مجموعه اشعار قنبر علي تابش

مشخصات کتاب

مجموعه اشعار قنبر علي تابش

زندگينامه شاعر

قنبر علي تابش شاعر و نويسنده افغانستاني در سال (1348 ش) در قريه سنگ شانده از توابع استان غزني زادگاه پرچمدار شعر و عرفان، سنايي غزنوي، در خانواده مذهبي و متدين چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوران كودكي و رشد و نمو كردن در دامن پر محبت پدر و مادر، وارد مكتب خانه زادگاهش شد و دوره ابتدائي را در همان جا سپري نمود. در سال (1362 ش) براي ادامه تحصيل وارد مدرسه علميه باقريه انگوري جاغوري گرديد و مقدمات و سيوطي را در محضر عالم مجاهد حجت الاسلام والمسلمين صادقي تلمذ نمود. او كه به درس و مدرسه و مطالعه كتاب علاقه فراوان داشت در سال (1365 ش) ادامه تحصيل دارد. در همين ايام بود كه در كنار درس و بحث حوزوي به مطاله شعر و داستان پرداخت و اولين بار فعاليت هاي فرهنگي ادبي خود را با شركت در جلسات انجمن ادبي فرهنگي "كمال" آغاز و كم كم شعر هايش را در مطبوعات مهاجرين افغانستان به چاپ رساند. در سال (1369 ش) جهت تحصيل در سطوح عالي وارد حوزه علميه قم گرديد. مدت 8 سال سر دبيري ماهنامه "فجر اميد" ارگان نشريات حركت اسلامي افغانستان را به عهده داشت و اينك نيز از اعضاي فعال و برجسته هيئت تحريريه فصلنامه " خط سوم" مي باشد.

تابش در سال (1368 ش) مقطع ليسانس زبان و ادبيات فارسي را در دانشگاه پيام نور به پايان رساند و همچنين زبان انگليسي را تا مقطع ترجمه در دانشگاه باقرالعلوم آموخت و هم اكنون از طلاب فعال و برجسته جامعه المصطفي

العالميه مي باشد. افزون بر اين ها

تابش مقطع ليسانس علوم سياسي را در موسسه علوم انساني قم وابسته به جامعه المصطفي به پايان برد و مقطع كارشناسي ارشد همين رشته را در دانشگاه با قر العلوم (ع) قم به پايان رساند.

دفتر شعر "يك شعله نوبهاران" حاصل و نتيجه انديشه ها و باور هاي تابش است كه با تكنيك و فنون شعري تجلي يافته است. پرداختن به اوضاع نابسامان افغانستان، درد و اندوه غربت، مرور به افتخارات گذشته، مظلوميت زنان و كودكان، جنگ و كشتار، انتظار، اسباب درد دل او با مردم را شكل مي دهد. او همچنين با نازك خيالي هاي شاعرانه اش براي تجسم و تصوير سازي بهتر، از تركيب هاي ويژه تمثيل، تلميح، استعاره، كنايه و تشبيه بهره ي فراواني گرفته است. ديگر آثارش: دورتر از چشم اقيانوس (تهران، 1376 ش) آدمي پرنده نيست (تهران، 1383 ش) چشم انداز شعر امروز افغانستان (تهران 1382 ش) مشرق گل هاي فروزان (مجموعه شعر مذهبي) (قم 1378 ش). دل خونين انار( كابل 1390 ش)

دل خونين انار

مثنوي ها

گل سرخ(1)

شهر فانوس و خيال و تلخي!

گل سرخم تو ز شهر بلخي

بلخ از علم و هنر درياها است

زادگاه بوعلي سيناها است

بلخ نام اولين دولت شهر

نوبهار(2) آتش شوريده به دهر

آتش افتاد به جان زرتشت

شعله شد جان و جهان زرتشت

وحي آغاز اوستايي داشت

بلخيان نور اهورايي داشت

گفت: تا چرخ فلك مي چرخد

بلخ بر بال ملك مي چرخد(3)

شايگان در همه دوران گنجش(4)

جاودان باد شهيد رنجش

شاعر درّة يمگان بلخي

همه اقطاب خراسان بلخي

بلخ يك لحظه كه بغدادي شد

عقل آيينة آزادي شد

نوبهاري است تب برمكيان (5)

داد آيين عرب را سامان

كوفه تا شام اگر ملجم شد

بلخ

سردار ابومسلم شد

خرد اندلسي شد سينا

عقل بنياد و شهودي سيما

بلخ را لاله نگهداشت خدا

با درفشي كه برافراشت خدا(6)

بلخ را با جگر تلخ مخوان

جگر سوخته را بلخ مخوان

راه ابريشم روشن بلخ است

روشنا گرچه زمان را تلخ است

عصر ما گسترش راه آهن

شده انسان هنرش ماه آهن

آه از دست غرور انسان

آه از اين شعله شعور انسان

رفت بي بال به ماه و مرّيخ

گفت: پيوست به پايان تاريخ

***

باميان ولولة چلچله هاست

از هنر در جگرش «غلغله»هاست

اژدها بر نفسش چنبر زد

نيش زد بر جگرش، خنجر زد

غلغله شعله شد و خنجر شد

غلغله كاوة آهنگر شد

كاوه شد پرچم آزادي شرق

داد شد بر سر بيدادي شرق

شهر ضحّاك چه افسون كده اي است؟

كوه در كوه فريدون كده اي است!

ماه در غلغله ارژنگي شد

شكل يك آهوي ديزنگي شد

آهو يك روز به شكل فانوس

شعله زد از دل يك چشمه به توس

چل ستون آينة چل دنيا

آرمان شهر قشنگ مولا

نيلگون پنجره اش بند امير

ماه در عمق زلاليش اسير

از زلالي است كه طوبي شده است

يادگار از غم مولا شده است

چه نيازي كه كشي ناز فلك ؟

پري «بند امير» است ملك

وارث خون سياووشاني

قطره قطره كه تو مي پوشاني

«سرخ بت» مظهر مانايي عشق

«خنگ بت» گوهر رسوايي عشق

كرد رسوا به جهان طالب را

آن كه مي ديد فقط قالب را

طالب افغان نه، كه شمشيري بود

طالب «افسانة كشميري» بود

شرري نو ز قشون ديورند

آه از زخم فسون ديورند

ديورند آينة ميوند است

جنگ با شعبده و لبخند است

جنگ ما جنگ انار و ترياك

بغضش آويخته از ديدة تاك

چه خبر از دل خونين انار؟

تيغ برداشت ز كامش كوكنار؟

قندهار است گذرگاه جهان

ماه آويخته بر راه جهان

شاه لهراسب چكيد از اين ماه

هند و

چين آيينه چيد از اين ماه

نور بنديش بود «نور جهان»(7)

ايستاده به رخش آب روان

لب قندش چه جهان گير آمد

مثل ابروش كه شمشير آمد

آب شد قند و به كشمير چكيد

بر رخ لاله خط سبزه دميد

***

شهر ما «حضرت غزنين»(8) بخوان

محترم داشته گل را باران

غزنه باغي ز بهار زابل

زان همه نقش و نگار زابل

زالش آيينة نام پدران

رستمش نامور ناموران

رونق شعر دري از غزنه

«نامورنامه»(9) بري از غزنه

غزنه سبك قلمش بيهقي است

مشرب فلسفه اش ذنبقي است

بوسعيد از دل اين خاك شكفت

شور مجدود از اين تاك شكفت

شهر ما زادگه هجويري

«كشف»ش از شهر خدا تصويري(10)

عشق از اين خطّه به دهلي پر زد

گشت تا تاج محل را در زد

بردرش دُرّ دري را حك كرد

در جهان هنر او را تك كرد

شأن او شوكت اهرام شكست

نيلگون آينه در آب نشست

***

نسبت تا به سنايي برسد

به پر مرغ هوايي برسد

نام جدّ دگرت مولاناست

آنكه شعرش نفس دريا هاست

تا كه بر اسب سخن هي مي زد

آسمان در قدمش ني مي زد

شمس مست از نفسش مي رقصيد

روم و تبريز به هم مي چسپيد

از سماوات سلام و صلوات

مي رسد بر حرم پير هرات

مستي عشق ز جام جامي

عاشقان زنده به نام جامي

هفت اورنگ نگارستان داشت

نقش بندي كه بهارستان داشت

خواجه غلتاند اگر،كف بزنيد

هر چه خواهيد ني و دف بزنيد

***

رشك اسكندر و سودابه نبود؟

كابلت كشور رودابه نبود؟

رستم از همت او آيينه است

نام سهراب يل تهمينه است

غم غربت ز ازل با ما بود

عمّه ات رابعه هم تنها بود

روزگاران كه پر از ولوله هاست

تلخي اش سهم شما حنظله هاست

بنويس دختركم «بند امير»

دل بابا به

«گل سرخ» اسير

ناز و عشوه است نماز گل سرخ

عكس بردار ز ناز گل سرخ

غم آوارگي ات كشت مرا

كشت اين خنجرِ از پشت، مرا

«سنگ شانده»(11) دلش از غم سنگين

ماه «پامير»(12) برايت غمگين

من ارزگان و تو شيرين مني

تلخ در كام ارزگان شيرين

اين غرور است دو چشم من نيست

شده از شرم چنين اشك آذين

چشم بردار ز چشم بابا

ديگرم نيست توان بيش از اين

دخترم! نور و چمن حق تو بود

جش نوروز وطن حق تو بود

اگر آواره تو را كردم من

زار و بيچاره تو را كردم من

دخترم عفو نما بابا را

گُلم! از دست مده فردا را

گله ها را، گل من! كمتر كن

اين سخن را ز پدر باور كن

يك سحر غنچه كه در گل برسد

نفسم باز به كابل برسد

شود آوارگي ات ختم به خير

قصة زندگي ات ختم به خير

دست بر گيسوي خورشيد بكش

كشورت را گل اميد بكش

نام شهنامه اي اش ايران است

دشمنش هر كه بود، توران است

آشيان داشت در آن سيمرغان

نسل سيمرغ بود نسل كيان

مهد زرتشت و نريمان بوده است

بيشه در بيشه خراسان بوده است

اينك او زلفِ پريشان شده است

نام او ناله و افغان شده است

اين خزان را به بهاران برسان

ناله ات را به خراسان برسان

غنچه با قطرة باران زيباست

لاله با شعلة سوزان زيباست

دخترم آيينه از موج بچين

قصة نوح ز طوفان زيباست

حاكم جنگل دنيا شير است

او چه دانست كه انسان زيباست

به دو چشمان قشنگت سوگند

رخش در شهر سمنگان زيباست

ديده را سرمه بكش از دانش

تا شود شعله تو را آسايش

گيسوان را «گل ميچيد»(13) بزن

صبحدم خنده به خورشيد بزن

آشيان از پر سيمرغ بساز

برتر از چرخِ فلك كن پرواز

ابر و خورشيد نشان

رستم

بچين از ابر، كمان رستم(14)

اين كمان را به كمندي دادم

قندهاري كه به قندي دادم

***

نيست اين زمزمه پايان سخن

مانده پنهان به جگر جان سخن

قطره خوني است ز يك نالة كوه

كه چكيده به رخ لالة كوه

قم، 28/8/1389

ميراث مشترك

متن گفتگوي دو برادر ايراني و افغاني بر سر ميراث مشترك و حواشي آن.

تقسيم عادلانة ميراث مشترك

ما دو برادريم دو تا بال شاپرك

زيباست بال شاپركان، جاي رنگ نيست

انصاف هست، جان و دلم! جاي جنگ نيست

غزنين مال تو و سناييش مال من

از تو هرات، مير نواييش مال من

هر چه كه داشت خواجه ز حاجات مال تو

تفسير عارفان و مناجات مال من

تاوان اين رديف حسابش به پاي من

جامي، قبول، از تو، كتابش به پاي من

مسعودسعد مال من و ناي مال تو

ني قلعه، هر چه هست، تو بگشاي، مال تو

ديوان شمس سهم من و شمس سهم تو

اين كليات سهم من و خمس(15) سهم تو

شيراز در مقابل بلخ است مال من

خيام تلخ، حنظله تلخ است مال من

شهنامه گرچه حاصل دربار غزنوي است

اما بدان اصالت محمود قزنوي(16) است.

بونصر و بوعلي و و... ترك اند، تاجِك اند

از فارياب و بلخ، نه، فاراب و تاشكند

سيد جلال مال تو، سيد جمال نه

زابل و سيستان بله، سهراب و زال نه

اين جا كه پاي تخت جهان است اصفهان

گردشگران باختري هست مهمان

تو دور شو كه مصلحت خانگي است اين

دور از نگاه تازة گردشگران چين

سهراب ما سرود كه: ما هيچ، ما نگاه

هرگز نديده ايم تو را جز به اشك وآه

شيراز آمدي تو كه، دستار هم ببند

دستار را به شيوه تا تار هم ببند

×××

حقا برار(17)! لايق

تخت كيان تويي

عادل تر از جناب پدر شيروان تويي

مارا برادري، تو،كمي نيز بيشتر

انصاف حيدري تو، كمي نيز بيشتر

بي خانمان شدم، تو تپيدي براي من

تل سياه و سنگ سپيدي براي من

پر گرد و خاك هست، اگر چند، روي من

هرچند آب و شانه نديده است موي من

امّا تو از طنين كلامم شناختي

سريال «چارخونه» برايم تو ساختي

من گنگ و تو رسانه شدي از صداي من

صدها شناسنامه نوشتي براي من

با عشق پشت شهر سمنگان قدم زدي

«كابلستان جانستان» را قلم زدي

درّ دري زدرّة يمگان نوشته اي

هجوي براي سبك خراسان نوشته اي

دُرّ را نوشته اي و دري را جدا از آن

در فاصله ستايش مبهم ز همزبان!

اين خاطرات ماهيتش خسروانه است

تجليل ناصر است كه با تازيانه است

نثرت چنان بلند كه تحقير بيهقي است

سلطان هميشه بر حق و تقصير بيهقي است

صدرايي است گوهر انديشه ات بلند

شايستة حكومتي از بلخ تا خجند

اين سايه همچنان به سرم مستدام باد

دنيا گذشتني است، جوان! هرچه باد باد!

قم، 24/3/ 1390

چهارده پال (اشكي بر سرنوشت بانوان وطن)

از بس كه غم، رقم رقمش، نوش كرده اي

لبخند حق توست، فراموش كرده اي

نوميد شد اميد تو از شانه هاي امن

ناچار سرپناه تو شد «خانه هاي امن»

گاهي ميان ارتش و گاهي به كمپ و گاه...

در فيلم جلوه گر شده در نقش اشك و آه

تو جنس دوّمي و طلا جنس اول است

من سكه هاي عهد قديمم كه ناچل است

يك روز ماهِ چهره به روپوش كرده اي

گل را ز شاخه چيده و روتوش كرده اي

رقاص شاد حلقة قرصك شدي دو روز

در قصر كرزيانه عروسك شدي دو روز

يك روز ديدمت كه شكوه رسانه اي

در گلبهار رونق بازار خانه اي

گيسو فشانده اي كه زرافشان شود كسي

بي آن كه حس كني كه پريشان

شود كسي

يك روز اتهام سياوش زدي به خود

يك روز «انجمن» شده آتش زدي به خود

×××

گهگاه ماه چارده درجنگل شمال

گاهي فراز موج خزر مي شوي هِلال

عصري، ميان مزرعه ها شعله ور شدي

دهقان شدي، مترسك «گنجشك پر» شدي

بنّا شدي و كارگر ساختمان و نيز...

شبها چو ماه، آبلة آسمان و نيز...

قاچاق بود ماه، شبي ردّ مرز شد

قسمت نشد طبيب شود، كارورز شد

شام عروسي ات چقدر غم زياد شد

كوفه كه كِل كشيد و پر ابن زياد شد

خوشبخت شد دو چشم ترم زير نور ماه

كوه از كمر شكست ز شرم حضور ماه

پامير بود كوه كه قدش خميده ماند

چين خورد ماه، چهرة بابا تكيده ماند

اسلام مرز داشت، ز برلين بزرگ تر

ديوار داشت مرز كه از چين بزرگ تر

اي شهريار! مي شنوي جيغ و داد من؟

شيرينِ قصر توست لبِ شهرزاد من؟!

پيچيده است ناله و افغان او به شهر

آتش گرفته زلف پريشان او به شهر

يك روز اشك كودك من سيل مي شود

موسي نه اي! حساب تو با نيل مي شود

×××

خواهر! فداي لقمة نان شد غرور من

عريان مكن غرور مرا در حضور من!

بيش است سرشكستگي من، فزون مخواه

خم هست گردنم، تو دگر واژگون مخواه

در «چارده پال»، شعرچهل دختران بخوان

مهتاب بخت توست، از اين اختران بخوان!

غيرت نمانده بود، سرودم تو را چه تلخ!

آري چه جام زهر چكاندم به كام بلخ!

قم، 9/4/ 1390

عيد شعبان خجسته باد

ابتدا مي كنم به نام خدا

خوب مطلق نگار بي همتا

مي ستايم رسول احرارش

و علي را، كليد اسرارش

يازده نور پاك، هستي ماست

فصل شعبان شروع مستي ماست

ساقي من نگار موعود است

دلبرم شهريار موعود است

كشور شهريار بي مرز است

شهروندش فراتر از ارض است

يك سكانسش جزيرة خضراست

پرده در پرده كوثر و طوباست

او خراساني خراساني است

او نه ايراني و نه افغاني است

در بلاغت علي

است مولايم

شعر محض است اين تولايم

مست و سرشار مثنوي است دلم

آرمانشهر مهدوي است دلم

نيست يك رهزني ز شرق به غرب

مي رود يك زني ز شرق به غرب(18)

ننگ و نفرين بر آن كه دار كشيد

بين ما خاك را حصار كشيد

عشق، حق بشر به دولت اوست

دوستي شيوة حكومت اوست

آرمانشهر او خيالي نيست

هيچ كس يار دست خالي نيست

ختم جنگ است حضرت فاروق

متن و تفسير، ناطق و منطوق

عصر اشراقهاي عرفاني(19)

نان و يارانه در فراواني(20)

عصر صلح است چون تبسم يار

جشن و شادي است چون بهار مزار

كيست شخص نيازمند؟ كجا؟

يك نفر هم نمي شود پيدا

در رخ يار خشم افسانه است

مثل اكنون كه «چشم!» افسانه است

رشوه و عشوه چشم قاضي نيست(21)

توسعه، توسعه اراضي نيست

توسعه عدل و داد و يكرنگي است

چون دو انگشت، رومي و زنگي است

عشق مفهوم كار فرهنگي است

عقل مضمون هر چه آهنگي است

آسمان و زمين چه بخشنده

ماه وخورشيد هم چه رخشنده

ديگر افسانه است رنج هبوط

سير ما گردشي است در ملكوت

يار و حور و بهشت آماده

كعبه، دير و كنشت آماده

عمر دلبر دراز چون گيسوش

خون چكان تيغ، در جهان، ابروش

چشم ياري كه ختم تاريخ است

انتظاري كه ختم تاريخ است

وصف در چند مثنوي نتوان

جز در انفاس مولوي نتوان

تار و چنگ و رباب پيش آريد

ني و جام شراب پيش آريد

عيد شعبان خجسته باد! ولي...

كف زدن ناگسسته باد! ولي...

قم، 14/4/1390

هيرمند اشك گرم غرجستان

اين مثنوي نگاهي است حسرت آميز به تمدن حوزة سيستان و نيز قرائتي از جنگ رستم و اسفنديار.

نام رستم شنيده اي پسرم؟

خواب تهمينه ديده اي پسرم؟

از سمنگان چقدر مي داني؟

شاهنامه تو هيچ مي خواني؟

باش پلكي به سيستان بزنيم

يك سر از بلخ باستان بزنيم

سيستاني كه چيستان

شده است

نيلگون شهر آسمان شده است

فرّ جمشيد و جام، از بلخ است

تخت رستم و سام،از بلخ است

شهر البرز، ناكجاآباد

شعله زد بلخ را، شد امّ بلاد

بلخ، صبح دميده از البرز

يك شمالك، وزيده از البرز

فصل شعر و گل و غزل غزنه

پارسي عسل عسل غزنه

كوچه سارش سنايي و مشكان

صبح دانش، سپيدة عرفان

طوس در غزنه تا تأمل كرد

شاهنامه چمن چمن گل كرد

قندهاري است نسل سرخ انار

خون چكان، دل پسند، چون لب يار

هيرمند اشك گرم غرجستان

مثل ماري به خويشتن پيچان

دامن سيستان گرفته به كف

مي كفد از جگر، كف اندر كف

يا چو رستم، كه آذرخش زده

يك نهيبي به جان رخش زده

مي تپد مثل باد در صحرا

آه و فرياد و داد در صحرا

مي كند ريش و مو براي پسر

واي من! واي واي واي پسر!

جاري از هر دو چشم خونابه

كو نريمان و زال و رودابه؟

نخل را چاه هست چاره به شب

سيستاني است، هر ستاره به شب

هر كجا روز، روز تاريخ است

سيستان نيمروز تاريخ است

شرق اينجاست زير خاكِ روان

بغضش از دانه هاي تاك روان

×××

باز شد پاي هيرمند به خون

رنگ نيرنگ زد به لب هامون

شاه در خانه بذر كين افشاند

چشم خود را به جوي خون غلتاند

شاه و سيمرغ در مقابل هم

يار و اسفنديار قاتل هم

تير سيمرغ، چشم مي جويد

چشم را پشت خشم مي جويد

شاه و گيسوي يار در يك سو

نعش اسفنديار در يك سو

چشم اسفنديار بينايي است

بال سيمرغ، عقل رؤيايي است

مرغ جادو، نه، زال، سيمرغ است

مرغ، زال و دو بال سيمرغ است

شاه تدبير داشت، بال نداشت

چشم شاهيش اعتدال نداشت

زال و سيمرغ و سيستان گم شد

نام ايران باستان گم شد

بعد از آن چاره مان به ناچاري

اشكمان در پسركشي جاري

دشنه هامان

در آستين پنهان

خون هميشه به روي دسترخوان

خون اسفنديار شد نقاش

گل سرخي كشيد، شد خشخاش

گيسوان نگار سرخ از خون

دشت هاي مزار سرخ از خون

پسرم! تا كه جنگ در خانه است

نعش اسفنديار بر شانه است

غزنه تا باز مي شود مشتش

بيهقي مي چكد از انگشتش

هيرمند مقدس اشك من است

يادگاران جنگ اهرمن است

تو اهوراي مهر باش پسر

عبرتت باد سرنوشت پدر !

قم، 26/8/1390

قصيده

نوروزنامة بلخ

برف آب شد به قله، زمستان بهار شد

قنديل ها، كه يخ زده بود، آبشار شد

پامير عقده هاي دلش در گسستن است

آن عقده ها كه باز شده چشمه سار شد

«جامي» به دست، شهر هرات آمده به بلخ

هنگامه هاي ميلة سرخ مزار شد

ميل شمال كرده «شمامه» ز باميان

صوري دميده، «غلغله ها» در تخار شد

بتخانه هاي تازة فرخار، محشرند

قامت كشيده شعله، دلم لاله زار شد

تهمينه گل زده است به گيسو بهار را

رستم به جست وجوي سمنگان سوار شد

بادام هاي كوهي «نيلي» جوانه زد

كم كم شبيه چشم قشنگ نگار شد

گلهاي سرخ پيرهن يار جان گرفت

باغي پر از انار شد و قندهار شد

چون دختري ز شهر بدخشان رسيد سبز

لبخند زد بهار و غزل شاهكار شد

نوروز جرعه اي است جهان را ز جام بلخ

جامي كه «جم» گرفت و جهان شهر يار شد (22)

زرتشت شاد از اين كه خدا داده پاسخش

امروز اين تماس به او برقرار شد(23)

آمد فرشته اي كه اوستا به دست بود

بسيار شد فرشته ... هزاران هزارشد

خورشيد راه خانة زرتشت را گرفت

شب از ستاره پنجره ها «بير و بار»(24) شد

نوروز روز جشن حضور فرشته ها است

روزي كه وحي آمد و بلخ عهده دار شد

پندار كرد نيك و كردار نيز نيك

گفتار هم به سبك اوستا عيار شد

خورشيد را گرفت به دست و بلند برد

آن قدر تا كه خط جهان زرنگار شد

يك روزيك

فرشته لب بركه اي نشست

بالش براي ما سند اقتدار شد

رقصيد جبريل كه مولا شده علي

در خاك هم خلافت او اختيار شد(25)

اشراق و كشف، شعر و شهود و مكاشفه

دردسترس چو دانة سرخ انار شد

تا ساقه كاشت غنچة ادهم شكفت از آن

حاتم شد و شقيق و خداوندگار شد

اين شعله مولوي است خداوندگار بلخ

اشراق تا رسيد به او انفجار شد

خورشيد زد به ماه، خودش را تباه كرد

ديوان شمس باعث اين انتحار شد

نَي را گرفت بر لب و خود را چنان نواخت

ترسيد جبرييل كه انسان چه كارشد؟!

سروي كه كاشت، سبز به شكل شهيد رست

سيبش ابوشكور و ابوزيد، بار شد

بنيان گذار مكتب بلخ است در جهان

تاريخ را به سبك نو آموزگارشد

دركوچه ها چقدر دقيقي و رابعه

وطواط، ابوالموّيد بلخي قطار شد

اين گونه بود بلخ كه امّ البلاد گشت

اين گونه بود بلخ كه نقش حجار شد

نوروز فصل جوشش شعر وشكوه خاك

از بلخ چارسوي جهان رهسپارشد

در غزنه رفت، شكل سنايي بهار داد

شهر هرات خواجة يار و ديار شد

شيراز رفت حافظ و سعدي پديد گشت

تبريز رفت، شمس از او يادگار شد

در بحر هند موج غزل آفريد، ناب

بيدل به موج زد، كه برآمد، بحار شد

كاشان نشست بر لب جوي و ترانه خواند

سهراب شد، به سادگي خود دچار شد

اين هفت ميوه بود كه از بلخ چيده ام

ابعاد اين بهار كمك آشكار شد

جامم هزارساله شده، جرعه اي بريز

شايد، اگر نه جم، بتوان «نوبهار» شد

يا نوبهار نه، به دل شمس خانه كرد

چرخي زد و به دامن او رستگار شد

گفتندمان بهار ز يك گل نمي شود

امّا ببين چگونه ز يك گل بهار شد:

در دشتهاي بلخ فقط يك «شهيد» بود

يك گل، كه بال بال زد و بي شمار شد

نوروز اين غزال هميشه گريزپا

تا در

غزل دويد چه آسان شكارشد

آسان بلند گشت ز جا بيرق سخي

شايد بهار در وطنم ماندگار شد!

قم، 1/11/1389

چهار پاره

پيامك

ناظم حكمت پيامك داده است:

دوستت دارد چنان نان و نمك

مولوي هم شرحه شرحه از فراق

روز و شب در دست دارد ني لبك

حس سهراب است اين از خلسه ها

تا شقايق هست، يعني گيسويت

زندگي جاري است چون امواج گنگ

جاي مرتاضان به كنج ابرويت

نيل چشمت حسرت «درويش» شد

قدس خواند او موجهاي نيل را

گفت: ميآيم به سويت چون شهيد

ميكشم از قدس اسرائيل را

خواجه شمس الدين سرش در جيب غيب

تا چه تعبير آورد از «آن» تو

زاهد ظاهرپرست آگاه نيست

ما چه ميبينيم در مژگان تو

باطن اشعار ناصر خسروي

بانويي، امّا به تأويل پري

مانده بيدل گنگ حس آميزيات

بس كه ميتابد لبت درّ دري

حس نيشابوريّ لبهاي تو

تلخي خيّام را خُم ميشود

شهر غزنيني به چشمان حكيم

شاهنامه جلد دوم ميشود

قم، 24/3/ 1390

غزل ها

ماه قبيله

اي ماه اين قبيله در باد گم شده

در سايهي تو قامت شمشاد گم شده

شعري بخوان كه پشت كلام مشجرت

شيرين ترين ترانه فرهاد گم شده

عكس  تو را كشيدم  و ديدم كه بر لبت

چندين هزار حنجره فرياد گم شده

ديدم كه صبح محشر رنگ است گونه هات

آن جا هزار ماني و بهزاد گم شده

لب هاي حنظلي تو ايجاز بيدلي است

توحيد غنچه بسته و الحاد گم شده

لب باز كن دوباره كه آن غنچه گل شود

گل هاي اين چمن همه در باد گم شده

اي ماه اين قبيله ... چه تكرار مي كنم

غير از تو هر چه داشتم از ياد گم شده

26/6/1386   

هميشگي ناگهان

به نام تو كه باد نام تو نشان من

گشاده باد - مثل چهره ات - زبان من  

هميشه اين چنين مرا - به هركجا - بكش

بكش كه جسم من شود فداي جان من

بكش و دست هندويت بده بسوز دم

كه محو باد در حضور تو نشان من

بكش مرا كه خسته ام زِ بودن چنين

ني اي بساز بر لبت از استخوان من

دل مرا بده به ماهي ميان تُنگ

كه او است وارث اصيل دودمان من

كنون كه تير خورده ام به دست تو، مرا

رها مكن هميشگي ناگهان من

فروختم بهشت را به سرخي دو سيب

برابر است نقد و نسيه در دُكان من 9/9/1387

بهتر از مركب

به مناسبت اعطاء مدال به يك الاغ زحمتكش توسط مردم باميان، در تعريض و طنز نسبت به مسئولان مملكت.

پيدا نشد در كشورت خدمت گزاري بهتر از مركب؟

يعني ندارد حاكمانت افتخاري بهتر از مركب؟

وقتي كه خم شد قامتت در زير بار زندگي، سنگين

از شانه هايت هيچ كس نگرفت باري، بهتر از مركب؟

يك روز ديدم، آب پاشيدي سرك را،كاهگل كردي(26)

گفتي: «چرا منّت؟» نمي خواهم سواري، بهتر ازمركب

انصاف را درخواست كردي بار ها از دولت ايام

گفتند پاسخ : «ما نداريم اعتباري بهتر از مركب»

گفت آهوان سهم من وهرچه غزالان سهم فرزندم

ديگر نمانده سهم تو مست و خماري بهتر از مركب؟

آري«نظام خيمه اي» تا هست، «ضحّاكي» فرايند است

قسمت نبوده شهر ما را شهرياري، بهتر از مركب

**

اين جا گلوي آسمان را مي خراشد برج ها، پل ها

هر جا خط مترو، هواپيما، قطاري... بهتر از مركب

امّا قسم بر آن غرور سركشت، آن فخر هندوكش،

غربت ندارد حس و حالي، روزگاري بهتر از مركب

15 /1/ 1389

به سمت قلهها

ديدمت، ناگاه، ميرفتي به سمت قلهها

ديدمت اي ماه! ميرفتي به سمت قلهها

«ازكجا ديدي؟» نمي دانم، ولي ديدم كه تو

از دلم چون آه ميرفتي به سمت قلهها

تو مرا ديدي، ولي ناديده ام انگاشتي

آهوم! آگاه ميرفتي به سمت قلهها

چشم من روشن به سويت مثل فانوس حرم

تو ولي گمراه ميرفتي به سمت قلهها

يا نه، تو يوسف، دو چشمانم دو چاه پر از آب

از ميان چاه ميرفتي به سمت قلهها

كاش با تير خلاصي اين شكار خسته را

ميزدي، آنگاه ميرفتي به سمت قلهها

سنگ فرش آستانه ميفشردم چون لحد

آنچنان جانكاه ميرفتي به سمت قلهها

سادگي شاعر است اين آه و ناله، ماه من!

تو كه خوا نا خواه ميرفتي به سمت قله ها

قم،

12/ 3/ 89

حس عجيب

حسم اين است كه شايد تو نصيبم باشي

نكند پاسخ اين حس عجيبم باشي

سالها در پي يك سيب جهان را گشتم

مثل اينكه تو همان دانة سيبم باشي

زندگي رو به فراز است چنان هندوكش

كاش اي قلة مغرور! نشيبم باشي

كاش اي ماه! تو با آن همه از شأن و شكوه

گردن آويز من و زيور و زيبم باشي

كوه يخ بودم بي ياد تو، سرد و خاموش

فوراني شده اي تا كه لهيبم باشي

با دل كودك من ياد ز بادام مكن

بر حذر باش كه در فكر فريبم باشي

آنچنان تخت بيفتم روي دستت، كه تو را

غير از اين چاره نباشد كه طبيبم باشي

جلجتا گشته جهان، عهد ببنديم امشب

من مسيحا و تو بر شانه صليبم باشي

قم، 23/ 8 /89

مرغ بي بال همه بي دانه

به مناسبت قطع شدن يارانه ها بر مهاجرين افغان در ايران

صبر لبريز شد از پيمانه

قطع شد طفل مرا يارانه(27)

هر چه گفتم كه برادرزاده است

گفت: عالي است ولي افسانه

گفت: يارانه هدفمند شده است

مرغ بي بال، همه بي دانه

گفتمش: ما وشما هم كيشيم

گفت، بسيار مسلمانانه:

به چه دين و به كدام آيين است

اين كه مهمان شده صاحب خانه؟

عالمي گفت كه گهگاه سكوت

بهتر از نالهي صد حنانه

مصلحت هست كه گل تا غنچه است

بكشد يك نفس دزدانه

***

مادرش گفت، چنان آشفته

كه فرو ريخت سرم كاشانه:

طفل تب كرده، ندارد دارو

غير يك نسخة پرهيزانه

برو اي مرد! برو بر سر كار

گفتمش: نيست مرا پروانه

كودكم اشك به چشمش خشكيد

بال زد بال... و شد پروانه

همسرم! گريه نكن، قسمت بود

پرشد از كودك ما پيمانه

زنم امّا كه دلش پرخون بود،

داد زد برسر من رندانه

گفت: آن گوهر يكتا كه خداست

دادگر هست، چرا ما را نه؟

پاسخم مهر سكوت است به او

يك سكوتي،

نه چنان مردانه

چه توان فلسفه بافيد به او؟

خانه از سنگ بنا ويرانه

روحم؛ اي كارگر افغاني!

بعد از اين زندگي ات تاوانه

قيمت سنگ لحد شد سنگين

بكش اين نعش مرا بر شانه

قم، 24/ 8/ 1389

تَنَوبازي

براي دو كودك مهاجر در كرمان كه در صبحگاه يك عيد قربان، خود را حلق آويز كردند.

شد كبوتر، دو برادر بر دار

دو برادر، دو كبوتر بر دار

عيد قربان چقدر خونين بود

با دو تا كودك پرپر بر دار

گفت مهدي كه: «حسين مدرسه چيست؟»

_ مدرسه شور مكرر بر دار

مي كنم ثبت ز خود تازه ركورد

با «تنو بازي»(28) با سر بر دار

و حسين گفت: «چه زيبا باشد!

بازي ما دو برادر بر دار»

همه گويند كه مهدي و حسين

رفت يك روز برابر بر دار

هر دو يكباره چه قدّي افراشت

چون دو تا سرو و صنوبر بر دار

هر دو ناگاه به پرواز آمد

مثل عيساي پيمبر بر دار

تو چو خورشيدي و من چون مهتاب

بال در بال منوّر بر دار

دست در گردن هم عاشق هم

چه شكوه و چه كر و فر بر دار

بنويسيم وصيّت نامه

بگذاريم مصوّر بر دار:

«ما كه تسليم تو ايم اي غربت!

ز گلوهامان خنجر بردار

مادرم! ما كه سر افراز شديم

ديگر از خجلت ما سر بردار»

سوم عيد، كفن شد هر دو

و پدر ماند شل و پر بر دار

چشم مادر پس از اين چون گنجشك

مي پرد يكسره گرد و بر دار

چشم تا چشم، افق خونين است

ماه امشب زده چنبر بر دار

دار هم باخت سر افرازي را

مانده پايين ز خجالت سر دار

قم،

29/8/ 1389

شهروند استراليا

به دوست شاعرم محمدحسين هاشمي كه بعد از چندين تلخ كامي ها، بار زندگي در استراليا افكنده است.

شهروند استراليا شدي

خوش به حالت از وطن جلا شدي

اين وطن براي تو وطن نشد

چون پرنده از غمش تو هم رها شدي

بارها در اين وطن براي هيچ

كربلا شدي و نينوا شدي

هيچ ياد از وطن مكن دگر

هرچه در فراق مبتلا شدي

هي هميشه پرس وجو نكن ز خود

اين كه از كجايي و كجا شدي

شاد زي به عشق جايگاه نو

فكر كن كه شاه قصه ها شدي

غم مخور از اينكه هر غروب تلخ

بغض در گلوي روستا شدي

گرچه يك گلايه دارم از شما

بي خبر رفيق موجها شدي

قم، 4/9/ 1389

دولت شاهي

پشت پِلكان تو آفاق پگاهي پنهان

شعله در شعله خيالات گناهي پنهان

سينهات وسعت عشق است كه پيوسته در آن

ميزند بال، دو تا كفتر چاهي پنهان

رعد و برقي كه از اعماق دو چشمم پيداست

در پس ابر سياهش شده ماهي پنهان

آه! آغوش تو جمهوري از طنازي است

من در انديشة يك دولت شاهي، پنهان

دست دادي كه از اين لحظه پناهم باشي

دست گرمي كه در آن بود كلاهي پنهان

غزل اين گونه جهان سوز نبود از اوّل

پشت هر واژه شده شعلة آهي پنهان

تازه ميفهمم از آيينه كه عشق آسان نيست

دارد اين آتش عجب دود سياهي پنهان

قم، 6/9/ 1389

بابا

با با سلام! آينه ام، داري صدا بابا؟

داري صدا؟ آري، صدا... ناآشنا بابا؟

بي تو جهانگردي چه تركستان گمراهي است

در اين خرابه باش پير و پيشوا، بابا!

من چيستم بي تو و بي تو چيستم من؟ هيچ

هيچم و كمتر، هر چه و در هر كجا بابا

بابا! بدونت قصه هاي آسمان خالي است

در اين جهان بي علي و بي شفا(29)، بابا!

مردم طلا را با عيار خاك مي سنجند

فرقي ندارد نزد شان خاك و خدا، بابا!

انسان شده يك تكه كاغذ بر گلوي من

مي ريزد اين تيغ دو سر خون مرا، بابا!

بابا! دعا كن بي تو در دنيا نباشم من

كوتاه كن عمر مرا با يك دعا، بابا!

قم، 6/9/1389

هفتاد و دو مدال

شب خيمه زد كه ماه تماشا كند حسين

برچيند از ستاره و سودا كند حسين

وقتي حرم پر است ز اغيار، چاره چيست؟

بايد كه رو به جانب صحرا كند حسين

دشت از عبور عاطفهها خشك مانده بود

پر داد غنچه را كه شكوفا كند حسين

تيري نشست بر جگرش، شعبه شعبه شد

بوسيد تير را كه مداوا كند حسين

صد چاك گشت سينة اصغر ز بوسهها

اسرار را چه شيوه هويدا كند حسين؟

عشق اينچنن ز بوسة او شعبه شعبه گشت

تا همزمان تجلي اسما كند حسين

يك دست زلف اكبر و يك دست در كمر

رقصيد يار را كه به دل جا كند حسين

دستي در آب كاشت، كه يك ساقه نور بود

تا آب را پر از يد بيضا كند حسين

هفتاد و دو مدال گرفته است نصف روز

ديگر حريف نيست كه پيدا كند حسين

تنگ غروب، گرد سرش ماه، هاله كرد

رقصاند ماه را كه ز سر وا كند حسين

گردن فراشت بر زبر نيزه سرخ رو

تا

شيعه را ز شعبه شناسا كند حسين

15/9/ 1389

همراه

اي گيسوانت پيچك مهتاب با هر نسيم و ياسمن همراه

اين ساقة خشكيده! دستم را هرگز نكردي با چمن همراه؟

جز رنگ شفتالوي لبهايت، وحشي، هوسناك و ترك خورده

در اين غريبي هاي بي پايان چيزي ندارم از وطن همراه

برق نگاهت آتشك(30) زد سوخت بند دلم، اين تار لرزان را

چون خاطر آيينه ها پاك است عشقي كه شد با سوختن همراه

عشقم دگر عشق فرا تن شد، وابستة پيري _ جواني نيست

يعني دوچشمت مي تپد در من حتي كه باشم در كفن همراه

ياد تو در شكل غزل اين بار، قامت كشيد و رو به رو اِستاد

قامت كشيد وروبه رو اِستاد، اما نه با پا كوفتن همراه

آه اي گل وحشي هندوكش! خوش باد فصل سركشي هايت

تو نيستي، عكس تو با من هست، بختم شده با پيرهن همراه

من باتمام سرشكستن ها سرشارم از عشقت و مي دانم

دل باختن از دوره هاي دور بوده است با سر باختن همراه

19/ 9/ 1389

ماه شانة پامير

مثل ماه شانة پامير مي رسي تو ناگهان روشن

تند مي تپد دلم آنگاه چون دل ستارگان روشن

در درخشش دو چشمانت نوبهار مي زند شعله

باز، مي شود دل و جانم مثل بلخ باستان روشن

از شمامه(31) پيكر نازت غلغله است روز و شب در من

مي شود ز رقص چشمانت سرنوشت باميان روشن

سبك لهجه ات اوستايي، شاد و دلنشين وآهنگين

مي شود ز صحبتت هر بار يك چراغ آسمان روشن

رنگ لعل تازة لب هات اصل معدن بدخشان است

مي ترواد از پس غم ها مثل آب و برليان روشن

يك ستاره بود چشم تو يك ستاره نيز چشم من

مثل برقِ مثبت و منفي شد از اتصال شان روشن

بعد از آن دگر همه شبها سرنوشت مان شده مهتاب

سالگرد آشنايي هاست باز هم دو چشم مان روشن

قم، 21/9/1389

تغيير

گفتي: چه قدر شعر تو تغيير كرده است

دست اراده يا گل تقدير كرده است؟

تقدير چيست؟ جان عزيزم! در آسمان

مهتاب هم، نگاه، چه تغيير كرده است؟

آينه از مقابلت انگار گم شده

يا در سفر به ماه رخت دير كرده است؟

يا پلك هاي مزدحم پر دسيسه ات

آينه را ربوده و زنجير كرده است؟

امسال هم بهار به تأخير ميرسد

شايد به شام گيسوي تو گير كرده است

يك روز ماه بوده تمام ستاره ها

ابروت تكه تكه به شمشير كرده است

قلب مرا كه شكل وطن بود مستقل

لبهايت اتحاد جماهير كرده است

تغيير از نگاه تو آغاز گشته، پس

من نيستم، نگاه تو تقرير كرده است

قم، 3/10/1389

عشقت ترانگي است

شعرم به گيسوان تو دمساز گشته است؟

يا بخت تو كه مثل رخت، باز گشته است؟

هر واژه لمس كرده تنت را هزار بار

تا اين غزل شبيه خودت ناز گشته است

تو همچنان عروسك دريايي مني

بالت برام فرصت پرواز گشته است

ابري كه از سواحل چشمت بلند شد

بارانش از دو چشم من آغاز گشته است

باران، صدف نه، خون شده در رگ رگ دلم

دلتنگ گشته خون، سپس آواز گشته است

پيچيدگي نداشت غزل واژه هاي من

عشق شما چه مسأله پرداز گشته است!

عشقت ترانگي است مرا، نه تنانگي

پاك است عشق ما كه غزل ساز گشته است

قم، 6/ 10/ 1389

از وطن همين مرا بس است

نيمه شب كه مي رسي به خاطرم، سمت آسمان نگاه مي كنم

گاه با ستاره حرف مي زنم، گاه رو به سوي ماه مي كنم

بغض ماه را ز لابةلاي ابر، مي كنم قياس با فراق تو

چنگ مي زند به جان من چه سخت بغض تو كه اشتباه مي كنم

مي زند تلنگري به خاطرم اينكه جنس بغض تو نهفتني است

ياد از غريب كوفه كرده و سر فرو به قعر چاه مي كنم

بغض توغرور بي كس است، آه! بغض تو براي من مقدس است

از وطن فقط همين مرا بس است، آب و چاه را گواه مي كنم

هر زمان كه ماه نيز مثل من تنگ مي شود دلش ز دست شهر

مي رود به پشت ابر: «مي روم ، رنگ شهر را سياه مي كنم»

من كه ماه نيستم، پناه من شانه هاي خيس ابر نيستند

آدمم كه آه مي كشم فقط، آه اگر كشم تباه مي كنم

روز ها كه راه مي روم به شهر، چشمها اسير مي كند مرا

باز ياد از ستاره ها و چاه... آرزوي شامگاه مي كنم

قم، 9/10/ 1389

ماه عسل

تقديم به مقام بلند «بانو» كه گاهي مادر بوده و گاهي همسر ودر هر دو نقش، چونان فرشته اي، آرامش بهشت را به آدمي بخشيده است.

سرشار از غرور و غزل بوده عشق تو

آري، چقدر ماه عسل بوده عشق تو

سبك نگاه تو غزل ناب بيدل است

همراه با چه كوه و كتل بوده عشق تو!

حس پرستش است مرا از جمال تو

واعظ خطا نگفته، هبل بوده عشق تو

اسطورهها حكايت ژرفاي چشم توست

عهد عتيق و كيش ملل بوده عشق تو

اَمثال را كه حكمت اعصار خواندهاند

جانمايههاي ضرب مثل بوده عشق تو

تو را ز قلبِ من و مرا از تو آفريد(32)

در گوهرم ز روز ازل بوده عشق تو

آدم گرفت دست تو را از بهشت و

رفت

يعني كه انتخاب اول بوده عشق تو

گاهي به شكل مادر و گاهي به شكل زن

همواره برج سبز حمل بوده عشق تو

صد بار زنده گشته و مردم در اين جهان

امّا خوشم كه دست اجل بوده عشق تو

عصر پسامدرن و قفسهاي آهنين

پروازِ رو به اوج قلل بوده عشق تو

آلودگي است سهم نفس از هواي شهر

تنها محيط سبز محل بوده عشق تو

بحران جنگ و صلح ز كشمير زلف توست

آميخته به جنگ و جدل بوده عشق تو

امّا براي شاعرت اين روزهاي تلخ

يك دفتر از غرور و غزل بوده عشق تو

قم، 11/10/1389

اين شعر نيست

اينها كه پارههاي جگر هست، شعر نيست

يا اينكه شعله هست و شرر هست، شعر نيست

اين واژهها كه خاك قدمها شده تو را

اين گونه خاضعانه، كه سرهست، شعر نيست

مردي كه لابه لاي غزل راه ميرود

هرچند خسته هست و پكر هست، شعر نيست

مردي كه ابر بسته به پلك و به كلك خود

از دست خويش دست به سر هست، شعر نيست

قمري شده است مرد، غزلخوان چشم يار

افسوس دور، دور قمر هست، شعر نيست

اين شاخه در غروب كه آتش گرفته است

تنهايي بلند شجر هست، شعر نيست

بيتي كه در گلوي شما گير كرده است

باور نميكني كه شكر هست، شعر نيست؟

مهمان چشمهاي توام اين نبشته را

اين تكه خاطرات سفر هست، شعر نيست

پروانهها به گرد رخت بال ميزنند

پروانههاي زنده مگر هست شعر؟ نيست؟

در اين زمانهاي كه پر از جنگ زرگري است

صلح من و سلام تو زر هست، شعر نيست

پرواز كردهام ز قفس چند روز هست

آري تغزل تو كه پر هست، شعر نيست

توصيف گيسوان تو پيچيده تر شده

تنها بدان كه چيز دگر هست، شعر نيست

قم، 12/10/ 1389

خنياگري

آري، دوباره غرق غزل ميكنم تو را

در طاق كعبه بُرده، هبل ميكنم تو را

جان كندن است اگر چه، به قول تو، انتظار

اما بدان كه جام عسل ميكنم تو را

شيرين كجا و زلف زليخاي من كجا؟

در شاهكار عشق مثل ميكنم تو را

حس ميكنم كه خاك، سزاوار ماه نيست

من مشتري شدم و زحل ميكنم تو را

هر چند من براي تو شاه جهان نيَم

در هند شعر، تاج محل ميكنم تو را

تو جان شعر باش، زبانش به پاي من

من در زبان شعر اول ميكنم تو را

12/10/ 1389

گيسو شقايقي

صبحت به خير، بانوي گيسو شقايقي!

همرنگ گيسويت شده آفاق مشرقي

خورشيد پشت پنجرهات ايستاده است

اذن ورود خواسته، آيا موافقي؟

افلاتون ايستاده كنارش، پر اشتياق

فرموده: با جهان مثالش مطابقي

اين هم ارستو است كمي گيج ميزند

گويد كه خارجي تو از اشكال منطقي

آن هم عزيز مصر كه دستور داده است

«حسنت كه در خزانه نبوده، تو سارقي»

من همچنان صبور كه مهتاب سر زند

سازم از آن براي تو، زرّينه قايقي

در موج، در، قلمرو طوفان سفر كنيم

شايد كه كشف ناشده باشد، حقايقي

قم، 12/10/1389

ستارههاي دنباله دار

كرب وبلا! كه خواست كه صحرا كند تو را؟

ابن زياد آمده رسوا كند تو را؟

اين ابن سعد كيست كه دارد هواي ري؟

او هم خيال كرده كه احيا كند تو را؟

خولي مگر برآمده است از سبد كه تا

در طشت زر به همسرش اهدا كند تو را؟

يكچشمه مي رسد به نظر، ابن اعور(33) است؟

شمر آمده كه تحفه كسرا كند تو را؟

ابن زياد گفته تو هم شهر كوفه اي

پنداشته كه قصر مطلا كند تو را؟

بختت بلند، كرب وبلا! فكر و غصه چيست؟

پهلو گرفته عشق كه دريا كند تو را

در فكر جزر و مدّ خودت باش بعد از اين

عباس دست داده كه بالا كند تو را

هفتاد و دو ستارة دنباله دار عشق

جاري شده ز عرش كه بطحا كند تو را

جاري شده ز عرش كه با قطرههاي خون

شسته، چو خاكِ كعبه مصلي كند تو را

همسان ترين خلق به پيغمبر خدا

ذبح عظيم(34) كرده كه اضحي كند تو را

باران تير بود كه مولا نماز خواند

مولا است، خواست قبلة دنيا كند تو را

مولا عروج مي كند از قتلگاهِِ تو

با نقشهاي كه مسجد اقصي كند تو را

ديگر جهان بدون تو معنا نمي شود

بايد به هرچه حادثه معنا كند تو را

هر روزِ ما محرّم و

هر جاي كربلا

مولا اراده كرده كه مولا كند تو را

قم، 14/10/ 1389

چراغ خاطر

براي او كه گلايه كرده بود فراموشش كرده ام.

يادت چراغ خاطر من هست بعد از اين

كي اين چراغ را دهم از دست بعد از اين؟

متروك بود خانة بي روزن دلم

دادم به يك نگاه تو دربست بعد از اين

هر جا حضور حضرت عالي است، شك مكن

اين دل هميشه هست به پيوست بعد از اين

جايي شگفت نيست دلم گر ز دست تو

افتاد روي سنگ و نشكست بعد از اين

افسوس دست قافيهها تنگ شد ز تو

يك جام هم بريز پسادست(35) بعد از اين

يك جرعه اي زجام به كامم حلال كن

تا باشم از تو نشئه و سرمست بعد اين

امضا به پاي دفتر عشقت جسارت است

بايد نهاد پاي غزل شصت بعد از اين

15/ 10/ 1389

مرد و مرگ باشكوه(36)

راست بر فراز نيزه رفت از فراز زين

مي شود خيال، مرگ باشكوه تر از اين؟

عقل مات شد چو ديد با تمام تشنگي

ساقيانه لب نزد بر آب و ريخت بر زمين

گفت شور و حال بوده عشق ما، خيال نه

از خودش نشانه كاشت، در يسار و در يمين

در اذان و مسجد و مناره نيست نور ناب

در گلوي اصغر است آن حقيقت مبين

هرچه ديد شر نديد زينب و شكوه ديد

محو شد در آن همه شكوه، گفت: آفرين!

زندگي براي من تراژدي نمي شود

زندگي حقيقتي است، چون حسين، راستين

زندگي يزيد نيست گيسوان اكبر است

پس اميد هست تا كه هست ياس و ياسمين

كيش خيزراني است يأس و تو نشانهاش

كيش تو كجا و درك سرخي لب حسين؟

بر فراز نيزه غرق در تلاوت خودش

مي شود خيال، مرد با شكوه تر از اين؟

25/10/ 1389

حس پريشاني

رنج را آغشته در لبخند پنهان ميكني

غنچه را سرشار از حس بهاران ميكني

يا، به تعبير دگر، ابري! لطيف و مهربان

تا گلي سر در گريبان برد، باران ميكني

حس مشكوكي مرا در يأس ميخواند فرا

تو چُنان قويي كه ام سرشار ايمان ميكني

چون شقايق تا ببيني اشك را در چشم گل

غرق اندوهي دگر، سر در گريبان ميكني

دختران شهر ما پابند گردنبندها

تو ولي انديشه از غمهاي انسان ميكني

قافيه حس پريشاني گرفته ناگهان

تو مگر در آينه گيسو پريشان ميكني

دست نامرئي است گيسوي تو در بازار شهر

مي فشاني و طلا و سكه ارزان ميكني

هيچ ميداني كه با يك چرخش چشم سياه

سالها در اين جهان ايجاد بحران ميكني؟

تو زليخاي مني، هر چند يوسف نيستم

آخرش عشق مرا مشهور كنعان ميكني

قم، 2/11/ 1389

بي خيال

تو هم شنيدهاي كه دچارت شده كسي؟

روييدهاي چولاله، بهارت شده كسي؟

حس تو بلخ بوده، دلي گشته نوبهار

نوروز دشتهاي مزارت شده كسي

تو بي خيالِ خوشه انگورهاي خويش

چون شيشه، سركشيده خمارت شده كسي

نام تو عاشقانه ترين واژه در جهان

عصر رسانه، مهرة مارت شده كسي

تو بي خبر ز دام بلندي كه پلك توست

در دامت اوفتاده شكارت شده كسي

تو قندهار عشقي و از تار موي تو

رنگين شده است خرقه، انارت شده كسي

با تيغ ابروان ز جگر شيره ميكشي

همدست مافيا! كو كنارت شده كسي؟

هر لحظه ميخرامي و هر لحظه ميخري

بازي گرفتهاي و قمارت شده كسي

بسيار بي خيال نظر ميرسي جگر!

تو هم شنيدهاي كه دچارت شده كسي؟

قم، 2/11/1389

بنويس امير(37)

براي علاّمه فيض محمد كاتب

بنويس پادشاه (و بخوان مار دوش گفت)

غازي است پادشاه )و درعيش و نوش گفت)

بنويس از عجايب تاريخ بود امير

سرشار از نبوغ (نه در عقل و هوش گفت)

بنويس، با طلا، كه ز عشق وطن امير

در سينه دل نداشت (فقط داشت شوش گفت)

بنويس پادشاهِ سخن بود امير ما

(جز يك دهان نداشت، نه چشم و نه گوش گفت)

سد سكندر است وطن را امارتش

(باز است اين دكان خريد و فروش گفت)

بنويس ياغيان و (چهل دختران نوشت

ياغي نه؛ غيرت است كه آمد به جوش گفت)

بنويس «باغي» است، نه «شيرين» به كام من

باغي اگر شكافت به خنجر گلوش گفت

(تيشه به نوبت است ز فرهاد كم نيم

با تيشه زد به فرق خود و شد خموش گفت)

بنويس پُر شده است خزانه، امير ما

بس با كفايت است (نه، آدم فروش گفت)

آباد كرد مسجد و محراب شهر را

)كله منار ساخت به زير نقوش گفت( **

بند امير بود رُخش در رخ امير

دل غلغله و نيل:

به جوش و خروش، گفت

قم، 5/11/1389

عشقي كه جوهري است

به پيشگاه پوياترين نام عالم هستي حضرت ختمي مرتبت(ص)

موج است هر چه هست، چه درياست نام تو

صبحي كه صادق است و فرداست نام تو

در وصف گيسوان تو قرآن قصيده خواند

«يا سين»، «الف و لام»، و «طا ها»ست نام تو

انگيزهام ز خلق جهان پلكهاي توست

در لوح خود نوشت كه «لولا»ست نام تو

او تا نوشت نام تو را، «ايّكاد» خواند

از بس كه دلرباست و زيباست نام تو

نام تو عاشقانه ترين نام در جهان

قلب من است، غرق تمناست نام تو

نام تو زمزم است به هر زمزمه، نه، نه

حوضي ز كوثر است، گواراست نام تو

پنهان به قطره قطرة باران، محبتت

هرجا دل است و غنچه، همان جاست نام تو

عشق تو جوهري است جهان را، ز جلوههاش

صد كهكشان پديد... چه پوياست نام تو

حمد و درود گفت شما را فرشتگان

در جلوهها تجلي «حسنا»ست نام تو

احمد، علي ، حسن وحسين و ستاره ها...

فصل شكوفه حضرت زهراست نام تو

قم، 29/11/ 1389

سفرقندهار

خواهم ببينمش، نه شما، كردگار را

او آفريده است چنين شاهكار را؟

سبز و پر آبشار و بديع و سخن سرا

خواهم ببينمش، نه شما را، بهار را

پهلو گرفته هر چه بهاران به چشم تو

تو هم كه پاك بردهاي از ياد، يار را

تا فتح گيسوان تو راهي دراز هست

آغاز كردهام سفر قندهار را

در فكر يك غديرم و نوروز و يك جهاز

بايد در آسمان ببرم دست يار را

هر گاه خواستي ز دلم باخبر شوي،

تيغي بكش، به گوشة ابرو، انار را

تا تيشه هست، خواب تو شيرين نميشود

از سوي من سلام رسان شهريار را

11/12/1389

كامل شدن ماه

لبخند بر لب دارد و آرام ميآيد

از اين خيابان ماه من هر شام ميآيد

هر شب تماشا ميكنم كامل شده ماهم

هر چند در چشم شما او خام مي آيد

با دامن چين چين و با گامان پاورچين

او با تپشهاي دلم همگام ميآيد

آزاديام در پيچ گيسويش گره خورده است

هر چند سويم حلقه حلقه دام ميآيد

چشم خيابان از ستاره پر شده امشب

ماهش دگر در هالة ابهام ميآيد

احساس كوچه مثل من اين هفته آشفته است

هر شام از من زودتر بر بام مي آيد

قم، 18/12/89

هفت سين

نوروز شد، بهار شد انديشة زمين

من همچنان اسير زمستان و پوستين

نوروز، انقلاب دروني است خاك را

امّا براي من شده دستار و آستين

در سايه نيايش زرتشت خاك رست

نوروز شد نماد از انديشة نوين

زرتشت گفت: نيك و بد است اين جهان، سپس

تكرار كرد خلق جهان تا كه گشت دين(38)

يونان قياس كرد و جدل ساخت از سخن

بودا شهود كرد خدا را به هند و چين

پيوند داد بلخ گل و عقل سرخ را

تا بشكفد بشر چو شقايق، چو ياسمين

امّا كسي برابر نوروز ايستاد

گفت عقل مان بس است، گل سرخ را بچين

كم كم بشر پرنده نشد، عنكبوت شد

با عقل خويش ساخت قفسهاي آهنين

***

سينا نوشت سبز، سنايي سرود سرخ

سهمم سياه بود در اين خوان هفت سين

25/12/ 1389

روز مادر

در گفتمان آيينه، دل دال برتر است

از برتري است اين همه آماج خنجر است

آماج خنجر است، ولي خون نمي شود

خون هم اگر شود دل ما، شكل مادر است

دل شكل مادر است اگر خون شود، بلي

هر چند پر شكسته، كبوتر كبوتر است

آن قلهي بلند كه لبخند مي زند

آتشفشان داغ ولي زير چادر است

در خون او تر است تمام شكوفه ها

رنگش اگر پريده و كم خون و لاغر است

مفهوم ديگر است ز مادر، سياه سر

مهتابِ خسته اي كه ز غم خاك بر سر است

چون آسمان دريغ كند ابر را ز گل،

او ابر مي شود، جگرش عين هاجر است

پيچيده آفتاب خودش را ميان ابر

شرمنده مي رسد به نظر، روز مادر است؟

قم، 31/2/ 1390

هديه

به همسرم

كيك است اين دلم و نگاهت كه خنجر است

خنجر بكش، تقابل ما نابرابر است

رنگ لبت هميشه قلم كرده دست من

رنگ لبت پريده، چو رخسار همسر است

درّ دري است لحن كلامت، هزارگي

يعني چقدر قند لبانت مكرر است

حرفت درست، من كه كمالي نداشتم

مالي كه داشتيم، كمال برادر است

اين بار هديهاي كه گرفتم براي تو

در بين هديه هاي همه همسران سر است

گل نيست، سكه نيست، نه، نه، گوشواره نيست

قلبي است پر تپش كه... ببين، مال قنبر است

ديگر توان هدية بهتر نداشتم

يارانه نيست، سال جهادي كه اكبر است(39)

دادم به ماه تكيه شب سرنوشت را

تخت است اين خيال كهام ماه بستر است

قم، 31/2/ 1390

بند امير

فرا گرفته مرا التهاب بند امير

پرم، پرم ز غزل، اضطراب بند امير

يواش پلك بزن باز هم، يواش، يواش

كه خواب رفته در آن آفتاب بند امير

لبالب است لبم از لبان نارنجت

بزن دوباره لبم بر شراب بند امير

لبم، لبت، لبمان، اين چه بوي سوختگي است

دل و جگر كه نبود اين كباب بند امير؟

سكوت سرخ لبت باز ايده داد به ماركس

چه ميكند به جهان انقلاب بند امير

چقدر ساحل عاج است موج موج تنت

هميشه باد چنين بي نقاب بند امير

دوباره خلق شدم من ز دندههاي چپت

چه نيل كرده به پا انشعاب بند امير

نسيم گيسوي تو كف به كف صدف داده

پر از صدف شده در من حباب بند امير

بيا بساز، دلم را، نه، شهر غلغله را

بيا بساز جلالتمآب بند امير!

12/3/90

شوق چكه چكه

ولي بهشت كردهاي جهنم مرا

بهشت كردهاي فرشته! عالم مرا

چه سودمان از اين بهشت بي انار و سيب؟

كجا رساند اين بهشت آدم مرا؟

بيا برون رويم از اين بهشت بي پدر

بفهم شوق چكه چكه، نم نم مرا

دگر بدون تو نفس، نفس نميكشم

تو نيز درك كن نياز مبرم مرا

نياز من دو چشم توست، «چشم!» تو

چرا نميدهي حق مسلم مرا؟

مرا بكَش مرا بكُش چه كشمكش! بكش!

نفس بكش نفس نفس، نفس... دم مرا

13 / 3/ 1390

رفتم از پيشت

رفتم از پيشت و... در خوابم نيايي بعد از اين

هوش كن! در شكل مهتابم نيايي بعد از اين

اين دلم تاري به دستت بود، افتاد و شكست

بي نياز از زخم مضرابم، نيايي بعد از اين

خط زدم بر دفتر سبز تغزلهاي خود

ناگهاني روي اعصابم نيايي بعد از اين

ساندويچت شد دلم امشب، بفرما، نوش جان

صبح در سيماي قصابم نيايي بعد از اين

گفته بودي ميزني دست مرا بر زلف ماه

آن! زدي، امّا نه... زيرابم، نيايي بعد از اين

از قبولت انصرافي دادهام، نازت گذشت

اي گذشته! شكل ايجابم نيايي بعد از اين

فكر ميكردم نباشي، خودكشي بايد مرا

حال ميبينم كه شادابم، نيايي بعد از اين

قم، 1/4/ 1390

ساحل مرجان

به مناسبت برانگيختن حضرت ختم مرتبت و نا انگيختگي ما.

ميخواستي فرشته، نه، انسان شود، چه شد

دنيا پر از ابوذر و سلمان شود، چه شد

چل سال مثل ابر گرستي تو در «حرا»

شايد فرات ساحل مرجان شود، چه شد

معراج رفتهاي كه بياري الف و لام

تا در دل ابولهب ايمان شود، چه شد

گفتي بني اميّه مسلمان نشد مرا

شايد دو نسل بعد مسلمان شود، چه شد

گفتي هميشه طبع بشر اوس و خزرج است

بايد به دست وحي به سامان شود، چه شد

قرآن چراغ عاطفه، فانوس عاشقي است

منشور جاودانه، كه فرمان شود چه شد

گفتي علي ولي است به معناي بال و پر

آدم پرندهاي است كه پرّان شود، چه شد

گفتي كه عقل دشمن دين خوارج است

بايد كنار وحي، فروزان شود، چه شد

مرجان نشد كه ساحل مرجانه شد فرات

اينجا سكينه شعله به دامان شود، چه شد

انسان اسير شك شده، حتي به خويشتن

حتي اگر اقامة برهان شود، چه شد

يك تكه كاغذ

است تمام هويّتش

ميخواستي فرشته، نه، انسان شود، چه شد

قم، 8/4/1390

دهان پسته

از بلوغ باغهاي پسته مي رسي

پسته را سر دلم شكسته مي رسي

مردمان همه نماز عيد مي برند

اين چنين كه تو خجسته مي رسي

در مسير چشم خويش هر چه پنجره است

دست مي كشي به ابر و شسته مي رسي

تا دلم هواي تازه مي كند هوس

غنچه مي شوي و دسته دسته مي رسي

با دهان روزه انتظار ماه نو...

ناگهان تو با دهان پسته مي رسي

جامي از شراب مي دهي به دست من

هر چه رشته غم گسسته مي رسي

11/4/ 1390

عروس پامير

به منجي وطن كه خواهد آمد، شايد به شكل يك غزل بانو.

سلام شعله! كه از نوبهار مي آيي

شقايقي كه ز شهر مزار مي آيي

شبيه لشكرچنگيز نيست چشمانت

ز كوه قاف چنين باوقار مي آيي؟

پر از انار، نه كوكنار، راه ابريشم!

چه فاتحانه سوي قندهار مي آيي

هميشه چشم وطن انتظار يك منجي است

تويي! چنين كه سياستمدار مي آيي.

به جستجوي تو يك عمر حافظ و بيدل

ورق ورق زده ام، شهريار! ميايي؟

دو چشمِ منتظرم جوي موليان شده اند

امير! كي تو بر اسپت سوار مي آيي؟

چنان به عشوه و نازي همين كه مي آيي

ز روزگار كشيده دمار مي آيي

هميشه چشم به راه تو ام، ولي اين بار

غزال گونه، كجاها شكار مي آيي؟

شبي به خواب، لب چشمه اي، تو را ديدم

كه ناگهان... و به دستت انار مي آيي

بلي كه مي دانم، نيست اعتماد به خواب

ولي اگر كه بميرم مزار مي آيي؟

قم، 11/4/ 1390

غم هميشگي

غم هميشگي من «وطن وطن» شده است

به گردنم غم آوارگي رسن شده است

وطن به پهنة شعر من آرمانشهر است

تمام فلسفة شعر من وطن شده است

اگر چه جوهرة دين من جهان وطني است

براي چند كفن كش ولي كفن شده است

ز نسل ناصر خسرو سخن سراي نماند

هر آنچه دُرّ دري، خرج انجمن شده است

و هر چه انجمن شعر، عاشق اند امّا

حماسه ها همگي منتهي به زن شده است

هزاره اند و سيدند و تاجك و پشتون

برادران همه در جنگ تن به تن شده است

وطن چو مادر پيري كنار ايستاده

دوباره محو تماشاي باختن شده است

دوباره باخته مادر، و ليك دختركش

به گريه گيسوي او را به بافتن شده است

و كودك دگرش كه هنوز آواره است

قلم گرفته و سرگرم ساختن شده است

و من چگونه نگاهش كنم به چشماني

كه گر گرفته و گرم گداختن شده است؟

قم، 11/4/ 1390

نتوان از تو گذشت

به معشوقم وطن بانو

از تو سخت است گذشتن، نتوان از تو گذشت

بعد از آنم كه شدي «من»، نتوان از تو گذشت

زنده ام با تو و با ناز تو هم مي ميرم

من شدم لاله، تو لادن، نتوان از تو گذشت

مي توان دل به لب چاقوي جرّاح سپرد

قدر حتي سر سوزن نتوان از تو گذشت

من نبودم كه به يك پلك تو پيدا كردي

بعد از آن چشم گشودن نتوان از تو گذشت

مسئله بود و نبود است، نه توصيف دو چشم

بين بودن و نبودن نتوان از تو گذشت

سرنوشت است، كه... شايد نرسيديم به هم

به دليل نرسيدن نتوان از تو گذشت

قم، 12/ 4/ 1390

برف كوچ سالنگ

به گيسوان برفي مادرمان ميهن

ز من مخواه كه يك لحظه بي غمت باشم

و بي خيال ز غمهاي عالمت باشم

چقدر پيش تو من سالها كم آمده ام

دگر مخواه كه در غصه هم كمت باشم

غمت اگر چه برايم جهنم است ولي

بگو چگونه جدا از جهنمت باشم؟

ز گيسوان تو پيداست ماه شعبانم

اجازه هست كه ماه محرّمت باشم؟

بيا كمي تو خودت را به جاي من بگذار

و فكر كن تو كه يك لحظه من غمت باشم

غمت وطن شده در شعرهام، حنظله جان!

در اختيار خودم نيست ملهمت باشم

اسير قوس خود و برف كوچ سالنگم

چگونه نقشة راه بريشمت باشم؟

غم تو روح غزلهاي من شده است دگر

به بر بگير كه عيساي مريمت باشم

قم، 13/4/1390

هلا نيمه شعبان شده است!

تصاويري از آرمان شهر مهدوي

چشم من باز در آيينه چراغان شده است

پنجره منظرة شرشر باران شده است

خواب ديدم كه سوار آمده از سمت غروب

يال اسپي است نگاهم كه خرامان شده است

آسمان آبي محض و... «به تماشا سوگند»

سر به سجده اورستي كه مسلمان شده است

هرچه نارنجك و موشك و فشنگ و زنجير

گل پيچك، گل گيسو

، گل دامان شده است

قرص مهتاب براي همه در دسترس است

نان، چنان غصّه كه امروز، فراوان شده است

مي توان رفت به قونيه و تبريز ز بلخ

خاك و خون لغو ز هوّيت انسان شده است

سر به سر باختران، خاور دور و نزديك

نيل و اطلس همه آمادة توفان شده است

در ركوع است كسي گريه كنان، پرسيدم

گفت شيطان بزرگ است، پشيمان شده است

دست در دست، بشر، مرد و زن و كودك و پير

پايكوب اند: «هلا، نيمة شعبان شده است»

قم، 13/4/1390

هفت كام عشق

من به خواب ميروم تو هم بيا دگر... بهار

اي يكاد خواندهام، نميشوي نظر، بهار

خواب من به رنگ گيسوان توست ناگزير

ظالمانه، ريخته ز فرق تا كمر... بهار

فكر كردهاي كه عاشقي فقط پيامك است

كشف توست عشق بي خطر و بي ضرر؟ بهار

مثل من، بدون آينه، سفر به روي ماه...

كام اول است شهر عشق را سفر بهار

سر به شانههاي موج كام دوم شماست

رخ به رخ شدن به هر چه ماجرا، خطر...بهار

كام سومش پري شدن به كوه قاف بود

تو كه تازه باز گشتهاي نرو دگر... بهار

كام چارمين غزل بخوان به شيوة خودت

هر چه غم بريز از لبان نيشكر بهار

كام پنجمش بدون قاعده است هر چه پير

گفت تو بگو «به چشم»، بي اگر مگر... بهار

كام شش كنار رود، چشمه، تكيه بر درخت

شعله زن مرا، كباب كن دل و جگر...

بهار

كام هفتمش كه هست چشمهاي تو خمار

ميشوي دگر خود تو صاحب نظر بهار !

قم، 15/4/1390

در تيك تاك ساعت

من بغض ناچكيده در تيك تاك ساعت

باران ميده ميده در تيك تاك ساعت

ضربان قلب من تند آرام قلب ساعت

انگار آرميده در تيك تاك، ساعت

انگار خيره مانده در نقطهاي نگاهش

چيزي به نقطه ديده، در تيك تاك، ساعت؟

شايد صداي پايي پيچيده پشت باران

شايد ولي شنيده در تيك تاك ساعت

ثانيّه گردِ من تو، من هم دقيقه گردت

دورم زدي! وزيده در تيك تاك ساعت!

ساعت كه پنج عصر است او رفته گل... ولي حيف

گل اشتباه چيده در تيك تاك ساعت

عقرب كه نيست اينجا ما را گزيده باشد

اين عقربه گزيده در تيك تاك ساعت

قم، 16/4/1389

دير يعني چه

بد جور درگيرم تو را، درگير يعني چه؟

يعني به زنجيرم تو را، زنجير يعني چه؟

زنجير يعني عكس تو، تصوير رؤياهام

من عكس را ميفهمم و تصوير يعني چه؟

تصوير يعني برق چشمانت كه آتش زد...

چشمم كه دارد برق؟ اين تعبير يعني چه؟

يعني نشانم دادهاي بلخ و بخارا را

گرگ است چشمانت، بگو كشمير يعني چه؟

يعني كه من پير و تو سرشار جوانيها

ديگر نپرس از عاشقت كه پير يعني چه

يعني كه هم سن تو بودم تا كنار مرز

آوارگيها كرد غافلگير، يعني چه؟

يعني كه من هم مثل تو يك قلّه اي بودم

ابري ز غربت آمد و تسخير... يعني چه؟

بسيار خامي اي همه لبخند! ميفهمي؟

من در غزلهايم شدم تقطير يعني چه؟

ديدي چه سان نام تو را با غم عوض كردم

ديگر نگو جانم به لب! تبخير يعني چه؟

شايد بفمي سالها بعد از غزلهايم

پاسخ پيامك را نوشتن دير يعني چه؟

قم، 16/4/ 1390

غم تو دختر آواره است

براي گيسوي خونينت چه عاشقانه غزل گفتم

لبت، چنان عرب وحشي، به لب گزيده هبل گفتم

و خاطرات لب مرز است لبت به روي لبم هر شب

ولي من اين من ديوانه تو را چه جام عسل گفتم!

غم تو دختر آواره است كه قد كشيد و در آتش سوخت

مرا ولي من ناهنجار بيا بيا به بغل گفتم

غم تو دختر فرخار است كنار بستر من هر شب

چگونه عرضه كنم او را به سازمان ملل، گفتم

رسيدنم به تو زخمي شد شبيه حضرت معصومه

كه آرزوي خراسانش به قم گرفت اجل، گفتم

تو را نوشتم و مريم شد تو را نوشتم و سه نقطه

دگر توان نوشتن نيست كه بغض كوه و كتل... گفتم

تو ارجمندترين امّا چه كم ز شاه

جهانم من

بسازمت ز غزل قصري شبيه تاج محل گفتم

اسير دست مسلمانم كه دام كرده نمازش را

شكست قامت مولا را اُحُد نه، جنگ جمل... گفتم

19/4/1390

خيال ماه زنداني

چه گيسوي پريشاني است اشعاري كه من ديدم

چه ابري و چه باراني است اشعاري كه من ديدم

ز پشت واژههايت گرية مهتاب ميآيد

خيال ماهِ زنداني است، اشعاري كه من ديدم

چه آتش سوزي اي در جنگل شعر تو افتاده

پر از غمهاي انساني است اشعاري كه من ديدم

بني آدم چه اعضايي؟ كهام شيخ اجل فرمود

جهان ما چه حيواني است!... اشعاري كه من ديدم

فراتر از نمازي تو به معراجي كه من خواندم

سراسر نامسلماني است اشعاري كه من ديدم

در اشعار تو يك طاووس بين شعله ميسوزد

ولي ققنوس پاياني است اشعاري كه من ديدم

در اين آتش كه افتاده است ابراهيم گل كردي

گلستان در گلستاني است اشعاري كه من ديدم

دو چشمت كاسة خون مثل خورشيد لب ساحل

چه اقيانوس طوفاني است اشعاري كه من ديدم

نشسته چشم در چشم افق با بغض تركيده

شروع جشن شعباني است اشعاري كه من ديدم

قم، 21/4/1390

صبح شما روشن

به همزبانان همدل ايراني

زد آفتاب به فنجانم، سلام، صبح شما روشن

به هر كجاي وطن باشي، دلت چو پنجرهها روشن

زبان سرخ تو در كامم و چشمهاي تو پروانه

شدم به محضر چشمانت چو شمع بي سر و پا روشن

لبت كه قند سمرقند است بخند بلخ و بخارا را

بخند تا كه خراسانم شود چو صبح و صدا روشن

دو چشم حافظ و عطارند دو شهر غزنه و نيشابور

به سان چشم دو تا عاشق به عشق هم و جدا... روشن

دو سيب سرخ بدخشاناند دو گونهات به هوسناكي

بلوغ دختر فرخاري! رخت ز شرم و حيا روشن

دوشنبه، كابل و تهراناند به سان پلك و مژه، ابرو

بزن تو پلك و من ابرو كه قلبت عرش خدا... روشن

خزر خزر پر از آرامش محيط سبز خيالاتت

اگر به خاك زني دستت شود چو جام طلا روشن

25/4/1390

مشاعره 1

چگونه عاشقي كه فكر پيرهن نميكني

شهيد چشم خويش را چرا كفن نميكني؟

مهاجرم هنوز پشت مرز پلكهاي تو

نميزني تو پلك و دعوت وطن نميكني

گسيل داشتي تو لشكر نگاه پُر مژه

كه تير ميزنند... و جنگ تن به تن نميكني

مشاعره است بين ما هر آن كه باخت چه؟ بگو!

هميشه ميبري تو، فكر باختن نميكني؟

چمن شده است دسته هاي گل كه آب داده ام

تو هم تبسمي نثار اين چمن نمي كني؟

چه پرستاره اند دست و دامنت، هزار شب!

ستاره اي در آسمان به نام من نمي كني؟

قم، 29/4/1390

مشاعره 2

مشاعره؟ شروع با خودت غزل تويي

به لب بزن لبان واژه را عسل تويي

زبان سرخ توست وزن شعرهاي من

مفاعلن مفاعلن فعل فعل تويي

وگفته اند ميرسد تو را به هر كجا...

تو ميرسي چنين مرا مگر اجل تويي؟

شبيه قصههاي كودكي است لهجهات

تو شهرزاد شعر گو! اتل متل تويي!

مهاجرم كه معضلي است بودنم به شهر

من از خودم فرار كردهام بغل تويي

1/5/90

هلال رمضان

گوشة ابروي يار است هلال رمضان

خم و كج كج به شكار است هلال رمضان

ماه، پنهان شده در گوشة ابروي خودش

عشوه فرموده، نگار است هلال رمضان

پلك پسته به پس چادر طنّازي خويش

چشم ياري كه خمار است هلال رمضان

هرچه ناز است و كرشمه است در آن جمع شده

«دخترا شيشته قطار» است هلال رمضان

بر سر نيزه گل سرخ به نرگس مي گفت:

چشم بگشاي! سپاره است هلال رمضان

لب يك جوي، دو تا غنچة هم بغض چه شاد

مژده مي داد، بهار است هلال رمضان

دل آهن شده و زنگ زده! بال بزن

فرصت اشك و دو تار است هلال رمضان

چقدر بال زدن دغدغه ات كنج قفس؟

پر گشا! راه فرار است هلال رمضان

به تماشاي هلال آمدهام امشب من

گوشة ابروي يار است هلال رمضان

قم، 9/5 /1390

سفر مرقد مولا

به شاعر گرامي تكتم حسيني

خوش به حالت سفر مرقد مولا رفتي

به سلام دل صدپارة زهرا رفتي

تا دو سه روز دگر در نجفي گرم طواف

قطره بودي كه شب قدر به دريا رفتي

سرخ رويي ز فراواني غمهاي جهان

پيش مولاي خود از زخم شكوفا رفتي

آن قدر از دل صد پاره غزل ميخواندي

كه دل يار تو را گشت پذيرا، رفتي

نگرانم من از آيندة اين خاك سياه

بس كه با بعض و «خدايا و خدايا» رفتي

«ابرهاي همه عالم به دلم مي گريد»

بال در بال كدام ابر تو امّا رفتي؟

و سلامي برسان از دل سنگم، ساقي!

هر زمان در حرم حضرت سقا رفتي

نام سقا شب موج و حرم موسيقي است

رقص خنجر به دو ابرو بنما تا رفتي

رقص دوم جگر تشنه فقط دست افشان

هر زمان علقمه يعني لب دريا رفتي

قتلگاه آخر مستي است، ز خود عريان شو

گيسو و دست و سر افشان اگر آنجا

رفتي

آخر عشق به زيبايي زينب محو است

شام را فكر كن امروز كه فردا رفتي

قم، 13/5/1390

فال قهوه

به فال قهوه پيدا كردم آن چشمان رنگين را

كه كولي گفت ننوشته است در تقدير تو اين را

كه ننوشته است كولي جان؟ خودت بنويس در فالم

وگرنه سخت بر هم ميزنم تقدير و تكوين را

چنان در هم بريزم منطق آيينههايت را

كه ديگر فرق نتواني ز هم زين و تبرزين را

×××

و كولي گفت: «شاهين شو!» شدم، پرواز هم كردم

ولي آتش زدي با يك نگاهت بال شاهين را

كدامين كولي اي از استكان آرد در آغوشم

تو را كه سوختي اي فال قهوه بال و بالين را

تو خورشيدي و من پيراهني از شب به تن دارم

به روي زخمهايم مي كشي دامان چين چين را؟

سراسر ناز ميآيي عروس بندر فانوس!

تغافل ميكني در لابه لاي ناز، تمكين را

×××

خرامان ميرود از سنگفرش قلهها، بانو

نميبيند ولي در زير پا پرهاي خونين را

قم، 14/5/1390

بادام تلخ

به كودكان محروم دايكندي

رفتم به خوابِ نازِ همه ماهواره ها

امّا نبود اشك شما ماهپاره ها

اشك شما كه تلخ ترين عكس عصرهاست،

عكسي كه خواب مانده سر خار و خاره ها

ناقوس ها فريفتة دنگ دنگ خويش

نام خليفه هاست اذان مناره ها

ديدم هزار بار و فرو ريختم ز شرم

قلب شما شكست به جرم قواره ها

در هيچ متن نام شما اصل قصه نيست

جاري است مثل اشك هميشه كناره ها

«كاتب» كه بغض تلخ قلم بود، سالها

با نام تان گريست به رمز واشاره ها

***

شيرين نشد نگاه تو با هيچ دستگاه

بادام تلخ بوده نژاد هزاره ها

قم، 31/5/ 1390

به كدامين گناه

به كدامين گناه خنجر زد؟

شرك بود اين كه كفتري پرزد؟!

چه غريبانه يا رضا مي گفت

آخرين لحظه اي كه پرپر زد

پركشيدن در اين جهان جرم است

هر كه آمد پرنده را سر زد

_ رافضي و هزاره و شيعه!

حكم تكفير بر كبوتر زد

×

بوي ضحاك مي دهد اين تيغ

كيست اين اژدري كه چنبر زد؟

سالها پيش تر همين خنجر

سجده رفت و به فرق حيدر زد

شمر شد يك زمان به شط فرات

تير را بر گلوي اصغر زد

روز ديگر كنار بند امير

شعله در گيسوي صنوبر زد

×××

خون ما راز سرخ رويي ماست

كربلا را چقدر خنجر زد؟

28/7/1390

شرشر كاريز

غم ميزند جوانه و پاييز ميشود

خش خش دلم... چو شعله دلاويز ميشود

دل شعله نه... به سان يكي برگ خشك كاج

خش خش كنان به پاي تو آويز ميشود

چشم تو را نگاه... و چنين مينويسمش

خورشيد از آن دو پنجره سرريز ميشود

زل ميزني و زلزله آشوب ميكند

در بلخ باز حملة چنگيز ميشود

تو گندمي به وسوسه، اين دستهاي من

بي اعتنا به واژة پرهيز ميشود

باد از شمال شرق دلم در وزيدن است

امشب دلم دوباره غزل خيز ميشود

شعري كه از نگاه تو الهام شد به باغ

پاييز نه، كه شر شر كاريز ميشود

25/8/1390

دو هفت سال و دو تا چين(40)

چه بي قرار و چه بي بغض و بي كلام، وطن!

من آمده به تماشاي تو، سلام وطن!

شنيده كودك تو بوي سبز پيرهنت

و گويدش كه نرو پيش، هست دام، وطن

چه سالهاست كه تبعيد شانه هاي تو ام

اشاره كن كه دگر پرزده بيام، وطن!

بله! چو دامن چين چين توست پيشانيم

سپيد گيس شدم در عراق و شام، وطن!

دو هفت سال و دو تا چين، كمال بي دردي است

نسوخته، به فراقت شدم تمام وطن

اسير جنگل مازندران شده دل من

كجاست شيهة آن تك سوار سام، وطن!

دو بي كسيم به دو سوي هيرمند رها

نمي دهد دگر اينجا خدا پيام، وطن!

پيام نه، كه دگر قطره هاي باران نيز

دريغ كرده ز چشم من التيام، وطن!

«بيا بريم...» چگونه؟ ولي نمي گويند

چگونه باز كنم گام را ز گام، وطن!

و بي دليل، چو من، چشم در غروب، بخند

كه در گلو نكند بغضت ازدحام، وطن!

زابل، 1/9/1390

از بنفش جهان دو چشم تو

پيداست از بنفش جهان دو چشم تو

شهري كه سوخته است ميان دو چشم تو

زرتشتي است رقص نگاه تو نوبهار

آتشكده است آدميان دو چشم تو

اسفنديار، كشتة چشم سياه توست

چوب گز است جنس كمان دو چشم تو

در اهتزاز مانده درفش كيان هنوز

در بادهاي سركش سيستان چشم تو

پُر لعل ميشود جگرم چون لبت كه سرخ

تا فكر ميكنم به بدخشان چشم تو

شايد «شهيد» بوده تبارت كه اين چنين

جاري است شعر از خلجان دو چشم تو

ايران باستان مرا زنده كردهاي

رخشنده باد نسل كيان دو چشم تو

قم، 3/9/ 1390

مرز سمرقند

سيمرغ در پرواز بود از كنج چشمانت

پشت درختان گزِ انبوهِ مژگانت

شاه پدر هم تشنهي خون مني تلخ است!

بنشان به روي ديدگانم نوك پيكانت

آن گاه با تيري كه از خونم شده رنگين

از نو بكش جغرافياي خاك ايرانت

بلخي بكش در آن كه زرتشت اهورايي

آتش دميده در بهارستان ايمانت

خال كنار چشمهايت مرز چين باشد

هرچند آهوي ختن گلهاي دامانت

در سمت چپ، خال لبت مرز سمرقندش

چشمان من رخشي كه رو سوي سمنگانت

خود را چو شيرازي بكش با سعدي و حافظ

تيمور شاه اما نباشد نام سلطانت

مي خواهم امّا مال من باشي فقط، حتي

حافظ نبيند عكس يارش را به فنجانت

قم، 7 / 9/ 1390

ماه بنيهاشم

هرچند پلكهاي تو حل مسايل است

تحليل گفتماني چشم تو مشكل است

با عقل در سواحل چشمت قدم زدن

پروانهاي كه بال فروبسته در گل است

تو آخرين تجلي عشقي و كربلا

تا شام و تا مدينهاش هفتاد منزل است

چشمان تو چه ديد به گودال قتلگاه

بر نيزه خون چكان سر قرآن نازل است؟

دست و دهان كوفه به دارالاماره بند

خنجر بكش كه كشتة چشمان تو دل است

در قتلگاه، قاتل چشم تو تير بود

اما به قصر تير نگاه تو قاتل است

از كربلا تو ماه بنيهاشمي به بعد

بين تو و مدينه فقط شام حايل است

فهم بلند چاه و شب پرستاره را

از نخلها بپرس فقط، كوفه جاهل است

يك قطره اشك سر زد و لبريز شد غزل

تحليل گفتماني چشم تو مشكل است

10 /9/ 1390

گهواره ها را منفجر كردند

تقديم به شهداي روز عاشوراي شهر كابل در زيارتگاه حضرت اباالفضل

از شيشه هاي شهر كابل خون چكان پيداست

آيينه هاي شهرمان هر روز عاشوراست

از شانه اش افتاد در پاي علم پرخون

اين بار دستان رقيّه در حرم سقاست

گيسو به گيسو دختران آغشته در خون اند

در مخته ها بغضي كه تركيده است، «يا زهرا»ست

گيسوي سرخ كودكت را ناز كن، مادر!

اصغر هميشه در ميان خون خود لالاست

از چشم خونيني كه بين جا نماز افتاد،

بايد بداني سجده گاهش تربت مولاست

پرپرزنان قلبي ميان كوچه مي خواند

رنگ حنا هر جا چرا رنگ عروسي هاست؟

سبزينه پوشي مي زند فرياد در تصوير

يعني كه زينب باز بين كشته ها تنهاست

+++

پاي علم يك دختر معصوم مي گريد

دست سكينه همچنان در دامن آقاست

گهواره ها را منفجر كردند خواب آلود

شام غريبان شمع ها آبستن فرداست

خون شما دامان شان را زود مي گيرد

خون شما از جنس طوفانهاي عاشوراست

قم، 15/9/1390

قسمتم از تو

كاشكي خواب و به مژگان تو باشم هر شب

چاي باشم و به فنجان تو باشم هر شب

كاش مثل جگر سوخته در سيخ نگاه

تكه تكه به سر خوان تو باشم هر شب

ميكشي بر سر شب دست چنان فرخ زاد(41)

كاشكي من شب ايوان تو باشم هر شب

فصل پاييز كه از پنجره تب ميريزد

كاشكي تب شده در جان تو باشم هر شب

قهوهي تلخ شدن قسمت من بود از تو

رنگ گيسوي پريشان تو باشم هر شب

28/9/1390

بي قدر

اي بغض سنگ گشته كه جاري نمي شوي

در حنجره كه خنجر كاري نمي شوي

دل چون پرنده بر در و ديوار ميزند

امّا تو هيچ گاه قناري نمي شوي

دل منفجر شده است كه شكلي دگر شود

تو هم شكفته شكل اناري نمي شوي؟

اي بغض! قدر، آمد و رد شد، تو همچنان

بيقدر فكر لحظه شكاري نمي شوي

چون من كه در گلوي خودم گير ميكنم

در خويش گيركرده، فراري نمي شوي

پيداست از بهار تو سالي كه پيش روست

امسال نيز خاك سپاري نمي شوي

قم، 18/5/1390

با قلم مو پيكر شهمامه را

كيستي هم بغض من! طعم صدايت آشنا است؟

شرشر زنجيرهاي اشكهايت آشنا است

يك كمي همرنگ شيرين ارزگان مني

روي صخره قطره قطره رد پايت آشنا است

صورتت سرخ است با سيلي چونان ساحل زموج

در شب آوارگي ها روشنايت آشنا است

ياد گوهر شاد ميافتند كاشي هاي شهر

در خراسان كوچه كوچه اين حكايت آشنا است

بيشه بيشه از نگاهت آهوان رم مي كنند

قلهي پامير با حجب و حيايت آشنا است

با قلم مو پيكر شهمامه را از نو بكش!

رنگها را چون حنا انگشتهايت آشنا است

مات كن با چشم بادامت نگاه شاه را

كابلستان با دو قصر دلگشايت آشنا است

فيل باني مي كني شطرنج احساس مرا

كافري در كيش ها امّا خدايت آشنا است

16/10/1390 قم

[رباعيها]

[چون هلمند ]

اين چشمه كه مواج شده چون هلمند

خورده است به آفاق نگاهت پيوند

گل را و بهار را به من بخشيدي

بر مرقد سبز آرزوها سوگند

11/9/ 1389

آغاز

برتر ز فرشته ها و حور العين است

دستش همه جا زير سرم بالين است

اي يارك نزديك تر از جان در من!

با نام تو آغاز كنم شيرين است

1/ 10/ 1389

لطف خدا

اِستاد اگر مقابلم يك دنيا

شد لطف خداي شاملم يك دنيا

با عشق تو آغوش وطن شد غربت

تقدير و سپاس از دلم يك دنيا

قم، 1/10/ 1389

سخن شهنامه اي

چون بال فرشته اي رسيدي از نو

در پيكر من روح دميدي از نو

با آن سخن قشنگ شهنامه اي ات

انگار مرا تو آفريدي از نو

2/10/1389

تأييد

گفتم چو بنفشه عاشقت باشم من

هرجا بوَزي، شقايقت باشم من

هرگاه كه غنچه گك سخن ساز كند

تأييد كنم ، موافقت باشم من

2/10/1389

بال خيال

بر بال خيال خويش سرگردانم

مانند عقاب مي دهي جولانم

سرشار از اين كه بتكاني ابرو:

«يك جام دگر بگير و من نتوانم»

9/10/1389

موافقت

يك بار تو هم بگو دقم مي باشي

در قول و غزل موافقم مي باشي

من گفته ام و بار دگر مي گويم

اين بار تويي كه خالقم مي باشي

11/10/1389

كيش و مات

تصوير شدي كمي سپس كات شدي

با آينه ممنوع ملاقات شدي

ديگر نه پيامك و نه زنگي از تو

انگار كه من كيشم و تو مات شدي

11/10/1389

آرزو

بي ماه روي تو روزگارم تاريك

اين دل چو هلال ابروانت باريك

اي كاش ستاره خال در كنج لبت

مي گشتم من به آرزوها نزديك

12/10/ 1389

دار

مي خواهمت اي يار كه يارم باشي

روزم باشي و روزگارم باشي

بر گردن مرگ خويش مي آويزم

آنگاه كه اي سرو! تو دارم باشي

12/10/1389

مهمان

اي ماه! بيا و خانه را ويران كن

خود را ز حجاب ابرها عريان كن

يك شام مرا زخاك بردار و ببر

در خانة خود به آسمان مهمان كن

12/10/ 1389

دو بيتي

كج ابرو

كج است امروز ابروي دوبيتي

دو چشم لاله ها سوي دوبيتي

زِ شهد تازهي سرخ لبانت

عسل ساز است كندوي دوبيتي

10/10/1389

مشق دوبيتي

پر از جام غزل شهد لبانت

بلند از صد قصيده گيسوانت

من امشب مي كشم مشق دوبيتي

زِ روي شاهكار ابروانت

10/10/1389

اعجاز

هميشه دست هايش در قنوت است

طلبكار از خداي لايموت است

به ما تا مي رسد قربان اعجاز!

گلويش پُر زِ تار عنكبوت است!

10/10/1389 قم

ستاره

زِ رويت شعله اي اندوختم من

چراغ ماه را افروختم من

خودم چون يك ستاره گوشهي شب

نشستم تا سراپا سوختم من

11/ 10/ 1389 قم

بي غم

تو ديشب چون پري در آب رفتي

و يا در بستر مهتاب رفتي؟

زدي كبريت و من آتش گرفتم

خودت آرام و بي غم خواب رفتي!

11/10/ 1389 قم

آغاز

به نامت مي كنم آغاز خود را

به نازت مي دهم سُر سازِ خود را

شبيه دمبوره تا مي نوازي

كبوتر مي كنم آواز خود را

13/10/1389

برو خانه

ز هفته، چهارشنبه ها شده گم

سه شنبه شار مار و شار گندم

عجب لجباز بوده اين عجوزه

برو خانه برو خورشيد خانم!

همدلي

صدايت هست و سيما مانده پنهان

ز چشمانم تماشا مانده پنهان

دريغا همدلي هاي من و تو

هميشه در غزل ها مانده پنهان

18/12/1389 قم

پي نوشت

(1)شامگاهي دخترم «زينب» گفت: بابا چرا هميشه بچه هاي كوچه به من مي گويند «افغاني» . گفتم دخترم مهم نيست ما افغانييم. پاسخ داد «با با من افغاني نيم» از آن لحظه اين شعر در جانم شعله زد.

(2) . معبدي بوده است پر زاير در بلخ باستان.

(3) . پيامبر به ابوذر:دو شهر را جبرييل را بر پر مبارك خويش حمل مي كند: طرابلس و بلخ . (4) كنج شايگان نام كتابخانه اي مشهور در بلخ باستان.

(5) تبار برمكيان به گردانندگان معبد نوبهار در بلخ مي رسد (6) «چهارمين كشور با نزهت كه من اهورامزدا آفريدم بلخ زيبا با درفش هاي برافراشته است»/ ونديدا، فرگرد اول

(7) نورجهان بانوي قندهاري كه همسر با نفوذ جهانگير پادشاه گورگاني هند بود.

(8) . و آن را از بابت تعظيم « حضرت» مي گفتند چنانكه مسعود سعد گفته :

چوكردم ازهند آهنگ حضرت غزنين

برآن محجل تازي نژاد بستم زين ( لغت نامه دهخدا،مدخل غزنين)

.(9) نام اصلي شاهكار فردوسي كه امروزه به شاهنامه مشهور است.

(10) . كشف المحجوب نام اثر نامدار هجويري است

(11) . نام زادگاهم درجاغوري از توابع ولايت غزني .

(12) . نام كوهي در سنكشانده. كه همنام پامير نامدار است.

(13) ميچيد: ستاره

(14) رنگين كمان (15) . كليات خمس

. همان قزويني است كه در تنگناي قافيه چنين شده است. (16)

. برار=برادر(17)

(18) . حضرت علي (عليه السلام): هنگامي كه قائم ما قيام كند، درندگان و حيوانات اهلي با هم آشتي مي كنند، به طوري كه زني از عراق به شام مي رود

بدون آن كه درنده اي او را بترساند يا از آن حيوان بترسد. (19) . امام صادق(عليه السلام): علم و دانش 27 حرف است و آنچه پيامبران آورده اند، تنها دو حرف آن است و مردم تاكنون دو حرف را ياد گرفته اند. اما زماني كه قائم ما قيام كند 25 حرف ديگر آن را بيرون مي آورد و ميان مردم گسترش مي دهد و آن دو حرف ديگر را ضميمه ي 25 حرف مي كند تا اين كه مجموع 27 حرف را نشر مي دهد. (20) . پيامبر: مردي از اهل بيت من خروج مي كند. از آسمان بر او بركت نازل مي شود و زمين بركت هاي خود را براي او بيرون مي دهد. (21) امام صادق(عليه السلام) :هنگامي كه قائم آل محمد قيام كند، در بين مردم، طبق قضاوت داوود حكم صادر مي كند و احتياجي به دليل ظاهري پيدا نمي كند (زيرا) خداوند حكم واقعي را به او الهام مي كند و آن حضرت بر طبق آن، حكم صادر مي نمايد. (22) چو خورشيد تابان ميان هوا / نشسته بر او شاه فرمان روا

جهان انجمن شد بر تخت اوي/ فرومانده از فرة بخت اوي

به جمشيد بر، گوهر افشاندند/ مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين/ برآسوده از رنج تن دل ز كين

بزرگان به شادي بياراستند/ مي و جام و رامشگران خواستند

چنين روز فرخ از آن روزگار/ بمانده از آن خسروان يادگار. فردوسي.

(23) . در منابع آمده است كه رابطه زرتشت به عنوان پيامبر با اهورامزدا در روز نوروز برقرار شده است. بر اين اساس آغاز رسالت او را روز نوروز دانسته اند.

(24) . ازدحام ،شلوغ

(25) به باور مردم افغانستان

نوروز مصادف است با روز به خلافت رسيدن امام علي (ع)

(26) اشاره به كاهگل كردن جاده توسط مردم باميان باز در اعتراض به محروميتهاي اين منطقه.

(27) يارانه در شعر مولانا بلخي به معني ياري وكمك به كار رفته است:

هركه زين رنج مرا باز يكي يارانه

بكند در عوض آن بكنم من صدبار (28) شكل گفتاري «طناب بازي» در لهجة هزارگي.

(29) نام كتاب بوعلي سينا

(30) جرقه

(31) نام يكي از تنديس هاي باميان كه به شكل زن است.

(32) اشاره به نظرمشهورعاميانه وسنتي كه زن را آفريده شده از دنده چپ مرد ميداند.

(33) اعور: فرد يك چشم

(34) وفديناه بذبح عظيم / سورة صافات، آيه 107

(35) پسادست: نسيه

(36) اين غزل ناظر به بعضي از مفاهيم وانديشه هاي نيچه سروده شده است.(مرگ با شكوه، ابرمرد،تراژيك بودن زندگي، يأس، حقيقت وپندار،)

(37) از نگاه محتوايي اين شعر در دور بخش تقسيم مي شود: بخشهاي بيرون پرانتز را سخن رسمي كاتب وسفارش" دربار" تلقي كنيد و بخشهاي داخل پرانتز را نظر خود كاتب . جز بيت پاياني كه توصيف خودم از جاودان ياد كاتب است.

(38) تلميحي به سخن نيچه كه معتقد است دواليسم و تقسيم جهان به نيك و بد نخستين بار توسط زرتشت انجام پذيرفت.

(39) . سال 1390 در ايران سال جهاد اقتصادي نام گذاري شد.

(40). يكي از پر احساس ترين برنامه هاي كنگرة ملي شعر سيستان بازديد دسته جمعي مهمانان شاعر از مرز ايران با افغانستان بود. من بچگانه تر از همه دوست داشتم كه كمي پيشتر به سمت افغانستان بروم، امّا ميزبانان مسول با تاكيد مي گفتند پيش تر نرويد كه شليك مي كنند. سپاس از استاد عباس باقري به خاطر حسن مديريت و فراهم

سازي اين تجربة تكرار نا پذير.

(41) . دلم گرفته است 

به ايوان مي روم و انگشتانم را 

بر پوست كشيده شب مي كشم (فروغ فرخزاد) --------------- ------------------------------------------------------------ --------------- ------------------------------------------------------------

يك شعله نوبهاران

غزلها

دور تر از چشم اقيانوس

باران چه رنگين مي چكد از بال اين طاووس

آشوب رنگ است اين چمن با شورش فانوس؟

اين كيست اين روشن كه آنجا ماه مي تابد

شايد مرا مي خواند او از پشت اقيانوس

هر چند چشمانم به زير برفها گم شد

اما نبودم هيچگاه از آسمان مايوس

با بال يك پروانه شستم چشمهايم را

پر مي كشم تا دورتر از چشم اقيانوس

تا دورتر تا باغهاي از ازل سرسبز

جاري ست پاي هر درختش جويي از فانوس

آنك ببين طاووس ، آتش مي زند خود را

ديگر نمي ماند ميان رنگها محبوس .

جهان

جهان به روشنى برگهاى انگور است

اگرچه ديده من چون زمانه ام كور است

كسى تمام شب از ماهتاب مى تابد

هرآنچه پنجره امّا به شهر، شبكور است

نوشته اند به برگ شقايق وحشى

كه شهر دوست ز پندار اين و آن دور است

خوشا به حال ستاره كه از زمين كوچيد

خوشا به گل كه به نام شهيد، مشهور است

نگاه كن چقدر آسمان شهر آبى است

از آن دقيقه كه قلب دريچه پر نور است

بيا رها شو از اين عقل خودپسند اى گل!

كه هر كه پند پذيرد ز عقل، مزدور است

77/7 - قم

جست وجو

درختى، ريشه هايش را به گِرد ماه مى پيچيد

و ماه از لابه لاى ريشه ها، چون برگ مى لغزيد

كنارش، شاعرى مى خواست تا از خويش بگريزد

به پايش واژه هاى كهنه چون زنجير مى پيچيد

در آن سو - سمت باران - عارفى از نسل مولانا

جست وجو

درختى، ريشه هايش را به گِرد ماه مى پيچيد

و ماه از لابه لاى ريشه ها، چون برگ مى لغزيد

كنارش، شاعرى مى خواست تا از خويش بگريزد

به پايش واژه هاى كهنه چون زنجير مى پيچيد

چُنان فوّاره اى مست از وجود خويش مى رقصيد

كسى در جست وجوى خويش دريا را صدا مى زد

كسى خود را ميان كوچه هاى شهر مى كاويد

شب ديگر درخت و خانه و ساحل چراغان است

خودم ديدم چراغ قريه مان، مهتاب مى زاييد

خودم ديدم به چشم خود ميان جنگل و رؤيا

خدا از لابه لاى برگها چون ماه مى تابيد

77/10 - قم

محضر گل

كجاست يك شعله نوبهاران(1) كه در شعاعش جهان كند گل

كجاست غزنين روزگاران كه صبح هندوستان كند گل

نه كلك مانى، نه نقش ارژنگ، نه شعر جامى، نه رقص رومى

نه شور بهزاد كز دو كلكش، هرات در اصفهان كند گل

سپيده سر زد، نماز! شاعر! مگر نپيچيد بانگ تكبير؟

نماز كن تا ز واژه هايت فرشته خيزد، اذان كند گل

بخوان خدا را به واژه واژه، به جز خدا چيست لايق شعر؟

ادب نباشد به محضر گل كسى دگر بر زبان كند گل

اگر دوباره چُنان سنايى قدم نهادم به شعر و عرفان

ز چرخش رقص واژه هايم بشر به هفت آسمان كند گل

قسم به آتش، قسم به باران - كه هر دو از جنس نوبهارند -

كسى بيايد ز مشرقى ها كه در قدومش جهان كند گل

77/7 - قم

آب و آتش

خداى خويش را گم كرده ام، اى دختر هندو!

نمايان كن خدا را با تكان گوشه ابرو

نمايان كن كه يخهاى تعلّق بشكند در من

رهايى يابد ايمانم ز كفر اين همه جادو

الا اى آب و آتش! اين جهان از رقص تو برخاست

به پا شو تا جهان ديگرى برپا شود با تو

به پا شو يك تجلّى، تا بسوزد هرچه ابليس است

تجلّى كن كه خود را گم كنم در جلوه ات، ياهو!

بفرما تا كه دريا را ميان كوزه جا سازم

برقصانم، برقصم، نعره هوهو زنم؛ هوهو!

كنار خلسه ام بنشين و دستم را بر آتش زن

ببين از پنج انگشت من عشقت مى زند سوسو!

77/11/12

حقيقت مثل مرگ

اگر مردن نباشد، زندگانى بى سرانجام است

هرآنچه قامت حلاّج را افراشت، اعدام است

زمين بگذار پيكر را، اگر پرواز مى خواهى

بسا سيمرغ تا وابسته تن هست، گمنام است

نشان از پختگى دارد به روى خاك افتادن

نمى غلتد ز روى شاخه اش انجير تا خام است

در اين عالم به هرجايى كه رفتم، مرگ را ديدم

به سان بوى با گل، زندگى با مرگ همگام است

چنان در زندگى با مرگ عادت كن كه پندارى

حقيقت، مثل مرگ و، زندگى مانند اوهام است

نديدم جرعه اى آرام بخش از مرگ بالاتر

ببين آتش پس از مردن چقدر آرام آرام است

خودنويس ها

بى چشمه، ماهتاب فراوان نمى شود

بى ماهتاب، چشمه فروزان نمى شود

گنگ است قيل و قال شما خودنويس ها

ناديده ماه، پنجره تابان نمى شود

دنبال يك ستاره دنباله دار باش

فانوس سرد فلسفه، ايمان نمى شود

گفتى چقدر آينه ها بى تفاوتند

چيزى نه اى كه آينه حيران نمى شود

گفتى كه شاعرم من و از نسل مولوى

شمسى، چرا به پيش تو چرخان نمى شود

گفتى كه »فرم« مانع ديد است، گفتمت:

يوسف به باغ آينه زندان نمى شود

80/9/29

صبح خوانى

مى شود يك نيزه آيا جرأتى پيدا كنم؟

تا سر افتاده را از زير پا بالا كنم

مى شود آيا چُنان حلاّج بر بالاى دار

حقّ و ناحق بودنِ يك خلق را افشا كنم

مى شود يك ملت از هم فروپاشيده را

دانه دانه مثل تسبيحى، به هم يكجا كنم؟

مى شود يك پيرمرد خسته آواره را

برگ دعوتنامه از باغ وطن اهدا كنم؟

مى شود آرى، اگر من هم چو مولاناى بلخ

خويش را از زير پاى ديو و دد پيدا كنم

آن قدر از صبح خواهم خواند در اشعار خود

تا شب تلخ وطن را ناگهان فردا كنم.

79/11/6

كشورم يا...

پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو

هلمند مى دود به گدايى به چارسو

كابل به سان دختر بى آبرو شده

مى جويد از چكيدن اشك خود آبرو

دوشيزگان شهر گل سرخ را عسس

بسته است زير گنبد آيينه موبه مو

ديشب، هزار مادر گيسوسپيد بلخ

در اشكهاى خويش مرا داد شست وشو

امشب براى كشور خود، هان خداى من!

مى گردم اين جهان تو را جمله، موبه مو

يا كشورم دوباره به من باز مى دهى

يا عرش، همچو كشور من گشته زير و رو

قصه مكرّر جنگ

چه سان برون روم از شعله هاى چنبر جنگ؟

كه صف كشيده به هر سو هزار خنجر جنگ

چگونه در شب تاريك، اعتمادم را

چُنان چراغ ببخشم به دست لشكر جنگ؟

چگونه با صفى از واژه هاى ناچيزم

تفنگ را بستانم ز دست عسكر جنگ؟

چگونه شرح دهم كودكان سوخته را

به پيشگاه جلالت مآب رهبر جنگ؟

چگونه جمع كنم ذرّه ذرّه ماهم را

ز ريزريزگك آيينه مشجّر جنگ؟

زبان ببند و ميفروز زخمهاى مرا

كه خسته ام من از اين قصه مكرّر جنگ

80/7/13

انقلاب(2)

سراپا چشمم، اى رخساره پوشيده! نقاب افكن

بر اين آيينه از ياد رفته، مشتى آب افكن

منم قلبى برون از سينه ات، پژمرده و چركين

بيا در بر بگير اين قلب را، در تاب تاب افكن

الا اى پرتو گم كرده ره در ازدحام ابر!

صدا شو، آتشك در پيكر هر شيخ و شاب افكن

مدار زندگى سرد است بى خورشيد رخسارت

بتابان چهره را، چرخ فلك را در شتاب افكن

در آرامى مكن عادت چنان مرداب بى فرجام

به سان موج در پيراهن خود انقلاب افكن

گرايشهاى سنگى در پى تنديس گشتن هاست

تو اين تنديسها را دم كن و در التهاب افكن

رنج وطن سر رسيد

چلچله همسفر! بال سفر برگشا

با تپش آسمان سوى سحر پر گشا

عطر گل آفتاب مى وزد از سمت كوه

بر قدمش زودتر پنجره و در گشا

با وزش آفتاب، باغ، نفس تازه كرد

مثل ورقهاى گل، بال مكرّر گشا

ماه نهان در محاق! نوبت تابيدن است

بر سر ابر سياه، خنجر تندر گشا

آهوى رم كرده ام، خشم پلنگان شكست

باز بر اين بيشه ها چشم فسونگر گشا

شاعر اندوهمند، رنج وطن سر رسيد

فال شقايق بزن، دفتر ديگر گشا

80/9/22

وطن

وطنم! دوباره اينك تو و شانه هاى پامير

بتكان ستاره ها را كه سحر شود فراگير

بتكان ستاره ها را كه ستاره هاى اين شهر

همه يادگار زخمند، همه يادگار زنجير

من و ياد روزگارى كه شكوه بلخ و غزنين

شده بود عين مهتاب به درخشش جهانگير

منم و اميد روزى كه تو را دوباره بينم

كه شوى به سان طاووس به هزار رنگ تصوير

گل و گندم و شقايق بدمد ز دشتهايت

ز بلند شانه هايت شود آفتاب تكثير

وطنم! مباد روزى كه كسى ز غنچه هايت

به فراقت اشك ريزد، ز غمت شود گلوگير

80/10/2

تماشا

جهان يك چشمه شور است و انسان تشنه ناچار

دريغ از اشك شيرينى كه غلتيده است بر رخسار

بهشت و دوزخى در اين جهان جز باورت نشناس

جهنم چيست جز يك روح بيمار ز خود بيزار؟

بيا و اين جهان را با پريزادان تماشا كن

كه جانت از بهشت و روشنى و گل شود سرشار

بهشتم كن جهان را، دوزخ هجر تو ما را كشت

براى چندمين بار اين سرم برگشته است از دار

بيا و لحظه اى حافظ بخوان و دم غنيمت دان

گل بادام من! اى »شوخ شهرآشوب شيرين كار!«

78/10/30

ماه و ماهى

كه ديده، در زلال بى كران آب ماهى را

كه در گردن كشيده مى برد با خويش ماهى را

من امشب ماهى خوشبخت اقيانوس تقديرم

كه با خود مى برم هر جا كه مى خواهم نگاهى را

بسان گرگ و ميش آسمان در دمدماى صبح

به هم آميختم رنگ سپيدى و سياهى را

بيا اين دست وپاگم كرده را خود از زمين بردار

كه من گم كرده ام در محضرت هر راه و چاهى را

تو دريا باش و من نيلوفر روييده در دريا

كه مى سازد ز هر موجى برايش تكيه گاهى را

80/9/6

پوشش آينه

بپوش آيينه تا هر ذرّه خاكت آسمان گردد

شبانگاهان، حريمت اجتماع اختران گردد

بپوش آيينه تا اين كهكشان روشن شود با تو

برايت آفتاب و ماهتابش خانمان گردد

بپوش آيينه و آنگاه بر ساحل قدم بگذار

كه پيراهن برايت موجهاى بى كران گردد

كنار بيشه اى سرسبز بنشين و تماشا كن

كه دامانت پر از گلهاى سرخ و ارغوان گردد

گذر فرما كنار چشمه اى تا در نشيب دشت

هزاران چشمه سار از آستينهايت روان گردد

عزيز من! تمام اين جهان در بند آيينه است

بپوش آيينه تا هر لحظه در بندت جهان گردد

بپوش آيينه و آنگاه پاكوبان و دست افشان

كه صدها ماه برخيزد به پايت كهكشان گردد

80/10/2

عكس

رو به چشمه ، كوزه روي شانه اش

غرق در غرور دخترانه اش

يك چمن بنفشه رنگ چادرش

نام يك پرنده در ترانه اش

يك افق ستاره ي گداخته

گم در ابر بغض بي كرانه اش

مثل عكس ماه در ميان چاه

غرق اشك هاي بي بهانه اش

كوزه، نيم آب و نيم ماهتاب

ناگهان شكست از ميانه اش

گفت : آه كوزه مثل يك دلي

يك دل شكسته از زمانه اش

زيارت!

مادر ! غريبه نيستم آغوش باز كن

دست از كفن به سوي من اينك دراز كن

ده ساله آرزوي سفر كرده توام

برخيز و سفره ي دل پر درد باز كن

آورده ام براي تو سوغات جانماز

بر خيز و شادمانه دو ركعت نماز كن

با بوسه هاي گرم خود اي آبروي عشق

چشمان شرمسار مرا سرفراز كن

آتش گرفته ام سر خاك تو اي عزيز!

فكري به حال اين همه سوز و گداز حجله ي غريب

گلوي سهره مرا دريد ، داس

و خون سبز باغ را مكيد ، داس

به خلوت نسيم و نخل و ني نمود

چه غمگنانه ، نخل را شهيد ، داس

به چشم خويش ديدم آن شب شگفت

كه ماه را به خاك و خون كشيد ، داس

به كنج باغ حجله غريب او

چمن ، چمن ستاره را نديد، داس

دلم به گريه گفت كاش مي نمود

من و تو را كنار هم شهيد داس درياي خون

از اين پس، جنون مي دهم، جام خود را

به درياي خون مي زنم گام خود را

و... تا كي لب چشمه، زير درختي

به آواز ني تر كنم كام خود را

فراهم كنيد از گز خشك ، هيزم

كه آتش زنم اين دل خام خود را

به شمشير عصيان كنم پاره،پاره

لباس پر از ترس احرام خود را

شبي ، پر كشان مثل يك قطره ي سرخ

به امواجي از خون دهم نام خود را رونوشت اشكها

بشنو اى دستان سرگرم سحر! امشب صدايم را

وصل كن با روشنى هاى افق اشك رسايم را

واژه ها گنگ اند و رؤياهاى خنجرخورده، سرگردان

چون شروع سوره هاى خود رساتر كن صدايم را

روح من فرسود در اين شهر - چون مهتاب در مرداب -

تازه كن در من همان ايمان سبز روستايم را

كاش مى بخشيدى امشب جبرئيلى را كه بر بالش

مى نوشتم نسخه اى از رونوشت اشكهايم را

مثل يك پروانه آشفته تر از روح مولانا

چشمهايم غنچه پاى غنچه مى خواند خدايم را

آيينه را بر سنگ زد، خونريز كرد

سنگ برد آيينه ها را در گلوى چشمه شست

ماهيانش دانه دانه چيد و رنگ آميز كرد

ماهيان آيينه را پيش رخ ماهش گرفت

او از آيينه - تماشاى خودش - پرهيز كرد

سنگ؟ مهميز

ماهتابى ناگهان آيينه را لبريز كرد

آينه دريا شد و توفان شد و مهميز كرد

آينه مهميز كرد و گردباد آغاز شد

گردباد قلبم بود، آيينه؟ بماند... ماهيان

مردمكهايى كه چشمان مرا كاريز كرد

آينه تاريك شد و رنگ ماهيها پريد

رنگ ماهيها بهار تازه را پاييز كرد

82/2/14

كار

از سنگ ماشه تا لب زاينده رود، كار

تقدير من شده است ز چرخ كبود، كار

قلب مرا چو قدس به زنجير كرده است

دارد مگر نژاد ز قوم يهود، كار

افتاده بى رمق به كف كارگاه، من

او خشم مى كند كه به پا خيز زود، كار

از لحظه بلوغ - كه خود را شناختم -

اين گونه بوده ام من و اين گونه بود كار

ديشب خبر رسيد برايم ز قريه، آه

ديگر گذشت كار

ز كار و چه سود كار؟

گلچهره گفت و آه كشيد و ز هوش رفت

آتش گرفت كاغذ كاهى و خودكار

8/82

بال بسته

استغاثه به بارگاه حضرت معصومه (س)

معصومه جان! فداى تو جان و جهان من

اى كاش اشكها دهد اينك امان من

من مرغ پر شكسته ام از دوردستها

آتش گرفت شامگهى آشيان من

اين روزها تمام جهان سنگ مى زنند

بر بالهاى سوخته خونچكان من

من مانده ام كدام طرف بال و پر زنم

هستند شاخه ها همگى بدگمان من

بالم شكسته، راه نجف بسته، مكّه دور

آورده ام پناه به تو، ميزبان من!

لطفى نما كه باز شود بالِ بسته ام

خاموش گردد آتش از آن آشيان من

80/4/29

ديده

غايب ز ديده هايي و در ديده ها نهان

هرگز نديده ديده خودش را د ر اين جهان

بيهودگي است ديده اگر جستحو كند

خود را تمام عمر ميان ستارگان

روزي ازل كه عشق مرا پلك آفريد

تو ساختي ميان دو پلك من آشيان

جز در ميان اشك نديدم دگر تو را

اي كاش اشك هيچ نميداد امان مان

تشخيص بين ديده و دل گاه مشكل است

مشكل تر آن كه ديده كند در دل آشيان

مشكل تر آنكه ديده خودش عين دل شود

پيوسته خون فشاند از هر سو چكان، چكان

دل مردني است بسكه نديده است ديده را

بي ديده دل چگونه ز جايش خورد تكان صبح عزم

امشب آماج خروش موجهاى سهمگينم

مى خروشد رخش خون تازه مرگان در جبينم

قريه در سوك سياووشان به خود مى پيچد امشب

نيست كس تا آشنا سازد مرا با سرزمينم

نعش ماه قريه خون آلود پشت كوه مانده

پس زنيد، اى تيغها - اى تشنه كامان! - آستينم

دود تلخ استخوانهاى پدر پيچيده در باغ

آى مادر! خنجرم كو؟ كو كلاه آهنينم؟

صبح را در مشتهاى خود گره خواهم زد امشب

مى خرامد در افق تصوير زخم آتشينم

باران (2)

باران گرفت و پنجره مشغول ديدن است

انجير پير دودزده، گرم شستن است

در دوردست شهر، كسى از شكوفه ها

در حال قبض و بسط ز خود وارهيدن است

شاعر كنار پنجره تنها نشسته و

در فكر كشف تازه معناى بودن است

باران تمام گشت و نو شد جهان همه

گل پيشتاز عرصه شور و شكفتن است

من مانده ام كه چيست ز باران نصيب من

از كهنگى، سرم همه تاوان گردن است

79/9/21

شعر تازه

باز هم چراغ زد، به پنجره، چه شعله بود

پرفشان چيست اين شعاع تشنه ورود

باز كن دريچه! پلكهاى خواب رفته را

لحظه اى به جانب شگرف مشرق شهود

آن دو مشعل رها در آسمان، صداى كيست؟

آنكه اين چنين شكوهمند مى رسد فرود

شعر تازه ايد يا چراغهاى سبز وحى؟

اى دو شعله بر شما هزار پنجره درود آه،

يك فرشته ميهمان خانه من است

پنجره! به هيچ كس مده اجازه ورود

دختر كوچي

ماه هر چند ستاره است به دامن چيده

ماه يك دختر كوچي است كه شب دزديده

شام تا بام به اطراف زمين مي چرخد

-اي خدا كو وطنم كو وطنم ؟- ناليده

صبح از قصه ي او چشم افق خونين است

ناله اش در دل هر كوه وكمر پيچيده

غنچه ها از غم او شكوه به خورشيد برند

همگي آه زنان اشك به رخ پاشيده

**

امشب از واژه برايت وطني خواهم ساخت

كه افق تا به افق ماه در آن خنديده

كابلت را چمني طرح كنم روشن وسبز

كه در آن دختركان دست فشان رقصيده

19/12/85

فلسطين

اگر قد مى كشيد، از روى زين، يك نيزه، ايمانت

نمى شد اين چنين آلوده در خون لقمه نانت

كجا شد خشم تابان، خنجر مرحب براندازت؟

ببين، آنك در آتش سوخت، سوره سوره قرآنت

مسلمانى ز كام آتش و خون مى زند فرياد

تو سرگرم تماشايى، چه سان نامم مسلمانت؟

خداوندا! نمى دانم، چرا عرشت چراغانى است

مگر امشب شهيدان فلسطين اند مهمانت؟

فلسطين! همچنان تكبيرگوى و سنگ افشان باش

كه شيطان رجم خواهد شد به زير سنگبارانت

فلسطين! آتش و خون، رمز پيروزى است، مى دانم

به پا خواهد شد از آتش صلاح الدين دورانت

فلسطينم! تو اعجاز منى، منشور معراجى

تو قرآنى، تو قرآنى، خدا باشد نگهبانت

1379/9/11

لكنت پنجره

لكنت گرفته پنجره از شوق صحبتش

تاريك مانده ماه ز فرط خجالتش

از بس كه تند مى تپد از پشت پنجره

مبهوت مانده قلب من از قصد قربتش

من مانده ام كه موج گناهان خلق چيست

در پيشگاه وسعت درياى رحمتش

من بيمناك نيستم از رنج دوزخش

وامانده ام ز شرم اهانت به ساحتش

چشم طمع به حور و بهشتش نبسته ام

مى ترسم از ادامه هجران حضرتش

ماه مبارك است و من مات مانده ام

تا با چه شعر تازه كنم شكر نعمتش

شعرم تمام گشت و »او« ناسروده ماند

زيرا كه در خيال نگنجد حقيقتش

79/9/21

پايان تاريخ

والصبح ... ناگه سپيده افشاند مانند باران

والشمس ... ناگاه تاباند خورشيد را از گريبان

خورشيد را سوره سوره حل كرد در چشمهايش

آنگاه با پلكهايش خورشيد ها شد فراوان

خورشيد ها آيه آيه دامان شب را گرفتند

گاهي به شكل ابوذر گاهي به سيماي سلمان

اين روزها نيز با شب خورشيد ها در ستيزند

اما به شكل ستاره اما به نام شهيدان

***

اي آنكه لولاك گل كرد در محضر سبز نامت

تا تو نكردي تجلي حتي خدا بود پنهان

خورشيد تاريك و خاموش يك عمر مي گشت هر جا

روشن نگرديد تا كه با تو نياورد ايمان

والعصر... پايان تاريخ آبي است در آسمانها

هر چند يك عمر اين رود خورده است سيلي ز توفان

تبسم غرور

براي ولادت مولا علي (ع)

جرقه زد افق، دو تكه گشت آسمان

و چرخ زد زمين،شكافت كعبه از ميان

به كنج كعبه جا گرفت ماه مضطرب

مشوش ايستاد پشت نخل ها زمان

دو پلك بعد قفل هاي كعبه باز شد

و ماه، آفتاب در بغل شكفت از آن

پرنده پوش شد تمام نخل هاي شهر

پر از فرشته شد، بسيط سبز آسمان

نوشته بود بر پر بنفش جبرئيل:

علي ست اين شكوه لايزال بي كران

چو از جمال او شعاع عشق مي جهيد

خدا تبسم غرور داشت بر لبان ميان تيغ و سجده

در سوگ مولا علي (ع)

جرقه زد افق دو تكّه گشت آسمان

و چرخ زد زمين، شكافت كعبه از ميان

و خاك مرده اژدها شد و دهن گشاد

به كام خود كشيد ماه را از آسمان

كسى ميان تيغ و سجده تكّه تكّه شد

كسى كه محضر خداى بود در جهان

جريحه دار شد غرور وحى؛ ذوالفقار

زمين يتيم ماند در ميان كهكشان

خدا كه لوح محضرش به خون تپيده بود

هميشه كعبه را سياه پوش كرد بعد از آن

غربت

نذر حضرت زهرا)س( آسمان اگر كبود و قدخميده است،

غربت تو را به پيش چشم، ديده است

رنگ آفتاب اگر شده است سرخ گون،

رنگ و روى ماه اگر چنين پريده است،

گريه، گريه، گريه، كار ابرها شده است

بعد از آن كه غربت تو را شنيده است

غربتت غرور ذوالفقار را شكست

بى تو ذوالفقار، جان به لب رسيده است

بعد تو على شكسته تر ز ذوالفقار

كوه بغض در گلوى خود تنيده است

بعد تو دلِ على كه آفتاب بود

مثل يك ستاره به خون تپيده است

بعد تو على شكسته، خسته، چشمهاش

لحظه لحظه آه، پُر از آب ديده است

آه، بى دليل نيست اين كه شيعه ات

هر كجا كه هست، قامتش تكيده است

غربت تو مثل يك شكسته استخوان

در گلوى هر كه شيعه ات، خليده است

سالروز غربتت كه مى رسد فرا،

هر كدام قطره اشك ناچكيده است

1382/5/15

خون خدا

خون خدا شتك زده جوشيد از تنور

خورشيد سربريده درخشيد از تنور

خولى به پاى آينه افتاد و سنگ گشت

وقتى شكفت قامت توحيد از تنور

شب درگرفت و بستر تاريك شمر سوخت

چون زخم هاى سوخته، شوريد از تنور

هر زخم تازه اى كه در آتش گرفت جان

خونين تر از ستاره، تراويد از تنور

خورشيد را ميان طبق، حبس كرده بود

ناگاه بال و پر زد و تابيد از تنور

سوسن

زبان حال حضرت زينب )س( كربلا باقى است، بايد خيمه اى برپا كنم

پرچم افتاده را از خاك و خون بالا كنم

ماهتابم، كهكشانى از ستاره در پى ام

مى روم تا چون قيامت شام را رسوا كنم

گم شده يك دخترى از كاروانم، بايدش

چون ستاره از ميان بوته ها پيدا كنم

شام، خونريز است در تاريخ سرخ آفتاب

با زبان شعله بايد شام را فردا كنم

كوفه پيمان را چُنان فرق على درهم شكست

مثل سوسن بايدش با صد زبان افشا كنم

آيه آيه خون قرآن مى چكد از نيزه ها

قطره قطره بايد آن آيات را معنا كنم

79/11/11

تصويرى از فردا

در افق مى چرخى و امواجى از دريا به دست

آينه در آينه، تصويرى از فردا به دست

مى رسى از مشرق هفتاد و دو درياى سرخ

بيرق پر خاك و خون ظهر عاشورا به دست

مى دوى چون چرخباد از سر سر امواج نيل

نقشه اى از سرنوشت مسجدالاقصى به دست

كوهها هم مثل رودى مى خروشند از پَى ات

هر يكى يك جنگل سرسبز و يك صحرا به دست

مى رسى، خورشيد چنبر مى زند در دست من

پيشوازت، چرخ چرخان، مى رسم دريا به دست

ياد

امام! ياد تو در جسم و جانمان برجاست

چنان كه قلّه البرز همچنان برپاست

تمام شهر، نگاهش به سمت تو جارى است

نگاهها همه رودند و چشم تو درياست

تويى كه دختر زاينده رود در رقص است

تويى كه دست نكيسا به دست مولاناست

هزار بار سرودى كه: »شيعه يعنى عشق

شروع عشق ز فرق شكسته مولاست«

هزار بار سرودى كه: »اين جهان هيچ است

هرآنچه هست همان يك دو پلك عاشوراست«

امام! باز برايم بخوان، دلم تنگ است

بخوان كه پرچم سبزى در آسمان پيداست

78/8/19

يادگار اهورا

با يال از موج مي رفت ، مردي به شولاي دريا

دستش هماورد توفان، چشمش هماواي دريا

مي رفت و مي گفت : اي قوم ! در شام يلداي برفي

باغ شقايق نيفتد، از چشم فرداي دريا

مي گفت و تكرار مي كرد با دست هاي سپيدش-

خالي از آتش مبادا ، شمشير شيواي دريا

افسوس ديگر نگاهش ما را نوازش نمي كرد

آن يادگار اهورا ، روح مسيحاي دريا

بعد از تو اي صبح روشن ! ماييم و شبهايي از زخم

هر گام در كام توفان ، مانند شبهاي دريا

روزي كه خاموش گرديد، چشمانت از اين حوالي

چشمان گلدسته هاي گشت ، پيوسته درياي دريا غزل ياد

به ياد طلبه شهيد اختر محمد قاسمي

روان گشت بغض گلو گير من

شبي ، پشت پر چين تقدير من

در آن غم مرا همزباني نكرد

به جز چكه اشك سرازير من

پر و بال آهم چنان در گرفت

كه ققنوس شد تحت تاثير من

پري هاي دريا به تنگ آمدند

از امواج اشك فراگير من

در آن ازدحام غم و اشك و آه

نشد واژه اي ، قاب تصوير من

دگر تاب

ماندن ندارد دلم

مهيا كنيد اسب و شمشير من پير پامير

صداي شيهه خونين يك شمشير با من بود

گلوي سرخ خونالود يك تكبير با من بود

همان روزي كه تا نيزار هاي بلخ مي رفتم

نواي تلخ خونپالاي يك زنجير با من بود

سرود زخم ماهي هاي هامون موج مي انگيخت

و بغض غربت بي واژه پامير با من بود

سواري ، كوله بارش ابر و دستارش غبار آلود

كمان در دست ، در آيينه ي تصوير با من بود

گلويش مثل من آشفته ي بغض قناري ها

دو چشم شرقي دين پرورش درگير با من بود

شبي ديدم كه خم شد آسمان بر شانه هاي من

و اين از روشناي صحبت آن پير با من بود چاه ماتم

وقتي از دريا گل نيلوفرم ، گم مي شود

در كبود آسمان، بال و پرم گم مي شود

با فرود هر تبر بر ريشه ي سبز درخت

آخرين گلهاي سرخ باورم گم مي شود

در بلوغ باد و برگ و نغمه كاريز ها

خشم دست يار باران گسترم گم مي شود

اي پدر ، با اين كلاه آهنين شعله پوش

در عبور از نيزه ها، امشب سرم گم مي شود

با دو دست آتشين اين رياست پيشگان

عاقبت در چاه ماتم، حيدرم گم مي شود

باران

براي شهيد كوچك كربلا حضرت علي اصغر(ع)

تا در گلوي تشنه ي خنجر، صدا جاريست

خون گلويت كربلا در كربلا جاري ست

يا چون نسيم صبح تابستان گندم زار

نرم و ملايم روستا در روستا جاري ست

تا آسمان كوفه پا بر جاست مي دانم

خون تو در اين خاك

چون آب و هوا جاري ست

تا قطره آبي از فرات و دجله مي لغزد

باران بغضت در گلوي ابرها جاري ست

خون تو را در آسمان شعر پاشيدم

نامت ازين پس تا فراسوي صدا جاري ست در باد

براي مظلوميت كشورم افغانستان

سلام اي تك درخت ريشه در خون، شعله ور در باد

كه بر پا مانده اي با زخم انبوه تبر در باد

هميشه مي پرم از خواب وقتي خواب مي بينم

تو را با زخم هاي خونچكان شعله ور در باد

بگو! روزي به آغوش تو آيا باز مي گرديم؟

من و اين دسته دسته مرغكان دربه در در باد ؟

غزل مي ريزم ، امشب، كوزه ، كوزه بر لب جويت

كه تا بر شاخه هايت سبز گردد برگ و بر در باد

شبي با پاره هاي قلب خود ، ديوار خواهم ساخت

نمي خواهم كه تنهاتر شوي زين بيشتر در باد آشوب پنجره

براي ظهور موعود منتقم

گوش كن ! مي شنوي همهمه ي دريا را؟

تپش واهمه خيز نفس صحرا را؟

نور ، بي حوصله در پنجره مي آشوبد

باز كن پنجره ي بسته گلدانها را

واژه ها در شعف شعر شدن مي رقصند

ديدي آنك به افق چرخش مولانا را ؟

شيهه ي اسب كسي در نفس توفان است

گوش كن ؟ مي شنوي همهمه ي دريا را؟

سبز پوش اسب سواري، گل و قرآن در دست

آب مي پاشد ، يك مرقد نا پيدا را فرياد سرخ

به معلم شهيد شريعتي

اي از تبار سمندر!كاريز! درياي ايمان!

روياي سرسبز گندم ! خواب گل سرخ !

باران!

ابري تو ، رنگين كماني، كوهي ، پر از آبشاري

سبز است سطح " كويرت " چون جويبار مزينان

مي نوشم از اشكهايت، پيمانه پيمانه هر شب

جاري ست در گفتگويت تنهايي تلخ انسان

آميخته از تخيل ، عشق و زبان و تفكر

نجواي سبز تشيع! فرياد سرخ مسلمان

تو هفت پشت بشر را با عرش پيوند دادي

اي روح شفاف خونين ! از تيره ي سربداران ! مي توان ستاره زيست

گر اجاق شعله نيست در گلوي ني

خون لخته لخته چيست در گلوي ني ؟

روي موجها رهاست پاره هاي ماه

آسمان ! دمي بايست در گلوي ني

بي بلوغ نيست خاك اي ستاره ها !

مي توان ستاره زيست در گلوي ني

بغض نا چكيده ي مرا گلوي من !

نيز مي شود گريست در گلوي ني

روح زخمديده ! مرگ نا گزير نيست

مي توان دوباره زيست در گلوي ني . دو تا گنجشك

با پلكها پس مي زني خون را، پر مي شود چشمت ز خاكستر

تا چشم مي مالي فرو رفته ست ، بر ديده ات يك تير يا خنجر

گم مي شود در خاك و خاكستر ، چشمان سرگردان مبهوتت

مثل دو تا گنجشك خون آلود، در شعله و خون مي زند پر پر

آنسوتر از تو يك زن تنها با شعله هاي گيسويش در گير

نا گاه يك قنداق روشن را چون پاره آتش مي كشد در بر

از هيچكس ديگر نشاني نيست ، جر آن دو تا گنجشك خون آلود

شبها در آغاز غزلهايم ، در اشكهايم مي زند پر پر مثنوي

در گير بغض

به پيشگاه امام

عصر)عج( اى آخرين ستاره تابيده در زمين!

در آسمان شكفته و باليده در زمين!

يك لحظه گوش كن سخن سنگ پاره اى

كز آسمان فتاده و ناليده در زمين

من سالها به دست تو آيينه بوده ام

يك لحظه از فروغ تو خالى، نبوده ام

كردى ظهور در من و من شعله ور شدم

آيينه نه، كه خويشتن آيينه گر شدم

گاهى شدم ابوذر و خشمم شراره شد

يك تكّه استخوان به كفم ماه پاره شد

ريگ روان ز سوز دلم داغ داغ شد

يك باره، هرچه ريگ به صحرا چراغ شد

گاهى كميل آمد و در من نماز خواند

»يارب« سرود و هرچه نهان بود راز، خواند

سلمان شدم، ستاره يثرب مرا گداخت

در آسمان تمام ملايك مرا شناخت

رومى شدم و اژدر نفسم كرخت شد

بر چوب خشك دست كشيدم، درخت شد

هر سنگ را كه دست زدم، يك ستاره شد

هر خشت را كه سجده نمودم، مناره شد

تبريز را به شمس سپردم كه نَى زند

حافظ به سايه سار نَى اش جامِ مَى زند

يك روز... هرچه بود سرآمد دريغ و درد

آن اژدهاى هفت سر، آمد دريغ و درد

غايب چگونه اى كه جهان غرق نور توست؟

خورشيد، كوچك آينه اى از حضور توست

با هم درختهاى جهان دست داده اند

در محضر تو سبز و بلند ايستاده اند

گلها كه شاد و تازه و مست اند، يكسره

شب زنده دار روى تو هستند يكسره

بيهوده پيش روى تو ديوار مى زنند

»تو را كه بادهاى جهان جار مى زنند

غايب منم كه گم شده در من حضور تو

غايب منم كه نيست در اين ديده نور تو

من غايبم كه سرد شده در من آفتاب

من غايبم كه جان و جهانم شده سراب

اين كيست اين كه شكل هيولاست در زمين

نام خداى بر لب و شيطان در آستين

خون مى چكد ز دست و دهانش به روى من

آتش گرفته از نفسش چارسوى من

اين كيست اين

كه سمت نگاه من ايستاد

ديوار شد بلند و به راه من ايستاد

آيينه را ربود و مرا طبل جنگ داد

قلب مرا ستاند و مرا قلوه سنگ داد

بال مرا شكست و قفس را به من سپرد

عشق مرا گسست و هوس را به من سپرد

اينك جهان به سان دو چشم پُرانتظار

هم اشك ريز و هم به ظهورت اميدوار

هرچند پنجره است، گلوگير بغض تو

هرچند حنجره، همه درگير بغض تو

گنجشكهاى شهر، همه پر شكسته اند

صبح و بهار و عيد، همه ناخجسته اند

بى تو چقدر تيغ و صليب است در زمين

بى تو چقدر كعبه غريب است در زمين

بى تو چقدر جمعه ما غمگنانه است

بى تو چقدر گريه ما بى بهانه است

رخساره را بتاب كه شبها سحر شود

تنديسها بشورد و عالم دگر شود

آيينه را به چشمْ گشودن صدا بزن

اين پرده را به پنجره بودن صلا بزن

80/10/14

دوبيتي ها

مهمان

دلم مثل وطن ويرانه امشب

ز شهر و خانه سرگردانه امشب

چراغان كن حريم چشمها را

كه غم هاى وطن مهمانه امشب

غريب بيا از نابسامانى بناليم

ز دست جنگ و ويرانى بناليم

براى هرچه در عالم غريبه

براى هرچه افغانى بناليم

اسير لبانت برگ گل، چشم تو بادام

اسيرم كرده اى آرام آرام

دلم كبكى است بال و پر شكسته

كمند گيسوانت دام در دام شيشه و سنگ

دلم تنگه دلم تنگه خدايا!

هميشه با منت جنگه خدايا!

گهى مى بخشى و گه مى ستانى

جهانت شيشه و سنگه خدايا!

بى تو بدونت اين جهان زير و زبر باد

خدايش مثل من خونين جگر باد

هميشه با خودم مى گويم اى جان

بهشتش بى تو حتى شعله ور باد

غير مجاز

خداوندا عجب روزي رسيده

كبوتر بچه ها يك يك پريده

يكي پا بسته ي تل سيايه

يكي پر بسته ي سنگ سفيده

خبر آيد كه پشت آشيانه

يكي آزاد شد از آب و دانه

يكي در اردوگاه عسكر آباد

رها شد از غم و رنج زمانه

خداوندا تو كه داناي رازي

براي هر غمي تو چاره سازي

فراموشت شده اين بند گانت

و يا اينجا تو هم غير مجازي

وصف لب ارژنگ به پيش نقش تو سوختنى است

با نور رخت چراغ افروختنى است

در وصف لبت چگونه لب باز كنم؟

گر لب لب توست، هرچه لب، دوختنى است

رباعي آشفته از اقصاي قرون آمد مرد

آسيمه سر و كن فيكون آمد مرد

ناگاه " حرا " آيينه او محوش شد

از آيينه خورشيد برون آمد مرد نيمايي ها

دختران چشم بادامى سلام، اى دختران چشم بادامى!

من امشب شعر چشمان شما را مى سرايم باز

چقدر از دست چشمان شما كام زمين تلخ است

پريشب پيش »بابا« رفته

بودم من

دلش خون بود

دو چشمش مثل چشمان شما شرمنده »البرز« و »كارون« بود

پريشب مادرم كابل

تمام گيسوانش را به دستش كند و در درياى »هامون« ريخت

خودش ديوانه آسا، سربرهنه

خويش را انداخت

ميان موجهاى ياغى »هلمند«

به كام موجها فرياد مى زد

كجا شد دخترانم؟

دختران چشم بادامى

سلام، اى دختران چشم بادامى!

هزاران بار

كه چشمانم به چشمان شما افتاد

با خود آرزو كردم

كه كاش، اى كاش، من هم قطره اشكى مى شدم

يك روز

و مى غلتيدم از مژگان خونين شما بر خاك

شبى در خواب ديدم مادرم

لب يك جوى پُر خون ايستاده

مخته مى خواند

دو مرغى ناگهان از آسمان آمد

و هر دو بالهاى خويش را در جوى پُرخون شست

همين كه مرغها برخاست

دمادم جوى خون خشكيد

و مادر پَر درآورد و به سوى آسمانها رفت

چه كس از جمع تان خواب مرا تعبير خواهد كرد؟

الا اى دختران چشم بادامى!

78/10/13

هستى من و شما

پرنده غريب آشيانه سوخته

كه هيچ شاخه اى تو را نمى دهد پناه

بيا ميان زخمهاى شانه من آشيانه كن

به روى پلكهاى من

ز دانه هاى سرخ اشك من بنوش

بيا كه پلكهاى من

هميشه ميزبان ابرهاى درهم و به خويشتن گره خورده؟؟وزن

بوده اند

و بركه هاى چشم من هماره منزل پرندگان بى بهار

من اعتراف مى كنم

تمام هستى من و شما

همين دو دانه اشك تازه و بدون دامن است

بيا بنوش هستى مرا

بيا بنوش

بيا پرنده هزار زخم!

كه هيچ شاخه اى تو را امان يك گريستن نداد

بيا و سر به شانه هاى خشك من گذار و

زار زار گريه كن

براى خود، براى من

براى هر پرنده مهاجرى كه بى شناسنامه مرد و

بى كفن به روى دست خاك ماند.

***

از گلوي ني

چكه چكه مي چكيد

خون ارغواني شقيقه هاي آفتاب پير

روي شعله ي طلايي غروب سنگفرش

آسمان زبانه مي كشيد

از گلوي زخمي بليغ ني

گله

در سكوت دره محو...

چشمه با اشاره هاي روشن زلال

از ميان سبزه ها كشيد

رد پاي يك شغال

آفتاب بي رمق

چكه چكه محو شد

ميان شاخه هاي ارغوان

دره ماند و

حنجر بليغ باد و

تكه تكه آسمان .

شب پنجره

آشفته بود خواب پنجره ديشب

من بالا رفتم از پله هاي نيلوفر

و با تعارف يك شاخه گل

ماه را به خانه آوردم

هر دو

تا بامداد

به شيشه هاي خيس پنجره نگاه كرديم

نسيم پشت پنجره بي كس، نفس نفس مي زد

و هوش نيلوفر تمام شب

مشغول ماه بود

ناگاه

حله اي از شكوفه و شبنم پوشيد

گفت: اين دستمال كوچك زرين را

به هر پنجره كه بياويزي

سبز خواهد شد :

يك شاخه نيلوفر

دستمالم نيست

پنجره امشب سرد و تاريك است شانه در شانه كوه

براي "او" كه خواهد آمد

شانه در شانه ي كوه ، پر شكوه مي رسد

بسته آسمان به چوب پرچمش

چار سو به سمت كودكان ستاره مي پراكند

يال اسبش از صداي بال يك فرشته هم سپيد تر

سوي شاعران

پر اننتشار مي دهد

سوي شاعران نسل من

شاعران كوچكي كه مثل كودكان روستا

با شروع شامگاه

روي خاك ها نشسته

گاه ، ماه مي مكند

گاهي از ستاره هاي آب دار مي جوند

گاه ، خيز كرده سرخ مي كنند ، سنگ را به خون شب پره

شانه در شانه ي كوه ، پر شكوه مي رسد روايت دريا

يك قناري ديدم

در دل تنگ غروب

بر بلنداي درخت

بالش از خون كبوتر رنگين

شعر آتش مي خواند

رو به رويش دريا

خسته از نعش سپيده قوها

كف توفان بر لب

مثل ماري مجروح

مي خزيد آهسته سوي تاريكي شب

كركسي خون كبوتر در چنگ

دور شد از دريا

آسمايى(3)

آسمايى

بر لبت كف مى زند خون

نعش فرزندت به روى دست مانده

نه كفن، نه گور، نه تابوت

روزگاران درازى، شهر من در دامنت چون كودكى

آسود

بى كه از خوابش كند، حتّى كسى بيدار.

اى بسا شهزاده اى - يا پهلوانى -

كز فراسوها ميان بربست

تا شود شهزاده كابل

امّا

هيچ كس از سنگهاى آسمايى، نعش خود را باز پس نستاند

آسمايى مدفن شهزادگان و پهلوانان است

با توام من، آسمايى!

اين كه اينك اين همه درماندگى از چيست؟

قامتت چون برگ مى لرزد

از دو چشمت جوى خون جارى است

غيرتت كو؟

كس نديده، آسمايى زنده باشد؛

نعش فرزندش به روى دست مانده

نه كفن، نه گور، نه تابوت

آسمايى اشك ريزان گفت:

آه بر من!

آه بر حوّا!

79/9/9

گليم(4)

از كمر شكست كوه و قريه ماند بى شكوه

مادر ايستاد، بهت و اشك در نگاه

يك كلاغ جار زد

آسمان يتيم شد

خانه اى سياه پوش يك »گليم« شد يك پرنده، روى شانه ام نشست

خواب من پريد

روح من چكيد و سمت آب رفت

ابرها، گره گره

خويش را به روى من گشود

هرچه ابر بود، بسته ام به چشمهاى خود

چشم هاى من بدون اختيار

مى چكد.

77/7 - قم

وصيّت

كودكانم!

من اگر مردم، وصيّت نامه ام اين است:

روى قبرم باخط زيباى نستعليق بنويسيد

شاعر آواره از چندين پدر، گمنام

قدر حتى يك لحد خاك از وطن ناكام

روزگارى را به غربت زيست

شامگاهى

با تمام غربت و آوارگى از اين جهان كوچيد

اين چنين او تا قيامت، شاعر آواره باقى ماند

يادش افزون باد!

78/12/8

عنكبوت وار

حيف است يك پرنده

بر گرد خويش تار ببافد

حيف است يك پرنده

پرهاى خويش را

با سيم خاردار ببندد

اى گل! نژاد ما همه از خاك است

شبنم كه پر كشيد و فراتر رفت

در باورش هوايى از افلاك است.

در روزگار شب

سنگ سيه مباش

مانند يك ستاره دنباله دار

از خويشتن رها شو و در كهكشان بپيچ

در »قرن ماهواره« چنين عنكبوت وار

بر گرد خود حصار مپيچان.

78/10/11

سرنوشت برگ

آدمى پرنده نيست

تا به هر كران كه پر كشد، براى او وطن شود

سرنوشت برگ دارد آدمى

برگ وقتى از بلندِ شاخه اش جدا شود،

پايمال عابران كوچه ها شود.

78/4/7

ملت من

ابر ملّت من است

در كناره هاى آسمان

هرچه ابر سوخته است

خواهر من است.

78/6/2

بازم آفرين

نگار من!

تو را به عشقهاى كاغذى چه حاجت است؟

كه چهره مى كشى و قاب مى زنى مرا

در اين نگارخانه ها

به آتشم بكش

مرا كه هيچم از تو يادگار نيست

و بازم آفرين

چنان نَى اى كه خالى از خود است

و هر نفس تو را ز بند بند ناله مى كند

وگرنه من چه از نَى ام كم است

چنان بنالمت

كه دربمانى »از چگونه ساكتم كنى«

به سان مادرى

ز گريه هاى كودكش كه دست برده در اجاق داغ. سپيد ها

آن قريه قشنگم !

چشمه ي شفاف تر

از اشك چوپانان عاشق

و درختي مقدس ايستاده بر تيغه ي پر خراش كوه "دولانه"

شب كه چراغهاي قريه "گل" مي شود

خون از تن درخت

"جُر جُر "

بر خاك مي ريزد

و زنان چشم به راه

قلبهاي خويش را

با تار مويي از شاخه هايش مي آويزند

سپيده دم پرندگان مغمومي پيدا مي شوند

دانه دانه

قلبها را بر مي چينند

و عاشقان پير نامرد

زرهي از پلك خويش را

بر آن آتش مي زنند

تا در چشم به هم زدني

به بارگاه پادشاه " چهل دنيا "

فرود آيند

سه كوهي ست بلند

آسمان را بالا گرفته

تا دختران فقير

با كمك نسيم

ماه را از سوزن عبور دهند

و براي رويا هاي به غارت رفته

دستمالي به يادگاري

بدوزند شبها

از اولين كوه

پيرمردي به ستاره چيني مي رود

تا سحر گاهان

مادر و مسجد

لبريز از بغض گنجشكان گرسنه نباشند

سر كوه ديگر

عروسي گريان

ماه را نهاده بر دامن

عكس يك شير بسته در زنجير را

بر آن گلدوزي مي كند

و سومين

كوه

در بغض چوپاني گره خورده است

كه در پي گوسفندان گمشده

سنگ به سنگ مي شود

آه قريه قشنگم !

با اين همه

خدا چقدر مهربانتر بود

اگر آوارگي نبود.

آزادى

آزادى

تكّه نانى نيست

كه اربابى به بردگانش بخشد

آزادى

دانه نيست براى پرنده

آزادى بال پرنده است

آزادى

خالى نيست بر لب دخترى جوان

آزادى

قلبى است كه اگر در سينه اش نتپد

جوانى اش خواهد ايستاد

آزادى

پوقانه نيست كه عكس رئيس جمهورى را

در روزهاى انتخابات

در آسمان شهر بالا كشد

آزادى

آفتابى است كه اگر يك لحظه از مقابل زمين

برگرفته شود

زمين گورستانى خواهد شد.

شايد

كسى بتواند دست و پاى مان را

به زنجير

اما

آزادى مان را

چه كسى خواهد توانست

به زنجير كشد؟

آزادى

اراده خداوند است

چه كسى مى تواند با خداوند بجنگد؟

آرى

آزادى

آب و نان نيست

كه جيره بندى شود

آزادى خون است

آزادى هواست

امّا پرسش اينجاست:

»آزادى را

چه كسى به ما بخشيد؟«

آيا آزادى

همان امانتى نيست

كه روز نخست

خداوند به آدمش سپرد؟

70/11/12

آوازهاى مسموم

براى قهار عاصى تازيانه اى بر شانه ام مى پيچد

برآشفته

بر جنازه ات مى تازم

نوار حنجره ام در باد

بسان قمچينى تاب مى خورد

تا غبار بر آيينه ها بپاشد

لبخند دختر آواره

متلاشى مى شود

- آن سان كه جنازه ات -

دو انگشت مرموز

از انبوه شكستگى، شكوفا مى شود و

نوار حنجره ام

آوازهاى مسموم را

ترانه مى خواند.

تفتان

تفتان چقدر رنگين است

اگر برف نباشد

تفتان چقدر خونين است

اگر باران نباشد

چقدر مهربان است، تفتان

آنگاه كه پيكر زلّه مادرى را در آغوش مى گيرد

و چقدر خونخوار

وقتى مثل باد

بر گيسوان يك دوشيزه

چنگ مى زند

در تفتان

بادها

چشمان كودكى را

مثل ريگ

با خود بردند

ريگ ها

مثل برف

چشمان عروس خسته اى را پوشاند

بادها

غرور مرد

را چون دستمالى با خود بردند

آنچنان كه دزدان

گردنبند طلايى را بربايند

در تفتان فقط باران

زخمها را مى شويد

آرى فقط باران

پزشك بدون مرز است

آه تفتان!

من و تو چه رازهايى داريم. دوباره بهار از راه رسيد

امسال بوته هاى تفتان

يكسره گل سرخ داده است

گل سرخ

برف

باران

تفتان.

بهار 79

صداى زنان وطنم

من تمام شب

گريه زنى را مى شنوم

كه در آستانه بلخ

ماهتاب را

قرص نانى مى بيند

آويخته

بر درگاه خداوند

و آرزو مى كند

كه شب ديرتر بپايد

تا سحرگاهان

گريه كودكان گرسنه

آرامش فرشتگان به نماز برخاسته را

فرونريزد.

من تمام شب

كنار بستر دخترى اشك مى ريزم

كه تفنگ به دستان

حتى مرگ را هم از او دريغ داشته اند

من تمام شب

بر بالين زن پستان بريده اى مى نشينم

كه نفسهايش را مى دزدد

تا كودك شيرخوارش

بيدار نشود

من تمام شب

دختر نقاشى را

تماشا مى كنم

كه ستاره ها را كنار هم مى چيند

تا براى خود وطنى بسازد

امّا ناگهان

سپيده سر مى رسد

و ستاره ها دانه دانه

كوچ مى كنند.

آرى

من تمام شب صداى زنان وطنم را

مى شنوم. باران بخوان

بخوان!

مهاجر دختران

بام تا شام

گره مى زنند صدايت را

و به مغرب زمين مى فرستند

از اين پس خواب دربارها

خواهد شد آشفته

وقتى ناگهان شباهنگام

پرندگان قالى

آهنگهايت غمگنانه را

با خويشتن زمزمه كنند

بخوان!

از »گلوى گرفته كارگران مهاجر

در كارخانه ها

تركانده است

سنگها و آهنها را«

بخوان!

از نيلى تازيانه هاى دورترين دريا بخوان

كه پيچيده بر بى پناهى دست و پاى جوان

رؤياى بازگشت به وطن

گوهروار

از سينه اش برون چكيد

و در اعماق درياها

گشت ناپديد

بخوان

براى مادرى كه

خبر را شنيد و

در مخته اش لال ماند.

بخوان!

براى دخترى عاشق

كه بشارتهاى كلاغهاى دروغگو

دانه

دانه

موهايش را

سپيد كرد.

بخوان!

براى شاعرى كه زير باران طعنه ها

تغزلهايش را فراموش.

بخوان! بخوان!

گدازنده تر بخوان!

گمان كنم

خدا نيز شنيده باشد »يا مولا على«ات را

نگاه كن امسال

آسمان چقدر بارانى است

باران

باران

باران

بخوان!

بخوان!

بخوان!

بخوان باران!

باران بخوان

بخوان...

براى نان

پدرم

جوالهاى گندم

بر دوش مى كشيد

من

تمام زمين را

براى تكّه نانى گريستم

سنگ بر شكم بستم

و از آخرين پلّه زمين گذشتم

چنارهاى خشك

براى من سلام كردند.

من تمام اشكهايم را به

پايشان ريختم

خودم سبك دوش

در جست وجوى گورى براى خود

پيشتر رفتم. مى خواهم

همين سنگى كه بر شكم بسته ام

سنگ گورم باشد

گواهى براى بى گناهى ام.

79/9/9

خسوف

آن شب

ماه لرزيد، لرزيد و

كبود شد

مردم به نماز آيات برخاستند

و هرگز فكر نكردند

»چرا كبود شدن ماه« را.

از آن پس،

هرگاه ماه بر فراز مدينه مى رسد

كبود مى شود

مردم باز هم دو ركعت نماز مى خوانند

بى آن كه بدانند »چرا خسوف مى شود« را.

كنار باغچه

استوار و تابناك

غنچه گلي در دست

كنار باغچه

ايستاده بود

تكانهاي خيالي چادرش

اشاره هاي روشني بود

به سر نوشت سر گردان من

و پلكهاش

گشايش پنجره اي

به گلخانه مهتاب

جهان را وقتي

در غنچه گلي

به من پيشنهاد كرد

زمان

در عطر شاخه هاي ريحان

بر دستمالم

فرو چكيد

ديگر ستاره ها

گلوله نيستند

و آستين ها

غلاف هاي شمشير

بر گرديد اي ثانيه ها! بر گرديد

اگر هنوز خيال آيينه شدن داريد .

شايد...

باغباني هرگز

دستان نا رسم را

با جوانه ي نارنجي

پيوند نزد

بايد ماه را

در فنجان آب انداخت

و جرعه جرعه نوشيد

شايد

از اشتعال استخوانهايم

جرقه اي ايجاد شود

در ريشه هاي اين جنگل خاموش.

آرزو!

شعر هايم تكه ناني نشد

كاش قطره اشكي مي شد

براي كودكان گرسنه ي كابل

و قلبم

پژمرده گلي براي دختران ژوليده كاكل

كه روزگاري

مهتاب ، گل كمرنگ پيراهن شان بود يك كاروان خورشيد

تقديم به حماسه چهل دختران

آن روز كه از گيسوان سپيد مادران

هيزم ساختند

و استخوان هاي پدران را

آتش زدند

رمه ها خاكستر شدند

كمان داران وسوسه

به گام هاي حقير

در پي اسارت

يك كاروان خورشيد مي دويدند

كه بر كتف آسمان

نجابت مي كاشتند

تماشايي تر از آن نبود

كه شما با گيسوان پر خون

در سراشيب افق

مي رقصيديد

و شب زير پاهاي تان

در تب مرگ مي سوخت

خورشيد هاي من !

از زبان مادر فلسطيني

دختركم !

دريا گهواره ي كوچكت را

به كدامين آسمان خواهد برد

اين دو آتش رود

كه از سوي قلبم

به امواج احساس تلقين مي كنند

دوباره آيا ؟

به كدامين توفان

به تو خواهد پيوست

گيسوان برفي ام را ببين !

كه چگونه

در حرارت دو تنور خاكستر

آب مي شود

و قطره

قطره

بر فواره هاي رنگين سينه ام مي چكد

تا مظلوميتت را

در مشام سپيداران خواب آلود ساحل

انتشار دهد

شايد

تكاني در انديشه هاي شان

جاري شود .

و به دريا پيوندند .

*

گهواره كوچكم ! آسوده بخواب !

وقتي كه برادرت

از جنگ باز گشت

به او خواهم گفت

شعار زيتون يعني چه ؟ دستار هاي خونين

اي بيوه گان شهر!

بياوريد

دستار هاي خونين را

كه عَلَمي بسازيم و

بر تپه هاي چهار گانه شهر

بر افرازيم

اشكهاي تان را در ململي بپيچيد

تا از آن، بازو بندي سازم

براي شانه هاي زخمي كودكان تان

هق هق عروسكها را

پيچيده در خرقه ي نازكي

به خاك بسپاريد

دختران گيسوپريشان!

گهواره ي شكسته پر خون را

به هامون رها كنيد

پيش از آنكه مادران تان

از قبرستان بازگردند. خواهش باران

تو در لحظه هاي ازدحام سايه هاي مرگ

دستان ما و تفنگ را

آشتي دادي

تا پنجره ها را

با گلوله باز

كنيم

و در هجوم پاييز

ما و شقايق را

احساس شكفتن آموختي

تا فراتر از باد

پرواز كنيم

نگاه سبز تو

در ريشه هاي جنگل و علف

جاري ست

شاخه هاي درختان

دستان نيايش شبانه ي تو

خواهش باران را

تكرار خواهد كرد

چشم گشودن

مرگ

وارد اتاقم شد

چند فرشته

از انگشتانم به پا خاستند

و بر سفيدى كاغذ رقصيدند

رقص،

رقص،

رقص

چشم گشودم

اتاق پر از زندگى بود

فرشته ها در مقابل شماست

و فقط كافى است

مثل من چشم بگشاييد

تا پلكهايتان

پر از فرشته شود.

77/7 - قم جست وجو

تو را تازه شناخته ام

تو همان دختركى

كه سالهاست در غزلهايم

زندگى مى كند

چشمانت

همان سرزمين سحرآميز

كه سابها پيش دلم در آن گم شد

ملامتم مكن

من به دنبال دل خويشم

كه اين گونه - مژه به مژه -

چشمانت را جست وجو مى كنم

تو ديگر

در رؤياهاى من راه يافته اى

تو را چگونه

فراموش كنم؟

ملامتم مكن!

اگر مى توانى

دلم را به من بازگردان

بانوى رؤياهايم!

77/7 - قم

در آغوش واژه ها

گاهي

آنچنان غريب مي شوم

كه آسمان در اشكهايم غرق مي شود

و روياهايم

چون پروانه هاي آتش گرفته

در آغوش برگها و واژه ها

پناه مي برند

گاهي به نوبت

انگشتانم را مي سوزانم و

پنجره در پنجره

به دنبالت مي گردم

شايد

با سوختن آخرين انگشت

پروانه اي پيدا شود

و تمام پروانه هاي كاغذي را

كه پشت شيشه هاي مغازه ها

سر گردان مانده است

به پرواز در آورد. غمهاى خداوند

او

براى آن كه تنها نباشد

مرا آفريد

و هرچه غم داشت

در سينه ام فروچكاند

پس چگونه غمگين نباشم

من كه تمام غم هاى خداوند را

در سينه دارم؟

79/9/9

انتظار

ديدنت را

آنچنان به افق چشم دوختم

كه چشمانم از حدقه گم شد

اينك شايد چشمانم

دو ستاره اى باشند

سرگردان در افق

من ديگر

منتظر چشمان خودم

آيا مى شود روزى

چشمانم را

به من بازگردانى؟

79/9/13

راز

امشب

پنجره را خواهم پوشيد

تا ماه در من حلول كند

فردا

خورشيد

راز تابندگى اش را

در من افشا خواهد كرد.

79/2/3

سراسيمه

ديشب

مولانا مى رقصيد و دامنش

آتش گرفته بود

فرشته ها

سراسيمه بر او آب مى پاشيدند

خدا

فقط نگاه مى كرد و

لبخند مى زد.

77/9 - قم

اراده

چراغى در دست

مى روم و مى روم

تا جايى كه جهان پايان بيابد و

تو آغاز شوى

چراغ را به تو تقديم مى كنم

و خودم ناگهان

پروانه مى شوم و

بر دستانت

جان مى سپارم.

77/10/19 - قم

پُست

تا »پُست« نداشتم

مثل يك پروانه

به تمام گلها سر مى زدم

اما اكنون مثل يك تنديس

در ميدان شهر، ميخكوب شده ام.

پس بى دليل نبوده است

كه مار، پوست مى اندازد.

78/11/14

بال

قفس

هم بال خواهد شد

اگر پرنده بخواهد

نگاه كن

شهيد چگونه

با بالهاى بسته، پرواز مى كند.

79/11/6

تلاوت پنجره

ديشب

آن پنجره چقدر غمگنانه

تلاوت مى كرد:

»والصبح اذا تنفس«

و تو هرگز طلوع نكردى.

پياله چاى

بريز چاى، دخترم!

اى كاش مى توانستم

غمهاى آوارگى ات را

مثل يك پياله چاى بنوشم. فرشتگى

با عشق تو خدا را آغاز مى كنم

تو نخستين

كلمه اى كه امروزها

بر زبانم جارى مى شود.

بيا فرشتگى كن

و اين ذرّه خاك را

به خدا برسان.

ستاره

نمى دانم

تو ستاره اى كه زن شده است

يا ستاره تو است

كه از دست من

به آسمانها گريخته است. دغدغه

ميهنم!

براى سرودنت

دريا را

در خودنويسم مى ريزم

امّا دغدغه ام اين است

كه دريا تمام شود

و غمهايت ناسروده بماند. گمان

گاهى گمان مى كنم

شايد تو يك فرشته اى

كه براى هدايت من نازل شده است

و اين گمان

آنگاه به يقين مى رسد

كه چشمانت وحى مى شود

و من سرشار از سوره »نساء«.

كرم شبتاب

شب كه مى رسد فرا

كرم شبتاب

دست و پا مى زند

كه جهان خورشيد را

فراموش نكند

تو از كرم شبتاب

چه كم دارى

شاعر؟! تفاوت

نگار من!

يك شب اگر بخواهى

از قله ها بالا مى روم

و نامت را

بر گونه هاى ماه مى نويسم

تا جهان بداند

فرق بين ماه و ماهواره چيست راز (2)

قطره اشكى

از چشمان كودك گرسنه

بر آب چكيد

آب شور شد

و من دريافتم

چرا آب هاى جهان

اينهمه شور است.

شكوه

بمان برادرم

بمان

مرد در آتش شكوهمند است و

دريا در باد.

سوداگر(5)

سوداگرى كار من نيست

»قفس«(6) به دست براى تو مى گردم

پرنده بختم.

كفّاش

كفّاش سالخورده

ديروز درگذشت

او هميشه يك قطره اشك

در گوشه چشمانش مى سوخت

بى آنكه بر گونه هايش بغلتد.

بندر

رفته بودم به خليج

شبيه مولانا بود چقدر

آنگاه كه موج مى گرفت

و مرواريد مى پاشيد

به دامن مسافران بندر

دختران بندر به استقبالش

دف مى زدند

دف، دف، دف

مولانا مى چرخيد و كف مى زد

كف، كف، كف

كاش من هم مى توانستم

مثل دختران عاشق بندر

هرگاه دلم بگيرد

دفى بردارم و

به ديدار مولانا بروم.

شكل ماه

غمهاى من

هميشه ابر مى رسد سراغ من

من پنجره را

به رويشان مى بندم

تو اما

ناگهان به شكل ماه

سراغم آمدى

پنجره را

به روى ماه

چگونه مى توان بست؟!

تابعه

سراينده تمام شعرها تابعه است

افسانه نيست اين سخن

نگاه كن

شعرها چقدر بوى زن مى دهد.

81/8/22

نامه

چه بنويسم عزيزم؟

تمام سخن اين است:

»آب و دانه«

پرنده را اسير كرده است.

82/2/25

قتلگاه

قتلگاه

اقيانوسى بود

شاميان

گودال پنداشتند

گودال كجا و حجم خورشيد كجا؟

بارى

تا روزى كه خورشيد از اقيانوس

سر بركشد خونالود

هر روز عاشوراست.

82/8

خال 1

دلدارم!

ديگر دلتنگ نمي شوم

از آن روز كه دلم را بهم فشردي و

به كنج لبانت

خال زدي

ديگر دلي ندارم

كه تنگ شود

****

خال2

دلم خال شده است

خال

چه بزرگ ميشود

خال

چه تند تر مي تپد ميان سينه

طرح(1)

اندوهگين مباش، عزيز !

خون ستاره ها در دستانم به جوش آمده است

امشب مي جهم

اين آسمان خفته را

بر خاك مي كشم

ساعت در شروع: 10:20

پي نوشت

1) نوبهار«، نام معبدى بوده است در بلخ باستان.

2) اين شعر در زمان سلطه سياه طالبان سروده شده است.

3) آسمايى«، نام كوهى است در كابل.

4) گليم = فاتحه

5) سوداگر: نام دست فروشانى كه در قريه هاى افغانستان دست فروشى مى كنند.

6) ظرفى كه سوداگران اجناس و متاعشان را داخل آن مى گذارند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109