سرشناسه:صفائی حایری، عباس، 1285 - 1357.
عنوان و نام پدیدآور:تاریخ سیدالشهداء (علیه السلام)/ عباس صفایی حائری(ره)؛ تحقیق و ویرایش واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران.
مشخصات نشر:قم: مسجد مقدس جمکران، 1379.
مشخصات ظاهری:672 ص.
شابک:25000 ریال 964-6705-5-2 : ؛ 26000 ریال : چاپ دوم 964-6705-39-1 : ؛ 28000 ریال(چاپ سوم) ؛ 55000 ریال ( چاپ پنجم) ؛ 85000 ریال: چاپ ششم 978-964-6705-39-5 : ؛ 85000 ریال (چاپ هفتم)
یادداشت:چاپ دوم: 1381.
یادداشت:چاپ سوم: 1382.
یادداشت:چاپ پنجم: بهار 1386.
یادداشت:چاپ ششم: زمستان 1387.
یادداشت:چاپ هفتم: 1389.
یادداشت:کتابنامه: ص. [667] - 669؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت:نمایه.
موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.
موضوع:واقعه کربلا، 61ق.
شناسه افزوده:مسجد جمکران (قم). واحد تحقیقات
رده بندی کنگره:BP41/4/ص 65ت 2
رده بندی دیویی:297/953
شماره کتابشناسی ملی:م 79-8344
ص: 1
ص: 2
ص: 3
سرشناسه:صفائی حایری، عباس، 1285 - 1357.
عنوان و نام پدیدآور:تاریخ سیدالشهداء (علیه السلام)/ عباس صفایی حائری(ره)؛ تحقیق و ویرایش واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران.
مشخصات نشر:قم: مسجد مقدس جمکران، 1379.
مشخصات ظاهری:672 ص.
شابک:25000 ریال 964-6705-5-2 : ؛ 26000 ریال : چاپ دوم 964-6705-39-1 : ؛ 28000 ریال(چاپ سوم) ؛ 55000 ریال ( چاپ پنجم) ؛ 85000 ریال: چاپ ششم 978-964-6705-39-5 : ؛ 85000 ریال (چاپ هفتم)
یادداشت:چاپ دوم: 1381.
یادداشت:چاپ سوم: 1382.
یادداشت:چاپ پنجم: بهار 1386.
یادداشت:چاپ ششم: زمستان 1387.
یادداشت:چاپ هفتم: 1389.
یادداشت:کتابنامه: ص. [667] - 669؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت:نمایه.
موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.
موضوع:واقعه کربلا، 61ق.
شناسه افزوده:مسجد جمکران (قم). واحد تحقیقات
رده بندی کنگره:BP41/4/ص 65ت 2
رده بندی دیویی:297/953
شماره کتابشناسی ملی:م 79-8344
ص: 4
تصویر
ص: 5
تصویر
ص: 6
تصویر
ص: 7
تصویر
ص: 8
تصویر
ص: 9
تصویر
ص: 10
تصویر
ص: 11
تصویر
ص: 12
تصویر
ص: 13
ص: 14
«یا صاحب الزمان ادرکنا»
آنچه در عاشورا اتفاق افتاد، تنها یک واقعه نیست، فاجعه ای مشخّص، با ابعادی معیّن که به دست افرادی شناخته شده و در زمانی تعیین شده صورت گرفته باشد، نیست.
ابعاد گوناگون این جنایتِ بزرگ تاریخِ بشریّت را از سقیفه و انحراف مسیر خلافت، باید به بررسی نشست و نقش آفرینان آن را، در همه زمان های پس از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و در همه صحنه های نفاق و توطئه علیه رسالت و ولایت باید جستجو کرد.
از دیگر سو آنچه از شهیدان و قربانیان عاشورا برجای ماند، تنها چند مجموعه روایی و تاریخی نیست، چند مقتل با ذکر برخی وقایع جانسوز و پاره ای اشعار نیست. محبّت همراه با شناخت، عاطفه همراه با بصیرت، حماسه همراه با عرفان، عقیده همراه با حرکت، ولایت همراه با جهاد، تعبّد همراه با اعراض، صبر همراه با شمشیر، دستاوردهای عاشورایند.
برای فهم آنچه در پدید آمدن عاشورا مؤثر بود، و برای درک آنچه در عاشورا
ص: 15
تحقّق یافت، و برای شناخت آنچه در پی عاشورا در برهه های مختلف تاریخ شکل گرفت، باید در آیات قرآن و سنّت های الهی ذکر شده در آن، فرمایشات و پیشگویی های گوناگون پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، سیره امیرالمؤمنین و امام حسن علیهماالسلام و کلّیه وقایع نیم قرن پس از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به خوبی دقّت کرد، و همه موضعگیری ها، سخنرانی ها، تحرّکات وعملکردهای سران جبهه خلافت و پیشوایان مسیر ولایت را مورد بررسی قرار داد، و به همه جریانات تلخ و شیرین تاریخ تشیّع و اسلام، بلکه تاریخ بشریّت، از این منظر نگاهی دوباره داشت.
عاشورا درخت معجزه ای بود که اگرچه در کربلا و تنها در طی یک روز رویید، لکن ریشه در همه جغرافیای دین داشت، و بر همه تاریخ سایه افکن گشت.
به راستی چه معجزه ای از این والاتر و با اهمیّت تر که آن همه تلاش و برنامه ریزی در جهت محو اسلام اصیل و ریشه کن کردن ولایت، طی یک روز سراسر جهاد و شهادت عقیم گردد، و معدنی پایان ناپذیر از همه ارزش ها و بایسته های دینی انسانی در دسترس همه بشریّت قرار گیرد؟
یکی از ابعاد شگفت این معجزه بزرگ الهی، حفظ اصالت و اعتبار همیشگی آن است، دشمنان همچنان که با تمام توان کوشیدند تا توحید را بشکنند، قرآن را تحریف کنند، سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را انکار نمایند و در یک کلمه اسلام را به نابودی بکشانند، برای شکستن و تحریف کردن و انکار نمودن و نابود ساختن عاشورای حسینی هم از هیچ تلاش و توطئه ای کوتاهی نکردند.
تبلیغات سوء ؛ تا آنجا که مردم را با انگیزه جهاد فی سبیل اللّه بر جنگ با فرزند قرآن و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم وادارند!
غوغای فریب ؛ تا آنجا که سران و سرداران قبایل مهاجر و انصار، قاریان و حافظان قرآن، اولاد و اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم خارجی به حساب آیند و مستحقّ خشونت بارترین جنایت ها قلمداد شوند!
ص: 16
نیرنگ بازی ؛ تا آنجا که زنان و کودکان داغدیده از نسل پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و اصحاب، مستحقّ اسارت و زنجیر، و سزاوار شکنجه و زندان به شمار آیند.
به راستی ! وقایع عاشورا را چه کسانی نوشتند؟ از عاشورائیان چه کسی ماند تا نگارش مقتل را آنگونه که بود بر عهده گیرد؟ از آن توده های چند ده هزار نفری که آب را هم بر روی لشکر کوچک امام حسین صلی الله علیه و آله وسلم بسته بودند و در هنگام موعظه ها و یاری خواستن های او هلهله می کردند، چند نفر صادقانه و مؤمنانه گزارش لحظات پر عظمت عاشورایی را نگاشتند؟ در دوران یزید و حاکمان جور پس از او تا زمان عمر بن عبدالعزیز چه کسی جرأت نوشتن و یا حتّی بازگویی حوادث آن روز را داشت؟
کینه ورزانی که آرزوی نابودی کامل آل پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را در دل می پروراندند ، و موالیان آنان را شایسته زندگی کردن نمی دانستند ، و عقوبت و قتل و غارت و شکنجه و تبعید را حقّ طبیعی مدح کنندگان اهلبیت علیهم السلام می شمردند ، چگونه شرح وقایع عاشورا و حماسه های عاشورائیان را تاب می آوردند؟
اینجاست که می توان راز گریه های پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در هنگام دیدن و بوسیدن فرزندش حسین علیه السلام را دانست.
اینجاست که می توان حکمت روضه خوانی های رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم و گریه کردن های فاطمه زهرا علیهاالسلام در هنگام یادآوری شهادت پاره تنشان حسین علیه السلام را شناخت.
اینجاست که می توان اسرار گریه های امیرالمؤمنین علیه السلام در هنگام عبور از صحرای کربلا به سوی صفّین را درک کرد.
اینجاست که می توان رمز وصیّت های خاص پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و فاطمه زهرا و امیرالمؤمنین و امام حسن مجتبی علیهم السلام را در مورد کربلا و عاشورا فهمید.
اینجاست که می توان پیچیدگی برخی پیامها، دعوت ها و حرکات نمادین امام
ص: 17
حسین علیه السلام را به تحلیل نشست . چرا امام حسین علیه السلام همراه با اهل و عیال خویش از مدینه خارج شد؟
چرا در روز ترویه که همه حاجیان برای آغاز مناسک مخصوص حجّ آماده می شوند، پشت به خانه کعبه می کند!؟
چرا در طول مسیر، درهر منزلگاهی به گونه ای با مردم سخن می گوید؟
چرا سپاهیان حرّ را به نماز جماعت دعوت می کند؟
چرا فرستادگانش را به خیمه زهیر بن قین و عبیداللّه بن حر جعفی می فرستد و عاقبت خود برای دعوت عبیداللّه می رود؟
چرا شب عاشورا را برای اقامه نماز و دعا و تلاوت قرآن مهلت می گیرد؟
چرا زمین کربلا را خریداری می کند و صاحبان پیشین آن را در پذیرایی از عزاداران و زائران قبور شهدای آن دشت، وکیل می گرداند؟
با فهم این رمز و رازها و با یافتن جواب این پرسش هاست که انسان می تواند ترسیم روشنی از علل اصالت و عوامل جاودانگی قیام عاشورا داشته باشد.
نگاه دقیق به جریانات عاشورا و آنچه قبل از آن و پس از آن اتفاق افتاد، برای درک عظمت های این قیام و راهیابی به قلّه های پر شکوه معارف و حقایق نهفته در آن ضرورت دارد.
تنها با تحلیل های موشکافانه و تحقیقات عالمانه و بررسی های همه جانبه است که می توان شگفتی های پدید آمده در عاشورا را شناخت و به عمق توطئه ها و برنامه ریزی های دشمنان در هریک از مراحل قبل و بعد آن دسترسی پیدا کرد.
کتابی که پیش رو دارید، اثری بی نظیر از اندیشمند با اخلاص، دانشمند فرزانه و محقّق نکته سنج مرحوم آیة اللّه حاج شیخ عبّاس صفایی حائری است که در ضمن برشمردن وقایع تفصیلی و پیشینه ها و پیامدهای قیام ابی عبداللّه الحسین علیه السلام ، به تحلیل دقیق و منصفانه هریک از آنها پرداخته، بسیاری
ص: 18
از زوایای مبهم این قیام مقدّس را روشن ساخته، ناگفته های فراوانی را تبیین نموده و از نگاه یک اسلام شناس باتجربه ، شماری از انحرافات پدید آمده در فهم عاشورا و نقل وقایع آن را خاطر نشان ساخته است.
این کتاب که علیرغم ارزش والای تألیفی و تحقیقی آن، سالها تجدید چاپ نشده و از دسترس علاقمندان دور مانده بود، اینک با تلاش واحد تحقیقات مسجد مقدّس جمکران مورد تحقیق و بازنگری و ویرایش قرار گرفته و با بررسی و ذکر کلیّه مدارک مورد استناد، به رهروان راه آن بزرگوار تقدیم می شود.
امید است که مورد رضایت وارث حقیقی و خونخواه همیشگی آن حضرت، مولایمان صاحب العصر و الزمان «عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف» قرار گیرد.
محرّم الحرام 1421
بهار سال 1379
واحد تحقیقات مسجد مقدّس جمکران
ص: 19
ص: 20
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد للّه ربّ العالمین و الصلوة والسلام علی أشرف الأنبیاء و المرسلین محمّد و آله الطیبین الطاهرین، و اللعنة الدائمة علی أعدائهم أجمعین. السلام علیک یا أبا عبداللّه و علی الأرواح الّتی حلّت بفنائک، و أناخت برحلک، علیک منّی سلام اللّه أبدا ما بقیت و بقی اللّیل و النهار.
تاریخ امام مظلوم، سیّد الشهداء علیه السلام را بسیاری از علاقمندان نوشته اند - که هرکس به قدر همّت خود خانه ساخته - از خداوند - جلّت عظمته - خواستارم مرا توفیق عنایت فرماید و تأیید نماید تا تاریخ امام علیه السلام را چنانکه شایسته است، بنویسم. این امر هر چند برمن مشکل و سنگین است، ولی بر خداوند آسان است. «ربّ یسّر وسهّل».
نویسندگان، کتابهای بسیاری در مقتل و تاریخ امام علیه السلام نوشته اند، ولی هنوز هم جای بحث و گفتگو باقی است و چنین نیست که بتوان به نوشته های موجود اکتفاء کرد. زیرا مقصود بعضی از نویسندگان، جمع آوری روایات و احادیث بوده، و این امر گرچه از بعضی جهات مفید بوده و جمع آورنده غرض صحیحی داشته، ولیکن آثار سوئی در بردارد، زیرا همه کس از عهده تشخیص حدیث صحیح و جدا ساختن
ص: 21
آن از حدیث ضعیف بر نمی آید، و از این گذشته، چه بسا عظمت مولف موجب این شود که بسیاری از خوانندگان گمان کنند که تمامی این احادیث در نزد مؤلف معتبر است در حالی که چنین نیست، و هدف او جمع احادیث بوده، هر چند ضعیف باشد.
بعضی از مؤلفان باب اجتهاد را برای اهل علم باز نموده، لذا بسیاری از احادیث را خود مؤلف تضعیف یا توجیه کرده است، و بعضی از مورّخان نقل ضعیفی را معتبر شناخته و بر آن اعتماد کرده، و چه بسا نویسندگانی از راه حب و بغض قضاوت هایی نموده اند.
در هر صورت، هر کس راهی با امام مظلوم علیه السلام باز کرده و خدمتی به نظر خود انجام داده است. اکنون که نوبت به این ناچیز رسیده، از خداوند می خواهم توفیقم دهد تا شمّه ای از حالات امام علیه السلام را بنویسم، هر چند تاریخ امام علیه السلام بسیار مجهول است.
از زمان شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام تا هلاکت معاویه، قضایای برجسته ای راجع به تاریخ امام علیه السلام نمی بینید، و در این مدّت که حدود بیست سال بود، به حدّی معاویه بر اهل بیت اطهار علیهم السلامسخت گیری نموده که بیان از تقریر آن عاجز است.
او سبّ امام علی بن ابیطالب علیه السلام را رواج داد تا جایی که متدینین وظیفه خود می دانستند پس از نمازها علی علیه السلام را سبّ و لعن نمایند، و پس از هلاکت او، این رسم تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز برقرار بود.
در آن زمان علاقه به اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و تشیّع موجب قتل و نابودی می شد. فرمانداران برای تقرّب به معاویه، شیعیان را پیدا می کردند و می کشتند، و از دشمنان و منافقین ترویج می کردند، و به وسیله بذل اموال فراوان، آنان را تشویق
ص: 22
می کردند تا بتوانند از عظمت اهل بیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بکاهند، و آنان را در انظار پائین آورده، ساقط نمایند، و دشمنان آنان را بالا برند.
به همین جهت، به حدّی احادیث باطل - از عظمت دشمنان و مذمّت اهل بیت علیهم السلام - در کتاب ها و سینه های محدّثان جای گرفت که بحساب نیاید، و آثار آن تا امروز - با گذشت قرن ها و آمدن سلاطین مختلف - در کتاب ها باقی است. از این موارد می توان تا اندازه ای موقعیت اهل بیت علیهم السلامرا به دست آورد.
شما در چنین دوره و زمانی چه انتظار دارید؟ آیا توقع دارید که مناقب امام حسین علیه السلام بیان گردد؟ آیا توقع دارید که علوم حسین بن علی علیه السلام به محدثین و روات برسد، و از نور حضرتش آن عصر روشن گردد؟
منافقین و دشمنان دین کوششها کردند تا نور خدا را خاموش کنند، و ابرهای تاریکی پدید آوردند که مانع تابش نور الهی گردد، ولی خداوند نور خود را تابان می نماید و ابرهای تاریک را زایل می فرماید.
در اثر انقلاب کربلا و بروز حادثه طف و شهادت سید الشهدا علیه السلام و اسارت اهل بیت اطهار علیهم السلام به تدریج تمام پرده ها بالا رفت، و ابرها و تاریکی ها بر طرف شد. پستی و پلیدی آن شجره خبیثه بر عموم مردم آشکار شد. کاخ ظلم واژگون و خانواده معاویه منقرض و سلطنت از دودمان ابوسفیان بر کنار شد.
همین یزید که سالها معاویه با مکر و حیله و تزویر، نقشه سلطنت او و انقراض آل علی علیهم السلام را می کشید، پس از شهادت امام، عمر او کوتاه شد، وجاهت و موقعیت او از میان رفت و با آن که سیزده پسر از او باقی مانده بود سلطنت از خانواده او بیرون رفت و سید الشهدا علیه السلام با آن که فرزندان او به جز زین العابدین علیه السلام کشته شده بودند، از نسل پر برکت همان یک نفر، خداوند زمین را پر کرد، و موقعیت امام شهید علیه السلام برای مردم آشکار شد.
مناقب و آثار او پس از شهادتش بر زبان ها جاری شد، عمل او سرمشق
ص: 23
جوانمردان گردید، که تا امروز کتاب ها در تاریخ او می نویسند، و در تمام دوران سال شیعیان بر مصائب او گریانند، و برای یادبود آن امام شهیدان مجالس سوگواری برپا می کنند، و عزاداریها می نمایند، و اختصاص به ایام عاشورا ندارد، گرچه آن ایام، بهار عزاداری است.
کوتاه سخن؛ در تاریخ از آثار امام شهیدان در دوران معاویه چیز درستی به دست نمی آید، امّا نه از باب آن که امام علیه السلام دارای شخصیت ممتاز و فضائل و مناقب نبوده است، بلکه برای آن که دشمنان برای خاموش کردن نور خدا نقشه ها کشیدند و تقیه عجیبی در آن عصر حکمفرما بود، و تعجّب نکنید اگر بشنوید زندگی جمعی منوط به این بود که از علی علیه السلام بیزاری جویند، و او را لعن کنند، و گرنه به زندگانی آنان خاتمه داده می شد. با کمال جرأت می توان گفت: در هیچ دوره و زمانی مانند این دوران، بر اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم سخت گیری نمی شد، حتّی در زمان منصور دوانیقی و متوکل عباسی این اندازه سخت گیری نبود.
شما از رفتار خلفای جور و منافقان با ائمه علیهم السلام در هر دوره و زمانی می توانید به موقعیّت شیعیان و میزان تقیّه در آن زمان پی ببرید.
بنابراین، عصر امام شهیدان علیه السلام ، تاریک ترین ادوار و ازمنه بوده است. جایی که خانواده پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از بزرگ و کوچک در وسط روز با حضور و شرکت هزاران نفر از مدعیان دوستی کشته شوند، و سر فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شهر به شهر برده شود، و خانواده او را به آن طرز اسیر کنند و تا شام ببرند، توانایی و جمعیت و نفوذ و عظمت و موقعیت شیعیان و دوستان اهل بیت اطهار علیهم السلام معلوم می شود.
پس در هیچ عصری حق کشی و پرده پوشی به آن اندازه نبوده است. کتمان فضایل اهل بیت علیهم السلام ، انتشار احادیث باطل در حق دشمنان و جعل اکاذیب درباره ائمه طاهرین علیهم السلامدر هیچ زمانی به آن اندازه نبوده است، و این امور، سرّ مخفی شدن فضایل سیدالشهداء علیه السلام می باشد.
ص: 24
ابوالفرج اُموی(1) می نویسد: سابقین از شعرا به جهت ترس شدید از بنی اُمیّه، نمی توانستند در حق امام علیه السلام مرثیه بگویند.(2)
از این مطلب شدّت تقیّه معلوم می شود. با شهادت امام علیه السلام تقیّه خاتمه نیافت، و چنین نبود که پس از شهادت امام علیه السلام مردم بتوانند به آسانی مرثیه گویند، و برای امام شهیدان نوحه سرایی نمایند، چون تا یزید زنده بود بر شیعیان، بلکه بر مسلمانان سخت می گرفت تا جایی که مردم را وادار کرد به آن که با او بر این که بنده یزید هستند، بیعت کنند.
پس از هلاکت او، سلطنت به ابن زبیر رسید. او در شقاوت و خباثت کمتر از یزید نبود. او کسی است که آرزو داشت گودالی بکند و آن را از آتش پر کند و عموم بنی هاشم را در آن بسوزاند. او کسی است که از جهت دشمنی با بنی هاشم صلوات بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را ترک کرد.(3) او هفت هزار نفر از شیعیان را - که خود را حسینی نامیده بودند و قاتلان امام شهید را کشته بودند - کشت. حالات او در همین کتاب خواهد آمد.
پس از هلاکت او، عبدالملک استیلا یافت. وی حجّاج را بر شیعیان مسلط کرد، و چه ظلمها و ستمها که از او به شیعیان نرسید !
پس این است سرّ آن که تقیّه شدید بود تا جایی که پس از شهادت، شعرا نمی توانستند مرثیه بخوانند، و در مصیبت امام شعر بگویند.
بلی! در مدت کوتاه سلطنت مختار، در قلمرو حکم فرمایی او تقیّه از میان رفت، و در این موقع وهنگام خروج توّابین، شعرهایی در حق امام علیه السلام گفته شد، و شیعیان قبر مطهّر امام علیه السلام را زیارت کردند، و نوحه سرایی نمودند، و خون خواهی
ص: 25
کردند، و بسیاری از دشمنان را کشتند.
شاید در همین زمان شالوده مقتل ابو مخنف ریخته شد که ریشه تواریخ است، و هرکس مقتل نوشته از او استفاده کرده است، مانند کلبی و دیگران.
در این مقام مناسب است حدیثی را که شاهد مدّعای ما است، ذکر نمایم و از آن، طرز مبارزه امام علیه السلام با منافقین نیز معلوم می شود.
سلیم بن قیس در ضمن حدیث مفصلی که کیفیت مبارزه معاویه با حق را بیان می کند، نقل کرده است:
«چون حسن بن علی علیه السلام وفات کرد، سختی و فشار - از جانب معاویه - بر اولیاء اللّه زیادتر شد. مؤمن یا کشته می شد یا آواره. دو سال پیش از هلاکت معاویه، امام حسین علیه السلام به قصد حج به مکه رفت، در این سفر عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عباس نیز بودند.
امام علیه السلام از بنی هاشم و شیعیان و آشنایان و خوبان اصحاب و تابعین دعوت نمود و بیش از هزار نفر در «منی» نزد امام علیه السلام جمع شدند.
امام برخاست و به حاضران فرمود:
رفتار این طاغیه - معاویه - را با ما و شیعیان ما دیدید و شنیدید. من از شما پرسش هایی می کنم، پس اگر راست گفتم تصدیق کنید و اگر دروغ گفتم، دروغ مرا آشکار کنید. سخنان مرا بشنوید و مخفی نمایید، و در مراجعت به بلاد خود به کسانی که مورد اطمینان شما هستند نقل نمایید، چون می ترسم حق را از بین ببرند، هر چند خداوند نور خود را نگاه دار است، اگر چه کافران نخواهند».
پس امام علیه السلام تمام آیاتی را که درباره اهل بیت علیهم السلام نازل شده بود خواند و تفسیر نمود، و آنچه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در فضیلت پدر و مادر آن حضرت و اهل بیت علیهم السلام فرموده
بود، بیان نمود، و همه حاضرین از صحابه تصدیق می کردند که این سخنان را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شنیده اند، وتابعین می گفتند: ما از کسانی از صحابه که مورد
ص: 26
اطمینان و اعتماد بودند، شنیدیم.
بعد از آن که امام علیه السلام فضایل و مناقب اهل بیت علیهم السلام را بیان نمود، فرمود:
«شما را به خداوند سوگند می دهم که این احادیث را برای هر کس که به او اعتماد و وثوق دارید، نقل نمایید».
سپس مردم متفرّق شدند.(1)
ببینید! در آن زمان که معاویه با تمام ایادی و عمّال خویش می خواست نور خدا را خاموش کند، و یاد اهل بیت را از میان بردارد، چگونه امام علیه السلام در «منی» بهترین صحابه و تابعین را جمع نمود وشیعیانی را که از اطراف آمده بودند دعوت کرد وهمه فضایل ومناقب را برای آنان بیان نمود وصحابه وتابعین، سخنان حضرتش را تصدیق کردند، پس فرمان داد این فضایل را که به نحو تواتر به آنان رسیده، در شهرها به گوش مردمان پاک برسانند، و به این نحو با باطل مبارزه فرمود، و حق را نگاه داری نمود، این است رسم حجّت خدا، «فَلِلّهِ الحُجَّةُ البالِغَةُ»(2).
نتیجه آنچه که گذشت این است: گرچه در تاریخ و مقتل امام شهیدان کتاب های زیادی نوشته شده، ولی جای بحث و گفتگو برای ما باقی است. و چون در آن عصر تقیه شدیدتر از سایر اعصار و ازمنه ائمّه علیهم السلام بوده، مردم از علوم امام علیه السلام بهره و استفاده نبردند، از این رو، اصحاب و راویان حدیث از آن حضرت زیاد نبودند تا علوم او را به مردم برسانند، و مناقب و فضایل و معجزات و حالات امام را در دسترس مردم قرار دهند. پس ما باید از لابلای تواریخ و حکایات، قضایای جزئی را شاهد خود قرار دهیم، و از آن قضایا، امور کلی را استنباط نماییم.
این تذکر لازم است که به هر نقل و حدیثی که ابومخنف - پیشوای مورّخان - در مقتل آورده نمی توان اعتماد کرد، چه رسد به نقل های دیگران که وسایط زیادی در
ص: 27
میان هست. زیرا گاهی ابومخنف از کسانی حدیث نقل می کند که از دشمنی اهل بیت علیهم السلامخالی نبوده اند و من به خواست خداوند در ضمن مباحث همین کتاب به قسمت هایی از دروغ پردازیهای اینان اشاره خواهم نمود، و در این باب از قضاوت منصفانه به قدر وسع خویش کوتاهی نخواهم کرد. (ان شاء اللّه، وما توفیقی إلاّ باللّه).
شاهد بر مدعای ما این که نمی بینید در این تواریخ - که مدرک مقاتل و تاریخ های بعدی است - تعداد مقتولین به دست امام علیه السلام و یا سایر اصحاب آن حضرت را نوشته باشند، و حال آن که کشته شدگان به دست اصحاب ابن سعد را شمارش کرده اند و از این کار، کمال عناد و دشمنی مورّخان ثابت می شود. این قسمت را در جای خود روشن خواهم نمود. و همچنین چیزهایی درباره مسلم بن عقیل نوشته اند، و محدثین از مورّخان ضبط کرده اند که نشانه عناد و حبّ و بغض آنها است چنانکه مفصّلاً در این امر گفتگو خواهم نمود.
ص: 28
در روز، ماه و سال تولّد آن سرور اختلاف است، بعضی گویند: تولّد آن حضرت روز سه شنبه است، و بعضی دیگر گویند: روز پنج شنبه، سوّم شعبان است و بعضی پنجم شعبان را گفته اند. و برخی گویند: ماه ربیع، سال سوم هجرت. و بعضی ماه ربیع، سال چهارم گفته اند.
این اختلاف و نظایر آن در موالید و وفیّات معصومین علیهم السلام، معلول سهو و اشتباه روات است. اگر حوادث را در همان وقت ثبت می نمودند، اشتباه و اختلاف کمتر می شد، ولی این حوادث را پس از سالیان دراز ضبط کردند، و چه بسا وسایطی در میان آمده بود که هر یک در سینه خویش ثبت کرده بودند.
برای آسان شدن مطلب، این قضیه را نقل می کنم: وفات مرحوم آیت اللّه والد، «آقای شیخ محمدعلی قمی حایری» در شب دوشنبه، بیست و دوم ربیع الثانی سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت بود که فاضل دانشمند، آقای مدرس تبریزی پس از آن که اشاره مختصری به احوال ایشان نموده، نوشته است: در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار وفات نمودند.(1) و مستند ایشان اطلاعات متفرقه است.
جایی که در تاریخ وفات ایشان با فاصله بسیار کم، چهار سال اختلاف پیدا شود،
ص: 29
توقع دارید در تاریخ تولد و وفات ائمه علیهم السلام اختلاف پیدا نشود.
این اختلاف ها در اثر سهو و نسیان پیش می آید، و معلول سیاست و تعمد کذب نیست. البته باید خبری را که احتمال سهو و اشتباه در آن کمتر باشد، بر خبر دیگر ترجیح داد. این طریقه عقلایی در مقام ترجیح یکی از دو خبر است. پس میزان ترجیح، نزدیکتر بودن به واقعه و کمی واسطه، وثاقت راوی و کمی فاصله زمانی بین ضبط و تحریر حدیث وبین شنیدن آن است، و به این جهات و نظایر آن می توان نقلی را بر نقل دیگر ترجیح داد.
بله! گاهی اختلافات معلول سیاست و اغراض می باشد، مثل اختلاف در مدفن و قبر فاطمه علیهاالسلام و یا اختلاف در حرکت دادن امام موسی بن جعفر علیه السلام به سمت بصره یا کوفه. این گونه اختلاف در نقل، نه از باب اشتباه بعضی از روات و محدثان است، بلکه مصلحت، اختلاف نقل را ایجاب می کرده است.
شیخ کلینی، سال سوّم هجری را سال ولادت دانسته، و تولد امام حسن علیه السلام را در ماه رمضان معیّن کرده است. و طبق حدیث معتبری، فاصله میان تولد آن دو امام علیهماالسلامشش ماه و ده روز می باشد.(1) بنابراین، تولد امام حسین علیه السلام باید در ماه
ربیع الاول یا ربیع الثانی باشد و شهید در «دروس» آخر ماه ربیع الاولِ سال سوم هجرت را روز تولد دانسته است.(2) البته من مدرک این اقوال را نمی دانم و تاکنون روایت مسند و معتبری در این باب ندیده ام.(3)
ص: 30
پدر آن حضرت علیه السلام ، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و مادرش سیدة النساء
دختر خاتم النبیین صلی الله علیه و آله وسلم است و آن حضرت در مدینه طیبه به دنیا آمد. حسن و حسین فرزندان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم می باشند. دشمنان و منافقین تا می توانستند از معروف شدن این قرابت و خویشاوندی با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم جلوگیری می کردند.
بنی امیّه به اهل شام می گفتند: نزدیکتر از بنی اُمیّه برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم خویشی نیست.
عدّه ای از مشایخ شام نزد سفّاح عباسی رفته، سوگند یاد کردند که نمی دانسته اند نزدیکتر از بنی اُمیّه برای پیغمبر خویشانی باشد.(1) و چون بنی عباس مانند فرزندان علی علیه السلام عموزادگان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بودند، و بیش از این اندازه از خویشاوندی را برای حسن و حسین علیهماالسلام نمی توانستند ببینند، منکر شدند که حسن و حسین علیهماالسلام فرزندان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم باشند و گفتند: اولاد دختر، فرزند حساب نمی شوند!
علمای شیعه پاسخ این شبهه را داده اند و ابن ابی الحدید - که از بزرگان علمای عامّه است - نیز تایید حق نموده، و به آیه مباهله و غیر آن ثابت نموده که حسن و حسین علیهماالسلامفرزندان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می باشند.(2)
شما از همین قضیّه تا اندازه ای می توانید عناد منافقین از بنی عباس را بدست آورید. گروهی خویشاوندی و نزدیکی آنان را با پیغمبر منکر می شوند تا خود را مقرّب و محبوب القلوب مردم نمایند، و گروه دیگری فرزندی اولاد پیغمبر را منکر می شوند تا مبادا تقدّم آنان برای خلافت ثابت شود.
ص: 31
«یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ »(1)
«می خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند».
به کوری چشم دشمنان، بر همه کس ثابت و مبرهن گردید که امام حسن و امام حسین علیهماالسلامفرزندان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و مورد علاقه او بودند. امیرالمؤنین علیه السلام برای این که نسل پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم قطع نشود، نمی گذاشت حسن و حسین علیهماالسلام در میدان های جنگ با دشمنان روبرو شوند، و چون دید امام حسن علیه السلام در جنگ صفین شتابان به سوی کارزار می رود، فرمود:
«املکوا عنی هذا الغلام لایهدنی فإننی أنفس بهذین - یعنی الحسن والحسین علیهماالسلام - علی الموت لئلا ینقطع بهما نسل رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم »(2)
او را نگاه دارید، مبادا به میدان نبرد رود و مرا با مرگ خود خرد کند و درهم شکند. من از مرگ حسن و حسین جلوگیری می کنم، مبادا با مرگ آنها نسل پیغمبر علیه السلام قطع شود.
از این کلام ، علاقه امیرالمؤمنین علیه السلام به امام حسن علیه السلام ، بلکه به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به دست می آید.
طبری روایت نموده است: سعید بن عاص - والی کوفه از طرف عثمان - در سال سی ام هجری، مازندران را فتح نمود، و در این جنگ عدّه ای همراه او بودند، از جمله: حذیفة بن یمان و جمعی از اصحاب پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و حسن و حسین علیهماالسلام و عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمرو بن عاص.(3)
ص: 32
این نقل درست نیست، زیرا امیرالمؤنین علیه السلام به حدّی به حسن و حسین علیهماالسلام علاقه داشت که نمی گذاشت در جنگ های خودش شرکت کنند، پس چگونه این دو را با دشمنان به بلاد بسیار دور روانه می کند؟
کسی که می گوید: «مرگ او مرا خرد می کند و درهم می شکند» چگونه او را به دست سعید بن عاص اُموی می سپارد؟ از کجا معلوم که او را در جنگها، مأمور به شرکت در جنگ و یا مبارزه با پهلوانی نکند؟
امیرالمومنین علیه السلام ، محمّد بن حنفیه، پسر سوم خود را در جنگها وارد می کرد، و علم را به او می سپرد، و بر او سخت گیری می کرد. در تاریخ آمده که محمّد گریه کرد و گفت: ای پدر! دو برادر مرا کنار می گذاری و مرا به سمت مرگ روانه می کنی؟ فرمود: آن دو، پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و تو، پسر من هستی(1).
پس روایت طبری در عصر اموی ها برای عظمت دادن به آنان و کاستن از مقام دو سید جوانان اهل بهشت ساخته شده است.
شیخ کلینی از امام علی بن موسی الرضا علیهماالسلام روایت نموده که آن حضرت فرمود: «هفت روز پس از تولد امام حسین علیه السلام ، جبرئیل آمد و به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم تهنیت گفت، و دستور داد که آن حضرت، نام و کنیه مولود را معیّن کند، و سر او را بتراشد، و از برای او عقیقه کند».(2)
در روایت دیگری امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید:
«هفت روز پس از تولد امام حسن و امام حسین علیهماالسلام، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اسم آن دو را معین کرد، و گوسفندی از برای هر یک عقیقه نمود و یک ران گوسفند را برای قابله
ص: 33
فرستاد، و از باقیمانده آن خوردند و به همسایگان نیز هدیه دادند. و حضرت فاطمه علیهاالسلامسر هر دو فرزند خود را تراشید، و مطابق وزن موی آن ها از نقره صدقه داد».(1)
امام علیه السلام در حدود هفت سال با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و سی و هفت سال با امیرالمومنین علیه السلام و چهل و هفت سال با برادر خویش امام حسن علیه السلام ، زندگانی نمود، و موقع شهادت در حدود پنجاه و هفت یا پنجاه و هشت سال سن داشت.
ص: 34
در روایت موثق سماعه آمده است: «جبرئیل خبر شهادت حسین علیه السلام را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم آورد، و آن حضرت در خانه اُمّ سلمه بود، پس حسین علیه السلام وارد شد، جبرئیل گفت: این را امت تو می کشند.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: تربت او را به من نشان بده. پس جبرئیل مشتی خاکِ قرمز رنگ به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم داد، و تا ام سلمه زنده بود آن خاک در نزد او بود».(1)
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مکرراً از شهادت آن حضرت خبر داده بود، و این مسأله از مسلّمات بود، نظیر خبر دادن از شهادت عمّار که آن حضرت مکرر فرموده بود: «تقتله الفئة الباغیة ؛ گروه ستمگر عمار را می کشند».
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
«چون امیرالمؤمنین علیه السلام از کربلا عبور نمود، چشم او پر از اشک شد، پس فرمود: در اینجا شتران بر زمین می خوابند، و در اینجا بارها را می گذارند و در اینجا خونشان ریخته می شود، خوشا به حال تو ای
ص: 35
زمین که خونهای دوستان، در تو جای می گیرد».(1)
نصر بن مزاحم نقل می کند که هرثمة بن سلیم گوید: در آن موقع که علی علیه السلام به سمت صفین می رفت در رکاب حضرتش بودیم، چون به کربلا رسید نماز خواند، پس از نماز، مقداری از خاک کربلا را برداشت و بویید، سپس فرمود:
«واهاً لکِ ایتهاالتربة! لیحشرن منک قوم یدخلون الجنّة بغیر حساب».
هرثمه پس از مراجعت از سفر به زن خود - که از شیعیان بود - گفت: ابوالحسن پس از آن که قدری از خاک کربلا را برداشت و بویید، چنین و چنان گفت. - هرثمه اعتراض داشت به امیرالمومنین علیه السلام و می گفت: او چه اطلاعی از غیب دارد؟ - زن او گفت: ای مرد! دست از این سخن بردار. امیرالمؤمنین علیه السلام هر چه می گوید حقّ است.
هرثمه گوید: چون ابن زیاد سپاه کوفه را به سمت حسین علیه السلام روانه کرد، من در میان سپاه بودم، چون به حسین رسیدم، زمینی را که علی علیه السلام در آن فرود آمده بود و جایی را که از خاک آن برداشت و بویید و آن سخن را فرمود شناختم، پس از این سفر خوشم نیامد. نزد حسین علیه السلام رفتم و به او سلام کردم و قصّه امیرالمؤمنین علیه السلام را به او گفتم.
حضرت فرمود: تو با ما هستی یا با دشمن ما؟
گفتم: یابن رسول اللّه! من بی طرف هستم، نه با تو و نه با دشمن تو، خانواده من در کوفه هستند و اگر با تو باشم می ترسم که ابن زیاد به آنان ضرر برساند.
حسین فرمود: پس زود برو، و کشته شدن ما را مبین. زیرا هر کس آن روز را ببیند و مرا یاری نکند، خداوند او را داخل آتش می کند.
هرثمه گوید: پس من فرار کردم و کشته شدن امام را ندیدم.(2)
سعید بن وهب گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام را در کربلا دیدم که با دست خود اشاره
ص: 36
می کند و می فرماید: «اینجا است و اینجا است».
راوی گفت: چه خبر است یا امیرالمومنین؟
فرمود: «جمعی از آل محمد علیهم السلام در اینجا منزل می کنند، وای بر آنان از شما! و وای بر شما از آنان! یعنی شما آنان را می کشید و بدین جهت به جهنم می روید»(1).
نصر به سند دیگر روایت می کند: وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام به کربلا رسید، ایستاد
و فرمود: «ذات کربٍ و بلاء» سپس به محلی اشاره کرد و فرمود: «اینجا شتران را می خوابانند و بارها را می گذارند و به جای دیگری اشاره کرد و فرمود: در اینجا خون آنان می ریزد»(2).
این روایات را ابن ابی الحدید از تاریخ نصر نقل نموده است.(3) بنابراین، موضوع خبر دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و امیرالمؤنین از کشته شدن امام حسین علیه السلام از مسلّمات است، مانند خبر دادن آن حضرت از کشته شدن عمّار به دست فئه باغیه و گروه ستمگر که حتی خود عمرو بن عاص - پیش از آن که قضایای کشته شدن عثمان و جنگ صفین پیش آید - راوی همین خبر از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بود. این گونه اخبار که در میان دوست و دشمن مشهور بود از شواهد نبوت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم محسوب می شود.(4)
شیخ مفید از عبداللّه بن شریک عامری نقل نموده که او گوید: چون عمر بن سعد به مسجد وارد می شد، اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام می گفتند: این قاتل حسین علیه السلام است، واین قضیه پیش از واقعه کربلا بود.(5)
کسانی که مسلمان هستند و ایمان به نبوت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم دارند، نباید از این
ص: 37
قبیل چیزها که نشانه نبوت آن سرور است، تعجب نمایند.
امیرالمؤمنین علیه السلام در موارد زیادی از آینده خبر می داد، همین امر موجب شقاوت جمعی از دشمنان و غلات، و سعادت جمعی از علاقمندان و مؤنین گردید، مانند قرآن مجید:
«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَلا یَزیدُ الظّالِمینَ إِلاّ خَساراً»(1)
«و ما آنچه را برای مؤمنان مایه درمان و رحمت است از قرآن نازل می کنیم، ولی ستمگران را جز زیان نمی افزاید».
به سند صحیح از ابن رئاب روایت شده که حضرت صادق علیه السلام فرمود: «چون فاطمه علیهاالسلامبه حسین علیه السلام آبستن شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به او گفت: خداوند به تو فرزندی عطا کرده که نامش حسین است، و امّت من او را می کشند.
حضرت فاطمه علیهاالسلام گفت: من نیازی به این پسر ندارم.
حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: خداوند به من وعده داده که امامت را در نسل او قرار دهد.
حضرت فاطمه علیهاالسلام گفت: راضی شدم».(2)
از حدیث معتبر ابوبصیر از حضرت صادق علیه السلام معلوم می شود که این حکایت پس از به دنیا آمدن امام حسین علیه السلام اتفاق افتاده است.(3) و بعید نیست که این قصه هم در موقع حمل و هم در موقع ولادت اتفاق افتاده باشد، زیرا کسی که به چیزی
ص: 38
علاقه داشته باشد، میل دارد که مکرر آن را بشنود.
مثلاً حضرت زکریّا علیه السلام عرض می کند:
«رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ»(1)
«پروردگارا! از جانب خود فرزندی پاک و پسندیده به من عطا کن که تو شنونده دعایی»
و چون ملائکه به او بشارت یحیی را می دهند، می گوید:
«رَبِّ أَنّی یَکُونُ لی غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَ امْرَأَتی عاقِرٌ»(2)
«پروردگارا! چگونه مرا فرزندی خواهد بود؟ در حالی که پیری من بالا گرفته است و زنم نازاست!»
زکریّا علیه السلام می دانست پیر شده و زن او نمی زاید، با این حال از خدا فرزند می خواست.
حال که به او بشارت می دهند، موانع امر را بیان می کند تا خوب بشارت را بشنود و از شنیدن آن لذّت ببرد و اطمینان بیشتری حاصل کند، و همین است سرّ گفتن ساره:
«یا وَیْلَتی ءَأَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلی شَیْخاً إنَّ هذا لَشَیْ ءٌ عَجِیبٌ»(3)
«ای وای بر من! آیا فرزند آورم با آن که من پیر زنم واین شوهرم پیر مرد است؟ واقعاً این چیز بسیار عجیبی است».
پس اگر فاطمه علیهاالسلام جمله «من نیازی به این مولود ندارم» را مکرر گفته باشد، برای این است که بشارت را به آن که امامت در ذریه او است، مکرر بشنود.
ص: 39
در روایت موثّق ابن بکیر آمده است که امام صادق علیه السلام فرمود: «فاطمه علیهاالسلام
خدمت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شد در حالی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم گریه می کرد، و اشک از چشمان مبارکش جاری بود.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: جبرئیل به من خبر داد که حسین را می کشند.
این خبر بر فاطمه علیهاالسلام گران آمد و بی تابی نمود. پس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم او را به کسانی
از اولادش که به سلطنت می رسند، بشارت داد. پس راحت شد، و آرام گرفت».(1)
ظاهراً مقصود از پادشاهان از اولاد فاطمه علیهاالسلام، ائمه علیهم السلاممی باشند که از نسل حسین علیه السلام هستند.
از این گونه روایات، کثرت علاقه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و فاطمه علیهاالسلام به حسین علیه السلام معلوم می شود، زیرا وقتی به یاد می آورند آنچه بعداً بر حسین علیه السلام وارد می شود، بی تاب می شوند و گریه می کنند و خود را تسلیت می دهند به آن که امامت در ذریه او است.
این گریه و بشارت مکرر اتفاق می افتاده است.
ص: 40
اصحاب امام علیه السلام اگر چه بهترین اصحاب بودند، چنانکه آن حضرت در شب عاشورا فرمود:
«فإنّی لا أعلمُ أصحاباً أوفی و لا خیراً من اصحابی و لا أهل بیتٍ ابرّ ولا أوصل من اهل بیتی، فجزاکم اللّه عنّی خیراً»(1)
ولی این بزرگ مردان اصحاب شهادت بودند نه حدیث، این جماعت برای یاری فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ملازم رکاب او شدند، و بعضی از آنان چون زهیر و حرّ قبلاً از مخالفین آن حضرت بودند، و جمعی چون حبیب و مسلم بن عوسجه از کوفه خود را به آن حضرت رساندند و قبلاً ملازم آن حضرت نبودند تا از آن حضرت کسب علم کنند.
ائمه علیهم السلاماصحابی داشتند که برای کسب علم و حدیث به خدمت آنان می رسیدند و اخذ حدیث می کردند و بر می گشتند، و علوم ائمه علیهم السلام به وسیله آنان در دسترس شیعه قرار می گرفت.
این رسم از اواخر دوران حضرت سجاد علیه السلام شروع شد و در زمان حضرت امام جواد علیه السلام رو به تقلیل گذاشت. هر چه شیعه به عصر غیبت نزدیکتر می شد حجاب
ص: 41
زیادتر و دسترسی به ائمّه علیهم السلامسخت تر و کمتر می شد، زیرا حضرت هادی و امام عسکری علیهماالسلامدر سامرا تقریباً تحت نظر و مراقبت شدید بودند.
در این زمان، کتب راویان حدیث که در عصر حضرت باقر و صادق علیهماالسلامنوشته شده بود، ملجأ و مرجع شیعه بود، و علما و محدثین در صدد جمع و تهذیب آن احادیث بودند، و شیعه از آن علوم استفاده می کرد. به همین جهت است که راویان حدیث از حضرت هادی وامام عسکری علیهماالسلام نسبت به ائمه سابق، بسیار کم هستند و از همان عصر، مسأله سفارت مطرح شد و شیعیان به وسیله عثمان بن سعید و فرزند او محمّد، با امام رابطه داشتند.
این گونه تقیّه که در زمان آن دو امام علیهماالسلامبود و موجب این می شد که راویان و محدثین به آن دو امام به آسانی دسترسی نداشته باشند، در عصر حضرت امام حسین علیه السلام به مراتب شدیدتر و فشار بر شیعه در آن عصر از همه زمان ها بیشتر بود. شیعیان در آن زمان گرفتار ظلم معاویه و کارگزاران او بودند و عاملان معاویه در هر کجا آنان را می یافتند، قلع و قمع می کردند و آنها با خوف شدید و در حال آوارگی و نهانی و با کمال سختی، عمر خویش را به آخر می رساندند و همین، سرّ کمی انتشار حدیث از امام مجتبی و حضرت سیّدالشهدا علیهماالسلامدر میان شیعه می باشد.
پس از ایجاد این شرایط، معاویه و عاملان او در برابر آن دو امام، فقهایی برای مردم تراشیدند که مردم علوم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و دین خدا را از آنان یاد بگیرند، مانند عبداللّه بن زبیر - که از شدیدترین نواصب و دشمنان امیرالمؤمنین است - و عبداللّه بن عمرو بن عاص، و عبداللّه بن عمر بن خطّاب. این سه نفر منافق، پیشوای اهل جماعت و سنّت هستند. کتب صحاح آنها از احادیث این سه نفر و ابوهریره و انس بن مالک پر است. در این مقام مناسب است حدیثی از ابن کثیر دمشقی نقل نمایم.
ص: 42
او در تفسیر آیه «وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ»(1) گوید:
«قال الإمام أحمد، حدّثنا اسماعیل، حدّثنا صخر بن جویریة، عن نافع، قال: لما خلع الناس یزید بن معاویة جمع ابن عمر بنیه واهله ثم تشهد ثم قال: امّا بعد فإنّا قد بایعنا هذا الرجل علی بیعة اللّه ورسوله وإنّی سمعت رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم یقول: ان الغادر یُنصب له لواء یوم القیامة فیقال هذه غدرة فلان وان من أعظم الغدر - إلاّ أن یکون الإشراک باللّه - أن یبایع رجل رجلاً علی بیعة اللّه ورسوله ثم ینکث بیعته فلایخلعن احد منکم یزید ولایسرفن أحد منکم فی هذا الأمر فیکون صیلم بینی وبینه»(2)
به موجب این نقل، عبداللّه بن عمر، فرزندان و خویشان خود را - در آن موقع که مردم یزید را از خلافت خلع کردند - جمع نمود و گفت: مبادا در این امر با مردم همراه شوید، و هر کس چنین کند من از او جدا می شوم و با او قطع رابطه می کنم، چون ما با یزید بیعت کرده ایم و وفای به وعده لازم است، و از بدترین غدرها این است که کسی آن بیعت را بشکند.
مردم به چه جهت یزید را خلع کردند؟ چون پسر پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم را کشت و خاندان او را اسیر کرد، و به تمام مقدّسات توهین می کرد، و حرام ها را حلال می شمرد. به این جهت، مردم او را کافر شناختند، و بیعت با چنین کافری احترام ندارد، بلکه آنان جهاد با او را لازم تر از جهاد با مشرکین دانستند.
در چنین حالی عبداللّه بن عمر می گوید: وفای به این بیعت - که چون بیعت با خدا و رسول است - واجب است، و غدر و نقض این بیعت از اعظم حرام ها است، و هرکس در خلع یزید شرکت کند با او قطع رابطه می کنم!!
این چنین کسی، مفتی و پیشوای مسلمین گردید! با یزید بیعت کرد، و نقض آن
ص: 43
بیعت را از اعظم حرام ها دانست! ولی همین پسر عمر پس از کشته شدن عثمان، با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت نکرد و با عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمرو بن عاص و مروان، در صف مبارزین و دشمنان امیرالمؤمنین علیه السلام قرار گرفت. این جماعت به روی امیرالمؤمنین علیه السلام و یاوران او شمشیر کشیدند، وشاید به همین جهت پیشوای اهل سنّت شدند. اینان درب خانه علی علیه السلام را - که باب مدینه علم پیامبر است - بستند، و درِ خانه دشمنان او را گشودند، و از دو فرزند او دست برداشته، آنان را یاری ننمودند و از آن دو امام کسب علم و حدیث نکردند.
پس مردم در زمان حیات آن دو بزرگوار کاری به ایشان نداشتند، و با دشمنان ایشان بودند، و از علوم آنان نیز استفاده نکردند، و احادیث پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از دو فرزندش نگرفتند. از این رو، اهل سنّت تا امروز از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم دور گشته و از دشمنان آنها دین خود را گرفته اند.
این است طریقه امّت با ثقل پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و عترت طاهر او و با آن همه سفارش و تأکیدی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در حقّ آنان فرمود، مردم عترت را از قرآن جدا کردند، همچنانکه در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با آن سرور مخالفت کردند، و قلم و دوات را که می خواست، نیاوردند و گفتند: «حسبنا کتاب اللّه».
نتیجه سخن این که امّت بر خلاف وصیّت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم رفتار کردند و علوم را از ائمّه نگرفتند و نه تنها بر آنان تقدّم جستند، بلکه دشمنان آنان را پیشوای خود قرار دادند، اوامر آنان را اطاعت کردند و کتب صحاح و حدیث خود را از احادیث دشمنان آنها پر کردند.
علاوه بر این ها برای تقرّب جستن به دشمنان، حسین علیه السلام را آن گونه کشتند، و شیعیان از ترس دشمنان، نمی توانستند با امام حسین علیه السلام رفت و آمد کنند، و دین خدا را از او یاد بگیرند.
این است سرّ آن که احادیث آن مظلوم کم است، و از علوم او مردم بهره مند نشدند. اکنون به اندازه توانم به برخی از صفات و اخلاق امام علیه السلام اشاره می نمایم.
ص: 44
شجاع کسی است که قلب او قوی باشد و در پیش آمدها و ناگواری ها نترسد و خود را نبازد، و جزع و فزع ننماید، و تحمّل داشته باشد، اگر چه از جهت بدن قوی نباشد. امام حسین علیه السلام اشجع شجاعان، هم از جهت قلب و هم از جهت بدن بود و اگر در کارهای آن حضرت در همان روز عاشورا دقّت شود، این مطلب کاملاً معلوم می شود. زیرا با آن که دشمن او را محاصره کرده بود، و معلوم بود که کشته می شود، به خوبی از عهده وظیفه خود برآمد، و به تمام کارها رسیدگی کرد.
آن حضرت مبارزه ای همه جانبه را با دشمنان شروع نمود؛ از لحاظ تبلیغ و وعظ و ترساندن فرو گذاری نکرد، و اتمام حجت نمود. خود آن سرور، آن خطبه بلیغ را بیان فرمود و حقانیت خود را بر لشکر دشمن ثابت نمود. در چنان روزی و با آن گرفتاری ها که زمینه تشویش و پریشانی خاطر کاملاً مهیّا بود، آن حضرت چنان خطبه را برای دشمنان انشا فرمود و در گوش آنان وارد نمود که تمامی حاضرین را از جواب عاجز نمود.
حضرت از لحاظ فنون جنگی نیز کوتاهی ننمود، مانند کندن خندق و پر کردن آن از آتش و نزدیک کردن خیمه ها به یکدیگر، تا آن که دشمن نتواند از پشت سر نفوذ کرده و وارد شود، و همیشه از یک طرف جنگ شود.
ص: 45
همچنین آن حضرت به لشکر بسیار کم و محدود خود، نظم و ترتیب داد و میمنه و میسره و قلب لشکر را معین فرمود.
امام علیه السلام به قدری منظم و مرتب جنگ می کرد که گویا خود را غالب و دشمن را مغلوب می بیند. این امور کاشف از آن است که خود را نباخته و دلسرد نشده است.
از طرف دیگر، با آن که به حدّی مصیبت به آن حضرت رسیده که قابل شمارش نیست که اگر یکی از آن مصائب بر تواناترین مردم وارد می شد، او را عاجز می کرد و از پای در می آورد، ولی امام علیه السلام همچون کوه، محکم و استوار ایستاده و گویا اصلاً در وجودش ضعفی حاصل نشده است.
شما اگر صبورترین مردم را ملاحظه نمایید، چنانچه به مرگ عزیزترین کسان خود مبتلا شود، به قدری ضعیف می شود که دیگران باید به کمک او برخیزند، و او را یاری کنند. ولی این حسین بن علی علیهماالسلاماست که از برابر دیدگان او حضرت علی اکبر علیه السلام عبور می کند و به سمت میدان می رود و پس از اندک زمانی به چشم خود می بیند که دشمنان بدن او را قطعه قطعه کرده، امّا چنین مصیبتی را تحمل می نماید، مثل آن که اصلاً چنین پیش آمدی نکرده و مجدّداً به کارهای خود رسیدگی می نماید، و برای مقاومت و مبارزه با مصائب دیگر آماده می گردد. اگر اندکی تأمل وتعقّل شود عظمت هر یک از این مصائب و مشکل مبارزه با کوچکترین آن ها و صبر بر آن، معلوم می شود، و کمال شجاعت امام علیه السلام هم از لحاظ قوّت قلب و هم از جهت قوّت بدن، از حملات وجود مبارکش بر لشکر اهل کوفه معلوم می شود، و با آن که امام علیه السلام تنها گشته، و خویشان و یاوران او کشته شده اند، و آن همه مصائب و ناملایمات دیده و می بیند، چون بر دشمنان حمله می کند همگی از جلو شمشیرش فرار می کنند.
راوی می گوید: به خدا سوگند! کسی را که دشمن او را احاطه کرده باشد و فرزندان و خویشان و اصحاب او کشته شده باشند محکمتر و قوی قلب تر از
ص: 46
حسین علیه السلام ندیدم نه پیش از او و نه پس از کشته شدن او، چون او بر دشمنان حمله می کرد از سمت راست و چپ حضرتش فرار می کردند، مانند گله بز که گرگ بر آن حمله کند(1).
در آن زمان جنگ تن به تن در میان شجاعان عرب مرسوم بود و اهل کوفه مردان جنگ و رزم بودند، و در جنگ های ایران و شام و خوارج شرکت کرده بودند، امّا با این حال، از روبرو شدن با امام حسین علیه السلام هراس داشتند و حتّی در صورت جنگ گروهی نیز تاب نیاورده، از مقابل آن حضرت فرار می کردند.
از تشبیه مردمان کوفه به گله بز، میزان شجاعت دو طرف معلوم می شود. و اگر در کثرت زخمهای امام حسین علیه السلام و مقاومت او با آن بدن که از کثرت تیر مثل خارپشت شده بود، دقّت شود، عظمت و شجاعت حسین بن علی علیهماالسلاممعلوم می شود.
اگر یک صدم آن زخمها به قوی ترین مردم برسد در حالی که مصیبت دیگری ندیده باشد، و دشمن او را احاطه نکرده باشد، همان خونریزی زخم ها او را از پای در می آورد.
آری! او خلف صالح علی بن ابی طالب علیهماالسلام است، چنانکه ابن سعد به این امر اعتراف نموده است.
«صلّی اللّه علیک یا أبا عبداللّه»
بسیارند کسانی که به ریاست و سلطنت می رسند، امّا ذاتاً پست و فرومایه هستند، و سلطنت و ریاست، حقیقت آنان را تغییر نمی دهد. بنی اُمیّه از این قماش بودند. کارها وجنایات ابوسفیان با نعش حمزه، برخوردهای معاویه با علی علیه السلام حتی
ص: 47
پس از شهادت آن حضرت، وادار کردن او مردم را به سبّ آن بزرگوار،کارهای یزید پلید با خاندان طهارت علیهم السلام، و جسارت او به سَرَ انور امام علیه السلام ، همگی کاشف از خباثت و پستی این شجره ملعونه می باشد. ولی فرزندان هاشم ذاتاً آقا و بزرگ بودند. کارها وبرخوردهای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم با مردم مختلف و آزاد نمودن آن حضرت مشرکین را در فتح مکه - پس از آن همه آزار و اذیت ها و مبارزه ها که با اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نمودند-
نمونه ای از عظمت و بزرگواری آن سرور است.
عفو نمودن علی علیه السلام از عایشه پس از جنگ جمل و روانه فرمودن او را به مدینه به آن طرز مجلل، و گذشت حضرتش از کشتن عمرو بن عاص و بسر بن ابی ارطات در میدان جنگ - چون کشف عورت نمودند -. و برهنه نکردن آن حضرت جنازه عمرو ابن عبدود را و نگرفتن آن حضرت زره او را - با آن که زره او در میان عرب بی نظیر یا کم نظیر بود - نمونه ای است از فتوّت و جوانمردی آن بزرگوار. پس از کشته شدن عمرو چون خواهرش جنازه او را دید که برهنه نشده، گفت: دیگر بر برادرم گریه نمی کنم، چون کشنده او جوانمرد عرب «علی» است. آری ! «لافتی الاّ علی».
حسین بن علی علیه السلام وارث مجد و عظمت جد و پدر است. او نیز جوانمرد عصر خود بود. شاهد این موضوع، حکایتی است که طبری در تاریخ خود از هشام کلبی نقل نموده است. او می گوید:
حرّ بن یزید ریاحی با هزار سوار در وسط روز و شدّت گرما به امام حسین علیه السلام رسیدند، و در برابر آن حضرت ایستادند. حضرت به جوانان خود فرمود: این گروه را سیراب نمایید. آنها تمام سپاه را از تشنگی نجات دادند و سپس آب را در ظرف هایی ریخته، نزدیک اسب ها بردند و همه را سیراب نمودند. چون آخرین سوار، علی بن طعان محاربی دیرتر رسید و تشنگی در او اثر نموده بود، امام تشنگی او و اسب او را مشاهده فرمود، پس خود امام برخاست و لب مشک آب را برگردانید
ص: 48
تا او و اسب او سیراب شدند.(1)
این گروه، دشمن امام حسین علیه السلام بودند، و از طرف ابن زیاد آمده بودند. آنان یاوران او نبودند، ولی امام علیه السلام نتوانست مشاهده کند که دشمنانش در آن بیابان با اسب های خود تشنه باشند. بزرگی و آقایی حضرتش تا این اندازه است. چون تشنگی آن جمع را مشاهده می کند، بی آن که آب بطلبند آنان را سیراب می نماید. آری! حسین علیه السلام فرزند امیرالمؤمنین است.
در جنگ صفّین نخستین فرمان این بود که جلو آب را بگیرند و لشکر علی علیه السلام را از برداشتن آب منع نمایند. علی علیه السلام ، صعصعه را نزد معاویه فرستاد و فرمود به او بگو: من اگر چه به صفین آمدم، ولی تا اتمام حجّت نکنم جنگ نمی کنم. تو جلوتر جنگ را شروع کردی، و از طرف دیگر پیش دستی نمودی و از آب برداشتن مردم جلوگیری کردی، دست از این کار بردار و بگذار همگی از آب بهره ببرند. سپس تأمل کنیم در کاری که برای آن به اینجا آمده ایم، و اگر مایل باشی بر سر آب بجنگیم و هرکس غالب شد آب بنوشد، همان کار را بنماییم.
عمرو بن عاص به معاویه گفت: از آب جلوگیری مکن، نمی توان باور کرد آنان تشنه بمانند و تو سیراب باشی، فکر دیگری کن. معاویه مخالفت کرد، و آب را از سپاه حضرت علی علیه السلام بازداشت. علی علیه السلام به اصحاب خود فرمان داد تا لشکر معاویه را از آب دور کنند، و شریعه به تصرف لشکریان علی علیه السلام در آمد. لشکر گفتند: ما به معاویه و اهل شام آب نمی دهیم. علی علیه السلام فرمود: آب بردارید و به لشکرگاه خود برگردید و از آب بردن اهل شام جلوگیری نکنید. و به معاویه پیغام داد: ما جزای تو را نمی دهیم، و ما و شما هر دو از آب استفاده می کنیم !
این است رسم جوانمردی و فتوّت، و عمل معاویه هم کاشف از لئامت و فرومایگی او بود. این آب دادن به دشمنان در این خانواده سابقه داشته است. چون
ص: 49
عبدالمطلب در خواب مأمور به حفر چاه زمزم شد، قریش در این کار به او کمک نکردند. او با پسر خود مشغول کندن چاه شد، تا آن که آثار چاه پس از قرن ها اختفا، پیدا شد.
قریش از عبدالمطلب خواستند که در سقایت آن چاه با او شریک شوند، ولی آن جناب مخالفت کرد. سرانجام تصمیم گرفتند نزد مردی در حدود شام روند تا به حکم او نزاع خاتمه یابد.
پس عبدالمطلب با جمعی از خویشان خود و قریش نیز از هر طایفه اش جمعی، حرکت نمودند. در میان راه آب بنی هاشم تمام شد و مشرف بر مرگ شدند، ولی قریش به آنان آب ندادند و گفتند: می ترسیم ما نیز مثل شما شویم! پس از مدّتی توقف، تصمیم گرفتند که برای یافتن آب حرکت کنند. چون عبدالمطلب بر شترش سوار شد از زیر پای شتر آن جناب آب بیرون آمد، و چشمه ای گوارا نمایان شد. آنها آب نوشیده و با خود نیز برداشتند، و به قریش نیز آب دادند، آن گاه آب فرو رفت.
امام حسین علیه السلام در شب عاشورا - پس از قدردانی از اصحاب خود و خبر دادن از پایان عمر خود - به اصحاب خود اجازه مرخصی میدهد و می فرماید: «از این شب و تاریکی آن استفاده کنید و هر کجا خواهیدبروید»(1).
حسین علیه السلام نمی خواهد جنگ را به اصحاب خود تحمیل نماید، و در این موقع که وجود آن جماعت تأثیری در حیات حضرتش نخواهد داشت، آنان را وادار به جنگ و کشته شدن نماید.
این امر در این خاندان سابقه داشته است. پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نیز پس از آن که اصحابش در جنگ اُحد فرار کردند و جز علی علیه السلام و ابودجانه باقی نماندند، به آن دو اجازه مرخصی داد، ولی آن دو جوانمرد قبول نکردند، و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را در آن حال تنها نگذاردند.
ص: 50
فرزند علی علیه السلام ، حضرت ابوالفضل علیه السلام نیز چنان کرد، و به پدر بزرگوار خود اقتدا فرمود و تا آخر، امام حسین علیه السلام را تنها نگذاشت.
به راستی که «تعرف الأشیاء بأضدادها»(1). از بیماری و ناخوشی قدر صحّت و خوشی دانسته می شود، و از رسیدن شب فواید روز معلوم می گردد. عظمت و فتوّت حسین علیه السلام از مقایسه بین او و عبداللّه بن زبیر دانسته می شود. عبداللّه پس از کشته شدن حسین علیه السلام در طلب سلطنت برآمد. یزید او را در مکه محاصره کرد که این محاصره با مرگ یزید بر طرف شد، و سلطنت او رو به توسعه گذاشت، و در مدّت کمی اکثر بلاد به تصرّف وی در آمد، تا آن که مروان، مصر و شام را به تصرّف خویش در آورد. هنگامی که عبدالملک بن مروان به سلطنت رسید، عراق را از چنگ او بیرون آورد، و مصعب - برادر عبداللّه و حاکم کوفه - را کشت.
سپس حجّاج بن یوسف را به جنگ عبداللّه بن زبیر فرستاد و او حدود شش ماه عبداللّه را در مکه محاصره نمود تا آن که فرزندان و خویشان و یارانش او را تنها گذاردند و بالاخره کشته شد.
او در آخرین خطبه خود در مسجدالحرام گفت:
«یا آل الزبیر! فلایرعکم وقع السیوف، فإنی لم أحضر موطناً قط الاّ ارتشت فیه من القتل وما أجد من أدواءٍ جراحها أشد مما أجد من ألم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم لا أعلم إمرءاً کسر سیفه واستبقی نفسه، فإنّ الرجل إذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة أعزل، غضّوا أبصارکم عن البارقة ولیشغل کلّ امرءٍ قرنه ولایلهینّکم السؤال علیّ ولاتقولنّ أین عبداللّه بن الزبیر؟ ألا من کان سائلاً عنّی فإنّی فی الرعیل الأول.»(2)
ص: 51
از مقایسه میان خطبه ابن زبیر برای اصحاب و خویشان خود، و خطبه امام حسین علیه السلام در شب عاشورا، تا حدّی عظمت و شخصیّت و آقایی امام معلوم می شود.
امام علیه السلام پس از قدردانی و اظهار تشکر از آن جماعت، همه را مرخص نمود و فرمود: از تاریکی شب استفاده کنید و بروید، ولی عبداللّه بن زبیر می گوید: شمشیر خود را خوب حفظ کنید. مبادا کسی شمشیر خود را بشکند برای آن که جان خود را حفظ کند و بهانه داشته باشد که چون شمشیر نداشتم، نتوانستم بجنگم و از این جهت تسلیم دشمن شدم، بجنگید! و مشغول مبازره با دشمن باشید! و بیهوده از من سراغ نگیرید و نپرسید: عبداللّه کجاست؟ من پیشاپیش سپاه مشغول جنگ هستم.
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است
سیّد بن طاووس رحمه الله در لهوف می نویسد: «در شب عاشورا به محمد بن بشیر حضرمی - که از یاران امام علیه السلام بود - خبر رسید که پسر تو در مرز ری اسیر شده است. او گفت: اجر وپاداش این مصیبت را از خداوند می طلبم، دوست نداشتم او اسیر باشد و من زنده بمانم.
امام علیه السلام سخن او را شنید و فرمود: خداوند تو را رحمت کند، به تو اجازه
می دهم بروی و پسر خود را آزاد کنی.
محمّد بن بشیر گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو دست بردارم!
امام علیه السلام فرمود: این پارچه ها را به این پسرت بده تا - به عنوان فدیه - برادر خود را آزاد کند.
ص: 52
پس امام علیه السلام پنج پارچه به او داد که هزار دینار ارزش و بها داشت».(1)
ابوالفرج نقل می کند: مردی به لشکر امام علیه السلام آمد و به یکی از اصحاب آن حضرت گفت: اهل دیلم پسر تو را اسیر کرده اند، بیا با هم برویم و او را آزاد نماییم.
او در جواب گفت: پاداش این مصیبت را از خداوند می خواهم.
حسین علیه السلام فرمود: برو، من بیعت خود را از تو برداشتم، و فدیه پسر تو را می دهم. آن مرد گفت: هرگز من از تو جدا نمی شوم. چگونه بروم و احوال تو را از دیگران بپرسم؟ به خدا سوگند! چنین چیزی نمی شود. سپس بر سپاه دشمن حمله کرد و جنگید تا این که شهید شد.(2)
ببینید! امام علیه السلام چگونه در آن حال در فکر خلاص اسیران است، ولی عبداللّه بن زبیر در فکر شمشیر است!
عدی بن حاتم طائی از امرا و پادشاهان عرب و از اشراف زادگان است، و تا کنون نام پدر او، حاتم طائی زنده است، و در جود و سخاوت ضرب المثل می باشد. واقدی می گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در سال نهم هجری، علی علیه السلام را برای جنگ به بلاد طیّ فرستاد. عدی که بزرگ قبیله طی بود، به شام فرار کرد، و علی علیه السلام خواهر او - دختر حاتم - را اسیر نمود، و به مدینه آورد(3).
طبری در این باره گوید: دختر حاتم در میان اسیران روانه مدینه شد، و چون به
اشاره علی علیه السلام از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم درخواست رهایی نمود، آزاد شد، و با گروهی از قوم و قبیله اش به شام رفت.
عدی سوگند یاد می کند و می گوید: من در میان خانواده خود بودم که خواهرم آمد و مرا ملامت کرد و گفت: ای قاطع رحم! ای ظالم! تو زن و بچه خود را برداشتی
ص: 53
و با خود آوردی و خواهر خود را در میان دشمنان گذاردی و فرار کردی!!
عدی به خواهرش گفت: بد نگو، بخدا سوگند! هیچ عذری برای من نیست، آنچه را که تو می گویی مرتکب شدم.(1)
تأمل کنید، با این که عدی جوانمرد عرب است، در وقت خوف و ترس به فکر خواهرش نیست، او را رها می کند و پا به فرار می گذارد.
بدتر از رفتار او رفتار ابو سفیان در جنگ اُحد است. چون مشرکان در اوّل امر شکست خوردند، فرار کردند و رفتند. زبیر می گوید: بخدا سوگند! هند و زنانی را که با او بودند می دیدم که شتابان می رفتند و گرفتن آنان آسان بود.(2) چون ابو سفیان،
رئیس مشرکین احساس خطر و شکست نمود، زن خود هند و دیگر زنان که مشرکین با خود آورده بودند را فراموش کرد و ابوسفیان و مشرکین می خواستند جان خود را نجات داده و از معرکه جنگ بیرون روند و به فکر کسی حتی زن ها نبودند.
ولی حسین بن علی علیهماالسلام در روز عاشورا با همه گرفتاریها و مصائب، به فکر اهل بیت خویش بود.
جلودی گوید: امام علیه السلام وارد شریعه فرات شد و مشت خود را از آب پر نمود. سواری گفت: یا ابا عبداللّه! تو آب می خوری و حال آن که دشمن به سمت خیمه اهل بیت تو می رود؟! امام آب را ریخت و از شریعه بیرون آمد و برلشکر حمله نمود و خود را به خیمه گاه رساند. معلوم شد که آن ظالم دروغ گفته است.(3)
ملاحظه شود! کسی که به حدّی تشنه بوده که قلم از بیان آن عاجز است، و پس از زحمت زیاد بر دشمن پیروز گشته و خود را به آب رسانده، به مجرد آن که آن سخن را از دشمن می شنود، از شریعه بیرون می آید و آب برنمی دارد و آبِ در
ص: 54
دست را نیز خالی می کند و حتی در حین بیرون آمدن از شریعه آن را نمی آشامد. این است رسم جوانمردی !
طبری از ابو مخنف نقل می کند: شمر با جمعی به طرف خیمه گاه حسین علیه السلام رفته و میان امام علیه السلام و خیمه ها حایل شدند. امام فرمود: وای بر شماها! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمی ترسید، لا اقل در دنیای خود آزاد مرد و با حسب و شرافت باشید، و از این جُهّال خود جلوگیری کنید.
شمر گفت: این حاجت تو روا است ای پسر فاطمه(1).
آری ! این است رسم جوانمردی، آن حضرت تا زنده بود از حرم خود دفاع نمود، و عمل امام علیه السلام سرمشق جوانمردان جهان گردید. «صلی اللّه علیک یا ابا عبداللّه».
ابن شهر آشوب در باره شجاعت و فتوت و جوانمردی امام علیه السلام این قصه را نقل نموده است: بین امام حسین علیه السلام و ولید بن عتبة بن ابی سفیان - والی مدینه - بر سر مزرعه ای منازعه بود. امام حسین علیه السلام عمامه ولید را از سر او برداشت و به گردن او پیچید. مروان بن حکم گفت: به خدا سوگند! تاکنون کسی که بر امیر خود چنین جرئتی نماید، ندیده بودم.
ولید گفت: به جهت حمایت من این سخن را نگفتی، بلکه چون حلم مرا دیدی، بر من حسد بردی. مزرعه مال حسین بود.
امام علیه السلام چون این اعتراف را از ولید شنید فرمود: مزرعه مال تو شد ای ولید! و از جای برخاست و رفت.(2)
وقتی که ولید مدّعی ملک بود و دروغ می گفت، امام بر او سخت گرفت و موقعیّت و مقام او را ملاحظه ننمود، با اینکه برادر زاده معاویه و والی مدینه بود، و
ص: 55
چون به حقّانیت امام علیه السلام اعتراف نمود، حضرت مزرعه را به او بخشید و رفت. این است کرم و آقایی و شجاعت و جوانمردی!
انس گوید: کنیز امام علیه السلام دسته گلی به آن حضرت تقدیم نمود، حضرت او را در راه خدا آزاد کرد.
من به آن حضرت گفتم: یک دسته گل چه ارزشی دارد که به پاداش آن وی را آزاد کردی؟
حضرت فرمود: خداوند ما را این گونه ادب نموده، و فرموده است:
«وَ إِذا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها»(1).
«وچون به شما درود گفته شد، شما به صورتی بهتر از آن درود گویید، یا همان را در پاسخ برگردانید.»
و بهتر از عمل او، آزاد نمودن او بود.(2)
جوانمردی امام و پستی ایراد کننده را ببینید.
در کشف الغمه از امام علیه السلام نقل کرده که آن حضرت فرمود:
«صاحب الحاجة لم یکرم وجهه عن سؤالک، فاکرم وجهک عن رده»(3)
«صاحب حاجت آبروی خود را ریخته و از تو سؤال کرده، تو نیز به روا ساختن حاجت او آبروی خود را حفظ کن»
عظمت گوینده این سخن و آقایی و جوانمردی او را، از همین جمله می توانید بدست بیاورید.
ولید بن عتبة بن ابی سفیان - والی مدینه - حسین علیه السلام و عبداللّه بن زبیر را برای بیعت با یزید طلبید. آن دو در مسجد نشسته بودند، ابن زبیر از امام علیه السلام می پرسد: به
ص: 56
نظر شما والی ما را در این موقع از شب - که با کسی دیدار نمی کند - برای چه خواسته است؟
امام علیه السلام مرگ معاویه و درخواست بیعت با یزید را پیش بینی می کند.
ابن زبیر گوید: شما چه می کنید؟
آن حضرت فرمود: با جمعی از جوانان خود پیش او می روم.
سپس امام علیه السلام با جمعی از خویشان و اصحاب خود پیش ولید می رود و مروان هم آن جا بوده است. آن حضرت با مروان تندی می کند، و به او بد می گوید، و بیرون می آید و اصحاب را که بیرون منتظر حضرتش بودند، با خود می برد. حضرت یک شب در مدینه توقف می کند، و بعد حرکت می نماید و از جاده و راه اصلی منحرف نمی شود، ولی ابن زبیر از خانه بیرون نیامد، و نزد ولید نرفت، و چون فرستادگان والی دنبال او رفتند او به وسیله جعفر - برادر خود - اجازه گرفت و آن روز را به او مهلت دادند تا فردا نزد والی رود. آنگاه شبانه با همان برادر از بی راهه به سمت مکه
فرار کرد.(1)
ابن زبیر رقیب یزید و طالب خلافت بود. او نیز از بیعت با یزید امتناع کرد، و بالاخره به آرزوی خود رسید و سالها بر اکثر بلاد اسلامی سلطنت نمود.
از همین حکایت، تفاوت میان امام علیه السلام و او و علوّ همّت و بزرگواری و سیادت امام علیه السلام معلوم می شود. حضرت با آن که مرگ معاویه و مسأله بیعت را پیش بینی نمود، در عین حال نزد والی رفت و جمعی را هم با خود برد که از او حمایت کنند و در همان جا با مروان بن حکم - سر سلسله سلاطین مروانی - که به والی پیشنهاد نموده بود امام علیه السلام را نگاه دارد تا بیعت کند و گرنه... به تندی برخورد کرد و جواب او را داد، و از خانه بیرون آمد، و پس از یک شب توقف، با اهل بیت و اصحاب خود از مدینه خارج شد، ولی ابن زبیر از رفتن به نزد والی خودداری نمود و واسطه
ص: 57
فرستاد تا مهلت بگیرد و به دروغ بگوید فردا می آید و به این بهانه، شبانه با برادر خود چون روباه فرار کرد.
والی، ابن زبیر را تعقیب کرد و هشتاد نفر به دنبال او فرستاد، ولی چون از بی راهه رفته بود نجات یافت، لیکن همین والی مدینه چون عظمت حسین علیه السلام را می شناخت و رعایت سیادت و آقایی او را می نمود، متعرّض آن سرور نگشت با آن که آن حضرت از راه عمومی حرکت می کرد و با عموم اهل بیت خود بود.
عفو، گذشت از گناه وتقصیر، و کرم، گذشت از مال است. گذشت از هر دو، بر امام علیه السلام بسیار سهل وآسان بود. چه بسا گذشت از مال برای کسی سهل و گذشت از تقصیر برای او مشکل باشد، ولی بزرگ مرد کسی است که گذشت از هر دو برای او آسان باشد.
در «کشف الغمّه» نقل نموده است: غلام امام علیه السلام مرتکب جنایتی شد که
مستحق تنبیه وعقوبت بود. حضرت امر نمود او را بزنند.
غلام گفت: یامولای! «وَالکاظِمینَ الْغَیظ»(1).
فرمود: از او دست بردارید.
گفت: یامولای! «وَالعَافِینَ عَنِ النّاسِ».(2)
فرمود: از تو گذشتم.
گفت: یامولای! «وَاللّهُ یُحِبُّ المُحسِنینَ».(3)
فرمود: تو را آزاد کردم ودو برابر آنچه به تو می دادم، برای تو باشد.(4)
ص: 58
این قصه، نشانگر حلم و عفو و کرم واحسان بی کران امام علیه السلام است.
به راستی! مردان بزرگ از عفو نمودن لذت می برند، و چه بسا دوست دارند عفو نمایند واشاره می کنند تا شفیعی پیدا شود، و شفاعت نماید.
عفو پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم از قریش پس از فتح مکه و عفو امام علیه السلام از حرّ بن یزید ریاحی در روز عاشورا، از بزرگترین عفوها محسوب می شود.
بلکه می توان گفت: این عفو به مراتب مهم تر از عفو پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم است. زیرا پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فاتح شده بود و قریش مغلوب او بودند، و آنان با تمام اذیّت ها و دشمنی ها، بیچاره وتسلیم شده بودند، ولی امام حسین علیه السلام موقعی حر را عفو نمود که گرفتار پیامدهای کار حرّ شده بود. زیرا اگر حرّ در آن موقع که امام علیه السلام می خواست برگردد جلوگیری نمی نمود، ظاهراً قضایای کربلا پیش نمی آمد. پس امام علیه السلام هنگامی حرّ را عفو نمود که در اثر رفتار حُرّ، به محاصره دشمنان درآمده بود، امّا پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زمانی عفو فرمود که کارهای دشمنان بی اثر شده و همه دامها را از راه برداشته بود. میان این دو عفو، تفاوت از زمین تا آسمان است.
حر بن یزید در روز عاشورا نزد امام علیه السلام آمد و گفت: ای پسر پیغمبر! قربانت گردم! من همان کسی هستم که نگذاشتم برگردی، و تو را در این مکان فرود آوردم و... حال از گناه خود پشیمان هستم و آمده ام تا جان خود را فدای تو کنم. آیا به نظر تو برای من توبه ای هست؟
حضرت فرمود: بله! خداوند تو را می آمرزد(1).
جناب حرّ خود را درست معرفی کرد و امام علیه السلام را اغفال نکرد، و حضرت بدون آن که تأمل کند، توبه او را پذیرفت.
به راستی من از عظمت عفو و گذشت امام علیه السلام در آن موقع، آن هم بدون تأمّل و توبیخ و ملامت،در حیرتم ! زیرا تمام مصائب آن حضرت و اهل بیت او، مستند به
ص: 59
این مرد بود. و چنانکه اندازه صبر امام علیه السلام قابل تصوّر نیست، عفو او نیز بسیار عظیم است. امام علیه السلام فورا و بی ملامت و سرزنش، توبه او را پذیرفت و از او تجلیل کرد و فرمود: تو حرّ و آزاد مرد هستی چنانکه مادرت تو را به این نام نامیده است. آنگاه از
او خواست تا از مرکب پیاده شود(1).
گویا امام علیه السلام می خواسته در آن حال از او مهمان نوازی کرده و پذیرایی نماید، ولی حرّ قبول نکرد واجازه خواست تا به سوی دشمن برود. امام علیه السلام اجازه داد.
شاید وجدان حرّ ناراحت بوده و دیگر نمی توانسته در میان اصحاب توقف کند، و به آنان نگاه کند، و با آنان سخن گوید. او خود را شرمنده می دیده و جز با رفتن وکشته شدن، نمی توانسته خود را آسوده نماید.
تعجب می کنم از کسانی که به عظمت گناه حرّ نگاه می کنند و نمی توانند از گناه او چشم بپوشند واز او راضی شوند، چگونه به وسعت عفو و عظمت آن فرزند «رحمة للعالمین» نمی نگرند، جایی که خود امام علیه السلام از او گذشت کرده وراضی شده وتمجید کرده، دیگران چه می گویند؟
در کتاب «مناقب» روایت شده است: عبدالرحمان سلمی - قاری قرآن - سوره حمد را به یکی از فرزندان امام علیه السلام آموخت. وی چون سوره حمد را برای پدر خواند، امام علیه السلام امر فرمود که هزار دینار به معلّم بدهند ودهان او را از دُرّ و جواهر پر نمایند.
به آن حضرت گفتند: چرا این مقدار عطا نمودی؟
او فرمود: در مقابل عمل وی چیزی نیست. و این دو شعر از امام علیه السلام است:
اذا جادت الدنیا علیک فجد بها
علی الناس طرّاً قبل ان تنفلت
فلا الجود یفنیها اذا هی اقبلت
ولا البخل یبقیها اذا ما تولّت(2)
ص: 60
همچنین در کتاب «مناقب» روایت شده است: روز عاشورا در پشت امام علیه السلام علامتی دیدند، علّت آن را از امام زین العابدین علیه السلام پرسیدند.
حضرت فرمود: این اثر انبانی است که به دوش خود می گذارد و به خانه یتیم ها وفقیرها وبیوه زنها می برد.(1)
کمک به مستحقین در خفا و پنهانی، از بزرگ مردانی صادر می شود که به ستایش مردم کار ندارند، و تنها خداوند جهان را در نظر دارند، وبرای رضای او با دستان خود و بدون هیاهو به بیچارگان کمک می نمایند. خداوند در قرآن می فرماید.
«إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللّه ِ لانُریدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَلاشُکُورا».(2)
«ما برای خشنودی خداست که به شما می خورانیم وپاداش وسپاس از شما نمی خواهیم».
مسعده گوید: امام علیه السلام از کنار جمعی از فقرا عبور می نمود. آنها سفره ای پهن
کرده و چند تکّه نان در آن گذاشته بودند، از امام علیه السلام خواهش کردند که با آنان
هم غذا شود.
امام علیه السلام فوری قبول کرد و نشست و با آنان از آن نان ها خورد و این آیه را قرائت نمود:
«اِنَّ اللّه َ لایُحِبُّ الْمُسْتَکْبِرینَ»(3)
«او گردنکشان را دوست نمی دارد».
ص: 61
آنگاه فرمود: من دعوت شما را پذیرفتم، شما نیز دعوت مرا بپذیرید. پس همگی برخاستند و به منزل امام علیه السلام رفتند. حضرت به کنیز خود فرمود: هرچه غذای خوب ذخیره کرده ای حاضر کن.(1)
کسانی که کریم و شریفند، می دانند که امام علیه السلام تا چه حد تواضع فرموده است. نزد آنان نشستن با آن که شاید محل رفت و آمد عموم بوده و از تکّه نان های آن ها خوردن که از جاهای مختلف جمع کرده بودند، از مثل آن سرور انصافا تواضعی است عظیم. آن حضرت بدون آن که تعلّل وتسامح کند، فوری دعوت آنان را اجابت فرمود و با آنان نشست. آنگاه از آنان دعوت نمود، مثل آن که آنها همردیف آن حضرت هستند، و به آنان گفت: هر دیدی، بازدید دارد. من سخن شما را شنیدم، شما نیز دعوت مرا اجابت کنید. و قطعاً در منزل بزرگان غذاهای مخصوصی هست که برای مهمانان عزیز ذخیره می شود، امام از آن ذخیره ها برای فقرا طلبید، و به آنان فهماند که در نظر وی عزیز هستند، و فقر و مسکنت آنان موجب این نیست که در نظر آن سرور کوچک شمرده شوند.
آری! امام حسین علیه السلام در این خُلق و خوی عظیم به جدّ بزرگوار خود تأسّی کرده است، وسلوک و رفتار پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم با اصحاب صفّه، سر مشق فرزند او است. روات و ناقلان اخبار و تاریخ، در زمان سلطنت معاویه و یزید نمی توانستند فضایل ومناقب اهل بیت علیهم السلام را نقل نمایند، وچه بسا همین نقل فضیلت موجب کشته شدن راوی می شد. از این جهت است که فضایل ومناقب امام حسین علیه السلام را باید در این
گوشه وآن گوشه پیدا کرد.
نیز در کتاب «مناقب» آمده است: امام حسین علیه السلام بیست وپنج سفر پیاده از مدینه به مکّه معظّمه برای حج رفت با آن که بهترین مرکبها در معیّت حضرتش
ص: 62
بود.(1)
فرق است میان کسی که به جهت فقر پیاده به حجّ رود با کسی که برای تواضع و عبادت خداوند با توانایی بر سوار شدن، پیاده رود و این دو در اجر و ثواب برابر نخواهند بود.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: «خداوند به چیزی سخت تر و بهتر از پیاده رفتن به سوی خانه او، عبادت نمی شود»(2).
چه بسا در اثر پیاده رفتن امام علیه السلام ، ثروتمندان به این عبادت دعوت می شدند، و به آن سرور اقتدا می نمودند. از طرفی، این عمل موجب تشویق فقرا بر پیاده روی و دلجویی از آنان می شد. و در اثر این عمل، آنان نیز با رضایت خاطر و با نشاط، این عبادت را بجا می آوردند.
از این رو است که امام علیه السلام بیست وپنج سفر پیاده به حجّ رفته، و بزرگترین عبادت را انجام داده، و اجر عظیم الهی را در نظر گرفته است.
عرب همیشه به قریش با دیده احترام نگریسته و از میان قریش، بنی هاشم افضل و سرور آنها بودند. و سیادت آنان بر طوایف دیگر قریش، محرز و آشکار بود. بزرگ بنی هاشم در هر زمان نیز دارای فضایل وصفاتی بود که شایسته یک رئیس و آقا بود. در زمان حسین بن علی علیهماالسلام، آن حضرت از جهت حسب ونسب، اشرف بنی هاشم بود، و این امری است که تمام قریش به آن اذعان و اعتراف داشتند.
پس با قطع نظر از مسأله امامت و اسلام، باید امام حسین علیه السلام افضل و اشرف تمام قریش باشد، چنانکه پیش از اسلام همیشه بزرگِ بنی عبد مناف و بنی هاشم،
ص: 63
سیّد و آقای قریش و اشرف همه عرب بوده، وتمامی طوایف نسبت به او خاضع بودند. - من این موضوع را در حالات پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم در شرح احوال اجداد آن سرور مفصلاً بیان نموده ام - ولی پس از اسلام، افتخارات در نظر مسلمین تغییر نمود. چه بسا کسانی در دوران جاهلیت شریف بودند، ولی پس از اسلام پست شدند، و چه بسا کسانی در جاهلیّت پست بودند ولی اکنون بزرگ و شریف شدند.
ملاک عظمت و افتخار در نظر مسلمین اسلام بود. پس هر کس که درک صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نمود و یا سبقت به اسلام آوردن گرفت، و یا در راه پیشرفت اسلام مجاهداتی داشت، در نظر مسلمانان بزرگ بود. با توجه به این مطلب نیز، حسین بن علی علیه السلام اشرف از همه مسلمانان واولین شخصیّت آنان بود. زیرا تمامی افتخارات در اثر تقرّب به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بود و امام حسین علیه السلام فرزند آن سرور بود. افتخار اصحاب به درک صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بود، وحال آن که امام حسین علیه السلام علاوه بر آن که از صحابه است، فرزند و پاره تن آن سرور است.
پدر او اوّلین مؤمن به خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است و به مجاهدات و شمشیر او، فتوحات وپیشرفت هایی برای مسلمانان حاصل شد. او عموزاده پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و تربیت یافته آن سرور وخلیفه مسلمانان و باب علم نبی صلی الله علیه و آله وسلم بود. در علم، اعلم مسلمانان و در زهد، ازهد آنان و در هر فضیلتی، افضل از آنان بود.
مادر او، فاطمه علیهاالسلام دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و سرور زنان عالمیان است، و حسین و برادرش امام حسن علیهماالسلام سیّد جوانان اهل بهشت هستند.
این فضایل نَسَبی حضرت بود که مسلمانان تا حدّی می دانستند. از این ها گذشته، فضایل ومناقب خود امام علیه السلام است که در این ها نیز با کسی قابل مقایسه نیست. در هر فضیلتی مانند زهد، تقوا، شجاعت، علم، صبر، کرم و جز اینها، اوّل شخص بود. پس امام حسین علیه السلام بزرگترین فرد مسلمانان در نظر هر مسلمانی بود و همه مسلمانان در برابر او خاضع و فروتن بودند.
ص: 64
عبداللّه بن مطیع به امام حسین علیه السلام گفت: عازم کجا هستی؟
آن حضرت فرمود: فعلاً به سوی مکّه می روم تا بعد خداوند چه خواهد.
عبداللّه گفت: مجاور مکّه شو. چون تو سیّد عرب هستی، و اهل حجاز، کسی را بر تو مقدم نمی دارند، و مردم از هر طرف به تو روی می آورند. مبادا از مکه دور شوی، به خدا سوگند! اگر تو کشته شوی ما همگی پس از تو بنده و ذلیل خواهیم شد(1).
صدق گفتار این مرد سیاسی، در آینده نزدیکی روشن شد. پس از شهادت امام علیه السلام وغلبه یزید بر اهل مدینه، مسلم بن عقبه همه مردم را به بیعت با یزید دعوت نمود، با این شرط که بنده او هستند و یزید درباره آنها هر چه بخواهد می تواند انجام دهد، بدون این که فرقی میان قرشی وغیر قرشی باشد.
این گونه بیعت، در اسلام و عرب بی سابقه بوده است. آری! قریش پس از حسین علیه السلام بنده و ذلیل شدند، و این است جزای کسانی که قدر نعمت را ندانستند.
«وَلَئِنْ کَفَرْتُمْ إنَّ عَذابی لَشَدیدٌ»(2)
«واگر ناسپاسی نمایید، قطعاً عذاب من سخت خواهد بود».
و هر کس که بیعت نکرد کشته شد، فقط امام سجاد علیه السلام از این گونه بیعت معاف شد.
مسلم بن عقبه به امام سجاد علیه السلام احترام کرد و او را روی تخت خود نشاند و از امام علیه السلام بر آن که برادر یزید وپسر عموی او است، بیعت گرفت، چنانکه این موضوع را در همین کتاب شرح خواهم داد. ان شاء اللّه.
ابن شهرآشوب نقل می کند: مرد اعرابی نزد معاویه آمد و از او حاجت و در خواستی نمود.
ص: 65
معاویه حاجت او را رد کرد. در این وقت حسین علیه السلام وارد شد، و معاویه مشغول پذیرایی از امام علیه السلام گردید.
اعرابی پرسید: این آقایی که وارد شد کیست؟
به او گفتند: حسین بن علی علیهماالسلام است.
اعرابی گفت: ای پسر دختر رسول خدا! از تو خواهش می کنم از من شفاعت نمایی تا حاجت مرا روا سازد.
پس حسین علیه السلام شفاعت نمود، و معاویه قبول کرد، و حاجت اعرابی برآورده شد. سپس این اشعار را گفت:
اتیت العبثمی فلم یجد لی
إلی ان هزه ابن الرسول
هو ابن المصطفی کرماً وجوداً
ومن بطن المطهرة البتول
وان لهاشم فضلاً علیکم
کما فضل الربیع علی المحول
می گوید: معاویه به من بخشش نکرد تا آن که پسر پیغمبر او را تکان داد.
او پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و وارث جود و کرم آن سرور است.
فضیلت بنی هاشم بر بنی اُمیّه، نظیر فضیلت باران بهار بر خشکی و تنگ سالی است.
معاویه به او گفت: ای اعرابی! من حاجت تو را روا ساختم و تو حسین را مدح
وثنا می گویی؟
اعرابی گفت: بلی! از حقّ او به من دادی، و حاجت مرا روا ساختی.(1)
اعرابی درست می گفت. زیرا به جهت وجاهت و آبروی شفیع بود که حاجت او بر آورده شد و گرنه معاویه او را رد نموده بود، و فضیلت بنی هاشم بر بنی اُمیّه، و حسین علیه السلام بر معاویه چنان است که او گفت، بلکه نظیر فضیلت نور است بر ظلمت.
ص: 66
و این معنی را دشمنان حسین علیه السلام نیز می دانستند، و دانسته به روی او شمشیر کشیدند.
ابوالفرج گوید: قاتل حسین به یزید گفت:
اوقر رکابی فضة او ذهبا
فقد قتلت الملک المحجبا
قتلت خیر الناس اُمّاً وأباً
وخیرهم اذ ینسبون نسبا
ببینید! چگونه قاتل امام حسین علیه السلام به یزید می گوید: پادشاه عالی جاه را که بهتر از همه مردم از جهت پدر و مادر و نسب است، من کشته ام.(1)
حمید بن مسلم گوید: مردم به سنان بن انس گفتند: تو حسین، پسر علی و فاطمه علیهم السلام را کشتی. او کسی بود که از تمام عرب بزرگتر و برای او نظیر و مانندی نبود. او می خواست سلطنت را از بنی اُمیّه بیرون نماید. پس به نزد امرای خود برو و مزد خود را از آنان بگیر، و اگر آنان تمام گنجهای خود را به تو بدهند در مقابل کار تو
چیزی نیست.
پس سنان سواره آمد و بر در خیمه عمر بن سعد ایستاد وبه فریاد بلند همان دو شعر بالا را خواند.
پسر سعد گفت: شهادت می دهم که تو دیوانه هستی! پس او را نزد خود طلبید و چون داخل شد، با چوب دستی خود او را زد و گفت: ای دیوانه! اگر ابن زیاد این سخن را از تو بشنود، تو را می کشد.(2)
معلوم می شود که سنان از تهدید ابن سعد نترسیده و از برای خود یزید نیز آن دو شعر را خوانده است. آری! او که برای طلا و نقره، خانه آخرت خود را خراب کرده، چگونه از خواندن آن دو شعر صرف نظر کند و مزد خود را نخواهد؟ او می دانست که بهترین بشر را کشته، پس می خواست مزد خود را بگیرد و بار خود را
ص: 67
از طلا یا نقره پر کند، و چون اطمینان به صدق خویش داشت، بدون ترس و وحشت از یزید مزد خود را می خواست، و به صراحت مقتول خویش را معرفی می نمود، و در جایی نقل نشده که یزید او را تنبیه نموده، یا او را کشته باشد.
عبداللّه بن زبیر سالها هوس خلافت و سلطنت را در سر می پروراند. او پدر خود، زبیر را - که سالها ارادت ودوستی با امیرالمؤمنین علیه السلام داشت - وادار نمود تا با حضرتش دشمنی کند، و هم چنین خاله خود «عایشه» را گمراه نمود، و به سمت بصره کشاند و جنگ جمل را بپا کرد، تا آن که به خلافت برسد.
او پس از مرگ یزید، به آرزوی خود رسید و بر اکثر بلاد اسلامی تسلط یافت، تا آن که مروان و عبدالملک خروج کردند و قسمتی از مناطق حکومتی او را گرفتند، و سرانجام پس از شش ماه محاصره، در مکّه معظّمه کشته و به دار آویخته شد.
او با یزید بیعت نکرد، و از مدینه به مکّه معظّمه فرار کرد. در مکّه کار او رونق گرفت، و مردم به سراغ او می آمدند و او زمینه سلطنت خود را آماده می ساخت، ولی چون حسین بن علی علیهماالسلاموارد مکه شد مردم از اطراف ابن زبیر پراکنده شدند، و خود عبداللّه نیز هر روز یا یک روز در میان، به دیدن امام حسین علیه السلام می آمد.
مردم مکّه و کسانی که از شهرستانها برای عمره می آمدند، همگی به زیارت امام علیه السلام می رفتند، و امام ناخوشایندترین خلق نزد ابن زبیر بود. چون او می دانست مادامی که امام علیه السلام در مکّه باشد، اهل حجاز با او بیعت نمی کنند، و حسین علیه السلام بزرگتر از او است، و مردم از او اطاعت می نمایند(1).
دو نفر از قبیله بنی اسد می گویند: روز هشتم ذیحجه به مکه وارد شدیم و دیدیم حسین علیه السلام و ابن زبیر نزدیک کعبه ایستاده اند. به آنها نزدیک شدیم و شنیدیم که ابن زبیر به حسین علیه السلام می گوید: اگر می خواهی در مکّه بمانی، با تو بیعت می کنم و مساعد تو خواهم شد.
ص: 68
حسین علیه السلام فرمود: پدرم به من خبر داد که بزرگی را در مکه می کشند و بدین سبب هتک حرمت کعبه می شود، و من نمی خواهم سبب هتک حرمت کعبه باشم.
او گفت: پس بمان و اختیار را به من واگذار، و من از تو اطاعت می نمایم و هیچ گاه تو را معصیت نمی نمایم.
حضرت فرمود: این را هم نمی خواهم(1).
مقصود من از این دو نقل، بیانِ موقعیت و عظمت امام علیه السلام بود که حتی ابن زبیر می دانست مردم با وجود امام علیه السلام از او اطاعت نمی کنند. کسی گمان نکند که ابن زبیر راست می گفته و حاضر به اطاعت از امام، یا بیعت با آن حضرت بوده است. زیرا ابن زبیر دشمن سرسخت امیرالمؤمنین علیه السلام ، بلکه بنی هاشم و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم است، و هیچ وقت نمی خواسته با امام همکاری کند.
من اطمینان دارم اگر امام می ماند و ابن زبیر با آن حضرت بیعت می کرد، خود او نقض عهد می نمود و پیمان شکنی می کرد، و با همان یزید می ساخت، و بر امام علیه السلام می تاخت.
مگر پدر او با علی علیه السلام بیعت نکرد، و بعد بیعت را شکست و با معاویه رفاقت نمود و به سوی بصره شتافت، و شهر را از تصرّف والی امیرالمؤمنین علیه السلام خارج کرد، وعده ای از یاوران امام علیه السلام را کشت؟!
قطعاً زبیر از پسرش عبداللّه، بهتر بود. مادر زبیر، «صفیّه» عمّه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و دختر عبدالمطلب است، و مادر عبداللّه بن زبیر، «اسماء» دختر ابوبکر است. زبیر سالها از ارادتمندان علی علیه السلام بود، و به جهت علی علیه السلام پس از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با ابوبکر، پدر زن خود بیعت نمی کرد، ولی پس از آن که خلافت به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید و پیشاپیش دیگران با آن حضرت بیعت نمود، بیعت را شکست وبا علی علیه السلام جنگ کرد.
ص: 69
جایی که پدر با آن همه سوابق و دوستی، چنین نقض عهد نماید، از پسر او چه انتظاری می توان داشت؟! عبداللّه پسر او، از اول امر دشمن این خانواده بود و با امیرالمؤمنین علیه السلام جنگید، پس چگونه می توان قول او را باور کرد؟
آری! عبداللّه می دانست که امام علیه السلام از مکه معظمه بیرون می رود، لذا این سخن را گفت و به اصطلاح، تعارف نمود، و گرنه، او میل به ماندن امام علیه السلام نداشت. چنانکه طبری از ابومخنف نقل می نماید که ابن زبیر به امام علیه السلام گفت: اگر در حجاز بمانی و خواهان سلطنت باشی، هیچ کس با تو مخالفت نخواهد کرد - ان شاء اللّه -
پس از رفتن او، امام علیه السلام فرمود: هیچ چیز دنیا - جز سلطنت - پیش او، بهتر از خارج شدن من از حجاز نیست. چون می داند با وجود من به مقصود خویش نمی رسد، و مردم او را با من برابر نمی دانند، پس آرزو دارد من بروم تا زمینه برای او مساعد شود(1).
بلکه می توان گفت: ابن زبیر امام علیه السلام را بر سفر عراق تحریک می نموده ومی خواسته حضرت را از حجاز بیرون سازد به این بهانه که تو شیعیان خوبی در عراق داری، و اگر من به جای تو بودم نزد آنان می رفتم، و از منکرات نهی می کردم. چنانکه این موضوع را شرح خواهم داد.
پس سخنان و اظهارات ابن زبیر سبب نشود تا ساده لوحانی بگویند: اگر امام علیه السلام در مکّه می ماند، و ابن زبیر با او بیعت می کرد، کار او محکم می شد و بر یزید غالب می آمد، و گرفتار عراقیان نمی شد.
من ابن زبیر را پست تر و شقی تر و ناصبی تر از یزید بن معاویه می دانم. شقاوت او به حدّی بود که عبداللّه بن عباس در وقت وفات خود به فرزندش، علی گفت: به شام برو و نزد فامیل خودت - اولاد عبدمناف - بمان. پس مصاحبت یزید بن معاویه را بر مصاحبت عبداللّه بن زبیر مقدم داشت.(2)
ص: 70
ابوالفرج در ضمن احوال یحیی بن عبداللّه حسنی می نویسد: یحیی بن عبداللّه به هارون الرشید گفت: روزی گاوی را در نزد عبداللّه بن عباس کشتند. چون جگرش را در آوردند، سوراخ سوراخ شده بود. پسر عبداللّه بن عبّاس به پدرش گفت: جگر این گاو را می بینی! عبداللّه بن عباس به پسرش، علی گفت: پسر زبیر جگر مرا این چنین کرده است(1).
این نقل ابوالفرج اُموی که می گوید: عبداللّه بن عباس مصاحبت یزید را بر مصاحبت ابن زبیر مقدّم داشت و این مطلب را وقت فوت خود به فرزندش، علی وصیّت نمود، به نظر من نادرست است، زیرا به گفته مسعودی، عبداللّه بن عباس در سال شصت و هشت وفات کرد، و از بعضی نقل نموده که در سال شصت و نُه وفات کرد(2) و یزید بن معاویه در ماه صفر سال شصت و چهار هلاک شده بود، لذا مسعودی گوید: عبداللّه بن عباس در زمان سلطنت عبدالملک فوت نمود.(3) و بعید نیست که راوی، عبدالملک را با یزید اشتباه کرده باشد.
وقتی که عبدالملک به جنگ مصعب بن زبیر رفت و مصعب را کشت، علی بن عبداللّه بن عباس در نزد او بود. زیرا مسعودی گوید: برادر عبدالملک به او گفت: به مصعب امان بده. عبدالملک با حاضران در مجلس در باره امان دادن به مصعب مشورت کرد. علی بن عبداللّه بن عباس گفت: او را امان مده !
خالد بن یزید بن معاویه گفت: او را امان بده، و میان خالد و علی در حضور عبدالملک نزاع شد، و به یکدیگر بد گفتند وفحش دادند(4).
هم چنین از این داستان معلوم می شود که علی بن عبداللّه می خواسته انتقام گذشته را بگیرد، و اذیتهای عبداللّه بن زبیر به پدر و فامیلش را تدارک نماید.
ص: 71
هر کدام از حجج خدا در زمان خود به وظیفه خویش آشنا بودند، و به آن کاملاً عمل می کردند، ولی جهاد امام حسین علیه السلام در راه نصرت دین خدا، بالاترین و برترین مجاهدت ها بوده است. زیرا در اثر این جهاد، خود و یاران و اهل بیتش کشته شدند، و سرهایشان از این شهر به آن شهر برده شد و زنان و اهل حرمش اسیر گشتند، و چنین واقعه ای در تاریخ حجج خدا بی سابقه بود.
همین است سرّ این که خداوند، امامت را در ذرّیه آن حضرت قرار داد. به راستی که مصیبت امام علیه السلام بالاترین مصائب است.
اَنستْ مصیبتکم رزایانا الّتی سلِفت
وهوّنت علینا الرزایا الاخرة
مصائب هیچ مظلومی از انبیا و صدیقین، قابل مقایسه با مصائب امام علیه السلام
نیست. چون سخت ترین مصیبت در برابر مصیبت امام مظلوم علیه السلام گذارده شود، ناچیز می نماید. بی جهت نیست که معاویة بن وهب از امام صادق علیه السلام روایت نموده است:
«کلّ الجزع والبکاء مکروه سوی الجزع والبکاء علی الحسین علیه السلام »(1)
«بی تابی وگریه کردن بر هر مصیبتی مکروه است به جز در عزای حسین علیه السلام ».
وابن ابی عمیر به سند خود از امام صادق علیه السلام روایت نموده است: اسماعیلِ صادق الوعد که خدا از او نام برده،(2) غیر از اسماعیل پسر ابراهیم علیه السلام است. او پیغمبری بود که قوم او پوست سر و صورت او را کندند، پس خداوند مَلَکی را نزد او فرستاد و او مأمور بود که هر چه اسماعیل راجع به عذاب قوم خود بخواهد،
ص: 72
انجام دهد.
اسماعیل علیه السلام در جواب مَلَک گفت:
«لی اُسوة بما یُصنع بالحسین علیه السلام »
«من می خواهم به حسین علیه السلام اقتدا کرده باشم»(1)
کوتاه سخن، جهاد امام حسین علیه السلام بزرگترین جهاد در راه خدا است، و برای آن نظیری نیست. بر اثر این جهاد، کاخ ظلم خاندان معاویه واژگون گشت، و تمام زحمات و نقشه های معاویه بر باد رفت، و بجای «اللهم ارحم معاویة» که چند قرن
در میان مردم رواج داشت «اللهم العن یزید بن معاویة» معمول گشت، و تمام زشتیهای معاویه و بنی اُمیّه روشن گردید، و حقّانیّت امیرالمؤمنین و ذرّیه پاک او علیهم السلام آشکار گشت.
امروز، ترویج دین با یاد و نام امام حسین علیه السلام همراه است. مجالسی که برای احیای دین و ذکر فضایل اهل بیت علیهم السلام به پا می شود با ذکر مصائب آن سرور ختم می شود. ثواب هایی که برای گریه کردن بر امام و حزن بر مصائب و زیارت او ذکر شده و گریه پیغمبر وامیرالمؤمنین و ائمه دیگر علیهم السلام، عظمت جهاد آن حضرت را آشکار می کند. از سخنان حضرت رضا علیه السلام به ریّان بن شبیب و عوضها و پاداش هایی که خداوند به حسین علیه السلام داده و فرشته هایی که قبر او را در بر دارند، و همیشه دسته ای می روند و دسته دیگری می آیند و عزاداری می کنند نیز می توان به عظمت جهاد امام حسین علیه السلام پی برد.
اُمرای بنی امیّه، دین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از میان برداشته بودند، و به سبب قیام و دعوت و شهادت حسین علیه السلام پرده از نقشه های شوم آنان کنار رفت، و حقّانیت امام روشن گردید. «این همه آوازها از شه بُوَد».
اکنون برای آن که نقشه های شوم معاویه و خاندان او آشکار و علّت قیام حسین
ص: 73
بن علی روشن شود، به بررسی چند مطلب می پردازیم:
* خلافت چیست؟ و خلیفه کیست؟
* محبوبیت و موقعیّت معاویه نزد اهل شام و علّت آن.
* آثار سلطنت معاویه و منافقین.
* زمینه سازی سلطنتِ یزید.
* شخصیّت یزید.
* شخصیّت عبداللّه بن زبیر، کاندیدای خلافت پس از هلاکت معاویه.
* راز و سرّ صلح امام حسن علیه السلام با معاویه و جنگ امام حسین علیه السلام با یزید.
ص: 74
خداوند در قرآن می فرماید:
«اَلَمْ تَرَ اِلَی الْمَلاَءِ مِنْ بَنی إسْرائِیلَ مِنْ بَعْدِ مُوسی إذْ قالُوا لِنَبیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِکاً نُقاتِلَ فی سَبیلِ اللّه ِ... وَقالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ اِنَّ اللّه َ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکاً...»(1)
«آیا از حال سَرانِ بنی اسرائیل پس از موسی خبر نیافتی آنگاه که به پیامبری از خود گفتند: پادشاهی برای ما بگمار تا در راه خدا پیکار کنیم... وپیامبرشان به آنان گفت: در حقیقت، خداوند، طالوت را بر شما به پادشاهی گماشته است».
از این آیه معلوم می شود که در دوره ای پس از موسی علیه السلام میان پیغمبری و پادشاهی جدایی و پیغمبر غیر از پادشاه بوده است. پیغمبر بنی اسرائیل در آن زمان، مانند علمای این زمان بوده که فقط احکام خدا را بیان می کردند، و از سیاست و اداره امور بر کنار بودند.
ولی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم چنین نبود. او پادشاه مسلمانان بود. نظم اُمور مسلمین واجرای حدود و قوانین وعزل و نصب امرا و فرمانداران از جانب خداوند به او سپرده شده بود:
ص: 75
«أَطیعُوا اللّه َ وَاِطِیعُوا الرَّسُولَ وَاُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(1)
«خدا را اطاعت کنید وپیامبر واولیای امر خود را نیز اطاعت کنید».
«النَّبِیُّ اَوْلی بِالْمؤْمِنینَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ»(2)
«پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر ونزدیکتر است».
احکام به تدریج بر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم نازل می شد تا آن که دین تکمیل گردید، و شریعت او پاینده و دائمی گشت و تا قیام قیامت زنده و پابرجا است، و پس از آن سرور پیغمبری نخواهد آمد. با تکمیل دین، پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم از میان مردم رفت، ولی پادشاهی او از بین نرفت و برای او خلفا و جانشینانی بود. این خلافت برای اداره امور رعیّت و مملکت و اقامه حدود و نهی از منکر و امر به معروف است، نه برای رسالت و پیغمبری، چون پس از او پیغمبری نیست. «لا نبیّ بعده»؛ و او خاتم النبیین است، و در این امر میان مسلمانان اختلاف نیست.
در این که برای پیغمبر خلیفه لازم است نزاعی نیست، و همه مسلمانان بر لزوم خلافت اتفاق نظر دارند، اگر چه در تعیین خلیفه میان مسلمین پس از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم اختلاف بوده است.
همچنین اکثریت مسلمانان در این امر اتفاق دارند که جانشین پیغمبر باید از همه مردم افضل باشد. عمر که ابوبکر را معیّن کرد و با او بیعت نمود، استدلال می کرد که او افضل از دیگران است .
طبری گوید: ابوبکر گفت: عمر و ابوعبیده حاضرند، هر کدام را که می پسندید با او بیعت کنید.
آن دو گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والی نخواهیم شد، چون تو افضل مهاجران هستی! و با پیامبر در غار بودی، و به جای پیامبر، پیش نماز شدی، با این
ص: 76
حال سزاوار نیست کسی بر تو مقدّم گردد و پیشوای امّت شود(1).
أبوبکر نیز هنگام مرگ، عمر را معیّن نمود. طلحة بن عبیداللّه به او گفت: تو که می دانی با وجود تو مردم از دست عمر چه می کشند، پس اگر خداوند بعد از مردن از تو بپرسد، چگونه رعیّت را به او سپردی و عمر را جانشین خود قرار دادی، چه جوابی می دهی؟
ابوبکر گفت: به خداوند می گویم: بهترین آنان را خلیفه نمودم.(2)
طبری نقل می کند: ابوبکر در هنگام مرگ، از عبدالرحمان بن عوف راجع به عمر سؤال نمود. او گفت: عمر از همه افضل است.
پس از او عثمان را خواست و همین مطلب را از او پرسید. عثمان گفت: باطن او بهتر از ظاهرش است و در میان ما برای او نظیری نیست(3) !
عمر نیز اصحاب شورا را طلبید و به آنان گفت: در مورد شما تأمل کردم و شما را رؤسای مردم و راهنمای آنان دیدم، پس باید خلافت در میان شما باشد، و پیغمبر فوت نمود و از شما راضی بود(4).
اگر کسی تأمّل کند، می بیند که در صدر اول اسلام، مسلمانان عقیده داشتند که خلیفه باید از سایرین افضل باشد. اختلاف شیعیان با اهل سنّت هم در این است که علی علیه السلام از آن سه نفر افضل بود، و به سبب افضل بودن، اولی و احق و سزاوار خلافت بود، و برای همین نیز، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم او را از طرف خداوند به خلافت منصوب نمود، و همیشه خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ، افضل اهل عصر خویش می باشند.
از کلام امیرالمؤمنین علیه السلام فلسفه وجود والی و صفات او روشن می گردد، او می فرماید:
ص: 77
«اللهم انک تعلم أنّه لم یکن الذی کان منّا منافسة فی سلطان ولا التماس شیء من فضول الحطام، ولکن لنردّ المعالم من دینک ونظهر الاصلاح فی بلادک فیأمن المظلومون من عبادک، وتقام المعطلة من حدودک، اللّهم إنّی اول من اناب وسمع وأجاب، لم یسبقنی الا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم بالصلوة، وقد علمتم انه لاینبغی ان یکون الوالی علی الفروج والدماء والمغانم والأحکام وامامة المسلمین البخیل، فتکون فی اموالهم نهمته ولا الجاهل فیضلّهم بجهله، ولا الجافی فیقطعهم بجفائه، ولا الخایف للدول فیتخذ قوماً دون قوم، ولا المرتشی فی الحکم فیذهب بالحقوق ویقف بها دون المقاطع، ولا المعطل للسنّة فیهلک الاُمّة»(1).
«خدایا تو می دانی که آنچه ما انجام دادیم برای به دست آوردن قدرت وحکومت و دنیا و ثروت نبود، بلکه می خواستیم نشانه های دین تو را - که دگرگون شده بود - بازگردانیم و سرزمین های تو را اصلاح کنیم تا بندگان ستم دیده ات در امن وامان زندگی کنند وقوانین و مقررات فراموش شده تو، بار دیگر اجرا گردد.
خدایا من نخستین کسی هستم که به تو روی آورد و دعوت تو را شنید و اجابت کرد. در نماز، کسی جز رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بر من پیشی نگرفته است. همانا شما دانستید که سزاوار نیست بخیل، بر ناموس و جان و غنیمتها و احکام مسلمین ولایت یابد، و امامت مسلمین را عهده دار شود، زیرا در خوردن اموال آنها حریص گردد. ونادان نیز لیاقت رهبری ندارد که با نادانی خود مسلمانان را به گمراهی کشاند وستمکار نیز نمی تواند رهبر مردم باشد، که با ستم، حق مردم را غصب و عطاهای آنان را قطع کند، و کسی که در تقسیم بیت المال عدالت ندارد نیز
ص: 78
لیاقت رهبری ندارد زیرا در اموال وثروت آنان حیف و میل روا داشته، گروهی را بر گروهی مقدّم می دارد و رشوه خوار در قضاوت هم نمی تواند امام باشد، زیرا که برای داوری با رشوه گرفتن حقوق مردم را پایمال و حقّ را به صاحبان آن نرساند. وآن کسی که سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را ضایع می کند، لیاقت رهبری را ندارد، زیرا امّت اسلامی را به هلاکت می کشاند».
و باز می فرماید:
«أین الّذین زعموا أنّهم الراسخون فی العلم دوننا کذباً وبغیاً علینا ان رفعنا اللّه و وضعهم واعطانا وحرمهم وادخلنا واخرجهم بنا یستعطی الهُدی ویستجلی العمی، ان الائمّة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم لاتصلح علی سواهم ولا تصلح الولات من غیرهم»(1)
«کجایند کسانی که پنداشتند راسخان در علم آنهایند، نه ما اهل بیت؟ این ادّعا را بر اساس دروغ وستمکاری بر ضدّ ما روا داشتند، خدا ما اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را بالا برده و آنان را پست وخوار نموده، به ما عطا کرده و آنها را محروم داشته، ما را در حریم نعمت های خویش داخل و آنان را خارج کرد؛ راه هدایت را با رهنمایی ما می پویند و روشنی دلهای کور را از ما می جویند، همانا امامان از قریش اند که درخت امامت را در خاندان هاشم کاشته اند، دیگران در خور آن مقام نیستند و دیگر مدّعیان زمامداری، شایستگی آن را ندارند».
گاهی امیرالمؤمنین علیه السلام صفات والی را بیان می فرماید مانند سخاوت، تقوا، علم و شجاعت، و گاهی تصریح می کند که امامت مخصوص خاندان هاشم از میان قریش است، و گاهی بیان می کند که اصرار او در امر خلافت و نزاعش با دیگران،
ص: 79
برای سلطنت نبوده، بلکه برای اجرای حدود فراموش شده و ردّ مظالم و اقامه عدل واحیای سنّت است.
گاهی بعضی از صفات خویش را بیان کرده مانند این که او بر همه مردم در اسلام آوردن سبقت گرفته، و پیش از او، فقط پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نماز خوانده است و بس، و گاهی می فرماید که دشمنان به دروغ و به جهت حسادت بر ما، ادعای علم کردند.
نتیجه سخن ؛ اداره اُمور مسلمانان و جلوگیری از بروز مفاسد در میان آنها و پیشگیری از تعدّی دشمنان اسلام به آنان، بسته به وجود پادشاهی صالح و مصلح است که با امر به معروف و نهی از منکر و جهاد با دشمنان خدا و اجرای حدود، دین خدا را ترویج و مسلمین را حفظ نماید.
قطعاً با وجود چنین پادشاهی، مسلمانان عظمت و سعادت می یابند و با فقدان او، دین و دنیای آنان خراب می گردد چنانکه امروز مشاهده می شود.
قوی ترین دلیل بر لزوم خلیفه برای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و والی برای مسلمانان، تأمّل در وضع امروز آنها و مقایسه آن با وضع مسلمین در عصر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم وخلفا است.
حیات و زندگی مسلمانان در گرو پادشاه مقتدری است که امیرالمؤمنین علیه السلام صفات او را بیان فرموده است؛ باید او عالم به احکام خدا باشد تا بتواند دین را حفظ فرماید، و همیشه خدا را در نظر داشته باشد تا مال، جاه، عنوان، فامیل و دوستی، او را از راه بیرون نبرد.
باید خداوند در هر زمانی چنین امامی را بر مردم بگمارد، و معرفت چنین کسی لازم است و کسی که به چنین امامی معرفت نداشته باشد، به مرگ جاهلیت می میرد، و چنین جانشینی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم لازم است، و اطاعت او بر همه مسلمین واجب می باشد. حیات و زندگانی مسلمانان و نجات آنان از ذلّت و اسارت و تشتّت کلمه و تفرقه، بسته به وجود چنین پادشاهِ مبسوط الیدی است، وتمام
ص: 80
مسلمانان به لزوم وجود چنین پادشاهی و وجوب اطاعت از او اعتراف می نمایند.
شیعه می گوید: خداوند که خالق و آفریدگار مردم است، آنها را می شناسد و از نهان و آشکار آنها باخبر است، ولی شناخت مردم نسبت به یکدیگر، از گفتار و رفتار ظاهری آنها نشأت می گیرد، لذا صالح واقعی را از غیر صالح نمی توانند تشخیص دهند، و چه بسا گمان کنند شخصی جامع صفات و شرایط امامت و خلافت است، ولی در موقع امتحان معلوم شود که چنین نبوده است، و در این وقت، فتنه و فساد ظاهر می شود. زیرا چه بسا حاضر به استعفا نشود و مردم مجبور شوند علیه او شورش کنند و او را بکشند که این کار فتنه هایی در پی خواهد داشت. به همین جهت، باید خدا امام را به مردم بشناساند و معرّفی کند.
چنانکه همین قضیه اتفاق افتاد، و قسمت عمده گرفتاری مسلمین در اثر قتل عثمان و بهانه یافتن دنیا طلبان بوجود آمد، و می توان همان واقعه را ریشه فساد دانست، و فتنه جمل و صفّین و خوارج مستند به همان قضیه است.
ولی اگر مردم، امامی را که خداوند مهربان به وسیله پیغمبر خود صلی الله علیه و آله وسلم معرفی نمود، می پذیرفتند و اطاعت می کردند تمام این فتنه ها و شبهات رفع می شد.
شیعه می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در ضمن خطبه خود فرمود:
«ألست أولی بکم من أنفسکم؟ قالوا: بلی. قال: من کنت مولاه فعلی مولاه، اللّهم والِ من والاه وعادِ من عاداه، وانصر من نصره، واخذل من خذله»(1)
صدور این کلام از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از قطعیّات است و جای هیچ گونه تردیدی نیست، چنانکه نمی توان در دلالت آن نیز شبهه داشت. همان ولایتی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بر تمام مسلمین داشت از برای علی علیه السلام نیز ثابت نمود، آنگاه در حق
ص: 81
یاری کننده او دعا و در حق دشمنان او - چون معاویه - و آن کسانی که او را یاری نکردند - چون سعد بن ابی وقاص و عبداللّه بن عمر - نفرین کرد.
شیعه می گوید: امامت در قریش است و خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دوازده نفر
می باشند، چنانکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرموده، و اهل سنّت هم در صحاح خود نقل نموده اند.
قطعاً خلیفه و جانشین هرکس باید مانند او باشد و با او تناسب داشته باشد، پس خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم باید کسانی باشند که مثل او حافظ دین و ناصر مسلمین باشند.
بنابر این معاویه که حافظ دین نبود، و در دین بدعتها ایجاد نمود، و ناصر مسلمین نیز نبود، بلکه جماعت بیشماری از مسلمانان را کشت، و با علی بن ابی طالب علیهماالسلام دشمنی ها نمود و جنگها کرد، شایسته خلافت نبود.
پسر او یزید نیز از خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نبود. آیا می توان قبول کرد که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم با حسین علیه السلام بجنگد و اهل بیت او را اسیر کند و در شهرها بگرداند؟! پس چگونه کسی که این رفتارها از او سر زده، می تواند جانشین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم باشد؟ کارهای یزید و سلاطین آل مروان و آل عبّاس شهادت می دهد که آنان خلفای فرعون بودند، نه خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم . خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم کسی است که کارهای آن سرور را انجام دهد، و این پادشاهان کارهای او را انجام ندادند، بلکه خشنودی شیطان را فراهم آوردند.
خلاصه کلام، اگر مسلمانان برای اصلاح امور دین و دنیا، جلوگیری از فحشا و منکرات، ترغیب مردم به آخرت، حفظ دین از بدعتها، اجرای حدود، رفع شرّ کفّار و اِعلای کلمه اسلام نیاز به خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم داشته باشند، قطعاً کسانی که نام خود را خلیفه گذاردند - مانند بنی امیه و بنی مروان و بنی عباس - هیچ کدام خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نبودند، و اطاعت آنان لازم نبود، بلکه در بسیاری از موارد حرام بود.
ص: 82
طبری گوید: چون عبیداللّه بن حرّ جعفی از زندان مصعب بن زبیر آزاد شد، مردم برای تهنیت به نزد او می آمدند.
عبیداللّه گفت: شایسته خلافت نیست مگر آن که مانند خلفای گذشته باشد و برای آنان شبیه و نظیری نیست تا ما اختیار خود را به او واگذار کنیم، و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: نمی توان در معصیت خالق از مخلوق اطاعت نمود.
ما پس از چهار خلیفه گذشته، امام صالح و وزیر متّقی ندیدیم و تمامی آنان معصیت کار و مخالف پروردگار هستند، در امر آخرت ضعیف و در امر دنیا قوی هستند، پس برای چه با آنان بیعت کنیم و اختیار خود را به ایشان بسپاریم با آن که از ما شجاع تر نیستند، و بیشتر از ما خدمت نکردند؟ ما اصحاب جنگهای نخیله و قادسیه و جلولاء و نهاوند هستیم. در آن مواطن سخت ما بودیم که جلو نیزه ها و شمشیرهای کفار می رفتیم، ولی امروز حق ما را نمی شناسند و قدر ما را نمی دانند، من دشمنی و مخالفت خود را با آنان اظهار می کنم. «ولا قوة الا باللّه».»(1)
عبیداللّه بن حرّ این سخنان را گفت، و اعلان جنگ داد، و پس از آن یاغی شد، و با آل زبیر جنگها نمود.
این سخن عبیداللّه بسیار منطقی است، او می گوید: این سلاطین، مردمان ناپاکی هستند که خداوند را معصیت می نمایند، و چنین کسی حق طاعت ندارد.
اینان به دین خدمت نکردند، و ما صاحب جنگها و خدمات هستیم، پس برای چه مطیع آنان باشیم؟ از این رو است که عبیداللّه یاغی شد، و بر مصعب بن زبیر خروج نمود.
به راستی! آن امام زمانی که درباره او پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «من مات ولم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیّة»(2)
ص: 83
و آن ولیّ امری که خداوند اطاعتش را واجب کرد و فرمود:
«أَطیعُوا اللّه َ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَاُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(1)
«خدا را اطاعت کنید و پیامبر و اولیای امر خود را نیز اطاعت کنید».
آیا همین معاویه و یزید و سلاطین بنی امیه و بنی عباس هستند؟!
آیا می توان گفت: این جماعت خلیفه پیغمبر هستند؟ و کارهای او را انجام می دهند؟
آیا پیغمبر کار این پادشاهان را انجام می داد؟ یا آنان کارهای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را می کردند؟ یا آن که هر یک عملی جداگانه و مخالف با یکدیگر داشتند؟
او کارهای خدایی می کرد، و اینان کارهای شیطانی، و با وجود این، ادعا داشتند که جانشین آن سرور هستند، و اطاعت آنان مانند پیغمبر، بر همه لازم و واجب است.
خلیفه پیغمبر در نظر مسلمانان، همان جانشین او در اداره امور و سلطنت است و همان گونه که تمام مسلمانان باید در زیر پرچم پیغمبر باشند و او پادشاه آنان باشد، درباره خلیفه او نیز همین عقیده را دارند، خلیفه وارث پادشاهی پیغمبر است، و اگر کسی در گوشه ای پیدا شود و پادشاهی او را قبول نکند از خوارج محسوب و کشته می گردد. به همین سبب امیرالمؤمنین علیه السلام با معاویه جنگید، چون او می خواست مملکت شام را از دیگر ممالک مسلمین جدا سازد، و خود را پادشاه آن جا بشناسد.
در هر عصر و زمانی خلیفه یکی است، و بر تمامی مسلمانان لازم است که از خلیفه اطاعت نمایند.
تمامی آن فتوحات در اثر وحدت کلمه و وجود پادشاه و خلیفه ای واحد بود،
ص: 84
و از آن زمان که خلیفه متعدد شد، خلیفه ای در بغداد و خلیفه ای در مصر، یا عنوان خلافت از میان رفت، و به جای آن عنوان پادشاهی مطرح شد، وحدت اسلامی از میان رفت، و در اثر جدایی مسلمانان از یکدیگر، هر کدام به درد خود مشغول و از دیگران بی خبر شدند، و دشمن بر همه چیره گردید، و کم کم نام پادشاه مسلمانان در بسیاری از اماکن از میان رفت، بلکه کار بالاتر گرفت، و پادشاهان صوری و شیوخ منطقه ای پیدا شدند.
مسلمانان صدر اسلام در اثر تعالیم پیغمبر این مطلب را فهمیده بودند و حیات خود را بسته به وحدت پادشاه و خلیفه می دانستند، و بر همه مسلمانان اطاعت از ولی امر لازم بود، و اگر کسی به نماز او حاضر نمی شد، خانه او خراب می شد تا جایی که گاه خون او مباح و مهدور الدم می گردید، بلکه لازم القتل می شد.
آیا چنین ولایت عامه و سلطنت بر دِما، و فروج و اموال ومملکت مسلمانان، به دست مردمان نالایق، بخیل، جاهل، جبان، ضعیف، فاسق، شارب الخمر، تارک نماز، فاعل منکرات، استخاف کننده به واجبات داده می شود؟
آیا اطاعت از چنین کسانی مقرون به اطاعت از خدا و پیغمبر می شود؟
«أَطیعُوا اللّه َ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَاُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(1)
از این رو، شیعه قائل است که اطاعت خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم چون اطاعت خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم لازم است. و بر جمیع مسلمانان شرق و غرب با نژادهای گوناگون، فرض و لازم است که در هر زمانی از یک خلیفه اطاعت نمایند، و آنان همچون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ، معصوم از گناه، و به زیور فضایل آراسته هستند:
«ناصح للمسلمین مجاهد فی سبیل اللّه ولیّ أولیاء اللّه وعدوّ اعداء اللّه».
پس از پیغمبر بر سر همین ریاست عامه الهی میان مسلمین نزاع بپا شد. هنوز جنازه شریف پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم روی زمین بود که مردم از خلیفه پیغمبر روی گرداندند، و
ص: 85
انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند تا سعد بن عباده را به جای پیغمبر بنشانند. ابوبکر و عمر و ابوعبیده نیز از فرصت استفاده کردند، و قریش را به رخ انصار کشیدند، و از دو دستگی و اختلاف انصار - قبیله اوس و خزرج - استفاده کامل نمودند. عمر فوری با ابوبکر بیعت کرد، و اوس موافقت نمود، سعد پایمال شد، و ابوبکر را خلیفه نمودند، و مردم را به زور وادار به بیعت کردند:
«أَفإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی اَعْقَابِکُمْ».(1)
«آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده خود بر می گردید؟»
پس از آن که خلافت را دست به دست، به عثمان رساندند، او اصحاب پیغمبر و مجاهدین از مسلمین را از خود رنجاند، و جوانان آل امیه را بر عموم مسلمانان مسلّط نمود. حکومت شام را به معاویه، مصر را به عبداللّه بن سعد، بصره را به عبداللّه بن عامر، کوفه را به ولید، و گاهی به سعد بن عاص داد.
عُمّال او به حدّی بر مردم ظلم و ستم نمودند که جمعی از آنان وادار به مهاجرت به سمت مدینه شدند. این جمع در اول امر از عُمّال شکایت داشتند و به عزل آنان راضی بودند، ولی چون عثمان بر نگاهداری آنان اصرار نمود، بلکه
مخالفین را در معرض قتل در آورد، این جماعت که از اطراف جمع شده بودند او را محاصره و سرانجام او را کشتند.
جمعی از مهاجران قریش که شورشیان را تحریک می کردند تا شاید خودشان پس از او، خلیفه و زمامدار مسلمانان گردند، پس از رسیدن خلافت به علی علیه السلام با آن که با او بیعت کرده بودند نقض بیعت و عهد نمودند، و خون عثمان را بهانه کرده، جنگ جمل را بپا کردند.
معاویه که از طولانی شدن خلافت عثمان خسته شده بود، و مرگ او را به این طرز، وسیله ای برای سلطنت خود می دانست، صبر کرد و او را کمک ننمود تا آن که
ص: 86
عثمان پس از چهل روز محاصره کشته شد.
او نیز خون عثمان را بهانه می کرد، و پیراهن خون آلود عثمان را به شامیان نشان می داد و احساسات آنها را تحریک می کرد. سرانجام قشونی مجهّز در برابر علی علیه السلام در صفین حاضر نمود، و مدّتها جنگ نمود، و به تدریج خود را خلیفه پیغمبر خواند، و پس از شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام معاویه خلیفه شد و به هر نحو که بود خود را به عنوان والی مسلمین قلمداد نمود.
معاویه هر نوع ظلم، جور، تخریب دین، قتل مؤمنان و اظهار بدعتها که بر آن توانایی داشت بجای آورد، و در این راه کوتاهی نکرد، و تصمیم گرفت این منصب را برای فرزند خود یزید مهیّا کند.
ابوبکر و عمر و عثمان هیچ کدام خلافت را به فرزند خویش نسپردند، ولی معاویه اول پادشاهی است که این منصب را به فرزند ناپاک و نالایق خود سپرد. معاویه با زیرکی و شیطنت و با آن بسط ید و سلطنت طولانی - حدود بیست سال - و با ایادی و عُمّال ناپاکی که در اختیار داشت، توانست تا حدودی مردم را به قبول ولایت عهدی یزید وادار نماید.
معاویه سلطنت را به اسم خلافت در خانواده خود گذاشت. مسلمانان غیرتمند را یا کشت یا از کار بر کنار نمود، و رشته امور مردم را به مردمان پست و فرومایه مانند زیاد و فرزند او سپرد تا سلطنت یزید خیلی عجیب نباشد که چنان والیان و امرایی، چنین پادشاه و خلیفه ای را لازم دارند. از طرف دیگر آن ولات و امرا نیز، اشقیا و مردمان رذل و پست را مصدر امور قرار می دادند و بدین ترتیب، زمینه خلافت یزید آماده گردید.
آنها به قدری منکرات را رواج دادند که معروف، منکر و منکر، معروف شد تا آن که افعال یزید در انظار، منکر و قبیح جلوه نکند.
براستی می توان گفت: معاویه و ایادی او به جهت رساندن یزید به خلافت،
ص: 87
دین و رسوم آن را تغییر داده بودند. دین را نسخ، و مردم را مسخ کرده بودند.
در این موقع حسّاس بود که حسین بن علی علیه السلام وارث مجد و عظمت وفضایل جدش پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ، خواست مردم را از خواب غفلت بیدار نماید. ومردم را از شرّ معاویه و یزید نجات بخشد. این بود که حسین علیه السلام پس از هلاکت معاویه از بیعت با یزید امتناع فرمود و دست به آن جهاد مقدس زد که ورق را برگرداند، و آثار آن تا امروز - بلکه تا روز قیامت - پابرجا ماند، و به جهانیان فهماند که یزید، خلیفه پیغمبر نیست و خلافت، حق آن حضرت است که دیگران غصب کردند، چنانکه در نامه ها و نطق های خود این مطلب را ثابت فرمود، که بیان خواهیم نمود.
متأسفانه! خلافت که باید موجب سعادت مسلمین گردد، به دست راهزنان و شیاطین افتاد، ودیوهایی به جای سلیمانها بر عرش خلافت تکیه زدند.
از این رو است که امام حسین علیه السلام با یزید بیعت نکرد و به مردم فهماند که یزید، خلیفه پیغمبر نیست و خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از آن او و اهل بیت او است که دیگران غصب کرده اند. کلام در تفسیر خلافت و سرّ احتیاج مسلمین به آن و صفات والی و خلیفه را در اینجا ختم و به همین اندازه اکتفا می نماییم، و وارد بحث «معاویه و کیفیّت غلبه او و نقشه او برای استقرار سلطنت یزید» می شویم.
ص: 88
معاویه هرچه از دستش بر می آمد انجام داد و به آرزوی خود رسید و بر تمامی شهرهای مسلمین مسلّط شد. حزب خود را قوی، و حزب مخالف را تا توانست ضعیف یا نابود ساخت، خوبان را کشت و اشرار را بر مردم مسلط کرد.
او دین را تغییر داد. منکر را معروف و معروف را منکر نمود. مردم را بر دشمنی با علی علیه السلام بارآورد و به وسیله پول آنها را تابع و مطیع خود نمود.
مردم شام به قدری مطیع و هواخواه معاویه بودند که به حساب نمی آید. در اثر بخشش به مردم و مسلّط نمودن بزرگان و رؤای دین فروش و تبلیغ باطل به وسیله بی دینان، محبّت او در قلوب جای گرفت تا جایی که می توان باور کرد که اگر معاویه ادعای پیغمبری می نمود مردم شام بدون تردید تسلیم او می شدند. البته نمی گویم تمام مسلمانان، بلکه مردم شام تسلیم او می شدند. و چون با مخالفت مسلمانان سایر بلاد روبرو می شد، لذا ادعایی نکرد و به تخریب دین با حفظ شهادتین قناعت نمود.
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: مردی از اهل کوفه پس از جنگ صفین با شتر خود وارد دمشق شد. یکی از مردم شام ادعا نمود که این شتر مال من بوده که در جنگ صفّین از من غارت شده و به دست تو افتاده است. سرانجام این محاکمه و
ص: 89
مرافعه به نزد معاویه کشیده شد. مرد شامی پنجاه شاهد آورد که این ماده شتر مال من است. معاویه حکم نمود ماده شتر را به شامی تحویل دهند. مرد کوفی به معاویه گفت: این شتر نر است و ماده نیست. معاویه گفت: حکمی داده شد و چاره ای نیست. پس از رفتن مردم، معاویه مرد کوفی را نزد خود حاضر نمود و دو برابر ارزش شتر را به وی داد و در حق او احسان نمود. آن گاه به او گفت: به علی بگو معاویه می گوید، من با صد هزار مرد جنگی که فرقی میان شتر نر و ماده نمی گذارند با تو جنگ خواهم نمود(1).
به نظر من، خود معاویه این دعوا را طرح ریزی کرده و دستور داده بود که چنین ادعایی کنند تا مقدمه ای برای آن پیغام به امیرالمؤمنین علیه السلام فراهم شود، و گر نه، چگونه باید این دعوا پیش معاویه برده شود و نزد قاضی او در دمشق برده نشود، و برای چه پنجاه شاهد حاضر گردد در حالی که دو شاهد کفایت می کرد. از طرف دیگر، باور کردنی نیست که پنجاه و یک نفر از اهل شام فرقی میان شتر ماده با نر نگذارند.
پس معاویه می خواست نمایشی ترتیب دهد و اعلام کند که مردم شام با یکدیگر متحد هستند، و از کمک به همدیگر مضایقه ندارند و نه فقط از دین می گذرند که از محسوسات نیز چشم می پوشند، و شتر نر را ماده می خوانند.
معاویه از چنین مردمانی - مردمان فرمانبرداری - کار کشید و آنان را بر اتحاد در مقابل حق تشویق نمود، و به وسیله همین جمع، مدتها باحضرت علی علیه السلام جنگید، و کینه آن بزرگوار را در دلهای فرزندان و نونهالان آنها کاشت، و همگی را بر این امر
بزرگ وادار نمود.
باز مسعودی در همان صفحه می نویسد: معاویه به اندازه ای در میان مردم شام اطاعت می شد که وقتی به سمت صفین برای جنگ با علی علیه السلام می رفت نماز جمعه
ص: 90
را در روز چهارشنبه خواند، و تمامی لشکریان به او اقتدا کردند(1).
معاویه برای چه در آن موقع که به جنگ علی علیه السلام می رود به چنین عملی - عمل غیر مشروعی - مبادرت می ورزد؟ آیا چهارشنبه را با جمعه اشتباه نموده؟! آیا می توان باور کرد که تمامی لشکر او چنین اشتباهی کردند؟! خیر چنین نیست، منظور معاویه این بود که موقعیّت و محبوبیّت خود را در قلوب لشکریانش به علی علیه السلام واهل کوفه نشان دهد. او خواست ثابت کند که لشکریان من در برابر فرمان من تسلیم هستند، و هر چه بگویم اطاعت می کنند، دین آنان نیز در ید قدرت من است، منظور او همین بود نه چیز دیگر.
باز مسعودی گوید: عبداللّه بن علی جماعتی از ثروتمندان و رؤسای اهل شام را نزد ابوالعباس سفاح فرستاد، آنان نزد ابوالعباس سوگند یاد نمودند که نمی دانستند که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بجز بنی امیّه خویشانی دارد که وارث او باشند. ابراهیم بن مهاجر بجلی در این موضوع، این اشعار را سروده است:
أیّها الناس اسمعوا أخبرکم
عجبا زاد علی کلّ العجب
عجباً من عبد شمس إنّهم
فتحوا للناس أبواب الکذب
ورثوا أحمد فیما زعموا
دون عبّاس بن عبدالمطّلب
کذبوا واللّه ما نعلمه
یحرز المیراث إلاّ من قرب(2)
هر چند احتمال داده می شود که این شیوخ برای تقرّب به سفاح، بار گناه خود را به گردن بنی امیّه می انداختند، ولی تبلیغات بنی اُمیّه به حدّی دامنه دار بوده است که احتمال صدق آنان نیز داده می شود.
ص: 91
اکنون مناسب است از شاعر پرسیده شود تو که از عبد شمس و بنی امیه تعجّب می کنی که چگونه باب دروغ را به روی مردم گشودند، چرا خودت دروغ می گویی و عموی پیغمبر، عباس را وارث او می دانی؟ خودت می گویی: «ما نعلمه یحرز المیراث الاّ من قرب؛ نزدیک تر وارث است نه دورتر» مگر با وجود فاطمه علیهاالسلام دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می توان باور کرد که عمو نیز ارث ببرد؟ این دروغ شاعر اولاد عبّاس نیز همچون دروغ اولاد اُمیّه است.
در زمان سلطنت عمر، عمرو بن عاص به ذی الکلاع حمیری که یکی از بزرگترین امرای لشکر معاویه بود، گفت که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «اهل شام با اهل عراق می جنگند، و یکی از دو سپاه بر حق و در آن «امام هدی» است و عمّار یاسر با آن سپاه می باشد.(1)
و نیز عمرو بن عاص از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نقل کرده که «عمار را جماعتی که ظالم هستند می کشند»(2).
چون یکی از زهّاد زمان از این روایت باخبر شد، شبانه از لشکر معاویه بیرون آمد و به لشکر علی علیه السلام پیوست و در این مورد اشعاری سرود(3).
معاویه به عمرو بن عاص گفت: لشکر مرا فاسد کردی، آیا هر چه را که از پیغمبر شنیدی نقل می کنی؟!
عمرو گفت: من از آینده اطلاع نداشتم و پیش از جنگ صفّین این روایت را نقل کرده بودم و عمار آن روز با ما دوست بود، و تو نیز از فضایل او به اهل شام می گفتی(4).
مسعودی گوید: مردم شام قول عمرو بن عاص را که چون علی، عمّار را به
ص: 92
جنگ با اهل شام آورده او را کشته، قبول کردند(1).
بنابر این، تمام شهدای بدر و اُحد را پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم کشته، نه کفّار و مشرکین. اهل شام از کثرت علاقه ای که به معاویه داشتند، هر چه او می گفت یا برای او می ساختند فوری قبول می نمودند.
علی علیه السلام در نهج البلاغه پس از مذمّت لشکریان خود، می فرماید:
«صاحبکم یطیع اللّه وأنتم تعصونه، وصاحب أهل الشام یعصی اللّه وهم یطیعونه، لوددت واللّه أنّ معاویه صارفنی بکم صرف الدینار بالدرهم، فاخذ منی عشرة منکم وأعطانی رجلاً منهم.
یا اهل الکوفة! منیت منکم بثلاث واثنتین، صم ذوو أسماع وبکمٌ ذوو کلام وعمی ذوو أبصار، لا أحرار صدق عند اللقاء ولا إخوان ثقة عند البلاء»(2)
«فرمانروای شما خدا را اطاعت می کند و شما نافرمانیش می نمایید، و فرمانروای شامیان خدای را معصیت می کند و آنان وی را فرمانبردارند.
به خدا سوگند! دوست دارم معاویه شما را با نفرات خود مبادله کند مانند مبادله درهم و دینار، ده نفر از شما را بگیرد و یک نفر از آنها را به من بدهد.
ای اهل کوفه! به سه چیز که در شما هست و دو چیز که در شما نیست،
گرفتار شما شده ام، اما آن سه چیز: با آن که گوش دارید کرید و با آن که زبان دارید گنگید و با آن که چشم دارید کورید و اما آن دو: نه در روز جنگ، آزادگانی صدیق هستید و نه به هنگام بلا و سختی،
برادران و یارانی درخور اعتماد».
ببینید چگونه امیرالمؤمنین علیه السلام لشکریان خود و لشکریان معاویه را معرفی
ص: 93
می نماید! آنان معاویه را با آن که بر باطل است اطاعت می کنند، و لشکریان کوفه امام را با آن که بر حق است، نافرمانی می کنند و آرزو دارد ده نفر از سپاه کوفه را بدهد و یک نفر از سپاه شام را بگیرد. اهل کوفه، کور و کر و لال هستند. نه در میدان جنگ آزاد مرد هستند و نه در موقع سختی شکیبایی دارند.
آن حضرت در خطبه دیگر می فرماید:
«وانی واللّه لأظن انّ هولاء القوم سیدالون منکم باجتماعهم علی باطلهم وتفرقکم عن حقکم وبمعصیتکم امامکم فی الحق وطاعتهم امامهم فی الباطل وبادائهم الامانة الی صاحبهم وخیانتکم وبصلاحهم فی بلادهم وفسادکم. فلو ائتمنت احدکم علی قعب لخشیت ان یذهب بعلاقته. اللهمّ انی قد مللتهم وملّونی وسئمتهم وسئمونی، فابدلنی بهم خیراً منهم وابدلهم بی شراً منّی، اللّهم مث قلوبهم کما یماث الملح فی الماء، اما واللّه لوددت ان لی بکم الف فارس من بنی فراس بن غنم»
هنالک لو دعوت اتاک منهم
فوارس مثل ارمیة الحمیم(1)
«به خدا سوگند ! پندارم که این قوم به زودی بر شما غلبه خواهند کرد. زیرا آنها در یاری کردن باطل خود متحدند و شما در دفاع از حقّ متفرقید. شما امام خود را در حقّ نافرمانی کرده و آنها امام خود را در باطل فرمانبردارند.
آنها نسبت به رهبر خود امانتدار و شما خیانتکارید، آنها در شهرهای خود به اصلاح و آبادانی مشغولند و شما به فساد و خرابی، به گونه ای که اگر قدحی چوبین را به یکی از شماها امانت دهم، می ترسم که بند آن را بدزدد.
ص: 94
خدایا، من از اینان ملول گشته ام و اینان از من ملول گشته اند، من از ایشان دلتنگ و خسته شده ام و ایشان از من دلتنگ و خسته شده اند. بهتر از ایشان را به من مرحمت فرما، و شخص بد و شرّی را به جای من بر آنها مسلّط کن.
خدایا دلهای آنان را آب کن آن چنان که نمک در آب حل می شود.
به خدا سوگند ! دوست داشتم به جای انبوه شما کوفیان، تنها هزار سوار از بنی فراس بن غنم داشتم.
اگر آنان را فراخوانی، به یکباره، سوارانی چون ابرهای تابستانی می تازند و به سوی تو می آیند».
از خطبه سابق دانسته می شود که امام علیه السلام حاضر بوده، بلکه آرزو داشته ده نفر از سپاهیان خود را در مقابل یکی از سپاه شام بدهد، و از این خطبه فهمیده می شود که امام علیه السلام هزار سوار از طایفه بنی فراس را از انبوه لشکر کوفه بهتر و برتر می دانسته است.
سپاه کوفه دارای دو عیب کمرشکن بودند. یکی اختلاف کلمه یا اتفاق کلمه در معصیت امام، و دیگری روح خیانت که در آنان پرورش یافته بود.
اگر تمامی مأمورین و فرمانداران خائن باشند، امام چگونه می تواند آنان را به حق وادار نماید. اگر یک یا چند نفر خائن شدند با تبدیل و تعویض می توان مردمان لایق و امینی را بر سر کار آورد، ولی از این کلام «وخیانتکم و بصلاحهم فی بلادهم وفسادکم» دانسته می شود که عموم رؤا و مأمورین و لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام خائن شده بودند.
البته وقتی رؤا خائن شدند دیگران نیز متابعت می کنند، از این رو همه مأمورین فاسد و مفسد گشته بودند، به گونه ای که اگر آن حضرت چیز کم مایه ای را به آنان می سپرد، می بردند و می خوردند. پس چگونه امام علیه السلام از اینان استفاده کند و
ص: 95
با سپاهی که سر تا پا گوش به فرمان امیر خود هستند و بی چون و چرا اوامر معاویه را - هر چند غلط و معصیت خداوند باشد - انجام می دهند و از طرفی روح خدمت به وطن و مملکت در آنان هست و اصلاً خیانت نمی کنند، جنگ و مبارزه کند؟
از این رو، روز به روز بر جمعیت معاویه افزوده و از جمعیت امیرالمؤمنین علیه السلام کم می شد. آنان نواحی عراق را غارت میکردند و سپاه کوفه به روی مبارک خود نمی آوردند، گویا غیرت و حمیّت اصلاً در آنها وجود ندارد. هر چه امام علیه السلام می خواست آنان را به مقاومت و جلوگیری وادار نماید تأثیر نداشت. آنها نمی شنیدند با آن که گوش داشتند، و نمی دیدند با آن که چشم داشتند و پاسخ نمی دادند با آن که زبان داشتند. نه مرد جنگ بودند و نه اهل صبر.
امام علیه السلام هر چه آنان را موعظه و نصیحت و توبیخ و ملامت و تشویق و ترغیب نمود، نتیجه نگرفت. این بود که غلبه اهل شام و مغلوبیت اهل عراق را پیش بینی نمود و بر آنان نفرین نمود، و از خدا خواست که از آنان جدا شود.
آن حضرت در خطبه دیگری می فرماید:
« فیاعجباً عجباً! واللّه یمیت القلب ویجلب الهمّ من اجتماع هؤلاء القوم علی باطلهم، وتفرقکم عن حقّکم... «قاتلکم اللّه! لقد ملأتم قلبی قیحاً، وشحنتم صدری غیظاً، وجرعتمونی نغب التهمام أنفاساً وأفسدتم علی رأیی بالعصیان والخذلان، حتّی لقد قالت قریش: إن ابن أبی طالب رجل شجاع، ولکن لاعلم له بالحرب، للّه أبوهم! وهل أحد منهم أشدّ لها مراساً، وأقدم فیها مقاماً منّی؟ لقد نهضت فیها وما بلغت العشرین، وها أنا ذا قد ذرفت علی الستّین ! ولکن لا رأی لمن لایطاع»(1).
«ای شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند که همدست بودن این قوم با
ص: 96
یکدیگر - با آن که بر باطل اند - و جدایی شما از یکدیگر - با آن که بر حقّید - دل را می میراند و اندوه را بر ادمی چیره می سازد... خدا شما را بکشد که دلم را مالامال خون گردانیدید و سینه ام را از خشم آکنده ساختید و جام زندگیم را از شرنگ غم لبریز کردید و با نافرمانی و ذلّت پذیری خود، رأی و تدبیر مرا تباه ساختید تا آنجا که قریش گفتند:
پسر ابو طالب مردی دلیر است، ولی از آیین لشکرکشی و فنون نبرد آگاه نیست!
آیا یکی از آنها تجربه های جنگی سخت و دشوار مرا دارد؟ یا در پیکار سابقه دارتر از من است؟ هنوز بیست ساله نشده، که در میدان نبرد حاضر می شدم، اکنون از شصت سالگی گذشته ام!
امّا دریغ، آن کس که فرمانش را اجرا نکنند رأی نخواهد داشت». (هرچه فکر و نقشه او دقیق باشد هرگز به جایی نمی رسد)
امیر المؤمنین در خطبه دیگری می فرماید:
«للّه أنتم! أما دین یجمعکم ولا حمیة تشحذکم؟ أولیس عجباً انّ معاویة یدعو الجفاة الطغام فیتبعونه علی غیر معونة ولا عطاء وأنا ادعوکم - وأنتم تریکة الاسلام وبقیّة الناس - إلی المعونة او طائفة من العطاء فتفرقون عنّی وتختلفون علیّ؟! انه لا یخرج الیکم من امری رضی فترضونه ولا سخط فتجتمعون علیه وان أحبّ ما أنا لاق إلیّ الموت!»(1)
«خدا را، شما چگونه مردمی هستید؟ نه دین، شما را گرد می آورد و نه حمیت و غیرت شما را بر می انگیزد. آیا این شگفت نیست که معاویه مشتی بلا جوی بی سر و پا را فرامی خواند، بی آن که هزینه یا عطایی به
ص: 97
ایشان دهد، از او پیروی می کنند. و من شما را که یادگار اسلام و باقی مانده مؤمنان نخستین هستید، دعوت می کنم و هزینه و عطا می دهم و شما از گرد من پراکنده می گردید و با من مخالفت می ورزید. هرچه می گویم نمی پذیرید، خواه چیزی باشد که خشنودتان سازد یا به خشمتان آورد. کار شما، در هر حال، مخالفت با من و سرپیچی از من است. چیزی را که بیش از هر چیز دوست دارم، مرگ است که به سراغم آید.»
ببینید امام علیه السلام چگونه آنان را تحریک می نموده و با وجود این، مرده متحرّک بودند. نه دین داشتند تا برای خدا امام را اطاعت نمایند و نه حمیّت و غیرت که با یکدیگر متحد شوند و بر دشمن بتازند و غالب آیند. هیچ وقت اتفاق کلمه نداشتند. امام از اصلاح آنان مأیوس شد و پس از آن که دل او را خون کردند آرزوی مرگ کرد تا از این جماعت جدا شود.
عجبا! بدون این که معاویه به آنان کمک کند در راه او از جانبازی مضایقه نداشتند، امام علیه السلام به لشکر خویش بیش تر از معاویه کمک می کرد. چون معاویه به شیوخ و سران سپاه پولهای گزاف می داد، و لشکریان مطیع رؤا بودند، ولی امیرالمؤمنین علیه السلام سهم همه را به طور مساوی می داد. پس بهره لشکر عراق زیادتر از لشکر شام می شد، اما چون سران و رؤای سپاه ناراضی بودند لشکر به تبعیّت از رؤسا ناراضی می شدند.
طبری می نویسد:
«همّ اهل العراق بالغدر بمصعب، فقال قیس بن الهیثم: ویحکم لا تدخلوا أهل الشام علیکم، فواللّه لئن تطعّموا بعیشکم لیصفین علیکم منازلکم، واللّه لقد رأیت سید أهل الشام علی باب الخلیفة یفرح إن أرسله فی حاجة ولقد رأیتنا فی الصوائف وأحدنا علی
ص: 98
ألف بعیر وإنّ الرجل من وجوههم لیغزو علی فرسه وزاده خلفه».(1)
هنگامی که اهل عراق به فکر خیانت به مصعب و زد و بند با عبدالملک افتادند، یکی از اهل عراق آنان را نصیحت کرد و گفت: اهل شام در فقر و سختی هستند و اگر بیایند و با زندگانی شما آشنا شوند و از خوراک شما بچشند جای را بر شما تنگ می کنند. بزرگ اهل شام را بر در خانه خلیفه دیدم که اگر او را پی حاجتی روانه می کرد خوشحال می شد. در جنگهای تابستانی، هر کدام از ما هزار شتر داشتیم، اما یکی از سران شام بر اسب خویش سوار و آذوقه اش پشت سرش بسته است.
من نمی دانم که آیا اهل شام، مردمی مطیع و فرمان بردار بودند حتی پیش از اسلام و در عهد ملوک غسانی؟ و یا آن که در اثر تربیت معاویه در مدت چهل سال، چنین روح بندگی و اطاعت در آنان پیدا و تقویت شد که وظیفه خود را اطاعت در سختی و بی چیزی می دانستند، مثل روحیّه مردمان مستعمره ای که اعتراف دارند به این که باید با اربابان خود تفاوت داشته و همردیف نباشند. این روحیّه اطاعت و انقیاد سپاه چون با اصلاح و ادای امانت جمع شده بود، قهراً موجب این بود که لشکر شام بر سپاه عراق که تفرّق کلمه دارند غالب شوند.
از طرف دیگر، روحیّه خیانت در عموم کوفیان پیدا شده بود، و هر مملکتی که اولیای اُمور آن خائن و عموماً در صدد چاپیدن و غارت نمودن بیت المال شدند حتماً رو به زوال و اضمحلال و نابودی و نیستی خواهد رفت. و برداشتن خائنی را از پستی، و آوردن خائنی دیگر را سر این پست و سپردن پست دیگری به خائن اول، نه این که تاثیری در بهبودی اوضاع و اصلاح احوال اجتماع ندارد، بلکه موجب تسریع در اضمحلال و زوال خواهد شد.
ص: 99
اگر اولیای امور، رشد فکری داشته باشند و آینده خود را با چشم خویش ببینند، باید از این خلق دوری جویند و خود را اصلاح کنند، و گرنه مثل اهل عراق خواهند شد که علی علیه السلام از میان آنان رفت و همگی بنده معاویه و عمّال او شدند و زیاد بن ابیه و پسرش و حجاج بن یوسف و نظایر این شیاطین، حاکم ما یشاء در اموال و دما و فروج و مملکت خواهند گردید. در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
«فَاعْتَبِروُا یا اُولِی الْأبْصارِ»(1)
«پس ای صاحبان دیده، عبرت گیرید».
خلاصه مطلب، قشون مسلمین در صدر اول از طوایف و قبایل عرب بودند، و هر طایفه از رئیس خود اطاعت می نمود، و چنین نبوده که قشون مسلمین چون قشون امروزی دنیا مرکب از افراد مختلف باشند، و هر کس را که ما فوق است امیر لشکر نمایند و آن هنگ و سپاه تسلیم او باشند. پس در حقیقت اختیار دار سپاه همان رؤای قبایل بودند. معاویه رؤای قبایل را در اثر بخشش مال و مقام راضی نموده و آنها تابع او بودند، و قهرا قشون و سپاه نیز تابع او می شدند، هر چند به آنان عطایی نمی داد.
ولی علی علیه السلام اموال را به طور تساوی بین مسلمانان تقسیم می نمود، و از این جهت رؤسا ناراضی می شدند. رؤسا نمی خواستند مانند افراد قبیله و رعیّت خود، سهم داشته باشند.
جمعی از طرفداران و ارادتمندان امیرالمؤمنین علیه السلام به آن حضرت عرض کردند: ما حاضر هستیم به رؤسا و اشراف، اموال زیادی بدهی تا با تو همراهی کنند !
امام علیه السلام فرمود: آیا از من می خواهید که با جور و ظلم به مردم بر دشمن غالب شوم. من اگر مال خود را تقسیم می کردم به طور مساوی به آنها می دادم. پس چگونه چنین نکنم در حالی که مال از آن خداوند است.
ص: 100
«أتأمرونی أن أطلب النصر بالجور فیمن ولّیت علیه؟ واللّه لا اطور به ما سمر سمیر وما امّ نجم فی السماء نجماً ولو کان المال لی لسوّیت بینهم، فکیف وإنّما المال مال اللّه».(1)
«آیا مرا فرمان می دهید که پیروزی را طلب کنم به ستم کردن بر کسی که زمامدار او شده ام؟ به خدا سوگند، چنین نکنم تا شب و روز از پی هم می آیند و در آسمان، ستاره ای از پس ستاره دیگر طلوع می کند. اگر این مال از آن من می بود، باز هم آن را به تساوی میانشان تقسیم می کردم. پس چگونه چنین نکنم در حالی که مال از آن خداوند است.»
ناراضی بودن رؤسا موجب این می شد که سپاه به فرمان امام علیه السلام گوش ندهند، مگر آنان که به جهت دین از امام علیه السلام اطاعت نمایند، یا غیرت و حمیّتی داشته باشند که به ملاحظه آن به وطن و مملکت خود خدمت کنند، و حاضر نشوند سپاه دشمن بر آنان غالب شود. چون این دو امر نبود غلبه دشمن حتمی بود، نه از باب آن که دشمن از جهت عدد زیادتر است. زیرا دانستید که امام علیه السلام میل داشت که ده یک سپاه را داشته باشد ولی مانند لشکر معاویه، که آن حضرت فرمود: حاضرم ده نفر از شما را بدهم و یکی از آنان را بستانم. و از خطبه دیگر معلوم شد که امام علیه السلام آرزو داشته که هزار سوار چون سواران طایفه بنی فراس داشته باشد. و از این فهمیده می شود که آن حضرت، حتّی هزار سوار مطیع نداشته است.
پوشیده نماند که اگر امام هزار سوار مطیع داشت و بس، بهتر از این بود که آن هزار نفر ضمیمه پنجاه هزار منافق باشد. زیرا این منافقین همیشه کار را خراب می کنند و نمی گذارند آن هزار نفر دیگر کار را به آخر برسانند.
از این رو است که امام علیه السلام آرزو داشته به جای همه لشکرش هزار سوار داشته
ص: 101
باشد، و گرنه هزار سوار از آنان با بودن سپاه خودش نتیجه نداشت، چنانکه نزدیک بود مالک اشتر در جنگ صفین پیروز شود و چیزی نمانده بود که معاویه فرار کند و لشکر او متلاشی شود، در این وقت خوارج آمدند و نگذاشتند کار به آخر رسد و امام را تهدید کردند و سرانجام، امام علیه السلام مجبور شد مالک اشتر را بطلبد و جنگ به ضرر علی علیه السلام و به نفع معاویه پایان یافت.
پس اگر این جماعت انبوه در میان سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام نبودند و همان هزار نفر مطیع بودند، قطعاً امیرالمؤمنین علیه السلام پیروز می شد. بنابراین غلبه معاویه، نتیجه تمرّد و عصیان سپاه امام علیه السلام بود، نه به جهت کمی نفرات آنان، و نه به سبب خوبی نقشه معاویه و سوء تدبیر امیرالمؤمنین علیه السلام !! چه کسی با تدبیرتر از امیرالمؤمنین علیه السلام
بود با آن سابقه طولانی که در جنگها داشت. ولی حقیقت همان است که خودش فرمود:
«ولکن لا رأی لمن لایطاع»
«امّا دریغ، آن کس که فرمانش را اجراء نکنند، رأی نخواهد داشت» (هرچه فکر و نقشه او دقیق باشد، چون بدان عمل نشود به جایی نخواهد رسید)
امیرالمؤمنین علیه السلام همچون پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم گرفتار منافقین بود. آنها امور را زیر و رو می کردند و مانع پیشرفت اسلام می شدند. بلی! در جنگ صفین در یک موقعیتی همه سپاه از روی میل و رغبت جنگ کردند که منشأ آن تحریک احساسات بود. رؤسا جدّا تصمیم گرفتند که جنگ کنند و فاتح شوند، و چنان هم شد، با آن که معاویه و سپاهش شریعه فرات را قبلاً به تصرّف در آورده بودند، آنها همه لشکریان معاویه را از شریعه بیرون کردند و شریعه آب را به تصرّف خود درآوردند. در این باره امام علیه السلام می فرماید:
ص: 102
«هذا یوم نصرتم فیه بالحمیة»(1)
«در اثر حمیّت و عصبیت غالب و پیروز شدید».
همین اشعث بن قیس کندی، مردانه و دلیرانه جنگ می کرد. اگر در طول جنگ صفّین دو سه مرتبه همه لشکر به اتفاق و با جدّیت تمام جنگ می کردند، اهل شام را مغلوب می نمودند، ولی در همان ساعات آخر جنگ که نشانه های فتح و پیروزی پدید آمد در اثر نفاق و حسد رؤسا بر مالک اشتر، جنگ به ضرر امام علیه السلام پایان یافت و مسئله حکمیّت و داوری پیش آمد.
البته من راجع به سپاه عراق و کوفه در ضمن احوال مسلم بن عقیل - ان شاء اللّه - بیان مشروح تری خواهم نمود. و در اینجا کلام را با این جمله ختم می نمایم.
شخصیّت فوق العاده امیرالمؤمنین علیه السلام سبب شد که سپاه عراق با تمامی اختلاف و نفاقش بتواند در برابر سپاه شام مقاومت کند و با آنها بجنگد و گر نه، در واقع نباید با آنها برابری و در مقابل آنان عرض اندام نماید.
در عظمت و نبوغ امیرالمؤمنین علیه السلام همین بس که معاویه سالها با لشکر عظیمی که در اختیار داشت در بیم و هراس از چنین لشکری بود که حتی رؤسایش با معاویه رابطه حسنه داشتند و از منافقین اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام محسوب می شدند.
آری، سپاه دوست و دشمن مرعوب شخص امیرالمؤمنین علیه السلام بودند.
ص: 103
قطعاً در هر عصر و زمانی که پادشاه متدیّن باشد و بخواهد به دین عمل کند و قوانین را اجرا نماید و مردمان متدیّن را بر سر پستهای حسّاس گمارده ، و مردمان بی دین را از کار برکنار سازد، مردم به سوی دین کشیده می شوند و تظاهر به دین آشکار می گردد. در واقع اندازه تأثیر دین بستگی به خوبی تبلیغات و اندازه آن در جامعه خواهد داشت.
ولی اگر پادشاه به دین معتقد نباشد یا متجاهر به فسق و فجور و لهو و لعب شود و اشرار و بی دینان را بر مردم مسلّط نماید و متدیّنین را بکشد و از کار برکنار کند و قُضات و محدّثین بی دین را در صدر امور قرار دهد، بدون تردید، کفر و فجور بر مردم آن زمان غالب شده و حقیقت دین از میان مردم بیرون می رود. در این صورت مسلمانان واقعی کم خواهند شد، و باید در سایه تقیّه، دینداری نمایند و فکر و همّ آنان فقط حفظ خود باشد نه ارشاد دیگران.
در زمان معاویه که بهتر از زمان یزید بود، و به عبارت بهتر، زمان یزید بدتر و پست تر از زمان معاویه بود، بی دینی در لباس دین رواج یافت. سبّ علی بن ابیطالب علیه السلام پس از نمازها در مجامع و مساجد از اهمّ فرایض محسوب می شد، شیعیان، مهدور الدم و خون آنان مباح بود. دشمنان علی علیه السلام بر سر کار بودند، هر کس می خواست به معاویه و امرای او نزدیک شود باید بیشتر به دشمنی با
ص: 104
علی علیه السلام تظاهر نماید. امرا، مشتی از دنیا طلبان و دین فروشان مانند عمرو بن عاص، مغیرة بن شعبه، زیاد بن ابیه، بسر بن ابی ارطات و مروان و فقها و محدثین آن عصر نیز جمعی از مردم ریاکار و منافق مانند ابوموسی، ابو هریره، اَنس، عبداللّه بن عمر،عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمرو بن عاص بودند. محققاً دینی که این جمع از امرا
وآن گروه از فقها و محدّثین آن را ترویج نمایند، دینی است که شیطان از آن خوشش می آید و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از آن بیزار می باشد. بدون سبب پیغمبر آن جمع از صحابه را از حوض دور نمی نماید و نفرین نمی کند و نمی فرماید: «فسحقا لمن بدّل بعدی»(1).
امرای منافق به قدری دین را تغییر دادند که یکی از همان منافقین که از صحابه نیز بود، در دمشق گریه می کرد و برای اسلام دل می سوزانید و می گفت: در همه چیز دین، تغییر دادید حتّی در نماز که آن را نیز ضایع کردید و تغییر دادید.(2)
این ها ثمرات سلطنت منافقین می باشد و چنان نبود که منافقین فقط به سلطنت و ریاست بر مردم قانع شوند، و دین خدا را - کما هو حقه - به دست مردم بسپارند، و سنّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم را احیا و آن را اجرا نمایند، و فقط به غصب ولایت و خلافت راضی باشند.
حسین بن علی علیهماالسلام، وارث پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و عالم به سنّت او بود. آن حضرت پس از مرگ معاویه، نامه ای به اشراف بصره نوشت. در آن نامه آمده است:
«... وأَنا اَدعوکم إلی کتاب اللّه وسنّة نبیّه صلی الله علیه و آله وسلم فإن السنّة قد اُمیتت و ان البدعة قد أحییت وإن تسمعوا قولی وتطیعوا أمری أهدکم سبیل الرشاد»(3)
ص: 105
حسین علیه السلام نمی گوید که سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به خودی خود مرده و بدعت زنده شده است، بلکه می فرماید: سنّت را نابود ساختند و بدعت را زنده کردند، و من شما را به کتاب خدا وسنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دعوت می کنم، و اگر به امر من گوش دهید و از من اطاعت نمایید، شما را به راه راست و رستگاری می رسانم.
پس باید دید چه کسانی سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از بین بردند و بدعت را زنده نمودند. دشمنان خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تا توانستند با خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم جنگیدند و چون بیچاره گشتند تظاهر به اسلام نمودند چنانکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نیز آنان را به عنوان مؤلّفة القلوب پذیرفت. آنان همان منافقانی بودند که شالوده چنین روزی را ریختند و دین خدا را تحریف کردند، لذا پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم - به مقتضای روایات صحاح عامه - در کنار حوض به چنین اصحابی می فرماید: «فسحقا لمن بدّل بعدی؛ هلاک باد کسی که بعد از من دین را تغییر دهد !».
پس نتیجه سلطنت آنان بر مسلمانان همان تغییر دین حنیف بود. بدین سبب، دین فروشان و دروغ گویانی از صحابه را به دور خود جمع نمودند و به وسیله آنان، سلاطین منافق به آرزوی خود رسیدند و دین خدای را تغییر دادند.
معاویه برای اسلام و مسلمین بسیار خطرناک بود. او در مدّت سلطنت طولانی خود - نزدیک بیست سال پس از امیرالمؤمنین علیه السلام به طور مطلق ریاست کرد - از کشتن مؤمنین و شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام و تقویت دشمنان او - یعنی اعداء دین - کوتاهی نکرد.
معاویه دست به تبلیغات دامنه داری زد. او با دشمنان خدا دوستی و با دوستان خدا دشمنی می کرد. در نتیجه، مردمان کم سنّ و سال بر این طریقه بار می آمدند، و سالمندان از مؤمنین می مردند یا در تقیّه بسیار شدیدی زندگی می کردند، به طوری که جرأت اظهار حق و مخالفت با معاویه را نداشتند. بدین ترتیب، باطل چون شب تاریک در سراسر وجود مسلمانان جهان نفوذ پیدا کرد.
ص: 106
معاویه از افراد زیرک و عقلای عرب و اشراف قریش بود. فرزندان عبدمناف افضل قریش بودند و فرزندان عبدشمس با اینکه نسبت به فرزندان هاشم - عمو زادگان خویش - در زمان جاهلیّت و اسلام عقب تر بودند، ولی نسبت به نسلها و طوایف دیگر قریش اشرف بوده و بر آنان تقدّم داشتند.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نهج البلاغه در مقایسه بین بنی امیّه وبنی هاشم می فرماید:
«وهم أکثر وامکر وأنکر، ونحن أفصح وأنصح وأصبح»(1)
«بنی عبدشمس، تعدادشان بیشتر و مکارتر و فریبکارتر و بدکردارتر و زشت روی ترند، ولی ما گویاتر و فصیح تر وخیرخواه تر و خوش روی تریم».
همین ابوسفیان، پدر معاویه پس از جنگ بدر و کشته شدن بزرگان قریش سیّد قریش گردید، و قریش تحت لوای او سالها با پیغمبر می جنگید.
معاویه شخصیّت و بازیگر توانای عصر خویش بود. او نه تنها در میان سلاطین مسلمین، بلکه در میان سلاطین جهان کم نظیر بود.
در تاریخ طبری آمده است: عمر بن خطّاب به شام سفر نمود و معاویه را دید که با دم و دستگاهی آمد و شب با دم و دستگاه دیگر آمد. موکب و هیئت خاصی مشاهده کرد که جماعت نزد او رفت و آمد می کردند، به معاویه گفت: ای معاویه، شب با یک دم و دستگاه می آیی و صبح با دم و دستگاهی دیگر، به من خبر رسیده که تو در خانه می نشینی و صاحبان حاجت دم در به انتظار تو می ایستند!
معاویه گفت: یا امیرالمؤمنین!! من در شام هستم و دشمن به ما نزدیک است و در نزد ما جاسوس دارند، من می خواهم آنان عزّت اسلام را ببینند!
ص: 107
عمر گفت: این خدعه و مکر عاقلانه ای است.
معاویه گفت: دستوری به من بده تا اطاعت کنم.
عمر گفت: وای بر تو! تاکنون نشده من از تو عیب جویی کنم و تو پاسخ مرا ندهی و مرا متحیّر نکنی، و تا حال ندانسته ام که به تو چه بگویم؟ امر کنم یا نهی نمایم؟(1).
نمی دانم این نقل صحیح است یا از همان دروغهایی است که به نفع معاویه ساخته شده است.
معاویه می گوید: عظمت اسلام به این است که پادشاه مسلمانان چون پادشاه نصارا و مجوس باشد تا در نظر کفّار بزرگ و با عظمت جلوه کند، و این عمل برای ریاست و سلطنت خواهی نیست، بلکه برای تقویت اسلام و تعظیم شعائر است؛از این رو، این عمل راجح می شود.
این سخن نادرست است. زیرا عظمت اسلام و مسلمین به این است که پادشاه آنها مثل پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم متواضع باشد، و اگر عمل معاویه صحیح است، باید پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نیز چنان می بود. آیا صحیح است که گفته شود معاویه بیش از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دلسوز اسلام و مسلمین بود؟
باید پادشاه اسلام با پادشاه کفر فرق داشته باشد. صاحب حاجت و نیازمند را دم در نگاه ندارد، و در مشی و لباس و خوراک چون فقیرترین مسلمانان باشد، چنانکه رفتار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم وخلیفه او علی بن ابیطالب علیه السلام چنین بود. در این صورت است که عظمت دین حق بر کفّار معلوم می شود و عزّت مسلمین افزوده می گردد. گمان نمی کنم نادرستی گفته معاویه بر مثل عمر بن خطاب پوشیده باشد، به همین جهت عمل خود او بر تواضع بود، لذا هنگامی که عمر به شام آمد مانند سلاطین روم متکبر نشد، و اگر عظمت اسلام و مسلمین را در این امر می دانست
ص: 108
البته به آن لباس در می آمد و به آنان تشبّه می نمود.
من گمان می کنم این حدیث به نفع معاویه ساخته شده باشد، و نادرستی گفته معاویه هم بر عمر آن چنان پوشیده نبوده که موجب شود عمر در جواب متحیّر بماند و نداند امر کند یا نهی نماید.
اگر کسی به دقت تاریخ معاویه را بنگرد، در برابر خود مجسمه مکر و تزویر و شیطنت را می بیند. او خود را به حلم معرفی می نمود، نه از آن جهت که حلیم بود بلکه از آن جهت که خود را محبوب نماید. مردم از شخص حلیم خوششان می آید و از مرد سفّاک قسیّ القلب متنفّر هستند.
معاویه که از سفّاک ترین مردم جهان محسوب می شد خود را به لباس میش در آورده بود تا مردم از او رمیده نشوند. تمام قتلهایی که عمّال او انجام دادند و خون تمام شیعیانی که در اطراف مملکت او ریخته شد به دستور او بود. ولی همه گناهان را به گردن عمّال می افکند و خود را بی گناه، بلکه حلیم و با گذشت معرفی می کرد.
عبدالملک بن مروان، حجاج بن یوسف را بر مردم مسلّط نمود و تمام خون های ریخته شده به نفع عبدالملک و به ضرر حجّاج تمام شد. سلطنت عبدالملک را حجّاج منظم می نمود و مردم به حجاج بدبین بودند، و حال آن که حجاج، گناهی از گناهان عبدالملک بود.
تمام کشتارهایی که زیاد بن ابیه و بسر بن ابی ارطات می نمودند به امر معاویه بود، ولی معاویه تمامی گناهان را به گردن زیاد، بسر و نظایر این دو می انداخت مثل آن که خود او اصلاً خبر نداشته است و اگر می دانست به جای قتل، عفو و اغماض به کار می برد.
عایشه، «عبدالرحمان بن حارث بن هشام» را نزد معاویه فرستاد تا درباره حجر بن عدی شفاعت کند و وقتی رسید که حجر کشته شده بود. عبدالرحمان به معاویه گفت: حلم پدرت ابوسفیان کجا رفته ؟
ص: 109
معاویه گفت: افراد حلیمی مانند تو و بزرگان قوم من از من دور شدند و پسر سمیّه مرا بر این امر وادار نمود(1).
مثل این که عبدالرحمان و معاویه همدیگر را استهزاء می نمودند، مگر ابوسفیان حلیم بود یا از خود در تاریخ حلمی نشان داده بود؟ آیا اذیت و آزار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم توسط ابوسفیان و همچنین کارهای او و زنش، هند با نعش حمزه سیدالشهداء علیه السلام کاشف از حلم ابوسفیان بود؟! مگر همین ابوسفیان نبود که با نیزه خویش به نعش حمزه صلی الله علیه و آله وسلم می زد و می گفت: بچش ای پاره پاره تن ؟ !
چون او را ملامت نمودند که تو با جنازه عموزاده خود چنین می کنی ابوسفیان خجل شد و گفت: این عملِ مرا مخفی کنید.(2)
پاسخ معاویه نیز نوعی استهزا به عبدالرحمان بود، حلمای قریش از من دور شدند و پسر سمیّه مرا وادار کرد یعنی چه؟ چه کسی پسر سمیّه را بر قریش مسلّط کرد؟ چه کسی او را، پسر حرام زاده ابوسفیان معرفی نمود؟
از این گذشته، زیاد، حجر و اصحاب او را نزد معاویه فرستاد. معاویه رسول خود را نزد حجر و اصحاب او فرستاد و او گفت: ما مأمور شده ایم که اگر از علی بیزاری بجویید و او را لعن کنید شما را آزاد کنیم و اگر امتناع نمودید، شماها را بکشیم!
گفتند ما بیزاری نمی جوییم و لعن نمی کنیم(3).
پس قاتل حجر، خود معاویه بود نه پسر سمیه. او در شام کشته شد نه در عراق. پسر سمیّه او را به نزد معاویه فرستاد و اگر معاویه او را آزاد می نمود، زیاد با او چه کاری داشت؟ اگر معاویه حلیم بود، چرا شفاعت مالک بن هبیره سکونی - رئیس
ص: 110
طایفه سکون و از بهترین لشکریان معاویه - را درباره حجر بن عدی قبول نکرد(1).
کوتاه سخن، معاویه از سفاک ترین سلاطین جهان بود، و اصلاً حلمی نداشت.
او خودش را چنین معرفی می نمود تا محبوب شود، و همیشه گناهان را به گردن عمّال خویش می انداخت. بی جهت نبود که مغیرة بن شعبه و عبداللّه بن عامر حاضر نمی شدند مردم را به نفع معاویه بکشند، چنانکه این مطلب را شرح خواهم داد.
سخن معاویه نظیر سخن پسرش یزید بود که گفت: پسر مرجانه، حسین را کشت و من از او راضی می شدم بی آن که حسین را بکشد! اما این گفته های دروغ ارزشی ندارد و پرده به روی حقایق نمی کشد.
اگر معاویه حلیم بود، از سبّ و لعن علی علیه السلام پس از شهادت او صرف نظر می نمود، نه آن که مردم را به این امر وادار نماید. عمل او با امیرالمؤمنین علیه السلام به مراتب پست تر از عمل پدر و مادر او در مورد جنازه حمزه سید الشهداء علیه السلام است، ابوسفیان از عمل خویش خجل شد، ولی معاویه بر عمل خود اصرار ورزید.
سرّ دشمنی معاویه با امیرالمؤمنین علیه السلام ، علاوه بر اختلاف فامیلی میان اولاد عبدشمس و اولاد هاشم، همان دشمنی هایی است که به سبب اسلام پیدا شد. معاویه در رکاب پدرش ابوسفیان مدتها با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و امیرالمؤمنین علیه السلام جنگید و علی علیه السلام ، جدّ و عموی مادر او و دایی و برادر معاویه را به قتل رساند.
معاویه از منافقین و مؤلفة القلوب است که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می خواست با مال آنان را به اسلام متمایل کند، و از غنایم جنگ حنین به او بهره وافی رسید.
معاویه دشمن سرسخت اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بود و نمی توانست عظمت
ص: 111
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را ببیند، ولی چون نمی توانست با پیامبر اظهار دشمنی کند با علی علیه السلام اظهار عداوت می نمود، چون به نص آیه مباهله، علی علیه السلام نفس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بود.
به طور کلی چون منافقین نمی توانستند دشمنی خود را نسبت به پیغمبر اکرم آشکار سازند از دشمنی با علی علیه السلام کوتاهی نمی ورزیدند.
این است که بغض علی علیه السلام نشانه نفاق است:
«لایحبک منافق ولایبغضک مؤمن»(1)
اکنون درباره علی علیه السلام حکایتی نقل می کنیم که شما از این حکایت تا حدودی بر مقدار دشمنی معاویه نسبت به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم واقف خواهید شد.
مسعودی در مروج الذهب می گوید: در سال دویست و دوازده هجری، مأمون اعلان عمومی نمود که هر کس معاویه را به خوبی یاد کند یا او را بر یکی از صحابه ترجیح دهد، در پناه ما نخواهد بود.
مردم در سبب اقدام مأمون بر این امر اختلاف کردند، بعضی گفتند: سبب آن خبر مطرف بن مغیرة بن شعبه است که به گوش مأمون رسیده است. این خبر را زبیر بن بکّار در کتاب «موفّقیات» از مداینی و او از «مطرف» چنین نقل کرده است: پدرم مغیره نزد معاویه رفت و آمد داشت. هر وقت که پدرم از نزد معاویه بر می گشت از عقل او ستایش و تمجید می نمود، تاآن که شبی از نزد معاویه آمد در حالی که بسیار اندوهگین بود و غذا نخورد. گمان کردم برای ما پیش آمدی روی داده، و پدرم از ولایت وفرمانداری عزل شده است. پس از اندک زمانی گفتم: چرا امشب گرفته و ناراحتی؟ گفت: از نزد خبیث ترین مردم آمدم، امشب در خلوت به معاویه گفتم: تو به آرزوی خود رسیدی و پیر شدی، چه شود که اظهار عدل کنی و با بنی هاشم خوش رفتاری نمایی، آنان خویشان تو هستند و دیگر از آنان ترس نداری !
معاویه گفت: ابوبکر به پادشاهی رسید، چون مُرد نامِ او از میان رفت، و چون
ص: 112
او را یاد کنند از او به ابوبکر تعبیر می کنند. عمر ده سال زحمت کشید و چون از میان
رفت، اگر از او یاد کنند عمر گویند، و پس از او برادر ما بنی امیه، عثمان به ریاست رسید و کسی مانند او در نسب نبود، و چون از میان رفت نام او نیز رفت، ولی همه روزه پنج مرتبه به نام محمد فریاد می زنند و می گویند: «اشهد أن محمّدا رسول اللّه»
با این چه می شود کرد؟ «فإیّ عمل یبقی مع هذا - لا اُمّ لک - واللّه إلاّ دفناً دفنا».
تا این نام را دفن نکنم آرام نگیرم.
چون این حدیث به گوش مأمون رسید فرمان داد در تمام شهرستانها معاویه را در بالای منابر لعن کنند. عامه مردم زیر بار این فرمان نرفتند و آشوب به پا کردند. به مأمون گفتند: از این کار صرف نظر کن. او نیز اعراض نمود.(1)
از این حدیث چند چیز کشف می شود:
1- معاویه فوق العاده با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دشمن بوده و نمی توانسته عظمت خدا دادی او را ببیند، که قرآن می فرماید:
«وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ»(2)
«و نامت را برای تو بلند گردانیدیم»
از این رو به سبّ امیرالمؤمنین علیه السلام در بالای منابر غضب خویش را تسکین می داد و از نشر فضایل اهل بیت علیهم السلام جلوگیری می کرد. همینطور احادیثی که بر مذمت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، دلالت دارد به دستور او جعل می شد و این گونه احادیث تاکنون در صحاح عامه موجود است. و در کتاب «منافقین»(3) به این امر اشاره نموده ام.
2- تبلیغات معاویه به حدی موثر و دامنه دار بوده که پس از انقراض سلطنت آل امیه و رسیدن سلطنت به آل عباس و گذشت حدود هشتاد سال، مأمون
ص: 113
نتوانست فرمان دهد معاویه را لعن کنند، و مردم از پذیرش این فرمان استنکاف کردند، و عامه مردم از انجام چنین عملی بیم داشتند تا جایی که مثل مأمون، پادشاه سفّاک و مقتدری مجبور می شود از فرمان خویش صرف نظر نماید.
3- مغیرة بن شعبه که شاید قدری پاک تر بوده، و یا خباثت او از دیگران کمتر بوده، خواسته کاری کند که معاویه را از بنی هاشم راضی گرداند، و در نتیجه از سبّ علی علیه السلام کاسته شود. - به زودی اشاره می کنم که مغیره از عمرو بن عاص بهتر و پیش کور لوچ بود - هر چند خود مغیره از منافقین است، ولی نفاق هم مانند جهنم دارای درجات و مراتبی است و تمامی منافقین در یک مرتبه از نفاق و کفر نیستند.
4 - خلافت را از اولاد علی علیه السلام دور می کرد و می خواست آن را در فامیل خود قرار بدهد، لذا در اظهار دشمنی با بنی هاشم فرو گذاری نکرد.
در کتاب «عبقات الانوار» مطلبی نقل شده که تا حدّی عداوت معاویه نسبت به اولیاء اللّه و دوستی او با أعداء اللّه را آشکار می کند. خلاصه کلام این است: «معاویه پس از رسیدن به سلطنت، به تمام عمّال و فرمانداران خویش نوشت: هر کس روایتی در فضیلت ابوتراب - مقصود او امیرالمؤمنین علیه السلام است - واهل بیت او - آیا پیغمبر اکرم که بزرگ اهل بیت است مشمول همین قانون بوده ؟ ! - نقل کند در پناه سلطنت ما نخواهد بود.
پس خطبا مشغول لعن علی علیه السلام در بالای منابر شدند. و مردم کوفه بیش از شهرستانهای دیگر مبتلا شدند، چون معاویه، زیاد بن سمیه را والی کوفه نمود و او شیعیان را می شناخت و هر کجا آنان را می یافت می کشت.
باز معاویه به تمام فرمانداران خود نوشت: شهادت شیعه علی را قبول نکنید. در نامه دیگری به فرمانداران خود نوشت: به شیعیان عثمان و راویان فضایل ومناقب او احترام بگذارید و احسان نمایید، و هر حدیثی که در فضیلت عثمان روایت شده به من گزارش دهید، و نام راویان و خویشان آنها را بنویسید.
ص: 114
معاویه در مقابل این عمل، اموالی برای آنان می فرستاد، و هر کس هر حدیث مجهولی را نزد هر یک از فرمانداران می برد مورد احترام او واقع می گشت.
آنگاه او به والیان خود نوشت: مردم را به نقل فضایل صحابه و ساختن حدیث برای آنان دعوت کنید و هر فضیلتی که مسلمانان برای «ابوتراب» نقل کرده اند، عین و مانند آن را برای دیگری از صحابه نقل کنید که این، از برای روشنایی چشم من و مغلوب شدن شیعیان او بهتر است.
این احادیث از بس که در منابر خوانده شد و در مدارس به اطفال تعلیم شد مردم آن را فراگرفتند همانطور که قرآن را می آموختند و پسر و دختر بر این امر بزرگ شدند.(1) این مطلب را، ابوالحسن مداینی درکتاب «الاحداث» نقل کرده و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه به نقل از او آورده است.(2)
معاویه در دشمنی کوتاهی نکرد. من کسی را سراغ ندارم که با دشمن خود پس از مرگ او چنین رفتاری نموده باشد.
پس این همه احادیث که درباره جمعی از صحابه ساخته شده و این همه فضایلی که در مقابل فضایل علی علیه السلام به دیگران نسبت داده شده، و این همه مطاعنی که برای امیرالمؤمنین علیه السلام واهل بیت علیهم السلام او نوشته شده، همگی از آثار معاویه وسلطنت او می باشد که هنوز هم آن آثار در کتاب ها باقی مانده است. ولی چنان نیست که راه جدایی حق از باطل و شناسایی حق بسته شده باشد، بلکه از آثار و علایم، وضع و جعل هویدا است «وَیَأْبَی اللّه ُ إلاّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ»(3) معاویه که خود را به دروغ حلیم معرّفی نمود، به حدّی رجال شیعه را کشت که به حساب نیاید. یکی از موجبات ترفیع رتبه و رسیدن به مقام عالی برای فرمانداران، کشتن شیعیان
ص: 115
بود. نزدیکی زیاد بن ابیه به معاویه تا آن حد که او را برادر و مقدّم بر شیوخ بنی اُمیّه نمود، در اثر همین اعمال و رفتار زیاد بود. معاویه او را می شناخت و اندازه خباثت او را می دانست و زیاد را که حرام زاده بود شایسته برادری دانست و برادر خود معرفی نمود و به یک تیر چند نشان زد:
اوّل: قانونی از قوانین مهمّ و مسلّم اسلام را که «الولد للفراش و للعاهر الحجر؛ فرزند از آن صاحب بستر است و نصیب زناکار سنگ است». نابود نمود، با آن که زناکار بهره ای از فرزند ندارد، و فرزند متعلق به شوهر قانونی خواهد بود. معاویه، زیاد را، از فراش عبید بیرون آورد و به ابوسفیان زنا کار ملحق نمود.
دوّم: شیوخ بنی امیه را ذلیل نمود و زیاد را بر کسانی چون عبداللّه بن عامر و مروان بن حکم و سعید بن عاص اموی مقدّم گرداند.
عبداللّه بن عامر از بزرگان بنی اُمیّه و فرماندار بصره بود. او به یکی از همراهان زیاد گفته بود: پسر سمیّه بر من ایراد می گیرد و بر عمّال من اعتراض می نماید، می خواهم جماعتی از قریش را بیاورم تا قسم یاد کنند که ابوسفیان، سمیّه را ندیده است.
معاویه از این سخن عبداللّه بن عامر به غضب درآمد و کار بالا گرفت تا آن که یزید شفاعت کرد. پس معاویه راضی گردید، به شرط آن که ابن عامر رضایت زیاد را فراهم آورد.(1)
معاویه حلیم!! بر عبداللّه بن عامر که خود را مقدّم بر معاویه می دانست، سختگیری نمود که چرا گفته «ابوسفیان با سمیّه زنا نکرده» تا آن بیچاره به یزید متوسل شود، و او شفاعت کند، آن گاه معاویه از تقصیر عبداللّه درگذرد، به شرط آن که برود و زیاد بن ابیه را راضی کند.
حال فکر کنید که آن بدبخت چقدر تواضع کرده تا زیاد را از خود راضی نموده است. به هر حال، معاویه با کوچک کردن بزرگان بنی اُمیّه به هدف خود رسید. او
ص: 116
می دانست که خلافت به غیر قریش نمی رسد. پس بزرگان قریش چون حسن بن علی علیهماالسلاموعبدالرحمان بن خالد بن ولید(1) را می کشت و دیگران را خُرد می کرد وآنان را سبک می نمود تا آن که زمینه برای خلافت فرزندش یزید فراهم گردد. به همین جهت بود که سعی داشت میان سعید بن عاص اموی و مروان بن حکم اختلاف بیفکند، چون هر دو شیخ و بزرگ بنی اُمیّه و صاحب اموال و اولاد و جاه و مقام بودند. معاویه نمی خواست این دو نفر محترم باشند، و در صدد بود به دست یکدیگر هر دو را سبک نماید. لذا هر یک را پس از عزل دیگری والی مدینه می نمود.
طبری به نقل از راوی می گوید: معاویه به سعید بن عاص والی مدینه نوشت: خانه مروان را خراب کن. سعید اطاعت نکرد. مجدداً نوشت که خانه مروان را خراب کن. سعید باز هم قبول نکرد. پس معاویه سعید را عزل و مروان را والی نمود.(2)
همو از واقدی نقل می کند: معاویه به سعید دستور داد که اموال مروان را ضبط کن و جزو اموال دولتی قرار بده، و فدک را از او پس بگیر - با آن که خود معاویه آن را به او بخشیده بود - .
سعید نوشت: مروان با من خویشاوندی نزدیک دارد. معاویه مجدّدا فرمان را صادر نمود. سعید امتناع کرد، و هر دو نامه را نگاه داشت.
بعد از آن که معاویه سعید را عزل و مروان را به جای او والی نمود، به مروان نوشت: اموال سعید را که در حجاز است ضبط کن.
مروان، عبدالملک فرزند خویش را با نامه معاویه نزد سعید فرستاد و گفت: اگر دستور معاویه نبود من به چنین عملی اقدام نمی کردم.
ص: 117
سعید هم دو نامه معاویه را که راجع به ضبط و تصرّف اموال مروان بود، برای مروان فرستاد.
عبدالملک دو نامه را نزد پدر خویش، مروان آورد. مروان گفت: سعید بهتر از ما حفظ خویشاوندی نمود و متعرّض اموال سعید نشد.
سعید برای معاویه نوشت: عجب است از تو که میان خویشان و نزدیکان دشمنی می افکنی، و خودت از بیگانگان تحمّل می کنی و صبر می نمایی(1).
سعید بی جهت تعجب نموده بود. چون معاویه، به سبب خلافت یزید دست به چنین اقداماتی می زد. او از بیگانگان وحشت نداشت و می دانست که غیر قریش نمی توانند مزاحم یزید شوند. پس تا می توانست بزرگان قریش را تضعیف می کرد، چنانکه این دو نفر از آل اُمیّه را به دست همدیگر ضعیف و ذلیل نمود.
آری! این معاویه که می خواست خانه مروان را خراب کند و اموال سعید را ضبط و مخصوص دولت نماید، همان معاویه ای است که می خواست معروف شود به آن که حلیم است.
معاویه در هنگام مرگ به یزید گفت: آسایش تو را فراهم ساخته، دشمنان تو را
ذلیل نموده و گردن کشان عرب را برای تو خاضع کردم(2).
به همین جهت بود که معاویه سلطنت عراق و ایران را به پسران زیاد بن ابیه واگذار نمود، و مروان و سعید - دو شیخ بنی اُمیّه - واولاد آن دو را از امارت و سلطنت برکنار و فقط شهر مدینه را در اختیار آن دو گذاشت، آن هم برای ایجاد عداوت و دشمنی که یکی را به جای دیگری می گماشت. و می توان گفت که میان این دو دشمنی پیدا شده بود و به تدریج زیادتر می شد تا کار به جایی رسید که عبدالملک پسر همان مروان، عمرو پسر سعید بن عاص را کشت و به او خیانت
ص: 118
نمود.(1) و دیگر آن که می خواست به وسیله زیاد، بزرگان شیعه را بکشد و شکنجه نماید، و کسی دیگر مثل او، چنین اوامر معاویه را اطاعت نمی کرد، و این گونه عمال که میرغضب باشند کم نظیر هستند. آری! حجّاج بن یوسف ثقفی را می توان نظیر زیاد بن ابیه دانست.
مغیرة بن شعبه که سالها از جانب معاویه والی کوفه بود اقدام به قتل «حجر بن عدی کِندی» نکرد. طبری از هشام نقل می کند که ابومخنف روایت کرده: معاویه در سال چهل و یکم، مغیره را فرماندار کوفه نمود، و به او سفارش کرد که از دشنام دادن به علی و مذمّت او، ترحّم بر عثمان و استغفار برای او، عیب گویی اصحاب علی و دور کردن آنان و گوش ندادن به سخنانشان، مدح شیعه عثمان و نزدیک نمودن آنان و گوش دادن به سخنانشان کوتاهی نکند.(2)
مغیره بیش از هفت سال والی کوفه بود. او با مردم خوش رفتاری می کرد، ولی از دشنام به علی علیه السلام و بدگویی کردن از قاتلان عثمان و مدح عثمان و شیعیان او کوتاهی نمی کرد. چون حجر بن عدی، لعن علی علیه السلام را می شنید می گفت: خداوند شما را مذمّت و لعنت کند ! پس می ایستاد و می گفت: شهادت می دهم که آن کسی را که مذمّت می کنید سزاوار مدح است، و آن کسانی را که مدح می کنید سزاوار مذمّت هستند.
مغیره به حجر می گفت: اقبال تو بلند است که من والی هستم، ای حجر، بترس از غضب سلطان! چه بسا غضب سلطان امثال تو را هلاک کند.
رفتار مغیره با حُجر چنین بود تا یک روز مغیره در اواخر امارتش شروع به مدح عثمان و شیعیان او و کسانی که طالب خون او بودند کرد. حجر از جای برخاست و چنان نعره ای زد که نه تنها تمام اهل مسجد کوفه شنیدند، بلکه آنهایی که بیرون
ص: 119
مسجد بودند هم آواز او را شنیدند. او فریاد زد و به مغیره گفت: به جای آن که ارزاق و عطایای مردم را بدهی که مدتی است به تأخیر افتاده، مشغول مذمّت امیرالمؤمنین علیه السلام و مدح فاسقین هستی؟! هنگامی که حجر این سخن را گفت، دو سوّم از حاضرین برخاستند و با حجر همراهی نمودند و او را تصدیق کردند.
مغیره از منبر پایین آمد و به منزلش رفت. خویشان مغیره نزد او رفتند و به او اعتراض کردند که چرا این مرد را آزاد گذاشته ای تا بر تو جسورانه ایراد کند و مردم را
جری و جسور نماید؟ اگر معاویه باخبر شود از تو ناراضی می گردد.
مغیره گفت: من در اثر همین سکوت حجر را کشتم، چون پس از من با والی دیگر نیز چنین رفتار می کند و آن والی فورا او را می کشد. عمر من تمام شده و نمی خواهم خوبان اهل کوفه را بکشم که آنان به سعادت رسند و من بدبخت شوم و معاویه در دنیا عزیز و مغیره در روز قیامت ذلیل گردد(1) !
در این جملات مغیره قدری دقّت کنید و اندازه عقل او را بسنجید. می گویند: زیرکان و عقلای عرب پنج نفر هستند: معاویه، عمرو بن عاص، مغیرة بن شعبه، قیس بن سعد بن عباده و عبداللّه بدیل خزاعی. دو نفر اخیر از خواص اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، و مغیره تا حدودی رعایت بی طرفی می نمود تا آن که تکلیف او روشن شد و غلبه معاویه را دانست، آن گاه خود را به او چسباند و ولایت کوفه را از معاویه گرفت. (ولایت کوفه در آن زمان ولایت بر قسمت مهمّی از عراق عرب و ایران بوده است).
به عقیده نگارنده، مغیرة بن شعبه به مراتب از عمرو بن عاص عاقل تر بود. زیرا خود را به نتیجه می رساند بدون آن که خود را بدنام نماید.
عمرو بن عاص از معاویه طرفداری نمود تا به سلطنت مصر برسد، و پس از زحمات و مشقات فوق العاده و جنگ صفّین به آرزوی خود رسید، ولی این مغیره
ص: 120
است که در کنار، با آسایش استراحت می کرد، و هنگامی که کار سلطنت به معاویه رسید فوری تقریباً نصف سلطنت او را که شامل ایران و عراق می شد، از چنگ او بیرون آورد و تا زنده بود از دست نداد و پس از مرگ او به زیاد بن ابیه رسید و مردم کوفه او را دوست داشتند. او کسی از آنان را نکشت و برای سلطنت و عزیز کردن معاویه حاضر نمی شد خود را بدنام نماید. او مانند زیاد بن ابیه نبود.
هم چنین عبداللّه بن عامر اُموی - از اشراف بنی اُمیّه - والی بصره بود و مردم را تحمّل می کرد و حاضر نبود به جهت سلطنت معاویه کسی را بکشد.
طبری گوید: ابن عامر از فساد مردم به زیاد شکایت کرد!
زیاد گفت: شمشیر در میان آنان بگذار.
گفت دوست ندارم آنان را با فاسد نمودن خود اصلاح نمایم.
همو نقل می کند که ابن عامر گفت: من می خواهم با مردم دوست باشم، چگونه نگاه کنم به کسی که پدر و برادر او را عقوبت کرده باشم(1).
این است حال مغیرة بن شعبه والی کوفه، و آن است حال عبداللّه بن عامر والی بصره، این جماعت حاضر نبودند برای سلطنت معاویه خود را بد نام نمایند و مردم را از خود ناراضی سازند و جنایات آنان در تاریخ ثبت شود.
پس معاویه برای نابود کردن مردان بزرگ شیعه به افرادی مانند زیاد احتیاج داشت، به همین خاطر به هر قیمتی که بود او را راضی نمود و از بهترین عمّال خود گردانید.
زیاد بن ابیه حاضر شد که وسیله کشتن حجر بن عدی را فراهم سازد. او حجر را با چند نفر از خواص شیعیان از کوفه بیرون و روانه شام نمود و از شهود تعهّد گرفت که حجر کشته شود و چنین نیز شد.
معاویه هر چه اصرار نمود که حجر به علی، امیرالمؤمنین علیه السلام سبّ و دشنام
ص: 121
دهد تا از کشتن او صرف نظر کند، حجر قبول نکرد، و روسیاهی عجیبی برای معاویه و زیاد و شهود باقی ماند.
طبری از ابومخنف نقل می نماید: عایشه به معاویه گفت: آیا نترسیدی از خدا که حجر و اصحاب او را کشتی؟
معاویه گفت: من آنان را نکشتم، آن جماعت که شهادت دادند او را کشتند(1).
معاویه برای آن که خود را خوب و حلیم معرفی نماید همیشه جنایتهایی را که خود امر کرده بود، به دیگران نسبت می داد و در اینجا نیز گناه را به گردن شهود می اندازد.
عبدالرحمان بن حارث بن هشام از مدینه برای شفاعت حجر حرکت کرد و پیش از رسیدن او، حجر کشته شده بود (و شاید معاویه از آمدن عبدالرحمان باخبر شده بود و قبلاً حجر را کشت تا نوبت به شفاعت او نرسد).
معاویه به او گفت: افرادی مانند تو که از حلما و بزرگان قوم من هستید، از من دور شدند، و پسر سمیّه مرا بر این امر وادار کرد.
معاویه با این جمله از عبدالرحمان تجلیل نموده و خواسته رضایت او را فراهم سازد و از طرف دیگر، گناه را به گردن پسر سمیّه اندازد و در عین حال عبدالرحمان و امثال او را نیز مقصر دانست که چرا از مصاحبت و ملازمت رکاب او دور شده اند تا نوبت به پسر سمیّه رسیده است !
از همین نقل نیز دانسته می شود که بزرگان قریش هیچ وقت در این کارهای پست دخالت نمی کردند، و باعث نابودی رجال و شیوخ شیعه نمی شدند، آنان از معاویه دوری می کردند و البته معاویه برای انجام مقاصد ناپاک خویش محتاج به پسر سمیّه بود، او را پسر ابوسفیان خواند تا به چنین اموری مبادرت نماید، ولی پس از رسیدن به مقصود، او را پسر سمیّه می نامد.
ص: 122
آری! این است سرّ جلو آمدن زیاد و عقب رفتن شیوخ قریش.
ولید بن عتبة بن ابوسفیان، پسر عموی یزید بن معاویه والی مدینه بود، او حاضر نشد امام حسین علیه السلام را بکشد، اگر چه از طرف یزید برای این کار مأمور شده بود، سرانجام پسر همان زیاد، عبیداللّه اطاعت نمود وآن فجایع را مرتکب شد، و چون انعکاس عمل بسیار بد بود، یزید گناه را به گردن عبیداللّه انداخت.
فجایع «زیاد» و کشتار شیعیان در عراق قابل بیان نیست. همین زیاد، پس از آن که برادر معاویه و والی کوفه شد مردم را نزدیک دارالاماره جمع کرد، و آنها را به سبّ علی علیه السلام وادار نمود، و هر کس که امتناع کرد او را با شمشیر کشت(1).
ص: 123
معاویه برای نگاه داری سلطنت در اولاد خود، حزبی به نام شیعیان عثمان تشکیل داد. او در اوایل سلطنت خود، خون عثمان را بهانه کرده، شیعیان او را جمع نمود و از آنها طرفداری کرد و آنها نیز از سلطنت معاویه طرفداری می کردند. معاویه در عین حال که این حزب را تقویت می نمود، حزب مخالفین خود - شیعیان علی علیه السلام - را از میان بر می داشت. او برای این کار دست به اقدامات شدیدی زد از جمله، توهین به شیعه، رد شهادت آنان، مهدور الدم نمودن شیعیان - حتی متّهمین به تشیّع - جلوگیری از ذکر فضایل علی علیه السلام ، نسبت دادن آن فضایل به دیگر صحابه، تشویش اذهان و کتمان حقیقت.
معاویه دانسته بود که برای سلطنت وی و یزید و فامیل اموی، رقیبی جز فرزندان حضرت علی علیه السلام در میان قریش نیست، لذا برای نابود کردن موقعیّت و وجاهت آنان از سبّ بزرگ بنی هاشم - علی علیه السلام - کوتاهی نداشت. و این طریقه را حتّی پس از استقرار سلطنتش و کشته شدن علی علیه السلام و فرزندش - امام حسن علیه السلام - از دست نداد.
می توان گفت: معاویه برای نگاه داری سلطنت در خانواده خود و کنار زدن رقیبان سلطنت آنان، از سبّ علی علیه السلام دست بر نمی داشت، واین قطع نظر از دشمنی
ص: 124
او با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و امیرالمؤمنین علیه السلام است که قبلاً شرح دادم. او این دشنام دادن را جزء عادات و رسوم مردم زمان خود نموده بود.
پس در حقیقت، معاویه برای نگاهداری سلطنت اموی ها، هم حزب آنان را تقویت و حزب مخالف را ذلیل و بیچاره، بلکه نابود می نمود، و هم رقیبان را بد نام کرده تا حدّی که دشنام دادن به آنان از واجبات دینی و از رسوم و عادات شده بود و همه مردم از کوچک و بزرگ بر این عادت بار آمده بودند.
ابوبکر سلطنت را به عمر، نه به فرزند و خویشان خود واگذار نمود. عمر هم آن را در میان شش نفر قرار داد که هیچ یک از آن شش نفر از فامیل و نزدیکان عمر نبودند و هر کدام دارای سوابق زیاد در اسلام و موقعیت مهمّی در نزد مسلمین بودند، در میان آنان کسی بود که سوابق و خدمات او به مراتب بیش از خود عمر بود و چه بسا هر کدام خود را به خلافت سزاوارتر از عمر می دانستند.
معاویه می خواست سلطنت را به یزید واگذار کند و او را جانشین خود نماید. چشم مردم نیز به قریش دوخته شده بود که آنان چه خواهند کرد؟ بعضی از قریش از معاویه می خواستند که سلطنت را چون عمر به شورا واگذار کند. اشراف قریش هیچ وقت یزید را لایق خلافت نمی دانستند.
معاویه که باتلاش فراوان و با به کارگیری خدعه و نیرنگ و مبارزه با ارزش های دینی، خود را به عنوان خلیفه مسلمین به مردم تحمیل کرده بود هنوز شیرینی خلافت را نچشیده بود که گرفتار فکر خسته کننده دیگری شد، او می خواست ولایت عهدی یزید را استوار و محکم کند، ولی به هیچ وجه زمینه مستعد نبود. معاویه چاره ای نداشت جز این که یکی از سه کار را عملی نماید:
یا افکار مردم را به حدّی پائین بیاورد که شخص نالایقی همچون یزید را خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و پادشاه مسلمین بشناسند. و یا یزید را دگرگون سازد و نگرش او را تغییر دهد، و آن صفات بد را از او دور نماید و او را به صفات پسندیده متخلّق
ص: 125
گرداند. یا رقیبان او را و کسانی که مدّعی مقام او هستند بکشد و حدّاقل آنها را از عظمت و موقعیّت بیندازد، تا مردم یزید را بر آنان ترجیح دهند.
معاویه هر سه کار را کرد، و از هر کاری که مقدور او بود کوتاهی نکرد، از تمام درها وارد شد، و از هر راهی رفت.
مغیره که از باهوشان و زیرکان عرب آن عصر است، و سالها والی کوفه بود، گاهی برای آن که موقعیّت خود را بشناسد استعفا می داد و اظهار خستگی و شکستگی و ضعف می نمود.
طبری از شعبی نقل نموده است: «مغیره به شام رفت و استعفا داد. معاویه استعفای وی را قبول کرد، و می خواست به جای او سعید بن عاص اموی را بگمارد. چون مغیره از این راز مطلع شد نزد یزید رفت و به او فهماند که اگر من والی کوفه باشم برای ولایت عهدی تو از مردم بیعت می گیرم، و جانشینی تو را مسلم می کنم.
یزید نزد معاویه رفت و او را خبر کرد. معاویه مجدّداً مغیره را والی کوفه نمود. مغیره به کوفه برگشت و در کار بیعت یزید کوشید و جماعتی را نزد معاویه فرستاد»(1).
این افراد می آمدند و اظهار می داشتند که موقعیّت یزید خوب است و مقتضی است او را به ولایت عهدی انتخاب کنید. البته مردم رذل و دنیاپرست چون از این راه به مقصود می رسیدند اظهاراتی می نمودند و خشنودی معاویه و یزید را فراهم می ساختند، آن گاه معاویه آنان را با ثروت و مقام به اماکن خویش بر می گردانید.
کوتاه سخن، معاویه برای ولایات امرایی انتخاب می کرد که از یزید اطاعت کنند، و به سوی او دعوت نمایند و به اعیان و اشراف مال می بخشید تا بیعت نمایند و زیر بار اطاعت او بروند. معاویه از این راه وارد شد و تا ممکن بود استفاده
ص: 126
نمود.
در مروج الذهب آمده است: «در سال پنجاه و نه از تمام شهرها گروه هایی از مردم نزد معاویه می آمدند. معاویه به ضحّاک بن قیس گفت: فردا جلوس دارم و چون از سخن فارغ شدم تا می توانی یزید را مدح کن و مردم را به بیعت او دعوت کن. من به عبدالرحمان بن عثمان ثقفی و عبداللّه بن عضاة اشعری و ثور بن معن سلمی دستور داده ام که گفته های تو را تصدیق کنند، و مانند تو مردم را به بیعت یزید دعوت نمایند. فردا معاویه یزید را توصیف نمود و اظهار داشت: خوبی های او باعث شده که او را جانشین خود نمایم.
ضحاک بن قیس برخاست و از یزید تمجید نمود، و مردم را به بیعت کردن با او ترغیب نمود، پس از او آن چند نفر یکی پس از دیگری ضحاک را تصدیق نمودند».
(این گفته ها از مردم مختلف - در چنان انجمنی که از هر شهری جمعی حاضر بودند - برای این بود که بگوید تمامی حاضرین موافق هستند و سکوت همگی کاشف از رضایت می باشد.
معاویه در آن مجلس سؤال کرد: احنف بن قیس کجا است؟ او برخاست و کلامی گفت که خلاصه آن چنین است:
معاویه! تو مرد با تجربه ای هستی، پس دقّت کن که مردم را به چه کسی می سپاری؟ و چه کسی را به جای خود می گماری؟ و به سخن کسی که به تو فرمان دهد و صلاح و مصلحت را در نظر نمی گیرد گوش نده.
ضحّاک بن قیس برخاست و به اهل عراق ناسزا گفت. - چون احنف از بصره عراق آمده بود -. پس از او نیز عبدالرحمان برخاست و گفتار ضحاک را تأیید نمود.
پس از او شخصی از طایفه «ازد» برخاست و به معاویه گفت: تو امیرالمؤمنین هستی و پس از تو، یزید امیرالمؤمنین است و هر کس مخالفت کند حواله او به این
ص: 127
شمشیر است. و آن را از غلاف بیرون آورد. معاویه به آن مرد ازدی گفت: تو از همه خطبا خطیب تری.(1)
از این حکایت دانسته می شود که معاویه با چه نیرنگ هایی مجالسی را در عرض چندین سال ترتیب می داد و افراد پست را تحریک می نمود که او را کمک و یزید را مدح و مردم را به بیعت با او تشویق نمایند، بدیهی است که در اثر این گفتارها مقرّب درگاه معاویه شوند و آن مرد ازدی اخطب الخطبا شود.
صاحب کتاب «عبقات» از «تاریخ الخلفای سیوطی» چنین نقل کرده است: «معاویه در سال پنجاه و یک به سفر حج رفت و از مردم برای یزید بیعت گرفت، و با فرزند زبیر و ابوبکر و عمر گفتگو کرد و آنها مخالفتهایی را ابراز کردند.
پس از آن، معاویه بر بالای منبر رفت و گفت: مردم گمان می کنند که پسر زبیر و عمر و ابوبکر با یزید بیعت نمی کنند در حالی که همه آنها با یزید بیعت کردند، و از او اطاعت نمودند.
اهل شام گفتند: ما راضی نمی شویم، باید بیایند و در حضور جمعیّت بیعت کنند، و گرنه ما همه آنها را می کشیم !
معاویه گفت: سبحان اللّه! مردم چه قدر نسبت به قریش بد رفتار شده اند، دیگر این سخن را از کسی نشنوم. سپس از منبر پایین آمد.
مردم در بین خودشان گفتند: این جماعت بیعت کردند، ولی خود آنان می گفتند: ما اصلاً بیعت نکردیم»(2).
ببینید معاویه به چه نیرنگی می خواسته از مخالفین بیعت بگیرد؟ این قضیّه در سال پنجاه و یک قمری رخ داده است، و حکایت سابق در سال پنجاه و نه اتفاق افتاده بود. از این نقل ها معلوم می شود که معاویه در تمام این مدت در فکر بوده و
ص: 128
نقشه می کشیده که مردم را به یزید متمایل کند.
به گمان من، خود معاویه به اطرافیان سپرده بود که چون من گفتم «این جماعت بیعت کرده اند» شما بگویید: ما قبول نداریم، باید در حضور جمعیّت بیعت کنند و گرنه آنان را می کشیم و آنها هم چنین کردند.
معاویه آن سه نفر را با مردم شام تهدید نمود، آن گاه از باب این که حلم جناب ایشان معروف شود می گوید: سبحان اللّه! مردم نسبت به قریش بد رفتار شده اند.
در نتیجه آن جماعت را تهدید کرده، به دروغ اظهار نمود که بیعت کرده اند، لذا آنان دیگر نمی توانستند رسما و علنا تکذیب کنند، و اگر تکذیب کردند سرّی تکذیب می نمایند. از طرفی در میان مردم شایع شد که آنان بیعت نموده اند.
معاویه از راه دیگر نیز وارد شد تا مقدمات سلطنت یزید را آماده کند.
طبری در تاریخ خود حکایتی نقل می کند که خلاصه آن چنین است: «زیاد - والی عراق و فارس - عبید بن کعب نمیری را طلبید و به او گفت: معاویه می خواهد یزید را جانشین خود نماید، ولی از تنفّر مردم وحشت دارد. یزید در امور دینی و مذهبی تهاون و سستی دارد و سر گرم شکار وصید و لهو و لعب است، تو نزد معاویه برو و از طرف من به او بگو: در این کار دست نگاه دار، و عجله و شتاب مکن !
عبید می گوید به زیاد گفتم: صلاح در این است که رأی معاویه را بر هم نزنی و معاویه را دشمن یزید نکنی. من یزید را مخفیانه می بینم و به او می گویم: معاویه به زیاد نامه نوشته و در امر بیعت از او مشورت خواسته است و زیاد از مردم وحشت دارد، چون بر تو و بر کارهای تو ایراد دارند، صلاح تو را در این می بیند که از کارهای زشت خود دست برداری تا معاویه بتواند در امر ولایت عهدی تو اقدام کند و راه ایراد را بر مردم ببندد. زیاد این نظر را پسندید و عبید را روانه شام نمود.
عبید می گوید: من به شام رفتم و مطلب را به یزید گفتم. یزید هم از بسیاری از
ص: 129
کارهای زشت خود دست برداشت».(1)
شما از این حکایت تا اندازه ای به خباثت و کارهای زشت یزید واقف می شوید، عجبا! زیاد بن ابیه، مجسّمه کفر و زندقه و ظلم و فسوق، یزید را نالایق و زشتکار می شناسد و می خواهد او را اصلاح کند ! «ویل لمن کفّره نمرود» !
من نمی دانم اگر کسانی چون زیاد و معاویه او را تادیب و اصلاح نمی کردند، پس یزید چه می کرد؟ و چه می شد؟
معاویه که می خواست یزید را به عنوان خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برای مسلمین
تعیین کند به طور قطع در صدد بوده که او را اصلاح کند و لیاقت او را برای چنین منصب مهمّی به مردم ثابت نماید. حتما اگر معاویه ناظر و مراقب نبود کارهای زشت یزید بیشتر می شد، به همین جهت پس از هلاکت معاویه، وقتی یزید استقلال یافت دست به کارهای زشتی زد، از قبیل: قتل امام، اسارت اهل بیت، قتل و غارت و اباحه ناموس اهل مدینه و خراب کردن کعبه.
این ها گوشه ای از جنایات عظیم و اعمال زشت یزید است که در مدّت سه سال استقلال خود، با توجه به توصیه ها و نصایح معاویه انجام داد.
آری! یزید چنان بود که مردم او را نالایق می شناختند، معاویه یزید را خوب جلوه می داد و می گفت: من به جهت خوب بودن، او را ولی عهد و زمامدار مسلمین نمودم، چنانکه قبلاً از مسعودی نقل شد.
معاویه، گاهی یزید را تأدیب می نمود، در مروج الذهب آمده است: معاویه فرمان داده بود مسلمانان در خاک روم پیش روی کنند، در نتیجه گروه زیادی از مسلمین کشته شدند و همه مسلمانان محزون و غمگین شدند. یزید در مجلس شراب، با ندیمان خود نشسته بود، هنگامی که از این واقعه آگاه شد این دو بیت را گفت:
ص: 130
أهوِن علیّ بما لاقت جموعهم
یوم الطوانة من حمّی ومن مُوم
اذا اتکأت علی الأنماط مرتفقا
بدیر مُرّان عندی أم کلثوم
می گوید: وقتی من در قصر مرّان بر روی فرشها نشسته ام، و کنار من اُمّ کلثوم است، گرفتاری مسلمانان، و آنچه به آن ها در جنگ «طوانه» رسید چندان مهم نیست.
معاویه از سخن یزید باخبر شد و سوگند یاد کرد که باید یزید به جنگ برود و او را به قسطنطنیه فرستاد. و در همان جنگ ابو ایّوب انصاری کشته شد، و در آن جا دفن گردید(1).
از این حکایت، عیّاشی و بی لیاقتی یزید و مزیّت معاویه بر او در صفات فهمیده می شود، در خباثت و گناه معاویه همین بس که چنین فرد فاسدی را بر مسلمین مسلط می کند، و می گوید: خوبی او باعث شد که او را زمامدار مسلمانان و جانشین خویش نمایم. بنابراین، خود یزید و تمامی گناهان او، گناهی است از گناهان معاویه.
معاویه از راه سوم نیز وارد شد، و تا می توانست شخصیّتهای بزرگ را از میان بر
می داشت. بزرگ ترین شخصیتی که وجود او مانع از انجام بیعت برای یزید بود همانا امام حسن علیه السلام بود، معاویه توسط جعده - دختر اشعث بن قیس کندی - او را مسموم نمود.
در مروج الذهب آمده است: معاویه به جعده پیغام داد که اگر امام حسن علیه السلام را مسموم کنی، صد هزار درهم به تو می دهم و تو را زن یزید می نمایم.
همین امر سبب شد که امام حسن علیه السلام را به وسیله زهر بکشد، معاویه پس از وفات امام علیه السلام پول را برای جعده فرستاد، و گفت: چون یزید را دوست می دارم
ص: 131
نمی توانم تو را زنِ او نمایم.(1)
عبدالرحمان بن خالد بن ولید را نیز به وسیله ابن اثال نصرانی مسموم نمود، چون او در شام در اثر فتوحات پدرش - خالد - و صفات و شخصیّت خود، دارای محبوبیّت فوق العاده ای شده بود.(2)
به عقیده من؛ کشتن عبدالرحمان برای آن نبود که شاید روزی با معاویه مخالفت کند، بلکه چون او در انظار مردم موقعیّت فوق العاده ای داشته و از بزرگان قریش بود و هیچ وقت یزید با او برابر نبود، پس برای آن که زمینه را برای یزید فراهم
سازد او را در خفا می کُشد.
من اطمینان دارم که معاویه برای رسیدن به این هدف، بسیاری از بزرگان قریش و اعیان و اشراف قبایل را که حاضر برای بیعت با یزید نبودند کشت، ومی توان گفت: او حُجر بن عدی کندی را کشت، چون او دارای عظمت خاصّی در نزد شیعیان و سپاه اهل کوفه بود. معاویه ملاحظه کرد که حُجر شخص بسیار شریف و مقتدر و از شیعیان سرسخت است، و ماندن وی با آن موقعیّت از برای یزید خطرناک خواهد بود، به همین جهت او را به قتل رساند.
معاویه بسیار آینده نگر و دور اندیش بود، و کارهای بسیار بزرگی را با آهستگی و نرمی و بدون هیاهو انجام می داد.
موقعی که امام حسین علیه السلام وارد کربلا شد، تمام رؤسای عشایر و قبایل که در بیست سال قبل، جزء شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام و مصدر اُمور بودند از کار برکنار شده بودند؛ و به جای آنان جوانان بی ایمان و کم تجربه بر سر کار آمده بودند.
کسانی چون عدی بن حاتم، قیس بن سعید همدانی و سلیمان بن صرد خزاعی از کار برکنار شده بودند، و چنانچه این بزرگان بر سر کار بودند به طور قطع واقعه کربلا
ص: 132
رخ نمی داد.
پس معاویه، کسانی را که برای مخالفت با یزید مؤر بودند؛ یا می کشت و یا از کار برکنار می کرد، و یا از وجاهت و موقعیّت آنان کم می کرد. معاویه، اگر چه بنی اُمیّه را نکشت ولی تا توانست از وجاهت و عنوان آنان کاست، و یا از پیشرفت آنان جلوگیری کرد.
ملاحظه نمایید، عبداللّه بن عامر بن کریز بن ربیعة بن حبیب بن عبد شمس، از شخصیت های مهمّ و بر جسته عبدشمس است، او در زمان عثمان والی بصره بود، او کسی است که سبب روانه شدن طلحه و عایشه و زبیر به جانب بصره شد، و او در صلح امام حسن علیه السلام با معاویه واسطه بود و دائی زاده عثمان است.
معاویه چنین شخصی را از فرمانداری بصره عزل و به جای او زیاد بن ابیه را والی نمود، معاویه نمی خواست برای او عنوانی زیادتر پیدا شود، بلکه او را تضعیف کرد.
همچنین سعید بن عاص اموی که از فرمانداران و فاتحان اسلام در زمان عثمان بود در زمان معاویه کارش به جایی رسید که معاویه گاهی مروان را به جای او والی مدینه، و گاهی سعید را به جای مروان والی مدینه می نمود، و گاهی هر دو را عزل و ولید بن عتبه برادر زاده خود را والی قرار می داد.
همچنین مروان بن حکم که اخوالعشیره و ابوالعشیرة بوده و بیست برادر و هشت خواهر و یازده پسر و سه دختر داشت(1) و عمو زاده عثمان بود و در نسب نیز هم طبقه با معاویه نسبت به اُمیّة بن عبد شمس بود، معاویه هیچ مقامی به او
نداد به جز فرمانداری شهر مدینه - آن هم در مدّت کوتاهی - و فدک را که به او بخشیده بود، از او پس گرفت. معاویه می خواست میان مروان و سعید بن عاص جدایی و دشمنی بیفکند، و به هر کدام دستور داد که خانه دیگری را خراب کند و یا
ص: 133
اموال او را به نفع دولت ضبط کند. ولی زیاد بن ابیه را والی هند، بحرین، فارس، خراسان، سیستان و عراق نمود. و همچنین اولاد او را مقرّب درگاه و فرماندار بلاد وسیعی نمود.
همه این کارها برای پایین آوردن مشایخ بنی اُمیّه و عبدشمس بود. قریش اشراف خود را در زمان معاویه از دست داد، و دیگر از آنان نام و نشانی نماند. چند نفری که از شیوخ بنی عبد مناف باقی مانده بودند معاویه آنان را به وسیله سبّ امیرالمؤمنین علیه السلام از وجاهت افکنده بود.
از سوی دیگر به هیچ یک از آنان مقام و منصبی نمی داد، اولاد عباس و اولاد عقیل و اولاد جعفر و اولاد امیرالمؤمنین علیه السلام هر یک گرفتار و خانه نشین بودند. حتّی اولاد عبد شمس را از کار برکنار کرده بود. آنان که هم طبقه با معاویه و در عصر عثمان مانند او از فرمانداران و عمّال عثمان بودند، همگی را کنار زد و به جای آنان فرزندی از ثقیف را برادر خود خواند، و او را و فرزندان او را عمّال خویش و مصدر اُمور نمود، و به اولاد مروان و برادران او، و به اولاد سعید بن عاص بهره ای از عمل و فرمانداری نرسید.
به همین جهت در باطن، عموم بنی اُمیّه از معاویه ناراضی بودند، و می دانستند که برای چه این کار را می کند.
در مروج الذهب آمده است: معاویه به مروان، والی مدینه نوشت که من یزید را ولیعهد نمودم، با او بیعت کن، و برای او از عموم مردم بیعت بگیر.
مروان غضبناک شد و با اهل بیت و دایی های خود از مدینه بیرون آمد، و به دمشق، نزد معاویه رفت. او از میان دو صف عبور می کرد و چون به معاویه نزدیک شد، سلام کرد، و سپس او را سرزنش نمود و گفت: ای پسر ابوسفیان! کارها را درست انجام بده و از آن که کودکان را بر مسلمانان امیر نمایی منصرف شو! بدان، نظیر تو در میان فامیل زیاد است، و تو را وزرای تو تحریک نمودند که با ماها دشمنی کنی.
ص: 134
معاویه گفت: نظیر امیرالمؤمنین و بازوی وی و پشتیبان او در سختی تویی، و پس از یزید، تو ولیعهد مسلمانان هستی.
سپس او را به مدینه برگرداند، آنگاه او را عزل و به جای او برادر زاده خود ولید را والی مدینه نمود، و به وعده خود وفا نکرد، و مروان را جانشین یزید ننمود.(1)
از این نقل معلوم می شود که تا چه اندازه مروان از معاویه و وزرای او ناراضی بوده، و جمعی از فامیل را همطراز معاویه می دانسته است لذا با فامیل حرکت می کند و او را سرزنش می کند، و او را پسر ابوسفیان - نه امیرالمؤمنین - خطاب می کند، و او را از آن که کودکان را امیر کند نهی می نماید. آری! مروان از ولایت عهد و سلطنت کودکان زیاد بن ابیه بر آن ممالک عریض و طویل گله مند است.
معاویه گر چه با زبان او را راضی نمود، ولی در عمل او را از ولایت شهر مدینه نیز عزل کرد، و ولایت را به کودک دیگری یعنی پسر برادر خود سپرد.
مروان پس از یزید با زحمت زیادی بر بسیاری از شهرها حکومت نمود، و زنِ یزید را تزویج کرد، و سلطنت در خانواده او - نه معاویه - سالها برقرار شد، معاویه هر چه خواهد بکند و تا می تواند نقشه بکشد !
خلاصه کلام، معاویه برای آن که سلطنت را در خانواده خود ثابت بگذارد تا توانست رقیب های پسر خود را نابود کرد، و یا از وجاهت و عظمت افکند، و یا مبتلا به فقر و گرفتاری نمود و یا آنان را از انظار عامه - مانند اولاد علی علیه السلام - ساقط می کرد. همچنین سران عشایر و قبایل را تا حدّ امکان با خود همراه ساخته و به وسیله پول و مقام و منصب، دین آنان را می خرید و آنان را از مبلّغین یزید قرار می داد. در غیر این صورت، آنان را می کشت و یا ریاست را به رقبا و دشمنان آنان می داد، و دشمنان مشمول عنایات و مقرّب درگاه می شدند، سرانجام دست این جمع را باز و دست دیگران را کوتاه می کرد.
ص: 135
و می توان گفت: معاویه در حدود بیست سال سلطنت خود همین نقشه را دنبال کرد، و به فرزند خود در هنگام بیماری - بنابر نقل طبری از هشام کلبی از ابومخنف - چنین گفت:
«من تو را از مشقت سفر و جنگ بی نیاز نمودم، و برای تو همه چیز را مهیّا نمودم، و دشمنان تو را ذلیل کردم و گردنکشان عرب را برای تو خاضع و خاشع نمودم، و بیش از چهار نفر گمان نمی کنم با تو مخالفت کنند، و آن چهار نفر همگی از قریش هستند: حسین بن علی، عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبیر و عبدالرحمان بن ابی بکر.
امّا پسر عمر، اهل عبادت است، و چون همه مردم باتو بیعت کنند او نیز بیعت خواهد نمود. و امّا حسین بن علی را اهل عراق رها نمی کنند، تا آن که او را وادار به خروج کنند، پس اگر بر تو خروج کرد و تو بر وی غلبه کردی در مورد او گذشت کن، چون با ما خویشاوندی نزدیک دارد، و بر ما حق عظیمی دارد.
و امّا عبدالرحمان از خود نظری ندارد و به دیگران نگاه می کند، هر چه آنان بکنند او نیز انجام می دهد، فکر او مشغول لهو و زنان است.
ولی پسر زبیر چون روباه تو را گول می زند و اغفال می کند، و در آن وقتی که فرصت یابد چون شیر حمله می کند، اگر او با تو مخالفت کرد و تو بر او غلبه یافتی او را پاره پاره کن».(1)
این حکایتی است که ابومخنف از عبدالملک بن نوفل بن مساحق نقل نموده و مقصود من از نقل این حکایت، اشاره به سخن معاویه است که می گوید: من دشمنان تو راذلیل کردم، و گردن کشان عرب را برای تو خاضع ساختم.
به راستی که معاویه چنان کرده بود، پس از امام حسین علیه السلام به جز پسر زبیر کسی
ص: 136
مخالفت نکرد. اگر بخواهید بدانید معاویه چگونه آنان را خاضع و خاشع نموده بود بنگرید که پس از مرگ معاویه چگونه همه تسلیم یزید شدند، و پس از مرگ یزید همه تسلیم معاویة بن یزید شدند، و پس از مرگ او و غلبه ابن زبیر، حسّ سلطنت جویی و پادشاه خواهی در هیچ یک از افراد قریش و غیر قریش نماند. چنان که فردی مانند مروان بن حکم - پیرمرد بنی اُمیّه - با آن همه فامیل - برادران و اولاد -
هوس خلافت و سلطنت را از سر خود بیرون کرده بود به حدّی که می خواست به حجاز برود و با پسر زبیر بیعت کند، ولی عبیداللّه بن زیاد - قاتل امام شهید علیه السلام - به او گفت: من حیا می کنم برای تو که بزرگ و سیّد قریش و هستی می خواهی بروی و با ابن زبیر بیعت کنی !
مروان گفت: هنوز دیر نشده و چیزی فوت نشده است. پس عبیداللّه بن زیاد و بنی اُمیّه واهل یمن با او بیعت کردند.(1)
ببینید معاویه چگونه فکر سلطنت را از سرها بیرون کرده بود، تا جایی که باید همیشه در تحت لوای دیگران زندگی کنند. این خضوع و خشوع و این فکر اسارت و بندگی در اثر تزریقات معاویه بود که در طول مدّت خلافتش، گردن کشان را خاضع و همگی را ذلیل نموده بود.
مردم مستعمره نشین، تفکّرشان با تفکّر حکّامشان متفاوت است و این در اثر القائات و تبلیغات حکّام است.
معاویه در طول آن مدّت افکار مردم را مسموم نمود. بزرگان را کوچک کرد تا نتیجه بگیرد، و کودکان خود را والی نماید. اگر این فکر از مغز عبیداللّه بن زیاد تراوش کرده باشد، بعید نیست. چون او از اربابان و امرا و خانواده ابوسفیان و فرماندار عراق، فارس، کرمان و خراسان بود و می دانست که خلافت برایش میسّر نخواهد شد، لذا چاره ای نداشت جز آن که مروان را از خواب بیدار کند و به این فکر
ص: 137
بیندازد تا خانواده بنی اُمیّه مقهور و ذلیل ابن زبیر نگردند.
کاش معاویه بیدار می شد و می دید که پس از سه چهار سال چگونه آن سلطنت از خانواده او بیرون رفت و در خانواده مروان جای گرفت، و تمام زحمات و مشقّات او به جایی نرسید:
«فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الاَْبْصار».(1)
«پس ای دیده وران، عبرت بگیرید».
«الَلّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ»(2)
«بار خدایا! تویی که فرمانفرمایی؛ هر آن کس را که خواهی، فرمانروایی بخشی؛ و از هر که خواهی، فرمانروایی بازستانی».
از گفتار گذشته معلوم شد خلافتی که بر سر آن پس از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و پیش از دفن آن سرور نزاعها شد همانا سلطنت عامّه بر تمامی مسلمین است - نظیر سلطنت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم - و اینکه مسلمانان صدر اول متّفق بودند که لایق خلافت کسی است که افضل مسلمین باشد.
ولی معاویه این فکر را عوض کرد، یزید را لایق و شایسته خلافت دانست، و زمینه این کار را در طول مدّت بیست سال خلافت خود فراهم نمود. مدعیان خلافت پس از هلاکت معاویه سه نفر بودند: امام حسین علیه السلام ، یزید و عبداللّه بن زبیر، من قسمتی از حالات امام علیه السلام را در اوّل کتاب بیان نمودم. اکنون مختصری از حالات یزید و رقیب دیگر او را ذکر می کنم تا بدانید چه کسانی در صدد بودند که به جای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بنشینند، و خلافت او را غصب کنند، و برای چه امام علیه السلام قیام نمود و آن جهاد مقدّس را شروع فرمود.
ص: 138
یزید، فرزند معاویه در ماه رجب سال شصت هجری جانشین معاویه گردید، و در چهاردهم ربیع الاول از سال شصت و سه - بنا به گفته هشام کلبی - هلاک شد. عمر او در حدود سی و هشت یا سی و نه سال بود و در قریه «حُوّارین» از قرای شهر «حمص» از شهرستانهای شام از دنیا رفت.(1)
مسعودی می نویسد: هنگامی که یزید به سلطنت رسید سه روز از خانه بیرون نیامد، و اشراف عرب و امرای لشکر برای دیدن او آمدند، روز چهارم با وضع خاک آلود بالای منبر رفت و در ضمن سخنانی گفت:
«من از جهل خود عذر نمی آورم و به طلب علم مشغول نمی شوم!!» (2)
اندازه جهل و نادانی یزید از این دو جمله معلوم می شود. با آن که به جهل خویش اعتراف دارد عذر نمی خواهد و در صدد تحصیل و جبران ضعف خود بر نمی آید.
یزید در زمان پدر خود به جای آن که تحصیل علم کند و با بزرگان از فقها وعقلا و اشراف عرب نشست و برخاست نماید، به عیش و نوش و شرب خمر و بازی و لهو و صید مشغول بود، و در این صورت، معلوم است که رفقا و همدمان او از چه طبقه ای بودند، و چه چیزهایی نصیب او شد.
ص: 139
یزید در موقع شکست مسلمین از نصارا و محزون گشتن عموم مسلمین می گوید: من از هیچ چیزی محزون نمی شوم اگر اُمّ کلثوم با من باشد.
مسعودی می نویسد: یزید، اهل لهو ودارای بازهای شکاری و سگها و بوزینه ها بود، و برای شراب خواری، رفقا و ندیمانی داشت. روزی پس از قتل حسین بن علی علیهماالسلام مجلس شرابی ترتیب داده بود و در طرف راست او ابن زیاد نشسته بود، یزید به ساقی گفت:
اسقنی شربة تروی مشاشی
ثمّ مل فأسقِ مثلها ابن زیاد
صاحب السرّ والأمانة عندی
ولتسدید مغنمی و جهادی(1)
آن گاه دستور داد خواننده ها بخوانند، رفتار یزید سرمشق اصحاب و حکّام او شد، و آنان نیز چون او اهل فسق و فجور گشتند. در زمان یزید، غناء در مکّه و مدینه شایع شد، و مردم از آلات لهو استفاده می کردند، و علنی مسکرات را مصرف می نمودند.
آیا پادشاهی که به عنوان خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ، مورد احتیاج مسلمین است و به وسیله او باید امور دین و دنیای مسلمانان اداره شود، همین شخصی است؟ آیا این یزید، همان امام زمانی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هر کس بمیرد و او را نشناسد مانند مرگ زمان جاهلیّت مرده است؟! آیا معرفت یزید مانع از مرگ در جاهلیّت است و اطاعت او مقرون به اطاعت خدا و پیغمبر است؟!
قطعی است که خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم باید چون پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم حافظ و نگهبان مسلمین و مجری حدود الهی و مانع از فحشا و منکرات و ظلم باشد. معرفت چنین کسی لازم، و پیروی از او واجب است، و البته اگر کسی علیه او خروج کند کشتنش لازم است، و از صف مسلمانان بیرون می رود، نه مانند یزید شارب الخمر فاسق و فاجری که موافقت وی، موجب شیوع فسق و فجور گردد.
ببینید! معاویه چقدر مسلمانان را کور و کر کرد و از جاده منحرف نمود تا آن که
ص: 140
مثل یزید را خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بشناسند، و در راه او، بر پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خروج کنند و او را بکشند، و اهل و عیال او را اسیر نموده، شهر به شهر بگردانند.
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: هنگامی که ظلم و ستم یزید و عمّال وی مردم را فرا گرفت و از سوی دیگر، اعمال زشت یزید همچون: فسق، شرابخواری و به خصوص قتل حسین بن علی علیهماالسلام و یاران او آشکار گشت و مردم فهمیدند که او، روش فرعون را پیش گرفته است بلکه فرعون نسبت به رعیّت از او عادل تر بود و قابل مقایسه باهم نبودند، نتیجه چنان شد که اهل مدینه، عامل او عثمان بن محمّد بن ابی سفیان و مروان بن حکم و دیگران از بنی اُمیّه را بیرون نمودند، و این در موقعی بود که ابن زبیر اظهار خداپرستی و زهد می کرد، و مردم را به خود دعوت می نمود و این در سال شصت وسه هجری بود و مردم مدینه با حکم ابن زبیر، بنی اُمیّه را از مدینه بیرون کردند. مروان از آزاد بودن خویش بسیار خشنود شد، و فرصت را غنیمت شمرد و با تعجیل به سمت شام حرکت کرد. چون یزید از مخالفت اهل مدینه باخبر شد سپاهی به سرکردگی مسلم بن عقبه مُرّی، روانه مدینه نمود، مسلم مردم مدینه را تهدید کرده و مدینه را غارت نمود و مردم را کشت، و از مردم به عنوان این که بنده یزید بن معاویه هستند بیعت گرفت، و هر کس از بیعت امتناع می ورزید کشته می شد. فقط دو نفر از این بیعت استثنا شدند، یکی علی بن الحسین حضرت سجاد علیه السلام و دیگری علی بن عبداللّه بن عباس. چون خویشان مادری علی بن عبداللّه - که از طایفه کنده بودند - و گروهی از طایفه ربیعه، از او حمایت کردند و نگذاشتند او بر بندگی بیعت نماید. علی بن عبداللّه در این موضوع گفته است:
ابی العبّاس قرم بنی لؤ
وأخوالی الملوک بنو ولیعه
هم منعوا ذماری یوم جاءت
کتائب مسرف وبنی اللکیعة
أرادنی التی لا عزّ فیها
فحالت دونه ایدی ربیعة(1)
ص: 141
و نیز مسعودی می نویسد: حضرت سجاد علیه السلام نزد قبر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مشغول دعا بود که مسلم دستور داد آن حضرت را بیاورند. - او بر امام علیه السلام غضب کرده بود و از آن سرور و پدرانش بیزاری می جست - هنگامی که چشم مسلم به امام علیه السلام افتاد بدنش لرزید و از جای خود برخاست و امام علیه السلام را نزد خود نشانید، و عرض کرد: آن چه می خواهی از من بخواه.
پس هر کس را که نزد مسلم می آوردند و می خواست او را بکشد امام علیه السلام شفاعت می فرمود و مسلم از او می گذشت و او را نمی کشت؛ آن گاه امام علیه السلام برخاست و رفت.
به مسلم گفتند: به این جوان و پدران او دشنام می دادی، ولی وقتی او را آوردند مقام و منزلت او را بلند کردی؟!
گفت: نه این که من او را بخواهم، ولی چون او را دیدم از او ترسیدم.
به حضرت امام علی بن الحسین علیهماالسلام گفتند: دیدیم که شما زیر لب چیزی می خواندید، آن حضرت فرمود، گفتم:
«اللّهم ربّ السموات السبع و ما أظللن، والأرضین السبع وما أقللن، وربّ العرش العظیم وربّ محمّد وآله الطاهرین، أعوذ بک من شرّه و أدرء بک فی نحره، أسألُک أن تؤتینی خیره وتکفینی شرّه»(1)
امام علیه السلام از خدا خواسته بود که از شرّ مسلم جلوگیری کند، و او را به خیر وادار نماید، و چنان شد. این است سرّ سالم ماندن امام علیه السلام از شرّ او.
طبری حضور امام علی بن الحسین علیهماالسلام را نزد مسلم، دوگونه نقل می کند: یکی
ص: 142
نقل ابومخنف از عبدالملک بن نوفل بن مساحق است که شخصیت امام را تضعیف نموده است و خلاصه آن چنین است:
چون علی بن الحسین علیه السلام ، خانواده مروان را پناه داده بود حال می خواست به وساطت مروان و عبدالملک از مسلم امان بگیرد. پس با آن دو آمد و بین مروان و پسر او نشست، مروان خواست کاری کند که علی بن الحسین علیه السلام کشته نشود. به همین جهت آب خواست و قدری از آن نوشید، و به علی بن الحسین علیه السلام داد. امام علیه السلام ظرف آب را گرفت، مسلم گفت: از آب ما نیاشام، حضرت از مسلم ترسید و دستش به لرزه افتاد بطوری که قدح آب در دست آن حضرت ماند، نه می توانست زمین بگذارد و نه از آن بیاشامد!
مسلم گفت: تو با این دو نفر آمدی که از من امان بخواهی، به خدا سوگند! اگر به شفاعت این دو بود تو را می کشتم و شفاعت آن دو مؤر نبود، ولی امیرالمؤمنین سفارش تو را نمود و به من خبر داد که تو به او نامه نوشته ای. آنچه به حال تو مفید است سفارش او است نه شفاعت این دو. حال اگر می خواهی از این آب که در دست تو است بیاشام، و اگر می خواهی آب دیگری می آورند.
علی بن الحسین علیه السلام گفت: از همین آب می نوشم.
مسلم گفت: از همان قدح بیاشام.
پس امام علیه السلام آب را نوشید و مسلم او را نزد خود طلبیده، در کنار خود نشانید.(1)
آن گاه طبری در نقل دیگری که هشام کلبی از قول عوانة بن حکم نموده است، می نویسد: چون حضرت سجاد علیه السلام را نزد مسلم آوردند، پرسید: این کیست؟
گفتند: علی بن الحسین علیه السلام .
گفت: مرحباً و اهلاً، آن گاه او را روی تخت خود نشانید، و گفت: امیر (یزید)
ص: 143
سفارش تو را به من نموده، و گفته: این مردمان پست مرا از یاد تو بیرون بردند و نگذاشتند که در یاد تو باشم و به تو کمک و بخشش نمایم.
آن گاه به علی بن الحسین علیه السلام گفت: شاید خانواده تو ترسیده اند؟
حضرت فرمود: آری به خدا سوگند! پس فرمان داد تامرکب سواریش را زین کنند، و امام علیه السلام را بر آن سوار کرد، و به منزل بازگرداند.(1)
آنچه از نقل اول طبری استفاده می شود این است که امام علیه السلام می خواست خود را از شرّ مسلم نجات دهد. لذا با مروان و عبدالملک رفت که آن دو از او شفاعت کنند. و مقتضای نقل دوم این است که مسلم، امام علیه السلام را طلبیده بود و گماشتگان او، امام علیه السلام را پیدا کردند و بردند به نحوی که خانواده امام ترسیده بودند. مؤید این نقل، روایتی است که مسعودی نقل کرده که چون مسلم، امام علیه السلام را طلبید، امام آن دعا را خواند تا از شر او ایمن شود. پس امام از خدا خواسته که از شرّ مسلم نجات یابد، نه از مروان و عبدالملک.
نقل عبدالملک بن نوفل در زمان سلطنت مروانیان ساخته شده است، لذا شخصیت امام در آن تضعیف شده است. امام سجاد علیه السلام فرزند همان حسین بن علی علیه السلام است که زندگی با ذلّت را نمی پسندد، و چه ذلّتی بالاتر از این که آن حضرت، مروان و پسر او را شفیع کند، و دست او بلرزد، و قدح را در همین حال نگاه دارد، نه بنوشد و نه زمین گذارد. به طور قطع، این قصه، به ضرر امام و به نفع مروان و عبدالملک ساخته شده است.
به موجب نقل دوم چون چشم مسلم به امام علیه السلام افتاد و او را شناخت، مرحبا گفت و احترام نمود و او را نزد خود نشاند. این نقل موافق با نقل مسعودی است.
پس نقل اول طبری که مخالف با هر دو نقل مذکور است نادرست می باشد. از این گذشته، اگر یزید، سفارش امام علیه السلام را نموده بود، برای چه به او آن نحو جسارت
ص: 144
کند و امام را بترساند که دست او بلرزد؟ پس به موجب دنباله نقل عبدالملک بن نوفل، نقل او دروغ است. حال باید دید مسلم که امام علیه السلام را به اجبار حاضر نموده است و قبلاً او و پدران او را سبّ می نمود، چرا وقتی چشم او به امام علیه السلام می افتد و او را می شناسد، آن اندازه به او احترام گذارد و او را نزد خود نشاند وتمام حوایج و
گفته های او را برآورد، و شفاعت او را ردّ ننمود و همه کسانی را که از نظر مسلم مقصّر بودند به شفاعت امام علیه السلام آزاد کرد - طبق نقل مسعودی - و طبق نقل دوّم طبری، چون امام را شناخت به امام علیه السلام احترام گذارد و او را نزد خود، روی تخت نشاند و مرکب سواری خود را زین کرد و امام علیه السلام را با آن باز گردانید، آیا از آن جهت است که خود مسلم گفت که یزید سفارش امام علیه السلام را نموده بود؟ یا بنا به نقل مسعودی از آن جهت است که مسلم گفت: چون او را دیدم، از او ترسیدم و بر خلاف میل واراده خود نسبت به او احترام گذاردم.
به عقیده من، نقل مسعودی درست است. چون در اثر دعای امام علیه السلام ، مسلم بی اختیار شد و ترسید، و اگر به جهت سفارش یزید بود امام علیه السلام را اجبارا نمی طلبید
و خانواده او را نمی ترسانید، بلکه کسی را نزد امام می فرستاد و او را از لطف و محبّت یزید آگاه می نمود، و از امام علیه السلام دعوت می کرد که نزدش بیایند و یا آن که مسلم خبر می داد که من می خواهم خدمت شما برسم.
به طور قطع مسلم بن عقبه دشمن امام علیه السلام و خانواده پیغمبر بوده است و می خواسته امام علیه السلام را بکشد، ولی مشیّت الهی مانع شده و دعای امام علیه السلام مؤثر واقع شد و مسلم ترسید و روش برخورد خود را عوض نمود، و به همین جهت به امام علیه السلام احترام گذاشت، و او را روانه کرد.
هواخواهان یزید نتوانستند چنین کرامتی را از امام علیه السلام ببینند و تحمّل نمایند، و لرز و ترس مسلم را به امام علیه السلام نسبت دادند - شنشنة أعرفها من أخزم - و گفتند: چون یزید سفارش نموده بود مسلم احترام زیادی نسبت به امام علیه السلام گذارد. آنها غافل
ص: 145
شدند از آن که به موجب سفارش یزید، باید از اوّل امام علیه السلام مورد احترام قرار می گرفت نه زمانی که چشمش به امام علیه السلام افتاد.
شما از همین نقل می توانید تفاوت میان مسعودی و طبری را به دست بیاورید، نقلهای طبری را به دقّت بنگرید که چگونه دو نقل مختلف را جمع کرده و هر دو را به نفع آل مروان و یزید بیان نموده است، مخصوصا نقل اوّلی که توهین به امام علیه السلام هم، در آن نقل اضافه شده است.
و عجب تر از همه حدیثی است که در این موضوع در کافی نقل شده است و به طور قطع آن حدیث دروغ است و به امام علیه السلام نسبت داده شده است.
تمام تاریخ ها در دو مورد باهم مشترکند:
یکی آن که یزید در زمان امام سجاد علیه السلام به حجاز سفر نکرده است.
و دیگر آن که به طور قطع امام علیه السلام بر حسب تاریخ از آن گونه بیعت، که بنده یزید باشد معاف بود یا به جهت سفارش یزید (بنابر نقل طبری) و یا به جهت دعا و توسّل حضرت (بنابر نقل مسعودی).
این حدیثی که در «کافی» نقل شده است ما را بیدار می کند، و از حُسن ظنّ ما به مشایخ می کاهد. و ما را وادار می نماید که در سند و متن هر حدیثی دقت کنیم، و به صرف آن که صاحب کتاب مرد جلیل القدری است، و می خواسته احادیث صحیح را جمع نماید، اکتفا نکنیم.
من در این باب پیرو جناب یونس بن عبدالرحمان - آن شخص ثقه و جلیل - هستم. او بسیاری از احادیث اصحاب را ردّ می نمود و می گفت: بر حسب نقل معتبر از امام علیه السلام ، کذّابین در کتب اصحاب، احادیث باطلی را وارد می ساختند.
از فجایع یزید آن است که امیر لشکر او همین مسلم، سه روز شهر مدینه را برای لشکر شام مباح نمود که تا توانستند کشتند و بردند، و آنچه را می خواستند،
ص: 146
انجام دادند.(1)
مسلم پس از تصرف مدینه، مردم را به بیعت با یزید دعوت کرد و از مردم خواست بر بندگی او در جان و مال و زنان اعتراف نمایند، تا او آن چه را که می خواهد بتواند درباره آنها انجام دهد.(2) مسلم گفت: بر این که تمام شما بندگان یزید بن معاویه هستید، بیعت کنید.(3)
از عبارت مسعودی معلوم می شود که فجایع بالاتر از اینها بوده است، چون می گوید: به اهل مدینه رسید آنچه گفتیم از کشته شدن، غارت اموال، بندگی و اسیری و غیر این ها که از نوشتن آن صرف نظر کردیم.(4)
از عبارت طبری که می نویسد: شهر را برای لشکریان سه روز مباح نمود،(5) مطالبی آشکار می گردد چنانکه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد: «هنگامی که مسلم بن عقبه با لشکر وارد مدینه شد، سه روز شهر را بر لشکر مباح نمود، و همان گونه که قصّاب گوسفند را می کشد آنها مردم مدینه را می کشتند و به حدّی خون بر زمین ریخته شد که پاها در خون فرو می رفت، فرزندان مهاجر و انصار کشته شدند، و از باقی ماندگان صحابه و تابعین به عنوان بنده یزید بن معاویه بیعت گرفته شد و از همه به این گونه بیعت گرفتند مگر امام علی بن الحسین بن علی علیهم السلام. چون او را احترام نمود و از او تجلیل کرد و بر کرسی خود نشانید و از او بیعت گرفت که برادر یزید بن معاویه و پسر عموی او است، و این به سفارش یزید بود.
علی بن عبداللّه بن عباس به خویشان مادری خود از طایفه کنده پناه برد. آنان از او حمایت کردند، و گفتند: باید مثل عمو زاده او، علی بن الحسین علیه السلام از او بیعت گرفته شود.
ص: 147
مسلم قبول نکرد و گفت: آن بیعت به جهت سفارش یزید بود، و گرنه او را می کشتم، و بنی هاشم سزاوارتر از دیگران به کشته شدن هستند. باید علی بن عبداللّه مثل دیگران به بندگی اعتراف نماید. در اثر رفت و آمد واسطه ها، قرار شد که بگوید: من با یزید بیعت می کنم، و به لزوم طاعت او معترف هستم. که علی بن عبداللّه در این باره اشعاری را سروده است:
أبی العبّاس رأس بنی قصی
واخوالی الملوک بنو ولیعة
هم منعوا ذماری یوم جائت
کتائب مسرف وبنوا اللکیعة
أراد بی التی لا عزّ فیها
فحالت دونه أیدیٍ منیعة(1)
نقل مسعودی و ابن ابی الحدید در بعضی از اشعار مختصر تفاوتی دارد، چنان که مسعودی بیت اخیر را «أیدی ربیعة» نقل نموده و گفته که طایفه ربیعه که در سپاه مسلم بودند از عبداللّه حمایت نمودند. ولی ابن ابی الحدید، ربیعه را منیعه نقل نموده است.
آیا این رفتار خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در شهر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با اولاد مهاجرین و انصار صحیح است؟ مگر وجود خلیفه برای حفظ مسلمین نیست؟ اگر چنین خلیفه ای نبود، آیا مسلمانان راحت تر نبودند؟ خلفا و سلاطین جور بسیاری آمدند و رفتند ولی هیچ یک از آنان، آنچه را که از یزید سر زد، انجام ندادند. از این قضیّه سرّ این که امام شهید علیه السلام با یزید صلح ننمود ولی با معاویه صلح کرد، معلوم می شود. عداوت یزید در تاریخ بی نظیر است؛ او دشمن خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و اسلام و مسلمین بود،
یزید از کشتار مسلمانان توسط نصارا محزون نمی شود و همچنین وقتی مردم مدینه و پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را می کشند خشنود می گردد.
یزید آرزو می کند که کاش مشایخ او که در جنگ بدر کشته شدند اکنون حاضر می شدند و از غلبه یزید خشنود می گشتند و به او تهنیت می گفتند.
ص: 148
در مروج الذهب مسعودی آمده است: در سال دویست و بیست و سه، پادشاه روم با لشکریان و متفقین خود - از همسایگان که حاکمان «برجان» و «برغر» و «صقالبه» بودند - به بلاد اسلامی حمله کرد، و شهر «زبطره» را به زور فتح نمود، و کوچک و بزرگ را کشت، و بر شهرهای «ملطیه» حمله نمود. مسلمانان در مساجد و معابد جمع شدند و فریادها بلند گشت. ابراهیم بن مهدی بر معتصم عباسی وارد شد و ایستاد و قصیده ای طولانی قرائت نمود، و کارهای زشت کفّار را شرح داد، و او را بر جهاد تحریک کرد. در آن قصیده آمده است:
یا غارة اللّه قد عاینت فانتهکی
هتک النساء و ما منهنّ یرتکب
هب الرجال علی أجرامها قتلت
ما بال أطفالها بالذبح تنتهب(1)
معتصم فورا از جای خود حرکت کرد و با لباس جنگ بیرون آمد. مردم شهرستانها را خبر نمودند، و لشکریان دور او جمع شدند. افشین نیز در جنگ شرکت نمود و جمعیت مسلمین بسیار زیاد بود که در عدد آنان اختلاف است و از دویست هزار تا پانصد هزار گفته شده است.
افشین با پادشاه روم روبرو شد، و بسیاری از شجاعان را کشت و پادشاه روم فرار کرد. معتصم شهرهای زیادی را از کفّار گرفت و شهر «عموریه» را فتح نمود. سی هزار نفر از مردم آن شهر کشته شدند، و لشکریان تا چهار روز شهر را خراب می کردند و آتش می زدند.(2)
این رفتار معتصم عباسی با پادشاه نصارا است که به شهرهای مسلمین حمله کرد، و مردم یک شهر را از کوچک و بزرگ کشت. معتصم به راستی عمل کفّار را جبران نمود، او به مجرّد شنیدن خبر از جای خود حرکت کرد و خود به سمت کفّار
ص: 149
شتافت. این کار خلیفه عباسی است و آن کار یزید نسبت به شهر مدینه - پایتخت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم - و به ذریه مهاجرین و انصار، و به ناموس و اموال مسلمین. اگر یکی از فراعنه کفّار بر مسلمین حکومت داشت و اهل مدینه با او مخالفت می کردند، این کارهایی را که یزید انجام داد آن فرعون نمی کرد، و یا اگر اهل مکّه با او مخالفت می کردند آن جسارت هایی که یزید به کعبه و قبله مسلمین کرد آن فرعون انجام نمی داد.
کفّار هم اکنون نسبت به معابد و مشاهد مسلمین در جنگها احترام می گذارند، ولی این یزید که پست تر و شقی تر از فرعون است، به شعائر دینی و مذهبی اینگونه جسارت نمود!
آیا روا است او را از خلفای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بشناسند؟ و یا بگویند آن چه را که عبداللّه بن عمر - پیشوای اهل سنّت - گفت که هر کس بیعت یزید را بشکند بیعت خدا و پیغمبر را شکسته و من با او قطع رابطه می کنم - چنانکه از تفسیر ابن کثیر شامی نقل نمودم -.
من نمی دانم چرا چنین مردی را در بعضی از تواریخ در عداد عبداللّه بن زبیر شمردند و از مخالفین یزید دانستند؟ عبداللّه بن عمر با یزید روابط حسنه داشته، و نسبت به اعمال او رضایت کامل داشت. لذا در هیچ تاریخی نقل نشده که او نسبت به کارهای یزید از جمله؛ کشتن امام حسین علیه السلام و عترت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم ، رفتار با اهل مدینه و مباح کردن شهر بر لشکریان، و یا خراب کردن کعبه معظمه، اعتراض کرده باشد، و بعید نیست که یزید به فتوای پسر عمر این امور را انجام داده باشد، به همین جهت در هیج موردی مخالفت نکرد، و نهی از منکر ننمود، بلکه خویشان خود را وادار نمود که با اهل مدینه همکاری نکنند و بیعت یزید را نشکنند. او بیعت با یزید را چون بیعت با خدا و پیغمبر لازم الوفا می دانسته است.
بدیهی است که آن خلیفه، این قاضی القضات را نیز لازم داشته است. به نظر
ص: 150
او، طبق قاعده این بیعت را مسلم بن عقبه از مردم گرفت و قرشی و غیر قرشی باید می آمدند و اعتراف می کردند که بنده یزید هستند، تا هر چه او بخواهد درباره آنها انجام دهد. و چه بسا خود عبداللّه بن عمر از سبقت گیرندگان به این بیعت بوده، لذا هیچ نامی از او نیست، چنانکه نوشته اند تمام مردم مدینه بیعت کردند - از قرشی و غیر قرشی - به جز علی بن الحسین، امام سجاد علیه السلام و علی بن عبداللّه بن عباس. بنابراین، او نیز از بیعت کنندگان و معترفین به رقیّت و بندگی یزید بن معاویه بوده است.
یزید برای سرکوبی عبداللّه بن زبیر، مسلم بن عقبه را مأمور نمود که پس از تصرّف مدینه به سمت مکه معظمه رهسپار شود. مسلم در میان راه هلاک شد، و حصین بن نمیر به جای او نشست. و تا یزید زنده بود سپاه او در مکّه می جنگیدند. آنها کعبه را خراب کرده و سوزاندند.
ابن نمیر بئس ما تولّی
قد أحرق المقام و المصلی(1)
آنها به وسیله ادوات جنگی و منجنیق ها، سنگهایی به طرف کعبه پرتاب می نمودند و کردند آن چه را که لشکریان کفّار انجام نمی دادند، و در همین ایّام یزید
هلاک شد.(2)
از آن چه نوشتم شخصیت یزید بن معاویه معلوم می شود، این همان یزیدی است که معاویه او را برای مسلمانان پسندیده بود، و در اثر حُسن سلوک و صفات وی، او را ولیعهد خویش نموده بود. یزید با آن که سنّ زیادی نداشت، فرزندان زیادی داشت، مسعودی در مروج الذهب، سیزده پسر و چهار دختر از برای او با نام و نشان یاد نموده است.(3)
ص: 151
این شخص نیز چون یزید، مدّعی مقام خلافت و غاصب آن شد. اکنون مناسب است اشاره ای به حالات وی و پدر او داشته باشم.
زبیر، پسر عمّه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و از سابقین به اسلام است. او در جنگها و غزوات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرکت داشته و خدماتی نیز نموده است. با آن که زبیر داماد ابوبکر بود، ولی پس از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از جمله کسانی است که از بیعت با ابوبکر تخلّف جست و حاضر نبود جز با علی علیه السلام با کسی دیگر بیعت کند، و یکی از شش نفری بود که عمر برای شورا معیّن نمود.
او پس از کشته شدن عثمان با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت نمود، و پس از بیعت، به بهانه عمره با طلحه به مکه رفتند، و از آن جا با عایشه و بنی اُمیّه بر جنگ با علی علیه السلام هم دست شدند، و به سمت بصره رفتند. مردم بصره که با علی علیه السلام بیعت کرده بودند، عامل امام علیه السلام - عثمان بن حنیف صحابی - را اسیر کرده، او را زدند و ریشش را کندند. بیت المال را به تصرّف خویش در آوردند و هفتاد نفر از کسانی را که نگهبان بیت المال بودند کشتند و کردند آن چه را که نباید انجام می دادند.
مسعودی گوید: «در روز جمل، علی علیه السلام با سر برهنه بر استر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم سوار و بدون آن که باخود سلاح حمل کند بیرون آمد، و زبیر را طلبید. زبیر با سلاح کامل به سمت علی علیه السلام رفت. چون عایشه باخبر شد ناله کرد و گفت: اسماء، خواهر من بی شوهر شد.
ص: 152
به او گفتند: علی علیه السلام با سر برهنه آمده و به قصد جنگ بیرون نیامده است.
آنگاه عایشه آسوده خاطر شد.
علی علیه السلام و زبیر یکدیگر را بغل کردند و معانقه نمودند. علی علیه السلام فرمود: وای بر تو ای زبیر! برای چه آمدی؟ گفت: برای مطالبه خون عثمان.
فرمود: خداوند بکشد از ما کسی را که به خون عثمان نزدیک تر است ! آیا به خاطر نداری آن روز را که در بنی بیاضه با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بودیم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم سوار الاغ بود، به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم گفتی: علی دست از تکبّر بر نمی دارد .
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: علی تکبّر ندارد. ای زبیر! آیا علی را دوست می داری؟ گفتی: قسم به خدا او را دوست می دارم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: به زودی با او جنگ خواهی کرد، و تو ظالم هستی.
زبیر گفت: استغفار می کنم، و اگر این حدیث را به یاد داشتم بیرون نمی آمدم.
امام علیه السلام فرمود: حالا برگرد.
زبیر گفت: چگونه برگردم و حال آن که جنگ شروع شده است. این ننگ و عاری است که شسته نخواهد شد.
امام علیه السلام فرمود: با ننگ و عار برگرد پیش از آن که ننگ و عار و آتش را جمع کنی.
پس زبیر برگشت و این اشعار را می خواند:
اخترت عاراً علی نار مؤججة
ما إن یقوم لها خلق من الطین
نادی علی بأمر لست اجهله
عار لعمرک فی الدنیا و فی الدین
فقلت حسبک من عذل أبا حسن
فبعض هذا الّذی قد قلت یکفین
پسر او - عبداللّه - گفت: کجا می گذاری ما را و می گذری؟!
زبیر گفت: چیزی را که فراموش کرده بودم علی به یادم آورد.
عبداللّه گفت: ای پدر! از شمشیر اولاد عبدالمطلب ترسیدی، نه آن که چیزی را فراموش کرده باشی.
ص: 153
زبیر گفت: به خدا سوگند به یاد من آورد چیزی را که روزگار از یاد من برده بود. من عار را بر آتش اختیار کردم. آیا تو مرا به ترس سرزنش می کنی؟!
پس زبیر با نیزه به میمنه لشکر علی علیه السلام حمله کرد. علی علیه السلام فرمود: به او راه بدهید. زبیر رفت و برگشت. مجددا به سمت چپ لشکر حمله کرد و برگشت، بار سوّم به قلب لشکر حمله کرد و برگشت. آنگاه به پسر خود عبداللّه گفت: مرد ترسو چنین اقدامی نمی کند. پس لشکر عایشه را ترک کرد و خود به سمت مدینه شتافت. عمرو بن جرموز او را غافلگیر نمود و او را در وادی السّباع کشت».(1)
از این حکایت، میزان علاقمندی حضرت علی علیه السلام نسبت به زبیر معلوم می شود. حضرت، عمّه زاده خود را خواند و موعظه فرمود و حدیث گذشته را به یاد او آورد. و نیز از این حکایت تا حدی شجاعت زبیر معلوم می شود، چون امام علیه السلام او را خواست، فورا بیرون آمد و تعلّل نجست با آن که محتمل بود امام علیه السلام با او بجنگد. البته شاید زبیر می دانست که امام علیه السلام بی اسلحه و با سر برهنه آمده است، از این جهت اطمینان داشت، و اگر امام علیه السلام با اسلحه می آمد و او را می خواست شاید به این سرعت بیرون نمی آمد. از استغفار زبیر معلوم می شود که برقی از ایمان در او بوده است. به گمان من، زبیر ایمان به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و روز قیامت داشت،
ولی در اثر حبّ جاه و مقام به این روز سیاه کشیده شد. و کار او به جایی رسید که بر خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خروج کرد، مردم بی گناه را به کشتن داد و فتنه ها بپا نمود.
آری! «حب الدنیا رأس کل خطیئة»(2) و شاید در اثر همین حب دنیا، آن ایمان از قلب او بیرون رفت، و ایمان مستعار همین است.
کسانی که مبتلا به حبّ جاه و مقام هستند مناسب است که به یاد زبیر باشند. سوابق اعمال و آثار او را در نظر بگیرند، و منشأ سوء عاقبت او را از یاد نبرند، و به
ص: 154
خداوند از آن که ایمانشان عاریه ای باشد، پناه ببرند «اللّهم لاتجعلنی من المعارین، ولاتخرجنی عن حدّ التقصیر».(1)
مقصود امام علیه السلام از برگشتن زبیر، انصراف زبیر به تنهایی از جنگ نبود، زیرا توبه واقعی این بود که به تمام لشکریان خود به صورت آشکار بگوید: من بر ضلال و گمراهی بودم، و بر امام زمان خود با ظلم و ستم خروج کردم، آنگاه برگردد و به لشکر امام ملحق شود، و با مخالفین او بجنگد.
چون زبیر به این نحو برنگشت و توبه نکرد، به گفته امام علیه السلام ، در واقع میان عار و
نار جمع نمود. از همین حکایت روحیه فرزند او عبداللّه نیز معلوم می شود. با آن که زبیر می گوید: ابوالحسن مرا به یاد آورد چیزی را که فراموش کرده بودم، او پدرش را تکذیب می کند و می گوید: ترسیدی!! در حالی که جا داشت که پدر را تصدیق کند و او را به توبه صحیح وادار نماید. عبداللّه بن زبیر، پسر اسماء، دختر ابوبکر است. او عاشق سلطنت و خلافت بود و پس از مرگ معاویه رقیب یزید بود. عبداللّه یکی از عوامل مهم جنگ جمل و کشته شدن مسلمانان و گمراه کردن آنان بود.
یکی از خلاف های مهم عبداللّه - که در تاریخ ها نوشته شده است - قصه حوئب است و خلاصه آن قصه از این قرار است:
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زنان خود را قبلاً برحذر داشته بود که به یکی از شماها سگهای حوئب (اسم محلّی است) حمله می کنند. عایشه با ششصد نفر به سمت بصره می آمد. شب به حوئب رسیدند، و سگ ها به او حمله کردند، عایشه از صاحب شتر خود پرسید، اسم این محل چیست؟
گفت: حوئب.
عایشه حدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله را به یاد آورد و گفت: «اِنّا للّه ِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ مرا به حرم پیغمبر برگردانید». عبداللّه بن زبیر آمد و گفت: آن کس که گفت این جا حوئب
ص: 155
است اشتباه کرده است، این جا حوئب نیست. طلحه نیز با عبداللّه هم سخن شد، و پنجاه نفر آمدند و به دروغ شهادت دادند که این جا حوئب نیست.
مسعودی گوید: «این اولین شهادت دروغی است که در اسلام دادند».(1)
ببینید کسانی که دم از صحبت با پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم می زنند و ادعای پیشوایی
مسلمانان و خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را دارند، چگونه دروغ می گویند و مردم را بر دروغ گویی وادار می کنند، و آنها را به جنگ با خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می کشانند؟
پس از آن که اهل بصره مغلوب شدند و حق پیروز شد، عایشه، خاله عبداللّه، برای پسر زبیر نزد امیرالمؤمنین صلی الله علیه و آله وسلم شفاعت کرد تا از کشتن او صرف نظر کند، حضرت نیز قبول کردند. این عبداللّه یکی از دشمنان سرسخت امام علیه السلام است.
او امیرالمؤمنین علیه السلام را سب می نمود. روزی در اثنای خطبه، امام علیه السلام را سبّ نمود. این خبر به محمّد بن حنفیه رسید. فرزند امام فوراً برخاست و به نزد قریش آمد. برای او کرسی گذاشتند، او در برابر ابن زبیر به روی کرسی نشست، و قریش را مذمّت نمود که در محضر شما علی علیه السلام را سبّ می کنند و شماها جلوگیری نمی کنید؟!
البته این حکایت را مسعودی در مروج الذهب به صورت مفصل نوشته است.(2)
عبداللّه بن زبیر برادر خود مصعب را به جنگ مختار فرستاد، و بالاخره مختار کشته، و مصعب پیروز شد.
مسعودی گوید: مصعب، هفت هزار نفر از کسانی را که برای انتقام از قاتلان حسین بن علی علیهماالسلام جنگیده بودند و «حسینی» خوانده می شدند، کشت. مصعب در کوفه و غیر آن جستجو می کرد و هر که از شیعه می یافت، می کشت.
ص: 156
او زنان مختار را حاضر نمود و گفت: از مختار بیزاری بجویید! تمام زنان مختار به مختار بد گفتند و آزاد شدند، مگر دو زن، یکی دختر سمرة بن جندب فزاری بود، و دیگری دختر نعمان بن بشیر انصاری. این دو شیر زن گفتند: ما از مردی که به خدا ایمان داشت و روزها، روزه بود و شبها عبادت می کرد و خود را در راه حسین بن علی علیه السلام و کشتن قاتلان آن امام همام علیه السلام به کشتن داد و خداوند او را بر دشمنان حسین مسلّط نمود، چگونه بیزاری بجوییم؟
مصعب به برادر خود عبداللّه نامه نوشت، و حکایت این دو زن را به او خبر داد. عبداللّه به مصعب نوشت: اگر آن دو زن از عقیده خود برگشتند و با مختار دشمنی نمودند، آزاد شوند و گرنه هر دو را بکش.
مصعب آن دو را خواست و گفت: اگر با مختار دشمنی نکنید کشته می شوید. دختر سمره، مختار را لعن نمود و آزاد شد و به مصعب گفت: اگر با تهدید به قتل، به کفر هم دعوت نمایی البته اظهار کفر می کنم، من شهادت می دهم که مختار کافر بود.
ولی دختر نعمان بن بشیر، این زن قهرمان گفت: این شهادتی است که روزی من شده، و پس از مرگ به بهشت می رسم، و نزد پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم و اهل بیت او علیهم السلام می روم، به خدا سوگند! من از علی علیه السلام دست بر نمی دارم و دنبال معاویه، پسر هند نمی روم خداوندا! تو شاهد باش که من تابع پیغمبر تو و حسین و اهل بیت علیهم السلام و از شیعیان او هستم.
آن زن دلاور وپاک طینت را به فرمان ابن زبیر ملعون کشتند. شاعر درباره این موضوع گوید:
إن من أعجب الأعاجیب عندی
قتل بیضاء حرّة عطبول
قتلوها ظلماً علی غیر جرم
إن للّه درّها من قتیل
کُتب القتل والقتال علینا
وعلی الغانیات جرّ الذیول(1)
ص: 157
طبری، سراینده این اشعار را عمر بن ابی ربیعه قرشی می داند، بعد این قصه را مختصر نموده، می نویسد: عمره، دختر نعمان بن بشیر انصاری گفت: رحمت خداوند بر مختار باد!که بنده ای از بندگان خوب خدا بود.
مصعب به عبداللّه نوشت: این زن می گوید مختار پیغمبر بوده است.
عبداللّه نوشت: او را از کوفه بیرون ببر و بکش. آنان نیز چنین کردند. این زن را شبانه بین حیره و کوفه بردند و با سه ضربت شمشیر شهید نمودند.(1)
ابومخنف نقل نموده است: مصعب نزد عبداللّه بن عمر رفت و خود را معرفی نمود. عبداللّه بن عمر گفت: تو کسی هستی که هفت هزار نفر مسلمان را در یک روز کشت.
مصعب گفت: آنان از کفّار و ساحران بودند !
پسر عمر گفت: اگر به اندازه آنان از ارث پدرت گوسفند بکشی البته اسراف کرده ای.(2)
گفتنی است که از جستجو و تأمّل در قضایای تاریخی که طبری نقل کرده، که طبری تا می توانسته احادیثی که موجب فضایل عترت طاهره علیهم السلام و یا متضمّن مصائب دشمنان اهل بیت است نقل نمی کرده، یا از آن کم و آنها را کوتاه می نموده است.
طبری در باب کیفیت قتل عثمان گوید: پیشتر بسیاری از اموری را که قاتلان عثمان موجب قتل او دانسته اند نوشتیم، ولی فعلاً از آنها به جهاتی اعراض نمودیم و نقل نمی نماییم.(3)
ص: 158
پر واضح است که آن امور از معایب و مثالب عثمان بوده است، و جناب طبری پس از نوشتن، پشیمان شده و به علل مختلف از آنها اعراض کرده است. همان جهات سبب شده که نه تنها در جاهای دیگر نیز چنین کند و معایب را ننویسد، بلکه فضایل اهل بیت علیهم السلام را نیز کتمان کند در حالی که مورّخ باید منصف و بی غرض و مرض باشد.
در این موضوع، طبری از سعید بن عبدالرحمان بن حسان بن ثابت، اشعاری را نقل نموده است:
أتی راکب بالأمر ذی النباء العجب
بقتل ابنة النعمان ذی الدین والحسب
بقتل فتاة ذات دلّ سَتیرة
مهذبة الأخلاق و الخیم والنسب
مطهّرة من نسل قوم أکارم
من المؤثرین الخیر فی سالف الحقب
خلیل النبی المصطفی و نصیره
وصاحبه فی الحرب والنکب والکرب
أتانی بأن الملحدین توافقوا
علی قتلها لاجُنّبوا القتل والسلب
فلا هنأت آل الزبیر معیشة
وذاقوا لباس الذلّ والخوف والحرب
کأنّهم إذ ابرزوها و قطّعت
بأسیافهم فازوا بمملکة العرب
ألم تعجب الأقوام من قتل حرة
من المحصنات الدین محمودة الأدب
من الغافلات المؤنات، بریئة
من الذم والبهتان والشک والکذب
علینا کتاب القتل والبأس واجب
وهن العفاف فی الحجال و فی الحُجب
علی دین أجداد لها و أبوّة
کرام مضت لم تخز أهلا ولم ترب
من الخفرات لاخروج بذیة
ملائمة تبغی علی جارها الجنب
ولا الجار ذی القربی ولم تدر ما الخنا
ولم تزدلف یوما بسوء ولم تحب
عجبت لها إذ کفنت و هی حیة
ألا إن هذا الخطب من أعجب العجب(1)
گوینده این اشعار، نواده حسان بن ثابت انصاری - شاعر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم -
ص: 159
است. او به فقه و نجابت و پاک دامنی و دیانت این زن شهادت می دهد و می گوید: او بر دین پدر خود - از انصار پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم - بود.
شاعر به آل زبیر نفرین می کند که چنین زنی را کشتند و می گوید: آل زبیر زندگی خوشی نداشته باشند، و لباس ذلّت و خوف و غارت را بپوشند. گویا گمان کردند که اگر این زن را بکشند سلطان عرب می شوند. با آن که کشتن بر مردان است نه زنان، ولی این بی دینان، این زن با عفّت را با شمشیر کشتند.
من از قساوت و شقاوت و خباثت عبداللّه بن زبیر در حیرتم ! برای چه به چنین امری اقدام نمود؟ کشتن این زن برای او چه فایده ای داشت؟ و از آزاد کردن او چه زیانی به سلطنت او می رسید؟
این بی دین، بر قبح اعمال خویش واقف بود. از این جهت می خواست خود را پاک و پاکیزه جلوه دهد، و رنگ دین بر کارهای خود بپوشاند. لذا به دختر نعمان تهمت زد و از قول او گفت: مختار پیغمبر است.(1) مختار چه وقت ادعای پیغمبری نمود تا زنش او را به این صفت بشناسد؟ و اگر چنین بود چرا شبانه او را از کوفه بیرون بردند و در بیابان با شمشیر پاره پاره اش نمودند؟ چه مانعی داشت که در حضور همه مردم او را بیاورند و جرم او را ثابت کنند؟ تا آن که مردم نگویند: چون او بر مذهب اهل بیت علیهم السلام بود و از دشمنان علی علیه السلام بیزاری می جست او را کشتند!
معاویه با تمام پستی های خود، مردان شیعیان را می کشت و تاکنون ندیده ام و نشنیده ام که زنی از شیعیان را کشته باشد. ولی این عبداللّه بن زبیر است که در دشمنی اهل بیت علیهم السلامبه جایی رسیده که زن شیعی را نیز می کشد. او هفت هزار نفر از حسینیانی را که قاتلین امام حسین علیه السلام را کشته بودند در یک روز کشت و گفت: این جماعت از کفّار و سحره هستند، مختار را نیز کشت و گفت که ادعای پیغمبری می نمود.
این گروه از دروغ ساختن هیچ پروایی نداشتند، و از کشتن شیعیان در هر کجا
ص: 160
که آنها را پیدا می کردند، کوتاهی نمی کردند.
عبداللّه بن زبیر هوس سلطنت را در سر می پروراند. مهمترین عاملی که زبیر را از علی بن ابی طالب علیه السلام جدا ساخت و او را منحرف نمود، وجود همین عبداللّه بود. زبیر آلت دست پسر خود گشت و با طلحه به راه افتاد و عایشه را هم همراه خود بردند. پس از آن که بصره را از چنگ عامل امیرالمؤمنین علیه السلام بیرون آوردند میان طلحه و زبیر بر سر پیشنمازی اختلاف شد. هر کدام می خواستند پیشوای مردم و امام جماعت باشند. سرانجام قرار بر این شد که یک روز عبداللّه بن زبیر و یک روز محمّد بن طلحه امام جماعت باشد.(1)
عبداللّه بن زبیر با علی علیه السلام مخالف بود. او تسلیم معاویه و همراه با او بود. پس از هلاکت معاویه، با یزید بیعت نکرد و خود را به مکّه رسانید. هنگامی که امام حسین علیه السلام وارد مکه شد بازار او کساد شد، و چون می دانست با وجود امام علیه السلام کسی به سراغ او نمی آید می خواست امام علیه السلام را از حجاز روانه عراق کند. او نزد امام علیه السلام آمد و گفت: اباعبداللّه! چه خبر داری؟ سوگند به خدا! من از خدا به جهت ترک جنگ با این جماعت می ترسم، چون ظالم هستند و بندگان خدای را ذلیل نموده اند.
امام علیه السلام فرمود: من عازم کوفه هستم.
گفت: موفق باشید! من اگر در کوفه یاورانی مثل یاوران تو داشتم، از کوفه دست برنمی داشتم. سپس به جهت اینکه مورد تهمت و سوء ظن واقع نشود گفت: اگر در حجاز بمانی و ما و مردم را دعوت کنی با سرعت اجابت می کنیم. ما تو را سزاوارتراز یزید و پدر او می دانیم.(2)
ص: 161
قریب به این مضمون را طبری نیز از ابومخنف نقل نموده است.(1)
اگر ابن زبیر از خدا می ترسید چرا جنگ جمل را بپا کرد؟ چرا امیرالمؤمنین علیه السلام
را سبّ می نمود؟ چرا با امام حسین علیه السلام بیعت نکرد؟ او اگر راست می گفت امام حسین علیه السلام را نگاه می داشت یا در خدمت امام علیه السلام به کوفه می رفت و همراه او با ظالمان جهاد می نمود.
ابن زبیر قاتلین امام حسین علیه السلام را نگاه داری کرد، و کسانی را که خونخواه امام حسین علیه السلام و یارانش بودند کشت.
هنگامی که امام حسین علیه السلام تصمیم گرفت به سوی عراق حرکت کند ابن عباس هر چه کرد نتوانست امام علیه السلام را از مسافرت عراق منصرف نماید، چون مأیوس شد و بیرون آمد، ابن زبیر را دید، به او گفت: چشم تو روشن!! این حسین است که بیرون می رود و تو را در حجاز می گذارد و این شعر را خواند:
یالک من قبّرة بمعمر
خلا لک الجو فبیضی واصفری
و نقری ما شئت أن تنقری(2)
از کارهای مهم عبداللّه بن زبیر این بود که محمّد بن حنفیه، فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام را با همراهان وی از اهل بیتش و هفده نفر از وجوه و بزرگان اهل کوفه، همه را در زمزم زندانی نمود، چون این گروه با او بیعت نکردند و گفتند: تا وقتی که تمام مسلمین با کسی بیعت نکنند ما با احدی بیعت نمی نماییم، آنها به حرم پناهنده شده بودند. ابن زبیر همه آنها را در زمزم زندانی نمود، و محمّد بن حنفیه و همراهان او را به کشتن و سوزاندن تهدید نمود، و مدتی را نیز معیّن نمود که اگر تا آن وقت بیعت نکردند همه را بکشد و بسوزاند.
ص: 162
یکی از همراهان محمّد بن حنفیه به وی گفت که خوب است از مختار کمک بخواهی. محمّدبن حنفیه به مختار نامه ای نوشت، و او را از جریان آگاه نمود. مختار مردم را از مضمون نامه باخبر ساخت و مردم را دسته دسته روانه مکّه می کرد که صد و پنجاه نفر از آن جمع زودتر به مکه رسیده و وارد مسجد الحرام شدند. آنها فریاد می زدند: یالثارات الحسین. ( این شعار مختار واصحاب او برای خونخواهی امام مظلوم علیه السلام بود ).
دو روز از مهلت باقی مانده بود و ابن زبیر برای سوزاندن محمّد بن حنفیه و همراهان او، هیزم ها را آماده کرده بود. ولی یاران مختار، نگهبانان را محاصره کرده،
درها را شکستند و خود را نزد محمّدبن حنفیه رساندند و از او اجازه خواستند که با ابن زبیر بجنگند.
محمّد گفت: اینجا جای جنگ نیست و محترم است. ابن زبیر به اصحاب مختار گفت: شما گمان می کنید که این جمع تا بیعت نکنند آزاد می شوند؟ میان ابن زبیر با رئیس اهل کوفه نزاع شد، هر کدام دیگری را می ترسانیدند و تهدید می نمودند در این هنگام شش صد نفر دیگر از سپاه مختار رسیدند. آنان پول زیادی با خود آورده بودند که مختار فرستاده بود. این جماعت با شعار خود «یالثارات الحسین» وارد مسجد الحرام شدند و شکست ابن زبیر آشکار شد.
آنها محمّد بن حنفیه را از حبس بیرون آورده و به شعب علی رفتند. اهل کوفه ابن زبیر را سبّ می نمودند و از محمّد اجازه می خواستند که ابن زبیر را بکشند، ولی او قبول نکرد. در شعب چهار هزار نفر جمع شدند و او آن اموال را در میان آنان قسمت نمود.(1)
مسعودی نیز در مروج الذهب می نویسد: ابن زبیر می خواست محمّدبن حنفیه و همه بنی هاشم را بکشد. او آنها را به محاصره در آورد وبرای از بین بردن و
ص: 163
سوزاندن آنان هیزم فراوانی فراهم ساخت. در این موقع هشتصد نفر از طرف مختار به کمک آنان رسیدند. ابن زبیر با دیدن این صحنه به پرده کعبه پناهنده شد و گفت: من به خداوند پناهنده هستم.(1)
از حکایتی که ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبیین(2) نقل نموده معلوم می شود که عبداللّه بن عباس و فرزندان او نیز در میان محصورین بودند و ابن زبیر قصد کشتن آنان را هم داشته، تا آن که ابوعبداللّه جدلی با سپاه کوفه رسید.
شما در همین قصه قدری دقّت کنید، و میان بنی هاشم و دیگران مقایسه نمایید! این عبداللّه بن زبیر است که فتنه جنگ جمل را بپا کرد، ولی به شفاعت خاله اش عایشه، امیرالمؤمنین علیه السلام از گناه او صرف نظر کرد و او را بخشید. باز همین عبداللّه، محمّدبن حنفیه، پسر أمیرالمؤمنین علیه السلام و عموم بنی هاشم و بستگان آنان را جمع کرده، می خواست همه آنان را بسوزاند!! فقط منتظر پایان مدّتی بود که تعیین کرده بود که اگر تا آن ساعت با او بیعت نکنند همه را بسوزاند.
محمّد بن حنفیه و عبداللّه بن عباس قصد جنگ با او، یا بیعت با دیگری را نداشتند. آنها می گفتند: تا مسلمانان بر بیعت کسی اتفاق نکنند ما با کسی بیعت نمی کنیم، آیا این امر سبب می شود که تمامی آنها را بسوزاند؟
ولی امیرالمؤمنین علیه السلام ، از نقض بیعت او، تحریک او بر مخالفت و از جنگ او، عفو و اغماض می نماید. قدری دقّت کنید! این روباه تا وقتی که مقتدر بود هیزم جمع نمود و خود را برای کشتن و سوزاندن آنها آماده کرد، ولی چون مقدّمه سپاه رسید مشغول تهدید شد، و چون تعداد سپاه کوفه زیاد شد و خود را مغلوب دید به خانه خدا پناهنده شد. ولی محمّدبن حنفیه که فعلاً مقتدر و ابن زبیر ضعیف شده، اجازه قتل ابن زبیر را نمی دهد و می گوید: این جا حرم و محترم است، و جای جنگ
ص: 164
نیست. این است رسم آقایی و دین داری !
از رفتار و روش ابن زبیر، پستی و ضعف و ریا کاری او نیز معلوم می شود و از همین قصه نیز فهمیده می شود که مختار ادعای پیغمبری نداشته است و فقط می خواست اهل بیت علیهم السلامرا حفظ نموده و قاتلان امام علیه السلام را بکشد و انتقام خون آن سرور را بگیرد. لذا شعار اصحاب او «یا لثارات الحسین» بود. البته همین اعمال
موجب شد که ابن زبیر او را کافر و ساحر بداند، و شیعیان را به همین افترا هر کجا بیابد بکشد و نابود سازد.
انصاف بدهید، آیا چنین مرد بی دین و خونخوار سفاکی شایسته زمامداری مسلمین است؟!
آیا چنین کسی لیاقت خلافت پیغمبر را دارد؟
آیا امام حسین علیه السلام با چنین کافری می توانست همکاری نماید؟
عبداللّه بن زبیر کسی است که از سبّ حضرت علی و خانواده او، لذّت می برد. همو چهل روز در خطبه خود بر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم صلوات نفرستاد، و عذر او این بود که بنی هاشم به وسیله او بر ما بزرگی می فروشند.(1)
سعید بن جبیر نقل می کند که ابن زبیر به ابن عبّاس گفت: چهل سال است دشمنی خود را با اهل بیت مخفی می کنم.(2)
من نمی دانم چه بگویم، کسی که شمشیر به روی امیرالمؤمنین علیه السلام می کشد، یاوران او را می کشد، حضرت علی و خانواده او علیهم السلام را سبّ می کند، بنی هاشم را جمع می کند که بسوزاند، و بر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم چهل روز صلوات نمی فرستد به عذر آن که بنی هاشم بر ما فخر می کنند، با تمام این اعمال چگونه می گوید: چهل سال است که دشمنی اهل بیت را مخفی می کنم! اگر با تمامی این اعمال هنوز
ص: 165
دشمنی را مخفی می کرده، پس اظهار دشمنی چگونه می باشد؟
ابن ابی الحدید گوید: ابن زبیر دشمنی با بنی هاشم را آشکار و علنی نمود. او از آنان بدگویی کرد و می خواست آن چه را که تصمیم گرفته بود انجام دهد. (مقصود او کشتن و سوزاندن بنی هاشم علیهم السلام است).
او در خطبه خویش نامی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نمی برد، نه در خطبه جمعه و نه غیر جمعه. جمعی از خواص اصحابش به وی اعتراض کردند، و این عمل را به فال نیک نگرفتند، و از عاقبت کار او ترسیدند.
ابن زبیر به آنان گفت: من اگر چه از پیغمبر نام نمی برم، ولی بیشتر در نهان به یاد او هستم و این بدین جهت است که وقتی بنی هاشم نام پیغمبر را می شنوند خشنود می شوند و عزّت می یابند. من نام پیغمبر را ترک کردم تا آنان را خشنود نکرده باشم! به خدا سوگند! در صدد هستم آنان را در جایی محاصره کنم و همه آنها را به آتش سوزان بسوزانم، و در این صورت، من جز گناهکار ساحر و کافری را نکشته ام. این خانواده، نه اول دارند و نه آخر، پیغمبر صلی الله علیه و آلههیچ خیری برای بنی هاشم باقی نگذاشته است، و این جماعت از تمام مردم دروغگوتر هستند !
پس محمّد بن سعد بن ابی وقّاص برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین ! من اوّل کسی هستم که تو را در نابود کردن بنی هاشم یاری خواهد کرد.
پس عبداللّه بن صفوان بن اُمیّه جحمی برخاست و به ابن زبیر گفت: به خدا سوگند! نه سخن تو درست است و نه تصمیمی که داری صلاح است. آیا تو از خویشان پیغمبر بدگویی می کنی و می خواهی آنان را بکشی و حال آن که دور تا دور تو عرب است، و آنان به تو احاطه دارند؟ به خدا سوگند! اگر به عدد بنی هاشم از مسلمانان تُرک بکشی خدا تو را رها نمی کند، و اگر مردم به آنان کمک نکنند خداوند یاور آنان خواهد بود.
ص: 166
ابن زبیر گفت: بنشین ابا صفوان.(1)
از این حکایت معلوم می شود که ابن زبیر در دشمنی با اهل بیت علیهم السلامبالاتر از معاویه بوده است. زیرا معاویه با تمام نفاق و دشمنی خود، هیچ وقت نام پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را در خطبه خود ترک نکرد و هیچ وقت تصمیم نگرفت که تمامی بنی هاشم را در جایی جمع کند و همه را آتش بزند و بسوزاند. اگر ابن زبیر یک صدم قدرت معاویه و موقعیّت او را می داشت معلوم می شد که این شقی نسبت به پیغمبر و خانواده او چه می کرد. او با تمام دشمنی ها می گوید: چهل سال است دشمنی اهل بیت را مخفی می کنم ! از این سخن معلوم می شود آنچه را که کرده در نظر او چیزی نیست، و تسکین غضب او نشده، و چیزهای دیگری آرزو دارد که نمی تواند انجام دهد.
از گفته های کینه توزانه او که بنی هاشم، تمامی گناهکار و کافر و ساحر هستند، معلوم می شود وجه آنچه معروف شده بود که مختار کافر یا ساحر است، و یا آن هفت هزار نفر را که مصعب کشته، همه کافر و ساحر بودند.
ابن زبیر دشمنان خویش را کافر و ساحر می خواند، و از نسبت های دروغ به آنان هیچ پروایی نداشت، مثل این گفته او که اهل بیت، از تمام مردم دروغگوتر هستند.
آری! ابن زبیر، مختار و شیعیان را می کشت و همه را کافر و ساحر می خواند و تمام نسبت هایی که به مختار داده شده، در عصری بوده که سلطنت در دست ابن زبیر یا آل مروان بود، و مختار با هر دو جنگید و با هر دو دسته دشمنی ها کرد.
پس آن بزرگوار، دشمن مشترک این دو دسته از اشرار بود، و هر دو دسته با تبلیغ فراوان، او و شیعیان را متّهم می کردند و نسبتهای باطل و دروغ به آنان می دادند.
ص: 167
من در این باره در اواخر همین کتاب - ان شاءاللّه - بحث می کنم و ساحت مقدّس مختار و پیروان او را از این تهمت ها و دروغ ها پاک خواهم نمود.
علاوه بر اینها،از این قضیه معلوم می شود که شقاوت محمّد بن سعد بن أبی وقاص کم تر از برادرش عمر بن سعد نبوده است. زیرا عمر بن سعد به طمع ملک ری، چه جنایت هایی که در روز عاشورا انجام نداد! ولی محمّد پست تر از عمر است که به ابن زبیر، امیرالمؤمنین خطاب می کند و می گوید: اولین کسی که برای نابود کردن بنی هاشم و خانواده پیغمبر به تو کمک کند من هستم. این شخص بدون طمع به ملک ری و جایزه، و فقط از جهت عناد و دشمنی برای قلع و قمع نمودن اهل بیت علیهم السلام پیش قدم می شود و حال آن که حیثیّت سعد وقاص به جهت اسلام و انتساب به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بود. آیا این مزدی است که پیغمبر برای رسالت خویش از مردمان خواسته بود ؟ !.
«قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجْرا الاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی»(1)
«بگو: به ازای آن رسالت، پاداشی از شما خواستار نیستم، مگر دوستی درباره خویشاوندان»
این نتیجه سفارشهایی است که پیغبمر درباره عترت و اهل بیت به امت نمود !
آفرین بر پسر صفوان بن اُمیّه که دلیرانه پاسخ ابن زبیر را داد، و او را امیرالمؤمنین خطاب نکرد و او را به وسیله عرب ترسانید، و به او فهماند که عرب به تو احاطه دارند و از خانواده پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم حمایت خواهند کرد، و به فرض آن که عرب و مردم کمک نکنند خداوند آنان را یاری خواهد کرد.
صفوان تا فتح مکّه کافر و مشرک بود و به جهت اسلام آوردن مقامی به دست نیاورد. اُمیّه پدر او در جنگ بدر کشته شد، با وجود این، نواده او از حق دفاع نمود.
خاک بر سر سعد و فرزندان او باد! آنان هر چه از ثروت و عزت به دست آوردند، به
ص: 168
جهت اسلام و پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آلهبود، ولی با خانواده پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم چنین رفتار
نمودند. آن امتناع سعد از بیعت کردن با امیرالمؤمنین علیه السلام پس از قتل عثمان و امتناع از یاری امام در جنگ جمل و جنگ صفین، و این رفتار فرزندان او با اهل بیت.
یکی از صفات عجیب ابن زبیر همان تظاهر به دین داری و اعراض از دنیا است با آن که می توان گفت که مانند او در حرص بر سلطنت کمتر پیدا می شود. او در موقع مغلوبیت، از زهّاد و اعراض کنندگان از دنیا می گردد و به یاد خدا و قبر می افتد، و در موقع قدرت از سفّاکان و ظالمان نامی دنیا محسوب می شود.
عبداللّه بن زبیر یکی از بخیل های نامی عصر خود، بلکه جمیع اعصار است. او یکی از احمق های روزگار است، و عجب از این است که این شخص به زرنگی و عقل معروف شده است! وقتی حصین بن نمیر - سرلشکر یزید بن معاویه - ابن زبیر را در مکه معظمه محصور کرده بود، از مرگ یزید با خبر شد، سپس با ابن زبیر در مسجدالحرام ملاقات نمود و به او گفت: با من بیا تا تو را به شام ببرم و مردم را وادار کنم تا با تو بیعت کنند و خلافت تو پابرجا گردد.
ابن زبیر فریاد زد: پس از آن که اهل مدینه را کشتید ! نه به خدا سوگند! مگر آن که به جای هر نفر، پنج نفر از شما را بکشم!
حصین گفت: هر کس گمان کند که تو با عقل و هوش هستی احمق است ! من با تو آهسته سخن می گویم، و تو داد و فریاد می کنی. من می خواهم تو را خلیفه نمایم تا جنگ برطرف شود، آن وقت تو ما را تهدید می کنی! به زودی معلوم شود که کدام یک از ما مغلوب و مقتول است.(1)
در مروج الذهب آمده است: ابن زبیر زهد در دنیا و رغبت به آخرت را در حالی اظهار می کرد که بر خلافت حریص بود و می گفت: شکم من یک وجب است، مگر چه اندازه از دنیا می خواهد؟ من به خدا و خانه او پناهنده هستم.
ص: 169
او به بنی هاشم اذیّت و آزار زیادی می رسانید، و نسبت به مردم بخیل بود، ابوحره غلام زبیر گوید:
إنّ الموالی أمست و هی عاتبة
علی الخلیفة تشکوا الجوع والحربا
ماذا علینا و ماذا کان یرزؤنا
أی الملوک علی ما حولنا غلبا(1)
با این که شاعر از غلامان این خانواده بوده می گوید: رعیّت بر خلیفه ایراد و اعتراض دارند و از کثرت جنگ و گرسنگی ناله می کنند، برای ما تفاوت ندارد هرکس که غالب شود و پادشاه گردد.
گویا ابن زبیر جامع صفات رذیله و فاقد صفات حمیده بوده است. او به هیچ وجه شایستگی سلطنت نداشت، چه رسد به خلافت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم .
او برای رسیدن به خلافت یا سلطنت هیچ شایستگی نداشت و دو چیز سلطنت را برای او مهیّا کرد:
اول: سلطنت را بسیار دوست داشت و برای این کار فعالیت می کرد.
دوم: مهیا شدن زمینه از طریق کشتن شخصیتها توسط معاویه و از میان
برداشتن امام حسین علیه السلام از سوی یزید.
بی جهت نبود که ابن عبّاس به او گفت: «خلا لک الجو فبیضی واصفری».
پس اگر ابن زبیر چون عبدالرحمان بن ابی بکر، عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن عباس، محمّد بن حنفیه و عبداللّه بن جعفر ساکت و آرام می نشست، هیچ وقت مردم به سراغ او نمی رفتند، و او را وادار به قبول خلافت نمی کردند.
شخصیت هایی ممتازند که چون مردم آزاد باشند به سراغ آنان روند، مانند امیرالمؤمنین علیه السلام که با آنکه خود او امتناع می کرد، مردم او را وادار کردند که دست خود را باز نماید تا با او بیعت کنند.
ص: 170
به همین جهت، خود همان رقیبها و کسانی که آرزوی این مقام را داشتند، تحت تأثیر احساسات دینی واقع شدند، و پیشاپیش مسلمانان با او بیعت کردند. تاریخ نشان نمی دهد که علی علیه السلام بر خلافت حریص باشد، هر چند دشمنانش این نسبت را به دروغ به حضرت دادند. هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم رحلت نمود علی علیه السلام
مشغول تجهیز آن سرور شد و در خانه نشست، ولی انصار، سعد بن عباده مریض را به سقیفه آورده بودند، که عمر و ابوعبیده به طور ناگهانی با ابوبکر بیعت کردند و ابتکار عمل را از دست سعد خارج کردند.
آری! دیگران باید دنبال کار را بگیرند تا به ریاستی برسند. ابوبکر باید با دو بال خود - عمر و ابوعبیده - در مجلس انصار حاضر شود و شالوده کار را بریزد، ولی این امیرالمؤمنین علیه السلام است که از خود فعالیت و دعوتی نشان نمی دهد. یا در خانه می نشیند، تا زمانی که مردم با اصرار او را وادار به قبول خلافت می کنند، تا آنجا که
یکدیگر را پایمال می نمایند تا دست او را باز کنند و با او بیعت کنند. در نهج البلاغه آمده است:
«فتداکّوا علیّ تداکّ الإبل الهیم یوم وردها وقد أرسلها راعیها وخلعت مثانیها، حتّی ظننت أنّهم قاتلیّ، أو بعضهم قاتل بعض لدیّ».(1)
«مردم همانند شتران تشنه ای که به آب نزدیک شده، و ساربان رهایشان کرده، و عقال (پای بند) از آنها برگرفته است، بر من هجوم آوردند و به یکدیگر پهلو می زدند، فشار می آوردند چنانکه گمان کردم مرا خواهند کشت، یا بعضی به وسیله بعض دیگر می میرند، و پایمال می گردند».
و باز در نهج البلاغه آمده است که پس از کشته شدن عثمان، مردم به حضرت
ص: 171
علی علیه السلام رو آورده تا با او بیعت کنند، آن حضرت خطاب به آنان فرمود:
«دعونی والتمسوا غیری، فإنّا مستقبلون أمرا له وجوه وألوان، لاتقوم له القلوب ولاتثبت علیه العقول وإنّ الآفاق قد أغامت، والمحجة قد تنکّرت».(1)
«مرا بگذارید و دیگری را به دست آرید، زیرا ما به استقبال حوادث و اموری می رویم که رنگارنگ و فتنه آمیز است، و چهره های گوناگون دارد. دلها بر این بیعت ثابت و عقلها بر این پیمان استوار نمی ماند، چهره افق حقیقت را (در دوران خلافت سه خلیفه) ابرهای تیره فساد گرفته، و راه مستقیم حقّ ناشناخته مانده است».
ابن زبیر خود را کاملاً می شناخت و می دانست در نزد مردم ارزشی ندارد که به سراغ او آیند، به همین جهت در پی فرصت می گشت، و از هیچ کاری کوتاهی نداشت، و چون در آن عصر، رجال باشخصیّتی باقی نمانده بودند و معدود کسانی هم که وجود داشتند خود را کنار کشیده بودند، ابن زبیر به آرزوی دیرینه خود رسید. اگر رجال با شخصیت مانده بودند اقدامات او مؤثر نمی شد. لذا وقتی امام حسین علیه السلام وارد مکه معظمه شد ابن زبیر تابع احساسات مردم گشت، و مثل دیگران هر روز، یا یک روز در میان به منزل امام می شتافت. آرزوی او این بود که امام علیه السلام از حجاز بیرون رود تا کار خود را شروع نماید.
در زمان یزید بن معاویه، عبداللّه در مکّه به محاصره درآمد و اگر یزید به آن زودی هلاک نمی شد به طور قطع عبداللّه کشته و هلاک می شد، و بالاخره عبدالملک مروان که به هیچ وجه قابل مقایسه با عبداللّه نبود - از جهت ریاکاری و درک محضر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم - به وسیله حجاج بن یوسف ثقفی - جوانی که 30 سال بیش نداشت - عبداللّه را شش ماه یا بیشتر در مکّه معظمه محاصره کرد، و روز
ص: 172
به روز حلقه محاصره تنگ تر و جمعیّت او کمتر می شد، و کار به جایی رسید که خانواده او، بلکه فرزند او نزد دشمن رفتند و به حجاج پناهنده شدند. ابن زبیر در همان وقت به سپاه خود می گفت:
«أکلتم تمری و عصیتم أمری».
«خرمای مرا خوردید و مرا نافرمانی کردید».
عبداللّه بن زبیر قریب نُه سال سلطنت نمود. او رقیب سرسختی نداشت، وگر نه هیچ وقت نوبت سلطنت به او نمی رسید. عبدالملک خودش به جنگ مصعب بن زبیر شتافت، ولی برای عبداللّه ارزشی قائل نبود، لذا به وسیله حجاج او را محاصره نمود و به طور فجیعی او را کشت و به دار آویخت.
مادر او - اسماء دختر ابوبکر - از حجاج خواست تا اجازه دهد فرزندش را دفن کنند، حجاج اجازه نداد.
من از نادانی ابن زبیر بسی در حیرتم، او که می دید و می شنید رقیب او عبدالملک مشغول فعالیّت است و روز به روز بر مناطق تحت نفوذش می افزاید و مناطق تحت امر او را محدود می کند، چرا در صدد علاج واقعه قبل از وقوع آن برنیامد؟ او که می دانست مصعب با عبدالملک مشغول جنگ شده است چرا برادرش را با سپاه خود یاری ننمود؟ چرا خود را به شام نرسانید و عبدالملک را محاصره نکرد؟ او پس از کشته شدن مصعب آرام بود، واظهار مصیبت و سوگواری نمی کرد و مرگ برادر را به روی مبارک خویش نمی آورد! و اصلاً این خبر را به کسی اظهار نمی کرد تا آن که در کوچه های مدینه و مکه، غلامان و کنیزان این خبر را به یکدیگر دادند.
او پس از کشته شدن مصعب در صدد برنیامد با عبدالملک بجنگد، و یا حجاج را از طایف بیرون سازد، حجاج پس از چند ماه توقّف در طایف به سمت ابن زبیر آمد و محاصره را شروع نمود.
ص: 173
این موضوع مرا به یاد خطبه ششم نهج البلاغه می اندازد، به امام علیه السلام گفتند:
دنبال طلحه و زبیر را مگیر و با آنان جنگ مکن! فرمود:
«واللّه لا أکون کالضبع، تنام علی طول اللدم حتّی یصل إلیها طالبها ویختلها راصدها، ولکنّی اضرب بالمقبل إلی الحقّ المدبر عنه، وبالسامع المطیع العاصی المریب أبدا حتّی یاتی علیّ یومی»(1)
«به خدا سوگند! از آگاهی لازم برخوردارم وهرگز غافلگیر نمی شوم، که دشمنان ناگهان مرا محاصره کنند و با نیرنگ دستگیرم نمایند، من همواره با یاری انسان حق طلب، بر سر آن می کوبم که از حق روی گردان است، و با یاری فرمانبر مطیع، نافرمان اهل تردید را درهم می کوبم، تا آن روز که دوران زندگانی من به سرآید».
آری! این امیرالمؤمنین علیه السلام است که تا جان در بدن دارد آرام نمی نشیند و به دشمن خویش فرصت نمی دهد، ولی ابن زبیر چون بر دین علی علیه السلام نبود و بر دین عثمان بود در سیاست هم پیروی از عثمان پیشوای خود نمود. عثمان با آن وسعت مملکت و کثرت جنود و ثروت در گوشه ای نشست و خود را در محاصره کسانی قرار داد که از بلاد دور دست آمده بودند و از عمّال او شکایت داشتند.
عثمان از سپاهیان خود که در اطراف و اکناف بودند استفاده نکرد، نه دوستان را طلبید و نه دشمنان را از خود دور کرد، روز به روز بر قوّت دشمنان و ضعف او افزوده شد تا آن که او را کشتند.
ابن زبیر نیز چون دید مروان در مقام سلطنت طلبی بر آمده، و به تدریج شام، فلسطین، اردن و مصر را به تصرف خود درآورده، اصلاً در صدد برنیامد با او مقابله کند، و ممالک از دست رفته را پس بگیرد.
هنگامی که مروان مُرد، فرزند او عبدالملک به جای او نشست. مردم علیه او
ص: 174
شورش کردند. ابن زبیر نتوانست از موقعیّت استفاده کند و به شورشیان کمک کند و از آنان بهره بگیرد و با دشمنان عبدالملک، مانند عمرو بن سعید اموی سازش نماید. او صبر کرد تا عبدالملک نیز به تدریج قوی شد و برای تصرّف عراق و جنگ با مصعب روانه آنجا شد.
اگر در این موقع عبداللّه بن زبیر به سمت شام حمله می کرد و عبدالملک را محاصره می نمود چه ضرر داشت؟ عبداللّه بن زبیر با خیالی آسوده مشغول جمع مال بود. او برادرش را یاری نکرد تا مصعب کشته شد و به آسانی همه شهرهای عراق و جزیره نیز ضمیمه مملکت عبدالملک گردید. در این هنگام ابن زبیر نیز مالک حجاز، یمن، نجد و ایران بود. اگر خود را به ایران می رسانید و به همراه سوار نامی، یعنی عبداللّه بن خازم که از طرف ابن زبیر والی خراسان بود، به جنگ عبدالملک می آمد بعید نبود که بر وی غالب آید.
عبداللّه در مواقع خطر قوّت ابتکار نداشت و فقط تظاهر به زهد می کرد و به خدا و کعبه پناهنده می شد. عبداللّه نشست تا آن که حجّاج به سمت حجاز آمد. چند ماهی در طایف توقّف کرد و چون از ابن زبیر عکس العمل ندید، دانست که باید از ضعف او بهره گیرد، به همین جهت تا بئر میمون و از آنجا تا عرفات و کوه ابوقبیس پیش آمد، سرانجام عبداللّه را که به کعبه پناه برده بود در مسجد الحرام کشت و به دار آویخت.
این سیاست ابن زبیر است. گمان می کنم حجّاج باور نمی کرد که ابن زبیر در سیاست این قدر ضعیف باشد. در قساوت او همین بس که برادر خود را تازیانه زد تا آن که بی رمق شد و مرد! و آن بود اندازه علاقه او به خویشان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم . ابن زبیر در روز سه شنبه، چهاردهم جمادی الاولی سال هفتاد وسه هجری کشته شد.
ص: 175
چه بسا مردمانی که گرفتار شیطان شده و در کارهایی که نباید دخالت کنند وارد می شوند و اظهار نظر می کنند. بعضی بر امام حسین علیه السلام ایراد می گیرند که چرا جنگ کرد و بر یزید خروج نمود؟ اینان می گویند: چرا امام حسین علیه السلام مانند امامان دیگر با سلاطین و خلفای جور و گمراهی، صلح نکرد و در خانه ننشست؟
برخی دیگر، عمل سیدالشهداء علیه السلام را می پسندند و بر امام حسن علیه السلام ایراد می گیرند و می گویند: چرا امام حسن علیه السلام زیر بار ذلت رفت، و با معاویه صلح کرد و مانند امام حسین علیه السلام جنگ نکرد؟
بعضی از مردم که خود را از شیعیان و دلسوزان اسلام و مسلمین می دانستند بر امام حسن علیه السلام ایراد می گرفتند و به آن بزرگوار می گفتند: تو مؤمنین را ذلیل کردی!!
اگر ما در تاریخ دقّت کنیم می بینیم در آن موقع که امام حسن علیه السلام قصد صلح داشت نه تنها به وی اعتراض می کردند، بلکه شیعیان او را ملامت می نمودند، همینطور هنگامی که امام حسین علیه السلام به سمت کوفه حرکت کرد و یا می خواست حرکت نماید، دوستان و عقلا او را نهی می کردند و ملامت می نمودند؛ از ابن عباس و محمّد بن حنفیه و عبداللّه بن جعفر گرفته تا مردم دیگر - از دور و نزدیک، قرشی و
غیر قرشی - پس به هر دو امام، مردم زمان خودشان ایراد می گرفتند و اعتراض می نمودند.
ص: 176
حق این است که آن دو بزرگوار هر کدام به وظیفه خود آشنا بوده و از همه مردم عاقل تر بودند، و هر چه انجام دادند همان صلاح بود، و به آن مأمور بودند.
شیعه کسی است که تسلیم ولیّ امر و امام باشد، نه آن که به او ایراد بگیرد، شیعه باید عقیده داشته باشد که هر یک از ائمه علیهم السلام مطابق فرامین الهی عمل کرده اند و هیچ خطا و اشتباهی نداشته اند.
ما باید وظیفه خود را از آنان یاد بگیریم و از آنان کسب تکلیف کنیم، نه آن که به آنان یاد دهیم و آنها را راهنمایی نماییم. هر کس از شیعیان که بر امام ایراد بگیرد و بگوید چرا آن یکی صلح نمود؟ یا چرا آن دیگری جنگ کرد؟ به طور قطع ایمان وی ضعیف است و بیمار گشته است و باید فورا خود را معالجه نماید.
از این گذشته، اگر کسی نظر دقیق داشته باشد تا حدّی علّت صلح امام حسن علیه السلام و جنگ امام حسین علیه السلام بر او آشکار می گردد، و چیزی از او پنهان نمی ماند. من قبلاً این نکته را تذکّر دادم که نه فقط امام حسن علیه السلام ، بلکه امام حسین علیه السلام نیز با معاویه صلح کرد و با برادر خود موافق بود. پس کسی گمان نکند امام حسن علیه السلام ضعف نفس داشته و امام حسین علیه السلام از او شجاعتر بوده است و از این جهت، او با یزید بیعت نکرد. زیرا همین امام حسین علیه السلام پیرو برادر بود و با همان معاویه صلح نمود.
بطور قطع اگر امام حسن علیه السلام پس از مرگ معاویه زنده مانده بود او نیز چون حسین علیه السلام با یزید بیعت نمی کرد، هرچند مانند او کشته می شد. پس سرّ صلح امام حسن علیه السلام و جنگ امام حسین علیه السلام را نباید در اختلاف این دو امام جستجو کرد، و نتیجه گرفت که میان دو برادر در صفت شجاعت تفاوت بوده است، چون هر دو از یک نور هستند و مانند یکدیگر امام و حجّت خداوند می باشند، بلکه باید سرّ این دو عکس العمل متفاوت را در اختلاف زمان، اوضاع و احوال اهل کوفه و اختلاف میان شخصیت معاویه و یزید جستجو کرد.
ص: 177
اهل کوفه در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام از بسط عدل وآسایش خسته و ناراحت شده بودند، سپاه آن بزرگوار از طوایف و قبایل مختلف عرب تشکیل شده بود و هر جمعی تحت امر رؤسا و امرای خود بودند، و به دستور رؤسا به جنگ و یا صلح مبادرت می کردند. چون امیرالمؤمنین علیه السلام بیت المال را به طور مساوی میان رئیس و مرئوس تقسیم می کرد، رؤسا ناراضی بودند و می خواستند که به آنان پول بیشتری داده شود، از این جا است که نفاق در میان سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام راه یافت، و کار به جایی رسید که امیرالمؤمنین علیه السلام رسماً از آنها اظهار خستگی می نمود و از خداوند مرگ خود را طلب می کرد.
آن حضرت یک جا می فرماید:
«واللّه! لولا رجائی الشّهادة عند لقائی العدوّ، ولو قد حُمّ لی لقاؤه، لقرّبت رکابی، ثم شخصت عنکم، فلا اطلبکم ما اختلف جنوب و شمال»(1)
«به خدا سوگند! اگر امیدواری به شهادت در راه خدا را نداشتم، پای در رکاب کرده از میان شما می رفتم، و شما را نمی طلبیدم چندان که باد شمال و جنوب می وزید».
حضرت سوگند یاد می کند که در انتظار فیض شهادت است که در میان مردم مانده، و گرنه از میان آنها می رفت و از آنان دست می شست و دیگر به ایشان اعتنایی نداشت.
مردم کوفه از علی علیه السلام ، و آن حضرت نیز از آنان خسته شده بودند، امام علیه السلام به شهادت و سپاه نیز به آروزی خود رسیدند. سران لشکر امام حسن علیه السلام به معاویه پیوستند، و امام حسن علیه السلام را تنها گذاشتند. همین سپاه، سرادق و خیمه های امام علیه السلام را غارت کردند و به او حمله نمودند. این کلام از امام حسن علیه السلام مشهور و در کتب تاریخ مسطور است.
ص: 178
طبری می نویسد:
«ثم قام الحسن علیه السلام فی اهل العراق، فقال: یا اهل العراق! انّه سخی بنفسی عنکم ثلاث: قتلکم أبی وطعنکم إیای و انتهابکم متاعی»(1)
«ای مردم عراق! سه چیز مرا از شما دلسرد نمود: کشتن پدرم، زخمی کردن من، و غارت اثاثیه ام توسط شما».
از این جمله مشخص می شود که کشته شدن امیرالمؤمنین علیه السلام تنها به دست ابن ملجم و شرکت آن زن و یکی دو نفر دیگر با او، نیست و لااقلّ رضایت دیگران در این امر دخیل بوده است. همچنین غارت کردن و مجروح کردن، مخصوص به چند نفر یا جمعی نبوده، بلکه عموم لشکریان بر آن حضرت شوریده بودند، و انتظار آمدن معاویه را داشتند. چیزی نمانده بود که رؤسای لشکر، او را اسیر کنند و به معاویه تسلیم نمایند.
پس امام حسن علیه السلام با چنین لشکر و سپاهی، چگونه با آن سپاه مجهز و مطیع معاویه بجنگد؟ و از نماندن امام حسن علیه السلام باعموم اهل بیت خود در عراق، و رفتن به سمت حجاز پس از صلح با معاویه، معلوم می شود که امام علیه السلام چه اندازه از اهل عراق آزرده خاطر بوده است!
اگر کسی موقعیّت امیرالمؤمنین علیه السلام را نزد مسلمانان در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم همچنین ایّام خلفا و پس از مرگ عثمان در نظر بگیرد، همینطور فضایل و سوابق آن حضرت را و اعتقاد شیعیان به آن بزرگوار، و سوابق او را با معاویه و امرای لشکر او، مورد توجه قرار دهد، و از طرف دیگر آه و ناله های آن مظلوم را از دست سپاهیان در نظر بیاورد که می فرمود:
«غداً ترون أیّامی ویکشف لکم عن سرائری وتعرفوننی بعد خلوّ
ص: 179
مکانی و قیام غیری مقامی»(1)
«فردا ارزش ایّام زندگی مرا خواهید دید و راز درونم را خواهید دانست، پس از آن که جای مرا خالی دیدید و دیگری بر جای من نشست، مرا خواهید شناخت».
و می فرمود:
«فإن استقمتم هدیتکم وان أعوججتم قوّمتکم، و إن أبیتم تدارکتکم، کانت الوثقی ولکن بمَن وإلی مَن؟ اُرید أن اداوی بکم وأنتم دائی»(2)
«اگر مقاومت می کردید، شما را راهنمایی می کردم؛ و اگر به انحراف می رفتید شما را به راه راست برمی گرداندم؛ اگر سرباز می زدید، دوباره شما را برای مبارزه آماده می کردم؛ در آن صورت وضعیتی مطمئن داشتیم؛ امّا دریغ، با کدام نیرو بجنگم؟ وبه چه کسی اطمینان کنم؟ شگفتا ! می خواهم به وسیله شما بیماریها را درمان کنم ولی شما درد بی درمان من شده اید».
در این صورت می داند که امام حسن علیه السلام نمی توانسته با آن سپاه با چنان دشمنی بجنگد و این جنگ جز نابودی ایشان و جمعی از دوستان حقیقی آن بزرگوار هیچ اثر و ثمری نداشت.
از طرفی، مردم معاویه را به سیاست، تدبیر، عقل و زیرکی و شیطنت شناخته بودند، و محبّت او در قلوب مردم جای داشت و مردم از مخالفت با او می ترسیدند، و می توان گفت: مرعوب و مجذوب او بودند و در عین حال، معاویه تظاهر به اسلام می نمود نه به بی دینی، و پیش رفت خود را در این می دانست که به دین و نماز و
ص: 180
روزه تظاهر نماید. لذا بزرگان و اشراف و عقلا را نزد خود می طلبید و سوابق صحابه و متدینین را در نظر داشت، و تظاهر به تشنگی به خون امام حسن علیه السلام نمی نمود. بلکه می توان گفت: معاویه تا می توانست از خونریزی بیجا جلوگیری می نمود، پس حفظ شخص امام و اهل بیت وی بلکه عدّه ای از شیعیان بسته به این بود که با معاویه صلح و از کار کناره گیری کند.
اگر امام علیه السلام با او می جنگید اهل بیت و شیعیان خالص، همگی کشته می شدند، و منافقین و خوارج و طالبین دنیا از همان اول، دست از امام حسن علیه السلام بر می داشتند و برای معاویه چه بهتر که حتّی یک نفر از شیعیان علی علیه السلام باقی نماند.
پس در اثر صلح امام حسن علیه السلام ، اهل بیت و شیعیان واقعی کشته نشدند و به احترام امام حسن علیه السلام تظاهر به دشمنی با امیرالمؤمنین علیه السلام و شیعیان نیز کمتر شد، و ظواهر اسلام نیز حفظ گردید. به طور قطع صلاح در همین امر بوده که امام علیه السلام انجام دادند، واگر جز این بود منجر به زوال شیعه می شد، و دیگر از آنان نام و نشانی نمی ماند.
مردم عراق و کوفه پس از آن که با معاویه بیعت کردند و اهل بیت از آنان جدا شدند، مثل کسانی بودند که از خواب سنگین به تدریج بیدار شوند و هشیار گردند.
مگر امیرالمؤمنین علیه السلام نفرمود: پس از من و آمدن دیگری و مسلّط شدن او بر شما، قدر مرا خواهید شناخت.(1)
عمّال معاویه به اندازه ای ستم کردند که به حساب نمی آید، و قابل توصیف نیست. سیاست معاویه این بود که اهل عراق را گرفتار فقر و نفاق نماید. او تا می توانست مردمان عاقل و راهنمایان مردم را می کشت و نابود می ساخت، و اشرار را بر آنان مسلط می کرد تافرصت شورش و مخالفت را از آنها بگیرد و توانایی جنگ و لشکر کشی نداشته باشند.
ص: 181
معاویه در طول سلطنت خود بیکار نبود. او خیال خود و یزید را از مردم عراق آسوده کرد، آنان را گرفتار فقر مالی و قحط الرجال نمود، افراد رشید و دین دار را کشت، و به جای آنان اراذل را مسلّط نمود. مال و ثروت را در اختیار عدّه ای مخصوص از اشرار قرار داد، و عموم مردم را به فقر و گرسنگی مبتلا نمود.
این مطلب را می توانید از نامه سلیمان بن صرد خزاعی - رئیس شیعیان کوفه - به حسین بن علی علیهماالسلامپس از هلاک شدن معاویه، استنباط نمایید.
سلیمان در آن نامه نوشت:
«أمّا بعد، فالحمدللّه الّذی قصم عدوّک الجبّار العنید الّذی انتزی علی هذه الاُمّة فابتزّها أمرها، وغصبها فیئها، و تأمّر علیها بغیر رضیً منها، ثمّ قتل خیارها واستبقی شرارها، وجعل مال اللّه دولة بین جبابرتها وأغنیائها، فبعدا له کما بعدت ثمود»(1)
معاویه پادشاه جبّاری بود که بدون رضایت مردم، بر آنان حکومت کرد، خوبان را کشت، و بَدان را به جای آنان گماشت، و اموال مسلمین را به عدّه ای از جبّاران و اشراف اختصاص داد.
پس مردم به مال و به افراد فاضل محتاج شدند، و این دو چیز در میانشان کمیاب گشت. بدتر از این دو، مسلّط نمودن اشرار و بخشیدن ثروت به فسّاق - از اعیان و اشراف - توسط معاویه بود.
مردم عراق که از راحتی و عدل أمیرالمؤمنین علیه السلام به ستوه آمده بودند، چگونه با ظلم ها و ستم های معاویه و عمّال او مثل زیاد بن ابیه، سمرة بن جندب و بسر بن ابی ارطات زندگی می کردند؟ معاویه روح مردانگی بلکه آزادی را از آنان گرفته و
ص: 182
همگی را نسبت به اهل شام مطیع و خائف کرده بود.
اگر به سپاه کوفه می گفتند: سپاه شام می آید، همین تهدید آنان را کفایت می کرد و فوری هر چه را که مأمور بودند، انجام می دادند. شجاعت و آزادی از آنان سلب شده و همگی عملاً بنده آل ابوسفیان شده بودند.
پس اگر یزید همه را دعوت کرد که به بندگی او اعتراف نمایند و آنها هم قبول نمودند، و با او بیعت کردند که هرچه او بخواهد درباره آنها انجام دهد، و لو در بازار آنان را به فروش برساند، بی سبب نبوده است و زمینه این امر را معاویه و عمّال او از سالها قبل فراهم نموده بودند. همه مردم به خصوص اهل عراق چنین شده بودند. چون یزید کار را به آخر رسانید و از مردم اقرار به بندگی خواست همگی اقرار نمودند، و می توان گفت: این اقرار برای اکثر مردم کار آسانی بود.
عبدالملک مروان که در سیاست پیرو معاویه و از شاگردان مکتب او بود به حجّاج بن یوسف - والی عراق - می نویسد:
«فإن أردتَ أن یستقیم لک من قبلک فخذهم بالجماعة وأعطهم عطاء الفرقة وألصق بهم الحاجة»(1)
می گوید: اگر بخواهی اهل عراق بر تو شورش نکنند بین آنها نفاق بیفکن، و جمع آنان را متفرّق کن، و عطای آنان را کم نما، و حاجت را از آنان جدا مساز، بگذار همیشه محتاج باشند.
سیاست معاویه با اهل عراق چنین بود. آنان خسته و مانده شده و توانایی سخن گفتن نداشتند، چه رسد به شورش کردن.
زهیر بن قین روز عاشورا، خطاب به لشکر کوفه گفت:
«إنّا ندعوکم إلی نصرهم و خذلان الطاغیة عبیداللّه بن زیاد، فإنّکم
ص: 183
لا تدرکون منهما إلاّ بسوء عمر سلطانهما کلّه، لیسملان اعینکم ویقطّعان أیدیکم وأرجلکم ویمثّلان بکم ویرفعانکم علی جذوع النخل ویقتّلان أماثلکم و قرّائکم أمثال حجر بن عدیّ و أصحابه و هانی ء بن عروة وأشباهه».(1)
این بزرگ مرد که تا چند روز پیش، عثمانی و از دشمنان اهل بیت محسوب می شد امروز بیدار شده و مردم را موعظه و نصیحت و هدایت می کند. او مردم را به یاری اهل بیت علیهم السلام وکنار گذاردن ابن زیاد دعوت می کند. ظلم های زیاد و پسر او را به یاد مردم می آورد. می گوید: این پدر و پسر، در طول سلطنت خودشان به جز اذیّت و آزار، کور کردن چشم ها، بریدن دست ها و پاها، بالای دار بردن و کشتن بزرگان چه کاری برای شماها انجام داده اند؟!
این کلمات، بیان مختصری از ستم های زیاد و پسر او است. آنچه که متتبّع خبیر از تاریخ به دست می آورد این است که چون اهل کوفه علوی الرأی بودند، سلاطین بنی اُمیّه و بنی عبّاس در صدد بودند آنان را تضعیف و بیچاره کنند، لذا به آنها مجال
نفس کشیدن نمی دادند، چون می دانستند که آنها نسبت به اهل بیت علیهم السلامتمایل دارند.
بنی عبّاس گرچه در ابتدا به وسیله اهل کوفه به سلطنت رسیدند، ولی چون بر کار مسلّط شدند از کوفه صرف نظر کردند، لذا سفّاح، وزیر کوفی خود - ابو سلمه خلال - را کشت.
منصور نیز از کوفه اعراض کرد، و پایتخت خود را به بغداد منتقل نمود. خلفای بنی عباس همیشه در صدد بودند اهل کوفه را مستأصل کرده و پریشان نگاه دارند.
ص: 184
ابوالفرج اموی اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبیین گوید: در روز خروج محمّد بن ابراهیم طباطبا و آمدن ابوالسرایا، اهل کوفه مثل ملخ بودند ولی نظام و اسلحه نداشتند، و با آنان جز عصا و چاقو و آجر چیز دیگری نبود.(1)
شما از همین نقل می توانید اموری را به دست بیاورید:
1- کثرت شیعیان در کوفه، از این جهت راوی آنان را به ملخ تشبیه کرده است.
2- سرعت اجابت آنان دعوت اولاد رسول صلی الله علیه و آله وسلم را.
3- پریشان بودن آن جمع کثیر، به آن اندازه که اسلحه نداشتند مگر چاقو و آجر و عصا،گویا آن جماعت خلع سلاح شده بودند که حتی یک شمشیر نداشتند.
4- و نیز فهمیده می شود که آنها از فنون جنگی و دانش نظامی بی بهره بودند.
آری! طریقه سلاطین با مخالفین خود چنین بود، جایی که رفتار بنی عباس با شیعیان این باشد، از معاویه و سلاطین آل اُمیّه چه توقعی می باشد؟
در هر حال، اهل کوفه یا شیعیان کوفه پس از مرگ معاویه بیدار شدند، و تصمیم گرفتند که گذشته را تلافی و جبران کنند و از زیر بار ظلم و ستم بیرون آیند. ازاین رو در منزل سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند، و پس از گفتگو قرار شد از امام حسین علیه السلام دعوت کنند و در مدّت کمی نامه های زیادی برای امام علیه السلام نوشتند و گفتند: ما امام نداریم، تو بیا و امام و پیشوای ما باش.
امام علیه السلام برای این که آنان را امتحان کند، نماینده خود مسلم بن عقیل را فرستاد. او رفت و گفتار آنان را تصدیق کرد. سپس مسلم نیز از امام علیه السلام دعوت نمود.
ولی امام حسن علیه السلام هیچ امیدی به مردم عراق و کوفه نداشت. چون آنها در آن وقت از علی علیه السلام خسته شده و طالب معاویه بودند، ولی پس از مرگ معاویه، چون مردم در مدّت بیست سال حکومت او ثمره آن شجره خبیثه را چشیدند و به راستی خسته و بی طاقت شده بودند، در صدد چاره جویی برآمدند. آنها به امام حسین علیه السلام
ص: 185
استغاثه کردند، و نامه ها نوشتند.
در این موقعیّت است که امام حسین علیه السلام باید آنان را اجابت کند، چون وضعیّت زمان امام حسین علیه السلام برعکس وضعیّت گذشته و زمان امام حسن علیه السلام بود. امروز مردم شورش کردند و تصمیم گرفتند که دست آل ابوسفیان را از سر خودشان کوتاه کنند، و همینطور هم شد، چیزی طول نکشید که شیعیان با همین ابن زیاد جنگیدند، و در این جنگ او را کشتند. مختار به کمک همین شیعیان مدتی سلطنت کرد، و پیش از او هم سلیمان بن صرد و جمعی از شیعیان بر آل اُمیّه خروج کردند، و از گذشته خویش توبه کرده وجزو توّابین شدند.
این جنگ ها و خروج ها از آثار ظلم معاویه و یزید بود، مردم می خواستند خلاص شوند، آنها به راستی با حسین علیه السلام بیعت کردند، ولی مرعوب سپاه شام و آل ابوسفیان شده بودند. چون ابن زیاد آمد و آنها را تهدید کرد، نه تنها به یاد ایّام
گذشته افتادند و ترسیدند، بلکه خاموش شدند و کنار رفتند، و همان اشرار بر سر کار آمدند. کار به جایی رسید که همه می دانید، ولی پس از واقعه کربلا مجدّدا بیدار شدند، و پشیمان گردیدند، و به صورت پنهانی مشغول کار شدند، و چون یزید هلاک شد وحشت آنان کم گشت و از طرفی قضایای روز عاشورا روح دیگری به کالبد بی جان آنان بخشید، به همین جهت به مبارزه با بنی اُمیّه برخاستند و ابن زیاد را کشتند، و از سلطنت آل اُمیّه و آل زبیر بیزاری جسته و مدتی به فرماندهی مختار، علیه آنها جنگیدند.
از طرف دیگر، یزید غیر از معاویه بود. معاویه نه تنها خود را پادشاه اسلام ومسلمین می دانست، و به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و صحابه اظهار علاقه می نمود، بلکه خود را صحابی وکاتب وحی می دانست، و به این گونه عناوین، افتخار و مباهات می کرد. ولی یزید اصلاً به دین بی علاقه بود، و از کشته شدن مسلمین در جنگ روم باکی نداشت. رفیق و جلیس او مردمان شهوت ران، پست فطرت، کم تجربه و بی دین
ص: 186
بودند. این امور سهل است که یزید، دشمن اسلام و مسلمین بود و در مقام تلافی و تدارک قضایای بدر بود، پس امام حسین علیه السلام چگونه می تواند با چنین کسی صلح نماید؟ اگر امام حسن علیه السلام هم بود با این یزید نمی توانست صلح کند، در حالی که امام حسین علیه السلام با معاویه صلح کرد، ولی با یزید بیعت نکرد.
چنین کسی را امام علیه السلام باید به مردم معرفی کند، و مسلمانان را از شرّ این راهزن دین محفوظ بدارد، اگر چه به کشته شدن خودش تمام شود.
آری! حضرت به شهادت رسید و در اثر شهادت امام علیه السلام ، یزید منفور و مبغوض گشت، و همه مردم از او بیزار شدند و بدین جهت، او این عمل را به گردن ابن زیاد افکند، و به او بد گفت و از او بیزاری جست.
اکنون مناسب است برای شناسایی یزید، قسمتی از نامه معتضد باللّه را - که یکی از خلفای بنی عبّاس است - در این جا بنگاریم. او این نامه را برای مسلمانان نوشته و در آن به مذمّت معاویه و ذکر معایب او پرداخته است.
«ومنه إیثاره بدین اللّه، ودعاؤه عباداللّه إلی ابنه یزید المتکبّر الخمیر، صاحب الدیوک والفهود والقرود واخذه البیعة له علی خیار المسلمین بالقهر والسطوة والتوعید والإخافة و التهدد والرهبة، و هو یعلم سفهه، ویطلع علی خبثه ورهقه، ویعاین سکرانه وفجوره وکفره، فلما تمکّن منه ما مکّنه منه و وطأه له وعصی اللّه و رسوله فیه، طلب بثأرات المشرکین و طوائلهم عند المسلمین، فأوقع بأهل الحرّة الوقیعة الّتی لم یکن فی الاسلام أشنع منها، ولا أفحش مما ارتکب من الصالحین فیها، وشفی بذلک عبد نفسه وغلیله وظن أن قد انتقم من أولیاء اللّه وبلغ النوی لأعداء اللّه، فقال مجاهرا بکفره ومظهرا لشرکه:
ص: 187
لیت اشیاخی ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الأسل
قد قتلنا القوم من ساداتکم
وعدلنا میل بدر فاعتدل
فأهلّوا واستهلّوا فرحاً
ثمّ قالوا یا یزید لاتشل
لست من خندف إن لم أنتقم
من بنیاحمد ما کان فعل
لعبت هاشم بالملک فلا
خبر جاء و لا وحی نزل
هذا هو المروق من الدین وقول من لایرجع الی اللّه، ولا إلی دینه، و لا الی کتابه ولا الی رسوله ولا یؤمن باللّه ولا بما جاء من عنداللّه»(1)
قسمتی از این نامه مربوط به صفات یزید، و قسمتی دیگر راجع به معاویه است که چنین فرزندی را بر مردم مسلّط کرد، و چگونه از مردم برای او بیعت گرفت، و قسمتی از آن نیز مربوط به کارهای یزید است.
می گوید: فجیع ترین واقعه ای که در اسلام رخ داده، رفتار یزید با اهل مدینه است. او بدین وسیله تشفی خاطر خود نموده، خشم خود را فرونشاند و پنداشت
ص: 188
کشته شدن مشایخ قریش را در جنگ بدر تلافی کرده است.
از اشعاری که از او نقل نموده، مطلب دیگری نیز آشکار می شود، و آن حس انتقام جویی او از اولاد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم است. او در آخر اشعار خود، تصریح به کفر و تکذیب وحی و رسالت می نماید. پس با چنین کسی امام حسین علیه السلام چگونه مصالحه کند؟ انصافا یزید راه صلح را بسته بود، و در صدد انتقام از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و مسلمین بود، او رسما دین و اسلام را تکذیب می نمود، و با خداوند مبارزه و محاربه داشت، و به هیچ وجه قابل مقایسه با معاویه نبود.
علاوه بر آنچه بیان شد، اصلاً یزید نمی خواست امام حسین علیه السلام زنده بماند، به هر وسیله ای که ممکن بود امام حسین علیه السلام را می کشت، و از همین جا فرق میان یزید که امام حسین علیه السلام با او جنگید و معاویه که حسنین - سلام اللّه علیهما - با او صلح کردند، معلوم می شود و برای اثبات گفته ما خروج امام علیه السلام از مکه معظمه در آن روز که همه سعی می کردند خود را به مکّه برسانند، کفایت می کند، خروج آن حضرت در روز ترویه هشتم ماه ذی الحجه بود. اگر امام علیه السلام وحشت نداشت، چرا صبر نکرد تا حج را بجا آورد، و چهار روز بعد به طرف عراق حرکت کند؟
طبری از ابومخنف نقل نموده است: «ابن زبیر به امام علیه السلام گفت: در این مسجد (مکه) بمان، من برای تو مردم را جمع می کنم.
امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند! اگر بیرون از مکّه کشته شوم - ولو به قدر یک وجب - بهتر است از آن که داخل مکه کشته شوم. به خدا سوگند! اگر در سوراخ خزنده ای از خزندگان باشم مرا بیرون می آورند و می کشند. به خدا سوگند! بر من ظلم و تعدّی می کنند، چنانکه یهود در روز شنبه تعدّی کردند».(1)
از آنچه گفته شد تفاوت میان مردم عراق در زمان صلح با معاویه و زمان یزید معلوم شد، مردم در زمان معاویه مهیای سازش با معاویه و تسلیم امام حسن علیه السلام به
ص: 189
وی بودند، و همان مردم در این زمان - زمان یزید - مهیای شورش و کوتاه کردن دست آل ابوسفیان بودند.
به همین جهت بود که امام علیه السلام بیعت نکرد و تصمیم گرفت حق خویش را از غاصبان بگیرد، آن هم پس از آن که اهل کوفه را امتحان کرد و به نامه های آنان اکتفا نکرد و مسلم بن عقیل را برای تحقیق و رسیدگی به این امر فرستاد. از سوی دیگر شخصیّت یزید با شخصیت معاویه قابل مقایسه نبود. یزید محارب با خدا و پیغمبر و دین اسلام بود، و می خواست اسلام و مسلمین را نابود کند، به خلاف معاویه که ظاهر را حفظ می کرد.
وجه دیگر آن که یزید تا امام علیه السلام را نمی کشت او را رها نمی کرد. از این جهت امام علیه السلام در روز ترویه قبل از اتمام حج، از مکه بیرون شد، در حقیقت امام علیه السلام از خویش دفاع می نمود، و لذا هیچ گاه پیش دستی برای جنگ ننمود، و عنوان دفاع را از دست نمی داد، اگرچه در مواقعی هم فرصت حمله به دشمن را داشت.
صبح عاشورا شمر به نزدیک خیمه ها آمد و به امام علیه السلام جسارت نمود. مسلم بن عوسجه گفت: ای پسر پیغمبر ! قربانت گردم، اجازه بده تا با تیر او را از پای در آورم، که تیر من خطا نمی رود، این فاسق از بزرگترین جبّارها و ستم کاران است.
امام علیه السلام فرمود: به او تیر مزن، که نمی خواهم من جنگ را شروع کنم.(1)
از طرف دیگر، حضرت به آنها اظهار می نمود که اگر نمی خواهید؛ به جایی که بودم (حجاز) برمی گردم. این سخن امام حسین علیه السلام به حرّ بن یزید ریاحی است در هنگامی که او با هزار نفر، از حرکت آن حضرت جلوگیری نمود.(2)
در نامه ابن سعد به ابن زیاد آمده است: حسین حاضر است به جایی که از
ص: 190
آن جا آمده (حجاز) برگردد.(1)
طبری از صاحب طبقات نقل نموده که امام حسین علیه السلام فرمود: سوگند به خدا ! مرا رها نمی کنند تا آن که خون مرا بریزند، در این صورت خداوند کسی را بر آنان مسلط می کند که ذلیل شان نماید چندان که ذلیل ترین مردم شوند.(2)
این خبر پیش از مسافرت آن حضرت به عراق بود. در نامه ابن زیاد به ابن سعد آمده است: اگر حسین بر حکم من - هر چه باشد - تسلیم شد و قبول کرد او را سالم به نزد من روانه کن.(3)
از این نامه معلوم می شود که ابن زیاد طالب قتل امام علیه السلام بود، و به هیچ وجه از
او دست بر نمی داشت، ابن زیاد او را امان نمی دهد، بلکه می گوید: هر چه من بخواهم در باره او رفتار می کنم، کسی که فرمان می دهد بر بدن کشته آن حضرت اسب ها را بتازانند(4)، و با لب تشنه او را شهید کنند(5) آیا اگر امام علیه السلام تسلیم حکم او
می شد چه رفتاری با او می کرد؟ البته در این صورت از آن چه که در دشمنی می توانست کوتاهی نمی کرد.
مگر مسلم بن عقیل را محمّد بن اشعث - که از اشراف کوفه بود - امان نداد، پس برای چه با آن طرز فجیع با آن مظلوم رفتار کرد؟ مگر همین ابن زیاد به مسلم نگفت: تو را به گونه ای می کشم که هنوز در اسلام کسی به آن نحو کشته نشده؟ این طبیعت پسر مرجانه است، امام علیه السلام کاملاً او را می شناخت، و از مقصد شوم بنی اُمیّه آگاه بود، پس برای چه امام علیه السلام با چنان ظالمی بیعت کند، و یا تسلیم حکم چنین ظالمی گردد؟
ص: 191
کوتاه سخن، زمان صلح امام حسن علیه السلام با زمان جنگ امام حسین علیه السلام تفاوت فراوانی داشت چنانکه میان شخص معاویه با یزید فرق زیادی بود، یزید خطرناک ترین مردم برای اسلام بود و به طور قطع تمامی زحمات و مجاهدات پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم بر اثر بقای سلطنت یزید از بین می رفت. لذا پسر پیغمبر خدا باید دین اسلام را از شرّ این راهزن حفظ می کرد.
وظیفه امام حسین علیه السلام بود که مسلمین را از خواب غفلت بیدار کند، و بر تمام مردم، کفر و زندقه یزید را روشن نماید، و تمام قلوب را بر او بشوراند و همه را دشمن او نماید. بر امام حسین علیه السلام بود که یزید را به مردم بشناساند تا کسی به او اظهار علاقه نکند، و تا قیامِ قیامت هیچ شیطانی نتواند از او تجلیل نماید و به او تقرّب بجوید.
پس اگر امام مظلوم با او بیعت می کرد در محو دین و نابودی آن به او کمک کرده بود، اگر حسین علیه السلام ساکت می ماند به طور قطع یزید آن چه را که می خواست انجام می داد، و سکوت امام علیه السلام علامت رضایت او محسوب می شد، و از اسلام چیزی باقی نمی ماند که «علی الاسلام والسّلام». ولی کشته شدن امام علیه السلام با آن مظلومیّت و حالت دفاعی آن حضرت، و با آن اظهارات امام، و مراتب ظلمی که به وی و خانواده او شد، باعث شد که یزید شناخته شود و مردم دشمن او شوند.
طبری نقل می نماید: «چون ابن زیاد امام علیه السلام را کشت، سرهای بریده شهدا را برای یزید فرستاد. یزید از این کار بسیار خشنود شد، و مقام ابن زیاد نزد او بالا رفت.
زمان چندانی از این واقعه نگذشت که یزید پشیمان شد و می گفت: چه می شد اگر حسین را تحمّل می کردم و او را در خانه خود جای می دادم، و آن چه می گفت قبول می کردم، اگر چه بر سلطنت من ضعف وارد می آمد واین کار را به خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و به جهت رعایت خویشاوندی نزدیک او با آن سرور انجام می دادم. خداوند ابن مرجانه را لعنت کند، که او حسین را مضطر نمود. حسین از او خواسته بود که به
ص: 192
حجاز برگردد، یا نزد من بیاید، و یا به سرحدّی از سرحدّات مسلمین برود تا اجل او برسد، ولی پسر مرجانه قبول نکرد و او را کشت، در نتیجه این عمل، تمامی مسلمانان مرا دشمن داشته و کینه مرا در دلهای خود کاشتند، پس خوب و بدِ مسلمین دشمن من گشته اند، چون قتل حسین را به من نسبت می دهند. خداوند پسر مرجانه را لعنت کند، و بر او غضب فرماید».(1)
این سخنان یزید است، که پس از اطلاع بر تنفّر شدید مردم از او اظهار می کرد، ولی همین یزید، از شهادت امام علیه السلام خشنود بود، و معتقد بود که بدین وسیله انتقام خود را از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم گرفته است، و منکر وحی و رسالت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شده بود، پس چه شد که پس از چندی از کارِ خویش پشیمان شد و گناه را به گردن پسر مرجانه انداخت، و برای او لعنت و غضب خدا را خواست؟
این صحنه در اثر شهادت امام علیه السلام به وجود آمد. امام علیه السلام یزید را به مردم شناساند، و به وسیله نطق و بیان و حالت دفاعی خویش قلوب را از او برگرداند، و عموم مسلمین از او متنفّر شدند، و بدین وسیله، از خطرات یزید بر دین اسلام جلوگیری فرمود.
در این باره بیش از این بحث نمی کنم، اکنون مناسب است کلام را با پاسخ چند سئوال ختم نمایم.
در پاسخ به این سؤال باید بگویم: از آنجا که والی مدینه از امام علیه السلام دست برنمی داشت و می خواست آن حضرت را وادار به بیعت با یزید نماید، امام علیه السلام از مدینه فرار و در جای امن - مکّه معظّمه - توقّف نمود. حضرت در این مدّت شورش نکرد، مردم مکّه را وادار به مخالفت ننمود، و شهر را از تصرّف عامل یزید بیرون نیاورد.
ص: 193
امام علیه السلام با یزید بیعت نکرده بود، نه آن که بر یزید خروج کرده باشد، و چون عامل مکه می خواست امام علیه السلام را بکشد یا اسیر نماید، حضرت از مکّه بیرون رفت و نخواست چون ابن زبیر در مکّه بماند و جنگ کند و احترام آن خانه را از میان ببرد و هتک نماید.
امام علیه السلام با ابن زبیر تفاوت دارد. ابن زبیر تا می تواند از دین فایده می برد، و به دین کمک نمی رساند، ولی امام علیه السلام به دین و حفظ آن علاقه دارد، و کار را به جایی نمی رساند که دشمنان هتک احترام خانه خدا کنند. از خانه بیرون می رود پیش از آن که برای گرفتن او به خانه بیایند ومی فرماید: یک وجب بیرون از حرم کشته شوم بهتر از این است که یک وجب داخل حرم کشته شوم.
بنابراین، حضرت پیش از گرفتاری یا جنگ از مکّه معظّمه بیرون رفت، و به حدّی کار بر امام علیه السلام تنگ شده بود که فرصت نداشت اعمال حجّ را به آخر برساند، و با آن که مسلمین متوجّه خانه خدا می شدند و بدانجا روی می آوردند، حسین بن علی علیه السلام چون جدّ بزرگوارش پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم از مکه فرار کرد، و بیرون رفت. گرچه از کیفیّت اقدامات والی مکّه برای گرفتن یا کشتن امام علیه السلام به تفصیل در کتاب های تاریخی اثری نیست - البته از دشمن بیش از این نباید انتظار داشت - ولی از گوشه و کنار، مطلب کشف می شود.
طبری نقل کرده که فرزدق شاعر گوید: وقتی داخل حرم شدم، قافله حسین علیه السلام از مکّه بیرون می رفت، خود را به امام علیه السلام رساندم و گفتم: پدر و مادرم فدایت ای پسر پیغمبر! چرا این قدر شتاب می کنی و اعمال حج را بجا نیاورده از مکّه بیرون می روی؟
فرمود: اگر شتاب نکنم قطعاً مرا می گیرند.(1)
باز طبری از ابومخنف روایت کرده است: هنگامی که حسین علیه السلام از مکّه بیرون
ص: 194
آمد، والی مکّه عمرو بن سعید، برادر خود را با جمعی فرستاد تا امام علیه السلام را برگردانند، یحیی بن سعید - برادر والی مکّه - به امام علیه السلام گفت: برگرد، کجا می روی؟
امام علیه السلام قبول نکرد، و کار به جایی رسید که دو دسته با تازیانه به یکدیگر حمله کردند. سرانجام امام علیه السلام رفت.(1) اگر والی مکّه قصد بدی نداشت به چه مناسبت از رفتن امام علیه السلام جلوگیری می نماید؟ و برای چه منظوری می خواست امام علیه السلام را به زور و اجبار برگرداند؟ امام علیه السلام در حجاز خروج نکرده بود تا از او جلوگیری کنند، بلکه خواهی دانست که هیچ گاه امام علیه السلام خروج نکرد، و شورشی بپا نفرمود، و همیشه از خود دفاع می نمود.
باز طبری از ابومخنف نقل می نماید: چون امام علیه السلام از مکّه بیرون رفت، عبداللّه بن جعفر نزد والی رفت و از او خواست که نامه ای به حسین بنویسد و او را امان دهد و وعده نیکویی و احسان بدهد، و از او خواهش کند که برگردد، شاید امام علیه السلام اطمینان یابد و بر گردد.
والی نامه ای نوشت و به وسیله یحیی بن سعید - برادر خود - فرستاد. امام علیه السلام قبول نکرد، و مراجعت نفرمود، و در پاسخ نامه او نوشت: اگر مقصودت از این نامه نیکی به من بود خداوند تو را در دنیا و آخرت جزای خیر دهد، والسلام.(2)
از همین داستان معلوم می شود که امام علیه السلام فرار کرده و به والی اطمینان نداشته است، و از این نامه هم اطمینان برایش حاصل نشد. و از آن جمله ای که امام علیه السلام در پاسخ نوشت، معلوم می شود که آنها، این نامه را نیز برای نیکی کردن ننوشته بودند و خدعه و نیرنگ در کار بود تا امام علیه السلام را برگردانند آن گاه دستگیر کنند. لذا والی در همین دنیا به جزای خیر نایل نشد چه رسد به آخرت، چون مروان بن حکم به عمرو بن سعید وعده داده بود که او را ولیعهد خود نماید، امّا خلافت را به عبدالملک
ص: 195
فرزند خویش واگذار نمود(1)، عبد الملک نیز عمرو بن سعید را اغفال کرد، و او را به قصر خود طلبید، و همان جا بدست خود او را کشت، و آن ظالم بر این ظالم رحم نکرد.(2)
عبیداللّه بن زیاد قاصدی به مدینه فرستاد تا عمرو بن سعید را که والی مدینه شده بود از کشته شدن حسین علیه السلام با خبر نماید.
عمرو از قاصد پرسید: چه خبر داری؟
گفت: چیزی که امیر را خرسند می نماید، حسین بن علی کشته شد.
عمرو کشته شدن امام علیه السلام را اعلان نمود، راوی گوید: به خدا سوگند ! نشنیدم صدای ضجّه و شیون و ناله ای مانند ضجّه زنان بنی هاشم که در خانه های خود بر حسین گریه می کردند.
عمرو بن سعید خندید، و این شعر عمرو بن معدیکرب را خواند.
عجت نساء بنی زیاد عجة
کعجیج نسوتنا غداة الأرنب
عمرو بن معدیکرب می گوید: زنان طایفه بنی زیاد موقعی که مردان آنان شکست خوردند، ناله ای کردند که مانند ناله زنان ما بود در آن واقعه ای که ما شکست خورده بودیم.
آن گاه عمرو بن سعید گفت: «هذه واعیة بواعیة عثمان بن عفان»؛ این ناله و شیون زنان بنی هاشم در مقابل ناله زنان ما بنی اُمیّه در وقت کشته شدن عثمان.(3)
از این حکایت معلوم می شود که بنی اُمیّه خود را طلبکار از بنی هاشم می دیدند، وامیرالمؤمنین علیه السلام را مسئول کشته شدن عثمان می دانستند، و در صدد تلافی گذشته بودند. آنان می خواستند حسین علیه السلام کشته شود تا انتقام خون عثمان را
ص: 196
گرفته باشند.
عمرو از کشته شدن حسین علیه السلام خندان و مسرور گردید. آری! روز عاشورا، روزی بود که بنی امیّه اظهار شادی می کردند.
از نامه ابن زیاد به ابن سعد نیز فهمیده می شود که اینها در صدد انتقام بوده اند:
«أما بعد فحل بین الحسین و اصحابه و بین الماء، ولایذوقوا منه قطرة کما صنع بالتقی الزکی المظلوم أمیرالمؤمنین عثمان بن عفان»(1)
می گوید: قطره ای از آب به حسین و یاوران او نرسد چنانکه با عثمان چنین کردند.
از این امور معلوم می شود که بنی اُمیّه عازم بر قتل امام علیه السلام بودند تا به حساب خویش، گذشته را تلافی کنند، و انتقام خون عثمان را بگیرند.
از جمله اموری که کاشف از فرار امام علیه السلام از مکه است و این که بنی اُمیّه در صدد قتل آن حضرت بودند مطلبی است که طبری از ابومخنف روایت کرده است:
ابن زبیر به امام علیه السلام گفت: اگر می خواهی در مکّه بمان که ما تو را کمک می کنیم، و با تو بیعت می نماییم.
امام علیه السلام فرمود: پدر من فرمود: بزرگی را در مکه می کشند، و هتک حرمت مکّه خواهد شد، و من نمی خواهم او باشم.(2)
علّت اینکه در تاریخ چگونگی اقدام والی برای دستگیری یا کشتن امام علیه السلام نوشته نشده این است که آنها سلطنت بنی اُمیّه را ملاحظه می کردند، که هرچه موجب زیان آنان بود، و از معایب آنها محسوب می شد در تواریخ ثبت نشود.
مورخین و محدّثین نه تنها مناقب و فضایل اهل بیت علیهم السلام را مخفی می کردند، بلکه معایب دشمنان را نیز پنهان می داشتند، بالاتر از این معایب را به صورتی
ص: 197
صحیح قلمداد می کردند.
من احتمال می دهم همان حدیث اخیری که در آن، عبداللّه بن جعفر نزد والی رفت و از او خواست تا امان نامه برای امام علیه السلام بنویسد، و عمرو بن سعید به وسیله یحیی - برادر خود - نامه ای فرستاد، تمام جعلی و ساختگی باشد، این حدیث در مقابل آن حدیثی که می گوید: یحیی با جمعی آمد و خواست حسین علیه السلام را برگرداند
و کار به مشاجره و تازیانه زدن به یکدیگر کشید، ساخته شده است.
این نکته پوشیده نیست که دشمنان به ساختن احادیث جعلی در مقابل احادیث واقعی دست زدند تا واقعیات لوث شود، و حقیقت برای نسل آینده معلوم نگردد، چنانکه به دستور معاویه، فضایلی مانند فضایل امیرالمؤمنین علیه السلام برای صحابه دیگر ساخته شد. مثلا در مقابل حدیث: «أنا مدینة العلم و علیّ بابها»، «وفلان بابها» ساخته شد و در مقابل این فضیلت که علی علیه السلام مرحب را کشته، این سخن ساخته شد که محمّد بن سلمه، مرحب را کشته است. به همین جهت در تواریخ، در مورد بسیاری از افراد که به دست امیرالمؤمنین علیه السلام کشته شده اند می بینید که نوشته اند: به نقلی فلان صحابی او را کشته است و هکذا.
در این جا نیز در مقابل نقلی که گوید، یحیی بن سعید از طرف والی آمد تا حسین را برگرداند و کار به مشاجره و تازیانه کشید، روایت دیگری ساخته اند که عبداللّه بن جعفر از والی خواست تا امان نامه برای حسین بنویسد.
مگر عبداللّه بن جعفر از شهادت خبر نداشت؟ زوجه او زینب، بنت أمیرالمؤمنین علیه السلام ، برای چه شوهر خود، عبداللّه بن جعفر را رها کرد و ملازم رکاب امام شهید شد؟ به نظر من عبداللّه بن جعفر بزرگتر از این است که بخواهد به وسیله نامه عمرو بن سعید، امام علیه السلام را از این سفر منصرف نماید. این داستان را هواخواهان بنی اُمیّه فقط برای خلط مبحث و مشتبه نمودن حقّ ساخته اند.
«واللّه العالم بحقائقُ الاُمور»
ص: 198
امام علیه السلام از ظلم بنی امیه فرار می کرد و از خود دفاع می نمود، و چون اهل کوفه از او دعوت کرده و به او وعده کمک و یاری داده بودند. به نزد آنان رفت: به همین جهت وقتی حرّ بن یزید ریاحی با هزار نفر آمد و جلو امام علیه السلام را گرفت، حضرت فرمود:
«...ایهاالناس! من به سوی شما نیامدم که نامه ها و فرستادگان شما به نزد من آمدند، و گفتند نزد ما بیا که امام نداریم. شاید خداوند به وسیله تو ما را هدایت کند. پس اگر بر این عهد باقی هستید به من اطمینان بدهید تا به سوی شهر شما بیایم، و اگر از آمدن من پشیمان شده اید و میل ندارید، به جایی که بودم برمی گردم».
لشکریان حُرّ سکوت اختیار کردند. پس از نماز عصر، مجدداً امام علیه السلام فرمود:
«ایهاالناس اگر حقّ را به حقّ دار تسلیم کنید، خدا را خشنود کرده اید، ما اهل بیت پیغمبر به خلافت شما از این مدّعیان بناحقّ که با شما به ظلم رفتار می کنند سزاوارتر هستیم. اگر ما را نمی خواهید و از آنچه نوشته اید و پیغام داده اید برگشته اید، برمی گردم»(1).
همچنین آن حضرت روز عاشورا خطاب به دشمن فرمود:
«أیّهاالناس! إذ کرهتمونی فدعونی أنصرف عنکم إلی مأمنی من الارض»(2)
ص: 199
«ای مردم! حال که مرا نمی خواهید، بگذارید به جائی بروم که در امن و امان باشم».
هنگامی که عمرو بن سعد وارد کربلا شد، «قرة بن قیس حنظلی» را طلبید و به او گفت: برو از حسین بپرس که چرا آمده و چه می خواهد؟
امام علیه السلام فرمود: «همشهریان شما به من نوشتند که بیا؛ امّا حالا که مرا نمی خواهند، برمی گردم»(1)
بنابراین، آمدن امام علیه السلام به سمت کوفه به جهت دعوت مردم کوفه از ایشان بود، لذا چند بار فرمود: اگر نمی خواهید برمی گردم.
در مورد سؤال دوّم باید بگویم که اگر امام علیه السلام به سمت یمن یا جبل طیّ یا هر مکان دیگری می رفت، اینگونه شایع می کردند که امام علیه السلام بر خلیفه خروج کرده و به مملکت یا شهری که در تصرّف عمال دولت بوده رفته تا آن را از چنگ خلیفه درآورد، او عمّال دولت را گرفت یا کشته و یا بیرون کرده، و میان مردم اختلاف افکنده است، واضح است که هریک از این کارها، بهانه ای برای کشتن و ریختن خون آن سرور بود.
کوتاه سخن: امام علیه السلام به هیچ وجه نمی خواست که به دست دشمن بهانه ای بدهد و خود را مجاهد و مهاجم معرفی نماید. به همین جهت آن حضرت هیچ یک از شهرهایی را که در تصرّف عمّال یزید بود، به تصرّف خود درنیاورد؛ نه مکّه و نه شهرهای دیگری که سر راه آن حضرت بود مسلم بن عقیل هم والی کوفه را به همین جهت بیرون نکرد، چون از حدود مأموریت او بیرون بود. و وقتی که حرّ بن یزید ریاحی راه را بر امام علیه السلام بست زهیر بن قین - رحمه اللّه - گفت:
«یابن رسول اللّه! جنگ با حرّ و یارانش برای ما آسانتر از جنگ با
ص: 200
کسانی است که به سوی ما می آیند، به جان خودم سوگند! به زودی از طرف دشمن لشکر بسیاری به سمت ما می آید که از مقاومت با آنان ناتوان هستیم.
امام فرمود: من جنگ را شروع نخواهم کرد».(1)
و قبلاً نقل کردم که در روز عاشورا، امام علیه السلام مسلم بن عوسجه را از کشتن شمر بن ذی الجوشن بازداشت، تا بهانه ای به دست دشمن ندهد در آن خطبه غرّای خود فرمود:
«أخبرونی، أتطلبونی بقتیل منکم قتلته؟ أو مال لکم استهلکته؟ أو بقصاص من جراحة؟ قال: فأخذوا لایکلّمونه»(2)
«بگویید از من چه می خواهید؟ کسی از شما را کشته ام؟ و یا مالی را تلف کرده ام؟ و یا کسی را مجروح نموده ام؟ لشکریان سکوت اختیار کردند (وجوابی نداشتند)».
و از این بیان ما وجه آن که امام علیه السلام به گفته ابن عباس عمل نکرد معلوم می شود، ابن عباس آمد و خواست از حرکت امام علیه السلام جلوگیری کند، و گفت:
«اگر حتماً می خواهی از مکّه بیرون روی پس به سوی یمن برو، چون یمن سرزمینی وسیعی است و قلعه ها و درّه های بسیاری دارد، و شیعیان پدرت آنجا هستند، پس به آنجا می روی و مبلغین خود را به اطراف می فرستی. امیدوارم که به خوبی و خوشی موفق شوی».
امام علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند! می دانم که تو پند دهنده دلسوزی هستی، ولی من تصمیم گرفتم که به سوی عراق بروم».(3)
از این بیان سبب این که حضرت به گفته طرمّاح عمل نکرد و به سوی شهرهای
ص: 201
طیّ نرفت نیز معلوم می شود، گذشته از اینکه حرّ بن یزید مخالفت می نمود و نمی گذاشت امام علیه السلام به آن سو حرکت کند مگر آن که با او بجنگند و قشون حرّ را بکشند و یا منهزم نمایند، و این کار، خلاف نقشه آن سرور بود، چون در این صورت، آغاز کننده جنگ بود. پس با توجه به این که امام علیه السلام کشته می شد و راه نجاتی نداشت، به هر طرف که می رفت، بهانه ای برای دشمنان درست می شد، و در این صورت، امام علیه السلام به هدف خویش نمی رسید و نتیجه مطلوب نمی گرفت. بنابراین، بهترین راه برای رسیدن به هدف، همان حرکت به سمت کوفه و اجابت دعوتِ مردم بود.
هدف امام علیه السلام از اعلان مخالفت با یزید، به وسیله ترک بیعت و دفاع از خود و حرکت از این سوی به آن سوی با اهل و عیال، نجات مسلمین از شرّ یزید و حفظ اسلام از شرّ یزیدیان بود. اگر آن وجاهت و موقعیتی که در طول چندین سال زحمات معاویه و یارانش، برای ابوسفیان حاصل شده بود، همچنان باقی می ماند، چیزی از اسلام نمی ماند.
یزید از شکست مسلمین متأثر نمی شود. یزید دشمن پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم است و از کشتن فرزند پیغمبر، و اسیر کردن حرم آن سرور خشنود می شود. یزید از غارت شهر مدینه و کشتن ذرّیّه و اصحاب پیغمبر و بی ناموسیهایی که سپاه او تا سه روز در آن شهر نموده، خرسند است و آن را انتقام شکست قریش در جنگ بدر می داند.
این دشمن خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم که در کمال اقتدار، آشکارا عداوت و دشمنی می کند ودر پی کندن ریشه دیانت بر آمده، اگر با همان عظمت و موقعیّت باقی بماند از اسلام اسمی باقی نخواهد ماند.
حسین علیه السلام تصمیم گرفت که مردم را از این خواب غفلت بیدار، و اسلام را از شرّ این راهزن و این دشمن پیغمبر حفظ نماید. او دید که سکوت در برابر اعمال یزید، اظهار رضایت به اعمال او، و کمک به محو دین اسلام است، پس به مبارزه برخاست.
ص: 202
مبارزه امام علیه السلام دارای سه مرحله است:
مرحله اول:
در این مرحله، مسلمین جهان از بیعت نکردن امام علیه السلام اطلاع پیدا کردند و فهمیدند که پسر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم یزید را لایق مقام سلطنت بر مسلمین ندانسته، او را پست تر از معاویه، و دشمنی او را با خدا و رسول بیشتر از معاویه می داند. هدف و مقصود امام علیه السلام این بود که مردم از این حقیقت آگاه شوند و یزید را بشناسند. در نتیجه این اقدام، شیعیان کوفه، هنگامی که از ماجرا آگاه شدند در منزل سلیمان جمع شدند، و مشورت کردند؛ معایب معاویه را ذکر کرده، از او و یزید بیزاری جستند؛ و امامت او را قبول نکردند و به امام علیه السلام نامه ها نوشته، او را طلبیدند.
مرحله دوم:
در این مرحله نیز امام علیه السلام کوتاهی نفرمود. قسمتی از بیانات و نامه های او - با
ص: 203
وجود آن خفقان شدیدی که در آن عصر حکمفرما بود - هنوز در کتابها و تواریخ مسطور است، و مبلغین اسلام در بالای منبر در اوقات مختلف و اماکن متعدد برای مسلمانان می خوانند و شرح می دهند.
اگر کسی موقعیّت تبلیغی بنی اُمیّه را در آن زمان در نظر بگیرد، می داند که امام مظلوم علیه السلام چه خدماتی به عالم اسلام کرد. محبوبیّت و موقعیّت معاویه را از دو نکته تاریخی می توانید به دست بیاورید:
یکی آن که به اسم دین، کسانی که خود را مسلمان می نامیدند، برای جلب رضایت معاویه، سالهای دراز علی بن ابی طالب علیه السلام را سب و لعن می کردند و تا چند قرن پس از مرگ معاویه - حتّی در زمان سلطنت بنی هاشم - عموم مردم که خود را مسلمان هم می دانستند، برای معاویه طلب رحمت می نمودند و می گفتند: «اللهم ارحم معاویة». مبارزه مأمون و هارون الرشید و معتضد باللّه عبّاسی هم با افکار مردم درباره معاویه، در تواریخ مسطور است.
دیگر اینکه معاویه سلطنت یزید را زمینه سازی کرد؛ شخصیّت ها را نابود کرد و افراد بی شخصیت و بی عنوان را روی کار آورد تا برای یزید کار کنند و زمینه سلطنت او را فراهم سازند؛ تمام گنجها و اندوخته های خویش را به دست یزید سپرد. او طی سالهای درازی - شاید بیش از پانزده سال - که مردم یزید را به ولایت عهدی می شناختند، تا توانست از غیرت اسلامی کم کرده، حبّ دنیا و مقام را در قلوب رؤا جای داد؛ مردم را مرعوب سپاه شام ساخته، آن سپاه را هوادار یزید نمود، و بدین وسیله، شیعیان را مستأصل و ذلیل کرد.
در چنین شرایطی، حسین علیه السلام تصمیم گرفت که مردم را از حقیقت امر و بی لیاقتی یزید، و ظلم و فسق و کفر او، و غصب مقام خلافت توسط معاویه و دیگران آگاه سازد. امام علیه السلام بیاناتی فرمود و نامه هایی نوشت.
از سوی دیگر بنی اُمیّه و بنی زبیر هم تصمیم گرفتند که نسل پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را قطع
ص: 204
کرده، ریشه شیعیان را بکنند. به مردم پولها دادند که فضایلی برای دشمنان اهل بیت علیهم السلامبتراشند و منتشر کنند، بلکه برای شیعیان اهل بیت علیهم السلام جعل مثالب و مطاعن بنمایند، و این در حالی بود که کسی جرأت نقل فضیلت اهل بیت علیهم السلامو یا ذم و نفرین دشمنان آنان را نداشت. هنوز بسیاری از آن کلمات و بیانات در دسترس است، و مردم جهان تا به امروز - بلکه تا قیام قیامت - می توانند از حقیقت امر مطلع شوند.
آری! حسین علیه السلام حجّت بالغه حقّ، اتمام حجّت نمود و حق را روشن فرمود، و پرده های تاریک را از میان برداشت که حقّاً سفینه نجات، اوست. در اینجا به قسمتی از بیانات و نامه های امام علیه السلام اشاره می نمایم، تا آن که هدفِ مجاهدات آن حضرت روشن گردد.
امام علیه السلام به چند نفر از اشراف و سران بصره نامه هایی نوشت که مضمون همه آنها چنین بود:
«خداوند، محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را برای رسالت اختیار فرمود، و او وظیفه خود را کاملاً انجام داد؛ بندگان را اندرز داد، و آنچه را که مأمور به آن بود، بیان کرد. سپس خداوند
آن حضرت را به سوی خود برد. ما اهل بیت و اولیا و اوصیا و ورثه او و سزاوارترین مردم به جانشینی او بودیم. امّا دیگران حقّ ما را گرفتند و بردند، و مابرای آن که میان مسلمانان تفرقه و جدایی نیفتد ساکت شدیم، با آن که می دانستیم که خلافت حقّ ما است. من شما را به کتاب خدا و سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دعوت می کنم، که سنّت را میرانده اند، و بدعت را به جای آن احیا کرده اند. اگر سخن مرا بشنوید و امر مرا اطاعت کنید، شما را هدایت می کنم، والسلام».
امام علیه السلام این نامه را برای گروهی از اشراف بصره فرستاد، که نام چند تن از آنان برده شده از جمله: احنف بن قیس، مسعود بن عمرو، مالک بن مِسمَع، منذر بن جارود، قیس بن هیثم و عمرو بن عبید اللّه بن مَعْمَر. آنها نامه را خواندند و مخفی
ص: 205
کردند بجز منذر بن جارود، که نامه و نامه رسان را نزد ابن زیاد برد. ابن زیاد، همان
شب فرمان داد تا نامه رسان را بکشند، و صبح به جای خود، برادرش عثمان را والی بصره نمود، و مردم را تهدید کرده، به سمت کوفه شتافت.(1)
در نامه حضرت به اشراف بصره، امام علیه السلام خلافت را مخصوص اهل بیت دانسته، و آنان را اولیا و اولوالامر مردم می شمارد. آنها را برای خلافت از همه مردم اولی، و تمامی خلفا را غاصب می داند. در عین حال از گذشته چشم پوشیده و مردم را برای احیای دین، به خود دعوت می کند تا هدایت شوند. حال باید دانست که آیا دین را یک دفعه نابود کردند و بدعت را در یک آن زنده کردند، و یا آن که به تدریج و در مدتی طولانی، در اثر زمامداری نالایقان؟
در عصری که حسین علیه السلام زندگی می کرد، تقیّه شدیدی حکمفرما بود و این تقیّه نه تنها از زمامداران بود، که چه بسا از مردم نیز تقیه می کردند. امیرالمؤمنین علیه السلام به جهت نافرمانی و عصیان مردم خیلی از بدعتها را تغییر نداد و فرمود: اگر جای پای من محکم و استوار شود و از فتنه ها خلاص گردم، چیز هایی را تغییر خواهم داد.(2)
حسین علیه السلام به این جماعت اشراف که از دوستان غاصبین هستند، این نامه را می نویسد و در عین حال که در آن تقیّه می کند، ریشه حق را نیز بیان فرموده، صریحا می فرماید: خلافت حق ما بود که آن را غصب کردند، و ما برای حفظ اسلام و مسلمین مخالفت نکردیم، اکنون دین از بین رفته، موقع دعوت وقیام فرا رسیده است.
امام حسین علیه السلام در خطبه دوم که پس از نماز عصر برای اصحاب حرّ خواند، فرمود:
«اگر حق را برای اهلش بشناسید خدای را خشنود نموده اید. خلافت،
ص: 206
حقّ ما اهل بیت پیغمبر است، نه مدّعیان بناحقّ که طریقه آنان بر ظلم وعدوان است».(1)
ملاحظه کنید که امام علیه السلام در این خطبه چگونه حدود هزار نفر دشمن را از خواب غفلت بیدار کرده، حق خویش را ثابت می کند و سلطنت ظالمین را باطل می نماید.
در یکی از منازل که آن را «بیضه» می گویند، امام علیه السلام در خطبه ای به اصحاب خود واصحاب حرّ فرمود: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرموده است:
«هرکس سلطان ظالمی را ببیند که حرام خدا را حلال می کند، زیر بار عهد خدا نمی رود، با سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مخالفت می نماید و بر بندگان خدا ظلم می کند، و با او مبارزه نکند و با زبان یا عمل بر او اعتراض نکند، حقّ خداوند است که او را با آن سلطان ظالم و ستمگر محشور گرداند».
در ادامه خطبه حضرت فرمودند:
«آگاه باشید که این جماعت - یزید و عمال او - به دنبال شیطان هستند، از اطاعت خداوند سرپیچی نموده اند، آشکارا فساد کرده اند، قوانین خدا را تعطیل نموده اند، اموال مسلمین را مخصوص خود قرار داده اند، حرام خدا را حلال و حلال او را حرام کرده اند، و من به اعتراض و مخالفت و تغییردادن، از دیگران سزاوارترم»(2).
ببینید که امام علیه السلام چگونه بنی اُمیّه و عمّال او را معرفی و وظیفه هر مسلمانی را بیان می کند؟ البته خود ایشان از هرکس برای جلوگیری از ظلم سزاوارتر است، چون فرزند پیغمبر، وارث او و حافظ دین آن سرور است.
ص: 207
امام علیه السلام در اینجا نامی از خلافت و این که خلافت حق خود اوست نبرده، بلکه وظیفه خود را به صورت نهی از منکر و جلوگیری از ظلم بیان فرموده است. از جمله خطبه های امام علیه السلام که درباره تشویق به امر به معروف، جلوگیری از ظلم بنی اُمیّه، آگاه کردن اصحاب از تصمیم خود بر شهادت و لقای حق و پستی زندگانی با ظالمین می باشد، خطبه ای است که حضرت در «ذی حُسُم» خوانده است:
«إنّه قد نزل من الأمر ما قد ترون، وإن الدنیا قد تغیّرت و تنکّرت و أدبر معروفها و استمرت جدا، فلم یبق منها إلاّ صبابة کصبابة الإناء و خسیس عیش کالمرعی الوبیل. ألا ترون أن الحقّ لایُعمل به وان الباطل لایتناهی عنه؟ لیرغب المؤمن فی لقاء اللّه محقّاً، فإنّی لا أری الموت إلاّ شهادة و لاالحیاة مع الظالمین الاّ برما»(1)
زهیر بن قین برخاست و به اصحاب گفت:
«شما سخن می گویید یا من بگویم؟ گفتند: تو بگو.
زهیر در پاسخ امام علیه السلام عرض کرد: ای پسر پیغمبر ! سخنان تو را شنیدیم. به خدا سوگند! اگر دنیا برای ما باقی بود و در آن جاوید بودیم و یاری و پشتیبانی تو موجب جدایی از دنیا بود، البته ما یاری تو و خروج با تو را بر ماندن جاویدان در دنیا، ترجیح می دادیم».
امام علیه السلام او را دعای خیر نمود.(2)
بلی ! در اثر قیام امام علیه السلام و مخالفت با بیعت و این گونه اقدامات در آن عصر، چنان اصحابی دور آن حضرت را گرفتند که خود امام علیه السلام آنان را ستوده و آنها را
ص: 208
بهترین اصحاب معرفی فرموده است. کلمات و اعمال آن حضرت سرمشق غیرتمندان و راهنمای آنان تا روز قیامت است.
سیدبن طاووس در لهوف نوشته است:
امام علیه السلام برای اشراف بصره، از جمله یزید بن مسعود نهشلی و منذر بن جارود نامه نوشت، یزید بن مسعود، بنی تمیم و بنی حنظله و بنی سعد را جمع کرد، وگفت:
«معاویه هلاک گردید، و با مرگ او ارکان ظلم سست شد، و خانه جور و ظلم خراب گشت. او به گمان باطلش برای یزید از مردم بیعت گرفت و محکم کاری نمود، ولی زحمت او بی ثمر است. یزید شرابخوار که ریشه فساد است، ادعا می کند که خلیفه و امیر مسلمین است، این شخص، به اندازه ای جاهل و نادان است که جلو پای خود را نمی بیند. سوگند به خداوند! جنگ با او، با فضیلت تر از جهاد با مشرکین است.
از طرف دیگر، حسین بن علی علیهماالسلام پسر دختر پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم صاحب شرف اصیل و رأی محکم است که علم او چون دریایی بی پایان می باشد، و فضل او قابل توصیف نیست. خلافت حق او است، او به جهت سابقه، خویشی با پیغمبر و فضائلش از هرکس به سلطنت سزاوارتر می باشد. او با رحم، مروت، عاطفه و مهربانی است. آن بزرگ مرد، رهبر مردم و امام مسلمین می باشد. از حق روی متابید و در باطل قدم مگذارید».
آنگاه گفت:
«صخر بن قیس، در جنگ جمل شما را از یاری امیرالمؤمنین علیه السلام بازداشت. اکنون آن گناه را با یاری پسر پیغمبر بشویید. به خدا سوگند!
کسی در یاری حسین علیه السلام کوتاهی نمی کند مگر آن که خانواده اش ذلیل
ص: 209
و خویشانش قلیل می شوند. اینک من لباس جنگ را به تن کرده ام، هرکس که در جنگ کشته نشود زنده نمی ماند، و هرکس هم که از آن فرار کند، باز زنده نمی ماند.
او پس از شنیدن پاسخهای بنی حنظله و بنی سعد و بنی عامر بن تمیم، نامه ای بدین مضمون برای امام علیه السلام نوشت:
از دعوت شما باخبر شدم. خداوند زمین را از راهنمای راه نجات، خالی نمی گذارد. شما حجّت خداوند در زمین هستید. من، بنی تمیم را تسلیم شما نمودم، تشریف بیاورید که آماده خدمت و طاعت هستیم».
امام علیه السلام پس از خواندن نامه، در حقّش دعای خیر نمود.(1)
امام علیه السلام نامه دیگری هم به اهل کوفه نوشت که در آخر آن آمده است:
«فلعمری ما الإمام إلاّ العامل بالکتاب، و الآخذ بالقسط، والدائن بالحقّ، والحابس نفسه علی ذات اللّه، والسلام».(2)
امام علیه السلام سوگند یاد می کند که لایق امامت نیست مگر آن کسی که به کتاب خدا عمل کند، و در کارها عادل و به حق معتقد باشد، و خود را وقف خدا نماید.
توصیفی که آن سرور از امام می نماید تکلیف معاویه و آل اُمیّه را روشن می کند، وثابت می نماید که آنان لیاقت امامت و خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را ندارند.
حسین علیه السلام مردمان را این گونه بیدار کرد و تخم عداوت و دشمنی با آل ابوسفیان را در دلها کاشت. زهیر بن قین در روز عاشورا به اهل کوفه گفت:
«إنّا ندعوکم إلی نصرهم، وخذلان الطاغیة عبید اللّه بن زیاد، فإنّکم لا تدرکون منهما إلاّ بسوء عُمر سلطانهما کلّه، لیسملان اعینکم، و یقطّعان أیدیکم و أرجلکم و یمثلان بکم و یرفعانکم
ص: 210
علی جذوع النخل و یقتّلان اماثلکم و قرّائکم أمثال حجر بن عدیّ و أصحابه و هانی ء بن عروة و أشباهه»(1)
مرحله سوم:
در پی این سفر، امام علیه السلام شهید و اهل بیت آن سرور اسیر شدند، و حرم پیغمبر خدا را شهر به شهر همچون اُسرای کفّار گرداندند تا به شام، نزد یزید بردند. در اثر این کشتار و اسارت، زبانهای بسته باز شد و یزید بن معاویه مورد تنفّر و انزجار مردم
قرار گرفت. مردم بر او خشم کردند و در حضورش به او بد گفتند. احساسات مردم به حدّی شدید شد که یزید پس از اظهار خشنودی از قتل امام علیه السلام ، گناه را به گردنِ پسر مرجانه افکند تا خود را تبرئه کند، و از این راه مردم را از خود راضی سازد.
چنانکه قبلاً گذشت، طبری از ابو مخنف نقل نموده است:
«وقتی سر امام علیه السلام را وارد مسجد دمشق نمودند برادر مروان، یحیی بن حَکَم نزد آن جماعت رفت و گفت: چه کردید؟ گفتند: هیجده نفر از اهل بیت بر ما وارد شدند که همه را کشتیم و این ها، سرها و اسیران آنان است.
یحیی بن حکم گفت: در روز قیامت از محمّد دور شدید. دیگر با شما همکاری نخواهم کرد».(2)
و از ابو مخنف نقل نموده که یحیی بن حکم در مجلس یزید به او گفت:
لهام بجنب الطف أدنی قرابة
من ابن زیاد العبد ذی الحسب الوغل
سمیّة أمسی نسلها عدد الحصی
وبنت رسول اللّه لیس لها نسل(3)
ص: 211
جایی که یحیای اموی این گونه متأثر شود و از آنها بدگویی کند، حساب دیگران روشن می گردد، چنانکه یکی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به نام ابو برزه، به یزید گفت:
«أتنکُت بقضیبک فی ثغر الحسین! أما لقد أخذ قضیبک من ثغره مأخذا لربّما رأیت رسول اللّه یرشفه»(1)
«ای یزید! در روز قیامت ابن زیاد شفیع تو، و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم شفیع حسین علیه السلام خواهد بود». این سخن را گفت و از مجلس برخاست و بیرون رفت.(2)
روزی زید بن ارقم صحابی، در مجلس ابن زیاد بود. ابن زیاد اجازه دیدار عمومی داده بود، و هیأت های عرب بر او وارد شده بودند. وقتی زید دید که ابن زیاد با چوب بر دندان امام شهید علیه السلام می زند، گفت: چوب خود را از دندانش بردار! به خدا سوگند! دیدم که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم دو لب خود را بر لب های حسین علیه السلام گذاشته، او را می بوسید. آنگاه زید بن ارقم گریست.
ابن زیاد گفت: خدا چشمان تو را بگریاند، اگر نبود که پیر و بی عقل شده ای هر آینه تو را می کشتم.
زید بن ارقم بیرون آمد، در حالی که می گفت: بنده ای، بنده ای را پادشاه کرد، و مردم را بنده خویش نمود. ای جماعت عرب! پس از امروز شما بردگانید، پسر فاطمه علیهاالسلام را کشتید، و پسر مرجانه را پادشاه نمودید. پس او خوبان شما را می کشد، و بدهای شما را بنده خویش می نماید، شما به ذلّت رضایت دادید. از رحمت حق دور باد کسی که به ذلّت رضایت دهد !(3)
پیش بینی زید بن ارقم درست بود، از همه مردم - قرشی و غیر قرشی - بر
ص: 212
بندگی یزید بیعت گرفتند.
پس از کشته شدن امام علیه السلام ، گروهی بنام توّابین شکل گرفتند، و از همان سال شهادت، مشغول فعالیّت شدند.
طبری از ابو مخنف روایت نموده است: «وقتی امام علیه السلام کشته شد و ابن زیاد از لشکرگاه نخیله به کوفه برگشت، شیعیان یکدیگر را ملامت می کردند، آنها پشیمان بودند، و اعتراف می کردند که گناه بسیار بزرگی را مرتکب شده اند، چون امام علیه السلام را دعوت کردند تا یاریش کنند امّا وقتی آمد، رهایش کردند تا در همان نزدیکی کشته شد. و باخود گفتند: این گناه شسته نمی شود و این ننگ برداشته نمی شود مگر به این که قاتلان آن مظلوم را بکشیم یا در این راه کشته شویم.(1)
باز هم طبری از ابو مخنف نقل کرده است: «از همان سال شصت و یک که امام علیه السلام کشته شد، توّابین به جمع آوری اسلحه پرداخته و آماده جنگ می شدند و شیعیان را پنهانی، به خونخواهی حسین علیه السلام دعوت می کردند، و مردم به تدریج اجابت می نمودند، تا این که یزید بن معاویه در چهاردهم ربیع الاول سال شصت و چهار هلاک شد. فاصله میان شهادت امام علیه السلام و هلاکت یزید، سه سال و دو ماه و چهار روز بود. در وقت هلاکت یزید، ابن زیاد امیر عراق در بصره بود، و جانشین او در کوفه، عمرو بن حریث بود. شیعیان نزد سلیمان جمع شدند و گفتند: این پادشاه ظالم هلاک شد، و حکومت بنی اُمیّه الآن رو به ضعف نهاده است، اگر موافقی، بر عمر و بن حریث شورش می کنیم و او را از قصر بیرون می نماییم، آنگاه اعلان می کنیم که ما خواهان کشتن قاتلان امام علیه السلام هستیم. بعد، آنها را پیدا می کنیم و می کشیم و مردم را به سوی اهل بیت علیهم السلام دعوت می کنیم و حقّشان را از غاصبین
گرفته، به آنان بر می گردانیم».(2)
ص: 213
سرانجام توّابین بیرون آمدند، و به جنگ ابن زیاد شتافتند. با کشته شدن توّابین، خون حسین علیه السلام از جوشش نیفتاد. مجدّدا مختار خروج کرد، و این بار قاتلان امام علیه السلام ، از میان اهل کوفه، یکایک کشته شدند و حزب حسینی قوّت گرفت، و افراد این حزب زیاد شد. در مقابل، مصعب بن زبیر هفت هزار نفر از انتقام گیرندگان خون امام شهید را که خود را حسینی نامیده بودند، کشت.
عبید اللّه بن حرّ جعفی، پس از آن که از مجلس ابن زیاد برخاست و از دست او فرار کرد، با اصحاب خود به زیارت شهدای کربلا آمد. او در این باره اشعاری دارد که آنچه مربوط به مبحث ما است در اینجا نقل می کنیم.
یقول أمیر غادر حقّ غادر
ألا کنت قاتلت الشهید ابن فاطمة
فیا ندمی ألاّ اَکون نصرته
ألا کل نفس لا تسدد نادمة
وإنّی لأنّی لم أکن من حماته
لذو حسرة ما إن تفارق لازمة
تا این که می گوید:
أتقتلهم ظلما و ترجو ودادنا
فدع خطة لیست لنا بملائمة
لعمری لقد راغمتمونا بقتلهم
فکم ناقم منّا علیکم وناقمة
أهمّ مراراً أن أسیر بجحفل
إلی فئة زاغت عن الحق ظالمة
فکفّوا وإلا ذدتکم فی کتائب
أشد علیکم من زحوف الدیالمة(1)
عبید اللّه بن حر از آن که امر امام شهید علیه السلام را اجابت ننمود، و به یاری او نشتافت، بسیار متأثّر است، و اظهار پشیمانی و حسرت می کند ومی گوید: چون او را حمایت نکردم، پشیمان و نادمم و این پشیمانی، تا روح در بدن داشته باشم با من هست و از من جدا نمی شود. به ابن زیاد فاسق خیانتکار هم می گوید: تو از من گله مند هستی که چرا با پسر فاطمه علیهاالسلام، حسین شهید علیه السلام جنگ نکردم؟ وقتی که حسین را با ظلم و ستم می کشی، آیا باز هم آرزوی دوستی ما را داری؟ تو دماغ ما را
ص: 214
به خاک مالیدی، و چه بسیار از مرد و زنِ ما که دشمن تو شدند.
همیشه در این فکر هستم، که با لشکری بزرگ بر شما که ظلم کردید و از حق روی گرداندید، بتازم. پس، از اعتراض و ملامت کردنم دست بردارید، و گرنه جنگ شدیدی را علیه شما شروع می کنم که سخت تر از جنگ دیالمه باشد.
پوشیده نماند که عبیداللّه بن حر از شجاعان است که در بسیاری از فتوحات مسلمین شرکت داشته است. او عثمانی و از دشمنان امیرالمؤمنین علیه السلام بود، در جنگ صفّین در سپاه معاویه بود، و تا امیرالمؤمنین علیه السلام شهید نشده بود، به کوفه نیامد. در زمان مصعب، با عبدالملک بن مروان بود، و سرانجام در جنگهایی که با مصعب داشت کشته شد.
او گرچه از دشمنان امیرالمؤمنین علیه السلام بود، امّا، امام شهید علیه السلام به خیمه اش رفت و او را به یاری خویش دعوت کرد، امّا او با وقاحت عجیبی گفت: من از کوفه بیرون آمدم تا تو مرا و من تو را نبینم، با این حال، کشته شدن آن سرور با آن مظلومیّت، او را چنان متأثّر نمود که، این اشعار را سرود و به زیارت قبر امام علیه السلام به کربلا رفت و از اصحابی که در رکاب آن سرور به شهادت رسیده بودند، بسیار تجلیل و تمجید نمود که به آن اشاره خواهم نمود.
عبیداللّه بن حر با آن که از طرفداران معاویه است، و با امیرالمؤمنین علیه السلام جنگیده، می گوید: مکرر به این فکر هستم که با قشون جرّاری به سوی یزید و ابن زیاد بتازم، چون آنان از حق روی گرداندند و ظالم گشتند.
پس بی جهت نیست که یزید، گناه را به گردن ابن زیاد انداخت، و به او بد می گفت. او می خواست که از این راه قلوب جریحه دار مردم را مرهم گذارد، و آب رفته را به جوی باز آرد. خوش رفتاری او هم با اسرای آل محمّد علیهماالسلام پس از آن همه بدرفتاریها، به خاطر همین است.
من چه بگویم در باره آثار شهادت امام علیه السلام ؟! تا به امروز، وعظ، هدایت و ارشاد
ص: 215
مردم را که در مجالس شیعه انجام می گیرد با ذکر مصیبت ختم، و اینها، به عنوان مجلس روضه اقامه می شود؛ کسانی که به زیارت مرقد امیرالمؤمنین علیه السلام و کاظمین و
عسکریین علیهم السلاممشرّف می شوند، سفرشان با عنوان زیارت قبر شهید کربلا شروع می شود؛ مبالغه نکرده ام اگر بگویم: بقای دین تا به همین اندازه که در دست مردم است، در اثر قیام امام علیه السلام است. بنی اُمیّه - مخصوصا یزید - می خواستند اسلام را ریشه کن کنند، و کفّار قریش را با گریستن مسلمین از خود خشنود سازند. شهادت امام علیه السلام نه تنها در یزید اثر کرد، که تغییر رویّه هم داد، و تا زنده بود، نسبت به امام سجاد علیه السلام خوش رفتاری می نمود، بلکه در سلاطین دیگر بنی اُمیّه نیز اثر نموده، آنان از دشمنی با دین و تظاهر به کفر دست برداشتند. عبدالملک به حجاج نوشت: مرا از ریختن خون اهل بیت دور کن، و به آن آلوده ام منما، یزید کرد آنچه کرد، و آل ابوسفیان منقرض شدند.
ص: 216
جواب این سؤال، بسیار واضح است. به عقیده من، امام علیه السلام از شهادت خود و اسارت اهل و عیال خویش خبر داشت، امّا با این حال، با آنان حرکت کرد. نتیجه این سفر هم بر مردم دانا پوشیده نبود. به همین جهت، دانایان و حتّی مردمان عادی، امام علیه السلام را از عاقبت کار با خبر می کردند، و چه بسا کسانی می آمدند و به امام علیه السلام التماس می کردند، که از این سفر منصرف شود، چون نتیجه آن کشته شدن است.
امام علیه السلام به سخنان آنان گوش می داد، از آنان تشکّر می کرد، و می فرمود: می دانم که شما دوست و ناصح من هستید. با وجود این، امام علیه السلام از سفر خود منصرف نشد، تحیّر و شکّی بر قلب مقدّس او عارض نگشت، و به کسی نگفت که کشته نمی شوم، یا پیروز می گردم، و به سلطنت می رسم، بلکه امام علیه السلام در این سفر همیشه مردم را از شهادت خود خبر می داد.
اینک مناسب است، برای تأیید مدّعای خود، بعضی از کلمات امام علیه السلام ، به
ص: 217
ناصحین را که، بر تصمیم او بر شهادت دلالت دارد نقل کنیم، تا معلوم شود که امام علیه السلام غافلگیر نگشته، و برای شهادت آماده بوده است:
1 - «عمر بن عبدرحمان بن حارث بن هشام مخزومی» می گوید: هنگامی که نامه های اهل کوفه رسید و حسین علیه السلام آماده حرکت به سوی عراق شد، نزد او رفتم وگفتم: ای پسر عمو! برای کاری نزد تو آمده ام، آمده ام که تو را نصیحت کنم، اگر مرا
ناصح خود می دانی بگویم، و الاّ خاموش باشم. امام علیه السلام فرمود:
به خدا سوگند! تو را مرد بد کردار و کوتاه نظری نمی بینم.
پس گفتم: شنیدم که قصد سفر به سوی عراق داری و من از این سفر بر جان تو می ترسم. تو به شهری می روی که امرا و عمّال یزید - با ثروت زیاد و بیت المال - در آن هستند. مردم، بنده پول - طلا و نقره - هستند. و من به مردمی که تو را دعوت کرده اند و وعده یاری و کمک داده اند، اطمینان ندارم، که آیا تو را بیش از بنی اُمیّه می خواهند یا با دشمنانت با تو می جنگند!
امام فرمود: ای پسر عمو! خدا تو را جزای خیر دهد! من می دانستم که تو برای نصیحت آمده ای، و از روی عقل سخن گفتی، اکنون، اگرچه بر خلاف گفته تو عمل می کنم، ولی از تو متشکرم، و تو را ناصحی عاقل می دانم».(1)
این قصّه را مسعودی در مروج الذهب مفصل تر نقل کرده و آورده که آن شخص به امام حسین علیه السلام گفت: امیرالمؤمنین علیه السلام قوی تر بود، و مردم حرف شنوی بیشتری از او داشتند و به او دل بسته بودند، با آن که او از معاویه عزیزتر بود، ولی مردم به جهت مال دنیا او را یاری نکردند و گرفتارش نمودند، و مصیبتهایی بر آن سرور وارد ساختند. بعد هم، با برادرت کردند آنچه کردند و تو خود بودی و از جریان آگاه هستی. تو اکنون می خواهی به نزد چنین مردمی بروی، تا با اهل شام بجنگی، و حال آن که یزید از تو قوی تر و مردم به او امیدوارتر و از او ترسان هستند،
ص: 218
پس او با اموال و امکاناتی که دارد، همین مردمی را که به تو وعده یاری داده اند بر تو می شوراند و وادار می کند که با تو بجنگند.(1)
2 - وقتی امام عازم کوفه شد، عبداللّه بن عبّاس پیش وی آمد و گفت: ای پسر عمو! مردم می گویند که تو می خواهی به سوی عراق بروی. به من بگو که چه می کنی؟
امام فرمود: تصمیم دارم که ان شاء اللّه طی این دو روز حرکت کنم.
ابن عباس گفت: در این سفر تو را به خدا می سپارم، امّا به من بگو: آیا سوی مردمی می روی که امیر خود را کشته اند، و شهرشان را به تصرّف خود آورده اند، و دشمنان را بیرون کرده اند، اگر چنین کرده اند سوی آنان برو، امّا اگر تو را خوانده اند، در حالی که والی یزید در میانشان هست، و عمّال او مالیات را جمع آوری می کنند، پس تو را برای جنگ دعوت کرده اند. و من از آن می ترسم که به تو دروغ بگویند، و با تو مخالفت کنند، و مردم را به جنگ تو بکشانند، و از یاری تو دست بردارند.
امام علیه السلام فرمود: از خداوند خیر می خواهم، ببینم چه می شود.(2)
راوی گوید: ابن عباس از نزد حسین علیه السلام بیرون رفت، امّا چون شب شد یا فردا صبح دوباره نزد امام آمد و گفت: می خواهم صبر کنم ولی نمی توانم، من از این سفر بر جان تو می ترسم. می ترسم کشته و مستأصل شوی. اهل عراق مردمی حیله گرند، نزد آنان مرو. در همین مکه بمان ! که تو سیّد اهل حجاز هستی. اگر اهل عراق تو را می خواهند، به آنان بنویس تا دشمن خود را بیرون کنند، آنگاه سوی عراق سفر کن. اگر به بیرون رفتن از مکّه اصرار داری به یمن برو، که سرزمینی وسیع است و قلعه ها و درّه های بسیار دارد و شیعیان پدرت در آنجا هستند، و یمن، سرزمینی است، دور افتاده، از آنجا دعوت را شروع کن و مبلّغین را به اطراف و اکناف روانه کن، در این
ص: 219
صورت امیدوارم ! که با خوشی و بدون جنگ به مقصود برسی.
امام علیه السلام فرمود: ای پسر عمو! می دانم تو دوست و ناصح من هستی، ولی من تصمیم گرفته ام که بروم.
ابن عباس گفت: اگر می روی زنان و اطفال را با خود مبر، به خدا سوگند! می ترسم مانند عثمان کشته شوی. او در حالی کشته شد که زنان و فرزندانش به او نگاه می کردند(1).
مسعودی می گوید: که پاسخ - امام علیه السلام به ابن عبّاس - این بود: در هرجا که کشته شوم، بهتر از این است که در مکّه کشته شوم و هتک حرمت خانه خدا بشود. پس از این جواب، ابن عبّاس مأیوس شد و بیرون رفت.(2)
این کلام امام علیه السلام ، فقط در پاسخ این کلام ابن عباس بود که گفت: «در مکه بمان» و از آن فهمیده می شود که امام علیه السلام بنی اُمیّه را قاتلان خود می دانسته است، که او را رها نمی کنند، اگرچه در مکّه بماند.
3 - «وقتی امام علیه السلام از مکه بیرون آمد، «عبداللّه بن جعفر» برای آن حضرت نامه ای نوشت و به وسیله دو پسر خود عون و محمّد نزد امام علیه السلام روانه کرد. در نامه آمده بود: تو را به خدا، از این سفر بر گرد! چون از هلاک و استیصال تو و اهل بیتت در این راه می ترسم، اگر تو کشته شوی، نور خدا در زمین خاموش می شود. تو راهنمای مردم هستی و امید مؤمنین به توست(3).
عبداللّه بن جعفر نزد والی رفت و این نامه را برای امام علیه السلام آورد. و به همراه او برادر والی، «یحیی بن سعید» هم بود. آنها هرچه اصرار کردند، نتوانستند امام علیه السلام را منصرف کنند. حضرت فرمود: من پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را در خواب دیدم و او مرا به کاری
ص: 220
فرمان داده است که من آن را انجام می دهم، هرچند کشته شوم.
آنها هرچه اصرار کردند، امام علیه السلام آن خواب را تعریف نکرد، و فرمود: به کسی نگفته ام و تا زنده هستم، نخواهم گفت».(1)
4 - «در بین راه، «عبداللّه بن مطیع عدوی» کنار آبی منزل نموده بود، وقتی که امام علیه السلام را دید، بر خاست و او را بغل کرد، و گفت: ای پسر پیغمبر! پدر و مادرم به فدایت ! برای چه آمده ای؟
امام علیه السلام فرمود: معاویه مرده است و مردم عراق از من خواسته اند که به آنجا بروم.
عبداللّه گفت: ای پسر پیغمبر! تو را به خدا از این سفر منصرف شو، و مگذار حرمت اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و عرب هتک شود. به خدا سوگند! اگر بخواهی سلطنت بنی اُمیّه را بگیری، تو را می کشند، و اگر تو را بکشند بعد از تو از هیچ کس نمی ترسند، و به احدی به دیده بزرگی نگاه نمی کنند. به خدا سوگند! حرمت اسلام و قریش و عرب از بین می رود، به کوفه مرو، و متعرض سلطنت بنی اُمیّه نشو امام علیه السلام قبول نکرد و به رفتن اصرار نمود».(2)
«عبداللّه بن مطیع» از قبیله قریش بود. او از طرف ابن زبیر والی کوفه شد، تا آن که مختار او را بیرون کرد. مطالبی را که بزرگان قریش می گفتند، چیزی نبود که بر امام علیه السلام مخفی باشد، آن حضرت، دانسته اقدام به این سفر نمود، ولی نمی توانست سبب سفر خود را صریحا بگوید، به همین جهت یا ساکت می نشست و از آنان تشکّر می نمود، و یا آن که می فرمود: من پیغمبر را در خواب دیدم و مأمور به این سفر هستم و باید بروم.
امام علیه السلام نمی توانست علّت رفتن خود به همراه اهل بیتش را بیان نماید، ولی
ص: 221
بعدها معلوم شد که نظر امام علیه السلام این بود که یزید و آل ابوسفیان را مفتضح کند. حضرت توانست، زحمات چندین ساله معاویه را بر باد دهد، مسلمانان را از شرّ عمّال و راهزنان اموی نجات دهد، و اسلام را تا امروز حفظ کند. این امور بدون این مقدّمات نمی شد ؛ تا امام علیه السلام شهید نمی شد، تا آن گونه ظلمها به او نمی کردند و اهل بیت پیغمبر علیهم السلام را اسیر نمی کردند، پرده های تاریک ظلم معاویه و یزید، بالا نمی رفت و چیزی روشن نمی گشت.
5 - ابو مخنف، از «عبداللّه بن سلیم اسدی» و «مذری بن مشمعل اسدی» نقل می کند:
«پس از پایان مراسم حجّ، با عجله بر می گشتیم تا خود را به امام علیه السلام برسانیم و عاقبت کارش را بدانیم. هنگامی که به او نزدیک شدیم، شخصی را دیدیم که، از سمت کوفه می آمد. گویا امام ایستاد تا او را ببیند، امّا او وقتی امام علیه السلام را دید، راه خود را کج کرد، امام علیه السلام نیز او را به حال خود گذاشت و راه خود را طی کرد.
یکی از ما گفت: خوب است، برویم و او را ببینیم و اگر خبری دارد، به امام علیه السلام برسانیم. پس رفتیم و از او پرسیدیم: از کوفه چه خبر؟
گفت: وقتی از کوفه بیرون آمدم، مسلم وهانی را کشته بودند، و دیدم که ریسمان به پای آن دو بسته، در بازار می کشیدند. این خبر را به امام علیه السلام رساندیم. حضرت فرمود: «انّا للّه و انّا الیه راجعون. رحمة اللّه علیهما».
این کلام را چند بار تکرار کرد. آنگاه ما، امام علیه السلام را قسم دادیم که برگرد و خود و اهل بیتت را به کشتن مده. تو در کوفه یاور نداری، و ما بر جانت می ترسیم.
در این هنگام فرزندان عقیل گفتند: به خدا سوگند! بر نمی گردیم تا انتقام بگیریم، یا مانند برادرمان کشته شویم.
امام علیه السلام فرمود: پس از این، جوانان ! در زندگانی خیری نیست.
ص: 222
وما فهمیدیم که امام، همچنان تصمیم دارد که به کوفه برود».(1)
6 - طبری از ابو مخنف نقل می کند: «لوذان عکرمی گفت: یکی از عموهای من به امام علیه السلام عرض کرد: تو را به خدا ! از این سفر منصرف شو. به خدا سوگند ! نیزه ها و شمشیرها به استقبال تو می آیند، این جماعت که از تو دعوت کرده اند، اگر خود جنگ را تمام کرده و دشمنان را دور نموده بودند، صلاح بود که به نزد آنان بروی، ولی در حال حاضر، به صلاح شما نیست که به طرف کوفه بروید.
امام علیه السلام فرمود: سرانجام این کار بر من پوشیده نیست، ولی آنچه خدا بخواهد، همان می شود».(2)
7 - فرزدق شاعر، در نزدیکی های مکه امام علیه السلام را ملاقات می کند. امام علیه السلام در مورد مردم عراق از او سئوال می نماید.
فرزدق می گوید: قلوب مردم عراق با تو و شمشیرهای آنان به نفع بنی اُمیّه است، و اختیار به دست خدا است.
حضرت فرمود: راست گفتی.(3)
همین اندازه روایت در اثبات مدعاهای ما کفایت می کند. آری! امر بر امام علیه السلام پوشیده نبود و مطلب روشن بود. او اهل کوفه را می شناخت و آینده را می دید، امّا با این حال، مصمّم به انجام این کار شد.
اگر امام علیه السلام برای سلطنت می رفت، چگونه با وجود این گفته ها و نصیحت ها از تصمیم خود برنگشت؟ و یا مردّد نشد ؟ با آن که خودش هم اظهار می کرد که آنها دوست، ناصح و مردمانی با عقل هستند ؟
اکنون مناسب است که به قسمتی از سخنان امام علیه السلام - که نشانگر آن است که
ص: 223
امام علیه السلام از شهادت خود خبر داشته، و مردم کوفه را می شناخته است - اشاره نمایم،
و این احادیث، غیر از آنهایی است که نقل کردیم:
1 - شیخ کلینی و همچنین شیخ صفّار در «بصائر الدرجات»، با سندی معتبر، از «حمزة بن حمران» روایت کرده اند: در محضر امام جعفر صادق علیه السلام بودم که از خروج امام حسین علیه السلام و عدم همراهی محمّد بن حنفیه با او، سخن به میان آمد.
امام علیه السلام فرمود:
«ای حمزه! در این باره برایت حدیثی نقل می کنم و پس از این مجلس، دیگر از این مسأله مپرس. هنگامی که حسین علیه السلام خواست سفر کند، این نامه را نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم، از حسین بن علی به بنی هاشم. امّا بعد، هرکس به دنبال من بیاید، شهید می شود و هرکس بماند، به فتح و پیروزی نخواهد رسید. والسلام».(1)
ازاین نامه معلوم می شود که امام علیه السلام می دانست که این سفر، سفری به سوی شهادت است، و همراهان او نیز کشته می شوند، و اگر کسی بخواهد زنده بماند تا پس از او به مقامی برسد، هرگز به آرزویش نخواهد رسید. همچنان که محمّد بن حنفیه و عبداللّه بن عبّاس، بزرگترین افراد بنی هاشم، ماندند و گرفتار عبداللّه بن زبیر شدند. او می خواست آن دو را با تمام بنی هاشم بسوزاند، تا آن که با کمک مختار، از سوختن نجات یافتند. ابن زبیر، عبداللّه بن عبّاس را به طایف تبعید نمود و با ظلم و ستم هایش، دل او را خون کرد.(2) به راستی که هیچ یک از آن دو به فتح و پیروزی نرسیدند، همچنان که امام علیه السلام نوشته بود. «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الاَْبْصار».(3)
2- «وقتی امام علیه السلام به قصر بنی مقاتل رسید، خیمه ای را افراشته دید ، پرسید:
ص: 224
این خیمه از آن کیست؟ گفتند: از عبید اللّه بن حر جعفی.
فرمود: به او بگویید به نزد من بیاید.
فرستاده امام علیه السلام به نزد عبید اللّه بن حر رفت و گفت: حسین بن علی علیهماالسلام تو را می خواند.
عبیداللّه گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون. من به این جهت از کوفه بیرون آمدم که حسین به آنجا می رفت، من نمی خواهم او را ببینم، و نمی خواهم او نیز مرا ببیند.
فرستاده امام علیه السلام پاسخ عبیداللّه را برای آن حضرت آورد. امام علیه السلام از جا برخاست و نزد او رفت و از وی یاری طلبید. امّا عبیداللّه همان سخن را تکرار کرد.
امام علیه السلام فرمود: اگر ما را یاری نمی کنی، از خدا بترس و از آنان که با ما می جنگند مباش. به خدا سوگند! کسی که ناله ما را بشنود و ما را یاری نکند، هلاک خواهد شد.
عبیداللّه گفت: من به دشمنان شما کمک نخواهم کرد. پس امام برخاست و رفت».(1)
از این روایت هم معلوم می شود که امام علیه السلام سرانجام خود، و آن که کارش به جنگ می کشد را می دانسته، و به همین جهت عبیداللّه را به یاری طلبید. عبید اللّه، بعد از قضایای عاشورا، پشیمان شد که چرا امام علیه السلام را یاری نکرد، که قسمتی از اشعار او را در این باره آوردیم.
3 - زهیر بن قین با جمعی از اصحاب خود از حج برمی گشت. او عثمانی بود و به همین جهت نمی خواست که با امام علیه السلام در یک منزل توقف کند. هر وقت امام علیه السلام حرکت می کرد، آنان توقف می کردند، و هر وقت امام علیه السلام منزل می کرد، آنها به راه می افتادند. تا آن که روزی بالاجبار، در یکجا توقف کردند. راوی می گوید:
«مشغول غذا خوردن بودیم که فرستاده امام علیه السلام آمد وپس از سلام، گفت: ای
ص: 225
زهیر! اباعبداللّه، تو را می طلبد. همه متحیّر ومبهوت شدند. از غذا خوردن دست کشیدند و مثل آن که خشک شده باشند، حرکتی نمی کردند. زن زهیر گفت: پسر پیغمبر تو را می خواند و تو نمی روی ؟ ! چه می شود، اگر به نزدش بروی و سخنش را بشنوی؟
زهیر نزد امام علیه السلام رفت و طولی نکشید که خوشحال برگشت، در حالی که رنگ صورتش روشن شده بود. سپس فرمان داد خیمه و اثاث او را نزد امام حسین علیه السلام ببرند. آنگاه زنش را طلاق داد و گفت: به اهل و خانواده خود ملحق شو. نمی خواهم از من به جز خوبی، چیزی به تو برسد، و به اصحاب خود گفت: هرکس می خواهد، با من بیاید، و گرنه بداند که این، آخرین ملاقات ما است. من در جنگ «بلنجر» شرکت کرده بودم و در آن جنگ غنایم زیادی قسمت ما شد، سلمان باهلی به ما گفت: از این که این غنایم را به دست آوردید، خوشحال هستید؟
گفتیم: بله!
گفت: اگر جوانان آل پیغمبر را درک کردید، از آن که در رکاب آنان بجنگید، بیشتر خوشحال باشید. سپس زهیر با آنان خدا حافظی کرد و رفت.(1)
زهیر، عثمانی بود و از شیعیان اهل بیت علیهم السلام به حساب نمی آمد. به همین جهت اهل کوفه از این که او را جزو اصحاب امام می دیدند، تعجب کردند. زهیر نمی خواست با حسین علیه السلام روبرو و هم منزل شود، امّا نمی دانم امام علیه السلام در آن چند دقیقه به او چه فرمود و چه چیزی را بیادش آورد که «عثمانی» را «حسینی» ساخت.
زهیر، خوشحال و مسرور با صورتی نورانی برگشت. از همه کس دست شست و زنش را هم طلاق داد و مهیّای شهادت گردید. زهیر می دانست که اگر زنش با اهل بیت امام علیه السلام باشد، اسیر می شود، به همین جهت او را جلوتر روانه کرد. از این
مطلب می توان فهمید که امام علیه السلام می خواست که زنان و اطفال او اسیر شوند، و گرنه
ص: 226
مانند زهیر آنان را با خود نمی آورد، و یا از میان راه بر می گرداند. زهیر در خطبه خود
در برابر سپاه دشمن گفت: «من به حسین علیه السلام نامه ننوشتم و وعده یاری ندادم، امّا وقتی در راه، به او برخوردم و دانستم که شما دشمنان، با او چه رفتاری می کنید، به یاد پیغمبر افتادم و تصمیم گرفتم که خود را فدایش کنم، و حقّ پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را - که شما نادیده می گیرید - محترم بشمارم».(1)
زهیر و عبیداللّه بن حر، هر دو عثمانی، و از حسین علیه السلام و ملاقات با او گریزان بودند، ولی یکی سعادتمند و دیگری روسیاه شد. و از همان ملاقات زهیر با امام علیه السلام و امتناع عبیداللّه از رفتن به نزد امام علیه السلام و پاسخ ردّش، می توان سعادت زهیر، و شقاوت عبیداللّه را فهمید.
اگرچه انسان های شقی و سعید، گاهی در یک راه قدم می زنند ولی در مواقع حساس، برقهایی می جهد و انسان سعید، قدمهایی برمی دارد که از شقاوت جدا می گردد. اولین قدمی که با آن شقی در یک راه برداشته، بر خلاف جریان عادی بوده، نظیر حرّ بن یزید و ابن سعد، که حرّ از همان ملاقات اول با امام علیه السلام پیدا بود که نجات خواهد یافت، و البته می بایست به سعادت برسد.
4 - امام علیه السلام از قصر بنی مقاتل حرکت فرمود و در بین راه، به خواب رفت، وقتی بیدار شد، فرمود: «انّا للّه و انّا الیه راجعون و الحمد للّه رب العالمین».
علی بن الحسین علیه السلام ، سوار بر اسب، خود را به پدر رساند، و گفت: قربانت گردم! چرا این کلام را می گویی؟
حضرت فرمود: در خواب دیدم که اسب سواری می گوید: این جماعت می روند در حالی که مرگ به دنبال آنها است. دانستم که مقصودش ما هستیم و مرگ ما نزدیک شده است.
پسر گفت: پدر جان! خدا بد برایت نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟
ص: 227
حضرت فرمود: به خدا سوگند! چرا.
علی گفت: پس چه ترسی از مرگ داریم.
و امام علیه السلام در حقّ او دعای خیر نمود.(1)
5 - طرماح بن عدی در میان راه با امام علیه السلام ملاقات کرد و گفت: افراد زیادی را با شما نمی بینم، و اگر سپاه دشمن، فقط همین گروهی باشد که از شما جدا نمی شوند، (اصحاب حر بن یزید) هرآینه برای کشتن و از بین بردن شما کافی می باشند. و این در حالی است که یک روز پیش از آن که از کوفه حرکت کنم، سپاه بزرگی را دیدم که، تا کنون چنان جمعیّت انبوهی را در یک مکان ندیده بودم. همه آنها برای جنگ با تو به سویت روانه می شوند. تو را به خدا! به سوی آنان قدمی بر مدار و اگر مایلی، با من بیا تا تو را به شهر خودمان، نزدیک کوههای قبیله طیّ ببرم.
من مردم را به یاری تو فرا می خوانم و تا ده روز، افراد زیادی سواره و پیاده برای یاری شما آماده می شوند. من ضامنم که در برابر دشمن، بیست هزار نفر از قبیله طیّ در رکاب تو بجنگند. به خدا سوگند! تا وقتی آنها جان در بدن دارند، به تو آسیب نمی رسد. امام علیه السلام در حقّ او دعای خیر نمود و فرمود: من با حر عهدی بستم و نمی توانم با آن مخالفت کنم.
طرماح گفت: من برای اهلم آذوقه ای تهیه کرده ام و باید به آنان پولی بدهم، پس می روم و بر می گردم و از یاوران تو خواهم بود. امام علیه السلام فرمود: اگر می خواهی چنین کاری را انجام دهی، عجله کن.
طرماح می گوید: من فهمیدم که حسین علیه السلام کمک می خواهد و به همین جهت مرا به تعجیل وا می دارد. پس به طرف اهلم رفتم و به آنها وصیّت کردم و به سوی حسین براه افتادم، امّا در بین راه خبر شهادت امام علیه السلام را شنیدم.(2)
ص: 228
گفتنی است، این که امام علیه السلام او را به تعجیل امر فرمود، به خاطر آن نبود که به یاری و مساعدت او نیاز داشت. زیرا امام علیه السلام خود را برای شهادت آماده کرده بود و این کمکها، در برابر سپاه فراوانی که طرماح، نظیر آن را در یکجا ندیده بود، گرفتاری های او را رفع نمی کرد. بلکه امام، به او فهماند که من به زودی به شهادت می رسم و اگر مایل هستی که به فیض شهادت برسی، زودتر بیا. واین که او از امام دعوت کرد که به دهکده آنها برود، تابیست هزار نفر را از قبیله طیّ به او تسلیم نماید، به گمان من، مثل دعوتهای اهل کوفه است. طایفه طیّ، این اندازه سپاه نداشت، وشاهد من، فرار پدر طرمّاح، عدیّ بن حاتم و اسارت عمّه طرمّاح به دست سپاه اسلام در زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم است.
اگر طرماح می خواست امام علیه السلام را یاری کند، چرا به فکر اهل و عیال خود بود؟ زهیر بن قین زنش را طلاق داد و روانه کرد و حسینی شد، امّا طرمّاح، حسین علیه السلام را رها می کند و به فکر آذوقه اهل و عیال خودش می باشد غافل از این که:
«فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً»(1)
«پای پوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدّس «طوی» هستی».
فکر زن و بچه با عشق حسین علیه السلام نمی سازد. طرمّاح که ضامن کمک بیست هزار نفر شده بود، چرا خودش حسین علیه السلام را در میان سپاه دشمن که ملازم او بودند، تنها گذاشت؟ من این عذرها را بهانه ای بیش نمی دانم.
6 - هنگامی که امام علیه السلام به سمت کوفه حرکت می کرد، مردم دنیا طلب هم به خیال آن که حسین علیه السلام پادشاه می شود، به دنبال آن حضرت به راه افتادند تا از ریاست او بی بهره نباشند. وقتی حضرت به محل «زباله» رسید، خبر کشته شدن عبداللّه بن بُقطُر را به او دادند.
امام علیه السلام عبداللّه بن بقطر را نزد مسلم بن عقیل فرستاده بود. سواران حصین بن
ص: 229
تمیم او را در قادسیه دیدند و دستگیر کرده، نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد به آن جوانمرد گفت: بالای قصر برو و کذّاب پسر کذّاب را لعن کن! (مقصود او حسین بن علی علیهماالسلام بود.) تا ببینم با تو چه باید کرد.
عبداللّه بن بقطر بالای قصر رفت و به مردم گفت: من فرستاده حسین، پسر فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم هستم. مردم! او را یاری کنید و بر ضدّ پسر مرجانه حرامزاده، از او پشتیبانی نمایید.
ابن زیاد دستور داد تا او را از بالای قصر به پایین افکندند که استخوانهای او درهم شکست. و چون رمقی در او بود، «عبدالملک بن عمیر لخمی» سر او را برید و گفت: خواستم او را راحت کنم.
هنگامی که این خبر در محل «زباله» به امام علیه السلام رسید، حضرت این نامه را نوشتند که برای مردم خوانده شد:
بسم اللّه الرحمن الرحیم اما بعد، به ما خبر بسیار بدی رسیده و آن کشته شدن مسلم وهانی و عبداللّه بن بقطر است. شیعیان ما از یاری ما دست برداشته اند. پس هرکس از شما می خواهد بازگردد، هیچ منعی بر او نیست.
مردمی که برای دنیا دور آن حضرت جمع شده بودند، متفرّق شدند. فقط کسانی ماندند که از مدینه با او آمده بودند. امام علیه السلام مخصوصا با این کار خواست تا کسانی را که با او می آیند به خیال آن که مردم کوفه تسلیم او هستند، با خبر کند تا بروند، و آن کسانی که می خواهند جان خود را فدای او سازند، در رکابش باقی بمانند(1)
از این حدیث معلوم می شود که امام علیه السلام برای شهادت می آمد، نه سلطنت. و گرنه باید خود آن حضرت نیز همچون دیگران که به این خیال می آمدند، از سفر منصرف می شد و به سمت کوفه نمی رفت. امّا امام علیه السلام همچنان بر تصمیم خود
ص: 230
باقی ماند.
آن حضرت این خبر را اعلام کرد تا دنیا طلبان بروند و با او نباشند و اصحابی که خود را برای کشته شدن آماده کرده و به همین جهت سفر می کنند، با او بیایند. باید همراه آن حضرت، کسانی نظیر عبداللّه بن بقطر - فرستاده او - باشند. ببینید که چگونه از مرگ استقبال می کند، خود را نمی بازد، بر خلاف دستور ابن زیاد عمل می کند، مردم را از آمدن حسین علیه السلام با خبر می نماید و به یاری او دعوت می کند، از امام علیه السلام تمجید نموده و ابن زیاد را به عنوان حرامزاده به مردم معرفی می کند البته نظیر این حکایت، برای «قیس بن مسهر صیداوی» نیز اتفاق افتاده است که طبری از ابو مخنف، نقل نموده است.(1)
امام علیه السلام بیش از خبر شهادت حضرت مسلم، هر دو را به نمایندگی از خود، نزد اهل کوفه فرستاده بود، و حصین بن تمیم آنها را دستگیر کرده، از قادسیه نزد ابن زیاد می فرستد. آنگاه هر دو، ابن زیاد را لعن و مردم را به یاری امام علیه السلام دعوت کرده، و ابن زیاد، آنها را از بالای قصر به پایین افکند.
از بیانات گذشته ما معلوم شد که بنی اُمیّه، تا امام علیه السلام را نمی کشتند، از او دست بر نمی داشتند. زیرا تا وقتی امام علیه السلام زنده بود، آنها به هدف خود نمی رسیدند. پس می باید امام علیه السلام را بکشند تا یزید بتواند از مردم تحت عنوان این که همه بنده او هستند، و می تواند آنها را در بازار بفروشد، بیعت بگیرد. در عین حال، امام از موضع دفاع، تجاوز نکرد و هیچ گاه مجاهد و مهاجم نشد، و به شهری که از او دعوت نشده بود، نرفت. هرچه طرمّاح اصرار کرد، به دهکده آنها برود نرفت. و به یمن نیز مسافرت نکرد گرچه محمّد بن حنفیه و ابن عباس اصرار داشتند.
ص: 231
امام علیه السلام هیچ وقت بهانه ای به دست دشمن نداد و از مظلومیّت خود نکاست. زیرا حفظ دین از شرّ یزید و نجات مسلمین از این راهزن دین و از همه آل ابو سفیان، به این بود که با اهل و عیال چنین مسافرتی را انجام دهد و آواره و در به در باشد و حرم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مانند اسرای کفار از این شهر به آن شهر بروند.
این گونه جهاد و شهادت که موجب بقای دین و حفظ مسلمین است، بزرگترین جهاد و شهادت است، نه انداختن خویش در هلاکت. وگرنه، هرکس که به قصد کشته شدن و برنگشتن، به جهاد برود، خویش را در هلاکت انداخته است، در حالی که چنین نیست. عمّار بن یاسر در جنگ صفین، به قصد برنگشتن و کشته شدن حرکت کرد و می گفت: «الرواح الی الجنة».
آیا عاقلی می تواند بگوید: جهاد در صورتی است که اطمینان به کشته شدن خویش نداشته باشیم؟ حسین علیه السلام با خداوند معامله کرد و جان عزیز خود و عزیزانش را فدای دین مقدّس اسلام نمود. او کشته شد تا بنی اُمیّه ذلیل شوند و از چشم مسلمانان بیفتند و دوست و دشمن، به اندازه خباثت و عناد آنان با دین و پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم پی ببرند. حسین کشته شد و تا قیام قیامت وسیله نجات مردم گردید. او مایه آگاهی و نجات اُمّت است. گریه بر مصائب، و یادآوری گرفتاری های او، موجب خلاص از جهنم و رفع گرفتاری ها است، و زنده کردن یادش، تبلغ دین اسلام است.
سید بن طاووس رحمه الله در کتاب «لهوف» از کتاب احمد بن حسین بن عمر بن بریده که محدّثی مورد اعتماد است، نقل می کند که حضرت صادق علیه السلام فرمود: شبی که صبح فردایش امام حسین علیه السلام از مکه حرکت کرد، محمّد بن حنفیه او را ملاقات نمود و گفت: شما اهل عراق را می شناسی و می دانی که با پدر و برادرت چه کردند. می ترسم با تو نیز چنان کنند. اگر در مکه بمانی، از همه کس عزیزتر هستی.
حضرت فرمود: برادر! می ترسم که یزید، خون مرا در حرم خدا بریزد و بدین
ص: 232
سبب، حرمت خانه خدا از میان برود.
محمّد بن حنفیه گفت: اگر چنین است، به سوی یمن یا بعضی از بیابانها برو تا کسی به تو گزندی نرساند.
امام فرمود: در آنچه که گفتی، فکر می کنم.
سحرگاهان، امام علیه السلام از مکه کوچ کرد. وقتی محمّد بن حنفیه مطّلع شد، آمد و زمام ناقه امام علیه السلام را گرفت و گفت: مگر به من وعده تأمّل کردن ندادی؟
حضرت فرمود: پس از رفتن تو، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به من امر فرمود: ای حسین! بیرون برو که خواسته خدا آن است که تو را کشته ببیند.
محمد بن حنفیه گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون. پس برای چه این زنان را با خود می بری؟
امام فرمود: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود که خدا می خواهد این زنان را اسیر ببیند. سپس امام علیه السلام حرکت کرد و رفت.(1)
در اینجا می بینید که امام به برادر خود جواب صریح داده است. هرچند که از جواب دادن به دیگران طفره می رفت. شیعه بر این اعتقاد است که امام علیه السلام به وظیفه مخصوص خود عمل می کند. به موجب روایات معتبر، هریک از ائمه علیهم السلامنامه ای مخصوص به خود داشته است که آن را باز می کرد و به آنچه در آن بود، عمل می نمود.(2)
ص: 233
معاویه در ماه رجب سال شصتم هجری هلاک شد، در حالی که زمینه خلافت فرزند خود یزید را فراهم کرده بود. یزید، به عمو زاده خود «ولید بن عتبه بن ابی سفیان» والی مدینه نامه نوشت و او را از مرگ معاویه آگاه ساخت و از او خواست که از حسین علیه السلام و عبداللّه بن زبیر بیعت بگیرد و بر آنان سخت گیری کند و مهلت ندهد. این کار بر ولید، گران آمد و با آن که میان او و مروان، دشمنی و قطع رابطه بود، چاره ای جز احضار مروان و مشورت با وی ندید. مروان، بزرگ بنی اُمیّه و دارای فکر و مکر و زیرکی و شخصیّت و سیاست و سابقه ولایت بر مدینه بود. وقتی آمد، ولید او را از هلاکت معاویه و خواسته یزید مطلع نمود و گفت: به نظر شما چه کنم؟ مروان گفت: همین الآن حسین و ابن زبیر را احضار کن و قبل از آن که از مرگ معاویه مطّلع شوند، آنان را وادار به بیعت نما و اگر امتناع کردند، آنها را به قتل برسان که اگر از مرگ معاویه با خبر شدند، هرکدام به جانبی می روند و داعیه ای دارند و جمعی را با خود همراه می کنند.
ولید، نوه عثمان را مأمور کرد تا آن دو را بیاورد. آنها در مسجد نشسته بودند که
ص: 234
او آمد و گفت که به نزد امیر حاضر شوید. او شما را خواسته است.
آنها به او گفتند: تو برو، ما الان می آییم.
آنگاه ابن زبیر از امام علیه السلام پرسید: به نظر شما برای چه والی در این وقت که کسی را نمی پذیرد، ما را می خواهد؟
امام علیه السلام فرمود: معاویه مرده است و پیش از آن که مردم از آن باخبر شوند، ما را برای بیعت می خواهند.
ابن زبیر گفت: گمان نمی کنم که جز این باشد. شما چه می کنید؟
امام علیه السلام فرمود: با جوانان خود می روم و آنان را بیرون در، مراقب خود می گذارم.
ابن زبیر گفت: از والی بر جان تو می ترسم.
امام فرمود: به نزد او نمی روم مگر با جماعتی که بتوانند از من حمایت کنند.
سپس حضرت با جمعی به آنجا رفت وبه آنها فرمود: اگر شما را خواستم یا فریاد والی بلند شد، همگی به خانه هجوم آورید، و گرنه همینجا منتظر من باشید. آنگاه حسین علیه السلام به داخل رفت. ولید، مرگ معاویه را خبر داد و از امام علیه السلام خواست تا با یزید بیعت کند.
امام علیه السلام فرمود: شخصیتی مثل من، مخفیانه بیعت نمی کند و تو نیز به این بیعت مخفیانه اکتفا نمی کنی و می خواهی که در حضور مردم با او بیعت کنم.
ولید تصدیق کرد. حضرت فرمود: وقتی که از مردم برای بیعت دعوت کردی، ما را نیز بطلب.
ولید گفت: پس بروید و با مردم بیایید.
مروان گفت: به خدا سوگند! اگر حسین بیعت نکرده برود، دیگر بر او دست نمی یابی، تا آن که از دو طرف افراد زیادی کشته شوند. او را نگاه دار تا بیعت کند و
الاّ گردنش را بزن.
ص: 235
امام علیه السلام از جا برخاست و فرمود: یابن الزرقاء! تو مرا می کشی یا او؟ به خدا قسم! دروغ گفتی. آنگاه بیرون آمد و با اصحاب خود روانه منزل شد.
مروان به ولید گفت: تو از سخنانم سرپیچی کردی، و حسین دیگر تسلیم تو نخواهد شد.
ولید گفت: آنچه تو می گویی، موجب از بین رفتن دین من خواهد شد. اگر در برابر قتل حسین، مالک تمام دنیا شوم، حاضر نیستم که او را بکشم. کسی که حسین را بکشد، روز قیامت نجات نمی یابد.
مروان گفت: کار خوبی کردی.
ولی پسر زبیر، در خانه نشست و هرچه او را بیشتر می خواستند، امتناع او زیادتر می شد. بالاخره مهلت گرفت تا فردا نزد ولید برود، امّا شبانه با برادرش
جعفر فرار کرد و از بی راهه به مکه رفت. صبح، والی از فرار او با خبر شد. تا عصر او را تعقیب کردند ولی نیافتند.
شب بعد، از ماه رجب دو روز باقی مانده بود که حسین علیه السلام با اهل بیت خود از راه عمومی به سمت مکّه معظمه روانه شد. ولید، رفتن امام علیه السلام را دید، امّا بر او سخت گیری نکرد(1).
با رفت و آمد حُجّاج و زوّار کعبه معظمه، همه مسلمین از بیعت نکردن امام علیه السلام با یزید، مطّلع شدند.
کوفه مرکز شیعیان بود و آنان مدّت بیست سال در شکنجه و آزار فوق العاده ای بودند. معاویه با تمام نیرنگهای خود در آن مدّت طولانی آنچه توانست انجام داد تا ریشه شیعه را بکند. سلطنت «زیاد بن ابیه» بر عراق نیز به همین خاطر بود، زیاد
ص: 236
یکی از افراد بانفوذ شیعه بود و همه آنان را می شناخت. وقتی از آنان برگشت و برادر معاویه و دشمن علی علیه السلام شد، از دشمنی کوتاهی نکرد. او با اختیارات وسیع خود، تا توانست شیعیان را کشت و آنان را ذلیل و مستأصل و پریشان نمود به حدّی که هیچ گاه نتوانند به فکر شورش برآیند و به کمک آل علی علیهم السلام با آل ابوسفیان مخالفت کنند. این، نقشه معاویه و دستور او به والیان و عمّالش بود.
سرانجام معاویه هلاک شد و شیعیان کوفه، نفس راحتی کشیدند و از مرگ دشمن خود خشنود شدند. خبر امتناع امام حسین علیه السلام از بیعت با آل ابوسفیان، روحِ تازه ای در آنان دمید. آنها در منزل «سلیمان بن صُرَد خزاعی»، که از اصحاب پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و از شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام بود و بعدها رئیس توّابین هم شد، جمع شدند و خدا را به خاطر مرگ معاویه، حمد و ثنا نمودند.
سلیمان گفت: معاویه هلاک شد و حسین علیه السلام از بیعت بایزید امتناع نموده و به مکه رفته است. شما شیعیان او و پدرش هستید. اگر به راستی می خواهید او را یاری کنید و با دشمنانش بجنگید، نامه بنویسید و او را بطلبید و اگر به خود اطمینان ندارید، او را فریب مدهید.
همگی گفتند: با دشمنان او می جنگیم و خود را فدای او می کنیم.
پس به فرمان سلیمان، از طرف عموم شیعیان نامه ای نوشتند، و نام این چهار نفر از بزرگان شیعیان «سلیمان بن صرد»، «مسیّب بن نجبه»، «رفاعة بن شدّاد» و «حبیب بن مظاهر» به خصوص در آن آمده بود. مضمون نامه، شادمانی از مرگ معاویه، دشمن حسین علیه السلام بود واین که معاویه - آن پادشاه ستمکار که به ظلم و قهر و غلبه بر مردم فرمانروا شد - حقوق مردم را غصب نمود، خوبان را کشت و بدان را بر مردم مسلّط نمود و مال خدا را به دست ستمکاران و ثروتمندان داد.
سپس از امام علیه السلام دعوت کرده بودند که ما امام نداریم. آقا! تو بیا و امام ما باش وما را به سوی حقّ راهنمایی کن ما با والی کوفه که از عمّال یزید است، رفت و آمد
ص: 237
نداریم و در محضرش حاضر نمی شویم و هرگاه از آمدن تو به سمت کوفه با خبر شویم، او را از کوفه بیرون و به شام می فرستیم. والسلام.(1)
از این چهار نفر، فقط حبیب بن مظاهر در کربلا حاضر شد و جان خود را فدای امام مظلوم علیه السلام نمود و از بهترین یاوران آن امام شهید گردید. از سه نفر دیگر، سلیمان و مسیّب، از رؤسا و امرای توابین شدند و در زمان عبدالملک مروان در جنگ با ابن زیاد کشته شدند. ولی رفاعه بن شدّاد، پس از کشته شدن آنها از امرای توابین شد و قشون را از معرکه برداشت و به کوفه برگشت. وقتی اشراف کوفه و قاتلان امام مظلوم علیه السلام مانند شبث بن ربعی، شمر بن ذی الجوشن و عمرو بن حجاج زبیدی، بر سر ریاست و آقایی با مختار می جنگیدند، رفاعه، با اشراف و اعیان کوفه بود، بلکه رهبر آن جماعت و آن لشکر بود. بین رؤسا و عشایر بر سر رهبری، اختلاف شد و بالاخره رفاعة بن شداد را انتخاب کردند. وقتی اصحاب مختار می جنگیدند و فریاد می زدند: «یالثارات الحسین ؛ ما برای یاری حسین علیه السلام با قاتلان او می جنگیم»، یزید بن عمیر گفت: «یالثارات عثمان!» او نیز طالب خون عثمان شد! ناگهان رفاعة بن شدّاد گفت: ما با عثمان چه کار داریم؟ من با جمعی که یاری عثمان کنند و خون او را طلب نمایند، همکاری نمی کنم.
عده ای از قومش گفتند: تو ما را به جنگ کشاندی، امّا حالا که گرفتار شمشیر دشمن شدیم، می گویی که بروید و از جنگ دست بردارید!؟
رفاعه به این سخنان گوش نداد و این دو بیت را خواند:
أنا ابن شداد علی دین علی
لست لعثمان بن اروی بِولی
لاصلین الیوم فیمن یصطلی
بحرّ نارِ الحرب غیر مؤتلِ
سپس با آنان جنگید و کشته شد.(2)
ص: 238
پس می توان گفت که همه این چهار نفر، در راه اهل بیت کشته شدند. ولی میان حبیب بن مظاهر که به یاری امام مظلوم تا کربلا شتافت و جان خود را فدای آن سرور نمود، و آن سه نفر که در کوفه ماندند و امام علیه السلام را یاری نکردند، تفاوت و فاصله بسیاری است، مثل فاصله میان زمین تا آسمان. و همچنین است تفاوت سلیمان و مسیّب که رفتند و کشته شدند و به راستی از گذشته خود پشیمان شدند و توبه کردند، با رفاعه که از جنگ برگشت و با دشمنان امام حسین علیه السلام مانند شمر،
شبث و عمرو بن حجاج ائتلاف کرد و نه تنها با مختار و شیعیان امام مظلوم دشمنی نمود، بلکه با دشمنان اهل بیت، در یک صف ایستاد؛ همان صفی که در آن طلب خون عثمان کردند. هرچند که رفاعه نیز پشیمان شد و از کرده خود توبه کرد و با آن جماعت جنگید و کشته شد.
امیدوارم در روز قیامت به شفاعت حسین بن علی علیهماالسلام نائل گردد و با دشمنان
اهل بیت محشور نگردد ! خداوند همه شیعیان را از فتنه ها، بلایا و حبّ جاه و مقام محفوظ بدارد و عاقبت همگی را ختم به خیر بفرماید !
اولین نامه ای که از طرف شیعیان فرستاده شد، نامه سلیمان بن صرد بود. این نامه را «عبداللّه بن سَبُع» و «عبد اللّه بن وال» باعجله، در مکه معظمه، روز دهم ماه
رمضان به امام علیه السلام رساندند. پس از دو روز، شیعیان دوباره «قیس بن مسهر» و «عبدالرحمان ارحبی» و «عمارة بن عبید سلولی» را روانه مکه نمودند در حالی که همراه این سه نفر، پنجاه و سه نامه بود که هرکدام از طرف یک، دو یا چهار نفر بود.
دو روز بعد، مجددا «هانی سبیعی» و «سعید بن عبد اللّه حنفی» را با نامه ای خدمت امام علیه السلام روانه نمودند. این نامه از طرف عموم شیعیان بود و در آن آمده بود:
به سمت ما بشتاب! مردم منتظر تو هستند و بجز تو، کسی را نمی خواهند. والسلام.
به فاصله بسیار کمی، نامه های بسیاری از طرف شیعیان، چه عمومی و چه انفرادی، به خدمت امام علیه السلام رسید. اشراف کوفه نیز نامه نوشتند و امام را طلبیدند؛
ص: 239
از جمله: شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث بن یزید بن رُوَیم، عَزْرة بن قیس، عمرو بن حجّاج زبیدی و محمّد بن عمیر تمیمی. آنها نوشتند: میوه ها رسیده است و سپاه، به امر تو و در اختیار تو می باشد. وقت آن است که به کوفه بیایی.
می توان گفت که در آن مدّت کوتاه تمامی شیعیان، به طور خصوصی یا عمومی برای امام علیه السلام نامه نوشتند و از حضرت دعوت کرده، اظهار اطاعت و انقیاد نمودند. حتّی اشراف کوفه - که همگی منافق و همیشه با هرکس که رئیس می شد، همراه بودند و در عین حال، با آن کس که احتمال می دادند به ریاست برسد رابطه پیدا می کردند - نیز نامه نوشتند و از او دعوت کردند.
شما خیال نکنید همین چند نفری را که نام بردم، نامه نوشتند ؛ هنگامی که ابن سعد وارد کربلا شد، عزرة بن قیس را طلبید و به او گفت: برو از حسین سؤال کن که برای چه آمده و چه می خواهد؟
امّا از آنجا که عزره از امام علیه السلام دعوت کرده بود، حیا کرد و خجالت کشید که این پیام را ببرد.
ابن سعد از رؤسای دیگر خواست که بروند و این پیام را برسانند. امّا هیچ کدام قبول نکردند. چون هرکدام نامه نوشته و از امام دعوت کرده بودند.(1)
کوفه، شهری اسلامی و مرکز عشایر و سپاه مسلمین بود و می توان گفت که دارای حدود نود هزار جنگجو بود. وقتی که امیرالمؤمنین علیه السلام کوفه را پایتخت خود نمود، بیشتر آنان شیعیان او بودند. پس از قضیّه حکمین، در میان آنان خوارج پیدا شدند که تعدادشان رو به افزایش بود.
در زمان سلطنت معاویه، عده زیادی عثمانی به آن شهر آمدند. از آنجا که این جماعت، مطابق میل ملوک و سلاطین عمل می کردند، افرادی متنفذ و زورمند شدند. به این ترتیب، افراد این گروه، رو به افزایش و شیعیان رو به کاهش گذاشتند،
ص: 240
و نقشه معاویه هم نابودی شیعیان بود. اشراف و رؤسای کوفه از همان اوّل از منافقین بودند، به همین جهت، در عین حال که با علی علیه السلام بودند، با معاویه نیز رابطه داشتند. وقتی هم دیدند معاویه هلاک شد و تمامی شیعیان با امام حسین علیه السلام شدند، در صدد برآمدند که با آن امام نیز رابطه داشته باشند. لذا آنان نیز در این دعوت شرکت کردند و نامه ها نوشتند. اگر رؤسای لشکر کربلا را در نظر بگیرید، همه از کسانی هستند که به امام علیه السلام نامه نوشته بودند، از جمله شبث، قیس بن اشعث، عزره و عمروبن حجاج.
وقتی زهیر بن قین - رضوان اللّه علیه - به کمک حبیب شتافت و به سخن عزرة ابن قیس پاسخ داد. عزره به او گفت: تو که از شیعیان اهل بیت نبودی. ما تو را عثمانی می شناختیم. او گفت: به خدا سوگند! نه به حسین علیه السلام نامه نوشتم، و نه قاصدی نزد او فرستادم و نه وعده یاری به او دادم، ولی در میان راه با او ملاقات کردم. وقتی او را دیدم، پیغمبر اکرم و قرابت حسین با او را به خاطر آوردم و دانستم که از شما چه بلاهایی بر سر او می آید. لذا تصمیم گرفتم که از یاوران او باشم و جان خود را فدایش کنم و برای حفظ حق خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مدافع وی باشم.(1)
ملاحظه کنید! میان زهیر عثمانی و شیعیانی که آن نامه ها را نوشتند و امام علیه السلام را یاری نکردند و یا در صف دشمنانش قرار گرفتند، چقدر تفاوت است! این مرد عثمانی که دشمن علی علیه السلام بود، چگونه سعادتمند شده، از بزرگان شهدای کربلا محسوب می شود و دیگران در خانه می مانند و او را یاری نمی کنند.
ابو مخنف می گوید: فرستادگان نامه ها را آوردند و امام علیه السلام اوضاع و احوال مردم را از آنها جویا شد. آنگاه پاسخ نامه ها را به «هانی سبیعی» و «سعید بن عبداللّه حنفی» که آخرین فرستادگان مردم کوفه بودند، سپرد. این نامه با عنوان «جماعت
ص: 241
مؤمنین و مسلمین» بود. خلاصه نامه آن حضرت این است: نامه ها رسید. خواسته شما این است که چون امام و رهبری ندارید، نزد شما بیایم. من از اهل بیت خود، برادر و عمو زاده ام - کسی که مورد اطمینان و اعتمادم است - را نزد شما فرستادم. او مأمور است که مرا از افکار و احوال شما با خبر کند، اگر او نوشت که بزرگان عقلای شما همگی بر آنچه که نامه ها حکایت می کند، متفق هستند، به زودی نزد شما خواهم آمد.
آنگاه حضرت، صفات امام را بیان می کند و او را معرفی می نماید و می نویسد: امام، آن کسی است که به کتاب خدا عمل کند، به حق اعتقاد داشته باشد، در عمل عادل باشد و خود را وقف خدا نموده باشد. والسلام.(1)
امام علیه السلام پاسخ همه نامه ها را با همین نامه داد. آن را برای همه نوشت و اسمی از شخص بخصوصی نبرد. زیرا افراد زیادی از شیعیان و اعیان و اشراف و رؤا، به او نامه نوشته بودند که اگر جواب هریک را جداگانه می نوشت، می بایست صدها و هزاران نامه بنویسد. اگر هم برای بعضی می نوشت، و برای برخی نمی نوشت، میان آنها اختلاف به وجود می آمد وگله می کردند و چه بسا همین کار، موجب فتنه و فساد می شد. نکته دیگر این است که امام علیه السلام نوشت:
«الی الملاء من المؤمنین و المسلمین»، پس این نامه برای عموم شیعیان و منافقانی بود که به صورت مسلمان بودند.
با توجّه به این که در آن نامه ها، اصرار به حرکت شخص امام علیه السلام و تعجیل او در
ص: 242
این سفر بوده است، چرا امام علیه السلام پس از آن همه تحقیقی که از فرستادگان نمود، خودش حرکت نفرمود و مسلم را روانه کرد؟
امام علیه السلام می دانست که اهل کوفه خوش استقبال و بد بدرقه هستند ؛ ابتدای خوش و سرانجام بدی دارند و به عهد و پیمان خویش وفا نمی کنند. او از گذشته و رفتار آنان با پدر و برادرش عبرت گرفته بود. به همین جهت تا دعوت کردند، اطمینان پیدا نکرد. حتّی با آمدن آن همه فرستادگان و نامه ها و تحقیقات، باز آسوده خاطر نشد. لذا مسلم بن عقیل را روانه کرد تا اوضاع و احوال را از نزدیک مشاهده کند و ببیند که نوشته های آنان درست است یا نه. آیا به راستی مایل به حقّ و متابعت از امام هستند یا نه. آیا در عهد و پیمان ثابت قدم هستند یا نه. مسلم برود و
تحقیق کند و اگر اطمینان پیدا کرد، برای امام علیه السلام بنویسد تا او فورا حرکت کند. سرّ توقّف امام علیه السلام و حرکت مسلم بن عقیل این بود.
اگر کسی در اینجا قدری دقّت کند، می بیند امام علیه السلام چه اندازه محتاط بوده است. باتوجه به این که با یزید بیعت نکرد و از مدینه فرار کرد و به خانه خدا پناهنده
شده، و یزید او را تعقیب می کند، و امام علیه السلام در صدد تهیّه یار و یاور است - به همین جهت به اهل بصره نامه نوشت - حال که عموم اهل کوفه این قدر اصرار می کردند، و نامه ها نوشتند و نه تنها شیعیان در این دعوت شرکت داشتند، که اعیان و اشراف و رؤا نیز بودند، و همگی حاضر شدند که با امام علیه السلام بیعت کنند و او را یاری نمایند و پس از تحقیق از همه فرستادگان، باز امام علیه السلام اطمینان پیدا نمی کند. لذا بهترین راه حصول اطمینان، فرستادن مسلم بود که این کار را نیز کرد و تا نامه مسلم نرسید، امام حرکت نکرد. بی جهت نبود که مسلم وقتی متوجه شد که در دام افتاده و اسیر کوفیان گشته است، گریه می کرد.
«عمرو بن عبیداللّه سلمی» به اوگفت: کسی مانند تو که هدفی بزرگ دارد، وقتی گرفتار شد، نباید گریه کند.
مسلم گفت: به خدا سوگند! گریه من برای خودم نیست. گریه ام برای اهل بیتم
ص: 243
است که به سوی من می آیند، گریه ام برای حسین علیه السلام و فرزندان حسین است.(1)
مسلم متوجّه اشتباه خود گشت و فهمید که فریب اهل کوفه را خورده است. زود قضاوت کرده و حسین علیه السلام را از آنان مطمئن کرده است. بی جهت نبود که مسلم تا دم مرگ به امام علیه السلام فکر می کرد، و به محمّدبن اشعث و عمر بن سعد متوسل شد تا نامه ای برای امام علیه السلام بنویسند و او را از خیانت اهل کوفه با خبر سازند.
وقتی مسلم را نزد ابن زیاد می بردند، به محمد بن اشعث فرمود: آیا خیری از تو سر می زند؟ می توانی پیغام مرا به حسین علیه السلام برسانی؟ چون به نظرم او و اهل بیتش، امروز یا فردا از مکه حرکت می کنند، و بی تابی و اضطراب من به همین خاطر است. به حسین علیه السلام بگو که مسلم وقتی اسیر شد و گمان نمی کرد که روزش را به آخر برساند و تا شب زنده باشد، مرا نزد تو فرستاد وگفت: آقا! با اهل بیت خود برگرد. اهل کوفه تو را فریب ندهند. اینان همان جماعتی هستند که پدرت آرزو داشت با مردن یا کشته شدن، از دست آنان خلاص شود. اهل کوفه به ما دروغ گفتند.(2)
جناب مسلم به این پیغام اکتفا نکرد و پس از آن که ابن زیاد به او گفت که تو را می کشم، مسلم به عمر بن سعد فرمود: من با تو نسبتی دارم. مرا به تو حاجتی هست و بر تو لازم است که حاجت مرا بر آورده کنی. پس به ابن سعد فرمود: کسی را نزد حسین علیه السلام بفرست تا او را برگرداند. چون من به او نوشتم که بیاید و مردم با او هستند، و او اکنون در راه کوفه می باشد.(3)
جناب مسلم در دقایق آخر عمر، وجدانا از غدر و بی وفایی کوفیان ناراحت بود و می خواست به وسیله این پیغامها، گذشته را جبران بنماید و حسین علیه السلام را از شرّ کوفیان نجات دهد. مسلم کار خود را کرد و پیغامش در منزل زباله به امام علیه السلام رسید.
ص: 244
راستی که از اندازه سستی عهد و بی وفایی اهل کوفه در حیرتم! آنها در ابتدا به قدری خوش سلوکی و اظهار طاعت و انقیاد می نمودند که شخص مجرّب با تدبیر و احتیاط را هم اغفال می کردند. آنگاه در اثنای کار، او را رها کرده، با او مخالفت و جنگ هم می کردند.
این صفت اهل کوفه در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام نیز آشکار و هویدا بود. وقتی اهل بصره با وی مخالفت کردند و به کمک طلحه و زبیر شتافتند، و امام علیه السلام محتاج یاری و کمک بود، از میان شهرها، اهل کوفه خوش رفتاری بیشتری کرده، کمک زیادی می نمودند و بدین وسیله بصره فتح شد، و جنگ جمل به نفع امام علیه السلام ختم شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام از مدینه بیرون آمده بود و حجاز از قشون و سپاهیان اسلام خالی شده، همه لشکریان در سه نقطه جمع شدند: شام، بصره و کوفه. او برای آنکه با معاویه جنگ کند، محتاج سپاه بود، و باید در جایی می ماند که مرکز قشون و سپاه باشد. پس امام علیه السلام ، یا باید کوفه را به عنوان مرکز انتخاب می نمود یا بصره را. از طرفی مردم بصره در جنگ جمل، کشته زیادی داده بودند و کینه امام علیه السلام به این زودی از دلهایشان بیرون نمی رفت و از طرف دیگر، سپاهیان کوفه به یاری امام علیه السلام
ص: 245
شتافته بودند. پس امام علیه السلام باید کوفه را بر بصره ترجیح دهد. آن حضرت همین کار را کرد و بصره را به عمو زاده خود عبداللّه بن عباس واگذار نمود و خود با اهل کوفه به سمت کوفه آمد. این افتخار بزرگی بود که نصیب کوفیان شد. اهل کوفه هم انصافاً با امام علیه السلام خوب رفتار کردند. در جنگ با معاویه، بیشتر سپاه امام از کوفه بود و پس از مدّتها جنگ، نزدیک بود که نبرد به نفع امام علیه السلام تمام شود و چیزی به هلاکت یا فرار معاویه نمانده بود، در این هنگام، اهل شام از روی مکر و حیله، قرآن ها را سر نیزه کردند و گفتند: قرآن، میان ما و شما حَکَم و داور باشد. همین که آنان این کار را کردند، در میان لشکر کوفه اختلاف به وجود آمد تا جایی که امام علیه السلام را تهدید کردند
و اصرار داشتند که مالک اشتر را از جنگ بازدارد.
اگر به اندازه یک ساعت به مالک مهلت داده بودند، جنگ تمام می شد و از معاویه و سلطنت بنی امیه، اثری باقی نمی ماند. ولی قرآن خوانان کوفه مخالفت کردند و امام علیه السلام را مجبور کردند که مالک را بخواهد و جنگ را متوقف کند.
در تعیین حَکَم نیز امام علیه السلام را مجبور کردند که ابو موسی اشعری، آن منافق احمق را انتخاب کند. وقتی کار حکمیّت تمام شد و امام علیه السلام از صحنه برگشت، همین عدّه گفتند: ما کافر شده بودیم و حالا توبه کردیم. علی علیه السلام نیز توبه کند تا به همراه او مجددا به جنگ با معاویه برویم!!
آن حضرت در سخنانی خطاب به خوارج می فرمایند:
«أصابکم حاصب ولا بقی منکم آثر، أ بعد إیمانی باللّه و جهادی مع رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم أشهد علی نفسی بالکفر! «لقد ضللت إذا و ما أنا من المهتدین»فأوبوا شرّ مآب وارجعوا علی أثر الأعقاب. أما إنّکم ستلقون بعدی ذلاً شاملاً و سیفا قاطعا و أثرة یتّخذها الظالمون فیکم سنّة»(1)
ص: 246
«سنگ حوادث و بلا، چنان بر شما ببارد که اثری از شما باقی نگذارد. آیا پس از ایمان به خدا وجهاد در رکاب رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، به کفر خویش گواهی دهم ؟ ! اگر چنین کنم، گمراه شده واز هدایت شدگان نخواهم بود. به بدترین مقصد رهسپار شدید، پس به راه گذشتگان بازگردید. آگاه باشید! پس از من به زودی گرفتار خواری و ذلّت می شوید و شمشیر برنده بر شما حاکم می گردد و به استبدادی دچار می شوید که راه و رسم حکومت دیگر ستمگران قرار خواهد گرفت».
راستی که حکایت عجیبی است! امام علیه السلام که پیش از همه اسلام آورده و در دامن پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم تربیت شده و با شمشیر او اسلام رونق گرفته است، باید بیاید و نزد این جماعت اعتراف به کفر کند!! آنگاه توبه کند تا این عدّه به همراه او،
مجددا با معاویه بجنگند ! ! اینها که خودشان دیروز، جلو امام علیه السلام را گرفته و او را تهدید نمودند و در لشکرش اختلاف انداختند و او را وادار به قبول ابو موسی نمودند، امروز، بی شرمانه آمده اند و می گویند که ما باکاری که دیروز انجام دادیم، کافر شدیم و تو نیز همینطور. امروز، برگرد و توبه کن تا در رکابت بجنگیم ! !
این اختلاف دوم که زاییده اختلاف اول بود، فتنه خوارج را به پا کرد و مانع از آن شد که امام علیه السلام به سوی جنگ بامعاویه بشتابد، و موجب شد که معاویه از فرصت استفاده کرده، بر خلاف عهدش بر شهرهای عراق، حجاز، یمن و مصر بتازد و از قتل و غارت کوتاهی نکند.
امام علیه السلام گرفتار لشکریان خودی بود و پیش از آن که کار خوارج را به آخر برساند و به سمت معاویه برود، به شمشیر همین خوارج و کمک منافقین، از این دار پر از همّ و غم و غصه و اندوه، نجات یافت و از شرّ اهل کوفه که امام علیه السلام را بسیار خسته کرده بودند، راحت شد که به راستی، در آرزوی روزی بود که روی این جمع را نبیند و از دست آنها راحت و آسوده شود.
ص: 247
اکنون مناسب است که چند جمله از جملات امیرالمؤمنین علیه السلام راجع به حکومت و شکایت از اهل کوفه نقل شود. حضرت می فرمایند:
«وقد کنت أمرتکم فی هذه الحکومة أمری، ونخلت لکم مخزون رأیی، لو کان یطاع لقصیر أمر، فأبیتم علیّ إباء المخالفین الجفاة و المنابذین العصاة، حتّی ارتاب الناصح بنصحه و ضن الزند بقدحه، فکنت أنا و إیّاکم کما قال أخو هوازن:
أمرتکم أمری بمنعرج اللوی
فلم تستبینوا النصّح إلاّ ضحی الغد(1)
کم اداریکم کما تداری البکار العمدة و الثیاب المتداعیة کلّما حیصت من جانب تهتکت من آخر، کلّما أطلّ علیکم منسر من مناسر أهل الشام أغلق کلّ رجل منکم بابه و انجحر انجحار الضّبّة فی جحرها، والضّبع فی وجارها! الذلیل واللّه من نصرتموه و من رمی بکم فقد رمی بأفوق ناصل. إنّکم واللّه لکثیر فی الباحات، قلیل تحت الرایات، وإنی لعالم بما یصلحکم، و یُقیم أودکم، و لکنّی لا أری إصلاحکم بإفساد نفسی، اضرع اللّه خدودکم وأتعس جدودکم! لا تعرفون الحقّ کمعرفتکم الباطل، و لا تبطلون الباطل کإبطالکم الحقّ»(2)
«چه قدر با شما کوفیان مدارا کنم مثل مدارا کردن با شتران نوبار - که از سنگینی بار، پشتشان خم شده است - و وصله زدن جامه فرسوده ای که از هر طرف آن را بدوزند، از سوی دیگر پاره می گردد؟
هرگاه دسته ای از مهاجمان شام به شما یورش آوردند تک تک شماها به خانه هایتان رفته، درب خانه را بستید. به خدا سوگند ! آن کس که
ص: 248
شما یاورش باشید ذلیل است و کسی که با شما تیراندازی کند، گویا تیری بدون پیکان رها ساخته است.
به خدا سوگند ! شما در خانه ها، فراوان و زیر پرچم های میدان نبرد اندکید و من می دانم که چگونه باید شما را اصلاح کرد وکجی های شما را راست کرد، امّا اصلاح شما را به قیمت فاسد کردن روح خویش، جایز نمی دانم. خدا بر پیشانی تان داغ ذلّت بگذارد وبهره تان را اندک شمارد ! شما آن گونه که باطل را می شناسید، از حقّ آگاهی ندارید و همان گونه که در نابودی حقّ می کوشید، در نابودی باطل تلاش نمی کنید».
هنگامی که خبر غلبه لشکریان معاویه بر شهرها و غلبه «بسر بن ابی ارطات» بر یمن به امام علیه السلام رسید، بالای منبر رفت و پس از جمله ای فرمود:
«انبئت بسرا قد اطلع الیمن و إنّی واللّه لأظنّ هؤلاء القوم سیدالون منکم باجتماعهم علی باطلهم وتفرّقکم عن حقّکم وبمعصیتکم إمامکم فی الحقّ و طاعتهم إمامهم فی الباطل، و بأدائهم الأمانة إلی صاحبهم، و خیانتکم، و بصلاحهم فی بلادهم، وفسادکم. فلو ائتمنت أحدکم علی قعب لخشیت أن یذهب بعلاقته.
اللّهمّ إنّی قد مللتهم و ملّونی، و سئمتهم و سئمونی، فأبدلنی بهم خیرا منهم، وأبدلهم بی شرّا منی.
اللهمّ مث قلوبهم کما یماث الملح فی الماء، أما واللّه لوددت أن لی بکم ألف فارس من بنیفراس بن غنم».
هنالک لو دعوت أتاک منهم
فوارس مثل أرمیة الحمیم(1)
ص: 249
«به من خبر رسیده است که بسر بر یمن تسلّط یافت. به خدا سوگند ! می دانستم که مردم شام به زودی بر شما غلبه خواهند کرد. زیرا آنها در یاری کردن باطل خود وحدت دارند، و شما در دفاع از حقّ، متفرّقید. شما امام خود را در راه حقّ، نافرمانی می کنید، و آنها امام خود را در باطل فرمانبردارند.
آنها به رهبر خود، امانتدار و شما خیانتکارید. آنها در شهرهای خود به اصلاح و آبادانی مشغولند و شما به فساد و خرابی. و آن قدر فرومایه اید که اگر قدحی را به یکی از شما امانت دهم، می ترسم که بندش را بدزدد.
خدایا! من این مردم را با پند وتذکّرهای مداوم خویش، خسته کرده ام، و آنها نیز مرا خسته کرده اند. آنها از من به ستوه آمده و من نیز از آنان به ستوه آمده ام، به جای آنان، افرادی بهتر به من مرحمت فرما و به جای من، بدتر از من را بر آنها مسلّط کن.
خدایا! دلهایشان را آن چنان که نمک در آب حل می شود، آب کن.
به خدا سوگند! دوست دارم که به جای شما کوفیان، هزار سوار از «بنی فراس بن غنم» داشتم که اگر آنان را فرامی خواندی، سوارانی مبارز و تیز پا همانند ابر تابستانی نزد تو می آمدند».
اگر اهل کوفه، از این صفت دیرینه خویش دست بر می داشتند و به امام حسن علیه السلام که همگی بامیل و رغبت با او بیعت کرده بودند، وفادار می شدند، هرآینه همین امام نیز چون پدرش بر معاویه می تاخت و روز روشن را بر وی تاریک می ساخت. ولی با کدام لشکر و... ؟ !
ص: 250
رؤسای لشکر، از معاویه پولهایی گرفتند و با او زد و بندهایی کردند، و حتّی حاضر شدند که امام حسن علیه السلام را به او تحویل دهند، و هر عشیره و قبیله ای هم از رئیس خود اطاعت می کند نه از امام.
بنابر این، امام علیه السلام چگونه می توانست با معاویه بجنگد؟ اگر می جنگید، منجر به نابودی او و اهل بیت و چند نفری که از شیعیان واقعی بودند، می شد و این، نهایت آرزوی معاویه بود. اهل کوفه، بی وفایی خود را مجدّدا ثابت کردند و به همین خاطر امام علیه السلام با معاویه صلح کرد و شرایطی را به میان آورد. آنگاه از کوفه و اهلش دست شست و روی گرداند و همان گوشه حجاز (مدینه) را اختیار فرمود.
پس امام حسن علیه السلام به سبب رفتار گذشته آنان با پدرش و خودش، از آنان چشم پوشید و رفت.
اهل کوفه، با از دست دادن اهل بیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم گرفتار سختی ها، شکنجه ها و ظلم های عمّال معاویه شدند و به راستی که همه چیز را از دست دادند و این، نتیجه رفتار آنان با امیرالمؤمنین علیه السلام و ناله و نفرین های آن امام مظلوم است. باید به جای آن سرور، «مغیرة بن شعبه» و «زیاد بن ابیه» بالای منبر روند، و آن ها را ارشاد و هدایت نمایند و با تازیانه و شمشیر خود ادب کنند.
«ذلِکَ جَزَیْناهُمْ بِما کَفَرُوا وَهَلْ نُجازی إلاَّ الْکَفُورَ».(1)
«این عقوبت را به سزای کفرانشان به آنها جزا دادیم و آیا جز کفران کننده و ناسپاس را به مجازات می رسانیم؟».
آنها بیست سال زیر شکنجه و آزارها زندگی کردند، کشته شدند و نفاق در میانشان رخنه کرده. اموال شان را بردند و اشرار را بر آنان مسلط کردند و هیچ کاری را به شیعیان نمی سپردند، و حتّی شهادت آنان را نیز قبول نمی کردند.
پس از بیست سال، معاویه هلاک شد. شیعیان از خواب، بیدار و متوجه
ص: 251
سختی ها و فشارها شدند. نشستند و با هم عهد کردند که از امام علیه السلام دست بر ندارند و او را رها نکنند. پس نامه ها نوشتند و اصرارها کردند و اتمام حجّت نمودند.
امام حسین علیه السلام که آنان را خوب شناخته بود، صبر کرد تا نامه ها رسید. آنگاه تحقیق نمود و مقتضیات زمان را در نظر گرفت. هنوز اطمینان نداشت که این جماعت پس از این همه سختیها و فشارها، مرد شده باشند. امام علیه السلام ، مسلم را برای تحقیق روانه کوفه کرد و در نامه ای به کوفیان همین امر را تذکّر داد و در یک جمله، اشاره ای به بی وفایی و سست پیمانی آنها کرد.
مسلم رفت و تحقیق کرد، هزاران نفر با او بیعت کردند. با آن که این کار، مخفیانه صورت گرفت، ولی آن قدر مردم اجتماع کردند که مسلم به آنان اطمینان پیدا کرد. نامه ای نوشت و امام علیه السلام را طلبید. او می دانست که امام علیه السلام امروز یا فردا حرکت می کند و همان طور هم بود. ولی چیزی نگذشت که بی وفایی اهل کوفه، مجدّدا و مکرّرا ثابت شد و انصافاً در این نوبت، بسیار مفتضح شدند و می توان گفت: تمام خطبه های امیرالمؤمنین علیه السلام که راجع به شکایت از اهل کوفه و نفاق و غدر و مکر و بی وفایی و نامردی آنان ایراد شده بود، به اندازه واقعه کربلا آنان را رسوا نکرد.
به مجرّد آمدن ابن زیاد، اشراف کوفه با او همدست شدند. قسمتی از مردم، تابع اشراف گشتند و به کربلا آمدند و حسین علیه السلام را کشتند و گروه دیگر، در خانه نشستند، انگار که اصلاً نامه ای ننوشته اند، و از امام علیه السلام دعوت نکرده اند، و از لشکر کشی ابن زیاد، بی خبر هستند. این بار بود که، اهل کوفه، مبتلا به نفرین امام
شهید شدند.
حمید بن مسلم گوید: در روز عاشورا، از امام حسین علیه السلام شنیدم که می فرمود:
«اللّهمّ أمسک عنهم قطرالسماء، وامنعهم برکات الأرض، اللّهمّ فإن متعتهم إلی حین ففرقهم فرقا، واجعلهم طرائق قددا، ولا
ص: 252
ترضِ عنهم الولاة أبدا، فإنّهم دعونا لینصرونا فعدوا علینا فقتلونا».(1)
ناله امام مظلوم در آن روز، بسیار جانسوز بود، و نفرین حضرت مستجاب شد. هیچ وقت فرمانداران از مردم کوفه راضی نشدند، آنها متفرق و از هم گسیخته شدند. دائما آتش جنگ و فتنه در کوفه روشن بود و گرفتار قتل و غارت و خوف و وحشت بودند. چه در فتنه مختار و چه مصعب و حجّاج و خوارج.
اهل کوفه به تدریج، فاقد همه گونه صفات شرافت و حیثیّت شدند. اوّلین خلیفه عبّاسی از کوفه چشم پوشید و دومین خلیفه، بغداد را تأسیس نمود و شهر کوفه، تا کنون خراب شده و به جز ویرانه های قدیم و مسجدش، از آن چیزی باقی نمانده است.
این است نتیجه آه و ناله های امیرالمؤمنین علیه السلام و نفرین امام شهید علیه السلام .
عجیب تر از بی وفایی اهل کوفه، غفلت آنان از عواقب این صفت خبیث بود. آنها هر اندازه که آثار شوم آن را می دیدند و ثمره این شجره شوم را می چشیدند، بیدار نمی شدند. انگار که این صفت، ذاتی آنان بود و قابل تغییر نبود. پس از قضایای کربلا نیز این صفت را از دست ندادند. در اینجا مناسب است به دو قضیّه در این باب اشاره کنیم تا معلوم شود که آنها تا چه اندازه بی وفا و سست پیمان بودند.
ص: 253
زید بن علی بن الحسین علیه السلام ، از کوفه بیرون آمد و تا قادسیّه رفت. شیعیان او را تعقیب کردند و گفتند که کجا می روی ؟ ! صد هزار شمشیر زن از اهلِ کوفه و بصره و خراسان با تو هستند. این سپاه بزرگ، یاور تو و دشمن بنی اُمیّه هستند و افراد کمی از سپاه شام در اینجا است.
زید قبول نکرد آنها اصرار کردند و او را قسم دادند و عهدها و پیمانها بستند تا زید برگشت. شیعیان به سراغ او می آمدند و با او بیعت می کردند. پانزده هزار مرد جنگی، تنها از اهل کوفه با او بیعت کردند و اسم آنان ثبت شد. زید، چند ماهی در کوفه ماند و مردم را برای دعوت به شهرستانهای عراق و ایران فرستاد، وقتی موعد خروج نزدیک شد، والی، خبردار شد و دو نفر از میزبان های زید را گرفت و گردن زد . زید ترسید که اگر صبر کند تا موعد فرا رسد، گرفتار شود. به همین جهت یک هفته پیش از وقت مقرّر، خروج کرد. یعنی در شب چهار شنبه، هفته آخر محرّم سال 122 ه ق.
باری، زید با دویست و هیجده نفر خروج نمود و به «نصر بن خزیمه» فرمود: اهل کوفه این بار نیز با ما چنان رفتار کردند که با حسین علیه السلام رفتار کردند.
نصر گفت: من با این شمشیر در رکاب تو می جنگم تا کشته شوم.
همه اهالی کوفه، حاضر و ناظر بودند. آنان به بی طرفی و تماشا کردن قناعت نکردند، و حتّی به والی، کمک مالی هم نمودند تا آن که زید کشته شد و او را کنار کوفه دار زدند. ولی این جماعت اصلاً به روی خویش نمی آوردند انگار که هیچ کاری انجام نداده اند !
من نمی دانم، اینها که این اندازه بی وفا بودند، چرا آن قدر اصرار می کردند و حُسن استقبال نشان می دادند؟ چرا تا قادسیه به سراغ زید رفتند و او را به اصرار، برگرداندند؟ چرا در آن مدّت که مخفی بود، پانزده هزار نفر به سراغ او رفتند و بیعت کردند؟ چرا از اول از او دست بر نداشتند تا برگردد و دنبال کار خویش را بگیرد؟
ص: 254
اهل کوفه در نظر فرمانداران، به قدری بی لیاقت و بی قابلیت بودند که برایشان از شام لشکر می آوردند، در همین قضیّه زید نوشته اند که دوازده هزار نفر از لشکر شام با او می جنگیدند. فرمانداران، می دانستند که اهل کوفه مرد جنگ نیستند، لذا از سپاه شام استفاده می کردند. در نتیجه، آنان همیشه ذلیل و زبون و اسیر بودند و به
حدّی مرعوب سپاه شام شده بودند که اندازه ندارد و قابل توصیف نیست.
وقتی هم جناب مسلم بن عقیل، ابن زیاد را محاصره و در قصرش محبوس کرده بود، اشراف کوفه از بالای قصر به مردم می گفتند: بروید و خود را به کشتن ندهید. اکنون سپاه شام می رسد.
مردم می آمدند و خویشان خود را بر می گرداندند و می گفتند: فردا اهل شام می آیند. به همین جهت، مردم متفرّق شدند و کار به جایی رسید که مسلم، تنها ماند. سلاطین بنی اُمیّه و عمّال آنان، این جماعت را به طور کلّی از صفت مردانگی افکندند و خوی پستی و ذلّت و بندگی را در آنان پروراندند، تا جایی که آنها خود را در مقابل اهل شام، ناتوان و بیچاره می دانستند و حتی فکر برابری و زور آزمایی با آنان را در سر نمی پروراندند.
اینها به یاد نمی آوردند که در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام چه بر سر لشکر شام آوردند و چگونه آنان را پریشان و مستأصل نموده بودند. اینان متوجّه نبودند که منشأ این همه بدبختی ها چه بوده و چیست و علاج تمام این مصائب چه خواهد بود نه اهل بیت علیهم السلاماز اهل کوفه راضی بودند و نه فرمانداران بنی اُمیّه. آنان نیز اهل شام را در مقابل اهل کوفه حفظ و نگاهداری می کردند.
حجاج بن یوسف ثقفی، در مقابل فتنه خوارج، سرانجام از اهل شام کمک خواست و به وسیله آنان بر خوارج غالب شد. پس به هیچ وجه نمی توانستند به سپاه کوفه اطمینان داشته باشند و در مواقع بحرانی، نمی توانستند از آنان نتیجه ای بگیرند. این بود که آنها نه دنیا داشتند و نه آخرت. نه خداوند از آنان راضی بود و نه
ص: 255
فرمانروایان، نه اتحاد داشتند و نه عظمت، و نه جوانمردی داشتند و نه شرافت.
عمال بنی اُمیّه سعی نمودند که آنان را با روح پستی و خواری تربیت کنند تا آن که هیچ وقت جرأت مخالفت و مقاومت نداشته باشند. نتیجه کار این شد که وقتی بنی امیّه، گرفتار دشمن دیگری می شدند، از اهل کوفه نمی توانستند فایده ای ببرند. چه آن که حسّ جوانمردی وصبر بر شداید و علوّ همّت و آقایی و آزاد منشی از سر آنان بیرون رفته و همیشه خود را در مقابل دیگران ذلیل و بیچاره می دیدند. این، یکی از نتایج بی وفائی و سست پیمانی اهل کوفه بود که با آن رو برو شده بودند، و از آن خلاصی نداشتند تا آن که خدا کوفه و اهل کوفه را از میان برداشت، و از شهر کوفه اثری باقی نماند مگر خرابه های هزار سال پیش «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ».(1)
* * *
در سال 199 هجری، قصه «ابو السرایا» پیش آمد. اهل کوفه با «محمّدبن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن مثنّی» بیعت کردند. «ابو السرایا سری بن منصور شیبانی» که از رؤسا و شجاعان عرب بود، هم با او بیعت کرد و به وسیله او، کار محمد بن ابراهیم رونقی پیدا کرد و شهرستانهای بزرگ عراق از واسط و بصره تا مدائن و ممالک حجاز و یمن، به تصرف او در آمد.
ابو السرایا، چندین دفعه با لشکری که «حسن بن سهل» از بغداد به سمت کوفه روانه می کرد، جنگید و پیروز گشت و غنایم زیادی به چنگش آمد و کار به جایی رسید که همین لشکر کوفه که در ابتدا، نه نظام داشتند و نه اسلحه - بجز آجر و چاقو - مالک قسمت بسیاری از عراق و ممالک شدند. این کار بر حسن بن سهل،
ص: 256
بسیار گران آمد تا آن که «هرثمه» را با لشکر بسیاری به جنگ ابو السرایا روانه کرد. در این جنگ، هرثمه اسیر شد، امّا او را کسی نمی شناخت. لشکر دشمن فرار کرد و اهل کوفه آنان را تعقیب می کردند.
ابو السرایا فریاد می زد: ای اهل کوفه، بیش از این فراریان را تعقیب نکنید. این قوم با فنون جنگی آشنایی دارند. شاید بر گردند و مکر و خدعه ای کرده باشند. ولی اهل کوفه به سخنان او گوش نمی دادند. هرثمه گرچه اسیر شده بود، ولی نمی دانست که اسیر یک غلام سندی گشته است، او از قبل پنج هزار نفر از لشکر خود را به فرماندهی عبداللّه بن وضاح در کمین گذارده بود که اگر یاران او شکست خوردند با آنها به کمکش بشتابند، در این موقع، «عبداللّه بن وضاح» آن جمع را برداشت و فراریان را جمع آوری نمود و به لشکر ابو السرایا حمله کرد. آنان عقب نشینی کردند و لشکر خلیفه عبّاسی، پیش روی کردند و به جایی رسیدند که هرثمه سر لشکرشان اسیر بود، او را آزاد کردند و آن غلام سندی را کشتند. مدّتی جنگ ادامه داشت. ابوالسرایا گاهی غالب و گاهی مغلوب می شد. در حمله ای نزدیک بود ابو السرایا غالب آید و هرثمه به محاصره بیفتد که ناگهان هرثمه فریاد زد: ای اهل کوفه! برای چه با ما می جنگید؟ اگر خلیفه ما را نمی پسندید، بیایید همگی با منصور، پسر مهدی بیعت کنیم و از مأمون دست بر داریم. و اگر می خواهید امامت در اولاد عبّاس نباشد، تا روز دو شنبه از جنگ دست بر می داریم ؛ شما امام خود را معین و معرفی کنید، ما با شما گفتگو و مشاوره می نماییم.
این سخن، اهل کوفه را فریب داد و از جنگ، دست برداشتند. هرچه ابو السرایا گفت: این حیله ای است که دشمن به کار برده و حالا که ما غالب شده ایم، این سخن را به میان آورده اند. گوش ندهید و حمله کنید، اهل کوفه به حرفش گوش نداده و از حمله دست برداشتند و گفتند: جایز نیست ما آنان را بکشیم و به جنگ ادامه دهیم. جنگ، به ناچار متوقف شد.
ص: 257
در روز جمعه، ابو السرایا این خطبه را برای اهل کوفه خواند:
«یا اهل الکوفة! یا قتلة علی! و یا خذلة الحسین! إن المعتز بکم لمغرور، وإن المعتمد علی نصرکم لمخذول، وإنّ الذلیل لمن أعززتموه، و اللّه ما حمد علی علیه السلام أمرکم فنحمده، و لارضی مذهبکم فنرضی به، ولقد حکمکم فحکمتم علیه، و ائتمنکم فخنتم أمانته و وثق بکم فحلتم عن ثقته ثمّ لم تنفکوا علیه مختلفین، و لطاعته ناکثین، إن قام قعدتم، وإن قعد قمتم، وإن تقدّم تأخّرتم، و إن تأخّر تقدمتم، خلافا علیه و عصیانا لأمره، حتّی سبقت فیکم دعوته، و خذلکم اللّه بخذلانکم إیّاه.
أیّ عذر لکم فی الهرب عن عدوّکم و النکول عمّن لقیتم، وقد عبروا خندقکم، و علوا قبائلکم، ینتهبون أموالکم، ویستحیون حریمکم؟
هیهات لا عذر لکم إلاّ العجز والمهانة و الرضا بالصغار والذلّة، إنّما أنتم کفیء الظل، تهزمکم الطبول بأصواتها، ویملاء قلوبکم الحرق بسوادها، أما واللّه لأستبدلنّ بکم قوما یعرفون اللّه حقّ معرفته، ویحفظون محمّداً فی عترته.(1)
ص: 258
ثم قال:
و مارست أقطار البلاد فلم أجد
لکم شبها فیما وطئت من الأرض
خلافا و جهلاً و انتشار عزیمة
و وهناً و عجزاً فی الشدائد والخفض
لقد سبقت فیکم إلی الحشر دعوة
فلا عنکم راضٍ ولا فیکم مرضی
سأبعد داری من قلی عن دیارکم
فذوقوا إذا ولّیت عاقبة البغض(1)
ابو السرایا، پس از این خطبه از میان اهل کوفه که مشغول کندن خندق بودند، شبانه بیرون آمد و با آن که اهل کوفه وعده دادند که مجدّدا جنگ را تا مرگ یا پیروزی ادامه دهند، آنان را رها کرد و رفت.(2)
ابو السرایا مردی فوق العاده شجاع و با سیاست و تدبیر بود. در آن نبرد آخر، روزی جنگ شدّت گرفت و هرثمه، حمله سختی نمود. ابو السرایا ملتفت شد که «روح بن حجاج» در صدد فرار است. به او گفت: به خدا سوگند! اگر فرار کنی، تو را می کشم. او برگشت و جنگ کرد تا کشته شد.(3)
در آن روز، ابو السرایا سر خود را برهنه کرد و گفت: اندکی صبر کنید که پیروزی ما و شکست دشمن نزدیک گشته است. آنگاه حمله کرد و به جنگ ادامه داد. یکی از سران لشکر هرثمه، در حالی که مسلح بود و بر سرش کلاه آهنی داشت، به جنگ او آمد. ابو السرایا با سر برهنه، در اندک زمانی چنان ضربتی بر سر او زد که او را به
ص: 259
دو نیم نمود و شمشیرش تا زین اسب رسید. لشکر مأمون عباسی با دیدن این وضع، فرار کرد.(1)
این قضیّه که در حدود دویست سال پس از هجرت و در زمان سلطنت مأمون عباسی اتفاق افتاد، قدری روحیه مردم کوفه را روشن می نماید. این مردم پس از این سالهای دور و دراز، علیرغم گرفتاری ها و مصائب و بلایایی که بر سرشان آمده بود، هنوز از خواب غفلت بیدار نشده و رشد فکری پیدا نکرده بودند.
آنها هنوز نمی دانستند که باید اتحاد، وفا و صبر بر شداید داشته باشند تا بر مشکلات، فائق آیند و از قید اسارت و بندگی بیرون روند. با آنان وضعِ قبلی خود را می دانستند که خلع سلاح شده بودند و حتّی یک شمشیر هم نداشتند و یا آن فقر مالی که اولیای امور بر آنان تحمیل کرده بودند را به خاطر داشتند. امّا پس از جنگهایی که کردند، گرچه دیدند که چه غنایم و اموالی به چنگشان افتاده است، بازهم دست از خُلق و عادت خود برنداشته و شروع به عقب نشینی کردند و به حرف امیر خود گوش نداده و به جنگ، پشت کردند. به دشمن روی آوردند و از دوست دوری کرده و روی گرداندند.
عجیب این است که همیشه موقع نزدیک شدن فتح و پیروزی، چنین می کردند. چنانکه در جنگ صفّین هم موقع نزدیک شدن شکست معاویه، چنین کردند. حال، می توانید به بلاهایی که امیرالمؤمنین علیه السلام از این مردم دید، پی ببرید و گرفتاری های آن بزرگوار را بشناسید. آن بزرگوار، به چنین مردمی گرفتار شده بود و در آن زمان، اهل کوفه هنوز عواقب مخالفت را ندیده بود، و میوه درخت معصیت را نچشیده بودند.
آنان خیال می کردند که معاویه برایشان بهتر از امام علیه السلام است و آل ابو سفیان بهتر از اهل بیت علیهم السلاماست. پس امام علیه السلام چه سختیهایی را تحمل می کرده و چگونه
ص: 260
آن بزرگوار، چنین مردمان متفرّقِ نادانی را جمع آوری می فرموده و در برابر دشمن حاضر می کرده و با آنان مدتها می جنگیده است. از همین جا می توان عظمت امام علیه السلام و موقعیت او را در نفوس مسلمین، به دست آورد. و چون آن سرور از میان رفت، فرزند رشید او سیّد جوانان اهل بهشت، نتوانست آن جمع را نگاه بدارد. این نشانه نقص امام حسن علیه السلام نیست بلکه نهایت نقص و پستی آن لشکر را می رساند. ولی عظمت امیرالمؤمنین علیه السلام ما فوق عظمتها بود و مردم از آن سرور، حساب بیشتری می بردند، و به این وسیله، افراد پراکنده و متفرّق، به دورش جمع می شدند.
ابوالسرایا، در خطبه خود از اهل کوفه خیلی بدگویی می کند، و آنان را به خاطر صفات و افعالشان توبیخ و ملامت می نماید. او اهل کوفه را قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام معرفی می نماید و می گوید: شما حسین علیه السلام را رها کردید و آنقدر با امیرالمؤمنین علیه السلام مخالفت کردید که در حقّ شماها نفرین کرد و نفرین او در شماها اثر کرده و خداوند، شما را به خودتان واگذارده است.
آنگاه می گوید: نظیر شما در هیچ کجا نیست. شما در خلاف، نادانی، سست پیمانی، عجز و بی صبری در شداید و خوشی، سرآمدِ مردمان هستید، و از همگی گوی سبقت را ربوده اید. به زودی شما را رها می کنم و از میان شما بیرون می روم. پس از من، از خواب بیدار می شوید و نتیجه عمل خود را می بینید و مزه معصیت و خلاف با من را خواهید چشید.
ابو السرایا درست گفته بود ؛ شبانه آنان را ترک کرد، و خود را از شرّ آن جمع خلاص کرد و رفت.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: به خدا سوگند! اگر نه این بود که در موقع جنگ با دشمن آرزوی شهادت داشتم، هرآینه مرکب سواری خود را حاضر می کردم و از میان شما بیرون می رفتم و دیگر با شما کاری نداشتم.
«واللّه لولا رجائی الشهادة عند لقائی العدو - لو قد حمّ لی لقاؤه -
ص: 261
لقربت رکابی، ثم شخصت عنکم، فلا أطلبکم ما اختلف جنوب و شمال»(1)
بی سبب نبود که امیرالمؤمنین علیه السلام به آن قوم نفرین نمود، و نفرین های او در «نهج البلاغه» مسطور است.
کوتاه سخن، اهل کوفه نه رشد فکری داشتند و نه از امام و پیشوای خود اطاعت می نمودند. آنها مردمانی منافق و بی غیرت بودند. و صفات جوانمردی در آنان کم بود و به تدریج از میان رفت و جزای اعمال آنان موجب اسارت و بندگی و ذلّت و پستی آن جمع گردید و منجر به نابودی ایشان شد.
البته این اعمال و افعال، مستلزم این آثار و عواقب است. اگرچه مردم کوفه نباشند و در شهرستان دیگری ساکن باشند. پس مناسب است که هرکسی از این داستانها عبرت بگیرد و آینده خویش را در نظر داشته باشد و در مقام تغییر صفت رذیله اش برآید و در خویش، رشد فکری پدید آورد. و از ناصح خود بترسد، و با او مخالفت نکند. بلکه سعی کند که سخن دوست عاقل را بپذیرد و از مخالفت با او بپرهیزد و صفات زشت را کنار بگذارد و خود را به افعال نیکو وادار نماید. وگرنه به دست خویش، خود را ذلیل و در دست دشمن اسیر می نماید.
شاید کسی توهّم نماید که اگر امام علیه السلام به جای فرستادن مسلم بن عقیل، خودش پس از رسیدن نامه ها حرکت می کرد، بهتر بود، چون حضرت موقعی می رسید که هنوز ابن زیاد نیامده بود و با رسیدن امام علیه السلام مردم همگی با او بیعت می کردند و دیگر زمینه ای برای آمدن ابن زیاد نمی ماند، و سرتاسر عراق به تصرّف امام علیه السلام در می آمد. آن وقت، کار بر یزید مشکل می شد، چون همه مردم از اعمال و
ص: 262
عمّال معاویه ناراضی و بر یزید و کردار او بد بین بودند. ولی امام علیه السلام صبر کرد و مسلم را فرستاد و فرصت از دست رفت و به دست دشمن افتاد.
در پاسخ به این شبهه باید بگویم که این توهّم، بی جا است. زیرا همه شهرستان های عراق در تصرّف عمّال یزید بود و فقط اهل کوفه از امام علیه السلام دعوت کرده بودند و چنین نبود که اگر امام علیه السلام می آمد، تمامی شهرها در اختیار او قرار می گرفت. بلکه اگر امام علیه السلام فورا آمده بود، مطمئن نبود که همه اهل کوفه با او بیعت کنند. همان اعیان و اشراف، در عین حالی که به امام علیه السلام نامه نوشته بودند، با یزید نیز رابطه داشتند.
پس اگر امام علیه السلام به کوفه می رفت، ابن زیاد نیز می آمد و از اهل بصره و سایر شهرستانها - چه رسد به شام - لشکر مهمی مجهّز می نمود و به سمت امام علیه السلام می آمد. آنگاه اهل کوفه از او دست بر می داشتند، چنانکه با زید بن علی بن الحسین علیه السلام ، چنین کردند.
اگر حضرت دست به چنین کاری می زد، مردم می گفتند که امام حسین علیه السلام عجله کرد. چرا به دعوت چند نفر و با رسیدن چند نامه و قاصد، مبادرت به حرکت نمود؟ خوب بود کمی صبر می کرد و تحقیق می نمود و اگر به راستی طالب او بودند، آنگاه حرکت می کرد.
پس این کار امام علیه السلام ، اتمام حجّتی برای مردم بود و البته حضرت با این کار، راه اعتذار و بهانه گیری را بست. حضرت صبر کرد و جناب مسلم را به عنوان نماینده فرستاد و او مدّتی در آنجا تحقیق نمود و جمعیّت بسیار زیادی با او بیعت کردند و وقتی جریان را برای امام علیه السلام نوشت، حسب الوعده فورا حرکت نمود.
بنابراین امام علیه السلام احتیاط نمود و راه ایراد بر او بسته شد و بی وفایی و نامردی اهل کوفه بر تمام جهانیان ثابت و هویدا گردید که این بی آبرویی را نتوان به هیچ آبی شست. شاید کسی بگوید که از این بیان معلوم می شود که اگر اهل کوفه به عهد خود
ص: 263
وفا می کردند چنین نبود که امام علیه السلام قطعا فاتح و غالب می شد، بلکه همان ابن زیاد، با لشکری مجهّز از عراق - چه رسد به شام - بر لشکر امام می تاخت و جنگ بپا می کرد. پس چنین نبوده که اگر کوفیان خلاف وعده نمی کردند، سلطنت امام علیه السلام مسلّم شود. از کجا که یزید غالب نمی شد؟
در پاسخ به این سؤال، می گویم که وظیفه امام علیه السلام ارشاد مردم، دعوت به حق، نهی از منکر و امر به معروف است، و البته این امور موقوف به وجود ناصر و معین است. امیرالمؤمنین علیه السلام سالها بدون یاور بود، لذا خانه نشین شد، و همچنین است حال ائمه دیگر - سلام اللّه علیهم اجمعین - ولی موقعی که مردم برای یاری امام علیه السلام
حاضر شدند و با او بیعت کردند، وظیفه او این است که قبول کند و قیام نماید و با مخالفین خود بجنگد، چنانکه امیرالمؤمنین علیه السلام پس از پیدا شدن معین، با ناکثین (اصحاب جمل) و قاسطین (اصحاب معاویه) و مارقین (خوارج نهروان) جنگید.
و چنین نیست که امام علیه السلام در زمان خروج، حتما باید فاتح و پیروز شود و یا هیچ مخالفی در برابر نداشته باشد. امیرالمؤمنین علیه السلام مدّتها با معاویه جنگ کرد و سرانجام غالب نشد. حتی خیلی از ممالک و شهرهای او به تصرّف معاویه درآمد.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم نیز که سالها در مکّه توقّف داشت و متحمّل آزارها شد، وقتی عده ای از انصار و مهاجر در خدمت او حاضر شدند، مشغول جهاد شد، اگر چه در بعضی از جنگها مثل اُحد و خندق، غالب نگردید. پس اگر اهل کوفه به وظیفه خود عمل می کردند و عهد را نمی شکستند و امام علیه السلام را یاری می نمودند و در رکاب او می جنگیدند، در واقع آنها به وظیفه خود عمل می کردند ؛ چه امام علیه السلام غالب می شد و چه مغلوب. شرط لزوم یاری و وفای به عهد، این نیست که برای امام علیه السلام جنگی اتفاق نیفتد و یا اگر اتفاق افتاد، حتما امام علیه السلام غالب گردد، و گرنه اصلاً نباید بر آنان واجب باشد که به عهد خود وفا کنند و امام علیه السلام را یاری نمایند.
ص: 264
هر کس قضایای مسلم بن عقیل علیه السلام را از کتابهای تاریخ و سیره بخواند، شاید در باره جناب مسلم، چنین قضاوت کند که او مردی بود دانا و کار آزموده که مطابق وظیفه خویش عمل نمود و در کار خود، هیچ مسامحه و تقصیری نفرمود. ولی چه بسا که فرد دیگری، خلاف این معنی را بفهمد.
من در این کتاب، به قدر وسع و توانایی خود، مقداری از خدمات جناب مسلم را شرح و تفسیر می نمایم و ثابت می کنم که آن جناب، مأموریت خود را به خوبی انجام داده و به هیچ وجه، تقصیر یا مسامحه نکرده است. قبل از پرداختن به بحث، باید معلوم شود که حدود اختیارات جناب مسلم چه بود و امام علیه السلام برای چه او را فرستاد؟
اگر امام علیه السلام او را فرستاده بود که از مردمان کوفه بیعت بگیرد و شهر را به تصرف خود در آورد و مخالفین را سرکوب و نابود نماید و پس از این که این امور را انجام داد، برای امام علیه السلام نامه بنویسد تا به سمت کوفه روانه شود، در این صورت باید گفت که مسلم آن امور را انجام نداده بود و هنوز زمینه را فراهم نکرده، لشکری تهیّه ندیده
بود و شهر را به تصرّف در نیاورده، هنوز والی یزید را بیرون نکرده بود و شیعیان یزید و آل ابو سفیان را حبس یا تبعید ننموده بود. پس چرا برای امام علیه السلام نامه
ص: 265
نوشت، و او را طلبید؟
ولی اگر وظیفه او این بود که بیاید و از مردم تحقیق کند و آنان را بیازماید که آیا آنچنان که در نامه ها نوشته اند، به راستی برای یاری امام علیه السلام حاضر هستند؟ و یا برنصرت او اتفاق دارند یا نه؟ و باید این کارها را در پرده و به صورت مخفی انجام می داد و ایجاد شورش نمی کرد و با والی یزید، ابراز مخالفت نمی کرد و اگر در نزد او
ثابت شد که مردم چنان هستند که در نامه ها نوشته اند و از آل ابوسفیان، بیزار گشته و تصمیم به یاری امام علیه السلام گرفته اند، آنگاه به امام علیه السلام نامه بنویسد، تا امام علیه السلام بیاید و مسلم، بیش از این وظیفه ای نداشته است، در این صورت، می توان گفت که مسلم به وظیفه خود عمل کرده و تقصیری از او سر نزده است.
امام علیه السلام به اهل کوفه می نویسد:
«...وقد بعثت إلیکم أخی و ابن عمّی وثقتی من أهل بیتی وأمرته أن یکتب إلیّ بحالکم و أمرکم ورأیکم، فإن کتب إلیّ أنّه قد أجمع رأی ملأکم وذوی الفضل والحجی منکم علی مثل ما قدمت علیّ به رسلکم و قرأتُ فی کتبکم، أقدم علیکم وشیکاً ان شاء اللّه».(1)
از این نامه معلوم می شود که مسلم را برای چه فرستاده و حدود مأموریت او چیست. مأموریت او تحقیق از حال مردم بود که آیا آنچه را که در نامه ها نوشته ورسولان خبرداده اند، درست است یا نه؟ اگر به راستی، خوبان و عقلا بر یاری امام علیه السلام اتفاق دارند، مسلم باید نامه ای بنویسد تا امام علیه السلام به زودی بیاید.
مأموریّت جناب مسلم این بود نه چیزی دیگر. این مطلب از روایت طبری از ابو مخنف و او از «ابو المخارق راسبی» نیز ثابت می شود. طبری می نویسد:
ص: 266
«ثمّ دعا مسلم بن عقیل فسرّحه مع قیس بن مسهر الصیداوی و عمارة بن عبید السّلولی وعبدالرحمان بن عبداللّه بن الکدن الأرحبی فأمره بتقوی اللّه وکتمان أمره واللّطف، فإن رأی الناس مجتمعین مستوسقین عجّل إلیه بذلک»(1)
امام علیه السلام ، مسلم را با سه نفر به سوی کوفه روانه نمود و او را به تقوای خداوند، پرهیزکاری و مخفی نمودن کار خود و مدارا کردن با مردم أمر کرد. و اینکه اگر دید که مردم در یاری امام، متّحد الکلمه هستند ، فوری باید امام علیه السلام را باخبر نماید.
از این نقل نیز معلوم می شود که مسلم، مفتّش بود نه والی و عامل از طرف امام علیه السلام برای تصرّف شهر و کشتن و زدن و بیعت گرفتن از دشمنان. او مأمور بود که در پنهان، از اوضاع تحقیق کند و امام علیه السلام را با خبر نماید.
مسلم، این وظیفه را به خوبی انجام داد. او مخفیانه با اهل کوفه ملاقات کرد و از مردم بیعت گرفت و علاقه شیعیان و اتّحاد آنان را به دست آورد. سپس این جریان را برای امام علیه السلام نوشت. پس مأموریت خود را انجام داد و هیچ جای ایرادی به جناب مسلم نیست که چرا والی یزید را از میان برنداشت و چرا شهر را تصرّف نکرد و چرا دشمنان را منکوب و مخذول ننمود؟
اگر ایرادی هست، به مسلم نیست، بلکه ایراد به امام است که چرا تنها به خاطر بیعت شیعیان، به سوی شهری که در تصرّف دیگری است، حرکت نمود؟ باید از قبل، شهر را به تصرّف خود در می آورد و دشمنان را سرکوب می نمود، آنگاه حرکت می کرد. این همان ایرادی است که عقلا به خود امام می کردند و از حرکت او به سمت کوفه منع و نهی می نمودند که قبلاً این ایراد را مفصلاً پاسخ دادیم.
ص: 267
مسلم پس از تحمّل سختی هایی که در راه دید به شهر کوفه رسید. او بر «مختار بن ابی عبیده ثقفی» وارد شد. «هشام کلبی» از «ابو مخنف»، و او از نضر بن صالح روایت کرده است:
«شیعیان به مختار بدبین بودند، بلکه او را سبّ و لعن می کردند و این به جهت کارهایی بود که از او نسبت به امام حسن علیه السلام سرزده بود، تا آن که مسلم وارد منزل او شد، و مختار با او بیعت کرد و صمیمانه خدمت نمود و مردم را دعوت می کرد که بیایند و بیعت کنند.
روزی که مسلم خروج کرد مختار در شهر نبود. چون خروج مسلم پیش بینی نشده بود، بلکه در اثر حبس شدن هانی، جناب مسلم به طور ناگهانی خروج نمود و چون مختار از خروج مسلم با خبر شد، شبانه با غلامانش خود را به کوفه رسانید. ولی اوضاع دگرگون شده بود و مسلم مخفی گشته بود. او در اثر نصیحت بعضی از دوستانش آن شب را زیر پرچم «عمرو بن حریث» به صبح رساند و فردا به دیدن ابن زیاد رفت و مورد غضب او واقع شد. ابن زیاد گفت: تو با جماعتی برای یاری مسلم آمده بودی؟! سپس چشم مختار را با چوب معیوب نمود و به شفاعت عمرو بن حریث از قتل نجات یافت و به زندان افتاد».(1)
من می گویم که اگر مختار تا این اندازه مورد تنفر عمومی شیعه بود، جناب مسلم بن عقیل در چنین موقعیتی بر او وارد نمی شد. اگر به راستی مختار به عموی خود که حاکم مداین بود پیشنهاد داده بود که امام حسن علیه السلام را بگیرد و تسلیم معاویه نماید(2)، بازهم گمان نمی کنم که تا این اندازه مورد تنفّر عموم و سبّ و لعن آنها واقع شده باشد.
ص: 268
به نظر شما آیا حال مختار که چنان پیشنهادی به عموی خود داد و او قبول نکرد، بدتر است یا حال آن کسانی که امام علیه السلام را دعوت نمودند تا بیاید و او را یاری کنند و چون امام علیه السلام رسید، نادیده گرفتند و به روی خود نیاوردند تا آن که امام علیه السلام کشته شد. آنگاه داد و فریاد بر آوردند و طلب خون او نمودند؟ حال عموم شیعیان کوفه چنین بود. آنها امام علیه السلام را دعوت کردند و او را در دست دشمنان رها کرده و یا آن که به طمع مال، خودشان نیز جزو سپاه ابن زیاد شدند و سیاهی لشکر گشتند.
آیا گناه این جماعت کمتر از گناه مختار است؟ پس چه شد که همه آنها مردمان خوبی بودند، ولی مختار مورد سب و لعن عموم همین شیعیان قرار گرفته بود؟
به گمان من، این خبر، مجعول است و برای پایین آوردن مقام مختار ساخته شده است. پوشیده نماند که جناب مختار دشمنان زیادی داشت ؛ آل زبیر، بنی امیه و بنی مروان با او دشمن بودند و مردم به جهت تقرّب به آن ستمگران، این احادیث باطل را در حق او می ساختند و همچنین رؤای کوفه با او بد بودند و دشمنی ها داشتند و اضافه کنید بر این جماعت، حسّ حسادت و رقابتی که در میان شیعیان بود. مگر رفاعة بن شدّاد که از رؤسای توّابین است، به کمک اشراف کوفه، با مختار جنگ نکرد؟ و اگر شبهه را قوی بگیریم که مختار در اول جوانی به جهت طلب مال و مقام چنین پیشنهادی نمود، الحق والانصاف، در آخر عمر خود خدمات بزرگی به عالم اسلام و تشیّع نمود.
مختار کسی است که بنی هاشم را از چنگال ابن زبیر که مصمّم بر سوزاندن آن جمع بود، نجات داد.
مختار کسی است که به وسیله اموال او گشایشی در کار اهل بیت علیهم السلام شد.
مختار کسی است که قاتلان امام حسین علیه السلام را نابود نمود، و حزب حسینی را تأسیس فرمود.
مختار کسی است که اهل بیت علیهم السلام را از عزا بیرون آورد و:
ص: 269
«إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ».(1)
«قطعاً خوبی ها، بدیها را از بین می برد»
آری! مختار از بزرگان رجال شیعه محسوب می شد و بجز سلیمان بن صرد، کسی با او برابر نبود. لذا پس از سلیمان، تمام شخصیّت های شیعه تسلیم او شدند و در حیات او نیز، تنها مختار بود که در برابر او می توانست مقاومت کند و حزبی تأسیس نماید.
پس اگر مسلم بن عقیل در موقع ورود به کوفه، نزد مختار رفت نه دیگران، اشتباه نکرد و این از حُسن انتخاب جناب مسلم است. زیرا به فاصله سه سال بعد، معلوم شد که تنها فردی از شخصیت های شیعه که می تواند با آل زبیر و بنی اُمیّه مبارزه و مقاومت کند و حتّی بر آنها غلبه نماید، همین شخص است، نه دیگری.
پس ورود جناب مسلم بر مختار بسیار بجا بوده و از همان نقل ابومخنف از نضربن صالح معلوم می شود که مختار، در پیشرفت کار مسلم مؤثر بوده، و او مردم را جمع آوری می کرده و نزد مسلم برای بیعت می آورده است.(2)
شیعیان شروع به رفت و آمد به خانه مختار کردند و چون جماعتی جمع می شدند، جناب مسلم، نامه امام علیه السلام را قرائت می کرد و شیعیان گریه و زاری می کردند. - مثل آن که وظیفه شیعیان همین گریه است و بس! پیش از کشته شدن امام علیه السلام مشغول گریه شدند و تا امروز نیز به همین گریه اکتفاء می کنند. مثل آن که نه آن روز و نه امروز، وظیفه دیگری در خدمت کردن به دین و یاری امام زمان علیه السلام نداشته و ندارند -.
«عابس بن ابی شبیب شاکری» برخاست و حمد و ثنای الهی به جای آورد و به مسلم گفت: من از جانب دیگران سخن نمی گویم و به یاری آنان تو را مطمئن
ص: 270
نمی نمایم. من از دل مردم خبر ندارم و تو را فریب نمی دهم. ولی از آنچه که درباره آن تصمیم گرفته ام، تو را باخبر می نمایم. به خدا سوگند! هر وقت مرا بخوانید، اجابت می کنم و با دشمنان شما می جنگم و در راه یاری شما شمشیر می زنم تا به لقای خداوند برسم و این عمل را برای رضای خدا انجام می دهم.(1)
عابس درست می گفت. او یاری دیگران را وعده نداد، چون آنان را می شناخت و مسلم را فریب نمی داد. او سخن از تصمیم خود به میان آورد، و به گفته خود هم وفا کرد.
روز عاشورا، همین عابس به امام علیه السلام عرض کرد: یا اباعبداللّه! به خدا قسم، در روی زمین عزیزتر از تو ندارم و تو را از همه کس بیشتر دوست دارم و اگر می توانستم از تو با چیزی عزیزتر از جانم دفاع کنم و تو را حفظ نمایم هر آینه این کار را می کردم.
السلام علیک یا اباعبداللّه! من خدا را شاهد می گیرم که بر دین تو و پدرت هستم.
آنگاه با شمشیر کشیده به سمت دشمن روان شد در حالی که در پیشانی آن بزرگ مرد، اثر ضربت بود.(2)
پس از عابس، حبیب بن مظاهر برخاست و به عابس خطاب نمود و گفت: خدای تو را رحمت کند! آنچه در دل داشتی، با کلام مختصری بیان کردی. آنگاه گفت: به خدا سوگند، من نیز مثل شاکری هستم و بر آنچه او تصمیم دارد، من نیز تصمیم دارم.(3)
ای حبیب! خدا رحمتت کند! تو نیز درست گفتی، و مختصرتر از عابس سخن گفتی، و به وعده خود وفا کردی.
حبیب، چهارمین کسی است که اولین نامه ای را که به امام علیه السلام نوشتند و
ص: 271
فرستادند، امضاء نمود. ولی بجز او، از آن چهار نفر، کسی به سراغ امام علیه السلام نرفت و او را کمک نکرد. در روز عاشورا، از حبیب آثار مهمی بجای ماند، و از او خدمات بزرگی سرزد. خطبه او در عصر تاسوعا در برابر دشمن که قصد هجوم داشتند، در تاریخ ها محفوظ است.(1)
ابو مخنف از «محمّد بن قیس» نقل نموده است: چون حبیب کشته شد، کشته شدن او در حسین علیه السلام اثر نمود، و امام علیه السلام را تکان داد و خورد نمود و آن حضرت فرمود:
«احتسب نفسی و حماة اصحابی»
«اجر خود و اصحاب حمایتگرم را از خدا میخواهم و به حساب او می گذارم».(2)
پس از این دو بزرگ مرد، «سعید بن عبداللّه حنفی» برخاست و نظیر سخنان آن دو را ایراد کرد.(3) او نیز راست می گفت، و خدمات حنفی در شب عاشورا نیز، در تاریخ محفوظ است. پس از خطبه امام علیه السلام در شب عاشورا، «سعید بن عبداللّه حنفی» گفت: به خدا سوگند! ما از تو دست بر نمی داریم تا خداوند بداند که ما پس از پیغمبر، ذریه او را حفظ کردیم. به خدا سوگند! اگر می دانستم که کشته می شوم و بعد، زنده می شوم، آنگاه مرا زنده زنده می سوزانند و خاکستر مرا به باد می دهند و این عمل را تا هفتاد مرتبه انجام می دهند، ای ابا عبداللّه! من از تو دست بر نمی داشتم، چه رسد به این که بیش از یک بار کشته شدن نیست و پس از آن، رسیدن به کرامت ابدی در انتظار ما است.(4)
حکایت جمع شدن شیعیان در منزل مختار و سخن گفتن این چند نفر را
ص: 272
ابو مخنف، از محمّد بن بشر به وسیله حجاج بن علی روایت می کند. سپس ابو مخنف از حجاج نقل کرده که او گفت: از محمّد بن بشر پرسیدم: تو که در آن مجلس بودی، آیا چیزی گفتی؟ محمّد بن بشر گفت: من دوست داشتم خدا اصحاب مرا با ظفرش عزیز کند و آنان را غالب نماید. ولی کشته شدن را خوش نداشتم ونمی خواستم دروغ بگویم.(1)
من می گویم که چه بسیار خوب بود اگر تمامی شیعیان نظیر این مرد بودند. نه آن نامه ها را می نوشتند و نه در مجلس مسلم بن عقیل، برای بیعت کردن حاضر می شدند. آنان که می دانستند اهل یاری کردن و کشته شدن نیستند، چرا در آن گونه مجلسی شرکت می کردند و وعده های دروغ می دادند؟ من از بزرگان شیعه چون سلیمان بن صرد خزاعی بسیار در حیرتم که مردم را جمع کردند و اتمام حجّت نمودند، و آن نامه ها را پیشتر از همه برای امام علیه السلام فرستادند، امّا در موقع ورود مسلم به کوفه از آن بزرگان هیچ خبری نبود، و به هیچ وجه از آنان در تاریخ یاد نشده است من تا کنون از سلیمان و مسیّب و رفاعة، در قضایای جناب مسلم، اثری ندیده ام و اگر دیدم، در خاطر ندارم و هرچه فکر می کنم، با سوابق آنان در صدر اسلام و تشیّع و سبقت آن بزرگان به دعوت از امام علیه السلام نمی فهمم چه شد که آنها نزد مسلم نیامدند و او را یاری نکردند؟ برای چه در قضایای مسلم از آغاز تا انجام، از این چند نفر بزرگان شیعه که رؤسای توّابین شدند، اثری نیست؟ در وقت ورود مسلم که ابن زیاد نیامده بود و نماینده یزید در آن وقت ضعیف بود، پس برای چه کاری نکردند ؟
هنوز جواب قانع کننده ای در نظر ندارم. اگر بگویم که آنان نبودند و سفر کرده بودند، پس آن همه گریه و زاری و توبه از آن که امام علیه السلام را یاری نکردیم، برای چه بود؟ و به نظر می رسد که چون مسلم بن عقیل بر مختار وارد شد نه بر آنان، به همین جهت آنها خود را عقب کشیدند و دخالت نکردند. و اگر کسی تاریخ توّابین را در
ص: 273
نظر بگیرد، می بیند که میان آنان و مختار روابط خوبی نبوده، بلکه روابط تیره و تار بوده است و با آن که هردو گروه، مردم را به یک مقصد دعوت می کردند، میانشان جدایی و اختلاف بوده است، این حبّ جاه و مقام است که مردان را از مقصد باز می دارد و چه بسا به جای آن که نتیجه بگیرند و فایده بخشند، زیان های بسیار بزرگ از خود به جا می گذارند و یکی از بزرگترین بدبختی های جامعه، همانا اختلاف میان بزرگان و رؤسا بر سر جاه و مقام می باشد.
توّابین به ریاست سلیمان بن صرد از کوفه بیرون شتافتند و با آن که قاتلان امام مظلوم در کوفه سالم بودند، به سمت عبیداللّه بن زیاد در اطراف موصل تاختند. مختار، گروهی از شیعه را از آنان جدا کرد و با خود در کوفه نگاه داشت تا ببیند عاقبت کار سلیمان چه می شود.
به عقیده نگارنده، اگر سلیمان بن صرد و رؤسای توّابین از اول امر، یعنی از همان وقت که جناب مسلم بر مختار وارد شد، با مختار همکاری می کردند و برادرانه اطراف مسلم را می گرفتند، کار به آنجا نمی رسید که مسلم، یکّه و تنها، شبانه در کوچه های کوفه حیران و سرگردان بماند.
اگر پس از واقعه کربلا و خروج توّابین، مختار با سلیمان همکاری می کرد، چنین نمی شد که قاتلان امام علیه السلام در کوفه سالم بمانند و عدّه ای از توّابین در بیابانها کشته و فراری شوند و بجز نابودی خود، هیچ نتیجه ای نگرفته باشند. پس منشأ بدبختی ها، همان تفرقه و اختلاف ناشی از حبّ جاه و مقام رؤسا بود و می توان گفت که این بدبختی از میان جماعت شیعه، هنوز بر طرف نشده و تا امروز، این اختلاف نظرها و زندگانی های انفرادی، زیانهای بسیار بزرگی برای جامعه داشته است. مگر در آینده نزدیکی برای رضای خداوند و حفظ جامعه، بزرگان از خود، گذشت هایی نموده و اغراض شخصی را فدای مصالح عالی بنمایند. آنگاه روز روشن پدیدار و عمده بدبختی های جامعه برطرف خواهد شد.
ص: 274
از مقصد دور نشوم. سلیمان و بزرگانِ شیعه و توّابین که برای امام علیه السلام نامهنوشته بودند، به خاطر اغوای شیطان و خیالات نفسانی، به سراغ مسلم نیامدند و او را رها کردند تا کار به جایی کشید که سر و تن مسلم را از قصر دارالاماره پایین انداختند، و جنازه او و هانی بن عروه را در بازار کشاندند و بالاتر از همه، امام مظلوم در چند فرسخی کوفه، به آن طرز فجیع، کشته و اهل بیت او اسیر شدند.
بی سبب نبود که سلیمان بن صرد خزاعی و اصحابش چون به قبر حسین علیه السلام رسیدند، همگی فریاد کردند و یک دفعه گفتند:
«یارب! إنّا قد خذلنا ابن بنت نبیّنا، فاغفر لنا ما مضی منّا و تب علینا إنّک أنت التوّاب الرّحیم، وارحم حسیناً وأصحابه الشهداء الصدّیقین وإنّا نشهدک یاربّ ! أنّا علی مثل ما قتلوا علیه، فإن لم تغفر لنا و ترحمنا لنکوننّ من الخاسرین».(1)
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدا آورد
ابو مخنف نقل می کند که هیجده هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کرده بودند(2) و مسعودی در مروج الذهب می نویسد: «امام علیه السلام مسلم را به کوفه فرستاد و فرمود: اگر آنچه را که نوشته اند، حقّ است، مرا با خبر کن تا من نیز به تو ملحق شوم.
مسلم، نیمه ماه رمضان از مکّه بیرون آمد و پنجم ماه شوّال، وارد کوفه شد و والی کوفه از طرف یزید، نعمان بن بشیر انصاری بود. مسلم بر مردی بنام «عوسجه» وارد
ص: 275
شد و مأموریتش را پنهان می نمود و چون خبر آمدن او پخش شد، دوازده هزار نفر از اهل کوفه و به نقل دیگری، هیجده هزار مرد با او بیعت کردند. پس مسلم، امام علیه السلام را از اجتماع مردم باخبر نمود و از او خواست که به سمت کوفه بیاید».(1)
مسعودی در جای دیگری می نویسد:
«هنگامی که مسلم خروج کرد، در یک وقت، هیجده هزار نفر حاضر شدند و به کمک او شتافتند».(2)
به نظر نویسنده، از گفته دوم مسعودی معلوم می شود که نقل ابو مخنف درست است و کسانی که بیعت کرده بودند، هیجده هزار نفر بودند نه دوازده هزار، بلکه از تجمّع ناگهانی این عدد در یک وقت دانسته می شود که بیشتر از این تعداد بیعت کرده بودند. چه بسا کسانی بودند که بیعت کرده بودند و از خروج، خبر نداشتند و یا غایب بودند. چون نمی توان باور کرد که تمامی همان عده که بیعت کرده بودند، ناگهان خبردار شدند و در خروج، شرکت کردند.
مسعودی می گوید که مسلم، بر عوسجه نامی وارد شد. به نظر من، این نیز نادرست است. زیرا چنین کسی از معاریف نبود. آری! مسلم بن عوسجه از کسانی است که مسلم را یاری کرد، و در کربلا شهید شد. ولی آنچه در این موقعیّت مناسب است، این است که مسلم بر بزرگی وارد شود و از کمک او برای مقصود خود بهره مند شود.
در نقل ابومخنف آمده است: مسلم بر مختار وارد شد. به نظرم این نقل درست تر است. زیرا مختار بزرگترین شخصیّت فعالّ شیعه در کوفه بود.
طبری به سند خود از «حصین بن عبدالرحمن» نقل می نماید: «اهل کوفه به حسین بن علی علیه السلام نوشتند که صد هزار شمشیر زن، یاور تو است. پس آن حضرت،
ص: 276
مسلم را به کوفه فرستاد و مسلم بر هانی بن عروه وارد شد».(1)
به نظر من، این خبر نیز نادرست است. زیرا جناب مسلم، ابتدا برهانی وارد نشد. ولی پس از آن که ابن زیاد آمد و بر مردم سخت گیری کرد، مسلم تغییر منزل داد و بر هانی وارد شد. چنانکه به این امر، اشاره خواهم نمود.
کوتاه سخن، جناب مسلم از برای تحقیق احوال مردم آمده بود و مأموریت داشت که پنهانی، با شیعیان تماس و از آنان بیعت بگیرد، آنگاه امام علیه السلام را خبر کند. با مسلم، هیجده هزار نفر از شیعیان، پنهانی بیعت کردند و با اجتماع و گریه و زاری و اظهار اشتیاق برای دیدار امام علیه السلام ، جناب مسلم را خشنود نمودند و او از امام علیه السلام دعوت کرد و از مردم اظهار رضایت نمود.
در این رابطه حکایتی هست که نقل خواهم کرد. در آن حکایت آمده است که جاسوس ابن زیاد، نزد مسلم بن عوسجه رفت. او با رفت و آمدهای زیاد، توانست به نزد مسلم راه یابد.(2)
از آن حکایت معلوم می شود که آنها تا چه اندازه مخفیانه کار می کردند. هرچند که می توان گفت که این اندازه شدّت تقیّه و کتمان در زمانی بود که ابن زیاد به کوفه رسید و پیش از او، تا حدودی آزادتر بودند و از همان حکایت معلوم می شود که آنها مشغول تهیّه اسلحه نیز بوده اند و چنین نبوده که جناب مسلم به صرف تحقیق و اطلاع از تمایل مردم اکتفا کرده باشد. بلکه در عین حال، از برای جنگ در آینده که آن را پیش بینی می نمود، تلاش می کرد و اعانه جمع می نمود و در صدد گردآوری اسلحه بود.
شیخ مفید در «ارشاد» و نیز طبری نقل نموده اند: «جناب مسلم به ابو ثمامه صیداوی امر کرد تا پول را از او (جاسوس ابن زیاد) بگیرد. ابو ثمامه کسی بود که
ص: 277
اموال به او سپرده می شد و با آن پولها - که از باب اعانه جمع آوری می شد - سلاح می خرید. ابوثمامه نسبت به اسلحه شناخت داشت و از سواران عرب و از بزرگان شیعه بود».(1)
ابو ثمامه در روز عاشورا، چون وقت نماز شد، به امام علیه السلام عرض کرد: ای اباعبداللّه! جان من فدایت، دشمن به تو نزدیک شده و تو کشته نخواهی شد تا من نزد تو کشته شوم، و دوست دارم خداوند را ملاقات کنم در حالی که این نماز را که وقت آن رسیده است، خوانده باشم.
امام علیه السلام فرمود: نماز را به یاد آوردی، خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد.(2)
وقتی جناب مسلم وارد کوفه شد، شیعیان به منزل او رفت و آمد می نمودند و با او بیعت می کردند. به تدریج، کار او بالا گرفت و جای مسلم معلوم شد و خبر به گوش والی کوفه از طرف یزید، نعمان بن بشیر انصاری رسید. نعمان بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، مردم را از فتنه ترساند و گفت: فتنه و جدایی، موجب هلاک مردمان و اتلاف اموال است.
آنگاه گفت: تا کسی با من نجنگد، با او جنگ نمی کنم و بر شما سخت گیری نمی نمایم، ولی به خدا سوگند! اگر بیعت خود را بشکنید و با امام خودتان مخالفت کنید، با این شمشیر با شما می جنگم، اگرچه از شما یار و یاوری نداشته باشم، و امید دارم که در میان شما، کسانی که حق را می شناسند، بیشتر از کسانی باشند که گمراه می شوند.
ص: 278
عبداللّه بن مسلم که از دوستان بنی امیّه بود، بر خاست و به والی گفت: رأی تو، رأی کسی است که ضعیف شده باشد و با این روش، مملکت اداره نمی شود.
نعمان گفت: به نظر من اگر در طاعت خداوند ضعیف باشم، بهتر از آن است که در معصیت خدا عزیز و قوی باشم.
پس از آن، عبد اللّه بن مسلم نامه ای به یزید نوشت. در آن نامه آمده است: مسلم وارد شهر کوفه شده است و شیعیان به دست او با حسین بیعت کرده اند. اگر کوفه را می خواهی، مرد مقتدری را مأمور کوفه نما تا آنچه را که وظیفه او باشد، انجام دهد که نعمان(1)، یا ضعیف است و یا خود را به ضعف زده، از خود ضعف نشان می دهد.
پس از او، عمارة بن عقبة بن ابی معیط و عمر بن سعد نیز هر کدام جداگانه،
ص: 279
نامه ای به یزید نوشتند که بیش از دو روز میان این نامه ها فاصله نبود. هنگامی که نامه ها به دست یزید رسید، او «سرجون» غلام معاویه را طلبید و با او مشورت کرد و گفت: به نظر تو چه کسی لیاقت آن را دارد که عامل و والی کوفه گردد؟
سرجون گفت: آیا به گفته معاویه عمل می کنی؟
یزید گفت: آری.
سرجون گفت: معاویه پیش از مرگ، فرمان داده بود که عبیدالله والی کوفه شود.
یزید با آن که از عبیدالله ناراضی بود، به گفته سرجون عمل کرد و کوفه را ضمیمه حوزه ولایت عبیدالله نمود - پس عبیدالله، مثل پدرش زیاد بن ابیه، والی تمامی عراق و ایران و هند گردید -. یزید به ابن زیاد نوشت: شیعیان من در کوفه به من نوشته اند که مسلم به کوفه آمده و مردم را جمع آوری می کند تا بر ما خروج نماید و میان مسلمانان اختلاف بیفکند. وقتی نامه مرا خواندی، به سمت کوفه حرکت نما و مسلم را تعقیب کن و چون بر او دست یافتی، اختیار داری که او را زندانی یا تبعید کنی و یا او را بکشی.
مسلم بن عمرو باهلی - پدر قتیبه، والی خراسان - نامه را از شام آورد و تحویل عبیدالله داد. عبیدالله فرمان داد وسایل سفر آماده شود تا فردا حرکت کند.(1)
ص: 280
عبیدالله، به همراه مسلم بن عمرو باهلی و شریک بن اعور حارثی و گروهی دیگر، به سوی کوفه حرکت کرد. بنابر نقل طبری از عیسی بن یزید کنانی، ابن زیاد، پانصد نفر را انتخاب نمود که همراه وی باشند و در میان آن جمع، عبدالله بن حارث ابن نوفل و شریک بن اعور - که شیعه امیرالمؤمنین علیه السلام بود - هم به چشم می خوردند، شریک، با عده ای در میان راه از قافله عقب افتاد و پس از او، عبدالله بن حارث بن نوفل، با جمعی خود را وامانده نشان داد. آنها می خواستند ابن زیاد را معطل نمایند تا امام حسین علیه السلام زودتر به کوفه برسد. ولی ابن زیاد، توجّهی به عقب ماندگان نداشت و برای آنان صبر نمی کرد و با عجله خود را به کوفه رساند.(1)
و بنابر نقل طبری از ابومخنف، وقتی ابن زیاد وارد کوفه شد، شریک بن اعور و مسلم باهلی، همراه او بودند.(2)
به عقیده نگارنده، این نقل که آنها در راه خود را وامانده نشان دادند تا ابن زیاد، دیرتر به کوفه برسد و امام علیه السلام زودتر وارد شود، دروغ محض است. چون موقعی که ابن زیاد از بصره حرکت کرد، امام علیه السلام در مکّه بود و هنوز به سمت عراق حرکت نکرده بود. این دروغ، به نفع این عدّه ساخته شد. دوستان آنها می خواستند آنان را
ص: 281
تبرئه کنند و بگویند که مثلاً شریک بن اعور، از شیعیان است و در رکاب امام علیه السلام در جنگ صفین با معاویه می جنگید.
اولاً، در شیعه بودن او، در این وقت که با ابن زیاد به سمت کوفه می آمد، تأمّل دارم. این چه شیعه ای است که در رکاب ابن زیاد می آید ؟ ! در حالی که می داند که یزید او را مأمور چه کاری نموده و او می خواهد با آن عجله خود را به این سرزمین برساند. دیگر آن که، مگر ابن زیاد نمی دانست که او از اصحاب علی علیه السلام در صفّین بوده، پس برای چه او را با خود آورد؟ در حالی که اگر ابن زیاد نهایت اطمینان را به او نداشت، در چنین موقعیتی از میان آن همه جمعیّت، او را انتخاب نمی کرد.
ثانیاً، ابومخنف نقل می نماید که شریک بن اعور به همراه ابن زیاد وارد کوفه شد. پس چگونه خود را عقب کشید و وامانده نشان داد ؟ ! شیعه بودن او مثل شیعه بودن خود زیاد بن ابیه است. عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب، اگرچه از بنی هاشم وعمو زاده امام علیه السلام بود، ولی مادرش هند، دختر ابوسفیان بن حرب بود. پس از فرار ابن زیاد از بصره، مردم او را امیر خود نمودند و او در حدود چهار ماه، امیر آنجا بود. آنگاه به نقلی کناره گیری کرد و ابن زبیر، عمر بن عبیدالله بن معمر تیمی را امیر بصره نمود و امیر جدید، عبدالله، امیر اسبق را به جهت خیانتی که در بیت المال نموده بود، زندانی کرد تا چهل هزار درهم را رد نمود.(1)
پس در این موقع که ابن زیاد برای کشتن مسلم و امام علیه السلام به کوفه می آید، بودن او در رکاب این شخص، به نظر من از آن جهت است که از طرف مادر ارث برده، خود را به خویشان مادری بسته و از خویشان پدری گسسته بود. برای اصلاح حال او، بعدها دوستانش این روایت را ساختند که او عمدا خود را عقب کشید تا شاید ابن زیاد نیز عقب بماند و امام بر او جلو بیفتد. به عقیده نگارنده، این ها از شیعیان خاصّ بنی امیّه بودند و اصلاً با امام علیه السلام ارتباطی نداشتند و آنچه در تاریخ به نفع این
ص: 282
جمع دیده می شود، ساخته دوستانشان است و بس.
مثلاً، طبری از عیسی بن یزید نقل می نماید: «مختار، با علم سبز و عبدالله بن حارث بن نوفل، با علم و لباس سرخ، با مسلم خروج کرده بودند و ابن زیاد، برای هرکه این دو را پیدا کند، جایزه ای قرار داده بود و سرانجام هردو را گرفت و حبس کرد».(1)
چرا از این جناب عبدالله، تا خروج مسلم اثری نیست؟ چرا در تاریخ، یاری او را به مسلم، نه پیش از خروج و نه در موقع خروج ننوشته اند؟ آیا می توان گفت که او در خانه خود در موقع گرفتاری مسلم با علم سرخ و لباس سرخ در حرکت بود و به این سمت و آن سمت می چرخید؟ گذشته از این، مختار موقع خروج جناب مسلم غایب بود و وقتی شبانه آمد، کار از کار گذشته و مسلم، محاصره شده و در خانه «طوعه» بود و مختار به دستور عمرو بن حریث که مختار در زیر پرچم او شب را به صبح آورده بود، نزد ابن زیاد رفت و ابن زیاد او را حبس کرد.(2)
پس مختار نه با مسلم خروج کرد و نه کارش به آنجا رسید که ابن زیاد برای هرکسی که او را پیدا کند، جایزه ای قرار دهد. مختار گم نشده بود و از ابن زیاد خود را مخفی نکرده بود.
ابن زیاد موقعی وارد کوفه شد که شیعیان انتظار مقدم امام علیه السلام را داشتند. او به طور ناشناس و با روی پوشیده وارد شد. مردم که او را می دیدند، به او سلام می نمودند و می گفتند: «مرحباً بک یابن رسول الله ؛ خوش آمدی !».
ابن زیاد از این حسن استقبال، به خشم آمد و چون مسلم بن عمرو باهلی دید که مردم ازدحام کرده اند و دور ابن زیاد را به گمان آن که پسر پیغمبر است، گرفته اند،
به مردم گفت: کنار روید! این امیر عبیدالله است. وقتی مردم فهمیدند که او عبیدالله
ص: 283
است که داخل قصر شده بود. مردم از آمدن او، بسیار محزون و مهموم گشتند.(1)
از همین حکایت می توانید نادانی اهل کوفه را کشف نمایید. کسی را که نشناخته اند وندانسته اند و روبسته است، چگونه دورش را می گیرند و خیر مقدم می گویند و اظهار سرور و شادمانی می کنند و به او پسر پیغمبر می گویند ! آیا به گمان
شما، چنین عملی از مردمان عاقل سر می زند؟ حال که دانستند که او ابن زیاد است، به جای آن که مهموم و مغموم شده و برگردند، باید او را با جماعت همراهش - که بنا به نقل ابو مخنف به بیست نفر نمی رسیدند محاصره کنند و از میان بردارند و یا آن که بیرون کنند و به شهر راه ندهند، اگر به راستی انتظار مقدم امام علیه السلام را داشته و خیر مقدم می گفتند، باید دشمن او را از میان بردارند و یا زندانی نمایند.
آری! مسعودی در مروج الذهب می نویسد: «نزدیک قصر، ابن زیاد روی خود را باز نمود و مردم او را شناختند و فریاد زدند: این پسر مرجانه است و او را سنگ باران نمودند. ابن زیاد وارد قصر شد و خود را از دست مردم نجات داد».(2)
چرا به جای سنگ ریزه، تیر و سنان بکار نبردند و یا غیرتمندی با پنجه قوی خود، مردم را از شرّ او راحت ننمود؟
ابو مخنف گوید: چون ابن زیاد وارد قصر شد، مردم را به مسجد دعوت کردند. مردم جمع شدند و او پس از حمد و ثنای الهی گفت: من از طرف یزید برای اداره امور شما آمده ام. من مأمورم که به کسی که اطاعت از ما بنماید، احسان کنم و به کسی که مخالف ما باشد، سخت گیری نمایم. تازیانه و شمشیرم مخصوص کسی است که نافرمانی کند. هرکس که به جان خود علاقمند است، از عصیان و مخالفت،
ص: 284
بر حذر باشد.
آنگاه از منبر پایین آمد و از رؤسا و سرشناسان خواست تا کسانی را که مخالف دولت یزید هستند، معرفی نمایند و اگر کوتاهی کردند و از میان طایفه و دسته یک رئیس، کسی مخالف بود و خبرش را آن رئیس نداده بود، آن رئیس را به دار بیاویزند و آن دسته را، از عطا و احسان محروم نمایند.(1)
پیشتر گفتیم که چون کوفه مرکز شیعیان اهل بیت علیهم السلام بود، عمّال معاویه در طول مدّت سلطنت او، اهل کوفه را زیر شکنجه و عذاب بسیاری قرار دادند. آنان اگرچه زیر بار حکومت معاویه رفته بودند، ولی از مرام و مسلک خود دست برنمی داشتند و همیشه معاویه از خروج و مخالفت آنها علیه خود و فرزندش یزید، در اندیشه بود. از این رو تا توانست، از شیعیان کشت و فردی مثل زیاد بن ابیه را والی کوفه نمود.
نقشه او این بود که تا می تواند شیعیان را بکشد و نابود سازد. زیاد، چون خود از شیعیان علی علیه السلام بود و شیعیان را کاملاً می شناخت، سلطنت چنین سفاک بی پدری از طرف معاویه برای نابودی شیعه، معلوم است که چه آثار و ثمراتی داشت، و بر شیعیان در طول این مدت چه گذشت.
شما از این حکایت سربسته می توانید کارها و سیاست هایی که برای اهل کوفه ترتیب داده بودند را کشف کنید.
طبری به سند خود از عیسی بن یزید کنانی روایت می کند که ابن زیاد به هانی گفت: آیا نمی دانی که پدرم وقتی وارد این شهر شد، کسی از شیعه را بجز پدر تو و حجر بن عدی زنده نگذاشت؟ قضایای حجر را نیز تو می دانی که بر سر او چه آمد و چگونه کشته شد. ولی با تو همیشه خوش رفتاری داشت و سفارش تو را به حاکم
ص: 285
کوفه می نمود. هانی تصدیق نمود.(1)
پس عمّال معاویه، مردان متعصب شیعه را می کشتند و آنان را از سر کارها بر می داشتند و به جای آنان، مردم پست و دنیا طلب را بر کارهای حساس می گماشتند. ریشه جوانمردی، شجاعت و فتوّت و شرافت این جمع را می خشکاندند، و تخم فقر، ذلّت، نفاق، اختلاف و وحشت از امرا و قشون و سپاه شام را در دلهای کوفیان می کاشتند.
آنها پس از بیست سال تبلیغ و قتل و غارت، مردم را با این صفات تربیت نمودند ؛ همه از اهل شام می ترسیدند و هرکدام، به دیگری بدبین و هریک از دیگری گریزان بود. رابطه دوستی در میان این جمع نبود، و از صدق و صفا و اطمینان به یکدیگر خبری نبود. از تشیّع، جز اسمی و از بغض و کینه و عداوت با آل ابو سفیان، جز حرفی باقی نمانده بود، چه خوب گفت فرزدق شاعر به امام مظلوم علیه السلام : «قلوب الناس معک و سیوفهم مع بنی أُمیّه(2)؛ دلهای مردم با تو است امّا شمشیرشان با بنی اُمیّه».
به راستی که از تشیّع و دشمنی با آل ابو سفیان، همان اظهار زبانی باقی مانده بود. و گرنه، شمشیرها به نفع بنی امیّه کشیده می شد، و اوامر آنان، هرچه که بود، اطاعت می شد.
این، نتیجه زحمات معاویه در طول بیست سال بود که واقعیّت و حقیقت، از میان رفت و علاقه به دین و مذهب کم شده، خوف از معاویه و یزید، در قلوب جای گرفته بود. شیعه از یکدیگر جدا گشته، روابط و اتحاد و ائتلاف، تبدیل به نفاق گشته بود. شما حال شیعیان کوفه را می توانید از این قصه هم به دست بیاورید: جناب مسلم در طول توقّف خود در کوفه - که در حدود شصت روز بود - هفتصد درهم
ص: 286
قرض نمود، لذا هنگام شهادت، به ابن سعد وصیّت فرمود که مال او را بفروشد و قرض او را ادا نماید.(1) شیعیانی که این همه نامه نوشته بودند و امام علیه السلام را طلبیده بودند و امام علیه السلام جناب مسلم را نزد آنان روانه نمود، چرا نباید مخارج مسلم را تأمین کنند؟ چنین شخصیّتی در چنین موقعیّتی، چرا می بایست از جهت مالی در مضیقه باشد و هفتصد درهم قرض نماید؟
آیا شیعیان پول داشتند و به او نمی دادند و یا آن که نداشتند که مساعدت نمایند؟ بنا به فرض دوم، فقر آنان و بر فرض اول، فقدان فتوّت و جوانمردی و تشیّع راستین در میان آنان ثابت می شود.
از قصّه(2) آمدن جاسوسِ ابن زیاد و دادن سه هزار درهم برای کمک نیز معلوم می شود که جماعت شیعه، گرفتار فقر مالی بودند، لذا از این راه به دام افتادند و دشمن آنان را غافلگیر نمود. این وجوه، برای خرید اسلحه جمع آوری می شد.
از این حکایت معلوم می شود که چگونه شیعیان خلع سلاح شده بودند و چقدر معاویه با احتیاط بوده که دشمنان خود را بی اسلحه و با فقر و فلاکت و اختلاف، نگاه می داشته است. این سیاست معاویه، سرمشق تمام سلاطین جهان می باشد و به غیر این وسیله، هیچ مستعمره ای را نمی توان گرفت یا نگهداری نمود. هرکس که مستعمره می خواهد، تنها راهش ایجاد اختلاف و فقر و هرج و مرج و نفاق و نادانی و سپردن حکومت به خائنین و کشتن عقلا و مصلحین است. عجیب تر این که همیشه خود را برای آن جامعه، مصلح و دلسوز معرفی می نمایند و خیانت وتقصیر را به همان جماعت نسبت می دهند و آنان را مردمانی نالایق و جاهل می خوانند.
معاویه، شیعیان را به این رنگ در آورده و همیشه آنان را مرعوب سپاه شام
ص: 287
نموده بود. در سر آنان جا گرفته بود که هیچ وقت نمی توانند با سپاه شام جنگ کنند و یا روبرو شوند.
ابن زیاد، از این فقر و فلاکت شیعیان و ترسشان از اهل شام، کاملاً استفاده کرد و بهترین وسیله او برای پراکنده ساختن اهل کوفه از اطراف مسلم، همین بود که سپاه شام می رسد و شما طاقت جنگ با آنان را ندارید.
مردم نیز این مطلب را قبول داشتند و در نزد آنان مسلّم و روشن بود. لذا به تدریج می آمدند و خویشان و دوستان خود را می بردند و جمعیّت را متفرّق می نمودند.
ص: 288
جناب مسلم چون ضعف شیعه را حسّ نمود، خواست خود را در مقابل این ستمکار تقویت کند، و بهترین راه به نظر او، رفتن به منزل هانی بن عروه مرادی بود. از طرفی جای او در منزل مختار معلوم شده بود و جهت اختفا، باید تغییر منزل می داد.
مسعودی در مروج الذهب گوید: هانی، شیخ و زعیم طائفه «مراد» بود و در آن زمان، چهار هزار سواره و هشت هزار پیاده، به فرمان او بود و اگر هم عهدان خود را در طائفه کنده و دیگر طوائف در موقع حاجت می طلبید، سی هزار مرد جنگی برای او آماده می شد.(1)
پس هانی، از بزرگترین شیوخ کوفه یا عراق محسوب می شد. زیاد بن ابیه که تا می توانست بزرگان شیعه را می کشت، نسبت به هانی، علاقه به خصوصی داشت و سفارش او را به حاکم کوفه نموده بود. پس هانی، شیخ طائفه و در نزد دولت، موجّه
ص: 289
بود و همین احترام در دستگاه دولتی، موجب زیادی عظمت و نفوذ کلمه و محبوبیّت او در میان مردم می گشت.
جناب مسلم در این موقع که متوجه خود و ضعف شیعه می شود، بهترین وسیله برای تقویت خود را متحد شدن با هانی می بیند.
البته، رئیس عشیره بسیار محترم است و اوامر او را عشیره اش اجرا می کنند هرچند که مخالفت با دین و طریقه مذهب باشد. اگر او فرمان قتل مظلومی را بدهد، بی درنگ او را می کشند و اگر فرمان یاری او را دهد بدون معطّلی از او حمایت می کنند. پناه دادن هانی به مسلم و حمایت از او، موجب این بود که تمامی آن جمعیّت از بهترین یاوران جناب مسلم باشند و در این موقع می بایست از او حمایت کنند هرچند که شیعه نباشند و یا حتی ناصبی باشند. زیرا فرمان شیخ و رئیس طایفه، بالاتر از قوانین جاریه در نزد اتباع وی است.
طبری نقل می کند: پس از آن که مسلم مطلع شد که ابن زیاد مردم را تهدید کرده و به وسیله جاسوسان و عمّال خود، سخت گیری نموده و حضورش در منزل مختار فاش شده، از خانه مختار بیرون آمد و به خانه هانی رفت. هانی چون مسلم را دید خوشش نیامد. مسلم گفت: آمده ام به من پناه دهی و مرا مهمان خود نمایی.
هانی گفت: مرا به زحمت می اندازی و اگر نبود که در منزل من پاگذارده ای و به من اطمینان پیدا کرده ای، هرآینه دوست می داشتم و از تو می خواستم که مرا رها کنی و از منزل من بیرون روی، ولی مثل من مثل تو را رد نمی کند، داخل شو.
او داخل خانه شد، و شیعیان شروع به رفت و آمد نزد مسلم در خانه هانی نمودند.(1)
ص: 290
همچنین طبری از ابو مخنف نقل می کند که هانی به ابن زیاد گفت: به خدا سوگند! من مسلم را به خانه ام دعوت نکردم و از کار او اطلاع نداشتم تا او را دیدم بر در خانه من نشسته و از من اجازه می خواهد که داخل خانه شود. من حیا کردم که او را رد نمایم، پس او را در منزل آوردم و مهمان خود نمودم، و الان اگر بخواهی، می روم و به او می گویم که از خانه من بیرون شود و هرکجا می خواهد برود و از پناه من بیرون آید.
ابن زیاد گفت: از تو دست بر نمی دارم تا او را نزد من آوری و تسلیم من نمایی.(1)
به نظر من، این نقل ها نادرست بوده، و در موقع سلطنت ابن زیاد و آل امیه ساخته شده است، حال یا برای تعظیم آل زیاد و بنی امیّه، یا به نفع فامیل هانی و یا برای پایین آوردن منزلت بزرگان دین همچون جناب مسلم بن عقیل و هانی بن عروة، زیرا اوّلاً اگر واقعا هانی مأخوذ به حیا شده بود، می بایست فقط جان مسلم را حفظ کند و وسائل نجات او را از شرّ ابن زیاد فراهم سازد، (مثلاً می توانست نزد ابن زیاد برود و از او بخواهد به مسلم اجازه دهد که به حجاز برگردد. یا آنکه شبانه او را با مردمانی به سمت حجاز روانه کند و یا آنکه او را در خانه خود و یا یکی از بستگان خود مخفی نماید) نه این که مسلم در خانه هانی مشغول فعالیت شود و شیعیان با او رفت و آمد داشته باشند و در آنجا برای خرید اسلحه پول جمع آوری نمایند.
از همان نقل گذشته(2) معلوم شد که شیعیان پس از رفتن مسلم به خانه هانی، با او رفت و آمد داشته اند. و طبق نقل دیگر، ابن زیاد به هانی گفت: این کارها چیست که در خانه تو واقع می شود؟ تو در مقام فتنه و اختلاف و دشمنی با یزید بر آمدی، مسلم را در خانه خود مخفی نمودی، و برای او سلاح و لشکر جمع آوری
ص: 291
می کنی. گمان کردی این کارهای تو بر ما مخفی می ماند؟!(1)
همان جاسوس ابن زیاد که سه هزار درهم آورده بود، به خانه هانی رفت و آمد می نمود. او مطلع شد که اعانه برای تهیّه سپاه و سلاح جمع آوری می شود. پس این امور با این که هانی به مسلم پناه داد چون مأخوذ به حیا شد، ناسازگار است، و این امور که اتفاق افتاد، کشف از این می کند که هانی از شیعیان حقیقی و در مقام مبارزه و قطع ریشه فساد و کوتاه کردن دست بنی اُمیّه و خدمت به خاندان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بوده است، و به همین سبب شهید شد.
ثانیا، مسعودی در مروج الذهب نوشته است: چون مسلم از آمدن ابن زیاد با خبر شد، به منزل هانی بن عروه مرادی نقل مکان کرد. ابن زیاد به وسیله جاسوسی از مکان مسلم مطّلع شد، پس محمّد بن اشعث بن قیس را نزد هانی فرستاد تا هانی را نزد او بیاورد. وقتی ابن اشعث، هانی را آورد، ابن زیاد از مکان مسلم پرسید. هانی انکار کرد، پس ابن زیاد با هانی درشتی کرد.
هانی گفت: زیاد پدر تو بر من حق دارد و من میل دارم احسان او را پاسخ داده باشم، و تو را به چیزی دلالت کنم.
ابن زیاد گفت: آن چه چیز است؟
هانی گفت: تو با اهل بیتت و آنچه مال داری، به سلامت به شام روید. چون کسی آمده که سلطنت حقّ او است و او سزاوارتر از تو و از یزید است.
ابن زیاد او را نزدیک طلبید، و با چوبی که در دست داشت دماغ هانی را شکست و ابروی او را شکافت و گوشت صورت او را کند و چوب را بر سر و صورت او شکست.
هانی دست برد و شمشیر پاسبانی را که ایستاده بود کشید، پاسبان شمشیر را به او نداد. اصحاب هانی که بیرون درب بودند فریاد کردند هانی را کشتند. ابن زیاد
ص: 292
ترسید و هانی را در اطاقی نزدیک خود زندانی نمود، و شریح قاضی را نزد مردم روانه نمود و شریح شهادت داد که هانی زنده است و بدین ترتیب مردم بازگشتند.(1)
مؤیّد این نقل نیز روایتی است که طبری به سند خود از «حصین بن عبدالرحمان» نقل نموده، حصین می گوید:
مسلم در منزل هانی جای گرفت و مردم دور او جمع شدند. این خبر به گوش ابن زیاد رسید. ابن زیاد هانی را نزد خود خواند و به او گفت: آیا من تو را اکرام نکردم و به تو خدمت ننمودم؟ هانی تصدیق نمود.
ابن زیاد گفت: پس جزای تو به من چه چیز است؟
هانی گفت: من تو را حفظ و از تو نگاهداری می کنم.
ابن زیاد گفت: تو من را نگاه می داری؟ پس با چوب او را زد، و به فرمان او هانی را کشتند.(2)
مؤیّد این دو نقل، نقل دیگری است که طبری به سند خود از «عیسی بن یزید کنانی» روایت نموده که چون ابن زیاد حق خود و پدرش را نسبت به هانی ثابت نمود، به او گفت: جزای من این بود که دشمن من، مسلم را در خانه خود مخفی نمایی؟
هانی منکر شد. ابن زیاد جاسوس را طلبید، وقتی هانی او را دید، فهمید که او این خبر را به ابن زیاد رسانده است، پس به ابن زیاد گفت: تو از جریان با خبر شدی، و من حقّ تو را ضایع نمی کنم و جزای احسان تو این است که با اهل خود در امان هستی، برو آنجا که خواهی.
مهران غلام ابن زیاد گفت: این چه ذلّتی است که به تو روی آورده ! ؟ این بنده،
ص: 293
در سلطنت تو، تو را امان می دهد!
ابن زیاد گفت: مهران! بگیر او را.
مهران هانی را گرفت، و ابن زیاد با چوب به صورت هانی می زد تا آن که دماغ و پیشانی او را شکست. طایفه مذحج باخبر شدند و قصر را محاصره کردند. ابن زیاد هانی را حبس نمود و به شریح گفت: خبر زنده بودن او را به طایفه مذحج بده و مردم را پراکنده کن، او نیز همین کار را انجام داد.(1)
از این نقلها معلوم می شود که هانی با کمال شهامت و شجاعت اظهار نموده که سلطنت حقّ یزید و آل امیّه نیست، بلکه حقّ پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم است، امّا به جهت احسان «زیاد» و خدمات عبیدالله حاضر است به او کمک نماید، و ابن زیاد و فامیل و اموال او را در پناه خود به هرکجا که می خواهد برساند.
پس چگونه می شود آن نقلی که می گوید «من مأخوذ به حیا شدم، او به خانه من آمد و من مجبورا او را پناه دادم و حاضر هستم بروم او را بیرون کنم تا هر کجا که می خواهد برود» صحیح باشد.
ببینید میان این دو نقل چقدر تفاوت است!! البته در زمان سلطنت یزید و آل امیه چیزی که به شئونات و مقام آنان بر خورد نداشته باشد ساخته می شود، و حتما مقام هانی را پایین می آورند و مقام آنان را بالا می برند، و این کاری است که به خوبی انجام داده اند.
اگر کسی می خواهد از مجعولات آن دوره که به جهت تقرّب به سلاطین ساخته شده، مطّلع شود همین کتاب «تاریخ طبری» را به دقّت ملاحظه کند، می بیند که برای موضوع واحدی، نقل های متناقض و مختلفی است که هیچ راه جمع
ندارد، و منشأش همین است که هر نقلی برای غرضی ساخته شده، که حق را در لفافه باطل بپوشانند.
ص: 294
البته شخص بصیر و مطلع به خوبی می تواند حق را تشخیص دهد و از باطل جدا سازد.
ثالثا، جناب مسلم، جناب هانی را از میان تمام رؤسای شیعه اختیار نمود و به منزل او رفت. همین کار جناب مسلم، کاشف از این است که کمال اطمینان را به هانی داشته، و او را به تمام معنی جوانمرد می دانسته و حقا هم این تشخیص درست بود، زیرا آنچه مسلّم و مقطوع است همین است که این بزرگمرد به جهت حفظ مسلم به شمشیر ابن زیاد کشته شد، و تا او بود ابن زیاد به مسلم دسترسی نداشت، و پس از کشته شدن یا حبس شدن او مسلم بیرون آمد، و بالاخره به دام افتاد.
پس چنین بزرگمردی که مسلم به او پناه آورده نمی گوید: میل داشتم مرا به زحمت نیفکنی و از خانه من بیرون روی، یا مجبور شدم از تو حمایت کنم، و یا به ابن زیاد بگوید: می روم او را از خانه بیرون می کنم.
این گونه کلمات، شایسته چنان بزرگمردی نبوده و حقّا برای توهین به هانی و تجلیل از مقام سلطنت و تقرّب به آنان چنین سخنانی ساخته شده است. آنچه به نظر من درست می آید این است که چون جناب مسلم خواست در مقابل ابن زیاد خود را محکم نماید و از کمک هانی کاملاً بهره مند شود، به منزل هانی رفت، و آن جوانمرد در منزل خود از مسلم پذیرایی نمود، و همان خانه را سنگری محکم کرد، و از آنجا مشغول جمع آوری سپاه و سلاح شدند.
البته، هانی به دام افتاد وگرنه هیچ وقت ابن زیاد توانایی مقاومت در برابر او را نداشت. هانی عظمت خود را اصلاً از دست نداد و در برابر ابن زیاد خود را نباخت، بلکه خود را شخصی شجاع و رئیس قبیله می دانست، لذا می خواست جزای احسان او و پدرش را با پناه دادن به ابن زیاد و روانه کردن او و اهل بیت او به شام، بدهد ؛ هانی تا آن دم آخر خود را نباخته بود، و گرنه دست به شمشیر نمی برد،
ص: 295
همان اقدام او در دار الاماره و کشیدن شمشیر آن پاسبان، کشف از نهایت شجاعت و عظمت هانی می نماید. او نظیر این عمل را در بازار کوفه، موقع کشته شدن انجام داد.
آری! هانی شریف، شجاع، رئیس قبیله و شیعه حق شناس، آن سخن را به مسلم یا به ابن زیاد نمی گوید؛ هانی بزرگتر از آن است که بخواهد مسلم را از خانه براند.
رابعاً، جناب مسلم بزرگتر از آن است که ندانسته و تحقیق نکرده به تنهایی برود بر در خانه هانی بایستد یا بنشیند تا هانی او را پناه دهد و مهمان نماید.
و از طرف دیگر، هنوز که جمعیّت شیعه امتحان نداده بودند، و از دور او پراکنده نشده و او را تنها نگذاشته بودند که چنین عملی از او سر بزند. البته کسی مثل جناب مسلم، خصوصاً در آن وقت که دوستان او را رها نکرده، و از کمک دریغ نداشته اند، بدون سابقه و اطلاع از نظر هانی به منزل او نمی رود. و اگر مسلم فقط می خواست از کمک هانی استفاده کند، برای چه به وسیله دوستان خود از بزرگان شیعه، نظر هانی را به دست نمی آورد؟
البته همان بزرگان می روند و هانی را وادار می کنند که بیاید و از جناب مسلم دعوت کند و او را به منزل خود ببرد و این، در صورتی است که خود هانی ملازم مسلم نبوده و از آن سرور در ابتدا دعوت نکرده باشد. پس چه شده که به مجرّد رسیدن ابن زیاد به کوفه، فورا مسلم خود را ببازد، به این اندازه که به تنهایی به خانه هانی برود، بنشیند و به آن نحو وارد خانه او شود.
جناب مسلم، همان شجاع دلاوری است که سپاه ابن زیاد نتوانستند با او جنگ کنند، و از بالای بام به وسیله سنگ و آجر و افکندن آتش او را خسته کردند.(1)
مسلم، همان شجاع توانایی است که در دارالاماره به ابن زیاد آن کلمات را گفت، و
ص: 296
دم مرگ به قاتل خود آن سخن را فرمود که خود ابن زیاد تعجّب کرد و گفت: آیا وقت کشته شدن نیز فخر می کند ؟ !(1) چنین مرد شجاعی که به هیچ وجه خود را نباخته، جهت ندارد که از اوّل این گونه سبکی نماید و از منزلت خود بکاهد.
به عقیده من، این قسمت از نقل، قطعا برای پایین آوردنِ مقام مسلم و بالا بردن ابن زیاد ساخته شده است، چون نظیر این عمل - بلکه بدتر از آن - از ابن زیاد سرزد، موقعی که جمعیت از او پراکنده شده بودند، او لباس زنانه پوشید وخود را به خانه مسعود رسانید؛ چنانکه این قصه را شرح خواهم داد.
پس برای آن که کوچکی را بزرگ نمایند، بزرگانی را کوچک می کنند، تا گفته شود این عمل از دیگران نیز سر زد، و اختصاص به ابن زیاد ندارد.
این روایات متناقض و مختلف که در کتب تاریخ و به خصوص در کتاب طبری جمع شده، ساخته مردمان پستِ دنیا طلب است که برای تقرّب به سلاطین جهت پرده پوشی حق و جلوه دادن باطل ساخته اند. چه بسا منافقینی از این راه به دنیا رسیدند و حقیقتی را مخفی کردند. اتفاقاً در قضایای امام شهید و وقایع روز عاشورا و دنباله آن، این گونه احادیث، بسیار ساخته شده است. البته دوستان آل زیاد و ابو سفیان تا می توانستند از عظمت امام شهید و مسلم بن عقیل کم می نمودند که در همین کتاب - به عون الهی - به پاره ای از خیانتهای منافقین و جنایتهای آنها در تاریخ
اشاره می نمایم. کسانی که در این کتب سیر و گردش می کنند نباید تا نقلی را دیدند، بدون تحقیق آن را باور کنند و به آن ترتیب اثر دهند.
دشمنان آل محمّد صلی الله علیه و آله وسلم در همین نقل از عظمت و شرافت رئیس شیعه ما، - یعنی اول شهید در راه اهل بیت، هانی بن عروه - و از جلالت و علوّ شأن و مقام اولین شهید از اهل بیت علیهم السلام، مسلم بن عقیل، تا توانستند کاستند، و به جای آن تا توانستند حدیثی که موجب وهن و کوچک نمودن این دو بزرگ مرد باشد ساختند.
ص: 297
پس، حدیث رفتن مسلم به تنهایی و نشستن بر در خانه هانی و جواب هانی به مسلم و به ابن زیاد، همه این ها مولود اغراض منافقین و دشمنان آل محمّد و دوستان آل ابو سفیان است. از همین رو بر شیعیان است که این گونه احادیث را اگر می خوانند یا می نویسند، مردم را متوجّه دروغ بودن آن بنمایند، تا ندانسته به مقصد شیاطین کمک نکرده باشند، و از عظمت و علوّ مقام بزرگان دین نکاسته باشند.
خامساً، اگر هانی حاضر می شد که مسلم را از خانه بیرون کند تا هرکجا که خواهد برود، پس برای چه ابن زیاد از او قبول نکرد؟ ابن زیاد از آن ترس داشت که هانی با استفاده از عظمت و جمعیّت خود، از جناب مسلم حمایت کند و از او دفاع نماید، پس اگر هانی، مسلم را از خود جدا می کرد، می بایست که ابن زیاد از او راضی شود، پس برای چه او را با چوب به قدری بزند که دماغ او را بشکند، و گوشت صورت او را جدا سازد ؟ !
اگر بگویید: ابن زیاد اطمینان نداشته که هانی راست می گوید، و اگر بیرون می رفت شاید چنین اقدامی نمی کرد. جواب آن این است که در این صورت ابن زیاد می بایست از او وثیقه ای بخواهد و ضامن بگیرد که چون بیرون رود خلاف نکند، این است راه و طریقه عقلا در چنین مواردی، نه زدن و حبس کردن و کشتن.
اگر هانی می گفت: من مجبورا به او پناه دادم و حال می روم و او را بیرون می کنم و دیگر به من مربوط نیست، تمامی اشرافی که در آنجا حاضر بودند پشتیبان هانی می شدند، و به ابن زیاد می گفتند: راست می گوید.
به علاوه، طریقه عرب بر این جاری بود که در این گونه مواقع، طرف را از خود جدا می ساختند و از پناه خود بیرون می نمودند تا هر توهین و جسارتی که به او می شود به پناه دهنده مربوط نباشد، و او بتواند بگوید: تا در پناه من بود کسی به او ضرری نرسانید؛ در این مورد هیچ جهت ندارد که ابن زیاد بر هانی سختگیری کند و او را بکشد.
ص: 298
پس کشته شدن هانی، شاهد صدقی بر دروغ بودن این نسبتها به جناب هانی است و شاهدی قطعی است بر آن که هانی بزرگترین فرد شیعه بوده که تصمیم داشته از مسلم حمایت کند و از او دست بر ندارد. در نتیجه، در همین راه کشته شده است سلام الله علیه.
هنگامی که ابن زیاد وارد کوفه و در دار الاماره مستقر شد، تمام همّ و فکرش این بود که بر مسلم دست یابد و جمعیّت او را متفرق سازد. امّا مسلم مخفی بود - و از اول ورود به کوفه در پنهانی مشغول فعالیت بود، و شاید در این موقع، بیش از پیش در کتمان کار خود سعی می فرمود - و دست یافتن بر آن سرور کار آسانی نبود، لذا عمّال و جاسوسان ابن زیاد مشغول فعالیت شدند.
طبری به سند خود روایت می کند: ابن زیاد، معقل غلام خود را خواست و به او سه هزار درهم داد و گفت: اصحاب مسلم را پیدا کن و این وجه را به آنان بده، و بگو برای کمک به جنگ با دشمنان شما است، و اظهار کن که تو از شیعیانی. وقتی این وجه را به آنان بدهی به تو اطمینان پیدا می کنند، و چیزی را از تو پنهان نمی دارند و تو صبح و شام با آنان باش و از جریان آگاه شو.
معقل به مسجد کوفه آمد، شنید مردم می گویند: این مرد برای حسین علیه السلام بیعت می گیرد، و او مسلم بن عوسجه اسدی بود، پس نزد مسلم آمد. او نماز می خواند. پس از تمام شدن نمازش به او گفت: من از اهل شام و از شیعیان اهل بیت و دوستِ دوستانشان می باشم. شنیده ام یکی از اهل بیت به کوفه آمده و برای پسر پیغمبر بیعت می گیرد، از این رو آمدم و این پول را آوردم که به او بدهم، ولی کسی را نیافتم
که مرا نزد او ببرد یا جای او را به من نشان دهد. من در مسجد نشسته بودم که شنیدم بعضی از مردمان می گویند که شما از او اطلاع دارید، نزد شما آمدم و پول را آوردم
ص: 299
که به شما بدهم. مرا نزد مسلم بن عقیل ببرید، تا با او بیعت کنم، و اگر بخواهی از من جلوتر بیعت بگیر، آنگاه مرا به خدمت ایشان برسان.
مسلم بن عوسجه گفت: از ملاقات با تو خرسندم که به آرزوی خود رسیده ای و خداوند به وسیله تو اهل بیت علیهم السلام را یاری می کند، ولی از آن که کار ما به آخر نرسیده و نقشه ما تمام نشده، خوش نداشتم راز ما از پرده بیرون افتد، چون از ابن زیاد می ترسم.
جاسوس در همان مجلس بیعت کرد، و مسلم بن عوسجه از او عهد و پیمان گرفت که این امر را مخفی کند و کسی را مطلع نسازد، سپس به او گفت: چند روز به خانه من رفت و آمد نما تا وقت آن برسد که تو را به نزد مسلم بن عقیل ببرم و به حضورش شرفیاب شوی.(1)
این جاسوس پس از چند روز، نزد مسلم بن عقیل رفت و همه روزه در محضر ایشان حاضر بود و تمام جزئیات را برای ابن زیاد شرح می داد.(2)
گویند: «حبّ الشی یُعمی و یُصم»، به راستی که این سخن، حکیمانه، درست و بسیار محکم است. مسلم بن عوسجه هم جوانمردی است که در سراسر وجودش عشق و علاقه امام حسین علیه السلام موج می زند، او همان کسی است که وقتی روز عاشورا بر زمین افتاد، امام علیه السلام بر بالین او حاضر شد و فرمود:
«خداوند تو را رحمت کند «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمابَدَّلُوا تَبْدِیلاً»(3)».
ص: 300
«برخی از آنان به شهادت رسیدند، وبرخی از آنها در همین انتظارند وهرگز عقیده خود را تبدیل نکردند»
پس حبیب بن مظاهر نزدیک او رفت و به او گفت: بسیار سخت و ناگوار است بر من که تو را در این حال ببینم، تو را به بهشت بشارت می دهم.
مسلم با صدای بسیار ضعیفی به حبیب گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد.
حبیب گفت: اگر نه این است که من به دنبال تو می آیم، هرآینه میل داشتم مرا به آنچه می خواستی وصیت کنی تا انجام دهم.
مسلم بن عوسجه گفت: خداوند تو را رحمت کند! سفارش این مرد را به تو می نمایم، و اشاره به امام مظلوم نمود. و از او خواست که جان خود را فدای امام نماید.
حبیب گفت: به خداوند کعبه قسم که چنین می نمایم.(1)
مسلم بن عوسجه در کوفه می خواهد حسین علیه السلام را یاری نماید، او می خواهد از عمو زاده امام علیه السلام حمایت کند و برای او یار ویاور تهیه نماید و برای کمک به سپاه حسین علیه السلام اسلحه خریداری کند. او سر تا پا در احساسات فرو رفته و به جز یاری حسین علیه السلام چیزی در نظر ندارد، در نتیجه وقتی که می شنود مرد غریبی می گوید: من از شیعیان هستم و برای یاری امام علیه السلام آماده ام و این سه هزار درهم را برای کمک به دوستان او در جنگ با دشمنان آورده ام، نمی تواند او را رد کند. با آن که متوجّه است
دشمن دارد و می داند خبر مسلم به ابن زیاد، پیش از آن که کار تمام شده باشد، رسیده، باز نمی تواند از این مرد و پول بگذرد؛ عشق و علاقه به یاری امام علیه السلام و غلبه حق او را بیش از حدّ متهوّر یا به مردم خوشبین ساخته است.
شاید هم آن چند روزی که مسلم بن عوسجه آن مرد را نگاه داشت و به منزل
ص: 301
خود برد، برای این بود که او را خوب بشناسد و از حال او تحقیق نماید. بنابراین تا یقین پیدا نکرد او را به نزد جناب مسلم نبرد و در این چند روز، او را در دایره ضد جاسوسی امتحان کرد. امّا چون معقل جاسوس کار آزموده ای بود، مشت او باز نشد و در امتحان، سیاه رویی او آشکار نگردید.
آری! او جاسوس بود و درس جاسوسی را کاملاً خوانده و در دربار زیاد بن ابیه که روباه ترین مردم عرب بود، تربیت یافته و ورزیده گردیده بود. پس مسلم بن عوسجه نمی توانست در این چند روز به حقیقت او واقف شود؛ آن هم آن بزرگمرد خوشبین و احساساتی که حتی در دم مرگ سفارش حسین را به حبیب می نماید.
جناب مسلم بن عقیل آنگاه که در خانه هانی بن عروه است، بیکار ننشسته و مشغول جمع آوری سپاه و اسلحه است. پول همین جاسوس را نیز ایشان به ابو ثمامه صیداوی داد تا اسلحه بخرد.
ابو ثمامه سوار کاری شجاع بود که به اسلحه شناخت بسیار داشت، او نیز در کربلا خود را به امام رساند و در رکاب ایشان جنگ کرد تا کشته شد، و جان خود را فدای امام شهید نمود.
به هر صورت، شیعیان در آن خانه رفت و آمد داشتند، و چنان نبود که مسلم ترسیده و در خانه ای پنهان گشته و کسی با او تماس نداشته باشد. مسلم بزرگتر از آن است که این خیالات در باره او صحیح باشد. ایشان مأمور بود کار خود را پنهانی انجام دهد و بیش از آنچه کرد مأموریت نداشت، و اگر مأمور به مبارزه و مجاهده بود، بیش از این از خود در تاریخ اثر باقی می گذاشت.
من برای آنکه کسی توهّم نکند که ابن زیاد در سیاست و شجاعت، بالاتر از جناب مسلم بود، مقایسه ای میان حق و باطل می نمایم و به مختصری از احوال ابن زیاد پس از ختم قضایای جناب مسلم علیه السلام اشاره می کنم، تا خوانندگان با بصیرت باشند و با چشمان خود فرق میان روز و شب و نور و ظلمت را بشناسند.
ص: 302
داستان آمدن ابن زیاد به خانه هانی و عیادت از او، و یا عیادت از «شریک»، در کتب تاریخ دیده می شود. امّا این امر برای من روشن نیست، و گمان می کنم که این حکایت نیز ساخته منافقین باشد. من این قصّه را از ابو مخنف به نقل طبری برای خوانندگان شرح می دهم.
ابو مخنف از «ابو وداک» نقل می نماید که هانی بن عروه مریض شد. عبیدالله ابن زیاد از هانی عیادت نمود، عمارة بن عبید سلولی به هانی گفت: مقصود ما از این تجمّع کشتن ابن زیاد است، خداوند تو را بر او مسلّط نمود. پس او را بکش.
هانی گفت: نمی خواهم او در خانه من کشته شود. پس ابن زیاد بیرون رفت.
یک هفته بعد، شریک بن اعور که از بصره آمده بود در خانه هانی مهمان گشت، و اتفاقاً مریض شد. شریک شیعه بسیار سختی بود، ابن زیاد به او خبر داد که امشب برای عیادت تو به خانه هانی می آیم.
شریک به مسلم گفت: این فاجر، امشب به عیادت من می آید، پس چون نشست تو بیرون بیا و او را بکش و چون او کشته شود، دارالاماره به تصرّف تو در می آید. اگر من نیز از این مرض نجات یابم به بصره می روم و بصره را به تصرّف تو در می آورم.
شب شد و عبیدالله آمد. جناب مسلم خواست که وارد اطاق شود و عبیداللّه را از پای درآورد، ولی هانی مانع شد و به مسلم گفت: نمی خواهم در خانه من کشته شود.
ابن زیاد از مرض و مدت کسالت شریک سؤال نمود، مجلس طول کشید، و از مسلم خبری نشد. شریک ترسید وقت بگذرد و فرصت از دست برود، شروع به خواندن شعر زیر نمود:
ما تنتظرون بسلمی أن تحیوها
اسقنیها و إن کانت فیها نفسی
ص: 303
و این شعر را مکرر خواند، عبیدالله مقصود او را نفهمید، گفت: چه می گوید، آیا حال او سخت است و هذیان می گوید؟
هانی گفت: از صبح تا به الان، حال او خوب نیست. ابن زیاد رفت و مسلم آمد، شریک گفت: چرا او را نکشتی؟
مسلم گفت: هانی نخواست در خانه او کشته شود، و دیگر آن که مردم حدیثی نقل می کنند که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «مؤمن کسی را ناگهانی نمی کشد».
هانی گفت: به خدا سوگند! اگر او را کشته بودی، فاسقِ فاجرِ کافرِ غادری را کشته بودی، ولی من نمی خواستم در خانه من کشته شود.(1)
این حکایت را ابو الفرج اموی در کتاب «مقاتل» از همان ابو مخنف باهمان سند از ابو وداک نقل کرده است، ولی قصّه مریض شدن هانی و مکالمه عماره سلولی را نقل نکرده، و فقط کسالت شریک را باهمان کیفیّت بیان کرده، ولکن شعر شریک را این گونه نقل کرده است:
ما الانتظار بسلمی ان تحیوها
حیوا سلمی وحیوا من یحییها
کأس المنیة بالتعجیل فأسقوها
او می گوید که هانی به ابن زیاد گفت: پیش از غروب آفتاب تا الآن، به این حال است. و می گوید شریک گفت: اگر او را کشته بودی. فاسق فاجر کافر غادری را کشته بودی.(2)
همچنین طبری به سند خود از «علی بن صالح» نقل می کند: شریک در حالی که مریض بود وارد منزل هانی شد و به او گفت: بگو مسلم نزد من باشد، چون عبید الله برای عیادت من می آید. شریک از مسلم پرسید: اگر تو بر ابن زیاد دست یابی او را با شمشیر می کشی؟
ص: 304
مسلم گفت: آری به خدا سوگند!
عبیدالله وارد منزل هانی شد، و شریک به مسلم گفت: هر وقت من آب طلبیدم بیا و او را با شمشیر بزن. عبیدالله آمد و نزد شریک نشست، در حالی که غلام او مهران بالای سر عبیدالله ایستاده بود، چون شریک آب طلبید، کنیز خواست آب بیاورد، دید مسلم ایستاده است. رفت و آب نیاورد، شریک مکرّر گفت: به من آب بدهید. سرانجام گفت: برای چه آب به من نمی دهید؟ آب بیاورید اگرچه من نابود شوم!
مهران، غلام عبید الله، احساس خطر نمود، به عبید الله اشاره کرد و او از جای برخاست.
شریک گفت: ایّها الامیر! بنشین، می خواهم به تو وصیّت کنم. گفت: بر می گردم. مهران او را بیرون برد و گفت: می خواست تو را بکشد.
گفت: چگونه این امر در خانه هانی می شود با خدمات من به شریک و احسان پدر من به هانی؟(1)
این است حکایات وارده در این موضوع، امّا برای من در این رابطه پرسشهایی است:
1 - چرا ابو الفرج قصّه مریضی هانی را از وسط مطلب حذف نموده است؟ آیا در نقل ابو مخنف بوده و ابو الفرج عمدا کم کرده؟ و یا آن که نبوده و طبری اضافه کرده است؟
در آخر نقل طبری از ابو مخنف به همین سندها آمده است: هانی همه روزه به
دیدن ابن زیاد می رفت، ولی چون مسلم بر او وارد شد دیگر نزد ابن زیاد نرفت و اظهار بیماری کرد و از خانه بیرون نمی آمد. ابن زیاد به مجلسیان خود گفت: چه شده است ؟ هانی را نمی بینم ! گفتند: او مریض است، گفت: اگر می دانستم که او
ص: 305
مریض است او را عیادت می کردم.(1)
و نیز ابو مخنف از همان ابووداک نقل می کند: ابن زیاد گفت، چرا هانی به دیدن ما نمی آید؟
گفتند: مریض شده است.
ابن زیاد گفت: به من خبر رسیده است که او خوب شده و شبها بر در خانه خود می نشیند. به او بگویید بیاید و از من دیدن کند، من نمی خواهم اشرافی مثل او در نزد من بد سابقه شوند.(2)
پس بنا بر همین دو نقل، ابن زیاد از هانی عیادت نکرده است.
2 - پس چگونه در اول آن نقل آمده است که هانی مریض شد و ابن زیاد از او عیادت کرد ؟ !
3 - ابن زیاد، امیری سفّاک و ترسو بود و می دانست که مسلم در خانه هانی است و بنا به نقل ابومخنف از ابو وداک، از قضایای روز، به وسیله مفتّش و جاسوس خویش با خبر می شد، چون او اول از همه وارد می شد و آخر از همه بیرون می رفت و اخبار را به گوش ابن زیاد می رساند، پس با این وضع چگونه می توان قبول کرد که او تنها به خانه هانی آمده، آن هم یک یا دو مرتبه، طوری که کسی بتواند او را بکشد؟
4 - بنابر نقل طبری از ابو مخنف، هانی، ابن زیاد را فاسق، فاجر، کافر و غادر می دانسته و منزل خود را در اختیار دشمن او و مرکز فعالیت و جمع آوری سپاه و اسلحه قرار داده بود، پس برای چه از کشته شدن ابن زیاد در خانه اش امتناع می کند؟
5 - بنابر همین نقل، با آن که هانی در دفعه اول گفته بود که دوست ندارم ابن زیاد در خانه من کشته شود، پس چرا شریک رضایت هانی را فراهم نکرد و از مسلم
ص: 306
خواست که ابن زیاد را بکشد؟
6 - با آن که هانی به مسلم گفته بود که راضی به قتل ابن زیاد در منزلش نیست، پس چرا مسلم شریک را مطلع نکرد و او را این اندازه منتظر گذاشت تا آن کلمات را بگوید و حمل بر هذیان گفتن او شود؟
7 - اگر شریک این اندازه به اهل بیت علاقه مند بود و با آل زیاد و ابوسفیان دشمنی می ورزید، چرا در حال صحّت و توانایی کاری نکرد و خدمتی ننمود؟ او در موقع سلامتی از بهترین یاوران ابن زیاد بود، به آن اندازه که ابن زیاد او را انتخاب کرد و ملازم رکابش نمود.
آیا شریک، از وقتی که از بصره به قصد کوفه بیرون آمد، هیچ وقت فرصتی پیدا نکرد که ابن زیاد را بکشد؟ او که در حال مریضی حاضر شده بود ابن زیاد کشته شود، هرچند به کشته شدن خودش تمام شود، چرا تاکنون به کشتن آن فاجر فاسق کافر تصمیم نگرفته بود؟
8 - چرا در نقل «عیسی بن یزید» علّت بیرون نیامدن مسلم ذکر نشده، و در نقل ابومخنف از ابو وداک، آن دو سبب ذکر شده است؟
9 - اگر شریک می خواست ابن زیاد کشته شود، مگر راه منحصر به این بود که مسلم کشنده او باشد؟ چرا به غلامان خود یا دیگری نگفت که او را بکشند؟ آیا ترس این داشت که ابن زیاد کشته نشود و می خواست در این وقت، خود را تبرئه نماید و بگوید به من مربوط نبوده و بدون دخالت من این عمل انجام گرفته است؟ آیا نمی دانست اگر مطلب کشف شود ابن زیاد او را خواهد کشت؟
10 - در نقل عیسی بن یزید آمده است: مهران غلام ابن زیاد احساس خطر نمود و او را از جای بلند کرد و بیرون برد، و به او گفت: آنها می خواستند تورا بکشند.
و از نقل ابو مخنف از ابو وداک در ضمن همان داستان معلوم می شود که ابن
ص: 307
زیاد احساس خطر نکرده بود. او از خانه بیرون رفت و شریک پس از سه روز فوت کرد، و عبید الله بر او نماز خواند. و پس از کشته شدن مسلم و هانی عده ای گفتند که شریک آن سخنان را برای تحریک مسلم گفته و می خواسته تو را بکشد.
عبیدالله گفت: دیگر بر کسی از اهل عراق نماز نمی خوانم، و اگر قبر زیاد در عراق نبود شریک را از قبر بیرون می آوردم !(1)
شما میان این دو نقل چگونه می توانید جمع کنید؟ و کدام یک درست است؟
11 - آیا جناب مسلم نمی دانست که کشتن ناگهانی عبیدالله به نفع مسلمانان تمام می شود؟ و نمی دانست که به دستور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم جمعی از مسلمانان، دو نفر از بزرگان یهود (کعب الاشرف و ابورافع) را که در جنگ احزاب نقش اساسی داشتند به طور ناگهانی کشتند؟
من اگرچه نمی دانم این داستانهای مضطرب و مختلف که آثار جعل و کذب از آن آشکار و هویدا است برای چه ساخته شده (آیا برای اثبات تشیّع شریک بوده یا پایین آوردن مقام مسلم و یا بالا بردن مقام ابن زیاد و...) ولی در این تردید ندارم که
چنین واقعه ای رخ نداده، و گرنه جناب مسلم چنین فرصتی را از دست نمی داد.
ابن زیاد همیشه ترسان بود، و در این گونه مواقع به منزل هیچ کس نمی رفت، و از هیچ کس در آن زمان، آن هم به تنهایی عیادت نمی نمود. جناب هانی هم هیچ وقت به آن گرگِ ستمکار رحم نمی کرد، و ابدا از کشتن او مضایقه نمی نمود.
من نسبت به شریک، هرکس که باشد و هرچه هم سابقه خوبی داشته باشد،
بسیار بدبین هستم، و او را از موالیان و شیعیان نمی دانم، و حدیث «یعرف المرء بجلیسه» یا «المرء علی دین خلیله»(2) را از نظر دور نمی دارم.
ص: 308
در نقل طبری از ابو مخنف آمده است: هانی هر روز به دیدن ابن زیاد می رفت تا آن که مسلم به خانه او رفت، آنگاه تمارض کرد و از خانه بیرون نیامد.(1)
و بنابه نقل ابو مخنف، هنگامی که مسلم از آمدن ابن زیاد خبردار شد به منزل هانی آمد.(2)
بنابراین، روز دوّم ورود ابن زیاد، مسلم به خانه هانی منتقل شده، پس آن جمله که در آخر همین داستان آمده که: «وکان هانی یغدو و یروح الی عبیدالله، فلما نزل به مسلم انقطع من الاختلاف وتمارض».(3)
نمی دانم چگونه می تواند صحیح باشد؟ در هر صورت، ابن زیاد به وسیله جاسوس خود کاملاً از قضایا مستحضر بود و عجله در کار نمی کرد، لذا جاسوس همه روزه پیش از همه داخل و پس از همه از خانه هانی بیرون می آمد. جناب مسلم هم در مقام جنگ با ابن زیاد نبود، چون به این کار مأمور نبود؛ او می خواست در خفا شیعیان را جمع آوری کند و آنان را مسلّح نماید تا آن زمان که امام علیه السلام می رسد این جماعت سپاه او باشند، و در رکاب او جنگ کرده و ابن زیاد را از داخل و خارج محاصره کنند. و شاید مسلم خیال می کرد که اگر امام علیه السلام شخصاً حاضر شود، همگی - بخصوص با آن سوابق دعوت کردن و نامه فرستادن و اظهار اشتیاق و عشق و علاقه کردن - به سمت او بیایند و ابن زیاد بیچاره گردد و جماعت او را تنها گذارند.
ولی ابن زیاد از جریان و نقشه جناب مسلم کاملاً آگاه شده بود، و در همان زمان که امام علیه السلام می خواست از مکّه بیرون بیاید - و مسلم خبر داشت و شاید شیعیان هم
ص: 309
خبر داشتند - او در صدد بود که کار را یکسره کند و خود را از محاصره - که نقشه جناب مسلم است - بیرون بیاورد. مسلم در خانه هانی بود و هیجده هزار نفر از شیعیان با او بیعت کرده بودند و با او رفت و آمد داشتند، و خود هانی شیخ عشیره و دارای دوازده هزار مرد جنگی بود چه رسد به کسانی که با او از عشایر دیگر متّفق و هم عهد بودند.
اگر ابن زیاد می خواست در آغاز از در جنگ وارد شود و به زور، مسلم را بطلبد و یا هانی را تهدید کند، این امر بر ابن زیاد بسیار گران تمام می شد، و می توان گفت که ابدا برای او موفقیّتی حاصل نمی گشت، خصوصاً با توجّه به آن که در آن وقت برای ابن زیاد سپاهِ آماده و مجهزی جز چند نفر پاسبان و چند نفر از اشراف، کسی نبود. این است که ابن زیاد از راه مکر و خدعه وارد شد، و غیابا به هانی اظهار علاقه و محبّت نمود و از چند نفر از اشراف و رؤسا همچون محمّد بن اشعث، عمرو بن حجاج و اسماء بن خارجه خواست که به نزد او بروند و او را برای دیدن و زیارت، نزد وی بیاورند، این چند نفر آمدند و به هر زبان وحیله ای که بود او را آوردند و تسلیم ابن زیاد نمودند.
بنابر نقل طبری از ابو مخنف، آنها شبانه آمدند و هانی بر در خانه خویش نشسته بود، به او گفتند: چرا به ملاقات امیر نمی روی؟ هانی گفت: بیماری مانع من گشته است.
گفتند: امیر گفت که اگر می دانستم هانی مریض است او را عیادت می کردم. آنگاه او را قسم دادند که از سلطان دوری نکند و به او جفاء ننماید و به او گفتند: بیا با هم نزد او برویم، او لباس خود را پوشید و سوار استر شد و رفت. چون نزدیک قصر رسید احساس خطر نمود، به حسان پسر اسماء بن خارجه گفت: ای براد رزاده! من از این مرد می ترسم، تو چه می گویی؟
گفت: عموجان، به خدا سوگند! من بر تو نمی ترسم، تو چرا برای امیر بهانه
ص: 310
درست می کنی؟
راوی گوید: می گویند که او نمی دانست ولی محمّد بن اشعث می دانست، چون چشم ابن زیاد به هانی افتاد گفت: «اتتک بخائن رجلاه»، و این در میان عرب مثلی است برای کسی که با پای خود به سوی مرگ می رود.
از اشعاری که در مرثیه مسلم وهانی در همان زمان گفته شده - گوینده آن «عبدالله بن زبیر اسدی» است، اگرچه طبری می گوید که طبق قولی این اشعار از فرزدق است - معلوم می شود که اسماء بن خارجه نیز از نقشه ابن زیاد با خبر بوده، چون می گوید:
أیرکب أسماء الهمالیج آمنا
وقد طلبته مذحج بذحول
تطیف حوالیه مراد و کلهم
علی رقبة من سائل و مسول
فإن أنتم لم تثأروا بأخیکم
فکونوا بغایا أرضیت بقلیل(1)
به گمان من، محمّد بن اشعث و اسماء به تنهایی از نقشه اطلاع داشتند، بلکه همین چند نفر از اشراف، ملازمان و اصحاب سرّ ابن زیاد بودند، و این نقشه با فکر و مشورت آنها صورت گرفت، و گرنه آمدن این جمع، و با اصرار هانی را شبانه با خود بردن چه معنی دارد؟ و شاید هانی نزدیک قصر این معنی را حس نمود، و خواست تحقیق کند، لذا از حسان پسر اسماء پرسید. هانی احتمال داد که چون حسان جوان است، نمی تواند این راز را نگاه بدارد، و چون با محبت و ملایمت از او سؤال کند او این راز را افشا خواهد کرد، ولی حسان درس خود را خوب روان کرده بود، و سرّ پدر را فاش نکرد، لذا به او اطمینان داد و حتّی او را موعظه و نصیحت کرد!
حکایت بردن این جمع، جناب هانی را نزد ابن زیاد و کشتن نامردانه او، حکایت دیگری را به یاد من آورد و آن بردن ابومسلم خراسانی توسط «جریر بن یزید بن جریر بن عبد الله بجلی» است نزد منصور دوانیقی، و کشتن نامردانه
ص: 311
منصور، ابو مسلم را؛ و این قصه را مسعودی در «مروج الذهب» نوشته که خلاصه آن چنین است:
عموی منصور، «عبدالله بن علی» در شام با منصور دوانیقی مخالفت نمود و خود را خلیفه ابوالعباس سفاح خواند. اهل شام هم از او اطاعت کردند، منصور، ابومسلم را به جنگ عبداللّه فرستاد، و پس از جنگهای زیاد، ابومسلم پیروز شد و عبدالله بن علی فرار کرد. ابو مسلم بر مخالفت با منصور تصمیم گرفت و از جزیره به سمت خراسان حرکت نمود، بدون آن که به عراق بیاید و منصور را ملاقات نماید. منصور به او نامه نوشت و وی را احضار کرد، ابو مسلم به نامه منصور اعتناء نکرد و رفت، منصور، جریر را فرستاد تا او را بیاورد، جریر که با ابو مسلم سابقه دوستی داشت، او را به زبان خوش، سحر نمود و فریب داد. ابو مسلم حاضر شد که برگردد و نزد منصور برود. «مالک بن هیثم» ابو مسلم را از رفتن نهی نمود. ابو مسلم گفت: من تا کنون چنین گرفتار نشده بودم. این جریر شیطان من گشته است.
بالاخره او را نزد منصور بردند. پس از چند جلسه ملاقات، ناگهان به امر منصور گماشتگان ریختند و ابو مسلم را کشتند.(1)
این است جزای کسی که دشمن خود را نشناخته و به نصیحت دوست، ترتیب اثر ندهد، و با آن که جریر را می شناسد و می داند که شیطانِ او است، باز به دنبال او می رود ابو مسلم که از منصور کدورت داشته و باطناً با او بد شده بود، بی سبب به او چنین خدمتی کرد و به جنگ عبداللّه بن علی - عموی منصور - رفت. او باید از این فرصت بزرگترین استفاده را بکند، یا با دشمن او بسازد و یا آن دو را به جنگ یکدیگر بکشاند و خود از دور تماشا کند، و برای روز بعد خود را آماده سازد.
این اشتباهات بزرگان، پند و نصیحتی است برای دیگران که نباید خیلی به فکر و عقل آنان مغرور شد و نباید بیش از اندازه از آنان تمجید نمود، زیرا غالبا چنین
ص: 312
است که تا وقتی اقبال و بخت آنان بلند است، آنچه از آنان دیده می شود کمال است و چون بخت بر می گردد، آنچه مشاهده می شود تماماً نقص است!
«قُلِ اللّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ».(1)
«بگو: بار خدایا تویی که فرمانفرمایی؛ هر آن کس را که خواهی فرمانروایی بخشی و از هر که خواهی، فرمانروایی را بازستانی».
هانی اگر گرفتار فریب این چند نفر نشده بود و نزد ابن زیاد نمی رفت و یا اگر می رفت با افراد بیشتری از پاسبانان خودش می رفت - نظیر رفتن امام حسین علیهماالسلامبه نزد ولید والی مدینه - چنین حادثه ای رخ نمی داد، و چه بسا ورق بر می گشت و کار به ضرر ابن زیاد تمام می شد.
پیشامدهای جزئی چه بسا آثار مهمه ای در بردارند. زیرا اگر هانی نمی رفت و گرفتار نمی شد، جناب مسلم ناگهان خروج نمی کرد و مردم به این نحو از ابن زیاد وحشت زده نمی شدند و از دور مسلم پراکنده نمی گشتند.
هانی اگر باجناب مسلم و عقلای دیگر از خویشان خودش مشورت می کرد، به دام نمی افتاد، ولی چه چاره «اذا جاء القدر عمی البصر».
نمی دانم چه بگویم؟ آیا خطر را احساس نمی کرد؟ و حال آن که چنین نیست. ابو مسلم ملتفت بود و جریر را شیطان خود خواند، و هانی هم به پسر اسماء گفت: من از این مرد می ترسم ! پس برای چه به پای خود به طرف مرگ می روند و در دام پا می گذارند؟
آیا در آن حال، حس غرور و خود پسندی در آنان پیدا می شود، و عظمتی در
ص: 313
خود مشاهده می کنند، و خود را خیلی مقتدر و توانا می بینند، و دشمن را کوچک و خوار می پندارند، و تصور می کنند که او نمی تواند نظر سوئی به وی نماید؟ و بدین جهت در مقام احتیاط نمی آیند؟ حال اینکه این امر نیز با احساس خطری که می کردند ناسازگار است! و شاید در همین حال یک حس تسلیم در آنان پیدا می شود و می گویند: هرچه می خواهد بشود، بشود.
در هر صورت، آن حالت آنان برای من درست روشن نیست. جناب هانی به نزد ابن زیاد رفت و همین رفتن، ابن زیاد را امیر و هانی را اسیر کرد. معلوم است که ابن زیاد دیگر هانی را رها نمی کند؛ مکالمه میان ابن زیاد و هانی را سابقا نوشتم، و
اختلاف نقلها و منشاء اختلاف را بیان نمودم.
هانی در همان حال خود را نیز بزرگ می بیند، و به فامیل و شجاعت خویشتن مغرور است. ابن زیاد را نصیحت و راهنمایی می کند و او را پناه می دهد که با اموال و فامیلش به شام و یا هرکجا می خواهد برود.
شاید همان حسّ عظمت و عُجب به خود و فامیل، موجب شد که به دام افتد. ابن زیاد به غضب آمد و چوب را بر سر و صورت هانی زد تا آن که شکست، آن اشرافی هم که این شخص را به دام انداختند مثل آن که جسد بی جانی هستند، نشستند و تماشا کردند. چه می شد اگر آنان بر می خاستند و دست ابن زیاد را می گرفتند، و یا از هانی شفاعت می کردند، زیرا اگر ابن زیاد شفاعت آن جمع را رد می نمود آنان معذور بودند ومی توانستد بگویند که ما خواستیم، ولی او اجابت نکرد.
چون جناب هانی خود را اسیر و از فامیل دور دید، حمله کرد تا مگر شمشیر پاسبان را به دست آورد، و ابن زیاد را به جزای خویش برساند. شمشیر را به او ندادند و بیشتر مورد غضب ابن زیاد گردید. و از عبارت مسعودی(1) معلوم می شود
ص: 314
که هانی با اصحاب آمده بود، ولی آنان پشت در مانده بودند، و در این موقع فریادشان بلند شد که هانی را کشتند، ابن زیاد ترسید و امر کرد او را حبس کنند، و شریح را نزد آنان فرستاد و شهادت داد که هانی زنده است و کشته نشده است.
من از نادانی این اصحاب و دوستان هانی بسیار در حیرتم! زیرا می بایست او را بخواهند یا نزد او بروند، و بالاخره او را با خود ببرند و به صرف آن که زنده است چرا قانع شدند؟
طبری از ابو مخنف نقل می نماید: به عمروبن حجاج خبر دادند که هانی کشته شده، او با طایفه مذحج آمد و قصر را محاصره کرد و به عبیداللّه گفت: من عمروبن حجاج هستم و اینها شجاعان و بزرگان مذحج هستند، ما دست از اطاعت تو بر نداشته ایم و بیعت تو را نشکسته ایم، به این جماعت خبر رسیده که صاحب آنان کشته شده، پس این خبر بر آنان سخت و ناگوار آمده است.
عبیدالله، شریح قاضی را نزد ایشان روانه کرد، او پس از دیدن هانی نزد مردم رفت و شهادت داد که هانی زنده است.
عمروبن حجاج خدای را بر زنده بودن او شکر نمود، و مردم برگشتند.(1)
یک جا ابو مخنف نقل می کند: عمرو بن حجّاج و محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه آمدند و هانی را نزد ابن زیاد بردند، و یک جا می گوید: عمروبن حجاج با طایفه مذحج آمد و چنین کرد و چنین گفت، اگر هردو نقل درست باشد، بعید نیست که ابن زیاد همان عمروبن حجاج را برای خاموش کردن فتنه روانه نموده باشد، عمرو شریک دزد و رفیق قافله بود. با رؤا و شجاعان طایفه برای نجات هانی آمد و در عین حال گفت: ما از اطاعت بیرون نرفته ایم، به این جماعت خبر رسیده که صاحب آنان کشته شده و... او از خود سخنی نمی گوید مگر همین جمله که ما عهد نشکسته ایم ؛ و چون شریح می گوید: هانی زنده است، شکر می کند و بر
ص: 315
می گردد. پس او مأمور بوده که با جماعت بیاید و از شدّت حمله آنان بکاهد و آنان را سرد نماید. و الحقّ این منافق به خوبی از عهده انجام مأموریت خود برآمد و مردم را خام کرد و به آنان تلقین نمود که چون خبر کشتن هانی را شنیده اند بر آنان ناگوار آمده و تجمّع کرده اند، مثل آن که چیزهای دیگر از قبیل حبس و زدن و شکستن صورت و دماغ اهمیّتی ندارد که برای استخلاص آن جمع شوند.
در دستگاه سلاطین جور، همیشه از این قبیل آدمها هست، و همیشه این مردم را، بر مردم حکومت و ریاست می دهند، این وجیه الملّه ها از سران و بزرگان منافقین هستند، مردم به گمان این که بزرگ خودشان هست و برای ملّت خدمت می نماید به نظر احترام و بزرگی به آنان نگاه می کنند، ولی در واقع امر، از طرف همان سلاطین، مراقب امور هستند و جاسوس آن درگاه می باشند و در مواقع حساس آنچه به عهده آنان گذاشته می شود انجام می دهند.
همین عمرو بن حجاج زبیدی را یک جا می بینید که رفیق هانی است و با جمعی از دوستان می آید و او را نزد ابن زیاد می برد و در دام می اندازد، و در جایی دیگر از باب آنکه مبادا اعوان و طایفه های آنان، آشوب بپا کنند، فوراً خود را به آن جمع می رساند و سردسته جمعیت می گردد و آنان را خام می کند و به اطاعت از خود دعوت می کند و لسان و زبان ناطق آن خاموشان و بی زبانان می گردد و از آن جماعت حمایت می کند و از طرف آنان سخن می گوید، آن هم سخنی که به نفع ابن زیاد است (که سبب فتنه و انقلاب را کشته شدن هانی می داند نه چیز دیگر) و چون از شریح می شنود که هانی زنده است، جمعیّت را آرام می کند و بر می گرداند.
این گونه از مردمان در نزد سلاطین بسیار محترم هستند و آنان را برای خود همیشه نگاه می دارند. عمروبن حجاج ها همیشه خدمت به بزرگان - نه ملت - را وظیفه خود می دانند، و درس خود را خیلی خوب روان هستند.
من از عمروبن حجاج گله ندارم، چون او از اتباع یزید و ابن زیاد است، ولی
ص: 316
اعتراض من به فامیل هانی است؛ چرا دور عمرو را گرفتند و به سخنان او گوش دادند و به دستور او برگشتند؟ این چند هزار نفر چرا هانی را نخواستند؟ چرا مقاومت نکردند تا او را از چنگ آن ظالم نجات دهند؟ اگر اصحاب هانی رشید و عاقل بودند این منافق خائن اغفالشان نمی کرد، و بالاخره تنها بر نمی گشتند.
آری! این نتیجه سلطنت معاویه است که مردمان خائن را بر سر کار آورد و به وسیله این گونه رؤا، مقاصد پلید خویش را انجام داد، و از طرف دیگر روح غیرت و جوانمردی را ازمیان طبقات برد.
اتباع هانی در وهله اول قیامی نمودند و بعد آرام گرفتند و به تدریج برای شنیدن مرگ هانی آماده شدند، و کار به جایی رسید که او را زنده به بازار آوردند و در برابر چشم مردم گردن زدند و هیچ کسی سخنی نگفت، مثل اینکه اصلاً چیزی ندیده اند. کجا رفتند کسانی که قصر را احاطه کردند؟ قطعا همان عمروبن حجاج مردم را متفرّق نمود و نگذاشت که دیگر سخنی بگویند.
آری! ابن زیاد به وسیله جاسوسان و دزدان و خائنین به مقصود خود رسید. از نامه ای که ابن زیاد پس از کشته شدن مسلم و هانی برای یزید نوشت، معلوم می شود چه اندازه جاسوسی در این کار نقش داشته، و کار بسیار مشکلی را چگونه به مکر و حیله انجام داده است. او می گوید:
«إنّ مسلم بن عقیل لجأ إلی دار هانی بن عروة المرادی و إنّی جعلت علیهما العیون و دسستُ الیهما الرجال، وکدتهما حتّی استخرجتهما، و أمکن اللّه منهما، فقدّمتهما فضربت أعناقهما وقد بعثت إلیک برؤوسهما».(1)
«مسلم به خانه هانی پناهنده شد، و من به وسیله جاسوسان و مردمانی که به نزد او روانه کردم آنان را اغفال نمودم، و به مکر و حیله آن دو را
ص: 317
از خانه بیرون کشیدم، و گردن هردو را زدم و سرهای آن دو را نزد تو فرستادم».
پس گمان نکنید که جاسوس فقط همان معقل بوده و اشرافی که هانی را بیرون بردند، از مقصد ابن زیاد بی خبر بودند، و چه بسا باجناب مسلم عده ای بودند که او را وادار به خروج نمودند، و پس از قتل هانی، تعصّب دینی زیاد به خرج دادند و جوش و خروش نمودند، و اظهار قدرت و توانایی کردند، و جمعیّتی جمع کردند تا مسلم خروج نمود، و کار به آنجا رسید که نباید برسد. این قسمت از همین نامه معلوم می شود، و بسیار دیده و یا شنیده شده که مردمانی از طرف سلطان در حزبی شرکت کرده، به نفع حزب جوش و خروش می کنند، و تحریکاتی می نمایند، ولی بعد معلوم می شود که تمام به نفع دیگری بوده، و حزب از این جمع به جز زیان چیزی ندیده است.
شاید با مسلم هم از این گونه افراد، در همان خانه هانی زیاد بوده که پس از گرفتاری هانی او را بر خروج تحریک می نمودند، و مقدمات استیصال و پریشانی او را فراهم می ساختند. این مطلب را ابن زیاد برای یزید نوشته و شاید درست گفته باشد.
ابن زیاد اگرچه هانی را به دام انداخت و او را از دست نداد و جلو سیل احساسات طایفه او را به وسیله عمرو بن حجاج زبیدی و شریح قاضی گرفت، ولی می دانست که فتنه به این زودی خاموش نمی شود، و مقدمات انقلاب و شورش مردمی در کار است، او این دفعه نیز خواست چون دفعه اول، مردم را در اثر خطبه و تهدید آرام کند، و از بروز اختلاف و انقلاب جلوگیری نماید.
طبری از ابو مخنف از حجاج بن علی از محمد بن بشر همدانی روایت می کند:
ص: 318
ابن زیاد پس از زدن و حبس نمودن هانی، از آن که مردم بر او بشورند ترسید، او با اشراف، پاسبانان و غلامانش که با او بودند، بیرون آمد و بالای منبر رفت و مردم را به اطاعت از خود خواند و گفت: اختلاف نکنید و متفرّق نشوید، چون هلاک و کشته و ذلیل می گردید، و در این صورت به شما جفا و ظلم می شود و از عطاها محروم خواهید شد.
هنوز از منبر پایین نیامده بود که تماشاچیان به شتاب آمدند و گفتند: مسلم بن عقیل آمد. ابن زیاد با شتاب از منبر پایین آمد و خود را به قصر رسانید و درها را بست.(1)
یکی از صفات ابن زیاد همین است که در حال فتنه و انقلاب، بسیار خائف و ترسو بود، و در جنگ از خود اثری باقی نمی گذاشت. او مردی بود به تمام معنا ترسو، ولی در موقع سلطنت از هیچ ظلم و فسادی کوتاهی نداشت. او در این موقع، فوق العاده سفّاک و بی باک بود.
امیرالمؤمنین علیه السلام در وصف عمرو بن عاص فرموده است:
«فإذا کان عند الحرب فأیّ زاجر و آمر هو ما لم تأخذ السیوف مآخذها، فإذا کان ذلک کان أکبر مکیدته أن یمنح القوم سبّته»(2)
پیش از شروع جنگ، فرمانده است، چه فرماندهی؟! و پس از روشن شدن آتش جنگ، فکر او صرف نجات خویش می شود، و بزرگترین حیله اش کشف عورت است.
این صفت در ابن زیاد نیز بود، در موقع ورود به کوفه، مردم خیال کردند او امام
ص: 319
حسین علیه السلام است. به او سلام می کردند و خیر مقدم می گفتند. او از ترس اظهاری نکرد. وقتی نزدیک بود که دَر قصر باز شود، مسلم بن عمرو باهلی مردم را با خبر نمود و مردم به او سنگ پراندند تاداخل قصر شد.
او هانی را می زد، ولی تا فریاد طایفه او را شنید آرام نشست، و او را حبس نمود و به وسیله آن دو منافق، مردم را بر گردانید برای آن که انقلاب شروع نشود.
او با تمام اشراف و پاسبانان و خدّام خود به مسجد آمد و به مجرد آن که شنید مسلم خروج نموده و می آید، فوراً خود را به قصر رساند و درها را بست و متحصن گردید.
طبری از ابو مخنف نقل می نماید: ابن زیاد فرمان داد که کثیر بن شهاب، محمّدبن اشعث، قعقاع بن شور، شبث بن ربعی، حجار بن أبجر و شمر بن ذی الجوشن از قصر بیرون آمده و مردم را متفرّق سازند. و چون از مردم وحشت داشت، اشراف و بزرگان دیگر را در قصر نزد خود نگاه داشت.(1)
و نیز نقل می نماید: این جماعت رفتند و مردم را متفرّق نمودند، و همراه خود
جمعی را به نزد عبیدالله آوردند، چون کثیر بن شهاب، محمّد بن اشعث و قعقاع با جماعت خود نزد ابن زیاد حاضر شدند، کثیر به ابن زیاد گفت: نزد تو اشراف، پاسبانان، اهل بیت تو، غلامان و جماعت زیادی جمع شده اند، پس بیرون برو و با مسلم بن عقیل جنگ را شروع نما. عبید الله قبول نکرد، و از قصر بیرون نیامد.(2)
ابن زیاد در موقع وحشت و انقلاب از قصر بیرون نمی رفت، و با آن که دارای نیروی عظیم و مرتّبی شد، حاضر نگشت در مقابل مسلم بن عقیل بیرون آمده وصف آرایی و خود نمایی کند، هرچه به او پیشنهاد نمودند و اصرار کردند قبول نکرد.
ص: 320
ابن زیاد از ضعف خود آگاه بود، اگر بیرون می رفت بلاتردید کشته یا اسیر و یا فراری می شد. هنگامی که مسلم بن عقیل از گرفتاری و زندانی شدن هانی با خبر شد، دید نقشه او بهم خورده و سرّ او فاش گشته است، پس دیگر نشستن و منتظر رسیدن امام علیه السلام شدن معنی ندارد، زیرا ابن زیاد یکایکِ بزرگان را می گیرد و می کشد و یا حبس می نماید، و راه کمک به امام مظلوم علیه السلام بسته خواهد شد.
پس چه بهتر که در همین حین که طایفه هانی در جوش و خروش هستند، با آنان همراهی کند و شیعیانی را که با او بیعت نموده اند به کمک بطلبد و شورش و انقلابی بپا کند، شاید از این آبِ گل آلود نتیجه ای بگیرد. این بود نظر جناب مسلم و غیر از این راهی و چاره ای نیز نداشت.
طبری از ابو مخنف از یوسف بن یزید از عبدالله بن خازم روایت کرده است: من از طرف مسلم برای تحقیق حال هانی مأمور بودم، چون ابن زیاد هانی را زد و او را حبس نمود، سوار اسب شدم و خود را به مسلم رساندم و او را خبر نمودم، ناگهان زنان طایفه فریادشان به آه و ناله بلند شد.
مسلم به من فرمان داد اصحاب را بخوانم وجمع کنم، درخانه های اطراف خانه مسلم چهار هزار نفر جمع شده بودند، و هجده هزار مرد با او بیعت کرده بودند، من به شعار، فریاد خود را بلند نمودم وگفتم: «یا منصور امت»، و اهل کوفه
نیز یکدیگر را خبر کردند و جماعت انبوهی دور مسلم جمع شدند، جناب مسلم سپاه خود را چهار قسمت نموده و به چهار نفر سپرد: مسلم بن عوسجه اسدی، ابوثمامه صائدی، عبیدالله بن عمرو کندی و عباس بن جعده جدلی، آنها به سمت قصر حرکت کردند و ابن زیاد در قصر محصور شد و درها را بست.(1)
از این چهار نفر رؤسا، دو نفر خود را به کربلا رساندند و در روز عاشورا شهید شدند: مسلم بن عوسجه و ابوثمامه صائدی. تا اینجا معلوم می شود که مسلم بیکار
ص: 321
ننشسته و فرصت را از دست نداده است ؛ مفتّش او در کار بوده و لذا به مجرّد این که از گرفتاری هانی با خبر شد، شروع به انقلاب نمود. او افراد را به طرز خوبی جمع آوری کرد و حداقلّ چهار هزار نفر با او بودند و خود مسلم با طایفه هانی بود که قصر را محاصره کرده بودند. البته هر اندازه که جمعیّت به قصر نزدیک می شد بر عدد آنان افزوده می گشت. زیرا تماشاچیان و غارتگران نیز می خواستند از فرصت استفاده کنند. کار بر ابن زیاد سخت شد و امید به رسیدن کمک از سپاه شام و یا لشکر بصره نداشت. او در قصر محاصره شده بود و به یک چیز امید داشت و بس و آن حضور اشراف در نزد او بود.
مردم کوفه عموماً از آل امیه و زیاد ناراضی و رؤسا و اشراف کوفه مطیع ابن زیاد بودند، چون به وسیله آن دولت بود که این ظالمان بر مردم مسلّط شده بودند ومنافع آنان بسته به این بود که از در این خانه جدا نشوند، و با جان و مال از آل ابوسفیان حمایت کنند. در آن موقع که چهار هزار نفر از مردم در خانه هانی جمع شدند و از کوچه و بازار کمک می رسید، اشراف و رؤسای همین جماعت، در قصر نشسته بودند و یا به سمت ابن زیاد شتابان می دویدند، سی نفر پاسبان بیشتر در قصر نبود، اشراف از بالای قصر به مردم نگاه می کردند و در عین حال، می ترسیدند که گرفتار سنگ مردم بشوند. مردم نیز مشغول فحش دادن و بدگویی به عبیدالله و پدر او زیاد بن ابیه بودند.
این گونه تجمّعات مانند سیلی است که در اثر بارانی شدید پدید می آید و دوامی ندارد. این سیل جمعیّت در یکی از این دو صورت به نفع مسلم تمام می شد: یا پیش از آن که ابن زیاد درها را ببندد به قصر برسند و قصر را که بیت المال در آن بود تصرّف کنند، و یا آن که ابن زیاد با افراد خود از قصر بیرون می آمدند و با مسلم می جنگیدند.
ابن زیاد که درها را به روی خود بسته و به هیچ وجه قصد روبرو شدن با مسلم
ص: 322
را ندارد، دیگر چگونه می توان او را مغلوب کرد، این عده ای که با مسلم آمده اند، سپاهیان او نیستند، از طرف مسلم جیره و مواجب ندارند، هریک باید عائله خود را اداره کند. فرضا یک روز بیکار شوند و بر گرسنگی صبر کنند، روزهای دیگر چه کار کنند؟ لذا هراندازه وقت می گذشت به نفع ابن زیاد و ضرر مسلم تمام می شد، ساعت به ساعت مسلم رو به ضعف و ابن زیاد رو به قوّت می رفت، اشراف کوفه مردم را از اطراف مسلم متفرّق می ساختند و دوستان وغلامان و هواخواهان آل ابوسفیان را به سمت ابن زیاد جمع می کردند.
بیت المال در تصرّف ابن زیاد است و از اموال مسلمین، شکم گرگان را سیر می کند. او مانند مسلم نیست که برای مخارج روزانه خود قرض کند و در مدّت شصت روز تقریبا هفتصد درهم قرض بالا آورده باشد. ثروت ابن زیاد و فقر مسلم، بودنِ اشراف دور ابن زیاد و جمع شدن فقرا به دور مسلم، ترساندن مردم از آمدن سپاه شام و وحشت مردم از ظلم و ستم آل امیه، علل متفرّق شدن مردم از دور مسلم و تجمّع آنان نزد ابن زیاد بود. مردم می آمدند و خویشان خود را از میان جمعیّت بیرون می آوردند و می گفتند: فردا است که سپاه شام برسد، در مقابل آنان چه کار می کنید؟ حال باید دید که در مقابل این عوامل، مسلم چه کاری می تواند انجام دهد.
کثیر بن شهاب یکی از اشراف کوفه نزدیک غروب آفتاب به مردم گفت: خود را به منزل و اهل خود برسانید. در شرّ تعجیل نکنید، و خود را به هلاکت نیفکنید، این قشون یزید است که می رسد. آنگاه گفت: ابن زیاد سوگند یاد کرده که اگر دست از جنگ برندارید و امشب مراجعت نکنید اولاد شماها را از عطا محروم بدارد، و جنگجویان شما را در سرحدّات شام متفرّق سازد، و هرمعصیت کاری را به جزای خویش برساند. اشراف دیگر نیز همین طور سخنرانی می کردند و مردم را با تطمیع
ص: 323
و تهدید متفرّق می ساختند.(1)