يمن روي شما در تحرك است
حتي نسيم هم ز شما باد ميشود
چشمت خم شراب ولي كندوي عسل
باده فروش عشق تو قنّاد ميشود
آواز خوان دكّه خياطي محل
با يك نفس ز كام تو ارشاد ميشود
هر كس اسير عشق تو بود است يا علي
از قيد و بند عالمي آزاد ميشود
شاگرد روز اول درس محبتت
با اولين كلام تو استاد ميشود
با يك اشارهات همه شمشير ميكشيم
وقتي كه پير حضرت مقداد ميشود
حالا مريد صبر توام يا باالحسن
اي پير درد و غصه و غم يا ابالحسن
اي كعبه از حضور شما مفتخرترين
مكه به يمن شخص شما معتبرترين
كعبه براي روي شما سينهاش شكست
تو قلب شهر مكه شدي يا جگرترين؟
قبل از نزول، ترجمه مؤمنون شدي
در آيههاي حضرت حق مستقرترين
پيروز تا هميشهي هر غزوه احد
اي سينهات براي محمد سپرترين
از بس علاقه داشت محمد به روي تو
داماد او شدي و برايش پسرترين
هر روز ما براي شما جشن ميشود
هر روز ما براي شما اي پدرترين
آواره بودهاند چه بسيار در پيات
ما هم براي عشق شما در به در ترين
امشب بيا و آيهاي از مؤمنون بخوان
حزب خدا شدي و هم الغالبون بخوان
***سيد محمد حسيني***
رمز حيات، قبضه شمشير مرتضاست
هفت آسمانيان، همه تسخير مرتضاست
قرآن؛ زلال آينه، تصوير ناب؛ اوست
هر آيه آيه؛ آينه، تفسير مرتضاست
جنات عدن، روضه رضوان، بهشت قرب
در سايهسار شاخهي انجير مرتضاست
اين كه خدا به ديده مردم بزرگ شد
تأثير جاودانه تكبير مرتضاست
صبرش شبيه ضربه خندق ستود نيست
آري؛ بقاء شيعه به تدبير مرتضاست
سلطان عشق.. ! حضرت والا مقامها …!
تسيلم تو، شكوه تمام سلامها
اي ميوه رسيده باغ خدا علي
آب و غذاي سفره اهل ولا علي
بدر و حنين و خيبر و خندق كه جاي خود
تنزيل آيههاي علق در حرا … علي
سّر عظيم ليلة الاسراء؛ عروج بود
من نفْس ظاهري محمد الي … علي
تفسير ناب سوره توحيد؛ ميشود …
… تلخيص در عبارت يك جمله يا علي
با نوح و با كليم و مسيحا و با كليم
هر جا تو ديده ميشوي در هر كجا علي
تو در كمال مطلق و انسان كاملي
در مشكلات سخت؛ تو حل المسائلي
چيزي شبيه رايحهاي ميوزيد و رفت
شبها به شانه؛ نان و رطب ميكشيد و رفت
افسوس قدر و منزلتش را نداشتند
تا در جوار كوثر خود آرميد و رفت
زهرا همان علي و علي نيز فاطمه است
شكر خدا فراق به پايان رسيد و رفت …
مردي كه شاهد صدمات مدينه بود
يك روز مرد … و در سحري شد شهيد رفت
گر چه كنار بسترش از مردها پر است
اما؛ دريغ محسن خود را نديد و … رفت
غير از علي به عام امكان مدار نيست
خلقت بدون اسم علي استوار نيست
***ياسر حوتي***
جان را به يك اشاره مسخّر كند علي
دل را به يك نظاره منوّر كند علي
ايجاد گل ز شعله آذر كند علي
يك لحظه سير عالم اكبر كند علي
بر كائنات جود مكرّر كند علي
****
او را سزد به خلق اميري و رهبري
او آورد عدالت و قسط و برابري
تيغش رسد به چرخ گه رزم آوري
با ذوالفقار حيدري و دست داوري
يك لحظه فتح قلعه خيبر كند علي
****
افلاك را مهار كند با نظارهاي
بي مهر او به چرخ نتابد ستارهاي
نبود به دهر منقبتش را شمارهاي
ابليس را به بند كشد با اشارهاي
يك لحظه گر اشاره به قنبر كند علي
****
پيغمبري نبوده بدون ارادتش
كعبه هنوز فخر كند بر ولادتش
مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش
پروردگار فخر كند بر عبادتش
چون بندگي به خالق داور كند علي
****
او نا خداست كشتي ليل و نهار را
فرمان دهد هماره خزان و بهار را
تقسيم كرده روز ازل خلد و نار را
نبوَد عجب كه خلق خداوندگار را
با يك نگاه خويش ابوذر كند علي
****
گردون به پيش تيغ علي افكند سپر
از حملهاش قضا و قدر ميكند حذر
شمشير فتح داور و شير پيامبر
روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر
شب در خرابه با فقرا سر كند علي
****
هنگام بذل دست بوَد دست داورش
گر كوهي از طلا بود و كوهي از زرش
اول نهد طلا به كف سائل درش
نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش
اين گوي خاك را به جهان زر كند علي
****
هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير
خورشيد را توان كشد از آسمان به زير
از بس كه بود ديو هوا در كفش اسير
حتي شكم ز نان جوين هم نكرد سير
با آنكه سنگ را در و گوهر كند علي
****
در آسمان لواي امامت بپا كند
در خاك، با خدا دل شب التجا كند
در جنگ، حفظ جان رسول خدا كند
در رزم تيغ خويش به دشمن عطا كند
در مهد، پاره پيكر اژدر كند علي
****
طاقي كه تا قيام قيامت نيافت جفت
جان را هماره در ره اسلام ترك گفت
از جبرئيل نغمه «الا علي» شنفت
در ليلة المبيت به جاي رسول خفت
تا جان خود فداي پيمبر كند علي
****
شاهي كه هست و بود به دستش مسخر است
با يك فقير زندگي او برابر است
از بس كه در خلافت خود عدل گستر است
سهم عقيل را كه بر او خود برادر است
با سهم يك فقير برابر كند علي
****
روزي كه از خطاي همه پرده ميدرند
روزي كه خلق تشنه به صحراي محشرند
دلها ز تشنگي چو شررهاي آذرند
آنان كه مست جام تولّاي حيدرند
سيرابشان ز چشمه كوثر كند علي
****
دارد ز قلب خاك حكومت بر آسمان
بر دستش اختيار مكان داده لامكان
گردد به گردش نگهش محور زمان
دست خداست با سر انگشت ميتوان
افلاك را هماره مسخّر كند علي
****
دين يافت از ولادت شير خدا كمال
بي مهر حيدر است مسلمان شدن محال
عالم به او و او به خدا دارد اتكال
در عين بندگي به خداوند ذوالجلال
اعجاز، همچو خالق داور كند علي
****
آدم سرشته شد گلش از خاك پاي او
كس را چه زهره تا كه بگويد ثناي او
مداح او كسيست كه باشد خداي او
اكسير معرفت طلب از كيمياي او
شايد مس وجود تو را زر كند علي
****
دنيا نديده مثل علي راست قامتي
در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي
هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي
هر لحظه ريزد از سر دستش كرامتي
جود از نياز خلق، فزونتر كند علي
****
دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت
بايد از آن جمال نشان خدا گرفت
حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت
روزي كه تيرگي همه جا را فراگرفت
ما را شراب نور به ساغر كند علي
****
روز جزا كه هست همان روز سرنوشت
هر كس به حشر ميدروَد هر چه را كه كشت
بخشنده ميشوند همه كردههاي زشت
رويد ز شعلههاي جهنم گل بهشت
گر يك نگه ز دور به محشر كند علي
****
مهر قبول توبه آدم به نام اوست
موسي به طور همسخن و همكلام اوست
از قلههاي وهم فراتر مقام اوست
امر قضا به حكم خدا در نظام اوست
تا در نظام خود چه مقدّر كند علي
****
مدح عليست كار خداوند ذوالجلال
اينجا تمام عالم خلقت كرند و لال
بي لطف او به كس نبوَد قدرت مقال
«ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل
هر دم تو را عنايت ديگر كند علي
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
به اوج ميبرد امشب مرا هواي شما
كه عشق را بنويسم، فقط براي شما
نگاه ميكنم اين جا به رد پاي شما
و ميرسم به خدا، تا خدا، … خداي شما
كه آفريد شما را زمين هوايي شد
و كعبه كعبه شد و خانهاي خدايي شد
و بال هور و ملك فرش اين قدمها شد
زمين براي حضور تو در تمنا شد
ز اشك شوق ملائك ستاره پيدا شد
و عشق بر تن هفت آسمان هويدا شد
عصاي دست نبي بودهاي و دست خدا
تو دستگير كليمي، تو دستگير عصا
شكوه عدل شما را عقيل ميداند
نگاه بت شكنت را خليل ميداند
شكاف كعبه شما را دليل ميداند
و شأن وصف تو را جبرئيل ميداند
كه از زبان خدا بر تو آفرين ميگفت
و با صداي بلند خودش چنين ميگفت:
رقم زده است خدا عشق را به نام علي
فلك نشسته به حسرت براي گام علي
ملك نشسته دو زانو به احترام علي
«علي امام من است و منم غلام علي»
به لحظه لحظهي عمرت خدا تبسم داشت
و با صداي شما با نبي تكلم داشت
كرامتي كه تو داري الي الابد باشد
هميشه ذكر لبم يا علي مدد باشد
شجاعتي كه دلت داشت بيعدد باشد
گواه من سر عمر بن عبدود باشد
***مجيد تال***
تا زمين قدم برداشت آسمان نوشت علي
آسمان كه بر پا شد كهكشان نوشت علي
كهكشان كه برپا شد يك جهان نوشت علي
اين جهان كه معنا شد بيكران نوشت علي
بيكرانهها پر شد لامكان نوشت علي
با هر آنچه كه ميشد با همان نوشت علي
با قلم نوشت علي با زبان نوشت علي
و سپس هر آنچه داشت در توان نوشت علي
روي صورت انسان روي جان نوشت علي
با غبار او روي چشممان نوشت علي
آنقدر نوشت از او تا جهان پر از او شد
تا كه دست حق رو شد ذكر عاشقان هو شد
پس دو مرتبه روي صورتم نوشت علي
دوست داشت پس روي قسمتم نوشت علي
در رگم كه جاري شد غيرتم نوشت علي
پا شدم زمين خوردم همتم نوشت علي
تا كمي ضعيف شدم قوتم نوشت علي
آمدم ذليل شوم عزتم نوشت علي
پس خدا خودش روي قيمتم نوشت علي
روي بيرق سبز هيأتم نوشت علي
آنقدر نوشت علي روي سرنوشت من
تا فقط علي باشد خانهي بهشت من
روز اول خلقت با علي حساب شدم
در قنوت او بودم تا كه مستجاب شدم
زير پاي او ماندم تا غبار ناب شدم
بر سرم چنان تابيد تا كه آفتاب شدم
آنقدر كه او تابيد از خجالت آب شدم
در غدير چشمانش من هم انتخاب شدم
آنقدر نگاهم كرد تا كه من خراب شدم
زير جوشش چشمش ماندم و شراب شدم
مِي شدم پياله شدم مست بوتراب شدم
هي علي علي گفتم در علي مذاب شدم
مينويسم از عشقم مينويسم از دردم
غير دور چشمانش هيچ جا نميگردم
توي محفل ذكرش دُرِّ ناب ميريزند
پاي هر علي گفتن هي ثواب ميريزند
روي ما فرشتهها هي شراب ميريزند
توي جام خالي ما هي شراب ميريزند
روي چشممان خاك بوتراب ميريزند
در شب سياه ما آفتاب ميريزند
روي ما دعاهاي مستجاب ميريزند
در حساب فردامان بيحساب ميريزند
كبريا كه ميبخشد اين همه به عشق او
چون علي به ما آموخت لااله الا هو …
***رحمان نوازني***
مجنونتان شديم كه ليلايمان شويد
سربارتان شديم كه صهبايمان شويد
تشبيه ميكنيم شما را به كعبه تا …
محرابمان شويد و مصلّايمان شويد
آن كعبهي «يُزار» اگر چه «وَ لا يَزُور»
آن سعي مروههاي مُصفّايمان شويد
ديگر شكاف كعبه عجيب و غريب نيست
وقتي دليل قلب و تَرَكهايمان شويد
ما نيل تشنهايم و گرفتار قبطيان
با كوثري دواي تلذّايمان شويد
آن دم به روز واقعه چون مسجد الحرام
با آن عصا به ما زده موسايمان شويد
ما را تبار عار يهودا تباه كرد
شمعون با وفاي مسيحايمان شويد
تحرير و و نَسخ و ثُلث و چليپايمان شويد
خط شكسته نه كه معلّايمان شويد
اوّل ضمير اشرفِ مفرد نبي، شما …
والا ضمير ناب مثنّايمان شويد
هو هو زنان باطل صوفي به ما چه كار؟!
تا «إهدنا الصّراطِ» سويدايمان شويد
با ذوالفقار صف شكن خيبر و اُحُد
در جزر و مدِّ هيمنه، هَيجايمان شويد
«قَوِّ» علي به خدمت خود اين جوارحم
«وَ اشْدُدْ عَلَي العَزيمه»ي اعضايمان شويد
آسان نميشود ز شما گفت يا شنيد
حتّي اگر جواب معمّايمان شويد
مَجلاي منجليِّ جلال و جمال حق
ذكر تجلّيات مجلّايمان شويد
از مصطفي و فاطمه و شُبَّر و حسين
آيينهاي به منظر و مِرايمان شويد
مسكين و سائليم و يتيميم يا علي!
با «يُطعِمُونِ» روزه پذيرايمان شويد
در اين شكسته بسته قصيده به اعتذار
تك بيت بيبديل مُقفّايمان شويد
***مجيد لشكري***
حريم كعبه را بنگر، كه دارد منظري جالب
ملائك با ادب استاده، صف در صف به هر جانب
زمين همواره كسب نور اگر از آسمان ميكرد
بود نور زمين امشب، به نور آسمان غالب
همان كو جذبه مهرش، مدار كهكشانها شد
كنون بر قبلهگاه دل، شهاب حسن او ثاقب
يدالله و امين الله و سر الله ميآيد
كه شد ميلاد مسعود علي بن ابي طالب
چه مهماندار و مهماني، چه دلداري چه جاناني
همه جانها بدو قربان، همه دلها به او راغب
بدون حب او ايمان، به دلها ره نمييابد
بدون عشق او انسان ز كوثر كي بود شارب؟
خداي او نميخواهد، عبادت بيمودّت را
كه اجر مصطفي در هر عبوديّت بود واجب
علي ايمان علي قرآن علي در هر عمل ميزان
علي بر انس و جان شاهد، علي روز جزا حاسب
به خلوتگاه الا هو، صراط مستقيم است او
ولاي او بود شرط قبول توبه تائب
حريم كعبه همچون جسم بيجان بود پيش از اين
خدا از نفخه رحمت، دميدش روح در قالب
حريم كعبه پيش از اين كه بينام و نشان بودي
ز لوح يا علي امشب معيّن شد و را صاحب
امير المؤمنين فاروق و صدّيق است القابش
نباشد سارق القاب او، جز كافري كاذب
عليٌّ حبّه جنّة امام الانس و الجنّة
قسيم النّار و الجنّة نبي را اوّلين نايب
نگر بر بت شكن حيدر، به روي دوش پيغمبر
بود يك روح و دو پيكر، عيان زين منظر جالب
اگر مظلوم شد قرآن، بود مظلوم اول او
كه خود معناي قرآن است و قرآن را بود كاتب
علي پيروز ميدانها، علي شبگرد ويرانها
علي ما فوق انسانها علي مطلوب هر طالب
شگفت از قدرت صبرش كه پيش چشم عين الله
حريم عصمت اله را بسوزاندي يكي غاصب
حسانا پرده از اين راز عالم سوز بردارد
چو آيد حجّت آل محمّد، مهدي غايب
***استاد حسان***
دو دلم اول خط نام خدا بنويسم
يا كه رندي كنم و اسم تو را بنويسم
همه يك گفتم و دينم همه يكتايي بود
با كدامين قلم امروز دوتا بنويسم
اي كه با حرف تو هر مسألهاي حل شدني است
به خدا خود تو بگو نام كه را بنويسم
صاحب قبله و قبله دو عزيزند ولي
خو شتر آنست من از قبله نما بنويسم
آسمان مثل تو احساس مرا درك نكرد
باز غم نامه به بيگانه چرا بنويسم
تا به كي زير چنين سقف سياه و سنگين
قصه درد به امّيد دوا بنويسم
قلمم جوهرش از جوش و جراحت جاريست
پست باشم كه پَي نان و نوا بنويسم
بارها قصد خطر كردم و گفتي ننويس
پس من اين بغض فرو خورده كجا بنويسم
بعد يك عمر ببين دست و دلم ميلرزد
كه من و تو به هم آميزم و ما بنويسم
من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
اين دو را باز همينطور جدا بنويسم
شعر من با تو پر از شادي و شيرينكاميست
باز حتي اگر از سوگ و عزا بنويسم
با تو از حركت دستم بركت ميبارد
فرق هم نيست چه نفرين، چه دعا بنويسم
از نگاهت به رويم پنجرهاي را بگشاي
تا در آن منظرهي روح گشا بنويسم
تيغ و تشباد هم از ريشه نخواهد خشكاند
غزلي را كه در آن حال و هوا بنويسم
عشق آن روز كه اين لوح و قلم دستم داد
گفت هر شب غزل چَشم شما بنويسم
***خليل ذكاوت***
آن كسي كه شراب مينوشاند به شما در الست من بودم
اولين باده خور خود ساقيست، اولين مرد مست من بودم
در ازل نور او كه شد پيدا، تا صدا زد:
كه اين منم ليلا
اولين عاشقي كه پيمان با لب پيمانه بست من بودم
روز خيبر كه اهل منسبها در فرارند پشت مركبها
آن كه لرزاند پشت مرحبها ذوالفقاري بدست من بودم
لرزه افتاد بر تن خيبر تا زدم داد اين منم حيدر
آن كه بر شانههاي پيغمبر لات و عُزّا شكست من بودم
من علي از علي چه ميداني؟ من علي معني مسلماني
پادشاهي كه كنج ويراني با گدايان نشست من بودم
شاه عشقم نشسته بر صدرم، شير احزاب و حيدر بدرم
عالِمي كه بلندي قدرم راه دل را نبست من بودم
يك نفر رد شد از دل دريا، ديگري مرده زنده كرد اما
سرو نازي كه بين اين گلها از همه بهترست من بودم
عشق نسلي به نسل با من بود آدم از روز وصل با من بود
عالم از ذات و اصل با من بود تا جهان بود و هست من بودم
***قاسم صرافان***
آموخت تا كه عطر ز شيشه فرار را
آموختم فرار ز ياران به يار را
دل ميكشيد ناز من و درد و بار را
كاموختم كشيدن ناز نگار را
پس ميكشم به وزن و قوافي خمار را
***
گيرم كه كرد خواب رفيقان مرا كسل
گيرم كه گشت باده ازين خستگي خجل
گيرم كه رفت پاي طرب تا كمر به گل
ناخن به زلف يار رسانم به فتح دل
مطرب اگر كلافه نوازد سه تار را
***
بايد كهتر شود ز لب من شراب خشك
بايد رسد به شبنم من آفتاب خشك
دل رنجه شد ز زهد دوات و كتاب خشك
از عاشقان سلامتر از تو جواب خشك
از ما مكن دريغ لب آبدار را
***
شد پايمال خال و خطت آبروي چشم
از باده شد تهي و پر از خون سبوي چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوي چشم
گفتي بسوز در غم من اي بروي چشم
تا ميدرم لباس بپا كن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودي براي كه؟
چون جز تو نيست پس تو شدستي خداي كه؟
آخر نويسم اين همه عشوه براي كه؟
ما بهتريم جان علي يا ملائكه؟
ما را بچسب نه ملك بال دار را
***
اين دستپاچگي ز سر اتفاق نيست
هول وصال كم ز نهيب فراق نيست
شرح بسيط وصل به بسط و رواق نيست
اصلاً مزار انور تو در عراق نيست
معني كجا به كار ببندد مزار را
***
با قُلْ هُوَ اللَّهُ است برابر علي مدد
يا مرتضيست شانه به شانه به يا صمد؟
هستند مرتضي و خدا هر دو معتمد
جوشاندهاي ز نسخهي عيسيست اين سند
گر دم كنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن
خود را ببين به صفحه آب و ثواب كن
اين بركه را به عكسي از آن رخ شراب كن
از بين جمع يك دو ذبيح انتخاب كن
پر لاله كن به خون شهيدان بهار را
***
من لي يَكونُ حَسب يكون لدهر حسب
با اين حساب هر چه كه دل خواست كرد كسب
چسبيده است تيغ تو بر منكر نچسب
از انتهاي معركه بيزين گريزد اسب
دنبال اگر كني سر ميدان سوار را
***
كس نيست اين چنين اسد بيبدل كه تو
كس نيست اين چنين همه علم و عمل كه تو
كس نيست اين چنين همه زهر و عسل كه تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلكه تو
رفتي به شان احمد مكي تبار را
***
از خاك كشتگان تو بايد سبو دمد
مست است از نيام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِي، زد به هر بلد
خورشيد مست كرد و دو دورِ اضافه زد
دادي ز بس به دست پياله مدار را
***
مردان طواف جز سر حيدر نميكنند
سجده به غير خادم قنبر نميكنند
قومي چو ما مراوده زين در نميكنند
خورشيد و مه ملاحظهات گر نميكنند
بر من ببخش گردش ليل و نهار را
***
داني كه من نفس به چه منوال ميزنم
چون مرغ نيم كشته پر و بال ميزنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال ميزنم
بيمم مده ز هجر كه تب خال ميزنم
با زخم لب چه سان بمكم خال يار را
***
امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم
بر چهره تو صبح و به روي تو شب كنم
لب لب كنان به ياد لبت باز تب كنم
شيرانه سر تصرف ري تا حلب كنم
وز آه خود كشم به بخارا بخار را
***
خونيندلان به سلطنتش بيشمار شد
اين سلطه در مكاشفه تاج انار شد
راضي نشد به عرش و به دلها سوار شد
اين گونه شد كه حضرت پروردگار شد
سجده كنيد حضرت پروردگار را
***
آنكه به خرج خويش مرا دار ميزند
تكيه به نخل ميثم تمار ميزند
تنها نه اين كه جار تو عمار ميزند
از بس كه مستجار تو را جار ميزند
خوانديم مست جار همين مستجار را
***
از من دليل عشق نپرسيد كز سرم
شمشير ميتراود و نشتر ز پيكرم
پير اين چنين خوش است كه هستي تو در برم
فرمود من دو سال ز ايزد جوان ترام
از غير او مپرس زمان شكار را
***
از عشق چاره نيست وصال تو نوبتيست
مردن براي عشق تو حكم حكومتيست
آتش در آب مينگرم اين چه حكمتيست
رخسار آتشين تو از بس كه غيرتيست
آيينه آب ميكند آيينه دار را
***
زلفت سياه گشته و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگير و غبار از جبين يار
تا صبح سينه چاك زند مست و بيقرار
خورشيد را بگو كه شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
يك دست آفتاب و دو جين ماه ميخرم
يك خرقه از حراجي الله ميخرم
صدها قدم غبار از اين راه ميخرم
از روي عمد خرقه كوتاه ميخرم
با پلك جاي خرقه بروبم غبار را
***
يك دست آفتاب و هزاران دوجين بهار
يك دست ماهتاب و بهاران هزار بار
يك دست خرقه انجم پولك بر آن مزار
يك دست جام باده و يك دست زلف يار
وقت است تَر كنم به سبو زلف يار را
***محمد سهرابي***
باده گاهي ز عنب هست و گهي از رطب است
اين همان است كه در روي تو لب روي لب است
دم كشيدند همه سبزدلان در هيأت
چاي سادات اگر سبز نباشد عجب است
جام من هست كنون مثل دو تا عاشق مست
چشمم از بادهي رخساره تو لب به لب است
زلف در زلف و نگه در نگهند اهل نظر
رفتن و آمدن ما به برت شب به شب است
ابرويت حامي فرمان نگاهت شدهاند
قتل ما را سر كويت سبب اندر سبب است
شكر فارس چو تجار برم سوي حجاز
فارسي شعر بخوانيد كه يارم عرب است
خَم ابروي تو انگار خُم وارونه است
فتحه و ضمه تماما طرب اندر طرب است
بوسه از دور دهم نيست اگر پاي سفر
لب ارادت برساند چو قدم بيادب است
تاك بنشان سر قبرم كه مرا روز جزا
چشم اميد شفاعت به دخيل عنب است
رنگ افشاندن ما فرصت ابراز نداشت
گرچه هر ديده كه عاشق شده فرصت طلب است
ذوالفقار تو دو دم دارد و عيسي يك دم
پس اولوالعزم ز شمشير تو يك دم عقب است
طفلك اشك چو سر كرد در اينتر حالي
جاي آنست كه من جان دهم از سر حالي
تو اگر ذوق كني رنگ فلك ميريزد
كرك و پر از همهي خيل ملك ميريزد
تو اگر سيزده ماه رجب سبزه شوي
سيزده بار ز اعداد نمك ميريزد
دلم از ريخت كه افتاده دلم را تو نريز
خود به خود چيني ام از رد ترك ميريزد
دهنت باده الله معي مينوشد
لب ما ساغر الله معك ميريزد
ذوالفقار تو در آنجا كه دهد جولاني
سر چنان ريزه شن از چشم الك ميريزد
من خدا خواندمت از پينهي پيشاني تو
طرح تكفير مرا در دل شك ميريزد
ما رسيديم و بيا ز سر شاخ بچين
ميوهها را به لب حوض دل كاخ بچين
كن گسيل از پي اين سيل سپاهي گاهي
سد معبر بنما بر سر راهي گاهي
من به ايوان طلاي تو محك خواهم زد
زرگري نيست كند كفتر چاهي گاهي
در مناجات تو من نيز قد افراشتهام
ميدمد بر لب يك چاه گياهي گاهي
با همه روسيهي زينت رخسار توام
ميشود خوبي رخ خال سياهي گاهي
ظالم آن نيست كه سر را بزند بهر گناه
سر زند شه به گدا روي گناهي گاهي
آه من رفت نجف تا كه طواف تو كند
گردبادي شود از شوق تو آهي گاهي
در محيطي كه كني سجده به خود ز اعجازت
بال جبريل بدك نيست به زيراندازت
من نه آنم كه ز دربار تو سر بردارم
صنما كي ز قدوم تو گهر بردارم
اعتبار تو به من رفعت ديگر داده
ميتوانم كه كلاهي ز قمر بردارم
دزد مضمون توام دست مرا گر بزني
دست افتاده به آن دست دگر بردارم
شهر را پر كنم از مرحمت تازه تو
مثل خاشاك جهان را چو شرر بردارم
لن تراني چو گذاري و تراني گويي
كوه را با همه ضعف كمر بردارم
زتو اي شرح قيامت به كجا بگريزم
نشد از روز جزا بار سفر بردارم
ذوالفقار تو در آنجا كه دهد شان نزول
سر محال است كه دنبال سپر بردارم
جلوه آمادهي حسنيم كه تكرار كني
آنچه با آينه كردي به ديوار كني
***محمد سهرابي***
اصل آفرينش
ولايت چيست؟
اصل آفرينش
كليد قفل سير درك و بينش
ولايت چيست؟
تحصيل تعهد
صراط ما پس از اياك نعبد
ولايت چيست؟
معراج تكامل
پي اثبات ذات پاك حق قل
ولايت علت غاييست ما را
به حمت فعل بيماضيست ما را
ولايت آب و گل را در هم آميخت
كه از آميختن آدم برانگيخت
ولايت نور را شد ساحل نور
كه طوفانش بود در خط دستور
ولايت كوه آتش را كند گل
به ابراهيم در وقت توكل
ولايت در كف موسي عصا شد
به امر حق به شكل اژدها شد
ولايت را دم عيسي قرين است
كه انفاس خوشش جان آفرين است
ولايت در ولايت گشت كامل
كز او نور هدايت گشت حاصل
ولايت جمع را تفريق دارد
كه دركش سالها تحقيق دارد
ولايت رمز اثبات وجود است
ز جود او همه بود و نبود است
ولايت دشمن نا مردمي هاست
يگانه رهبر سر در گمي هاست
ولايت هر كه دارد غم ندارد
قوامش بيش هست و كم ندارد
ولايت يازده نور جلي بود
كه پيوند تمامي با علي بود
اگر خواهي بداني اين علي كيست
ولي حق كسي غير از علي نيست
علي حق را تَجَلِّي صفات است
امامت را چو سيم ارتباط است
به او رنگ ولايت چون ولي شد
علي مهدي شد و مهدي علي شد
به نخل دين ولايت برگ و بال است
ولايت را جهان در انتظار است
ولايت پاي تا سر عدل و داد است
بشر را آخرين حكم جهاد است
ولايت كاخها را كوخ سازد
كه قانون بشر منسوخ سازد
ولايت ديدهها را ديدهبان است
ظهور مهدي صاحب زمان است
بشر را لطف نا محدود آيد
ظهور مهدي موعود آيد
ولايت معني الله و نور است
شكوه رَجْعَت و روز ظهور است
رسالت از ولايت گشت كامل
كه هستي از كمالش گشت حاصل
ولايت خاتميت راست خاتم
كه ختم خاتميت هست خاتم
دگرگوني اگر عالم پذيرد
ره خاتم از آن خاتم بگيرد
***ژوليده نيشابوري***
اين صداي گرد و خاك بال كيست؟
اين تلاطمهاي موج يال كيست؟
اولين بار است ميخواند سرود!!
آخرين بار است ميآيد فرود
آمد و شوقي شد و در سينه ريخت
بر سرم باراني از آيينه ريخت
بند تسبيحم برايش دانه شد
مسجد قلبم كبوترخانه شد
آيهاي آورده سنگين و ثقيل
زير اين آيه تلف شد جبرئيل
آيهاي از حضرت قدوس خم
شيعيان، الْيَوْمَ أَكْمَلْت لكم
…
آيهاي آورد و خود پرواز كرد
باب عشق و عاشقي را باز كرد
آيهاش ظرفيت سي جزء بود
وه كه هم اعجاز و هم ايجاز كرد
ميشود با گفتن يك واژهاش
يك صد و ده مرتبه اعجاز كرد
ميشود با خواندنش جبريل شد
سينهي هفت آسمان را باز كرد
گفت بايد از همين ساعت به بعد
روز را با يا علي آغاز كرد
گفت و گفت و گفت از حمد خدا
با عبارات و اشاراتي رسا
…
گفت حمد آن كه باران آفريد
از كوير و ابرها نان آفريد
استجابت را شبيه آب كرد
آه را از پشت طوفان آفريد
شيعهي خورشيد، يعني ذره را
آفريد اما فراوان آفريد
از نكاح اسم رحمن و رحيم
طفل اقيانوس امكان آفريد
بعد از آن كه شانهاي بر باد داد
حال دريا را پريشان آفريد
خود نمايي كرد بر جن و ملك
حيدري از جنس انسان آفريد
…
سايه را دنبالهي خورشيد كرد
نور را بر ذرهها تأكيد كرد
گفت زين پس هر كسي دارد نياز
سوي حيدر پهن سازد جا نماز
هر كه را من قبله بودم تا به حال
كعبه اش باشد علي، تم المقال
ابن كه دستم منبر دستش شده
اين كه جبرائيل هم مستش شده
روي اين آيينه حق تابيده است
عكس تجريدي خود را ديده است
حرف حق را ميزند آيينه وش
با لب شمشير تيز و مخلصش
دستهايش بوي خيبر ميدهد
خستگي را از همه پر ميدهد
منبري از خطبههاي ناب خواند
در غدير اسم علي را آب خواند
السلام اي آب درياي صمد
اي زلال قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد
اي كه ميگردي شبيه انبيا
بر هدايت كردن قومت، بيا
اي رسول مردم آيينهها
بعثت غارت، حراي سينهها
اي به بالاي جهاز اشتران
شأن تو بالاست در بالا بمان
از تو ميريزد صفات كبريا
ذات تو ممسوس ذات كبريا
نردبان وصف تو بيانتها
پلهي اين نردبان سوي خدا
چون تكلم ميكني موساييام
تا كه خلقم ميكني عيسا ايام
جت دردم، كشتي نوحت كجاست؟
جسم سردم، گرمي روحت كجاست؟
اي مسيح دردهاي لاعلاج
ما همه درديم، ظرف احتياج
ما همه زخم يتيم كوچكيم
كن مدارا با همه، ما كودكيم
ما نسيم ذكر تقديس تواييم
حاجيان فصل تنديس توأييم
كوچه را ميگردي و طي ميكني
كوزه را ظرفيت مِي ميكني
روي دوشت كيسهي خرما و نان
ميروي در كوچهها دامن كشان
كيسه نه دل ميبري بر روي دوش
شيعه هستم شيعهي خرما فروش
اي سفيدي اي كبودي اي بنفش
اي به چشم پاي سلمان، جاي كفش
اي به هر گام تو صدها التماس
كيسه بر دوش سحر اي ناشناس
ما همه مديون شمشير توييم
تشنهي نان جو و شير توييم
بيعت گيجيم ما را راه بر
با خودت تا اشتهاي چاه بر
******شيخ رضا جعفري
ما از قديم شهره افلاك گشتهايم
زمزم نخوردهايم ولي پاك گشتهايم
قَالُوا بَلَي نگفته اسير كسي شديم
آري به پاي مقدم او خاك گشتهايم
ما را درون ظرف ولا نرم كردهاند
آنجا جدا ز هر خس و خاشاك گشتهايم
ما خاك بودهايم و مبدل به گل شديم
با قطرههاي كوثر نمناك گشتهايم
با نام او خدا به گل ما دميده است
قدريم و برتر از همه ادراك گشتهايم
با لطف حق ز عالميان سر شديم ما
از شيعيان حضرت حيدر شديم ما
اول تو نور بودي و شمس الضحي شدي
با نام خويش زينت عرش خدا شدي
ميخواست تا كه مثل خودش در زمين نهد
تو آمدي و آينه كبريا شدي
پاي تو حيف بود كه روي زمين رسد
كعبه شكاف خورد و در آن پاگشا شدي
جنگيدي و خدا به تو لا سيف گفته است
يعني كه تو براي خدا لافتي شدي
بلغ رسول آمد و اكمال دين نمود
تو جانشين شدي وصي مصطفي شدي
بعد از نبي امير همه مؤمنين شدي
اما غريب گشتي و خانه نشين شدي
بي تو قلم به صفحه انشا نميرود
هر قطره چكيده به دريا نميرود
تنها فقط نه ماه و ستاره در آسمان
خورشيد هم ميان ثريا ميرود
مجنون اگر كه نام تو يك بار بشنود
باالله قسم كه در پي ليلا نميرود
هر كس كه نيست در دل او بغض دشمنت
نامش ميان نام احبا نميرود
احمد گرفت دست تو را آسمان و گفت
دستي به روي دست تو بالا نميرود
اين باعث قبولي امر رسالت است
مرز ميان مؤمن و كافر ولايت است
«دستي كه پيش خانه مولا دراز نيست
در شرع بر جنازه آن كس نماز نيست»
حتي ميان جمع محبين نميرود
هر كس كه در مسير ولايت بساز نيست
اين معني درست و ظريف ولايت است
يعني كه روي حرف ولي اعتراض نيست
هر كس كه بغض دشمن مولا نداشته
جايي به غير دوزخ ش او را مجاز نيست
از اين طرف هم هر كسي افراط ميكند
فرمود امام صادق، او اهل راز نيست
امري كه از سرير ولايت نزول كرد
بايد بدون چون و چرايي قبول كرد
يادت به قلب مرده من جان شود علي
در اين كوير تشنه چو باران شود علي
تنها به گوش چشم ابوفاضلت ببين
عالم همه ابوذر و سلمان شود علي
عدل تو عين عدل خدا عدل محشر است
تا ذوالفقار دست تو ميزان شود علي
قرآن روي نيزه صفين باطل است
تو آيتي و حرف تو قرآن شود علي
دشمنترين دشمن تو وقت احتضار
بر محضر تو دست به دامان شود علي
وقت ركوعت آمده ام پس شعف بده
امشب برات كرب و بلا و نجف بده
***محمد علي بياباني***
*بحر طويل*
ساقي از خم ولايم بچشان باده كه امشب به تولاي علي مست شوم، بيخبر از هست شوم، عاشق يكدست شوم، سر بكشم، پر بكشم، حلقهي اقبال زنم، از قفس خاكي تن بال زنم، لب به سخن باز كنم، خوانم و پرواز كنم، گويم و اعجاز كنم، بر دو جهان ناز كنم، مدح علي بر همه آغاز كنم، هان منم و عشق اميرم، به همين عشق اسيرم، كه كشد سوي غديرم، روم و دامن دلدار بگيرم، نگهي افكند آنگونه كه صد بار شوم زنده و صد بار بميرم، چه غديري، چه اميري، چه بشيري، چه مه و مهر منيري، چه قيامي، چه پيامي، چه امامي، چه مقامي، همه جا بحر عنايت، همه جا نور لايت، شده از خالق معبود روايت، كه بود عيد ولايت، ملك و حور و پري، ارض و سما، كوه و چمن، دشت و دمن، ريگ و حجر، نخل و شجر، جن و بشر، يكسره كوشند مگر تا شنوند، از دو لب ختم رُسل، فخر سُبل، هادي كل، مدح علي شير خدا را
*****
جبرئيل آمده از سوي خداوند تعالي، به رخش نور تَجَلِّي، به لبش حكم تولّي، كه الا ختم رسالت، گهر بحر جلالت، نبي امي خاتم، پدر عالم و آدم، صلوات از سوي حق بر تو بر آل تو هر دم، به علي باش مبلّغ، به تو امر از طرف خالق سرمد شده، بلّغ، برسان حكم خدا را وَ بگو گفتهي ما را، كه خدا يار تو باشد، اگر امروز زبان را نگشايي و تولاي علي را به خلايق ننمايي و دل اهل ولا را نربايي، به خدايي كه تو را داده چنين قدر و جلالت، به تو و حيدر و آلت، همه ابلاغ تو باطل شود از بدو رسالت، بگشا لعل لب و بانگ به عالم بزن و سيطرهي كفر و دو رويي همه بر هم بزن از شير خدا دم بزن اينك بچشان بر همگان جام ولا را
*****
چو شنيد اين سخن از پيك خدا خواجهي عالم، شرف دودهي آدم، نبي پاك و مكرم، همه توحيد مجسم، لب جان بخش مسيحايي او غنچه صفت باز شد از هم، كه الا اي همه حجاج، زن و مرد، ز پير و ز جوان، خُرد و كلان، باز بگيريد عنان، كز طرف ذات خداي دو جهان آمده فرمان، كه بگويم به شما آنچه شده وحي به من از سوي خلاق زمن، خلق در آن بركه شده جمع، چو پروانه كه بر دور و بر شمع، بفرمود نبي تا ز جهاز شتران گشت به پا منبر و چشم همه بر قامت پيغمبر و بگذاشت نبي پاي بر آن منبر و فرمود بسي حمد و ثناي احد داور و پس خواند يكي خطبهي غرّاي ز هر نقص مبرا، به نوايي كه بسي بود دل آرا، به ندايي كه زن و مرد شنيدند ز لعل لبش آن طُرفه ندا را
*****
سخن ختم رسل برد ز سر هوش زن و مرد، سراپا همگان گوش، به جز نطق محمد همه خاموش، الا اي همه را بار ولايت به سر دوش، مبادا شود اين قصه فراموش، كه ناگاه نگاه نبي افتاد به رخسار علي، حجت حي ازلي، شير خداوند جلي، آن به خداوند ولي، فارس ميدان يلي، خواند ورا بر روي منبر به كنارش به چنان عز و وقارش، صلوات همهي خلق نثارش، نگه ختم رسل سوي علي، شيفتهي روي علي، گشته ثناگوي علي، آي همه امت احمد بشتابيد و بياييد و ببينيد، همه دست علي را به سر دست محمد، دو لب خويش گشوده، دل يك خلق ربوده، كه هر آن كس كه منم رهبر و مولاش، بود تا ابد الدهر علي رهبر و مولاش، علي سرور و آقاش، علي حصن حصين است، علي سر مبين است، علي ياور دين است، علي يار و معين است، علي فخر زمان است، علي مير سماوات و زمين است، علي حبل متين است، امام است و امين است، همين است و همين است، علي رهبر و مولاست شما را
*****
علي صوم و صلات است، علي حج و زكات است، علي صبر و ثبات است، علي خضر حيات است، علي نيت و تكبير، علي حمد و ركوع است وَ قيام است و قعود است، علي حج و علي كعبه، علي مروه، علي سعي و علي ركن و مفاف است و طواف است، علي اول اسلام، علي آخر اسلام، علي محور اسلام، علي رهبر اسلام، علي سرور اسلام، علي ياور اسلام، علي رد و قبول است، علي بحر عقول است، علي جان رسول است، علي زوج بتول است، علي عرش و علي فرش وَ علي مهر و علي ماه وَ علي آدم و نوح است وَ خليل است و كليم است و مسيح است، علي يوسف و يعقوب و سليمان و علي يونس و خضر است، علي فاتح بدر و اُحد و خيبر و احزاب، علي اصل خطاب است، ثواب است و عِقاب است، ظهور است و حجاب است، به ربّي كه كريم است و رحيم است و ودود است و غفور است و حليم است و عظيم است، خدا مثل علي شير ندارد، دو جهان مثل علي مير ندارد، نتوان يافت همانند علي گر چه بگرديد همه ارض و سما را
*****
علي شاهد و مشهود، علي عابد و معبود، علي قاصد و مقصود، علي حامد و محمود، علي ذاكر و مذكور، علي ناصر و منصور، علي آمر و مأمور، علي ناشر و منشور، علي ناظر و منظور، علي باب مراد است، علي مرد جهاد است، علي كيست ولي الّه و وجه الّه و عين الّه و باب الّه و نور الّه و سر الّه يكتاست، علي آيت عظماست، علي عالِم اسماست، علي عالي و اعلاست، علي والي و والاست، علي شوهر زهراست، علي واسطهي فيض الهيست، علي آمر و ناهيست، علي مُهر گواهيست، علي را علي را، به جز هو نشناسد، خدا را خدا را، به جز او نشناسد، به خدا غير خدا و نبي و غير علي، عالم خلقت نشناسند علي را، به همه خلق بگوييد كه بيمهر علي هيزم نار است، گر آريد همه طاعت و تقوا و عبادات و دعا را
*****
سخن ختم رسل را همه حجّاج شنيدند وَ ز دل نعرهي تكبير كشيدند، به حيدر گرويدند وَ مقامش همه ديدند، بدو روي نمودند و پي بيعت او دست گشودند و علي را همه از جان و دل خويش ستودند، بسي نغمهي تبريك سرودند، گروهي شده مسرور، گروهي ز حسد كور، كه بر خواست ز قلب كرهي خاك به نُه قلّهي افلاك نداي علي مولا علي مولا، همه آئيد و ببينيد چه غوغاي عظيمي شده بر پا كه زن و مرد، چه از پير و چه برنا، همه پروانهي مولا، همگي مست تولا، همگي غرق تَجَلِّي، همه دلدادهي مولا، علي عالي اعلي، همه ديدند كه عطر گل لبخند محمد به بهشت ابدي كرده مبدّل همه جا را
*****
علي اي سر ودودم، علي اي بود و نبودم، علي اي غيب و شهود م، علي اي ركن و سجودم، تو قيام و تو قعودم، به تو پيوسته برازنده بود از طرف ختم رسل خلعت زيباي خلافت، تو امامي، تو قيامي، تو سلامي، تو شه عرش مقامي، تو صلاتي، تو صيامي، كرم و عزت و ايمان و شجاعت بود از تو، تو وليّي، تو عليّي، تو همان وجه خدايي، تو همان شمس هدايي، تو همه هستي مايي، تو به هر درد دوايي، تو شفيع دو سرايي، تو شه ارض و سمايي، تو همان نفس رسولي، تو همان زوج بتولي، تو دَرِ شهر علومي، تو هماره ز دل ختم رسل عقده گشودي، تويي آن كس كه همه خلق نبودند و تو بودي، به خدايي كه تو را داد چنين جاه و جلالت، به ولايت، به رسالت، به فضيلت، به عدالت، كه ره غير تو كفر است و ضلالت، همه عالم ز تو گويد، دم «ميثم» ز تو گويد، تو امامي، تو امامي، تو امامي، تو وصيّي، تو وصيّي، تو وصيّي، به خداوند قسم شخص رسول دو سرا را
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
يكي گويد سراپا عيب دارم
يكي گويد زبان از غيب دارم
نمي دانم كه هستم هر چه هستم
قلم چون تيغ ميرقصد به دستم
نه دِعبِل نه فَرَزدَق نه كُمِيتَم
وليكن خاك پاي اهل بيتم
الا ساقي مستان ولايت
بهار بيزمستان ولايت
از آن جامي كه دادي كربلا را
بنوشان اين خراب مبتلا را
چنان مستم كن از يكتا پرستي
كه از آهم بسوزد ملك هستي
هزاران راز را در من نهفتي
ولي در گوش من اين گونه گفتي
ز احمد تا احد يك ميم فرق است
جهاني اندرين يك ميم غرق است
يقينا ميم احمد ميم مستيست
كه سرمست از جمالش چشم هستيست
ز احمد هر دو عالم آبرو يافت
دمي خنديد و هستي رنگ و بو يافت
اگر احمد نبود آدم كجا بود
خدا را آيهاي محكم كجا بود
چه ميپرسند كين احمد كدام است
كه ذكرش لذت شُرب مدام است
همان احمد كه آوازش بهار است
دليل خلقت ليل النهار است
همان احمد كه فرزند خليل است
قيام بت شكنها را دليل است
همان احمد كه ستارُالعيوب است
دليل راه و علّامُ الغيوب است
همان احمد كه جامش جام وحيست
به دستش ذوالفقار امر و نهيست
همان احمد كه ختم الانبياء شد
جناب كُنتُ كنزاً مخفيا شد
همان اوّل كه اينجا آخر آمد
همان باطن كه بر ما ظاهر آمد
همان احمد كه سرمستان سرمد
بخوانندش ابوالقاسم محمّد
محمد ميم و حاء و ميم و دال است
تدارك بخش عدل و اعتدال است
محمد رحمةٌ للعالمين است
شرافت بخش صد روحالامين است
محمد پاك و شفاف و زلال است
كه مر آت جمال ذوالجلال است
محمد تا نبوت را برانگيخت
ولايت را به كام شيعيان ريخت
ولايت بادهي غيب و شهود است
كليد مخزن سر وجود است
محمد با علي روز اخوت
ولايت را گره زد بر نبوت
محمد را علي آيينه دار است
نخستين جلوهاش در ذوالفقار است
به جز دست علي مشكلگشا كيست
كليد كُنتُ كنزاً مخفيا كيست
كسي ديگر توانايي ندارد
كه زخم شيعه را مرهم گذارد
غدير اي باده گردان ولايت
رسولان الهي مبتلايت
ندا آمد ز محراب سماوات
به گوش گوشه گيران خرابات
رسولي كز غدير خم ننوشد
رداي سبز بعثت را نپوشد
تمام انبياء ساغر گرفتند
شراب از ساقي كوثر گرفتند
علي ساقي رندان بلاكش
بده جامي كه ميسوزم در آتش
مرا آيينهي صدق و صفا كن
تجلّي گاه نور مصطفي كن
***مرحوم آغاسي***
مرا غدير نه بركه، كه بيكران درياست
علي نه فاتح خيبر، كه فاتح دلهاست
مرا غدير نه بركه، كه خم جوشان است
علي نه ساقي كوثر، كه كوثر عظماست
مرا غدير نه يك برگ سرد تاريخ است
علي نه شافع محشر، كه محشر كبراست
مرا غدير حريم وصال محبوب است
علي نه همسر زهرا كه كيمياي ولاست
مرا غدير بود پايگاه دانش و دين
علي نه كاتب قرآن كه آيت عظماست
مرا غدير نه يك واژه در دل تاريخ
كه جان پناه همه رهروان راه خداست
مرا غدير نه يك روز اختلاف افكن
كه همچو چشمهي مبعث زلال وحدت زاست
مرا غدير نداي بلند آزاديست
علي نه حامي بوذر كه روح صدق و صفاست
مرا علي نبود خلقتي خدا گونه
چو غاليان نسرايم كه مالك دو سراست
اگر نه عالم و عادل مرا نميشايد
ستايمش كه علي عالي و علي اعلاست
بخوان ز سوره انعام علت درجات
علي ز علم و عمل بر جهانيان مولاست
مگوكه مولد او كعبه شد كه ميگويم
به هر مكان كه علي هست كعبه خود آنجاست
هر آن كه دم زند از عشق آن ولي والا
علي صفت اگرش نيست، كار غرق خطاست
بخوان تو نامه مولا به مالك اشتر
كه طرز فكر علي از خطوط آن پيداست
ببين كه در دل آن رادمرد بيهمتا
به ياد قسط و عدالت چه محشري بر پاست
بكوش رنگ علي گيري و صفات علي
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
به سالروز امامت به جشن عيد غدير
كه اشك شوق به چشمان عاشقان پيداست
گل (اميد) به لبها نشاندم و گفتم
خوشا دلي كه در آن مُهر مهر مير ولاست
*** مصطفي باد كوبه اي هزاوهاي (اميد) ***
صداي كيست چنين دلپذير ميآيد؟
كدام چشمه به اين گرمسير ميآيد؟
صداي كيست كه اين گونه روشن و گيراست؟
كه بود و كيست كه از اين مسير ميآيد؟
چه گفته است مگر جبرييل با احمد؟
صداي كاتب و كلك دبير ميآيد
خبر به روشني روز در فضا پيچيد
خبر دهيد:
كسي دستگير ميآيد
كسي بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست
به دست گيري طفل صغير ميآيد
علي به جاي محمد به انتخاب خدا
خبر دهيد:
بشيري به نذير ميآيد
كسي كه به سختي سوهان، به سختي صخره
كسي كه به نرمي موج حرير ميآيد
كسي كه مثل كسي نيست، مثل او تنهاست
كسي شبيه خودش، بينظير ميآيد
خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت
خبر دهيد به ياران: غدير ميآيد
به سالكان طريق شرافت و شمشير
خبر دهيد كه از راه، پير ميآيد
خبر دهيد به ياران: دوباره از بيشه
صداي زنده يك شرزه شير ميآيد
خم غدير به دوش از كرانهها، مردي
به آبياري خاك كوير ميآيد
كسي دوباره به پاي يتيم ميسوزد
كسي دوباره سراغ فقير ميايد
كسي حماسهتر از اين حماسههاي سبك
كسي كه مرگ به چشمش حقير ميآيد
غدير آمد و من خواب ديدهام ديشب
كسي سراغ من گوشه گير ميآيد
كسي به كلبه شاعر، به كلبه درويش
به ديده بوسي عيد غدير ميآيد
شبيه چشمه كسي جاري و تپنده، كسي
شبيه آينه روشن ضمير ميآيد
علي عَلَيْهِ السَّلَام هميشه بزرگ است در تمام فصول
امير عشق هميشه امير ميآيد
به سربلندي او هر كه معترف نشود
به هر كجا كه رود سر به زير ميآيد
شبيه آيه قرآن نميتوان آورد
كجا شبيه به اين مرد، گير ميآيد؟
مَگر نديدهاي آن اتفاق روشن را؟
به اين محله خبرها چه دير ميآيد!
بيا كه منكر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قيامت اسير ميآيد
بيا كه منكر مولا اگر چه پخته، ولي
هنوز از دهنش بوي شير ميآيد
علي هميشه بزرگ است در تمام فصول
امير عشق هميشه امير ميآيد …
***مرتضي اميري اسفندقه***
هر چند زخم كاري روي سرم شدي
اما علاج اين دل زخمي ترم شدي
اي تيغ … حاجتم كه روا شد … ولي بدان
تيري به قلب غم زدهي دخترم شدي
يك تن در اين ديار وفاي تو را نداشت
در دست دشمن آمدي و ياورم شدي
اما نه … ضربهاي كه زدي رنگ كوچه داشت
آيا تو در مدينه وبال پرم شدي؟
يادت كه هست … حائل در بود و با قلاف
شلاق برگهاي گل پرپرم شدي
ياري قنفذ آمدي و بين كوچهها
زخم كبود بازوي نيلوفرم شدي
***
ميبينم آن زمان كه به دستان حرمله
تيري سه شعبه در گلوي اصغرم شدي
ميبينم آن زمان كه تو در هيبت عمود
روزي خراب بر سر آب آورم شدي
***محمد علي بياباني***
مسجد، خموش و شهر پر از اشك بيصداست
اي چاه خون گرفته كوفه علي كجاست؟
اي نخلها كه سر به گريبان كشيدهايد
امشب شب غريبي و تنهايي شماست
دلها تمام، خيمه آتش گرفتهاند
صحراي كوفه شام غريبان كربلاست
امشب علي به باغ جنان پيش فاطمه است
اما دل شكسته او در خرابه هاست
سجاده بيامام و زمين لاله گون ز خون
مسجد غريب مانده و محراب، بيدعاست
بايد گلاب ريخت پس از دفن، روي قبر
امشب گلاب قبر علي اشك مجتباست
تو از براي خلق جهان سوختي علي!
اما هزار حيف كه دنيا تو را نخواست
اي چاه كوفه اشك علي را چه ميكني
داني چقدر قيمت اين در پربهاست؟
بايد به گريه گفت:
علي حامي بشر
بايد به خون نوشت: علي كشته خداست
هر لحظه در عزاي علي تا قيام حشر
«ميثم» هزار بار اگر جان دهد رواست
***استاد سازگار***
اين چشمها به راه تو بيدار مانده است
چشم انتظارت از دم افطار مانده است
برخيز و كوله بار محبت به دوش گير
سرهاي بينوازش بسيار مانده است
با تو چه كرده ضربه آن تيغ زهردار
مانند فاطمه تنت ازكار مانده است
آنقدر زخم ضربه دشمن عميق هست
زينب براي بستن آن زار مانده است
آرامتر نفس بكش آرام ترب گو
چندين نفس به لحظه ديدار مانده است
از آن زمان كه شاخه ياست شكسته شد
چشمت هنوز بر در و ديوار مانده است
سي سال رفته است ولي جاي آن طناب
بر روي دست و گردنت انگار مانده است
ميداني اي شكسته سر آل هاشمي
تاريخ زنده در پي تكرار مانده است
از بغض دشمنان به توي ك ضربه سهم توست
باقي آن براي علمدار مانده است
***محسن عرب خالقي***
از چه مهمان محاسن پير من باباي من
هر كجا كه حرف هجران است با من ميزني
يا مگو چيزي و يا گيسو پريشان ميكنم
بعد عمري آمدي و حرف رفتن ميزني
*
بعد عمري من فقط يكبار بر تو رو زدم
كم بگو، دست از سرم بردار زينب جان برو
ميروي، باشد برو در خانهي من هم نمان
خب به جاي رفتن مسجد به نخلستان برو
*
حيف جاي مادرم خاليست ورنهاي پدر
شك ندارم راه مسجد رفتنت را ميگرفت
چادرش را بر كمر ميبست و بين كوچهها
پا برهنه ميدويد و دامنت را ميگرفت
*
حيف جاي مادرم خاليست ورنهاي پدر
گيسويش را بر زمين ميريخت پيش پاي تو
ناله از دل ميكشيد و باز مثل پشت در
استخوانش را سپر ميكرد امشب جاي تو
*
مادرم زهراست من هم دختر اين مادرم
گر دهي اذنم فدايت دست و پهلو ميكنم
حرمت گيسوي من مانند موي او بود
كوفه را من زير و رو با نام گيسو ميكنم
*
نذر كردي گوييا رويت ببينم لاله گون
رحم كن كن بر دخترت امشب بيا مسجد نرو
هست در يادم هنوز آن صورت سرخ وكبود
اي قتيل مادر زينب بيا مسجد نرو
*
اي غريب كوچهها، اي حيدر بيفاطمه
مادرم زهرا براي تو هميشه كوه بود
در بين كوچه، بين چهل نفر آن روز هم
مادرم از پا نميافتاد اگر قنفذ نبود
***علي اكبر لطيفيان***
گفتم بيا كه با من دل خسته سر كني
حقش نبود دختر خود خون جگر كني
شرمندهام، ز طرز پذيرايي ام مكن
افطار خويش را ز چه رو مختصر كني
اصرار من به ماندن تو فايده نداشت
تو ميروي كه قصد نماز سحر كني
اينقدر با نگاه خودت آتشم مزن
قصد تو چيست؟
اين كه مرا شعلهور كني!!.
ابرو شكسته زائر پهلو شكستهاي
ديدار با شهيدهي ديوار و در كني
بعد از تو كوفه حرمت ما را نگه نداشت
از اهل خويش بلكه تو دفع خطر كني
***حسن عليپور***
حالا كه نيست مادر من هست دخترت
حتي حسين هم به فداي تو و سرت
از مسجد مدينه كه خيري نديدهاي
يادت كه هست كوچه و پهلوي ياورت
دل شورهام شبيه هراس مدينه است
رنگ كبود پر شده در ديدهي ترت
آيا زمان رفتن تو سوي مادر است؟
خيلي به ياد فاطمهاي روز آخرت
من قصد كردهام كه اگر رفتني شدي
گيسوي خويش پهن كنم در برابرت
چه ضربهاي زدند كه اي كاش ميزدند
آن ضربه را به جاي تو بر فرق دخترت
چه ضربهاي زدند كه ابرو شكاف خورد
چه ضربهاي زدند كه افتاد پيكرت
خون از بدن كنار زدن عادت من است
آن روز خون سينه و حالا سحر سرت
***علي اكبر لطيفيان***
نه مراست قدرت آن كه دم زنم از جلال تو يا علي
نه مرا زبان كه بيان كنم صفت كمال تو يا علي
شده مات عقل موحدين همه در جمال تو يا علي
چو نيافت غير تو آگهي ز بيان حال تو يا علي
نبرد به وصف تو ره كسي مگر از مقال تو يا علي
هلهْ اي تَجَلِّي عارفان تو چه مطلعي تو چه منظري
هلهْ اي موله عاشقان تو چه شاهدي تو چه دلبري
كه نديدهام به دو ديدهام چو تو گوهري چو تو جوهري
چه در انبياء چه در اولياء نه تو را عديلي و همسري
به كدام كس مثلت زنم كه بود مثال تو يا علي
تويي آن كه غير وجود خود به شهود و غيب نديدهاي
همه ديدهاي نه چنين بود شه من تو ديده ديدهاي
فقرات نفس شكستهاي سبحات وهم دريدهاي
ز حدود فصل گذشتهاي به صعود وصل رسيدهاي
ز فناي ذات به ذات حق بود اتصال تو يا علي
چو عقول و افئده را نشد ملكوت سر تو منكشف
ز بيان وصف تو هر كسي رقم گمان زده مختلف
همه گفتهاند و نگفته شد ز كتاب فضل تو يك الف
فُصحاي دهر به عجز خود ز اداي وصف تو معترف
بُلغاي عصر به نطق خود شدهاند لال تو يا علي
تويي آن كه در همه آيتي نگري به چشم خداي بين
تويي آن كه از كشف الغطا نشود تو را زياده يقين
شده از وجود مقدّست همه سِرِّ كَنز خفا مبين
ز چه رو دم از «انا ربكم» نزني بزن به دليل اين
كه به نور حق شده منتهي شرف كمال تو يا علي
تويي آن كه مستي ما خلق شده بر عطاي تو مستدل
ز محيط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل
به دل تو چون دل عالمي، دل عالمي شده متصل
نه همين منم ز تو مشتعل، نه همين منم به تو مشتغل
دل هر كه مينگرم در او، بود اشتعال تو يا علي
به ميخم تو سرشته شد گل كاس جان سبو كشان
ز رحيق جام تو سر گران سر سر خوشان دل بيهشان
به پياله دل عارفان شده ترك چشم تو ميفشان
نه منم ز باده عشق تو هله مست و بيدل و بينشان
همه كس چشيده به قدر خود ز ميزلال تو يا علي
تويي آن كه سدره منتهي بودت بلندي آشيان
رسد استغاثه قدسيان به درت ز لانه بينشان
به مكان نيايي و جلوهات به مكان ز مشرق لا مكان
چو به اوج خود رسيدهاي ز علو قدر و سُمُوشان
همه هفت كرسي و نه طبق شده پايمال تو يا علي
نه همين بس است كه گويمت به وجود جود مُكرّمي
نه همين بس است كه خوانمت به ظهور فيض مُقدّمي
تو منزهي ز ثناي من كه در اوج قدس قدم نهي
به كمال خويش معرفي به جلال خويش مسلمي
نه مراست قدرت آن كه دم زنم از جلال تو يا علي
تويي آن كه ميم مشيتت زده نقش صورت كاف و نون
فلك و زمين به ارادهات شده بيسكون شده با سكون
به كتاب علم تو مندرج بود آن چه كانَ و ما يكون
تويي آن مصور ما خلق كه من الظواهر و البطون
بود اين عوالم كن فكان، اثر فعال تو يا علي
تو همان درخت حقيقتي كه در اين حديقه دنيوي
ز فروغ نور تو مشتعل شده نار نخله موسوي
انا ربكم تو زني و بس به لسان تازي و پهلوي
ز تو در لسان موحدين بود اين ترانه معنوي
كه انا الحق است به حقِّ حق ثمر نهال تو يا علي
تويي آن تَجَلِّي ذوالمنن كه فروغ عالم و آدمي
ز بروز جلوه ما خَلَق به مقام و رتبه مُقدّمي
هلهْ اي مشيت ذات حق كه به ذات خويش مسلمي
به جلال خويش مجلّلي ز نوال خويش منعمي
همه گنج ذات مقدست شده ملك و مال تو يا علي
تو چه بندهاي كه خداييت ز خداست منصب و مرتبت؟
رسدت ز مايه بندگي كه رسي به پايه سلطنت
احدي نيافت ز اولياء چو تو اين شرافت و منزلت
همه خاندان تو در صفت چو تواند مشرق معرفت
شده ختم دورهي علم و دين به كمال آل تو يا علي
تو همان مليك مهيمني كه بهشت و جنت و نه فلك
شده ذكر نام مقدست همه ورد اَلسنه ملك
پي جستجوي تو سالكان به طريقت آمده يك به يك
به خدا كه احمد مصطفي به فلك قدم نزد از سمك
مَگر آن كه داشت در اين سفر طلب وصال تو يا علي
تويي آن كه تكيه سلطنت زدهاي به تخت موبدي
به فراز فرق مباركت شده نصب تاج مخلدي
ز شكوهشان تو بر ملا جلوات عز ممجدي
متصرف آمده در يدت ملكوت دولت سرمدي
تو نه آن شهي كه ز سلطنت بود اعتزال تو يا علي
تويي آن كه ذات كسي قرين نشده است با احديتت
تويي آن كه بر احديتت شده مستند صمديتت
نرسيده فردي و جوهري به مقام منفرديتت
نشناخت غير تو هيچ كس ازليتت ابديتت
تو چه مبداي كه خبر نشد كسي از م آل تو يا علي
تو كه از علايق جان و تن به كمال قدس مجردي
تو كه بر سرائر معرفت به جمال اُنس مخلدي
تو كه فاني از خود و متّصف به صفات ذات محمدي
به شئون فاني اين جهان نه معطلي نه مقيدي
بود اين رياست دنيوي غم و ابتهال تو يا علي
تو همان تَجَلِّي ايزدي كه فراز عرشي و لا مكان
دهد آن فواد و لسان تو ز فروغ لوح و قلم نشان
خبري ز گردش چشم تو حركات گردش آسمان
تو كه رد شمس كني عيان به يكي اشاره ابروان
دو مسخر آمده مهر و مه هله بر هلال تو يا علي
هلهْ اي موحد ذات حق كه به ذات معني وحدتي
هلهْ اي ظهور صفات حق كه جهان فيضي و رحمتي
به تو گشت خلقت كن فكان كه ظهور نور مشيتي
چو تو در مداين علم حق ز شرف مدينه حكمتي
سيلان رحمت حق بود همه از جبال تو يا علي
بنگر فواد شكسته را به درت نشسته به التجا
به سخا و بذل تواش طمع به عطا و فضل تواش رجا
اگرش براني از آستان كُند آشيان به كدام جا؟
ز پناه ظل وسيع تو هم اگر رود برود كجا؟
كه محيط كون و مكان بود فلك ظلال تو يا علي
***فواد كرماني***
دل كه عاشق شود شرر دارد
آتش از حال ما خبر دارد
عاشقي قصهايست ديرينه
كه دو صد ليكن و اگر دارد
هر كه مست است مثل انگور است
چون كه او هم لباس تَر دارد
ما كه رنديم و باده نوش چه غم
گر كسي جا نماز بردارد
آن كه حال مرا نميداند
چه نصيب از دل و جگر دارد
نكشم پا ز آستانه دوست
سائلش ز آن كه تاج سر دارد
لب من در ترّنم يادش
ذكر او هر شب و سحر دارد
عَجَز الواصفون عَن صفتك
ما عَرفناك حق معرفتك
السلام اي حقيقت ايمان
اي رسول زمين امام زمان
يا علي اي حدوث را ممكن
يا علي اي وقوع را امكان
با تو هر لحظه ميشود صادر
بر خلايق ز مهديات فرمان
لب لعل تو چشمه احيا
چشم پاك تو چشمه حيوان
موي تو ليلة المبيت من است
كاش جاي دلم شوم قربان
تويي آن شير كز دم تيغت
دشمن و دوست ميشود نهان
دشمن از ترس ميرود به خفا
دوست بهر نظر شود پنهان
جاي باران سر از هوا ريزد
ذو الفقارت اگر دهد جولان
شيعيان را به جاي خون باشد
حب زوج بتول در شريان
ما همه در صفيم بذلي كن
كه قبول خدا شود قربان
ماه ميلاد توست ماه رجب
گاه ميعاد توست در رمضان
پاي بوس تو ماه ذيالقعده
دست بوست محرّم و شعبان
ميسزد گر محب تو ز شعف
دف به كف در نجف كند طغيان
همهي انبيا به وسع وجود
چيدهاند از درخت تو ايمان
مصطفي نيز در ميان همه
شرح داماد كرده در قرآن
اي كه در يك شب از كرامت خويش
در چهل خانه بودهاي مهمان
جاي دارد كه از نزول شما
هر پدر صد پسر كند قربان
سخت گيري مكن به سائل خويش
رد مكن اين شكسته را آسان
هست روز جزا و وقت حساب
حب تو در صحيفهام عنوان
بي تو جنت جهيم پر آتش
با تو دوزخ بهشت بيپايان
اي كه از كعبه گشتهاي ظاهر
شد در اين كار نكتهاي پنهان
ضلع تسبيح را شكستي تو
ز آن كه تسبيح بر تو شد تبيان
بطن سبحان ربّي الاعلي
هست تقديس زاده عمران
ميكشم نعره از جگر شب و روز
تا نصيم شود ز حق غفران
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك
يا علي اي امير هر ميقات
يا علي اي ظهير فُلك نجات
اين محال است كه شوي موصوف
ز آن كه تو برتري ز حد صفات
در مثل رشحه غمت دجله
در بزرگي ترنّم تو فرات
دوستانت كليددار بهشت
عاشقان تو رشته دار حيات
جاي دارد كه منكران تو را
جا ببخشند در جهان ممات
اي كريم مدينه و مكّه
اي جوان مرد كوفه در خيرات
يك ابوذر كفايت است كه ما
بر كرامات تو كنيم اثبات
اي كه دادي به دست سلمانت
جلوه طور را به پير برات
مالك اشتر تو را بايد
خواند مجموعه همه ملكات
كوي آشفتگان تو مشعر
صف دلدادگان تو عرفات
همه مردم تو را به حكم بنون
جمله زنها تو را به حكم بنات
هر يكي از نوادگان تو را
ميتوان خواند حاكم عرصات
همسر توست شيشهاي نازك
خاندان تو در مثل مشكات
تويي آن روزهدار تابستان
در زمستان تويي امير صلات
در تصرف به ما ز ما اولي
صاحب مال ما ز خمس و زكات
بر تو از ما ز خالق تو درود
بر تو از ما ز فاطمه صلوات
گر درختان قلم شوند همه
آبها گر همه شوند دوات
ميسزد گر نويسم اين جمله
تا قيامت به قامت صفحات
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك
يا علي اي سرادق توحيد
اي امير فرشته در تجريد
يكي از طائفان تو افلاك
يكي از حائران تو خورشيد
ما كه مُرديم از جدايي تو
پس مكن اين فراق را تمديد
يا علي اي قديمتر ز قديم
يا علي اي جديدتر ز جديد
تويي آن آفتاب لم يزلي
كه به خود از وجود خود تابيد
غير تو هيچ كس وجود نداشت
چشم تو وا شد و علي را ديد
نخلها را به آب ديده بند
تا كه از غصه رو كنند به عيد
خانه جان من ز بت پر شد
اي تبردار فتح كعبه رسيد
با تو هر كس كه در جدل افتاد
گردن خود نهاد زير حديد
از پدر ميرسد پسر را فيض
از تو دارد حسين نام شهيد
ميرسد از محيط بر گوشم
كه همه گفتهاند بيترديد
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك
جگر اهل درد خرّم باد
دل اهل مراد بيغم باد
ماه فضل است و عارفان جمع اند
تا ابد جمعتان منظم باد
فخر حوّا از كعبه بيرون شد
باز روشن دو چشم آدم باد
پدر كعبه كعبه را بشكافت
پر بكا ديدگان زمزم باد
هر كجا طفل شير خواري هست
آب خوردن بر او مقدم باد
كربلا خشك شد بهر حسين
چشم اهلش هميشه پر نم باد
قهر كرده فرات از اصغر
دست عباس سوي پرچم باد
روي دست پدر پسر جان داد
همه ماهها محرّم باد
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك
***محمد سهرابي***
تسبيح زخمهاي تو تصوير ميشود
تا دانه دانه اشك تو زنجير ميشود
اندوه كعبه بود، ترك خورد از غمت
دارد به شكل قلب تو تصوير ميشود
آيينه در برابر منشور گريه هات
در غربت نگاه تو تكثير ميشود
از سير تا پياز غمت سير گريه كرد
آن دختري كه از همه كس سير ميشود
آنقدر خون گريست كه افتاد بر زبان
دارد به پاي غصه تو پير ميشود
دنيا بدون فاطمه يك جور ديگريست
خيلي برات سرد و نفس گير ميشود
تا دستهاي حيدريت بسته ميشوند
روباه هم به يك دو نفس شير ميشود
اين سفرههاي نان و نمك بعد رفتنت
لبريز شير و گندم و تزوير ميشود
يعني علي نماز نميخواند؟ … واي من
روح اذان به مأذنه تكفير ميشود
شبهاي قدر وقت نزول كبود تو
فزت و رب … به خون تو تفسير ميشود
اين قلبهاي سنگيمان خيبري شدند
تنها به دست مهر تو تسخير ميشود
***سيد مسيح شاه چراغي***
ميرود سمت مسجد كوفه
با دلي خسته از زمانهي خود
خسته از كوفيان و بيدردي
غرق اندوه بيكرانهي خود
*
ميرسد با دل پر آشوبش
مرد غربت، انيس سجاده
همدم چشمهاي بارانيش
ميشود چشم خيس سجاده
*
رنگ دلتنگي شفق دارد
سالها آفتاب چشمهانش
مصحف غربت و غم و درد است
صفحه صفحه كتاب چشمانش
*
گريههاي شبانهي او را
گونهي خيس ماه ميداند
شرح سي سال بيكسياش را
دل بيتاب چاه ميداند
*
سر خود را شب پريشاني
ميگذارد به دوش نخلستان
ميشود سوگوار چشمانش
ديدهي گريه پوش نخلستان
ميرود سمت مسجد كوفه
تا كه با عشق بيحساب شود
ميرود تا محاسن خورشيد
بين محراب خون خضاب شود
ميرود تا كه مستجاب شود
ندبههاي شبانهاش حالا
ميرود تا خداي خوبيها
مرتضي را بگيرد از دنيا
*
بين محراب اشك و دلتنگي
موسم آخرين سجود آمد
ناگهان مثل صاعقه، تيغي
بر سر آسمان فرود آمد
*
سجدهي تيغ و ابروي خورشيد
باز شق القمر شده انگار
بين محراب فرق كعبه شكافت
شب مولا سحر شده انگار
*
شوق پرواز بال و پر ميزد
در تپشهاي چشم كم سويي
آمد از آسمان به دنبالش
بيقرار شكسته پهلويي
*
در كنار غروب چشمانش
آه سعي طبيب بيمعناست
سالها بيقرار رفتن بود
بعد زهرا شكيب بيمعناست
*
راوي سالها پريشانيست
گيسويي كه چنين سپيد شده
در دل كوچههاي دلتنگي
سالها پيش از اين شهيد شده
*
هر گز از ياد او نخواهد رفت
سورهي كوثر و در و ديوار
آتش و تازيانه و سيلي
غنچهي پرپر و در و ديوار
*
دست او بسته بود اما ديد
گل ياسش به يك اشاره شكست
در هجومي كبود و بيپروا
دست و پهلو و گوشواره شكست
*
رفت و دلخستگان اين عالم
در غم غربتش سهيم شدند
و يتيمان شهر دلتنگي
بار ديگر همه يتيم شدند
***يوسف رحيمي***
باز امشب منادي كوفه، از امامي غريب ميخواند
گوشهي خانه دختري تنها، دارد اَمن يجيب ميخواند
مثل اين كه دوباره مثل قديم، چشم اَز خون دل تري دارد
اين پرستار نازنين گويا، باز بيمار بستري دارد
چادر پُر غبار مادر را، سر سجاده بر سرش كرده
بين سر درد امشب بابا، ياد سر درد مادرش كرده
آه در آه، چشمه در چشمه، متعجب زبان گرفته! پدر
خار در چشم، اُستخوان به گلو، در گلوم اُستخوان گرفته پدر
آه بابا به چهرهات اصلاً، زخم و درد و وَرم نمي آيد
چه كنم من شكاف زخم سرت، هر چه كردم به هم نمي آيد
باز سر درد داري و حالا، علت درد پيكرم شدهاي
ماه «اَبرو شكسته» باباجان، چه قَدَر شكل مادرم شدهاي
سرخ شد باز اَز سر اين زخم، جامه تازه تنت بابا
مو به مو هم به مادرم رفته، نحوه راه رفتنت بابا
پاشو اَز جا كرامت كوفه، آنكه خرما به دوش ميبردي
زود در شهر كوفه ميپيچد، كه شما بازهم زمين خوردي
ديشب اَز داغ تا سحر بابا، خواب ديدم وَگريهها كردم
اَز همان بُغچهاي كه مادر داد، كَفني باز دست و پا كردم
كاملاً در نگاه تو ديدم، مثل اين كه مسافري اين بار
گر شما ميروي برو اما، بهر ما فكر معجري بردار
كودكاني كه ن انسان دادي، روزگاري بزرگ ميگردند
مينويسند نامه اَما بعد، بيوفا مثل گرگ ميگردند
يا زمين دار گشته و آن روز، همه افراد خيزران كارند
يا كه آهنگري شده آن جا، تيرهاي سه شعبه ميآرند
واي اَز مردمان بي احساس، دردهاي بدون اندازه
واي اَز آن سواركاران و نعل اسبي كه ميشود تازه
واي اَز دستهاي نامَحرم، آتش ودود و چادر و دامان
واي اَز كوچهي يهوديها، سنگ باران قاري قرآن …
***علي زمانيان***
اي دل صدپاره گل باغ تو
تا ابديت به جگر داغ تو
ظلم كُش از همه مظلوم تر!
رهبر از فاطمه مظلوم تر!
پادشه وسعت ملك خدا!
صدرنشين حرم ابتدا!
محفل انس تو دل سوخته
عدل به نوع بشر آموخته
ساخته و سوخته با آه خود!
رانده جهان را ز سر راه خود!
سينهات از لوح و قلم پاكتر
از گل پرپر شده صدچاكتر
باغ جنان شيفتهي قنبرت
روحالامين مستمع منبرت
خانهي تو كعبهي عالم شده
خاك قدمهاي تو آدم شده
ماه، طلوعش به تو آغاز گشت
مهر به دست تو ز ره بازگشت
اي همه جا طور مناجات تو
چشم اجابت پي حاجات تو
در دل شب همسخن چاه ها!
سوخته با نالهي تو آهها
جام طهوراي خدا مست تو
وسعت گردون به كف دست تو
قنبر كوي تو سراج الهديست
صوت بلال تو صداي خداست
لالهي زخمي شده از خارها!
جهل بشر كشته تو را بارها
خون دل و اشك بصر داشتي
زخم رعيت به جگر داشتي
زخم به دل شعلهي آتش به جان
خار به ديده به گلو استخوان
نالهي تو نالهي بيزمزمه
خانهي تو خانهي بيفاطمه
چشم به ديوار و به در دوختي
سوختي و سوختي و سوختي
اي به مقام از همه بالاترين
رهبر در جامعه تنهاترين
دوست تو، دشمن تو ناسپاس
تا صف محشر همه جا ناشناس
با چه گنه پور مرادي شتافت
فرق تو را چون جگر ما شكافت
سوز درونت به فلك تاب داد
خون سرت آب به محراب داد
كشتهي توحيد و عدالت شدي
فزت برب گفتي و راحت شدي
تا كه شود نخل و گل و باغ، سبز
در نفس ما بود اين داغ، سبز
دل به عزايت حرم ماتم است
زخم سرت بر جگر «ميثم» است
***استاد سازگار***
خون جبين به گلشن حسنش گلاب شد
چون شمع سوخته نور پراكند و آب شد
از خون او به دامن محراب، نقش بست
بر اين شهيد، ظلم و ستم بيحساب شد
شمشير، گريه كرد به زخم سر علي
حتي به غربتش جگر خون كباب شد
محراب! ناله از دل خونين كشيد و گفت:
يا فاطمه! دعاي علي مستجاب شد
مويي كه شد سفيد ز هجران فاطمه
جرمش مگر چه بود كه از خون خضاب شد؟
هر كس گرفت سهم خود از دست روزگار
سهم تراب، خون سر بوتراب شد
فرق علي دو تا شد و جبريل صيحه زد
اي واي! چار ركن هدايت خراب شد
هر پادشه ستم به رعيت كند ولي
پيوسته بر علي ز رعيت عذاب شد
هم شير حق براي شهادت شتاب داشت
هم خصم بهر كشتن او در شتاب شد
«ميثم!» سرشك ديده و خون جگر كم است
بر رهبري كه پير به فصل شباب شد
***استاد سازگار***
شب بود و اشك بود و علي بود و چاه بود
فرياد بيصدا، غم دل بود و آه بود
ديگر پس از شهادت زهرا به چشم او
صبح سفيد هم چو دل شب سياه بود
داني چرا جبين علي را شكافتند؟
زيرا به چشم كوفه عدالت گناه بود
خونش نصيب دامن محراب كوفه شد
آن رهبري كه كعبه بر او زادگاه بود
يك عمر از رعيت خود هم ستم كشيد
اشك شبش به غربت روزش گواه بود
دستش براي مردم دنيا نمك نداشت
عدلش به چشم بينگهان اشتباه بود
هم صحبتي نداشت كه در نيمههاي شب
حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود
مولا پس از شهادت زهرا غريب شد
زهرا نه يار او كه بر او يك سپاه بود
وقتي كه از محاسن او ميچكيد خون
عباس را به صورت بابا نگاه بود
«ميثم!» هزار حيف كه پوشيده شد ز خون
رويي كه بهر گمشدگان شمع راه بود
***استاد سازگار***
يا اميرالمؤمنين يا ذالنعم
يا امام المتقين يا ذالكرم
اننا جئناك في حاجاتنا
لاتخيبنا و قل فيها نعم
اي ز نفس ما به ما اولي علي!
يا علي و يا علي و يا علي
نفس احمد! قلب قرآن! ركن دين!
شهريار آسمانها در زمين!
دست حق! بازوي حق! شمشير حق!
فاتح خيبر! اميرالمؤمنين!
دين، علي دنيا، علي عقبا، علي
يا علي و يا علي و يا علي
معرفت گم كرده ره در كوي تو
حسن تصوير الهي روي تو
روي تو از شش جهت سوي خدا
چشم و دست آفرينش سوي تو
گوشهي چشمي به سوي ما علي!
يا علي و يا علي و يا علي
حسن غيب كبريا شمع دلت
كعبهي دل خانهي خشت و گلت
در كنار خانهي خشت و گلي
وسعت ملك الهي منزلت
اي همه پيدا و ناپيدا علي!
يا علي و يا علي و يا علي
زادگاه توست آغوش حرم
جاي پاي توست درياي كرم
ظرف هستي روز بذلت شرمگين
بحر، پيش بخششت از قطره كم
قطره گردد در كفت دريا علي!
يا علي و يا علي و يا علي!
يا علي، اول تويي آخر تويي
در همه عالم فقط حيدر تويي
اختيار نار و جنت دست توست
حق و باطل را تويي داور، تويي
با تو باشد داوري فردا علي!
يا علي و يا علي و يا علي
تا كه در درياي خون، پاكم كني
تيغ عشقت كو كه صدچاكم كني؟
دور سلمانت بگرداني مرا
زير پاي قنبرت خاكم كني
تا گذاري روي خاكم پا علي!
يا علي و يا علي و يا علي
بي تو طاعت نار سوزان است و بس
بي تو تقوا كوه عصيان است و بس
بي تو اجر روزه و حج و جهاد
شعلههاي سخت نيران است و بس
بي تو توحيد است بيمعنا علي
يا علي و يا علي و يا علي
نور مهرت را به ذاتم دادهاند
از ازل آب حياتم دادهاند
پيشتر از خلقت اين روزگار
چارده فُلك نجاتم دادهاند
با تو بودم آشنا تنها علي!
يا علي و يا علي و يا علي
ظلمتم؛ با يك نگاهم نور كن
سينهي سيناييم را طور كن
گرچه ميباشد سيه پروندهام
«ميثمم» با ميثمم محشور كن
سرفرازم كن، به زهرا، يا علي
يا علي و يا علي و يا علي
***استاد سازگار***
اگر تو را نداشتم، بدان خدا نداشتم
آري خدا نداشتم، اگر تو را نداشتم
نبود اگر كرامتت، نبود اگر طبابتت
هزار درد داشتم ولي دوا نداشتم
به نام تو خدا صفا به زندگيم داده است
بدون نام تو در اين جهان صفا نداشتم
نواي من علي علي، صداي من علي علي
بدون اين علي علي، خدا خدا نداشتم
سنگ شدم طلا شدم، شاه شدم گدا شدم
چه ميشدم اگر علي مرتضي نداشتم
اگر نبود زادگاه تو قسم به فاطمه
اين همه سمت كعبه هم برو بيا نداشتم
من اسمه دوا علي و ذكره شفا علي
كميل تو اگر نبود به لب دعا نداشتم
نبودي يا علي اگر، حسن نبود و هم حسين
بدون تو مدينه و كرب و بلا نداشتم
***علي اكبر لطيفيان***
رادمردي مهربان با دستهاي پينه دار
در ميان كوچههاي شهر غربت رهسپار
كيسههاي نان و خرما روي دوش خستهاش
كيست اين مرد غريبه، با لباسي وصله دار؟
كهكشانها شاهد غمهاي بياندازهاش
ماه ميگريد برايش چون دل ابر بهار
نيمه شبها لابلاي نخلها گم ميشود
چاه ميداند دليل گريههاي ذوالفقار
در كنار چاه هر شب ايستاده جبرئيل
تا تكاند از سر دوش علي گرد و غبار
چند سالي هست بعد ماجراي فاطمه
لرزشي افتاده بر آن شانههاي استوار
قامت سرو بلندش در هلال افتاده است
زير بار رنجهاي تلخ و سخت روزگار
جاي رد ريسمانهاي زمخت فتنهها
سالها مانده است بر دست كريمش يادگار
***وحيد قاسمي***
دور شمع پيكرت، گرديدهام خاكسترت
اي به قربان تو و اين رنگ زرد پيكرت
از نفسهاي بلندت ميل رفتن ميچكد
حق بده امشب بميرم در كنار بسترت
تا نگيرد خون تازه گوشهي تابوت را
مهلتي تا كه ببندم دستمالي بر سرت
حيف شد، از آن همه دلواپسي كودكان
كاسههاي شير مانده روي دست دخترت
كاش ميمردم نميديدم به خاك افتاده است
هيبت طوفاني دلدل سوار خيبرت
خلوت شبهاي سوت و كور نخلستان شكست
با صداي وا علي و واي حيدر حيدرت
شهر كوفه تا نگيرد انتقام بدر را
دست خود را بر نميدارد پدر جان از سرت
با شمايي كه امير كوفهايد اين گونه كرد
الامان از كاروان دختر بيمعجرت
ميروي اما براي صد هزاران سال بعد
ميل احسان مينمايد غيرت انگشترت
***علي اكبر لطيفيان***
پلكهاي نيمه بازش، آيههاي درد بود
آخرين ساعات عمر حيدر شب گرد بود
چادر خاكي زهرا، بالش زير سرش
عكس دربي سوخته در قاب چشمان ترش
زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سينه بود
كوفه هم مثل مدينه دشمن آيينه بود
آتش آه حزينش بر جگر افتاده است
اين دم آخر، به ياد ميخ در افتاده است
در نگاه زينبِ دل خسته زخمش آشناست
زخم فرقش، شكل زخم پهلوي خيرالنساست
زخمهاي كهنه بر رفتن مجابش كردهاند
نا اميدانه طبيبان هم جوابش كردهاند
معني فزت و رب الكعبهي او روشن است
حيدر مظلوم، سي سال است فكر رفتن است
كوفه شبها آشنا با اشك فانوسش شده
ماجراي كوچه سي سال است كابوسش شده
غصهي آن كوچه سي سال است پيرش كرده است
كم محليهاي مردم گوشه گيرش كرده است
اضطراب زينب او را برده در هول و ولا
زير لب با گريه ميگويد كه واي از كربلا
گريههاي مرتضي دنياي رمز و راز بود
معجر زينب برايش روضههاي باز بود
دانههاي اشك او ميگفت با صد شور و شين
كربلا، عباس من! جان تو و جان حسين
***وحيد قاسمي***
من كه مظلومترين رهبر دنيا هستم
بعد سي سال پي ديدن زهرا هستم
من همانم كه كم آورد به پاي غم او
كه نرفت از نظرم صحنهي قد خم او
من كه مشهور به فتاحي خيبر هستم
من كه در ارض و سما شهره به حيدر هستم
هر چه ديدم در و ديوار، به يادش بودم
چشمم افتاد به مُسَمّار، به يادش بودم
من كه سي سال ز هجران رخش خون خوردم
تازيانه به كف هر كه، كه ديدم مُردم
شعله ميديدم و با خاطرهي گيسويش
ناله كردم كه چرا سوخت ز كينه رويش
من همانم كه كشيدند مرا در كوچه
حرمتم را بدريدند خدا! در كوچه
من همانم كه خجالت زده از زهرايم
او زمين خورد و نشد من به كنارش آيم
نرود از نظرم نالهي يا فضهي او
دگر از غنچهي نشكفتهي شش ماهه نگو
نرود از نظرم پشت سرم ميآمد
تا در آن معركه باشد سپرم ميآمد
من چه گويم كه چهها بر سر او آوردند
دست او را ز من غمزده كوته كردند
حق بود شاهد من قلب حزينم چه كشيد
سوي زهراي جوانم ببرم موي سفيد
***جواد حيدري***
فضاي كوفه غمبار است امشب
غم از هر سو پديدار است امشب
سحاب غم گرفته روي مه را
زمين و آسمان تار است امشب
همه ذرّات عالم بيقرارند
هراسان چرخ دوّار است امشب
همه افلاك در سوز و گدازند
شب افشاي اسرار است امشب
سرشگ از ديده جبريل جاري
بسان در شهوار است امشب
ملايك در سما سر در گريبان
نبي را ديده خونبار است امشب
نداي قَد قُتل ميآيد از عرش
جهان مبهوت و افگار است امشب
چه در سر دارد آيا ابن ملجم
كه لرزان عرش دادار است امشب
به محراب عبادت شاه مردان
قتيل تيغ اشرار است امشب
ميان خاك و خون چون مرغ بسمل
علي سلطان احرار است امشب
عدالت را به خاك و خون كشيدند
ز خون محراب گلزار است امشب
براي بهترين فرزند آدم
همه عالم عزادار است امشب
ستون خيمه اشراق بشكست
رسول حق عزادار است امشب
رخ مهتابي فرزند كعبه
ز شوق وصل گلنار است امشب
بگفتا «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة» زيرا
شب ديدار با يار است امشب
به گردون آه فرزندان زهرا
جگرسوز و شرربار است امشب
ز چشم آسمان گر خون ببارد
در اين ماتم سزاوار است امشب
ترا «فولادي» ار داغ علي نيست
چرا غم يار و غمخوار است امشب
***حسين فولادي***
ترتيل بيا به گريه خوانيم
سيل از رخ هر دو ديده رانيم
امشب شب گريه است و ناله
داغ است به دل بسان لاله
اي واي شكسته كاسه جم
از ضربتِ تيغ ابن ملجم
گويا كه چو فرق فجر بشكفت
آن ضارب تيغ يا علي گفت
با نيل رقابتي مگر داشت
فرقي كه شكاف تيغ برداشت
آن روز علي نبود در خاك
افلاك فتاده بود بر خاك
آهنگ حزين فُزْتُ يا رب
پيچيد در آسمان در آن شب
خنديد به تيغ فرق دريا
بشكفت دريغ فرق دريا
هستي همه هستياش ز كف داد
روزي كه علي به خاك افتاد
ترتيل بيا به گريه خوانيم
خون از دل هر دو ديده رانيم
خون گريه ماست زاد توشه
از گوشه چشم خوشه خوشه
هر ذره من علي علي گوست
هر قطره اشك من علي جوست
ما را به زبان زبانه از تُست
اين شعله عاشقانه از تُست
تا كينه و جهل با هم آميخت
خونش دل و ديده را به هم ريخت
اي شير هميشه بيشه حق
قائم به تو مانده ريشه حق
لبهاي تو نور بخش ميكرد
دستان تو عشق پخش ميكرد
اي تيغ زبان بيقرارت
همدوش زبان ذوالفقارت
يك دست تو در جهاد با تيغ
يك دست دگر عقيده، تبليغ
يك دست به عرصه تيغ ميزد
يك دست قلم بليغ ميزد
با تيغ قلم جهاد بشكوه
با تيغ دو دم جهاد نستوه
معناي حيات تو دو چيز است
تيغ و قلم تو هر دو تيز است
يعني كه حيات در ممات است
يعني كه ممات ما حيات است
اي صاحب ذوالفقار عرفان
بر جسم جهان وجود تو جان
در هر دو جهت جهاد كردي
در راه عقيده، رادمردي
خصمي كه به راه هرزه افتاد
از هيمنهات به لرزه افتاد
افسانهاي از حقيقتي جو
گنجينهاي از فضيلتي تو
آدم اگر او ز خاك و آب است
نام تو ولي ابوتراب است
***امير علي مصدّق***
زمين و آسمان امشب غم و دردي دگر دارد
به پشت تيره ابري، ماه چشمي پرگهر دارد
نواي مرغكانِ نغمه خوان در سينه بشكسته
به هر سو بنگري مرغي سر از غم زير پر دارد
به نخلستان گذر كردم كه جويم حال مولا را
بديدم از دل غمگين من غم بيشتر دارد
هزاران بوسه بر پاي علي اي خاك نخلستان
بزن امشب كه آن مولا سحر عزم سفر دارد
به گوش جان شنو امشب مناجات علي اي دل
كه اين باشد كلام آخر و سوزي دگر دارد
به مسجد ميرود مولا پي انجام امرِ حق
دل و جاني همه تسليم امر دادگر دارد
دمي ديگر چو بگذارد به محراب عبادت رخ
ز تيغ كين سري پُرخون رخي هم رنگ زر دارد
علي مهمان كلثومش بود افطار آخر را
كه از نان و نمك قوت غذايي مختصر دارد
به خون غلتيده در محراب، شير بيشه تقوا
در آن حالت نواي ديگر و شور دگر دارد
به ناگه نغمه «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة» زد مولا
بلي هر گفته كز دل سركشد بر دل اثر دارد
***سيد تقي قريشي «فراز» ***
مسجد كوفه ببين عزم سفر كرد علي
با دلي خون ز تو هم قطع نظر كرد علي
مسجد كوفه مگر مسجدالاقصايي تو
كه ز محراب تو تا عرش سفر كرد علي
رفت آن شب كه به مهماني امكلثوم
دخترش را ز غمي سخت خبر كرد علي
خبر از كشتن خود داد به تكبير و فسوس
هر زمان جانب افلاك نظر كرد علي
كس چو او روزه يك ساعته هرگز نگرفت
چون كه افطار به هنگام سفر كرد علي
گرچه جانش سفر تير بلا بود، آخر
پيش شمشير ستم فرق سپر كرد علي
ريخت بر دامن محراب ز فرق سر او
آنچه اندوخته از خون جگر كرد علي
گرچه در هر نفسي بود علي را معراج
غوته در خون زد و معراج دگر كرد علي
***سيد رضا مؤيّد***
شمشير خصم تارك حيدر شكسته است
محراب، همچو لاله در خون نشسته است
فلك نجات و قائمه عرش كردگار
از موج خيز حادثه بيتاب و خسته است
آزادمرد صف شكن خيبر و احد
چشم از جهان و هر چه در او هست، بسته است
مولا چو شمع ز آتش بيداد آب شد
تار حيات و رشته عمرش گسسته است
«تائب» كسي كه درد دل خود به چاه گفت،
از قيد اين جهان تبه كار رسته است
***حسين اخوان (تائب) ***
پيشاني عدل و عدالت را شكستند
آن دستهاي كه با علي پيمان ببستند
معصوم را ديدي كه مظلومانه كشتند
در سجدهگاهي ناجوانمردانه كشتند
يا رب چه صبحي در پي شبهاي او بود
«فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة» بر لبهاي او بود
تا كي شود بيحرمتي در اين ليالي
وقت نماز و كشتن مولي الموالي
اسطوره علم و ولايت را شكستند
ديديد اركان هدايت را شكستند
ديگر اذان گويي نماند از بهر كوفه
بگرفت رنگ خون تمام شهر كوفه
ديگر كه، نان و آب بر ايتام آرد
ديگر كه بر دامن، سر آنان گذارد
ديگر ز سرها، هوش و از تن، عقلها رفت
شب زنده داري در كنار نخلها رفت
آخر همان خار به ديده رفتهاش كشت
آن استخوان در گلو بگرفتهاش كشت
بانگ منادي را چو بشنيد امكلثوم
ديگر يتيمي گشتنش گرديد معلوم
آن كس كه اقضي الناس بود و اشجع الناس
تاول زده بر دست زهرايش ز دستاس
مهر و ولايش «اشعري» در حشر كافيست
مظلومتر از فاطمه غير از علي كيست
***عبدالحسين اشعري***
ساقي امشب باده از بالا بريز
باده از خم خانه مولا بريز
بادهاي بيرنگ و آتش گون بده
زان كه دوشم دادهاي افزون بده
اي انيس خلوت شبهاي من
ميچكد نام تو از لبهاي من
محو كن در بادهات جام مرا
كربلايي كن سر انجام مرا
يا علي درويش و صوفي نيستم
راست ميگويم كه كوفي نيستم
ليك ميدانم كه جز دندان تو
هيچ دندان لب نزد بر نان جو
يا علي لعل عقيقي جز تو نيست
هيچ درويشي حكيمي جز تو نيست
لنگ لنگان طريقت را ببين
مردم دور از حقيقت را ببين
مست ميناي ولايت نيستند
سرخوش از شهد ولايت نيستند
خيل درويشان دكان آراستند
كام خود را تحت نامت خواستند
خلق را در اشتباه انداختند
يوسف ما را به چاه انداختند
كيستند اينان رفيق نيمه راه
وقت جان بازي به كنج خانقاه
فصل جنگ آمد تماشا گر شدند
صلح آمد لالهي پرپر شدند
دل به كشكول و تبر زين بستهاند
بهر قتلت تيغ زرين بستهاند
موجها از بس تلاطم كردهاند
راه اقيانوس را گم كردهاند
موجها را ميشناسي مو به مو
شرحي از زلف پريشانت بگو
باز كن ديباچهي توحيد را
تا بجويد ذرهاي خورشيد را
يا علي بار دگر اعجاز كن
مشتهاي كوفيان را باز كن باز كن
چشمان ناز آلوده را
بنگر اين چشم نياز آلوده را
باز گو شعب ابي طالب كجاست
آن بيابان عطش غالب كجاست
تا ز جور پيروان بوالحكم
سنگ طاقت زا ببندم بر شكم
تشنگي در ساغرم لب ريز شد
زخم تنهايي فساد انگيز شد
آتشي افكند بر جان و تنم
كين چنين بر آب و آتش ميزنم
تاول ناسور را مرهم كجاست
مرهم زخم بني آدم كجاست
مرهم ما جز تولاي تو نيست
يوسفي اما زليخاي تو كيست
شاهد اقبال در آغوش كيست
كيسه نان و رطب بر دوش كيست
كيست آن كس كز علي يادي كند
بر يتيمان من امدادي كند
دست گيرد كودكان شهر را
گرم سازد خانههاي سرد را
اي جوان مردان جوان مردي چه شد
شيوه رندي و شب گردي چه شد
شيعگي تنها نماز و روزه نيست
آب تنها در ميان كوزه نيست
كوزه را پر كن ز آب معرفت
تا در او جوشد شراب معرفت
حرف حق را از محقق گوش كن
وز لب قرآن ناطق گوش كن
گوش كن آواز راز شاه را
صوت اوصيكم «بتقوا الله» را
بعد از او بشنو و «نظم امركم»
تا شوي آگاه بر اسرار خُم
خم تو را سر شار مستي ميكند
بي نياز از هر چه هستي ميكند
هر چه هستي جان مولا مرد باش
گر قلندر نيستي شب گرد باش
سير كن در كوچههاي بيكسي
دور كن از بيكسان دل واپسي
اي خروس بيمحل آواز كن
چشم خود بر بند و بالي باز كن
شد زمين لبريز مسكين و يتيم
ما گرفتار كدامين هيأتيم
با يتيمان چاره لا تقهر بود
پاسخ سائل و لا تنهر بود
دست بردار از تكبر و ز خطا
شيعه يعني جود و انفاق و عطا
بادهي مما رزقناهم بنوش
ينفقون بنيوش و در انفاق كوش
هم بنوش و هم بنوشان زين سبو
لم تناول بر حتي تم حقول
يا علي امروز تنها ماندهايم
در هجوم اهرمنها ماندهايم
يا علي شام غريبان را ببين
مردم سر در گريبان را ببين
گردش گردونه را بر هم بزن
زخمهاي كهنه را مر حم بزن
مشكها در راه سنگين ميروند
اشكها از ديده رنگين ميروند
مشكهاي خسته را بر دوش گير
ا شكها را گرم در آغوش گير
حيدرا يك جلوه محتاج توام
دار بر پا كن كه حلاج توام
جلوهاي كن تا كه موسايي كنم
يا به رقص آيم مسيحايي كنم
يك دو گام از خويشتن بيرون زنم
گام ديگر بر سر گردون زنم
گام بردارم ولي با ياد تو
سر نهم بر دامن اولاد تو
شيعه يعني شرح منظوم طلب
از حجاز و كوفه تا شام و طلب
شيعه يعني يك بيابان بيكسي
غربت صد ساله بيدلواپسي
شيعه يعني صد بيابان جستجو
شيعه يعني هجرت از من تا به او
شيعه يعني دست بيعت با غدير
بارش ابر كرامت بر كوير
شيعه يعني عدل و احسان و وقار
شيعه يعني انحناي ذوالفقار
از عدالت گر تو ميخواهي دليل
ياد كن از آتش و دست عقيل
جان مولا حرف حق را گوش كن
شمع بيت المال را خاموش كن
اين تجملها كه بر خوان شماست
زنگ مرگ و قاتل جان شماست
ميسزد كز خشم حق پروا كنيم
در مسير چشم حق پروا كنيم
اين دو روز عمر مولايي شويم
مرغ اما مرغ دريايي شويم
مرغ دريايي به بالا ميرود
موج بر خيزد به بالا ميرود
مرغ دريايي به دريا ميرود
موج بر خيزد به بالا ميرود
آسمان را نور باران ميكند
خاك را غرق بهاران ميكند
ليك مرغ خانگي در خانه است
روز و شب در بند مشتي دانه است
تا به كي در بند آب و دانهايد
غافل از قصاب صاحب خانهايد
شيعه يعني وعدهاي با نان جو
كشت صد آيينه تا فصل درو
شيعه يعني قسمت يك كاسه شير
بين نان خشك خود با يك اسير
چيست حاصل زين همه سير و سلوك
تاب و تاول چهره و چين و چروك
سالها صورت ز صورت باختيم
تا ز صورتها كدورت يافتيم
يك نظر بر قامتي رعنا نبود
ك رسوخ از لفظ بر معنا نبود
گر چه قرآن را مرتب خواندهايم
از قلم نقش مركب خواندهايم
سورهها خوانديم بيوقف و سكون
*كس نشد واقف به سر يسترون
سر حق مستور مانده در كتاب
عالمان علم صورت در حجاب
اين برادر عالمان بيعمل
همچو زنبورند لكن بيعسل
علمها مصروف هيچ و پوچ شد
جان من برخيز وقت كوچ شد
از نفوذ نفس خود امداد گير
سير معنا را ز مجنون ياد گير
اي خوش آن جهلي كه ليلايي شويم
هر نفس لا گوي الايي شويم
تا به كي در لفظ ماني همچو من
سير معتا كن چو هفتاد و دو تن
همچو يحيا گر نهي سر در طبس
ميشود عريان به چشمت سر حق
شيعه يعني عشق بازي با خدا
يك نيستان تك نوازي با خدا
شيعه يعني هفت خطي در جنون
شيعه طوفان ميكند در كاف و نون
شيعه يعني تندر آتش فروز
شيعه يعني زاهد شب شير روز
شيعه يعني شير يعني شيرمرد
شيعه يعني تيغ عريان در نبرد
شيعه يعني تيغ تيغ مو شكاف
شيعه يعني ذوالفقار بيغلاف
شيعه يعني سابقون السابقون
شيعه يعني يك تپش عصيان و خون
شيعه بايد آبها را گل كند
خط سوم را به خون كامل كند
خط سوم خط سرخ اولياست
كربلا بارزترين منظور ماست
شيعه يعني بازتاب آسمان
بر سر ني جلوه رنگين كمان
از لب ني بشنوم صوت تو را
صوت اني لا اري الموت تو را
يا حسين پرچم زلفت رها در باد شد
و از شميمش كربلا ايجاد شد
آنچه شرح حال خويشان تو بود
تا به گيسوي پريشان تو بود
ميسزد ني نكته پردازي كند
در نيستان آتش اندازي كند
صبر كن ني از نفس افتاده است
ناله بر دوش جرس افتاده است
كاروان بيمير و بيپشت و پناه
در غل و زنجير ميافتد به راه
ميرود منزل به منزل در كوير
تا بگويد سر بيعت با غدير
شيعه يعني امتزاج نار و نور
شيعه يعني راس خونين در تنور
شيعه يعني هفت وادي اضطراب
شيعه يعني تشنگي در شط آب
شيعه يعني دعبل چشم انتظار
ميكشد بر دوش خود چهل سال دار
شيعه بايد همچو اشعار كميت
سر نهد بر خاك پاي اهل بيت
يا پرستش وار در پيش هشام
ترك جان گويد به تصديق امام
مادر موسي كه خود اهل ولاست
جرعه نوش از باده جام بلاست
در تب پژواك بانگ الرحيل
مينهد فرزند بر دامان نيل
نيل هم خود شيعهي مولاي ماست
اكبر اوييم و او ليلاي ماست
شيعه يعني تيغ بيرون از نيام
اين سخن كوتاه كردم و السلام
***مرحوم محمدرضا آقاسي***
بود نام ايزد تعالي علي
تقدس علي و تعالي علي
به خط خدا صدر لوح قضا
بود طوق زرين طغري علي
در آن حد كه ممكن به واجب رسد
كسي را نديدند الا علي
به هنگام اعجاز موسي بمصر
درخشيد از دست موسي علي
چه نام علي زيور نامهاست
بود سر تعليم اسما علي
توان ديد روي خدا را بخواب
شبي گر در آيد به رؤيا علي
اگر سجده بردند جمعي غلات
به آن مظهر ذات يكتا علي
خدا را بخوانيد روز شمار
به اسمي زا اسماء حسني علي
خطايي اگر رفت معذور دار
ب آن وجه عالي و اعلي علي
همه بندگانيم خسروپرست
بود شاه ما در دو دنيا علي
نه امروز ميزان اعمال اوست
كه ميزان عدلست فردا علي
ز اوج فصاحت چو وحي خدا
نه همدوش دارد نه همتا علي
ز رحمت فشاند به پاي يتيم
سرشگي چو عقد ثريا علي
حديثي نوشتند با خط زر
به ديباچهي مدح مولا علي
كه گفتيم با هم رسول خدا
به وقت خداحافظي يا علي
پيمبر ز معراج چون بازگشت
بفرمود سر مگو يا علي
مسيحا اگر مرده را زنده كرد
دمد جان به انفاس عيسي علي
ز هيبت شكافد دل شير را
به تيغ دو دم روز هيجا علي
نماز از علي رنگ جاويد يافت
كه زد رنگ خون بر مصلا علي
محمد چو مر آت ذات خداست
محمدنما شد سراپا علي
به دوشي كه مهر نبوت زدند
به امر نبي مينهد پا علي
خراباتيان راست پير مغان
به ميخانهي عشق مينا علي
گره گر بكارت زند روزگار
بگو يا علي، تا كند واعلي
علي شهر علم نبي را دراست
خرد قطرهاي هست دريا علي
گذاريم پا بر سر آفتاب
بگيرد اگر دستي از ما علي
رياضي توسل بجو تا كند
در آيينه جان تَجَلِّي علي
***سيد محمد علي رياضي***
سرم را در عدم خاك تو كردند
تو را سينه مرا چاك تو كردند
تو را با ناز لولاك آفريدند
مرا اعراب لولاك تو كردند
تو را در حمد، مالك نام دادند
مرا هم جُزء املاك تو كردند
اگر ما را گِل از عشقت سرشتند
به آب چشم نمناك تو كردند
حديث شمع را بر خاك ليلي
از آن بزم طربناك تو كردند
تو فهميدي گدايت مستحق است
مرا ممنون ادراك تو كردند
چه روي دلگشايي داري اي يار
عجب بزم صفايي داري اي يار
مُقيم شال سبز دلبرانم
سرشكم كز گريباني روانم
نرويَد از مزارم جُز لطافت
كه منهم بهرهمند از آسمانم
بجز خاك قدوم عشقبازان
نباشد در ميان سُرمه دانم
خريدار غمم، مسكين دردم
گرفتار توأم سرگرم جانم
گدايت جبرئيل و عرش جايت
رسولي، بندهاي، ربّي ندانم
پريشانم اگر ديوانه هستم
سر زلفي پيِ يك شانه هستم
خزان با خط سبز تو بهار است
لبم با ياد لعل تو خمار است
حسن را ميسزد گر سجده سازم
امام نيزهها مأموم يار است
قعودت بستر سرخ حسيني
ميان صلح تو صد ذوالفقار است
جمل از پا فتاد از نيزه تو
دو دست تو دو دست كردگار است
شهيد كربلا خود بارگاهيست
شهيد مجتبي هم بيمزار است
نمي داند غمي جز بيقراري
هر آن كس كه اسير اين ديار است
دل از من بيقراري از من اي يار
لطافت از تو زاري از من اي يار
بدانستم ز تو اكنون كرم چيست؟
ندارد فرق زَر يا كه دِرَم چيست؟
هر آنجا كه تويي ميخانه آنجاست
به دنبال توأم ديگر حرم چيست؟
تو را مشتاق هستم هل اتايم
كنار روي تو ديگر ارم چيست؟
اگر پاي غم تو در ميان است
بپرس از پاي خود كه اين سرم چيست؟
اگر كه شاهد خلق گدايي
تو ميداني كه روح و پيكرم چيست؟
سرم با دامن تو انس دارد
بگو دردانه چشم ترم چيست؟
بسوزان و به بادم دِه سحرگاه
كه بر پايت نشينم گاه و بيگاه
***محمد سهرابي***
نشستهام بنويسم گدا گدا آقا
چقدر محترم است اين گداي با آقا
نشستهام بنويسم حسن، كريم، كرم،
مدينه، سفرهي آقا، برو بيا، آقا
نشستهام بنويسم به جاي العفوم
الهي يا حسن يا كريم يا آقا
تو مهربانيات از دستگيريات پيداست
بگير دست مرا هم تو را خدا آقا
دخيلهاي نبسته شده زياد شدند
چرا ضريح نداري؟ چرا چرا آقا
تويي كريم كرم زاده من گدا زاده
مرا خدا به تو داده تو را به من داده
همه فقير تو هستند ما گداها هم
گداي لطف تو هستند خضر و موسي هم
سه بار زندگيات را به اين و آن دادي
هر آنچه داشته بودي و گيوهات را هم
قسم به ايل و تبارت - قسم به طايفهات
غلام قاسم و عبدالله تو آم با هم
عجيب نيست بگردد فرشته دور سرت
عجيب نيست بگردد علي و زهرا هم
من از بهشت به سمت شما سفر كردم
كه من بهشت بدون تو را نميخواهم
بدون عشق مسلمان شدن نميارزد
بدون مهر تو انسان شدن نميارزد
نديدهاند افاضات آفتابت را
نخوانده است كسي سطري از كتابت را
به دستهاي گدايان فقط دعا دادند
به چشمهاي تو دادند استجابت را
چرا غلام نداري؟ مگر كه ما مرديم
نشستهايم ببينيم انتخابت را
تو تكسواري حتي كسي شبيه حسين
عجيب نيست بگيرد اگر ركابت را
نه كه نظر نخوري - نه - مدينه ميميرد
اگر كه دست علي وا كند نقابت را
نقاب خويش بيفكن مرا دچار كني
نقاب خويش بيفكن كه تار و مار كني
نشستهام بنويسم كه قامتت طوباست
نگات مثل علي و صدات مثل خداست
نشستهام بنويسم عليست بابايت
نشستهام بنويسم كه مادرت زهراست
نشستهام بنويسم هزار اي و الله
هنوز هم كه هنوز است پرچمت بالاست
سكوت كردي اما حسين شهر شدي
سكوت كردن تو كربلاست - عاشوراست
اگر كه جلوه نكردي همه كم آوردند
نبود دست تو آري خدا چنين ميخواست
قرار بود كه در صلح - كربلا بشوي
سكوت پيش بگيري و لافتي بشوي
نشستهام بنويسم كه سفره داري تو
هميشه بيشتر از حد انتظاري تو
به دست با كرمت ميدهي كريمانه
به سائلان حسينت هر آنچه داري تو
تو نيمهي رمضاني ولي شب قدري
مرا به دست خداوند ميسپاري تو
اگر بناست بسوزم به هيزم فردا
قسم به چادر زهرا نميگذاري تو
نخواستم بنويسم ولي نفهميدم
چطور شد كه نوشتم حرم نداري تو
نوشتم از سر اين كوچه رد مشو اما
نگاه كردم و ديدم چگونه داري تو …
… تلاش ميكني از مادرت جدا نشوي
تلاش ميكني او را حرم بياري تو
ميان كوچه به دنبال توست مادر تو
ميان كوچه به دنبال گوشواره تو
مَگر چه ديدهاي از زندگيت سير شدي
چقدر زود شكسته شدي و پير شدي
***علي اكبر لطيفيان***
ناگهان آسمان بهاري شد
عشق در كوچهها جاري شد
نور ماه مدينه را تا ديد
عرق شرم ماه جاري شد
عطر شوق ملك چكيد از عرش
قطره قطره چه آبشاري شد
آسمان غرق بوسهاش ميكرد
گونههايش ستاره كاري شد
آسمان خنده كرد و خانه وحي
از غم روزگار، عاري شد
روي پيشانياش كه چين افتاد
خم ابروش ذوالفقاري شد
چه صف كفر را به هم ميريخت
بر دل كفر، زخم كاري شد
لحظهها ماندگار و زيبا بود
روزها مثل روزگاري شد …
… كه خدا قلب كعبه را وا كرد
و جهان غرق بيقراري شد
اسوه صبر بود و صلح و صفا
او خداوند بردباري شد
***
زير پايش خدا غزل ميريخت
غزلي را كه از ازل ميريخت
آن امامي كه تا سحر امشب
روي لبهاي من غزل ميريخت
شب شعر مرا چه شيرين كرد
بين هر واژهاي عسل ميريخت
آن كه در جيب كودكان يتيم
قمر و زهره و زحل ميريخت
آن كريمي كه در پياله دهر
هر چه ميريخت لم يزل ميريخت
از همان كوچهاي كه رد ميشد
حسن يوسف در آن محل ميريخت
تيغ خصمش ولي به وقت نبرد
رنگ از چهره اجل ميريخت
شتر سرخ را به خون غلتاند
لرزه بر لشكر جمل ميريخت
آن امامي كه روز عاشورا
از لب قاسمش عسل ميريخت
***
روي لبهايتان دعا ديديم
در نگاه تو ما خدا ديديم
اي كريمي كه پشت خانه تو
ملك لاهوت را گدا ديديم
به خدا لحظه لحظه لطف تو را
تك تك ما تمام ما ديديم
اي مقامت در آسمان بهشت
روي دوش نبي تو را ديديم
با تو ما در ميان خوف و رجا
جبر در اختيار را ديديم
صبر گاهي حماسه مرد است
پشت صلح تو كربلا ديديم
…
در نگاه تو ياس را عمري
خسته در بين كوچهها ديديم
***سيد حميدرضا برقعي***
اي علوي ذات و خدايي صفات
صدرنشين همه كائنات
سيد سالار شباب بهشت
دست قضا و قلم سرنوشت
زادهي طوبي و بهشت برين
نور خدا در ظلمات زمين
نور دل و ديدهي ختمي مأب
سايهي از پرتو نور خدا
علت غايي همهي ممكنات
عمر ابد داد به آب حيات
پاكترين گوهر نسل بشر
از همه خوبان جهان خوبتر
جد تو پيغمبر نوع بشر
جن و ملك بر قدمش سوده سر
صاحب عنوان بشير و نذير
بر فلك و حسي سراج منير
آينهي پاك كه نور خدا
تابد از اين آينه بر ما سوا
باب تو سر سلسله اولياست
چشم پر از نور خدا مرتضيست
مادر تو دخت پيمبر بود
آيهاي از سوره كوثر بود
پرده نشين حرم كبريا
فاطمه آن زهرهي زهراي ما
عاشق كل حضرت سلطان عشق
خون خدا شاه شهيدان عشق
باز تو ز يك گوهر و يك مادر است
ظل خدايي تواش بر سر است
آينهي ذات محمد نما
حسن خدايي حسن مجتبي
نام حسن روي حسن خو حسن
نور خدا چارمي پنجتن
آية تطهير به شأن شماست
حكم شما امر اولي الامر ماست
سينه سيناي شما طور وحي
نور شما شاخهاي از نور وحي
در رمضان ماه نشاط و سرور
ماه دعا ماه خدا ماه نور
نورفشان شد ز دوسو آسمان
در دو افق تافت دو خورشيد جان
وحي خدا از افق ايزدي
نور حسن از افق احمدي
مشگ و گلابي به هم آميختند
در قدح اهل ولا ريختند
ابرمضان از تو شرف يافته
نور تو بر جبهه او تافته
نيمه ماه رمضان عزيز
گيسوي مشگين تو شد مشگ بيز
نور خدا تافت در آن روي ماه
خاصه از آن چشم بدشت سياه
سرخي گل عكس گل روي تست
ظلمت شب سايه گيسوي تست
روز كه خورشيد درخشان صبح
سر زند از چاك گريبان صبح
اي رخ تو در رمضان بدر ما
هر سر موي تو شب قدر ما
ديده كه بينور تو شد كور به
سركه به پاي تو نه، در گور به
بعد علي شاخص عترت تويي
وارث ميراث نبوت تويي
مصلحت ملت اسلام و دين
كرد ترا گوشهي عزلت نشين
هيچ گذشتي چو گذشت تو نيست
آنكه ز شاهي بكشد دست كيست
صبر هم از صبر تو بيتاب شد
كوزه شد و زهر شد آب شد
بعد شهادت نكشيد از تو دست
تير شد و بر تن پاكت نشست
سبزه بر آمد ز گلستان دين
تارخ تو سبز شد از زهر كين
ريشهي دين گشت همايون درخت
تا زتو خورد آن جگر لخت لخت
ملت اسلام كه پاينده باد
مشعل توحيد كه تابنده باد
هر دو رهين خدمات تواند
شكر گذارنده ذات تواند
تا ابد اي خسرو والا مقام
بر تو و بر دين محمد سلام
كلك رياضي كه گهر ريز شد
زان نظر مرحمت آميز شد
***سيد محمد علي رياضي***
ماه صيام و ماه نيايش فرا رسيد
ماه نماز و روزه و ماه دعا رسيد
ماه نزول قرآن ماه خدا رسيد
بر اهل قبله رحمت بيانتها رسيد
در مصحف شريف خداداده اين پيام
كه اي مؤمنين نوشته شده بر شما صيام
برخيز تا كه روي به سوي خدا كنيم
با توبه اعتراف به جرم و خطا كنيم
بهر نجات جامعه و آنگه دعا كنيم
شايد كه عقدههاي فروبسته وا كنيم
امشب كه شام نيمه ماه مبارك است
از حق نصيب اهل دعا را تبارك است
امشب كمال حسن خدا جلوه گر شده است
كانون وحي مهبط روح بشر شده است
افزون به خاندان نبي يك پسر شده است
زهرا شده است مادر و حيدر پدر شده است
با صوت احسن احسن و بانگ حسن حسن
ز أُم الحسن گرفته حسن را ابوالحسن
نور خدا ز بيت پيمبر بر آمده
بوي خدا ز گلشن حيدر بر آمده
طوبي كنار چشمه كوثر بر آمده
يعني حسن به دامن مادر بر آمده
بر اين خجسته مادر و نوزادش آفرين
زين طفل ناز و حسن خدادادش آفرين
خورشيد برج عصمت بدر تمام زاد
كفو امام و دخت پيمبر امام زاد
باب الكرم ز خانه باب الكرام زاد
روح صلات نيمه ماه صيام زاد
دست خدا چو پرده گرفت از جمال حُسن
مشهور از جمال حسن شد كمال حسن
طفلي كه روي ماهش مهرآفرين شده است
طه رخ است و مهمان بر يا و سين شده است
رحمت عطا به رحمت اللعالمين شده است
خيرالبنات صاحب خير البنين شده است
امشب علي و فاطمه لبخند ميزنند
پيوسته بوسه بر رخ فرزند ميزنند
اين سبط مصطفيست به دامان دخترش
اين زاده عليست فرا دست همسرش
اين روح فاطمه است كه بگرفته در برش
اين طفل مجتبيست در آغوش مادرش
اين حاصل تلاقي دو بهر رحمت است
در يم ولايت و درياي عصمت است
جان جهان و ماهيت جان حسن بود
راز رحيم و معني رحمان حسن بود
ايمان محض و جوهر ايمان حسن بود
قرآن اصل و حافظ قرآن حسن بود
قول پيمبر است گواه امامتش
اسلام چشم دوخته بر استقامتش
لطفي كه آن امام عَلَيْهِ السَّلَام كرد
از بعد خويش حفظ وجود امام كرد
در بدترين شرايط عصر اهتمام كرد
با بهترين وظيفه در اين ره قيام كرد
از صلح خويش نهضت تف را اراده كرد
او نقشه طرح كرد و حسينش پياده كرد
اي مظهر جمال و جلال خدا حسن
كز حق جدايي و نيي از حق جدا حسن
روح نبي تويي لك روحي فدا حسن
بعد از علي به كشتي دين نا خدا حسن
مستان عشق باده ز نام تو ميزنند
در شهر حسن سكه به نام تو ميزنند
***استاد سيد رضا مويد***
سايه الطاف يارم مستدام
اي كريم آل طه السلام
السلام اي دلبر شيرين سخن
اي امام مهربانم يا حسن
سفره دار خاندان مصطفي
اي كريم ابن كريم اي مجتبي
لوء لوء لالاي درياي ولا
اي فروغ ديدگان مرتضي
تو به خلقت دومين روشنگري
اولين ميراث دار حيدري
روي تو تابندهتر از آفتاب
و زدمت دارد حيات آب حيات
اي كرامت تا ابد مرهون تو
بردباري گشته است مجنون تو
اي امام صبر و تسليم و رضا
آمدي خوش آمدي يا مجتبي
چشم هستي محو سيماي تو بود
يك نگاهت دل ز پيغمبر ربود
از قدومت اي نگار مه جبين
شد مدينه همچنان خلد برين
ماه در ماه خدا پيدا شده
مژده كه مولاي ما بابا شده
فاطمه ميبوسد اين مه پاره را
حور ميجنباند اين گهواره را
يثرب از فيض تو چون گلشن شده
چشم زهرا مادرت روشن شده
رشته قنداق تو حبل المتين
سيدي يا ابن اميرالمؤمنين
مهد تو دامان پاك مادر است
ذكر لالايي تو با حيدر است
فرش راهت باشد از بال ملك
گرد قنداق تو ميگردد فلك
در بغل بگرفت پيغمبر تو را
مثل گل بوييده است حيدر تو را
آمدي و فاطمه خرسند شد
نقش بر لعل علي لبخند شد
آمدي و قلب زهرا جان گرفت
گوييا مه پاره در دامان گرفت
از دو ديده اشك ميبارد علي
گوييا قرآن به بر دارد علي
در ملاحت همچو زهرا مادرت
در فصاحت همچو جد اطهرت
ضربه شصت تو را صفين ديد
برق تيغت قلب ظلمت را دريد
اين صداي توست يا بانگ سروش
از سر هستي برد صوت تو هوش
صد چو حاتم از ازل مهمان تو
كلب يثرب شد شريك خوان تو
تو مسيحاي دل مايي حسن
تو عصاي دست زهرايي حسن
شرح غمهاي تو ميداند خدا
شرح آن ثبت است اندر كوچهها
حامل سر مگويي يا حسن
شاهد آن گفتگويي يا حسن
اي همه بود ونبود فاطمه
زائر روي كبود فاطمه
ديدهاي در شعلهها پروانه را
مادر گم كرده راه خانه را
شهره گشته زير اين سقف كبود
در غريبي كس به مانندت نبود
در زمين قدر تو را نشناختند
بر تو با زخم زبان ميتاختند
كاش ميشد آندم اين هستي خراب
كه مذل المؤمنين گشتي خطاب
((گاه از دستت عصايت ميكشند
جا نماز از زير پايت ميكشند))
نعمت صلح تو باشد بيحساب
نعمتي برتر ز نور آفتاب
صلح تو با كربلا عين همند
با همند و همچو تيغي دو دمند
از همان آغاز از روز نخست
دل گرفتار كمند زلف توست
در دل ذرات مهرت جاريست
ناوك مژگان عشقت كاريست
گرچه غرق در گناهم يا حسن
جان زهرا كن نگاهم يا حسن
مستمندم مستمندم كن عطا
يك مدينه يك نجف يك كربلا
***مجيد رجبي***
موكب باد صبا بگذشت از طرف چمن
تا چمن را پرنيان سبز پوشاند به تن
سبزه اندر سبزه بيني ارغوان در ارغوان
لاله اندر لاله بيني ياسمن در ياسمن
بلبل آنجا هر سپيده دم سرايد نغمهاي
در ثناي خسرو خوبان امام ممتحن
از حريم فاطمه در نيمهي ماه صيام
چهرة ماه حسن تابيد با وجه حسن
ميوهي بستان زهرا نورچشم مصطفي
پارهي قلب علي بن ابيطالب حسن
در محيط علم و دانش آفتابي تابناك
بر سپهر حلم و بخشش كوكبي پرتو فكن
شد عيان از چهرة تابان او نور خدا
شد جوان از چشمهي احسان او چرخ كهن
چون دمد صبح وصالش دل شود دار السرور
چون رسد شام فراقش جان شود بيت الحزن
گر ببارد ابر احسان عميمش بر زمين
گردد از هر قطرهاي درياي رحمت موج زن
در شبستان ولايت مشعل گيتي فروز
در گلستان فصاحت بلبل شيرين سخن
سينه از نور فضايل روشني بخش جهان
چهره در حسن شمايل رشك خوبان زمن
بر حصار حلم او شد مايهي دين استوار
محكم از ايمان او شرع نبي مؤتمن
پرچم صلح و صفا افراشت سبط مصطفي
تا براندازد لواي او در قلب كفر و آشوب و فتن
نور جاويدان او بر جان ما بخشد فروغ
عشق روزافزون او در قلب ما دارد وطن
در لگن شمع فروزان اشگ ريزد اي دريغ
خون دل جاي سرشگ آن شمع ريزد در لگن
منبع فيض و عطاي كبرياي ذوالجلال
مظهر ذات و صفاي كردگار ذوالمنن
تن مپرور جز به مهر خاندان حق رسا
تا ز دل شويد غبار رنج و اندوه و مِحَن
***دكتر قاسم رسا***
صداي شر شر باران شعر ميآيد
كسي دوباره به ايوان شعر ميآيد
غزل، قصيده، نميدانم، اين كه در راه است
چقدر ساده به ديوان شعر ميآيد
زبان روزه پياده نزول فرموده
خبر دهيد كه مهمان شعر ميآيد
هميشه در وسط قحطي از دل دريا
به ياريم به بيابان شعر ميآيد
غزل به وزن دو ابروي او اگر گويم
دو وزن تازه به اوزان شعر ميآيد
كميت لنگ غزل ميشود چو شعر كميت
اگر نظر بنمايد كريم اهل البيت
خبر رسيده كه امشب كريم ميآيد
به خاك صاحب روحي عظيم ميآيد
كسي كه نفحه باغ بهشت نفحه اوست
چقدر ساده سوار نسيم ميآيد
كسي كه بودن او تا هميشه خواهد بود
كسي كه زمزمهاش از قديم ميآيد
كسي كه پشت سر خشم او بدون شك
هزار دسته عذاب اليم ميآيد
ز فيض چشم كريمش رحيم خواهد شد
دلي كه مثل شياطين رجيم ميآيد
اذان مغرب افطار پاي سفرهي او
چقدر اسير و فقير و يتيم ميآيد
اگر رسيده در اين مه براي خاطر ماست
خدا براي سر سفرهاش نمك ميخواست
مدرسي كه ادب هم بود مودب او
نشسته هر چه پيمبر به پاي مكتب او
به گرد پاي صعودم نميرسي جبرييل
اگر كبوتر جانم شود مقرب او
تمام عمر شده نام او مخاطب من
چه خوب ميشد اگر ميشدم مقرب او
چه راكبي كه فلك هم نديده مانندش
چه راكبي كه رسول خداست مركب او
مسير خانهيشان چند كوچه بند آيد
براي خواندن قرآن چو وا شود لب او
فقط نه اهل زمين دل سپردهاش هستند
كه عرشيان خدا كشته مردهاش هستند
هواي بزم كريمانه نگاه شما
دوباره سائلتان را كشيده است اينجا
چه خوب ميشد از نخل چشمتان امشب
براي سفرهي افطارمان دهي خرما
در آستين شما دست فضل حضرت حق
و بر زبان شما معجز بيان خدا
اگر رسد به سراب تو ميشود سيراب
هر آنكه تشنه برون آيد از دل دريا
قسم به مهر لب روزهدارتان عمريست
كه مُهر مِهر شما خورده روي سينهي ما
كجاست يوسف صديق تا خودش بيند
خداست مشتري حُسن يوسف زهرا
دل برادرت آقا اگر چه خواهريست
دل كبوتري تو عجيب مادريست
ببار ابر كرامت كه خوب ميباري
چقدر چشمه ز چشمان خود كني جاري
بريز، كاسه به دستان تو فراوانند
تبرك همهي سفرههاي افطاري
مساحت دل ما نذر باغباني توست
به اختيار خودت هر چه بذر ميكاري
زمان ديدن تو مادرت چه حالي داشت
شب تولد خود را به ياد ميآري؟
چه زود فصل زمستان گيسويت آمد
چه ديدهاي وسط كوچههاي بيياري
چه بود آنچه شكست و سپس زمين افتاد
چه هست اين كه تو بايد ز خاك بر داري
ببين شكسته شدهاي ببين كه تا شدهاي
از آن زمان كه تو با شانهات عصا شدهاي
****محسن عرب خالقي***
اول تو را سرشته و انسان درست كرد
شرح تو را نوشته و قرآن درست كرد
بعداً گِل اضافيتان را افاضه كرد
تا از من خراب مسلمان درست كرد
ميخواست رحمتش همه جا را بغل كند
با اشكهاي چشم تو باران درست كرد
بايد براي بندگي سجدههايمان
يك مسجدي به نام حسن جان درست كرد
بالم اگر به درد پريدن نميخورد
يك سايبان كه ميشود از آن درست كرد
من زندهي نسيم مسيحا دم توأم
آدم اگر شدم به خدا آدم توأم
تو ابتداي نسل طهوراي كوثري
تو رود خانهي زهراي اطهري
بايد علي و فاطمهاي ظرف هم شوند
تا اين كه آفريده شود چون تو گوهري
كار خداست اين كه پيمبر پسر نداشت
وقتي تويي نياز ندارد به ديگري
نسل مطهر نبوي، نسل دختريست
با اين حساب تو حسن ابن پيمبري
گفتند زادهي اسد الله غالبي
صبح جمل كه شد همه ديدند حيدري
ميخواستند پيش همه كوچكت كنند
كوري چشم عايشهها از همه سري
يك روز اشك و گريه براي تو ميكند …
… با شصت روز اشك حسيني برابري
اي ارشد تمام پسرهاي فاطمه
اي اولين حسين سحرهاي فاطمه
اي آسمانتر از همه بالاتر از همه
اي بيكرانتر از همه درياتر از همه
تو زودتر به دامن زهرا نشستهاي
پس اين تويي تو، بچه زهراتر از همه
ما از تو هيچ وقت نفرمانديدهايم
اي جملهي هميشه بفرماتر از همه
ما سالهاست رهگذر كوچهي توأيم
مانند يك فقير سرِكوچهي توأيم
مهتاب چشمهاي تو خورشيد پرور است
هر كس كه طالعش حسني نيست كافر است
اصلاً نياز نيست قيامت به پا كني
يك قاسمي خدا به تو داده كه محشر است
اصلاً شما نياز نداري به معركه
وقتي لب سكوت تو شمشير حيدر است
قسمت نبود تا كه ببينند مردمان
بازوي تو ادامهي فتّاح خيبر است
فردا ملك به نام تو تكبير ميزند
صاحب زمان به جاي تو شمشير ميزند
امشب اگر نگات هواي قرن كند
اميد ميرود كه نگاهي به من كند
زيبنده است بال و پر صد فرشته را
زهرا ببافد و تن تو پيرهن كند
كُشتي بگير پيش همه با برادرت
شايد كسي بيايد و جانم حسن كند
بهتر همان كه در به در هر گذر شود
بالي كه روي بام تو فكر چمن كند
اين يا كريم مثل همه قصد كرده است …
… بر روي گنبدي كه نداري وطن كند
بعد از تو اي امير كفن پارهها كسي
لازم نكرده است تنم را كفن كند
***علي اكبر لطيفيان***
مسير عشقبازان سوي يار است
زمين عشقبازي كوي يار است
به هر جان بنگري بيني خدا را
كه دائم در تَجَلِّي روي يار است
اگر دعوت شدي در اين ضيافت
ز يمن مقدم نيكوي يار است
شب قدري كه قرآن گشته نازل
همه قدرش ز عطر بوي يار است
اگر دلها در اين شبها خداييست
بدان ماه مبارك مجتباييست
حسن سرمايهي زهرا و حيدر
مبارك سورهي قرآن داور
دليل بركت نسل محمد
حسن زيباترين تفسير كوثر
پس از جد و اب و ام، مجتبي هست
براي چهارده معصوم، سرور
ز يا محسن اگر حاجت بخواهي
قسم بر او بده، با ديدهيتر
بود نزد خدايش آبرو دار
به نام او گنه از دوش بردار
خدا را شكر نامت بر لب ماست
كه نام تو صفاي مكتب ماست
حسينت بر تو ما را رهنمون است
رسيدن بر تو اوج مذهب ماست
اگر اهل مناجات خدايي
نگاه تو صفاي هر شب ماست
نه كه امشب، تمام عمر سوگند
حسن جان يا حسن جان يا رب ماست
دو چشمت از گدا خسته نباشد
درت بر سائلان بسته نباشد
نبي هنگام ديدار تو، مدهوش
كه ديدار تو از سر ميبرد هوش
بدي ديگران و خوبي خود
كني با حسن خلق خود فراموش
ادب سازي كني، در كودكي هم
به نزد مرتضي هستي تو خاموش
بود عمري كه از زهرا بخواهيم
كند ما را به راه تو كفن پوش
اگر از نام ثاراله مستيم
رهين لطف و احسان تو هستيم
تو قرآن كريم و راستيني
خداوند كرم روي زميني
تمام سورهي المؤمنوني
كه فرزند اميرالمؤمنيني
زتو كم خواستن نوعي گناه است
تو دست باز رب العالميني
تو آني كه بدون شك بگويم
حسين و كربلا ميآفريني
تو با صلحي كه اندر كوفه كردي
مسير عشق را مكشوفه كردي
الا اي كه به هر دوران غريبي
نشان تو بود، جانان غريبي
معاويه تو را بهتر شناسد
كه تو در لشكر ياران غريبي
زيارتنامه هم حتي نداري
قسم بر تربت ويران غريبي
امام دوم خانهنشيني
ز نامردي نامردان غريبي
تو كودك بودي و غربت كشيدي
تو مادر را به خاك كوچه ديدي
***جواد حيدري***
اي دل زمان عرض تشكر به كبرياست
جشن عموم شكرگذاري بنده هاست
ماه خدا سفرهي عام ضيافت است
ماه حسن نگاه حسن ماه مجتباست
توحيد را كه شرط ولايش نوشتهاند
اينك حسن امام بشر حجت خداست
بر خاك دوست ناصيهي شكر مينهيم
ابن بوتراب در اين سجده ذكر ماست
نوري كه سجدهگاه ملائك شود چه باك
آدم اگر به خويش كند سجده پس رواست
اسما را به معني تام و تمام اوست
يعني كه اسم اعظم اسما كبرياست
شيرينترين عسل دم افطار نام اوست
يا رب چقدر نام حسن با دل آشناست
اهل بهشت سيد خود را صدا كنند
او سرور تمام جوانان باصفاست
وقتي به نيمه ماه شب چارده رسيد
ديدند مجتبي همهي سر هل اتاست
در بيت اهل بيت ملائك در ازدحام
زهرا سرور دارد و خرسند مرتضاست
ورد فرشتههاي خدا اين سرود شد
ميلاد سبز پوش نبي سبط مصطفاست
با اين كه قاصريم زتوصيف روي او
اما جمال احمديش عين مصطفاست
با اين كه قاصر است بيان از ثناي او
اما به تشنه قطرهاي از بحر پر بهاست
زيباترين شكوه، جلال خدا حسن
نيكوترين جمال و كمال خداي ماست
با اين كه قاصر است بيان از مقام او
اما حسن به ملك خدا پرچم هداست
باغ و بهار پيش حسن كم ميآورد
او برترين شكوفه ميان شكوفه هاست
يوسف ز روي يوسف زهرا خجل شود
اين ماه اولياء و شهنشاه انبياست
وقتي كه نسل فاطمه را جستجو كني
سادات كوثري همه از نسل مجتباست
سادات فاطمي، حسني نسل اولند
جا پاي سيد حسني روي چشم ماست
با اين كه قاصر است قلم از نوشتنش
بايد نوشت نام حسن مشتق از خداست
تمثال او به سينهي ما نقش بسته است
اين دل نگار خانهي زيباي اولياست
وقتي حسن تلاوت آيات ميكند
داود انبياست كه حيران اين صداست
موسي به طور مست تجلاي او شود
خضر نبي ملازم اين چشمهي بقاست
قاليچهي رفيع سليمان روان از اوست
كشتي نوح از نفسش فارغ از بلاست
آتش كه بر خليل گلستان نميشود
اين معجز بزرگ از آن منشاء ولاست
در جايگاه نور الهي ظهور كرد
آن جلوهاي مه مظهر تطهير وانماست
گل بر دهان من اگر از خاك خانمش
پا تاسر وجود حسن شمس و الضحاست
جايي براي يافتنش جز دلت مجوي
صحن دل محب حسن عرش كبرياست
وحي از لب مبارك او طعم تازه يافت
آيات او رطب شد و اينك به سفره هاست
كوثر حسن بهشت حسن هل اتا حسن
هر جا سخن ز خير شود زير اين لواست
جود و كرم ز سفرهي او توشه ميبرند
خلق كريم و خوي حسن خالق سخاست
ما ريزهخوار سفرهي احسان اين دريم
هر كس گداست در بزند شب شب عطاست
غربت يگانه لشكر پيروزمند اوست
تنهاترين امام به دنياي ماسواست
ياري كنيم راه حسن را به معرفت
راه حسن بصيرت دين درك مقتداست
آري حسن امام زمان حسين بود
يعني حسين شيعه و تسليم مجتباست
عشق حسين گرچه دل انگيزتر كند
مهر حسن برابر اين عشق كيمياست
باشد حسين يكه علمدار مجتبي
عباس اگر امير و علمدار كربلاست
***محمود ژوليده***
اي جان پاك ختم رسل در بدن، حسن!
ماه رخت چراغ هزار انجمن، حسن!
ريحانه، محمّد و دردانه علي
چارم نفر ز سلسله پنج تن، حسن!
جان جهان فدات كه سلطان انبيا
پيوسته بوده بر دهنت بوسه زن حسن!
شيريني كلام من از وصف مدح توست
نَقل حديثت آمده نقل دهن، حسن!
از غنچه دهان تو ريزد گلاب وحي
چونان از زبان پيمبر سخن، حسن!
از آن خداي، نام نهادت حسن كه هست
خلق مبارك تو و خويت حسن، حسن!
بر روي دست فاطمه در لاله زار وحي
رخسار توست برگ گل ياسمن، حسن!
مدح تو با زبان رسول خدا خوش است
او گويد و از او شنود بوالحسن، حسن!
صبر تو بر شجاعت تو برتري كند
داري اگر چه بازوي خيبرشكن، حسن!
كي لايق است تا كه در اوصاف چون تويي
گوهر بريزد از دهن هم چو من، حسن!
تو آشناي عالمِي و از غريب هم
تنهاتر و غريب تري در وطن، حسن!
بر تربت تو دست توسل كند دراز
شاه و گدا و پير و جوان، مرد و زن، حسن!
آيينه جمال محمد تويي تويي
بالله كريم آل محمد تويي تويي
بر روي دست فاطمه قرآن حيدري
آقاي من! چقدر شبيه پيمبري
زيبايي از بهشت جمال تو گشته سبز
نامت بود حسن ولي از حُسن برتري
جان تمام حُسن فروشان فدات باد
الحق كه با جمال حسن حُسن پروري
يعقوب گشته محو تماشا و گويدت
مولاي من! تو يوسف زهراي اطهري
واجب بود اطاعت تو در قيام و صلح
زيرا تو خود ولي خداوند اكبري
در دست توست تيغ قيام و كليد صبر
حتي تو بر حسين، امامِي و رهبري
در زهد و عصمت و شرف و قدر، فاطمه
در صبر، مصطفايي و در جنگ، حيدري
قدر تو را كه هست وطن شهر غربتت
باور نميكنند كه تو فوق باوري
خير كثير در نفس توست يا حسن
سرتابه پاي، كوثر و فرزند كوثري
درياي نور ختم رسل! فاطمه صدف!
الحق كه آن يگانه صدف را تو گوهري
جان حسين و هست علي قلب فاطمه
سوگند ميخورم تو رسول مكرري
تنها نه چشم و ابرو و رويت محمد است
خلق و مرام و منطق و خويت محمد است
دل را هماره حال و هواي بقيع توست
انگار پشت پنجرههاي بقيع توست
دور بقيع تو ز چه ديوار ميكشند
ملك وجود، صحن و سراي بقيع توست
شيعه نفس كه ميكشد از عمق جان خود
گويي نسيم روحفزاي بقيع توست
بر پادشاهي دو جهان ناز ميكند
آن دل شكستهاي كه گداي بقيع توست
غم نيست گر بناي مزارت خراب شد
در هر دل شكسته بناي بقيع توست
در مروه و صفا همه گفتيم يا حسن
ما را اگر صفاست صفاي بقيع توست
ما كيستيم تا به حريم تو رو نهيم
جبريل، سرشكسته پاي بقيع توست
يك خشت از مزار تو را هم نميدهيم
صد باغ خلد كم به جزاي بقيع توست
اذن دخول تربت تو نام فاطمه است
آواي يا حسين، دعاي بقيع توست
بردار سر ز خاك و بگو قبر فاطمه
اي خفته در بقيع، كجاي بقيع توست؟
هر شب كبوتر دل ما زائر شماست
هر جا رويم حال و هواي بقيع توست
گردون كتاب صبر تو را بوسه ميزند
«ميثم» ز دور قبر تو را بوسه ميزند
****استاد حاج غلامرضا سازگار***
هماي جان من سوي مدينه پر زند امشب
دلم در محفل قدوسيان ساغر زند امشب
گمانم ذات رب العالمين در اين شب شيرين
تبسم بر تبسمهاي پيغمبر زند امشب
سلام الله بر اين ليله قدري كه زهرا را
مبارك ماه در ماه مبارك سرزند امشب
محمد هم چو باغ لاله از هم وا شده امشب
تعالي الله اميرالمؤمنين بابا شده امشب
شب است و نيمه ماه خداي داور است امشب
شب عيد حسن، ميلاد سبط اكبر است امشب
تعالي الله اي سادات عالم چشمتان روشن
كه قرآن محمد روي دست كوثر است امشب
زيارتگاه پيغمبر بود آيينه رويش
كه بر آيات رخسارش نگاه حيدر است امشب
ز پا تا سر همه ميراث ختم المرسلين برده
خدايي طلعتش دل از اميرالمؤمنين برده
تعالي الله بر جسمش سلام الله بر جانش
كه ميبوسد محمد لحظه لحظه همچو قرآنش
سلام آفتاب و آسمان و اختران او
بر اين ماهي كه امشب فاطمه دارد به دامانش
از آن ترسم كه گويم كفر، ورنه فاش ميگفتم
كه حتي از خدا دل ميبرد لبهاي خندانش
مبارك باد اين مولود بر پروردگار او
الا ماه خدا امشب تو باش آيينه دار او
شب عيد است اي ياران خبر سازيد ياران را
به فرق روزهداران ابر رحمت ريخت باران را
جمال بيمثال خويش را بگشوده بيپرده
خدا در ماه روزه داد عيدي روزهداران را
اميرالمؤمنين در دست خود دسته گلي دارد
كه بايد كرد قرباني به پايش گلعذاران را
حسن نامش حسن خَلقش حسن خُلقش حسن خويش
همانا حسن نامحدود حق پيداست بر رويش
سحر با ما جمال حي سرمد را تماشا كن
به خال و خط او قرآن احمد را تماشا كن
به قرص آفتاب فاطمه بر شانه حيدر
در اين ماه خدا ماه محمد را تماشا كن
نه تنها در مدينه در تمام عالم هستي
به يمن مقدمش خلد مخلد را تماشا كن
تمام آفرينش مانده در حال سجود امشب
خدا هم جشن بگرفته است در ملك وجود امشب
الا اي روزهداران شافع فردايتان است اين
جمال بيمثال خالق يكتايتان است اين
هنيئا لك مبارك باد، چشم جانتان روشن
كه جان جان عالم رهبر و مولايتان است اين
به پا خيزيد و جان گيريد بر كف اي سحرخيزان
فروغ دل، چراغ روشن شب هايتان است اين
به شكر مقدمش با خنده بايد ترك جان گفتن
نه ترك جان سزد با ترك جان ترك جهان گفتن
سلام الله بر صبر وي و صلح و قيام او
سماواتي زميني هر دو تسليم نظام او
اگر فرمان آتش بس كند صادر علي عيني
وگر از جنگ گويد وحي حق باشد كلام او
توان از قلعه خيبر كند در چون پدر آري
همانا صلح او تيغيست بران در نيام او
نشايد كرد انكار اقتدار و همت او را
كه در جنگ جمل ديديم عزم و قدرت او را
به هر عصر و زمان، تاريخ با ما اين سخن دارد
قيام كربلا خود ريشه از صلح حسن دارد
حسن با صلح و صبر خود حمايت ميكند دين را
اگر چه هم چو حيدر بازوي خيبرشكن دارد
به صلح و صبر و عزم و همت ايثار او سوگند
كه شيعه هر چه دارد ز آن امام ممتحن دارد
همانا چشم او بگذشته و آينده را بيند
امامش خوانده پيغمبر چه برخيزد چه بنشيند
الا اي قبر بيشمع و چراغت كعبه دلها
مزار بيچراغت تا ابد خورشيد محفلها
به قرآن ميخورم سوگند كز اسلام و از قرآن
تو با ايثار و صبر خود شدي حلال مشكلها
تو خوردي خون دل تا دين و قرآن جاودان ماند
ولي قدر تو را نشناختند افسوس! جاهلها
شهادت ميدهم مولا! تو بر عالم امام استي
نه بر عالم، حسين بن علي را هم امام استي
سلام انبيا بر اشك زوار بقيع تو
دلم عمريست گرديده گرفتار بقيع تو
به رضوان ميفروشم ناز تا محشر اگر يك شب
گذارم روي خود بر روي ديوار بقيع تو
دري بگشا به رويم از كرم اي يوسف زهرا
كه هم چون شمع سوزم در شب تار بقيع تو
خوشا آن شب كه «ميثم» همچو آه از سينه برخيزد
سرشك خويش را بر خاك پاي زائرت ريزد
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
روزي حسيني، حسني دارم و بس
در مملكت ري وطني دارم و بس
عشاق ره عشق سبكبال ترند
من نيز فقط پيرهني دارم و بس
دوري مسافت نشود مانع من
تا شوق اُويس قرني دارم وبس
حالا كه حرم نيست، مرا شمع كنيد
امشب هوس سوختني دارم و بس
دنيا تو اگر يوسف كنعان داري
من نيز امام حسني دارم و بس
تا لطف حسن هست، خريداري هست
تا زلف حسن هست، گرفتاري هست
بايد سر ما را به طنابي بزنند
در مقدم خورشيد جنابي بزنند
عشاق نشستند سر راه كسي
تا دست به حسن انتخابي بزنند
بايد كه به جاي چلچراغ و گنبد
بالاي بقيع، آفتابي بزنند
حالا كه در رحمت زهرا باز است
زشت است اگر حرف عذابي بزنند
آن طايفهاي كه پسر زهرايند
خوب است كه در شهر نقابي بزنند
اي يوسف كنعان علي ادركني
اي ذكر حسن جان علي ادركني
ما از قِبَل تو لقمه ناني داريم
مثل سگ كهف، استخواني داريم
هر جا كرم است سائلي در كار است
ما با تو هميشه داستاني داريم
تو واسطه ميشوي كه هنگام دعا
اين گونه خداي مهرباني داريم
اصلاً چه نياز ليله القدري هست
تا نيمه ماه رمضاني داريم
اي سورهي يوسف مدينه، در شهر
ما ترس نظر ز اين و آني داريم
اين قد رشيد تو تماشا دارد
لا حول و لا قوه الا … دارد
ماييم و تقاضاي نظر داشتنت
يك شب ز محلهام گذر داشتنت
اي يوسف ما به ازدحام عادت كن
ماييم و تويي و درد سر داشتنت
تو صبر و سكوت كرده ابراهيمي
قربان تو و چنين تبر داشتنت
تو باني كربلا شدي و حتي
روزي حسين شد پسر داشتنت
مبهوت شدند لشكريان جمل
از يك تنه اين همه جگر داشتنت
اي آيينه عز و جل ادركني
اي حيدر كرار جمل ادركني
تو ميوه هر سال جمل ميگشتي
پرواز پر و بال خودت ميگشتي
هر وقت مقابل علي ميرفتي
آيينهي اجلال خودت ميگشتي
حيف است كه با مردم دنيا باشي
جا داشت فقط مال خودت ميگشتي
بهتر كه همان پيش خدا ميماندي
با مردم امثال خودت ميگشتي
گفتند:
تو گوشوارهي زهرايي
در كوچه به دنبال خودت ميگشتي
هيهات از آن دست بدي كه بد زد
دستي كه ميان كوچه تا آمد زد
***علي اكبر لطيفيان***
جان ميتپد از خوبي ياري كه گرفتيم
آقاي كريم است نگاري كه گرفتيم
پاكيزه شد آيينه محراب سحرها
رفته غم آن گرد و غباري كه گرفتيم
از ثانيه تا ثانيهاش عطر بهشت است
با اين همه احساس بهاري كه گرفتيم
ديدند قلمكاريتان را به دل ما
زيباست خط و نقش و نگاري كه گرفتيم
نذر نفس گرم شما بود … دو نان از
نانواي خيابان كناري كه گرفتيم
با لقمهاي از سفرهتان تا به هميشه
سيريم از اين داري و نداري كه گرفتيم
گفتند اذان وقت غزلخواني من شد
افطار طربناك لبم نام حسن شد
اي چتر بلندت به سر بيسر و پاها
بي مثلترين است گل نام شماها
انگار نشسته است به حسن سكنات
راه و منش فاطمه آرامش طاها
آغاز كريمانه هر وعده از اين سو
آن سوي كرم خانهي تو تا به كجاها
خالي نشده كوچه احسان نگاهت
هر لحظه پر از سيل بروها و بياها
هر وقت كه بند آمده راه نفس شهر
يعني دم در آمده آقاي گداها
جبريل چه بيصبر و پر از دغدغه پرسيد
كي ميرسد اي خوبترين نوبت ماها
شيرين و گواراست حسن جان محمد
شادابترين سبزه و ريحان محمد
تصوير خدا چشم زلالي كه تو داري
احرام ببنديم به خالي كه تو داري
لرزيد تنت وقت نماز آمده انگار
اوقات تماشايي حالي كه تو داري
آغاز حسين است گل صلح سپيدت
ديدند و نديدند خيالي كه تو داري
يكبار كه نه ديده شده وقف خدا شد
دارايي هر ثروت و مالي كه تو داري
تو قله نشين بودهاي و عالم و آدم
در سايهي با عزت بالي كه تو داري
اي سيد بخشنده ما خانهات آباد
گنجينهي دنيا پر شالي كه تو داري
تا روز ابد سلطنتت زنده و جاويد
تا كور شود چشم هر آنكه نتوان ديد
خوابيد جمل تا تب طوفان تو آمد
تا رخشش شمشير سر افشان تو آمد
خيبر شكني در رگ و در خون شماهاست
بي باكي حيدر همه در جان تو آمد
آنقدر به زير ضرباتت سر و تن ريخت
تا فتنه خون دست به دامان تو آمد
شمشير بزن تا كه بدانند ابالفضل
از جذر و مد آتش ميدان تو آمد
ما لب به لب از كفر كويري شده بوديم
تا اين كه نظر كردي و باران تو آمد
معناي مسلمان شدنم طرز نگاهت
توحيد من از كوثر چشمان تو آمد
بر پاي كريم چه كسي سر بگذاريم
ما غير نگاه تو پناهي كه نداريم
آباد شد آنجا كه شما پا بگذاري
صد پنجره رو به خدا جا بگذاري
در شهر ري چشم من از نسل كريمت
يك سيد عالي نسبي را بگذاري
تا مملكت از آبرويش امن بماند
در ساحلش آرامش دريا بگذاري
در كام پسر بچه خود جام عسل را
تا روز دهم روز مبادا بگذاري
لا يوم كيومك همهي درد تو بوده
تو سر به حسينيه غمها بگذاري
انگار تويي در دل گودال كه بازو
در تاب و تب و تيغ در آنجا بگذاري
محبوبترين داغ نصيب تو حسين است
غمنامهي چشمان غريب تو حسين است
دلشورهي زهرا شده چشمِتر كوچه
تو ديدهاي آغاز و تا آخر كوچه
گفتند در اين شهر كه از سنگ كشيدند
نقاشي ديواري سر تا سر كوچه
دست تو به چادر، نفسي كه پر درد است
طوفان شد و بر هم زده بال و پر كوچه
افتاد زمين آينهي شرم و نجابت
بر شانهي تو زخم شد آن مادر كوچه
اي بغض گلوگير نرو حوصلهاي كن
بردار تو اين زينتي و گوهر كوچه
بايد كه مزار تو غريبانه بماند
اي خاك نشين گل غم پرور كوچه
اي بيحرم شهر مدد بر تو بگريم
تا فاطمه خوشحال شود بر تو بگريم
***عليرضا لك***
باز هم زائر سپيده شدم
در حوالي عشق ديده شدم
مرده بودم و با نگاه شما
مثل روحي به تن دميده شدم
تا بيايم مرا صدا زدهاي
نام من گفتي و شنيده شدم
از قدمهاي با طراوت تو
مثل باران شدم چكيده شدم
ميوهي كال شاخهاي بودم
كه به لطف شما رسيده شدم
تا به بار آمدم مرا كندي
با دو دستي كريم چيده شدم
تو مرا از خودم جدا كردي
و براي خودت سوا كردي
مثل باران هميشه ميباري
با قدومت بهار ميآري
در كوير دلم بگو آيا
دانه عشق خود نميكاري
طعم لبهاي تو چه شيرين است
بس كه زيبايي و نمك داري
تا كه بر هر غريبه رو نزنم
دست خالي مرا نميذاري
من هم از راه دور آمده ام
ميدهي اين غريبه را ياري
تشنه لطف جام دست توام
دعوتم ميكني به افطاري
مستي و باده هِي چه ميچسبد
وقت افطار مِي چه ميچسبد
ما به لطف شما غزل داريم
عشق را با تو لم يزل داريم
حرفت آمد كه ناگهان ديديم
روي لبهاي خود عسل داريم
تا كه حرف كريم ميآيد
از كرامات تو مثل داريم
از كسي جز خدا نميترسيم
چون كه شيرافكن جمل داريم
سر زيبايي تو با يوسف
بين اشعارمان جدل داريم
مثل تو نيست ورنه صد يوسف
در همين جا، همين بغل داريم
هر كسي عاشق تو آقا شد
رنگ ليلا گرفت و زيبا شد
اي به لبهاي من ترانه حسن
بهترين حس عاشقانه حسن
تا كه نام تو را به لب بردم
در دلم زد گلي جوانه حسن
پرتوي از جمال تو كرده
رخنه در عمق هر كرانه حسن
كوچهها را ببين كه بند آمد
منشين پشت درب خانه حسن
مزني شانه گيسويت كه دلم
كرده در زلفت آشيانه حسن
تا به دست آورم دل زهرا
روضهات را كنم بهانه حسن
صلح تو شد پيام عاشورا
ابتداي قيام عاشورا
اي تمام سخا و جود خدا
اكرم الاكرمين اكرمنا
با هزاران اميد آمده ام
دست خالي ردم مكن آقا
ماه كامل شد از همان روزي
كه شما آمدي در اين دنيا
به خدا كم نميشود از تو
قدمي رنجه كن به محفل ما
خواب ديدم مدينه آمده ايم
تا بگيريم اجازه از زهرا
كه برايت حرم درست كنيم
مثل مشهد شبيه كرب و بلا
تا كه گرديم سائل خانت
اي فداي مزار ويرانت
اي فقط نالهاي صداي اشك
اي وجود تو مبتلاي اشك
گيسوانت سپيد شد آقا
پيكرت آب شد به پاي اشك
حرف من نيست فضه ميگويد
بين خانه تويي خداي اشك
قتل تو بين كوچهها رخ داد
زهر يارت شده دواي اشك
شب جشن است پس چرا گريه
تو بگو پاسخ چراي اشك
چقدر گريه ميكني آقا
روضهات را بخوان به جاي اشك
ماجرايي كه زود پيرت كرد
آنچه از زندگيت سيرت كرد
چه بگويم از آن گل پرپر
چه بگويم ز داغ نيلوفر
چه بگويم سياه شد روزم
اول كودكي شدم مضطر
حرف من خاطرات يك لحظه است
لحظهاي كه نبود از آن بدتر
ايستادم به پنجه پايم
تا كنم روبروش سينه سپر
مثل طوفاني از سرم رد شد
دست او بود و صورت مادر
ناگهان ديدمش زمين خوردو
كاري از دست من نيامد بر
بعد آن غصه بود و خون جگر
ديدن روي قاتل مادر
***محمد علي بياباني***
اي وسعت بهاري بيانتهاي سبز
مرد غريب شهر ولي آشناي سبز
روح اجابت است به دست تو بس كه داشت
باغ دعاي هر شب تو ربناي سبز
هر شب مدينه بوي خدا داشت تا سحر
از عطر هر تلاوت تو با صداي سبز
سرسبزي بهشت خدا چيست؟
رشتهاي
از بالهاي آبيتان آن عباي سبز
از لطف اشكهاي سحر غنچه داده است
در دامن قنوت شبم اين دعاي سبز
كي ميشود كه سايه كند بر مزار تو
يك گنبد طلا اي و گل دستههاي سبز
آن وقت تا قيام قيامت به لطفتان
داريم در بقيع تو يك كربلاي سبز
يا ميشود دلم گل و خشت حريم تو
يا ميشود كبوتر تو، يا كريم تو
تو سرو قامتي تو سراپا ملاحتي
آقا تو حسن مطلقي و بي نهايت ي
خاك زمين كه عطر حضور تو را گرفت
از ياد رفت قصهي يوسف به راحتي
ايوب كه پيمبر صبر و رضا شده
از لطف توست دارد اگر حلم و طاقتي
بي شك و شبهه دست توسل زده مسيح
بر دامنت اگر شده صاحب كرامتي
ياد پيامبر به خدا زنده ميشود
وقتي كه گرم ذكر و دعا و عبادتي
حتماً براي خواهش دست نيازمند
دست تو داشت پاسخ سبز اجابتي
وقتي ميان معركه شمشير ميكشي
تنها تويي كه مرد نبرد و رشادتي
با تيغ ذوالفقار كه در دستهاي توست
بر پا شده به عرصة ميدان قيامتي
بر دوش سيدالشهدا بود رايتت
عباس بود آينه دار شجاعتت
خورشيد آسماني ماه خدا حسن
همسايهي قديمي دنياي ما حسن
پرواز بالهاي خيالي فهم ما
كي ميرسد به اوج مقام شما حسن
روشنترين تجسم آيات و سورهها
ياسين و قدر و كوثري و هل أتي حسن
صفين شاهد تو شور و حماسهات
شير دلير بيشهي شير خدا حسن
الله اكبر تو بلند است وقت رزم
آيات فتح روز نبردي تو يا حسن
صلح شكوهمند تو هرگز نداشته
چيزي كم از قيامت كرب و بلا حسن
صلحت حماسه بود نه سازش كه اين چنين
شد سربلند پرچم اسلام راستين
در خانهي تو غير كرامت مقيم نيست
اينجا به غير دست تو دستي رحيم نيست
تو سفره دار هر شب شهر مدينهاي
جز تو كسي كه لايق لفظ كريم نيست
از بس كه داشت دست شما روح عاطفه
شد باورم كه كودكي اينجا يتيم نيست
جز سر زدن به خانهي دلخستگان شهر
كاري براي هر سحرت اي نسيم نيست
اينجا كه نيست گنبد و گل دستهاي بگو
جايي براي پر زدن يا كريم نيست
داغ ضريح و مرقد خاكيت اي غريب
امروزيست غربت عهد قديم نيست
با اين همه غريبي و دلتنگيات بگو
جايي براي اين كه فدايت شويم نيست؟
گل داشت باغ شانهي تو از سخاوتت
آقا زبانزد همه ميشد كرامتت
اين گونه در تَجَلِّي خورشيد وار تو
گم ميشود ستارهي دل در مدار تو
روشن شده است وسعت هفت آسمان عشق
از آفتاب روشن شمع مزار تو
بوي بهشت، عطر پر و بال جبرئيل
مي آورد نسيم سحر از ديار تو
دلهاي ما زميني و ناقابلند پس
يك آسمان درود الهي نثار تو
هر شب به ياد قبر تو پر ميزند دلم
تا خلوت سحرگه آيينه زار تو
تا كه شبي بيايي و بالي بياوري
مانديم مات و غمزده چشم انتظار تو
بالي كه آشناي تو باشد ابوتراب!
يا وقف صحن خاكي و پر از غبار تو
بالي كه سمت تربت تو وا كنيم و بعد
باشيم تا هميشه فقط در كنار تو
با عطر ياس تربت تو گريه ميكنيم
آنجا فقط به غربت تو گريه ميكنيم
چشمي كه در مصيبتتانتر نميشود
شايستهي شفاعت حيدر نميشود
چشم هميشه ابريتان يك دليل داشت
هر ماتمي كه ماتم مادر نميشود
مرهم به زخمهاي دل پر شرارهات
جز خاك چادر و پر معجر نميشود
يك عمر خون دل بخورد هم كسي دگر
والله از تو پاره جگرتر نميشود
يك تشت لختههاي جگر پارههاي دل
از اين كه حال و روز تو بهتر نميشود
يك چيز خواستي تو از اين قوم پر فريب
گفتند نه كنار پيمبر نميشود
گل كرد بر جنازهي تو زخم سرخ تير
هرگز گلي شبيه تو پرپر نميشود
پر شد مدينه از تب داغ غمت ولي
با كربلا و كوفه برابر نميشود
زينب كنار نيزه كشيد آه سرد و گفت
سالار من كه يك تن بيسر نميشود
ديگر تمام قامت زينب خميده بود
از بس كه روي نيزه سر لاله ديده بود
***يوسف رحيمي***
سرت رو پاي شاه كربلا بود
دلت آواره پشت نيزهها بود
درسته هيچ روزي كربلا نيست
ولي گودال تو در كوچهها بود
نبرده همسرت بوي وفا رو
ميگيره خواهرت خون لختهها رو
به خاك ميسپاره فردا دست عباس
به روي شونه تابوت بهارو
چرا خشكيده باغ منزل تو
چرا آتيش گرفته حاصل تو
زده لاله جوونه روي لبهات
چي آورده سر تو قاتل تو
فداي خيمهي عمر كمونت
سفيده رنگ سيماي جوونت
پي درد دل تو بين كوچه
ميون تشت خون ديدم نشونت
نهال قاسمت نوبر گرفته
برات دست دعا بر سر گرفته
دلش با ديدن رنگ كبودت
به ياد دستاي حيدر گرفته
تو كه دست كريمت سفره داره
چرا چشمات پر از ابر بهاره
ز بعد ماجراي كوچهي غم
پر آيينه از گرد و غباره
شكسته خرمت تابوت اما
نمي شد وا بشه دستاي سقا
ز چله تير مياومد به شدت
صداي ناله بود و آه زهرا
كفن زخمي شدهاي جان مادر
كشيده تير از جسمت برادر
يل ام البنين طاقت نداره
ببينه قاسمت رو با چشتر
***روح الله عيوضي***
شرر زهر جفا سوخته پا تا سر من
آب گرديد چو شمعي همهي پيكر من
اين نه اشك است كه بسته ره ديدار به من
دل من سوخته و ريزد ز دو چشمِتر من
شيون ناله بلند است به غم خانه ما
يا حسن گويد بر سر بزند خواهر من
يك طرف قاسم و عباس به خود ميپيچند
يك طرف نيز حسين اشك فشان در بر من
جگرم در دل تشت است و همه ميبينند
كه چه آورده غم كوچه و سيلي سر من
كي رود ياد من آن روز كه آن شوم پليد
بست در كوچه غم راه من و مادر من
مادر از ضربت سيلي چو گل افتاد به خاك
از همان لحظه شكسته همه بال و پر من
***سيد محمد جوادي***
تشنهام تشنه ز پا تا سر من ميسوزد
كار زهر است كه بال و پر من ميسوزد
بس كه در سينهي خود شعلهي ماتم دارم
از دم و بازدمم بستر من ميسوزد
باز هم روي لبم قصهي مادر گل كرد
باز هم در نظرم مادر من ميسوزد
بر لبم روضهي «لايوم كيوم العاشور»
عالم از زمزمهي آخر من ميسوزد
چشم وا كردم و ديدم كه به صحراي غمي
خيمههاييست كه دور و بر من ميسوزد
دختري ميدود و روي لبش اين آواست:
عمه درياب مرا معجر من ميسوزد
حجلهاي زير سم اسب بنا شد ديدم
با تن له شده نيلوفر من ميسوزد
در سراشيبي گودال در آغوش حسين
تن بيدست گل پرپر من ميسوزد
آخرين زمزمه از تشنهي گودال آمد:
قطرهاي آب - خدا - حنجر من ميسوزد
آن طرف غارت پيراهن و خُود و نعلين
اين طرف لطمه زنان خواهر من ميسوزد
***مسلم بشيري نيا***
بيچاره دستي كه گداي مجتبي نيست
يا آن سري كه خاك پاي مجتبي نيست
بر گريهي زهرا قسم مديون زهراست
چشمي كه گريان عزاي مجتبي نيست
وقتي سكوتش اين همه محشر به پا كرد
ديگر نيازي به صداي مجتبي نيست
در كربلا هر چند با دقت بگردي
چيزي به جز عشق و صفاي مجتبي نيست
كرب و بلا با آن همه داغ مصيبت
همپايهي درد و بلاي مجتبي نيست
طوري تمام هستياش وقف حسين شد
انگار قاسم هم براي مجتبي نيست
او جاي خود دارد در اين دنيا مجالِ
رزم آوري بچههاي مجتبي نيست
يا اهل العالم ما گداي مجتباييم
ما خاك پاي خاك پاي مجتباييم
آيا شده بال و پرت افتاده باشد
در گوشهاي از بسترت افتاده باشد
آيا شده مرد جمل باشي و اما
مانند برگي پيكرت افتاده باشد
آيا شده در لحظههاي آخرينت
چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
من شك ندارم كه عروس فاطمه نيست
وقتي به جانت همسرت افتاده باشد
آيا شده سجادهات هنگام غارت
دست سپاه و لشكرت افتاده باشد
مظلوم و تنها و غريب عالمين است
گريه كن غمهاي اين بيكس حسين است
***علي اكبر لطيفيان***
گل كرده در زمين، كرم آسمانيت
آغوش باز ميرسد از مهربانيت
حالا بيا و سفره مينداز سفره دار
حالت خراب ميشود و ناتوانيت
دارد مرا شبيه خودت پير ميكند
جان برده از تمام تنم نيمه جانيت
يوسفترين سلالهي تنهاتر از همه
سبزي رسيده تا به لب ارغوانيت
اين گرد پيري از اثر خاك كوچه است
بر موي تو نشسته ز فصل جوانيت
بايد كه گفت هيأت سيار مادري
خرج عزا شدي و خداي تو بانيت
زهر از حرارت جگرت آب ميشود
ميگريد از شرار غم ناگهانيت
زينب به پاي تشت تو از دست ميرود
رو ميشود جراحت زخم نهانيت
آقاي زهر خورده چرا تير ميخوري؟
چيزي نمانده از بدن استخوانيت
***محمد امين سبكبار***
غم غم ميخورم و غم شده مهماندارم
غير غم كس نبود تا كه شود غمخوارم
گر چه از زهر هلاهل جگرم ميسوزد
ميدهد خاطره كوچه فقط آزارم
خانه امن مرا همسر من ويران كرد
محرمي نيست كه گردد ز محبت يارم
هر چه ميخواست به او هديه نمودم اما
پاسخي نيست به جز سينه آتش بارم
روزه بودم طلبيدم چو از او جرعه آب
خون دل شد ز جفا قوت من و افطارم
ميزند زخم زبان ليك نگويد گنهم
خود نداند ز چه برخاسته بر پيكارم
من همان زاده عشقم كه به طفلي محزون
شاهد مادر خود بين در و ديوارم
هرگز از خاطرهام محو نشد كودكيم
پاره پاره جگر از ميخ در و مُسَمّارم
تير باران شده از كينه تن و تابوتم
تحفه از همسر بيمهر و وفايم دارم
قبر ويران شده از خاك بقيع ميگويد
بهر مظلومي من اين سند و آثار م
***حبيب الله موحد***
ذكر نزول عطا، يا حسن و يا حسين
علت لطف خدا، يا حسن و يا حسين
تا كه خدايي شوم، كرب و بلايي شوم
ميزنم از دل صدا، يا حسن و يا حسين
باني اشك دو چشم، رحمت جاري حق
آبروي چشمها، يا حسن و يا حسين
قبلهي حاجات ما، اوج عبادات ما
روح مناجات ما، يا حسن و يا حسين
يكي بدون حرم، يكي بدون كفن
سرم فداي شما، يا حسن و يا حسين
هر دو شهيد مادر، هر دو غريب مادر
كشتهي يك ماجرا، يا حسن و يا حسين
حسن امام حسين، حسين اسير حسن
هر دو به هم مبتلا، يا حسن و يا حسين
تاب و قرار زينب، ذكر فرار زينب
در وسط شعلهها، يا حسن و يا حسين
***علي اكبر لطيفيان***
از تاب رفت و تشت طلب كرد و ناله كرد
و آن تشت را ز خون جگر باغ لاله كرد
خوني كه خورده در همه عمر از گلو بريخت
خود را تهي ز خون دل چند ساله كرد
نبود عجب كه خون جگر گر شدش به جام
عمريش روزگار همين در پياله كرد
نتوان نوشت قصه درد و مصيبتش
ور ميتوان ز غصه هزاران رساله كرد
زينب دريد معجر و آه از جگر كشيد
كلثوم زد به سينه و از درد ناله كرد
هر خواهري كه بود روان كرد سيل خون
هر دختري كه بود پريشان كُلاله كرد
يا رب به اهل بيت ندانم چه سان گذشت
آن روز شد عيان كه رسول از جهان گذشت
***وصال شيرازي***
سايهي دستي ميان قاب چشمان ترش
چادر خاكي زهرا بالش زير سرش
رنگ خون پاشيده بر آيينهي احساس او
لكههاي سرخ روي گوشوار مادرش
اين دم آخر به ياد ميخ در افتاده است
خانه را آتش زند با روضهي پشت درش
لختهها را پاك ميكرد از لب خشكيدهاش
زينب خونين جگر با گوشههاي معجرش
برخلاف رسم سرخ كشتگان راه عشق
رفته رفته سبزتر ميشد تمام پيكرش
با نظر بر اشك قاسم گفت:
واي از كربلا
نامهاي را داد با گريه به دست همسرش
روضهي لايوم ميخواند غريب اهلبيت
كربلاييها چه گريانند در دور و برش؟!
چشم اميدش به قد و قامت عباس بود
ايستاده با ادب ساقي كنار بسترش
***وحيد قاسمي***
اي پسر اول زهرا حسن
سيدنا سيدنا يا حسن
صورت تو سوره فرقان و نور
چشم بد از روي دل آرات دور
عفو خدا شيفته يا ربت
عاشق «العفو» نماز شبت
وصف تو ممكن نبوَد با سخن
تو حسني تو حسني تو حسن
طلعت زيبات شده باغ گل
از اثر بوسهي ختم رسل
جاي تو آغوش رسول خداست
مركب تو دوش رسول خداست
بهر تو اي مهر تو خير العمل
دوش محمّد شده «نعم الجمل»
تا تو نهي پاي به پشتش، رسول
مانده خم و سجده خود داده طول
آنكه دهد شهد به وحي از دو لب
از لب شيرين تو نوشد رطب
روي تو آيينهي حسن آفرين
يك حسن و اين همه حسن؟ - آفرين!
چارم آن پنجي و در چشم من
پنج تني پنج تني پنج تن
جود تو از چشمهي بيابتداست
سفره تو مُلك وسيع خداست
اي همه با دشمن خود گشته دوست
خنده تو پاسخ دشنام اوست
خشم عدو تا به تو شِدَّت گرفت
مهر تو از خشم تو سبقت گرفت
هر كه شرف از كرم آرد به كف
دست تو بخشيده كرم را شرف
نيست به وصف تو رسا صحبتم
غرق شدم در عرق خجلتم
خالق خلقي و خدا نيستي
فوق ملَك، فوق بشر، كيستي؟
صبر تو شايستهترين ابتلاست
صلح تو يك نهضت كرب و بلاست
حيف كه كشتند تو را دوستان
خار ستم در جگرِ بوستان
شير خدا را پسري يا حسن
از همه مظلوم تري يا حسن
اي تو جگر پاره پاره جگر
در بغل مادر و جد و پدر
«جعده»ات ارچه دشمن جاني است
قاتل تو «مغيره» و «ثاني» است
قلب تو در كوچه شد اي جان پاك
چون سندِ باغ فدك چاك چاك
سوز درون از سخنت ريخته
خون دلت از دهنت ريخته
آه تو از بس شرر افروخته
زهر ز سوز جگرت سوخته
نخل وجودت به تب و تاب شد
آب شد و آب شد و آب شد
حلم ز داغ تو زمين گير شد
لاله تشييع تنت، تير شد
آن همه تير اي پسر فاطمه
رفت فرو در جگر فاطمه
خار چو بر برگ گل ياس ريخت
خون دل از ديده عباس ريخت
اي سند غربت تو قبر تو
صبر شده خونْ جگر از صبر تو
اشك بده تا كه نثارت كنم
گريه چو شمع شب تارت كنم
خاك رهِ ميثمتان، «ميثمم»
با غمتان در دو جهان خرّمم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
الا جمال تو حسن خدا امام حسن
امام پيشتر از ابتدا امام حسن
زعيم مملكت بيحدود حضرت حق
به كل خلق تويي مقتدا امام حسن
تويي محيط كرم اي كريم اهل البيت
كرامت از تو گرفته بقا امام حسن
تو آن بزرگ كريمي كه دشمن خود را
عطا كني به جواب خطا امام حسن
حريم توست بهشت وسيع قرب خدا
مزار توست دل انبيا امام حسن
بقيع تو كه درش بسته روز و شب باز است
هماره بر روي دلهاي ما امام حسن
به باغ حسن تو آيات نور گل كرده
ز بوسههاي رسول خدا امام حسن
قلمرو حرم قدست اي غريب بقيع
بود تمامي ارض و سما امام حسن
عجب ندارم اگر جبرييل هر شب و روز
كند به زائر قبرت دعا امام حسن
خدا گواست كه از وصف جن و انس و ملك
فراتر است مقام شما امام حسن
خدا و احمد و حيدر تو را ثنا خوانند
فضايل تو كجا ما كجا امام حسن
مضيف خانهي تو يك مدينه نيست كه هست
دو عالمت همه مهمان سرا امام حسن
كمال حسن خدايي، نبي به امر خدا
حسن گذاشته نام تو را امام حسن
تو خود امامِ حسين استي و امام حسين
به حضرت تو كند اقتدا امام حسن
تو چارمين نفر از پنج تن، نه، پنج تني
ميان مجمع آل كسا امام حسن
به حُسن خلق تو نازم كه دشمنت ميخواست
كند به دوستيات جان فدا امام حسن
به حقِّ حق كه اگر صبر تو نبود، نبود
قيام زندهي كرب و بلا امام حسن
قعود تو ز قيام حسين كمتر نيست
تو راست نهضت صبر و رضا امام حسن
حسين بود كه ده سال در امامت تو
به جاي پاي تو بگذاشت پا امام حسن
هماره چون پدر خود علي ستم ديدي
گهي ز غير و گه از آشنا امام حسن
نه دشمنت دمي از دشمنيات دست كشيد
نه دوست كرد به حقت وفا امام حسن
كجا روم به كه گويم كه يار كشت تو را
درون خانه به زهر جفا امام حسن
صحابهات همه تنها گذاشتند، دگر
به حضرت تو جسارت چرا امام حسن
همان كه فاطمه را كشت روي منبر گفت
ز كينه بر پدرت ناسزا امام حسن
يكي به حملهي ثاني يكي به زهر جفا
دوبار شد جگرت پاره يا امام حسن
هزار حيف كه يك لحظه لاله باران شد
جنازهي تو به تير خطا امام حسن
تو در بقيع و دو غاصب درون خانهي تو
كجا رواست چنين ناروا امام حسن
چه زود عهد پيمبر ز ياد امت رفت
چه خوب حق شما شد ادا امام حسن
كنار قبر غريبت هماره ممنوع است
كه شيعه بر تو بگيرد عزا امام حسن
كنار پنجرههاي بقيع خلوت تو
نشد كه بر تو كنم التجا امام حسن
ز دور گريهي ميثم نثار تربت تو
تمام عمر به صبح و مسا امام حسن
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
الا اي آب، مهر مادر من
چرا افروختي پا تا سر من
اگر رفع عطش از من نكردي
چرا آتش زدي بر پيكر من
الا اي آب، آب زهر آلود
كه بگرفت از تو پايان دفتر من
منم آن باغبان و خون دلها
بود باغ گل نيلوفر من
من و تشتي پر از خون جگر كاش
نبيند حال من را خواهر من
زبان شكوه نگشايم كه اين امر
بود تقدير من از داور من
اگر بستي كتاب عمر من باز
زدي چتر شهادت بر سر من
تو را اي آب با آتش در آميخت
شرار كينههاي همسر من
الا اي آب از دستي چكيدي
كه سيلي زد به روي مادر من
اگر گريم از اين گريم كه سوزد
ز داغم قاسم آن ياس تَر من
حسينم اي كمال آرزويم
حسينم اي تمام باور من
برادر اي كه در گفت و شنود است
نگاهت با نگاه آخر من
به دستت ميسپارم قاسمم را
كه باشد منظر او منظر من
براي كربلايت كن حفاظت
به جان اكبرت از اكبر من
مؤيد را مقدر كن كه باشد
گهي در پيش تو گه در بر من
***سيد رضا مويد***
يك عمر در حوالي غربت مقيم بود
آن سيدي كه سفرهي دستش كريم بود
خورشيد بود و ماه از او نور ميگرفت
تا بود، آسمان و زمين را رحيم بود
سر ميكشيد خانه به خانه محله را
اين كارهاي هر سحر اين نسيم بود
آتش زبانه ميكشد از دشت سبز او
چون گلفروش كوچهي طور كليم بود
اين چند روزه سايهي يثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدينه وخيم بود
حقش نبود تير به تابوت او زدن
اين كعبه در عبادت مردم سهيم بود
بي سابقه است حادثه اما جديد نيست
اين خانواده غربتشان از قديم بود
آقا ببخش قصد جسارت نداشتم
پاي درازم از بركات گليم بود
***شيخ رضا جعفري***
باز هم موسم پرپر شدن گل آمد
باز هم فصل فراق گل و بلبل آمد
آسمان دل ما ابري و باراني شد
ديده را موسم اشك و گهرافشاني شد
دل بيسوز و گداز از غم زهرا دل نيست
دل اگر نشكند از ماتم او، جز گل نيست
خون و اشك از دل و از ديدهي ما ميجوشد
فاطمه صورت خود را ز علي ميپوشد
عمر كوتاه تو، اي فاطمه فهرست غم است
قبر پنهان تو روشنگر اوج ستم است
رفتي، اما ز تو منظومه غم بر جا ماند
با دل خسته و بشكسته علي تنها ماند
اثر دست ستم از رخ نيلي نرود
هرگز از ياد علي، ضربت سيلي نرود
با علي راز نگفتي تو ز بازوي كبود
با پدر گوي كه بعد از تو چه بود و چه نبود
شهر اگر شهر تو، پس حمله به آن خانه چرا
مرگ جانسوز چرا؟ دفن غريبانه چرا؟
داغ ما آتش و ميخ در و سينه است هنوز
مدفن گمشده در شهر مدينه است هنوز
باغ، تاراج شده، عطر اقاقي مانده است
سنت دفن شبانه ز تو باقي مانده است
***جواد محدثي***
سكوت، زهر شد و در گلوي مجنون ريخت
دل شكسته ليلا از اين مصيبت سوخت
به ياد خاطرههاي كريم آل عبا
تمام خاطرههايم در اوج غربت سوخت
سكوت گفتم و يادم سكوت او آمد
و زهر گفتم و يادم زهر خوردن او
و تير آه به قلبم نشست و كردم ياد
ز تيرهاي كفن دوز بسته برتن او
وراثتيست بلا شك غريب ماندن ما
چرا كه غربت شيعه ز غربت زهراست
و بر غريب مدينه سزاست گرييدن
كه پاي ثابت اين روضه حضرت زهراست
همان كسي كه غريبانه باز مسموم است
به دست همسر خود در ميان خانه خويش
پرستوييست مهاجر ولي شكسته پر است
و زخم خورده فتاده كنار لانه خويش
كسي كه سبزترين جامه را به تن دارد
نگفت علت سبزي پيكرش از چيست
و تشت داد شهادت غريب مطلق اوست
چرا كه پاره جگرتر از او در عالم نيست
همان كسي كه شنيد به وقت كودكياش
صداي يا ابتاه و شكستن در را
ميان كوچه باريك بيشك اين كودك
همان كسيست كه برده به خانه مادر را
رسيد دشمن بيشرم و سد راه نمود
و ابرهاي سيه روي ماه پاره نشست
و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگينش
چنان به صورت او زد كه گوشواره شكست
شكست آينهاش در هجوم سنگ ستم
خميد قامتش اما عباي مادر شد
و خورد خون دل و با كسي نگفت چه ديد
آه جان به لب شد و آخر فداي مادر شد
***سعيد توفيقي***
دل من با حسين ميباشد
ذكر من يا حسين ميباشد
كار با من ندارد هيچ كسي
صاحبم تا حسين ميباشد
پي كارم به عرصهي محشر
صبح فردا حسين ميباشد
ما مقامات عشق فتح كنيم
تا كه با ما حسين ميباشد
اولين حرف كودكان بعد از
آب، بابا، حسين ميباشد
عبد دربار تو شديم حسين
ما گرفتار تو شديم حسين
چه صفا دارد اين گرفتاري
روزها دارد اين گرفتاري
ريشه در اشكهاي ليلاي
كربلا دارد اين گرفتاري
گر مقرب شوي تو پشت سرش
هي بلا دارد اين گرفتاري
ابروي يار كار خود بكند
شهدا دارد اين گرفتاري
خواه ناخواه عاقبت راهي
تا منا دارد اين گرفتاري
گره خورده دلم به زلف حسين
ماندهام زير دين لطف حسين
با تو بودن ضرر نخواهد داشت
اين طريقت خطر نخواهد داشت
طالب تيغ تو شود هر كس
احتياجي به سر نخواهد داشت
تو نخواهي اگر بدون شك
التماسم اثر نخواهد داشت
ننشيني تو روبروي كسي
در غمت چشمِتر نخواهد داشت
هر كه يك بار آمده حرمت
از جهنم گذر نخواهد داشت
آرزوي تمام مايي تو
پدر نه امام مايي تو
دامنت را به دست ما برسان
عطر سيبي به اين هوا برسان
تا نمرديم تا جوان هستيم
پاي ما را به كربلا برسان
وقت هيأت بيا به دنبالم
نوكرت را به روضهها برسان
تربتي هم بيار همراهت
و بر اين زخم دل شفا برسان
من كه بيآبرويم اي ارباب
آبرويي به اين گدا برسان
اعتبارم فقط غلامي توست
افتخارم فقط غلامي توست
گل زهرا فقط تو را دارم
من تنها فقط تو را دارم
هم به عقبي تويي هوادارم
هم به دنيا فقط تو را دارم
خواب ديدم به شام اول قبر
من در آنجا فقط تو را دارم
همه جز تو مرا رها كردند
خوب … حالا فقط تو را دارم
گفتي از من جدا نشو، نشدم
گفتم آقا فقط تو را دارم
اين كه من نوكرت شدم صد شكر
خاك بوس درت شدم صد شكر
گل ريحانهي علي هستي
نمك خانهي علي هستي
زينت و گوشوارهي عرشي
در يك دانهي علي هستي
ميشوي تو خود نبي، وقتي
به روي شانهي علي هستي
نفس فاطمه به تو جاريست
روح جانانهي علي هستي
كوثر از گريه بر غمت پر شد
اصل ميخانهي علي هستي
مصطفي حنجر تو ميبوسد
شبي هم دختر تو ميبوسد
***رضا رسول زاده***
اگر چه بال و پر ناتوانمان دادند
ولي براي پريدن زمانمان دادند
خبر دهيد دوباره به بال فطرسها
مجال پر زدن آسمانمان دادند
به احترام ملائك امانت حق را
به دست فاطمهي مهربانمان دادند
بدون واسطه امشب كنار سجاده
تمام حُسن خدا را نشانمان دادند
قسم به بوسهي لبهاي سبز پيغمبر
براي بردن نامت زبانمان دادند
امام سوم دنيا، امام عاشورا
اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا
براي آن كه بيابيم ما خدايت را
گرفتهايم نشاني رد پايت را
براي آن كه به سمت خدايشان ببري
گرفتهاند ملائك نخ عبايت را
و جبرئيل دلش تنگ ميشد اي آقا
نمي شنيد اگر يك شبي صدايت را
فرشتگان مقرب هنوز حيرانند
تو را به سجده در آيند يا خدايت را
زمين به دور خودش چرخ ميزند تا كه
نشان دهد به سماوات كربلايت را
امام سوم دنيا، امام عاشورا
اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا
به بوم عشق به مژگان تَر كشيد تو را
به وقت نافلههاي سحر كشيد تو را
نه از براي زمينها و آسمانها بود
فقط براي خودش بود اگر كشيد تو را
تو را مشاهده كرد و اسير رويت شد
كه از جمال خودش خوبتر كشيد تو را
تو مثل جام پر از عشق و عاشقي بودي
كه زينب آمد و يكباره سر كشيد تو را
براي آن كه نشان زمينيان بدهد
سوار ني شدي و در سفر كشيد تو را
امام سوم دنيا، امام عاشورا
اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا
تو آسمان بلندي و ما كبوترها
نمي رسند به بالاي بامتان پرها
بدون بردن نام تو بي نتيجه بود
توسَل سر سجادهي پيمبرها
شريعت از سخن تو حيات ميگيرد
تويي كه جاذبه بخشيدهاي به منبرها
تو جاي خود كه قيامت كسي نميداند
كجاست حدِّ نصاب مقام قنبرها
تو مثل كعبهي سيّار آسمان بودي
كه در طواف تو بودند جملهي سرها
امام سوم دنيا، امام عاشورا
اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا
تو بيكران، تو بلندي، تو آسمان، تو صعود
تو آفتاب، تو دريا، تو آب هستي و رود
حكايت من و چشمم حكايت عبد است
حكايت تو و چشمت حكايت معبود
و قبل از آن كه شود جبرئيل حاجي عشق
كبوتر حرمت بود و كربلايي بود
يكي ز گريهكنان مُحرمت موسي
يكي ز مرثيه خوانان ماتمت داود
به نيت همهي خانواده پيغمبر
«حسين مني انا من حسين» ميفرمود
امام سوم دنيا، امام عاشورا
اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا
رسيده است زمان غروب عاشورا
چه ميكشد ز وداع تو زينب كبري
تو روي شانهي جبرئيل منزلت داري
به زير اين همه نيزه چه ميكني آقا؟
ميان اين همه نيزه كه رو به پايينند
صداي زينب كبراست، ميرود بالا
حسين توست بله، باورش اگر سخت است
مُرمّل بدماء و مُقطّعُ الأعضا
كنار چشم ملائك به سمت تو خم شد
گذاشت روي گلوي بريده لبها را
امام سوم دنيا، امام عاشورا
اگر تويي هدف عشق خوش به حال خدا
***علي اكبر لطيفيان***
تا آبشار زلف تو را شب نوشتهاند
ما را اسير خال روي لب نوشتهاند
در اعتكاف گيسوي تو سالهاي سال
مشغول ذكر و سجده و يا رب نوشتهاند
در مسجد الحرام خم ابروان تو
مثل فرشتگان مقرب نوشتهاند
در محضر نگاه الهي تو مرا
در خيل نوكران مهذَب نوشتهاند
شبهاي جمعه كه دل من مست كربلاست
از اشتياق وصل لبالب نوشتهاند
با يك نگاه مادرت اينجا رسيدهايم
با اين دلي كه فاطمه مذهب نوشتهاند
از هر چه بگذرم سخن دوست خو شتر است
ما را فداي دلبر زينب نوشتهاند
من را كه بيقرار حرم ميكني بس است
اصلاً مرا غبار حرم ميكني بس است
شرط نزول كوثر رحمت دعاي توست
اصلاً تمام خلقت عالم براي توست
بالاتري ز درك تمام جهانيان
وقتي كه انتهاي جهان ابتداي توست
حتي نداشت روحالامين اذن پر زدن
آنجا كه از ازل اثر رد پاي توست
بي حب تو كسي به سعادت نميرسد
رمز نجات اهل زمانه ولاي توست
آسوده خاطران هياهوي محشريم
وقتي رضاي حضرت حق در رضاي توست
فردوس ماست تا به ابد روضة الحسين
تنها بهشت اهل ولا، كربلاي توست
در آستانهي تو كسي نا اميد نيست
صحن امير علقمه دار الشفاي توست
از ابتداي صبح ازل فضل ميكني
ما را گداي دست اباالفضل ميكني
وقتي كه هست دوش نبي آسمان تو
يعني تو از پيمبري و او از آن تو
فرزند خويش را به فداي تو كرده است
بسته است جان حضرت خاتم به جان تو
معلوم كرد نزد همه حرمت تو را
با بوسههاي دم به دمش بر دهان تو
فرمود هفت مرتبه تكبير عشق را
تا بشنود ترنم عشق از زبان تو
آواي «من أحب حسينا» وزيده است
هر روز پنج مرتبه از آستان تو
ما از در حسينيه جايي نميرويم
هستيم تا هميشه فقط در امان تو
هر شب نشسته فطرس اشكم به راه عشق
آنجا كه صبح ميگذرد كاروان تو
اين اشكها براي دلم توشه ميشود
اذن طواف مرقد شش گوشه ميشود
حال و هواي قلب من امشب كبوتريست
وقتي كه كار صحن و سراي تو دلبريست
شبهاي جمعه عكس حرم زنده ميشود
تصوير رقص پرچم و گنبد چه محشريست
ما را اسير عشق تو كرده، تفضلت
با اين حساب كار شما ذرهپروريست
با تربت تو كام دلم را گشودهاند
آقا ارادتم به شما ارث مادريست
در ماتم تو محفل اشك است چشم ما
اصلاً بناي هيأت ما روضه محوريست
ما سالهاست در غم تو گريه ميكنيم
هم ناله با محرم تو گريه ميكنيم
***يوسف رحيمي***
گر چه از عشق فقط لطمه زدن را بلديم
گر چه چنديست كه بيروحتر از هر جسديم
گر چه در خوبترين حالت مان نيز بديم
جز در خانهي ارباب دري را نزديم
روزگاريست كه ما رعيت اين خانه شديم
سجدهي شكر بر آريم كه ديوانه شديم
از همان روز كه حُسنش به تجلّي دم زد
از همان دم كه دمش طعنه به جام جم زد
از همان لحظه كه مهرش به دلم پرچم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
بندهي عشقم و مجنون حسين بن علي
در رگم نيست به جز خون حسين بن علي
آسمان با تپش ماه تماشا دارد
قطره دريا كه شود جلوهي زيبا دارد
روح در جسم كه باشد همه جا جا دارد
عشق با نام حسين است كه معني دارد
تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمين
شب ميلاد حسين است شب عشق همين
او رسيده كه به داد دل غافل برسد
كشتي گمشدهي عشق به ساحل برسد
كارواني كه به ره مانده به منزل برسد
نمك سفرهي ما نُقل محافل برسد
به همان كس كه به ميزان خدا هست محك
هر كجا سفرهي عشق است حسين است نمك
شب شور است كه شيرين و غزل خوان شدهام
خيس از بارش احسان فراوان شدهام
جان رها كرده و دل بستهي جانان شدهام
مست جام رجب و تشنهي شعبان شدهام
كه شب سوم اين ماه حبيب آمده است
باز از باغ خدا نفحهي سيب آمده است
او همان است كه احسان قديمش خوانند
در مدينه همه آقاي كريمش خوانند
صاحب جام بلاياي عظيمش خوانند
پنجمين دشمن شيطان رجيمش خوانند
از ازل تا به ابد خلق خدا ميدانند
ما همه بنده و اين قوم خداوند انند
غم عشق است كه آتش زده بر بنيادم
تا كه در راه محبت بدهد بر بادم
من ملك بودم و فردوس نه آمد يادم
كه من از روز ازل اهل حسين آبادم
منم آن رود كه جز جانب دريا نروم
بر دري غير در خانهي مولا نروم
ما كه بر صاحب اين عشق ارادت داريم
ما كه انگيزهي بر گشت به فطرت داريم
يك نفس تا به خدا بُعد مسافت داريم
باز هم در سرمان شور زيارت داريم
هر كه دارد سر همراهي ما بِسْمِ اللَّه
هر كه دارد هوس كرب بلا بِسْمِ اللَّه
كربلا گفتم و ديدم جگرم ميسوزد
آسمان دود زمين در نظرم ميسوزد
گوييا معجر بانوي حرم ميسوزد
دختري گفت كه اي عمه سرم ميسوزد
خيمه در خيمه دل اهل حرم شعلهور است
آتش سينهي زينب ز همه بيشتر است
***محسن عرب خالقي***
خوش به حال دل من مثل تو آقا دارد
بر سرش سايهي آرامش طوبا دارد
با شما آبرويي قدر دو دنيا دارد
پاي اين عشق اگر جان بدهم جا دارد
آدم تو شدهام با تو سر افراز شدم
يعني از موهبت داغ تو آغاز شدم
چه كسي گفت پريشان نشدن خوبتر است
مديون لب جانان نشدن خوبتر است
دم به دم گريهي باران نشدن خوبتر است
ظرف يك ثانيه توفان نشدن خوبتر است
هر كسي گفته غم نام ترا نشنيده
حرفي از سلسله احكام ترا نشنيده
قبل از اين كه برسي اشك همه در آمد
يعني از معجزهات كوثر ديگر آمد
بر سر بال و پر سوختهها پر آمد
شاه از در نرسيد اين همه نوكر آمد
دست بر سينه به فرمان نگاهت دارند
سر روي آينهي تربت راهت دارند
ما كه هستيم، تو را قلب خدا ميخواهد
خوبها هيچ كه هر بيسر و پا ميخواهد
اشك حاجت كه بهانه است تو را ميخواهد
پشت در هم بروي باز گدا ميخواهد
چشم پر شرم كرم خانه خرابش بكند
واي يكبار شده يار خطابش بكند
اي مناجات پر از عاطفههاي عرفه
دست بالا ببر اي مرد خداي عرفه
تا كه شرمنده شود جاي به جاي عرفه
از صداي سخن عشق دعاي عرفه
خو شتر از صوت دل انگيز ترا نشنيديم
يادگاريست كه در هيچ كجا نشنيديم
من اگر در حرم روضه نبارم چه كنم
دست من نيست كه از فصل بهارم چه كنم
از ازل خدمت تو شد سر و كارم چه كنم
تا محرم شب و روزم نشمارم چه كنم
همه اجداد من آوارهي آل تو شدند
يك به يك ايل و تبارم همه مال تو شدند
وسط روز دهم زمزمهي باران بود
جنگ بين همهي كفر و همه ايمان بود
كار تو منجي انسانيت انسان بود
كار تو كار نبوده است كه كارستان بود
نور حق از افق خاك تو در ميآيد
فقط از دست تو اين معجزه بر ميآيد
داغ چشمان تو گلهاي معطر داده
كربلا سوخت ولي از نفست بر داده
دستهايت به خدا اكبر و اصغر داده
به سر نيزه بيحوصله هم سر داده
سر به داري كه شبيه تو شود آخر كيست
هيچ كس پيش تو محبوبتر از زينب نيست
سر به زيرند پس از بيسريت گردنها
بعد عرياني تو واي به پيراهنها
خاك بر حال و به فردا به همه بعداًها
تف بر اين زندگي مرده به اين آهنها
بعد تو هيچ نداريم علم را بفرست
منتقم صاحب آن تيغ دو دم را بفرست
***عليرضا لك***
باز از عرش غزلهاي مرا آوردند
شيشه ناب عسلهاي مرا آوردند
باز آغوش در آغوش دلم را بردند
طعم شيرين بغلهاي مرا آوردند
باز هم هيأتيان من و جشن ارباب
باز هم بچه محلهاي مرا آوردند
باز هم كرب و بلا، عشق، زيارت، ارباب
باز هم خير العملهاي مرا آوردند
آنطرف وسعت من عرش حسين است ولي
اين طرف حداقلهاي مرا آوردند
وسعت روز مرا روز جزا ميآرند
چون مرا از سفر كرب و بلا ميآرند
ناز اين آينه پنج تنت كشته مرا
ناز زهرا و علي و حسنت كشته مرا
از عقيق يمنت زير زبانم بگذار
جلوه سرخ عقيق يمنت كشته مرا
سجده بر نيزه تو روح مرا بالا برد
به خدا شيوه عاشق شدنت كشته مرا
دلبري كرده مرا پيرهن سبز حسن
منتها سرخي اين پيرهنت كشته مرا
تو همان اشك مني؛ ميروي و ميآيي
كه همين رفتن و اين آمدنت كشته مرا
تو همان كشته عشقي كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه جهان خرم از اوست
بين اسماء خدا اسم شما شيرينتر
با شما خواندن اسماء خدا شيرينتر
چهارده چشمه شيرين شفا هست ولي
به خدا دست شما هست شفا شيرينتر
آي حاجي به غم زمزم ما لب تَر كن
كه به و الله بود زمزم ما شيرينتر
سعي در كعبه شش گوشه نمودم اما
نچشيدم به جز اين سعي و صفا شيرينتر
ماندهام تا كه در خانهتان پير شوم
چون بود ميوه اين كرب و بلا شيرينتر
ميوه كرب و بلا خون شهيد است شهيد
عشق يك عالمه مديون شهيد است شهيد
تو كه يك گوشه چشمت غم عالم را برد
نم اشكت گنه حضرت آدم را برد
از بهشت تو چه گوييم كه از روز ازل
روضهات را كه خدا خواند؛ جهنم را برد
شيشه عطر شما در دل آدم كه شكست
عطر انفاس بهشتت دل آدم را برد
هر كه از كرب و بلا رفت محرم را باخت
هر كه در كرب و بلا ماند محرم را برد
زمزم كعبه پس از كرب و بلا شيرين شد
اشك شش ماهه تو شوري زمزم را برد
كينههاي عرب از بدر و حنين و احدت
سارباني شد و انگشتر خاتم را برد
آه انگشتر تو دست جسارت افتاد
بعد از آن پيرهنت نيز به غارت افتاد
***رحمان نوازني***
هواي عشق به سر دارم و دلي شيدا
و چشمهاي پر از شوق رو به خدا
هواي اين دل مجنون چقدر طوفانيست
چقدر شور تلاطم گرفته چون دريا
از آسمان خدا بوي سيب ميآيد
كه برده هوش تمام اهالي دنيا
زمين شهر مدينه چو عرش اعلاء شد
ز ازدحام ملائك به شادي آنها
نگاه خيرهي بالا به سمت خانهي عشق
ميان خانه دلي پر كشيده تا بالا
ببين دلي پدرانه تپيد و شيدا شد
و مادرانه كسي گرم گفتن لالا
از آسمان خدا نور عشق تابيده
به روي دامن مادر حسين خوابيده
علي دوباره در آغوش خود قمر دارد
ميان خانهي خود دلبري دگر دارد
كرامت قدم نو رسيده باعث شد
كه باز فطرس پر بسته بال و پر دارد
پيمبر از لب او شهد عشق مينوشد
نمي تواند از اين جام چشم بر دارد
ز ازدحام گدايان مجال حركت نيست
شنيدهاند دوباره علي پسر دارد
براي سورهي كوثر شكوه فجر آمد
فقط خدا ز دل فاطمه خبر دارد
كنار مهد حسين آمده حسن امشب
شبي كه نخل اميد دلش ثمر دارد
ز بوي سيب، زمينِ خدا معطر شد
به آب، كشتي اربابمان شناور شد
پريدهايم به شوقي كه آسمان باشي
و قطره ما و تو درياي بيكران باشي
مَگر نگفته پيمبر حسين و مِنّي، پس
تو بايد اشهد رباني اذان باشي
بعيد نيست كه اصلاً حسين باشي و بعد
خدايگان دل بيقرارمان باشي
تو آفريده شدي اين و آن گرفتارت
تو آفريده شدي عشق اين و آن باشي
قسم به كعبهي شش گوشهاي كه تو داري
مدار شش جهتِ هفت آسمان باشي
تو سيدالشهدايي امام عاشورا
بعيد نيست خداگونه جاودان باشي
امام كرب و بلايي و مثل مهتابي
خوشا به حال دل من كه نعم الاربابي
تويي كه جا به دلِ بيقرار ما داري
هزار عاشق و مجنون و مبتلا داري
تمام عرش خدا زير پاي تو چون كه
به روي دوش پيمبر هميشه جا داري
و بايد اين همه مجنون كنار تو باشد
چرا كه حضرت عشقي و كربلا داري
تو خلق ميكني و جان تازه ميبخشي
تو اختيار خدا گونه از خدا داري
فقط به عشق نگاه تو ميزنم نفسي
تو اختيار نفسهاي سينه را داري
زلا اشك دمت آب زندگاني شد
تويي كه كشتهي اشكي و چشمهها داري
قسم به عشق ز عشق تو دل خدايي شد
به يك اشارهي چشم تو كربلايي شد
***مسعود اصلاني***
پاي قلم دوباره رسيده سر قرار
اي آسمان به دفتر شعرم غزل ببار
تنديس دلربايي و اي منتهاي عشق
لطفي كن و به خانهي چشمم قدم گذار
امشب براي بوسه به جاي قدوم تو
قلب فرشتهها همه بيتاب و بيقرار
در پاي گاهوارهي تو فطرس ملك
دل در دلش نبود و نگاهش به انتظار
بالي شكسته دارد و چشمان ملتمس
گشته دخيل روي تو اي يار گلعذار
آنقدر بال و پر روي قنداقهات كشيد
آخر شفا گرفت ز دستانت اي نگار
بنگر چگونه دور تو پرواز ميكند
آري خدا به خلقت تو ناز ميكند
در پيش ماه بس كه زلال و منوري
شايستهتر به گفتن الله اكبري
در برق چشمهاي شما هيبت عليست
پيوستگي بين دو ابروت حيدري
خيره شده به سمت شما چشم عرشيان
وقتي به خواب ناز در آغوش مادري
بايد پدر عقيقه كند هر چه زودتر
از ترس چشم زخم و نظر بس كه محشري
هر چند اين قبيله همه نور واحدند
اما حسين فاطمه تو چيز ديگري
گاهي تو دلبري كني و لحظهاي حسن
خورده به پاي نام شما مهر دلبري
مادر هميشه همدم تنهايي تو بود
سرگرم در سرودن لالايي تو بود
هر دم در آستانهي عشقت گدا شدم
از معصيت رها شدم و با خدا شدم
معجون شير مادر و اشك عزايتان
بر جان من نشست و به تو مبتلا شدم
آندم كه تربت تو به كامم گذاشتند
دلدادهي تو و غم كرب و بلا شدم
با واژههاي (بر لب خشكيدهات سلام)
با ماجراي تشنگيات آشنا شدم
هر دفعه بر در تو زمين خورده آمدم
در زير پرچم و علمت باز پا شدم
ديدم كه بسته شد در رحمت بر روي من
وقتي به قدر يك نفس از تو جدا شدم
روياي بيكرانه و شيرين هر شبي
آقاي ذرهپرور و سالار زينبي
بر روي برگ برگ غزل جاي شبنم است
اشكت به زخمهاي دلم مثل مرهم است
زهرا نگاه كرده به من نوكرت شدم
جنس دل و تراشهي اين سينه از غم است
دار و ندارتان همگي خرج من شده
گر جان دهيم پاي عزاداريت كم است
اينجا چه خوب باشي و بد راه ميدهند
طرز خريد كردن ارباب درهم است
هر ساله شال و بيرق و پيراهن سياه
چشم انتظار ديدن ماه محرم است
نقش است بر كتيبهي دل شهر محتشم
(باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است)
(مسلم) بگو به فاطمه دل زير دين توست
اين كشتهي فتاده به هامون حسين توست
***هاشم طوسي***
روز الست، روز ازل، لحظههاي عشق
روزي كه آفريده شد عالم براي عشق
روزي كه آفرينش گيتي تمام شد
آغاز شد به دست خدا ماجراي عشق
بوديم گرچه در دل سر گشتگان ولي
كم كم شديم بين همه آشناي عشق
چشمي ميان آن همهي ما را سوا نمود
دل را ربود و داد دلي مبتلاي عشق
دستي به روي شانهمان خورد و ناگهان
ما را صدا نمود كسي با صداي عشق
روز الست لحظهي آغاز عاشقي
ما را خدا نمود اسير خداي عشق
عكس خدا نشسته بر آيينههايمان
روز ازل حسينيه شد سينههايمان
هستي بهانه بود كه سِرّي بيان شود
مستي بهانه بود كه ساقي عيان شود
خلقت ادامه يافت و رازي گشوده شد
تا معني وجود زمين و زمان شود
با دست غيب وقت ظهورت نوشت عشق
وقتش رسيده نوبت ديوانگان شود
قلب مدينه ميتپد از خاك پاي تو
جاروكش هميشهي اين آستان شود
حتي بهشت با سر مژگان رسيده است
تا قبلهگاهِ وسعت هفت آسمان شود
تو حيدري، تو فاطمهاي، تو پيمبري
سوگند بر خدا كه خداييش محشري
بي تو هزار گوشهي دنيا صفا نداشت
اصلاً خدا بدون تو اين جلوه را نداشت
گيرم هزار كعبه خدا خلق مينمود
چنگي به دل نميزد اگر كربلا نداشت
حتي ز معجزات مسيحا خبر نبود
مشتي اگر ز خاك قدوم شما نداشت
به تو هواي خانهي زهرا گرفته بود
اينقدر جلوه جاذبهي مرتضا نداشت
شكر خدا كه خانهتان هست روي خاك
ور نه زمينِ تيره كه دارالشفا نداشت
مجموعهي خصائل بيانتها شدي
يك جا تمام سلسلهي انبيا شدي
گيرم بهار نيست دمي جان فزا كه هست
گيرم بهشت نيست غبار شما كه هست
بر خشت خشت كعبه نوشتند با طلا
گيرم كه قبله نيست ولي كربلا كه هست
در ازدحام خيل گدا جا اگر كم است
تشريف آوريد دو چشمان ما كه هست
جايي اگر نبود خدا را صدا كنيد
باب الجواد و سايهي ايوان طلا كه هست
كوتاه است سقف عالم اگر وقت پر زدن
غم نيست روي گنبد و گل دستهها كه هست
خوش گفتهاند قطره كه دريا نميشود
هر يوسفي كه يوسف زهرا نميشود
تو آمدي و قيامت كبري رقم زدي
بر تارُك هميشهي عالم علم زدي
ميخواستي كه رَشك بَرَند ديگران به من
زلف مرا گره به نسيم حرم زدي
حس ميكنم ميان دلم بوي سيب را
از آن زمان كه در حرم دل قدم زدي
ميخواستي كه شعله بگيريم بيامان
آتش به جان هر غزل محتشم زدي
با شير، طعم روضهتان را چشيدهام
وقتي سري به چشم ترِ مادرم زدي
مجنون كچههاي غمم دست من بگير
دل تنگ ديدن حرمم دست من بگير
تو تشنه و دريغ ز يك جرعه آب، آه
تو تشنه و تمامي صحرا سراب، آه
در زير نيزههاي شكسته نهان شدي
با زخمهاي تازهتر و بيحساب، آه
يك سوي صداي العطش آرام ميرسيد
يك سو صداي هلهلهها در شتاب، آه
يك سو صداي ضجهي زينب بلند بود
يك سو صداي مادرت اما كباب، آه
يك سو علم به خاك و علمدار غرق خون
يك سو به روي نيزه عزيز رباب، آه
كم كم نگاه بر بدنت سخت ميشود
كم كم نفس زدنت سخت ميشود
***محسن عرب خالقي***
برسانند اگر تربت دلداران را
در ميآرند زهر دلهره بيمَاران را
همه سرمايهي يك اهل كرامت كرم است
احتياجي به دِرَم نيست، كرم داران را
يوسف آن است كه از تخت تنزل نكند
بارها گر بفرستند خريداران را
در بهشت تو چرا حرف جهنم بزنيم
قلم عفو بگيريد گنه كاران را
سر كه گرم است پي كار تو دل هم گرم است
باز دلگرم تو كردند سرِياران را
كورتر كن گرهام را، نكند باز كني
وا مكن از سر خود جمع گرفتاران را
گريه تا هست حرام است نماز باران
چه خياليست بگيرند اگر باران را
بعد از اين پيرهني با يقهي تنگ مپوش
خون مكن اين جگر سرخِ هواداران را
*
رب الارباب شد، الله صفاتي كه رسيد
شد حسين ابن علي جلوهي ذاتي كه رسيد
بود منظور همان گريه براي ارباب
اندر آن ظلمت شب آب حياتي كه رسيد
ظاهرش كرب و بلا، باطنش عرش الرّحمان
اذن معراج شد آن برگ براتي كه رسيد
كرمت دست نينداخت مرا دست گرفت
طيب الله به كشتي نجاتي كه رسيد
بيشتر از همه تو گردن ما حق داري
به دليل همهي اين بركاتي كه رسيد
لبم از مهريهي فاطمه سيراب نشد
تشنهتر كرد مرا آب فراتي كه رسيد
*
بال فطرس به عنايات تو پر ميگيرد
تا غلام تو شود بال سفر ميگيرد
دل ما خرج كه شد قيمت آن بالا رفت
سنگ در كنج حرم، قيمت زر ميگيرد
بهترين سود همين است كه در چشمِتر است
به تو دل ميدهد و چند گُهر ميگيرد
چقدر زود درِ خانهي تو ريختهاند
وقت خيرات، گدا زود خبر ميگيرد
بين فرزند و غلامت نگذاري فرقي
كرم تو همه را مدِّ نظر ميگيرد
چقدر فاطمه تشنه است در اين ششماهه
انَاالعطشان تو انگار جگر ميگيرد
*
اَرني گفتنم از هر سخنم ميآيد
ولي از سمت تو هر بار لَني ميآيد
كاروان راه مينداز، بمان تا برسم
دارد از راه اُويس قرني ميآيد
تا زمينهاي يمن مِهر علي را دارند
به قنوت تو عقيق يمني ميآيد
كرم ذاتي دست تو از آن جانب در
قبل هر گونه عرق ريختني ميآيد
رنگ هر آنچه ببافد به تنت سرخ بُود
به تو از فاطمه هر پيرهني ميآيد
پيرهن نيز به جسم تو افاقه نكند
به تو انگار همان بيكفني ميآيد
***علي اكبر لطيفيان***
چه خوب است آب و هوايي كه داريد
هميشه بهشت است جايي كه داريد
الهي روي خلوتي هم نبيند
شلوغي اين كوچههايي كه داريد
مجال عرق ريختن هم نداديد
به پيشاني اين گدايي كه داريد
نمي خواهم اصلاً بفهمم كه ما را
كجا ميبرد رد پايي كه داريد
همين كه شما ميبريدم، يقينا
شبي ميرسم تا خدايي كه داريد
از امروز ناله رسان حسين است
پر فطرس بينوايي كه داريد
برايم هواي بهشتي بالا
حرام است با كربلايي كه داريد
شما با خدا با خدا با خداييد
ومن با شمايم شمايي كه داريد …
… مرا خيمه كربلا مينويسيد
دخيل حسينيهها مينويسيد
دل بيقرار اختياري ندارد
اسير است و راه فراري ندارد
مقامات عاشق فنا ميپذيرد
اگر هم بميرد مزاري ندارد
كسي كه بنا نيست بيسر بميرد
چه بهتر دل بيقراري ندارد
دل بيحسين اصل و فرعش زياديست
شبيه درختي كه باري ندارد
دل بيحسين از گل بدترين هاست
دل بيحسين اعتباري ندارد
بود ذكر سجاده هر فقيري
اميري حسين فنعم الاميري
همه زير پايند و بالا حسين است
همه قطرهاند و دريا حسين است
چه رسم خوشي كه زمان تولد
كلام نخستين ما يا حسين است
حسن هم حسين است، علي هم حسين است
محمد حسين است و زهرا حسين است
حسن يا علي فاطمه يا محمد
تجلي اين چهار تن با حسين است
همين كه به جز عشق چيزي نگفتيم
تجلي لا ذكر الا حسين است
گنهكارها نيز ترسي ندارند
قيامت اگر دست آقا حسين است
شه عالمينيم، الْحَمْدُ لِلَّه
غلام حسينيم، الْحَمْدُ لِلَّه
نديدم كسي را گدايش نباشد
مسلمان يا ربنايش نباشد
مسير تكامل يقينا محال است
اگر كربلا انتهايش نباشد
براي جهنم چه خوب است، هر كه
حسين بن زهرا برايش نباشد مگر ميشود؟ نه … نه … امكان ندارد
خدا باشد و كربلايش نباشد
خدايي كه دار و ندارش حسين است مگر ميشود خونبهايش نباشد؟
يقين كشتي او نجاتي ندارد
اگر خواهرش نا خدايش نباشد
حسين آمد و بالها گريه كردند
تمامي گودالها گريه كردند
پر ما كجا؟ وسعت آسمانت
پريدن كجا؟ قبهي لا مكانت
حسن هم به پاي تو قد راست ميكرد
ادب داشت، پيشت امام زمانت
تو بالا نشيني، چگونه نباشد
سر شانههاي پيمبر مكانت
تويي سنت هفت تكبير احرام
نبي منتظر شد بچرخد زبانت
شما هر دو در حال ارتزاقيد
اگر ميگذارد دهان بر دهان
خدا بهتر از تو ندارد اگر داشت
يقين كن كه ميداد روزي نشانت
خداوند مثل تو ديگر ندارد
شبيه تو دارد اگر خب بيارد
من و سالها جستجويت حسين جان
من و منت گفتگويت حسين جان مگر ميشود من به پايت نيفتم
من و سجده بر خاك كويت حسين جان
من عادت ندارم شبي بيتو باشم
من و هيأت كو به كويت حسين جان
به و الله خوابش نميبرد زهرا
نمي شد اگر شانه مويت حسين جان
گلوي تو عادت به نيزه ندارد
به قربان زير گلويت حسين جان
چقدر آه گفتي جوابت ندادند
چقدر آب گفتي و آبت ندادند …
*** علي اكبر لطيفيان***
ناريم و نور گشتن ما وقت ميبرد
كوريم و عادت به عصا وقت ميبرد
شاعر صبور باش كه انزال وحي شعر
تا به غزلسَراي حرا وقت ميبرد
عمري سراب ديدم و فهميدم عاقبت
تشخيص آب از آب نما وقت ميبرد
گفتي كه شرط آينگي آدميت است
آدم شدن به جان شما وقت ميبرد
تهذيب نفس عاقل و تذهيب آن به عشق!!
بر خشت، نقش آب طلا وقت ميبرد
فطرس سلام ما به حضورش خودت ببر
با پاي لنگ باد صبا وقت ميبرد
من زير قبهي تو دعا ميكنم حسين
حالا بگو قبول دعا وقت ميبرد؟
نام تو را به كاخ تمّرد نوشته ايم*
پس لاجرم نزول بلا وقت ميبرد
در صف نشستهايم و به دستت نگاهمان
اخذ برات كرب و بلا وقت ميبرد
…
يا ايهّا الصبور من، اِصبِر به قتل صبر
جان دادنت عزيز خدا وقت ميبرد.
***ميلاد حسني***
بي شك گداي خانهات آقا شود، حسين
هر قطره زود پيش تو دريا شود، حسين!
فيض گدايي تو به هر كس نميرسد
بايد كه زير نامهاش امضا شود:
حسين
هر كس شنيد كار گنهكار با شماست
خواهد كه رو سياه دو دنيا شود، حسين
وقتي كه درب خانهي لطف تو در دل است
ما سينه ميزنيم كه در وا شود، حسين!
در روضهها به قرب خداوند ميرسيم
شبهاي هيأتت شب احيا شود، حسين
آقا جوان سينه زنت حاجتش شده:
در كاروان كرب و بلا جا شود، حسين
از كودكيم تا دم مرگم به روي لب
تنها حسين بوده و تنها شود:
حسين
اي كاش وقت مردن من! وقت احتضار
ذكر مدام بر لبم آنجا شود:
حسين …
***سينا نژاد سلامتي***
دلبر آن است كه خون ريزد و تاوان ندهد
يا اگر هم بدهد خون عزيزان ندهد
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
بكش امروز كه جز تيغ تو فرمان ندهد
گفته بودم كه شوم مَحرم اين خانه، نشد
چه توان كرد؟ حسين است و ره آسان ندهد
زخم اگر نيست به دل، گريه ندارد نمكي
بي نمك را سر اين سفره كسي نان ندهد
هر كه خالي شود از خويش دهد شور نشور
هيچ كس شور ز دل همچو نمكدان ندهد
شهر ري مملكت توست به جان تو قسم
كس خراج سر زلف تو به جز جان ندهد
عشقم اينست كه من خانه به ري ساختهام
گريه هر جا كه كنم لذت تهران ندهد
صلهها دادهام از اشك به دربان حسين
گرچه گويند گدا باج به سلطان ندهد
بر حذر باش كه در حشر به ني جا نكني
سعي كن مادرت از ديدن تو جان ندهد
بَلَدُالله من آن ديدهي فتان شماست
ابرويت گرچه اماني به ضعيفان ندهد
هر قدر شور گرفتيد حلال دمتان
ليك شوري اثر ذكر حسين جان ندهد
***محمد سهرابي***
نگاه و گوشهي چشمي به اين گدا كافيست
- تو را به جان رقيه، همين مرا كافيست -
خدا كند كه نگاهي كني، زمين خوردم!
كه بر به خاك غم افتادهاي نگاه كافيست
دلم كه دست خودش نيست، گاه ميشكند
در اين ميانه فقط نامي از شما كافيست …
براي راحتي از آتش جهنم هم
دو قطره اشك فقط پاي روضهها كافيست
تويي حسين! شروع تمام عاشقيام
براي عشق، حسينيهي عزا كافيست
همه حوائج من بسته بر اشارهي توست
همه حوائج من هيچ، كربلا كافيست
تمام حاجت من ديدن ضريحت بود
چقدر فاصله افتاد بين ما … كافيست!
***يحيي نژاد سلامتي***
در طريقت زحمت بسيارها بايد كشيد
تا تقرب منت جام بلا بايد كشيد
يار ما بد نيست از ما يك ملاقاتي كند
گه كريمان را به بالين گدا بايد كشيد
در مسير دلبر ما چشم پاكي واجب است
گر نظر خورد انتقامش را ز ما بايد كشيد
نيست توجيه قبولي ديدگان خشك را
از ميان چاه، گاهي آب را بايد كشيد
وقت روضه زودتر از هر چه بايد گريه كرد
سفره كه آماده شد، فوراً غذا بايد كشيد
الدواء عند الحسين و الشفاء عند الحسين
بهر درمان يافتن دست از دوا بايد كشيد
رفته رفته وقت ما دارد به پايان ميرسد
تا كه عمري هست ناز يار را بايد كشيد
رو به قبله كردن ما بين قبر انصاف نيست
صورت ما را به سمت كربلا بايد كشيد
عاشقان بيكفنها، با كفن بيگانهاند
بعد مردن روي ما يك بوريا بايد كشيد
***علي اكبر لطيفيان***
زير ايوانت اگر روزي كبوتر ميشدم
آنقدر پر ميزدم در خون كه پرپر ميشدم
آتشم گل كرد و بالم سوخت با پروانهها
كاش چون پروانه در آتش شناور ميشدم
كاش در هنگام توفان سياه نيزهها
مرهمي بر زخم خونين برادر ميشدم
اي سر انگشت جنون در فصل رقص عاشقان
زخمهاي گر ميزدي تا شعلهورتر ميشدم
سوي تو پر ميزدم، با بوي تو پر ميزدم
از شميم روح انگيزت معطر ميشدم
با برادر گفت زينب: كاش بيتو در جهان
مرغ بيپر، باغ بيبر، نخل بيسر ميشدم
در حريم تو كبوترها به باران ميرسند
گر به كويت راه ميبردم كبوتر ميشدم …
***حبيب الله بخشود ه***
با قلب بشر مونس و دمساز حسين است
در خلوت دل، محرم و همراز حسين است
زهرا و علي، هر دو چو درياي گوهربار
خلقت، صدف است و گهر راز حسين است
آن عاشق فرزانه و معشوق دو عالم
بر طاق فلك غلغله انداز حسين است
هر آيتي از جانب حق، معجزهاي بود
آن آينه كه هر دم كند اعجاز حسين است
راهي كه بشر را به خداوند رساند
عشق است و در اين فاصله پل ساز حسين است
در راه نگهداري قرآن محمد
سرباز فداكار سرافراز حسين است
شاهي كه ز حر بن يزيد، از ره اكرام
بگذشت و نمود آن همه اعزاز حسين است
فطرس كه پرش را شرر قهر خدا سوخت
باز آنكه بدادش پر پرواز حسين است
ماهي كه به هر كلبهي تاريك بتابد
شاهي كه به سائل نكند ناز حسين است
از مردم دنيا، مطلب حاجت خود را
درخواست از او كن كه سبب ساز حسين است
گر خلق تو را از در خود جمله برانند
آن كس كه پناهت بدهد باز حسين است
اميد «حسان» جان جهان رحمت يزدان
باب كرمش بر همه كس باز حسين است
***استاد چايچيان***
جاده و اسب مهياست، بيا تا برويم
كربلا منتظر ماست بيا تا برويم
ايستاده است به تفسير قيامت زينب
آن سوي واقعه پيداست بيا تا برويم
خاك، در خون خدا ميشكفد ميبالد
آسمان، غرق تماشاست بيا تا برويم
تيغ، در معركه ميافتد و بر ميخيزد
رقص شمشير چه زيباست، بيا تا برويم
از سراشيبي ترديد اگر بر گرديم
عرش، زير قدم ماست بيا تا برويم
دست عباس، به خونخواهي آب آمده است
آتش معركه برپاست بيا تا برويم
زره از موج بپوشيم و ردا از طوفان
راه ما، از دل درياست بيا تا برويم
كاش، اي كاش! كه دنياي عطش ميفهميد
آب، مهريه زهراست بيا تا برويم
چيزي از راه نمانده است چرا برگرديم
آخر راه، همين جاست بيا تا برويم
فرصتي باشد اگر، باز در ين آمد و رفت
تا همين امشب و فرداست بيا تا برويم
***ابوالقاسم حسينجاني***
وقت وداع فصل بهاران بگو حسين
در لحظههاي بارش باران بگو حسين
هر جا دلت گرفت كمي محتشم بخوان
هي در ميان گريه بگو جان، بگو حسين
كشتي شكست خورده كه ديدي به كارزار
در خاك و خون تپيده به ميدان بگو حسين
از نام گرم او دل برف آب ميرود
در سردسير سخت زمستان بگو حسين
تغيير كرده است لغتنامههايمان
زين پس به جاي واژه عطشان بگو حسين
روضه بخوان كه لحظهي طغيان چشم ما
همپاي چشمههاي خروشان بگو حسين
ديدي اگر كه جسم قمر زير آفتاب
مانده سه روز بين بيابان بگو حسين
ديدي اگر كه جامهي يوسف ربودهاند
افتاده بين معركه عريان بگو حسين
ديدي اگر كه قاري قرآن سرش شكست
از سنگ قوم دشمن قرآن بگو حسين
***ميلاد حسني***
تا ميدمد از ياد تو در شهر نشانها
در معرضِ عطر كلماتند دهانها
بوي تن تو با نَفَس خاك چه كَردَست
كِامروز پر از بوي بهشتند جوانها
ديروز چشيدست زمين طعم تو، امروز
ذرّات تو را تجزيه كرده است به جانها
اي كاش زمين خون تو را ترجمه ميكرد
تا با گلِ خورشيد ميآميخت دهانها
از تيغ گرفتند تَنَت را و سپردند
در آن سوي مقتل به كَمانها و گَمانها
اي زنده جاويد! همانروز سرت را
از نيزه ربودند و سپردند به آنها
گفتند فقط، از لب و دندان و ندادند
از رد نَفَسهايِ شهيدِ تو نشانها
اي كاش مسيحِ نَفَسَت، روح بريزد
در كالبدِ منجمدِ مرثيه خوانها
***عبدالجبار كاكايي***
حج تان باطل اگر در عرفاتم ننشينيد
تشنه لب در وزش شط فراتم ننشيند
سيد آينه پوشانم ازين سمت بياييد
چه كسي گفت به كشتي نجاتم ننشينيد
محو در جذبهي پيغمبري ام پنجرهتان كو
بي وضو در ملكوت كلماتم ننشينيد
هان خود كعبه منم كيست ز من قبله نماتر
چه كسي گفت كه در باب صلاتم ننشينيد
اين عباي نبوي هست به دوشم چه شد اي قوم
روضهي سيب منم در نفحاتم ننشينيد
دست برداريد اي مردم ازين علقمه كافيست
واي اگر در گذر آب حياتم ننشينيد
من مفاتيح دعايم به خدا راه نداريد
تا كه در معرض اذكار سماتم ننشينيد
بعد از اين هلهلهتان حجت خورشيد تمام است
در همين دشت قَتيل الْعَبَرَاتم بنشينيد!
از همين باديه روزي عتباتي بدرخشد
ساحل امني و كشتي نجاتي بدرخشد
***
پاسخش بود فقط تير و هياهوي پياپي
كافري تير ميانداخت به ساقي و خم مي
ابن سعدست ميانديشيد از آنجا به حديثي
كه مبادا نخورم گندمي از مزرعهي ري
با عباي نبوي سيد گلهاي بهشت آه!
پاسخش بود فقط يكسره پاكوبي و هي هي
و فقط حر شهيد آمده با موي پريشان
دست مولاست كه ناگاه گرفت آينه بروي
سرت افتاده به پايين چه شهيدانه ميآيي!
مرحبا حر! چه شكوهي! تو چه آزادهاي وحي
چكمه بر دوش ميآيي چه سماعي! چه شهود ي!
ناگهان ولوله انداخته شور تو به هر شي
كسي نميفهمد از اين قوم كه فردا بدرخشد
سوره كهف در آن هلهله بر منبري از ني
***
لجن آلود كدامين صلهي ابن زيادند؟!
كه جوابي به جز از هلهلهي سنگ ندادند
در دلم ريخته اين مرثيه اندوه غريبي
تشنهي روضهام وحس صميمانهي سيبي
بايد امشب بروم جاده خودش راه ميافتد
جاده با زمزمهي مقتل گلهاي غريبي
دفترم دستخوش جزر و مد شط فرات است
سهمم از باغچه اي لاله، غزلهاي نجيبي
با خودش برده مرا لهجهي قرآني پيري
كيستي پير من اي آن كه شهيدانه خطيبي؟!
كلماتش به سرم ريخت از آن خيمه، سرودم:
ميشناسم تو حبيب ابن حبيب ابن حبيبي!
دستي از عرش ميافتد به زمين، دست بر آريد
آه ميبينم از آن دست چه توفان مهيبي
ساعتي بعد ورق پارهي انجيل در آتش
ساعتي بعد مسيح است به بالاي صليبي
ساعتي بعد سراسيمه به گودال ميآيد
در همين دشت زني با چه شكوهي چه شكيبي!
نير و محتشم اي كاش به گوشم بسرايند
سيزده بند به لبهاي خموشم بسرايند
***
عطش باغچه اي لالهي پرپر به گلويش
محشري ميشنوم از رجز حادثه جويش
رجز هاشمي كيست كه در گوش فرات است
آب توفانتر از اين جزر و مد افتاده به رويش؟
ضاق صدري به لبش ميرود آنجا كه ميافتد
چشم يك مادر و قنداقهي شش ماهه به سويش
و نشسته است در خيمه چه بيتاب رقيه
تا بيايد مگر از علقمه با مشك، عمويش
يا اخا ادرك از آن سو به هوا رفت خدايا
ساقي تشنه به خاك است و شكسته است سبويش
خم شد آن گونه چه ميخواست كه آهسته بگويد
قلم اينجا به زمين ميخورد از سر مگويش
لاله عباسي از آن روز عزيز است كه دارد
در خودش سورهاي از سلسلهي خوني مويش!
تا ابد ماه سري در گذر علقمه دارد
و از آن دست وفا دار فقط زمزمه دارد
***
چه كسي ريخت به هم طره پيغمبرياش را
دستي آشفت به صحرا ورق دلبرياش را
ابن سعد است هراسان نبي آمد! نبي آمد!
قتل اين آينه افشا بكند كافرياش را
ميتواند همهي علقمه در مشت بگيرد
در رجزهاش ببين جزر و مد اكبرياش را
دختر ي تشنه نگاهش به چكاچاك و هياهو
ميفشارد به دو دستش گرهي روسرياش را
آمد از معركه تا حس كند آغوش پدر را
تا بنوشد نمي از چشمهي انگشترياش را
آسمان خواست از آن خواهش معصوم بخشكد
ريخت بر وسعت صحرا تب نيلوفرياش را
ميرود تا كه در اين ظهر عطشناك ببينند
شب پرستان همه شعشعهي حيدرياش را
به پدر گفت كه با جام مياينجاست پيمبر
به سماع آمده ام رايحهي كوثرياش را
پدر افتاد ورقهاي گل سرخ در انگشت
پسرم داغ تو تنها به خداوند مرا كشت!
***
ابن طاووس! بخوان تشنه بياشوب زمين را
شرح منظومهي هفتاد و دو خورشيد جبين را
مجلس آماده شده سيد طاووس كجايي؟
گوش كن ميشنوي گريهي جبريل امين را؟!
دستهاي سينه زن آمد به تماشاي لهوفت
با همه بغض بخوان سوختن خيمهي دين را
مقتل لاله بخوان قطعه به قطعه كه گشايي
بر حسينيهي ما پنجرهي خلد برين را
ابن طاووس! دلت صبح قيامت شد وقتي
مينوشتي به سر رحل ني آيات مبين را
ابن طاووس! دلم تاب نمي آورد اينجا
قسمت شعله ببين وسعتي از سبزترين را
ابن طاووس! غروب است و من و خيمه در آتش
كشتگانند بدون كفن و خيمه در آتش
***
مرغ شب نيست كه يك حنجره حق حق بسرايد
سخت دير است زماني كه فرزدق بسرايد
كاشكي هم سفر وادي طف بود فرزدق
تا كه هفتاد و دو منظومه، معلق بسرايد
در ازل دعبل از اين باديه رد شد كه زماني
شعرها چون ميگلگون مروق بسرايد
زينب آمد كه غزلهاي شهيد ازلي را
وقت شق القمر از ابروي منشق بسرايد
اين زن اين شب شكن اين كوه چه خونخواه ميآيد
تا شود وعدهي خورشيد، محقق بسرايد
خيزران ميشنود از ملكوت لبي آنگاه
عشق گل كرده كه زيبايي مطلق بسرايد!
به همين زودي از اين سمت بهاري بشكوفد
قمري از ولولهي لاله و زنبق بسرايد
گل سرخ است تمامي زمينهاي پس از اين
باغ يك پارچه منصور، انا الحق بسرايد
ميشكوفد چه درختان كه به تكثير قيامش
ميوزد بر همهي خاك، مزامير قيامش
***
كاتبي كو كه حديث متواتر بنويسد
چشم بر شط كف آلود جواهر بنويسد
خنكاي كفي از علقمه را حس كند آنگاه
هر حديثي به دلش شد متبادر بنويسد
تا چهل منزل از اين باديه ني نامه بخواند
و چهل روضهي بيسر به منابر بنويسد
عشق بر منبري از نيزه از اين سمت وزيده
كاش دستي به زمينهاي مجاور بنويسد
كاش ميآمد و با دستخط ياس سه ساله
شرح دلتنگي گلهاي مهاجر بنويسد
اربعين و شب و ماه و ميِ گلگون به پياله
كيست بر علقمه تا گريهي جابر بنويسد
اين طالب به لبش ندبهي مشروح بخواند
شرحي از ناحيهي غايب حاضر بنويسد
كاش روح القدس اينجا بر ميداشت علم را
كيست اين دست كه ناگاه نگه داشت قلم را؟!
***
با خودش ميبرد اين قافله را سر به كجاها
و به دنبال خودش اين همه لشكر به كجاها
كوفه و شام و حلب يكسره تسخير نگاهش
دارد از نيزه اشارات مكرر به كجاها
سوره كهف گل انداخته اين بار و زمين را
ميبرد غمزهي قرآني ديگر به كجاها
بر سر نيزه تَجَلِّي سر كيست خدايا؟!
پر زد از بام افق نيز فراتر به كجاها
بين خون گريه، پيام آور خورشيد صدا زد
ميروي با جرس شوق برادر! به كجاها
شب گرگ است و شقاوت شب سيلي به شقايق
تو گل انداختهاي در شب خنجر به كجاها
از كران تا به كران ميشنوم موج صدايت
كشتي سبز نجاتت زده لنگر به كجاها
چه زبون است يزيد و چه حقير ابن زيادش
شهر را ميكشد اين خطبهي محشر به كجاها
جشن خصم تو پياپي به عزا شد بدل آنجا
تا كه انداخت نگاه تو به كاخش گسل آنجا
به همين زودي از اين دشت سپيدار برويد
يا لثارات حسين از لب نيزار برويد
***
سرو در سرو به خون خواهي قيس بن مسهر
نخل در نخل فقط ميثم تمار برويد
شب ميآشوبد از آواز ستم سوزي مسلم
كوفه را پنجره در پنجره بسيار برويد
و بهار آينه در دست ميآيد كه حسي نيست
چه غم از خار يزيدي كه در انكار برويد
چه غم از فتنه پاييز تبرهاي پس از اين
باغ را در وزش شعله نگاه دار، برويد
وقت خون خواهي هفتاد و دو خورشيد بيايد
وقتي از بيشه رجز خواني مختار برويد
به همين زودي از اين ناحيه تكبير بلندست
از زمين لمعهاي از خون فراگير بلندست
***
و بخوان روضهي گلهاي سحر زاد در آتش
با من از خيمهي خورشيد كه گل داد در آتش
شعله بر باغچه اي ياس سپيد است در آن سو
و تمامي بهار است كه افتاد در آتش
خيمه سوخت همه پلك بزن حكم ولي چيست؟!
چه كند زينب يا حضرت سجاد در آتش؟!
تو بر اين قافلهي خسته امامِي و خليلي
ميكند ذكر لبت باغ گل ايجاد در آتش
شعله تا مشرق پيشاني تب دار رسيده
از حرم ميشنوي يكسره فرياد در آتش
خيمهها سوخته موجي بزند كاش و بيايد
به هواداريشان دجله بغداد در آتش
تازيانه است و لگد كوبي غارتگر اسبان
كيست پيچيده چنين نسخهي بيداد در آتش
چه كنم؟ پشت سر هم قلم از دست ميافتد
بنويسم كه حرم دستخوش باد در آتش؟!
كاش صد بند فقط سير منازل بنويسم
گوش بر گريهي زنجير دل اي دل بنويسم
***
ختم اين زمزمه نزديك شد و ختم كلامم
در خودم ريختهام شط شراب است به جامم
با خودش ميبرد آهنگ حجازي به عراقم
و مياندازد از اين شور چهل بار به شامم
در دلم ريخته سو سوي چهل بند مردف
تا چهل منزل از اين جا صلوات است و سلامم
از زمين ميشنوم فلسفه گردش خونت
با گل سرخ صميمانه قعودست و قيامم
به كجا ميروي اين دست خط سرخ تو بر ني
نامه منتشر از حنجرهات را چه بنامم،
نفحات نبوي ريخته در دفترم امشب
عطر سيبي كه از اين سمت ميآيد به مشامم
و مرا ثانيهاي زندگي بيتو مبادا
زندگي خالي از انفاس تو اي دوست حرامم
شيعهي كرب بلاي تو ام اين شعر گواهم
كه سلوك چمن لالهيتانهست مرامم
كاش ميشد كه چهل پاره مقتل بسرايم
غرق خون، جامه در آن باز از اول بسرايم!
***محمد حسين انصاري نژاد***
اي كه نور مهر و ماهي دوستت دارم حسين
مظهر لطف الهي دوستت دارم حسين
هستي من را خدا با مهر تو پيوسته است
يا بخواهي يا نخواهي دوستت دارم حسين
تا شنيدم دوست ميداري غلام خويش را
با وجود رو سياهي دوستت دارم حسين
هر كجا نام تو آيد ميرود تاب از كفم
من چه گويم خود گواهي دوستت دارم حسين
گر بخواهي با كلامي در رهت جان ميدهم
ور براني با نگاهي دوستت دارم حسين
آن چنان خوبي كه هر بد بسته بر لطفت اميد
شرمگين از هر گناهي دوستت دارم حسين
اي كه خواندت رحمه للعالمين فُلك نجات
تا كه جويم بر تو راهي دوستت دارم حسين
بر تو گر رو كردهام دارم اميد مرحمت
تا به من بخشي پناهي دوستت دارم حسين
كردهام با هر زباني بر جلالت اعتراف
گفتهام در هر نگاهي دوستت دارم حسين
باز هم گويد مؤيد با لسان نارسا
گر بخواهي، ور نخواهي دوستت دارم حسين
***سيد رضا مويد***
نمي دانم چه سوزي بود از عشق تو در سرها
كه دلها ميزند پر در هوايت چون كبوترها
به خون پاك خود خطي نوشتي از فداكاري
كز آن حرفي نميگنجد به ديوانها و دفترها
اگر هر منبر از وصف تو زينت يافت، جا دارد
كه از خون تو پا بر جاي شد محراب ومنبرها
بنازم همرهانت را كه افتادند چون از پا
طريق عشق را مردانه طي كردند با سرها
نمي دانم چه آيي نيست دنياي محبت را
كه خواهرها نميگريند بر مرگ برادرها
پدرها شسته دست از جان به آب ديده طفلان
خضاب از خون فرزندان خود كردند مادرها
فداي پرچم سرخ تو اي سردار مظلومان
كه ميلرزد زبيمش تا ابد كاخ ستمگرها
***ذبيح الله صاحبكار (سهي) ***
شكر خدا كه بال و پري دادهاي مرا
نام و نشان معتبري دادهاي مرا
من يك گداي بيسر و پا بودم و شما
يك آبروي مختصري دادهاي مرا
اصلاً گدا خجالتياش هيچ خوب نيست
شكر خدا شما جگري دادهاي مرا
نان و نواي من همه از روضه شماست
از عشق، قلب شعلهوري دادهاي مرا
امسال هم كه هيأت تان پا گرفته است
شكر خدا كه چشم تري دادهاي مرا
من آمدم كه گريه كن غربتات شوم
در گوش جان من خبري دادهاي مرا
اي روي نيزه رفته به جان خودت قسم
در روضه مژده سفري دادهاي مرا
ذاكر گريز زد به لب چوب خوردهات
شكر خدا كه گوش كري دادهاي مرا
من طاقتم كجاست كه گودال ميبري؟
اصلاً خدا، عجب جگري دادهاي مرا
***مهدي صفي ياري ***
روزي هزار بار كه شكر خدا كنيم
شايد كه حق آمدنش را ادا كنيم
شبهاي ماتم آمده بايد كه خويش را
آماده تا براي دو ماه عزا كنيم
امسال هم بدون تو سرزد هلال غم
كي با رخ تو ديده به اين ماه وا كنيم
ما عهد كردهايم، به هر بزم روضهاي
اول براي روز ظهورت دعا كنيم
صاحب عزا بيا كه به اذن نگاه تو
در سينه باز خيمه ماتم بپا كنيم
دستي بده كه سينه زن نوحهها شود
اشكي بده كه خرجي اين ديدهها كنيم
شاگرد مكتب شهدا و ولايتيم
هيهات اگر كه بيرقتان را رها كنيم
يك روز ميرسد كه همه در جوار تو
عزم زيارت نجف و كربلا كنيم
***محمد علي بياباني ***
باز ماه ماتم شد، گريه ميكنم غم را
دست من بده امشب روزي محرم را
پيش گريههاي تو دست گريهام خاليست
باز هم بيا پر كن كاسههاي چشمم را
چشمههاي شورم را اشك بر تو شيرين كرد
پس دوباره شيرين كن چشم شور آدم را
در بهشت، همسايه با شما شود هر كس
گريه كرده در دنيا اين بهشت اعظم را
خوب و بد؛ براي تو گريه ميكنيم آقا!
پس قبول كن از ما گريههاي درهم را
من اجازه ميخواهم از كليم اين روضه
تا كمي بخوانم از مقتل مقرم را
مقتلي كه در باب قتلگاه آورده
روضههاي مكشوف و روضههاي مبهم را
روضهاي كه ميفرمود:
جالسٌ علي صَدره
روضهاي كه خم كرده هر چه قامت خم را
آماده ميشوم كه فراهم كني مرا
خرج عزاي ماه محرم كني مرا
آشفتهام؛ به سينه زدن عادتم بده
تا در صفوف نوحه منظم كني مرا
فرمودهاي كه: اشك شما مرهم من است
اشك مرا بريز كه مرهم كني مرا
آنقدر در طواف سرت گريه ميكنم
تا پاي نيزه چشمه زمزم كني مرا
اصلاً بعيد نيست كه در روضه خودت
همسايه رسول مكرم كني مرا
روزي كه اشك و خون تو در قتلگاه ريخت
روضه شروع شد؛ همه پر در بياوريد
از اين بهشت ميوه نوبر بياوريد
حالا كه حوض كوثر ما گريه بر شماست
يك كاسه اشك ناب، از آن ور بياوريد
ما گريه ميكنيم كه دل شستشو كنيم
پس از گلاب جاريِ قمصر بياوريد
در هيأتي كه حال و هواي حرم پُر است
يك شب مرا به شكل كبوتر بياوريد
اي مردمان حاجت! از اينجا گذر كنيد
حاجت هر آنچه هست، بر اين در بياوريد
با اشكِ گرم، خاطر ايمان خنكتر است
به پاي روضه نشستيم و اشك ناب شديم
قنوت گريه گرفتيم و مستجاب شديم
و ما كه در پي خورشيد نيزهات بوديم
شبانه نور گرفتيم و آفتاب شديم
دوباره اشك گناه نسوز ما را سوخت
دوباره پاك شديم و پر از ثواب شديم
مدينه بود و تو بودي و رأي مادر بود
كه ما براي عزاي تو انتخاب شديم
ميان سينه زدن بال و پر گرفتيم و
كبوتر حرم صحن بوتراب شديم
شبيه چشم تو و مشك خالي عباس
منم كه نم نم از اين گريه هات لبريزم
بدون گريه براي تو مثل فصل پاييزم
از آن زمان كه به چشمانِ مشك تير زدند
شبيه مشك، براي تو، اشك ميريزم
دل مرا تو به پاي علم گره زدهاي
اگر چه ذره ترينم اگر چه ناچيزم
كوير بودم و مثل جوانهاي مرده
تو آب داديم از گريه، تا كه برخيزم
غروب روز دهم خواهر تو يادم داد
كه گريه بر تو كنم، از خودم بپرهيزم
كمك كنيد كه با گريه شما بروم
وقتي كه روي نيزه كمي سر گذاشتي
در چشم ما دو بغض شناور گذاشتي
آنقدر روي نيزه به معراج رفتهاي
پا از حريم عرش فراتر گذاشتي
وقتي كه خم شدي به روي نيزه، باد گفت:
بر روي شانههاي خدا سر گذاشتي
در آسمان نيزه حرم ساختي و بعد
دورش هزار دسته كبوتر گذاشتي
يعني كه ما كبوتر اشك شما شديم
در چشم ما دو بال مطهر گذاشتي
هر چه لبان تشنهي تو تشنهتر شدند
در چشم ما دو چشمه كوثر گذاشتي
وقتي رسول گريه شدي روي نيزهها
اين كار را به عهده خواهر گذاشتي
از هجمههاي سنگ، سرت بازهم شكست
باران بريز بر دل باران نخورد هام
بي گريه بر تو، مثل زمينهاي مردهام
حالا محرم است و بهار است و زندگي
خود را به دست زندگي تو سپردهام
گريه براي تو به خدا يك وظيفه است
آن را از انبياء خدا ارث بردهام
آن مشكِ گريه بود كه سقا به دوش داشت
حالا گذاشته است خدا روي گُردهام
در روضهها هواي دلم صاف صاف شد
از بس كه ابرهاي دلم را فشردهام
در پاي نيزه خواهر زهراييت نوشت:
اي جان من! برادر سيلي نخوردهام!!
داغت به روي نيزه مرا ميكشد حسين
يك شب دلم بهانه كرب و بلا گرفت
قلبم شكست و دور و برش را خدا گرفت
پس پا شدم به نيت روضه، كه ناگهان
ديدم بهشت آمد و دست مرا گرفت
اي زائري كه ميروي آهستهتر برو!
شوق غم حسين، مرا هم فرا گرفت
اذن دخول خواندم و وارد شدم ولي
ديدم بهشت، گوشهاي از عرش جا گرفت
در مجلسي كه جاي رسولان وحي بود
هر كس نشست خلوت غار حرا گرفت
روضه شروع شد؛ همهي عرش گريه كرد
حتي خدا دلش ز غم كربلا گرفت
بالاي عرش منبري از نور چيده شد
اقراء؛ كه هر كه خواند دلش ارتقا گرفت
از بين شاعران درش محتشم كه خواند
از دستهاي سبز پيمبر عبا گرفت
شاعر نوشت بيتي و از دست مادري
يك شب براي هيأت خود كربلا گرفت
آن سركه روي دامن معراج جاي داشت
از محرم، حرمي دور و برِ ماه كشيد
از دو چشم من و تو تا حرمش راه كشيد
در كوير من و تو روضه گرفت و آنگاه
آب شيرين حيات از دل اين چاه كشيد
روضه خواند و ره صد ساله ما يك شبه شد
اين همه فاصله را يك شبِ كوتاه كشيد
مجلس روضه خود را كه مزيّن فرمود
تا بهشتش همه را برد و به همراه كشيد
عدهاي را به هواي حرمش مهمان كرد
عدهاي را دم در خادم درگاه كشيد
اين بهشتي كه است نهر و مِي و ساقي دارد
اين بهشتيست كه ارباب به دلخواه كشيد
در محرم، حرمي دارم و دلخوش هستم
كه مرا گريه كن اين حرمِ ماه كشيد
گريه من به فداي جگر سوختهاش
هيأت بهشت خانه سر سبز ايل ماست
كه در كنار زمزمه رود نيل ماست
اينجا دل شكسته حرم دارد و حسين
اينجا كبوترِ دل ما جبرييل ماست
اينجا كه دسته دسته به پرواز ميرسيم
صحن حيات كرب و بلاي اصيل ماست
اينجا دليل آمدن ما حسين بود
پس هيأتش حسينههاي دليل ماست
تطهير ما بس است به يك قطره اشك تو
اين از طهور بودن آب قليل ماست
ما هم شبيه خواهر او گريه ميكنيم
چقدر بر سر نيزه خدا خدا كردي
در آسمان كه نشستي، مرا دعا كردي
به كربلا نرسيدم؛ قضا شد ه بودم
در اين نمازِ محرم مرا ادا كردي
چقدر نامه در خانهام فرستادي
چقدر دعوت رسمي از اين گدا كردي
اگر چه من نشنيدم ولي شما هر بار
به ديدن و به رسيدن مرا صدا كردي
براي اين كه بگيري دو دست دور مرا
به روي نيزه، سر زُلف را رها كردي
براي اين كه منم جزو كربلا باشم
قنوت گريه گرفتي و ربّنا كردي
چه فرق ميكند امروز يا همان ديروز
مرا به مقتل خود بردي و فدا كردي
چه مقتلي كه پر از گريههاي مادر بود
مثل لبخند صبح زيباييم
شبنم گريههاي درياييم
اي كه دنبال شبنم مايي
روي گلبرگهاي زهراييم
عطرِ در شيشههاي امروزيم
منتشر در هواي فرداييم
گرد و خاك عباي مجنونيم
راهي سرزمين ليلاييم
از سر نيزه ميچكيم؛ آري
آسمان بلند بالاييم
گاهي اوقات از سر نيزه
با خدا غرق در تماشاييم
نام خود را از آب پرسيديم
گفت:
«ما آب مشك سقاييم»
گاهي اوقات علقمه هستيم
خاك پاي عصاي موساييم
ما بر آن مشك گريهها داريم
ما گداي دو دست آقاييم
ما هنوز پشت پاي حسين
برگ سبز درخت ياسينيم
دست پروردههاي آمينيم
وقف اين آسمان شش گوشه
وقف اين بارگاه ديرينيم
در محرم به جوش ميآييم
خم ميخانههاي رنگينيم
اشك ما از حسين ميجوشد
جاري از چشمههاي شيرينيم
تا آخر عمر روضه ميگيريم
ما گداهاي عاقبت بينيم
روضهاش را بهشت ميخوانيم
خوشه از اين بهشت ميچينيم
اين كه فرموده:
«كشته اشك است»
به خدا، زير دِين سنگينيم
ما هنوزم ميان ظرف آب
دوباره محرم دوباره حسين
بخوان با چهل شب ستاره حسين
تفأل زدم قطره قطره به اشك
جواب آمد از استخاره حسين
موذن اذان داد و هي گريه كرد
صدا زد به روي مناره حسين
شنيدم كه آدم ز بيچارگي
صدا ميزد اي راه چاره! حسين
خراسان مريضي شفا ميگرفت
ولي ناله ميزد نقاره حسين
كفن در تن آسمان پاره شد
بگو با دل پاره پاره حسين
بگو با پرستوي نامه برش
سربام دارالاماره حسين
شنيدم ميا كوفهاش گريه كرد
خودم را از اول، دوباره كشيدم
نشستم برايت ستاره كشيدم
كمي گريه كردم و پايين چشمم
نشستم دو تا راه چاره كشيدم
نشستم در اين روضههاي پر از نور
بهشتي پر از استعاره كشيدم
و آن دستهاي كه سينه زنت بود
شبيه هزاران مناره كشيدم
به دنبال تو انبياء را پياده
تو را روي نيزه سواره كشيدم
و چندين شب بعد، در يك خرابه
تو را روي دست ستاره كشيدم
نمي شد بخواني؛ ولي روضهاش را
فقط يك كمي با اشاره كشيدم
قدش كوچكش خم شده بود و او را
در آغوش ياس بهاره كشيدم
دل علقمه خون شد آن لحظه كه
سرش معجري پاره پاره كشيدم
اينجا محرم است و حرم بيمسير نيست
هر كس نرفت عاقبتش دلپذير نيست
يعني كه راه كرب و بلا از محرم است
هر كس حرم نداشت مسيرش مسير نيست
با گريه اعتقاد من اينجا درست شد
چشمي كه گريه بر تو ندارد بصير نيست
بايد نوشت روي پر و بال آسمان
دستي كه سينه ميزند اينجا فقير نيست
هر كس كه پير ميشود اينجا جوانتر است
هر كس سپيده ميزند اينجا كه پير نيست
تا آسمان كرب و بلايش نميبرند
هر كس در آستان شما سربزير نيست
بسيار دم گرفتهام اينجا ولي دمي
هر كس كه در اين روزها باران ندارد
روز قيامت چهرهاي خندان ندارد
هر كس به خاك كربلا سجده نكرده
گل هم كه باشد ريشه در گلدان ندارد
از عرش مهمان ميرسد هر جا كه روضه است
هر كس ندارد روضه اي؛ مهمان ندارد
هر كس نشد خرج محرم؛ پس از اينجا -
كم ميبرد؛ چون سفرهي احسان ندارد
هر قطره اشكي قيمتش تنها حسين است
اشكي در اينجا قيمت ارزان ندارد
عاشق در اينجا عاشقي ميبيند و بس
آيينه كه كاري به اين و آن ندارد
بايد به روي زخمهايش گريهها ريخت
هر چند زخم كهنهاش درمان ندارد
آن زخم كهنه داغ عباس است و اكبر
زخمي كه در دل رفته و پايان ندارد
دوباره روضه گرفتي و جانمان دادي
مسير كرب و بلا را نشانمان دادي
شكسته بالترين فطرس زمين بوديم
ولي تو بال و پر آسمانمان دادي
بدون آب و هواي بهشت ميمرديم
هواي روضه؛ هواي بهشتمان دادي
اگر چه دير رسيديم روز عاشورا
ولي براي رسيدن زمانمان دادي
اگر چه دير رسيديم و سر به نيزه شدي
به روي نيزه ولي سايبانمان دادي
از آن همه عظمت عاجزانه لال شديم
ولي به گريه دوباره زبانمان دادي
به دست گريه زينب اسيرمان كردي
تا گريه هست دانه ما بيجوانه نيست
تا روضه هست هيچ دلي بيبهانه نيست
گر چه دلم گرفته از اين روزهاي سرد
از آتش فراق دلم بيزبانه نيست
آقا كبوترم كن و زير پرت بگير
ديگر دلم وسيع شده، فكر دانه نيست
هر جا كه جاي دادهايم مينشينم و
كارم دوباره نق زدن كودكانه نيست
تو آمدي و سر زدي و من نبودهام
ديدي دوباره هيچ كسي بين خانه نيست
ميخواستي كه زائر سجادهام شوي
اين كاسههاي اشك دو تا چشمه شفاست
اين آب گرمِچشمه تنزيهي خداست
كم حرف ميزنيم و فقط گريه ميكنيم
چون اشك صادقانهترين گفتگوي ماست
سرگرم ديدن من و ما هم نميشويم
در بين گريهها سر ما گرم كربلاست
اينجا حسينه است؛ هوايش بهشتيست
اينجا نفس بكش كه هوايش پر از خداست
اينجا به روي عرش الهي نشستهايم
چون بال جبرييل خدا فرش اين عزاست
آقا! دو دست ما و سر زلف نيزهات
دوست دارم حسينهها را
گريه در زير عرش خدا را
شب به شب من زيارت نمودم
بين اين روضهها كربلا را
دوست دارم هميشه ببوييم
عطر پيراهن اين عزا را
دوست دارم كه گاهي ببوسم
دست سينهزنان شما را
دوست دارم دو چشمان خود را
اين دو تا صحن دارالشفا را
عطر سيب و گلابش گرفته
چشم و دست و سرو پاي ما را
بال و پر باز كن تا ببيني
آسمانهاي حاجتروا را
اين همه التماس ملك را
اين همه حاجت انبيا را
كيست اين اربا اربا كه آقا
يك عمر در عزاي تو باران نوشتهايم
اسم هو اللطيف فراوان نوشتهايم
اسم هو الطيف خدا را يكي يكي
دور و بر حسينهها مان نوشتهايم
با دست خط گريه عزاي حسين را
يك عمر بر كتيبه ايمان نوشتهايم
مؤمن دلش عزاي حسين است و و السلام
اين را براي هر چه مسلمان نوشتهايم
ما جمله حسين و نعم الامير را
روي كفن به ديده گريان نوشتهايم
هر قطره ميچكيم كه پيدايتان كنيم
بر روي پلكمان غم كنعان نوشتهايم
اين گريه اين عبادت شيرين خويش را
نذر كبوتران خراسان نوشتهايم
سرهاي ما اگر چه به نيزه نشد ولي
يك سال پشت پاي گناهم دويدهام
يك سال در نبود تو حسرت كشيدهام
حالا شكست خورده كرب و بلا منم
حالا به سرزمين محرم رسيدهام
با شانهاي كه دست تو بر آن كشيده شد
بار گناه اين ور و آن ور كشيدهام
اي روضهخوان مصيبت من را بخوان كه من
يك بار هم مصيبت خود را نديدهام
يعني مصيبتي كه هدف را نديدم و
مانند باد هرزه به هر سو دويدهام
آقا تو فجر صادقي و من شبي دروغ
با خود سياه هستم و با تو سپيدهام
حالا به اشك بر تو فقط پاك ميشوم
اين را ز چشمههاي طهارت شنيدهام
آقا چه شد كه خواهرتان بال و پر شكست
ميگفت:
اي حسين من اي سر بريدهام!
در قتلگاه خواهر تو پير پير شد
پيراهن عزاي تو جوشن كبير ماست
ذكر سلام بر تو دعاي مجير ماست
پيراهني كه پرچم سيّار كربلاست
بر شانه بلند، ولي سر به زير ماست
ما را در اين لباس بهشتي كفن كنيد
زيرا پر از شميم خوش و دلپذير ماست
ما از غبار روضه، شفاها گرفتهايم
فردا هم، اين لباس عزا، دستگير ماست
هر كس بر اين لباس عزا طعنه ميزند
فردا براي يك نخ آن هم، اسير ماست
روضه شروع شد؛ روضهي جانسوز پيرهن
آن پيرهن كه سايه عرش حرير ماست
جانم فداي پيرهن مثله مثلهاش
اين اشكهاي نشانهي خير كثير ماست
قطره به قطرهاش به خدا دست گير ماست
ما از سر نياز، بر او گريه ميكنيم
اين گريهها نشانه چشم فقير ماست
چشمان كور لذت گريه نميبرند
نهر بهشت پاي دو چشم بصير ماست
وقتي به روضه ميروي آرامتر برو
بال فرشتههاي خدا در مسير ماست
يك آسمان خضوع كن اينجا، كه دست يار
بر شانههاي سر به كف و سر به زير ماست
در اين بهشت نيت خود را زياد كن
هر كس زياد شد؛ اثرش در ضمير ماست
گودال قتلگاه پر از زخمهاي يار
گودال كهكشاني روز غدير ماست
گودال قتلگاه ولي يك كفن نداشت
گاهي دعا كه هست، هواي اراده نيست
گاهي اراده هست ولي سهل و ساده نيست
شب هر كه روي بال فرشته پريد و رفت
روز اينقدر براي رسيدن پياده نيست
بايد رها شد از همه هست و بود خويش
آري پريدن از سر بام تو ساده نيست
ظرفيتي بده كه تو را جستجو كنم
وقتي پياله نيست تمناي باده نيست
ما را در اين نماز محرم ادا كنيد
وقتي قضا شديم؛ كه وقت اعاده نيست!
خانه به خانه گشتهام و خوب ديدهام
اين هشتمين شب است؛ شب خون جگر شدن
همراه زخمهاي پدر خوبتر شدن
بايد هواي شوق تو ما را بگيرد و
پروازمان دهد به هواي سحر شدن
آنگاه من كبوتر پايين پا شوم
مانند آسمان پر از بال و پر شدن
بر خيز خيمهي آشفته را ببين!!
بعد از تو سهم خيمه شده در به در شدن
از ناله حسين فلك خم شد و نوشت:
بعد از تو سهم عشق شده بي پسر شدن
آيا رواست پيش تو از زخم طعنهها
سهم امام تو بشود خون جگر شدن
***رحمان نوازني ***
هنگام محرّم شد و هنگام عزا، هاي
برخيز و بخوان مرثيت كرب و بلا، هاي
پيراهن نيلي به تن تكيه بپوشان
درهاي حسينيهي دل را بگشا، هاي
طبّال بزن طبل كه با گريه در آيند
طّبال بزن باز بر اين طبل عزا، هاي
زنجير زنان حرم نور بياييد
اي سلسلهها، سلسلهها، سلسلهها، هاي
اي سينهزنان، شور بگيريد و بخوانيد
اي قوم كفن پوش، كجاييد؟ كجا؟ هاي
شمشير به كف، حيدر حيدر همه بر لب
خونخواه حسين ايد، در آييد هلا، هاي
كس نيست در اين باديه دلسوخته چون من
كس نيست در اين واحه به دلتنگي ما، هاي
اين داغ چه داغيست كه طوفان شده عالم
آتش زده در جان و پر مرغ هوا، هاي
***
از كوفه خبر ميرسد از غربت مسلم
از كوفه و كوفي ببرم شكوه كجا؟ هاي
عباسِ علي تشنه و طفلان همه تشنه
فرياد و فغان از ستم قوم دغا، هاي
بازوي حرم، نخل جوانمردي و ايثار
عباس علي، حضرت شمع شهدا، هاي
آتش به سوي خيمه و خرگاه تو ميرفت
از دست ابالفضل چو افتاد لوا، هاي
با ياد جوانمردي عباس و غم تو
خورشيد جدا گريه كند، ماه جدا، هاي
خورشيد نه اينست كه ميچرخد هر روز
خورشيد سري بود جدا شد ز قفا، هاي
ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد، گريان
هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحي، هاي
خونين شده انگشتري سوّم خاتم
از سوگ سليمان چه خبر، باد صبا!؟ هاي
از داغ علي اصغر محزون، جگرم سوخت
با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، هاي
***
طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد
از خفتنِ فرياد در آن حنجرهها، هاي
بگذار كه از اكبر داماد بگويم
با خون سر آن كس كه به كف بست حنا، هاي
تنها چه كند با غم شان زينب كبري
رأس شهدا واي، غريو اسرا، هاي
بر محمل اُشتر سر خود كوبيد، زينب (س)
از درد بكوبم سر خود را به كجا؟ هاي
امشب شب دلتنگي طفلان حسين عَلَيْهِ السَّلَام است
اين شعله به تن دارد و آن خار به پا، هاي
اين مويه كنان در پي راهي به مدينه است
آن موي كنان در پي جسم شهدا، هاي
اين پيرهن پاره، تن كيست؟
خدايا
گشتيم به دنبال سرش در همه جا، هاي
در آينه سر ميكشد اين سر، سر خونين
در باد ورق ميخورد آن زلف رها، هاي
اين حنجر داوودي سرهاي بريده است
ترتيل شگفتيست ز سرهاي جدا، هاي
بگذار هم از گريه چراغي بفروزم
بادا كه فروزان بشود شام شما، هاي …
**
من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه
كو آب كه سيراب كند زخم مرا، هاي
آتش شدهام اتش نوشان منا، هوي
عنقا شدهام، سوخته جانان منا، هاي
هنگام اذان آمد و در چِك چك شمشير
او حي غزا ميزد و من حي علي هاي
امشب شب شوريدگي، امشب، شب اشك است
شمشير مرا تيز كن از برق دعا، هاي
خون خوردن و لبخند زدن را همه ديديد
گل دادن قنداقه نديديد الا، هاي
با فرق عَلَيْهِ السَّلَام كوفهي ديروز، چهها كرد؟
از كوفه نديديم به جز قحط وفا، هاي
بر حنجرهي تشنه چرا تير سه شعبه؟
كس نيست بپرسد ز شمايان كه چرا؟ هاي
اين كودك معصوم چه ميخواست؟
چه ميگفت؟
در چشم شما سنگدلان مُرد حيا، هاي
***
ر راه كه رفتيد همه خبط و خطا بود
هر كار كه كرديد هدر بود و هبا، هاي
اين قوم نبودند مگر نامه نبشتند
گفتند كه ما منتظرانيم بيا! هاي
گفتند اگر رو به سوي كوفه كني، نَك
از مقدم تو ميرسد اين سر به سما، هاي
گفتند به شكرانهي ديدار شما شهر
آذين شده با آينه و نور و صدا، هاي
آيينهتان پر شده از زنگ و دورويي
چشمان شما پر شده از روي و ريا، هاي
مختار، به حبس اندر و ميثم، به سر دار
در كوفه نديديم به جز حرملهها، هاي
اين بود سر انجام وفا؟ رسم امانت؟
اي اف به شما، اف به شما، اف به شما، هاي
اي اف به شمايان كه سرم بر سر نيزه است
بس نيست تماشاي شهيدان مرا؟ هاي!
در جان شما مرده دلان زمزمهاي نيست
در شهر شما سنگدلان مرده صدا، هاي
اي قوم تماشاگر افسونگر بيروح!
يك تن ز شمايان بنمانيد به جا، هاي
***
يك تن ز شما دم نزد آن روز كه ميرفت
از كوفه سوي شام سر كشتهي ما، هاي
يك مشت دل سوخته پاشيدم زي عرش
يعني كه ببينيد، منم خون خدا، هاي
آن شام كه از كوفه گذشتند اسيران
از هلهله، از هي هي و هيهاي شما، هاي
ديروز تني بودم زير سم اسبان
امروز سري هستم در تشت طلا، هاي
ما اين همه با ياد شماييم و شما حيف
ما اين همه دلتنگ شماييم و شما …هاي
***
ز كرب و بلا هروله كرديم سوي شام
از مروه رسيديم دوباره به صفا، هاي
خورشيد فراز آمده از عرش به نيزه
جبريل فرود آمده از غار حرا، هاي
اين هيأت بيسر شدگان قافلهي كيست؟
شد نوبت تو، قافله سالار منا! هاي
من قافله سالارم و ما قافلهي تو
اي بَرشده بر نيزه، تويي راهنما، هاي
ما آمده بوديم بميريم و بمانيم
ما آمده بوديم به پابوس فنا، هاي
***
يا سيد شوريده سران! كوفه چه ميخواست؟
آن روز در آن هرولهي هول و ولا، هاي
منظومهي خونين جگران! كوفه چه دارد؟
از كوفه چه مانده است به جز گريه به جا؟ هاي
خون نامهي بيسرشدگان! كوفه نفهميد
سطري ز سفرنامهي دلتنگ تو را، هاي
پيراهن يوسف نفسان! كوفه چه داند؟
منظومهي هفتاد و دو گيسوي رها! هاي
***
در مشعر زخم تو رسيدم به تشهّد
تا از عرفات تو رسيدم به منا، هاي
با گريه و با نذر كجا را كه نگشتيم
حيران تو اي آينهي غيب نما، هاي
در غربت اين سينه برافروز چراغي
در خلوت اين ديده جمالي بنما، هاي
آن شاعر شوريده كه ميگفت كجاييد
اينجاست بياييد شهيدان بلا! هاي
من حنجرهام نذر شهيدان خداييست
من حنجرهام وقف تمام شهدا، هاي
از خويش بپرسيم كجاييم و چه داريم
از خويش برون ميزني امشب به كجا؟ هاي
مانديم در اين خاك و پري باز نكرديم
مُرديم در اين درد و نديديم دوا، هاي
هاي اي عطش آغشته ترينان! عطشم كُشت
آبي برسانيد به اين تشنه هلا، هاي
يك بار بپرسيد ز حالم كه چرا هوي
تا پاسخ تان گويم ياران كه چرا هَاي …
***
هفتاد و دو دف هر صبح ميكوبد در من
هفتاد و دو ني هر شب در من به نوا، هاي
اين جاده همان جادهي خون است بپوييد
اين در، در دهليز بهشت است، در آ، هاي
اي عاشق دل باخته، آهي بكش از جان
اي شاعر دلسوخته، اشكي بسرا، هاي
حالي چه كنم گر نكنم شكوه و فرياد
در منقبت و مرثيت آل عبا، هاي …
***عليرضا قزوه***
باطنين اذان روضه تو
شد دوباره زمان روضه تو
جبرئيل و من و ابالفضليم
خادمين مكان روضه تو
پر داغ و عزاي عاطفه است
لهجههاي زبان روضه تو
ميشكافد تمام قلب مرا
تير تيز كمان روضه تو
پيرمرد تمام قبيله غمهاست
سينه چاك جوان روضه تو
چقدر بركت و نمك دارد
سفره اشك و نان روضه تو
به سرم هست حضرت خورشيد
سايه آسمان روضه تو
مرگ من را بيا و تضمين كن
مثل زينب ميان روضه تو
***محمد امين سبكبار***
نفس از سينه به طرز دگري ميآيد
هر دمم تازهتر از تازه تري ميآيد
بيدلي ميطلبد عشق حقيقي ور نه
دعوي عشق ز هر بيجگري ميآيد
جوري جنس، مرا فطرس دربارت كن
به من انگار كه بيبال و پري ميآيد
خيمهات سوخت، دلم سوخت، همه عالم سوخت
شعلهي تو ز كدامين شرري ميآيد؟
كس ندانست كه تو سوختهاي يا زينب
اينقدر هست كه بوي جگري ميآيد
تو چه خورشيدجمالي كه طلوع رخ تو
اول طلعت سال قمري ميآيد
تو مرا سوختي و من همهي دنيا را
آري از گريهكنان هم هنري ميآيد
آب پاشي نشود پادري هر چشمي
تا بدانند كه يار از چه دري ميآيد
***محمد سهرابي***
تا كه خون در رگ است و جان به تنم
به عزيزت قسم كه سينه زنم
آنكه از گاهواره تا مردن
ديدهاش از غمتتر است منم
شير مادر نخورده، بابايم
تربتت را گذاشته در دهنم
عاقبت بين روضه ميميرم
جامه نوكري شود كفنم
يا كريم كريم ميباشم
من حسيني ز دولت حسنم
در جواني ز ماتمت پيرم
گر بگويي بمير، ميميرم
من كه اين گونه در هياهويم
تا نفس هست از تو ميگويم
جان زهرا هميشه وقت نماز
مهري از تربت تو ميجويم
كنج هيأت دل كدر شده را
زود با اشك و آه ميشويم
عطر سيب حضور سرخت را
دائما بين روضه ميبويم
روضهخوان قتلگاه رفته و من
زائر نالههاي بانويم
مادرت بود بيقرارم كرد
در اين خانه ماندگارم كرد
***حسين خدايار***
بال فرشته كه خاك پاي حسين است
فرش حسينيهي عزاي حسين است
فاطمه دنبالش است روز قيامت
هر كه به دنبال دستههاي حسين است
شعر من و تو كه افتخار ندارد
تا كه خدا مرثيه سراي حسين است
رحمت زهرا براي اين كه بريزد
منتظر گريهاي براي حسين است
در دل مردم چه هست كار نداريم
در دل ما كه برو بياي حسين است
دست به سمت كسي دراز نكرديم
هر دو جهان دست ما گداي حسين است
گندم شهر حسين روزي ما شد
باز سر سفرهها غذاي حسين است
قيمت اشك براي خون خدا هست
دست همان كس كه خون بهاي حسين است
پرچم كرب و بلا هميشه بلند است
حافظ پرچم اگر خداي حسين است
هر چه كه ما خواستيم فاطمه داده
آنچه فقط مانده كربلاي حسين است
***علي اكبر لطيفيان***
ما دو پيالهايم كه لبريز بادهايم
اين دو پياله را به ملك هم ندادهايم
تا وقت ميكنيم حسينيه ميرويم
ما سالهاست شيعه گريان جادهايم
با هر سلام صبح به آقاي بيكفن
انگار روبروي حرم ايستادهايم
با رعيتي خانه ارباب با وفا
احساس ميكنيم كه ارباب زادهايم
شكر خدا كه نان شب ما حسين شد
ممنون لطف مادر اين خانوادهايم
بال ملائكه است كه ما را ميآورد
يعني سوارهايم اگر پيادهايم
داريم با حسين، حسين پير ميشويم
خوشحال از اين جواني از دست دادهايم
***علي اكبر لطيفيان***
شكر خدا تمامي ما سينه زن شديم
با روضههاي آل عبا سينه زن شديم
اصلاً خدا براي همين آفريدمان
قبل از وجود ارض و سما سينه زن شديم
با عشق كربلا به حسينيه آمديم
در فاطميههاي خدا سينه زن شديم
رفتيم تا كبوتر گنبد طلا شويم
اما درون صحن رضا سينه زن شديم
دارالولايههاي سماوات مال ماست
از آن زمان كه ما رفقا سينه زن شديم
از گوشههاي سنگر اين فاطميهها
برخاستيم و با شهدا سينه زن شديم
گاه از نجف مدينه گهي سامرا و گاه
تا خيمهگاه كرب و بلا سينه زن شديم
يا صاحب الزمان به تسلاي قلب توست
گر در عزاي جد شما سينه زن شديم
***محسن ناصحي***
بوم نقاشي به دستم بود و طرح پَر كشيدم
با قلم موي خيالم، نقش در دفتر كشيدم
ديدم اما اين قلم مو رنگي از جوهر ندارد
منّت از مژگان و ناز از ديدگان تَر كشيدم
كم كم از دشت شقايق صحنهاي ترسيم كردم
با گلاب اشك خود باغ گلي پَرپَر كشيدم
يك جهان شيدايي و يك آسمان عشق و محبت
يك بهشت آزادگي را ساده با جوهر كشيدم
گر چه در باور نميگنجد ولي در دشت و صحرا
عطر زهرا و شميم مهربانيهاي پيغمبر كشيدم
يك بيابان العطش بين دو درياي خروشان
آه سردي از نهاد ساقي كوثر كشيدم
سورهاي سرشار از 84 آيات عزت
صورتي قرآني از 72 ياور كشيدم
نغمه الموت اَحْلي مِنْ عَسَل را نقش بر لب
انعكاسي از يقين، تصويري از باور كشيدم
با سرود دلكش هيهات من الذلة كم كم
پرچمي در ابر و باد از كاكل اكبر كشيدم
در كنار علقمه پهلوي نخلستان عاشق
مَشك آب و تك سواري تشنه در دفتر كشيدم
دستهاي ساقي لب تشنه را آنجا نديدم
جام آبي با نماد دست آب آور كشيدم
يك چمن گل، يك نيستان ناله را وقتي كه ديدم
روي موج دجله نقش ساقي و ساغر كشيدم
بانگ هل من ناصري پيچيده در هفت آسمانها
شهسوار عشق را تنها و بيياور كشيدم
سينهام آتش گرفت از آه و جانم بر لب آمد
روي دست باغبان تا غنچه اي پَرپَر كشيدم
صحنه توديع اهل بيت وحي آمد به يادم
ساق پاي اسب را در دست يك دختر كشيدم
آتش لبهاي تشنه، برق تيغ و برق دِشنه
جلوههاي دل فريبي از گل و خنجر كشيدم
دجلهاي از اشك حسرت روي تل زينبيه
حجلهاي رنگين كمان از صبر يك خواهر كشيدم
عصر عاشورا ميان موجي از گلهاي پَرپَر
زير تيغ خارها تصوير نيلوفر كشيدم
در ميان خيمههاي سوخته در رقص آتش
با كبوترهاي سرگردان به هر سو سر كشيدم
چهره خورشيد را از مشرق سر نيزه تابان
ماه را در بستري از خاك و خون، بيسر كشيدم
در شبي مهتاب و ابري با سر انگشتان لرزان
برق چشم ساربان و نقش انگشتر كشيدم
در تنوري غرق در نور خدايي در دل شب
قرص ماهي را نهان در خاك و خاكستر كشيدم
پا به پاي كاروان در سايهسار دير راهب
آه سرد از دل كشيدم جلوهي دلبر كشيدم
خطبه زينب قيامت كرد در حال اسارت
شام را چون رستخيز و كوفه را محشر كشيدم
پيش چشم زينب آزاده در كاخ ستمگر
خيزران و قاري قرآن و تشت زر كشيدم
تا شفق هم رنگ شد با سينه سر خان مهاجر
بوم نقاشي به دستم بود و طرح پَر كشيدم
***محمد جواد غفور زاده شفق***
پيراهن سياه تو دارم به تن، حسين
روحي دميده در تنم اين پيرهن، حسين
با اشك و روضه شير به من داده مادرم
تربت گذاشته پدرم در دهن، حسين
قلبي شكسته، ديده تَر، سينهاي كبود
دارم نشان عشق تو را در بدن، حسين
از ماتم تو عاقبتم جان سپردن است
پس حك كنيد بر لحدم عشق من، حسين
وقتي كنار جسم كفن پوشم آمديد
گريه كنيد و ندبه كه اي بيكفن، حسين
خورده گره به نام شما انتظار ما
عجل علي ظهورك يابن الحسن، حسين
***حسين خدايار***
عالم از شور تو غرق هيجان است هنوز
نهضتات مايه الهام جهان است هنوز
بهر ويراني و نابودي بنيان ستم
خون جوشان تو چون سيل، دمان است هنوز
در فداكاري مردانهات اي رهبر عشق
چشم ايام به حيرت نگران است هنوز
كربلاي تو پيام آور خون است و خروش
مكتبات راهنماي همگان است هنوز
تا قيامت ز قيام تو قيامت برپاست
از قيام تو پيام تو عيان است هنوز
همه ماه است محرم، همه جا كرب و بلاست
در جهان موج جهاد تو روان است هنوز
جاودان بينمت استاده به پيكار، دلير
«لا اري الموت» تو را ورد زبان است هنوز
باغ خشكيدهي دين را تو ز خون دادي آب
نه عجب گر كه شكوفا و جوان است هنوز
تربت پاك تو اي اسوه آزادي و عشق
سرمه ديده صاحب نظران است هنوز
خون گرمت زند آتش به سيه خرمن ظلم
كه به خون تو دو صد شعله نهان است هنوز
انقلاب تو به ما درس فضيلت آموخت
نقش اخلاص تو سرمشق جهان است هنوز
بر جبين «شفق» اين لوحه گلرنگ غروب
هر شب از خون تو صد گونه نشان است هنوز
***محمد حسين بهجتي (شفق) ***
به خدا خواست خدا كشته ببيند ما را
گل سرخيم و دلش خواست بچيند ما را
آن چه ديديم همه نور جمال ازليست
كربلا عاشق ديدار حسين بن عليست
ما رضاييم به تقدير الهي اما
آن چه ديديم همه، لطف خدا بود به ما
كربلا گر چه بلا، خاك شفيع الناس است
متبرك شده با خون دل عباس است
متبرك شده با غيرت هفتاد و دو مرد
همه با عشق ولايت همگي تشنهي درد
روزگاريست كه مردان جهان ميشنوند
كه زنان حرم خون خدا شير زنند
كودكاني كه بزرگ اند و سترگ افتادند
مثل شير اند كه در گلهي گرگ افتادند
كربلا شور حماسه است پر از زيباييست
پر احساس پر از عشق پر از شيداييست
…
به خدا خواست خدا كشته ببيند ما را
گل سرخيم و دلش خواست بچيند ما را
غنچههاي حرم عشق كه پر پر شدهاند
گل نورند و در اين دشت منور شدهاند
تا نيابد خللي دين خدا خون از ما
تا نخشكد گل آيين خدا خون از ما
هاي و هيهات كه ما اهل ذلالت باشيم
حق در اينست كه فرزند شجاعت باشيم
هيچ گاه از عطش آب نناليد حرم
تشنگي شربت عشقيست كه نوشيد حرم
تشنگي باعث فخر است خدا ميداند
تشنگي ميكندت مست خدا ميداند
جرعهي معرفتي؛ تشنهي آنيم همه
قدر جامي كه بلا داد بدانيم همه
در بلا هم همه جا نور خدا را ديديم
آن چه او ريخت به پيمانهي ما نوشيديم
***محسن رضوي***
چون آسمان كند كمر كينه استوار
كشتي نوح بشكند از موجهي بحار
خون شفق ز پنجه خورشيد ميچكد
از بس گلوي تشنه لبان را دهد فشار
در چاه سرنگون فكند ماه مصر را
يعقوب را سفيد كند چشم انتظار
پور ابوتراب جگر گوشه رسول
طفلي كه بود گيسوي پيغمبرش مهار
روزي كه پا به دايرهي كربلا نهاد
بشنو چهها كشيد ز چرخ ستم شعار
از زخم تير بر بدن نازنين او
صد روزن از بهشت برين گشت آشكار
اول لبي كه بوسه گه جبرئل بود
بي آب شد ز سنگ دليهاي روزگار
رنگين ز خون شدست ز بيرويي سپهر
رويي كه ميگذاشت برو مصطفي عذار
طفلي كه ناقة الله او بود مصطفي
خصم سياه دل شده بر سينهاش سوار
عيسي در آسمان چهارم گرفت گوش
پيچيد بس كه نوحه در اين نيلگون حصار
نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت
چون نيزه بر گرفت سر آن بزرگوار
از بس كه طائران هوا خون گريستند
از ماتم تو روي زمين گشت لاله زار
خضر و مسيح را به نفس زنده ميكند
آنها كه در ركاب تو كردند جان نثار
چون خاك كربلا نشود سجدهگاه عرش
خون حسين ريخت بر آن خاك مشكبار
***صائب تبريزي***
اي كه به عشقت اسير خيل بني آدم است
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بيخبر از عالمند
در شكن طرهات بسته دل عالميست
وان همه دلبستگان عقده گشاي همند
يوسف مصر بقا در همه عالم تويي
در طلبت مرد و زن آمده با درهم اند
تاج سر بوالبشر خاك شهيدان توست
كاين شهدا تا ابد فخر بني آدمند
چون به جهان خرّمي جز غم روي تو نيست
باده كشان غمت مست شراب غمند
گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند
خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند
خاك سر كوي تو زنده كند مرده را
زان كه شهيدان تو جمله مسيحا دمند
هر دم از اين كشتگان گر طلبي بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمي محكمند
***فواد كرماني***
اي سبب خلق كائنات حسين جان
اي ز قيام تو عقل، مات حسين جان
مظهر جودي و هست جود وجودت
باعث ايجاد ممكنات حسين جان
روي تو باشد چراغ راه هدايت
موي تو سر رشته حيات حسين جان
فُلك نجاتي و هر كه راه تو پيمود
يافت ز درياي غم نجات حسين جان
گفت به شأنت سخن ز «لحمك لحمي»
جد تو آن فخر كائنات حسين جان
قبله آمال دوستان تو باشد
خاك شهيدان كربلات حسين جان
مُحيي ديني و بود تا دم آخر
ذكر تو قد قامت الصلوة حسين جان
از پي اثبات حق به عرصه ميدان
كشته شد احباب با وفات حسين جان
ديد چو لعل لبان خشك تو عباس
تشنه برون آمد از فرات حسين جان
قامت زينب خميد ديد چو از غم
گشت كمان قامت رسات حسين جان
ساقي آب بقا و تشنه دهد جان
اي همه جان جهان فدات حسين جان
سر چو نهادي به روي خاك غريبي
خواست فلك سر نهد بپات حسين جان
روي تو بر خاك و لب به ذكر خداوند
شمر بريدي سر از قفات حسين جان
خون خدايي و خون بهات خدا شد
داد خدايت چنين صفات حسين جان
هر كه چو «مرداني»ات مديحه سرا شد
ده ز بهشتش به كف برات حسين جان
***محمد علي مرداني***
شيعيان ديگر هواي نينوا دارد حسين
روي دل با كاروان كربلا دارد حسين
از حريم كعبهي جدش به اشكي شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين
ميبرد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم
بيش از اينها حرمت كوي منا دارد حسين
پيش رو راه ديار نيستي كافيش نيست
اشك و آه عالمي هم در قفا دارد حسين
بس كه محملها رود منزل به منزل با شتاب
كس نميداند عروسي يا عزا دارد حسين
رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جايي كه كفن از بوريا دارد حسين
بردن اهل حرم دستور بود و سر غيب
ورنه اين بيحرمتيها كي روا دارد حسين
سروران، پروانگان شمع رخسارش ولي
چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين
سر به تاج زين نهاده راه پيماي عراق
مينمايد خود كه عهدي با خدا دارد حسين
او وفاي عهد را با سر كند سودا ولي
خون به دل از كوفيان بيوفا دارد حسين
دشمنانش بيامان و دوستانش بيوفا
با كدامين سر كند مشكل دو تا دارد حسين
سيرت آل علي با سرنوشت كربلاست
هر زمان از ما يكي صورت نما دارد حسين
آب خود با دشمنان تشنه قسمت ميكند
عزت و آزادگي بين تا كجا دارد حسين
دشمنش هم آب ميبندد به روي اهل بيت
داوري بين با چه قومي بيحيا دارد حسين
بعد از اينش صحنهها و پردهها اشكست و خون
دل تماشا كن چه رنگين سينما دارد حسين
ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمهاي
گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين
دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز
با دم خنجر نگاهي آشنا دارد حسين
شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خدا
جاي نفرين هم بلب ديدم دعا دارد حسين
اشك خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار
كاندرين گوشه عزايي بيريا دارد حسين
***شهريار***
كعبه محروم شد ز ديدارت
يابن زهرا خدا نگهدارت
كربلا ميروي و يا كوفه؟
يا به شام اوفتد سر و كارت؟
چه شود اي امام جود و كرم
يك نگاه دگر كني به حرم
اي ز جام بلا شده سرمست
دست و دل شسته از هر آنچه كه هست
چه شتابان روي به ديدنِ دوست
جاي گل سر گرفتهاي سر دست
از حريمت برون شدي مولا
عازم حج خون شدي مولا
هشتِ ذيحجه مردم عالم
همه رو آورند سوي حرم
تو دل شب ز بيت امن خدا
سر به صحرا نهي قدم به قدم
كعبه تا صبح ناله سر ميكرد
پسر فاطمه مرو برگرد
كعبه با سوز و اشك و ناله و آه
بر نميدارد از تو چشم نگاه
سفر تير و نيزه و عطش است
طفل شش ماهه را مبر همراه
از سفيدي حنجرش پيداست
اين پسر ذبح سيدالشهداست
نظري كن به غنچهي ياست
ثمر سرخ باغ احساست
اصغرت را بگير از مادر
بسپارش به دست عباست
چون صدايت زند جوابش ده
از سرشك دو ديده آبش ده
نالهاي بر لب سلالهي توست
كه شبيه صداي نالهي توست
ساربان را بگو كه تند مرو
آخر اين كودك سه ساله توست
قدري آرام اي هدي خوانان!
كمي آهستهاي شتربانان!
ناقهها ذكر يا حسين به لب
كوهها ناله ميزنند امشب
نخلها خم شدند و ميگويند
السلام عليك يا زينب
غم مخور اي فداي چشم ترت!
هيجده محرمند دور سرت
كاش خورشيد واژگون ميشد
از تن كعبه جان برون ميشد
كاش از اشك ديدهي حجّاج
آب زمزم تمام خون ميشد
كعبه ساكت مباش واويلا
گريه كن بهر لالهي ليلا
اي سكينه دگر چه غم داري؟
اشك از ديدگان مكن جاري
كه محوّل شده است بر عباس
مشك سقايي و علمداري
بر سماعش دو دست بالا كن
هر چه داني دعا به سقا كن
ناله ديگر به سر نميگردد
اين شبِ غم، سحر نميگردد
اين مسافر كه دل به همره اوست
ميرود، ليك برنميگردد
عالمي گشته محو اجلالش
چشم «ميثم» بوَد به دنبالش
***حاج غلامرضا سازگار***
مپرس از من چه مظلومانه رفتند
كبوترها به شب از لانه رفتند
حراميها چه با اين زمره كردند؟
كه حج خود بدل بر عمره كردند
صفا و مروه آن شب بيصفا شد
كه روح كعبه از كعبه جدا شد
به شب از خانه، صاحب خانه ميرفت
پي يك شمع صد پروانه ميرفت
حرم شد از حرم يك باره خالي
شده آواره مولا با موالي
نگويم ميرود مهمان كعبه
رود از جسم كعبه جان كعبه
نه بيت و حِجر و زمزم گريه ميكرد
كه سنگين دلْ حَجَر هم گريه ميكرد
مقام از هجر، سوزي در جگر داشت
كه مولايش ز چشمش پاي بر داشت
به سوي حج اكبر رو گذارد
كه مُحرم اصغري شش ماهه دارد
روان با شوق دل سرو روانها
كنار محمل مادر جوانها
ز محمل ميرود چون پرده بالا
تبسم ميكند بر نجمه، ليلا
كه هر كس خواست پيغمبر ببيند
بگو آيد رخ اكبر ببيند
تفاخر، با تبسم گشت چون جفت
نگاه نجمه با ليلا سخن گفت
كه بنگر در برم سرو چمن را
در اين وجه حسن، بنگر حسن را
رباب آسا، رباب اندر خروش است
دلش غوغا كنان و لب خموش است
جوانان گرد مهدش جمع آيند
همه شش ماهه را از هم ربايند
ندانم از چه دستي آب خورده است
كه يك غنچه دل صد باغ برده است
ادب را گرد او صف ميكشيدند
صداي عمه را تا ميشنيدند
به شب، مه چاكر و روز، آفتابش
به كف قاسم عنان، اكبر ركابش
كنار ديده از گريه يمي داشت
دمي چشم از حسينش برنميداشت
خلاف بخت او، چشمش نميخفت
دل او با برادر، فاش ميگفت:
غم عشقت بيابان پرورم كرد
هواي وصل بيبال و پرم كرد
اگر چه شد عجين با غم گِل من
ولي در اين سفر، لرزد دل من
از آن ترسم به غم دم ساز گردم
تو را بگذارم و خود باز گردم
خسان شادابي گلشن بگيرند
همه بود و نبود من بگيرند
كريم از خوشه چين خرمن نگيرد
الهي حق تو را ازمن نگيرد
اگر چه اين سفر باشد خدايي
ولي آيد از آن بوي جدايي
بيا و در كنارم ره سپر باش
به نخل آرزوي من ثمر باش مگر با چشم و دل سيرت ببينم
ز گلزار رخ تو گل بچينم
سفر طي شد به منزل بار افتاد
مرا با كوي جانان كار افتاد
نه مهمانانت اي خانه رسيدند
كه ميخواران به ميخانه رسيدند
در اين جا دور، دور عش قبازيست
فرود آييد، جاي سرفرازيست
رسيده باغبان با خرمن گُل
پي هر گل، يكي شوريده بلبل
چه باغي چه گلي چه باغباني!
چه مهري چه مهي چه آسماني!
مگو پيرو جوان و شير خواره
بگو يك آسمان ماه و ستاره
به گلشن لاله آمد، ياس آمد
گل ام البنين، عباس آمد
تو اي يوسف بيا و شو خريدار
كه آمد يوسف زهرا به بازار
به بازار وفا سرمايه آمد
پي يك سوره هفتاد آيه آمد
يكي شش ماهه در اين كاروان است
نه طفل شير پير عاشقان است
***استاد حاج علي انساني***
كاش ميشد بنويسم كه گرفتار شدم
مثل خورشيد گرفتار شب تار شدم
مرد اين شهرم و بر پيرزني مديونم
اين هم از غربت من بود كه ناچار شدم
من نميخواستم علّت دلواپسيِ -
- معجر زينب كبري شوم، انگار! شدم
من بدهكاري خود را به همه پس دادم
به تو اندازه يك شهر بدهكار شدم
من در اين خانه، تو در خانه خولي، تازه
با تو همسايه ديوار به ديوار شدم
كاش ميشد بنويسم كفني برداري
كفني نيست اگر، پيرهني برداري
***علي اكبر لطيفيان***
دل من بر سر اين دار صفايي دارد
وه كه اين شهر چه بام و چه هوايي دارد
خانهي پيرزني خلوت زاويه من
هر كه شد وحي به او، غار حرايي دارد
شب كه شد داد زدم كوفه ميا كوفه ميا
مرغ حق در دل شب صوت رسايي دارد
پيكرم تا به زمين خورد صدا كرد حسين
شيشه از بام كه افتاد صدايي دارد
پشت دروازه مرا فاتحهاي مهمان كن
تا بدانند كه اين كشته خدايي دارد
هم سرم بي بدن و هم بدنم بيكفن است
حالم از قسمت آينده نمايي دارد
در سر بيبدنم هست هزاران نكته
سورهي ما نيز بِسْمِ اللَّه و بايي دارد
ديد خورشيد كه در بردن اين نامه شدم
دست بر دامن هر ذره كه پايي دارد
***شيخ رضا جعفري***
گر بر سر دارم، خبر از يار بياريد
بر كشتهي من، جانِ دگر بار بياريد
آريد اگر مژده از آن نرگس بيمار
بهر دل بيمار، پرستار بياريد
با آنكه گلِ باغِ وفا، بوي نكرديد
بر من خبر از ان گل بيخار بياريد
زان فوج سپاهي كه مرا بود به همراه
يك يار به غير از در و ديوار بياريد
بيهوده مرا سنگ زنيد از در و از بام
من عاشق جان باختهام، دار بياريد
خواهيد اگر عاقبت عشق ببينيد
فردا چو شود، روي به بازار بياريد
***استاد حاج علي انساني***
در اين ديار هواي نفس كشيدن نيست
براي هيچ پري فرصت پريدن نيست
خدا به داد دل لالههاي تو برسد
به ذهن اين همه گلچين به غير چيدن نيست
هزار سرو روان در پيات روانه شدند
بلند قامتشان حيف قد خميدن نيست!
در اين كوير خود ساقي آب ميگردد
براي نو گل تو وقت قد كشيدن نيست
لطيفتر ز گل ياس كودكان تو اند
كه حقشان به دل خارها دويدن نيست
به التماس بگويم بيا كه بر گرديم
دل لطيف مرا تاب زخم ديدن نيست
***محسن عرب خالقي**
كوچه كوچه ميروم شايد كسي پيدا كنم
اي دريغ از خانهاي تا لحظهاي مأوا كنم
كوچهگردي من از شهر مدينه باب شد
دست بسته اقتدا بر حضرت مولا كنم
گوييا يك مرد از نامه نويسان نيست نيست
با كه يا رب شكوه از اين بيوفاييها كنم؟
ميزنم بر قلب لشكر از يسار و از يمين
يا علي ميگويم و با رزم خود غوغا كنم
قطع سازم ريشه هر چه علي نشناس را
من حسيني مذهبم از خصم كي پروا كنم
سنگها مهمان شناس و دسته نيها شعلهور
در هجوم زخمها ياد گل زهرا كنم
باغها را هر چه گشتم تير بود و نيزه بود
آب هم در كار نيست افطار خود را وا كنم
بر لب و دندان شكستن نيز راضي نيستند
ياد اطفال عزيزت صبح و شام آوا كنم
از همان جايي كه هستي جان زينب باز گرد
دلبرا رويي ندارم تا كه سر بالا كنم
رحم كن بر دختر شيرين زبانت يا حسين
عقدهها دارد دلم بايد تو را افشا كنم
كاش بودم شام و كوفه تا كه هنگام ورود
جسم خود را فرش راه زينب كبري كنم
تير كوفي چشم سقا را نشانه رفته است
خون بگريم خويش را همرنگ با سقا كنم
***احسان محسني فر***
دشمنان نقشه كشيدند و تفكر كردند
تا مرا در بدر و غرق تأثر كردند
كي گذارم كه شود نقشهي آنان عملي
گرچه بسيار درين باره تدبر كردند
ميكنم زير و زبر دولت پوشاليشان
تا كه بر عكس شود آنچه تصور كردند
من سفيرم كه فرستاده مرا ثار الله
از ره جهل به من فخر و تكبر كردند
گفتهي ما، همه احكام خدا بود و رسول
حرف حق را نشِنيدند و تمسخر كردند
ميهمان را كه به زنجير گران ميبندد؟
شاميان خوب پذيرايي در خور كردند
چونكه غربت زده و خاك نشينم ديدند
با زر و زيور شان، ناز و تفاخر كردند
پيش چشم من غارت زده، همسالانم
زينت گوش خود آويزهاي از در كردند
آستين كردهام از شرم، حجاب رويم
پيش آنان كه به سر، معجر و چادر كردند
دست در دست پدر، گشته تماشاگر من
چشمم از غصه، پر از اشك تحسر كردند
لحظهاي داغ عزيزان، نرود از يادم
خوب، از غصه دل كوچك من پر كردند
همه آسوده بخفتند به كاشانه خويش
بستر از خاكم و بالين من آجر كردند
اي خوش آنان كه (حسان) يار عدالت گشتند
يا به اهل ستم اظهار تنفر كردند
***استاد حبيب الله چايچيان (حسان) ***
كسي كاو با بتي شيرين، زبان همراز و همدم شد
به غير از حرف او از هر چه لب بر بست ابكم شد
فرو بربست گوش جان، ز حرف اين و آن چندان
كه بر اسرار جانان، از سروش غيب ملهم شد
به راه دوست، داد از شوق، جان، شد زنده جاويدان
ولي غمخوار جانان گشت و ديگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به يك جان عاريت، چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستي در گذشت آن سان، كه خود شد مالك هستي
ز خود بيگانه شد تا در حريم يار محرم شد
طلبكار از دل و جان گشت پيكان محبت را
كه تير جانگزا در سينهي او عين مرهم شد
نشان آدميت خاكساري باشد و زاري
همه دانند آدم، چونكه بود از خاك، آدم شد
ز نخل زندگي خرما تواند خورد تماري
كه بر دار وفاداري به مردي همچو ميثم شد
نه هر كس بذل سازد سر به سر مال و منالش را
به عالم ميتواند در سخاوت، همچو حاتم شد
نه هر كس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمي بايد، كه او داراي خاتم شد
نه هر كس ميتوان نائب مناب شاه دين گردد
كه نتوان ذره شد خورشيد و نه شبنم توان يم شد
كسي شايسته و لايق نباشد اين كرامت را
مَگر مسلم كه در عالم به اين منصب مُسلّم شد
به حكم شاه دين بر كوفه رفتن چون مصمم شد
بساط خرمي برچيده و ماتم فراهم شد
حرام اندر جهان گرديد عيش و عشرت و شادي
چو او ساز سفر بنمود و آغاز محرِّم شد
به وصف قدر و جاه او همين بس كز همه ياران
پي تبليغ فرمان حسين مُسلِم مسلّم شد
به پيش اهل دانش چون كه مسلم بود در رفعت
به معراج شهادت از براي شاه مسلم شد
به فرد جان نثاري فرد بود از همگنان يكسر
كه در ثبت شهادت از همه ياران مقدم شد
مزد بر ممكناتش افتخار اندر نسب كاو را
حسين بن علي بن ابيطالب پسر عم شد
به ميزان خرد با ذرهاي از قدر و مقدار ش
دو عالم را بسنجيدم به وزن او ارز بيكم شد
ندانم پايهي جاه و جلالش را ولي دانم
پي تعظيم، پيش رفعتش، پشت فلك خم شد
وجود او بود نه چنبر افلاك را مركز
نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد
اميري شيرگيري آنكه در رزم پلنگانش
به گاه صيد شير چرخ چون كلب معلم شد
قدر پيوسته هم پرواز شد از طاير تيرش
اجل با تيغ خون ريزش، به روز رزم همدم شد
همانا تيغ در دستش به سانِ آتش سوزان
همانا نيزه بر دستش به سانِ مار ارقم شد
سراسر گر جهان دشمن فرو نگذاشتي يك تن
به ميداني كه پاي عزم او در رزم محكم شد
ميان فرق خصم و برق تيغش فرق نتواند
كه حرف حرق برق تيغ او با فرق مدغم شد
عدو گرديد يك دم جرعه نوش از ساغر تيغش
به كامش تا به روز حشر شهد زندگي سم شد
به هر كس صرصر تيغش وزيدي ميتوان گفتن
اگر از اهل جنت بود و اصل در جهنم شد
رخش جنت، قدش طوبي، لبش كوثر، دلش دريا
به هر عضوي ز سر تا پا بهشتي را مجسم شد
ولي با اين همه جاه و جلال و قدرت و قوت
ذليل كوفيان گرديد توأم با دو صد غم شد
چو سوي كوفه شد بگرفت عهد بيعت از كوفي
و ليكن بستن و بشكستن آن عهد با هم شد
***وفايي شو شتري***
كوچهگردِ غريب ميداند
بي كسي در غروب يعني چه!
عابرِ شهرِ كوفه ميفهمد
بارشِ سنگ و چوب يعني چه
صف به صف نيتِ جماعت را
بر نمازِ امام ميبستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رويش تمام ميبستند
در حكومت نظاميِ كوفه
غيرِ طوعه كسي پناهش نيست
همه در را به روي او بستند
راستي او مگر گناهش چيست؟
؟
ساعتي بعد مردمِ كوفه
روي دارالامارهاش ديدند
همه معناي بيكسي را از
لب و ابرويِ پاره فهميدند *
داد ميزد:
حسين آقا جان!!
راهِ خود كج نما كنون برگرد
تا نبيند به كربلا زينب
پيكرت را به خاك و خون برگرد …
دست من بشكند ولي دستت
بهرِ انگشتري بريده مباد
سرِ من از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دريده مباد
كاش ميشد به جاي طفلانت
كودكانم بريده سر گردند
جان زهرا ميآور آنها را
دختران را بگو كه بر گردند
دختران را نياور اينجا چون
دستِ مردان كوفه سنگين است
واي از آن ساعتي كه معجر از
غارتِ گوشواره رنگين است
ياسهاي قشنگِ باغت را
رنگِ پاييز ميكنند اينجا
نعل نو ميزنند بر اسبان
تيغِ خود تيز ميكنند اينجا
نيزهها را بلندتر زدهاند
مردماني پليد و بي احساس
حك شده زيرِ نيزهها: اينهاست!
از براي نبردِ با عباس …
پيرزنها براي كودكها
قصهي سنگ و چوب ميگويند
روي نيزه اگر كه سر ديدي
سنگ بر او بكوب ميگويند
ميدهد ياد بر كمانداران
حرمله فنِ تير اندازي
فكرِ پنهان نمودن و چاره
بر سفيديِ آن گلو سازي؟
كوفه مشغولِ اسلحه سازيست
فكر مردم تمامشان جنگ است
از سرِ دارِ كوفه ميبينم
بر سر بامِخانهها سنگ است
تشنهات ميكشند بر لبِ آب
گو به سقا كه مشك بر دارد
طفلكي پا برهنه مگذاري
خارِ صحرايشان خطر دارد
آخرين حرفهاي مسلم بود:
اي كه از كوفيان خبر داري!!
جانِ زهرا براي دخترها
روسريِ اضافه برداري!
پيكرش روي خاك و طفلانش
كوچه كوچه پياش دوان بودند
از گزندِ نگاهِ حارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاك
پيكر بيسرش نشد عريان
مثل مولا كه پيكرش اما
نشده پايمالِ از اسبان
رسم دلدادگي به معشوق است
عاشقان رنگِ يار ميگيرند
در همان لحظههاي آخر هم
نام او روي دار ميگيريند
***وحيد مصلحي***
قلم به دست شدم تا ز دستها بنويسم
غريب وار پيامي به آَشنا بنويسم
نرفته يك غمم از دل غمي دگر رسد از ره
به خانهي دل تنگ و برو بيا بنويسم
غريبي من و دل را كسي چه داند و بهتر
كه مويههاي غريبانه با رضا بنويسم
پي رضاي رضا بودم و به خويش بگفتم
روم به طوس، در آنجا ز كربلا بنويسم
به ياد كودكي و درس و مشق و مدرسه افتم
به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنويسم
چه كودكانه و خوش باورانه بود و فسانه
نه آبي آمد و ني باد پس چرا بنويسم؟
به ياد قامت سقا و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگويم ولي رسا بنويسم
گهي ز پشت حسين و گهي ز فرق ابوالفضل
يكي يكي بشنيدم دو تا دو تا بنويسم
به فرش خاك بيابان به عرش نيزهي دونان
تني جدا بسرايم سري جدا بنويسم
چه بر سر تنش آمد ز من مپرس كه بايد
ز توتيا شده در چشم بوريا بنويسم
بني اسد بگذاريد روي قبر شهيدان
غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعهها بنويسم
ز نوك نيزه و كنج تنور و دير و نصارا
تمام، سير و سفر بود از كجا بنويسم
چه ميگذشت به بزم يزيد با دل زينب
شراب را بگذارم كباب را بنويسم
لبي به طعنه و طغيان لبي لبالب قرآن
دگر مپرس، سزا نيست ناسزا بنويسم
***استاد حاج علي انساني ***
داغ نشسته بر جگرم را شماره نيست
شب هم شبيه چشم ترم پر ستاره نيست
خورشيد من به سبزي عمامهات قسم
اينجا هوا گرفته و اصلاً بهاره نيست
آقا بمان و حج خودت را تمام كن
چشمي به خير مقدم تو در نظاره نيست
پاي پياده در دل هر كوچه ديدهام
حتي براي ياري تو يك سواره نيست
گيرم كه شب سحر شود اما چه فايده
عمري براي نامه نوشتن دوباره نيست
حالا به پاي دارم و دستم به دامنت
تنها حلال كن كه دگر راه چاره نيست
حتما سري به سردر دروازهها بزن
ديدي اگر سرم سر دارالاماره نيست
***محمد امين سبكبار***
خورشيد كرده ره گم در كوچههاي كوفه
پا جاي پاي ماه است در جاي جاي كوفه
از بس به ناي مسلم آواي واحسيناست
بوي حسين آمد از كربلاي كوفه
اشك يتيم ريزد آه غريب خيزد
بر هر دو اين دل شب گريد فضاي كوفه
اي در كنار كعبه گرديده كربلايي
مسلم دهد سلامت از نينواي كوفه
مهمان غريب و خسته، درها تمام بسته
از آن جفاي كوفي، از اين وفاي كوفه
گفتم به كوفه آيي، اي واي اگر بيايي
زينب اسير گردد در كوچههاي كوفه
آيينه وجودم گرديد لاله باران
باريد بر سرمن سنگ جفاي كوفه
شمشير و سنگ چيدند در سفره بهر مهمان
دارست بام و كوچه مهمانسراي كوفه
وقتي علي در اين شهر از من غريبتر بود
اي كاش ميشد از بن ويران بناي كوفه
اي شهريار عالم كوفه ميا كه ترسم
بر ني سرت بخواند قرآن براي كوفه
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
گر سر ما به قدوم تو دوان خواهد شد
دوش ما راحت از اين بار گران خواهد شد
به بلنداي قدت بر سر تو سلامي دادم
زين بلندي ادب مسلم عيان خواهد شد
از خدا خواستهام ذبح مناي تو شوم
زدهام فالي و امروز همان خواهد شد
قسمتم نيست كه نوشم قدحي آب روان
عيد قربان من اكنون رمضان خواهد شد
به دو ابروي تو سوگند كه در مكه بمان
ورنه هر قبله نما رقص كنان خواهد شد
بر سر دار الاماره جگرم ميسوزد
كه جگر گوشهي زهرا به سنان خواهد شد
سنگ بر روي هلال تو نمايد حلال
سر تو بر سر دروازه نشان خواهد شد
چون سر ني سر گيسوي تو بيتاب شود
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
زينب خسته هراسان سكينه بشود
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
روزي آيد كه كشي تير برون از دل خويش
قامت زينب از اين غصه كمان خواهد شد
***محمد سهرابي***
اينجا كه آمديم غم و غصه پا گرفت
دلشورهاي عجيب وجود مرا گرفت
حس غم جدايي اين دشت لاله خيز
بال و پرم جدا و دلم را جدا گرفت
فالي زدم به مصحف پيشانيات حسين
آيات غربت تو دلم را فرا گرفت
در اين حسينيه كه همان عرش كبرياست
حق امتحان ز قافلهي انبياء گرفت
تنها دليل بودن من سايهي سرم
زينب فقط به عشق برادر بقا گرفت
بين خيام خيمهي عباس ديدني است
شكر خدا ركاب مرا آشنا گرفت
تا وقت هست حلقهي انگشتري در آر
از ترس ساربان دل زينب عزا گرفت
واي از دل رباب كه بيند به جاي آب
تير سه پر به حنجر شش ماهه جا گرفت
اينجا درخت و نيزه تفاوت نميكند
هر يك به سهم خويش نشان تو را گرفت
تو ناله ميزني عوضش سنگ ميزنند
واي از دمي كه دور تو را نيزهها گرفت
واي از شتاب دست پليدي كه عاقبت
زيور ز گوش دختركان بيهوا گرفت
حتي مدينه اين همه ز جرم نداده بود
يك نيم روز جان مرا كربلا گرفت
***احسان محسني فر***
وقتي نسيم ميوزد، اين بوي سيب چيست؟
اين سرزمين تيره و گرم و غريب چيست؟
بي اختيار باز دلم شور ميزند
با من بگو گواه دل بيشكيب چيست؟
شايد رباب بشنود آرامتر بگو
آن تيرهاي چلهنشين مهيب چيست؟
حالا كه تيغ خنجرشان برق ميزند
فهميدهام كه معني شيب الخضيب چيست
مادر مرا سپرده به تو جان مادرم
آوارگي و يا كه اسارت نصيب چيست؟
***حسن لطفي***
كربلا يعني نواي العطش
روي لبها رد پاي العطش
كربلا يعني سرا پا سوختن
تشنه لب بين دو دريا سوختن
كربلا يعني كه سقاي ادب
در كنار شط بيفتد تشنه لب
كربلا يعني حضور فاطمه
پيش سقا در كنار علقمه
كربلا يعني تبسم بر اجل
نزد قاسم مرگ اَحْلي مِنْ عَسَل
كربلا يعني علي اصغر شدن
تشنه بردوش پدر پرپر شدن
كربلا يعني فغان و التهاب
خيره بر گهواره چشمان رباب
كربلا يعني كه رزم حيدري
اكبر آسا غرق خون جنگ آوري
كربلا يعني وداع زينبين
پشت خيمه با گل زهرا حسين
كربلا يعني حضور گرگها
بر خيام يوسف آل عبا
كربلا يعني يتيمان حسين
گريه در شام غريبان حسين
كربلا يعني شرف در يك كلام
بر حسين و كربلاي او سلام
السلام اي كعبه آمال ما
اي صفا و شور و عشق و حال ما
خاك تو دارالولاي اهل دل
مروه و سعي و صفاي اهل دل
كربلا بوي خدايي ميدهد
عطر ناب آشنايي ميدهد
***عليرضا فولادي***
نگو كفر است چون اين كاروان چندين خدا دارد
خداوند ادب شاهنشه مهر و وفا دارد
علمداري كه ساقي ميشود بر سوزش دلها
لقب باب الحوائج، غيرتي چون مرتضي دارد
خداي صبر زينب را بگو دردانهي زهرا
پدر حيدر، برادر چون امام مجتبي دارد
در آن طوفان نميدانم چه آمد بر سرت بانو
فقط ميدانم اين زنجيرها يك نا خدا دارد
خداي عشق ميخواند به روي نيزهها قرآن
و اين دشت بلا با اين خدايان حرفها دارد
گلوي خشك شاه كودكان، لب تشنه ميگويد
منم شش ماهه سالاري كه نامم هم شفا دارد
خرابه ميشود گلگون، صداي گريه ميآيد
رقيه دخت عاشورا نواي نينوا دارد
***جواد نعمتي***
باز ديشب دل هواي عشق كرد
آرزوي كربلاي عشق كرد
با نواي ني، دلم دمساز شد
سوي دشت خون، سفر آغاز شد
با نواي ني چه حالي داشتم
لحظههاي بيزوالي داشتم
ني نواي نينوايي ساز كرد
ني هم آن شب عقده دل باز كرد
چشم دل وا كردم آنجا نور بود
سرزمين عشق و حال و شور بود
نينوا بود و خدا بود و حسين
وسعت كرب و بلا بود و حسين
كربلا يعني كمال بندگي
كربلا يعني رها در زندگي
كربلا يعني عطش در موج خون
كربلا يعني تپش، مستي، جنون
كربلا يعني شهود لالهها
كربلا يعني عروج نالهها
***كميل كاشاني***
كاروان سلالههاي خدا
كاروان امام عاشورا
كاروان بهشتيان زمين
كاروان فرشتگان سما
يكي از نوكر انسان جبريل
يكي از چاكر انسان حوا
گوشهاي از صدايشان داوود
نفسي از دعايشان عيسي
نوجوان انسان چو اسماعيل
پيرمرد انسان خليل آسا
زائر اشكهايشان باران
تشنه مشكهايشان دريا
همه آيات سوره مريم
همه چون كاف و ها و يا و الي …
يوسفان عشيره حيدر
مريمان قبيله زهرا
كعبه ميبيند و طواف ملك
چشم تا كار ميكند اينجا
كشتگان حوادث امروز
صاحبان شفاعت فردا
تا به حالا نديده هيچ كسي
اين همه آفتاب در يكجا
هر دلي با دلي گره خورده است
همه مجنون صفت، همه ليلا
دارد اين كاروان صحرايي
دختراني عفيفه و نوپا
همه با احترام و با معجر
همه در پردههاي حجب و حيا
پرده را از مقابل محمل
باد حتي نميبرد بالا
دور تا دور شان بني هاشم
تحت فرمان حضرت سقا
پاي عليا مخدره زينب
روي زانوي اكبر ليلا
از غروب مدينه ميآيند
در زميني به نام كرب و بلا
ميرسيدند و ياد ميكردند
از سر و تشت و حضرت يحيي
حق نگهدار اين همه مجنون
حق نگهدار اين همه ليلا
***علي اكبر لطيفيان***
راه ما طي گشت و در اين دشت مأوا ميكنيم
بار در منزل رسيد و خيمه بر پا ميكنيم
اين زمين، بازار و كالا، جان و ما سودا گريم
جان خود يك روزه با جانانه سودا ميكنيم
خصم خواهد قامت ما خم ولي غافل از آنك
ما دوتا تنها قد خود پيش يكتا ميكنيم
در همين وادي به روي دست ما با تير كين
شير خواري جان دهد، ما هم تماشا ميكنيم
روز عاشورا كه پرپر ميشود گلهاي عشق
بس تماشايي بود دعوت ز زهرا ميكنيم
گر خيام آتش بگيرد كودكي گر گم شود
نعش او آخر به زير خار پيدا ميكنيم
***حاج علي انساني***
باز اين چه نواست، وز كجا ميآيد؟
كاين نغمه به گوش آشنا ميآيد
يا رب چه غبار دلنشيني است كه باز
بر لوح دل از خاطرهها ميآيد؟
اين كيست، كه از قصه پر غصه او
غمهاي دگر، به انتها ميآيد؟
اين كيست، كه بر پرده دل چنگ زند
كز شور غمش، دل به نوا ميآيد؟
اين كيست، كه از شتاب چرخ عمرش
گرد غم و طوفان عزا ميآيد؟
اين كيست، كه از شعار آزادي او
بر گوش مجاهدان، ندا ميآيد؟
اين كيست، كه هر كس شنود نامش را
با چشمِتر و نوحه سرا ميآيد؟
اين كيست، كه هر جا گذرد، همچو بهار
بوي گل سرخ، از فضا ميآيد؟
اين كيست، كه حج خويش، ناكرده تمام
لبيك به لب، به نينوا ميآيد؟
خون در دل عاشقان حق، ميجوشد
يك لاله عذار حق نما ميآيد
از شهر نبي، مسافري سرگردان
با قافلهاش، به كربلا ميآيد
اين عاشق سرگشته، حسين است، حسين
كاينجا به مشيت خدا ميآيد
اين ذبح عظيم است، كه از بيت خدا
با جمله عزيزان به منا ميآيد
اكبر به شتاب، از پي ثار الله
با قلب حسين، پا به پا ميآيد
قاسم كه درين سفر به جاي حسن است
آيد به نظر كه مجتبي ميآيد
عباس به پاس محمل خواهر خويش
چون سايهي زينب، ز قفا ميآيد
گر جنگ و ستيز است، خدايا، در پيش
پس دختر زهرا به كجا ميآيد؟
كس نيست (حسانا) كه بپرسد ز رباب:
با اصغر شش ماهه، چرا ميآيد؟
***حبيب الله چايچيان (حسان) ***
گويد او چون باده خواران الست
هر يك اندر وقت خود گشتند مست
ز انبياء و اولياء، از خاص و عام
عهد هر يك شد به عهد خود تمام
نوبت ساقي سرمستان رسيد
آنكه بد پا تا به سر مست، آن رسيد
آنكه بد منظور ساقي، مست شد
و آنكه دل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بو العجب عشقي جنون اندر جنون
خيره شد تقوي و زيبايي به هم
پنجه زد درد و شكيبايي به هم
سوختن با ساختن آمد قرين
گشت مِحَنت با تحمل، همنشين
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عيش و غم مدغم شد و ترياق و زهر
مهر و كين توأم شد و اشفاق و قهر
نار معشوق و نياز عاشقي
جور عذرا و رضاي وامقي
عشق، ملك قابليت ديد صاف
نزهت از قافش گرفته تا به قاف
از بساط آن، فضايش بيشتر
جاي دارد هر چه آيد پيشتر
گفت اينك آمدم من اي كيا
گفت از جان آرزومندم، بيا
گفت بنگر، بر ز دستم آستين
گفت من هم بر زدم دامان، ببين
لاجرم زد خيمه عشق بيقرين
در فضاي ملك آن عشق آفرين
بي قريني با قريني شد، همقران
لا مكاني را، مكان شد لا مكان
كرد بر وي باز، درهاي بلا
تا كشانيدش به دشت كربلا
داد مستان شقاوت را خبر
كاينك آمد آن حريف دربدر
نك نماييد آيد آنچه از دستتان
ميرود فرصت، بنازم شستتان
سركشيد از چار جانب فوج فوج
لشكر غم، همچنان كر بحر، موج
يافت چون سرخيل مخموران خبر
كز خمار باده آيد دردسر
خواند يكسر همرهان خويش را
خواست هم بيگانه و هم خويش را
گفتشان اي مردم دنيا طلب
اهل مصر و كوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و رياست طالبست
اي اسيران قضا در اين سفر
غير تسليم و رضا اين المفر؟
همره ما را هواي خانه نيست
هر كه جست از سوختن پروانه نيست
نيست در اين راه غير از تير و تيغ
گو ميا، هر كس ز جان دارد دريغ
جاي پا بايد به سر بشتافتن
نيست شرط راه، رو بر تافتن
***عمان ساماني***
رفتي و با غم همسفر ماندم در اين راه
گاه از غريبي سوختم گاه از يتيمي
گفتم غريبي، نه غريبي چاره دارد
آه از يتيمي اي پدر، آه از يتيمي
*
من بودم و غم، روز روشن، شهر كوفه
روي تو را بر نيزه ديدم، ديدم از دور
در بين جمعيَّت تو را گم كردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسيدم از دور
*
من بودم و تو، نيمه شب، دروازهي شام
در چشم من دردي و در چشم تو دردي
من گريه كردم، گريه كردم، گريه كردم
تو گريه كردي، گريه كردي، گريه كردي
*
در اين زمانه سرگذشت ما يكي بود
اي آشناي چشمهاي خستهي من
زخمي كه چوب خيزران زد بر لب تو
خار مغيلان زد به پاي خستهي من
*
اي لاله من نيلوفرم، عمه بنفشه
دنيا نديده مثل اين ويرانه باغي
بابا شما چيزي نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نميگيرم سراغي
***سيد محمد جواد شرافت***
چشمهاي خرابه روشن شد، السلام عليك سر، بابا
ميپرد پلك زخميم از شوق، ذوق كرده است اين قدر بابا
در فضاي سياه دلتنگي، چشمهايم سفيد شد از داغ
سوختم، ساختم بدون تو، خشك شد چشم من به در بابا
اين سفر را چگونه طي كردي؟، با شتاب آمدي تنت جا ماند
گاه با پاي نيزه ميرفتي، گاه گاهي به پاي سر بابا
از نگاهم گدازه ميريزد، اشك نه خون تازه ميريزد
سينه آتشفشاني از داغ است، دخترت كوه خون جگر بابا
گوشهي اين قفس گرفتارم، شور پرواز در سرم دارم
تكه اي آسمان اگر باشد، قدر يك مشت بال و پر بابا
شعلهور شد كبوتر بوسه، سوخته شاخهي لبان تو
خيزران از لبان شيرينت، قند دز ديده يا شكر بابا؟
شام سر تا به پا همه چشمند، قد و بالاي من تماشا شد
من شهيد نگاه ميباشم، كشتهي اين همه نظر بابا
دارم از داغ كوچه ميگويم، باغ آتش بهشت پهلويم
با تمام وجود حس كردم، مادرت را به پشت در بابا
قدري آغوش عمه پوشيدم، كاش ميمردم و نميديدم
يا كه معجر بده همين حالا، يا كه امشب مرا ببر بابا
عمه در قحط غيرت يك مرد، بين طوفان سنگ و زخم و درد
خم به ابروش هم نمي آورد، شير زن بود شير نر بابا
طعنهها قد كمانياش كردند، تير شد در نگاهشان هر بار
تا به من خيره شد نگاه سنگ، سينهي او شده سپر بابا
نه از اين بيشتر نميخواهم، تا كه سربار خواهرت باشم
جان عمه نرو بدون من، قصهي من رسيده سر بابا
***سيد مسيح شاهچراغي***
حريم قدس مرا جبرييل، دربان است
مزار كوچك من قبلهي بزرگان است
اگر چه ابر سياهيست بر مه رويم
ز اشك ديده مزارم ستاره باران است
ز تازيانه تنم آيه آيه گرديده
چنان كه پيكر پاكم شبيه قرآن است
از آن شبي كه پدر بهر ديدنم آمد
هنوز دامن ويرانهام گلستان است
من آن صحيفهي خواناي ليلة القدرم
كه همچو فاطمه قدرم هميشه پنهان است
مَگر ظهور كند منتقم و گرنه هنوز
رُخم كبود بود، گيسويم پريشان است
الا! هماره بگرييد بهر غربت من
كه چشم حضرت مهدي هنوز گريان است
به اشك من جگر تازيانه خون ميشد
يكي نگفت كه اين دخترك مسلمان است
چهارده صده بگذشته و هنوز مرا
سر بريدهي بابا به روي دامان است
شرارهي دل «ميثم» ز شعلهي دل ماست
كه نظم او همه چون آتش فروزان است
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
تمام درد دلت را كه از سفر گفتي
گمان كنم كه دلت سوخت مختصر گفتي
من از جسارت آن دست بيحيا گفتم
تو از مشقت گودال و قطع سر گفتي
همان كه آتشمان زد و خيمه را سوزاند
صدا زدم كه الهي به پاي مرگ افتي
چنان به روي سرم داد زد پس از سيلي
نگفتهام كه نگو باز هم پدر گفتي
به روي نيلي و موي سفيد دقت كن
بگو شبيه كه هستم پدر، اگر گفتي؟
فقط بگو كه چه شد ظالمانه چوبت زد
شما به غير كلام خدا مگر گفتي
دلم براي غريبي عمه ميسوزد
مگو ز درد سفر از چه مختصر گفتي
***حامد خاكي***
ميل پريدن هست، اما بال و پر نه
هر آنچه ميخواهي بگو اما بپر نه
حالا كه بعد از چند روزي پيش مايي
ديگر به جان عمهام حرف سفر نه
يا نه اگر ميل سفر داري دوباره
باشد برو اما بدون همسفر نه
با اين كبوديهاي زير چشمهايم
خيلي شبيه مادرت هستم مگر نه؟
ديشب كه گيسويم به دست باد افتاد
گفتم:
بكش، باشد ولي از پشت سر نه
از گيسوان خاكي ام تا كه ببافي
يك چيزهايي مانده اما آنقدر نه …
امروز ديدم لرزههاي خواهرم را
در مجلسي كه داد ميزد:
اي پدر نه
تو وقت داري خيزرانها را ببوسي
اما براي اين لب خونين جگر نه؟!
اي ميهمان تازه برگشته چه بد شد
تو آمدي و شاميان خوابند ور نه …
***علي اكبر لطيفيان***
روح بزرگش دميده است جان در تن كوچك من
سرگرم گفت وشنود است او با من كوچك من
وقتي كه شبهاي تارم در انتظار سپيده است
خورشيد او ميتراود از روزن كوچك من
يك لحظه از من جدا نيست باباي خوبم ببينيد
دستان خود حلقه كرده است بر گردن كوچك من
ميخواستم از يتيمي، از غربت خود بنالم
ديدم سر خود نهاده است بر دامن كوچك من
گفتم تن زخمياش را، عريانياش را بپوشم
ديدم بلند است و كوتاه پيراهن كوچك من
در اين خزان محبت دارم دلي داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن كوچك من
از كربلا تا مدينه يك دفتر خاطرات است
با رد پايي كه مانده است از دشمن كوچك من
دنيا چه بياعتبار است در پيش چشمي كه ديده است
دار الامان جهان را در دامن كوچك من
آنان كه بر سينه دارند داغ سفر كردهاي را
شاخه گلي ميگذارند بر مدفن كوچك من
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
صحبت از موسي و طور و ذوق عمراني بس است
من پدر ميخواستم، توضيح عرفاني بس است
قرعهي آن قبلهي سيار بر ما اوفتاد
اي خرابه، غبطه بر ديوار نصراني بس است
روح كامل گشت و من هر روز لاغر ميشوم
فصل تجريد است، از پيكر نگهباني بس است
گريه را مخفي نخواهم كرد زير آستين
تيغ از رو بستهام، عرفان پنهاني بس است
بوسهاي بر من بدهكاري ز وقت رفتنت
پس ادا كن قرض خود، اين صبر طولاني بس است
شرح مويي كه ندارم بيش از اين از من مخواه
از پريشان حالي ام هر قدر ميداني بس است
هر چه خوردم زخم بود و زخم بود و زخم بود
سفرهات را جمع كن بابا كه مهماني بس است
يك رقيه جان از آن لبها برايم خرج كن
محفل انس مرا آيات قرآني بس است
چون علي اكبر مرا هم در عبايت جمع كن
زخمهاي مختلف را اين پريشاني بس است
***محمد سهرابي***
نه تنها پيكرش بيتاب بوده
كه گل زخم تنش خوناب بوده
چه كاري كرد سيلي با دو چشمش.. !؟
كه گويي چند روزي خواب بوده
* * * *
چه زخمي بر جگر بگذاشتي زجر …!
عجب دست ضمختي داشتي زجر …!
كه هر كس ديد روي نازكم را …
به خنده گفت كه: گل كاشتي زجر!
* * * *
چو زينب پيكرش را آب ميريخت
ستاره بر تن مهتاب ميريخت
همه ديدند چون زهراي اطهر
ز هر جاي تنش خوناب ميريخت
***ياسر حوتي***
به كوير لب خشك تو ترك افتاده
روي آيينه چشمان تو لك افتاده
با ملاك چه حسابي سر تو سنجيدند
كه به پيشاني تو سنگ محك افتاده
هيچكس بعد تو جز غم به سراغم نرسيد
ماه رخسار تو از چشم فلك افتاده
برنيايد ز شناسايي تو چشم ترم
حق بده دختر دردانه به شك افتاده
پره از نقش و نگار است تمام تن من
نقش چكمه به تنم خورده و حك افتاده
عمه با ديدن من ذكر لبش يا زهراست
گوييا ياد همان زخم فدك افتاده
خوب معلوم بود در وسط صد پنجه
حجم گيسوي من غمزده تك افتاده
شبي از ناقه فتادم بدنم درد گرفت
گفت دشمن ببريدش به درك افتاده
چهرهات كنگره زخم شدهاي بابا
شعله بر زخم سرت مثل نمك افتاده
***مجتبي صمدي***
كيست امشب در دل طوفاني او جا كند
قطرههاي تاولش را راهي دريا كند
گرد و خاكي گشته بود اما هنوز آيينه بود
صفحه آيينه را فرداي محشر وا كند
مشتي از خاكستر پروانه نيت كرده است
كنج اين ويران سرا ميخانهاي برپا كند
تار و پودي از لباس مندرس گرديدهاش
ميتواند ديده يعقوب را بينا كند
او كه دارد پنجهاي مشكلگشا قادر نبود
چشمهاي بسته باباي خود را وا كند
گيسويش را زير پاي ميهمانش پهن كرد
آنقدر فرصت نشد تا بوريا پيدا كند
خشتهاي اين خرابه سنگ غسلش ميشود
يك نفر بايد دوباره غسل يك زهرا كند
***علي اكبر لطيفيان***
آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون
منم اون طفلي كه تنها، گم شده تو اين بيابون
آسمون از بس دويدم، تو پاهام نمونده جوني
نه نفس تو سينه دارم، نه كسي نه همزبوني
آسمون قافله رفته، ديگه هم برنميگرده
بدنم داره ميلرزه، بيابون تاريك و سرده
***
آسمون صداي پايي، داره ميرسه به گوشم
ديدي گفتم كه نكرده، عمه زينب فراموشم
آسمون ببين كه از غم، قامتش چقدرخميده
ميبره اسم بابامو، با نفسهاي بريده
اما نه اين عمه جون نيست، ولي خيلي مهربونه
تازه مثل من رو گونهاش، جاي دست مونده نشونه
***
اين همون مادر بزرگه، اونكه من شبيهش هستم
باورم نميشه روي، دامن زهرا نشستم
سر روشونههاش گذاشتم، لحظهاي راحت خوابيدم
خودمو تو رؤيا روي، شونهي عموم ميديدم
توي خواب بودم كه انگار، صدا پاي اسبي اومد
نرسيده از رو كينه، با … به پهلوهام زد …
***محسن عرب خالقي***
ابر مستي تيره گون شد باز بيحد گريه كرد
با غمت گاهي نبايد ساخت، بايد گريه كرد
امتحان كردم ببينم سنگ ميفهمد تو را
از تو گفتم با دلم، كوتاه آمد، گريه كرد
اي كه از بوي طعام خانهها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گريه كرد
با تمام اين اسيران فرق داري، قصه چيست؟
هر كسي آمد به احوال ت بخندد، گريه كرد
از سر ايمان به داغت گاه ميگويم به خويش
شايد آن شب زجر هم وقتي تو را زد، گريه كرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمك پاشيده شد
آن زن غساله هم اشكش در آمد، گريه كرد
***كاظم بهمني***
هم اشك يتيم را در آوردي تو
هم دست به معجر آوردي تو
بگذار براي صبح، قدري آرام
مامور طبق، مگر سر آوردي تو؟!
**
باباي مرا بيار بابايي كه …
… دستي بكشد به موهايي كه …
… هر روز ز روز قبل كمتر ميشد …
… با شعلهي بامهاي آنجا كه …
**
شد وارد شهر محمل ساداتي
دادند به اين قبيله نان خيراتي
از شام، سران كوفه معجر بردند
آن روز براي طفلشان سوغاتي
**
در راه سري بريده همسايم بود
يك باغچهي خار داخل پايم بود
نه، خواب نبود!! داخل انگشتش …
انگشتري عقيق بابايم بود
**
بر نيزه پر پرستويم را بردند
سنجاق ميان گيسويم را بردند
تا از گل سر خيالشان راحت شد
باباي گلم، النگويم را بردند
**
…
آرامش خواب هر شبي را هم كه …
گيسوي به آن مرتبي را هم كه …
هنگام شلوغي وسط خيمه بمان
زيبايي چادر عربي را هم كه …
***علي زمانيان***
از راه ميرسند پدرها غروبها
دنياي خانه، روشن و زيبا غروبها
از راه ميرسند پدرها و خانهها
آغوش ميشوند سرا پا غروبها
از راه ميرسند و به آغوش ميكشند
با اشتياق كودك خود غروبها
از راه ميرسند و هياهوي بچه هاست
زيباترين ترانهي دنيا غروبها
در چشمهاي منتظران گرگ و ميش عصر
محوست در شكوه تماشا غروبها
در چشمهاي دختركان شوق ديگريست
شوق دوباره ديدن بابا غروبها
بعد از هزار سال همان شوق شعلهور
در چشمهاي منتظر ما غروبها
بعد از هزار سال من و كودكان شام
تنها نشستهايم همين جا غروبها
اين جا پدر! خرابهي شام است، كوفه نيست
اين جا بيا به ديدن ما با غروبها
بابا بيا كه بر دلمان زخمها زده است
ديروز تازيانه و حالا غروبها
بابا بيا كه بغض مرا، وا نكرده است
نه زخم تازيانه، نه حتي غروبها
دست تو را بهانه گرفته است بغض من
بابا ز راه ميرسد آيا غروب ها؟
دست تو را بهانه گرفته كه بشكفد
بغضم ميان دست تو تنها غروبها
بابا بيا كنار من و اين پياله آب
كه تشنهايم هر دو تو را تا غروبها
از جادهها بيايي و رفع عطش كني
از جادهها بيايي … اما غروبها
بسيار رفتهاند و نيامد پدر هنوز
بسيار رفتهاند خدايا غروبها
كم كم پياله موج زد و چشم روشنش
چون لحظههاي غربت دريا غروبها
خاموش شد وَ بر سر سنگي نهاد سر
دختر به ياد زانوي بابا غروبها
بعد از هزار سال هنوز اشك ميچكد
از مشك پاره پارهي سقا غروبها
***اسماعيل اميني***
زرد و كبود و سرخ شد اما هنوز هم
دارد عزاي ديدن بابا هنوز هم
تا تاول دوبارهاي از راه ميرسد
با گريه آه ميكشد آن را هنوز هم
آهسته بغض ميكند و خيس ميشود …
… زخم كبود گونهاش، آيا هنوز هم …
… مهمان چوب دستي شهر جسارتي؟
من ماندهام به حسرت لبها هنوز هم
من دردهاي روسري ام را نگفتهام
با چشمهاي غيرت سقّا هنوز هم
از صحبت كنيزيمان گريه ميكنم
ميلرزم از خجالتش امّا هنوز هم
مُحرم شدم، طواف كنم، بوسهها زنم
آنجا كه هست كعبه دنيا هنوز هم
دلتنگ بود و رفت و نگفتيد خوب شد
گوش بدون زينت او يا هنوز هم …؟!
***عليرضا لك***
براي منتظر مرگ چاره لازم نيست
شب خرابه نشين را ستاره لازم نيست
به همجواري اعماق آبي تو خوشم
براي ساكن دريا ستاره لازم نيست
صداي كهف تو از گوش من نميافتد
به گوش پاره مگر گوشواره لازم نيست
نگاه مضطربت حرف ميزند با من
تكلم از سر لبهاي پاره لازم نيست
اگر چه سجدهي زنجيري ام فراوان است
براي بردن من استخاره لازم نيست
***شيخ رضا جعفري***
كيستم من دُر درياي كرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار حسينم، دل و دلدار حسينم، همه شب تا به سحر عاشق بيدار حسينم، سر و جان بر كف و پيوسته خريدار حسينم، سپهم اشك و علم ناله و در شام علمدار حسينم، سند اصل اسارت كه درخشيده به طومار حسينم، منم آن كودك رزمنده كه بين اسرا يار حسينم، منم آن گنج كه در دامن ويرانه يگانه دُر شهوار حسينم، به خدا عمه ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آينهام وجه امام شهدا را.
روز عاشورا كه در خيمه پدر از من مظلومه جدا شد، به رخم بوسه زد و اشك فشان رو به سوي معركه كرب و بلا شد، سر و جان و تن پاكش همه تقديم خدا شد، به ره دوست فدا شد، حرم الله پر از لشكر دشمن شد و چون طاير بيبال پريدم، گلويم تشنه و با پاي پياده به روي خار دويدم، شرر از پيرهنم شعله كشيد و ز جگر آه كشيدم كه سواري به سويم تاخت و با كعب سنان بر كمرم زد، به زمين خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را.
شب شد و عمه مرا برد، سوي خيمه و فردا به سوي كوفه سفر كردم و از كوفه سوي شام بلا آمدم و در وسط ره چه بلاها به سرم آمد و يك شب ز روي ناقه زمين خوردم و زهرا بغلم كرد و سرم بود روي دامن آن بانوي عصمت به دلم شعله آهي كه عيان گشت سياهي و ندانم به چه جرم و چه گناهي به جراحات جگر زخم زبانش نمكم زد، دل شب در بغل حضرت زهرا كتكم زد، پس از آن دست مرا بست و پياده به سوي قافله آورد، چه بهتر كه نگويم غم دروازه شام و كف و خاكستر و سنگ لب بام و ستم اهل جفا را.
همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد كه همين گوشهي ويرانه سرا منزل ما شد، چه بگويم كه چه ديدم، چه كشيدم، همه شب دم به دم از خواب پريدم، پس از آن زخم زبانها كه شنيدم، چه شبي بود كه در خواب جمال پسر فاطمه ديدم، چو يكي طاير روح از قفس جسم پريدم، به لبش بوسه زدم دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دريدم، دو لبم روي لبش بود كه ناگاه در آن نيمه شب از خواب پريدم، زدم آتش ز شرار جگرم قلب تمام اُسرا را.
اشك در ديده و خون در جگر و آه به دل، سوز به جان، ناله به لب، سينه پر از شعله فرياد، زدم داد كه عمه پدرم كو؟
بگو آن كس كه روي دامن او بود، سرم كو؟ چه شد آن ماه كه تابيد در اين كلبه احزان و كشيد از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من آه كشيدند و به تن جامه دريدند كه ناگه طبقي را كه در آن صورت خورشيد عيان بود نهادند به پيشم كه در آن رأس منير پدرم بود، همان گمشده قرص قمرم بود، سرشكش به بصر بود و به لب داشت همي ذكر خدا را.
چه فروزان قمري بود، چه فرخنده سري بود رخ از خون جبين رنگ، به پيشاني او جاي يكي سنگ، لب خشك و ترك خوردهي او بود كبود از اثر چوب به اشك و به پريشاني مويش كه نگه كردم و ديدم اثر نيزه و شمشير به رويش بغلش كردم و با گريه زدم بوسه به رگهاي گلويش نگهش كردم و ديدم دو لبش در حركت بود به من گفت عزيز دلم اينقدر به رخ اشك ميفشان و مزن شعله ز اشك بصرت بر جگرم، آمدهام تا كه تو را هم ببرم، از پدر اين راز شنيدم ز دل سوخته يك «يا ابتا» گفتم و پروازكنان سوي جنان رفتم و ديدم عمو عباس و علي اكبرِ فرخنده لقا را.
حال در شام بوَد تربتِ من كعبه حاجات، همه خلق به گرد حرمم گرم مناجات بياييد كه اينجاست، پس از تربت زينب حرم عمه سادات، همانا به كنار حرم كوچك من اشك فشانيد، به ياد رخ نيلي شدهام، روضه بخوانيد به جان پدرم دور مزار من مظلومه بگرديد و بدانيد كه با سن كمم مادر غمخوار شمايم، نه در اين عالم دنيا كه به فرداي قيامت به حضور پدرم يار شمايم، همه جا روشني چشم گهربار شمايم، همه ريزيد چو «ميثم» ز غمم اشك كه گيرم همه جا دست شما
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
سر من هم به هواي سر تو افتادست
بال پروانه به پاي پر تو افتادست
قول دادم به همه گريه برايت نكنم
چه كنم! چشم، به چشمِتر تو افتادست
قدر يك دشت كبو دست و تنش تب دارد
از روي ناقه اگر دختر تو افتادست
ميكشيدند سر موي مرا دست به دست
مو به سر داشتم اما به نظر، افتادست
عمه اصلاً به رويم هيچ نياورد و نگفت
كه چرا دختركم معجر تو افتادست
من از اين روي زمين خوردهي خود فهميدم
آسمان ياد غم مادر تو افتادست
دامنم سوخته بابا ولي آرام بخواب
بالشت دست من و بستر تو افتادست
جان من بر لب و لبهاي تو را ميبوسم
از نفس هم نفس آخر تو افتادست
***محمد امين سبكبار***
وقتي كه آمدي به برم نور ديدهام
گفتم كه باز هم نكند خواب ديدهام
بابا منم شكوفه سيب سه سالهات
حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيدهام
خيلي ميان راه اذيت شدم ولي
رنج سفر به شوق وصالت كشيدهام
تنها به شوقت اين همه مِحَنت كشيدهام
اين را بدان كه بين تو و تازيانهها
نام تو را به قيمت سيلي خريدهام
در بين اين مسير پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چكيدهام
پايم سرم تمام تنم درد ميكند
از بس كه زجر در دل صحرا كشيدهام
كم سو شده دو چشم من از ضربههاي او
حتي به زور صوت رسا را شنيدهام
از راه رفتنم تعجب نكن كه من
طعم بد شكستن پهلو چشيدهام
پاهاي من همه پر طاول شده ببين
خيلي به روي خار بيابان دويدهام
چادر ز عمه قرض گرفتم كه زير آن
پنهان كنم ز روي تو گوش دريدهام
بشنو تمام خواهش اين پير كودكت
من را ببر كه جان تو ديگر بريدهام
عمه كه پاسخي به سؤالم نميدهد
آيا شبيه مادر قامت خميدهام؟
پاهاي من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او ميان بيابان دويدهام
***محمد علي بياباني***
كاروان ميرود و دختركي جا ماندست
وسط باغ خزان قاصدكي جا ماندست
لخته خون نيست كه در چشم كبودش پيداست
سر باباست كه در مردم كي جا ماندست
جاي گلبوسهي پروانه به رخسار گلش
نقش گلگون هجوم كتكي جا ماندست
پاي خورشيد ز بس پشت سرش ميآمد
روي لبهاي كويرش تركي جا ماندست
بر سر سفره غمهاي دلش هر وعده
اثر زخمي سوز نمكي جا ماندست
با نگاهي به رخش در دل خود مادر گفت:
نكند در كف دستش فدكي جا ماندست
هاتفي داد ندا قامت اين قافله را
قدري آهسته ببندد ملكي جا ماندست
***محمد امين سبكبار***
پلكي مزن كه چشم ترت درد ميكند
پر وا مكن كه بال و پرت درد ميكند
آن تن كه بود خسته اين راه درد داشت
حتما كه قلب خسته ترت درد ميكند
ميدانم اين كه بعد تماشاي اكبرت
زخمي كه بود بر جگرت درد ميكند
با من بگو كه داغ برادر چه كار كرد
آيا هنوز هم كمرت درد ميكند؟
مانند چوب خواهش بوسه نميكنم
آخر لبان خشك و ترت درد ميكند
لبهاي تو كبودتر از روي مادر است
يعني كه سينه پدرت درد ميكند
ميخواستم كه تنگ در آغوش گيرمت
يادم نبوت زخم سرت درد ميكند
با سر چرا به ديدن اين دختر آمدي؟
پاي تو مثل همسفرت درد ميكند؟
كمتر به اسب نيزه سوار و پياده شو!
از هجمههاي سنگ سرت درد ميكند
***جواد محمد زماني***
اين همه درد دلم چشم تري ميخواهد
آتش سينهام امشب جگري ميخواهد
قصههاي شب يلداي فراق من و تو
تا كه پايان بپذيرد سحري ميخواهد
باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعلهي تو بال و پري ميخواهد مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سينه آرام ندارد كه سري ميخواهد
دخترت را چه شد اين بار نبردي بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفري ميخواهد
حال من حال يتيميست كه هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدري ميخواهد
خون پيشاني تو آتش اين دل شده است
لاله تا داغ ببيند شرري ميخواهد
نكند باز هم اين زخم دهن باز كند
لب تو بوسهي آهسته تري ميخواهد
چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگري ميخواهد
اين شب آخري اي كاش عمو پيشم بود
شام تاريك خرابه قمري ميخواهد
***مصطفي متولي***
ساحل زخم گلويت دل درياي من است
موي تو سوخته اما شب يلداي من است
آمدي داغ دل تنگ مرا تازه كني
يا دلت سوخته از دربدريهاي من است
خواب ديدم بغلم كردهاي و ميبوسي
سر تو در بغلم، معني روياي من است
واي بابا چه بلايي به سرت آمده است؟
لبت انگار ترك خوردهتر از پاي من است
بس كه زخمي شدهاي چهرهي تو برگشته است
باورم نيست كه اين سر سر باباي من است
من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم
ديده وا كن به خدا وقت تماشاي من است
عمه از دست زمين خوردن من پير شده
نيمي از خم شدن قامت او پاي من است
دست بر بال ملائك زدن از دوش
عمو ماجراي سحر روشن فرداي من است
***مصطفي متولي***
گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خيزم
مژدهي وصل تو كو كز سر جان برخيزم؟
كن قدم رنجه كه چون خاك به ره بنشينم
پيشتر ز آنكه چو گردي ز ميان برخيزم
گر شبي با من ويرانه نشين بنشيني
از سر خواجگي كون و مكان بر خيزم
طفلم و آمده پيري به سراغم تو بيا
تا سحر گه ز كنار تو جوان برخيزم
اگر از دست شدم پا به سر خاكم نِه
تا به بويت ز لحد خنده كنان برخيزم
***استاد حاج علي انساني***
به اميدي كه بيايي سحري در بر من
خاك ويرانه شده سرمهي چشمِتر من
مدتي ميشود از حال لبت بيخبرم
چند وقت است صدايم نزدي دختر من
من همان لالهي افروختهي خون جگرم
كه همين لخته فقط مانده به خاكستر من
شب اين شام چه سرماي عجيبي دارد
تب اين سوز كجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچ دست به خود ميپيچم
ظاهراً خرد شده ساقهي نيلوفر من
چادرم پاره شد از بس كه كشيدند مرا
لحظهاي وا نشد اما گره از معجر من
موي من دست نخورده است خيالت راحت
معجر سوخته چسبيده به زخم سر من
كاشكي زود بيايي و به دادم برسي
تا كه در سينه نمانَد نفس آخر من
***مصطفي متولي***
مجنون شبيه طفل تو پيدا نميشود
زين پس كسي به قدر تو ليلا نميشود
درد رقيه تو پدر جان يتيميست
درد سه ساله تو مداوا نميشود
شأن نزول راس تو ويرانه من است
ديگر مگرد شأن تو پيدا نميشود
بي شانه نيز ميشود امروز سر كنم
زلفي كه سوخته گرهاش وا نميشود
بيهوده زير منت مرهم نميروم
اين پا براي دختر تو پا نميشود
صد زخم بر رخ تو دهان باز كردهاند
خواهم ببوسم از لبت اما نميشود
چوب از يزيد خوردهاي و قهر با مني
از چه لبت به صحبت من وا نميشود
كوشش مكن كه زنده نگه داري ام پدر
اين حرفها به طفل تو بابا نميشود
***محمد سهرابي***
پايش ز دست آبله آزار ميكشد
از احتياط دست به ديوار ميكشد
در گوشهي خرابه كنار فرشتهها
با ناخني شكسته ز پا خار ميكشد
دارد به ياد مجلس نامحرمان صبح
بر روي خاك عكس علمدار ميكشد
او هر چه ميكشد به خداي يتيمها
از چشمهاي مردم بازار ميكشد
گيرم براي خانه اتان هم كنيز شد
آيا ز پَرشكسته كسي كار ميكشد؟
چشمش مگر خداي نكرده چه ديده است؟
نقشي كه ميكشد همه را تار ميكشد
لبهاي بيتحرك او با چه زحمتي
خود را به سمت كنج لب يار ميكشد
***علي اكبر لطيفيان***
اي رفته بيخبر به سفر، از سفر بيا
خواهي كسي خبر نشود، بيخبر بيا
اي آفتاب سايه مگير از سرم ببين
دامن پر از ستاره بود چون قمر بيا
چشمم چنان دو پنجرهي انتظار شد
تا باز مانده پنجرههايم ز در بيا
از بس كه سنگ روي تو بر سينهام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ اي پدر بيا
دانم كه شه گذار به ويران نميكند
امشب تو راه كج كن از اين رهگذر بيا
بنماي روي و جان مرا رو نما بگير
مپسند خونِ جان به لبي را هدر بيا
ايثار عمه بود اگر زنده ماندهام
او شد كمان ز بس كه مرا شد سپر بيا
شوق رخ تو پا نكشيده ز دل هنوز
از پا فتادهام به سر من به سر بيا
***استاد حاج علي انساني***
عمه جان اين سر منور را
كمكم ميكني كه بردارم؟!
شاميان اي حراميان ديديد
راست گفتم كه من پدر دارم!
*
اي پدر جان عجب دلي دارم
اي پدر جان عجب سري داري
گيسويم را به پات ميريزم
تا ببيني چه دختري داري
*
اي كه جان سه سالهات بابا
به نگاه تو بستگي دارد
گر به پاي تو بر نميخيزم
چند جايم شكستگي دارد
*
آيههاي نجيب و كوتاهم
شبي از ناقهها تنزل كرد
غنچههاي شبيه آلاله
روي چينهاي دامنم گل كرد
*
هر بلايي كه بود يا ميشد
به سر زينب تو آوردند
قاري من چرا نميخواني؟!
چه به روز لب تو آوردند؟!
*
چشمهاي ستاره بارانم
مثل ابر بهار ميبارد
من مهياي رفتنم اما …
خواهرت را خدا نگه دارد
***علي اكبر لطيفيان***
مهتاب روزگار پر از شام ما شدي
طوفان موج گريهي اين ديدهها شدي
امشب خدا ظهور تو را مستجاب كرد
وقتي درون سينهي تنگم دعا شدي
من در پناه گرمي آغوش عمهام
از آن دمي كه رفتي و از ما جدا شدي
فرقي نميكند چقدر فرق كردهاي
باباي من تويي كه در اين تشت جا شدي
ديشب به روي خاك سرت خواب بوده است
امروز روي دامن سر نيزه پا شدي
گل كرده است غنچهي لبهاي بوسهات
شايد به زخم گونهي من مبتلا شدي
كنج تنور و قافله و مجلس يزيد
خانه به دوش من چقدر جابجا شدي
***محمد امين سبكبار***
آمدي گوشه ويران چه عجب!
زدهاي سر به يتيمان چه عجب!
تو مپندار كه مهمان مني
به خدا خوبتر از جان مني
بس كه از جور فلك دلگيرم
اول عمر ز عمرم سيرم
دل دختر به پدر خوش باشد
مهرباني زدو سر خوش باشد
تو بهين باب سرافراز مني
تو خريدار من و ناز مني
بعد از اين ناز براي كه كنم
جا به دامان وفاي كه كنم
اشك چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنيدن دارد
گرچه در دامن زينب بودم
تا سحر ياد تو هر شب بودم
گر نميكرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان ميدادم
آنقدر ضعف به پيكر دارم
كه سرت را نتوان بردارم
امشب از روي تو مهمان خجلم
از پذيرايي خود منفعلم
مژده عمّه كه پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
ديدني گوشه ويرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
آخر اي كشته راه ايزد
پدرت سر به يتيمان ميزد
تو هم آخر پسر آن پدري
تو پور آن نخل امامت ثمري
كه به پيشاني تو سنگ زده؟
كه ز خون بر رخ تو رنگ زده؟
اي پدر كاش به جاي سر تو
ميبريدند سر دختر تو
***استاد حاج علي انساني***
خبر آمد كه ز معشوق خبر ميآيد
ره گشاييد كه يارم ز سفر ميآيد
كاش ميشد كه ببافند كمي مويم را
آب و آيينه بياريد پدر ميآيد
نه تو از عهدهي اين سوخته بر ميآيي
نه دگر موي سرم تا به كمر ميآيد
جگرت بودم و درد تو گرفتارم كرد
غالباً درد به دنبال جگر ميآيد
راستي گم شده سنجاق سرم، پيش تو نيست!
سر كه آشفته شود حوصله سر ميآيد
هست پيراهني از غارت آن شب به تنم
نيم عمامه از آن بهر تو در ميآيد
به كسي ربط ندارد كه تو را ميبوسم
غير من از پس كار تو كه بر ميآيد؟
راستي! هيچ خبردار شدي تب كردم؟
راستي! لاغري من به نظر ميآيد؟
راستي! هست به يادت دم چادر گفتي
دختر من! به تو چادر چقدر ميآيد
سرمهاي را كه تو از مكه خريدي، بردند
جاي آن لختهي خونم ز بصر ميآيد
***محمد سهرابي***
اي سر بيتن و خونين كه به دامان مني
من تو را دختر و تو جاني و جانان مني
به تمام اسرا فخر كنم كاين دل شب
در ميان همه اي ماه تو مهمان مني
من نگويم كه زمن بيخبري چون ديدم
سر ني ديده به من داري وگريان مني
نه ز سيلي و نه از آبله گريم با تو
كه تو مجروحتر از پيكر بيجان مني
شرم دارم كه كنم شكوه ز آشفتگيام
كه تو آشفتهتر از موي پريشان مني
گر نشد پيش سرت بر سر پا برخيزم
عفو كن چون به بر پيكر بيجان مني
از نگاه تو هويداست مرا ميبريام
به فدايت كه به فكر دل نالان مني
***حيدر توكلي***
من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرده خاموشم
همه كردند غير از چند پروانه، فراموشم
اگر بيمار شد كس، گل برايش ميبرند و من
به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر كامم نمينوشم
اگر گاهي رها ميشد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه قاتلت ميكرد خاموشم
فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر كودكم، اين بار سنگيني است بر دوشم
سپر ميكرد عمه خويش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانيهاي او هرگز فراموشم
دو چشم نيمه بازت ميكند با هستيم بازي
هم از تن ميستاند جان هم از سر ميبرد هوشم
بود دور از كرامت گر نگيرم دست ميثم را
غلام خويش را گرچه گنهكار است نفروشم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است
عمه، مهمان نه كه جان من و جانان من است
كنج ويرانه شام و سر خونين پدر
آسمان در عجب از اين سر و سامان من است
از بهشت آمده آقاي جوانان بهشت
يوسف فاطمه در كلبه احزان من است
اوست موساي من و غمكدهام وادي طور
آتش نخلهي طور از دل سوزان من است
ياد باد آنكه شب و روز، مرا ميبوسيد
اين كه امشب سر او زينت دامان من است
گر لبش سوخته از تشنگي و سوز جگر
به خدا سوختهتر از لب او، جان من است
ميزنم بر لب او بوسه كه الفت ز قديم
بين اين لعل لب و ديده گريان من است
بر دل و جان مؤيد شرري زد غم من
كه پس از دير زمان باز غزل خوان من است
***سيد رضا مؤيد***
لبريز شهد عاطفه جام رقيه است
آواي مهر جان كلام رقيه است
جانسوز و كفر سوز و روان سوز و ظلم سوز
در گوشه خرابه كلام رقيه است
چون او كسي به عهد محبت وفا نكرد
اين سكّه تا به حشر به نام رقيه است
با دستهاي كوچك خود نخل ظلم كند
عاليترين مرام، مرام رقيه است
يك جمله گفت و كاخ ستم را به باد داد
خونينترين پيام، پيام رقيه است
آن قصّهاي كه خاطره انگيز كربلاست
افسانه خرابه شام رقيه است
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
عشق حسين رمز دوام رقيه است
گاهي به كوه و دشت و گهي در خرابهها
در دست عشق دوست، زمام رقيه است
هر كس دلي به دست حبيبي سپرده است
پروانه هم، غلام غلامِ رقيه است
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
گيرم كه رد كني دل ما را خدا كه هست
باشد محل نده قسم مرتضي كه هست
وقتي قسم به معجر زينب قبول نيست
چادر نماز حضرت خير النسا كه هست
يك گوشه مينشينم و حرفي نميزنم
بيرون مكن مرا تو از اين خانه جا كه هست
از درد گريه تكيه نده سر به نيزهات
زينب نمرده شانه دارالشفا كه هست
قربانيان خواهر خود را قبول كن
گيرم كه نيست اكبر تو طفل ما كه هست
گفتي كه زن جهاد ندارد برو برو
لفظ «برو» چه داشت برادر؟ بيا كه هست
خون را بيا به دست دو قرباني ام بكش
تو خون مكش به دست عزيزم حنا كه هست
گفتي مجال خدمتشان بعد از اين دهم
از سر مرا تو باز مكن كربلا كه هست
گفتي كه بيتو سر نكنم خوب! نميكنم
بعد از تو راه كوفه و شام بلا كه هست
***محمد سهرابي***
اي فداي دل منوّرتان
اي به قربان چشم كوثرتان
واي بر حال جبرئيل او را
گر برانيد روزي از درتان
اي سليمان موري آمده است
تا مشرف شود به محضرتان
من كيم دوره گرد چشمانت
زينبم من همان كبوترتان
كودكانم چه ارزشي دارند؟
جان عالم تصدق سرتان
كردهام يا اخا دو آيينه
نذر چشم علي اصغرتان
ظهر ديدي چگونه خوش بودند
در صفوف نماز آخرتان
به اميدي بزرگشان كردم
تا به دستم شوند پرپرتان
گر بگويي بمير ميميرند
دست بر سينهاند و نوكرتان
پاي تفسير شيرشان دادم
پاي تفسير گريهآورتان
پاي تفسير سوره مريم
سور زخمهاي پيكرتان
تا كه راضي شوي و اذن دهي
پر بگيرند در برابرتان
يادشان دادهام قسم بدهند
بر ضريح كبود مادرتان
بگذار اين كه ذبحشان سازم
پاي رگهاي سرخ حنجرتان
***علي اكبر لطيفيان***
زينب كه بود عالم غم را خداي صبر
در غربت ديار ستم آشناي صبر
معنا گرفت ماتم عظمي چو جا گرفت
بر شانههاي زينب كبري هماي صبر
مجموعهي مصائب دنيا به او رسيد
ايوب هم نبود چو او مبتلاي صبر
در كودكي بديد كه در كوچههاي شهر
سيلي زدند مادر او را براي صبر
تا تيغ كينه فرق پدر را دو نيمه كرد
دختر گذاشت بر سر زخمش دواي صبر
از زهر فتنه جان برادر چو پر كشيد
خواهر كشيد بر سر و چشمش عباي صبر
خارج شد از مني به تمناي كربلا
تا كربلا بگشت برايش منايِ صبر
خونهاي كربلا همه ميگشت پايمال
تا زينبي نداشت به لب كيمياي صبر
***اسماعيل عليان***
يا كه خدا به خلق پيمبر نميدهد
يا گر دهد پيمبر ابتر نميدهد
حتي اگر چه فيض الهي به هيچ كس
غير از رسول سورهي كوثر نميدهد
دختر در اين قبيله تَجَلِّي كوثر است
بي خود خدا به فاطمه دختر نميدهد
زينب يگانه است خدا هم به فاطمه
تا زينب است دختر ديگر نميدهد
زينب رشيدهايست كه بر شانهي كسي
تكيه به غير شانهي حيدر نميدهد
زينب شكوه خواهرياش را در عالمين
دست كسي به غير برادر نميدهد
او مظهر صفات جلالي حيدر است
يعني به راحتي به كسي سر نميدهد
زينب همان كسيست كه در را عفتش
عباس ميدهد، نخ معجر نميدهد
***علي اكبر لطيفيان***
اگر كه درد تو در نالهام اثر دارد
و گر كه از دل من روح تو خبر دارد
مزن به سينهي من دست رد، نبايد ديد
برادري به دلش اين همه شرر دارد
اگر چه خواهر تو بيبضاعت است اما
ببين ميان بساطش دو تا پسر دارد
يكي براي رسيدن به اكبر و قاسم
كه شوق و شور پريدن به بال و پر دارد
كه ديگري كه اميد دلش به اذن شماست
كه ذرهاي غمت از روي سينه بر دارد
و من تعجب از اين ميكنم، نميدانم
برادرم به زبان نه چرا دگر دارد
براي نجمه و ليلا اگر ني آوردي
همين كه نوبت من شد هزار اگر دارد؟
حلالشان شده شيرم كه خو نشان ريزد
به پاي خون خدا پس نگو خطر دارد
***حامد خاكي***
دوباره در دل من خيمه عزا نزنيد
نمك به زخم من و زخم خيمهها نزنيد
شكستهتر ز من پير ديگر اينجا نيست
مرا زمين زده است اكبرم شما نزنيد
براي آنكه نميرم ز شرم مادرتان
ميان اين همه لبخند دست و پا نزنيد
خدا كند كه بگويد كسي به قاتلتان
فقط نه اين كه دو بيكس دو تشنه را نزنيد
كه در برابر چشمان مادري تنها
سر دو تازه جوان را به نيزهها نزنيد
***حسن لطفي***
بالي گشوده است و چنان پيش ميرود
كز حد كودكانه خود پيش ميرود
اصلاً عجيب نيست كه غوغا به پا كند
آري حلالزاده به داييش ميرود
موج حماسهايست كه در قلب دشمنش
با هر قدم تلاطم تشويش ميرود
مادر دلش گرفته از اين خاك كوفه وار
از بس كه او شبيه علي پيش ميرود
از پيلهها گذشت در گرد شمع سوخت
پروانه وار از قفس خويش ميرود
لبخند بر لبش تن او غرق خون شده
امضا شده است برگ رهاييش ميرود
***سيد محمد رضا شرافت***
كاش مشمول دعاهاي پيمبر بشويم
باز هم باعث خشنودي مادر بشويم
نكند دير شود لحظه پرواز از خاك
كاش ما هم بپريم و دو كبوتر بشويم
پس بگيريد ز ما منصب سرداري را
قصدمان است در اين معركه بيسر بشويم
آبرويي كه خدا داده به ما ميريزد
اگر از قافله جا مانده و آخر بشويم
ما نداريم بهايي مگر از لطف خدا
پيشمردگان علي اكبر و اصغر بشويم
قدر يك پلك زدن مانده كه در عرش خدا
زائر فاطمه و ساقي كوثر بشويم
***محسن مهدوي***
بود زينب را دو مه سيما پسر
كز فروزان چهر هر يك چون قمر
هر دو از رخشندگي بدري تمام
وز دو گيسو ليلهي قدري تمام
شد به سوي خيمه بانو با شتاب
با دلي پر آتش و چشمي پر آب
با سرشك افشاند گرد از مويشان
شانه زد بر عنبرين گيسويشان
هر دو را بر بست تيغي بر ميان
و آن گه ايشان را بسان ارمغان
نزد شه آورد و بوسيدش قدم
گفت كاي شاهنشه گردون خَدم
تو سليمان و من آن مور ضعيف
و اين دو فرزند من آن ران نحيف
تحفهي اين مور اگر ناقابل است
مشكن اش دل ز آن كه او را هم دل است
تحفهي ناقابلش را كن قبول
تا نگردد مور هم از غم ملول
آن قدر افشاند سيلاب از دو عين
تا مرخص كرد ايشان را حسين
مادر آنان را چو جان در بر گرفت
وز دهان شان توشه با لب بر گرفت
گفت اي قربانتان جان و تنم
وي ضياء ديدههاي روشنم
رو ز جان سازيد قربان حسين
تا كه گردم سر فراز عالمين
هر دو را با داغ و سوز و اشك و آه
شاه دين آوردي اندر خيمهگاه
بر زنان شور و قيامت در گرفت
هر زني يك طفل را در بر گرفت
هر زني آمد پي ديدارشان
بوسه زد بر چهرهي خون بارشان
غير زينب كز حرم نامد برون
بَلكه اشكش هم نزد سر از جبون
تا برادر را نيفتد در خيال
كه ز غم زينب شده افسرده حال
***مقصود كرماني***
قامت كمان كند كه دوتا تير آخرش
يك دم سپر شوند براي برادرش
خون عقاب در جگر شيرشان پر است
از نسل جعفرند و علي اين دو لشكرش
اين دو ز كودكي فقط آيينه ديدهاند
آيينهاي كه آه نسازد مكدرش
واحيرتا كه اين دو جوانان زينبند؟
يا ايستاده تيغ دو سر در برابرش
با جان و دل دو پاره جگر وقف ميكند
يك پاره جاي خويش و يكي جاي همسرش
يك دست گرم اشك گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست ديگرش
چون تكيه گاه اهل حرم بود و كوه صبر
چشمش گدازه ريخت ولي زير معجرش
زينب به پيشواز شهيدان خود نرفت
تا كه خدا نكرده مبادا برادرش …
زينب همان شكوه كه ناموس غيرت است
زينب كه در مدينه قرق بود معبرش
زينب همان كه فاطمه از هر نظر شده است
از بس كه رفته اين همه اين زن به مادرش
زينب همان كه زينت باباي خويش بود
در كربلا شدند پسرهاش زيورش
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتي گذشته بود دگر آب از سرش …
***حميد رضا برقعي***
بغض نگاه خستهتان، اي مسيح من
مانند سنگ؛ شيشهي قلب مرا شكست
دار و ندار زندگيم نذر خندهات
غصه نخور، كه ارتش زينب هنوز هست
**
در راه پاسداري آيين كردگار
عمريست در كنار شما ايستادهام
اين بچههاي دست گلم را ز كودكي
من با وضو و حب شما شير دادهام
**
سر مست بادههاي طهورايي توأند
شمشيرِ دستِ هر دو شان تيز و صيقليست
پروانه وار منتظر اذنِ رفتنند
رمز شروع حملهشان ذكر يا عليست
**
اي پادشاه - تا تو رضايت دهي - ببين
سر بند يا علي به سر خويش بستهاند
بر فوت و فن نيزه و شمشير واقف اند
چون پاي درس ساقي لشكر نشستهاند
**
عباس گفته: خواهر من! مرحبا به تو
اين مردهاي كوچك تو، شير شرزهاند
مبهوت سبك جنگ و رجزهايشان شدم
شاگردهاي اول پرتاب نيزهاند
**
گفتم به بچههاي عزيزم كه تا ابد
غمگين زخم سينهي يك ياس پرپرم
تا آخرين نفس به عدو تيغ ميزنيد
با نيت تلافي سيلي مادرم
**
در آزمون صبر و مِحَن، مادر شما
با نمرهي قبولي تان گشت رو سپيد
در دفتر كرامت من دست حق نوشت
اي دختر شهيد، شدي مادر شهيد
***وحيد قاسمي***
حضرت عاطفه لطف تو اگر بگذارد
دل آيينهاي ام قصد تقرب دارد
آسمانم همه ابريست، تماشايش كن
«نه» نگو چون به تلنگر زدني ميبارد
حرفم اينست كه لطمه به غرورم نزني
دست رد بر جگر تنگ بلورم نزني
مهلتي تا كه كنار تو تلالؤ بكنم
با دل سوختهات بيعتي از نو بكنم
نذر كردم كه به اندازهي وسعم آقا!
همه هستي خود نذر سر تو بكنم
دو پسر نزد تو با چشم ترم آوردم
دو جگر گوشه ز جنس جگرم آوردم
هر دو بر گوشهي دامان شما ملتمس اند
بر در خانهي احساس شما ملتمس اند
در دل كوچكشان عشق شما ميجوشد
تا كه گردند به قربان شما ملتمس اند
هر دو تا شيرِ مرا با غم تو نوشيدند
از شب پيش براي تو كفن پوشيدند
حضرت آينه بگذار سرافراز شوم
در شعاع كرمت بشكُفم و باز شوم
تپش ام كند شده مرحمتي كن آقا!
تا به پايان نرسم باز هم آغاز شوم
اين حريصان شهادت ز پي نان توأند
هر دو از روز ازل دست به دامان توأند
پيش از آني كه بيايند تفأّل زدهاند
عطر بر پيرهن و شانه به كاكل زدهاند
يك دهه فاطميه گريه به زهرا كردند
تا كه بر دامن تو چنگ توسل زدهاند
***سعيد توفيقي***
هجران گرفته دور و برم را براي چه؟
خون ميكني دو چشم ترم را براي چه؟
وقتي قرار نيست كبوتر كني مرا
بخشيدهاند بال و پرم را براي چه؟
گر نيستي غريب، مگو پس انا الغريب
صد پاره ميكني جگرم را براي چه؟
دارد سرت براي چه آماده ميشود؟
پس آفريدهاند سرم را براي چه؟
زحمت كشيدهام كه چنين قد كشيدهاند
بر باد ميدهي ثمرم را براي چه؟
من التماس ميكنم و تفره ميروي
شايد عوض كني نظرم را براي چه؟
از مثل تو كريم توقع نداشتم
اصلاً گذاشتند كرم را براي چه؟
باشد نميروند، ولي جان من! بگو
آوردهام دو تا پسرم را براي چه؟
***علي اكبر لطيفيان***
تن من را به هواي تو شدن ريختهاند
علي و فاطمه در اين دو بدن ريختهاند
جلوه واحده را بين دو تن ريختهاند
اين حسيني است كه در غالب من ريختهاند
ما دو تا آينه رو به روي يكدگريم
محو خويشيم اگر محو روي يكدگريم
اي به قربان تو و پيكر تو پيكرها
اي به قربان موي خاكي تو معجرها
امر كن تا كه بيفتند به پايت سرها
آه در گريه نبينند تو را خواهرها
از چه يا فاطمه يا فاطمه بر لب داري مگر از ياد تو رفته است كه زينب داري
حاضرم دست به گيسو بزنم - رد نكني
خيمه را با مژه جارو بزنم - رد نكني
حرف از سينه و پهلو بزنم - رد نكني
شد كه يك بار به تو رو بزنم - رد نكني؟!
تن تو گر كه بيفتد تن من ميافتد
تو اگر جان بدهي گردن من ميافتد
دلم آشفته و حيران شد و … حرفي نزدم
نوبت رفتن ياران شد و … حرفي نزدم
اكبرت راهي ميدان شد و … حرفي نزدم
در حرم تشنه فراوان شد و … حرفي نزدم
بگذار اين پسران نيز به دردي بخورند
اين دو تا شير جوان نيز به دردي بخورند
نذر خون جگرت باد، جگر داشتنم
سپر سينهي تو سينه سپر داشتنم
خاك پاي پسران تو پسر داشتنم
سر به زيرم مكن اي شاه به سر داشتنم
سر كه زير قدم يار نباشد سر نيست
خواهري كه به فدايت نشود خواهر نيست
راضي ام اين دو گلم پرپر تو برگردند
به حرم بر روي بال و پر تو برگردند
له شده مثل علي اكبر تو برگردند
دست خالي اگر از محضر تو برگردند …
دستمال پدرم را به سرم ميبندم
وسط معركه چادر، كمرم ميبندم
تو گرفتاري و من از تو گرفتارترم
تو خريداري و من از تو خريدارترم
من كه از نرگس چشمان تو بيمارترم
به خدا از همه غير از تو جگردار ترم
امتحان كن كه ببيني چه قدر حساسم
به خداوند قسم شيرتر از عباسم
بگذارم بروي، باز شود حنجر تو؟!
يا به دست لبه اي كند بيفتد سر تو
جان انگشت تو افتد پي انگشتر تو
ميشود جان خودت گفت به من خواهر تو؟
طاقتم نيست ببينم جگرت ميريزد
ذره ذره به روي نيزه سرت ميريزد
***علي اكبر لطيفيان***
گرچه قدم كوچك است و بار ندارد
بيشتر از يازده بهار ندارد
عشق تو با سن و سال كار ندارد
سر كشي عشق من مهار ندارد
هر كه شد از عشق مست عبد حسين است
هر كسي عبدلله است عبد حسين است
من كه پسر خواندهي سراي عمويم
ماحصل زحمت دعاي عمويم
دست چه باشد كنم فداي عمويم
دار و ندارم همه براي عموم
در سر ما فرق، بين دست و جگر نيست
مرد خدا نيست آنكه مرد خطر نيست
حضرت عز و جل كه ترس ندارد
كوه وقار از كوتل كه ترس ندارد
طفل حسن از جدل كه ترس ندارد
بچهي شير جمل كه ترس ندارد
واي اگر نيزهاي به دست بگيرم
زير و زبر ميكنم به عشق اميرم
از سر شوق است اگر كه بيكفنم من
مرد بيدفاع عمو حسين منم من
طفل حسن زاده نه خودم حسنم من
عمه مهياي جنگ تن به تنم من
يك تنه پس ميزنم به لشكر كوفه
عمه سپاهت منم برابر كوفه
حال كه در خيمههاي او پسري نيست
از علي اكبرش دگر خبري نيست
ماندن من در حرم چنان هنري نيست
دست ضعيفم كه هست اگر سپري نيست
دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قديمي ما ز كوچهي زهراست
جان كه نباشد حرم چه فايده دارد
بعد عمو پيكرم چه فايده دارد
از همه كوچكترم چه فايده دارد
حبس شدن در حرم چه فايده دارد
عمه يسار و يمين چقدر شلوغ است
دور عمو را ببين چقدر شلوغ است
زانوي من خم شد آن سوار كه افتاد
از روي مركب بياختيار كه افتاد
با طرف راست يك كنار كه افتاد
بر روي شمشير و سنگ و خار كه افتاد
عمه ببين نيزه را به مشت گرفتند
موي عموي مرا ز پشت گرفتند
عمه بس است اين همه تپيده شدنها
ضربهي شمشيرها شنيده شدنها
زير لگدهاي چكمه ديده شدنها
اين طرف و آنطرف كشيده شدنها
دير شد عمه بيا و مرا رها كن
عمه برو در ميان خيمه دعا كن
آمد و آن تيرهاي جدا شده را ديد
روي تنش زخمهاي وا شده را ديد
دور سرش چند مرد پاش ده را ديد
در بدنش نيزههاي تا شده را ديد
يابن خبيثه چرا به سينه نشستي
روي حسينيهي مدينه نشستي
***علي اكبر لطيفيان***
حال دل خيلي خرابه، كار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تير چقدر سنگ، چقدر نيزه شكسته
روي خاك تو موجي از خون، يوسف زهرا نشسته
دل من ترسيدي انگار، كه نميري توي گودال
نمي بيني مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون كيه ميره تو گودال، گمونم يه نوجونه
مثه بچه شير ميمونه، وقتي كه رجز ميخونه
ميگه من هنوز ن مردم، كه عمومو دوره كرديد
سي هزار گرگ دور يك شير، به خدا خيلي نامرديد
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر كرد
جلوي طوفان شمشير، لاله دستشو سپر كرد
توي خون داره ميخنده، عمو جون ديدي كه مردم
اگه تو خيمه ميموندم، جون عمه دق ميكردم
خدا رو شكر نميمونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نميبينم، سوي ناموسم جسارت
خدا رو شكر نميبينم، دست عمه رو ميبندن
پاي نيزهي ابالفضل، به اسيري مون ميخندن
***محسن عرب خالقي***
يك نفس آمدهام تا كه عمو را نزني
كه به اين سينه مجروح تو با پا نزني
ذكر لا حول و لا از دو لبش ميبارد
با چنين نيزه سر سخت به لبها نزني
عمه نزديك شده بر سر گودال اي تيغ
ميشود پر به سوي حنجره حالا نزني
نيزهات را كه زدي باز كشيدي بيرون
ميزني باز دوباره شود آيا نزني
نيزهات را كه زدي باز نمي شد حالا
ساقه نيزه خونين شده را تا نزني
من از اين وادي خون زنده نبايد بروم
شك نكن اين كه پرم را بزني يا نزني
دست و دل باز شو اي دست بيا كاري كن
فرصت خوب پريدن شده درجا نزني
***عليرضا لك***
غيرت خاكسترش رنگ دگر داشت
شعله بال و پرش ميل سفر داشت
آن كه در اين يازده سال يتيمي
تا كه عمو بود انگار پدر داشت
از چه بماند در اين خيمه خالي
آْن كه ز اوضاع گودال خبر داشت
گفت:
به اين نيزه خشك و شكسته
تكيه نميزد عمو يار اگر داشت
رفت مبادا بگويند غريب است
يا كه بگويند عمو كاش پسر داشت
آمد و پيشاني زخمي شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت
در وسط بهت دلشوره زينب
شكر خدا دست، يعني كه سپر داشت
***علي اكبر لطيفيان***
عمو نگاه صميمانه پدر داري
شكسته بالي و اما هنوز پر داري
دوباره مثل قديم يتيم خواهم شد
اگر هواي غريبانه سفر داري
اسير هلهله سايههاي شمشيري
هزار فتنه نيزه به دور و بر داري
به غير اين همه تيري كه سينهات دارد
چه زخمهاي عميقي در كمر داري
اگر چه از نفس افتاده هيبت تيغت
ولي ببين دم آخر دو تا سپر داري
عمو به جان رقيه باور كن
ميان اين همه دشمن تو هم پسر داري
همين كه دست من و جان تو به مو بند است
همين كه سوي نگاهم نگاهتر داري
براي بردن پيراهن تو آمدهاند
مخواه پيكر من را ز سينه برداري
***محمد امين سبكبار***
لشكريان خيره سر، چند نفر به يك نفر؟
فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به يك نفر؟
خواهر دل شكستهاش همره دختران او
زند به سينه و به سر، چند نفر به يك نفر؟
بين زمين و آسمان جنت و عرش و كهكشان
پر شده است اين خبر، چند نفر به يك نفر؟
حور و ملك به زمزمه واي غريب فاطمه
حضرت خضر نوحهگر، چند نفر به يك نفر؟
آه و فغان مادرش به قلب سنگي شما
مَگر نميكند اثر، چند نفر به يك نفر؟
عمو رمق ندارد و همه هجوم ميبريد
مرد نبودهايد اگر، چند نفر به يك نفر؟
***وحيد قاسمي***
در سرش طرح معما ميكرد
با دل عمه مدارا ميكرد
فكر آن بود كه ميشد اي كاش
رفع آزار ز آقا ميكرد
به عمويش كه نظر ميانداخت
ياد تنهايي بابا ميكرد
دم خيمه همهي واقعه را
داشت از دور تماشا ميكرد
چشم در چشم عزيز زهرا
زير لب داشت خدايا ميكرد
ناگهان ديد عمو تا افتاد
هر كسي نيزه مهيا ميكرد
نيزهها بود كه بالا ميرفت
سينهاي بود كه جا وا ميكرد
كاش با نيزه زدن حل ميشد
نيزه را در بدنش تا ميكرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوي زتنش وا ميكرد
هر كه نزديكترش ميامد
نيزهاي در گلويش جا ميكرد
زود ميآمد و ميزد به حسين
هر كسي هر چه كه پيدا ميكرد
آن طرف هلهله بود و اين سو
نالهها زينب كبري ميكرد
گفت اي كاش نميديدم من
زخمهايت همه سر وا ميكرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روي دامانت
***احسان محسني فر***
شمعها از پاي تا سر سوخته
مانده يك پروانهي پر سوخته
نام آن پروانه عبدالله بود
اختري تابندهتر از ماه بود
كرده از اندام لاهوتي خروج
يافته تا بامِ «أوْ أدني» عروج
خون پاكش زاد و جانش راحله
تار مويش عالمي را سلسله
صورتش مانند بابا دلگشا
دستهاي كوچكش مشكلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آيهاش
آفتاب آيينه دار سايهاش
مجتبايي با حسين آميخته
بر دو كتفش زلف قاسم ريخته
از درون خيمه همچون برق آه
شد روان با ناله سوي قتلگاه
پيش رو عمو خريدارش شده
پشت سر عمه گرفتارش شده
بر گرفته آستينش را به چنگ
كاي كمر بهر شهادت بسته تنگ!
اي دو صد دامت به پيشِ رو مرو
اين همه صياد و يك آهو مرو
كودك ده ساله و ميدان جنگ
يك نهال نازك و باران سنگ
دشمن اينجا گر ببيند طفلِ شير
شير اگر خواهد زند او را به تير
تو گل و صحرا پر از خار و خس است
بهر ما داغ علي اصغر بس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفل ما هرگز نترسد از نبرد
بي عمو ماندن همه شرمندگيست
با عمو مردن كمال زندگيست
تشنگي با او لب دريا خوش است
آب اگر او تشنه باشد، آتش است
بوده از آغاز عمرم انتظار
تا كنم جان در ره جانان نثار
جان عمه بود و هستم را مگير
وقت جانبازيست دستم را مگير
عمه جان در تاب و تب افتادهام
آخر از قاسم عقب افتادهام
نالهاي با سوز و تاب و تب كشيد
آستين از پنجه زينب كشيد
تير گشت و قلب لشكر را شكافت
پركشيد و جانب مقتل شتافت
ديد قاتل در كنار قتلگاه
تيغ بگْرفته به قصدِ قتلِ شاه
تا نيايد دست داور را گزند
كرد دست كوچك خود را بلند
در هواي ياري دستِ خدا
دست عبدالله شد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نيستم كن اي همه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فاني شوم
در مناي عشق قرباني شوم
كاش ميبودم هزاران دست و سر
تا براي ياريات ميشد سپر
قطره گر خون گشت، دريا شاد باد
ذره گر شد محو، مهر آباد باد
تو سلامت، گرچه ما را سر شكست
دست ساقي باز اگر ساغر شكست
اي همه جانها به قربان تنت
دست عبدالله وقف دامنت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از اين دستِ خداست
هر كه در ما گشت، فاني ما شود
قطره دريايي چو شد، دريا شود
تا دهم بر لشكر دشمن شكست
دست خود را چون عَلم گيرم به دست
با همين دستم تو را ياري كنم
مثل عبّاست علمداري كنم
بود در آغوش عمّش ولوله
كز كمان بشتافت تيرِ حرمله
تير زهر آلود با سرعت شتافت
چون گريبان حنجر او را شكافت
گوشهي چشمي به عمّو باز كرد
مرغ روحش از قفس پرواز كرد
با گلوي پاره در دشت قتال
شه تماشا كرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تازه شد داغِ عليِ اصغرش
گريه ما مرهمِ زخمِ تنش
اشك «ميثم» باد وقفِ دامنش
***استاد حاج غلامرضا سازگار ***
كودكي را نام عبدالله بود
با عمو در كربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لالهاش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بيت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظهاي آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم ناياب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بيشتر
گشت چون بيدار از بهر عمو
خيمهها را كرد يك سر جستجو
كودك آن دم سر سوي صحرا نهاد
بر سر چشم ملائك پا نهاد
شد برون از خيمهها آن ماه روي
كرد سوي قتلگاه شاه روي
گفت خواهر از منش مايوس كن
ساعتي در خيمهاش محبوس كن
دامنش بگرفت زينب با نياز
گفت جانا زين سفر برگرد باز
از غمت اي گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خداي
من نخواهم شد ز عم خود جداي
دور دار اي عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبهي عشقش كشان سوي شهاش
در كشش زينب به سوي خرگهاش
عاقبت شد جذبههاي عشق چير
شد سوي برج شرف ماه منير
ديد شه افتاده در درياي خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سويت نَك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او كه اي جان عزيز
تيغ ميبارد در اين دشت ستيز
تو به خيمه باز گرد اي مهوشم
من بدين حالت كه خود دارم خوشم
ديد ناگه كافري در دست تيغ
آورد بر تارك شه بيدريغ
نامده آن تيغ كين شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر
تيغ بر بازوي عبدالله گذشت
وه چه گويم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گير اي سالار كون
اي به بيدستان به هر دو كون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را كرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز كرد
هم چو باز از شصت شه پرواز كرد
*** جيحون طلوعي گرگاني***
هر چند به ياران نرسيدم كه بميرم
ديدار تو تو ميداد اميدم كه بميرم
ديدم كه نفس ميزني و هيچ كست نيست
من يك نفس اين راه دويدم كه بميرم
با هر تب افسوس ن مردم كه ن مردم
در خون تو اين بار اميدم كه بميرم
با ديدن هر زخم تو اي مزرعهي زخم
از سينه چنان آه كشيدم كه بميرم
ميگفتم و ميسوختم از نالهي زينب
وقتي ز تنت نيزه كشيدم كه بميرم
شادم كه در آغوش تو افتاده دو دستم
در پاي تو اين زخم خريدم كه بميرم
***حسن لطفي***
جلوهي ذات كبريا شدهاي
كعبهي تيغ و نيزهها شدهاي
زير اين چكمههاي زبر و خشن
مثل قالي نخ نما شدهاي
چقدر نيزه خورده اي! چه شده؟
دم عصري پر اشتها شدهاي
نيزهاي بوسه زد به لعل لبت
ماه زينب چه دلربا شده اي!
همهي موي عمه گشته سپيد
خوب شد خمره حنا شدهاي
كاوش تيغها براي زر است
تو مگر معدن طلا شدهاي؟
نقشهي ري خطوط زخم تنت
پس براي همين تو تا شدهاي؟!
با تقلا و دست و پا زدنت
باعث گريهي خدا شدهاي
***وحيد قاسمي***
ميرسد از گوشهي مقتل صداي مادرش
اي زنا زاده بيا و دست بردار از سرش
گيسوان مادر ما را پريشان ميكني
بي حيا با خنجرت بازي مكن با حنجرش
تو نميبيني مگر غرق مناجات است او
پاي خود بردار از روي لبان اطهرش
دل مسوزان بيحيا عمه تماشا ميكند
با نوك نيزه مكن پهلو به پهلو پيكرش
دست من از پوست آويزان به زير تيغ تو
تا سپر باشد براي نالههاي آخرش
نيزه بازي با تن بيسر ز من آغاز كن
طعمه نيزه مگردانيد جسم اصغرش
از ضريح سينهاش برخيز اي چكمه به پا
پاي خود مگذار روي بوسه پيغمبرش
دير اگر برخيزي از جاي خودت يابن الدعي
عمه نفرين كرده دست خود برد بر معجرش
***قاسم نعمتي***
در رگ رگش نشانهي خوي كريم بود
او وارث كمال پدر از قديم بود
دست عمو به گيسوي او چون نسيم بود
اين كودكي شهيد كه گفته يتيم بود؟
وقتي حسين سايهي بالاي سر شود
كو آن دل يتيم كه تنگ پدر شود؟
در لحظههاي پر تپش نوجوانياش
با آن دل كبوتري و آسمانياش
با حكم عمّه، عمّهي قامت كمانياش
بر تل زينبيه بود ديدهبانياش
اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غير غريبي نمانده است
خورشيد را به ديده شفق گونه ديد و رفت
از دست ماه دست خودش را كشيد و رفت
از خيمهها كبوتر عاشق پريد و رفت
تا قتلگاه مثل غزالي دويد و رفت
ميرفت پا برهنه در آن صحنهي جدال
ميگفت عمّه، جانِ عمو كن مرا حلال
دارد به قتلگاه سرازير ميشود
مبهوت تير و نيزه و شمشير ميشود
كم كم خميده ميشود و پير ميشود
يك آن تعلّلي بكند دير ميشود
در موج خون حقيقت دريا نشسته است
دورش تمام نيزه و تير شكسته است
دستش بريد و گفت:
كه اي واي مادرم
رنگش پريد و گفت:
كه اي واي مادرم
در خون تپيد و گفت:
كه اي واي مادرم
آهي كشيد و گفت:
كه اي واي مادرم
وقتي كه ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلويش شكست
خونش حنا به روي عمويش كشيده است
از عرش، آفرين پدر را شنيده است
مشغول ذكر بانوي قامت خميده است
تيري تمام قد به گلويش رسيده است
تيري كه طرح حنجرهاش را به هم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده
يعقوب را بگو كه دو تا يوسفش به چاه
ماندند در ميانهي گرگان يك سپاه
فرياد مادرانهاي آيد كه: آه، آه
دارد صداي اسب ميآيد ز قتلگاه
ده اسب نعل خورده و سنگين تن آمدند
ارواح انبيا همه با شيون آمدند
***محسن عرب خالقي***
اين كه چون قرص قمر تابيده
شمس هم دور سرش گرديده
از كف ساقي صهباي ازل
سيزده جام عسل نوشيده
به نيابت ز لب بابايش
بارها دست عمو بوسيده
زرهي نيست برازندهي او
بي سبب نيست كفن پوشيده
مَگر اين ميست كه با آمدنش
لشكر كوفه به خود لرزيده؟
گوييا صحنهي جنگ جمل است
بس كه مانند حسن جنگيده
***
نوهي انسيه الحورايت
استخوانهاش ز هم پاشيده
ميكشد پاشنه بر روي زمين
به دل انگار كه زمزم ديده
آه آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چيده چيده
نفسي داشت ولي با سختي
بس كه اين سينه به هم چسبيده
از لبش جام عسل ميريزد
چقدر سنگ به آن چسبيده
واي از آن لحظه كه بيند نجمه
سر او از روي ني تابيده
مثل لاله بدنش وا شده است
چقدر خوش قد و بالا شده است
***احسان محسني فر***
ماهه اما شبيه باد، زده از خيمهها بيرون
انگاري كه روح قاسم، توي جسمش شده زندون
ميگه موقع نبرده، هر كسي كه ميگه مرده
بياد و باهام بجنگه، كه وجودم پر در ده
نمك عمو تو جونم، خون مرتضي تو خونم
وصيت كرده بابام كه، بره پاي عمو جونم
ميخونم ان تنكروني، ميزنم به قلب لشكر
آخه پشت سر من هست، دعاي عمو و مادر
هرچي نيزه هر چي شمشير، هر چي بارون داريد از تير
مثه نقل رو من بباريد، دم اين غروب دلگير
از سر نيزهها شهد، عسلو ميچشم اما
از امام كه غريبه، نميشم جدا به مولا
تا ديدن زره نداره، غير پيراهن نداره
همه گفتن ديگه بسه، اين كه جنگيدن نداره
سنگا از هر جا كه ميشد، اومدن به سوي قاسم
بي هوا يه نيزه دار زد، نيزه بر پهلوي قاسم
تا كه افتاد از روي اسب، دشمنا دورش بستن
انقدر برات بگم كه، استخواناشو شكستن
***محسن عرب خالقي***
چشمي كه بستهاي به رخم وا نميشود
يعني عمو براي تو بابا نميشود
اي مهربان خيمه، حرم را نگاه كن
عمه حريف گريهي زنها نميشود
تا جان نداده مادرت از جا بلند شو
زخم جگر به گريه مداوا نميشود
بايد مرا به سمت حرم با خودت بري
من خواستم كه پا شوم اما نميشود
باور نميكنم چه به روزت رسيده است
اينقدر تكه سنگ كه يكجا نميشود
تقصير استخوان سر راه مانده است
راه نفس گمان نكنم، وا نميشود
اين نعلهاي تازه چه كردند با تنت
عضوي كه از تو گمشده پيدا نميشود
بي تو عمو اسير تماشا شده ببين
قدت شبيه قامت سقا شده ببين
مثل دلم تمام تنت زير و رو شده
دشتي از آه شعله زنت زير و رو شده
پيراهني كه بر بدنت بود كندهاند
پيراهني كه شد كفنت زير و رو شده
از بس كه اسب بر بدنت تاخت با سوار
حتي مسير آمدنت زير و رو شده
با من بگو به دست كه افتاده كاكلت
اين طور موي پر شكنت زير و رو شده
از بس كه سنگ بر سر و پاي تو ريخته
از بس كه نيزه روي تنت زير و رو شده
انگار جاي فاصلهها پر نميشود
از بس تمامي بدنت زير و رو شده
***حسن لطفي***
با آن كه در ره است خطرها و بيمها
سخت است بگذرم ز عسلها، شميمها
اصلأ درست نيست بمانم در اين قفس
در فصل سرخ پر زدن يا كريمها
سخت است كار با پدر از دست دادهها
اي واي از شكستن قلب يتيمها
يا اذن رفتنم بده يا جان من بگير
تلخ است حرف «نه» ز دهان كريمها
از آن چه قاسم تو به بازوش بسته است
افتادهاي به ياد مدينه، قديمها
من را ببخش نام تو را داد ميزنم
قصدم نبود بشكند اين جا حريمها
اما تنم به زير سم اسب نخ نماست
مانند فرشهاي قديمي، گليمها
سوغات كربلا براي مدينه است
عطري كه بردهاند از تن اين نسيمها
حالا به نوجوان تو چون روز روشن است
معناي سايههاي «بلا»ها، «عظيم»ها
***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***
آنقدر رشيدي كه تنت افتاده
اطراف تنت پيرهنت افتاده
يك ظرف عسل داشت لبت فكر كنم
با سنگ ز بس كه زدنت افتاده
از بس به سر و صورت تو سنگ زدند
خدشه به عقيق يمنت افتاده
سر در بدنت بود كه پامال شدي
پس دست تو نيست گردنت افتاده
برگرد حسين زود حسين برگردانش
در خيمه عروس حسنت افتاده
***علي اكبر لطيفيان***
چشمهايش همه را ياد مسيحا انداخت
در حرم زلزلهي شور تماشا انداخت
هيچ چيزي كه نميگفت فقط با گريه
جلوي پاي عمو بود خودش را انداخت
با تعجب همه ديدند غم بدرقهاش
كوه طوفان زده را يك تنه از پا انداخت
بي زره رفت و بلا فاصله باران آمد
هر كس از هر طرفي سنگ به يك جا انداخت
بي تعادل سر زين است ركابي كه نداشت
نيزهاي از بغل امد زد و او را انداخت
اسبها تاخته و تاخته و تاختهاند
پس طبيعيست چه چيزي به تنش جا انداخت
با عمو گفتن خود جان عمو را برده
آنكه چشمش همه را ياد مسيحا انداخت
***عليرضا لك***
از تنم چند تن درست كنيد
بي سر و بي بدن درست كنيد
سنگ را بر تنم تراش دهيد
تا عقيق يمن درست كنيد
زرهاي تن نكردهام تا خوب
از لباسم كفن درست كنيد
از پر تيرهاي چلهنشين
بر تنم پيرهن درست كنيد
سيزده مرتبه مرا بكشيد
سيزده تا حسن درست كنيد
آنقدر قد كشيدهام كه نشد
كفني قد من درست كنيد
***علي اكبر لطيفيان***
لاله خشكي و از خون خودتتر شدهاي
بي سبب نيست كه اين گونه معطر شدهاي
دشت را از شرر داغ دلت سوزاندي
يك تنه باغي از آلاله پرپر شدهاي
تنش تيغ و تنت كرب و بلا را لرزاند
زخمي صاعقه خنجر و حنجر شدهاي
چه كنم با غم اين سينه پامال شده
به خدا آينه پهلوي مادر شدهاي
سنگ بر آينهات خورده و تكثير شده
مثل غمهاي دلم چند برابر شدهاي
ماه داماد كفن پوش، هلالم كردي
شاخ شمشاد عمو قد صنوبر شدهاي
اين جماعت همه دنبال سرت آمدهاند
چشم بر هم بزني پيكر بيسر شدهاي
دست و پا ميزني و من جگرم ميسوزد
خيلي امروز شبيه علي اكبر شدهاي
***مصطفي متولي***
لباس جنگ ندارد هنوز رزم نديده
هنوز چشم ركابي نديده پاش به ديده
كلاه خود به مو دارد از كلاله و كاكل
دوباره حُسن حَسن را پديد كرده پديده
ز نوك هر مژه دارد به جان خصم خدنگي
دو ابروان خميده دو تا كمان كشيده
به گرد سو قدش سيزده بهار گذشته
به گرد ماه رخش ماه چهارده نرسيده
ز روي خود غزل ناب آفتاب سروده
ز موي خود شب شهر است و گيسوان دو قصيده
دو چشم همچو دو نرگس دو سيب سرخ دو گونه
به باغ سبز رخش تازه خط سبز دميده
حسين پور حسن را جدا نميكند از خود
وداع يوسف و يعقوب ديده هر كه شنيده؟
بگو به آنكه زند ريشه نهال به تيشه
كه هيچ سنگ دلي ياس را به تيشه نچيده
***استاد حاج علي انساني***
اي مرگ، اَحْلي مِنْ عَسَل در باور تو
بنگر عمو گريان نشسته در بر تو
اي بسمل عطشانِ در خون آرميده
با من بگو آخر چه شد بال و پر تو
تو چشم تيز نيزهها را خيره كردي
جانم فداي پهلوي افسونگر تو
ديدم عدو مويت ميان پنجه دارد
با خنجر افتاده به جان حنجر تو
غارتگرانه چشم بر جسم تو دارند
همچون غنيمت گشته گنجِ پيكر تو
گفتم نقابت را مزن بالا كه اين قوم
دزدند و ميدزدند رخشان گوهر تو
گويا ز جنگ سنگ بر گشتي عمو جان
اين جاي سنگ كيست مانده بر سر تو؟
اين گرگهاي تشنهي خون يتيمان
جمعند از چه جملگي دور و بر تو
اي كاش نجمه در حرم نشنيده باشد
آواي مُردم يا عمو ي آخر تو
***مصطفي متولي***
بر روي خاك تيره برافتادم اي عمو
باز آ بكن ز راه كرم يادم اي عمو
من آهوي حرم، شده اين دشت صيدگاه
اندر كمند كينهي صيادم اي عمو
بي يار و بيمعينم ايا شاه تاجدار
فريادرس كه در كف جلادم اي عمو
بر حال من نميكند آخر ترحمي
اين قاتل شرير كه ناشادم اي عمو
دادم برس كه زندگي من تمام شد
حالا به زير خنجر فولادم اي عمو
حلقم لطيف، خنجر كين تيز و پر شرر
قاتل قويست، ني ز كس امدادم اي عمو
غير از تو نيست يار و معينم در اين ديار
بي ياورم بيا و به فريادم اي عمو
چون مرغ پَرشكسته فتادم به دام جور
كي ميكند به غير تو آزادم اي عمو
در اين ديار فايز بيچاره پر غم است
كن چاره بر غمش حق اجدادم اي عمو
***فايز تبريزي***
آمد از خيمه همچو قرص قمر
آنكه آماده بهر پرواز است
اشتياق است و ترس جا ماندن
بند نعلين او را اگر باز است
*
كربلا با نسيم گلبرگش
رنگ و بوي گلاب ميگيرد
حسني زاده استهي حق دارد
چهرهاش را نقاب ميگيرد
*
آخر او ماه پاره ميباشد
مثل خورشيد عرشهي زين است
آن گلي كه به چشم ميآيد
زودتر در نگاه گلچين است
*
قامت سبز و قد كوتاهش
بوي كاملترين غزل دارد
اين كه شوق زبان زد عشق است
سيزده شيشهي عسل دارد
*
جشن دامادي و بلوغش بود
كه به تكليف خود عمل ميكرد
مثل يك غنچه زير مركبها
داشت خود را كمي بغل ميكرد
*
سينهگاهش كمي تحمل داشت
آن هم از دست نعلها وا شد
معجزه پشت معجزه آمد
نو نهالي شبيه طوبي شد
*
گر عمو را شكسته ميخواند
گر كلامي به لب نمي آرد
در مسير صداي بيحالش
استخوان مزاحمي دارد
*
قامت او كمي بزرگ شده است
يا عمو قامت خمي دارد؟!
رد پاي كشيدهي او تا
وسط خيمه لاله ميكارد
*
بر سر گيسوي پريشانش
رنگ خونابه نيست رنگ حناست
آخر اين نوجوان بيحجله
تازه داماد سيدالشهداست
***علي اكبر لطيفيان***
چو اعدا ديد قاسم را كه اندر تن كفن دارد
همه گفت از ره تحسين عجب وجه الحسن دارد
رخش چون پرتو افكن شد در آن وادي فلك گفتا
خوشا حال زمين را كاو مهي در پيرهن دارد
لبش افسرده، همچون گل ز سوز تشنگي اما
تو گويي چشمهي كوثر در اين شيرين دهن دارد
چو بلبل، شور انگيزد در آواز رجز خواني
به شوق نوگلي كاو در ميان آن چمن دارد
كشيده تيغ خون افشان ز ابرو در صف هيجا
تو گويي ذوالفقار اندر كف خود بوالحسن دارد
چنان آشوب افكند اندر آن صحرا ز خونريزي
پس از حيدر نه در خاطر دگر چرخ كهن دارد
چه بيانصاف بودي آن جفا جويان آهن دل
چه جاي نيزه و خنجر در آن سيمين بدن دارد
زهر سو لشكر عدوان هجوم آور در آن ظلمت
به صيد شاهبازي جمله كز زاغ و زغن دارد
فكندند از سريرِ زين سليمان وار آن شه را
بلي اندر كمين دائم سليمان اهرمن دارد
چو سرو قد او زيب گلستان يل آرا شد
بگفتا تاب سم اسب كي همچون بدن دارد
مرا درياب يا عماه ز روي مرحمت اكنون
كه مرغ روح، شوق ديدن بابم حسن دارد
خموش اي ناصر الدين شه يقينم شد كه هر زهري
به جام آل حيدر سازد اين چرخ كهن دارد
***منسوب به ناصرالدين شاه***
گذشت فصل گل و موسم خزان گرديد
ز چشم لاله رخان اشك غم روان گرديد
به بام قصر سحر هاتفي چنين ميگفت
بهار گلشن ما دوستان خزان گرديد
برفت بلبل مستان ز ساحت بستان
قد صنوبر و سرو سهي كمان گرديد
هماي جان چه از اين گلبن بدن پر زد
به شب ابر چو خورشيد و مه نهان گرديد
چه داستان ورا خواهي از كشاكش دهر
ز نوك هر مژهاش خون دل روان گرديد
تني كه داشت مكان روي تخت و بستر ناز
مشبك از اثر ناوك سنان گرديد
قدش چو سرو و رخش جنت و لبش كوثر
كمان ز باد غم از گردش زمان گرديد
از آن نهال جواني خود نچيد گلي گل
هميشه بهارش چه شد؟ خزان گرديد
چو آمد از سر زين بر زمين عزيز حسن
به غم قرين، ملك و حور و انس و جان گرديد
به ناله گفت عمو جان برس به فريادم
كه قاسم از ستم و ظلم ناتوان گرديد
شنيد شاه شهيدان چو نالهي قاسم
به صد شتاب سوي رزمگه روان گرديد
رسيد و ديد كه جسمش فتاده بر سر خاك
غمش فزون ز شمار آن شه زمان گرديد
چو جان كشيد در آغوش جسم و جانش را
به سوي خيمه روان سيد جنان گرديد
در آن زمان كه در آغوش شاه مأوي داشت
ز طاق ابروي او سيل خون روان گرديد
براي تسليت نو عروس كرب و بلا
به پا ز هر طرفي ناله و فغان گرديد
سرش گرفت به زانو و بوسه زد به لبش
شهيد عشق از آن بوسه كامران گرديد
در آن ديار بسي كاروان دل گم شد
كه قطره غرق در آن بحر بيكران گرديد
***قطره***
قاسم آن نو باوه باغ حسن
گوهر شاداب درياي مِحَن
شير مست جام لبريز بلا
تازه داماد شهيد كربلا
سيزده ساله جوان نو نهال
برده ماه چارده شب را به سال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مر آت نگارستان عشق
در حيا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حيدر لشكر شكن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه كاي رشك بستان ارم
رو تو در باغ جواني خوش به چم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زي و شاد بال و شاد باش
مهلا اي زيبا تذرو خوش خرام
اين بيابان سر به سر بند است و دام
الله اي آهوي مشگين تتار
تير بارانست دشت و كوهسار
بوي خون ميآيد از دامان دشت
نيست كس را زان اميد بازگشت
چون تو را من دور دارم از كنار
اي مرا تو از برادر يادگار
كي روا باشد كه اين رعنا نهال
گردد از سم ستوران پايمال
كي روا باشد كه اين روي چو ورد
غلتد اندر خون به ميدان نبرد
گفت قاسم كاي خديو مستطاب
اي تو ملك عشق را مالك رقاب
گرچه خود من كودك نورستهام
ليك دست از كامراني شستهام
من به مهد عاشقي پروردهام
خون به جاي شير مادر خوردهام
كرده در روز ولادت كام من
باز، با شهد شهادت مام من
گرچه در دور جواني كامها است
كام من رفتن به كام اژدها است
كام عاشق غرقه در خون گشتن است
سر به خاك كوي جانان هشتن است
ننگ باشد در طريق بندگي
بر غلامان بيشهنشه زندگي
زندگي را بيتو بر سر خاك باد
كامراني را جگر صد چاك باد
لابههاي آن قتيل تير عشق
مينشد پذرفته نزد پير عشق
بازگشت آن نو گل باغ رسول
از حضور شاه نوميد و ملول
شد به سوي خيمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقايق ژاله بار
چون نگردد گفت سير از زندگي
آن كه نپسندد شهش بر بندگي
شاميي را گفت ساز جنگ كن
سوي روزم اين صبي آهنگ كن
گفت شامي ننگ باشد در نبرد
كافكند با كودكي پيكار مرد
خود تو داني كه مرا مردان كار
يك تنه همسر شمارد با هزار
دارم اينك چار فرزند دلير
هر يكي در جنگ زاوي ( = پهلوان) شير گير
نك روان دارم يكي بر جنگ او
با همين از چهره شويم ننگ او
گفت اينان زادگان حيدرند
در شجاعت وارث آن سرورند
خردسال ار بينيش خرده مگير
كه ز مادر شير زايد زاد شير
از طراز چرخ بودي جوشنش
گر بخردي تن بر اين دادي تنش
اين شررها كن نژاد آتشند
خرمني هر لحظه در آتش كشند
نسل حيدر جملگي عمرو افكنند
كه به نسبت خوشه آن خرمنند
آن كه از پستان شيري خورد شير
گرچه خرد آمد شجاع است و دلير
گر نبودي منع زنجير قضا
تنگ بودي بر دليريشان فضا
داد شامي از سيه بختي جواز
پور را بر حرب آن ماه حجاز
شاهزاده راند باره سوي او
يافت ناگه دست بر گيسوي او
مركبشان بربود از زين پيكرش
داد جولان در مصاف لشكرش
آنچنانش بر زمين كوبيد سخت
كاستخوان با خاك يكسان گشت و پخت
هم يكايك آن سه ديگر زاد وي
رو به ميدانگه نهاد او را ز پي
***نير تبريزي***
كبوترانه از اين خاكها رها شدهاي
براي درد يتيمانهات دوا شدهاي
ربوده باد ز رويت نقاب و ميبينم
چه قدر شكل جوانيِ مجتبي شدهاي
بيا براي مدينه دوباره گريه كنيم
رسيده مادرم و غرق در عزا شدهاي
دو دست زير تنت بردهام ولي خاليست
جدا شدي ز من از بس جدا جدا شدهاي
پس از صداي نفسهاي مانده در سينه
پس از صداي تركها چه بيصدا شدهاي
به قد كشيدن تو تيغها كمك كردند
گمان كنم به بلنديِ نيزهها شدهاي
من از كمر شدهام تا و از تو ميپرسم
سرت چه آمده از بين سينه تا شدهاي؟
***حسن لطفي***
زره اندازه نشد پس كفنش را دادند
كمترين سهميه از سهم تنش را دادند
قاسم انگار در آن لحظه انا الهو شده بود
سر اين او شدنش بود من ش را دادند
بي جهت نيست تماماً بغلش كرده حسين
بعد ده سال دوباره حَسنش را دادند
تا كه حرز حسني همره قاسم باشد
عمهها تكه اي از پيرهنش را دادند
داشت مجذوب كليم الهي خود ميشد
سنگها نيز جواب سخنش را دادند
داشت با ريختنش پاي عمو كم شد
چه قدر خوب زكات بدنش را دادند
گفت يعقوب: تن يوسف من را بدهيد
گفت يعقوب: ولي پيرهنش را دادند
***علي اكبر لطيفيان***
ميروم بيقرار و بيپروا
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
ميروم كه دلم شده دريا
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
ميروم عاقبت به خير شوم
همدم قاسم و زهير شوم
واپسين لحظههاي عاشورا
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
هر دلي در خروش ميآيد
غيرت من به جوش ميآيد
قد و بالام كوچك است اما
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
بعد عباس و قاسم و اكبر
آه ديگر پس از علي اصغر
بي فروغ است پيش من دنيا
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
صبر كردن دگر حرام شده
آه حجّت به من تمام شده
بشنويد اين صداي قلبم را
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
هر طرف تير و نيزه و دشنه
همه لشكر به خون او تشنه
مانده تنها عموي من تنها
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
منم و بغض ناگزيري كه …
منم و لحظهي خطيري كه …
چشم دارد به دست من بابا
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
ميدهم من تمام هستم را
سپرش ميكنم دو دستم را
در رگم خون مادرم زهرا
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
بين طوفان نيزه و خنجر
ميروم تا شوم چنان اكبر
ارباً اربا، مقطع الأعضاء
ميروم لا اُفارِقُ عَمِّي
***يوسف رحيمي***
خوب است هر عاشق قرني داشته باشد
در دست عقيق يمني داشته باشد
گر ميل به قربان شدني داشته باشد
بد نيست كه معشوق «لن»ي داشته باشد
اين جذبه عشق است كه رد كردمت اين جا
ور نه پي چشمم نمي آوردمت اين جا
تو فرق نداري به خدا با پسر خويش
اين گونه عمو را مكشان پشت سر خويش
خوب است نقابي بزني بر قمر خويش
تا قوم زمينت نزند با نظر خويش
آخر تو شبيه حسني، حرز بينداز
تو يوسف صحراي مني، حرز بينداز
ماه از روي چون ماه تو وامانده دهانش
زلف تو پريشان شد و دادند تكانش
حق دارد عمو اين همه باشد نگرانش
اين ازرق شامِي و تمام پسرانش
كوچكتر از آنند به جنگ تو بيايند
گر جنگ بيايند به چنگ تو ميايند
زنها چه قدر موي پريشان تو كردند
از بس كه دعا بر تو و بر جان تو كردند
وقتي كه نظر بر قد طوفان تو كردند …
وقتي كه نگه بر تو و ميدان تو كردند
گفتند:
نبردش چه نبردي است! ماشالله
اين طفل حسن زاده چه مردي است! ماشالله
بالاي فرس بودي و بانگ جرس افتاد
بانگ جرس افتاد و به رويت فرس افتاد
از هر طرفي بال و پرت در قفس افتاد
سينه ت كه صدا كرد، عمو از نفس افتاد
از زندگيات، آه، تو را سير نكرده؟
چيزي وسط سينهي تو گير نكرده؟
ميل تو به شوق آمد و ضرب المثلت كرد
آيينه جنگيدن مرد جملت كرد
آنقدر عسل گفتي و مثل عسلت كرد
با زحمت بسيار عمويت بغلت كرد
از بس كه عدو سنگ به ظرف عسلت زد
اندام تو در بين عسل ريخت كِش آمد
دور و برت آن قدر شلوغ است كه جا نيست
خوبي ضريح تو به اينست جدا نيست
بر گيسوي تو خون جبين است، حنا نيست
نه … بردن اين پيكر تو كار عبا نيست
بايد كه كفن پوش بلندت بنمايم
آغوش به آغوش بلندت بنمايم
يك لحظه تو پا شو بنشين … جان برادر
آخر چه كنم ماه جبين … جان برادر؟
تا پا مكشي روي زمين … جان برادر
از كاكل تو مانده همين؟ … جان برادر
جسم تو زمين است، عمو ميرود از دست
تو ميروي از دست، عمو ميرود از دست
***علي اكبر لطيفيان***
ساحل بحر كرم پُر موج است
ميل سيمرغ بقا بر اوج است
علم اعداد رياضي برگشت
عدد سيزده امشب زوج است
**
سيزده بار حزينم امشب
با غم و غصه عجينم امشب
به خود عشق قسم، دل شدهي
سيزده ساله ترينم امشب
**
سيزده بار ز خود رستم من
سيزده مرتبه سرمستم من
سيزده بار به آقا سوگند
قاسم ابن الحسني هستم من
**
سيزده بار دلم در مِحَن است
تا سحر ذكر دلم يا حسن است
آن شهيدي كه شب روضهي اوست
سيزده سالهترين بيكفن است
**
گر مسلمان امام حسنيد
سائل لطف مدام حسنيد
سيزده بار بگوييد حسين
تا بفهمند غلام حسنيد
**
سيزده حجله بنا بگذاريد
سيزده بار حنا بگذاريد
سفرهي عقد بچينيد و در آن
قاب عكس شهدا بگذاريد
**
سيزده بار حسيني بشويد
بر بلا شاهد عيني بشويد
حال كه رخصت گريه داريد
فاتحه خوان خُميني بشويد
***
ياد از پير جما ران بكنيد
سيزده موي پريشان بكنيد
سر دهيد اشهد ان قاسم
خويش را باز مسلمان بكنيد
**
سيزده بار ز خود پر بكشيد
سيزده جام بلا سر بكشيد
ياد از حجله قاسم بكنيد
سيزده لالهي پرپر بكشيد
**
كوفيان يك دفعه بيتاب شدند
در شگفت از رخ مهتاب شدند
تا كه از خيمه خود كرد طلوع
سيزده قرص قمر آب شدند
**
چه جمالي كه فلق لايق اوست
سيزده حور و ملك شايق اوست
بس كه داراي كمالات است او
سيزده بار خدا عاشق اوست
**
ديده شد قبقبه، چشمش كردند
بَلكه صد مرتبه چشمش كردند
قمر سيزده تا كه سر زد
چشمها يك شبه چشمش كردند
**
سيزده مرتبه در خويش شكست
استخوانش ز پس و پيش شكست
سنگها قصد طوافش كردند
شيشهي تُنگ بلوريش شكست
**
آتش جنگ چو افروخته شد
جگر فاطمهها سوخته شد
حركت نعل ز اندازه گذشت
بدنش روي زمين دوخته شد
***سعيد توفيقي***
دو بيتي و رباعيات
شد تهي دست شه، چو از كم و بيش
سر خجلت فكند، خود در پيش
اصغر خود به كف گرفت و بگفت
برگ سبزيست تحفهي درويش
***سالكي واعظ***
آن جمله چو بر زبان مولا جوشيد
آز ناي زمانه نعرهي لا جوشيد
تنها ز گلوي اصغر شش ماهه
خون بود، كه در جواب بابا جوشيد
***سيد حسن حسيني***
گويند، پي گواهي عصمت مام
عيساي نبي داد، ز گهواره پيام
اين امر، عجيب نيست، با عشق حسين
شش ماهه كربلا بود مرد قيام
*** مجاهدي (پروانه) ***
آري سر شانهام كبوتر شده بود
از خيمه براي پر زدن در شده بود
در كوچكياش داشت بزرگي ميكرد
يعني علي اصغر، علي اكبر شده بود
***علي اكبر لطيفيان***
تو مثل آن گل سرخي كه تازه وا شده است
و غنچه غنچه در اين دشت رو نما شده است
تو اولين قدم سبزه روي دشت بهار
تو مثل طفل نسيمي كه تازه پا شده است
هنوز چشم نجيبت شبيه باران است
كه با ترنم هر قطره هم نوا شده است
تو آن لطيفه صبحي كه از سحر خورشيد
به غمزه غمزه ناز تو آشنا شده است
دوباره خنده بزن غنچهام كه دل تنگم
لب شكر شكن تو چه دلربا شده است
تو را چگونه شقايق رقيب خود نكند
كه داغ عشق به درد تو مبتلا شده است
تو روي دست مني تا به عرش ميبرمت
كه فصل سبز ملاقات با خدا شده است
فرات بر دو لب تشنه تو ميسوزد
مَگر براي تو اين دشت كربلا شده است
دعاي كوچك من در قنوت عشق تويي
كه كائنات پر از ذكر ربنا شده است
***جعفر رسول زاده ( آشفته) ***
يه حديث ميخوام بخونم، واسه هر دلي كه خوابه
گفته پيغمبر به دست، تشنه آب دادن ثوابه
ببينيد بچه م هلا كه، چارشم يه چيكه آبه
به خدا گناه نداره، آب بهش بديد ثوابه
دل من رو نسوزونيد، دنيا تون آتيش ميگيره
نمي بينيد روي دستم، شيرخوارم داره ميميره
الهي آتيش بگيرن، نه فقط دل ميسوزونن
كوفيا هر جوري باشه، زهرشونو ميرسونن
تيري كه براي صيد، شير كربلا ميارن
كوفيا براي حلق، شيرخواره كنار ميذارن
اگه تير سه شعبه باشه، ديگه حنجر نميمونه
اگه طفل شيرخواره باشه، به خدا سر نميمونه
خوناي حلق علي رو، سمت آسمون ميپاشه
ميگه بعد علي اصغر، ميخوام اين دنيا نباشه
يه قدم به سمت خيمه، يه قدم به سمت لشكر
ميشينه پا ميشه از جا، به گمونم شده مضطر
داره ميره پشت خيمه، الهي رباب نبينه
كه تا خيمه رد خون، پسرش روي زمينه
***محسن عرب خالقي***
بس كن رباب نيمهاي از شب گذشتهست
ديگر بخواب نيمهاي از شب گذشتهست
كم خيره شو به نيزه، علي را نشان نده
گهواره نيست دست خودت را تكان نده
با دستهاي بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شكسته مزن چنگ بر رخت
بس كن رباب حرمله بيدار ميشود
سهمت دوباره خنده انظار ميشود
ترسم كه نيزه دار كمي جابجا شود
از روي نيزه راس عزيزت رها شود
يك شب نديدهايم كه بيغم نيامده
ديدي هنوز زخم گلو هم نيامده
گرچه اميد چشم ترت نا اميد شد
بس كن رباب يك شبه مويت سپيد شد
پيراهني كه تازه خريدي نشان مده
گهواره نيست دست خودت را تكان مده
با خنده خواب رفته تماشا نميكند
مادر نگفته است و زبان وا نميكند
بس كن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نيست دست خودت را تكان مده
ديگر زيادت اين غم سنگين نميرود
آب خوش از گلوي تو پايين نميرود
بس كن ز گريه حال تو بهتر نميشود
اين گريهها براي تو اصغر نميشود
***حسن لطفي***
چگونه خاك بريزم به روي زيبايت
كه تو بخندي و من هم كنم تماشايت
به غير گريه بياشك تو جواب نبود
براي ناله هل من معين بابايت
مزار كوچك تو پر شده است از خونت
بخواب ماهي من در ميان دريايت
مرا ببخش عزيزم كه جاي قطره آب
به يك سه شعبه بر آوردهام تقاضايت
چگونه جسم تو پنهان كنم كه ميدانم
به وقت غارتمان ميكنند پيدايت
بخواب در دل اين خاك تا كمي وقت است
كه بعد از اين شود آغوش نيزهها جايت
* * * * *
بيا رباب كه اين شايد آخرين باريست
كه خواب ميرود او با نواي لالايت
اگر نشد كه شود سايه سرت امروز
به روي نيزه شود سايهسار فردايت
***محمد علي بياباني
دور عيش و كامراني شد تمام
وقت مرگ است اي پدر بادت سلام
اي پدر اينك رسول داورم
داد جامي از شراب كوثرم
تا ابد گردم از آن پيمانه مست
جام ديگر بهر تو دارد به دست
شه ز خيمه تاخت باره با شتاب
ديد حيران اندر آن صحرا عقاب
با همان آهن دلي گريان بر او
چشم خونين اشك جوشن مو به مو
چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوي ناز
گفت كاي بالنده سرو سر فراز
اي به طرف ديده خالي جاي تو
خيز تا بينم قد و بالاي تو
اين بيابان جاي خواب ناز نيست
كايمن از صياد تير انداز نيست
خيز تا بيرون از اين صحرا رويم
اينك به سوي خيمهي ليلا رويم
رفتي و بردي ز چشم باب خواب
اكبرا بيتو جهان بادا خراب
***نير تبريزي***
ماهم فتاده بر خاك با جسم پاره پاره
اي اشكها بريزيد بر ديده چون ستاره
جز من كه همچو خورشيد افروختم در اين شب
كي پاره پاره ديده اندام ماه پاره
ماهم فتاده بر خاك ديدم كه خصم ناپاك
با تيغ زخم ميزد بر زخم او دوباره
در پيش چشم دشمن بر زخمت اي گل من
جز اشك نيست مرهم جز آه نيست چاره
خنديد قاتل تو بر اشك ديده من
با آنكه خون بر آمد از قلب سنگ خاره
وقتي لبت مكيدم آه از جگر كشيدم
جاي نفس برون ريخت از سينهام شراره
اي جان رفته از دست بگشا دو ديده از هم
جاني بده به بابا حتي به يك اشاره
دشمن چنين پسندد استاده و بخندد
فرزند ديده بندد بابا كند نظاره
چون ماه نو خميدم با چشم خويش ديدم
خورشيد غرقه خون را در يك فلك ستاره
دردا كه پيش رويم در باغ آرزويم
افتاد برگ ياسم با زخم بيشماره
جسم عزيز جانم چون دامن زره شد
از زخم هر پياده از تيغ هر سواره
افتاده جسم صد چاك جان حسين بر خاك
(ميثم) بر آن پاك خون گريه كن هماره
***استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم) ***
گوش تا گوش تو اي غنچه گلستان شده است
آب آب لب تو باني باران شده است
خون حلق تو نرفته نفست بند آمد
كه به يك چشم زدن جسم تو بيجان شده است
از زمين ميرود اين بار به سمت ملكوت
قطرههايي كه پر از باده عرفان شده است
تو كه سيراب شدي تازه دلم ميسوزد
از همين خشكي زخمي كه نمايان شده است
تو به اندازه خون پدرت مظلومي
غصهات بر جگرم داغ دو چندان شده است
كاش ميشد پسرم زير عبا گريه كنم
نالهام در دل هر هلهله پنهان شده است
مادرت بند دلش بسته به گيسوي تو بود
مادرت چشم به راه است و پريشان شده است
رد پايي كه چنين دور خودش چرخيده است
حال روز پدري هست كه حيران شده است
***محمد امين سبكبار***
آنقدر توان در بدن مختصرت نيست
آنقدر كه حال زدن بال و پرت نيست
بر شانه بينداز خودت را كه نيفتي
حالا كه توانايي از اين بيشترت نيست
فرمود:
حسينم، به خدا مسخره كردند
گفتند: مگر صاحب كوثر پدرت نيست
گفتي كه مكش منت اين حرملهها را
حيف از تو و درياي غرور پسرت نيست
حالا كه مرا ميبري از شير بگيري
يك لحظه ببين مادر من پشت سرت نيست؟
***
تو مثل علي اكبري و جذب خدايي
آنقدر كه از دور و برت هم خبري نيست
آنقدر در ان لحظه سرت گرم خدا بود
كه هيچ خبردار نگشتي كه سرت نيست
اين بار نگه دار سرت را كه نيفتد
حالا كه توانايي از اين بيشترت نيست
***علي اكبر لطيفيان***
تو تشنه ميروي و زمان سفر شده
يا روز هَاي تيرهتر از شب سحر شده
گرم بيان خواهش خشك لبت شدم
ديدم لبت ز خون گلوي تو تَر شده
شايد كه تير سينه من را هدف گرفت
از چه گلوي تو به تير سه شعبه سپر شده؟
اين ساقهي لطيف كه با بوسه ميشكست
حالا دو نيم از لب تيز تبر شده
يك دشت غرق هلهله و خنده روبروست
دريايي از تلاطم غم پشت سر شده
دور از نگاه منتظر مادرت، علي
تشييع و كفن و دفن تنت دردسر شده
آهسته زخم باز تو را بستهام ولي
حس ميكنم كه فاصلهاش بيشتر شده
***محمد امين سبكيار***
تو را به جان عزيزت بخواب عزيز دلم
ببين كه حال دلم شد خراب عزيز دلم
نفس نفس نزن اين گونهاي همه نفسم
مكن تو مادر خود را عذاب عزيز دلم
تو رو به قبله شدي از عطش وَ ميگردد
براي تو جگر آب، آب عزيز دلم
هنوز راه نيفتادهاي مبارز من
مكن براي شهادت شتاب عزيز دلم
بگو كه تير سه شعبه ميان اين همه يل
تو را نموده انتخاب عزيز دلم
نگو كه ميشود آخر محاسن بابا
به خون حلق ظريفت خضاب عزيز دلم
نشد دعاي دلم مستجاب اما
دعاي حرمله شد مستجاب عزيز دلم
***ميلاد حسني***
هم چو روي طفل من بيرنگ و رو مهتاب نيست
بخت من در خواب و چشم كودكم را خواب نيست
گفتم از اشكم مگر اي غنچه نوشي آب ليك
از تو معذورم كه اشك من به جز خوناب نيست
در حرم هر سمت باشد قبله اما بهر من
غير رويت قبله و جز ابرويت محراب نيست
خيمه بيت الله و كعبه مهد و در طواف اهل حرم
اين طواف حج عشق است و جز اين آداب نيست
هفت بار آمد صفا و مروه هاجر آب جست
من كه دهها بار در هر خيمه رفتم آب نيست
قسمتي از راه را با هروله هاجر برفت
من همه ره را دويدم كام تو سيراب نيست
حج من اتمام شد برخيز احرامم بكن
اي ذبيح خردسال اكنون كه وقت خواب نيست
***استاد حاج علي انساني***
اي كه گرفتي به دوش، بار غم و بار عشق
باز بيا سر كنيم، قصهي گلزار عشق
قصه شنيدم كه دوش، تشنه لب گل فروش
برد گلي سبز پوش، هديه به بازار عشق
گل غم نا گفته داشت، خاطر آشفته داشت
چشم به خون خفته داشت، از غم سالار عشق
عشوه كنان ناز كرد، وا شدن آغاز كرد
خنده زد و باز كرد، ديده به ديدار عشق
گر چه زمان دير بود، تشنه لب شير بود
منتظر تير بود، يار وفادار عشق
باغ تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت
كي خبر از خواب داشت، ديدهي بيدار عشق
عشق زمين گير شد، عرش سرازير شد
گل هدف تير شد، اي عجب از كار عشق
آن گل مينو سرشت، بر ورق سرنوشت
با خطي از خون نوشت، معني ايثار عشق
اين گل باغ خداست، از چمن كربلاست
خوابگه او كجاست، سينهي اسرار عشق
آه كه با پشت خم، پشت خيامت برم
نغمه سرايد به غم، قافله سالار عشق
تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم
اصغرم اي اصغرم، اي گل گلزار عشق
غنچهي آغوش من، زينت خاموش من
يار كفن پوش من، يار من و يار عشق
دشت پر از هَاي و هوست، مشتري عشق اوست
اي شده قربان دوست، اوست خريدار عشق
خيمه به كويم زدي، خنده به رويم زدي
مِي ز سبويم زدي، بر سر بازار عشق
كودك من لاي لاي، از غم تو واي واي
گريه كند هَايهاي، چشم عزادار عشق
با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت
تا نفسي بر گرفت، پرده ز اسرار عشق
***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***
اي بسته بر زيارت قدِّ تو قامت، آب
شرمندهي مروت تو تا قيامت، آب
در ظهر عشق عكس تو لغزيد در فرات
شد چشمهي حماسه ز جوش شهامت آب
دستت به موج داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت ديد و كمال كرامت آب
بر دفتر زلالي شط خط «لا» نوشت
لعلي كه خورده بود ز جام امامت آب
لب تَر نكردي از ادب اي روح تشنگي
آموخت درس عاشقي و استقامت آب
ترجيع دردي را ز گريزي كه از تو داشت
سر ميزند هنوز به سنگ ندامت آب
از نقش سجده كردهي نخل بلند تو
آيينهايست خفته در آه ملامت آب
سوگ تو را ز صخره چكد قطره قطره رود
زين بيشتر سزاست به اشك غرامت آب
زينب، حسين عَلَيْهِ السَّلَام را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت آب
با يك هزار اسم تو را كي توان ستود
در تنگناي لفظ كه دارد ز مامت آب
از جوهر شفاعت سعيات بعيد نيست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت آب
ميخوانمت به نام ابوالفضل و شوق را
در ديدگان منتظرم بسته قامت آب
آمد به آستان تو گريان و عذر خواه
با عزم پاي بوسي و قصد اقامت آب
***خسرو احتشامي***
بخواب اي نو گل پژمان و پرپر
بخواب اي غنچه افسرده اصغر
بخواب آسوده اندر دامن خاك
نديده دامن پر مهر مادر
بخواب و خواب راحت كن شب و روز
كه خاموش است صحرا بار ديگر
نمي آيد صداي تير و شمشير
نه ديگر نعره الله اكبر
همه افتاده در خوابند خاموش
تويي صحرا و چندين نعش بيسر
نترس اي كودك ششماهه من
كه اينجا خفته هم قاسم هم اكبر
مَگر باز از عطش ميسوزي اي گل؟
كه از خون گلو لب ميكنيتر
كه با تير سه شعبه كرده صيدت؟
بسوزد جان آن صياد كافر
خدايا بشكند آن دست گلچين
كه كرد اين غنچه را نشكفته پرپر
***استاد حبيب الله چايچيان (حسان) ***
گفت اي پدر بيا كه دل از دست دادهام
جان را به راه عشق تو بر كف نهادهام
جا گيرم ار به ساحت شه ميسزد كه من
هم شاهباز عشقم و هم شاه زادهام
جز نقش عشق روي تو اي شهريار حُسن
نقش دگر نديده دل صاف و سادهام
مهدم مقام و شهد بكام از ميالست
عهدي كه بسته بر سر عهد ايستادهام
از جام عشق رستهام از خود بيا مرا
با خود ببركه بيخود از جام بادهام
هستم به جان نثاريت آمادهاي پدر
من خود ز مادر از پي اين كار زادهام
هم جان پي نثار تو بر كف گرفتهام
هم سينه بهر ناوك عشقت گشادهام
مات آن چنان شدم به رُخ شه كه تا ابد
هرگز ز اسب عشق نيابي پيادهام
***عارف بجنوردي***
كودكي در عهد مهد استاد عشق
داده پيران كهن را ياد عشق
طفل خرد اما به معني بس سترك
كز بلندي خرد بنمايد بزرگ
خود كبير است ارچه بنمايد صغير
در ميان شعبهي سياره تير
عشق را چون نوبت طغيان رسيد
شد سوي خيمه روان شاه شهيد
ديد اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالي در كنار آفتاب
چهرة كودك چو دردي برگ بيد
شير در پستان مادر ناپديد،
بازبانحال آن طفل صغير
گفت با شه كي امير شير گير
جمله را دادي شراب از جام عشق
جز مرا كمتر نشد زان كام عشق
گرچه وقت جانفشاني دير شد
مهلتي بايست تا خون شير شد
زان ميي كزوي چو قاسم نوش كرد
نوعروس بخت در آغوش كرد
زان ميي كاكبر چو رفت از وي ز پا
با سر آمد سوي ميدان وفا
جرعهاي از جام تير و دشنهام
در گلويم ريز بس كه تشنهام
شه گرفت آن طفل مه اندر كنار
يافت در وي در دل دريا قرار
آري آري مه كه شد دورش تمام
در كنار خور بود او را مقام
برد آن مه را به سوي رزمگاه
كرد رو با شاميان رو سياه
گفت كاي كافر دلان بد سگال
كه برويم بستهايد آب زلال
گر شما را من گنهكارم به پيش
طفل را نبود گنه در هيچ كيش
آب ناپيدا و كودك ناصبور
شير از پستان مادر گشته دور
زين فراتي كه بود مهر بتول
جرعهاي بخشيد بر سبط رسول
شاه در گفتار و كودك گرم خواب
كه ز نوك ناوكش دادند آب
در كمان بنهاد تيري حرمله
او فتاد اندر ملائك غلغله
رست چون تير از كمان شوم او
پر زنان بنشست بر حلقوم او
چون دريد آن حلق تيرجانگداز
سر ز بازوي يدالله كرد باز
تا كمان زه خورده چرخ پير را
كس نديده دو نشان يك تير را
تير كز بازوي آن سرور گذشت
بر دل مجروح پيغمبر گذشت
نوك تير و حلق طفل ناتوان
آسمانا واژگون بادت كمان
شه كشيد آن تير و گفت اي داورم
داوري خواه از گروه كافرم
نيست اين نوباوهي پيغمبرت
از فصيل ناقه كمتر در برت
شه ببالا ميفشاند آن خون پاك
قطرهاي زان برنگشتي سوي خاك
بنگريد آن مرغ دست آموز عرش
كه چسان در خون همي غلتد بفرش
اين نگارين خون كه دارد بوي طيب
تحفهاي سوي حبيب است از جيب
در ربائيد اين نگار پاك را
پرده گلناري كنيد افلاك را
در ربائيد اين گهرهاي ثمين
كه نيايد دانهاي زان بر زمين
قطرهاي زين خون اگر ريزد به خاك
گردد عالم گير طوفان هلاك
تير خورده شاهباز دست شاه
كرد بر روي شه آسيمه نگاه
غنچهي لب بر تبسم باز كرد
در كنار باب خواب ناز كرد
وان گشودن لب بلبخند از چه بود
وان نثار شكر و قند از چه بود
پس ندا آمد بدو كاي شهريار
اين رضيع خويش را بر ما گذار
تا دهيمش شير از پستان حور
خوش بخوابانيمش اندر مهد نور
پس شه آن در ثمين در خاك كرد
خاك غم بر تارك افلاك كرد
آري آري عاشقان روي دوست
اين چنين قرباني آرند سوي دوست
اندر آن كشور كه جاي دلبر است
نه حديث اكبر و نه اصغر است
***نير تبريزي***
شكسته پشت غم از بار غصههاي رباب
از آن زمان كه شنيده است ماجراي رباب
به سوز سينهي گهواره داغ غم زده است
شرار زخم دل خون لاي لاي رباب
و تار صوتي آتش گرفته ميفهمد
كه آمده چه بلايي سر صداي رباب
براي كودكش آن قدر آه و ناله نكرد
كه چشم مشك پر از اشك شد به جاي رباب
به جان گريهي شش ماهه روي دست حسين
كسي نريخته اشكي مگر به پاي رباب
قنوت صبر گرفته براي حلق علي
خدا كند به اجابت رسد دعاي رباب
ميان هلهلهي چنگ وَ هَاي و هوي رباب
سه شعبه زخم زد و ناله شد نواي رباب
و ناگهان پر و بال فرشتههاتر شد
به خون كشتهي مظلوم كربلاي رباب
رقيه آمده از يك فرشته ميپرسد
پيام تسليت آوردهاي براي رباب؟
و فكر ميكنم آب فرات گِل شده است
كه ريخته به سرش خاك، در عزاي رباب
خدا به داد دل خاطرات او برسد
چه ميكشند خيالات انزواي رباب
***مصطفي متولي***
اين قب قب تو ناز به تفسير ميكشد
لب لب مكن كه اين جگرم تير ميكشد
پنجه مكش به سينه تف ديده كوير
ناخن مگر ز سينه كمي شير ميكشد
در كودكي چه محشري در عشق كردهاي؟
حسرت به عاشقي تو هر پير ميكشد
هر كس قدم به سير مقامات تو نهد
كارش در اين ديار به تكفير ميكشد
گويا شنيده شد كه خدا هم ز داغ تو
در عرش نالههاي فرا گير ميكشد
ميدانم عاقبت كه سر (چند قطره آب)
كار امام عشق به تحقير ميكشد
با آن كه دير آمدم بالاي قبر تو
ديدم پدر ز حنجر تو تير ميكشد
اين جسم غرق خون تو و حالت پدر
آن ماجراي كوچه به تصوير ميكشد
بو برده دشمنت به گمانم تنت كجاست …
بر روي خاك نيزه و شمشير ميكشد
باور نميكنم … بدن توست روي ني؟
دشمن ميان هلهله تكبير ميكشد
چشمان باز و حنجره ريش ريش تو
حال دل رباب به تحرير ميكشد
تا نيزه در گلوي تو جا باز ميكند
انگار از وجود من اكسير ميكشد
ديده ببند تا كه نبيني عدوي تو
ناموس خانواده به زنجير ميكشد
***قاسم نعمتي***
ببينيد، ببينيد، گُلم رنگ ندارد
اگر آمده ميدان، سَرِ جنگ ندارد
گُلم سُرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست
واويلا، واويلا، واويلا، واويلا
×××
جُز اين كودك معصوم، دگر يار ندارم
جُز اين هِديهي كوچك، به دادار ندارم
گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست
واويلا، واويلا، واويلا، واويلا
×××
به روي دست و دوشم، ببينيد فتاده
سر و گردن خود را، به دوش من نهاده
گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست
واويلا، واويلا، واويلا، واويلا
×××
اگر تير دريده، اگر رنگ به رو نيست
به جز تير سه پهلو، جوابي به گلو نيست
گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست
واويلا، واويلا، واويلا، واويلا
×××
منم تاجر و جز او، ز سرمايه ندارم
ز سورههاي عشقم، جز اين آيه ندارم
گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست
واويلا، واويلا، واويلا، واويلا
***حاج علي انساني***
دل ز قرص قمر خويش كشيدن سخت است
نازها از پسر خويش كشيدن سخت است
سر زانو كمكم كرد كه پيدات كنم
ورنه كار از كمر خويش كشيدن سخت است
مشكل اينست بغل كردن تو مشكل شد
تكهها را به بر خويش كشيدن سخت است
خواستي اين پدر پير خضابي بكند
خون دل را به سر خويش كشيدن سخت است
نيزه بيرون بكشم از بدنت ميميرم
خار را از جگر خويش كشيدن سخت است
گر چه چشمم به لب تست ولي لختهي خون
از دهان پسر خويش كشيدن سخت است
تكههاي جگرم هر طرفي ريخته است
همه را دور و بر خويش كشيدن سخت است
بِه، كه از گردن من دفن تو برداشته شد
دست از بال و پر خويش كشيدن سخت است
***علي اكبر لطيفيان***
در قد و قامت تو قد يار ريخته
در غالب تو احمد مختار ريخته
به عمههاي دست به دامن نگاه كن
دور و برت چقدر گرفتار ريخته
گفتي علي و نيزه دهان تو را گرفت
از بس كه در اذان تو اسرار ريخته
معلوم نيست پيكرت اصلاً چگونه است
بهتر نگاه ميكنم انگار ريخته
دارد زره ضريح تو را حفظ ميكند
بازش اگر كنند بالاجبار ريخته
يك روز جمع كردن تو وقت ميبرد
امروز بر سرم چقدر كار ريخته
زير عبا اگر بروم پا نميشوم
از بس به روي شانه من بار ريخته
گيسوي تو همين كه سرت نيمه باز شد
از دو طرف به شانهات اي يار ريخته
آن كس كه تشنگي مرا پاسخي نداد
حالا نشسته بر جگرم خار ريخته
***علي اكبر لطيفيان***
چون تو اي لاله در اين دشت گلي پرپر نيست
و از اين پير جوانمرده، كمانيتر نيست
دست و پاپي، نفسي، نيمه نگاهي، آهي
غير خونابه مگر ناله در اين حنجر نيست
در كنار توام و باز به خود ميگويم
نه حسين، اين تن پوشيده ز خون اكبر نيست
هر كجا دست كشيدم ز تنت گشت جدا
از من آغوش پُر و از تو تني ديگر نيست
ديدني گشته اگر دست و سر و سينه تو
ديدنيتر ز من و خنده آن لشكر نيست
استخوانهاي تو و پشت پدر، هر دو شكست
باز هم شكر كنار من و تو مادر نيست
***حسن لطفي***
زود آمدم كنار تو اما چه دير شد
باباي داغٍ مرگ جوان ديده پير شد
كامم هنوز تشنهي آن كام تشنه بود
اما لب تو چشمهي خون كوير شد
سنگيني زره به تنت ماند و آهنش
در زير پاي اين همه ضربه حرير شد
قسمت شدست ميوهي من قسمتت كنند
جسمت نصيب نيزه و شمشير و تير شد
هر گوشه گوشهاي، همه جا پيكر تو هست
بيخود نبود اين كه دلم گوشه گير شد
دستت كجاست تا كه بلندم كند مرا
افتادهام به پاي تو جانم اسير شد
فكري به حال معجر عمه بكن كه باد
با نالههاي زخمي من هم مسير شد
بايد هزار مرتبه بعد از تو كشته شد
بايد كه دست شست ز دنيا و سير شد
***محمد امين سبكبار***
اي تَجَلِّي صفات همهي برترها
چقدر سخت بود رفتن پيغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شدهاي
چون كه عشق پدران نيست كم از مادرها
پسرم! ميروي اما پدري هم داري
نظري گاه بيندار به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خيمه برو
شايد آرام بگيرند كمي خواهرها
بهتر اينست كه بالاي سر اسماعيل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نيست اگر مادر سقا هم نيست
عمهات هست به جاي همهي مادرها
حال كه آب ندارند براي لب تو
بهتر اينست كه غارت شود انگشترها
زودتر از همهي آماده شدي، يعني كه:
آنچنان خسته نگشته است تن لشكرها
آنچنان كهنه نگشته است سم مركبها
آنچنان كند نگشته است لب خنجرها
چه كنم با تو و اين ريخت و پاشي كه شده
چه كنم با تو و با بردن اين پيكرها
آيهات بخش شده آينهات پخش شده
علي اكبر من شد علي اكبرها
گيرم از يك طرفي نيز بلندت كردم
بر زمين باز بماند طرف ديگرها
با عباي نبوي كار كمي راحت شد
ورنه سخت است تكان دادن پيغمبرها
***علي اكبر لطيفيان***
ميان هلهله گم كردهام صدايت را
و باد برده از اين دشت رد پايت را
براي اين كه به من جات را نشان بدهي
به زور سعي نكن بشنوم صدايت را
كه رقص آن همه شمشيرهاي خون آلود
در آن ميانه نشان ميدهند جايت را
علي به خاطر من چشم هات را وا كن
مَگر بميرم و باور كنم عزايت را
دلم شبيه وجود تو پاره پاره شده
گرفته سرخي خون روي با صفايت را
تمام زخمِي و پيش پدر نمينالي
بنازم اين همه خود داري و حيايت را
خدا مگر به من آغوش چند تا بدهد
كه تا بغل بكنم تكه تكههايت را
چقدر تلخ و غريبانه تجربه كردم
به محض ديدن تو درد بي نهايت را
***علي اصغر ذاكري***
از غمت لاله صفت خون شدهاي گل دل من
سوخت از برق حوادث همهي حاصل من
اي جوان بر سر نعش تو ز جان سير شدم
آخر اين غصه كند رخنه در آب و گل من
رو به روي تو نهم بلكه دل آرام شود
چه كنم هر چه كنم حل نشود مشگل من
نوح كو تا كه بيايد نگرد طوفان را
كه كنار لب خشك تو شده ساحل من
بهر قتلم دگر اين نيزه و شمشير چرا
كه همين داغ جگر سوز شود قاتل من
بين ما و تو جدايي اگر افتاد چه غم
كه شود تا به ابد در بر تو منزل من
كس ندانست چه بگذشت به من جز زينب
ديد چون خون جگر گشته روان از دل من
*** مظلوم پور صاعقه***
گريه مكن، اِنَّ … اصطفايي را كه ميبوسي
پيغمبر وقت جدايي را كه ميبوسي
آه تو را آخر در آوردند، ابراهيم!
در خيمه اسماعيلهايي را كه ميبوسي
باور كن آهوي نجيبت بر نميگردد
بي فايده است اين رد پايي را كه ميبوسي
بگذار لبهايت حسابي توشه بردارند
شايد بريزد جاي جايي را كه ميبوسي
تا چند لحظه بعد، بابا هم نميگويد
اين خوش صداي كربلايي را كه ميبوسي
ياد شب دامادياش يك وقت ميافتي
با گريه اين زلف حنايي را كه ميبوسي
يعني كتاب توست، ترتيبش به هم خورده؟!
اين صفحههاي جابجايي را كه ميبوسي!
تو در طواف كعبهي پاشيدهات هستي
پس پردهي كعبه است عبايي را كه ميبوسي
***علي اكبر لطيفيان ***
ميان هلهله گم كردهام صدايت را
و باد برده از اين دشت رد پايت را
براي اين كه به من جات را نشان بدهي
به زور سعي نكن بشنوم صدايت را
كه رقص آن همه شمشيرهاي خون آلود
در آن ميانه نشان ميدهند جايت را
علي به خاطر من چشم هات را وا كن مگر بميرم و باور كنم عزايت را
دلم شبيه وجود تو پاره پاره شده
گرفته سرخي خون روي با صفايت را
تمام زخمِي و پيش پدر نمينالي
بنازم اين همه خود داري و حيايت را
خدا مگر به من آغوش چند تا بدهد
كه تا بغل بكنم تكه تكههايت را
چقدر تلخ و غريبانه تجربه كردم
به محض ديدن تو درد بي نهايت را
***علي اصغر ذاكري***
من آن پدرم كز پسرم دست كشيدم
صبحم ز ستاره سحرم دست كشيدم
شد روز جهان از نظرم تيرهتر از شب
آنجا كه ز نور بصرم دست كشيدم
در باديه عشق ز طوفان حوادث
من از شجر و از ثمرم دست كشيدم
با خون جگر اين گهر افتاد به دستم
وز موج بلا از گهرم دست كشيدم
از داغ ابوالفضل گرفتم به كمر دست
با داغ علي از جگرم دست كشيدم
همراه سفر بود مرا در سفر عشق
افسوس كه از هم سفرم دست كشيدم
آثار شهادت به رخش ديدم و مردم
وقتي به به جبين پسرم دست كشيدم
***سَيِّد رضا مؤيد***
يم فاطمي در سرمدي، گل احمدي، مه هاشمي
ز سرادقات محمدي طلعت ظهور جلالتي
به سما قمر، به نبي ثمر، به فاطمه در، به علي گهر
به حسن جگر، به حسين پسر چه نجابتي چه اصالتي
به ملك مطاع، به خدا مطيع، به مرض شفا به جزا شفيع
چه مقام بندگيش منيع به چه بندگي و اطاعتي
خم زلف او چه شكن شكن به مثال نقرهي فام تن
سپري به كتف و كفن به تن به چه قامتي چه قيامتي
ز جلو نظر سوي قبله گه، ز قفا نظر سوي خيمهگه
كه نموده شه به قدش نگه، به چه حسرتي و چه حالتي
ز قفا دو زن شده نوحهگر، يكي عمه گفت و يكي پسر
كه نما به جانب ما نظر، به اشارتي و نظارتي
***منسوب به ناصرالدين شاه***
خواهم اگر به آن قد و بالا ببينمت
بايد تو را به وسعت صحرا ببينمت
تكه به تكه جسم تو را جمع كردم و
ميچينمت به روي عبا تا ببينمت
حالا كه تير خورده و پهلو گرفتهاي
پيغمبرم … به كسوت زهرا ببينمت
خوبست اين كه حداقل مادر تو نيست
ورنه چگونه در بر ليلا ببينمت
جان كندن مرا به تمسخر گرفتهاند
پيش بساط خنده اينها ببينمت
ترسم ز عمه بود بيايد … كه آمده
حالا من عمه را ببرم … يا ببينمت؟!
* * * *
تشنه نرفته است ز خون تو دشنهاي
بايد به نيزهها نگرم تا ببينمت
***محمد علي بياباني ***
ناگهان قلب حرم وا شد و يك مرد جوان
مثل تيري كه رها ميشود از دست كمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد يك عمر رها از قفس تن شده بود
مست از كام پدر بود و لبش سوخته بود
مست ميآمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل كنده، به او دل بسته
بر تنش دست يدالله حمايل بسته
بي خود از خود، به خدا با دل و جان ميآمد
زير شمشير غمش رقص كنان ميآمد
يا علي گفت كه بر پا بكند محشر را
آمده باز هم از جا بكند خيبر را
آمد، آمد به تماشا بكشد ديدن را
معني جمله در پوست نگنجيدن را
بي امان دور خدا مرد جوان ميچرخيد
زير پايش همه كون و مكان ميچرخيد
بارها از دل شب يك تنه بيرون آمد
رفت از ميسره از ميمنه بيرون آمد
آن طرف محو تماشاي علي حضرت ماه
گفت:
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه
مست از كام پدر، زاده ليلا، مجنون
به تماشاي جنونش همه دنيا مجنون
آه در مثنوي ام آينه حيرت زده است
بيت در بيت خدا واژه به وجد آمده است
رفتي از خويش، كه از خويش به وحدت برسي
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسي
نفس نيزه و شمشير و سپر بند آمد
به تماشاي نبرد تو خداوند آمد
با همان حكم كه قرآن خدا جان من است
آيه در آيه رجزهاي تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
ديدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آيينه در آيينه عجب تصويري
داري از دست خودت جام بلا ميگيري
زخمها با تو چه كردند؟ جوانتر شدهاي
به خدا بيشتر از پيش پيمبر شدهاي
پدرت آمده در سينه تلاطم دارد
از لبت خواهش يك جرعه تبسم دارد
غرق خون هستي و برخواسته آه از بابا
آه، لب واكن و انگور بخواه از بابا
گوش كن خواهرم از سمت حرم ميآيد
با فغان پسرم وا پسرم ميآيد
باز هم عطر گل ياس به گيسو داري
ولي اين بار چرا دست به پهلو داري؟!
كربلا كوچه ندارد همه جايش دشت است
ياس در ياس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آيينهي در خاك مكدر شدهاي
چشم من تار شده؟ يا تو مكرر شدهاي؟!
من تو را در همه كرب و بلا ميبينم
هر كجا مينگرم جسم تو را ميبينم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان ميريزي
كاش ميشد كه تو با معجزهاي برخيزي
ماندهام خيره به جسمت كه چه راهي دارم
بايد انگار تو را بين عبا بگذارم
بايد انگار تو را بين عبايم ببرم
تا كه شش گوشه شود با تو ضريحم پسرم
***سيد حميد رضا برقعي***
هر چه تير آمده بر روي تنت جا شده است
بين ميدان كرمت باز هويدا شده است
آن قدر نيزه نشسته به روي پيكر تو
هر كسي ديده تو را گفته علي پا شده است
يك عمود آمده امّا دو نفر تا شدهاند
تو سرت تا شده و من كمرم تا شده است
تو شبيه پدرم بودهاي امّا حالا
وجه تشبيه تو با پهلوي زهرا شده است
هر كجا مينگرم اكبر من ريخته است
پسرم در وسط جنگ پسرها شده است
چه شده با تنت از دقّتِ شمشير عدو
نكند دور و برت حرمله پيدا شده است
چه سرت آمده اين قدر زِ هم وا شدهاي
چه قدر پيكر تو مثل معمّا شده است
دشمنت اشك مرا ديده ولي ميخندد
وسط گريهي من هلهله بر پا شده است
عمّهات آمده از خيمه كنارت برخيز
عمّهات آمده و نائب ليلا شده است
استخوان خردترين پيكر بر روي زمين!
چشم بابات ببين، هم دم دريا شده است
خون جاري شده از شرم نگاهت يعني
پدرت بيتو (اسير (غم دنيا شده است
***حميد رمي***
تو كه از روز ولادت دل بابا بردي
دل اهل حرم و حضرت مولا بردي
تا علي گفت به گوش تو اذان شير شدي
دم تكبير شدي و دم شمشير شدي
تا نظر كرد به رخسار تو گفتا حيدر
چون علي اكبر ما دهر نزايد ديگر
روز ميلاد تو بابا چه خوش احوال ي بود
حيف جاي نبي و مادر من خالي بود
جاي لالايي خواب تو عزيز دل من
صد و ده مرتبه يا فاطمه ميگفت حسن
عمّه را بوي خوش فاطمه از بوي تو بود
پنجهي ام بنين شانهي گيسوي تو بود
هر زمان تشنه شدي دست علم جام تو بود
تا دم پخته شدن خشت فلك خام تو بود
تا در آغوش بزرگان حرم مرد شدي
كيسه بر دوش علي اصغر شب گرد شدي
به جلال و به جمال احمد و زهرا بودي
گل ليلا همه مجنون و تو ليلا بودي
تو گلاب همه گلهاي پيمبر بودي
الحق از روز ازل هم علي اكبر بودي
آسماني است اگر بر سر جنّات و نهر
من و عباس مه و مهر و تويي نجم سحر
جاي من كار حرم يك سره در دست تو بود
ميمنه دست عمو ميسره در دست تو بود
تا تو را تشنه به آغوش شهادت دادم
ياد انگور طلب كردن تو افتادم
تو كه ديدي پدر آن روز دمي دست گشود
بين فردوس وَ من فاصله يك دست نبود
شد ستونهاي حريم نبوي خاك جنان
دست بردم به دل شاخهاي از تاك جنان
خوشهاي چيدم و دادم به تو اي شور بهشت
شهد شد از نمك لعل تو انگور بهشت
حال امروز كه عطشان ز حرم ميرفتي
بار آخر كه خرامان ز برم ميرفتي
از پس اشك پدر محو تماشاي تو شد
و حيا مانع بوسيدن لبهاي تو شد
خيمهها مكّه و من كعبه و چشمم زمزم
با صداي عرفاتيت حرم ريخت به هم
من به دنبال صداي تو رسيدم به برت
چشم بگشا و ببين حالِ خرابِ پدرت
رخ زيبات پر از خاك و لبانت پر خون
بدن پاك تو صد چاك و دهانت پر خون
تا سراسيمه كنار تو رسيدم پسرم
لختهي خون ز دهان تو كشيدم پسرم
تو كه با پهلوي زخميت چو مادر شدهاي
با شكاف سر خود حيدر ديگر شدهاي
اي اذان گوي حرم وقت نماز است بمان
به من و بيكسي عمهي خود روضه بخوان
عمه در راه بيا تا نرسيده به برم
مددي كن كه تنت را ببرم تا به حرم
***محمود كريمي***
تو در تجلّياتِ الهي چنان گمي
دنبال مرگ ميروي و در تبسمي
آري جلو جلو تو به معراج رفتهاي
مبهوت ماندهام كه تو در عرشِ چندمي
باز از مسيحِ حنجرهي خود اذان ببار
بر اين كوير تشنه بنوشان ترنمي
هر لحظه در سلوك مقامات نو به نو
پيغمبرانه با خود حق در تكلمي
شوق وصال ميچكد از هر نگاه تو
لبريز عشق و شور و خروش و تلاطمي
پر باز كن برو! كه مجال درنگ نيست
جاي تو خاك، اين قفس تيره رنگ نيست
×××
اين گونه بود بر تو سلام و درودشان
ديدي چه كرد با تو نگاه حسودشان
از كينهي علي همه آتش گرفتهاند
اما به چشمهاي تو ميرفت دودشان
محراب ابروان تو را برگزيدهاند
شمشيرهاي تشنه براي سجودشان
طوفان خون به پا شده در بين قتلگاه
دور و بر تنت ز قيام و قعودشان
فُزتُ وَ ربِّ كرب و بلا را بخوان علي!
فرق تو را نشانه گرفته عمودشان
ديدم چگونه پهلويت از دست رفته بود
در حملههاي وحشي و سرخ و كبودشان
اين پلكهاي زخمي خود را تكان بده
لب باز كن بر اين پدر پير جان بده
***يوسف رحيمي***
در گيسويت دو صد غزل عاشقانه است
درياي مهرباني تو بيكرانه است
اي حضرت محمد كرب و بلاي ما
امشب اويس من به سوي تو روانه است
هر كس كه ديد حضرت تو؛ مؤمنانه گفت
مثل نبي اكرممان چهار شانه است
رمّان قد توست نه كوتاه نه بلند
يعني هميشه فال قد تو ميانه است
دلتنگي از دل همهي اهل بيت رفت
از بس گِل وجود تو پيغمبرانه است
هر چند حضرت عليِ اكبري شما
سر تا قدم جواني پيغمبري شما
اي بهترين قصيده ناب كتابمان
ارشدترين برادر طفل ربابمان
نازل شو از عقاب كه ما تشنهي تواييم
اي اوّلين بهانهي چشم پر آبمان
پايين بيا؛ هدايتمان كن به خيمهها
اي تا هميشه حضرت ختمي م آبمان
اي سيب سرخ؛ يك سبد انگور ميخوري؟
يك خوشه نوش جان بكن عالي جنابمان
پايين بيا و گر نه به خود لطمه ميزنم
بيرون بيار يك دفعه از اضطرابمان
آهسته رو وَ فرصت خير العمل بده
وقتي براي بوسه زدن لااقل بده
رفتي و داغ تو به دل خيمه ماند؛ نه؟
از پاي سيدالشهداء را نشاند، نه؟
رفتي ولي چرا نفر اول حرم
آيا كسي به معركهات ميكشاند؛ نه
وقتي كه از شكاف سرت خون تازه ريخت
اسبت تو را ز كوچهي نيزه رهانْد؛ نه
يك نيزه آمد و صف شمشير را شكست
نزديك شد و فاتحه بهر تو خواند؛ نه!
آيا امام با همهي قطعه قطعهات
تنها تو را به خيمهي گريه رساند؛ نه
افتاده بود روي ضريح مشبكت
تا اين كه عمه آمد و گيسو فشاند، نه!
هرگز نشد كنار تنت قطع، نالههاش
تا اين كه تكّه تكّه تو را چيد در عباش
***سعيد توفيقي***
قحط آب است و صدف از رنگ گوهر شد خجل
هم ز مادر، طفل و هم از طفل، مادر شد خجل
كافري از بس كه زان مسلم نمايان ديد، دين
سر به پيش افكند و در پيش پيمبر شد خجل
هاجري زمزم پديد آورد و طفلش تشنه بود
سعي بيحاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل
با عمو ميگفت طفل تشنه كام خود وليك
سر فرازم كن رباب از روي اصغر شد خجل
مشك خالي و دلي پر از اميد آورده بود
و ز رخ بي آب و رنگش آب آور شد خجل
سخت، سقا بهر آب و آبرو كوشيد ليك
عاقبت كوشش، ز سعي آن فلك فر، شد خجل
مايه آن پايه همت، گشت نوميدي ز آب
و ز لب خشكيده او، ديده تَر، شد خجل
كام پور ساقي كوثر نشد تَر از فرات
وز رخ ساقي كوثر، حوض كوثر شد خجل
زان طرف، عباس از طفلان خجل، زين سو، حسين
آمد و ديد آن فتوت، از برادر شد خجل
خواست، برخيزد به پا بهر ادب، دستي نبود
و آن قيامت قامت، از خاتون محشر شد خجل
ريزش اشكت كند (( انسانيا)) اين سان سخن
بي سخن زين درفشاني در و گوهر شد خجل
***استاد حاج علي انساني***
چون زل زدن آخر شيري به شكارش
در بين دو ابرو گِرهي خورده به كارش
آن تير كه رفته است گره را بگشايد
خود نيز گره خورده به چشمان خمارش
از دور حرم ماه پريشان طرف آب
خارج شده از محور دوّار مدارش
من در عجبم ماه چرا در وسط روز
بر آينهي علقمه افتاده گذارش!
تذهيب دو تا چشم و دو ابروي معلّا
قرآن به سخن آمده با نقش و نگارش
طوفان مهيبيست كه تا چشم ببيند
تير است كه از دور ميآيد به مهارش
بي دست و سر و چشم ولي باز ميآيد
انگار كه با مرگ به هم خورده قرارش!!
***مهدي رحيمي***
رخصت بده از داغ شقايق بنويسم
از بغض گلوگير دقايق بنويسم
ميخواهم از آن ساقي عاشق بنويسم
نم نم به خروش آيم و هق هق بنويسم
دل خون شد و از معركه دلدار نيامد
اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
در هر قدمت هر نفست جلوهي ذات است
وصف تو فراتر ز شعور كلمات است
در حسرت لبهاي تو لبهاي فرات است
عالم همه از اين همه ايثار تو مات است
از علقمه با ديدهي خونبار نيامد
اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
سقا تويي و اهل حرم چشم به راهت
دلها همه مست رجز گاه به گاهت
هر چند تو بودي و عطش بود و جراحت
دلواپس طفلان حرم بود نگاهت
سقاي ادب جلوهي ايثار نيامد
اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
افتاد نگاه تو به مهتاب دلش ريخت
وقتي به دل آب زدي آب دلش ريخت
فرق تو شكوفا شد و ارباب دلش ريخت
با سجدهي خونين تو محراب دلش ريخت
صد حيف كه آن يار وفادار نيامد
اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
انگار كه در علقمه غوغا شده آري
خونبارترين واقعه بر پا شده آري
در بزم جنون نوبت سقا شده آري
ديگر پسر فاطمه تنها شده آري
اين قافله را قافله سالار نيامد
اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
اي علقمه از عطر تو لبريز، برادر
اي قصه دست تو غم انگيز، برادر
بعد از تو بهارم شده پاييز، برادر
برخيز! حسين آمده برخيز! برادر
عباسترين حيدر كرار نيامد
اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
***حسين علاء الدين***
هيچ دلي عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم، انتظار مبادا
ميروي و ابرها به گريه كه برگرد
چشم خداوند اشك بار مبادا
تشنه لبي مست رفته است به ميدان
اين خبر سرخ ناگوار مبادا
تشنه لبي مست رفته است به ميدان
آينه با سنگ در كنار مبادا
تشنه لبي مست رفته است به ميدان
وعدهي ديدار بر مزار مبادا
تشنه لبي مست رفته است به ميدان
تشنه لب مست بيقرار مبادا
شيهه اسبي شنيده ميشود از دور
شيهه اسبي كه بيسوار مبادا
اين طرف آهو دويد آن طرف آهو
دشت در انديشهي شكار مبادا
وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچهي سرخي به رهگذار مبادا
زندگي سبز و مرگ سرخ مبارك
دشت پر از لاله بيبهار مبادا
عالم كثرت گشود راه به وحدت
هيچ به جز آفريدگار مبادا
***فاضل نظري***
وقتي گدايي را پناهي نيست ديگر
جز كوچهي چشم تو راهي نيست ديگر
جز تو به حاجتها الهي نيست ديگر
اين جذبهها خواهي نخواهي نيست ديگر
تو شمعي و گرماي تو پروانه پرور
مشكت به دوشت بود و اشكم را گرفتي
ماهي و از خورشيد هم غم را گرفتي
بي شك يدالهي كه پرچم را گرفتي
دادي دو دستت را دو عالم را گرفتي
تا كه بريزي زير پاي شاه بيسر
جنگاوريات را ز بابا ميشناسي
ام البنين را عبد زهرا ميشناسي
وقتي برادر را تو آقا ميشناسي …
… از هر كسي بهتر خودت را ميشناسي
تو ناشناسي مثل شب تا روز محشر
آمد سكينه از عمويش خواهشي داشت
اشكش شبيه دست گرمش لرزشي داشت
اي مرد طوفاني نگاهت بارشي داشت
كم كم كه موج سينهات آرامشي داشت
در فكر دريا رفتي و لبهاي اصغر
گفتي به آقايت كه خون است آخر كار
ليلاي من فصل جنون است آخر كار
انا اليه راجعون است آخر كار
حالا كه ميدانم كه چون است آخر كار
اول به دستم تيغ ميدادي برادر
از تشنگي گرچه نگاهت تيره ميشد
اما همينكه سمت لشكر خيره ميشد
با تار و مار تير مژگان چيره ميشد
اين منزلت بايد برايت سيره ميشد
تا كه كسي چشمش نيفتد سوي خواهر
شق القمر شد كه سرت بر شانه افتاد
انگار از فرق اناري دانه افتاد
از روي اسبت پيكرت مردانه افتاد
يعني سه پر در چشم پر پيمانه افتاد
با صورتت افتادهاي بر پاي مادر
اي كاش چشم درهمت درهم نمي شد
پشت حسين و خواهر تو خم نمي شد
ديگر به معجرها گره محكم نمي شد
گيسوي سرخت روي ني پرچم نمي شد
ميماند اگر دست علم گيرت به پيكر
***محمد امين سبكبار***
*
تا ميشود ز چشمهي توحيد جو گرفت
از دست هر كسي كه نبايد سبو گرفت
تو آبي و به آب تو را احتياج نيست
پس اين فرات بود كه با تو وضو گرفت
كوچك نشد مقام تو، نه! تازه كربلا
با آبروي ريختهات آبرو گرفت
شرم زياد تو همه را سمت تو كشيد
اين آفتاب بود كه با ماه خو گرفت
ديگر براي اهل بهشت آرزو شدي
وقتي عمود از سر تو آرزو گرفت
خيلي گران تمام شد اين آب خواستن
يك مشك از قبيله ما يك عمو گرفت
از آن به بعد بود صداها ضعيف شد
از آن به بعد بود كه راه گلو گرفت
…
زينب شده شكسته غرورش، شنيدهاي؟
دست كسي به كنج النگوي او گرفت
در كوفه بيشتر به قدت احتياج داشت
با آستين پاره نمي شد كه رو گرفت
***علي اكبر لطيفيان***
رفتي برادر، دست خالي برنگردي
اميد آخر، دست خالي برنگردي
اين بغضها را بشكن و از چشم دريا
آبي بياور، دست خالي برنگردي
تو وارث تكبيرهاي ذوالفقاري
فرزند حيدر، دست خالي برنگردي
فرقي ندارد مشك را دندان بگيري
يا دست يا سر، دست خالي برنگردي
شايد نميداني برادر، چاك چاك است …
… لبهاي اصغر، دست خالي برنگردي
من بارها اين جمله را گفتم برايت
يكبار ديگر دست خالي برنگردي
***عليرضا رنجكش***
اي حضور آسمان در جان خاك
يا حسين بن علي، روحي فداك
اي به طور موسوي روح كليم
قبلهي عرفان، صراط مستقيم
اي شكوه آفرينش، اي يقين
آبروي مكتب، اي سالار دين
اي مناي عشق را ذبح عظيم
اي طنين تازه در ناي قديم
اي شكوه عشق، فخر كائنات
اي خجل از نام تو شط فرات
اي جلال هر چه غيرت، هر چه مرد
قوّت بازوي قرآن در نبرد
وارث تيغ دو لب، خيبرگشا
يادگار فاطمه، بخت دعا
قوس محرابم خم ابروي توست
خط انعمت عليهم كوي توست
آبها وقتي كه توفان كي كنند
ياد آن لبهاي عطشان ميكنند
گرچه باغت برگ ريز از دشمن است
خواهري داري كه روح گلشن است
خواهري داري فراتر از شكوه
در مديح او زبانك الكن است
چون به نامش ميرسم درماندهام
گريهام باران خون و شيون است
زينبي داري كه در خون و خطر
كودكان را دستهايش مأمن است
زينبي داري كه چون تيغ علي
خطبه اش حيرت افزاي دشمن است
زينبي داري ستون خيمه هاست
عالمي در سايهسارش ايمن است
اي هدايت را چراغ راه ما
پارهي جان رسولان الله ما
باغها را بويي از ياست بس است
تشنگان را نام عباست بس است
من نميگويم كه دست از دست داد
چشم گفت و هر چه هست از دست داد
يك تَجَلِّي ديد و شد مدهوش او
پر شد از بوي خدا آغوش او
از وفاداري به تمكين ادب
رفت و از دريا برون شد تشنه لب
مشت آبي تا لبانش پر گشود
غيرت اما جلوهاي ديگر نمود
با لب زخم و عطش چون خنده كرد
اشتياق آب را شرمنده كرد
گرچه تيغ و دشنههايش فرش بود
دستهايش تكيه گاه عرش بود
خيمه را هر چند زخم افتاده بود
بر عمود قامتش استاده بود
تير باران چون به سويش پر گرفت
قامت شهبازياش شهپر گرفت
تا نگردد چشم غيرت شرمگين
تير را گفتا كه بر چشمم نشين
چونكه بر مشك آمد آن تير ستيز
مشك شد بر حال سقا اشك ريز
دست چون افتاد در آن سوي دشت
ديد ديگر نيست وقت بازگشت
دست را گفتا؛ برو اي حق پذير
دامنش را زودتر از من بگير
نيستم از تشنه كامي بيقرار
تشنهي اويم، مرا دريا چه كار
كاش فرصت داشتم در اين ستيز
باز ميرفتم به سويش سينه خيز
چشم ميخواهم براي ديدنش
لب براي خاك پابوسيدنش
دست يعني دامنش گيرم مدام
سر نهم در پاي آن والامقام
تشنگي هر چند بيتابم كند
يك نگاه دوست سيرابم كند
سجدهي خون اختيارش را گرفت
اين نماز آخر قرارش را گرفت
***حسين اسرافيلي***
اي مشك نريز آبرويم
بر باد مده تو آرزويم
اي مشك اگر چه عرصه تنگ است
بي آب روم به خيمه ننگ است
جنگ است و تمام همتم جنگ
سربازم و استطاعتم جنگ
سربازم و غم نميشناسم
از كشته شدن نميهراسم
هر جا كه وظيفه جبهه بگشود
شمشير به دوش عهدهام بود
امروز كه در دلم خروش است
اي مشك دو عهدهام بدوش است
هم حامي حاميان دين دينم
هم ساقي چند نازنينم
امروز كه ديدهام پر اشك است
بر دوش دلم لواي مشك است
اي مشك كسي نديده از ناس
در رزمگه التماس عباس
اينك بشنو تو التماسم
دارم زتو پاس، دار، پاسم
اشكم كه چكيده فرات است
پنهان شده از مخدرات است
آبي كه به سينهات نهان است
رشك لب آسمانيان است
اين آبروي من است در تو
ايثار خلاصه هست در تو
افلاك، سبو، گرفته سويم
بر خاك نريز آبرويم
بي آب اگر روم دمادم
بايد زخجالت آب گردم
اي آب كه اين چنين رواني
امروز چو من در امتحاني
كابوس عطش بهانه باشد
حيثيت تو نشانه باشد
از بهر كسي كه عشقباز است
كابوس، حقيقي، مجازست
مولا كه ندارد آب اكنون
دارد سر عشقبازي خون
گر امر كند به هر سحابي
بارد به سر زمين گلابي
اما نه ز ابر، بار خواهد
لب تشنه لقاي يار خواهد
لب تشنه اگر چه دختر اوست
اين آب صداق مادر اوست
آندم كه سكينه مشك آورد
با ديده پر ز اشك آورد
تا ديده به ديده ترم دوخت
از آتش آه، هستيام سوخت
اينك من و خاطرات آن اشك
اينك منم و فرات و اين مشك
اينك منم و هزار دشمن
هم تو هدف شراره هم من
افسوس كه من گناه كردم
بر آب روان نگاه كردم
هر چند كه آب را نخوردم
كف در خنكاي آب بردم
اين دست ز تن بريده بادا
از حدقه برون دو ديده بادا
كفاره لمس آب اينست
خوش باش كه عاشقي چنين است
يا رب نشود خجل بمانم
تا هست شكسته دل بمانم
***محمد حسين صادقي (غلام) ***
پاشو اي برادر من پاشو از جا پهلوونم
پاشو كه ميخوام بلند شم اما ديگه نميتونم
پاشو اي ابرو شكسته كمر منو شكستي
چشماي من پراشكه تو چرا چشماتو بستي
اگه ميشنوي صدامو پاشو يه كاري كن عباس
دشمنا دارن ميخندن آبرو داري كن عباس
انقدر نگو كه روي خيمه اومدن ندارم
انقدر نگو كنار علقمه تنهات بذارم
چي جوري رهات كنم با گرگاي تشنه به خونت
كوفيا كينه دارن از ضربههاي بيامونت
اينا منتظرن تا تو رو زخمي گير بيارن
ميدونم كه از تن تو چيزي باقي نميذارن
يه دلم پيش تن تو يه دل من توي خيمه
ميشنوي صداي اسباس كه ميرن به سوي خيمه
يادته گفتم نباشي دشمنم بيحيا ميشه
يادته گفتم كه پاشون توي خيمهها وا ميشه
خوش بخواب اي غيرت الله دست زينبو ميبندن
پاي نيزهي سرت بر دختراي من ميخندن
***محسن عرب خالقي***
اين آبها كه ريخت، فداي سرت كه ريخت
اصلاً فداي ام بنين مادرت، كه ريخت
گفته خدا دو بال برايت بياورند
در آسمان علقمه، بال و پرت كه ريخت
اثبات شد به من كه تو سقاي عالمي
بر خاك، قطره قطرهي چشم ترت كه ريخت
طفلان از اين كه مشك به دست تو دادهاند
شرمندهاند، بازوي آب آورت كه ريخت
گفتم خدا به خير كند قامت تو را
@اين قوم غيض كرده به روي سرت كه ريخت
وقت نزول اين بدن نا مرتّبت
مانند آب ريخت دلم؛ پيكرت كه ريخت
معلوم شد عمود شتابش زياد بود
بر روي شانههاي بلندت سرت كه ريخت
اما هنوز دست تو را بوسه ميزنم
اين آبها كه ريخت فداي سرت كه ريخت
***علي اكبر لطيفيان***
اين جوان كيست كه در قبضه او طوفان است
آسمان زير سم مركب او حيران است
پنجه در پنجه آتش فكند گاه نبرد
دشت از هيبت اين واقعه سرگردان است
مشك بر دوش فكنده است و دل را در مشت
كوه مردي كه همه آبروي ميدان است
تا كه لب تشنه نمانند غريبان امروز
ميرود در دل آتش به سر پيمان است
اين طرف كوه جوانمردي و ايثار و شرف
روبرو قوم جفا پيشه و سنگستان است
صف به صف ميشكند پشت سپاه شب كيش
آذرخشيست كه غرندهتر از شيران است
خبره بر خيمه زينب شده و مينگرد
كودكي را كه تمامي عطش و گريان است
سمت خون علقمه در آتش و در سمت عطش
خيمهها شعلهور و باديه اشك افشان است
اين كه بر صفحه پيشاني او حك شده است
آيههاييست كه از سوره الرحمن است
***جليل دشتي مطلق***
تيركمتر بزنيد از پي صيدِ بالش
چشم مرغان حرم ميدود از دنبالش
كرم حاكم كوفه است كه فرزند علي
تير بايد ببرد سهم، ز بيت المالش!
عطش و آتش از اين لب به هم آميخته است؟
يا كه خورشيد دويده است روي تبخالش؟
قمر هاشميان بود كه تيراندازان
چشم خود باز نمودند به استهلالش
آه! بيدست چون قرآن به زمين ميافتد
كم از اين سوره دو آيه شده در انزالش
بس كه در باغ تنش لاله شكوفه دارد
يك سحر ياس رسيده است به استقبالش
شعلهور بود بر آن لحظه كه مردي بييار
سو چو خورشيد برون آوَرد از گودالش
***جواد محمد زماني***
اي كه ميپرسي، كجا من لعل خندان داشتم
بند مشك آب را وقتي به دندان داشتم
چون به نخلستان رسيدم شد اميدم نا اميد
با وجود آنكه اميد فراوان داشتم
دجله از سرچشمهي آبش چه كم ميشد اگر
من به دست آرزوها جامي از آن داشتم
در كنار علقمه از خجلت دست تهي
ظهر عاشورا، غم شام غريبان داشتم
هر چه گل بود از عطش پژمرد و من بياختيار
گريه بر آن غنچه سر در گريبان داشتم
گلشن توحيد را سيراب ميكردم ز اشك
(گر به قدر عقدهي دل چشم گريان داشتم)
باغبان چشم انتظار ديدن من بود و من
با خيال روي جانان گل به دامان داشتم
كي فريبم ميدهد خط امان اهرمن
من كه عمري دست در دست سليمان داشتم
اي مراد عاشقان اي كاروان سالار عشق
پاسداري كردم از راه تو تا جان داشتم
از حرم وقتي براي بردن آب آمدم
با كبوترهاي معصوم تو پيمان داشتم
پيش اين گلهاي پرپر، عذر بيدستي بس است
گرچه من از شرمساري اشك پنهان داشتم
بست چون تير ستم شيرازهي چشم مرا
روي گلبرگ لبم آيات قرآن داشتم
با كدامين ديده اينك بر جمالت بنگرم
من كه از ديدار تو اميد درمان داشتم
اشك من رنگ شفق شد كاروان در كاروان
بس كه رنج و غم بيابان در بيابان داشتم
***محمد جواد غفورزاده (َشفق) ***
وعدهاي دادهاي و راهي دريا شدهاي
خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شدهاي
آب از هيبت عباسي تو ميلرزد
بي عصا آمده اي حضرت موسي شدهاي
به سجود آمده اي يا كه عمودت زدهاند
يا خجالت زدهاي وه كه چه زيبا شدهاي
يا اخا گفتي و ناگه كمرم درد گرفت
كمر خم شده را غرق تماشا شدهاي
منم و داغ تو و اين كمر بشكسته
تويي و ضربهاي و فرق ز هم وا شدهاي
سعي بسيار مكن تا كه ز جا برخيزي
اندكي فكر خودت باش ببين تا شدهاي
ماندهام با تن پاشيدهات آخر چه كنم؟
اي علمدار حرم مثل معما شدهاي
مادرت آمده يا مادر من آمده است
با چنين حال به پاي چه كسي پا شدهاي
تو و آن قد رشيدي كه پر از طوبي بود
در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شدهاي
***علي اكبر لطيفيان***
اي حرمت قبله حاجات ما
ياد تو تسبيح و مناجات ما
تاج شهيدان همه عالمي
دست علي ماه بني هاشمي
ماه كجا روي دل آراي تو
سرو كجا قامت رعناي تو
ماه و درخشندهتر از آفتاب
مشرق تو جان و تن بوتراب
همقدم قافله سالار عشق
ساقي عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسين
داده سر و دست به راه حسين
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس عَلَيْهِ السَّلَام
اي علم كفر نگون ساخته
پرچم اسلام بر افراخته
مكتب تو مكتب عشق و وفاست
درس الفباي تو صدق و صفاست
مكتب جانبازي و سر بازيست
بي سري آنگاه سر افرازيست
شمع شده آب شده سوخته
روح ادب را ادب آموخته
آب فرات از ادب توست مات!
موج زند اشك به چشم فرات!
ياد حسين و لب عطشان او
و آن لب خشكيده طفلان او
تشنه برون آمدي از موج آب
اي جگر آب برايت كباب!
ساقي كوثر، پدرت مرتضيست
كار تو سقايي كرب و بلاست
مشك پر از آب حيات به دوش
طفل حقيقت ز كف آبنوش
درگه والاي تو در نشاتين
هست در رحمت و باب حسين
هر كه به دردي، به غمي شد دچار
گويد اگر يكصد و سي و سه بار
اي علم افراخته در عالمين
اكشف يا كاشف كرب الحسين
از كرم و لطف جوابش دهي
تشنه اگر آمده آبش دهي
چون نهم ماه محرم رسيد
كار بدانجا كه نبايد كشيد
از عقب خيمه صدر جهان
شاه فلك جاه ملك پاسبان
شمر به آواز ترا زد صد
گفت كجاييد بنو اختن
تا برهانند ز هنگامهات
داد نشان خط امان نامهات
رنگ پريد از رخ زيباي تو
لرزه بيفتاد بر اعضاي تو
من به امان باشم و جان جهان
از دم شمشير و سنان بيامان؟!
دست تو نگرفت امان نامه را
تا كه شد از پيكر پاكت جدا
مزد تو شد دست شه لافتي
خط تو شد خط امان خدا
چهار امامي كه ترا ديدهاند
دست علم گير تو بوسيدهاند
طفل بدي، مادر والا گهر
بردت تا ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو ديد
بوسه زد و اشك ز چشمش چكيد
با لب آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو زده مجتبي
ديد چو در كرب و بلا شاه دين
دست تو افتاده به روي زمين
خم شد و بگذاشت سر ديدهاش
بوسه بزد با لب خشكيدهاش
حضرت سجاد هم آن دست پاك
بوسه زد و كرد نهان زير خاك
مطلع شعبان همايون اثر
بر ادب توست دليلي دگر
سوم اين ماه، چون نور اميد
شعشعه صبح حسيني دميد
چارم اين مه كه پر از عطر بوست
نوبت ميلاد علمدار اوست
شد به هم آميخته از مشرقين
نور ابوالفضل و شعاع حسين
اي به فداي سر و جان و تنت
وين ادب آمدن و رفتنت
وقت ولادت قدمي پشت سر
وقت شهادت قدمي پيشتر!
مدح تو اين بس كه شه ملك جان
شاه شهيدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فداي تو باد!
شه چو به قربان برادر رود
كيست (رياضي) كه فدايت شود؟!
***محمد علي رياضي يزدي***
ميان همهمه تيري پريد آهسته
و از نگاه تري خون چكيد آهسته
و آب دست به دامان ماه صحرا شد
همين كه مشك گريبان دريد آهسته
نگاه مشك گريزان به خيمهها افتاد
و آب زير لب آهي كشيد آهسته
غبار و شيههي اسبان كمان و تيغ دغا
نسيم، زير علم، ميخزيد آهسته
سوار، خم شد و از اسب، به زير افتاد
به روي خاك بلا آرميد آهسته
و در ميان هياهوي اسبها، آن مرد
صداي نالهي زهرا، شنيد آهسته
و بر جنازهي او آفتاب را ديدم
كه زير بار غمش ميخميد، آهسته
و در جواب شهيدان كه منتظر بودند
ستون خيمهي او را كشيد آهسته
***حسنعلي حاج باقري***
كنار دل و دست و دريا، اباالفضل!
تو را ديدهام بارها؛ يا اباالفضل!
تو، از آب، ميآمدي، مشك بر دوش
و من، در تو، غرق تماشا؛ اباالفضل!
اگر دست ميداد، دل ميبريدم
به دست تو، از هر دو دنيا، اباالفضل!
دل از كودكي از فرات، آب ميخورد
و تكليف شب: آب، بابا، اباالفضل.
تو لب تشنه پرپر شدي، شبنم اشك..
.. به پاي تو ميريزم، اما، اباالفضل!
فدك، مادري ميكند كربلا را؛
غريبي، تو هم مثل زهرا، اباالفضل!
تو را هر كه دارد، ز غم، بينياز است؛
وفا بعد از اين نيست تنها، اباالفضل!
تو با غيرت و آب و دست بريده
قيامت، به پا ميكني؛ يا اباالفضل!
***ابوالقاسم حسينجاني***
مشك بر دوش به دريا آمد
همه گفتند كه موسي آمد
نفس آخر ماهيها بود
ناگهان بوي مسيحا آمد
از سر و روي فرات، آهسته
موج ميريخت كه سقا آمد
او قسم خورده كه سقا باشد
آن زماني كه به دنيا آمد
دست بر زير سر آب نبرد
علقمه بود كه بالا آمد
از كمين گذر نخلستان
با خبر بود كه تنها آمد
كاش آن تير نمي آمد، حيف
از يد حادثه امّا آمد
انكسار از همه جا ميباريد
از حرم شاه حرم تا آمد
داشت آمادهي هجرت ميشد
كه در اين فاصله زهرا آمد
از دل علقمه زيبا ميرفت
مثل آن لحظه كه زيبا آمد
***علي اكبر لطيفيان***
اي علمداري كه دستت بوسهگاه مرتضاست
افضل الاعمال حيدر بوسه بر دست شماست
اقتدا بر مرتضي كردند جمع اهل بيت
دست توسرشار از عطر نسيم بوسه هاست
بوسه بر دست تو طعم بوسه بر قرآن دهد
دستهايت آيههاي سفره دار هل اتاست
امتياز بوسه بر دست تو، دست فاطمه است
چونكه مَس آيه تطهير پاكان را سزاست
صف كشيدند انبيا تا كه خدا رخصت دهد
بوسه بر دستت زنند، اين آرزوي انبياست
گر خدا قسمت كند يك بوسه بر دستت زنيم
ما و نسل ما خدايي تا ابد حاجترواست
اي كه در سجده دو دست و صورتت بر روي خاك
باعث گرمي بازار مناجات خداست
اي كه ساعتها ميان سجده ميگفتي خدا
بندهاي كوچك به درگاه تو گرم التجاست
تا كه دست تو به سوي آسمان ميشد بلند
حق ندا ميداد وقت استجابت بر دعاست
پينه پيشانيات العفو گو تا محشر است
اشك تو آمرزش ما بندگان پرخطاست
اي كه ميدادي قسم حق را به نام فاطمه
خاك نخلستان ز اشك جاري تو با صفاست
حيف باشد گر فقط از خوشگليات دم زنيم
كمترين مدح تو گفتن از رخ و از چشم هاست
گرچه يوسف را خدا از صورت تو خلق كرد
حسن صورت شمهاي از سيرت تو باوفاست
در اطاعت بهترين و در عبادت برترين
دست و چشم تو مطيع پادشاه كربلاست
ميتوانستي به هم ريزي تمام خصم را
ليك گفتي امر، امر زادهي خيرالنساست
اي برادر بر امامين و عموي نُه امام
عَمّي العباس ذكر دائم آل عباست
مايقين داريم هنگام فرج اي ذوالعلم
بيرق صاحب زمان بر دوش تو صاحب لواست
فوق ايديهم يدالهي كه فرموده خدا
وصف دست توست كه بالاترين دستهست
حضرت سقا مه هاشم، تماشاي رخت
كاشف الكرب حسين و زينبين و مجتباست
لقمه لقمه از غذاي روز تاسوعاي تو
ارمني گيرد شفا چون سفرهات دارالشفاست
بر علي سوگند اي حيدر جمال علقمه
روز تاسوعاي تو روز غدير كربلاست
روز تاسوعا حوائج را بر آورده كنيم
چون كه عاشورا فقط هنگامه شور و عزاست
مادرت ام الفضائل حضرت ام البنين
فاطمه است و دومين همسنگر شير خداست
مادرِ قامت رشيد چار سردار رشيد
مادر رزمندگان جبهي كرب و بلاست
مرتضي خواهان او شد از دعاي فاطمه
گوهري ناياب بود و قدر دانش مرتضاست
در مدينه مينمايد مادري بر زائران
دست پخت فاطمه از دستِ او خوردن بجاست
در فراق قبر زهرا، تربت ام البنين
در مدينه باعث آرامش دلهاي ماست
روزگاري كه شود آباد گلزار بقيع
بيت سقاخانهي ام البنين آنجا بپاست
اي برادرهاي تو باب الحوائج بر همه
شيعه حتي غافل از اين حلقه مشكلگشاست
مادرت وقت سفر فرمود بر اخوان تو
پاسداري از حريم دخت زهرا با شماست
همچو پروانه به گِرد محملش حلقه زنيد
لحظهاي گر دور باشيد از حريم او خطاست
اين وصيت تا به شهر شام هم پايان نداشت
ديد زينب چار سر بر گِرد او حيدر نماست.
يَل به آن گويند كه پشتش نيايد بر زمين
تو به صورت بر زمين افتادهاي زهرا گواست
***جواد حيدري***
چه زود شستي از آن دستهاي زيبا دست
كشيد از سر دنيايت آرزوها دست
شب ولادت تو قلب مادرت لرزيد
و داد حال عجيبي براي بابا دست
گرفت دست تو را (غرق بوسه باران) كرد
كه راز هجرت سرخ تو بود فردا دست
زمان گذشت و گذشت و رسيد عاشورا
رسيد تا بدهد امتحان خود را دست
بيا كه صد گره كور از طناب حيات
شبي به ناخن تدبير ميكند وا دست
هواي آب، دلش را ز شعله آكندست
نمي كند دمي از آب تيغ پروا دست
شب مكاشفه از خواب، چشم پوشيدي
حجابهاي زمان را كنار زد تا دست
هزار گونه هنر ريخت از هر انگشتش
در آن هنركده غوغا نمود غوغا دست
ز دست قدِّ كسي چون تو بر نمي آمد
قيامتي كه در آن دشت كرد بر پا دست
چنان تكان به زمين و به آسمان دادي
كه داد بر تو تكان از بهشت، زهرا دست
به ضرب شست تو پي برد روبه مكار
چگونه روبهكان رو به رو شود با دست
بساط حيله گشودست و باب تردستي
و كودكان به دعا بردهاند بالا دست
و دشمن تو زبون بود و خوب ميدانست
كه هست شرط نخستين براي سقا دست
به قصد دست تو تيغ كمين فرود آورد
جدا ز شاخهي تن شد دريغ و دردا دست
ميان معركهي زخم و خنجر و نيرنگ
تني نمانده و مانده است دست تنها دست
و كرد يكدل و يكدست و يكصدا يكجا
تمام خويش دو دستي به دوست اهدا دست
و هر چه داد از اين دست بهتر از آن را
به روز واقعه گيرد ز حق تعالي دست
به پاي دست تو آري نميرسد دستي
كه دست آخر يابد به فيض عظما دست
شتاب رفتنت از كثرت تَجَلِّي بود
صدا زدند تو را از ديار بالا دست
بروي رودي از ايثار و عاشقي ميرفت
شبيه زورقي از خون به سوي دريا دست
هميشه دست ادب بود روي سينه او
كمر به خدمت جان بسته بود او را دست
در آخرين دم ديدار پيشدستي كرد
كه تا دراز نمايد به سمت مولا دست
خجل شد و به زبان عرق به مولا گفت
كه پيش پاي تو دستم به خاك افتادست
و قرنهاست از آن روز ميرود هر روز
رديف شعر تو تكرار ميشود با دست
قلم شد و علم جاودانگي افراشت
سرود شعر تو را با زبان گويا دست
***اروجعلي شهود ي***
در كشور عجم عربي سروري كني
چيزي نمانده است كه پيغمبري كني
با عشق تو اَرامنه پيوند ميخورند
در كار و كسبشان به تو سوگند ميخورند
زرتشتيان براي شما تكيه ميزنند
سينه براي مشك تو با گريه ميزنند
دل دادگان خال تو آزاد مكتبند
با غيرتان ري همه عباس مذهبند
لختي بخند سوره سلمان نزول كن
اهل ري ام مرا به غلامي قبول كن
رخصت بده ركاب بگيرم برايتان
شايد نصيب شد سفر كربلايتان
بالا بلند اي قمر ايل مرتضي
يعسوب دين علقمه تمثيل مرتضي
بعد از شما نواده يل بيسپر علي
مثل تو و حسين و حسن پر جگر علي
دست مرا بگير نه با دست با پرت
بي دست كربلا نظري جان مادرت
***وحيد قاسمي***
گلهاي خشك بيتو مسيحا نديدهاند
لب تشنه ماندهاند كه دريا نديدهاند
برخيز تا به خيمه مرا با خودت ببر
طفلان من شكستن بابا نديدهاند
برخيز تا كه زود به سمت حرم رويم
نامحرمان هنوز حرم را نديدهاند
چشمت به خون نشسته اگر چه هزار شكر
ديگر كبودي رخ زهرا نديدهاند
اين تير را كه خورده به چشمت حلال كن
اين تيرها كه چشم دل آرا نديدهاند
حالا بگو كه دختركانم كجا روند
آنها كه غير سايهي سقا نديدهاند
***حسن لطفي***
چون زل زدن آخر شيري به شكارش
در بين دو ابرو گِرهي خورده به كارش
آن تير كه رفته است گره را بگشايد
خود نيز گره خورده به چشمان خمارش
از دور حرم ماه پريشان طرف آب
خارج شده از محور دوّار مدارش
من در عجبم ماه چرا در وسط روز
بر آينهي علقمه افتاده گذارش!
تذهيب دو تا چشم و دو ابروي معلّا
قرآن به سخن آمده با نقش و نگارش
طوفان مهيبيست كه تا چشم ببيند
تير است كه از دور ميآيد به مهارش
بي دست و سر و چشم ولي باز ميآيد
انگار كه با مرگ به هم خورده قرارش
***حميد رمي***
نسيم روضه وزيدن گرفت در مويت
غروب ميچكد از تارهاي گيسويت
كنار خيمه به من رو زدي چگونه شده است
كنار علقمه افتاده بر زمين رويت
هنوز هم كه تو در فكر احترام مني
بس است اين همه سختي مده به بازويت
كجاست جاي لبم روي ماه پيشانيت
چقدر فاصله افتاده بين ابرويت
چه عطر ياس نجيبي گرفتهاي انگار
نشسته مادر پهلو شكسته پهلويت
***حسين رستمي***
اشك فرات بود ز مشكت چكيده بود
يا خيسي خجالت دست بريده بود
يك تير چشمه از دل مشك تو باز كرد
يك تير اشك چشم تو از هم دريده بود
حَيَّ عَلَي الْفَلَاحِ تو ادرك اخا بود
در ظهر ركعتي كه قيامت خميده بود
ديدي كه سمت دشت نگاه تو از عطش
رنگ از رخ تمام غزالان پريده بود
ديگر زبان تشنگياش بند آمده
حتماً سكينه واقعهها را شنيده بود
حتي فرات گوشهي چشمي كبود داشت
اينها همه به احترام حضور شهيده بود
نفرين به حاملان امان نامه كردهاي
اين هم يك از هزار صفات حميده بود
دشمن ستمگري به نهايت رسانده است
حتي خدا شريك تو در اين عقيده بود
آيا فراز نيزه فقط صبر ميكني؟
خاري اگر به پاي يتيمي خليده بود
***جواد محمد زماني***
سردار سر شكستهي در خون شناورم!
بعد از تو واي بر دل من … واي بر حرم
حالا، پس از گذشتن چندين و چند سال
باور نداشتم كه بخواني برادرم
با اين نگاه زخم مكن التماس من
باشد براي خيمه تنت را نميبرم
تا جا به جا نگشته، سرت را تكان مده
بايد كه تير را ز نگاهت در آورم
تا كه صداي تو به در خيمهها رسيد
آن جا شكست پشت من و پشت خواهرم
ديگر رباب طفل خودش را تكان نداد
خشكيد ابر گريهي چشمان اصغرم
طفلي دويد بين خيام و به گريه گفت
واي از عدو … واي عمو … واي معجرم
حالا كه راحت است خيالاتشان ببين
دشمن رسيده تا بغل گوش دخترم
***محمد علي بياباني***
به روي سينهي تو جاي بوسه حتي نيست
و زخم خوردهتر از پيكرت در اينجا نيست
چه فكر ميكند اين جوي چشمتنگ و خسيس
سراب بركهي كوچك، حريف دريا نيست
به روي مشك نوشتي كه آب ميخواهي
به گوش علقمه گفتي كه آب آيا نيست؟
نگاه سرد تو ميگفت نا اميد شدي
و خون سرخ تو ميگفت، زرد زيبا نيست
چرا فرات به پاي تو راه باز نكرد
نفوذ حرف تو كمتر ز امر موسي نيست
كسي براي دو دست تو ختم ميگيرد
كسي كه گريهي او مثل گريهي ما نيست
***شيخ رضا جعفري***
هيچ داني كه اميد همه عالم شدهاي
در نفسهاي همه سينهزنان دم شدهاي
همه دم ذكر تو بر روي منابر بر پاست
نه فقط شورش شبهاي محرم شدهاي
من از اين بوي گل علقمه هم دانستم
تو پسر خوانده نبوده كه پسر هم شدهاي
با نگاهي به تن زخمي اين مشك پر آب
گوشهي علقمه چون چشمهي زمزم شدهاي
دشمنت چوب علم ديد و به پيش همه گفت
تو فدايي سرافرازي پرچم شدهاي
زينب از چشم پر از خون حسينش پرسيد:
نكند رفته برادر كه چنين خم شدهاي
باورم نيست كه اين صحنه به تصوير كشم
بعد تو گردن طفلان غل و زنجير كشم
***محمدرضا ناصري***
خشكيده بود آن لب دريايي شما
بي تاب بود سينه شيدايي شما
چشمان آسمان به بلنداي آسمان
مبهوت مانده بر قد رعنايي شما
گل از گل رقيهي ارباب ميشكفت
با ديدن تبسم رويايي شما
بي خود نگفتهاند كه ماه قبيلهاي
همتا نداشت جذبهي زيبايي شما
از اين كه آب هست و لب تشنه ماندهايد
در حيرت است منصب سقايي شما
برگرد و سمت خيمه زنها قدم بزن
طفلي نگاش مانده به لالايي شما
حتي اگر به سمت تلاطم نميزدي
چيزي كه كم نمي شد از آقايي شما
***مسعود اصلاني***
گر جگر خشك شود خشكي لب ها؛ حتميست
رفتن نالهي لب تشنه به بالا حتميست
آب اگر يافت نشد مرگ رباب بيشير
بر سر درس جگر سوز الف با حتميست
قطرهاي آب اگر نذر سر او بكُنند
بر علي اصغر مان معجز عيسا حتميست
بدن غيرت اگر كه عرق سرد كُند
خيس تب هم بشود؛ ذُق ذق رگها حتميست
دختر شاه بخواهد؛ احدي مانع نيست
طلب آب كُند؛ حل معمّا حتميست
العطش باز اگر بر جگري لطمه زند
مشك اگر پُر نشود؛ مُردن سقا حتميست
آب اگر موج زند باز هم ايمان داريم
اين كه او لب نزده بر لب دريا حتميست
بي كلاه خود اگر بر سر او گُرز زنند
از روي اسب؛ زمين خوردن آقا حتميست
نالهي ابنيَ العباسِ زني ثابت كرد
اين كه او شد؛ پسر حضرت زهرا حتميست
تير انداز هر آن قدر كه ناشي باشد
تير خوردن به تو با اين قد و بالا حتميست
دست دادي و به تو بال بهشتي دادند
لفظ طيّار تو در جنّت الاعلي حتميست
گر روي خاك بلا پا بكشي آقا جان
بر حسين بن علي خنده اعدا حتميست
اگر آقا نبَرد پيكرتان را به حرم
تكّه تكّه شدن اين قد رعنا حتميست
عدّهاي نيزه سر دست بلند كردند
روي ني؛ با كمك پارچه بندت كردند
***سعيد توفيقي***
تا ميشود ز چشمه توحيد جو گرفت
از دست هر كسي كه نبايد سبو گرفت
تو آبي و به آب تو را احتياج نيست
پس اين فرات بود كه با تو وضو گرفت
كوچك نشد مقام تو نه … تازه كربلا
با آبروي ريختهات آبرو گرفت
شرم ز ياد تو همه را سمت تو كشيد
اين آفتاب بود كه با ماه خو گرفت
ديگر براي اهل بهشت آرزو شدي
وقتي عمود از سر تو آرزو گرفت
خيلي گران تمام شد اين آب خواستن
يك مشك از قبيله ما يك عمو گرفت
از آن به بعد بود صداها ضعيف شد
از آن به بعد بود كه راه گلو گرفت
×××
زينب شده شكسته غرورش، شنيدهاي؟
دست كسي به كنج النگوي او گرفت
***علي اكبر لطيفيان***
ديدم از هيبت تو واهمه در علقمه را
از طنين رجزت همهمه در علقمه را
باد همراه شميم گل ياس آورده است
خبر آمدن فاطمه در علقمه را
روضهخوان مادر ما، گريهكنان اهل سما
گوش كن ميشنوي زمزمه در علقمه را
مشكل اين جاست كه بايد بگذارم بروم
نا اميدانه اميد همه در علقمه را
واي بر حال دلم پيش كه بايد ببرم؟
داغ تنهايي و پشت خم در علقمه را
راستي غير تو بايد به كه نسبت بدهند
بردن آبروي علقمه در علقمه را؟
***مصطفي متولي***
از كار عشق اين گره بسته وا نشد
باب الحوائج همه حاجتروا نشد
بستند راههاي حرم را به روي او
ميخواست تا حرم ببرد آب را نشد
دستان او جدا شده از پيكرش ولي
يك لحظه مشك از كف سقا رها نشد
ناگاه مشك آب اباالفضل را زدند
يعني فرات قسمت آل عبا نشد
با مشك پاره پاره به سوي حرم نرفت
راضي به دل شكستگي بچهها نشد
تير سه شعبه بست به چشمان او دخيل
آن گونه كه ز چشم رؤوفش جدا نشد
ضرب عمود تا دل ابروش را شكافت
فرق كسي شبيه سر او دو تا نشد
با صورت آفتاب حرم بر زمين فتاد
آن بازوي قلم شده مشكلگشا نشد
آن قدر زخم فرق شريفش عميق بود
بر روي نيزهها سر عباس جا نشد
شكر خدا كه پيكر او در شريعه ماند
پامال نعل تازه غروب بلا نشد
ديگر نصيب اهل حرم خسته حاليست
بزم شراب جاي علمدار خاليست
***يوسف رحيمي***
شعله آتشيست در دل آب
ساقي مهوشيست مست و خراب
بيقراريست، عشق تا به جنون
تك سواريست آب تا به ركاب
آب از پرتوَش به خود پيچيد
ديگر اين آينه ندارد تاب
آن چنان بود ك آسمان ميگفت:
روز، مهمان آب شد مهتاب مگر آن جا چه ديده كاين سان عشق
عكس او را گرفته در دل قاب
ميرود دست آب و دامانش
كه ميافكن مرا به كام عذاب
حسرت بوسهاش به قلب فرات
دل آب از براي اوست كباب
يك دلاور به موج يك لشكر
يك كبوتر، هزار دسته غُراب
سينهي نخلها سپر، اما
تيرها بيشتر ز حد حساب
گر بپرسند:
از چه رو تشنه؟
شد برون از فرات بهر جواب
دستهاي قلم شده با خون
پاي آن نخلها نوشته كتاب
اشك، چون سيل بر رخش جاري
كربلا محو گشته در سيلاب
مشك، آرام هم چنان طفلي
كه در آغوش مام رفته به خواب
چشمهايش سحاب، امّا نه
كي چكد خون ز چشمهاي سحاب؟
تيرها را به جان خريد اما
چون يكي سوي مشك شد پرتاب
مشك چون طفل دست پايي زد
قصّهي آب ختم شد به سراب
روي آغوش ساقي طفلان
گوييا تير خورده طفل رباب
تيرها پر شدند، پرها بال
رفت تا اوج عشق هم چو عقاب
كم كم از صدر زين زمين افتاد
«اي برادر، برادرت درياب»
اوّلين بار شد چنين ميگفت
آخرين سجده بود در محراب
در شگفتند قدسيان گويا
بوتراب اوفتاده روي تراب
علقمه يا كه مسجد كوفه؟
حيدر است اين به خون نموده خضاب
مادرش نيست، چه كسي او را
پسرم ميكند دوباره خطاب؟
كم كم احساس ميكند عباس
عطر خوشبوترين شكوفهي ياس
***سعيد حداديان***
يا ابالفضل تويي تاج سر ام بنين
پسر فاطمه هستي پسر ام بنين
تو علم دارترين صاحب پرچم هستي
تو به اسرار دل فاطمه محرم هستي
تا تو بودي نگراني به دل خيمه نبود
تا تو رفتي همهي خيمه شده رنگ كبود
گر چه گفتي تو غلامي به من اما عباس
تو شدي آبروي حضرت زهرا عباس
منِ زينب چه كنم بيتو در اين دشت بلا
من و يك خيمهي پر كودك و زن در صحرا
دست تو قطع شد و دست مرا ميبندند
چشم تو پاره و بر گريهي من ميخندند
جگر من شده چون چشم تو پاره پاره
دختر شير خدا بعد تو شد آواره
از شكافي كه به فرق سر تو افتاده
معجر از روي سر خواهر تو افتاده
به همان محكمي ضربت نامرد عمود
خوردهام سيلي و رخسارهي من گشته كبود
تو سر نيزه و من محمل بيپرده اخا
سهم تو علقمه و قسمت من شام بلا
***جواد حيدري***
يه روزي يه مرد تشنه رو به دريا ميومد
با يه مشك خالي از دور تك و تنها ميومد
موج ميزد سينهي دريا تا كه زلفاشو ميديد
ابرواش چه قدر به اون چشماي زيبا ميومد
با تعجب ميديدند نخلا به جاي آسمون
ماه اين مرتبه داشت از دل صحرا ميومد
ميدونستم آخرش كوفيا چشمت ميكنند
علمت بس كه به اون قامت رعنا ميومد
گمونم دستاي تو عرشو بنا كرده رو آب
رو همون آبي كه با دست تو بالا ميومد
چشماي اهل حرم بسته به دستاي تو بود
كارواني به اميد تو به اين جا ميومد
روي خاك وقتي ميافتادي چي گفتي زير لب؟
كه از اون دو را صدا نالهي زهرا ميومد
تا برادر رو صدا كردي كمي دير رسيد
آخه با دستي به پشت و كمري تا ميومد
ميشه دختر، پدرش بياد ولي جا بخوره
سكينه اين جوري شد بابا كه تنها ميومد
***قاسم صرافان***
پيش پاي خودش به خاك افتاد
همه را با نگاه پس ميزد
تكيه بر نيزه غريبي داشت
خسته بود و نفس نفس ميزد
*
جگرش پاره پاره بود اما
يك تنه رفت تا دل لشكر
سينهي خويش را سپر كرد و
سپرش را شكست تير سه سپر
*
تا زمين خورد دورهاش كردند
هر كه با هر چه داشت زخمي زد
جنگ مغلوبه شد، همه گفتند
ديگر از خاك بر نميخيزد
*
خوب نزديك ميشدند به او
ضربهها دقيقتر بشود
نيزه در زخم تيغ ميكردند
تا شكافش عميقتر بشود
*
اي علفهاي هرز با اين گل
چقدر دشمني مگر دارند
واي بر من چه ميكنند اينها
عدهاي دستشان تبر دارند
*
يك نفر رفت تا كه سر ببرد
ديگري رفت تا كه سر ببرد
ديگري رفت تا كه براي امير
سرزده از سري خبر ببرد
*
سنگ دل روي سينه جا خوش كرد
خيره سر بود و خيره شد در چشم
ناگهان چنگ زد محاسن را
و غضب كرد در نهايت خشم
*
تيغ را بر گلو كشيد و كشيد
آنقدر تا كه كند شد حربه
چه بگويم چگونه آخر سر
شد جدا با دو از ده ضربه
*
وضع حلقوم او كه ريخت به هم
داشت نظم جهان به هم ميريخت
هم ز عرش و فرش ميپاشيد
هم زمين و زمان به هم ميريخت
*
خواهرش روي تل زمين خورد و
دم گودال از زمين برخواست
گفت دست از محاسنش بكشيد
سر اين سر براي چه دعواست
*
گرچه با ضربههاي پي در پي
بارها روي خاك غلتيده است
تا به امروز لحظهاي اين مرد
پشت بر آسمان نخوابيده است
*
كينه گل كرد تا به آنجا كه
طاقت صبر را در آوردند
از تن پارهي تن زهرا
پيرهن پاره را در آوردند
*
سر فرصت همه پياده شدند
صيد افتاده بود در دل دام
غارت پيكرش كه پايان يافت
آمدند عدهاي سوار نظام
*
همه بودند سر خوش و سرمست
ساربان بود از همه خو شتر
منتظر بود تا كه شب بشود
فكر انگشت بود و انگشتر
***مصطفي متولي***
دل پر از زخم، نفس زخم، رگ حنجر زخم
گوشهاي در ته گودال لب حنجر زخم
آسمان پر شده از سر، سر بر نيزه شده
پيكري روي زمين بيسر و سر تا سر زخم
نيزه و تير و سنانها همه هم دست شدند
پس تني ماند اگر، ماند ز يك لشكر زخم
فقط از اسب زمين خوردن او كافي بود
پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟
خواهرش معجر اگر داشت به زخمش ميبست
اين همه خاك نميريخت به سر، برهر زخم
زخم طفلان همه اش زير سر آتش بود
خيمه ميسوخت و شد همدم خاكستر زخم
خونِ بر چوبهي محمل چقَدَر معنا داشت
سر كه بيسايهي سر ماند، همان بهتر زخم
***علي ناظمي***
مناي عشق را حال و هواي ديگر است امشب
شب عاشور يا غوغاي روز محشر است امشب
كنار يكدگر جمعند هفتاد و دو قرباني
سخن از بذل جان و صحبت از ترك سر است امشب
برادر را مباد از خواب بيدار كني زينب
كه او را سر به روي دامن پيغمبر است امشب
ز جا خيز و سپند دل به مجمر دود كن ليلا
كه بر پا صوت قرآن علي اكبر است امشب
زنان هاشمي آن سو رويد از دور گهواره
شب شب زنده داري علي اصغر است امشب
گمانم بوي عطر فاطمه پيچيده در صحرا
كه زينب تا سحر در ذكر مادر مادر است امشب
غزالان حريم آل طه العطش كمتر
خدا داند كه سقا از شما تشنهتر است امشب
اذان گوييد بر گل دستههاي عشق اي ياران
كه قاسم را سحرگاه نماز آخر است امشب
حرم چون لاله آتش زده از سوز بي آبي
سكينه از عطش چون مرغ بيبال پر است امشب
بيا ام البنين حال بنينت را تماشا كن
كه هر يك را به سر شور و هواي ديگر است امشب
عباد الله را دعوت به آه و ناله كن ميثم
كه عبدالله را شور شهادت بر سر است امشب
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
شب وصل است و تب دلبري جانان است
ساغر وصل لبالب به لب مستان است
در نظر بازيشان اهل نظر حيران است
گوييا مشعله از بام فلك ريزان است
چشم جادوي سحر زين شب و تب گريان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
يا رب اين بوي خوش از روضهي جان ميآيد
يا نسيميست كز آن سوي جهان ميآيد
يا رب اين نور صفات از چه مكان ميآيد؟
عجب اين همهمه از حور جنان ميآيد
يا رب اين آب حيات از چه دلي جوشان است؟
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
گوش تا گوش همه كر و فر دشمن پست
شاه بنشسته بر او حلقهي ياران الست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
چار تكبير زده يك سره بر هر چه كه هست
خيمه در خيمه صداي سخن قرآن است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
وه از آن آيت رازي كه در آن محفل بود
مفتي عقل در اين مسأله لا يعقل بود
عشق ميگفت به شرع آنچه بر او مشكل بود
خم ميبود كه خون در دل و پا در گل بود
ساغر سرخ شهادت به كف مستان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
اين حسين است كه عالم همه ديوانهي اوست
او چو شمعيست كه جانها همه پروانهي اوست
شرف ميكده از مستي پيمانهي اوست
هر كجا خانهي عشق است همه خانهي اوست
حاليا خيمهگهش بزم گه رندان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
محرمان حلقه زده در پي پيغامي چند
چشم اِنعام مداريد ز اَنعامي چند
فرصت عيش نگه دار و بزن جامي چند
كه نمانده است ره عشق مگر گامي چند
در بلاييم ولي عشق بلاگردان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
امشب است آن كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
با من راه نشين بادهي مستانه زدند
قرعهي فال به نام من ديوانه زدند
يوسف فاطمه را ننگ جهان زندان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
ظهر فردا عمل مذهب رندان بكنم
قطع اين مرحله با ملك سليمان بكنم
حمله بر شعبده از دولت قرآن بكنم
آنچه استاد ازل گفت بكن آن بكنم
عاقبت خانهي ظلم است كه آن ويران است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
نقدها را بود آيا كه عياري گيرند؟
تا همه صومعه داران پي كاري گيرند
و به تاريكي شب ره به كناري گيرند
صادقان ز آينهي صدق غباري گيرند
صحنهي مشهد ما صحن نگارستان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
در شب قدر نگفت از سر و سامان زينب
داشت انديشهي فرداي يتيمان زينب
گفتي از ياد پريشاني طفلان زينب
داشت امشب همه گيسوي پريشان زينب
اين چه خوابيست كه در خواب گه شيران است؟
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
ظهر فردا قد رعناي حسين است كمان
باز جويد شه بييار ز عباس نشان
ز علمدار خود آن خسرو شمشاد قدان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان
قرص خورشيد هم از خجلت او پنهان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
علي اكبر به اجازت ز پدر خواهشمند
صبر از اين بيش ندارم چه كنم؟ تا كي و چند؟
جان به رقص آمده از آتش غيرت چو سپند
بوسهاي بر لب خشكم بزن اي چشمهي قند
دستي اندر خم زلفش كه چنين پيچان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
او سليمان زمان است كه خاتم با اوست
سر آن دانه كه شد رهزن آدم با اوست
نفس همّت پاكان دو عالم با اوست
زخم شمشير و سنان چيست كه مرهم با اوست؟
پس چه رازيست كه خنجر به گلو برّان است؟
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
شام فردا كه رسد زينب گريان و دوان
در هياهوي رذيلاً نهي آن اهرمنان
پرسد از پيكر صد چاك شه تشنه زبان
كه شهيدان كهاند اين همه خونين كفنان
جگر رود فرات از دل او سوزان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
او كه درباني ميخانه فراوان كرده
نوش پيمانهي خون بر سر پيمان كرده است
اشك را پيرهنِ يوسفِ دوران كرده است
چنگ بر گونه زده موي پريشان كرده است
در دل حادثه مجموعِ پريشانان است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
گفت عباس كه: من از سر جان برخيزم
از سر جان و جهان دست فشان برخيزم
از سر خواجگي كون و مكان برخيزم
من به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم
اين چه روح است و كرامت كه در اين ياران است
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است
***احمد جلالي***
بيا كه گريه كنم لحظههاي آخر را
بخوان ز چشم ترم حال و روز خواهر را
دلم قرار ندارد بيا كه تا دم صبح
بنالم از سر شب روضههاي مادر را
پريده خواب رباب از خيال حرمله باز
گرفته است به چادر گلوي اصغر را
خدا كند كه بميرم در اين شب و فردا
كه روي نيزه نبينم سر برادر را
خدا كند كه نبيند دو چشم مبهوتم
به زير بوسهي نيزه، تني مطهّر را
خدا كند كه نبينم به روي تشت طلا
جسارت نوك چوب و لبان پَرپَر را
***حسن لطفي***
پس از شام غريبان ياد ياري ماند و من ماندم
فروغ ديده شب زنده داري ماند و من ماندم
سرشكم ارغواني شد كه روي دامن سبزم
شقايق زار سرخ و لاله زاري ماند و من ماندم
خدايا شاهدي از يك چمن نسرين و نيلوفر
گلي خلوت نشين در زير خاري ماند و من ماندم
شفق در آسمان طرحيست از خون گلوي گل
به دامان افق نقش و نگاري ماند و من ماندم
به گوشم ميرسد صوت رباب و ذكر لالايي
فقط گهواره چشم انتظاري ماند و من ماندم
بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در اين صحرا
پرستوهاي در حال فراري ماند و من ماندم
نگاهم بود دنبال كبوترهاي سرگردان
كنار خيمه اسب بيسواري ماند و من ماندم
شكست آيينههاي آل عصمت عصر عاشورا
ز سم اسبهاي گرد و غباري ماند و من ماندم
دل من بيشتر از خيمهها ميسوخت چون ديدم
ميان شعله جان بيقراري ماند و من ماندم
بيابان در بيابان ظلمت است و تيرگي اينجا
هلال ماه نو در شام تاري ماند و من ماندم
گواه ظلم اين امت همين پيراهن آري
ز هجده يوسف من يادگاري ماند و من ماندم
عطش بيداد كرد امروز در اين سرزمين اما
ز اشك ديدگان دريا كناري ماند و من ماندم
***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***
ديگرم شوري به آب و گل رسيد
گاه ميدان داري اين دل رسيد
نوبت پا در ركاب آوردن است
اسب عشرت را سواري كردن است
تنگ شد ساقي دل از روي صواب
زين ميِ عشرت مرا پر كن شراب
كز سر مستي سبك سازم عنان
سرگران بر لشكر مطلب زنان
روي در ميدان اين دفتر كنم
شرح ميدان رفتن شه، سر كنم
بازگويم آن شه دنيا و دين
سرور و سرحلقه اهل يقين
چون كه خود را يكه و تنها بديد
خويشتن را دور از آن تنها بديد
قد براي رفتن از جا راست كرد
هر تدارك خاطرش ميخواست، كرد
پا نهاد از روي همّت در ركاب
كرد با اسب از سر شفقت خطاب
كاي سبك پر ذوالجناح تيز تك
گرد نعلت سرمه چشم ملك
اي سماوي جلوه قدسي خرام
وي ز مبدأ تا معاد ت نيم گام
رو به كوي دوست منهاج من است
ديده واكن وقت معراج من است
بد به شب معراج آن گيتي فروز
اي عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پيماي من
روز عاشورا شب اسراي من
پس به چالاكي به پشت زين نشست
اين بگفت و برد سوي تيغ دست
اي مشعشع ذوالفقار دل شكاف
مدتي شد تا كه ماندي در غلاف
آنقدر در جاي خود كردي درنگ
تا گرفت آيينه اسلام، زنگ
من تو را صيقل دهم از آگهي
تا تو آن آيينه را صيقل دهي
* * *
خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عنان
سيل اشكش بست بر وي راه را
دود آهش كرد حيران شاه را
در قفاي شاه رفتي هر زمان
بانگ مهلا مهلااش بر آسمان
كاي سوار سرگران كم كن شتاب
جان من لختي سبكتر زن ركاب
تا ببوسم آن رخ دلجوي تو
تا ببويم آن شكنج موي تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمي بدان سو كرد باز
ديد مشكين مويي از جنس زنان
بر فلك دستي و دستي بر عنان
زن مگو مرد آفرين روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاك درش نقش جبين
زن مگو دست خدا در آستين
* * *
پس ز جان بر خواهر استقبال كرد
تا رخش بوسد الف را دال كرد
همچو جان خود در آغوشش كشيد
اين سخن آهسته در گوشش كشيد
كاي عنان گير من آيا زينبي؟
يا كه آه دردمندان در شبي
پيش پاي شوق زنجيري مكن
راه عشق است عنان گيري مكن
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا اين راه پويي من به سر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش
با زنان در همرهي مردانه باش
جان خواهر در غمم زاري مكن
با صدا بهرم عزاداري مكن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علي را دختري
ماده شيرا كي كم از شير نري
با زبان زينبي شه آنچه گفت
با حسيني گوش زينب ميشنفت
گوش عشق آري زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آري بيان خواهد ز عشق
با زبان ديگر اين آواز نيست
گوش ديگر محرم اين راز نيست
* * *
اي سخنگو لحظهاي خاموش باش
اي زبان از پاي تا سر گوش باش
تا ببينم از سر صدق و صواب
شاه را زينب چه ميگويد جواب
* * *
عشق را از يك مشيمه زادهايم
لب به يك پستان غم بنهادهايم
تربيت بودت بر يك دوشمان
پرورش در جيب يك آغوشمان
تا كنيم اين راه را مستانه طي
هر دو از يك جام خوردستيم مي
تو شهادت جستي اي سبط رسول
من اسيري را به جان كردم قبول
خودنمايي كن كه طاقت طاق شد
جان تجلّي تو را مشتاق شد
حالتي زين به براي سير نيست
خودنمايي كن در اين جا غير نيست
* * *
قابل اسرار ديد آن سينه را
مستعد جلوه ديد آيينه را
معني اندر لوح صورت نقش بست
آنچه از جان خواست اندر دل نشست
آفتابي كرد در زينب ظهور
ذرهاي ز آن آتش وادي طور
شد عيان در طور جانش رايتي
خر موسي صعقا زان آيتي
عين زينب ديد ز ينب را به عين
بَلكه با عين حسين، عين حسين
غيب بين گرديد با چشم شهود
خواند بر لوح وفا نقش عهود
ديد تابي در خود و بيتاب شد
ديده خورشيد بين پر آب شد
صورت حالش پريشاني گرفت
دست بيتابي به پيشاني گرفت
خواست تا بر خرمن جنس زنان
آتش اندازد انا الاعلا زنان
ديد شه لب را به دندان ميگزد
كز تو اين جا پرده داري ميسزد
رخ ز بيتابي نميتابي چرا
در حضور دوست بيتابي چرا؟
كرد خود داري ولي تابش نبود
ظرفيت در خورد آن آبش نبود
از تجلّيهاي آن سرو سهي
خواست زينب تا كند قالب تهي
سايه سان بر پاي آن پاك اوفتاد
صحيه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد
* * *
از ركاب اي شهسوار حق پرست
پاي خالي كن كه زينب رفت ز دست
شد پياده بر زمين زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
گفتگو كردند با هم متصل
اين به آن و آن باين از راه دل
ديگر اين جا گفتگو را راه نيست!
پرده افكندند و كس آگاه نيست!
***عمان ساماني***
تو زير پا رفتي ولي بيچاره زينب
از اين به بعد و بعد از اين آواره زينب
بايد خودت ياري كني ورنه محال است
بوسه بگيرد از گلوي پاره زينب
**
خون گلويت را كسي تا آسمان برد
پيراهن و عمامهات را اين و آن برد
آيا نگفتم در بياور خاتمت را
راضي شدي انگشترت را ساربان برد
**
گفتند كه پيراهنت را ميكشيدند
تصوير غارت كردنت را ميكشيدند
نه اين كه نيزه بر تنت ميريخت دشمن
بَلكه به نيزهها تنت را ميكشيدند
**
رفتي و دستم بر ضريح دامني بود
رفتي ز دستم رفتنت چه رفتني بود؟
تا آن زماني كه به يادم هست داداش
وقتي كه ميرفتي تنت پيراهني بود
**
رفتي كه اشك خواهرت را در بياري
بغض گلوي دخترت را در بياري
آيا نمي شد اي سليمان زمانه
قبل از سفر انگشترت را در بياري؟
***علي اكبر لطيفيان***
چون زخمهاي روي تنت گريهام گرفت
از پيرهن نداشتنت گريهام گرفت
با ديدههاي سرخِ جگر مثل مادرم
هنگام دست و پا زدنت گريهام گرفت
جايي براي بوسه برادر نيافتم
از نيزههاي در بدنت گريهام گرفت
تا ديدم آن سواره ولگرد نيزه دار
بر تن نموده پيرهنت گريهام گرفت
وقتي شنيدم از پسرت اي امام اشك
يك بوريا شده كفنت گريهام گرفت
***وحيد قاسمي***
خداحافظ اي خواهر بيمعين
خداحافظ اي خيمههاي غمين
خداحافظ اي خواهر بيپناه
خداحافظ اي غرقه اشك و آه
خداحافظ اي خواهر جان به لب
خداحافظ اي غرق رنج و تعب
خداحافظ اي بعد مرگم غريب
خداحافظ اي دردها را طبيب
خداحافظ اي زينب مضطرم
خداحافظ اي نوحهگر خواهرم
اگر چه شوي دست دشمن اسير
حرم را پس از من تو هستي امير
به ني شاهد اشك و آه توأم
به ني خيره بر هر نگاه توأم
برد چون اسارت تو را قوم پست
به نيزه سرم هر كجا با تو هست
حرم را تو يار و مددكار باش
به طفلان تشنه نگهدار باش
خداحافظ اي يار بيمار من
تويي حافظ جمله اسرار من
خداحافظ اي تشنههاي حرم
خداحافظ اي اكبرم، اصغرم
خداحافظ اي طفلك بيسرم
خداحافظ اي غنچه پرپرم
خداحافظ اي اصغر بيگناه
كه آغوش من شد تو را قتلگاه
خداحافظ اي طفلك كشتهام
كه رخ را ز خون تو آغشتهام
خداحافظ اي قاسم مه جبين
خداحافظ اي كشته نازنين
خداحافظ اي كشته بر علقمه
كه گريان به نعش تو شد فاطمه
خداحافظ اي مير و سردار من
خداحافظ اي در بلا يار من
خداحافظ اي غرق غم دخترم
خداحافظ اي نور چشم ترم
خداحافظ اي تشنه كامان من
خداحافظ اي نوحه خوانان من
***غلامعلي رجايي (زائر) ***
زينب چو جسم پاك برادر نظاره كرد
كرد اين خطاب و پيرهن صبر پاره كرد
اي تشنه لب به سوي كه بعد از تو رو كنم؟
جويم كه را كه درد دل خود به او كنم؟
گر پرسد از تو دختر زارت چه گويمش
روزي كه در مدينهي جد تو رو كنم؟
يعقوب جُست گمشدهي خويش را و من
در حيرتم تو را به كجا جستجو كنم؟
غسلت نداد كس كه به نعشت كند نماز
جز من كز آب ديده دمادم وضو كنم
دردا حديث درد و غمت كم نميشود
تا روز رستخيز اگر گفتگو كنم
*** نياز جوشقاني***
كي ديده در يم خون، آيات بيشماره؟
قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟
افتاده بر روي خاك يك ماه خون گرفته
خوابيده در كنارش هفتاد و دو ستاره
پاشيده اشك زهرا بر حنجر بريده
گه ميكند زيارت، گه ميكند نظاره
سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاري از خون
كز زخم سينه دارد گلهاي بيشماره
از گوشِ گوشواري دو گوشواره بردند
دارد به گوش خونين خون جاي گوشواره
يك كودك سه ساله خفته كنار گودال
ترسم كه شمر آيد، در قتلگه دوباره
در خيمه آب بردند، بهر رباب بردند
سينه شده پر از شير، كو طفل شير خواره
مادر عجب دلي داشت، ذكر علي علي داشت
آب فرات ميزد بر حنجرش شراره
چون سينهها نسوزند؟! چون اشكها نريزند؟!
جايي كه ناله خيزد از قلبِ سنگ خاره
ياس سفيد و نيلي، طفل يتيم و سيلي
ميثم در اين مصيبت، خون گريه كن هماره
***حاج غلامرضا سازگار***
نشسته سايهاي از آفتاب بر روياش
به روي شانهي طوفان رهاست گيسوياش
ز دوردست سواران دوباره ميآيند
كه بگذرند به اسبانِ خويش از روياش
كجاست يوسفِ مجروحِ پيرهن چاك ام؟
كه باد از دلِ صحرا ميآورد بوياش
كسي بزرگتر از امتحانِ ابراهيم
كسي چون آن كه به مذبح بريد چاقوياش
نشسته است كنارش كسي كه ميگِريد
كسي كه دست گرفته به روي پهلوياش
هزار مرتبه پرسيدهام ز خود او كيست
كه اين غريب نهاده است سر به زانوياش
كسي در آن طرفِ دشتها نه معلوم است
كجاي حادثه افتاده است بازوياش
كسي كه با لبِ خشك و ترك ترك شدهاش
نشسته تير به زيرِ كمانِ ابروياش
كسيست وارثِ اين دردها كه چون كوه است
عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد موياش
عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان
كه عشق ميكِشد از هر طرف به هر سوياش
طلوع ميكند اكنون به روي نيزه سري
به روي شانهي طوفان رهاست گيسوياش …
***فاضل نظري***
خوني چكيد و حنجرهي خاك جان گرفت
بغضي شكست و دامن هفت آسمان گرفت
آبي كه دستبوس عطش بود شعله زد
آتش، سراغ خيمهي رنگين كمان گرفت
ابري براي گريه نيامد ولي ز سنگ
خون، غنچه غنچه خاك تو را در ميان گرفت
اسبي ز سمت علقمه آمد دگر بس است
تيري امام آينهها را نشان گرفت
مانده است در حكايت اين سوگ، شعر من
چندان كه جسم سوخت و آتش به جان گرفت
از آخرين شراره چنين ميرسد به گوش:
بايد تقاص عافيت از كوفيان گرفت
*** سيد ضياء الدين شفيعي***
خوني كه روي يال تو پيداست ذوالجناح
خون هميشه جاري مولاست ذوالجناح
يك قطره آفتاب به وي تنت نشست
بوي خدا ز يال تو برخاست ذوالجناح
خورشيد در ميانه ميدان شهيد شد
خفاش در هياهو و غوغاست ذوالجناح
چون گرد باد خشم مپيچ و مرو بمان
اين جا سوار توست كه تنهاست ذوالجناح
هفتاد و دو ستاره و يك آفتاب سرخ
منظومه حماسي فرداست ذوالجناح
***حسين عبدي***
بمان كه روشني ديدهي ترم باشي
شبيه آيينهاي در برابرم باشي
هواي خيمهي من بينگاه تو سرد است
بمان كه مايهي دل گرمي حرم باشي
چه شد كه از ته گودال سر در آوردي
تو زينت سر دوش پيمبرم باشي
در اين شلوغي گودال تنگ، قول بده
كمي مراقب پهلوي مادرم باشي
تو در بلندترين نيزه منزلت كردي
به اين بهانه مگر سايهي سرم باشي
جواب خندهي دشمن به خواهرت با كيست
مَگر تو قول ندادي برادرم باشي
تو آفتابي و بالاي نيزه هم كه شده
بمان كه روشني ديدهي ترم باشي
***علي اكبر لطيفيان***
خواب ديدم در اين شب غربت
خواب دستي عجيب و خون آلود
خواب ديدم كه پيكرم خواهر
طعمهي گرگهاي وحشي بود
**
اضطرابي به جانم افتاده
كه بيان كردنش ميسر نيست
يك جوان مرد با شرف زينب
بين اين سي هزار لشكر نيست
**
ماجراههاي عصر فردا را
در نگاهتر تو ميبينم
راضيم به رضاي معبودم
تا سحر بوته خار ميچيينم
**
شب آخر وصيتي دارم
در نماز شبت دعايم كن
ظهر فردا به خندهاي خواهر
راهي وادي منايم كن
**
باغ سرسبز خاطراتت را
غصه پاييز ميكند زينب
گوش كن شمر خنجر خود را
آن طرف تيز ميكند زينب
**
عصر فردا از اهل بيت رسول
زهر چشمي شديد ميگيرن
وقت تاراج خيمههاي حرم
چند كودك ز ترس ميميرند
**
كوفيان شهرهي عرب هستند
مردماني كه دست سنگينند
رسمشان است ميوه را در باغ
با همان شاخ و برگ ميچينند
**
دور كن از زنان و دخترها
هر چه خلخال در حرم داري
خواهرم داخل وسايل خود
روسري اضافه هم داري؟؟؟
**
عصر فردا بدون شك اينجا
ميزند گردبار خاكستر
با صبوري به معجرت حتما
گرهي محكمي بزن خواهر
***وحيد قاسمي***
داري عقيله خواهر من گريه ميكني
آيينه برابر من گريه ميكني
از لا به لاي خيمه دلم تا مدينه رفت
خيلي شبيه مادر من گريه ميكني
دلشوره ميچكد ز نگاه سه سالهام
وقتي كنار دختر من گريه ميكني
من از براي معجر تو گريه ميكنم
تو از براي حنجر من گريه ميكني
امشب براي ماندن من نذر ميكني
فردا براي پيكر من گريه ميكني
امشب نشستهاي و مرا باد ميزني
فردا به جسم بيسر من گريه ميكني
***علي اكبر لطيفيان***
هر كه بيروني بد از مجلس گريخت
رشته الفت ز همراهان گسيخت
دور شد از شكّرستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس
خلوت از اغيار شد پرداخته
وز رقيبان، خانه خالي ساخته
پير ميخواران، به صدر اندر نشست
احتياط خانه كرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند پيش
جمله را بنشاند، پيرامون خويش
با لب خود گوششان انباز كرد
در ز صندوق حقيقت، باز كرد
جمله را كرد از شراب عشق، مست
يادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش اين دل آزادتان
باده خوردستيد، بادا يادتان
يادتان باد اي به دلتان شور مي
آن اشارتهاي ساقي پي ز پي
اينك از هر گوشهاي جّم غفير
مر شما را ميزند ساقي صفير
كاين خمار آن باده را بد در قفا
هان و هان آن وعده را بايد وفا
گوشهي چشمي نمايد گاه گاه
سوي مستان ميكند، خوش خوش نگاه
***عمان ساماني***
امشب شهادت نامهي عشاق، امضا ميشود
فردا ز خون عاشقان، اين دشت دريا ميشود
امشب كنار يكدگر، بنشسته آل مصطفي
فردا پريشان جمع شان، چون قلب زهرا ميشود
امشب بود پريا اگر، اين خيمهي ثارالهي
فردا به دست دشمنان، بركنده از جا ميشود
امشب صداي خواندن قرآن به گوش آيد ولي
فردا صداي الامان، زين دشت بر پا ميشود
امشب كنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدايا بسترش، آغوش صحرا ميشود
امشب كه جمع كودكان، در خواب ناز آسودهاند
فردا به زير خارها، گمگشته پيدا ميشود
امشب رقيه حلقهي زرين اگر دارد به گوش
فردا دريغ اين گوشوار از گوش او وا ميشود
امشب به خيل تشنگان، عباس باشد پاسبان
فردا كنار علقمه، بيدست سقا ميشود
امشب كه قاسم زينب گلزار آل مصطفاست
فردا ز مركب سرنگون، اين سرو رعنا ميشود
امشب گرفته در ميان اصحاب، ثارالله را
فردا عزيز فاطمه، بييار و تنها ميشود
امشب به دست شاه دين، باشد سليماني نگين
فردا به دست ساربان، اين حلقه يغما ميشود
امشب سر سر خدا بر دامن زينب بود
فردا انيس خولي و دير نصاري ميشود
ترسم زمين و آسمان، زير و زبر گردد «حسان»
فردا اسارت نامهي زينب چو اجرا ميشود
***حبيب الله چايچيان (حسان) ***
هر كه سرباز خدا نيست نماند، برود
وان كه پابند وفا نيست نماند، برود
ميكشد پرده تاريك شبانگاه به دشت
هر كه را شرم و حيا نيست نماند، برود
رود آهسته چنان موج سياهي در شب
هر كه را ترس خدا نيست نماند، برود
دجله آغشته به خوناب پريشاني ماست
هر كه آشفته ما نيست نماند، برود
تشنه دشت بلا هيچ نميجويد آب
آن كه سيراب بلا نيست نماند، برود
رشته نازك پنهان تَعَلُّق دارد
آن كه آزاد و رها نيست نماند، برود
هر كه آيينه خود را به تماشا نشكست
محرم اهل ولا نيست نماند، برود
بر سر تربت ما لاله شفا ميگيرد
هر كه در فكر شفا نيست نماند، برود
آخرين سجده عشق است به محراب نياز
هر كه هم بال دعا نيست نماند، برود
***حبيب الله چايچيان (حسان) ***
بيش از ستاره زخم و فلك در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خيمهها
دشتي ز سوز سينه زينب شراره بود
ميخواست تا ببوسد و برگيردش ز خاك
قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود
يك خيمه نيم سوخته، شد جاي صد اسير
چيزي كه ره نداشت در آن خيمه، چاره بود
در زير پاي اسب، دو كودك ز دست رفت
چون كودكان پياده و دشمن سواره بود
آزاد گشت آب، وليكن هزار حيف!
شد شيردار مادر و بيشيرخواره بود
چشمي - بر آنچه رفت به غارت - نداشت كس
اما دل رباب - پي گاهواره بود
يك طفل با فرات، كمي حرف زد ولي
نشنيد كس، كه حرف زدن با اشاره بود
يك رخ نمانده بود كه سيلي نخورده بود
در پشت ابر، چهرهي هر ماه پاره بود
از دستها مپرس كه با گوشها چه كرد
از مشتها بپرس كه با گوشواره بود
***حاج علي انساني***
آيم به قتلگاه كه پيدا كنم تو را
امشب وداع هجرت فردا كنم تو را
جويم تو را قدم به قدم بين كشتگان
با شوق و اضطراب تمنّا كنم تو را
در حيرتم كه از چه بجويم نشان تو
ني سر، نه پيرهن، ز چه پيدا كنم تو را؟
برگيرمت ز خاك و ببوسم گلوي تو
خود نوحه مادرانه چو زهرا كنم تو را
ريزم به حلق تشنهي تو اشك چشم خويش
سيراب، تا كه اي گل حمرا كنم تو را
دشمن نداد آبت اگر غم مخور حسين
صحرا ز آب ديده چو دريا كنم تو را
اي آن كه داغهاي جگرسوز ديدهاي
اكنون به اشك ديده مداوا كنم تو را
خواهم كه سير بينمت امّا حسين من
كو صبر و طاقتي كه تماشا كنم تو را؟
شمع تو گشتهام كه بسوزم براي تو
از عشق خويش قبلهي دلها كنم تو را
هر جا روم لواي عزايت به پا كنم
ماتمسرا، سراسر دنيا كنم تو را
خون خداست خون تو پامال كي شود؟
در شام و كوفه محكمه برپا كنم تو را
گويي حسان كه ميشنوم از گلوي او
هر چيز خواهي از كرم اعطا كنم تو را
***حبيب الله چايچيان***
تو ميروي و دل من دوباره ميريزد
و خواهر تو به راهت شراره ميريزد
خدا كند كه بميرم نبينمت تنها
غريبي تو به جانم شراره ميريزد
مرو كه بوسهاي از زير حنجرت چون آب
بروي آتش اين غصه چاره ميريزد
تو سيب سرخ بهشت خدايي و دارد
ز پيكر پر زخمت عصاره ميريزد
مسير آمدنت تا خيام خونين است
ز بس كه از زرهت خون، هماره ميريزد
مرو كه بعد تو تنها به جرم يك بوسه
عدو به روي سرم بيشماره ميريزد
مرو كه بعد تو از نيزهها و نعل ستور
به خاك، پيكر تو پاره پاره ميريزد
پس از تو در پي طوفان دستهاي سرد
ز گوش دختركان گوشواره ميريزد
كسي كه زينتي از خيمه عايدش نشود
به پشت خيمه سر شيرخواره ميريزد
***محمد علي بياباني ***
ميدود سمت دشتِ لب تشنه
بانويي از تبار درياها
دستها را گرفته روي سر
ميرود تلِ خاك را بالا
ديد گودال رو به رويش را
يك نفر در ميان جمعي بود
در طوافند گوييا دورش
مثل در باد مانده شمعي بود
گيسوانش به دست باد افتاد
ميزند شانه باد بر مويش
تاب زلفش قرار دل گيرد
سنگ بوسد ميان ابرويش
سنگها دور او فراوان بود
شيشهي آينه ترك خورده
يك سپاه از رويش گذر كردند
مثل مادر ولي لگد خورده
ديد بر خاكِ گرم، عشقش را
پرِ از بوسههاي شمشير است
بهرِ بيرون كشيدنِ يك تيرِ
مانده در سينه سخت درگير است
نيزه داران به دورِ پيكر او
فاتحه بهرِ زنده ميخوانند
جاي انگشتِ خود نوكِ نيزه
بر مزارِ تنش فرود آرند
خاكِ اطراف او پر از خون است
زخمها لب به شكوه وا كردند
سينهاش ميدهد صدا زيرا
نيزه در جاي تير جا كردند
نيزه بر پهلويش كسي ميزد
روي آيينه خاك ميافتاد
غارت از پيكرش شروع كردند
پيرهن كهنه چاك ميافتاد
دست خود پشت دست ميكوبد
شمر آمد و خنجري در دست
لرزه بر پاي صبر ميافتد
زينب آخر روي زمين بنشست
روي سينه نشسته آن ظالم
موي خاكيِ شاه در چنگش
راسِ خورشيد ميبرد ز قفا
آسمان سرخ ميشود رنگش
پيش زينب حسين جان ميداد
دست و پا بينِ خاك و خون ميزد
خواهرش بينِ گريههاي خودش
گره بر معجرش كنون ميزد
ميرود سمت خيمهها بايد
آتش از جان خيمه بر گيرد
ميرود تا كه كودكان را او
يك تنه زير بال و پر گيرد
ميرود تا كه در غروبي شوم
همسفر با حراميان گردد
ميرود سمت كوفه حيدر وار
گر چه با سنگ او نشان گردد
***وحيد مصلحي***
الا سفر به سوي كربلا كنيد امشب
همه زيارت خون خدا كنيد امشب
اگر به جانب مقتل عبورتان افتاد
براي حضرت زهرا دعا كنيد امشب
براي آنكه رود در كنار نعش پدر
رقيه را به بيابان رها كنيد امشب
نماز وتر به جا آوريد بنشسته
به دخت شير خدا اقتدا كنيد امشب
علم به دست بگرديد دور آل ا …
گره ز كار علمدار وا كنيد امشب
اگر به مطبخ خولي عبورتان افتاد
زيارت سر از تن جدا كنيد امشب
ستمگران! به پيمبر قسم عزادارند
به آل فاطمه كمتر جفا كنيد امشب
الا تمام ملايك! به قتلگاه آييد
ز گريه شور قيامت به پا كنيد امشب
به سوز سينهي «ميثم» چنان بريزيد اشك
كه حق خون خدا را ادا كنيد امشب
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
شام عاشوراست، يا شام غريبان حسين
عالم هستي شده سر در گريبان حسين
آفرينش از صداي واحسينا پر شده
گوييا در قتلگه، زهراست، مهمان حسين
ماه! خاكسترنشين شو، آسمان، با من بسوز
كز تنور آيد به گوشم صوت قرآن حسين
شعله آتش بر آيد از دل آب فرات
خونْجگر درياست، بر لبهاي عطشان حسين
مهر، از درياي خون بگذشته و كرده غروب
ماه، تابد از فلك بر جسم عريان حسين
نيزهها شمشيرها كردند جسمش چاك چاك
اسبها ديگر چه ميخواهند از جان حسين
نيست آثاري دگر از بوسهي خون خدا
جاي سيلي مانده بر رخسار طفلان حسين
همسر خولي نگه كن بر روي خاك تنور
اشك غربت ميچكد از چشم گريان حسين
باغبان وحي، كو؟ تا بنگرد يك نيمْروز
گشته پرپر، اين همه گل از گلستان حسين
آتش از روز ولادت در درونش ريختند
«ميثم» دلسوخته شد مرثيه خوان حسين
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
خيمهها ميسوزد و شمع شب تارم شده
در شب بيماريم آتش پرستارم شده
ما كه خود از سوز دل آتش به جان افتادهايم
از چه ديگر شعلهها يار دل زارم شده
پيش از اين سقاي ما بودي علمدار حسين
امشب اما جاي او آتش علمدارم شده
اي فلك جان مرا هر چند ميخواهي بسوز
مدتي هست از قضا دل سوختن كارم شده
جز غم امشب پيش ما يار وفاداري نماند
در شب تنهاييم تنها همين يارم شده
من كه شب را تا سحر بيخواب و سوزانم چو شمع
از چه ديگر شعلهها شمع شب تارم شده
بس كه اشك آيد به چشمم خواب شب را راه نيست
دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟
جز دو چشمم هيچكس آبي بر اين آتش نريخت
مردم چشمان من تنها وفا دارم شده
گر گلستان شد به ابراهيم آتشها ولي
سوخت گلزار من و آتش پديدارم شده
شعلههاي كربلا آتش به جانم زد حسان
آتشين از اين جهت ابيات اشعارم شده
***حسان***
مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست
بهشت اهل ولا يا زمين كرب و بلاست
ورق ورق شده هفتاد و دو كتاب خدا
به هر ورق كه زدم تيغ آيهها پيداست
بني اسد متحير اِستادهاند همه
سكوت كرده ولي در سكوتشان غوغاست
نه سر بُوَد به تن كشتگان، نه تن سالم
نه از غلام، نه مولا، نشان در آن صحراست
ز كوفه اشك فشان يك سوار ميآيد
به نينواي وجودش نواي يا ابتاست
گشوده لب كه الا اي مواليان حسين
مرا شناخت بر اين لالههاي باغ خداست
كنار هم بدن قطعه قطعهي انصار
حبيب و مسلم و جون و برير و عابس ماست
كنار علقمه افتاده پيكري بيدست
كه چشم تشنه لبان از خجالتش درياست
به اشك ديده بشوييد زخمهايش را
كه حافظ حرم و مير لشكر و سقاست
به قلب معركه خون ميدمد ز گودالي
كه در ميانهي آن جسم يوسف زهراست
به زير خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ
برهنه پيكر صد چاك سيدالشهداست
ميان اين شهدا گشته قطعه قطعه تني
كه ياس سرخ حسين است و لالهي ليلاست
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ما براي دفن شاه كربلا آمادهايم
رو به سوي قتلگاه و علقمه بنهادهايم
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
يك بدن صد پاره از شمشير و تير خنجر است
اين گل دامان ليلا يا علي اكبر است
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
يك بدن بيدست و سر مانده كنار علقمه
مثل مادر اشك ريز و در عذايش فاطمه
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
سيزده ساله گلي افتاده در درياي خون
از حناي خون شده سر تا به پايش لاله گون
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
لالهها پيداست اما غنچه پرپر كجاست
پيكر سرباز ششماهه علي اصغر كجاست
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
جسم ياران حسين ابن علي بر روي خاك
از دم شمشير و خنجر قطعه قطعه چاك
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
از كنار علقمه آيد صداي زمزمه
ميچكد بر جسم ثارالله اشك فاطمه
يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بني اسد متحيّر، ستادهايد همه
چرا به بحر تفكر فتادهايد همه
براي دفن شهيدان كربلا، زن و مرد
ز خانه سر به بيابان نهادهايد همه
كسي نبود كه رو سوي اين ديار نهد
خدا تمام شما را جزاي خير دهد
بني اسد نگريد اين خجسته تنها را
ستارگان زمين، ماه انجمنها را
نصيبتان شده قدر و سعادتي امروز
شما به خاك سپاريد اين بدنها را
به هر بدن كه رسيديد احترام كنيد
به زخم نيزه و شمشيرها سلام كنيد
بني اسد تن انصار رو به روي شماست
كه دفن پيكرشان، جمله آرزوي شماست
كمك كنيد در اين سرزمين پيمبر را
نگاه مادر ما فاطمه به سوي شماست
اگر شما، نشناسيد اين بدنها را
معرّفي كنم، اين پاره پاره تنها را
بني اسد همه رو سوي قتلگاه كنيد
به پيكري كه بوَد غرق خون نگاه كنيد
به مصحفي كه شده آيه آيه گريه كنيد
ز آه خود، رخ خورشيد را سياه كنيد
تني كه ريخته از هم چگونه برداريد
كمك كنيد، كه يك قطعه بوريا آريد
بني اسد تن پاك برادرم اينجاست
كه عضو عضو وجودش ز هم جداست جداست
هر آنكه ديد ورا گفت اين رسول خداست
كمك كنيد كه اين جان سيدالشهداست
دل حسين نه تنها گسسته از داغش
پس از پدر كمر من شكسته از داغش
بني اسد نگهم بر دو شاخهي ياس است
بر آن نشانه لبهاي سيّدالناس است
به احترام بگيريد هر دو را سردست
ادب كنيدكه اين دستهاي عباس است
نه دست مانده به جسم مطهرش نه سري
خدا به مادرش ام البنين كند نظري
بني اسد گل صدپارهاي، در اين چمن است
شهيد بيزرهي، پاره پاره پيرهن است
ادب كنيد كه اين ماه سيزده ساله
پسرعموي عزيزم، سلالهي حسن است
به تير و نيزه تن پاره پارهاش سپر است
ز حلقههاي زره، زخمهاش بيشتر است
بني اسد بدني پشت خيمه مدفون است
دل رباب و دل فاطمه بر او خون است
مزار اوست همان روي سينهي پدرش
ز خون او گل روي حسين گلگون است
هنوز هست به سوي حسين ديدهي او
سلام «ميثم» بر حنجر بريدهي او
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
يك جهان روضه و يك ماه محرم داري
آه، آقاي غريبم چقدر غم داري
تا ابد هم كه بخوانند همه مرثيهات
باز هم روضه نا خوانده به عالم داري
اين همه زائر دلسوخته خاكت را
از ازل داشتهاي تا به ابد هم داري
روضه خوانهات زيادند، يكيشان قرآن
مطلع فجر خدا سوره مريم داري
درد دل كن كه نماند به دلت چون پدرت
خواهرت هست كنارت، تو كه محرم داري
بهترين نوحه ما هست «غريب مادر»
صاحب روضه بگو - بهتر از اين دم داري -؟
تا كه نوميد نگردد ز درت محتاجي
تو هم انگشت هم انگشتر خاتم داري
وقت تدفين تو اي شعر غريبي، پسرت
ديد در وزن تنت چند هجا كم داري
***محسن عرب خالقي***
تازه رسيده از سفر كربلا سرت
بين تن تو فاصله افتاده تا سرت
با پهلوي شكسته و با صورت كبود
كنج تنور كوفه كشانده مرا سرت
پيشانيات شكسته و موهات كم شده
خاكستر تنور چه كرده است با سرت؟
رگهاي گردنت چقدر نامرتب است
اي جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟
اين جاي سنگ نيست، گمان ميكنم حسين
افتاده است زير سم اسبها سرت …
بايد كمي گلاب بيارم بشويمت
خاكي شده است از ستم بيحيا سرت
چشمان تو هميشه به دنبال زينب است
تا اربعين اگر برود هر كجا سرت
***علي اكبر لطيفيان***
آتش چقدر رنگ پريده است در تنور
امشب مگر سپيده دميده است در تنور
اين رد پاي قافلهي داغ لاله هاست؟
يا خون آفتاب چكيده است در تنور؟!
اين گلخروش كيست كه يك ريز و بيامان
شيپور رستخيز دميده است در تنور؟
چون جسم پاره پارهي در خون تپيدهاش
فرياد او بريده بريده است در تنور
از دودمان فتنهي خاكستري، خسي
خورشيد را به شعله كشيده است در تنور
جز آسمان ابري اين شام كوفه سوز
خورشيد سربريده كه ديده است در تنور
دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سر بريده دويده است در تنور!
امشب چو گل شكفتهاي از هم، مگر گلي
گلبوسه از لبان تو چيده است در تنور؟
در بوسههاي خواهر تو جان نهفته است
جاني كه بر لب تو رسيده است در تنور
آن شب كه ماهتاب تو را ميگريست زار
ديدم كه رنگ شعله پريده است در تنور
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
از تنور خولي امشب ميرود تا چرخ نور
آفتاب چرخ حسرت ميبرد بر اين تنور
گرنه ظاهر شد قيامت، ور نه روز محشر است
از چه رو كرد آفتاب از جانب مغرب ظهور
اين همان نور است كز وي لمعهاي در لحظهاي
ديد موساي كليم اله شبي در كوه طور
اين همان نور خدا باشد كه ناگردد خموش
اين همان مشكوة حق باشد كه نايابد فتور
مطبخ امشب مشرقستان تَجَلِّي گشته است
زين سر بيتن كزو افلاك باشد پر ز شور
از لبان خشك و از حلقوم خوني گويدَت
قصه كهف و رقيم و رمز انجيل و زبور
*** پارساي تويسركاني (پارسا) ***
اي در تنور افتاده تنها يا بُنَيَّ
دورت بگردد مادرت زهرا بُنَيَّ
من كه وصيت كرده بودم با تو باشد
هر جا كه رفتي زينب كبري بُنَيَّ
باور نميكردم تو را اينجا ببينم
كنج تنور خانهي اينها بُنَيَّ
هر قدر هم خاكستري باشد دوباره
من ميشناسم گيسوانت را بُنَيَّ
با گوشهي اين چادر خاكي بشويم
خون لبت را با نواي يا بُنَيَّ
آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند
اي كشتهي افتاده در صحرا بُنَيَّ
شيب الخضيبت را بنازم اي عزيزم
با اين حنا شد صورتت زيبا عزيزم
آبت ندادند و به حرفت خنده كردند
گفتي كه باشد مادرت زهرا بُنَيَّ
گفتي زن خولي برايت گريه كرده
حتي به او هم ميكنم اعطا بُنَيَّ
***جواد حيدري***
واي از نگاه بيخرد بيمرامها
بر نيزه بود جاذبهي انتقامها
بازي كودكانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بامها
آن روز از تمامي ديوارهاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلامها
در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترامها
واي از محلههاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحامها
يك كاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امامها
بر نيزههاي گمشده در لابلاي دود
هجده سر بريده نشسته بدون خود
در سرزمين شام خزانِ بهار بود
از گريه جادهها همگي شوره زار بود
ناموس اهل بيت به صحراي بيكسي
بر ناقهي بدون عماري سوار بود
در بين ناقههاي يتيمان هاشمي
هجده عدد ستاره دنباله دار بود
آن روز نيزه دار سر حضرت حسين
تنها به فكر جايزه و كسب و كار بود
در جمع كاروان كف پاهاي دختري
زخمي تكه سنگ وَ يا اين كه خار بود
صفهاي چند بد صفتِ تازيانه دار
دور و بر كجاوه زينب قطار بود
گويا كه بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خيزران
دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصههاي شهر به دنبال قافله
تجارها براي خريد و فروش سر
بنشستهاند بر سر ميز معامله
از روي نيزهها به زمين ميخورد مدام
آن سر كه با سه شعبه جدا كرد حرمله
از بس رقيه دخترمان تازيانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله
با چادري كه پاره و يا تكه تكه بود
در زير تازيانه اَدا كرد نافله
در بين بغض و ناله و فرياد بيكسي
گفتم ميان آن ملاء عام با گله
**
نقل و نبات دور سر اهل كاروان
عيد آمده براي تماشاچيانمان
يك عده در ميان زمينهاي دور شهر
مشغول جمع آوري چوب خيزران
يك عده هم دوباره براي اداي نذر
مي آورند مجمر خرما و تكه نان
انگار كاسب يكي از كوچههاي شهر
تشت طلا فروخته با قيمت گران
اكبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گل دسته سنان
شبها سه ساله دخترمان گريه ميكند
از درد پا و درد سر و درد استخوان
با خود هميشه حجمه زنجير ميكشد
شبهاي سرد پهلوي او تير ميكشد
اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود كمي بيشتر گرفت
در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشك پَرشكسته ما بال و پر گرفت
وقتي طبق برابر او خورد زمين
لكنت زبان حاد و درد كمر گرفت
انگشتهاي سوخته دختر حسين
خاكستر از محاسن سرخ پدر گرفت
رأس بريده با نگه گريه آورش
از ما سراغ مقتعه و زيب و زر گرفت
شكر خدا كه حضرت شيب الخضيبمان
با پاي سر دو مرتبه از ما خبر گرفت
تا بوسه زد به گونه بابا رقيه مرد
مأمور سر رسيد و طبق را گرفت و برد
خوابيده بود كودك معصوم بيصدا
دندانههاي محكم زنجير دور پا
بعد از زيارت سر ر گردش پدر
افتاد روي خاك و سفر كرد تا خدا
گل يك طرف و بلبل آن يك طرف دگر
لب؛ گونه نقطههاي تلاقي جدا جدا
دختر درست مثل پدر بيكفن ترين
زيرا كه ديد واقعه تلخ بوريا
يك مشت گوش پاره و روي سياه و زرد
سوغات ما براي شهيدان كربلا
از شعر هم توان بيان را گرفتهاند
اين واژههاي سيلي و زخم و سه نقطهها
من عارفم مجاور نخهاي پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد مينويسمش
***علي زمانيان***
بايد براي مجلسشان سر بياورند
يا لالههاي زخمي پرپر بياورند
تا آتشي به جان كبودم بيفكنند
تا آه از نهاد دلم در بياورند
دور از نگاه خيرهشان اين ذوات را
آيا نشد كه از در ديگر بياورند؟
اصلاً به ما مطاع تصدق نميرسد
حتي اگر كه چادر و معجر بياورند
خشكش زده نگاهتر نازدانهات
اين ضربهها چه بر دل دختر بياورند
با پاي چوب روي لبت راه ميروند
شايد كه ظرف صبر مرا سر بياورند
قرآن بخوان ز حنجرهي آيه آيهات
تا بر كتاب دبن تو باور بياورند
***محمد امين سبكبار***
بعد از تو گوشواره به دردم نميخورد
رخت و لباس پاره به دردم نميخورد
اي آفتاب بر سر زينب طلوع كن
اين چند تا ستاره به دردم نميخورد
نزديكتر بيا كه كمي درد دل كنيم
تنها همين نظاره به دردم نميخورد
ما را پياده كن، سرمان سنگ ميخورد
اين بودن سواره به دردم نميخورد
چندين شب است منتظر صحبت توام
حرفي بزن، اشاره به دردم نميخورد
اينها مرا به مجلس خوبي نميبرند
بعد از تو استخاره به دردم نميخورد
اين سنگها هنوز حسابم نميكنند
با اين حساب چاره به دردم نميخورد
اين تكه حجم موي مرا پر نميكند
پس آستين پاره به دردم نميخورد
***علي اكبر لطيفيان***
خوشا از دل نم اشكي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان ياد كردن
زبان را زخمه فرياد كردن
خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامهاي ديگر سرودن
نواي ني، نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دل نشين است
نواي ني نواي بينواييست
هواي نالههايش نينواييست
نواي ني دواي هر دل تنگ
شفاي خواب گل، بيماري سنگ
قلم تصوير جانكاهيست از ني
علم تمثيل كوتاهيست از ني
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سرِ او را به خط ني رقم زد
دل ني نالهها دارد از آن روز
از آن روز است ني را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در انديشه ني
كه اين سان شد پريشان بيشه ني؟
سري سرمست شور و بيقراري
چو مجنون در هواي ني سواري
پر از عشق نيستان سينه او
غم غربت غم ديرينه او
غم ني بند بند پيكر اوست
هواي آن نيستان در سر اوست
دلش را با غريبي، آشناييست
به هم اعضاي او، وصل از جداييست
سرش بر ني، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گرديده، گه دال
ره ني پيچ و خم بسيار دارد
نوايش زير و بم بسيار دارد
سري بر نيزهاي، منزل به منزل
به همراهش هزاران كاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
كه با خود باري از سر دارد اشتر؟
گران باري به محمل بود بر ني
نه از سر، باري از دل بود بر ني
چو از جان پيش پاي عشق سر داد
سرش بر ني نواي عشق سر داد
به روي نيزه و شيرين زباني!
عجب نبود ز ني شكر فشاني
اگر ني پردهاي ديگر بخواند
نيستان را به آتش ميكشاند
سزد گر چشمها در خون نشينند
چو دريا را به روي نيزه بينند
شگفتا بيسر و ساماني عشق!
به روي نيزه سرگرداني عشق!
ز دست عشق در عالم هياهوست
تمام فتنهها زير سر اوست
***قيصر امين پور***
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
كه دل خستهام اين گونه ز پا افتاده
گرچه سر نيزه گرفته است سرت را بر سر
پيكرت روي تن خاك رها افتاده
هي دعا ميكنم از نيزه نيفتي ديگر
تا به اينجا سرت از ني دو سه جا افتاده
سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
كه چنين ناي تو از شور و نوا افتاده
باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش كن ولوله بين اسرا افتاده
دخترت گم شده انگار همه ميپرسند
از رقيه خبري نيست كجا افتاده
***مصطفي متولي***
نسيمي آشنا از سوي گيسوي تو ميآيد
نفسهايم گواهي ميدهد بوي تو ميآيد
شكوه تو زمين را با قيامت آشنا كرد
و رقص باد با گيسوي تو محشر به پا كرد
زمين را غرق در خون خدا كردي خبر داري؟
تو اسرار خدا را بر ملا كردي خبر داري.
جهان را زير و رو كرده است گيسوي پريشانت
از اين عالم چه ميخواهي همه عالم به قربانت
مرا از فيض رستاخيز چشمانت نكن محروم
جهان را جان بده، پلكي بزن، يا حي يا قيوم
خبر دارم كه سر از دير نصراني در آوردي
و عيسي را به آيين مسلماني در آوردي
خبر دارم چه راهي را بر اوج نيزه طي كردي
از ان وقتي كه اسب شوق را مردانه هي كردي
تو ميرفتي و ميديدم كه چشمم تيره شد كم كم
به صحرايي سراسر از تو خالي خيره شد كم كم
تو را تا لحظهي آخر نگاه من صدا ميزد
چراغي شعله شعله زير باران دست و پا ميزد
حدود ساعت سه جان من ميرفت آهسته
براي غرق در دريا شدن ميرفت آهسته
بخوان آهسته از اين جا به بعد ماجرا با من
خيالت جمع اي درياي غيرت خيمهها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود.
ولي از پا نيفتادم، شكستم بيصدا در خود
شكستم بيصدا در خود كه بايد بيتو برگردم
قدم خم شد وليكن خم به ابرويم نياوردم …
نسيمي آشنا از سوي گيسوي تو ميآيد
نفسهايم گواهي ميدهد بوي تو ميآيد
***سيد حميدرضا برقعي***
ورود به شام - بحر طويل
شهر شام و ملاء عام و كف و خنده و دشنام و گروهي به لب بام و به رخ ننگ و به كف سنگ و به تن جامهي گلرنگ گرفتند، ره آل علي تنگ، تو گويي همه دارند سر جنگ، هم آواز و هم آهنگ، شده دشمن دادار، پر از كينهي پيغمبر مختار و علي - حيدركرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عيد گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سيّد ابرار، شده شهر چراغاني و مردم همه در رقص و غزلخواني و شادي كه ببينند سرنيزه سر پاك امام شهدا را
*****
درِ دروازهي ساعات خبر بود، خبر بود كه بر نيزه يكي مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روي همه از ضربت سنگ و دم شمشير اثر بود، چه سرهاي غريبي كه روان بر رُخشان اشك بصر بود، سر يوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اكبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زيباي بني هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و يحيا و زهير و دگر انصار كه هر سر به سر نيزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همي ذكر خدا را
*****
در اطراف، سر خون خدا، خيل رسل يكسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم كف و هلهله بودند نواميس خدا يكسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آينهي حسن خداي ازلي بود، غبارش به رخ و چهرهي او مشعل انوار جلي بود، علي ابن حسين ابن علي بود به گردن عوض شاخهي گل حلقهي غل داشت بپا داشت يكي چكمهي گلگون نه، مگو چكمهي گلگون و بگو پردهاي از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذكر خدا داشت و چشمش به رخ يوسف زهرا نگران بود كه ميديد در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را
*****
در آن هجمهي جمعيّت و آن مرحله، گرديد روان سهل، به سويش به ادب داد سلامش كه در آن سلسله ميديد بلنداي مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود اي گهرِ دُرج ولايت، مه افلاك هدايت، همه عالم به فدايت، منم آن سهل كه از زُمرهي انصار رسولم، كه پر از دوستي عترت زهراي بتولم، چه شود گر كني از لطف قبولم كه دل مادرتان، فاطمه، را شاد كنم بر پسر فاطمه امداد كنم، گفت به پاسخ شه ابرار، كه اي آمده بر آل علي يار، اگر هست تو را درهم و دينار، بده زود به اين كافر غدّار، كه بر نيزهي او هست سر يوسف زهرا شود از دور و بر دخت علي دور، كه اين قوم ستمكار، تماشا نكنند عمهي ما را
*****
كوچهها بود پر از هجمهي جمعيّت و وجد و شعف و عشرت و نه بين زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غيرت و بر لب همه تبريك، بسي جامهي نو در بر و لبخندزنان با سر ريحانهي پيغمبر اسلام رسيدند، به يك كوچه كه اين كوچه همه قوم يهودند، همه دشمن پيغمبر آل علي و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادي كه ايا قوم يهود! آمده هنگامهي شادي، سر فرزند علي بر سر ني، سنگ ستم دست شما، هر چه توانيد، بگوييد، بخنديد و برقصيد، بريزيد به فرق سر زينب، همه خاكستر و آريد كنون ياد خود از خيبر و گيريد همه داد خود از حيدر و فرمان ز يزيد آمده مأمور به آزار بني فاطمه كرده است شما را
*****
يهودان ستم پيشه چو اين حكم شنيدند، گروهي به لب بام نشستند و گروهي به سوي كوچه دويدند همه عربده مستانه كشيدند، سر يوسف زهرا به سر نيزه چو ديدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبي كار بسي تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به كف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاكستر و خاشاك فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خويش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثيه» خواندند خدا را بگذاريد، بگويم، كه يهوديهاي از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد كه لبهاش به هم ميخورَد و ذكر خدا گويد و بگْرفت يكي سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد كه سر از نيزه بيفتاد زمين، ريخت به هم ارض و سما را
*****
چه بگويم چه شده اين همه من سنگدل و نوكر بيشرم و حيايم چه كنم؟ شعلهي جان است به نايم عجبا آه كه انگار همان پشت در قصر يزيدم، نگهم مانده به ده تن كه به يك سلسله بستند و همه حرمتشان را بشكستند و بوَد يك سرِ آن سلسله بر بازوي زينب، سر ديگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر كودكي از پاي بيفتد به سرش از ره بيداد، بريزند و به كعب ني و سيلي بزنندش، نكند كس ز ره مهر بلندش … چه بگويم؟ چه كنم؟ دست خودم نيست، خدا عفو كند «ميثم» افتاده ز پا را
***استاد حاج غلامرضا سازگار ***
واقعهي دير راهب - اشعار دير راهب
**در دير راهب چه گذشت:
بعد شهر بعلبك آل زياد
راهشان در دير راهب اوفتاد
كهنه ديري در درونش راهبي
شعلههاي طور دل را طالبي
دير نه، نه، يك جهان درياي نور
او چو موسي بر فراز كوه طور
ترك دنيا گفتهاي در كنج دير
همچو عيسي آسمان را كرده سير
لحظه لحظه سالها در انتظار
تا شود ديرش زيارتگاه يار
بي خبر خود رازها در پرده داشت
در تمام عمر يك گم كرده داشت
پير ديري در نوا چون بلبلي
چشم جانش در ره خونين گلي
با گل ناديدهاش ميكرد حال
تا شبي بگرفت دامان وصال
ديد در پايين دير خود شبي
هر طرف تابيده ماه و كوكبي
گفت الله كس نديده اين چنين
هيجده خورشيد، يك شب بر زمين
اين زنان مو پريشان كيستند
گوييا از جنس انسان نيستند
لالهي حمرا كجا و آبله
بازوي حورا كجا و سلسله
چيستند اين عقدههاي گوهري
ياسهاي كوچك نيلوفري
آمده از طور، موساي دگر
در غل و زنجير، عيساي دگر
سر به نوك نيزه ميگويد سخن
يا سر يحيي است پيش روي من
گشته نيلي ماه روي كودكي
بسته دست نو نهال كوچكي
طفل ديگر بسته با معبود عهد
يا سر عيسي جدا گشته به مهد
**راهب سر را ميبيند:
كرد نصراني نزول از بام دير
گرد سرها روح او سرگرم سير
ديده بر شمع ولايت دوخته
چون پر پروانه جانش سوخته
راهب پير و سر خونين شاه
رازها گفتند با هم با نگاه
شد فراق عاشق و معشوق طي
اين به پاي نيزه او بالاي ني
ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه
كاي جنايت پيشگان رو سياه
كيست اين سر؟ كاين چنين خواند فصيح
واي من داوود باشد يا مسيح
يا شده ايجاد صفين دگر
گشته قرآن بر سر ني جلوه گر
پاسخش گفتند مقصود تو چيست؟
اين سر خونين، سر يك خارجيست
كرده سر پيچي ز فرمان امير
خود شهيد و عترتش گشته اسير
بود هفتاد و دو داغش بر جگر
تشنه لب از او جدا كرديم سر
لرزه بر هفت آسمان انداختيم
اسبها را بر تن او تاختيم
شعلهها از هر طرف افروختيم
خيمههايش را سراسر سوختيم
هر يتيمش از درون خيمهگاه
برد زير بوته خاري بيپناه
ريخت نصراني به دامن خون دل
گشت سر تا پا وجودش مشتعل
بر كشيد از سينه چون دريا خروش
گفت اي دون فطرتان دين فروش
ثروت من هست چندين بدره زر
در جواني ارث بردم از پدر
در بهاي اين همه سيم و زرم
امشب اين سر را امانت ميبرم
ميكنم تا صبح با او گفتگو
كز دهانش بشنوم سري مگو
شمر را چون ديده بر زر اوفتاد
عشق سيمش باز در سر اوفتاد
**راهب سر را به دير ميبرد:
داد، سر را و ز راهب زر گرفت
راهب آن سر را چون جان در بر گرفت
برد سوي دير سر را با شتاب
كرد ناگه هاتفي او را خطاب
راهب از اسرار، آگه نيستي
هيچ داني ميزبان كيستي؟
ميهمانت ميزبان عالم است
هر چه گيري احترامش را كم است
اين كه لبهايش به هم خشكيده است
بحر رحمت از دمش جوشيده است
اين كه زخمش را شمردن مشكل است
زخم هفتاد و دو داغش بر دل است
گوش شو ك آواي جانان بشنوي
از دهانش صوت قرآن بشنوي
گرد ره با اشك، از اين سر بشنوي
با گلاب و مشك، خاكستر بشوي
برد راهب عاقبت سر را به دير
تا خدا در دير خود ميكرد سير
شد چراغ دير آن سر تا سحر
ديگر اين جا دير راهب بود و سر
خشت خشت دير را بود اين سلام
كاي چراغ دير و مطبخ السلام
**راهب نالهي واحسينا ميشنود:
ناگهان آمد صداي يا حسين
واحسينا واحسينا وا حسين
آن يكي ميگفت حوا آمده
ديگري ميگفت سارا آمده
هاجر از يك سو پريشان كرده مو
مريم از سو زند سيلي به رو
آسيه رخت سيه كرده به بر
گه به صورت ميزند گاهي به سر
ناگهان راهب شنيد اين زمزمه
ادخلي يا فاطمه يا فاطمه
آه راهب ديده بر بند از نگاه
مادر سادات ميآيد ز راه
**راهب نالهي فاطمه ميشنود:
بست راهب ديده اما با دو گوش
نالهاي بشنيد با سوز و خروش
كاي قتيل نيزه و خنجر حسين
اي فروغ ديدهي مادر حسين
اي سر آغشته با خون و تراب
كي تو را شسته است با خون و گلاب؟
بر فراز ني كنم گرد تو سير
يا به مطبخ يا به مقتل يه به دير؟
امشب اي سر چون گل از هم وا شدي
بيشتر از پيشتر زيبا شدي
اي نصاري مرحبا بر ياريات
فاطمه ممنون مهمان داريات
هر كجا اين سر دم از محبوب زد
دشمنش يا سنگ يا چوب زد
تو نبوي، گرد اين سر صف زدند
پيش چشم دخترانش كف زدند
پيش از آن كافتد در اين ديرش عبور
من زيارت كردم او را در تنور
راهب اول پاي تا سر گوش شد
نالهاي از دل زد و بيهوش شد
چون به هوش آمد به سوي سر شتافت
سينهي تنگش ز تير غم شكافت
گفت اي سر تو محمد نيستي؟
گر محمد نيستي پس كيستي؟
**سر با رهب سخن ميگويد:
ناگهان سر، غنچهي لب باز كرد
با نصاري درد دل ابراز كرد
گفت كاي داده ز كف صبر و شكيب
من غريبم من غريبم من غريب
گفت ميدانم غريب و بيكسي
گشته ثابت غربتت بر من بسي
تو غريبي كه به همرا سرت
هره آيد دست بسته خواهرت
باز اعجازي كن اي شيرين سخن
لب گشا و نام خود را گو به من
آن امير المؤمنين را نور عين
گفت راهب من حسينم من حسين
من كه با تو همسخن گشته سرم
نجل زهرا زادهي پيغمبرم
ديده اين سر از عدو آزارها
خوانده قرآن بر سر بازارها
اشك راهب گشت جاري از بصر
گفت اي ريحانهي خير البشر
از تو خواهم اي عزيز مرتضي
شافع راهب شوي روز جزا
گفت آيين نصاري وا گذار
مذهب اسلام را كن اختيار
**راهب مسلمان ميشود:
راهب از جام ولايت كام يافت
تا تشرف در خط اسلام يافت
يوسف زهرا بدو داد اين برات
گفت اي راهب شدي اهل نجات
عاشق و معشوق بود و بزم شب
صبحدم كردند از او سر طلب
راهب آن سر را چو جان در بر گرفت
باز با سر گفتگو از سر گرفت
گفت چون بر اين مصيبت تن دهم
ميهمان خويش بر دشمن دهم
چشم از آن رخ دل از آن سر برنداشت
ليك اينجا چارهاي ديگر نداشت
داد سر را گفت اي غارتگران
اي جنايت پيشگان اي كافران
اين سر ريحانهي پيغمبر است
مادرش زهرا و بابش حيدر است
ظلم و بيداد و جنايت تا با كي
واي اگر ديگر زنيد آن را به ني
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ورود كاروان به كوفه
لبهاي تو مگر چقدر سنگ خورده است
قاري من چقدر صدايت عوض شده
تشريف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر كوفه برايت عوض شده
تو آن حسين لحظهي گودال نيستي
بالاي نيزه حال و هوايت عوض شده
وقتي ز روبرو به سرت ميكنم نگاه
احساس ميكنم كه نمايت عوض شده
جا باز كرده حنجرهات روي نيزهها
در روز چند مرتبه جايت عوض شده
طرز نشستن مژههايت به روي چشم
اي نور چشم من به فدايت عوض شده
ما بعد از اين سپاه تو هستيم يا حسين
جنگي دگر شده شهدايت عوض شده
تو باز هم پيمبر در حال خدمتي
با فرق اين كه شكل هدايت عوض شده
***علي اكبر لطيفيان***
اشعار مجلس يزيد - اشعار بزم شراب
شام يعني انتهاي خستگي
شهر آزار خداي خستگي
شام يعني گوشه ويرانهها
مدفن شمع و گل و پروانهها
شام تسكين دل شيطان بود
زينت سر نيزهاش قرآن بود
شام يعني وادي دشنامها
سنگ باران سري از بامها
سنگ در دستان نامردان شام
بوسه ميزد بر سر زخم امام
شام تفسير نگاهي مضطر است
شهر داغ لالههاي حيدر است
شام هم مانند كوفه بيوفاست
صفحهاي از دفتر كرب و بلاست
بي وفايي مانده از اين طايفه
شام دارد مردم بيعاطفه
شام يعني محملي از داغ و درد
موسم پژمردن گلهاي زرد
پاي محمل رقص و كف آزاد شد
كوچههايش هلهله آباد شد
شام شهر بازي چوب و لب است
نيشتر بر زخم بغض زينب است
بر دل زهراييان آتش زدند
هر كه را ميسوخت از آهش زدند
يك زن شامي چو ديد اشك رباب
اشك او را داد با خنده جواب
در ميان ازدحامي از نگاه
ميكشيد از دل عقيله آه آه
اشك شد آنجا نقاب روي او
شد پريشان قلب او چون موي او
يك نفر شرمي نكرد از معجرش
ريخت خاكستر يهودي بر سرش
***علي ناظمي***
باورت ميشد ببيني خواهرت را يك زمان
دست بسته، مو پريشان، مو كنان، مويه كنان
باورت ميشد ببيني دختر خورشيد را
كوچه كوچه در كنار سايهي نامحرمان
نه لبي مانده براي تو نه جاي سالمي
من كه گفتم اين همه بالاي ني قرآن نخوان
چه عجب! تشتي براي اين سرت آوردهاند
اي سر منزل به منزل اي سر يحيي نشان
تا همين كه چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهاي زير خيزران
اي تمامي غرور من فداي غيرتت
لطف كن اين مرد شامي را از اين مجلس بران
اين قدر قرآن مخوان اين چوبها نامحرمند
شب بيا ويرانه هر چه خواستي قرآن بخوان
***علي اكبر لطيفيان***
دشت ميبلعيد كم كم پيكر خورشيد را
برفراز نيزه ميديدم سر خورشيد را
آسمان گو تا بشويد با گلاب اشكها
گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را
چشمهاي خفته در خون شفق را واكنيد
تا ببيند كهكشان پرپر خورشيد را
بوريايي نيست در اين دشت تا پنهان كند
پيكر از بوريا عريانتر خورشيد را
نيمي از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود
كاروان ميبرد نيم ديگر خورشيد را
كاروان بود و گلوي زخمي زنگولهها
ساربان دز ديده بود انگشتر خورشيد را
آه اشترها چه غمگين و پريشان ميروند
بر فراز نيزه ميبينم سر خورشيد را
***سعيد بيابانكي***
صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل، حسين
ز آن سبب سر را زدم بر چوبه محمل، حسين
من ز طفلي بر سر دوش نبي ديدم تو را
از چه بگرفتي كنون بر نوك ني منزل، حسين
اين تويي بالاي ني اي آفتاب فاطمه
يا شده خورشيد گردون بر زمين نازل، حسين
ميخورد بر هم لبت گويي تكلم ميكني
گاه با من، گه به طفلان، گاه با قاتل، حسين
اي هلال من! ز بس در خاك و خون پوشيدهاي
ديدنت آسان، شناسايي بود مشكل، حسين
اختيار ديده را پاي سرت دادم ز دست
ترسم از اشكم بماند كاروان در گِل، حسين
با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوك ني، اُلفت گرفته دل، حسين
با تمام دردها و غصهها و رنجها
نيستم آني ز طفل كوچكت غافل، حسين
هر چه پيش آيد، خوش آيد، سينه را كردم سپر
با اسارت نهضتت را ميكنم كامل، حسين
سوز و شور ميثم بيدست و پا را كن قبول
گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل، حسين
***حاج غلامرضا سازگار***
اي سرت چون ماه سرگردان به روي نيزهها
از غمت خون عقده بسته در گلوي نيزهها
خاطرات كربلا از پيش چشمانم گذشت
تا بر آمد صوت قرآنت ز روي نيزهها
آمدي با سر به ديدارم كه بر گردد، حسين
ديدهي مردم ز محملها به سوي نيزهها
من فداي حنجر خشكت كه نوشيدست آب
گه ز جام دشنهها، گاه از سبوي نيزهها
از فراق اكبرت، قلب رقيه آب شد
كاش اين دختر نگردد رو بروي نيزهها
اي مويد! تا بيابم آن سر ببريده را
ميروم با پاي دل در جستجوي نيزهها
***سيد رضا مؤيد***
ميروم با كاروان اما سرِ تو ساربانم
ميكِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم
هيچكس قادر نبود از پيكرت دورم نمايد
گر سرِ بر نيزهات با من نبود اي مهربانم
خندهي كمرنگِ لب هايِ به خون آغشتهي تو
ميزند فرياد ميخواهم كمي قرآن بخوانم
ماهِ تابان م، مشو دور از كنارم تا نميرم
اي تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم
گاهي از محمِل كه ميبينم سَرَت را رويِ نيزه
ميخورم حسرت چرا تو اين چنين و من چنانم
جانِ خواهر سروِ بالايي كه زينب داشت خَم شد
از غمِ خشكيِ لب هايِ عطشناكت، كمانم
كاش تا دورانِ (هجران) بگذرد ديگر نمانده
نَه قراري و نَه صبري و نَه طاقت نَه توانم …
***محسن سلطاني (هجران) ***
دل سوزان بود امروز گواه من و تو
كز ازل داشت بلا چشم، به راه من و تو
من به تو دوختهام ديده تو بر من، از ني
يك جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
چشم تاريخ نديده است سپاه من و تو
روي تو ماه من و ماه تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
آيه خواندن ز تو، تفسير ز من تا دانند
كه به جز گفتن حق نيست گناه من و تو
هر دو نستوه چو كوهيم بر سيل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردي آه من و تو
مدعي خواست كه از بيخ كند ريشهي ما
بي خبر ز آن كه غروبست پگاه من و تو
***حاج علي انساني***
عيسي شدي كه اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نميشود دلم الا ببينمت
اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نميشناسمت آيا ببينمت؟!
امروز كه شلوغي مردم امان نداد
كاري كن اي عزيز كه فردا ببينمت
شبها چه دير ميگذرد اي حسين من!
اي كاش زود صبح شود تا ببينمت
حالا هلال تو سر نيزه طلوع كرد
تا ما رايت، الا جميلا ببينمت
گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبودهام آنجا ببينمت
تو سنگ ميخوري و سرت پرت ميشود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشهاي تك و تنها ببينمت
***علي اكبر لطيفيان***
چل روز ميشود كه شدم جبرئيل تو
ذبح عظيم گشتي و گشتم خليل تو
چل روز ميشود كه فقط زار ميزنم
كوچه به كوچه نام تو را جار ميزنم
چل روز ميشود كه بدون توأم حسين
حالا پي نتيجهي خون توأم حسين
چل روز ميشود كه حسين همه شدم
حيدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم
مردم به جنگ نائبه الحيدر آمدند
در پيش من، تمام، به زانو در آمدند
آثار مرگ در بدنم هست يا حسين
پس روز اربعين منم هست يا حسين
آبي كهتر نكرد لب تشنهي تو را
حالا نصيب خاك مزارت شده اخا
چل روز پيش بود همينجا سرت شكست
اينجا دل من و پدر و مادرت شكست
چل روز پيش بود به گودال رفتي و …
از پشت، نيزه خوردي و از حال رفتي و …
از تل زينبيه رسيدم كه واي واي
بالا سرت نشستم و ديدم كه واي واي
نيزه ز جاي جاي تن تو در آمده
حتي لباسهاي تن تو در آمده
جمعيَّتي كه بود به گودال جا نشد
يك ضربه و دو ضربه … ولي سر جدا نشد
ديدم كسي حسين مرا نحر ميكند
آقاي عالمين مرا نحر ميكند
من را ببخش دست به گيسوي تو زدند
من را ببخش چكمه به پهلوي تو زدند
فرصت نشد ز خاك بگيرم سر تو را
فرصت نشد در آورم انگشتر تو را
ميخواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند
بين من و تو فاصلهها سد شدند آه
با اسب از روي بدنت رد شدند آه
در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست
نزديك خانهي پدري ام سرم شكست
واي از عبور كردن مثل غلامها
واي از نگاههاي سر پشت بامها
باور نميكني كه سرم سايبان نداشت؟!
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت؟!
تا شهر شام رفتم و معجر نداشتم
تقصير من چه بود؟ برادر نداشتم
از بس رسيد سنگ به سمت جبين من
نزديك بود پاره شود آستين من
***علي اكبر لطيفيان***
از آن ساعت كه خود را ناگزير از تو جدا كردم
تو بر ني بودي و ديدي چهها ديدم، چهها كردم
گمان بر ماندن و قبر تو را ديدن نميبردم
ولي فيض زيارت را تمنّا از خدا كردم
به يادم مانده آن روزي كه ميجستم ترا اما
تنت پيدا به زير سنگ و تير و نيزهها كردم
تو را اي آشناي دل اگر نشناختم آن روز
مرا اكنون تو نشناسي، وفا بين تا كجا كردم
تن چاك تو را چون جان گرفتم در برم اما
براي حفظ اطفالت، تو را آخر رها كردم
بسان شمع، آبم كرد بانگ آب آب تو
اگر چه تشنه بودم چشمههاي چشم وا كردم
ميان خيمههاي سوخته همچون دلم آن شب
نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا كردم
شكسته جاي مهرت را ز بيمهري به ني ديدم
شكستم فرق خويش و اقتدا بر مقتدا كردم
ولي هرگز ندادم عجز را ره در حريم دل
سخنراني ميان دشمنان چون مرتضي كردم
***استاد حاج علي انساني***
شفق نشسته در آغوشت اي سحر برخيز
ستاره ميرود از هوش يك نظر برخيز
نسيم بر سر راهت گشوده بال اميد
تو اي ترانهي باران بارور برخيز
كبوتري كه به شوق تو بال در خون زد
به بام عشق تو گسترده بال و پر برخيز
چو من به حسرت يك چشم بوسه بر قدمت
نشسته در ره تو خاك رهگذر برخيز
چراغ چشم تو چنديست مثل نيلوفر
گرفته زانوي اندوه را به بر برخيز
رسيده زائر دل خستهاي ز غربت راه
كه مانده از سفري سرخ در به در برخيز
شبانههاي شب شام را دلم طي كرد
به هرم چلّه نشستم در اين سفر برخيز
كنون كه خون دلم سرخ همچو لالهي دشت
به چهره ميچكد از چشمهايتر برخيز
يه يك اشاره بگويم:
قسم به حرمت عشق
سكينه آمده از راه، اي پدر! برخيز
***غلامرضا شكوهي***
نگاه گريه داري داشت زينب
چه گام استواري داشت زينب
دل با اقتداري داشت زينب
مَگر چه اعتباري داشت زينب
چهل منزل حسين منجلي شد
گهي زهرا شد و گاهي علي شد
***
نديدم زينب كبريتر از اين
نديدم زينت باباتر از اين
نديدم دختر زهراتر از اين
حسيني مذهبي غوغاتر از اين
به پيش پاي ما راهي گذاريد
بناي زينب الهي گذاريد
***
اگر چه غصه دارد آه دارد
به پايش خستگي راه دارد
به گردش آفتاب و ماه دارد
به و الله كه ايوالله دارد
همينكه با جلالت سر نداده
به دست هيچكس معجر نداده
***
پس از آنكه زمين را زير و رو كرد
سپاه كوفه را بيآبرو كرد
به سمت كربلا خوشحال رو كرد
كمي از خاك را برداشت بو كرد
رسيدم كربلا اي داد بيداد
حسين سر جدا، اي داد بيداد
***
چهل روز است گريانم حسين جان
چو موي تو پريشانم حسين جان
چهل روز است ميخوانم حسين جان
حسين جانم حسين جانم حسين جان
تويي ذكر لبم الْحَمْدُ لِلَّه
حسيني مذهبم الْحَمْدُ لِلَّه
***
همين جا شيرخواره گريه ميكرد
رباب بي استاره گريه ميكرد
گهي بر گاهواره گريه ميكرد
گهي بر مشك پاره گريه ميكرد
خدايا از چه طفلم دير كرده؟
مرا بيچاره كرده، پير كرده
***
همين جا دور اكبر را گرفتند
ز ما شبه پيغمبر ما را گرفتند
ولي از من دو دلبر را گرفتند
هم اكبر هم برادر را گرفتند
به تو گفتم كه اي افتاده از پا
ز جا بر خيز ورنه معجرم را …
***
همين جا بود كه سقاي ما رفت
به سمت علقمه درياي ما رفت
پناه عصمت كبراي ما رفت
پي او گوشوارههاي ما رفت
فقط از علقمه يك مشك برگشت
حسين بن علي با اشك برگشت
***
همين جا بود كه دلها گرفت و …
كسي روي تن تو جا گرفت و …
سرت را يك كمي بالا گرفت و …
همين كه بر گلويت خنجر آمد
صداي نالهي زهرا در آمد
***
همين جا بود الف را دال كردند
تنت را بارها پامال كردند
ته گودال را گودال كردند
تو را با سم مركب چال كردند
اگر خواندم قليلت علت اين بود
كه يك تصويري از تو بر زمين بود
***
تو ماندي و كبوتر رفت كوفه
تو را كشتند و خواهر رفت كوفه
خودم در راه و معجر رفت كوفه
چه بهتر زودتر سر رفت كوفه
وگرنه دردها ميكشت ما را
نگاه مردها ميكشت ما را
***
بهاري داشتم اما خزان ش
قدي كه داشتم بيتو كمان شد
عقيق تو به دست ساربان شد
طلاي من نصيب كوفيان شد
خبر داري مرا بازار بردند
ميان مجلس اغيار بردند
***
همين جا بود افتادند تنها
همين جا بود غارت شد تنها
تمامي كفنها، پيرهنها
بدون تو كتك خوردند زنها
همين جا بود گيسو ميكشيدند
هر سو دخترانت ميدويدند
***
همين جا بود تازيانه باب گرديد
رخ ما در كبودي قاب گرديد
ز خجلت خواهر تو آب گرديد
كه معجر بعد تو ناياب گرديد
سكينه معجر از من خواست اما
خودم هم بودم آنجا مثل آنها …
***
ز جا برخيز غمخواري كن عباس
دوباره خيمه را ياري كن عباس
براي عزتم كاري كن عباس
علم بردار علم داري كن عباس
سكينه ميكند زاري ابالفضل
چه قبر كوچكي داري ابالفضل
***علي اكبر لطيفيان***
تو ساحل خون دلم، كه غرق موج ماتمه
پهلو ميگيره كشتي اي، كه تو تلاطم غمه
من تو طواف عشقمو، تو روح كعبهي مني
زمزمه دارم رو لبم، با چشمايي كه زمزمه
يوسف كنعان دلم، هر جا باشم تو پيشمي
تا وقتي بوي پيرهن پارهي تو همراهمه
چلهنشين داغ اين، دشت گلاي لالهام
هر جاي كربلا برام، يه روضه مجسمه
روزا ميون قافله، شبا تو اوج نافله
براي زخم سلسله، تسبيح اشكم مرهمه
با اين كه از هرم صدام، آتيش ميگيره آسمون
با اين كه روي شونه هام، بار غم دو عالمه
ولي اسير عشقم و سفير آزادگيَم
تو راه دين هر قدمم مثل يك كوه محكمه
تو اين سفر چشم ترم به جز قشنگي نديده
حماسههاي اربعين ادامه محرمه
***محمد امين سبكبار***
اي اذان پر از نماز حسين
جا نماز هميشه باز حسين
نام سبزت، اقامهي زهرا
زندگيات ادامهي زهرا
مثل بيت الحرام، يا زينب
واجب الاحترام، يا زينب
ذكر اياك نستعين لبم
آيههاي تو هم نشين لبم
حضرت مريم قبيلهي ما
آية اللهِ ما، عقيلهي ما
ما دو آيينهي مقابل هم
جلوههاي پر از تكامل هم
بال يك ديگري م، در همه جا
تا خدا ميپريم، در همه جا
اي حيات دوبارهي هستي
زينت گوشوارهي هستي
پر من بال من كبوتر من
سايهبان هميشهي سرِ من
پيشتر از همه رجز خواندي
بيشتر زير نيزهها ماندي
تو ابوالفضل در برابرمي
تو حسين دوبارهي حرمي
عصمت الله، دختر زهرا
آن زماني كه آمديم اينجا
چشمتهايت سپيدهي ما بود
پاي تو روي ديدهي ما بود
از برايم تو خواهري كردي
خواهري نه كه مادري كردي
به تو ام الحسين بايد گفت
محور عالمين بايد گفت
آفتاب غروب خيمهي من
ضلع گرم جنوب خيمهي من
اي پريشاني به دنبالم
التماس كنار گودالم
اي فداي غرورِ دلخور تو
در نگاه فرار چادر تو
صبح فرداي بعد عاشورا
ده نفر از قبيلههايِ زنا
روي شنها تن مرا بستند
نعل تازه به اسبها بستند
بدنم را به خاك تن كردند
مثل يك لايه پيرهن كردند
يك نفر فيض از حضورم برد
يك نفر نيز در تنورم برد
اي ورق پارههاي تا خورده
زائر اين زمين جا خورده
رنگ و روي شما پريده نبود
بالهاي شما بريده نبود
بعد يك انتظار برگشتي
سر ظهرِ قرارا برگشتي
ماه رفتي و هاله آمدهاي
ياس رفتي و لاله آمدهاي
از چه داري به خويش ميپيچي
نكند بيسه ساله آمده اي؟
اي غريب هميشه تنهايم
آفتاب نجيب صحرايم
پيش چشمان خيرهي مردم
صبح دلگير روز يازدهم
دختران مرا كجا بردي؟
اختران مرا كجا بردي
اي مناجات خسته حرف بزن
اي نماز شكسته حرف بزن
با من از خارهاي جاده بگو
از اسيريِ خانواده بگو
از كبودي دستهاي عرب
از تماشاي بيحياي عرب
راستي از سفر چه آوردي؟
غير از اين چند سر چه آوردي؟
آن پرت را بگو كه پس دادند؟
معجرت را بگو كه پس دادند؟
آن شبي كه كنارتان بودم
ميهمان بهارتان بودم
دخترم در خرابهاي كه نخفت
در گوشم چه چيزها كه نگفت
حال از اين نگات ميپرسم
از همين چشمهات ميپرسم
اي وقار شكستهي عباس
اقتدار شكستهي عباس
سر بازار ازدحام چه بود؟
ماجراي كنيز و شام چه بود؟
***علي اكبر لطيفيان***
از من مپرس زينب من معجرت چه شد
با من بگو برادر زينب سرت چه شد
از من مپرس از چه لبت خشك و زخميست
با من بگو كه ساقي آب آورت چه شد
از من مپرس رخت تنت از چه خا كيست
با من بگو كه پيرهن پيكرت چه شد
از من مپرس از چه زدي سر به محملت
با من بگو در نظر مادرت چه شد
از من مپرس در دل محمل چه ديدهام
با من بگو كه راس علي اصغرت چه شد
از من مپرس از چه نمازت نشسته است
با من بگو اذان علي اكبرت چه شد
از من مپرس موي سرت از چه شد سپيد
با من بگو عمامهي پيغمبرت چه شد
از من بپرس شرح تمام سفر ولي
ديگر نپرس شام بلا دخترت چه شد
***مهدي محمدي***
يك اربعين گذشته و زينب رسيده است
بالاي تربتي كه خودش آرميده است
يا ايها الغريب سلام اي برادرم
اي يوسفي كه گرگ پيرهنت را دريده است
ازشهر شام كينه رسيده مسافرت
پس حق بده كه چنين داغديده است
احساس ميكنم كه مادرم اينجا نشسته است
در كربلا نسيم مدينه وزيده است
بر نيزه بودي و به سرم بود سايهات
با اين حساب كسي زينبت را نديده است
اين گل بنفشههاي تن و چهرهي كبود
دارد گواه، زينبتان داغديده است
تو طعم خيزران و سنگها و خواهرت
طعم فراق و غربت و غم را چشيده است
آبي به كف گرفته و رو سوي علقمه
با آه ميرود سكينه و خجلت كشيده است
اين دختر شماست كه خواستند كنيزيش …
لكنت گرفته است و صدايش بريده است
نيزه نشين شد حضرت سقا و اهلبيت
زخم زبان زهر كس و ناكس شنيده است
***
گفت نمي آيم عمه جان!
گفتي رقيه …
گفت نمي آيم عمه جان!
در شام ماند و شهر جديد آفريده است
***ياسر مسافر***
اربعين است و دل از سوگ شهيدان خون است
هر كه را مينگرم غمزده و محزون است
زينب از شام بلا آمده يا آنكه رباب
كز غم اصغر بيشير، دلش پرخون است
يا كه ليلي به سر قبر پسر آمده است
كَاشكش از ديده روان همچو شط جيحون است
مادر قاسم ناكام كه مينالد زار
بهر آن طلعت زيبا و قد موزون است
در ره كوفه و در شام و سرا ظلم يزيد
كس نپرسيد ز سجّاد كه حالت چون است
دختر شير خدا ناطقهي آل رسول
كز نهيب سخنش كفر و ستم موهون است
كرد ايراد چنان خطبه و ثابت بنمود
كه يزيد شقي از دين خدا بيرون است
زنده دين مانده ز تصميم و ز ايثار حسين
حق و حرّيت و اسلام به او مديون است
هان بياييد و ببينيد كه در راه خدا
صحنهي رزم ز خون شهدا گلگون است
آه و افسوس كه كشتند لب تشنه امام
زخم بر پيكر پاكش ز عدد افزون است
قصهي كرب و بلا قصهي صبر است و قيام
به فداكاري و جانبازي و دين مشحون است
تا ابد نام حسين بن علي در تاريخ
با ثبات قدم و نصرت حق، مقرون است
جاودان عزت حزب الله و انصار خدا است
خيمهي باطل و احزاب دگر وارون است
هر كه در حصن ولايت رود از روي خلوص
ز آتش دوزخ و آن هول و خطر، مأمون است
«لطفي» از عاقبت كار مكن قطع اميد
كه به الطاف حسين بن علي ميمون است
*** آيت الله صافي گلپايگاني***
يك اربعين، به نيزه سر يار ديدهام
يك اربعين، چو شمع به پايش چكيدهام
يك اربعين، به ضربهي شلّاق ساربان
بر روي خارهاي مغيلان دويدهام
يك اربعين، تمام تنم درد ميكند
با ضرب تازيانه ز جايم پريدهام
يك اربعين، رقيّهي تو مُرد از غمت
اكنون بدون او به كنارت رسيدهام
يك اربعين، به شام و به كوفه حماسهها
با خطبههاي حيدري ام آفريدهام
يك اربعين، ز چوبهي محمل سرم شكست
همچون پدر ببين تو جبين دريدهام
يك اربعين، كنار عدو، واي! واي! واي!
بس جورِ طعنههاي فراوان كشيدهام
يك اربعين، به ضربه سيلي ببين حسين
رويم كبود گشته و قامت خميدهام
***مجيد لشكري***
آنچه از من خواستي با كاروان آوردهام
يك گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
از در و ديوار عالم فتنه ميباريد و من
بي پناهان را بدين دارالامان آوردهام
اندرين ره از جرس هم بانگ ياري برنخاست
كاروان را تا بدين جا با فغان آوردهام
تا نگويي زين سفر با دست خالي آمدم
يك جهان درد و غم و سوز نهان آوردهام
قصه ويرانه شام ار نپرسي خوشتر است
چون از آن گلزار، پيغام خزان آوردهام
ديده بودم تشنگي از دل قرارت برده بود
از برايت دامني اشك روان آوردهام
تا به دشت نينوا بهرت عزاداري كنم
يك نيستان ناله و آه و فغان آوردهام
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در كف خود از برايت نقد جان آوردهام
تا دل مهرآفرينت را نرنجانم ز درد
گوشهاي از درد دل را بر زبان آوردهام
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
باز آواي جرس بر جگرم آتش زد
اشك آتش شد و بر چشم ترم آتش زد
ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد
سوز دل بيشتر از پيش ترم آتش زد
پارههاي دلم از چشمِتر آيد بيرون
وز نيستان وجودم شرر آيد بيرون
**
دوستان با من و دل ناله و فرياد كنيد
آه را با نفس از حبس دل آزاد كنيد
اربعين آمده تا از شهدا ياد كنيد
گريه بر زخم تن حضرت سجاد كنيد
مرغ دل زد به سوي شهر شهيدان پر و بال
پيش تا از حرم الله كنيم استقبال
**
جابر اين جا حرم محترم خون خداست
هر طرف سير كني جلوهي مصباح هداست
غسل از خون جگر كن كه مزار شهداست
سر و دست است كه از پيكر صد پاره جداست
پيرهن پاره كن و جامهي احرام بپوش
اشك ريزان به طواف حرم الله بكوش
**
جابرا! هم چو ملك پر بگشا بال بزن
ناله با سوز درون علي و آل بزن
بر سر و سينهي خود در همه احوال بزن
خم شو و سجده كن و بوسه به گودال بزن
چهره بگذار به خاكي كه دهد بوي حسين
ريخته بر روي آن خون ز سر و روي حسين
**
جابرا! اشك فشان ناله بزن زمزمه كن
گريه با فاطمه از داغ بني فاطمه كن
در حريم پسر فاطمه ياد از همه كن
روي از گوشهي گودال سوي علقمه كن
اشك جاري به رخ از ديدهي دريايي كن
دست سقا ز تن افتاده، تو سقايي كن
**
گوش كن بانگ جرس از دل صحرا آيد
نالهاي سخت جگر سوز و غم افزا آيد
پيشباز اسرا دختر زهرا آيد
به گمانم ز سفر زينب كبرا آيد
حرمي روي به بين الحرمين آوردند
از سفر نالهي اي واي حسين آوردند
**
بلبلان آمده گلها همه پرپر گشتند
حرم الله دوباره به حرم برگشتند
زائر پيكر صد پارهي بيسر گشتند
همگي دور مزار علي اكبر گشتند
گودي قتلگه و علقمه را ميديدند
هر طرف اشك فشان فاطمه را ميديدند
**
آب بر سينهي خود ديد چو تصوير رباب
عرق شرم شد و سوخت از شرم شد آب
جگر بحر ز سوز جگرش گشت كباب
شير در سينه مادر، علي اصغر در خواب
ياد شش ماهه و گهوارهي او ميافتاد
به دو دستش حركتهاي خيالي ميداد
**
نفس دخت علي شعلهي ماتم ميشد
قامت خم شدهاش بار دگر خم ميشد
تاب ميداد ز كف طاقت او كم ميشد
پيش چشمش تن صد پاره مجسم ميشد
حنجر غرقه به خون در نظرش ميآمد
يادش از بوسهي جد و پدرش ميآمد
**
باز هم داغ روي داغ مكرر ميديد
باغ آتش زده و لالهي پرپر ميديد
لحظه لحظه تن صد چاك برادر ميديد
فرق بشكستهي عباس دلاور ميديد
رژه ميرفت مصائب همه پيش نظرش
داغها بود كه شد تازه درون جگرش
**
گريه آزاد شده بغض گلو را بسته
كرده فرياد درون حنجرهها را خسته
داغداران همه فرياد زنند آهسته
ذكرشان يا ابتا يا ابتا پيوسته
اشك اطفال دل فاطمه را آتش زد
گريهي زينب كبري همه را آتش زد
**
گفت اي همدمم از لحظهي ميلاد حسين
اي سلامم به جراحات تنت باد حسين
از همان روز كه چشمم به تو افتاد حسين
آتش عشق تو زد بر جگرم باد حسين
من و تو در بغل فاطمه با هم بوديم
همدم و يار به هر شادي و هر غم بوديم
**
حال بر گو چه شد از خويش جدايم كردي
در بيابان بلا برده رهايم كردي
گاه در گوشهي گودال دعايم كردي
گاه بر نوك سنان گريه برايم كردي
چشمم افتاد سر نيزه به اشك بصرت
جگرم پاره شد از خواندن قرآن سرت
**
كثرت داغ سراپا تب و تابم كرده
خون دل سرزده از ديده خضابم كرده
سخني گوي كه هجران تو آبم كرده
چهره بنماي كه داغ تو كبابم كرده
بر سر خاك تو از اشك گلاب آوردم
گرچه خود آب شدم بهر تو آب آوردم
**
روزها هر چه زمان ميگذرد روز تواند
ظالمان تا ابد الدهر سيه روز تواند
اهل بيت تو همه لشكر پيروز تواند
كه پيام آور فرياد ستم سوز تواند
سركشان يكسره گشتند حقير تو حسين
شام شد پايگه طفل صغير تو حسين
**
دشمنان از سر كويت به شتابم بردند
بعد كوفه به سوي شام خرابم بردند
به اسارت نه كه با رنج و عذابم بردند
با سر پاك تو در بزم شرابم بردند
شام را سختتر از كرب و بلا ميديدم
سر خونين تو در تشت طلا ميديدم
**
شاميان روز ورودم همگي خنديدند
سر هر كوچه به دور سر تو رقصيدند
عيد بگرفته همه جامهي نو پوشيدند
ليك با زلزلهي خطبة من لرزيدند
گرچه باران بلا ريخت به جانم در شام
كار شمشير علي كرد زبانم در شام
**
گرچه اين بار به دوش همگان سنگين بود
آنچه گفتيم و شنيديم براي دين بود
و آنچه پنداشت عدو تلخ به ما شيرين بود
ارث ما بود شهادت، شرف ما اين بود
ميثم ابيات تو چون شعلهي ظالم سوزند
تا خدايي خدا حزب خدا پيروزند
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
لختي بيا به سايهي نخلها رباب
سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب
ميدانم اين كه محرم خورشيد بودهاي
حتي به شام، همدم خورشيد بودهاي
همدوش آفتاب شدي پا به پاي نور
خورشيد زاده داشت در آغوش تو حضور
اين خاطرات، چنگ غم آهنگ ميزند
دارد به سينهي تو عجب چنگ ميزند
لختي بيا به سايهي اين نخلها رباب
سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب
زمزم به چشم، زمزم به سينه تا به كي؟
آه از جدايي دل و آيينه تا به كي؟
سير عطش به خيمهتان پر شتاب شد
آواي كودكان حرم آب آب شد
هاجر به سعي خيمه به خيمه مكن شتاب
پايان پذير نيست تماشاي اين سراب
به به ز هستي كه به احساس زنده شد
مشكي كه به سقايت عباس زنده شد
تكبير گفت و ذائقهي خيمه شد خنك
ميشد گلوي حمزه و كوه احد خنك
چشمش به غير خيمه نميديد در مسير
اما امان ز هجمهي اين بوسههاي تير
دشت از حضور فاطمه لبريز نافه شد
داغ عمو به داغ عطشها اضافه شد
آري رباب طفل تو سمت زوال رفت
آن قدر گريه كرد كه ديگر ز حال رفت
لختي بيا به سايه اين نخلها رباب
سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب
اين گريههاي بيحد كودك براي چيست؟
اين گريهها كه گريهي قحطي آب نيست
اين بار گريه، گريهي عشق است و شوق و شور
رفتن ز سمت معركه تا قلههاي نور
گهواره كوچك است به شش ماههات رباب
بشكن قفس كه بال زند سمت آفتاب
مسپر به نيل آسيه پيدا نميشود
با اين رديف قافيه پيدا نميشود
اين طفل را فقط سوي آسمان فرست
تا سمت معركه پي اهداي جان فرست
آنجا كسي به جان تو سوداي تن نداشت
هر كس كه رفت ميل به باز آمدن نداشت
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب كن
اين تشنهي شهادت حق را مجاب كن
بشتاب كه درنگ در اين كارها جفاست
حتي زره به قامت اين طفل نارساست
با هر نگاه خويش دو خنجر كشيده است
آري عليست پاشنه را ور كشيده است
با هر نگاه، قدرت گفت و شنفت داشت
آري برايش ماندن در خيمه اُفت داشت
طفل تو در طراوت اين سايه شير داشت
مادر نداشت شير ولي دايه شير داشت
اين دايهي شهادت و شيرش ز كوثر است
اين دايه است و از او مهربانتر است
حالا نگاه كن كه علي تير خورده است
با بوسهي سه شعبه عجب تير خورده است
كم مانده بود عالم از اين داغ جان دهد
اي مادر شهيد خدا صبرتان دهد
تعجيل در مسابقه كردند كوفيان
از آب هم مضايقه كردند كوفيان
حنجر شد از سه شعبه مشبّك ضريح شد
بخشيد جان به حرمله از بس مسيح شد
مجذوب بود دل به دعاهاي ناب زد
اين تشنه، بيگدار در اين جا به آب زد
پر جوش شد ز لاله، كران تا كران دشت
خاموش شد صداي چكاوك ميان دشت
لبخند ميزد و ز پدر اشك ميگرفت
اين روضهخوان ما چقدر اشك ميگرفت
لختي بيا به سايه اين نخلها رباب
سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب
ديگر ز يادت اين غم سنگين نميرود
آب خوش از گلوي تو پايين نميرود
ميدانم از دل تو شكوفيد اين اميد
آقا سرش سلامت اگر طفل شد شهيد
حالا به پشت خيمه پدر ايستاده بود
مشغول دفن پيكر خورشيد زاده بود
لبريز ابر ميشود و تار، آسمان
در خاك دفن ميشود انگار آسمان
بهتر كه دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر اين پيكر آفتاب
بهتر كه دفن بود عذابي فرو نريخت
بر كوفه سنگهاي عذابي فرو نريخت
بهتر كه دفن بود و چو رازي كتوم شد
اين نامه محرمانه شد و مُهر و موم شد
بهتر كه دفن بود و پي بوريا نرفت
اين پاره تن به زير سم اسبها نرفت
بهتر كه دفن بود اسارت نرفته بود
قنداقهاي داشت به غارت نرفته بود
دفن است طفل ميل به غارت نميكنند
قرآن جيبيست جسارت نميكنند
در شور رفتهاند همه پردهها رباب
تنبور ميزند جگر كربلا رباب
لختي بيا به سايه اين نخلها رباب
سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب
***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***
شكسته پشت غم از بار غصههاي رباب
از آن زمان كه شنيده است ماجراي رباب
به سوز سينهي گهواره داغ غم زده است
شرار زخم دل خون لاي لاي رباب
و تار صوتي آتش گرفته ميفهمد
كه آمده چه بلايي سر صداي رباب
براي كودكش آنقدر آه و ناله نكرد
كه چشم مشك پر از اشك شد به جاي رباب
به جان گريهي شش ماهه روي دست حسين
كسي نريخته اشكي مگر به پاي رباب
قنوت صبر گرفته براي حلق علي
خدا كند به اجابت رسد دعاي رباب
ميان هلهلهي چنگ وَ هَاي و هوي رباب
سه شعبه زخم زد و ناله شد نواي رباب
و ناگهان پر و بال فرشتههاتر شد
به خون كشتهي مظلوم كربلاي رباب
رقيه آمده از يك فرشته ميپرسد
پيام تسليت آوردهاي براي رباب؟
و فكر ميكنم آب فرات گل شده است
كه ريخته به سرش خاك، در عزاي رباب
خدا به داد دل خاطرات او برسد
چه ميكشند خيالات انزواي رباب
***مصطفي متولي***
خدا زمين و زمان را دوباره حيران ساخت
تمام شوكت خود را به شكل انسان ساخت
كشيد قامت او را قيامتي برخاست
براي غارت دلها سپاه مژگان ساخت
ز اوج شانه او آسمان به خاك افتاد
براي هر سر زلفش دلي پريشان ساخت
ميان طاق دو ابروي او گره انداخت
از آن دو تيغ گره خورده باد و طوفان ساخت
خدا براي حماسه دلاوري آورد
براي شير خدا شير ديگري آورد
نسيمي از تو وزيد و زمين شكوفا شد
بهشت در به در كوچههاي دنيا شد
براي اين كه به پاي تو بال و پر بزنند
در ازدحام ملائك دوباره دعوا شد
همان شبي كه رسيدي مدينه يادش هست
نگاه كردي و عالم پر از مسيحا شد
نگاه كن كه تمام دلم طلا گردد
كه گر اشاره كني خاك كيميا گردد
شكوه چشم تو هوش از سر گلها برد
زلالي آمدنت آبروي دريا برد
بهانه تو به صحرا كشيد مجنون را
كشيد عكس تو و دودمان ليلا برد
شمايلي ز تو يوسف شبي به خوابش ديد
حديث روي تو گفت و دل از زليخا برد
قسم به چشمان مست آهوها
كه گرد راه تو صبر از تمام صحرا برد
شكافت سينه امواج سهمگين را باز
كسي كه نام تو را در كنار دريا برد
قسم به مشك قسم به دلت كه بيهمتاست
خوشا به حال تو آقا كه مادرت زهراست
***حسن لطفي***
بايد حسين دم بزند از فضائلت
وقتي حسيني است تمام خصائلت
تعبيرهاي ما همه محدود و نارساست
در شرح بيكراني اوصاف كاملت
بي شك در آن به غير جمال حسين نيست
آيينهاي اگر بگذاري مقابلت
اي كاشف الكروب عزيزان فاطمه
غم ميبري ز قلب همه با شمائلت
در آستانهي تو گدايي بهانه است
دلتنگ ديدن تو شده باز سائلت
با زورق شكستهي دل سالهاي سال
پهلو گرفتهايم حوالي ساحلت
بي شك خدا سرشته تو را از گل حسين
سقاي با فضيلت و دريا دل حسين
تو آمدي و روشني روز و شب شدي
از جنس نور بودي و زهرا نسب شدي
در قامتت اگر چه قيامت ظهور داشت
الگوي بندگي و وقار و ادب شدي
هم چشمهاي روشنت آيينهي رجاست
هم صاحب جلال و شكوه و غضب شدي
بايد كه ذوالفقار حمايل كني فقط
وقتي كه تو به شير خدا منتسب شدي
در هيبت و رشادت و جنگاوري و رزم
تو اسوهي زهير و حبيب و وَهب شدي
در دست تو تلاطم شمشير ديدنيست
فرزند لافتايي و شير عرب شدي
فرماندهي سپاهي و آب آور حسين
اي نافذ البصيرهترين ياور حسين
بي شك تو صبح روشن شبهاي تيرهاي
خورشيدي و به ظلمت اين شام چيرهاي
تسخير كرده جذبهي چشم تو ماه را
بي خود كه نيست تو قمر اين عشيرهاي
عصمت دخيل تار عباي تو از ازل
جز بندگي نديده كسي از تو سيرهاي
قدر تو را كسي نشناسد در اين مقام
وقتي براي امر شفاعت ذخيرهاي
ما را بس است وقت عبور از پل صراط
از تار و پود بيرق تو دستگيرهاي
چشم اميد عالم و آدم به دست توست
باب الحسين هستي و پرچم به دست توست
فردوس دل هميشه اسير خيال توست
حتي نگاه آينه محو جمال توست
تو ساقي كرامت و لطف و اجابتي
اين آب نيست زمزمههاي زلال توست
ايثار و پايمردي و اوج وفا و صبر
تنها بيان مختصري از كمال توست
در محضر امام تو تسليم محضي و
والاترين خصائل تو امتثال توست
فردا همه به منزلتت غبطه ميخورند
فردا تمام عرش خدا زير بال توست
باب الحوائجي و اجابت به دست تو
تنها بخواه، عالم هستي مجال توست
اي آفتاب علقمه: روحي لك الفدا
اي آرزوي فاطمه: روحي لك الفدا
اي آفتاب روشن شبهاي علقمه
سرو رشيد خوش قد و بالاي علقمه
داده است مشك تشنهي تو آب را بها
اي آبروي آب، مسيحاي عقلمه
وقتي كه چند موج عليل شريعه را
كرده است خاك پاي تو درياي علقمه
لب تشنهي زيارت لبهات مانده است
آري نگفتهاي به تمناي علقمه
امروز دستهاي تو افتاد روي خاك
تا پا بگيرد از دل صحراي علقمه
با وعدههاي مادرت آسوده خاطريم
چشم اميد ماست به فرداي علقمه
اين عطر ياس حضرت زهراست ميوزد
از سمت كربلاي تو، سقاي علقمه
شبهاي جمعه نالهي محزون مادري
مي آيد از حوالي درياي علقمه
ام البنين و فاطمه با قامتي كمان
اينجا نشستهاند و شده آب روضهخوان
فرصت نداد تا كه لبي تَر كند گلو
دارد به دست، ماه حرم، مشك آرزو
مي آيد از كنار شريعه شهاب وار
بسته است راه را به حرم لشكر عدو
طوفان تير ميوزد از بين نخلها
حالا شنيدني شده با مشك گفتگو:
«بسته است جان طفل صغيري به جان تو
تو مشك آب نه كه تويي جام آبرو
اي مشك جان من به فداي سر حسين
اما تو آب را برسان تا خيام او»
اما شكست ساغر و ساقي ز دست رفت
جاريست خون ز بادهي چشمش سبو سبو
با مشك پاره پاره به سوي حرم نرفت
تا با امام خود نشود باز رو برو
تنها پناه اهل حرم بر نگشته است
ميبارد از نگاه سكينه: عمو عمو
در خيمه اوج بيكسي احساس ميشود
خورشيد نيزهها سر عباس ميشود
***يوسف رحيمي***
عشق تكرار آدم و حواست
سيب ممنوعهي بهشت خداست
عشق يك واژه جديدي نيست
سرنوشت قديمي دنياست
مثل يك ماه اول ماه است
گاه پيدا و گاه ناپيداست
نسل ما نسل عاشق اند اصلاً
عاشقي شغل خانوادهي ماست
عشق مشق شب بزرگان است
مثل سجادهاي كه رو به خداست
مشق اين روزگار اباالفضل است
صد و سي و سه بار اباالفضل است
آسمان جلوهاي اگر دارد
از نماز شب قمر دارد
شب ميلاد تو همه ديدند
نخل ام البنين ثمر دارد
آمدي و حسين قادر نيست
از نگاه تو چشم بر دارد
كوري چشم ابتران حسود
چقدر فاطمه پسر دارد
اي رشيد علي نظر نخوري
شهر چشمان خيره سر دارد
باب حاجات، كعبهي خيرات
بر تو و قد و قامتت صلوات
اي نسيم پر از بهار علي
ماه در گردش مدار علي
چقدر مشكل است تشخيصت
تا كه تو ميرسي كنار علي
با تو يك رنگ ديگري دارد
شجرهنامهي تبار علي
دومين حيدر ابوطالب
صاحب غيرت و وقار علي
به شما ميرسد ذخيرهي طف
همهي ارث ذوالفقار علي
اي علمدار و سر پناه حسين
حضرت حمزهي سپاه حسين
كاشف الكربي و تمنا من
دستهاي هميشه بالا من
تو بر اين خاكها بكش دستي
اگر اين خاك زر نشد با من
سر سال است مرد مسكينم
مكش از دست خاليم دامن
چقدر فاصله است اي دريا
از مقام ظهور تو تا من
تو بزرگ قبيلهي آبي
تو غديري، فراتي اما من
خشكسالم، كوير بي آبم
روزگاريست تشنه ميخوابم
كمرت جايگاه شمشير است
لب تو جايگاه تكبير است
سر ما رابزن همين امروز
صبح فردا براي ما دير است
هيچ كس روبروت نيست مگر
آن كسي كه ز جان خود سير است
سيزده ساله حيدري كردي
پسر شير بيشه هم شير است
گيرم افتاده است روي زمين
دست تو باز هم علمگير است
پسر شاه لافتي عباس
اي جواني مرتضي عباس
از نگاه كبوتري وارم
به مقام تو غبطه ميبارم
سر من را اگر بگيري باز
به دو ابروي تو بدهكارم
ارمني هم اگر حساب كني
دست از تو بر نميدارم
بده آن مشك پارهي خود را
تا براي خودم نگهدارم
بي سبب نيست گريهي چشمم
حسرت صبح علقمه دارم
با تمامي شور و احساسم
آرزومند كف العباسم
زلف ما را ز مشك وا نكنيد
لب ما را از آن جدا نكنيد
پاي ما را به جان خالي مشك
در حريم فرات وا نكنيد
دست بر زيرتان نمي آرد
آبها اينقدر دعا نكنيد
تيرها روي اين تن زخمي
خودتان را به زور جا نكنيد
تازه طفل رباب خوابيده
جان آقا سر و صدا نكنيد
تا كه از مشك پاره آب چكيد
رنگ از چهرهي رباب پريد
***علي اكبر لطيفيان***
عاشق اگر شدم اثر چشمهاي توست
اصلاً تمام، زير سر چشمهاي توست
دلهاي سنگ را به نگاهي طلا كني
اين كيمياگري هنر چشمهاي توست
بايد غزل، قلم به دوات عسل زند
حالا كه صحبت شكر چشمهاي توست
بعد از ابوتراب تمام حجاز و شام
مبهوت جرات جگر چشمهاي توست
آيا بهشت ميبري ام يا نميبري؟
محشر خدا پي نظر چشمهاي توست
با كاروان گريه سر انجام ميرسم
راه بهشت از گذر چشمهاي توست
تا ان يكاد صبح و شب زينب تو هست
بال فرشتهها سپر چشمهاي توست
خرده گرفتهاند كه اغراق ميكنم
تير سه شعبه در به در چشمهاي توست
اينجا مدينه نيست به فكر نقاب باش
مشتي حسود دور و بر چشمهاي توست
بالاي نيزه، گريهي شرمندگي فقط
از روضههاي معتبر چشمهاي توست
لعنت به حرمله، كه به دنبال نيزهها
سايه به سايه همسفر چشمهاي توست
***وحيد قاسمي***
كيست اين كز لب ديوار من آويخته زلف
تا گوش، شيشه به دست، از همه سو ريخته زلف
كيست اين راز پريشاني من، در موهاش
تكيه گاه سر شوريده من، بازوهاش
كيست اين عطر غزل ميوزد از پيرهنش
اي صبا مرحمتي كن بشناسان به منش
اين كه ميخندد و ميخواند و ميرقصد و مست
ميرود بوي خوش پيرهنش دست به دست
نازپرداز همه ناز فروشان زمين
ساقي اما، ز همه تشنه لبان تشنهترين
نشأت افزاي دل و جان خماران مستيش
دستگير همه خسته دلان بيدستيش
كيست اين سروقدِ تشنه لبِ مشك به دوش؟
اين كه بياوست چراغ شب مستان خاموش
اين كه آتش لب و دريا دل و مشكين كُلَه است
كيست اين شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره وا كردن از آن زلف سيه، لازم نيست
حتم دارم كه به جز ماه بني هاشم نيست
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شدهام زار و پريشان كه مپرس
***سعيد بيابانكي***
وقتي خدا قدم به دل و جان ما گذاشت
عباس را به جان و دل شيعه جا گذاشت
عطر ادب ز خيمهي عشاق شد بلند
وقتي حسين پرچم عباس را گذاشت
اي همت بلند تو خلوتگه امان
بيچاره آنكه حق تو را زير پا گذاشت
نور تو را مقام تو را عصمت تو را
جز در وجود پاك تو خالق كجا گذاشت؟
فاني في الحسين شدن از مرام توست
در مكتبي كه دست تو آن را بنا گذاشت
سلطان عشق گفت:
فداي تو جان من
بعد از خودش امام تو سنت بجا گذاشت
با انتقال رتبه باب الحوائجي
ارباب ما نهايت منت به ما گذاشت
انگار علاقه به تو ارث فاطميست
در دل عزيز فاطمه عشق تو را گذاشت
تقوا و زهد علم و عمل غيرت و وقار
اينها مظاهريست كه در تو خدا گذاشت
روزي كه از وجاهت تو پرده بر كشند
پيغمبران ز وجه خدا جرعه سر كشند
آنكه تو را ز زمرهي جانانهها نوشت
نام ترا به سر در ميخانهها نوشت
ساقي شدي كه ساغر ايمان دهي به ما
قدر تو را قدير به پيمانهها نوشت
قصه نويس مبتكر قصههاي عشق
قد تو را رشيد چو افسانهها نوشت
اي سايهات پناه امام زمان، خدا
كهف تو را امنترين خانهها نوشت
خشم خدا به ابروي پيوستهات سزاست
چشم تو را مراقب بيگانهها نوشت
جانت فداي طاعت و جسمت فناي يار
وصف تو را شبيه به پروانهها نوشت
گلبوسهها به دست تو دارد پيامها
دست تو را محافظ گلخانهها نوشت
رزمت عجيب شبيه به جنگيدن عليست
شمشير تو خطوط سر شانهها نوشت
حيدر، حسن، حسين اساتيد جنگيات
درس تو را ز مكتب شاهانهها نوشت
وقتي سخن ز ساقي و ساغر شود رواست
نام تو را به سر در خمخانهها نوشت
عشقت جلال ماست، تباركت يا هلال
رويت جمال هوست، تعاليت يا جلال
از بس نوشتهاند جمالت منور است
رويت سزاي گفتن الله اكبر است
اي حمزهي رسول گرامي كربلا
محو تو سيدالشهداي پيمبر است
اي نافذ البصيره كجا سير ميكني
چشمت شبيه هيبت چشمان حيدر است
از آن زمان كه تو پسر فاطمه شدي
دستت شفيع امت زهراي اطهر است
سرو قدت اگر چه به ام البنين بَرد
كي هيبتت به هيبت زينب برابر است
آنان كه نام ماه بني هاشمت دهند
رخسارشان منور صد ماه و اختر است
فضل و كمال را به تو تفويض كردهاند
آنان كه فضلشان همه از فضل داور است
روز جزا به مرتبهات غبطه ميخورند
آنان كه از شهادتشان فيض محشر است
دل را شراب صحبت تو مست ميكند
ما را خمار بوسه بر آن دست ميكند
روز ازل كه روز علمداري تو بود
آب حيات تشنه لب ياري تو بود
روزي كه جام عشق عطشناك مرد بود
آن روز روز سيد و سالاري تو بود
كافي نبود سر بكشد جام عشق را
تنها كسي كه شاهد ميخواري تو بود
روزي كه هيچ صحبت دلدادگي نبود
صحن الست صحنهي دلداري تو بود
دل دادي و شد آتش دلبر به كام تو
لب تشنگي متاع خريداري تو بود
@چشم و سر و دو دست تو دادُ الست داد
شرم شريعه از عرق جاري تو بود
وقتي تنت نشست ز مستي ميان نور
عرشي عظيم گرم عزاداري تو بود
بر خلق نوري تو خدا افتخار كرد
فخر خدا براي گرفتاري تو بود
آن روز هم در عالم ذر مثل كربلا
زهرا كنار علقمه در ياري تو بود
آن ساقي آفرين كه تو را آفريده است
مشك تو را و اشك تو يكجا خريده است
*** محمود ژوليده *
گمان مكن پسرت ناتني برادر بود
قسم به عشق، كنارم حسين ديگر بود
منال ام بنين و ببال از عباس
تو شيرمادر و شير تو شيرپرور بود
سقوط قلعهي خيبر اگر به نام عليست
فرات، خيبر ديگر؛ يل تو حيدر بود
ز شام تا به سحر دور خيمهها ميگشت
كه ماه هاشميان بود و مهرپرور بود
به لرزه بود از او پشت هفت پشت ستم
يل تو يك تنه يك تن نبود، لشكر بود
به جاي دست روي چشم خويش تير گذاشت
ببين كه تا به چه حدي مطيع رهبر بود
اگر فتاد روي خاك ميشود پرپر
ولي گل تو روي شاخه بود و پرپر بود
***استاد حاج علي انساني***
زن رشك حور بود و تمناي خود نداشت
چون آسمان نظر به بلنداي خود نداشت
اسمي عظيم بود كه چون راز سر به مهر
در خانهي علي سَرِ افشاي خود نداشت
ام البنين كنايهاي از شرم عاشقيست
كز حجب تاب نام دل آراي خود نداشت
در پيش روي چهار جگرگوشهي بتول
آيينه بود و چشم تماشاي خود نداشت
زن؟ نه! هماي عرش نشيني كه آشيان
جز كربلا به وسعت پرهاي خود نداشت
در عشق پارههاي جگر داده بود و ليك
بعد از حسين ميل تسلاي خود نداشت
عمري به شرم زيست كه عباس وقت مرگ
دستي براي ياري مولاي خود نداشت
***افشين علاء ***
هر روز غروب توي بقيع
ميشكنه بغض آسمون
ستارهها داد ميزنن!!
ام البنين روضه نخوون
***
هر روز صداي گريههاش
ميرسه تا عرش خدا
از سوز روضه خوندنش
قيامتي ميشه به پا
***
مدينه كربلا ميشه
شهر فرشتهها ميشه
آدم و يعقوبم ميان
مدينة البكاء ميشه
***
فرقي نميكنه براش
كسي نياد تو روضههاش
عالمُ بر هم ميزنه
بغض نشسته تو صداش
***
به سينه و سر ميزنه
بقيع باهاش نوحه گره
دَم تمومِ نوحههاش
حسين غريب مادره
***
رو خاكايِ سرد بقيع
صورت چار قبركشيده
طوري - غريب حسين - ميگه
انگاركه گودالُ ديده
***
پايِ بساط روضههاش
عابرا گريه ميكنن
بلند بلند فرشتهها
اون بالا گريه ميكنن
***
از پسراش نشد يه بار
با كسي حرفي بزنه
زمزمهي لبش شده:
حسين من بيكفنه
***
طاقت نداره، كارشه
شبا ميره سؤال كنه
با گريه ميخواد از رباب
عباسشُ حلال كنه
***
طفلي سكينه رو بگو
دل نداره نگاش كنه
روُش نميشه مثل قديم
ام البنين صداش كنه
***وحيد قاسمي***
*
ام البنين مضطر نالد چو مرغ بيپر
گويد به ديده تَر، ديگر پسر ندارم
زنها! مرا نگوييد ام البنين از اين پس
من ام بيبنينم، ديگر پسر ندارم
مرا ام البنين ديگر مخوانيد
به آه و نالهام ياري نماييد
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت كربلا آن مه جنبينم
شنيدم بود سقاي حسينم
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
حسينش تشنه بود، از آب لب بست
گذشت از آب و كسب آبرو كرد
به سوي خيمهها با آب رو كرد
ز نخلستان چو بر سوي خيم شد
به دست اشقيا دستش قلم شد
شنيدم آنكه جدا شد ز قامت عباس
دو دست بر اثر ظلم قوم حق نشناس
به چشم راست خدنگش رسيده از الماس
چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل ياس
***فائيز تبريزي***
كي مدينه ز ياد خواهد برد
صحن چشمان گريه پوشت را
صبح تا شب كنار خاك بقيع
ناله و شيون و خروشت را
***
چشمهاي تو پر شفق ميشد
در كنار چهار صورت قبر
مصحف دل ورق ورق ميشد
در كنار چهار صورت قبر
***
خوب فهميده حال و روزت را
آنكه امُ البكا تو را خوانده
مادر اشك، مادر ناله
پارههاي دلت كجا مانده؟
***
آه وقت غروب مادر جان
تو و زينب چه عالمي داريد
يكي از ديگري پريشانتر
حال محزون و درهمي داريد
***
مينشيند عجب غريبانه
امكلثوم در كنار رباب
ميشود روضهخوان مجلستان
روي زرد و نگاه تار رباب
***
يكي از ميهمان نوازيشان
يكي از تير و دشنه ميگويد
يكي از هرم آفتاب و عطش
يكي از كام تشنه ميگويد
***
پيش چشمان خون گرفتهي عشق
از نگاهي كبود ميگويد
يعني از ماجراي بيكسي و
خيمهي بيعمود ميگويد
***
حرف سقا كه پيش ميآمد
گريههاي سكينه ديدن داشت
ماجراي شهادت عباس
با لب تشنهاش شنيدن داشت:
***
او به سمت شريعه ميرفت و
روح از پيكر حرم ميرفت
همهي دلخوشي خون خدا
صاحب بيرق و علم ميرفت
***
همه در آستانهي خيمه
چشمها خيره سمت علقمه بود
ناگهان عطر و بوي ياس آمد
به گمانم شميم فاطمه بود
***
بانگ أدرك أخا در آن لحظه
مثل تيري به قلب بابا خورد
ناله ميزد «انكسر ظهري»
قد و بالاي آسمان تا خورد
***
رفت سمت فرات اما حيف
بيقرار و خميده بر ميگشت
كوه غم روي شانههايش بود
با دو دست بريده بر ميگشت
***
رفت سقا و خيمهها ديگر
از غم بيكسي لبالب شد
بي پناهي خودي نشان ميداد
اول بيكسي زينب شد
***
همره كاروان به شام آمد
سر او مثل نجم ثاقب بود
ولي از روي نيزه ميافتاد
روضهاش أعظم مصائب بود
***يوسف رحيمي***
روضههايي عجيب ميخواند
از شب و روز كربلاي حسين
با خجالت به زينبش ميگفت:
پسرانم همه فداي حسين
***
از خدا خواست كه قد من را
اي خدا بيشتر هلالش كن
دست بر دامن سكينه گرفت
پسرم را بيا حلالش كن
***
زير اين آفتاب چون آتش
بدنش ذره ذره آب شده
تشنه لب مانده آن قدر اين جا
صورتش سوخته، كباب شده
***
بعد آن مشك پارهي پسرش
شرم دارد از اين چرا زنده است
هر كجا شير خواره ميبيند
از نگاه رباب شرمنده است
***
در كنار چهار صورت قبر
آن قدر گريه كرده بيحال است
ظهر امروز باز غش كرده
روضهخوان شهيد گودال است:
***
گفت زينب ميان مردم شام
فكر رأس برادرت بودي؟
راستي اين دفعه جواب بده
راضي از دست نوكرت بودي؟
***
گفته بودم كه روز عاشورا
همه دم پيش خواهرش باشد
قبل از آن كه كسي شهيد شود
پيش مرگ برادرش باشد
***
سر عباس را به ني ديدي
لب او خشك بود ياتر بود؟
خواب ديدم كه آبها را ريخت
نگران لب برادر بود
***
دست او جاي دست مادر تو
من شنيدم كه زود پرپر شد
سر عباس را به ني بستند
بس كه افتاد مثل اصغر شد
***مهدي نظري***
كسي كه چار پسر داشت نور چشم ترش
به وقت دادن جان يك نفر نمانده برش
دلش گرفته چرا يك نفر كنارش نيست
بدون ماه، چه شبها كه صبح شد سحرش
عجب حكايت سختيست مرگ اين مادر
هنوز مانده به ره، ديدگان پر گهرش
تمام دل خوشياش چهار صورت قبر است
چهار صورت زيبا هميشه در نظرش
اگر چه همره زينب نبود ام بنين
ولي شنيد و شكست از غم حسين كمرش
نبود تا كه ببيند چگونه حرملهها
زدند تير، به چشم حسيني قمرش
نبود تا كه ببيند چگونه ريخت زمين
به خاك علقمهاي واي پاره جگرش
نبود تا كه ببيند بدون عباسش
چه آمده به سر خواهران خون جگرش
نبود شكر خدا ور نه همره زينب
ميان خيمه نميماند معجري به سرش
نبود شكر خدا ور نه شام را ميديد
نبود صحنه بزم شراب در نظرش
اگر چه صورت او را كسي كبود نديد
به وقت دادن جان يك نفر نمانده برش
***جواد حيدري***
هر كجا صحبت ادب باشد
نام اُم البنين ميان آيد
امتحان كردهام و ميگويم
كه دعايش عجيب ميگيرد
پس به ام البنين توسل كن
هر زماني گره به كار افتد
آن قَدَر با ادب و خانم هست
كه خودش را كنيز ميخواند
خودش و هر چهار فرزندش
نوكران قبيلهي احمد
بود از اول كنيز خورشيدو
قمرش تاهميشه ميتابد
تا كه عباس چشم خود وا كرد
ديد دور حسين ميچرخد
از همان بچگي قسم خورده
كه براي حسين ميميرد
گفتم ام البنين دلم پا شد
دست بر سينه تا بقيع آمد
گوشهاي در سكوت قبرستان
پرچمي در خيال ميجنبد
يك ضريحي كه نيست، آن گوشه
روي آن جاي خالي گنبد
انتهاي رواق رؤيايي
مادري سنگ قبر كم دارد
مادري كه ضريح فرزندش
به تمام بهشت ميارزد
دل من ميدهد گواهي كه
مرقدش اين چنين نميماند
مردي از جنس نور ميآيد
و برايش ضريح ميسازد
پنجره، گنبد و دو گل دسته
با طلاي عيار صد در صد
مادر ساقيست پس صحنش
علم و مشك آب ميخواهد
يك مثلث ز نور ميسازد
كربلا و مدينه و مشهد
شايد آن روز من نباشم وَ
مرده باشم كسي چه ميداند؟ …
تو گواهي بده كه اين نوكر
تا دم مرگ، از تو دم ميزد
***داوود رحيمي***
من كه از نسل دلير عربم
ام العبّاسم و ام الادبم
مادر چهار يل رعنايم
من كنيز حرم زهرايم
آسمان خاك نشين حرمم
عرش در تحت لواي كرمم
معرفت مسأله آموز من است
عاشقي سائل هر روز من است
دل من محو تولّاي و ليست
سِمتم خادمي بيت عليست
من سفارش شدهي زهرايم
آبرو يافته از مولايم
وه از ان روز كه قابل گشتم
با در بيت مقابل گشتم
آمد آن لحظه چه خوش اقبالم
دختر شاه به استقبالم
قبلهي نور به كاشانهي من
حرم الله كجا خانهي من
دست بانوي حرم بوسيدم
خاك پايش به بصر ماليدم
گفتم اين بيت حريم لاهوت
من كنيزم به ديار ملكوت
آمدم خادم اين در باشم
خادم دختر حيدر باشم
ليك آن روز ز غم رنجيدم
واي دل، صحنهي سختي ديدم
هر دو ريحانه حق تب دارند
بين خانه حسنين بيمارند
گفت زينب به دو چشمانيتر
نذر روزه بنما اي مادر
عرق از صورتشان تا شد جمع
سوختم در غمشان همچون شمع
آنقدر خرج ولايت گشتم
مورد لطف و عنايت گشتم
تا خدا مزد ولايم را داد
كه به من گل پسري زيبا داد
صاحب جنة ال احساس شدم
مادر حضرت عباس شدم
در وفا يار بلا فصل شدم
مادر فضل و ابا الفضل شدم
شوري افتاد ز عشقش به دلم
ديد از فاطمه بودن خجلم
حق نمود اين شرفم نقش جبين
حضرت فاطمه شد ام بنين
گفتم عباس گل ريحاني
به اميرت تو بلا گرداني
نه برادر و نه من مادرشان
من كنيز و تو غلام درشان
روزي ايد كه به همراه حسين
از مدينه بروي نور دو عين
چون حسينم تو خدايي گردي
عاقبت كرب و بلايي گردي
يك وصيت كنم اين لحظه تو را
جان تو جان عزيز زهرا
رفتي و همره تو شادي رفت
از مدينه دگر آزادي رفت
واي زان روز كه غمها برگشت
كاروان گل زهرا برگشت
جان هر دل شده بر لب آمد
بي حسين حضرت زينب آمد
گفت با من همه اسرار مگو
ماجراهاي تو و بغض گلو
گفت لب تشنه سوي آب شدي
از خجالت به خدا آب شدي
گفت با قد كمان جان دادي
من شنيدم نگران جان دادي
تا كه مشك و علمت را ديدم
دست پاك تو ز دور بوسيدم
باورم نيست سر زين و سجود
فرق عباس من و ضرب عمد
ياد تو روضه به پا ميسازم
تا ابد بر پسرم مينازم
نزد زهرا تو وجيه اللّهي
فاني حضرت ثار اللّهي
***قاسم نعمتي***
اي جبرئيلم تا خدايت پركشيدي
از مادر چشم انتظارت دل بريدي
جز ام ليلا كس نميفهمد غمم را
من پير گشتم تا چنين تو قد كشيدي
تنها نه دلگرمي مادر بودهاي تو
بر خاندان فاطمه روح اميدي
بر گردنم انداختي با دستهايت
زيبا مدال عزت «ام الشهيدي»
زينب كنار گوش من آهسته ميگفت:
هرگز مپرس از دخترت از چه خميدي
از خواري بعد از تو گفت و گفت ديگر
بر پيكر ما نيست جايي از سپيدي
اين تكه مشك پاره را تا داد دستم
فهميدم اي بالا بلند من چه ديدي
از مشك معلوم است با جسمت چه كردند
واي از زمين افتادن، واي از نااميدي
باور نخواهم كرد تا روز قيامت
بي دست افتادي، به خاك و خون تپيدي
در سينه پنهان ميكنم يك عمر رازم
پس شكل قبرت را دگر كوچك بسازم
***قاسم نعمتي***
وقتي كه با صداي رسا گريه ميكند
گويا تمام كرب و بلا گريه ميكند
راحت بخواب مشك تو خالي نمانده است
مادر نشسته مشك تو را گريه ميكند
با ياد دستهاي تو هي سينه ميزند
زير علم براي شما گريه ميكند
وقتي به روي فرق سرش مُشت ميزند
حتما از آن عمود جفا گريه ميكند
مادر فداي روي خجالت كشيده ات!!
زهرا براي تو به خدا گريه ميكند
***
مادر چه شد كه باز نگشتي به خيمهها
ديدي كه شير خوار خدا گريه ميكند؟!
يك دست تو كه بر سر راه حسين بود
آن دست ديگرت به كجا گريه ميكند
آن دست را مدينه به يك كوچه ديد كه -
بر روي دست مادر ما گريه ميكند
مادر فداي ناز وفايت شود ببين
ام الوفا براي وفا گريه ميكند
من پا شدم كه راه بيفتم، قدم شكست
حالا حسين در همه جا گريه ميكند
***رحمان نوازني***
از صداي گرفتهاش پيداست
ديشبش سخت گريه ميكرده
ياد آن روزي افتاده است كه
زينبش سخت گريه ميكرده
***
ياد حرفهاي زينب افتاده
كم كم آب ميشود به پاي حسين
باز تكرار كرده، ميگويد:
هر چه دارم همه فداي حسين
***
ياد حرفهاي زينب افتاده
حسين را تشنگي ش آزرده
وقت ميدان از عطش ميگفت،
از لبان خشك و ترك خورده:
***
خواهرم! تشنگي عجب سخت است
احساس ميكنم كه سنگينم!
آسمان چرا سياه شده؟!!
هوا را پر ز دود ميبينم!
***
ام البنين كاش تو هم بودي
آنجا كه لحظههاش پر از غم بود
بين دردهايشان تنها
سايهي مادري فقط كم بود
***يحيي نژاد سلامتي***
وقت غروب، چشم ترش درد ميكند
ذره به ذره بال و پرش درد ميكند
كم كم كه ماه ميشكفد در برابرش
با رويت هلال، سرش درد ميكند
بي اختيار وقت نگاهش به آبها
قلبش به ياد گل پسرش درد ميكند
بايد كه از بقيع به سوي منزلش رود
پر زحمتست چون كمرش درد ميكند
هر چند كنج خانه كسي نيست منتظر
اين بيت حزن، بوم و برش درد ميكند
تنها نه محض خاطر آن چار شير نر
اين خانه سال هاست، درش، درد ميكند
…
اما هزار شكر كه شبها منور است
از نور خواهري كه پرش درد ميكند
هر شب ميآيد از پي دلداري زني
با اين كه جسم محتضرش درد ميكند
يك سال و نيم تلخ، شبيه دو ماه و نيم
با ياد كوچهها جگرش درد ميكند
***علي لواساني***
بدون ماه قدم ميزنم سحرها را
گرفتهاند از اين آسمان قمرها را
چقدر خاك سرش ريخته است معلوم است
رسانده است به خانم كسي خبرها را
نگاه كن سر پيري چه بيعصا مانده
گرفتهاند از اين پيرزن پسرها را
چه مشكل است كه از چهار تا پسرهايش
بياورند برايش فقط سپرها را
نشسته است سر راه، روضه ميخواند
كه در بياورد آه … آه رهگذرها را
نديده است اگر چه ولي خبر دارد
سر عمود عوض كرده شكل سرها را
كنار آب دو تا دست بر روي يك دست
رسانده است به ما خانم اين خبرها را
بشير آمد گفتي كه از حسين بگو
ز عون دم زد و گفتي كه از حسين بگو
ستاره بودي و يكدفعه آفتاب شدي
براي خانه مولا كه انتخاب شدي
به خانهي و لله اعظم آمدي و
دليل عزت قوم بني كلاب شدي
به جاي اين كه شوي مدعي همسرياش
كنيز حلقه به گوش ابوتراب شدي
تنور خانهي حيدر دوباره گرم شد و
براي چرخش دستار انتخاب شدي
پهار تا پسر آوردهاي براي علي
كه جاي فاطمه امالبنين خطاب شدي
دلت هميشه چنين شوهري دعا ميكرد
تو مثل حضرت صديقه مستجاب شدي
اگر چه ضرب غلافي به بازويت نگرفت
ميان كوچه به ديوار زانويت نگرفت
تو را به قصد جسارت كسي اسير نكرد
به چادر عربي تو خار گير نكرد
تو را كه فرق علي ديدهاي و خون حسن
به غير كرب و بلا هيچ چيز پير نكرد
به احترام همان تكه بوريا ديگر
زمين خانهي تو نيت حصير نكرد
از آن زمان كه شنيدي خزان گلها را
هواي كوي تو باغ دل پذير نكرد
چه خوب شد كه نبودي و كربلا بيني
كه دست دشمن دون رحم بر صغير نكرد
به نعل تازه گرفتند تا بدنها را
به ضرب دست لگد ميزدن زنها را
***علي اكبر لطيفيان***
تنها چرا نشسته، مگر گريه ميكند؟
چون شمع شعلهوربه نظر گريه ميكند
از مردم مدينه شنيدم كه روزها
مي آيد و ز داغ پسر گريه ميكند
بالاي چار صورت قبري كه ساخته
با ديدههاي سرخ جگر گريه ميكند
با ذكر جانگداز - حسينم غريب - بود
دائم زند به سينه و سر گريه ميكند
از سوز روضه خواندن اين مادر شهيد
هر عابري ميان گذر گريه ميكند
گاهي دلش براي علي تنگ ميشود
گاهي براي روضهي در گريه ميكند
بغض نگاه باد صبا گفت با دلم
ديگر غروب شد، چقدر گريه ميكند!!
*** وحيد قاسمي***
گفتم ام البنين، دلم پا شد
گرههايي كه داشتم وا شد
مادر آب را صدا زدم و …
خشكسالم شبيه دريا شد
سورهي حمد نذر او كرديم
گم شده داشتيم و پيدا شد
با ادب بود و روي دامانش
تا گل نازدانهاي جا شد …
… به مدينه نگفت مادر شد
گفت، مولاي شهر بابا شد
با كنيزي خانوادهي عشق
در دو عالم عزيز زهرا شد
خادمي كرد تا كه عباسش
از ازل تا هميشه آقا شد
همهي بچههاش عيسايند
گرچه عباس او مسيحا شد
آن قَدَر خرج گريه شد افتاد
آن قَدَر خرج گريه شد تا شد
تا قيامت به احترام حسين
ذكر لبهاش واحسينا شد
گفت - گفتند روز عاشورا
در غروبي كه خيمه غوغا شد
بيت تقسيم آبروي حرم
مشك بي آب - سهم سقّا شد
كاش دست عمود نخلستان
سد راهش نمي شد امّا شد
گفت - گفتند بعد آني كه
عليِ اكبر ارباً اربا شد
قد سقّا شبيه قاسم شد
قد قاسم شبيه سقّا شد
گفت - گفتند بر سر نيزه
سر عبّاس من تماشا شد
بسته بودند اگر نميافتاد
بسته بودند اگر به ني جا شد
خوب شد همره حسين نرفت
در مسيري كه سر به نيها شد
خوب شد مجلس شراب نرفت
در همان جا كه جشن برپا شد
زينب و چشمهاي بيغيرت
كه به روي ستارهاي وا شد
***علي اكبر لطيفيان***
يا كه خدا به خلق پيمبر نميدهد
يا گر دهد پيمبر ابتر نميدهد
حتي اگر چه فيض الهي به هيچكي
غير از رسول سورهي كوثر نميدهد
دختر در اين قبيله تجلّي كوثر است
بي خود خدا به فاطمه دختر نميدهد
زينب يگانه است خدا هم به فاطمه
تا زينب است دختر ديگر نميدهد
زينب رشيدهايست كه بر شانهي كسي
تكيه به غير شانهي حيدر نميدهد
زينب شكوه خواهرياش را در عالمين
دست كسي به غير برادر نميدهد
او مظهر صفات جلالي حيدر است
يعني به راحتي به كسي سر نميدهد
زينب همان كسيست كه در راه عفّتش
عباس ميدهد نخ معجر نميدهد
*** علي اكبر لطيفيان ***
جان و دلم فداي تو اي دلبرم، حسين
ديگر رسيده است دم آخرم حسين
من رو به كربلاي تو خوابيدهام اخا
ديدار من بيا، پسر مادرم حسين
چيزي نماند از تو به جز كهنه پيرهن
اين يادگار توست كنون در برم حسين
يك سال و نيم رفته ز عمر و نميشود
درد نبودنت به خدا باورم حسين
يك سال و نيم مثل رباب تو ميزدم
بر صورتم، ز داغ علي اصغرم حسين
پيچيده است وقت اذان توي گوش من
الله اكبر علي اكبرم حسين
يادم نميرود كه صداي تو قطع شد
افتاد دلهره به ميان حرم حسين
بالاي تل دويدم و ديدم كه، ميخوري …
… شمشير و نيزه، پيش دو چشم ترم حسين
چهره كبود بود شب غارت حرم
هر دختري كه بود به دور و برم حسين
در كربلا زدند به پيشاني تو سنگ
در شام سنگ خورد همه پيكرم حسين
هر چه گذشت بين محل يهوديان
با خود به زير خاك سيه ميبرم حسين …
*** رضا رسول زاده ***
دارد به دل صلابت كوه شكيب را
از لحظهاي كه بوسه زده زخم سيب را
با اقتدار فاطمي خود رقم زده
در كربلا حماسهي أمن يجيب را
با كاروان نيزه چهل منزل آمده
اين راه پر فراز بدون نشيب را
كوبيد صبح قافله بر طبل روزگار
رسوايي اهالي شام فريب را
با خطبههاي ناله و اشكش غروبها
تفسير كرد غربت شيب الخضيب را
شد لاله پوش معجرش از حسرت فراق
تا ديد روي نيزه نگاه طبيب را
جانش رسيد بر لبش از دست خيزران
طاقت نداشت طعنهي تلخ رقيب را
ميريخت عطر سيب نفسهاي خستهاش
در جان باغ وعدهي صبحي قريب را
*** يوسف رحيمي ***
هر چند پاي بيرمق او توان نداشت
هر چند بين قافله جانش امان نداشت
بار امانتي كه به منزل رسانده است
چيزي كم از رسالت پيغمبران نداشت
جز گيسوان غرق به خون روي نيزهها
در آتش بلا به سرش سايهبان نداشت
آيا به جز حوالي گودال، ساربان
راهي براي بردن اين كاروان نداشت؟
يك شهر چشم خيره به … بگذار بگذريم
شهري كه از مروّت و غيرت نشان نداشت
آري هزار داغ و مصيبت كشيده بود
اما تنور و تشت طلا را گمان نداشت
ديگر لب مقدس قرآن كربلا
جايي براي بوسهي آن خيزران نداشت!
*** يوسف رحيمي ***
خانه خراب عشقم و سربارِ زينبم
در به در مجالس سالار زينبم
اين نعرهها و عربدهها بيدليل نيست
يك گوشه از شلوغي بازار زينبم
هر كس به بيرق و علمش چپ نگاه كرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زينبم
آتش بكش، به دار بزن، جا نميزنم
جانم فداش، ميثم تمار زينبم
از زخمهاي گوشهي ابروي من نپرس
مجروح داغ دلبر و بيمار زينبم
شكر خداي عز و جل مكتبي شدم
من از دعاي خير علي، زينبي شدم
غم خاضعانه گوش به فرمان زينب است
انگشت بر دهان شده، حيران زينب است
ايوب دل شكستهي با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زينب است
هرگز نگو كه چادرش آتش گرفته است!
اين شعلههاي خيمه، گلستان زينب است
اصلاً عجيب نيست شكست يزيديان
وقتي حجاب سنگر ايمان زينب است
او پس گرفت هستي خود را ز گرگها
پيراهني كه مونس كنعان زينب است
امروز اگر حسيني و پابند مذهبم
مديون گريههاي فراوان زينبم
باور نميكنم سر بازار بردنت
نامحرمان به مجلس اغيار بردنت
از سينهي حسين، تو را چكمهاي گرفت
از كربلا به كوفه، به اجبار بردنت
پاي سفر نداشتي اي داغدار درد
با يك سر بريده، به اصرار بردنت
پهلو كبود! گريهكنان تازيانهها
با خاطراتي از در و ديوار بردنت
فهميده بود شمر غرورت شكسته است
از سمت قتلگاهِ علمدار بردنت
تو از تمام كوفه طلبكار بودي و …
در كوچههاش مثل بدهكار بردنت
در پيش گريههاي تو اين گريهها كم است
«سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است»
*** وحيد قاسمي ***
ما ريزهخوار سفرهي احسان زينبيم
مديون لطف و فضلِ فراوان زينبيم
بال ملخ به شانهي چشم فقير ماست
عمريست مور مُلك سليمان زينبيم
ما را پيام خطبهي زينب نجات داد
شكر خدا كه جمله مسلمان زينبيم
پيغمبرانه سينهزنان را بهشت برد
ما قوم در به در شده، سلمان زينبيم
ما را غلام حلقه به گوشش نوشتهاند
فرموده كردگار: «كه از آن زينبيم»
ما مثل زلف نيزه نشينان قافله
از كربلا به كوفه پريشان زينيبم
جان ميدهيم عاقبت از غصهاش كه ما
كشتي شكست خوردهي طوفان زينبيم
در زير كوه غم به خدا شكوهاي نكرد
حيران و ماتِ عصمت و ايمان زينبيم
با خيمههاي سوخته معجر درست كرد
ممنون ابتكار درخشان زينبيم
*** وحيد قاسمي ***
تو نوري و خورشيد هم خاكستر توست
پرواز صد جبريل در بال و پر توست
اين آيههاي مريم در حال تنزيل
يا آبشار رشتههاي معجر توست
تا رد پاي سجدههايت را گرفتم
ديدم تو نوري و خدا در باور توست
فريادهاي زخمي ديروز گودال
امروز روي شانههاي حنجر توست
ميخواستي زيبا ببيني كربلا را
يعني حسين بن علي هم بيسر توست
با محمل عريان تو را سنخيّتي نيست
تو زينبي، پرده نشيني بهتر توست
مردم نميبينند حتي سايهات را
هجده سر نيزه نشين دور و بر توست
مجموعهي دردي، گلستانِ كبودي
رنگين كماني، مدّعايم پيكر نوست
فردا كه پا در عرصهي حق ميگذاري
معلوم ميگردد قيامت محشر توست
*** علي اكبر لطيفيان ***
اي آنكه شكستي كمر فاصلهها را
بگذاشتهاي پشت سرت مرحلهها را
از بركت چشمان مسلمان تو داريم
سوگند به سجادهي تو نافلهها را
اي آنكه كشيده است بيابان به بيابان
رد قدمت زحمت اين آبلهها را
بگذار به جاي تو در اين قافله باشم
شايد بتوانم بكشم سلسلهها را
يك لرزه بينداز بر اين معجر سبزت
تا اين كه ببينم گذر زلزلهها را
غير از تو كسي همّت اين گونه ندارد
پايان برساند همهي غائلهها را
آن روز كه پابوس حريم تو بياييم
احرام ببنديم تن قافلهها را
*** علي اكبر لطيفيان ***
در واژههاي شعر تو ديدم وقار را
حُجب و حيايِ فاطمي اين تبار را
با تيغ خطبه فاتح صفين كوفهاي
مولا سپرده دست شما ذوالفقار را
در اوج بيكران خودت مست ميكِشي
هفتاد و دو ستاره دنباله دار را
درس حجاب ميدهد اين آستين شرم
معنا كنيد روسري وصله دار را
با واژههاي «هيزم» و «مسمار» و «شعله ها»
آتش زنيد مستمع بيقرار را
خانم اگر اشاره به تشت طلا كنيد
خون گريه ميكنيم خزان تا بهار را
چشمت به غير چشم حسينت نديده است
ديدي كنار تشت، بساط قمار را
زينب كجا و مجلس نامحرمان كجا!
از دست دادهام به خدا اختيار را
اين بوي سيب چيست؟
دوباره گرفتهاي
بر روي دست پيرهن شهريار را
اكسير اشك روضهتان مس طلا كند
وقتش رسيده است بسنجي عيار را
*** وحيد قاسمي ***
اندوههاي قلب تو از سرمه رنگ داشت
از زخم، صبح آينهات شام زنگ داشت
خون بود لخته لخته به چشم تو مينشست
لختي اگر وداع برادر درنگ داشت
از روي تل براي پيمبر سخن بگو
اين گيسوان كيست كه قاتل به چنگ داشت؟
ديدي كه از دلت عطشِ بوسه ميچكد
از آن گلو كه از شفق و لاله رنگ داشت
خطبه شكن شده است كسي كه به نيزهها
آيات وحي بر لبش آغوش تنگ داشت
سر را بزن به چوبهي محمل كه روي ني
پيشاني برادرت، اندوه سنگ داشت
*** جواد محمد زماني ***
پيراهن تو بوي گل ياس ميدهد
بوي عليُّ و مادر احساس ميدهد
مانده هنوز خون تو بر آن به جا حسين
خوني كه بوي روضهي عبّاس ميدهد
من تشنهي وصال تو هستم نه جام آب
زرگر كجا به جاي مس الماس ميدهد؟!
الماس تكِّه تكِّهي من خاك كربلا
نورت به هر حسينيِّهاي پاس ميدهد
اجر كسي كه گريه به تو كرده را خدا
با دست نيمه جان به دستاس ميدهد
تنها دعاي زينب تو لحظهايست كه
مهدي جواب ضربهي آن داس ميدهد
***حسين ايماني***
امشب به سبك كرب و بلا گريه ميكنيم
همراه سيِّد الشُّهداء گريه ميكنيم
صاحب زمان گرفته عزا گريه ميكنيم
از داغ روح صبر و وفا گريه ميكنيم
مثل تماميِّ علما گريه ميكنيم
آقا ببين كه با رفقا گريه ميكنيم
*
امشب به ياد عمِّهي سادات مضطرم
گريه كن مصيبت و غمهاي خواهرم
شد كهنه پيرهن همهي عشق و باورم
مثل غروب غصِّه و غم فكر معجرم
راويِّ قصِّههاي غريبيِّ دلبرم
هجران سر آمده به خدا گريه ميكنيم
*
در زير آفتابم و مثل تو تشنه لب
جان دادن شبيه تو شيرينتر از رطب
از دوريِّ تو زينب غمديده كرده تب
يك سال و نيم زندگيِّ بيتو العجب!!
كردم شكايت از غم هجران تو به رب
با حق به ياد فاصلهها گريه ميكنيم
*
يك سال و نيم درد جدايي كشيدهام
حالا ببين چگونه كنارت رسيدهام
هرگز عجيب نيست اگر قدخميدهام
آخر به روي نيزه سر يار ديدهام
چوبي به لب نشست و لبم را گَزيدهام
اي زينبي بدان كه كجا گريه ميكنيم؟!
*
جايي كه از حسين بخوانيم كربلاست
مهمان روضهي غم گودال تو خداست
دارم يقين كه مادر ارباب پيش ماست
همراه دخترش شده تب دار نينواست
شيب الخضيب غصِّهي زهرا و مرتضاست
آهي كشيد مادر و ما گريه ميكنيم
*
آهي كشيد و زير لبش گفت يا حسين
ديدم كه ميزني گل من دست و پا حسين
دشمن سر تو برده روي نيزهها حسين
زينب كجا و بزم حرامي كجا؟! حسين
چوب است مزد قاريِّ قرآن ما حسين
ما تا ظهور عدل و صفا گريه ميكنيم
***حسين ايماني***
يك سال ميشود كه تو هم پر كشيدهاي
من هم به سوگ پر زدن تو نشستهام
شايد به جا نياوري ام آشناي من
ميبيني از فراق تو خيلي شكستهام
**
چون آفتاب بر لب بامم كه مثل تو
مانده به زير صورت خورشيد پيكرم
اي تشنه لب به ياد تركهاي لعل تو
لب تشنه ماندهام به نفسهاي آخرم
**
بي تو تمام باغ تو رنگ خزان گرفت
بي تو پري براي پريدن نمانده بود
صحراي داغ، پاي برهنه، لباس خشك
نايي دگر براي دويدن نمانده بود
**
چنديست رفته قوت ديدن ز ديدهام
بنگر به راه رفتن خواهر كه ديدني است
دارم هنوز بر تنم از آن مسافرت
يك باغ پر بنفشه برادر كه ديدني است
**
دل پاره پاره از همهي طعنههايشان
پايم هنوز آبله دار از شتابها
جا خوش نموده بر بدنم جاي سلسله
رديست بر تمام تنم از طنابها
**
پيراهني كه خون تو آغشتهاش بود
هرگز نَشُستهام نرود عطر و بوي تو
دارم هنوز با خودم از كوچههاي شام
سنگي كه خورد بر سر نيزه به روي تو
***محسن عرب خالقي***
ديگر بيا كه ديده به راه تو ماندهام
ديگر بس است دوري من با تو يا حسين
مانند قتلگاه تو در زير آفتاب
جان ميدهم به ياد تو اي سر جدا حسين
**
جاني كه روي پاي بمانم نمانده است
گشتم شبيه دخترك ناز دانهات
بي تو نفس كشيدن زينب تمام شد
يعني خموش مانده صداي ترانهات
**
پيراهنت دهد هنوز بوي قتلگاه
آنجا كه شمر آمد و بر سينهات نشست
ديدم هجوم گلهي گرگان كوفه را
ديدم كه بند بند تن تو ز هم گسست
**
اي كه به زير سم ستوران شكستهاي
آيا هنوز سينهي تو درد ميكند؟
لبهاي من به ياد لبت مانده پر ترك
تا ياد چوب خيزر نامرد ميكند
**
ديدم كه سنگ بوسه، به زخم تو ميزند
من هم زدم به چوبهي محمل سرم شكست
مُردم، نشد كه زخم تو را مرهمي نهم
باتو شدم همينكه مقابل سرم شكست
**
اي بيكفن تو فكر كفن كن براي من
هر چند چيزي از تن زينب نمانده است
يك دسته گل براي مزارم تهيه كن
ديگر گلي به گلشن زينب نمانده است
***جواد حيدري***
شكسته بال و پري شوق آسمان دارد
درون سينه خود زخم بيكران دارد
همان كه قامت صبر از صبوريش خم بود
در اوج قله ماتم شكوه پرچم بود
همان كه آينه روشن حقايق بود
همان كه همدم هفتاد و دو شقايق بود
همان كه از غم هجران شكسته قامت او
هزار خاطره مانده است از اسارت او
هزار خاطره از شهر و كوچه و از شام
هزار خاطره از سنگ و بام و از دشنام
هزار خاطره از ياسهاي سرخ و كبود
هزار خاطره از كودكي كه گم شده بود
به چشم خيس من امشب نگاه كن بانو
تمام حس مرا پر ز آه كن بانو
چقدر بغض نشسته به روي حنجرتان
بلا به دور مگر كه چه آمده سرتان
شبيه آينههاي شكسته ميمانيد
چقدر آيه امن يجيب ميخوانيد
من از هجوم عطش بر لبت خبر دارم
من از گرسنگي هر شبت خبر دارم
نه سايهاي ز ترحم نه آب آوردند
براي تشنگيت آفتاب آوردند
تو اي سپيدهي صبح قيام عاشورا
پيام آور سرخ پيام عاشورا
بخوان سرود پريدن بخوان پري باقيست
هنوز بين شماها كبوتري باقيست
هنوز در پس اين ناي زخم خوردهيتان
صداي غرش الله اكبري باقيست
اگر چه روح علمدار پر كشيد اما
ميان دشت علمدار ديگري باقيست
و بين معركه با صبر خود نشان داديد
هنوز مرد نبرديد تا سري باقيست
***روح الله مردان حاني***
وقتي كه تو را عرش معظم آورد
يك فاطمه زهراي مجسم آورد
قنداق تو را كه آسمان ميبوسيد
جبريل به گريههاي نم نم آورد
تو آمدي و همه به هم ميگفتند
از صبر دل تو صبر هم كم آورد
وقتي كه تو آمدي حسينت ميگفت
با آمدنت خدا محرم آورد
وقتي كه تو آمدي حسينت پا شد
در پيش تو هفتاد دو پرچم آورد
آنگاه سپرد دست بالا دستت
هفتاد و دو پرچم خدا را دستت
خورشيد گرفته نور خود را از تو
دريا هيجان و شور خود را از تو
حتي گل جا نماز هم ميگيرد
شادابترين حضور خود را از تو
لبخند به چهره داري و غم به دلت
دارد غم ما سرور خود را از تو
مردان خدا گرفتهاند اي بانو
برگ گذر و عبور خود را از تو
ايوبترين مرد بلا هم دارد
ايمان دل صبور خود را از تو
اي عمه دلشكسته عاشورا
مهدي طلبد ظهور خود را از تو
اي قبله نماي حاجت يوسفها
حاجت بدهاي عمه حاجات خدا
بانوي ستارهها و زيباييها
بانوي سحرخيز تماشاييها
در عرش همه از تو سخن ميگويند
اي بانوي با كمال بالاييها
از خانمي توست كه هي ميريزد
دور و بر تو اين همه آقاييها
جز تو چه كسي به كربلا ميسازد
از اين همه اتفاق زيباييها
يك عده تو را فاطمهات ميخوانند
يك عده تو را حيدر زهراييها
يك عده گل مريمشان تو هستي
اي مريم قديسه عيساييها
اي دسته گل مريم زيباي علي
مجنون پر از فاطمه! ليلاي علي
افلاك حريم تو، جهان اقليمت
يك عرش پر از فرشته در تعظيمت
با شاخهي گل هزار پيغمبر هم
ايستاده در اين مجالس تكريمت
شرمنده از اين كه دستهايم خاليست
اما همه زندگيم تقديمت
هر قدر ورق ميزنم اوقات تو را
جز نام حسين نيست در تقويمت
با يك سر بر نيزه چه كردهاي كه
از كوفه الي شام شده تسليمت
تو از سر چشمه آب خوردي بانو
تو بر سر نيزه دل سپردي بانو
***رحمان نوازني***
پايينتر از آنيم ز بالا بنويسيم
يا اين كه بخواهيم شما را بنويسيم
ما كوزهي انديشهمان كمتر از آن است
تا اين كه بخواهيم ز دريا بنويسيم
آنقدر به ما وقت ملاقات ندادند
تا گوشهي چشمي ز تماشا بنويسيم
ما را لُلُلُك لُكنت محض آفريدند
تا مدح تو با لهجهي موسي بنويسيم
هر جا كه حسين ابن علي حك شده بايد
زيرش مددي زينب كبري بنويسيم
از وسعت نوري بنويسيم كه تابيد
اي نقطهي تاريك حوالي تو خورشيد
بسيار شنيديم ولي كم ز تو گفتند
ناگفته زياد است اگر هم ز تو گفتند
نُه ماه تو در كالبد فاطمه بودي
گاه متولد شدنت عالمه بودي
از چهرهات اين گونه گرفتند نتيجه
هم مادر و هم دختر زهراست خديجه
بر روي زمين از تو بگوييم چگونه
اي شيوهي تفسير تو در عرش نمونه
لب باز كني هر چه نفس بند ميآيد
از حنجرت آيات خداوند ميآيد
پيوند صميمانهي دريا زده بر باد
آرامش آميخته با لهجه فرياد
قول تو فصيح است بدانگونه كه زهرا
اين غرش شير است همانگونه كه مولا
دستي به در قلعهي خيبر زد و از جا
لا حول و لا قوه اي واي مبادا …
اي كوفه به خاطر بسپار اين عظمت را
در دست اگر تيغ دو صد مرد ندارد
بر پاي اگر از تاختنش گرد ندارد
پيشاني او پارچه زرد ندارد
اين دختر مولاست هم آورد ندارد
اي كوفه به خاطر بسپار اين عظمت را
گاهي كه به ناگاه گذر ميكند از راه
با طرز وقاري كه برش كوه شود، كاه
خورشيد فراروي وي و پشت سرش ماه
جز اين نبود منزلت دختر يك شاه
اي كوفه به خاطر بسپار اين عظمت را
اي كوفه چه زود اين همه از ياد تو پر زد
اين لكهي ننگ از چه ز دامان تو سرزد
زينب كه دمي راهي بازار نمي شد
از معجر او باد خبردار نمي شد
اكنون به چه جرم است وِ را كوچه به كوچه …
دشنام، تماشا، سر بر نيزه، چه و چه
از گريهي بر دختر حيدر بنويسيم
يك مرتبه خواهر دو برادر بنويسيم
***حسين رستمي***
نماز عشق به پا ميكنم به نام حسين
به ناي سينه نوا ميكنم به نام حسين
تو زينبي و همه قاصرند از وصفت
كتاب عشق تو وا ميكنم به نام حسين
به نام دلبرت اذن دخول ميگيرم
طواف كوي تو را ميكنم به نام حسين
به نام نامي معشوق شهرهاند عشاق
تو را هميشه صدا ميكنم به نام حسين
من از تو ياد گرفتم چنين عبادت را
ميان سجده دعا ميكنم به نام حسين
قسم به سجدهي تو اعتقاد من اينست
نماز سوي خدا ميكنم به نام حسين
تو آمدي كه گويي براي قرب خدا
وجود خويش فدا ميكنم به نام حسين
دمشق و كربلا هر دو تربت عشق است
شب ولادت وقت صحبت عشق است
خدا عنان دل ما به دست تو داده
اسير دام تو اما ز غير آزاده
اگر پيالهي ما بوي چشم تو گيرد
شود براي هميشه لبالب از باده
نواي زين ابي را به هر كسي ندهند
كه اين مدال فقط گردن تو افتاده
اگر كه باز شود ديدهها ز نور اشك
اگر قدم بگذاريم بين اين جاده
به چشم خويش ببينيم پاي پرچم عشق
هنوز با كمري راست زينب استاده
خدا شهود شود بيحجاب در دل شب
نشسته دختر زهرا ميان سجاده
به بينظيري تو اعتراف بايد كرد
شبيه كعبه به دورت طواف بايد كرد
زمان بوسه رسيده كمي مدارا كن
رسيدهاي بغل يار ديدهات وا كن
در اين نگاه براي هميشهاي خواهر
تمام حسن خداوند را تماشا كن
به فكر عبد گنه كار باش و يك لحظه
به احترام حسين دست خويش بالا كن
به پشت معجر خود با كمي دعا كردن
تمام شهر پر از مور مثل زهرا كن
همه به ياد خديجه رخ تو بوسيدند
جلال بانوي مكه دوباره احيا كن
ببين چگونه پدر مست ديدن تو شده
نظر به چهرهي پر افتخار مولا كن
سلام دختر حيدر شريكة الارباب
بزرگ زاده بيا و گداي خود درياب
كسي كه دست توسل بر اين سرا بزند
قدم به وادي ممنوعهي خدا بزند
حرام باد به هر عاشقي كه بياذنت
قدم براي زيارت به كربلا بزند
شناختي كه من از دست هايتان دارم
بعيد باشد اگر دست رد به ما بزند
همين كرامتتان شد سبب هر شب و روز
كه حلقه دور نگين كرم گدا بزند
تو قرص نان خودت را به سائلي دادي
كه حق به خانهي تانمهر هَلْ أَتي بزند
تهجد سحرت بس كه غرق ذات خداست
حسين تكيهي آخر بر اين دعا بزند
اذان دمي كه شده احترامتان واجب
به دستهاي شما بوسه مصطفي بزند
ز محضر همه سادات عذر ميخواهم
اگر كه گفتهام آتش به قلبها بزند
خدا نياورد آن روز را كه در شهري
كسي به بيادبي نامتان صدا بزند
به غير حضرت زهرا كسي اجازه نداشت
كه دست بر گره معجر شما بزند …
***قاسم نعمتي***
خانه فاطمه آن روز تماشايي بود
كه فضا جلوه گر از آيت زيبايي بود
در بهاري كه نسيمش نفس جبريل است
گل ناز دگري رو به شكوفايي بود
خانهاي را كه خدا جلوه عصمت بخشيد
در و ديوار پر از نقش شكيبايي بود
تا بيايند به تبريك محمد جبريل
با ملائك همه در حاال صف آرايي بود
به خدا چشم خدا دست خدا وجه خدا
ز جگر گوشه خود گرم پذيرايي بود
تا كه قنداقه او را به بر آورد حسن
حالتي رفت در آنجا كه تماشايي بود
ساكت از گريه نشد تا كه حسينش نگرفت
اين دو را چون كه ز آغاز شناسايي بود
دختري داشت در آغوش محبت زهرا
كه سراپا همه آيينه زيبايي بود
دختري داشت سراپاي همانند علي
زينبي داشت كه ذاتش همه زهرايي بود
پنج تن آل عبا در دو جهان آقايند
وز شرف زينبشان وارث آقايي بود
پنج معصوم به او معرفت آموختهاند
كه ز ايمان و يقين در خور يكتايي بود
وصف او عالمه غير معلم شده است
تا به اين مرتبه اش پايه دانايي بود
بود از صبر و رضا نايبه خاص امام
نازم او را كه به اين قدر توانايي بود
كربلا صحنه عشق است و در آن صحنه عشق
همت زينب نستوه تماشايي بود
به علمداري صحراي بلا كرد قيام
رهبر قافله عشق به تنهايي بود
يك زن و آن همه داغ دل و آنقدر شكيب
عقل از اين واقعه در چنبر شيدايي بود
ديدهام كور كه شد خاك نشين ره شام
آنكه خاك در او سرمه بينايي بود
***استاد سيد رضا مويد***
[ آن شب كه گل از دامن مهتاب ميريخت
شبنم به پاي نخل باور آب ميريخت
آن شب كه غم آهنگ شادي ساز ميكرد
قفل اسارت را به گرمي باز ميكرد
آن شب كه ساقي بوسه بر پيمانه ميزد
گيسوي شب را بهر مستان شانه ميزد
آن شب كه بهر باغ دل غم لاله ميكاشت
در نيستان نينواني ناله ميكاشت
آن شب شفق ديوان فتح نور ميخواند
بهر فلق شعر شب عاشور ميخواند
شهر مدينه طالب ديدار حق بود
چشم انتظار مطلع الفجر فلق بود
فطرس فراز آسمانها بال ميزد
فرياد آزادي و استقلال ميزد
كاي اهل عالم در ديار شور و شادي
زد خيمه روز پنجم ماه جمادي
ديوان خلقت را خدا زيب و فري داد
ساقي كوثر را ز كوثر كوثري داد
شير خدا را داد خالق ماده شيري
قامت قيامت دختر روشن ضميري
جبريل بر ختم رسل پيغام ميداد
پيغام از پيروزي اسلام ميداد
ميگفت يا احمد شكوه باور آمد
بهر حسينت سينه چاك سنگر آمد
بر خلق عالم نعمتي عظميست دختر
سوم گل و گل واژه زهراست دختر
دختر مگو چون همتي مردانه دارد
از آيه قالوا بلا پيمانه دارد
دختر مگو كه دختران را رهبر آمد
بي پرده گويم صبر را پيغمبر آمد
بر روي ما تا مهر رخشان در گشايد
در بردباري مثل او مادر نز آيد
از صبر او دين خدا پاينده گردد
هر مردهاي ز انفاس گرمش زنده گردد
ثابت قدم مانند او گيتي نديده
زيرا خدا او را حسيني آفريده
در روز عاشورا كه روز آزمون است
او فارغ التحصيل آن دارالفنون است
قنداقهاش را تا كه پيغمبر گرفتي
صد بوسه از رخسارهي او برگرفتي
در دست پيغمبر ز ديده اشك ميريخت
كز اشك او از چهره او رشك ميريخت
در دست باب تاج دارش گريه ميكرد
گويي كه از هجر نگارش گريه ميكرد
با گريهاش صلح حسن را زنده كرد او
چون غنچه بر روي حسينش خنده كرد او
يعني تو را جان برادر خواهر آمد
خواهر نه تنها ياور و همسنگر آمد
***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***
از بلا پروا كجا دارد دل درياييات
راه بر توفان ببندد قامت سيناييات
سينهات جولانگه امواج توفان بلاست
شور اقيانوس دارد، ديدهي درياييات
در نگارستان چشمت، نقش ميبندد بهار
ميكند روشن جهان را چهرهي زهراييات
حامل منشور خونين حسيني، زينبا!
جاودان جوش است نور چشمه داناييات
تا ابد پر ميگشايد بر فراسوي زمان
چون عقابي خشمگينْ فرياد عاشوراييات
در زلال ديدهي آيينهها تصوير توست
مانده حيران چشم عالم از جهان آراييات
در بيابانِ عطش گر پا گذاري هر نفس
صد گلستان گل شكوفد از دم عيساييات
دشمن از نطق علي وارت به خود لرزد چو بيد
سامري رسوا شود، با معجز موساييات
هم چنان خورشيد ميتابد به عالم قرن هاست
در ميان تيرگيها، نور روشن راييست
***سيمين دخت وحيدي***
وقتي به دل داغ برادر ماند و زينب
يك كربلا غم در برابر ماند و زينب
وقتي شهادت حرف آخر را رقم زد
غمنامهي تنهاي بيسر ماند و زينب
وقتي خزان بر سُرخي آلالهها زد
صحرايي از گلهاي پَرپَر ماند و زينب
وقتي كه آتش با قساوت همزبان شد
در خيمهها طوفان آذَر ماند و زينب
وقتي غزالان حرم هر سو دويدند
موي پريشان، ديدهيتر ماند و زينب
وقتي فضا خالي شد از پرواز ياران
يك آسمان بيكبوتر ماند و زينب
تا كربلا در كربلا مدفون نگردد
در نينوا فرياد آخر ماند و زينب
ديديم جاي ناله جاي گريه كردن
قد قامت غوغاي ديگر ماند و زينب
دست علي از آستينش شد نمايان
روح شجاعتهاي حيدر ماند و زينب
هنگامهاي ديگر به پا شد كربلا را
اوج تعهّد حفظ سنگر ماند و زينب
تكميل نهضت در بيانش جلوه گر شد
وقتي پيام خون رهبر ماند و زينب
***عبدالعلي صادقي***
مستوره پاك پرده شب
اي پرده كائنات، زينب
اي جوهر مردي زنانه
مردي ز تو يافت پشتوانه
از چادر عفت تو لولاك
از شرم تو، شرم را جگر چاك
يك دشت شقايق بهشتي
بر سينه ز داغ و درد، كِشتي
از بذر غم و شكوفه درد
بر دشت عقيقِ خون، گلِ زرد
افراشته باد، قامت غم
تا قامت زينب است، پرچم
از پشت علي، حسين ديگر
يا آنكه عليست، زير معجر
چشمان عليست در نگاهش
توفان خداست ابر آهش
در بيشه سرخ غم نوردي
سرمشق كمال شير مردي
آن لحظه داغ پر فروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش
آن لحظه دوري و جدايي
آن، آنِ اراده خدايي
چشمان علي ز پشت معجر
افتاد به ديدگان حيدر
خورشيد ستاده بود بيتاب
و آن ديده ماه، غرقه آب
يك بيشه نگاه شير ماده
افتاد به قامت اراده
اين سوي، غم ايستاده والا
آن سوي، شرف بلند بالا
درياي غم ايستاده، بيموج
در پيش ستيغ، رفعت و اوج
اين دشت شكيب و غمگساري
آن قلّه اوج استواري
اين فاطمه در علي ستاده
و آن حيدر فاطمي نژاده
اين اشك، حجاب ديدگانش
و آن حُجب، غلام و پاسبانش
شمشير فراق را زمانه
افكند كه بگسلد ميانه
خورشيد شد و شفق به جا ماند
اندوه، سرود هجر بر خواند
اين ماند كه با غمان بسازد
و آن رفت كه نردِ عشق بازد
***علي موسوي گرمارودي***
خورشيد برج عصمت اسلام، زينب است
ماه منير عفّت ايّام، زينب است
آن بانويي كه از پي احياء دين حق
جز در طريق عشق نزد گام، زينب است
آن بانويي كه مكتب آزادي حسين
با حكم اوست مصوّر احكام، زينب است
آن بانويي كه سايه مهرش چو آفتاب
پيوسته بود بر سر ايتام، زينب است
آن بانويي كه دوزخيان را شفاعتش
سازد بهشتي از ره اكرام، زينب است
آن بانوي گرامي مرد آفرين، كه هست
بابش علي و فاطمهاش مام، زينب است
آن مُحرِمي كه طوف شهيدان عشق را
از صبر بست جامه احرام، زينب است
آن شيرزن كه خطبه او كاخ ظلم را
ويرانه ساخت در سفر شام، زينب است
آن كس كه ايستاد به ميدان كربلا
چون كوه در برابر آلام، زينب است
آن شيرزن كه گشت از او، روزگار خصم
در شهر شام، تيرهتر از شام، زينب است
آن بانويي كه در حرم عفتش «خليل»
ره نيست بر فرشته اوهام، زينب است
***احمد خليليان***
اي زينب! اي كه بيتو حقيقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ايثار، جان نداشت
بي تو حيا به خاك زمين دفن گشته بود
بي تو شرف ستاره به هفت آسمان نداشت
در باغ وحي بين دو ريحانه رسول
رعناتر از تو فاطمه سرو روان نداشت
تو عاشقي چو يوسف زهرا نداشتي
او چون تو عاشقي به تمام جهان نداشت
بي تو شكوفههاي شهادت فسرده بود
بي تو رياض عشق و وفا باغبان نداشت
آگاه بود عشق، كه بيتو غريب بود
اقرار داشت صبر، كه بيتو توان نداشت
در پهن دشت حادثه، با وسعت زمان
دنيا سراغ چون تو زني قهرمان نداشت
تاريخ صابران جهان جانگدازتر
از قصّه صبوري تو داستان نداشت
هفتاد داغ بر جگرت بود و باز خصم
تنها نه از سخن، ز سكوتت امان نداشت
گر پاي صبر و همّت تو در ميان نبود
اسلام جز به گوشه عزلت مكان نداشت
كاخ ستم به خطبه تو گشت زير و رو
تابي به پيش قلّه آتش فشان نداشت
اين غم كجا برم كه گل دامن رسول
آبي به غير اشك غم باغبان نداشت
شبها گرسنه خفت و نماز نشسته خواند
سهم غذاش داد به طفلي كه نان نداشت
او دخت مادريست كه از جور دشمنان
حتّي كنار خانه خود هم امان نداشت
روزي به زير سايه پيغمبر خداي
روزي به جز سر شهدا سايهبان نداشت
زينب اگر نبود، شجاعت به گور بود
زينب اگر نبود، شهامت روان نداشت
زينب اگر نبود، وفا سر شكسته بود
زينب اگر نبود، تن عشق جان نداشت
زينب اگر كمر به اسارت نبسته بود
آزادي اين چنين، شرف جاودان نداشت
زينب اگر نبود پس از كشتن حسين
گل دسته صفا به صداي اذان نداشت
ميثم هماره تا كه به لب داشت صحبتي
حرفي به جز مناقب اين خاندان نداشت
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
آرامش زيباي دو درياست نگاهش
اين دختر آرام و صبوري كه رسيده
از شوق، علي سفره به اندازه يك شهر
انداخت، به شكرانهي نوري كه رسيده
*
كاشانهي اهل دل و ميخانهي هستي
دنيا و سماوات و عوالم همه روشن
عطر خوش او پر شده در شهر مدينه
به به چه گلي! چشم و دلت فاطمه! روشن
*
لبخند نشسته به لب حضرت ساقي
مرضيه دلش وا شده از ديدن دختر
تا آمده لبريز شده چشمهي تسنيم
كامل شده با آيهي او سورهي كوثر
*
بي تاب شدي، دختر مهتاب رخ عشق!
باراني اشك است چرا صورت ماهت؟
گرياني و پيش كسي آرام نداري
دنبال كدام آيت حق است نگاهت؟
*
باران بهاري شدهاي دختر حيدر!
زهرا چه كند گريهي تو بند بيايد
بايد كه بگويند كنار تو حسينت
تا شاد شوي، با گل و لبخند بيايد
*
همسايه نديده به خدا سايهاي از تو
تمثيل حيايي تو و تنديس وقاري
پيداست ولي دختر سردار حنيني
از شور كلام و دل شيري كه تو داري
*
شعر شب ميلاد تو هم پر شده از اشك
بانو! چه كنم روي دلم سوي فرات است
جز اشك چه گويم كه همه هستي عالم
عشق تو، حسين تو، قَتيل الْعَبَرَات است
*
اينقدر نريز اشك، صبوري كن و بگذار
هر قطرهي اين اشك براي تو بماند
وقتي شب باريدن اشك است كه مادر
در گوش تو لالايي پرواز بخواند
*
يك روز بيايد كه پدر را تو ببيني
با چشم پر از اشك در آن غسل شبانه
با چادر خاكي برود مادر و فردا
با چادر كوچك بشوي خانم خانه
*
يك روز بيايد كه حسن را تو ببيني
با اشك بشويد تن پاك پدرش را
فردا خود او بيرمق و رنگ پريده
در تشت بريزد قطعات جگرش را
*
روزي برسد، … كاش كه ميشد نرسد … نه
آن لحظهي سنگين خداحافظي از يار
اي كاش كه هرگز به سراغ تو نيايد
تا پيرهن كهنه بخواهد ز تو دلدار
*
آن لحظه نيايد كه تو باشي و بيفتد
آن سايهي سر، بيسر و بيسايه به صحرا
ناموس خدا باشي و بر ناقهي عريان
بنشيني و يك شهر بيايد به تماشا
***قاسم صرافان***
قلم به دست گرفتم كه با خدا باشم
قلم به دست گرقتم كه از شما باشم
قلم به دست گرفتم كه از تو بنويسم
و با ثناي تو همدوش انبيا باشم
قلم به دست گرفتم در انزواي خودم
كه غرقتان شوم و از خودم جدا باشم
قلم به دست گرفتم كه با دو بال غزل
در آسمان تو پروا كنم رها باشم
قلم به دست گرفتم در ابتدا اما
نشد مسافرتان تا به انتها باشم
قلم ز دست من افتاد و دم زدم از عشق
كبوتري شدم و پر زدم به شهر دمشق
براي آمدنت لحظه بيقراري كرد
زمين دوباره خروشيد و چشمه جاري كرد
فرشته روي زمين را به مقدمت ميشست
ملك زمينة شب را ستاره كاري كرد
مدينه آمدنت را در انتظار نشست
و بهر ديدن تو ثانيه شماري كرد
طلوع اشك فشانت به مادر و پدرت
هواي خانهشان را كمي بهاري كرد
شروع ابري و باراني تو و چشمت
مسير آمدنت را بنفشه باري كرد
ولي تمام بهانست خوب ميدانم
من از نگاه تو شوق حسين ميخوانم
تو زينب آمدي و خواهر حسين شدي
تو زينت پدر و مادر حسين شدي
تو آمدي و من از خنده هات فهميدم
كه ناز كردهاي و دلبر حسين شدي
تو در كتاب خدا نه كه بين مصحف عشق
نزول كردهاي و كوثر حسين شدي
رسيدهاي و خداوند كرده مبعوثت
كه بعد واقعه پيغمبر حسين شدي
تمام كوفه به هم ريخت تا لبت وا شد
چو خطبه خوان شدي و حيدر حسين شدي
اگر چه بانويي اما عليِ كراري
فقط به دست خودت ذوالفقار كم داري
كدام واژه رسد بر مقام تقديرت
كدام شعر و غزل ميكنند تصويرت
به فهم و درك مقامت عقول كل بشر
هنوز هم كه هنوزست مانده درگيرت
مفسران همه انگشت بر دهان هستند
آيهاي كه شنيدي و طرز تفسيرت
حديث چشم تو ديده به ديده ميچرخد
و اشكها همه مأمور امر تكثيرت
بدان كه بعد علمدار تو علمداري
فداي دست تو و شانه علمگيرت
تو در اسارتي اما جليلهاي زينب
به حق حق كه تو الحق عقيلهاي زينب
تويي انيس غم و غم مجانبت بانو
كه اشك و غصه شده قوت غالبت بانو
چه باشكوه به صحرا رسيدي اما بعد
كسي نماند كه باشد مراقبت بانو
از آنطرف كه بلا پشت هر بلا ديدي
ولي به عرش رسيده مراتبت بانو
به دستخط خودت حك شده به دفتر غم
تمام آنچه كه ديدي، مصائبت بانو
ز دست ميدهد ايوب عنان صبرش را
فقط ز خواندن قدري مطالبت بانو
اگر چه قد رشيدت خميد بيبي جان
كسي شكست شما را نديد بيبي جان
توان بده بپرم در هواي دستانت
توان بده كه شوم غمسُراي دستانت
بگو از آنچه كه حس كرد دست حيدريت
بگو كه شعر بگويم براي دستانت
از آن امام بدون سپاه عاشورا
كه بود ملتمس يك دعاي دستانت
از آن طناب ضخيم پراز گل سرخي
كه داشت شرح غم ماجراي دستانت
از آن سه ساله پير پر از كبوديها
كه گيسويش شده بود آشناي دستانت
من از نسيم دو دست تو ياس ميبويم
به ذات فاطمي تو سپاس ميگويم
***محمد بياباني***
آن قدر عاشقيم كه املا نميشود
مستي ما كه در قلمي جا نميشود
زلف مرا به پنجرههاي ضريح عشق
طوري گره زدند، دگر وا نميشود
بايد كه ناز داشت، كمي نيز غمزه داشت
هر دختر قبيله كه ليلا نميشود
آن كس كه خاك پاي مريدان ميكده است
محتاج معجزات مسيحا نميشود
تاك مرا به عشق تو در خم گذاشتند
حالا شراب ميشود آيا نميشود
ما مثل بادهايم شبي امتحان كنيد
انگور زادهايم شبي امتحان كنيد
شكر خدا كه نام مرا مبتلا نوشت
از حاجيان كعبه سبز شما نوشت
شكر خدا كه دست قدر، دست سرنوشت
نام مرا شريفترين خاك پا نوشت
صبح ازل به خاك تو پيشاني ام رسيد
اين سجده را فرشته به پاي خدا نوشت
از ما سؤال شد كه اسير تو ميشويم؟
ما خواستيم و آيه قَالُوا بَلَي نوشت
بالاي سر در حرم كبريايياش
نام تو را به خط خودش با طلا نوشت
يعني تمام جلوه آل عبا تويي
آيينه تمام نماي خدا تويي
اعجاز بيمثال شما تا ادامه داشت
موسي ادامه داشت، مسيحا ادامه داشت
اي بارش هميشهي سجادههاي نور
در امتداد چشم تو دريا ادامه داشت
بانو اگر به آينهها سر نميزديد
تاريكي هميشهي دنيا ادامه داشت
در آسمان چهارم افلاك جا زديم
آيات رد پاي تو اما ادامه داشت
تا زندگيت را به تماشا گذاشتي
آن عمر جاودانهي زهرا، ادامه داشت
اي آفتاب روشن شبهاي كربلا
اي زينب مدينه و زهراي كربلا
گفتيم آسماني و ديديم برتري
گفتيم آفتابي و ديديم بهتري
گفتيم دختر اسد الله غالبي
ايام كوفه آمد و ديديم حيدري
تو از زمان كودكيات تا بزرگيات
شيواترين مفسر الله اكبري
تو از كدام طايفه هستي كه مستقيم
فيض از حضور علم خداوند ميبري
بر شانههاي سبز تو بار رسالت است
تو اولين پيمبر بعد از پيمبري
خورشيد روي تو شرف مشرقين شد
يك نيمهات حسن شد و نيمت حسين شد
اي ماوراي حد تصور كمال تو
بالاتر از پريدن جبريل، بال تو
از مادري چنين، چنين دختري شود
هم خوش به حال فاطمه هم خوش به حال تو
غير از حسين فاطمه، چيزي نديدهايم
در انعكاس آينههاي زلال تو
نزديك سايههاي عبورت نميشويم
نامحرمان عشق كجا و خيال تو؟!
از گوشههاي چشم تو ساحل درست شد
محض خدا پاي تو محمل درست شد
تو زينبي و شير زن بعد كربلا
تفسير نفس مطمئن بعد كربلا
زهرا، نبي، حسين و علي و حسن تويي
بانو تويي تو، پنج تن بعد كربلا
گاهي كه طعنه ميشنوي صبر ميكني
يعني تويي همان حسن بعد كربلا
پروانهاي و گرد خودت ميكني طواف
اي قبلهگاه خويشتن بعد كربلا
اي گريهي غريبي عريان بيكفن
حالا تويي و پيرهن بعد كربلا
قلبت تپيد و سوره مريم شروع شد
غمگينترين غروب محرم شروع شد
اي سايهي بلند اباالفضل بر سرت
اي بال جبرئيل گلستان معبرت
عباس هم رشيدي قد تو را نديد
از بس كه سر به زير بود در برابرت
شب زنده دار شام غريبان كربلا
دل بسته بر نماز شب تو برادرت
اي خطبهي صداي تو نهج البلاغهات
وي محمل بدون جهاز تو منبرت
هجده سربريده به دنبال چشم تو
هجده سر بريده نگهبان معجرت
اي قلهي نجابت توحيد جاي تو
عطر حضور فاطمه دارد حياي تو
***علي اكبر لطيفيان***
امشب علي وليمه به خلق جهان دهد
امشب زمين فروغ به هفت آسمان دهد
امشب خدا تجلّي خود را نشان دهد
با خط نور، بر همه خط امان دهد
ميلاد شير دخت علي، شير داور است
سر تا قدم حقيقت زهراي اطهر است
بايد دوباره خلقت پيغمبري چنين
آرد ز كعبه بنت اسد حيدري چنين
بخشد خدا به ختم رسل كوثري چنين
كز دامنش ظهور كند دختري چنين
فخرِ رسول و فاطمه زِينِ اَب است اين
ام الكتاب صبر و رضا، زينب است اين
بَدرُ المنير و شمس ضُحاي عليست اين
بعد از بتول عقده گشاي عليست اين
يادآور صداي رساي عليست اين
آيينه تمام نماي عليست اين
گفتار وحي در سخنش آفريدهاند
يا صورتي ز پنج تنش آفريدهاند
اين مريم مقدس طاهاست، زينب است
اين يادگار ام ابيهاست، زينب است
اين نورچشم حضرت زهراست، زينب است
اين افتخار عصمت كبراست، زينب است
در وصف او من آنچه بگويم شكست اوست
آثار بوسههاي علي روي دست اوست
زينب كه لحظه هاست همه يادوارهاش
زينب كه سال هاست سراسر هزارهاش
زينب كه دل برد ز پيمبر نظارهاش
زينب كه خلقت است مطيع اشارهاش
زينب كه با صداي علي حرف ميزند
در شهر كوفه جاي علي حرف ميزند
اينست بانويي كه پيام آوري كند
هنگام خطبه معجزه حيدري كند
يك عمر بر حسين و حسن مادري كند
با دست بسته بر اسرا رهبري كند
باران رحمت است كه ريزد ز ابر او
دين زنده از قيام حسين است و صبر او
اي در تن مطهر تو جان پنج تن
ايمان تو حقيقت ايمان پنج تن
از كودكيت شمع شبستان پنج تن
چشم تو آبيار گلستان پنج تن
يادآور تكلم زهرا بيان توست
اعجاز ذوالفقار علي در زبان توست
حيدر ثنات گفته كه اين حيدر من است
كوثر دعات كرده كه اين كوثر من است
خون حسين گفته پيام آور من است
قرآن دهد شعار كه احياگر من است
صبر و رضا به مادريات كرده افتخار
خون خدا به خواهريات كرده افتخار
ايثار و صبر جملهاي از مكتب تواند
آيات نور گوهر لعل لب تواند
تو آسماني و شهدا كوكب تواند
بالاي نيزه محو نماز شب تواند
بسيار زن كه صابر و نستوه بوده است
كي مثل تو رَأيتُ جَميلا سروده است
بر شكر قتلگاه تو از داور آفرين
بر استقامت تو ز پيغمبر آفرين
بر ذوالفقار نطق تو از حيدر آفرين
بر خطبة دمشق تو از مادر آفرين
وقتي شدي به كوفه پيام آور حسين
لبخند فتح زد به سر ني سر حسين
از حنجر حسين تو، خنجر شكست خورد
با خطبه تو خصم ستمگر شكست خورد
تنهايي و ز، صبر تو لشكر شكست خورد
طغيان و ظلم تا صف محشر شكست خورد
تو يك تنه تمام سپاه ولايتي
حق است اين كه دختر شاه ولايتي
پيغمبر حسين تويي با خطاب فتح
نازل به سينهات شد از اوّل كتاب فتح
گرديده امّتت سپه بيحساب فتح
روي تو شد به برقع خون آفتاب فتح
ميثم هماره با تو مگر گرم گفتگوست
كز معجز تو بار مضامين به نخل اوست
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي بحر كمال گوهر آوردي
اي كوثر وحي كوثر آوردي
اي نخل اميد نوبر آوردي
اي ماه خجسته اختر آوردي
اي دخت رسول دختر آوردي
زينب؟ نه، حسين ديگر آوردي
بر نفس رسول زيب و زين است اين
سر تا به قدم همه حسين است اين
تو وجه خدايي و تجلا او
تو روح محمدي و اعضا او
تو بحر كمال و در يكتا او
تو باغ بهشت و نخل طوبا او
او با تو بود شبيه و تو با او
الله الله تو زينبي يا او
بانوي زنان عالم آوردي
بعد از دو مسيح مريم آوردي
آيات خداست نقش رخسارش
در چشم رسول حسن دادارش
شمشير عليست تيغ گفتارش
زهرا شده محو چشم بيدارش
هم مرغ دل حسن گرفتارش
هم چشم حسين محو ديدارش
آيينهي احمد است اين دختر
قرآن محمد است اين دختر
هم مام ائمه را بهين دختر
هم عصمت و زهد و صبر را مادر
هم فلك نجات را بود لنگر
هم خون حسين را پيام آور
هم در يم خون امام را ياور
هم قافلهي قيام را رهبر
هم خون شهيد جرعه نوش او
هم خشم حسين در خروش او
آيينهي پنج تن، جمال او
شرمنده جلال از جلال او
پرواز كمال از كمال او
يك فاطمه حلم در خصال او
عاشور حسين شور و حال او
پيشاني غرقه خون مدال او
خون شهدا هماره مديونش
در صبر و رضا حسين ممنونش
اي كوفه و شام كربلاي تو
اي سينهي خلق ني نواي تو
اي صورت صبر نقش پاي تو
اي آيهي كاف و ها ثناي تو
حق شيفتهي خدا خداي تو
فرياد عليست در صداي تو
ميراث كمال از رسل داري
استاد نديده علم كل داري
تو عالمهي نديده استادي
ويران گر كاخ ظلم و بيدادي
صد كرب و بلا خروش و فريادي
با كوه ملال سرو آزادي
زهد و شرف و عدالت و دادي
در موج غم از وصال حق شادي
با آن همه داغ از شكيبايي
چشم تو نديد غير زيبايي
بر چهره جمال دادگر داري
اعجاز خطابه از پدر داري
اسرار علوم را ز بر داري
ارثيست كه از پيامبر داري
تقديم حسين دو پسر داري
دو مهر ز ماه خوبتر داري
تو باب حسين و باب زهرايي
تو ماه دو آفتاب زهرايي
تو ام مصائبي و مام صبر
زيبد كه بخوانمت امام صبر
در دست ارادهات زمام صبر
با صبر تو زنده گشت نام صبر
مرهون تو تا ابد نظام صبر
اي هر نفس تو يك پيام صبر
بر صبر تو از هزار زخم تن
در مقتل خون حسين گفت احسن
سوگند به ذات قادر بيچون
شكرانه سرودنت به موج خون
با جسم كبود و گيسوي گلگون
كاريست ز حد وهم ما بيرون
اي نهضت كربلا به تو مديون
اي داده شكستها به خصم دون
تو خون حسين را بقا دادي
حتي به شهيد ارتقا دادي
بايد به جهان پيمبري آيد
در ملك وجود حيدري آيد
چون فاطمه باز مادري آيد
مانند حسن برادري آيد
ميلاد حسين ديگري آيد
تا چون تو خجسته خواهري آيد
عالم به ولايت تو مينازد
«ميثم» به عنايت تو مينازد
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
سلام بر من و اُم و اَب و برادر من
درود باد به ابنا و جد اطهر من
منم پيمبر خون خداي عز و جل
كه وحي ميدمد از نطق روحپرور من
مرا به تربيت حيدري كنار حسن
براي كرب و بلا پروريد مادر من
تنم سپر، سخنم ذوالفقار خشم علي
مصاف، بدر و احد، كوفه، شام، خيبر من
هماره بر گل روي عزيز زهرا بود
نگاه اول من تا نگاه آخر من
ز آفتاب قيامت اثر نميماند
اگر به حشر فتد سايهاي ز معجر من
منم پيمبر ثارالله و چهل معراج
به پيشباز بلا ثبت شد به دفتر من
كسي كه بوسه به دستش زدي رسول خدا
نهاد بوسه به پيشاني منوّر من
نگاه نافذ بابا به صورتم ميگفت
به حق كه فاطمه دوم است دختر من
شب ولادتم آغوش خود گشود ز هم
به بر گرفت مرا همچو جان، برادر من
قسم به خون شهيدان، پيام خون خدا
رسد به گوش همه نسلها ز حنجر من
حسين داشت بسي پاس احترام مرا
نمي نشست علمدار او به محضر من
جلال و عزت و عزم و ثبات و صبر و رضا
كنند خم سر تعظيم در برابر من
اگر چه حج من از مكه شد شروع ولي
سفر به كرب و بلا گشت حج برتر من
حسين كعبه شد و كربلا و كوفه و شام
شد اين سفر عرفات و منا و مشعر من
ز دست رفتم و يك دَم ز پاي ننشستم
هماره محمل من گشته بود سنگر من
زمام ناقه من بود اگر به دست عدو
سر حسين، سر نيزه گشت رهبر من
سرم شكست ولي سرفراز برگشتم
اگر چه ريخت ز هر بام، سنگ بر سر من
خدا گواست نديدم به غير زيبايي
زهي عقيده و ايمان و عشق و باور من
ميبهشت شد، از جام ديدهام جوشيد
هر آنچه ريخت عدو خون دل به ساغر من
قدم قدم همه آب حيات جاري بود
به كام خشك شهيدان ز ديدهيتر من
سخن ز فاطمه گويد به موج حادثهها
نماز و چادر خاكي و ماه منظر من
چنان به خطبه گشود م زبان به بزم يزيد
كه لال شد ز سخن، دشمن ستمگر من
نمود كاخ ستم را خطابه ام ويران
اگر چه دامن ويرانه گشت بستر من
عجيب نيست اگر رأس يوسف زهرا
ز نوك نيزه بيايد چو روح در بر من
رواست مهر بسوزد ز آتش نفسم
كه داغها همه در دل شدند آذر من
اگر چه آتش داغ حسين آبم كرد
به دادگاه قيامت خداست داور من
به جاي چادر خاكي، ز طي ره گرديد
غبار، مقنعة گيسوي معطر من
جميل بود به حق خدا جميل جميل
بلا و داغ دل و غصّة مكرر من
نه شام و كوفه و كرب و بلا، قسم به خدا
زمانه تا گذرد عالم است محشر من
پس از شهادت عباس و اكبر و قاسم:
همين زنان اسيرند خيل لشكر من
به بيت بيت بلند قصيدهات ميثم
بگير حاجت خود را هماره از درِ من
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
عاشق شديم و عاشق حيران ما شدند
قومي اسير زلف پريشان ما شدند
آنقدر عاشقيم كه عشاق روزگار
مبهوت اشتياق گريبان ما شدند
روح القدس شديم و تمامي شاعران
گرم غزل سرايي ديوان ما شدند
صدها يوسف شديم و بهر تماشاي حال ما
عزيز راهي زندان ما شدند
آنقدر آمديم و مسلمان او شديم
آنقدر آمدند و مسلمان ما شدند
ما عاشقيم عاشق حيران زينبيم
تكفيرمان كنيد مسلمان زينبيم
ما را نوشتهاند براي گدا شدن
سائل شدن، اسير شدن، مبتلا شدن
از آنطرف خلاصه دري باز ميشود
ميارزد انتظار به اين آشنا شدن
عشاق سنگ خوردهي ديوار زينبيم
پس واجب است غرق تماشاي ما شدن
وقتي مسير جاي قدمهاي زينب است
ميلي نميكنيم به جز خاك پا شدن
اول طواف بعد منا پس چه بهتر است
بعد از دمشق راهي كرب و بلا شدن
ما را براي راز و نياز آفريدهاند
اين كعبه را براي نماز آفريدهاند
اين كيست كه فرشته گليم آورش شده
بال و پر فرشته نخ معجرش شده
ديگر نياز نيست به گهواره بردنش
دست حسين بالش زير سرش شده
از اين به بعد خانهي مولا چه ديدني است
با زينبي كه فاطمهي ديگرش شده
زهرا همان كه ام ابيهاش گفتهاند
زهرا همان كه مادرش پيغمبرش شده
ديروز دختر و جنات خديجه بود
حالا خديجه آمده و دخترش شده
اين گونه بود فاطمه شد ريشه بقا
اين گونه بود فاطمه شد ام ابيها
زينب طلوع بود ولي ابتدا نداشت
زينب غروب بود ولي انتها نداشت
زينب رسول بود ولي مصطفي نشد
شهر نزول بود اگر چه حرا نداشت
زينب اگر نبود كسي فاطمي نبود
زينب اگر نبود كسي مرتضي نداشت
زينب اگر نبود حسيني نميشديم
زينب اگر نبود زمين كربلا نداشت
زينب هر آنچه گفت تماما حسين بود
اصلاً به غير نام حسين اعتنا نداشت
زينب اگر نبود مسلمان نداشتيم
باور كنيد ذكر حسين جان نداشتيم
جايي پريده است كه پيدا نميشود
حتي عروج اين همه بالا نميشود
ديدند صبح آمده اما در آسمان
خورشيد شهر فاطمه پيدا نميشود
يا ايها الزسول چرا آفتاب صبح
در آسمان شهر تماشا نميشود
فرمود:
زينب آينهي روي دخترم
آنكه مقام بيحدش املا نميشود
چون بينقاب آمده بيرون حجرهاش
امروز آفتاب هويدا نميشود
حقش نبود كعبه نيلوفرش كنند
حقش نبود سر زده بيمعجرش كنند
لبهاش تشنه بود ولي رود نيل بود
بالش شكسته بود ولي جبرئيل بود
زينب فرشته آينه حوريه عاطفه
از جنس خانوادهاي از اين قبيل بود
گودال هم كه رفت فقط سر به زير بود
شرمنده بود از اين كه قتيلش قليل بود
كوچه به كوچه لشكر كوفه شكست خورد
از دست خانمي كه تماما اصيل بود
ويرانه كرد كاخ بلند يزيد را
زينب تبر نداشت وليكن خليل بود
*** علي اكبر لطيفيان ***
دلش درياي صدها كهكشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر
دو چشم از گريه همچون ابر خسته
ز دست صبرِ زينب، صبر خسته
صدايش رنگ و بويي آشنا داشت
طنينِ موج آيات خدا داشت
زبانش ذوالفقاري صيقلي بود
صدا، آيينهي صوت علي بود
چه گوشي ميكند باور شنيدن؟
خروشي اين چنين مردانه از زن
به اين پرسش نخواهد داد پاسخ
مَگر انديشهي اهل تناسخ:
حلول روح او، در جسم زينب
علي ديگري با اسم زينب
زني عاشق، زني اين گونه عاشق
زني، پيغمبرِ قرآن ناطق
زني، خون خدايي را پيامبر
زن و پيغمبري؟ الله اكبر
***مرحوم قيصر امين پور***
به نام نامي زينب سلام بر خورشيد
به رغم مدعي و شب سلام بر خورشيد
به نام نامي زينب ترانه ميخوانم
غزل و مثنوي عاشقانه ميخوانم
به نام صبر به نام خدا به نام علي
كه بود پيمبر به كائنات ولي
«بريده باد زباني نگويد اين كلمات»
به نام نامي احمد به عشق حق صلوات
بده قلم به ادب يك سلام بر زينب
بكن به اذن خدا احترام بر زينب
زني كه آينه دار حسين زهرا بود
زني كه در غم غربت عجيب تنها بود
زني زلال، زني مهربان، زني بشكوه
زني كه بشكند از هيبتش صلابت كوه
بلند قامت و بالا بلند و دانشمند
دلش سراچهي خون بود و لب پر از لبخند
اسير بود اسارت به چنگ حيدرياش
دهان گشود جهان بر شكوه و سرورياش
نه اين كه هست فقط سرور زنان زينب
كه هست سرور كل جهانيان زينب
زني قيامت كبري زني بلند اختر
زني كه بود به آزادگي سر و سرور
زني چو زينب كبري سراغ دارد دهر؟
اگر كه هست بگو نازنين بيارد دهر
كه گفت اين زن والا مقام مظلوم است؟
هر آنكه خرد كند اين شكوه محكوم است
به اختيار بلا را گرفته در چنگش
غمين شده است به عالم نواي آهنگش
گُراز كي بتواند شكار شير رود
و يا كه شير به روباه دون اسير شود؟
چگونه ميشود اين نكته را تصور كرد
كه سرشكسته شود شير در مصاف و نبرد
عزيز! قصهي زينب حكايت دگر است
كه شير ماده قويتر زهر چه شير نر است
شده اسارت و ذلت اسير او يارا
مبين به چنگ اسارت عزيز زهرا را
مخواه گريه بگيري به هر طريق كه هست
شعور در همه حالي ز شور كور به است
***امير عاملي***
دلم را هواي تو پر كرده است
غم آشناي تو پر كرده است
حسينيه و مسجد و دير را
نسيم دعاي تو پر كرده است
تو پيغمبري و بلاد مرا
اذان صداي تو پر كرده است
چه باكي ز گمراهي ام جاده را
اگر رد پاي تو پر كرده است
هزاران سده ميشود كه خدا
سبو را براي تو پر كرده است
دلم را به گيسوي تو بستهاند
به طاق دو ابروي تو بستهاند
من از گيسوانت پريشان ترم
ز چشم خراب تو ويران ترم
تو از نور خورشيد پيداتري
من از نور مهتاب پنهان ترم
كويرم ولي از كرامات تو
من از عطر گلهاي باران، ترم
تو ليلايي و بلكه ليلاترين
من از آهوان تو حيران ترم
اگر روي تو قبلهگاه من است
من از هر مسلمان مسلمان ترم
تو موسايي و رود نيلت منم
شرار غمِي و خليلت منم
فداي دو چشمان شهلايتان
به قربان اين قد و بالايتان
مَگر از كدامين جهت آمدي
مَلَك ميچكد از سراپايتان
نگاه تو كرده است مجنونمان
خداي تو كرده است ليلايتان
اسيران زلف تو را چاره نيست
به قربان طرح معمايتان
تو آني كه روح القدس ميشود
گداي نسيم نفس هايتان
جمال تو پيغمبر اكرميست
اسيري زلف تو هم عالميست
تو در سينهي ما حرم ميزني
براي دلم حرف غم ميزني
تو آني كه در قلهي ماذنه
قدم ميزني و علم ميزني
سحر با اذان سحرگاهيت
سكوت دلم را به هم ميزني
تو در محضر ماه امالبنين
ادب ميكني حرف كم ميزني
نبودي اگر نامي از گُل نبود
ترنم نبود و تغزل نبود
تو شه زادهاي و علي اكبري
علي اكبري يا كه پيغمبري؟!
درِ خانهات ازدحام گداست
ولي خم به ابرو نمي آوري
تو آني كه در بين گهوارهات
به نازي دل عمه را ميبري
مرا از مناجات شب بهتر است
دو ركعت نماز علي اكبري
براي اذان گفتن كربلا
تو از هر كسِ ديگري بهتري
نمازت نياز شب كربلاست
گرفتار تو زينب كربلاست
خداييترين جلوهي بينياز
موذن ترينِ زمينِ حجاز
غلامي كوي تو را كردهام
اگر آبرومندم و سرفراز
نديدم در اين كوچههاي كَرم
كسي را شبيه تو مهمان نواز
كنار خرابات گهوارهات
اذاني بگو تا بخوانم نماز
بيا از بقاياي خاكسترم
حسينيّهي ام ليلا بساز
مرا تا بهشت نگاهت ببر
به پابوسي قتلگاهت ببر
مرا وصل دريا شدن بهتر است
گرفتار ليلا شدن بهتر است
كنار حريم كريمانهات
مرا مردن از پا شدن بهتر است
به پاي ركاب تو له له زدن
مرا از مسيحا شدن بهتر است
تو ممسوس حقّي و جذب خدا
تو را ارباً اربا شدن بهتر است
فراقت توان پدر را گرفت
كنار تو پس تا شدن بهتر است
***علي اكبر لطيفيان***
شب ولادت تو عيد سيدالشهداست
دلم خوش است كه ميلاد اكبر ليلاست
تو آمدي كه بگويي حسين تنها نيست
و تا قيام قيامت حسين پابرجاست
همينكه چشم تو وا شد مدينه روشن شد
به يمن خاك كف پاي تو كه عرش خداست
مسيح خانه اربابمان تويي آقا
چرا كه در رگ تو خون حيدر و زهراست
ستارهها همه امشب به خاك ميريزند
و مقصد همه پايين پاي كرب و بلاست
خدا به روي تو امشب گلاب ميريزد
براي اين كه لبت مشك حضرت سقاست
براي مادر تو كعبه اي بنا كرده
دو چشم زمزمُ اين گونهها كه سعيُ صفاست
شب ولادت تو بوي ياس ميآيد
يقين بدان تو كه مادر بزرگ تو اينجاست
تو در حوالي بالاترين دنيايي
چرا كه مهد تو آغوش زينب كبراست
تويي كه راه نجات از نگات معلوم است
و تار موي تو تا روز حشر پرچم ماست
توهم شبيه علي افتخار ميكدهاي
علي خانه اربابمان خوش آمدهاي
لب تو وا شد و تاريخ را مصفا كرد
تو را خداي تو تقديم دست ليلا كرد
تو را براي حسين آفريد و كرب و بلا
و بعد صحنه جنگ تو را مهيا كرد
براي اين كه تو عين پيامبر باشي
تو را شبيه پيمبر امير دلها كرد
رخ تو را زرخ مصطفي كشيد خدا
و بازوان تو را بازوان مولا كرد
همينكه قبله تو را ديد دستُ پا گم كرد
شدي تو يوسفُ حق كعبه را زليخا كرد
اذان كه گفت در گوش تو امير عرب
تو را هوايي ديدار روي زهرا كرد
بروي سينه تو تا كه بوسه زد زينب
فضاي قلب تو را مثل طور سينا كرد
به بازوان تو وقتي نظر نمود حسين
دلاوري تو را هم تراز سقا كرد
همينكه روي تو وا شد از آسمان خورشيد
نشست روي قشنگ تو را تماشا كرد
تويي كه در نفست يك جهان غزل داري
بروي باغ لبت كوهي از عسل داري
كسي مثال تو آيينه پيمبر نيست
و يا شبيه تو مثل علي دلاور نيست
تو آمدي و شبيه ولادت زهرا
خدا نوشت به دلها حسين ابتر نيست
تمام عرش اگر روي كفهاي باشند
به تار موي گداي درت برابر نيست
هميشه تيغ تو چون رعدُ برق ميبريد
چرا كه تيغ تو از ذوالفقار كمتر نيست
هزار لشكر جنگي هزار فرمانده
حريف ضربه دست علي اكبر نيست
مرا به خاك درت نوكريست اربابي
چرا كه خاك درت كمتر از ابوذر نيست
ز خاك پاي تو جوشيد چشمه كوثر
مقام حضرت ليلا كه مثل هاجر نيست
تو آمدي كه اذان نمازها باشي
تو آمدي كه گل ياس كربلا باشي
منم گداي قديمي دستهاي شما
من آفريده شدم تا شوم گداي شما
ز ناز چشم تو جبريل هم به شك افتاد
پيمبري تو مگر جان من فداي شما
تو بوتراب حسيني پيمبر ليلا
مسير سبز بهشت است چشمهاي شما
ز روي مأذنه امشب اذان بگو آقا
كه خلق بيمه شوند از دم صداي شما
اگر مقام تو گويم به خلق ميميرند
هزار يوسف مصري نشسته پاي شما
كرامت تو شبيه امام دوم بود
مدينه سير شد از نان سفرههاي شما
معلمان ادب راويان مكتب عشق
گرفتهاند همه يك نخ از عباي شما
بيا مرا برسان مثل حضرت فطرس
پري بده بپرم باز در هواي شما
به جان مادرت آقا صداقت است اگر
شبي مرا برسانند كر بلاي شما
وضو گرفته و ذكر حسين ميگيرم
به سر زنان وسط گريه هام ميميرم
***مهدي نظري***
بايد براي طور كليمي درست كرد
سجادهاي گرفت و حريمي درست كرد
بايد براي مقدمي از بال جبرئيل
در گوشهاي نشست و گليمي درست كرد
بايد در ازدحام گدا و كميِ جا
جايي براي مرد كريمي درست كرد
بايد قسم به نور دو عين حسين داد
تا از خدا، خدايِ رحيمي درست كرد
بايد دلِ حسين هواي نبي كند
شايد دوباره خلق عظيمي درست كرد
مجنون شهر بودم و ليلا نداشتم
اكبر اگر نبود من آقا نداشتم
يك لحظهاي كنار بزن اين نقاب را
بيچاره كن به صبح دمي آفتاب را
امشب خودي نشان بده تا سجدهات كنم
از من مگير فرصت اين انتخاب را
نور جبين نيمه شبِ در تهجّدت
درهم شكست كوكبهي ماهتاب را
آباد باد خانهات اي زلف پر گره
من از تو دارم اين دلِ خانه خراب را
دستار را ببند و كنارم قدم بزن
شايد كمي نظاره كنم بوتراب را
با قد كشيدنت جگري پير ميشود
رنگ محاسن پدري پير ميشود
چشمان تو همين كه نهان ميشود علي
عمه براي تو نگران ميشود علي
تو رفتهاي و زائر رويت شدن فقط
با ديدن امام زمان ميشود علي
دنيايِ ما اگر به كمال تو رو كند
هر روزِ سال روز جوان ميشود علي
بي اختيار ياد صداي تو ميكنيم
هر لحظهاي كه وقت اذان ميشود علي
روزي سه بار پشت بلنداي مأذنه
آقايي تو اشهدمان ميشود علي
ما كيستيم؟ تازه مسلمان حنجرت!
الله اكبر از تو و الله اكبرت
پيغمبرانه بود ظهوري كه داشتي
خورشيد بود جلوه طوري كه داشتي
هر شب نصيب سفره شهر مدينه شد
در كنج خانه نان تنوري كه داشتي
شب زنده دار بودي و ذوب خدا شدي
در بندگي گذشت حضوري كه داشتي
اي سر به زير و از همگان سر بلندتر
عين تواضع است غروري كه داشتي
خلقاً و منطقاً همه مثل رسول بود
در كوچههاي شهر، عبوري كه داشتي
اين آفتاب توست كه خورشيدمان شده!
يا كه پيمبر است دوباره جوان شده؟
مردي رسيده تا كه پر از دلبرش كنند
مانند خاك آمده تا كه زرش كنند
ديني نداشت اصل و نسب نيز هم نداشت
آخر چگونه در بزند باورش كنند
او خواب ديده بود مسلمان شده همين
او آمده مدينه مسلمان ترش كنند
در خانه حسين اگر اكبري نبود
امكان نداشت زائر پيغمبرش كنند
پيغمبر و زيارت او را بهانه كرد
تا كه اسير زلف علي اكبرش كنند
آن عدهاي خوش اند كه حيران تو شدند
مُسلم اگر شدند مسلمان تو شدند
چشم تو ماه و تابش ماهت پيمبريست
روي سپيد و خال سياهت پيمبريست
گفتار و آفرينش و خُلق عظيم تو
لحظه به لحظه گاه به گاهت پيمبريست
ابروي تو كشنده و زلفت كشندهتر
جانم فداي تو كه سپاهت پيمبريست
بايد دويد پشت سر رد پاي تو
يعني تويي هميشه كه راهت پيمبريست
نامت عليست جلوه رويت محمديست
نامت عليست طرز نگاهت پيمبريست
تو صاحب جلال علي و پيمبري
آيينه جمال علي و پيمبري
هنگام روبرو شدنِ كارزار شد
كار تمام لشكريان با تو زار شد
وقتي ركاب رزم تو آماده ميشود
بايد براي مقدم تو خاكسار شد
نامت علي، شأن تو شمشير ساده نيست
بايد براي هيبت تو ذوالفقار شد
حيدر شدي و ضجه لشكر بلند شد
اين چه مصيبتيست كه كوفه دچار شد
از ميمنه گرفته تا پشت ميسره
يك لشكري قدم به قدم تار و مار شد
فرزند لافتي كه به جز اين نميشود
شاگرد مجتبي كه به جز اين نميشود
اي آفتاب روشن شبهاي كربلا
پيغمبر دوباره صحراي كربلا
اي از تمام آدميان برگزيدهتر
نوح و خليل و آدم و موساي كربلا
يك كاروان به عشق نگاهت اسير شد
گيسو كمند خوش قد و بالاي كربلا
آب فرات و علقمه و گنبد حسين
يا تل زينبيه و هر جاي كربلا …
… هر چند ديدنيست ولي ديدنيتر است
پايين پاي مرقد آقاي كربلا
نزديكتر به محضر آقاست جاي تو
پايين پايي و همه پايين پاي تو
حالا كه ميروي جگرم را نگاه كن
اين چشمهاي محتضرم را نگاه كن
در اين لباسها چقدر ديدني شدي
زينب بيا بيا پسرم را نگاه كن
من پير و تو جوان كمي آهستهتر برو
افتادگي بال و پرم را نگاه كن
باور نميكني كه علي پيرتر شدم
پيشم بيا و موي سرم را نگاه كن
اصلاً بيا به جاي تمنّا جرعهاي
شرمندگي چشم ترم را نگاه كن
بعد از تو فصل فصل دلم بيبهار شد
بعد از تو خاك بر سر اين روزگار شد
***علي اكبر لطيفيان***
باده در جام دلم سر ريز شد
سينه از عشق خدا لبريز شد
فصل اندوه و غم و غصه گذشت
لحظه هامان بس طرب انگيز شد
عرش حق آيينه بندان، فرش نيز
كو به كو روشن، چراغ آويز شد
جرعهاي از باده ساقي بنوش
ديگ رحمت آمده امشب به جوش
سينه و طور تجلا عجبا
ذره و وصف ز بيضا عجبا
قطره و وصل به دريا نه عجب
نم و توصيف ز دريا عجبا
تا كه ديدند رخ چون نبياش
همه گفتند خدايا عجبا
يوسف كنعان دل آمد خدا
مهر بيپايان دل آمد خدا
ميزنم امشب ز ميناي دگر
تا كشم تصوير زيباي دگر
آمده حُسن خداي لم يزل
چون پيمبر يا كه مولاي دگر
سر زده موسي ز طور ديگري
آمده امشب مسيحاي دگر
نام زيبايش چو نام حيدر است
او علي سر تا به پا پيغمبر است
خانهي خون خدا غوغا شده
گوييا كه محشري بر پا شده
ام ليلا زاده ليلا، هر طرف
صحبت از ليلاي اين ليلا شده
اين طرف مسرور گرديده علي
شادمان در آن طرف زهرا شده
كوري چشم حسودان شد پدر
چون خدا بر او عطا كرده پسر
مادر گيتي نزايد چون تويي
سروري را ميسزايد چون تويي
ناتوان باشد بشر در مدحتان
حق تعالي ميستايد چون تويي
آفتاب از شرم رويت در حجاب
رفته و بالا نيايد چون تويي
اي قيامت آن قد و بالاي تو
كار ما بسته به يك امضاي تو
يك نظر بنشين جمالش را ببين
ميبرد دل از اميرالمؤمنين
برق لبخندش گرفته شهر را
روشن از نورش يسارست و يمين
نجل زيباي ولايت را ثمر
حلقه سبز امامت را نگين
خالق اكبر كه اكبر داده است
هديه بر حيدر پيمبر داده است
اي طواف من به گرد روي تو
طاق محرابم خم ابروي تو
تو مطهر زادهاي مولاي من
عالمي گرديده مست بوي تو
باب حاجات همه بر من نگر
آمدم با قلب پرخون سوي تو
لحظهاي گيسوي خود را تاب ده
قطرهاي ما را شراب ناب ده
***ميلاد يعقوبي***
اي كه بر روشناي چهرهي خود
نور پيغمبر سحر داري
نوري از آفتاب روشنتر
رويي از ماه خوبتر داري
تو كدامين گلي كه ديدن تو
صلواتي محمدي دارد
چقدر بر بهشت چهرهي خود
رنگ و بوي پيامبر داري
هجرتت از مدينه شد آغاز
كربلا شاهد سلوك تو بود
كوفه چون شام ماند مبهوتت
تا كجاها سر سفر داري
باوري سرخ بود و جاري شد
اولسنا علي الحق از لب تو
چه غرور آفرين و بشكوه است
مقصد ي كه تو در نظر داري
با لب تشنه بودي و ميسوخت
در تف كربلا پر جبريل
وقت معراج شد چه معراجي
اي كه از زخم بال و پر داري
از ميان تمام اهل جهان
عرش پايين پا نصيب تو شد
عشق ميداند و جنون كه چقدر
شوق پابوسي پدر داري
شوق پابوسي تو را داريم
حسرت آن ضريح ششگوشه
گوشه چشمي عنايتي لطفي
تو كه از حال ما خبر داري
در مديح تو از مدايح تو
يا علي هر چه بيشتر گفتيم
با نگاهي پر از عطش ديديم
حُسن ناگفته بيشتر داري
***سيد محمد جواد شرافت***
دل حرم ميشود سحرگاهي
كه شود صحن ديده تَر گاهي
قطرهي آب در مرور زمان
ميكند در حجر اثر گاهي
دل من سختتر ز سنگ كه نيست
امتحان كن بر اين جگر گاهي
اي خريدار بر رضاي خدا
جنس پس مانده را بخر گاهي
يعني آن قدر بيبها هستم
نيستم لايقِ نظر گاهي
بين سجاده ديده بر راهم
نيمه شب ميشود خبر گاهي
بندهاي را كه دست و پا گير است
همرهت تا خدا ببر گاهي
قتلگاهي به پا كني با ناز
گر ازين جا كني گذر گاهي
پسري كه كريم زاده بود
ميكند جلوهي پدر گاهي
تاج اصحاب يا علي اكبر
يابن ارباب يا علي اكبر
تو مطهر شدي ز هر چه بدي
تا بگويي ز نسل لَمْ يَلِد ي
صد و ده بار هو كشم ز جگر
كه تو با كعبه زاده هم عددي
همه دلگرمي ام محبت توست
يابن ليلا «عليك معتمدي»
گر تو شاگرد مجتبي هستي
دست خالي نميرود احدي
ناز تو فاطميتر از هم هست
راه دل بردن از علي بلدي
نوهي ارشد دو دريايي
موجي از عشق گاه جذر و مدي
جاي مادر بزرگ تو خالي
زود پر زد به وادي ابدي
تو ز هر پنج تن نشان داري
تو حديث كساي مستندي
جز براي دل ابوفاضل
پرده از روي خويش پس نزدي
تا خدا پرده از رخ تو كشيد
چشم عباس مرتضي را ديد
تا كه بابا تو را صدا ميكرد
محشري در حرم به پا ميكرد
با نگاهي به قد و بالايت
ياد پيغمبر خدا ميكرد
تو كه هستي كه پير ميخانه
با مناجات تو صفا ميكرد
اي دل آرام خوش صداي حجاز
مأذنه بر تو اقتدا ميكرد
آتش روي بام خانهي تو
كوچهها را پر از گدا ميكرد
هر كسي داشت نذر پيغمبر
به در خانهات ادا ميكرد
دور از چشم شور مردم شهر
از رخ تو نقاب وا ميكرد
بوسهاي از لب تو هر دردِ
پدري پير را دوا ميكرد
گوشهاي مينشست و با زينب
نظري سوي مجتبي ميكرد
بعد ميگفت اين پسر غوغاست
چقدر شكل مادرم زهراست
تو ز اجداد خود چه كم داري
نسبي پاك و محترم داري
وارث آدم و كليم و مسيح
بهر احياي مرده دم داري
گشته شش گوشه اين حرم يعني
تو جداگانه يك حرم داري
تو ز پايين پا ولايت بر
كرسي و نون و و القلم داري
ما به نام تو سينه زن شدهايم
حق شاهيِ بر عجم داري
تو كه باب الحوائجي بيشك
بس كه آقايي و كرم داري
يك قدم تو عقبتر از عباس
بر سر دوش خود علم داري
شانههايت ز بس مودب بود
دومين تكيه گاه زينب بود
خيز و شمشير مرتضي بردار
بزن اي شير بر دل كفار
زره مصطفي بپوش علي
در ركاب عقاب پا بگذار
نعرهاي زن منم علي اكبر
نوهي حق حيدر كرار
هم چو شيري بزن به قلب سپاه
تا بريزي به هم يمين و يسار
ضجهي كوفه را در آوردي
اي ابر مرد عرصهي پيكار
هر طرف تاب ميدهي تيغت
پشته سازي ز كشتهي بسيار
تشنگي را بهانه فرمودي
رو نمودي به جانب دلدار
لب نهادي بر آن لبان خشك
گفتي آهسته اين سخن با يار
كي محاسن سپيد در بندم
دست خود از محاسنت بردار
تا كه دل كنده از تو بابا شد
بالهاي شهادتت وا شد
ناگه از دشت يك صدا آمد
نالهي اي پدر بيا آمد
پدر آمد ولي چه آمدني
چه كسي گفته روي پا آمد
پيرمردي كنار نعش جوان
با سر زانو از قفا آمد
روضهات گشته شرح موت حسين
وسط هلهله نوا آمد
آن چنان نعره زد علي ولدي
نالهاش بين كه تا كجا آمد
دست خود را گرفته روي سر
زينب از سوي خيمهها آمد
شد حسين زنده با دم زينب
پاي معجر ميان تا آمد
با تن ريخته به هم چه كند
نوبت ياري عبا آمد
شب جمعه است بس كن اي شاعر
چون كه مادر به كربلا آمد
هر شب جمعه كربلا غوغاست
فاطمه روضهخوان كرب و بلاست
***قاسم نعمتي***
عاشق آن است كه پر ميگيرد
فقط از عشق خبر ميگيرد
از جگر آتش اگر ميگيرد
عشق را مد نظر ميگيرد
منطق منطقهي ما عشق است
مذهب مطلقهي ما عشق است
بي دل آن است كه دل داده به تو
كار و بارش فقط افتاده به تو
سجده كرده خود سجاده به تو
ميرسد آخر اين جاده به تو
راهي جادهي مجنون شدنيم
بس كه آمادهي مجنون شدنيم
ما همه در به در ليلاييم
بيشتر دور و بر ليلاييم
سائل پشت درِ ليلاييم
زيرِ دينِ پسرِ ليلاييم
تو علي اكبر ليلا هستي
نوهي اول زهرا هستي
كيستي محشر در گهواره؟!
فاتح خيبر در گهواره
يا كه پيغمبر در گهواره
خندهات اكبر در گهواره
همه را ياد نبي ميانداخت
ياد ميلاد نبي ميانداخت
***صابر خراساني***
بر مَ قدمت تغزل شيوا ترانه ريخت
شوريده وار صد غزل عاشقانه ريخت
دست نسيم بر سر راه عبورتان
باراني از شكوفهي سيب و جوانه ريخت
شب گيسوان تيره و آشفته حال را
با شانهي طلوع سحر؛ روي شانه ريخت
آيينه از نگاه اهورايي شما
صد تكه شد، به پاي شما خاضعانه ريخت
تنديس حُسن يوسف مصري شكسته شد
با آذرخش خندهتان صادقانه ريخت
ميلادتان به قافيه احساس ميدهد
ابيات شعر عطر گل ياس ميدهد
يوسفترين خَلقي و احمد شمايلي
زهرا صفات هستي و حيدر خصائلي
چشمان تان دليل توالي جزر و مد
مهتاب پر فروغ تمام سواحلي
از خانوادهي كرمي اي بزرگوار
باني خير سفرهي فضل محافلي
آوازهات رسيده به دروازههاي چين
گنجينهي سترگ و عظيم فضائلي
شاگرد درس رزم علمدار كربلا
جنگاور بدون رقيب قبايلي
اي دومين قمرْ رخ ايل ابوتراب
تصويري از شجاعت عباس بين قاب
ارباب زاده هستي و مهتاب زادهاي
در بارگاه سلطنتي شاه زادهاي
سرو بلند باغ اميد عشيرهاي
بر قلهي غرور حسين ايستادهاي
اي تك سوارِ صاعقه پوشِ مسيرِ عشق
در انتهاي دورترين جاي جادهاي
آيينهي تَجَلِّي اوصاف حيدري
تو صخرهي شهامت و كوهِ ارادهاي
دوم ركاب محمل مستور زينبي
تو پرده دار حرمت اين خانوادهاي
سايه به سايه هم قدم عصمت خدا
ديوار غيرت حرم عصمت خدا
***وحيد قاسمي***
عشقت ميان سينه من پا گرفته
شكر خدا كه چشم تو ما را گرفته
درياب دلها را تو با گوشه نگاهي
حالا كه كار عاشقي بالا گرفته
عمريست آقا جان دلم از دست رفته
پايين پاي مرقدت مأوا گرفته
گيسو كمند خوش قد و بالاي ارباب
شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته
از كودكي آواره روي تو هستم
دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمتٌ للعالميني
حيف است دست خالي ما را نبيني
*
زلف تو را موج پريشان ميشناسد
چشم تو را آيات باران ميشناسد
عطر تو و پيراهنت را يوسف شهر
كوچه به كوچه صبح كنعان ميشناسد
اعجاز چشمان تو را آيه به آيه
آري دل تازه مسلمان ميشناسد
آقا كرامات نگاه روشنت را
خورشيد در هر صبحگاهان ميشناسد
خشم و خروش و هيبتت را بين ميدان
هوهوي رعد و برق طوفان ميشناسد
خورشيد از شرم نگاهت رو گرفته
در ساحل نورانيت پهلو گرفته
*
بالاتر از حد تصورها كمالت
دل ميبرد از اهل اين عالم خيالت
صبح ازل چشمان مبهوت ملائك
بودند شيداي تماشاي جمالت
ميجوشد از خاك قدمهاي تو زمزم
كوثر شراب خانگي لا يزالت
كي ميشود با بالهاي اين چنيني
پرواز تا اوج شكوه بيمثالت
آنجا كه بال جبرئيل آتش گرفته
بام نخست پر كشيدنهاي بالت
خُلقاً و خَلقاً، منطقاً عين رسولي
ديگر چه گويم از تو و خوي و خصالت
وقتي كه تكبيرت طنين انداز ميشد
ميگفت ليلا مادرت: شيرم حلالت
ميريزد از عطر نگاهت ياس آقا
تنها تويي هم شانه با عباس آقا
*
هر صبح بر لب نغمه تكبير داري
تو آفتابي، صبح عالمگير داري
با حلقههاي گيسوي پر پيچ و تابت
صد كاروان دل در تب زنجير داري
از لهجهات عطر خدا ميبارد آقا
هر گاه بر لب نغمه تكبير داري
از ميمنه تا ميسره ميپاشد از هم
وقتي كه در دستان خود شمشير داري
بايد برايت ذوالفقاري دست و پا كرد
حيدر شدي و هيبتي چون شير داري
از هيبت چشم تو دشمن ميگريزد
پلكي بزن تا عالمي بر هم بريزد
*
حالا كه خاكم را سرشته دستهايت
بگذار تا باشم هميشه خاك پايت
بال و پري ميخواهم امشب از تو آقا
تا كه تمام عمر باشم در هوايت
آه اي اذان گوي سحر گاه مدينه
ياد نبي را زنده ميسازد صدايت
اي كاش چشمانم تبرّك ميشدند از
گرد و غبار بال خاكي عبايت
اي زينت كرب و بلاي حضرت عشق
بگذار باشم زائر پايين پايت
عمريست از مهر تو در دل توشه دارم
شوق طواف مرقد شش گوشه دارم
***يوسف رحيمي***
باز هم آسمان اين خانه شب پر رفت و آمدي دارد
باز هم كوچهي بني هاشم بوي عطر محمدي دارد
در شبستان زلف تو ترسا، خال بر گونهي تو هندوكش
طاق زيباي ابرويت محراب، وه كه ليلا چه معبدي دارد
كار چشم تو مبتلا كردن، خاك را با نظر طلا كردن
اين زليخاي نفس ما يوسف! عاشق توست هر بدي دارد
خَلق تو خُلق تو تعالي الله!، چه شكوهيست در تو يا الله!
اين علي تا كه ميرسد به خدا صلوات محمدي دارد
مي آيي و ليلا شده مجنون عطر و بوي تو
دستي به رويت ميكشد، يك دست بر گيسوي تو
نه بر نميدارد كسي يك لحظه چشم از روي تو
يك چشم زينب بر حسين آن چشم ديگر سوي تو
هم باده نوش كوثري، هم مست از جام علي
باز، اي محمد! ميرسي، اين بار با نام علي
يا رب و يا رب ساغرت، يا حق و يا حق بادهات
از مستي لبهاي تو ميخانه شد سجادهات
يك دم علي گل ميكند در آن لباس سادهات
يك دم محمد ميرسد با زلف تاب افتادهات
مي آيد از در مصطفي امشب كه مستم با علي!
حالا كه تو هر دو شدي پس يا محمد! يا علي!
تسبيح زيبايت دل روحالامين را ميبرد
آن قد و بالايت دل اهل زمين را ميبرد
ناز قدمهايت دل سلطان دين را ميبرد
موج نگاهت كشتي اهل يقين را ميبرد
غرقند قايقهاي ما در بهت اقيانوس تو
بال ملك ميسوزد از «يا نور و يا قدوس» تو
وقتي رجز خوان ميشوي، انگار حيدر ميرسد
يك لافتاي ديگر از نسل علي سر ميرسد
اي نسخه دوم! كه با اصلش برابر ميرسد
پيش تو ميلرزد زمين، گويي كه محشر ميرسد
صف ميكشد يك شهر تا شايد تماشايت كند
مه ميرسد تا يك نظر در صبح سيمايت كند
شهزاده! دل را ميبري از شهر با يك گوشه لب
اي مرد! تو يا يوسفي يا احمدي، يا للعجب!
چشم انتظارت كوچهها، اي ماه زيباي عرب!
صبح يتيمان ميرسد تا ميرسي تو نيمه شب
دستان تو ميراثي از دست كريم مجتبي
اصلاً تو گلچيني شدي از گلشن آل عبا
تا پردههاي خيمه را ماه جوان وا ميكني
هم دشمن و هم دوست را غرق تماشا ميكني
با شرم و خواهش يك نظر در چشم بابا ميكني
از او چه ميخواهي؟ چرا اين پا و آن پا ميكني؟
اي كربلايي اين تو و اين لحظهي دلخواه تو
اي شير مست هاشمي اينجاست جولانگاه تو
ميخواستت در خاك و خون اصلاً خداي كربلا
اصلاً سرشتت از گِلي خونين براي كربلا
تا باز باشي بهترين، در روضههاي كربلا
اما در اين توفان امان از نا خداي كربلا
با خواهش چشمان تو تا اذن ميدان ميدهد
با رفتنت آرام جان! دارد پدر جان ميدهد
***قاسم صرافان***
بحر طويل
همه در حيرتم امشب، كه شب هفده ماه ربيع است و يا يازده غرهي شعبان معظم، شب ميلاد محمد شده يا آينهي طلعت نوراني احمد، به سر دست حسين است و يا آمده از غار حرا باز محمد؛ عجبا اين گل نورسته علي اكبر ليلاست، بگو يوسف زهراست، بگو آينهي طلعت طاهاست، بگو دسته گل فاطمهي ام ابيهاست، بگو روح بتول است، بگو جان رسول است، سلام و صلوات همه بر خُلق و خصالش، به جلالش به جمالش همه مبهوت كمالش همه مشتاق وصالش كه سراپاست همه آينهي احمد و آلش، چه به خلقت چه به طينت چه به صورت چه به سيرت چه به قامت چه به هيبت، همه بينيد در اين خال و خط و چهرهي گل روي رسول دو سرا را.
خانهي يوسف زهراست زيارتگه پيغمبر اكرم، نگه آل محمد به جماليست كه خود شاهد رخسار دل آراي محمد شده اينك، همگي چشم گشودند به سويش، به گمانم كه گره خورده دل نور دل فاطمه بر طرهي مويش، شده جا در بغل عمه و آغوش عمويش، نگه ماه بني هاشميان بر گل رويش، نفسش نفخهي صور و نگهش آينهي نور و قدش نخلهي طور و به دَمَش معجز عيسي، به لبش منطق موسي، همه ماتش، همه مستش، همه دادند به هم دست به دستش، همه گل بوسه گرفتند ز پيشاني و لعل لب و خورشيد جمالش، همه دادند سلامش، همه ديدند به مهر رخ او وجه خدا را.
نگه از دامن مادر به گل روي پدر دوخته گويي، كه ز شيري به تجلاي الهي شده چون شعلهي افروخته، سر تا به قدم سوخته، از روز ولادت بسي آموخته اين درس كه بايد به جراحات تنش ايهي ايثار و شهادت همه تفسير شود، سينهي پاكش هدف تير شود، طعمهي شمشير شود، با نگه خود به پدر كرده ز گهواره اشارت كه منم كشتهي راهت، تو رسول الهي و من چو علي شير سپاهت، بنواز اي پدر عالم هستي علي اكبر پسرت را به نگاهت، منم آن كودك شيري كه ز شيري دل خود را به تو بستم، به فدايت همه هستم، تن و جان و سر و دستم، من و آن عهد كه در عالم زر بستم و هرگز نشكستم، پسر فاطمه! از جام تولاي تو مستم، تو دعا كن تو دعا كن كه سرافراز كنم تا صف محشر شهدا را.
چه برازنده بود نام علي بهر من آن هم ز لب تو، كه وجودم همه گرديده پر از تاب و تب تو، به خدايي خدا پيشتر از آمدنم بوده دلم در طلب تو، به جز اين نيست كه باشد حسب من، حسب تو، نسب من نسب تو، به خدا مثل علي در صف پيكار بر آرم ز جگر نعره و يك باره زنم چون شرر نار به قلب صف اشرار، كه گويد به من احسن به صف كرب و بلا حيدر كرار و زند خنده به شمشير و به آن صولت و آن نيرو و آن غيرت و آن شوكت و عز و شرفم احمد مختار، سزد از دل گهواره به عالم كنم اعلام كه اي خلق جهان! من به نبي نور دو عينم، به همه خلق ندا ميدهم امروز كه فردا به صف كرب و بلا يار حسينم، عجبا مينگرم در بغل مادر خود معركهي كرب و بلا را.
اي نبي روي و علي صولت و زهراصفت و فاطمه رفتار و حسن خو، تو كه هستي كه ربودي دل ليلا و حسين و حسن و زينب و عباس و علي را، تو نبي يا كه علي يا كه حسن يا كه حسيني، تو همان خون خدا يا پسر خون خدايي، تو همه صدق و صفايي، تو همه مهر و وفايي، تو به هر زخم شفايي، تو به هر درد دوايي، تو عزيز دل آقاي تمام شهدايي، تو همان يوسف خونين بدن آل عبايي، گل پرپر شدهي گلبن ايثار و ولايي، نه تو قرآن ز هم ريخته از نيزه و شمشير جفايي، تو همه صبر و ثباتي، تو همه باب نجاتي، تو به لعل لب خشكيدهي خود خضر حياتي، تو در امواج عطش آبروي آب فراتي كه ز داغ لبت آتش زده دريا دل ما را.
نظري تا كه چو جان تربت پاك تو در آغوش بگيرم، به ضريحت بزنم بوسه و از شوق، همان لحظه بميرم، قبر حضرت علي اصغر با قبر امام حسين ي كيست نه با قبر حضرت علي اكبر، تو مگر جان حسيني، نه، تو قرآن حسيني، پدر و مادر و جان و همه هستم به فدايت، منم و مهر و ولايت، منم و مدح و ثنايت، منم و لطف و عطايت، منم و حال و هوايت، سگ اين كويم و جايي نروم از سر كويت، چه بخواني چه براني، كرم و لطف تو بود عادت تو، عجز و گداييست همه عادت من، گفتم و گويم به دو عالم نفروشم كفي از خاك درت را، به خدا سلطنت اينست كه خاك قدم خيل گدايان تو باشم، ندهم اين سمت از دست، به دستم بگذارند اگر مهر و مه و ارض و سما را
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
هر جا سخن از خاك دري هست، سري هست
هر جا تب عشق است، دل در به دري هست
ديروز گدايان همه دنبال تو بودند
هر جا كه شلوغ است يقينا خبري هست
اجداد من از دير زمان عاشق عشقند
ديديد كه در طينت ما هم هنري هست
بازار مرا با قدمت گرم نكردي
يك چند غلامي كه بيايي ببري هست
در غيبت شه روي به شهزاده ميآرند
صد شكر كه در خانه آقا پسري هست
هر جا قد و بالاي رشيديست، يقينا
دنبال سرش نيم نگاه پدري هست
يا حضرت ارباب، دمت گرم و دلت شاد
يا حضرت ارباب كرم، خانهات آباد
داريم همه محضر تو عرض سلامي
تو شاهي و ما نيز هر آنچه تو بنامي
تا خانهي آباد شما بنده پذير است
نامرد ترينم نكنم ميل غلامي
اي قامت قد قامت تو عين قيامت
قربان قدت صد قد و بالاي گرامي
تشخيص تو سخت است علي يا كه رسولي
پس لطف بفرما و بفرما كه كدامي؟
تو مفترضالطاعهترين واجب مايي
هر چند امامت نكني، باز امامي
هر كس كه هواي پدري داشته باشد
خوب است كه همچين پسري داشته باشد
انگار رسول است، نمايي كه تو داري
انگار بتول است، صدايي كه تو داري
بد نيست كه هر روز عقيقه بنمايي
با اين قد انگشت نمايي كه تو داري
بايد كه براي تو كرم خانه بسازند
از بس كه زياد است گدايي كه تو داري
از شش جهت كعبه دل لطف تو جاريست
از سفرهي پر جود و سخايي كه تو داري
تو آنقدر از خويشتن خويش گذشتي
كه منتظر توست، خدايي كه تو داري
كاري نكن اي دوست مرا از تو بگيرند
بگذار كه عشاق به پاي تو بميرند
اي سير كمالات همه تا سر كويت
اي آب فرات لب من آب وضويت
ابن الحسنت گفته حسين بس كه كريمي
مانند حسن جود بود عادت و خويت
عالم همه حيران ابوالفضل و حسينند
ماتند ابوالفضل و حسين از گل رويت
پايين قدمهاي حسين جاي كمي نيست
جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمويت
اينقدر مزن آب به سرخي لب خود
حيف است كه پيچيده شود اين همه بويت
حيف از تو مرا عبد و غلام تو بدانند
بايد كه مرا عبد غلامان تو خوانند
…
اي زادهي زهرا جگرت ميرود از دست
امروز كه دارد پسرت ميرود از دست
اي كاش كه بالاي سرش زود بيايي
گر دير بيايي ثمرت ميرود از دست
بد نيست بداني اگر از خيمه ميآيي
با ديدن اكبر كمرت ميرود از دست
…
افتادنت از زين پدرت را به زمين زد
برخيز و گرنه پدرت ميرود از دست
برخيز كه عمه نبرد دست به معجر
بر خيز به جان من و اين عمهات، اكبر
*** علي اكبر لطيفيان **
تو كيستي؟ چراغ بهشت مدينهاي
آيينه دار حُسن حسيني، سكينهاي
بايد به رتبه زينب ثاني بخوانمت
چون عمهات به صبر نداري قرينهاي
در آسمان صبر فروزنده كوكبي
@بين تمامي اُسرا ركن زينبي
دشمن ذليل عز و وقار سكينه است
فرياد كربلاي حسيني به سينه است
در مكتب مجاهدت و صبر و ابتلا
ايثار و استقامت و ايمان گزينه است
هر چند درد و رنج اسارت كشيدهاي
تو خصم را به بند حقارت كشيدهاي
روي تو آفتاب تماشاي باب بود
آيينهي تمام نماي رباب بود
در منطق تو معجزهي نطق مرتضي
پيغام تو حيا و عفاف و حجاب بود
از سنگ و تازيانه كه در شكوه نيستي
در قتلگه ز بردن چادر گريستي
در مجلس يزيد كه قلبت كباب بود
ديدي ميان تشت طلا آفتاب بود
نامحرمت به دور و غمت بيحساب بود
بر چهره آستين و دو دستت حجاب بود
فرياد و آه و اشك و غم از گريهي تو سوخت
حتي دل يزيد هم از گريهي تو سوخت
گاهي صداي گريه اصغر شنيدهاي
گه ناله در شهادت اكبر كشيدهاي
گاهي به روي خار مغيلان دويدهاي
گه حنجر بريده به گودال ديدهاي
در هر بليّه حمد الهيت بر لب است
الحق تو را مقاومت و صبر زينب است
اي يادگار فاطمهاي دختر حسين
همگام زينبيني و هم سنگر حسين
در راه شام راهنمايت سر پدر
منزل به منزلي تو پيام آور حسين
هر خانهاي كه هست رباب و سكينهاش
باشد صفاي روضة شهر مدينهاش
تو مصحف حسين و بهشت است دامنت
بر صفحة جمال فروزنده احسنَت
پامال حرمتت شده از جور دشمنان
با تازيانه آيه نوشتند بر تنت
تو راز ناشنيده ز بابا شنيدهاي
تو قاصد پيام گلوي بريدهاي
اي پاكي و عفاف و حيا شرمسار تو
دشمن حقير منزلت و اقتدار تو
پيوسته باد باغ شهادت بهار تو
تا روز حشر گريهي ميثم نثار تو
قلب حسين و چشم و چراغ مدينهاي
سر تا قدم جلال و وقار و سكينهاي
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي چشم حسين بر جمالت
وي مظهر فاطمه، جلالت
تعظيم كمال بر كمالت
تحسين رسول بر خصالت
بر قلب پدر سكينهاي تو
در بيت ولا امينهاي تو
تو سوره نور اهل بيتي
تو شادي و شور اهل بيتي
در سينه سرور اهل بيتي
تو نخله طور اهل بيتي
تو دختر ماه و آفتابي
آيينه زينب و ربابي
گل بر تو، گلاب بر تو نازد
عطشاني آب بر تو نازد
آيات حجاب بر تو نازد
تنها نه رباب بر تو نازد
حقا كه تو فخر عالميني
ممدوحه زينب و حسيني
اي چشم حسين را نظاره!
بر فاطمه، زينب دوباره
فرياد گلوي پاره پاره
وصف تو فراتر از شماره
تا حشر، سكينه ولايت
آرامش سينه ولايت
تو وجه خداي را گواهي
در قلب پدر، شرار آهي
بين اسرا چراغ راهي
پيغام رسان قتلگاهي
پيغامت از آن رگ بريده
تا حشر قيامت آفريده
در فُلك ولا، سكينهاي تو
راضيهاي و امينهاي تو
يك كرب و بلا مدينهاي تو
چون فاطمه بيقرينهاي تو
تو آيه حُسن ابتلايي
قرآنِ شهيدِ كربلايي
در مقتل خون چو پا نهادي
لب بر گلوي پدر نهادي
روي تن پاكش اوفتادي
اين گونه به ما پيام دادي
ما عترت عصمت و حجابيم
در ملك عفاف آفتابيم
با آن همه داغ بي نهايت
ميبود به محضر ولايت
از بردن چادرت شكايت
اي شعله مشعل هدايت
توحيد و كتاب زنده از توست
آيات حجاب زنده از توست
در بحر عفاف، گوهري تو
بر فُلك كمال، لنگري تو
هنگام خطابه، حيدري تو
زيرا به حسين، دختري تو
تو سينهْ سپر به هر بلايي
تو ياسِ كبودِ كربلايي
اي در نفست صداي زينب
در هر سخنت نداي زينب
هم سنگر و پا به پاي زينب
مرات خدانماي زينب
«ميثم» به ثناي تو چه خواند
هر چند ز لب گهر فشاند
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اين كيست كه بهشت شده رو نماي او
قصري هزار آينه شد سرسراي او
آميخته به عصمت و توحيد و معرفت
زرّينه خشت محكم اول بناي او
بانوي ماهتاب دميده است تا فقط
هنگام خواب قصه بگويد براي او
سمت نگاه مشرقياش صبح دائم است
خورشيد سالهاست نشسته به پاي او
عطر هزار باغچه گل در ترنّمش
شهر بهار ساكن سبز هواي او
آيينه تداعي لبخند فاطمه است
انگار روبرو شده با خندههاي او
وقتي كه از سپر مدينه طلوع كرد
خورشيد زندگاني خود را شروع كرد
از شاخه طلايي طوبي كه چيده شد
در ساق عرش عطر رهايي وزيده شد
در صُلب سيب مهر تبلور نمود و بعد
در پوشش طهارت محض آفريده شد
شيواترين سلام سپيده به آفتاب
در لحظه تلألوء سبزش شنيده شد
تلفيقي از هدايت و نور است اين شهاب
خطي كه روي صفحه ظلمت كشيده شد
قبل از شروع خلقت عالم كمال يافت
آن روز متصّف به صفات حميده شد
اشراق مهر سجده به خاك زمين اوست
تكوين عشق، معجزه كمترين اوست
صبح ولادتش همه جا عطر سيب داشت
گل بانويي كه ايل و تباري نجيب داشت
نيلوفر عفاف به قنداقهاش دخيل
گلبوسه نسيم ز عطرش نصيب داشت
مي آمد از طراوت گلخانه خدا
بيخود نبود رايحهاي دلفريب داشت
شيرين زبان قافله نازدانهها
تن پوشي از حرير پر عندليب داشت
از وقت آفرينش نور مطهرش
با نام پاك فاطمه اُنسي عجيب داشت
تنها سه ماه آخر عمر سه سالهاش
اندازه سه قرن فراز و نشيب داشت
***مصطفي متولي***
دامن شب ستاره باران است
جلوهاي از خدا نمايان است
كودكي آمده كه گيسويش
شرح و اليل و قدر قرآن است
ليلي ايل سبز خورشيد است
آيههاي قدش فراوان است
هر كسي دل نداده بر دستش
روز محشر بدان پشيمان است
برتر از فهم و درك انسان هاست
خادم خادمش سليمان است
خشت اول به نام او نشود
خانه از پايبست ويران است
آمد آيينهي جمال و جلال
دستگير اي محول الاحوال
*** محمّد بختياري ***
سلام ما به حضور مطهّرت خاتون
درود، دختر ارباب عشق و زيبايي
سلام روشني چشمهاي ثارالله
درود آبي بيانتهاي دريايي
**
خوش آمدي و قدم رنجه كردي اي خاتون
و غصّه را ز دل نا اميد ما بردي
تو آمدي و شب سوّمم مجزّا شد
مرا به مُحرِمي خانهي خدا بردي
**
به روي دست تمامي خانه ميچرخي
تمام خانه پر از شور و غرق احساس است
به روي دست علي اكبري و ميخندي
چه قدر خندهي تو دلنشين عبّاس است
**
منم كه تاج گدايي تو به سر دارم
تويي كه دست ترحّم بر اين سرم داري
منم كه خستهام و بال من شكسته شده
تويي كه پيش خودت مرهم پرم داري
**
شبيه فاطمهاي و هميشه اهل كرم
يتيم و سائل و در بند هم گداي شما
حساب دفتر لطفت، پر از كرامت هاست
و بايد از تو بخواهم برات كرب و بلا
**
به طبع خستهي من خردهاي نگير اي نور
كه بال پر زدنم زخميِ غروب شماست
هنوز هم كه هنوز است چشم خونباري
مقيم بارش باران عصر عاشوراست …
***وحيد محمدي***
عجب شبيست كه يك ماه منظر آوردند
براي هاشميان باز مادر آوردند
ز بس حسين دلش تنگ روي مادر بود
شبيه مادرش اين بار دختر آوردند
مثال عمه خود كافتخار حيدر بود
به دختران جهان دختري سر آوردند
درست مثل زمان تولد زهرا
سه آيهاي به بلنداي كوثر آوردند
براي اين كه بگيرند گاهوارش را
هزار مريمُ آسيه از در آوردند
عجيب نيست كه عباس ماه هديه كند
شبي كه حضرت زهراي ديگر آوردند
براي اين كه غزلهاي حق شود كامل
سه بيت از صدُ چارده غزل در آوردند
اگر چه حضرت زهرا ز نسل احمد بود
رقيه را ولي از نسل حيدر آوردند
از اين به بعد صفا در قبيله رايج شد
رقيه آمد و باب همه حوائج شد
رسيد تا كه شفاعت كند جزا ما را
رسيد تا ببرد تا كوير دريارا
نشست در بغل عمه زينبش گويا:
خديجه در بغلش داشت باز زهرا را
به يوسفي كه ته چاه بود وحي رسيد
بگير دامن شيرين زبان آقا را
ز بس كه آينه فاطمه است اين دختر
رسيد با نفسش جان دهد مسيحا را
به خندههاي قشنگش كه باغ رضوان است
ربوده است دل عمهها و بابا را
به پاي دل برو پشت در امام حسين
كه بشنوي همه دم نغمههاي لالا را
براي اين كه به افلاك هم سري بزند
مكان بازي خود كرده دوش سقا را
نگاه كن به خودت كشته مردهاش هستي؟
شب ولادت بيبيست زين جهت مستي
ستاره چون گل سر بود روي گيسويش
حسين فاطمه را مست گرده از بويش
ملائكه همه خيل سپاه او هستند
فرشتهها همه هستند خادم كويش
اگر كه عشق علي جاريست در رگهاش
نشان قدرت مولاست روي بازويش
زبان اوست كه دارد نشان تيغ علي
جمال حضرت زهرا نشسته بر رويش
رقيه بود كه نامش يزيد را لرزاند
هلال ماه محرم هلال ابرويش
دو گوشواره او هديه علي اكبر
و هديههاي عمو بود هر النگويش
بدور ماه رخش جبرئيل ميگرديد
و هر كه خورد به چشمش خليل ميگرديد
ميان چشم ترش كوهي از حيا دارد
رقيه است جلالي به نا كجا دارد
اگر كه جمله ربند اوست يا زهرا
براي اين كه لبش عطر مرتضي دارد
ز روز اول ميلاد او مشخص بود
شبيه عمهي خود ميل كربلا دارد
به خاطر گل روي حسين فاطمه است
نگاه مرحمتي هم اگر به ما دارد
گدايي در او پادشاهي دلهاست
گداييش قد باغ جنان بها دارد
شبي كه بر سر سجاده مينشيند او
ز خاك تا دل افلاك رد پا دارد
اگر كه خادم اويي بناز بر نفست
چرا كه باغ جنان است قمري قفست
سر حسين سر ني گرفت جانش را
گرفت ضربه سيلي همه توانش را
كبوترانه رسيد و اسير بابا شد
فراق روي پدر سوخت آشيانش را
چه شد كه از سر مركب به روي خاك افتاد
گمان كنم كه پليدي بريد امانش را
ز ضرب سيلي دشمن كبود شد اما
شكست كعب ني آن روز استخوانش را
همان كه بين طبق ديد رأس بابا را
و هديه كرد به سر، قامت كمانش را
چه شد كه آن زن غساله در شب دفنش
نشُست آن بدن مثل ارغوانش را
چه شد كه سهم نگاهش صد آسمان غم شد
سه سال داشت ولي سرو قامتش خم شد
***مهدي نظري***
هفتاد و دو مستانه ٬ نوشيده از آن جام
هفتاد و دو حاجي كمر بسته به احرام
در حال طواف و همگي گرم نمازند
با ذكر حسين از پي تكبيرة الاحرام
*****
هفتاد و دو طناز زمين خورده به يك ناز
هفتاد و دو شهباز پر از حسرت پرواز
چون زخم زند تيغ بلا پيكرشان را
گويند كه زخم دگرت هست بزن باز
*****
هفتاد و دو سرباز سر افراز و دلاور
هفتاد و دو سردار سر آوردهي بيسر
گويند كه يك سر نبود در خورت اي شاه
اي كاش كه بد بر سر ما صد سر ديگر
*****
به عهد روز ازل پايبند ميمانيم
به غير كرب و بلا قبلهاي نميدانيم
براي آن كه نگويند كفر ورزيديم
به سوي قبلهي سنگي نماز ميخوانيم
***هادي جانفدا***
شعري دربارهي جون، غلام سياه امام حسين عَلَيْهِ السَّلَام
از موالي حسيني جون نام
او غلام شه، شهان او را غلام
دكه عطار دين را، مُشكتر
كعبهي كوي حسيني را، حَجَر
عشق را بس شهرهاي محكم است
زان ميان، او چون سواد اعظم است
گاه عبدالله زيب دوش او
گاه اصغر زينت آغوش او
ديد چون در كربلا اوضاع جنگ
در پي خدمت، ميان بربست تنگ
بهر رخصت بوسه زد بر پاي شاه
همچو هاله گشت بر اطراف ماه
شاه گفتا كاي غلام دل فكار
رو! به راه خود، مرا تنها گذار
***
عرض كرد اي سبط پاك مصطفي (ص)
دور باشد اين ز آيين وفا
روز نعمت، كاسه ليس خوان تو
روز نقمت، دور از سامان تو
هست آزادي من، در بندگي
من نخواهم بيوجودت زندگي
من نخواهم زندگاني در جهان
بعد مولايان و مولا زادگان
***
ديد چون خضر بيابان نجات
اندر آن ظلمت، عيان آب حيات
طرفه بدري در شب ديجور ديد
ليلة القدري سراسر، نور ديد
طينتش را يافت عليين نژاد
لاجرم رخصت براي جنگ داد
يافت اذن جنگ چون از شاه دين
شد روانه جانب مبدان كين
بر سپاه كوفيان شد حمله ور
زد به جان جمعي از ايشان شرر
***
ناگهان افتاد از زين بر زمين
همچو مُشك نافه از آهوي چين
چون به خاك و خون، قرين شد پيكرش
از وفا آمد شه دين بر سرش
آن چه با فرزند خود اكبر نمود
با غلام خويش آن سرور نمود
خود نهاد از مهر رو بر روي او
گفت اللهم بيض وجهه
گفت راوي در ميان قتلگاه
ديدم او را، با رخي مانند ماه
***مشكات كاشمري***
اشعار حضرت حر (عليه الرحمه)
اگر بر آستان خواني مرا خاك درت گردم
و گر از در براني خاك پاي لشكرت كردم
به درگاهت غبار آسا نشستم بر نميخيزم
و گر بفشاني ام چون گَرد بر گِرد سرت گردم
علي شير خدا باب تو شير خود به قاتل داد
تو اي دلبندِ او مپسند نوميد از درت گردم
دل و جانم ز تاب شرم هم چون شمع ميسوزد
بده پروانه تا پروانهوش خاكسترت گردم
ببين از كرده خود سر به زيرم سر بلندم كن
مرا رخصت بده تا پيش مرگ اكبرت گردم
اگر باشد به دستم اختياري بعد سر دادن
سرم گيرم به دست و باز بر گرد سرت گردم
به صد تعظيم نام فاطمه آرم به لب يعني
كه خواهم رستگار از فيض نام مادرت گردم
***استاد حاج علي انساني***
حضرت حر (عليه الرحمه)
آرامشم ده تا كه طوفان تو باشم
آيينهام كن تا كه حيران تو باشم
آزادهام اما گرفتار تو هستم
خارم كه خواهم در گلستان تو باشم
من سر به زير و سر شكسته آمده ام
تا سر بلند لطف و احسان تو باشم
ديشب حواسم را كه جمع خويش كردم
ديدم فقط بايد پريشان تو باشم
ايمان چشمانت مرا بيدار كرده
بايد چه گويم تا مسلمان تو باشم؟
بر گيسوانم گرد پيري هست ام
من آمدم طفل دبستان تو باشم
ديروز كمتر از پشيزي بودم، امروز
با ارزشم چون جنس دكان تو باشم
ديروز تحت امر شيطان بودم امروز
از لطف چشمت تحت فرمان تو باشم
ديروز يك گرگ بيابان گرد و بيعار
امروز ميخواهم كه اصلان تو باشم
هر چه شما فرمايي اما دوست دارم
تا در مناي عشق قربان تو باشم
شادم نمودي كه قبولم كردي آقا
من آمدم تا بيت الاحزان تو باشم
خواهم كه خاك پايتان باشم نه اين كه
چون خار در چشمان طفلان تو باشم
آقا اگر راضي نگردد زينب از من
ديگر چگونه بر سر خوان تو باشم
***محسن عرب خالقي***
اشعار حضرت حر (عليه الرحمه)
يوسف زهرا! ز شما پُر شدم
تا كه اسير تو شدم حُر شدم
از دل دشمن به سويت پر زدم
آمدم و حلقه بر اين در زدم
آمدهام تا كه قبولم كني
خاك ره آل رسولم كني
حر پشيمان تو ام يا حسين
دست به دامان تو ام يا حسين
يك نگه افكن همه هستم بگير
اي پسر فاطمه دستم بگير
روز نخستين به تو دل باختم
در دل من بودي و نشناختم
دست نياز من و دامان تو
كوه گناه من و غفران تو
نالهي العفو بُوَد بر لبم
تا صف محشر خجل از زينبم
روي علي اكبر تو ديدني است
دست علمدار تو بوسيدني است
مهر تو كُل آبروي من است
هستي من خون گلوي من است
چه ميشود كشتهي راهت شوم؟
خاك قدمهاي سپاهت شوم؟
حر رياحي به درت آمده
فطرس بيبال و پرت آمده
با نگه خويش كمالم بده
وز كرم خود پر و بالم بده
بال من از تيغهي شمشيرهاست
سينهي تنگم سپر تيرهاست
مقتل خون، اوج كمال من است
تير محبت پر و بال من است
بال بده، فطرس ديگر شوم
طوطي گهوارهي اصغر شوم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
حضرت حر (عليه الرحمه)
گفت سير نار و دوزخ ميكنم
عارفانه طي برزخ ميكنم
يك طرف پيغمبر و يك سو يزيد
ادْخُلُوهَا جفت با هل من مزيد
پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت
فطرتش هم تير و قرآن بر گرفت
گفت اي دادار غفّارالذنوب
كاشف الاسرار و ستّار العيوب
گر دل خاصان تو بشكستهام
باز دل بر عفو عامت بستهام
و آنكه آمد تا به نزديك خيام
گفت از حر مرشد دين را سلام
توبه كردم ليك توّابم تويي
عفو خواهم ليك وهّابم تويي
مهر تو فرعون را موسي كند
جذبهات دجال را عيسي كند
گر بخواني خيمه بر گردون زنم
ور براني غوتهها در خون زنم
شاه گفت اهلاً و سهلا مرحبا
اي دو كونت بندهي بند قبا
گر تو ببريدي ره ظاهر ز ما
ما ره باطن نبرديم از شما
بحر كي در انتقام از قطره شد
مهر كي در انكسار از ذرّه شد
گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا
آن خطا اين جا بدل شد بر عطا
حر چو الطاف شه اندر خويش ديد
عشق وا پس مانده را در پيش ديد
گفت چون اوّل من آزردم تو را
اذن ده تا گردمت اوّل فدا
بود او را نيمه جاني كز امام
ديد بر بالبن خود جاني تمام
زير لب خندان سوي جنات رفت
از صفت بگسسته سوي ذات رفت
***مرحوم سيد حسن حسيني***
حضرت حر (عليه الرحمه)
سوارِ گمشده را از ميان راه گرفتي
چه ساده صيد خودت را به يك نگاه گرفتي
شبيه كشتي نوحي، نه! مهربانتر از اويي
كه حرِ بد شده را هم تو در پناه گرفتي
چنان به سينه فشردي مرا كه جز تو اگر بود
حسين فاطمه! ميگفتم اشتباه گرفتي
من آمدم كه تو را با سپاه و تير بگيرم
مرا به تير نگاهي تو بيسپاه گرفتي
بگو چرا نشوم آب كه دست يخ زدهام را
دويدي و نرسيده به خيمهگاه گرفتي
چنان تبسم گرمي نشاندهاي به لبانت
كه از دل نگرانم مجال آه گرفتي
رسيد زخم سرم تا به دستمال سفيدت
تو شرم را هم از اين صورت سياه گرفتي
***قاسم صرافان***
حضرت حر (ع) - بحر طويل
در صف و كرب و بلا، لشكر شيطان چو مصمّم شدي از جور و جفا، در پي قتل پسر احمد مختار، بهين حجت دادار، ولي الله ابرار، يگانه پسر حيدر كرار، در آن مرحله حُر بود گرفتار، فتاده به تنش لرزه در آن عرصهي پيكار، به دل داشت ز غم آه شرر بار، گهي بخت به جنّت كشدش گه به سوي نار، سرشكش به رخ و گفت كه اي قادر جبّار، من و جنگ حسين ابن علي عَلَيْهِ السَّلَام رهبر احرار، به ذات احد داور غفّار، كه هرگز نكنم رو به سوي نار، به ناگاه چو خون يك سره جوشيد و خروشيد همه هستي خود باخت، فرس تاخت، به سوي حرم يوسف زهرا و به لب داشت بسي ذكر و دعا را.
حسين جان توبه كردم / بيا دورت بگردم / تويي درمان دردم
* * *
پسر فاطمه فرمود كه اي حر رياحي، تو دگر حُر حسيني، يار ام الحسنيني، تو بريري تو زهيري، تو علي اكبر و عبّاس رشيدي، تو همه صدق و صفايي، تو همه شور و نوايي، تو دگر از شهدايي، تو گل سرسبد كرب و بلايي، تو دگر توبه نمودي، تو به ما چهره گشودي، زهي از حُسن ختامت، زهي از قدر و مقامت، زهي از شور كلامت، زهي از مشي و مرامت، چه شود تا كه بيايي، به بر ما و بيني كرم و عفو خطا را.
صفا آوردهاي حُر / چهها آوردهاي اي حُر.
* * *
حُر چو ديد آن همه لطف و كرم و بخشش و احسان و عطا گفت:
كه اي شمس هدي، نور خدا، سيّد خيل شهدا، لحظهاي آرام نگيرم ابدا، تا كه شود از بدنم روح برون، رأس جدا، اذن كرم كن كه روم جانب ميدان و به راه تو دهم جان و شوم كشته در اين دشت بلا با لب عطشان، من اگر را ه تو بستم، دل زار تو شكستم، به خدا از تو و از زينب و عباس و سكينه خجلَستم، بلكه جبران كنم از دادن جان جرم و خطا را.
حسين جانم فدايت / بميرم من برايت / فداي خاك پايت
* * *
چو گرفت اذن در آن دشت بلا، گشت پر از نور ولا، تاخت به سوي يم لا، داد بر آن قوم ندا، گفت كه اي قهر خداوند جزاتان، بنشيند همه مادر به عزاتان، كه دل فاطمه خستيد و به روي پسرش آب ببستيد، شما كافر و پستيد، شما كفر پرستيد، من امروز دگر حُر فداكار حسينم، به خدا يار حسينم، كه به ناگاه يكي نعره كشيد از جگر و تيغ كشيد از كمر و گشت سراپا شرر و ريخت تن و دست و سر و داد نداي ظفر و رفت كه نابود كند يكسره آن قوم دغا را.
شجاعت زنده گرديد / وفا پابنده گرديد / عدو شرمنده گرديد
* * *
دشمنان يكسره گفتند كه احسنت به چنين غيرت و اين همّت و اين عزت و اين صولت و اين هيبت و اين قدرت و اين نيرو و اين بازو و اين عزم صلابت، كه به هم ريخت بسي ميمنه و ميسره را خصم فراري شده با خفت و خواري، همه با شيون و زاري، فلك انگشت به لب ماند و ملك نعرهي تكبير زد و تا كه شد از زخم فراوان تن پاكش چو زره تاب ز تن داد و فتاد از سر زين، خواند شه ارض و سما را.
حسين جان كُن قبولم / ببخشا به بتولم / به اولاد رسولم
* * *
يوسف فاطمه آمد سوي ميدان سر حُر را ز وفا بر سر دامن بگرفت و نگه از لطف و كرم كرد بر آن كشتهي آزادهي دلداده و فرمود كه اي حُر تو دگر حُر شهيدي، چه نكو مادر تو نام تو حُر گفت، دگر همدم مايي، شريك غم مايي، تو هم مُحرم و هم محرم مايي، تو همه صدق و صفايي، تو سفير شهدايي، تو دگر پاك ز هر جرم و خطايي، زتو گيرند دگر اهل وفا درس وفا را.
تو ديگر حُر مايي / شهيد كربلايي / همه صدق و صفايي
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بنا نيست امروز افسرده باشيم
پس از چند شب باز پژمرده باشيم
مَگر ميشود نور را ديده باشيم؟
ولي دل به خورشيد نسپرده باشيم
بنا بود ما را سر پا ببينند
اگر بارها هم زمين خورده باشيم
سه شب در به در بين كوچه نشستيم
كه سهمي از اين سفرهها برده باشيم
محال است ما را از آقا بگيرند
محال است حتي اگر مرده باشيم
اسيرم به گيسوي بالا نشيني
فداي گرفتاري اين چنيني
تو شهر غريبي مسافر نداري
شب پنجم ماه، زائر نداري
در اين چند شب بالها كربلايند
بميرم برايت مهاجر نداري
نبينم براي تو شعري نگفتند
مبادا بگويند شاعر نداري
تو چهارم مسير به سمت خدايي
تو چهارم مسيري كه عابر نداري
در اين روزها كه تو تنهاتريني
در اين روزها كه تو زائر نداري
مرا زائر بيقرار تو كردند
دلم را چراغ مزار تو كردند
بنا شد اگر سائلي نان بگيرد
چه خوب است كه از كريمان بگيرد
بنا شد اگر شاه نوكر بگيرد
چه بهتر كه از نسل سلمان بگيرد
علي خواست تا كه براي حسينش
زني در بلنداي ايمان بگيرد
تمام زمين و زمان را كه ميگشت
بنا شد عروسي از ايران بگيرد
اسيري شهبانوي ما ميارزد
كه اين خاك بوي «حسين جان» بگيرد
تو آقاتريني و سجاد مايي
تو شاهي و فرزند داماد مايي
خدا باز تصوير مولا كشيده
براي حسينش، علي آفريده
تو از بس كه غرق حضور خدايي
براي عبادت تو را برگزيده
هر آن كس كه ديده تو را صبح يا شب
سر سفرههاي مناجات ديده
ترحم كن اي آسمان محبت!
به اين قطرههاي چكيده چكيده
چه ميخواهم از تو كه داده نباشي
به اندازه كافي از تو رسيده
همين كه گداي تو هستيم كافيست
ابو حمزههاي تو هستيم كافيست
بخوان تا ابوحمزه ايمان بگيرد
بخوان آدمي بوي انسان بگيرد
بخوان:
«ابكي – ابكي – لنفسي - لقبري …
دل مردهي ما كمي جان بگيرد
… و يا غافر الذنبُ يا قابل التوب
الهي تصدق عَلَيَّ بعفوك
انا لا انسي اياديك عندي
الهي تصدق علي بعفوك
الهي و ربي عليك رجايي
الهي تصدق علي بعفوك …»
لباس مناجات را هر كه بايد
شب پنجم ماه شعبان بگيرد
تو هستي دليل مسلماني ما
نجات پر و بال زنداني ما
به جز عالم سائلي عالمي نيست
به غير از كريمي تو حاتمي نيست
بر اين خشكها تا كه باران ببارد
به غير از غلام تو صاحب دمي نيست
خدا از سرم سايهات را نگيرد
جز اين هر چه را هم بگيرد غمي نيست
چهل سال بر سر در خانهي تو
به جز پرچم كربلا پرچمي نيست
تو يعقوبي و پلك مجروح داري
چهل سال گريه، زمان كمي نيست
چهل سال گريه، چهل سال ناله
چهل سال گريه براي سه ساله
***علي اكبر لطيفيان***
ماه عشق است ماه عشاق است
ماه دلهاي مست و مشتاق است
در ميخانهي كرم شد باز
الدخيل اين حريمِ رزاق است
ريزهخوارش فقط نه اهل زمين
جرعه نوشش تمام آفاق است
بي حساب است فضل اين ساقي
شب جود و سخا و انفاق است
بين دلهاي بيدلان امشب
با سر زلف يار ميثاق است
شب زلف مجعدش «والّيل»
صبح چشمش به عالم اشراق است
«قبره في قلوب من والاه»
حرمش قبلهگاه عشاق است
ماه شعبان رسيد! ماه سه ماه
كربلا ميرويم! بِسْمِ اللَّه
السلام اي پناه مُلك و مكان
در يد قدرتت عنان جهان
رفته قنداقهات به عرش خدا
تشنهي پاي بوسيات همگان
در طوافت قيامتي شده است
ميرسد هر فرشته با هيجان
پر قنداقهي تو ميبخشد
پر و بالي به فطرس نگران
از سر زلف عنبر افشانت
سدره المنتهي گرفته ضمان
عطر و بوي مليح پيرهنت
مانده در خاطر نسيم جنان
بوسيده ميچيند از لب تو رسول
رحمت واسعه گشوده دهان
از سر انگشت پاك مصطفوي
جرعه جرعه بنوش شيرهي جان
خواند جدت «حسينُ منّي» را
«وَ أنا مِن حسين» را تو بخوان
با تو جود و شجاعتِ نبويست
اي شكوه حماسههاي عيان
در نمازت شبيه فاطمهاي
بين ميدان عليست جلوه كنان
چشمهاي تو مرز خوف و رجاست
قَهر و مِهر تو آتش است و امان
رحمت محض! يا ابا الأيتام!
پدري كن براي عالميان
اي كه آقايي تو بيحد است
باز ما را به كربلا برسان
شب جمعه شميم سيب حرم
منتشر ميشود كران به كران
روضههايت بهشت اهل ولاست
چشم ما چشمههاي كوثر آن
«وَ مِنَ الماءِ كُلُّ شَيءٍ حَيّ»
اشكها از غمت هميشه روان
السلام اي شهيد روز دهم
السلام اي امام تشنه لبان
تا ابد در فراز پرچم توست
خون سرخت هميشه در جَرَيان
كربلاي تو از ازل بوده
مبدأ حركت زمين و زمان
شب سوم رسيدهاي، اي ماه
السلام عليك ثارالله
السلام اي نگين عرش برين
ماه بالا بلند ام بنين
گره از گيسوان خود مگشا
هر سر موي توست حبل متين
جذبههاي نگاه هاشميات
ماه را ميكشد به سوي زمين
عبد صالح! مواسي لله!
پدر فضل! روح حق و يقين!
به حضورت گشوده دست، فلك
به قدوم تو سوده عرش، جبين
وقت هوهوي ذوالفقار عليست
به روي مركب حماسه نشين
ميشود با اشارة تو دو نيم
هر كسي آيد از يسار و يمين
زينبت «إِنْ يَكاد» ميخواند
آسمان محو هيبت تو! ببين
كاشف الكرب اهل بيت نبي!
بازوان تواند حصن حصين
ماه من بازوي رشيد تو را
كه برافراشته است بيرق دين
زده بوسه علي به گريه چنان
بوسهها چيد از آن حسين چنين
نقش باب الحوائجي داري
به روي بازويت شبيه نگين
سائلان تو بيشمارند و …
گوشه چشمي به ما! بس است همين
شب جود و كرامت و بذل است
شب چارم شب اباالفضل است
السلام اي حقيقت جاري
روح تقوا و زهد بيداري
سيد السّاجدين شهر رسول
عبد مسكين حضرت باري
روزهايت مجاهدت، ايثار
نيمه شب هات بخشش و ياري
در مناجاتت اي صحيفة نور
آيه آيه زبور ميباري
همه مجذوب ربناي تواند
محو اين سير و اين سبكباري
گوش كن اين صداي داوود است
كه به شوق تو ميشود قاري
پا برهنه به حج كه ميآيي
كعبه را هم به وجد ميآري
در شكوه و حماسه بيمثلي
خطبههايت زبانزدند آري
واژههاي تو تيغ برّانند
ثاني حيدري و كراري
شام و كوفه به لرزه افتادند
سرنگون پايهي ستمكاري
در مصاف تو سهم دشمن دون
چيست غير از مذلت و خواري
وارث عزت و سخاي حسين
اي كه بعد از عمو، علمداري
به محبان خود نظر فرما
بيشتر موقع گرفتاري
رو سياهي من گذشت از حد
تو برايم مگر كني كاري
در نماز شبت دعايم كن
تو عزيزي تو آبروداري
دلم از بند هر غم آزاد است
شافع من امام سجاد است
شد روا حاجت همه، ما! نه
كربلا شد نصيب ما يا نه؟
رزق شش گوشه ميدهند امشب
كي شنيده گدا ز آقا: نه
كربلا رفته در شب جمعه
ميشناسد مگر سر از پا؟ نه
كربلا ميروي بخوان روضه
روضههاي جوان ليلا، نه
زخمها التيام پيدا كرد
زخم فرق دو تاي سقا، نه
التيام دمادم سيلي
ميدهد فرصت تماشا؟ نه
از شب خيزران مگر مانده
لب و دندان براي بابا؟ نه
زينب است و نواي جانكاهش
ذكر أين بقية اللهش
***يوسف رحيمي***
نور حق ميدمد از مشرق سجادهي تو
چه شكوهيست در اين زندگي ساده تو
ميرود از نظرش جنت و ملك و ملكوت
آنكه از روز نخستين شده دلدادهي تو
زمزم و كوثر و تسنيم به وجد آمدهاند
از زلالي مِي و روشني بادهي تو
هر كسي معجزهي چشم تو را باور كرد
ميشود بنده ولي بندهي آزادهي تو
با كرامات نگاهت دل هر عاشق را
ميبرد سمت خدا روشني جادهي تو
آمدي تا به جهان نور يقين برگردد
نور ايمان و سعادت به زمين برگردد
مكه با مقدم تو عطر بهاران دارد
ديدهي روشن تو رحمت باران دارد
كعبه بر شانهي لطف تو توكل كرده
با نفسهاي مسيحايي تو جان دارد
مثل جدّت تو نهادي حجر الاسود را
ور نه بيمرحمتت قامت لرزان دارد
هر كسي در دل او نور ولايت جاريست
به كرامات تو و چشم تو ايمان دارد
از نگاهت همه اعجاز و يقين ميبارد
چشمهايت چقدر تازه مسلمان دارد
آيه آيه كلمات تو همه روشني اند
خط به خط مصحف تو جلوهي قرآن دارد
لحظاتت همه از نور خدا لبريزند
مَگر اين شوق الهي تو پايان دارد
شب گذشت و سر تو بر روي تربت مانده
در عروجي تو ولي شوق عبادت مانده
با تو هر لحظهي من بوي خدا ميگيرد
عطر اخلاص و مناجات و دعا ميگيرد
بچشان بر دل ما طعم عبوديّت را
سجده هامان به نگاه تو بها ميگيرد
تو ولي نعمت ما و همه عبدت هستيم
رحمت واسعهات دست مرا ميگيرد
تا بقيعت دل شيداي مرا راهي كن
عشق از گوشهي چشمان تو پا ميگيرد
آنقدر بندهنوازي كه دل چون من هم
عاقبت تذكرهي كرب و بلا ميگيرد
باني روضهي اربابي و باران باران
چشمم از محضر تو اذن بكا ميگيرد
از تو بر گردن اسلام چه دِيْني مانده
با فداكاري تو شور حسيني مانده
رهبر جان به كف اهل ولايي آقا
مظهر بيبدل صبر و رضايي آقا
به تو و عزت و ايثار و شكوهت سوگند
علم افراشتهي خون خدايي آقا
بيرق نهضت ارباب به روي دوشت
وارث سرخي خون شهدايي آقا
خطبهي حيدريات كاخ ستم را لرزاند
دشمن تو نبرد راه به جايي آقا
كربلا را كه تو به كوفه و شام آوردي
همه ديدند كه مصباح هدايي آقا
مصحف چشم تو از عشق حكايت دارد
راوي غيرت و ايمان و وفايي آقا
ديدهي غرق به خون تو گواهي داده
تو عزادار چهل سال منايي آقا
اشك هم از غم چشمان تو خون ميگريد
زائر جان به لب كرب و بلايي آقا
چشمهاي تو از آن ظهر قيامت ميخواند
دم بدم در همه جا داشت مصيبت ميخواند
غربت و بيكسي قافله يادت مانده
شام اندوه و شب هلهله يادت مانده
خار غم چشم تو را باز نشانده در خون
پاي زخمِي و پر از آبله يادت مانده
در خرابه تو هم از پاي نشستي آخر
قامت خم شدهي نافله يادت مانده
زخم بيمرهم چل روز اسارت آقا
سالها سلسله در سلسله يادت مانده
ساليا نيست كه اين داغ شهيدت كرده
تلخي طعنهي صد حرمله يادت مانده
قاتلت درد و غم و بيكسي عاشوراست
ساليا نيست دل زخميات ارباً ارباست
***يوسف رحيمي***
سلام عطر خوش دلپذير سجاده
سلام دلبر سجده، امير سجاده
سلام سفره پر نعمت دعا خواني
سلام سفره مهمان پذير سجاده
سلام تازه شعر و شعور و احساسم
سلام تازه مريدي به پير سجاده
چقدر دست مرام من از تو خالي شد
شبي كه دور شدم از مسير سجاده
پياده ميشوم اينجا كنار اشكم تا
بيفتم از سر خجلت به زير سجاده
و يطعمون علي حبه شما هستيد
منم يتيم و فقير و اسير سجاده
منيم فقير شما يك عطا به من بدهيد
مرا اسير كنيد و خدا به من بدهيد
شبي كه مثل هميشه خدا تو را ميديد
و داشت عرش نمازت ستاره ميباريد -
چقدر حجم حضورت وسيع و ناپيدا
كه لحظه لحظه در آن جز خدا نميگنجيد
همان شب از نفس سجدههاي پرنورت
كه داشت قامت ابليس روح ميلرزيد
به شكل افعي خشمي در آمد و آمد
به گرد پاي حضور تو داشت ميچرخيد
و نيش هم زد و تا از حضور در آيي
ولي چگونه شود نور منفك از خورشيد
تو هم علي خدايي و محو محو خدا
كه تير و نيش ندارد به عشق تو ترديد
و ناگهان پس از آن اتفاق رويايي
عباي سبز خودش را خدا به تو بخشيد
چنان به رحمت خود موج زد به خاطر تو
كه بر سواحل پيشانيت صدف پاشيد
و بعد روي صدفها به رنگ آب نوشت
از اين به بعد شما زين العابدين هستيد
از اين به بعد نه، از قبل عالم ذر بود
كه سجدههاي تو در ساق عرش محشر بود
بهشت قطعهاي از تربت زمينت بود
و عرش آينهاي از دل يقينت بود
فرات كوفي، ابوحمزه ثماليها
زياد از اين صلحا توي آستينت بود
صداي آيه ترتيل تو كه ميآمد
خدا هم عاشق اصوات دلنشينت بود
هزار ركعت هر شب نماز ميخواندي
نماز يكسره مهمان شب نشينت بود
انبياء به پيشاني تو بوسه زدند
چرا كه نقش علي نقش بر جبينت بود
هزار دسته ملك در صف عبادت تو
گداي روز و شب زين العابدينت بود
هميشه خاطره عمه در دلت ميسوخت
و عكس قافله در چشم نازنينت بود
در آن غروب كه عمه اسير اعدا شد
دل تو خون و شد و سجاده تو دريا شد
چقدر آيه بريزد خدا به نام شما
چقدر معرفت آرد همين سلام شما
مرورتان به خدا از هميشه تازهتر است
براي هر كه بخواند به احترام شما
كنار جاده دنيا پياده گرديدم
فقط براي عبوديت مقام شما
به احترام شما از خدا طلب كردم
مرا برد به بهشت پر از كلام شما
كنار مادرتان هم غذا نميخورديد
چقدر درس ادب دارد اين مرام شما
اگر كرامت عالم به دستهاي شماست
منم گداي شما و منم گداي شما
منم گداي شما و گداي مادرتان
منم شوم فداي شما و فداي مادرتان
رسيدهايد از آن سوي باور ايمان
به روي دوش گرفتيد سوره انسان
منم كه سوره افتاده از نگاه توام
منم كه دور شدم از نگاه الرحمان
چه ميشود كه نگاهي به ما كنيد آقا
كه اسم ما بخورد بر كتيبه باران
كه يك نفس بزني تا دلم بهشت شود
كه يك نفس بزني تا دلم بگيرد جان
صحيفههاي دعا را به من بياموزان
كه از دل كلماتت در آورم قرآن
خداكه اسم تو را ياد دادبر آدم
منم صدات زدم، صدا زدم با آن –
دو اسم ناز و قشنگت يكي به نام علي
يكي به نام حسين، يا بن سيد العطشان
عليترين پسر كربلا نگاهم كن
مرا ستاره ستاره اسير ماهم كن
در آن غروب كه مقتل پر از كبوتر بود
پر از تهاجم تير و سنان و خنجر بود
در آن غروب كه چادر ز خيمهها افتاد
و دشت پر شده از نالههاي معجر بود
در آن غروب كه عمه كبود و نيلي شد
و دست و بازويش از تازيانه پرپر شد
در آن غروب كه مشكي به آسمان ميرفت
و روي نيزه در آن سو نگاه اصغر بود
در آن غروب كه عمه تو را تسلي داد
و آتش دل او از تو نيز بدتر بود
در آن غروب كه هر نيزهاي به سويي رفت
و روي نيزه كه دعوا براي يك سر بود
در آن غروب تو در كربلا شهيد شدي
كنار عمه به شام بلا شهيد شدي
***رحمان نوازني***
ما همان يا كريم بام شما
جبرئيل قديم بام شما
صبح روز نخست خواندمتان
چقدر آشناست نام شما
صبح روز ازل حوالي نور
سجده كرديم بر كدام شما؟
من حلالم بود حلال شما
من حرامم بود حرام شما
چهارده قرن دست هيچ كسي
دل ندادم به احترام شما
به شما معدن كرم گفتند
و به ما سائل حرم گفتند
پر من بال و بال من پر شد
پر و بالي زدم كبوتر شد
به نفسهاي حضرت سجاد
حالمان خوب بود و بهتر شد
سحر پنجم عبادت بود
كوچههاي خدا معطر شد
مردي از سمت ابرهاي دعا
آمد و خشكي دلم تَر شد
آمد و با خودش كتاب آورد
او امام آمد و پيمبر شد
مردي از سمت آفتاب آمد
با مفاتيح مستجاب آمد
آمده تا مرا تكان بدهد
چشم گريان به اين و آن بدهد
آمده روي پشت بام سحر
با صداي خدا اذان بدهد
بشكند ميله قفس را تا
بالها را به آسمان بدهد
با خودش مصحف نور آورده
تا خدا را به ما نشان بدهد
به نگاهش دخيل ميبنديم
تا مناجات يادمان بدهد
اي مسير سبز نجات
بر مناجات كردنت صلوات
اي مناجات و اي نسيم دعا
راه نزديك ما به سمت خدا
اي كه دريا كنار تو قطره
قطره با يك نگاه تو دريا
نذر سجاده قديمي توست
چهارمين ركعت نوافل ما
اي امام علي دوم من
اي امام چهارم دنيا
مرد شب زنده دار سجاده
مرد محراب التماس دعا
از تو بوي نماز ميآيد
بوي راز و نياز ميآيد
مادرت آفتاب حجب و حياست
شرف الشمس سيدالشهداست
مايه آبروي ايران است
افتخارم هميشهام به شماست
از تو و مادر تو اين دل ما
عاشق خانواده زهراست
يك سفر پيش ما نمي آيي
سفر مادري تو اينجاست
تو عجم زادهاي تو فاميلي
پس حرم سازيات به گردن ماست
تو در اين سرزمين گلكاري
به خدا حق آب و گل داري
آفتابي كه حق كشيده تويي
جلوهاي كه كسي نديده تويي
با ظرافت، خداي عز و جل
بي نظيري كه آفريده تويي
آنكه با كفه تولايش
پاي ميزانمان كشيده تويي
شب اسير هزار ركعت تو
به خدايت قسم پديده تويي
نخلهاي بلند نخلستان
بارش رحمتي كه ديده تويي
با دعاي غلام دارد …
… آسمان مدينه ميبارد
*** علي اكبر لطيفيان ***
در رحمت ز عرش تا وا شد
پر پروازمان محيا شد
رخ يوسف نشانمان دادند
دل مجنونمان زليخا شد
صفحات صحيفهي نوري
ورقي خورد و عشق معنا شد
نفسي زد كسي و بعد از آن
تن دنياي مرده احيا شد
رخ خود را نشان عالم داد
همهي اعتبار دنيا شد
قلمم استعاره كم آورد
رخ زيباش تا هويدا شد
به زمين ماه مشرقين آمد
علي دوم حسين آمد
شب اربابمان سحر دارد
به روي دامنش قمر دارد
همه از شوق نو رسيدهي او
به لبش خندهاي اگر دارد
شب روياست نخل اميد
پدر و مادري ثمر دارد
دل بابا عجيب پر شور است
و خدا از دلش خبر دارد
به نگاهش عموي بيتابش
نتوانست چشم بردارد
سر بوسيدن لبان پسر
پدرش ميل بيشتر دارد
و به كوري چشم بد نظران
پدري باز هم پسر دارد
به دعايش دخيل بسته شده
پري از جبرئيل بسته شده
***مسعود اصلاني***
از سكوتم صدا درست كنيد
ذكر يا ربنا درست كنيد
ببريد و بياوريد مرا
بَلكه از من گدا درست كنيد
در دلم گر بناست خانه كنيد
اوّل اين خانه را درست كنيد
ميشود سنگ دستتان بدهم
ميشود كه طلا درست كنيد
هر چه ميل شماست تسليمم
يا خرابم و يا درست كنيد
فقر ما را كسي درست نكرد
اي كريمان شما درست كنيد
شد اگر شكر، اگر نشد يك وقت
مينشينيم تا درست كنيد
بعد از آنكه مدينهام برديد
سفر كربلا درست كنيد
از لب ما دعا نميافتد
كربلا كربلا نميافتد
اين قبيله همه شبيه هم اند
اين كرم زادهها چه با كرم اند
چه نيازيست تا بزرگ شوند
در همان كودكي مسيح دم اند
زندهام ميكنند مثل مسيح
بر تن مردهام اگر بدمند
همه آمادهي بلا هستند
جادههاي عروج پيچ و خم اند
عاشقان بيشتر پي نامند
عاشقاني كه عاشقند كم اند
عاشقان در نگاه آل علي
گر اسيرند باز محترم اند
دختران قبيلههاي عرب
خادم شهربانوي عجم اند
عجمي كردهاند جانان را
آبرو دادهاند ايران را
اي مناجات تا خدا رفته
عرش را تا به اتها رفته
كيسه كيسه به شانه نان برده
خانه خانه سوي گدا رفته
بي تو معراج هم كسي برود
بي وضو محضر خدا رفته
بس كه در حال سجده افتاده
رنگ پيشاني شما رفته
بركت ميرسد غلامت اگر …
سر سجادهي دعا رفته
محمل ما به گل فرو رفته
محمل ما شكسته وا رفته
چارهاي كن براي ما ورنه
رمضان، آبروي ما رفته
آبرودار پنجم شعبان
دارد از راه ميرسد رمضان
اي مناجاتي سراي حسين
ذكر آمين ربناي حسين
اي تمام صحيفهات شرح
آخرين ناله و دعاي حسين
مقتل تو صحيفهات باشد
دادهاي شرح كربلاي حسين
كاش مثل تو روضهخوان بشويم
تا اقامه كنيم عزاي حسين
به زبان دعا بيان كردي
چه كشيدند بچههاي حسين
آه تير سه شعبه و حلق
طفل معصوم و بيخطاي حسين
الامان از حكايت زينب
واي از روز ماجراي حسين
چقدر گريه ميكني يعقوب
مُژهات ريخته براي حسين
بعد از آنكه بدن مرتب شد
سر بنه روي بورياي حسين
روي قبرش نوشتي يا مظلوم
لك روحي فدا ابا المهموم
***علي اكبر لطيفيان***
اين زهر، دردي از تب دردم دوا نكرد
هيچ عقدهاي از اين گلوي بسته وا نكرد
آنچه كه آرزوي من آن بود آن نشد
سي سال دير آمد و فكر مرا نكرد
طوفان گرفت و دار و ندارم به باد رفت
روزي كه غم وزيد و به ما جز جفا نكرد
غمهاي من ز عصر مصيبت شروع شد
وقتي كه دشمن آمد و رحمي به ما نكرد
در گير و دار غارت معجر ز دختران
خلخال و گوشوارهاي آرام وا نكرد
عمه رسيد و گفتم عليكن باالفرار
يعني كسي ز آل پيمبر حيا نكرد
از كربلا به كوفه و از كوفه تا به شام
دشمن ز بيحيايي و ظلمي ابا نكرد
اما ميان اين همه رنج و غم و بلا
جايي تلافي ستم شام را نكرد
بازار داغ برده فروشي شاميان
داغي به دل گذاشت كه كرب و بلا نكرد
در بين كوچههاي يهودي نشين شهر
ما را كسي به اسم مسلمان صدا نكرد
ديدم ميان بزم شراب حراميان
چوبي كه دو لب پدرم را رها نكرد
عمري به ياد اين همه غم سوختم ولي
اين زهر، دردي از تب دردم دوا نكرد
***محمد علي بياباني***
بعد از آن واقعهي سرخ، بلا سهم تو شد
پيكر سوختهي كرب و بلا سهم تو شد
بعد از آن واقعه هفتاد و دو آيينه شكست
ناگهان داغ دل آينهها سهم تو شد
بعد از آن واقعه آشوب قيامت برخاست
بر سر نيزه سر خون خدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت
خطبهي اشك براي شهدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه در هرولهي آتش و خون
در شب خوف و خطر خطبهي «لا» سهم تو شد
بعد از آن واقعه در فصل شبيخون ستم
خوردن زخم ز شمشير جفا سهم تو شد
خيمهي نور تو در فتنهي شب سوخت ولي
كس نپرسيد كه اين ظلم چرا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، اي زينت سجادهي عشق
از دلت آينه جوشيد، دعا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، اي كاش كه ميمردم من
مصلحت نيست بگويم، كه چهها سهم تو شد
بعد از آن واقعهي سرخ، حقيقت گل كرد
كربلا در تو درخشيد، خدا سهم تو شد
***رضا اسماعيلي***
من بر اين ماه كه بر نيزه نشسته، پسرم
پاره پاره شده همچون لب بابا جگرم
من جگر پاره آن بزم شرابم و الله
خيزران رنگ گرفت از لب زخم پدرم
اين كه آتش به سرم ريخته شد دردي نيست
عكس رخساره نيليست در اين چشم ترم
لرزه بر پيكرش افتاد كنيزش خواندند
من خجالت زده از خواهر نيكو سيُرم
خارجي و پسر خارجيان گفت به من
آنكه با زخم زبان كرده چنين خون جگرم
خواهر كوچك من گوشهي ويران جان داد
هر سحر ياد همان غربت وقت سحرم
***جواد حيدري***
دل سودا زدهام ناله و فرياد كند
هر زمان ياد غم سيد سجاد كند
بي گمان اشك به رخساره بريزد از چشم
هر كه يادي ز گرفتاري آن راد كند
بود در تاب تب و بسته به زنجير ستم
آن كه خلقي ز كرم از الم آزاد كند
به جز از شمر ستمگر نشنيدم دگري
با تن خسته كسي اين همه بيداد كند
تن تب دار و اسيري و غم كوفه و شام
واي اگر شِكوه اين قوم بر اجداد كند
خون ببارد ز غم مرگ پدر در همه عمر
چون كه از واقعه كرب و بلا ياد كند
غير زينب كه بد آن قافله را قافله دار
كس نبودي كه بر آن غمزده امداد كند
نتوان ماتم سجاد نوشتن خسرو
دل اگر سنگ بود ناله و فرياد كند
***محمد خسرونژاد***
كاش ما هم كبوترت بوديم
آستان بوس محضرت بوديم
كاش با بالهاي خاكيمان
لااقل سايه گسترت بوديم
كاش ما هم به درد ميخورديم
فرش قبر مطهرت بوديم
كاش ميسوختيم از اين غربت
شمع بالاي بسترت بوديم
كاش ميشد كه محرمت بوديم
عاشقانه ابوذرت بوديم
كاش در كوچه بني هاشم
پيش مردگان مادرت بوديم
كاش ماه محرمي آقا
يك دهه پاي منبرت بوديم
كاش ميشد كه گريه كنهاي
روضه تيغ و حنجرت بوديم
كاش ميشد كه سينه زنهاي
نوحهي گريهآورت بوديم
كاش كه در روز تشنه گي، محشر
باده نوشان ساغرت بوديم
در قيامت به گريه ميگوييم
كاش … اي كاش … نوكرت بوديم
***وحيد قاسمي***
بيمار غير شربت اشك روان نداشت
بودش هزار درد و توان بيان نداشت
داني چرا ز آل پيمبر كشيد دست
نقشي دگر به كار ستم آسمان نداشت
تنها زمين نداشت به سر دست از فلك
پايي به عزم پيش نهادن، زمان نداشت
يكسر به خاك ريخت گل و غنچه، شاخ و برگ
آمد ولي ز باغ نصيبي خزان نداشت
داني به كربلا ز چه او را عدو نكشت
تا كوفه زنده ماندن او را گمان نداشت
از تب ز بس كه ضعف بر او چيره گشته بود
ميخواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت
يك آسمان ستاره به ماه رخش ز اشك
ميرفت، يك ستاره به هفت آسمان نداشت
در تركش دلش كه دو صد تير آه بود
ميبرد و غير قامت زينب كمان نداشت
***حاج علي انساني***
دريا به ديدهيتر من گريه ميكند
آتش ز سوز حنجر من گريه ميكند
سنگي كه ميزنند به فرقم ز روي بام
بر زخم تازهي سر من گريه ميكند
از حلقههاي سلسله خون ميچكد چو اشك
زنجير هم به پيكر من گريه ميكند
ريزد سرشك ديدهي اكبر به نوك ني
اينجا به من برادر من گريه ميگند
وقتي زدند خنده به اشكم زنان شام
ديدم سه ساله خواهر من گريه ميكند
رأس حسين بر همه سر ميزند ولي
چون ميرسد برابر من گريه ميكند
اي اهل شام پاي نكوبيد بر زمين
كاينجا ستاده مادر من گريه ميكند
زنهاي شام هلهله و خنده ميكنند
جايي كه جد اطهر من گريه ميكند
***حاج غلامرضا سازگار***
لاله سرخ شهادت تن تب دار من است
چشمهي فيض خدا چشم گهر بار من است
حافظ خون پيام شهداي ره دين
لب گوياي من و ديده خونبار من است
داغ يك دشت شهيد و غم يك دشت اسير
اين همه بار گران بر تن بيمار من است
پاي در سلسله و دست به دامان وصال
دشمن از بيخردي در پي آزار من است
دشمنم بسته به زنجير ولي غافل از آن
كه بر انداختن ريشه او كار من است
تا بر اندازي بنياد ستم ميجنگم
اشك من منطق من حربهي پيكار من است
پرچم نهضت خونين شهيدان خدا
گرچه بر دوش من و عمه افكار من است
صبر را بين كه در اين مرحله از وادي عشق
سخت بيمارم و او باز پرستار من است
آنكه در كرب و بلا بود انيس پدرم
در ره شام بلا مونس و غمخوار من است
در كنار شهدا جان مرا باز خريد
عمهام بعد خداوند نگهدار من است
خواهر كوچك من همچو گلي پرپر شد
اشك طفلان ز غمش شمع شب تار من است
از غم اصغر و اكبر جگرم ميسوزد
آه از اين غم كه خداوند خبردار من است
در ره آل علي عمر مؤيد طي شد
شاهد زنده من دفتر اشعار من است
***سيد رضا مؤيد***
پيش چشمم تو را سر بريدند
دستهايم ولي بيرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتي: آيا كسي يار من نيست؟
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهاي تب امانم نميداد
بي تو آن خيمه زندان من بود
كاش ميشد كه من هم بيايم
در سپاهت علمدار باشم
كاش تقديرم از من نميخواست
تا كه در خيمه بيمار باشم
ماندم و در غروبي نفسگير
روي آن نيزه ديدم سرت را
ماندم و از زمين جمع كردم
پارههاي تن اكبرت را
ماندم و تا ابد داد از كف
طاقت و تاب بعد از ابالفضل
ماندم و ماند كابوس يك عمر
خوردن آب بعد از ابوالفضل
ماندم و بغض سنگين زينب
تا ابد حلقه زد بر گلويم
ماندم و ديدم افتاده در خاك
قاسم آن يادگار عمويم
گفتم اي كاش كابوس باشد
گفتم اين صحنه شايد خياليست
يادم از طفل شش ماهه آمد
يادم آمد كه گهواره خاليست
***افشين علاء ***
دل سوخته، شبيه دل خيمهها شده
مانند پاره پيرهني نخ نما شده
دارم هنوز بر سرم عمامهاي كه سوخت
بغض گلوي سوختهام بيصدا شده
دارم به روي گردن خود دست ميكشم
ديدم كه زخم كهنهي سر بسته وا شده
با ياد شام سينهي من تير ميكشد
اين سينه زخم خوردهي آن كوچهها شده
واي از كمان و حرمله و نيش خند او
واي از رباب و اصغرِ از ني رها شده
ديدم طنابِ دورِ گلوي رقيه را
زنجير داغ، مرهم يك زخم پا شده
مانند خواهرم كمرم درد ميكند
گويي كه مهرهي كمرم جا به جا شده
***مسعود اصلاني***
غم دل بر زبان جاري اگر سازم زبان سوزد
و گر بيرون نريزم آتش دل، استخوان سوزد
اگر آتش ببيند آب كم كم ميشود خاموش
ولي همواره چشمم گريد و دل، همچنان سوزد
اگر از سينهام آهي نمي آرم برون زان روست
كه ميترسم كه از يك شعلهي آهم جهان سوزد
به راه شام زير سايهي رأس پدر هستم
ولي دل بر تن در آفتاب سايبان سوزد
خدايا قاتل شش ماههي ما را فزونتر سوز
كه تا محشر ز داغ او دل ما خاندان سوزد
تو اي دشمن به نزد من به عمه كم جسارت كن
كه از اين غم چسان گويم وجود من چسان سوزد
***حاج علي انساني***
از روزهاي قافله دلگير ميشوي
هر روز چند مرتبه تو پير ميشوي؟
در شام شُوم زخم زبانها چه ميكشي؟
كز روشناي عمر خودت سير ميشوي
زخميست لحظههاي تو مانند پيكرت
از بس اسير طعنهي زنجير ميشوي
آيات صبح از لب قرآن شنيد نيست
در كوچههاي شام كه تكفير ميشوي
خون جگر كه ميخوري از دستِ درد و داغ
بي تاب بغضهاي گلوگير ميشوي
با آه آهِ روضة ما اي امام اشك
در هر نگاه آينه تكثير ميشوي
خون گريه ميشوي تو و تا آخر الزمان
از چشمها هميشه سرازير ميشوي
***يوسف رحيمي***
آفتاب لب بامم، پدرِ گريه منم
علي اوسطم و پير عزا و مَحنم
قسمت اين بود كه با گريه شوم هم بيعت
يادگاريِ غريبِ پدري بيكفنم
آب شد پيكر من از غم دروازه شام
ردي از سلسلهها هست به روي بدنم
يوسفي بودم و از حادثه يعقوب شدم
پسر خسته دل كشته بيپيرهنم
ابكي ابكي لحسين بن علي العطشان
شهرهي شهر شده گريه دشمن شكنم
كاش در لحظه دفن پدرم ميمردم
آن كه بوسيد چو عمه رگ حلقوم، منم
شيرم از حيلهي روباه ندارم باكي
من كه دل گرم به خون خواهي ابن الحسنم
قبلهي گريهكنان همه عالم هستم
آخرين غصه جانسوز محرم هستم
رمقي نيست در اين پاي پر از آبلهام
بي قيام است چو زينب همه شب نافلهام
كمرم را غم شش ماهه برادر تا كرد
كشتهام كشتهي تير سه پر حرملهام
اي پدر دل ز فراق تو به جان آمده است
مثل زهراي حرم خسته ازين فاصلهام
تا به كي زار زدن ياد تن نحر شده؟
شاهد سوختهي سوختن قافلهام
آتش از اين تن بيمار خجالت نكشيد
هم تنم سوخت وَ هم اين دل پر از گلهام
در چهل روز فقط خوردن خون كارم بود
شد شكسته همه شب حرمتم و نافلهام
اربعيني به دلم غربت و غم نازل شد
من حسيني شدم و عمه ابوفاضل شد
***محمد حسين رحيميان***
اين ماه كيست همسفر كاروان شده
دنبال آفتاب قيامت روان شده
يك لحظه ايستاده كه سرها روند پيش
يك دم نشسته منتظر كودكان شده
يك جا ز پير كوفه شنيده است ناسزا
يك جا به سنگ كودك شامي نشان شده
هم شاهد غروب گل ارغوان به خون
هم راوي حديث لب خيزران شده
اي ديده داغ كودك شش ماهه تا به پير
آه اي بهار تا گل آخر خزان شده
با پاي خسته راه بر خلق آمده
با دست بسته كار گشاي جهان شده
بعد از برادر و پدر و خواهر و عمو
تنهاترين ستارهي هفت آسمان شده
از بس گريسته است چنان شمع در سجود
از خلق، آفتاب مزارش نهان شده
***محمد سعيد ميرزائي***
يعقوب كربلا چه قدر گريه ميكني
از صبح زود تا به سحر گريه ميكني
يعقوب را كه غصهي يوسف شكسته كرد
داري براي چند نفر گريه ميكني؟
وقتي كه چشم هات ميافتد به معجري
حق داري اي عزيز اگر گريه ميكني
اين طفل را به جان خودت آب دادهاند
ديگر چرا ميان گذر گريه ميكني
از صبح تا غروب فقط نيزه ميزدند
داري به قتل صبر پدر گريه ميكني
چشمت چرا ضعيف شده بيرمق شده
يعقوب كربلا چقدر گريه ميكني!
با ديدن اسير كجا ميرود دلت
با ديدن فقير كجا ميرود دلت
***علي اكبر لطيفيان***
بيمار غيِر شربتِ اشكِ روان نداشت
در دل هزار درد و توان بيان نداشت
داني چرا ز آل پيمبر كشيد، دست
نقشي دگر به كارِ ستم، آسمان نداشت
تنها، زمين نداشت به سر دست از فلك
پايي به عزم پيش نهادن، زمان نداشت
يك گل نداشت باغ و به آتش كشيده شد
جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت
يكسر به خاك ريخت گل و غنچه شاخ و برگ
ديگر ز باغ عشق، نصيبي خزان نداشت
ماهي كه آفتاب ازو نور ميگرفت
جز ابر خشك ديده، به سر سايبان نداشت
داني به كربلا ز چه او را عدو نكُشت؟
تا كوفه، زنده ماندن او را گمان نداشت
از تب ز بس كه ضعف به پا چيره گشته بود
ميخواست بگذرد ز سر جان توان نداشت
يك آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشك
ميرفت و يك ستاره به هفت آسمان نداشت
ميبرد تركش دل او تير آهها
اما به غير قامت زينب، كمان نداشت
بيتي ز اوستاد «صفايي جندقي»
آرم كه او به دفتر خود بِه از آن نداشت
گر تشنگي ز پا نفكندش، بعيد نيست
آب آنقدر كه دست بشويد ز جان نداشت
***حاج علي انساني***
در تشنگي سراب به دردي نميخورد
تنها خيال آب به دردي نميخورد
حرفي بزن كه اشك مرا در بياوري
اين جام بيشراب به دردي نميخورد
بايد به زير نور بزرگان جلوس كرد
در سايه آفتاب به دردي نميخورد
از اين به بعد معطل اين دل نميشوم
اين خانهي خراب به دردي نميخورد
از منظر نگاه شما جلوه ديدني است
عكس بدون قاب به دردي نميخورد
جان مرا بگير ولي گريه را نگير
چشمه بدون آب به دردي نميخورد
چشمي بده كه قلب مرا زير و رو كند
گريه مرا كنار تو با آبرو كند
ما را به جز هواي شما پر نميدهند
ما را به جز براي شما سر نميدهند
بال وَبال مانع اوج است پس اگر
بالم نميدهند چه بهتر نميدهند
گاهي كنار دلبريت جبر لازم است
دل را به اختيار به دلبر نميدهند
جبريل هم به قبهي تو ره نيافته
معراج را به غير پيمبر نميدهند
آن جا كه ميل يار اسيري دلبرست
در بند ميروند ولي سر نميدهند
ايرانيان به هيچ بزرگ قبيلهاي
جز خاندان فاطمه (س) دختر نميدهند
تا زندهايم ترك ولايت نميكنيم
با غير آل فاطمه (س) وصلت نميكنيم
هر ديدهاي به ديدهي گريان نميرسد
فصل خزان به فصل بهاران نميرسد
در بين گريه حاصل ما رشد ميكند
باران بدون سيل به پايان نميرسد
يك جا اگر تمامي خلقت گدا شود
نقصي به آستان كريمان نميرسد
روزي ما كم است كه مصحف نخواندهايم
عيب از كريم نيست كه مهمان نميرسد
بفرست سمت دشت غلام سياه را
يك چند وقتيست كه باران نميرسد
كيسه بدوشي تو اگر كار هر شب است
اين پينههاي شانه به درمان نميرسد
ما مستمند كيسهي خيراتي توايم
ذاتاً فقير آن كرم ذاتي تو ايم
آقاي من حريم تو از عرش برتر است
با اين كه خا كيست بهشت معطر است
عادت نمودهايم به اين گنبدي كه نيست
حيف از حريم تو كه بدون كبوتر است
فرصت غنيمت است ابوحمزهاي بخوان
امشب براي پاكي اين قوم بهتر است
با تربت حسين عَلَيْهِ السَّلَام به تسبيح ميرسيم
اين تربت حسين عَلَيْهِ السَّلَام عجب بنده پرور است
اول فدايي قدمت مادر تو بود
پس مادرت به تو ز همه باوفاتر است
تو يادگار فاطمه (س) بودي براي او
حالا كه شد فداي تو عالم فداي او
يعقوب كربلا چه قدر گريه ميكني
از صبح زود تا به سحر گريه ميكني
يعقوب را كه غصهي يوسف شكسته كرد
داري براي چند نفر گريه ميكني
وقتي كه چشم هات ميافتد به معجري
حق داري اي عزيز اگر گريه ميكني
اين طفل را به جان خودت آب دادهاند
ديگر چرا ميان گذر گريه ميكني
از صبح تا غروب فقط نيزه ميزدند
داري به قتل صبر پدر گريه ميكني
چشمت چرا ضعيف شده بيرمق شده
يعقوب كربلا چقدر گريه ميكني
با ديدن اسير كجا ميرود دلت
با ديدن فقير كجا ميرود دلت
***علي اكبر لطيفيان***
در جسم جهان فيض بهارانم من
عالم چون زمين تشنه، بارانم من
در زهد دليل پارسايان جهان
در عشق امام جان نثارانم من
فرزند حسين و زينت عبّادم
شايستهترين سجده گذارانم من
با اين همه منزلت ز سوز دل و جان
روشنگر بزم سوگوارانم من
چون لاله هميشه از جگر ميسوزم
چون شمع هميشه اشكبارانم من
من نور دل پيمبر و زهرايم
روشنگر بزم عترت طاهايم
افروختهتر ز شمع افروختهام
دل سوختهتر ز لاله صحرايم
با ذكر دعا و خطبه و اشك و پيام
من حافظ انقلاب عاشورايم
بيمار فتاده در دل آتش و خون
لب تشنه، خسته بر لب دريايم
آن طرفه شهيد زندهام من كه به عمر
از تيغ جفا بريدهاند اعضايم
آنم كه به هر گام خطرها ديدم
در هر نفس از ستم شررها ديدم
با آن كه ز كربلا، دلم خونين بود
در شام همي خون جگرها ديدم
با آن كه به خاك و خون بديم تنها
بر عرشه نيزه نيز، سرها ديدم
در باغ به خون نشسته كرب و بلا
افتاده، قلم قلم شجرها ديدم
يك سو، تن صد چاك پدرهاي شهيد
يك سو، تن پامال پسرها ديدم
من ديدهام آنچه را كه ديدن سخت است
ديدن نه همين بلكه شنيدن سخت است
از ورطه طوفان زده آتش و خون
بر ساحل آرزو رسيدن سخت است
هفتاد و دو تن ز بهترين ياران را
ديدن به زمين و دل بريدن سخت است
بار غل و زنجير چهل منزل راه
با پيكر تب دار كشيدن سخت است
جان بخش بود صداي قرآن اما
از رأس پدر به ني شنيدن سخت است
آن كس كه امامتش به خون شد آغاز
و آن كس كه خليل كربلا بود منم …
دردا كه چه آورد قضا بر سر من
اي كاش نميزاد مرا مادر من
***سيد رضا مويد***
بيمار دشت كرب و بلا با اجازهات
رفتم سراغ شعر شما با اجاز هات
حالا كه تو جزء بكايين عالمي
من هم شدم ز اهل بكا با اجازهات
گفتم كمي حال و هوايم عوض شود
رفتم سراغ تشت طلا با اجازهات
رفتم ميان خيمه ارباب و با سلام
گفتم كه اي خون خدا … با اجازهات
دست تو هم بسته به زنجير و خواندهام
امشب تو را شير خدا با اجازهات
ديدم چه قدر كرب و بلايي عجيب بود
چون فاطمه بستر آقا غريب بود
چه بستري كه بوي عبادت گرفته بود
بيمار ما درد شهادت گرفته بود
در خيمه ديده بود كه اكبر شهيد شد
با گريه سر به زانوي حسرت گرفته بود
ميخواست تا ياري خون خدا كند
بيمارياش دو مرتبه قوت گرفته بود
آمد كشان كشان ز حرم سمت قتلگاه
آخر دلش هواي تلاوت گرفته بود
بر روي نيزهها سر ببريده را كه ديد
روح از تنش اراده رحلت گرفته بود
زينب رسيد و جان دوباره به سينه داد
با آيههاي صبر، دلش را سكينه داد
بايد شما بماني و راوي غم شوي
از غربت امام زمانِ تو خم شوي
بايد شما بماني و در كوچههاي شام
با خواهران كوچكتان هم قدم شوي
بايد شما بعد ابالفضلِ اين حرم
يك اربعين صاحب مشك و علم شوي
وقت هجوم خيمه، تو سينه سپر كني
اذن فرار داده و مدد حرم شوي
با خطبههاي شام خودت هم چو فاطمه
طوفان ويران گر كاخ ستم شوي
در قالب دعا امامت به پا كني
با روضههاي آب قيامت به پا كني
كارم به شعر شام تو افتاده واي من
از جملهام سلام تو افتاده واي من
رفتي ركاب عمه بگيري ولي نشد
از ناقهاش؟ زمام تو افتاده واي من
ماندم چگونه چشم تو بيرون خيمهگاه
بر پيكر امام تو افتاده واي من
در بين خطبههاي تو با خندهي يزيد
گر وقفه در كلام تو افتاده واي من
چيزي ز انقلاب عظيم تو كم نكرد
جز خيزران، قامت سرو تو خم نكرد
وقتش شده كه خطبه بخواني براي ما
آقا بگو منم پسر زمزم و صفا
بر منبر رسول خدا بين اهل شام
روضه بخوان ز كشته عطشان كربلا
يك اربعين شانه و بازوي خستهات
خاكم به سر بسته به بازوي عمهها
از نيزه دار رأس بريده برو بخواه
بازي نكن برابر چشم زنان ما
فكري براي خنده بزم شراب كن
بي معجرند پرده نشينان مرتضا
قلبم اگر گرفت، فقط كار امشب است
امشب دوباره گريه من مال زينب است
***نجمه پور ملكي***
بايد به فكر قافيههاي جديد بود
در شهر غمزده به هواي اميد بود
بايد به مثنوي پر و بال عقاب داد
شوري براي خلقت يك انقلاب داد
بايد تلنگري به تكاپوي سينه زد
با بيتهاي شعر پلي تا مدينه زد
بايد سراغ زمزمهاي عاشقانه رفت
در جستجوي شوق به هر بيكرانه رفت
بايد براي فصل رجب واژه آفريد
شايد هواي وصل و طرب سوژهاي جديد
ماهي كه مات روشنياش ميشود نجوم
راهي به سمت يا علي از باقرالعلوم
نفسي كه شد نَفَس نَفَسش بيحد و عدد
با ديدن هلال رجب يا علي مدد
پاي رجب رسيده به شهر نوشتهها
گل شد تمام گفته و گل شد شنفتهها
تسبيح عاشقيِّ دل شاد يا عليست
سُبّوح حمد حضرت سجّاد يا عليست
نور مبين ذات خدا در زمين ببين
آمد اصول دين پسر زين العابدين
باقر بقاي علم لدنِّيِ مصطفاست
باقر بناي نام علي با همان صفاست
باقر شكوه عاشقيُّ و عشق خالق است
دار و ندار سينهي پرشور صادق است
باقر نماي تشنگي و ناي زندگيست
اوج غم و عروج تولّا و بندگيست
پروردهي نيايش شبهاي نافله
همبازي سه سالهي همپاي قافله
يادآور حماسهي عباس در نبرد
تيرش جواب طعنه شد و قلب فتنه سرد
شرحي براي درك معانيِّ فاطمه
راهي به سوي ربُّ و مبانيِّ زمزمه
حُبّش كليد برتري محشريِ ماست
نامش زمينهي نفس حيدري ماست
اي شاهد شهادت گلهاي آفتاب
اشك دو چشم كودكيات مات مشك آب
يادت نميرود سفر پاي نيزهها
ديدار قتلگاه و وداع با جنازهها
برگ گل و فشار غل و طعنه و عذاب
بزم مِي و جفاي ني و مجلس شراب
تو روضههاي آه رباب و سكينهاي
يك كربلا عذاب و عطش در مدينهاي
آن روز شعله آمد و سوزاند خيمهگاه
امروز مانده قبر تو بيشمع و بارگاه
اصلاً سقيفه آمده همواره لج كند
محتاج شيعه را به دعاي فرج كند
آقا بيا كه آمدنت آرزوي ماست
عمريست بغض دوري تو در گلوي ماست
***حسين ايماني***
موّاج ميشويم و به دريا نميرسيم
پرواز ميشويم و به بالا نميرسيم
اين بالها شبيه وبالند، ابترند
وقتي به سير عالم معنا نميرسيم
اين چشمهاي خيس و تهي دست شاهدند
بي تو به جلوه زار تماشا نميرسيم
تا بيكرانههاي حضور خداييات
پر ميكشيم روز و شب اما نميرسيم
باشد اگر تمام جهان زير پايمان
حتي به خاك پاي تو آقا نميرسيم
***
اين حرفها نشانهي تقصير فهم ماست
حيران شدن ميان صفات تو سهم ماست
دنيا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوري!
از مرز عقلهاي زميني فراتري
اي بيكرانه! لا يتناهيست وصف تو
آيينهي صفات الهيست وصف تو
مبهوت جلوههاي جلالت كميتها
كي ميرسد به درك كمال تو بيتها
اي باشكوه از تو سرودن سعادت است
اين شعرها بهانهي عرض ارادت است
هفت آسمان به درك حضورت نميرسد
خورشيد تا كرانهي نورت نميرسد
محراب را كه عرصهي معراج ميكني
جبريل هم به گرد عبورت نميرسد
چشم مدينه مات سلوك دمادمت
بوي بهشت ميوزد از خاك مقدمت
محو خودت تمام سماوات ميكني
از بس كه عاشقانه مناجات ميكني
آقا كليم طور تمنا شديم و بعد
دلتنگ چشمهاي مسيحا شديم و بعد
مثل نسيم در به در كوچهها شديم
با چهرهي محمديات آشنا شديم
اي مظهر فضائل پيغمبر خدا
آيينهي شمايل پيغمبر خدا
شايستهي سلام و تحيّات احمدي
احيا كنندهي كلمات محمدي
نور علي و فاطمه در تار و پود توست
شور حسين و حلم حسن در وجود توست
قرآن هميشه آينهي تو انيس توست
تفسير بيكران معاني حديث توست
قلبش هزار چشمهي نور و معارف است
هر كس به آيهاي ز مقام تو عارف است
روشنترين ادلّهي علميست سيرهات
وقتي كه حجّتند به عالم عشيرهات
هر كس كه تا حضور تو راهي نميشود
علمش به جز زيان و تباهي نميشود
هر قطره كه به محضر دريا نميرسد
سر چشمهي علوم الهي نميشود
بي بهره است از تو و انفاس قدسيات
انديشهاي كه لا يتناهي نميشود
جابر شدن زراره شدن با نگاه توست
آقاي من اگر تو نخواهي نميشود
كون و مكان اداره شود با ارادهات
عالم دخيل بسته به نعلين سادهات
فردوس دل اسير خيال تو ميشود
آيينه محو حسن جمال تو ميشود
درياب با نگاه رحيمت دل مرا
وقتي كه بيقرار وصال تو ميشود
يك شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بيكراني ملكوتت ببر مرا
سائل كنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دريا نمونه است
من را كه مبتلاي خودت ميكني بس است
اصلاً مرا گداي خودت ميكني بس است
قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبستهي خداي خودت ميكني بس است
در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شايستهي دعاي خودت ميكني بس است
شبهاي جمعه سمت مدينه كه ميبري
دلتنگ كربلاي خودت ميكني بس است
امشب براي ما دو سه خط از سفر بگو
از كاروان خسته و چشمانتر بگو
روزي كه بادهاي مخالف امان نداد
هفت آسمان به قافلهاي سايهبان نداد
خورشيد بود و سايهي شوم غبارها
خورشيد بود همسفر نيزه دارها
ديدي به روي نيزه سر آفتاب را
ديدي گلوي پرپر طفل رباب را
ديدي عمود با سر سقا چه كرده بود
تير سه شعبه با دل مولا چه كرده بود
در موج خيز شيون و ناله دويدهاي
تا شام پا به پاي سه ساله دويدهاي
گل زخمهاي سلسله يادت نميرود
هرگز غروب قافله يادت نميرود
هم ناله با صحيفهي ماتم گريستي
يك عمر پا به پاي محرم گريستي
***يوسف رحيمي***
بر لب ساحلي كه جا ماندم
شادم از اين كه كه كشتي ام آمد
بايد امشب به آسمان بروم
چون كه ماه بهشتي ام آمد
**
بايد اين شهر را مناره كنيم
آسمان را پر از ستاره كنيم
يا من ارجو لكل خير بيا
تا به سمت شما اشاره كنيم
**
خبر تازه اين كه كفر اينجا
توي اين شهر ميشود تقديس
آن طرف عدهاي فرشته نما
تازه دارند ميشوند ابليس
**
گرچه خون كردهاند بعضيها
دل اين ماه آسماني را
ولي اين ماه صاحبي دارد
كه زمين ميزند كساني را
**
گرچه آغاز شعر امشب را
گله از دست ناكسان كرديم
بگذريم ماه، ماه عليست
به علي واگذارشان كرديم
**
روي بال فرشتههاي خدا
همصدا با دعاي ماه رجب
بفرستيد با ملائك عرش
صلواتي به وسعت امشب
**
شب ميلاده ايمان مثل
شب دلدادگي، شب وصل است
اين بهاري كه از خدا داريم
يك بهار چهارده فصل است
**
آري امشب كه جشن ميگيريم
شب ميلاد فصل پنجم ماست
گل بريزيد روي خاك بقيع
كه بقيعش بهشت مردم ماست
**
اسمتان مثل اسم پيغمبر
در ميان نوشتههاي خداست
نامتان هم هميشه در همه جا
ذكر خير فرشتههاي خداست
**
چارمين ميوهي دل حيدر
چارمين نور چشمي مادر
جابر آورده پيش محضرتان
اشتياق سلام پيغمبر
**
از پدر هيبت حسيني را
در رگ و خون و جان و تن داريد
از طريق سيادت مادر
سيرت و صورت حسن داريد
**
آب يعني كه روشنايي علم
علم يعني كه نور پاك شما
پس عصا را شما زدي بر آب
تا گذر كرد حضرت موسي
**
حرف حرف كلامتان آقا
روي دلها طبيب ميريزد
قوم جابر به شوق ميآيد
از درختي كه سيب ميريزد
**
نامتان را به زير لب ميبرد
كه به آتش پريد ابراهيم
گوشهاي از شكوه نور شماست
ملكوتي كه ديد ابراهيم
**
بي ولاي علي و مهر شما
فايدهاي نميكند ايمان
دين چه چيزيست جز ولاي شما
يا چه چيزيست جز محبتتان
**
وقتي از كوچهها عبور كنيد
كوچه از شوق ميشود دريا
بس كه در وصفتان به هم گفتند
اشبه الناس به رسول خدا
**
با سرشك شما شروع شده
خط سرخ غروبهاي منا
چشمتان گريه ميكند هر شب
پاي گودال عصر عاشورا
**
كربلا كربلا سفر كرديد
از دل شام هم گذر كرديد
اي مسافر چگونه اين همه راه
با سر روي نيزه سر كرديد؟
**
پيش رأس بريده در آن شب
با رقيه پدر پدر كرديد
آه از آن ساعتي كه گذشت
به رقيه، به سر نظر كرديد
***رحمان نوازني***
ماه رجب سلام! كه ماه محمّدي
ياد آورِ شكوه گلستان احمدي
آيينهدارِ نور خداوند سرمدي
از شرقِ رحمتِ ازلي باز سر زدي
ماه تو نور بر دل اهل نظر دهد
ميلاد چار حجت حق را خبر دهد
آغاز ماه تو كه به نام پيمبر است
ميلاد پنجمين ولي اللهِ اكبر است
كز چار بحرِ نور، فروزنده گوهر است
نجلِ دو فاطمه، خَلفِ پاك حيدر است
بعد از علي، محمّد اوّل وجود اوست
ذكر ملك همه صلوات و درود اوست
اين باقرالعلومِ خداوند سرمد است
اين آفتاب حُسن خدا، وجه احمد است
مولاي من محمّدِ آل محمّد است
گيتي ز مقدمش همه خلد مخلّد است
بر خلق سايهي كرمش مستدام باد
از شخص احمدش صلوات و سلام باد
جدش بوَد حسين و حسن جد ديگرش
سجاد باب و بنت حسن نيز مادرش
دانشوران دهر، همه بندهي درش
جاري ز لعل لب همه جا در و گوهرش
بگذاشت پا به عالم هستي، سرم فداش
تنها نه جان و سر، پدر و مادرم فداش
در قدر و در مقام، حسين است اين پسر
سر تا قدم تمام، حسين است اين پسر
در علم و در قيام، حسين است اين پسر
آيينهي امام حسين است اين پسر
بستان حكمت ازلي در ضمير اوست
دانش به هر كجا كه نهد پا، سفير اوست
گاهي به عرش زمزمهي حكمتش به گوش
گاهي به باغ، بيل كشاورزياش به دوش
گه با كلام داده به اهل كمال، نوش
اهل كلام يكسره در محضرش خموش
دريا ز چشمهي دهنش موج ميزند
آيات وحي در سخنش موج ميزند
اي اصل دين ولاي تو يا باقرالعلوم
وي ذكر حق ثناي تو يا باقرالعلوم
وي عرش، خاك پاي تو يا باقرالعلوم
جان جهان فداي تو يا باقرالعلوم
مهر تو جان جان صلات و صيام من
پيوسته وقف تو، صلوات و سلام من
اي شيعه را به مهر شما اقتدارها
ماه رجب گرفته ز تو اعتبارها
خورشيد بر درت يكي از جان نثارها
گردند دور كوي تو ليل و نهارها
هر لحظه در بقيع تو صد كاروان دل است
هر جا، روم مزار توأم شمع محفل است
من كيستم كه خاك سراي شما شوم؟
لب واكنم، قصيده سراي شما شوم
يا مفتخر به مدح و ثناي شما شوم
باشد كه تا گداي گداي شما شوم
لال است در ثناي تو مولا زبان من
تو وصف خود بگوي ولي با زبان من
وقتي عدو به حضرت تو گفت ناسزا
با حسن خلق و با گل لبخند از ابتدا
كردي به پاسخ از دل و از جان بر او دعا
اينست قدر و منزلت و عزت شما
تنها نه اين كه نام تو از من ربوده دل
خلق محمّديت ز دشمن ربوده دل
اي بر تو از خدا و رسولش سلامها
اهل كلام را ز كلامت كلامها
بيچاره و ذليل مقامت «هشام»ها
در پنجهي تو از همه دلها زمامها
توحيد زنده از نفس صبح و شام تو
اسلام فخر كرده به نطق «هشام» تو
تو خلق را مطاعي و خلقت مطيع تو
برتر ز اوج وهم، مقام رفيع تو
پيران عقل يكسره طفلِ رضيع تو
فردوس گشته خاك نشينِ بقيع تو
«ميثم» اگر قصيده سراي شما شده
مشمول بذل و لطف و عطاي شما شده
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
سرچشمهي تمامي انديشههاي ناب
دانش پژوه مدرسهي عشق بو تراب
اوصاف پاكتان چقدر بي نهايت است!
يك خط ز مدحتان شده موضوع صد كتاب
شك كرده ايم! اهل زمين باشي اي عزيز
اي جلوهي جلال خدا در پس حجاب
امشب دوباره حضرت خورشيد اهل بيت
از ماوراي فاصلهها بر دلم بتاب
ما را دعا كنيد همين لحظه از بهشت
آقا دعايتان همه دم هست مستجاب
اين چهرهي سياه مرا هم نگاه كن
شايد به ياد آوريم در صف حساب
من از پل صراط جزا با نگاهتان …
… مانند باد ميگذرم تند و پر شتاب
ساعيترين مدرس آداب زندگي
شيوا سخن، مفسر آيات بندگي
قله نشين دانش و دين، اي طلايه دار
كاوشگر رموز سماوات كردگار
تيغ كلام نغز شما در مناظره
پِي كرده است مركب دجال روزگار
هر كس كه خواست پيش شما قد علم كند
گشته ميان معركهي بحث تارومار
كوه بزرگ حادثه را بر زمين زدي
انگشت بر دهان شده اين چرخ كج مدار
اين چه تواضعيست امام فرشته ها!
داري به پاي خويش دو نعلين وصله دار
آقا شما كه واسطهي فيض عالميد
حيف است ماندهايد در اين شهر بيبهار
اي كاش سمت كشور ما هم ميآمدي
پس لا اقل به خانهي قلبم قدم گذار
اي خضر مست ميكدهي چشمهي حيات
من تشنهام شبيه خودت تشنهي فرات
آموزگار مبحث جغرافياي دين
استاد فقه و خارج دانش سراي دين
دار و ندار زندگيات را تو ريختي
تا آخرين دقايق عمرت به پاي دين
از ابتداي كودكيات خون جگر شدي
زخم زبان و طعنه شنيدي براي دين
با خشت خشت اشك نماز شب شما
مستحكم است تا به ابد پايههاي دين
اي يادگار كرب و بلا، زير كعب ني
سهمي عظيم داشتهاي در بقاي دين
ديدي سر بريدهي عباس را به ني
بر شانهي كبود نهادي لواي دين
از ناي زخم خوردهتان ميرسد به گوش
در مجلس يزيد، صداي رساي دين
با اشك و آه، شعله به آيينه ميزدي
عمري به ياد كرب و بلا سينه ميزدي
***وحيد قاسمي***
مهر تو خار نخلهايم را رطب كرد
ما را گداي اول ماه رجب كرد
آقاي من مهر تو را واجب نوشتند
يعني تو را بر غير تو غالب نوشتند
سال هزار و سيصد و اندي گداييست
روزيِ ماها از همين چندي گداييست
من چهارده قرن دنبال شمايم
مال خودم هم نيستم مال شمايم
ماه رجب تا كه به تو آغوش وا كرد
با آبرو شد، خويش را ماه خدا كرد
تو موسي دريا علم بيكراني
تو آسمان در زمين، فوق زماني
نام تو را همواره با مد مينويسم
تا مينويسم يا محمد مينويسم
اي گريهي سجادههاي نيمه شبها
اذن دخول اول ماه رجبها
اي سالها شهر خدا دنبال نورت
اي كه براي مقدمت قبل از ظهورت …
… عرش الهي احترامش را فرستاد
پيغمبر اكرم سلامش را فرستاد
فرمود پيغمبر بزرگ عالمينم
آري حسين از من و من نيز از حسينم
آن كس كه داراي تمام حُسن من بود
آن كس حسن بود و حسن بود و حسن بود
حالا حسين و مجتبي وصلت گزيدند
با وصلتِ با هم محمد آفريدند
تو مادري داري كه مثلش هيچ زن نيست
مانند او حتي در اولاد حسن نيست
او همره باباي تو كرب و بلاييست
در عهد تو در منصب خير النساييست
در هر زمان مشغول تبليغ خدايي
با درد هم ترويج ياد هل اتايي
شب ميكني تا سيدي مولا بگويي
تب ميكني تا ذكر يا زهرا بگويي
آنچه كه زهرا مادرت دارد تو داري
روز قيامت هم تو صاحب اختياري
تو مثل رأس جد خود اعجاز كردي
بابي ز حكمت بر نصاري باز كردي
قربان اعجاز تو اي فرزند زهرا
آخر مسلمان تو شد پير نصارا
تو آبرو بخشي به ما اي آبرو دار
حاجتروامان كن كه هستيم آرزودار
نابودي وهابيت اميد شيعه است
روز سقوط كفر تنها عيد شيعه است
بايد كه بر اين آرزوي خود بنازيم
بهر تو و اجداد تو مرقد بسازيم
همراه بابايت چهل سال و پس از آن
بودي به ياد گودي گودال گريان
تا زنده بودي آب ديدي گريه كردي
تا كودكي بيتاب ديدي گريه كردي
تو روضهخوان روضه ويرانه هستي
تو داغدار عمه دردانه هستي
تو علم خود را از همه گودال داري
تو تا ابد بر خيزران اشكال داري
***جواد حيدري***
خشكي ام رفت و وصل دريا شد
سردي ام رفت و فصل گرما شد
فارغم از خودم خدا را شكر
آسماني شدم خدا را شكر
آمدي و دلم نجات گرفت
باز هم مردهاي حيات گرفت
اي حيات مجدّد دنيا
دومين يا محمد دنيا
«يا من ارجوي» آستان لبم
پنجمين ركعت نماز شبم
اي كه تنها خدا شناخت تو را
مثل بيت الحرام ساخت تو را
قافيههاي بيت ما تنگ است
در مقامت كميت هم لنگ است
اي نسيم پر از بهار حسين
حسني زادهي تبار حسين
قبله مردم مدينه تويي
حسن دوم مدينه تويي
اي ظهور پيمبر اكرم
حاصل وصلت دعا و كرم
مادرت دختر كريم خدا
پدرت حضرت كليم خدا
وسط هفتهها براي مني
التماس سهشنبههاي مني
سر شب فكر نور تو بودم
فكر شبهاي طور تو بودم
خواب سجادهي تو را ديدم
صبح ديدم كنار خورشيدم
اي نماز پر از قنوت حسن
حاصل چلهي سكوت حسن
تو تولاي دفترم هستي
قسم نون و القلم هستي
تكيه بر بال جبرئيل زدي
مزرعه داشتي و بيل زدي
بهترين ميوهي تو ايمان بود
گندم كال تو پر از نان بود
بي تو اين حوزهها كمال نداشت
ميوهاي غير سيب كال نداشت
وقت آن است اجتهاد كني
بي سواد مرا سواد كني
وقت آن است منبري بزني
حرف يك حرف بهتري بزني
عِلم را باز هم شكاف دهي
در كلاست مرا طواف دهي
اگر علم تو را حساب كنند
زندگي تو را كتاب كنند
علم و اخلاق ميشود با هم
آدمي ميكند بني آدم
پر جبريل زير پاي تو بود
گردن آويز بچههاي تو بود
ميوهي بهتر از رطب سيب است
باعث التيام تب سيب است
فاطمه سيب جنت الاعلاست
پس شفاي تب تو يا زهراست
چه كسي گفته بيمزاري تو
يا چراغ حرم نداري تو
قبر تو بارگاه توحيد است
شمع بالاسر تو خورشيد است
چه كسي گفته سايبانت نيست
صحن در صحن آسمانت نيست
عرش كه آسمان نميخواهد
نور كه سايبان نميخواهد
تو خودت سايبان دنيايي
بهترين آسمان دنيايي
مردي از خانوادهي خورشيد
امتداد غم امام شهيد
انعكاس صداي عاشوراست
روضههاي غروب مناست
مرد سجاده، مرد نافلهها
مرد شب زنده دار قافلهها
مردي از جنس آيهي تطهير
خستگيهاي بردن زنجير
هم سفر با ستارهي غم هاست
«كربلا زاده ي» محرّم هاست
هم نژاد امام بيكفنان
دومين مرد كاروان زنان
راه طي كردهي بيابانها
قدم زخمي مغيلانها
ياد خون تپندهي گودال
خندههاي زنندهي گودال
زخم بال و پر كبوترها
پا به پاي اسارت سرها
بغض غمگين عصر عاشورا
گريهي پشت پاي معجرها
غيرت دست بستهي محمل
شاهد التماس دخترها
كوچه كوچه؛ گذر گذر، همه جا
هم ركاب صداي حنجرها
برگ سبزيست با نشانهي سرخ
كودك زير تازيانهي سرخ
طفل رفته، خميده برگشته
باغ گل رفته چيده برگشته
آفتاب كمي غروب شده است
گل ياس بنفشه كوب شده است
آشناي صداي سلسله هاست
سوزش ناگهان آبله هاست
او كه آيينهي محرم بود
گريههايش به رنگ ماتم بود
از ستاره گرفته تا شبنم
از بنفشه گرفته تا مريم
همه محو صداي او هستند
پاي مرثيههاي او هستند
***علي اكبر لطيفيان***
خواهم امشب باز شيدايي كنم
از در رحمت تمنّايي كنم
تا شوم دور از تمام هر چه زشت
سير، در گلزار زيبايي كنم
گرچه خوارم، دم ز گلها ميزنم
ياد گل، ياد گل آرايي كنم
مدت كوتاه عمر خويش را
صرف خدمت نزد مولايي كنم
از همين كوتاه خدمت، تا ابد
زندگي در لطف و آقايي كنم
آمدم نوشم مياز شير و رُطب
بر در ميخانه ماه رجب
اي رجب ميخانه حيدر تويي
مِي تويي، باده تويي، ساغر تويي
طعم تو گرديده اَحْلي مِنْ عَسَل
گوشهاي از وسعت كوثر تويي
راه درك ليلة القدر علي
بهر شيعه تا صف محشر تويي
ماه شعبان بر تو كرده اقتدا
باعث توفيق پيغمبر تويي
مطلعت زيباترين روز خداست
ميزبان حجت داور تويي
حسن مطلع در تو باشد لطف يار
شد رخ زيباي باقر آشكار
او شعيب عترت پيغمبر است
باقر درياي علم داور است
مفتخر بر نام او هستيم ما
اين كلام يك امام و رهبر است
اول خير آخر خير اصل خير
اين محمد، سفره دار كوثر است
بي رواياتي كه از او آمده
دين ما تا روز محشر ابتر است
سائل علمش مراجع گشتهاند
وسعت علمش ز هر كس برتر است
او كه باشد بهترين مولاي من
مادرش شد فاطمه بنت الحسن
مادرش از فاطمه تصوير داشت
در برش آيينه تقدير داشت
پاكتر از آب زمزم خُلق او
رزق و سهم از آيه تطهير داشت
او كه باشد دختر بيت كريم
حُسن بابايش در او تأثير داشت
نِي به دامانش گرفته كودكي
او به دامان خضر راهي پير داشت
تا كند ما را غلام درگهش
در نگاه چشم خود زنجير داشت
ما غلام حضرت باقر شديم
بر مَرام غير او كافر شديم
***جواد حيدري***
اي ز سرو قد رعنا بر صنوبر طعنه زن
و اي ز ماه روي زيبا مهر را رونق شكن
همچو من هر كس رخ و قد تو بيند تا ابد
فارغ است از ديدن خورشيد و از سرو چمن
گر خرامي صبحدم در طرف باغ اي گل عذار
غنچه از شرم دهانت هيچ نگشايد دهن
اي تو شمع انجمن از فرط حسن و دلبري
هر كجا دارند خوبان دو عالم انجمن
نسبت حسن تو با يوسف نشايد داد از آنك
صد هزاران يوسفت افتاده در چاه ذقن
چشم جادويت نموده شرح بابل مختصر
بوي گيسويت شكسته رونق مشك ختن
كي توانم كرد وصف و چون توانم داد شرح
ز آنچه عشقت ميكند اي نازنين با جان من
بس بود طبعم پريشان از غم زلفت مگر
با خيال قد رعنايت كنم موزون سخن
در مديح صادر اول امام پنجمين عَلَيْهِ السَّلَام
كش بود مدّاح ذات ذوالجلال ذوالمنن
شبل حيدر سبط پيغمبر خديو انس و جان
مخزن علم النبيّين كاشف سر و علن
حضرت باقر ضياي ديده خيرالنسا
حامي شرع رسول الله هوادار سنن
جل اجلاله توانايي كه گر خواهد كني
روز، شب، خورشيد، مه، افلاك، غبرا، مرد و زن
دي به يك ايماي او گردد بهار و خار، گل
بلبل و قمري شوند از امر او زاغ و زغن
بي ولاي آن گل گلزار دين نبود، اگر
لاله خيزد در چمن يا سبزه رويد از دمن
كوي او چون خانه حق قبله اهل يقين
اسم او چون اسم اعظم دافع رنج و مِحَن
هم به آدم شد مغيث و هم به نوح آمد معين
هم به عيسي گفت كَلِّم هم به موسي گفت لن
من چه گويم وصف ذاتش جز كه عجز آرم به پيش
در درياي حقيقت را كه ميداند ثمن؟
***صغير اصفهاني***
اي يادگار تيرهي مردان راستين
اي شاه بيت پنجم غم نامهي امين
پروردگار درد، خداوند اشك و آه
اي ماهِ خاك خورده تنِ آسمان نشين
گشتي بهانهاي و خدا عِلم آفريد
ميراث دار علم خداوند عالمين
اي آفتاب، رشحهاي از روشناي تو
و اي ماهتاب در به درت در حجاز و چين
كاش از سرادقات جمال تو ميگرفت
نوري دل سياهِ سيه كارِ آهنين
لب باز كن كه تشنهي غم نامه خوانيام
بكشا گره ز كار غزلهاي آتشين
آغاز كن چكامهي يك دشت بيكسي
فرياد كن عروج تپش نامهاي حزين
هفتاد و دو سرود شكسته به روي خاك
يا نالههاي قافله سالار بيمعين
از دست آب آور نوميد تشنه لب
از طفل خاك خوردهي بيشير نازنين
تصوير كن كه خون شود از وصفت آسمان
آن آتش فتاده به دامان و آستين
غوغاي غارت و نفَس خستهي امام
فرياد الغياث حرم از شرار كين
از آن سري كه بر سر سر نيزه شد بلند
از خون تازهاي كه روان بود از وتين
از دستهاي بسته و از دستهاي باز
از چهرهي گشاده و از چشم … ( نقطه چين)
آيينهاي كه از هدف سنگها شكست
خورشيد خون گرفته، كه افتاد بر زمين
زندان كودكان بلا ديده، وصف كن
آغوش نيمه جان تو و دختري حزين
آن دختري كه كُنج خرابه ز دست رفت
تنها به عشق پادشه عشق آفرين
برگشتن تو از سفر شام، معجزه است
اي يادگار قافلهي زخمگين دين
با ياد دختري كه به خاك خرابه خُفت
خا كيست قبر خاكيات اي ماه پنجمين
در سينهي تو دفن شده روضههاي باز
تو امتداد روضهي ناخواندهاي، … همين
***حامد اهور***
در ميان قنوت چشمانم
عكس يك قبر خاكي افتاده
سنگ غربت شكسته بغضم را
ديدهام، صبر خود ز كف داده
كاروان دل شكستهي من
ره سپار بقيع ويران است
زائرم، زائر امامي كه
از غمش سينه بيت الاحزان است …
با سلامي به محضرت آقا!
پر كشيدم شبيه بال نسيم
السلام عليك يابن شهيد
السلام عليك يابن كريم
آسمان كبود چشمانم
باز امشب بهانه ميگيرد
در جوار مزار خاكيتان
مرغ دل آشيانه ميگيرد
روز و شب دارم اين نوا آقا
از چه بيبارگاه گرديدي؟!
با هزاران مُريد درگاهت
از چه رو بيپناه گرديدي؟!
اي امامي كه غربت ارث شماست!
شعله ميبارد از گلستانت!!
زهر كينه چه بر سرت آورد؟!
پدر و مادرم به قربانت
گر چه از زهر كينه ميسوزي
شعلههاي غم تو ديرينه است
قدر كرب و بلا، بلا داري
اين همان راز آه آيينه است
خاطرات درون ذهنت را
نيمه شبها مرور ميكردي
ياد غمهاي روز عاشورا
پلك خود را نمور ميكردي
ديدهاي در سنين كودكيات
بين گودال، جسم بيسر را
چه كشيدي در آن غروب غريب
تا شنيدي صداي مادر را
ضرب سيلي و صورت نيلي
ظلمهاي اميه را خواندي
زير لب با نواي جانسوزت
روضههاي رقيّه را خواندي
لا به لاي صداي تير و كمان
نالههاي رباب ميآمد
چه بلايي سر علي آمد؟
كه حسين با شتاب ميآمد
مشك سقّا و اشك اهل حرم
گويي از حلقهاش نگين افتاد
لحظهها لحظههاي غارت شد
تا كه عباس بر زمين افتاد
***محمد فردوسي***
من پنجمين ولي خداوند قادرم
همنام مصطفي و ملقب به باقرم
گنجينهي علوم الهيست سينهام
از نسل سفره دار كريم مدينهام
مشهور شهرم و كرم ابراز ميكنم
با يك نظر ز كار گره باز ميكنم
قبل از تهجد شب آن عشق بازيام
شهر مدينه شاهد سائل نوازيام
هميان به دوش كوچه ام و ذرهپرورم
ناز گداي شهر به يك غمزه ميخرم
باني روضههاي غروب منا منم
پرچم به دوش ماتم كرب و بلا منم
من شاهد مصيبت عظماي عالمم
من شاهد غريبي آقاي عالمم
سجاد زادهام پسر مرد گريهام
من آشناي غربت هم درد گريهام
با چشم خويش واقعهاي ديدهام عجيب
احرام بسته، قافلهاي ديدهام غريب
با حاجيان فاطمه تا همسفر شدم
از سر عشق بازي حق با خبر شدم
آنان به كوي نسل الهي قدم زدند
زيباترين مناي خدا را رقم زدند
ديدم كه آب تحفهي ناياب ميشود
كودك چگونه تشنه و بيتاب ميشود
ديدم چگونه جسم جوان خرد ميشود
شخصيت امام زمان خرد ميشود
دور امام نيزه و شمشير ديدهام
در گودي گلو اثر تير ديدهام
ديدم مفاصلي كه ز هم دور ميشود
شاهي به ضرب نيزهاي منحور ميشود
خنجر به دست شمر به گودال ميرود
زهرا كنار پيكرش از حال ميرود
چكمه به پا به جانب مقتل دويد واي
روي ضريح سينهي جدم پريد واي
اين جا به بعد مهر سكوتي بر اين لب است
گودال بوسهگاه خصوصي زينب است
***قاسم نعمتي***
سينهام چون تلاطم دريا
چشم من چشمهي غم دنيا
دادهام اين دل اسيرم را
دست بال و پر كبوترها
همره بالهايشان بردند
تا بسازند سايباني را
سايباني براي خاك بقيع
حائلي بين آفتاب آن جا
بوي غربت هزار سالي هست
كه از آن خاك ميرود بالا
غم ميان دلم چو زائر شد
غصه دار امام باقر شد
زهر دادند عمق جانت را
تيره كردند آسمانت را
و گرفتند با شراب زهر
قوت دست مهربانت را
مَگر آن چشمها نميديدند
بال پرواز بيكرانت را
دم آخر مرور ميكردي
روضهي درد بيامانت را
به خدا چشمهاي تو ميديد
رخ نيلي عمه جانت را
داغ بازار شام يادت بود
بارش سنگ بام قوم يهود
در ميان شلوغي و فرياد
بين آشوب شهر سنگ آباد
وقت آغاز سنگ بارانها
عمه زينب نجاتمان ميداد
پيش چشم رباب بيكودك
پيش باباي بيكسم سجاد
تازيانه به هر طرف ميبرد
كودكان را چو كاه بر روي باد
ديدم آنجا تمام غمها را
زخم زنجير پاي بابا را
***مسعود اصلاني***
نگاه چشم ترم كل صحنهها را ديد
در اين ميان فقط از دست زجر ميترسيد
اگر چه سينهام از هُرم زهر ميسوزد
ولي وجود من از داغ كربلا خشكيد
چه گويمت كه كجا رفتم و چهها ديدم
در اوج كودكيم قامتم ز غصه خميد
چه گويمت كه در آنجا چه ظلمها كردند
چه لالهها چه قدر غنچهها كه دشمن چيد
چه گويمت من از آن لحظه كه عمو ميرفت
كنار آب رسيد و نمي از آن نچشيد
چه گويمت من از آن لحظه كه علم افتاد
حرم نه كل جهان بود كه ز هم پاشيد
چه گويمت كه امامي ز صدر زين افتاد
و نيزهها كه تن پادشاه را بوسيد
مقابل من و عمه … رقيه سيلي خورد
هزار مرتبه از درد هي به خود پيچيد
ميان قافله او را نشانه ميكردند
چه لحظهها كه مغيلان به پاي او نرسيد
چه بوسهها كه نزد عمه جان به صورتمان
به جاي زخم كبودي به جاي دست پليد
در آن دقيقه كه از تل نگاه ميكردم
تمام موي سرم شد شبيه عمه سفيد
اگر چه زهر جفا قاتلي به قلبم شد
ولي قدم فقط از داغ كربلا خم شد
***مهدي نظري***
روزي كه بادهاي مخالف امان نداد
هفت آسمان به قافلهاي سايهبان نداد
خورشيد بود و سايهي شوم غبارها
خورشيد بود همسفر نيزه دارها
ديدي به روي نيزه سر آفتاب را
ديدي گلوي پرپر طفل رباب را
ديدي عمود با سر سقا چه كرده بود
تير سه شعبه با دل مولا چه كرده بود
در موج خيز شيون و ناله دويدهاي
تا شام پا به پاي سه ساله دويدهاي
گل زخمهاي سلسله يادت نميرود
هرگز غروب قافله يادت نميرود
هم ناله با صحيفهي ماتم گريستي
يك عمر پا به پاي محرم گريستي
***يوسف رحيمي***
هفتم ماه است و بايد چشمها گريه كنند
پا به پاي روضههاي «هَلْ أَتي» گريه كنند
اين قبيله بينياز از روضه خواني منند
كه فقط كافيست گويم كربلا گريه كنند
با همين گريه است كه يك چند روزي زندهاند
پس چه بهتر اين كه بگذاريم تا گريه كنند
حال كه گريه كن مردي ندارد اين غريب
لااقل زنها برايش در منا گريه كنند
هر زماني كه ميان خانه روضه ميگرفت
امرش اين بود اهل خانه با صدا گريه كنند
با سكينه مينشيند شيعتي سر ميدهد
آه جا دارد تمام آبها گريه كنند
چشم او شام غريبان ديده بين شعلهها
عمههايش در هجوم اشقياء گريه كنند
ياد دارد كعب نيهايي كه مانع ميشدند
چشمهاي زخم آل مصطفي گريه كنند
در قفاي ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه
انبياء را ديد با خير النساء گريه كنند
عمه دردانهاش جان داد تا اهل حرم
يا شوند آزاد از زنجير يا گريه كنند
ياد موي خاكي هم بازياش تا ميكند
دخترانش مو پريشان اي خدا گريه كنند
***جواد حيدري***
آموزگار مبحث جغرافياي دين
استاد فقه و خارج دانش سراي دين
دار و ندار زندگيات را تو ريختي
تا آخرين دقايق عمرت به پاي دين
از ابتداي كودكيات خون جگر شدي
زخم زبان و طعنه شنيدي براي دين
با خشت خشت اشك نماز شب شما
مستحكم است تا به ابد پايههاي دين
اي يادگار كرب و بلا، زير كعب ني
سهمي عظيم داشتهاي در بقاي دين
ديدي سر بريدهي عباس را به ني
بر شانهي كبود نهادي لواي دين
از ناي زخم خوردهتان ميرسد به گوش
در مجلس يزيد، صداي رساي دين
با اشك و آه، شعله به آيينه ميزدي
عمري به ياد كرب و بلا سينه ميزدي
***وحيد قاسمي***
تو مثل رأس جد خود اعجاز كردي
بابي ز حكمت بر نصاري باز كردي
قربان اعجاز تو اي فرزند زهرا
آخر مسلمان تو شد پير نصارا
تو آبرو بخشي به ما اي آبرو دار
حاجتروامان كن كه هستيم آرزودار
نابودي وهابيت اميد شيعه است
روز سقوط كفر تنها عيد شيعه است
بايد كه بر اين آرزوي خود بنازيم
بهر تو و اجداد تو مرقد بسازيم
همراه بابايت چهل سال و پس از آن
بودي به ياد گودي گودال گريان
تا زنده بودي آب ديدي گريه كردي
تا كودكي بيتاب ديدي گريه كردي
تو روضهخوان روضه ويرانه هستي
تو داغدار عمه دردانه هستي
تو علم خود را از همه گودال داري
تو تا ابد بر خيزران اشكال داري
***جواد حيدري***
دلم امشب به مجلس روضه
خسته و بيقرار ميآيد
يك كبوتر شده و از سمتِ
حرمي پر غبار ميآيد
*
گرد غربت نشسته بر روي
پر و بال كبوترانهي دل
ميچكد لاله لاله اشكِ درد
امشب از خلوت شبانهي دل
*
با من اي دل بگو كجا رفتي
كه پر از ماتم و شراره شدي
تو چه ديدي در آن ديار غريب
كه شكستي و پاره پاره شدي
*
گفت رفتم به سرزميني كه
عطر اندوه و بغض و ماتم داشت
خاك آنجا هميشه دلگير و
آسمانش هميشه شبنم داشت
*
به خدا رنگ خاك ميگيرد
پر و بال كبوتران بقيع
روزها هم هميشه در آن جا
آفتاب است سايهبان بقيع
*
نه حرم، نه رواق، نه گنبد
نه ضريح و نه صحن و گل دسته
هست آنجا مزار خاكي
چار مرد غريب و دل خسته
*
در نواحي نوحه و ناله
شعلهي بيكرانهاي دارد
نه فقط قبر چار مرد غريب
بانوي بينشانهاي دارد
*
اين زمين دل شكسته از آهِ
غربت و نالههاي مادر بود
هم دم اشكهاي مادرمان
يك بغل لالههاي پرپر بود
*
و در اين باغ آتش سرخي
در دل سبز ياسمن گل كرد
شعلهي زهرِ كينهها بين
جگر پارهي حسن گل كرد
*
چند روزي گذشت و خاك بقيع
عطر غم ناك اشك و ناله گرفت
و به دست همان كمان داران
بدن ياس رنگ لاله گرفت
*
اين زمين يك زمين ساده كه نيست
اين زمين خاك غربت آباد است
اين زمين دلشكسته داغِ
گريههاي امام سجاد است
*
اين زمين از تبار اشك و آه
به خدا هر سپيده زائر داشت
آسماني پر از ستاره از
روضههاي امام باقر داشت
*
خاكهاي غريب اين صحرا
روزگاري تب شقايق داشت
تا سحر در كبود چشمانش
اشك سرخ امام صادق داشت
*
اين زمين يك زمين ساده كه نيست
باغي از داغ لاله و ياس است
در تبِ نالههاي محزونِ
مادر بيقرار عباس است
*
در حوالي اين ديار غريب
از غم يار آشنا ميخواند
در مدينه كنار خاكِ بقيع
روضهي سرخ كربلا ميخواند
***يوسف رحيمي***
خشكي ام رفت و وصل دريا شد
سردي ام رفت و فصل گرما شد
فارغم از خودم خدا را شكر
آسماني شدم خدا را شكر
آمدي و دلم نجات گرفت
باز هم مردهاي حيات گرفت
اي حيات مجدد دنيا
دومين يا محمد دنيا
يا من ارجوي آستان لبم
پنجمين ركعت نماز شبم
اي كه تنها خدا شناخت تو را
مثل بيت الحرام ساخت تو را
قافيههاي بيت ما تنگ است
در مقامت كميت هم لنگ است
اي نسيم پر از بهار حسين
حسني زاده تبار حسين
قبله مردم مدينه تويي
حسن دوم مدينه تويي
اي ظهور پيمبر اكرم
حاصل وصلت دعا و كرم
مادرت دختر كريم خدا
پدرت حضرت كليم خدا
وسط هفتهها براي مني
التماس سهشنبههاي مني
سر شب فكر نور تو بودم
فكر شبهاي طور تو بودم
خواب سجادهي تو را ديدم
صبح ديدم كنار خورشيدم
اي نماز پر از قنوت حسن
حاصل چلهي سكوت حسن
تو تولاي دفترم هستي
قسم نون و القلم هستي
تكيه بر بال جبرئيل زدي
مزرعه داشتي و بيل زدي
بهترين ميوهي تو ايمان بود
گندم كال تو پر از نان بود
بي تو اين حوزهها كمال نداشت
ميوهاي غير سيب كال نداشت
وقت آن است اجتهاد كني
بي سواد مرا سواد كني
وقت آن است منبري بزني
حرف يك حرف بهتري بزني
عِلم را باز هم شكف دهي
در كلاست مرا طواف دهي
اگر علم تو را حساب كنند
زندگي تو را كتاب كنند
علم و اخلاق ميشود با هم
آدمي ميكند بني آدم
پر جبريل زير پاي تو بود
گردن آويز بچههاي تو بود
ميوهي بهتر از رطب سيب است
باعث التيام تب سيب است
فاطمه سيب جنت الاعلاست
پس شفاي تب تو يا زهراست
چه كسي گفته بيمزاري تو
يا چراغ حرم نداري تو
قبر تو بارگاه توحيد است
شمع بالاسر تو خورشيد است
چه كسي گفته سايبانت نيست
صحن در صحن آسمانت نيست
عرش كه آسمان نميخواهد
نور كه سايبان نميخواهد
تو خودت سايبان دنيايي
بهترين آسمان دنيايي
مردي از خانوادهي خورشيد
امتداد غم امام شهيد
انعكاس صداي عاشوراست
روضههاي غروب مناست
مرد سجاده، مرد نافلهها
مرد شب زنده دار قافلهها
مردي از جنس آيه تطهير
خستگيهاي بردن زنجير
هم سفر با ستارهي غم هاست
«كربلا زاده» محرّم هاست
هم نژاد امام بيكفنان
دومين مرد كاروان زنان
راه طي كردهي بيابانها
قدم زخمي مغيلانها
ياد خون تپندهي گودال
خندههاي زنندهي گودال
زخم بال و پر كبوترها
پا به پاي اسارت سرها
بغض غمگين عصر عاشورا
گريه پشت پاي معجرها
غيرت دست بسته محمل
شاهد التماس دخترها
كوچه كوچه؛ گذر گذر، همه جا
هم ركاب صداي حنجرها
برگ سبزيست با نشانهي سرخ
كودك زير تازيانهي سرخ
طفل رفته، خميده برگشته
باغ گل رفته چيده برگشته
آفتاب كمي غروب شده است
گل ياس بنفشه كوب شده است
آشناي صداي سلسله هاست
سوزش ناگهان آبله هاست
او كه آيينهي محرم بود
گريههايش به رنگ ماتم بود
از ستاره گرفته تا شبنم
از بنفشه گرفته تا مريم
همه محو صداي او هستند
پاي مرثيههاي او هستند
***علي اكبر لطيفيان***
عشق آمد و مقابل من دفتري گشود
مرغ دلم بهانه گرفت و پري گشود
بال و پري زدم به بلنداي آسمان
از لطف خود خداي كريمان دري گشود
احرام سرخ بر تن من بود و ناگهان
ديدم كه روبروم در اخضري گشود
در آن طرف تمامي عالم بهشت بود
يك لحظه نور پرده زيباتري گشود
بر روي ديدگان پر از التماس من
باري تعال چهره يك سروري گشود
به به چه سروري كه ملك مست بوي او
جمعي ز انبياء همه مبهوت روي او
نامش محمد و به لقب باقر العلوم
عالمترين رجال عرب باقر العلوم
در روز اولش كه قدم در جهان گذاشت
باعث شده به فخر رجب باقر العلوم
تا اين كه ميبرم به زبان نام اطهرش
شيرين شود دهان چو رطب باقر العلوم
تابندهتر ز او نبود كس ميان روز
زيباترين ستاره شب باقر العلوم
روح عبادت از پدرش زين العابدين
از عم خود گرفته ادب باقرالعلوم
جابر كمي ز علم شما ارث برده است
يك قطرهاي ز آب دهان تو خورده است
قامت قيامت و رختان محشري بود
زور ميان بازويتان حيدري بود
احساستان ز برگ گلي هم لطيفتر
احسان و لطفتان به خدا مادري بود
داروي دردهاي بشر خاك پايتان
آب دهان اطهرتان كوثري بود
دوم محمدي و علي عاشقت شده
جانم فداي نام تو پيغمبري بود
ايمان و زهد و عبادت به يك طرف
علم خدايات طرف ديگري بود
باشي حسيني و حسني باقرالعلوم
خوانم فقط تو عشق مني باقرالعلوم
مولا نفس زدي و دو عالم درست شد
از آن گل وجود تو آدم درست شد
بس كه شما ميان منا ناله كردهاي
از گريه تو چشمه زمزم درست شد
از تار و پود و رشته شال عزايتان
بالاي هر حسينيه پرچم درست شد
در ماجراي پر غم وادي كربلا
اشكت چكيد و قطره شبنم درست شد
باني روضههاي عطش با حمايتت
سينه زني ماه محرم درست شد
هر كس كه روضهاي ز شما گوش ميكند
يك جرعه مِي ز دست شما نوش ميكند
آقا عنايتي بده بر سينه ناله را
پر كن ز داغ كرب و بلا اين پياله را
اي باغبان ساقه شكسته به ما بگو
داري به باغ سينه غم چند لاله را
يا حضرت غريب بميرم براي تو
طي كردهاي چگونه تو اين چند ساله را؟
ديدي كه راس جد غريبت به نيزه شد
ديدي به چشم خود شب غسل سه ساله را
دارم به سر زيارت قبر بقيعتان
امضا بزن به دست خودت اين قباله را
يا رب تو ديده را ز غمش پر ز آب كن
ما را غلام حضرت باقر حساب كن
***ميلاد يعقوبي***
اي فروزان گهرِ پاكِ بقيع
گل پرپر شده در خاك بقيع
با سلامت كنم آغاز كلام
اي ترا! ختم رُسُل گفته سلام
پنجمين حجّت و هفتم معصوم
بابي اَنْتَ كه گشتي مسموم
اي فداي حق و قرباني دين!
كرده يك عمر نگهباني دين!
تنت از درد و الم كاسته شد
تا كه دين قامتش آراسته شد
اي ز آغاز طفوليت خويش
بوده در رنج و غم و درد، پريش
از عدو ظلم و شرارت ديده
چون پدر رنج اسارت ديده
خار در پا و رَسَن در بازو
رفتهاي با اُسرا در هر سو
كرده خون خاطرت اي شمع ولا
مِحَنت واقعه كرب و بلا
كربلا ديدهاي و كوفه و شام
اي شهيد از اثر ظلم هشام
آتش غم پر و بالت را سوخت
زهر كين، شعله به جانت افروخت
اثر زهرِ به زين آلوده
كرده اعضاي ترا فرسوده
نزد حق يافته فيض ديدار
جسم تو خفته و روحت بيدار
خود تو مظلومِي و قبر تو خراب
ديده دهر ازين غصه پر آب
شيعه را دل ز عزايت شده داغ
كه بود قبر تو بيشمع و چراغ
ظلمِ اين امتِ دور از ادراك
كرده يكسان حَرمت را با خاك
با چنين ظلم و ستم از اعدا
بهتر اينست كه قبر زهرا
مخفي از ديده دشمن گردد
تا ز هر حادثه ايمن گردد
***سيد رضا مويد***
شب عيد دانش، شب جشن بينش، به ملك مبارك، به بشر مبارك
شب آشنايي، شب روشنايي، به ستاره تبريك، به قمر مبارك
شب وصل جانان، شب رؤيت جان، به طلوع فجر و به سحر مبارك
شب مدح خواني، شب دُرفشاني، به صدف مبارك، به گهر مبارك
شب عيد صادق، پدر حقايق، به پدر مبارك، به پسر مبارك
همه لاله بر كف، همه شور در سر، همه خنده بر لب، همه شاد و خرم
صلوات داور، صلوات احمد، صلوات حيدر، به امام صادق
صلوات طاها، صلوات ياسين، صلوات كوثر به امام صادق
صلوات رضوان، صلوات ميزان، صلوات محشر به امام صادق
صلوات مهر و صلوات ماه و صلوات اختر به امام صادق
صلوات مكه، صلوات كعبه، صلوات مشعر به امام صادق
همه دم سلامش، همه جا درودش ز خداي منان ز رسول اكرم
شده مات گردون به جلال وحسنش، زده بوسه قرآن به لب و دهانش
گل وحي رويد ز رياض علمش، دُر فضل ريزد ز لب و دهانش
همه راز خلقت به درون سينه همه علم هستي به سر زبانش
زده علم بوسه به لب هشامش، شده روح جاري ز دم ابانش
زُعماي گيتي همه خاك راهش، علماي عالم گل بوستانش
همه آفرينش همه اهل بينش زدهاند هر دم ز ثناي او دم
به خداي منان، به رسول اكرم، به مقام عترت، به جلال قرآن
به حجر، به كعبه، به صفا، به مروه، به مقام و زمزم به منيٰ، به قربان
به حساب و محشر، به بهشت و كوثر، به جزاي مؤمن، به صراط و ميزان
كه به جز در او، كه به جز ره او همه جاست ظلمت همه جاست نيران
هم از او حمايت، هم از او ولايت هم از او عنايت هم از اوست احسان
همه جا پيامش، همه جا كلامش، چو خطاب مبرم، چو كتاب محكم
تويي آن معلم كه علوم نازد به مفضل تو، به زرارهي تو
همه آسمان را مه و كهكشان را نگه توسل به ستارهي تو
نه عجب كه شعله به تنور آتش گل و لاله گردد به نظارهي تو
نه عجب كه كافر چو شود مسلمان برسد به سلمان به اشارهي تو
همه لحظههايم شده يادواره، همه روزهايم چو هزارهي تو
به تو راز گويم، ز تو چاره جويم كه تو رهنمايي به هزار عالم
تو تمام علمي، تو تمام حلمي، تو تمام فضلي، تو تمام نوري
تو به حق رواني، تو مسيح جاني، تو كليم وحيي، تو كلام نوري
تو ولي سبحان، تو چراغ ايمان، تو زبان فرقان، تو پيام نوري
تو تَجَلِّي رب، تو رئيس مذهب، تو زعيم مكتب، تو امام نوري
تو ولي مطلق، تو حقيقت حق، تو نگاه بينش، تو نظام نوري
تو كتاب ناطق تو امام صادق تو ولي آدم تو وصي خاتم
تو اگر نبودي به سپهر دانش، به فضاي بينش قمري نبودي
تو اگر نبودي به رياض قرآن، ز بهار ايمان اثري نبودي
تو اگر نبودي يَم معرفت را صدفي نبودي، گهري نبودي
تو اگر نبودي، شب اهرمن را شب تيرگي را سحري نبودي
تو اگر نبودي ز كتاب و عترت ز قيام و نهضت خبري نبودي
تو ز جهل بودي همه دم مبريٰ تو ز علم بودي همه جا مقدم
قمر هدايت، گهر ولايت، متجلي آمد ز رخ منيرت
زعما گدايت، عرفا فقيرت، صلحا مطيعت، علما اسيرت
همه سرسپرده به هشام و حمران به ابان و جابر به ابوبصيرت
چه بسا سلاطين شده خاك بوست، چه بسا بزرگان كه همه حقيرت
فلك مدور شده رهنوردت ملك قرب به فلك اجيرت
تو همه حقايق، تو به از خلايق، به رهت چه لايق در مدح ميثم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي روح صداقت از دم تو
اي گوهر علم از يم تو
زيبندهي توست نام صادق
الحق كه تويي امام صادق
بر هر سخنت ارادت علم
در هر نفست ولادت علم
ميلاد تو اي ولي سرمد
شد روز ولادت محمد
در هفدهم ربيع الاول
شد نور تو بر زمين محول
از صبح ازل امام علمي
تا شام ابد تمام علمي
دانش زدم تو راست قامت
استاد علوم تا قيامت
قرآن به دم تو خو گرفته
ايمان ز تو آبرو گرفته
با نطق تو زنده تا قيامت
توحيد و نبوت و امامت
اي در دهنت زبان قرآن
قرآن همه جان تو جان قرآن
رويد چو به بوستان شقايق
از لعل لبت در حقايق
وصف تو هماره بر لب ماست
راه و روش تو مكتب ماست
با تو همه جا مدينهي ماست
اين گفت تو نقش سينهي ماست
هر كه شمرد سبك صلاتش
فردا نبود ره نجاتش
دور است ز خط طاعت ما
بر او نرسد شفاعت ما
تو مخزن علم كبريايي
تو وارث ختم الانبيااي
حق را نفس تو نوشخند است
قرآن به دمت نيازمند است
قرآن كه در كلام سفته
با نطق تو حرف خويش گفته
هر آيه كه جبرئيل آرد
بي نطق شما زبان ندارد
او راه و شما چراغ راهيد
ناگفته و گفته را گواهيد
تو بر تن پاك علم جاني
استاد مفضل و اباني
دانشگه نور حق پيامت
صدها چو زراره و هشامت
دارند جهانيان بصيرت
از مؤمن طاق و بو بصيرت
اي زندگيم هدايت تو
دين و دل من ولايت تو
مهر تو همه عقيدهي من
مشي تو مرام و ايدهي من
روزي كه گل مرا سرشتند
بر لوح دلم خطي نوشتند
اين خط نوشته را بخوانيد
من جعفريم همه بدانيد
دلباختهاي ز اهل بيتم
خاك ره عبدي و كميتم
فرياد دو از ده امامم
نور است به هر دلي كلامم
باشد كه به خاك پاي ميثم
ميثم بشود فداي ميثم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
چون از افق بر آيد انوار صبح صادق
در پاي سبزه بنشين با همدمي موافق
شد موسم بهاران پر لاله كوهساران
بستان پر از رياحين صحرا پر از شقايق
بلبل كه در غم گل ميكرد بيقراري
شكر خدا كه معشوق آمد به كام عاشق
يك سو نشسته خسرو در بزمگاه شيرين
يك سو نهاده عذرا سر در كنار وامق
ابر بهار گسترد ديباي سبز در باغ
باد از شكوفه افكند بر روي آب قايق
بر آستان معشوق تسليم شو كه آن جا
صاحبدلان نهادند پا بر سر علايق
زد بلبل سحرخيز فرياد شورانگيز
كاي مست خواب غفلت و اي بندهي منافق
شد وقت آن كه خوانند حمد و ثناي معبود
شد گاه آن كه نالند در پيشگاه خالق
از بوستان احمد بگذر كه بلبل آن جا
بر شاخ گل سرايد وصف جمال صادق عَلَيْهِ السَّلَام
نور جمال صادق چون از افق بر آمد
شد صبح عالمآراش بر شام تيره فايق
از شرق و غرب بگذشت نور فضايل او
چون آفتاب علمش طالع شد از مشارق
تن پيكر فضايل، جان گوهر معاني
دل منبع عنايات رخ مطلع شوارق
همچون صدف ز دريا دُرهاي حكمت اندوخت
چون گوهر وجودش شايسته بود و لايق
بر پايه كمالش محكم اساس توحيد
از پرتو جمالش روشن دل خلايق
خورشيد برج ايمان، شمشاد باغ امكان
گنجينه كمالات، سرچشمه حقايق
هادي شوند يكسر گر لحظهاي بتابد
نور هدايت او بر جسمهاي عايق
بر لوح سينه اوست آيات حق هويدا
وه! وه! عجب سواديست با اصل خود مطابق
افكار تابناكش روشنتر از كواكب
انديشههاي پاكش خرّمتر از حدايق
آيين جعفري را بگزين كه دردمندان
درمان خويش جويند از اين طبيب حاذق
شاها «رسا» ندارد جز اشتياق رويت
بنماي رخ كه خلقيست بر ديدن تو شايق
در عرصه قيامت دست از تو برنداريم
كاندر شفاعت توست ما را رجاي واثق
***قاسم رسا***
ربيع است و دل بر جمال تو شايق
نه بر لاله و ارغوان و شقايق
ربودي تحمل زمن گل ز بلبل
چو ليلي ز مجنون و عَذرا ز وامق
به بوي خوش گل شود مست بلبل
به بوي تو ديوانه بيچاره عاشق
نه چون خط نيكويت اندر رياحين
نه چون سنبل مويت اندر حدايق
نه زيباست با قامتت شاخ طوبي
نه لايق به سرو قدت نخل باسق
تويي دوحه بوستان معارف
تويي گلبن گل ستان حقايق
تويي عقل اقدم تويي روح عالم
محيط دواير مدار مناطق
تويي منطق حق و فرمان مطلق
إلي الحقِ داعٍ و بالحق ناطق
إمام الهدي صالح بعد صلح
دليل الوري صادق بعد صادق
حليفُ التُّقي جعفر بن محمد
كثير الفواضل عظيم السوابق
دليل حقيقت لسان شريعت
اما طريقت بكل الطرائق
ز منصور مخخذول چندان بلا ديد
لقد كان تنهدُّ منه الشواهق
سر اهل ايمان سرو پاي عريان
بسي رفت در محفل آن منافق
نگويم ز گفت شنودش كه بودش
كَسَمُ الأفاعي و حد البوارق
چنان تلخ شد كامش از جور اعدا
كه شد سم قاتل بر او شهد فايق
***مرحوم شيخ محمد حسين غروي اصفهاني***
يكي نيست بين شما غيرتشو محك كنه
دستاي بستمو وا كنه به من كمك كنه
من پير مرد تحمل دويدن ندارم
قدرت ايستادن و دوباره رفتن ندارم
منو با خنجر و شمشير جفاتون بكُشيد
اما اينقدر توي كوچههاي اين شهر نكشيد
كوچهاي كه بين اون سيلي به زهرا ميزدند
ياس هجده سالهي حيدر و تنها ميزدند
ظلم و بيداد شما قلب منو خون ميكنه
دل خون من ياد رقيه خاتون ميكنه
منو عمهام رقيه هر دو تا مثل هميم
هر دو تامون پي ناقهي شماها دويديم
هموني كه معجر از سر رقيه ميكشيد
منو با سر برهنه از خونه بيرون كشيد
هموني كه عمهام رقيه رو كتك ميزد
من پيرمرد و با تازيونه كتك ميزد
هموني كه عمهام رقيه رو مسخره كرد
تو كوچه با خندههاش بند دلم رو پاره كرد
منِ پيرمرد و اينقدر اذيت نكنيد
اينقدر با دست بسته تو مدينه نكشيد
اين يه ارثه همهي آل علي غريب باشن
حتي توي خونشون تنها و غم نصيب باشن
منم آخر از ميون جمع نامردا ميرم
مث عمهام رقيه توي غربت ميميرم
***مسعود مهربان***
گر چه در خاك رفت، پيكر تو
ديگر از تن جدا نشد سر تو
دود آتش ز خانهات بر خواست
پشت در جان نداد همسر تو
ظلم بر عترتت رسيد ولي
به اسيري نرفت دختر تو
بدنت آب شد ز زهر ولي
تازيانه نخورد خواهر تو
قامتت گشت خم ولي نشكست
پشت تو در غم برادر تو
ظلم ديدي و ليك كشته نشد
كودك شيرخواره در بر تو
سوخت قلبت ولي نشد صد چاك
تن فرزند در برابر تو
زهر دادند بر تو ليك نخورد
چوب كين بر لب مطهر تو
سوخت پا تا سرت ز زهر ولي
پاره پاره نگشت پيكر تو
ميسزد در غم تو گريه كند
چشم شيعه به جد اطهر تو
بوده يك عمر در عزاي حسين
اشك، جاري ز ديده تَر تو
نه از اين غم سرشك «ميثم» ريخت
اشك خونين ز چشم عالم ريخت
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
حسرت گرفته باز حصار مدينه را
غم تيره كرده است ديار مدينه را
آثار حزن فاطمه و غربت علي
پُر كرده است گوشه كنار مدينه را
در كوچههاي شهر چو ماه علي گرفت
رنگي دگر نماند عذار مدينه را
داغ عزاي حضرت صادق فكنده باز
با اشك و آه ما سر و كار مدينه را
تا خاك ريختند بر اندام آن امام
كردند دفن دار و ندار مدينه را
گويا فشاندهاند بر آن قبر بيچراغ
غمهاي بينشانه مزار مدينه را
ميگريم از مصيبت جانسوز او مگر
بر ديدهام زنند غبار مدينه را
در خلوت بقيع به جز اشك مهديش
شمعي كجا بود شب تار مدينه را
من جان نثار مكتب اويم مؤيدم
دارم از او اميد جواز مدينه را
***سيد رضا مويد***
ميدويدم پيشان نيمه شب از كوچه تنگ
با دلي خون كه به ياد شب صحرا افتاد
ياد آن دختركي كه عقب قافلهاي
چشمهايش به دو چشمان عمو تا افتاد
پلك آتش زدهاش گرم شد و خوابش رفت
ناقه كوشيد نيفتد ولي آنجا افتاد
آسمان تيره، بيابان همه خارستان بود
خواست تا آه كشد از نفس، اما افتاد
عمه، بابا و عمو را همه را كرد صدا
در عوض زجر رسيد و به رخش جا افتاد
يك طرف دختركي دست به روي سر داشت
يك طرف زجر چهها كرد كه از پا افتاد
يك طرف دختركي دست به پهلو ميرفت
يك طرف از سر نيزه، سر بابا افتاد
***حسن لطفي***
اي پير خرد طفل دبستان كمالت
ارباب بصيرت همه مبهوت جلالت
ديدار الهي به تماشاي جمالت
خلق دو جهان تشنه درياي زلالت
وجه الهي و نيست نه پايان نه زوالت
وصف تو فزون است ز توصيف و ز گفتار
اي گشته صداقت همه جا دور سر تو
روييده گل معرفت از خاك در تو
شب منتظر زمزمههاي سحر تو
وحيست سراسر سخن چون گهر تو
عالم چو كف دست به پيش نظر تو
اي چشم خداي احد قادر دادار
تو ماه و تلاميذ تو دور تو ستاره
گفتار حكيمانهات افزون ز شماره
هر روز … نه! هر لحظه بود بر تو هزاره
علم تو روان بخش كمال است هماره
دو مطلع الانوار تو حمران و زراره
يك جابرِ حيّان تو و آن همه آثار
چون مهر كه پيوسته كند جود خود انفاق
چون نور كه سر بركشد از سينهي آفاق
علم تو عيان است در اوراد و در اوراق
عقل و خرد و علم و فضيلت به تو مشتاق
در علم و ادب مؤمن طاقت همه جا طاق
هارون تو گل داد برون از شرر نار
در كوي تو بر جنت اعلا چه نياز است؟
با نور تو بر مهر دل آرا چه نياز است؟
با قطره جود تو به دريا چه نياز است؟
با خاك تو بر وسعت دنيا چه نياز است؟
با درس تو بر علم اروپا چه نياز است؟
اي عبد تو بر لشكر دانش سر و سردار
اي كرسي درس تو تجلاي قيامت
آويزه گوش همه تا حشر، كلامت
نوشيده همه كوثر توحيد ز جامت
در ملك خدا وحي خداوند، پيامت
بر قلب عدو تير بلا نطق هشامت
گويي سخن اوست همه تيغ شرربار
جز راه شما راه دگر سوي خدا نيست
در ملك خدا نور به جز نور شما نيست
جز خط شما مشي شما مذهب ما نيست
اينست و جز اين نيست درست است و خطا نيست
درس تو كم از نهضت شاه شهدا نيست
آن نهضت پاينده از اين درس دهد بار
خلقت، نه فقط خالق منان به تو نازد
مؤمن نه، خدا داند ايمان به تو نازد
فضل و ادب و دانش و عرفان به تو نازد
زهرا و علي، احمد و قرآن به تو نازد
والله قسم شاه شهيدان به تو نازد
كز هر سخنت نهضت ديگر شده تكرار
تنها نه فقط زهر شرربار، تو را كشت
هر لحظه غمي آمد و صدبار تو را كشت
بيداد عدو نيمه شب تار تو را كشت
گه ياد فشار در و ديوار تو را كشت
بيش از همه منصور ستمكار تو را كشت
هر روز از او شد به تن و جان تو آزار
گه برد سوي قتلگهت پاي پياده
گه لب به جسارت به حضور تو گشاده
گه كرد ز بيداد، به قتل تو اراده
با هر سخنش بر جگرت زخم نهاده
او بر روي تخت و تو سر پاي ستاده
حرمت نگرفت از تو و از احمد مختار
اي ماه فلك شمع شب تار بقيعت
صد قافله دل آمده زوار بقيعت
مرغ دل من گشته گرفتار بقيعت
هر چند كه ويران شده آثار بقيعت
باشد كه شبي در پي ديدار بقيعت
«ميثم» ز ره دور نهد چهره به ديوار
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
مردي غروب كرد وقتي افق شكست
خورشيد ديگري جاي پدر نشست
او يك امام بود هر چند بيقيام
او يك رسول بود جبريل شاهد است
در آخرين كلام حرفش نماز بود
او جعفر خداست، پيري كه بود و هست
از ترس بشكند دشمن نماز او
اين يك نماز نيست تيغيست روي دست
از پاي منبرش بستند دست او
قومي عبا به دوش جمعي قلم به دست
آتش چه ميكند با خانه خليل
كاذب چه ميبرد از صادق الست
حرف از ثواب شد تشييع آمدند
اي دهر نابكار اي روزگار پست
زير جنازهاش جمعند عدهاي
فاميل بي نماز يا با نماز مست
كاش از ره ثواب جمعي به كربلا
تشييع شاه را بودند پاي بست
وقتي افق شكست رأسي طلوع كرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست
***محمد سهرابي***
كاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور ميرفتم
كاش مانند يار صادقتان
بي امان در تنور ميرفتم
علم عالم در اختيار شماست
جبر در اين مسير حيران است
چشمهايت طبيب و بيمارش
يك جهان جابر بن حيان است
روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشيد در مُركّب توست
ملك لاهوت را مراد تويي
آسمانها مريد مذهب توست
قصه تكرار ميشود يعني
باز هم در مدينه عاشق نيست
كوچه در كوچه شهر را گشتم
هيچكس با امام، صادق نيست
***
خواب ديدم كه پشت پنجرهها
روبروي بقيع گريانم
پا به پاي كبوتران حرم
در پي آن مزار پنهانم
گريه در گريه با خودم گفتم
جان افلاك پشت پنجره هاست
آي مردم! تمام هستي ما
در همين خاك پشت پنجره هاست
***سيد حميد رضا برقعي***
دل گرفته ياد ايوان بقيع
ديدهاي داريم گريان بقيع
حيف بر خاكش بتابد آفتاب
سايهي عرش است بر جان بقيع
غربتش چون شمع آبم ميكند
صحن ويرانش خرابم ميكند
نسل در نسل عشق دارم، عاشقم
چون گرفتارت كما في السّابقم
شيعهي فقه و اصول مذهبم
زنده از انوار قال الصّادقم
كرسي درست جهاد اكبر است
ابن حيّان و مفضّل پرور است
فاطميّه سفرهي جانانهات
بود هر شب روضهي ماهانهات
درس اول روضه خواني بود و بس
تا حسينيّه است مكتب خانهات
روزي يك عمر ما دست شماست
خرج راه كربلا دست شماست
باز بر بيت ولا آتش زدند
نيمه شب وقت دعا، آتش زدند
باز هم دست ولايت بسته و
پشت در صديقه را آتش زدند
نه ردايي نه عمّامه بر سرت
بود خالي جاي زهرا مادرت
سالخورده طاقتش كم ميشود
بي زدن هم قامتش خم ميشود
بر زمين ميافتد و در كوچهها
تا كه ضرب دست محكم ميشود
… خود به خود اي واي مادر ميكند
ياد خون زير معجر ميكند
خوب شد خواهر گرفتارت نشد
نيزهاي در فكر آزارت نشد
اهل بيتت را كسي سيلي نزد
زيور آلات كسي غارت نشد
خواهري ميكرد با حسرت نگاه
دست و پا ميزد حسين در قتلگاه
***احسان محسني فر***
باز گرفته دلم براي مدينه
باز نشسته دلم به پاي مدينه
شكر خدا عاشق ديار حبيبم
شكر خدا كه شدم گداي مدينه
بال فرشته است، سايبان قبورش
بال فرشته است، خاك پاي مدينه
در كفنم تربت بقيع گذاريد
صحن بقيع است، كربلاي مدينه
كرب و بلا ميشود دوباره مجسم
تا كه به ياد آورم عزاي مدينه
دست من و لطف دست با كرم تو
جان به فداي بقيع بيحرم تو
سن تو، قد تو را كشيده خميده؟
يا كه خداوند آفريده خميده؟
منحني قدت از كهولت سن نيست
شاخهي سيبت ز بس رسيده، خميده
بس كه غريبي تو اي سپيده محاسن
شيعه اگر چه تو را نديده، خميده
نيست توان پياده رفتنت اي مرد
پس به كجا ميروي خميده، خميده
هر كه صداي تو را ميان محله
وقت زمين خوردنت شنيده، خميده
در وسط كوچهها صداي تو اين بود
مادر من، مادر شهيده، خميده
كيست كه دارد تو را ز خانه ميآرد؟
در وسط كوچهها شبانه ميآرد؟
وقتي درِ خانه در برابرت افتاد
خاطرهاي در دل مطهرت افتاد
مرد محاسن سپيد شهر مدينه
كاش نگويي چگونه پيكرت افتاد
گرم خجالت شدند خيل ملائك
حرمت عمامهات كه از سرت افتاد
راستي اين كوچه آشناست، نه آقا؟
يعني همين جا نبود مادرت افتاد؟
تكيه زدي تا تنت به خاك نيفتد
حيف ولي لحظههاي آخرت افتاد …
***علي اكبر لطيفيان***
گوشهاي از حراي حجرهي خويش
نيمه شبها، خدا خدا ميكرد
طبق رسمي كه ارث مادر بود
مردم شهر را دعا ميكرد
*
هر ملك در دل آرزويش بود
بشنود سوز ربنايش را
آرزو داشت لحظهاي بوسد
مهر و تسبيح كربلايش را
*
هر زمان دل شكستهتر ميشد
«فاطمه اشفعي لنا» ميخواند
زير لب با صداي بغض آلود
روضهي تلخ كوچه را ميخواند
*
عاقبت در يكي از آن شبها
دل او را به درد آوردند
بي نمازان شهر پيغمبر
سر سجاده دورهاش كردند
*
پيرمرد قبيلهي ما را
در دل شب، كشان كشان بردند
باطنابي كه دور دستش بود
پشت مركب، كشان كشان بردند
*
ناجوانمردهاي بيانصاف
سن و سالي گذشته از آقا!؟
ميشود لااقل نگهداريد
حرمت گيسوي سپيدش را
*
پابرهنه، بدون عمامه
روح اسلام را كجا برديد؟
سالخوردهترين امامم را
بي عبا و عصا كجا برديد؟
*
نكشيدش، مگر نميبينيد!؟
زانويش ناتوان و خسته شده
چقدر گريه كرده او نكند؟
حرمت مادرش شكسته شده
*
اي سواره، نفس نفس زدنش
علت روشن كهنساليست
بس كه آقاي ما زمين خورده!؟
در نگاه تو برق خوشحاليست
*
جگرم تير ميكشد آقا
چه بلاهايي آمده به سرت!
تو فقط خيزران نخوردهاي و
شمر و خُولي نبوده دور و برت
*
به خدا خاك بر دهانم باد
شعر آقا كجا و شمر كجا!؟
حرف خُولي چرا وسط آمد؟
سرتان را كسي نبرد آقا؟
*
به گمانم شما دلت ميخواست
شعر را سمت كربلا ببري
دل آشفتهي محبان را
با خودت پاي نيزهها ببري
*
شك ندارم شما دلت ميخواست
بيتها را پر از سپيده كني
گريههايت اگر امان بدهد
يادي از حنجر بريده كني
***وحيد قاسمي***
اي زير و بم گريهي زنجير شنيده
با زمزمهاي موج به موج آينه چيده
اي محبس بيروزنه ديدي كه نوشتند:
بر سقف كبودت رقم قتل سپيده
دود از نفس سوختهات حلقه به حلقه
تا جزر و مد دجلهي بغداد رسيده
از شعشعهي حيدري يوسفم افتاد
صد ولوله در محبس و هي دست بريده
ها! ميشنوي نالهي «يا صاحبي السجن»
در چشم ترش معجزههاييست عديده
اي كاش كه امشب متلاشي شوم از بغض
بر منبري از روضهي آن ماه نديده
گفتند شده «سوق رياحين» پل بغداد
سوگند كه جز لالهي قرمز ندميده
با پاي خودش كعبه به تشييع ميآيد
تا تلبيه در تلبيه از حبس شنيده
اين ماه جوان كيست كه با گريه عبا را
در بدرقه بر كشتهي خورشيد كشيده؟!
اين ماه جوان هروله در اشك ميآيد
يا فاطمه ميگويد و با قد خميده …
تسبيح مدينه است به سجّادهي بياو
چون باغچه اي ياس همه رنگ پريده
با سرخترين حادثه توأم شده اشكم
تا مشق غزل گريهي من گشت قصيده
***محمد حسين انصاري نژاد***
دستم به دامن تو كه آقا تري از آن
كز روي خشم سخت بگيري به ديگران
رخصت بده يكي دو غزل درد دل كنم
يعني سلام خوب خوش اخلاق مهربان
آقا، سلامِ گرگ ولي بيطمع كه نيست
ما را كه نيست دغدغهاي غير آب و نان
در اوج درد آمده بودم زيارتت
يادت اگر كه نيست نشاني به آن نشان -
كه تا به تو رسيدم از ذهن من پريد
آن حرفها كه بود تمامش نوك زبان!
از لطف دستهاي پر از مهربانيت
رد ميشوند مردم آزاده همچنان -
با رخش استغاثه و با بال عاشقي
از هفت خوان عالم و از هفت آسمان
شرمندهام كه هيچ ندارم به غير اشك
بايد كه از خجالت لبخند هايتان -
يك روز در بيايم اگر مهلتم دهد
اين بغض بياراده و اين اشك بيامان
***علي فردوسي***
كبوترانه به سوي تو ميپرم امشب
هواي عشق تو افتاده در سرم امشب
نديدهام حرمات را به خواب هم حتّي …
به بزم عاشقيات ره نميبرم امشب
ولي تو حضرت باب الحوائجي اي ماه!
نمي شود ز تو اين گونه بگذرم امشب
مرا به روضهي ماه رجب بخوان آقا
بكن ز مرثيههايت معطّرم امشب
به كظم غيظ تو سوگند! من پُر از دردم
بگو چگونه به رويت نياورم امشب
به زائران تو حتي … چقدر بيرحمند
به فكر آن همه گلهاي پرپرم امشب
به رنگ شعر من آقا نگاه كن …! انگار -
كه سرختر شده اوراق دفترم امشب
هواي هيچ كسي در سرم نميگنجد
كه من هواييِ موسي بن جعفرم امشب
***وحيده افضلي***
موساي طور غربتم و خسته و بيعصا
مجروح عشق هستم و محكوم بيخطا
افتادهام به گوشه زندان بيكسي
در حسرتم به ديدن يك بار آشنا
زنداني بدون ملاقات عالمم
كز اهل و از عشيرهي خود گشتهام جدا
در قعر تيرگي نفسم بند آمده
از دود شعلهي ستم و قحطي هوا
گاهي كه خواب ميبردم فكر ميكنم
هستم چو يك كبوتر آزاد در فضا
پر ميكشم ز دام و در آفاق ميپرم
در دست باد هر طرفي ميروم رها
ناگه ولي به ضرب لگد ميپرم ز خواب
جا ميكند به پيكر من جاي رد پا
زخم فلز به گردن من دائمي شده
سر تا به پا شكسته تنم زير چكمهها
در سجده بس كه پيكر من آب رفته است
انگار روي خاك فتاده است يك عبا
گيسوي من به پنجهي دشمن گرفته خو
مثل جنازه روي زمين ميكشد مرا
وقتي كه خسته ميشوم از لطمههاي او
ميگريم از اسارت زنهاي كربلا
باران آتش و سر بر نيزه بود و سنگ
آواز و رقص و هلهله شده پاسخ عزا
***مجتبي صمدي شهاب***
فقط نه قلب زنِ زشت كاره ميشِكند
كه در غمم دلِ هر سنگ خاره ميشِكند
چنان زده است كه بعضي از استخوانهايم
ترك ترك شده با يك اشاره ميشكند
كشيده خوردم و امروز خوب فهميدم
ميان گوش چرا گوشواره ميشكند
من از شكنجه گرم راضي ام كه ميزندم
چرا كه حرمت ما را نظاره ميشكند
فشار اين غل و زنجير ساق پايم را
هنوز جوش نخورده دوباره ميشكند
بگو به زهر بيايد كه قفل اين زندان
از آتش جگر پاره پاره ميشكند
يكي يكي همهي ميلههاي سخت قفس
نفس بيفتد اگر در شماره ميشكند
***مصطفي متولي***
آهسته گذاريد روي تخته تنش را
تا ميخ اذّيّت نكند پيرهنش را
اصلاً بگذاريد رويِ خاك بماند
زشت است بيارند غلامان بدنش را
اين ساقِبهم ريخته كِتمان شدني نيست
ديدند روي تختهي در، تا شدنش را
اين مرد الهي مگر اولاد ندارد
بردند چرا مثل غريبان بدنش را
اين مرد نگهبان كه حيا هيچ ندارد
بد نيست بگيرد جلوي آن دهنش را
اين هفت كفن روضهي گودال حسين است
اي كاش نيارند برايش كفنش را
نه پيرهني داشت حسين نه كفني داشت
مديون حصيرند مرتب شدنش را
***علي اكبر لطيفيان***
چاه زندان قتلگاه يوسف زهرا شده
چشم يعقوب زمان در ماتمش دريا شده
اختران اشك جاري ز آسمان ديده گشت
چون نهان ماه رخش در هاله غمها شده
بس كه جانسوز است داغ آن امام عاشقان
در عزايش غرق ماتم خانه دلها شده
اي طرفداران قرآن و شريعت بنگريد
موسي جعفر شهيد مكتب تقوا شده
او نه تنها تازيانه خورده از دست ستم
صورتش نيلي ز سيلي چون رخ زهرا شده
ناله جانسوز معصومه ز دل برخواسته
در مدينه دختري امروز بيبابا شده
اين عزاي كيست كه اين گونه جهان ماتمسراست
گوييا برپا دوباره شور عاشورا شده
اين عزاي حجت حق موسي جعفر بود
كز غم جانسوز او افسرده قلب ما شده
«حافظي» شد ژرف زندان بهر او معراج عشق
عاشق صادق سوي معشوق رهپيما شده
***محسن حافظي***
از تازيانه مانده بر رويت نشاني
روحت جراحت ديده از زخم زباني
زنجيرهاي پير اين گردن گواه است
شايد فقط امروز را زنده بماني
با اين تن سنگين نميدانم چگونه
داري بلاي شيعيان را ميكشاني؟
محروم از يك روزنه نوري به زندان
گرچه تو خورشيد همه كون و مكاني
پهلوي تو با ضرب پايي آشنا شد
چون خواستي شبها مناجاتي بخواني
از اين شكنجه سختتر بهر پسر نيست
اسمي برند از مادرش با بد دهاني
چشم انتظار ديدن روي رضايي
در اين سيه چاله … بميرم، نيمه جاني
شكر خدا در شهر غربت هم كه هستي
تو باز داري در غريبي دوستاني
شكر خدا كه بعد مرگ تو كسي هست
نگذارد عريان بر زمين ديگر بماني
اما خدا داند كه زير نعل اسبان
ديده چه جسمي! زينب قامت كماني …
***رضا رسول زاده***
دردي به جان نشسته دگر پا نميشود
جز با دواي زهر مداوا نميشود
يك جاي پرت ماندهام و بغض كردهام
در اين سياه چال دلم وا نميشود
كافيست داغ دوري معصومه و رضا
ديگر غمي به سينه من جا نميشود
معصومه كاش بود كمي درد دل كنم
كس مثل دختر همدم بابا نميشود
ميخواستم دوباره ببوسم رضام را
هنگام رفتنم شده گويا نميشود
اصلاً نخواستم كسي آيد به ديدنم!!
سيلي كه مونس دل تنها نميشود
از بس زدند خورد شده استخوان من
اين پا براي من كه دگر پا نميشود
زنجيرها رسانده به زانو سر مرا
كاغذ هم اين چنين كه منم تا نميشود
گاهي هواي تازه و آزاد ميروم
بي تازيانه و لگد اما نميشود
زجر من از جسارت سِندي شاهك است
بي ناسزا شكنجهاش اجرا نميشود
گفتم سر مرا ببر اما تو را خدا
اسمي نبر ز مادرم، آيا نميشود
تشييع من اگر چه روي تخته در است
تشييع هيچكس روي نيها نميشود
***علي صالحي***
از همان روز ازل خاك مرا، آب تو را
دست معمار از احسان به هم آميخته است
و شدي باب حوائج و شدم سائل تو
دستها را به عباي تو در آويخته است
آسمان جاي شما بود، ولي حيف چه شد …
… آب باران به دل چاه فرو ريخته است؟
من از اين واقعه تا روز جزا حيرانم
***
و بنا بود كه محراب دعايت بشود
ولي افسوس در اين چاه زمينگير شدي
صورتت رنگ عوض كرده، عذارت نيليست
چه بلايي به سرت آمده كه پير شدي؟
تو هماني كه به جبريل پر و بال دهد
پس چگونه بنويسيم كه زنجير شدي.. !؟
من تو را باني جبرئيل امين ميدانم
***
چارده سال تو را گوشه زندان ديدم
چارده قرن اگر گريه كنم باز كم است
استخوانهات چو گيسوت مجعد شدهاند
اين هم از همرهي آهن و زنجير و نم است
و شنيدم بدنت چون پر گل نازك شد
زير اين نازكِ گل، قامت خورشيد خم است
در عزايت همهي عمر رثا ميخوانم
***
چه غريبانه روي تختهي در ميرفتي
بال و پرهاي پرستوييات هر جا ميريخت
دهني يخ زده آن روز جگرها را سوخت
آتشي تلخ به كام همه دنيا ميريخت
پسري آمده بود و … پدري را ميبرد …
… اشكها بود كه در غصه بابا ميريخت
باز از گريه معصومهي تو گريانم
***
تا نوشتم در و آتش، قلم از سينه شكست
… عرق خجلت پيشاني دنيا ميريخت …
گرچه باور نتوان كرد ولي ديده شده است
رد پاي گل ني را كه به صحرا ميريخت
سالها در پي اين نيزهي سرگردانم
تا مگر لب بگشايد بشود قرآنم
***ياسر حوتي***
عطر ياس از گوشه زندان هارون ميچكد
سوي ليلا سوز نجواهاي مجنون ميچكد
بند بند آسمان را سلسله در بند داشت
زين جسارت اشك از چشمان گردون ميچكد
با نگاهي ذكر آن رقاصه يا قدوس شد
بر همه ثابت شد از چشمانش افسون ميچكد
او كه عالم رزق ميگيرد ز گوشه چشم او
حال از سوز صدايش آه محزون ميچكد
هر سحر با تازيانه روزهداري ميكند
موقع افطار از كنج لبش خون ميچكد
پشت در استاده سندي بيحيا و بيشرف
ناروا و ناسزا از كام ملعون ميچكد
گوييا زهرا به ديدارش رسيده كاين چنين..
… عطر ياس از گوشه زندان هارون ميچكد
تشنه لب در كنج زندان دم گرفته يا حسين
ياد شاه تشنه لب از ديدهاش خون ميچكد
***ناصر شهرياري***
احوال من از اين تن تب دار روشن است
زندان من به چشم گهربار روشن است
از صبح تا غروب كه حبسم به زير خاك
تا صبح حالم از دم افطار روشن است
اين سالها كه سخت گذشته براي من
دم به دمش ز آه شرربار روشن است
يك جا بلاي شيعه به جانم خريدهام
آثار آن به جسم من زار روشن است
معلوم تا شود به سر من چه آمده
از صورتم كه خورده به ديوار روشن است
حرفي ز استخوان صبورم نميزنم
از ساق پام شدت آزار روشن است
جسمم كبود هست ولي غير عاديست
حتي به زير سايهي ديوار روشن است
زنجير را كه عضو جديد تنم شده
پنهان نكردهام، همه اسرار روشن است
من ديده بستهام به همه، غير فاطمه
چشمم فقط به ديدن دلدار روشن است
***رضا رسول زاده***
زير بار كينه پرپر شد ولي نفرين نكرد
در قفس ماند و كبوتر شد ولي نفرين نكرد
روزهاي تيره هر يك شبتر از ديروز تار
در ميان دخمهاي سر شد ولي نفرين نكرد
هر چه آن صيادها را صيد خود كرد اين شكار
روزياش يك دام ديگر شد ولي نفرين نكرد
روزهي غم سجدهي غم شكر غم افطار غم
زندگي با غم برابر شد ولي نفرين نكرد
واي اگر نفرين كند دنيا جهنم ميشود
از جهنم وضع بدتر شد ولي نفرين نكرد
وقت افطار آمد و ديدم كه خرماها چطور
يك به يك در سينه خنجر شد ولي نفرين نكرد
هي به خود پيچيد و لحظه لحظه با اكسير زهر
چهرهي زردش طلاتر شد ولي نفرين نكرد
آن دم بيبازدم چون آتشي رفت و سپس
آنچه بايد ميشد آخر شد ولي نفرين نكرد
***سادات هاشمي***
اثري نيست به جا از من و خاكستر من
اي خدا شكر كه دور است ز من دختر من
گرچه تاريك و مخوف است فضاي زندان
عوض شمع بسوزد دل غم پرور من
اي رضا كاش كه ميآمدي و ميديدي
چه تراشيده و كاهيده شده پيكر من
اثر سلسله بر گردن من جا انداخت
ولي از كينه كسي قطع نكرده سر من
تنم آزرده شده زير سم اسب نرفت
چه گذشته است خدايا به دل مادر من
لبم از روزه شده خشك ولي چوب نخورد
چوب خورده به لبي كه به فدايش سر من
عمهام را سر هر كوچه و بازار زدند
ياد اين صحنه رود خون ز دو چشمِتر من
***سعيد خرازي***
در دل خاكم و امّيد نجاتي دارم
در دل امّيد و به لبها صلواتي دارم
مرگ، همسايه ديوار به ديوار من است
منم آن زنده كه هر شب سكراتي دارم
هشت معصوم عيان شد ز مصيبات تنم
از شهيدان خداوند صفاتي دارم
منم آن نخله در خاك كه بر خوردن آب
جاري از ديدهي خود نهر فراتي دارم
ساقم از كوتهي تخته به رسوايي رفت
ورنه بشكسته ستون فقراتي دارم
كفن آوردن اين قوم عذابي دگر است
اندر اين هفت كفن تازه نكاتي دارم
*** محمد سهرابي ***
ناله و فرياد من سودي به حال من ندارد
از كه آزادي بخواهم اين قفس روزن ندارد
زخم گردن، جسم نيلي، پاي خون آلوده گويد
آسمان زندانيي مظلومتر از من ندارد
آنچنان افتادهام از پا در اين زندان كه ديگر
دست من تابي كه غل بردارد از گردن ندارد
كس نگويد آخر اي بيدادگر صيّاد بس كن
مرغ بال و پَرشكسته در قفس كشتن ندارد
طور، زندان، آه، آتش، اشك مونس، ناله همدم
موسي اين حال و هوا د وادي ايمن ندارد
دوستان ياد آوريد از گريهي ويران نشيني
كو تسلّايي به غير از خندهي دشمن ندارد
نيست يكسان حبس تاريك من و زندان يوسف
او چو من آثار زنجير ستم بر تن ندارد
او دگر نشكسته در هم استخوان ساق پايش
او دگر در گوشهي مطمورهها مسكن ندارد
*** استاد غلامرضا سازگار ***
در دل حبسم و حبس است به دل فريادم
فرصتي نيست كه از سينه بر آيد دادم
سالها ميگذرد رفتهام از ياد همه
كاش ميكرد اجل گوشه زندان، يادم
طاير عرش كجا، قعر سيه چال كجا؟
من كجا بودم و يا رب به كجا افتادم
همه شب خُرّم از آنم كه در اين گوشهي حبس
«هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم»
زهر يكبار مرا كشت، خدا ميداند
بارها سوختم و ساختم و جان دادم
به اميدي كه رضا لحظهاي آيد به برم
سالها حلقه صفت چشم به در بنهادم
بال پرواز، شكسته است و پرم ريخته است
چه نياز است كه صياد كند آزادم
دل صياد بوَد سنگ و ندارد اثري
گيرم از سينه بر آيد به فلك فريادم
منم آن لالهي پرپر شدهي دور از باغ
كه چو گلبرگ خزان داد فلك بر بادم
*** استاد غلامرضا سازگار ***
زير سنگيني زنجير سرش افتاده
خواست پرواز كند ديد پرش افتاده
ميشود گفت كجا تكيه به ديوار زده است
بس كه شلاق به جان كمرش افتاده
آدم تشنه عجب سرفهي خشكي دارد
چقدر لختهي خون دور و برش افتاده
گريه پيوسته كه باشد اثراتي دارد
چند تاري مژه از پلك ترش افتاده
هر كس ايام كهنسالي عصا ميخواهد
پسرش نيست ببيند پدرش افتاده
آنكه از كودكياش مورد حرمت بوده است
سر پيري به چه جايي گذرش افتاده!
به جراحات تنش ربط ندارد اشكش
حتم دارم كه به ياد پسرش افتاده
***حسين رستمي***
زندان به حال زار موسي گريه ميكرد
زنجير و غل بر دست آقا گريه ميكرد
وقتي عزيز فاطمه تشييع ميشد
پاي جنازه داشت زهرا گريه ميكرد
سلطان رأفت زد گريبان چاك از غم
افلاك بر احوال آقا گريه ميكرد
آرايههاي بيكسيهاي كريمه
تكميل شد از هجر بابا گريه ميكرد
ميگفت شهري با كنايه خارجي رفت!!
زينب به ياد شام آنجا گريه ميكرد
جسم كفن پوش امير عشق بر دست
ارباب بيغسل و كفنها گريه ميكرد
هر كس كه آمد بر حريمش تسليت گفت
معصومه ياد قامتي تا گريه ميكرد
در كاظمين شور حسيني بود بر پا
صاحب زمان آمد تماشا گريه ميكرد
باب الحوائج شد كه ما حاجت بخواهيم
او از فراق دلبر ما گريه ميكرد
***حسين ايماني***
باب الحوائج هستي و عالم گدايتان
امّيد نا اميدها نوشته خدايتان
اي ملجاء هميشگي بيپناهها
اي مستجاب لحظه به لحظه دعايتان
ميگفت مادرم كه دخيلهاي بستهاش
وا شد به روضهها و به اين سفرههايتان!
آقا به كاظمين تو گر ره ندادهاند
پرواز كرده دل به كنار رضايتان
بدكارهاي رسيده به آزارتان ولي
در سجدهات فتاد و شده مبتلايتان
گويا اسير جذبهي روحانيات شدند
جمعِ محافظانِ به زندان سرايتان
اي آسمان نشين و امام فرشتهها
مقتل چرا نوشته سياهچال جايتان؟
اصلاً مگر سياهچال براي شما كم است؟
زنجير و قل زدند چرا دست و پايتان؟
در زير تازيانهي اين بيحياترين
تقطيع ميشود نفس و نالههايتان
با اين قوارههاي كفن بهر تو دلم
رفته كنار بيكفن كربلايتان
***ياسر مسافر***
اي قاري مقيم سيه چال، اي غريب
وي هم صداي قاري گودال، اي غريب
قرآن بخوان كه صوتِ رسايت حسيني است
اي قاري شكسته پر و بال، اي غريب
زندانِ سرد و تيره كه جايِ امام نيست
اي جسم تو چو جَد تو پامال، اي غريب
اي تازيانه خوردن تو مثل عمّهات
افتادهاي به طُعمهي دجال، اي غريب
با آن زبانِ روزه و لبهاي تشنه لب
افطار كردهاي به چه منوال؟ اي غريب
از بس كه سينهات نفسي پاره پاره داشت
ديگر رمق نداشت به دنبال، اي غريب
معصومهات اگر پي جسم تو ميدويد
خصمش نبرد معجر و خلخال، اي غريب
روي عباي خاكي تو جاي پاي كيست؟
اي سروِ قامتت شده چون دال، اي غريب
***مهدي ميري***
در ميان هلهله سوز و نوا گم ميشود
زير ضرب تازيانه نالهها گم ميشود
بس كه بازي ميكند زنجيرها با گردنم
در گلويم گريههاي بيصدا گم ميشود
در دل شب بارها آمد نمازم را شكست
در ميان قهقهه صوت دعا گم ميشود
چهار چوب پيكرم بشكسته و لاغر شدم
وقت سجده پيكرم زير عبا گم ميشود
تازه فهميدم چرا در وقت سيلي خوردنش
راه مادر در ميان كوچهها گم ميشود
بين تاريكي شب چون ضربه خوردم آگهم
آه، در سينه به ضرب بيهوا گم ميشود
از يهودي ضربه خوردم خوب ميدانم چرا
گوشوار بچهها در كربلا گم ميشود
***قاسم نعمتي***
در سايهسار كوكب موسي بن جعفريم
ما شيعيان مكتب موسي بن جعفريم
فيضش به گوشه گوشهي ايران رسيده است
يعني گداي هر شب موسي بن جعفريم
هستي ماست نوكري اهل بيت او
ما خانه زاد زينب موسي بن جعفريم
قم آستان رحمت آل پيمبر است
در اين حرم، مُقرَّب موسي بن جعفريم
با مهر و رأفتش دل ما را خريده است
ما بندهي مُكاتَب موسي بن جعفريم
چشم اميد اهل دو عالم به دست اوست
مات مرام و مشرب موسي بن جعفريم
حتي قفس براش مجال پرندگيست
مديون ذكر و يا رب موسي بن جعفريم
دلسوخته ز ندبهي چشمان خستهاش
دلخون ز ناله و تبِ موسي بن جعفريم
آتش زده به قلب پريشان، مصيبتش
با دست بسته غرق سجود است حضرتش
از طعنههاي دشمن نادان چه ميكشيد
بين كوير، حضرت باران چه ميكشيد
در بند ظلم و كينهي قوم ستمگري
تنها پناه عالم امكان چه ميكشيد
خورشيد عشق و رحمت و نور و سخا و جود
در بين اين قبيلهي عصيان چه ميكشيد
با پيكرش چه كرده تب تازيانهها
با حال خسته گوشهي زندان چه ميكشيد
شكر خدا كه دختر مظلومهاش نديد
باباي بيشكيب و پريشان چه ميكشيد
اما دلم گرفته ز اندوه ديگري
طفل سه ساله گوشهي ويران چه ميكشيد
با ديدن سر پدرش در ميان تشت
هنگام بوسه بر لب عطشان چه ميكشيد
وقتي كه ديد چشم كبودش در آن ميان
خونين شده تلاوت قرآن چه ميكشيد
ميگفت با لب پر از آهي كه جان نداشت:
اي كاش هيچ سنگدلي خيزران نداشت
***يوسف رحيمي***
زندان صبر بود و هواي رضاي او
شوقش كشيده بود به خلوت سراي او
زندان نبود، چاه پر از كينه بود و بس
زنده به گور كردن آيينه بود و بس
زندان نبود يك قفس زير خاك بود
هر كس نفس نداشت در آنجا هلاك بود
زندان نبود، كرب و بلاي دوباره بود
يك قتلگاه مخفي پر استعاره بود
زندان نبود يوسف در بين چاه بود
زندان نبود گودي يك قتلگاه بود
زنجير بود و آينه بود و نگاه بود
تصوير هر چه بود، كبود و سياه بود
زنجير را به گردن آيينه بستهاند
صحن و سراي آينه را هم شكستهاند
ديگر كسي به نور كنايه نميزند
شلاق روي صورت آيه نميزند
ميخواستند ظلم به آل علي كنند
ميخواستند روز و شبش را يكي كنند
هر كس كه ميرسيد در آنجا ادب نداشت
جز ناسزا كلام خوشي روي لب نداشت
حتي نماز و روزه در آنجا بهانه بود
افطار روزهدار خدا تازيانه بود
باران گرفته و همهي شب گريسته
گاهي به حال معجر زينب گريسته
زندان نبود روضه گودال يار بود
هر شب براي عمه خود بيقرار بود
حرف از اسارت و غل و زنجير يار بود
زينب ميان جمعيَّت نيزه دار بود
در شهر شام غيرت و شرم و حيا نبود
زندان براي دختر زهرا روا نبود
***رحمان نوازني***
اين مردمان كه قلب خدا را شكستهاند
دائم غرور آينهها را شكستهاند
خورشيد را روانهي زندان نمودهاند
و حرمت امام مِنا را شكستهاند
زنجير دور گردن او حلقه ميكنند
با تازيانه دست دعا را شكستهاند
او ناله ميزند و به جايي نميرسد
كنج سياه چال صدا را شكستهاند
با ذكر نام فاطمه دشنام ميدهند
اينان كه قلب قبله نما را شكستهاند
آقا شنيدهام كه امانت بريدهاند
با سعي خويش پشت صفا را شكستهاند
حالا خدا به داد دخترت رسد
بدجور ساق پاي شما را شكستهاند
***مسعود اصلاني***
بيهوده قفس را مگشاييد پري نيست
جز مُشتِ پري گوشهي زندان اثري نيست
در دل اثر از شادي و امّيد مجوييد
از شاخهي بشكستهي امّيد ثمري نيست
گفتم به صبا دردِ دل خويش بگويم
امّا به سيه چال، صبا را گذري نيست
گيرم كه صبا را گذر افتاد، چه گويم؟
ديگر ز من و دردِ دل من خبري نيست
امّيد رهايي چو از اين بند محال است
ناچار به جز مرگ، نجاتِ دگري نيست
اي مرگ كجايي كه به ديدار من آيي
در سينه دگر جز نفس مختصري نيست
تا بال و پري بود قفس را نگشودند
امروز گشودند قفس را كه پري نيست
***حاج علي انساني***
بر روي لبهايت به جز يا ربنا نيست
غير از خدا، غير از خدا، غير از خدا نيست
زنجيرها راه گلويت را گرفتند
در اين نفس بالا كه ميآيد صدا نيست
چيزي نمانده از تمام پيكر تو
انگار كه يك پوستي بر استخواني است
زخم گلوي تو پذيرفته است اما
زخم دهانت كار اين زنجيرها نيست
اين ايستادن با زمين خوردن مساويست
از چه تقلا ميكني؟
اين پا كه پا نيست
اصلاً رها كن اين پليد بد دهان را
از چه توقع ميكني وقتي حيا نيست
نامرد! زندان بان! در اين زندان تاريك
اين كه كنارش ميزني با پا عبا نيست
اين تختهي در كه شده تابوت حالا
بهتر نباشد بدتر از آن بوريا نيست
اما تو را با نيزهها بالا نبردند
پس هيچ روزي مثل روز كربلا نيست
***علي اكبر لطيفيان***
آن زماني كه دل مهيا شد
دفتر غم مقابلم وا شد
تا كه آن را ورق زدم ديدم
نهمين صفحه نام موسي شد
حضرت كاظم از عنايت خويش
نظري كرد و سينه غوغا شد
در تكاپوي گفتن شعري
طبع سردم چو گل شكوفا شد
نفسي زد به آن دم قدسي
روح مرده دوباره احيا شد
تك نگاهي نمود و از پس آن
همه درد من مداوا شد
فقط از او زنم دمادم دم
نفسم چون كه وقف مولا شد
ذكر او بوده ذكر هر روزش
پور مريم اگر مسيحا شد
سينهام پر شراره از غصه
نالههايم به غم هم آوا شد
دل من از گنه زمين گير است
آمدم تو نگو دگر دير است
اي كليمي كه صد چو موسايي
عالمي بنده و تو مولايي
در مديح گلي به مثل شما
من چه گويم كه پور زهرايي
پادشاهان چو ريزهخوار درت
بر همه آفرينش آقايي
آن رضايي كه جان و دل از اوست
تو به شمس الشموس بابايي
آفتابي، ستارهاي، ماهي
تو زمين، آسمان نه دريايي
آن قدر گفتهاند و ميگويند
كه شما روز حشر با مايي
آن كسي كه گدايتان باشد
فخر ميكند به حاتم طايي
تا كه مانده حريم پر مهرت
چه كسي ميرود دگر جايي
در عزايت اگر اجازه دهي
هر دو چشمم كنند سقايي
من كجا و نوشتن از كرمت
جان مولا مرا رسان حرمت
تو كه با غصهها هم آغوشي
فقط از جرعههاي غم نوشي
شمع عمرت به گوشه زندان
رفته ديگر به حال خاموشي
ذكرتان بوده ذكر خلصني
بهر رفتن چه قدر ميكوشي
از جسارت به ساحت مادر
در تب غيرتت چه ميجوشي
خلوت تو چه ديدني باشد
روز و شب از خدا تو مدهوشي
جسمت افتاده بيرمق ديگر
از غل آهنين تو بيهوشي
نكند موقع پريدن هست
جامهاي از كفن چرا پوشي؟
سپري ميشود ز غمهايت
روز و شبهاي من به چاووشي
مثل هر شيعهاي تو هم مولا
عاشق آن ضريح شش گوشي
من پريشان غصه هات هستم
عاشق قبر با صفات هستم
***ميلاد يعقوبي***
اشكِ زنجير به حال بدنم ميريزد
گريه بر بيكسي زخم تنم ميريزد
آسمان راه گلوي قفسم را بسته
عرق بال من از پيرهنم ميريزد
روي شلاق به من وا شده و ميخندد
آب مجروح ز زخم دهنم ميريزد
چارده سال شد از شهر مدينه دورم
آهم از غربت و آل حسنم ميريزد
چوب با پاي شكسته سر دعوا دارد
سنگ، زير قدم پا شدنم ميريزد
هر يك از هفت كفن پشت سر تشييعم
لاله برگشتهي دور از وطنم ميريزد
***روح الله عيوضي***
خورشيد كبود و نيلي و مخمل كوب!
ديديم تو را چه دير در سمت غروب
در مغرب شانههاي تركان سياه
بي غسل و كفن به روي يك تختهي چوب
روح القدسي كه بر صليبت زدهاند؟
اي كشتهي زهر، اي شهيد مصلوب
اين تختهي پاره چيست! تابوت كجاست؟
در شهر شما مگر شده قحطي چوب؟
بر پيكرتان چقدر گل ميريزند!!
با چشم به خون نشسته نوح و يعقوب
با ضربهي تازيانهها روي تنت
شرح غم جانگدازتان شد مكتوب
در سورهي صبر عمرتان آمده است
يك آيهي كوتاه ز رنج ايوب
زنجير به زخم ساقها چسبيده
زنگار به مغز استخوان كرده رسوب
***وحيد قاسمي***
آن كه عالم همه در دست توانايش بود
مركز دايره غم دل دانايش بود
هفتمين حجت معصوم ز ظلم هارون
چارده سال به زندان ستم جايش بود
دل موساي كليم از غم اين موسي سوخت
كه به زندان بلا طور تجلايش بود
معني قعر سجون بايد و ساق المَرضُوض
پرسي از حلقه زنجير كه بر پايش بود
ياد حق هم نفس گوشه تنهايي او
آهِ دل روشني خلوت شبهايش بود
بس كه غم ديدز زندان و زندان بانش
زندگي بخش جهان مرگ تمنايش بود
نه همين زهر جفا بر دلش افروخت شرر
ز شهادت اثري بر همه اعضايش بود
يوسف فاطمه يا رب چه وصيت فرمود
كه پس از مرگ همي سلسله بر پايش بود
***سيد رضا مويد***
آن كه در كنج قفس مرگ طلب كرده منم
هم چو شمعي شده از جور و جفا آب تنم
روزها پيش دو چشمم چو شب تاريك است
هم دم و هم نفسي نيست مرا جز رَسَنم
بين زنجير و غل و كند نيفتد يك دم
ذكر و تسبيح و مناجات و دعا از دهنم
بس كه در قعر سجون روز و شبم طي گشته
مانده آثار غل و سلسله روي بدنم
از جفا كاري سندي چه بگويم كه كشد
آه جانسوز زبانه ز دل پر مِحَنم
تازيانه زدنش جاي خودش حرفي نيست
ناسزا گفتنش افكنده شرر بر چمنم
حاجتم گشت روا و عجلم ميآيد
دم آخر شده و ياد شه بيكفنم
گرچه گرديد تنم از اثر زهر كبود
ولي از سم ستوران بدنم چاك نبود
***مجيد رجبي***
اي شام تيره با مه انور چه ميكني؟
با اختران منظره گستر چه ميكني؟
گستردهاي تو پردهاي از ابر بر زمين
با آفتاب صبح منور چه ميكني؟
اي روزگار تيره به هم دادهاي جهان
مبهوت ماندهايم كه ديگر چه ميكني!؟
زنجير رو سياه چرا حلقه ميشدي
هان اي قفس به دور كبوتر چه ميكني؟
اي صاحب سرير امان دادن بهشت
بر روي تخته پارهاي از در چه ميكني؟
حالا سرت به دامن مادر رسيده است
ياس كبود باغ پيمبر چه ميكني؟
گودال قتلگاه چرا اين چنين شده
هان اي سكينه با تن بيسر چه ميكني؟
***رضا محمدي***
وقتي زبان عاطفهها لال ميشود
زنجيرها در آينهات بال ميشود
در فصل گل بهار تو از دست ميرود
بر شاخه ميوههاي تو پامال ميشود
ديگر كسي ز نالهات آهي نميكشد
در اين سياهچال صدا چال ميشود
آقا سنان سبز سيادت به دوش توست
غلها به روي شانه تا شال ميشود
همواره مرد، زينتش از جنس ديگريست
زنجيرها به پاي تو خلخال ميشود
دشمن به قصد جان تو آماده ميشود
اين طرح در دو مرحله دنبال ميشود:
اول به شأن شامخت شلاق ميزنند
ديگر زبان به هتك تو فعال ميشود
شعرم بدون ذكر مصيبت نميشود
حالا گريز روضه گودال ميشود
دعواست بر سر زره و جامه و سري
دارد ميان معركه جنجال ميشود
***جواد محمد زماني***
آه هر چند غل جامعه بر پيكر داشت
بر تنش باغ گل لاله و نيلوفر داشت
مثل گودال دچار كمي جا شده بود
فرقش اين بود فقط سايهي بالا سر داشت
زحمت چكمهي سنگين كسي را نكشيد
يعني پامال نشد تا نفس آخر داشت
لطف زنجير همين بود كه عريان نشود
هر چه هم بود ولي پيرهني در بر داشت
دختري داشت ولي روسرياش دست نخورد
دختري داشت ولي دختر او معجر داشت
يك نفر كشته شد و هفت كفن آوردند
پاره هم ميشد اگر، يك كفن ديگر داشت
السلام اي بدن بيكفن كربلا
سورهي يوسف بيپيرهن كربلا
***علي اكبر لطيفيان***
ترسي از فقر ندارند گدايان كريم
دست خالي نروند از در احسان كريم
حاجت خواسته را چند برابر داده است
طيب الله به اين لطف دو چندان كريم
كاظميني نشديم و دلمان هم پر بود
بار بستيم به سوي شاه خراسان كريم
بي نياز از همهام تا كه رضا را دارم
به قسمهاي خداوند به قرآن كريم
طلب رزق نكرديم ز دربار كسي
نان هر سفره حرام است مگر نان كريم
هر كسي وقت مناجات ضريحي دارد
دست ما هم رسيده است به دامان كريم
نا اميدم مكنيد از كرمش فرض كنيد
باز بدكارهاي امشب شده مهمان كريم
سپر درد و بلايش نشديم و ديديم
سپر درد و بلاي همه شد جان كريم
ظاهرش فقر ولي باطن او عين غنا
ترسي از فقر ندارند گدايان كريم
***علي اكبر لطيفيان***
مهر و مه گرچه رو به شاه نكرد
روز را از شب اشتباه نكرد
به كدامين گنه به زندان رفت
او كه در عمر خود گناه نكرد
رگ به رگ شد تمام پيكر او
رگ غيرت ولي تباه نكرد
زن رقاصه مو پريشان شد
سر مويي ولي نگاه نكرد
واقعاً موي او خضاب نداشت
خلق را هيچ گه سياه نكرد
غل از او رخصت جدايي خواست
شه به حرفش ولي نگاه نكرد
به همه سينهي پناه گشود
كس به او صحبت از پناه نكرد
چهارده سال آفتاب نخورد
رشد جايي چنين گياه نكرد
رد شلاق مانده بر بدنش
بر تنش رخت راه راه نكرد
چار غل بست و چار قل وا كرد
ليك قطع دل از اله نكرد
جز دو ابرو و خيل مژگانش
هيچ گه رغبت سپاه نكرد
روزهاش را به اشك ديدهي خود
گاه افطار كرد و گاه نكرد
***محمد سهرابي***
مثل يك تكه عبا روي زمين است تنش
آن قدر حال ندارد كه نيفتد بدنش
جا به جا گر نشود سلسه بد ميچسبد
آن چناني كه محال است دگر وا شدنش
نفسش وقت مناجات چه اعجازي داشت
زن بدكاره به يك باره عوض شد سخنش
آه مانند گليمي چقدر پا خورده
بي سبب نيست اگر پاره شده پيرهنش
از كليم الهي حضرت ما كم نشود
گر چه هر دفعه بيايد بزند بر دهنش
به رگ غيرت اين مرد فقط دست مزن
بعد از آن هر چه كه خواهي بزنياش، بزنش
بستنش نيز برايش به خدا فايده داشت
مدد سلسلهها بود نميريختنش
با چنين وضع كفن كردن او پس سخت است
آه آه از پسرش آه به وقت كفنش
***علي اكبر لطيفيان***
ميمكد رشتههاي بي احساس
نيمه جاني كه مانده در تن را
يك نفر هم نميكند چاره
زخم زنجير و زخم گردن را
**
روزهداري تمام روزت را
تازيانه تو راست افطاري
آسمان جاي توست آقاجان
از چه رو كنج چار ديواري؟
**
مثل شمعي كه شعلهور باشد
جسمتان آب ميرود آقا
گم شده صبح و شام آخر كي -
چشمتان خواب ميرود آقا؟
**
كنج زندان نشستهاي داري
روضهي قتلگاه ميخواني
تشنه ماندي و اش
مادرت را به آه ميخواني
**
دشمنت تازيانه بر دستش
گاه و بيگاه حمله ور ميشد
ناسزاها به مادرت ميگفت
دلت از درد شعلهور ميشد
**
چه قدر مثل مادرت شدهاي
آنكه رخسارهي كبودي داشت
ناسزاهاي دشمنت انگار
خنجري بين سينهات ميكاشت
**
خنده ميزد به گريهات دشمن
اي كه از درد خويش ميسوزي
ميكِشي انتظارِ فرزندت
به درِ حجره چشم ميدوزي
**
ياد پهلو شكسته افتادي
در نمازِ نشستهي آخر
حرف تو بين هق هقات اين بود:
السلام و عليك يا مادر..
**
در غريبي و گوشهي زندان
مادرت از مدينه ميآمد
او كه دارد هنوز از زخمش -
ميچكد خون سينه ميآمد
**
مادرت آمده كه بگشايد
از تو زنجير و كُند و آهن را
مادرت آمده كند چاره
زخم زنجير و زخم گردن را..
***وحيد مصلحي***
ميخواستند داغ تو را شعلهور كنند
وقتي كه سوختي همه را با خبر كنند
ميخواستند دفن شوي زير خاكها
تا زنده زنده از سر خاكت گذر كنند
ميخواستند شام غريبان بپا كنند
تا بچههاي فاطمه را در به در كنند
از ناسزا بگو كه چه آورده بر سرت
ميخواستند باز تو را خون جگر كنند
زنجير دست شما بسته باشد و
مثل مدينه فاطمهات را سپر كنند
قوم يهود را به مصافت كشيدهاند
تا تازيانهها به مراتب اثر كنند
حالا بيا بگو كه ملائك يكي يكي
فكري براي اين تن بيپال و پر كنند
اين اشكها مسافر يك جسم بيسرند
وقتش رسيده است به آنجا سفر كنند
***رحمان نوازني***
دستي رسيد بال و پرم را كشيد و رفت
از بال من شكستهترين آفريد و رفت
خون گلوي زير فشارم كه تازه بود
با يك اشاره روي لباسم چكيد و رفت
بد كارهاي به خاك مناجات سر گذاشت
وقتي صداي بندگي ام را شنيد و رفت
راضي نشد به بالش سختي كه داشتم
زنجيرهاي زير سرم را كشيد و رفت
شايد مرا نديده در آن ظلمتي كه بود
با پا به روي جسم ضعيفم دويد و رفت
روزم لگد نخورده به آخر نميرسيد
با درد بود اگر شب و روزم رسيد و رفت
ديروز صبح با نوك شلاق پا شدم
پلكم به زخم رو زد و در خون تپيد و رفت
از چند جا ضريح تنم متصل نبود
پهلوي هم مرا وسط تخته چيد و رفت
تابوت از شكستگي ام كار ميگرفت
گاهي سرم به گوشهي ديوار ميگرفت
***علي اكبر لطيفيان***
اي در هراس روز قيامت پناه من
اي آشناي اشك من و سوز و آه من
دل پيش تو بهانهي غربت نميكند
اي دلبر هميشگي و دلبخواه من
از بنده زادگان توأم ثامن الحجج
بيجا نگفتهام كه تو باشي اله من
با تو چه زود ناز مرا ميخرد خدا
اي تا حريم قرب خدا شاهراه من
ناراضي از كنار تو هرگز نرفتهام
نوميد كي شود ز عطايت نگاه من
من در حريم قدس تو تطهير ميشوم
ميريزد از دعاي تو بار گناه من
گفتي براي ديدن من زود ميرسي
اي انتظار لحظهي مرگم گواه من
اينجا مدينه، مكه، نجف يا كه كربلاست
اينجا بهشت روي زمين جنت الرّضاست
*** حسن عليپور ***
نگاه ميكنم از آينه خيابان را
و ناگزيري باران و راهبندان را
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
و بغض ميكنم اين شعر پشت نيسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشي كه
حراج كرده غم و رنجهاي انسان را
كلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند كرده كسي لاي لاي شيطان را
چراغ سبز شد و اشك من به راه افتاد
چقدر آه كشيدم شهيد چمران را
وليعصر … ترافيك … دود … آزادي …
گرفته گرد و غبار اسم اين دو ميدان را
غروب ميشود و بغضها گلوگيرند
پياده ميروم اين آخرين خيابان را …
عزيز مثل هميشه نشسته چشم به راه
نگاه ميكند از پشت شيشه باران را
دو هفتهايست كه ظرف نباتمان خاليست
و چاي ميخورم و حسرت خراسان را
سپردهام قفس مرغ عشق را به عزيز
و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را
عزيز با همه پيري عزيز با همه عشق
به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را
سفر مرا به كجا ميبرد؟ چه ميدانم
همين كه چند صباحي غروب تهران را …
صداي خوردن باران به شيشهي اتوبوس
نگاه ميكنم از پنجره بيابان را
نگاه ميكنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم اين آفتاب پنهان را …
چقدر تشنهام و تازه كربلاي يك است
چقدر سخت گذشتيم مرز مهران را
نسيم از طرف مشهد الرضاست … ولي
نگاه كن! حرم سرور شهيدان را …
***حسن بياتاني***
بايد به قد عرش خدا قابلم كنند
شايد به خاك پاي شما نازلم كنند
دل ميكنم از آنكه دل از تو بريده است
دل ميدهم به دست تو تا بيدلم كنند
امشب كميت شعرم اگر لنگ ميزند
فردا به لطف چشم شما دعبلم كنند
ايمان راستين هزاران رسول را
آميخته اگر كه در آب و گلم كنند -
- شايد خدا بخواهد و با گوشه چشم تان
بر رتبهي غلامي تان نائلم كنند
وقتي سرشت آب و گلم را ازل خدا
بر آن نوشت رعيت سلطان ارتضا
در هشتمين دمي كه خدا بر زمين دميد
بوي بهشت هفتم او ناگهان وزيد
از شش جهت نسيم خبر داد و بعد از آن
از پنجره صداي اذان خدا رسيد
چار عنصر از ولادت او جان گرفتهاند
يعني زمين به يمن وجودش نفس كشيد
از صلب سومين گل سرخ خدا حسين
ايران گرفته بوي دو آلالهي سپيد
از هشت بيخود اين همه پايين نيامدم
يك حرف بيشتر چه كسي از خدا شنيد
توحيد، حرف محوري دين انبياست
شرط رضا به حكم أنا من شروطهاست
از بركتت نبود اگر، نان نداشتيم
باران نبود غير بيابان نداشتيم
سوگند بر تو اي سر و سامان زندگي
بي تو نه سر كه اين همه سامان نداشتيم
اين حوزهها نفس به هواي تو ميكشند
لطفت اگر نبود، مسلمان نداشتيم
اي آرزوي هر سفر دل از ابتدا
ما قبلهاي به غير خراسان نداشتيم
ما رعيت ريايم كه سلطان به جز رضا
ارباب جز حسين در ايران نداشتيم
خون حسين در رگ و در ريشهي من است
علم رضا معلم انديشهي من است
بالا بلند گفته كه طوبيتر از تو نيست
يوسف به حرف آمده زيباتر از تو نيست
گفتند پارهي تن پيغمبر مني
انگار بعد فاطمه زهراتر از تو نيست
برگ درخت كاشتهي دستهاي تو
باشد گواه ما، كه مسيحاتر از تو نيست
اين قطرهها به سمت شما رود ميشوند
آخر در اين ديار كه درياتر از تو نيست
ما تشنهايم، تشنه دست نوازشت
آبي در اين سراچه گواراتر از تو نيست
اين كوهها به عشق شما هشت ميشوند
ياد آوران نام تو در دشت ميشوند
آرامشي اگر چه سراسر تلاطمي
درياي بيكرانهي اميد مردمي
بند آورد زبان مرا بارگاه تو
اي آنكه رستخير عظيم تكلمي
هر بار نام مادرتان را ميآورم
گل ميكند كناره اشكت تبسمي
شاعر كنار حسن لب تو سروده است
روييده لاله در دل اين سبز گندمي
من چون غبار گرم طوافم به دور تو
تو قبلهگاه هفتم و خورشيد هشتمي
در هفت شهر عشق به جز تو كه ثامني
آهو چشمهاي مرا نيست ضامني
چشم اميد بر در لطف تو بسته است
هر زائري كه گوشهي صحنت نشسته است
باراني است حال و هواي دو ديدهام
اينجا هميشه كاسهي چشمم شكسته است
از باب جبرئيل به پابوست آمدن
از آسمان رسيده و رسمي خجسته است
آن پيرمرد تشنه در آن گوشهي حرم
از راه دور آمده و سخت خسته است
با صد اميد حاجت اين بار خويش را
با پارچه به پنجره فولاد بسته است
وا شد گره ز پارچه، حاجتروا شده است
يعني كه زائر حرم كربلا شده است
با ياد خاطرات سفر با عشيرهام
بر عكس يادگاري با صحن، خيرهام
از بس دلم شكسته براي زيارتت
با اشك شوق گرم وضوي جبيرهام
ياد غروبهاي زيارت هنوز هم
گاهي پي دو جرعهي جامع كبيرهام
يا قادة الهداه و يا سادة الولاه
مستبصرٌ بشأنكم، اينست سيرهام
فرموده ايد؛ فعلكم الخير يا رضا
اي هشتمين كلامكم النور، تيرهام
از بس گناه دور و برم را گرفته است
چون تك درخت خشك ميان جزيرهام
ما هم شنيدهايم كه فرمودهاي شما
هستم در انتظار ظهور نبيرهام
دعبل كجاست تا بنويسد در اين فراز
عجل علي ظهورك يا فارس الحجاز
***محسن عرب خالقي***
اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد
شب را در اين بهشت الهي سحر كنيد
با زائرين اين حرم الله سر كنيد
مدح رضا چو آية قرآن ز بر كنيد
عيد بزرگ شيعة آل پيمبر است
ميلاد هشتمين حجج الله اكبر است
اي دل بگير جان و به جانان نظاره كن
بر چهرة حقيقت ايمان نظاره كن
يك لحظه بر تمامي قرآن نظاره كن
در دست نجمه نجم فروزان نظاره كن
ميلاد پارهي تن زهرا و احمد است
شمس الشموس عالم آل محمد است
اين مظهر جمال خداوند اكبر است
آيينهي تمام نماي پيمبر است
خورشيد نجمه يا مه افلاك پرور است
قرآن روي سينهي موسي ابن جعفر است
بر خلق آسمان و زمين مقتداست اين
جان رو نما دهيد كه روي خداست اين
روشن هزار سينهي سينا به نور او
چشم هزار موسي عمران به طور او
صف بستهاند خيل رسل در حضور او
دل بحر بيكرانهاي از شوق و شور او
ريزد برات عفو خدا از نظارهاش
دوزخ بهشت ميشود از يك اشارهاش
هر قامتي كه سرو لب جو نميشود
هر صورتي كه وجه هو الهو نميشود
هر پادشه كه ضامن آهو نميشود
هر كس كه نام اوست رضا، او نميشود
در طوس پارهي تن احمد بود يكي
آري رؤوف آل محمد بود يكي
اي خلق خاك پاي تو يا ثامن الحجج
جان جهان فداي تو يا ثامن الحجج
قرآن پر از ثناي تو يا ثامن الحجج
ايمان بود ولاي تو يا ثامن الحجج
دين را به جز ولاي تو اصل و اصول نيست
تهليل بيولاي تو هرگز قبول نيست
گردون هماره دور زند در طريق تو
خورشيد خشت گوشهي صحن عتيق تو
با آن همه كرامت و لطف دقيق تو
خود را شمردهاند گدايان رفيق تو
دستي كه دست لطف خدا ميشود تويي
شاهي كه خود رفيق گدا ميشود تويي
يكسان بود به وقت عطاي تو خاص و عام
فرقي نميكند به درت شاه يا غلام
سلطان نديدهام ز گدا گيرد احترام
پيش از سلام زائر خود را كند سلام
پيوسته دست بر سر زوار ميكشي
تو كيستي كه ناز گنه كار ميكشي
پاييز بوستان دل ما بهار توست
در شهر طوسي و همه عالم ديار توست
گل بوسهي امام زمان بر مزار توست
شيعه به هر كجا كه رود در كنار توست
چشم و چراغ و محفلم اينجاست يا رضا
هر جا سفر كنم دلم اينجاست يا رضا
شرمندهام از اين كه بپرسند كيستم
از ذره كمترم نتوان گفت چيستم
در پرتو كرامت خورشيد زيستم
روزي كه نيستم به كنار تو نيستم
با يك دم تو صبحدم عيد ميشوم
در آفتاب صحن تو، توحيد ميشوم
گل از نسيم صبح بهشت تو بو گرفت
خورشيد پيش روي تو از شرم رو گرفت
ماه از فروغ خشت طلايت وضو گرفت
بي آبرو ز خاك درت آبرو گرفت
من دور گندم كرم تو كبوترم
ردّم نكن كه از همه بيآبروترم
اي نقش ديده و دل ما جاي پاي تو
روحالامين كبوتر صحن و سراي تو
مضمون بده كه از تو بگويم براي تو
ميثم كجا و گفتن مدح و ثناي تو
راهم بده كه ذاكر ناقابل توام
انگار اين كه خاك ره دعبل توام
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
ز گردون تيره ابري، تند گردي بر شد از دريا
جواهر خيز و گوهر بيز و گوهر ريز و گوهر زا
هژبر بيشه امكان نهنگ لجّه ايمان
ولي ايزد منّان علي عالي اعلا
امام ثامن ضامن حريمش چون حرم آمن
زمين از حزم او ساكن سپهر از عزم او پويا
نهال باغ علّيين، بهار مرغزار د ين
نسيم روضه يا سين، شميم دوحه طه
سحاب عدل را ژاله، رياض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله، روان از مهر او شيدا
رخش مهري فروزنده، لبش ياقوتي ارزنده
از ان جان خرد زنده و زين نطق سخن گويا
ز جودش قطرهاي قلزم، ز رويش پرتوي انجم
جنابش قبله مردم، رواقش كعبه دلها
بهشت از خلق او بويي، محيط از جود او جويي
به جَنب حشمتش گويي، گرايان گنبد مينا
ستاره گوي ميدانش، هلال عيد چوگانش
ز نعل سم يكرانش غباري توده غبرا
قمررنگي ز رخسارش، شكر طعمي ز گفتارش
بشر را مهر ديدارش، نهان چون روح در اعضا
زمين آثاري از حزمش، فلك معشاري از عزمش
اجل در پهنه رزمش ندارد دم زدن يارا
خرد طفل دبستانش، قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش، ملك حيرانتر از حربا
نظام عالم اكبر، قِوام شرع پيغمبر
فروغ د يده حيد ر، سرور سينه زهرا
اَبَد از هستيش آني، فلك در مجلسش خواني
به خوان همتش ناني فروزان بيضه بيضا
وجودش با قضا توام، ز جودش ما سوي خرّم
حدوثش با قِدم همدم، حياتش با ابد همتا
قضا تيريست درشستش، فنا تيغيست در دستش
چو ماهي بسته شستش، همه دنيا و ما فيها
زمين گويست در مشتش، فلك مُهري در انگشتش
دو تا چون اسمان پشتش، به پيش ايزد يكتا
به سائل بحر و كان بخشد، خطا گفتم جهان بخشد
گرفتم كو نهان بخشد، ز بسياري شود پيدا
ملك مست جمال او، فلك محو كمال او
ز درياي نوا ل ا و حبا بيلجّه خضرا
ز ما ن را عدل او زيور، جهان را ذات اومفخر
زمان را او زمان پرور، جهان را او جهان پيرا
ز قدرش عرش مقداري، ز صنعش خاك آثاري
به باغ شوكتش خاري ريا ض جنّت الماوي
رضاي او رضاي حق، قضاي او قضاي حق
د لش از ما سواي حق گزيد ه عزلت عنقا
كواكب خشت ايوانش، فلك اُجري خورخوانش
به زير خط فرمانش چه بُلقا و چه جابُلسا
رخش پيرايه هستي، د لش سرما يه هستي
وجودش دايه هستي، چه در مقطع چه در مبدأ
ملك را روي دل سويش، فلك را قبله ابرويش
به گِرد كعبه كويش طواف مسجد الاقصي
جهان را او بود آمر، چه در ظاهر چه در باطن
به امر او شود صادر ز ديوان قضا طغرا
كند از يك شكرخنده، هزاران مرده را زنده
چنان كز چهر رخشنده، جهان پير را برنا
رِداي قدس پوشيده، به هضم نفس كوشيده
به بزم انس نوشيده، مِي وحدت ز جام لا
مِي از ميناي لا خورده، سبق از ماسوا برده
و ز ان پس سر بر آورده، ز جَيب جامه الا
زُدوده زنگ امكاني، شده در نور حق فاني
چو مه در مهر نوراني چو آب دجله در دريا
زده در دشت لا خرگه، كه لا معبود الا الله
ز كاخ نفي جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به ياد حق به بحر نفي مستغرق
چنان با حق شده ملحق كه استثنا به مستثني
هي يزدان ثنا خوانت، دو گيتي خوان احسانت
خمي فتراك فرمانت جهان را عروة الوثقي
ستاره ميخ درگاهت، زحل هندوي درگاهت
ز بيم خشم جا نكاهت، فلك را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت، طريق شرع منهاجت
بسا ط قرب معراجت فسبحان الذي اسري
مهين نو باوه آدم، بهين پيرايه عالم
چو خير المرسلين مَحرم به خلو تگاه اُو ادني
تويي غالب تويي قاهر، تويي باطن تويي ظاهر
تو اي نا هي تويي آمر، تو اي داور تويي دارا
تو در معموره امكان، خداوندي پس از يزدان
چو در رگ خون چو در تن جان روان حكم تو در اشيا
تويي بر نفع و ضر قادر، تويي بر خير و شر قادر
تويي بر ديو و دَد آمر، تويي بر نيك و بد دانا
تو جسم شرع را جاني، تو دُر عقل را كاني
تو گنج كان يزداني تو د ا ني سر ما اوحي
تو دانا اي حقايق را، تو بينا اي دقائق را
تو رويا ني شقايق را ز نا ف صخره صمّا
ترا از ماه تا ماهي، ز حق پروانه شاهي
گر افزايي و گر كاهي، نباشد از كست پروا
سخن تخم است و او دهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در ميزان كه چيند خوشه در جوزا
در اوصاف تو «قاآني» دهد دادِ سخنداني
كند امروز دهقاني كه تا حاصل بَرَد فردا
***قاآني***
اي رأفت تو رأفت ذات خدا رضا
از پاي تا به سر علي مرتضي رضا
نامت از آن رضاست كه در عرصه حساب
حق نيست بيرضاي تو از كس رضا، رضا
هر كس كه بيشتر كرمش ميرسد به خلق
او بيشتر برد به درت التجا رضا
عيسي صفاي روح گرفته در اين حرم
موسي ستاده بر در تو با عصا رضا
از روضه مقدس تو ميوزد نسيم
تا باغ خلد، با نفس انبيا رضا
جوشد ز بس اجابت از اين آستان قدس
گم ميشود كنار ضريحت دعا، رضا
آغوش خود گشوده براي خوش آمدش
از هر دري كه سوي تو آيد گدا، رضا
خود پيشتر ز خواندن اذن دخول من
بر من نگاه كردي و گفتي بيا رضا
در كوي تو ز بس كه رؤوفي تو، زائرت
داند ثواب، اگر چه بيارد خطا، رضا
من شرم ميكنم كه بيايم در اين حرم
تو ميزني مرا ز كرامت صدا، رضا
آيد به گوش دل ز تپشهاي سينهام
دائم صداي زمزمه يا رضا رضا
در آستان قدس تو انگار ميكنم
گرديده قسمتم سفر كربلا رضا
نشناختم، امام زمان زائر تو بود
كردم سلام و داد جواب مرا رضا
با آنكه شهريار همه عالمي، كسي
مثل تو نيست با فقرا آشنا رضا
يك بار اگر كند به خراسان زيارتت
بر بازديد زائرت آيي سه جا رضا
اول به خُلد فاطمه گويد جواب او
هر كس صدا زند ز ره صدق «يا رضا»
مولاي من به جان جواد الائمهات
دست مرا بگير، براي خدا رضا
دست مرا گرفتي و سوگند ميخورم
آقاتري از اين كه نمايي رها رضا
زوار چون به سوي حريمت سفر كنند
بايد كه جان دهند به گنبد نما رضا
هر كس به عمر خود شده مأنوس با كسي
«ميثم» گرفته انس به مهر شما، رضا
***استاد سازگار***
اگر چه نيست مرا شأن زائر حرمت
كبوتريست دلم دور گندم كرمت
اگر تو پاي به چشمم نمينهي بگذار
كه لحظهاي بكشم چشم خويش بر قدمت
تو آن امام رؤوفي كه دشمنانت نيز
طمع برند به لطف و عنايت و كرمت
عجب نه، گر دو جهان را نهي كف دستش
اگر به جان جوادت، كسي دهد قسمت
خجسته باد خراسان و زنده باد ايران
كه مستدام بود زير سايه علمت
هزار موسي عمران به طور تو مدهوش
هزار عيسي مريم گرفته جان ز دمت
نماز برده به صحن مطهر تو نماز
حرم طواف كند در حريم محترمت
تو آن امام رضايي كه اختيار قضاست
به اقتضاي خداوند جاري از قلمت
هنوز وارد صحن مطهرت نشده
سلام ميشنود از تو زائر حرمت
عنايتت همگان را گرفت و ميثم هم
چو قطرهايست كه افتاده در كنار يمت
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
رضا اگر چه به صورت، از آن حرم دورم
من از تو دور كه باشم، ز خويش هم دورم
ميان اين همه دوري ترانه دل من
شده «تو با مني اما من از خودم دورم»
تو آفتابي و با من نفس نفس نزديك
به رنگ سايه گر از تو قدم قدم دورم
جدا ز كوي تو آنقدر دورم از شادي
كه از وجود به اندازه عدم دورم
اگر كه يك قدم آيم سوي خراسانت
همان قدَر به خدا از غروب و غم دورم
شده است فاصله در پيش رو گناهانم
به من مگو منِ بيچاره از تو كم دورم
مَگر كه اين همه بيچارگي كم است كه من
كبوتر توأم امّا از آن حرم دورم
غريبِ غُربتم از حضرت رضا مهجور
گداي مطلقم از مطلقِ كرم دورم
اگر چه منّت عينُ النعيمِ لطفت هست
ولي ز كوي تو يا «غايه النِعم» دورم
ز حادثات جهاني تو خود پناهم باش
مكن از آن حرمِ امنِ محترم، دورم
ز فيض عام تو اي آفتاب ملّتها
ز بارگاه تو اي قبله اُمم، دورم
هر آنچه رحمت و فضل و سخا و لطف ترا
حساب ميكنم، از تو به هر رقم، دورم
ز مشهدت كه خيابان آن «ارم» خوانند
از آن حرم نه، كه از روضه ارم، دورم
به كفشداري و فرّاشيات اميدم هست
اگر ز خدمت آن شاه پر خدم دورم
مَگر تو بر سرم از لطف پاي بگذاري
كه مورم و ز سليمان محتشم دورم
اگر چه گم نكنم كوكب هدايت تو
مكن ز كوي خود اي «نور في الظُلَم» دورم
فكيف أقطع منك الرجاءَ يا مولا؟
أجب بفضلك يا كاشف الهمم، دورم
كسي زبان مرا در غمت نميفهمد
كه از امير عرب، خسرو عجم دورم
زيارت تو طلب دارم از خدا، تا كي
به شكل «لا» ز در خانه «نعم» دورم؟
اگر چه زائر عارف ني ام، ز محضر خود
مكن به جان جوادت دهم قسم - دورم
غريب عالم محرومي ام، ولي از خويش
مدار، اي به كرم در جهان عَلَم، دورم
همينكه خواب روم، بر ضريح توست سرم
همينكه باز كنم پلكها ز هم، دورم
هزار شب بشوم همجوارتان از شوق
دوباره پيش خودم فكر ميكنم دورم
دلم براي تو ننوشته شعر خود خوانده
تو با مني اگر از دفتر و قلم دورم
اگر طلب كني ام، جان دهم ز شوق، اين بار
كه دوريات نكند از تو باز هم دورم
***محمد سعيد ميرزايي***
خواستم تا شبي قلم بزنم
خط سرخي بروي غم بزنم
خواستم تا به ياري خورشيد
در سياهي شب قدم بزنم
تا كه مخلوط عشق و عقلم را
باز از نو دوباره هم بزنم
مثل هر بار عشق آمد و من
لاجرم حرف از دلم بزنم
حرف دل حرف عشق حرف رضاست
بايد از شاه طوس دم بزنم
با دو بال كبوتري وارم
ميپرم تا سري حرم بزنم
ميپرم تا به ماورا برسم
به حريمي پر از خدا برسم
باز امشب حرم چراغان است
درو ديوار ريسه بندان است
ابرها را ببين كه آمدهاند
باز وقت نزول باران است
ظاهرا باز كعبه ميسازند
قبلهگاهي كه در خراسان است
آسمان با ستاره و ماهش
در زمين مدينه مهمان است
جبرئيل از بهشت آمده و
روي دستش گلاب و قرآن است
نجمه او را بغل گرفته ببين
لبش امشب چقدر خندان است
غرق گلبوسه كرد رويش را
ميزند شانه باغ مويش را
چون نسيم بهار آمدهاي
چقدر باوقار آمدهاي
از تنت بوي ياس ميآيد
ز كدامين ديار آمدهاي
گفته بودي مدينه گريه كنند
با دلي بيقرار آمدهاي
از دل زائران خستهي خود
تا بشويي غبار آمدهاي
كردهاي پهن دام عشقت را
آخر اينجا چه كار آمدهاي
فكركردي دلم اسيرت نيست
كه به قصد شكار آمدهاي
من از اول كبوترت بودم
جلد صحن منورت بودم
هر زمان غصهاي عذابم داد
نام تو بردم و شدم دلشاد
ميهمان نه كه خانه زاد توام
خاك بوس قديم گوهر شاد
حرم تو فقط خراسان نيست
دل من هم شده رضا آباد
آمدم تا كه حرفهايم را
بزنم با تو، هر چه بادا باد
چشم در چشم حلقههاي ضريح
دست در دست پنجره فولاد
با دلي غرق خواهش آمده ام
قسمت ميدهم به جان جواد
كربلاي مرا هم امضا كن
راه آن را بروي من وا كن
مثل ابري به روي ايراني
مظهر رحمتي، تو باراني
غير رويت كجا طواف كنم
كه شما كعبهي فقيراني
با تو در آسمان رها هستم
بي توام در قفس چو زنداني
حاجتم را نيامده دادي
حرف دل را چه خوب ميداني
مثل هر بار از دو چشمانم
قصههاي نگفته ميخواني
موقع مرگ منتظر هستم
مثل آن پيرمرد سلماني
لحظهها را براي آمدنت
ميشمارم؛ صفاي آمدنت
دل من مال توست آقا جان
كه به دنبال توست آقا جان
روي آن شاخههاي بارورت
ميوهي كال توست آقا جان
يا كه در بزمتان عزادار و
يا كه خوشحال توست آقاجان
در عزاي مصيبت جدت
نخي از شال توست آقا جان
به خدا آرزوي لبهايم
بوسه بر خال توست آقاجان
وقت تحويل سال اگر آيم
سال من سال توست آقاجان
در دلم ابر ماتم آمده است
باز بوي محرم آمده است
كار دل را دوباره در هم كن
سينه را كربلايي از غم كن
ماه ذيقعده و زيارت تو
باز پابوسيات نصيبم كن
كمي از اشك خود به چشمم ده
ديدگان مرا پر از نم كن
دلمان را بگير، دست خودت
فقط آمادهي محرم كن
چايي روضههايمان را با
كوثر اشك فاطمه دم كن
بهر شبهاي ماه ماتممان
مجلس روضهاي فراهم كن
اين دل تنگم عقدهها دارد
گوييا ميل كربلا دارد
***محمد علي بياباني***
آنان كه عاشقند به دنبال دلبرند
هر جا كه ميروند تعلق نميبرند
از آنچه كه وبال ببينند خالي اند
عشاق روزگار، سبكبال ميپرند
پرواز ميكنند به هر جا كه جلوهايست
گاهي ملائكند و گاهي كبوترند
دل را به دست هر كس و ناكس نميدهند
دلدادهي قديمي آل پيمبرند
آنان كه عاشق علي و فاطمه شدند
مديون خانواده موسي بن جعفرند!
ما عاشقيم عاشق زهرا و حيدريم
ما شيعيان كشور موسي بن جعفريم
آدم بدون مهر تو انسان نميشود
سلمان بدون عشق مسلمان نميشود
آن گردني كه تيغ تو را بوسه ميزند
سوگند ميخوريم، پشيمان نميشود
وقتي كبوتران حريمت، گرسنهاند
گندم براي سفره ما، نان نميشود
بايد هزار قرن، حكومت كني مرا
سلطان چند روزه، كه سلطان نميشود
تو خوب جايي آمده اي سروري كني
هر رعيتي كه رعيت ايران نميشود
تو هشتمين پيمبر قرآني مني
حق خدا و حق مسلماني مني
تو آسمان عشقي و خورشيد گنبدي
خورشيد هشتمِي و به ايران خوش آمدي
تو سجدهاي و ساجد و مسجود و مسجدي
تو عابدي و معبود و معبدي
تو كربلايي و نجفي و مدينهاي
يعني شهيد و شاهد و مشهود و مشهدي
نُه چشمه از علوم، به قلب تو جاريست
با اين حساب، عالم آل محمدي
تو آمدي و آمدنت رفتني نداشت
مانند آفتاب تو در رفت و آمدي
اي آبروي جن و ملك خاك بوسيات
عالم فداي جلوه شمس الشموسيات
زائر شدم نسيم، صداي مرا گرفت
از دستم التماس دعاي مرا گرفت
يك شب كنار پنجره فولاد، مادرم
آن قدر گريه كرد، شفاي مرا گرفت
يك پارچه گره زد و تا سالهاي سال
«سهميه امام رضا»ي مرا گرفت
صحن تو، آسمان تو، گنبد طلاي تو
حتي مجال كرب و بلاي مرا گرفت
ايمان نداشتم كه ضمانت كني مرا
تا اين كه آهو آمد و جاي مرا گرفت
اي دستگير صبح قيامت سرم فدات
هم خانواده هم پدر و مادرم فدات
اي مهربانترين كرم سفرهي گدا
يا ايها الرؤوفي و يا ايها الرضا
امشب خدا كند كه تو را اي حضور سبز
اين قوم اشتباه نگيرند با خدا
اي لطف بي نهايت شبهاي زائران
يكبار ما، سه بار شما، پيش ما بيا
…
با گريههاي توست اگر گريه ميكنيم
اي روضهخوان گريهي ابن شبيبها
يابن شبيب گريه فقط بر غم حسين
يابن شبيب گريه فقط بهر كربلا
يابن شبيب جد مرا سر بريدهاند
پيش نگاه عمه ما سر بريدهاند
***علي اكبر لطيفيان***
اي كاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان تو و سفره احسان تو بودم
يك عمر گذشت و سر و سامان نگرفتم
اي كاش فقط بيسر و سامان تو بودم
تا چشم گشود م به دلم مهر تو افتاد
ز آن روز چو آهوي بيابان تو بودم
طوفان عجيبيست غم عاشقي تو
چون موج اسير تو و طوفان تو بودم
اي گنبد تو عشق، من خسته دل اي كاش
چون كفتر پر بسته ايوان تو بودم
يك پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاست
اي كاش ز زوار خراسان تو بودم
***مهدي صفي ياري***
رسيد تا فلكه آب و روبروي حرم
گذاشت دست به سينه: سلام سوي حرم
لب زمين دو چشمش دوباره باران خورد
در آستانه دريا گرفت بوي حرم
گذاشت صورت خود را به صورت يك در
نفس كشيد و نفس شد به رنگ و روي حرم
تمام حس عطش را به كاسهها نوشيد
و پر شد از تب و تاب لب سبوي حرم
در آن طرف پدري كه خميده. با گريه
گره زده پسرش را به آبروي حرم
چقدر قطره به دريا رسيدنش زيباست
چقدر زمزمه جاري شده به جوي حرم
در ازدحام توسل ز چشم من گم شد
ضريح بود و هزاران دعاي توي حرم
شكست بين نماز زيارت آقا
شكست و ريخت قنوتش به گفتگوي حرم
***
شفا گرفته مريضي … زدند نقاره
صداي معجزه پيدا شد از گلوي حرم
***
گذاشت دست به سينه. عقب عقب برگشت
رسيد تا فلكه آب و روبروي حرم
***عليرضا لك***
رافت در آستان تو تفسير ميشود
دل با خيال حسن تو تسخير ميشود
صدها هزار نامه آلوده از گناه
با يك نگاه عفو تو تطهير ميشود
پيش از اجل به خانه چشمم قدم گذار
تعجيل كن! فدات شوم! دير ميشود
حتي سكوت در حرم تو عبادت است
اينجا نفس به ياد تو تكبير ميشود
اينجا اگر كبوتر دل آيد از بهشت
اطراف گندم تو زمين گير ميشود
ديوانه ميشود دل عاقل در اين حرم
ديوانهاي كه عاشق زنجير ميشود
صياد را به نيم نگهت صيد ميكني
آهو به يك ضمانت تو شير ميشود
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
در بند هواييم، يا ضامن آهو!
در فتنه رهاييم، يا ضامن آهو!
بي تاب و شكيبيم، تنها و غريبيم
بي سقف و سراييم، يا ضامن آهو!
عرياني پاييز، خاموشي پرهيز
بي برگ و نواييم، يا ضامن آهو!
سرگشتهتر از عمر، برگشتهتر از بخت
جوياي وفاييم، يا ضامن آهو!
آلودهي بدنام، فرسودهي ايام
با خود به جفاييم، يا ضامن آهو!
آلوده مبادا، فرسوده مبادا
اين گونه كه ماييم، يا ضامن آهو!
پوچيم و كم از هيچ، هيچيم و كم از پوچ
جز نام نشاييم، يا ضامن آهو!
ننگيني ناميم، سنگيني ننگيم
در رنج و عناييم، يا ضامن آهو!
بي رد و نشانيم، از ديده نهانيم
امواج صدايي م، يا ضامن آهو!
صيد شب و روزيم، پابند هنوزيم
در چنگ فناييم، يا ضامن آهو!
چنديست به تشويش، با چيستي خويش
در چون و چراييم، يا ضامن آهو!
با دامني اندوه، خاموشتر از كوه
فرياد رساييم، يا ضامن آهو!
مجبور مخيّر، ابداع مكرر
تقدير قضاييم، يا ضامن آهو!
افتاده به عصيان، تن داده به كفران
آلوده رداييم، يا ضامن آهو!
حيران شدهي رنج، طوفان زدهي درد
درياي بكاييم، يا ضامن آهو!
تو گنج نهاني، ما رنج عناييم
بنگر به كجاييم، يا ضامن آهو!
با رنج پياپي، در معركهي ري
بي قدر و بهاييم، يا ضامن آهو!
نه طالع مسعود، نه بانگ خوش عود
زنداني ناييم، يا ضامن آهو!
در غربت يمگان، در محبس شروان
زنجير به پاييم، يا ضامن آهو!
رانده ز نيستان، مانده ز ميستان
تا از تو جداييم، يا ضامن آهو!
سوداي ضرر ما، كالاي هدر ما
اوقات هباييم، يا ضامن آهو!
دل خسته و رسته، از هر چه گسسته
خواهان شماييم، يا ضامن آهو!
روزي بطلب تا، يك شب به تمنا
نزد تو بياييم، يا ضامن آهو!
در صحن و سرايت، ايوان طلايت
بالي بگشاييم، يا ضامن آهو!
با ما كرم تو، ما در حرم تو
ايمن ز بلاييم، يا ضامن آهو!
چشم از تو نگيريم، جز تو نپذيريم
اصرار گداييم، يا ضامن آهو!
در حسرت كويت، با حيرت رويت
آيينه لقاييم، يا ضامن آهو!
مشتاق زيارت، تا جبهي طاعت
بر خاك تو ساييم، يا ضامن آهو!
گو هر چه نبايد، گو هر چه ب بايد
در كوي رضاييم، يا ضامن آهو!
آيا بپذيري، ما را بپذيري؟
در خوف و رجاييم، يا ضامن آهو!
مِهر است و اگر قهر، شهد است و اگر زهر
تسليم شماييم، يا ضامن آهو!
فريادرسي تو، عيسي نفسي تو
محتاج شفاييم، يا ضامن آهو!
هر چند گنه كار، هر قدر سيه كار
بي رنگ و رياييم، يا ضامن آهو!
ما بندهي درگاه، در پيش تو، اما
در عشق خداييم، يا ضامن آهو!
در رنج و تباهي، وقتي تو بخواهي
آزاد و رهاييم، يا ضامن آهو!
اي چشمهي خورشيد، مهر تو درخشيد
در عين بقاييم، يا ضامن آهو!
ما همسفر شوق، فريادگر شوق
آواي دراييم، يا ضامن آهو!
همخانهي شبگير، همسايه تأثير
پرواز دعاييم، يا ضامن آهو!
همراز به خورشيد، دمساز به ناهيد
در شور و نواييم، يا ضامن آهو!
هم صحبت صبحيم، هم سوي نسيميم
هم دوش صباييم، يا ضامن آهو!
ما خاك ره تو، در بارگه تو
گوياي ثناييم، يا ضامن آهو!
سوگند الستيم، پيمان نشكستيم
در عهد «بلي» ييم، يا ضامن آهو!
يار ضعفا تو، خود ضامن ما تو
ما اهل خطاييم، يا ضامن آهو!
هم مسكنت ما، هر مرحمت تو
مسكين غناييم، يا ضامن آهو!
از فقر سروديم، يا فخر نموديم
فخر فقراييم، يا ضامن آهو!
نه نقل فلاطون، نه عقل ارسطو
جوياي هداييم، يا ضامن آهو!
هنگامهي وهم آن، كجراهي فهم اين
ما اهل ولاييم، يا ضامن آهو!
از گوهر پاكيم، از كوثر صافيم
فرزند نياييم، يا ضامن آهو!
چاووش شب رزم، سرجوش تب رزم
شوق شهداييم، يا ضامن آهو!
ايمان به تو داريم، يونان بگذاريم
تشريك زداييم، يا ضامن آهو!
منشور نشابور، سر سلسلهي نور
با حكمت و راييم، يا ضامن آهو!
تو راه مجسّم، گر راه به عالم
جز تو بنماييم، يا ضامن آهو!
تا صور قيامت، با شور ندامت
شايان جزاييم، يا ضامن آهو!
همراهي استاد آگاهيمان داد
كز تو بسراييم، يا ضامن آهو!
اين بخت سهيل است، كش سوي تو ميل است
در نور و ضياييم، يا ضامن آهو!
زين نظم بدايع، وين اختر طالع
اقبال هماييم، يا ضامن آهو!
***سهِيل محمودي***
گل ميكند بهار تو در باغ سينهها
پر ميشود ز بادهي تو آبگينهها
نقاره ميزنند به بامت فرشتگان
حتما شفا گرفته ز دست تو سينهها
ديگر غريب نيستي اي آشنا ترين
تاييد ميكند سخنم را قرينهها
اول همين كه سمت حريم تو آمدند
صدها هزار مرد غريب از مدينهها
ديگر هم آن كه از نفس تو غريب ماند
در سينههاي عاشق وصل تو كينهها
تجديد كن حكومت خود را به قلبها
اينجا فراهم است برايت زمينهها
گرم فضا نوردي خوف و رجا شديم
آيا به ما نميرسد آخر سفينهها
دارد حكايت از عشاق گنبدت
يعني كه زرد باد رخ از عشق بيحدت
هر سر كه از خيال تو پر شور ميشود
درياي بر كرانهاي از نور ميشود
در شعلهي محبت تو سينه تا گداخت
غرق تجليست و شب طور ميشود
با هر وان يكاد لبان فرشتهها
صد چشم زخم از حرمت دور ميشود
فردا كه موج خيز هراس است زائرت
در ساحل نجات تو محشور ميشود
با پلك بسته آمده دشمن به جنگ تو
از بس حريم قدس تو پر نور ميشود
چون حوض كوثر است گوارا عقيق تو
فوق بهشت آمده صحن عتيق تو
ما را به گوشه حرم خود مقيم كن
مهمان مهرباني دست كريم كن
تا شعله زار شوق تو بالي بگسترد
اي صبح، دشت عاطفه را پر نسيم كن
درباني حريم تو در آرزوي ماست
ما را عصا به دست بخواه و كليم كن
مژگان ما كه سمت شكوه تو وا شده است
وقف غبار روبي فرش و گليم كن
بي اطلاع از اول و از آخر خوديم
ما را كه حادثيم، رهين قديم كن
اين دل ز جنس پنجره فولاد تو نبود
يعني كه زود ميشكند از فراق، زود
خورشيد گرم چيدن بوسه ز ماه توست
گل دستهها منادي شوق پگاه توست
آري شگفت نيست كه بيسايه ميروي
خورشيد هم ز سايه نشينان ماه توست
از چشم آهوان حرم ميتوان شنيد
اين دشتها به شوق شكار نگاه توست
بالاي كاشي حرم تو نوشته است
هر جا دلي شكست همان بارگاه توست
با اين كه سال هاست سوي طوس رفتهاي
اما هنوز چشم مدينه به راه توست
يعني كه كاش فصل غريبي گذشته بود
ديگر مسافرم ز سفر بازگشته بود
هر چند سبز مانده گلستان باورت
آيينهاي جز آه نداري برابرت
راه از مدينه تا به خراسان مگر كم است
با شوق ديدنت شده آواره خواهرت
ديگر دلي به ياد دل تو نميتپد
بالي نمانده است براي كبوترت
…
مثل نسيم ميرسد از ره جواد تو
يعني نمينهي به روي خاكها سرت
تنها به كرب و بلا سر نهاده بود
مردي كه داشت نوحهگري مثل مادرت
اشك تو هست تا به ابد روضه خوانمان
تا كربلاست همسفر كاروانمان
***جواد محمد زماني***
نام تو را بردم زمستانم بهاري شد
در خشكسالي دلم صد چشمه جاري شد
بعد از زماني كه گدايي تو را كردم
دار و ندار من عجب دار و نداري شد
گفتند جاي توست دل را شستشو كردم
پس ميشود از خادمان افتخاري شد
ميخواستند از هر طرف تو جلوه گر باشي
اين گونه شد دور حرم آيينه كاري شد
گاهي اسيري لذت آهو شدن دارد
بيچاره آنكه از نگاه تو فراري شد
گرد ضريحت با من و گرد دلم با تو
بي تو دوباره اين دلم گرد و غباري شد
من سائل بيچيز اطراف حرم هستم
من سالهاي سال دنبال كرم هستم
***علي اكبر لطيفيان***
خدا نه اين كه مرا از گِل زيادهتان
كه آفريد مرا از غبار جادهتان
وبال گردن تان بودم از همان آغاز
بعيد هست بيايم به استفادهتان
ببين چه ساده برايت به حرف ميآيم
فداي اين همه لطف و صفاي سادة تان
به لطف چشم شما دل هميشه آباد است
خدا كند كه بمانم خراب بادهيتان
خدا نوشت ازل در شناسنامهي دل
كه ما غلام شماييم و خانوادهيتان
از آن زمان كه از اين خاك پاك پا شدهام
گداي دائمي حضرت رضا شدهام
بهشت كوچك دامان مادري آقا
تو ميوهي دل موسي بن جعفري آقا
شب ولادت تو در مدينه ميگفتند
ز راه آماده خورشيد ديگري آقا
دخيل بستهام امشب به گاهواره تو
رواست حاجتم ار سر بر آوري آقا
اگر چه منشاء نور شما يكي باشد
تو بين باغ خدا طعم نوبري آقا
كه خوانده است ولي عهد خود تو را وقتي
كه تو براي خودت يك پيمبري آقا
تويي كه صاحب اوصاف بيحدش خواند
همان كه عالم آل محمدش خواند
مهي كه چشمهي چشم تو در تلاطم شد
طلوع مشرقي آفتاب هشتم شد
چه حكمتيست كه قبل از شروع موسم حج
طواف قبلهي هشتم نصيب مردم شد
فقط براي تماشاي دانه پاشي تان
دل كبوتريم نذر چند گندم شد
شبيه محشر كبراست صحنهاي حرم
كه در شلوغي هر روزهاش دلم گم شد
به سوي پنجره فولاد حاجتي آمد
دخيل بست و گرفت و غمش تبسم شد
ز كوچههاي حرم آفتاب ميجوشد
ز دست حوض فرشته شراب مينوشد
تو بحر هستي و كس نيست از تو درياتر
تو آفتابي و از هر بلند بالاتر
تو نسل نوري و هر چند هشتمين خورشيد
ولي نديده زمين در خود از تو پيداتر
اگر چه باغ بهشت خداست رويايي
ولي بهشت نگاه تو هست روياتر
از ابتداي ازل چشم هيچ آهويي
ز چشمهاي تو هرگز نديده شهلاتر
در آستين بدون عصاي تو موسيست
و از مسيح نفسهاي تو مسيحاتر
نفس نه، گوشهي چشمي اگر بيندازي
دوا نه، در دل ما مركز شفا سازي
فداي نام صميمِي و شاعرانهتان
كه باز كرده دلم را به سوي خانهتان
بود دست من و بيهوا هوايي شد
گمان كنم كه گرفته دلم بهانهتان
نشستهام به سر دوش گنبدت آقا
بيا و پر مده مرغي ز آشيانهتان
دوباره حرف زيارت دوباره حرف حرم
دوباره حرف كبوتر به آب و دانهتان
چه قدر عمق بلند كلامتان زيباست
ميان صحبت شيرين و عاميانهتان
بخوان كه هر چه بخواني براي ما زيباست
رسيدن تو به اين خاك هديه زهراست
كسي كه بر لب خود ذكر يا رضا دارد
ميان سينهي زهرا هميشه جا دارد
اگر كه بر نخورد بر خدا كجا كعبه
به قدر اين حرمت اين همه صفا دارد؟
كنار پنجره فولاد مادري خسته
براي كودك خود دست بر دعا دارد
گرفته دامنههاي ضريح را مردي
به گريه حاجت امضاي كربلا دارد
و نذر روضهي زهرا نموده ميخواند
عقيق سبز علي رنگ كهربا دارد
ميان خانه كه بستند دست مولا را
ميان كوچه شكستند دست زهرا را
***وحيد قاسمي***
صبح است و در بزم چمن هر گل تبسم ميكند
باغ از طراوت حسن يوسف را تجسم ميكند
ساقي ميِ باقي به كف مطرب ترنم ميكند
موج نشاط و عشق چون دريا تلاطم ميكند
شور و شعف غوغا به پا در جان مردم ميكند
از شرق عصمت جلوهها خورشيد هشتم ميكند
در حيرت درگاه او دل دست و پا گم ميكند
باشد كه بر ديدار او شيدا شود دل اين چنين
پيش از ولادت مادرش دل بست بر پيغام او
آرامش جان يافت از تسبيح صبح و شام او
روزي كه عالم گير شد اشراق فيض عام او
آن روز آغوش پدر شد بستر آرام او
برداشت با آب فرات از روز اول كام او
يعني ز خم نينوا ميريخت مِي در جام او
دل برد از موسي ولي نام علي شد نام او
فالله خيرٌ حافظاً بر اين وجود نازنين
آب بقا را شرمگين لعل لب نوشش كند
موسي كليم الله را گويا و خاموشش كند
دارد يد بيضا اگر دستي در آغوشش كند
آن كس كه جا در سايه لطف خطا پوشش كند
امروز اگر شور ولايت خانه بر دوشش كند
گردون هلال ماه را چون حلقه در گوشش كند
فردا عنايات رضا حاشا فراموشش كند
باشد كه بگشايد بر او آغوش فردوس برين
اين اصل مصباح الهدي مشكات علم و نور شد
از اشتياق وصل او موسي كليم طور شد
چون مركب اجلال او وارد به نيشابور شد
نزديك شد آيات حق آثار باطل دور شد
هر لاله جامي لب به لب از باده منصور شد
هر غنچه گل شد هر گلي لبخند زد مسرور شد
از خطبه شيرين او سرها همه پر شور شد
برخاست غوغايي به پا از آن حديث دلنشين
اي بت شكنتر از خليل اي يار موسي كليم
اي رمز تنزيل كتاب اي ترجمان حا و ميم
اي سينهات طور سنين اي صاحب قلب سليم
باران رحمت ريخته از آن دل و دست كريم
اي جاري از پيشانيات نور صراط مستقيم
حكم ولايت عهديات محكوم الملك عقيم
صبرت شگفت انگيزتر از آيت كهف و رقيم
اي يوسف زهرا كه شد صبر تو ايوب آفرين
اي چتر ياسين بر سرت ياس بهشتي بو تويي
ماه هدايت منظر و مهر هلال ابرو تويي
آن كس كه خيزد آفتاب از آستان او تويي
در آفرينش نكتهي باريكتر از مو تويي
عشاق را دلبر تويي آفاق را دل جو تويي
در هر زمان آيينهدارِ ليس الا هو تويي
هم حجت هشتم به حق هم ضامن آهو تويي
درياي فيض و رحمتي چون رحمت اللعالمين
اين پنجه مشكلگشا رفع گرفتاري كند
از خواب غفلت خلق را دعوت به بيداري كند
مهرش پرستوي مهاجر را پرستاري كند
درماندگان را ياوري مظلوم را ياري كند
دل در طواف كويش احساس سبك باري كند
باران رحمتهاي او اشك مرا جاري كند
من گرچه بد كردم ولي او آبرو داري كند
در سفرهي احسان او شرمنده است اين كمترين
تا صحبت از اين پارهي جان پيمبر ميشود
دنياي ما با عشق او دنياي ديگر ميشود
ساقي اگر باشد رضا هر لاله ساغر ميشود
خاك خراسان چون بهشت از او معطر ميشود
خار چمن با لطف او سرو و صنوبر ميشود
خورشيد در اين بارگاه از ذره كمتر ميشود
وقتي طواف حضرتش با حج برابر ميشود
قل هذه جناتُ عدنٍ فَادْخُلُوهَا خالِدين
هر گاه كارم زار شد گفتم علي موسي الرضا
هر دم دلم بيمار شد گفتم علي موسي الرضا
وقتي گره در كار شد گفتم علي موسي الرضا
دنيا به چشمم تار شد گفتم علي موسي الرضا
پائيز دل غم بار شد گفتم علي موسي الرضا
تا بخت با من يار شد گفتم علي موسي الرضا
چون لحظه ديدار شد گفتم علي موسي الرضا
چشم من و جامي از آن سرچشمه نور و يقين
گاهي قدم در وادي صبر و توكل ميزنم
بر روي درياي گنه با مهر او پل ميزنم
در كارم از ديوان حافظ هم تفأل ميزنم
بر تارك شعر شفق تاجي پر از گل ميزنم
گاهي دم از هجران روي مصلح كل ميزنم
چون ذره بر دامان او دست توسل ميزنم
در عين مهجوري دم از صبر و تحمل ميزنم
اما ندارم طاقت صبر و تحمل بيش از اين
***شفق***
روز ولادت تو غزل آفريده شد
مفعول و فاعلات و فعل آفريده شد
پلكي زدي و معجزهاي را رقم زدي
از برق چشم هات زحل آفريده شد
از شهد غنچهي لب پر خندهي شما
در چشمهي بهشت عسل آفريده شد
عالم به رقص آمد و از پايكوبياش
از طوس تا حجاز گسل آفريده شد
سينه به سينه؛ شكر خدا عاشق توايم
اين عشق پاك روز ازل آفريده شد
ما از پدر ولاي شما ارث ميبريم
ايرانيان كشور موسي بن جعفريم
در جشن پايكوبي تنبورهاي مست
در بزم ميگساري انگورهاي مست
نور خدايي تو چه اعجاز كرده است!
هو ميكشند دور و برت كورهاي مست
شيريني ولاي شما چيز ديگري است!
اين را شنيدم از لبِ زنبورهاي مست
دارد تمام شهر به ديوار ميخورد!
در پيشِ چشم قاصر مأمورهاي مست
از اين به بعد حرف خدايي نميزنند
با ديدن جلال تو، منصورهاي مست
اذن دخول ميكده ورد زبان ما
بوي شراب ميدهد امشب دهان ما
وقتي همه به عشق تو پروانه ميشوند
پروانهها كنايه و افسانه ميشوند
روح بهار هستي و؛ اين بوتههاي خار
از عطر گامهاي تو ريحانه ميشوند
با ديدن جمال زليخا كُش شما
يوسف شناسها همه ديوانه ميشوند
شانه به شانه، شاه و گدا در سرايتان
مهمان سفرههاي كريمانه ميشوند
شبها به عشق بادهي نابت شيوخ شهر
شاگردهاي حوزهي ميخانه ميشوند
عمري كتاب تزكيه تدريس كردهاي
در شهر طوس ميكده تاسيس كردهاي
آن سوي شهر قبه اي از نور ديدهام
صحن و سراي كيست كه از دور ديدهام!؟
هوش از سرم پريده و مستانه ميدوم
حس ميكنم كه باغِ پر انگور ديدهام
ديگر چه احتياج به نعلين و چوب دست!
موسيِ پا برهنه شدم؛ طور ديدهام
مشهد كجا و اين دل نا پاك من كجا!؟
خود را شبيه وصلهي ناجور ديدهام
در محضرت جناب سليمان شهر طوس
بال ملخ به شانهي يك مور ديدهام
اينجا نديدهايم گدايي كه دلخور است
اينجا فقيرها چه قدر جيبشان پر است
گريه بهانهايست كه عاشق ترم كني
شايد مرا كبوتر جلد حرم كني
آقاي من! كلاغ به دردت نميخورد!؟
از راه دور آمده ام باورم كني
با ذوق و شوق آمده ام حضرت رؤوف
فكري به حال رنگِ سياه پرم كني
زشتم قبول؛ بچهي آهو كه نيستم
بايد نگاه معجزه بر جوهرم كني
بايد تو را به پهلوي زهرا قسم دهم
تا عاقبت به خيرترين نوكرم كني
مادر سپرده است به دست شما مرا
گفته فقط شما ببري كربلا مرا
***وحيد قاسمي***
دل سودا زده سامان نپذيرد هرگز
كافر چشم تو برهان نپذيرد هرگز
آن كه بيمار نگاهي شده هنگام سحر
منت مرهم و درمان نپذيرد هرگز
با نگاه تو اگر عاشقي آغاز شود
جز به ديدار كه پايان نپذيرد هرگز
دل اگر خانهي هر بيسر و پايي گردد
اثر از گفتهي خوبان نپذيرد هرگز
عمر بيمعرفت آبيست كه از جو رفته
اين زياني است كه جبران نپذيرد هرگز
ما درِ خانهي سلطان، سر و سامان داريم
هر چه داريم ز آقاي خراسان داريم
با دم قدسي معشوق نفس تازه كنم
تا كه قدري سخن از يارِ خوش آوازه كنم
صحنْ گردي حرم وقت سحر ميخواهم
تا صفاي دل شيدا زده اندازه كنم
بين هشتي حرم گر بِكشيدم بر دار
سر سودايي خود زينت دروازه كنم
سرگذشت من و تو گشته كرم نامهي عشق
هر سحر پاي مناجات دلي تازه كنم
تار گيسو طلبم تا كه ورقهاي دلم
هم چو يك مصحف پر درد به شيرازه كنم
نام اين مصحف دل را بگذارم ز قضا
قصهي يك سگ ولگرد و كرامات رضا
تا كه بر گنبد تو ديدهام از دور افتاد
ناگهان در دل آلودهي من شور افتاد
اولين بار كه ديدم حرمت را گفتم
اي سليمان! به سرايت گذر مور افتاد
بي پناه آمدم و خوب پناهم دادي
راهم از حادثه در دولت منصور افتاد
تا به خود آمده ديدم كه دل از دستم رفت
وسط آيينهام چشمهاي از نور افتاد
نه بگويم كه كليمم حرمت عرش خداست
اتفاقي ره موسي دل از طور افتاد
يك قدم سوي تو با عمره برابر گردد
كعبه هم دور سر گنبد تو ميگردد
اي كه نا گفته ز اسرار دلم آگاهي
دست گير دل هر خسته دل و گمراهي
ز عنايات رؤوفانهي تو فهميدم
كه نه من بلكه هميشه تو مرا ميخواهي
در بهشت تو نهم پاي چو با كوهي درد
تو طبيبانه دوا ميكنياش با آهي
من گدا زاده و تو نسل به نسلت سلطان
خوش برازندهي تو صحن و سراي شاهي
حاجت از دل نگذشته تو روا ميسازي
اي كه ناگفته ز اسرار دلم آگاهي
من مسلمان شدهي نميه نگاهت هستم
لحظهي مرگ بيا ديده به راهت هستم
دل بيمار مرا فرصت درماني ده
با دم قدسيات اي دوست مرا جاني ده
قبل از آني كه گناهم نفسم را گيرد
آمدم توبه كنم مهلت جبراني ده
هم چنان زلف پريشان تو آواره شدم
به دل خانه خرابم سر و ساماني ده
شوريِ اشك چشيدم كه نمك گير شدم
سر اين سفره به من رزق فراواني ده
حمد لله سر كوي تو زنجير شدم
استخواني به سگ خانهات ارزاني ده
لحظهي مرگ قدم رنجه كن و بر ما هم
فيض ديدار چون آن عاشق سلماني ده
از تو من روزيِ شبهاي محرم خواهم
چشم پر گريهاي و سينهي سوزاني ده
سفرهي عاشقي ام را تو بيا كامل كن
عصر روز عرفه فرصت قرباني ده
در حريمت خبر از عرش خدا ميآيد
بوي سيب حرم كرب و بلا ميآيد
آمدي تا كه به نامت دل ما زنده شود
يادي از فاطمه و شير خدا زنده شود
آمدي تا سند شيعگي ما باشي
با نفسهاي تو تسبيح و دعا زنده شود
آمدي تا ز پيات خواهرت آواره شود
ياد آوارگي شام بلا زنده شود
پلك زخمي تو از خاطرهي گودال است
آمدي روضهي آن راس جدا زنده شود
امر كردي به همه گريه كنند بهر حسين
تا غم بيكفن كرب و بلا زنده شود
جد مظلوم تو را با لب عطشان كشتند
خواهرش ديد و به گيسوي پريشان كشتند
***قاسم نعمتي***
اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد
شب را در اين بهشت الهي سحر كنيد
با زائرين اين حرم الله سر كنيد
مدح رضا چو آيهي قرآن ز بر كنيد
عيد بزرگ شيعهي آل پيمبر است
ميلاد هشتمين حجج الله اكبر است
اي دل بگير جان و به جانان نظاره كن
بر چهرهي حقيقت ايمان نظاره كن
يك لحظه بر تمامي قرآن نظاره كن
در دست نجمه نجم فروزان نظاره كن
ميلاد پارهي تن زهرا و احمد است
شمس الشموس عالم آل محمد است
اين مظهر جمال خداوند اكبر است
آيينهي تمام نماي پيمبر است
خورشيد نجمه يا مه افلاك پرور است
قرآن روي سينهي موسي ابن جعفر است
بر خلق آسمان و زمين مقتداست اين
جان رو نما دهيد كه روي خداست اين
روشن هزار سينهي سينا به نور او
چشم هزار موسي عمران به طور او
صف بستهاند خيل رسل در حضور او
دل بحر بيكرانهاي از شوق و شور او
ريزد برات عفو خدا از نظارهاش
دوزخ بهشت ميشود از يك اشارهاش
هر قامتي كه سرو لب جو نميشود
هر صورتي كه وجه هو الهو نميشود
هر پادشه كه ضامن آهو نميشود
هر كس كه نام اوست رضا، او نميشود
در طوس پارهي تن احمد بود يكي
آري رؤوف آل محمد بود يكي
اي خلق خاك پاي تو يا ثامن الحجج
جان جهان فداي تو يا ثامن الحجج
قرآن پر از ثناي تو يا ثامن الحجج
ايمان بود ولاي تو يا ثامن الحجج
دين را به جز ولاي تو اصل و اصول نيست
تهليل بيولاي تو هرگز قبول نيست
گردون هماره دور زند در طريق تو
خورشيد خشت گوشهي صحن عتيق تو
با آن همه كرامت و لطف دقيق تو
خود را شمردهاند گدايان رفيق تو
دستي كه دست لطف خدا ميشود تويي
شاهي كه خود رفيق گدا ميشود تويي
يكسان بود به وقت عطاي تو خاص و عام
فرقي نميكند به درت شاه يا غلام
سلطان نديدهام ز گدا گيرد احترام
پيش از سلام زائر خود را كند سلام
پيوسته دست بر سر زوار ميكشي
تو كيستي كه ناز گنه كار ميكشي
پاييز بوستان دل ما بهار توست
در شهر طوسي و همه عالم ديار توست
گل بوسهي امام زمان بر مزار توست
شيعه به هر كجا كه رود در كنار توست
چشم و چراغ و محفلم اين جاست يا رضا
هر جا سفر كنم دلم اين جاست يا رضا
شرمندهام از اين كه بپرسند كيستم
از ذره كمترم نتوان گفت چيستم
در پرتو كرامت خورشيد زيستم
روزي كه نيستم به كنار تو نيستم
با يك دم تو صبحدم عيد ميشوم
در آفتاب صحن تو، توحيد ميشوم
گل از نسيم صبح بهشت تو بو گرفت
خورشيد پيش روي تو از شرم رو گرفت
ماه از فروغ خشت طلايت وضو گرفت
بي آبرو ز خاك درت آبرو گرفت
من دور گندم كرم تو كبوترم
ردّم نكن كه از همه بيآبروترم
اي نقش ديده و دل ما جاي پاي تو
روحالامين كبوتر صحن و سراي تو
مضمون بده كه از تو بگويم براي تو
ميثم كجا و گفتن مدح و ثناي تو
راهم بده كه ذاكر ناقابل توام
انگار اين كه خاك ره دعبل توام
***حاج غلامرضا سازگار***
سلام بر تو اماما، تو را سلام، امام!
شكستهايم ز داغي بزرگ امام، امام!
غريب را ننوازد مگر امام غريب
غريب آمده ام پيش تو سلام، امام!
غلام حلقه به گوش تو ماه و خورشيدند
متاب روي از اين كمترين غلام، امام!
قصيده دارم و چشم انتظار اذن توام
اجازتي كه بخوانم تو را به نام، امام!
بجز مقام رضا از رضا طلب نكنم
فقير حالم و مستغني از مقام، امام!
مرا دليست كه پيدا نميكنم آن را
دلي كه گم شده در موج ازدحام، امام!
غم غريبي و اندوه كودكان، تب مرگ
گلايه از كه كنم؟ شكوه از كدام؟ امام!
اگر چه شب شب شاديست، دل عزادار است
بگو كه خنده حلال است يا حرام؟ امام!
تويي كه زهر جفا خوردهاي ببين ما را
زمانه زهر جفا ميكند به جام، امام!
تويي جواز نماز دل شكستهي من
تويي ركوع و تويي سجده و قيام، امام!
تويي كه واسطه العقد آل ياسيني
تويي حلاوت ذكر علي الدوام، امام!
تو شرط عشقي و بر كوههاي نيشابور
خدا نوشته به فيروزه اين پيام، امام!
در اين مصيبت عظمي چه جاي مولودي
شكست پشت من و قامت كلام، امام!
شكسته پشت مدينه، شكسته پشت بقيع
شكسته است دل مسجدالحرام، امام!
در اين سپيده كه ميلاد آفتابي توست
بخوان شكسته دلان را به بارعام، امام!
به حاجيان بگو از راه كعبه برگردند
به خاك بوسي اين خيمه و خيام، امام!
گرسنهاند يتيمان، مگر ز سفرهي تو
تبرّكي ببرم پارهاي طعام، امام!
كبوتران پريشان چه ميكنند آن جا؟
پريدهاند به روي كدام بام؟ امام!
گذشت هفتهاي از غم، امام هشتم عشق
تمام كن غم و اندوه را، تمام، امام!
به خانههاي شكسته بگو كه برخيزند
به احترام تو، آري، به احترام امام
شد درست بگويم تمامت غم را
نشد تمام شود شعر ناتمام، امام!
هماره پرتو ماه تو باد بر سرمان
هماره سايهي مهر تو مستدام، امام!
وداع با تو سلامي دوباره است، سلام
سلام بر تو اماما، تو را سلام، امام!
*****
اين شعر در ايام زلزله بم سروده شده است
***عليرضا قزوه***
چون گل گلزار صادق پرده از رخ برگرفت
عالم از نور جمالش جلوهي ديگر گرفت
آفتاب صبح صادق آنكه از صبح ازل
روشني خورشيد از آن ماه بلند اختر گرفت
در مكنون پرورش چون يافت در مهد صدف
شد حميده خو چو خو، در دامن مادر گرفت
موسي كاظم امام هفتمين نور خدا
آنكه نور عارضش آفاق سرتاسر گرفت
آنكه روشن از جمالش گشت آيات خدا
و آنكه رونق از كمالش شرع پيغمبر گرفت
هم ادب رونق از آن گنجينه آداب يافت
همسخن زيور از آن كلك سخن گستر گرفت
شد رها از بند مِحَنت آنكه از صدق و صفا
دامن باب الحوائج موسي جعفر گرفت
از در باب الحوائج روي حاجت بر متاب
ز آنكه فيضش چشمه از سر چشمهي داور گرفت
در صف محشر شفاعت يافت آن كو چون رسا
دامن موسي بن جعفر در صف محشر گرفت
***قاسم رسا***
اگر بر آيد چو مرغي ز پيكر خستهام پر
پرم سوي بارگاهي كه باشد از عرش برتر
به بارگاهي كه در آن، هزار موسي بن عمران
براي خدمت كند رو، به عرض حاجت زند در
به بارگاهي كه يوسف گرفته دست توسل
بر آستاني كه آن را گرفته يعقوب در بر
خليل را كعبهي جان، ذبيح را قبلهي دل
مسيح را بيت اقصي، كليم را طور ديگر
هزار داوود آنجا زبور برگرفته بر كف
هزار عيسي بن مريم نهاده انجيل بر سر
بريز هست خود از كف، بر آر نعلين از پا
بيا چو موسي بن عمران به طور موسي بن جعفر
امام ملك ولايت، چراغ راه هدايت
محيط جود و عنايت، چراغ و چشم پيمبر
امام كل اعاظم كه كنيهي اوست كاظم
نظام را گشته ناظم، سپهر را بوده محور
حديث خلق خصالش، حكايت خلق احمد
كلامي از كظم غيظش، روايت عفو داور
مقام والاي او بين، نيا و ابناي او بين
هم اوست شش بحر را دُر، هم اويَم هفت گوهر
ثناي او روح قرآن، ولاي او كل ايمان
نداي او حكم احمد، عطاي او جود حيدر
***جعفر رسول زاده ( آشفته) ***
آنجا كه عاشقيست هميشه فضاي ماست
در مرغزار در به دري رد پاي ماست
وقتي كه نان سفره ما از محبت است
صدها هزار حاتم طايي گداي ماست
دين و طريقت همه انبيا عليست
اي مدعي بدان تو كه اين ادعاي ماست
ناخالص است دين بدون علي سرشت
شاه غدير صاحب ركن ولاي ماست
مثل كليم تكيه به جايي نميزنيم
وقتي كه عشق حضرت موسي عصاي ماست
موساي ما ز نسل شهنشاه خيبر است
نوري ز طيف عاطفه موسي بن جعفر است
شكر خدا كه بنده ايمانياش شديم
كشتي شكستهي يم طوفانياش شديم
ما در پناه چتر ولايش نشستهايم
خيس از نزول رحمت بارانياش شديم
ما را گره زدند به زلف رهاي او
آزاد عالميم كه زندانياش شديم
اولاد او به كشور ما آمدند و ما
خادم شديم و نوكر ارزانياش شديم
هم خاك بوس دختر او در ميان قم
هم ريزهخوار پور خراسانياش شديم
خاك و زمين ما همه در اختيار اوست
ايران امامزاده سراي تبار اوست
در هفتمين حضور زميني آسمان
او شد بلند مرتبه جمع خاكيان
آري ملاك سنجش ايمان ولايت است
ما شاكريم او شده هفتم اماممان
ما با وجود او به خدا گم نميشويم
زيرا كه او به شيعه دهد راه را نشان
با عشق او به وقت حساب و كتاب و قبر
وا ميشود زبان فرو بسته در دهان
او سومين لقب گرفته به باب الحوائج است
حاجت نميبرم به خدا پيش اين و آن
حاجتروا شدن ز درش كار ساده است
اين كمترين عنايت اين خانواده است
امشب صلاي آمدن عيد ميزنم
خود را به حال مستي تشديد ميزنم
با عشق او براي تپشهاي عاشقي
بر قلب خود علامت تمديد ميزنم
تمثال آفتابي او را به روي دل
بختم اگر كه آمد و تابيد ميزنم
محتاج هستم و در كوي كريم را
دارالاجابت است و به اميد ميزنم
گاهي ميان خاطره از پشت ميلهها
او را به عشق خال لبش ديد ميزنم
تا ديدمش دلم از غصه آب شد
كوه دلم ز آتش عشقش مذاب شد
عمرش ميان غربت بيياورش گذشت
رنج هزار ساله بر آن پيكرش گذشت
حسرت كشيده چون پدري گيسوان او
در حسرت نوازشي از دخترش گذشت
او مرگ خويش را ز خدا عاشقانه خواست
از بس بلا كشيد كه آب از سرش گذشت
وقتي به زير مشت و لگدها شكسته شد
دانست آنچه بر بدن مادرش گذشت
اما اسارتش كه به زينب نميرسد
او شعله از اصابت با معجرش گذشت
زينب اسير كوچه و بازار شام شد
زن بود و وارد صف اغيار شام شد
***مجتبي صمدي شهاب***
هر شاعريست در تب تضمين چشم تو
از بس سرود نيست مضامين چشم تو
چشم جهان به مقدمت اي عشق روشن است
از اولين دقايق تكوين چشم تو
ما را اسير صبح نگاه تو كرده است
آقا كرشمههاي نخستين چشم تو
از ابتداي خلقت عالم از آن ازل
شيعه شدم به شيوهي آيين چشم تو
ميشد چه خوب نور خدا را نگاه كرد
از پشت پلكت از پس پرچين چشم تو
امشب شكوه خلد برين ديدني شده
وقتي شده است منظر و آيينه چشم تو
گل كرده بر لب غزلم باغي از رطب
امشب به لطف لهجهي شيرين چشم تو
چشم تو آسمان سخا و كرامت است
آقا خوشا به حال مساكين چشم تو
حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است
در انتظار لحظهي آمين چشم تو
«آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا شود كه گوشهي چشمي به ما كنند»
چه عالميست عالم باب الحوائجي
با توست نورِ اعظم باب الحوائجي
مهر توست حلقهي وصل خدا و خلق
داري به دست خاتم باب الحوائجي
در عرش و فرش واسطهي فيض و رحمتي
بر دوش توست پرچم باب الحوائجي
در آستانهي تو كسي نا اميد نيست
آقا براي ما همه باب الحوائجي
بي شك شفيع ماست نگاه رؤوف تو
در رستخيز واهمه باب الحوائجي
ديوانهي سخاي ابا الفضلي توام
مانند ماه علقمه باب الحوائجي
صحن و سرات غرق گل ياس ميشود
وقتي كه ميهمان تو عباس ميشود
در ساحل سخاوت درياي كاظمين
ماييم و خاك پاي مسيحاي كاظمين
با دستهاي خالي از اينجا نميرويم
ما سائليم، سائل آقاي كاظمين
رشك بهشتيان شده حال كسي كه هست
گوشه نشين جنت الاعلاي كاظمين
نور الهي از همه جا موج ميزند
توحيديست بس كه سراپاي كاظمين
داريم در جوار حرم، حق آب و گِل
خاتون شهر ما شده زهراي كاظمين
ما ريزهخوار صحن و سراي كريمهايم
اين افتخار ماست، گداي كريمهايم
در سايهسار كوكب موسي بن جعفريم
ما شيعيان مكتب موسي بن جعفريم
فيضش به گوشه گوشهي ايران رسيده است
يعني گداي هر شب موسي بن جعفريم
هستي ماست نوكري اهل بيت او
ما خانه زاد زينب موسي بن جعفريم
قم آستان رحمت آل پيمبر است
در اين حرم، مُقرَّب موسي بن جعفريم
با مهر و رأفتش دل ما را خريده است
ما بندهي مُكاتَب موسي بن جعفريم
چشم اميد اهل دو عالم به دست اوست
مات مرام و مشرب موسي بن جعفريم
حتي قفس براش مجال پرندگيست
مديون ذكر و يا رب موسي بن جعفريم
دلسوخته ز ندبهي چشمان خستهاش
دلخون ز ناله و تبِ موسي بن جعفريم
آتش زده به قلب پريشان، مصيبتش
با دست بسته غرق سجود است حضرتش
از طعنههاي دشمن نادان چه ميكشيد
بين كوير، حضرت باران چه ميكشيد
در بند ظلم و كينهي قومي ستمگري
تنها پناه عالم امكان چه ميكشيد
خورشيد عشق و رحمت و نور و سخا و جود
در بين اين قبيلهي عصيان چه ميكشيد
با پيكرش چه كرده تب تازيانهها
با حال خسته گوشهي زندان چه ميكشيد
شكر خدا كه دختر مظلومهاش نديد
باباي بيشكيب و پريشان چه ميكشيد
اما دلم گرفته ز اندوه ديگري
طفل سه ساله گوشهي ويران چه ميكشيد
با ديدن سر پدرش در ميان تشت
هنگام بوسه بر لب عطشان چه ميكشيد
وقتي كه ديد چشم كبودش در آن ميان
خونين شده تلاوت قرآن چه ميكشيد
ميگفت با لب پر از آهي كه جان نداشت:
اي كاش هيچ سنگدلي خيزران نداشت
***يوسف رحيمي***
با سينهاي كه آتش از آن شعله ميكشيد
ناله براي كشتهي ديوار و در كشيد
او بود و خاك حجره و يك ناله ضعيف
آري نفس نفس زدنش تا سحر كشيد
يك روزه زهر بر دل زارش اثر نمود
گاهِ سحر به جانب جانانه پر كشيد
در انتظار آمدن ميوهي دلش
پا را به سوي قبله چنان محتضر كشيد
سينهزنان دريده گريبان پسر رسيد
دستي به روي ماه كبود پدر كشيد
شمس الشّموس روي زمين اوفتاده و
فرياد اي پدر ز دل خود قمر كشيد
آه از دمي كه زينب كبرايِ غم نصيب
آمد تن امام زمانش به بر كشيد
با دست زخم خورده خود دختر علي
تير شكسته از تن ارباب در كشيد
گل مانده بود در وسط تيغ و نيزهها
آمد ز پاي ساقه ياسش تبر كشيد
***حسن لطفي***
تيزي شمشير هم تسليم ابرو ميشود
شير هم در پاي چشمان تو آهو ميشود
نيست فرقي بين رب و عبدِ عين رب شده
گاه ذكرم يا رضا و گاه يا هو ميشود
مِهر تو در سنگ هم كار خودش را ميكند
شيشه در همسايگيِ عطر خوشبو ميشود
تو به ما پا ميدهي و ما كليمت ميشويم
لال هم در اين حرم مرغ سخنگو ميشود
دست خالي بودن ما نيست كتمان كردني
دست ما هر بار سائل ميشود، رو ميشود
چشم جاري از تمام چشمهها بالاتر است
آب سقاخانه هم محتاج اين جو ميشود
اين مژههايم اگر پيش تو باشد بهتر است
لااقل يك گوشه از صحن تو جارو ميشود
پنجره پولاد تو آخر شفايم ميدهد
باز هم در صحنهاي تو هياهو ميشود
***علي اكبر لطيفيان***
انگور ميدهند كه قربانيات كنند
لازم نكرده دعوت مهمانيات كنند
صدها رواق در جگرت زهر باز كرد
ميخواستند آينه بندانيات كنند
هر شب تو بر غريبي خود گريه ميكني
مردم اگر چه سجدهي سلطانيات كنند
تو نو به نو براي خودت گريه ميكني
در صحن كهنه گرچه چراغانيات كنند
وقتي خدا غريبي ما را نگاه كرد
فرمود تا حسين خراسانيات كنند
زنهاي طوس مثل زنان بني اسد
جمعند تا عزاي پريشانيات كنند
معصومه را به همرهي خود كشاندهاي
تا قبلهگاه زينب ايرانيات كنند
***محمد سهرابي***
يا آنكه بخوانيد به بالين پسرم را
يا بر سر زانو بگذاريد سرم را
شب تا به سحرچشم به راهم كه نسيمي
از من ببرد سوي مدينه خبرم را
كي باور من بود كه از آن حرم پاك
يك روز جدا گردم و بندم نظرم را
مجبور به توديع حرم بودم و ناچار
در سايه اندوه نشاندم پسرم را
هنگام خدا حافظي از شهر، عزيزان
شستند به خوناب جگر رهگذرم را
گفتم همه در بدرقهام اشك ببارند
شايد كه نبينند از آن پس اثرم را
دامانم از اين منظره پر اشك شد اما
گفتم كه نبيند پسرم چشم ترم را
با كس نتوان گفت وليعهدي مأمون
خون كرده دلم را و شكسته كمرم را
من سر به وليعهدي دونان نسپارم
بگذارم اگر بر سر اين كار سرم را
تهمت ز چه بنديد به انگور، كه خون كرد
هم صحبتي دشمن ديرين جگرم را
آفاق همه زير پر رأفت من بود
افسوس بدين جرم شكستند پرم را
آن قوم كه در سايهام آرام گرفتند
دادند به تاراج خزان برگ و برم را
بشتاب به ديدار من اي گل كه به بويت
تسكين دهم آلام دل در به درم را
روزم سپري شد به غم، اما گذراندم
با ياد تو اي خوب، شبم را سحرم را
***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***
من با تو زندگي نكنم پير ميشوم
بي تو من از جواني خود سير ميشوم
من در شعاع پرتو شمس الشموسيت
بي اختيار پيش تو تبخير ميشوم
آيينه كاري حرمت ذرهپروريست
من در رواق چشم تو تكثير ميشوم
در صحن كهنه سوي تو كردم نماز را
اينجاست آنكه لايق تكبير ميشوم
من در شمار سلسله راويان شدم
چون با حديث سلسله زنجير ميشوم
من گريهام گرفته كمي هم به من بخند
دارم به پاي خويش سرازير ميشوم
يك شب نشد كه بيگنه آيم زيارتت
اما دوباره پيش تو تقدير ميشوم
وقتي كه آه ميكشم از پردهي نياز
بي پرده با تو صاحب تصوير ميشوم
بيچاره من كه نيست قلمدانم از طلا
هر چند با نگاه تو اكسير ميشوم
نقاره خانهات ز كجا آب ميخورد
كز بانگ آن چو سيل سرازير ميشوم؟
آن نامهام كه از سر تعجيل و اضطراب
بر بال كفتران تو تحرير ميشوم
اين رنگ طوسي از دل سرخم نميرود
گرچه دورنگ، دور ز تزوير ميشوم
برداشت سيل گريه بساط زيارتم
نم نم دوباره قابل تعمير ميشوم
حوض حياط تو بدهد مرده را حيات
من نيز با تو عيسي تاثير ميشوم
وقت ورود در حرم تو هواييام
وقت خروج تازه زمين گير ميشوم
بادا شلوغ دور و برت كعبهي عزيز
من حاجي توام كه به تقصير ميشوم
يك روز اگر كه زينت ديوار تو شوم
آيينه را گذاشته شمشير ميشوم
***محمد سهرابي***
نخل زردم جوانه ميخواهم
كفترم آب و دانه ميخواهم
بر فراز منارههاي حرم
گوشهاي باز لانه ميخواهم
روي پرهاي من بزن مهري
بي نشانم نشانه ميخواهم
كفتر خانگي اين حرمم
دانه از اهل خانه ميخواهم
در كنار رواق دارالزهد
منزلي جاودانه ميخواهم
از شما روز اول هر ماه
مثل مردم سرانه ميخواهم
خانه جز اين حرم نميخواهم
پر پرواز هم نميخواهم
آستان بوس خود خطابم كن
بد حسابم ولي حسابم كن
بركهي خشكم و گل آلودم
كوثر معرفت گلابم كن
قسمت ميدهم به جان جواد
بعد اگر خواستي جوابم كن
كرمت گر اجازه داد آقا
پيش چشم همه خرابم كن
من شبيه دعاي بيروحم
روح ادعيه مستجابم كن
اي خداوند عشق يا احساس
نظري كن به خاطر عباس
درد من را تو خوب ميداني
حق همسايه را تو خوب ميداني
حق همسايه جا نياوردم
نيست اين شيوهي مسلماني
ولي اي با وفا پناهم ده
هر چه باشد تو از بزرگاني
لحظهاي كه جنازهام آمد
واي من گر كه رو بگرداني
يوسف ار ماه كنعان بود
تو مه آسمان ايراني
واي آقا چقدر ميآيد
به تو لفظ شريف سلطاني
گفتهام هر كنار در هر سو
ضامنم هست ضامن آهو
***علي زمانيان***
دل هميشه غريبم هوايتان كرده است
هواي گريه پايين پايتان كرده است
وَ گيوههاي مرا رد پاي غمگينت
مسافر سحر كوچههايتان كرده است
خداش خير دهد آن كسي كه بال مرا
كبوتر حرم باصفايتان كرده است
چگونه لطف نداري به اين دو چشمي كه
كنار پنجرههايت صدايتان كرده است؟
چگونه از تو نگيرم نجات فردا را؟
خدا براي همينها سوايتان كرده است
چرا اميد نداري مدينه برگردي؟
مَگر نه آنكه خدا هم دعايتان كرده است؟
ميان شهر مدينه يگانه خواهرتان
چه نذرهاي بزرگي برايتان كرده است
تو آن نماز غريب هميشهها هستي
كه كوچههاي خراسان قضايتان كرده است
سپيدهاي و به رنگ شفق در آمدهاي
كدام زهر ستم جابجايتان كرده است
***علي اكبر لطيفيان***
نام تو را بردم زمستانم بهاري شد
در خشكسالي دلم صد چشمه جاري شد
بعد از زماني كه گدايي تو را كردم
دار و ندار من عجب دار و نداري شد
گفتند جاي توست، دل را شستشو كردم
پس ميشود از خادمان افتخاري شد
ميخواستند از هر طرف تو جلوه گر باشي
اين گونه شد، دور حرم آيينه كاري شد
گاهي اسيري لذّت آهو شدن دارد
بيچاره آن كه از نگاه تو فراري شد
گَرد ضريحت با من و گَرد دلم با تو
بي تو دوباره اين دلم گرد و غباري شد
من سائل بيچيزِ اطرافِ حرم هستم
من سالهاي سال، دنبال كرم هستم
انگور سرخي، سبز كرده دست و پايت را
تغيير داده حالت حال و هوايت را
اي خاكِ عالم بر سرم – حالا كه ميآيي
از چه كشيدي بر سر و رويت عبايت را
تو سعي خود را ميكني و باز ميافتي
اين زهر خيلي ناتوان كرده است پايت را
وقت زمين خوردن صدا در كوچه ميپيچد
آري شنيدند آسمانيها صدايت را
وقتي لبت خشكيد و چشمت ناتوانتر شد
در حجرهي در بسته ديدي كربلايت را
در حجرهاي افتادهاي و تشنگي داري
تو كربلاي ديگر در حال تكراري
قسمت نشد خواهر كنار پيكرت باشد
بد شد، نشد امروز بالاي سرت باشد
بد جور داري روي خاك از درد ميپيچي
اي واي اگر امروز روزِ آخرت باشد
حيف از سر تو نيست روي خاك افتاده؟!
بايد سرت الآن به دست خواهرت باشد
حالا غريبي را ببين دنبال تابوتت
دختر نداري لااقل دربدرت باشد
وقتي شروع روضههاي ما بيان توست
خوب است پايانش، بيان ديگرت باشد
يابن شبيب آيا شهيد بيكفن ديدي؟
در لابلاي نيزه، پاره پاره تن ديدي؟
***علي اكبر لطيفيان***
خادمت پشت در قصر خبر ميخواهد
از شب مبهم اين فتنه سحر ميخواهد
كاش آن خوشه مسموم زبانش ميگفت:
لب شيرين تو انگور مگر ميخواهد؟
تو عبا روي سرت ميكشي و پا به زمين
رفتنت تا به در خانه هنر ميخواهد
اي جگر گوشه كه در حجره غم تنهايي
زهر از جان تو انگار جگر ميخواهد
دل تو سوخته از درد به خود ميپيچي
لب خشكيده تو ديده تَر ميخواهد
خوب شد اين كه جوادت به كنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر ميخواهد
لحظه رفتن خود در نظرت ميآمد
روضه مرد غريبي كه نفر ميخواهد
ياد آن حرف تو با ابن شبيب افتادم
ياد آن دشنه كه از جد تو سر ميخواهد
***محمد امين سبكبار***
در اوج غربت و غم زهر كينه يارش بود
ميان حجره دلش تنگ گلعذارش بود
در آرزوي جوادش دمي قرار نداشت
به آخرين نفسش چشم انتظارش بود
شكوفههاي لبش روي دامنش ميريخت
هزار غنچه به لبهاي لاله بارش بود
شبيه مار گزيده به خويش ميپيچيد
نشان از آمدن موسم بهارش بود
ميان حجرهي غربت غريب ميميرد
و كاش حداقل خواهرش كنارش بود
گهي حسين و گهي مادر و گهي پسرم
ز نالههاي جگرسوز قلب زارش بود
به خشكي دو لب خويش روضهخوان شده بود
براي مرد غريبي كه داغدارش بود
به ياد مرد غريبي كه بين يك گودال
هجوم نيزه و شمشير غمگسارش بود
به ياد خواهر مظلومهاي كه هر منزل
سر برادرش از نيزه سايهسارش بود
به ياد طفل يتيمي كه در خرابه شبي
سر پدر جلوي چشمهاي تارش بود
به ياد دختركي كه هزار لاله زخم
ميان موي پريشان پر غبارش بود
***محمد علي بياباني***
با زمين خوردنت امروز زمين خورد زمين
آسمان خورد زمين عرش برين خورد زمين
وسط كوچه همينكه بدنت لرزه گرفت
ناگهان بال و پر روحالامين خورد زمين
اين چه زهريست كه داري به خودت ميپيچي
گاه پشت كمرت گاه جبين خورد زمين
از سر تو چه بگوييم؟ روي خاك افتاد
از تن تو چه بگوييم؟ همين … خورد زمين
دگرت نيست توان تا كه ز جا برخيزي
اي كه با تو همهي دين مبين خورد زمين
داشت ميمرد اباصلت كه چندين دفعه
ديد مولاش چه بييار و معين خورد زمين
زهر اول اثرش بر جگر مسموم است
پهلويت سوخت كه زانوت چنين خورد زمين
پسرت تا ز مدينه به كنار تو رسيد
طاقتش كم شد و گريان و حزين خورد زمين
به زمين خوردن و خاكي شدنت موروثيست
جد تشنه لبت از عرشهي زين خورد زمين
***جواد حيدري***
اي همه دلها، حرمت يا رضا
خلق خدا و كرمت يا رضا
جن و بشر، حور و ملك ميبرند
سجده به خاك حرمت يا رضا
بر سر اين مملكت از بام طوس
سايه فكنده، عَلَمَت، يا رضا
نيست عجب گر كه طواف آورد
كعبه به دور حرمت يا رضا
زادهي موسايي و عيسا كند
زندگي از فيض دمت، يا رضا
بس كه بوَد، لطف و عطايت زياد
ظرف وجود است كَمَت، يا رضا
گر تو قبولم نكني، ميدهم
به جان زهرا قسمت يا رضا
ضامن آهو به فدايت شوم
جود و كرم كن، كه گدايت شوم
تو هشت بحر نور را، گوهري
تو مطلع الفجر چهار اختري
تو شمع جمعي، به شبستان طوس
تو بر تن عالم خلقت، سري
نام علي بُوَد برازندهات
بَلكه تو يك محمّد ديگري
ضامن آهويي و پيش خدا
ضامن خلقي به صف محشري
هم پدر چهار ابن الرضا
هم پسر موسي ابن جعفري
ابوالجواد استي و باب المراد
ابوالحسن بضعهي پيغمبري
اي به فدايت پدر و مادرم
كه خوبْتر از پدر و مادري
دست كرم بر سر ما ميكشي
پادشهي ناز گدا ميكشي
سائل درگاه تو، سلطان ماست
خاك درت، دارو و درمان ماست
روي تو! آفتاب عرش خدا
سايهي تو بر سر ايران ماست
جان همه عالمِي و از كرم
جاي تو در قلب خراسان ماست
زهي كرم، كه ضامن كل خلق
ضامن آهوي بيابان ماست
عنايتت آمده، كل نعَم
ولايتت، تمام ايمان ماست
بهشت، نه كه با ولاي شما
جحيم هم روضهي رضوان ماست
مهر تو اي با همگان، مهربان
در تن ما خوبْتر از جان ماست
سلسلة الذهب، تجلّاي توست
كمال توحيد، تولاّي توست
مرغ دلم، خدا خدا ميكند
رضا رضا، رضا رضا ميكند
قبلهي من كعبه، ولي قلب من
روي به ايوان طلا ميكند
حضرت معصومه عليها سلام
به زائران تو دعا ميكند
نگاه تو، چشم تو، دست تو، نه
نام تو هم دردْ، دوا ميكند
جز تو كه رأفتت خدايي بوَد
حاجت ما را كه روا ميكند
دلت نيايد كه جوابش كني
زائر تو، هر چه خطا ميكند
اگر چه آلوده و شرمندهام
باز رضا نگه به ما ميكند
تو از كرم دست بگيري مرا
صدا نكرده ميپذيري مرا
تو از گدا گرفتهاي، احترام
تو ميكني زائر خود را سلام
بر در اين خانه، اميد آورند
يأس به درگاه تو باشد حرام
عادت تو، كرامت و عفو و جود
عادت من عجز و گدايي مدام
با چه گنه، اي پسر فاطمه
زهر ستم ريخت عدويت به كام
با كه بگويم كه به يك نيمْروز
آب شد اعضاي وجودت تمام
از چه غريبانه زدي، دست و پا
اي به همه عالم خلقت، امام
داغ تو زائل نشود از جگر
تا كه بگيرد پسرت انتقام
تو مهدي فاطمه را صدا كن
تو از براي فرجش دعا كن
سوخت در آن حجره ز پا تا سرت
خون جگر ريخت ز چشم ترت
بر دل زارت، جگر زهر سوخت
آب شد اي جان جهان، پيكرت
مرد و زن و پير و جوان، سوختند
در پي تشييع تن اطهرت
بر سر و بر سينهي خود، ميزدند
زنان نوغان همه چون خواهرت
پشت سر جنازه، انبوه خلق
پيش روي جنازهات، مادرت
جسم شريف تو، اگر آب شد
دگر نشد بريده از تن، سرت
غريب بودي دم رفتن ولي
بود يگانه پسرت در برت
سنگ نزد كسي به پيشانيت
خون سرت نريخت بر منظرت
كاش چكد خون دلم، از دو عين
صبح و مسا، در غم جدّت حسين
تو هشتمين حجّت كبريايي
غريبي و با همه، آشنايي
مسيح نه، طبيب صد مسيحي
كليم نه، كلام كبريايي
كنار حجره، لحظهي شهادت
اشكْفشان به ياد كربلايي
كشت تو را به زهر كينه مأمون
نگفت تو عزيز مصطفايي
چگونه شد، زهر ستم دوايت؟
تو كه به درد عالمي، دوايي
چشم و چراغ شيعهاي در ايران
گر چه ز جد و پدرت جدايي
دست خدا، هميشه بر سر ماست
تا تو، امام مهربان مايي
گر چه بوَد بنده رو سياهي
ميثم دلباخته را نگاهي
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
كار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان
پاداش تو، كي زهر جفا بود، رضا جان
آن لحظه كه پرپر زدي و آه كشيدي
معصومهي مظلومه، كجا بود رضا جان
بر ديدنت آمد چو جوادت ز مدينه
سوز جگرش، يا ابتا بود رضا جان
تنها نه جگر، شمع صفت شد بدنت آب
كي قتل تو اين گونه روا بود، رضا جان
تو ناله زدي، در وسط حجره و زهرا
بالاي سرت نوحه سرا بود رضا جان
يك چشم تو در راه، به ديدار جوادت
چشم دگرت كرب و بلا بود، رضا جان
جان دادي و راحت شدي از زخم زبانها
اين زهر، براي تو شفا بود رضا جان
از آتش اين زهر، تن و جان تو ميسوخت
اما به لبت، ذكر خدا بود رضا جان
روزي كه نبوديم در اين عالم خاكي
در سينهي ما، سوز شما بود رضا جان
از خويش مران «ميثم» افتاده ز پا را
عمري درِ اين خانه گدا بود رضا جان
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بوي باران و بوي دلتنگي
ميوزد از حوالي چشمت
چه شده كه شقايق و لاله
ميچكد از زلالي چشمت
آسمان هم به گريه افتاده
هم نفس با نگاه بارانيت
ناله ناله فرات ميريزد
زمزم اشكهاي پنهانيت
بغضهاي دلت ترك ميخورد
در همان شام بيقراري كه …
لاله لاله دل پريشانت
خون شد از خون آن اناري كه …
در غروب نگاه محزونت
آرزويي به جز شهادت نيست
چه غريبانه اشك ميريزي
و به بالين تو جوادت نيست
خوب شد كه نديد فرزندت
بين آن كوچه دست بر پهلو
روضهخوان شد نگاه خونبارت
كوچه، ديوار، لاله، در، پهلو
سر سپردي به خاك دلتنگي
گوشه حجره قتلگاهت بود
گريه گريه مصيبتي اعظم
جاري از گوشه نگاهت بود
چه به روز دل تو آوردند
كه عطش شعله ميكشيد از جان
ذكر لبهاي تشنهات هر دم
السلام عليك يا عطشان
آه با چشم غرق خون ديدي
كربلا كربلا مصيبت بود
هم نوا شد دل شكسته تو
با سري كه پر از جراحت بود:
بر سر نيزههاي نامحرم
لحظه لحظه چه بر سرت آمد
واي از دستهاي سنگيني
كه به تكريم دخترت آمد
سنگها گرم بوسه از لب هات
در همان كوچه در عبوري كه …
چه شد اي سر بريده زينب
سر در آوردي از تنوري كه …
******يوسف رحيمي
يك نفر عاشقانه ميآمد، نفس كوچهها معطر بود
روي گل دستهها اذان ميريخت، زائري در افق شناور بود
چند متري جلوتر آمد و بعد، رو به روي سپيده زانو زد
در مقام ((رضا)) گرفت آرام، ((شاهدِ)) ايستگاه آخر بود
چشمهايش به سمت در چرخيد، با نگاه غريب گفت آقا
اشك او دانه دانه ميغلتيد، صاف و ساده شبيه مرمر بود
دست و پايش هنوز ميلرزيد، حس او را كسي نميفهميد
گنبد زردو صحن گوهرشاد.، محو دارالشفاي خاور بود
گفت آقا غريبه ام اينجا، جان فرزند و مادرت زهرا
زخم انگور داشت چشمانش، رنگ و رويش شبيه ساغر بود
از غريبيِ ضامن آهو، بغض هفت آسمان ترك برداشت
نم نمك قطره قطره ميباريد، چهرهي آسمان مكدر بود
چشمهاي زمين به سوز آمد، پشت افلاك، از غمش خم شد
آنچه بر روزگار آمد از، فهم و اداراكها فراتر بود
سالگرد شهادت آقا، پا برهنه نجيب و دريا زاد
روبه دروازههاي مشرق و نور، موجهايي پر از كبوتر بود
***سيد مهدي نژاد هاشمي***
سنگ زير پاي تو لعل بدخشان ميشود
خار، با فيض نگاهت سرو بستان ميشود
گر نسيمي از سر كويت وزد سوي جحيم
دود آن عود و شرارش برگ ريحان ميشود
زخم بيداروي جان و درد بيدرمان دل
هر دو با خاك سر كوي تو درمان ميشود
غم ندارم گر مرا در آتش دوزخ برند
چون برم نام تو را آتش گلستان ميشود
مردگان روح را احياگر جان ميكند
هر كه جسمش دفن در خاك خراسان ميشود
گو اجل جان مرا گيرد ز كافر سختتر
چون نگاهم بر تو افتد مرگ، آسان ميشود
در مقام رافتت اين بس كه نام چون تويي
روز و شب ذكر من آلوده دامان ميشود
در بياباني كه لطفت ضامن آهو شود
گر گذار گرگ افتد گرگ چوپان ميشود
گردش چشم تو را نازم كه با ايماي آن
نقش شير پرده ناگه شير غران ميشود
ناز بر فردوس آرد فخر بر رضوان كند
هر كه يك شب در خراسان تو مهمان ميشود
هر كه چشمش اوفتد بر گنبد زرين تو
گاه، مجنون گاه، خندان گاه، گريان ميشود
گر به قعر نار، شيطان بر تو گردد ملتجي
وادي دوزخ به چشمش باغ رضوان ميشود
غرفههايت همچو روي حور گل انداخته
بس كه روز و شب ضريحت بوسه باران ميشود
هر كه با اخلاص گويد در حريمت يك سلام
اجر آن بالاتر از يك ختم قرآن ميشود
مور اگر يك دانه با لطف تو گيرد در دهن
بي نياز از خرمن زلف سليمان ميشود
در كنار حوض صحن تو كه رشك كوثر است
زنگي ار صورت بشويد ماه كنعان ميشود
پور موشايي و در طور تو هر كس لب گشود
همكلام ذات حق، چون پور عمران ميشود
سائل كوي تو گر خواهد به دست قدرتش
خاك، مشك و سنگ، لعل و ريگ، مرجان ميشود
در هواي جرعهاي از جام سقا خانهات
خضر اگر در كوثر افتد باز عطشان ميشود
خاك اگر شد خاك كويت مرهم زخم دل است
آب اگر شد آب جويت آب حيوان ميشود
هر كه شد زوار تو در طوس اي روي خدا
زائر ذات خداي حي سبحان ميشود
آستان قدس تو دارالشفاي عالم است
درد اين جا بيدوا و نسخه درمان ميشود
هر كه از مهمان سرايت لقمهاي گيرد به دست
مهر در دستش كم از يك قرصه نان ميشود
و آنكه خوابش ميبرد در پشت ديوارت شبي
ماه در بزمش كم از شمع فروزان ميشود
هر كه را تابيد بر سر آفتاب صحن تو
گر رود در سايه طوبي پشيمان ميشود
بي تو صبح عيد سال نو اگر آيد مرا
صبح عيد و سال نو شام غريبان ميشود
با تو گر شام عزاي دوستان باشد مرا
خوبتر از ظهر روز عيد قربان ميشود
در صف محشر پريشاني نبيند لحظهاي
هر كه با ياد غمت اين جا پريشان ميشود
تا ابد زين ميهمان داري كه مامون از تو كرد
شرمگين از مادرت زهرا خراسان ميشود
با تمام زشتي و آلودگي در سوگ تو
قطرههاي اشك (ميثم) بحر غفران ميشود
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
مگو كه بيخردم هيچكس نميخردم
كرامت تو به بالاي دست ميبردم
اگر جدا كني از خود مرا كم از صفرم
و گر كنار تو باشم فزونتر از عددم
گدايي درت از خلق بينيازم كرد
كه در سؤال كسي جز تو را صدا نزنم
هزار بار شدم غافل از تو ديدم باز
فزوني كرمت سوي اين حرم كشدم
ز كثرت كرمت اي كريم اهل البيت
خجالتي كه كشيدم هماره ميكُشدم
زهي كرامت و لطفت كه دعوتم كردي
به جاي آنكه گذاري به سينه دست ردم
مرا ميان سگان درت پناه بده
و گرنه گرگ گنه حمله كرده ميدردم
بهاي يك ثمن بخس هم ندارم ليك
به لطف خويش امام رؤوف ميخردم
مرا به گلبن عشقش پناه داد رضا
اگر چه نيست به جز مشت خار در سبدم
نهادهام به روي خويش نام (ميثم) را
بهانهايست قبولم كند، اگر چه بدم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
مريد و زائرت از هر نژاد است
خودش روز است و با شب در تضاد است
مَگر شمس جمال تو كه اين دل
به اين خورشيدها بياعتماد است
براي ديدنت خورشيد را صبح
به دست آسمان آيينه داده است
به هر صورت كه آيي ميپذيرم
دل از آيينههاي بيسواد است
و هر بيتم بنامت هست مفهوم
غزلهايم تمامي مستزاد است
بدون ضرب ميرقصم به چرخش
خرابي مشرب هر گردباد است
طلب ناكرده چشمم اشك ميريخت
همه گفتند اين آب مراد است
شدم پيغمبر تصوير و ديدم
برايم صحن آيينه معاد است
كسي فكر مسيح و نوح هم نيست
از اين آيينهها اينجا زياد است
به ظاهر فرق دارد تاك و انگور
رضا در باطن عالم جواد است
به هويي خلق شد دنيا و عقبي
بناي عالم و آدم به باد است
***شيخ رضا جعفري***
مرد سماوات زمين خورده است
كعبه حاجات زمين خورده است
سلسله جنبان خدا دوستان
لرزه گرفته است چرا دوستان؟
حبّه انگور چه با تاك كرد؟
مستي ما را ز چه در خاك كرد؟
برق چرا خانه الله سوخت؟
وز همه حجاج حرم، راه سوخت
حضرت خورشيد ز خود شسته دست
حجره توحيد به حجره نشست
واي از اين موي پريشان شده
روايت سلسله جنبان شده
رنگ خدا را ز چه نشناختند؟
قافيه را مثل حنا باختند
چند قدم رفت و زمين گير شد
از سفر اين مه به صفر سير شد
جان دو عالم به لبش جان رسيد
لرزه ز زانو لب و دندان رسيد
زلف شد و پيچ شد و تاب شد
قامت او طاقي ز محراب شد
رفت و ملاقات، ور افتاده بوده
كوه خدا از كمر افتاده بود
خالي از انديشه محرابها
چفت شد و بسته شد از بابها
در كف دستش دل خود را گرفت
دل كه نگو، حاصل خود را گرفت
نم نمك، از گريه چو لبريز شد
اي پسرم گفت لبش خود به خود
اين پسر كيست كه ماه آمده؟
يا كه به خورشيد گواه آمده
او جگر مرد جگر دار ماست
او پسر دلبر عيّار ماست
آمده لب تَر كند از جام او
گريه كند بر غم فرجام او
غسل كرامت به دستان اوست
دفن بلّيات به دستان اوست
سر به سر از درد چه حالي شده؟
جان پدر نعل سؤالي شده
بر سر دامن سر بابا گرفت
باز گريزي به فغان پا گرفت
روز حسين از همه جا سختتر
اكبر ليلا شده خوش بختتر
دامن خورشيد به بر ماه داشت
بنده به بالين خود الله داشت
***محمد سهرابي***
من دست خالي آمدم، دست من و دامان تو
سر تا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو
تو هر چه خوبي من بدم، بيهوده بر هر در زدم
آخر به اين در آمدم، باشم كنار خوان تو
من از هر در راندهام، من راندهي واماندهام
يا خوانده يا نا خواندهام، اكنون منم مهمان تو
پاي من از ره خسته شد، بال و پرم بشكسته شد
هر در به رويم بسته شد، جز درگه احسان تو
گفتم منم در ميزنم، گفتي به تو سر ميزنم
من هم مكرر ميزنم، كو عهد و كو پيمان تو؟
سوي تو رو آوردهام، اي خم سبو آوردهام
من آبرو آوردهام، كو لطف بيپايان تو؟
حال من گوشه نشين، با گوشهي چشمي ببين
جز سايهي پر مهرتان، جايي ندارم جان تو
من خدمتي ننمودهام، دانم بسي آلودهام
اما به عمري بودهام، چون خار در بستان تو
***حاج علي انساني***
دلم يه ذره شده تا بيام ميون حرمت
اگر چه دورم از حرم به من رسيده كرمت
تو مهربونتريني و رأفت تو جهانيه
هر كسي عاشق تو شد شيعه آسمانيه
تو كه راه رسيدن ما به خدايي آقا جون
شكر خدا كه ما شديم امام رضايي آقا جون
كبوتر حرم منم دلدادهي مشهدِتم
دلم به مهر تو طلاست كه خشتي از گنبدتم
يك نگاهي كن به دلم ببين چقدر دوست دارم
به پاي مهربونيِ تو زندگيمو ميگذارم
امام رضا ولم نكن كه بيتو بيچاره ميشم
بي تو پناهي ندارم مونده و آواره ميشم
هزار و يك اسم خدا نهان به اسم تو رضاست
سلسلة الذهب ميگه دلم با حُب تو طلاست
باب الحوائج زادهاي از تو ميشيم حاجتروا
تا زندهايم فقط ميگيم قربون تو امام رضا
بعد از نماز سلامي به شاه كربلا ميدم
بين حسين و مهدي تون سلام به تو رضا ميدم
سلام ميدم اميد دارم جواب سلامم بدي
به وقت مرگم ببينم به ديدن من اومدي
اگر نبودي آقا جون شيعه شدن صفا نداشت
خدا شناخته نمي شد اگر تو رو خدا نداشت
قشنگتر از بهشت شده مرقد تو آقا ولي
خوب ميدوني قشنگ نبود اگه حرم گدا نداشت
تو مثل زهرا ميموني مهربوني مهربوني
بدون تو عشق حسين اين همه مبتلا نداشت
اگر نبود لطف شما شيعه نميشديم آقا
بدون تو اين دل ما شوقي به كربلا نداشت
خوش به حال زائراي ساده و با صفا آقا
اون زائر روستايي كه يه ذره ادعا نداشت
***جواد حيدري***
سزد جاري شود از ديدهام خون
كه در خون غرق گردد قصر مأمون
چه رخ داده كه مأمون ستمكار
شرار فتنهاش ريزد ز رخسار
در افكار پليدش نقشهاي شوم
به دستش خوشهي انگور مسموم
نشانده در محيط غم فضا را
كشيده نقشهي قتل رضا را
رضا مانند شمع انجمنها
سراپا سوخته تنهاي تنها
نه ياران را ز حال او خبر بود
نه خواهر، نه برادر، نه پسر بود
تعارف كرد مأمون ستمگر
از آن انگور بر نجل پيمبر
امام هشتم آن مولاي مظلوم
نگه بودش بر آن انگور مسموم
نفسها آه ميشد در نهادش
نه خواهر بود بر سر نه جوادش
سرشك غربتش زد حلقه در چشم
كه مأمون گشت از سر تا به پا خشم
پي تهديد مولا آن ستمكار
به يك سو پرده زد با خشم بسيار
غلامان پشت پرده تيغ در دست
ستاده مستتر از زنگي مست
همه آمادهي جنگ و ستيزند
كه خون نجل زهرا را بريزند
عزيز فاطمه گرديد ناچار
گرفت انگور را از آن ستمكار
ز دل ميخواند حي داورش را
صدا زد جد و باب مادرش را
تناول كرد از آن خوشه سه دانه
كه از جانش كشيد آتش زبانه
ز جا برخاست با رنگ پريده
در آن حالت عبا بر سر كشيده
غريب و بيكس و تنها روانه
نهان از چشم مردم شد به خانه
چو شمع سوخته پيوسته ميسوخت
كنار حجرهي در بسته ميسوخت
چراغ نور بخش انجمنها
به خود چون شعله ميپيچيد تنها
نفس در سينهاش گشته شراره
جوادش را صدا ميزد هماره
كه اي فرزند دلبندم كجايي
فروغ ديدهام داد از جدايي
بيا تا توشه از رويت بگيرم
تو را گيرم در آغوش و بميرم
دلم تنگ تو و معصومه باشد
به قلبم داغ آن مظلومه باشد
هنوزش بود مرغ جان به سينه
جوادش آمد از شهر مدينه
به لب لبيك و در دل بود آهش
به ماه عارض بابا نگاهش
پريده رنگ، خونين دل سيه پوش
چو جان بگرفت بابا را در آغوش
سرشكش ريخت بر سيماي بابا
دو لب بگذاشت بر لبهاي بابا
پدر يك لحظه چشم خويش بگشاد
جوادش را تماشا كرد و جان داد
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
دوباره پاي من و آستان حضرت تو
سر ارادت و خاك سراي جنت تو
و باز سفره لطف تو و عنايت تو
كوير دست من و بارش كرامت تو
امام مشرقي عالم وجود رضا
سحاب رحمت حق آسمان جود رضا
دوباره مثل هميشه رسانديم آقا
ميان اين همه دلداده خوانديم آقا
خودم نيامدهام … تو كشانديم آفا
سلام داده نداده … تكانديم آفا
شكستم و به نگاه تو سلسبيل شدم
و پشت پنجره فولادتان دخيل شدم
ميان صحن تو برگ برات ميدادند
مداد عفو گنه را دوات ميدادند
به زائران شكسته ثبات ميدادند
شراب كوثر و آب حيات ميدادند
من آمدم كه مريض مرا شفا بدهي
من آمدم كه به من اذن كربلا بدهي
همينكه ميرسم … از چشمهاي باراني
هزار حاجت ناگفته را تو ميخواني
در انتظار تو هستم … خودت كه ميداني
درست مثل همان پيرمرد سلماني
نشستهام به تمناي چشمهايت من
a = Replace (b، تر كن، تر كن)
b = Replace (a، در رانده، در رانده)
بيا كه سر بگذارم به زير پايت من
شنيدهام كه خودت در زمان پر زدنت
بروي خاك رها گشت پيكر و بدنت
هزار لاله روان شد ز گوشه دهنت
غريب بودي و خون شد تمام پيرهنت
ز سوز زهر اگر چه به خويش پيچيدي
ولي زمان غروبت جواد را ديدي
اگر چه جز پسرت كس نبود در بر تو
ولي نديد تنت را به خاك خواهر تو
به زير سم ستوران نرفت پيكر تو
اسير پنجه سرنيزهها نشد سرتو
حسين گفتم و قلبت شكست آفا جان
به دل غبار محرم نشست آقا جان
***محمد علي بياباني**
نسيمي از سر زلفت بهار دنيا شد
تو آمدي و اميدي به عشق پيدا شد
تو آمدي و خبر آمد از سرادق عرش
زمين براي هميشه پر از مسيحا شد
درست مثل زمان تولد زهرا
مدينه مثل زمينهاي مكه زيبا شد
هزار حظ منزه به ديدهاش آمد
همين كه چشم ستاره به روي تو وا شد
و آسمان اگر امروز اين همه بالاست
به پاي قامت طوبايي شما پا شد
صداي پاي كريمانه تو ميآيد
دلم به پشت در خانه تو ميآيد
تو نور عشقي و حق آفتابتان كرده است
دعاي سبزي و حق مستجابتان كرده است
ميان خيل هزاران هزار بخشنده
براي جود خودش انتخابتان كرده است
هزار و چهار صد سال ميشود كه خدا
مرا پياله به دست شرابتان كرده است
تو را سرشته و ادغام كرده با قرآن
تو را نوشته و حالا كتابتان كرده است
قسم به كعبه براي شفاعت فرداست
اگر جواد الائمه خطابتان كرده است
خدا سرشته تو را تا كه مثل نور كند
كريمياش به كريمي تو ظهور كنتد
مسيح سبز نفسهاي تو حياتم داد
شعاع نور ضريحت به جادهام افتاد
براي آنكه خدا حاجت مرا بدهد
مرا نوشت و مريد تو را نوشت مراد
به روي صفحه پيشاني ام ملائك تو
نوشتهاند سگ خانه امام جواد
چگونه لطف نداري به اين اسيري كه
غلام حلقه به گوش تو بوده مادر زاد
صداي اول عشق و صداي آخر عشق
تمام عشقي و اي عشق خانهات آباد
رسيده است به روي مهت سلام رضا
علي اكبر در خانه امام رضا
تو آمدي پي اكرام و هم نشينيمان
جواب عاطفه باشي به مستكينيمان
تو آمدي ز طبقهاي آسمان پايين
و كردي از پي چشمانتان زمينيمان
چگونه دست توسل نياوريم آقا
تو آمدي كه هميشه گدا ببينيمان
توي تو ماحصل چله توسلها
تويي شراب طهوراي اربعينيمان
تويي كه حق خدايي به گردنم داري
تو آفريده شدي تا بيافرينيمان
تو را جواد و مرا آفريدهات كردند
قتيل آن دو كمان كشيدهات كردند
نگاه بيمثلت از تبار خورشيد است
ضريح چشم قشنگت مدار خورشيد است
كواكب از جريان تو نور ميگيرند
طلوع نور شما تا ديار خورشيد است
تو انعكاس جمال امام خورشيدي
شبيه آينهاي كه كنار خورشيد است
همين كه سرديمان رفت و فصل گرما شد
به گوش خويش سرودم كه كار خورشيد است
…
قسم به حرمت خاك زمين كرب و بلا
به ان ديار كه مهپاره بار خورشيد است
جواب كودك خورشيد سر بريدن نيست
جواب نور گلوي سحر بريدن نيست
***علي اكبر لطيفيان***
مينويسم سر خط نام خداوند رضا
شعر امروز بپرداز به لبخند رضا
آنكه با آمدنش آمده محشر چه كسي ست؟
از تو در آل نبي با بركتتر چه كسي ست؟
آنكه از آمدنش عشق بيان خواهد شد
عالم پير دگر باره جوان خواهد شد
آسمان! از سر خورشيد تو خواب افتاده؟
يا كه از چهرهي اين طفل نقاب افتاده؟
بي گمان حافظ چشمان تو ابروي تو بود
دوش در حلقهي ما قصهي گيسوي تو بود
آسمان از نفسش يك شبه منظومه نوشت
روزي شعر مرا حضرت معصومه (س) نوشت
عدد سائل اين خانه زياد است امروز
شعر وارد شده از باب جواد است امروز
باز با لطف رضا (ع) كار من آسان شده است
كاظمين دلم امروز خراسان شده است
دوست دارم كه بگردم حرم مولا را
بوسه باران كنم از ياد تو پايين پا را
بنويسيد كه تقويم بهاري بشود
روز او روز پسر نام گذاري بشود
خالق از دفتر توحيد جناس آورده
جهل اين قوم چرا چهره شناس آورده؟
شك ندارم كه از اين حيلهي ابتر مانده
رو سپيديست كه بر چهرهي كوثر مانده
به رضا (ع) طعنه زدن جاي تأسف دارد
گر چه يعقوب شده، مژدهي يوسف دارد
اين جوان كيست كه معناي قيامت شده است
سند محكم اثبات امامت شده است
گندمي باشد اگر رخ نمكش بيشتر است
با پيمبر (ص) صفت مشتركش بيشتر است
اين جوان كيست كه سيماي پيمبر (ص) دارد
بنويسيد رضا (ع) هم علي اكبر (ع) دارد
اهلبيت آينهي بيمثل قرآنند
اين جوان كيست كه از خطبهي او حيرانند؟
نسل در نسل، شما مايهي ايمان منيد
من نفس ميكشم از اين كه شما جان منيد
نزند دشمنت از روي حسادت نظرت
چند روزيست پريشان شدم آقا! پسرت …
غصهاي نيست اگر اين همه دشمن دارد
پسرت حرز تو را تا كه به گردن دارد
پسرت مثل عَلَيْهِ السَّلَام بوده، امير است امير
پسرت چشمهي جوشان غدير است غدير
آخر شعر من از قلب هدف ميگذرد
كاظمين تو هم از راه نجف ميگذرد
تا ز مولا ننويسيم ادب كامل نيست
چون كه بينام علي عَلَيْهِ السَّلَام ماه رجب كامل نيست
يا علي عَلَيْهِ السَّلَام يا اسد الله عنان دست توست
جلوه كن باز يدالله جهان دست توست
***مجيد تال***
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهي امام رضاست
كهكشانها شبيه تسبيحي
دستِ دُردانهي امام رضاست
**
مثل باران هميشه دستانت
رزق و روزي براي مردم داشت
بركت در مدينه بود از بس
چهرهات رنگ و بوي گندم داشت
**
زير پايت هميشه جاري بود
موج در موج دشتي از دريا
به خدا با خداتر از موسي
بي عصا ميگذشتي از دريا
**
با خداوند همكلام شدي
علت بُهت خاص و عام شدي
«كودكي هايتان بزرگي بود»
در همان كودكي امام شدي
**
رزق و روزي شعر دست شماست
تا نفس هست زير دِيْن توايم
تا جهان هست و تا نفس باقيست
ما فقط محو كاظمين توايم
**
من به لطف نگاهت اي باران
سوي مشهد زياد ميآيم
دست بر روي سينه هر بار از
سمت باب الجواد ميآيم
***سيد حميدرضا برقعي***
امشب همه جا حرف نگار است، دگر هيچ
امشب همه جا صحبت يار است، دگر هيچ
در محفل اهل سحر و اهل مناجات
صحبت ز سر زلف نگار است، دگر هيچ
تابيده به عالم رخ چون بدر محمد
پايان شب تيره و تار است، دگر هيچ
امشب همه جا صحبت جود است و جواد است
نامش همه جا ذكر و شعار است، دگر هيچ
از يمن عطا و كرم و جود و سخايش
دارا شده هر كس كه ندار است، دگر هيچ
امشب همه مشمول كرامات جوادند
در پشت درش خيل گدايان همه شادند
گرديده درِ جود خدا بار دگر باز
ميخانهي عشق رضوي تا به سحر باز
به به چه خبر گشته شب شهر مدينه
پابوسي او آمده خورشيد و قمر باز
بر گرد رخش خيل ملائك همه جمعند
ريزند به پايش همه دم دُر و گهر باز
رو در روي هم آينه در آينه وقتي
چشمان پسر گشته سوي چشم پدر باز
خندان شده لعل پدر پير مدينه
وقتي به سويش گشته لبِ نازِ پسر باز
امشب سخنم شامل صد رحمت او شد
روي سخن و حرف دلم حضرت او شد …
… اي معتكف كوي تو مهتابِ شبانه
اي خيل گدايان به سويت گشته روانه
هر جا سخن از جود و عطا در وسط آيد
سوي تو بچرخد سر انگشت نشانه
خورشيد خجالت كشد و ماه بلرزد
تا كه سخن از روي تو آيد به ميانه
آن قدر كرامات تو گرديده زبان زد
هميشه گدا هست به پشت در خانه
اي وارث علم رضوي، زادهي زهرا
يحيي شده با علم تو رسواي زمانه
آري تو جوادي كه شدي عشق مويد
هم حيدر و هم آينهي روي محمد
***ناصر شهرياري***
هر كه دل بُرد، دلبر ما نيست
هر كه نازي فروخت، ليلا نيست
هر كه هويي كِشَد مسيحا نيست
هر كسي با تو نيست با ما نيست
دلبر محض، غير مولا نيست
عاشقان دف به كف ز حيراني
صف كشيدند بر غزل خواني
تا فِتد بر كه فال قرباني
رحمت حق به قوم نصراني
نزد آن شيعه كز تو شيدا نيست
مستم از عشق و خُم به دوش تويي
نُهمين بحر باده جوش تويي
پسر سلسله فروش تويي
حق تعالاي هر سروش تويي
ورنه جبريل مرد اينها نيست
اي پدر خواندهي پياله و خُم
هو تويي اي عزيز يازدهم
اي امير عمارت مردم
تو به نحنُ بناز و من انتم
كه كتابت به شرح آتاني است
اربعيني به شيشه مِي بوده
كس نداند كه تاك كِي بوده
مِهر يا اين كه تير و دِي بوده
چون عروس علي ز ري بوده
نيمي از اين شراب ايراني است
شه به بزم جلوس ميآيد
منكر او عبوس ميآيد
جان سلطان طوس ميآيد
يا انيس النفوس ميآيد
جان دهيدش، گهِ تماشا نيست
جلوات تو مشرق سحر است
خلوات تو فيض خون جگر است
سكنات تو مو به مو پدر است
حركات تو حيدري دگر است
لمعات تو كم ز زهرا نيست
اي غروب بهانه را مرات
گريه كم كن بخور ز آب فرات
يافتي چون ز تشنگي تو نجات
به علي اصغر و لبش صلوات
بهتر از اين به آب معنا نيست
جگرش را به روي دست گرفت
پسرش را چنان كه هست گرفت
گردن نازكش شكست گرفت
بوسهي تير تا نشست گرفت
معني، اين غير داغ مولا نيست
***محمد سهرابي***
بيا به شهر مدينه نگاه را حس كن
به دل سفر كن و نزديك راه را حس كن
بيا به روي مسيح آفرين حق بنگر
شميم يوسف بيرون ز چاه را حس كن
بيا به صفحه اعمال عاشقان امشب
شروع بخشش و رد گناه را حس كن
بيا به بركه چشم رضا ز شوق امشب
جمال منعكس و روي ماه را حس كن
شكوفهاي علوي بر درخت طوبي بين
بيا حضور ولي عهد شاه را حس كن
مدينه مكّه شد و جلو ه گاه زهرا شد
بخوان ترانه كه سلطان عشق بابا شد
رسيد آنكه به قرآن عشق كاتب شد
شبيه جد خودش مظهر العجائب شد
ستارهاي بدرخشيد و ماه مجلس شد
هم آنكه ماه رخش قبله كواكب شد
چقدر آمدنش بر رضا مبارك بود
كه شكر و سجده براي امام واجب شد
به كوري همه بخل طينتان جهان
تمام جود خدا را رسيد و صاحب شد
رسيد آنكه جواد الائمه شد نامش
هم آنكه جود و كرم هست تشنه جامش
جمال بيمثلش جلوه گاه خورشيدي
زبان پر گهرش آيههاي توحيدي
دليل بندگي حق ولايت تامش
خدا ستيز بود هر كه كرده ترديدي
به جاي پاي خدا پا نهد هر آن كس كه
كند هميشه از اين شاهزاده تقليدي
بگو بگو به خدا عشق او فزونتر ده
براي ما بپسند آنچه خود پسنديدي
تمام جلوه الله در رخش پيداست
رواست جاي خدا گر ورا پرستيدي
چه كفر باشد و ايمان دلم بود آزاد
منم گداي ازل زاده امام جواد
بهشت عاشق عطر و شميم گيسويش
كليم عابد محراب طور ابرويش
ترانه ساز غزلها صداي زيبايش
قيامت ابدي ميكند بپا هويش
ستاره عاشق برق نگاه پر فيضش
بهار، فصل خزان بهار مينويش
يگانهي پدر است و پدر بود عاشق
به چشمهاي زلال نگاه جادويش
قنوت دست گدايش روا كند حاجت
محّل رفع نياز پيمبران كويش
ز چشمه بركاتش ميولا عشق است
ز او شنيدن عرض دل گدا عشق است
خمار ديده جام شرابناك توأم
منم كه آدم دارو درخت و تاك توأم
هميشه ايمن هرز دعاي تو هستم
به جستجوي نهم در پي پلاك توأم
منم كه حرفه اجدادي ام گدايي توست
به رسم عشق و جنون عبد سينه چاك توأم
منم دخيل بخيلي كه با تو ميمانم
هميشه زندهام از عشق چون هلاك توأم
زيادي گلتان هستم و خوشم آقا
كه هم سرشت شمايم غبار خاك توأم
تويي ادامه نسل بلند و پر ثمرت
دليل خنده رخشنده لب پدرت
چه خوب آمدي اي امتداد پيغمبر
رسيد ارث ولايت به دست تو آخر
وليد برتر و خوش يمن نسل ثار الله
صداي قلب امامت، سلاله كوثر
براي اهل دو عالم تو حجت الهي
براي شاه غريبان تويي علي اكبر
بيا به جمع شلوغي به امربابايت
كه از تو بهره بگيرند مسلم وكافر
عصاي پيري بابايي و عصاي زمين
بشر تويي و كرامات توست فوق بشر
تمام جلوه چشم انتظاري پدري
نه، بلكه بهر پدر جان و پاره جگري
سلام حق به شما اي طلوع زيبايي
قشنگي همهي خوابهاي رويايي
تو نور اوّل و آخر تو دائما هستي
تو آفتاب ازل ماهتاب شبهايي
به سن و سال تو كاري ندارم اي آقا
به سن كودكيات هم امام و آقايي
بيا و خانه تكان دل سياهم باش
كنون كه جا به دلم كردهاي عجب جايي
اگر چه پاي تو برسنگ خورد و افتادي
ولي تو تا به قيامت هميشه بر پايي
به روي خاك زمين خوردي و شدي مضطر
ز سينه ناله زدي واي مادرم مادر
***مجتبي صمدي شهاب***
دلگيرتر از سينه تنگم قفسي نيست
در خانه تنهايي من هم نفسي نيست
تنهاتر از اين بيكس دلمرده كسي نيست
من يكسره فريادم و فريادرسي نيست
در حسرت آغاز بهار است كويرم
*
واكن دهن شيشه من را به لبي يا
دم كن نفس شرجي من را به تبي يا
پر كن بغل سرد مرا يك دو شبي يا
سر كن با من چند سحر در رجبي يا
فرصت بده تا پيش قدمهات بميرم
*
وقتي كه به موي تو مسير دلم افتاد
صدها گره كور سرِ مشكلم افتاد
شور لب تو بر بدن ساحلم افتاد
صد شكر كه در خانه تو منزلم افتاد
در پيچ و خم عشق تو در آمده پيرم
*
آغاز بهار است صداي قدم تو
جنگل شدم از آب و هواي قدم تو
سر ميدود از شوق، براي قدم تو
چشمان مدينه شده جاي قدم تو
از هر چه به غير از قد و بالاي تو سيرم
*
جان همه شهر به گيسوي تو بسته است
نان همه بر همت بازوي تو بسته است
بند دل عيسي به دم هوي تو بسته است
طاقيست دل ما كه به ابروي تو بسته است
با دست تو ورز آمد از آغاز خميرم
*
با آمدنت ختم شده غصه بابا
لبخند تو شد ساحل آرامش دريا
شد بسته دَرِ تهمت بيپايه و بيجا
مبهوت شد از ذرهاي از علم تو يحيي (يحيي بن اكثم)
گفتي كه من از طايفه علم غديرم
*
خورشيد شدي ساقي اين نور علي شد
نوري نبوي آمد و منشور علي شد
آتش خودِ حق بود ولي طور علي شد
تأكيد به مستي شد و انگور علي شد
از عقل جدا شد سرِ اين كوچه مسيرم
*
حرف از علي و آينهها شد چه بجا شد
دستم پُر باران دعا شد چه بجا شد
غم، پشت سرم آبله پا شد چه بجا شد
اين شعر فقط صرف خدا شد چه بجا شد
از شعله اين راز، گُل انداخت ضميرم
***محمد بختياري***
در خلوت ياران اثري بهتر از اين نيست
در چله گرفتن ثمري بهتر از اين نيست
ما خُمِّ شراب از جگر غوره گرفتيم
در ميكدهي ما هنري بهتر از اين نيست
سجاده بياريد كه تا صبح نخوابيم
در بين سحرها، سحري بهتر از اين نيست
ما درد نگفتيم ولي باز دوا كرد
در شهر، طبيب دگري بهتر از اين نيست
حق داشت بنازد پدر پير مدينه
در هيچ كجايي پسري بهتر از اين نيست
گفتند جواد است سر راه نشستيم
در جمع گدايان خبري بهتر از اين نيست
پر كرد به اجبار خودش كيسهي ما را
در كوچهي ما رهگذري بهتر از اين نيست
گفتند سلامي بده و زائر او باش
ديديم در عالم سفري بهتر از اين نيست
پس زائر ياريم توكلت علي الله
ما عبد نگاريم توكلت علي الله
ابروي تو و تيغ بلا فرق ندارند
در طرز شهادت شهدا فرق ندارند
كافيست كه پاي تو به يك سنگ بگيرد
اين گونه كه شد سنگ و طلا فرق ندارند
ايام طفوليت تو عين بزرگيست
در معجزه، ايام خدا فرق ندارند
از رحمت تو دور نبودند، سياهان
وقت كرم تو، فقرا فرق ندارند
پايين سرسفره تو نيز چو بالاست
در خانهي تو شاه و گدا فرق ندارند
ما كار نداريم رضا يا كه جوادي
در مذهب ما آينهها فرق ندارند
تو آمده اي تا كه سر آمد شده باشي
يكبار دگر نيز محمد شده باشي
بيمار شدن از من و عيسي شدن از تو
لب تشنه شدن از من و دريا شدن از تو
در راه عصاي تو بيان كرد:
امامي!
اعجاز عصا از تو و موسي شدن از تو
در مهد به اثبات خودت سعي نمودي
در كودكيات اين همه والا شدن از تو
چهل سال پدر – چشم به راه پسرش بود
حالا يكي يك دانهي بابا شدن از تو
چشمان موفق به اميد تو نشسته است
پس دست شفا از تو و بينا شدن از تو
تا زائر سرو قد و بالاي تو باشد
جانم پسرم از پدر و پا شدن از تو
بگذار قدمهاي تو را خوب ببيند
در قامت تو جلوهي محبوب ببيند
هستند كريمان دو عالم سر خوانت
يكبار نخورده است گره كيسهي نانت
اصلاً حرم شاه خراسان حرم توست
هر صحن كه گشتيم در آن بود نشانت
انگار كه گهواره تو عرش زمين بود
وقتي پدر پير تو ميداد تكانت
تكبير تو از داخل گهواره رسيده است
هستم اگر امروز مسلمان اذانت
يكبار پدر گفتن تو گر نميارزيد
صدبار نميرفت به قربان زبانت!
از چشم پدر دور مشو – گرگ زياد است
بر اين پدرت حق بده باشد نگرانت
در راه مبادا قدمت خار ببيند
آن صورت چون برگ تو آزار ببيند
يك روز ميآيد كه ميافتد بدن تو
لب تشنه بماني و بخشكد چمن تو
يك روز ميآيد كه ميافتي و كنيزان
در خانه برقصند كنار بدن تو
اي يوسف زهرا - دل يعقوب فداي …
آن لحظهي خاكي شدن پيرهن تو
هر چند كلام تو در آواز شود گم
اما نزند هيچ كسي بر دهن تو
***علي اكبر لطيفيان***
آسمان اشك شوق ميباريد
عشق روي زمين قدم ميزد
دست باران به شانهها ميخورد
خلوت باغ را به هم ميزد
***
اسكله بر افق تبسم كرد
موج و ساحل كنار هم ماندند
جزر و مد كف زدند و رقصيدند
وصدفها ترانه ميخواندند
***
پر و بال كبوتران وا شد
دل خود را به آسمان دادند
ماتشان برده بود و از بالا
خانهاي را به هم نشان دادند
***
خانهي آيهها و آينهها
كعبه تنها رفيق و همگامش
قعر زير بناي آن خورشيد
پاتوق هر فرشتهاي بامش
***
ناگهان عرش بر زمين افتاد
فرش تعظيم كرده و پا شد
و ملائك به چشم خود ديدند
سرزمين مدينه زيبا شد
***
ازدحام گدا چنان پشتِ
در خانه هجوم آوردند
به گمانم كه روزيِخود را
تا نگيرند بر نميگردند
***
همه مست اند مستِ اين خانه
پس نه، اين خانه نيست ميكده است
چه قدر شاد شد امام رضا
كه جوادش ز راه آمده است
***
نهمين نور خانوادهي عشق
هشتمين طفل مادر دنيا
پسر ماهِ حضرت خورشيد
پدر جود و مهربانيها
***
هنر يك نگاه او حاتم
بس كه از رتبهي كرم رد شد
باعث قحطي گدا شده است
دست و دل بازياش زبانزد شد
***
السلام اي امام سائلها
حضرت عشق همجوار خدا
دامنت را به دست ما برسان
لطف حق اي خزانه دار خدا
***
جود تو علت وجود من است
سورهي كوثر امام رضا
تو جواني جواني ام به فدات
اي علي اكبر امام رضا
***
تو بهاري و سبزي و سروي
ما خميده درخت پائيزيم
گريهي تو ز ماتم زهراست
ما براي تو اشك ميريزيم
***
گرچه بيارزشيم و سرباريم
ما خريده شديم گريه كنيم
خنده اصلاً به ما نمي آيد
آفريده شديم گريه كنيم
***حامد خاكي***
طوباي تو ميان دلم قد كشيده است
بين من و خيال خودم سد كشيده است
احساس ميكنم به تو نزديك ميشوم
جذر مرا نگاه تو مد كشيده است
اين جذبه طلايي بالا نشين تو
بال مرا حوالي گنبد كشيده است
دست خداي عز و جل روي قلب ما
اين بار سوم است محمد كشيده است
نوري رؤوف در حرمت موج ميزند
الطاف كاظمين به مشهد كشيده است
بخشنده تو، خداي كرم تو، جواد تو
ابن الرضا تو، حضرت باب المراد تو
بگذار خاك پاي تو نقاشي ام كنند
سجادهي دعاي تو نقاشي ام كنند
بگذار بر كنار قدمهاي هر شبت
با رشته عباي تو نقاشي ام كنند
بال و پرم بده كه شبيه كبوتري
امروز در هواي تو نقاشي ام كنند
بگذار از زمان ازل تا هميشهها
آقاي من براي تو نقاشي ام كنند
وقتي ميان خانه دعا پخش ميكني
مسكينترين گداي تو نقاشي ام كنند
بخشنده تو، خداي كرم تو، جواد تو
ابن الرضا تو، حضرت باب المراد تو
اي بالش تو دست امام رؤوف ما
اي سايهبان روي تو بال فرشتهها
تا آمدي امام رضا گريهاش گرفت
اي مستجاب چله سجاده دعا
تا يك تبسمي نكني پا نميشود
خورشيد از مقابل گهواره شما
اين گونه بينقاب نظر ميخوري عزيز
اينقدر در مقابل آيينهها نيا
آقا قرار ما سر ميدان كاظمين
اي اولين زيارت ما بعد كربلا
بخشنده تو، خداي كرم تو، جواد تو
ابن الرضا تو، حضرت باب المراد تو
هر صبح چهارشنبه مقيم تو ميشوم
از زائران صبح نسيم تو ميشوم
روزي اگر به طور مرا راهيم كنند
سوگند ميخورم كه كليم تو ميشوم
وقتي كه از محله ما ميكني عبور
كوچه نشين دست كريم تو ميشوم
بر پشت بام گنبد زرد و طلائيت
مثل كبوتران حريم تو ميشوم
كم كم در ابتداي خيابان كاظمين
دارم همان گداي قديم تو ميشوم
بخشنده تو، خداي كرم تو، جواد تو
ابن الرضا تو، حضرت باب المراد تو
***علي اكبر لطيفيان***
حس باران در نگاه سادهات
شوق رفتن در مسير جادهات
مبدا مشهد، مقصد من كاظمين
نقشه راهم گل سجادهات
ميروم از سنگلاخ عاشقي
تا نهايتهاي دور افتادهات
رفتن و رفتن بدون وقفهاي
شيوه شب گردي دلدادهات
ميرسم يك روز بر دروازهي
چشمهاي مهربان و سادهات
جا گرفته كهكشاني از غزل
در مدار زلف پيچ افتادهات
در تفرج گاه صبح شعر من
دب اكبر ميشود كبادهات
حضرت والا، امام عالمين
يوسف زهراي شهر كاظمين
ساحل درياي جودت بيكران
هفت دريا قطرهاي از فضلتان
سفرهي احسانتان گسترده است
حاتم طايي نشسته پاي آن
من گداي اهل بيتم، اي امير
باب حاجات من است اين آستان
روزي من را خدا دست تو داد
كاسهاي آب و كمي خرما و نان
قرص نانها دست پخت فاطمه است
شك ندارم اي كريم مهربان
گندمش را از بهشت آوردهاي
از زمينهاي خودت در آسمان
خانهات آباد باشد تا ابد
كوري چشم حسودان زمان
حضرت والا، امام عالمين
يوسف زهراي شهر كاظمين
آينه در آينه پيغمبريد
ساقيانِ گرد حوض كوثريد
سوره كوثر جواب محكمِ
آنكه ميگويد شماها ابتريد
چارده نوريد، نور لايزال
بر سرير كبريايي زيوريد
عرشيان را درس ايمان دادهايد
در دو عالم اهل وعظ و منبريد
هر سحر بعد از نماز صبح تان
روضهخوان روضههاي مادريد
در قيامت جان پناه شيعيان
بر تمام عرش، سايه گستريد
شك ندارم كه مرا همراهتان
روز محشر سمت جنت ميبريد
حضرت والا، امام عالمين
يوسف زهراي شهر كاظمين
***وحيد قاسمي***
وقتي بساط عشق بازي چيده ميشد
سجاده سبزي كنارش ديده ميشد
يك پيرِ عاشق با دعاي مستجابش
در امتحانِ عاشقي سنجيده ميشد
صبرش اگر چه شهره هفت آسمان بود
گه گاهي از زخم زبان رنجيده ميشد
گويا دوباره كوثري در بين راه است
كم كم سحر شام دل غمديده ميشد
از نور زهراييِ اين فرزند خورشيد
طومار غربت در جهان برچيده ميشد
دانيد اين اسطوره دلدادگي كيست؟
در آسمانها اين چنين ناميده ميشد
او كيست؟
آقازاده شمس الشموس است
آرامش جان و دلِ سلطان طوس است
او مثل نوري جلوه كرد و بهترين شد
همچون رسول الله پيغمبرترين شد
از آسمانها آمد و جاريتر از اشك
مانند زهرا مادرش كوثرترين شد
سر تا به پايش بود توحيد مجسم
بر باده رب الكرم ساغرترين شد
او چند سالي گر چه مهمان بود ما را
اما تَجَلِّي كرد و نام آورترين شد
بر تار گيسويش گره خورده دل ما
اين شاه زاده، تك پسر، دلبرترين شد
شد زنده ياد يوسف ليلا دوباره
ابن الرضا بود و علي اكبرترين شد
در چند جايي كه عيان شد غيرت او
با نام زهرا مادرش حيدرترين شد
فرمود بابايش از او بهتر نباشد
مولودي از او با بركتتر نباشد
او آمد و ابن الرضايي كرد ما را
از بركت نامش خدايي كرد ما را
مشتي ز خاكيم و قدم بر ما نهاد و
تا عرش برد و كبريايي كرد ما را
دست كريمِ اين امامِ ذرهپرور
يك عمر مشغول گدايي كرد ما را
صوت دل آراي مناجاتش سحرها
سر مست جانان و هوايي كرد ما را
بوسيدن خال رطب دارش در اين ماه
مهمان بزم با صفايي كرد ما را
يك قطره اشك از كنار سفره او
هر نيمه شب مردي بكايي كرد ما را
از گوشه صحن و سراي كاظمينش
مست حسين و كربلايي كرد ما را
نيمه نگاه اوست تسكين الفؤادم
لب امير كاظمين، عبدالجوادم
لبخند او آرامش جان رضا شد
يوسف شد و مهمان كنعان رضا شد
سجاده بابا شده گهواره او
لالايياش آهنگ قرآن رضا شد
آمد كه باقي مانده توحيد باشد
با نام او شيعه مسلمان رضا شد
هر كس كه از باب الجواد آمد زيارت
با دست پُر، مشمول احسان رضا شد
امشب دلم جايي دگر هم پر گشوده
ارباب ما آغوش بر اصغر گشوده
امشب نميدانم چرا در پيچ و تابم
اشك دو چشمانم كند نقش بر آبم
ميجوشم و ميجوشم و لبريزم از اشك
چلهنشيني پاي خَم كرده شرابم
امشب دخيل گوشه گهواره هستم
دلگرمم و ايمن قيامت از عذابم
عشاق را گويم ازين پس تا قيامت
با نام اصلي ام كنيد اينسان خطابم
عالم همه دانند در كوي محبت
من ريزهخوار سفره طفل ربابم
با اذن سقا در حرم سرباز عشقِ
شش ماه سردار خيام بوترابم
اي كاش همچون حق شناس پاك طينت
عبد علي اصغر كند زهرا حسابم
حالا كه غم آلود گشته نالههايم
انگار باب القبلهي كرب و بلايم
او را خدا ميخواست مه پاره ببيند
مسند نشين كنج گهواره ببيند
بر روي دستان پدر با كام عطشان
با روي خونين، حنجري پاره ببيند
يك عمر با زخمي كه مانده روي سينه
دور حرم بانويي آواره ببيند
اما در آخر چون عمو جانش ابالفضل
او را صفِ محشر همه كاره ببيند
لب تشنگان اشك را اين طفل ساقيست
شش ماه تا قرباني شش ماه باقيست
***قاسم نعمتي***
قسم به آن كه به گنجشك بال و پر داده
همان كه بال قنوت دم سحر داده
قسم به سورهي خورشيد و آيه آيهي آن
كه نور را به دل روشن بشر داده
قسم به آه درختي بدون بَر، كه جبر
شكوه ساقهي خود را به يك تبر داده
دميده بر دم صور مدينه اسرافيل
ترانه خوانده و آواز عشق سر داده
كه هان تمامي هفت آسمان نظاره كنيد
فلك به دامن خورشيدتان قمر داده
كسي كه وارث پيغمبر است ابتر نيست
خدا دوباره به اين خاندان پسر داده
پسر نه كوثر قرآن ضامن آهو
جواد آل علي جان ضامن آهو
همان كه سجده گهش آسمان عيسي شد
همان كه خاك درش كوه طور موسي شد
همان كه ذره شد از لطف چشم او خورشيد
همان كه قطره ز شوق نگاش دريا شد
همان كه روشني چشم آسماني هاست
ستارهي سحر آسمان بابا شد
همان كه در وسط طعنهها و تهمتها
رسيد و قصهي كوثر دوباره احيا شد
مدينه مكه و ريحانه هم خديجهي آن
رضا رسول خدا و جواد، زهرا شد
رسيد سيب بهشت خدا، خدا را شكر
رسيد يوسف يعقوب ما، خدا را شكر
به شيوهي پدر اين چشم مهربان شده است
همان نگاه همان عاطفه همان شده است
همان صميميت و گرمِي و صفايي سبز
همان پناه كه آهو دخيل آن شده است
اگر غلط نكنم بوي ياس ميآيد
اگر درست بگويم رضا جوان شده است
جواد، جود خداوند آسمانها هست
كه با زبان زميني او بيان شده است
منم گداي امامي كه قرص مهر و ماه
به دست سائل او مثل قرص نان شده است
فقط نه ملجأ حاجات مردمان زمين
كه مأمن همهي آسمانيان شده است
كسي كه سائل اين خانه هست ميداند
جواد، جود كند سائلي نميماند
مخاطب همهي نامههاي من شدهاي
توسلي همه روزه براي من شدهاي
در اين زمين كه هواي نفس كشيدن نيست
حيات من، نفس من، هواي من شدهاي
دلم بهانه صحن تو دارد آقا باز
بهانهي سفر كربلاي من شدهاي
مرا سفر، سفر كاظمين قسمت كن
مرا زيارت قبر حسين قسمت كن
***محسن عرب خالقي***
هر كه سر خدمت نگار ندارد
هر چه كه هم باشد اعتبار ندارد
بحث سر ديدن كريمي يار است
ور نه گدا بودن افتخار ندارد
وقت كرم دست تو به دست گدا خورد
بهتر از اين لطف روزگار ندارد
شانه بزن بيشتر به زلف كمندت
اين دل ما ترس تار و مار ندارد
صبح قيامت اگر تو دلبر مايي
هيچ كسي با بهشت كار ندارد
تا كه خدا هست شاه و گدا هست
شاه اگر يار ماست روزي ما هست
لطف تو باشد اگر، حساب كدام است؟!
مهر تو باشد اگر، عذاب كدام است؟!
علت خلقت تويي در عشق و گر نه
جبر كدام است و انتخاب كدام است؟!
چلهاي بايد گرفت تا كه بفهميم
سركه كدام است يا شراب كدام است؟!
اين پدر پير تو چگونه بخوابد
پهلوي گهوارهي تو، خواب كدام است؟!
روي تو و روي او … چگونه بفهميم
در وسط اين دو، آفتاب كدام است؟!
هيچ كسي مثل تو وجود ندارد
مثل تو و سفرهي تو جود ندارد
باز بينداز سمت ما نظرت را
نوكر دربار كن غلام درت را
جاي تو عرش است و خاك قابل تو نيست
اين طرفي كردهاي چرا گذرت را؟!
بعد چهل سال گريه كردن و هجران
اين همه خوشحال كردهاي پدرت را!
بعد چهل سال، عاقبت شده وقتش
تا بگذارد به روي سينه سرت را
واي اگر وا شود ز چهره نقابت
پر كني از كشته كشته دور و برت را
شهر پر است از حسود، حرز بينداز
يا كه عوض كن مسير رهگذرت را
در همه مولودهاي قوم پيمبر
هيچ كسي نيست از تو با بركتتر
لطف تو را از ازل زياد نوشتند
آينهات را خدا نژاد نوشتند
خاك سر راه تو بهانهي خلق است
خاك مرا از همين بلاد نوشتند
ايل و تبار مرا مريد نوشتند
ايل و تبار تو را مُراد نوشتند
هر چه خدا جود داشت داد به دستت
نام تو را اين چنين، جواد نوشتند
يا كرم و يا جواد عبد تو هستم
حضرت باب الجواد عبد تو هستم
هفت زمين در خور كبوتر تو نيست
غير بلنداي عرش بستر تو نيست
وقت نماز شبت تَجَلِّي الله
هيچ كسي جز تو در برابر تو نيست
خواست پدر بوسهاش براي تو باشد
خوب شد اين كه كسي برادر تو نيست
گر چه علي اكبرِ امامِ رضايي
زخم ولي بر ضريح پيكر تو نيست
اين شب جمعه بده جواب همه را
آب مگر مهريهي مادر تو نيست
از چه علي اصغر از فرات ننوشيد
از چه از آن مايهي حيات ننوشيد
*** علي اكبر لطيفيان ***
بر آن شديم باز كه دلبر بياوريم
در آسمان ستاره ديگر بياوريم
بايد دوباره نخل ولا را ثمر دهيم
يعني به باغ عشق صنوبر بياوريم
خورشيد روي ديگري از نسل ياسها
مهتابي از تبار بيمبر بياوريم
اي جبرئيل مژده بده بر رضايمان
بايد براي پر زدنش پر بياوريم
تا چشمهاي ابتريان كورتر شود
بايد دوباره سوره كوثر بياوريم
اين طفل باب رحمت و باب مراد ماست
از اهل بيت ماست همانا جواد ماست
دستان ابرهاسبد گاهوارهاش
پر ميكشند حور و ملك با اشارهاش
دنيا ترانه خوان قدومش غزل غزل
جنت قصيدهايست ز يك استعارهاش
از عرش تا زمين همه صف بسته منتظر
دل بيقرار مانده به شوق نظارهاش
در لابلاي بال سپيد فرشتگان
خورشيد ديگريست رخ ماه پارهاش
غرق ستاره ميكند آغوش عشق را
وقتي رسيده با قدم پر ستارهاش
با خندهاش گل از گل بابا شكفته است
بر روي دست مادرش آرام خفته است
وقتي كه آمدي تو، باران نزول كرد
از فرط شوق بر تنمان جان نزول كرد
جبريل بهر تهنيت از نزد كردگار
همراه خيل حوري و قلمان نزول كرد
گويا دوباره مثل تمام كريمها
كاملترين كرامت انسان نزول كرد
در ليلههاي قدر خدا دفعه نهم
قرآن دوباره بر روي قرآن نزول كرد
اي يوسف رضا كه به بازار حسن تو
نرخ فروش يوسف كنعان نزول كرد
اي آسمان جود بباران كرامتت
در خرمن وجود بباران كرامتت
تو كوثر آمدي و ز كوثر چكيدهاي
در ظلمت هميشه دنيا سپيدهاي
تو اولين ولي خدايي كه اين چنين
در سن كودكي به امامت رسيدهاي
مأمون و پور اكثم، نزد تو عاجزند
با تيغ علم گردنشان را بريدهاي
تو آن نسيم سبز در اوج طراوتي
كه در كوير مرده دلها وزيدهاي
ما در مسير پرتو باب المراديت
تو در جوار جد خودت آرميدهاي
مرده است هر كسي نرود زير دين تو
جانهاي ما فداي تو و كاظمين تو
پروردگارمان كه تو را آفريده است
ما را اسير دست شما آفريده است
قبل از ازل كه وصله جود شما شديم
ما را به خاطر تو گدا آفريده است
يعني به جز شما به كسي رو نميزنيم
وقتي جواد ابن رضا آفريده است
يعني تويي كه نقطه عطف كرامتي
خالق براي جود خدا آفريده است
با هديهاش براي امام رؤوفمان
بابي براي حاجت ما آفريده است
با نام تو هر آينه دلشاد ميشود
هر كس دخيل پنجره فولاد ميشود
*** محمد علي بياباني***
آيات تشنگيست سرود زبان من
مرثيههاي داغ عطش ترجمان من
جز آيههاي درد، ترنم نميكنم
يعني كه زهر برده تمام توان من
سوز عطش گلوي مرا زخم كرده است
بيخود نشد شكسته شكسته بيان من
از بس كه تشنگي تب و تاب مرا ربود
خشكيده ذره ذره زبان در دهان من
اين حُجره نيست مقتل جان كندن من است
خود قاتل است همسر نا مهربان من
آيا جواب آه غريب است كف زدن؟
هر هلهله است خنجر تيزي به جان من
اين جا نفس به سينه من حبس ميشود
دشمن نشسته منتظر نيمه جان من
گيرم چراغ عمر مرا هم كني خموش
خاموش كي كني تو فروغ نهان من؟
از حجره تا به بام تنم زخمه زخمه شد
اين راه پله ميشكند استخوان من
افسوس قاتل پسر فاطمه شدي
خيري كجا رسد به تو از دشمنان من
كُشتي مرا به فصل جواني خدا كند
رحمي كني بر پسر نوجوان من
هادي بيا وقت جدايي نظاره كن
بر بام خانه بيكفني ميزبان من
***مهدي ميري***
اي كه هنگام كرم مظهر الطاف خدايي
باب حاجات و يم جود، جواد ابن رضايي
غير تو كس گره از كار خلايق نگشايد
كه تو از عقده گشايان جهان، عقده گشايي
ز چه كس جود بخواهم؟ تو كريمي تو جوادي
به كجا درد بيارم؟ تو طبيبي تو دوايي
ز كه حاجت طلبم غير تو اي باب حوائج
به كه اميد ببندم تو اميد دل مايي
تو كه هم چون پدر خويش كريمِي و رؤوفي
شود آيا كه دم مرگ به بالين من آيي
اي همه آينهي آية تطهير، خدا را
چه شود گر دل آلودهي ما را بربايي؟
آمدم دست توسل به حريمت بگشايم
چه دعايي به حضور تو بخوانم؟ تو دعايي
نيست امكان گذشتن ز گذرگاه صراطم
تو مگر اين كه گذرنامهام امضا بنمايي
تو مگر از من افتاده ز پا دست بگيري
تو مگر زنگ ز آيينهي قلبم بزدايي
ما همانا ز تو دوريم و تو نزديكتر از جان
عجبا در دل مايي و ندانيم كجايي
بس كه دنبال گدا دست عطاي تو دراز است
مشتبه گشته به قومي كه تو محتاج گدايي
تو كه بر چشم همه پاي نهي در دم مردن
خود در آن حجرهي دربسته دمِ مرگ، چرايي؟
اشك بر غربت و مظلومي تو از چه نريزم؟
كه غريب استي و فرزند غريب الغربايي
گر ببرند ز هم روز و شب اعضاي تو «ميثم»
بِه كه يك لحظه فتد بين تو و يار، جدايي
***حاج غلامرضا سازگار***
سلام من به نور عين زهرا
جواد، ماه كاظمين زهرا
سلام من به غربت حريمش
به كاظمين و صاحب كريمش
سلام من به قلب بيقرارش
كه سوخته ز يار نابكارش
سلام من به غربت نگاهش
به چشمهاي منتظر به راهش
سلام من به حال احتضارش
به لحظههاي سخت انتظارش
دلش به دام عشق مبتلا بود
در انتظار مقدم رضا بود
به حال مرگ فتاده محتضر بود
منتظر هم پدر و پسر بود
درون حجره بس كه نالهها زد
شراره بر تمام لالهها زد
قتلگهاش ميان مسكنش بود
واي خدا قاتل او زنش بود
سيلي كين به چهرهي شرف زد
كنار پيكرش نشست و كف زد
درون حجره قلب لاله ميسوخت
برون حجره خصم شعله افروخت
شروع به پاي كوبي از جفا كرد
فاطمه را به غصه مبتلا كرد
دل ببرد به راه كاظمينم
زائر بارگاه كاظمينم
همان سرا كه زائري ندارد
همان وطن كه غم از آن ببارد
دو ياس خسته در نهاد دارد
امام كاظم و جواد دارد
عاشق پر بسته كاظمينم
كبوتر خسته كاظمينم
خدا كند رسم به كوي يارم
كه تشنه مِي از سبوي يارم
***سيد محمد مير هاشمي***
بِين حجره دست و پا ميزد كبوتر، واي من
سوخته از زهر كين بال و پرت آقاي من
چشم من ميسوزد از اين آتش زهر جفا
اي پدر جانم بيا و كن تو گريه جاي من
من تو را گفتم كه من لب تشنهام اما چه سود
چون نمي آيد صدا از اين لب و از ناي من
زهر كين روي جگر كرده اثر بابا ببين
آه ميسوزد همي از زهر كين اعضاي من
صورتم رو به كبودي ميزند چون مادرم
مادرم در بين كوچه گشته بُد همتاي من
مادرم بين و در و ديوار لاغر گشته بود
هم چو مادر گشته لاغر اين تن و پاهاي من
اين دم آخر تو ياد غربت جدم بكن
از غريب كربلا خوان روضهاي باباي من
هر كه خواند هر نمازش را به وقت اولش
بي گمان آيد درون نامهاش امضاي من
***جعفر ابوالفتحي***
به زمين خوردي و آهت دل ما را سوزاند
جگرت سوخت و اين؛ قلب رضا را سوزاند
پشت اين حجره در بسته چه گفتي تو مگر
كه صداي تو مفاتيح و دعا را سوزاند
عمر كوتاه تو پايان غم انگيزي داشت
جگر تو جگر ثانيهها را سوزاند
بي حيا لحظه سختي كه به تو آب نداد
با چنين كار دل عرض و سما را سوزاند
بس كه در فكر رخ حضرت زهرا بودي
داغ آن صورت مجروح شما را سوزاند
گرچه مثل پدرت سوختي از زهر ولي
مجتبايي شدنت آل عبا را سوزاند
شيشه عمر تو را هلهلهها سنگ زدند
اين جوان بودن تو بود خدا را سوزاند
تشتها تا كه به هم خورد خودت ميديدي
خيزران روي لب خشك، حيا را سوزاند
تا كبوتر به تو و صورت تو سايه فكند
ماجرايي دل خون شهدا را سوزاند
بعد غارت شدن جسم غريبي دشمن
خيمههاي حرم كرب و بلا را سوزاند
***مهدي نظري***
كسي خبر نشد از غربت نهاني من
نيامده به سرم بهر هم زباني من
فقط غريب مدينه غم مرا فهمد
كه همسرم شده در خانه خصم جاني من
كجايي اي پدرم؟ حال و روز من بيني
كمي تو گريه كني بهر ناتواني من
براي مادرم آن قدر گريه كردم تا
غم جوانياش آمد سر جواني من
بيا و خوب ببين كوچهي بني هاشم
به جلوه آمده در وقت قد كماني من
بيا و در رخ من روي مادرت را بين
كبود گشته چو او روي ارغواني من
ميان هلهلهها گمشده نواي دلم
ز بس كه كف زنند وقت روضه خواني من
چگونه جسم مرا تا به روي بام كشيد
عيان بود ز مچ پاي ريسماني من
هزار بال كبوتر نيابتاً ز حسين
رسيد تا كه كند كار سايهباني من
سلام بر بدن بيعزيز خدا
سلام بر تن عريان سيدالشهدا
***قاسم نعمتي***
هستند كريمان دو عالم سر خوانت
يكبار نخورده است گره كيسهي نانت
اصلاً حرم شاه خراسان حرم توست
هر صحن كه گشتيم در آن بود نشانت
انگار كه گهواره تو عرش زمين بود
وقتي پدر پير تو ميداد تكانت
تكبير تو از داخل گهواره رسيده است
هستم اگر امروز مسلمان اذانت
يكبار پدر گفتن تو گر نميارزيد
صد بار نميرفت به قربان زبانت!
از چشم پدر دور مشو – گرگ زياد است
بر اين پدرت حق بده باشد نگرانت
در راه مبادا قدمت خار ببيند
آن صورت چون برگ تو آزار ببيند
يك روز ميآيد كه ميافتد بدن تو
لب تشنه بماني و بخشكد چمن تو
يك روز ميآيد كه ميافتي و كنيزان
در خانه برقصند كنار بدن تو
اي يوسف زهرا - دل يعقوب فداي …
آن لحظهي خاكي شدن پيرهن تو
هر چند كلام تو در آواز شود گم
اما نزند هيچ كسي بر دهن تو
***علي اكبر لطيفيان***
لب ميزند كه مادر خود را صدا كند
يا حق واژهي جگرم را ادا كند
او ناله ميزند جگرم سوخت هيچ كس
گويا قرار نيست به او اعتنا كند
ميخندد ام فضل به همراه عدهاي
تا خون به قلب حضرت ابن الرضا كند
يك ظرف آب ريخت روي زمين پيش او
نگذاشت تا كسي به لبش آشنا كند
در حجره دست و پا زدنش يك بهانه بود
تا روضهاي براي خودش دست و پا كند
ميخواست با خيال غم جد بيكفن
آن حجرهي ستم زده را كربلا كند
واي از دقايقي كه به گودال يك نفر
بالاي سر رسيد كه سر را جدا كند
بايد عقيله بعد برادر در آن ميان
فكري به حال سوختن بچهها كند
حالا غروب يك نفس افتد به خواهري
لب ميزند كه مادر خود را صدا كند
***مسعود اصلاني***
خواهر نداشتي كه به جاي تو جان دهد
يا گرد و خاك پيرهنت را تكان دهد
از روي خاك حجره سر خاكي تو را
بر دارد و به گوشه دامن مكان دهد
ميخواهي آب آب بگويي نميشود
گيرم كه شد ولي چه كسي آبتان دهد؟
چندين كنيز را وسط حجره جمع كرد
ميخواست دست و پا زدنت را نشان دهد
تا بام ميشود سر سالم تري رسيد
با شرط اين كه اين لبه در امان دهد
بالا نشستهاي و جهان زير پاي توست
وقتش شده گلوي شهيدت اذان دهد
***علي اكبر لطيفيان***
كوير چشم مرا رنگ و بوي باراني
تو پاره تن چشم و چراغ ايراني
مرا كه بنده احسان دستتان هستم
ببر به عرش نگاهت شبي به مهماني
هميشه اوج گرفتم كنار چشمانت
چرا كه حرف دلم را نگفته ميداني
تو بيست و پنج بهار افتخار دادي بر
هواي بينفس اين جهان حيراني
و حال موقع رفتن ميان يك حجره
ترك ترك شدي و با لبان عطشاني
تو آب ميطلبي، آب بر زمين ريزند
چه سخت ميشود اين بيتهاي پاياني
و عصر واقعه تكرار ميشود وقتي
براي فاطمه اين طور روضه ميخواني
«بلند مرتبه شاهي ز صدر زين افتاد
اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد»
***حسن كردي***
غربت هيچ كسي مثل تو مولا نشود
گره بيكسي تو به خدا وا نشود
نيست يك خواهر غمديده پرستار شما
هيچ كس هم قدم زينب كبري نشود
به لب تشنهي تو آب گوارا نرسيد
مقتلت گر چه به جانسوزي صحرا نشود
پسر ضامن آهو، تو جوان مرگ شدي
مثل تو هيچ كسي وارث زهرا نشود
جگر سوخته از زهر تو را طعنه زدند
جگر سوخته با خنده مداوا نشود
قدرت زهر چه بوده كه ز پايت انداخت
گفت با خنده دگر ابن رضا پا نشود
جان فداي پسرت حضرت هادي كه سه روز
ديد تشييع تن خسته مهيا نشود
***جواد حيدري***
يك نفر از اهل بيت فاطمه
يك نفر زين چارده تن قائمه
در امامان هدي رعناترين
در نگاه شاعران زهراترين
شعله موروثي شده در دامنش
عشق ميسوزد ز گرماي تنش
ميخورد بر هم لب و دندان او
بس كه ميسوزد تن طوفانياش
بستر خورشيد شد پيشانياش
گرگها خون خدا را خوردهاند
جاي پيراهن، تنش را بردهاند
مه ميان حجره زنداني شده
شه گرفتار پريشاني شده
ضعف را با ناتواني ميكشد
بار پيري در جواني ميكشد
خلسهاي دارد كه از عرفان پر است
در سماعش پيچش يك چادر است
اي غرور ناله هَل مِن مُعين
اي بلور، اين سنگباران را ببين
پشت اين در سايهها كف ميزنند
در غم ابن الرضا كف ميزنند
پس سيادت را حسادت كردهاند
كينه توزي با سعادت كردهاند
تو شهيد دستِ بازِ خود شدي
عطر عيد جا نمازِ خود شدي
آب گر چه رهن ايوان شماست
تشنگي شش دانگش از آن شماست
حيف از آن رنگ كب و دين لبت
حيف از آن گلهاي يا رب يا ربت
حيف از آن چشم سياه بستهات
حيف از آن لبهاي خشك و خستهات
آفتاب من لب بام آمده
صاحب منصب، چه بينام آمده
گر چه بينام آمدي بر روي بام
از كبوترها ببيني احترام
پيكرت اقليم باغ در دهاست
عطر جسمت رهبر شبگردهاست
باغ ما از بام افتاده به خاك
اي بهارِ عاطفه روحي فداك
استخوانت گر شكست از اين فرود
بر تو و جد غريبِ تو درود
گفت «اُسقوني» ولي سنگش زدند
گفت هر چه يا علي سنگش زدند
بر تنش دعوا، كه تاراجش كنند
بر سرش غوغا به معراجش كنند
عاقبت از هيبت چشمان او
از قفا قاتل گرفته جان او
***محمد سهرابي***
مرهم حريف زخم زبانها نميشود
اصلاً جگر كه سوخت مداوا نميشود
گريه مكن بهانه به دست كسي مده
با گريه هات هيچ مدارا نميشود
خسته مكن گلوي خودت را براي آب
با آب گفتن تو كسي پا نميشود
اين قدر پيش پاي كنيزان به خود مپيچ
با دست و پا زدن گرهات وا نميشود
گيسو مكش به خاك دلي زير و رو شود
در اين اتاق عاطفه پيدا نميشود
باور كنم به در نگرفته است صورتت؟! …
اين جاي تنگ و … اين قد و بالا … نميشود
با ضرب دست و پا زدنت تشت ميزنند
جز هلهله - جواب - مهيا نميشود
با غربتي كه هست تو غارت نميشوي
نيزه به جاي جايِ تنت جا نميشود
خوبي پشت بام همين است اي غريب
پاي كسي به سينهي تو وا نميشود …!
***علي اكبر لطيفيان***
تا از مژهات تير در ابرو بگذاري
صد داغ نهان بر دل آهو بگذاري
نه يوسف بيظرفيتي تا كه به بازار
زيبايي خود را به هياهو بگذاري
اين گونه كه موزوني و خوش، بين دو ابروت
هر شب به گمانم كه ترازو بگذاري!
اي ماه جوان! بگذر از اين سو كه جهان را
انگشت عجب بر لب چاقو بگذاري
اي ماه جوان! آه ولي زود نباشد:
كامل نشده دست به زانو بگذاري؟!
وقت است كه بنشيني و شبهاي جهان را
توصيف كني، شانه به گيسو بگذاري
***مهدي نظري***
رمق نمانده دگر در تني كه من دارم
ز جور همسر نا ايمني كه من دارم
براي مرد بود خانه مأمنش ليكن
نه جاي امن بود مسكني كه من دارم
گل رياض خليلم ولي به عكس خليل
شراره خيز بود گلشني كه من دارم
چنان كسي كه ورا اندر آستين مار است
درون خانه بود دشمني كه من دارم
به پاكدامنيم حق بود گواه ولي
ز خون دل شدهتر دامني كه من دارم
ز زهرِ دختر مأمون چنان روانم و سخت
كه غير پوست نماند از تني كه من دارم
نواي العطشم بر فلك رسد اما
در او اثر نكند شيوني كه من دارم
مسلّم است كه داد مرا از او گيرد
خداي دادگر ذوالمَني كه من دارم
مقيم درگه قدس رضا «مؤيد» گفت
كه جاي أمن بود مأمني كه من دارم
***سيد رضا مويد***
طائر عرشم ولي پر بستهام
ياد دل دارم ولي دل خستهام
آسمانم بي استاره مانده است
درد من را سوي غربت رانده است
نالهها مانده است در چاه دلم
قاتلي دارم درون منزلم
من رضا را هم چو روحي بر تنم
هستي و دار و ندار او منم
ضامن آهو مرا بوسيده است
خندهام را ديده و خنديده است
بر رضا هر كس دهد من را قسم
حاجتش را ميدهد بيبيش و كم
لالهاي در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم
زهر كين كرده اثر رويم ببين
هم چو مادر دست بر پهلو غمين
در ميان حجرهاي در بستهام
بيقرارم، داغدارم، خستهام
اين طرف يا فاطمه! باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد
اين طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دختران كف زنان
كس نباشد بين حجره ياورم
من جوان مرگم، شبيه مادرم
ريشهها را كينهها سوزانده است
جاي آن سيلي به جسمم مانده است
حال كه رو بر اجل آوردهام
ياد باباي غريبم كردهام
نيست يك درد آشنا اندر برم
خواهري نبود كنار پيكرم
تشنه لب در شور و شينم اي خدا
ياد جد خود حسينم اي خدا
***جواد محمد زماني***
اينها به جاي اين كه برايت دعا كنند
كف ميزنند تا نفست را فدا كنند
هر چند تشنهاي ولي آبت نميدهند
تا زودتر تو را ز سر خويش وا كنند
با دست و پا زدن به نوايي نميرسي
اينها قرار نيست به تو اعتنا كنند
بال فرشتههاي خدا هست پس چرا؟
اين چند تا كنيز تو را جابه جا كنند
هر وقت دست و پا بزني دست ميزنند
اما خدا كند به همين اكتفا كنند
تا بام ميبرند كه شايد سر تو را
در بين را با لبه اي آشنا كنند
حالا كبوتران پر خود را گشودهاند
يك سايبان براي سرت دست و پا كنند
***علي اكبر لطيفيان***
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان ودلم برده تاب را
واي از عناد دختر مأمون كه از جفا
مسموم كرد زاده خير المئاب را
تنها نه جان من كه از اين شعله سوختند
جان رسول و فاطمه بوتراب را
اي آنكه التهاب عطش را شنيدهاي
بنگر به عضو عضو من اين التهاب را
افكنده است شعله به جان من و هنوز
ازمن كند دريغ يكي جرعه آب را
من ميكنم به العطش از او سؤال آب
او ميدهد به هلهله بر من جواب را
يا رب تو آگه يكه براي بقاي دين
بر جان خريدم اين ستم بيحساب را
جان ميدهم به غربت و عطشان كه خون من
تضمين كند تداوم اسلام ناب را
باشد ز فيض دوستي ما اگر به حشر
آسان كند خدا به مؤيد حساب را
***سيد رضا مويد***
آفتاب عزّت از عرش جلال آمد پديد
روز عيد شادماني را هلال آمد پديد
آفتابِ فضل، تابان گشت از كوه شكوه
ظلمت شبهاي هجران را وصال آمد پديد
روز، روزِ شادي و وقت نشاط آمد از آنك
بهترين روزهاي ماه و سال آمد پديد
اختري گرديد از برج ولايت جلوه گر
كز جمالش آيتي فرخنده فال آمد پديد
آسمان علم را تابنده ماه آمد عيان
بوستان شرع را خرم نهال آمد پديد
در سپهر عز و شوكت آفتاب آمد فراز
بر هماي دين و دانش پر و بال آمد پديد
دشمنان را مايه درد و الم شد آشكار
دوستان را دافع رنج و ملال آمد پديد
اي مسلمان ديدهات روشن كه از لطف خدا
هادي الامّه شه احمد خصال آمد پديد
عشق و دل را موجبات اتّحاد آمد عيان
جان و تن را موجبات اتّصال آمد پديد
ركن دين، بحر سخا، غيث كرم، غوث امم
نور حق، شمس الضحي، فضل الكمال آمد پديد
عالمي فضل و تعالي، قلزمي علم و كمال
بر سرير جاه و اورنگ جلال آمد پديد
شوكت و جاه و سعادت را محيط، آمد عيان
حكمت و علم و فضيلت را جمال آمد پديد
جلوه ديگر به خود بگرفت عالم بهر آنك
بر رخ زيباي خلقت خط و خال آمد پديد
هر چه خواهي از خدا «طايي» بخواه امروز چون
بهر حاجت خواستن نيكو محال آمد پديد
***طايي شميراني***
امشب از جام ولايت سر خوشم
از دل و جان باده را سر ميكشم
ميكده دارد هواي ديگري
در طرب آورده ميرا ساغري
هر طرف آيد نداي نوش نوش
ميرسد از عالم بالا سروش
ملك ايمان را چراغاني كنيد
سينه را جمله جوشاني كنيد
از سمانه شد عيان روي نگار
كز رخش آمد به دنيا نو بهار
مه خجل از طلعت زيباي او
جمع مستان واله ميناي او
در سراي فاطمه گل باز شد
گوييا بار دگر اعجاز شد
ديده بگشوده به عالم نوگلي
كه بود نور دو چشمان علي
تهنيت آيد ز سوي كبريا
در حريم خانهي ابن الرضا
او بود چشم و چراغ فاطمه
دردها سازد بگردون خاتمه
زينت عرش است و اركان وجود
مهره زيباي خلاق ودود
باز ياران، وا گل شادي شده
سالروز مولد هادي شده
عاشقان احساس مستي ميكنند
خاك پايش كل هستي ميكنند
ميزند خنده به مستان روزگار
ميسرايد نغمه از شادي هزار
نوبهاران با دلي افروخته
بر تن گل جامه گل دوخته
در جنان زهراي اطهر لب گشاد
كامده دنيا گل باغ جواد
بهجت قلب علي مرتضاست
نور چشمان علي موسي الرضاست
***حبيب الله موحد***
هادي! امامنا التقي المتقي، سلام
نور دهم! امام علي النقي، سلام
فيض مدام، سلسله نورِ دائمي
پور جواد ابن رضا سبط كاظمي
در شأنت اين بس است كه جد شما رضاست
در فضلت اين بس است كه تو جد قائمي
تا پايه امامت و دين از تو قائم است
خود عرش فضل را به خدا از قوائمي
اين گونه گفت وصف تو را هر كه با تو بود
هر شام در صلاتي و هر روز صائمي
يا حجّه الوفي، صفي هادي اي امام
اي حضرت كريم كه عين المكارم ي
هادي! امامنا التقي المتقي، سلام
نور دهم! امام علي النقي، سلام
مهر دهم! حقيقت كامل، امام من!
آيينه جميع فضائل، امام من!
لرزانده دستگاه خلافت شكوه تو!
خاك از توكلّت متوكل، امام من
چاره نديد خصم مگر آنكه همچو باب
بر تو خوراند زهر هلاهل امام من
لحظه به لحظه جان به تو مشتاق، هاديا!
لحظه به لحظه دل به تو مايل، امام من
اي كه هنوز حلقه در را نكوفته
لطف تو داده حاجت سائل، امام من
نامت گرهگشاي تمامي مشكلات
لطفت كليد حل مسائل امام من
هادي! امامنا التقي المتقي، سلام
نور دهم! امام علي النقي، سلام
زين العباد، ثاني سجّاد، يا علي
نور تو بر جواد، خدا داد، يا علي
تنها نه باب تو كه به فردوس، فاطمه
از خنده تو گشت دلش شاد، يا علي
روشن به روي گندميات شد دل جواد
وقتي «سمانه» چون تو سمن زاد، يا علي
چون باب شهر علم نبي بود، جد تو
شد ملك علم و دين ز تو آباد، يا علي
در پاي تو گريسته وحش درنده هم
اي بسته ولاي تو آزاد، يا علي
تاريخ، اي حقيقت بيدار، چون علي
هرگز تو را نميبرد از ياد، يا علي
هادي! امامنا التقي المتقي، سلام
نور دهم! امام علي النقي، سلام
***محمد سعيد ميرزايي***
به يمن تو گداي اهل بيتم
گداي هل اتاي اهل بيتم
به لطف آستان مستجابت
مسلمان دعاي اهل بيتم
به نام تو پس از عمري غريبي
غلام آشناي اهل بيتم
زيارت جامعه خواندي و حالا
سگ كهف الوراي اهل بيتم
به احسان هدايت كردنن توست
اگر تحت لواي اهل بيتم
اگر چه كربلايي هستم اما
گداي سامراي اهل بيتم
ولي كبريا جانم فدايت
امام سامرا جانم فدايت
منم از مبتلايت مبتلاتر
منم از آشنايت آشناتر
اگر لطف كريمان به نداريست
منم از بينواها بينواتر
تو حالا كه هزاران فيض داري
دل من از گدايانت گداتر
تو راه باز توحيدي، هر آنكه
به تو نزديكتر پس با خداتر
برايت دشمنت هم نذر ميكرد
تو هستي از همه مشگل گشاتر
علي هستي و جدت هم علي بود
تويي با اين حساب ابن الرضاتر
تو هم مثل پدر زهرا نژادي
عزيز خانهي باب المرادي
تو در يكتاييات يكتا شناسي
تو در آقاييات اقا شناسي
لباس بندگي بر تن گرفتي
تو الحق بنده مولا شناسي
تو هنگام كريمي از گداها
نمي پرسي غريبي يا شناسي
تو در سير نزولت هم صعود است
تو در روي زمين بالا شناسي
امام غائبت را مدح كردي
تو در امروز هم فردا شناسي
زيارت جامعه در اصل اينست
زيارت نامهي زهرا شناسي
زيارت جامعه يعني ولايت
زيارت جامعه يعني هدايت
دلت سرمنشاء خلق عظيم است
تجلي گاه رحمان و رحيم است
اقامت كن ميان دل كه عمري
دلم در كوي دلدارش مقيم است
هدايت كن مرا با گوشه چشمي
صراط تو صراط مستقيم است
اسير گريهام، ري زاده هستم
كه از عشاق تو عبدالعظيم است
بهشت شيعه باشد سامرايت
حريمت عرش جنات النعيم است
بيا و شيعه را درياب، آقا
قرار ما دم سرداب، آقا
***احسان محسني فر***
يادتان هست نوشتم كه دعا ميخواندم
داشتم كنج حرم جامعه را ميخواندم
از كلامت چه بگويم كه چه با جانم كرد
محكماتِ كلماتِ تو مسلمانم كرد
كلماتي كه همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره كه رو به تماشا باز است
كلماتي كه پر از رايحهي غار حراست
خط به خط جامعه آيينهي قرآن خداستي
عقل از درك تو لبريز تحير شده استي
لب به لب كاسهي ظرفيت من پر شده است
همهي عمر دمادم نسروديم از تو
قدر دركِ خودمان هم نسروديم از تو
من كه از طبع خودم شكوه مكرر دارم
عرق شرم به پيشانيِ دفتر دارم
شعرهايم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلي از عمر ورق خورد و نگفتم از تو
دل ما كي به تو ايمان فراوان دارد
شيرِ در پرده به چشمان تو ايمان دارد
بيم آن است كه ما يك شبه مرداب شويم
رفته رفته نكند جعفر كذاب شويم
*
تا تو را گم نكنم بين كوير اي باران!
دست خاليِ مرا نيز بگير اي باران!
من زمين گيرم و وصف تو مرا ممكن نيست
كلماتم كلماتيست حقير اي باران!
ياد كرد از دل ما رحمت تو زود به زود
ياد كرديم تو را دير به دير اي باران!
نام تو در دل ما بود و هدايت نشديم
مهرباني كن و ناديده بگير اي باران!
ما نمرديم كه توهين به تو و نام تو شد
ما كه از نسل غديريم، غدير اي باران!
پسر حضرت دريا! دل ما را درياب
ما يتيميم و اسيريم و فقير اي باران!
سامرا قسمت چشمان عطش خيزم كن
تا تماشا كنمت يك دل سير اي باران!
*
بگذاريد كمي از غمتان بنويسم
دو سه خط روضه از اين درد نهان بنويسم
گريه بر داغ شما عين ثواب است ثواب
بار ديگر پسر فاطمه و بزم شراب …
***سيد حميدرضا برقعي***
رحمت محض در نگاه او
بر زبانش فقط بيان خدا
راه گم كردهايم و ميجوييم
از رد پاي او نشان خدا
*
دستهايش كريمتر از پيش
روزي كيسهي فقيرم شد
من اسيرش شدم نميدانم
يا كه او بود كه اسيرم شد
*
آخرين نقطهي كمال است و
صاحب جامع زيارات است
اين كه افتاده روي خاك اينجا
اصل قبله است، باب حاجات است
*
اين كه در پلك روي هم زدني
ميرود تا به عالم بالا
كه بيارد دليل بر حرفش
طاير جنتي به زير عبا
*
اين كه تنهاست گوشهي زندان
آيهي نور و مرد توحيد است
دل او در مدينه جا مانده
بيست سالي اگر چه تبعيد است
*
روي پاهاش جاي زنجير و
اشك با ديدههاش مانوس است
و تپشهاي قلب او مثل
سوسوي شعلههاي فانوس است
*
پا برهنه امام ما را بر
خار صحرا دوان دوان بردند
دل زهرا شكسته شد در عرش
خبرش را تا به آسمان بردند
*
بال و پرهاي او پر از زخم و
باز ذكر خدا به لب دارد
روزها روزه است اين آقا
و مناجات نيمه شب دارد
…
پدر افتاده و پسر اينجا
سينه چاك آمده به بالينش
سر بابا به دامنش بنهد
بوسد اين كام زهر آگينش
*
كربلا بر زمين پسر افتاد!
پدر آمد كنار نعش پسر!
خون لخته كشيد از لب آن
لالهي قطعه قطعه و پرپر
*
سر او را گذاشت بر دامن
دلش آرامتر نشد بابا
سر اكبر به سينه چسباند و
گفت بعد از تو اف بر اين دنيا
***رضا رسول زاده***
صداي زمزمهي جامعه كبيرهي توست
كه چشمها همه اشك و نگاه خيرهي توست
هر آن كسي كه در امواج عشق افتاده
براي عرض ادب در پي جزيرهي توست
كلاس درس محبت كلامكم نور است
اگر محب علي گشتهايم سيرهي توست
شما كه محبط وحييد و معدن رحمت
تمام دار و ندارم غم عشيرهي توست
ميان صحنهي محشر شفاعتي بكنيد
صداي ضجه، صداي غلام تيرهي توست
كنار ذرهاي از ناخن شما بايد
تمام ناقهي صالح به سجده در آيد
قدم زدي به مسير مدينه، سامرا
به جادههاي كوير مدينه، سامرا
تمام غربت چشم تو را شهادت داد
منارههاي منير مدينه، سامرا
چه زخمها كه به قلب شما زدند آقا!
ستمگران حقير مدينه، سامرا
دوباره روز دوشنبه چه نحس ميآمد
به سمت شهر فقير مدينه، سامرا
براي مادر خود گريه ميكنيد انگار
بنال مرغ اسير مدينه، سامرا
براي بانوي پهلو شكستهي حيدر
براي صورت نيلي حضرت مادر
دوباره اشك غزلهاي منزوي اي واي
شراره ميچكد از چشم مثنوي اي واي
شكست حرمت گنبدطلاي سامرا
شكست بغض فضاهاي معنوي اي واي
اگر چه منزلتت خدشه بر نميدارد
دچار زخم جسارات ميشوي اي واي
شما كجا و زمين گدا نشين مسير
شبيه عمه به ويرانه ميروي اي واي
بميرم از چه پس مركب سياهيها
كنار مردم اين شهر ميدوي اي واي
براي گريهكنانت اگر جسارت نيست،
بگو كه زخم روي ناخن شما از چيست؟
؟!
به دور مرقدت امشب ملايكه دارند؛
برراي غربت چشمانت اشك ميبارند
چقدر بيخرد است آن عدو نميداند
درندگان به كف پات سجده ميآرند
به سوي بزم شرابت كشند اما شام
امان ز مردم پستي كه بين بازارند
براي ديدن سرها هجوم آوردند
جماعتي همه رفتند سنگ بردارند
به سمت بزم شراب اين صداي گريهي كيست؟
صداي شيههي شلاقهاي دربارند
صداي گريهي زهرا، قرائت قرآن
صدا صداي تلاقي خيزران، دندان!!
***مجتبي كرمي***
جز درد و غصه سينهي ما را مجيب نيست
زخمي به دل نشسته كه هيچش طبيب نيست
خاكم به سر به حضرت هادي چه كردهاند؟
دشنام بر سلالهي سلام الله عليها عجيب نيست؟
از سامرا صداي تو بر گوش ميرسد
اينها جزاي كشته شيب الخضيب نيست
آقا دلت شكسته ز تيغ زبان خصم
غصه نخور توقعي از نا نجيب نيست
اي يوسف شكسته دل من حلال كن
در ما اگر براي تو خيري نصيب نيست
غافل شديم از تو و از روزگار تو
ور نه چنين جسور شدن در رقيب نيست
ما زندهايم و قلب شما را شرر زدند
بر سينهي تو آتشي از پشت در زدند
اين دشمنان كه زخم شما را نمك زدند
ديروز، كوچه، مادرتان را كتك زدند
اينان كه اين چنين دلتان را شكستهاند
در شام روي نيزه سري را شكستهاند
اين دستها كه قلب شما را دريدهاند
ديروز موي عمهتان را كشيدهاند
امروز جنگ و غفلت عاليجانبها
ديروز كوفه، زينب و بزم شرابها
ميترسم از دو رويي پشمي نه پوشها
از چشمهاي خيرهي برده فروشها
برگرد ذوالفقار عَلَيْهِ السَّلَام، گاه عاشقيست
قرآن بخوان، به دست كسي خيزران كه نيست
روضه بخوان فداي دو تا نرگس ترت
از قتلگاه و خنجر و از داغ مادرت
روضه بخوان براي گدايان محفلت
روضه بخوان كمي كه سبك ميشود دلت
از چه به روي نوكر خود چشم بستهاي؟
كنجي غريب دست به زانو نشستهاي
ما كيستيم؟ تشنه جام شهادتيم
جان بر كف ايستاده مطيع ولايتيم
ما چشم بر دهان شما مستطاعتيم
ابناء حيدريم و سرا پاي غيرتيم
كافيست اين كه پير خراسان امان دهد
با إذنتان اشارت ابرو نشان دهد
ما سينه را به امر شما چاك ميكنيم
ما هر چه دشمن است، در خاك ميكنيم
ما مردهايم مگر كه سگي دم بر آورد
اُو اُو كند و نام شما را بياورد
روباه چشم بر دهن خوك دوخته
اي بيحياي سگ صفت خود فروخته
مهدي اگر امان بدهد باده ميزنيم
بر گردن كثيف تو قلاده ميزنيم
شيعه سر حرف خودش ايستاده است
چيزي ز عمر نحس تو باقي نمانده است
ما باده نوش بادهي ميناي كوثريم
جان بر كفان خامنهاي پور حيدريم
از نسل فاو و فكه و خاك دوئيجيام
فرياد ميزنم كه آري بسيجيام
***محمد معاذ الهي پور***
وقتي نگاهم را به باران مينشانم
وقتي كه خون دل ز ديده ميفشانم
گُل ميكند شوق تو و با جذبة عشق
دل را به سوي سامرايت ميكشانم
چون آينه محو جلالت ميشود دل
مبهوت در قدر و كمالت ميشود دل
يادت چراغ خلوت انديشهي ماست
مهرت هميشه در رگ و در ريشهي ماست
اي هادي گمگشتگان راه توحيد
خدمت به راه مكتب تو پيشهي ماست
بر سائلان آستان خود كرم كن
ما را به راه عشق خود ثابت قدم كن
اي مظهر كُّّل صفات حق پرستي
بخشيده از جام شرف برعشق، مستي
ما قطرهي درياي احسان تو هستيم
ما ذرهايم اي آفتاب كُّل هستي
تاريكي ما را ببخشا روشنايي
ما را به اوج معرفت كن رهنمايي
ايمان شكوفا شد ز گلزار لب تو
عرفان فضيلت يافته از مذهب تو
اي چشمهي جوشندهي ايثار و تقوا
قرآن شده احيا ز سعي مكتب تو
تو رهبر دين، شهريار مُلك ديني
تو هادي راه تمام مؤمنيني
تو كعبهي دلهايي و قبله نمايي
تو چون نسيم صبحگاهي جانفزايي
گنجينهي قدر و كمال و علم و دانش
تو گوهر ناب جواد ابن الرضايي
جود تو جوشيده ز جود آن جواد است
دنيا مريد و درگهت باب المراداست
اي آن كه تابد نور ايمان از نهادت
شد جامعه آيينهاي از اعتقادت
گر دشمن بيدادگر بيداد ميكرد
گلبانگ پُرشور تو شد تيغ جهادت
روز عدو را با كلامت شام كردي
موج ستم را خسته و آرام كردي
آنان كه از روز ازل غرق عنادند
غافل ز روز محشر و روز معادند
وقتي قدم در بركهي شيران نهادي
ديدند، شيران سر به پاي تو نهادند
اي آفتاب آسمان حق پرستي
در اختيار توست نبض كُّل هستي
اي آن كه قرآن در تجلايي جهانگير
با آية تطهير كرده از تو تقدير
دشمن هجوم آورد در شب بر سرايت
بردند تا بزم شرابت با چه تقصير
وقتي كه بر بيداد گر لب را گشودي
كاخ ستم را بر سرش ويران نمودي
اي آن كه هستي از تو درس عشق آموخت
خورشيد مهرت چلچراغ عشق افروخت
با آن همه قد رو جلال و رادمردي
افسوس با زه رستم جان و دلت سوخت
تو سوختي تا نور حق روشن بماند
پرپر شدي تا باغ دين گلشن بماند
اي مظهر صبر و وقار و استقامت
اي اسوهي ايمان و ايثار و كرامت
اميدوارم تا بگيري با نگاهت
دست «وفائي» را به صحراي قيامت
اي قبلهي اميد از ما رو مگردان
در رستخيز از عاشقان ابرو مگردان
***سيد هاشم وفائي***
مرغ دل شكستهي ما جَلد سامراست
در عرش بزم روضهي دلدار ما به پاست
شال سياه غصِّه روي دوشِ ماسِواست
ذكر عليُّ و فاطمه وا ويلتا خداست
زهر ستم به جان امام حرم بلاست
اين نالهها شبيه به نجواي نينواست
كينه جواب رحمت و احسان و جود شد
با زهر دشمني تن يارم كبود شد
سوز ستم روانه به هر تار و پود شد
روضه به رنگ شعله و از جنس دود شد
شد ديده تار و گريهي بر گونه رود شد
غم سهم سينهها شده و دم دمِ عزاست
هاديِّ آل فاطمه افتاده برزمين
دين خورده ضربه از ستم و ظلم و جور و كين
وا ويلتاست نغمهي لبهاي مؤمنين
اشك امام عسكريُّ و آه مسلمين
با نالههاي حيدر و كوثر شده قرين
اين سامرا ادامهي غمهاي كربلاست
اينجا شراره سهميِّهي سينه و دل است
آنجا به روي حنجر دين تيغ قاتل است
جسم امير تشنه و بيسر به ساحل است
از اشكهاي فاطميُّون ناقه در گِل است
زينب اسير و نيزه نشين در مقابل است
ناموس عشق همسفر دشمن خداست
از سامرا به كرب و بلا ميروم بيا
با من بگو حسين و بيا سوي كربلا
شش گوشه است و چاووش و سينه زنيِّ ما
بين الحرم حريم كرم شاه باوفا
آب فرات و علقمه و ساقيُّ و نوا
حالا نواي فاطمه يابن الحسن بياست
***حسين ايماني***
هر كه يك جور قسمتي دارد
سامراي تو غربتي دارد
خوش به حال كسي كه نوكر توست
واقعاً چه سعادتي دارد!
راستي شهر سامراي شما
چند تا بچه هيأتي دارد؟
يا كه دور و بر حريم شما
مردمان ولايتي دارد؟
دل من دور صحن و ايوانت
باز ميل زيارتي دارد
اعتقاد من است با آن حال
حرم تو چه هيبتي دارد
با وجودي كه خا كيست اما
اين زيارت چه لذتي دارد
دشمن تو اگر كه ميدانست
با تو بودن چه عزتي دارد …
تا ابد مبتلاي تو ميشد
خادم سامراي تو ميشد
مرد آن است باورت كرده
خويش را بندهي درت كرده
دستهاي خدا ملائك را
روي گنبد كبوترت كرده
پرچمت تا هميشه پا برجاست
با دعايي كه مادرت كرده
جلوهاي از رخت شده خورشيد
حق تو را ذرهپرورت كرده
دست حق معجزات عيسي را
رزق و روزي نوكرت كرده
به زمين خورده است و پا نشده
هر كه توهين به محضرت كرده
بشكند دستهاي آن كس كه
چون گل ياس پرپرت كرده
من بميرم كه بين بزم شراب
خون به قلب مطهرت كرده
روضهات تا كجا كشانده مرا
پاي تشت طلا كشانده مرا
دور تشت طلا چه غوغا بود
داخل تشت رأس آقا بود
دختري در كنار عمه خود
ديدگانش شبيه دريا بود
چشمهاي كبوترانهي او
خيره در چشمهاي بابا بود
چقدر صورت كبودي داشت
جرمش اين بود شكل زهرا بود
بس كه بين مسير افتاده
بدنش پر ز خار صحرا بود
بوي ياس مدينه ميآمد
مادرش هم يقين در آن جا بود
گرچه بستند دست زينب را
پرچم او هنوز بالا بود
خيزران هم دلش به درد آمد
روي لبها كه واحسينا بود
قاري نيزهها كه قرآن خواند
چشمها غرق در تماشا بود
تا به لبهاش خيزران ميخورد
رعد و برقي در آسمان ميخورد
***مهدي نظري***
بالاتري ز مدح و ثنا أيها النقي
ابن الرضاي دوم ما أيها النقي
با حب تو عبادت ما عين بندگيست
هادي آل فاطمه يا أيها النقي
دارم ولي شناسي خود را ز نور تو
مولاي من ولي خدا أيها النقي
با آن نقاوت نقوي يك نگاه كن
پاكيزه كن وجود مرا أيها النقي
با صد اميد همچو گدايان سامرا
پر ميكشيم سوي شما أيها النقي
بخشندهتر ز حاتم طايي تويي تويي
مسكين ترم ز هر چه گدا أيها النقي
من هر چه خواستم تو عنايت نمودهاي
يك حاجتم نگشته روا أيها النقي
گردد جواني ام همه ترويج مكتبت
جانم شود فداي تو يا أيها النقي
بايد براي غربت تو بيامان گريست
با نالههاي حضرت صاحب زمان گريست
شرمنده از قدوم تو چشمان جاده بود
دشمن سواره آمد و پايت پياده بود
آن ناخن شكسته و آن كاروان سرا
توهين به ساحت تو برايش چه ساده بود
بارانيست از غم تو چشم سامرا
با ديدن تو اشك ملك بياراده بود
وقتي كه آسمان ز غمت سينه چاك شد
ديدي كه عرش سر روي زانو نهاده بود
زهر ستم چه با جگر پاره پاره كرد
ديگر نفس … نفس … به شماره فتاده بود
شكر خدا كه دشمن تو خيزران نداشت
هر چند دل، شكسته از آن بزم باده بود
آقا بيا و با دل غرق به خون بخوان
از آن سه ساله كه پدر از دست داده بود
جانش رسيد بر لبش از ضربههاي چوب
وقتي كنار تشت طلا ايستاده بود
آرام قلب خستهاش از دست رفته بود
چشم به خون نشستهاش از دست رفته بود
***يوسف رحيمي***
آيا كه شود باز ببينم وطنم را
آرام كنم سينهي پر از مِحَنم را
دلتنگ مناجات سحرهاي بقيعم
با مادر غمديده بگويم سخنم را
از سوز عطش تار شده راه نگاهم
آخر چه كنم؟ لرزش دست و بدنم را
آتش زده بر جان و دلم صوت حزيني
سخت است تماشا كنم اشك حسنم را
آن روز كه در گوشه ويرانه نشستم
لرزاند، غم عمهي سادات تنم را
من كشتهي بيحرمتي بزم شرابم
با آنكه نبسته لب چوبي دهنم را
آن روز كه آمد به ميان حرف كنيزي …
سخت است كه تفسير نمايم سخنم را
ناموس خدا، خيره سري، چشم حرامي
سربسته گذاريد بلاي كهنم را
در اين دم آخر به خدا ياد حسينم
زيرسرم آماده نهادم كفنم را
تشييع تن سالم من كار ندارد
غارت ننموده است كسي پيرهنم را
***قاسم نعمتي***
آن روز از كبوتر زخمي پري نبود
خورشيد فاطمه كه به اين لاغري نبود
شد مثل مادرش به خدا راه رفتنش
فرقي كه داشت اين كه جوان بستري نبود
آيا دليل غصّهي او زهر بوده؟ نه
از آن شراب، دردسر بدتري نبود
يك بيحيا و ظرف شراب و امام بود
اما به لعل لب، لب چوب تري نبود
يك شهر دشمن از همه جانب ولي دگر
چشم طمع كه در پي انگشتري نبود
آنجا كشنده بود كه در پيش دختران
ميزد يزيد چوب وَ آب آوري نبود
اي كاش در مقابل چشمان خواهري
رأس بريده داخل تشت زري نبود
فرياد ميكشيد صداي گرفتهاي
بابا محاسن تو كه خاكستري نبود
واي از غروب شام غريبان كه ناقه بود
امّا ميان جمع، علي اكبري نبود
ديگر زبان روضهي من لال يك كلام
من فكر ميكنم خبر از معجري نبود
***علي زمانيان***
به روي خاك غربت سر نهادم يا رسول الله
ز دست دشمنان از پا فتادم يا رسول الله
ز آه آتشين و آب چشم و ناله جانسوز
بساط ظلم را بر باد دادم يا رسول الله
به زندان از غم موسي ابن جعفر جد مظلومم
بر آمد آه سوزان از نهادم يا رسول الله
علي را نور عينم من، گل باغ حسينم من
ببين فرزند دلبند جوادم يا رسول الله
فراز قلّهي كوهي مرا برد از پي تهديد
همان كو داشت اندر دل عنادم يا رسول الله
ز سوز زهر خصم دون شدم مسموم در غربت
ز كف جان در ره جانانه دادم يا رسول الله
نگردد محو در تاريخ، شعر «حافظي» هرگز
چو با سوز درونش كرده يادم يا رسول الله
***محسن حافظي***
اي در سپهر مجد و شرف، رويت آفتاب
در بزم ما بتاب و رخ از دوستان متاب
از پا فتادهايم، ز رحمت تو دست گير
ما را كه دل ز آتش داغت بود كباب
جمعيم ما و ليك پريشان به ياد تو
وز ما شكستهتر دل زهرا و بوتراب
يا هادي المضلّين، كز مردم ضلال
جسمت در التهاب و روانت در التهاب
تو آفتاب عالمِي و از افول تو
افتاده است در همه ذرات انقلاب
اي آيت توكل و آيهي رضا
ديدي جنايت از متوكل تو بيحساب
گاهي دهد مكان تو در بركة السّباع
گاهي درون محبس دشمن به پيچ و تاب
تو زاده بزرگ جوانان جنّتي
اي از ستم شهيد شده درگه شباب
آن شربتي كه داد به اجبار دشمنت
گويا شرنگ مرگ بُد و آتش مذاب
كاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد
وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت آب
اي بر درت نثار درود ملائكه
امروز بر سلام مؤيد بده جواب
***استاد سيد رضا مويد***
طلوع صبح ميپرد دو پلك من براي تو
دلم عجيب ميكند هواي تو، هواي تو …
و بعد از آن دو چشم من پر از خيال ميشود
و چكه چكه ميكند به راه آشناي تو
اگر چه تا به حال من نديدهام رخ تو را
ولي چه ساده ميرسد به گوش من صداي تو
فضاي خانهي دلم پر از گلاب ميشود
همينكه گريه ميكنم دوباره پا به پاي تو
چه شاعرانه ميشود اگر شبي دو چشم من
نگاه خود بيفكند به چشم دلرباي تو
سوال بيجواب من پر از نياز و خواهش است
شود كه بوسهاي زنم به خاك سامراي تو؟!
عجيب غصهاي شده نبودنت ميان ما
عجيب قصهاي شده دوباره ماجراي تو
***محمدرضا طاهري***
دسته دسته فرشتهها هر شب
بر تو عرض سلام ميكردند
و بزرگان آسمانيها
پيش تو احترام ميكردند
*
گوشههاي نگاهتان گرم است
بس كه خورشيد مهربان داريد
ذرهاي هم به ما بتابانيد
از نگاهي كه بيكران داريد
*
بايد از فاطمه اجازه گرفت
تا كه نام تو را ترنم كرد
بايد آري براي ذكر شما
يا وضو داشت يا تيمم كرد
*
گر چه خون كردهاند بعضيها
دل القاب آسماني را
ولي اين ماه صاحبي دارد
كه زمين ميزند كساني را -
*
كه جسارت به آسمان كردند
آسماني كه عالم اسماست
نامهايي كه آسمان هم گفت:
ذكر اسمائشان و ما احليست
*
گرچه آغاز شعر امشب را
گله از دست ناكسان كرديم
بگذريم ماه، ماه عليست
به علي واگذارشان كرديم
*
لوحي از يك زيارت جامع
بهترين هديه شما بر ماست
لوح سبزي كه امتداد آن
در ميان صحيفه زهراست
*
لحظه لحظه حياتتان اينجا
جان تازه به آسمان ميداد
سيرههاي زلال و پاك شما
عكستان را به ما نشان ميداد
*
رزقهاي تمام اين عالم
گر چه در دست آسمانت بود
گر چه هر روز آفرينش هم
احتياجش به لقمه نانت بود
*
ليك هر روز اي تواضع محض
در پي رزق كار ميكردي
و هميشه به نام بِسْمِ اللَّه
سفرهات را بهار ميكردي
*
مينويست زمين كلامت را
ميسرايد زمان براي ما
دوست داريم بشنويم از تو
چند آيه بخوان براي ما
*
چشمهايت چقدر خون گرمند
كه گدا را به خانه ميخوانند
دستهايت چقدر پر مهرند
كه كسي را ز در نميرانند
*
آه دنيا چه كردهاي با خود
با خودت با امام خوبيها
مهر ديدي و در عوض كردي
دشمني با تمام خوبيها
*
با بهشتي كه توي چشمانش
حرمين استجابت داشت
با همان جانشين حقي كه
بر زمين و زمان نيابت داشت
*
تو چه كردي كه آسمان لرزيد
از غم و غصههاي خورشيدش
از جگرهاي پاره پاره او
از شب و روزهاي تبعيدش
*
اين علي چهارمي بوده
كه به خانهنشينياش بردند
و شبانه دو دست او بستند
به شب دل غمينياش بردند
*
باز شب شد و باز و مردي را
سر برهنه به كوچهها بردند
خاطرات شكسته او را
به مدينه، به كربلا بردند
*
كينههاشان شكفت وقتي كه
ضربه از آفتاب ميخوردند
بي حياها به ناسزا آن شب
پيش چشمش شراب ميخوردند
*
در همانجا كه بزم شور و شراب
داغهاي تو را شرر ميزد
بغض سنگين اشك چشمانت
به حوالي كوفه پر ميزد
*
به همانجا كه دست زنها را
به سر شانههايشان بستند
و به دستان دختر حيدر
همگي را به ريسمان بستند
…
كاش آن لحظه آسمانها را
روي كوفه خراب ميكردند
چون اسيران اهل بيتي را
خارج از دين خطاب ميكردند
شام مثل فضاي كوفه نبود
كه علي را حساب ميكردند!
با سري كه به چوب ميبستند
خواهري را عذاب ميكردند
واي آن لحظه بر شما چه گذشت
كه كنيز انتخاب ميكردند
***رحمان نوازني***
يا رب از زهر جفا سوخت ز پا تا به سرم
شعله با ناله بر آيد همه دم از جگرم
جز تو اي خالق دادار كسي نيست گواه
كه چه آورده جفاي متوكل به سرم
ميدوانيد پياده به پي خويش مرا
گرد ره ريخت بسي بر رخ همچون قمرم
آن شبي را كه مرا خواند سوي بزم شراب
گشت از شدت غم مرگ عيان در نظرم
خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب
شرم ننمود در آن لحظه ز جد و پدرم
زهر نوشيدم و راحت شدم از عمر ولي
ريخته خاك يتيمي به عُذار پسرم
با كه اين ظلم بگويم كه به زندان بلا
قبر من كند عدو پيش دو چشمان ترم
هر زمان هست در اين دار فنا مظلومي
حق گواه است كه من از همه مظلوم ترم
*** حاج غلامرضا سازگار ***
آستان خدا كمال شما
هفت پرواز زير بال شما
با شما ميشود به قرب رسيد
اي وصال خدا وصال شما
گاه با آدم و گهي با نوح
بي زمان است سن و سال شما
مثل جبرئيل ميشود بالم
با همين غورههايهاي كال شما
روزگاريست در پي دلم آيد
گر چه نا قابل است مال شما
بال ما را به آسمان ببريد
تا خداوند لا مكان ببريد
هر كسي تو را سلام كند
به مقام تو احترام كند
كاش در صحن سامرات خدا
تا قيامت مرا غلام كند
پر و بال كبوترانهي من
در حريم تو ميل دام كند
هر كه بيتوست واجب است به خود
خواب احرام را حرام كند
بر دلم واجب است بعد طواف
عرض دين محضر امام كند
نيمهي ماه حج كه شد بايد
شيعه در محضر شما آيد
اي مسيحاي سامرا هادي
آفتاب مسير ما هادي
علي بن محمد بن علي
نوهي اول رضا هادي
نيست جز دامن كرامت تو
پردهي خانهي خدا هادي
ذكر هر چهارشنبه ام اينست
يا رضا يا جواد يا هادي
به ملك هم نميدهم هرگز
گريهي زائر تو را هادي
يك شبي را كنار ما ماندي
سر سجاده جامعه خواندي
تو دعا را معرفي كردي
مرتضي را معرفي كردي
با فراز زيارت سبزت
راه ما را معرفي كردي
مرتضي و حسين و فاطمه و
مجتبي را معرفي كردي
نه فقط اهل بيت را بلكه
تو خدا را معرفي كردي
سامرايت غريب بود اما
كربلا را معرفي كردي
با تو ما مرتضي شناس شديم
تا قيامت خدا شناس شديم
ريشههاي محبت ما تو
مزرعههاي سبز دنيا تو
خواهش سرزمين پايين من
اشتياق بهشت بالا تو
گاه ابليس ميشوم بيتو
گاه جبريل ميشوم با تو
من نميدانم اين كه من دارم
به تو نزديك ميشوم يا تو
چه كسي از مسير گمراهي
داده ما را نجات؟ … آقا تو
تو مرا با ولايتم كردي
آمدي و هدايتم كردي
دل من در كفت اسير بود
به دخيل تو مستجير بود
گر شود ثروتم سليماني
باز هم بر درت فقير بود
شكر حق ميكنم صداي بلند
حضرت هادي ام امير بود
آبرو خرج ميكني بس كه
كرم سفرهات كثير بود
شب ميلاد تو به ذي الحجه
مطلع شوكت غدير بود
ريشه ناب اعتقاد علي
پسر حضرت جواد علي
دوست دارم گداي تو باشم
سائل دستهاي تو باشم
مثل بال و پر كبوترها
دائماً در هواي تو باشم
دوست دارم كه از زمان ازل
تا ابد خاك پاي تو باشم
نيمه شبهاي ماه ذي الحجه
زائر سامراي تو باشم
يا دعاي قنوت من باشي
يا قنوت دعاي تو باشم
ما فقيريم سفرهاي وا كن
سامرايي حوالهي ما كن
با تو اين عقلها بزرگ شدند
اعتقادات ما بزرگ شدند
پاي دلهاي شيعيان آن قدر
گريه كرديد تا بزرگ شدند
با نگاه تو با محبت تو
اِبن سكّيتها بزرگ شدند
خوب شد بچههاي هيأت ما
پاي درس شما بزرگ شدند
بچههاي قبيله ما با
كربلا كربلا بزرگ شدند
بي تو دلهاي ما بهار نداشت
مثل يك شاخهاي كه بار نداشت
***علي اكبر لطيفيان***
آقا سلام! بغض بدي مانده در گلوم
آوردهاند سمت شما مرتدان هجوم
دجّالهاي فتنه به اين شهر آمدند
ديدند با توايم، همه قهر آمدند
همسايه بس كه سنگ به همسايه زد امام!
شاهينِ فتنه بر سرمان سايه زد امام!
در حيرتم گرفته عجب غربتي تو را
شيطان زبان گشوده به بيحرمتي تو را
از بس گناه جامعه ما كبيره شد
شيطان فتنه كفر فروش عشيره شد
*
اين شهر كوفه خيز عجب بيوفا شده است
اين سرزمين غرور تو را كربلا شده است
هي حرف پشت حرف بگو سنگ پشت سنگ
پيشاني مرام تو را آشنا شده است
با دشنهي ترانه به جنگ تو آمدند
هي واژه واژه نيزه به سويت رها شده است
از سوزشان به حيثيتت حمله كردهاند
در خيمهي حريم تو آتش به پا شده است
يك روز دشمنت حرمت را خراب كرد
امروز گوشه گوشه زمين سامرا شده است
*
غم نيست اي امام، زمان دست شيعه است
ايران كه هيچ نبض جهان دست شيعه است
خون عليست در رگ ما موج ميزند
اين لشكر شماست اگر فوج ميزند
روديم و موجهاي خروشان ميآوريم
با اشكهايمان همه طوفان ميآوريم
مثل هميشه مست كلام هدايتت
در هر فراز جامعه ايمان ميآوريم
از سامرا به مردم جي يك اشاره كن
مرداني از قبيله سلمان ميآوريم
سربازهاي پا به ركابي برايتان …
اصلاً سپاهي از خود ايران ميآوريم
مردانت از تمام زمين جمع ميشوند
ما نيز پرچمي ز خراسان ميآوريم
اين شيعه تن به فتنهي رنگين نميدهد
اين آسمان مجال به شاهين نميدهد
***محسن ناصحي***
حيوان اگر به پوزه نبندد لگامها
وا ميشود دهان به نبايد كلامها
وقتي شراب پاك و مطهر نميخورند
بايد شرنگ ريخت اين گونه جامها
اين عدهاند و سجده به اهريمنان دون
ماييم و سر به ساحت قدسي مقامها
يا ايها الامير و يا ايها العزيز!
اي مقصد تمامي اين السلام ها!
اي صبحگاه، سجده كنانت پيمبران!
اي شامگاه، بر سر خوانت امام ها!
اي خورده منكر تو مكرر تمام عمر
از دستهاي هر چه حرامي، حرامها
آنان كه نام پاك تو را، خوار بردهاند
قي كردهاند قوت حرامي كه خوردهاند
پاپي شده قلم كه لبي بر سبو برد
هر بيت را به ساغر پر ميفرو برد
اين شاعر از خدا صلهاش را گرفته است
گر در قنوت شفع كسي اسم از او برد
اما تمام حاجت او يك نگاه توست
سودا كه شاعر تو از اين آرزو برد
هم، نام توست هادي و هم، نام ايزد است
نام تو را چگونه بشر بي وضو برد؟
حاشا كه عشق را بتواند به سادگي
با يك دو حرف پوچ به غارت، عدو برد
باشد كه تيغ تيز زبانهاي خلق را
پروردگار سوي عدو تا گلو برد
اين شعر – اگر صلاح بداني - بر آن سر است
كز دشمنان سفلهي تو آبرو برد
آنان كه نام پاك تو را، خوار بردهاند
قي كردهاند قوت حرامي كه خوردهاند
با ديدن تو، چشم و جبين را شناختيم
اين گونه آسمان و زمين را شناختيم
ما مردمان دوزخ بينام و بينشان
با نام تو بهشت برين را شناختيم
نام تو را، امام دهم بودن تو را
شرمندهايم.. از تو همين را شناختيم
اسبي به خيمه آمد با زين واژگون
آن روز تازه واژهي زين را شناختيم!
حالي زبان كفر به دشنام باز شد
در اين مجال، دشمن دين را شناختيم
غير از سپر نبود كه ديديم پيش از اين
تا عاقبت كه خنجر كين را شناختيم
آري حرامزاده بسي ميشناختيم
باري حرامزادهترين را شناختيم
آنان كه نام پاك تو را، خوار بردهاند
قي كردهاند قوت حرامي كه خوردهاند
***پيمان طالبي***
يا رب بزن تو مهر خموشي بر آن دهان …
… چون وا شود به ياوه و توهين بيامان
شيطان سوارشان شده، جز اين نميشود
افسارشان گسيخته گرديده، بيگمان
گويا كه قوتشان شده بيش از حدِ مجاز
يا اين كه خيل گلهشان مانده بيشبان
عباسيان دوباره چه شد، زوزه ميكشند
گويا محل نداده كسي بر صدايشان
اينها كه روي نطفهشان شك و شبهه است
از نسل و آل ابن زيادند در جهان
آنها پي چهاند، خموشي نور حق؟
خنده بر اين تفكر و اين وهم خامشان
حيف از غزل كه خرج چنين مردمي شود
حيف از رديف و قافيه و واژه و بيان
بايد كه واژهها همه خرج خدا شود
خرج خدا و هادي دين، شاه انس و جان
پس ميشود تمام حروفم چهار حرف
(هادي)، كه ميشود همه جانها فداي آن
روزيِ عالمي به دو دستان هاديست
عالم تمام گوش به فرمان هاديست
***ناصر شهرياري***
در خون نشست ديدهي شب زنده دارها
آتش گرفت سينهي والا تبارها
از رشد رشديان نفس باغها گرفت
از هرزههاي پر شده در سبزهزارها
آوازهايشان همه از روي كينه است
نفرين ما به حنجرهي جيره خوارها
شالودهي تمام غزلهاي منتظر
تنها رديف قافيهي انتظارها
سوگند ميخورم به تو و نام جد تو
آمادهاند پشت سرت جان نثارها
شايد خنك شود دل تبدار عاشقان
در روز رقص گردنشان روي دارها
آنها كه بيحيائيشان از صفت گذشت
آن كاسه ليس سفرهي بياعتبارها
***سيد حسن رستگار***
بار ديگر عباي بوسفيان
روي دوش معاويه افتاد
سب حيدر مرام منبر شد
احترامش به حاشيه افتاد
*
ولي الله و بزم نامحرم!!؟
دل زهراي مرضيه خون شد
و مقدسترين صفات خدا
از دهان يزيد بيرون شد
*
از قديم رسم جاهلان بوده
قهقهه بر عقيدهي مردم
در بساط سقيفهي امروز
قرعه افتاده بر امام دهم
*
امتداد اميه و مروان
با نقابي به اسم آزادي
حرف شيطان خريده و كرده
هتك حرمت به محضر هادي
*
نانجيبي امام هادي را
هدف تير ناسزا كرده
و نمك خوردههاي ايران را
خجل از حضرت رضا كرده
*
مثل هيزم به دست يثرب شد
سينه را داغ تازه زد، اما
بر حريم امام خوبان، دست
بي وضو بياجازه زد، اما
*
غافل از اين كه لحظهاي ما دور
نشويم از كلام و سيره او
جان خود هديه ميكنيم پاي
مكتب جامعه كبيرهي او
*
كوري چشم دشمنان بايد
بندهاي خوب و متقي باشيم
از امام زمان مدد گيريم
تا ابد رهرو نقي باشيم
***محمود مربوبي***
از ابتدا گِل من را خدا مطهر كرد
و بعد عشق تو را در دلم مقدر كرد
به نور ناب نگاه چهارده خورشيد
وجود و فطرت و ذات مرا منور كرد
زلال ناب ولايت به جان من نوشاند
سپس تمام دلم را به نام حيدر كرد
به فضل و رحمت زهرا سرشت قلبم را
زلال اشك مرا از تبار كوثر كرد
سپس كمي نمك روضه در وجودم ريخت
به عطر سيب حسيني مرا معطر كرد
مرا اسير غزلهاي چشم تو ميخواست
نگاه روشنتان را كميت پرور كرد
چگونه ميشود الطاف بيكران تو را
چگونه ميشود اي با شكوه باور كرد
خدا اراده نموده كه شاعرت باشم
هميشه هر سحر جمعه زائرت باشم
به غير وادي عشق تو نيست وادي ما
ولايت تو مباني اعتقادي ما
شكوه بيحد تفسير شيعه بركت توست
رهين محضر تو فقه اجتهادي ما
ميان چشم تو آيات فتح را ديديم
خروش تو شده روحيهي جهادي ما
و آيه آيه قنوتت ترنم ملكوت
خلوص سجدهي تو مسلك عبادي ما
هميشه نور هدايت چراغ محفل ماست
به لطف اين كه تو هستي امام هادي ما
اگر كم از جلوات جلاليات گفتيم
بذار اين همه را پاي كم سوادي ما
شديم مثل گدايان سامرايي تو
مگير خرده بر اين خواهش زيادي ما
چه ميشود كه گدايِ گداي تو باشيم
چه ميشود بپذيري فداي تو باشيم
هميشه ميوزد از مرقدت نسيم بهشت
پر است صحن و سراي تو از شميم بهشت
كنار گنبد و گل دستههاي تو ديديم
شكوه عرش خدا، شوكت عظيم بهشت
عبور ميكند از بين صحن اطهر تو
مسير روشن حق، راه مستقيم بهشت
هميشه رزق من از دست با كرامت توست
ميان جنت الاعلي تويي نعيم بهشت
همين كه چشم من آقا به چشم تو افتاد
شدم اسير نگاهت شدم مقيم بهشت
دوباره شوق زيارت هواييم كرده
منم كبوتر صحن تو، يا كريمِ بهشت
ميان صحن و سرايت كبوترم كردي
تو بالهاي مرا نذر اين حرم كردي
بخوان زيارت پر محتواي جامعه را
بخوان كه خوب بفهمم بهاي جامعه را
بخوان كه روح بگيرد ولي شناسيمان
بخوان و شرح بده آيه آيه جامعه را
نگاه روشن تو اي «مَعادِنُ الرَّحمَة»
بنا نهاده در عالم بناي جامعه را
ميان عرش و زمين، در تمامي ملكوت
ببين تَجَلِّي بيانتهاي جامعه را
بگير دست مرا، «عادَتُكُمُ الاِحسان»
ببار بر دل من روشناي جامعه را
تو خواستي كه فقط پيرو ولي باشيم
هميشه در خط مولايمان علي باشيم
بخوان مرا كه به عشق تو مبتلا باشم
بخوان مرا كه هوايي سامرا باشم
چه خوب ميشود آقاي من شوي تا من
تمام عمر در اين آستان گدا باشم
مرا اسير خودت كن كه با عناياتت
ز بندهاي تعلق دگر رها باشم
نگاه روشنت اعجاز بيحدي دارد
طلا و مس نه، نظر كن كه كيميا باشم
تو خانهي دل من را تكان بده شايد
در آستانهي تو زائر خدا باشم
بده برات زيارت كه يك شب جمعه
كنار قبر شهيدان كربلا باشم
شوم دوباره دخيل دو قبر شش گوشه
فدايي تو و ارباب با وفا باشم
تمام دار و ندارم همه فداي حسين
چه ميشود كه بميرم شبي براي حسين
***يوسف رحيمي***
اي نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادي
بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادي
يك عمر ستم ديده ز جور «متوكل»
در آينه صبح و مسا حضرت هادي
دل سوخته از طعنه و از زخم زبانها
خونين جگر از زهر جفا حضرت هادي
بردند همان شب كه سوي بزم شرابت
چون از تو نكردند حيا حضرت هادي
افسوس كه كشتند تو را از ره بيداد
بي جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادي
افسوس، به جور از حرم مادر و جدت
گشتي تو غريبانه جدا حضرت هادي
كس از غم ناگفتهات اي يوسف زهرا
آگاه نشد غير خدا حضرت هادي
كشتند تو را در دل غربت، به چه جرمي؟
اي جان جهانت به فدا! حضرت هادي
بزم مِي و خون دل و حبسِ ستم و زهر
حق تو عجب گشت ادا حضرت هادي
در ماتم تو اي خلف پاك پيمبر
شد سامره چون كرب و بلا حضرت هادي
ميثم به تو و غربت تو اشك فشاند
اي كشته بيجرم و خطا حضرت هادي
*** استاد حاج غلامرضا سازگار***
لابلاي آه دلم، يه غصه فرياد ميكشه
اشكامو مخفي ميكنم اما چشام داد ميكشه
زخمي كه توي سينمه، هيچ جوري مرهم نداره
به ياد يك حرم شبا، تا صبح دلم عزاداره
اين روزا روضه ميگيرم، به ياد روضهي غمش
روم نميشه بگم شده، چهها به صحن و حرمش
خنده هامون گريه دارن، فصل عزا و شاديه
دلم خراب حرمه، آقام امام هاديه
قامت گل دسته تو، اگه يه ذره خم شده
كي گفته بغض دشمنت، ميون ماها كم شده
سينه زنت تا عمر داره، به داشتن تو مينازه
پا بده با سرش ميآد، صحن و سرات و ميسازه
يه روز ميآد كه اون حرم، تو گريه جا ميگيريم
توي طواف سينه زنات، شور يا زهرا ميگيريم
شما امامِي و عزيز، اما شكسته حرمت
عرش خدا آتيش گرفت، تو شعلههاي غربتت
گوشه زندان ميچكه، بارون ز چشماي شما
آقا چرا ورم داره، زير كف پاي شما
تشنگي اذيت ميكنه، عطش نشسته تو گلوت
ميگن جاي تازيانه س، آقا به روي سر و روت
چند ساله بين زنجيرا، نشسته در تاب و تبي
چند ساله كه عزادار روضهي عمه زينبي
چند ساله كه صحن خونت، پرچم لاله ميزني
نالهي غسل كفن، طفل سه ساله ميزني
همه ميدونن خون ما، وصل به رگهاي شماست
همه ميدونن شونمون، زخمي داغ كربلاست
هر جايي بريم آخرش، گريمون توي شور و شين
اينه كه مستي ميكنيم، فقط با ذكر يا حسين
***روح اله عيوضي***
تب دارترين تب زدهي بستر دردم
پر سوزترين زمزمهي حنجر دردم
رنگ رخ من بر همگان فاش نموده
در باغ نبي جلوهي نيلوفر دردم
فرياد عطش زد دهن سوختهام تا
تر شد لب خشكيدهاش از ساغر دردم
جاي عرق از چهرهي من زهر چكيده
پيغامبر خسته دل باور دردم
بر زير گلوي جگرم دشنه كشيدند
من كشتهي تيغ شرر لشكر دردم
آتش فكند بر قد و بالاي سپيدار
يك ذرهي ناچيز ز خاكستر دردم
خون گريه كند اختر و مهتاب برايم
افلاك شده مستمع منبر دردم
*** وحيد قاسمي***
چشمهايت فرات دلتنگي
اشكهايت تلاطم غمهاست
حال و روز دل شكستهي تو
از نگاه غريب تو پيداست
اي غريب مدينهي دوم
مرد خلوت نشين سامرّا
التماس هميشهي باران
حضرت عشق التماس دعا
كوچهي خاكي محلهي غم
در غرور از حضور سادة توست
ولي افسوس شرمگين تو و
پاي پر پينه و پيادهي توست
آه آقا تو خوب ميداني
كه دل بيقرار يعني چه
پشت دروازههاي شهر ستم
آن همه انتظار يعني چه
چه به روز دل تو آوردند
رمق ناله در صدايت نيست
بگو اي نسل كوثر و زمزم
بزم شوم شراب جايت نيست
بي گمان بين آن همه غربت
دل تنگ تو نينوايي شد
روضههاي كبود تشت طلا
در نگاه ترت تداعي شد
آري آن لحظه ماتم قلبت
بي كسيهاي عمه زينب بود
قاتلت زهر كينهها، نه نه!
روضة خيزراني لب بود
*** يوسف رحيمي***
از پنجشنبههاي دل من عبور كن
يك روز جمعه چشم مرا غرق نور كن
آقاي پنجشنبه؛ مرا هم نگاه كن
چشمان خيس و غم زدهام را مرور كن
چيزي دگر نمانده به هنگامه ظهور
ما را در اين دقايق آخر صبور كن
با آخرين ستاره شبهاي انتظار
با يازده ستاره تو در ما ظهور كن
با اشك صيقلي بده ما را و بعد از آن
سنگ سياه سينه ما را بلور كن
ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن
عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن
آدم كشيده بود خودش را به التجا
غم هم نشسته بود لب جاده فنا
كشتي نوح هم به تكسر رسيده بود
و ميتنيد يكسره دور و بر بلا
موسا كه رفت بود به دريا عصا به دست!
عيسا مرض بود و به ذكر هوالشفا
آتش به قهقهه همه جا گُر گرفته بود
آن سوخليل بود و دو چشم پر از دعا
آن غصهها و اين همه غمها يكي يكي
گشتند كو به كو همه جا را جدا جدا
تا اين كه چشمشان همه افتاد سمت تو
يا نه! نگاه لطف تو افتاد ابتدا
آن سو نگاه زرد و غم انگيز غصه بود
اين سو نگاه سبز و سرور آور شما
از آن به بعد سائل چشمان تو شديم
و خواندهايم نام تو را سُر مَن راي
از آن به بعد غم كه به ما روي ميكند
ماييم و يك نگاه تو آقاي سامرا
ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن
عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن
تا كوچههاي سامره مردي نجيب داشت
آري هواي شهر فقط بوي سيب داشت
شبها كه در ترنم سجاده مينشست
شبهاي عرش حال و هوايي عجيب داشت
هرگاه با دعاي فرج اوج ميگرفت
زير لبش ترنم ام يجيب داشت
درد آمد و دوا شد و با يك اشاره گفت:
هر گوشه از كلام لبش يك طبيب داشت
آنقدر كشته شد دل و آنقدر زنده شد
با تيغ ابرويي كه فراز و نشيب داشت
ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن
عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن
هر جا كه باده هست صفاي خمش تويي
هر آيه جا كه آيهايست ضمير كمش تويي
آدم طمع به كسب مقام شما نمود
در صورتي كه آب و گل گندمش تويي
شهر مدينه شادتر از اين نميشود
چونكه به لطف حق حسن دومش تويي
فهميدم از ترنم سرداب سامرا
هر جا كه جمكران شده شهر قمش تويي
خورشيد مردمي زمين؛ آسمانترين
اي خوش به حال هر كه تب مردمش تويي
ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن
عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن
***رحمان نوازني***
كي ميشود به سامره در «سر من راي»
گويم به هادي و تو سلامٌ عليكما
تا روز مرگ جان بدهم در ولايتان
حب شما طلب بكنم روزي از خدا
در فضل «ابومحمّد»ي اي چشمه كرم
«ابن الرضا»ست شهرتت اي معدن سخا!
صاحب لواي عسكر دين است باب تو
اي مادر عفيفه تو «سوسنِ» حيا
اي همچو بومسيلمه كذاب، خصم تو
تو از كجا و مدّعي جاهل از كجا؟
اي آفتاب يازدهم، سر احمدي
اي نورِ از سلاله خورشيدِ انّما
اي وارث وديعه زهرا، امام نور
اي امتداد چشمه تطهير تا شما
مسموم زهر خصم ولايت چنان حسن
مظلوم روزگار تويي مثل مرتضي
امروز چشم شيعه به صحن و سراي توست
فرزند نور، اي پسرت حجت خدا!
در پشت ابر، ماه تمام تو تا به كي؟
با پاي خسته گرم طلب شيعه تا كجا؟
أين الامام؟ يا حسن عسكري، دخيل
در انتظار سامره توست، كربلا …
***محمد سعيد ميرزايي***
آن دلبري كه بندگيات را روا نوشت
ما را غلام حلقه به گوش شما نوشت
روز ازل مربي اشراق عاشقي
نام ترا به صفحهي دلهاي ما نوشت
آن خالقي كه مهر تو را مُهر سينه ساخت
با لوح دل حديث ترا آشنا نوشت
با جوهر طلا به شبستان آسمان
وصف ترا به خط جلي كبريا نوشت
با جان و دل ولايت تو خو گرفته است
خلاق عشق بندگيات را سزا نوشت
صدها طواف، بيتو نيارزد به ارزني
چون كعبه را به كوي شما مبتلا نوشت
بعد از خدا كريم تريني امام من
از بس خدا به دست كريمت ثنا نوشت
آن خالقي كه عادت احسان دهد ترا
دل را گداي سامرهي هل اتا نوشت
ما را غلام همت تو آفريدهاند
ريزه خوران دولت تو آفريدهاند
اي از كرشمههاي تو روي بهار سبز
وز غمزهي نگاه تو ليل و نهار سبز
تا زير سايهي تو كند عشق زندگي
باشد براي شيعه همه روزگار سبز
بي حسن تو بهشت صفايي نميگرفت
جنات تجريست به آن نوبهار سبز
اي پرچمت به بام نظام جهان سه رنگ
لعل تو سرخ و چهره سپيد، اقتدار سبز
اين دل ز شرب آب ولاي تو زنده است
باشد هميشه دور و بر چشمه سار سبز
از رعد و برق غمزهي مژگان عاشقت
ابر بهار و عاطفهي بيقرار سبز
گل ميدمد ز مقدم خورشيدي شما
پشت لب فلك ز تو اي گلعذار سبز
بازار سرد منتظران از تو گرم شد
دارد هلال شيعه عجب انتظار سبز
شيعه دگر بهانه به دشمن نميدهد
با ديدن بقيع دگر تن نميدهد
تو محور حديث شريف زعامتي
چشم و چراغ دين و اساس امامتي
احكام اهل بيت به تو ميشود درست
در خاندان وحي چه والا اقامتي
روشنترين چراغ هدايت به دست تست
تو قلهي امامت و دين را علامتي
اي زادهي خليل خليلان بت شكن
در آتش فراق چه برد و سلامتي
هر چند در حصاري و تبعيد جاي تست
تو مظهر مقاومت و استقامتي
اي در برابر همهي كفر يك تنه
الحق كه مثل فاطمه كوه شهامتي
محراب از نماز تو بالا بلند شد
اي مقتداي سرو چه خوش قد و قامتي
شد خوشهي طلايي گندم ز گونهات
اي سفره دار عشق عجب با كرامتي
اي نور تو هماره نگهدار شيعيان
دلسوزيات امان من النار شيعيان
دست قلم به پاي ثنايت نميرسد
مهر فلك به گرد عبايت نميرسد
مهر و مه از افاضهي ذرات نور تست
دست ستاره بر كف پايت نميرسد
بايد سپرد دسن عنان را بدست تو
بي تو كسي به مرز هدايت نميرسد
آن مدعي كه از تو اطاعت نميكند
دستش تهيست چون به عطايت نميرسد
حتي اگر امارت عالم شود نصيب
بي حكم تو كسي به كفايت نميرسد
آب حيات چشمهي مهر و محبتت
به تشنگان بدون عنايت نميرسد
ترديد در امامت تو هر كه ميكند
دستش به ريسمان ولايت نميرسد
هر كس كه بر ولي شما اعتنا نكرد
عهدش به روز عهد و وفايت نميرسد
مهدي اگر دعا نكند واي بر دلم
دل را اگر صدا نكند واي بر دلم
*** محمود ژوليده ***
زهي آن عبد خدايي كه خداييست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
حسن بن علي اين نجل جواد بن رضا را
كه درود از علي و فاطمه و احمد و آلش
هر كه بگرفته به رخ آبرو از خاك در او
اشك شوق آمده در چشمهي چشم آب زلالش
هر كه شد دور از او، گلشن فردوس، حرامش
هر كه شد زائر او، وصل خداوند، حلالش
هر كه بيمهرِ وي آرد به جزا طاعتِ سلمان
كلِ طاعت به سر دوش شود كوهِ وبالش
او بوَد عسكري و عسكر او خيل ملايك
گو بيايند همه ديو صفتها به قتالش
گرچه در تحت نظر بود، ولي فاتح دل شد
كه روي سينه بوَد مهدي موعود، مدالش
خصمش از پا فتد و سر به در آرد ز جهنم
گر چه يك چند دهد حضرت دادار، مجالش
سجده بر تربتش آرند چه حور و چه ملايك
سائل سامره باشد چه نساء و چه رجالش
هر كه رو بر حرمش كرد، جحيم است حرامش
هر كه بر سامرهاش پشت كند، واي به حالش
رَف رَفِ عقل كجا و پر پرواز عروجش؟
بيم دارم كه به يك لحظه بسوزد پر و بالش
ز بهشت حرم سامرهاش هر كه گريزد
به خدا ديدن گلزار بهشت است محالش
وجه ناديدهي ذات ازلي، مصحف رويش
شاهكار قلم صنع الهي، خط و خالش
عوض خشم از او لالهي لبخند ستاند
هر كه با قهر كند روي به ميدان جدالش
اين عجب نيست كه در عرش زند بانگ تفاخر
كه به دور حرم سامره گردد مه و سالش
صلوات علي و فاطمه و خيل امامان
به كمال و به جلال و به جمال و به خصالش
گو بگردند ملايك همه جا ملك خدا را
نه توان ديد نظيرش، نه توان يافت مثالش
از خدا تا ابد الدهر جدا مانده و مانَد
هر كه از راه محبت نبرد ره به وصالش
خسروان تاج گذارند و دل از تخت بشويند
راه يابند اگر يكسره در صفِ نعالش
مدح او گر زِ خلايق نبوَد ميسزد آري
پسرش مهدي موعود زند دم ز مقالش
اگر از روي خداييش زند پرده به يك سو
مهر با جلوهي خود ذره شود ماه هلالش
عالم دل شود آباد به ياد حرم او
گرچه كردند خراب از ره كين اهل ضلالش
اوست آن بنده كه دارد به همه خلايق خدايي
او خدا نيست ولي وهم بوَد مات جلالش
قعر دريا و پر كاه خدايا چه بگويم
نظم من چون ببرد راه به درياي كمالش؟
به جز از مادر و جد و پدر و خيل امامان
اين محال است، محال است كه يابند همالش
اوست آن باغ بهاري كه خزان دور ز دوْرش
اوست آن مهر فروزان كه به حق نيست زوالش
ناز بر جنّت و فردوس كند در صف محشر
گر بوَد در كفن شيعگياهي ز نهالش
جان نهم در كف ساقي اگر از لطف و عنايت
دهدم جام و در آن جام بوَد عكس خيالش
خشك گرديده در اين جامه قلم در كف «ميثم»
چه بيارد؟ چه بگويد به چنين منطق لالش؟
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
از ازل آب و گلم گفت كه من كوثريام
فاطمي دين و حسيني، حسني، حيدريام
همهي دلخوشي ام اي گل زهرا عليهالسلام اينست
كه خوش اقبال از اين مرحمت داوريام
سر در قصر بهشتي دلم به نوشتند
كه مسلمان مرام حسن عسكريام
چه كسي مثل من دل شده دلبر دارد؟
چه كسي مثل تو اي دوست كند دلبريام؟
من كه مجنونم و آشفته – تو را ميخوانم
سربازار غمت - يوسف من – مشتريام
به همه نسل بني فاطمه سوگند كه من
تا صف حشر بگويم كه علي اكبريام
آري آري به خدا كف زدن اينجاست حلال
كه حسن داده مرا وعده ديدار و وصال
آسمان مهر و تولاي تو دارد آقا
عرش در سينه تمناي تو دارد آقا
حور و غلمان بهشت اند گداي نفست
باغ رضوان سر سوداي تو دارد آقا
از شعاع افق چشم تو بالاتر چيست؟
ماه سوداي قدمهاي تو دارد آقا
هل اتا آيد و آقايي تو ميخواند
جبرئيل آيت غراي تو دارد آقا
عرصه محشر و آغاز شفاعت از توست
عالمي حسرت فرداي تو دارد آقا
گوشه صحن و سرايت، حرم آل عباست
خاك سرداب گل پاي تو دارد آقا
زير پايت نظر افكن كه تماشا دارد
دل آواره به خاك قدمت جا دارد
واي اگر جلوه كني! – جلوه نكرده اينست
هر چه خون است به پاي علمت ميريزد
بي تو خورشيد خريدار ندارد يعني،
هر چه نور است ز عرش حرمت ميريزد
عمر نوح اي همه روح – تو را لازم نيست
كشتي نوح از اين عمر كمت ميريزد
از دل خسته خداوند نگيرد غم تو
كه سرور از دل درياي غمت ميريزد
دست خالي نرود هيچكس از درگه تو
از تهيدستي سائل درمت ميريزد
تو ابالمهدي (عج) زهرايي (س) و دوم حسني (ع)
مجتباي دگر فاطمه (س) – آقاي مني
تا كه من چون حسن عسكري (ع) آقا دارم
ز عيار گل دلبر دل زيبا دارم
زندگي زير لوايش چه صفايي دارد!
روزگار خوشي از اين قد و بالا دارم
با محبتتر از اين جمله ندارم در دل
كه به بالاي سرم مثل تو بابا دارم
به وجود تو امام حسن عسكري (ع) است
كه به كنعان دلم يوسف زهرا عليهالسلام دارم
اي بنازم به مقامت كه امانت داري
من امان نامه ز امضاي تولا دارم
حاجت روي جگر گوشه تو ما را كشت
اي بسا دست توسل به تو مولا دارم
مادرت منتظر آمدن مهدي (عج) توست
صبح ميلاد تو هنگامه هم عهدي توست
سامرا خاك گل ماست خدا ميداند
خاك من از گل مولاست خدا ميداند
نظر از سامره بردار دلم را بنگر
حرم عسكري اينجاست خدا ميداند
نه من از كوي تو دورم به همين منزل چند
بعد منزل نه به اينهاست خدا ميداند
حج تويي كعبه تويي در دل من خانه توست
طوف كوي تو مهياست خدا ميداند
حرم و گنبد و گل دسته تو در عرش است
عرش زوار دل ماست خدا ميداند
طلب و دعوت و همت همگي نزد شماست
ورنه دل قافلهپيماست خدا ميداند
بين ما نيست كمي فاصله يابن الهادي (ع)
جز من و گرد همين قافله يابن الهادي (ع)
***محمود ژوليده***
باز دل شكستهام نواي ديگر آورد
پردهي بهتري زند، نغمهي خوشتر آورد
لئالي كلام را ز طبع من بر آورد
مَگر ثناي عسكري حجت داور آورد
كه اگه از مقام او، كسي به جز اله نيست
نسيم درك و عقل را در اين حريم راه نيست
*****
عبد خدا كه داده حق، خدايي از عبادتش
بسته شده به طوق جان سلسلهي ارادتش
رام شده وحوش هم، به درگه سيادتش
حقيقت غدير خم، جلوه گر از ولادتش
ولادتش به هشتم ربيع ثاني آمده
جهان پير را از اين مژده، جواني آمده
*****
به سامرا نظر كن و جلوهي ذوالكرام بين
قِران مهر و ماه را در اين خجسته شام بين
باب امام عصر را فراز دست مام بين
دهم اما را به بر يازدهم امام بين
چشم علي منور از جمال ماه پارهاش
فاطمه كو؟ كه بنگرد، بر حسن دوبارهاش
*****
نور ولايتش به رخ رداي خلقتش به بر
لواي عصمتش به كف تاج شفاعتش به سر
بر همه هستياش نظر در همه عالمش گذر
اما هادياش پدر حضرت مهدياش پسر
خلايقند چاكرش ملائكند عسكرش
هيچ كسي نميرود به نا اميدي از درش
*****
رسالت پيمبران تكيه زده به دوش او
درس هدايت بشر زمزمهي سروش او
وضع جهان و چشم او راز نهان و گوش او
حصار ظلم ظالمان شكسته از خروش او
به دورهاي كه معتمد كرد فزون نفاق را
به هم دريد سعي او پردهي اختناق را
*****
بهشت علم پرورد آب و هواي گلشنش
اهل كمال، خوشه چين، ز گوشههاي خرمنش
حكيم مانده از سخن، به وقت درس گفتنش
امام عصر تربيت، يافته روي دامنش
نهال عصمتي چنان بر آورد چنين ثمر
درود ما بر آن پدر سلام ما بر اين پسر
*****
سلالهي پيمبر و مبشّر پيام حق
كه ديده بس شكنجه تا زنده شود مرام حق
مبيّن اصول دين مفسّر كلام حق
داده به دست مهدياش رسالت قيام حق
كه بعد من امام بر جوامع بشر تويي
مهدي منتقم تويي امام منتظر تويي
*****
رفت يكي ز شيعيان به پيشگاه حضرتش
براي حاجتي ولي اذن نداد خجلتش
امام را ببين كه چون داشت خبر ز ذلتش
نخوانده گفت پاسخش نگفته داد حاجتش
ز يك اشاره از كف امام كامياب شد
به قدر احتياج او خاك طلاي ناب شد
*****
اي جلوات كبريا جلوه گر از جمال تو
كتاب تفسير تو خود آيتي از كمال تو
من كه ز پا نشستهام به درگه جلال تو
اميد رحمتم بود، ز لطف بيزوال تو
«مؤيدم» گداي تو بر آستان مهديات
اميد آن كه خواني ام ز دوستان مهديات
***سيد رضا مويد***
دوباره پاي غزل سويتان دوان شده است
حروف واژه عشقم ترانه خوان شده است
رديف و قافيههايم فقط به ذوق شماست
كه اين چنين همه همرنگ آسمان شده است
زبان رو به سوي قبله مانده طبعم
به جان رسيده و انگار پرتوان شده است
فضاي آبي شعرم نثار مقدمتان
بهار هم به قدوم شما جوان شده است
نَمي ز بارش حُسن شما و آل شما
كتاب شعر و غزلهاي شاعران شده است
فضاي شعر، پر از لطف بيكرانه توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست
چه منتي به سر خلقت خدا داري
اگر به چشم زمين پاي خويش بگذاري
سحاب رحمتي و پاي آسمان خدا
كنار ميكشد آن ساعتي كه ميباري
فرشتگان همه مبهوت جلوهي رويت
چه دلربايي … عجب دلبري … چه دلداري …
تو آخرين گل ياسي كه نقشهايت را
به كوچه باغ قديمي شهر ميكاري
پس از تو صبح مدينه دگر نخواهد ديد
طلوع نسل خدا را زمان بيداري
لبان حضرت هادي پر از ترانه توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست
اگر چه عمر تو ايام كمتري دارد
ولي به عمر دو صد نوح برتري دارد
بهشت كوي تو! نه … نه … غباري از كويت
كجا به وعده جنت برابري دارد؟!
كدام دلبري؟! آن هم به نقد جان دادن
شبيه و مثل تو آنقدر مشتري دارد
دل مريض من آقا اگر چه ناخوش بود
ولي به لطف تو اوضاع بهتري دارد
گداي ريزه خور سفره تو سلطان است
چرا كه بر سر خود تاج سروري دارد
نگاه ماست كه دنبال آب و دانه توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست
خوشا به حال كسي كه هواييت باشد
گداي روز و شب سامراييت باشد
شنيد هر كه حديث تو از پس پرده
هميشه مست كلام خداييت باشد
عبادت تو ميان درندگان يعني
جهان به سلطه فرمانرواييت باشد
كسي كه در وطنش خانهي رضا دارد
هلاك كنيه ابن الرضاييت باشد
خوشا به آنكه به ياد ضريح شش گوشت
مسافر حرم كربلاييت باشد
بيا مرا بطلب، دل پر از بهانه توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست
شما كه جود و كرم عادت و مرام شماست
گدا هميشه پر از شرم احترام شماست
شما كه صاحب شيرينترين اسمائيد
هميشه روي لب ما طنين نام شماست
شما كه هيچ زمان حج نرفتهايد اما
هم آب زمزم و هم كعبه تشنه كام شماست
شما كه حجت حقيد در برابر ما
به گفته خودتان فاطمه امام شماست
تو را به فاطمه آقا خودت دعايي كن
كه استجابت، اجزايي از كلام شماست
دعا براي فرج نزد آستانه توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست
***محمد علي بياباني***
ز خاك پاي تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حريمت نوشت قلبم را
ز نور معرفت و رحمت و ولايت تو
بنا نهاد چنين خشت خشت قلبم را
ميان مزرعهي سبز استجابت تو
كنار چشمهي خورشيد كشت قلبم را
مرا اسير تماشاي چشمهايت كرد
سپس نهاد ميان بهشت قلبم را
دخيل پنجرههاي حرم شدم تا حق
رها نمود ز كعبه، كنشت، قلبم را
خدا گواست كه من از ازل گداي توام
اسير رحمت و فضل تو، مبتلاي توام
ز بس كه آهوي چشم تو دلبري كرده
دل رمِيدهي ما را كبوتري كرده
من چو ذره كجا و زيارت خورشيد
نگاه روشن تو ذرهپروري كرده
بهشت چشم رؤوفت چه رونقي دارد
كه با بهشت خدا هم برابري كرده
فداي عاطفههاي نگاه پُر مهرت
مرام قلب مرا عشق باوري كرده
چقدر تازه مسلمان كنار خود داري
مسيح چشم تو كار پيمبري كرده
شكوه ناب ولايت تويي كه دلها را
تجليات نگاه تو حيدري كرده
هميشه معجزههاي تو منجلي بوده
هميشه ذكر كثيرت علي علي بوده
خدا نهاده در اين چشمها صلابت را
شكوه و هيبت و آقايي و سيادت را
براي اهل زمين آسماني از فيضي
ببار بر دلمان كوثر فضيلت را
به لطف گوشهي چشم تو حضرت باران
خدا گشوده روي خلق باب رحمت را
مسيح آل محمد! بزرگ نصراني
چه خوب ديده كرامات چشمهايت را
چه كودكانه به عزم مصاف ميآيند
نگاه نافذ تو رام كرده خلقت را
ز دشمنان خودت هم دريغ ننمودي
زلال معرفت و زمزم هدايت را
تمام همتت اين بود كه بفهماني
به شيعه سر بقا، معني ولايت را
چقدر گفتي از آن آفتاب پشت ابر
حكايت ولي و انتظار و غيبت را
خوشا كسي كه دمي غائب از حضورش نيست
حجاب خود نشده بينصيبِ نورش نيست
شده است مرقد تو اعتبار سامرّا
شكوه گنبد زردت وقار سامرّا
به يمن مقدمت آقا طواف ميكردند
تمام ارض و سما در مدار سامرّا
فرشتگان مقرب مسافران تواند
شهود ميچكد از جلوه زار سامرّا
غبار مقدمت اي عشق جاي خود دارد
كه طوطياي نگاهم غبار سامرّا
گرفته قلب من خسته آشيان امشب
در آستان تو، گوشه كنار سامرّا
اگر چه لايق وصل تو نيستم اما
ز دست رفته دلم در جوار سامرّا
به عشق ديدن سرداب ميتپد هر دم
دل شكسته دل بيقرار سامرّا
غروب جمعه نگاهم به راه موعوديست
كنار جادهي چشم انتظار سامرّا
طلوع ميكند آخر سلالهي خورشيد
ز راه ميرسد آخر بهار سامرّا
كبوتر دل من را تو جمكراني كن
مرا به لطف خودت صاحب الزّماني كن
***قاسم نعمتي***
ساقي بياوريد كه بزمي به پا كنيم
ساغر بياوريد كه قدري صفا كنيم
مطرب بياوريد كه تا خط خويش را
از خط پيروان طريقت جدا كنيم
عمري نماز پشت سر شيخ خواندهايم
حالا شبي به پير مغان اقتدا كنيم
خواندم دعا به مسجد و حاجتروا نشد
يكبار بين ميكده امشب دعا كنيم
يك خمره نه، دو خمره نه، تا يازده رسيد
ما آمديم تا كه ز دل عقده وا كنيم
حالا كه نام پاك تو اكسير واقعيست
با ذكر يا حسن مس دل را طلا كنيم
وقتي كه مرده را نگهت زنده ميكند
با يد تو را مسيح پيمبر صدا كنيم
حريم و زير دين نگاه تو رفتهايم
آقا چگونه قرض شما را ادا كنيم؟
حالا كه بيولاي تو طاعات باطل است
بايد نماز و روزهي خود را قضا كنيم
فرمودهايد شيعه به دوزخ نميرود
پس هر چه خواستيم گناه و خطا كنيم؟!
وقتي به خاطر تو، به ما شان ميدهند
ديگر چه احتياج كه در دين ريا كنيم
زهرا اگر اجازه دهد در بهشت هم
خدمت به خاندان شريف شما كنيم
تمار شهرِ عشق علي باش اي رفيق
تا اين كه پاي دار غمش گريهها كنيم
گيرم كه تو حبيب نبودي، زهير باش
تا اين كه زير تيغ جنون جان فدا كنيم
در باب نوكري به مقامي نميرسيم
تنها اگر به سينه زدن اكتفا كنيم
ما را غلام قصر خودت كن كه در بهشت
شبهاي جمعه روضه برايت به پا كنيم
***وحيد قاسمي***
امروز ديگر سامرا مثل يتيمي
امروز ديگر سامرا آقا نداري
در آسمان آفتابي نگاهت
آن گنبدي كه داشتي حالا نداري
**
ديروز از بال و پر پروانه تو
ديديم زير خاكها خاكسترش را
عيبي ندارد مرقدت گنبد ندارد
جبريل ميسازد برايت بهترش را
**
اي كاش در اينجا مجالي دست ميداد
پاي گلوي بيصداي تو بميرم
يك حجره و يك بستر و يك باغ لاله
خيلي دلم ميخواست جاي تو بميرم
**
با چشمهايي كه كبود و تار هستند
روي پسر را بيش از اين ديدن محال است
اي تشنه لب با لرزش دستي كه داري
آب از لب اين ظرف نوشيدن محال است
**
وقتي لب اين كاسه پر آب آقا
بر آستان تشنهي دندانتان خورد
از شدت برخورد اين ظرف سفالي
انگار لبهاي كبودت خيزران خورد
***علي اكبر لطيفيان***
يازده بار جهان گوشهي زندان كم نيست
كنج زندان بلا گريهي باران كم نيست
سامرايي شدهام، راه گدايي بلدم
لقمه ناني بده از دست شما نان كم نيست
قسمت كعبه نشد تا كه طوافت بكند
بر دل كعبه همين داغ فراوان كم نيست
يازده بار به جاي تو به مشهد رفتم
بپذيرش به خدا حج فقيران كم نيست
زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجراييست كه در ايل تو چندان كم نيست
بوسهي جام به لبهاي تو يعني اين بار
خيزران نيست ولي روضهي دندان كم نيست
از همان دم پسر كوچكتان باران شد
تا همين لحظه كه خون گريهي باران كم نيست
در بقيع حرمت با دل خون ميگفتم
كه مگر داغ همان مرقد ويران كم نيست
***سيد حميدرضا برقعي***
غربت شهر سامرا، غصهي هر شب منه
عكس خرابي حرم، آتيش به جونم ميزنه
گرد و غبار حرمت، سرمه چشم نوكرات
خيلي غريبي آقاجون، بگو چي شد كبوترات؟
شب شهادت آقا، ميخوام يه آرزو كنم
كاشكي ميشد با مژه هام، مرقدت جارو كنم
آقا بذار كه جونمو، با هروله فدات كنم
آقا بذار كه روم بشه، تو قيامت صدات كنم
سينه زدن با عاشقات، نماز مستي منه
اين سينهي خسته بايد، يه روز برا تو بشكنه
تو حلقهي سينه زني، وقتي برات شور ميگيرم
پاك ميشه زنگار دلم، آينه ميشم نور ميگيرم
اين گريهها روز حساب، توشهي كوله بارمه
اين سينه كبود شده، مدال افتخارمه
بندگي رو يادم دادي، با راه و رسم نوكريت
معني عشق فهميدم، با اون نگاه دلبريت
معجزه كردي آقا جون، كه عاشق خدا شدم
يه تيكه مس بودم كه با، نگاه تو طلا شدم
***وحيد قاسمي***
امروز با تمام توان گريه ميكنيم
همراه با امام زمان گريه ميكنيم
در پشت دستههاي عزا سوي سامرا
در لابلاي سينهزنان گريه ميكنيم
شايد نماز ظهر رسيديم در حرم
آن لحظه با صداي اذان گريه ميكنيم
آقا اگر به مرقدشان را همان دهند
در روضهي مباركشان گريه ميكنيم
در غصه اسارت مردي كه سالها
از او نبوده نام و نشان گريه ميكنيم
بر لحظهاي كه آب طلب كرد آن امام
ما نيز ياد تشنه لبان گريه ميكنيم
هم در گريز روضه موسي بن جعفريم
هم ياد آن شكنجه گران گريه ميكنيم
هم در مسير كوفه و هم در مسير شام
با روضههاي عمهشان گريه ميكنيم
خيلي به پيش چشم من اين صحنه آشناست
وقتي نشستهايم چنان گريه ميكنيم
شبهاي جمعه نيز همين گونه كربلا
ما پا به پاي مادرمان گريه ميكنيم
اذن دعا دهيد كه پايان روضه است
تا انتهاي مجلستان گريه ميكنيم
در ذكر «يا حَميدُ بِحَقِ مُحَمَّد» يم
تا ميرسيم آخر آن گريه ميكنيم
***امير حسين الفت***
اي قبله حرم، حرمِ سامراي تو
بيت الولاي دل حرم با صفاي تو
قرآن يگانه دفتر مدح و ثناي تو
روح ملك كبوترِ صحن و سراي تو
آيينهي جمال خداوند سرمدي
فرزند پاك چار علي، سه محمدي
رضوان بدان جلال و شرف سائل درت
خورشيد سجده برده به صحن مطهرت
روح رضاست در نفس روحپرورت
نامت حسن نه بلكه حسن پاي تا سرت
ميراث زهد و نور هدايت ز هاديت
علم امام هشتم و جود جواديت
معصوم سيزده ولي الله ذوالمنن
ابن الرضاي سومِي و دومين حسن
گل ريزد از بهشت به خاكت چمن چمن
شرمنده در ثناي تو از كوچكي سخن
دُر كلام و لعل لب گوهري كجا
وصف ابا محمدنِ العسكري كجا
انوار ده امام درخشد ز روي تو
يادآور رسول خدا خُلق و خوي تو
زيباترين دعاي ملك گفتگوي تو
مسجود جن و انس بود خاك كوي تو
بحري كه در صدف، دُر جان پَرورد تويي
در دامنش امام زمان پرورد تويي
ويرانهي مزار تو مسجود آسمان
قبر تو كعبة دل و صحنت مطاف جان
زوّار هر شب حرمت صاحب الزمان
كوري چشم دشمنت اي قبلهي جهان
تنها نه سامره، همه عالم ديار توست
هر جا رويم در بغل ما مزار توست
قبر مطهر تو اگر چه خراب شد
يا بر حريم تو ستم بيحساب شد
و آن دلربا ضريح نهان در تراب شد
هر چند قلب شيعه از اين غم كباب شد
هر روز قبة تو فروزندهتر شود
جاه و جلال و مرتبهات زندهتر شود
اي نُه سپهر فرش رفيع عبادتت
اي لطف و جود و مرحمت و بذل، عادتت
اقرار كرده دشمن تو بر سيادتت
ياد آمدم به فصل جواني شهادتت
اي زخم دل هماره فزون از ستارهات
از ما سلام بر جگر پاره پارهات
با آن كه در محاصره بودي تو سالها
ديدي ز دشمنان، غم و رنج و ملالها
كردند با تو از ره طغيان جدالها
دادي به شيعه عزت و قدر و جلالها
نور ولايتت ز دل حبس اي شگفت
چون آفتاب يك سره آفاق را گرفت
داغت به قلب شيعه شراري عظيم شد
خون بر دلت ز كينهي اهل جحيم شد
روح تو در بهشت الهي مقيم شد
با رفتن تو حضرت مهدي (عج) يتيم شد
يا بن الحسن از اين همه بيداد، الامان
عجّل علي ظهورك يا صاحب الزمان
اي عدل تو زوال ستم گستري بيا
ناديده كرده بر همه روشنگري بيا
اي آخرين دُر صدف كوثري بيا
اي نور ديدهي حسن عسكري بيا
تا كي فراق روي تو آتش به جان زند
تا كي به شيعه خصم تو زخم زبان زند
اي خوانده جن و انس و ملك پير و مقتدات
تو جان جان عالمِي و جان ما فدات
خُلق علي و خلق نبي جلوهي خدات
ميثم به اين دو مصرع نيكو دهد ندات
يا صاحب الزمان به ظهورت شتاب كن
عالم ز دست رفت تو پا در ركاب كن
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
رسانده زهر جفا تا به چرخ آه مرا
گرفته است ز كف معتمد رفاه مرا
به زندگاني من نيز زهر خاتمه داد
به دست و پيكر لرزان ببين گواه مرا
رسيده بر لب بام آفتاب زندگيم
بخوان غلام من از پشت پرده ماه مرا
بيا اميد دلم مهديم دگر مگذار
تو بيش از اين به رهت منتظر نگاه مرا
بيا و آب بنوشان تو بر پدر دم مرگ
كه نيست تاب و توان جسم همچو كاه مرا
تو در برم بنشين تا مگر كه بنشاني
ز اشك دم به دم خود شرار آه مرا
به غربت تو و مظلومي تو ميسوزم
چو گيرد اتش بيداد جايگاه مرا
***سيد رضا مؤيد***
اي در جگر شيعه شررهاي غم تو
اي ارث تو از مادر تو عمر كم تو
با آنكه بوَد عرش به ظلِ علم تو
خم شد كمر چرخ ز بار الم تو
دارند به يادت همه در سينه فغانها
با آنكه وجودت همه جا تحت نظر بود
از نور تو لبريز دل جن و بشر بود
وز علم تو دشمن را احساس خطر بود
هر جا كه خبر بود، فقط از تو خبر بود
پيوسته تو را قوت و غذا خون جگر بود
پر بود دلت روز و شب از درد نهانها
افسوس كه شد گلشن عمر تو خزاني
آه اي جگرت سوخته از سوز نهاني
دادند تو را زهر در ايام جواني
جان شد به لبت از ستم دشمن جاني
شد كار محبان ز غمت مرثيه خواني
جوشيد شرار از نفس مرثيه خوانها
بگذار كه با سوز جگر يار تو باشم
بگذار كه پيوسته گرفتار تو باشم
هر چند كه خوارم چه شود خار تو باشم
افتاده به خاك ره زوّار تو باشم
با مهدي موعود عزادار تو باشم
هر چند بوَد شرح غمت فوق بيانها
من «ميثمم» و شيفتهي دار شمايم
مداح شما نه سگ دربار شمايم
يك عمر گداي سر بازار شمايم
خود هيچم و با هيچ، خريدار شمايم
گفتم كه شوم يار شما، عار شمايم
دارم به سر شانه بسي كوه زيانها
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي نخل رياض علوي برگ و برت سوخت
از آتش بيداد ز پا تا به سرت سوخت
اي يازدهم اختر پر نور ولايت
خورشيد ز هجر رخ همچون قمرت سوخت
اي پاره قلب نبي و زاده زهرا
از آتش زهر ستم و كين جگرت سوخت
از داغ جهان سوزِ تو در دشت محبّت
چون لاله سوزان دل مهدي پسرت سوخت
چون مشعل افروخته در سوگ و عزايت
اي واي دل مهدي نيكوسيرت سوخت
در فصل شباب از ستم و كينه دشمن
چون شمع شب افروز ز پا تا به سرت سوخت
اي جان جهان «حافظي» سوخته دل گفت
قلب همه از داغ دل پرشررت سوخت
***محسن حافظي***
ز چشم پر گهر من خدا خبر دارد
ز جان پر شرر من خدا خبر دارد
كه بود معتمد و ظلم او چگونه شكست
ز كينه بال و و پر من خدا خبر دارد
ز هم زماني با سه خليفه در شش سال
چه آمده به سر من خدا خبر دارد
ز سوز زهر شرر زا چگونه ميگذرد
ز شام تا سحر من خدا خبر دارد
شرار زهر ستم همچو شمع آبم كرد
ز سوزش جگر من خدا خبر دارد
ميان اين همه دشمن چهها كند مهدي؟
ز غربت پسر من خدا خبر دارد
ز بعد من برسد غيبت خدايي او
ز صبر منتظَر من خدا خبر دارد
***سيد رضا مؤيد***
ميزند آتش به قلبم سوز داغ عسكري
گيرد امشب اشك من هر دم سراغ عسكري
شد به سن كودكي فرزند دلبندش يتيم
گشت دُر اشك مهدي چلچراغ عسكري
در دل صحراي غمها و به دشت سرخ عشق
لاله سان شد قلب ما خونين ز داغ عسكري
بس كه اندوه فراوان ديد از جور خسان
شد لبالب از ميغمها اياغ ( = جام) عسكري
با گلاب اشك و با سوز درون گويد سخن
«حافظي» آن بلبل خوش خوان باغ عسكري
***محسن حافظي***
پدري در دم مرگ است و به بالين پسرش
پسري اشك فشان است به حال پدرش
پدري جام شهادت به لبش بوسه زده
پسري سوخته از داغ مصيبت جگرش
پسري را كه بود نبض دو عالم در دست
شاهد داغ پدر آه و دل و چشم ترش
حسن العسكري از زهر جفا ميسوزد
حجة ابن الحسن از غم شده گريان به برش
چار ساله پسري مانده و صدها دشمن
كه خداوند نگه دارد و از هر خطرش
دشمن افكنده ز پا نخل امامت را باز
كند انديشه به نابودي يكتا ثمرش
خانه را كه عدو دست به غارت زده است
اتش ظلم بر افروخته از بام و درش
آه از آن روز كه شد غيبت مهدي آغاز
غيبتي را كه بود خون شهيدان اثرش
آنكه امروز جهان زنده و قائم از اوست
بار الها كه مؤيد نفتد از نظرش
***سيد رضا مؤيد***
زلفت اگر نبود، نسيم سحر نبود
گمراه ميشديم نگاهت اگر نبود
مهر شما به داد تمناي ما رسيد
ورنه پل صراط، چنين بيخطر نبود
تعداد بينظيريِ تان روي اين زمين
از چهارده نفر به خدا بيشتر نبود
پيراهن، اشتياق نسيمانهاي نداشت
تا چشمهاي حضرت يعقوبتر نبود
بي تو چه گويمت كه در اين خاك سرزمين
صدها درخت بود وليكن، ثمر نبود
اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟
اين جشنها براي تو تشكيل ميشود
اين اشكها براي تو تنزيل ميشود
رفتي، براي آمدنت گريه ميكنم
چشمانمان به آينه تبديل ميشود
بوي خزان گرفتهي پاييز ميدهد
سالي كه بينگاه تو تحويل ميشود
ايمان ما كه اكثراً از ريشه ناقص است
با خطبههاي توست كه تكميل ميشود
تقويم را ورق بزن و انتخاب كن
اين جمعهها براي تو تعطيل ميشود
اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟
اي آخرين توسل خورشيد بامها
اي نام تو ادامهي نام امامها
ميخواستم بخوانمت اما نميشود
لكنت گرفتهاند زبان كلامها
ما آن سلام اول ادعيهي توييم
چشم انتظار صبحِ جواب سلامها
آقا چگونه دست توسل نياوريم
وقتي گدا به چشم تو دارد مقام ها!
از جا نماز رو به خدا و بهشتيات
عطري بياوريد براي مشامها
اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟
آقا بيا كه ميوهي ما كال ميشود
جبريل مان بدون پر و بال ميشود
در آسمان و در شب شعر خدا هنوز
قافيههاي چشم تو دنبال ميشود
يعني تو آمدي و همه گرم ديدنند
وقتي كنار پنجره جنجال ميشود
روز ظهور نوبت پرواز ميرسد
روز ظهور بال همه بال ميشود
بيش از تمام بال و پر يا كريمها
دست كبودِ فاطمه خوشحال ميشود
اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟
***علي اكبر لطيفيان***
نخستين نقش عالم يا علي بود
تمام اسم اعظم يا علي بود
ملايك را پس از ذكر خداوند
زهر ذكري مقدم يا علي بود
چو جان در پيكر آدم دميدند
همان دم ذكر آدم يا علي بود
از آن شد بر خليل آتش گلستان
كه ذكر او دما دم يا علي بود
اگر آن بت شكن بر كف تبر داشت
همان نقش تبر هم يا علي بود
عصا در دست موسي يا علي گفت
دم عيسي ابن مريم يا علي بود
از آن شد بطن ماهي جاي يونس
كه ذكرش در دل يم يا علي بود
به چاه و تخت شاهي ذكر يوسف
چه در شادي چه در غم يا علي بود
اگر موسي كليم الله گرديد
كلام او مسلم يا علي بود
دعاي حاجيان در گرد كعبه
صداي آب زمزم يا علي بود
به بام آسمان از صبح آغاز
فلك را نقش پرچم يا علي بود
چو هنگام ولادت گريه كردم
بِه صورت نقش اشكم يا علي بود
كجا ميسوخت شيطان گر ندايش
در اعماق جهنم يا علي بود
نمي شد خلق، دوزخ گر ز آغاز
نداي خلق عالم يا علي بود
ز بِسْمِ اللَّه تفسيرش عيان است
كه قرآن مجسم يا علي بود
از اول تا به آخر هر چه خوانديم
تمام شعر ميثم يا علي بود
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
امشب در ميخانه حق است كه كوبيدن
لعل لب ساقي را حيف است نبوسيدن
گر مستم و هوشيارم، گر خوابم و بيدارم
كارم همه شب اينست بر گرد تو گرديدن
اي شير نجف حيدر وي شاه شعف حيدر
خوب است ز دست تو يك باديه نوشيدن
اي پير معارج تو وي باب حوائج تو
خوب است چنان باده در خم تو جوشيدن
اي كوه معاني تو اي بانگ تراني تو
اي پير و جواني تو اي عمق پرستيدن
…
تو كيستي اي مولا سقا و اباالسقا
استاد ابوفاضل در آب ننوشيدن
چون بر لب آب افتاد زينب چو رباب افتاد
شد رخت اسارت را آمادهي پوشيدن
***محمد سهرابي***
مهدي كه عالمند رهين كرامتش
سر زد طلوع صبح نخست امامتش
همچون لباس كعبه كه بر كعبه زينت است
زيبا بود لباس امامت به قامتش
امروز شد امام ولي بوده است و هست
تا صبح روز حشر به عالم زعامتش
برخيز و از سرور جهان را به هم بزن
از «انما وليكم الله» دم بزن
آتش به باغ دل همه «بردا سلام» شد
صبح ستمگران همه از ياس شام شد
وجد و سرور و شادي و عيش و خوشي حلال
اندوه و درد و رنج و مصيبت حرام شد
پيغام بر تمام ستمديدگان بريد
مهدي امام بود و دوباره امام شد
خورشيد عدل و داد جهان گستر آمده
گويي دوباره بعثت پيغمبر آمده
در چشم خلق نور هدايت مبارك است
بر خاك خشك بحر عنايت مبارك است
آيات نصر بر ورق لالهها ببين
در باغ عصر اين همه آيت مبارك است
آيد ندا ز سامره بر عالم وجود
با اين بيان كه عيد ولايت مبارك است
همت كنيد در فرج آل فاطمه
بيعت كنيد با پسر عسكري همه
خيزيد تا به گمشدگان رهبري كنيم
بر خلق آسمان و زمين سروري كنيم
اول صلا به خيل ستمديدگان زده
آنگه ز اهل بيت پيام آوري كنيم
آريم رو به سامره آنگه ز جان و دل
تجديد عهد با پسر عسكري كنيم
فرمان عدل و داد به خلق جهان دهيم
تا دست خود به دست امام زمان دهيم
پاينده تا قيام قيامت قيام ما
گردون زده است سكه عزت به نام ما
چون نور افتاب كه تابد بر آنچه هست
پيداست مجد و سروري و احترام ما
ما را خدا ائمه گيتي قرار داد
گرديد تا كه يوسف زهرا امام ما
(ميثم)، وجود غرق به درياي نور اوست
هر چند غايب است جهان در حضور اوست
***استاد سازگار***
سامره امشب تماشايي شده
جنت گلهاي زهرايي شده
لحظه لحظه، دسته دسته از فلك
همچو باران از سما بارد ملك
ميزنند از شوق دائم بال و پر
در حضور حجت ثاني عشر
ملك هستي در يم شادي گم است
بعثت است اين، يا غدير دوم است
يوسف زهرا به دست داورش
مينهد تاج امامت بر سرش
عيد «جاء الحق» مبارك بر همه
خاصه بر سادات آل فاطمه
عيد آدم عيد خاتم آمده
عيد مظلومان عالم آمده
عيد قسط و عيد عدل و دادهاست
لحظههايش را مبارك بادهاست
عيد قرآن، عيد عترت، عيد دين
عيد زهرا و اميرالمؤمنين
عيد ياران فداكار عليست
عيد محسن، اولين يار عليست
عيد فتحِ «ميثم تمار» هاست
عيد عمرو مالك و عمارهاست
عيد مشتاقان سرمست حسين
عيد ذبح كوچك دست حسين
عيد باغ ياسمنهاي كبود
عيد شاديِ بدنهاي كبود
عيد سردار رشيد علقمه
عيد سقاي شهيد علقمه
عيد ثارالله و هفتاد و دو تن
عيد سربازان بيغسل و كفن
عيد هجده آفتاب نوك ني
كرده نوك ني چهل معراج طي
عيد طاها عيد فرقان عيد نور
عيد قرص ماه در خاك تنور
عيد عزت عيد مجد و افتخار
عيد مردان بزرگ انتظار
آي مهدي دوستان! عيد شماست
اين شعاع حسن خورشيد شماست
آنكه باشد عدل و داد حيدرش
حق نهد تاج امامت بر سرش
وعده فيض حضور آيد به گوش
مژده روز ظهور آيد به گوش
تا كند محكم اساس كعبه را
كعبه پوشيده لباس كعبه را
ميكشد چون شير حق از دل خروش
ميرسد از كعبه آوايش به گوش
ميبرد از دل شكيب كعبه را
ميكشد اول خطيب كعبه را
روي او آيينه روي خداست
پشت او محكم به نيروي خداست
پيش رو خوبان عالم، لشكرش
پشت سر دست دعاي مادرش
بر سرش عمامه پيغمبر است
ذوالفقارش ذوالفقار حيدر است
پرچمش پيراهن خون خداست
نقش آن رخسار گلگون خداست
رشتههايش از رگ دل پاكتر
از گل پرپر شده صدچاكتر
حنجر او نينواي زينبين
نعرهي او «يا لثارات الحسين»
اشك چشمش خون هفتاد و دو تن
چهره: تصوير حسين است و حسن
خيمهاش آغوش حي دادگر
مقدمش چشمِ قضا، دوش قدر
عدل از نور جمالش منجلي
پايتختش كوفه مانند علي
آسمان پروانهاي دور سرش
خلق پندارند خود را در برش
آسمان چون حلقه در انگشت او
ملك امكان قبضهاي در مشت او
فرش راه لشكرش بال ملك
جاي سم مركبش دوش فلك
مكه را بستاند از نا اهلها
بشكند پيشاني از بوجهلها
شيعه گردد حكمران در آب و گل
كوري اين بازهاي كور دل
عيد موسا و عصا و اژدهاست
عيد مرگ فرقهي باب و بهاست
اي امام عصر عاشوراييان
اي اميد آخر زهراييان
اي به عهد مهدويت مهد ما
اي نفسهايت دعاي عهد ما
عمر ما بيتو به سر آمد بسي
اي پناه شيعه تا كي بيكسي
تو به ما بينايي و ما از تو كور
تو به ما نزديكي و ما از تو دور
اي ز چشم ما به ما نزديكتر
تا دل دشمن شود تاريكتر
چند ميثم با تو نزديك از تو دور؟
سيدي مولايي عجل لظهور
***استاد سازگار***
ديشب قلم در دستهايم بيقراري كرد
صحن ورقهاي سپيدم را بهاري كرد
ديشب كه روح شعر از اميد خالي بود
تا نامت آمد باز ميل ماندگاري كرد
با واژهها حرف دلم را تا زدم ديدم
مضمون به مضمون عشق را با خويش جاري كرد
ناگاه شوري در درون من به پا گشت و
در خاطرم ياد آوريِ روزگاري كرد …
… كه قلب كعبه شور ابراهيم را حس كرد
بيت خدا را دست حق از نار عاري كرد
جبريل كه آن روز و آن جا گفت جاء الحق
روز ظهورت هم به دنيا گفت جاء الحق
امشب تماماً حس من پرواز ميگردد
چنگ دلم با تار مويي ساز ميگردد
داوود ميخواند نواي ناي من از عشق
صوت كَريهِ حنجرم آواز ميگردد
امشب ز خود بيرونم و در خويش ميرقصم
جان مست ناز دلبري طناز ميگردد
صبح سپيد آخرين موعود ميآيد
يا شام تار غيبتي آغاز ميگردد
انگار امشب هم به ما شادي نمي آيد
آخر نميدانيم او كي باز ميگردد
اما جدا از حرفهاي تلخ هجرانش
شاديم ما از مقدم آدينه بارانش
آن شب عروس فاطمه مهمان كوثر بود
آن شب گل نرگس گل دامان كوثر بود
آن شب ز عطر رازقي عالم طراوت داشت
زيرا زمان بارش باران كوثر بود
آن شب ز جام عشق نرجس را چشانيدند
از بادهاي كز چشمهي جوشان كوثر بود
آن شب مُسلّم ليلة القدر خدا بود و
وقت نزول آخرين قرآن كوثر بود
آن شب زمين سامره بر خويش ميباليد
زيرا كه مهد يوسف كنعان كوثر بود
آن يوسفي كه خلق و خوي فاطمي دارد
بر گونهي سرخش نشاني هاشمي دارد
هر كس كه آقا بود آقاي دو دنيا نيست
هر كس كه ليلا بود جايش در دل ما نيست
هر كس كه منجي بود در وقت ظهور او
سربازهاي پا ركابش خضر و عيسي نيست
ما را نگاه توست لايق ميكند ور نه
هر قطرهاي كه لايق امواج دريا نيست
يوسف خودش اين را نوشت و پاش امضا كرد
هر يوسفي كه يوسف كنعانِ زهرا نيست
بس كه جمالت مثل قرص ماه ميماند
يوسف ز شرمت باز هم در چاه ميماند
تكيه بزن بر كعبه، كن فرياد نامت را
فرياد كن فرياد كن حُسن تمامت را
برگو انا المهدي، انا بن الفاطمه، حيدر
بَلكه بفهمد عالمي اوج مقامت را
خورشيد زهرا آسمان را آفتابي كن
تا روي تو كامل كند نور امامت را
برگرد و مرهم باش بر زخم دل زهرا
تا حس كند زخم عميقش التيامت را
با يا لثارات الحسينِ پرچمِ سرخت
دنيا ببيند در مدينه انتقامت را
در كربلا از عاشقانت ميزباني كن
بر منبر از فضل عمويت مدح خواني كن
ما بيقراريم و قراري چون شما داريم
ما فصل سرديم و بهاري چون شما داريم
در جادههاي غربت و تنهايي دنيا
اميدواريم و سواري چون شما داريم
قدرت به دست ماست تا وقتي شما هستي
تنها نميمانيم و ياري چون شما داريم
حرف از فرج گفتيم در هر جاي دنيا تا
دنيا بداند افتخاري چون شما داريم
پاي ولايت ما همه تا پاي جان هستيم
تا مقتدا هست و نگاري چون شما داريم
ما اهل كوفه نيستيم اما علي تنهاست
برگرد اي منجي ما اين جا علي تنهاست
من با شما قدري غريبم، آشنايم كن
در خويش غرقم كن به عشقت مبتلايم كن
مگذار از بند اسيريّت رها گردم
من را براي خود كن و از خود جدايم كن
ماه خدا نزديك اما از خدا دورم
امشب مرا آمادهي ماه خدايم كن
با كوله بار حاجتم، دستم به دامانت
امشب بيا بين قنوت خود دعايم كن
يا زائر قبر نهان مادرت زهرا
يا كه بيا و زائر كرب و بلايم كن
امشب مرا با گوشه چشمي آسماني كن
آقا بيا و مرغ دل را جمكراني كن
***محمد علي بياباني***
رؤيا به سر رسيد حقيقت به بار شد
دوران وصل و خاتمه انتظار شد
دنياي منجمد شده از سردي گناه
از داغ برق چشم خمارت بهار شد
پايان خواب سرد و سياه سپيده است
آغاز صبح دائمي روزگار شد
ما دست و پا زديم دوامي بياوريم
تو آمدي و ياد خدا ماندگار شد
يا طلعة الرشيده و يا قرة الحميد
دنيا براي آمدنت بيقرار شد
خوش دارم عاقبت كه بگويند جاي پات
روزي به قبر نوكرتان يادگار شد
اي آرزوي گمشده خاكيان بيا!
يك آن پدر به ديدن فرزندتان بيا!
عالم صداي پاي شما را شنيده است
ديگر زمان آمدنتان رسيده است
دنيا طُفيلي سرتان چرخ ميخورد
روزي هزار بار به دورت دويده است
اين جا زمين براي شما دست و پا زده
هر طور هست ناز شما را خريده است
آقا بيا كه نوبتي ام هست وقت ماست
بي تو غرور شيعهتان لطمه ديده است
آن كس كه چشمهاي شما را رقم زده
ما را فدايي سرتان آفريده است
بر ما هر آن چه خير رسيدست تا به حال
از عطر لحظههاي قنوتت رسيده است
امسال روز نيمه شعبان كجا شوي؟
ما كه نمردهايم تو تنها چرا شوي؟
محراب لحظههاي دعايت چه ديدنيست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيد نيست
آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيد نيست
يك آن اگر نقاب از آن چهره وا كني
انگشت هر پيمبري آن جا بريد نيست
اين نازها كه ميچكد از راه رفتنت
حتي به پيشگاه خدا هم خريد نيست
گرد و غبار مانده به نعلينتان به ما
بهتر ز چشمههاي بهشتي چشيد نيست
خسته شدي بيا و كمي گرد راه گير
چشمان ما به پاي قدومت دريد نيست
هر ثانيه بدون شما سال ميشود
دنياي ما بدون تو دنبال ميشود
***حسن كردي***
تا كه گرديدم آشناي سحر
شد دلم وادي صفاي سحر
بين سجاده تربتم گِل شد
با نم اشك و گريههاي سحر
دست خالي نميرود هرگز
آن كسي كه شده گداي سحر
تو امام شكسته دلهايي
صاحب سفرهي عطاي سحر
بوي وصل تو ميكنم احساس
از نفسهاي جانفزاي سحر
چشم اميد ما گنه كاران
بوده بر سوز يك دعاي سحر
ريشهي مشكلات ما اينست
دلمان نيست مبتلاي سحر
گره از كار وا كند بيشك
نالههاي گرهگشاي سحر
شب شب هم زباني يار است
درد ما غفلت از تو دلدار است
بي جهت نيست در نوايي تو
ما چه كرديم تا بيايي تو
اين نشد رسم انتظار فقط
نعرهها ميزنم كجايي تو
تو ز اجداد خود غريب تري
بي كس و يار و آشنايي تو
بارها سر زدي به غفلت ما
شاهد كوه ادعايي تو
دست ما را گرفتي و رفتي
چون كريم و گرهگشايي تو
هم چونان مادرت تمامي شب
تا سحر دست بر دعايي تو
بر گنهكارها دعا كردي
بس كه آقا و با وفايي تو
شك ندارم كه هر شب جمعه
زائر دشت كربلايي تو
تحت قبه چه نالهها بكني
خود براي فرج دعا بكني
جلوات پيمبري داري
از همه خلق برتري داري
بين اولاد حضرت زهرا
دلربايي ديگري داري
نقش بازوي توست جاء الحق
تا بگويي چه محوري داري
ذوالفقار از تو جان بگيرد باز
چون تجليِّ حيدري داري
كرم تو گدا نواز بود
دست اكرام مادري داري
از تمام پيمبران خدا
يك نشان بهر رهبري داري
از همه برگزيدگان خلق
در ركابت تو لشكري داري
تو كجا و عزيز مصر كجا
چون خداوند مشتري داري
تويي حُسن ختام اهل البيت
بر تو باشد سلام اهل البيت
سامرا از تو آبرو دارد
حرف ناگفته در گلو دارد
در و ديوار خلوت سرداب
با نم اشك تو وضو دارد
كاسهي چشم مانده بر راهت
بادهاي ناب در سبو دارد
تو گل نرگسي و عرش دلم
با نفس هات رنگ و بو دارد
چه كنم اين دل گرفتارم
ديدن رويت آرزو دارد
بين محراب و نيمههاي شب
دل من با تو گفتگو دارد
نيمه شد ماه، ماه من برگرد
رحم بنما به آه من برگرد
پسر ناز حضرت نرجس
قبله راز حضرت نرجس
روزي خويش بردم عمري از
سفرهي باز حضرت نرجس
ذكر تسبيحتان به گهواره
بال پرواز حضرت نرجس
بارها ديدهام به زندگيام
دست اعجاز حضرت نرجس
خواستگاري فاطمه سنديست
بهر اعجاز حضرت نرجس
آمد از عرش تك كنيز خدا
تا كشد ناز حضرت نرجس
روح توحيد جلوهاي بنمود
گاهِ ابراز حضرت نرجس
مادرت هم رديف ليلا شد
آخرين نو عروس زهرا شد
نيمه شب بود يا كه وقت سحر
مادر آمد ولي به ديدهيتر
آمد و ديد بين گهواره
جاي تو خاليست اي دلبر
رو به سوي امام كرده و گفت:
پسرم نيست چارهاي آخر
پاسخ آمد كه غم مخور نرجس
گشته مهمان حضرت داور
بال جبريل بالش سر اوست
در طوافش ملائكه يك سر
جاي او امن و كام او پر شير
السلام علي (علي اصغر)
مادري بين خيمه ميچرخيد
دست بر روي سر، دل مضطر
هاجر كربلا چه چاره كند
سينه بيشير … انتظار پسر
ناگهان در حرم به خود لرزيد
ميكند از چه هلهله لشكر
چون كه هر بار هلهله كردند
به هدف خورده تيرهاي سه پر
دختري زد صدا رباب بيا
پشت خيمه به پاشده محشر
وقتي آمد كه قبر حاضر بود
غرق خون طفل روي دست پدر
***قاسم نعمتي***
- (بحر طويل نيمه شعبان) -
كشتي برده فروشان، ز ره دور عيان است كه بر عرشهي آن بانوي مُلك دو جهان است، بگو فخر زنان است، بگو مادر مولاي زمان است، بود منتظر مقدم او بُشر سليمان كه به عنوان كنيزش بخرد، تا ببرد بر ولي قادر منّان، حسن عسكري آن يازدهم اختر تابان ولايت، به كف بُشر يكي نامه از آن شمس هدايت، كه ز اسرار خدا داشت حكايت، نگه دخت يشوعا چو بر آن نامه بيفتاد، قرار از كف خود داد و ببوسيد و روي چشم نهاد و گُل لبخند به لب گفت كه: اين نامهي ياراست، خطش را خبر از وصل نگاراست، سپس گفت كه اي بُشر مپندار كنيزم كه زده فاطمه گل بوسه به پيشاني و خوانده است عزيزم، شرفم بس كه عروس علي و فاطمهام، داده خداوند به من اين شرف و قدر و بها را.
من از نسل يشوعا كه همان دختر شاهنشه رومم، چه بسا ماهوشاني كه ز عزت همه بودند كنيزم، چه بسا سرو قداني كه به محفل همه بودند غلامم، دو پسر عم كه مرا شيفته بودند و ز من خواستگاري بنمودند، كشيشان همه انجيل گشودند، يكي را به سر تخت نشاندند، گُل و لاله فشاندند كه دامادِ نگون بخت به كام اجل خويش نگون شد، ز سر تخت، شب آمد، به سر دست و قضا چشم مرا بست كه در عالم رويا نگه اُفتاد مرا بر رخ زيبا پسري، نخل شرف را ثمري، صُنع خدا را اثري، ديده به ماه رخ زيباش گشود م، ز كفم رفت همه بود و نبودم، كه ندا داد رسول مدني احمد خاتم كه: اَلا عيسي مريم، چه شود دخت يشوعاي تو را بر پسرم عقد ببندم، لب جان بخش گشودند، يكي خطبه سرودند و مرا عقد نمودند بر آن شمس ولايت، كه عيان ديدم از آن طلعت نوراني او روي خدا را.
چه مبارك شبي بود و چه فرخنده شبي بود، ولي حيف كه بيدار شدم، سخت گرفتار شدم، شب همه شب در تب و در تاب شدم، شمع صفت آب شدم، تا كه شبي فاطمه آمد ز ره لطف به خوابم، نگهي كرد به چشمان پر آبم، به ادب بوسه به دستش زدم و روي قدمهاش فتادم، ز فراق رخ جانان به شكايت دو لب خويش گشود م كه: به دادم برس اي عصمت دادار ودودم، غم دوري يگانه پسرت كشت مرا، فاطمه فرمود:
چگونه پسرم پيش تو آيد، به تو اين بخت نشايد، مگر آيين نصاري بگذاري و به اسلام روي بياري سر تسليم و رضا را.
من در آن عالم رويا لب جان بخش گشود م، به خدا و به رسول به علي بود درودم، چو شهادت به لب آوردم و اقرار نمودم، گُل لبخند به گلزار رخ فاطمه ديدم، كه گشود از كرم آغوش و مرا در بغل خويش گرفت و به رُخم بوسه زد و گفت:
از امشب تو عروس مني اي پاكيزه سرشتم، گل باغ بهشتم، به تو تبريك كه هر شب پسرم پيش تو آيد، من از امشب همه شب لاله ز باغ رخ او چيدم و در خواب ورا ديدم، تا داد مرا وعدهي ديدار، كه در سلك كنيزان ببرم روي به بيت الحرم يار، خوشا حال تو اي بُشر، كه مامور شدي از طرف حجت دادار، بر اين كار، منم همسر آن نور دل احمد مختار، كز آن سيد ابرار، بيارم به جهان منتقم خون شهدا را.
چارده شب چو گذشت از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن، چه مبارك سحري بود، بگو نخل ولا را ثمري بود، بگو بحر كرامت گوهري داشت، بگو شمس ولايت قمري داشت، بگو نرگس زهرا پسري داشت، بگو مصلح كلِ بشري داشت، جهان دادگري داشت، خبر ز آمدن حجت ثاني عشري داشت كه شد ديدهي نرگس، دل شب باز ز رويا به دو صد ناز، وضو ساخت و اِستاد سحرگه به نماز شب و آيات خدايش به لب افتاد، به تاب و تب و از درد گُل انداخت عذارش، ز كف افتاد قرارش، صلوات مَلك از اوج فَلك گشت نثارش، به رُخش جلوهي بدر و به لبش سورهي قدر و نفسش كرد معطر همه امواج فضا را.
ناگهان ديد حكيمه كه شده حجره پر از شوق و شعف و شور، روان گشت حضور قمر برج ولايت، حسن عسكري آن مهر فروزان هدايت، به ادب گفت كه: اي جان دو عالم به فدايت، شده در پرتو انوار نهان نرجس پاكيزه لقايت، گل لبخند حسن باز شد و گفت كه: اي عمه پاكيزه سرشتم، گُل خوشبوي بهشتم، به ادب رو به سوي حجرهي نرگس، گل زهرا ثمرم، همسر نيكو سِيَرم، سرزده قرص قمرم، يافت ولادت پسرم، آمده نور بصرم، رفت حكيمه به سوي حجره نرجس، نگه افكند به خورشيد رخ حجت سرمد، گُل نورستهي احمد، مه اثني عشر آل محمد، لب جان بخش گشوده، سخن از وحي سروده، به لبش نام خداوند و رسول و علي و حضرت زهرا و حسين و حسن و باز علي باز محمد پس از آن جعفر و موسي و رضا گفت، محمد و علي گفت، سپس نام ز خود بُرد، ندا داد به هر نسل و زمان اهل ولا را.
ندا داد منم مهدي موعود، منم حجت معبود، منم مصلح عالم، منم منجي عالم، منم وارث پيغمبر خاتم، منم حجت سرمد، منم عبد مويد، منم حيدر و احمد، منم نجل محمد، منم آن منتقم خون خدا، طالب خون شهدا، زاده مصباح هدي، صاحب عمامهي پيغمبر و تيغ علي و چادر زهرا، جگر پاك حسن، جامهي خونين حسين، دست ابالفضل علمدار، منم وارث پيشاني بشكستهي زينب، شود آن روز كه از پردهي غيبت به در آيم به سوي كعبه بيايم، برسد بر همه خلق ندايم كه: من اي منتظران، مهدي موعود شمايم، پس از آن ره به سوي شهر مدينه بگشايم، حرم فاطمه را بر همه عالم بنمايم، كنم آغاز از آن جا سفر كرب و بلا را.
گل احمد، گل زهرا، گل نرگس، گل اميد حسن، يوسف زهرا، ولي الله معظم، دُر درياي كرامت، ز خداوند و رسولان و امامان و همه منتظران باد سلامت، همه مشتاق پيامت، همگان منتظر صبح قيامت، تو شه ارض و سمايي، تو فقط منتقم خون خدايي، تو اميد دل مايي، حجرالاسود و هجر و حرم و زمزم و مسعي و صفا، مروه همه چشم به راهت، همه مشتاق نگاهت، چه شود تا كه ببندي به حرم قامت و نغمهي قد و قامتت آيد، عيسي مريم كه به تو روي نياز آرد و پشت سر تو باز نماز آرد و فرياد انا المهديات از خلق بَرد هوش، جهان جمله شود گوش، اَلا كوه فِراقت به سر دوش، شود تا كه كنم شهد وصال از دو لبت نوش؟ دعا كن كه دعاها به اجابت برسد بهر ظهورت، تو بيايي، تو بيايي، گره از كار فروبستهي عالم بگشايي، تو بيايي، تو بيايي، كه دل از عالم و آدم برُبايي، تو بيايي كه كني زنده ز نو دين رسول دو سرا را.
به خدا اي پسر فاطمه تنها نه حرم منتظر توست، عرب تا به عجم منتظر توست، به خون پسر فاطمه سوگند كه بر گنبد زرين حسين ابن علي سيد الاحرار، عَلَم منتظر توست، نه اسلام كه ابناء بشر منتظر توست، زمان منتظر توست، جهان منتظر توست، نبي منتظر توست، علي منتظر توست، بيا فاطمه بيش از همگان منتظر توست، حسين و حسن و هفتاد دو تن منتظر توست، خدا را خدا را، كه آن گنبد ويران شده و قبر پدر منتظر توست، بيا اي شرف شمس رسالت، به خداوند قسم دير شده صبح وصالت، همه چشم اند چو ميثم كه بيايي ببينند به مر آت رُخَت آيينهي پنج تن آل عبا را.
***حاج غلامرضا سازگار***
باز هم روحالامين دارد غزل ميآورد
صنعت ايهام و تشبيه و بدل ميآورد
تا شود ابيات شعر من كمي دلچسبتر
واژه واژه بر لبم جام عسل ميآورد
شعر شيرين مرا شور عجيبي داده است
واژهي نابي كه در چندين محل ميآورد
چيست آن واژه كه همراه ادايش جبرييل
جملهي «حَيَّ عَلَي خَيْرِ الْعَمَلِ» ميآورد
در ميان شعرهاي شاعران اهل بيت
دائماً اين بيت را ضرب المثل ميآورد:
يوسف مصري كجا و يوسف زهرا كجا؟!
جلوهي قطره كجا و جلوهي دريا كجا؟!
كوچههاي شهر را امشب چراغاني كنيد
عرش را و فرش را آيينه بنداني كنيد
آمده نور دل انگيزي به سمت سامرا
بايد امشب كوچهها را خوب نوراني كنيد
طبق رسم فصل حج، مثل تمام حاجيان
جان ما را پيش پاي يار، قرباني كنيد
از خَم ابروي او صدها خُم مي، ميچكد
بايد امشب خلق را انگور مهماني كنيد
ديدن روي سليمان كار آساني كه نيست
بايد اوّل خوب از اين مُلك، درباني كنيد
هر كه باشد نوكر تو زود آقا ميشود
خود به خود با يك نگاه تو مسيحا ميشود
يوسف زهرا تويي حُسن ختام اهل بيت
نام تو زيباست اي مرد قيام اهل بيت
السّلام اي حُجّةَ الله اي امامَ منتظَر
لحظه لحظه ميرسد بر تو سلام اهل بيت
از پيمبر تا امام عسكري، در عصر خود
نقل كردند اين كه هستي التيام اهل بيت
ميرسد آن روز كه با ذوالفقار مرتضي
ميرسي تا كه بگيري انتقام اهل بيت
مرتضي، زهرا، حسن، خون خدا، پيغمبري
ميبري با جلوهات دل از امام عسكري
نيمهي شعبان كه ميگردد عيان، صاحب زمان
ميكند گل بر لب پير و جوان، صاحب زمان
اشهَد ان كه هستي تو امام آخرين
ميوزد از هر مناره اين اذان، صاحب زمان
تشنه هستم تشنهي يك جرعهي ديدار تو
وعده گاه ما شبي در جمكران، صاحب زمان
ميرسي يك روز اي خورشيد پشت ابرها
ميكني پيدا مزار بينشان، صاحب زمان
با ظهورت ميشود خوشحال زهرا مادرت
پيش مرگت ميشود آن لحظه آقا نوكرت
العجل آقا! بيا چشم انتظاريها بس است
در فراقت اشكها و بيقراريها بس است
اشكهاي ما كه يك لحظه به درد تو نخورد
نالهها و ضجّهها و گريه زاريها بس است
تا به كي جمعه به جمعه ذكر ندبه سر دهيم
ندبه و خون دل و شب زنده داريها بس است
معصيت، پاكي دوران جواني را گرفت
ما جوانها را كمك كن، شرمساريها بس است
بايد آقا درد غربت را فقط فرياد كرد
گوشه گيريهاي ما و راز داري بس است
با ظهور خود بيا و مادرت را شاد كن
قلب ويران مرا با مقدمت آباد كن
***محمد فردوسي***
عيد است ولي عيد قيام بشريت
در پرتو ميلاد امام بشريت
با دست كرم ذات خداوند تعالي
زد سكهي اقبال به نام بشريت
از خم طهورا كه خدا ساقي آن است
با دست خدا پر شده جام بشريت
امشب ببر اي باد صبا پيشتر از صبح
بر سامره پيوسته سلام بشريت
عالم همه جا وادي طور است ببينيد!
در دست حسن مصحف نور است ببينيد
خيزيد همه سورهي و الشمس بخوانيد
گل در قدم مهدي موعود فشانيد
از جام شرابي كه خدا ساقي آن است
پيوسته بنوشيد و به ياران بچشانيد
تنها نه فقط شب، شبِ مهديست، بگوييد
ميلاد ائمه است بدانيد بدانيد
خيزيد و ببنديد همه بار سفر را
محمل به سوي كعبهي مقصود برانيد
امشب خبري خوش به بني فاطمه آمد
بوي گل نرگس به مشام همه آمد
عيد ملك و جن و بشر باد مبارك
بر شانهي خورشيد قمر باد مبارك
طوباي اميد همه خوبان جهان را
در نيمهي اين ماه ثمر باد مبارك
آواي خدا ميشنوم از لب مهدي
اين زمزمه بر مرغ سحر باد مبارك
پيغام خدا را برسانيد به نرگس
كاي مادر فرخنده! پسر باد مبارك
اي خيل ملك پيش روي مادر مهدي
آييد و بگرديد به دور سر مهدي
ديديد همه كعبة روح شهدا را
ديديد همه آينهي غيب نما را
ديديد همه بر سر دست حسن امشب
هنگام سحر صورت مصباح هدي را
امشب همه بار سفر سامره بستيم
داريم به دل شوق تماشاي خدا را
از مرغ سحر با گل لبخند بپرسيد
كي ديده در آغوش سحر شمس ضحي را
ياران! شب عيد آمده بيدار بمانيد
بايد همه از فاطمه عيدي بستانيد
اين جان جهان، جان جهان، جان جهان است
اين روح روان، روح روان، روح روان است
اين چارده آيينه جمال است به يك حسن
آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است
اين ختم ائمه است بدانيد بدانيد
چونان كه نبي خاتم پيغامبران است
گر كفر نباشد بگذاريد بگويم
چشمان خدا بر مه رويش نگران است
هر لحظه پدر شيفتهي تاب و تب اوست
ناخورده لبن آية قرآن به لب اوست
اينست كه دادند امامان خبرش را
داده است خدا مژدهي فتح و ظفرش را
تا آية قرآن به لبش بود، ملايك
ديدند به لب خندهي شوق پدرش را
اي كاش نبي بود كه بوسد چو حسينش
تنها نه دهان بلكه ز پا تا به سرش را
جاء الحق بازوش كه ديديد ببينيد
نقش زهق الباطل دست دگرش را
اين نور دل فاطمه فرزند حسين است
بر لعل لبانش گل لبخند حسين است
اي خلق جهان منتظر روز ظهورت!
پيوسته زمان منتظر روز ظهورت
هم در غم هجران تو پيران همه مردند
هم نسل جوان منتظر روز ظهورت
بلبل سر هر شاخه غزلخوان فراقت
گلهاي خزان منتظر روز ظهورت
تو يوسف گم گشتهي اسلام چو يعقوب
با قد كمان منتظر روز ظهورت
يعقوب به ما مژده دهد آمدنت را
از مصر شنيديم بوي پيرهنت را
اي دست خدا! دست خدا يار تو باشد
باز آ كه حرم عاشق ديدار تو باشد
باز آ كه حسين بن علي چشم به راه است
باز آي كه عباس علمدار تو باشد
تو يوسف زهرايي و صد يوسف مصري
سردرگم و جان بر كف بازار تو باشد
باز آي كه هفتاد و دو سرباز حسيني
دلباختهي مكتب ايثار تو باشد
تو پاسخ فرياد امام شهدايي
تو منتقم خون امام شهدايي
باز آي كه آيين پيمبر به تو نازد
باز آ كه علي، فاتح خيبر به تو نازد
روزي كه بگيري به كفت تيغ علي را
آن روز ببينند كه حيدر به تو نازد
روزي كه ز قبر، آن دو نفر را تو در آري
حق است كه صديقة اطهر به تو نازد
آن روز ببينند همه با گل لبخند
بر شانهي بابا علي اصغر به تو نازد
اي وسعت ملك ازلي محفل نورت
ما عيد نداريم مگر روز ظهورت
از لالهي زخم شهدا خنده بر آيد
كاي منتظران! منتظران! منتَظَر آيد
از چار طرف چشم گشاييد به كعبه
تا سوي حرم حجت ثاني عشر آيد
اين يكه سواري كه نهد روي به كعبه
مهديست كه از بهر نجات بشر آيد
چشم همه روشن كه به فرمان الهي
از پيرهن يوسف زهرا خبر آيد
«ميثم» چه نكو گفت تو را دوست كه شايد
اين يار سفر كرده همين جمله بيايد
***حاج غلامرضا سازگار***
هميشه رهسپرم سوي جادهي خورشيد
منم مسافر پاي پيادهي خورشيد
چه فرق ميكند از پشت ابر هم باشد
به طالبش برسد استفادهي خورشيد
منم كه كاسه به دستم منم كه تاريكم
دو جرعه نور دهيدم ز بادهي خورشيد
اگر چه دورم از آقاي خود ولي از او
جدا نگشتنيم چون بُرادهي خورشيد
شناسنامهي من صبح اول ايجاد
چنين نوشته منم بنده زادهي خورشيد
سلام ميدهم از عمق اين دلِ تاريك
به آخرين پسر خانوادهي خورشيد
تويي تو معني يا نور، عمق يا قدوس!
بگو كه حضرت خورشيد كِي رسم پابوس؟
كبوتران خدا مژدهي سحر دادند
تمام از شب ميلاد تو خبر دادند
كلاغهاي دِهِ ما به يمن آمدنت
چو بلبلان همه آواز عشق سر دادند
بهار حُسن خداوند با رسيدن تو
به شاخه شاخهي اين شعر برگ و بر دادند
درختها همه هنگامهي قدم زدنت
ز شوق ديدن تو دست با تبر دادند
عروسِ باغچهي ياس، مادرت نرگس
چه كرده بود به او اين چنين ثمر دادند
هزار شكر خدا را كه باز هم امروز
به خانوادهي زهراييان پسر دادند
نفس بريده صدا ميزنيم در همه حال
به دادمان برس اي ميم و حا و ميم و دال
هزار پرده هم افتد اگر به رخسارت
به چشم كس نَبُوَد باز تاب ديدارت
به شوق گرمي دستانت آمدم خورشيد
بيا و بار بده ذره را به دربارت
به سايهسار بهشت خدا چه حاجتمان
بس است بر سرمان سايهسار ديوارت
هزار يوسف مصري كلاف حُسن به كف
نشستهاند به صف در ميان بازارت
به شيوهي پدرانت چه ميشود بينم
كنار سفرهي ما باز كردي افطارت
برو سفر به سلامت كه هر كجا هستي
امام آخر دنيا! خدا نگهدارت
برو ولي به كجا؟ چشم ماست خانهي تو
بيا دوباره گرفته دلم بهانهي تو
روايت است كه در روزگار آمدنت
زمين تمام شود بيقرار آمدنت
روايت است كه بالاترين عبادتِ خلق
در اين زمانه بُوَد انتظار آمدنت
روايت است ز اصحاب خوب شيطان است
كسي كه كار ندارد به كار آمدنت
روايت است كه با ذوالفقار ميآيي
چه با شكوه بُوَد اقتدار آمدنت
روايت است قيامي كه سيدش يم نيست
خبر دهد چو نسيم از بهار آمدنش
مقام رهبري آن سيد خراسانيست
نشانهي دگر روزگار آمدنت
نشانههاي ظهورت هنوز كامل نيست
دلي كه منتظرت نيست گِل بُوَد دل نيست
به هر كجا كه سخن از تو در ميان آيد
به جسم مردهي نطقم دوباره جان آيد
من آمدم كه نباشم فقط تو باشي تو
فناي ذات تو گشتن كمالمان آيد
كه مثل توست كه بعد از هزار و اندي سال؟
زمان آمدنش باز هم جوان آيد
كه مثل توست چنين و كه چون رقيه چُنان؟
كه طفل باشد و چون پير قد كمان آيد
كه ديده است كه سجده كند لب طفلي؟
بر آن لبي كه از آن بوي خيزران آيد
خرابه بود و سحر بود و دختر بابا
بدون همسفرش رفت با سرِ بابا
***محسن عرب خالقي***
من كيم قلب وجودم من كيم جان جهانم
من كيم نور عيانم من كيم سر نهانم
من كيم كهف حصينم من كيم مهد امانم
من كيم مولاي خلقت در زمين و آسمانم
من كيم فرمان رواي ملك حي لامكانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
من كيم من آسماني مصلح خلق زمينم
من كيم من دست تقدير خدا در آستينم
من كيم من وارث پيغمبر و قرآن و دينم
من كيم سر تا قدم مولا اميرالمؤمنينم
من كيم من آخرين تير الهي در كمانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
من كيم من آفتاب يازده خورشيد نورم
من كيم من مصحفم تورات و انجيل و زبورم
من كيم من مظهر عفو خداوند غفورم
من كيم من آن كليم هستم كه عالم گشته طورم
من يگانه مصلح عالم امام انس و جانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
ماه شعبان خنده زن بر آفتاب منظر من
بوسهگاه جدهام زهرا جبين مادر من
سيزده معصوم را روح و روان در پيكرم من
جان به قرآن ميدهد لعل لب جانپرور من
نقش جاء الحق به بازويم شهادت بر زبانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
بيشتر از آنكه كاممتر شود از شير مادر
داشتم بر آسمان معراج چون جدم پيمبر
بر لبم گرديد جاري آيهي قرآن چو حيدر
بر همه مستضعفين دادم نويد فتح را سر
با گل لبخند بابا بوسه ميزد بر دهانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
من به چشم شيعيانم جلوهي الله و نورم
من ميان دوستانم، گرچه پندارند دورم
ملك هستي بهر مواجي بود از شوق و شورم
دوستان آماده نزديك است ايام ظهورم
ميرسد ديگر به پايان انتظار شيعيانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
گرچه چون يوسف به چاه غيبت كبري اسيرم
هر كجا باشم به كل عالم خلقت اميرم
غيبتم را هست سري نزد دادار قديرم
تا در اقطاع زمين با دوستانم انس گيرم
گه به سهله گه به كوفه گه به قم گه جمكرانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
من همان خون خدا هستم كه در جوش و خروشم
بانگ هل من ناصر جدم بود دائم به گوشم
پرچم سرخ حسين ابن علي باشد به دوشم
پر شود از عدل اين عالم به عزم سخت كوشم
چون پيمبر گلهي صحراي هستي را شبانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
انبيا و اوليا هستند يك سرلشكر من
عيسي و مريم نماز آرد به جا پشت سر من
آية فتحاً مبينا نقش بر انگشتر من
حكم حكم من زمين و آسمان فرمان بر من
پايگاهم كوفه پا بر قلهي هفت آسمانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
جامهي ختم رسل پوشيده بر قد رسايم
ذوالفقار مرتضي در پنجهي مشكلگشايم
چارده خورشيد پيدا در جمال دل ربايم
ميرسد از كعبه بر گوش همه عالم صدايم
جمع ميگردند در يك لحظه گردم دوستانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
ميرسد روزي كه با عدلم اروپا را بگيرم
وز پي احياي قرآن كل دنيا را بگيرم
پنجة قهر افكنم حلقوم اعدا را بگيرم
داد حيدر، داد محسن، داد زهرا را بگيرم
داد ثارالهيان را از يزيديان ستانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
منتظر باشند مهديون به اميد وصالم
ي رسد روزي كه گيرم پرده از ماه جمالم
من اميد مصطفي من آرزوي قلب آلم
من شما را آبرويم، عزتم، قدرم، جلالم
من به ميثم شهد وصل خويشتن را ميچشانم
من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم
***حاج غلامرضا سازگار***
ديگر به خلوتهاي من يك نم نميباري
در دفتر دلتنگي ام شعري نميكاري
لحن سكوتت در دلم هر روز يك جور است
قهري؟ … نه؟ … دلگيري؟ … نه؟ … آقا! دوستم داري؟
من – بيتعارف - هستيام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبي؛ فرمايشي؛ كاري …
من خواندهام دربارتان يك خيمهي سادَه است
جايي در آن دارند شاعرهاي درباري؟
…
اما من و اين رتبه و اين منزلت … هرگز
اما تو و اين بخشش و اين مرحمت … آري
توفيق دادي يك غزل هم صحبتت باشم
از بس كه گل هستي و رو دادي به هر خاري
***حسن بياتاني***
من فكر ميكنم مزهي نان عوض شده است
آواز كوچه، لحن خيابان عوض شده است
تنها نه لهجهي دل من فرق كرده است
حتي صداي گريهي باران عوض شده است
عارفترين كسيست كه پشتش به قبله است
اين روزها كه معني عرفان عوض شده است
خانها و خواجگان همه جا صف كشيدهاند
مصداق خان و معني خاقان عوض شده است
سبز و سپيد و سرخ چرا قهر كردهاند؟
آيا سه رنگ پرچم ايران عوض شده است؟
قرآن شكيلتر شده، انسان حقيرتر
شايد كمي معاني قرآن عوض شده است
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
شير خدا و رستم دستان عوض شده است
اين روزها چقدر قم از دست رفته است
اين روزها چقدر خراسان عوض شده است
ما بندگان نفس به سلطاني آمديم
سلطان من كجايي؟ سلطان عوض شده است
انسان روزگار مرا اي خدا ببين
انسانيت عوض شده، انسان عوض شده است
ايمان بياوريم كه ايمان نمرده است
ايمان بياوريم كه ايمان عوض شده است
***عليرضا قزوه***
پُر است شهر من و تو ز شب نشينيها
و هست جرم من و تو عقب نشينيها
كنار پلك خيابان غريزه ميجوشد
و كوچه شرم گناه كبيره مينوشد
چه شد كه اين همه شهر از غرور خالي شد
نصيب غيرت ما فصل خشك سالي شد
چه شد كه اين همه مردم ز خويش وا رفتند
دعا رها شده، دنبال ادعا رفتند
نشستهايم كه شايد خدا كند فرجي
و يا دوباره امام رضا كند فرجي
حضور «من» شده پررنگتر ز «ما» امروز
به مرتضي قسم اين نيست كار ما امروز
به مرتضي قسم احساسها طلايي نيست
و هيچ عاطفهاي خالص و خدايي نيست
پر است شهر ز انبوه نابساماني
و نيست چاره بر اين درد، اين پريشاني
اسير فتنهي كلاشها شدن تا كي؟
حصار رخوت عياشها شدن تا كي
مغازهها همه گنجينهي نحوست هاست
خريدها همه آلودهي عفونت هاست
پُريم گرچه ز احساسهاي تازه شدن
شكسته حرمت مقياسهاي تازه شدن
كجا؟ چگونه بگوييم در دهامان را
تب غريزه ز كف بُرده مردهامان را
و خواهران من و تو كه پر ز شور و شرند
براي لقمهي احساس و عشق در به درند
چقدر دختر خود را ز شب بترسانيم
و قلب كوچك او را چنين بلرزانيم
چقدر قصه بگوييم «شهر نا امن است»
و يا بهانه بجوييم «شهر نا امن است»
براي من و تو آيا قفس شدن كافي است؟
به پاسباني او از نفس شدن كافي است؟
كدام پنجره را باز ديدهاي بر شهر
كزان برون نتراود نحوستي در شهر
پُر است كوچه و مسجد تهي ز جمعيَّت است
مگو به من كه هدف كيفيت نه كميت است
هراس من نه ز پُرها و نه ز خالي هاست
هراس من فقط آهنگ خشكسالي هاست
گرفتهاند خدا را ز بچههاي شما
دل هميشه رها را ز بچههاي شما
كشاندهاند به دلها مسير شهوت را
كه بردهاند ز ياد آيههاي رحمت را
نشستهايم و دزدان خداي پستوي اند
من و تو اين طرف آنها ولي در آن سوي اند
كنون كه مغز جوانهاي ما محاصره است
بدان زمان شبيخون، دم مخاطره است
به اين بهانه كه با كار خويش درگيريم
درست نيست دل از كار شهر برگيريم
من و تو پيشتر آتش مزاجتر بوديم
سروش قافلهاي پُر رواجتر بوديم
كلاه از من و قاضي نمودنش با تو
خروش از من و گوش شنودنش با تو
گناه من و تو بود اين گناه شهر نبود
به جز گرفتن اين موج عيب شهر چه بود
شب از هبوط خطا پلك شهر سنگين است
و از ترانهي ابليس كوچه غمگين است
به مرتضي قسم اين جز تب تباهي نيست
در انتهاي خط ما به جز سياهي نيست
به مرتضي قسم امروز را حسابي هست
براي غفلت اين روزها عذابي هست
چرا به كارِ گره خورده سر فرو نكنيم
و با اهالي فتنه بگو مگو نكنيم
مخواه دست ز آيين خويش برداريم
سكوت كرده و دل را به درد بسپاريم
مخواه بر من و بر خود عقب نشيني را
مخواه رونق بازار شب نشيني را
صبور بودن امروز رستگاري نيست
به مرتضي قسم اين جز گناهكاري نيست
***پروانه نجاتي***
چنديست شبهايي كه مهتاب است بيخوابم
چندان كه اين امواج بيتابند، بيتابم
اي آبها دلگيرم از ماهي و مرواريد
آخر چرا «ماه»ي نميافتد به قلابم؟
ياران به «بِسْمِ اللَّه» گفتن رد شدند از رود
من ختم قرآن كردم و مغلوبِ گردابم
هر چند ماهِ آسمان بر من نميتابد
من هرگز از اين آستان رو بر نميتابم
در حسرت مويي، چنين تسبيح در دستم
با ياد ابرويي، چنين پابند محرابم
تنها نه چشمانم، كه جانم تشنه است اين بار
حاشا كه گرداند سرابي دور سيرابم
***محمد مهدي سيار***
پيدا تري ز خورشيد، اي ماه بينشانم
تا از تو ميسرايم، گُل ميشود دهانم
معناي آدميت، فهم شكفتن توست
ارديبهشت محزون! حوّاي مهربانم!
فوّارهي خروشي، اي آه سرمهاي رنگ!
با روزهي سكوتت، آتش مزن به جانم
با ابرها بگوييد، دستِ مرا بگيرند
از دودمانِ آهم، ماندن نميتوانم
بيرون شو اي همايون، از پشت پردهي غيب
تا در سه گاهِ مستي، شوريدهتر بخوانم
***عليرضا قزوه***
تا كسي را به سر كوي تو راهش ندهند
گريه و سوز دل و ناله و آهش ندهند
روشني نيست به چشم و دلِ بيچشم و دلي
از شب زلف تو تا روز سياهش ندهند
كوه طاعت اگر آرد به قيامت زاهد
بي تولّاي تو حتي پر كاهش ندهند
به غباري كه ز كويت به رُخم مانده قسم
هر كه خاك تو نشد عزّت و جاهش ندهند
ديده صد بار اگر كور شود بهتر از آن
كه به ديدار تو يك فيض نگاهش ندهند
كافر و مؤمن و غير و خودي و دشمن و دوست
هيچكس نيست كه در كوي تو راهش ندهند
تو نوازش كني آن را كه نگاهش نكنند
تو دهي راه كسي را كه پناهش ندهند
تلخي عشق حلاوت ندهد ميثم را
تا كه سوز سحر و اشك پگاهش ندهند
*** حاج غلامرضا سازگار ***
بالي در آسمان نگاهت به ما بده
يا نه! به اين گياه كمي هم هوا بده
اصلاً در آفتاب گنه پس بگير و بعد
در سايههاي دور و بر خويش جا بده
سنگ فراق و سينهي من، طاقتم كم است
بغضم شكسته است نگو شيشه را بده
باز است شوق پنجره هر وقت رد شدي
امشب به سنگ فرش دلم رد پا بده
دست خودم كه نيست، شب جمعه آمده
اصلاً مرا بگير و به من كربلا بده
***روح الله عيوضي***
زود بيدار شدم تا سر ساعت برسم
بايد اين بار به غوغاي قيامت برسم
من به قد قامت ياران نرسيدم، اي كاش
لا اقل ركعت آخر به جماعت برسم
آه، مادر! مگر از من چه گناهي سر زد
كه دعا كردي و گفتي به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم اي چشمه كه من
نذر دارم لب تشنه به زيارت برسم
سيب سرخي سر نيزه است … دعا كن من نيز
اين چنين كال نمانم به شهادت برسم
***محمد مهدي سيار***
دعاي مردم شب زنده دار ميگيرد
هميشه از سر اخلاص، كار ميگيرد
ره گلوي مرا اشك شوق باز نكرد
مَگر چقدر دل انتظار ميگيرد؟
بيا كه دست تو را ذوالفقار ميبوسد
بيا كه دست تو را كردگار ميگيرد
چقدر عاشق شب زنده دار داري تو
چقدر بغض كه در شام تار ميگيرد
به چهار فصل گدايان هميشه باران هست
عنان ديدهي ما را بهار ميگيرد
سر قرار تو آخر ز جان گذر بكنيم
طواف كيست كه ما را قرار ميگيرد؟
به موي و روي تو آويخته است در همه عمر
كسي كه دامن ليل و نهار ميگيرد
تمام هفته به اميد جمعه سرحالم
غروب جمعه دلم هفت بار ميگيرد
دم مسيح ز تيغ دو دم دمد بيرون
دمي كه دست تو از ذوالفقار ميگيرد
***محمد سهرابي***
كهنه صرّافان دنيا از تصرّف ميخورند
از عدالت مينويسند، از تخلّف ميخورند
مينويسم دوستان! معيار خوبي مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف ميخورند!
اين كه طبع شاعران خشكيده باشد عيب كيست؟
ناقدان از سفرهي چرب تعارف ميخورند
عاشقان هم گاه گاهي ناز عرفان ميكشند
عارفان هم دزدكي نان تصوّف ميخورند
يوسف من! قحطي عشق است، اينان را بهل!
كلفت دينند و دنيا، از تكلّف ميخورند
آخر اين قصّه را من جور ديگر ديدهام
گرگها را هم برادرهاي يوسف ميخورند!
***عليرضا قزوه***
يوسف، اي گمشده در بيسر وسامانيها
اين غزلخوانيها، معركه گردانيها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندي
همه جمع اند، چه شهري، چه بيابانيها
چيزي از سوره يوسف به عزيزي نرسيد
بس كه در حق تو كردند مسلمانيها
همه در دست، ترنجي و از اين ميرنجي
كه به نام تو گرفتند چه مهمانيها
خواب ديدم كه زليخايم و عاشق شدهام
اي كه تعبير تو پايان پريشانيها
عشق را عاقبت كار پشيماني نيست
اين چه عشقيست كه آورده پشيماني ها؟
اين چه شمعيست كه عالم همه پروانه اوست؟
اين چه پروانه كه كرده است پر افشاني ها؟
يوسف گمشده! دنبالهي اين قصه كجاست؟
بشنو از ني كه غريب اند نيستانيها
…
بوي پيراهن خونين كسي ميآيد
اين خبر را برسانيد به كنعانيها
***مهدي جهاندار***
بيمار ميشوم كه پرستاري ام كني
خود را زمين زدم كه هواداري ام كني
گوشم پر از نصيحت و حرف است اي رفيق
من آمدم كه رفع گرفتاري ام كني
گفتي تو سنگ دل شدهاي خب شدم ولي
نزد تو آمدم كه قلمكاري ام كني
اصلاً مرا به چوب ادب بستنت چه بود؟
اصلاً كه گفته بود فلك كاري ام كني؟
ناني ز من بگيري و ناني دگر دهي
بر تو نيامده كه دل آزاري ام كني
رو دست خوردم از همه حتي ز دست خويش
كي خواستم كه كاسب بازاري ام كني
فريادم از قليلي آب و طعام نيست
من جار ميزنم كه شبي جاري ام كني
با من دوباره قصه شاه و گدا مخوان
حيف است صرف غصهي تكراري ام كني
من اختيار خويش به دست تو دادهام
حيف است وقف آتش اجباري ام كني
فردا بيا و نامهي ما را به آب ده
ز آن پيشتر كه مجرم طوماري ام كني
اوقات خويش ز نالهام اعلام ميشوند
وقتش رسيده ساعت ديواري ام كني
دعواي ما به قوت خود باقيست و باز
من بر همان سرم كه سحر ياري ام كني
***محمد سهرابي***
امين درد آگاهم! تو را من چشم در راهم
دليل عصمت راهم! تو را من چشم در راهم
شب است و بيچراغم من، اسير كوره راهم من
بتاب اي خضر بر راهم، تو را من چشم در راهم
شبم را نور باران كن، نگاهم را چراغان كن
كه بيمهر تو گمراهم، تو را من چشم در راهم
تو خورشيد جهانتابي، تو نور خالص و نابي
تو را اي خوب، ميخواهم، تو را من چشم در راهم
تو هستي رامش جانم، تو غايب، من پريشانم
اسير حسرت و آهم، تو را من چشم در راهم
مَگر از ما تو دلگيري، نقاب از رخ نميگيري؟
ظهورت هست دلخواهم، تو را من چشم در راهم
پراز بوي گناهم من، شهيد اشك و آهم من
اگر مغضوب درگاهم، تو را من چشم در راهم
برادر قصد من دارد، به راهم گرگ ميبارد
چو يوسف مانده در چاهم، تو را من چشم در راهم
دلم از بوي شب فرسود، بتاب اي قبلهي موعود!
تو هستي مهر و هم ماهم، تو را من چشم در راهم
نشستم تا بيايي تو، كجايي تو؟ كجايي تو؟
امين درد آگاهم! تو را من چشم در راهم
***رضا اسماعيلي***
نه صبر به دل مانده، نه در سينه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله بر آرم
گر زحمتت افتد كه نهي پاي به چشمم
بگذار كه من چشم به پايت بگذارم
يك لحظه بزن بر رخ من خنده كه يك عمر
با ياد لبت خنده كنان اشك ببارم
خجلت كشم از ديده و از گريهي عمرم
گر پيشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشتهام بر روي خاك حرمت رو
شايد گنه از چهره بشويي به غبارم
حيف از تو عزيزي كه منت يار بخوانم
اما چه كنم جز تو كسي يار ندارم
شامم شده تاريكتر از صبح قيامت
روزم شده بيروي تو همچون شب تارم
اي منتظر منتظران يوسف زهرا
پاييز شده بيگل روِي تو بهارم
دادند مرا ديده كه روي تو ببيبنم
بي ديدن رخسار تو با ديده چه كارم؟
مهرت نتوان كرد برون از دل ميثم
گر خصم دو صد بار كشد بر سر دارم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي همنشين غربت پنهاني دلم
بشنو كمي ز شرح پريشاني دلم
يك عمر غربت است جدا بودن از شما
رحمي نما به نالهي طولاني دلم
چندين سحر به عشق تو شد پهن سفرهام
اما نيامدي تو به مهماني دلم
هر بار نامهي عملم كردهام مرور
خجلت كشيدهام ز مسلماني دلم
دستم اگر به خاك كف پاي تو رسد
با آبرو شود گل رحماني دلم
آشفتگيِ اين دل ما بيدليل نيست
دستانِ مادر تو شده باني دلم
يادش بخير پير خرابات معرفت
محبوب تو نگار جما راني دلم
حقا كه خاليست به ميخانه جاي آن
هم نالههاي ذكر حسين جاني دلم
آقا حلال كن تو اگر كم گذاشتم
اشكم بود گواه پشيماني دلم
يك گنبد طلايي و گل دستهاي ز اشك
كارم به دست يار خراساني دلم
***قاسم نعمتي***
روي بالم يكي دو پر بكشيد
دست مرهم بر اين جگر بكشيد
پاي ساعات گريههاي شما
چشممان را شكستهتر بكشيد
محضر سبزتان نشد، عكس..
… يك گدا را به پشت در بكشيد
كفش مجروح سرنوشت مرا
تا دم خيمهات اگر بكشيد …
… راضي ام، از خدام هم باشد
تن من را بدون سر بكشيد
***عليرضا لك***
ساحل چشم من از شوق به دريا زده است
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است
جمعه را سرمه كشيديم، مگر برگردي
با همان سيصد و فرسنگ نفر برگردي
زندگي نيست، ممات است تو را كم دارد
ديدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من، آيا خبري هم داري؟
آشنا، پشت سرت مختصري هم داري؟
منتي بر سر ما هم بگذاري، بد نيست
آه، كم چشم به راهم بگذاري، بد نيست
نكند منتظر مردن مايي، آقا؟
منتظرهات بميرند، ميايي آقا؟
به نظر ميرسد اين فاصلهها كم شد نيست
غير ممكنتر از اين خواستهها هم شد نيست
دارد از جاده صداي جرسي ميآيد
مژدهاي دل كه مسيحا نفسي ميآيد
منجي ما به خداوند قسم آمد نيست
يوسف گم شده، اي اهل حرم! آمد نيست
***صابر خراساني***
لحظهها را متوسل به دعاييم بيا
ساليا نيست كه دل تنگ شماييم بيا
وسعتت در دل اين ظرف نشد جا مانديم
تشنه از حسرت رويت لب دريا مانديم
چشممان خشك شد از وسعت اين بياَبي
و نداريم دگر طاقت اين بياَبي
در قنوت دلمان خواهش باران داريم
ندبه خوانيم و تمناي بهاران داريم
پس ببار اي پسر حضرت باران بر ما
كه ترك خورده زمين از اثر اين گرما
دامن دشت شده سفرهي راز دل ما
داغ الاله نشاني ز نياز دل ما
ما كه در راه تو عمريست تمامي گرديم
گردباديم و به دنبال شما ميگرديم
چند جمعه دلمان را سر راهت اريم
تا بداني كه تمناي وصالت داريم
شهرمان را ز رخ چون قمرت روشن كن
كوچهها را پر از نسترن و سوسن كن
اسمان خواهش يك جرعه نگاهت دارد
نه كه ما فاطمه هم چشم به راهت دارد
***صابر خراساني***
بتي كه راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سوداييان كمر بسته است
عبير مهر به يلداي طره پيچيده است
ميان لطف به طول كرشمه بربسته است
بر آن بهشت مجسم دلي كه ره برده است
در مشاهده بر منظر دگر بسته است
زهي تموج نوري كه بيغبار صدف
در امتداد زمان نطفه گهر بسته است
بيا كه مردم ك چشم عاشقان همه شب
ميان به سلسله اشك، تا سحر بسته است
به پايبوس خيالت نگاه منتظران
ز برگ برگ شقايق پل نظر بسته است
هزار سد ضلالت شكستهايم و كنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است
متاب روي ز شبگير جان بيتابم
كه آه سوخته، ميثاق، با اثر بسته است
به يازده خم ميگرچه دست ما نرسد
بده پياله كه يك خم هنوز سربسته است
زمينهساز ظهورند شاهدان شهيد
اگر چه ماتمشان داغ بر جگر بسته است
كرامتي كه ز خون شهيد ميجوشد
بسا كه دست دعا را ز پشت سر بسته است
در اين رحيل درخشان سوار همت ما
كمند جاذبه بر يال صد خطر بسته است
درين رسالت خونين بخوان حديث بلوغ
كه چشم و گوش حريفان همسفر بسته است
قسم به اوج، كه پرواز سرخ خواهم كرد
درين ميانه مرا گر چه بال و پربسته است
دل شكسته و طبع خيالبند «فريد»
به اقتداي شرف قامت هنر بسته است
***قادر طهماسبي (فريد) ***
آه، مولا خستهايم از انتظار
شانه هامان زخميِ اين كوله بار
ما تمام باغها را گشتهايم
دشتِ سرخِ داغها را گشتهايم
سينه هامان بوي غربت ميدهند
بوي كوچ و بوي هجرت ميدهند
بارها قرباني تهمت شديم
در ميانِ گرگها قسمت شديم
در مسيرِ فتنه تنها ماندهايم
باز با ياد تو شيدا ماندهايم
ديدهها را همچو مشعل كردهايم
پاي خود را پُر ز تاول كردهايم
تا دلِ كورِ خطرها رفتهايم
تاگلو گاهِ تبرها رفتهايم
كينهها با ما لجاجت ميكنند
لحظهها احساسِ حاجت ميكنند
ما تو را پُرسيدهايم از سينهها
از تمامِ دستها وز پينهها
ما تو را از اشك و غم پرسيدهايم
وز غروب جمعه هم پرسيدهايم
واي از دردِ غروب جمعهها
غربتِ زردِ غروب جمعهها
ما تو را از رنگها پرسيدهايم
از همه دلتنگها پرسيدهايم
پيشمردگانِ شهادت پيشهايم
سينه مجروحانِ داس و تيشهايم
ما براي دردها آمادهايم
باز مشتاق غبارِ جادّهايم
كِي تو ما را تا مُعمّا ميبري؟
تا كنار قبر زهرا ميبري
كِي تو احيا ميكُني باغِ بقيع؟
سينهها ميسوزد از داغ بقيع
ما براي فاطمه دِق كردهايم
گريهها بر قبرِ صادق كردهايم
امّتِ گُل را غمِ سجّاد كُشت
شمع سقّاخانهها را باد كُشت
باز اشكِ بيكسيهاي حسن
شعله بر دل ميزند مولاي من
مالكِ بغضِ غمايم عمّارِ آه
ما فداي باقرِ بيبارگاه
پس كجايي آرزوي دادها؟
فصلِ سبزِ رويش فريادها
اوجِ احساس تغزّلها تويي
روحِ باران خوردهي گُلها تويي
پرده از روي توهّم پاره كن
چارهها ميسوزد آن را چاره كن
عشق را در سينهها لبريز كن
دشنهي مظلومها را تيز كن
اي مرادِ ديدهها هويي بزن
برق در چشمان آهويي بزن
قفلِ اين زنجيرها را باز كن
اي گُل نرگس بيا اعجاز كُن
***مصطفي پور كريمي***
مستيم ولي مست ميموعوديم
هستيم چنين و از ازل هم بوديم
ما را چو عدو مور شمارد غم نيست
ما وارث مُلك وَلَد داووديم
از نسل خليليم و تبر در دستيم
ما بت شكنان معبد نمروديم
ما منتظريم كعبه روشن گردد
ديريست پي اجازت معبوديم
تا يار دو دست خويش بر پرده زند
ما شاهد آن طليعه مشهود يم
يا رب نكند چشم ز ما بردارد
گر يار ز ما دور شود نابوديم
آدينه ز تقويم همه حذف شده است
از بس همگي در پي بيع و سوديم
كشكول زهير از دو بيتي خاليست
درويش غزلسراي خاك آلوديم
***زهير دهقاني آراني***
اي رفته كم كم از دل و جان، ناگهان بيا
مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا
قصد من از حيات، تماشاي چشم توست
اي جان فداي چشم تو؛ با قصد جان بيا
چشم حسود كور، سخن با كسي مگو
از من نشان بپرس ولي بينشان بيا
ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن
بي آنكه دلبري كني از اين و آن بيا
قلب مرا هنوز به يغما نبردهاي
اي راهزن دوباره به اين كاروان بيا
***فاضل نظري***
دلم دوباره ببين كه شده پريشانت
عزيز فاطمهاي جان من به قربانت
براي روز ظهورت، براي آمدنت
چقدر مانده كه كامل شوند يارانت؟
بگو چگونه بيايم چگونه آقا جان
به جستجوي تو و خيمه و بيابانت
به كه قسم بخورم بيتو من كم آوردم
بس است اين همه دوري بس است هجرانت
تو را قسم به صبوري قلب منتظران
عزيز فاطمه برگرد سوي كنعانت
عدالت علوي تو خواب اين شهر است
فداي آن لبهي ذوالفقار برانت
اگر چه لايق احسان تو نبودم من
هميشه شامل من بوده است احسانت
از اين حجاب پر از ابر آسمان، آخر
ظهور ميكند آن روي ماه پنهانت
***مهرداد مهرابي***
آقا دلت گرفته و چشمت بهاريست
از ديدهي تو كوثر احساس جاريست
آقا به ياد فاطمه شوريده ميشوي
آري اساس عشق به زهرا مداريست
عرض ادب به ساحت مادر فريضه است
اين اشكها نشانهي والا تباريست
ما كارمان دعاي فرج خواندن است وبس
اين روزها كه كار شما گريه زاريست
روضه كجا گرفتهاي، اي وارث فدك
اين روضه بيخزان و هميشه بهاريست
بر شيعه زخم خنجرشان كارگر نبود
اين زخم سيليست كه بر شيعه كاريست
آقا شما بپرس: كه پهلو شكسته را
ديگر چه جاي هر شب ناقه سواريست
كوچه به كوچه، شهر، به صبح ظهورتان
از خون سرخ مادرتان، لاله كاريست
*** احسان محسني فر ***
غفلت از يار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
هر كه از چشم بيفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد
عيب از ماست كه هر صبح نميبينيمت
چشم بيمار شده تار شدن هم دارد
همه با درد به دنبال طبيبي هستيم
دوري از كوي تو بيمار شدن هم دارد
اي طبيب همه انگار دلت با ما نيست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد
آنقدر حرف در اين سينهي ما جمع شده
اين همه عقده تلنبار شدن هم دارد
از كريمان فقرا جود و كرم ميخواهند
لطف بسيار طلبكار شدن هم دارد
نكند منتظر مردن مايي آقا؟!
اين بدي مانع ديدار شدن هم دارد
ما اسيريم اسير غم دنيا هستيم
غفلت از يار گرفتار شدن هم دارد
***علي اكبر لطيفيان***
عمريست در هواي خودت گريه ميكني
عمريست با نواي خودت گريه ميكني
گاهي كنار تربت مخفي مادرت
بر خاك آشناي خودت گريه ميكني
يك شب كنار پنجره فولاد ميروي
با حاجت ودعاي خودت گريه ميكني
شبهاي جمعه زائر شش گوشه ميشوي
با ياد كربلاي خودت گريه ميكني
با خواندن زيارت ناحيه تا سحر
با سوز روضههاي خودت گريه ميكني
لايق نبودهايم انيس غمت شويم
بادرد وغصههاي خودت گريه ميكني
ما كه اهميت به غيابت نميدهيم
از غربتت براي خودت گريه ميكني
هر هفته نامههاي مرا ميزني ورق
بر حال اين گداي خودت گريه ميكني
كس تاب آن نداشته هم گريهات شود
تنها تو پا به پاي خودت گريه ميكني
*** رضا رسول زاده ***
عمري به انتظار نشستم نيامدي
چشم از همه به غير تو بستم نيامدي
اي مايه اميد بشر، رشته اميد
از هر كسي به جز تو گسستم نيامدي
اي خضر راه گمشدگان در مسير عشق
چشم انتظار هر چه نشستم نيامدي
اي سرو سرفراز گلستان زندگي
ديدي مگر حقيرم و پستم نيامدي
گفتي دل شكسته بود جاي من فقط
اين دل به خاطر تو شكستم نيامدي
عمري در آرزوي تو آخر شد و هنوز
در آرزوي روي تو هستم نيامدي
مست گناه، مرد حقيقت نميشود
ديدي هميشه غافل و مستم نيامدي
زندان تن كليد ندارد به غير مرگ
چون از رگ حيات نرستم نيامدي
***احسان محسني فر***
تو نيستي و عيد، ببخشيد! عزاي ما
اصلاً صفا ندارد عزيزم براي ما
تو نيستي و خنده فراموشمان شده
بر عكس بيتو آنقدر اين اشكهاي ما …
با ما كه نيست ورنه همش گريه ميكنيم
اين شهر بسته است كمي دست و پاي ما
حالا نميشود كه بيايي و با خودت
چيزي بياوري شب عيدي براي ما
چيزي شبيه مرهمي از جنس عاشقي
چيزي شبيه تذكرهي كربلاي ما
***حسين رستمي***
اي يار جفا كردهي پيوند بريده!
اين بود وفا داري و عهد تو نديده
در كوي تو معروفم و از روي تو محروم
گرگ دهن آلودهي يوسف ندريده
ما هيچ نديديم و همه شهر بگفتند
افسانهي مجنون به ليلي نرسيده
در خواب گزيده لب شيرين گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزيده
بس در طلبت كوشش بيفايده كرديم
چون طفل دوان در پي گنجشك پريده
مرغ دل صاحبه نظران صيد نكردي
الا به كمان مهرهي ابروي خميده
ميلات به چه ماند؟ به خراميدن طاووس
غمزت به نگه كردن آهوي رمِيده
گر پاي به در مينهم از نقطهي شيراز
ره نيست تو پيرامن من حلقه كشيده
با دست بلورين تو پنجه نتوان كرد
رفتيم دعا گفته و دشنام شنيده
روي تو مبيناد دگر ديدهي سعدي
گر ديده به كس باز كند روي تو ديده
***سعدي شيرازي***
وقتي شبيه فاطمه لبخند ميزني
بر چيني شكستهي دل، بند ميزني
من غرق خوابم و؛ تو براي ظهور خويش
هر صبح جمعه، رو به خداوند ميزني
كي پرچم مقدس دارالخلافه را
بر قلهي رفيع دماوند ميزني!؟
در دولت كريم شما حرف فقر نيست
آقا تو حرفهاي خوشايند ميزني
بعد از زيارت نجف و طوس و كربلا
حتماً سري به فكه و اروند ميزني
با اشك ديده آب به قبر مطهرِ
آنان كه كشتگان فراقند ميزني
***وحيد قاسمي***
دلا تا باغ سنگي، در تو فروردين نخواهد شد
به روز مرگ، شعرت، سورهي ياسين نخواهد شد
فريبت ميدهند اين فصلها، تقويمها گلها
از اسفند شما پيداست، فروردين نخواهد شد!
مَگر در جستجوي ربّناي تازهاي باشيم
وگرنه صد دعا زين دست، يك نفرين نخواهد شد
مترسانيدمان از مرگ، ما پيغمبر مرگيم
خدا با ما كه دلتنگيم، سر سنگين نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشير سرخ شعلهور در باد،
بگو تا انتظار اينست، اسبي زين نخواهد شد!
***عليرضا قزوه***
دلم را چون اناري كاش يك شب دانه ميكردم
به دريا ميزدم در باد و آتش خانه ميكردم
چه ميشد آه اي موساي من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه ميكردم
نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم
اگر ميشد همه محراب را ميخانه ميكردم
اگر ميشد به افسانه شبي رنگ حقيقت زد
حقيقت را اگر ميشد شبي افسانه ميكردم
چه مستيها كه هر شب در سر شوريده ميافتاد
چه بازيها كه هر شب با دل ديوانه ميكردم
يقين دارم سر انجام من از اين خوبتر ميشد
اگر از مرگ هم چون زندگي پروا نميكردم
سرم را مثل سيبي سرخ صبحي چيده بودم كاش
دلم را چون اناري كاش يك شب دانه ميكردم
***عليرضا قزوه***
دلم شور ميزد مبادا نيايي
مَگر شب سحر ميشود تا نيايي
مَگر ميشود من در آتش بسوزم
تو اما براي تماشا نيايي
تو افتادهتر هستي از اين كه يك شب
به ميقات اين بيسر و پا نيايي
دروغ است! اين بر نمي آيد از تو
بيايي و تا كلبه ما نيايي
بگو خواهي آمد كه امكان ندارد
بگويي كه ميآيم، اما نيايي
گذشته است هر چند امروز و امشب
دليلي ندارد كه فردا نيايي
چه خوب آمدي اي بهار صداقت
دلم شور ميزد مبادا نيايي
***زين العابدين آذر ارجمند***
اي ماه خودپرست! پرستار من كجاست؟
آه اي ستارهي سحري! يار من كجاست؟
خود را مگر چو اشك بريزم به پاي او
اي آسمان! فرشتهي بيمار من كجاست؟
ناهيد را به خوشهي پروين گره زنيد
روشن كنند تا گره كار من كجاست؟
اي شب! به روشنان ضميرت به من بگو
كه امشب پري ستاره، پرستار من كجاست؟
اي خاستگاه گفت من! اي باور نهفت!
من اندكم براي تو، بسيار من كجاست؟
اي ساكنان روشن اين قصر باژگون!
شبتاب آسمان نگونسار من كجاست؟
آه اي ستارههاي من! اي چشمهاي من!
پيدا كنيد ماه دل آزار من كجاست؟
صدها ستاره را به زيارت نشستهام
تا بنگرم ستارهي ديدار من كجاست؟
اي چشم من! مناز به سيارههاي اشك
با من بگو ستارهي سيار من كجاست؟
***قادر طهماسبي (فريد) ***
خون پاك شهدا منتظر توست بيا
سرِ مصباحِ هدا منتظر توست بيا
وارث خون خدا و پسر خون خدا
به خدا خون خدا منتظر توست بيا
صبح هم منتظر صبح ظهور تو بوَد
روز ما و شب ما منتظر توست بيا
بر سر گنبد زرين حسين بن علي
پرچم كرب و بلا منتظر توست بيا
علم و مشك و لب خشك جگرسوختگان
دستِ افتاده جدا منتظر توست بيا
فرق بشكستهي زينب، سر خونين حسين
كه جدا شد ز قفا منتظر توست بيا
بر سر ني سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا منتظر توست بيا
آفتابي كه چهل جا به سر ني تابيد
در دل تشت طلا منتظر توست بيا
آن يتيمي كه سر پاك پدر را بوسيد
ناله زد «يا ابتا» منتظر توست بيا
بر ظهور تو دعا بر لب «ميثم» تا كي؟
تو دعا كن كه دعا منتظر توست بيا
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
غزلتر از غزل، گلتر ز گل، زيباتر از زيبا
تو از الله اكبر آمدي از اشهد ان لا …
شهادت ميدهم معراج يعني چشمهاي تو
شهادت ميدهم چشم تو يعني سورهي اسرا
غريبه نيستي، اين روزها بسيار دل تنگم
براي اين دل تنها ترم دستي ببر بالا
دلم سرد است و شبهايم همه سرد است، يا خورشيد!
بقيعستان اشكم بسته شد يا قبة الخضرا
تو ميگويي زمان ديدن هم، باز هم فردا
و من ميگويم امشب، زودتر، حالا … همين حالا
***عليرضا قزوه***
خوب است كه كه عاشق جگري داشته باشد
آشفتگي بيشتري داشته باشد
حاجات بهانه است كه ما اشك بريزيم
خوب است گدا چشم تري داشته باشد
پرواز من اينست كه يك كنج بيفتم
اين بال بعيد است پري داشته باشد
اي يار سفر كرده نگاه پر لطفت
وقتش شده بر ما نظري داشته باشد
گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارم
هر كعبه اي بايد حجري داشته باشد
سر ميزنم آنقدر به در تا بگشايي
خوب است گدا هم هنري داشته باشد
تو سمت گدا پشت كني بهتر از اينست
كه چشم به دست دگري داشته باشد
از دور خودت دور مكن چند گدا را
خوب است كه شه دور و بري داشته باشد
قبل از سفر آخرت اي دوست دلم را
بگذار به سويت سفري داشته باشد
انگار بنا نيست ببينم تو را … پس
بگذار دلم يك خبري داشته باشد
***علي اكبر لطيفيان***
خورشيد رخ مپوشان در ابر زلف، يارا
چون شب سيه مگردان روز سپيد ما را
ما را ز تاب زلفت افتاد عقده بر دل
بر زلف خم به خم زن دست گرهگشا را
فخر جهانيان شد ننگ صنم پرستي
جانا ز پرده بنماي روي خدانما را
اي آشكار پنهان برقع ز رخ برافكن
تا جلوهات ببينم پنهان و آشكارا
بي جلوهات ندارد ارض و سما فروغي
اي آفتاب تابان هم ارض و هم سما را
باز آ كه از قيامت برپا شود قيامت
تا نيك و بد ببيند در فعل خود جزا را
اي پرده دار عالم در پرده چند ماني
آخر ز پرده بنگر ياران آشنا را
باز آ كه بيوجودت عالم سكون ندارد
هجر تو در تزلزل افكند ماسوي را
حاجت به تست ما را اي حجت الهي
آري به سوي سلطان حاجت بود گدا را
عمري گذشت و مانديم از ذكر دوست غافل
از كف به هيچ داديم سرمايه بقا را
ما را فكنده غفلت در بستر هلاكت
درمان كن اي مسيحا اين درد بيدوا را
اي پرده دار عالم در پرده چند پنهان
باز آ و روشني بخش دلهاي باصفا را
***فواد كرماني***
هر شب يتيم توست دل جمكرانيام
جانم به لب رسيده بيا يار جانيام
از بادها نشاني تان را گرفتهام
عمريست عاجزانه پي آن نشانيام
طي شد جواني من و رؤيت نشد رخت
شرمنده جواني از اين زندگانيم
با من بگو كه خيمه كجا ميكني به پا
آخر چرا به خاك سيه مينشانيام
در اين دهه اگر چه صدايت گرفته است
يك شب بخوان به صوت خوش آسمانيام
در روضه احتمال حضورت قويتر است
شايد به عشق نام عمويت بخوانيام
هم پير قد خميدگي زينب توام
هم داغدار آن دو لب خيزرانيام
اين روزها كه حال مرا درك ميكني
بگذار دست بر دل آتشفشانيام
در به دري براي غلام تو خوب نيست
تأييد كن كه نوكر صاحب زمانيام
***عباس احمدي***
آقا بيا تا زندگي معنا بگيرد
شايد دعاي مادرت زهرا بگيرد
آقا بيا تا با ظهور چشمهايت
اين چشمهاي ما كمي تقوا بگيرد
آقا بيا تا اين شكسته كشتي ما
آرام راه ساحل دريا بگيرد
آقا بيا، تا كي دو چشم انتظارم
شبهاي جمعه تا سحر احيا بگيرد
پايين بيا، خورشيد پشت ابر غيبت
تا قبل از آن كه كار ما بالا بگيرد
آقا خلاصه يك نفر بايد بيايد
تا انتقام دست زهرا را بگيرد
***علي اكبر لطيفيان***
دل را پر از طراوت عطر حضور كن
آقا تو را به حضرت زهرا ظهور كن
آخر كجايي اي گل خوشبوي فاطمه
برگرد و شهر را پر از امواج نور كن
شبهاي جمعه ياد تو بيداد ميكند
آدينهاي ز كوچه دنيا عبور كن
آقا چقدر فاصله اندوه انتظار
فكري براي اين سفر راه دور كن
زين كن سمند حادثه را تكسوار عشق
جان را پر از شرارهي غوغا و شور كن
آقا چقدر ضجه زنيم و دعا كنيم
يا بازگرد يا دل ما را صبور كن
***پروانه نجاتي***
مه مبارك در ابر آرميده، بيا
اميد آخر دلهاي داغ ديده، بيا
به طول غيبت و اشك مدام و سوز دلت
كه جان شيعه ز هجران به لب رسيده، بيا
ز پشت در بشنو نالههاي فاطمه را
به سوز سينه آن مادر شهيده، بيا
عزيزفاطمه، جدت حسين در يم خون
تو را صدا زند از حنجر بريده، بيا
به مادري كه لبش از عطش زده تبخال
به شير خوارهي انگشت خود مكيده، بيا
به آن لبي كه بر آن چوب ميزدند به تشت
به خواهري كه گريبان خود دريده، بيا
كند تلاوت قرآن سر حسين به ني
ببين چگونه ز لبهاش خون چكيده، بيا
به آن سري كه به ديدار دخترش آمد
به كودكي كه به ويرانه آرميده، بيا
به لالههاي به خاك اوفتاده از دم تيغ
به غنچهاي كه شد از ضرب تيغ چيده، بيا
به بانگ يا ابتاي علي به قلزم خون
به نالهاي كه حسين از جگر كشيده، بيا
بود به سينه ميثم هزار درد نهان
گواه آن همه غمهاي نا شنيده، بيا
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
سالهاي پيش بال آسماني داشتيم
بال پرواز كران تا بيكراني داشتيم
ميوه بوديم و سر سال استفاده ميشديم
چون كه بالاي سر خود باغباني داشتيم
چار فصل موي ما برف زمستاني نداشت
پير هم بوديم اگر رنگ جواني داشتيم
روزها گردي اگر بر روي دلها مينشست
شب كه ميشد سنت خانه تكاني داشتيم
مثل شير مادران ما حلال و پاك بود
در ميان سفرهها گر لقمه ناني داشتيم
نذري روز ظهور مهدي موعودمان
صبحها، چله به چله، عهد خواني داشتيم
صبح جمعه پيشواز تك سوار فاطمه
روي پشت بامها صوت اذاني داشتيم
گاه گاهي جمعهها اهل زيارت ميشديم
گاه گاهي ميل سجده، جمكراني داشتيم
ثانيه ثانيه هامان پاي آقا ميگذشت
آي مردم! يك زمان، صاحب زماني داشتيم
پر نداريم و دل بپّر نداريم و فقط
يادمان باشد كه اينها را زماني داشتيم
******علي اكبر لطيفيان
مجنون شدم كه راهي صحرا كني مرا
گاهي غبار جادهي ليلا، كني مرا
كوچك هميشه دور ز لطف بزرگ نيست
قطره شدم كه راهي دريا كني مرا
پيش طبيب آمده ام، درد ميكشم
شايد قرار نيست مداوا كني مرا
من آمدم كه اين گرهها وا شود همين!
اصلاً بنا نبود ز سر وا كني مرا
حالا كه فكر آخرتم را نميكنم
حق ميدهم كه بنده دنيا كني مرا
من، سالهاست ميوهي خوبي ندادهام
وقتش نيامده كه شكوفا كني مرا
آقا براي تو نه! براي خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا كني مرا
من گم شدم؛ تو آينهاي گم نميشوي
وقتش شده بيايي و پيدا كني مرا
اين بار با نگاه كريمانهات ببين
شايد غلام خانه زهرا كني مرا
***علي اكبر لطيفيان***
كيم كه با تو كنم گفتگو عزيز دلم
عنايت تو به من داده رو عزيز دلم
سياهروتر و بيآبروتر از من نيست
مَگر دهي تو به من آبرو عزيز دلم
بسوز و آب كن و آتشم بزن كه كنم
چو شمع، گريه بيهاي و هو عزيز دلم
اگر عزيز دل خود تو را صدا نزنم
چه خوانمت؟ چه بگويم؟
بگو، عزيز دلم!
توان گفتن يا بن الحسن نمانده دگر
كه گريه عقده شده در گلو، عزيز دلم
كنار قبر علي، يا كنار قبر حسين
بگو كجات كنم جستجو عزيز دلم؟
گرفتم آنكه بيايي بدين سيه رويي
چگونه با تو شوم رو به رو عزيز دلم؟
بيا كه فاطمه بعد از هزار سال هنوز
كند ظهور تو را آرزو، عزيز دلم
هنوز ياد لب تشنگان كرب و بلا
نگاه توست به دست عمو، عزيز دلم
به ياد حنجر خشكي كه نهر خون گرديد
رود ز ديده سرشكم چو جو، عزيز دلم
به جستجوي تو «ميثم» روا بود كه چو باد
تمام عمر رود كو به كو عزيز دلم
***استاد غلامرضا سازگار***
وقتي تو نيستي
نه هستهاي ما چونان كه بايدند نه بايدها
مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض ميخوانم
عمريست لبخندهاي لاغر خود را در دل ذخيره ميكنم
باشد براي روز مبادا
اما در صفحههاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما كسي چه ميداند
شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هستهاي ما چونان كه بايدند
نه بايدها
هر روز بيتو روز مباداست
آيينهها در چشم ما چه جاذبه اي دارند
آيينهها كه دعوت ديدارند
ديدارهاي كوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهاي صاف
ديوارهاي شيشهاي شفاف
ديوارهاي تو
ديوارهاي من
ديوارهاي فاصله بسيارند
آه..
ديوارهاي تو همه آيينهاند
آيينههاي من همه ديوارند
***قيصر امين پور***
مثل هميشه منتظرم آه ميكشم
چون انتظار يوسف از اين چاه ميكشم
در عالم خيال، مسير عبور را
در امتداد سبز همين راه ميكشم
ناديده عاشقت شدهام مثل كودكان
عكس تو را شبيه به يك ماه ميكشم
آقا بيا كه فصل غريبيست نازنين
آقا بيا ز غصه تو را آه ميكشم
جاي گلايه نيست كه دوري گزيدهاي
هر چه كشيدم از دل گمراه ميكشم
*** مهدي صفي ياري ***
دوباره آمده شور غزل به دنبالم
كشيده پر به هواي پريدني بالم
دوباره خط زده مهتاب ظلمت شب را
گمان كنم كه سپيد است بخت و اقبالم
زدم به مصحف حافظ تفألي ديدم
نشد به حاجت هيچ استخارهاي، فالم
كوير چشمهي چشمم به جوش ميآيد
براي صافي سينه، براي غربالم
همينكه سر زدي امشب ب سينه تنگم
همينكه رد شدي از اين كناره خوشحالم
تو دلخوشي هميشه براي فردايي
اگر چه در پس ابري ولي تو ميآيي
تمام سر خدايي نگفتهاي، رازي
براي ختم بخير زمانه آغازي
ز خانواده فضل و نواده حسني
در آسمان كرامت در اوج پروازي
شبيه احمد و حيدر شبيه اجدادت
به مادرت زهرا تا هميشه مينازي
هميشه با نظر مهربان و ستارت
براي اهل جهنم بهشت ميسازي
دلم دو مرتبه دم زد برو بگو آقا
نمي شود كه نگاهي به من بيندازي
تو دلخوشي هميشه براي فردايي
اگر چه در پس ابري ولي تو ميآيي
*** محمد امين سبكبار***
مباد لحظهاي از يادتان جدا باشم
خدا كند همهي عمر با شما باشم
مرا رها مكن از آستانهات آقا
رضا مشو كه ز درگاه تو جدا باشم
اگر كه فيض دعاي تو شاملم گردد
زدام غفلت و بند گنه رها باشم
به انتظار فرج دست بر دعا شدهام
خدا نكرده مگر تَحْبِسُ الدُّعا باشم؟
اگر نصيب كني طول عمر با عزت
هميشه و همه جا خادم شما باشم
به ياد غربت ارباب دل پريشانم
خوشم كه با تو گرفتار روضهها باشم
دلم قرار ندارد بيا و كاري كن
كه عاقبت سفري با تو كربلا باشم
*** احسان محسني فر***
زندگي بيتو همان مردگي طولانيست
نور تو در همه جا هست ولي پنهانيست
ميچكد خون دل از زخم قديمي فراق
ظاهرا باز هواي جگرم بارانيست
اين همه اشك چرا چشم مرا پاك نكرد
چه كسي گفته طهارت به همين آسا نيست
اصلاً انگار نبايد كه تو را ديد ولي
جمعهها وقت ملاقات من زندانيست
آخر عاقبتم با تو بخير است بخير
ترسم از اول راه و هوسي شيطانيست
اولين بار مرا در عرفاتت بپذير
مهزيار تو شدن كار دل روحا نيست
من به دنبال همان خيمه سبزت هستم
جان عباس (ع) مگويي كه برايم جا نيست
*** محمد امين سبكبار***
گل در بر و مِي در كف و معشوق به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است و ليكن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز كه ما را
هر لحظه ز گيسوي تو خوشبوي مشام است
از چاشني قند مگو هيچ و ز شكر
ز آنرو كه مرا از لب شيرين تو كام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا كنج خرابات مقام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظر باز
وان كس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است
با محتسبم عيب مگوييد كه او نيز
پيوسته چو مادر طلب عيش مدام است
حافظ منشين بيمِي و معشوق زماني
كايام گل و ياسمن و عيد صيام است
***حافظ شيرازي***
افسوس كه ايام شريف رمضان رفت
سي عيد به يك مرتبه از دست جهان رفت
افسوس كه سي پاره اين ماه مبارك
از دست به يكباره چو اوراق خزان رفت
ماه رمضان حافظ اين گله بد از گرگ
فرياد كه زود از سر اين گله شبان رفت
شد زير و زبر چون صف مژگان صف طاعت
شيرازه جمعيَّت بيداردلان رفت
بي قدري ما چون نشود فاش به عالم
ماهي كه شب قدر در او بود نهان رفت
تا آتشِ جوع رمضان چهره بر افروخت
از نامه اعمال سياهي چو دخان رفت
با قامت چون تير در اين معركه آمد
از بار گنه با قد مانند كمان رفت
برداشت ز دوش همه كس بار گنه را
چون باد سبك آمد و چون كوه گران رفت
چو اشك غيوران ز سراپرده مژگان
دير آمد و زود از نظر آن جانِ جهان رفت
از رفتن يوسف نرود بر دل يعقوب
آنها كه به صائب ز وداع رمضان رفت
***صائب تبريزي***
همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عيد است و خدا عيدي ما مانده هنوز
دهه آخر ماه اول راه سحر است
بعد از اين زود نخوابيم، دعا مانده هنوز
عيب چشم است اگر اشك ندارد، ور نه
سر اين سفرهي تو حال و هوا مانده هنوز
كار ما نيست به معراج تقرّب برسيم
يا علي دگري تا به خدا مانده هنوز
گوييا سفرهي او دست نخورده مانده است
او عطا كرد، ولي باز عطا مانده هنوز
گريهام صرف تهي بودن اشكم نيست
دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز
واي بر من كه ببينم همه فرصتها رفت
باز در نامهي من جرم و خطا مانده هنوز
يك نفر بار زمين ماندهي ما را ببرد
كس نپرسيد كه اين خسته چرا مانده هنوز
هر قدر اين فتنه گري رنگ عوض كرد ولي
دل ما مست علي، شكر خدا مانده هنوز
تا كه در خوف و رجاييم توسل باقيست
رفت امروز ولي روز جزا مانده هنوز
هر چه را خواسته بوديم، به احسان علي
همه را داد، ولي كرب و بلا مانده هنوز
***علي اكبر لطيفيان***
ل سفر كن در منا و عيد قربان را ببين د
چشمههاي نور و شور آن بيابان را ببين
گوسفند نفس را با تيغ تقوي سر ببر
پاي تا سر جان شو و رخسار جانان را ببين
سفرهي مهماني خاص خدا گرديده باز
لالهي لبخند و اشك شوق مهمان را ببين
ديو نفس از پا درافكن، سنگ بر شيطان بزن
هم شكست نفس را، هم مرگ شيطان را ببين
تيغ در دست خليل و بند در دست ذبيح
حنجر تسليم بنگر، تيغ بران را ببين
كارد تيز و دست محكم، حلق نازكتر ز گل
پاي تا سر چشم شو، اخلاص و ايمان را ببين
خاك گل انداخته از اشك چشم حاجيان
در دل تفتيدهي صحرا، گلستان را ببين
گريه و اشك و دعا و توبه و تهليل را
رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببين
آتش گرما گلستان گشته چون باغ خليل
در دل صحرا صفاي باغ رضوان را ببين
روي حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر
چشم دل بگشا جمال حي سبحان را ببين
خيمهي حجاج را با پاي جان يك يك بگرد
آتش دل، سوز سينه، چشم گريان را ببين
دل تهي از غير كن تا بنگري دلدار را
سر بزن در خيمهها شايد ببيني يار را
سينه مشعر، دل حرم، ميدان ديد ما مناست
گر ببندي لب ز حرف غير، هر حرفت دعاست
غم مخور گر گم شدي يا خيمه را گم كردهاي
سير كن تا بنگري گم گشتهي زهرا كجاست
لحظهاي آرام منشين هر كه را ديدي بپرس
يار سوي مكه رفته، يا به صحراي مناست؟
حيف ياران در مني رفتم نديدم روي او
عيب از آن رخسار زيبا نيست، عيب از چشم ماست
حاجيان جمعند دور هم به صحراي منا
حاجي ما در بيابان در مسير كربلاست
حاجيان كردند دل را خوش به ذبح گوسفند
حاجي ما ذبح طفلش پيش پيكان بلاست
حاجيان سر ميتراشند از پي تقصيرشان
حاجي ما هم چهل منزل سرش برنيزه هاست
حاجيان دست دعاشان بر سما گردد بلند
حاجي ما از بدن دست علمدارش جداست
حاجيان را هست يك قرباني آن هم گوسفند
حاجي ما هم ذبيحش جمله تقديم خداست
حاجيان را از هجوم زائرين بر تن فشار
حاجي ما سينهاش از سم اسبان توتياست
خوش بود «ميثم» هميشه سوگواري بر حسين
حاجي آن باشد كه اشكش هست جاري بر حسين
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي عزيزان به شما هديه ز يزدان آمد
عيد فرخندهي نوراني قربان آمد
حاجيان سعي شما شد به حقيقت مقبول
رحمت واسعهي حضرت سبحان آمد
عيد قربان به حقيقت ز خداوند كريم
آفتابي به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلها چو كويريست پر از فصل عطش
بر كوير دل ما نعمت باران آمد
خاك ميسوخت در اندوه عطش با حسرت
نقش در سينهي اين خاك گلستان آمد
امر شد تا كه به قرباني اسماعيلش
آن خليلي كه پذيرفته ز رحمان آمد
امتحان داد به خوبي به خدا ابراهيم
جاي آن ذبح عظيمي كه به قربان آمد
آن حسيني كه ز حج رفت سوي كرب و بلا
به خدا بهر سر افرازي قرآن آمد
***سيد محمدرضا هاشمي زاده***
حمزه كه جان عالم و آدم فداي او
لب باز ميكنم كه بگويم رثاي او
مردي كه در شجاعت و هيبت نمونه بود
در غيرت و شكوه و شهامت نمونه بود
شير خدا و شير نبي فارس العرب
در انتهاي جادهي مردانگي، ادب
هم يكه تاز عرصهي جنگ و نبردها
هم آشناي بيكسي اهل دردها
هنگام رزم و حادثه مردي دلير بود
خورشيد آسماني و روشن ضمير بود
شبهاي مكه شاهد جود و كرامتش
گل داشت باغ شانهي او از سخاوتش
او صاحب تمام صفات حميده بود
دل را به نور حضرت حق پروريده بود
الگوي اهل سر و يقين بود طاعتش
يعني زبانزد همه ميشد عبادتش
در آسمان مكهي دلها ستاره بود
بر قلبهاي خسته اميدي دوباره بود
*
بالا گرفت روز اُحد تا كه كارزار
شد آسمان روشن آن روز تارِ تار
آتشفشان شده اُحد از بس گدازه ريخت
از آسمان و خاك زمين خون تازه ريخت
حمزه در آن ميانه كه گرم قتال شد
كم كم براي حملهي دشمن مجال شد
آنقدر روبهان به شكارش كمين زدند
تا نيزهاي به سينهي آن نازنين زدند
حمزه كه رفت قلب رسول خدا شكست
خورشيد چشمهاي رؤوفش به خون نشست
لبريز زخم بود و جراحت دل نبي
از دست رفته بود همه حاصل نبي
ميدان خروش نالهي وا ويلتا گرفت
عالم براي غربت حمزه عزا گرفت
جانم فداي پيكر پاك و مطهرش
جانم فداي زخم فراوان پيكرش
اما هنوز غربت آن روز مانده بود
داغي عظيم بر دل عالم نشانده بود
خواهر كنار جسم برادر رسيد و بعد
آهي ز داغ لالهي پرپر كشيد و بعد
پيمانههاي صبر دل او كه جوش رفت
آنقدر ناله زد كه همان جا ز هوش رفت
آري دلم گرفته ز اندوه ديگري
دارم دوباره ماتم مظلومه خواهري
زينب غروب واقعه را غرق خون كه ديد
از خيمه تا حوالي گودال ميدويد
ناگاه ديد در دل گودال قتلگاه
در خون تپيده پيكر سردار بيسپاه
پس با زبان پُر گله آن بضعهي بتول
رو كرد بر مدينه كه يا أيها الرسول
اين كشتهي فتاده به هامون حسين توست
اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
***يوسف رحيمي***
من كيستم يگانه اميد محمّدم
ناموس وحي و همسر والاي احمدم
ام الائمه مادر ام الائمهام
يعني خديجه دختر پاك خويلدم
روح بزرگ خواجه اسراست در تنم
گلخانه بهشت رسول است دامنم
من بين دشمنان زره مصطفي شدم
بر بانوان معلم درس وفا شدم
گشتم چو پيش روي رسول خدا سپر
از چار سو نشانه سنگ جفا شدم
بر پيكرم به شوق دفاع پيامبر
سنگ جفا ز شاخه گل بود خوبتر
من پاسدار اشرف خلق دو عالمم
اسلام متكي شده بر عزم محكمم
همچون علي كنار محمّد ستادهام
در سايه رسول خدا فوق مريمم
مريم حضور مريم من ميكند قيام
عيسي به يازده پسرم ميدهد سلام
شخص رسول برده به تجليل نام من
گيرد ز اعتبار و شرف احترام من
خلقت اگر سلام دهندم عجيب نيست
حتي خدا رسانده به احمد سلام من
سر تا قدم اگر چه وجودم مقدس است
بر من مقام مادر زهرا شدن بس است
پيش از نزول وحي خدا خواندهام نماز
بردم رخ نياز به درگاه بينياز
قرآن فرود نامده گفتم شهادتين
اسلام شد ز من، من از اسلام سرفراز
روز ازل كه يار رسول خدا شدم
سر تا قدم خدايي و از خود جدا شدم
پيغمبر است شاهد پاكي و عصمتم
بر سر نهاده خواجه كل تاج عزّتم
روزي كه خاك حضرت آدم نبود گل
شد همسري خواجه لولاك، قسمتم
تنها نه از نساء رسول خدا سرم
جز دخترم ز كل زنان نيز برترم
زنهاي مكه يكسره از من بريدهاند
ديگر ز خانهام ز حسد پا كشيدهاند
بر قلب من ز نيش زبانها زدند نيش
هرگز مقام و منزلتم را نديدهاند
هر جا به غير خانه من پا گذاشتند
حتي به وضع حملم تنها گذاشتند
تنها به حجره مانده و مأيوس از همه
دائم لبم به ذكر خدا داشت زمزمه
ديدم يكي ز مهر مرا ميزند صدا
مادر منم كه هم سخنم با تو، فاطمه!
مادر چرا غريبي من ياور توام
ريحانه رسول خدا دختر توام
مادر ز بيوفايي زنها مكن گله
قابل نييَند تا به تو گردند قابله
با نصِ «لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون»
بين زنان مكه و ما هست فاصله
لبخند زن كه دست خداوند، يار توست
مريم صفيّه آسيه هاجر كنار توست
اين بود قدر و منزلت و اقتدار من
تا مادريِ فاطمه شد افتخار من
ممنونم از رسول خدا و خداي او
بر فاطمه سلام خداوندگار من
«ميثم» قصيده تو قبول رسول باد
زيبا سرودهاي صلهات با بتول باد
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
اي عزيز جان پيغمبر سلام
اي كه بر زهرا تويي مادر سلام
سرور زنهاي اهل جنتي
اي كه تو مسند نشين عزتي
مات و مفتون شما عقل بشر
تا قيامت حرفتان نقل بشر
مدحتان گفتن نباشد كار ما
نام تو بالاتر از افكار ما
شد زبان الكن ز نام اطهرت
كي رسد زن در مقام اطهرت
مادر زهرايي و فخر زنان
ديگر همچون تو زني بيند زمان؟
اي كه دين با بخششت جاويد شد
نااميديها همه اميد شد
سختي دوران تحمل كردهاي
تلخها را همچنان مُل كردهاي
سنگر مستحكم پيغمبري
در وقايع هم ركاب حيدري
تو زني اما به معنا شير نر
بر پيمبر در حوادث چون سپر
تو وجودت مصطفي را ايمن است
دشمني با هر كه او را دشمن است
مونس درد و غم احمد تويي
در مصيبت همدم احمد تويي
روز محشر دستگيري ميكني
تو زني اما اميري ميكني
اين نفسها بيامان تقديم تو
صدهزاران بار جان تقديم تو
دل به پاي مهر تو دادن خوش است
در ره عشق شما مردن خوش است
كن نگاهي تا ز شوقش جان دهم
هر چه ميخواهي بگو تا آن دهم
يك نظر انداز بر احوال ما
جان بده بر اين شكسته بال ما
در غمت سوز و گدازم را ببين
روي صورت غنچه اشكم بچين
حضرت زهرا عزادار شماست
صاحب ختم عزايت مصطفاست
در عزايت فاطمه بيتاب گشت
چشمههاي اشك او پر آب گشت
مجلس روضه بپا شد واي واي
دل به يادت كربلا شد واي واي
***ميلاد يعقوبي***
اي خريدار جان پيغمبر
همسر مهربان پيغمبر
احترام تو را نداشت دگر
در ميان زنان پيغمبر
در حيات و ممات تو نفتاد
نام تو از زبان پيغمبر
اي چراغ هميشه تاريخ
در صف دودمان پيغمبر
به وجود تو افتخار كنند
همه جا خاندان پيغمبر
هستي خويش را فدا كردي
در ره آرمان پيغمبر
سر زد از مشرق گريبانت
كوثر جاودان پيغمبر
به علي و محمد و زهرا
اشفعي يا خديجه الغرا
اولين زن تويي كه قامت بست
به نماز پيمبر خاتم
يار احمد شدي كه تا نشود
يك سر موي از سر او كم
شوهرت كيست؟
بهتر از عيسي
دخترت كيست؟
برتر از مريم
دامنت جاي زهره الزهرا
كه بود نور نير اعظم
مكه و صخرههاي ستوارش
طائف و نخلهاي سر در هم
عاشق بردباريت همه جا
شاهد جانفشانيت همه دم
زخم پاهاي زخم خورده او
يافت ازدست لطف تو مرهم
سر بلند از شهامت تو صفا
اشك ريز از مصائبت زمزم
به علي و محمد و زهرا
اشفعي يا خديجه الغرا
خيمه عشق را عمود تويي
صفت مهر را نمود تويي
در كنار تمامي رحمت
مظهري از تمام جود تويي
فاطمه گوهر وجود بود
مخزن گوهر وجود تويي
اولين زن كه از زبان رسول
سخن وحي را شنود تويي
اولين زن كه با رسول خدا
به ركوع آمد و سجود تويي
با سلام پيمبري به رخش
اولين كس كه در گشود تويي
مادري كه چهار قابلهاش
آمد از آسمان فرود تويي
منعمي را كه با تهيدستي
كردگارش بيازمود تويي
آنكه در خانه بود و يك دم هم
غافل از رهبرش نبود تويي
باغباني كه شد گل ياسش
بين ديوار و در كبود تويي
به علي و محمد و زهرا
اشفعي يا خديجه الغرا
***استاد سيد رضا مويد***
اي سلام آورده جبريل از خداوند ت، سلام
وي محمّد برده نامت را به لب با احترام
همسر و همسنگر و همگام با خيرالانام
سايهات تا صبح محشر بر سر دين مستدام
اي شده وقف خداوند تعالي هست تو
وي تمام هستي خالق به روي دست تو
پاكتر از پرده بيت الهي دامنت
خلعت زيباي اُم المؤمنيني بر تنت
بوي عطر عصمت مريم دهد پيراهنت
نقش لبخند نبي در «يا محمّد» گفتنت
كيست تا مثل تو بانو كُفو طاهايش كنند؟
كفو طاها، مادر ام ابيهاش كنند؟
اين بوَد شأنت كه حق روح مطهر خوانَدت
ميسزد پيغمبر اسلام، همسر خواندت
ني عجب گر حيدر كرار، مادر خواندت
يا كه جبريل امين زهراي ديگر خواندت
بين امت با وجود آن همه نعت و سپاس
ناشناسي ناشناسي ناشناسي ناشناس
ذات حق، داننده اسرار داند كيستي
هر كه هستي احمد مختار داند كيستي
بعد احمد، حيدر كرار داند كيستي
فاطمه، آن عصمت دادار داند كيستي
اي درود آفرينش بر تو و بر شوهرت
وي سلام الله بر دامان زهرا پرورت
در مقام زن ولي مردانگي قانون توست
تا قيامت هر كجا مؤمن بوَد، ممنون توست
بردباري، صبر، دينداري همه مرهون توست
هر كه از اسلام دارد بهرهاي، مديون توست
مصطفي ز آغاز، ياري جز تو و حيدر نداشت
در مقام و منزلت مانند تو همسر نداشت
اين سه اصل آمد از اول باعث ترويج دين
هست تو، خُلق نبي، تيغ اميرالمؤمنين
از تمام هست خود يكسر فشاندي آستين
راستي اينست در اسلام، دين راستين
با علي همگام در احياي قرآن بودهاي
پيشتر از بعثت احمد مسلمان بودهاي
مؤمنين از چون تو مادر تا قيامت سرفراز
مسلمين آرند بر خاك درت روي نياز
بر تو ميبالد محمّد، بر تو مينازد حجاز
با محمّد خواندهاي پيش از شب بعثت، نماز
مادر زهرا سلام الله بر جان و تنت
يازده خورشيد سر زد از سپهر دامنت
كرد در ماه خدا روح تو پرواز از بدن
گشت مهمان در جوار قرب حي ذوالمنن
بود سال رحلتت سال غم و رنج و مِحَن
جامه ختم رسالت شد بر اندامت كفن
گشت عام الحزن بر ختم رسل، سال غمت
شد روان از ديدهاش بر چهره اشك ماتمت
اي در امواج بلاها با محمّد رهسپر
در هجوم سنگها جان محمّد را سپر
بر محمّد از همه زنهاي عالم خوبتر
مصطفي را سوز داغت ماند عمري بر جگر
بارها زين غصه چشم سيد بطحا گريست بلكه در شام زفاف حيدر و زهرا گريست
ما به تو گريان، تو را لب در جنان پر خنده باد
همچو جان در قلب ياران خاطراتت زنده باد
شوكت و جاه و جلال و عزتت پاينده باد
منطقت تا حشر بر بوجهلها كوبنده باد
جان شيرين محمّد در لب خندان توست
ميوههاي نخل «ميثم» مدح فرزندان توست
****حاج غلامرضا سازگار***
سلام ما به تو اي مادر بهشت رسول
كه پرورش به روي دامن تو يافت بتول
ملائكند به مدحت در آسمان مشغول
امين وحي حقت كرده بر سلام نزول
سلام ذات خداوند و چارده معصوم
به تو كه بوده مقامت هميشه نامعلوم
درود باد به روح و سلام بر تن تو
حجاب نور و دعاي رسول، جوشن تو
بهشت وحي خداوندگار، گلشن تو
محيط پرورش فاطمه است دامن تو
به جز تو در غم و اندوه، يار احمد كيست؟
به غير تو صدف گوهر محمّد كيست؟
خداي را به خدا لايق درودي تو
به ياري نبي آغوش خود گشودي تو
دل از رسول خدا همچنان ربودي تو
تمام لشكر ختم رسل تو بودي تو
تو سينه را سپر سنگ دشمنان كردي
به حفظ جان محمّد نثار جان كردي
تو بهترين زن روي زميني اي مادر
تو در جلال، جلال آفريني اي مادر
تو مام همسر حبل المتيني اي مادر
تو مادر همهي مؤمنيني اي مادر
گل رسول خدايي و گل كجا تو كجا؟
زنان ديگر ختم رسل كجا تو كجا؟
تو آسمان فروزان يازده قمري
تو از زنان همه انبيا به رتبه سري
هر آنچه وصف تو خوبان كنند خوب تري
زنان ختم رسل ديگرند و تو دگري
مَگر نگفت نبي بين همسرانش بسي
كه بهر من چو خديجه نبود و نيست كسي
سلام بر تو و روح بلند ايمانت
درود بر تو و ايثار و عهد و پيمانت
بهار سبز گل عصمت است دامانت
سلاله و پدر و مادرم به قربانت
به جز خدا و نبي مدح تو نشايد گفت
تو را چو فاطمهام الائمه بايد گفت
تو مادر همه سادات عالمي بانو!
تو نور چشم رسول مكرمي بانو!
تو به ز هاجر و سارا و مريمي بانو!
دو از ده گهر نور را يمي بانو!
خداي را به دعا و نياز ميخواندي
نزول وحي نبود و نماز ميخواندي
سلام بر تو و اشك و دعا و زمزمهات
سلام بر تو و روح بلند فاطمهات
فروغ وحي عيان بود از مكالمهات
هزار عايشه كم از كنيز خادمهات
هميشه شيفتهي خصلت و صفات ت بود
كه سال حزن رسول خدا وفاتت بود
هنوز بوي خدا ميدمد ز پيرهنت
دمي كه روح تو پرواز كرد از بدنت
زهي جلال سلام خدا به جان و تنت
كه از بهشت فرستاد ذات حق، كفنت
گرفتم آنكه ز كوثر دهان خود شويم
مرا چه زهره كه اوصاف چون تو را گويم
وفات تو نبود كم ز صبح ميلادت
سلام بر تو و آباء پاك و اولادت
به شأن تو كه بود رتبهي خدادادت
همين بس است كه مولا عليست دامادت
امين وحي، سلامت به احمد آورده
كه جز تو فاطمه را بر محمد آورده؟
كه جز تو آورد از بهر مصطفي زهرا؟
كه جز تو دختر او هست زينب كبري؟
كه جز تو قابلهاش بوده مريم عذرا؟
كه جز تو شد سپر جان خواجهي دو سرا؟
تويي كه در رحمت فاطمه سخن ميگفت
سخن ز سر خداوند ذوالمنن ميگفت
به آن خدا كه جهان وجود را آراست
به آن علي كه پس از مصطفي به ما مولاست
به فاطمه كه به غير از خدا نديد و نخواست
كه زائر تو همان زائر رسول خداست
چو در ثناي تو گيرد به دست خويش، قلم
ز خود گذشته و پرواز ميكند «ميثم»
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بيچاره دستي كه در اين شبها فقيرت نيست
يعني دخيل دستهاي دستگيرت نيست
بايد براي خانهي تو زير پايي شد
بيچاره بال جبريلي كه حصيرت نيست
هرگز نميخواهم ببينم آن شبي را كه
در سفرهي افطار ما نان و پنيرت نيست
قرباني نامت شدن عين حيات ماست
مردهتر از مرده است هر كس كه بميرت نيست
تو منت دين خدا بر گردنم هستي
آري تو ام المؤمنيني و نظيرت نيست
تو بانوي اسلامِي و تاج سرم هستي
كوري چشم دشمنانت مادرم هستي
اي همسر شايستهي پيغمبر مكه
اي جدهي شهر مدينه؛ مادر مكه
اي كه برايت حاجيان احرام ميبندند
قبر شريفت قبلهگاه ديگر مكه
تو مادريات نيز بوي نوكري ميداد
ميخواستي باشي كنيز دختر مكه
تو زينب پيغمبري و سالهاي سال
سينه سپر كردي براي رهبر مكه
هر جا كه پيغمبر به جنگ فتنهها ميرفت
تو يك تنه بودي برايش لشكر مكه
مكه مدينه نيست در آتش نميافتي
كاري ندارد با تو ديوار و در مكه
تو بانوي اسلامِي و تاج سرم هستي
كوري چشم دشمنانت مادرم هستي
***علي اكبر لطيفيان***
شكر خدا كه تحت لواي خديجهايم
بعد از هزار سال گداي خديجهايم
مهرش نتيجهي دهه اول من است
ما يك دهه تمام براي خديجهايم
ده شب فقط به خاطر او گريه ميكنيم
ما پيش و از روز عزاي خديجهايم
اصلاً به ما چه مردم دنيا پيِ چهاند؟
ماها كه در پي نوههاي خديجهايم
بي مهر او عبادت عالم قبول نيست
ما با خديجه، عبد خداي خديجهايم
مهر خديجه را به سر شانه ميبرم
شكر خدا كه مادر زهراست، مادرم
در لحظهي شكسته شدن پا شدن خوش است
در خشك سال، عاشق دريا شدن خوش است
دلدادهها معامله با يار ميكنند
بهر رسول اين همه تنها شدن خوش است
قبل از غدير گفت:
علي رهبر من است
قبل از غدير شيعه مولا شدن خوش است
دنبال مال نيست اسير نگارها
بانوي ما به مادر زهرا شدن خوش است
سختي بكش محله محله كه عاقبت
مادر بزرگ طايفهي ما شدن خوش است
بد نيست سنگ كوچه به پيشانيات خورد
گاهي شبيه زينب كبري شدن خوش است
آن قدر سنگ خوردي و بال و پرت شكست
اي مادرم، سرم به فدايت، سرت شكست
***علي اكبر لطيفيان***
ميسوزم از شرار نفسهاي آخرت
از لحن جانگداز وصاياي آخرت
دستم به دست بيرمقت ميشود دخيل
در پيش ديدگان گهربار جبرئيل
دستم شبيه دست تو تبدار ميشود
ديوار غصه بر سرم آوار ميشود
رحمي نما به حال پريشان دخترت
مادر مكش عباي پدر را تو بر سرت
دلواپس غروب توام، آفتاب من
بر روزهاي روشن من، رنگ شب مزن
در جام لحظههاي خوشم شوكران مريز
مادر نمك به زخم جگرهايمان مريز
محزون رنجهاي پدر ميشوم مرو
من شاهد عزاي پدر ميشوم مرو
مادر بمان كنار گل ياس باغ خود
آتش مزن به حاصل خود با فراق خود
فصل بهار خانهمان را خزان مكن
مادر بمان و نيت ترك جهان نكن
مادر حلال كن كه دعايم اثر نكرد
شرمندهام قنوت عشايم اثر نكرد
اشك غمت به ساحل پلك ترم نشست
سنگ فراق شيشهي قلب مرا شكست
امن يجيب خواندن من بي نتيجه ماند
زهرا يتيم گشت و پدر بيخديجه ماند
***وحيد قاسمي***
شب است و بغض سكوت و صداي گريه آب
شكسته قلب رسول و ندارد امشب خواب
كنار بستر مرگ يگانه امّيدش
گرفته زمزمه، يا رب خديجه را درياب
*
هم آنكه هستي خود را به هستيَم بخشيد
هم آنكه سوخت به پاي منادي توحيد
هم آنكه گرمي پشت رسالت من بود
و ميتپيد براي نبوت خورشيد
*
در آن زمان كه شب سرد كفر جولان داشت
زبان زخم عدو، تيغ تيز و بران داشت
خديجه مرهم دلگرمي رهَم ميشد
به آفتاب وجودم هميشه ايمان داشت
*
هم آنكه درك مقامش مقام ميآرد
و جبرئيل برايش سلام ميآرد
همان سرشت زلال و مطهري كه خدا
ز نسل پاك و شريفش امام ميآرد
*
مقام و منزلتش را كسي چه ميداند
شريك امر رسالت هميشه ميماند
قد خميده و موي سفيد او امشب
هزار روضه براي رسول ميخواند
*
براي مادر ايمان سزاست گريه كنيم
و با سرشك امامان سزاست گريه كنيم
براي آنكه ز من هم غريبتر گرديد
شبيه شام غريبان سزاست گريه كنيم
*
قنوت امشب زهرا فقط شده مادر
به روي سينه مادر نهاده سر، كوثر
الهي مادر ياسم غريب ميميرد
غريب بود و غريبانه جان دهد آخر
*
خديجه گريه نكن اين همه از اين غمها
كه گريهها بنمايد به جاي تو زهرا
براي فاطمه امشب نماز صبر بخوان
ببوس سينه او را ببوس دستش را
*
اگر تو بودي، ياس تو غنچه وا ميكرد
به جاي تكيه بر آن در، تو را عصا ميكرد
اگر خديجه تو بودي، به پشت در زهرا
به جاي فضه در آنجا تو را صدا ميكرد
*
خسوف بر رخ ماهش نمينشست اي كاش
و گوشواره ز گوشش نميگسست اي كاش
ميان آن همه نامحرم و به پيش علي
كسي ز فاطمه پهلو نميشكست اي كاش
*
اگر كفن تو نداري عباي من به تنت
ولي چه چاره كنم بر حسين بيكفنت
مي آوري تو به مقتل خديجه، زهرا را
چه ميكني تو در آن لحظههاي آمدنت
***رحمان نوازني***
از ماتم تو فاطمه جان گريه ميكنم
بي صبر ميشوم و چنان گريه ميكنم
يا اين كه در مصيبتت از دست ميروم
يا اين كه با تمام توان گريه ميكنم
زهرا به ياد غربت تو زار ميزنم
با قلب خسته و نگران گريه ميكنم
در التهاب نالهي تو آب ميشوم
مانند شمع از دل و جان گريه ميكنم
در پشت در به رنگ گل لاله ميشوي
پهلو شكسته! ناله زنان گريه ميكنم
با روضههاي پهلو و بازو و چهرهات
با روضة بلال و اذان گريه ميكنم
اصلاً ببين كه با همهي روضههاي تو
اندازهي زمين و زمان گريه ميكنم
بانوي بيحرم به خدا من به ياد آن
قبر بدون نام و نشان گريه ميكنم
*
آه اي خديجه مادر غم! نه فقط شما
من هم به ياد مادرمان گريه ميكنم
كي ميشود شبي بدهم جان برايتان
عالم فداي غربت بيانتهايتان
*** يوسف رحيمي***
شب گذشته كمي خوب شد سخن ميگفت
برايم از خودش از حال خويشتن ميگفت
از اين كه سنگ گرفته به معجرش به سرش
و يك به يك همه اش را براي من ميگفت
به اهل بيت پيمبر چقدر ايمان داشت
كنار ما سه تن از پنج تن ميگفت
برايم از همه اموال و مال داشتنش
برايم از كفني هم نداشتن، ميگفت
درست مثل كسي كه خودش خبر دارد
فقط حسين حسين و حسن حسن ميگفت
كفن رسيد به دستش ولي نشد خوشحال
برايم از پسرم شاه بيكفن ميگفت
بباف دختر من پيرهن براي غريب
به فاطمه ز حسين و ز پيرهن ميگفت
علي اكبر لطيفيان******
بانو زبانزد است حيايي كه داشتي
تاريخ ثبت كرده وفايي كه داشتي
نازل شود به وحي خدا مدح وصف تو
با آن مقام پيش خدايي كه داشتي
در آسمان حيدر و زهرا پريدهاي
مهد كمال بود هوايي كه داشتي
با حضرت عقيله شما مو نميزدي
در خلق و و خو و مهر و صفايي كه داشتي
ديدند اهل كوفه كه حيدر ظهور كرد
با خطبهها و صوت رسايي كه داشتي
ديدي مصيبتي كه دگر كس نميرسد
به ابتداي صبر و رضايي كه داشتي
عباس تا كه ديد نداري تو هديهاي
سهم تو شد به كوي منايي كه داشتي
قرباني تو نزد خدايت قبول شد
يك عمر ماند رنگ حنايي كه داشتي
ام البنين به شهر مدينه كه روضه داشت
گل مينمود شور بكايي كه داشتي
با زينب و رباب فقط ناله ميزدي
با خاطرات كرب و بلايي كه داشتي
تقسيم شد ميان اسيران اهل بيت
در شهر شام آب و غذايي كه داشتي
حتي زن يزيد لعين گريهاش گرفت
با ديدن خرابه و جايي كه داشتي
عباس بود روي ني و بست چشم خود
وقتي كه ديد تاول پايي كه داشتي
در خيمههاي سوختهي بيحسين چه شد؟
بعد از غروب و شام عزايي كه داشتي
شكر خدا نبود ببيند برادرت
بردند گوشوار طلايي كه داشتي
ياد صداي فاطمه افتاد پشت در
زينب شنيد سوز صدايي كه داشتي
شكر خدا نبود حسين تو بشنود
در زير تازيانه نوايي كه داشتي
***رضا رسول زاده***
نام بلند خويش به دنيا گذاشتي
با داغ خود غمي روي دلها گذاشتي
بعد از حسين عَلَيْهِ السَّلَام قلب پريشان خويش را
در كربلاي خون خدا جا گذاشتي
پشت سر امام زمان غريب خود
تصوير عشق را به تماشا گذاشتي
حيران و مات صبر و رضاي تو روزگار
وقتي به روي غصه و غم پا گذاشتي
كوفه اسير نطق علي گونهي تو شد
داغي بزرگ بر دل اعدا گذاشتي
با خطبهاي كه خواندي و كردي عزا به پا
پا جاي حضرت سلام الله عليها گذاشتي
زينب (س) قرار بود كند شام را خراب
حرمت به نام زينب كبري (س) گذاشتي
بازار شهر كوفه كجا و شما كجا
باور نميكنم قدم آنجا گذاشتي
اي همدم رباب (س) تو با اشك و نالهات
مرهم به قلب مادر تنها گذاشتي
گفتي به راس بر روي نيزه برادرم
از چه رقيه را تك وتنها گذاشتي
تو داغدار بيكفن كربلا شدي
گريان و بيقرار شه سر جدا شدي
***محمدجواد غفاريان***
اي مقامت فراتر از مريم
اي شكوهت رساتر از حوا
امكلثوم! خواهر زينب
عصمت الله دوم زهرا
*
پيش پايت تمام حور و ملك
در ركوع و سجود افتاده
نسل برتر ز خانواده نور.. !
دخت مولا و فاطمه زاده
*
اي حجابت فرشته را چادر
حوريان در طواف معجر تو
آن قدر ناز داري اي بانو.. !
بال جبريل فرش معبر تو
*
از نفسهايت اي نسيم بهشت.. !
بوي عطر و گلاب ميآيد
التماس دعاي نيمه شبان
سوي تو مستجاب ميآيد
*
تو كجا و تبار ناپاكان …!؟
تو مليكه ز عالم ملكوت!
تو بهشتي چه نسبتي داري
به كوير و به دوزخ و برهوت؟
*
قرص خورشيد و زمهرير سياه …!؟
جمع ايمان و كفر ممكن نيست
هر كه اين قصه را كند باور
به خدا شيعه نيست مؤمن نيست
*
انتهاي عروج جبرائيل
اولين پله مقام شما
كربلا زنده مانده اما، با
خطبه زينب و كلام شما
*
مثل زينب غروب عاشورا
داغدار برادرت بودي
آمدي در حوالي گودال
و كمك حال مادرت بودي
*
دست سنگين عصر عاشورا
روي ماه تو را كبود، نمود
آن طرف زينبي كه بود سپر
اين طرف تو ميان آتش و دود
*
مثل زينب ميان بزم شراب
تكيه گاه يتيم اربابي
كربلا؛ كوفه؛ شام؛ كرب و بلا
تا مدينه چو ماه، ميتابي
*
زينب و تو؛ مكمل عشقيد
تو درخشنده؛ زينب الماس است
ادبت در مقابل خواهر
در مثل، چون حسين و عباس است
***ياسر حوتي***
در علم و فضيلت و ادب دريايي
در عصمت و صبر و حلم بيهمتايي
سجادهي تو شميم كوثر دارد
تو آينهي حقيقي زهرايي
*
اي روح زلال! نور كوثر داري
تو عطر گل ياس پيمبر داري
در حجب و حيا آينهي فاطمهاي
در وقت خطابه شور حيدر داري
*
اي پشت و پناه قافله، چون زينب
همراز نماز نافله، چون زينب
در شام نيفتادهاي از پا، بانو
يك لحظه در اين مقابله چون زينب
*
هر چند كه بيصبر و قراري بانو
هر چند غريب و داغداري بانو
در كوفهي بيكسي و شام غربت
چون كوه وقار استواري بانو
*
در روز دهم چو شمع افروختهاي
در آتش بيكسي و غم سوختهاي
تا سرحد جان حمايت از مولا را
از مادر خود فاطمه آموختهاي
*
از ديده اگر چه خون دل افشاندي
آن روز تمام كوفه را لرزاندي
اي دخت علي، هيمنهي كوفيها
ميريخت به هر خطابه كه ميخواندي
*
آن روز رسيده بود جانت بر لب
ميسوخت تمام پيكر تو در تب
پروانه صفت گرم طواف عشقي
ذكر لب خستهي تو: زينب زينب
*
آن ماتم بيكرانه را معنا كن
آن غربت جاودانه را معنا كن
يك بار براي زائرانت بانو
تو ضربهي تازيانه را معنا كن
*
شش ماه شبيه روضهخوان ميخواندي
از غربت و داغ بيكران ميخواندي
از نيزه و قتلگاه و خون ميگفتي
از تشت طلا و خيزران ميگفتي
***يوسف رحيمي***
اين يا كريم مثل همه يا كريمها
در فكر بام توست به رسم قديمها
من زار خاك ري چو حسين به كربلا
زائر شود هر آن كه بر عبدالعظيمها
بايد نشست رو به ضريحت سلام داد
تا اين كه جلوه گر شود اين جا كليمها
اصلاً بعيد نيست كه آقايمان كنند
وقتي طرف حساب شود با كريمها
اين شهر بيوجود شما ارزشي نداشت
با اين حساب لطف شما از قديمها
اين شهر با وجود شما قبله ميشود
هر گوشهي ضريح شما چون حطيمها
روزي سه بار ميدهمت السلام و بعد
عاشق شدن به سبك همه يا كريمها
***امير حسين محمود پور***
اي بلنداي عشق قامت تو
اي سلام خدا به ساحت تو
خاك بوس سيادت تو زمين
جايگاهت ولي به عرش برين
آسمانيترين مسافر خاك
قدر و شان تو كي شود ادراك
اي ذراري حضرت زهرا
بنده با ارادت زهرا
افتخارت همين بس اي والا
باشي از نسل سيدالنجبا
بس كه بودي تو فاطمه سيرت
مصطفايي منش علي صولت
در سماوات چون ستاره شدي
تو اباالقاسمي دوباره شدي
نور توحيد در نگاهت بود
تربت عشق سجدهگاهت بود
ذكر تحليل با تكان لبت
چشمه نور در نماز شبت
اي هدايت گر هدايتها
راوي صادق روايتها
بس كه در عشق مستدامي تو
دست بوس چهارامامي تو
تا لبت عرضهاي ز دين كرده
معرفت پيش تو كم آورده
اعتقادت ز بس كه بنياديست
صلهاش لطف حضرت هاديست
بهر تحصين تان بگفت آقا
انت أَنْتَ وَلِيُّنَا حَقّا
تو غرور اصالتي مني
حسن محضي حسين در حسني
آبرودار خاك مايي تو
صاحب ملك خون بهايي تو
تو صفا بخش دين و آييني
عزت سرزمين باكيني
ملك ري از تو آبرو دارد
پاي تو هست خويش بگذارد
چه بگويم زقدر والايت
چه بگويم ز شان عظمايت
وصفت اين بس ز بس عظيمي تو
حضرت سيدالكريمي تو
شاهزاده گداي خود درياب
رهگذر خاك پاي خود درياب
پيرمرد عصا به دست حجاز
يك نظر سوي خاكيان انداز
قبله خاك ما شده حرمت
چشم اميد ماست بر كرمت
هر دمي از زمانه دلگيرم
راه صحن تو پيش ميگيرم
اي قرار دل هوايي من
مرهم زخم كربلايي من
اي به دلداگان تو نور عين
اي نگار هميشه شكل حسين
كوي تو رنگي از خدا دارد
خاك تو بوي كربلا دارد
اي فرستاده رسول الله
جانب خون بهاي ثارالله
تويي آن يار بيقرين دلم
هر شب جمعه همنشين دلم
با علي عهد عشق بستي تو
سفره دار كميل هستي
بشنو اين درد دل ز نوكر خود
نوكر بيقرار و مضطر خود
چه بگويم كه قوم نامردان
ملك ما را فروختند چه گران
قلب ام الائمه آزردند
تا ابد آبروي ما بردند
واي بر ما بر سرشك دو عين
قيمت خاك ماست خون حسين
آري اينست با تو درد دلم
تا قيامت ز مادرت خجلم
تحفهاي ميدهي كه هديه كنم
كمكم كي كني كه گريه كنم
حق بده گر ز غصه دلخونم
قدر يك عمر گريه مديونم
گر كه نقشم بر آب شد تو ببخش
گر كه شادي خراب شد تو ببخش
حرمت گرچه كربلا باشد
كربلا كرب و البلا باشد
كي در اينجا سري بريده شده
معجري از سري كشيده شده
كي در اينجا عطش جگر سوزاند
جگر يك پدر پسر سوزاند
باورم نيست شور و زمزمه را
كربلاي بدون علقمه را
كربلا ديدنيست با ياسش
با دو گل دستههاي عباسش
حاجتي دارو از تو شاه كريم
حضرت عشق واجب التعظيم
خواهش سائلت ادا فرما
خاك من خاك كربلا فرما
***قاسم نعمتي***
با دوستان فاطمه، لطف عميم داشت
با آنكه نام و شهرت «عبدالعظيم» داشت
هر كس كه پاس بندگي آن حريم داشت
با مهر و عشق و عاطفه عهدي قديم داشت
عطر بهار وحي و صفاي نسيم داشت
يعني كه ره به چشمهي فوز عظيم داشت
روحي در آستان ولايت مقيم داشت
دستي پر از كرامت و طبعي كريم داشت
راهي به آستان خداي رحيم داشت
با آنكه جان روشن و قلب سليم داشت
با اهل بيت رابطهاي مستقيم داشت
چون درك كرده بود، مقام كليم داشت
از بوستان فاطمه، عطر و شميم داشت
خواندند اهل معرفت او را «نگين ري»
از شهر بند رنج و غم، آزاد ميشود
اين ياس گلشن حسن، اين عاشق حسين
گلواژهي حديث از آن لعل جان فزا
از محضر سه حجّت معصوم فيض برد
مثل كبوتران حرمخانهي «رضا»
شاگرد پاكباختهي مكتب «جواد»
از پرتو هدايت «هادي» اهل بيت
ايمان خويش را به امامش ارايه كرد
با خاندان وحي پُل ارتباط بود
طور تجلّي سه امام هُمام را
شب تا به صبح شعر «شفق» را مرور كرد
مرغ سحر كه زمزمهي «يا كريم» داشت
***محمدجواد غفورزاده (شفق) ***
اي دامن مدينه ري، كربلاي تو
اي اهل فيض تشنهي جام ولاي تو
ريحانه امام حسن، سيدالكريم
اي اوفتاده جود و كرامت به پاي تو
مدح تو را امام زمان تو گفته است
من كيستم كه مدح بگويم براي تو
نجل كريم آل محمّد (ص) تويي تويي
تنها نه اهل ري همه عالم گداي تو
ماه حسن، كه نور گرفتند اهلبيت
از آفتاب روي محمّد (ص) نماي تو
جسم مطّهر تو و آغوش خاك ري
بردار سر كه در دل ما هست جاي تو
آيات وحي در نفس روحپرورت
علم حديث در سخن دلرباي تو
بر اهل ري نه، بر همه عالم وجود
واجب بود زيارت صحن و سراي تو
بر زائري درود كه گردد به دور تو
بر شاعري سلام كه گويد ثناي تو
بر اهل ري سلام كه همسايه تواند
بر شهر ري درود كه شد نينواي تو
در موج فتنههاي اجانب خدا گواست
ايران نيازمند بود بر دعاي تو
نبود عجب كه هر شب و روز اولياي حق
آرند سجده بر حرم با صفاي تو
بيمار نا اميد ز درمان، به صد اميد
رو آورد به جانب دارالشّفاي تو
بوي بقيع ميوزد از خاك تربتت
اي نجل مجتبي كه دو عالم فداي تو
پرواز ميكند دل اهل ولا مدام
چون مرغ جان به جانب دارالولاي تو
همچون كبوتران حريمت فرشتگان
گردند دور گنبد و گل دستههاي تو
با مكتب ائمه اطهار آشناست
هر كس به هر طريق شود آشناي تو
تو سيدالكريمِي و ما سائل درت
بسته به هم حوائج ما و عطاي تو
دردا كه از جنايت عباّسيان دون
هر صبح و شام خون جگر شد غذاي تو
ترك مدينه گفتي و وارد به ري شدي
ري هم گريست بر تو و انزواي تو
گرد عزا نشست به رخسار اهل ري
در خاك تيره رفت چو قد رساي تو
شوّال شد محرّم و ري گشت كربلا
در روز رحلت تو و بزم عزاي تو
پرواز كرد روح شريفت ز تن ولي
ديگر نشد بريده گلو از قفاي تو
تشييع گشت پيكر پاكت به احترام
خورشيد ني نگشت رخ دلرباي تو
پيچيده شد درون كفن جسم اطهرت
ديگر نشد حصير كفن از براي تو
بر خاك سر نهادي و ديگر كسي نزد
چوب جفا به لعل لب جانفزاي تو
تا چشم ابر، باران ريزد به پاي گل
«ميثم» هماره اشگ فشاند به پاي تو
***استاد غلامرضا سازگار***
خاك ري ناليد در پيش خدا
كاي حكيم السّر، ولي الاوليا
صاحب هستي امير كائنات
سر وحدانيّت ذات و صفات
آفريدي نور و نار و آب و خاك
در دو عالم ليس معبود سواك
اي مسبّب از تو پيدا هر سبب
تو توانايي، تو خلّاقي، تو رب
انبيا را امر تو انگيخته
مهرشان با مهر تو آميخته
بر گزيدي از ميان آن همه
يك محمّد يك علي يك فاطمه
نسل شان شايسته و والا مقام
صاحب رايند و مولا و امام
از تبار آن نبي و آن ولي
خلق كردي يك حسين بن علي
پردهاي از عشق خود بالا زدي
مهر او را نقش بر دلها زدي
حرمت دلدادگي نام حسين
هفت دريا تشنه جام حسين
من چو او خاكم ولي در اين جناس
كربلا را كي كنم با خود قياس؟
كربلا نور است و من ظلمانيام
او همه آيينه من حيرانيام
آن زمين خاك شهيدان خداست
من ري ام آن جا ديار راز هاست
خجلتي اندوه حرمانم شود
قاتلش ميخواست سلطانم شود
من شدم انگيزه تا دستي پليد
تيغ بر آيينهي قرآن كشيد
او به سوداي حرام ملك ري
راه دنيا تا جهنم كرد طي
نحس بود اين آرزو بر ابن سعد
مبتلاي كفر قبل و ظلم بعد
شد چنين اسرار غيبي ملهمش
نكتهاي گفت و زدود از دل غمش:
دل به غم مسپار اي خاك وسيع
نزد ما داري مقامي بس رفيع
اي زمين از ابر، بارانت رسد
چون صدف درّي به دامانت رسد
از بهشت معرفت اينجا دريست
از ولايت جلوه گاه ديگريست
اي تو آرام دل لبريز بيم
مشهد نور خدا عبد العظيم
خاك ري، چون عشق ايمن ميشوي
از گل توحيد گلشن ميشوي
هر نگاهت عالمآرا ميشود
هر دلي اينجا مصفّا ميشود
از فرشته آيد اينجا زمزمه
رحمت حق بر محّب فاطمه
از تبار مجتبي نسل كرام
بهرهمند از صحبت چندين امام
در ولايت نقش بند معرفت
رفعت روح بلند معرفت
اهل بيت و محورش را ميشناخت
او امام و رهبرش را ميشناخت
نزد مولا در فروع و در اصول
دين خود را عرضه كرد و شد قبول
هجرت او را نشان بندگيست
آري آري در شهادت زندگيست
*****
شعر من اي آسماني حال من
اي سكوت و شور و قيل و قال من
خسته منشين در حريم وصل يار
نشئهاي از جام مشتاقي بيار
گر سفر نزديك آيد يا كه دور
ميوزد عطر دل انگيز حضور
ميربايد دل صفاي اين حريم
قدسيان را ذكر يا رب العظيم
زائران اينجا حسيني مذهب اند
كربلا در كربلا تاب و تب اند
يك توسّل عشق در اين بارگاه
ميبرد دل را به سوي قتله گاه
اشك اينجا گوهر و آيينه است
قيمتي گر هست اين گنجينه هست
لطف خوبان كرامت ديدنيست
اين رواق با صفا بوسيد نيست
اهل ري در خيمه حق ايمنند
مؤمنان با دشمن دين دشمنند
تا خراسان و قم و ري جان ماست
هفت وادي معرفت ايمان ماست
***جعفر رسول زاده ( آشفته) ***
جود و كرامت از كرمش جاودان شده
هر چه دخيل هست به سويش روان شده
جبريل هم اگر برسد در حريم او
حس ميكند كه وارد صحن جنان شده
او ظاهرش بتول ولي باطنش عليست
در پشت آن جمال، جلالي نهان شده
از چه تمام فاطمهها عمرشان كم است
دنيا چرا به فاطمه نا مهربان شده
خواهر حريف هجر برادر نميشود
بيهوده نيست اين همه قدش كمان شده
با احترام آمد و با احترام رفت
هر آنچه شأن اوست در اينجا همان شده
دور و برش فرشته نگهبان معجرش
پس ما فداي زينب بيپاسبان شده
گاهي ميان محمل نامحرمان شهر
گاهي ميان محمل بيسايبان شده
شكر خدا مقام تو زخم زبان نخورد
شكر خدا برادر تو خيزران نخورد
***علي اكبر لطيفيان***
خاتون شهر آينههايي بزرگوار
زهراي شهر يثرب مايي بزرگوار
چشم مَلك نديده دمي سايهي تو را
ناموس بارگاه خدايي بزرگوار
اين قوم را به راه حقيقت كشاندهاي
موساي بيعبا و عصايي بزرگوار
بر شانههاي باد، جحاز تو حمل شد
فرمانرواي مُلك صبايي بزرگوار
گم كردهايم كعبهي حاجات و آمديم
نزد شما كه قبله نمايي بزرگوار
من گريه ميكنم كه نگاهي كني مرا
آري هميشه عقده گشايي بزرگوار
باران رحمت ازلي سهم مان شده
بي شك دليل فيض، شمايي بزرگوار
بانوي مهربان كدامين قبيلهاي؟
امشب بگو كه اهل كجايي بزرگوار
خُلقت شبيه پير كريم عشيره است
الحق ز نسل شير خدايي بزرگوار
فهميدم از شلوغي صحن و سرايتان
هر لحظه مأمن فقرايي بزرگوار
فرقي نميكند چقدر نذر ميكنند!؟
باب المراد شاه و گدايي بزرگوار
اينجا مريضها همگي خضر ميشوند
سر چشمهي حيات و بقايي بزرگوار
از لحن گريه كردن زوّار واضح است
در قم، بقيع اهل بكايي بزرگوار
يادت نميرود چه قراري گذاشتيم؟
محشر دم بهشت بيايي بزرگوار
***وحيد قاسمي***
در قم كه آمدم دل سنگم جلا گرفت
مثل كبوتري به حريم تو جا گرفت
گرد و غبار دور و بر صحن اين حرم
گرد و غباري از دل آيينهها گرفت
باران، قنوت، اشك، كبوتر، كنار تو
در اين ميانه نور تو دست مرا گرفت
وقتي نگاه من به تو افتاد اين دلم
حال و هواي باب جوادِ، رضا ع گرفت
جسمم كنار خواهر و قلبم صحن رضاست
اشكم تمام فاصلهها را فرا گرفت
اين خادمان كوي تو گفتند ميشود
از دست مهربان شما كربلا گرفت
***يحيي نژاد سلامتي***
اي ازليت به تربت تو مخمّر
وي ابديّت به طلعت تو مقرّر
آيت رحمت ز جلوه تو هويدا
رايت قدرت در آستين تو مضمر
جودت هم بسترا، به فيض مقدس
لطفت هم بالشا، به صدرمصدّر
پرده كشد گر كه عصمت توبه اجسام
عالم اجسام گردد، عالم ديگر
جلوه تو ايزدي رامجلي
عصمت تو سر مختفي را مظهر
گويم واجب ترا، نه آنت رتبت
خوانم ممكن ترا، ممكن برتر
ممكن اندر لباس واجب پيدا
واجبي اندر رداي امكان مظهر
ممكن امّا چه ممكن، علّت امكان
واجب، امّا شعاع خالق اكبر
ممكن امّا يگانه واسطه فيض
فيض به مهتر رسد و ز آن پس كهتر
ممكن امّا نمود هستي ازوي
ممكن امّا ز ممكنات فزونتر
وين نه عجب ز آنكه نور اوست ز زهرا
نور وي از حيدرست و او ز پيمبر
نور خدا در رسول اكرم پيدا
كرد تجلّي ز وي به حيدر صفدر
وز وي تابان شده به حضرت زهرا
اينك ظاهر ز دخت موسي جعفر
اينست آن نور كز مشيّت كن، كرد
عالم، آن كاو در عالم است منّور
اينست آن نور كز تجلّي قدرت
داد به دوشيزگان هستي زيور
شيطان عالم شدي اگر كه بدين نور
ناگفتي، آدم ز خاك هست و من آذر
آبروي ممكنات جمله از اين نور
گر نبدي، باطل آمدندسراسر
جلوه اين خود عرض نمود عرض را
ظلّش بخشود، جوهرّيت جوهر
عيسي مريم به پيشگاهش دربان
موسي عمران به بارگاهش چاكر
اين يك چون ديدهبان فرا شده بر دار
وين يك چون @قاپقان معطّي بر در
يا كه دو طفلند در حريم جلالش
از پي تكميل نفس آمده مضطر
اين يك انجيل را نمايد از حفظ
و آن يك تورات را بخواند از بر
گر كه نگفتي امام هستم بر خلق
موسي جعفر، ولي حضرت داور
فاش بگفتم كه اين رسول خدايست
معجزهاش ميبود همانا دختر
دختر جز فاطمه نيابد اين سان
صلب پدر را و هم مشيمه مادر
دختر چون اين دو از مشيمه قدرت
نامد و نايد دگر هماره مقدّر
آن يك امواج علم را شده مبدا
وين يك افواج حلم را شده مصدر
اين يك از خطابش مجلي
وين يك معدوم از عقابش مستر
اين يك بر فرق انبيا شده تارك
وين يك اندر سر اوليا را مغفر
اين يك در عالم جلالت كعبه
وين يك در ملك كبريايي مشعر
لَمْ يَلِد بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خدايند اين دو نور مطهّر
اين يك كون و مكانش بسنه به مقنع
وين يك ملك جهانش بسته به معجر
چادر آن يك حجاب عصمت ايزد
معجر اين يك نقاب عفّت داور
آن يك بر ملك لايزالي تارك
اين يك بر عرش كبريايي افسر
تابشي از لطف آن بهشت مخلّد
سايهاي از قهر اين جحيم مقعّر
قطرهاي از جود آن بحار سماوي
رشحهاي از فيض اين ذخاير اغبر
آن يك خاك مدينه كرده مزيّن
صفحه قم را نموده اين يك انور
خاك قم اين كرده از شرافت جنّت
آب مدينه نموده آن يك كوثر
عرصه قم غيرت بهشت برين است
بَلكه بهشتش يَساوُليست برابر
زيبد اگر خاك قم به عرش كند فخر
شايد گر لوح را بيايد همسر
خاكي عجب خاك، آبروي خلايق
ملجأ بر مسلم و پناه به كافر
گر كه شنيدندي اين قصيده «هندي»
شاعر شيراز و آن اديب سخنور
آن يك طوطي صفت همي نسرودي
اي به جلالت ز آفرينش برتر
وين يك قمري نمط هماره نگفتي
اي كه جهان از رخ تو گشته منوّر
***امام خميني (ره) ***
تا ابد باغچهي عطر بهار است اينجا
دست گلهاست كه بر دامن يار است اينجا
هر طرف رايحه باغ تَجَلِّي دارد
به گمانم سحر آينه زار است اينجا
بالهايي كه ملائك به طواف آوردند
وقف برداشتن گرد و غبار است اينجا
هر طرف آهوي دلهاست به دام افتاده
نكند منطقهي باز شكار است اينجا
بس كه روشن شده از گنبد تو صبح حرم
نور خورشيد كم از شمع مزار است اينجا
تحفههايي كه زميني است كجا لايق اوست
صلوات است كه شايان نثار است اينجا
اين سخن بر غزل پيش ضميمه بادا
هر چه داريم نثار تو كريمه بادا
در تماشاي جلال تو ادب بايد داشت
نالهاي بدرقه راه طلب بايد داشت
در خور منزلت و شأن تو ذيقعده نيست
جشن ميلاد تو در ماه رجب بايد داشت
كوثر اسم تو شيريني ايمان دارد
وقت نامت به دهان طعم رطب بايد داشت
عاقل از درك حظور تو به عجز افتاده
به تمناي تو ديوانه لقب بايد داشت
همچو پروانه اگر سوخت پر ما سهل است
سخت عمري كه پي شمع تو تب بايد داشت
آفرين بر تو كه سر بودي و مكتوم شدي
خواهر و دختر و هم عمه معصوم شدي
لايق صحبت صبح تو به جز شبنم نيست
جز ستاره شب احساس تو را محرم نيست
در كوير آمدي از زمزمه گل روياندي
يعني احساس زلال تو كم از شبنم نيست
آنكه ايوان نجف گفته صفايي دارد
داند ايوان تو از مرقد مولا كم نيست
پاي شيطان به شكوه حرمت باز نشد
آنكه بيرون ز بهشت تو رود آدم نيست
عشق بيحد تو را كافرياش ميخوانند
كفر هم باشد اگر آخر اين عالم نيست
آسمان ميچكد از خواهش عرفاني ما
حالت دَر هم ما مستحق دِرهم نيست
از نسيم سحر آرامگهت پرسيدم
كه لبش جز به تب بوسه بر آن پرچم نيست
حرمت جلوه توحيد دمادم دارد
قبلهگاه است ولي مسجد اعظم دارد
***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***
اي كوثرِ كوثر رسول الله
زهراي مكررِ رسول الله
هم سوره نور موسي جعفر
هم پاره پيكر رسول الله
معصومه خانواده عصمت
صديقه ديگر رسول الله
جايي كه تو در حضور بابايي
زهراست به محضر رسول الله
سرچشمه گرفته روح پاك تو
از روح مطهر رسول الله
تو بعد ائمه يك امام استي
شايسته اين چنين مقام استي
اي روح و روان عترت و قرآن
در جسم تو جان عترت و قرآن
چون آينه پيش ديدهات پيدا
اسرار نهان عترت و قرآن
از يمن تو اي كريمه عترت
قم گشته جهان عترت و قرآن
روي تو چراغ مكتب عصمت
نطق تو زبان عترت و قرآن
برخيز و بخوان خطابه چون مادر
اي روح بيان عترت و قرآن
قرآن به جلالت تو مينازد
عترت به اصالت تو مينازد
تو وارث معجز اماماني
تو دختر عترتي و قرآني
تو شوي نكرده مادرِ هستي
تو در تن خود روان ايماني
محبوبه چارده ولي الله
معصومه به كنيه و به عنواني
تو فاطمهاي و فاطمي عصمت
تو عالمه علوم ماكاني
تو حجب و حيا و زهد و عصمت را
در مكتب اهل بيت، ميزاني
زهد و شرف ائمه را داري
ظرفيت صبر عمه را داري
اي سوره نور موسي جعفر
ممدوحه هَلْ أَتي پس از مادر
مهر تو مدال سينه مريم
كوي تو بهشت ساره و هاجر
قم از قدمت مدينة الزهرا
قبر تو مزار دخت پيغمبر
معصومهاي و به چارده معصوم
همه عمه و خواهري و هم دختر
هم ميبالد جواد از اين عمه
هم مينازد رضا به اين خواهر
بر جان تو دختر كلام الله
از زينب و فاطمه سلام الله
تو حق حيات بر امم داري
يك فردي و يك جهان كرم داري
شد گرچه به قم نزول اجلالت
در چشم جهانيان قدم داري
هم در عربي كريمه عترت
هم سايه به كشور عجم داري
هم در حرم ائمه مدفوني
هم در دل اهل قم حرم داري
ما ذره و تو هزارها خورشيد
ما قطره و تو هزار يم داري
در شهر ائمه تا درخشيدي
قم را شرف مدينه بخشيدي
ممدوحه ذات كبريايي تو
معصومه و عصمت خدايي تو
الحق كه ميان آن همه خواهر
آيينه حضرت رضايي تو
با آنكه به شهر قم مكان داري
در ملك وجود، رهنمايي تو
مانند دو از ده امام ما
از كار همه گرهگشايي تو
بالله قسم اي كريمه عترت
برتر ز ثنا و مدح مايي تو
«ميثم» به ثنات اگر گهر بارد
درياي كرامت تو را دارد
***حاج غلامرضا سازگار***
ما را براي گدايش شدن آفريدهاند،
غُمري آب و هوايش شدن آفريدهاند.
او را براي طواف و براي عروج،
ما را برايِ برايش شدن آفريدهاند.
اين خانوم با كرم، محترم را براي
وقف امام رضايش شدن آفريدهاند،
اصلاً تمامي ايران زمين را براي
ملك خصوصي پايش شدن آفريدهاند،
هر چند ناني نداريم، گندم كه داريم،
گيرم مدينه نرفتيم ما قم كه داريم،
زهرا حضورش نيازي به مردم ندارد،
اصلاً ظهورش مدينه يا قم ندارد،
بالي كه اين آسمان را ندارد، چه دارد؟
آن كس كه اين آستان را ندارد چه دارد؟
عصمت تباري كه همسايهاش را نديده،
همسايهاش نيز هم سايهاش را نديده،
بانوي والا مقامي كه مافوق نور است،
خورشيد هفت آسماني كه مافوق نور است،
پروازها با قنوتش به بالا رسيدند،
اعجازها با نگاهش به عيسي رسيدند،
غير از خدايا خدايا صدايي ندارد،
روي زمين غير محراب جايي ندارد،
سجادهاش با مناجات كردن گره خورد،
هر صبح با نور خيرات كردن گره خورد،
امروز بارانيترين عنايت به دستش،
فردا فراوان ترينِ شفاعت به دستش،
از يك طرف دخترِ مردِ مشكلگشاهاست،
از يك طرف خواهرِ آبروي گداهاست.
او حلقهي اتصال رضا با جواد است،
باب الحوائج تريني كه بابِ مراد است،
وقتي كه ميخواست از خانهاش دربيايد،
يعني به سمتِ حريم پيمبر بيايد،
دور و برش از برادر برادر قرُق بود،
راه از پسرهاي موسي ابن جعفر قرُق بود،
دست پسرهاي موسي ابن جعفر نقابش،
پاي پسرهاي موسي ابن جعفر ركابش،
تا چادرش خاكي از رد پايي نگيرد،
تا معجر با حجابش به جايي نگيرد،
او آمد و مايهي افتخار همه شد،
دسته گل مريمي بهار همه شد،
گيرم نبوديم اما سلامش كه كرديم.
گيرم نديديم، ما احترامش كه كرديم.
ما سربلنديم از اين كه گلابش نكرديم،
با ازدحام سر كوچه آبش كرديم.
او آمد و طرز خواهر شدن را نوشت و
قربانِ قبل از برادر شدن را نوشت و
چه خوب شد كه مسيرش به مقتل نيوفتاد،
چه خوبتر كه بارها از روي تل نيوفتاد.
گودالي از كشمكشهاي لشكر نديد و
بالاي سر نيزهها سر نديد و …
×××علي اكبر لطيفيان×××
غمي ميان دل خستهام شرر دارد
دل شكستهام اين گونه همسفر دارد
كبوتري كه نشسته به روي ايوانم
دوباره آمده و از رضا خبر دارد
خيال غربت او ميكشد مرا، اما
دلم ز غصه زينب غمي دگر دارد:
ز كاروان اسيران و خواهري تنها
كه حلقهاي ز يتيمان در به در دارد
ز مادري كه سپر شد كبود شد خم شد
ز مادري كه ز غم دست بر كمر دارد
ز مادري كه كنار سر دو طفلانش
ز كوچههاي يهودي نشين گذر دارد
ز دختري كه يتيم است و در تمامي راه
به سمت نيزه بابا فقط نظر دارد
ز دختري كه به لكنت به عمهاش ميگفت
بگو به دختر شامي كه اين، پدر دارد
ز صوت ضربه سنگين سنگها فهميد
لبان خشك پدر زخمهايتر دارد
سر پدر به زمين خورد و بين آن مردم
كسي نبود كه سر را ز خاك بردارد
***حسن لطفي***
ابري شده است حال و هواي نگاهتان
بغض غروب ميچكد از هر پگاهتان
دلتنگيِ غمي چقدر موج ميزند
در اشكهاي نيمه شبِ گاه گاهتان
چشمان صحن آينه هم تار ميشود
با غربتي كه ميچكد از اشك و آهتان
همراه گريههاي تو از دست ميرويم
پايين پاي روضة شال سياهتان
عطر مزار مادر سادات ميرسد
از ياسهاي هر سحر بارگاهتان
فردا چه خاكهاي ندامت به سر كند
امروز هر دلي كه نشد خاك راهتان»
اينقدر كه پر از تب اندوه و نالهاي
شايد دلت گرفته به ياد سه سالهاي
ميگفت چشمهاي ترش درد ميكند
قدش خميده و كمرش درد ميكند
از بس كه سوخت دامن معصوم خيمهها
حتي نگاه شعلهورش درد ميكند
طوفان تازيانه و باران سنگها!
بيخود كه نيست بال و پرش درد ميكند
ميسوخت غرقِ حسرت خورشيد نيزهها
خُب
پس بگو چرا جگرش درد ميكند
از لطف دستهاي نوازشگري كه بود
ديگر تمام موي سرش درد ميكند
آرام قلب خستهاش از دست رفته بود
چشم به خون نشستهاش از دست رفته بود
***يوسف رحيمي***
اي دختر و خواهر ولايت
آيينهي مادر ولايت
بر ارض و سما مليكه در قم
آرام دل امام هفتم
معصومه به كُنيه و به عصمت
افتاده به خاك پايت عفت
در كوي تو زنده، جان مرده
بر خاك تو عرش سجده برده
در قصر تو جبرئيل حاجب
زُوّار تو را بهشت واجب
گفتند و شنيدهاند ز آغاز
كز قم به جنان دري شود باز
حاجت نبُوَد مرا بر آن در
قم باشد م از بهشت بهتر
قم قبلهي خازن بهشت است
اين جا سخن از بهشت، زشت است
قم شهر مقدس قيام است
قم خانه يازده امام است
قم تربت پاك پيكر توست
اينجا حرم مُطهَّر توست
گر فاطمه (س) دفن شد شبانه
نَبوَد ز حريم او نشانه
كي گفته نهان زماست آن قبر
من يافتهام كجاست آن قبر
آن قبر كه در مدينه شد گم
پيدا شده در مدينهي قم …
مريم به بَرَت اگر نشيند
اين منظره را، مسيح بيند
سازد به سلام سَرو قد خم
اول به تو، بعد از آن به مريم …
روزي كه به قم قدم نهادي
قم را شَرَفِ مدينه دادي
آن روز قرار از مَلك رفت
ذكر صلوات بر فلك رفت
تابيد چو موكبت ز صحرا
شهر از تو شنيد بوي سلام الله عليها
در خاك رهت ز عجز و ناله
ميريخت سرشك، همچو لاله
با گريهي شوق و شاخهي گل
بُردند به ناقهات توسل
دل بود كه بود، محفل تو
غم گشت به دور محمل تو
آن پير كه سيد زمان بود
رويش همه را چراغ جان بود
گرديد به گردِ كاروانت
شد پاي برهنه ساربانت
بردند تُرا به گريه هودَج
تا خانه موسي اِبن خِزرَج
از شوق تو اي بتول دوم
قم داد ندا به مردم قم
كاي مردم قم به پاي خيزيد
از هر در و بام گل بريزيد
آذين به بهشت قم ببنديد
ناموس خدا مرا پسنديد
قم شام نبود تا كه در آن
دشنام دهد كسي به مهمان
قم شام نبود، تا كه از سنگ
گردد رخ ميهمان ز خون رنگ
قم كوفه نبود تا كه خواهر
بيند سر ني، سر برادر …
حاشا كه قم اين جفا پذيرد
مهمان به خرابه جاي گيرد …
بستند به گرد ميهمان صف
قم با صلوات و - شام با كف …
قم مهمان را عزيز خوانند
كي دخت و را كنيز خوانند؟ …
«ميثم» همه عمر آن چه را گفت
در مدح و مصيبت شما گفت
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
تو كيستي سلالهي زهراي اطهري
معصومهاي، كريمهي آل پيمبري
ممدوحهي ائمه و محبوبهي خدا
احمد خصايل استي و صدّيقه منظري
باب الكرم سلالهي باب الحوائجي
ام العفاف دختر موسي بن جعفري
امروز قبلهي دل خوبان روزگار
فردا همان شفيعهي فرداي محشري
تو سومين مليكهي اسلام فاطمه
آيينه دار زينب و زهراي اطهري
يك مام تو خديجه دگر مام، فاطمه
پاكيزهتر ز مريم و حوّا و هاجري
مريم پي زيارتت آيد اگر به قم
اقرار ميكني كه همانا تو برتري
بر نُه سپهر عصمت و تقوي ستارهاي
در هفت بحر نور، فروزنده گوهري
هم چار نجل پاك رضا را تو گوهري
هم هشتمين ولي خدا را تو خواهري
مصباح علم و دانش و توحيد و معرفت
مصداق هَلْ أَتي، ثمر نور كوثري
عمر كم تو خاطرهي عمر فاطمه است
يادآور مقاومت و صبر مادري
گويند باز ميشود از قم در بهشت
تو خود بهشت قرب خداوند اكبري
مادر نگشته، بانوي خلق دو عالمي
شوهر نكرده، مادر آغاز و آخري
بانو ولي چه بانويي، بانوي نُه سپهر
دختر ولي چه دختري، اسلام پروري
بر هشت آفتاب ولايت ستارهاي
در نُه سپهر نور، مه نور گستري
پيراهن تو عصمت و تقويست چادرت
زهد مجسمِي و عفاف مصوّري
در بحر بيكرانهي ايمان و در كمال
در آسمان زهد فروزنده اختري
باب المراد دختر باب الحوائجي
اخت الوقار دخت بتول مطهّري
زهرا بهشت و روح تو لطف محمد است
اولاد او همه شجر نور و تو بري
گويند سايهي حرمت بر سر قم است
قم را نه، بلكه ملك جهان را تو محوري
زانو زنند خيل فقيهان به محضرت
آري تو شهر فقه و احاديث را دري
روزي اگر به خطبه گشايي زبان خويش
باور كنند خلق، كه در نطق حيدري
اسلام را به منطق گرمت مروّجي
توحيد را به نيروي علمت بيانگري
عطر تو بر مشام محمد اگر رسد
با خنده بوسدت كه بهشت مكرري
از نخلهاي سبز فدك ميرسد ندا
اين باغ از آن توست كه زهراي ديگري
«ميثم» اگر ثناي تو گويد محال نيست
زيرا تو در قصيده سراييش رهبري
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
من به پابوسي تو آمده ام
شهر گل دستههاي رنگارنگ
شهر قم، آشيان آل الله
شهر علم و ديانت و فرهنگ
گنبد دلگشاي تو از دور
در ميان منارهها پيداست
امتداد حضور آينهها
در نگاه ستارهها پيداست
آه بانو، بگير دست مرا
كه به جز تو مرا پناهي نيست
ميتوان با تو تا خدا كوچيد
كز حرم تا بهشت راهي نيست
در پگاهي كه با دو دست نياز
به ضريحت دخيل ميبندم
پر و بال دعاي خود را من
به پر جبرئيل ميبندم
بس كه شبها ستاره ميشمرم
آسماني شده است دامن من
گر گناه است عاشقي كردن
گنه عالمي به گردن من
قطعهاي از بهشت خوب خدا
آشكارا به منظر حرمست
طاير پَرشكسته دل ما
تا هميشه كبوتر حرمست
***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***
دلم، شايد يكي از كفتراتون
حسابي خو گرفته با هواتون
شبا وقتي كه ميبندن درارو
دلم ميمونه تو صحن و سراتون
يه عمره عاشقونه هر شب و روز
توي شادي و غم كردم صداتون
صُبا گفتم:
سلام، خورشيد بانو!
شبا گفتم:
سلام، مهتاب خاتون!
ببخش از اين كه گفتم عاشقونه
نه خانم، ما كجا و عاشقاتون؟
سر راه حرم گاهي اگر چه
دوتا شاخه غزل چيدم براتون …
همه ش تقصير خوبيتونه خانم
كه كرده ما بَدارم مبتلاتون
هميشه درد دل كرديم و رفتيم
نشد با ما بگيد از ماجراتون
اگر چه؛ تو دلا ميپيچه گاهي
مناجات رضا جانم رضا تون
وَ يا بين صداي ندبه خونا
صداي نالهي آقا بياتون
يه عمره سائلم اما يه بارم
شما چيزي بخو اين از اين گداتون
مگه تا كي قراره زنده باشم
بيام تا كي بگم جونم فداتون؟
چي ميشه زير پاهاتون بشم خاك
مني كه عمريه پايين پاتون …
***حسن بياتاني***
حرم امن تو كافيست هراسان شده را
مثل شه راه بده آهوي گريان شده را
دل سپرديم به آن معجزهي چشمانت
تا كه آباد كني خانهي ويران شده را
مِهر تو باعث خاموشي آتشدان است
خارج از دست خليل است، گلستان شده را
گندم ري به تنور كرمت پخته شود
از تو داريم پس اين مزرعهي نان شده را
هر چه شد خرج حرم ارزش او بيشتر است
از طلا حرف نزن، نقرهي ايوان شده را
به در خانهي تو بسته و وابسته شديم
چه نيازيست به جنّت سگ دربان شده را
گر قرار است جبينش به قدومت نرسد
كافرش بيش نخوانيم مسلمان شده را
در محلّه خبر لطف تو بهتر پيچيد
پخش كردند اگر قصه مهمان شده را
شدني نيست كرم داشته باشي، امّا
دستگيري نكني دست به دامان شده را
پنجره ساختهاي دور ضريح كرمت
تا ببندند به آن زلف پريشان شده را
ما فقط ظاهري از اوج تو را ميبينيم
گذري نيست به معراجِ تو حيران شده را
جلوهاي كردي و زهراي پر از جذبهي تو
تا قم آورد دل شاه خراسان شده را
***علي اكبر لطيفيان***
آنان كه عاشقند به دنبال دلبرند
هر جا كه ميروند تعلق نميبرند
از آنچه كه وبال ببينند خالي اند
عشاق روزگار سبكبال ميپرند
پرواز ميكنند به هر جا كه جلوهايست
گاهي ملائكند و گاهي كبوترند
دل را به دست هر كس و ناكس نميدهند
دل داده قديمي آل پيمبرند
آنان كه عاشق علي و فاطمه شدند
مديون خانواده موسي بن جعفرند
ما عاشقيم شيعه زهرا و حيدريم
ما شيعيان كشور موسي بن جعفريم
ري زادهايم و مزرعه سبز گندميم
هر صبح با حسين شما در تكلميم
ما شيعه ولايت مولا - نسب نسب
سلمان پابرهنهاي از نسل چندميم
گاهي ميان خنده خورشيد گريهايم
گاهي ميان گريه زهرا تبسميم
همسايه حريم تو همسايه خداست
پس صد هزار شكر كه همسايه قميم
آنقدر عاشقان و بزرگان و عالمان
دلداده تواند كه ما بين آن گميم
اي دست گير صبح قيامت سرم فدات
هم خانواده هم پدر و مادرم فدات
بالاتر از پريدن پرهاست بام تو
ماها نميرسيم به شان مقام تو
خم ميشود تمامي دنيا برابرت
اي احترام آل عبا احترام تو
بايد هزار بار نشست و بلند شد
وقتي كه ميرسند بزرگان به نام تو
اين شان توست حرمت توست احترام توست
گويد اگر فِدَاكِ أَبُوك امام تو
آباد گشت قلب زمين زير پاي تو
آباد گشت مسجد دين با كلام تو
يعني تمام هستي دين مال فاطمه است
يعني تمام ملك زمين مال فاطمه است
تو آمدي كه رحمت دنياي ما شوي
منجي تا قيامت كبراي ما شوي
ما مردهايم و تو نفست مرده زنده كن
پس واجب است اين كه مسيحاي ما شوي
تو خانمِي و جلوه بالاي هر سري
صلا عجيب نيست كه آقاي ما شوي
تو آمدي كه با بركات نسيميات
روزي يا امام رضاهاي ما شوي
اصلاً قرار بود در ايران زمين ما
چون فاطمه بيايي و زهراي ما شوي
مهمان چند روزه ايران خوش آمدي
همشيره امام خراسان خوش آمدي
شهر تو آشيانهي امن امام هاست
گل دستهات مطاف شب و روز انبياست
بانو قسم به پنجرههاي ضريح تو
اين آستانهايست كه باب الرضاي ماست
روي در حريم تو زيبا نوشتهاند
اينجا حريم دختر پيغمبر خداست
اينجا به احترام قدم نه - كه از شرف
گيسوي حور و بال ملك فرش زير پاست
اينجا مس تو را به نگاهي طلا كنند
تا اسم اعظم است چه حاجت به كيمياست
اينجا مدينه دگر آل فاطمه است
اينجا دل شكسته به دنبال فاطمه است
***علي اكبر لطيفيان***
آن شب زمين هواي بهشتي دوباره داشت
آغوش آسمان به بغل ماه پاره داشت
چشمان ابر روي زمين را گرفته بود
هر قطره با خودش سبدي پرستاره داشت
دست ملك قصيدهاي از نور مينوشت
واژه به واژه حرف غزل استعاره داشت
باز عطر سيب و بوي بهار و شميم ياس
بر بارش دوباره كوثر اشاره داشت
اين بار حق به دامن موسي عطا نمود
آن كوثري كه بال ملك گاهواره داشت
اين سيب سرخ سيب بهشت پيمبر است
اين دختر يگانه موسي بن جعفر است
مثل بهار بود هواي رسيدنت
باران چكيد از رد پاي رسيدنت
در پشت درب خانهتان جمع ميشوند
خيل فرشتگان كه براي رسيدنت -
- آمادهاند از طرف ذات كردگار
خود را فدا كنند فداي رسيدنت
خاك بهشت بهر قدمگاه تو كم است
آغوش نجمه بود سراي رسيدنت
قلب برادرت ز تب شوق آب شد
در التهاب ثانيههاي رسيدنت
در چشم خويش ذوق خدا را نگاه كن
گلخنده امام رضا را نگاه كن
از آن زمان كه خواهر سلطان ما شدي
بانو، شما مليكة ايران ما شدي
از آسمان وجود تو بر ما نزول كرد
تا كوثر دوباره قرآن ما شدي
منت گذاشت بر سر ما ناز مقدمت
وقتي كه آمدي تو و مهمان ما شدي
با هر قدم به سينه ما جا گرفتهاي
يعني تو صاحب دل ما جان ما شدي
باني خير و بركت اين خطه گشتهاي
وقتي نسيم سبز بيابان ما شدي
يعني فقط نه جزء محبان حيدريم
«از شيعيان كشور موسي بن جعفريم»
وقتي تويي كه آينه ذات كوثري
زيبد به خادمان حريمت پيمبري
عصمت به پاي عصمت تو سجده ميكند
معصومهاي و عصمت كبراي ديگري
اي زينبي كه عالمه بيمعلمي
زين رو كني به شهر خودت علم پروري
ما هر چقدر شعر و غزل نذرتان كنيم
تو بازهم از آنچه كه گفتيم برتري
بي تو كميت محشريان لنگ ميشود
يك وقت اگر كه روي به محشر نياوري
زهرا شدي و شمس فروزان شيعهاي
زهرا شدي و روز قيامت شفيعهاي
خود ظلمتيم، اگر چه سپيديم با شما
يأسيم اگر، سراسر اميديم با شما
مست اجابتند دعاها كنارتان
ما حاجت نداده نديديم با شما
وقتي حديثها تو را حرف ميزنند
جز وصف فاطمه نشنيديم با شما
در قاب عكس خالي آن قبر گمشده
تصويري از بهشت كشيديم با شما
پس آمديم و زائر آن بينشان شديم
يعني كه تا مدينه رسيديم با شما
امشب كه عشق ميپرد از كنج سينهام
در محضر تو زائر شهر مدينهام
***محمد علي بياباني***
نشستهام بنويسم حرم، حرم، بانو
چه خوب شد كه دوباره كبوترم، بانو
نشستهام بنويسم مرا به فم ببري
دو هفتهاي شده اصلاً نميپرم، بانو
نشستهام بنويسم مرا رها نكني
كه بيتو راه به جايي نميبرم، بانو
مسيح نيز مريض مرا علاج نكرد
ولي به لطف تو امروز بهترم، بانو
امامزادهي موسي بن جعفري، خانم
غلامزادهي موسي بن جعفرم، بانو
سلام بانوي خيرات، بانوي بركات
هزار بار بر اين خير مقدمت صلوات
به شرط آنكه فدايت شوند سر دادند
به شرط آنكه برايت شوند، پَر دادند
شفيعهي همه، مديون چادرت هستيم
به لطف توست به ما سايهاي اگر دادند
تمام حاجت خود را نوشتم و بعداً
حساب كردم و ديدم كه بيشتر دادند
قدم گذاشتي و يك نفس زدي و سپس
به علم حوزهي علميهها اثر دادند
چهار امام كمال تو را بيان كردند
چهار امام جلال تو را خبر دادند
چهار امام نوشتند احترام تو را
شكوه نام تو را، جلوهي مقام تو را
بلند عرش خدا هم رديف شانهي تو
بهشت باغچه اي در حياط خانهي تو
قدم به سمت مدينه زدم نفهميدم
چطور شد كه رسيدم به آستانهي تو
من و تو هر دو به دنبال يك هدف هستيم
تويي روانهي مشهد منم روانهي تو
حريمت آينه، ايوانت آينه، آري
چقدر آينه در آينه است خانهي تو
شبيه فاطمه، همسايه آبرويش را
گرفت شب به شب از گريهي شبانهي تو
بخوان نماز شبت را كه استفاده كنيم
و پخش كن رطبت را كه استفاده كنيم
كريمه! سفرهي نان را بدست تو دادند
هميشه روزيمان را بدست تو دادند
چگونه دل نگران قيامتم باشم
دل منِ نگران را بدست تو دادند
كليد قفل حرم را بدست ما دادند
كليد قفل جنان را بدست تو دادند
قلم روي تو خلاصه نميشود در قم
همه زمين و زمان را به دست تو دادند
نجات مردم قم دست ميرزاي قميست
نجات هر دو جهان را بدست تو دادند
نگاه ما همه بر آفتاب محشر توست
دخيل ما همه بر رشتهي معجر توست
نكرده است كسي غير حق تماشايت
ز بس كه خالق تو آفريده بالايت
تو ازدواج نكردي به خاطر اين كه
نبود هيچ كسي هم طراز و همتايت
كنار جلوهي تو ميشود خدا را ديد
تو كوه طوري و باباي توست موسايت
تمام مردم دنيا به پات ميميرند
فقط همينكه بگويد:
فدات بابايت
تويي كه اين همه باشد عطاي امروزت
خودت بگو كه چقدر است عطاي فردايت
يگانه دختر موسي بگير دست مرا
شفيع جنت كبري بگير دست مرا
تو آن هميشه كرم، من هميشه نوكر تو
مرا بزرگ نوشته است ذرهپرور تو
كنيز بود اگر مادرت، كنيز تو بود
هزار حضرت مريم كنيز مادر تو
تو آنقدر عظمت داشتي كه از مادر
فقط امام رضا ميشود برادر تو
و از ميان پسرهاي موسي جعفر
فقط امام رضا بود سايهي سر تو
…
خدا كند كه نگيرد به چوبِ ناقه سرت
خدا كند كه نگيرد به سنگ معجر تو
خدا كند كه اينجا پرت به در نخورد
شبيه مادر زينب، سرت به در نخورد
***علي اكبر لطيفيان***
روي قبرم بنويسيد كه خواهر بودم
سالها منتظر روي برادر بودم
بنويسيد گرفتار نباشم چه كنم؟
من اگر منتظر روي برادر نباشم چه كنم؟
روي قبرم بنويسيد جدايي سخت است
اين همه راه بيايم، تو نيايي سخت است
يوسفم رفته و از آمدنش بيخبرم
سالها ميشود و از پيرهنش بيخبرم
روي قبرم بنويسيد نديده رفتم
با تن خسته و با قد خميده رفتم
بنويسيد همه دور و برم ريختهاند
چقدر دستهي گل روي سرم ريختهاند
چقدر مردم اين شهر ولايي خوبند
كه سرم را نشكستند خدايي خوبند
بنويسيد در اين شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد
چادرم دور و برم بود و به پايي نگرفت
معجرم روي سرم بود و به جايي نگرفت
… من كجا شام كجا زينب بييار كجا؟
من كجا بام كجا كوچه و بازار كجا؟
بنويسيد كه عشاق همه مال هم اند
هر كجا نيز كه باشند به دنبال هم اند
گر زماني به سوي شاه خراسان رفتيد
من نبودم به سوي مرقد جانان رفتيد …
روي قبرش بنويسيد برادر بوده
سالها منتظر ديدن خواهر بوده
روي قبرش بنويسيد كه عطشان نشده
بدنش پيش نگاه همه عريان نشده
بنويسيد كفن بود، خدايا شكرت
هر چه هم بود بدن بود خدايا شكرت
يار هم آنقدري داشت كه غارت نشود
در كنارش پسري داشت كه غارت نشود
او كجا نيزه كجا گودي گودال كجا؟
او كجا نعل كجا پيكر پامال كجا؟
…
بنويسيد سري بر سر ني جا ميكرد
خواهري از جلوي خيمه تماشا ميكرد
*** علي اكبر لطيفيان ***
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».