با من حرف بزن

مشخصات كتاب

نويسنده : واحد تحقيقات موسسه تحقيقاتي حضرت ولي عصر (عج)
ناشر : موسسه تحقيقاتي حضرت ولي عصر (عج)

مقدمه

به نام خداي عارفان و محبوب عاشقان.عاشورا روزي نيست كه تنها آن را يك تعطيلي در تقويم حيات خود براي عزاداري دانست و كربلا قطعه كوچكي از زمين نيست كه در جغرافياي زندگي ما گم شود.صبح تا شام عاشورا، تصوير روشني از به بار نشستن حقيقتي سرخ است كه يك سو حقّ محض و سوي ديگر باطل مشوب به ظواهر حق، چشم بر چشم هم دوخته، به جدال برخاسته اند و اين نزاع حق و باطل نه اين كه قانون طبيعت باشد اما در هرصفحه اي از تاريخ به نوعي نشاني از آن يافت مي شود و در تماميّت اين كره خاكي ردّپاي آن به چشم مي خوردـ كلّ يوم عاشوراء و كلّ أرض كربلاء.و هر روز من و تو كربلا و عاشورايي ديگر را شاهديم. عاشقان ولايت و عارفان حقيقت، اگر چه اندك در صف مجاهدانِ لشكر الهي ايستاده اند و عاقلاني كه [ صفحه 8] با عقل روزمرّه و حساب هاي مادي، آنچه را با سر مي بينند باور داشته و معيار مي دانند و به درك دل و دريافت ضمير بهايي نمي دهند، در جبهه ديگر صف آرايي كرده اند. حسينـ سلام بر اوـ فقط امام شيعيان و بزرگ سالار مسلمانان نيست، بلكه امام عاشقان، سر سلسله عارفان و سالار مجاهدان راه آزادگي است. عاشقاني كه در پرتو نورافشانيِ خورشيدِ روي او در پي افروختن شمع عقل براي ديدن حقيقت نيستند.حسينـ سلام بر اوـ زيبا دلربايي است كه لشكريان او دلدادگان آستان ولايت و شوريدگان بارگاه حضرت حقّند....و عصر عاشورا پايان حادثه عظيم آن روز نيست؛ آغاز گام بلندي در به دوش كشيدن پيام عاشوراست. كارواني راه مي افتد كه بزرگ پرچمدار آن زينب ـ سلام بر او ـ زن صبر و استقامت و بانوي صلابت و استواري است و ساربان آن سرور ساجدان، امام زين العابدين ـ سلام بر او ـ است؛ او كه مرد خطبه هاي آتشين و طوفان هاي كوفه و شام است، نه امامي با تني زار و نزار و عابدي بيمار!و اين چند كلامي كه پيش روي شماست، تلاشي است براي آشنايي هرچه بيشتر با وقايع عصر عاشورا و بعد از آن.تذكر اين نكته را ضروري مي دانم كه اگرچه هر بخش اين نوشته روايتي جداست، اما مجموع آن بيان سلسله به هم پيوسته اي است كه در پي هم مي آيد.باشد كه چشم عنايت اهل بيت عصمت و عترت ـ سلام بر ايشان ـ بر عطش دنيا و آتش آخرت ما سايه هدايت و رحمت بيندازد. [ صفحه 9]

غبار غروب

بگذار اين گوشه خانه ات بنشينم، بگذار آن قدر بنشينم تا از گرسنگي و تشنگي جان بدهم، نمي دانم چرا در دلم نمي نشيني و نمي گذاري تو را از ته دل صدا كنم.بگذار در آستان نگاه مهربانت بنشينم و بعد از چند ماه دربه دري در محراب ابرويت عقده ها و غصه هايم را فريادكنم. تمام وجودم مانند يك مرداب شده كه هرچه بيشتر به هستي ام نزديك مي شوم بوي كثافت آن مرا بيشتر آزار مي دهد. حالا بعد از عمري آمده ام سراغ تو، با تو حرف بزنم و تو مرا ببخشي، مي دانم پشت به تو كردم، هرچه گفتي و خواستي من عمل نكردم و اين گناه آخرين... آه.بگذار اين جا بمانم، [ صفحه 12] اين جا بيشتر از هرجاي ديگر خودم را به تو نزديك احساس مي كنم،اگرچه تو هميشه با من هستي حتي زماني كه آن گناه را انجام دادم. بگذار اين جا شب تا صبح بگريم و ناله بزنم و صبح تا شب به دور خانه ات طواف كنم؛ همچو پروانه بگردم و هستي ام را عاشقانه به دامنت بريزم.بگذار هر صبح و شام دامن آلوده به گناهم را در زلال زمزم تو شستوشو دهم، شايد تو مرا ببخشي. اما به جز آمدن به سوي تو چاره اي ديگر ندارم. تو بهتر از همه مي داني چه گناه بزرگي كرده ام و چه بار سنگيني را از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام و از شام تا مكه به دوش كشيده ام؛ تو خوب مي داني چه بغض دردآوري نفس كشيدن را براي من دشوار كرده است؛گناهي به بزرگي كوه اُحد، به بزرگي تَهامه.باري به سنگيني تاريخ.و بغضي براي گريستن تمام آدميان و فرشتگان، بلكه آسمان و زمين.نمي دانم، چرا زبانم الكن شده و قدرت سخن گفتن با تو را ندارم.بگو چه كنم تا تو مرا ببخشي، وجود كثيفم را به كدام صحراي دور از خاطره انسان ها تبعيد كنم و خوراك كركس ها و گرگ هاي كدام بيابان شوم تا تو مرا ببخشي.اين جا ديگر آخر خط است، هرچه بگويي انجام مي دهم. [ صفحه 13] خدايا!بگو خاك كدام سرزمين مقدّس را بر سر كنم و بر سينه بمالم تا طوفان درونم پايان پذيرد؛ حتماً مي گويي خاك مقدّس ترين سرزمين، يعني كربلا. نام كربلا را نياور، خوب مي داني من كربلا بوده ام ـ و اي كاش هرگز پاي پليدم بر تقدّس آن زمين بذر جنايت نمي پاشيد، اي كاش سنگي مي شدم در گذرگاه تاريخ و هر كسي ضربه پايي را با من آشنا مي كرد و با كربلا آشنا نمي شدم.كاش قبل از دهم محرم سال 61 هجري، هزار بار مي مردم و بند بند بدنم از هم مي گسست و نامم با كربلا پيوند نمي خورد و عاشورا را نمي ديدم.خدايا!اشك چشمانم را ببين همچو آبشار جاري است، آسمان طوفان زده نگاهم را و سرخي گونه هايم را ببين، چيزي از آشفتگي و سرخي آسمان و زمين كربلا كم ندارد. گريه و بي تابي من هم از گريه و مويه آسمان كربلا بي نصيب نيست، نمي خواهم شعر بگويم كه آسمان روز عاشورا گريست، نه، اين سخن پيامبر است كه فرمود: آسمان تنها اشك ماتم و عزا بر دو نفر مي ريزد؛ اول يحيي بن زكريا ـ پيامبر صالح و برگزيده خدا ـ دوم حسين بن علي؛ و گريه آسمان همان سرخي اوست كه به چشم مي آيد.خداي من! [ صفحه 14] ديگر خواب به چشمم نمي آيد ـ و اي كاش شب ها و روزهاي اول حكومت عبيدالله بن زياد سراسرْ خواب بودم و شمشير ارعاب او پاي مرا از كوفه بيرون نمي كشيد، يا اين كه روزي دست هدايت تو با تكاني بر قلب غفلت زده من، مرا از خواب بيدار مي كرد و با آن لشكر كفر و نفاق يكي نمي شدم.همه آن لشكريان سرمست و مغرور ـ دنيا پرستان دين فروش و عهدشكنان از شرك باده نوش ـ يك يك با خواري و ذلت جان مي دهند:ـ بحربن كعب، آن ملعون كه لباس حسين را بعد از شهادت بيرون آورد، از دست هايش در زمستان آب مي چكيد و تابستان چون چوب خشك بود و آن قدر اين چنين عذاب ديد تا به دوزخ واصل شد.ـ سنان بن اَنَس نخعي را مختار دستگير كرد و انگشتانش را قطعه قطعه نمود، دو دست و دو پايش را بريد و او را در ديگي از روغن جوشان انداخت. آن قدر فرياد زد و ناله كرد تا جان داد.ـ در كوفه شنيدم اسحاق بن حويه، كه پيراهن حسين را دزديد، بر تن كرده بود، پوستش پيس شد و تمام موهاي بدنش ريخت، و با آن چهره كريه و دهشت آور، گوشه عزلتي را براي چند روز باقي مانده از زندگي ننگينش انتخاب كرده بود.ـ بچه هاي كوفه ديوانه اي را براي تمسخر و بازي كردن در خرابه هاي شهر يافته بودند كه مي گفتند آن ديوانه اخنس بن مرثد بن [ صفحه 15] علقمه حضرمي است كه عمامه حسين را به غنيمت برده و بر سر گذاشته بود.ـ در راه مكه و مدينه مردم مي گفتند: مختار، دست وپاي بجدل بن سليم كلبي كه انگشتر حسين را ربوده بود ـ آن هم نه اين كه از انگشت بيرون بياورد، بلكه انگشت را بريده و... ـ را بريده و در خون كثيفش رها كرده بود تا به درك واصل شود.ـ....خدايا!مي دانم من هم چون ديگر لشكريان كوفه با ذلّت و خواري از دنيا مي روم؛ مي دانم يا ديوانه خواهم شد و يا جزام بر بدنم چنگ هلاكت خواهد انداخت، يا به دست لشكر مختار تكه تكه خواهم شد يا با كثافت و پلشتي در چنگ سگ هاي هار كوفه يا شام.ولي آمده ام تا تو مرا ببخشايي، مي دانم دامنم به پليدي چه گناهي آلوده است؛ گذر هركدام از آن خاطرات در ذهنم ضربه زهرآلود نيزه اي است كه تمام وجودم را آزار مي دهد.درست پيش چشم من است لحظه اي كه حسين از شدّت زخم و جراحت از روي اسب به زمين افتاد و خاك تفتيده كربلا گونه راستش را بوسه اي عاشقانه زد و صدايش فضا را معطّر كرد:ـ به نام خدا، به ياري خدا و بر دين رسول خدا.همه مبهوت غروب خونين بلكه بهتر است بگويم طلوع پرغرور [ صفحه 16] خورشيد روي حسين در قتلگاه بودند و كار او را يكسره مي دانستند كه حسين آرام آرام برخاست. شمر با صورتي خشمگين و دهاني كف كرده جلو آمد، رگ گردنش از غضب برآمده و چشمانش كاسه اي از خون بود. فرياد زد:ـ منتظر چه هستيد چرا كار اين مرد را تمام نمي كنيد؟فرياد شمر چون نيرويي در بازوان كرخ شده زرعة بن شريك به جريان درآمد. ضربه اي به شانه چپ حسين زد و خودش با ضربه شمشير حسين راهي دوزخ شد.از دست من كاري ساخته نبود. نمي دانستم چه كنم. در جايم ميخكوب شده بودم.حسين بار ديگر تمام تنهايي زمين كربلا را به آغوش كشيد. سنان بن اَنَس جلو آمد؛ تيري از تركش خود درآورده بر چلّه كمان نهاد و گلوي حسين را نشانه رفت. حنجره حسين تير را به آغوش كشيد و خون چون جويباري از گلويش جاري شد، دو دستش را از خون گلو پر كرد و به صورت و محاسن خود ماليد.چه خضاب عاشقانه اي، چه نماز عارفانه اي، حسين مي رفت تا آخرين سجده عشق را به آستان معشوق با دلنشين ترين ذكر به جا آورد:ـ با اين صورت خضاب شده به خون و درحالي كه حقّم را غصب كرده ايد به لقاي محبوب و خداي خود مي روم....ـ همه لشكريان غرق نگاه به چهره نوراني حسين شده بودند ـ [ صفحه 17] خورشيدي در ميان درياي موّاجي از خون ـ و نمي توانستند به خود حركتي بدهند. عمر سعد اسبش را هِي كرد و به قتلگاه نزديك شد، آرامش نداشت، اضطراب در نگاهش موج مي زد و نمي توانست به آن صحنه نگاه كند. فرياد زد:ـ چه مي كنيد؟ چرا حسين را راحت نمي كنيد؟ بس است او را هر چه رنج كشيد....خولي بن يزيد اصبحي كه انگار با شنيدن اين جمله از خواب بيدار شده باشد، به طرف پيكر به خون غلطان حسين رفت، خواست افتخاري ديگر را به نام خودش ثبت كند، اما كم كم حركت گام هايش سنگين شد و دستش شروع به لرزيدن كرد، نتوانست قدم از قدم بردارد، باز ايستاد.حسين داشت حرف مي زد، با صدايي ضعيف كه آخرين لحظات زندگي انسان مظلومي را تداعي مي كند:ـ آب... آب...طلب آب مي كرد نه براي لب هاي خشكيده اش و نه براي جگر سوخته اش؛ چرا كه در آن لحظه با آن همه زخم و جراحتْ دريايي از آب گوارا نيز او را كارساز نبود، بلكه او مي خواست براي آخرين بار با ما اتمام حجّت كند. مردي كه نزديك من ايستاده بود با ترديد و اضطراب فرياد زد:ـ آب مي خواهي؟ به خدا قسم طراوت و خنكاي آب بر جگرت نمي نشيند تا اين كه به جايگاه گرم و سوزان وارد شوي و از آب جوشان [ صفحه 18] آن بنوشي.ـ واي برتو، جايگاه گرم و سوزان جاي من نيست و آب جوشان آن را نيز من نمي نوشم. بلكه من بر جدّم رسول خدا ـ درود و سلام خدا بر او و خاندانش ـ وارد مي شوم و با او در جايگاه صدق نزد سلطان مقتدر ساكن خواهم شد و از آبي گوارا و تغيير ناپذير مي نوشم و نزد خداوند از شما و جناياتتان شكايت مي كنم.شمر نگذاشت سخن حسين تمام شود، به طرف حسين رفت، چون شب پره اي كه به ساحت خورشيد گام مي گذارد، بر سينه حسين نشست، خون چون چشمه هاي جوشان بر دشت وجود او جاري بود و سينه اش از شدّت جراحت هنگام نفس كشيدن بالا و پايين مي رفت، پيشاني اش عرق كرده بود....شمر با يك دست محاسن به خون خضاب شده حسين را گرفت و با دست ديگر.... [1] .ناگهان هوا تاريك شد و غبار سرخي فضا را فراگرفت، دلهره عجيبي دلم را پركرد، نكند عذاب الهي نازل شده باشد، به اين زودي؟!هيچ كس نمي توانست ديگري را ببيند، ديگر نه حسين را مي ديدم، نه قتلگاه را و نه شمر را... اما بعد از چند لحظه هوا روشن شد، غبار سرخ. [ صفحه 19] به دامن غربي آسمان نشست؛حسين شهيد شد؛و شمر بود كه با آسماني از رحمت در دامن نكبت بار خود به سوي عمر سعد مي رفت، لرزان و هراسان، صورت چروكيده اش غرق عرق بود و پاهايش تاب تحمّل سنگيني بدنش را نداشت.با دور شدن سايه خشم آلود حضورش، همه كساني كه اطراف قتلگاه بودند چون كركس هاي وحشي به بدن حسين حملهور شدند. هركس چيزي را به غنيمت مي برد:ـ اسحاق بن حويه حضرمي پيراهني را برداشت ـ همان پيراهني كه در آن جاي بيش از يكصد و ده ضربه تير و نيزه بود.ـ بحر بن كعب پاپوش امام را ربود.ـ اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمي عمامه حسين را برداشت و به چشم بر هم زدني گريخت.ـ اسود بن خالد نعلين را برداشت و در انبان خود مخفي كرد.ـ بجدل بن سليم كلبي انگشتر حسين را با بريدن انگشت درآورد و از معركه دورشد.ـ....اما كنار بدن حسين، اسب او چون پروانه اي به دور شمع مي گشت و كمك مي خواست، صيحه مي زد و فرياد مي كرد؛ امّا دريغ از قلب مهرباني [ صفحه 20] كه از اين ضجّه ها به درد آيد و قدم ياري پيش گذارد. سرش را پايين آورد و يالش را به خون صاحب خود متبرّك ساخته، به سمت خيمه ها حركت كرد. نمي دانم چرا گام هاي آخرش سست شد، شايد از زنان و دختران حسين خجالت مي كشيد، ديگر نمي توانست جلو برود، شايد بغض راه گلوي اين اسب را نيز گرفته بود، صيحه مي زد و سر بر زمين مي كوفت.با شنيدن صداي صيحه اسب، زنان و دختران به استقبال پدر و تنها پشتيبان خود بيرون آمدند، اما اسب را بي سوار و با يال خونين ديدند. مات و مبهوت، گاهي به هم نگاه مي كردند و گاهي به اسب. باور كردني نبود؛ يعني ديگر حسين....ناگهان صداي سم اسب سواراني گوشم را پركرد، به طرف خيمه ها مي آمدند. در جلو آنها شمر بود با مشعلي از آتش در دست، نعره مي كشيد و فرياد مي زد:ـ خيمه ها را آتش بزنيد، پشت خيمه ها خندقي است كه ديشب حسين و يارانش كنده اند و آن را پر از هيزم و آتش كرده اند كه مبادا ما از عقب حمله كنيم، آنها نمي توانند از پشت سر فرار كنند. خيمه ها را آتش زده و غارت كنيد، هرچه ديديد و به دست آمد ببريد.به چشم بر هم زدني خيمه ها آتش گرفت، بچه ها و زنان با صورت هاي برهنه، شيون كنان بيرون آمدند و هراسناك و لرزان، پابرهنه و مويه كنان مي دويدند؛ همه به دنبال قتلگاه بودند كه در كجاي اين [ صفحه 21] سرزمينِ كرب و بلا جاي گرفته.كوچك و بزرگ بر سر زنان، دلسوخته و مصيبت زده به طرف قتلگاه به راه افتادند، زينب جلوتر از همه بود، [2] مي رفت و ندبه مي كرد، بر سر مي زد و نوحه مي خواند با صدايي اندوهگين و قلبي پر از درد و رنج:ـ وا محمّداه!درود و سلام ملائكه آسمان بر تو باد. اين حسين نواده عزيز توست كه غرقه به خون است، حسيني كه او را به سينه خود مي نشاندي را ببين با تن پاره پاره روي زمين افتاده است؛ و اين مصيبت زدگان و عزادارانْ دختران تو هستند كه اسير دست ظالمان شده اند.به خداوند شكايت مي كنم، به پيامبر خدا محمّد مصطفي شكايت مي كنم، به ولي خدا علي مرتضي و دختر پيامبر خدا فاطمه زهرا شكايت مي كنم، به سيدالشهدا حمزه شكايت مي كنم.يا محمّد!اين حسين توست كه در بيابان عريان و بي سر افتاده و باد صبا خاك بر بدنش مي پاشد. حسينِ دُردانه ات به دست زنازادگان كشته شده است. چه اندوه و غم سنگيني، چه مصيبت و سختي بزرگي؛ امروز. [ صفحه 22] روز وفات پيامبر خداست.بغض در گلوي زينب شكست و اشك از چشمانش جاري شد. رو به سوي پيكر چاك چاك كشتگان كرد و فرياد زد:ـ اي ياران محمّد!اين خاندان مصطفي و اهل بيت پيامبر هستند كه به اسيري مي روند.زينب مي گريست و نوحه مي خواند و از گريه او زمين و آسمان غرق در اشك و ماتم بود. پشت سر زينب، امّ كلثوم بود، چون ماهي چشم بر نور خورشيد دوخته.او ديگر تاب راه رفتن نداشت، انگار غمي به سنگيني تمام زندگي پر دردِ گذشته اش به پشتش گذاشته شده بود، نمي توانست قدم از قدم بردارد، رو به قتلگاه بر زمين نشست و دست هايش را بر سر گذاشت، اشك چون باران جاري از آسمان چشمانش دشت ماتم زده و سوخته گونه هايش را آبياري مي كرد و ناله مي زد:ـ وا محمّداه!مي بيني اين حسين توست در صحرا عريان و پاره پاره تن، كه عمامه و ردايش را به يغما برده اند....ناگهان صداي گريه و شيون بالا گرفت. به سوي صدا برگشتم، هم لشكريان خودم را ديدم كه به طرف دختران و زنان حملهور شده، طلا و جواهر آنها را مي ربودند، حتي روپوش از چهره آنها برمي گرفتند. [ صفحه 23] آن بي پناهان خسته دل هر كدام به سويي فرار كرده و فرياد مي زدند:ـ وا محمّداه، وا جدّاه، وا نبيّاه، وا اباالقاسماه، وا عليّاه، وا جعفراه، وا حمزتاه، وا حسناه!....اين خيانتِ آنها برايم تهوّع آور بود. ناگهان از ميان لشكر كوفه سايه تيره اي جدا شد، شمشير به دست چون طوفان، فريادش بر سر همه خيمه خجالت زد:ـ اي قبيله بكربن وائل غيرت شما كجا رفته است، شما ايستاده ايد و دختران رسول خدا را غارت مي كنند و نقاب از چهره شان مي گشايند؟لا حُكْمَ الاّ لله، يا لَثارات رسول الله، كجايند محافظان حريم حرم رسول خدا....شمشيرش را به نشانه انتقام در هوا چرخاند. او زني از قبيله بكربن وائل بود كه با شوهرش هر دو در لشكر عمر سعد بودند و هم اكنون خروشش لشكر را در تاراج خيمه ها مردّد كرده بود كه شوهرش شرمنده و هراسناك از اين حركت همسرش جلو آمد و با تندي شمشير را از دست او گرفت و او را به داخل لشكرگاه روانه كرد.دختر حسين، فاطمه را ديدم كه گوشه اي ايستاده و آرام گريه مي كند، پابرهنه و... به پاهايش دو خلخال طلا بود، برق طلاها رحم و عطوفت را از دلم ربود و آتش غيرتم را به خاكستر گناه نشاند. به طرف او حركت كردم، او مرا ديد و شروع به فرار كرد و من به دنبالش دويدم. گاهي لباسش بين دو پايش گير مي كرد و نزديك بود به زمين بخورد. با پاي [ صفحه 24] برهنه روي خار و خاشاك مي دويد و خون از پاهايش جاري بود. از اين حالت او گريه ام گرفت، گريه مرا كه ديد، فكر كرد ديگر با او كاري ندارم، ايستاد و گفت:ـ از من چه مي خواهي؟احساس كردم از خجالت صورتم سرخ شده است،ـ خلخال هايت را به من بده، با تو ديگر كاري ندارم.ـ پس ديگر چراگريه مي كني،اي دشمن خدا!ـ چگونه گريه نكنم در حالي كه مي دانم تو دختر رسول خدايي و من مال تو را به يغما مي برم.صورت كودكانه اش غرق تعجّب شده بود، تازه مي فهميد كه منْ او و خانواده او را خوب مي شناسم.ـ خُب مرا به خود واگذار و برو.ـ اگر من اين خلخال ها را از تو نگيرم كسِ ديگري چنين مي كند، پس همان بهتر كه من از تو بگيرم.خلخال ها را به من داد. پشت به او كردم و باز گشتم، خجالت مي كشيدم به صورت مهربان و داغديده او نگاه كنم، خيلي دلم به حالش مي سوخت، برگشتم براي آخرين بار به او نگاه كنم، ديدم ميخكوب ايستاده، گاهي به قتلگاه نگاه مي كند و گاهي به خواهران خود كه هر يك به سويي فرار مي كنند و فرياد مي زنند. [ صفحه 25] ناگهان مردي به طرف او به راه افتاد، فاطمه او را ديد و باز شروع به فرار كرد و آن مرد در پي اش به طمع ربودن چيزي مي دويد، نوك نيزه اش را پشت سر فاطمه گرفت و بر گرده او زد. فاطمه با صورت بر زمين افتاد، هنوز به خود نيامده بود كه آن مرد دست كرد و گوشواره او را از گوشش كشيد. خون صورت فاطمه را پر كرد و از حال رفت.آن مرد بازگشت و لبخند شادي از اين غنيمت بر لبش نشسته بود. نمي دانستم چه بكنم، حالا ديگر از آن عمل خود خيلي خجالت مي كشيدم، وجودم پر از نفرت شده بود، نفرت از خودم، ازاين زندگي ننگين، از عمر سعد، از يارانم، و....بعد از چند لحظه، فاطمه به هوش آمد. خوني كه صورتش را گلگون كرده بود با گوشه پيراهنش پاك كرد. مردمك چشمش در جستجوي كسي يا چيزي چندبار دشت را دور زد تا اين كه بردست زينب بوسه ارادتي زد و مقابلش باز ايستاد. رو به عمّه اش كرد و گفت:ـ عمّه جان زينب! چيزي هست كه با آن صورتم را بپوشانم.... بعد از گفتن اين كلام، انگار خيلي سريع از حرف خودش پشيمان شد، وقتي كه ديد صورت عمّه اش نيز باز است سرش را با خجالت به پايين انداخت.به طرف زينب رفت.ـ دخترم! حال و روز خودم را نمي بيني....زينب به طرف قتلگاه به راه افتاد. بالاي جسد امام حسين ايستاد، [ صفحه 26] چون كوه استوار بود و چون آتشفشان در خروش و ندبه. به سر و صورت مي زد و مي گريست و ناله مي كرد:ـ حسين جان، برادرم!منم خواهرت زينب، خواهري كه لحظه اي طاقت دوري تو را نداشتم....و بعد از چند لحظه رو به آسمان كرد:ـ يا محمّداه!دخترانت اسير شده اند و فرزندان عزيزت كشته شدند. باد بر پيكر چاك چاك و پاره پاره آنها بوسه اي خاك آلود مي زند.اين حسين است كه سرش را از پشت بريده اند، كشته اي كه عمامه و ردايش را ربوده اند،حسين من! فدايت شوم،پدرم فداي مظلومي كه لشكرگاهش در روز دوشنبه به دست خفّاشان ظلمت پرست تاراج شد،پدرم فداي مظلومي كه خيمه اش از خجلت به اقتداي صاحبش صورت به خاك ساييد،پدرم فداي آن مسافري كه سوار بر مركبِ سفرْ به راهي گام نهاد كه ديگر باز نخواهد گشت،پدرم فداي آن مجروحي كه چه بسيار زخم بي مرهم بر بدنش بوسه [ صفحه 27] زد و چه بسيار درد بي درمان بر جانش نشست،پدرم فداي آن كشته دستِ گرگانِ بيابانِ كفر و نفاق كه اي كاش جان من فدايش مي شد،پدرم فداي آن معصوم مغمومي كه با دل آكنده از غصه و درد از دنيا رفت،پدرم فداي آن عطشاني كه با لب تشنه بر لب درياي آب و جگري سوخته به امامت 72 دلسوخته به سوي پروردگار بال و پر گشود،پدرم فداي آن عزيزي كه نواده پيغمبر رحمت و هدايت، محمّد مصطفي، بود و فرزند خديجه كبري و خود چراغ راه هدايت و كشتي نجات در درياي گمراهي بود،پدرم فداي آن سيد و بزرگي كه فرزند علي مرتضي بود و در مظلومي و غربت نيز فرزند او،پدرم فداي آن دلسوخته اي كه فرزند دلبند فاطمه ـ بزرگ و بانوي زنان دو جهان ـ بود و چون مادرش دلشكسته،پدرم فداي فرزند كسي كه خورشيد برايش بازگشت تا نماز بخواند....نوحه و ندبه زينب اشك را از چشمان من جاري ساخته بود، از ترس اين كه ياران عمر سعد گريه مرا نبينند سعي در مخفي كردن آن داشتم كه ديدم آنها هم مثل من گريانند.... [ صفحه 28] سكينه جلو آمد، نگاهي به قامت خميده عمّه اش كه لحظه به لحظه كماني تر مي شد كرد و گفت:ـ عمّه جان! با چه كسي چنين حرف مي زني؟ـ عزيزم! پدرت را نمي شناسي؟ من با پدرت سخن مي گفتم.سكينه ناباورانه خود را بر روي بدن حسين انداخت و تمام وجودش را به تنهاييِ بدن پدر سپرد. شروع به گريه و زاري كرد، گريه هاي سكينه دل سنگ را به درد مي آوَرْد و بغض را در گلو مي شكست،ـ پدر جان!چرا مرا تنها گذاشتي؟ چه زود من يتيم شدم، هنوز چند لحظه از شهادتت نگذشته است، بيا و ببين با ما چه كرده اند، گوش ما را پاره كردند و گوشواره هاي ما را ربودند، خيمه ها را آتش زدند، عمّه ام را....شايد قلب عمر سعد نيز به درد آمده بود، ديگر تاب نياورد، به من و چند نفر ديگر دستور داد كه سكينه را از بدن حسين جدا كنيم. هنوز براي جلو رفتن و جدا كردن سكينه از بدن پدرش فكري نكرده بودم كه چند نفرِ ديگر آمدند و با خشونت و تندي سكينه را كشان كشان از قتلگاه بردند و او همچنان ضجّه مي زد و گريه مي كرد،ـ با من چه كار داريد، بگذاريد پيش پدرم بمانم، بگذاريد كنار او جان بدهم، اي ظالم ها، رهايم كنيد... پدرم و برادرانم و عمويم را كه كشتيد ديگر از جان من چه مي خواهيد، بگذاريد آن قدر گريه كنم و بر سر و صورت بزنم تا نزد پدرم بروم.... [ صفحه 29] داشتم با گوشه آستينم اشك هايم را پاك مي كردم كه شمر مرا صدا زد و گفت:ـ تو هم با من بيا... چرا سرجايت خشكت زده است، سريع تر.با او راه افتادم و چند سرباز ديگر نيز با ما آمدند، به درِ خيمه اي رسيديم. علي بن حسين جوان امّا بيمار و رنجور همچو بهاري در حصار خزاني زودرس خوابيده بود، گرسنگي، تشنگي و مرض بر وجودش سايه انداخته بود. چند نفر پيشنهاد كردند كه او را بكشيم. حميد بن مسلم كه با هم از كوفه بيرون آمده بوديم و در اين لحظه گاهي مي ديدم كه اشك چشمانش را تسخير كرده بر گونه اش جاري مي شد، پا جلو گذاشت و نگران گفت:ـ سبحان الله!!! چه مي گوييد، مي خواهيد اين جوان بيمار را هم بكشيد، بيماري و درد و رنج او برايش كافي است.عمر سعد نزديك ما آمد به علي بن حسين كه گويي لحظات آخر عمرش را مي گذراند نگاهي انداخت، احساس كردم در دلش به حال او احساس رقّت كرد و گفت:ـ او را رها كنيد و از اين جا دور شويد.زنان نزديك آن خيمه رسيدند، گويي شمعي در اين خيمه روشن است و آنها همچو پروانه به نزدش مي روند تا خود را فداي او كنند. گريه مي كردند و از كشته شدن علي بن حسين نگران و مضطرب بودند. عمر سعد نگاهي به آنها كرد و رو به سربازان گفت: [ صفحه 30] ـ كسي حق ندارد متعرّض اين جوان و زنان بشود... رهايشان كنيد و آزادشان بگذاريد.يكي از بانوان جلو آمد و به عمر سعد گفت:ـ دستور بده آنچه سربازانت از ما ربوده اند به ما برگردانند.عمر سعد چنين دستور داد و فرمان داد كه هركه هر چه برده، باز گرداند، امّا هيچ كس چنين نكرد حتي من، خلخال هايي را كه از فاطمه، دختر حسين، ربوده بودم در دستم فشردم مبادا از لاي كمربندم افتاده باشد و بعد طوري كه كسي متوجّه نشود كمربند را محكم كرده از جاي آنها مطمئن شدم.عمر سعد در ميان لشكرگاه سوار بر اسب مي رفت و مي آمد، نگران بود و خوشحال، نگران از آنچه كرده و خوشحال از آينده، گويي حكم حكومت ري را در دست داشت و جلو نگاه هاي تحسين برانگيز مردم ري قدم بر مي داشت و آنها بر او درود و سلام مي فرستادند. ناگهان فكر ديگري به ذهنش خطور كرد، اسبش را ايستاند و فرياد زد:ـ چه كسي حاضر مي شود سوار بر اسبش شده بدن حسين را زير سم اسبش لگدكوب كند؟خدايا چه مي گويد؟! از كشته حسين هم دست بر نمي دارد، اين ديگر چه خباثتي است؟ با خودم مي گفتم مگر كسي حاضر مي شود چنين عمل زشتي را انجام دهد كه ديدم ده نفر سوار بر اسب آماده انجام دادن فرمان عمر سعد شده اند. همه آنها را مي شناختم، آنها را در كوفه خيلي ها [ صفحه 31] مي شناختند، همه آنها زنازاده بودند. اي كاش اسم هاي آنها از ذهنم پاك مي شد، كاش آن صحنه و آن چهره هاي تكيده و خشمگين كه سوار بر اسب بر بدن حسين راندند را فراموش مي كردم....عمر سعد هنوز مشغول فعاليت بود، خود را در پايان راهي رفته و كاري انجام شده مي ديد و سعي در اتمام و كامل كردن آن داشت. خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم را صدا زد و دستمالي سربسته را به آنها سپرد:ـ در اين پارچه سر حسين بن علي است، همين الآن سوار بر اسب شده به طرف كوفه حركت كنيد و به دربار عبيدالله بن زياد رفته خلاصه اي از ماجرا بازگوييد. وقت را از دست ندهيد، من فردا مي آيم. به چشم بر هم زدني آنها دور شدند و جز غباري در امتداد نگاه من چيزي به جا نگذاشتند. كم كم خورشيد غروب مي كرد و هرلحظه قلبم بيشتر مي گرفت و شديداً احساس دلتنگي مي كردم. گوشه اي تنها نشسته و به آنچه گذشت فكر مي كردم و از آنچه در پيش مي آمد مضطرب و هراسناك بودم. صداي گريه زنان و كودكان كم كم آرام مي گرفت، گريه ها تبديل به هق هق مي شد و آتش ضجّه و ناله به خاكستر ماتم مي نشست. گاهي دستم را بر روي كمربندم فشار مي دادم تا از جاي خلخال ها مطمئن شوم. در آن لحظه چهره مظلوم فاطمه در ذهنم نقش مي بست و براي لحظاتي خجالت سراسر وجودم را پر مي كرد. چهره مهربان و رنج كشيده او انگار حرفي براي گفتن داشت،انگار مي خواست حرفي به من بزند.... [ صفحه 35]

در انزواي جنايت

شما را به خدا آرام تر، آرام تر، من كه با شما مي آيم؛ يعني نمي توانم كه نيايم، چرا مرا به روي زمين مي كشيد؟ من با شما هستم، هركجا كه مي خواهيد ببريد، من نمي توانم از شما بگريزم، من در دستان شما هستم، همچو صيدي ضعيف و عاجز در دست صيّاداني پرغرور و قوي.مي خواهيد مرا بكشيد؟ باكي نيست، من مدت هاست به انتظار چنين روزي مانده ام، من منتظر مرگ هستم و كشته شدن را در آغوش مي كشم. مرگ هرچقدر هم كه سخت باشد از اين زندگي ذلّت بار بهتر است، كشته شدن هراندازه هم كه دردآور باشد از اين همه گوشه نشيني و عزلت قابل تحمّل تر است. ديگر از اين انزوا خسته و دلگيرم، زندگي ديگر براي من جان كندن تدريجي است. مرا ببريد و بكشيد، من [ صفحه 36] مستحقّ بدترين مرگ هستم. باور كنيد تنهايي از هر عذابي سخت تر است و گوشه نشيني و دور از خانواده و آشنا زيستن از هر مصيبتي ملال آورتر. مرا با خود ببريد، مرا بكشيد، بدن كثيف مرا بسوزانيد و خاكسترش را به دست بي رحم طوفان فراموشي بسپاريد. بگذاريد نام من از تاريخ كربلا پاك شود، بگذاريد براي هميشه فراموش شوم،و خاطره جنايات من از ذهن مردم پاك شود. شما نمي دانيد وقتي در كوچه هاي كوفه قدم مي زدم و كوچك و بزرگ به من به عنوان يك انسان جنايتكار كه حالا موجودي با چهره اي زشت و غير قابل تحمّل است نگاه مي كردند چقدر زجر مي كشيدم و هر روز هزار بار آرزوي مرگ داشتم.شايد باور نكنيد اگر بگويم همسرم مرا از خانه بيرون كرده است، ديگر فرزندانم به من سلام نمي كنند، اگر هم به طرف آنها رفته و سلام بدهم با اكراه و سختي عليكي به من مي گويند و خيلي مؤدّبانه مي گريزند. برايشان خفّت بار است كه بگويند فرزند اسحاق بن حويه هستند، حق هم دارند.مي بينيد؟ شايد هم نمي بينيد، چرا كه شما هم از نگاه كردن به من وحشت داريد، نگاه خشم آلود خود را به زمين سپرده ايد و مرا به روي آن مي كشيد. امّا اگر نگاهي به من مي كرديد مي ديديد كه تمام پوست بدنم پيس شده و موهايم همه ريخته، موهاي صورتم، ابروان و مژگانم و موهاي سرم.فكر كنيد چهره اي از اين كريه تر مي شود تصوّر كرد؟ [ صفحه 37] مرا ببريد و بكشيد، امّا لحظه اي نگاه ترحّم آميز خود را به وجود حقير و ذليل من بيندازيد، بگذاريد براي آخرين لحظات هم كه شده بعد از ماه ها نگاهي قلب رنجور مرا نوازش دهد ولو اين كه آن كس قاتل من باشد و از لشكر مختار.من تمام خرابه هاي كوفه را مي شناسم، اين چند ماه هر شب را در يكي از آنها به صبح مي رساندم و در طول اين مدت سگ هاي هار كوفه مونس و همدم من بودند، با آنها سخن مي گفتم، امّا گاهي آنها هم به طرف من نمي آمدند و از من مي گريختند، وقتي به سمت آنها مي رفتم صداي واق واقشان فرياد و نفرين ديگر خرابه نشينان مفلوك را بر سر من آوار مي كرد. سگ هاي ولگرد هم ديگر تاب تحمّل مرا نداشتند و از من گريزان بودند، تنفّر از قيافه دهشت آور من در چشمانشان پيدا بود.انگار در و ديوار كوفه از من متنفّر بودند و مرا نفرين مي كردند. انگار هيچ انساني، حتي هيچ حيواني دلي براي ترحّم به حال من ندارد. گاهي كه براي يافتن تكه ناني خشك و كپك زده يا ته مانده غذايي كه هنوز بويش گربه ها و سگ ها را به دور خود جمع نكرده بود از خرابه خارج مي شدم و در كوچه هاي كوفه قدم ميزدم، در زير بار سنگين نگاه هاي نيش دار و تمسخرهاي توهين آميز مردم له مي شدم. شايد آنها از همه قضايا و جنايات من باخبر بودند و مي دانستند:روز عاشورا در كربلا وقتي كه بدنِ پر از تير و جراحت حسين با ضربه نيزه صالح بن وهب مرّي كه بر پهلوي او زد بر روي زمين افتاد، من و چند نفر ديگر از جمله بحر بن كعب، اخنس بن مرثد، جابر بن يزيد [ صفحه 38] و بجدل بن سليم بنا بر فرمان شمر او را دوره كرده، هر كدام با آنچه در دست داشتيم ضربه اي بر بدن او زديم.باور كنيد من تنها يك ضربه شمشير بر بازوي راست او زدم، حسين بار ديگر بر روي زمين افتاد و....بگذاريد بقيه ماجرا در سينه ام بماند و براي كسي تعريف نكنم. مي دانم شما اگر بشنويد بيشتر از من بي تابي مي كنيد، بر سر و صورت مي زنيد، و آتش خشم خود را با فرود آوردن ضربات مشت و لگد بر سر و صورت من به خاكستر مي نشانيد، امّا از ترس اين نيست كه نمي گويم، آخر قلب من هم تاب تحمّل بيان آنها را ندارد.قبول دارم كه قلب من چون سنگ سياه و سخت و چون شبي تاريك و ظلماني است، قلبي كه نور هيچ خورشيد آن را روشن نمي كند و هيچ تصوير جانگدازي آن را به رقّت نمي نشاند، حتي صحنه در خون غلتيدن لحظات آخر عمر حسين. امّا من هم يك انسان هستم ـ و شايد بودم.حسين كه شهيد شد همه به سوي او به قصد غنيمت حركت كردند و من هم يكي از آنها بودم. پيراهن حسين را من برداشتم، همان پيراهني كه چند روز بيشتر بر تن من نبود و در همان چند روز پوست و موي بدنم به اين حال و روز افتاد و خود به اين فلاكت و بدبختي دچار گشتم.مرا به كجا مي بريد؟ مرا به كدام سوي اين ميدان مي كشانيد؟ به سوي آن نه نفر، نه نه، مرا به سوي آنها نبريد، نمي خواهم آنها را [ صفحه 39] ببينم. من آنها را خوب مي شناسم، هر دفعه كه آنها را مي بينم موي بر تنم راست مي شود و چشمم سياهي مي رود.آن چهار نفر كه دست و پايشان را بسته ايد و به سينه انداخته ايد، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل سنبسي، عمر بن صبيح صيدابي و رجاء بن منقذ هستند: آن دو نفر كه الآن بد مي گويند و شما را دشنام مي دهند و گاهي چون ديوانگان مي خندند و زماني ديگر با گريه و تضرّع از شما طلب بخشش مي كنند، سالم بن خثيمه جعفي و صالح بن وهب جعفي هستند. و آن كه مبهوت نشسته واحظ بن ناعم است و آن دو كه هنوز هم به جنايت خود افتخار مي كنند هاني بن شبث حضرمي و اسيد بن مالك هستند.من نمي خواستم با اين نه تن در آن جنايت شريك باشم. وقتي عمر سعد دستور داد ابتدا به آنها ملحق نشدم و قصدي هم نداشتم، امّا وقتي ديدم آنها سوار بر اسب آماده اند تا بر بدن حسين بتازند، با خود گفتم كه حسين شهيد شده و روحش از بدن خارج شده. نه دردي احساس مي كند و نه رنجي مي برد، بگذار با اين كار بتوانم نزد امير عبيدالله افتخاري به نام خود ثبت كنم و جايزه اي بگيرم.آن لحظه ياد برق سكّه ها و جوايز امير چشم عقل مرا كور كرده و دل من را سخت و بي عطوفت نموده بود. سوار بر اسبم شدم و در رديف آنها قرار گرفتم. آنها اسب خود را هي كردند و من نيز. بدن حسين به سينه روي زمين افتاده بود، حرارت اين گناه نمي گذاشت چشمانم را باز نگه دارم. افسار اسب را در دست محكم گرفته بودم تا اين كه از روي [ صفحه 40] بدن او گذشتيم.نفس راحتي كشيدم و كار را تمام شده احساس مي كردم. يكي از ما برگشت، يادم نيست كه بود، شايد صالح بن وهب يا اسيد بن مالك بود. از اسبش پياده شد، دست به زير بدن حسين كرد و آن را به پشت بر زمين گذاشت و بعد نگاهي به ما كرد و گفت:ـ منتظر چه هستيد؟متوجّه منظورش نشدم، سوار بر اسب شد و رو به سوي بدن حسين اسبش را هِي كرد. ديگران هم دنبال او به راه افتادند. نمي توانستم با آنان همراه نشوم، ديگر دست خودم نبود، مثل قطره اي در جريان رودخانه، در مقابل يك كارِ انجام شده قرار داشتم.آن لحظه كه اسبم را هِي كردم نمي توانستم به هيچ چيز فكر كنم جز جايزه عبيدالله، جايزه اي كه هرگز به آن نرسيدم و هيچ چيز در ذهنم نقش اميد نمي زد جز سكّه هاي طلا و نقره امير،همان سكّه هايي كه هرگز آنها را نديدم.وقتي در كوفه به دربار عبيدالله رفته از او طلب جايزه كرديم، رو به ما كرد و با بي حوصلگي گفت:ـ مگر شما چه كرده ايد كه طلب جايزه مي كنيد؟اسيد بن مالك رو به عبيدالله كرد و گفت:ـ امير! ما همان ده نفر هستيم كه ابتدا گرده و بعد سينه حسين را با [ صفحه 41] سم اسبمان لگدكوب كرديم. [3] .عبيدالله خوشحال شد، شادي در چهره اش موج مي زد امّا آن را مخفي كرد و به غلامش دستور داد جايزه كمي به او بدهد.با ما چه كار داريد؟ چرا دست و پايمان را به زمين مي بنديد، آرام تر... چه مي گوييد؟ باور نمي كنم، يعني مي خواهيد آن اسباني كه آن طرف با سوارانِ آماده ايستاده اند بر بدن ما بتازند؟ يعني همان كاري كه ما با حسين كرديم؟امّا مثل اين كه شما متوجّه نيستيد زماني كه ما بر بدن حسين تاختيم حسين سرش از تن جدا بود و از دنيا رفته بود. من كه گفتم از مردن نمي ترسم، خودم را براي مرگ آماده كرده ام، خُب ابتدا مرا گردن بزنيد، بعد آن قدر با اسب بر بدنم بتازيد تا چيزي از گوشت و استخوانم باقي نماند.نبنديد، چشمم جايي را نمي بيند يعني آن چنان صورتم بر زمين چسبيده كه اصلا نمي توانم چشمم را بگشايم، همه جا تاريك است، چه دنياي سياهي، چه تاريكي رنج آوري بر بدنم چنگ انداخته است و چه انتظار كشنده اي بر قلبم نيش مي زند؛ مثل اين كه داريد دور مي شويد، اين را صداي پاي شما به من مي گويد، باز گرديد و مرا از اين تاريكي زجرآور نجات دهيد، من يك بار ديگر شب تا صبح در چنين ظلمتي جانسوز و انتظارِ كشنده اي بوده ام، شام عاشورا را مي گويم.. [ صفحه 42] چه شب فراموش ناشدني بود، تمام وقايع آن روز در تاريكي شبْ هزار بار پيش چشمانم تكرار شد. آن شب خسته بودم امّا قدرت خوابيدن نداشتم، دلگير بودم و تنها،امّا جرأت نمي كردم با ديگري سخن بگويم و ياري را از آن لشكر انبوه به همزباني برگزينم.خانواده حسين همه در يك خيمه نيم سوخته جمع شده بودند، علي بن حسين در وسط خيمه دراز كشيده بود و زينب كنارش نشسته، به صورت فرزند برادر مي نگريست و مي گريست. ديگر زنان و كودكان چون پروانگاني به دور شمع وجود آن دو بال و پر گشوده بودند؛ نوحه مي خواندند و گريه مي كردند و به سر و صورت مي زدند. گاهي خستگي بر وجود آنها چنگ انداخته، صداي گريه و عزاي آنها فروكش مي كرد امّا بعد از گذشت چند لحظه ناله يكي از آن جمع بلند مي شد:ـ حسين... حسين...و باز شعله هاي به خاكستر نشسته گريه آنها از دل زبانه مي كشيد و قلب آسمان و زمين را به آتش اندوه مي نشاند، قلب من را هم مي سوزاند. باور كنيد من هم گريه مي كردم، چطور نمي توانيد باور كنيد؟ اين تنها من نبودم كه گريه مي كردم بلكه ديگر لشكريان هم شايد حالي چون حال من داشتند. هركدام گوشه اي نشسته و در فكر بودند، نمي دانم به چه فكر مي كردند، به بي آبروييِ كشتن حسين و يارانش يا به افتخارهاي خود نزد عبيدالله بن زياد و جوايز او. نمي دانم چه شد كه براي چند لحظه خواب چشمان مرا ربود. [ صفحه 43] با فرياد عمر سعد از جا جستم:ـ بس است هرچه خوابيديد، بيدار شويد، بسيار كار داريم. گروهي به تميز كردن سرهاي ياران و كشتگان حسين كه ديروز از بدنشان جدا ساخته ايد مشغول شوند، آنها را شسته و بر نيزه بزنيد. و بقيه با من بيايند تا كشتگان خود را غسل داده و كفن كنيم و به خاك بسپاريم.لشكريان كوفه بعد از خميازه هاي شيطاني و پي در پي خود كه انگار از خوابي صدساله برخاسته اند، با چشماني پف كرده و سرخ و خونين هر يك به كاري مشغول شدند. تا ظهر طول كشيد، تمام كشتگانِ خود را يك يك غسل داده، كفن كرديم، عمر سعد بر آنها نماز خواند و بعد آنها را به دست خشمگين و آتشين قبر سپرديم.سرهاي ياران حسين كه آماده شد، پيش عمر سعد آوردند و از او دستور خواستند كه چه بكنند. عمر سعد لحظه اي فكر كرد. بعد شمر بن ذي الجوشن، قيس بن اشعث و عمرو بن حجّاج را خواند و به آنها دستور داد كه هر قبيله هر تعداد سري را كه از تن جدا نموده و به دست دارد با خود به كوفه ببرد، تا هر قبيله بتواند پيش امير عبيدالله و يزيد بن معاويه به تقرّب و مقام شايسته خود برسد و آنها چنين كردند؛ـ قبيله كنده سيزده سر با خود برداشت و بزرگ آنها قيس بن اشعث بود.ـ قبيله هوازن به سركردگي شمر بن ذي الجوشن دوازده سر با خود برد. [ صفحه 44] ـ قبيله تميم هفده سر، بني اسد شانزده سر، قبيله مذحج با هفت سر و گروه ها و طوايف ديگر سرهاي باقي مانده را بين خود تقسيم كردند.خورشيد از وسط آسمان كه گذشت عمر سعد دستور داد همه آماده رفتن به سوي كوفه شوند، سوار بر اسب بود و در ميان ميدان فرياد مي زد:ـ خانواده حسين را نيز آماده رفتن كنيد، آنها را سوار بر شتراني بدون كجاوه و محمل كرده و تنها فرشي پوسيده بر شتران بيندازيد، راستي علي بن حسين را سوار بر شتري لخت كرده دست و پايش را با زنجير ببنديد و برگردنش غُلي سنگين بيندازيد.آماده رفتن شديم. يك نفر از داخل خاندان حسين عمر سعد را مخاطب قرارداد و فرياد زد ـ فريادي كه بيشتر شبيه ناله بود.ـ عمر سعد! حال كه به اين وضع مي خواهي ما را ببري، ما را از كنار قتلگاه عبور بده تا براي آخرين بار جسد غرق خون و چاك چاك عزيزانمان را ببينيم و با آنها وداع كنيم.برق خوشحالي از چشمان عمر سعد جست، انگار خودش نيز در چنين انديشه اي بود. امّا حالا خانواده حسين خودشان چنين خواسته بودند. عمر سعد مي خواست براي يك بار ديگر هم كه شده بر زخم دل و جان آنها نمك بپاشد و آنها حالا خود پيشنهاد كرده بودند.ـ باشد... باشد، حتماً. آنها را از كنار كشتگانشان عبور دهيد، بگذاريد با مقتولان خود وداع كنند. [ صفحه 45] زنان و كودكان سوار بر شتراني بي كجاوه و محمل، زير آن آفتاب سوزان بدون كوچك ترين سايباني،زنان با چهره هاي باز و بدون نقاب.خدايا اين صحنه براي من خيلي آشنا بود، بار ديگر اين صحنه را ديده بودم. زماني كه كودك بودم و در كوچه هاي كوفه با همسالان خود بازي مي كردم يادم است هر از چند گاهي لشكر مسلمانان از سرزمين هاي فتح شده با اسيراني از كشورهاي كفر نشين باز مي گشتند، آن اسيران را با همين حال وارد شهر مي كردند و از پيش چشم هاي مردم عبور مي دادند. خدايا ما چه كرديم يعني با زينب، دختر علي، همان گونه رفتار كرديم كه با مردم كفار و مشرِك بلاد ترك و روم... سوار بر شتراني لخت و بي كجاوه، با غل و زنجير....كاروان اسيران به راه افتاد با آه و ناله كه هنگام رسيدن به نزديك قتلگاه تبديل به گريه و شيون شد، هركس حرفي براي گفتن داشت و به گونه اي درد دل مي كرد، يكي پدرش را صدا مي زد و از سختي اسيري و يتيمي زودرس شكايت مي كرد و ديگري برادرش را مي خواند و از فراق و هجران، سخت دلگير بود.علي بن حسين نگاهي به كشتگان انداخت و سخت گريست، انگار تاب تحمّل اين مصيبت را نداشت و بدن بيمار و رنجورش طاقت نگريستن به آن صحنه را در خود نمي ديد؛ زينب كه از حال برادرزاده خود نگران و مضطرب شده بود رو به او كرد و گفت: [ صفحه 46] ـ اين چه حالي است كه تو را به آن مشاهده مي كنم، اي يادگار عزيزِ پدر و مادر و برادرانم! مي بينم آن گونه بي طاقت شده اي كه هم اكنون جان به جان آفرين تسليم مي كني.علي بن حسين گريه اش را فرو خورد و آرام گفت:ـ عمه جان! چگونه جزع و فرياد نكنم در حالي كه مي بينم سيّدم، آقا و مولايم، برادرانم،عموهايم، عموزادگانم و خاندانم غرق در خون، عريان و بدون كفن به روي زمين افتاده اند و هيچ كس به فكر دفن ايشان نيست و هيچ انساني به آنها توجه نمي كند، انگار ايشان را از مسلمانان نمي دانند.ـ برادر زاده ام! از اين صحنه كه مي بيني نگران نباش و جزع مكن، به خدا قسم اين پيماني بود از طرف رسول خدا با جدّ و پدر و عموي تو. رسول خدا مصايب و سختي هاي هر يك از آنها را به ايشان گفته بود. خداوند از جماعتي در اين امت عهد گرفته ـ آن جماعتي كه فراعنه كفر و سلاطين ظلم روي زمين ايشان را نمي شناسند امّا در نزد آسمانيان شناخته شده و معروفند ـ كه بيايند و اين اجساد پاره پاره و اعضاي جدا جدا و در خون غلطان را به خاك بسپارند.دختر يازده ساله حسين، فاطمه از گريه و بي تابي نزديك بود از روي شتر بر زمين سرنگون شود كه من بر سرش فرياد زدم:ـ دختر! مواظب باش، حواست كجاست، حوصله سوار كردن يتيمي مثل تو را ندارم. [ صفحه 47] نمي دانم تحمّل كدام حرف من برايش سنگين بود، شايد كلمه يتيمي؛ اشك در چشمانش پيچيد و بغض راه گلويش را گرفت، با نگاه مهربانش صورت مرا از خجالت غرق عرق كرد، انگار حرفي براي گفتن داشت و مي خواست سخني با من بگويد. اي كاش الآن اين جا بود به پايش مي افتادم گريه مي كردم بر سر و صورت مي زدم و مي گفتم:ـ فاطمه!... با من حرف بزن.اي كاش با من حرف مي زد، هرچه فرياد داشت بر سرم مي كشيد و عقده هاي دلش باز مي شد.حال و روز سكينه در آن لحظات از فاطمه بدتر بود و گريه و ناله اش شديدتر.عمر سعد برگشت و گفت:ـ هرچه زودتر كاروان را حركت دهيد، توقّف بس است.به راه افتاديم، بعد از چند لحظه به عقب برگشتم تا يك بار ديگر كربلا را ببينم، زمين گلگون، كشته هاي عريان و افتاده بر روي خار و خاك، خيمه هاي نيم سوخته، تير و نيزه هاي شكسته و خورشيدي كه هر لحظه به افق نزديك تر مي شد تا بوسه شرم بر خاك كربلا بزند. بعداً در كوفه شنيدم ـ زماني كه هنوز گوشه گير و منزوي نشده بودم ـ كه بعد از رفتن ما گروهي از قبيله بني اسد آمده اند و كشتگان حسين را با احترام به خاك سپرده اند، مردم مي گفتند وقتي مي خواستند آنها را به خاك بسپارند اكثر آنها داراي قبرهاي آماده اي بودند كه پرندگان سفيدي چون [ صفحه 48] نور بر بالاي آنها در حال پرواز و طواف بودند.صدايم را مي شنويد، كجا رفتيد.سربازان مختار كه مرا به اين جا آورده و دست و پاي بسته رهايم كردند كجا رفتند؟ نكند اين كه گفتم براي مرگ آماده شده ام و مردن را بيشتر از اين زندگي دوست دارم باور كرده اند؟ آنها مثل اين كه نمي دانند هنوز هم چه آرزوهاي بزرگي در سر دارم، آن حرف ها را آن لحظه كه احساساتي شده بودم زدم. آنها هم نبايد بيشتر از اين از من انتظار داشته باشند، گاهي انسان از روي حواس پرتي حرفي را مي زند. من هنوز مي خواهم بروم نزد عبيدالله و طلب جايزه بيشتري بكنم.اين چه صدايي است؟ صداي سم اسباني كه هر لحظه نزديك و نزديك تر مي شوند، براي چه به سوي ما مي آيند؟ نكند همان اسباني هستند كه براي لگد كردن بدن ما زين شده اند، نمي دانم، شا... واي پشتم. [ صفحه 51]

كاروان فرياد

احساس مي كنم خيلي تنها و بي كس هستم، آخر تنهايي دردي نيست كه با گذشت زمانْ غبار فراموشي برآن نشيند و يتيمي زخمي نيست كه آمد و شدِ روز و شبْ مرهم آن باشد.گاهي كه تو از آن بالا به من نگاه مي كني همه غم هاي خودم را فراموش مي كنم و دلم لبريز از احساس مرموزي مي شود، همان دلي كه با خود نياوردم. دلم را فرسنگ ها آن طرف تر جاگذاشته ام و شايد دلم طاقت نداشت همراه من بيايد و تنهايي دست هايم، رنجوري تنم و زخم هاي قلبم را ببيند.دلم پشت دشت هايي سرخ جا مانده، به او گفتم با من بيايد و او گفت بگذار تا قيام قيامت اين جا باشم، در اين گلستانِ پر از شقايق بمانم [ صفحه 52] و بر انتظار حرم هر گلي هزار بار طواف عشق كنم.دلم با من نيامد، كنار پيكرت جا ماند، از وقتي كه از كوفه راه افتاديم تنها يك بار از آن بالا به من نگريستي و آن زماني بود كه از شدت دردِ استخوان هاي ضرب ديده ام و رنجِ قلب شكسته ام،اشك برگونه هايم نقشي از ماتم زد، همان لحظه كه عمّه نيز به كنارم آمد و مرا به صبوري دلداري داد. نگاه مهربانش بر وجودم سايه عطوفت انداخت و فرود آرام مژگانش غم هاي درونم را هاشور زد. به من گفت:ـ ياد خدا تسلّي دلت خواهد بود، همان خدايي كه انتقام خون پدرت را مي گيرد.عمّه درست گفت و چه زيبا فرمود، امّا او نمي دانست دلم الآن در سجده نماز خود سر بر خاك حرم خون خدا، كربلا، مي سايد و اوست كه پروانهوار گرد شمع پيكرت مي گردد و مي سوزد و درون مرا از آتش غم مي افروزد.پدر جان! خيلي دلم گرفته، غم و غصه وجودم را پر كرده و از بس گريستم گويي اشكِ چشمانم خشك شده است. از آن بالا به من نگاه كن، امّا اگر قرار است باز با ديدن من دانه هاي اشك از گوشه چشمانت بلغزد و بر محاسنت جاري شده و بعد از روي صورتت پايين آمده، چوب نيزه را خيس كند نگاه نكن.پدر جان! من قبل از اين كوفه را نديده بودم ـ و اي كاش هرگز نمي ديدم ـ تنها يادم است در مدينه كه بوديم هر وقت نام كوفه را [ صفحه 53] مي شنيدي حالت دگرگون مي شد، نمي دانم اين بغض بود كه راه گلويت را سد مي كرد و نمي گذاشت تا لحظاتي با ما حرف بزني يا اين كه خشم آن چنان صورتت را بر افروخته مي كرد.هرچه فكر مي كنم نمي فهمم چطور راضي شدي به سوي كوفه حركت كني، يعني هيچ كس نفهميد. در مدينه كسي باور نمي كرد، همه مي گفتند مردم كوفه مردمان عهد شكن و هوا پرستند، همان كاري كه با جدّم علي و عمويم حسن كردند با تو نيز مي كنند.كوفه!اي شهر هزار رنگ، شهر آفتاب پرست هاي روزگار!كوفه!شهر غصّه ها و عقده هاي من، شهر خاطرات تلخ و كشنده من!پدر مظلومم!سر تو و يارانت را زودتر از ما به كوفه فرستاده بودند، وقتي كه ما به نزديك كوفه رسيديم ديديم سواراني با نيزه هايي كه بر سر آنها منظومه نوراني خورشيد باكهكشاني از ستاره است به سوي ما مي آيند، به ما كه رسيدند در بين كاروان پخش شده و همراه كاروان به سوي كوفه راه افتادند.آن لحظه كه رسيدند صداي گريه از همه بلند شد، استخوان هاي بدنم از كتك هايي كه كنار بدنت به من زدند درد مي كرد و هنگام گريه درد آن دو چندان مي شد. امتداد نگاهم همه جا را جستجو كرد و بالأخره [ صفحه 54] انتظار مه آلود چشمانم تو را كه بر دامن آسمان نشسته بودي در آغوش كشيد.به دروازه كوفه كه رسيديم مردم براي تماشا آمده بودند، زنان بالاي پشت بام و مردها كنار ديوار ايستاده بودند، نمي دانستم چه بكنم، مي خواستند با آن حال ما را جلو چشم مردم عبور دهند؛ سوار بر شتراني بي كجاوه، با روي باز و صورتي رنگ پريده و رنجور... خدايا! مردم درباره ما چه فكر مي كردند؟تا به خود آمدم وسط جمعيتِ مردم بودم كه نگاه هاي پر از تعجّب همراه با اندوه به ما مي انداختند.ناگهان زني از بالاي بام صدا زد:ـ شما اسيران كدام طايفه و قبيله هستيد؟يعني نمي دانست ما كه هستيم، مگر شوهرانشان نامه براي كه نوشته بودند و كه را به ياري دعوت كرده بودند؟ يكي از ما ـ نمي دانم كه بود، زينب، ام كلثوم يا كس ديگر ـ به او جواب داد:ـ ما اسيران خاندان پيامبريم.آن زن تا اين جمله را شنيد از روي پشت بام ناپديد شد و پس از لحظاتي با تعدادي چادر، و روپوش و مقنعه از خانه بيرون آمد، در حالي كه از خجالت رنگ صورتش سرخ شده بود و دستانش مي لرزيد آنها را بين ما تقسيم كرد.از اين عمل آن زن همه خوشحال شديم، امّا فكر نكنم كسي بيشتر از علي خوشحال شد. از اين كه مي ديد حالا بيشتر از قبل [ صفحه 55] پوشيده مي شويم دلشاد شد، امّا او چگونه به ما مي فهمانيد خوشحال شده در حالي كه حالش از همه ما بدتر بود؛ سوار بر شتر عريان در حالي كه غل و زنجير بر گردن و دست و پايش بود. فشار و سختي غل گردنش را زخم كرده بود و خون جاري شده بود، گاهي چند بيت شعر مي خواند كه درست يادم نيست امّا مضمونش چنين بود:ـ اي امّت ظالم! خداوند خيرش را از شما بردارد كه رعايت حال ما را به خاطر جدّمان نكرديد، روز قيامت وقتي شما را نزد او حاضر مي كنند چه جوابي براي گفتن و پوزش داريد؟ما را سوار بر شتران برهنه همچون اسيران مي بريد، گويي كه ما هرگز مسلمان نبوده ايم. ما را شايسته آنچه لايق خود و اميرتان هست مي دانيد و ناسزا مي گوييد. به خاطر كشتن ما شاديد و دست افشاني مي كنيد. واي به حال شما، مگر نمي دانيد كه پيامبر خدا محمد ـ درود و سلام خدا بر او و خاندان پاكش ـ جدّ من است.اي حادثه كربلا! غمي را بر دل ما نشاندي كه هرگز آرام نخواهد شد....خيلي دلم براي برادرم غمگين بود؛ گاهي نگاه رنجورم بر نگاهش بوسه مي زد و گاهي كه چشمانم براي لحظاتي بر چشمانش مي نشست، با نگاه مهربانش به من مي گفت:ـ خواهر عزيزم، سكينه!من به حال تو نگرانم، تو ديگر براي من دلسوزي مكن، من حالم [ صفحه 56] خوب است....و من نگاهم را باز مي گرفتم و آرام مي گريستم....مردم كوفه ما را كه بدين حال ديدند، متأثّر شده بودند،گاهي صداي گريه زنان مي آمد كه بر حال ما رقّت كرده، مي گريستند. برادرم كه از شنيدن صداي گريه ها تعجب كرده بود آرام گفت:ـ اين زنان براي ما گريه مي كنند و ندبه مي خوانند؟ پس خاندان ما را چه كسي كشته است؟پدر جان!تو در آن بالا دل نگران همه بودي، نگران من، عمّه ام زينب، اُمّ كلثوم و... گاهي براي آرامش دل طوفان زده ما قرآن مي خواندي، يادم هست زماني به نزديك حجره اي در بازار كوفه رسيديم كه پيرمردي [4] در آن نشسته بود، لبان مباركت از هم باز شد و صوت دلنشين قرآن فضا را لبريز از عطر زيباي ياس كرد:ـ آيا گمان مي كنيد داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب است. [5] .و آن پيرمرد انگار كه با شنيدن صدايت موي بر بدنش راست شده باشد غرق تعجّب رو به تو كرد و گفت:ـ يابن رسول الله به خدا قسم حكايت سر مقدس تو از داستان [ صفحه 57] اصحاب كهف عجيب تر و بسيار شگفت آورتر است.ما را آرام مي بردند و همراه با اين كاروان دل سوخته جمعيت زيادي راه مي پيمود، انگار ريسمان قلب مردم به دست اين قافله است و مي برد به جايي كه مي رود. كم كم به مكاني رسيديم كه جمعيت زيادي ايستاده بودند، شايد ميدان شهر كوفه بود. مردها گوشه و كنار با هم صحبت مي كردند، گاهي نگاهي تأسّف بار به ما مي انداختند و گاهي نگاهشان را به زمين دوخته غرق در فكر مي شدند. صداي گريه زنان از گوشه و كنار مي آمد.نگاهي به عمّه ام زينب كردم، نمي دانستم به چه فكر مي كند، به چه افسوس مي خورد و غم كدام خاطره بر سينه اش سنگيني مي كند و التهاب كدام بغض راه گلويش را سد كرده است؟ وجودش لبريز از حيا بود و شرم و وقاري وصف ناشدني برسرش سايه انداخته بود. ناگهان رو به مردم كوفه كرد وگفت:ـ ساكت شويد!پدرجان!تو خوب ديدي با فرياد عمّه ام همه ساكت شدند، مردان بر جايشان ميخكوب شده و زنان هق هقِ گريه شان را در گلو فرو خوردند، اسبان و شتران ديگر از جايشان حركت نكرده وصداي زنگي از كاروان به گوش نمي رسيد.همه منتظر بودند تا ببينند زينب چه مي خواهد بگويد، من هم در [ صفحه 58] انتظار باز شدن لب هاي عمّه ام بودم كه شروع به سخن كرد:ـ حمد و ستايش مخصوص خداست، درود و سلام بر پدرم محمد و خاندان طاهر و برگزيده اش باد.اما بعد، اي اهل كوفه، اي مردم نيرنگ باز و بي وفا!براي ما گريه مي كنيد و افسوس مي خوريد؟ هرگز اشكتان خشك نشود و ناله شما پايان نپذيرد. شما مانند آن زني هستيد كه رشته هاي خود را بعد از ريسيدن پنبه مي كرد، شما نيز رشته ايمانتان را تابيديد و بازگسستيد چه فضيلتي داريد به جز لاف زدن و خودپسندي. سينه اي پر از بغض و كينه و دلي لبريز از كثافت دشمني و عداوت داريد. همانند كنيزان چاپلوس و متملّق هستيد و مانند دشمنان سخن چين و فتنه انگيز، يا مانند گياهي كه بر لجن و پليدي روييده باشد يا نقره اي كه با آن گوري را بيارايند، ظاهري زيبا و باطني نفرت آور داريد.بدانيد بد چيزي براي خودتان از پيش فرستاديد، چرا كه خشم و غضب خداوند شامل حال شماست و در عذاب الهي هميشه زمان مي مانيد.گريه مي كنيد؟ فرياد مي زنيد و ناله مي كنيد؟ آري، به خدا بايد چنين حالي داشته باشيد، بسيار گريه كنيد و كم لبخند لب هاي شما را به چنگ آورد؛ چرا كه دامن خود را به گناه و پليدي آلوده كرديد؛ آن چنان گناهي كه با هيچ آبي پاك نخواهد شد. چگونه مي خواهيد پَلَشتي قتل فرزند رسول خدا را از دامن بشوييد؟ چگونه مي خواهيد از راهي كه به آخرش [ صفحه 59] رسيده ايد، و آن دوزخ است، باز گرديد؟ چگونه كشتن سرور جوانان بهشت را جبران مي كنيد؟ به كجا مي خواهيد پناه ببريد بعد از ويراني پناهگاه نيكان و بزرگان شما؟ نزد چه كسي مي خواهيد جزع پشيماني و ندامت بزنيد شما كه مأمن خود در حوادث ناگوار را ويران و نور هدايت و حجّيت خدا را خاموش كرده و رهبر دين خود را در غربت و مظلومانه شهيد كرديد؟بدانيد وِزر سنگيني بر گردن، حمايل كرديد. از رحمت و رأفت الهي دور باشيد كه از رحمت و انسانيت دور افتاديد. به سوي درّه نيستي و هلاكت راهي شويد كه خون عزيزترين و صبورترين انسان راهبر را هدر داديد.زحمات و تلاش شما هدر رفته، چون آبي ريخته بر شوره زار كه ديگر به كار شما نمي آيد و كاري از شما بر نمي آيد. در اين جريان ضرر كرديد و خشم خداوند شما را در چنگ خود اسير كرده، ذلّت و خواري براي تمامي روزگار بر پيشاني شما نوشته شد.واي بر شما اي مردم كوفه؛ مي دانيد جگر رسول خدا را پاره پاره كرديد؟ بدن عزيز دل و تمام وجود پيامبر را تكه تكه كرديد؟ مي دانيد نور پرده نشينان عصمت را از حرمش به ساحت چشم مردم آورديد؟ مي دانيد چه خوني از او ريختيد؟ مي دانيد چگونه حرمت او را هتك كرده، خودتان را خوار نموديد؟زشتي بزرگي انجام داديد كه پليدي آن زمين را فرا گرفت و جنايتي [ صفحه 60] مرتكب شديد كه عظمت و دردناكي آن آسمان را به خروش وا داشت. خوني را بر زمين ريختيد كه اگر از آسمان خون چو باران ببارد نبايد تعجّب كرد.منتظر باشيد كه عذاب آخرت سخت و جانكاه است، شما تنها، زبون و خوار و حقير هستيد، كسي دست ياري به سوي شما نمي گشايد. به اين چند روزي كه زنده و سرمست هستيد خوشحال نباشيد و به اين پيروزي مغرور مگرديد كه اين مهلت خداوند است؛ چرا كه خدا عجله اي در عذاب شما ندارد و اگر زمان بگذرد بر او باكي نيست. خداوند در كمين گاه، مترصّد فرصتي است تا بهترين انتقام را از شما بگيرد....سخن عمّه ام كه به اين جا رسيد گمان مي كنم تو از بالاي نيزه بر منزلِ نگاهش نشستي و تصوير تو در ذهنش بارش بغض بر حنجره خسته اش شد. ديگر ادامه نداد. اما مردم حيران و نابخرد به نظر مي آمدند، مي گريستند و سرگردان به ما نگاه هاي مشفقانه و لبريز از تعجّب مي كردند. زنان بر صورت مي زدند و مردانشان انگشت بر دهان گزيده، اشك مي ريختند.گوشه اي پيرمردي ايستاده بود، آن چنان مي گريست كه پهنه صورتش چون دشت باران خورده شده بود. رو به عمّه ام كرد و گفت:ـ پدر و مادرم فداي شما بشوند؛ سالخوردگان شما بهترين سالخوردگانند، جوانان شما برترين جوانانند، بانوان شما مهترِ بانوانند،و نسل شما والاترين نسل آفرينش كه نه به دست خباثت روزگار خوار [ صفحه 61] مي شود و نه به دست جنايت آدميان شكست پذير است.از يك سو گريه بر صورت مردم چنگ انداخته بود و از سوي ديگر تعجّب بر چهره آنها نقش ماتم مي زد. گاهي سر به گوش هم نزديك كرده مي گفتند:ـ باور كن او علي بود.آنها پدربزرگ مرا خوب مي شناختند، گاهي وقت ها كه حكايت آن روزها را از بزرگ ترها مي شنيدم با خود مي گفتم يعني مي شود پدر بزرگم در كوفه امير بوده باشد و غريب!اما حالا كمي فهميدم. اينها با اين كه ما را خوب مي شناختند تنها گريه و اشك به ما تحويل مي دادند و آن هم شايد از ترس فرداي دنياي خودشان بود.پدر جان!خواهرِ بزرگم فاطمه از زبان تو زياد برايم تعريف كرده بود، از مردم كوفه و بي وفايي آنها، از چشمان پرطمعي كه با برق سكه ها پر نور مي شد و شكم هاي هواپرستي كه زود ارادتمند هر خوان رنگارنگي مي گشت. مي خواستم به خواهرم بگويم: فاطمه اين همان مردم هستند كه مي گفتي؟... راست گفتي!به او نگاه كردم، در كنار عمّه ام زينب بود. خشم، چشمانش را بر افق دوخته بود. از جمعيت جز صداي گريه و هق هق شنيده نمي شد. خواهرم نگاهي به جمعيت كرد، نگاهي كه بر چهره همه نقاب خجالت [ صفحه 62] انداخت؛ بعد گفت:ـ حمد و ستايش خداي را به تعداد ريگ هاو سنگ هاي روي زمين، حمد و ستايش خداي را به سنگيني عرش تا فرش، سپاس مي گويم خدا را و به او ايمان دارم و تكيه گاهم در تمام زندگي اوست. به درگاهش شهادت مي دهم كه معبودي جز خداي يكتا و ربّي جز اله بي شريك نيست، با تمام وجود شهادت مي دهم كه محمد بنده و فرستاده خداست و از ژرفاي درونم و با تمام قطرات خونم شهادت مي دهم كه فرزندان محمد(صلي الله عليه وآله) در كنار رود فرات بدون كينه و دشمني ذبح شدند.بار الها!به پناهگاه تو پناه مي برم از اين كه بر تو دروغ ببندم يا حرفي بر زبانم جاري شود غير از آنچه بر محمّد در باره جانشينش علي نازل كردي. علي آن يگانه مردي كه نامردان حقّش را گرفتند، علي آ ن شجاعِ دلاوري كه بي گناه او را به شهادت رساندند همان طوري كه ديروز فرزند بي گناهش را در خانه اي از خانه هاي الهي شهيد كردند، در سرزميني كه مردمي به ظاهر و با زبان مسلمان آن جا بسيار بودند، خاك سياه بختي بر سر و روي آنها باد!زماني كه حسين زنده بود هرچه ظلم توانستيد بر او روا داشتيد و هيچ ستمي را از وجودش باز نداشتيد و آن گاه كه از دنيا رفت نيز جز ظلم و جنايت را شايسته او ندانستيد، ظلم و ستم تا اين كه خدايا تو مرغ روحش را به سوي خودت عروج دادي در حالي كه خوي و طبيعتي پاك [ صفحه 63] داشت، وجودش طاهر بود و خوبي ها و زيبايي اخلاقش را همه مي شناختند، افكار و عقايد كمال بخش او در بين تمام مردم از هر طايفه و گروه معروف بود.پروردگارا!آن گاه كه در راه تو گام برمي داشت خار سرزنش هيچ كسي بر پايش زهر پشيماني نچشاند،خدايا!تو از كودكي او را به سوي اسلام هدايت كردي و در بزرگسالي فضايل و خوبي هاي بسيار به او عطا فرمودي. هميشه در راه تو و پيامبرت خيرخواه ديگران بود تا اين كه او را به سوي خودت بردي، در دنيا زاهد بود و حرص و طمع بر چشم عقلش پرده غفلت نينداخت، براي آخرت قدم برمي داشت و در راه تو جهاد مي كرد. تو از او راضي بودي و او را براي خودت انتخاب كرده به راه راست هدايت فرمودي.اما شما اي اهل كوفه، اي مردم نيرنگ باز و حيله گر و خود پسند!ـ ما خانواده اي هستيم كه با دست جنايت شما آزمايش شديم و شما مردمي كه با وجود سراسر نور ما امتحان شديد، خداوند ما را خوب آزمايش كرد و علم و دانش را در سينه ما جاي داد، ما معدن علم و گنجينه حكمت خداوند و دليل و حجّت او روي زمين، در شهرهاي مختلف، بر بندگان خداييم. چه بزرگواريي كه خدا به كرامت خودش به ما عنايت فرموده و ما را كريم ساخت. ما را با محمّد، نبي رحمت و هدايت، [ صفحه 64] بر بسياري از مردم برتري داد، آن هم فضيلت و برتري آشكار و روشن، اما شما بزرگي ما را تكذيب كرده، چشم بر نور هدايت ما بستيد و به ما كافر شديد. ما را كافر دانستيد و نبرد با ما را حلال شمرده، ربودن اموال ما را مباح دانسته و دارايي ما را به يغما برديد، مثل اين كه ما خارج شدگان از دين و كافر هستيم. ما را كشتيد همان گونه كه روز ديگر پدربزرگ ما را شهيد نموديد.از شمشيرتان خون خاندان ما مي چكد، خون اهل بيت پيامبر كه از كينه هاي گذشته است كه در دل خود نگاه داشته ايد. بر خدا دروغ بسته و خدعه كرديد و بدانيد خدا بهترينِ مكرسازان است، چشمتان روشن و دلتان شاد! از اين كه خون ما را ريخته و اموالمان را ربوديد خوشحال نباشيد. اين تقدير الهي بود ثبت شده در نزد پروردگار قبل از اين كه بر ما وارد شود. از آنچه از دست شما رفت دست حسرت بر هم نزنيد و از آنچه به دستتان آمد كف خوشحالي بر هم نكوبيد، خداوند متكبّرانِ فرحناك را دوست نمي دارد.مرگ بر شما و دستتان بريده باد. به انتظار لعنت و عذاب الهي باشيد كه نزديك است بر شما فرود آيد، عذاب هاي آسماني پي در پي بر شما نازل شود تا شما را به جان هم انداخته و نابود كند و باز در چنگال عذاب روز رستاخيز به واسطه ظلم و جورتان اسيريد.لعنت خدا بر ستمگران و واي بر شما، مي دانيد با چه دستي شمشير طغيان را عليه ما از غلاف خارج كرديد؟ مي دانيد با پاي شيطاني خود قدم در مدار ظلم گذاشته با ما جنگيديد؟ به خدا قسم دل هاي شما چون [ صفحه 65] سنگ سخت و قسي شده و سينه هاي كثيفتان پر از بغض و حسد گشته است.واي بر شما اي مردم بي وفا و ظالم كوفه، چه بغضي از پيامبر خدا در قلب شما خانه كرده بود كه با برادرش و جدّم علي بن ابي طالب و فرزندان و خاندان طاهر او چنين ظلمي را روا داشتيد و زندگي آنها را به خاكستر نشانديد. رو سياهي بر چهره كريه خود به بار آورده و افتخار كرده، و شعر سروديد:ـ علي و خانوداه او را با شمشيرهاي تيز و كمان هندي و نيزه كشتيم و زنانشان را چون اسيران ترك به اسارت برديم.... [6] .خاك بر دهن تو اي گوينده شعر، به كشتن مردمي كه خداوند آنها را پاك و طاهر قرار داده و پليدي را از آنها دور داشته افتخار كردي. بر جاي آتشين خود بنشين... بدان كه خداوند فضيلت را به ما داد و آن فضيلتي است كه به هركسي داده نمي شود؛ خداوند صاحب فضل و با عظمت است و كسي كه نور هدايت الهي نداشته باشد بي نور است.فاطمه چه زيبا و رسا با قامتي استوار سخن مي گفت، گاهي نگاهش بر تو مي افتاد كه آن بالا به تحسين با نگاهت گونه آفتاب خورده و رنج كشيده او را نوازش مي كردي و او با ديدن تو از شرم سرش را به زير مي انداخت، كمي مكث مي كرد ـ شايد بغض راه گلويش را مي بست ـ و [ صفحه 66] بعد ادامه مي داد. مرد و زن مي گريستند و ناله مي كردند. يك نفر از بين جمعيت در حالي كه سخت مي گريست و دست بر سرگذاشته و بر زمين نشسته بود فرياد زد:ـ كافي است، اي دختر پاكان، هرچه گفتي بس است، بس كن كه دل ما را آتش زدي و سينه ما را سوزاندي وجود ما سراسر آتش شد، ديگر مگو....فاطمه ديگر چيزي نگفت، مي خواستم به او بگويم: فاطمه، تو بهتر از من اين مردم را مي شناسي، با آنها سخن نگو، بيا و از درد دلت، خستگي هايت و تنهايي هايت براي من حرف بزن. بيا و مثل زماني كه در مدينه بوديم و تو شب ها براي اين كه به خواب بروم سرم را در دامنت مي گذاشتي و از هرچه و هركجا مي دانستي داستاني مي گفتي، بيا و برايم حرف بزن.پدر جان!تو ديگر چرا مي گريستي؟ براي چه، قطرات اشك محاسن تو را خيس كرده بود؟نمي دانم چرا عمّه ام آن قدر مي گريست، زنان دور شتري را كه سوار بود گرفته بودند و با او مي گريستند. خواست شروع به صحبت كند امّا دهانش خشك شده و حنجره اش مي سوخت. ناخودآگاه به آن سوي ميدان نگاهي انداخت، آن جا كه سر عمويم بالاي ني بود، عمويي كه نام او همراه با طراوت آب بود و ياد آورد صبوري اش در كنار فرات. با ديدن [ صفحه 67] عباس، اشك از چشمان عمّه ام چون سيل جاري گشت... عمّه ام امّ كلثوم رو به مردان و زنان دور و برش كرد و گفت:ـ اي مردم كوفه!واي بر شما، تا قيامت حسرت بر شما، چرا حسين را تنها و غريب گذاشته او را كشتيد؟ دارايي او را حلال شمرده و تاراج كرديد و زنان و خانواده اش را اسير نموديد؟ چرا او را اين قدر آزار و شكنجه داديد؟مرگ و هلاكت بر شما اي امت حيله گر. مي دانيد طناب چه بلايي برگردن شما آويخته شد؟ مي دانيد بار سنگين چه گناهي را بر دوش مي كشيد؟ مي دانيد خون چه كساني را بر زمين ريختيد؟بهترين مردمان بعد از پيامبر را كشتيد، رحمت ديگر نگاهي به خانه تاريك دل شما نمي اندازد... برادر عزيز و پاره جان مرا كشتيد. به انتظار آتشي كه شعله هاي آن بر وجود شما زبانه مي كشد باشيد كه جزاي شماست. خون كساني را بر زمين ريختيد كه خدا و پيامبر و قرآن حرمت آن را به شما گفته بودند، پس بگذرايد به شما وعده جايگاه پر از آتش را بدهم كه در آن هميشه مي مانيد. من اين خواهر عزا ديده و مصيبت زده، تنها و غريب بر برادرم، اين بهترين مرد بعد از رسول خدا، خواهم گريست و اشك همچون دو چشمه از چشمانم جاري مي شود، چشمه اي كه هرگز خشك نخواهد شد....مردم كه براي شنيدن حرف هاي عمّه ام كمي ساكت شده بودند باز [ صفحه 68] شروع به گريه و ناله كردند، زنان در گوشه و كنار، بالاي پشت بام ها خاك بر سر مي ريختند، دست بر سر و صورت مي زدند. مردان روي خاك نشسته گريه مي كردند و دست بر پيشاني مي زدند. بعضي ها را مي ديدم دست بر صورت زده ريش خود را مي كندند از ترس اين كه به زودي ريشه كن خواهند شد.كسي نبود كه ساكت باشد، همه گريه مي كردند، انگار بر همه مردم شهر مصيبتي بزرگ وارد شده بود، سربازان عبيدالله هم گريه مي كردند و از طرفي خود را در خطر مي ديدند كه نكند مردم بر آنها بشورند و آنها را از بين ببرند؛ لذا مرتب به ما مي گفتند كه حركت كنيد. مردم را به كنار مي زدند تا شترها را حركت دهند كه هرچه زودتر به كاخ عبيدالله برسيم. مردم بر سر و صورت مي زدند و گريه مي كردند. سر و صداي عجيبي بلند شده بود.برادرم علي را ديدم كه غل و زنجير سخت آزارش مي داد و درد و بيماري سايه رنج و محنت بر چهره اش انداخته بود. رو به مردم كرد و با علامت دست نشان داد كه ساكت باشند. همه ساكت شدند و ديگر كسي حرفي نمي زد، صدايي به گوش نمي رسيد جز هق هق مردان و مويه فرو خورده زنان. همه مشتاق بودند تا ببينند علي چه مي خواهد بگويد. برادرم شروع به صحبت كرد:ـ سپاس و ستايش مي كنم خدا را و در سختي و راحتي او را ثنا مي گويم، درود بر پيامبر خدا و بر خاندان پاكش باد. [ صفحه 69] اي مردم!هركس مرا مي شناسد كه هيچ، اما كساني كه مرا نمي شناسند من خودم را به آنها معرفي خواهم كرد؛ من علي پسر حسين بن علي بن ابي طالب هستم،من فرزند كسي هستم كه حرمت او شكسته شد، هرچه داشت ربوده شد و اموالش به دست تاراج سپرده شد و خانواده اش دل به اسارت سپردند.من فرزند آن تشنه لبي هستم كه كنار فرات بي گناه و معصوم به شهادت رسيد و با سختي اندك اندك جان داد و همين براي بزرگواري او كافي است.اي مردم! شما را به خدا قسم مي دهم، مگر شما نبوديد كه براي پدرم نامه نوشته و با خدعه و نيرنگ به او وعده بيعت و ياري داديد، اما وقتي به سوي شما آمد، شمشير جنگ به رويش كشيديد.مرگ بر شما با اين بدكاري، نفرين بر شما با اين اعمالي كه براي خود از پيش فرستاديد. با چه چشمي مي خواهيد به صورت پيامبر نگاه كنيد؟ با چه رويي مقابل او مي ايستيد وقتي به شما مي فرمايد فرزندانم را كشتيد و آنها را هتك حرمت كرديد، شما از امّت من نيستيد؟خستگي و بيماري در چهره علي نمايان بود، صداي گريه مردم بلند شد و فضا را پر كرد. مردم با حسرت و اندوه به هم نگاه كرده و مي گفتند: ريشه كن شديد و خبر نداريد به چه هلاكتي دچار شديد. اما گريه و [ صفحه 70] حسرت آنها چه سودي براي ما داشت، چه فايده اي به حال تو داشت. آن روز كه در كربلا با شمشيرهاي كشيده و تيرهاي در كمان تو را دوره كرده بودند، بايد كمي فكر مي كردند. برادرم استوار و مقاوم انگار كه خار هيچ سختيي به پايش نخليده باشد ادامه داد:خدا رحمت كند كسي را كه نصيحت مرا به گوش جان بشنود و وصيت مرا در ساحت خداوند و رسول و اهل بيت او عمل كند.مردم كه انگار در پي بازيافتن آبروي رفته خود بودند از هر طرف رو به علي گفتند:ـ اي پسر رسول خدا!ما همه سراپا گوشيم، با تمام وجود خواستت را به جا آورده، سفارشت را عمل مي كنيم. حرمت و حريم تو را پاس داشته و ديگر به تو پشت نخواهيم كرد. هر امري داري بفرما تا ببيني چگونه اطاعت مي كنيم.خداوند تو را رحمت كند، ما با هر كه به جنگ تو شمشير از غلاف درآورد مي جنگيم و با هر كسي كه دست ارادت و دوستي برايت به سينه بگذارد دوست هستيم. ما حق تو را از يزيد ملعون مي گيريم، باور كن از هر كسي كه گرد ستم بر چهره ات نشانده و در واقع به ما ظلم كرده، بيزار و متنفّريم. باور كردني نبود، يعني اين مردم راست مي گويند؟ اگر راست مي گويند چرا تو را ياري نكردند؟ اگر به اين حرف ايمان داشتند سر تو الآن با چشماني خمار و گيسواني ريخته برشانه نسيم، بالاي ني نبود. [ صفحه 71] برادرم بايد به آنها جواب مي داد. بايد به آنها مي گفت كه شما مردم مكّار و بيوفا ديگر چه نقشه اي در سر داريد، شما مردم.... علي لب به سخن گشود تا به پيشنهاد آنها پاسخ دهد:ـ هرگز، هرگز. اي مردم فريبكار نيرنگ باز، دوباره چه نقشه اي در سر مي پرورانيد؟ باز مي خواهيد به هواهاي نفساني پليد خود برسيد؟ هرگز به آنها نمي رسيد. مي خواهيد همان طوري كه پدرانم را فريب داديد مرا نيز در چاه مكر و نيرنگ خود بيندازيد؟ هرگز، قسم به خداي شتران راهواري كه آرام در مسير حج گام مي نهند به آرزوي خود نمي رسيد. ديروز پدرم و خانواده اش را كشتيد، هنوز اين داغ در دلم تازه است. هنوز از داغ هجرت رسول خدا و فراق پدرم و فرزندانش تمام وجودم آتشين است. هنوز بغض و اندوه دوري آنها برگلويم چنگ مي اندازد و غم و غصّه وجودم را پركرده است. دلم از دست شما دردمند است و قلبم شكسته.من تنها از شما مي خواهم كه نه دست ارادت به سوي ما دراز كرده و نه چشم عنايت به زر و زور دشمنان ما بدوزيد. ما به همين راضي هستيم، آن چنان نباشيد كه يك روز وعده هزار بيعت ياري داده و روز ديگر خنجر خيانت شما پشت ما را نشانه رود.مردم كه فكر مي كردند برادرم فريب حرف هاي آنها را خواهد خورد و پيشنهاد آنها را مي پذيرد از شنيدن حرف هايش سخت در فكر فرو رفته، شرمسار و خجل به هم مي نگريستند. گريه و ناله آنها كم شد. سربازان عبيدالله زمان را براي خارج كردن ما از بين جمعيت مناسب ديده، شتران [ صفحه 72] را حركت دادند. حلقه جمعيت مردم همچون دانه هاي تسبيحي كه ريسمانش گسسته باشد از هم جدا شده هر كدام به سويي مي رفتند. همان مردمي كه چند لحظه پيش گريه كرده بر سر و صورت مي زدند و از برادرم مي خواستند جلودار آن ها در مقابل يزيد باشد، همان ها كه چند لحظه پيش قول دوستي و بيعت مي دادند حالا چون دانه هاي ريگ بيابان كه با وزش تند بادي به هوا برخاسته باشد هر كدام در كوچه اي و بعد در خانه اي مي خزيدند.پدر جان!حالا مي فهمم وقتي از مدينه مي خواستيم خارج شويم براي چه ابن عباس آمد و مانع تو شد و گفت هركجا مي روي به كوفه مرو، مردم كوفه و بيوفايي و عهد شكني آنها را من خوب مي شناسم. مرگ بر شما اي مردم فريبكار و نيرنگ باز.پدر جان!كجايي؟ تو كه از كنارم دور مي شوي من هم نمي توانم حرف بزنم، تنها زماني كه كنارم هستي احساس مي كنم كسي هست تا با او از دردهايم بگويم، همان دردهايي كه لحظه به لحظه اش را او مشاهده كرد. ديگر پشت سر، سياهي ديوار و درخت هاي كوفه هم پيدا نيست؛ گرچه رو سياهي مردم آن براي هميشه زمان در پيش چشم من است.نمي دانم ما را به كجا مي برند، يكي مي گفت عبيدالله براي يزيد نامه [ صفحه 73] نوشته و كلّ قضاياي كربلا و كوفه را مو به مو برايش بيان كرده و يزيد در جوابش از او خواسته سرها را باكاروان اسيران راهي شام كند.كوفه گذشت با تمام رنج هايش،لحظاتي كه سختي و غربت بر چهره همه ما سايه غم انداخته بود، لحظاتي كه هرگز فراموش نخواهم كرد.پدر جان!تو آن لحظه رويت به سوي ما نبود تا ببيني كه ما را چگونه وارد كردند. زماني كه در كاخ عبيدالله سرت در طشتي رو به روي او گذاشته شده بود و عبيدالله به همه مردم اجازه داده بود كه وارد قصرش بشوند. آن بالا در طرف راست و چپِ عبيدالله، بزرگان كوفه با لباس هاي فاخر و گران قيمت كنار هم ايستاده بودند. وقتي كه وارد شديم من پشت سر عمّه ام زينب بودم. او با آرامي بي توجه به آنها بدون اين كه نظر كسي به سويش جلب شود به كناري رفت و زنان ديگر عمّه ام را چون نگين در ميان خود جاي داده و حصاري از عفاف بر حلقه نوراني حضورش زدند.يكي از نگهبانان خانه اي كه ما را بعد از مجلس عبيدالله در آن ساكن كردند ـ همان خانه اي كه در نزديكي مسجد بزرگ كوفه بود ـ مي گفت: قبل از اين كه شما را وارد قصر كنند، عبيدالله با چوبي كه به دست داشت بر لب حسين مي زد و با خوشحالي مي گفت:ـ حسين چه لب و دندان زيبايي داشت. [ صفحه 74] يا ابا عبدالله!خيلي زود پير شدي، عاشورا ما تو و خاندانت را كشتيم همان طوري كه پدرت خاندان ما را روز بدر هلاك كرد.در اين هنگام، زيد بن ارقم كه از اصحاب پيامبر بود و حال پيرمردي از كار افتاده شده بود از جا برخاست در حالي كه مي گريست، فرياد خشم آلودش بر سر عبيدالله سايه نفرت انداخت:ـ دست نگه دار، به خدايي كه جز او پروردگاري نيست بارها ديدم كه پيامبر اين لب ها را مي بوسيد. عبيدالله از خشم صورتش سرخ شد، رو به زيد كرد و نعره زد:ـ واي بر تو، هميشه گريه كني اي مرد، براي چه مي گريي؟ به خاطر پيروزيي كه خداوند به ما عنايت كرد. به خدا قسم كه اگر تو پيرمرد فرتوت و از كار افتاده اي نبودي و عقل از سرت نپريده بود دستور مي دادم گردنت را بزنند.زيد برخاست و در حالي كه اشك از چشمانش جاري بود از قصر خارج شد و مي گفت:ـ مردم! از امروز شما بندگان شيطانيد، پسر فاطمه را كشتيد و حكومت را به دستان پليد فرزند مرجانه سپرديد؛ به خدا قسم، خون خوبان شما به خاك هلاكت مي ريزد و غل بردگي برگردنِ بدان شما مي آويزد. از رحمت دور باد كساني كه مثل شما به ذلّت و خواري راضي شدند. [ صفحه 75] وقتي كه ما وارد قصر شديم هنوز آثار آن خشم در صورت عبيدالله پيدا بود، در پي بهانه اي بود تا با آتش خشم خود هستي ما را بسوزاند. در سوز و گداز بود امّا به روي خود نمي آورد و بي اعتنايي عمّه ام به حضور پركبكبه و از خود راضي او هنگام ورود، خشمش را دو چندان كرد. رو به عمّه ام زينب كرد و گفت:ـ اين زن كه بود؟يكي از زنان پاسخ داد:ـ زينب دختر علي.انگار كه دنيايي را به عبيدالله بخشيده باشند، دستي به ريش هاي نامرتّب و در هم خود كشيد و با خنده هاي معنا دار گفت:ـ شكر خدا را كه شما را رسوا كرد، خاندان شما را كشت و دروغتان را ثابت كرد.زينب با شرم و عفاف خود و با متانت جواب داد:ـ شكر خدا را كه با وجود مبارك محمّد به ما بزرگي بخشيد و ما را از گناه و لغزش پاك و طاهر ساخت. به درستي كه فاسق رسوا مي شود و انسان فاجر دروغ مي گويد و ما هيچ كدام از اين دو نيستيم.ـ ديدي خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟با شنيدن اين جمله عمّه ام كمي متأثّر شد، امّا وقار او چون خورشيدي چشم ديگران را از ديدن غم او كور كرده بود؛ [ صفحه 76] ـ جز زيبايي و خوبي من از خداوند چيزي نديدم. خداوند شهادت را براي آنها تعيين كرده بود و آنها گروهي بودند كه گردن به تقدير الهي نهاده به سوي سرنوشت خود بار بستند. امّا يك روز خداوند بين تو و آنها در يك جا جمع مي كند و آنها شكايت كرده و آنوقت خواهي ديد كه پيروز كيست؛ اي پسر مرجانه، مادرت در عزاي مرگت اشك ماتم بريزد.از شنيدن اين حرفِ عمّه ام، عبيدالله برآشفت از روي تختش برخاست و دست به شمشير خود برد، انگار مي خواست عمّه ام را... زبانم لال چه مي گويم، مردي از بزرگان كوفه [7] نيز همين فكر را كرد، رو به عبيدالله گفت:ـ يا امير، او زن است و زنان را به خاطر گفتارشان نبايد سرزنش كرد.عبيدالله كه انگار آبروي رفته خود را كمي باز يافته باشد خواست اين حقارت را با نيش و زخم زبان جبران كند، پس رو به عمّه ام كرد و گفت:ـ برادر و خاندانت از فرمان من سرپيچي كرده راه طغيان در پيش گرفتند، و خداوند قلب مرا با كشته شدن آنها شاد كرد.ـ به جان خودم سوگند كه تو پيران ما را كشتي. چون درخت تناوري بوديم كه ريشه آن را كندي و شاخه هاي آن را بريدي، اگر با اين شاد مي شوي، خُب، شاد شدي، ديگر با ما چه كار داري؟عبيدالله ديگر تاب پاسخ گفتن به عمّه ام را نداشت، هرچه مي گفت جواب محكمي چون مشت بر حيثيت او فرود مي آمد و او خوارتر مي شد. [ صفحه 77] در آخر خواست دل ها را با نشان دادن شخصيتي با كرامت از خود به دست آورد:ـ اين زن شاعر و نثرپرداز است، به جان خودم پدرش نيز اين چنين بود.ـ اي پسر زياد! زن را چه كار به نثرپردازي.سنگيني نگاه مردم را به روي خودم احساس مي كردم، همه به ما نگاه مي كردند تا ببينند عمّه ام چه مي گويد و چه مي كند، سرم را از خجالت به زير انداخته بودم. كنارم فاطمه بود، او هم ناراحت بود و خسته. در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد و عبيدالله چه دستوري درباره ما مي دهد كه باز صدايش بلند شد:ـ آن مرد كيست؟اين حرف را وقتي زد كه نگاهش بر چهره برادرم علي سايه تعجب انداخته بود.ـ او علي پسر حسين است.تعجّب عبيدالله بيشتر شد.ـ مگر خداوند علي پسر حسين را نكشته است.علي كه انگار نه زخم مصيبتي بر قلبش نشسته باشد و نه گرد خستگي راه و سنگيني غل و زنجير بر چهره اش باشد رو به عبيدالله گفت: [ صفحه 78] ـ من برادر ديگري داشتم كه او هم علي بود و سربازان تو او را كشتند.ـ نخير، خداوند او را كشت.ـ خداوند جان ها را هنگام مرگ مي گيرد و همچنين روح كساني را كه هنوز نمرده اند امّا در بستر خواب هستند [8] .عبيدالله انگار تازه يادش آمده بود كه پدرم به خاطر علاقه اي كه به نام علي داشت نام همه پسران خود را علي مي نهاد تا كامش به تكرار نام علي شيرين شود، از طرفي ديگر جواب برادرم او را سخت ناراحت كرده بود؛ـ تو جرأت جواب دادن به من را داري؟ اين جوان را ببريد و گردنش را بزنيد.با شنيدن اين حرف، جلوي چشمم سياهي رفت و دنيا برايم به اندازه يك غروب خونين، تنگ و دلگير شد. بغض گلويم را گرفت و اشك از چشمانم جاري شد. نمي دانستم چه كنم، اگر علي را... عمّه ام نزديك علي رفت و رو به عبيدالله باخشم فرياد زد:ـ ابن زياد!هرچه خون خانواده ما را ريختي بس است، يك نفر را هم نمي خواهي از ما زنده بگذاري؟ اگر مي خواهي او را بكشي ابتدا مرا بكش [ صفحه 79] سپس او را.عبيدالله كه حاضر بود براي يك لحظه بيشتر زيستن تمام دودمان خود را به خاكستر تباهي بنشاند و براي ساعتي بيشتر حكومت كردن گردن تمام نزديكان خود را بزند، از ديدن اين صحنه وجودش سراسر تعجّب شده بود. دست بر سرش گرفت و گفت:ـ واي... واي... اين چه رحم و عطوفتي است كه بين شماست؟علي عمّه ام را آرام كرد و با نگاهي تمام صبر را به چشمان او پل زد؛ـ عمّه جان! آرام باش تا با او حرف بزنم.بعد رو به عبيدالله كرد و در چرخشي كه به جاي مهر و عطوفت چشمانش پر از خشم و نفرت شد، به او گفت:ـ مرا به كشتن تهديد مي كني؟ مگر نمي داني كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا مايه كرامت و سرفرازي ما.عبيدالله ديگر حرفي براي گفتن نداشت. تمام حقارت به يكباره كاخ كبر و غرور را بر سرش خراب كرد. چون موجودي زبون و شكست خورده بر تختش تكيه داده بود و از خشم قرار نداشت. زير لب به نزديكان خود گفت:ـ اين اسرا را به خانه نزديك مسجد بزرگ ببريد و محصورشان كنيد. سر حسين را در كوچه ها و محلات و بازار كوفه بگردانيد و به همه مژده فتح و پيروزي بدهيد. [ صفحه 80] فتح و پيروزي؟! كدام فتح؟ من با تمام كوچكي ام مي فهميدم كه چگونه از نگاه كردن به چشمان برادرم علي هراس دارد و حيثيت بر باد رفته اش تاب تحمّل طوفان كلام عمّه ام را در خود نمي بيند.پدر جان تو آن جا بودي و ديدي كه اگرچه اشك از چشمانم جاري بود، نگذاشتم صداي گريه ام را كسي بشنود، نگذاشتم كسي لرزش شانه هايم را ببيند. درست است كه من پنج سال بيشتر ندارم، امّا بايد با صبوري و متانت به آن مردم بيوفا نشان مي دادم كه پدر من مرد صبوري چون تو بود. بايد به آنها مي فهماندم كربلا و تمام حوادث آن را ديده ام و سينه پر درد و قلبي پر غصّه امّا روحي بزرگ و صبور دارم.بايد به آنها نشان مي دادم سكينه دختر حسين هستم.... [ صفحه 83]

سلام بر عشق

هميشه زندگي من در تنهايي بوده است؛در حياط خلوت خانه ساكت دلم، نشستن و با خدا حرف زدن،زيبايي دلنشيني براي من داشته است. نه اين كه از ديگران بگريزم و از جمع بيزار و منزوي باشم، نه، اما با خود بودن و در سايه آرام بخش ياد خدا، و كمي آن طرف تر از حضور غفلت آور ديگران زيستن، زندگي من است.و الآن در اين كوهستان كه سر به بام آسمان گذاشته، و بر طاق فلك بوسه سرافرازي زده، زندگي شيريني دارم؛ اگر قبل از اين تنها با خدا حرف مي زدم، اما هم اكنون با رؤياي دلنشين تو لحظات را به دره نيستي سپردن و با خيال تو سخن گفتن، گوشه اي از گوشه نشيني من است. حرف زدن با تو همان حلاوت و دلربايي حرف زدن با خدا را دارد. [ صفحه 84] در خواب و بيداري نام تو ورد زبان من است.تو خداي سرزمين قلب من هستي كه يكشبه تمام هستي مرا به پاي خود ريختي. تو تنها معشوق سراسر زندگي من هستي كه بال هاي پروازم را به آتش فروزان عشقت سوزاندي... من بت پرست نيستم، تو را هم خدا نمي دانم، اما گمان نمي كنم از خدا هم جدا باشي. تو نور خدا در ظلمت شب گمراهي من بودي، شبي به پهناي تمام هستي گمراهان، و نوري به بلنداي خدا و به ارتفاع پرواز. شبي كه بعد از عمري در حصار قفس زيستن، آخر به پرواز درآمدم و آزادي را به پر و بال خود نشاندم، يعني نشاندي. شبي كه هرگز فراموش نخواهم كرد و چگونه از ياد ببرم؟ از ابتداي غروب آن شب قلبم در سينه سنگيني مي كرد، دلم چون مرغي سركنده بال و پر مي زد، آرامش نداشتم، چون آتشي كه گذشتِ روزگار خاكستر بر آن نشانده باشد به انتظار نوازش نسيمي بودم كه آخر هم آن نسيم از مشرق نگاهت وزيد....آنها كه به كنار دير رسيدند، سر و صدايشان مرا بيرون كشاند. تعداد زيادي مسافر بودند كه انگار راهي طولاني پيموده بودند، با سر و روي خاكي كه غبار سفري دراز را به همراه داشت. قصد اتراق در دير داشتند. آب به سر و صورت زده، به تيمار اسبان خود مشغول شدند.از اول كه آنها را ديدم احساس عجيبي وجودم را پركرد؛ نه نفرت بود، نه ترس، و هردو بود. نه هيجان بود و نه دلهره، و هر دو بود؛ تا اين كه درِ صندوق را گشودند و سرت را بيرون آورده و بر نيزه زدند. [ صفحه 85] اولين بار بود كه مي ديدمت و چه زيبا و آسماني بودي. نگاه اول كه بر زلال چشمانت انداختم با تمام شور و عشق بر دلم خيمه عطوفت زدي. در دلم غوغايي به پا شد. انگار سال ها در انتظار ميهماني بودم و بعد از شب هاي طاقت فرساي هجران و روزهاي زجر آور انتظار، آن ميهمان رسيده است و آن ميهمان تو بودي، تو بودي كه با نگاهت مرا به سوي خود خواندي.آنها آتش افروختند و به عيش و نوش ـ غافل از آنچه گذشت و آنچه در پيش است ـ پرداختند. من از كنار پنجره اتاقِ سال هاي دوري ات به آنها مي نگريستم، البته آنها بهانه بودند و تو بهاي اشك هايي كه مي ريختم.ناگهان دستي كه انگار از آستين آسمان بيرون آمده باشد، بر سياهي ديوار نوشت:ـ آيا مردمي كه حسين را كشتند آرزوي شفاعت جدّش را در سر مي پرورانند. [9] .يكي از آن گروه برخاست تا دست را بگيرد اما دست غيب شد و چون نوري به آسمان بازگشت. گويي اتفاقي نيفتاده، آنها باز سرمست و غافل به شادي پرداختند كه دوباره آن دست آسماني پديدار شد و اين بار نوشت:ـ نه به خدا قسم آنها شفاعت كننده اي ندارند، و روز قيامت عذابي [ صفحه 86] سخت گريبانگير آنهاست. [10] .چند نفر عصباني و غضبناك برخاستند كه آن دست و صاحب آن را بيابند كه باز با ناپديد شدن آن دست، شكست خورده و خشمگين برگشتند. شايد دلهره دل آنها را پركرده بود اما مي خواستند خود را بي خيال و آسوده خاطر نشان دهند كه باز آن دست بر ديوار نوشت:ـ حسين را با حكم ظالمانه كه مخالف قرآن بود كشتند. [11] ديگر نمي توانستند شادي كنند. هركدام به ديگري نگاه مي كرد و از ترس هيچ كدام حرفي براي گفتن نداشت. چند نفر با ترس به طرف سر تو رفتند، آن را برداشته و داخل صندوق جاي دادند و بعد آرام هركدام گوشه اي خزيده، از نگاهم گم شدند.آن ها رفتند و من از دريچه پنجره به آن صندوق مي نگريستم و مي گريستم. نمي دانم اين همه عشق و علاقه از كجا در دل من پيدا شده بود. تو كنار من بودي و من نمي توانستم تو را ببينم.... شب مي گذشت و من همان طور در تاريكي شب تنها و عاشق به صندوق خيره بودم.... ناگهان صدايي بلند شد، نه، صداهايي به گوش رسيد.ـ سبحان الله... لااله الاالله...صداهايي ملكوتي كه ذكر خداوند مي گفتند و او را به بزرگي ياد مي كردند. نمي دانم در و ديوار بود يا صداي تسبيح ملائكه. برايم [ صفحه 87] تعجّب آور بود. اما تعجّبم زماني زياد شد كه ديدم نوري زلال تر و روشن تر از نور خورشيد از آن صندوق به آسمان مي رود. گويي مي ديدم كه ملائكه گروه، گروه از آسمان بر زمين نازل شده و بوسه تبرّك بر حضور نوراني تو مي زدند و مي گفتند:ـ سلام بر تو اي پسر رسول خدا. سلام بر تو يا ابا عبدالله، سلام و درود خدا بر تو باد.ديگر نمي توانستم خودم را كنترل كنم، ديگر دست خودم نبود، از اتاقم بيرون آمدم، صداي گريه ام چند نفر از آن سربازان را بيدار كرد، از گريه و ناله من متعجّب و حيران بودند و از اين كه آنها را از خواب بيدار كرده بودم عصباني. بر سرم فرياد زدند:ـ نصفه شب چه مي خواهي؟ مگر ديوانه شده اي مرد؟ـ بگوييد بدانم شما كه هستيد و به كجا مي رويد؟ـ ما سربازان عبيدالله بن زياد حاكم كوفه هستيم و به سوي شام مي رويم.بايد مطلب اصلي را مي پرسيدم، بايد مي فهميدم تو كيستي كه با دلم چنين كردي، به آنها گفتم:ـ اين سر كه در اين صندوق است سرِ كيست؟كم كم داشتند مي فهميدند چرا گريان و نالان آنها را از خواب بيدار كرده ام آنها تو را خوب مي شناختند و مي دانستند با دل هر كسي كه بخواهي چنين مي كني؛ و من چگونه از تو تشكر كنم كه خواستي مرا نيز [ صفحه 88] با نوازش عشقت آسماني كني. آنها با تأنّي و ترديد به من گفتند:ـ اين سر حسين پسر علي بن ابي طالب و پسر فاطمه دختر رسول خداست.چه مي شنيدم؟باور كردني نبود. آنها پسر پيامبر خود را كشته بودند؟ و اگر كس ديگر كشته است پس چرا آنها شادي مي كنند؟ يعني تو كه يكباره، مرا عاشق و شيداي خود كردي پسر پيامبر خدا بودي؟ نمي توانستم باور كنم.يك عمر خدا را عبادت كرده، با او سخن گفتم، اما عبادت برايم شيرين نبود، عاشقانه نبود، بنده بودم اما بنده عاشقي نبودم؛ و چه سخت است بدون عشق زيستن، و اين سختي را تا انسان عاشق نشود نمي فهمد، و تو مرا عاشق و دلباخته خود كردي، به عبادت و بندگي من رنگ ديگري بخشيدي. آتشي در دلم افروختي كه تمام هستي زميني ام را به خاكستر نشاند، خاكستري كه بر چهره آسمان پاشيده شد و مرا به هفت آسمان رساند... و اين مردم چه انسان هاي بدبخت و زبوني بودند، چه بي ثمر زندگي مي كردند و چه خوار و حقير نفس مي كشيدند. به آنها گفتم:ـ واي بر شما. اين سرِ پسرِ دختر پيامبر شماست؟ چه مردم پست و خيانت پيشه اي هستيد....اگر حضرت مسيح، پيامبر ما، پسري داشت خاك پايش را به چشم مي كشيديم. [ صفحه 89] حرف هاي زيادي براي گفتن با تو داشتم، درد دل هاي زيادي را بايد به تو مي گفتم؛ اما در ميان آن همه نامحرم و انسان هاي دنيايي چگونه با تو حرف بزنم؟ بايد جايي خلوت تنها من باشم و تو. اگر پيش من مي آمدي....ـ اي سربازان عبيدالله!از شما مي خواهم اجازه بدهيد اين سر امشب نزد من باشد. صبح كه عزم حركت كرديد به شما مي سپارم.بزرگ آنها رو به من كرد و گفت:ـ در مقابل چه مي دهي؟ديدن آن چهره هاي دنيايي و پول پرست ديگر برايم تهوّع آور بود؛ـ شما چه مي خواهيد؟ـ ده هزار درهم.در مقابل اين كه يك شب با من باشي از من ده هزار درهم مي خواستند و نمي دانستند براي يك لحظه با تو بودن، تمام دنيا و آخرت خود را نيز مي دهم. دنيا و آخرت را بدون تو براي چه بخواهم؟ دنياي عاشق، بدون معشوق بي معناترين دنياست و تمام آخرت من نگاه مهربان تو بود.مبلغ را به آنها دادم و آنها چون حيوانات غافل و شكم پرست به گوشه اي رفتند و خوابيدند و بعد از آن من بودم و تو و اتاقي كه در آن [ صفحه 90] هيچ كس ديگر جز خداي من و تو نبود؛ خداي عشق كه زيباترين خداست، خدايي كه تو را براي من فرستاد؛ خدايي كه دل مرا به خاك پاي تو جلا داد و مرغ پرشكسته روحم را به خانه نگاه تو پر داد. خدايي كه تو را آفريد تا عاشقان دلسوخته، در تمام زمان به بوي خانه تو به سوي خدا راه هدايت بپيمايند. خدايي كه كوچك و بزرگ را ارادتمند كرامت دستان تو كرد. خدايي كه بعد از عمري انتظار تو را به من رساند....تو را به من رساند كه در اين دير مناجاتِ سال هاي تنهايي من، براي لحظاتي تو باشي و من، و در اين لحظات، تمام دنيا و آخرت من وامدار عشق نامدار تو باشد.انگار غبار سفر بر سر و روي تو هم نشسته بود؛ بايد سرت را با گلاب مي شستم و با مشك و كافور خوشبو مي كردم. چه لحظات زيبايي بود زماني كه دستان لرزان من در كوچه هاي موي تو گم مي شد. دستم بر سلسله موي تو بود و دلم حيران و سرگردانِ گوشه چشمت به دنبال خدا مي گشت.اشك نبود كه از چشمان من بر زمين مي ريخت، قطرات خجلت زده فرات بود كه از چشم عاشقانت جاري است و آن گاه كه بر سايه روشن دل آنها مي تابي به پاي ياد تو سجده كرده و زار مي زدند.مي توانستي آن شب قبل از اين كه خلوت اتاق را لبريز از عطر ياس خودت كني چشمان مرا به دستان غافل خواب مي سپردي و من [ صفحه 91] نمي ديدم كه هزار خورشيد در شعاع نورت از فيض نور افشاني سرشارند... اما من تو را مي خواستم، سال هاي سال بود؛ و تو مرا مي خواستي بيشتر از آنچه فكر كنم. مي دانستم آخر مي آيي اما فكر نمي كردم وقتي بر انتظار نگاهم گام مي گذاري دستان افسوس مرا به خاك حرمت پيوند مي زني. من چگونه تاب آورم خجالتِ اين كه در كربلا نبودم تا جانم به خاك پايت بوسه ارادت بزند؟ چگونه تلخي زندگي را تحمّل كنم كه من هستم و تو نيستي؟ بهتر بگويم تو هستي و من در تار و پود زندگي فراموش شده ام.سخن گفتن با تو دلنشين و رؤيايي بود و گريستن مقابل سرت، درمان دردهاي كهنه و گشايش عقده هاي ديرينه من بود. اما زمان مي گذشت و خورشيد بي صبرانه دست نوراني خود را كم كم بر آسمان دير دراز مي كرد تا در افق نگاهت بنشيند.آخرين حرف هايم را مي بايست با تو مي زدم و مي گفتم كه در حضورت مسلمان شدن آرزويي است كه رسيدن به آن آخرين آرزوي من است. بايد به تو مي گفتم مسيحي ماندن من تا به حال بهانه اي بود تا اين كه خود تو به سوي من بيايي و مرا دعوت به اسلام كني. بهانه اي بود براي ديدن تو. سال هاي سال مسيحي ماندم تا به سراغم بيايي و دست هدايتت را به سر شوريده و بي سامان بكشي.بايد در مقابل تو سر به زير مي انداختم و باصورتي خيس از اشك مناجات عاشقانه ات مي گفتم: [ صفحه 92] ـ شهادت مي دهم كه خدايي جز الله نيست و شريكي ندارد و گواهي مي دهم كه محمد پيامبر و رسول خداست و علي، ولي و حجت اوست.اگرچه سخت بود و جرأت مي خواست امّا بالأخره گفتم و تو با نگاهي مهربان بر هستي من پذيرفتي. كاش قبل از اين كه به سوي كوفه بروي، گذري بر دير من مي كردي و مرا با خود مي بردي؛ آنوقت مي ديدي چگونه عاشقانه پاي در ركاب جانبازي، سر به زير سم اسبت مي گذاشتم، مي ديدي چگونه مشك بر دوش، آب حيات به كام عاشقانت مي ريختم.صبح شد. سربازان عبيدالله از خواب برخاستند و سوار بر اسب آماده رفتن شدند؛ امّا قبل از هر حركتي سراغ من آمدند، يعني به دنبال تو آمدند. آمدند تا معشوق را از عاشق بستانند. آمدند تا هستي مرا از من باز گيرند. آمدند تا خورشيد روي تو را در شب دستان خود گم كنند. چه خيالي!آمدند و مرا از من باز ستاندند و رفتند و باز شوريدگي و پريشان حالي من آغاز شد؛ آغاز عاشقي من كه عشق ميوه نهالِ هجران است و عاشقي گلِ شاخسار فراق.ديگر آن دير، آن سنگ و كلوخ، براي من قابل تحمّل نبود. روبه كوهستان نهادم... و همين جا كه الآن هستم بار اقامت بر دستان كوه افكندم، دور از همه و فارغ از هر فكري به جز ياد تو. [ صفحه 93] مي خواستم تنها به تو فكر كنم. به چشمان زلالت كه نور در آن موج مي زد خيره بمانم و تمام زندگي را از خطوط روشن پيشاني ات بخوانم.من به تمام هستي رسيده بودم در مقابل ده هزار درهم؛ ده هزار درهمي كه وقتي سربازان كوفه بعد از دور شدن از دير خواستند بين خود تقسيم كنند و هر كسي سهمي برگيرد، ديدند همه تبديل به سنگريزه هايي شده كه بر بعضي از آنها نوشته:كساني كه ظلم را پيشه خود ساختند به زودي خواهند فهميد كه به چه روي، روزگار بر آنها برگردد و منقلب مي شوند. [12] .و بر بعض ديگر حك شده است:خدا را از آنچه ستمكاران مي كنند غافل مپندار. [13] .ـ....تو رفتي و من ماندم عاشق و شوريده....سلام بر آن شب مبارك كه به پرواز دادن بال هاي خسته من آمدي،سلام بر آن سر مبارك و آسماني ات.سلام بر تو،سلام بر عشق. [ صفحه 97]

با من حرف بزن

پشت روزها و شب هاي مظلوميتت نشسته ام به انتظار اين كه حرف هايت را بشنوم. آمده ام به درگاه تو تا خاك گام هاي عنايت تو را به چشم بكشم. آمده ام تا بعد از چهارده قرن غربت، حكايت غريبي ات را برايم روايت كني. مي دانم نه تو توان بيانش را بتمامه داري و نه من شكيبايي شنيدنش را.تو بر افلاك نشسته اي و حاملان عرش الهي قمريان شاخسار رحمت تواند!و من بر خاك زانوان غم در آغوش به سوگ جراحت سرزمين كربلا نشسته ام. [ صفحه 98] انتظار شنيدن صداي تو را ندارم، امّا خوب مي دانم اگر بخواهي تك تك كلماتت كه از فراز سنگين و پرغصه اي از تاريخ حكايت مي كند بر قلب من حك مي شود.بيا و در اين تاريكي شب كه ياد تو، پدر و برادرانت و تمام شهداي كربلا بر قلب من خيمه عشق زده است با من سخن بگو.تو خوب مي بيني كه عقده اي به سنگيني صبح تا شام عاشورا بر گلويم فشار مي آورد و دردي به وسعت تمام جنايات عبيدالله و لشكريان او بر سينه ام چنگ انداخته و نيزه اي كه عاشورا بر بدن پدرت زدند بر حنجره ام گذاشته شده و گذشت لحظات را برايم دشوار كرده است؛ به دشواري آخرين دقايق زندگي يك انسان.تو بهتر از من مي داني كه اين اشك نيست كه از چشمان من جاري است، بلكه قطرات آبي است كه عباس براي تو و ديگر ياوران كوچك برادرش حسين مي آورد و در بين راه از چشمان تيرخورده مشك جاري شد و امشب بر پهنه صورت من، خشكي كام شما را فرياد مي زند.و اين هق هق پس از يك گريه نيست كه شانه هاي مرا مي لرزاند، بلكه پس لرزه هاي فرياد «هل مِن ناصر يَنْصُرُني» است كه زمين و آسمان تمام تاريخ را لرزاند. زلزله اي بود در رگه هاي عميق زمين و زمان براي تمام تاريخ و تاريخ نگاران.تو مرا به اين جا كشاندي؛ غربت و مظلوميت تو بود كه قلم به دست [ صفحه 99] من سپرد تا گوشه اي از آنچه گذشت را از زبان شاهدان آن سختي هايت باز گويم.چه رنج آور بود وقتي مي ديدم كه شيعيان هم تو را كمتر مي شناسند. نمي دانند خطبه تو، در و ديوار كوفه را در گريه و عزا لرزاند و مرد و زن را به ماتم نشاند.براي من سخت بود كه ببينم عاشقان حسين، دختر عزيز حسين، فاطمه را نمي شناسند.يا فاطمه!تو نامت را از نام جدّه ات وام گرفتي و گمان كنم در مظلوميت و غربت نيز به او اقتدا كردي. بگذار با تمام بي لياقتي، قلبم در آتش خيمه هاي كربلا بسوزد و اين قدم در دروازه شام بلرزد و زمينگير شود.اگرچه حوصله هستي از درك آنچه در شام گذشت كمتر است اما بگذار اين غم را كه كمر به قتلم بسته از زبانت بشنوم. حكايت شام را مي گويم؛همان شامي كه سياهي موي عمّه ات را به سپيدي نشاند و ستون صبر برادرت علي را لرزاند.شام، ديار جشن و سرور در عزاي آل طاها.شهر تبريك و شاد باش در رثاي آل ياسين.شهري كه با پايكوبي و دست افشاني، خود را براي پذيرايي از [ صفحه 100] كارواني عزادار و داغديده آماده مي كند،شهري آذين شده براي استقبال از عزيزترين آدميان كه به چهره اسرا از راه مي رسند.شام، شهري كه كاخ كفر يزيد را چون نگيني در حلقه شرك خود گرفته بود.شهر شايعه و دروغ، شهر تبليغات مرگ آور و كشنده.از شام بگو؛ بگو آنچه كه ديدي و شنيدي، آنچه كه از ديدنش آسمان بر زمين زر فرو مي ريخت اگر عنان اختيارش به دست خودش بود. آن همه بي حرمتي كه زمين و زمان را مات كرده بود.بگو كه شما را با روي برهنه همچون اسيران غير مسلمان ـ زبانم لال ـ به نزديك شام آوردند. مردان و زنان بسياري در دروازه شهر جمع شده بودند؛ اين را تو از صداي هلهله آنها كه تا دور دست مي آمد فهميدي. آن جا بود كه فرياد اُمّ كلثوم بر سر شمر آوار شد:ـ اگر مي خواهي ما را وارد شهر كني، از دروازه اي ببر كه مردان كمتري به تماشا ايستاده اند. و اين سرها را از بين كاروان خارج كن و جلو بفرست تا تقدّس و نور آنها بر ناپاكي چشم اين فريب خوردگان نشيند و آنها از تماشاي ما غافل شوند.اما شمر اين حيوانيت مجسّم و جنايت ملموس، دستور داد سرها را كاملا بين كاروان پخش كنند و شما را از دروازه ساعات، شلوغ ترين و پر ازدحام ترين دروازه، وارد كنند.كاروان آرام پيش مي رفت تا در حصار نگاه هاي شاد و منتظر اسير [ صفحه 101] گشت. همه با نگاه هاي سرد و خالي از عطوفت خود غم و ماتم را به بام دل شما پر مي دادند.كاروان از دروازه گذشت و از كوچه اي به كوچه اي ديگر، و از ميداني به ميداني پيشتر، تا به مسجد جامع رسيد، جايي كه اسراي روم را براي تماشا نگاه مي داشتند. بر پلكان جلوي مسجد ايستاديد. مردم گرد شما حلقه زده بودند و نگاه هايي از سرِ تعجب به شما مي انداختند. گاهي با هم پچ پچ كرده و گاهي مبهوت و ساكت مي نگريستند و شما متعجّب تر از آنها در و ديوار آذين شده شام را مي ديديد كه به شما خوش آمد مي گفت. پرده هاي ملوّن و رنگارنگي كه چهره پنجره ها را زيبا كرده بود و صداي ساز و دف و نقاره كه در گوش شهر مي پيچيد و بعد از خستگي راهيِ بيابان مي شد.پيرمردي با محاسن سفيد و عصا به دست جلو آمد، رو به برادرت علي كرد و گفت:ـ سپاس خدايي را كه خاندان شما را كشت و نابود ساخت؛ شهرهاي مسلمانان را از طوفان طغيان شما در امان داشت و اميرالمؤمنين يزيد را قدرت تسلّط و توان تمكين بر شما عنايت كرد.ديوارهاي مسجد از چنين سخن گفتن با پسر رسول خدا شرمگين شدند. علي ـ سلام بر او ـ آرام بود و با وقار و صبور. رو به پيرمرد با مهرباني ـ كه از جدّش پيامبر رحمت به يادگار داشت ـ گفت:ـ اي پير مرد، قرآن خوانده اي؟ [ صفحه 102] ـ بله،خوانده ام.ـ آيا اين آيه را خوانده اي؟(اي پيامبر) بگو من به خاطر رسالتم اجر و مزدي از شما نمي خواهم مگر دوستي با نزديكانم. [14] .بله... آن را خوانده ام.ـ اي پيرمرد ما نزديكان پيامبريم كه دوستي ما مزد رسالتِ اوست. اين آيه سوره بني اسرائيل را چه؟ خوانده اي؟و حق خويشان را به پا دار. [15] .ـ آري، اين آيه را خوانده ام.ـ اي پيرمرد ما خويشان رسول اكرم هستيم.چشمان پيرمرد از تعجّب گرد شده بود و از هول و ترس رنگش كبود گشته بود.ـ پيرمرد! اين آيه را خوانده اي كه مي فرمايد:(مسلمانان) بدانيد هر چه سود و غنيمت به دست آورديد، خمس آن براي خدا و پيامبر و خويشاوندان اوست. [16] .ـ آري، آري، خوانده ام. [ صفحه 103] ـ اي پيرمرد، ما خويشاوندان پيامر خدا هستيم.پيرمرد به روي پايش بند نبود. ديگر توان نداشت زير بار اين سرافكندگي تاب آورد.ـ پيرمرد! تا به حال اين آيه را در قرآن خوانده اي!خداوند خواست كه پليدي را از شما دور كند و شما را خانواده اي پاك و طاهر گرداند. [17] .ـ آري، چرا نخوانده باشم؟ـ پيرمرد! ما آن خانداني هستيم كه پروردگار در آن آيه پاكي و طهارت را مخصوص ما گردانيده است.پيرمرد سر به زير افكند. پشيمان و خجل، آيات قرآن چون پتك بر سرش فرود آمده بود. دستش مي لرزيد، با لكنت و ترديد گفت:ـ به خدا، اين خاندان شما هستيد؟ـ به خدا قسم ما هستيم، بدون شك و ترديد. به حق جدّم رسول خدا قسم ما هستيم.اشك چون باران بهاري پهنه صورت پيرمرد را فرا گرفت. عمامه اش را از سر برداشت و با خاك آشنا كرد. شانه هايش از گريه مي لرزيد و ريش هاي سپيدش، خيس شده بود. سرش را بلند كرده آسمان بر بركه چشمانش نشست. با صداي بلند گفت: [ صفحه 104] ـ پروردگارا!من از دشمنان خاندان محمد بيزار و متنفّرم، چه دشمنان جن و چه معاندان انس.بعد با خجالت نيم نگاهي به علي كرد، آن چنان كه نگاه امامش به نگاه او پرده شرم نيندازد؛ـ آيا من مي توانم اين پليدي را با آب توبه بشويم و از اين راه منحرف باز گردم.ـ آري، اگر توبه كني خدا توبه تو را مي پذيرد.خدا آن پيرمرد را رحمت كند كه با نور علي قلبش روشن و با اشاره دست او هدايت شد. آن پيرمرد توبه كرد، همان جا پيش چشم مردم، پيش چشم سربازان يزيد، همان هايي كه رفتند و حكايت پيرمرد را روايت كردند و سرانجام پيرمرد به تيغ خشم يزيد گردن نهاد و شهيد شد.عاشورا تمام نشده بود، همان طور كه بعد از گذشت 1400 سال تمام نشده است. شهداي كربلا بر دامن روزگار به خون نشسته بودند و در هر كجاي اين مسير از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام، دست هاي عنايت علي بود كه گلي را مي چيد و به قاب روزگار مي نشاند و گاهي كبوتران منتظر آستان ولايت بودند كه خطبه آتشين زينب، شوق پرواز را به بال هاي كرخت آنها مي نشاند... و گاهي سرِ مقدّس پدرت آينه اي بود كه تماميت خدا را در آن مي شد به تماشا نشست. [ صفحه 105] يا فاطمه!بگذار من حرفي نزنم و اگر حرفي هست تو بگويي. باور كن خيلي سخت است بگويم شما را با طناب بستند و در يك رديف وارد قصر يزيد كردند. سر پدرت جلو يزيد بود و شما را پشت سر او نشانده بودند. قصر بر خود مي باليد كه بعد از يك عمر شب نشيني، خورشيد بر وسعت نگاهش گام سعادت گذاشته و بعد از روزهاي بسياري كه كفر و شرك بني اميّه بر گرده او حكم مي رانده است توحيد خالص دست كرامت بر سر و رويش مي كشد. قصر با تمام دلتنگي اش از روزگار، آسمان را در سينه داشت و در حريم اين آسمان ستارگان نوراني نبوت كه به نور افشاني شام تيره جاهليت آمده بودند، كه تو هم از آنها بودي.از راهي طولاني رسيده بوديد و غبار راه در هر منزل و بيابان به روي شما بوسه ارادت زده بود. زبري طناب به قصد تبرّك خود را به دستان رنجور شما مي ساييد.يزيد با غروري شيطاني بر تخت تكيه داده بود و مست از اين پيروزي در پوست خود نمي گنجيد. علي خواست اولين گام را در نابودي قدرت پوشالي او بردارد و به او يادآور شود كه از چه خانداني هستيد. به او گفت:ـ يزيد! اگر جدّ ما رسول خدا ما را اين چنين بسته طناب ببيند فكر مي كني با تو چه بكند؟يزيد مي دانست اگر به آسمان هم برود، انگشت اشاره علي مي تواند [ صفحه 106] او را زمين گير كند. دستور داد تا طناب ها را از دستان شما بريدند. طناب كه از دستان شما باز شد انگار هزار عقده مانده در گلو از حنجره عمّه ات زينب آواز شده باشد، او نتوانست با ديدن سر پدرت، بغض خود را فرو خورد؛ـ واي حسين جانم، اي محبوب پيامبر خدا، اي فرزند مكه و منا، اي فرزند فاطمه زهرا بانوي زنان جهان، اي پسر دختر رسول خدا....از صداي ناله زينب طوفاني به پا شد كه در چشم حاضران گردابي از اشك بر جاي گذاشت و آه جگرسوزش آتشي در قصر روشن كرد كه حرارت سوز و گداز در رثاي پدرت را به دامان همه نشاند. حتي زناني كه در اندروني قصر بودند، همراه با زينب مي گريستند و ندبه مي كردند و در عزاي شهادت حسين چنگ بر صورت مي خراشيدند و در غربت شما اشك همدردي مي ريختند.اين وضع يزيد را كلافه كرده بود. چون كاغذ باطله اي روي تخت مچاله شده بود و مرتب سبيل هاي بلندش را مي جويد. نمي دانست چه كند. از طرفي صداي گريه زينب و حاضران در مجلس مي آمد و از سوي ديگر ناله زنان حرم سرا. هر لحظه كه مي گذشت يزيد عصباني تر مي شد و منتظر فرصتي بود تا آتش خشم خود را به خاكستر انتقام بنشاند. چوبي در دست داشت، آنها را به لبان حسين مي زد و.... ابوبرزه اسلمي كه از اصحاب پيامبر بود و الآن يك مشت محاسن سفيد بر صورتش و چين و چروك عميق پيشاني اش رنگ هزار خاطره را به همراه داشت، با ديدن اين صحنه از خشم برافروخته شد. ايستاد و بر [ صفحه 107] عصايش تكيه زد و با خشم گفت:ـ واي بر تو يزيد، با اين چوب بر لبان مبارك حسين، فرزند فاطمه مي زني؟به خدا قسم ديدم پيامبر لبان حسين و برادرش حسن را مي بوسيد و در دهان مي مكيد و مي گفت: شما دو سرور و مهتر جوانان بهشت هستيد. خدا بكشد و ريشه كن سازد قاتلان شما را و دوزخ را براي آنها آماده سازد كه بد جايگاهي است.چشمان يزيد چون دو كاسه خون شده بود، دستش مي لرزيد و بر جاي خود قرار نداشت؛ـ اين پيرمرد را بيرون كنيد... بيرونش كنيد.پيرمرد را كشان كشان بردند.يزيد از خشم و غضب چون مرغ سركنده بلند مي شد و مي نشست، با عصايش بازي مي كرد و گاهي چيزي با خود مي گفت. انگار عقل از سرش پريده باشد بعد از چند لحظه با صداي بلند طوري كه همه صدايش را مي شنيدند، شروع به خواندن شعر كرد.ـ كاش پدران و اجداد من كه در جنگ بدر، ضربه ها از تيغ شمشير خزرج ديدند زنده بودند و اين فتح و پيروزي را مي ديدند.ـ اي كاش حاضر بودند و شاد و فرحناك شده به من دست مريزاد مي گفتند. [ صفحه 108] ـ من از بزرگان آنها آن قدر كشتم تا با كشتگان جنگ بدر برابري كند.ـ روزگاري حكومت در دست بني هاشم بود و آن را دست به دست گرداندند و گرنه، نه خبري از آسمان آمد و نه وحي از جانب خدا نازل شد. [18] .اين كلمات كفرآميز، هويت و حديث دل يزيد را براي همه آشكار مي كرد و همه فهميدند كه نه يزيد دلي دارد كه براي اسلام بسوزد و نه وجداني تا ذره اي انسانيت را به نمايش بگذارد. قصه ميمون و سگ بازي براي او شيرين تر از حكايت اسلام و حل امور مسلمين بود. اما يكي بايد خاك حقارت بر دهان بزرگ يزيد مي پاشيد.اين بار نيز زلزله خطبه عمّه ات زينب بود كه كاخ يزيد را لرزاند و قامت استوار او بود كه كفر مجسّم را به زانوي عجز نشاند؛ـ بسم الله الرحمن الرحيمستايش مخصوص خداست كه پروردگار جهانيان است و درود و سلام خدا بر پيامبرش و خاندان او.راست گفت خدا، آن جا كه فرمود:سرانجامِ كساني كه بي پروا زشتي و گناه مرتكب شدند آن است كه [ صفحه 109] آيات خداوند را دروغ بشمارند و آنها را مسخره كنند. [19] .يزيد!گمان مي كني وقتي كه آسمان و زمين را بر ما تنگ كردي و ما را همچون اسيران به دست راه سپردي، اين نشانه بزرگي توست و تو نزد خداوند صاحب مقام و مرتبت هستي و اين علامت كوچكي ماست؟ اين چنين با دماغي پر باد و نگاهي پرغرور و نخوت شادي مي كني به گمان اين كه دنيا در دست توست و امور به نفع تو آماده شده است و حكومتي را كه براي خاندان ماست به قهر و غلبه باز گرفتي.آرام باش، آرام. مگر فراموش كرده اي كه خداوند مي فرمايد:كساني كه كفر ورزيدند گمان نكنند كه فرصتي كه ما به آنها داديم برايشان خوب است. هر آينه به آنها مهلت داديم تا بيشتر دستشان به گناه آلوده شود كه عذابي خوار كننده در انتظار آنهاست. [20] .اي فرزند كساني كه اسير دست مسلمين بودند و به لطف و رحمتِ جدّ ما آزاد شدند، آيا اين عدالت است كه زنان و كنيزان تو پوشيده و مستور در پشت پرده باشند، اما دختران رسول خدا را چون اسيران كوچه به كوچه بگرداني و حرمت آنها را پاس نداشته و با چهره هاي نمايان همچون دشمنان اسلام شهر به شهر گذر دهي؟ در پيشِ ديدگان [ صفحه 110] مردماني كه در بيابان زندگي مي كنند و مردمي كه در كوهستان خانه دارند. چهره آنها در پيش مردم دور و نزديك و انسان هاي شريف و پست قرار گيرد، در حالي كه از مردان آنها پشتيباني و از ياورشان ياري گري نبود.چه انتظاري هست از كسي كه جگر پاكان را در دهان جويده و گوشت كثيف بدنش از خون مقدّس شيهدان روييده است؟ چگونه با ما كم دشمني روا دارد كسي كه عمري را با بغض و عداوت به ما نگريسته و به انتظار انتقام نشسته است؟بدون اين كه بفهمي چه گناه بزرگي انجام دادي و بدون اين كه متأثّر شوي خواندي كه:اي كاش اجداد من بودند و شاد و فرحناك مي شدند و به من دست مريزاد مي گفتند. [21] .درحالي كه با چوبي در دست پليد خود به دندان هاي ابا عبدالله اشاره مي كني و بر لب هاي او مي زني، چرا اين شعر را زمزمه نكني كه تو با ريختن خون خاندان آل محمّد و خاموش كردن ستارگان معرفت الهي از فرزندان عبدالمطّلب دل ما را ريش ريش و جان ما را دردناك كردي؟پدران خود را صدا مي زني و به اين خيال خام هستي كه ندايت را مي شنوند. صدايت را خواهند شنيد امّا الآن نه، به زودي كه به نزد آنها در دوزخ الهي وارد مي شوي و آن وقت با تمام وجود آرزو مي كني [ صفحه 111] اي كاش دست و پايت لنگ شده بود و آنچه را انجام دادي هرگز توانش را نداشتي و اي كاش زبانت در آتش ناتواني مي سوخت و جان ما به آتش زخم زبان هاي كفر آميزت نمي سوخت و آنچه گفتي هرگز بر زبانت جاري نمي شد.بار الها!حقّ ما را از دستان غضب باز ستان و انتقام ما را از دامن ظلم باز گير. غضب و لعن خود را شامل حال كساني كن كه خون خاندان ما را ريختند و ياوران ما را كشتند.يزيد!به خدا پوست خود را شكافتي و گوشت بدن خود را پاره پاره كردي و با كوله باري از گناهِ ريختن خون خاندان پيامبر و هتك حرمت عترت و نزديكانش بر او وارد خواهي شد زماني كه خداوند اولين و آخرين آنها را در يك جا جمع مي كند و آنها را با تمام پراكندگي كنار هم مي نشاند و حق آنها را از غاصبان مي ستاند؛گمان مبر كساني كه در راه الهي شربت شهادت نوشيدند مرده اند بلكه زنده اند و پيش پروردگار خود روزي مي خورند. [22] .براي تو همين بس كه خداوند داور است و حضرت محمّد دشمن توست و جبرئيل پشتيبان پيامبر است، كساني كه تو را پيش انداختند و [ صفحه 112] بر گرده مسلمين سوار كردند خواهند فهميد كه عوضِ بدي نصيبشان شده است و خواهي فهميد كه كداميك از شما جايگاه بدتري دارد و سپاهش زبون تر است. اگر چه سختي هاي روزگار مرا وا داشت تا با انسان پستي چون تو سخن بگويم، اما بدان تو پيش من كم ارزش و بي قدر و منزلتي و شايسته سرزنش و ملامت بسيار هستي. چه سازم كه چشم ها درياي اشك است و سينه ها آتشدان مصيبت. آگاه باش كه جاي تعجّب دارد و من بسيار شگفت زده هستم از اين كه مي بينم بندگان نجيب و برگزيده خدا كه حزب او هستند به دست آزاد شدگان از بندِ بندگي كه حزب شيطانند كشته شوند و جاي بسي تعجّب است كه خون ما از دست هاي پليد آنها مي چكد و دهان آنها از پاره پاره كردن گوشت ما شيرين كام شده است و گرگ هاي بيابان به گرد آن بدن هاي پاك و طاهر جمع شوند و مادران بچه كفتارها آن اجساد را به خاك بمالند.اگر فكر مي كني ما در دست تو غنيمتي هستيم، روزي كه جز اعمالي كه پيش فرستاده اي برايت كاري نمي كند، خواهي ديد كه باعث زيان تو بوده ايم و خداوند تو در حقّ بندگانش ظلم نمي كند. من به درگاه الهي شكايت مي كنم و تكيه گاهم اوست. پس در مقابل چنين قدرتي هر چه مي تواني حيله و نيرنگ به كار بند و هر چه در چنته داري بيرون بريز و هر چه توان داري تلاش كن. اما بدان، به خدا قسم نمي تواني نام ما را بر لب حق پرستان دنيا و ياد ما را در دل آزادگان جهان محو كني و نور وحي ما را خاموش كني. به مقام و منزلت ما نخواهي رسيد چو شب پره اي كه فرسنگ ها از خورشيد دور است و اين ننگ و آلودگي [ صفحه 113] تو را رها نمي كند.آيا جز اين است كه رأي و قول تو باطل و دروغ است و روزهاي حكومت و قدرت تو كم و انگشت شمار و آن جمع كه بر گرد تواند پراكنده خواهند شد، روزي كه منادي الهي ندا مي دهد كه لعنت خدا بر ظالمان و ستمكاران باد.حمد و ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است كه براي اولينِ ما سعادت و مغفرت قرار داد و براي آخرينِ ما شهادت و رحمت. از خدا خواستارم كه ثواب و پاداش خود را براي آنها كامل كند و اجر ايشان را روز افزون قرار دهد و ما را نيكو يادگار و جانشيني براي آنها قرار دهد؛ همانا خداوند بخشنده و مهربان است و پروردگار ما را بس است كه نيكو وكيلي است.يزيد! روزها و شب هاي گذشته، سر بر بالش راحتي گذاشته بود و سخني اگر مي شنيد از دهان آشنا و اهل مودّت بود و كلامي اگر در گوشش زمزمه مي شد زمزمه ياري و بيعت بود. اما امروز زير تازيانه كلام عمّه ات زينب، رگ گردنش باد كرده بود، صورتش سرخ و طاول زده شده بود. زخم بر روي زخم. زخم عميق و كهنه جنگ بدر و نمكي كه الآن بر آن مي نشست. نه درماني و نه التيامي؛ چرا كه درمانِ هر چه درد است ايمان است و التيام زخم دوران كفر و جهالت، اسلام و او نه بويي از اسلام برده بود و نه طعم ايمان را چشيده بود.لحظاتي پيش سرشار از شادي فتح و پيروزي از اين كه مردم را [ صفحه 114] به چاه اغواي خود افكنده سرمست بر استر شيطان مي راند، امّا اكنون حتي جرأت نداشت به چوب دستي خود نزديك شود و....نامه عبيدالله كه به دستش رسيد گمان مي كرد ديگر نه خبري از حسين است و نه اثري از ناسازگاري هاي او؛ ولي الآن مي ديد كه حسين از هميشه زنده تر است و هنوز ضربه قيام حسين بر پشت او تازيانه خفّت مي زند و او چون حيواني زبون سواري مي دهد. فكر مي كرد مي تواند شما را آواره هر كوچه و برزن كرده و با نام اسيران جنگ با طاغيان بگرداند و كسب آبرو كرده، بر قدرت و شوكت خود بيفزايد. امّا حالا خوب مي فهميد كه اگر آبرو و شوكتي هم داشته، آن را بر باد داده است. اين را نه تنها او بلكه هر كه در قصر او حاضر بود مي دانست و شما بيشتر از همه.نگاهي به اطرافيان و نزديكان خود كرد و آنها را فرا خواند تا پيشنهاد دهند كه با شما چه سازند و شما در اين انديشه كه به چه نتيجه اي خواهند رسيد. تو نيز در اين فكر بودي كه انگشت يك مرد شامي كه صورتي سرخ و بر افروخته داشت بر روي تو ثابت ماند.ـ يزيد، اي امير مؤمنان! اين كنيز را به من بده.يا فاطمه!اجازه بده اين قسمت از تاريخ را نيز بگويم. مي دانم جسارت بزرگي كرد. تحمّل آن براي تو دشوار بود. براي لحظاتي قصر در چشمت واژگون شد. اما مگر مي شود گذشته را به خاطر سخت و دردآور بودنِ گفت و شنودش فراموش كرد؛ به عكس هر چه زخم عميق تر باشد جاي [ صفحه 115] آن زمان بيشتري مي ماند و هر چه خاطرات رنج آورتر باشد بيشتر در ذهن و خاطر باقي مي ماند.تو دامان عمّه ات زينب را كه هميشه پناهگاه و مأمن شما در سختي ها بود گرفتي. از سر مظلوميت در حالي كه اشك در چشمانت حلقه زده بود گفتي:ـ عمّه جان!يك روز يتيم شدم و امروز بايد كنيز شوم؟آرامش نگاه عمّه، قرار دل تو شد؛بعد رو به شامي كرد و فرمود:ـ به خدا قسم، گمان باطلي داري و از اين حرفت پشيمان مي شوي، چنين كاري نه از تو ساخته است و نه از اميرت. يزيد سخت خشمگين شد. از روي تختش برخاست. اطرافيانش را به كناري زد و گفت:ـ به خدا تو گمان باطلي داري، من اگر بخواهم مي توانم اين كار را انجام دهم.ـ به پروردگار قسم كه او چنين اجازه اي به تو نداده است مگر اين كه از دايره شريعت خارج شوي و ديني غير از اسلام براي خود برگزيني.ـ حرف هاي مرا اين گونه پاسخ مي دهي؟ پدر و برادر تو از دين خارج شدند.ـ اگر تو مسلمان باشي، با دين خدا و پدر و برادر من هدايت شده اي، [ صفحه 116] هم خودت و هم پدر و جدّت.آتش خشم بر هستي يزيد چنگ انداخته بود؛ خوب هيزمي بود براي سوختن. برافروختگي يزيد از غضب از يك طرف و آرامش و وقار عمّه ات زينب از سوي ديگر. يزيد گفت:ـ گمان باطلي داري اي دشمن خدا.ـ تو اكنون امير هستي، ناسزا مي گويي و قدرت نمايي مي كني. هر چه مي خواهي بگو.يزيد ساكت شد. فهميد هر چه فرياد بزند و غوغا به پا كند آبروي خودش را بر باد داده است. آن مرد شامي باز رو به يزيد كرد و گفت:ـ اين دختر كيست؟ـ فاطمه دختر حسين و آن زن عمّه اش زينب دختر علي ابن ابي طالب است.ـ منظورت اين است كه پدر اين دختر حسين پسر فاطمه و علي است؟ـ آري... آري.مرد شامي منظور زينب را از اين كه فرموده بود «پشيمان مي شوي» دانست. سر به زير انداخت و قدم عقب گذاشت؛ـ لعنت خدا بر تو باد اي يزيد. خاندان پيامبر را مي كشي و زنان و [ صفحه 117] فرزندانش را به اسيري مي بري؟مرا بگو كه فكر مي كردم آن اسيران غير مسلمانند.از هر سو كاخ كبر و قدرت يزيد بر سرش آوار مي شد و او لحظه به لحظه خوارتر مي گرديد.ـ اين مرد را بكشيد، گردنش را بزنيد.كارواني كه پدرت حسين ـ سلام بر او ـ روز عاشورا به راه انداخت هر روز ياري ديگر را مست از عطر شهادت همراه و همگام خود مي كرد و آن نهالي كه در گلخانه كربلا قدم برخاك مقدّس آن سرزمين گذاشت، روز به روز بارورتر مي شد و هر روز شكوفه هاي بيداري بر شاخسارش بوسه مي زد؛ اما آنها غنچه هاي نو رسي بودند كه تيمار بسيار مي خواستند. اگر چه زيبايي و درخشندگي شما چيزي نبود كه بشود آن را پنهان كرد و وقاحت يزيد و يارانش آن قدر آشكار بود كه هر آزاده اي آن را ببيند، اما مردمِ سرگردان و حيران، غريق درياي گمراهي و غفلت بودند.كسي مي بايست به فكر بهبود زخم هاي چركين مسلمين باشد؛ باغباني كه هرزه ها را وجين كند و گل ها را به بار بنشاند.و كاروان كربلا از لحظه اي كه به راه افتاد اين رسالت را به دوش مي كشيد؛دردهاي خود را فرياد مي كرد ـ نه دردهاي خود، بلكه زجرهايي كه بر جان اسلام رفته بود. [ صفحه 118] كارواني كه با هزار عقده در سينه و يك دنيا بغض در گلو از هر پنجره كه پيش رو داشت زخم هاي خود را آواز مي كرد ـ و نه زخم هاي خود بلكه طاول هايي كه بر گرده مسلمين بود و هنوز تازيانه زر و زور بر آن مي نشست ـ يك روز كوفه بود و زينب، كاخ عبيدالله بود و فريادهاي ويرانگر علي؛ و روز ديگر كاخ يزيد بود و طوفان كلام زينب، شام بود و خطبه آتشين علي. آن روز كه در مسجد شام، يزيد سخنراني را به وعده زر و سيم به بالاي منبر فرستاد تا بر جدّت علي بن ابي طالب و پدرت حسين ناسزا بگويد و آن مرد بدبخت چنين كرد، يزيد از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. احساس مي كرد به زخم هاي كهنه اي مرهم گذاشته اند. شيريني انتقام عقلش را ربوده بود، اما برادرت علي از خشم برافروخته شده بود؛ از اين كه مي ديد به علي بن ابي طالب جانشين پيامبر، برادر او و محبوب و معشوق او جسارت مي شود و در عوض به ناحق يزيد و خاندانش مدح مي شوند.علي برخاست، با برخاستن علي يزيد نيز ناخودآگاه برخاست. فكر نمي كرد اين جا ديگر علي حرفي براي گفتن داشته باشد. همين كه احساس كرد نگاه مردم او را نشانه رفته است زود نشست. علي رو به سخنران گفت:ـ واي بر تو اي خطيب.خشم خداوند را در مقابل شادي و رضايت مخلوق خدا براي خود خريدي؛ جايگاه پر آتشي در انتظار توست. [ صفحه 119] يزيد!اجازه بده بالاي اين تخته پاره ها بروم و سخني بگويم كه خدا خشنود شود و مردم حاضر اجر و ثوابي ببرند.درست همين هم بود، منبر تا زماني منبر است كه بر آن ستايش حق و درود بر پيامبر و جانشينان به حق او باشد وگرنه آنچه كسي با بغض آل طاها بر آن نشيند تخته پاره هايي بيش نيست. همان گونه كه قرآن زماني قرآن است كه در كنارش اهل بيت پيامبر بيانگر و هم ثقل آن باشند و الاّ كاغذ و مركبي بيش نيست. علي مي خواست سخن بگويد و يزيد بر خود مي ترسيد، ولي مردم هم اصرار داشتند و از هر سو كسي حرفي مي زد؛ـ يا امير المؤمنين!اجازه بده بالاي منبر برود تا ببينيم چه حرفي براي گفتن دارد.حتي نزديكان و اطرافيان يزيد مشتاق شنيدن سخنان علي بودند و اصرار آنها يزيد را خشمگين مي كرد.ـ اگر او بالاي منبر برود پايين نمي آيد تا اين كه مرا و آل ابوسفيان را رسوا كند.ـ او جواني بيش نيست، چگونه چنين كاري از او بر مي آيد؟ـ آري او جوان است امّا از خانواده اي است كه علم و حكمت را با شير مادر مي نوشند. [ صفحه 120] اما مگر مي شود در مقابل سيل جمعيت ايستاد هر چند يزيد باشي. كم كم سر و صداي مردم بلند شد و يزيد چاره اي جز تن سپردن به امواج خروشانِ خواستِ مردم نداشت. علي بالاي آن چوب هايي كه به شكل منبر بودند رفت و شروع به سخن كرد، خدا را ستايش كرد و او را ثنا گفت و ادامه داد:اي مردم!خداوند شش گوهر ارزشمند به ما عنايت فرمود و خاندان ما را با هفت فضيلت بر ديگران برتري داد. امّا آن شش گوهر علم، حلم، بخشش، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنان است و بدان سبب ما بر ديگران برتري داريم كه پيامبرِ برگزيده خدا، محمّد صدّيق، علي مرتضي، جعفر طيّار، حمزه شير خدا و رسول خدا و دو سبط امّت اسلام حسن و حسين از خاندان ما هستند.هركس مرا مي شناسد كه هيچ، اما هر كس مرا نمي شناسد من حسب و نسب خودم را برايش باز مي گويم.اي مردم!من فرزند مكه و منا و زمزم و صفا هستم؛من فرزند كسي هستم كه حجر الاسود را با رداي خويش حمل كرد؛من فرزند بهترين كسي هستم كه لباس احرام پوشيد و سعي صفا و مروه كرد و خانه خدا و محبوب خود را طواف نمود؛من فرزند كسي هستم كه بهترين حج را به جا آورد و زيباترين لبّيك [ صفحه 121] را به درگاه الهي گفت؛من فرزند پيامبر برگزيده اي هستم كه با براق به معراج رفت و در ليلة الاسراء از مسجد الحرام به مسجد الاقصي در آسمان راه پيمود؛من فرزند كسي هستم كه جبرئيل، فرشته امين الهي، او را به سدرة المنتهي برد و او آن قدر به مقام ربوبي نزديك شد فكانَ قابَ القوسين أو أدْني!من فرزند كسي هستم كه با ملائكه و فرشتگان آسمان نماز گزارد و خداوند بر او وحي نازل كرد، من فرزند محمد مصطفي هستم. من فرزند كسي هستم كه با دو شمشير پيش دو چشم رسول خدا شمشير مي زد و با دو نيزه بر قلب دشمن ضربه مي زد. دوبار هجرت كرد و دو بار با پيامبر دست بيعت داد و در بدر و حنين جنگيد و يك چشم بر هم زدن به وحدانيت خدا كفر نورزيد....من فرزند نور مجاهدان، زينت عابدان، تاج سرِ گريه كنندگان، صبورترين بردباران و برترين قيام كنندگان از آل ياسين هستم.من فرزند كسي هستم كه جبرئيل او را تأييد كرد و ميكائيل ياري اش نمود....من فرزند اولين مسلمان كه به دعوت پيامبر لبّيك گفت هستم و او پيشاهنگ اوّلين مسلمانان بود. در هم كوبنده و خورد كننده تجاوزگران و نابود كننده مشركان بود و تيري از تيردان الهي بر چشم منافقان و زبان حكمت عابدان، ياريگر دين خدا و به بار نشاننده اوامر الهي بود.... [ صفحه 122] من فرزند قطع كننده نسب جاهلي و متفرّق كننده گروه هاي كفر و نفاق هستم، كسي كه بهشت خود را براي او آماده مي كند... شير خدا كه در جنگ آن گاه كه نيزه ها او را دوره مي كردند شمشير مي زد، شير حجاز بود و سيّد و سالار عرب....مكّي، مدني، بدري، احدي، مهاجر، پدر دو سبط امّت پيامبر حسن و حسين بود،او علي بن ابي طالب جدّ من است.من پسر فاطمه زهرا، بزرگ بانوي بانوان جهان هستم، من فرزند....آتشي كه خانمان عبيدالله را در كوفه در بر گرفت، آن روز به دامان يزيد خاكستر رسوايي نشاند و شام اين شهر هبوط وجدان و رخوت اسلام به اشتياق غمزه برادرت علي جان گرفت. يزيد نمي توانست باور كند، اما چه مي خواست و چه نمي خواست صداي گريه از هر سو برخاسته و مردم بر غريبي و مظلوميت فرزند پيامبر خويش مي گريستند.جاي صبر نبود، اگر يزيد لحظه اي تأمّل مي كرد از ايوان حكومت پرآوازه اش با سر به دره نيستي سقوط مي كرد. مؤذّن با اشاره يزيد برخاست و با فرمان او شروع به گفتن اذان كرد. مهم نبود زمان اذان فرا رسيده يا خير، بناي حكومت بني اميّه بر بي جايي گذاشته شده بود.ـ الله أكبر... الله أكبر.ياد و نام خدا قوّت دل علي شد و بزرگي ذكر خدا او را سرافراز كرد.ـ هيچ چيز بزرگ تر از خدا نيست. [ صفحه 123] ـ أشهد أن لاإله إلاّ الله.ـ مو، پوست، گوشت و خون من به يكتايي خداوند شهادت مي دهد ـ گرچه تو و اميرت تنها به زبان مي گوييد.ـ أشهد أن محمّداً رسول الله.ـ يزديد!محمّد جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر گمان مي كني جدّ توست دروغگو و كافر هستي و اگر به اين باور هستي كه او جدّ من است، چرا خاندان او را كشتي؟اذان در ميان هق هق مردم در كوچه پس كوچه هاي شهر پيچيد و فرياد مظلوميت و آزادگي علي تا عرش را نورافشاني كرد. با تمام شدن اذان، يزيد سرشكسته و زبون با زحمت قد به زير اين شكست راست كرد و به نماز ايستاد و سر به سجده برخاك پاي ابليس گذاشت.نفسي كه از زمان برخاستنِ علي در سينه مسجد حبس شده بود حالا به صورت آهي آزاد شده و تمام شام را فرا گرفته بود، آه آتشيني كه جلال و شكوه پوشالي يزيد را به باد فنا سپرد؛ و قلب هاي مردم كه براي شنيدن سخنان علي از حركت ايستاده بود حالا دوباره به تپش افتاده بود، تپشي كه ستون حكومت غصبي بني اميّه را كه بر رعب و وحشت و خفقان افراشته شده بود به لرزه وا داشت.يا فاطمه!خوب مي داني اين عليِ در شام همان عليِ در مدينه بود. [ صفحه 124] علي بن ابي طالب مظلومانه براي حفظ ميراث نبوي و به مصلحت اسلام صبوري كرد و سخن نگفت؛ و علي بن الحسين غريبانه براي آن كه سنّت پيامبر بماند و اسلام جان بگيرد لب به سخن گشود.علي بن ابي طالب استخوان كيد منافقان در گلو و خار ظلم غاصبان حكومت و خلافت در چشم، بردباري ورزيد و افشا نكرد تا بر مأذنه بانگ محمّد رسول الله در تمام زمان ها بلند شود،و علي بن الحسين طناب اسارت يزيد در دست و زخم و جراحت جنايت بني اميّه در سينه، فرياد برآورد و با افشاگري خود، كوس رسوايي آل ابوسفيان را به صدا در آورد تا بار ديگر نداي محمّد رسول الله از گلوي حق پرستان و آزادگان بر بام شهر و ديار مسلمين شنيده شود.يزيد، يزيدِ چند روز پيش نبود. ديگر نه شوكتي براي باليدن داشت و نه آبرويي براي به خود نازيدن. تنها در خلوت مي توانست زهر انتقام خود را بريزد، البته اگر صداي گريه و ناله زنان حرامسراي او اجازه مي داد.مجالس شرب خمر برپا مي كرد و نزديكان خود را فرا مي خواند، سر پدرت حسين را پيش رو مي گذاشت ـ زبانم لال ـ به عيش و نوش مي پرداختند.در يكي از جلسات، سفير كشور روم حاضر بود و از اين كه بر سر خوان حرام يزيد، سري نوراني را مي ديد تعجب كرد، به او گفت:ـ اي امير عرب! اين سرِ كيست؟ـ شراب بنوش و شاد باش. چه كار با اين سر داري؟ [ صفحه 125] ـ زماني كه به كشورم باز گردم پادشاه روم از هر چيز كه ديده ام از من سؤال مي كند. دوست دارم حكايت اين سر را براي او باز گويم تا در شادي با تو شريك باشد.ـ اين سر حسين پسر علي بن ابي طالب است.ـ مادر او كيست؟ـ فاطمه دختر رسول خدا.چشم هاي آن مرد مسيحي از تعجّب گرد شد.ـ واي بر تو و دين تو. من آيين بهتري دارم. پدر من از نوادگان داوود است و بين حضرت داوود و پدرم، پدران بسياري هستند. مسيحيان مرا بزرگ مي دارند و از خاك پايم براي تبرّك بر مي گيرند كه من از نوادگان داوودِ پيامبر هستم. آنوقت شما پسر دختر پيامبرتان را مي كشيد در حالي كه تنها بين اين پسر و پيامبر يك واسطه است. اين چه آييني است كه شما داريد؟مسيحيان جاي پاي مركب عيسي را گرامي مي دارند. مي بوسند و بر گردش مي چرخند و حاجاتشان را از خداوند مي طلبند. واي بر شما.يزيد از اين كه اين مرد مسيحي موي دماغش شده و او را آماج توهين قرار داده بود عصباني شد.ـ اين مرد مسيحي را بكشيد كه اگر به كشور خود برگردد، ما را رسوا مي كند. [ صفحه 126] چهره مرد نصراني روشن شد و برق خوشحالي از چشمانش پريد.ـ مي خواهي مرا بكشي؟ مي دانستم. ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه به من فرمود: اي مرد مسيحي! تو از اهل بهشت هستي و من از سخن ايشان حيران شدم. الآن شهادتين را مي گويم؛ و گواهي مي دهم كه جز خداوند يكتا، خدايي نيست و محمّد رسول و فرستاده اوست.پيامبر به آن مرد مسيحي وعده بهشت داده بود، همان پيامبري كه پدرت را كشتي نجات غريقان بحر گمراهي و چراغ هدايت شب هاي ظلماني غفلت و معصيت معرفي كرده بود. آن مرد برخاست. سر حسين را در آغوش كشيد و شروع به گريه كرد تا اين كه با ضربه شمشيرِ سربازان يزيد سرش به سويي پرتاب شد؛ خدا رحمتش كند.رسالت سنگيني بر دوش شما بود و بار سنگين آن را از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام به جان خريديد. استقامت گام كاروان شما بود كه عزيمت بني اميّه بر خاموشي چراغ خانه آل طاها را به هزيمت نشاند و فريادهاي برخاسته از سرِ درد شما بود كه گلوگاه حكومت يزيد را مي فشرد تا عربده هاي مسلماني و اسلام خواهي او را خاموش كرد. حركت شما پرده از حقيقت او برداشت و صبح تا شام عاشورا را به دست تاريخ سپرد. در طول اين سفر، شعاع خورشيد روي حسين، نگاهبان حريم شما بود و شما پروانگان جان سوخته بر گرد اين شمعِ برافروخته.يزيد مفلوك و بيچاره در مرداب فساد خود گرفتار شده بود و هر چه بيشتر تلاش مي كرد و دست و پا مي زد، زحمات مذبوحانه او رسوايي [ صفحه 127] بيشتري بر دامنش برجا مي گذاشت.يزيد، بهتر ديد كه شما از شام برويد. باز گرديد به مدينه.مدينه طاقت دوري شما را نداشت و در اشتياق حضورتان، هر صبح تا شام به افق بيابان چشم مي دوخت و روزي ديگر با چهره اي سوخته تر و دلي منتظرتر. امّا مدينه انتظار مي كشيد كارواني را كه ساربان آن پير عشق و عاشقي، حسين باشد.كوچه هاي مدينه به اين اميد سرِ پا مانده بود كه بار ديگر گذر سرو قامت عباس به آنها سرافرازي بخشد. محلّه بني هاشم خود را براي بوسه بر گام هاي قاسم و عبدالله، اين دو يادگار حسن ـ سلام بر او ـ آماده مي كرد. زمين مدينه اگر صبوري مي كرد، به اين آرزو بود كه بار ديگر گهواره علي اصغر را در آغوش خويش بگيرد و عبور باد در كوچه پس كوچه هاي مدينه براي او لالايي بخواند....مدينه در التهاب رسيدن شما بود و شما در انتظار رسيدن به مدينه.چه سخت است بي حسين به مدينه باز گشتن....

پاورقي

[1] بنابر روايتي ديگر سنان بن اَنَس نخعي از اسب فرود آمد و شمشير برگلوي حضرت گذاشت و گفت: به خدا قسم سر تو را از بدن جدا خواهم كرد و مي دانم كه تو پسر رسول خدا هستي و پدر و مادرت از پدر و مادر همه مردم بهتر هستند. سپس سر مقدّس و معظّم آن حضرت را بريد.
[2] بنابر روايتي ديگر: هنگام فرود آمدن امام حسين(عليه السلام) از روي اسب زينب از خيمه بيرون آمد و شروع به ندبه وناله كرد: اي واي برادرم، اي واي مولايم، اي واي حسينم، اي واي خانواده ام؛ اي كاش آسمان بر زمين فرود مي آمد و كوه ها متلاشي مي شد.... سپس عمر سعد را مخاطب قرار داد و فرمود: آيا تو به حال خود ايستاده اي و نگاه مي كني درحالي كه حسين پسر رسول خدا كشته مي شود و....
[3] نحـن رضضـنا الصـدر بعـد الظـهر بـكــل يــعـبــوب شــديـد الأســر.
[4] زيدبن ارقم.
[5] أم حسبتَ أنّ أصحابَ الكَهفِ وَ الرَّقيمِ كانوُا مِن آياتِنا عَجَباً «كهف (18) آيه 9».
[6] نحن قتلنا علياً و بني علي بسيوف هندية و رماح و سبينا نِساءهم سبي ترك و نطحناهم فأيّ نطاح.
[7] عمرو بن حُرَيث.
[8] اللهُ يَتَوَفَّي الأنفُسَ حينَ موتِها والتِي لَم تَمُتْ فِي مَنامِها «زمر (39) آيه 42».
[9] أترجو أمّة قتلت حسيناً شفاعةَ جدّه يوم الحساب. [
[10] فلا والله ليس لهم شفيع وهم يوم القيامة في العذاب.
[11] وقد قتلوا الحسين بحكم جور مخالف حكم حكم الكتاب.
[12] وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبوُن «شعراء (26) آيه 227».
[13] ولا تَحْسَبَنَّ اللهُ غافلا عَمّا يَعمَلُ الظّالِمونَ «ابراهيم (14) آيه 42».
[14] قُل لا أسئَلُكُم عَلَيه أجراً إلاّالمَوَدَّة فِي القُربي «شوري (42) آيه 23».
[15] و آتِ ذَا القُربي حَقَّهُ «إسراء (17) آيه 26».
[16] وَاعْلَمُوا أنَّما غَنِمْتُم مِن شَيْء فإنّ للهِ خُمْسَهُ و لِلرَّسولِ وَ لِذِي الْقُربي «أنفال (8) آيه 41».
[17] إنّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عنكمُ الرِّجْسَ أهلَ البيتِ و يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً «احزاب (33) آيه 33».
[18] ليتَ أشياخي ببدر شَهِدوا جَزَعَ الخزرجِ من وَقْع الأسل لأهَلّوا وَ اسْتَهَلُّوا فرحاً ثم قالوا يا يزيدُ لاتشل قد قتلنا القوم من ساداتهم وعَدَلنا ببدر فاعتدل.
[19] ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذيِنَ أساءُو السُّوآي أن كَذَّبوُا بِآياتِ اللهِ و كانُوا بِها يَستهزِئوُن «روم (30) آيه 10».
[20] وَلا يَحسَبنَّ الَّذينَ كَفروا أنَّما نُملِي لَهم خَيرٌ لاِنفُسِهِم إنّما نُملِي لَهُم لِيَزدادُوا إثماً وَلَهم عذابٌ مُهِينٌ «آل عمران (3) آيه 178».
[21] لأهلّوا و استهلّوا فرحاً ثمّ قالوا يايزيدُ لا تشل.
[22] وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فِي سَبيلِ اللهِ أمْواتاً بل أحياءٌ عند رَبِّهِم يُرْزَقُونَ «آل عمران (3) آيه 169».

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».