سرشناسه:
مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1388
عنوان و نام پدیدآور:
دانستنیهای حضرت امام رضا علیه السلام (دانستنیهای رضوی 1)/ واحد تحقیقات مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان .
مشخصات نشر:
اصفهان:
مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1388.
مشخصات ظاهری:
نرم افزار تلفن همراه و رایانه
وضعیت فهرست نویسی:
فیپا
موضوع:
چهارده معصوم - دانستنیها
موضوع:
علی بن موسی (ع )، امام هشتم ، 203 - 153ق .
در ولادت و اسم و لقب و کنیت حضرت رضا علیه السلام است
برگرفته شده از کتاب منتهی الامال مرحوم حاج شیخ عباس قمی (ره)
بدان که در تاریخ ولادت آن جناب اختلاف است و اشهر آن است که در یازدهم ذی القعده سنه صد و چهل و هشت در مدینه منوره متولد شده و بعضی یازدهم ذی الحجة سنه صد و پنجاه و سه گفته اند که بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام بوده که پنج سال، و موافق روایت اول که اشهر است ولادت آن حضرت بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام بوده به ایام قلیلی و حضرت صادق علیه السلام آرزو داشت که آن جناب را درک کند چه آنکه از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام روایت شده که می فرمود شنیدم از پدرم جعفر بن محمد علیه السلام که مکرر به من می فرمود که عالم آل محمّد علیهم السلام در صلب تو است و کاشکی من او را درک می کردم پس به درستی او همنام امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. (1)
شیخ صدوق روایت کرده از یزید بن سلیط که گفت:
ملاقات کردم حضرت صادق علیه السلام را در راه مکه و ما جماعتی بودیم، گفتم به او پدر و مادرم فدای تو باد! شما امامان پاکید و مرگ چیزی است که هیچ کس را
از آن گریزی نیست پس با من چیزی بگو تا برسانم به واپس ماندگان خود،
حضرت فرمود:
آری اینها فرزندان من اند و این بزرگ ایشان است و اشاره کرد به پسرش موسی علیه السلام و در او است علم و حلم و فهم و جود و معرفت به آنچه محتاجند مردم به آن در آنچه اختلاف می کنند در امر دین خود، و در او است خلق و حسن جوار، و او دری است از درهای خداوند متعال و در او صفتی است بهتر از اینها،
پس گفتم:
پدر و مادرم فدای تو باد! آن صفت چیست؟
فرمود:
بیرون می آورد خدای عز و جل از او دادرس و فریادرس این امت را و نور و فهم و حکم این امت را، بهتر زاییده شده و بهتر نور رسیده، محفوظ می دارد به او خدای تعالی خونها را و اصلاح می کند به او میان مردم نزاعها و انضمام می دهد به او پراکنده را و التیام می دهد به او شکسته را و می پوشاند به او برهنه را و سیر می کند به او گرسنه را و ایمن می سازد به او ترسان را و فرود می آورد به او باران را و مطیع و فرمانبردار او شوند بندگان، بهترین مردم باشد در هر حال، چه در حال کهولت و میان سالگی و چه در حال کودکی و جوانی، سیادت پیدا می کند به سبب او عشیره او پیش از رسیدنش به بلوغ، سخن او حکمت است و خاموشی او علم است، بیان می کند برای مردم آنچه را که اختلاف است در آن. الخ. (2)
علامه مجلسی رحمه اللّه در (جلاء العیون) در احوال حضرت امام رضا علیه السلام فرموده:
اسم شریف
آن حضرت علی و کنیت آن حضرت ابوالحسن و مشهور ترین القاب آن حضرت، رضا است، و صابر و فاضل و رضی و وفی و قرة اعین المؤمنین و غیظ الملحدین نیز می گفتند. (3)
ابن بابویه به سند حسن از بزنطی روایت کرده است که به خدمت امام محمّد تقی علیه السلام عرض کردم که گروهی از مخالفان شما گمان می کنند که والد بزرگوار شما را مأمون ملقب به رضا گردانید در وقتی که آن حضرت را برای ولایت عهد خود اختیار کرد؟
حضرت فرمود:
به خدا سوگند که دروغ می گویند بلکه حق تعالی او را به رضا مسمی گردانید برای آنکه پسندیده خدا بود در آسمان و رسول خدا و ائمه هدی علیهم السلام در زمین از او خشنود بودند و او را برای امامت پسندیدند، گفتم:
آیا همه پدران گذشته تو پسندیده خدا و رسول و ائمه علیهم السلام نبودند؟
گفت:
بلی،
گفتم:
پس به چه سبب او را در میان ایشان به این لقب گرامی مخصوص گردانیدند؟
گفت:
برای آنکه مخالفان و دشمنان او را پسندیدند و از او راضی بودند چنانچه موافقان و دوستان از او خشنود بودند، و اتفاق دوست و دشمن بر خشنودی از او مخصوص آن حضرت بود پس به این سبب او را به این اسم مخصوص گردانیدند. (4)
و ایضا به سند معتبر از سلیمان بن حفص روایت کرده است که حضرت امام موسی علیه السلام پیوسته فرزند پسندیده خود را رضا می نامید و می فرمود که بخوانید فرزند مرا رضا و گفتم به فرزند خود رضا، و چون با آن حضرت خطاب می کرد آن حضرت را ابوالحسن می نامید، پدر آن حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بود
و مادر آن حضرت ام ولدی بود که او را تکتم و نجمه و اروی و سکن و سمانه و ام البنین می نامیدند، و بعضی خیزران و صقر و شقراء نیز گفته اند. (5)
و ابن بابویه به سند معتبر از علی بن میثم روایت کرده است که حمیده مادر امام موسی علیه السلام که از جمله اشراف و بزرگان عجم بود، کنیزی خرید و او را به تکتم مسمی گردانید، و آن جاریه سعادتمند بهترین زنان بود در عقل و دین و حیا و خاتون خود حمیده را بسیار تعظیم می نمود، و از روزی که او را خرید هرگز نزد او نمی نشست برای تعظیم و اجلال او، پس حمیده روزی با حضرت امام موسی علیه السلام گفت:
ای فرزند گرامی!
تکتم جاریه ای است که من از او بهتر ندیده ام در زیرکی و محاسن اخلاق، و می دانم هر نسلی که از او به وجود آید پاکیزه و مطهره خواهد بود، و او را به تو می بخشم و از تو التماس می کنم که رعایت حرمت او بنمایی. چون حضرت امام رضا علیه السلام از او به وجود آمد او را به طاهره مسمی گردانید. و حضرت امام رضا علیه السلام شیر بسیار می آشامید، روزی طاهره گفت که مرضعه دیگر به هم رسانند که مرا یاری کند، گفتند، مگر شیر تو کمی می کند،
گفت:
دروغ نمی توانم گفت، به خدا سوگند که شیر من کم نیست و لکن نوافل و اورادی که پیشتر می دانستم به آنها عادت کرده بودم به سبب شیر دادن کم شده است و به این سبب معاون می خواهم که اوراد خود را ترک ننمایم. (6)
و به سند معتبر دیگر روایت کرده
است که چون حمیده، نجمه مادر امام رضا علیه السلام را خرید شبی حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دید و آن حضرت به او گفت که ای حمیده! نجمه را به فرزند خود موسی تملیک نما که از او فرزندی به هم خواهد رسید که بهترین اهل زمین باشد و به این سبب حمیده، نجمه را به آن حضرت بخشید و او باکره بود. (7) و ایضا به سند معتبر از هشام روایت کرده است که گفت:
روزی حضرت امام موسی علیه السلام از من پرسید که آیا خبر داری که کسی از برده فروشان مغرب آمده باشد؟
گفتم: نه،
حضرت فرمود که: بلکه آمده است بیا تا برویم به نزد او،
پس حضرت سوار شد و من در خدمت آن حضرت سوار شدم چون به محل معهود رسیدیم دیدیم که مردی از تجار مغرب آمده است و کنیزان و غلامان بسیار آورده است،
حضرت فرمود که کنیزان خود را بر ما عرضه کن، او نه کنیز بیرون آورد و هر یک را حضرت فرمود که داری و باید که بیاوری!
گفت:
به خدا سوگند که ندارم مگر یک جاریه بیمار،
حضرت فرمود که او را بیاور چون او مضایقه کرد حضرت مراجعه کرده روز دیگر مرا به نزد او فرستاد و فرمود که به هر قیمت که بگوید آن جاریه بیمار را برای من خریداری کن و به نزد من آور، چون رفتم و آن کنیزک را طلب کردم قیمت بسیاری برای او گفت، گفتم من به این قیمت خریدم، گفت من نیز فروختم و لیکن خبر ده که آن مرد کی بود که دیروز
با تو همراه بود؟
گفتم:
مردی است از بنی هاشم
گفت:
از کدام سلسله بنی هاشم؟
گفتم:
بیش از این نمی دانم،
گفت:
بدان که من این کنیزک را از اقصای بلاد مغرب خریدم، روزی زنی از اهل کتاب که این کنیز را با من دید پرسید که این را از کجا آورده ای؟
گفتم:
این را برای خود خریده ام،
گفتم:
سزاوار نیست که این کنیز نزد مانند تو کسی باشد و می باید که این کنیز نزد بهترین اهل زمین باشد و چون به تصرف او درآید بعد از اندک زمانی پسری از او به وجود آید که اهل مشرق و مغرب او را اطاعت کنند، پس بعد از اندک وقتی حضرت امام رضا علیه السلام از او به وجود آمد. (8)
و در (درّ النظیم ع (و (اثبات الوصیه) است که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود به جماعتی از اصحابش وقتی که تکتم را خرید به خدا قسم که من نخریدم این جاریه را مگر به امر خدا و وحی خدا، سؤال کردند از آن حضرت از آن، فرمود:
در بینی که من خواب بودم آمد به نزد من جدم و پدرم علیهما السلام و با ایشان بود شقّه ای از حریر پس آن پارچه حریر را باز کردند پس آن پیراهنی بود و در آن، صورت این جاریه بود، پس جد و پدرم به من فرمودند که ای موسی! هر آینه خواهد شد از برای تو از این جاریه بهترین اهل زمین بعد از تو و امر کردند مرا که هر وقت آن مولود مسعود به دنیا آمد او را (علی) نام گذارم و گفتند زود است که خداوند عالم ظاهر کند به او عدل و رأفت و رحمت
را پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند و وای بر کسی که او را دشمن دارد و انکار او نماید. (9)
شیخ صدوق به سند معتبر از نجمه مادر آن سرور روایت کرده است که گفت:
چون حامله شدم به فرزند بزرگوار خود به هیچ وجه ثقل و حمل در خود احساس نمی کردم و چون به خواب می رفتم صدای تسبیح و تهلیل و تمجید حق تعالی از شکم خود می شنیدم و خائف و ترسان می شدم و چون بیدار می شدم صدایی نمی شنیدم.
و چون آن فرزند سعادتمند از من متولد شد دستهای خود را بر زمین گذاشت و سر مطهر خود را به سوی آسمان بلند کرد و لبهای مبارکش حرکت می کرد و سخنی می گفت که من نمی فهمیدم، در آن ساعت حضرت امام موسی علیه السلام به نزد من آمد و فرمود که گوارا باد ترا ای نجمه کرامت پروردگار تو! پس آن فرزند سعادتمند را در جامه سفیدی پیچیده و به آن حضرت دادم، حضرت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و آب فرات طلبید و کامش را به آن آب برداشت پس به دست من داد و فرمود که بگیر این را که این بقیه خدا است در زمین و حجت خدا است بعد از من. (10)
و ابن بابویه به سند معتبر از محمّد بن زیاد روایت کرده است که گفت از حضرت امام موسی علیه السلام شنیدم در روزی که حضرت امام رضا علیه السلام متولد شد می فرمود که این فرزند من ختنه کرده و پاک و پاکیزه متولد شد و جمیع ائمه چنین متولد می شوند و لیکن
ما تیغی بر موضع ختنه ایشان می گردانیم از برای متابعت سنت. (11) نقش خاتم آن حضرت (ما شاءَ اللّهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ)؛ و به روایتی دیگر حسبی اللّه بوده.
فقیر گوید:
که این دو روایت منافات با هم ندارند، زیرا که آن حضرت را دو انگشتر بوده یکی از خودش و دیگری از پدرش به وی رسیده بود چنانچه شیخ کلینی روایت کرده از موسی بن عبدالرحمن که گفت:
سؤال کردم از حضرت ابوالحسن الرضا علیه السلام از نقش انگشترش و انگشتر پدرش، فرمود:
نقش انگشتر من (ما شاءَ اللّهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ) است و نقش انگشتر پدرم حسبی اللّه است، و این انگشتر همان است که من در انگشتم می کنم. (12)
در مختصری از مناقب و مفاخر و مکارم اخلاق ثامن الائمة علی بن موسی الرضا علیه السلام
مکشوف باد که فضائل و مناقب حضرت ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام نه چندان است که در حیز بیان آید و یا کس احصاء آن تواند و فی الحقیقه فضائل آن جناب را احصاء نمودن ستارگان آسمان شمردن است.
(وَ لَقدْ اَجادَ اَبونواسٍ فی قَوْلِهِ وَ هُوَ عِنْدَ هارون الرَّشید کَما فی الْمَناقِبِ اَوْ عِنْدَ الْمأمون کَما فی سائر الْکُتُبِ):
قیلَ لی اَنْتَ اَوْحَدُ النّاسِ طُرّا
فی عُلُوم الْوَری وَ شِعرِ البَدِیْةِ/
لَکَ مِنْ جَوْهَرِ الْکَلامِ نِظامٌ
یُثْمِرُ الدُّرَّ فی یَدَیْ مُجْتَنیهِ/
فَعَلی ما تَرَکْتَ مَدْحَ ابْنِ مُوسی
وَ الْخِصالَ الَّتی تَجَمَّعْنَ فیهِ/
قُلْتُ لااَسْتَطیعُ مَدْحَ اِمامٍ
کانَ جِبْریلُ خادِما لاَبیهِ (13)/.
و ما به جهت تبرک و تیمن به ذکر چند خبری از فضائل آن بزرگوار که در جنب فضائل او به منزله قطره ای است از بحار اکتفا می کنیم:
اول:
در کثرت علم آن حضرت است:
شیخ طبرسی روایت
کرده از ابوالصّلت هروی که گفت ندیدم عالمتری از علی بن الموسی الرضا علیه السلام و ندید او را عالمی مگر آنکه شهادت داد به مثل آنچه من شهادت دادم، و به تحقیق که جمع کرد مأمون در مجلسهای متعدده جماعتی از علماء ادیان و فقها و متکلمین را تا با آن حضرت مناظره و تکلم کنند و آن حضرت بر تمام ایشان غلبه کرد و همگی اقرار کردند بر فضیلت او و قصور خودشان و شنیدم از آن حضرت که می فرمود من می نشستم در روضه منوره و علما در مدینه بسیار بودند و هرگاه از مسأله ای عاجز می شدند جمیعا به من رجوع می دادند و مسائل مشکله خود را برای من می فرستادند و من جواب می گفتم. (14)
ابوالصلت گفت و حدیث کرد مرا محمّد بن اسحاق بن موسی بن جعفر علیه السلام از پدرش که می گفت پدرم موسی بن جعفر علیه السلام با پسران خود می فرمود که ای اولاد من! برادر شما علی بن موسی علیه السلام عالم آل محمّد است از او سؤال کنید معالم دین خود را و حفظ کنید فرمایشات او را، همانا من شنیدم از پدرم حضرت جعفر بن محمد علیه السلام که مکرر به من می گفت که عالم آل محمد علیهم السلام در صلب تو است و ای کاش من او را درک می کردم همانا او همنام امیرالمؤمنین علیه السلام است. (15)
دوم:
شیخ صدوق روایت کرده از ابراهیم بن العباس که گفت هرگز ندیدم که حضرت ابوالحسن الرضا علیه السلام کسی را به کلام خویش جفا کند و ندیدم که هرگز کلام کسی را قطع کند، یعنی در میان سخن او سخنی
گوید تا فارغ شود از کلام خود، و رد نکرد حاجت احدی را که مقدور او بود برآورد و هیچ گاهی در حضور کسی که با او نشسته بود پا دراز نفرمود، و در مجلس، مقابل جلیس خود تکیه نمی فرمود، و هیچ وقتی ندیدم او را که به یکی از موالی و غلامان خود بد گوید و فحش دهد و هیچ گاهی ندیدم که آب دهان خود را دور افکند و هیچ گاهی ندید که در خنده خود قهقهه کند بلکه خنده او تبسم بود و چون خلوت می فرمود و خوان طعام نزد او می نهادند ممالیک خود را تمام سر سفره می طلبید حتی دربان و میرا خور او، و با آنها طعام میل می فرمود و عادت آن جناب آن بود که شبها کم می خوابید و بیشتر شبها را از اول شب تا به صبح بیدار بود و روزه بسیار می گرفت و روزه سه روز از هر ماه که پنجشنبه اول ماه و پنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه میان ماه باشد از او فوت نشد و می فرمود:
روزه این سه روز مقابل روزه دهر است، و آن حضرت بسیار احسان می کرد و صدقه می داد در پنهانی و بیشتر صدقات او در شبهای تار بود، پس اگر کسی گمان کند که مثل آن حضرت را در فضل دیده است پس تصدیق نکنید او را، و از محمّد بن ابی عباد منقول است که حضرت امام رضا علیه السلام در تابستانها بر روی حصیر می نشستند و در زمستان بر روی پلاس و جامه های غلیظ و درشت می پوشیدند و چون برای مردم بیرون می آمدند زینت می فرمودند. (16)
سوم:
شیخ اجل احمد بن
محمّد برقی از پدرش از معمر بن خلاد روایت کرده است که هرگاه حضرت امام رضا علیه السلام طعام میل می کرد کاسه بزرگی نزدیک سفره خود می گذاشت و از هر طعامی که در سفره بود از بهترین مواضع او مقداری بر می داشت و در آن کاسه می گذاشت پس امر می کرد که بر مساکین پخش کنند آن وقت تلاوت می کرد آیه (فلاَ اقتحمَ الْعقبة) (17)
حاصل این آیه شریفه و آیات بعد از آن آنکه اصحاب میمنه و اهل بهشت در عقبه، یعنی امر سخت و مخالفت نفس داخل می شوند و آن عقبه آزاد کردن بنده ای است از رقیت یا طعام خورانیدن است در روز گرسنگی به یتیمی که دارای قرابت و خویشی باشد یا مسکینی که از بیچارگی و فقر و خاک نشین باشد، پس حضرت امام رضا علیه السلام می فرمود که خداوند عز و جل دانا بود که هر انسانی قدرت آزاد کردن بنده ندارد پس قرار داد برای ایشان راهی به بهشت، یعنی مقابل آزاد کردن بنده اطعام را قرار داد که هر شخصی بتواند به سبب آن راه بهشت گیرد و به بهشت رود. (18)
شیخ صدوق در عیون روایت کرده از حاکم ابوعلی بیهقی از محمّد بن یحیی صوفی که گفت:
حدیث کرد مرا مادر پدرم و نام او غدر بود گفت:
که مرا با چند کنیز از کوفه خریدند و من خانه زاد بودم در کوفه، پس ما را نزد مأمون آوردند و گویا در خانه او در بهشتی بودیم از راه اکل و شرب و طیب و زر بسیار، پس مرا او به امام رضا علیه السلام بخشید و چون به خانه او
آمدم آنها را نیافتم و زنی بر ما نگهبان بود که ما را در شب بیدار می کرد و به نماز وامی داشت و این از همه بر ما سخت تر بود پس من آرزو می کردم که از خانه او بیرون آیم تا مرا به جد تو عبداللّه بن عباس بخشید و چون به خانه او آمدم گفتی که در بهشت داخل شدم،
صولی گفت:
من هیچ زنی ندیدم عاقل تر از این جده ام و سخی تر از او، و او در سنه دویست و هفتاد بمرد و تخمینا صد سال داشت و از او خبر امام رضا علیه السلام را می پرسیدند،
او می گفت:
من از احوال او هیچ چیز یاد ندارم غیر از اینکه می دیدم که به عود هندی بخور می کرد و بعد از آن گلاب و مشک به کار می برد و نماز صبح که می کرد در اول وقت می کرد پس به سجده می رفت و سر بر نمی داشت تا آفتاب بلند می شد پس بر می خاست برای کارهای مردم می نشست یا سوار می شد، و کسی نمی توانست آواز بلند کند در خانه او هر که بود و با مردم کم سخن می گفت و جد من عبداللّه تبرک می جست به این جده من و روزی که امام او را به وی بخشید او را (مدبّره) ساخت، یعنی قرارداد که بعد از مرگ او آزاد باشد، وقتی خالوی او عباس بن احنف شاعر بر او داخل شد از این کنیز او را خوش آمد به جد من گفت این را به من ببخش، گفت:
این مدبره است، عباس بخواند:
یاَ غَدْرُ زُیِّن بِاسْمِکِ الْغَدْرُ
وَ اَساءَ وَ لَمْ یُحْسِنْ بِکِ الدَّهرُ/.
نام کنیز غالبا (غدر) است، به غین با نقطه
و دال بی نقطه، یعنی بی وفایی و عرب امثال این نامها نام می کنند مثل غادره که هم از نامهای کنیزان ایشان است؛
یعنی:
ای مسمی به بی وفایی زینت گرفت به نام تو بی وفایی، و بد کرد و خوب نکرد با تو روزگار که نام تو را بی وفایی نهاد. (19)
پنجم:
و نیز به سند سابق از ابو ذکوان از ابراهیم بن عباس روایت کرده که گفت ندیدم هرگز حضرت امام رضا علیه السلام را که از او چیزی بپرسند و نداند، و ندیدم از او داناتر به احوالی که در زمان پیش تا زمان او گذشته است و مأمون او را امتحان می نمود به هر سؤالی و او جواب می گفت و همه سخن او و جواب او و مثلها که می آورد همه از قرآن منتزع بود و او در هر سه روز قرآن را ختم می کرد و می گفت:
اگر خواهم در کمتر از سه روز ختم می کنم اما هرگز به آیه ای نمی گذرم مگر آنکه فکر می کنم در آن و تفکر می کنم که در چه چیز فرود آمده بود و در کدام وقت نازل شده از این روی به هر سه روز ختم می کنم. (20)
ششم:
و نیز در کتاب مذکور از ابراهیم حسنی روایت کرده که مأمون برای حضرت رضا علیه السلام جاریه ای فرستاد چون او را نزد آن حضرت آوردند کنیزک اثر پیری و موی سفید در آن حضرت علیه السلام بدید گرفته شد و برمید چون حضرت آن بدید او را به مأمون باز گردانید و این ابیات را به او نگاشت:
نَعی نَفْسِی اِلی نَفْسِی الْمشیبُ
وَ عِنْدَ الشَّیْبِ یَتََّعِظُ الْلَّبیبُ/
فَقَدْ وَلَی الشَّبابُ اِلی مَداهُ
فَلَسْتُ اَری مَواضِعَةُ
یَؤُوبُ/
سَاَبْکیِه وَاَنْدُ بُهُ طَویلا
وَ اَدْعُوهُ اِلَی عَسی یُجیبُ/
وَ هَیْهاتَ الَّذی قَدْفاتَ مِنْهُ
تُمَنّینی بِهِ النَّفْسُ الکَذُوبُ/
وَراعَ الغانِیاتِ بَیاض رَأسی
وَ مَنْ مُدَّ الْبَقاءُ لَهُ یَشیبُ/
أرَی البیْضَ الْحِسان یَجُدْنَ عَنّی
و فی هجرانهن لنا نصیب/
فَاِنْ یَکُنِ الشَّبابُ مَضی حبیبا
فَاِنَّ الشَّیْبَ اَیْضا لی حبیبُ/
سَأصْحَبُهُ بِتَقْوَی اللّهِ حَتّی
یُفَرِّقَ بَیْنَنَا اْلاَجَلُ الْقَریبُ/.
یعنی پیری و موی سفید خبر مرگ مرا به من داد و نزد پیری پند می گیرد عاقل به تحقیق جوانی پشت کرد به سوی نهایت خود پس نمی بینم که او باز گردد به موضع خود زود باشد که بگریم بر جوانی و نوحه کنم بر او زمانی دراز و بخوانمش سوی خود شاید اجابت کند و هیهات جوانی که رفت از دست باز نیاید، نفس دروغ اندیش مرا در آرزوی او می افکند و بترسانید و برمانید زنان با جمال را سفیدی سر من و هر که دیر بماند و بقاء او امتداد یابد پیر گردد، می بینم که زنان سفید نیکو کناره می کنند از من و در هجران ایشان مرا نصیب و بهره است پس اگر جوانی رفت در حالتی که دوست بود پیری هم دوست من است زود باشد با او همراهی کنم به تقوای خدا تا جدا کند میان ما اجل نزدیک. (21)
مؤلف گوید:
که شیخ نظامی در این معنی چند شعری گفته که بی مناسبت نیست ذکرش در اینجا، فرموده:
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر/
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو هم بگریزی از یار/
بر آن سر کآسمان سیماب ریزد
چو سیماب از همه شادی گریزد/.
هفتم:
شیخ کلینی روایت کرده از الیسع بن حمزه قمی که گفت:
من در مجلس حضرت امام رضا علیه السلام
بودم سخن می گفتم با آن جناب و جمع شده بود در نزد آن جناب خلق بسیاری و سؤال می کردند از حلال و حرام که ناگاه داخل شد مردی بلند قامت گندم گون پس گفت:
(اَلسَّلامُ عَلَیک یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ)!
من مردی می باشم از دوستان تو و دوستان پدران و اجداد تو علیهم السلام از حج برگشته ام و گم کرده ام نفقه ام را و نیست با من چیزی که به سبب آن یک منزل خود را برسانم پس اگر فکری می کردید که مرا راه می انداختید به سوی شهرم و خداوند بر من نعمت داده (یعنی من در شهرم غنی و مالدارم) پس در وقتی که برسم به شهر خود تصدق می دهم از جانب شما به آن چیزی که عطاء می فرمایی به من چون که من فقیر و مستحق صدقه نیستم، حضرت به او، فرمود:
بنشین خدا ترا رحمت کند و رو کرد به مردم و برای ایشان سخن می گفت تا آنکه پراکنده شدند و باقی ماند آن خراسانی و سلیمان جعفری و خیثمه و من، پس فرمود:
آیا رخصت می دهید مرا در دخول، یعنی رفتن به حرم؟
پس سلیمان گفت:
خداوند کار تو را پیش آورد. پس برخاست و داخل حجره شد و ساعتی ماند پس بیرون آمد و در را بست و بیرون آورد دست مبارک را از بالای در و فرمود:
کجا است خراسانی؟
عرض کرد:
حاضرم در اینجا،
پس فرمود:
بگیر این دویست اشرفی را و استعانت جوی به او برای مخارج و کلفت های خود و متبرک شو به او و صدقه مده آن را از جانب من و بیرون رو که من ترا نبینم و تو مرا نبینی، پس بیرون آمد، سلیمان گفت:
فدای
تو شوم! عطای وافر دادی و رحم فرمودی پس چرا روی مبارک را از او پوشاندی؟
فرمود:
از ترس آنکه ببینم ذلت سؤال را در روی او به جهت برآوردن حاجتش! آیا نشنیدی حدیث رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم را که پنهان کننده نیکی معادل است با هفتاد حج یعنی عملش، و افشاء کننده بدی مخذول است و پوشاننده آن آمرزیده شده است، آیا نشنیدی کلام اول را:
مَتی آتِهِ یَوْما اُطالِبُ حاجَةً
رَجَعْتُ اَهلی وَ وَجْهی بِمائِهِ؛
حاصل مضمون آن است که ممدوح من کسی است که اگر روزی به جهت حاجتی نزد او روم بر می گردم به سوی اهل خود و آبروی من به جای خود باقی است، نحوی رفتار می کند که به مذلت سؤال گرفتار نمی شوم. (22)
مؤلف گوید:
که ابن شهر آشوب در (مناقب) این روایت را نقل کرده پس از آن فرموده که آن حضرت علیه السلام در خراسان در یک روز عرفه تمام مال خود را بخش کرد! فضل بن سهل گفت که این غرامت است.
فرمود:
بلکه غنیمت است، پس فرمود:
غرامت نشمر البته چیزی را که به آن طلب می کنی اجر و کرامت را انتهی. (23)
و بدان که توسل جستن به حضرت امام رضا علیه السلام برای سلامتی در سفر برّ و بحر و رسیدن به وطن و خلاصی از اندوه و غم و غربت نافع است و گذشت در کلام حضرت صادق علیه السلام که تعبیر فرموده از آن حضرت به (دادرس و فریادرس امت)، و در زیارت آن حضرت است:
(اَلسَّلامُ عَلَیْکَ علی غَوْثِ اللَّهْفانِ وَ مَنْ صارَتْ بِهِ اَرْضُ خُراسان، خراسانَ).
سلام بر فریادرس بیچارگان و کسی که گردید به سبب او
زمین خراسان محل خورشید، این معنی را حموی در (معجم) از خراسان نموده. (24)
هشتم:
ابن شهر آشوب روایت کرده از موسی بن سیار که گفت من با حضرت امام رضا علیه السلام بودم و نزدیک شده بود آن حضرت به دیوارهای طوس که شنیدم صدای شیون و فغان، پس پی آن صدا رفتم ناگاه برخوردیم به جنازه ای چون نگاهم به جنازه افتاد دیدم سیدم پا از رکاب خالی کرد و از اسب پیاده شد و نزدیک جنازه رفت و او را بلند کرد پس خود را به آن جنازه چسبانید چنانکه بره نوزاد خود را به مادر چسباند. پس رو کرد به من و فرمود:
ای موسی بن سیار! هرکه مشایعت کند جنازه دوستی از دوستان ما را از گناهان خود بیرون شود مانند روزی که از مادر متولد شده که هیچ گناهی بر او نیست. و چون جنازه را نزدیک قبر بر زمین نهادند دیدم سید خود امام رضا علیه السلام را به طرف میت رفت و مردم را کنار کرد تا خود را به جنازه رسانید پس دست خود را به سینه او نهاد و فرمود:
ای فلان بن فلان!
بشارت باد ترا به بهشت بعد از این ساعت دیگر وحشت و ترسی برای تو نیست.
من عرض کردم:
فدای تو شوم!
آیا می شناسی این شخص میت را و حال آنکه به خدا سوگند که این بقعه زمین را تا به حال ندیده و نیامده بودید؟
فرمود:
ای موسی!
آیا ندانستی که بر ما گروه ائمه عرضه می شود اعمال شیعه ما در هر صبح و شام پس اگر تقصیری در اعمال ایشان دیدیم از خدا می خواهیم که عفو کند از او و اگر
کار خوب از او دیدیم از خدا مسئلت می نماییم شکر، یعنی پاداش از برای او. (25)
نهم:
شیخ کلینی از سلیمان جعفری روایت کرده که گفت:
من با حضرت امام رضا علیه السلام بودم در شغلی پس چون خواستم بروم به منزلم فرمود:
برگرد با من و امشب نزد من بمان. پس رفتم با آن حضرت پس داخل شد آن حضرت به خانه وقت غروب آفتاب پس نظر کرد به غلامان خود دید مشغول گل کاری می باشند برای ساختن اخیه برای رستوران یا غیر آن ناگاه دید سیاهی را با ایشان که از ایشان نیست فرمود چیست کار این مرد با شما؟
گفتند:
کمک می کند ما را و ما چیزی به او می دهیم،
فرمود:
مزدش را گفتگو کرده اید؟
گفتند:
نه، این مرد راضی می شود از ما به هر چه به او بدهیم. پس حضرت رو آورد و زد ایشان را به تازیانه و غضب کرد برای این کار غضب سختی،
من گفتم:
فدای تو شوم! برای چه اذیت بر خودتان وارد می آورید،
فرمود:
من مکرر ایشان را نهی کردم از مثل این کار و اینکه کسی با ایشان کاری بکند مگر مقاطعه کنند با او در اجرتش و بدان که نیست احدی که کار بکند برای تو بدون مقاطعه پس تو زیاد کنی برای آن کارش سه مقابل اجرتش را مگر آنکه گمان می کند که تو کم دادی مزدش را و اگر مقاطعه کردی با او پس بدهی به او مزدش را ستایش می کند ترا به آنکه وفا کردی و اگر زیاد کردی بر مزدش یک حبه می داند آن را و منظور دارد آن زیادتی را. (26)
دهم:
روایت شده از یاسر خادم که گفت:
چون حضرت امام رضا علیه
السلام خلوت می کرد جمع می کرد تمام حشم خود را از کوچک و بزرگ نزد خود و با ایشان سخن می گفت و انس می گرفت با ایشان و انس می داد ایشان را، و آن حضرت چنان بود که هرگاه می نشست بر خوان طعام نمی گذاشت کوچک و بزرگی تا میرآخور و حجّام را مگر آنکه می نشاند او را با خودش سر سفره اش، و یاسر گفت که فرمود حضرت به ما اگر ایستادم بالای سر شما و شما غذا می خورید بر نخیزید تا فارغ شوید و بسا می شد که آن حضرت بعضی از ماها را می خواند عرض می کردند که ایشان مشغول غذا خوردند می فرمود بگذارید ایشان را تا فارغ شوید. (27)
یازدهم:
شیخ کلینی روایت کرده از مردی از اهل بلخ که گفت:
بودم با حضرت امام رضا علیه السلام در مسافرتش به خراسان پس روزی طلبید خوان طعام خود را و جمع کرد بر آن موالی خود را از سیاهان و غیر ایشان پس گفتم:
فدایت شوم! کاش خوان طعام آنها را سوا می کردی،
فرمود:
ساکت باش!
همانا پروردگار ما تبارک و تعالی یک است و مادر و پدر و ما یک است و جزاء به اعمال است. (28)
مؤلف گوید:
که این بود حال آن حضرت با فقراء و رعایا لکن وقتی فضل بن سهل ذوالریاستین بر آن حضرت وارد شد، یک ساعت ایستاد تا آنکه حضرت سر به جانب او بلند کرد و فرمود:
چه حاجت داری؟
عرض کرد که ای آقای من!
این نوشته ای است که امیرالمؤمنین یعنی مأمون برای من نوشته و اشاره کرد به کتاب حبوه که مأمون به او عطا کرده بود و در آن بود آنچه او خواسته بود از مال و
املاک و سلطنت، و عرض کرد به آن حضرت که شما اولی می باشید از مأمون به عطا کردن به مثل آنچه او عطا کرده؛ زیرا که شما ولیعهد مسلمین می باشید.
حضرت فرمود:
بخوان آن را و آن کتابی بود در جلد بزرگی پس پیوسته ایستاده بود و می خواند آن را پس چون فارغ شد از خواندن آن،
حضرت فرمود:
یا فَضْلُ! لَکَ عَلَینا هذا مَا اَتَّقیتَ اللّهَ عزَّ وَ جلَّ.
یعنی ای فضل!
از برای تو است بر ما این نوشته مادامی که بپرهیزی از مخالفت خداوند عز و جل. و حضرت به این یک کلمه محکم کاری او را به هم شکست و تاب آن را باز کرد. غرض آن است که حضرت اجازه نشستن به فضل نداد تا آنکه بیرون رفت.
دوازدهم:
شیخ صدوق از جابر بن ابی الضحاک روایت کرده است که گفت:
مأمون مرا فرستاد تا حضرت رضا علیه السلام را از مدینه به مرو آورم و امر کرد مرا که آن جناب را از راه بصره و اهواز و فارس حرکت دهم و از طریق قم نبرم او را، و نیز امر کرد که آن جناب را در شب و روز حفظ کنم تا به او برسانم.
پس من در خدمت آن حضرت بودم از مدینه تا به مرو و به خدا سوگند که ندیدم مردی را مثل آن حضرت در تقوی و کثرت ذکر خدا در جمیع اوقات خود و شدت خوف از حق تعالی، و عادت آن جناب چنان بود که چون صبح می شد نماز صبح را ادا می کرد و بعد از سلام نماز در مصلای خود می نشست و پیوسته تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل می گفت
و صلوات بر حضرت رسول و آل او می فرستاد تا آفتاب طلوع می کرد پس از آن سجده می رفت و سجده را چندان طول می داد تا روز بلند می شد،
پس سر از سجده بر می داشت و یا از مردم حدیث می کرد و ایشان را موعظه می فرمود تا نزدیک زوال آفتاب، پس از آن وضوی خود را تجدید می نمود و به مصلای خود عود می کرد و چون زوال می شد بر می خاست و شش رکعت نافله ظهر می گذاشت و قرائت می کرد در رکعت اول بعد از حمد، سوره (قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِروُن) و در رکعت دوم و چهار رکعت دیگر بعد از حمد (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) می خواند و در هر رکعتی سلام می داد و پیش از رکوع رکعت دوم بعد از قرائت قنوت می خواند و چون از این شش رکعت فارغ می شد بر می خاست و اذان نماز می گفت و دو رکعت دیگر نافله بعد از اذان به جا می آورد و پس از آن اقامه نماز می گفت و دو رکعت دیگر نافله بعد از اذان به جا می آورد و پس از آن اقامه نماز می گفت و شروع به نماز ظهر می کرد و چون سلام نماز می داد تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل می گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس سجده شکر به جا می آورد و در سجده صد مرتبه می گفت:
شُکْرا للّهِ، پس سر بر می داشت و بر می خاست برای نافله عصر، پس شش رکعت نماز نافله به جا می آورد و در هر دو رکعت بعد از حمد، سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) می خواند و در هر رکعتی قنوت می خواند و سلام می گفت و چون فارغ می شد از این
شش رکعت اذان نماز عصر می گفت، پس دو رکعت دیگر نافله عصر را با قنوت به جا می آورد، پس اقامه می گفت و شروع می کرد به نماز عصر و چون سلام می داد تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل می گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس به سجده می رفت و صد مرتبه می گفت حمد اللّه و چون روز به پایان می رسید و آفتاب غروب می کرد وضو می گرفت و اذان و اقامه می گفت و سه رکعت نماز مغرب را ادا می کرد و در رکعت دوم پیش از رکوع و بعد از قرائت، قنوت می خواند و چون سلام نماز می داد از مصلای خود حرکت نمی کرد و تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل می گفت آنچه خدا خواسته باشد.
پس سجده شکر به جا می آورد سپس سر از سجده برمی داشت و با کسی تکلم نمی کرد تا برخیزد و چهار رکعت نماز نافله به دو سلام به قنوت به جا آورد و در رکعت اول از این چهار رکعت حمد و (قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِروُنَ) و در رکعت دوم حمد و توحید می خواند و چون این چهار رکعت فارغ می شد می نشست و تعقیب می خواند آنچه خدا خواسته باشد، پس افطار می کرد پس مکث می فرمود تا قریب ثلث شب پس بر می خاست و چهار رکعت عشاء را به جا می آورد با قنوت در رکعت دوم و بعد از سلام در مصلای خود می نشست و ذکر خدا به جا می آورد آنچه خدا خواسته باشد تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل می گفت و بعد از تعقیب سجده شکر به جا می آورد. پس به رختخواب می رفت و چون ثلث آخر شب می شد از
فراش خواب برمی خاست در حالی که مشغول بود به تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل و استغفار پس مسواک می کرد و وضو می گرفت و مشغول هشت رکعت نماز نافله شب می شد بدین طریق که بعد از هر دو رکعتی سلام می داد و در رکعت اول در هر رکعت آن یک مرتبه حمد و سی مرتبه (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) می خواند و بعد از این دو رکعت، چهار رکعت نماز جعفر به جا می آورد و از نماز شب حساب می کرد و چون از این شش رکعت فارغ می شد دو رکعت دیگر را به جا می آورد و در رکعت اول حمد و سوره (تَبارَکَ المُلک) و در رکعت دوم حمد و سوره (هَلْ اَتی علَی الاِنسانِ) می خواند و چون سلام نماز می داد بر می خاست و دو رکعت نماز شفع به جا می آورد در هر رکعت بعد از حمد، سه مرتبه (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) می خواند و در رکعت دوم قنوت می خواند و چون از نماز شفع فارغ می شد بر می خاست و یک رکعت نماز وتر را به جا می آورد و در این رکعت بعد از حمد، سه مرتبه (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) و یک مرتبه (قُلْ اَعوُذُ بِرَّبِ النّاس) و یک مرتبه (قُلْ اَعوُذُ بِرَبِّ الْفَلَق) می خواند، پس شروع می کرد به خواند قنوت، و در قنوت می خواند:
(اَللّهمَّ صلِّ علی محَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اهْدِنا فیمَنْ هَدَیْتَ وَ عافِنا فیمَنْ عافَیْتَ وَ تَوَلَّنا فیمَنْ تَوَلَّیْتَ وَ بارَکْ لَنا فیما اَعْطَیْتَ وَ قِنا شَرَّ ما قَضَیْتَ فَاِنَّکَ تَقْضی وَ لایقضی علَیکَ اِنَّهُ لایذِلُّ منْ والَیْتَ وَ لایَعِزُّ مَنْ عادَیْتَ تَبارَکْتَ رَبَّنا وَ تَعالَیْتَ).
پس هفتاد مرتبه می گفت
(اَسْتَغْفر اللّهَ وَ اَسئَلُهُ التَّوْبَةَ) و چون سلام نماز می داد می نشست به جهت خواندن تعقیب و چون فجر نزدیک می شد بر می خاست برای دو رکعت نافله فجر و در رکعت اول حمد و (قُلْ یا اَیُّهَا الکافِروُنَ) و در رکعت دوم حمد و توحید می خواند و چون فجر طلوع می کرد اذان و اقامه می گفت و دو رکعت فریضه صبح را به جا می آورد و چون سلام نماز می گفت تعقیب می خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجده شکر به جا می آورد و چون سلام نماز می گفت تعقیب می خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجده شکر به جا می آورد و چندان طول می داد تا روز بالا آید و عادت آن جناب آن بود در جمیع نمازهای واجبه یومیه در رکعت اول حمد و سوره (اِنّا اَنَزَلْناهُ) و در رکعت دوم حمد و سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) می خواند مگر در نماز صبح جمعه و ظهر و عصر آن روز که در رکعت اول حمد و سوره جمعه و در رکعت دوم حمد و سوره منافقین می خواند و در نماز عشاء شب جمعه در رکعت اول حمد و جمعه و در رکعت دوم حمد و (سَبَّحِ اسْمَ رَبَّکَ الاَعلی) می خواند و در نماز صبح دوشنبه و پنجشنبه در رکعت اول حمد و (هَلْ اَتی عَلَی الانسانِ) و در رکعت دوم حمد (هَلْ اَتیک حَدیثُ الغاشیة) می خواند، و به جهر و آشکارا می خواند قرائت نمازهای مغرب و عشاء و نماز شب و شفع و وتر و صبح را؛ و آهسته قرائت می کرد نمازهای ظهر و عصر را و در نمازهای چهار رکعتی در دو رکعت آخر سه مرتبه می خواند
(سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَرُ) و در فنوت جمیع نمازهایش این دعا را می خواند:
(رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّکَ اَنْتَ الاَعَزُّ الاَجَلُّ الاَکْرَمُ).
و در هر بلدی که ده روز قصد اقامت می کرد روزها روزه می گرفت و چون شب داخل می شد ابتداء می کرد به نماز پیش از افطار و در بین راه که مقیم نبود نمازهای واجبی را دو رکعت به جا می آورد مگر مغرب را که همان سه رکعت را به جا می آورد و ترک نمی کرد نافله مغرب و نماز شب و وتر و دو رکعت فجر را نه در سفر و نه در حضر اما نوافل نهاریه را در سفر ترک می کرد و بعد از هر نماز مقصوره که نماز ظهر و عصر و عشاء باشد سی مرتبه می گفت:
سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اَلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکبرُ) و می فرمود این به جهت تمامی نماز است. (وَ ما رَاَیْتُهُ صَلّی صَلوةَ الضحی فی سَفَرٍ وَ لاحَضَرٍ)؛ و ندیدم که آن حضرت نماز ضحی گزارد در سفر و نه در حضرت. و در سفر هیچ روزه نیمی گرفت و عادت آن جناب آن بود که در دعا کردن ابتداء می کرد به ذکر صلوات بر رسول و آل او علیهم السلام و بسیار می کرد این کار را در نماز و غیر نماز و شبها که در فراش خوابیده بود تلاوت قرآن بسیار می نمود و هرگاه می گذشت به آیه ای که در او ذکر بهشت یا آتش شده گریه می کرد و از حق تعالی سؤال بهشت می کرد و پناه می جست به خدا از آتش
و در جمیع نمازهای شبانه روزی خود بسم اللّه را بلند می گفت و چون (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدُ) تلاوت می کرد، آهسته بعد از این آیه می گفت (اَللّهُ اَحَدٌ) و چون از آن سوره فارغ می شد، سه مرتبه می گفت (کذلِکَ اللّهُ رَبُّنا) و چون می خواند (قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِروُن)، آهسته در دل می گفت (یا اَیُّهَا الْکافِروُن) و چون از آن فارغ می شد، سه مرتبه می گفت (رَبی اللّهُ وَ دینِی الاِسْلامُ) و چون سوره و التین و الزیتون تلاوت می کرد بعد از فراغ، می گفت
(بَلی وَ اَنَا عَلی ذلِکَ مِنَ الشّاهِدینَ) و چون سوره (لا اُقْسِمُ بیَوْمِ القِیامَةِ) می خواند بعد از فراغ، می گفت (سُبْحانَکَ اَللُّهمَّ بَلی) و چون سوره جمعه قرائت می کرد بعد از
(قُلْ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرُ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارة)، می گفت (لِلَّذین اتَّقَوْا) پس می گفت (وَاللّهُ خَیْرُ الرّازِقینَ)
و چون از سوره فاتحه فارغ می شد، می گفت
(اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ)
و چون می خواند (سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الاَعلی)، آهسته می گفت (سُبْحان رَبِّی الاَعلی)
و چون در قرآن (یا اَیُّها الَّذینَ آمَنوُا) قرائت می کرد، آهسته می گفت (لَبَّیْکَ اللّهم لَبَّیک).
و در هیچ بلدی وارد نمی شد مگر اینکه مردم قصد خدمتش می نمودند و چون خدمتش شرفیاب می شدند از معالم دین خود می پرسیدند حضرت ایشان را جواب می فرمود و حدیث می کرد ایشان را احادیث بسیار مروی از پدرش از پدرانش از علی علیه السلام از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم پس چون آن حضرت را به نزد مأمون بردم از من خبر حال آن حضرت را در بین راه پرسید من خبر دادم او را به آنچه از آن جناب مشاهده کرده بودم در اوقات شب و روز و در اوقات حرکت
و اقامت آن حضرت، پس مأمون گفت بلی یابن ابی الضحاک علی بن موسی بهترین اهل زمین و اعلم و اعبد ایشان است پس خبر مده مردم را به آنچه از آن جناب دیده ای به جهت آنکه می خواهم ظاهر نشود فضل آن مگر بر زبان من و به خدا استعانت می جویم بر این نیت که دارم که او را بلند کنم و قدر او را رفیع سازم. تمام شد حدیث شریف. (29)
(بِاللّهِ اَسْتَفْتِحُ وَ بِاللّهِ اَسْتَنْجِحَ وَ بِمُحَمَّدٍ صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اَتَوَجَّهُ، اَللّهُمَّ سهِّلْ لی حُزوُنَةَ اَمْری کُلِّهِ وَ یَسِّرْلی صُعُوبَتَهُ، اِنَّکَ تَمْحُو ما تَشاءُ وَ تُثْبِتُ وَ عِنْدَکَ اُمُّ الْکِتابِ.)
و نقل فرموده از حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام که هیچگاهی مهموم نشدم و برای امری و تنگ نشد بر من معاشم و مقابل نشدم با حریف شجاعی و این دعا خواندم مگر آنکه خداوند هم و غم مرا برطرف کرد و روزی فرمود مرا نصرت بر دشمنانم. (30)
(سبحانَ خالِقِ النُّورِ، سُبْحانَ خالِقِ الظُّلْمَةِ، سُبْحانَ خالِقِ الْمِیاهِ، سُبْحانَ خالِقِ السَّمواتِ، سبحانَ خالِقِ الاَرَضینَ، سبحانَ خالِقِ الرِّیاحِ وَ النَّباتِ، سُبْحانَ خالِقِ الْحیاة و الْموْتِ، سبحانَ خالِقِ الثَّری وَ الفلَواتِ، سبحان اللّه وَ بحَمْدِهِ). (31)
فقیر گوید:
که در فصل بعد از این نیز ذکر شود بسیاری از مناقب و مکارم اخلاق حضرت امام رضا علیه آلاف التّحیّة و التّسلیم و لا قوّة الاّ بِاللّهِ العلی العَظیم.
در دلائل و معجزات حضرت امام رضا علیه السلام
ما اکتفا می کنیم به ذکر چند معجزه که ده معجزه اولش از (عیون اخبار) است:
اول:
از محمد بن داوود روایت است که گفت:
من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السلام بودیم که کسی
آمد و به او خبر داد که چانه محمّد بن جعفر علیه السلام را بستند یعنی بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتیم دیدیم چانه اش را بسته اند و اسحاق بن جعفر علیه السلام و فرزندانش و جماعت آل ابوطالب می گریند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رویش نظر کرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضی گفتند این تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش.
راوی گفت:
پس حضرت برخاست و بیرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتیم:
فدای تو شویم! از اینها شنیدیم درباره تو حرفی که ناخوش آمد ما را وقتی که تو تبسم نمودی،
حضرت فرمود:
من تعجب از گریه اسحاق کردم، و او به خدا پیش از محمّد بمیرد و محمد بر او بگرید. راوی گوید:
پس محمد برخاست از بیماری و اسحاق بمرد. (32) و نیز از یحیی بن محمّد بن جعفر علیه السلام مروی است که گفت:
پدرم بیمار شد سخت، امام رضا علیه السلام به عیادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و می گریست و سخت بر او جزع می کرد، یحیی گفت که حضرت ابوالحسن علیه السلام به من ملتفت شد و گفت:
چرا عمت می گرید؟
گفتم:
می ترسد بر او از این حال که می بینی.
فرمود که غمگین مشو که اسحاق زود باشد که پیش از پدرت بمیرد. یحیی گفت که پدرم به شد و اسحاق بمرد. (33)
دوم:
علی بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقی روایت کرده از پدرش از احمد بن ابی عبداللّه از پدرش از حسین بن موسی بن جعفر علیه السلام که گفت:
ما در دور ابوالحسن رضا علیه السلام بودیم
و ما جوانان بودیم از بنی هاشم که جعفر بن عمر علوی بر ما بگذشت و او هیأتی کهنه (یعنی جامه های کهنه) و طوری خراب داشت ما به یکدیگر نگاه کردیم و بخندیدیم از هیأت او، حضرت رضا علیه السلام فرمود:
عنقریب او را خواهید دید صاحب مال و تبع بسیار! پس نگذشت مگر یک ماه یا نحو آن که والی مدینه گشت و حالش نیکو شد پس می گذشت بر ما و همراه او خواجه سرایان و حشم بودند. و این جعفر، جعفر بن محمّد بن عمر بن الحسن بن علی بن عمر بن علی بن الحسین علیهم السلام است. (34)
سوم:
از ابوحبیب بناجی مروی است که گفت:
در خواب دیدم رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم به بناج آمده و در مسجدی که هر سال حاج آنجا فرود می آیند فرود آمده و گویا من رفتم به سوی او و سلام کردم بر او ایستادم پیش روی او و دیدم پیش روی او طبقی از برگ نخیل مدینه بود و در آن بود خرمای صیحانی، قبضه ای از آن برداشت و به من داد شمردم هیجده خرما بود، پس چنین تأویل کردم که من به عدد هر یک خرما یک سال بمانم و چون از این خواب بیست روز بگذشت در زمینی بودم که برای زراعت آن را اصلاح می نمودم کسی آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا علیه السلام آورد که در آن مسجد فرود آمده و از مدینه می آید و مردم می شتافتند به سوی او، پس من نیز آمدم او را دیدم نشسته در موضعی که دیده بودم پیغمبر صلی اللّه علیه و آله
و سلم را، و زیر او حصیری بود چنانچه در زیر آن حضرت بود و پیش او طبقی از برگ خرما بود و در آن خرمای صیحانی بود. سلام کردم بر او و جواب داد و مرا نزدیک خواند و کفی از آن خرما بداد بشمردم همان عدد بود که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم داده بود،
گفتم:
زیاد کن یابن رسول اللّه!
فرمود:
اگر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم از این زیادتر می داد ما هم می دادیم. (35)
چهارم:
روایت کرده احمد بن علی بن حسین ثعالبی از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صفوانی که گفت:
قافله ای از خراسان به جانب کرمان بیرون آمد دزدان بر ایشان ریختند و مردی از ایشان را گرفتند که به کثرت مال متهم می داشتند، او در دست ایشان مدتی بماند او را عذاب می کردند تا خود را فدیه دهد و خلاص شود. از جمله او را در برف واداشتند و دهنش از برف پر کردند و زبانش فاسد شد به طوری که قدرت بر سخن گفتن نداشت، آمد به خراسان و شنید خبر امام رضا علیه السلام را و آنکه آن حضرت در نیشابور است پس در خواب دید گویا کسی به او می گوید پسر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از او بپرس بسا باشد ترا دوایی تعلیم کند که نفع دهد، گفت که هم در خواب دیدم که گویا نزد آن حضرت رفتم و از آنچه بر سر من آمده بود شکایت کردم و علت خود گفتم، به من فرمود زیره و سَعتَر و نمک بستان و
بکوب و در دهن گیر دوبار یا سه بار، که عافیت می یابی.
پس آن مرد از خواب بیدار شد و فکر نکرد در آن خوابی که دیده بود و اهتمامی ننمود در آن تا به دروازه نیشابور رسید به او گفتند که امام رضا علیه السلام از نیشابور کوچ کرده و در رباط سعد است، در خاطر مردم افتاد که نزد آن حضرت رود و حکایت خود را به آن جناب بگوید شاید دوایی او را تعلیم کند که نفع بخشد. پس به رباط سعد آمد و بر آن حضرت داخل شد گفت:
ای پسر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم قصه من چنین و چنان است و دهان و زبانم تباه شده و حرف نمی توانم زدن مگر به سختی پس مرا دوایی تعلیم فرما که از آن منتفع شوم.
فرمود:
آیا تعلیم نکردم ترا؟
برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان کن.
آن مرد گفت:
یابن رسول اللّه!
اگر توجه کنی یک بار دیگر بگویی،
فرمود:
بگیر قدری از زیره و سَعتَر و نمک و بکوب و در دهن گیر و دوبار یا سه بار که عنقریب عافیت می یابی.
آن مرد گفت:
آن کار کردم و عافیت یافتم ثعالبی گفت:
از صفوانی شنیدم که می گفت من آن مرا را دیدم و این حکایت را از او شنیدم. (36)
پنجم:
از ریان بن الصلت روایت است که گفت:
وقتی که اراده عراق کردم و عزم وداع حضرت امام رضا علیه السلام داشتم در خاطر خود گفتم چون که او را وداع کنم از او پیراهنی از جامه های تنش بخواهم تا مرا در آن دفن کنند و درهمی چند بخواهم از مال او که برای دخترانم انگشترها
بسازم، چون او را وداع کردم گریه و اندوه از فراق او غلبه کرد بر من و فراموش کردم که آنها را بخواهم، چون بیرون آمدم آواز داد مرا که یا ریان! باز گرد، بازگشتم به من گفت:
آیا دوست نمی داری که درهمی چند ترا دهم تا برای دختران خود انگشترها سازی؟ آیا دوست نمی داری که پیراهنی از جامه های تن خود به تو بدهم تا ترا در آن کفن کنند چون عمرت به سر آید؟
گفتم:
یا سیدی! در خاطرم بود که از تو بخواهم، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند کرد وساده را و پیراهنی بیرون آورد و به من داد و بلند کرد جانب مصلی را و درهمی چند بیرون آورد و به من داد، شمردم سی درهم بود. (37)
ششم:
از هرثمة ابن اعین روایت است که گفت:
داخل شدم بر سید و مولایم یعنی حضرت رضا علیه السلام در سرای مأمون و مذکور می شد در سرای مأمون که حضرت رضا علیه السلام وفات یافته و به صحت نرسیده بود، داخل شدم و می خواستم اذن دخول بر او حاصل کنم، در میان خادمان و معتمدان مأمون غلامی بود او را (صبیح دیلمی) می گفتند و او سید مرا از دوستان بود و در این وقت (صبیح) بیرون آمد چون مرا دید گفت:
یا هرثمه! آیا نمی دانی که من معتمد مأمونم بر سِرّ و علانیه او؟
گفتم: بلی،
گفت:
بدان مرا مأمون بخواند با سی غلام دیگر از معتمدان در ثلث اول شب رفتیم نزد او و شبش مانند روز شده بود از کثرت شمعها و پیش او شمشیرهای برهنه تیز زهر داده نهاده بود. ما را یک یک بخواند و به زبان
از ما عهد و میثاق می گرفت و هیچ کس دیگر غیر ما آنجا نبود، با ما گفت این عهد بر شما لازم است که آنچه شما را بگویم بنمایید و هیچ خلاف نکنید، ما همه بر آن سوگند خوردیم.
گفت:
هر یک شمشیری بر می گیرد و می روید تا داخل می شوید بر علی بن موسی الرضا علیه السلام در حجره اش، اگر او را ایستاده یا نشسته یا خفته می بیند هیچ سخن با او نمی گویید و شمشیرها بر او می نهید و گوشت و خون و موی و استخوان و مغزش را در هم آمیخته می کنید بعد از آن بساط او را بر او می پیچید و شمشیرها را به آن پاک می کنید و نزد من بیایید، و برای هر کدام از شما برای این کار که کنید و پوشیده دارید ده بدره درهم دو ضیعه منتخب یعنی مستقل خوب مقرر کرده ام و بهره و نصیب و حظ برای شما است چندان که من زنده ام و باقیم.
گفت:
پس ما شمشیرها را به دست گرفتیم و بر او در حجره اش داخل شدیم دیدیم به پهلو خوابیده بود و می گردانید طرف دستهای خود را و تکلم می کرد به کلامی که ما نمی دانستیم، پس غلام ها شمشیرها برآوردند و من شمشیر خود را نهادم و ایستاده بودم و می دیدم، و گویا که او می دانست قصد ما را پس چیزی پوشیده بود در تن که شمشیرها بر او کار نمی کرد، پس آن بساط را بر او پیچیدند و بیرون آمدند نزد مأمون،
مأمون گفت:
چه کردید؟
گفتند:
به جا آوردیم آنچه گفتی یا امیر،
گفت:
چیزی از این وا نگویید.
چون صبح طالع شد مأمون بیرون آمد و در جای خود نشست با
سر برهنه و تکمه های گشاده و اظهار وفات امام علیه السلام کرد و برای تعزیه بنشست، پس برخاست پابرهنه و سر برهنه بیامد تا او را ببیند و من در پیش او می رفتم چون در حجره آن حضرت داخل شد همهمه ای شنید بلرزید و به من گفت نزد او کیست؟
گفتم:
نمی دانم یا امیرالمؤمنین!
گفت:
زود بروید و ببینید،
صبیح گفت:
ما درون حجره شدیم دیدیم سیدم در محراب خود نشسته نماز می گزارد و تسبیح می کند.
گفتم:
یا امیر!
اینک شخصی در محراب نماز می گزارد و تسبیح می گوید، مأمون بلرزید پس گفت:
مرا بازی دادید لعنت کند خدا بر شما، پس به من روی کرد از میان جماعت و گفت: یا صبیح!
تو او را می شناسی ببین کیست نماز می کند؟ پس من داخل شدم و مأمون بازگشت و چون به آستانه در رسیدم امام علیه السلام به من گفت:
یا صبیح!
گفتم:
لبیک یا مولای من!
و بر رو افتادم،
فرمود:
برخیز خدای رحمت کند بر تو می خواهند که خاموش کنند نور خدا را به دهن های خود، خدا تمام کننده است نور خدا را هر چند کافران کراهت داشته باشند آن را. پس بازگشتم نزد مأمون دیدم که رویش سیاه شده همچون شب تاریک گفت:
یا صبیح!
چه خبر داری؟
گفتم:
یا امیرالمؤمنین!
به خدا که او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنین و چنین گفت،
صبیح گفت:
پس مأمون بندهای خود نبست و امر کرد که جامه هایش را رد کردند یعنی جامه های عزا را از تن کند و جامه های سابق خود را طلبید و پوشید و گفت:
بگویید غش کرده بود و به هوش آمد.
هرثمه گفت:
من شکر و حمد خدای بسیار نمودم و بر سید خود حضرت رضا علیه السلام داخل شدم چون مرا
دید فرمود:
یا هرثمه!
آنچه صبیح با تو گفت با کسی مگو مگر کسی که خدای عز و جل دل او را امتحان کرده باشد برای ایمان به محبت ما و ولایت ما،
گفتم:
نعم یا سیدی، بعد از آن فرمود:
یا هرثمه! ضرر نمی کند کید ایشان بر ما تا کتاب به مدت خود برسد، یعنی عمر به سر آید و اجل برسد. (38)
هفتم:
روایت است از محمّد بن حفص گفت:
حدیث کرد مرا یکی از آزاد شدگان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام که گفت:
من و جماعتی در خدمت امام رضا علیه السلام بودیم در بیابانی پس سخت تشنه بودیم ما و چهارپایان ما به حدی که ترسیدیم بر خودمان که از تشنگی هلاک شویم پس حضرت یک جایی را وصف کرد و فرمود بیایید به آن موضع که آنجا آب می یابید، گفت:
به آن موضع آمدیم و آب یافتیم و چهارپایان را آب دادیم تا همه سیراب شدیم ما و هر که در آن قافله بود پس کوچ کردیم، پس حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوییم، جستیم و نیافتیم مگر پشک شتر و ندیدیم از چشمه اثری.
راوی گوید:
این حکایت را پیش مردی از اولاد قنبر که به اعتقاد خود صد و بیست سال از عمرش گذشته بود مذکور داشتم آن مرد قنبری هم این قصه را به همین شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم، و قنبری گفت در آن وقت امام علیه السلام به خراسان می رفت. (39)
مؤلف گوید:
که این آیت باهره از آن حضرت شبیه است به آنچه از جدش امیرالمؤمنین علیه السلام ظاهر شده از حدیث راهب کربلا و صخره و این معجزه
را عامه و خاصه نقل کرده اند و شعراء به شعر درآورده اند و کیفیت آن چنان است که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در وقت توجه فرمودنش به صفی مرور فرمود به کربلا، فرمود به اصحابش آیا می دانید که کجا است اینجا؟ به خدا سوگند که اینجا مصرع حسین و اصحابش است، پس کمی رفتند تا رسیدند به صومعه راهبی در میان بیابان در حالی که تشنگی سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ایشان تمام گشته بود و هر چه از یمین و یسار تفحص کرده بودند آب پیدا نکرده بودند،
حضرت فرمود که ساکن این دیر را ندا کنید که نگاه کند، چون نگاه کرد، از او از مکان آب پرسیدند گفت مابین من و آب زیاده از دو فرسخ است و در این نزدیکی آب نیست و از برای من آب یک ماه مرا می آورند که به نحو تنگی با آن زندگانی می کنم و اگر نبود آن من هم از تشنگی هلاک می گشتم،
حضرت فرمود به اصحاب خود آیا شنیدید کلام راهب را؟
گفتند:
بلی، آیا امر می فرمایی ما را تا قوه داریم به همان جایی که راهب اشاره می کند برویم و آب بیاوریم؟
فرمود:
حاجتی به این نیست!
پس گردن استر خود را برگردانید به سمت قبله و اشاره فرمود به یک جایی نزدیک دیر فرمود:
بگشایید زمین این مکان را!
پس جماعتی با بیل خاک آن زمین را برداشتند ناگاه سنگ بزرگی ظاهر شد که می درخشید، گفتند:
یا امیرالمؤمنین! اینجا سنگی است که بیل به آن کار نمی کند، فرمود:
به درستی که این سنگ بر روی آب واقع است اگر از محل خود زایل شود خواهید یافت آب را، پس
کوشش کردند در کندن سنگ و جمع شدند گروهی و قصد کردند که آن سنگ را حرکت دهند نتوانستند و سخت شد بر ایشان، حضرت چون این بدید از استر پیاده شد و آستین بالا زد انگشتان خود را گذاشت در زیر سنگ و حرکت داد سنگ را پس از آن کند آن را و افکند دور به مسافت ذراع بسیاری پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب! آن جماعت مبادرت کردند به سوی آن و آشامیدند از آن، و بود آب از هر آبی که در سفرشان خورده بودند گواراتر و سرد تر و صافی تر.
پس فرمود:
از این آب توشه بردارید و سیراب شوید، هر چه خواستند آب آشامیدند و برداشتند. پس امیرالمؤمنین علیه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به جای خود گذاشت و امر کرد که روی آن خاک ریختند و اثرش پنهان شد لکن هر یک از اصحاب آن حضرت مکان آب را می دانستند پس کمی رفتند حضرت فرمود به حق من بر گردید به موضع چشمه ببینید می توانید آن را پیدا کنید، مردم برگشتند و در تفحص چشمه برآمدند و هر چه کاوش کردند و ریگها را پس و پیش کردند چشمه آب را پیدا نکردند! راهب که آن چشمه آب را مشاهده کرد ندا کرد که ای مردم!
مرا پایین بیاورید پس به هر حیله بود او را از دیرش پایین آوردند پس ایستاد مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام و گفت:
ای مرد! تو پیغمبر مرسلی؟
فرمود: نه،
گفت: ملک مقربی؟
فرمود: نه،
گفت: پس تو کیستی؟
فرمود: منم وصی رسول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبیین صلی اللّه علیه
و آله و سلم. پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت این دیر بنا شده در اینجا به جهت طلب کسی که بکند این سنگ را و بیرون آورد از زیر آن آب و عالمی چند قبل از من گذشتند و به این سعادت نرسیدند و حق تعالی مرا روزی فرمود و ما می یابیم در کتابی از کتابهای خودمان و شنیدیم از عالمان خودمان که در این گوشه زمین چشمه ای است که بر آن سنگی است که نمی شناسد مکان آن را مگر پیغمبر یا وصی پیغمبر، پس راهب جزء جیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام گردید و در رکاب آن حضرت شهید شد پس حضرت متولی دفن او شد و بسیار برای او استغفار کرد.
و سید حمیری این حکایت را در قصیده مذهبه به نظم در آورده و فرموده:
وَ لَقَْد سَری فیما یَسیرُ بِلَیْلَةٍ
بَعْدَ الْعِشاءِ بِکَرْبَلا فی مَوْکِبٍ
حَتّی اَتی مُتَبَتِّلاً (40) فی قائِمٍ اَلْقی قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ
فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا
کَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِیّةٍ (41) مِنْ مَرْقَبٍ (42) هَلْ قُرْبَ قائِمِکَ الَّذی بَوَّاْتَهُ
ماءٌ یُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ
اِلاّ بِغایَةِ فَرْسَخَیْنِ وَ مَنْ لَنا
بِالْماءِ بَیْنَ نَقی (43) وَقَی (44) سَبْسَبٍ فَثَنَی اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ (45) فَاَجْتَلی مَلْساءُ یَلْمَعُ کَالّلُجَیْنِ الْمُذْهَبِ
قالَ اَقْلبِوُها اِنَّکُمْ اِنْ تَقْلِبُوا
تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ
فَاعْصَوْ صَبُوا فی قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ
مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْکَبِ
حَتّی اِذا اَعْیَتْهُمُ اَهْوی لَها
کَفَّا مَتی تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ
فَکَاَنّهَا کُرَةٌ بِکَفّ حَزَوَّرٍ (46) عَبْلَ (47) الذِّراعِ دَخابِها فی مَلْعَبِ فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا
عَذْبا یَزیدُ عَلَی الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ
حَتّی اِذا شَرِبُوا جَمیعا رَدَّها
وَ مَضی فَخَلَتْ مَکانُها لَمْ یُقْرَبِ (48)
هشتم:
از هیثم بن ابی مسروق نهدی روایت شده که محمد بن الفضیل گفت که من در
(بطن مر) فرود آمدم و مرا عرق مدنی در پهلو و در پا برآمد و آن را (علت رشته) می گویند مانند ریسمان چیزی برآید و غالبا از پا برآید، پس در مدینه به حضرت رضا علیه السلام داخل شدم فرمود:
چرا ترا دردناک می بینم؟
گفتم:
چون به (بطن مر) آمدم عرق مدنی در پهلو و پایم برآمد. پس اشاره نمود به آن یک که در پهلویم بود در زیر بغل و سخنی گفت و بر آن آب دهن افکند بعد از آن فرمود از این باکی نیست بر تو و نظر کرد به آنچه در پایم بود. پس گفت، ابوجعفر علیه السلام فرمود:
از شیعیان ما هر که مبتلا به بلایی شود پس صبر کند، خدای عز و جل برای او اجر هزار شهید نویسد.
من در خاطر گفتم که من به خدا از این علت پا نرهم،
هیثم گفت:
همیشه آن رشته از پای او بر می آمد تا بمرد. (49)
نهم:
از عبداللّه بن محمد هاشمی روایت است که گفت:
روزی بر مأمون داخل شدم مرا بنشاند و هر کس پیش او بود بیرون کرد پس طعام خواست بخوردیم و طیب به کار بردیم پس فرمود پرده بکشیدند پس خطاب کرد به یکی از آنان که در پس پرده بودند یعنی از کنیزان مغنیه و گفت باللّه که مرثیه کن برای ما آن را که در طوس است یعنی حضرت رضا علیه السلام را که در طوس دفن کردیم، مغنیه شروع کرد به خواندن، خواند:
سَقْیا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحی بِها قَطِنا
مِنْ عِتْرِةِ الْمُصْطَفی اَبْقی لَنا حَزَنا؛
یعنی سیراب سازد باران رحمت مر طوس را و آن کس که در آنجا ساکن است از عترت مصطفی
که رفت و اندوه و غم برای ما بگذشت، هاشمی گفت که پس بگریست مأمون و به من گفت:
یا عبداللّه!
آیا اهل بیت من و اهل بیت تو مرا ملامت می کنند بر اینکه ابوالحسن الرضا علیه السلام را نصب کردم عَلَم یعنی نشان و آیت برای عالمیان، به خدا قسم با تو حدیثی کنم از او که تعجب کنی، روزی نزد او آمدم و به او گفتم فدای تو شوم پدرانت موسی و جعفر و محمّد و علی بن الحسین علیهم السلام نزد ایشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قیامت و تو وصی ایشان و وارث علم ایشانی و علم ایشان نزد تو است و مرا به تو حاجتی دست داده است، گفت بگو، (فَقُلْتُ هَذِهِ الزَّاهِرِیَّةُ حَظِیَّتِی وَ لَا أُقَدِّمُ عَلَیْهَا أَحَداً مِنْ جَوَارِیَّ وَ قَدْ حَمَلَتْ غَیْرَ مَرَّةٍ وَ أَسْقَطَت ) گفتم این زاهریه، حظیه (و بخت مند من است یعنی او را از میان زنان دوست می دارم) و تقدیم نمی دهم بر او هیچ یک از جواری خود را و او چند بار حامله شده و اسقاط می کند و حالا حامله است، مرا دلالت کن به چیزی که علاج کند به آن خود را و سالم ماند.
فرمود:
مترس و خاطر جمع دار از اسقاط طفل که سالم می ماند و پسری می زاید به مادر شبیه تر از همه مردم و خنصری زائد در دست راست دارد نه آویخته و همچنین در پای چپ خنصری زائد دارد نه آویخته. و (خنصر) انگشت کوچک را گویند.
پس در خاطر خود گفتم گواهی می دهم که خدای عز و جل بر همه چیز قادر است.
پس زاهریه بزاد پسری
از همه مردم به مادرش مانند تر و در دست راست خنصری زاید داشت نه آویخته و هم در پای چپ بر آنگونه که حضرت رضا علیه السلام وصف کرده بود پس کیست که ملامت می کند مرا بر اینکه او را نصب کردم عَلَم و آیت میان عالمیان.
شیخ صدوق رحمه اللّه فرموده که این حدیث زیاده بر این بود ما ترک کردیم آن را (وَ لاحوْلَ وَ لا قوَّةَ اِلاّ باللّهِ الْعلِی الْعَظیم) پس از آن فرموده که دانستن حضرت امام رضا علیه السلام این را به واسطه آن بود که از پدرانش از حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم به او رسیده بود و جبرئیل برای حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آورده بود خبرهای خلفای بنی امیه و بنی عباس و اولاد ایشان را و آنچه که بر دست ایشان جاری می شود (وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةِ اِلاّ بِاللّهِ). انتهی. (50)
مؤلف گوید:
از چیزهایی که حذف شده از این حدیث شعر دوم مرثیه است و آن این است:
اَعْنی اَبَا الْحَسَِن الْمَأمُولَ اِنَّ لَهُ
حَقَّا عَلی کُلِّ مَنْ اَضْحی بِها شَجَنا
دهم:
از محمد بن الفضیل مروی است که گفت:
در آن سال که هارون برامکه غضب کرد و اول جعفر بن یحیی را بکشت و یحیی را حبس کد و بر سر ایشان آمد آنچه آمد. ابوالحسن علیه السلام در عرفه ایستاده بود و دعا می کرد بعد از آن سر به زیر انداخت. از او خبر پرسیدند،
گفت:
من خدای را می خواندم بر برمکیان به سبب آنچه با پدرم نمودند امروز خدای عز و جل دعای من درباره ایشان اجابت نمود. پس چون بازگشت
نگذشت مگر اندکی که جعفر و یحیی مغضوب شدند و احوال ایشان برگشت،
(مسافر) گفت:
من با ابوالحسن الرضا علیه السلام بودم در منی که یحیی بن خالد با قومی از آل برمک بگذشتند آن حضرت فرمود:
مسکینانند اینان نمی دانند که امسال چه بر سرشان می آید!
بعد از آن گفت:
هاه و عجبتر آنکه، هارون و من همچون این دوییم و دو انگشت به هم ضم نمود. (مسافر) گفت:
به خدا که من معنی سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن کردیم. (51)
یازدهم:
شیخ مفید رحمه اللّه در (ارشاد) به سند خویش روایت کرده از غفاری که گفت:
مردی از آل ابورافع آزاد کرده حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم از من طلبی داشت مطالبه کرد از من و مبالغه نمود در طلب خود، من چون چنین دیدم نماز صبح در مسجد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم ادا کردم و روانه شدم به سوی زمانی که نزدیک شدم به در منزل آن حضرت، دیدم حضرت از منزل بیرون آمد در حالی که سوار بر حماری است و بر تن شریفش قمیص و ردایی، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت کشیدم که چیزی عرض کنم چون آن جناب به من رسید ایستاد و نظر کرد به من، من سلام کردم بر آن جناب و این وقت ماه رمضان بود پس من عرض کردم به آن حضرت فدایت شوم!
مولای شما فلان از من طلبی دارد و به خدا سوگند که مرا رسوا ساخته. و من در دل خود گفتم که حضرت به او می فرماید که مطالبه از من نکند و به خدا قسم که نگفتم
به آن حضرت که چه قدر از من می خواهد و نام نبردم از طلب او چیزی. پس امر فرمود مرا که بنشینم تا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حضرت نیامد و من روزه بودم سینه ام تنگی کرد و خواستم برگردم که ناگاه دیدم آن حضرت پیدا شد و اطراف آن جناب جماعتی از مردم بودند و اهل سؤال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ایشان تصدق کرد و گذشت تا داخل خانه شد پس بیرون تشریف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخل منزل شدیم و آن جناب نشست و من نیز نشستم و شروع کردم از ابن مسیب امیر مدینه برای او حدیث کردن و بسیار می شد که من با آن حضرت از ابن مسیب گفتگو می نمودم پس چون از سخن گفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمی کنم که هنوز افطار کرده باشی؟
عرض کردم، نه. پس فرمود برای من طعام آوردند و در پیش من گذاشتند و امر فرمود غلامی را که با من طعام بخورد،
پس من و آن غلام طعام خوردیم و چون فارغ شدیم فرمود:
آن وساده را بلند کن و آنچه در زیر آن است بردار، من وساده را برداشتم دیدم در زیر آن مقداری دینار است آن دینارها را برداشتم و در کیسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نفر از بندگان خود را که همراه من باشند تا مرا به منزل برسانند. من گفتم:
فدایت شوم! شب گردی که از جانب ابن مسیب است گردش می کند و من کراهت دارم که مرا ببیند
که با بندگان شما می باشم، فرمود:
درست گفتی، اصاب اللّه بک الرشاد فرمود به آنها که همراه من باشند تا جایی که من به آنان بگویم برگردند، پس همراه من بودند تا نزدیک به منزلم رسیدم و مأنوس شدم آنها را برگردانیدم پس به منزل رفتم و چراغ طلبیدم و در پولها نظر کردم دیدم چهل و هشت دینار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بیست و هشت دینار بود و در میان آن پولها دیناری دیدم که می درخشید خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزدیک چراغ بردم دیدم به خط واضح بر آن نقش است که حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است و مابقی برای تو است و به خدا قسم که من معین نکرده بودم طلب آن مرد را از من. (52)
دوازدهم:
قطب راوندی روایت کرده از ریان بن صلت گفت:
رفتم به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان و در دل خود گفتم که بخواهم از آن حضرت از این دینارها که به نام آن حضرت سکه زده شده، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خود که ابومحمد از این دینارها که اسم من بر آن است می خواهد بیاور سی عدد از آنها، غلام آورد. من گرفتم آنها را، پس با خود گفتم که کاش مرا می پوشانید به بعضی از جامه های تن شریفش، چون این خیال در دل من گذشت، آن حضرت رو کرد به غلام خود فرمود که بشویید رختهای مرا و بیاورید همچنان که هست، پس آوردند پیراهن و ازار و کفش آن حضرت را و به
من دادند آنها را. (53)
سیزدهم:
ابن شهر آشوب از حسن بن علی وشا روایت کرده که گفت:
خواند مرا سید من حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و فرمود:
ای حسن!
مرد علی بن ابی حمزه بطائنی در این روز و داخل در قبرش شد همین ساعت و داخل شدند دو ملک قبر بر او و سؤال کردند از او که کیست پروردگار تو؟
گفت:
اللّه تعالی.
گفتند:
کیست پیغمبر تو؟
گفت:
محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم.
گفتند:
کیست ولی تو؟
گفت:
علی بن ابی طالب علیه السلام،
گفتند:
بعد از او کیست؟
گفت:
حسن علیه السلام، پس یک یک امامها را گفت تا رسید به موسی بن جعفر علیه السلام.
پرسیدند:
بعد از موسی کیست؟
سخن در دهان گردانید و جواب نگفت زجرش کردند و گفتند:
بگو کیست؟
سکوت کرد.
گفتند:
به او آیا موسی بن جعفر امر کرده ترا به این؟
پس زدند او را به عمودی از آتش و برافروختند بر او قبر را تا روز قیامت.
راوی گفت:
من بیرون آمدم از نزد سیدم و تاریخ گذاشتم آن روز را پس نگذشت ایام زیادی که رسید کاغذهای اهل کوفه به مرگ بطائنی در آن روز و آنکه داخل در قبرش شده در آن ساعت که حضرت فرمودند. (54)
چهاردهم:
قطب راوندی روایت از ابراهیم بن موسی قزاز، (55) و بود او روزی در مسجد رضا علیه السلام به خراسان گفت مبالغه کردم در سؤال و طلب چیز از حضرت امام رضا علیه السلام پس بیرون رفت آن حضرت به جهت استقبال بعضی از آل ابوطالب پس وقت نماز آمد و آن حضرت میل کرد به سوی قصری که آنجا بود پس فرود آمد در زیر سنگ بزرگی که نزدیک آن قصر بود و من با آن حضرت
بودم و نبود با ما ثالثی، پس فرمود:
اذان بگو،
گفتم:
درنگ کنید تا برسند به ما اصحاب ما،
فرمود:
بیامرزد خدا ترا لا تُؤَخِّرونَّ الصَّلاةَ عَنْ اَوَّلِ وَقتها منْ غیْرِ عِلَّةٍ عَلَیْکَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛
فرمود:
تأخیر می انداز نماز را از اول وقتش به آخر وقتش بدون علتی بر تو، ابتدا کن به اول وقت، یا آنکه فرمود بر تو باد همیشه به اول وقت، پس من اذان گفتم و نماز کردیم،
پس گفتم:
یابن رسول اللّه!
به تحقیق که طول کشید مدت در آن و عده ای که به من دادی و من محتاجم و شغل شما بسیار است و من ممکنم نمی شود هر وقتی که از شما سؤال کنم.
راوی گفت:
پس آن حضرت خراشید زمین را با تازیانه خود به نحو شدت و سختی پس دست برد به آن موضع که کنده شده بود پس بیرون آورد شمشی طلا و فرمود:
بگیر این را خداوند برکت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و کتمان کن آنچه را که دیدی.
راوی گفت:
پس خداوند تعالی برکت داد به من در آن تا آنکه خریدم در خراسان چیزی که قیمتش هفتاد هزار اشرفی بود و گردیدم غنی ترین مردمی که امثال خودم بودند در آنجا. (56)
پانزدهم:
و نیز روایت کرده از احمد بن عمرو که گفت:
بیرون رفتم به سوی حضرت رضا علیه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسیدم عرض کردم:
من وقتی که از شهرم بیرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا کن که حق تعالی بچه او را پسر قرار دهد،
فرمود:
او پسر است پس نام گذار او را عمر،
گفتم:
من نیت کرده ام که او را علی نام گذارم و امر کرده ام اهل بیت خود
را که او را علی نام گذارند.
فرمود:
نام او را عمر بگذار، پس من وارد کوفه شدم دیدم از برای من پسری متولد شده او را علی نام گذاشته اند. پس من او را عمر نام گذاردم. همسایگان من که مطلع شدند از این مطلب گفتند دیگر ما تصدیق نمی کنیم بعد از این چیزی را که از تو نقل کنند یعنی همسایه های او که سنی بودند گفتند بر ما معلوم شد که تو سنی هستی و نسبت شیعه گری که به تو داده اند خلاف بوده و ما بعد از این تصدیق نمی کنیم چیزی را که از این مقوله به شما نسبت دهند.
راوی گوید:
آن وقت فهمیدم که حضرت نظرش بر من بیشتر بوده از خودم به نفس خودم. (57)
شانزدهم:
از (بصائر الدرجات) منقول است که احمد بن عمر حلال گفت:
شنیدم که اخرس در مکه اسم حضرت رضا علیه السلام را می برد و دشنام می دهد آن حضرت را،
گفت:
داخل مکه شدم و کاردی خریدم، پس دیدم او را، با خود گفتم به خدا سوگند می کشم او را هرگاه از مسجد بیرون بیاید، پس ایستادم سر راه او، ناگاه رقعه حضرت امام رضا علیه السلام به من رسید نوشته بود در آن:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ به حق من بر تو که متعرض اخرس مشو پس به درستی که خداوند تعالی ثقه و معتمد من است و او کافی است مرا. (58)
هفدهم:
شیخ مفید به سند معتبر روایت کرده:
در آن سال که هارون به حج رفت حضرت امام رضا علیه السلام نیز به اراده حج از مدینه بیرون شد همین که رسید به کوهی که از طرف چپ راه است و نام آن (فارغ)
است حضرت به آن نظری افکند و فرمود:
بانی فارغ و خراب کننده آن پاره پاره خواهد شد.
راوی گفت:
ما نفهمیدیم معنی کلام آن حضرت را تا اینکه هارون به آن موضع رسید فرود آمد و جعفر بن یحیی برمکی بالای آن کوه رفت و امر کرد که مجلسی برای او در آن بنا کنند پس چون از مکه برگشت بالای آن کوه رفت و امر کرد که آن مجلس را خراب کنند پس چون به عراق رسید جعفر بن یحیی کشته گشت و پاره پاره شد. (59)
هیجدهم:
ابن شهر آشوب روایت کرده از (مسافر) که گفت:
من نزد حضرت رضا علیه السلام بودم در منی پس گذشت یحیی بن خالد در حالی که دماغ خود را گرفته بود از غبار،
حضرت فرمود بیچاره ها نمی دانند چه بر آنها وارد می شود در این سال پس فرمود:
و عجبتر از این بودن من و هارون است با هم مثل این دو انگشت و دو انگشت خود را به هم چسبانید. (60) و این خبر به روایت شیخ صدوق گذشت.
نوزدهم و نیز ابن شهر آشوب روایت کرده از سلیمان جعفری که گفت در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بودم در بستانی از آن حضرت ناگاه گنجشکی آمد مقابل آن حضرت بر زمین و شروع کرد به صیحه زدن و اضطراب کردن،
حضرت به من فرمود:
ای فلان! می دانی که این عصفور چه می گوید؟
گفتم:
نه، فرمود:
می گوید که ماری می خواهد جوجه های مرا بخورد، پس بردار این عصا را و داخل بیت شو بکش مار را،
سلیمان گفت:
عصا بر دست گرفتم داخل بیت شدم دیدم ماری که در جولان است پس کشتم آن را. (61)
بیستم و نیز ابن شهر
آشوب روایت کرده از حسین بن بشار که گفت:
فرمود حضرت امام رضا علیه السلام که عبداللّه می کشد محمّد را،
گفتم:
عبداللّه بن هارون می کشد محمّد بن هارون را؟!
فرمود:
آری! عبداللّه که در خراسان است می کشد محمّد پسر زبیده را که در بغداد است، پس چنان شد که آن حضرت خبر داده بود، یعنی عبداللّه مأمون کشت محمّد امین برادر خود را، و آن حضرت به این شعر تمثل می جست:
وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ یَغْشُو
عَلَیْکَ وَ یَخْرِجُ الدّاءَ الدَّفینا (62)
و شاید تمثل آن حضرت به این شعر اشاره باشد به کشتن عبداللّه مأمون آن حضرت را نیز.
مؤلف گوید:
که در ذکر اصحاب حضرت امام موسی علیه السلام در حال عبداللّه بن المغیره روایتی نقل شده که مشتمل بود بر آیت باهره از این بزرگوار، و در فصل پنجم ذکر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه علیه.
مختصری از کلمات حکمت آمیز و برخی از اشعار حضرت رضا علیه السلام
(اوّل قالَ علیه السلام: صَدیقُ کُلِّ اَمرِی عَقْلُهُ وَ عَدوُُّهُ جَهْلُهُ.) (63)
فرمود آن حضرت:
که دوست هر مردی عقل او است و دشمن او نادانی او است.
دوم:
قالَ علیه السلام:
اِنَّ اللّهَ یبغضُ الْقیلَ وَ الْقالَ وَ اِضاعَةَ الْمالِ وَ کَثْرَةَ السُّؤالِ؛ (64)
یعنی فرمود:
خداوند دشمن دارد (قیل و قال) را و ضایع کردن مال را و کثرت سؤال را.
مؤلف گوید:
ظاهرا مراد از قیل و قال، مراء و جدال مذموم است که در روایات نهی از آن وارد شده بلکه از حضرت صادق علیه السلام منقول است که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمودند:
اول:
چیزی که نهی کرد مرا از آن پروردگارم عز و جل، نهی کرد از پرستش بتان
و شرب خمر و ملاحات با مردم (65) و (ملاحات ع (همان مجادله و مراء است. و نیز از آن حضرت مروی است که فرمود چهار چیز است که می میرانند دل را، گناه بالای گناه کردن و با زنان زیاد محادثه و هم صحبتی کردن و ممارات احمق. تو بگویی و او بگوید و آخرش برنگردد به خیر، و با مردگان مجالست کردن،
عرض کردند:
یا رسول اللّه! مردگان کیانند؟
فرمود:
کل غنی مترف (66)؛
یعنی هر توانگری که گذاشته شده بطور خود هر چه خواهد بکند یا هر توانگری که به ناز و نعمت پروریده شده.
و نیز شیخ صدوق رحمه اللّه روایت کرده که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردند که این خلقی که می بینید تمام اینها از ناس و مردم محسوب می شوند،
فرمود:
بینداز از مردم بودن آن کسی را که ترک کرده مسواک کردن را و آن کسی را که چهار زانو می نشیند در جای تنگ و کسی که داخل می شود در چیزی که مهم او نیست و کسی که مِراء و جدال می کند در چیزی که علم به آن ندارد، و کسی که سستی کند و بیماری به خود ببندد بدون علتی و کسی که موی خود را ژولیده گذارد بدون مصیبتی و کسی که مخالفت کند با یاران خود در حق در حالی که آنها متفق شده باشند بر آن و کسی که افتخار کند به پدران خود در حالی که خودش خالی است از کارهای خوب ایشان پس او به منزله خدنگ است یعنی پوست خدنگ. و آن چوب درختی است محکم برای تیر خوب است پوستهای آن را می کنند و دور می افکنند تا به
جوهر و اصلش می رسد. (67) پس همچنان که پوست خدنگ را می کنند و دور می افکنند با آن مجاورت و نزدیکی به لب و اصل خود همچنین کسی که خالی است از فضایل و کمالات پدران خود او را دور می افکنند و اعتنا به آن نمی کنند.
(وَ لَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ:
اَلْعاقِلُ یَفْتَخِرُ بَالْهِمَمِ الْعالِیَةِ لابِالرِّمَمِ الْبالِیَةِ).
کُنْ اِبْنَ مَنْ شِئْتَ وَ اکْتَسِبْ اَدَبا
یُغْنیکَ مَحْمُودُهُ عَنْ النَّسَبِ
اِنَّ الْفَتی مَنْ یَقُولُها اَنَاذا
لَیْسَ الْفَتی مَنْ یَقُولُ کانَ اَبی
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی کس نداردت سود
چون شیر به خود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
سوم فرمود:
ما اهل بیتی می باشیم که وعده ای که به کسی داده ایم آن را دین خود می بینیم، یعنی ملتزمیم که مانند دین آن را ادا کنیم همچنان که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم چنین کرد. (68)
چهارم فرمود:
بیاید بر مردم زمانی که عافیت در آن زمان ده جزء باشد، نه جزء آن در اعتزال و کناره گزیدن از مردم و یک جزء دیگر در سکوت باشد. (69)
مؤلف گوید:
که ما در فصل کلمات حضرت امام جعفر صادق علیه السلام آنچه شایسته اعتزال بود ذکر کردیم به آنجا رجوع شود، و برای اینکه این محل را خالی نگذاریم این چند شعر را که مناسب مقام است ذکر می نماییم:
نان جوین و خرقه پشمین و آب شور
سی پاره کلام و حدیث پیمبری
هم نسخه سه چار ز علمی که نافع است
در دین نه لغو بوعلی (70) و ژاژ بحتری
زین مردمان که دیو از ایشان حذر کند
در گوشه ای نهان شده بنشسته چون پری
با یک دو آشنا که نیرزد به نیم جو
در پیش ملک همت
شان ملک سنجری
این آن سعادت است که بروی حسد برد
آب حیات و رونق ملک سکندری
پنجم:
روایت شده که خدمت آن حضرت عرض شد که چگونه صبح کردید؟
فرمود:
صبح کردم به اجل منقوص، یعنی مدت عمرم پیوسته در کم شدن است، و عمل محفوظ هر چه می کنم ثبت و حفظ می شود و مرگ در گردن ما است و آتش پشت سر ما است و نمی دانم چه خواهد شد به ما. (71)
ششم فرمود:
در بنی اسرائیل عابد، عابد نمی گشت تا آنکه ده سال سکوت کند، چون ده سال سکوت اختیار می کرد عابد می گشت! (72)
مؤلف گوید:
که روایات در مدح سکوت بسیار است و مقام را گنجایش نقل نیست و من در اینجا اکتفا می کنم به این چند شعر که از امیر خسرو نقل شده:
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چه بینی خموشی از آن بهتر است
در فتنه بستن، دهان بستن است
که گیتی به نیک و بد آبستن است
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی
شنیدن ز گفتن به ار دل نهی
کزین پر شود مردم از وی تهی
صدف زان سبب گشت جوهر فروش
که از پای تا سر همه گشت هوش
همه تن زبان گشت شمشیر تیز
به خون ریختن زان کند رستخیز
هفتم فرمود:
هر که راضی شد از حق تعالی به روزی کم، حق تعالی راضی می شود از او به عمل کنم. (73) و روایت شده از احمد بن عمر بن ابی شعبه حلبی و حسین بن یزید معروف به نوفلی که وارد شدیم بر حضر رضا علیه السلام پس گفتیم به آن حضرت که ما بودیم در وسعت رزق و فراخی عیش پس تغییر کرد حال ما بعض تغییرات یعنی فقیر شدیم، پس
دعا کن که خدا برگرداند آن را به ما،
فرمود:
چه می خواهید بشوید آیا می خواهید پادشاهان باشید، آیا خوشحال می کند شما را که مانند طاهر و هرثمه (74) باشید، و لکن بوده باشید بر خلاف این عقیده و آیینی که بر آن می باشید؟!
گفتم:
نه واللّه خوشحال نمی کند مرا آنکه از برای من باشد دنیا و آنچه در آن است طلا و نقره و من برخلاف این حال باشم که هستم،
حضرت فرمود:
حق تعالی می فرماید:
(اِعْمَلُوا آلَ داوود شُکْرا وَ قَلیلٌ مِنْ عِبادِی الشَّکُور). (75)
آنگاه فرمود:
نیکو کن ظن خود را به خدا پس بدرستی که هر کسی نیکو شد گمان او به خدا، بوده باشد خدا نزد گمان او و کسی که راضی شد به قلیل از رزق، قبول می فرماید حق تعالی از او قلیل از عمل را، و کسی که راضی شد به کم از حلال سبک می شود مؤونه او و سبز و تازه می باشند اهل او و بینا می کند خداوند او را به درد دنیا و دوای آن و بیرون برد او را از دنیا به سلامت به سوی دارالسلام. (76)
هشتم:
شیخ صدوق به سند معتبر از ریان بن صلت روایت کرده که گفت:
خواند حضرت امام رضا علیه السلام برای من این اشعار را که از جناب عبدالمطلب است:
یَعیبُ النّاسُ کُلُّهُمُ زَمانا
وَ مالِزَمانِنا عَیْبٌ سِوانا
نَعیبُ زَمانَنا وَالْعَیْبُ فینا
وَ لَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا
وَ اِنَّ الذِّئْبَ یَتْرُکُ لَحْمَ ذِئْبٍ
وَ یَأکُلُ بَعْضُنا بَعْضا عَیانا؛
یعنی تمام مردم (روزگار) را عیب می کنند و حال آنکه عیبی برای روزگار نیست سوای ما، حاصل آنکه عیب روزگار ماییم، اگر ما نبودیم روزگار عیب نداشت. و قریب به همین است قول آنکه گفته:
آبادی بتخانه ز ویرانی ما
است
جمعیت کفر از پریشانی ما است
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ما است؛
ما عیب می کنیم روزگار خود را و حال آنکه عیب در ما است و اگر روزگار تکلم کردی ما را هجو نمودی، و همانا گرگ ترک می کند خوردن گوشت گرگ را و لکن بعضی از ما می خورد بعضی دیگر را بالعیان. و در بعضی این شعر نیز اضافه شده:
لَبِسْنا لِلْخِداعِ مُسُوکَ ظَبْی
فَوَیْلٌ لِلْغَریبِ اِذا اَتانا (77)؛ یعنی پوشیدم برای گول زدن پوست آهو بر تن،
پس وای بر غریب هرگاه بیاید نزد ما.
نهم:
روایت شده که مأمون نوشت به آن حضرت که مرا موعظه کن،
حضرت نوشت:
اِنَّکَ فی دُنْیا (78) لَها مُدَّةٌ یَقْبَلُ فیها عَمَلُ الْعامِلِ
اَمّا تَرَی الْمَوْتَ مُحیطا بِها
یَسْلُبُ مِنْها اَمَلَ اْلامِلِ
تُعَجِّلُ الذَّنْبَ بِما تَشْتَهی
وَ تأمل التَّوْبَةَ مِنْ قابِلٍ
وَ الْمَوْتُ یَأتی اَهْلَهُ بَغْتَةً
ماذاکَ فِعْلُ الْحازِمِ الْعاقِلِ (79)؛ یعنی به درستی که تو در دنیائی می باشی که از برای آن مدت و زمانی است که عمل، عمل کننده در آن مدت مقبول می شود، آیا نمی بینی که مرگ احاطه کرده است به آن و ربوده است از آن آرزوی آرزو کننده را، شتاب و تعجیل می کنی به گناه کردن و به آنچه اشتها داری و آرزو می کنی توبه کردن را سال آینده و حال آنکه مرگ به ناگاه بر اهل خود وارد می شود، این نیست کار شخص هشیار و عاقل.
شیخ صدوق رحمه اللّه از ابراهیم بن عباس نقل کرده که حضرت امام رضا علیه السلام در بسیاری از اوقات این شعر را می خواند:
اِذا کُنْتَ فی خَیْرٍ فَلا تَغْتَرِرْبِه
وَ لکِنْ قُلِ اللّهُمَّ سَلِّمْ وَ تَمِّم؛
یعنی چون در خوبی و استراحت باشی به آن
مغرور مشو و لکن بگو خدایا! این نعمت را از تغییر سالم دار و تمام کن آن را بر من.
دهم:
محمد بن یحیی بن ابی عباد از عموی خود روایت کرده که گفت شنیدم من از حضرت رضا علیه السلام روزی که این شعر را خواند و کم بود آن حضرت شعر بخواند، فرمود:
کُلُّنا نَأمُلُ مَدّا فِی اْلاَجَلِ
وَ الْمَنایا هُنَّ آفاتُ اْلاَمَلِ
لاتَغُرَّنَّکَ اَباطیلُ الْمُنی
وَ اَلْزِمِ الْقَصْدَ وَدَعْ عَنْکَ الْعِلَل
اِنَّما الدُّنْیا کَظِلٍّ زائلٍ
حَلَّ فیها راکِبٌ ثُمَّ رَحَلَ؛
یعنی همه ما آرزو می کنیم که مدت عمرمان مدید شود و حال آنکه مرگها آفت های آرزو است فریب ندهد ترا آرزوهای باطل و ملازم باش قصد و آهنگ نمودن را و بگذار از خود بهانه ها را، این است و جز این نیست که دنیا مانند سایه ای است برطرف شونده که سواری در آن فرود آمد پس کوچ کرد.
من عرض کردم که این شعرها از کیست خداوند امیر را عزیز دارد، فرمود: مردی از شما عراقی این شعرها را گفته،
من گفتم:
این شعرها را ابوالعتاهیه خواند برای من از خودش،
حضرت فرمود:
بیاور اسمش را و واگذار این را، یعنی نام بردن او را به ابوالعتاهیه به درستی که خداوند می فرماید:
(وَ لاتَنابَروا بِالاَلْقابِ) (80) و شاید کراهت داشته این مرد از این لقب. (81)
مؤلف گوید:
که ابوالعتاهیه ابواسحاق اسماعیل بن قاسم شاعر است که وحید زمان و فریداوان خود بوده در طلاقت طبع و رشاقت نظم خصوصا در زهدیات و مذمت دنیا؛ و او در طبقه بشار و ابونواس بوده و در حدود سنه صد و سی در (عین التمر) قرب مدینه منوره متولد شده و در بغداد سکنی داشته، گفته اند که گفتن شعر نزد او
سهل بود به نحوی که می گفت اگر بخواهم تمام کلام خود را شعر قرار دهم می توانم،
و از اشعار او است:
اَلا اِنَّنا کُلُّنا بائدٌ
وَ اَی بَنی آدَمَ خالِدٌ
وَ بَدْؤُهُمُ کانَ مِنْ رَبِّهِمْ
وَ کُلُّ اِلی رَبِّهِ عائدٌ
فَیا عَجَبا کَیْفَ یُعْصَی اْلاِلهُ
اَمْ کَیْفَ یَجحَدُهُ الْجاحِدُ
وَ فی کُلِّ شَیءٍ آیَةٌ
تَدُلُّ عَلی اَنَّهُ واحِدٌ
وَ لَهُ ایضا
اِذِا الْمَرْءُ لَمْ یَعْتِقْ مِنَ الْمالِ نَفْسَهُ
تَمَلَّکَهُ الْمالُ الَّذی هُوَ مالِکُهُ
اَلا اِنَّما مالِی الَّذی اَنَا مُنْفِقٌ
وَ لَیْسَ لِیَ الْمالُ الَّذی اَنَا تارِکُهُ
اِذا کُنْتَ ذامالٍ فَبادِرْ بِهِ الَّذی
یَحِقُّ وَ اِلا اسْتَهْلَکَتْهُ مَهالِکُهُ
وفات کرد در سنه دویست و یازده در بغداد و وصیت کرد به قبرش بنویسند:
اِنَّ عَیْشا یَکُونُ آخِرُهُ الْمَوْتُ
لَعَیْشٌ مُعَجَّلُ التَّنْغیصِ
و (عتاهیة) بر وزن کراهیة، یعنی کم عقلی و گمراهی و مردم گمراه و بی عقل، و ظاهرا به ملاحظه این معنی است که حضرت فرمود به آن مرد که اسم او (ابوالعتاهیه) را بیار و این لقب را بگذار، شاید که کراهت داشته از آن. (82) و بدان که یکی از ادباء اهل سنت در کتاب خود (83) قصیده ای از حضرت امام رضا علیه السلام نقل کرده که مشتمل است بر حکم و مواعظ کثیره و من آن قصیده شریفه را در (کتاب نفثة المصدور) نقل کردم و در اینجا به جهت تبرک و تیمن به چند شعر از آن بدون ترجمه بیان می کنم.
قصیده امام رضا علیه السلام درباره مسائل اخلاقی:
قال (الامام الرضا علیه السلام) علیه السلام:
اِرْغَبْ لِمَوْلاکَ وَ کُنْ راشِدا
وَاعْلَمْ بِاَنَّ الْعِزَّ فی خِدْمَتِهِ
وَاْتُل کِتابَ اللّهِ تُهْدی بِهِ
وَ اتَّبِعِ الشَّرْعَ عَلی سُنَّتِهِ
لاتَحْتَرِصْ فَالْحِرْصُ یُزْرِی الْفَتی
وَ یُذْهِبُ الرَّوْنَقَ مِنْ بَهْجَتِهِ
لِسانَکَ اَحْفَظْهُ وَ صُنْ نُطْقَهُ
وَ احْذَرْ عَلی نَفْسِکَ مِنْ عَثْرَتِهِ
فَالصُّمْتُ زَیْنٌ وَ وَقارٌ وَ قَدْ
یُؤْتی
عَلَی اْلاِنْسانِ مِنْ لَفْظَتِهِ
مَنْ جَعَلَ الْخَمْرَ شِفاءٌ لَهُ
فَلا شَفاهُ اللّهُ مِنْ عِلَّتِهِ
لاتَصْحَبِ النَّذْلَ فَتَرْدی بِهِ
لاخَیْرَ فِی النَّذْلِ وَ لاصُحْبَتِهِ
لاتَطْلُبِ اْلاِحْسانَ مِنْ غادِرٍ
یَرُوغُ کَالثَّعْلَب فی رَوْغَتِهِ
وَ اِنْ تَزَوَّجْتَ فَکُنْ حاذِقَا
وَ اسْئَلْ عَنِ الْغُصْنِ وَ عَنْ مَنْبَتِهِ
یا حافِرَ الْحُفْرَةِ اَقْصِرْ فَکَمْ
مِنْ حافِرٍ یُصْرَعُ فی حُفْرَتِهِ
یا ظالِما قَدْ غَرَّهُ ظُلْمُهُ
اَی عَزیزٍ دامَ فی عِزَّتِهِ
اَلْمَوْتُ مَحْتُومٌ لِکُلِّ الْوَری
لابُدَّ اَنْ تَجْرَعَ مِنْ غُصَّتِهِ (84) فائدة:
محقق کاشانی رحمه اللّه در (وافی) از (کافی) و (تهذیب) این روایت را نقل کرده که حضرت امام رضا علیه السلام از حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم حدیث کرد که آن حضرت فرمود هر که را شنیدید که شعر می خواند در مساجد به او بگویید خدا دهانت را درهم شکند همانا مسجد برای قرآن بنا شده. آنگاه محدث فیض فرموده:
اراده فرموده از شعر، آن اشعاری را که مشتمل باشد بر تخیلات و تمویه و تغزل و تعشق نه کلام موزون، زیرا که بعضی از آنها مشتمل است بر حکمت و موعظه و مناجات با خداوند سبحانه، و روایت شده که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند از خواندن شعر در طواف،
فرمود:
آن شعری که باکی نباشد در آن، باکی نیست در خواندن آن، انتهی. (85)
فقیر گوید:
اشعاری که مشتمل بر حکمت و موعظه باشد مانند همین اشعار است که ذکر شد، و اما اشعار مناجات پس بسیار است از جمله مناجاتی است مروی از حضرت امام زین العابدین علیه السلام، طاوس یمانی نقل کرده که دیدم در دل شبی شخصی را که چسبیده بر پرده کعبه و می گوید:
اَلا اَیَّها الامَأمُولُ فی کُلِّ حاجَتی
شَکَوْتُ اِلَیْکَ الضُّرَّ فَاسْمَعْ شِکایَتی
اَلا یا رَجایی اَنْتَ کاشِفُ کُرْبَتی
فَهَبْ لِی ذُنُوبی
کُلَّها وَاقْضِ حاجَتی
فَزادی قَلیلٌ ما اَراهُ مُبَلِّغا
اَلِلزّادِ اَبْکی اَمْ لِبُعْدِ مَسافتَی
اَتَیْتُ بِاَعْمالٍ قِباحٍ رَدِیَّةٍ
فَما فِی الْوَری خَلْقٌ جَنا کَجَنایَتی
اَتُحْرِقُنی بِالنّار یا غایَةَ الْمُنی
فَاَیْنَ رَجائی مِنْکَ اَیْنَ مَخافَتی؟ (86)
در بیان رفتن حضرت امام رضا علیه السلام از مدینه به مرو و تفویض مأمون ولایت عهد را به آن سرور ایمان و ذکر مجلس مناظره آن جناب با علمای ادیان
مخفی نماند:
آنچه از روایات ظاهر می شود آن است که مأمون چون مستقر بر خلافت گشت و فرمانش در اطراف عالم نافذ گردید و ایالت عراق را به حسن بن سهل تفویض کرد و خود در بلده مرو اقامت نمود و در اطراف ممالک حجاز و یمن غبار فتنه و آشوب ارتفاع یافته بعضی از سادات به طمع خلافت رایت مخالفت برافراشتند، چون خبر در مرو به سمع مأمون رسید با فضل بن سهل ذوالریاستین که وزیر و مشیر او بود مشورت نمود بعد از تدبیر و اندیشه بسیار، رای مأمون بر آن قرار گرفت که حضرت رضا علیه السلام را از مدینه طلب نماید و او را ولیعهد خود گرداند تا آنکه سایر سادات به قدم اطاعت پیش آیند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجاء ابن ابی الضحاک را با بعضی از مخصوصان خود به خدمت آن حضرت فرستاد به سوی مدینه که آن جناب را به سفر خراسان ترغیب نمایند، چون ایشان به خدمت آن حضرت رسیدند حضرت در اول حال امتناع بسیار نمود چون مبالغه ایشان از حد اعتدال متجاوز گردید آن سفر اثر را به جبر، اختیار نمود.
وداع امام رضا علیه السلام با پیامبر و اهل و عیال
و شیخ صدوق رحمه اللّه
از محول سجستانی روایت کرده که چون مأمون طلب کرد امام رضا علیه السلام را از مدینه به خراسان، حضرت به جهت وداع با قبر پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم داخل مسجد شد و مکرر با قبر آن حضرت وداع می کرد و بیرون می آمد و بر می گشت نزد قبر، و در هر دفعه صدای مبارکش به گریه بلند بود، من نزدیک آن حضرت رفتم و سلام کردم بر آن جناب، جواب داد، پس تهنیت گفتمش به آن سفر،
فرمود:
مرا زیارت کن همانا من بیرون می شوم از جوار جدم و می میرم در غربت و دفن می شوم در پهلوی هارون. (87) و شیخ یوسف بن حاتم شامی تلمیذ محقق حلی در (درّ النظیم) فرموده که روایت کردند جماعتی از اصحاب امام رضا علیه السلام که آن حضرت فرمود:
زمانی که من می خواستم بیرون بیایم از مدینه به سوی خراسان جمع کردم عیال خود را و امر کردم ایشان را که بر من گریه کنند تا بشنوم گریه ایشان را، پس تقسیم کردم در بین ایشان دوازده هزار دینار و گفتم به ایشان که من بر نمی گردم به سوی عیالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را در مسجد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و گذاشتم دست او را بر کنار قبر و چسبانیدم او را به آن قبر شریف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و امر کردم جمیع وکیلان و حشم خود را به شنیدن و اطاعت فرمایش او و آنکه مخالفت او را ننمایند و فهمانیدم ایشان را
که او قائم مقام من است. (88)
علامه مجلسی فرموده در (کشف الغمه) و غیر آن از امیة بن علی روایت کرده اند که گفت در سالی که امام رضا علیه السلام به حج رفت و متوجه خراسان گردید امام محمدتقی علیه السلام را به حج برد و چون امام رضا علیه السلام طواف وداع کرد امام محمدتقی علیه السلام بر دوش (موفق) غلام آن حضرت بود و او را طواف می فرمود، چون به حجر اسماعیل رسید به زیر آمد و نشست و آثار اندوه از روی منورش ظاهر شد و مشغول دعا گردید و بسیار طول داد، (موفق) گفت:
برخیز فدای تو گردم،
گفت:
از اینجا مفارقت نمی کنم تا وقتی که خدا خواهد که برخیزم، موفق به خدمت امام رضا علیه السلام آمد و احوال فرزند سعادتمند او را عرض کرد، حضرت نزدیک نور دیده خود آمد و فرمود که برخیز ای حبیب من! آن نهال حدیقه امامت گفت:
ای پدر بزرگوار چگونه برخیزم و می دانم که خانه کعبه را وداعی کردی که دیگر به سوی آن بر نخواهی گشت و گریان شد، پس برای اطاعت پدر بزرگوار خود برخاست و روانه شد. و توجه آن حضرت به سوی خراسان در سال دویستم هجرت بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شریف امام محمّدتقی علیه السلام هفت سال گذشته بود، چون متوجه آن سفر گردید در هر منزل معجزات و کرامات بسیار از آن مخزن اسرار ظاهر می شد و بسیاری از آثار آنها تا حال موجود است، انتهی. (89)
تقدس مدرسه علمیه رضویه قم
جناب سید عبدالکریم بن طاوس که وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در
(فرحة الغری) روایت کرده:
زمانی که مأمون حضرت امام رضا علیه السلام را طلبید از مدینه به خراسان، حضرت حرکت فرمود از مدینه به سوی بصره و به کوفه نرفت و از بصره توجه فرمود بر طریق کوفه به بغداد و از آنجا به قم و داخل قم شد، اهل قم به استقبال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه می کردند در باب ضیافت آن حضرت و هر کدام میل داشتند که آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب می فرمود که شتر من مأمور است یعنی هر کجا او فرود آمد من آنجا وارد می شوم، پس آن شتر آمد تا در یک خانه خوابید و صاحب آن خانه در شب آن روز در خواب دیده بود که حضرت امام رضا علیه السلام فردا مهمان او خواهد بود، پس چندی نگذشت که آن محل مقام رفیعی گشت و در زمان ما مدرسه معموره است. (90)
و صاحب (کشف الغمة ع (و دیگران نقل کرده اند که چون حضرت امام رضا علیه السلام داخل نیشابور شد در آن سفری که اختصاص یافت به فضیلت شهادت، بود آن جناب در مهدی (91) بر استر شهباء که محل رکوب آن از نقره خالص بود.
(فعرَضَ لَهُ فِی السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحادیث النَّبَوِیَّةِ اَبُوزَرْعَةٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ (92) الطُّوسی)؛
پس پیدا و آشکار گردید در بازار دو پیشوای که حافظ احادیث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسی پس عرض کردند:
(اَیُّها السَّیِّدُ ابنُ السادَةِ، اَیُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّةِ، اَیُّهَا السُّلالَةُ الطّاهِرَةُ الرَّضِیَّةُ، اَیُّها الْخلاصةُ الزّاکِیَةُ النَّبَوِیَّةِ، بِحَقِّ آبائِکَ الطّاهِرینَ وَ اَسْلافِکَ اْلاَکْرَمینَ اِلاّ اَرَیْتَنا وَجْهَکَ الْمُبارَکَ الْمَیْمُونَ وَ رَوَیْتَ لَنا حَدیثا
عَنْ آبائِکَ عَنْ جَدِّکَ نَذْکُرُکَ بِهِ):
یعنی ابوزرعه و محمد بن اسلم به آن حضرت عرض کردند:
به حق پدران پاکیزه و گذشتگان گرامی خود، بنما به ما صورت مبارک خود را و روایت کن از برای ما حدیثی از پدران خود از جدت که ما یاد کنیم ترا به آن حدیث:
(فاستوْقفَ الْبغلَةَ وَ رَفعَ الْمَظَلَّةَ وَ اَقَرَّ عُیُونَ الْمُسْلِمین بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَکَةِ الْمَیْمُونَةِ فَکانَتْ ذَوابَتاهُ کَذَوا بَتَیْ رَسولِ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم).
چون ابوزرعه و ابن اسلم این خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سایبان مهد را برداشت و روشن کرد چشمهای مسلمانان را به طلعت مبارک خود و مردم بر طبقات خود ایستاده بودند، بعضی صرخه می کشیدند و گروهی می گریستند و بعضی جامه بر تن می دریدند و برخی خود را به خاک افکنده بودند و آنها که نزدیک بودند تنگ استر آن حضرت را می بوسیدند و بعضی گردن کشیده بودند به سایبان مهد.
وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
(اِلی اَنِ انتصفَ النَّهارُ، وَ جرَتِ الدُّموعُ کَاْلاَنْهارِ، وَ سَکَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّةُ وَ الْقضاةُ، معاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم فی عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا).
مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز به نیمه رسید و آن قدر مردم گریستند که اگر جمع می گشت مثل نهر جاری می شد، و صداها ساکت شد، پیشوایان مردم و قاضیان فریاد کشیدند که ای مردم! گوش بدهید و یاد گیرید و اذیت مکنید پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم را در عترتش و
سکوت کنید، یعنی گریستن و صیحه کشیدن شما مانع شده که حضرت امام رضا علیه السلام بتواند حدیث بفرماید و این اذیت آن حضرت است و اذیت آن حضرت، اذیت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم است. (93)
مؤلف گوید:
به اینجا که رسیدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سیدالشهداء علیه السلام را روز عاشوراء در وقتی که مقابل لشکر کوفه آمد خواست ایشان را موعظه و نصیحتی فرماید آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادی ضلالت صداها بلند کردند و به فرمایش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ایشان را که سکوت کنید، ابا کردند، فرمود:
(وَیلَکمْ! ما علَیْکُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَی وَ تَسْمِعُوا قَوْلی وَ اَنَا اَدْعُوکُمْ اِلی سَبیلِ الرَّشا دِ).
و نبود در آنجا یک خداپرستی که فریاد کند مردم! این پسر پیغمبر است چرا او را اذیت می کنید چرا ساکت نمی شوید که موعظه خود را بفرماید و کلام خود را به پایان رساند. و این یکی از مطالب آن سید مظلوم بود که کمیت شاعر در شعر خود اشاره به آن کرده و بر حضرت باقر علیه السلام خوانده و آن حضرت را به گریه درآورده.
قال رحمه اللّه:
وَ قَتیلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فیهِمُ (94)
بَیْنَ غَوْغاءِ اُمَّةٍ وَ طَغامِ؛
یعنی شهید در کربلاء مانده و گرفتار شد در میان مردمان نانجیبی بین جماعتی از ناکسان و فرومایگان.
روایت شده که چون کمیت قصیده میمیه خود را بر حضرت امام محمد باقر علیه السلام خواند به این شعر که رسید حضرت گریست و فرمود:
ای کمیت! اگر نزد ما مالی بود ترا صله می دادیم لکن از برای تو است آن کلامی که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله
و سلم به حسان بن ثابت فرمود:
(لا زِلْتَ مُؤَیَّدا بِروُحِ الْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَیْتِ). (95)
رجوع کردیم به حدیث سابق:
مردمان نیشابور گوش دادند که حضرت امام رضا علیه السلام حدیث بفرماید، حضرت املاء فرمود این حدیث را یعنی کلمه کلمه می فرمود و ابو زرعه و محمّد بن اسلم کلمات آن حضرت را به مردم می رسانیدند و کشیده شد برای نوشتن این حدیث بیست و چهار هزار قلمدان به غیر از دواتها،
فرمود:
حدیث کرد مرا پدرم حضرت موسی بن جعفر کاظم، فرمود حدیث کرد مرا پدرم جعفر بن محمّد صادق، فرمود حدیث کرد مرا پدرم محمّد بن علی باقر، فرمود حدیث گفت مرا پدرم علی بن الحسین زین العابدین،
فرمود:
حدیث گفت مرا پدرم حسین بن علی (شهید زمین کربلاء)، فرمود حدیث فرمود مرا پدرم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب در زمین کوفه، فرمود حدیث فرمود مرا برادرم و پسر عمم محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم،
فرمود:
حدیث کرد مرا جبرئیل گفت شنیدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالی می فرماید:
(کَلِمَةُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنی فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی). (96)؛
یعنی کلمه (لا اِلهَ اِلا اللّهُ) حصار من است پس هر کس که بگوید آن را داخل در حصار من شده و کسی که داخل در حصار من شود ایمن از عذاب من خواهد بود.
(صدَقَ اللّهُ سبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئیلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّة عَلَیْهِمُ السَّلامُ). (97)
و شیخ صدوق روایت کرده از ابو واسع محمّد بن احمد نیشابوری که گفت:
شنیدم از جده ام خدیجه دختر حمدان بن پسنده که گفت:
چون حضرت امام رضا علیه السلام داخل نیشابور شد
فرود آمد در محله فوزا در ناحیه ای که معروف بود به (لاشاباد) در سرای جده من پسنده و او را (پسنده) برای آن گفتند که حضرت امام رضا علیه السلام او را از میان مردم پسندیده و چون در خانه ما فرود آمد بادامی در جانبی از خانه بکاشت آن بادام برست و درختی شد و بار آورد و در یک سال، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را برای شفا می بردند، هر که را علتی می رسید به جهت تبرک از آن بادام تناول می نمود عافیت می یافت و هر که درد چشم داشت از آن بادام بر چشم خود می نهاد شفا می یافت و زن آبستن که زاییدن بر او دشوار می شد از آن بادام می خورد دردش سبک می شد و همان ساعت می زایید و اگر چارپایی قولنج می شد از شاخه آن درخت می گرفتند و بر شکم او می کشیدند خوب می شد و باد قولنج از او می رفت به برکت آن حضرت؛ پس روزگاری بگذشت آن درخت خشک شد جد من حمدان بیامد و شاخه های آن را ببرید پس کور شد و پسرش که او را ابوعمرو می گفتند بیامد و آن درخت را از روی زمین ببرید مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بود تا هشتاد هزار درهم و برای او هیچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نویسنده ابوالحسن محمد بن ابراهیم سیمجور بودند یکی را ابوالقاسم می گفتند و دیگری را ابو صادق، خواستند که آن را عمارت کنند بیست هزار درهم که بر آن عمارت صرف کردند و بیخ آن درخت که مانده بود بکندند
و نمی دانستند که چه اثر از آن برای ایشان می زاید پس یکی رفت سر املاک امیر خراسان او را برگردانیدند به نیشابور در محملی در حالتی که پای راستش سیاه شده بود پس گوشت از پایش ریخت پس به آن علت بعد از یک ماه بمرد؛
و اما آن برادر دیگر که بزرگتر بود او در دیوان سلطان در نیشابور مستوفی بود، روزی جماعتی از کاتبان بالای سرش ایستاده بودند و او خط می نوشت یکی گفت:
خدای چشم بد از کاتب این خط دور کند! همان ساعت دستش بلرزید و قلم از دستش بیفتاد و دانه ای بر دستش بر آمد و به منزل بازگشت. ابوالعباس کاتب با جماعتی نزد او آمدند و گفتند این از گرمی است واجب است که امروز فصد کنی، همان روز فصد کرد و فردا نیز بماندند و گفتند امروز هم فصد کن، فصد کرد پس دستش سیاه شد و گوشتش بریخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به یک سال نکشید. (98)
و نیز شیخ صدوق روایت کرده که چون امام رضا علیه السلام داخل نیشابور شد در محله ای فرود آمد که او را (فوزا) می گفتند و آنجا حمامی بنا نمود و آن حمام امروز به گرمابه رضا علیه السلام معروف است، و آنجا چشمه ای بود که آبش کم شده بود کسی را واداشت که آب آن را بیرون آورد تا بسیار شد و از بیرون دروازه حوضی ساخت که چند پله پایین می رفت بر سر چشمه ای، پس حضرت داخل در آن شد و غسل کرد و بیرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم می آمدند و
به آن حوض و غسل می کردند و از آن می آشامیدند برای طلب برکت و نماز بر پشت آن می گزاردند و دعا می کردند و حاجتها از خدا می خواستند و قضا می شد و آن چشمه را امروز (عین کهلان) می نامند و مردم تا امروز به آن چشمه می آیند. (99)
مؤلف گوید:
که ابن شهر آشوب نیز در (مناقب) این روایت را نقل فرموده و وجه تسمیه آن چشمه را به (عین کهلان) ذکر کرده آنگاه فرموده که آهویی به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت، و ابن حماد شاعر اشاره به همین نموده در شعر خود:
اَلَّذی لاذَبِهِ الظَّبْیَةُ
وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ
مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضی
یَزْکُو وَ یَعْلُو وَ یَرُوس (100)
و شیخ صدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روایت کرده اند که چون امام رضا علیه السلام به ده سرخ رسید در وقتی که در نزد مأمون می رفت گفتند:
یابن رسول اللّه!
ظهر شده است نماز نمی کنید؟ پس فرود آمد و آب طلبید، گفتند که آب همراه نداریم پس به دست مبارک خود زمین را کاوید آن قدر آب جوشید که آن حضرت و هر که با آن حضرت بود وضو ساختند و اثرش تا امروز باقی است، و چون به سناباد رسید پشت مبارک خود را گذاشت به کوهی که دیگها از آن می تراشند و گفت:
خداوندا! نفع ببخش به این کوه و برکت ده در هر چه در ظرفی گذارند که از این کوه تراشند و.
فرمود که از برایش دیگها از سنگ تراشیدند و فرمود که طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن دیگها و آن حضرت خفیف الاکل و کم غذا بوده. پس از آن روز مردم
دیگها و ظرفها از آن تراشیدند و برکت یافتند، پس حضرت داخل خانه ی حمید بن قحطبه طائی شد و داخل شد در قبه ای که قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارک خود خطی در جانب قبر او کشید و فرمود که این تربت من است و من در اینجا مدفون خواهم گردید و بعد از این حق تعالی این مکان را محل ورود شیعیان و دوستان من خواهد گردانید، به خدا سوگند که هر که از ایشان مرا در این مکان زیارت کند یا بر من سلام کند البته حق تعالی مغفرت و رحمت خود را به شفاعت ما اهل بیت برای او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانید و چند رکعت نماز به جا آورد و دعای بسیار خواند چون فارغ شد به سجده رفت و طول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبیح در سجده گفت پس سر برداشت و بیرون رفت. (101)
حرز شگفت انگیز امام رضا علیه السلام
و سید بن طاوس روایت کرده از (یاسر) خادم مأمون که گفت:
زمانی که وارد شد ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام در قصر حمید بن قحطبه بیرون کرد از تن لباس خود را و داد به حمید و حمید داد به جاریه خود که بشوید آن را پس نگذشت زمانی که آن جاریه آمد و با او رقعه ای بود و داد به حمید و گفت یافتم این رقعه را در گریبان لباس ابوالحسن علیه السلام پس حمید به آن حضرت عرض کرد:
فدای تو گردم! به درستی که این جاریه یافته است رقعه ای در گریبان پیراهن تو، چیست آن؟
فرمود تعویذی است که
آن را از خود دور نمی کنم،
حمید گفت:
ممکن است که ما را مشرف کنی به آن؟ پس فرمود که این تعویذی است که هر که نگاه دارد در گریبان خود دفع می شود بلا از او و می باشد برای او حرزی از شیطان رجیم، پس خواند تعویذ را بر حمید و آن این است:
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ:
بِسْمِ اللّهِ اِنِّی اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ اِنْ کُنْتُ تَقِیّا اَوْ غَیْرَ تَقِیّ بِاللّه السَّمیعِ الْبَصیرِ عَلی سَمْعِکَ وَ بَصَرِکَ لاسُلْطانَ لَکَ عَلَی وَ لا عَلی سَمْعی وَ لا علی بصری وَ لا علی شعری وَ لا علی بَشَری وَ لا عَلی لَحْمی وَ لا عَلی دَمی وَ لاعلی مخّی وَ لا عَلی عَصْبی وَ لا عَلی عِظامی وَ لا عَلی مالی وَ لا عَلی ما رَزَقَنی رَبّی سترْتُ بینی وَ بیْنَکَ بِسِتْرِ النَّبوةِ الَّذی اسْتَتَرَ اَنْبِیاءُ اللّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبابِرَةِ وَ الْفَراعِنَةِ، جِبْرائِیلُ عَنْ یَمینی وَ میکائیلُ عَنْ یِساری وَ اِسْرافیلُ عَنْ وَرائی وَ محمَّدٌ صلَّی اللّهُ علَیهِ وَ آلِهِ وَ سلَّمَ اِمامی وَ اللّهُ مطَّلِعٌ علِی یمنعکَ منّی وَ یَمْنَعُ الشَّیطانُ منی، اَللّهمَّ لا یغلِبُ جَهْلُهُ اَناتَکَ اَنْ یَسْتَفِزَّنی وَ یَسْتَخِفِّنی، اَللّهُمَّ اِلَیْکَ الْتَجَأتُ، اَللّهُمّ اِلَیْکَ الْتَجَأتُ، اَللّهُمَّ اِلَیْکَ الْتَجَأتُ.) (102)
و از برای این حرز حکایت عجیبی است که روایت کرده آن را ابوالصلت هروی که گفت:
مولای من علی بن موسی الرضا علیه السلام روزی نشسته بود در منزل خود داخل شد بر او رسول مأمون و گفت:
امیر تو را می طلبد. پس امام علیه السلام بر می خاست و مرا فرمود نمی طلبد مرا مأمون در این وقت مگر به جهت کاری سخت و به خدا که نمی تواند با من بدی
کند به جهت این کلمات که از جدم رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم به من رسیده، ابوالصلت گفت:
همراه امام علیه السلام بیرون رفتم نزد مأمون، چون نظر حضرت بر مأمون، نظر کرد به سوی او مأمون و گفت:
ای ابوالحسن! امر کرده ام که صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنویس هر حاجتی که داری، پس چون امام پشت گردانید مأمون نظری در قفای امام کرد و گفت:
اراده کردم من و اراده کرده است خدا، و آنچه اراده کرده است خدا بهتر بوده است. (103)
ورود حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و بیعت مردم با آن حضرت به ولایت عهد
چون حضرت امام رضا علیه السلام وارد مرو شد، مأمون آن جناب را تبجیل و تکریم تمام نمود و خواص اولیاء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت:
ای مردمان! من در آل عباس و آل علی علیه السلام تأمل کردم هیچ یک را افضل و احق به امر خلافت از علی بن موسی علیه السلام ندیدم پس رو کرد به حضرت امام رضا علیه السلام و گفت:
اراده کرده ام که خود را از خلافت خلع نمایم و به تو تفویض کنم،
حضرت فرمود:
اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده است جایز نیست که به دیگری بخشی و خود را از آن معزول کنی و اگر خلافت از تو نیست ترا اختیار آن نیست که به دیگری تفویض نمایی.
مأمون گفت:
البته لازم است که این را قبول کنی،
حضرت فرمود:
من به رضای خود هرگز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه این سخن در میان بود و چندان که او مبالغه کرد، حضرت چون
غرض او را می دانست امتناع می فرمود.
چون مأمون از قبول خلافت آن حضرت مأیوس گردید گفت:
هرگاه که خلافت را قبول نمی کنی پس ولایت عهد مرا قبول کن که بعد از من خلافت با تو باشد،
حضرت فرمود که پدران بزرگواران من مرا خبر دادند از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم که من پیش از تو از دنیا بیرون خواهم رفت و مرا به زهر ستم شهید خواهند کرد و بر من ملائکه آسمان و ملائکه زمین خواهند گریست و در زمین غربت در پهلوی هارون الرشید مدفون خواهم شد، مأمون از استماع این سخن گریان شد و گفت:
تا من زنده ام کی می تواند تو را به قتل رساند یا بدی نیست به تو اندیشه نماید.
حضرت فرمود:
اگر خواهم می توانم گفت، کی مرا شهید خواهد کرد!
مأمون گفت:
غرض تو از این سخنان آن است که ولایت عهد مرا قبول نکنی تا مردم بگویند که تو ترک دنیا کرده ای،
حضرت فرمود:
به خدا سوگند!
از روزی که پروردگار من مرا خلق کرده است تا به حال دروغ نگفته ام و ترک دنیا برای دنیا نکرده ام و غرض تو را می دانم.
گفت:
غرض من چیست؟
فرمود:
غرض تو آن است که مردم بگویند که علی بن موسی الرضا علیه السلام ترک دنیا نکرده بود بلکه دنیا ترک او را کرده بود، اکنون که دنیا او را میسر شد برای طمع خلافت، ولایت عهد را قبول کرد. مأمون در غضب شد و گفت:
پیوسته سخنان ناگوار در برابر من می گویی و از سطوت من ایمن شده ای، به خدا سوگند که اگر ولایت عهد مرا قبول نکنی گردنت را بزنم!
حضرت فرمود که حق تعالی نفرموده است که من خود را
به مهلکه اندازم هرگاه جبر می نمایی قبول می کنم به شرط آنکه کسی را نصب نکنم و احدی را عزل ننمایم و رسمی را بر هم نزنم و احداث امری نکنم و از دور بر بساط خلافت نظر کنم.
مأمون به این شرایط راضی شد، پس حضرت دست به سوی آسمان برداشت و گفت:
خداوندا! تو می دانی که مرا اکراه نمودند به ضرورت، این امر را اختیار کردم، پس مرا مؤاخذه مکن چنانچه مؤاخذه نکردی دو بنده و دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را در هنگامی که قبول کردند ولایت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نمی باشد مگر از جانب تو، پس توفیق ده مرا که دین ترا برپا دارم و سنت پیغمبر ترا زنده دارم، همانا تو نیکو مولایی و نیکو یاوری.
پس محزون و گریان ولایت عهد را از مأمون قبول فرمود. (104)
روز دیگر که روز ششم ماه مبارک رمضان بوده چنانچه ظاهر می شود از (تاریخ شرعیه شیخ مفید)، مأمون مجلسی عظیم ترتیب داد و کرسی برای آن حضرت در پهلوی کرسی خود نهاد و وساده برای آن حضرت قرار داد و جمیع اکابر و اشراف و سادات و علما را جمع کرد، اول پسر خود عباس را امر کرد که با حضرت بیعت کرد بعد از آن سایر مردم بیعت کردند پس بدره های زر آوردند و جوائز بسیار به مردم بخشید و خطبا و شعرا برخاستند و خطبه و قصائد غراء در شأن آن حضرت خواندند و جائزه گرفتند و امر شد که در رؤوس منابر و منائر نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنانیر
و دراهم به نام نامی و لقب گرامی آن حضرت مزین گردانند، و در همان سال در مدینه بر منبر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضا علیه السلام گفتند:
(وَلِی عَهْدِ الْمُسْلِمینَ عَلِی بْنَ مُوسَی بْنَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلی بن الْحُسَیْنِ بْنِ علی بن اَبی طالِب عَلَیْهِمُ السّلام).
سِتَّة ابأهُمُ ماهُمُ (105) اَفْضَلُ مَنْ یَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ (106).
و هم مأمون امر کرد به مردم سیاه پوشی را که بدعت بنی عباس بود ترک کنند و جامه های سبز بپوشند و یک دختر خود ام حبیبه را به آن حضرت تزویج کرد و دختر دیگر خود ام الفضل را به امام محمّد تقی علیه السلام نامزد کرد، و تزویج کرد به اسحاق بن موسی دختر عمش اسحاق بن جعفر را. در آن سال ابراهیم بن موسی برادر حضرت امام رضا علیه السلام به امر مأمون با مردم حج کرد. (107)
و روایت شده که چون نزدیک عید شد مأمون فرستاد خدمت آن حضرت که باید سوار شوید بروید به مصلی نماز عید بگزارید و خطبه بخوانید حضرت پیغام فرستاد که می دانی من قبول ولایت عهد کردم به شرط آنکه در این کارها مداخله نکنم مرا عفو کنید از نماز عید خواندن با مردم، مأمون پیغام داد که من می خواهم در این کار دلهای مردم مطمئن شود به آنکه تو ولیعهد منی و بشناسند فضل ترا، حضرت قبول نکرد، پیوسته رسول مابین آن حضرت و مأمون رفت و آمد می کرد تا اینکه اصرار مردم در این کار بسیار شد، لاجرم حضرت پیغام فرستاد که اگر مرا عفو کنی بهتر
است به سوی من و اگر عفو نمی کنی من می روم به نماز هان نحو که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم و حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام می رفتند، مأمون گفت:
برو به نماز به هر نحو که خواسته باشی، پس امر کرد سرهنگان و دربانان را و مردم را که اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا علیه السلام حاضر شوند.
راوی گفت:
چون روز عید شد جمع شدند مردم برای آن حضرت در راهها و بامها، و اجتماع کردن زنها و کودکان و نشستند در انتظار بیرون آمدن آن جناب و تمام سرهنگان و لشکر حاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالی که سوار بر ستوران خود بودند و ایستادند تا آفتاب طلوع کرد، پس حضرت غسل کرد و پوشید جامه های خود را و عمامه سفیدی از پنبه بافته بر سر بست یک طرف آن را در میان سینه خود و طرف دیگرش را در مابین دو کتف خود افکند و قدری هم بوی خوش به کار برد و عصایی بر دست گرفت و به موالی خود فرمود که شما نیز بکنید آنچه را که من کردم.
پس بیرون آمدند ایشان در پیش روی آن حضرت و آن حضرت حرکت فرمود با پای برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و علیه ثیاب مشمّرة پس کمی راه رفت آنگاه سر به سوی آسمان کرد و تکبیر عید گفت و موالیان نیز با آن حضرت تکبیر گفتند، پس رفتند تا در منزل سرهنگان و لشکریان که آن حضرت را به این هیبت دیدند تمامی خود را از مالهای
خود بر زمین افکندند و به کمال خفت و سختی کفشهای خود را از پا بیرون می آوردند.
(وَ کانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ کانَ مَعَهُ سِکّینٌ قَطَعَ بِها شَرابَةَ جاجیلَتِهِ). (108)
و از همه بهتر حال آن کسی بود که با خود کاردی داشت که شرابه کفش خود را برید و پای خود را بیرون آورد و پا برهنه شد.
راوی گفت:
حضرت امام رضا علیه السلام بر در منزل تکبیری گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند، چنان به خیال ما آمد که آسمان و دیوارها با آن حضرت تکبیر می گویند و مردم شروع کردند به گریستن و ضجه کشیدن از شنیدن تکبیر آن حضرت، به حدی که شهر مرو از صدای گریه و شیون به لرزه درآمد، این خبر به مأمون رسید ترسید که اگر آن حضرت به این کیفیت به مصلی برسد مردم مفتون و شیفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلکه فرستاد خدمت آن حضرت که ما شما را به زحمت و رنج درآوردیم برگردید و خود را به مشقت نیفکنید، آن کس که هر سال نماز می خوانده همان بخواند، حضرت طلبید کفش خود را و پوشید و سوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب این کار. (109)
مؤلف گوید:
اگر چه به حسب ظاهر مأمون در توقیر و تعظیم حضرت امام رضا علیه السلام می کوشید و احترام آن جناب را فروگذار نمی کرد اما در باطن به طور شیطنت و نکری بر طریق نفاق با آن حضرت دشمنی می کرد و به حکم (هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ) (110) دشمن واقعی بلکه سختترین دشمنان او بود
که به حسب ظاهر به طریق محبت و دوستی و خوش زبانی با آن حضرت رفتار می نمود اما در باطن مثل افعی و مار آن جناب را می گزید و پیوسته جرعه های زهر به کام آن بزرگوار می رسانید. لاجرم از زمانی که آن حضرت ولیعهد شد، اول مصیبت و اذیت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزی که با آن جناب بیعت کردند یکی از خواص آن حضرت گفت من در خدمت آن جناب بودم و به جهت ظاهر شدن فضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبید و آهسته با من فرمود که به این امر خوشحال مباش؛ زیرا که این کار به اتمام نخواهد رسید و به این حال نخواهم ماند. (111) و در حدیث علی بن محمّد بن الجهم است که چون مأمون علمای امصار و فقهای اقطار را جمع کرد که با امام رضا علیه السلام مباحثه و مناظره نمایند و آن حضرت بر همه غالب شد و همگی اقرار به فضیلت آن جناب نمودند و از مجلس مأمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم:
خدا را حمد می نمایم که مأمون را مطیع شما گردانید و در اکرام شما مبالغه می نماید و غایت سعی مبذول می دارد،
حضرت فرمود که یابن جهم! ترا فریب ندهد این محبتهای مأمون نسبت به من؛ زیر که در این زودی مرا به زهر شهید خواهد کرد و از روی ستم و ظلم و این خبری است که از پدران من به من رسیده است این سخن را پنهان دار و تا من
زنده ام با کس مگوی. (112)
و بالجمله:
پیوسته آن جناب از سوء معاشرت مأمون درد در دل نازنینش بود و به کسی نمی توانست اظهار کند و آخر کار چندان به تنگ آمده بود که از خدا مرگ خود را می خواست؛ چنانچه یاسر خادم گفته که در هر روز جمعه که آن حضرت از مسجد جامع مراجعت می فرمود به همان حالی که عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهی بلند می کرد و می گفت:
الهی! اگر فرج و گشایش امر من در مرگ من است پس همین ساعت در مرگ من تعجیل فرما. و پیوسته در غم و غصه بود تا از دنیا رحلت فرمود. (113) و اگر شخص متفحص تأمل کند در وضع معاشرت و سلوک مأمون با آن حضرت تصدیق این مطلب را خواهد نمود آیا عاقلی تصور می کند که مأمون دنیا پرست که به جهت طلب خلافت و ریاست امر کند برادرش محمّد امین را در کمال سختی بکشند و سرش را برای او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبی نصب کند و امر کند جنود و عساکر خود را که هر کس برخیزد و بر این سر لعنت کند و جائزه خود را بگیرد آیا چنین کسی که این قدر طالب خلافت و ملک است امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو می طلبد و تا دو ماه اصرار می کند که من می خواهم خود را از خلافت خلع کنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم!؟ آیا جز شیطنت و نَکری، نکته دیگری ملحوظ نظر او است؟! و حال آنکه (خلافت) قرة العین مأمون بوده، و در حق
سلطنت گفته اند الملک عقیم و برادرش امین خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامی که او را دستگیر کرده بودند آیا مأمون مرا می کشد احمد گفت:
ترا نخواهد کشت چه آنکه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد کرد امین گفت: هیهات الْمُلْکُ عَقیمٌ لا رَحِمَ لَهُ.
و مع ذلک:
مأمون ابدا میل نداشت که از حضرت رضا علیه السلام فضیلت و منقبتی ظاهر شود؛ چنانچه از ملاحظه روایات رفتن آن حضرت به نماز عید و غیره این مطلب واضح و هویدا است و در ذیل حدیث رجاء بن ابی الضحاک است که چون او فضائل و عبادات حضرت امام رضا علیه السلام را برای مأمون نقل کرد.
مأمون گفت:
خبر مده مردم را به اینها که گفتی و برای مصلحت از روی شیطنت گفت به جهت آنکه می خواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون دید که هر روز انوار علم و کمال و آثار رفعت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر می شود و محبت آن حضرت در دلهای ایشان جا می کند نائره حسد در کانون سینه اش مشتعل شد و در مقام تدبیر آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نمود؛ چنانچه شیخ صدوق از احمد بن علی روایت کرده است که گفت از ابوالصلت هروی پرسیدم که چگونه مأمون راضی شد به قتل حضرت امام رضا علیه السلام با آن اکرام و محبتی که نسبت به او اظهار می کرد و او را ولیعهد گردانیده بود؟ ابوالصلت گفت که مأمون برای آن، آن حضرت را گرامی می داشت که فضیلت و بزرگواری او را
می دانست و ولایت عهد را به او تفویض کرد برای آنکه مردم آن حضرت را چنان بشناسند که راغب است در دنیا و محبت او از دلهای مردم کم شود، چون دید که این باعث زیادتی محبت و اخلاص مردم شد علمای جمیع فرق را از یهود و نصاری و مجوس و صائبان و براهمه و ملحدان و دهریان و علمای جمیع ملل و ادیان را جمع کرد که با آن حضرت مباحثه و مناظره نمایند شاید که بر او غالب شوند و در آن حضرت فتوری به هم رسد و این تدبیر نیز بر خلاف مقصود او نتیجه داد و همگی آنها مغلوب آن حضرت گردیدند و اقرار به فضیلت و جلالت آن جناب نمودند، الخ. (114)
مؤلف گوید:
که من شایسته دیدم در اینجا به یکی از مجالس مناظره آن حضرت اشاره کنم و کتاب خود را به آن زینت دهم:
ذکر مجلس مناظره حضرت امام رضا علیه السلام با علما ملل و ادیان
شیخ صدوق روایت کرده از حسن بن محمّد نوفلی هاشمی که گفت:
چون وارد شد حضرت امام رضا علیه السلام بر مأمون، امر کرد مأمون فضل بن سهل را که جمع کند اصحاب مقالات را مانند (جاثلیق) که رئیس نصاری است و (رأس الجالوت) که بزرگ یهود است و رؤسا (صابئین) و ایشان کسانی هستند که گمان می کنند بر دین نوح علیه السلام می باشند و (هربذ اکبر) که بزرگ آتش پرستان باشد و اصحاب زردشت و نسطاس رومی و متکلمین را تا بشنود کلام آن حضرت و کلام ایشان را، پس جمع کرد فضل بن سهل ایشان را و آگاه نمود مأمون را به
اجتماع ایشان، مأمون گفت که ایشان را نزد من حاضر کن! پس چون حاضر گردیدند نزد او، مرحبا گفت و نوازش کرد ایشان را و گفت من شما را جمع آوردم برای خیر و دوست دارم که مناظره کنید با پسر عم من این مرد که از مدینه بر من وارد شده است، پس هرگاه صبح شود حاضر شوید نزد من و احدی از شما تخلف نکند،
گفتند:
سمعا و طاعةً یا امیرالمؤمنین! ما فردا صبح ان شاء اللّه تعالی حاضر خواهیم شد.
راوی حسن بن محمد نوفلی گوید که ما در ذکر حدیثی بودیم نزد حضرت ابوالحسن الرضا علیه السلام که ناگاه یاسر که متولی امر حضرت رضا علیه السلام بود داخل شد و گفت:
ای سید و آقای من!
امیرالمؤمنین سلام به شما می رساند و می گوید که برادرت فدایت شود، جمع شده اند اصحاب مقالات و اهل ادیان و متکلمون از جمیع ملتها نزد من اگر میل داشته باشی گفتگو با آنها را فردا صبح نزد ما بیا و اگر کراهت داری مشقت بر خودت قرار مده و اگر میل داری ما بیاییم به نزد تو آسان است بر ما،
حضرت فرمود به او که به مأمون بگو که من می دانم اراده تو را و من فردا صبح ان شاء اللّه در مجلس تو می آیم.
راوی گوید:
که چون یاسر رفت حضرت رو کرد به ما و فرمود:
ای نوفلی! تو عراقی هستی و رقت عراقی غلیظ و سخت نیست چه به نظر تو می رسد در جمع کردن پسر عمویت بر ما اهل شرک و اصحاب مقالات را، یعنی کسانی که گفتگوی علمی کنند در مجالس و محافل،
من عرض کردم:
فدایت شوم! می خواهد امتحان
کند شما را و دوست می دارد که بفهمد اندازه علم ترا و لکن بنائی کرده بر اساس غیر محکم و به خدا سوگند که بد بنائی کرده،
حضرت فرمود که چیست بناء او در این باب؟
گفتم که اصحاب کلام و بدع خلاف علما می باشند؛ زیرا که عالم انکار نمی کند غیر منکر را و اصحاب مقالات و متکلمون و اهل شرک اصحاب انکار و مباهته اند اگر احتجاج کنی بر ایشان به اینکه اللّه تعالی واحد است می گویند ثابت کن وحدانیت او را و اگر بگویی محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم رسول خداست می گویند اثبات کن رسالت او را پس حیران می کنند شخص را و چون شخص به حجت و دلیل گفته آنها را باطل می کند آنها مغالطه می کنند تا اینکه شخص گفته خود را واگذارد و از قول خود دست بردارد، پس از آنها حذر کن فدایت شوم! حضرت تبسم کرد و فرمود:
ای نوفلی! آیا می ترسی که قطع کنند بر من دلیل مرا،
عرض کردم:
نه به خدا قسم!
من هرگز چنین گمانی در حق شما نمی برم و امیدوارم که حق تعالی شما را ظفر بدهد بر آنها ان شاء اللّه،
حضرت فرمود:
ای نوفلی! آیا دوست می داری بدانی مأمون چه وقت از عمل خود پشیمان می شود؟
عرض کردم: بلی
فرمود:
در وقتی که بشنود دلیل آوردن مرا بر رد اهل تورات به تورات ایشان و بر اهل انجیل به انجیل ایشان و بر اهل زبور به زبور ایشان و بر صابئین به زبان عبرانی اینشان و بر آتش پرستان به زبان فارسی ایشان و بر رومی ها به زبان رومی ایشان و بر اهل مقالات به لغتهای ایشان پس چونکه بند آوردم
زبان هر صنفی را و باطل کردم دلیل آنها را و هر یک وا گذاشتند قول خود را و قول مرا گرفتند.
(عَلِمَ الْمأمون اِنَّ الْمَوْضِعَ الَّذی هُوَ بِسَبیلِهِ لَیْسَ بِمُسْتَحِقِّ لَهُ)؛
در آن وقت مأمون داند که مکانی که او راه آن را در پیش دارد استحقاق آن ندارد پس در آن وقت پشیمان می شود، (وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلی الْعَظیم).
پس چون که صبح شد فضل بن سهل آمد و عرض کرد به آن جناب قربانت شوم پسر عمت منتظر تو است و قوم جمعیت کرده اند پس چیست رای تو در آمدن؟
حضرت فرمود:
تو پیش می روی من هم بعد می آیم ان شاء اللّه.
پس از آن وضو گرفت وضوی نماز و یک شربت از سویق آشامید و به ما از آن سویق آشامانید پس از آن بیرون رفت و ما با او بیرون رفتیم تا اینکه بر مأمون داخل شدیم دیدیم مجلس مملو است از مردم و محمّد بن جعفر در میان طالبیین و بنی هاشم نشسته و امیران لشکر حضور دارند.
پس چون حضرت امام رضا علیه السلام وارد شد مأمون برخاست و محمّد بن جعفر نیز برخاست و جمیع بنی هاشم برخاستند و حضرت رضا علیه السلام با مأمون نشستند و همه ایستاده بودند تا اینکه امر فرمود همه نشستند و مأمون پیوسته رویش به آن جناب بود و با او گفتگو می کرد تا یک ساعت، پس از آن رو کرد رو کرد به جاثلیق عالم نصاری و گفت:
ای جاثلیق! این پسر عم من علی بن موسی بن جعفر است و از اولاد فاطمه دختر پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و
سلم و فرزند علی بن ابی طالب علیه السلام است و من دوست می دارم که با او تکلم کنی و محاجه نمایی و با انصاف با او رفتار کنی، جاثلیق گفت:
یا امیرالمؤمنین! چگونه من محاجه کنم با شخصی که دلیل می آورد بر من به کتابی که من منکر آن کتاب هستم و به پیغمبری که من ایمان به آن پیغمبر نیاورده ام؟
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
ای نصرانی!
اگر حجت و دلیل آورم بر تو به انجیل تو، آیا اقرار و اعتراف به آن می کنی؟ جاثلیق عرض کرد:
آیا قدرت دارم بر رد آنچه در انجیل ثبت شده است، بلی سوگند به خدا که اقرار می کنم به آن بر رغم اَنْف خودم.
حضرت فرمود به جاثلیق که سؤال کن از آنچه خواهی و فهم کن جواب آن را،
جاثلیق گفت:
چه می گویی در نبوت و پیغمبری عیسی و کتاب او آیا چیزی از این دو را انکار می کنی؟
حضرت رضا علیه السلام فرمود که من اقرار می کنم به نبوت عیسی و کتاب او و آنچه را که بشارت داد به آن امت خود را و حواریون به آن اقرار کردند، و قبول ندارم پیغمبری و نبوت هر عیسی را که اقرار نکرد بر پیغمبری و نبوت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و به کتاب او و بشارت و مژده نداد به آن امت خود را.
جاثلیق گفت:
آیا چنین نیست که قطع احکام به دو شاهد عادل می شود؟
حضرت فرمود:
بلی چنین است. عرض کرد پس و شاهد اقامه کن از غیر اهل ملت خود به نبوت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم از کسانی که در ملت نصرانیت مقبول الشهادة باشند
و سؤال کن از مثل این را از غیر اهل ملت ما،
حضرت فرمود:
ای نصرانی!
الا ن از راه انصاف آمدی، آیا قبول نمی کنی از من عدل مقدم نزد مسیح عیسی بن مریم را؟
جاثلیق گفت:
کیست این عدل، نام ببر او را برای من.
فرمود:
چه می گویی در حق یوحنای دیلمی؟
عرض کرد:
به به!
ذکر کردی کسی را که دوست ترین مردم است نزد مسیح، فرمود که قسم می دهم ترا آیا در انجیل هست که یوحنا گفت مرا مسیح خبر داده است به دین محمّد عربی صلی اللّه علیه و آله و سلم و مرا مژده داده است به اینکه محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بعد از او است، و من به این خبر حواریین را مژده دادم و آنها ایمان آوردند به محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و قبول کردند او را؟
جاثلیق گفت که:
یوحنا این مطلب را از مسیح نقل کرده است و مژده داده است به نبوت مردی و به اهل بیت او و وصی او و لکن تشخیص نکرده است که این در چه زمان است و نام آنها را نگفته است تا من آنها را بشناسم.
حضرت فرمود:
اگر ما بیاوریم کسی را که قرائت کند انجیل را و بر تو تلاوت کند ذکر محمّد و اهل بیت و امت او را آیا به او ایمان می آوری؟
عرض کرد:
بلی! این حرفی است محکم، حضرت رو کرد به نسطاس رومی و فرمود:
چگونه است حفظ تو سر سوم انجیل را؟
عرض کرد:
چه خوب حفظ دارم آن را، پس حضرت رو کرد به رأس الجالوت و فرمود:
آیا انجیل نمی خوانی؟
عرض کرد:
بلی به جان خودم سوگند که می خوانم آن را،
فرمود:
پس گوش
بگیر از من سفر سوم آن را، پس اگر در آن ذکر محمد صلی اللّه علیه و آله و اهل بیت او و امت او است پس شهادت دهید برای من و اگر ذکر نشده پس گواهی ندهید برای من. پس آن حضرت سفر سوم را قرائت فرمود تا رسید به جایی که ذکر پیغمبر شده بود، آنجا حضرت توقف نمود و فرمود:
ای نصرانی! به حق مسیح و مادر او از تو می پرسم آیا دانستی که من دانا هستم به انجیل؟
عرض کرد:
بلی! پس از آن تلاوت فرمود بر او ذکر محمد صلی الله علیه و آله و اهل بیت او و امت او را پس از آن فرمود:
ای نصرانی! چه می گویی؟
این قول عیسی بن مریم است، پس اگر تکذیب کنی آنچه را که انجیل به آن نطق کرده است پس تکذیب کرده ای موسی و عیسی را و هر زمانی که انکار کنی این ذکر را واجب می شود قتل تو، زیرا کافر شدی به پروردگارت و به پیغمبر و به کتابت. جاثلیق گفت:
من انکار نمی کنم آنچه را که ظاهر شود بر من که در انجیل است و به آن اقرار می کنم،
حضرت فرمود:
گواه باشید بر اقرار او!
پس فرمود:
ای جاثلیق!
سؤال کن از هر چه خواهی،
جاثلیق گفت:
خبر بده به من که حواریون عیسی بن مریم چند نفر بودند و هم چنین مرا خبر بده از عدد علماء انجیل،
حضرت فرمود:
علَی الْخبیرِ سَقَطْتَ؛ یعنی به دانای حقیقت کار رسیدی، اما حواریون دوازده نفر بودند و افضل و اعلم ایشان (الوقا) (115) بود، و اما علماء نصاری سه نفر بودند:
یوحنا اکبر که ساکن بود به اجّ، و یوحنا به قرقیسا و یوحنا
دیلمی به زجار و نزد او بود ذکر پیغمبر و اهل بیت او و امت او، و او کسی بود که بشارت داد امت عیسی و بنی اسرائیل را به آن حضرت، پس فرمود:
ای نصرانی! سوگند به خدا که من مؤمن و تصدیق کننده ام به آن عیسی که ایمان آورده به محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و ناپسندی نیافتم بر عیسی شما مگر ضعف او و قلت نماز و روزه او!
جاثلیق گفت:
به خدا قسم فاسد کردی علم خودت را و ضعیف نمودی امر خود را و من گمان نمی کردم ترا مگر اهل علم اسلام،
حضرت فرمود:
چگونه شده؟
جاثلیق گفت:
از این قول تو که عیسی ضعیف و کم روزه و کم نماز بود و حال آنکه عیسی هرگز افطار نکرد روزی را و هرگز شبی را نخوابید و همیشه روزها روزه و شبها به عبادت قائم بود،
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
برای کی نماز و روزه به جا می آورد؟
جاثلیق از جواب آن حضرت لال و کلامش منقطع شد،
حضرت فرمود:
ای نصرانی! من از تو مسأله می پرسم،
عرض کرد:
بپرس اگر دانم جواب می گویم،
حضرت فرمود:
از چه انکار می کنی که عیسی مرده زنده می کرد به اذن خدا،
جاثلیق گفت:
انکار من از جهت آن است که کسی که مرده زنده می کند و کور مادرزاد و پیس را خوب می کند او خدا است و مستحق پرستش است.
حضرت فرمود الیسع پیغمبر کرده مثل آنچه را که عیسی کرده روی آب راه رفت و مرده زنده کرد و کور مادرزاد و پیس را خوب کرد، امت او، او را خدا نگرفتند و احدی او را نپرستید و از حزقیل پیغمبر نیز صادر شده آنچه از عیسی
صادر شده زنده کرد سی و پنج هزار نفر را بعد از مردن ایشان به شصت سال.
پس رو کرد به رأس الجالوت و فرمود:
ای رأس الجالوت! آیا می یابی در تورات که این سی و پنج هزار نفر از جوانان بنی اسرائیل بودند، و (بخت نصر) اینها را از میان اسیران بنی اسرائیل جدا کرد هنگامی که در بیت المقدس جنگ کرد و برد آنها را به بابل پس فرستاد حق تعالی حزقیل را به سوی ایشان پس زنده کرد ایشان را و این در تورات است و انکار نمی کند آن را مگر کافر از شما،
رأس الجالوت گفت:
ما این را شنیده ایم و دانسته ایم،
فرمود:
راست گفتی.
پس حضرت فرمود:
ای یهودی! بگیر بر من این سفر از تورات را تا من بخوانم، پس آن جناب چند آیه از تورات خواند و آن یهودی اقبال کرده بود به آن حضرت و میل کرده بود به قرائت آن حضرت و تعجب می کرد که چگونه آن جناب اینها را تلاوت می فرماید، پس حضرت رو کرد به آن نصرانی یعنی جاثلیق، و فرمود:
ای نصرانی! آیا این سی و پنج هزار نفر پیش از زمان عیسی بودند یا عیسی پیش از زمان آنها بود؟
عرض کرد:
بلکه آنها پیش از زمان عیسی بودند.
حضرت فرمود:
طایفه قریش جمعیت نموده رفتند خدمت حضرت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و از آن حضرت درخواست کردند که مردگان ایشان را زنده کند آن حضرت رو کرد به علی بن ابی طالب علیه السلام و فرمود به او که برو در قبرستان و به اعلی صوت نامهای طایفه و گروهی که اینها می خواهند بر زبان جاری کن که
ای فلان و ای فلان و ای فلان محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید به شما برخیزید به اذن خداوند عز و جل.
امیرالمؤمنین علیه السلام چنان کرد که آن حضرت فرموده بود، پس برخاستند مردگان در حالی که خاک از سر خود می افشاندند، پس طایفه قریش رو کردند به آنها و از ایشان می پرسیدند امور ایشان را پس خبر دادند ایشان را که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم مبعوث به نبوت شده، گفتند که ما دوست می داشتیم که ما درک می کردیم آن حضرت را و ایمان به او می آوردیم.
پس حضرت رضا علیه السلام فرمود که پیغمبر ما خوب کرد کور مادرزاد و پیس و دیوانگان را و حیوانات و مرغان و جن و شیاطین با او تکلم کردند و ما او را خدا نگرفتیم و ما انکار نمی کنیم فضیلت احدی از این پیغمبران را اما نه آنکه خدایش بدانیم و شما که عیسی را خدا می دانید چرا الیسع و حزقیل را خدا نمی دانید و حال آنکه این دو نفر هم مثل عیسی بودند در مرده زنده کردن و غیر آن. و به درستی که گروهی از بنی اسرائیل از شهرهای خود فرار کردند به جهت خوف از طاعون و ترس از مردن پس حق تعالی همه آنها را در یک ساعت هلاک کرد، اهل قریه که اینها در آنجا مردند دیواری گرداگرد آنها ساختند و پیوسته چنین بود تا اینکه استخوانهای آنها ریزه ریزه شد و پوسید، پس گذشت به ایشان پیغمبری از پیغمبران بنی اسرائیل و تعجب کرد از آنها و از بسیاری آن استخوانهای پوسیده پس از
جانب پروردگار وحی رسید به آن پیغمبر که میل داری زنده کنم اینها را تا به آنها نظر کنی؟ (116)
عرض کرد:
بلی، پروردگارا!
وحی رسید که آنها را بخوان و فریاد کن.
آن پیغمبر گفت:
ای استخوانهای پوسیده برخیزید به اذن خدا! پس یک مرتبه زنده شدند در حالتی که خاکها را از سر خود می افشاندند. و بدرستی که ابراهیم خلیل الرحمن گرفت چهار مرغ و آنها را ریزه ریزه کرد و هر جزئی را بر سر کوهی نهاد پس از آن ندا کرد به آن مرغان یک مرتبه همه به سوی او آمدند. و موسی بن عمران علیه السلام با هفتاد نفر از اصحاب خود که آنها را برگزیده بود از میان قوم رفتند به سوی کوه پس گفتند به موسی ایشان که تو خدا را دیده ای، بنما به ما او را همچنان که تو دیده ای او را، موسی فرمود که من ندیده ام او را، گفتند که ما هرگز به تو ایمان نیاوریم تا اینکه آشکارا خدا را به ما بنمایی، پس صاعقه آنها را فرو گرفت و همگی سوختند، موسی تنها ماند عرض کرد:
پروردگارا!
من هفتاد نفر از بنی اسرائیل را برگزیدم و با آنها آمدم الحال تنها مراجعت کنم چگونه قوم من مرا تصدیق خواهند کرد اگر این خبر را به آنها دهم؟
(فَلَوْ شِئْتَ اَهْلَکْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ اِیّایَ اَتُهْلِکُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا)؟
پس حق تعالی همه ایشان را زنده نمود بعد از مردن ایشان. ای جاثلیق تمام اینها را که از برای تو ذکر کردم قدرت نداری بر رد هیچ یک از آنها؛ زیرا که اینها در تورات و انجیل و زبور و قرآن مذکور است،
پس اگر هر کس زنده کند مرده ای را و خوب کند کور مادرزاد را و پیس و دیوانگان را سزاوار پرستش است؟! نه خدا پس تمام اینها را خدایان خود بگیر چه می گویی؟! جاثلیق عرض کرد که قول، قول تو است؛ یعنی حق می گویی و لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ! پس از آن حضرت رو کرد به رأس الجالوت و فرمود:
ای یهودی! روی با من کن به حق ده معجزه ای که بر موسی بن عمران نازل شد، آیا یافته ای در تورات خبر محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و امت او را که نوشت شده هرگاه آمد امت اخیره اتباع راکب بعیر که تسبیح می کنند پروردگار را از روی جد به تسبیح جدید در عبادت خانه های تازه، یعنی تسبیح ایشان غیر از آن تسبیحی است که امت سابق تسبیح می نمودند پس باید پناه جویند بنی اسرائیل به سوی ایشان و به سوی ملک ایشان تا مطمئن شود دلهای ایشان، پس به درستی که در دست ایشان است شمشیرهایی که با آن شمشیرها از امتهای گمراه در اطراف زمین انتقام کشند، ای یهودی آیا این در تورات نوشته است؟
رأس الجالوت گفت:
بلی، ما چنین یافته ایم. پس از آن به جاثلیق،
فرمود:
ای نصرانی! چگونه است علم تو به کتاب شعیا؟
گفت می دانم آن را حرف به حرف.
فرمود به جاثلیق و رأس الجالوت آیا می دانید این از کلام او است، ای قوم من دیدم صورت راکب حمار را در حالتی که لباس نور پوشیده بود و دیدم راکب بعیر را که روشنایی او مثل روشنایی ماه بود، گفتند راست است شعیا چنین گفته است.
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
ای نصرانی!
آیا می دانی در انجیل قول عیسی را که من به سوی پروردگار شما و پروردگار خود خواهم رفت و (بارقلیطا) یعنی محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می آید و او است کسی که گواهی می دهد بر من به حق چنانکه من از برای او گواهی دادم و او است کسی که تفسیر کند از برای شما هر چیزی را و او است کسی که ظاهر کند فضیحتها و رسوایی های امتها را و او است کسی که می کشند ستون کفر را،
پس جاثلیق گفت:
ذکر نکردی چیزی را در انجیل مگر آنکه ما اقرار داریم به آن.
آن جناب فرمود:
این در انجیل هست؟
عرض کرد:
بلی،
حضرت فرمود:
ای جاثلیق!
آیا خبر نمی دهی مرا از انجیل اول هنگامی که مفقود و گم کردید، آن را نزد کی یافتید و کی گذاشت برای شما این انجیل را؟ جاثلیق گفت که ما مفقود نکردیم انجیل را مگر یک روز پس یافتیم آن را تر و تازه، بیرون آوردند آن را برای ما یوحنا و متی،
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
چه قدر کم است معرفت تو به احوال انجیل و علمای انجیل پس اگر چنان باشد که تو گمان می کنی چرا اختلاف کردید در انجیل و این اختلاف در انجیل واقع شد که امروز در دست شما است پس اگر این در عهد اول باقی بود و انجیل اول بود در آن اختلافی نمی شد و لکن من علم این را به تو یاد می دهم.
بدان چون انجیل اول مفقود شد نصاری اجتماع کردند نزد علمای خود و گفتند که عیسی بن مریم کشته گشت و ما انجیل را مفقود نمودیم و شما علمای ما هستید پس
چیست نزد شما؟ ألوقا و مرقابوس گفتند که انجیل در سینه های ما است از سینه بیرون می آوریم سفر به سفر در حق هر که هست پس محزون نباشید بر آن و خالی نگذارید کنیسه ها را از آن پس همانا تلاوت می کنیم انجیل را بر شما در حق هر که نازل شده سفر به سفر تا تمام آن را جمع کنیم. پس ألوقا و مرقابوس و یوحنا و متی ساختند این انجیل را برای شما بعد از اینکه مفقود کردید انجیل اول و این چهار نفر شاگردان علمای اولین بودند آیا دانستی این را؟ جاثلیق عرض کرد که من قبل از این، این را نمی دانستم و الان به آن دانا شدم و بر من ظاهر شد علم تو به انجیل و شنیدم چیزهای چند از آن می دانی که قلب من گواهی می دهد بر حقیقت آن و طلب می کنم زیادتی و بسیاری فهم را.
حضرت فرمود:
شهادت اینها نزد تو چگونه است؟
عرض کرد:
جائز و مسموع است اینها علمای انجیل هستند و هر چه شهادت دهند حق است، پس حضرت رضا علیه السلام به مأمون و حضار از اهل بیت خود و غیر ایشان فرمود:
گواه و شاهد باشید!
عرض کردند:
گواه هستیم! پس به جاثلیق فرمود به حق فرزند و مادر او یعنی عیسی و مریم آیا می دانی که متی گفت عیسی فرزند داوود بن ابراهیم بن اسحاق بن یعقوب بن یهود بن حضرون است و مرقابوس در نسب عیسی بن مریم گفت که عیسی کلمه خدا است که حلول کرده است در جسد آدمی پس انسان شده است، و ألوقا گفت که عیسی بن مریم و مادر او دو انسان بودند
از گوشت و خون پس روح القدس در ایشان داخل شد. ای جاثلیق! تو قائل هستی بر آنکه شهادت عیسی در حق خودش حق است که گفته می گویم به شما ای گروه حواریون به درستی که صعود نکند به آسمان مگر کسی که از آسمان نازل شده باشد مگر راکب به غیر خاتم انبیاء، پس به درستی که او صعود نماید به آسمان و فرود آید، چه می گویی در این قول؟
جاثلیق گفت:
این قول عیسی است انکار نمی کنیم ما آن را.
حضرت فرمود:
چه می گویی در این قول؟ جاثلیق گفت:
این قول عیسی است انکار نمی کنیم ما آن را.
حضرت فرمود:
چه می گویی در شهادت دادن ألوقا و مرقابوس و متی بر عیسی و آنچه نسبت به او دادند،
جاثلیق گفت:
دروغ گفتند بر عیسی.
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
ای قوم! آیا تزکیه نکرد جاثلیق این علما را و شهادت نداد که اینها علمای انجیل هستند و قول آنها حق است،
جاثلیق گفت:
ای عالم مسلمانان! دوست می دارم که مرا عفو فرمایی از امر این علما،
حضرت فرمود:
عفو کردم ای نصرانی، سؤال کن از آنچه می خواهی.
جاثلیق گفت: سؤال کند از تو غیر از من، به حق حضرت مسیح گمان نمی کنم که در علماء مسلمانان مانند تو باشد، پس رو کرد حضرت رضا علیه السلام به رأس الجالوت و فرمود:
تو از من سؤال می کنی یا من از تو سؤال کنم؟
عرض کرد:
بلکه من سؤال می کنم و از تو دلیلی نمی پذیرم مگر اینکه از تورات یا انجیل یا زبور داوود باشد یا چیزی باشد که در صحف ابراهیم و موسی باشد.
حضرت فرمود:
قبول مکن از من حجت و دلیلی مگر به آن چیزی که تنطق کرده به آن تورات بر لسان
موسی بن عمران و انجیل بر لسان عیسی بن مریم و زبور و بر لسان داود. پس رأس الجالوت عرض کرد که از کجا ثابت می کنی نبوت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را؟
حضرت فرمود:
شهادت داده به نبوت او، موسی بن عمران و عیسی بن مریم و داوود خلیفة اللّه در زمین عرض کرد:
ثابت کن قول موسی بن عمران را!
حضرت فرمود:
ای یهودی!
آیا می دانی موسی وصیت نمود با بنی اسرائیل و فرمود به ایشان که به زودی بیاید بر شما پیغمبری از اخوان و برادران شما، تصدیق کنید او را و کلام او را بشنوید. پس آیا می دانی از برای بنی اسرائیل اخوه و برادرانی غیر از اولاد اسماعیل؟ اگر بدانی و بشناسی خویشی یعقوب را با اسماعیل و سببی و قرابتی که میان ایشان بود از جانب ابراهیم.
رأس الجالوت گفت:
بلی این گفته موسی است ما او را رد نمی کنیم،
حضرت فرمود:
آیا از برادران و اخوه بنی اسرائیل پیغمبری هست غیر از محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم؟
گفت:
نه،
حضرت فرمود:
آیا این نزد شما صحیح نیست؟
عرض کرد:
بلی صحیح است و لکن من دوست می دارم که تصحیح کنی نبوت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را از تورات،
حضرت فرمود:
آیا انکار می کنید که در تورات است:
(جاءَ النُّورُ مِنْ جَبَلِ طُورِ سَیْناءَ وَ اَضاءَ لَنا مِنْ جَبَلِ ساعیرَ وَ اسْتَعْلَنَ عَلَیْنا مِنْ جبلِ فارانَ)؛ یعنی آمد نوری از کوه طور سیناء و روشنی داد ما را از کوه ساعیر و عیان و آشکار گردید بر ما از کوه فاران، رأس الجالوت گفت:
می شناسم این کلمات را اما نمی دانم تفسیر آن را.
حضرت فرمود:
من به تو می گویم:
اما آنکه
نور از کوه طور سیناء مراد وحی حق تعالی است که نازل فرمود بر موسی علیه السلام در کوه طور سیناء.
و اما اینکه روشنی داد مردم را از (کوه ساعیر) پس آن کوهی است که حق تعالی وحی فرستاد به عیسی بن مریم در وقتی که عیسی بالای آن کوه بود.
و اما اینکه آشکار گردید بر ما از (کوه فاران) پس آن کوهی است از کوههای مکه که بین آن و مکه معظمه یک روز راه است، و شعیای پیغمبر گفته بنابر قول تو و اصحاب تو در تورات:
(رَأیْتُ راکِبَیْنِ اَضاءَ لَهُمُ اْلاَرْضُ اَحَدَهُما عَلی حِمارٍ وَ اْلا خَرُ عَلَی الْجَمَلِ)؛
یعنی دیدم من دو سواری که روشن شده بود برای ایشان زمین یکی از ایشان سوار بر حمار بود و دیگری سوار بر شتر.
پس کیست آن راکب حمار و کیست آن شتر سوار؟
رأس الجالوت گفت:
که من نمی شناسم ایشان را خبر بده مرا که کیستند آن دو نفر؟
حضرت فرمود:
اما راکب حمار پس عیسی است و اما آن شتر سوار محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم است، آیا انکار می کنی این را از تورات؟
گفت:
انکار نمی کنم این را،
پس از آن حضرت فرمود:
آیا می شناسی حیقوق پیغمبر را؟
عرض کرد:
بلی او را می شناسم،
فرمود:
او گفته و در کتاب شما نوشته است که آورد خداوند بیانی از کوه فاران و پر شد آسمانها از تسبیح احمد و امت او یَحْمِلُ خَیْلَهُ فی الْبَحْرِ کَما یَحْمِلُ فی الْبَرِّ بیاورد ما را به کتابی تازه بعد از خرابی بیت المقدس و مقصود از (کتاب تازه) قرآن است آیا می شناسی این را، تصدیق داری به او؟
رأس الجالوت گفت که حیقوق پیغمبر اینها را گفته
است و ما منکر نیستیم قول او را،
حضرت فرمود که داوود در زبور خود گفته و تو آن را قرائت می کنی:
پروردگارا!
مبعوث گردان کسی را که برپا کند سنت را بعد از زمان فترت، یعنی منقطع شدند آثار نبوت و مندرس شدن دین، پس آیا می شناسی پیغمبری را که برپا کرد سنت را بعد از زمان فترت غیر از محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم،
رأس الجالوت گفت:
این قول داوود است ما می دانیم آن را و انکار نمی کنیم و لکن مقصود او به این کلام، عیسی است و ایام او فترت است.
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
جهل داری و نمی دانی که حضرت عیسی مخالفت سنت ننمود و موافق بود با سنت تورات تا اینکه حق تعالی او را به آسمان بالا برد و در انجیل نوشته است (ابن البرّة) رونده است و (بارقلیطا) بعد از او آینده است و او سبک می کند بارها را و تفسیر می کند برای شما هر چیزی را و گواهی می دهد برای من همچنان که من گواهی دادم برای او، من آوردم برای شما امثال را و او می آورد برای شما تأویل را، آیا تصدیق می کنی اینها را در انجیل؟
گفت:
آری و انکار نمی کنم آن را.
پس حضرت رضا علیه السلام فرمود:
ای رأس الجالوت!
سؤال بکنم از تو از پیغمبر تو موسی بن عمران؟
عرض کرد:
سؤال کن،
فرمود:
چه دلیل داری بر اثبات نبوت موسی؟
گفت:
دلیل من آن است که معجزه آورد از برای نبوت خود به چه چیزی که احدی از پیغمبران قبل از او نیاوردند.
فرمود:
چه معجزه آورد؟
عرض کرد:
مثل شکافتن دریا و عصا اژدها شدن بر دست او و زدن آن بر سنگ و چشمه ها از آن جاری
شدن و بیرون آوردن ید بیضا از برای نظر کنندگان و علامتهای دیگر که خلق قدرت بر مثل آن ندارند.
حضرت فرمود:
راست گفتی در اینکه حجت و دلیل او بر نبوتش این بود که آورد چیزهایی که خلق قدرت بر مثل آن نداشتند، آیا چنین نیست که هرکه ادعای نبوت کرد پس از آن آورد چیزی را که خلق بر مثل آن قدرت نداشتند واجب است بر شما تصدیق او؟
گفت:
نه! زیرا که موسی نظیری نداشت به جهت آن مکانت و قربی که نزد خدا داشت و بر ما واجب نیست اقرار و اعتراف بر نبوت هر کسی که ادعای پیغمبری کند مگر آنکه مثل موسی معجزه آورد.
حضرت فرمود:
پس چگونه اقرار نمودید به پیغمبرانی که قبل از موسی بودند و حال آنکه دریا را نشکافتند و از سنگ دوازده چشمه جاری نساختند و دستهای ایشان مثل دستهای موسی بیضا بیرون نیاورد و عصا را اژدهای رونده نکردند؟
آن یهودی عرض کرد که من گفتم به تو که هر وقت آوردند بر نبوت خود علامات و معجزه را که خلق قدرت نداشته باشد مثل آن را بیاورند اگر چه معجزه ای بیاورند که موسی نیاورده باشد یا آورده باشند بر غیر آنچه موسی آورده واجب است تصدیق ایشان.
حضرت فرمود:
ای رأس الجالوت!
پس چه منع کرده ترا از اقرار و اعتراف به نبوت عیسی بن مریم و حال آنکه زنده می کرد مردگان را و خوب می کرد کور مادرزاد و پیس را و از گل می ساخت شکل مرغ و در آن می دمید پس به اذن خداوند پرواز می کرد.
رأس الجالوت گفت:
می گویند چنین می کرد و لیکن ما او را مشاهده ننمودیم.
حضرت فرمود:
آیا گمان می کنی
آن معجزه هایی که موسی آورد مشاهده کرده ای؟ مگر نه این است که اخباری از معتمدان اصحاب موسی به تو رسیده که موسی چنین می کرد؟
عرض کرد:
بلی،
حضرت فرمود:
پس عیسی بن مریم همچنین است اخبار متواتره آمده است که عیسی چنین و چنان معجزه آورد پس چگونه شما تصدیق می کنید موسی را و تصدیق نمی کنید عیسی را؟
رأس الجالوت نتوانست جواب گوید.
حضرت فرمود:
همچنین است امر محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و معجزه هایی که آورده و امر هر پیغمبری که حق تعالی او را مبعوث نموده. و از آیات و معجزات محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم این بود که آن حضرت یتیمی بود فقیر و شبان و اجیر، کتابی نیاموخته بود و نزد معلی نرفته بود که چیزی بیاموزد، پس آورد قرآنی که در اوست قصه های پیغمبران و خبرهای آنها حرف به حرف و خبرهای گذشتگان و آیندگان تا روز قیامت و بود آن حضرت که خبر می داد مردم را به اسرار پنهانی آنها و هر عملی که در خانه های خود می کردند و آیات و معجزات بسیار آورد که به شماره نمی آید. رأس الجالوت گفت که صحیح نشده نزد ما خبر عیسی و محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و از برای ما جایز نیست که اقرار کنیم از برای این دو نفر به چیزی که نزد ما صحیح نشده.
حضرت فرمود:
پس دروغ گفتند این گواهان که گواهی داده اند از برای عیسی و محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم یعنی این انبیاء که کلام ایشان را ذکر کرده اند و اقرار به آن نموده اند؟ آن یهودی بازماند از جواب
دادن و جواب نداد.
پس حضرت نزد خود خواند (هربذ اکبر) را که بزرگ آتش پرستان بود و به او فرمود:
خبر بده مرا از زردشت که گمان می کنی پیغمبر تو است، چیست دلیل تو بر نبوت او؟
عرض کرد که معجزه ای آورد به چیزی که کسی پیش از او نیاورد و ما مشاهده نکردیم لکن اخبار از پیشینیان ما از برای ما وارد شده است به اینکه او حلال کرده است از برای ما چیزی را که کسی غیر از او حلال نکرده است پس ما او را متابعت کردیم،
حضرت فرمود:
چنین است که چون اخباری از برای شما آمده است و به شما رسیده است متابعت کرده اید پیغمبر خود را؟
عرض کرد:
بلی،
فرمود:
سایر امم گذشتگان هم اخباری به ایشان رسیده است به آنچه که آوردند پیغمبران و آنچه آورد موسی و عیسی و محمّد علیهم السلام، پس چیست عذر شما در اقرار نکردن از برای ایشان زیرا که اقرار شما بر زردشت از جهت خبرهای متواتره است که آورد چیزی را که غیر او نیاورده. (هربذ) در همین جا از کلام منقطع شد و دیگر چیزی نیاورد. پس حضرت رضا علیه السلام فرمود:
ای قوم! اگر در میان شما کسی باشد که مخالف اسلام باشد و بخواهد سؤال کند، سؤال کند بدون شرم و خجالت.
پس برخاست عمران صابی و او یکی از متکلمین بود،
گفت:
ای عالم و دانای مردم! اگر نه آن بود که خودت خواندی ما را به سؤال کردن و چیز پرسیدن من اقدام نمی کردم در سؤال از تو، پس به تحقیق که من در کوفه و بصره و شام و جزیره رفته ام و متکلمین را ملاقات نموده ام هنوز
به کسی برنخوردم که از برای من ثابت کند و احدی را که غیر او نباشد و قائم باشد به وحدانیت خود آیا اذن می دهی که از تو سؤال کنم؟
حضرت فرمود که اگر در این جمعیت عمران صابی باشد تو هستی؟
عرض کرد:
بلی منم عمران.
حضرت فرمود:
سؤال کن ای عمران ولی انصاف پیشه کن و بپرهیز از کلام سست و تباه و جور،
گفت:
ای سید و آقای من!
سوگند به خدا که من اراده ندارم مگر آنکه از برای من ثابت کنی چیزی را که در آویزم به آن و از آن نگذرم،
حضرت فرمود:
سؤال کن از آنچه بر تو آشکار و ظاهر است. پس مردم ازدحام و جمعیت نموده و بعضی به بعضی منضم شدند،
عمران گفت:
خبر بده مرا از کائن اول و از آنچه خلق کرده،
حضرت فرمود:
سؤال کردی پس فهم کن جواب آن را.
مؤلف گوید:
که حضرت جواب او را مفصل فرمود، او دیگر بار سؤال کرد حضرت جواب داد، و هکذا در کلام طولانی که نقل آن منافی است با وضع کتاب تا آنکه وقت نماز رسید، عمران عرض کرد:
ای مولای من! مسأله مرا قطع مکن همانا دل من رقیق و نازک شده، به این معنی که نزدیک است مطلب بر من معلوم شود و اسلام آورم.
حضرت فرمود:
نماز می گزاریم و برمی گردیم! پس آن جناب و مأمون از جا برخاستند و آن حضرت در داخل خانه نماز گزارد و مردم در بیرون پشت سر محمّد بن جعفر نماز گزاردند، پس حضرت و مأمون بیرون آمدند و حضرت به مجلس خود عود فرمود و عمران را طلبید و فرمود:
سؤال کن ای عمران!
پس عمران سؤال کرد و حضرت جواب داد و
پیوسته او سؤال می کرد و حضرت جواب می فرمود تا آنکه فرمود به عمران:
(اَفهمتَ یا عمرانُ؟ قالَ:
نعَمْ یا سَیِّدی! قَدْ فَهِمْتُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ تَعالی عَلی ماوَصفتهُ وَحَّدْتهُ وَ اَنَّ محمَّدا عَبْدهُ الْمَبْعُوثُ بِالْهُدی وَ دینِ الْحَقِ. ثُمَّ خَرَّ ساجِدا نَحْوَ الْقِبْلَةِ وَ اَسْلَمَ)؛
عمران شهادتین بر زبان راند و افتاد به سجده رو به قبله و اسلام آورد.
راوی حسن بن محمّد نوفلی گوید که چون متکلمین نظر به کلام عمران صابی نمودند و حال اینکه او مردی جدلی بود که هرگز کسی حجت او را قطع نکرده بود دیگر احدی از علمای ادیان و ارباب مقالات نزدیک حضرت نیامد و از چیزی از آن جناب سؤال نشد و شب درآمد پس مأمون و حضرت رضا علیه السلام برخاستند و داخل منزل شدند و مردم متفرق شدند و من با جماعتی از اصحاب بودم که محمّد بن جعفر فرستاد و مرا احضار نمود، من نزد او حاضر شدم.
گفت:
ای نوفلی!
دیدی گفتگوی رفیق خود را، به خدا سوگند که گمان نمی کنم هرگز علی بن موسی علیه السلام درآمده باشد در چیزی از این مطالب که امروز بیان کرد و معروف نبوده نزد ما که در مدینه تکلم کرده باشد یا اصحاب کلام نزد او جمع شده باشند. من گفتم که حاجیان نزد او می آمدند از مسائل حلال و حرام خود می پرسیدند و او جواب آنها را می داد و بسا بود که نزد او می آمد کسی که با او محاجه می کرد. محمّد بن جعفر گفت:
ای ابومحمّد!
من بر او می ترسم که این مرد، یعنی مأمون بر او حسد برد و او را زهر دهد یا اینکه در بلیه ای او را
گرفتار کند، تو به او اشاره کن که خود را از امثال این سخنان نگاه دارد و اینگونه مطالب نفرماید.
من گفتم:
از من قبول نمی کند و مراد این مرد (یعنی مأمون) امتحان او بود که بداند نزد او چیزی از علوم پدران او هست یا نه؟
گفت:
به او بگو که عمویت کراهت دارد دخول ترا در این باب و دوست دارد که خود را نگاه داری کنی از این چیزها به جهاتی چند.
راوی گوید:
چون به منزل حضرت رضا علیه السلام رفتم خبر دادم آن حضرت را به آنچه عمویش محمّد بن جعفر گفته بود.
حضرت تبسم کرده فرمود:
خداوند حفظ فرماید عمویم را خوب می دانم به چه سبب کراهت دارد این سخنان مرا، پس فرمود:
ای غلام! برو به سوی عمران صابی و او را بیاور نزد من، گفتم:
فدایت گردم! من می دانم جای او را نزد بعضی از اخوان ما از شیعیان است.
فرمود:
باکی نیست مال سواری ببرید و او را بیاورید، من رفتم و او را آوردم حضرت او را ترحیب کرد و جامه طلبید و او را خلعت داد و مال سواری به او مرحمت نمود و ده هزار درهم طلبید و به او عطا فرمود.
من گفتم:
فدایت گردم!
به جا آوردی فعل جدت امیرالمؤمنین علیه السلام را،
فرمود:
این چنین دوست می داریم ما. پس امر فرمود شام حاضر کردند، مرا نشانید در طرف راست خود و عمران را نشانید در طرف چپ خود، چون از خوردن طعام فارغ شدیم فرمود به عمران برو خدا یارت باد و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام کنیم به طعام مدینه و بعد از این عمران چنین بود جمع می گشتند به نزد او متکلمون
از اصحاب مقالات و با او تکلم می کردند و او امر ایشان را باطل می کرد تا آنکه از او اجتناب و دوری نمودند، و مأمون ده هزار درهم به عمران عطا کرد و (فضل) هم مقداری مال و اسب سواری به او داد و حضرت رضا علیه السلام او را متولی موقوفات بلخ نمود پس عطای بسیار به او رسید. (117)
در اخبار حضرت رضا علیه السلام به شهادت خود
مؤلف گوید:
که من در این فصل اکتفا می کنم به آنچه علامه مجلسی رضوان اللّه علیه در (جلاء العیون) نگاشته، فرموده:
ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که مردی از اهل خراسان به خدمت امام رضا علیه السلام آمد و گفت:
حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که به من گفت:
چگونه خواهد بود حال شما اهل خراسان در وقتی که مدفون سازند در زمین شما پاره ای از تن مرا و بسپارند به شما امانت مرا و پنهان گردد در زمین شما ستاره من؟
حضرت فرمود که منم آنکه مدفون می شود در زمین شما و منم پاره تن پیغمبر شما و منم امانت آن حضرت و نجم فلک امامت و هدایت، هر که مرا زیارت کند و حق مرا شناسد و اطاعت مرا بر خود لازم داند من و پدران من شفیع او خواهیم بود در روز قیامت و هر که ما شفیع او باشیم البته نجات می یابد هر چند بر او گناه جن و انس بوده باشد.
به درستی که مرا خبر داد پدرم از پدرانش که حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود که هر که مرا در
خواب ببیند مرا دیده؛ زیرا که شیطان به صورت من متمثل نمی شود و نه به صورت احدی از اوصیاء من و نه به صورت احدی از شیعیان خالص ایشان، به درستی که خواب راست یک جزو است از هفتاد جزو از پیغمبری.
به سند معتبر دیگر از آن جناب منقول است که گفت:
به خدا سوگند که هیچ یک از ما اهل بیت نیست مگر آنکه کشته می گردد و شهید می شود،
گفتند:
یابن رسول اللّه! کی ترا شهید می کند؟
فرمود که بدترین خلق خداوند در زمان من مرا شهید خواهد کرد به زهر و دور از یار و دیار در زمین غربت مدفون خواهد ساخت پس هر که مرا در آن غربت زیارت کند حق تعالی مزد صد هزار شهید و صد هزار صدیق و صد هزار حج کننده و عمره کننده و صد هزار جهاد کننده برای او بنویسد و در زمره ما محشور شود و در درجات عالیه بهشت رفیق ما باشد. ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود که پاره ای از تن من در زمین خراسان مدفون خواهد شد هر مؤمنی که او زیارت کند البته بهشت او را واجب شود و بدنش بر آتش جهنم حرام گردد.
ایضا به سند معتبر روایت کرده است که حضرت صادق علیه السلام فرمود از پسر من موسی علیه السلام پسری به هم خواهد رسید که نامش موافق نام امیرالمؤمنین علیه السلام باشد و او را به سوی خراسان برند و به زهر شهید کنند و در غربت او را مدفون سازند، هر که او
را زیارت کند و به حق او عارف باشد حق تعالی به او عطا کند مزد آنها که پیش از فتح مکه در راه خدا جان و مال خود را بذل کردند. ایضا به سند معتبر از امیرالمؤمنین علیه السلام منقول است که آن جناب فرمود:
مردی از فرزندان من در زمین خراسان به زهر ستم و عدوان شهید خواهد شد که نام او موافق نام من باشد، و نام پدرش موافق نام موسی بن عمران باشد هر که او را در آن غربت زیارت کند حق تعالی گناهان گذشته و آینده او را بیامرزد اگرچه به عدد ستاره های آسمان و قطره های باران و برگ درختان باشد. (118)
و نیز علامه مجلسی در دیگر کتب خود نقل کرده به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السلام که فرمود:
زود باشد که کشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم در پهلوی هارون الرشید و بگرداند خدا تربت مرا محل تردد شیعیان و دوستان من پس هر که مرا در این غربت زیارت کند واجب شود برای او که من او را زیارت کنم در روز قیامت و سوگند می خورم به خدایی که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را گرامی داشته است به پیغمبری و برگزیده است او را بر جمیع خلایق که هر که از شما شیعیان نزد قبر من دو رکعت نماز کند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از خداوند عالمیان در روز قیامت و به حق آن خداوندی که ما را گرامی داشته است بعد از محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم به امامت و مخصوص
گردانیده است ما را به وصیت آن حضرت، سوگند می خورم که زیارت کنندگان قبر من گرامی تر از هر گروهی اند نزد خدا در روز قیامت و هر مؤمنی که مرا زیارت کند پس بر روی او قطره ای از باران برسد البته حق تعالی جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند. (119)
کیفیت شهادت امام رضا علیه السلام
اما کیفیت شهادت آن جگر گوشه رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم به روایت ابوالصلت چنان است که گفت:
روزی در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم فرمود که داخل قبه هارون الرشید شو از چهار جانب قبر او از هر جانب یک کف خاک بیاور، چون آوردم آن خاک را که از پس و پشت او برداشته بودم بویید و انداخت و فرمود که مأمون خواهد خواست که قبر پدر خود را قبله قبر من نماید و مرا در این مکان مدفون سازد سنگ سخت بزرگی ظاهر شود که هر چه کلنگ است در خراسان جمع شود برای کندن آن ممکن نشود کند آن، آنگاه خاک بالای سر و پایی پا را استشمام نمود چنین فرمود، چون خاک طرف قبله را بویید فرمود:
که زود باشد که قبر مرا در این موضع حفر نمایند. پس امر کن ایشان را که هفت درجه به زمین فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبری سازند که حق تعالی چندان که خواهد آن را گشاده سازد و باغی از باغستان های بهشت گرداند آنگاه از جانب سر رطوبتی ظاهر شود پس به آن دعایی که ترا تعلیم می نمایم تکلم کن تا به قدرت خدا آب جاری گردد و
لحد از آب پر شود و ماهی ریزه چند در آن آب ظاهر شود چون ماهیان پدید آیند این نان را که به تو می سپارم در آن آب ریزه کن که آن ماهیان بخورند آنگاه ماهی بزرگی ظاهر شود و آن ماهیان ریزه را بر چیند و غایب شود پس در آن حال دست بر آب گذار و دعایی که ترا تعلیم می نمایم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قبر خشک شود و این اعمال را نکنی مگر در حضور مأمون و فرمود که فردا به مجلس این فاجر داخل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آیم با من تکلم نما و اگر چیزی بر سر پوشیده باشم با من سخن مگو.
ابوالصلت گفت:
چون روز دیگر حضرت امام رضا علیه السلام نماز بامداد ادا نمود جامه های خویش را پوشید و در محراب نشست و منتظر می بود تا غلامان مأمون به طلب وی آمدند، آنگاه کفش خود را پوشید و ردای مبارک خود را بر دوش افکند و به مجلس مأمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم. در آن وقت طبقی چند از الوان میوه ها زند وی نهاده بودند و او خوشه انگوری را که زهر را به رشته در بعضی از دانه های آن دوانیده بودند در دست داشت و بعضی از آن دانه ها که به زهر نیالوده بودند از برای رفع تهمت زهر مار می کرد. چون نظرش بر آن حضرت افتاد مشتاقانه از جای خود برخاست و دست در گردن مبارکش انداخت و میان دو دیده آن قرة العین مصطفی را بوسید و آنچه از لوازم اکرام و احترام
ظاهری بود دقیقه ای فرو نگذاشت.
آن جناب را بر بساط خود نشانیده و آن خوشه انگور را به وی داد و گفت:
یابن رسول اللّه!
از این نکوتر انگور ندیده ام،
حضرت فرمود که شاید انگور بهشت از این نکوتر باشد،
مأمون گفت:
از این انگور تناول نما،
حضرت فرمود که مرا از خوردن این انگور معاف دار. مأمون مبالغه بسیار کرد و گفت البته می باید تناول نمود مگر مرا متهم می داری با این همه اخلاص که از من مشاهده می نمایی، این چه گمانها است که به من می بری، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تکلیف خوردن نمود.
آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تناول کرد حالش دگرگون گردید و باقی خوشه را بر زمین افکند و متغیر الاحوال از آن مجلس برخاست،
مأمون گفت:
یابن عم!
به کجا می روی؟
فرمود:
به آنجا که مرا فرستادی!
و آن حضرت حزین و غمگین و نالان سر مبارک پوشیده از خانه مأمون بیرون آمد.
ابوالصلت گفت:
به مقتضای فرموده آن حضرت با وی سخن نگفتم تا به سرای خود داخل گردید فرمود که در سرای را ببند. و رنجور و نالان بر فراش خویش تکیه فرمود، چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت در سرای را بسته و در میان خانه محزون و غمگین ایستاده بودم ناگاه جوان خوشبوی مشگین مویی را در میان سرا دیدم که سیمای ولایت و امامت از جبین فائز الانوارش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان بود به جناب امام رضا علیه السلام. پس به سوی وی شتافتم سؤال کردم که از کدام راه داخل شدی که من درها را محکم بسته
بودم؟
فرمود:
آن قادری که مرا از مدینه به یک لحظه به طوس آورد از درهای بسته مرا داخل ساخت.
پرسیدم تو کیستی؟
فرمود:
منم حجت خدا بر تو ای ابوالصلت، منم محمّد بن علی! آمده ام که پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و وداع کنم، آنگاه در حجره ای که حضرت امام رضا علیه السلام در آنجا بود رفت. چون چشم آن امام مسموم بر فرزند معصوم خود افتاد از جای جست و یعقوب وار یوسف گم گشته خود را در آغوش کشید و دست در گردن وی درآورد و او را بر سینه خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید و آن فرزند معصوم را در فراش خود داخل کرد و بوسه بر روی وی می داد و با وی از اسرار ملک و ملکوت و خزائن علوم حی لا یموت رازی چند می گفت که من نفهمیدم و ابواب علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سید المرسلین را به وی تسلیم کرد، آنگاه بر لبهای مبارک حضرت امام رضا علیه السلام کفی دیدم از برف سفیدتر حضرت امام محمّد تقی علیه السلام آن را لیسید و دست در میان سینه پدر بزرگوار خود برد و چیزی مانند عصفور بیرون آورد و فرو برد و آن طایر قدسی به بال ارتحال گرد تعلقات جسمانی از دامان مطهر خود افشانده به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.
پس حضرت امام محمّد تقی علیه السلام فرمود که ای ابوالصلت به اندرون این خانه رو و آب و تخته بیاور،
گفتم:
یابن رسول اللّه!
آنجا نه آب است و نه تخته، فرمود که آنچه امر می کنم چنان کن و ترا
به اینها کاری نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حاضر یافتم به حضور بردم و دامن بر زده مستعد آن شدم که آن جناب را در غسل دادن مدد نمایم فرمود که دیگری هست مرا مدد نماید، ملائکه مقربین مرا یاوری می نمایند به تو احتیاج ندارم. چون از غسل فارغ گردید فرمود که به خانه رو و کفن و حنوط بیاور، چون داخل شدم سیدی دیدم که کفن و حنوط بر روی آن گذاشته بودند و هرگز آن را در آن خانه ندیده بودم برداشتم و به خدمت حضرت آوردم. پس پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با ملائکه کروبیین و ارواح انبیاء و مرسلین بر آن فرزند خیر البشر نماز گزاردند آنگاه فرمود که تابوت را به نزد من آور، گفتم:
یابن رسول اللّه!
به نزد نجار روم و تابوت بیاورم؟
فرمود که از خانه بیاور چون به خانه رفتم تابوتی دیدم که هرگز در آنجا ندیده بودم که دست قدرت حق تعالی از چوب سدرة المنتهی ترتیب داده بود پس آن حضرت را در تابوت گذاشت و دو رکعت نماز به جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تابوت به قدرت حق تعالی از زمین جدا گشت سقف خانه شکافته شد و به جانب آسمان مرتفع گردید و از نظر غایب شد. چون از نماز فارغ گردید گفتم:
یابن رسول اللّه! اگر مأمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید در جواب او چه گویم؟
فرمود که خاموش شو که به زودی مراجعت خواهد کرد، ای ابوالصلت! اگر پیغمبری در مشرق رحلت نماید
و وصی او در مغرب وفات کند البته حق تعالی اجساد مطهر و ارواح منور ایشان را در اعلا علیین با یکدیگر جمع نماید، حضر در این سخن بود که باز سقف شکافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حی لا یموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفیع قدر خویش را از تابوت برگرفت و در فراش به نحوی خوابانید که گویا او را غسل نداده اند و کفن نکرده اند پس فرمود که برو و در سرا را بگشا تا مأمون داخل شود. چون در خانه را باز کردم مأمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بودند پس مأمون داخل خانه شد و آغاز نوحه و زاری و گریه و بی قراری نمود گریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که ای سید و سرور در مصیبت خود دل مرا به درد آوردی و داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند، چون شروع به حفر کردند آنچه آن سرور اوصیاء فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خواستند که قبر منور آن حضرت را حفر نمایند زمین انقیاد نکرد، یکی از اهل آن مجلس به مأمون گفت تو اقرار به امامت او می نمایی؟
گفت:
بلی، آن مرد گفت که امام می باید در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد پس امر کرد قبر را در جانب قبله حفر نمایند چون آب و ماهیان پیدا شدند مأمون گفت پیوسته امام رضا علیه السلام
در حال حیات غرائب و معجزات به ما می نمود بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید چون ماهی بزرگ ماهیان خرد را برچید یکی از وزراء مأمون به او گفت:
می دانی که آن حضرت در ضمن آن کرامات ترا به چه چیز خبر داده؟
گفت:
نمی دانم!
گفت:
آن جناب اشاره فرموده است به آنکه مثل ملک و پادشاهی شما بنی عباس مثل این ماهیان است کثرت و دولتی که دارید عنقریب ملک شما منقضی شود و دولت شما به سر آید و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالی شخصی را بر شما مسلط سازد همچنان که این ماهی بزرگ ماهیان خرد را برچید شما را از روی زمین براندازد و انتقام اهل بیت رسالت را از شما بکشد.
مأمون گفت:
راست می گویی. آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت کرد.
ابوالصلت گفت که بعد از آن مأمون مرا طلبید و گفت:
به من تعلیم نما آن دعا را که خواندی و آب فرو رفت،
گفتم:
به خدا سوگند که آن را فراموش کردم، باور نکرد با آنکه راست می گفتم و امر کرد مرا به زندان بردند و یک سال در حبس او ماندم چون دلتنگ شدم شبی بیدار ماندم و به عبادت و دعا اشتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه علیهم اجمعین را شفیع گردانیدم و به حق ایشان از خداوند منان سؤال کردم که مرا نجات بخشد، هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام محمّد تقی علیه السلام در زندان نزد من حاضر شد و فرمود که ای ابوالصلت! سینه ات تنگ شده است؟
گفتم:
بلی، واللّه!
گفت:
برخیز و زنجیر از
پای من جدا شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد و حارسان و غلامان، مرا می دیدند و به اعجاز آن حضرت یارای سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بیرون آورد فرمود که تو در امان خدایی دیگر تو هرگز مأمون را نخواهی دید و او ترا نخواهد دید چنان شد که فرمود. (120)
ایضا ابن بابویه و شیخ مفید به اسانید مختلفه روایت کرده اند از علی بن الحسین کاتب که امام رضا علیه السلام را تبی عارض شد و اراده فصد نمود. مأمون پیشتر یکی از غلامان خود را گفته بود که ناخن های خود را دراز بگذارد، و به روایت شیخ مفید، عبداللّه بن بشیر را گفت چنین کند و کسی را بر این امر مطلع نگرداند، چون شنید که حضرت اراده فصد دارد زهری مانند تمر هندی بیرون آورد و به غلام خود داد که این را ریزه کن و دست خود را به آن آلوده گردان و میان ناخن های خود را از این پر کن و دست خود را مشوی و با من بیا پس مأمون سوار شد و به عیادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد کردند و به روایت دیگر نگذاشت. و در خانه ای که حضرت می بود بوستانی بود که درختهای انار در آن بود همان غلام را گفت که چند انار از باغ بچین، چون آورد گفت:
اینها را برای آن جناب در جامی دانه کن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت:
از این انار تناول ننمایید که برای ضعف شما نیکو است.
حضرت فرمود که باشد
ساعتی دیگر،
مأمون گفت:
نه به خدا سوگند! باید که البته در حضور من تناول نمایید و اگر نبود رطوبتی در معده من هر آینه در خوردن موافقت می کردم، پس به جبر مأمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود مأمون بیرون رفت و حضرت در همان ساعت به قضای حاجت بیرون شتافت و هنوز نماز عصر نکرده بودیم که پنجاه مرتبه آن حضرت را حرکت داد و از آن زهر قاتل احشاء و امعاء آن جناب به زیر آمد.
چون خبر به مأمون رسید پیغام فرستاد که این ماده ای است از فصد به حرکت آمده است دفعش برای شما نافع است چون شب درآمد حال آن جناب دگرگون شد و در صبح به ریاض رضوان انتقال نمود و به انبیاء و شهداء و صدیقان ملحق گردید و آخر سخنی که به آن تکلم نمود این بود:
(قُلْ لَوْ کُنْتُمْ فی بُیُوتِکُمْ لَبَرَز الَّذینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ اِلی مَضاجِعِهِمْ) (121)
(وَ کانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَرا مَقْدُورا)؛ (122)
بگو یا محمّد! اگر می بودید شما در خانه های خود هر آینه بیرون می آمدند آن گروهی که بر ایشان نوشته شده است کشته شدن به سوی محل وفات خود یا قبرهای خود؛ و امر خدا مقدر و شدنی است.
چون خبر به مأمون رسید امر کرد به غسل و تکفین آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و پای برهنه و بندهای گشوده به روش صاحبان مصیبت می رفت و برای رفع تشنیع مردم به ظاهر گریه و زاری می کرد و می گفت ای برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام افتاد و آنچه من در باب تو خواستم به عمل نیامد و
تقدیر خدا بر تدبیر من غالب شد. (123)
از ابوالصلت هروی روایت است که گفت:
چون مأمون از خدمت آن حضرت بیرون آمد من داخل شدم چون نظرش بر من افتاد گفت:
ای ابوالصلت!
آنچه خواستند کردند و مشغول ذکر خدا و تحمید و تمجید حق تعالی گردید و دیگر سخن نگفت. (124) و در (بصائر الدرجات) به سند صحیح روایت کرده است که در آن روز حضرت فرمود که دیشب حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که می فرمود:
یا علی!
بیا نزد ما که آنچه نزد ما است بهتر است از آنچه در آن هستی. (125)
ابن بابویه به (سند حسن) از یاسر خادم روایت کرده است که امام رضا علیه السلام را هفت منزل پیش از وارد شدن به طوس مرضی عارض شد چون داخل شهر طوس شدیم بیماری آن جناب شدید گردید و به این سبب مأمون چند روز در طوس توقف کرد و هر روزی دو مرتبه به عیادت آن جناب می آمد و در روز آخر ضعف بر آن حضرت مستولی گردید چون نماز ظهر ادا کرد فرمود که ای یاسر! آیا مردم چیزی خورده اند؟
گفتم:
ای سید من! که را رغبت به خوردن و آشامیدن می شود با این حالت که در تو مشاهده می کنند. پس آن معدن فتوت با نهایت ضعف و ناتوانی برای رعایت خدمتکاران خود درست نشست و فرمود که خوان را بیاورید، چون خوان را گستردند جمیع اهل و حشم و خدم خود را طلبید و بر سر خوان احسان خود نشانید و یک یک را تفقد و نوازش نمود. چون ایشان طعام خوردند، فرمود که برای زنان
طعام بفرستید چون همه از طعام خوردن فارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گردید و مدهوش شد. صدای شیون از خانه آن جناب بلند شد و زنان و کنیزان مأمون با سر و پای برهنه به خانه آن مظلوم دویدند و خروش از جمیع مردم بر آمد و صدای گریه و زاری از طوس به فلک آبنوس می رسید. پس مأمون نالان و گریان از خانه بیرون آمد و دست تأسف بر سر می زد و مویهای ریش خود را می کند و قطرات اشک حسرت از دیده می بارید و بر جرم و روسیاهی خود زار زار می نالید. چون به نزدیک آن امام رسید، امام مظلوم دیده گشود مأمون گفت:
ای سید و بزرگ من! به خدا سوگند نمی دانم که کدام مصیبت بر من عظیم تر است جدایی چون تو پیشوایی و مفارقت مانند تو رهنمایی، یا تهمتی که مردم به من گمان می برند که من ترا به قتل آورده ام، حضرت متوجه جواب سخنان بی فروغ او نگردید و دیده گشود فرمود که باری با پسرم امام محمّد تقی علیه السلام نیکو معاشرت نما که وفات او وفات تو نزدیک به یکدیگر خواهد بود. چون پاسی از شب گذشت آن جناب به عالم قدس ارتحال نمود.
چون صبح شد مردم جمع شدند و خروش برآوردند که مأمون فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم را به ناحق شهید کرد و شورشی عظیم در میان مردم به هم رسید. مأمون ترسید که اگر جنازه آن جناب را در آن روز بیرون برد برای او فتنه برپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبید و گفت:
بیرون
رو و فتنه مردم را فرو نشان و ایشان را متفرق گردان و بگو که امروز آن حضرت را بیرون نمی آوریم. چون محمد بن جعفر بیرون رفت و با مردم سخن گفت پراکنده شدند و در شب آن جناب را غسل دادند و دفن کردند. (126)
شیخ مفید روایت کرده است که چون آن نیر فلک امامت به سرای باقی ارتحال نمود مأمون یک روز و یک شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را با جمعی از آل ابوطالب که با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ایشان اظهار کرد و گریست و اندوه بسیار نمود و ایشان را نزد آن جناب آورد و بدن شریفش را گشود و به ایشان نمود و گفت که آسیبی از ما به او نرسیده است پس با آن جناب خطاب کرد ای برادر من گران است بر من که ترا با این حالت مشاهده نمایم و می خواستم که پیش از تو بمیرم و تو خلیفه و جانشین من باشی و لیکن با تقدیر خدا چه می توان کرد. (127)
ابن بابویه به سند معتبر از هرثمة ابن اعین روایت کرده است که گفت:
شبی نزد مأمون بودم تا آنکه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب صدای در خانه را شنیدم یکی از غلامان من جواب گفت که کیستی؟
گفت هرثمه را بگو که سید و مولای تو، ترا می طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه های خود را پوشیدم و به تعجیل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم دیدم که مولای من در صحن
خانه نشسته است.
گفت:
ای هرثمه!
گفتم:
لبیک، ای مولای من!
گفت:
بنشین. چون نشستم فرمود که ای هرثمه!
آنچه می گویم بشنو و ضبط کن، بدان که هنگام آن شده است که نزد حق تعالی رحلت نمایم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به آخر رسیده است و مأمون عزم کرده است که مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگور پس زهر در رشته خواهد کشید و به سوزن در میان دانه های انگور خواهد دوانید، و اما انار پس ناخن بعضی از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد کرد و به دست او انار برای من دانه خواهد کرد و فردا مرا خواهد طلبید و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانید و بعد از آن قضای حق تعالی بر من جاری خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمایم مأمون می خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون این اراده کند پیغام مرا در خلوت به او برسان و بگو گفت اگر متعرض غسل و کفن و دفن من بشوی حق تعالی ترا مهلت نخواهد داد و عذابی که در آخرت برای تو مهیا کرده به زودی در دنیا به تو خواهد فرستاد چون این را بگویی دست از غسل دادن من خواهد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مشرف خواهد شد که مشاهده کند که تو چگونه مرا غسل می دهی.
ای هرثمه!
زینهار که متعرض غسل من مشو تا ببینی که در کنار خانه خیمه سفیدی برپا کنند، چون خیمه را مشاهده کنی مرا بردار و به اندرون خیمه بر، و
خود در بیرون خیمه بایست و دامان خیمه را بر مدار و نظر مکن که هلاک می شوی، و بدان که در آن وقت مأمون از بالای بام خانه خود به تو خواهد گفت که ای هرثمه!
شما شیعیان می گویید که امام را غسل نمی دهد مگر امامی مثل او، پس در این وقت امام رضا علیه السلام را کی غسل می دهد و حال آنکه پسرش در مدینه است و ما در طوسیم؟ چون این را بگوید جواب بگو که ما شیعیان می گوییم که امام را واجب است امام غسل بدهد اگر ظالمی منع نکند، پس اگر کسی تعدی کند و در میان امام و فرزندش جدایی افکند امامت او باطل نمی شود اگر امام رضا علیه السلام را در مدینه می گذاشتی پسرش که امام زمان است او را علانیه غسل می داد و در این وقت نیز پسرش غسل می دهد به نحوی که دیگران نمی دانند.
پس بعد از ساعتی خواهی دید که آن خیمه گشوده می شود و مرا غسل داده و کفن کرده بر روی نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و به سوی مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند مأمون خواهد خواست که قبر پدر خود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند کلنگ بر زمین زنند به قدر ریزه ناخنی جدا نتواند کرد، چون این حالت را مشاهده کنی نزد او برو و از جانب من بگو که این اراده که کرده ای صورت نمی یابد و قبر امام مقدم می باشد، اگر در پیش روی هارون یک کلنگ بر زمین زنند قبر کنده و ضریح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود
از ضریح آب سفیدی بیرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهی بزرگی در میان آب پدید خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتی ماهی ناپیدا خواهد شد و آب فرو خواهد رفت پس در آن وقت مرا در قبر گذار و مگذار که خاک در قبر ریزند زیرا که قبر خود، پر خواهد شد.
پس حضرت فرمود که آنچه گفتم حفظ کن و به عمل آور و در هیچ یک از آنها مخالفت مکن،
گفتم:
ای سید من!
پناه می برم به خدا که در امری از امور ترا مخالفت کنم،
هرثمه گفت که از خدمت آن جناب محزون و گریان و نالان بیرون آمدم و غیر از خدا کسی بر ضمیر من مطلع نبود، چون روز شد مأمون مرا طلبید و تا چاشت نزد او ایستاده بودم،
پس گفت:
برو ای هرثمه و سلام مرا به امام رضا علیه السلام برسان و بگو اگر بر شما آسان است به نزد ما بیایید و اگر رخصت می فرمایید من به خدمت شما بیایم و اگر آمدن را قبول کند مبالغه کن که زودتر بیاید.
چون به خدمت آن حضرت رفتم پیش از آنکه سخن بگویم حضرت فرمود که آیا وصیت های مرا حفظ کرده ای؟
گفتم:
بلی:
پس کفش خود را طلبید و فرمود که می دانم ترا به چه کار فرستاده است و کفش پوشید و ردای مبارک بر دوش افکند و متوجه شد. چون داخل مجلس مأمون گردید او برخاست و استقبال کرد و دست در گردنش درآورد و پیشانی نورانیش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانید و سخن بسیار به آن امام مختار گفت، پس یکی از غلامان
خود را گفت که انگور و انار بیاورید.
هرثمه گفت چون نام انگور و انار شنیدم سخنان سید ابرار را به خاطر آوردم صبر نتوانستم کرد لرزه بر اندامم افتاد و نخواستم که حالت من بر مأمون ظاهر شود از مجلس بیرون رفتم و خود را در کناری افکندم، چون نزدیک زوال شمس شد دیدم که حضرت از مجلس مأمون بیرون آمد و به خانه تشریف برد.
بعد از ساعتی مأمون امر نمود که اطباء، به خانه آن حضرت بروند، سبب آن را پرسیدم، گفتند مرضی آن حضرت را عارض شده است. و مردم در امر آن حضرت گمانها می بردند و من صاحب یقین بودم.
چون ثلثی از شب گذشت صدای شیون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه آن حضرت شتافتند و من به سرعت رفتم دیدم که مأمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده است و بندهای خود را گشوده است و به آواز بلند گریه و نوحه می کند، چون من این حال را مشاهده کردم بی تاب شدم و گریان گردیدم. و چون صبح شد مأمون به تعزیه آن حضرت نشست و بعد از ساعتی داخل خانه آن امام مظلوم شد و گفت:
اسباب غسل را حاضر کنید که می خواهم او را غسل دهم، چون من این سخن را شنیدم به فرموده آن حضرت نزدیک او رفتم و پیام آن حضرت را رسانیدم چون آن تهدید را شنید ترسید و دست از غسل برداشت و تغسیل را به من گذاشت چون بیرون رفت بعد از ساعتی خیمه ای که حضرت فرموده بود برپا شد من با جماعت دیگر در
بیرون خیمه بودیم و آواز تسبیح و تکبیر و تهلیل می شنیدی و صدای ریختن آب و حرکت ظرفها به گوش ما می رسید و بوی خوشی از پس پرده استشمام می کردیم که هرگز چنین بویی به مشام ما نرسیده بود.
ناگاه دیدم که مأمون از بام خانه مشرف شد و مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده بود. پس دیدم که خیمه برخاست و مولای مرا در کفن پیچیده طاهر و مطهر و خوشبو بر روی نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بیرون آوردم مأمون و جمیع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند چون به قبه هارون رفتیم دیدیم که کلنگ داران در پس پشت هارون می خواهند که قبر از برای آن جناب حفر نمایند چندان که کلنگ بر زمین می زدند ذره ای از آن خاک جدا نمی شد.
مأمون گفت:
می بینی زمین چگونه امتناع می نماید از حفر قبر او!
گفتم:
مرا امر کرده است آن جناب که یک کلنگ در پیش روی قبر هارون بر زمین بزنم و خبر داده که قبر ساخته ظاهر خواهد شد!
مأمون گفت:
سبحان اللّه! بسیار عجیب است اما از امام رضا علیه السلام هیچ امری غریب نیست، ای هرثمه!
آنچه گفته است به عمل آور.
هرثمه گفت که من کلنگ را گرفتم. و در جانب قبله هارون بر زمین زدم به یک کلنگ زدن قبر کنده و در میانش ضریح ساخته پیدا شد مأمون گفت:
ای هرثمه!
او را در قبر گذار، گفتم مرا امر کرده است که او را در قبر نگذارم تا امری چند ظاهر شود و مرا خبر داد که از قبر آب سفیدی خواهد جوشید
و قبر از آن آب مملو خواهد شد و ماهی در میان آب ظاهر خواهد شد که طولش مساوی طول قبر باشد و فرمود که چون ماهی غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شریف او را در کنار قبر بگذارم و آن کسی که خدا خواسته که او را در لحد گذارد خواهد گذاشت، مأمون گفت:
ای هرثمه!
آنچه فرموده است به عمل آور.
چون آب و ماهی ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در کنار قبر گذاشتم ناگاه دیدم که پرده سفیدی بر روی قبر پیدا شد و من قبر را نمی دیدم و آن جناب را به قبر بردند بی آنکه من دستی بگذارم، پس مأمون حاضران را گفت که خاک در قبر بریزید گفتم:
آن حضرت فرموده که خاک نریزید،
گفت:
وای بر تو!
پس کی قبر را پر خواهد کرد؟
گفتم:
او مرا خبر داده که قبر پر خواهد شد!
پس مردم خاکها را از دست خود ریختند و به سوی آن قبر نظر می کردند و از غرائبی که به ظهور می آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمین بلند گردید. چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبید و گفت:
ترا به خدا سوگند می دهم که آنچه از آن جناب شنیدی برای من بیان کن، گفتم: آنچه فرموده بود به شما عرض کردم.
گفت ترا به خدا سوگند می دهم که غیر اینها چه آنچه گفته است بگویی چون خبر انگور و انار را نقل کردم رنگ او متغیر شد و رنگ به رنگ می گردید و سرخ و زرد و سیاه می شد پس بر زمین افتاد و مدهوش شد و در بی هوشی می گفت:
وای بر
مأمون از خدا وای بر مأمون از رسول خدا صلی الله علیه و آله، وای بر مأمون از علی مرتضی علیه السلام، وای بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله علیها، وای بر مأمون از حسن مجتبی علیه السلام، وای بر مأمون از حسین شهید کربلا علیه السلام، وای بر مأمون از حضرت امام زین العابدین علیه السلام، وای بر مأمون از امام محمد باقر علیه السلام، وای بر مأمون از امام جعفر صادق علیه السلام، وای بر مأمون از امام موسی کاظم علیه السلام، وای بر مأمون از امام به حق علی بن موسی الرضا علیه السلام، به خدا سوگند این است زیانکاری هویدا.
مکرر این سخن را می گفت و می گریست و فریاد می کرد. من از مشاهده احوال او ترسیدم و کنچ خانه خزیدم، چون به حال خود باز آمد مرا طلبید و مانند مستان مدهوش بود پس گفت:
به خدا سوگند که تو و جمیع اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیزتر نیستید اگر بشنوم که یک کلمه از این سخنان را جایی ذکر کرده ای ترا به قتل می رسانم، گفتم اگر یک کلمه از این سخنان را جایی اظهار کنم خون من بر شما حلال باشد. پس عهدها و پیمانها از من گرفت و سوگندهای عظیم مرا داد که اظهار این اسرار نکنم چون پشت کردم دست بر دست زد و این آیه را خواند:
(یَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لایَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ یُبَیِّتُونَ ما لا یَرْضی مِنَ الْقَوْلِ وَ کان اللّهُ یَعْمَلُون مُحیطا)؛ (128)
یعنی پنهان می کنند از مردم و پنهان نمی کنند از خدا و حال اینکه خدا با ایشان
است در شبها که می گویند سخنی چند که خدا نمی پسندد از ایشان و خدا به جمیع کرده های شما احاطه کرده است و بر همه آنها مطلع است. (129)
قطب راوندی از حسبن عباد که کاتب حضرت امام رضا علیه السلام بود روایت کرده که چون مأمون اراده سفر بغداد کرد من به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام رفتم چون نشستم فرمود که ای پسر عباد! ما داخل عراق نخواهیم شد و عراق را نخواهیم دید، چون این سخن را شنیدم گریستم و گفتم:
یابن رسول اللّه!
مرا از اهل و فرزندان خود نومید کردی.
فرمود که تو داخل خواهی شد و من داخل نخواهم شد، چون به حضرت به حوالی شهر طوس رسید بیماری آن حضرت را عارض شد و وصیت فرمود که قبر او را در جانب قبله نزدیک به دیوار بکنند و میان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند.
پیشتر برای هارون می خواستند که در آن موضع قبر بکنند بیل و کلنگ بسیار شکسته شده بود و نتوانسته بودند که حفر نمایند،
حضرت فرمود که به آسانی کنده خواهد شد و صورت ماهی از مس در آنجا پیدا خواهد شد و بنر آن صورت، نوشته به خطر عبری و لغت عبری خواهد بود، چون لحد مرا حفر نمایید بسیار عمیق کنید و آن صورت ماهی را نزدیک پای من دفن کنید.
چون شروع کردند به کندن قبر مقدس آن حضرت، هر کلنگی که بر زمین می زدند مانند ریگ فرو می ریخت تا آنکه صورت ماهی پیدا شد و در آن صورت نوشته بود که این روضه علی بن موسی الرضا است و آن گودال هارون جبار است
تمام شد آنچه از
(کتاب جلاء العیون) نقل کردیم. (130)
و بدان که شایسته است در اینجا به سه چیز اشاره شود:
اول:
آنکه اشهر در تاریخ شهادت حضرت امام رضا علیه السلام آن است که در ماه صفر سنه دویست و سوم به سن پنجاه و پنج واقع شده و لکن در روز آن اختلاف است، ابن اثیر و طبرسی و بعضی دیگر روز آخر ماه گفته اند و بعضی چهاردهم و کفعمی هفدهم آن ماه (131) و صاحب (کتاب العدد) و صاحب (مار الشیعه) در بیست و سوم ذی القعده گفته اند (132) و آن روزی است که مستحب است زیارت آن حضرت از نزدیک و دور چنانکه سید بن طاوس در (اقبال) فرموده (133) و حمیری از ثقه جلیل معمر بن خلاد نقل کرده که روزی در مدینه امام محمّد تقی علیه السلام فرمود:
ای معمر! سوار شو،
گفتم:
به کجا برویم؟
گفت:
سوار شو و کاری مدار. پس سوار شدم و با آن حضرت رفتم تا رسیدیم به یک وادی یا زمین پستی فرمود که اینجا بایست من ایستادم در آنجا تا حضرت آمد،
عرض کردم:
فدایت شوم! کجا بودی؟
فرمود:
به خراسان رفتم و همین ساعت پدرم را دفن کردم. (134)
و شیخ طبرسی در (إعلام الوری) روایت کرده از امیة بن علی که گفت:
من در مدینه بودم و پیوسته به خدمت حضرت امام محمّد تقی علیه السلام می رفتم در ایامی که حضرت امام رضا علیه السلام در خراسان بود و اهل بیت و حضرت امام محمّد تقی علیه السلا و عموهای پدرش می آمدند به خدمت آن حضرت و سلام می کردند بر آن حضرت و تعظیم و تکریم آن جناب می نمودند. پس روزی در حضور
ایشان جاریه خود را طلبید و فرمود که بگو به ایشان یعنی به اهل خانه که مهیا و آماده شوند برا ماتم؛ چون فردا شد باز حضرت همان فرمایش را به آن جاریه فرمود، آن جماعت سؤال کردند که مهیا شوند برای ماتم کی؟
فرمود:
برای ماتم بهترین اهل زمین. پس بعد از چند روز خبر رسید که حضرت امام رضا علیه السلام در آن روز که فرزند بزرگوارش امر به ماتم فرمود به عالم بقاء رحلت کرده بود. (135)
دوم:
آنکه علما برای حضرت امام رضا علیه السلام فرزندی غیر از امام محمّد تقی علیه السلام ذکر نکرده اند بلکه بعضی گفته اند که اولادش منحصر به آن حضرت بوده، شیخ مفید فرموده که حضرت امام رضا علیه السلام از دنیا رحلت فرمود و فرزندی نداشت که ما مطلع باشیم بر آن جز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد بن علی علیه السلام و سن شریفش در روز وفات پدر بزرگوارش به هفت سال و چند ماه رسیده بود. (136) و ابن شهر آشوب تصریح کرده که فرزند آن حضرت محمّد امام است و بس. (137) و لکن علامه مجلسی در (بحار) از (قرب الاسناد) نقل کرده که بزنطی خدمت حضرت امام رضا علیه السلام عرض می کند که چند سال است از شما می پرسم از خلیفه بعد از شما و شما می فرمایید پسرم و شما را فرزند نبود و خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس کدام یک از این دو پسر تو است الخ. (138)
و ابن شهر آشوب در (مناقب) فرموده که اصل در مسجد زرد کنه در شهر مرو است آن است که حضرت امام رضا علیه السلام
در آن نماز گزارده پس بنا شده مسجدی پس از آن دفن شده در آن پسر حضرت امام رضا علیه السلام و کرامت هایی در آن نقل شده. (139)
روایات فاطمه دختر امام رضا علیه السلام
و نیز علامه مجلسی رحمه اللّه در (بحار) در باب حسن خلق روایتی از (عیون اخبار الرضا علیه السلام) نقل می کند ظاهرش آن است که امام رضا علیه السلام را دختری بود فاطمه نام که از پدر بزرگوارش حدیث روایت کرده و آن حدیث این است:
(عنْ فاطمَةَ بِنْتَ الرِّضا عَنْ اَبیها عَنْ ابیهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ اَبیهِ وَ عَمِّهِ زَیْدٍ عَنْ اَبیهما علِی بنِ الْحسینِ عنْ اَبیهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِی بْنِ اَبی طالِب علیهم السلام عَنِ النَّبِی صلی اللّه علیه و آله و سلم قالَ:
مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ، کَفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَهُ وَ مَنْ حَسَّنَ خُلْقَهُ بَلَّغَهُ اللّهُ دَرَجَةَ الصّائمِ الْقائم)؛ (140)
یعنی فاطمه بنت رضا علیه السلام از پدران خود از حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت کرده که فرمود هر که باز دارد خداوند تعالی از او عذاب خود را و کسی که نیکو کند خلق خود را برساند خداوند تعالی او را به درجه کسی که روزه دار و قائم به عبادت باشد. و نیز شیخ صدوق روایت کرده:
(مُسْنَدا عَنْ فاطِمَةَ بِنْتِ عَلِی بْنِ مُوسَی الرِّضا عَنْ اَبیهَا الرّضا عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلِی علیهم السلام قالَ:
لا یَحِلُّ لِمُسْلِمِ اَنْ یُرَوِّعَ مُسْلِما). (141)
و در کتب انساب نیز ذکر کرده اند که آن حضرت را دختری بوده فاطمه نام که زوجه محمّد بن جعفر بن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابی طالب برادرزاده ابوهاشم
جعفری بوده و او مادر حسن بن محمّد بن جعفر بن قاسم است و شبلنجی در (نور الابصار) کرامتی از این مخدره نقل کرده است طالبین به آنجا رجوع فرمایند. (142)
سوم:
بدان که شعرا برای حضرت امام رضا علیه السلام مرثیه بسیار گفته اند و علامه مجلسی رحمه اللّه در (بحار) بابی در مراثی آن جناب ایراد کرده و لکن چون آن مراثی عربی است و کتاب ما فارسی است گنجایش نقل ندارد و لکن به جهت تبرک و تیمن به ذکر چند شعر اکتفا می کنیم:
قال دِعْبِل:
اَلا مالِعَیْنٍ بِالدُّمُوع اسْتَهَلّتِ
وَ لَوْ نَفِدَتْ (143) ماءَ الشُّئُونِ
لَقَلَّتِ عَلی مَنْ بَکَتْهُ اْلاَرْضُ وَ اسْتَرْجَعَتْ لَهُ (144)
رُؤُسُ الْجِبالِ الشّامِخاتِ وَ ذَلَّتِ
وَ قَدْ اَعْوَلَتْ تَبْکَی السَّماءُ لِفَقْدِهِ
وَ اَنْجُمُها ناحَتْ عَلَیْهِ وَ کَلَّتِ
فَنَحْنُ عَلَیْهِ الْیَوْمَ اَجْدَرُ بِالْبُکاءِ
لِمَرْزِئَةٍ عَزَّتْ عَلَیْنا وَ جَلَّتِ
رُزینا رَضی اللّهِ سِبْطَ نَبِیِّنا
فَاَخْلَفَتِ الدُّنْیا لَهُ وَ تَوَلَّتِ
تَجَلَّتْ مُصیباتُ الزَّمانِ وَ لا اَری
مُصیبَتَنا بِالْمُصْطَفینَ تَجَلَّتِ (145)
و دعبل مرثیه های بسیار برای آن حضرت گفته.
وَ قالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَبیبِ الظَّبِی:
قَبْرٌ بِطُوسٍ بِهِ اَقامَ اِمامٌ
حَتْمٌ اِلَیْهِ زِیارَةٌ وَ لِمامٌ
قَبْرٌ اَقامَ بِهِ السَّلامُ وَ اِذْ غَدا
تُهْدی اِلَیْهِ تَحِیَّةٌ وَ سَلامٌ
قَبْرٌ سَنا اَنْوارَه تَجْلُوا الْعَمی
وَ بِتُرْ بِهِ قَدْ یُدْفَعُ اْلاَسْقامُ
قَبْرٌ اَذا حَلَّ الْوُفُودُ بِرَبْعِهِ
رَحَلُوا وَ حَطَّتْ عَنْهُمُ اْلا ثامُ
وَ تَزَوَّدوا اَمْنَ الْعِقابِ وَ اُومِنُوا
مِنْ اَنْ یَحِلَّ عَلَیْهِمُ اْلاِعْدامُ
قَبْرٌ عَلِی اِبْنُ مُوسی حَلَّهُ
بِثَراهُ یَزْهُوا اْلحِلُّ وَ الاِحْرامُ
مَنْ زارَهُ فی اللّهِ عارِفَ حَقِّهِ
فَالْمَسُّ مِنْهُ عَلَی الْجَحیمِ حَرامٌ (146) و بدان که ثواب زیارت آن حضرت بیشتر است از آنکه ذکر شود و ما در کتاب (مفاتیح الجنان) به چند روایت آن اقتصار کردیم (147) و در اول این فصل به مختصری از آن اشاره شد و اگر مقام را
گنجایش تطویل بود به ذکر چند حکایتی از دلائل و کرامات و برکات که از مشهد مقدسش ظاهر شده کتاب خود را زینت می دادیم.
در ذکر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام و ذکر مادح آن حضرت دعبل بن علی خزاعی است
شاعر اول:
که مقامش در فضل و بلاغت و شعر و ادب بالاتر است از آنکه ذکر شود. قاضی نوراللّه در (مجالس المؤمنین) فرموده:
احوال خجسته مآل او به تفصیل و اجمال در کتاب (کشف الغمه) و (عیون اخبار الرضا) و سایر کتب شیعه امامیه مذکور است، و از او در (کشف الغمه) نقل کرده که چون قصیده موسومه به (مدارس آیات) را نظم نمودم قصد آن کرد که به خدمت امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام به خراسان روم و آن قضیده را به عرض ایشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شدم و قصیده را بر ایشان خواندم تحسین بسیار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نکنم این قصیده را به کسی مخوان، تا آنکه خبر آمدن من به مأمون رسید و مرا به نزد خود طلبیده خبر را پرسید آنگاه گفت، قصیده مدارس آیات را بر من بخوان! من انکار معرفت آن قصیده کردم پس به یکی از خادمان گفت که حضرت امام رضا علیه السلام را طلب نماید و بعد از ساعتی آن حضرت تشریف فرمودند پس مأمون به آن حضرت گفت که از دعبل استدعا نمودیم که قصیده مدارس آیات را بر ما بخواند انکار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند که ای دعبل! آن قصیده
را بخوان.
پس بخواندم آن را و مأمون تحسین بسیار نمود و پنجاه هزار درهم کرم کرد و حضرت امام رضا علیه السلام به آن مبلغ انعام فرمود پس من به آن حضرت گفتم که توقع آن داشتم که از جامه های بدن مبارک خود جامه ای به من کرم نمایی تا در وقت مردن کفن خود سازم، فرمودند که چنین کنم و به من جامه ای بخشیدند که خود آن حضرت آن حضرت را استعمال نموده بودند و منشفه (148) لطیف نیز شفقت فرمودند و فرمودند که این را نگاه دار که به برکت آن مصون و محفوظ خواهی بود و بعد از آن فضل بن سهل ذوالریاستین که وزیر مأمون بود صله ای نیکو به من داد، اسب ترکی راهوار با زین و یراق به من فرستاد. و چون مدتی برآمد معاودت عراقی در خاطر جلوه گر آمد در اثنای راه بعض از قطاع الطریق بر ما بیرون آمدند و مرا و رفیقان مرا تمامی غارت کردند چنانکه بر بدن من غیر کهنه قبائی نگذاشتند و من تأسف بر هیچ چیز اسباب خود نمی خورم الا بر آن جامه و منشفه که حضرت به من انعام فرمودند و تفکر می کردم در آن سخن که به من گفته بودند که این جامه و منشفه را حفظ کن که به برکت آن محفوظ خواهی بود که ناگاه یکی از گروه حرامی بر همان اسب که فضل بن سهل ذوالریاستین به من داده بود سوار شده نزدیک من آمد و این مصرع شعر مرا را بخواند که (مدارس آیات خلت من تلاوة) به گریه افتاد و چون من این حالت از او
مشاهده کردم تعجب نمودم که در آن میان شخصی شیعی دیدم و بنابراین طمع در استرداد جامه و منشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم که ای مخدوم!
این قصیده از کیست؟
گفت:
را با این چه کار است؟
گفتم:
این پرسش من سببی دارد که ترا از آن خبر خواهم کرد،
گفت:
این قصیده را شهرت او نسبت به صاحبش بیش از آن است که مخفی ماند.
گفتم:
او کیست؟
گفت:
دعبل بن علی شاعر آل محمّد علیهم السلام جزاء اللّه خیرا.
پس گفتم:
واللّه! دعبل منم و این قصیده از من است، آن شخص از جای درآمده گفت:
این چه سخن دور از کار است که می گوئی؟
گفتم:
از اهل قافله تحقیق نمائید. پس بفرستاد و جمعی از اهل قافله را حاضر ساخت و از حال من سؤال نمود، همگی گفتند که این دعبل بن علی الخزاعی است چون مرا به یقین دانست که دعبلم، گفت:
جمیع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشیدم آنگاه منادی ندا کرد در میان اصحاب خود تا جمیع اموال ما را دادند و ما را بدرقه شده به محل امن رسانیدند و سر آنچه حضرت امام علیه السلام از آن خبر داده بود به ظهور رسید و جمیع قافله به برکت جامه و منشفه آن حضرت مأمون ماندند. (149)
و در کتاب (عیون اخبار الرضا علیه السلام) مذکور است که چون دعبل از این ورطه خلاصی یافت و به شهر قم رسید شیعه قم به نزد او آمدند و از او التماس خواندن قصیده مذکور نمودند دعبل ایشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر منبر رفت و قصیده را بر ایشان خواند و اهل قم مال و خلعت بسیار
بر او نثار کردند آنگاه چون خبر جبه مبارک آن حضرت که به دعبل داده بود به گوش اهل قم رسید از او التماس نمودند که آن را به هزار دینار به ایشان بفروشد، دعبل از آن امتناع نمود. دیگر باره التماس نمودند که پاره ای از آن را به ایشان به هزار دینار بفروشد آن نیز درجه قبول نیافت و چون دعبل از قم بیرون رفت بعضی از جوانان خودراءی که به آن نواحی بودند خود را به او رسانیدند و جبه را به زور از او گرفتند.
دعبل به قم باز گردید و از اهل آنجا التماس نمود که جبه را به او بدهند آن جوانان از او امتناع نمودند و امتثال امر مشایخ و اکابر خود نکردند، لاجرم دعبل را گفتند جبه به دست تو نمی آید همان هزار دینار را بگیر، دعبل قبول نکرد و آخر چون از آن نومید گردید التماس کرد که پاره ای از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول این معنی نموده پاره ای از آن جبه با هزار دینار به او دادند.
دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسید دید که دزدان خانه او را بالتمام غارت کرده اند و چون در وقت مفارقت از حضرت امام رضا علیه السلام آن حضرت صره ای مشتمل بر صد دینار نیز به او داده بودند و فرموده بودند که این را نگاه دار که به آن محتاج خواهی شد دعبل آن را به شیعه عراق هدیه نمود و در عوض هر دینار صد درهم به او دادند چنانچه از آن صره ده هزار درهم به دست او آمد و مقارن
این حال چشم جاریه دعبل که با او محبت عظیم داشت رمد عظیم پیدا کرد و طبیبان را بر سر او حاضر ساختند چون در چشم او نظر کردند گفتند که چشم راست او معیوب شده است و ما علاج او نمی توانیم نمود و چشم چپ او را معالجه می کنیم و امیدواریم که خوب شود. دعبل از این سخن غمناک شد و کلفت بسیار یافت تا آنکه پاره جبه حضرت امام رضا علیه السلام که همراه داشت او را به یاد آمد آنگاه آن را بر چشم جاریه مالید و چشم او را از اول شب به عصابه ای از آن بست چون صبح شد به برکت آن چشمهای او بهتر از ایام سابق شد. (150)
مؤلف گوید:
که آن صرّه صد دینار که حضرت به دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهای رضویه بود یعنی مسکوک به نام مبارک آن حضرت بود لهذا شیعیان هر دینار آن را به صد درهم خریدند، و چون قاضی نوراللّه روایت را بالتمام از (عیون اخبار الرضا) نقل نکرده بلکه اول آن را از (کشف الغمه) نقل کرده لاجرم ذکر جبه و صد دینار اجمال دارد و من اشاره می کنم به اول روایت موافق آنچه در (عیون) است:
شیخ صدوق به سند معتبر روایت کرده که وارد شد دعبل بر حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و عرض کرد:
یابن رسول اللّه! من قصیده ای برای شما گفته ام و قسم خورده ام که قبل از شما برای کسی نخوانم آن را،
فرمود:
بیار آن را پس خواند قصیده مدارس آیات را تا رسید به این شعر:
اَری فَیْئَهُمْ فی غَیْرِهِمْ مُتَقَسِّما
وَ اَیْدِیَهُمْ مِن فَیْئِهِمْ صَفَراتٍ
حضرت گریست و
فرمود:
راست گفتی ای خزاعی! پس چون رسید به این شعر:
اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلی واتِریهِمُ
اَکُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ
حضرت تقلیب کف کرد و فرمود:
بلی، واللّه منقبضات، و چون رسید به این شعر:
لَقَدْ خِفْتُ فِی الدُّنْیا وَ اَیّامَ سَعْیِها
وَ اِنّی لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَ فائی
حضرت فرمود:
ایمن گرداند خداوند ترا روز فزع اکبر، پس چون رسید به این شعر:
وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَکِیَّةٍ
تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِی الْغُرُفاتِ
فرمود:
آیا ملحق نکنم به این موضع از قصیده تو دو بیتی که تمام قصیده تو به آن خواهد بود؟
عرض کرد:
ملحق فرما یابن رسول اللّه،
فرمود:
وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ یالَها مِنْ مُصیبَةٍ
اَلَحَّتْ عَلَی اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ
اِلَی الْحَشْرِ حَتّی یَبْعَثَ اللّهُ قائِما
یُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْکُرُباتِ
دعبل گفت:
یابن رسول اللّه! این قبری که فرمودید به طوس است قبر کیست؟!
فرمود قبر من است! و ایام و لیالی منقضی نمی شود تا آنکه می گردد طوس محل آمد و رفت شیعه زوار من، آگاه باش هر که زیارت کند مرا در غربت من به طوس، خواهد بود با من در درجه من روز قیامت آمرزیده باشد. پس چون دعبل از خواند از خواندن قصیده فارغ شد حضرت فرمود به او که جای مرو و برخاست و داخل خانه شد و بعد از ساعتی خادمی بیرون آمد و صد دینار رضویه آورد برای دعبل و گفت مولایم فرموده که این را در نفقه خود قرار بده،
دعبل گفت:
به خدا قسم که من برای این نیامده ام و من این قصیده را برای طمع چیزی نگفته ام و آن صره پول را رد کرد و جامه ای از جامه های حضرت خواست که به آن تبرک جوید و تشرف پیدا کند، پس حضرت جبه خزی با صره برای او فرستاد
و به خادم فرمود به او بگو که بگیر این صره را که محتاج خواهی شد به آن و برنگردان آن را، پس دعبل صره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بیرون آمد. چون رسید به میان (قوهان) (151) دزدان بر ایشان ریختند و اهل قافله را گرفتند و کتف های آنها را بستند و از جمله ایشان بود دعبل، پس دزدان مالک شدند اموال قافله را و مابین خودشان قسمت کردند یکی از دزدان این شعر را از قصیده دعبل به مناسبت در این مقام خواند:
اَری فَیْئَهُمْ فی غَیْرِهِمْ مُتَقَسِّما
وَ اَیْدِیَهُمْ مِنْ فَیْئِهِمْ صَفَراتٍ
دعبل شنید گفت:
این شعر از کیست؟
گفت:
از مردی از خزاعه که نام او دعبل است،
دعبل گفت:
منم دعبل که قصیده اش را گفته ام، پس آن مرد رفت نزد رئیسشان و او بالای تلی نماز می خواند و شیعه بود پس او را خبر داد به قصه دعبل. رئیس دزدان آمد نزد دعبل و گفت:
دعبل تویی؟
گفت: بلی،
گفت: بخوان قصیده را،
دعبل خواند قصیده را، پس امر کرد که کتف او را و کتف های جمیع اهل قافله را باز کردند و اموال ایشان به ایشان رد کردند به جهت کرامت دعبل. (152)
ولادت دعبل در سال وفات حضرت صادق علیه السلام بوده و وفات کرد دعبل به شوش سنه دویست و چهل و ششم.
ابوالفرج در (اغانی) گفته که دعبل بن علی از شیعه مشهورین است به میل به علی علیه السلام و (قصیده مدارس آیات ع (او از احسن شعرها است و برابری کرده در فخر بر تمام مدح هایی که گفته شده برای اهل بیت علیهم السلام. (153) پس ابوالفرج نقل کرده قصه ورود دعبل را
بر حضرت امام رضا علیه السلام و صله دادن حضرت او را سی هزار درهم رضویه و خلعت دادن او را به جامه ای از جامه های خود و هم نقل کرده که دعبل نوشت قصیده مدارس آیات را به جامه و محرم شد در آن و امر کرد که آن را در اکفانش گذارند و دعبل پیوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فراری و پنهان بود به واسطه هجوی که می گفت برای آنها و از زبان او می ترسیدند.
و حکایت شده از دعبل که گفت:
زمانی که فرار کرده بودم از خلیفه، شبی را در نیشابور بیتوته کردم تنها و عزم کردم که قصیده ای به جهت عبداللّه بن طاهر بگویم در آن شب، همین که در فکر آن بودم شنیدم در حالی که در را بسته بودم بر روی خود که صدایی بلند شد (اَلسَّلامُ علَیکمْ اَلِجْ یرْحمکَ اللّهُ) بدنم به لرزه درآمد و حال عظیمی برای من روی نمود پس صاحب آن صوت به من گفت:
نترس عافاک اللّه!
به درستی که من مردی هستم از برادران تو از جن از ساکنین یمن، بر ما وارد شد آینده ای از اهل عراق و خواند برای ما قصیده ترا مدارس آیات پس من دوست داشتم که آن قصیده را از خودت بشنوم.
دعبل گوید که من قصیده را خواندم برای او و او گریست چندان که افتاد بر زمین پس گفت: خدا ترا رحمت کند آیا حدیث نکنم برای تو حدیثی که زیاد کند در نیت تو و یاوری کند ترا در تمسک به مذهبت؟
گفتم:
بلی حدیث کن،
گفت:
مدتی بود می شنیدم ذکر جعفر بن محمّد علیه السلام را پس رفتم به مدینه
به خدمتش شنیدم که فرمود:
حدیث کرد مرا پدرم از پدرش از جدش اینکه رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود:
عَلِی وَ شیعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون؛ علی و شیعه او فیروز و رستگارند. پس وداع کرد با من و خواست برود من گفتم:
خدا ترا رحمت کند خبر ده مرا به اسم خود و گفت:
منم ظبیان بن عامر، (154)
انتهی.
دوم:
حسن بن علی بن زیاد الوشاء بجلی کوفی
از وجوه طایفه از اصحاب حضرت رضا علیه السلام است و پسر دختر الیاس صیرفی است که از شیوخ اصحاب حضرت صادق علیه السلام بوده و از جد خود الیاس روایت کرده که در وقت احتضارش گفت:
شاهد باشید و این ساعت، ساعت دروغ گفتن نیست هر آینه شنیدم از حضرت صادق علیه السلام که فرمود:
واللّه! نمی میرد بنده ای که دوست دارد خدا و رسول و ائمه علیهم السلام را پس آتش مسّ بکند او را و این کلام را اعاده کرد دوبار و سه بار بدون آنکه از او سؤال کنند. (155)
و شیخ طوسی روایت کرده از احمد بن محمّد بن عیسی بن قمی؛ که به جهت طلب حدیث رحلت کردم به کوفه و ملاقات کردم در آنجا حسن بن علی وشا را از او سؤال کردم که کتاب علاء ن رزین و ابان بن عثمان را برای من بیاورد، چون آورد گفتم به او دوست می دارم که اجازه دهی به من روایت این دو کتاب را، گفت:
خدا ترا رحمت کند! چه عجله ای داری برو بنویس از روی آنها بعد سماع کن، گفت: گفتم که از حوادث روزگار ایمن نیستم، گفت:
اگر من دانستم که از برای حدیث مثل تو طالبی است
هر آینه بسیار اخذ حدیث می کردم چه آنکه من درک کردم در این مسجد نهصد تن از مشایخ را که هر یک می گفت:
(حدَّثنی جعفرُ بْن مُحَمَّد). (156)
مولف گوید:
که از این روایت معلوم می شود که در سابق اهل قم چه قدر طالب حدیث بوده اند که شد رحال می کرده اند از قم تا کوفه به طلب حدیث و هم اعتماد ایشان به اصول بوده و روایت نمی کردند حدیث را مگر با اجازه یا سماع از مشایخ، و بالجمله:
او از مشایخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روایت می کنند و اگر عَثرَه ای از او سر زده در وقف او بر حضرت موسی علیه السلام تدارک کرده به رجوع او به حضرت امام رضا علیه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت.
ابن شهر آشوب در (مناقب) روایت کرده از او که گفت:
نوشتم در طوماری مسائلی چند که امتحان کنم به آن علی بن موسی علیه السلام را پس صبح حرکت کردم به سوی منزل آن حضرت، از بسیاری جمعیت که بر در خانه آن حضرت بود نرسیدم به در خانه در این حال خادمی را دیدم که می پرسید:
کیست حسین بن علی وشاء پسر دختر الیاس بغدادی؟
گفتم:
ای غلام!
آن کس که تو می جویی منم. پس نوشته ای به من داد و گفت:
این است جواب مسائلی که با خود داری! پس من به سبب این معجزه باهره قطع کردم به امامت آن حضرت و ترک کردم مذاهب واقفیه را. (157)
سوم:
حسن بن علی بن فضال تیملی کوفی مکنی به ابومحمّد
قاضی نوراللّه در (مجالس) گفته که به خدمت حضرت امام موسی علیه السلام رسیده بود و از راویان
حضرت امام رضا علیه السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشت و جلیل القدر و عظیم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روایات، و در (کتاب نجاشی) از فضل بن شاذان منقول است که گفت:
در یکی از مساجد نزد بعضی از قراء درس می خواندم در آنجا قومی دیدم که با هم سخنان می گفتند و یکی از آن میان می گفت که در کوه مردی است که او را ابن فضال می گویند و او عابدترین جماعتی است که ما دیده ایم و گفت که او به صحرا بیرون می آید و به سجده فرود می رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع می شوند و او آن چنان از خود محو شده بر زمین می افتد که از دور گمان می شود که جامه یا خرقه ای است و وحشیان صحرا نزدیک به او چرا می کنند و از او رمیده نمی شوند بنابر غایت مؤانست که ایشان را به او حاصل شده. فضل بن شاذان گوید پس از آن سخن گمان کردم که مگر آن حال کسی است که در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندک زمانی دیدم که شیخی خوش صورت نیکو شمائل که جامه برسی و رداء برسی در بر و (کفش سبز) (158) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من که با او نشسته بودم سلام کرد و پدر من جهت تعظیم او برخاست و او را جای داد و گرامی داشت و چون بعد از لحظه ای برخاست من از پدر خود پرسیدم که این شیخ کیست؟
گفت:
این حسبن بن علی بن فضال است!
گفتم:
آن عابد فاضل مشهور؟!
گفت:
همان است،
گفتم:
آن نخواهد
بود می گویند که او در کوه می باشد، گفت این همان است که در کوه می باشد، باز گفتم که او نخواهد بود که او همیشه در کوه می باشد،
گفت:
چه کم عقل پسری بوده ای نمی تواند بود که او در این ایام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهل مسجد درباره حسن شنیده بودم بر پدر عرض کردم پدرم گفت:
آنچه شنیده ای درست است و این حسن همان حسن است. و حسن گاهی پیش پدر من می آمد پس من نزد او رفتم و کتاب ابن بکیر و غیر آن از کتب احادیث از او استماع نمودم و بسیار بود که کتاب خود را بر می داشت و به حجره من می آمد و بر من قرائت آن می نمود و در سالی که طاهر بن الحسین الخزاعی که از سپه سالاران مأمون بود حج گزارد و به کوفه مراجعت نمود، چون تعریف فضایل و کمالات حسن نزد او کرده بودند کسی نزد حسن فرستاد و به او پیغام نمود که من از رسیدن به خدمت شما معذورم التماس دارم که شما قدوم شریف به سوی من ارزانی دارید. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هر چند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغیب نمودند قبول نکرد و گفت مرا با او نسبتی نیست و از آن، استغنای او دانستم که آن آمدن به خانه من از روی دینداری بود و مصلای او در جامع کوفه نزد ستونی بود که آن را (سابعه) و (اسطوانه ابراهیم علیه السلام) می گویند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه ای دید و از آن عقیده
برگردید و رجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالی.
وفات حسن در سال دویست و بیست چهار بوده و از جمله مصنفات او کتاب (زیارات و بشارات) است و کتاب (نوادر) و کتاب (رد بر غلات) و کتاب (الشواهد) و کتاب در (متعه) و کتاب در (ناسخ و منسوخ) و کتاب (ملاحم) و کتاب (صلاة) و کتاب (رجال)، انتهی. (159)
چهارم:
حسن بن محبوب السراد و یقال الزراد ابوعلی بجلی کوفی ثقة جلیل القدر
از ارکان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را کتب بسیار است از جمله (کتاب مشیخه (و (کتاب حدود) و (دیات) و (فرائض) و (نکاح) و (طلاق) و کتاب (نوادر) که نحو هزار ورق است و کتاب (تفسیر) و غیره از حضرت امام رضا علیه السلام روایت می کند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق علیه السلام روایت کرده و نقل شده که اهتمام (محبوب) پدر حسن در تربیت او به مرتبه ای بوده که جهت ترغیب او در اخذ حدیث با او قرار داده بود که به هر حدیث که از علی بن رثاب استماع کند و بنویسد یک درهم به او بدهد و این علی بن رثاب از ثقات و اجلاء علماء شیعه کوفه است و روایت می کند از حضرت صادق علیه السلام و حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و برادرش یمان بن رثاب از رؤسای خوارج بوده و در هر سال سه روز این دو برادر با هم اجتماع می کردند و مناظره می نمودند پس از آن از هم جدا می شدند و دیگر با هم به کلام حتی به سلام مخاطبه نمی نمودند. (160)
شیخ کشی روایت کرده از علی
بن محمّد قتیبی از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب که گفته نسب جد من حسن بن محبوب چنین است، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و این وهب عبدی بوده سندی مملوک جریر بن عبداللّه بجلی و (زراد) یعنی زره گر بوده. پس به خدمت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود که او را از جریر خریداری نماید، جریر چون کراهت داشت که او را از دست خود بیرون کند گفت آن غلام حر است آزاد کردم او را و چون آزادی او محقق شد خدمت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را اختیار کرد و وفات کرد حسن بن محبوب در آخر سنه دویست و بیست و چهار به سن شصت و پنج. (161)
فقیر گوید:
به ملاحظه اینکه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد می گفتند تا آنکه حضرت امام رضا علیه السلام به بزنطی فرمود که حسن بن محبوب زراد مگو بلکه بگو سرّاد به جهت آنکه حق تعالی در قرآن فرموده، (وَ قَدِّر فی السَّرْدِ) (162) و این نهی حضرت از گفت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است که عیبی در زراد باشد؛ زیرا که زراد و سراد هر دو به یک معنی است بلکه این برای اهتمام و ترغیب به قرآن مجید است که تا ممکن شود برای شخص چنان کند که کلماتش و استشهاد اتش موافق با قرآن باشد و از کلام خداوند تعالی اخذ شده باشد؛ چنانکه روایت شده در حال آن حضرت که تمام سخن او و جواب او و مثلها که می آورد همه از قرآن مجید منتزع
بود.
پنجم:
زکریا بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعری قمی ثقة جلیل القدر صاحب منزلت بود نزد حضرت رضا علیه السلام شیخ کشی روایت کرده از زکریا بن آدم که گفت:
عرض کردم به حضرت امام رضا علیه السلام که من می خواهم بیرون روم از میان اهل بیت خود که سفیهان در میان ایشان بسیار شده،
فرمود:
این کار مکن؛ زیرا که به واسطه تو دفع می شود از ایشان (آن سفاهت) همچنان که دفع می گردد از اهل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن کاظم علیه السلام. و روایت کرده از علی بن مسیب همدانی که از ثقات اصحاب حضرت رضا علیه السلام است که گفت:
عرض کرد به حضرت امام رضا علیه السلام که راه من دور است و همه وقت نمی توانم به خدمت شما برسم از کی اخذ کنم احکام دین خود را؟
حضرت فرمود:
(مِنْ زَکَرِیَّا بْن آدَمَ الْقُمِی الْمأمون عَلَی الدِّینِ وَ الدُّنْیا)؛ یعنی بگیر معالم دین خود را از زکریا بن آدم القمی که مأمون است بر دین و دنیا و از جمله سعادات که زکریا بن آدم به آن فائز شد آن بود که یک سال با حضرت امام رضا علیه السلام از مدینه به مکه برای حج مشرف شد و زَمیل آن حضرت بود تا مکه، ظاهرا مراد آن است که هم محمل آن حضرت بود. (163)
و علامه مجلسی از (تاریخ قم) نقل کرده که در مدح اهل قم فرموده اکثر اهل قم از اشعریین می باشند و پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم دعای آمرزش کرده در حق ایشان و گفته:
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَریینَ صَغیرِهِمْ وَ کَبیرِهِمْ). و هم فرموده اشعریون از من اند و من از
ایشانم و از مفاخر ایشان آن است که اول کسی که ظاهر کرد شیعگی را به قم، موسی بن عبداللّه بن سعید اضعری بود و نیز از مفاخر ایشان است آنکه حضرت امام رضا علیه السلام فرمود به زکریا بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعری، خداوند دفع کند بلا را به سبب تو از اهل قم همچنان که دفع می کند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسی بن جعفر علیه السلام.
و هم از مفاخر ایشان است آن که ایشان وقف کردند مزرعه ها و ملک های بسیار بر ائمه علیهم السلام و آنکه ایشانند اول کسانی که خمس فرستادند به سوی ائمه علیهم السلام و آنکه ائمه علیهم السلام اکرام کردند جماعت بسیاری از ایشان را به هدیه ها و تحفه ها و کفنها که از آن جماعت می باشند. ابو جریر زکریان بن ادریس و زکریا بن آدم و عیسی بن عبداللّه بن سعد و غیر ایشان، انتهی. (164)
شیخ کشی روایت کرده به سند معتبر از زکریا بن آدم که گفت:
وارد شدم بر حضرت امام رضا علیه السلام از اول شب و تازه مرده بود ابو جریر زکریا بن ادریس قمی، پس حضرت سؤال کرد مرا از او و ترحم فرمود بر او یعنی فرمود:
(رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ یَزَلْ یحدِّثنی وَ اَحدِّثهُ حتی طلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ علیه السلام فَصَلَّی الْفَجْر)؛ و پیوسته سخن می گفت با من و من سخن می گفتم بااو تا صبح طلوع کرد پس حضرت برخاست و نماز فجر گذاشت. (165)
مؤلف گوید:
که ظاهر این روایت آن است که آن شب را حضرت تا صبح بیدار بودند و با زکریا سخن می فرمودند پس باید آن
سخنان مطالب خیلی مهمه باشد و آن نیست جز مذاکره علوم و اسرار چنانکه در حال حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم با سلمان رضی اللّه عنه، قریب به همین نقل شده:
(رَوَی ابْنُ اَبِی الْحَدیدِ عَنِ اْلاِسْتیعابِ قالَ:
قَدْ رَوَیْنا عَنْ عایِشَةَ قالَتْ:
کاَنَ لِسَلْمانَ رضی اللّه عنه مجلِسٌ منْ رَسولِ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم یَتَفَرِّدُ بِهِ فِی اللَّیلِ حتی کادَ یغلِبنا علی رَسولِ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم). (166)
بلکه از ظاهر روایت در می آید که حضرت رضا علیه السلام آن شب را به نوفل لیلیه اشتغال پیدا نکردند و این نبود مگر به واسطه آنکه اشتغال داشته اند به چیزی که افضل بوده و آن مذاکره علم است. شیخ صدوق در آن مجلسی که املا فرموده بر مشایخ از مذهب امامیه فرموده:
و کسی که احیا بدارد شب بیست و یکم و بیست و سوم ماه رمضان را به مذاکره علم پس او افضل است. (167)
و بالجمله:
قبر او در وسط قبرستان قم در محوطه معروفه به شیخان کبیر معروف است و در جوار او است قبر پسر عمش زکریا بن ادریس بن عبداللّه بن سعد اشعری قمی معروف به ابو جریر (به ضم جیم) که از اصحاب حضرت صادق و حضرت امام موسی و حضرت رضا علیهم السلام و صاحب منزلت بوده نزد امام حضرت رضا علیه السلام و هم در جوار او مدفون است آدم بن اسحاق بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعری که فرزند برادر زکریا بن آدم است و ثقه و جلیل است و در اصحاب حضرت جواد علیه السلام شمرده شده و زکریا
بن آدم در اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد علیهما السلام شمرده شده.
ششم: صفوان بن یحیی ابومحمّد بجلی کوفی بیاع سابری
ثقه جلیل و عابد زاهد ورع نبیل فقیه مسلم و صاحب منزلت نزد حضرت رضا صلوات اللّه و سلامه علیه جلالت شأنش زیاده از آن است که ذکر شود.
صاحب (مجالس المؤمنین) فرموده:
در (خلاصه) و (کتاب ابن داود) مسطور است که او اوثق اهل زمان خود بود نزد اصحاب حدیث و غیر ایشان و از راویان حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بود و نزد آن حضرت منزلتی عظیم داشت و در کتاب (فهرست) (168) صفوان را (ثقة عین) گفته. (169)
و ابوعمرو کشی گفته که اجماع کرده اند اصحاب ما بر تصحیح هر چه صفوان روایت نموده و در علم فق او را مسلم داشته اند و صفوان در مال تجارت شریک بود با عبداللّه بن جندب و علی بن نعمان که از جمله مؤمنان بودند و هر یک از ایشان در روزی پنجاه و یک رکعت نماز می گزاردند. پس در بیت الحرام با همدیگر عهد نمودند که هر یک از ایشان که بعد از دیگری ماند نمازهای او را بگزارد و روزه او را بدارد. چون صفوان بعد از ایشان ماند بر آن عهد هر روز یک صد و پنجاه و سه رکعت نماز می گزارد و در هر سال سه ماه روزه می داشت و زکات مال خود را سه بار اخراج می نمود و همچنین هر تبرعی که از برای خود می کرد از برای ایشان دو برابر به جا می آورد و ثواب آن را به روح آن برادران مؤمن هدیه می فرمود! و ورع او به مرتبه ای بود که
در بعضی از سفرها شتر کسی را به کرایه گرفته بعضی از احباب او به طریق ودیعت دو دینار به او داد که آن را به اهل کوفه رساند صفوان از مکاری خود تا اذن نطلبید آن را در میان بار ننهاد. انتهی. (170)
مؤلف گوید:
که اقتدا کرد به این بزرگوار در این عمل شیخ اجل عالم ربانی و محقق صمدانی مرحوم آخوند ملا احمد اردبیلی نجفی که در ورع و تقوی و زهد و قدس و فضل به غایت قصوی رسیده به حدی که علامه مجلسی رحمه اللّه فرموده نشنیدم مانندی از برای او در (متقدّمین و متأخّرین جَمَعَ اللّهُ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُ وَ بَیْن اَئمةِ الطّاهرین). (171) روایت شده که در یک سفر از اسفار خود از کاظمین به نجف اشرف مالی کرایه کرده بود و صاحبش همراه نبود چون خواست حرکت نماید یکی از اهل بغداد کاغذی به وی داد که به نجف برساند، آن بزرگوار آن کاغذ را گرفت لکن پیاده به نجف رفت و آن مرکوب را سوار نگشت و فرمود که من از مکاری اذن حمل رقیمه را نداشتم. (172)
فقیر گوید:
که این حکایت همانطور که دلالت دارد بر شدت احتیاط و کثرت ورع محقق مذکور دلالت دارد نیز بر کثرت اهتمام آن مرحوم به قضاء حاجت برادر دینی؛ زیرا که ممکن بود آن جناب را که عذر بیاورد و آن مکتوب را قبول نکند لکن نخواست که این فضیلت از او فوت شود. همانا از حضرت صادق علیه السلام منقول است که قضاء حاجت مرد مؤمنی افضل است از حجه و حجه و حجه و شمرده تا ده حج! (173)
و روایت شده که در بنی اسرائیل هرگاه عابدی به نهایت عبادت می رسید اختیار می کرد از همه عبادات کوشش و سعی کردن در حاجتهای مردم را. (174)
و بالجمله:
از معمر بن خلاد منقول است که حضرت ابوالحسن علیه السلام فرمود:
دو گرگ حریص در کشتن گوسفند که واقع شدند در گوسفندانی که شبانهای آنها با آنها نباشند ضررشان بیشتر نیست از حب ریاست در دین شخص مسلمان، پس از آن فرمود: لکن صفوان دوست نمی دارد ریاست را. (175) و شیخ طوسی فرموده که صفوان از چهل نفر از اصحاب امام صادق علیه السلام روایت کرده و کتب بسیار تصنیف کرده مانند کتابهای حسین بن سعید، و له مسائل عن ابی الحسن موسی علیه السلام. (176) و شیخ کشی نقل کرد که صفوان بن یحیی در سنه دویست و ده در مدینه مشرفه وفات کرد، حضرت امام محمد تقی علیه السلام برای او حنوط و کفن فرستاد و امر فرمود:
اسماعیل بن موسی را که نماز بخواند بر او.
هفتم:
محمّد بن اسماعیل بن بزیع ابوجعفر مولی منصور عباسی است
ثقه و صحیح از صلحای طایفه امامیه و از ثقات ایشان و بسیار جلیل و از اصحاب حضرت ابوالحسن موسی و رضا علیهما السلام است و درک کرده حضرت جواد علیه السلام را و روایت است که او و احمد بن حمزة بن بزیع در عداد و زراء بودند و ثقه و جلیل القدر علی بن نعمان که از اصحاب حضرت رضا علیه السلام است وصیت کرد که کتابهایش را به محمّد بن اسماعیل بن بزیع بدهند.
(وَ رَوَی الْکشی اَنَّهُ قالَ الرِّضا علیه السلام:
اِنَّ للّهِ تَبارَکَ وَ تَعالی بِاَبْوابِ الظالِمینَ منْ نوَّرَ
اللّهُ بهِ الْبرْهانَ وَ مکَّنَ لَهُ فی الْبِلادِ لِیَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ اَوْلِیائِهِ وَ یُصْلِحَ اللّهُ بِهِ اُمُورَ الْمُسْلِمینَ لانَّهُمْ مَلْجَاء الْمُؤْمِنینَ مِنَ الضَّرَرِ وَ اِلَیْهِمْ یَفْزعُ ذُوالْحاجَةِ منْ شیعَتِنا بِهِمْ یُؤْمِنْ اللّهُ رَوْعَةَ الْمُؤْمِنِ فی دارِ الظَّلَمةِ اُولئکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا الی اَنْ قالَ علیه السلام:
ما عَلی اَهْدِکُمْ اَنْ لَوْ شاءَ اللّه لَنالَ هذا کُلَّهُ، قالَ:
اَنْتَ بِماذا جَعَلَنِیَ اللّهُ فداکَ؟ قالَ:
یَکوُنُ مَعَهُمْ فَیَسُرُّنا بِاِدْخالِ السُّرُورِ عَلَی الْمُؤْمِنینَ مِنْ شیعَتِنا فَکُنْ مِنْهُمْ یامُحَمَّدُ). (177)
و این محمد همان است که از حضرت جواد علیه السلام پیراهنی خواست که کفن خود نماید حضرت برای او فرستاد و امر فرمود که تکمه های او را بکند و محمّد در (فید) که اسم منزلی است در طریق مکه وفات کرد.
شیخ ثقه جلیل ابن قولویه به سند صحیح روایت کرده از محمّد بن احمد بن یحیی الا شعری که گفت:
من در فید با علی بن بلال روانه شدیم سر قبر محمد بن اسماعیل بن بزیع پس علی بن هلال برای من گفت که صاحب این قبر برای من روایت کرد
از حضرت امام رضا علیه السلام که فرمود:
هر که بیاید به نزد قبر برادر مؤمن خود و دست بر قبر او گذارد و هفت مرتبه بخواند سوره (اِنّا اَنْزَلْناهُ) را، این گردد از فزع اکبر، یعنی ترس بزرگ روز قیامت، و در روایت دیگر است که راوی گفته با محمّد بن علی بن بلال رفتیم سر قبر ابن بزیع محمّد در نزد سر قبر رو به قبله نشسته و قبر را جلو خود قرار داد و گفت:
خبر داد مرا صاحب این قبر که شنید از حضرت جواد علیه السلام که هر که زیارت
کند قبر برادر مؤمن خود را و بنشیند نزد قبر او و رو به قبله کند و بگذارد دست خود را بر قبر و بخواند (اِنّا اَنْزَلْناهُ فی لَیْلَةِ الْقَدْرِ) را هفت مرتبه ایمن شود از فزع اکبر. (178)
مؤلف گوید:
که این ایمن بودن از (فزع اکبر) ممکن است برای خواننده باشد چنانکه ظاهر خبر است و محتمل است برای میت باشد چنانکه از بعض روایات ظاهر می شود. و من دیدم در مجموعه ای که شیخ شهید رحمه اللّه به زیارت قبر استاد خود فخر المحققین ابن آیة اللّه علامه رفت و فرمود:
نقل می کنم از صاحب این قبر و او نقل کرد از والد ماجدش به سند خود از امام رضا علیه السلام که هر که زیارت کند قبر برادر مؤمن خود را و بخواند نزد او سوره قدر را و بگوید:
(اَللّهمَّ جافِ اْلاَْرضَ عَنْ جُنُوبِهِمْ وَ صاعِدْ اِلَیْکَ اَرْواحَهُمْ وَ زِدْهُمْ مِنْکَ رِضْوانا وَ اَسْکِنْ اِلَیهمْ منْ رَحْمَتِکَ ماتَصِلُ بِهِ وَحْدَتَهُمْ وَ تُونِسُ وَحْشَتَهُمْ عَلی کُلِّ شَی ءٍ قَدیرٌ). ایمن شود از فزع اکبر، خواننده و میت.
و از جمله چیزهایی که دلالت دارد بر جلالت محمد بن اسماعیل و اختصاصش به حضرت امام رضا علیه السلام آن چیزی است که نقل شده از جناب سید مرتضی والد علامه طباطبائی بحرالعلوم که در شب ولادت پسرش علامه مذکور در خواب دید که حضرت امام رضا صلوات اللّه علیه محمّد بن اسماعیل بن بزیع را فرستاد با شمعی و آن شمع را روشن کرد بر بام خانه والد بحرالعلوم، پس بلند شد روشنائی آن شمع به حدی که نهایت آن دیده نمی شود.
فقیر گوید:
شکی نیست که آن شمع،
علامه بحرالعلوم بوده که روشن کرد دنیا را به نور خود و کافی است در جلالت او که شیخ اکبر جناب حاج شیخ جعفر کاشف الغطاء رضوان اللّه علیه با آن فقاهت و ریاست و جلالت پاک کند خاک نعلین او را به حنک عمامه خود و به تواتر رسیده باشد تشرف او به ملاقات امام عصر عجل اللّه فرجه الشریف و مکرر نقل شده باشد کرامات باهرات از او به حدی که شیخ اعظم صاحب جواهر در حق او فرماید صاحب الکرامات الباهره و المعجزات القاهره ولادت شریفش در کربلای معلی واقع شد در سنه هزار و صد و پنجاه و پنج قریب پنجاه و هشت سال نورش جلوه گر بود و در سنه هزار و دویست و دوازده غریب به غری غروب کرد و تاریخ فوتش مطابق شد با این مصرع مَهْدِیُّها جِدّا وَ هادیها.
هشتم:
نصر بن قابوس (به قاف و باء یک نقطه و سین مهمله) روایت می کند از حضرت صادق و موسی بن جعفر و حضرت رضا علیهم السلام و صاحب منزلت است نزد ایشان.
شیخ طوسی فرموده که وکیل حضرت صادق علیه السلام بود مدت بیست سال و دانسته نشد که او وکیل آن حضرت است و او مردی خیر و فاضل بود (179) و شیخ مفید در (ارشاد) او را از خاصه و ثقات حضرت امام موسی علیه السلام شمرده و او را از اهل علم و ورع و فقه از شیعه آن حضرت گفته و روایت کرده از او نص بر حضرت رضا علیه السلام را. (180)
و شیخ کشی از او روایت کرده که گفت:
بودم در منزل حضرت ابوالحسن موسی
علیه السلام پس گرفت آن حضرت دست مرا و آورد مرا بر در اطاقی از خانه پس در را گشود دیدم پسرش علی علیه السلام را و در دستش کتابی است که در آن نظر می کند پس فرمود به من:
ای نصر! می شناسی این را؟
گفتم:
آری، این پسر تو است.
فرمود:
ای نصر! می دانی چیست این کتابی که در آن نظر می کند؟
گفتم:
نه،
فرمود:
این جفری است که نظر نمی کند در آن مگر پیغمبر یا وصی پیغمبر.
راوی گوید:
که برای نصر شک و ریب حاصل نشد در باب امامت تا آمد او را خبر وفات حضرت ابوالحسن علیه السلام.
و نیز روایت کرده از نصر مذکور که وقتی خدمت حضرت امام موسی علیه السلام عرض کرد که من از پدرت پرسیدم از امام بعد از او، آن جناب شما را تعیین کرد، پس زمانی که آن حضرت رحلت فرمود، مردم به یمین و شمال رفتند و من و اصحابم امامت را در تو گفتم پس خبر ده مرا که امام بعد از تو در اولاد تو کدام است؟
فرمود:
پسرم علی علیه السلام. (181)
1- (بحارالانوار) 49/100، حدیث 17.
2- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) شیخ صدوق 1/23.
3- (جلاء العیون) ص 925.
4- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) ابن بابویه 1/13.
5- همان مأخذ.
6- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 1/14 15.
7- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 1/16.
8- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 1/17.
9- (اثبات الوصیه) مسعودی ص 202.
10- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 1/20.
11- (کمال الدّین) شیخ صدوق 2/433.
12- (الکافی) 6/473.
13- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/372، تحقیق: دکتر بقاعی.
14- (اعلام الوری) طبرسی 2/64.
15- همان مأخذ.
16- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/178.
17- سوره بلد (90)، آیه 11.
18- (محاسن) برقی ص
392.
19- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/179 180.
20- همان مأخذ.
21- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/178.
22- (الکافی) 4/23.
23- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/390.
24- (معجم البلدان) حموی 2/350.
25- (بحارالانوار) 49/98.
26- (بحارالانوار) 49/106.
27- (الکافی) 6/298.
28- (الکافی) 8/230.
29- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/180 183.
30- (بحارالانوار) 91/32.
31- (بحارالانوار) 91/207.
32- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/206.
33- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/206 207.
34- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/208 209.
35- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/210.
36- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/211.
37- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/211.
38- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/214 216.
39- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/216 217.
40- (متبتلا) یعنی راهب که از دیر بریده و به خداوند تعالی گرویده.
41- (شظیة)، سنگ بزرگ بیرون جسته از کوه.
42- (مرقب) جای دیده بان بر بلندی.
43- (نقی)، کعصا، ریگ توده.
44- (وقی) بیابان بی آب و گیاه.
45- (وعث) جای نرم و بی ریگ که پای در آن فرو رود.
46- (حزور)، یعنی مرد قوی.
47- (عبول)، یعنی سطبر و تمام اندام.
48- (بحارالانوار) 41/260 263.
49- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/221.
50- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/223 224.
51- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/225.
52- (ارشاد شیخ مفید) 2/255 257.
53- (الخرائج) راوندی 2/768.
54- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/365 366.
55- یعنی ابریشم فروش.
56- (الخرائج) راوندی 1/337.
57- (الخرائج) راوندی 1/361.
58- (بصائر الدرجات) ص 252.
59- (ارشاد شیخ مفید) 2/257.
60- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/368.
61- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/362 363.
62- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/363.
63- (بحارالانوار) 75/335.
64- (بحارالانوار) 75/335.
65- (بحارالانوار) 2/127.
66- (بحارالانوار) 2/128.
67- (خصال) شیخ صدوق 2/409.
68- (بحارالانوار) 75/339.
69- (بحارالانوار) 75/339.
70- بوعلی ابن سینا است، (ژاژ) یعنی سخنان هرزه و یاوه و بحتری به حاء مهمله،
نام شاعری است که مدح خلفاء نموده که از جمله ایشان است متوکل. (شیخ عباس قمی رحمه اللّه).
71- (بحارالانوار) 75/339.
72- (بحارالانوار) 75/345.
73- (بحارالانوار) 75/349.
74- این دو نفر از سر کرد گان مأمون اند.
75- سوره سباء (34)، آیه 13.
76- (بحارالانوار) 75/342.
77- (بحارالانوار) 49/111.
78- (دار) نسخه بدل.
79- (بحارالانوار) 49/112.
80- سوره حجرات (39)، آیه 11.
81- (بحارالانوار) 49/107.
82- ر. ک:
(الکنی و الالقاب) شیخ عباس قمی 1/121 123.
83- احمد هاشمی مصری این اشعار را در کتاب (جواهر الادب) ص 680 آورده است.
84- ترجمه (نفثة المصدور) آیت اللّه محمّد باقر کمره ای، ص 358، اسلامیة، تهران.
85- (الوافی) 7/505.
86- (الصحیفة السجادیة الجامعه) ص 514، دعای 216.
87- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/217.
88- (درّ النظیم) ص 678.
89- (بحارالانوار) 49/120.
90- (فرحة الغری) ص 130، حدیث 73.
91- کجاوه.
92- (سالم) نسخه بدل.
93- (ترجمه کشف الغمة) 3/144.
94- (منهم) نسخه بدل.
95- (مروج الذهب) مسعودی 3/254.
96- استاد ابوالقاسم قشیری گفته که این حدیث به این سند رسید به بعضی از امراء سامانیه پس نوشت آن را به طلا و وصیت کرد که با او در قبرش گذاشته شود، پس چون وفات کرد در خواب کسی آمد از او پرسید که خدا با تو چه کرد؟
گفت:
خداوند تعالی مرا آمرزید به سبب آنکه تلفظ کردم به لا اله الا اللّه و تصدیق کردم به محمّد رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم ملخصاً و آنکه این حدیث شریف را به طلا نوشتم به جهت تعظیم و احترام آن. (شیخ عباس قمی رحمه اللّه ترجمه (کشف الغمة) 3/145.)
97- (ترجمه کشف الغمة) 3/144 145.
98- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) شیخ صدوق 2/132 133.
99- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/134.
100- (مناقب) ابن شهر
آشوب 4/377؛ (راس) یعنی خرامید. در (مناقب) به جای (لاذ)، (لاذت) ذکر شده.
101- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/372 373.
102- (مهج الدعوات) ابن طاوس ص 49 50، بیروت، أعلمی.
103- همان مأخذ.
104- (جلاء العیون) علامه مجلسی ص 935 937.
105- هم من هم.
106- (ارشاد شیخ مفید) 2/263.
107- ر. ک:
(بحارالانوار) 49/132 134، (جلاء العیون) ص 937.
108- (جاجیله) معرب (چاچله) به فتح چیم فارسی و لام است، یعنی افزار چرمی دست و پای.
109- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2 149 151.
110- سوره منافقون (63)، آیه 4.
111- (بحارالانوار) 49/145.
112- (بحارالانوار) 49 284.
113- (بحارالانوار) 49/140.
114- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/23.
115- (لوقا) نسخه بدل (احتجاج طبرسی 2/406).
116- عبارت روایت چنین است:
اتحب ان احییهم لک فتنذرهم؛ یعنی آیا میل داری زنده کنم اینها را برای تو تا آنان را انذار کنی. احتمالا در ترجمه متن، سهوی واقع شده. (ابراهیم میانجی).
117- (الاحتجاج) طبرسی 2/401 422، احتجاج شماره 307.
118- (جلاء العیون) مجلسی ص 930 932.
119- (بحارالانوار) 99/36.
120- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/242 245.
121- سوره آل عمران (3)، آیه 154.
122- سوره احزاب (33)، آیه 38.
123- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/240.
124- (بحارالانوار) 49/308.
125- (بصائر الدرجات) ص 483.
126- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/241.
127- (ارشاد شیخ مفید) 2/271.
128- سوره نساء (4)، آیه 108.
129- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/245 250.
130- (جلاء العیون) مجلسی ص 931 953، (الخرائج) راوندی 1/367، حدیث 25.
131- (جلاء العیون) ص 953 954.
132- (العدد القویه) علی حلی (برادر علامه حلی) ص 275.
133- (اقبال الا عمال) ص 616، بیروت، أعلمی.
134- (بحارالانوار) 49/310.
135- (إعلام الوری) 2/100.
136- (ارشاد شیخ مفید) 2/271.
137- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/397.
138- (قرب الاسناد) حمیری ص 376.
139- (مناقب) شهر آشوب 4/392. به
جای (زرد) (رزد) آمده است.
140- (بحارالانوار) 68/388.
141- و نیز مرحوم مؤلف در (کتاب سفینة البحار) در (باب شین) از (کتاب مسلسلات) (ص 250، حدیث چهارم)
خبری از آن مجلله نقل نموده در فضل شیعه (مصحح). (بحارالانوار) 72/147.
142- (نورالابصار) شبلنجی ص 417 422.
143- و لو نفرت ماء.
144- استر جفت.
145- (بحارالانوار) 49/315.
146- (بحارالانوار) 49/319.
147- (مفاتیح الجنان) باب سو، فصل نهم.
148- علامه مجلسی فرموده که (منشفه) دستمالی است که به صورت و بدن می مالند، یعنی تری صورت و بدن را به آن خشک می کنند. (شیخ عباس قمی رحمه اللّه).
149- (مجالس المؤمنین) 2/517 518.
150- (مجالس المؤمنین) قاضی نوراللّه 2/519 520.
151- (قوهان) شهرستانی است مابین هرات و نیشابور.
152- (عیون اخبار الرضا علیه السلام) 2/263 266.
153- (الا غانی) 20/132.
154- (الا غانی) 20/155.
155- (رجال النجاشی) ص 39.
156- همان مأخذ.
157- (مناقب) ابن شهر آشوب 4/370.
158- در (رجال کشی) به جای (نعل مخضر)، (نعل مخصر) آمده که نوعی کفش شبیه (کفش تابستانی) است و به جای (برسی)، (نرسی) در (رجال النجاشی) و (مجالس المؤمنین) ذکر شده است. (ویراستار).
159- (مجالس المؤمنین) 1/398 399؛ (رجال النجاشی) ص 34.
160- (رجالی حلی) ص 93، شماره 13.
161- (مجالس المؤمنین) 1/412،
(رجال کشی) 2/851.
162- سوره سباء (34)، آیه 11.
163- (مجالس المؤمنین) 1/417،
(رجال کشی) 2/857.
164- (بحارالانوار) 57/220.
165- (رجال کشی) 2/873.
166- (شرح نهج البلاغه) ابن ابی الحدید 18/36.
167- (وقایع الایام) ملا علی خیابانی ص 466.
168- همان (رجال نجاشی) است.
169- (رجال النجاشی) ص 197.
170- (مجالس المؤمنین) 1/411 412.
171- (ر. ک: مقدمه حدیقة الشیعه) ج 1، صفحه دوم، تحقیق: حسن زاده.
172- ر. ک: مقدمه (حدیقة الشیعه) ج 1/یازده، (اعیان الشیعه) 3/81.
173- (الکافی) 2/195.
174- (الکافی) 2/199.
175- (رجال علامه حلی) ص 89.
176- (الفهرست طوسی) ص 83.
177- ر. ک:
(رجال کشی) 2/835 836.
178- (کامل الزیارات) ابن قولویه ص 333 334، باب 105، چاپ صدوق، تهران.
179- (الغیبة) شیخ طوسی ص 210.
180- (ارشاد شیخ مفید) 2/251.
181- (رجال کشی) 2/747.
در بیان فضیلت و کیفیّت زیارت امام الانس و الجنّة المدفون بأَرض الغُربَة بَضْعَة سَیّد الوَری مولانا ابوالحسن علی بن موسی الرّضا صلوات اللهِ علیهِ و علی آبائه و اوْلادِه ائمّة الهدی
امّا فضیلت زیارت آن حضرت پس بیشتر از آن است که احصا شود و ما در اینجا تبرّک می جوییم به ذکر چند خبر و نقل می کنیم اکثر آنرا از تحفة الزّائر:
اوّل:
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود زود باشد که پاره ای از تن من در خراسان مدفون گردد و هیچ مؤمنی زیارت نکند او را مگر آنکه حق تعالی بهشت را از برای او واجب گرداند و بدنش را بر آتش جهنم حرام گرداند و در حدیث معتبر دیگر فرموده که پاره ای از بدن من در خراسان مدفون خواهد شد هر غمناکی که او را زیارت کند البتّه حق تعالی غمش را زایل گرداند و هر گناهکاری که او را زیارت کند البته خدا گناهانش را بیامرزد.
دوم:
به سند معتبر منقولست که:
حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمود که هرکه زیارت کند قبر فرزند من علی را او را نزد خدای تعالی ثواب هفتاد حجّ مقبول بوده باشد راوی استبعاد کرد و گفت هفتاد حجّ مقبول حضرت فرمود که بلی هفتاد هزار حجّ گفت هفتاد هزار حجّ فرمود که چه بسیار حجّی باشد که مقبول نباشد هرکه آن حضرت را زیارت کند یا یک شب نزد آن حضرت بماند چنان باشد که
خدا را در عرش زیارت کرده باشد گفت چنانچه خدا را در عرش زیارت کرده باشد فرمود بلی چون روز قیامت می شود بر عرش الهی چهار کس از پیشینیان و چهار کس از پسینیان خواهند بود امّا پیشینیان پس نوح و ابراهیم و موسی و عیسی علیهم السلام اند و امّا پسینیان پس محمّد و علی و حسن و حسین علیهم السلامند پس ریسمانی می کشند در پای عرش پس می نشیند با ما زیارت کنندگان قبور ائمّه و بدرستی که زیارت کنندگان قبر فرزندم علی درجه ایشان از همه بلندتر و عطایشان از همه بیشتر خواهد بود.
سیّم از حضرت امام رضا علیه السلام روایت است که فرمود در خراسان بقعه ای هست که بر آن زمانی خواهد آمد که محلّ رفتن و آمدن ملائکه خواهد بود پس پیوسته فوجی از ملائکه از آسمان فرود خواهند آمد و فوجی بالا خواهند رفت تا در صور بدمند پرسیدند یَابن رسول الله کدام بقعه است فرمود که آن در زمین طوس است و آن والله باغی است از باغهای بهشت هر که مرا زیارت کند در آن بقعه چنان ست که رسول خدا صلی الله علیه و آله را زیارت کرده است و بنویسد حق تعالی از برای او به سبب آن زیارت ثواب هزار حجّ پسندیده و هزار عمره مقبوله و من و پدرانم شفیعان او باشیم در روز قیامت.
چهارم:
به چندین سند صحیح از ابن ابی نصر منقول است که گفت خواندم نامه امام رضا علیه السلام را که نوشته بود که برسانید به شیعیان من که زیارت من نزد خدا برابر است با هزار حجّ پس من این حدیث
را به خدمت امام محمّد تقی علیه السلام عرض کردم فرمود بلی والله هزار هزار حجّ هست از برای کسی که آن حضرت را زیارت کند و حقّ او را شناسد.
پنجم:
به دو سند معتبر منقول است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود هرکه مرا زیارت کند با این دوری قبر من بیایم به نزد او در سه موطن روز قیامت تا او را خلاصی بخشم از اَهوال آنها در وقتی که نامه های نیکوکاران در دست راست ایشان و نامه های بدکاران در دست چپ ایشان پرواز کند و نزد صراط و نزد ترازوی اعمال.
ششم:
در حدیث معتبر دیگر فرمود که زود باشد که کشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم در پهلوی هارون الرّشید و بگرداند خدا تربت مرا محلّ تردّد شیعیان و دوستان من پس هر که مرا در این غربت زیارت کند واجب شود برای او که من او را زیارت کنم در روز قیامت و سوگند می خورم به خدایی که محمّد صلی الله علیه و آله را گرامی داشته است به پیغمبری و برگزیده است او را بر جمیع خلایق که هر که از شما شیعیان نزد قبر من دو رکعت نماز کند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از خداوند عالمیان در روز قیامت و به حق آن خداوندی که ما را گرامی داشته است بعد از محمّد صلی الله علیه و آله به امامت و مخصوص گردانیده است ما را به وصیّت آن حضرت سوگند می خورم که زیارت کنندگان قبر من گرامی تر از هر گروهیند بر خدا در روز قیامت و هر مؤمنی که مرا زیارت کند
پس بر روی او قطره ای از باران برسد البتّه حق تعالی جسد او را بر آتش جهنّم حرام گرداند.
هفتم:
به سند معتبر منقول است که محمّد بن سلیمان از امام محمّد تقی علیه السلام پرسید که شخصی حجّ واجب خود را کرده است به عنوان حجّ تمتّع پس به مدینه رفت و زیارت حضرت رسول صلی الله علیه و آله را کرد پس رفت به نجف و زیارت پدرت امیرالمؤمنین علیه السلام را کرد و حقّ او را می شناخت و می دانست که او حجّت خدا است بر خلق او و او درگاه خدا است که از آن در به خدا باید رسید پس سلام کرد بر آ ن حضرت پس رفت به کربلا و حضرت امام حسین علیه السلام را زیارت کرد پس رفت به بغداد و حضرت امام موسی کاظم علیه السلام را زیارت کرد پس به شهر خود برگشت و در این وقت خدا آنقدر مال به او روزی کرده است که به حجّ می تواند رفت کدام بهتر است از برای این مرد که حجّ واجب خود را کرده است که برگردد و باز حجّ بکند یا برود به خراسان و پدرت امام رضا علیه السلام را زیارت کند فرمود که بلکه برود بر پدرم سلام کند افضل است و باید که در ماه رجب باشد و در این زمان مکنید که بر ما و شما از خلیفه خوف تشنیع هست.
هشتم:
شیخ صدوق در کتاب من لایحضره الفقیه از حضرت امام محمّد تقی علیه السلام روایت کرده که فرمود در میان دو کوه طوس قطعه ای از زمین است که از بهشت برداشته شده است هرکه
داخل شود در آن ایمن خواهد بود در روز قیامت از آتش.
نهم:
و نیز از آن حضرت روایت کرده که فرمود من ضامنم از جانب حق تعالی بهشت را از برای هرکه زیارت کند قبر پدرم را به طوس در حالی که عارف به حق آن حضرت باشد.
دهمّ شیخ صدوق در عیون اخبار الرّضا روایت کرده که مردی از صالحین دید در خواب حضرت رسول صلی الله علیه و آله را عرض کرد به خدمت آن حضرت که یا رسول الله از فرزندان تو کدامیک را من زیارت کنم فرمود بعضی از فرزندان من زهر خورده آمد نزد من و بعضی کشته شده آمد گفتم کدامیک از آنها را زیارت کنم با پراکنده شدن مشاهد ایشان فرمود زیارت کن آن کسی را که به تو نزدیکتر است یعنی محلّ تو به قبر او نزدیکتر است و او مدفون است به زمین غربت گفتم یا رسول الله از این فرمایش رضا را قصد کردید فرمود بگو صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بگو صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بگو صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ سه مرتبه این را فرمود.
مؤلّف گوید که در وسائل و مستدرک ابوابی ذکر شده در استحباب تبرّک به مشهد امام رضا علیه السلام و مشاهد ائمه علیهم السلام و استحباب اختیار زیارت حضرت رضا بر زیارت امام حسین علیه السلام و بر زیارت هریک از ائمّه علیهم السلام و برحجّ مندوب و عمره مندوبه وچون این کتاب گنجایش تطویل ندارد ما به همین چند خبر که عشره کامله است اکتفا کردیم.
پس بدان که از برای آن بزرگوار زیارات چندی نقل شده و زیارت مشهور آن حضرت زیارتی است که
در کتب معتبره مذکور است و به شیخ جلیل القدر محمّد بن الحسن بن الولید که از مشایخ جناب صدوق است منسوب گردانیده اند و از مزار ابن قولویه ره معلوم می شود که از ائمّه علیهم السلام مروی بوده باشد و کیفیّت آن موافق کتاب من لایحضره الفقیه چنان ست که چون اراده نمایی زیارت کنی قبر امام رضا علیه السلام را در طوس پس غسل کن پیش از آنکه از خانه بیرون روی و بگو در وقتی که غسل می کنی:
اَللّهُمَّ طَهِّرْنی و َطَهِّرْ لی قَلْبی وَ اشْرَحْ لی صَدْری وَ اَجْرِ عَلی لِسانی مِدْحَتَکَ وَ الثَّنآءَ عَلَیْکَ فَاِنَّهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِکَ اَللّهُمَّ اجْعَلْهُ لی طَهُورا وَ شِفآءً
ومی گوئی در وقت بیرون رفتن:
بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ اِلَی اللَّهِ وَ اِلَی ابْنِ رَسُولِ اللَّهِ حَسْبِی اللَّهُ تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ اَللّهُمَّ اِلَیْکَ تَوَجَّهْتُ وَ اِلَیْکَ قَصَدْتُ وَما عِنْدَکَ اَرَدْتُ
پس چون بیرون روی بر در خانه خود بایست و بگو:
اَللّهُمَّ اِلَیْکَ وَجَّهْتُ وَجْهی وَعَلَیْکَ خَلَّفْتُ اَهْلی وَ مالی وَما خَوَّلْتَنی وَبِکَ وَ ثِقْتُ فَلا تُخَیِّبْنی یا مَنْ لا
یُخَیِّبُ مَنْ اَرادَهُ وَ لا یُضَیِّعُ مَنْ حَفِظَهُ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ احْفَظْنی بِحِفْظِکَ فَاِنَّهُ لا یَضیعُ مَنْ حَفِظْتَ
پس هرگاه رسیدی به سلامت ان شاء اللَّه پس هرگاه خواهی به زیارت بروی غسل بکن و بگو در وقتی که غسل می کنی:
اَللّهُمَّ طَهِّرْنی وَطَهِّرْ لی قَلْبی وَ اشْرَحْ لی صَدْری وَ اَجْرِ عَلی لِسانی مِدْحَتَکَ وَ مَحَبَّتَکَ وَ الثَّنآءَ عَلَیْکَ فَاِنَّهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِکَ وَقَدْ عَلِمْتُ اَنَّ قِوامَ دینی التَّسْلیمُ لاَِمْرِکَ وَ الاِْتِّباعُ لِسُنَّةِ نَبِیِّکَ وَ الشَّهاَدَةُ عَلی جَمیعِ خَلْقِکَ اَللّهُمَّ اجْعَلْهُ لی شِفآءً وَ نُوراً اِنَّکَ عَلی
کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ
پس بپوش پاکیزه ترین جامه های خود را و برو با پای برهنه به آرامی و وقار و دلت بیاد خدا باشد و
اَللَّهُ اَکْبَرُ و لا اِلهَ اِلا اللَّهُ و سُبْحانَ اللَّهِ و الْحَمْدُ لِلَّهِ
بگو و گامهای خود را کوتاه بردار و چون داخل روضه مقدّسه شوی بگو:
بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَعَلی مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ علیه و آله اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ و َرَسُولُهُ وَ اَنَّ عَلِیّاً وَلِی اللَّهِ
پس برو بنزد ضریح و قبله را در پشت خود بگیر و روبروی آن حضرت بایست و بگو:
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ وَ اَنَّهُ سَیِّدُ الاَْوَّلینَ وَ الاْخِرینَ وَاَنَّهُ سَیِّدُ الاَْنْبِیآءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَ رَسُولِکَ وَنَبِیِّکَ وَسَیِّدِ خَلْقِکَ اَجْمَعینَ صَلوةً لا یَقْوی عَلی اِحْصآئِها غَیْرُکَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی اَمیرِ المؤمنین عَلِی بْنِ اَبیطالِبٍ عَبْدِکَ
و َاَخی رَسُولِکَ الَّذِی انْتَجَبْتَهُ بِعِلْمِکَ وَجَعَلْتَهُ هادِیاً لِمَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِکَ وَ الدَّلیلَ عَلی مَنْ بَعَثْتَهُ بِرِسالاتِکَ وَدَیّانَِ الدّینِ بِعَدْ لِکَ وَفَصْلَِ قَضاَّئِکَ بَیْنَ خَلْقِکَ وَ الْمُهَیْمِنَِ عَلی ذلِکَ کُلِّهِ وَ السَّلامُ عَلَیْهِ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ بِنْتِ نَبِیِّکَ وَ زَوْجَةِ وَلِیِّکَ وَ اُمِّ السِّبْطَیْنِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ سَیِّدَی شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ الطُّهْرَةِ الطّاهِرَةِ الْمُطَهَّرَةِ التَّقِیَّةِ النَّقِیَّةِ الرَّضِیَّةِ الزَّکِیَّةِ سَیِّدَةِ نِسآءِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعینَ صَلوةً لا یَقْوی عَلی اِحْصاَّئِها غَیْرُکَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سِبْطَی نَبِیِّکَ و َسَیِّدَی شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ الْقاَّئِمَیْنِ فی خَلْقِکَ وَ الدَّلیلَیْنِ عَلی مَنْ بَعَثْتَ بِرِسالاتِکَ و َدَیّانَی الدّینِ بِعَدْلِکَ وَفَصْلَی قَضآئِکَ بَیْنَ خَلْقِکَ
اَللّهُمَّ صَلّ ِ عَلی عَلِی بْنِ الْحُسَیْنِ عَبْدِکَ الْقآئِمِ فی خَلْقِکَ و َالدَّلیلِ عَلی مَنْ بَعَثْتَ بِرِسالاتِکَ وَدَیّانِ الدّینِ بِعَدْلِکَ و َفَصْلِ قَضآئِکَ بَیْنَ خَلْقِکَ سَیِّدِ الْعابِدینَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی عَبْدِکَ وَ خَلیفَتِکَ فی اَرْضِکَ باقِرِ عِلْمِ النَّبِیّینَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ عَبْدِکَ وَ وَلِی دینِکَ وَ حُجَّتِکَ عَلی خَلْقِکَ اَجْمَعینَ الصّادِقِ الْبآرِّ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ عَبْدِکَ الصّالِحِ وَ لِسانِکَ فی خَلْقِکَ النّاطِقِ بِحُکْمِکَ وَ الْحُجَّةِ عَلی بَرِیَّتِکَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلی بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضی عَبْدِکَ وَ وَلِی دینِکَ الْقآئِمِ بِعَدْلِکَ وَالدّاعی اِلی دینِکَ وَدینِ آبائِهِ الصّادِقینَ صَلوةً لا یَقْوی عَلی اِحْصآئِها غَیْرُکَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی عَبْدِکَ وَوَلِیِّکَ الْقآئِمِ بِاَمْرِکَ وَالدّاعی اِلی سَبیلِکَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلی بْنِ مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَ وَلِی دینِکَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ عَلِی الْعامِلِ بِاَمْرِکَ الْقآئِمِ فی خَلْقِکَ وَحُجَّتِکَ الْمُؤَدّی عَنْ نَبِیِّکَ وَشاهِدِکَ عَلی خَلْقِکَ الْمَخْصُوصِ بِکَرامَتِکَ الدّاعی اِلی طاعَتِکَ وَ طاعَةِ رَسُولِکَ صَلَواتُکَ عَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی حُجَّتِکَ وَوَلِیِّکَ الْقآئِمِ فی خَلْقِکَ صَلوةً تآمَّةً نامِیَةً باقِیَةً تُعَجِّلُ بِها فَرَجَهُ وَتَنْصُرُهُ بِها وَتَجْعَلُنا مَعَهُ فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ بِحُبِّهِمْ و َاُوالی وَ لِیَّهُمْ وَ اُعادی عَدُوَّهُمْ فَارْزُقْنی بِهِمْ خَیْرَ الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ وَاصْرِفْ عَنّی بِهِمْ شَرَّ الدُّنْیا و الاْخِرَةِ وَ اَهْوالَ یَوْمِ الْقِیامَةِ
پس می نشینی نزد سر آن حضرت و می گوئی:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِی اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللَّهِ فی ظُلُماتِ الاَْرْضِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَمُودَ الدّینِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ آدَمَ صَِفْوَةِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ نُوحٍ نَبِی اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ اِبْراهیمَ
خَلیلِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ اِسْماعیلَ ذَبیحِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُوسی کَلیمِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ عیسی رُوحِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِی وَلِی اللَّهِ وَ وَصِی رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ سَیِّدَی شَبابِ اَهْلِ الجَنَّةِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ عَلی بْنِ الْحُسَیْنِ زَیْنِ الْعابِدینَ اَلسَّلامُعَلَیْکَ یا وارِثَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی باقِرِ عِلْمِ الاَْوَّلینَ وَالاْ خِرینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ الْبآرِّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّدّیقُ الشَّهیدُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِی الْبآرُّ التَّقِی اَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ وَآتَیْتَ الزَّکوةَ وَاَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَعَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتّی اَتیکَ الْیَقینُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَا الْحَسَنِ و َرَحْمَةُ اللَّهِ و َبَرَکاتُهُ
پس خود را بر ضریح می چسبانی و می گوئی:
اَللّهُمَّ اِلَیْکَ صَمَدْتُ مِنْ اَرْضی وَ قَطَعْتُ الْبِلادَ رَجاءَ رَحْمَتِکَ فَلا تُخَیِّبْنی وَ لا تَرُدَّنی بِغَیْرِ قَضآءِ حاجَتی وَارْحَمْ تَقَلُّبی عَلی قَبْرِ ابْنِ اَخی رَسُولِکَ صَلَواتُکَ علیه و آله بِاَبی اَنْتَ وَاُمّی یا مَوْلای اَتَیْتُکَ زآئِراً وافِداً عآئِذاً مِمّا جَنَیْتُ عَلی نَفْسی وَاحْتَطَبْتُ عَلی ظَهْری فَکُنْ لی شافِعاً اِلَی اللَّهِ یَوْمَ فَقْری وَفاقَتی
فَلَکَ عِنْدَ اللَّهِ مَقامٌ مَحْمُودٌ وَاَنْتَ عِنْدَهُ وَجیهٌ
پس دست راست را بلند می کنی و دست چپ را بر قبر می گشائی و می گوئی:
اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ بِحُبِّهِمْ وَ بِوِلایَتِهِمْ اَتَوَلّی آخِرَهُمْ بِما تَوَلَّیْتُ بِهِ اَوَّلَهُمْ وَاَبْرَءُ مِنْ کُلِّ وَلیجَةٍ دُونَهُمْ اَللّهُمَّ الْعَنِ الَّذینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَکَ وَاتَّهَمُوا نَبیَّکَ وَجَحَدُوا بِآیاتِکَ وَسَخِرُوا بِاِمامِکَ وَحَمَلُوا النّاسَ عَلی اَکْتافِ آلِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ بِالْلَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ
وَالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ یا رَحْمنُ
پس برمی گردی و بنزد پای آن حضرت می روی و می گوئی:
صَلَّی اللَّهُ عَلَیْکَ یا اَبَا الْحَسَنِ صَلَّی اللَّهُ عَلی رُوحِکَ وَبَدَنِکَ صَبَرْتَ وَاَنْتَالصّادِقُ الْمُصَدَّقُ قَتَلَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ بِالاَْیْدی وَالاَْلْسُنِ
خدایا پاکم کن و پاک کن دلم را و بگشا سینه ام را و مدح و ثنای خود را بر زبانم جاری کن زیرا که نیروئی نیست جز بوسیله تو خدایا این غسل را برایم پاک کننده و درمان (دردهایم) قرار ده به نام خدا و به (یاری) خدا و بسوی خدا و بسوی فرزند رسول خدا بس است مرا خدا و توکل کردم بر خدا خدایا به درگاه تو رو کنم و به سوی تو آهنگ دارم و آنچه در پیش تو است (از فضل و احسان) می خواهم خدایا رویم را بدرگاه تو کردم و به امید تو جا گذاشتم خانواده و دارائیم و نیز آنچه را تو به من ارزانی داشتی و به تو اعتماد کردم پس نومیدم مکن ای که نومید نکند هر که او را قصد کند و تباه نسازد هر که را نگهداری کند درود فرست بر محمد و آل محمد و نگهداریم کن به نگهداری خود که براستی تو ضایع نکنی هر که را نگهداری کنی خدایا پاکم کن و پاک کن دلم را و بگشا سینه ام را و مدح و دوستی و ثنای خود را بر زبانم جاری کن که براستی نیروئی نیست جز به تو و این را بخوبی دانسته ام که آنچه موجب ماندن و قوام دین من است همان تسلیم در برابر فرمان تو و متابعت از سنت پیامبرت و گواهی
دادن به این مطلب برای همه خلق تو است خدایا این غسل را برای من شفا و نوری قرار ده که تو بر هر چیز توانائی خدا بزرگتر است معبودی جز خدا نیست، منزه است خدا، ستایش خاص خدا است به نام خدا و به (یاری) خدا و بر کیش رسول خدا صلی اللّه علیه و آله گواهی دهم که معبودی نیست جز خدای یگانه ای که شریک ندارد و گواهی دهم که همانا محمد بنده و رسول او است و علی ولی (و نماینده) خدا است گواهی دهم که معبودی جز خدای یگانه نیست که شریک ندارد و گواهی دهم که همانا محمد بنده و رسول او است و او آقای اولین و آخرین است و او است آقای پیمبران و رسولان خدایا درود فرست بر محمد بنده و رسول و پیامبر و بزرگ و آقای آفریدگانت همگی درودی که نیروی شماره آن را کسی جز تو نداشته باشد خدایا درود فرست بر امیر مؤمنان علی بن ابی طالب بنده و برادر رسولت آن بزرگواری که او را برگزیدی به علم خود و راهنمائیش کردی برای هر که خواستی از خلق خود و دلیلش ساختی بر آنکس که برانگیختی او را به رسالتهای خود و داور دین قرارش دادی از روی عدالت و فیصله دهنده حکم خود گرداندی او را در میان خلقت و مسلطش کردی بر همه اینها و سلام باد بر او و رحمت خدا و برکاتش خدایا درود فرست بر فاطمه دختر پیامبرت و همسر ولی و نماینده ات و مادر دو سبط (این امت) حسن و حسین دو آقای جوانان اهل بهشت
آن بانوی پاک پاکیزه طاهره پرهیزکار زبده پسندیده تزکیه شده بانوی زنان اهل بهشت همه شان درودی بر او فرست که کسی نیروی شماره اش را جز تو نداشته باشد خدایا درود فرست بر حسن و حسین دو نوه پیغمبرت و دو آقای جوانان اهل بهشت که بپا خواستند در میان خلقت و دو نشانه بر آن کس که او را به رسالات خود مبعوث داشتی و دو داور در دینت از روی عدل تو و دو فیصله دهنده حکم تو در میان خلقت خدایا درود فرست بر علی بن الحسین بنده ات که قیام کرد در میان خلق تو و دلیل بود بر آنکس که به رسالت مبعوثش داشتی و داور در دین بود به عدل و داد تو و فیصله دهنده حکم تو بود در میان خلقت آقای عبادت کنندگان خدایا درود فرست بر محمد بن علی بنده ات و جانشینت در روی زمین شکافنده علم پیمبران خدایا درود فرست بر جعفر بن محمد صادق بنده و سرپرست دینت و حجت تو بر همه خلقت آن امام راستگوی نیکوکار خدایا درود فرست بر موسی بن جعفر بنده شایسته ات و زبان گویای تو در میان خلقت آنکه به حکم تو گویا بود و حجتی بر خلق تو بود خدایا درود فرست بر علی بن موسی الرضا آن آقای پسندیده و بنده تو و سرپرست دینت و قیام کننده به عدل و داد تو و دعوت کننده به آئین تو و آئین پدران راست گویش درودی فرست که نیروی شماره اش را کسی جز تو نداشته باشد خدایا درود فرست بر محمد بن علی بنده و نماینده ات که قیام
کرد به فرمان تو و دعوت کرد به راه تو خدایا درود فرست بر علی بن محمد بنده تو و سرپرست آئین تو خدایا درود فرست بر حسن بن علی آن بزرگواری که به دستورت عمل کرد و در میان خلقت بپا خواست و آن حجت عالی مقام تو که پرداخت (آنچه را بعهده داشت) از طرف پیامبرت و گواه تو بر خلقت آنکه مخصوص گشت به کرامتت و دعوت کننده بود بسوی فرمانبرداری تو و فرمانبرداری رسول تو و درود های تو بر همگی ایشان باد خدایا درود فرست بر حجتت و نماینده ات که قیام کننده است در میان خلق تو درودی کامل و روینده و ماندنی که شتاب کنی بدان وسیله در فرج او و بدان یاریش کنی و قرار دهی ما را با آن حضرت در دنیا و آخرت خدایا من تقرب جویم به درگاه تو بوسیله دوستی ایشان و دوست دارم دوستشان را و دشمن دارم دشمن شان را پس روزی من گردان بوسیله ایشان خوبی دنیا و آخرت را و بگردان از من به برکت ایشان شر دنیا و آخرت و دهشت های قیامت را سلام بر تو ای ولی خدا سلام بر تو ای حجت خدا سلام بر تو ای نور خدا در تاریکی های زمین سلام بر تو ای استوانه دین سلام بر تو ای وارث حضرت آدم برگزیده خدا سلام بر تو ای وارث نوح پیغمبر خدا سلام بر تو ای وارث ابراهیم خلیل خدا سلام برتو ای وارث اسماعیل قربانی خدا سلام بر تو ای وارث موسی هم سخن خدا سلام بر تو ای وارث عیسی روح خدا سلام
بر تو ای وارث محمد رسول خدا سلام بر تو ای وارث امیر مؤمنان علی (ع) ولی خدا و وصی رسول پروردگار جهانیان سلام بر تو ای وارث فاطمه زهرا سلام بر تو ای وارث حسن و حسین دو آقای جوانان اهل بهشت سلام بر تو ای وارث علی بن الحسین زیور عبادت کنندگان سلام بر تو ای وارث محمد بن علی شکافنده علم اولین و آخرین سلام بر تو ای وارث جعفر بن محمد آن راستگوی نیکوکار سلام بر تو ای وارث موسی بن جعفر سلام بر تو ای راستی پیشه شهید سلام بر تو ای وصی نیک رفتار با تقوی گواهی دهم که براستی تو برپا داشتی نماز را و بدادی زکات را و امر کردی به معروف (کار نیک) و نهی کردی از کار زشت و پرستش کردی خدا را از روی اخلاص تا مرگت فرا رسید سلام بر تو ای ابا الحسن و رحمت خدا و برکاتش خدایا به آهنگ دربار تو کوچ کردم از سرزمینم به امید رحمت تو شهرها را درنور دیدم پس نومیدم مکن و بازم مگردان بدون برآوردن حاجتم و رحم کن به این رفت و آمد و روی آوردنم بر سَرِ قبر برادر زاده پیغمبرت که درود های تو بر او و آلش باد پدر و بار گناهی که بر دوش کشیدم پس تو شفیع من باش در پیشگاه خداوند در روز نیاز و نداریم و مادرم به فدایت ای سرور من آمده ام برای زیارتت و واردم بر تو و پناهنده ام به تو از آن جنایاتی که بر خود کردم زیرا که تو در پیشگاه خداوند مقامی
شایسته داری و در نزد او آبرومندی خدایا من به تو تقرب جویم بوسیله دوستی و ولایت این خاندان دوست دارم آخرین آنها را به همان نحو که دوست داشتم اولین نفرشان را و بیزاری جویم از هر همدمی غیر از ایشان خدایا لعنت کن کسانی که دگرگون کردند نعمت تو را و متهم کردند (در امر خلافت) پیامبرت را و منکر شدند آیات تو را و به مسخره گرفتند امام تو را و سوار کردند مردم را بر دوش آل محمد (و بر علیه آنان تحریک شان کردند) خدایا من به تو تقرب جویم بوسیله لعنت کردن بر ایشان و بیزاری جستن از آنها در دنیا و آخرت ای خدای بخشاینده درود خدا بر تو ای اباالحسن، درود خدا بر روان تو و بر پیکرت باد و زبان بردباری کردی با اینکه تو راست گوئی بودی تصدیق شده خدا بکشد کسانی که تو را کشتند بدست
پس تضرع و مبالغه کن در لعنت کردن بر کُشنده امیرالمؤمنین و قاتلان حسن و حسین علیه السلام و قاتلان جمیع اهل بیت رسول خداصلی الله علیه و آله پس از پشت قبر برو و نزد سر آن حضرت دو رکعت نماز بکن در رکعت اوّل سوره یسَّ و در رکعت دویّم سوره الرّحمن بخوان
و جهد کن در دعا و تضرّع و بسیار دعا کن از برای خود و پدر و مادر خود و جمیع برادران مؤمن خود و آنچه خواهی نزد سر آن حضرت بمان و باید که نمازهای خود را نزد قبر بکنی.
مؤلف گوید که این زیارت بهترین زیارات آن حضرت است و در فقیه و عیون
و کتب علاّمه مجلسی و غیره وَ سَخِرُوا بِاِمامِکَ که در آخر زیارت ست با دو میم است یعنی و لعنت کن خداوندا کسانی را که استهزاء نمودند به امامی که تو از جهت ایشان مقرّر فرمودی ولکن در مصباح الزّائر سَخِرُوا بِاَیّامِکَ است و این نیز درست بلکه شاید از جهتی اولی باشد چه آنکه مراد از ایّام ائمّه علیهم السلام است چنانکه در خبر صفر بن ابی دُلَف در فصل پنجم از باب اوّل معلوم شد و بدان نیز که لعنت کردن بر قاتلان ائمّه علیهم السلام به هر زبانی که کرده شود خوبست و اگر این عبارت را که از بعضی ادعیه اخذ شده بخواند شاید مناسب تر باشد:
اَللّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ وَ قَتَلَةَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ و َقَتَلَةَ اَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکَ اَللّهُمَّ الْعَنْ اَعْدآءَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ قَتَلَتَهُمْ وَزِدْهُمْ عَذابا فَوْقَ الْعَذابِ وَ هَوانا فَوْقَ هَوانٍ وَذُلاّ فَوْقَ ذُلٍّ وَخِزْیا فَوْقَ خِزْی اَللّهُمَّ دُعَّهُمْ اِلَی النّارِ دَعّا وَاَرْکِسْهُمْ فی اَلیمِ عَذابِکَ رَکْسا وَاحْشُرْهُمْ وَاَتْباعَهُمْ اِلی جَهَنَّمَ زُمَرا
خدایا لعنت کن کُشندگان امیر مؤمنان را و کشندگان حسن و حسین علیهم السلام را و کشندگان خاندان پیامبرت را خدایا لعنت کن دشمنان آل محمد و کشندگانشان را و بیفزا بر آنها عذابی روی عذابی و خواری بر روی خواری و زبونی بر روی زبونی و رسوائی بر روی رسوائی خدایا بیفکن آنها را به دوزخ به سختی و سرنگون شان کن در عذاب دردناک یک باره و آنان را با پیروانشان گروه گروه بسوی جهنم محشور فرما
و در تحفة الزّائر است که شیخ مفید ذکر کرده که مستحب است که
بعد از نماز زیارت امام رضا علیه السلام این دعا بخوانند:
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ یا اَللَّهُ الدّآئِمُ فی مُلْکِهِ الْقآئِمُ فی عِزِّهِ الْمُطاعُ فی سُلْطانِهِ الْمُتَفَرِّدُ فی کِبْرِیائِهِ الْمُتَوَحِّدُ فی دَیْمُومِیَّةِ بَقآئِهِ الْعادِلُ فی بَرِیَّتِهِ الْعالِمُ فی قَضِیَّتِهِ الْکَریمُ فی تَأخیرِ عُقُوبَتِهِ اِلهی حاجاتی مَصْرُوفَةٌ اِلَیْکَ وَ آمالی مَوْقُوفَةٌ لَدَیْکَ وَکُلَّما وَ فَّقْتَنی مِنْ خَیْرٍ فَاَنْتَ دَلیلی عَلَیْهِ وَ طَریقی اِلَیْهِ یا قَدیراً لا تَؤُدُهُ الْمَطالِبُ یا مَلِیّاً یَلْجَاءُ اِلَیْهِ کُلُّ راغِبٍ ما زِلْتُ مَصْحُوباً مِنْکَ بِالنِّعَمِ جارِیاً عَلی عاداتِ الاِْحْسانِ وَ الْکَرَمِ اَسْئَلُکَ بِالْقُدْرَةِالنّافِذَةِ فی جَمیعِ الاَْشْیآءِ وَ قَضآئِکَ الْمُبْرَمِ الَّذی تَحْجُبُهُ بِاَیْسَرِ الدُّعآءِ وَ بِالنَّظْرَةِ الَّتی نَظَرْتَ بِها اِلَی الْجِبالِ فَتَشامَخَتْ وَ اِلی الاَْرَضینَ فَتَسَطَّحَتْ وَ اِلَی السَّمواتِ فَارْتَفَعَتْ وَ اِلَی الْبِحارِ فَتَفَجَّرَتْ یا مَنْ جَلَّ عَنْ اَدَواتِ لَحَظاتِ الْبَشَرِ وَلَطُفَ عَنْ دَقآئِقِ خَطَراتِ الْفِکَرِ لا تُحْمَدُ یا سَیِّدی اِلاّ بِتَوْفیقٍ مِنْکَ یَقْتَضی حَمْداً وَلا تُشْکَرُ عَلی اَصْغَرِ مِنَّةٍ اِلا اسْتَوْجَبْتَ بِها شُکْراً فَمَتی تُحْصی نَعْمآؤُکَ یا اِلهی وَتُجازی آلاَّؤُکَ ی ا مَوْلا ی وَ تُک افَئُ صَنایِعُکَ یا سَیِّدی وَمِنْ نِعَمِکَ یَحْمَدُ الْحامِدُونَ وَمِنْ شُکْرِکَ یَشْکُرُ الشّاکِرُونَ وَاَنْتَ الْمُعْتَمَدُ لِلذُّنُوبِ فی عَفْوِکَ وَ النّاشِرُ عَلَی الْخاطِئینَ جَناحَ سَِتْرِکَ وَ اَنْتَ الْکاشِفُ لِلضُّرِّ بِیَدِکَ فَکَمْ مِنْ سَیِّئَةٍ اَخْفاها حِلْمُکَ حَتّی دَخِلَتْ وَ حَسَنَةٍ ضاعَفَها فَضْلُکَ حَتّی عَظُمَتْ عَلَیْها مُجازاتُکَ جَلَلْتَ اَنْ یُخافَ مِنْکَ اِلا الْعَدْلُ وَاَنْ یُرْجی مِنْکَ اِلا الاِْحْسانُ وَالْفَضْلُ فَامْنُنْ عَلَی بِما اَوْجَبَهُ فَضْلُکَ وَلا تَخْذُلْنی بِما یَحْکُمُ بِهِ عَدْلُکَ سَیِّدی لَوْ عَلِمَتِ الاَْرْضُ بِذُنُوبی لَساخَتْ بی اَوْ الْجِبالُ لَهَدَّتْنی اَوِ السَّمواتُ لاَخْتَطَفَتْنی اَوِ الْبِحارُ لاََغْرَقَتْنی سَیِّدی سَیِّدی سَیِّدی مَوْلای مَوْلای مَوْلای قَدْ تَکَرَّرَ وُقُوفی لِضِیافَتِکَ فَلا تَحْرِمْنی ما وَعَدْتَ الْمُتَعَرِّضینَ لِمَسْئَلَتِکَ
یا مَعْرُوفَ الْعارِفیِنَ یا مَعْبُودَ الْعابِدینَ یا مَشْکُورَ الشّاکِرینَ یا جَلیسَ الذّاکِرینَ یا مَحْمُودَ مَنْ حَمِدَهُ یا مَوْجُودَ مَنْ طَلَبَهُ یا مَوْصُوفَ مَنْ وَحَّدَهُ یا مَحْبُوبَ مَنْ اَحَبَّهُ یا غَوْثَ مَنْ اَرادَهُ یا مَقْصُودَ مَنْ اَنابَ اِلَیْهِ یا مَنْ لا یَعْلَمُ الْغَیْبَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یَصْرِفُ السُّوَّءَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یُدَبِّرُ الاَْمْرَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یَغْفِرُ الذَّنْبَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یَخْلُقُ الْخَلْقَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یُنَزِّلُ الْغَیْثَ اِلاّ هُوَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لی یا خَیْرَ الْغافِرینَ رَبِّ اِنّی اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ حَیآءٍ وَاَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ رَجآءٍ وَاَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ اِنابَةٍ وَاَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ رَغْبَةٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ رَهْبَةٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ طاعَةٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ ایمانٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ اِقْرارٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ اِخْلاصٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ تَقْوی وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ تَوَکُّلٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ ذِلَّةٍ وَ اَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفارَ عامِلٍ لَکَ هارِبٍ مِنْکَ اِلَیْکَ فَصَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَتُبْ عَلَی وَعَلی والِدَی بِماتُبْتَ وَتَتُوبُ عَلی جَمیعِ خَلْقِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ یا مَنْ یُسَمّی بِالْغَفوُرِ الرَّحیمِ یا مَنْ یُسَمّی بِالْغَفُورِ الرَّحیمِ یا مَنْ یُسَمّی بِالْغَفُورِ الرَّحیمِ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاقْبَلْ تَوْبَتی وَزَکِّ عَمَلی وَ اشْکُرْ سَعْیی وَارْحَمْ ضَراعَتی وَلا تَحْجُبْ صَوْتی وَ لا تُخَیِّبْ مَسْئَلَتی یا غَوْثَ الْمُسْتَغیثینَ وَ اَبْلِغْ اَئِمَّتی سَلامی وَدُعآئی وَشَفِّعْهُمْ فی جَمیعِ ما سَئَلْتُکَ وَاَوْصِلْ هَدِیَّتی اِلَیْهِمْ کَما یَنْبَغی لَهُمْ و زِدْهُمْ مِنْ ذلِکَ ما یَنْبَغی لَکَ بِاَضْعافٍ لا یُحْصیها غَیْرُکَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِی الْعَظیمِ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلی اَطْیَبِ الْمُرْسَلینَ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ
خدایا از تو خواهم ای خدائی که فرمانروائیش همیشگی و
عزتش پایدار است و در سلطنتش (همه موجودات) فرمانبردار اویند، یکتا است در عظمت و بزرگواری و یگانه است در بقای همیشگی در میان مخلوقاتش به عدالت رفتار کند و دانا است در قضاوت و بزرگوار است در پس انداختن کیفر، خدایا حاجتهای من بسوی تو بازگردد و آرزوهایم در پیشگاه تو باز ایستاده و هرگاه مرا به کار نیکی موفق کرده ای راهنمای من بر آن کار و طریق من بسوی آن تو بودی ای توانائی که (زیادی) خواسته ها درمانده اش نکند ای دارائی که به او پناه آرد هر مشتاق، همواره با نعمتهای تو قرین بوده ام و بر شیوه های احسان و کرمت (که نسبت به من داشتی) گام بر می داشتم از تو خواهم بدان نیروی نافذت در همه چیزها و بدان حکم مسلمت که با کوچکترین درخواستی آن را جلوگیری کنی و بدان نظری که از روی عنایت به کوهها کردی و آنها بلندی گرفتند و به زمینها افکندی هموار شدند و به آسمانها نگریستی و آنها مرتفع گشتند
و به دریاها آن نظر را کردی آنها روان گردیدند ای که والاتری از ابزار و آلات دید بشر و لطیف تری از ریزه کاریهائی که در افکار خطور کند ستایش نشوی ای آقای من جز به توفیق خودت که خود آن نیز موجب ستایش دیگری است و سپاسگزاری ت نشود بر کوچکترین نعمتی جز آنکه سزاوار گردی بدان سپاسگزاری دیگری را پس چه زمان نعمت هایت به شماره در آید ای معبود من و سپاسگزاری شود به عطاهایت ای سرور من و پاداش داده شود به داده هایت ای آقای من و آن هم از نعمتهای
تو است که ستای شت کنند ستایش کنندگان و از سپاس تو است که سپاسگزار ی ت کنند سپاس گزاران و توئی که مورد اعتمادی در گذشتت از گناهان و گستراننده بر خطاکاران بالهای پرده پوشیت را و توئی برطرف کننده سختی به قدرتت چه بسیار گناهی که پوشاند آن را بردباریت تا اینکه از بین رفت و کار نیکی که چند برابرش کرد فضل تو تا بزرگ گردید برای آن پاداش تو، تو برتری از آنکه از تو بترسند جز از عدالتت و از اینکه جز احسان و فضل چیز دیگری از تو امید رود، منت بنه بر من بدانچه لازمه فضل تو است و زبونم مکن بدانچه عدالتت بدان حکم کند ای آقای من اگر براستی زمین از گناهان من آگاه بود حتماً مرا در خود فرو برده بود یا اگر کوهها بدانها اطلاع داشت مرا درهم می شکست یا اگر آسمانها می دانستند مرار بوده بودند یا اگر دریاها می دانست مرا در امواج خود غرق می کرد ای آقای من … و ای مولا و سرور من … براستی بارها شد که به مهمانیت آمدم پس محرومم مکن از آنچه به درخواست کنندگانت وعده فرمودی ای مورد شناسائی برای عارفان و ای معبود عبادت کنندگان و ای مورد سپاس سپاسگزاران و ای همنشین اهل ذکر ای ستوده ستایش کنندگان ای حاضر نزد آن کس که تو را جوید ای توصیف شده کسی که بیگانگی او را بپرستد ای محبوب دوستدارش ای فریادرس هر که آهنگش کند ای مقصد کسی که به سویش بازگردد ای که نداند غیب را جز او ای که نگرداند بدی (و
بلاء) را جز او ای که تدبیر کار را نکند جز او ای که نیامرزد گناه را جز او ای که نیافریند خلق را جز او که فرو نفرستد باران را جز او درود فرست بر محمد و آل محمد و بیامرز مرا ای بهترین آمرزندگان پروردگارا از تو آمرزش خواهم آمرزش شرمساری و حیاء و از تو آمرزش خواهم آمرزش امیدواری و از تو آمرزش خواهم آمرزش توبه جوئی و بازگشت و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی اشتیاق و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی بیم و هراس و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی طاعت و فرمانبرداری و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی ایمان و از تو آمرزش خواهم از روی اقرار (به گناه) و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی اخلاص و از تو آمرزش خواهم آمرزش تقوی و پرهیزکاری و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی توکل و از تو آمرزش خواهم آمرزش از روی خواری و از تو آمرزش خواهم آمرزش کسی که برایت کار کرده و از (ترس) تو بسوی خودت گریخته پس درود فرست بر محمد و آل محمد و توجه کن بر من و بر پدر و مادرم بدانچه توجه کرده و بازگردی بر همه خلق خود ای مهربانترین مهربانان ای که نامور گشتی به آمرزنده مهربان ای که نامور گشتی به آمرزنده مهربان ای که نامور گشتی به آمرزنده مهربان درود فرست بر محمد و آل محمد و بپذیر توبه ام را و پاک کن کردارم را و قدردانی کن از سعی و کوششم و رحم کن به تضرع
و زاریم و در پرده (بی توجهی خود) قرار مده آوازم را و نومید مکن در خواستم را ای فریادرس فریادخواهان و برسان به امامان و پیشوایانم سلام و دعای مرا و شفیع ساز آنها را برای من در تمام آنچه از تو درخواست کردم و برسان هدیه مرا به ایشان بدان سان که شایسته مقام آنها است و بیفزا برای آنها آنچه را تو سزاوار آنی به چندین برابر که شماره اش نتواند جز تو و جنبش و نیروئی نیست جز به خدای والای بزرگ و درود خدا بر پاکیزه ترین فرستادگان محمد و آل پاکش
مؤلف گوید که علاّمه مجلسی در بحار از بعض مؤلفات قدمای اصحاب زیارتی برای حضرت امام رضا علیه السلام نقل کرده که معروف است به جوادیّه و در آخر آن زیارت است که نماز زیارت بجا آور و تسبیح کن و هدیّه نما آنرا به آن حضرت پس بگو:
«اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ یا اَللَّهُ الدّآئِمُ» و این دعا را تا به آخر نقل کرده پس هرگاه در آن مشهد مقدس آن زیارت را خواندی این دعا را ترک مکن زیارت دیگر زیارتی است که ابن قولویه از بعض ائمه علیهم السلام روایت کرده که فرمودند چون به نزد قبر امام رضا علیه السلام بروی بگو:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِی بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضَی الاِْمامِ التَّقِی النَّقِی وَحُجَّتِکَ عَلی مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّری الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
زیارت دیگر زیارتی است که شیخ مفید در مُقنِعه نقل کرده فرموده می ایستی نزد قبر آن حضرت بعد از آنکه غُسل زیارت کرده
باشی و پاکیزه ترین جامه های خود را پوشیده باشی و می گوئی:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِی اللَّهِ وَابْنَ وَلِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اِمامَ الْهُدی وَالْعُرْوَةَ الْوُثْقی وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّکَ مَضَیْتَ عَلی ما مَضی عَلَیْهِ آبآؤُکَ الطّاهِرُونَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ لَمْ تُؤْثِرْ عَمی عَلی هُدی وَلَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ اِلی باطِلٍ وَاَنَّکَ نَصَحْتَ لِلَّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاَدَّیْتَ الاَْمانَةَ فَجَزاکَ اللَّهُ عَنِ الاِْسْلامِ وَاَهْلِهِ خَیْرَ الْجَزآءِ اَتَیْتُکَ بِاَبی وَ اُمّی زآئراً عارِفاً بِحَقِّکَ مُوالِیاً لاَِوْلِیآئِکَ مُعادِیاً لاَِعْدآئِکَ فَاشْفَعْ لی عِنْدَ رَبِّکَ
پس بچسبان خود را به قبر و ببوس آنرا و بگذار دو طرف روی خود را بر آن پس بگرد به جانب سر و بگو:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَوْلای یَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ و َبَرَکاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّکَ الاِْمامُ الْهادی وَ الْوَلِی الْمُرْشِدُ اَبْرَءُ اِلَی اللَّهِ مِنْ اَعْدآئِکَ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَی اللَّهِ بِوِلایَتِکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ و َبَرَکاتُهُ
خدایا درود فرست بر علی بن موسی الرضا آن امام پسندیده با تقوای پاک و حجت تو بر هر که روی زمین و هر که در زیر زمین است آن راستگوی شهید درودی بسیار و تام و تمام و پاکیزه و پیوسته و پی در پی و دنبال هم مانند بهترین درودی که می فرستی بر یکی از دوستانت سلام بر تو ای ولی (و نماینده) خدا و فرزند ولی او سلام بر تو ای حجت خدا و فرزند حجت او سلام برتو ای پیشوای هدایت و رشته محکم حق، و رحمت خدا و برکاتش نیز بر تو باد گواهی دهم که تو به همان راهی رفتی که پدران
پاکت بدان راه رفتند درودهای خدا بر ایشان باد اختیار نکردی کوری (گمراهی) را بر هدایت و تمایل نگشتی از حق بسوی باطل و تو براستی خیرخواهی کردی برای خدا و پیامبرش و پرداختی امانت را پس خداوند پاداشت دهد از دین اسلام و مسلمانان به بهترین پاداش، آمده ام پدرم و مادرم به فدایت به درگاه تو برای زیارت با معرفت به حق تو و دوستدارم دوستانت را و دشمنم با دشمنانت پس شفاعت کن از من در نزد پروردگارت سلام بر تو ای مولا و سرور من ای فرزند رسول خدا و رحمت خدا و برکاتش بر تو باد گواهی دهم که توئی امام راهنما و سرپرست با رشد و هدایت بیزاری جویم بدرگاه خداوند از دشمنانت و تقرب جویم بدرگاه خدا بوسیله دوستی تو درود خدا و رحمت خدا و برکاتش بر تو باد
پس دو رکعت نماز زیارت بجا آور و بعد از آن هر چه خواستی نماز کن و بگرد به طرف پا پس دعا کن به آنچه می خواهی انشأاللّه.
مؤلف گوید که زیارت آن حضرت در ایّام و اوقات شریفه مختصّه به آن حضرت فضیلت بسیار دارد خصوصا در ماه رجب و بیست و سوّم ذی القعده و بیست و پنجم آن و ششم ماه رمضان چنانکه در محلّ خود در اعمال ماهها ذکر شد و غیر این روزها از ایّام دیگر که به آن حضرت اختصاصی دارد.
و چون خواستی وداع کنی آن حضرت را پس بگو آنچه را که در وداع حضرت رسول صلی الله علیه و آله می گفتی:
لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ تَسْلیمی عَلَیْک
َواگر خواستی بگو:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِی اللَّهِ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ اَللّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتی اِبْنَ نَبِیِّکَ و َحُجَّتِکَ عَلی خَلْقِکَ وَاجْمَعْنی وَاِیّاهُ فی جَنَّتِکَ وَ احْشُرْنی مَعَهُ و َفی حِزْبِهِ مَعَ الشُّهَدآءِ وَ الصّالِحینَ وَ حَسُنَ اُولَّئِکَ رَفیقاً وَ اَسْتَوْدِعُکَ اللَّهَ وَ اَسْتَرْعیکَ وَ اَقْرَءُ عَلَیْکَ اَلسَّلامَ آمَنّا بِاللَّهِ و َبِالرَّسوُلِ وَ بِما جِئْتَ بِهِ وَ دَلَلْتَ عَلَیْهِ فَاکْتُبْنا مَعَ الشّاهِدینَ
قرار ندهد خداوند این سلام را آخرین سلام من بر تو سلام بر تو ای نماینده خدا و رحمت خدا و برکاتش نیز بر تو باد خدایا قرار مده این بار را آخرین بار زیارت من از فرزند پیامبرت و حجت تو بر خلقت و گرد آور من و او را در بهشتت و محشورم کن با او در زمره حزب او با شهیدان و مردان شایسته و آنها نیکو رفیقانی هستند و تو را به خدا می سپارم و رعایتت را نسبت به خود خواهانم و سلام بر تو می رسانم، ایمان داریم به خدا و به رسول خدا و بدانچه تو آوردی و بدان راهنمائی کردی پس نام ما را در زمره گواهان ثبت فرما
مؤلف گوید که در اینجا چند مطلب است که شایسته و مناسب است ذکرش
اوّل:
به سند معتبر از حضرت امام علی نقی علیه السلام منقول است که هر که را بسوی خدا حاجتی بوده باشد پس زیارت کند قبر جدّم حضرت امام رضا علیه السلام را در شهر طوس و حال آنکه غسل کرده باشد و نزد سر آن حضرت دو رکعت نماز بکند و در قنوت نماز حاجت خود را بطلبد پس بدرستیکه مستجاب می شود مگر آنکه از برای گناهی یا قطع رحمی
سؤال کند بدرستیکه موضع قبر آن حضرت بقعه ای است از بقعه های بهشت و هیچ مؤمنی او را زیارت نمی کند مگر آنکه حق تعالی او را از آتش جهنّم آزاد می کند و داخل بهشت می گرداند.
دوّم:
علاّمه مجلسی نقل کرده از خطّ شیخ جلیل شیخ حسین بن عبدالصّمد والد شیخ بهایی که شیخ ابوالطّیّب حسین بن احمد فقیه رازی ره ذکر نموده که هرکس زیارت کند حضرت امام رضا یا دیگر از ائمه علیهم السلام را پس در نزد آن امام به جای آورد نماز جعفر را برای او نوشته شود به هر رکعتی ثواب کسی که هزار حجّ و هزار عمره بجا آورده باشد و هزار بنده در راه خدا آزاد کرده باشد و هزار مرتبه به جهاد ایستاده باشد با پیغمبر مرسل و برای اوست به هر گامی که بر می دارد ثواب صد حجّ و صد عمره و صد بنده آزاد کردن در راه خدای تعالی و نوشته شود برای او صد حسنه و محو شود از او صد سیّئه و کیفیت نماز جعفر در اعمال روز جمعه گذشت.
سوّم:
روایت شده از محوّل سجستانی که چون مأمون طلب کرد امام رضا علیه السلام را از مدینه به خراسان حضرت بجهت وداع با قبر پیغمبر صلی الله علیه و آله داخل مسجد شد و مکرّر با قبر آن حضرت وداع می کرد و بیرون می آمد و برمی گشت نزد قبر و در هر دفعه صدای مبارکش به گریه بلند بود من نزدیک آن حضرت رفتم و سلام کردم بر او جواب داد پس تهنیت گفتم او را به آن سفر فرمود مرا زیارت کن همانا من بیرون می شوم از جوار جدّم و می میرم در غربت و دفن می شوم در پهلوی هارون.
و شیخ یوسف بن حاتم شامی در دُرّ النّظیم فرموده که روایت کردند جماعتی از اصحاب امام رضا علیه السلام که
آن حضرت فرمود زمانی که من خواستم بیرون بیایم از مدینه بسوی خراسان جمع کردم عیال خود را و امر نمودم ایشان را که بر من گریه کنند تا بشنوم گریه ایشان را پس تقسیم کردم در بین ایشان دوازده هزار دینار و گفتم به ایشان که من بر نمی گردم بسوی عیالم هرگز پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را به مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله و گذاشتم دست او را بر کنار قبر و چسبانیدم او را به آن قبر شریف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلی الله علیه و آله و امر کردم جمیع وکیلان و حشم خود را به شنیدن و اطاعت فرمایش او و آنکه مخالفت او را ننمایند و فهمانیدم ایشان را که او قایم مقام من است.
و سیّد عبدالکریم بن طاوس روایت کرده که زمانی که مأمون حضرت امام رضا علیه السلام را طلبید از مدینه به خراسان حضرت حرکت فرمود از مدینه بسوی بصره و به کوفه نرفت و از بصره توجّه فرمود بر طریق کوفه به بغداد و از آنجا به قم و داخل قم شد اهل قم پیشباز آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه می کردند در باب ضیافت آن حضرت و هرکدام میل داشتند که آن بزرگوار بر او وارد شود حضرت فرمود که شتر من مأمور است یعنی هر کجا او فرود آمد من آنجا وارد می شوم پس آن شتر آمد تا در یک خانه خوابید و صاحب آن خانه در شب آن روز در خواب دیده بود که حضرت امام رضا علیه السلام فردا میهمان
او خواهد بود پس چندی نگذشت که آن محل مقام رفیعی گشت و در زمان ما مدرسه معموره است.
و شیخ صدوق به سند خود از اسحق بن راهویه نقل کرده که گفت چون امام رضا علیه السلام به نیشابور آمد و خواست از آنجا حرکت نماید جمع شدند خدمت آن حضرت اصحاب حدیث و عرض کردند یابن رسول الله تو از نزد ما می روی و برای ما یک حدیثی نمی فرمایی که ما استفاده کنیم آنرا از جناب تو آن حضرت در عماری نشسته بود سر خود را بیرون نمود و فرمود شنیدم پدرم موسی بن جعفر فرمود شنیدم پدرم جعفر بن محمّد فرمود شنیدم پدرم محمّد بن علی فرمود شنیدم پدرم علی بن الحسین فرمود شنیدم پدرم حسین بن علی فرمود شنیدم پدرم امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهم السلام فرمود شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود شنیدم جبرئیل می گفت شنیدم خداوند عزّوجل فرمود «لااِلهَ اِلا اللَّهُ حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی» این حدیث شریف را فرمود و حرکت نمود چون شتر راه افتاد صدا زد ما را و فرمود بِشُرُوطِها وَ اَنَا مِنْ شُرُوطِها و ابوالصّلت روایت کرده که چون امام رضا علیه السلام به ده سرخ رسید در وقتی که به نزد مأمون می رفت گفتند یابن رسول الله ظهر شده است نماز نمی کنید پس فرود آمد و آب طلبید گفتند آب همراه نداریم پس بدست مبارک خود زمین را کاوید آنقدر آب جوشید که آن حضرت و هر که با آن حضرت بود وضو ساختند و اثرش تا امروز باقیست و چون داخل سناباد شد پشت مبارک خود را
گذاشت به کوهی که دیگها از آن می تراشند و فرمود که خداوندا نفع ببخش به این کوه و برکت ده در هر چه در ظرفی گذارند که از این کوه تراشند و فرمود که از برای آن حضرت دیگها از سنگ تراشیدند و فرمود که طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن دیگها پس از آن روز مردم دیگها و ظرفها از آن تراشیدند و برکت یافتند.
چهارم:
صاحب مطلع الشّمس نقل کرده که در بیست و پنجم ذی الحجّة سنه هزار و شش شاه عبّاس اوّل وارد مشهد مقدّس گردید دید که حرم مطهّر را عبدالمؤمن خان اوزبکی غارت کرده و سوای محجّر طلا دیگر چیزی در آنجا نگذاشته و در بیست و هشتم ذی الحجّه از مشهد به هرات رفت و هرات را استرداد کرده بعد از نظم آنجا رجعت به مشهد نمود یک ماه در آنجا توقّف نموده و صحن مقدّس را مرمّت کرده و خدّام بقعه مبارکه را احسان و رعایت فرموده معاودت به عراق فرمود در اواخر سنه هزار و هشت مجدّدا شاه عبّاس به مشهد مقدّس رفته زمستان را در آنجا گذرانید و خدمت خادم باشی گری آستانه مقدّسه را خود متقلّد و مشغول بود چنانچه شبی با مقراض سر شمعها را می گرفت شیخ بهایی علیه الرّحمه بالبدیهة این رباعی را انشاد کرد:
پیوسته بُوَد ملایک علّیین پروانه شمع روضه خُلد آیین
مقراض به احتیاط زن ای خادم ترسم ببری شهپر جبریل امین
و در سنه هزار و نُه بنا به نذری که شاه عباس کرده بود که پیاده به مشهد برود پیاده به مشهد مشرّف گشت و در بیست و هشت روز
آن مسافت بعیده را قطع فرمود صاحب تاریخ عالم آرا این اشعار در این باب نگاشته:
غلام شاه مردان شاه عبّاس شه والا گُهر خاقان امجَد
بطوف مرقد شاه خراسان پیاده رفت با اخلاص بیحدّ
تا آنکه گفت:
پیاده رفت شد تاریخ رفتن ز اصفاهان پیاده تا به مشهد (1009)
و چون به مشهد مقدّس رسید صحن مبارک را وسعت داد و ایوان علی شیر که درگاه روضه متبرّکه از آنجا بوده و در یک گوشه صحن اتّفاق افتاده بود و بدنما بود در وسط قرار داد و ایوانی مقابل آن در طرف دیگر بساخت و خیابانی از دروازه غربی شهر تا شرقی طرح کردند که از هر طرف به صحن رسیده از میان ایوانها بگذشت و چشمه ها و قنوات احداث کرده به شهر آورد و نهری از میان خیابان و حوضی بزرگ در وسط صحن احداث نمود که آب از حوض گذشته به خیابان شرقی جاری شود و در بناهای مذکور کتیبه ها به خطّ میرزا محمّد رضای صدر الکُتّاب و علیرضای عبّاسی و محمّد رضای امامی رسم شد وهم شاه عبّاس قبّه مطهّره را به طلا تذهیب کرد چنانچه در کتیبه قبّه مطهّره به آن اشاره شده و صورت آن کتیبه چنین است:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ مِنْ عَظایِمِ تَوفیقاتِ اللَّهِ سُبحانَهُ اَنْ وَفَّقَ السُّلْطانَ الاَْعْظَمَ مَوْلی مُلُوکِ الْعَرَبِ وَالْعَجَمِ صاحِبِ النَّسَبِ الطّاهِرِ النَّبَوِی وَالْحَسَبِ الْباهِرِ الْعَلَوِی تراب اَقْدامِ خُدّامِ هذِهِ الْعَتَبَةِ الْمُطَهَّرَةِ اللاّهُوتِیَّةِ غُبارِ نِعالِ زُوّارِ هذِهِ الرَّوْضَةِ الْمُنَوَّرَةِ الْمَلَکُوتِیَّةِ مُرَوِّجِ آثارِ اَجْدادِهِ الْمَعْصُومینَ السُّلْطانِ بْنِ السُّلْطانِ اَبُو المُظَفِّر شاه عَبّاس الْحُسَیْنِی الْمُوسَوِی الصَّفَوِی بهادُرْخان فَاسْتَسْعَدَ بِالْمَجیی ءِ ماشِیا عَلی قَدَمَیْهِ مِنْ دارِ السَّلْطَنَةِ اِصْفَهان اِلی زِیارَةِ هذَا الْحَرَمِ
الاَْشْرَفِ وَقَدْ تَشَرَّفَ بِزینَةِ هذِهِ الْقُبَّةِ مِنْ خُلَّصِ مالِهِ فی سَنَةِ اَلْفٍ وَعَشْرٍ وَتَمَّ فی سَنَةِ اَلْفٍ وَسِتّ وَعَشَرَ
به نام خدای بخشاینده مهربان از توفیقات بزرگ خدای سبحان این بود که موفق داشت پادشاه بزرگ و سرور پادشاهان عرب و عجم دارای نسب پاک نبوی و حسب تابناک علوی خاک قدم خدام این عتبه پاکیزه آسمانی و غبار کفشهای زائرین این روضه نورانی ملکوتی رواج دهنده آثار اجداد معصومش سلطان پسر سلطان پادشاه پیروزمند شاه عباس حسینی موسوی صفوی بهادر خان پس سعادت یافت به آمدن با پای پیاده از پایتخت کشور یعنی اصفهان به زیارت این حرم شریف و تشرّف حاصل کرد به تزیین این گنبد از مال خالص خود در سال هزار و ده و اتمام پذیرفت در سال هزار و شانزده
پنجم:
شیخ طبرسی در اعلام الوری بعد از ذکر جمله ای از معجزات حضرت امام رضا علیه السلام گفته و امّا آنچه ظاهر شده برای مردم از بعد از شهادت آن حضرت تا زمان ما از برکت مشهد مقدّس آن حضرت و علامات و عجایبی که مشاهده کردند خلق بسیار و عامّ و خاصّ تصدیق آن نمودند و مخالف و مؤالف اقرار به آن نمودند بسیار بلکه از حدّ حصر خارج است و همانا در آن مشهد مقدّس کور مادرزاد و ابرص شفا یافتند و دعاها مستجاب شده و حاجات برآورده شده و شدائد و مُلِمّات برطرف شده و ما بسیاری از اینها را خود مشاهده کردیم و علم و یقینی که شک در آن راه نیابد پیدا نمودیم و شیخ اجلّ شیخ حُرّ عاملی در اثبات الهداة بعد از نقل این کلام از
شیخ طبرسی فرموده که:
مؤلف این کتاب محمّد بن الحسن الحرّ می گوید که من دیدم و مشاهده کردم بسیاری از این معجزات را همچنانکه شیخ طبرسی مشاهده نموده و یقین برای من حاصل شد همچنانکه برای او یقین حاصل شده بود در مدّت مجاورت من در مشهد مقدّس که بیست و شش سال می شود و شنیدم چیزهایی در این باب که از حدّ تواتر گذشته و در خاطر ندارم که من دعا کرده باشم در این مشهد و از خدا حاجتی خواسته باشم مگر آنکه برآورده شده الحمدُ لله و تفصیل را مقام گنجایش ندارد لهذا اکتفا کردیم به اجمال.
مؤلف این کتاب عبّاس قمّی گوید که:
در هر زمان آنقدر کرامات و معجزات از این روضه مقدّسه ظاهر می شود که احتیاج به نقل وقایع گذشته نیست و ما در باب دویّم در اعمال شب بیست و هفتم رجب اشاره کردیم به چیزی که مناسب این مقام بود و فعلاً مقام را گنجایش تطویل نیست بهتر آنکه این فصل را به همین جا ختم کنیم و این چند شعر را که از جامی نقل شده در مدح آن حضرت نقل نماییم:
سَلامٌ عَلی آلِ طه وَ یَّس سَلامٌ عَلی آلِ خَیْرِ النَّبِیّینَ
سلام بر خاندان طه و یاسین سلام بر خاندان بهترین پیمبران
سَلامٌ عَلی رَوْضَةٍ حَلَّ فیها اِمامٌ یُباهی بِهِ المُلْکُ وَ الدّینُ
سلام بر روضه ای که مسکن گرفت در آن امامی که افتخار کند بدان مُلک و دین
امام بحق شاه مطلق که آمد حریم درش قبله گاه سلاطین
شه کاخ عرفان گل شاخ احسان دُرِ دُرج امکان مه بُرج تمکین
علی بن موسی الرّضا کز خدایش رضا شد لقب چون رضا بودش
آیین
ز فضل و شرف بینی او را جهانی اگر نبودت تیره چشم جهان بین
پی عطر روبند حُوران جنّت غبار درش را به گیسوی مشکین
اگر خواهی آری بکف دامن او برو دامن از هر چه جز اوست بر چین
روز چهارشنبه به اسم حضرت موسی بن جعفر و امام رضا و امام محمد تقی و امام علی النقی علیهم السلام است بگو در زیارت ایشان
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَی آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّی أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَأکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَی یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًی لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ
شش رکعت است در هر رکعت حمد یک مرتبه و هل أتی علی الإنسان ده مرتبه
دعای آن حضرت
یَا صَاحِبِی فِی شِدَّتِی وَ یَا وَلِیِّی فِی نِعْمَتِی وَ یَا إِلَهِی وَ إِلَهَ إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ یَا رَبَّ کهیعص وَ یس وَ الْقُرْءَانِ الْحَکِیمِ أَسْأَلُکَ یَا أَحْسَنَ مَنْ سُئِلَ وَ یَا خَیْرَ مَنْ دُعِیَ وَ یَا أَجْوَدَ مَنْ أَعْطَی وَ یَا خَیْرَ مُرْتَجًی أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
برگرفته از کتاب هشتمین سفیر رستگاری
نوشته علی کرباسی زاده
نام مبارک امام هشتم علیه السلام، علی و نام پدر بزرگوارشان موسی علیه السلام و نام مادر گرامی اش تکتَم است.
البتّه به خاطر خصوصیات نیکویی که داشت به نامها و القاب دیگری نیز مشهور بود، ازجمله آنها:
نجمه، طاهر، سبیکه، ام البنین، سَکَن، صَقرَة، خیزران، سَلامه و سَمّان را می توان نام برد. که در روایات به همه این نامها اشاره شده است.
کنیه امام هشتم علیه السلام، ابوالحسن و لقب مبارکش رضاست و بعضی از القاب دیگر آن حضرت عبارت بود از:
رَضی، وَفِی، فاضل، صابر، صِدّیق، قُرَّةُعَینِ المؤمنین، نورالهدی، غیظ الملحدین، مکید الملحدین، سِراجُ الله، کُفوُالمَلِک، کافی الخَلقِ، ربُّ السَّریر، ربُ التَّدبیر.
ابن بابویه قمی از بزنطی روایت کرده که به خدمت حضرت جواد الأئمه علیه السلام رسیدم و عرض کردم، که بعضی از مخالفان شما، گمان دارند که وقتی مأمون پدر بزرگوار شما را ولیعهد خود قرار داد، ایشان را ملقّب به رضا نمود؟!
جواد الأئمه علیه السلام فرمودند:
به خدا سوگند دروغ می گویند، چرا که او پسندیده خدا در آسمان بود و رسول خدا و ائمه هدی علیهم السّلام در زمین از او راضی بودند و او را برای
امامت پسندیدند، لذا حق تعالی او را به رضا مسمّی گردانید.
عرض کردم:
مگر همه پدران گذشته شما پسندیده خدا و رسول و ائمه علیهم السّلام نبودند؟
فرمودند:
بلی.
عرض کردم:
پس چه شد که فقط او را در جمع آنها بدین لقب شریف مخصوص گردانیدند؟
فرمود:
چرا که مخالفان و دشمنان نیز او را پسندیده و همواره از او راضی بودند. کما این که موافقان و دوستان از او خشنود بودند و اجتماع دوست و دشمن بر رضایت از او، مخصوص آن حضرت بوده و بدین جهت این لقب را به ایشان اختصاص دادند.
لازم به ذکر است که علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام روز پنجشنبه یا جمعه، طبق مشهورترین اقوال روز یازدهم ذی القعدة الحرام سال 148 هجری در مدینه الرّسول به دنیا آمده است و از سن 25 سالگی به مدّت 30 سال امامت و رهبری شیعیان را به عهده داشتند و سرانجام در سن 55 سالگی طبق مشهورترین اقوال روز آخر ماه صفر سال 203 هجری به وسیله انگور زهر آلوده ای که مأمون ملعون به ایشان داد در شهر توس مظلومانه به شهادت رسید.
نقش انگشتری آن حضرت ما شاءَ اللهُ لاحَولَ وَ لاقُوَّةِ اِلاّ بِاللهِ بوده و به روایتی دیگر حَسبِی َ اللهُ بوده است که با قول مرحوم شیخ عباس قمی رحمه الله منافاتی ندارد، زیرا آن حضرت را دو انگشتری بوده که یکی از خود آن حضرت و دیگری از پدر بزرگوارشان به ایشان رسیده بود. همان طور که شیخ کلینی از موسی بن عبدالرحمن روایت کرده که گفت:
از امام ابی الحسن الرّضا علیه السلام از نقش انگشتری خود و پدرش سؤال کردم فرمود:
نقش انگشتری من
ما شاءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ است و از پدرم حَسبِیَ اللهُ و این همان انگشتر است که اکنون در دست دارم.
ولادت ابن بابویه قمی به سند معتبر از علی بن میثم روایت کرده است که حمیده خاتون، والده ماجده امام موسی بن جعفر علیه السلام که از خانواده اشراف و بزرگان عجم بود، کنیزی خریداری کرد و نام او را تُکتم گذارد و آن کنیز سعادتمند از نظر دین و عقل و حیاء بهترین زنان بود و همچنان بانوی خود حمیده خاتون را تعظیم و اکرام می نمود. حتّی به لحاظ احترام و تکریم هرگز در مقابل آن بی بی نمی نشست.
شبی حمیده خاتون در عالم رؤیا خدمت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله رسید و حضرت به او فرمودند:
ای حمیده! نجمه (تکتم) را به فرزندت موسی ببخش و او فرزندی به دنیا می آورد که بهترین اهل زمین باشد، لذا حمیده خاتون به موسی بن جعفر علیه السلام گفت:
ای فرزندم! تکتم جاریه ای است که در محاسن اخلاقی و ذکاوت کسی را بهتر از او ندیده ام و می دانم هر نسلی که ازاو به وجود آید پاکیزه و مطهّر خواهد بود، لذا او را به تو می بخشم و از تو می خواهم که رعایت حال او را بنمایی.
پس تکتم، جاریه امام موسی بن جعفر علیه السلام در حالی که هنوز دختر بود و وقتی که حضرت رضا علیه السلام از او به دنیا آمد، مادر مکرّمه آن حضرت او را طاهر نامید.
از طاهره چنین نقل شده است:
چون به فرزندم علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام حامله بودم، ابداً سنگینی حمل را در خود احساس نمی کردم و
زمانی که می خوابیدم صدای تسبیح و تهلیل و تعظیم حق تعالی را از درون شکم خود می شنیدم و می ترسیدم وچون بیدار می شدم دیگر صدایی نمی شنیدم و همین که آن نور دیده متولد گردید، دستهای خود را بر زمین گذارد و روی مبارک را به طرف آسمان بلند کرد و لبهایش حرکت می کرد و سخنانی می گفت که من متوجّه نمی شدم.
سپس نجمه آن نور دیده را در جامه سفیدی پیچید و به دست پدرش سپرد، حضرتش در گوش راست مولود اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و آب فرات طلب فرمود، و کاهش را به آن آب باز نمود و سپس مولود را به مادرش برگردانده و فرمود:
بگیر این را که بقیةالله است و در زمین حجّت خدا بعد از من خواهد بود.
چنانچه در تاریخ نقل شده است، علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام بسیار شیر می آشامیدند، روزی مادر آن حضرت (نجمه خاتون) تقاضا کرد که دایه ای برای حضرتش بیاورند که مرا یاری کند. به او گفتند مگر شیر تو کفایت نمی کند؟
گفت:
به خدا سوگند شیر من کم نیست، لکن نافله ها و اذکاری را که قبلاً به آنها مداومت داشتم به واسطه شیردادن کم شده است و بدین سبب کمکی می خواهم که اعمال گذشته خود را ترک ننمایم.
البته لازم به ذکر است که چگونگی خرید جاریه مشهور به تکتم (نجمه خاتون) برای موسی بن جعفر علیه السلام به گونه دیگری نیز در تاریخ بیان شده است که ظاهراً با روایت قبلی منافاتی ندارد و شاید که این دو قول قابل جمع با یکدیگر باشد و آن این که هشام می گوید:
روزی امام موسی بن جعفر علیه
السلام از من پرسیدند:
آیا خبر داری که شخصی از برده فروشان مغربی به اینجا آمده است؟
گفتم:
خیر … خبر ندارم.
حضرت فرمودند:
چرا آمده است، بیا تا نزد او برویم، سپس حضرت سوار بر مرکب شد و من هم در معیّت آن حضرت به آن محلّ روانه شدیم. وقتی به آن محل رسیدیم متوجّه شدیم که مردی از بازرگانان مغرب آمده و غلام ها و کنیزهای زیادی آورده است.
حضرت خطاب به آن برده فروش فرمودند:
کنیزان خود را به ما نشان بده و آن مرد هم 9 نفر از کنیزان خود را به حضرت عرضه کرد ولی حضرت هیچ یک از آنها را انتخاب نکردند.
و فرمودند:
کنیزان دیگری بیاور،
برده فروش گفت:
کنیز دیگری ندارم،
حضرت فرمودند:
تو باز هم کنیز داری و باید آنها را عرضه کنی.
گفت:
به خدا قسم به غیر از یک کنیز بیمار کنیز دیگری ندارم.
حضرت فرمودند:
همان را بیاور، ولی مرد برده فروش نپذیرفت، لذا حضرت مراجعت نمودند.
حضرت منصرف نشدند و روزی مرا به سوی او فرستاده و فرمودند:
به هر قیمتی که مطالبه کرد آن جاریه را برای من خریداری کن. وقتی که پیش برده فروش رفتم و آن جاریه را خواستم، قیمت سنگینی را مطالبه کرد. من هم قبول کردم و گفتم به این قیمت خریدارم. او هم پذیرفت و گفت:
او را به تو فروختم ولی بگو که آن مردی که دیروز با تو همراه بود چه کسی بود؟
گفتم:
مردی از بنی هاشم.
گفت:
از کدام گروه بنی هاشم؟
گفتم:
بیش از این چیزی نمی دانم.
گفت:
آگاه باش که این کنیز را از دورترین بلاد مغرب خریدم و روزی زنی از اهل کتاب این جاریه را که همراه من دید سؤال کرد:
این جاریه را از کجا آوردی؟
گفتم:
برای خود
خریده ام.
گفت:
سزاوار نیست که این کنیز نزد چون تویی باشد و بایستی که این جاریه برای بهترین اهل زمین باشد و زمانی که جاریه او شود، پس از مدّت کمی فرزندی از او متولد شود که شرق و غرب از او اطاعت کند و به همین ترتیب پس از مدتی علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام از او متولد شدند.
روایت شده که وقتی که موسی بن جعفر علیه السلام نجمه خاتون را خریدند، خطاب به گروهی از اصحاب فرمودند:
به خدا سوگند که من این جاریه را خریداری نکردم مگر به امر وحی الاهی، اصحاب کیفیّت آن را سؤال کردند.
حضرت فرمودند:
در خواب جدّ و پدرم علیهماالسّلام به نزد من آمدند و همراه آنها تکه ای از حریر بود که آن پارچه حریر را باز کردند، دیدم پیراهنی است و در آن صورت همین جاریه بود، پس جدّ و پدرم فرمودند:
ای موسی، همانا از این جاریه فرزندی برایت خواهد آمد که بعد از تو بهترین اهل زمین است، سپس مرا امر کردند که هر وقت آن مولود مبارک به دنیا آمد، نامش را علی بگذارم و فرمودند:
بزودی خداوند متعال عدل و رأفت و رحمت را به وسیله او ظاهر می نماید، پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق نماید و وای بر حال کسی که او را دشمن داشته وانکار نماید.
حال چیزی که ممکن است به نظر هر خواننده یا محققّی برسد این است که جمع این در روایت چگونه ممکن است؟
در جواب می توان گفت:
شاید احتمال دارد چنین بوده که موسی بن جعفر علیه السلام ابتدا این کنیز را برای مادر خود خریداری کرده و سپس
حمیده خاتون به مناسبت دستورالعمل رسول الله صلّی الله علیه و آله در عالم رؤیا، او را به فرزند خود موسی بن جعفر علیه السلام بخشیدند و این هم هیچ گونه مناقاتی با رؤیای موسی بن جعفر بین این دو قول در این صورت ممکن خواهد شد.
والله اعلم بالصواب.
چنانچه بیان شد، علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام طبق مشهورترین اقوال در روز یازدهم ذی القعده الحرام سال 148 هجری در مدینه الرسول دیده به جهان گشودند و حدود 25 سال زیر سایه پدر زندگی کردند و آنچه که از روایات استفاده می شود این است که حضرت این مدّت از عمر شریف خود را در مدینه سپری کردند و گاهی برای انجام فریضه حج و زیارت خانه خدا به مکه مکرمه تشریف می بردند.
چنانچه در تاریخ و روایات ذکر شده است، حضرت موسی بن جعفر علیه السلام دارای سی و هفت اولاد پسر و دختر بودند و نقل شده که سایر فرزندان آن حضرت از بزرگان و صاحبان کرامت بوده اند، هم اکنون به عنوان امامزاده ها دارای ابنیه و بقاع متبرکه بوده و در اطراف شهرها و روستاهای ایران و عراق و غیره، مظهر آثار و برکات و کرامات عدیده ای هستند، که ازجمله آنها حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها در قم و ابراهیم بن موسی علیه السلام در دولت آباد اصفهان حضرت احمدبن موسی مشهور به شاه چراغ در شیراز، و اسماعیل بن موسی و ابراهیم و حمزه در ری و محمّدبن موسی علیه السلام که هر کدام از اینها چراغهای هدایت و راهنمایان دین و مکتب اسلام بوده اند، البته در بین فرزندان آن حضرت،
علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام از همه عالم تر و داناتر و از هر جهت برتر بودند که در واقع جانشین پدر در امر امامت شدند.
مفضل بن عُمر می گوید:
بر ابی الحسن موسی بن جعفر علیه السلام وارد شدم، درحالی که فرزندش علی در دامان او بود و حضرت او را می بوسید واو را به دوش خود نهاده و به سینه می چسبانید و می فرمود:
پدر و مادرم فدای تو باد، چقدر تو خوشبویی! چه ذات و سرشت پاک و پاکیزه ای داری! چقدر فضل تو روشن و آشکار است!
من عرض کردم:
فدای تو شوم، همانا در دل من از این فرزند مودّتی قرار گرفته که برای هیچ کس به غیر از او قرار نگرفته بود.
حضرت فرمود:
ای مفضّل، او نسبت به من به منزله من است نسبت به پدرم. ذُرِّیّةُ بَعضُها مِنْ بَعضٍ وَاللهَ سَمیعُ عَلیمٌ.
عرض کردم او بعد از شما صاحب این امر (امامت) است.
حضرت فرمودند:
آری، کسی که او را پیروی کند به راه صحیح هدایت می شود و کسی که از او نافرمانی کند کافر خواهد شد.
بزنطی از خادم امام موسی بن جعفر علیه السلام روایت می کند، زمانی که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را از مدینه به عراق بردند، آن حضرت به فرزندش علی علیه السلام فرمود:
تا من زنده ام و خبر فوت من به تو نرسیده، باید هر شب در دهلیز خانه بخوابی.
خادم می گوید:
من هر شب بستر علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام را در دهلیز خانه مهیّا می نمودم و آن بزرگوار بعد از عشاء می آمد و تا به صبح در دهلیز می گذراند، چون صبح می شد به خانه تشریف می برد و چند سال به همین
منوال گذشت، یکی از شبها که بستر حضرت را مهیا نمودم تشریف نیاوردند و خانواده هم از غیبت آن حضرت بی اندازه ناراحت بودند و ما هم از این امر به وحشت افتادیم، تا این که صبح طالع شد و آن بزرگوار تشریف آورده و به نزد امّ احمد، بانوی حرم رفته و فرمودند:
آن امانتی را که پدرم نزد تو سپرده بود، حاضر کنید و به من تحویل دهید.
امّ احمد که این سخن را شنید، شروع به گریه کرد و گریبان چاک زد و گفت:
به خدا قسم که سید و آقای من وفات نموده است.
حضرت او را تسلی داده تا این که از بی قراری و گریه و زاری او جلوگیری فرمود و دستور داد که این راز را بر کسی افشا مکن تا خبر به والی مدینه برسد، سپس ام احمد، امانت هایی را که نزد خود داشت به علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام تحویل داد و عرض کرد:
روزی که پدرت مرا وداع نمود، این امانات را به من سپرده و به من امر فرمود: کسی را بر آن مطّلع مکن، چون من وفات نمودم، هر یک از فرزندان من که نزد تو آمده وآن را از تو مطالبه نمود به او تحویل بده و آگاه باش که من در چنین وقتی وفات کرده ام.
علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام امانتها را گرفته و امر فرمودند که خبر را پنهان نمایند تا خبر به طور طبیعی منتشر شود.
از آن شب دیگر امام رضا علیه السلام در دهلیز خانه نخوابید وبعد از چند روزی هم خبر شهادت موسی بن جعفر علیه السلام رسید و معلوم شد
که در آن شبی که حضرت رضا علیه السلام غیبت نموده، از مدینه به بغداد رفته و تجهیز پدر خود را انجام داده است؛ سپس بعد از آن هم علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام با اهل بیت مراسم عزاداری و سوگورای پدر بزرگوارشان را برپا نمودند.
امام علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام بعد از شهادت پدر گرامی اش در مدینه در مقام امامت و رهبری شیعیان، عمر شریف خود را به نشر علم و فضیلت و طاعت و عبادت الهی سپری نمودند، و همواره نزدیکان و اصحاب و دوستداران حضرت به ایشان مراجعه نموده و احکام و دستورات شرعی را سؤال می کردند، و از وجود پرفیض آن پیشوای دین کسب فیض می نمودند.
عموماً امام علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام در مسجدالنّبی صلّی الله علیه و آله جلوس داشتند و مردم برای سؤالات و رفع مشکلات خود، در آن مکان مقدّس به خدمت حضرت مشرف می شدند؛ چنانچه از تاریخ و روایات استفاده می شود، ظاهراً تا زمانی که هارون الرشید در قید حیات بود، تعرّضی به ساحت مقدّس آن حضرت نمی شد.
ابی صلت هروی می گوید:
از علی بن موسی الرّضا علیه السلام شنیدم که می فرمود:
من در روضه نبوی می نشستم و علما در مدینه بسیار بودند و زمانی که آنها در مسأله ای عاجز می شدند، به من اشاره می نمودند و مسائل را به من ارجاع می دادند و آن مسائل و مشکلات را حلّ می کردم.
ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبیین می نویسد:
زمان حضرت رضا علیه السلام شیعیان پشت گرمی و ظهور خاصّی یافته و تبلیغ می نمودند و خود حضرت نیز علناً تبلیغ کرده و با واقفیّه احتجاج می نمود.
قابل توجّه این
که حضرت علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام در طول دوران امامت خود در مدینه پیوسته برای مراسم حجّ و زیارت خانه خدا به مکّه مکرّمه مشرف می شدند و حتّی همان سالی که حضرت روانه خراسان شدند نیز، در مراسم حجّ حاضر شده و در این سفر جواد الائمه علیه السلام را نیز با وجود سن کودکی به همراه بردند، چون حضرت در خانه خدا مشغول طواف وداع بودند، حضرت جواد علیه السلام بر دوش غلام بود، و او حضرت جواد علیه السلام را طواف می داد، وقتی که حضرت جواد علیه السلام به حجر اسماعیل رسیدند از دوش غلام پایین آمده و آثار غم و اندوه در چهره آن حضرت پدیدار شد و مشغول دعا شدند وچون دعای حضرت جواد علیه السلام طولانی شد، موفّق (غلام امام رضا علیه السلام) عرض کرد:
فدایت شوم، برخیز تا برویم، حضرت جواد علیه السلام فرمودند:
من این محل را ترک نمی کنم تا وقتی که خدا خواهد.
موفّق خدمت حضرت رضا علیه السلام آمده و جریان را بیان کرد،
علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام نزد فرزند خود آمده و فرمود:
ای حبیب من! برخیز، حضرت جوادالائمه علیه السلام عرضه داشتند:
ای پدر، چگونه برخیزم و حال آن که شما خانه کعبه را وداع فرمودند که دیگر به آن مراجعت نخواهید کرد؛ سپس شروع به گریه نمودند.
به هر حال جوادالائمه علیه السلام امر پدر را اطاعت نموده و از جای برخاسته و همراه پدر روانه شدند.
از اقوال مورّخان و ظاهر روایات استفاده می شود، وقتی که مأمون به خلافت رسید و زمام امور را به دست گرفت، به شکلی که بر اطراف و اکناف
کشور اسلامی تسلّط پیدا کرد، پایتخت خود را در مرو قرار داد و زمامداری عراق را به حسن به سهل تفویض نمود؛ لکن در اطراف ممالک حجاز و یمن آثار فتنه و آشوب بلند شد؛ بعضی از سادات برای کسب خلافت، عَلَمِ مخالفت بر افراشته و داعیه حکومت داشتند، چون خبر در مرو به مأمون رسید، برای چاره جویی با وزیر و مشاور خود فضل بن سهل ذوالرّیاسیّن برادر حسن بن سهل مشورت نمود وبعد از مشورتها و تدابیر فراوان، تصمیم مأمون بر آن شد که علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام را از مدینه دعوت نماید که به مرو آمده و ایشان را ولیعهد خود قرار دهد. به این قصد که سایر سادات را مهار کرده تا از او اطاعت نمایند و فکر خلافت را از اذهان خود بیرون کنند؛ لذا رجاء ابن ابی ضحاک را با بعضی از نزدیکان و خاصّان به سوی مدینه به خدمت آن حضرت فرستاد که آن بزرگوار رابه سفر خراسان ترغیب نمایند.
زمانی که فرستادگان مأمون به خدمت حضرت رسیدند، در درجه اول حضرت مکرّراً امتناع ورزیدند؛ ولی چون اصرار و پافشاری آنان از حد گذشت حضرت به جهت تقیّه آن سفر محنت بار را اجباراً پذیرفتند.
چون حضرت عزم سفر به مرو و خراسان نمودند برای وداع با جدّ بزرگوارشان رسول الله صلّی الله علیه و آله وارد مسجد النّبی شده و مکرّر با قبر حضرت وداع کرده و خارج می شدند، وسپس کنار قبر برمی گشتند وهر مرتبه صدای مبارک را به گریه بلند می نمودند.
محول سجستانی می گوید:
من نزدیک حضرت رفته و سلام کردم، حضرت جواب دادند. پس
حضرت را نسبت به سفر تبریک گفتم.
حضرت فرمود:
زیارت کن مرا؛ چرا که همانا از جوار جدّم رسول الله صلّی الله علیه و آله خارج می شوم و در غربت می میرم و در کنار هارون دفن می شوم.
شیخ یوسف بن حاتم شامی، یکی از شاگردان محقق حلّی، در درّالنّظیم می نویسد: گروهی از اصحاب امام رضا علیه السلام روایت کرده اند که آن حضرت فرمودند:
زمانی که می خواستم از مدینه به سوی خراسان رهسپار شوم، خانواده خود را جمع کرده و امر کردم که برای من گریه کنند تا گریه ایشان را بشنوم و دوازده هزار دینار در بین آنها تقسیم نمودم و به آنها گفتم که دیگر بر نمی گردم؛ سپس پسر جواد الائمّه علیه السلام را به مسجد رسول الله صلّی الله علیه و آله بردم و دست او را بر قبر گذاشتم و او را به قبر شریف چسبانیدم و از رسول الله صلّی الله علیه و آله محافظت او را مسئلت نمودم، و تمام و کلا و نزدیکان خود را به فرمانبرداری و اطاعت از دستورات او امر نمودم و از آنها خواستم که با او مخالفت نکنند و قائم مقامی او را برای خود، به آنها متذکّر شدم.
حضرت علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام بعد از گذشت حدود 52 سال از عمر شریفشان و بعد از این که حدود 27 سال در مدینةالرّسول شیعیان را امامت و رهبری نمودند، راهی سفر به سوی خراسان و مرو شدند.
سیّد بن طاووس (متوفّای 693ه) در کتاب فرحةالغری روایت کرده:
زمانی که مأمون حضرت امام رضا علیه السلام را از مدینه به خراسان طلب نمود، حضرت حرکت کرده و از مدینه به سوی بصره، سپس به بغداد رهسپار شدند.
صنیع الدوله صاحب کتاب تاریخ مطلع الشمس می گوید:
آنچه از مسیر حضرت معلوم شده، آن است که از بصره به اهواز و قسمت عرب نشین ایران رفته
از آنجا به فارس و شهر ارجان (بهبهان کنونی) حرکت کرده و آن گاه از خاک اصفهان عبور نموده و از همین مسیری که دشت آهوان و کوه میامی در آن واقع است به شهر نیشابور نزول اجلال فرمودند.
نگارنده کتاب تاریخ نایین می نویسد:
ظاهراً خط سیر حضرت بعد از این که از مدینه به بصره رفته و از ارجان و فارس گذشتند، چنین است که از اهواز و رام هرمز و بهبهان و کهکیلویه و شلمزار (که از توابع چهارمحال است) و کرون (از مناطق اطراف نجف آباد اصفهان) و قهپایه (کوهپایه اصفهان) و نایین و انارک و بیابانک و خور و راه کویر (طبس) و سمنان و آهوان و دامغان و شاهرود و میامی و میان دشت و الحاق (الحق) و عباس آباد و سبزوار و نیشابور و دهسرخ و طُرق و مشهد (سناباد) به سرخس و مرو، رهسپار شده اند.
شیخ صدوق از رجاء بن ابی ضحاک روایت کرده که گفت:
مأمون مرا فرستاده تا حضرت رضا علیه السلام را از مدینه به مرو آورم و امر کرد که آن جناب را از بصره و اهواز و فارس حرکت دهم و از طریق قم عبور ندهم و نیز امر کرد آن جناب را در شب و روز محافظت کنم تا به او برسانم و من از مدینه تا مرو خدمت آن حضرت بودم و به خدا سوگند، مردی را در تقوا و کثرت ذکر خدا در جمیع اوقات و شدّت خوف از حق تعالی مانند آن حضرت ندیدم.
ابن علوان می گوید:
شبی در خواب دیدم که شخصی می گوید:
رسول الله صلّی الله علیه و آله به بصره آمده و
در خانه ای وارد شدند؛ در خواب به سوی حضرت شتافتم و حضرت را دیدم که همراه اصحابشان نشسته و طبقی از خرما در پیش روی دارند.
رسول الله صلّی الله علیه و آله مقداری خرما به من مرحمت نمودند و چون شمردم تعداد خرماها هیجده عدد بود، وقتی از خواب بیدار شدم وضو گرفته و نماز گزاردم؛ سپس آمدم آن محل را که در خواب دیده بودم شناسایی کردم، به همان گونه که در خواب مشاهده کردم، پس از مدّتی شنیدم:
علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام به بصره وارد شدند، به زیارت حضرت مشرّف شدم، اتفاقاً حضرت در همان منزل نزول اجلال فرمودند که چندی قبل در خواب دیده بودم و حضرت را دیدم که همچون جدّ بزرگوارش طبقی از خرما در پیش رو دارند و مقداری به من مرحمت فرمودند. هنگامی که شمردم دیدم هیجده عدد بود.
عرض کردم ای فرزند پیامبر! ممکن است بیشتر عطا بفرمایید؟
فرمودند:
اگر جدّم رسول خدا صلّی الله و علیه و آله بیشتر داده بود من هم می دادم.
از تاریخ و روایات استفاده می شود، زمانی که کاروان حضرت به اهواز رسید، ظاهراً به لحاظ گرمی هوای تابستان و مشقّت سفر، کسالتی بر حضرت عارض شد و از طرفی ابوهاشم جعفری که از اهالی ایدج (یکی از دهات اهواز) بود، شنید که حضرت رضا علیه السلام به اهواز تشریف آورده اند، لذا او از محل خود به اهواز آمده و خدمت امام علیه السلام مشرف شد و خود را معرفی نمود.
امام علیه السلام به او فرمودند:
برای من طبیبی حاضر کن، من طبیبی خبر نمودم.
حضرت نام گیاهی را با مشخصات و نشانه های آن ذکر فرمودند
وآن را از طبیب طلب نمودند.
طبیب گفت:
به غیر از شما کسی را نمی شناسم که نام این گیاه را بداند. از کجا شما این گیاه را شناخته اید؟
در این فصل تابستان که این گیاه یافت نمی شود، امام علیه السلام فرمودند:
پس کمی نیشکر بیاورید.
طبیب گفت:
این یکی از آن گیاه اول شگفت آورتر است، چراکه تابستان اصلاً موسم نیشکر نیست.
حضرت فرمودند:
هر دو گیاه در همین فصل تابستان یافت خواهد شد. به فلان محلی که خرمن گاه است بروید درآنجا مردی سیاه پوش را می یابید، پس از او بپرسید که نیشکر و فلان گیاه در کجاست؟ او به شما خواهد گفت.
ابوهاشم می گوید:
ما طبق دستور امام علیه السلام به آن محل رفته و آن مرد را یافتیم و از او گیاه مخصوص و نیشکر را مطالبه کردیم، او که مقداری از آن دو گیاه را به عنوان بذر برای سال آینده نگهداری کرده بود به ما نشان داده و ما گرفتیم و به خدمت امام علیه السلام برگشتیم.
طبیب از دیدن آن تعجب کرد که چگونه در این فصل این گیاهان پیدا شد، سپس طبیب از ابوهاشم جعفری سؤال کرد:
این شخص فرزند کیست؟
گفت:
فرزند سید پیامبران است.
طبیب گفت:
حقیقتاً بعضی از کلیدهای نبوّت را در دست دارد، کنایه از این که همانا داری معجزات نبوت و کار گشایی پیامبران است.
وقتی حضرت به قم رسیدند و داخل شهر شدند، اهل قم به استقبال آن حضرت آمدند و برای میهمانی کردن حضرت با هم مخاصمه کردند و هر کدام مایل بودند که حضرت بر او وارد شوند.
حضرت فرمودند:
شتر من مأمور است، و هر کجا فرود آید من همان جا وارد می شوم؛ لذا شتر آمد
تا کنار خانه ای خوابید. صاحب آن خانه در شب آن روز در خواب دیده بود که امام رضا علیه السلام فردا میهمان او خواهد شد؛ سپس از این مکان آثار و برکاتی ظاهر شد. مقام بلند مرتبه ای پیدا کرد. و هم اکنون به صورت مدرسه ای در آمده است.
البته بعضی قائلند که حضرت به شهر قم داخل نشده اند، به دلیل این که مأمون به فرستادگان خود دستور داده بود که حضرت را به شهرهای کوفه و قم داخل نکنند، به خاطر این که شیعیان حضرت در این دو شهر زیاد بودند.
بنابر خبری که در فوائد الرضویّه ذکر شده و همان طوری که در مطلع الشمس، مسیر امام علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام را از مدینه تا مرو برسی نموده، ظاهراً شهر اصفهان نیز از مناطقی است که حضرت در طول مسیر از آن عبور نموده و با قدوم مبارک خود آن را مزین نموده اند و حضرت با گذشتن از مسیر کوهپایه، رهسپار نایین شده اند.
آن چنان که در تاریخ نوشته شده است شخصی از مردم کرمنه (یا کَروَن که از توابع نجف آباد اصفهان است) در این سفر ساربان و شتردار حضرت بود. او در آن محدوده از حضرت اجازه مرخّصی خواست و عرض کرد مرا به مطلبی از خط مبارک خود مفتخر فرمایید تا بدان تبرّک جویم و با توجه با این که او شخصی از اهل تسنّن بود، حضرت شرحی را بدین مضمون مرقوم فرمود و به او دادند:
کُنْ مُحِبّاً لآلِ مُحَمَّد وَ اِنْ کُنتَ فاسِقاً وَ مُحِبّاً لُمحبیهِمْ وَاِنْ کانُوا فاسِقینَ.
دوستدار فرزندان رسول خدا باش، گرچه فاسق باشی، و دوستدار دوستداران
ایشان، اگر چه فاسق باشند.
بعد از آن اضافه فرمودند:
قالَ اَبُوذَر، رَضِی َاللهُ عَنْهُ:
قالَ لی رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه وآله:
یا اَباذر، اُوصیکَ فَاحْفَظْ، لَعَلَّ اللهَ اَنْ یَنْفَعَکَ بِهِ، جاوِرِ الْقُبورَ تَذَکَّرْ بِها الاخِرَة، وَ زُرها احیاناَ بِالنّهارِ وَ لا تَزُرْها باللَّیلِ.
ابوذر غفاری گفت:
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمودند:
ای ابوذر، تو را وصیّتی می نمایم، پس بر آن محافظت نما، شاید که خداوند متعال به واسطه آن تو را سودی برساند.
بر قبرها گذر کن که به واسطه آن یادی از آخرت کنی و آن قبور را حتّی الامکان روزانه زیارت کن و شبانگاهان زیارت مکن.
قابل توجه است که صاحب کتاب تاریخ نایین دو محل را در شهر اصفهان معرّفی می کند که جای قدم مبارک حضرت علی ّ بن موسی الرّضا علیه السلام و به عنوان قدمگاه آن حضرت می باشد و لکن در این مورد اختلاف است.
یکی دیگر از مناطقی که طبق مستندات تاریخی در مسیر عبور کاروان حضرت رضا علیه السلام بوده است، محدوده شهر نایین است و قابل توجه است که یکی از قصبات و دهات نایین که در فاصله یک فرسخی از شهر واقع شده، بافران می باشد که مسجد جامع معتبری در آن می باشد، بین بافران و نایین درختی پابرجا است که بسیار مورد تقدیس اهالی است، این درخت را به زبان محلّی (سیس) و همچنین (موم رضا) یعنی (درخت امام رضا علیه السلام) می نامند. و در ایّام بیست ویکم ماه مبارک رمضان و عاشورا، جمعیت زیادی به آن محل می آید و دست به توسل زده و حوائج خود را می طلبند و برگهای آن درخت را برای تبرّک به خانه های خود می برند؛
چون اثرات معجزه آسایی از آن درخت ظاهر شده است.
زمانی که حضرت در ادامه مسیر وارد نیشابور شدند، دو نفر از پیشوایان که یکی از آنها ابوزرعه و دیگری محمّد بن اسلم نام داشت و از حافظین احادیث شریف رسول الله صلّی الله علیه و آله به شمار می آمدند، به حضور آن حضرت مشرف شده و عرض کردند:
شما را به حقّ پدران پاک و گذشتگان کرامتان قسم می دهیم که صورت مبارک خود را برای ما نمایان کنی و حدیثی از پدران خود از جدّ بزرگوارت برای ما نقل کنی که ما بدین واسطه به یاد شما باشیم،
حضرت اشتر خود ار متوقف نمود و چهره مبارک نمایان کرد و چشمهای مردمی که در انتظار آن حضرت بودند به جمال حضرت منوّر گردید و عده ای از مردم فریاد می کشیدند و گروهی می گریستند و بعضی گریبان چاک زده و خود را به خاک می انداختند. تا نیمه روز مردم در همین حال و شور بودند. آن روز مردم به قدری گریه کردند و اشک ریختند که اگر جمع می شد چون نهر جریان پیدا می کرد. نمایندگان مردم و قضات فریاد کشیده می گفتند:
ای مردم گوش دهید و فرا گیرید، فرزند پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله را آزار ندهید. ساکت باشید.
بالاخره همه مردم ساکت شدند تا حضرت رضا علیه السلام حدیث را بیان کنند.
در آن روز برای نوشتن این حدیث سلسلةالذهب علاوه بر آن تعداد کثیری که این حدیث را حفظ نمودند، 24هزار قلمدان کشیده شده و (به لحاظ وسعت جمعیت چون ظاهراً صدای حضرت مستقیماً به همه مردم نمی رسید) ابوزرعه و محمّد بن اسلم کلمات این حدیث را
برای مردم بازگو کرده و به مردم منتقل می نمودند. و حضرت رضا علیه السلام حدیث را از پدران خود از قول رسول الله صلّی الله علیه و آله از جبرئیل و از خداوند متعال کلمه به کلمه بیان فرمودند:
کَلِمَةُ لااله اِلاَّ اللهُ حِصْنی فَمَن قالَها دَخَلَ حِصْنی وَمَن دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی.
کلمه لا اِله اِلاَّ اللهُ حصار و قلعه مستحکم من است، پس کسی که این کلمه را بگوید در حصار من داخل شده است و کسی که در حصار من داخل شود از عذاب من در امان است.
و چنین روایت کرده اند که وقتی حضرت این حدیث قدسی را برای مردم نیشابور بیان کردند و به راه افتادند، سپس برگشته و اضافه کردند:
بِشُرُوطِها وَاَنا مِنْ شُرُوطَها.
یعنی کلمه لااله الاَّ الله که حصن حصین اَلاهی است شروطی دارد واز جمله آن شرطها علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام هستند.
معنای شرط بودن امام رضا علیه السلام این است که هر کس ایمان به ولایت و امامت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام این است داشته باشد، مسلمان واقعی است، چرا که در بین فرقه ها و مذاهب مختلف اسلامی تنها آن فرقه ای که اعتقاد به علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام دارند شیعه دوازده امامی محسوب می شود و در بین مسلمانان هیچ مذهبی نیست که در آن ایمان به امامت و ولایت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام داشته باشند ولی دوازده امامی نباشند.
بنابراین، قلعه و مانع بودن کلمه طیّبه لااِلهَ اِلاَّ اللهُ از عذاب الهی فقط مربوط به شیعیان و منحصر به آنهاست و همان طوری که اگر کسی قائل به این کلمه طیّبه باشد، ولی
ایمان به رسول الله صلّی الله علیه و آله نداشته باشد، برای او ثمره ای ندارد، همچنین اگر کسی معتقد به جانشینان رسول الله صلّی الله علیه و آله به صورت کامل نباشد و قائل به کلمه طیّبه لا اِلهَ اِلاَّ الله باشد، این کلمه برای او حاصلی نخواهد داشت، چرا که لااِلهَ اِلاَّ الله گفتن او قولی بدون محتوا و ادّعایی بدون ایمان واقعی است و این است معنای این که علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام فرمودند:
بِشُرُوطِها وَاَنا مِنْ شُرُوطَها.
قابل توجّه است که اباصلت هروی روایت می کند:
وقتی که از حضرت درباره شهادت به لااِلهَ اِلاَّ الله سؤال شد که یقین و اخلاص در آن چیست؟
حضرت فرمودند:
طاعَةُ اللهِ وَ طاعَةُ رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه وآله، وَ وِلایَةُ اَهْلِ بَیْتِهِ علیهم السّلام.
یعنی:
اطاعت خدا واطاعت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و ولایت اهل بیت آن حضرت.
حسن ختام این بخش روایتی است که علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام از قول جبرئیل نقل کردند که:
یَقُول اللهُ عَزَّوَجَلَّ:
وِلایَةُ عَلی بْنِ اَبی طالِب حِصْنی فَمَن دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی.
یعنی:
خداوند عزّ وجلّ می فرماید:
ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام قلعه و حصار من است، پس کسی که داخل این قلعه شود از عذاب من در امان است.
پس آنچه، از مجموع این بحث و فرمایش امام علی بن موسی الرّضا علیه السلام نتیجه گیری می شود، این است که نشانه خلوص در کلمه توحید، اطاعت از خدا و رسول خدا و ولایت اهل بیت آن حضرت علیهم السّلام است و در نهایت کلمه طیّبه لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ؛ یعنی حصن حصین اِلاهی، در ولایت امام علی بن ابی طالب
علیه السلام خلاصه می شود.
کاشت درخت بادام
شیخ صدوق رحمه الله در ضمن روایتی بیان می کند که در نیشابور در خانه ای که حضرت در آن فرود آمدند درخت بادامی را غرس نمودند، و زمانی که آن بادام درختی بارور شد و پس از مدّتی که مردم نسبت به جریان درخت مطلع شدند از بادام آن درخت برای استشفاء استفاده می نمودند و هر کسی که دچار مرضی می شد و از میوه آن درخت می خورد شفا می یافت مثلاً کسی که به چشم درد مبتلا می گردید و از آن بادام بر چشم خود می گذارد شفا می گرفت و هر زن بارداری که وضع حمل بر او دشوار می شد واز بادام آن درخت می خورد دردش تخفیف پیدا کرده و در همان ساعت می زایید و حتّی برای درد حیوانات هم شفابخش بود.
ساخت حمّام و فعال نمودن چشمه
نیز در باب معجزات امام علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام در مدّت اقامت در نیشابور چنین روایت شده که در یکی از محله های نیشابور به نام قزوینی، حضرت حمامی بنا کردند، که فعلاً به نام حمام حضرت رضا علیه السلام مشهور است و ضمناً در همین محله چشمه ای بود که آب آن بسیار کم بود و حضرت رضا علیه السلام شخصی را امر کردند که آب آن را بیرون کشید تا این که آب آن چشمه به قدری زیاد شد که نزدیکی آن چاه حوضی را تشکیل دادند که به عمق چند پله پایین می رفت.
حضرت رضا علیه السلام این عمل را انجام دادند، مردم هم به آن بزرگوار تأسّی کرده؛ با آب آن حوض غسل می کردند و از آب آن برای تبرک می آشامیدند و نزدیک آن
حوض نماز می خواندند و در آنجا دعا کرده و حوائج خود را از خدا می خواستند و حوائج آنها روا می شد و آن چشمه را کهلان می نامند.
ظاهراً این منطقه همان قدمگاه کنونی است، که در حاشیه نیشابور واقع شده است و در آنجا بقعه ای بنا شده که در آن تخته سنگی حفظ می شود که جای قدم مبارک حضرت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام بر روی آن کنده شده و الان محل رفت و آمد عاشقان آن حضرت می باشد.
عبدالسّلام هروی روایت می کند:
وقتی که امام علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام از نیشابور به سوی مرو خارج شدند، به ده سرخ (که دهی است که ما بین نیشابور و مشهد) رسیدند. شخصی خدمت حضرت عرض کرد:
یابن رسول الله آفتاب رو به زوال است و ظهر شده، آیا نماز نمی گزارید؟
حضرت (از مرکب) فرود آمده و فرمودند:
آب حاضر کنید.
عرض شد:
آب همراه ما نیست. لذا حضرت به دست خود مقداری از زمین را کنده و در آن چشمه آبی ظاهر شد، پس حضرت وضو ساختند و کسانی که همراه با آن حضرت بودند نیز وضو گرفتند.
لازم به ذکر است که شیخ صدوق می نویسد:
هم اکنون نیز آثار آن چشمه درآن محل باقی است.
وقتی که حضرت داخل سناباد شدند، به کوهی که سنگ ترا شان از آن دیگ سنگی می تراشیدند، تکیه زده و دعا کرده فرمودند:
اَللّهُمَّ انْفَعْ بِهِ وَ بارِک فیما یُجْعَلُ (فیهِ وَ) فیما یُنْحَتُ مِنْهُ.
خداوندا، این کوه را پرسود ونافع قرار بده و به آنچه که ازآن می تراشند و درآن قرار می دهند برکت عطا فرما.
با این که حضرت کم خوراک و کم غذا بودند، دستور فرمودند که دیگ هایی از سنگ آن کوه بتراشند و غذای حضرت را در داخل آن بپزند.
پس با این کار از آن روز مردم نسبت به منافع این کوه و سنگ آگاه شدند و برکات دعای حضرت در آن ظاهر شد.
حضور در خانه حمید بن قحطبه در سناباد
حضرت در سناباد به خانه حمید بن قحطبه رفته و به قبّه ای که در آن قبر هارون الرشید بود داخل شدند و با دست مبارک خطّی کشید و فرمودند:
این جا تربت من است که
درآن دفن خواهم شد و خداوند متعال بزودی این مکان را محل رفت و آمد شیعیان و محبّین من قرار خواهد داد، به خدا قسم هیچ زائری از آنها مرا زیارت نمی کند و بر من سلام نمی دهد، مگر این که آمرزش و رحمتِ الاهی به واسطه شفاعت ما خانواده بر او واجب می شود؛ سپس حضرت روبه قبله کرد و چند رکعت نماز به جای آورده و دعاهایی خواندند و هنگامی که فارغ شدند، سجده ای طولانی نموده که من پانصد ذکر آن حضرت را شمردم؛ سپس برنامه حضرت تمام شد و کاروان از سناباد خارج شد و پس از آن، از طریق سرخس به مرو رسید.
پایتخت که در انتظار ورود علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام بود به دستور مأمون آذین بسته شده بود و روز دهم شوال که کاروان حضرت به مرو نزدیک می شد، خبر به مأمون رسیده و او همراه با فضل بن سهل و گروهی از امرا و بزرگان بنی عباس برای استقبال به چند فرسخی مرو رفته و با احترامات فراوان حضرت را به شهر مرو وارد کردند و دستور داد کنار خانه خود منزلی برای حضرت آماده کردند که به وسیله دری به خانه خود ارتباط داشت و همچنین سایر وسایل و مقدمات رفاه و آسایش را برای حضرت آماده کرد.
مأمون پس از چند روزی که به عنوان استراحت و رفع خستگی راه سپری شد، با حضرت مذاکراتی داشت که درآن گفتگوها، خلافت را به صورت تمام و ناتمام به حضرت پیشنهاد نمود، ولی امام علیه السلام از پذیرفتن آن شدیداً خودداری نمودند.
قابل توجّه این که فضل بن سهل با شگفتی گفت:
هیچ گاه مثل آن روز خلافت را بی ارزش و خوار ندیدم که مأمون به علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام اصرار واگذاری آن را می کرد و امام علیه السلام شدیداً از قبول آن خودداری می نمود.
اولین مذاکرات مأمون وعلی ّبن موسی الرّضا علیه السلام به این نحو بود که خدمت حضرت عرض کرد:
یابن رسول الله، من نسبت به فضل و علم و تقوا و پرهیزگاری و عبادات تو مطلع هستم و شما را نسبت به خلافت سزاوارتر و اولی تر از خود می دانم.
حضرت فرمودند:
من به بندگی خدا افتخار می کنم و به واسطه زهد در دنیا امید نجات از شرور دنیا را دارم و به
واسطه پرهیز از محرمات امیدوارم به غنیمتهای آخرت نائل شوم و به واسطه فروتنی در دنیا، عزّت نزد خداوند متعال را امیدوارم، سپس مأمون خدمت حضرت عرض کرد:
ولی من صلاح می بینم که خود را از خلافت بر کنار کرده و خلافت را به شما واگذار کنم و خود با تو بیعت کنم.
حضرت فرمودند:
اگر چنانچه این خلافت از آنِ تو است و خداوند برای تو قرار داده است، پس برای تو جایز نیست که لباسی را که خداوند به تو پوشانیده است درآورده و به دیگری بپوشانی و اگر چنانچه خلافت حقّ تو نیست و شأن تو نبوده، جایز نیست آنچه را که از تو نیست به دیگری تفویض نمایی.
مأمون عرض کرد:
یا بن رسول الله! شما ناگزیری که این امور را بپذیری.
حضرت فرمودند:
من هرگز به میل خود چنین کاری را قبول نمی کنم.
مأمون هم چند روزی دراین پیشنهاد خود کوشش کرده و اصرار می نمود تا این که دیگر ازاین امر مأیوس شده و به حضرت عرض کرد:
حال که خلافت را نمی پذیری و مایل به بیعت کردن من نیستی، پس ولیعهد من باش تا این که بعد از من خلافت نصیب تو باشد.
حضرت در جواب او فرمودند:
به خدا قسم، پدرم از قول پدرانش از امیرالمؤمنین علیه السلام و ایشان از رسول الله صلّی الله علیه و آله مرا خبر داد که همانا من قبل از تو (خطاب به مأمون) از دنیا می روم، در حالی که مظلومانه به واسطه سمّ کشته می شوم. ملائکه آسمان و زمین بر من گریه می کنند و در دیار غربت در کنار هارون الرشید دفن خواهم شد.
پس مأمون گریه کرد و گفت:
یابن رسول الله!، در
حالی که من زنده ام چه کسی تو را می کشد؟ و یا می تواند سوء قصدی نسبت به شما داشته باشد؟
پس حضرت فرمودند:
همانا اگر می خواستم بگویم چه کسی مرا می کشد، می گفتم.
مأمون عرض کرد:
یابن رسول الله! آیا می خواهی با این صحبتها خود را فارغ و این امر را از خود منع نمایی، برای این که مردم بگویند تو نسبت به دنیا تقوا داری؟
حضرت فرمودند:
به خدا سوگند، از وقتی که پروردگارم مرا خلق کرده دروغ نگفته ام، و به خاطر دنیا، نسبت به دنیا زاهد نشده ام و همانا من می دانم که تو چه قصدی داری.
مأمون گفت:
(اگر می دانی بگو که) من چه قصدی دارم؟
حضرت فرمودند:
اگر بگویم در امان هستم؟
مأمون گفت:
شما در امان هستید.
حضرت فرمودند:
تو قصد داری که به این واسطه (یعنی پیشنهاد ولایت عهدی) مردم بگویند:
علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام زهد و بی اعتنایی نسبت به دنیا نداشته، بلکه دنیا به او زهد و بی اعتنایی دارد و آیا نمی بینید که چگونه ولایت عهدی را به خاطر طمعی که به خلافت داشت پذیرفت؟
پس مأمون غضبناک شده و گفت:
شما همواره به من چیزهایی نسبت می دهید که نسبت به آن اکراه دارم و یا از قدرت من ایمن شده اید، پس به خدا سوگند یاد می کنم، اگر ولایت عهدی را پذیرفتی که هیچ، و گرنه تو را به آن مجبور می کنم؛ اگر قبول کردید که هیچ، و گرنه گردنت را می زنم.
حضرت فرمودند:
به تحقیق خداوند متعال مرا نهی فرموده که خود را به دست خود در مهلکه بیاندازم، پس اگر وضعیّت چنین است، هر چه می خواهی بکن. من این پیشنهاد (ولایت عهدی) را می پذیرم به شرط این که کسی را نصب نکنم، و
کسی را از مقامش بر کنار نکنم، و هیچ رسم و سنّتی را نقض نکنم، و دورادور در امور مشورت داشته باشم.
پس مأمون با این شرایط راضی شد و با وجود این که حضرت رضا علیه السلام نسبت به این امر کراهت داشت، حضرت را ولی عهد خود قرار داد.
سپس جشن ولایت عهدی علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام را به صورت جشنی مفصّل و ملوکانه برپا نمود. کلیّه سران و بزرگان و درباریان و مردم را امر به بیعت با حضرت نمود. خطبا و گویندگان را دستور داد که علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام را به مردم معرّفی و از آن حضرت تجلیل نمایند و همچنین دستور داد سکه ای رایج را به نام مبارک حضرت رضا بزنند و در نهایت تمام نیروهای خود را به کار گرفت که ولایت عهدی حضرت را به خاطر هدفی که داشت، در جامعه و مناطق مختلف بزودی منعکس کند.
در اواخر ماه مبارک رمضان سال 202 هجری، مأمون ضمن پیامی از حضرت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام تقاضا نمود که نماز عید فطر را آن بزرگوار امامت کنند. امام علیه السلام در جواب پیام او متذکّر شدند که من به هنگام قبول ولایت عهدی شرط نمودم که در هیچ یک از امور رسمی دخالتی نداشته باشم و به همین سبب از این کار نیز مرا معاف کنید.
مأمون عرض کرد:
همانا می خواهم به این واسطه شما را به مردم معرّفی کنم و فضل شما را مشهور نمایم، به خاطر این که مأمون بر این امر اصرار زیاد کرد،
حضرت فرمودند:
اگر مرا معاف کنید، پیش من مطلوبتر است و اگر
معاف نکنید، برای نماز همان گونه خارج می شوم که رسول الله صلّی الله علیه و آله و علی علیه السلام خارج شدند.
مأمون عرض کرد:
به هر شکلی که می خواهید خارج شوید مانعی ندارد.
از طرفی مأمون، تمام لشکریان و اهل شهر را امر کرد که سواره بر در خانه امام رضا علیه السلام حاضر شوند.
لذا تمام خلق از مرد و زن، و پیر و جوان در راهها و بر بامها اجتماع کردند و انتظار خروج آن حضرت را داشتند. و ملازمان به خصوص فرماندهان و لشکریان به صورت سواره بر در خانه حضرت حاضر شدند و ایستادند تا آفتاب طلوع کرد.
پس امام علیه السلام در منزل غسل نموده و لباس پوشیدند و عمامه ای را از جنس پنبه بستند و یک طرف از عمامه را بر سینه مبارک و طرف دیگر آن را در میان دو کتف مبارک قرار دادند و بوی خوش استعمال نمودند و عصا بر دست گرفته و به همراهان فرمودند:
آنچه من انجام می دهم، شما هم انجام دهید، بعد حضرت قبل از این که از خانه خارج شوند، پای خود را برهنه کرده و شلوار را تا نصف ساق پای مبارک بالا کشیدند و لباس خود را جمع نمودند. پس کمی پیش رفتند و سر مبارک را به طرف آسمان بلند کرده و تکبیر گفتند. همراهان حضرت نیز تکبیر گفتند و با همین هیأت بر درخانه آمدند. وقتی امرا و لشکریان بر خلاف انتظاری که داشتند حضرت را بدین صورت دیدند، ناخواسته بر زمین افتادند. بعضی از آنها فوراً با چاقو بند کفشها را بریده و مانند حضرت پا برهنه شدند و حضرت تکبیر گفته
و جمیع مردم همراه حضرت تکبیر می گفتند و چنان خیال می شد که همانا آسمان و زمین و دیوارها در جواب با او همراهی می کنند و در مرو با گریه و ضجّه مردم، انقلابی به وجود آمد به واسطه آنچه که مردم دیدند و تکبیر حضرت را شنیدند.
این خبر به مأمون رسید و فضل بن سهل به او گفت:
اگر امام بدین صورت به مصلّی برسد، فتنه بزرگی در میان مردم رخ خواهد داد و ترس آن هست که خون ما را بریزند. مأمون شخصی را به سوی حضرت فرستاده و عذرخواهی کرد که ما شما را به زحمت انداختیم و نمی خواستیم که شما به مشقّت بیفتید، پس شما مراجعت کنید و همان کسی که قبلاً برای مردم نماز می گزارد امروز نیز مردم را امامت می کند؛ لذا حضرت بی درنگ کفشهای خود را طلب نموده و پوشیدند و بر مرکب سوار شدند و برگشتند.
در آن روز اختلاف و غوغای شدیدی در بین مردم به راه افتاد و نماز منظّمی بپا نشد.
در یکی از سالهای ولایت عهدی علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام خشک سالی خراسان را فرا گرفت و مدّتی باران نبارید به گونه ای که مردم هراسان و وحشت زده بودند؛ بعضی هم از این جریان سوء استفاده نموده و احیاناً آن را به بد شگونی قدم و پذیرفتن ولایت عهدی امام علیه السلام تعبیر نمودند.
در چنین موقعی مأمون از حضرت رضا علیه السلام درخواست کرد که نماز استسقا بخواند و از خداوند متعال طلب رحمت نماید.
حضرت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام پذیرفته و دستور فرمودند؛ که مردم سه روز روزه بگیرند و روز سوم
که روز دوشنبه بود با جمعیت انبوهی به بیابان رفتند و بر منبری قرار گرفته و دست به دعا برداشته و عرض کردند:
بار پروردگارا تو حقّ ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیّت شمردی و همان گونه که دستور داده ای آنها به ما دست توسل زده و امیدوار فضل و رحمت تو هستند و چشم به احسان و نعمت تو دارند. پروردگارا باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازه ای که مردم به خانه های خود بازگردند.
یک باره آسمان دگرگون شد و قطعات ابر به یکدیگر رسید و بلافاصله پس از این که مردم به خانه های خود رسیدند، صدای غرّش رعد و برق برخاست و باران بسیاری بارید و همه جا را سیراب کرد.
بعد از دعای باران و نزول رحمت الاهی به برکت دعای حضرت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام بعضی از افراد حسود و منافق صفت به مأمون اعتراض کردند که چرا راضی شدی به ولایت عهدی علی ّ بن موسی الرضا علیه السلام که خلافت و حکومت از آل عباس جدا شده و به دست آل علی بیفتد؟
وقتی مأمون از این اتّفاق اظهار پشیمانی کرد، یکی از حاضرین به نام حمید بن مهران گفت:
امر علی بن موسی الرّضا علیه السلام را به من واگذار کن تا ضعف او را در ولایت عهدی به او ثابت کنم. مأمون گفت:
هیچ چیز نزد من مطلوب تر از این نیست.
حمید بن مهران گفت:
علما و قضات و موجّهین مملکت را دعوت کنید؛ لذا مأمون شخصّیتها را دعوت کرد و در مجلس مفصّلی که ترتیب داده بود، حاضر
شدند و اطراف مجلس نشستند.
حضرت رضا علیه السلام نیز در جایگاه خود نزول اجلال نمودند. حمید بن مهران خطاب به حضرت عرضه داشت:
مردم در حقّ شما زیاده روی می کنند و اگر شما نسبت به آن مطّلع شوید، حتماً بیزاری خواهید نمود. مثلاً شما با عده ای از مسلمین برای باریدن بارانی که دراین موسم معمول بود دعا کرده اید و بعد از این که باران نازل شد، مردم این قضیّه را به عنوان معجزه ای از شما قلمداد کردند و حال آن که امیرالمؤمنین مأمون از همه مردم برتر است و او موجب شد که شما به این مقام و مرتبه نائل شوید ولی مردم درباره او امثال چنین معجزه ای نقل نمی کنند.
حضرت در جواب او فرمودند:
این که تو یار خود مأمون را چنین یاد می کنی و مقام و منزلت مرا از جانب او می دانی، همانا مثل منزلت دادن عزیز مصر به یوسف است. (یعنی همان طوری که جاه و مقام عزیز مصر حقیقتاً غاصبانه بود و اعطای مقام به یوسف توسّط عزیز مصر به صورت ظاهری بود، همانا جاه و مقام مأمون نیز غاصبانه بوده اگر چه به حسب ظاهر مرا ولیعهد خود قرار داده است).
حمید بن مهران با کمال گستاخی عرض کرد:
ای پسر موسی تو! از حدّ خود تجاوز کردی؛ چطور باریدن باران در موسم به دعای شما بوده، بلکه چه بسا به دعای دیگر مسلمانان باران باریده است. گذشته از این، مگر معجزه ابراهیم خلیل را آورده ای؟! اگر شما راست می گویی به آن دو شیر که بر جایگاه مأمون منقّش شده اشاره کن که جان گرفته و مجسّم شوند و مرا بدرندّ.
حضرت به واسطه این گستاخی
به آن دو صورت شیر اشاره فرمودند و بر آنها فریاد زد:
بگیرید این فاجر را، ناگهان آن دو صورت شیر مجسّم شده و به طرف حمید بن مهران حمله کردند و تمام اعضای او را دریدند و پس از این که او را خوردند و خون او را لیسیدند به مأمون اشاره کردند و با زبان فصیح خدمت حضرت عرضه داشتند:
ای ولی ّ خدا، هر چه امر می کنید با این (مأمون) انجام خواهیم داد. مأمون یک دفعه غش کرد و زمانی که او را به هوش آوردند، مجدّداً آن دو شیر سؤال را تکرار کردند.
حضرت فرمودند:
مطلبی برای من هست که این مأمون مجری آن است؛ بنابراین شما به صورت اصلی خود برگردید؛ لذا این جلسه که به قصد تضعیف حضرت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام برپا شده بود به قدرت الهی فقط موجب روشن شدن مقام و فضل و کرامات آن حضرت شد.
مدّتی که حضرت علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام در مرو حضور داشتند در محلّی نماز گزاردند و به همین خاطر در آن مکان مقدس مسجدی بنا شد که آن مکان مقدّس را مسجد زرد می نامند. مرحوم حاج شیخ عباس قمّی به نقل از مناقب ابن شهرآشوب می نویسد:
در این مسجد یکی از فرزندان امام علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام دفن شده و کرامت هایی نیز از آن جناب ظاهر شده است. مؤیّد این مطلب روایتی است که علاّمه بحرانی در عوالم العلوم نقل می کند و آن گویای این مطلب است که حضرت رضا علیه السلام دارای پنج پسر و یک دختر بودند و ضمن این که نامهای فرزندان حضرت را
نیز بیان می کند متذکّر شده است که آن فرزند حضرت رضا علیه السلام که در مرو مدفون است نامش علی است.
مورّخان در بیان این که چرا مأمون پایتخت را به بغداد انتقال داد، مطالبی نقل کرده اند. از جمله در ضمن قضیّه ای نقل شده که، حضرت رضا علیه السلام به مأمون فرمودند:
آیا نمی دانی که والی مسلمین همچون ستون در وسط خیمه است و هر که بخواهد باید بتواند به آسانی به او دسترسی پیدا کند؟
مأمون عرض کرد:
ای آقای من، شما چه دستور می دهید؟
حضرت فرمودند:
نظر من آن است که دارالخلافه و مرکز حکومت خود را به محل حکومت پدران و اجدادت قرار دهی و به امور مسلمین توجّه نمایی و آنها را به دیگران واگذار نکنی.
عرض کرد:
آنچه شما فرمودید، صحیح است؛ لذا برای پایتخت به سوی بغداد عزم سفر نمود و ظاهراً علّت استقبال او از این پیشنهاد این بود که خودش مایل بود به بغداد پایتخت حکومت پدران خود برود و با بنی عباس ملاقات نماید، ضمناً امرای عرب و کسانی را که برای حفظ حکومت او و پدرانش کوشش کرده اند جمع کرده و جذب حکومت خود نماید؛ لذا کاروان حکومتی مأمون با حضور او و فضل بن سهل (وزیر و فرمانده لشکر) از مرو حرکت کرده و به طرف بغداد رهسپار شدند.
امّا به چه دلیل و برای اجرای چه نقشه ای بود که مأمون از نظر حضرت رضا علیه السلام تبعیّت کرد و مرکز حکومت خود را تغییر داد، دقیقاً مشخص نیست.
شاید به این جهت بوده که مأمون مایل بود به بغداد، پایتخت حکومت پدران خود برود و با بنی عباس ملاقات کند و امرای
عرب و کسانی را که سالها برای حفظ حکومت او و پدرانش کوشش کرده اند، جمع کرده و جذب حکومت خود نماید.
لکن مشکلی که او را از رفتن به بغداد باز می داشت، این بود که عدّه ای از مردم از فضل بن سهل، ظلم و ستم بسیاری دیده و از او دلخوشی نداشتند؛ زیرا بعضی از آنها را از کار برکنار کرده بود و نیز برای نابودی هرثمه توطئه کرده و طاهر بن حسین را تبعید کرده بود و یا هر عمل دیگری که موجب نا رضایتی مردم شده بود و از همه اینها گذشته فضل با این که قدرت را کاملاً در دست ندارد، ولی با شرایط مختلف آن چنان در حکومت مأمون اعمال نفوذ کرده بود، که مأمون با وجود این که خلیفه بود آزادانه حکومت نمی کرد.
علاوه بر این مشکل دیگر این بود که مأمون خلافت را از خاندان بنی عباس خارج کرده و علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام را ولیعهد خود قرار داده بود و حضرت در این سفر او را همراهی می فرمودند و در این صورت چگونه می توانست حمایت بنی عباس را به خود جلب نماید؟
لذا این دو مشکلی است که با وجود آن (یعنی قدرت فضل و وجود علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام) امکان ورود به بغداد و حکومت در آن برای مأمون محدود می شود و در واقع به همین دلایل بود که آن همه بحرانها و شورش ها در بغداد موجب شده و عمویش ابراهیم بن مهدی را در مقابل او علم کرده است.
بنابراین مأمون حس می کرد اگر این دو مانع را از سر راه خود برداشته و فضل بن
سهل و علی بن موسی الرّضا علیه السلام را به قتل برساند، دیگر راحت خواهد شد و حکومت در بغداد تا حدودی برای او میسّر خواهد گشت.
و لکن از طرفی وجود دوستان و شیعیان علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام و عوامل قدرتمند فضل بن سهل مانع و مشکل بزرگی برای انجام این دو قتل بود.
البتّه حسن بن سهل استاندار عراق بود و با تکیه بر قدرت برادرش فضل بن سهل سالها حکومت می نمود و مخالفین را دربند کشیده بود؛ ولی فضل بن سهل بیم آن داشت که اگر مخالفین اطراف مأمون را بگیرند و از خاندان سهل شکایت کنند، چه عذری بیاورد؟ و چگونه می تواند مقام خود را حفظ کند؟
لذا فضل بن سهل خود، از رفتن به بغداد وحشت بسیار داشت و با تدبیراتی که داشت، احتیاطاً قبل از حرکت از مرو امان نامه مفصّلی از مأمون گرفت ولی غافل از این که مکر بالای مکر بسیار است.
مأمون به پیشنهاد فضل بن سهل حضرت رضا علیه السلام را به مرو دعوت کرد، به این نیّت که ساداتی که در گوشه و کنار، عَلَم مخالفت با او را بلند کرده بودند، ساکت نموده و به علاوه اذهان عمومی و نظر مریدان و ارادتمندان به آن حضرت را نسبت به ایشان برگرداند و حضرت را نزد ایشان تضعیف کند و قصد داشت چنین وانمود کند که حضرت حبّ جاه و مقام دارد و طالب دنیاست؛ ولی غافل از این که همه دلها به دست خداوند متعال بوده و فقط او مقلّب القلوب است نه دیگران.
بر خلاف خواسته مأمون این ولایت عهدی سبب شد که محبّت
مردم روز به روز نسبت به آن حضرت مضاعف گردد؛ لذا مأمون تصمیم گرفت که علما و دانشمندان گوناگون را از مذاهب و مکاتب مختلف دعوت کند و آنها در بحث و مناظره حضرت را شکست دهند و عجز و ناتوانی و نقصان علمی حضرت شهره عام و خاص گردد؛ ولی این نقشه مأمون نیز نتیجه معکوس داد و موجب شد که علم و فضل و کمالات حضرت روشن تر شده و حتی علمای بزرگ نیز به ایشان ایمان آوردند؛ چرا که علمای تمام مکاتب اعم از اسلام و یهود و نصارا و مجوس و دیگر فرقه ها در بحث و مناظره بدون استثنا مغلوب شده به علم و فضل و تسلّط حضرت بر جمیع علوم و معارف ادیان مختلف اعتراف می کردند و این مناظرات موجب شد که دانشمندان در بین طبقات مختلف اظهار کنند که حضرت رضا علیه السلام از مأمون بر خلافت و ولایت سزاوارتر است و طبیعتاً این خبرها با واسطه به گوش مأمون می رسید؛ لذا این حیله مأمون نیز با شکست عجیبی روبرو شد و به این نتیجه رسید که تنها راهی که باقی مانده مسموم نمودن و کشتن حضرت است.
بنابراین برای رسیدن به این هدف طرح قتل حضرت را در سر می پروراند و کاملاً دقت داشت که مردم خصوصاً ارادتمندان امام علیه السلام با قتل حضرت متوجّه نقشه او نشوند؛ لذا همیشه به حضرت احترام می گذاشت و ابراز علاقه و محبت مفرط به ایشان می نمود؛ ولی در باطن شدیداً بغض و کینه حضرت را در دل داشت و همواره طرحی برای قتل حضرت در سر می پروراند و به این نتیجه رسید که
فضل بن سهل در مشورتی که پیشنهاد ولایت عهدی امام رضا علیه السلام را نمود، اشتباه و خیانت کرده است.
هرثمة بن اعین می گوید:
یک شب، تا چهار ساعت از شب گذشته نزد مأمون بودم، وقتی اجازه مرخّصی داد، از او جدا شدم، نیمه های شب بود که شنیدم کسی دقّ الباب می کند. یکی از غلامان من جواب او را داد.
آن شخص به غلام گفت:
به هرثمه بگو:
مولایت تو را می طلبد.
هرثمه می گوید:
سریع برخاستم و لباسهایم را برگرفتم و به سوی مولایم رضا علیه السلام شتافتم. فرستاده حضرت جلو من داخل شد و من هم پشت سر او داخل خانه شدم و دیدم آقایم در حیات خانه اش نشسته است.
حضرت فرمود:
ای هرثمه بنشین. من نشستم،
حضرت فرمود:
آنچه می گویم گوش کن و آن را حفظ نما.
ای هرثمه! آگاه باش، وقت آن رسیده که نزد پروردگارم کوچ کنم و به جدّ بزرگوار و پدران نیکو کارم ملحق شوم. دیگر دفتر عمر من به پایان رسیده واین طغیانگر (مأمون) قصد آن دارد که مرا در قالب انگور و انار زهر بخوراند. او رشته نخ را به زهر آلوده خواهد کرد و به وسیله سوزن از دانه های انگور عبور می دهد و دست غلام خود به زهر آلوده خواهد کرد تا غلام با دستان زهر آلوده برای من انار دانه کند. او مرا طلب خواهد کرد و آن را به اجبار به من می خوراند و بعد از آن قضا و قدر الهی بر من خواهد رسید، وقتی رحلت می کنم، مأمون قصد دارد مرا به دست خود غسل دهد ولی درآن وقت تو پیام مرا آهسته به او ابلاغ کن و بگو اگر متعرّض غسل و کفن
و دفن من شود، خداوند مهلت نداده و عذابی که برای آخرت او آماده شده در دنیا بر او نازل خواهد شد، وقتی این خبر را به او بدهی، منصرف می شود و این کار را به عهده تو می گذارد و برای این که مشاهده کند تو چگونه مرا غسل می دهی بر بام خواهد رفت.
ای هرثمه! مبادا به غسل من مبادرت کنی تا این که در کنار خانه خیمه سفیدی برپا شود، همین که خیمه را مشاهده کردی مرا به داخل آن خیمه منتقل کن و خود در بیرون خیمه منتظر باش. مبادا، دامن خیمه را بالا بزنی و یا این که تماشا کنی؛ چرا که در این صورت هلاک خواهی شد. درآن وقت مأمون از بالای بام از تو سؤال می کند که شما شیعیان معتقد هستید که امام را غسل نمی دهد مگر امامی همچون او، پس حالا که پسر امام رضا علیه السلام در مدینه است بدن حضرت را چه کسی غسل می دهد؟
در جواب او بگو:
بله ما قائلیم که امام را باید امام دیگری غسل بدهد، امّا این در صورتی است که ظالمی ممانعت نکند؛ پس اگر کسی تجاوز نماید و بین امام و فرزندش جدایی بیندازد امامت امام از بین نمی رود و اگر تو امام رضا علیه السلام را در مدینه کنار خانواده اش باقی می گذاشتی، همانا فرزندش او را آشکارا غسل می داد و اکنون نیز پسرش او را غسل می دهد البته به نحوی که دیگران نمی فهمند.
سپس فرمودند:
بعد از ساعتی مشاهده خواهی کرد که خیمه گشوده می شود و بدن مرا به صورت غسل داده و کفن شده بر جایگاهی گذاراند؛ سپس آن جایگاه را بردارند
و به سوی مدفن ببرند.
حضرت علاوه بر این مطالب، نکات دیگری بیان کردند و به هرثمه فرمودند:
آنچه را که برای تو گفتم، حفظ بنما و عمل کن و در هیچ یک از آنها مخالف مکن، عرض کرد:
ای مولای من! پناه به خدا می برم اگر در یکی از موارد تو را مخالفت نمایم. هرثمه می گوید:
از خدمت حضرت با حالت حزن و اندوه خارج شدم و غیر از خدا کسی از باطن من خبر نداشت.
ابن بابویه قمی به سند معتبر در عیون اخبار الرّضا نقل می کند که یک روز قبل از شهادت حضرت رضا علیه السلام اباصلت نزد ایشان بود.
حضرت به او فرمودند:
ای اباصلت! به این قبّه ای که قبر هارون الرشید درآن است وارد شو و از چهار طرف قبر او مشتی از خاک بر گیر و نزد من بیاور. من طبق دستور حضرت وقتی آن خاک ها را آماده کردم، حضرت آن خاکی را که مربوط به پشت و پایین و بالای سر هارون بود، بویید و بر زمین انداخت و فرمود:
مأمون قصد دارد مرا پشت سر هارون دفن کند که قبر او قبله من قرار گیرد و دستور می دهد که آن ناحیه را حفر کنند، ولی زمانی که کلنگ می زنند به صخره ای اصابت می کند که اگر تمام کلنگ داران توس جمع شوند، نمی توانند آن را حرکت دهند. وقتی حضرت خاک سمت قبله را بویید، فرمود:
به زودی دفن من در این موضع خواهد بود، پس امر کن که این محل را حفر کنند تا ضریحی نمایان شود و امر کن که لحد آن را دو ذراع و یک شبر بسازند و حق تعالی هر اندازه که
خواهد آن را گسترده خواهد نمود و آن را باغی از باغهای بهشتی می گرداند.
سپس فرمودند:
در آن هنگام از جانب بالای سر قبر رطوبتی ظاهر می شود، همان وقت آنچه را که به تو می آموزم بخوان تا به قدرت الهی آن قدر آب می جوشد که لحد را فرا می گیرد و ماهیان کوچکی در آب ظاهر می شوند و این نانی را که به تو می دهم برای آنها در آب ریزه کن تا آن ماهیان بخوردند؛ سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و آن ماهیان ریزه را می بلعد؛ سپس ناپدید می شود.
پس درآن هنگام دست خود را در آب بگذار و این دعایی را که به تو تعلیم می کنم قرائت کن تا آبها برزمین فرو رود و قبر خشک گردد. و همانا این اعمال تو در حضور مأمون خواهد بود.
کاروان حکومتی مأمون وقتی به توس رسید به خاطر کسالت حضرت، چند روزی را در آنجا متوقّف و در باغ حمید بن قحطبه منزل گزید بنا به قولی در همین زمان و مکان بود که حضرت را به شهادت رساند؛ البته در باب کیفیت شهادت علی بن موسی الرّضا علیه السلام از تاریخ و روایات مطالب متعددی استفاده می شود و با بررسی اجمالی آنها تردید حاصل شده که آیا مأمون حضرت را مریض کرده یا به صورت طبیعی کسالت بر حضرت عارض شده و بعد مأمون در این کسالت حضرت را مسموم نموده و به شهادت رسانیده است یا این که حضرت به وسیله انگور مسموم شده یا به واسطه اناری که غلام مأمون با دست زهر آلوده برای حضرت دانه کرده است و آیا حضرت در حجره مأمون مسموم شده
یا در حجره خود، اینها مواردی است که به حسب ظاهر متضاد است.
ولی طبق آنچه که در تاریخ و روایات نقل شده و تفصیل آن به زودی خواهد آمد، مأمون چند مرتبه نسبت به حضرت رضا علیه السلام سوء قصد نمود و نقشه قتل حضرت را طرّاحی و اجرا کرد و از آن طرف به حسب ظاهر نشان می داد که از ارادتمندان و علاقه مندان حضرت است؛ بنابراین چه بسا مخفیانه خود مأمون موجب عارض شدن کسالت اوّلیه بر حضرت شده باشد، ولی کسی متوجّه این مطلب نشده؛ چرا که اگر می خواست حضرت را یک دفعه به قتل برساند یقیناً رسوا می شد، اگر چه بعضی از مورّخین اهل سنّت نوشته اند که حضرت به واسطه زیاد خوردن انگور از دنیا رفتند، ولی این مطلب را هیچ عاقلی نمی پذیرد. از طرفی این که چگونگی مسمومیّت حضرت را به دو صورت بیان می کنند:
یکی این که در حجره مأمون با انگور مسموم شد و یا این که در حجره خود به وسیله اناری که غلام مأمون با دست زهر آلوده برای حضرت دانه کرده بود، هردو روایت قابل جمع است؛ یعنی ممکن است مأمون مسمومیّت حضرت را در دو مرحله اجراء کرده است تا در بین مردم فوت حضرت را طبیعی جلوه دهد یعنی ممکن است مرحله اول یک زهر خفیف در قالب میوه ای به حضرت خورانیده تا کسالت بر حضرت عارض شود و مرحله دوم زهر کاری و مهلک در قالب میوه دیگر وارد بدن حضرت نمود تا حضرت را کاملاً از پای درآورده و به هدف شوم خود برسد.
کما این که روایت شده:
مأمون نگذاشت که تا یک
شبانه روز بدن حضرت را دفن کنند؛ چرا که با تشییع جنازه هر لحظه ممکن بود آشوب و شورشی بپا شود. چون عدّه ای از مردم فهمیده بودند که مأمون حضرت را به شهادت رسانیده و سروصدای آنها بلند شده بود که چرا مأمون فرزند رسول خدا صلّی الله علیه و آله را به ناحق شهید کرده است.
لذا مأمون محمّدبن جعفر، عموی علی بن موسی الرّضا علیه السلام و عدّه ای از آل ابوطالب را خبر کرد و با گریه و اظهار اندوه، بدن حضرت را به ایشان نشان داد و گفت:
ببینید که جسم علی بن موسی الرّضا علیه السلام صحیح و سالم است و از جانب ما هیچ آسیبی به حضرت نرسیده است.
و بعد محمّد بن جعفر را گفت:
برو بیرون و فتنه مردم را خاموش گردان و آنها را متفرقّ کن. به همین خاطر محمّد بن جعفر با مردم گفتگو کرد تا پراکنده شدند و شبانه بدن مبارک حضرت را غسل داده و دفن نمودند.
روزی هرثمة بن اعین که یکی از ملازمان مأمون بود وارد باغی شد که منزل مأمون و حضرت رضا علیه السلام در آن قرار داشت. آن روز شایع شده بود که حضرت رضا علیه السلام فوت کرده است و لکن این خبر صحت نداشت؛ چرا که صبیح دیلمی که یکی از غلامان مطمئن و مورد وثوق مأمون و از مراقبین و ملازمین علی بن موسی الرّضا علیه السلام بود خطاب به هرثمه گفت:
ای هرثمه! آیا می دانی که من محرم اسرار مأمون و مورد اطمینان او هستم؟ هرثمه گفت:
بلی می دانم.
صبیح گفت:
پاسی از شب گذشته بود که مأمون مرا با سی نفر از
غلامان فداکار و قابل اعتماد خود طلب نمود، وقتی بر او وارد شدیم،
گفت:
برای شما مأموریتی دارم. بعد از تک تک غلامان عهد و میثاق گرفت که کسی از این مأموریت مطّلع نشود؛ سپس روبه من کرد و گفت:
تو مسئول و سرپرست این غلامان هستی و باید این دستوری که می دهم عمل کنی.
گفتم:
اطاعت می شود. مأمون تأکید کرد، مبادا، از این دستور مخالفت نمایی که دراین صورت به قیمت خون تو تمام می شود.
صبیح می گوید:
من همچنان مضطرب و حیران بودم که آیا این چه مأموریتی است که مأمون این چنین بر اهمیّت و کتمان آن اصرار می کند! بعد مأمون به شمشیرهای برهنه و برّان که در کنار حجره بود و آنها را آلوده به سمّ نموده بود، اشاره کرد و به غلامان گفت:
هر کدام شما یکی از این شمشیرها را بردارید و وارد حجره علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام شوید و او را در هر حالی که دیدید بدون این که با او سخنی بگویید، بر او حمله ور شوید و گوشت و خون و پوست و استخوان و مغزش را درهم بکوبید و با همان فرشها، شمشیرها را پاک و آن محل را ترک کنید و هر کس که این مأموریت را بخوبی انجام داد به او ده کیسه درهم و ده قطعه زمین و منصب شایسته ای خواهم داد که تا آخر عمر به خوشی زندگانی کند.
صبیح می گوید:
شمشیرها را برداشتیم و به حجره علی بن موسی الرّضا علیه السلام وارد شدیم. آن گاه حضرت را در حالی مشاهده کردیم که به سجده افتاده بود و سخنی زمزمه می کرد که ما متوجّه نمی شدیم؛ سپس غلامان حمله کردند
و شمشیرها را با شدّت بر بدن حضرت فرود آوردند و من نگاه می کردم ولی ظاهراً شمشیرها بر بدن حضرت اصابت نمی کرد و اثری نداشت، پس از حمله و شمشیر زدن زیاد، به حجره مأمون برگشتیم و گفتیم:
ما مأموریت خود را انجام دادیم.
مأمون گفت:
کسی را که در راه ندیدید؟
گفتیم:
خیر؛ لذا مأمون به گمان این که خون حضرت پایمال شده و امام رضا علیه السلام بدین ترتیب کشته شده، کمی آسوده شد. تا این که صبح با سرو پای برهنه و ظاهراً ژولیده از اتاق بیرون آمد و دستور داد تا مجلس عزاداری و تعزیه برقرار کنند و برای آن که واقعه را خود از نزدیک مشاهده کند، همراه با او به طرف حجره حضرت رفتیم. ناگهان از حجره حضرت صدای زمزمه ای شنیدیم که لرزیدیم.
مأمون به من گفت:
چه کسی این جاست؟
گفتم:
خبر ندارم.
گفت:
پس جلوتر برو و نگاه کن.
صبیح می گوید:
وقتی جلو رفتم، مشاهده کردم که آقا علی بن موسی الرّضا علیه السلام در محراب نشسته عبادت می کند و ذکر می گوید. روبه مأمون کرده و گفتم:
ای امیرالمؤمنین! شخصی در محراب نشسته و مشغول عبادت است. مأمون که فکر کرد کسی در حجره حضرت وارد شده و موجب خواهد شد که مردم بفهمند حضرت به قتل رسیده است، نه این که به مرگ طبیعی از دنیا رفته اند برگشت و گفت:
خدا شما را لعنت کند که مرا بیچاره کردید. بعد از میان حاضرین مرا صدا زد و سؤال کرد:
ببین کیست که آنجا عبادت می کند. دو مرتبه برگشتم تا در حجره امام رسیدم همین که وارد شدم،
حضرت فرمودند:
یا صبیح!
من که رنگ از رخسارم پریده بود عرض کردم:
لبّیک یا مولای!
و افتادم.
فرمود:
برخیز، خدا تو
را رحمت کند؛ سپس این آیه را تلاوت فرمود:
یُریدوُنَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ الله بأَفواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ.
یعنی:
«می خواستند نور خدا را خاموش کنند، و حال آن که خداوند متعال (نگاهدارنده) و تمام کننده نور خود است و اگر چه کافرین کراهت داشته باشند».
صبیح می گوید:
من برگشتم نزد مأمون دیدم صورتش همچون شب تار، سیاه شده و از من پرسید:
چه کسی آنجاست؟
گفتم:
ای امیرمؤمنان! به خدا قسم خود علی بن موسی الرّضا علیه السلام در حجره اش نشسته و او مرا صدا زد و به من چنین و چنان فرمود.
مأمون دستور داد پوشش و لباسهای حضرت را کنار بزنید و جستجو کنید آیا آثار ضربات شمشیر بر بدن او هست یا نه، و به عنوان تصحیح و توجیه شایعه بگویید که: علی بن موسی علیه السلام غش کرده بود و اکنون به هوش آمد.
هرثمه می گوید:
با شنیدن این خبر از خداوند متعال بسیار شکرگزاری کردم؛ سپس بر مولایم علی بن موسی الرّضا علیه السلام وارد شدم، وقتی حضرت مرا دید فرمود:
ای هرثمه!
آنچه را که صبیح برای تو نقل کرد برای کسی بازگو مکن، مگر این که خداوند قلب او را برای ایمان و محبّت و ولایت ما امتحان کرده باشد؛
سپس فرمودند:
ای هرثمه!
به خدا قسم مکر و حیله آنها به من هیچ ضرری نمی رساند مگر آن که اجل حتمی به من رسیده باشد.
وقتی کاروان حکومتی در سرخس به سر می برد، نامه ای از طرف حسن بن سهل از بغداد برای برادرش فضل رسید که در آن نوشته بود:
من در بغداد با محاسبات نجومی، حوادث این سال را بررسی کردم، و فهمیدم که در روز چهارشنبه حرارت آهن و آتش
به تو می رسد، (کنایه از این که به خاک و خون کشیده خواهی شد) و سزاوار است که در آن روز تو و علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام و مأمون به حمام بروید و در آنجا حجامت کنید تا این طالع چنین مصداق پیدا کند و حادثه بدی بر شما وارد نشود.
لذا فضل نامه را برای مأمون فرستاده و از او خواست که در آن روز معیّن همراه وی و علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام به حمام برود.
و مأمون هم در طی نامه ای این تقاضا را با حضرت رضا علیه السلام در میان گذارد.
حضرت رضا علیه السلام در جواب مرقوم فرمودند:
من به حمام نمی آیم و مصلحت خلیفه و فضل را هم نمی دانم که به حمام بروند.
بار دیگر مأمون برای تأکید و اصرار نامه ای به حضرت نوشت ولی مجدداً حضرت پاسخ منفی در جواب او دادند. مرتبه سوم که مأمون چنین مسأله ای را تقاضا نمود، حضرت جواب فرمودند:
در خواب دیدم که جدّم رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمودند:
فردا حمام مَرو! لذا شما و فضل را هم هشدار می دهم که صلاح نمی بینم به حمّام بروید.
با این جواب مأمون پاسخ داد:
ای فرزند رسول خدا صلّی الله علیه و آله شما راست می گویی و من هم نمی روم، امّا فضل خود می داند!
امّا در همان روز فضل بن سهل به حمام رفته و مقدّمات حجامت را فراهم نمود، که ناگهان عدّه ای با شمشیرهای برهنه به حمّام هجوم آورده و فضل را قطعه قطعه نمودند.
بعد از این که خبر کشته شدن فضل در شهر منتشر شد، نیروهای فضل پا در رکاب نمودند و اطراف خانه مأمون را گرفتند
و ادّعا داشتند که مأمون فضل را غافلگیر کرده و ما انتقام او را خواهیم گرفت.
ولی مأمون از کشته شدن فضل بسیار اظهار تأسف و اندوه نمود و دستور داد فوراً قاتلین را دستگیر کنند و برای کسی که آن افراد را پیدا کند ده هزار دینار جایزه قرار داد.
ولی قابل توجّه این که مشخّص نشد که آیا این نامه ای که به دست فضل بن سهل رسید، در واقع از جانب برادرش حسن بن فضل بوده است و یا مأمون آن را طرّاحی کرده که به این وسیله امام علی بن موسی الرّضا علیه السلام و فضل بن سهل را به قتل برساند و برای گمراه نمودن سایرین، مأمون از قول حسن بن سهل اسم خود را هم برای رفتن به حمام ذکر کرده بود که دیگران متوجّه نشوند که این نامه را او طراحی کرده است.
به هر حال این نامه نقشه و طراحی هر کسی بود موفق به ترور امام علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام نشده، بلکه فقط فضل بن سهل قربانی این نامه شد.
ثمره دیگر این قتل این بود که مأمون آن ثروت و سرمایه عظیم فضل بن سهل را به آسانی تصرّف نمود و برادرش حسن به سهل را، وزیر خویش قرار داد و پوران دختر حسن بن سهل را به عقد خود درآورد، ولی مأمون که قصد کشتن علی ّبن موسی الرّضا علیه السلام را در سر می پروراند، از تصمیم خود منصرف نشد و دست برنداشت و نقشه قتل آن حضرت را به گونه ای دیگر طراحی نمود.
کاروان حکومتی مأمون با حضور نورانی حضرت رضا علیه السلام وقتی به توس
رسید، به باغ حمید بن قحطبه وارد شد. همان گونه که علی بن موسی الرّضا علیه السلام نیز در مسیر مرو وقتی به توس رسیدند در همین باغ وارد شدند، چرا که این باغ مجلّل ترین و بهترین مکان در سناباد و توس بود و در واقع بنای سلطنتی توس بود، که به حمید بن قحطبه (حاکم سناباد از طرف هارون الرشید) که از نزدیکان و نمایندگان خاص هارون بود، تعلّق داشت و در آن زندگی می کرد.
و به خاطر علاقه زیادی که هارون الرشید به حمید بن قحطبه داشت بدن او را بعد از مرگ در باغ حمید دفن کردند و پس از آن مأمون بر روی قبر او قبّه ای بنا کرد که به نام قبّه هارون معروف شد.
کاروان حکومتی مأمون که در این باغ وارد شد حضرت رضا علیه السلام در قسمتی از ساختمان و مأمون نیز در قسمتی دیگر سکونت گزیدند. روزی حضرت رضا علیه السلام در گوشه ای از باغ تنها نشسته بودند و قرآنی را که با خط خود نوشته بودند، تلاوت می کردند. در همین حال حمید بن قحطبه رسید و قرآن حضرت نظر او را جلب کرد؛ لذا از حضرت سؤال کرد:
این قرآن به خط کیست؟
حضرت فرمودند:
خودم آن را نوشته ام.
حمید عرض کرد:
این قرآن را به من می فروشید؟
حضرت فرمودند:
می فروشم، امّا در مقابل باغی که داری.
حمید قبول کرد و قرآن را به قیمت باغ خریداری کرد و آن را تحویل گرفت؛ سپس حضرت رضا علیه السلام در همان شب دستور دادند که درخت های باغ را قطع کنند. صبح روز بعد حمید از معامله خود منصرف شده بود. وقتی به حضرت عرض کرد،
حضرت فرمودند:
اگر
باغی وجود دارد آن را تحویل بگیر و قرآن را برگردان. وقتی حمید شخصی را فرستاد، خبر آورد که همه درخت ها را قطع کرده اند؛ لذا راضی شد به قرآن و زمین به ملکیّت حضرت رضا علیه السلام در آمد؛ بنابراین همین باغی که حضرت در آن دفن شدند، در واقع ملک شخصی حضرت بود.
هرثمه می گوید:
صبح روز بعد مأمون مرا احضار نمود و گفت:
ای هرثمه! سلام مرا به حضرت رضا علیه السلام برسان و به ایشان بگو اگر ممکن است به این جا بیایید و اگر رخصت می فرمایید من به خدمت شما حاضر شوم و اگر حضرت نپذیرفت سعی کن که زودتر حاضر شود.
هرثمه می گوید:
وقتی به خدمت حضرت شرف یاب شدم، قبل از این که سخن بگویم،
حضرت فرمودند:
آیا سفارشهای مرا حفظ کرده ای؟
عرض کردم:
بله آقا، پس حضرت فرمودند:
می دانم برای چه آمده ای، لذا ردای مبارک را به دوش گرفته و حرکت نمودند.
وقتی به مجلس مأمون داخل شدند، مأمون از جای برخاست و حضرت را در آغوش کشید و پیشانی مبارکش را بوسید و حضرت را بر تخت خود نشانید و بسیار با حضرت صحبت نمود، پس یکی از غلامان را امر کرد که انگور و انار بیاورید.
هرثمه می گوید:
همین که نام انگور و انار را شنیدم، سخنان مولایم را به یاد آوردم، دیگر نتوانستم تحمّل کنم و همچنان لرزه بر اندام من افتاد. برای اینکه مأمون متوجّه حال من نشود، مجلس را ترک کردم. نزدیک زوال خورشید، دیدم که حضرت از مجلس مأمون بیرون آمد و به خانه خودش برگشت. بعد از لحظاتی مأمون دستور داد طبیب به خانه حضرت بردند. وقتی دلیل آن را پرسیدم،
گفتند:
مرضی بر
حضرت عارض شده است.
هرثمه می گوید:
بعضی از مردم در مورد این امر گمان هایی داشتند که آیا این نقشه مأمون بوده یا نه، لکن من در آن مورد قطع و یقین داشتم.
ظاهراً در همین ساعات بوده که اباصلت هروی نقل می کند:
جوان خوشبوی مشکین مویی در میان خانه ظاهر شد که سیمای ولایت و امامت از چهره نورانی و دل گشایش نمایان بود و او شبیه ترین مردم به حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السلام بود، پس شتابان به سوی او رفتم و عرض کردم:
من تمام درها را بسته بودم؛ شما از کدام راه وارد شدید؟
فرمود:
آن قادری که در یک لحظه مرا از مدینه به توس رسانید، از درهای بسته نیز وارد کرد.
پرسیدم:
شما که هستید؟
فرمود:
منم حجّت خدا بر تو ای اباصلت! من محمّدبن علی هستم که آمده ام با پدر غریب و مظلوم خویش وداع کنم؛ سپس ایشان به حجره پدر بزرگوارشان وارد شدند.
وقتی چشم حضرت به سیمای فرزندش افتاد، حرکتی نموده و یوسف گمگشته خود را بعد از هجر انی طولانی و دردناک در آغوش گرفت و در سینه می فشردند و همواره میان چشمان او را می بوسیدند و سپس راز هایی را (که ظاهراً اسرار ولایت و امامت و گنجینه های علوم الهی بوده) به فرزند خویش منتقل نمودند که البتّه من متوجّه آن مطالب نشدم؛ سپس جوادالأئمه علیه السلام دست خود را در گریبان پدر فرو برد و چیزی را که شبیه یک گنجشک بود درآورد و آن را فرو برد؛ سپس روح شریف حضرت از قالب جسمانی خود خارج شد و به سوی رضوان الهی اوج گرفت.
هرثمه می گوید:
پاسی از شب گذشته بود که صدای
ضجّه و شیون از خانه حضرت بلند شد و مردم به طرف خانه حضرت می شتافتند من هم در آنجا حاضر شدم و دیدم که مأمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده و صدا به عزا و گریه بلند کرده است.
به هنگام صبح مأمون تعزیه آن حضرت را به پا داشت و بعد از ساعتی به خانه حضرت داخل شد و دستور داد وسائل غسل و تکفین را آماده کنند که می خواهم حضرت را غسل دهم.
هرثمه می گوید:
وقتی من این سخن را شنیدم، طبق دستور علی بن موسی الرّضا علیه السلام نزدیک او رفتیم و گفتیم:
حضرت رضا علیه السلام به من فرمودند:
اگر مأمون بدن مرا تجهیز و دفن نماید، خداوند او را مهلت نخواهد داد و عذابی را که برای آخرت او مقدّر کرده است در دنیا برای او نازل خواهد کرد.
مأمون وقتی این پیام تهدید آمیز را شنید، ترسید و از این عمل منصرف شد و غسل حضرت را به من واگذار کرد؛ بعد مأمون از محل خارج شد، پس از لحظاتی همان خیمه ای که حضرت خبر داده بودند، برپا شد، من با عدّه ای دیگر خارج از خیمه ایستاده بودیم و صدای تسبیح و تکبیر و تهلیل و همچنین صدای ریختن آب و حرکت ظرفها شنیده می شد، بوی بسیار فوق العاده ای از خیمه متصاعد بود که چنین بوی خوشی تا به حال به شامّه ما نرسیده بود.
ظاهراً همین لحظات بوده که اباصلت درمورد آن می گوید:
امام محمّد تقی علیه السلام به من دستور داد که از اندرون آب و تخته بیاورم.
به حضرت عرض کردم:
در اندرون آب و تخته موجود نیست.
حضرت فرمودند:
آنچه را که به
تو می گویم عمل کن، اطاعت کردم و به اندرون وارد شدم دیدم آب و تخته موجود است. برای حضرت بردم، خواستم ایشان را در تجهیز بدن پدر بزرگوارشان کمک کنم به من فرمودند:
کسانی هستند که مرا یاری کنند. الآن ملائکه مقرّبین با من همکاری می کنند و به کمک تو احتیاجی ندارم، وقتی مراسم غسل تمام شد به من دستور دادند که:
از داخل سرا، کفن و حنوط بیاورم وقتی داخل شدم، سبدی بود که کفن و حنوطی درآن قرار داشت ولی من هرگز آن را تا آن وقت ندیده بودم، آن را برداشتم و به خدمت حضرت آوردم؛ سپس پدر بزرگوار را کفن پوشاندند و بر مواضع سجده شریف حضرت حنوط پاشیدند و همراه با ملائکه الهی و ارواح مقدّسه انبیا و رسولان بر بدن آن امام همام نماز گزاردند.
حضرت به من فرمودند:
تابوت را حاضر کن عرض کردم بروم و تابوت تهیّه کنم؟
فرمود:
از داخل سرا بیاور.
وقتی به سرا وارد شدم دیدم تابوتی درآنجا مهیّا است که به قدرت حق تعالی از چوب سدرة المنتهی آماده شده بود و حضرت بدن پدر بزرگوارش را در آن قرار داد.
هرثمه می گوید:
مأمون از بالای بام مرا صدا زد و همان گونه که حضرت قبلاً تذکر داده بود،
سؤال کرد:
شما شیعیان معتقد هستید که امام را غسل نمی دهد مگر امامی مانند خودش، پس اکنون که پسر حضرت رضا علیه السلام در مدینه است، بدن حضرت را چه کسی غسل می دهد؟ من هم طبق دستور حضرت، در جواب او گفتم:
این در صورتی است که ظالمی تجاوز نکند و موجب جدایی امام از فرزندش نشود و در غیر این صورت ضرری به امامت امام
نمی رسد.
و اگر تو حضرت را در مدینه کنار خانواده اش باقی می گذاردی، همانا بدن ایشان را فرزند برومندش آشکارا غسل می داد و اکنون نیز فرزندش حضرت را غسل می دهد، البته به صورت مخفیانه برای این که کسی متوجّه نشود.
هرثمه می گوید:
ناگهان دیدم که خیمه بلند شد و بدن مولایم پاک و پاکیزه در تابوتی گذارده شد، مأمون و همه حاضرین بر آن نماز گزاردند و آن را حمل کردند. چون به بقعه هارون رسیدیم، متوجّه شدیم که کلنگ داران می خواهند پشت سر هارون برای حضرت قبری حفر کنند. ولی هر چه بر زمین کلنگ می زنند، ذرّه ای از خاک آن جا به جا نمی شود. مأمون گفت:
می بینی زمین چگونه از حفر قبر برای او امتناع می ورزد؟
یکی از حاضرین به مأمون گفت:
آیا تو اقرار به امامت حضرت رضا علیه السلام می نمایی؟
گفت: آری،
مرد گفت:
امام باید در کلیّه حالات و شئون (ودر حیات و ممات) بر جمیع افراد مقدّم باشد.
هرثمه با مأمون گفت:
ای مأمون، مولایم مرا امر کرد که یک کلنگ در پیش روی هارون بزنم تا با همان یک ضربه قبر آماده ای ظاهر گردد.
مأمون گفت:
سبحان الله خیلی عجیب است ولی بعد اضافه کرد که از امام رضا علیه السلام هیچ امری غریب نیست. بعد دستور داد:
ای هرثمه! هر چه حضرت گفته بدان عمل کن.
همان که هرثمه یک ضربه کلنگ پیش قبر هارون زد، قبر آماده ای ظاهر شد که در میان آن ضریحی ساخته شده بود.
مأمون گفت:
ای هرثمه، او را وارد قبر کن.
گفتم:
حضرت مرا امر کرده که تا جریاناتی رخ نداده او را وارد قبر نکنم.
وقتی طبق پیشگویی حضرت آب و ماهیان نمایان شدند،
مأمون گفت:
امام رضا علیه السلام علاوه بر
این که در زمان حیات خود همواره معجزات و غرائبی به ما نشان می داد، بعد از وفات نیز کراماتی بر ما ظاهر می کند و زمانی که ماهی بزرگ آن ماهیان کوچک را بلعید، یکی از وزرای مأمون به او گفت:
می دانی حضرت با این کرامات چه چیزی را برای تو خاطر نشان می کند؟
گفت:
خیر نمی دانم.
آن وزیر گفت:
حضرت اشاره به آن دارد که پادشاهی و حکومت شما بنی عباس مثل این ماهیان کوچک است؛ یعنی برخلاف قدرت و دولتی که دارید، به زودی مُلک شما از بین خواهد رفت و سلطنت شما به سر خواهد رسید و خداوند متعال شخصی را بر شما مسلّط خواهد کرد، که مانند این ماهی که ماهیان کوچک را نابود کرد، شما را از بین بِبَرد و انتقام خاندان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السّلام را از شما بگیرد.
وقتی که ماهی بزرگ، ماهیان کوچک را بلعید و رفت، اباصلت طبق دستور حضرت، دست خود را داخل آب نمود و آنچه که حضرت به او تعلیم نموده بود قرائت کرد؛ سپس آبها به زمین فرو رفت.
هرثمه می گوید:
بعد از این که آب و ماهیان ظاهر شدند، من تابوت حضرت را کنار قبر گذاردم، ناگهان هاله سفیدی روی قبرشان را گرفت به شکلی که دیگر قبر نمایان نبود و حضرت داخل قبر برده شد، بدون این که من دست بگذارم، بعد مأمون به حاضرین دستور داد که بر روی حضرت خاک بریزند.
من به او گفتم:
حضرت خبر داده که قبر خود به خود پر خواهد شد؛ بنابراین حاضرین خاکها را بر جای خود ریختند و همه متوجّه قبر بودند که ناگهان به صورت عجیبی قبر پر
شد و از سطح زمین بالا آمد و مأمون و اطرافیان رفتند و ما نیز آن محل را ترک کردیم.
وقتی مأمون و اطرافیان بعد از دفن حضرت رضا علیه السلام به خانه برگشتند، مأمون هرثمه را در خلوت احضار نمود و به او گفت:
ای هرثمه تو را به خداوند قسم می دهم هر چه که از علی بن موسی الرّضا علیه السلام قبل از رحلتش شنیدی برای من بیان کن.
هرثمه گفت:
من هر چه از حضرت شنیدم در مراسم تجهیز و تدفین برای تو نقل کردم.
مأمون گفت:
تو را به خدا قسم می دهم که غیر از آن مطالب اگر چیزی شنیدی برای من بازگو کن؛ لذا هرثمه، قضیه انار و انگور را که حضرت قبل از وقوع به او خبر داده بودند، برای مأمون بیان کرد. وقتی مأمون این مطلب را شنید رنگ از رخسارش پرید و همواره چهره او دگرگون شد و ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد و در حال بی هوشی می گفت:
وای بر مأمون از جانب خدا، وای بر مأمون از جانب رسول خدا صلّی الله علیه وآله، وای بر مأمون از جانب علی مرتضی، وای بر مأمون از جانب فاطمه زهرا، وای بر مأمون از جانب حسن مجتبی، وای بر مأمون از جانب حسین بن علی، وای بر مأمون از جانب علی بن الحسین، وای بر مأمون از جانب محمّدبن علی الباقر، وای بر مأمون از جانب جعفر بن محمّد الصادق، وای بر مأمون از جانب موسی بن جعفر الکاظم، وای بر مأمون از جانب علی بن موسی الرّضا.
به خدا قسم همین است خسارت و زیان آشکار و مرتب این کلام را
در حال گریه و فریاد تکرار می کرد.
وقتی هرثمه این حالات را از او مشاهده کرد، وحشت زده شد و به گوشه ای از حجره پناه برد، بعد از این که وضعیت مأمون به حال اولیّه برگشت، نشست و مرا صدا زد و در حالی که هنوز مانند افراد مست بود،
گفت:
ای هرثمه!
بدان که تو و تمام اهل آسمانها و زمین نزد من ازآن حضرت عزیزتر نیستند؛ لذا اگر یک کلمه از این سخنان را که از حضرت شنیدی برای کسی باز گو کردی تو را می کشم.
هرثمه گفت:
اگر کلامی دراین باره با کسی گفتم، خون من برشما حلال باشد؛ سپس مأمون از هرثمه تعهّد و پیمانهای مختلفی گرفت و قسم داد که این اسرار را بر کسی کشف نکند.
وقتی که هرثمه خواست محضر مأمون را ترک کند و برگردد، مأمون دو دست خود را برهم زد و گفت:
یَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لا یَسْتَخْفُونَ مِنَ اللهِ وَهُوَ مَعَهُم اِذْ یُبَیّتُون ما لایَرضی مِنَ القولِ وَکانَ اللهُ بِما یَعْمَلُونَ مُحیطاً».
یعنی:
(اعمال زشت خود را) از مردم پنهان می کنند ولی از خداوند پنهان نمی کنند و حال آن که خداوند با آنهاست زمانی که در شب نشینی کلامی می گویند که او نمی پسندد و خداوند متعال به آنچه که عمل می کنند، احاطه کامل دارد.
بعد از مراسم تدفین حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام مأمون اباصلت را نیز احضار نمود و به او گفت:
آن دعایی را که خواندی و آب در زمین فرو رفت به من بیاموز.
اباصلت گفت:
به خدا قسم آن دعا را همان وقت فراموش کردم، ولی مأمون این عذر را از اباصلت نپذیرفت و دستور داد که او را زندانی کنند.
در صورتی که راست می گفت که آن دعا را فراموش کرده است و او یک سال در حبس بماند تا این که دیگر دلتنگ و افسرده شد؛ لذا یک شب را بیدار ماند و به دعا و عبادت مشغول شد و وجود مبارک پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و فرزندانشان را در پیشگاه الهی شفیع قرار داد و از خدا خواست که به حقّ این بزرگواران او را از این بند و حبس نجات دهند، هنوز دعای اباصلت تمام نشده بود که دید جواد الأئمه علیه السلام در زندان حاضر شدند و به او فرمودند:
ای اباصلت! آیا سینه ات تنگ شده؟
عرض کرد:
بلی به خدا قسم.
حضرت فرمودند:
بر خیز، سپس دست خود را به زنجیرها و بندها زدند و باز کردند، بعد دست او را گرفتند و از زندان خارج نمودند، در حالی که غلامان و پاسداران او را می دیدند ولی به اعجاز حضرت نمی توانستند به او حرفی بزنند، وقتی حضرت اباصلت را از زندان خارج کردند به او فرمودند:
تو در امان خدا هستی و دیگر با مأمون روبرو نخواهی شد و همین طور هم شد، یعنی اباصلت دیگر مأمون را ندید.
نگارنده گوید:
البتّه به نظر می رسد که زندانی کردن اباصلت توسط مأمون به خاطر نگفتن دعای مخصوص نبود؛ بلکه با توجّه به این که اباصلت از نزدیکان علی بن موسی الرّضا علیه السلام بود و ضمناً نسبت به حقایق و کیفیت قتل آن حضرت از قبل توسط آن بزرگوار آگاه شده بود، مأمون همان طور که هرثمه را به همین منظور تهدید به قتل نمود و از او تعهّدات فراوان گرفت، اباصلت را نیز زندانی کرد،
که با اطرافیان و شیعیان رابطه نداشته باشد و اسرار همچنان محفوظ بماند، ولی غافل از این بود که خداوند متعال بر هر چه بخواهد قادر است و اجازه نمی دهد که خون مظلوم پایمال شود.
برگرفته از کتاب هشتمین سفیر رستگاری
نوشته علی کرباسی زاده
متن کامل کتاب یا ضامن آهو
نوشته محبوبه بوری
آستان مقدس امام رضا (ع)، کانون توجه دلهای مشتاق اهل بیت عصمت و طهارت است و هر لحظه در این کانون مؤثر بر روح و روان آدمی، تجربیات معنوی ارزشمندی را نصیب می کند که غالباً وصف نشدنی است.
دراین بارگاه مقدس، هر کس به فراخور حال خویش از کرامات، عنایات، توجهات و … برخوردار می شود و کسی نیست که به درک حضور نایل و شد ولی به بهره ای که از جمله آن سبکی روح و آرامش روان پس از زیارت است، دست نیابد.
یا ضامن آهو، مجموعه هشت روایت از حضور زائرین حریم حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است که بی هیچ شکی، توفیق الهی و نیز تأثیر معنوی بارگاه ملکوتی آن حضرت باعث شکل گیری آن شده است.
این مجموعه نگاهی دارد به گوشه ای بسیار کوچک از خلوت حضور زائر انی از روضه رضوی که غالباً با هزاران آرزو و نیاز به زیارت طلبیده شده اند ولی در نهایت آنچه را خواسته اند و در پایان زیارت خود به آن دست یافته اند تنها سبکی روح، آرامش معنوی و تسلیم در مقابل ذات اقدس الهی و رضایت به رضای او که می تواند مهمترین سرمایه انسان در جهان مادی امروز باشد، بوده است؛ زائر انی که گاه زیارت، آن چنان بر آنان اثر می گذاشته که حوائج مادی، دیگر
از چشم آنان رخت بر می بسته و آرزوها و خواسته هایشان در آن محو می شده است؛ زائر انی که هر روز دهها هزار تن از آنان سر بر آستان دوست می نهاده و می نهند و صدها هزار خاطره نانوشته را در ضمیر ذهن خود جای داده و می دهند.
به خود که آمد صورتش خیس خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولی در گلویش احساس سبکی خاصی می کرد، همان احساسی که وقتی شبهای تنهایی، زیر لحاف مندرس و سنگینش، پس از یک گریه طولانی به او دست می داد.
آرام آرام شده بود، ولی هنوز در گلویش فریادی را حس می کرد که یکی از زائران آن را در حنجره اش ناکام گذارد. حرفهای زائر آقا را به صورت زمزمه هایی مبهم می شنید. چادرش را بیشتر به روی صورت کشید، ولی زائر تلاش می کرد با دستش چادر را از روی صورت او کنار زند و سعی داشت به هر ترتیبی که شده، نماز امام موسی کاظم (ع) را به او آموزش دهد.
«چرا این قدر گریه و ضجه می کنی و نمی گذاری زائران دیگر، زیارت کنند؟! برو نماز امام موسی کاظم (ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده می شود!».
با آن که تازه آرامش یافته بود، ناگهان بغضی سنگین در گلویش خزید. چادرش را روی صورت کشید و دست راستش را داخل جیب کرد. می خواست ببیند تکه پارچه سبزی که با خودش برای بستن دخیل آورده بود، هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیک کرد، بی صدا با اشک هایش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در
آن نگریست! گویا درون پارچه نور امیدی می دید و شاید کلید مشکلاتش را!
تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تکه پارچه خلاصه کرد، آن را داخل جیب پیراهنش درست روی قلبش گذاشت و دست چپش را روی قلب خود قرار داد. می خواست ضربه های قلبش هم با پارچه التماس کنند!
خودش را جمع و جور کرد، دستش هنوز روی قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور کرد، کفش هایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزدیک شد. آن روز، روز زیارتی آقا علی بن موسی الرّضا (ع) ونزدیک شدن به پنجره فولاد کار بسیار سختی بود. گوشه ای را پیدا کرد، کفش هایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبی که بود به پنجره فولاد رسانید. با وجود این که برایش بسیار سخت بود ولی هنوز دست چپش روی پارچه و قلبش قرار داشت. دیگر فاصله ای بین صورت خود و پنجره طلا نمی دید. صورتش را به پنجره چسبانید و با تمام وجود برای دخترش دعا کرد.
دختر او از یک سال و نیم پیش به قول پزشکان به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوی تمام قوم و خویش، حالا به حال و روزی افتاده بود که همه با دلسوزی و ترحم نگاهش می کردند. درست مثل یک آدم برفی که در گرمای خورشید قرار گیرد، در حال آب شدن بود.
دستش را آرام از روی قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فرو برد، ولی اثری از پارچه سبز ندید! برای چند لحظه دنیا دور سرش چرخید، به خود
آمد، هر چه سعی کرد پارچه را نیافت. سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان که تمنای وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار می داد. برای لحظاتی نفسش گرفت. صدای زائران را می شنید که می گفتند:
«خانوم، زیارت کردی، بیا عقب، ما هم زیارت کنیم!».
نمی دانست چه کند؟ می خواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره فولاد، به زبان جاری کند! ولی حالا چه کند؟ نزد آقا التماس می کرد! حالا دیگر برای یافتن پارچه سبز خود، التماس می نمود و از آقا کمک می خواست! ناگهان فکری به ذهنش رسید. گوشه چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمرکز کرد و پارچه را کشید.
پس از لحظه ای، تکه ای از چارقد در دستش بود. حالش را نمی فهمید، می خواست محکم ترین جای پنجره را بیابد و سخت ترین گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جایی را یافت. گوشه چار قدش را که حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختی که بود خودش را از میان جمعیت بیرون کشید. به طرف سقاخانه رفت. آبی به سر و صورتش زد. درست رو به روی پنجره فولاد با فاصله چند متری، نشست و به آن خیره شد. از دور پارچه ای را که به پنجره بسته بود، می دید.
ناگهان مشاهده کرد که یکی دو تن از خدام حرم مشغول پراکنده کردن مردم از جلوی پنجره فولاد هستند، چند نفری هم با تیغ و قیچی به آن نزدیک شدند و همه گره ها را باز کردند! مردم تمام گره های باز شده را به عنوان
تبرک می بردند! خودش می دید که تکه چار قدش در دست خانم مسنی بود که آن را بر سر و صورتش می کشید!
به رغم همه خستگی، حال خوبی داشت. احساس می کرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد که کفش هایش را از روی زمین بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود که در کفشش جا گرفته بود، خورد! مانند کسی که گم شده اش را یافته باشد، دیگر در پوست خود نمی گنجید! کفش هایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خیره ماند!
باد ملایمی، سبکی اش را صد چندان کرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید.
آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را به آهستگی بر محل گره گذاشت.
باور می کرد که گرهش واقعاً باز شده است؛ باور می کرد که اثری از گرهش وجود ندارد! جای خالی گره! آرامشش را چندین برابر کرد. بی اختیار سرش را بر روی دست راستش قرار داد و پلک هایش را بر روی هم گذاشت.
قطرات اشک، آهسته صورتش را می پوشانید. در حالی که لبهایش مدام بر هم می خوردند ن زائرین دیگر، بوضوح می شنیدند که او با خود می گفت:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الشَّهیدُ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الْغَریبُ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الْهادِی
…
أشْهَدُ اَنَّکَ تَشْهَدُ مَقامی
وَ تَسْمَعُ کَلامی وَترُدُّ سَلامی
وَاَنْتَ حَی عِنْدَ رَبِّکَ مَرْزوْقٌ …
صورتش گُر گرفته و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود. خودش را بسختی سرزنش می کرد و زیر لب می گفت:
«کاش به حرف دخترم گوش کرده بودم و منتظر می ماندم تا خودش مرا به زیارت آقا بیاورد!».
همیشه همین که صحبت از زیارت امام رضا (ع) می شد، می گفت:
«آقا! باید آدم را طلب کند، من
بارها شده، ناگهان راهی زیارت شده ام و گاهی هم از کنار صحن ها گذشته ام، ولی توفیق زیارت نصیبم نشده است». علیرغم اضطراب ونگرانی، در اعماق دلش، امید به پابوسی آقا، موج می زد.
در پیاده روی مشرف به بست شیخ بهایی، به دیوار تکیه کرد و تک تک زائران را زیر نظر گرفت.
با خودش روزهایی را تجسم می نمود که تنها با پای پیاده، مسافتی طولانی را جهت تشرف به حرم مطهر طی می کرد و باز با همان پا، پس از زیارت برمی گشت و خم هم به ابرو نمی آورد، ولی حالا به روزی افتاده است که باید حتماً یکی از آشنایانش او را برای زیارت همراهی کند.
یکی دو سال قبل، وقتی همسرش هنوز زنده بود، فرسودگی خیلی ناراحتش نمی کرد، ولی از روزی که او دار فانی را وداع کرد، دست نگر بچه هایش که هر یک به قول خودشان، خروارها گرفتاری داشتند شده بود. به همین علت به محض این که دخترش از خانه بیرون رفت، او هم خود را سریع برای پابوسی آقا آماده کرد و از خانه بیرون زد.
دستمال چهارخانه همسرش را که در طول حیاتش هر وقت به زیارت مشرف می شد، با خود می برد و به ضریح می مالید و همواره در جیب پیراهنش می گذاشت و شبها هم زیر متکایش قرار می داد وآن را همواره در جیب و همراه خود کرده بود، درآورد، جلوی بینی اش گرفت و آن را خوب بویید و سپس بر روی عرض پیشانی خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشک زدود و آه سرد سینه اش را با قطره اشک دیگری بیرون داد و با بغض در گلو
گفت:
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِی َّ بنَ مُوسَی الرَّضا!».
ناگهان دختر خانمی به طرف او آمد، رو به او کرد و گفت:
مادر جان! چرا اینجا ایستاده اید؟ حالتان خوب نیست؟ تمام نیرویش را در لبهای خشکیده اش جمع کرد و گفت:
فلکه آب کجاست؟ دختر خانم پرسید:
می خواهید به فلکه آب بروید؟ و پیرزن پاسخ داد:
می خواستم به پابوس آقا بروم، ولی گم شده ام! و با کشیدن آهی، اضافه کرد:
وقتی مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدا بیامرزم به زیارت آقا! می آمدم ولی حالا … دختر خانم با گشاده رویی گفت:
من هم دارم به زیارت می روم اگر مایلید می توانید با من بیایید! گویا تمام دنیا را یکباره به او داده بودند! چند بار خدا را شکر کرد و در کنار دختر به راه افتاد.
حال غریبی داشت. می خواست هر چه زودتر ضریح را مشاهده کند، دلش برای ضریح تنگ شده بود! نسیم بسیار ملایمی، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردی دل چسبی را احساس کرد. دختر خانم به خاطر مراعات حال پیرزن، بسیار آرام آرام قدم برمی داشت. آن دو، صحن ها را، پشت سر گذاشتند و به ورودی صحن آزادی رسیدند. پیرزن در حال و هوای خودش بود، صدای قلبش را که به شدت می تپید و برایش احساس خوشایند ی ایجاد کرده بود، می شنید و مرتب خدا را شکر و از آقا تشکر می کرد. ناگاه صدای دختر خانم او را به خود آورد! مادر جان! می خواهید از اینجا، خودتان بروید؟ دوباره نگرانی به سراغش آمد.
با خود گفت:
نکند این دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجیده است؟
در همین فکر بود که او ادامه داد:
من به داخل حرم
مطهر می روم، اگر مایل هستید می توانید با من بیایید. پیرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعایش گشود.
هر دو وارد حرم شدند و به خیل زائرین پیوستند. پیرزن که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، آهسته آهسته خود را به نزدیک پله های دارالسعادة رسانید و در آنجا نشست و پس از استراحتی کوتاه، تمام حواسش را متوجه زیارت کرد و برای خلوت با خود، خدا و آقای خود! به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را دید که غرق در راز و نیاز با امام رضا (ع) است. خود را به او نزدیکتر و او را متوجه خود نمود. او هم که می خواست شروع به خواندن زیارتنامه کند، در حالی که در صدایش لرزشی وجود داشت، از پیرزن پرسید؟ می خواهید بلندتر بخوانم؟ واو هم که از خدا می خواست،
گفت:
البته که می خواهم!
پس از پایان زیارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول راز و نیاز خود بود ولی پیرزن مضطرب، نشان می داد. از سویی می خواست از او، جهت بازگشت به خانه راهنمایی بخواهد و از سویی دیگر دلش نمی آمد خلوت او را به هم بزند. خدا خدا می کرد که مناجات و زیارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعی از بیرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشای ضریح شده بود که ناگهان آن دختر گفت:
مادر جان من به طرف فلکه آب می روم اگر زیارت تان تمام شده، می توانم شما را تا آنجا همراهی کنم! پیرزن چادرش را بسرعت جمع و جور کرد و همراه او به راه افتاد.
دختر خانم برای گذاشتن زیارتنامه به داخل جا کتابی، از او جدا و ناگهان
در ازدحام زائرین ناپدید شد. لحظاتی گذشت اما از او خبری نشد. دوباره دلهره سراپای وجودش را فرا گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ای علی ابن موسی الرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ یا ضامن آهو! چه کنم؟
در همین گیر و دار بود که دخترخانم را از پشت سر دید. خوشحال شد، خودش را سریع از بین زائران به او رسانید و پشت سرش به حرکت درآمد. از دارالسعادة بیرون آمدند و زیر ایوان طلا قرار گرفتند. به آرامی به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولی کس دیگری بود! همراه او نبود!
با دستپاچگی پرسید:
فلکه آب، کجاست!؟ پاسخ او نشان می داد که فارسی نمی داند! ناامیدانه تصمیم گرفت هر طور که هست، خودش برگردد.
عزم ش را جزم کرد. به خودش دلداری می داد که این راهها را سالهای سال، بارها طی کرده ام، امام رضا (ع) هم کمک می کند!
هر طور شده فلکه آب را پیدا می کنم. داخل صحن آزادی به دور خودش می چرخید. به نظرش تمام درهای خروجی مثل آن دری بود که از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصمیم گرفت برای بهبود حالش، آبی به سر و صورت خود بزند. پس از لحظاتی، جلو یکی از شیرهای آب داخل صحن آزادی بود که دستی به شانه اش زده شد و در پی آن، صدایی گفت:
مادر جان! صدا آشنا بود و با خودش آرامش خاصی را به همراه آورد!
سریع برگشت!
دختر خانم ادامه داد:
چطور شد؟ تصمیم گرفتید تنها بروید؟ گویی آقا امام رضا (ع) یک بار دیگر به او جانی تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوی فلکه آب گام برمی داشتند.
در طول راه پیرزن از
بچه ها، نوه ها و همسرش و به ویژه از دستمال به یادگار مانده از او که برای آن مرحوم بسیار عزیز بود و هر بار که به حرم مشرف می شد آن را به ضریح متبرک می کرد و هرگز آن را از خود دور نمی نمود و اکنون برای او مثل جانش عزیز بود، تعریفها کرد.
لحظاتی بعد به جایی رسیدند که از آنجا فلکه آب دیده می شد. دختر خانم، فلکه آب را با انگشت به پیرزن نشان داد و گفت:
شما از کدام طرف می خواهید بروید؟
پیرزن در پاسخ گفت:
من باید دیوار بازار رضا را بگیرم و جلو بروم؟
دختر خانم گفت:
می توانید خانه تان را پیدا کنید؟
پیرزن پاسخ داد:
این قسمتها را مثل کف دستم می شناسم.
پس از دقایقی از عرض خیابانی که روبه روی گنبد حضرت بود و به بازار رضا منتهی می شد، عبور کردند. پیرزن رو به گنبد ایستاد و گفت:
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلِی َّ بنَ مُوسَی الرَّضا!
و با پایان این سلام، قطره اشک خود را که ناگهان از گوشه چشمش سرازیر شده بود، پاک نمود.
کمی مضطرب بود. می خواست به گونه ای از دخترخانم تشکر کند ولی نمی دانست، چگونه؟ هر چه فکر کرد چیزی با ارزشتر و عزیزتر از دستمال به یادگار مانده از همسرش، پیدا نکرد که به او هدیه بدهد! دستمال برایش خیلی عزیز بود، آن قدر عزیز که فکر این که آن را از خودش دور کند، پریشان ش می کرد، ولی او از دستمال برایش عزیزتر شده بود، آن قدر عزیزتر که دیگر آن دستمال را برای او هدیه مناسبی نمی دانست. احساس می کرد امام رضا (ع) او را لایق دانسته و برایش این چنین وسیله زیارتی، قرار داده
است!
مشغول همین افکار بود که ناگهان با برخورد دوچرخه ای به دختر خانم، وی نقش بر زمین گردید. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پیاده و دختر خانم هم از روی زمین بلند شد. دست راستش با جدول کنار خیابان جراحت مختصری دیده و خونین شده بود. دست چپش را روی محل خون ریزی قرار داد و سعی داشت خون آن را بند آورد. به کنار پیاده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضایت او که می گفت چیزی نشده است محل را ترک کرد و مردم هم متفرق شدند.
دختر خانم با تعجب پیرزن را که با نگرانی دستمال یادگاری همسرش را به دست او می بست، می نگریست که در همان حال می گفت:
خدا عاقبت به خیرت کند، دخترم! به خیر گذشت! امروز را هرگز فراموش نمی کنم! امروز یکی از روزهای خوب زندگی من بود!
دختر خانم در پیاده رو، روبه روی آقا امام رضا (ع) قرار گرفت و زیر لب گفت:
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلِی ِّ بنِ مُوسَی الرِّضا!
و لحظه ای با نگاه خود، پیرزنی را که خشنود از زیارت آقا! دیوار پیاده روی خیابان جنب بازار رضا را طی می کرد، دنبال کرد.
لبخند رضایت بر لبانش و خاطره ای دلچسب و دلنشین در قلبش، نقش بست.
گرمای هوا به حدی رسیده بود که او را بی طاقت می نمود، ولی میل به زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع)، آن قدر او را مشتاق کرده که نسبت به گرمی هوا بی توجه بود و دیگر نمی توانست به چیزی جز زیارت بیندیشد! احساس می نمود که دلش می خواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصویری از بهشت را در ذهنش مجسم می کرد و باور داشت که
این مکان مقدس قطعه ای از بهشت است.
هنگامی که از کنار آب نمای صحن امام می گذشت، نسیمی ملایم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشید و صورت آفتاب خورده و عرق کرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند کرد، دلش می خواست چشمهایش را ببندد و تصویر ذهنی خودش را مرور کند. در قلبش تواضع خاصی را احساس می نمود. صلوات بر علی بن موسی الرضا (ع)، که همواره هنگام تشریف به آستان مقدس تا ورود به حریم حرم، مرتب زیر لبانش زمزمه می شد، بر لبان او نشست:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِی ِّ بنِ مُوسَی الرِّضَا المُرتَضَی الامامِ التَّقِی النَّقِی ِّ …
روبه روی ایوان طلا، درست مقابل ضریح ایستاد و اذن دخول گرفت، گام هایش، آرام آرام او را به درون حرم هدایت می کردند. کفش هایش را دست به دست کرد، قالیی را که به عنوان پرده به سر در نصب کرده بودند کنار زد و وارد حرم شد. با دیدن ضریح مطهر، جانی تازه گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتیاق به در و دیوار حرم می کشید و جلو می رفت. روبه روی ضریح نشست و با قلبی مملو از آرامش، شروع به خواندن زیارت نامه کرد. در قرائت زیارت نامه، همیشه وقتی به عبارت «اَشهَدُ اَنَّکَ تَشهَدُ مَقامی وَ تَسمَعُ کَلامی وَ تَرُدُّ سَلامی و اَنتَ حَی ّ عِندَ رَبَّکَ مَرزوُقٌ» می رسید، حالش منقلب می شد، بی اختیار قلبش می لرزید، روی زیارت نامه خم می شد و در حالی که بغض نیمه تمامش را فرو می داد و اشک هایش را از پهنه صورتش، پاک می کرد، زیر چشمی هم به
ضریح می انداخت و این فراز از زیارت نامه را، چندین بار تکرار می کرد، گویا می خواست پاسخ سلامش را بگیرد.
زیارت نامه به پایان رسید و در همان نقطه به نماز زیارت ایستاد. معمولاً پس از پایان نماز آرام می گرفت ولی گویا در این لحظه به آرامش مطلوب خود نرسیده بود. جایگاه خود را ترک کرد و با عبور از دار الزهد به سوی روضه منوره حرکت نمود. رو به روی ضریح ایستاد و لحظه ای به آن چشم دوخت. بی اختیار و به طور مکرر به آقا سلام می داد و با هر سلامی، گویا یک گام به ایشان نزدیک تر می شد.
جمعیت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه ای که با ضریح، چند قدمی بیشتر فاصله نداشت، رساندند. در همان مکان نشست و به ضریح مطهر خیره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همین جا، جایی برای نماز پیدا کرد و مجدداً به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا (ع)، مادر ایشان، حضرت فاطمه زهرا (س) و پدرشان، حضرت امیرالمؤمنین به نجوا نشسته بود و می خواست پیرو واقعی آنها باشد.
در همین احوال ناگهان زائری میانسال درحالی که چادر سفیدی بر سر و ظاهری بسیار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت:
خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگی گفت:
خیلی وقت است تمام شده، بفرمایید! خانم میانسال به چهره ای گشاده، رو به او کرد و با لهجه شیرینی گفت:
الان هفت روز است که از شیراز به مشهد آمده ام. در شیراز همیشه سعی کرده ام قرآن را حفظ کنم ولی
تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا این که اولین روزی که به زیارت مشرف شدم از آقا علی بن موسی الرضا (ع) در خواست نمودم که در این خصوص، کمکم کند و با تلاشی که هر روز می کنم تاکنون پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته ام.
زائر با مهربانی ادامه داد:
از وقتی به مشهد آمده ام، صبحها به زیارت می آیم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر می گردم و پس از ناهار و استراحتی کوتاه دوباره به حرم می آیم و تا شب در اینجا می مانم و قرآن را حفظ می کنم. وی سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره کرد و ادامه داد:
خانم اگر زیارت تان تمام شده و ممکن است! شما از روی قرآن خط ببرید، ببینید اشکالی ندارم؟ آخر حفظ این سوره را امروز در حرم به پایان رسانیده ام!
قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه ای بر آن، در میان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شیرین خود و با اشتیاقی خاص، شروع به تلاوت نمود:
عَمَّ یَتَسألوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظیمِ …
و بی هیچ اشکالی، تمام سوره را قرائت کرد.
قرائتش که تمام شد، سر صحبت را باز کرد و گفت:
به قصد زیارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته کیف دستی ام را گم کرده ام و الان حتی کرایه اتوبوس برای برگشتن به شیراز را هم ندارم! خدا را شکر می کنم که همان روز اول همه هزینه ده روز مسافرخانه را پرداخت کرده ام! نمی دانم بعد از این که مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در این غربت چه کنم و به کجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتی به حرم رسیدم و قبل از
این که بخواهم شروع به حفظ قرآن کنم، به حضرت آقا (ع) گفتم:
من دراین شهر، غیر از خودتان، کسی را نمی شناسم!
خانم همصحبت زائر، رو به او کرد و گفت:
ان شأالله درست می شود!
زائر غریب سر در قرآن فرو برد، لبهایش با آیات قرآن مشغول شدند و درهمین حال، همصحبت چند لحظه ای خود را در فکر و خیال فرو برد.
با خودش می اندیشید که درست همان وقتی که این خانم، از آقا درخواست کمک نموده، ایشان هم مرا برای زیارت طلب کرده اند! شاید می خواسته اند مشکل زائر شان بواسطه من حل شود! خدایا چه کنم که نزد ایشان شرمنده نشوم! جیب هایش را جستجو کرد، تمام موجودی ش صد تومان بود که زائر را تا پایانه مسافربری هم نمی رسانید چه که بتواند خرج سفرش را هم تأمین کند! می خواست زائر را برای چند روز باقیمانده اقامتش و تأمین خورد و خوراک او، به خانه اش ببرد، ولی خانه درست حسابی هم نداشت. از خاطرش گذشت که مبلغی را قرض نماید و به او بدهد، قرض هم که با لطف خدا بتدریج ادا می شود! ولی به خاطر تحقق این فکر، می بایست حرم مطهر را ترک می کرد، به همین منظور آهسته زائر را متوجه خود کرد و از او پرسید:
ببخشید خانم! اسم مسافرخانه تان چیست؟ زائر نتوانست به این سؤال پاسخ دهد و با حالتی خاص گفت:
اسمش را نمی دانم! جایش را می شناسم!
همصحبت چند لحظه پیش او، پس از ناامیدی از این پاسخ،
پرسید:
سه روز دیگر در مشهد می مانید؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد.
او بار دیگر سؤال کرد:
ببخشید!
شما هر وقت به زیارت مشرف می شوید، همین جا می نشینید؟ زائر با کنجکاوی و تعجب
پاسخ گفت:
معمولاً اینجا می نشینم، چرا سؤال می کنید؟ و او سرش را به زیر انداخت و زیر لب آهسته جواب داد:
هیچی! همین طوری!
فکری مثل برق از ذهنش گذشت. ایستاد. به ضریح و سپس به اطرافش نگاه کرد. خادم های حرم را که هر یک، شاخه ای از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به یکی از آنها نزدیک شد و گفت:
خسته نباشید! ببخشید! می خواهم موضوعی را با شما مطرح کنم! خادم کنجکاو شد، چهره اش را کمی درهم کشید و گفت:
بفرمایید!
او با نگرانی ادامه داد:
شب گذشته کیف پول یکی از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم میانسال تنهایی است که از شیراز به قصد زیارت آمده و می گوید چون در مشهد کسی را نمی شناسد که کمکش کند به خود امام رضا (ع) پناه آورده است! می خواهم ببینم در این مورد تشکیلات آستان مقدس امام رضا (ع)، کمکی می کند؟ اگر کمک می کند، او باید چه کند؟
خادم که چهره اش در طول این گفتگوی کوتاه، کم کم باز می شد با گشاده رویی گفت:
بله! در صورتی که تشخیص داده شود که نیازش واقعی است به او کمک می شود، فقط باید خود من با او صحبت کنم!
گویا به یکباره دنیا را به او داده اند! رو به خادم کرد و گفت:
اگر ممکن است با من بیایید تا او را به شما نشان بدهم.
لحظه ای بعد آن در حالی که او بسیار شاد نشان می داد با هم به حرکت درآمدند. دو سه قدمی با زائر فاصله داشتند که زائر میانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!
خادم به زائر نزدیک شد و چند لحظه بعد او در حالی که آرامش یافته بود،
زائر را می دید که به همراه خادم، جهت دریافت راهنمایی های لازم، روضه منوره را ترک می کردند!
… همدم چند لحظه ای زائر غریبی که می خواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زیارت آن روز، درحالی که اشک شوق، پهنه گونه هایش را مرطوب کرده بود، به قصد خداحافظی با حضرت آقا، امام رضا (ع) و به نشانه احترام به ایشان، دست بر سینه خود گذاشت، بار دیگر چشم به ضریح مطهر دوخت و با قلبی سرشار از آرامش، چندین بار تکرار کرد:
اَشهَدُ اَنَّکَ تَشهَدُ مَقامی
وَ تَسمَعُ کَلامی وَ تَرُدُّ سَلامی
وَ اَنتَ حَی ٌّ عِندَ رَبِّکَ مَرزوُقٌ
داخل صحن حرم نشسته بود، به کبوتر های آقا! نگاه می کرد و ناخن های قاشقی شکل و زمخت ش را با دستهایش نوازش می داد.
یاد صحبتهای آقای دکتری که چند روز قبل برای درمان سرگیجه، پیش او رفته بود، افتاد که می گفت:
شما کمبود آهن داری! و با نگاه به انگشتانش گفته بود:
ببین چه به روزت آورده ای! برای خودت، ده قاشق سر خود، دست و پا کرده ای!
دکتر به او گفته بود که روی غذا، چای زیاد و پررنگ نخورد، ولی او از بچگی به خوردن چای، علاقه خاصی نشان می داد. قبل از این که بچه هایش، خانه مسکونی او را که ماحصل یک عمر تلاش در کنار همسرش بود، بفروشند، گاه که دلش می گرفت، حیاط خانه را آب پاشی و جاروب می کرد و زیر تنها درخت کهنسال زرد آلوی آن، پلاسی پهن می نمود، بالشی می گذاشت، یک قوری چای، یک کتری آب جوش و یک استکان همراه با یک قندان نقلی، قند می آورد و کنار خودش قرار می داد و تا چای قوری و آب کتری
را تمام نمی کرد، از جایش بلند نمی شد.
همیشه وقتی اولین استکان چای را می ریخت، یاد غمها و غصه هایش می افتاد ولی وقتی به استکان آخر چای می رسید با دلداری هایی که در طول چای خوری به خود داده بود، برای ادامه زندگی امیدی تازه می یافت!
شب قبل با عروسش دعوا کرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به این وسیله، او را حسابی دلخور کرده بودند. عروسش بار اول نبود که با او دعوا می کرد ولی این بار دلش شکسته بود. وقتی به این حالت می رسید یاد لیوان های نشکنی می افتاد که وقتی می شکنند هزار تکه شده و به شکل دانه های الماسی در می آیند!
ماه گل اصلاً از مادر شوهرش که دیگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمی آمد و با وجود این که در کارها خیلی به او کمک می کرد، ولی چشم دیدنش را نداشت، شاید یکی از دلایل آن، این بود که با وجود چهار عروس دیگرش، می ترسید، پیری کوری او، روی دوشش بیفتد.
نمی دانست چه کند. از پنج عروسی که داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقیه بود، ولی چه کند وقتی که او نمی توانست تحملش کند، حتماً چهار عروس دیگر هم نمی توانستند او را تحمل کنند. هیچ کس و کار دیگری هم نداشت که حداقل بعضی از روزها به آنها پناه ببرد. شب را تا صبح، نخوابیده بود. صبح علی الطلوع، قبل از این که پسرش از خانه بیرون برود، از خانه بیرون آمد و به آقا امام رضا (ع) پناه آورد.
سواد چندانی نداشت. مادر خدا بیامرزش به او گفته بود وقتی که دلتنگ می شوی،
قرآن را باز کن و چون سواد خواندن آن را نداری به خطهایش نگاه کن و «قُل هُوَ الله» بخوان تا دلت آرام بگیرد.
از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بینِ «قُل هُوَ الله» خواندن هایش، تکرار می کرد:
یا ضامن آهو! ضامن آهو شدی، ضامن ما هم بشو! آقا!
سرش به شدت درد گرفته و دهانش هم خشک شده بود. گویی دنیا دور سرش می چرخید. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا می توانست، آب نوش جان کرده بود. بعد از سالها این حرف را که می گفتند: خوردن
آب زیاد با شکم خالی، دل آدم را ریش ریش می کند، با تمام وجود حس می کرد!
عمری کار کرده بود ولی حالا به روزی افتاده بود که دارایی اش تنها لباسهای تنش بود که آنها را هم شاید به خاطر خدا به او هدیه کرده بودند. وقتی ماه گل کمی با او مهربان می شد به قول خودش وقتی که می خواست رب بجوشاند، ترشی بیندازد، سبزی خشک کند یا لباس بشوید و … کار زیادی را به او می سپرد و معتقد بود که با این عمل، به مادر شوهرش لطف می کند! چون به این وسیله، دیرتر از کار می افتد! اعتماد عروسش به دور از همه این حرفها تا حدودی درست بود چون به رغم سالها دوندگی و تحمل انواع و اقسام کمبودهای تغذیه ای و … باز هم فعالیت خودش را حفظ کرده بود و آدم با دست و پایی به حساب می آمد. به هر ترتیبی که بود، خودش را به کنار دیوار صحن رسانید و درست روبه روی سقاخانه نشست. زائران را می دید که چطور سقاخانه را مثل نگینی
در بر گرفته بودند و پیاله پیاله از آن آب می نوشیدند و …
سرش را به دیوار گذشت. چشمهایش را بست و قطره اشک درشتی از گوشه چشم بر روی گونه اش غلتید. چند دقیقه ای را به همین حالت سپری کرد. چون توانایی لازم را نداشت، دیگر نمی توانست به هیچ چیز بیندیشد. سعی داشت به خودش بقبولاند که به خانه پسرش برگردد ولی می ترسید که به شدت مورد سرزنش قرار گیرد.
در این هنگام صدایی را، که او را مخاطب قرار داده بود، شنید؛ فکر کرد اشتباه می کند؛ به صدا توجهی نکرد؛ بار دیگر صدا را واضحتر شندید؛ درحالی که سرش هنوز به دیوار بود با بی حالی چشمهایش را گشود؛ یکی از خادمان حضرت با ظرفی از غذا درکنار او ایستاده بود! و در حالی که می خواست غذا را جلو او قرار دهد،
می گفت:
مادر جان! مایلی ناهار، مهمان امام رضا (ع) باشی! او که نمی دانست واقعاً خواب است یا بیدار، بسختی سرش را از دیوار جدا کرد، اما نتوانست پاسخی دهد، زیرا خادم امام (ع) درحال ترک صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال کند! مردد بود! نمی دانست چه کند! برای این که به خودش بقبولاند که بیدار است، لقمه ای در دهان گذاشت!
ساعتی از این واقعه گذشته بود؛ احساس خوبی داشت؛ حس می کرد مورد توجه قرار گرفته است؛ برای این که آبی به صورتش بزند خود را به کنار آب نمای روبه روی پنجره فولاد که خیل مشتاقان را روبه روی خود داشت رسانید و چند مشت آب به صورتش زد. همین که بلند شد، زن جوانی را دید که با ظاهری آراسته و
مؤدب، درست در کنارش ایستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسی حیرت آور خود، رو به او کرد و گفت:
ببخشید خانم! تنها به حرم مشرف شده اید!؟ و او در حالی که فکر می کرد با کس دیگری اشتباه گرفته شده است،
پاسخ داد:
بله!
زن جوان درحالی که سعی می کرد با او ارتباط برقرار کند، با اشاره به مرد مسن بسیار افسرده ای که روی صندلی چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصی در کنار او ایستاده بود،
گفت:
من به اتفاق همسرم و موکل او که مردی بسیار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولی متأسفانه کس و کاری ندارد، به حرم مشرف شده ایم!
او که از خدا می خواست کسی را پیدا کند که بتواند کمی برایش درد دل کند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادمانی می کرد و ناخواسته، به شرح زندگی اش برای او پرداخت. از ماه گل و از قهر ش گفت! از شوهر خدا بیامرزش و از …
زن جوان به او گفت:
موکل همسرم مایل است با یک خانم هم سن و سال شما، ازدواج کند که بتواند در زندگی کمکش کند! و با دلهره ای محسوس،
ادامه داد:
ببخشید مادر جان! شما قصد ازدواج ندارید!؟ او که بسیار تعجب کرده بود، نمی دانست چه بگوید. روبه روی پنجره فولاد خشکش زده بود و طوری به آن نگاه می کرد که گویی به شخصی خیره شده بود! حالش را نمی فهمید. آن خانم بار دیگر از او پرسید:
ببخشید! چه می فرمایید؟ پاسختان چیست؟
زن تمام نیرویش را در لبهای خشکیده و رنگ پریده اش جمع کرد و درحالی که این پیشنهاد را در این مکان مقدس به فال نیک گرفته بود و تصور می کرد به همین علت باید
آخر و عاقبت خوبی داشته باشد،
با خودش گفت:
هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است! و سرش را به علامت قبول پیشنهاد تکان داد!
دقایقی بعد، زن، سمت راست صندلی چرخدار ایستاد و در حضور وکیل و همسرش و روبه روی پنجره فولاد، به عقد مرد در آمد! مهریه او هم، خانه مسکونی پیرمرد که هم اکنون در آن زندگی می کرد و واقع در یکی از خیابانهای مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با این شرط که تا پایان زندگی از او بخوبی نگهداری کند.
ساعتی بعد از او که هنوز مبهوت بود و نمی دانست چه بگوید، وقتی که به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، رو به روی منزل او قرار گرفتند، باور کرد که بیدار است!
در همین موقع، وکیل مرد، رو به همسر او کرد، کلید منزل را به او داد، شرط تعلق مهریه را به او یادآور شد و حامل این پیام از سوی او برای پسر و عروسش شد که: حالم خوب است! نگرانم نباشید! خوشبخت باشید!
زن که شکرگزار خداوند بود، همانند همسری مهربان از پیرمرد نگهداری می کرد تا این که پس از گذشت نزدیک به یک سال از این واقعه، آن مرد دار فانی را وداع کرده و او تنها وارث قانونی وی شناخته شد.
دیگر تنهای تنها شده بود و حیاط بزرگ خانه، برایش بزرگتر جلوه می کرد، به همین علت تصمیم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.
صبح چند روز پس از این تصمیم، با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد. آقای وکیل بود که می گفت:
خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا یکی دو ساعت دیگر، چند نفر
بیایند و طبقه دوم ساختمان را برای اجاره ببینند. روبه روی عکس پیرمرد ایستاده و درحالی که به آن خیره شده بود و با چشمهای او صحبت می کرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشک پاک کرد، آبی به آن زد، چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در حیاط به راه افتاد.
در را گشود. مردی را دید که به همراه خانم و آقایی، دم در ایستاده بودند. خانم و آقا با دیدن او خشکشان زد! خانم در حالی که بسختی خودش را از آن حال بیرون می آورد و به شدت عصبانی شده بود، رو به او کرد و گفت:
گفتم جای بهتری، باعث شده ما را فراموش کند، اینجا برای چه کسی کار می کنی؟ و سپس رو به شوهر رنگ پریده اش کرد و گفت:
بیا! حالا بگو نمی دانم مادرم کجا رفته!؟ خیالت راحت شد!؟
مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل کرد و گفت:
خانم این چه طرز صحبت کردن است؟ شما با مالک این خانه صحبت می کنید! بعد از این همه زیر و رو کردن محلات، تازه برایتان جایی پیدا کرده ام! با این تعداد بچه چه کسی راضی می شود تا شما ساختمان خانه تان به پایان برسد که حالا حالاها هم نمی رسد به شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف کرده اند به وکیل شان سپرده اند که اجاره بها هم اصلاً مهم نیست! من هم به خاطر آشنایی با همسرتان، شما را به اینجا آورده ام! برای همین هم شما توانستید تا دم در این خانه بیایید!
مرد در حالی که سعی می کرد عصبانیت ش را از خانم خانه! پنهان کند به او گفت:
خانم! من از شما عذر می خواهم! سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهای آن مرد و ماه گل، به سوی سر سرای خانه خود به راه افتاد!
ماه گل رو به شوهرش کرد و گفت:
باید مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد می توانم جای خالی دختر نداشته اش را برایش پر کنم! می توانم …
… چند روز بعد از این، زن به همراه وکیل خود، درست در همان نقطه ای که مدتها پیش، پیرمرد روی صندلی چرخدار نشسته بود، روبه روی پنجره فولاد ایستاد و از او می خواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خیریه کند.
آقای وکیل! در حالی که توصیه های او را یادداشت می کرد، می شنید که او ضمن این که طوری به پنجره فولاد خیره شده بود که گویا روبه روی شخصی ایستاده است، مرتب تکرار می کند:
«یا ضامن آهو! ضامن آهو شدی آقا! ضامن ما هم بشو!».
درست کنار ضریح مطهر، دیواره شیشه ای که بخش خانمها و آقایان را از هم جدا می کند، پشت داده و طوری به ضریح نگاه می کرد که با هر نگاه گویی ته دلش خالی می شد. شکوه و معنویت آقا! آن چنان بر ضریح سایه افکنده بود که یک مجموعه فلزی، این گونه به آدم، آرامش می بخشید. زائرین پیوسته و دسته دسته وارد روضه منوره می شدند و از کثرت حضورشان، فقط یکی دو ردیف نزدیک به دیواره شیشه ای، به صورتی بسیار فشرده، نشسته بودند. شنیده بود که می گفتند:
«هر وقت حاجتی دارید، بروید رو به روی ضریح مطهر حضرت آقا! بایستید و ایشان را صد مرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا (س) و فرزند گرامیشان امام جواد
(ع)، قسم بدهید! حاجت تان برآورده می شود!».
با همین نیت به حرم آمده بود اما به یاد تنها دختر خودش افتاد که وقتی یک نفر به جان او قسمش می دهد چه حالی پیدا می کند، حالا او امام رضا (ع) را به همین صورت، آن هم نه یک بار، بلکه صد مرتبه قسم دهد!؟
هر چه سعی کرد نتوانست خود را راضی کند که آقا را قسم دهد. همین که می خواست ایشان را قسم دهد یاد حضرت زهرای مرضیه (س) و یاد حضرت امام جواد (ع) که در جوانی به شهادت رسیده بودند می افتاد و قسم دادن برایش ناممکن می شد. ساعتی را به همین ترتیب گذراند. هر چه بیشتر در حرم می ماند، بیشتر به حالت بی نیازی نزدیک می شد! همین طور، گاه و بی گاه صورتش از اشک خیس می شد و بغض گلویش را می فشرد.
به ضریح خیره شده بود. آرزو می کرد کاش در حرم با ضریح آقا، تنها باشد، در ضریح باز گردد و قبر منور و مبارک آقا را در آغوش بگیرد. دلش می خواست این احساس را تجربه کند و در این میان بی هیچ قسمی، تنها برای دخترش، فرزندی بخواهد!
خداوند از ثمره ازدواج، دختری به او داده بود که ده سالی می شد که به خانه بخت رفته بود. دختر او در طی این سالها، سه بار بچه هایش را پیش از دنیا آمدن از دست داده بود و اکنون او می خواست برای تولد سالم چهارمین فرزند دخترش، از آقا کمک بگیرد!
دختر او به روزی افتاده بود که تمام فکر و ذکرش، بچه شده بود و دیگر به زندگی خود و هستی خانواده اش هم توجهی نمی کرد. دلش
می خواست همان لحظه ای که نوه اش به دنیا می آید، بلاگردان او شود! او خودش بمیرد ولی نوه اش زنده بماند!!
می خواست نا امیدی را از خود دور و فراموش کند.
با خود گفت:
باید تسلیم رضای خدا بود! چادرش را روی صورتش کشید، سر را روی زانوان قرار داد و چشمهایش را بست.
حرم دیگر خیلی خلوت شده بود، طوری که تنها او بود و ضریح! بلند شد. روبه روی ضریح ایستاد. در ضریح هم باز بود! وارد آن شد و بی اختیار پایین پای قبر مطهر، زانو زد! فقط قبر منور را می دید و دیگر هیچ چیز را! بغض آن چنان گلویش را فشار می داد که بسختی نفس می کشید. حتی نمی توانست گریه کند. فقط دو چشم شده بود و درون ضریح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصی نگاه می کرد! او که آرزو داشت در چنین حالتی، سلامتی نوه در راهش را از امام بخواهد، همه چیز حتی خودش را فراموش کرده بود.
سخت در احوال خود غوطه ور بود که پیرزنی، آرام به پهلوی او زد و در حالی که سعی می کرد چادر را از صورتش کنار بزند مفاتیحی به او داد و گفت:
«خانوم! چشمام خوب نمی بینن، میشه برام زیارت عاشورا رو پیدا کنین؟!»
چادر را از روی صورتش به کناری زد. مفاتیح را از دست پیرزن گرفت. در حال پیدا کردن زیارت عاشورا بود که ناگهان به خود آمد! دیگر حالش را نمی فهمید. این چنین توفیقی برایش بی سابقه بود! مفاتیح را روی زانوی پیرزن قرار داد و سریع از جای خود برخاست.
بغض سنگینی، گلویش را گرفته بود. طوری که به زحمت نفس می کشید!
در زیر نگاه تعجب آور پیرزن، آنجا را ترک کرد.
پیرزن بلند بلند می گفت:
خانوم! ببخشین ناراحت تون کردم! بیاین بشینین! نمی خواد برام زیارت عاشورا رو پیدا کنین! بیاین خانوم!
دیگر کثرت جمعیت و شلوغی زیاد اطراف ضریح برایش مهم نبودند. رسیدن به ضریح و ترکاندن بغض خود در پشت پنجره هایش، مهم بود و بس!
به هر ترتیبی که بود خودش را به ضریح رسانید و با دستش پنجره ای را در مشت گرفت. چشمهایش باز شده بود. می خواست ببیند چه تشابهی میان چیزی که دیده بود با چیزی که می بیند، وجود دارد.
تصویر پارچه ای سبز، پولهای خرد، اسکناس ها و … زیر پرده اشک چشمهایش به صورتی لرزان محو می شدند! بغضش را خالی کرده بود! سرش را روی دستش گذاشت و زیر لب گفت:
آقا! راضیم به رضای خدا!
زندگی آن چنان، او را در تنگنا قرار داده که پاک از دل و دماغ افتاده بود. با وجود این که بچه آخر خانواده بود ولی از همه خواهرها و برادر هایش پیرتر نشان می داد. می شد رد پای تمام چین و چروک های صورتش را گرفت و به یک بد بیاری رسید! از حاصل ازدواج اول، یک دختر برایش مانده بود که پیش از به دنیا آمدن او، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده، به او دوباره شوهر داده بودند.
همسر دوم او که مردی بسیار هوس باز و غیر مسئول بود و از همسر اول خود چهار بچه داشت، اصلاً با دخترش نمی ساخت ولی او چهار بچه همسرش را با زحمت زیاد، مثل فرزند خودش حتی با کار در کارگاه های قالی بافی، جمع و جور می کرد،
آنها را به مدرسه می فرستاد و به کارهایشان رسیدگی می نمود.
از همان ابتدای زندگی متوجه شده بود که شوهرش معتاد است ولی از ترس آبرو، دم برنمی آورد! آخر کاری ها کار شوهرش به جایی رسیده بود که حتی بچه هایش را بدرستی نمی شناخت! گاهی آنها را، دایی خطاب می کرد! گاهی به آنها، عمو می گفت! و گاهی هم آنها را نان خور اضافی می دانست!
از ابتدای جوانی مجبور بود به کارهای سخت و طاقت فرسا، تن دهد تا بتواند شکم هفت نفر را سیر کند! احساس می کرد پناهگاهی برای چهار بچه همسرش شده، که از نعمت پدری مسئولیت پذیر و مادر، محروم شده بودند. یک یک بچه ها را از آب و آتش در آورد و حالا بعد از گذشت سالهای سال، هر کدامشان نسبت به سن و سالهای خود، دستشان به دهانشان می رسید! انصافاً او را هم از یاد نبرده بودند.
هر سال ایام حج که می رسید به هر سختی که بود بچه هایش را بر می داشت و خودش را به حرم مطهر می رساند. بچه ها را در گوشه ای از حرم می نشاند و پس از این که چندین بار به آنها تأکید می کرد که از جایشان بلند نشوند، به سمت ضریح مطهر به راه می افتاد و با این احساس که به زیارت خانه خدا مشرف شده! با جان و دل، هفت مرتبه ضریح را طواف می کرد و در طی طواف، مرتب تکرار می کرد:
«جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی»
آن روزها، قسمت خانم ها و آقایان از هم جدا و حرم مثل این روزها، شلوغ نبود. پس از طواف به سوی بچه ها بر می گشت و بعد از زیارت آقا، حرم
را ترک می نمود. از وقتی که یادش می آمد یکی از نقاط روشن و شفاف زندگی اش، زمانی بود که به حرم مطهر مشرف می شد. تمام دلخوشی اش در این دنیا این بود که بچه های همسرش را درست به چشم بچه خودش نگاه کرده بود و شاید اگر او نمی بود، سرنوشت آنها هم دست کمی از سرنوشت پدرشان، پیدا نمی کرد!
یکی از بچه های همسرش، چندین سال بود که در یک کاروان حج، مسئولیتی داشت و از همان سالهای اول کار در آن کاروان، هر سال به او قول می داد که او را به حج ببرد، ولی تا کنون هر سال درگیر و دار اعزام حجاج، با نگاهی ترحم آمیز به او گفته بود:
«نشد جایی براتون پیدا کنم! ان شاءالله سال دیگه شما رو با خودم می برم!»
امروز صبح هم بعد از دیدن مادرش همان حرفهای سالهای پیش را تکرار کرده بود و به هر دلیلی قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه کاروان به حج ببرد و او هم دیگر از تشرف به خانه خدا ناامید شد!
ماه ذیقعده بود. همانند سالهای قبل ولی زودتر از آن سالها، پس از نا امیدی از تشرف به حج، راهی حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا (ع) شد. در راه مرتباً از اعماق وجود تکرار می کرد:
«جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی»
با دلی شکسته، خودش را به حرم رسانید. حرم خیلی شلوغ بود، آن قدر شلوغ که بسختی می توانست قدم بردارد. صحن ها را به هر سختی که بود پشت سر گذاشت و پس از گرفتن اذن دخول، وارد دار السعاده شد. جمعیت به قدری زیاد بود که حتی
گاهی پاهای زائران روی پای هم قرار می گرفت. خودش را بسختی از بین زائران عبور داد و به داخل دار الزهد رسانید. انواع و اقسام چهره ها، گویش ها، لهجه ها، رده های سنی و مشتاقان زیارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر یک از آنها، با همه آنها در یک چیز مشترک بود و آن هم در قطرات اشکی بود که برگونه اش جاری شده بود!
مثل همیشه، همین که چشمش به ضریح افتاد، اشک مثل سیل از گوشه چشمانش جاری شد، پهنه صورتش را پوشانید و داخل شیارهای آن روان گردید. با جلو چار قدش، صورتش را از قطرات اشک پاک کرده و در حالی که از عمق وجود تکرار می کرد:
«جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی»
چشمانش را به ضریح دوخت.
دیگر شلوغی برایش مفهومی نداشت. سرش درست به روی پشت خانمی قرار گرفته بود. به هر ترتیبی که بود از بین زائران فضایی را یافت، سرش را از آن فضا عبور داد و به ضریح مطهر خیره شد. ساکت ساکت شده بود. صدای ضربه های قلبش را می شنید. جلو و جلوتر رفت، طوری که به شعاعی از ضریح که سالهای قبل گرد آن طواف می کرد، رسید. می خواست از آنجا شروع به طواف کند ولی نمی توانست! یک قدم به جلو می گذاشت، سیل جمعیت او را ده قدم به عقب می راند! یکی می گفت:
«یا ضامن آهو!» دیگری می گفت:
«یا امام هشتم»، یکی زیارتنامه می خواند، یکی چادرش را به پشتش بسته بود وسعی داشت دستش را به ضریح برساند و …
تا آن روز حرم را به این شلوغی ندیده بود. دیگر حتی نمی توانست از داخل جمعیت
خارج شود. جایی هم نبود که بنشیند! نمی دانست باید چه بکند؟ با خود اندیشید که از طواف چشم پوشی کند، همان جا منتظر بماند تا وقتی که از ازدحام جمعیت، کاسته شود! مدتی را به همین گونه سپری کرد ولی گویا از زمین آدم می جوشید و حرم به هیچ عنوان، خلوت شدنی نبود. جمعیت او را با خودش به این طرف و آن طرف می کشید و او شکسته دل منتظر فرصت بود که حداقل، خلوتی بیابد و با آن به درد دل بنشیند! شلوغی به حدی رسیده بود که حتی دیگر امکان دیدن ضریح را هم از او گرفته بود. فقط در این میان توانست سرش را بلند کرده و به سقف روضه منوره نگاه کند.
سقف، خلوت بود! لوستر ها با شکوه خاصی برآن، آرام گرفته بودند. آرامش خاصی از این که سعادت یافته که درآن لحظه، در آن مکان ملکوتی باشد سراپای وجودش را فراگرفته بود. دیگر به هیچ چیز، حتی به طواف ضریح هم نمی اندیشید! عطرهای خوشبوی حرم، شامه اش را نوازش داد. احساس می کرد ضربان قلبش، تعدیل و انرژی از دست رفته اش را باز یافته است. همیشه به لوستر ها، به قالی ها، به پارچه های روی ضریح، به سنگها، حتی به غبار موجود در حرم غبطه می خورد. گاه دلش می خواست او جای آنها باشد! با خودش می گفت:
«چه سعادتی نصیب این اجسام بی جان شده! سعادت همجواری مرقد مطهر حضرت امام رضا (ع)! سعادتی که هر کسی، قادر به درک آن نیست!».
در همین افکار، غوطه ور بود که ناگهان دختر خانمی که درست، پشت سرش ایستاده بود، حالش به هم خورد و در حالی که
جیغ کوتاهی کشید، به روی وی افتاد. زائران شروع به سر و صدا کردند و او در حالی که تمام نیرویش را در دستهایش جمع کرده بود، سعی می کرد دخترک را نگه دارد، تا زیر دست و پای زائرین، آسیبی به او نرسد. مادر دختر در حالی که بر سرش می کوبید،
می گفت:
«یا امام رضا! دخترم ناراحتی قلبی داره!» و در همین حال، زائران را به اطراف هل می داد. فضایی دور او و دخترش به وجود آمد. بلافاصله یکی از خدام حرم جلو آمد، زائران را به اطراف هدایت کرده و راه را برای خارج کردن دخترک از داخل روضه منوره، به سمت اتاق سیار پرستاری داخل دار الزهد، باز نمود، خادم جلو و یکی دو نفر از زائرین هم در حالی که به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستاری، کمک می کردند، به همراه او، پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند. به محض رسیدن به آنجا، دختر و مادرش را داخل اتاق کردند و دیگران را متفرق نمودند.
بغضی در گلویش خزید! ناامید از طواف ضریح در حالی که به امام سلام می داد و سعی می کرد طوری از داخل دار السعاده خارج شود که پشتش به ضریح مطهر نباشد، وارد صحن آزادی شد. صحن به رغم شلوغی، از داخل حرم، خلوت تر بود. نسیم ملایمی باعث شد حالش رو به راه شود! به طرف آب نما رفت. صورتش را شست و مقداری آب نوشید. روی سکوهای سنگی کنار آب نما، رو به ایوان طلا، نشست. بغض داخل گلویش هر لحظه حجیم تر می شد و چشمهایش گویا دیگر از اشک، خشک شده بود. دلش
می خواست فریاد بزند ولی توان فریاد نداشت! ناامید از طواف، به اطراف صحن، زائرین، کبوتر انی که گاهی برفراز سر زائران به پرواز در می آمدند و گاهی هم روی طاق های ایوان طلا می نشستند و … نگاه می کرد.
ناگهان فکری به ذهنش رسید. بلند شد. رو به روی ایوان طلا، درست مقابل ضریح ایستاد. چادرش را به کمر بست. چشمهایش درخشید! شروع به حرکت نمود. آرام آرام قدم بر می داشت و چشمهایش اطراف را نظاره می کرد. خوشحال بود. شلوغی و ازدحام زائران، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و این حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بیشتری قدم بردارید به در خروجی صحن آزادی، بست شیخ حر عاملی رسید. روبه روی ایوان طلا، زیر لب زمزمه کرد:
«جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی!»
و به احترام کمرش را خم کرد و دست بر سینه گذاشت.
به سوی صحن انقلاب حرکتش را ادامه داد. این صحن از صحن های دیگر خیلی شلوغ تر بود، طوری که حتی جلو پایش را هم نمی دید. به هر ترتیبی که بود، آرام آرام حرکت کرد. نگاهش را از پنجره فولاد به روی گنبد طلا انداخت و در همین حال به راه خود ادامه داد. نزدیک سقاخانه رسید. چشمهایش را بست. جلو دیدگانش، تصویر ضریح منور آقا، در حالی که با پارچه های سبز پوشیده و دسته گل چهار طرف آن قرار داشت، تداعی شد.
صدای زائری را می شنید که می گفت:
«بیا علی! این ظرفو آب کن برا مادر بزرگت، تبرک ببریم! این آب با آبای دیگه حرم فرق داره!» … و … چشمهایش را باز کرد زائران را دید که با ولع، آب
سقاخانه را می نوشیدند و به تبرک می بردند. با قدمهای بسیار کوتاه، وارد صحن جمهوری اسلامی شد. ناگهان همسرش، مشکلاتی که از جانب او برایش به وجود آمده بود، فرزندانش و مخصوصاً پسری که انتظار داشت روزی او را به بیت الله الحرام ببرد، در ذهنش مرور شدند. در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان خودش را روبه روی، ایوان طلای صحن آزادی یافت. ایستاد! نمی دانست می تواند ادامه دهد یا نه!؟
با خودش گفت:
«تا هر جا بشه ادامه می دم! تو این مکان مقدس غریب نیستم، ضامن غریبان با منه! من مهمون ایشونم!». دیگر به شلوغی صحن ها نمی اندیشید.
ایمان داشت که او نیز جزئی از این کثرت جمعیت است. آرام آرام به راه افتاد. به صحن سقاخانه رسید. روبه روی پنجره فولاد، ایستاد. بیماران زیادی در حالی که رشته های طنابی را به گردنشان انداخته و سر دیگر آن را به پنجره فولاد متصل کرده بودند، در انتظار شفا به سر می بردند.
همه آنها در دل شکستگی مشترک بودند! بعضی از آنها رنگ پریده و بعضی هم قادر به نشستن نبودند و در حالی که روی زمین دراز کشیده بودند، رویشان را با ملحفه پوشیده بودند. چهره بعضی ها اشک آلود بود، بعضی فقط چشمهایشان بی هدف به اطراف می گشت و بعضی ها را با نیت شفا، از سقاخانه می نوشاندند. رشته های طناب متصل به بیماران ناگهان، این بیت را در ذهن او تداعی کرد:
رشته ای بر گردنم افکنده دوست می برد آنجا که خاطر خواه اوست
با زمزمه این بیت در حالی که خدا را به خاطر سلامت خود شکر می کرد، با بغض در گلو به راه افتاد.
روبه روی در خروجی صحن ایستاد. پرچم سبز
گنبد طلا، مثل همیشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملایمت آن را تکان می داد. به آقا! سلام دادم و صحن جمهوری اسلامی را پشت سر گذاشت. همان طور که به راه خود ادامه می داد، صدای زنگ ساعت سر درِ خروجی صحن را که تمام فضا را پر کرده بود، می شنید. سر به آسمان بلند کرد، گویا جانی تازه گرفته و خودش را فراموش کرده بود.
دوباره رو به روی ایوان طلای صحن آزادی ایستاد. رو به ضریح آقا کرد و سلام داد. رو به روی ایوان طلا، گروهی رو به تابوتی در مقابل قبله، نماز میت می گزاردند. داخل صحن انقلاب گروهی از زوار، دور نرده های قسمت کبوتران حرم که بچه ها با شور و شعفی خاص، به آنها نگاه می کردند، ایستاده بودند. پیرمردی، کاسه ای گندم را با دستهای لرزان و بااحتیاط، طوری که گویی دارد شیشه عمرش را حمل می کند به سمت کبوتران می آورد.
یکی می گفت:
«آقا! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه، پنجاه تومن گندم، برا کبوتر ات، می ریزم!».
یکی با حسرت کبوترها را نگاه می کرد و … و او در حالی که احساس می کرد از پرواز کبوترها جانی تازه گرفته و از خستگی اش کاسته شده است، به راهش ادامه داد.
داخل صحن جمهوری اسلامی، پسر بچه ای، جلو او، یک بسته آب نبات گرفت. یکی برداشت، با احترام به گوشه چار قدش گره زد و به راه افتاد. لحظاتی بعد، دوباره داخل صحن آزادی شد. خیس عرق شده بود. روبه روی ضریح ایستاد؛ زیر لب جملاتی تکرار کرد و به راه خود ادامه داد. دختر بچه ای دنبال تابوت پدرش داد می زد و در حالی که چند
نفر زیر بازوانش را گرفته بودند، تلاش می کرد خودش را از دست آنان رها کند. نگاهش را از صورت دخترک به آسمان برگرداند و به پرواز آرام بخش و خیالی کبوتران حرم، خیره شد. حرکتش آرام تر شده بود. با هر طوافی که می کرد، گویا سبکتر می شد. احساس می کرد قلبش از سینه بیرون آمده و به همراه او و پا به پایش، طواف می کند! احساس می کرد دوست دارد هوای معنوی اماکن متبرکه را هر چه عمیق تر در سینه خود فرو دهد.
داخل صحن سقاخانه، عده ای پیرزن را دید که با کاروانی زیارتی به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شده بودند. در چهره همگی آنها، براحتی می شد رد پای گرفتاری را پیدا کرد! گویا همه یک چهره داشتند! روی چادر هایشان، با پارچه هایی سفید، خطوط قرمزی نقش بسته بود که اسم و آدرس شان را روی آن نوشته بودند. از کنار آنها گذشت. از صحبتهای مسئول کاروان آنها، متوجه شد که کاروان زیارتی مربوط به کمیته امداد است. دلش می خواست برود و در جمع آنان بنشیند! دلش می خواست خطاب به امام بگوید:
«آقا! کدوم یکی از اینا، پیش شما عزیز ترن؟ تا برم دس به دامنش بشم! آخه من نا چیز این درگاه! شاید اگه متوسل به کسی بشم که زیارتش مورد قبول شما واقع می شه، شاید بواسطه او، منم …!»، قطره اشکی گوشه چشمانش را خیس کرد و وارد بست شد.
نزدیک حوض رسید. همین طور که حرکت می کرد، دستش را داخل آب حوض برد و به حرکتش ادامه داد. دستش خود به خود از آب خارج شد. داخل صحن انقلاب، دختر بچه ای سخت گریه می کرد. او مادرش
را گم کرده بود و با هر پلکی که می زد، سیلی از اشک از چشمانش جاری می شد. ایستاد و لحظاتی به دخترک و مردمی که دور او را گرفته بودند، نگاه کرد. خادمی را دید که به طرف دختر بچه می آمد. بدون این که کاری از دستش برآید، به راه خود ادامه داد.
داخل صحن امام، گروهی از بچه های هفت هشت ساله را، در حالی که پیشانی بند «یا ضامن آهو» به سر داشتند، به صف کرده بودند. آنها در حالی که به همراه معلم شان، یکصدا آقا را فریاد می زدند و رضا رضا می گفتند، توجه زوار را به خود جلب کرده بودند.
همان طور با آرامش خاصی ادامه می داد. رو به روی ایوان طلای صحن آزادی قرار گرفت، رو به ضریح مطهر آقا کرده و زیر لب ذکرهایی را زمزمه کرد و مجدداً به راه افتاد. خسته شده بود؛ اگر چه دلش می خواست بنشیند ولی احساس می کرد جوان تر شده است!
دور پنجم را بی توجه به زائران و … طی کرد. مدام و بریده بریده، زیر لب تکرار می کرد:
«جان به قربان تو آقا! تو حج فقرایی!».
دهانش خشک شده بود. احساس می کرد گلویش به خارش افتاد است. چند بار سرفه کرد. مرتباً می نشست و بلند می شد و باز چند قدمی راه می رفت و دوباره می نشست! سخت نگران شده بود، می ترسید نتواند طواف را به اتمام برساند. هر طور که بود به دور هفتم رسید!
دور هفتم را امیدوارانه و خدا خدا گویان آغاز کرد. از رو به روی ایوان طلا با چشمانی گود زده و لب هایی خشک، راهش را برای گرفتن تکه پارچه های سبز متبرک روی ضریح، به
سمت دفتر نذورات کج نمود. آقایی در آن دفتر نشسته بود. از او درخواست پارچه سبز نمود، ایشان هم دستش را زیر میزی که پشت آن نشسته بود، کرد و مشتی پارچه سبز رنگ، جلو او روی میز گذاشت. پارچه ها را با احترام از روی برداشت و در حالی که از او تشکر می کرد، دفتر نذورات را ترک نمود. تکه پارچه های سبز را جلوی بینی اش گرفت و آنها را بو کشید! بوی تمام خوبیهای عالم را می داد! سرحال آمد! به طرف آب نما رفت. صورتش را چند بار شست. پارچه های سبز متبرک را در مشتش گرفت، دوباره آنها را چندین بار بویید! و به راه افتاد.
هیچ آرزویی در ذهنش مرور نمی شد! احساس بی نیازی می کرد! می خواست سرش را به آسمان بلند کند و فریاد بزند:
«راضی ام به رضایت، خدا! راضی ام به رضایت!».
درحالی که در چشمانش برق امید موج می زد، راهش را دنبال کرد. تکه پارچه ها را همچنان در مقابل بینی خود قرار می داد و در ادامه راه آنها را بو می کشید. متوجه نشد که چطور دور هفتم را به پایان رسانیده است. به خودش که آمد، درست رو به روی ایوان طلای صحن آزادی، همان جایی که ساعاتی قبل، حرکتش را شروع کرده بود، قرار داشت. روبه روی ضریح مطهر ایستاد و در حالی که احساس خوشایندی به او دست داده بود، از اعماق جان و دلش، فریاد بی صدا بر لبانش نقش بست:
«جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی!»
در تمام دوران زندگیش به این آرامش روحی نرسیده بود! دستش را از جلوی بینی اش پایین آورد، مشتش را باز کرد، تکه پارچه های سبز، چروکیده
شده بود. آنها را جلوی دیدگانش گرفت وخوب نگاهشان کرد! دلش نمی خواست حریم حرم را ترک کند ولی باید می رفت!
مجدداً پارچه ها را در مشتش فشرد، باز هم آنها را جلو بینی خود گرفت و با اکراه از ترک حرم، از آقا خداحافظی کرد و در حالی که آب نبات را از گوشه چار قدش باز کرده و در دهانش قرار می داد، آهسته آهسته به سوی منزل خود به راه افتاد.
سر کوچه خانه خود با منظره عجیبی روبه رو شد. دخترش دم در حیاط خانه او ایستاده بود. همین که مادرش را دید، بسرعت به سوی او آمد و در حالی که مرتباً به او تبریک می گفت، از او شناسنامه اش را تقاضا می کرد! او که خشکش زده بود و نمی دانست چه بگوید، بریده بریده پرسید:
«چی شده؟»
و دخترش در پاسخ او گفت:
«قراره امسال به جای مادر خانوم داداش، شما به مکه مشرف بشین! خواستگاری که برای خواهر خانوم او، اومده بوده، عجله دارن و می خوان ظرف یکی دو ماه آینده عروس شونو به خونه بخت ببرن!».
… و او با شنیدن این خبر، روی دو زانویش نشست، دو دستش را به هم نزدیک کرد، مشت دست راستش را باز نمود، تکه پارچه های سبز متبرک را داخل دو دستش قرار داد، صورتش را میان دستها و پارچه های سبز گذاشت و در حالی که زیر لب، بریده بریده می گفت:
… و سخت می گریست!
«جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی!»
از اتوبوس پیاده شد. پایانه مسافربری را به قصد خیابان روبه روی حرم مطهر ترک کرد. همین که چشمش به گنبد طلای حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) افتاد، شادی
لذت بخش و محسوسی، وجودش را گرفت و بی اختیار گفت:
«اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلِی ِّ بنَ موُسَی الرِّضا!»
به سوی حرم مطهر به راه افتاد. می خواست فاصله پایانه تا حرم را پیاده طی کند و به پابوس آقا نایل شود! با هر قدم که بر می داشت گنبد طلا به او نزدیک تر می شد و قلبش آرامش بیشتری می گرفت. چیزی جز زیارت در ذهنش مرور نمی شد. فکر حضور در حریم مطهر، او را مانند پری در آسمان، سبک می کرد. ژاکت قهوه ای که روی پیراهن آبی بلندش پوشیده و کت مشکی که پیراهن و ژاکت ش کاملاً از آن بیرون زده بود، همچنین پاچه های گشاد و کوتاه شلوار مشکی او و شال سفیدی که بر سر پیچیده و چهره آفتاب سوخته اش را، تابلو کرده بود، علاوه بر اینها کفش هایش که غبار تلاش در روستا را بر روی خود داشت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمی که در خیابانهای شهر رفت و آمد می کردند، متمایز کند.
تابش خورشید بی تاب کننده بود، ولی او در این گرما، بی توجه به اطراف و در حالی که فقط گنبد طلا و گلدسته هایش را می دید، عصازنان و آهسته به راهش ادامه می داد. چند ساعت مسافرت با اتوبوس، به تنهایی کافی بود تا سرش بهانه ای برای درد بیابد، ولی گرمی هوا و تابش خورشید هم بر آن افزوده شده، درد سرش را دو چندان، دهانش را خشک، او را به شدت تشنه کرده و موجب شده بود که آسفالت خیابان جلو چشمانش موج زند!
سرش طوری درد گرفته بود که دستش را برای آرامتر شدن درد،
روی آن قرار داد. احساس می کرد سرش همپای قلبش می تپد! به رو به روی ورودی های حرم مطهر که رسید، خودش را به سایه ای در کنار دیوار رسانید، به عصایش تکیه کرد، چند بار آب اندک دهان خشکیده اش را جا به جا نمود، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. می خواست تا وقتی زیارت مخصوص آقا را در حرم مطهر، تلاوت نکرده، آب ننوشد!
خودش را به ورودی صحن قدس رسانید، همین که می خواست وارد صحن بشود مردی که موهایش به سپیدی میل کرده بود در حالی که یک گلاب پاش بر دوش خود داشت، سر شیلنگ گلاب پاش را روی صورت او گرفت! لحظه ای صورتش را گلاب شست و شو خورد. با اولین برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پرید، به همراه آن نفسش قطع، چشمهایش خود به خود بسته و دهانش باز شد. خنکی لذت بخشی به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس کشید. فشار گلاب به حدی بود که در لحظه ای او را سراپا خیس کرد. بی اختیار بر لبانش صلوات بر محمد (ص) و آل مطهر او جاری شد!
گنبد طلا دیگر خیلی به او نزدیک گردیده بود! روبه سوی گنبد، دست بر سینه، به آقا تعظیم کرده، سلام داد و همان جا روی دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را برای لحظاتی روی دستهایش گذاشت.
پیرمرد عصایش را در کنار قرار داد و در حالی که در قلبش شادی از موفقیت و در چهره اش رضایت موج می زد، با حالتی متواضع از حضور در پیشگاه مقدس آقا و بی آن که متوجه
هیچ دردی باشد،
زیر لب آغاز کرد:
اَللَهُمَّ صَلِّ عَلی
عَلِی ِّ بنِ مُوسَی الرِّضَا المُرتَضَی
الامامُ التَّقِی ِّ النَّقِی
وَ حُجَّتَکَ عَلی مَن فَوقَ الارضِ
وَ مَن تَحتَ الثَّری …
مثل شبهای معمول، خودش را به حرم رسانید تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا علی بن موسی الرضا (ع) به جماعت بخواند. صحن، زیاد شلوغ نبود و براحتی می توانست در محل مورد نظرش بنشیند. فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هوای مطلوبی داشت. زائرین در انتظار نماز، به صورت پراکنده روی فرشها نشسته بودند. بعضی نماز و بعضی قرآن تلاوت می کردند، بعضی زیارت نامه می خواندند و بعضی هم با چشمهایی مشتاق و نیازمند، کبوتران حرم را دنبال می کردند.
هوا گرم بود وبرای این که بتواند براحتی به آب دسترسی داشته با شدن سعی کرد در جایی بنشیند که به حوض، نزدیک باشد. هوا خاکستری رنگ شده بود و کم کم از روشنایی آن کاسته می شد. چراغهای فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود.
تسبیح ش را در آورد؛ عادت داشت، نزدیک اذان که می شد وضو می گرفت و رو به روی قبله، آماده نماز می نشست و یک دور تسبیح اَمَّن یُجیبُ المُضطَرَّ … می خواند.
نور افکن ها روشن شده بود. صحن کم کم داشت مملو از زائرینی می شد که منتظر نماز در صفها نشسته بودند. پسرکی ده دوازده ساله، از بین صفهای نماز جماعت عبور می کرد و با صدای مخصوصی، طوری که جلب توجه می نمود، فریاد می زد:
ارتباط با خدا! دعای کمیل! دعای ندبه! زیارت عاشورا! زیارت امام رضا (ع)! و مردم را دعوت به خرید ادعیه مبارکی که در دست داشت، می کرد!
چند نفر آن طرفتر، بچه ای ده دوازده ساله
که عقب ماندگی ذهنی داشت، بین مادر و خواهرش، لمیده بود و خواهر او با پیاله ای از پیاله های آب حرم، به دهانش آب می ریخت.
در صف پشت سر او، پیرزنی در حالی که روی یک صندلی تاشو، در صف نماز نشسته بود، برای زائران دیگر در خصوص چگونگی از کار افتادن پاهایش سخن می گفت وآن طرفتر، دختر بچه ای چهار پنج ساله، در حالی که چادری سفید با گلهای ریز و زیبا به سر کرده بود، نماز می خواند! چند کودک خردسال در حالی که پاچه های شلوار شان را بالا زده بودند، داخل پا شویه های حوض، آب بازی می کردند، بعضی هم کنار مادرشان نشسته بودند. دختر بچه ای سه چهار ساله، در حالی که به لبهای مادرش خیره شده بود، طوری به زیارت نامه امام رضا (ع) گوش سپرده بود که گویا دارد شیرین ترین قصه دنیا را گوش می دهد!
به دختر بچه ای که نماز می خواند نگاه کرد. با تعجب، دختر بچه ای دیگر را دید که لباسهایی مشابه با لباسهای او پوشیده بود و به همان ترتیب نماز می خواند! آنها دو قلو بودند! صدایشان کمی بلند بود. آنها آن قدر زیبا به نماز ایستاده بودند که توجه منتظرین اقامه نماز جماعت را به خود جلب کرده بودند.
درست کنار او، خانم زائری، با بچه شش ماهه اش، در صف نماز نشسته و نگران بود که مبادا بچه او به هنگام نماز، ناآرامی کند و او نتواند به فیض نماز جماعت آن هم در کنار مرقد مطهر آقا نایل شود.
پخش تلاوت قرآن از بلندگوها، نوید نزدیک شدن به هنگام اذان مغرب را می داد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هوای
معنوی آن، خود را یکی از خوشبخت ترین مخلوق خداوند، حس می کرد!
دانه های تسبیح او که زیر نور نورافکن های حرم، درخشش خاصی یافته بود، به دانه های آخر می رسید! همیشه طبق عادت، با نیتِ «قُربَةً اِلَی الله» وضو می گرفت و با وضو بود. ولی ناگهان به داشتن وضو شک کرد! بی هیچ درنگی و با ترس از نرسیدن به نماز جماعت، تسبیحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجدید وضو، صف نماز را ترک کرد. رو به روی یکی از شیرهای آب و فواره ای که درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد می آورد، ایستاد؛ نور چراغهای تعبیه شده در زیر فواره ها، خیره کننده بود! در فضای صحن، صدای آرام بخش و روح افزای اذان، طنین انداز شد.
وضو گرفت؛ سریع برگشت؛ چادرش را جمع و جور نمود؛ آستین هایش را در زیر چادر، پایین کشید؛ مقنعه اش را درست کرد و بند ساعتش را بست؛ چادرش را از روی پنجه پاهایش کنار زد؛ می خواست جورابهایش را بپوشد؛ دستش را در جیب مانتو یش فرو برد، ولی اثری از جورابها نیافت!
با وجود این که بندرت اتفاق می افتاد، لباسهایش نو باشد ولی از بچگی عادت کرده بود لباسهای جدیدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در این صورت لباسها برایش، خیر و برکت به همراه خواهد آورد. آن روز کفش هایش جدید بود. یک جفت صندل مشکی ورنی تابستانی، که جوراب های کلفتش مانع از این می شد که صندل ها، جلب توجه کند، به پا داشت. ولی این کفشها، بدون جوراب، حالتی ناخوشایند می یافت. همان لحظه ای که برای گرفتن وضو، جورابهایش را درآورد با وجود
این که در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشایندی به او دست داد! این احساس باعث شد که چادرش را روی پاهایش بیندازد، طوری که کفشها دیده نمی شد. نمی دانست باید چه بکند؟
مکبّر مردم را دعوت به اقامه نماز می کرد؛ مادر بچه شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا کرد، او را در کنار خود قرار داد و به نماز ایستاد. او هم به اجبار چادرش را روی پاهایش انداخت و آماده نماز شد.
در پی یافتن راه چاره بود؛ با خود اندیشید که اگر از حرم خارج شود می تواند از دست فروش هایی که آنجا جوراب می فروشند، جوراب تهیه کند ولی خارج شدن از حرم به این صورت، برایش مشکل می نمود! به هر ترتیبی که بود موضوع را از ذهنش خارج کرد و سعی نمود با حضور قلب، نماز را به امام جماعت اقتدا کند!
امام جماعت، نماز مغرب را سلام داد. همیشه در پایان نماز خدا را شکر می کرد و در حالی که او را مخاطب قرار می داد،
می گفت:
«خدایا تو را شکر که نماز را بهترین راه ارتباط بین خودت و ثروتمند، فقیر، کارگر، کارمند و … قرار دادی!». این به نظرش یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت:
«الهی وَ رَبّی مَن لی غَیرُکَ». روی دو زانویش نشست؛ پس از اندکی دوباره به یاد جورابهایش افتاد! مسیری را که برای گرفتن وضو طی کرده بود، با چشمهایش دنبال کرد ولی اثری از آنها نیافت.
خانمی در حالی که از زیر چادرش صدای خش خش پلاستیکی، شنیده می شد، از بین صفها می گذشت و همین که فضای کمی بین نمازگزاران، پیدا
می کرد از آنها می خواست جایی هم به او بدهند تا به نماز بایستد. او مدام تکرار می کرد:
«الان نماز عشاء شروع می شه، اگه کمی جمع تر بشینین، منم جا می شم!»
نیم خیز شد؛ روبه مادری که با بچه شش ماهه خود مشغول بود کرد و از او خواست، جمع تر بنشیند؛ خودش را هم کمی از روی قالی به طرف زمین کشید و در حالی که آن خانم را مخاطب قرار می داد، فضای به وجود آمده را به او نشان داد و گفت:
«خانوم! اینجا، جا میشین! بفرمایین!».
خانمی که به دنبال محلی برای ایستادن به نماز می گشت، از خدا خواسته، سریع خودش را به او رسانید و در حالی که چند بار از او تشکر کرد، بزحمت خودش را بین آن دو جا داد و نشست. او به محض این که آرام گرفت،
گفت:
«خانوم! من بیرون صحن، جوراب می فروشم! نگا کنین، همه نوعش رو دارم، دخترونه! پسرونه! زنونه! مردونه! از این راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در می یارم! جورابای خوبیه! شما نمی خرین!؟»
و اضافه کرد:
«قیمتش، سه جفت، دویست تومنه! ولی شما چار جفت دویست تو من بدین!»
گویا دنیا را به او داده بودند! در حالی که جورابها را نظاره می کرد، دست در جیبش نمود، یک دویست تومانی در آورد و به دست جوراب فروش داد! و یک جفت جوراب از دست او گرفت! چادرش را کنار زد و زیر نگاه تعجب آور جوراب فروش، جورابها را پوشید!
مکبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرا می خواند. همه ایستادند! بچه شش ماه، در حالی که چراغهای صحن، حسابی مشغولش کرده بود، در مقابل آنها دست و پا می زد و شادمانه می خندید!
بچه ای که عقب ماندگی ذهنی داشت، طوری جذب فواره ها شده بود که گویا شیرین ترین رؤیایش به حقیقت پیوسته است! بچه های دو قلوی محجب، دوشادوش نمازگزاران دیگر و بسیار معصومانه و مؤثر به نماز ایستادند! او هم، همانند دیگران در حالی که قطراتی از اشک بر گونه هایش چکیده بود، به نماز ایستاد!
نور افکن های صحن، فضا را مثل روز روشن کرده بود! بچه ها سر و صدا می کردند! بلندگوها، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر، به گوش نمازگزاران می رساندند. حریم مقدس بارگاه ملکوتی حضرت ثامن الائمه (ع) مثل همیشه، شور و حالی وصف نشدنی داشت!
متن کامل کتاب یا ضامن آهو
نوشته محبوبه بوری
برگرفته از کتاب امام در عینیت جامعه
نوشته محمدرضا حکیمی
استاد محمدرضا حکیمی در کتاب امام در عینیت جامعه، دوره 250 ساله زندگی و امامت پیشوایان شیعه تا دوران غیبت را به هشت دوره تقسیم می کند و برای هر یک از این دوره های هشتگانه ویژگی هایی برمی شمارد و در تحلیل هر یک، شباهت ها و تفاوتهای آن را با دیگر دوره ها بیان می کند. بر پایه تقسیم بندی وی، تمام دوران امامت حضرت رضا علیه السلام، در دوره هفتم جای می گیرد. ما برای آشنایی شما با دیدگاههای این استاد فرزانه و نگرشی که وی به آن روزگاران دارد، تنها 14 صفحه از کتاب ارزشمند امام در عینیت جامعه را بازگو می کنیم. بدیهی است که برای شناخت ژرفتر این دیدگاههای عالمانه ناگزیر باید همه کتاب یادشده را خواند.
هفتمین دوره، دوره 20 ساله (183 203)، روزگار امامت و رهبری حضرت امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) است. این مدت را نیز باید به
دو بخش تقسیم کرد:
بخش اول از آغاز امامت تا سفر به خراسان، یعنی از سال 183 تا 201. بخش دوم از میانه سال 201 تا پایان عمر امام، یعنی آخر ماه صفر سال 203.
10 سال از این مدت را امام در روزگار هارون سپری کرده است، از سال 183 تا 193. این دوره از جهتی شبیه است به دوره چهارم، یعنی روزگار امام زین العابدین؛ به این توضیح که پس از حرکت تند امام هفتم و 4 تا 14 سال در سیاه چال های زندان هارون بسر بردن و پنجه نرم کردن مستقیم با قدرت خلافت و حرکات خونین دیگر سادات، در مقیاسی وسیع، اکنون باید حرکت را به گونه ای دیگر ادامه داد، تا هم تجربه در مدتی کوتاه تکرار نشده باشد و هم تکلیف بر زمین نماند، تکلیف را نه می شود فراموش مرد و نه سست و ناچیز گرفت. پس ترک حرکت نخواهد بود، آنچه هست تغییر صورت حرکت است.
امام رضا (ع) در این دوره تقریباً شرایط امام زین العابدین را داشت. یعنی چنان که اشاره شد نمی توانست و مناسب نبود، تجربه شناخته شده پدر را، به عین و با همان مظهر تکرار کند، تا نتیجه این شود که دشمن در برابر موضع شناخته شده امام قرار گیرد، چنان که امام زین العابدین نیز به تکرار تجربه عاشورا شخصاً دست نزد، (چون چنین تکراری در مدتی اندک از نظر غافلگیر کردن خصم نیز که از فنون لازمه است، درست نیست)، و به استوار ساختن مواضع دیگری پرداخت که یاد کردیم. امام رضا نیز، در این مدت حالی چنان داشت. و سادات به قیامهای خویش
مشغول بودند، و شخصیت امام پشتوانه آنان بود و گاه به سفارش او از ریختن خون آن شورشیان جلوگیری می شد. از سوی دیگر به نشر بیشتر فرهنگ اسلامی در شعب مختلف آن به صورتهایی ویژه که زمان او اقتضا می کرد دست می زد و آن همه را می گسترد.
8 سال دیگر این دوره، یعنی 8 سالی که با مرگ هارون الرشید می آغازد (193) تا مسافرت الزامی امام به خراسان و مرو (201)، با روزگار خلافت محمد امین (193 196) و خلافت مأمون همزمان است. این دوره نیز از جهتی شبیه است به دوره پنجم، یعنی روزگار امام محمدباقر (ع) و امام جعفرصادق (ع). زیرا در این دوره بر سر خلافت، کشمکش هایی فراوان و خون و خون ریزی بسیار در میان بود. محمد امین در بغداد، عبدالله مأمون در خراسان و خروج های پیاپی انقلابیون و …
از سوی دیگر فرهنگهای بیگانه که توسعه نفوذ آنها در قشرهای ناآگاه، یا غیرمتخصص موجب مصدوم ساختن اصالت فکر و تربیت اسلامی می شد نیز به صورتی نوتر و جدی تر رو به انتشار گذاشته بود، افکار گوناگون پراکنده می گشت و تشتت می آفرید،
مکتبهای کلامی و فقهی و اخلاقی متعدد و جور واجور هر لحظه بر سر پا بود، علمای ملل و ادیان، به نام خدمت، همکاری، ترجمه، طبابت، کتابداری، اختر گویی و به عنوان مستشار به منابع قدرت نزدیک شده بودند و به نشر انواع تفرقه ها و لا اعتقادی ها، در میان مسلمانان، سرگرم بودند و مأمون، به نام دوستدار فضل و حکمت، این همه را به منظور سیاسی دامن می زد و امکان می داد تا نفوذ فرهنگی جناح حق را که از دوران امام
محمد باقر رو به توسعه نهاده بود محدود سازد، و ذهن جامعه را از فراگیری آن فرهنگ انقلابی و حق طلب و مُقدِم و عملی منصرف سازد، و به ذهنی گری ها سرگرم دارد. اینها بود که مشکلات گوناگونی در این دوره، در سطح اجتماع اسلامی، پدیدار بود. و از اینجا بود که شخصیت امام، در این دوره، برای جامعه اسلامی، بیشتر و بیشتر مطرح می گشت، به ویژه با توجه به گذشته هایی نه چندان دور:
بحثهای شاگردان امام ششم، درباره لزوم رهبر عادل معصوم (در سطح نظری)، درگیری های چندین ساله امام هفتم، به عنوان پیشوای برحق و طلب کننده حقوق اجتماعی (درسطح عملی). اینها همه، انظار را متوجه باقیمانده این مکتب و یادگار این بزرگان می کرد یعنی امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع). فراموش نمی کنیم که سادات نیز همراه برخی دیگر از عالمان شیعه یا دیگر مردم شیعی در جناح دیگر اجتماع، با تکیه به شخصیت و موقعیت امام، مشغول درگیری ها و اقدامات خویش بودند،
از جمله:
محمد بن ابراهیم طباطبا، که خروج ابوالسرایا، سری ّ بن منصور شیبانی، در سال 199، به آهنگ بیعت گرفتن برای او بود. ابوالسرایا، محمد بن ابراهیم (محمد بن ابراهیم بن اسماعیل طباطبا بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام) را در راه حجاز ملاقات کرد و با او وعده گذاشت که مردم را به بیعت او فرا خواند و در روز 10 جمادی الاولیِ سال 199، در کوفه خود را ظاهر کند، و با او بود علی بن عبدالله (عبیدالله) بن حسین بن علی بن الحسین زین العابدین (ع). مردم کوفه گرد او جمع
شدند و با او بیعت کردند. از طرف دیگر ابوالسرایا با غلامان خویش، از خارج کوفه، مردم را به یاری خاندان پیامبر و خونخواهی شهیدان آل محمد (ص) دعوت و تحریض کرد و روز موعود با جماعتی که گرد آورده بود، وارد کوفه شد. در این هنگام، محمد بن ابراهیم بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مردم را به بیعت خویش طلبید و عهد کرد که در میان مردم به قانون کتاب و سنت عمل کند و جانب امر به معروف و نهی از منکر را فرو نگذارد. (1)
و همین محمد بن ابراهیم است که ابوالفرج از جابر جعفی روایت کرده است که حضرت امام محمدباقر (ع) از خروج او خبر داد و فرمود:
در سال 199، مردی از ما اهل بیت، بر منبر کوفه خطبه می خواند، که خداوند به وجود او بر ملائکه مباهات می کند. (2)
از سخن امام باقر، در حق محمد بن ابراهیم طباطبا، دانسته می شود که قیام وی بر حق بوده است و برای حق. و این که با مردم پیمان کرده است که به کتاب و سنت عمل کند، (به پیمان خود) عمل می کرده است و طبق کتاب و سنت، امامت راپس از پیروزی کاملبه دست امام حق زمان خویش، حضرت علی بن موسی الرضا، می سپرده است. پس او در حقیقت داعی امام رضا بوده است، در این خروج، در کوفه.
دیگر از سادات بزرگ خارج در آن ایام، فرزند امام جعفر صادق (ع)، محمد دیباج بود، که در مدینه خروج کرد و مردم را به بیعت خویش فرا خواند. اهل مدینه با او بیعت کردند. برخی گفته اند محمد بن جعفر
الصادق، نخست مردم را به بیعت با محمد بن ابراهیم طباطبا دعوت می کرد، و چون محمد بن ابراهیم درگذشت، مردم را به بیعت خود خواند. و این محمد بن جعفر الصادق را، محمد دیباج می گفتند، به جهت حسن و جمال و بها و کمال او. و او مردی سخی و شجاع و قوی ّالقلب و عابد بود، پیوسته یک روز روزه داشت و یک روز افطار می کرد، و هر گاه از منزل بیرون می شد، باز نمی گشت مگر این که جامه خویش را از تن کنده بود و برهنه ای را با آن پوشانیده بود. محمد با جماعتی از سادات و علویینِ نامی به جانب مکه روان گشت و آماده جنگ با سپاه خلیفه شد … (3)
از احوال وی و زهد و عبادت او، و این که ابتدا بیعت برای محمد بن ابراهیم طباطبا می گرفته است، روشن می شود که او نیز در صدد احیای حق و ابطال باطل و دفع ستم بوده است.
بدین گونه می نگریم که مأمون، با همه تصفیه ای که در داخل امپراطوری اسلامی کرد، تا جایی که سپاه فرستاد تا برادرش محمد امین را کشتند و سر او را برای مأمون فرستادند (و او سر محمد امین را در صحن بارگاه خویش بر دار کرد و لشکریان خود را طلبید و شروع کرد به عطا دادن، و هر کدام را جایزه می داد امر می کرد تا نخست بر آن سر لعنت کنند)، با این همه نتوانست بر همه مراکز اسلامی، چنان که باید، چیره شود. در آن روز جهان اسلام، از نظر گاه قدرت ظاهری و زر و زور و قلدری، متوجه مرو بود و پایتخت
خلافت مأمونی؛ اما از نظر مواریث دینی و حماسه حق و ایدئولوژی اسلامی و هویت اصلی رهبر حق، متوجه مدینه بود، یعنی شهری که فرزند پیامبر، پیشوای حق و رهبر شعار توحید، در آن می زیست. اینجا بود که مأمون مجبور شد تا برای این امر اساسی و بزرگ چاره ای اساسی و بزرگ بیندیشد …
با پی بردن از معلول به علّت، به این نتیجه می رسیم که رفتار مأمون نسبت به امام رضا، نه تنها امری ساده نبوده است، بلکه یکی از راه حلهای مهم سیاسی آن روز بوده است برای نجات خلافت عباسی. یعنی خلافت، در برابر موضع و موقع امام، چنان بیچاره می شود که مجبور می گردد مهمترین شخصیت مخالف را به مرکز قدرت خویش دعوت کند و بر روی فرش خویش بخواند و بالای دست خویش بنشاند. این آن معلولی است که ما را به علتی راهنما می گردد. آیا یک انسان غیر درگیر و فارغ از تجربه های اجتماعی که بنشیند در مسجد پیامبر و تنها مسأله بگوید و حدیث روایت کند و درس بدهد و هیچ جناحی را تأیید و تغذیه نکند، چنین نگرانی ِ عظیمی برای امپراطوریی بس وسیع پدید می آورد؟
این بخش شامل حدود 18 ماه می شود:
از آغاز پیشنهاد سفر به خراسان به امام، در مدینه، که به وسیله رجاء بن ابی ضحاک، به امر مأمون انجام یافت و امام به اجبار، روانه سفر گشت و به روز 10 شواال سال 201 د ر مرو بود، تا شهادت امام، یعنی آخر ماه صفر سال 203.
این مدت با کوتاهی آن شامل حادثه ای بود که موضع امامت را در برابر خلافت در سطحی دیگر قرار
دارد. چون فهم و هضم دوره هشتم که دوره نهایی و مهم است به فهم این 18 ماه مربوط می شود، باید در تحلیل حوادث آن اندیشه و دقت بسیار شود و با دید منطقی ارزیابی گردد.
مأمون از سر اکراه و اجبار و به دلیل اهمیت موقعیت و شخصیت امام رضا پس از مشورت با وزیر خود فضل بن سهل ذوالریاستین امام را از مدینه به مرو آورد. در ضمن برای شکستن شخصیت امام از راه تشکیل مجالس مناظره و مباحثه با علمای ادیان و سخنگویان مذاهب همه گونه کوشید، لکن توفیق نیافت، سرانجام امام را واداشت تا ولایت عهدی جهان اسلام، یعنی مقام دوم را در دنیای آن روز اسلام بپذیرد، آن گاه با نام امام سکه زدند و در شهرها از جمله مدینه به نام امام خطبه خواندند. واقعه ولایت عهدی امام را از دو نظر باید سنجید، یکی از نظر سیاست آن روز دستگاه خلافت، و این همان است که ذکر شد. دیگر از نظر شیعه و سیاست شیعه در آن روز.
شیعه و رده بر حق خلافت اسلامی تا آن روزبه استثنای 4 سال و 9 ماه خلافت حضرت علی هیچ گاه موقعیتی رسمی به دست نیاورده بود. فشار تا راندن علی (ع) از صحنه سیاست و خلافت، که حتی پس از خلیفه دوم نیز حق او را ندادند و شوری چنان پیش بینی شد تا عثمان از آن سر بر آورد، و سپس رفتار مکارانه معاویه با امام حسن و فاجعه عاشورا و دیگر شهادتها و … تا گرفتاری چندین ساله امام هفتم، اینها ضربه های پیوسته ای بود که بر پیکر حق وارد
می آمد. اکنون دستگاه خلافت به صراحت اقرار می کند که می خواهد حقی را که از آل محمد (ص) غصب شده است به رسمیت بشناسد و باز پس دهد. این موفقیت که به قیمت مجاهدات پیگیر و خونهای پاک پیشینیان به دست آمده است و امروز در شخصیت والای امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا تبلور یافته است، نباید ساده گرفته شود و از آن استفاده ای به عمل نیاید، بنابراین پس از اصرار مأمون امام ولیعهد و نایب مَناب مقام خلافت می شود، تا بدین گونه موضعِ شیعی از درون زندانها و شهادت گاهها تا کنار گوش خلافت برآید و راه طی کند.
من نمی خواهم در اینجا، درباره بحث اجتماعی و سیاسی ِ دینی، به گونه ای مفصل سخن گویم. لیکن برای روشن کردن هسته اصلی گفتار خویش، به اجمال در این مسأله وارد می شوم.
پذیرفتن این امر را از چند جهت می توان مورد اندیشه و تأمل قرار داد:
1 از نظر نفس زاهد امام و بی اعتنا بودن وی به دنیا و شئون آن. از این نظر، همان بود که امام از قبول آن استنکاف داشت، و حتی در سفر به خراسان و نشست و برخاست با مأمون نیز ناخشنود بود، به طوری که مأموران دستگاه مأمون او را به اصرار و اجبار وادار به پذیرفتن اصل این سفر کردند، و امام این سفر را به گونه ای طی کرد که معلوم شود سفری اجباری است.
2 از نظر زمینه های حیله گرانه سیاست و این که مأمون از این پیشنهاد غرض پاک و سالمی نداشت و به طور کلی، در راه عملی شدن این امر تا برسد به خلیفة المسلمین شدنِ امام موانع
بسیاری بود و به اصطلاح، عملی نمی گشت. از این نظر نیز دیدیم که امام، آشکارا به این امر اشاره کرد، هم به استناد به علم امامت و هم از نظر درک و اشراف بر جریانهای سیاسی مملکت اسلامی و مسائل خلافت و فهم عناصر زمان، در جهت جناح غالب، و شناخت شخصیت سیاسی مأمون.
3 از نظر موضع اجتماعی شیعه و سادات آن در روز. از این نظر بود که پذیرفتن این امر، با شروطی که امام کرد، مصلحت سیاسی و اجتماعی آن روز شیعه را تأمین می کرد. و از این نظر بود که امام پذیرفت، و گرنه، اگر هیچ مصلحتی در این پذیرفتن نبود، امام نمی پذیرفت، اگر چه خونش ریخته شود.
این است که بزرگان شیعه از قبیل سید مرتضی و شیخ طوسی این نزدیک شدن و قبول را همانند دانسته اند با ورود امام علی بن ابی طالب در شورای پس از خلیفه دوم یعنی به منظور احقاق حق تا آنجا که بشود و گفته اند:
صاحب حق را می رسد که از هر راه و سببی (مشروع و غیر قبیح) (4)، حق خویش را بطلبد و به دست آورد، به ویژه اگر این حق (و طلب و اقامه آن)، تکلیف شرعی او باشد، زیرا در این صورت، طلب حق و تحمل مشکلات در راه آن واجب می شود، مانند حق امامت و رهبری. امام رضا، از طریق تعیین صریح امامان پیش از خود، امام شده بود (و شرعاً ادای این تکلیف و قیام به وظایف امامت بر او واجب بود). نهایت، این حق را از او گرفته بودند، و اکنون راه دیگری پیش آمده بود تا آن را به
دست آورد، پس بر او واجب بود که به گرفتن حق بپردازد و این ندا را پاسخ دهد. (5)
بدین گونه، امام جان خویش را در این راه از دست می دهد، اما موضع سیاسی و اجتماعی جناح حق را تا نیابت خلافت اسلامی در سطح آنچه در تاریخ پیش آمده بود پیش می برد.
از جمله شباهت های این دوره، در تجربه های سیاسی اسلامی، با دوره چهارم که بدان اشارتی گذشت، یکی هم این است که همان گونه که یزید بن معاویه، امام چهارم را از ادامه سخنرانی در مسجد شام، در روز جمعه، باز داشت، مأمون نیز امام هشتم را از میانه راهِ رفتن به نماز عید فطر باز گرداند و از ادامه این عمل باز داشت. این امر جای دقت و تحلیل بسیار دارد.
در اینجا، یاد می کنم که در این دوره ها، به مسأله تبلیغ مرامی نیز توجه بسیار می شده است، و به ویژه به شعر متعهد اهمیت بسیار می آاده اند، مانند صدر اسلام و رفتار خود پیامبر اکرم. از شاعران معروف شیعی متعهد این دوره ها باید از اینان نام برد:
کمیت بن زید اسدی – شهید به سال 126
سید بن محمد حِمیَری – در گذشته به سال 173
دعبل بن علی خزاعی – شهید به سال 246
که این شاعران و همانند آنان به علت شعر متعهد و موضع گرایانه خود، پیوسته مورد گرامی داشت فراوان امامان و جامعه تشیع بوده اند.
برگرفته از کتاب امام در عینیت جامعه
نوشته محمدرضا حکیمی
1- تتمة المنتهی 193
2- تتمة المنتهی 193
3- تتمة المنتهی 197
× 4- در تلخیص الشافی (ج2/154)، در این باره این گونه آمده است:
انسان را میرسد که برای احقاق حق خویش و رسیدن به
آن، از هر راه و وسیله ای که قبیح نباشد استفاده کند. در عبارتی که در متن نقل شد، این قید نیامده است، لیکن به قرینه معلوم است. پس آنچه تجویز شده است رسیدن به حق است با وسائل غیر قبیح، نه این که بگوییم، هدف (هر چه باشد)، وسیله را (هرگونه باشد) مجاز می سازد، نه …
5- تلخیص الشافی ج2/206
بخشی از کتاب امام رضا علیه السلام در رزمگاه ادیان
نوشته سهراب علوی
در این بخش، سَرِ آن است تا رویدادِ ولایت عهدی حضرت رضا (ع) از زوایه ای نوین بررسی و کاوش گردد.
به واقع راقم این سطور بی گمان است که در درک این رخدادِ بی بدیل کاستی های مهمّی افتاده و نگرشی کاملاً انفعالی و غیر تاریخی، بر واقعیّت ها پرده ای ضخیم انداخته است.
نکته قابل ذکر این که راقم این سطور کوشش کرده تا با نگاهی تازه به احادیث و روایات بنگرد؛ نگاهی که مبتنی بر وارسی ِ یک میراث تاریخی کهن است، نه از موضع ردّ یا قبول سلسله ای اسناد و امثالهم. به عبارت بهتر، در این چشم اندازِ نوین، احادیث اسلامی و شیعی، مجموعه ای گرانقدر از عناصر تاریخی را در بردارند که فارغ از تعیین صحّت یا سقم آنها به روش سنّتی، نمایان گرِ برهه ای حسّاس از تاریخ اجتماعی جامعه ای اسلامی هستند.
در حقیقت، مجموعه ای احادیث، می توانند تاریخ نگار را در درک شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی جوامع پیشین امداد رسانند، …، و چه بجاست که همین جا از بینشِ وسیع شخصیّتی چون علامه مجلسی که به گردآوری ِ مجموعه ای عظیم بحارالانوار دست زد، تمجید شود؛ چه، با این کار، مایه های ارجمندی که به کار تاریخ می آیند، پیش
روی ماست.
در پگاهش قرن سوم هجری، امام رئوف حضرت علی بن موسی الرضا (ع)، روضه منوّره را در مدینة النّبی برای همیشه و با وداعی بس حزین، به قصد «مرو» در منتهی الیه شمال شرقِ امپراطوری ِ بنی عباس، ترک کردند.
مأمون هفتمین و هوشمند ترین خلیفه عباسی، به دنبالِ اصرار و ابرامی عجیب، امام را به آن جا فرا خوانده بود تا حکومت را به ایشان بسپارد. او داعیه داشت که در هنگامه نبرد با برادرش امین، برای نیل به سریرِ قدرت، نذر کرده بود تا اگر ظفر یافت، خلافت را به شایسته ترین کس از آل ابی طالب واگذار کند و اینک اظهارِ بی گمانی می کرد که لا یقتر از علی بن موسی الرّضا (ع)، در آن خاندان و نیز آل عباّس یافت نمی گردد.
بی گمان این رخداد از هر نظر شگرف و حیرت آور است؛ زیرا نه چنان تکلیفی از سوی یک خلیفه عبّاسی، آن هم در چارچوب رفتارهای سیاسی زمانه، عادی می نمود و نه پذیرشِ یک امام علوی؛ که تا بود، حکومتِ بنی عباس، شیعیان و ائمه آنان را نابود می خواستند و اینان در جای خود، چه به تقیّه و چه به مبارزه علنی، از هر گونه همکاری با آن ظالمینِ خون ریز پرهیز داشتند.
از این گذشته تر، میانِ خلع و قتلِ امین تا دعوتِ امام رضا (ع)، به مرو، بیش از سه سالی فاصله افتاده بود و البته این پرسشی به جا می نماید که به چه دلیلی مأمون پس از گذشتِ این همه مدّت، تازه ادای نذرش را به خاطر آورد؟ … آشکار است که داعیه نذر و عهدِ مأمون، با
شواهد عقلی و تاریخی، همخوانی ندارد؛ پس، لاجرم این پرسش پیش می آید که مقصد اصلی ِ او در این کار چه بوده است؟
در بیان دلایلِ اقدام مأمون، بیش از همه، بر این نکته تأکید شده که او به جهت دل خوش کردنِ علویان، به امام رضا (ع)، منصبِ ولایت عهدی داد تا شور و جنبشِ آنان را تسکین بخشد و قیامهای آنان را پایان دهد. طرفدارانِ این نظریه، گاه به خیزش دامنه دارِ ابو السّرایا اشاره می کنند که ارکان حکومت بنی عباس را سخت به لرزه انداخته بود و گاه عصیانهای مداوم علویان، در مناطقی چون مکّه (محمد بن جعفر علیه السلام، مشهور به دیباج) یا یمن (ابراهیم بن موسی علیه السلام،) را شاهد می آورند. با این وصف ابهامها و اشکال ها بر این گمانه، چندان فراوان است که نمی توان به اتّکای آن، با خاطری مجموع واقعه ولایت عهدی امام علی بن موسی الرضا (ع)، را تحلیل کرد؛
زیرا:
1) در چنان تفسیری از واقعه واگذاری ِ ولایت عهدی، این پرسش بی پاسخ می ماند که چه حاجتی بود که مأمون، امام علیه السلام، را با آن همه اصرار به «مرو فرا بخواند؟ که اگر مأمون فقط در پی ِ تبلیغ و فریبکاری می بود، می توانست به امام رضا علیه السلام، در همان مدینه و بی دعوت به مرو خلافت را عرضه نماید و گوش مردمان را از تبلیغِ نیک اندیشی هایش پُر کند؛ یا این که به تَنِ خود به مدینه برود و کار را به امام علیه السلام، واگذارد. یا این که شخصاً به سرزمین های عربی، که کانون آشوب ها شده بودند، عزیمت کند و امام علیه السلام،
را در همان جا ولیعهد گرداند، یا، …، به هر صورت، اگر هدف مأمون تنها تبلیغ و جوسازی می بود، واگذاری ِ ولایت عهدی آن هم با ترتیبی که عاقبت امام رضا علیه السلام، پذیرفتند نمی توانست هیچ دخلی به سفر خراسان، داشته باشد.
2) نکته مهمتر این که نمی توان اطمینان داشت عملکرد مأمون در عرضه خلافت و سپس ولایت عهدی به امام رضا علیه السلام، تأثیر چندانی بر مخالفتهای علویان می داشته، زیرا پس از شهادت امام جعفر صادق علیه السلام، و امام موسی کاظم علیه السلام، انشعابهای بزرگی در میان علویان افتاده بود و عملاً شیعیانی که حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام، را هشتمین پیشوا یا امام خود می دانستند، گروهی کم شمار و در اقلیّت بودند.
در واقع، تا هنگامی که امام ششم علیه السلام، در قید حیات بودند، گروه امامیّه تشکّلی قوی داشت و شمار زیدیان یا سایر فرق شیعی، در مقابلِ اینان چندان قابل اعتناء نبود؛ لیکن با فاجعه شهادت ایشان، در سال 148 هجری قمری، اختلاف در میانِ امامیّه افتاد و بخش عظیمی از آنان تحت عناوینی چون ناووسیّه، فطحیّه، محمّدیه، و سبعیّه از پذیرش امامتِ حضرت موسی کاظم علیه السلام سرباز زدند. با این وصف، شکاف در صفوف امامیه، پس از شهادت امام موسی کاظم (ع)، ابعاد بسیار وسیعتری یافت و چنان افتاد که شمار کثیری از آنان، از تمکین به امامتِ حضرت رضا علیه السلام، سرباز زدند. فرقه های مهمّی که این گونه بر آمدند، چنین اند:
واقفه که رحلت امام موسی کاظم علیه السلام، را منکر شده، ایشان را امام حی ّ و قائم گفتند.
بشیریّه که هم چون واقفه معتقد بودند امام
موسی کاظم علیه السلام، زنده و امام قائم است، لیکن شخصی به نام محمّدبن بشیر را به عنوان جانشینِ خود برگزیده است.
مبارکیّه که به امامتِ محمّد بن اسماعیل بن جعفر صادق علیه السلام، قایل شده، او را زنده و مهدی قائم قلمداد کردند.
گروه اخیر به همراه سبعیّه در تاریخ اسماعیلیّه هم نام گرفته اند و به هیچ روی امامت امام کاظم علیه السلام، و امام رضا علیه السلام، و اعقاب ایشان را نپذیرفتند. بنابراین، در آن هنگام که مأمون حضرت رضا علیه السلام، را فرا خواند، شمار علویانی که ایشان را امامِ واجب الاطاعه خویش می شمردند، بسیار اندک بودند؛ و معلوم است که اقدام مأمون در ولیعهد قرار دادن امام رضا علیه السلام، نمی توانسته در تسکینِ اکثریت علویانبه ویژه شاخه انقلابی آنان، تأثیری داشته باشد و می توان گفت که اگر مأمون چنان نیّتی می داشت، برگزیدنِ یکی از احفاد زید بن علی برای او بیشتر فایده می داشت.
3) بر خلاف زیدیّه و اسماعیلیّه و بسیاری از دیگر فرق شیعی، معتقدان به امامتِ حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام، در این هنگام میانه روی پیشه کرده و در مقابل حکومت جبّار عبّاسی، به تقیّه و مماشات، روزگار می گذراندند؛ زیرا به فرمان صریح امامان شان، از شرکت در هرگونه قیامی تا ظهور مهدی موعود علیه السلام، منع گشته بودند. به این ترتیب، ولیعهد قرار دادنِ امام رضا علیه السلام، نمی توانست مستقیماً در آرام کردن علویان انقلابی که البته اعتقاد و ارادتِ خاص به حضرتش نداشتند نقشی ایفا کرده باشد.
4) مطمئناً نمی توان پذیرفت که مأمون تشکّلِ مجددّ شیعیان را تحت لوای حضرت رضا علیه السلام، خواستار بوده یا کم ترین
کاری در این جهت انجام داده باشد؛ برعکس، به نظر می رسد که او از واگذاری یا تحمیل ولایت عهدی، بروز اختلافات بیشتر و شدیدتر در میان علویان را هم امید می ورزیده است. این امر که با شواهد تاریخی نیز مطابقت دارد؛ بسیار معقول تر از آن نظریّه می نماید که خوش دل کردنِ تمامِ شیعیان را مقصد اصلی مأمون برشمرده است.
5) آشکار است که اصل انتصابِ حضرت رضا علیه السلام، به ولایت عهدی، به معنی پذیرش علنی ِ حقّ آل علی و قبول اولی بودنِ آنان به امر خلافت می بود، که خود بر مخالفتِ علویان با حکومت بنی عباس لهیبی تازه می زد و خود به خود، مشروعیّت حکومت غاصبانه آنان را بیش از پیش زیر سئوال می بُرد؛ پس باید پرسید که چرا مأمون این مخاطره را پذیرفت؟
6) هم چنین، معلوم است که انتصاب امام علیه السلام، بر آتش مخالفت و کین جویی ِ آل عباس که امین برادر مقتولِ مأمون رابه خلافت ارجح می دانستند، بسیار می افزود و خشمِ بسیاری از بزرگان خاندان بنی عباس را بر می انگیخت که اساساً منافعشان در گرو خلافت امین بود و مأمون را غاصب سریر خلافت قلمداد می کردند؛ پس چگونه خلیفه سیّاس و هوشمندی چون مأمون، تن به چنین کاری داد و مقبولیّت اندکش در میان عبّاسیان را، این گونه در خطر افکند؟ این نکته، آن جا اهمیّت خود را نشان می دهد که به یاد آوریم اساساً بنی عباس با خلافت مأمون سر سازگاری نداشتند؛ به گونه ای که هارون الرّشید نیز اعتراف می کرد که در انتخاب جانشین خود، بر سَرِ دو راهی مانده است:
اگر به فرزندم عبدالله [مأمون] تمایل کنم، بنی هاشم
[بنی عباس] را به خشم خواهم آورد، و اگر خلافت را به دست محمّد بسپارم از تباهی ای که بر سر ملّت خواهد آورد، ایمن نیستم … «اگر امّ جعفر [زبیده] نبود و بنی هاشم [بنی عباس] نیز به او [امین] راغب نبودند، بی شکّ عبدالله را مقدّم می داشتم
به هر حال، یکی از علایم مخالفت بنی عباس با ولایت عهدی امام رضا علیه السلام، و خشم آنان بر مأمون را می توان در نصبِ «ابراهیم بن مهدی، به خلافت در بغداد دید که بیش از یک رجلِ سیاسی، هنرمندی موسیقی دان بود. هم چنین باید دانست که در مرو نیز بسیاری با ولایت عهدی امام علیه السلام، مخالفت داشتند و انجامش این امر را نتیجه نفوذِ فضل بن سهل بر مأمون می دانستند و بالاخره این که، کسانی هم حاضر به بیعت نشدند، که از جمله آنان، اسامی سه تن ثبت شده است:
عیسی جُلودی، علی بن عمران و ابو یونس.
یکی دیگر از احتمالاتی که برای انگیزه مأمون آورده اند، این است که او می خواست با ولیعهد گردانیدنِ یکی از بنی فاطمه، برای خویش محبوبیّت و مشروعیّت دست و پا کند؛ لیکن به هرحال باید توجّه داشت که همان اشکالات قبلی، کماکان بر این نظریه وارد است:
نه سفر به مرو ربطی به ولایت عهدی دارد، و نه این که امام رضا علیه السلام، بهترین گزینه برای منظورِ مأمون می بود. از طرفی، معلوم است که انتخاب هر شخصیتی از علویان به مقام ولایت عهدی، هم بر مخالفت بنی عباس با مأمون می افزود و هم مطالباتِ شیعیان را توسعه ای بیش از گذشته می بخشید. به علاوه، اگر هدف مأمون جلبِ قلوب شیعیان برای ایجادِ
استحکام در حکومتش بوده، چرا او در هنگامه منازعات طولانی اش با امین (193 تا 198 هجری) و نیز سه سالی پس از آن، حربه مذکور را به کار نبست؟
این گونه که گذشت، می توان با اطمینان گفت که نظریّه تسکین علویان یا کسب وجهه ای مقبول از طریق ولایت عهدی حضرت رضا علیه السلام، از هر حیث قابل اشکال است و باید گفت که بی گمان در پسِ پرده این رخداد، نکته دیگری نقش آفرینِ اصلی بوده است.
یکی این که او واقعاً هوا خواه امام علیه السلام، بوده و می خواسته حکومت را به صاحبانِ واقعی اش باز گرداند یا نذرش را ادا کندو دیگر این که او در ورای این مخاطره، اهدافی از پیش سنجیده شده ای بیش از تسکینِ علویان انقلابی و در جهتِ تحکیم موقعیّت خویش داشته است.
فرض اوّل با عملکرد مأمون در شهید کردن امام علیه السلام، و اقدامات بعدی او در سرکوبی سفّاکانه شیعیان در تضاد است، زیرا چندان که می دانیم او پس از شهادت امام رضا علیه السلام، دست در خون هفت تن از برادران امام علیه السلام، نیز بیالود و در کار خصومت با شیعیان چندان پیش رفت که به عاملِ خود در مصر نوشت که منبرها را شستشو دهند زیرا پیشتر بر فراز شان نام امام رضا علیه السلام، در خطبه ها برده شده بود. هم چنین، او پس از استقرار در بغداد، پرچم سبز را که نشان علویان بود بر انداخت و دستور داد تا از ورودِ تمام اعقاب حضرت علی بن ابی طالب علیهما السلام، به کاخ او ممانعت شود …
امّا فرض دوم:
براستی مأمون از فراخوانی امام علیه السلام، به مرو
چه حاجت و مقصدی را دنبال می کرده است؟ آیا در این میانه، دلایل ماندگاری ِ مأمون در مرو می تواند راهگشا باشد؟
گمان بسیاری این است که چون مأمون از مادری ایرانی زاده شده بود، اقامت در ایران را ترجیج می داد. لیکن این گفته، دلیلی برای نرفتنش او به بغداد یا دل سپردنش به خراسان نمی تواند باشد؛
زیرا:
اوّلاً:
کنشهای خلیفه بسیار هوشمند و سیّاسی چون مأمون را نمی توان و نباید در چارچوب عواطف و احساساتِ سطحی تحلیل کرد.
ثانیاً:
مادر مأمون هیچ گاه مایه افتخار او نبوده که سبب دل سپردنِ او به ایران گردد؛ زیرا «مراجل مادر مأمون کنیزی زشترو و بی مقدار بود که در آشپزخانه هارون الرشّید خدمت می کرد و همواره در هجوِ مأمون از او یاد می شد.
ثالثاً:
می دانیم که مأمون پس از چند سال کم شمار اقامت در مرو، به سرزمینهای عربی بازگشت و در بغداد رحلِ اقامت افکند، که این امر به فرضیّه دلبستگی او به ایران زمین، کاملاً در تباین است.
رابعاً:
این نکته را هم باید پاسخ گفت که اگر مأمون به ایران زمین دلبستگی و علاقه داشته، چرا به جای اقامت در ری یا نواحی مرکزی ایران، دورترین سرحدّات شرقی را برای اقامتش انتخاب کرد؟ نیز این پرسش مطرح است که اگر مأمون اقامت در خراسان را در نظر داشته، چرا به جای شهر معمور و معتبری چون نیشابور، مرو را که در دورترین سرحدات خراسان واقع بوده، انتخاب کرد؟
دیگر دلیلی برای اقامت مأمون مرو آورده اند، این است که از به خواستِ هارون الرّشید، استاندار خراسان گشته بود و پس از مرگ هارون، چون در گیرِ منازعه با برادرش امین، بر سَرِ قدرت شد،
ناچاراً ماندن در مرو را ترجیح داد. این نیز دلیلی کافی نیست، زیرا مأمون در سال 198 هجری امین را بکشت، در حالی که امام علیه السلام را سال 201 هجری به مرو فرا خواند و معلوم است که در این فرصت چند ساله، او مجال سرکوبی مخالفتهای خانوادگی را داشته و البته برای او رفتن به بغداد، دیگر نه فقط نا ممکن نبود، بلکه ضرورت هم داشت تا در مرکزِ خلافت حاضر و ناظر بشود و مخالفتهای بعدی خاندان بنی عباس را فرو مالد. پس، هم چنان این سؤال بر جاست که چرا مأمون در سالهای 198 یعنی از هنگامی که با قتل امین، خلافت بر او مسلّم شد تا 203 هجری، اقامت در مرو را ترجیح داد؟
برای راهیابی به پاسخی قانع کننده، باید سه نکته ذیل را کاملاً در نظر آوریم:
نخست:
کشور اسلامی می باید از جانب مرزهای شرقی در معرض مخاطراتی بسیار جدّی بوده باشد؛ مخاطراتی چندان مهمّ که سبب شد تا هارون الرشید به تنِ خود به آن جانب لشگر بکشد و از نزدیک به حلّ مشکلات بپردازد.
دوم:
مأمون نیز پس استقرار قطعی در مقام خلافت، و حتّی پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری قمری، علی رغم اوضاع ناپایداری که در بغداد از غیبتِ او ناشی می شد، طی بیش از پنج سال، ماندن در شرق را لازم تر از عزیمت به مرکز خلافت می دید.
سوم:
امام رضا علیه السلام، عاقبت سفر خراسان و سپس ولایت عهدی را پذیرفتند.
سه نکته مذکور، ما را به این نتیجه نزدیک می کند که اوضاع خراسان آن دوران بسیار حسّاس بوده است، چندان حسّاس که دو خلیفه عبّاسی را وادار
به حضور در محلّ و مواجهه با معضلات کرد؛ و چنان افتاد که مأمون نیز ناگزیر شد رفتن به مرکز خلافت در بغداد را به تأخیر بیندازد که از این امر می توان با عنوانِ سیاست نگاه به شرق یاد کرد.
چرایی این سیاست را می توان در نامه ای جست که محمّد بن علی عبّاسی، مشهور به محمّد امام، خطاب به بنی عباس نوشته است و می توان از خلال آن، به وضوح رمز و رازِ سیاست نگاه به شرقِ مأمون را دریافت. در این نامه تعبیراتی در خورِ تعمّق از مردمان قسمتهای گوناگون جهان اسلام شده است:
کوفه و مردم آن، همه شیعه علی هستند و بصریان تبعه عثمان. مردم جزیره خارجی اند، عربانند چون عجمان و مسلمانند به نحوِ نصارا. اهل شام جز معاویه و اطاعت بنی امیّه و دشمنی استوار و جهل متراکم چیزی نمی شناسند. بر مکّه و مدینه، عمر و ابوبکر غلبه یافته اند. به سوی خراسان رو کنید که در آن جا جماعت فراوان است و شجاعت آشکار و سینه های سالم و دلهای پاک، که هوسها به آن راه نیافته … من، به مشرق، که مطلع نور جهان است، خوشبین هستم.
به این ترتیب، می توان گفت که ماندگاری مأمون در شرق، ناشی از عواطف یا عاداتِ او نبوده، بلکه راه بردِ خاصّی در ورای آن وجود داشته است. در واقع، هم چنان که از نامه محمّد امام برمی آید، سیاست نگاه به شرق، سابقه ای به اندازه پایه گذاری نهضت عبّاسی دارد و خراسان برای اینان از همان ابتدا، اهمیّتی بیش از سایر نواحی داشته است. برای درک عمیق این موضوع، لازم است تا تاریخ رسوخِ اسلام در
شرق ایران را مروری کینم:
اسلام فتح ماوراء النّهر را با گشودن شهر سوق الجیشی مرو، به دست عبدالله بن عامر و اندکی پس از کشته شدنِ یزدگرد (سال 32 هجری)، آغاز کرد و این امر در طی سالیان متمادی، در جهت شرق و شمال شرق ادامه یافت. تقدیر چنان بود که با اسکانِ قبایل عرب مرو، این شهر در رسوخ اسلام به نواحی دور دست شرقی، همان نقشی را پیدا کند که کوفه و بصره در گشودن ایران داشتند. با این اوصاف، پیمودنِ ماوراء النّهر برای اعراب مسلمان، کاری بسیار دشوارتر از فتح نواحی غربی فلات ایران بود؛ چه، نظام اجتماعی ساسانی، در این نواحی رسوخی نداشت و دین زرتشتی رسمی در آن سخن اوّل و آخر را نمی گفت. مردمان ساکن در این جا بیش از همه شورشیانی مرزنشین بودند که به یمنِ اقتدار دولت ساسانی، آرام گرفته بودند و معلوم است که با فروپاشی این دولت، عربان فاتح دیگر با سامانه های اجتماعی یک دستی برای تنظیم شروط تسلیم و توافق مواجه نبودند. به واقع سیاست ساسانی تبعید ناراضیان و کافران، ماورأالنّهر را جامعه ناهنجاری از انواع ادیان و ملل مختلف ساخته بود که هیچ گونه ساختار واحدی بر آن حکم نمی راند.
از این گذشته، گشودنِ ماوراءالنّهر در دورانی اتّفاق افتاد که سیاست رسمی دولت اموی، به هیچ روی منطبق بر گسترش دیانتِ اسلامی در میان جمعیّت کفّار نبود، بلکه مقصد اصلی آن، گرد آوری مالیات و جزیّه بود که از نامسلمانان، هر دوِ آنها اخذ می شد. به این ترتیب، مسلمان شدنِ مردم انبوهِ شرق، دستاوردی جز کاستی وصولاتِ حکومتی نداشت و دقیقاً از همین رو
بود که دولت اموی، چنان گروشِ ساکنان این نواحی به دین اسلام را ناخوش می داشت که حتّی از نو مسلمانان هم کماکان جزیه می گرفت. به قول یکی از اندیشمندان:
دستگاه خلافت اموی سازمان برادری نبود، بلکه یک شرکت انتفاعی را می نمود. به این ترتیب، اسلامی که امویان به شرق عرضه کردند، دین برادری و همدلی ِ صدر اسلام نمی نمود، بلکه به تمامی مایه های نفرت انگیزی از زیاده خواهی و توسعه طلبی را به نمایش می گذاشت. با این اوصاف و در عین شگفتی، تاریخ نشان می دهد که توسعه اسلام در شرق ایران، حتی سریعتر از غرب بود؛ این امر که در واقع به رغمِ منش و خواسته امویان رخ داد، معلول عواملِ با اهمّیتی بود که شرح آنها از حوصله این مختصر خارج است و در این جا، تنها باید به همین بسنده کرد که در نتیجه همان سیاست خاصّ امویان، این ناحیه خاستگاه و پناهگاه انواع فرقه ها و دسته هایی شد که هر یک به نوعی با حکومت اموی سَرِ سازگاری نداشتند. در واقع، اقبال عمومی به خیزش ضدّ اموی به رهبری ابومسلم را باید در همین امر یافت که در خلال آن، از شیعیان گرفته تا مزدکیانِ خراسان، با هم متّحد شدند تا حکومت جابرانه امویان را براندازد. بنابراین، کردار مأمون در ماندگاری در مرو، رجعت به سیاست دیرین بنی عباس را نشان می دهد؛ سیاستی که پیش از آن موفّق شده بود از نیروی خراسانیان بیزار از ستمکاری خلفا، به سود خود استفاده کند؛ خراسانیانی که حقیقت اسلام را به منشِ داعیه دارانِ کاخ نشین در تعارض می یافتند و با امید رهایی، به حزب عبّاسی
به رهبری ابومسلم پیوستند.
با استقرارِ خلافت در بنی عباس، پرده از فریبکاری های اینان برداشته شد؛ آن چنان که مردم دستاوردِ جانفشانی های خویش را در هیاهوی هزار و یک شب بغداد، تباه شده دیدند … کار که بر مأمون مسلّم شد، تمامِ پهنه امپراطوری عبّاسی را نارضایتی و شورش و عصیان فرا گرفته بود و این گونه مأمونبا آن هوشمندی و فطانت که داشت دانست که دیگر نه تبلیغ به سبک دوران ابومسلم، برای جلب مردم فایده ای دارد و نه چون هارون الرّشید، تیغ در میان آنان نهادن. پس، او مکری تازه ساز کرد؛ لباس زهد و عبادت بر تن نمود، امیرالمؤمنین علی علیه السلام را شایسته ترین کس به خلافت پیامبر خواند، محبّت اهل بیت را تظاهر کرد، از معاویه برائت جست، ترجمه کتب علمی را تشویق کرد و البته باب مناظره با علمای ادیان و مذاهب را گشود. آشکار است که مأمون از انجام همه این کارها، چشم امید داشت که مرد، حساب او را از حساب نیاکانِ سفّاکش جدا کنند و در این راه، به هم نوایی خراسانیان چشم داشت؛ که به قول محمّد امام، من، به مشرق که مطلع نور جهان استخویش هستم.
به این ترتیب، ماندگاری مأمون در مرو، دقیقاً بر راهبردی از پیش طرح شده، منطبق بود؛ و البته تمام کنش های او در این دوران حساسّ، هدفی جز تحمیق دوباره مردمِ عاصی نداشت. در این میانه، خصوصاً باید به برپایی جلساتِ مناظره با ارباب ادیان توجّه کرد. معمول است که این رویکردِ مأمون را به حساب علم پروری و علایق روشنفکرانه او می گذراند؛ لیکن باید توجّه داشت که مأمون پیش از
هر چیز یک سیاستمدار و یک خلیفه بوده، آن هم از آن نوع که پندِ مشهوری چون اَلْمُلکُ عَقیْم را در گوش داشته است. بنابراین، هرگز نمی توان علاقه او به آن مناظرات را ناب و بی گفتگو دانست.
در واقع، می توان گفت که ضرورتی بیش از گرایشهای شخصی در کار بوده، و آن همه اهتمامِ مأمون به برگزاری مناظره با علمای ادیان و مذاهب، در چار چوب سیاست نگاه به شرق، معنایی به جز تلاش برای کسب مشروعیّت دینی و محبوبیّت اجتماعی برای دولت عباسی نداشته است. به عبارت دیگر، مأمون به عنوانِ نماینده و بقیّةالسیفِ عبّاسیان هوشمندی چون ابراهیم امام و محمّد امام عمیقاً به کسب وجهه ای تازه در میان مردمان نیاز داشت و لذا به نمایش گذاشتن چهره یک تجدّد طلبِ دینی، جزیی از سیاستِ حکومتی او محسوب می شود؛ نه از روی دلبستگی صادقانه او به حقیقت.
حال، گاه آن است تا با نگاهی دقیقتر از قبل به شرق ایران و به ویژه منطقه عمومی آسیای میانه آن روزگاران، نگاهی افکنیم و اوضاع دینی و اجتماعی آن سامان را بکاویم؛ تا معلوم شود که اقدام مأمون در برگزاری مناظرات، درجه بستری رخ داده است.
منطقه شرق و شمال شرقی فلات ایران، همواره از نظر وضعیّت دینی و حکومتی، شرایطی متفاوت با نواحی مرکزی و غربی داشته است. این تفاوتها، ریشه در دورانی بس کهنتر از هنگام ظهور اسلام و تبعاتِ یورشِ عربان به آن جا دارند. توضیح بیشتر آن که: فرهنگ و باورهای دینی ایرانیان در مرکز و غرب فلات ایران، خصوصاً در منطقه عمومی زاگرس، تحت تأثیرات قاطعِ تمدّن های اقتدار گرای بین النهرینی شکل
گرفتند. مثلاً هخامنشیان به شکل آشکاری تحت تأثیر تمدّنهای پیشرفته تر عیلامی و بابلی، شاهنشاهی خود را سامان دادند و حتی کیش زرتشتی درین ناحیه تأثیرات مهمّی از باورهای دینی بین النهرینی پذیرفت؛ که محض نمونه به ایزد بانوی آناهیتا (ناهید) اشاره می شود که مسلماً پرستش آن در میان زرتشتیان آن دوران، نتیجه اختلاط با مردم بین النهرین و وام گیری از آنان بوده است.
به هر حال، از جمله مختصّاتش حکومتهایی که در غرب ایران پا می گرفتند، رواجِ تعصّبات دینی در آنان بوده است. کتیبه مشهور ضد دیو خشایار شا که به نابود کردن محل ستایش دیوان اشاره دارد، گواهی بر این امر است و البته بارزترین نوع خشونت و تعصّب مذهبی را می توان در دوران طولانی ساسانی دید که اصولاً طی ّ آن، هرگونه گرایش مذهبی به جز زرتشتی گری رسمی، شدیداً طرد و سرکوب می شد. امّا برعکس، ناحیه شمال شرقی فلات ایران که در مجاورت آسیای میانه قرار دارد، منطقه ای فارغ از تعصّبات دینی و مذهبی بود؛ به طوری که در این ناحیه از کهنترین زمانها، ملل گوناگون و پیروان ادیان مختلف با کمال آزادی و در کنار هم زندگی می کردند.
شرح دلایل این روا داری مذهبی در حوصله این نوشتار نمی گنجد، امّا آن چه از این امر به کار ما می آید این است که با روی کار آمدن ساسانیان و سیاست خشن مذهبی اینان، شرق و شمال شرقی فلات ایران با آن بستر مناسبِ غیر متعصّبانه و نیز دوری اش از نواحی مرکزی و غربی پناهگاه اقلیت های دینی ای شد که از ستم و ظلمِ موبدان متعصّب زرتشتی، مفرّی می جستند. پیروان فرق مختلف مسیحی، یهودیان، مانویان
و مزد کیان و … همه و همه امکان زندگی آزادانه ای در این منطقه می یافتند و حتّی می توانستند دین خود را تبلیغ کنند.
از سوی دیگر دین رایج تر توده های مردمِ آریایی تبار در آسیای میانه، گونه ای خاصّ از مزدا پرستی بود که اگر چه با زرتشتی گری رسمی قرابت داشت، امّا به تمامی همان نبود.
به قول جان فرای:
ایران شرقی و آسیایی میانه اگرچه از دیرباز ایرانی بود، باری ایرانی ساسانی نبود.
از اینها گذشته، منطقه مذکور از دیرباز یادگار هایی از بقایای فرهنگ یونانی داشت که پس از اسکندر مقدونی در بلخ (باکتریا)، طی مدّت زمانی طولانی پایدار مانده بود و البته نباید فراموش کرد که ادیانی چون بودیسم و هندویسم در این منطقه رسوخی روزافزون داشتند. نکته دیگر این که با هجوم دائمی اقوام بدوی زرد پوست این ناحیه شاهد حضور انواع ادیان ابتدایی هم گشته بود.
موضوع مهمّی که نباید از خاطر برد، این است که در این ناحیه عمومی آسیای میانه، آیین های مربوط به اسطوره سیاوش، تأثیری سترگ بر تمام باورها و ادیان نهاده و می توان گفت که حتی پرستش سیاوش، به مثابه عنصری پر نفوذ، در تمام ادیان آسیایی میانه حضور داشت به طوری که آیینهای سوگ سیاوش در این ناحیه عظیم و سترگ بوده است:
در خوارزم، مبدأ تاریخ را ورودِ سیاوش به این شهر گذاشته بودند؛ زرتشتیان، گورِ منسوب به سیاوش را گرامی داشته، در آن جا گریه و زاری می کردند و …
این گونه، هنگامی که لشگریان عرب پس از فتح نواحی غربی و مرکزی ایران به خراسان رسیدند، دریافتند که در آستانه جهانی دیگرند؛ زیرا در واقع، اگر تا آن هنگام، بیش
تر، کیش زرتشتی را با نظام متمرکز ساسانی در مقابل خود می دیدند، اینک با انبوهی از پیروانِ ادیان الهی و بشری مواجه گشتند، که هر یک پایگاهی مستحکم در آن ناحیه داشتند و فروپاشی دولت ساسانی را به مثابه موهبتی برای رهایی خویش، می دانستند.
ذیلاً مهمّترین فرق و ادیان حاضر در شرق و شمال شرق فلات ایران را که آن را خراسان بزرگ نامیده ایم به اختصار و جداگانه وارسی می کنیم:
نوار شرقی فلات ایران از سیستان تا سُغد، مهد یا نگاهبان کیش زرتشتی و باورهای کهن ایرانی بوده است و به ویژه در خراسان بزرگ ریشه هایی استوار داشته، به طوری که انتشار اسلام در این ناحیه با مقاومت ها و دشواری های فراوانی مواجه گشت. باورها و آیینهای کهنِ ایرانی حتی آنها که مربوط به دورانِ قبل از زرتشت بوده اند در این ناحیه تا قرنها پس از اسلام دوام آوردند. مثلاً ابوریحان بیرونی از رواج مراسم سالانه سوگ سیاوش در خوارزم آن هم در قرن چهارم هجری نقل کرده است و اتّفاقاً از شهر مرو که مأمون آن را تخت گاه خود قرار داده بود، یکی از کهنترین شواهد باستانی راجع به پرستش سیاوش، موسوم به کوزه مرو به دست آمده است. بر روی این کوزه تصاویری از مراسم سوگ سیاوش ترسیم گشته و نکته بس در خور اهمیّت این که این کوزه در یک معبد بودایی پیدا شده و این می رساند که این شهر از دیرباز در معرض اختلاط ادیانِ گوناگون و آمیزش مذاهب مختلف بوده است. هم چنین امروزه آشکار شده که اساساً خاستگاه بسیاری از اسطوره ها و افسانه های باستانی ایرانی همین ناحیه بوده؛ پس
می توان اندیشید که در هنگام سفر امام رضا علیه السلام به خراسان بزرگ در اوایل قرن سوم هجری، این منطقه از جمله مهمّترین کانونهای نگاهبانی از باورهای کهن ایرانی و از جمله کیش زرتشتی بوده است.
از اینها گذشته تر، موبدان زرتشتی در قرون دوم و سوم هجری آشکارا به مناظره با ادیان دیگر و به ویژه اسلام دست زدند و کوشیدند با طرح ایراداتی، دین خود را برتر از دیگر ادیان نشان دهند. کتابهای موسوم به «رساله شکند گمانیک ویچار (رساله گمان شکن) و نیز «گجستک ابالیش (عبدالله ملعون) یادگاری این دوران است که در آنها به نقد ادیانی چون اسلام و یهودیّت و مسیحیّت و مانویّت پرداخته شده است.
در واقع، آثار پهلوی دوران عبّاسی، حکایت از آشنایی علمای زرتشتی با قرآن، اصول کلّی دیانت اسلام، طرز اندیشه معتزلی و تسلّط بر فنون بحث و اصلاحات آن دارد؛ این امر به خودی خود نشان می دهد که نقش آفرینی امام رضا علیه السلام در مناظره با موبدان زرتشتی آن هم در منطقه ای چون خراسان بسیار حیاتی و ارزشمند بوده است. به عبارت دیگر، محدوده جغرافیایی ای که امام علیه السلام در آن به نشرِ حقایق اسلام دست زدند، دقیقاً یکی از مهمترین و سنتی ترین کانون های زرتشتی گری و نیز باورهای کهنش آریایی بود.
خراسان بزرگ و به ویژه شهر مرو از میانه دوران ساسانی، شاهد رواج روز افزون آیین مسیحیّت بود:
بنا به روایتی دینی، آیین مسیح در حدود 360 میلادی و به وسیله شاهزاده خانمی ساسانی که در تیسفون توسط کشیشی یونانی به نام برشبا به دین مسیح در آمده بود در مرو رواج یافت.
نیز به گفته ابوریحان بیرونی (قرن چهارم هجری)، مسیحیانِ خوارزم، بیست و یکمِ ماهِ ژوئن را به یاد رواج یافتنِ مسیحیّت در مرو، جشن می گرفتند.
در واقع، نواحی شرقی ِ خراسان بزرگ از اواسط دوران ساسانیان (اواخر قرن چهارم میلادی) به بعد، شاهد حضور مسیحیّت و فرقه های مختلف آن بوده است؛ مهمترین دلیل رسوخِ مسیحیّت در خراسان را باید در سیاست ساسانیان در نفی بلد و اسکانِ پیروان مسیح جستجو کرد؛ زیرا با گرویدن کنستانتین امپراطور روم به مسیحیّت در 313 میلادی، دیگر در چشم شاهنشاهان ساسانی، عموم مسیحیانِ ایرانی به ستون پنجم بالقوّه رومیان مبدّل شدند. از این رو بود که کوچاندن مسیحیان از زادبومشان و نشیمن دادنِ آنان در سرزمینهای دیگر از سال 339 میلادی سیاست رسمی ساسانیان گردید؛ در نتیجه، به تدریج در مناطق مختلفی از شرق ایران کلنی های مسیحی پا گرفتند. تحوّلی که تا اندازه ای به وضعیّت مسیحیان ایران بهبودی بخشید، تنها در بیش از یک قرن بعد روی داد و آن هنگامی بود که در کلیسای روم شرقی شقاقی مهمّ به وجود آمد و در طی ان دو فرقه متخاصم یعقوبی و نستوری که هر یک در باره انسان و صفات الوهی مسیح، نگرش جداگانه ای داشتند پدیدار گشتند. در دنبال این رویداد، مرکز مهمّ نستوریان در ادسا (الرها) به دست یعقوبیان افتاد (457م) و در نتیجه شمار فراوانی از نستوریان و روحانیان آنان به نواحی گوناگون ایران گریختند. در این هنگام کلیسای مسیحی امپراطوری ساسانی، رسماً از کلیسای سرزمینهای بیزانسی و ارمنستان جدا گردید و در اقدامی کاملاً سیاسی، به کلیسای نستوری رسمیّت داد. این امر (گسستن از بیزانس)، تا حدودی
به نفع مسیحیان ایران تمام شد و از درجه شکّ و تردید ساسانیان کاست، لیکن امنیّت کامل برای آنان هرگز حاصل نشد.
از طرف دیگر باید دانست که در خراسان، تنها نستوریان حاضر نبودند بلکه فرق دیگر مسیحی نیز نقش آفرینی می کردند؛ از جمله پس از آن که خسرو پرویز در 609 میلادی ادسا را سخت دست خوش نهب و غارت ساخت، مسیحیان یعقوبی ِ این شهر به سیستان و خراسان کوچ داده شدند. هم چنین گویا مسیحیان ارتودوکس نیز نمایندگانی در ایران داشتند و حتی در یک ناحیه یعنی خوارزم به فرقه مسلّط مسیحیّت تبدیل شدند. به علاوه زندگی رهبانی و دیر نشینی هم بر مسیحیان سیستان شناخته بود، زیرا در کتاب پاکدامنی اسوع دناح بصری (نوشته حدود 236 ق / 850 م) آمده که مارااستفن در سیستان دیری بنا کرد.
این ها که گذشت می رساند که سراسر خراسان بزرگ و به خصوص شهر مرو از دیرباز شاهد حضور مسیحیان بود و می توان اندیشید آن جاثلیقی که بر طبق روایات، در مرو طرف مناظره امام رضا علیه السلام گشت، محتملاً ساکن همان شهر، و رهبر دینی مسیحیان آن ناحیه بوده است.
حضورِ یهودیان در ایران، سابقه ای بس کهن و به اندازه بنیان گزاری ِ پادشاهی هخامنشی دارد. با این وصف، جدّی ترین نشانه های حضور آنان به دوران اشکانیان (30 میلادی) و تأسیس حکومت های خود مختار یهودی در بین النهرین و غرب ایران باز می گردد. محتملاً در دوران ساسانی، اینان از امنیّت نسبی در مقایسه با سایر ادیان بهرمند بوده اند.
به هر حال، سراسر شرقِ ایران همانند سایر نواحی کشور شاهد حضورِ پراکنده یهودیان بوده است. اینان مطابق معمول
سوداگران یا تاجرانی بودند که مسیر بازرگانی غرب به شرق (جاده ابریشم) را در می نوردیدند و البته تدریجاً در مناطقی چون زرنگ و بست و حتی در ناحیه کوهستانی دور از دسترسی چون غور در افغانستان، سکنی گزیدند. در روایات اسلامی، از مناظره میان شخصی موسوم به «رأس الجالوت به عنوان پیشوای یهودیان با امام رضا علیه السلام سخن رفته است که حضور مؤثر اینان در خراسان بزرگ را نشان می دهد.
مانی فرزند یکی از نجبای عهد اشکانی، موسوم به فاتک (پَتِگ) بود که همزمان با جلوس شاهپور اوّل ساسانی در 242 میلادی، دین خود را بر مردم عرضه داشت. مذهب او اختلاطی عجیب از دین زرتشتی، مسیحیّت، و بودایی بود. شاهپور اوّل در تلاش برای ایجاد وحدت دینی در ایران، به مانی میدان داد، لیکن این امر با مخالفت بسیار شدید موبدانِ سنّتگرای زرتشتی مواجه شده و منجر به قتل و آزار مانویان گردید. این گونه بود که بقایای مانویان رو به جانب شرق نهادند و لذا حضور پیروان این کیش، در نواحی شمال خراسان از آسیای مرکزی (تا حدود چین)، به واقعه سرکوبی آنها در اوایل دوران ساسانی باز می گردد.
با انقراض دولت ساسانیان به دست عربان مسلمان، عده کثیری از پیروان مانی از گریز گاه های خود در آسیای مرکزی دو مرتبه به بین النهرین مراجعت کردند، ولی باز در اثر تعقیبِ سختی که تحت خلافت المهدی (158 169 هجری) همراه با دستگاه احتساب و تجسس عقاید و بر پا نمودن محاکمه زنادقه به وقوع پیوست، ناگزیر شدند که بار دیگر به آسیای مرکزی مهاجرت کنند که در آن جا، در تحت حمایت بعضی
از دولت ها به خصوص دولت ترکان اُیغوری پشتیبان نیرومندی یافتند. هم چنین اندکی پیش از عزیمت امام رضا علیه السلام به خراسان و به دنبال اخراج مانویان از بین النهرین، قیامی از سوی هم کیشان آنان در گرگان (سال 180 هجری) به وقوع پیوست که نشان از قوّت و قدرت آنان در انتهای قرن دوم و حتی قرن سوم هجری دارد.
علاوه بر اینها، رساله زرتشتی ماتیکان گجستک ابالیش شاهد متقنی بر حضور مانویان در دربار مأمون و مناظره آنان با موبدانو شاید پیروان سایر ادیان است. در این رساله، شرح مناظره آذر فرنبغ، پسر فرخ زادان با یک مانوی موسوم به ابالیش درج شده که در پایان به سرافکندگی و طردش مرد مانوی می انجامد. تاریخ نگارش این رساله را در حدود سالهای 198 تا 218 هجری (ترجیحاً 202 هجری و منطبق بر دوران ولایت عهدی امام رضا علیه السلام) دانسته اند. نکته جالب این که گزارشی از این منظره در کتاب بیان الادیان، اثر ابوالمعامی محمدبن عبیدالله وجود دارد که در خلال آن، سخنانی از مأمون در احتجاج با مرد مانوی نقل شده است.
کیش مانی از جهتی دیگر هم در تاریخ اسلام و به ویژه قرون اولیّه آن حائز اهمیّت بوده و آن جنبش فکری زنادقه است. امروزه تقریباً تردیدی بر جا نمانده که واژه زندیق، شکل معرب شده زندیک است که مراد از آن همین مانویان بوده اند که قابل به تأویل زند (شرح اوستا) گشته بودند. موبدان متعصّب ساسانی، مانویان و گاه مزدکیان را زندیک می نامیدند. این واژه در دوران اسلامی علاوه بر مانویان، به منکران خدا و دهری ها هم اطلاق شد. در روایات از
مناظره این زندیقان با امام رضا علیه السلام هم یاد شده است.
مزدک در اوایل دوران پادشاهی ِ کواذ (قباد) پدر انوشیروان ساسانی ظهور کرد.
گفته اند که او در اصل یک مانوی مذهب به نام بوندوس بود که تفسیری جدید از مانویت و زرتشتی گری را ارایه کرد. تعالیم او را مبتنی بر اشتراک در اموال، اباحه گری و نفی سلطه اشراف دانسته اند و آنها را بازتابی از دوران محنت آلودِ توده های مردم پس از شکست سنگین ایران از هیاطله، گفته اند. قباد ساسانی در تلاش برای در هم شکستن قدرت فائقه اشراف بر دربار، به مزدک میدان داد، لیکن این کار منجر به خلعش موقّتی او از سلطنت گشت. در دوران انوشیروان، تیغ در میان مزد کیان نهاده شد و جنبش اینان با سرکوب خونباری مواجه گشت. با این اوصاف، اندیشه های مزدکی از میان نرفتند و شواهدی در دست است که نشانگر حضورِ مزدکیان در ایران، آن هم تا قرنها پس از اسلام، و به ویژه در نواحی شمال شرق خراسان است. در واقع، طی ِ قرن چهارم هجری، پیروان این فرقه هنوز در نزدیکی ری و در آغاز قرن ششم هجری نیز در نواحی شرقی خراسان هم چون کش و نخشب و نیز دهاتی چند در حومه بخارا، می زیستند.
اگر چه مزدکیان در دوره اسلامی جنبش و قیام خطرناکی به وجود نیاورند، لیکن آرا و باورهای مزدکی، الهام بخش شورش فرقه های متعددی شد و می توان گفت که از اوسط قرن هشتم هجری، مزدکی گری به صورت وزنه ای سیاسی در ایران قد علم کرده بود. مشهورترین حرکتهای مرتبط با باورهای مزدکی، قیام سنباد نیشابوری در دوران خلافت
منصور و خرمدینان در 192 هجری است.
سنباد نخست در زمره پیروان ابومسلم بود و پس از قتل وی مدعی زنده بودنش گشت و گفت که ابومسلم به صورت کبوتری سفید در آمده و با مزدک و مهدی در حصاری از مس نشسته است. آشکار است که این ادّعاهای سنباد برای جذب توأمانِ شیعیان، هواداران ابومسلم و نیز مزدکیان طرّاحی شده بود و به هر حال نشانی از حضور مؤثر مزدکیان در خراسان، و کوشش حساب شده سنباد برای بهره گیری از آنان است. درباره خرمدینان و رهبر آنان بابک نیز مکتوبات فراوانی وجود دارند که جملگی نشان از تداوم برخی از باورهای مزدکی در ابتدای قرن سوم هجری دارند.
نکته بسیار مهمّی که درین جا باید به آن اشاره کرد، دلایل اوج گیری باورهای مزدکی در سرآغاز دوران عباسیان است. مهم ترین عامل این امر را باید در منشِ استثنایی ِ ابومسلم دید که با سیاستمداری و حتّی تلوّن مزاجی، همه دشمنان امویان از جمله زرتشتیان و مزدکیان را بر گردِ خود، متّفق ساخت و به خاطر منافع عباسیان، حتی با مرتدان و مشرکان هم نوایی نشان داد؛ در نتیجه برای مزدکیان این امکان فراهم آمد که برای نخستین بار پس از سرکوبی شان توسط انوشیروان زندگی مخفی را ترک گویند و باورهای شان در میان مردم منتشر کنند.
شرق و شمال شرق ایران از دوران ساسانیان در معرض توسعه روز افزونِ بودیسم بود. در واقع مقارن اسلام، دین بودایی افغانستان را فتح کرده بود (بتهای عظیم بودا در بامیان که تا چندی پیش برپا بود) و با سرعت به درون سرزمین ایران رسوخ می کرد. دوام
دین بودایی در این نواحی تا دیرزمانی پس از استیلای اسلام طول کشید. مثلاً در بخارا، اهالی شهر چهار مرتبه از اسلام برگشته و مجدداً بودایی شدند و حتّی پس از آن که قتیبة بن مسلم در سال 94 هجری شهر را فتح کرد و بیشتر اهالی مسلمان شدند، باز هم اقلیتی از بوداییان آن هم تا قرن چهارم هجری در این شهر دوام آوردند. نیز در بلخ یکی از مهمترین معبدهای بودایی موسوم به نو بهار تحت تولیت خاندان برامکه و مورد احترام مردمان و حتی پیروان سایر ادیان بود. در شهر مرو نیز مذهب بودیسم رسوخی به تمام یافته بود وهمان طوری که پیشتر اشاره شد، بقایای معبدی بودایی در مرو به دست باستان شناسان کشف گردیده که نشان از حضور این دین در فرجام کار ساسانیان دارد. به هر صورت، دین بودایی به هنگام مسافرت امام رضا علیه السلام، در سرآغاز قرن سوم هجری، هم چنان نقش آفرینی می کرده و اندیشه های خاصّ آن، در باورهای مردمان بی تأثیر نبوده است. شاهدی که بر این مدّعا می توان آورد، پرسشهایی است که در مرو از امام رضا علیه السلام راجع به صحّت یا سقم تناسخ می شده است.
تاریخ ایران شرقی یا آسیای میانه پر است از تاخت و تازهای بیابان گردان از شمال و مشرق که به تدریج این نواحی را از عنصر ایرانی خالی کردند. امواج عظیمی از این مردمان، همواره در طول تاریخ از طریق فلات ایران به سمت غرب حرکت می کردند؛ مثل هون ها که چند پادشاه ساسانی را خراج گزار خود کردند و یا ترکان و مغولان که سرانجام جهانی را
پیمودند. اینان به همراه خود انواعی از ادیان و باورهای بدوی چون توتم پرستی و آنیمیسم را به ارمغان می آورند. آشکار است که اگر دین و فرهنگ اسلامی توانمند نمی بود، این بدویان زردپوست، آن را ریشه کن می ساختند و این واقعیتی است که نشان می دهد نقش خراسان اسلامی و شیعی در هضم و تحلیل بدویان، بسیار بوده است.
شرق ایران از دیرباز در معرض فرآیند مبادلات تجاری و فرهنگی با تمدّن های درّه سند بوده است. رسوخ فرهنگ هندی در شرق ایران را حتّی امروزه هم می توان در موسیقی مرسوم در سیستان و بلوچستان مشاهده کرد. هم چنین با غلبه اسلام، کانونهای زرتشتی در هند اهمیتی بیش از پیش یافتند و رابطه این کانونها با زرتشتیان ایران، با خود تبادلات فرهنگی بیشتری را میان ادیان هندی و فرهنگ ایرانی، به ارمغان آورد.
به هر حال مقارن فتح ایران، شهرهایی چون غزنه و کابل تحت نفوذ فرهنگ هندی قرار داشتند و نیز کاوشهای باستان شناسی نشان می دهد که در بگرام و نواحی جنوبی افغانستان رسوخ هندوئیسم بسیار جدّی بوده است.
بیشترِ درگیری ها و اختلافات فکری در درون سرزمینهای اسلامی، همواره در خراسان بزرگ انعکاسی می یافتند؛ و این که در زمان اقامت امام رضا علیه السلام در مرو، سؤالات بی پایانی از ایشان راجع به مباحثی چون جبر و اختیار یا حادث یا قدیم بودنِ عالم یا قضا و قدر می شده، نشان می دهد که عطش فراوانی نسبت به این موضوعات در آن جا وجود داشته است.
به علاوه، خراسان بزرگ از دیر باز پایگاه انواع فرقه ها و دسته هایی شده بود که به هیچ روی در نواحی مرکزی تحمّل نمی شدند که برجسته ترین مثال اینان، خوارج هستند که حکایت جدایی شان از اصحاب امام علی علیه السلام شهرت دارد. در واقع، شرق ایران و به ویژه سیستان، از دیرباز به صورت پناهگاه خوارج درآمده بود که از بین النهرین به دورترین مرزهای امپراطوری اسلامی گریخته بودند. اوّلین پیشروان آنان، حتی قبل از آن که این کیش و آیین
استحکام و قوام یابد، در سال 36 هجری به رهبری حسکة بن عتاب تا زرنگ (مصب رود هیرمند) پیشروی کردند، امّا چون وجودشان برای قشون پادگان سیستان مخاطره داشت، سرداری که از طرف امام علی علیه السلام به آنجا گسیل یافته بود، ایشان را از میان برداشت. با این وصف، از قرن دوم هجری، سیستان عمده ترین کانون حضور خوارج گشته و تا چند صد سال بعد، قیام های فراوانی توسط آنان به راه انداخته شد.
خوارج، تا حدود سی سال پس از ظهورشان، کمابیش به صورتی یک پارچه بودند، لیکن بتدریج در میان آنان فرق گوناگونی به وجود آمد؛ فرقه هایی چون صفریه، اباضیه، بهیسیه، عطویه، ثعالبه و عجارده، که این آخری یعنی عجاردهپیروان عبدالکریم بن عجرد بودند و در منطقه عمومی سیستان، نقش آفرینی کردند. نکته جالب توجّه این که یکی از فرق منشعب از عجارده که میمونیه نامیده می شود، در امتزاج با باورهای زرتشتی ِ رایج در شرق ایران، ازدواج با محارم را مجاز می شمردند؛ و نیز گفته اند که فرقه ای از اینان به نام شبیبیه در امر خلافت میان زن و مرد فرقی نمی گذاشتند. به هرحال، مقارن حضور امام رضا علیه السلام در مرو، مرکز اصلی خوارج در سرحدّات شرقی خراسان بود و این همان جایی است که در آن، قیام بزرگ و دامنه دار خوارج به رهبری حمزة بن آذکبا حمزة بن عبدالله از سال 175 تا 213 هجری به طول انجامید.
دیگر فرقه ای که باید از آنان یاد کرد، زیدیّه هستند. زیدیان، کسانی بودند که پس از شهادت امام سجّاد علیه السلام، به امامت زید بن علی بن الحسین علیهم السلام قایل شده
و رجحان امام محمّد باقر علیه السلام بر این امر را نپذیرفتند.
گفته اند که زید بن علی از خطبای به نام بنی هاشم و شاگرد واصل بن عطاء غزّال، پیشوای معتزله بود و از این رو، زیدیّه در شمار اهل اعتراض در آمدند. اینان در موارد بی شماری با شیعیانبه ویژه امامیّه اختلاف نظرهای اساسی داشتند؛ از جمله این که:
از لعن شیخین امتناع می کردند، متعه را حرام می دانستند، تقدّم امامت مفضول بر فاضل را مجاز می شمردند، خروج و قیام را شرط امامت می گفتند، به دو اصل عصمت و رجعتِ امام باور نداشتند، مهدویّت و تقیّه و بداء را منکر بودند و …
حضور فیزیکی اینان در خراسان، خصوصاً پس از شهادت زید بن علی علیهما السلام، قابل توجّه بود و همین امر می تواند توجیه کننده قیام یحیی بن زید در این ناحیه باشد. به هر حال، اندیشه های زیدی در تمام ممالک اسلامی اثرگذار بودند.
نکته در خور تعمّق این که بیشتر روایات شیعه، شخص زید بن علی بن الحسین علیهم السلام از چنین گرایشاتی به دور قلمداد شده و در آنها، ائمه اطهار مقصد او را قیام، باز گرداندنِ خلافت به اهل بیت دانسته اند. لیکن با گذشت زمان، اندیشه های زیدی به سمتی پیش رفت که دیگر کمتر قرابتی با تشیّع اثنی عشری داشت. در هنگام سفر امام رضا علیه السلام به مرو، جنبش زیدی، پایگاهی مستحکم در شمال ایران داشت که تا قرنها پایداری نشان داد.
علاوه بر فرقه های مخالف دولت عبّاسی، باید از حضور تشیّع عبّاسی در خراسان هم یاد کرد که به واقع پیروزی خود را مدیون همین خراسانیان که به رهبری ابومسلم بود می دانستند.
تشیّع عبّاسی در
سال صدم هجری و به رهبری محمّد بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطّلب، با شعارِ زیرکانه الرّضا من آل محمّد صَلَی اللهُ علیه و آله وَ سَلم پا گرفت. اینان با مخفی کردنِ نیّت اصلی خویش در نیل به قدرت، همراهی علویان را به دست آوردند و وانمود کردند که می خواهند خلافت رابه یکی از اولاد حضرت ختمی مرتبت صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلم بسپارد. رهبر عملی اینان نخست بازرگانی ایرانی به نام «بکیر بن ماهان و سپس ابومسلم خراسانی بود. عباسیان بعدها مدعی شدند که اولاد علی بن ابی طالب علیه السلام به نفع آنان، از خلافت صرف نظر کرده اند و به این بهانه قدرت را به کف گرفته و البته بلافاصله با قساوتی بیشتر از امویان به کشتار علویان دست زدند.
ناگفته پیداست که با کشته شدن ابومسلم به دست منصور عبّاسی، جماعت زیادی از هواخواهان او، از عبّاسیان روی گردان شدند؛ با این وصف تشیّع عبّاسی در تعارض با دیگر فرقه های اسلامی و به عنوانِ آیین رسمی کشور اسلامی، در همه جا و ازجمله خراسان، قویّاً تبلیغ می شد.
در بخشهای قبلی دیدیم که تمام آن دلایلی که راجع به واقعه ولایت عهدی آورده شده، نقض یا نقصی دارد؛ و نیز مشاهده کردیم که شرایط بحرانی عجیبی از حیث تنوّع فرقه های دینی گوناگون در منطقه عمومی خراسان بزرگ، حاکم بوده است. راقم این سطور، ضمن این که به هیچ روی قصد طرد و نفی نظریّات متقدّمان را ندارد، معتقد است که رمز و راز سفر امام رضا علیه السلام را می توان در چارچوب همان بحران دینی شرق ایران و کوشش حضرتش برای به
سامان رسانیدنش آن، تفسیر کرد.
آن چه که ما را در چنین نگرشی مجاب می کند، گفتار خودِ امام علی بن موسی الرضّا علیه السلام، در هنگام سفر خراسان است؛ آن جا که می فرمایند:
خداوندا! تو می دانی که مرا اکراه نمودند و به ضرورت این امر را اختیار کردم … خداوندا! عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نمی باشد مگر از جانب تو؛ پس توفیق ده مرا که دین ترا برپا دارم و سنّت پیغمبر تو را زنده بدارم. همانا تویی مولی و یاور من، و چه نیکو مولا و یاوری هستی.
بلی، امام علی بن موسی الرضّا علیه السلام، برپا داشتنِ «دین خدا و سنّت پیامبر را رسالتِ سفر خویشتن شمرده و این سخن، شباهتی تأمّل برانگیز و بلکه حیرت آور با جمله معروف حضرت سیدالشهداء علیه السلام، در وقت عزیمت به کربلا دارد؛ آن جا که در وصیّت مشهور خود به محمّد حنفیه فرمودند:
و همانا برای اصلاح امّت جدّم بیرون شدم، می خواهم دین را رواج دهم و از منکرات جلوگیری کنم.
راستی از چه رو امام رضا علیه السلام، سفر به خراسان را با برپای داشتن دین خدا و سنّت پیامبر صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلم پیوند داده اند؟ چه وجه تشابه یا ارتباطی میان این دو وجود دارد؟ حرکت کربلایی ِ امام حسین علیه السلام، در مواجهه با بی دینی و بدعت گذاری یزید و امویان فاسد بود و ثمرات آن البته بر همگان معلوم است؛ لیکن موضوع سفر خراسان چه تناسب یا تشابهی با واقعه کربلا از حیث عنصر دین مداری امام دارد؟
از این جاست که به مجالس مناظره ای می رسیم که به ابتکار مأمون، میان
علمای ادیان و مذاهب گوناگون برپا می گشت و در آنها، امام علی بن موسی الرضّا علیه السلام، با نهایت فصاحت و بلاغت، میراث جدّ بزرگوارشان را در مقابل اشکال تراشی های دیگران، محافظت کردند و به مدد علم و دانش بی منتهای خود، کمر عالمان برگزیده ادیان مختلف را بر خاک تسلیم رساندند. شرح این مناظرات در کتابها وجود دارد که این مختصر را مجال پرداختن به آن نیست، امّا از سخن امام رضا علیه السلام این قدر معلوم است که ایشان به آن جلسات مناظره چشم داشته و می دانسته اند که در مرو با ارباب ادیان دیگر، مباحثه خواهند داشت.
پیش از پرداختن به اهمیّتِ آن مجالس مناظره و چگونگی اوضاع دینی در خراسانِ آن دوران، لازم است تا نخست به این پرسش پاسخ داده شود که مقصد مأمون از تشکیل چنان مجالسی چه بوده است؟ آیا همان طوری که برخی گفته اند، تخفیف و توهین به امام علی بن موسی الرضّا علیه السلام هدف اصلی ِ این خلیفه عبّاسی بوده است؟ و این که با محکوم شدنِ امام رضا علیه السلام در آن مجالس، شأن و اعتبار حضرتش در میان عموم مردم خصوصاً شیعیان خدشه دار شود؟
به باور راقم این سطور، این چنین تحلیلی از رویداد مناظره امام علیه السلام با علمای ادیان دیگر، منتهای بی سلیقگی را می رساند؛ چه معلوم است که به هر حال درماندگی ِ ولیعهد رسمی دولت عبّاسی در مواجهه با پرسشهای علمای دیگر ادیان، مستقیماً به منزله از سکّه افتادنِ مشروعیت و اعتبار این دولت و همچنین دین اسلام در چشم پیروان ادیان دیگر بود؛ و پر واضح است که اگر مأمون
پیشاپیش از غلبه قطعی امام علیه السلام اطمینان نمی داشت، دولتی را که با برادرکشی به کف آورده بود، در چنان داوری نمی گذاشت.
به عبارت دیگر، برای پذیرش این نظریّه که هدف مأمون از آن مناظرات، تخریب چهره مقبول امام رضا علیه السلام در نزد مردم بوده، مستلزم یک شرط اولیّه است و آن این که مجالسِ مذکور فقط با حضور علما متکلّمان اسلامی تشکیل می شد؛ زیرا شکست امام رضا علیه السلام در مقابل علمای ادیان غیر اسلامی، ضربه بزرگ بر پیکر حکومت مأمون بود که کشورگشایی در شرق را در سر داشت. از طرف دیگر، باید توجّه داشت که در هر حال با وجود امر ولیعهدی، شکست امام رضا علیه السلام در آن مناظرات، چه در مقابل علمای اسلامی و چه در مقابل نامسلمانان، ثمری جز خسران و تمسخر برای مأمون به ارمغان نمی آورد که با وجود آن همه مخالفت ها، امام رضا علیه السلام را جانشین خود ساخته بود. (این نکته به ویژه هنگامی خودنمایی می کند که نامه محمّد امام و سیاست نگاه به شرق عبّاسیان را به یاد آوریم.)
در واقع نکته این جاست که مأمون خود مردی دانشمند بوده و شخصاً بر سرآمد بودنِ حضرت رضا علیه السلام اعترافی آشکار داشته است. از این خلیفه نابکار عبّاسی جملاتی باقی مانده که نشان می دهد او بر رجحانِ علمی و دینی ِ بی گفتگوی حضرتش واقف و معترف بوده است. از جمله او خطاب به رجاء بن ابی ضحاک که مأمور آوردن امام علیه السلام به مرو گشته بود، گفت:
«… بلی ای پسر ابی ضحاک، او بهترین فرد روی زمین، دانشمندترین و عبادت پیشه ترین انسانهاست
… پس نمی توان گفت که مأمون چندان نسبت به مقام شامخ امام علیه السلام نا آگاه بوده که نمی دانسته کسی را یارای مناظره با ایشان نیست. به علاوه از منابع تاریخی برمی آید که آن حضرت از همان دوران اقامت در مدینه، به دانایی و دانشمندی، شهرتی عالمگیر داشته اند.
از جمله این که:
شیخ طبرسی از ابوالصلت هروی نقل کرده که گفت:
ندیدم عالم تر از علی بن موسی الرضا علیهما السلام و ندیدم عالمی مگر آن که شهادت داد به مثل آنچه من شهادت داده ام … و شنیدم از آن حضرت که می فرمود من می نشستم در روضه منوّره و علما در مدینه بسیار بودند و هرگاه از مسأله عاجز می شدند، جمعیاً به من رجوع می کردند و مسائل مشکله خود را برای من می فرستادند و من جواب می گفتم.
این گونه، درست نیست که گمان کنیم مأمون آن جلسات مناظره را برای محکوم کردنِ امام علیه السلام و کاستن از محبوبیّت ایشان تشکیل می داده است؛ چه همان طوری که گفته آمد، این امر ارکان دولت او را در مخاطره ای سخت می انداخت.
این مأمون البته خبیث مردی بود که در کارها حیله و خدعه و نیرنگ بی شمار داشت، لیکن چنین می نماید که در وقتِ خلافت او، امپراطوری عبّاسی، به ویژه از جانب مرزهای شرقی، سخت در مخاطره بوده؛ زیرا اساساً این ناحیه یعنی خراسان و ماوراء النّهر از دیرباز، پناهگاهِ ناراضیان و مرتدان و مخالفانی گشته بود که در تلاش برای رهایی از ضربتِ بغداد نشینان، دورترین مرزها را برگزیده بودند.
اگر بار دیگر به بخش شرق؛ رزم گاه ادیان نظری بیفکنیم، هم از تنوّع یا رواجِ حیرت آورِ ادیان و باورهای ِ
غیر اسلامی در این ناحیه، شگفت زده خواهیم شد؛ و هم راز آن مجالس مناظره را در می یابیم. در واقع به باور راقم این سطور، دلیل تداوم اقامتِ مأمون در خراسان آن هم پس از غلبه بر امین، بحران عظیمی بود که در خراسانِ بزرگ جریان داشت و چنان افتاده بود که خلیفه به تنِ خویش بر رفع مخاطرات همّت گمارد؛ همان طوری که هارون الرّشید نیز دو باری به این ناحیه رفت تا شخصاً با دشمنان اعم از شیعیان و مرتدان نبرد کند. از این منظر، درخواست مصرّانه مأمون برای آمدن امام علیه السلام به «مرو، ناشی از آن بود که او دریافته بود در مواجهه با جمعیّت کثیرِ کافران و پیروان دیگر ادیان که سخت در پی ِ اشکال کردن بر اسلام و قیام علیه حکومت بودند، ناتوان است و در عین حال از مانورِ ولایت عهدی مقصدی خاصّ را در چشم داشت که به آن خواهیم پرداخت.
در واقع مأمون در چارچوب سیاست نگاه به شرق، سَرِ آن داشت تا خود را از حیث دین مداری به مرتبه ای ارتقاء دهد که بتواند از نیروی نهفته در خراسان بزرگ، بهره برداری کند و در عین حال نیک می دانست که کار خراسانیان، دیگر با ضربت شمشیر و کشتار مخالفان، راست نمی آید. او در عرصه مناظرات کلامی و علمی، از آن درجه از هوشمندی بهره داشت که بداند در افتادن با علمای ادیان مختلف، بیش از همه از امام رضا علیه السلام بر می آید که در جمیع جهات، سرآمدِ اهل علم بود. از طرف دیگر، این سیّاسِ نابکار می دانست که غلبه امام رضا علیه السلام بر
علمای ادیان مختلف وقتی برای حکومتش ثمر خواهد داشت که حضرت رضا علیه السلام جزیی از اجزای این حکومت تلقی شود و این گونه پیروزی امام علیه السلام می توانست سبب افزایش مشروعیّت حکومت مأمون قلمداد گردد. این امر را می توان مهمّ ترین راز تحمیل ولایت عهدی دانست و اندیشید که مأمون با این کار می خواسته در عین بهره برداری از علم بی منتهای امام علیه السلام، مخالفان منکوب شده در مباحثات را به اردوگاه طرفداران خود ملحق کند. به عبارت دیگر، باید توجّه داشت که برای پیروان سایر ادیان، اختلافات و درگیری های علویان و عبّاسیان، آن چنان مهمّ نبود که معیارِ قضاوتشان راجع به اسلام قرار بگیرد.
جزیه دهندگان، عملاً با دولت عبّاسی طرف بودند که مظهر و نمادش اسلام در شکل حاکمِ آن محسوب می شد. در نتیجه، در چشم انداز آنان، کشف رمز و راز پذیرشِ ولایت عهدی توسط امام رضا علیه السلام نمی توانست مطرح باشد؛ بلکه برای آنان، موضوع در کمال سادگی عبارت بود از مناظره با ولیعهد رسمی دولت اسلامی؛ که غلبه بر او، ساقط شدنِ دولت عبّاسی و نیز اسلام از هر گونه مشروعیّت دینی و سیاسی و حکومتی را به ارمغان می آورد؛ و تسلیم شدن به او، به پای همان دولت عبّاسی نوشته می شد. پس به این ترتیب، اگر امام رضا علیه السلام توانسته باشد که به نوعی میان خود و دولت عباسی افتراقی را القاء نمایند، آن گونه که پیروزی شان به پای اسلام و تشیّع و نه عبّاسیان نوشته شود، این امر را باید دستاوردِ ذکاوتی بی بدیل و استثنایی دانست؛ و این دقیقاً همان نکته ای است که برتری
منش امام رضا علیه السلام را بر چشمها می نشاند، زیرا امام رضا علیه السلام، پیش از آن جلسات مناظره، وجهه همّت خود را نیل به همین مهم قرار داده بودند و دقیقاً به آن نایل شدند:
چون [مأمون] ببیند که با اهل تورات با تورات شان و با اهل انجیل با انجیل شان و با اهل زبور با زبور شان و با صابئین به عبری و با زرتشتیان به فارسی و با رومیان به رومی و با هر فرقه ای از علما به زبان خودشان بحث می کنم، و آن گاه که همه را مجاب کردم و در بحث بر همگی پیروز شدم و همه آنان سخن مرا پذیرفتند، مأمون خواهد فهمید که آن چه در صددش می باشد، شایسته او نیست، درین موقع است که مأمون پشیمان خواهد شد …
به سخن دیگر، امام رضا علیه السلام با هوشمندی و درایت، پیشگویی کردند که محکومان آن جلسات به جای تأیید دولت مأمون در مقام حکومت اسلامی، به اعلمیّت و رجحانِ شخصِ ایشان واقف خواهند شد و پیشاپیش اعلام کردند که با تحققّ این امر، مأمون از کردارش پشیمان خواهد گشت.
امّا مع الاسف، این حدیث در بسیاری از منابع به گونه ای دیگر تعبیر شده، آن چنان که گویا مأمون از برگزاری جلسات مناظره، محکومیّت امام رضا علیه السلام را امید داشته است.
باری، به بحث اصلی باز می گردیم:
می توان دید که عزیمت امام علیه السلام به خراسان که پس از ابرام و اصرار های فراوان، حرکتی سترگ و عظیم و پرفایده برای سامان دادن به وضعِ اعتقادی ناحیه ای بود که می توان آن جا را رزمگاه ادیان دانست؛ و در عین حال، فرجام
ناخوش آن، که در عمل حساب ایشان را از حکومت بنی عباس جدا کرد، حرکتی بسیار مؤثر برای بی خاصیّت کردنِ تدبیرهای مزوّرانه مأمون بود.
به عبارت دیگر، با پیشنهاد ولایت عهدی از سوی مأمون، امام رضا علیه السلام با دو مسأله بغرنج رو در رو شدند:
از یک طرف منتفی کردنِ این سفر، به منزله خالی ماندنِ عرصه متشتتِ خراسان از حجّت خدا و توسعه بحران دینی ِ آن ناحیه می بود، و از طرف قبول دعوتِ مأمون ممکن بود که به کامیابی او از حیث کسب مشروعیّت برای حکومتش منتهی شود. امام علیه السلام در مقابل این هر دو از جان مبارک خود مایه گذاشت و ضمن انجام مانورهای هوشمندانه ای برای رسوا کردنش مأمون، آن مناظرات را کاملاً به سود تشیّع و نه حکومت عبّاسی خاتمه دادند و این گونه کاری سترگ در جهت احیای دین جدّ خود به انجام رساندند که در هیچ توصیفی نمی گنجد.
به این ترتیب، واقعه سفر امام رضا علیه السلام، امری عادّی و صرفاً در چارچوب ابرام و اجبار مأمون قابل تحلیل نیست. در واقع، بر مبنای اندیشه های شیعی، امام رضا علیه السلام به عنوان حجّت خدا بر زمین، با سفر به خراسان به نبرد با کفر و الحاد شتافتند و آنچه در تاریخ به عنوان اجبار مأمون آورده شده، هر چند که شرط لازم برای این امر است، لیکن به هیچ وجه نمی تواند به عنوان شرط کافی تلقی شود. اگر حکمت و عزّت و اصل دین مداری امام در کار نمی بود، امام علیه السلام می توانست با مأمون طور دیگری سلوک کند، امّا علی بن موسی الرضّا علیه السلام، امام و پیشوا
و مقتدای مسلمین بود و همو با ایثار جان به مقابله و مباحثه با اعاظم علمای کفر رفت و پشت همه آنها را به خاک رساند و دقیقاً از همین روست که در روایات علی بن موسی الرضا علیه السلام، به عنوان عالم آل محمّد (صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلَم) معرفی شده اند و درست به همین خاطر، در زیارت مخصوصه، حضرتش با عبارت ولی ّ دینک، القائم بعد لک و الدّاعی الی دینک و دین آبائه وصف گشته اند.
آری، در اثر حضور عالم آل محمّد علیه السلام بود که در خراسان یکی از پویا ترین کانونهای علوم اسلامی و مخصوصاً شیعی پا گرفت، کانونی که بعدها در حراست اسلام و تشیع نقشی حیاتی ایفا کرد. برای درک اهمیّت موضوع به یاد بیاورید که بسیاری از وزرای ترکان و مغولان، شیعیانی بودند که از این کانون پرفیض بهره بردند و با کنترل و هدایت این مهاجمین بدوی، جهان اسلام و تشیع را از ویرانگری و کشتار آنان حفظ کردند. پس، بیهوده نیست که حضرت ختمی مرتبت (صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلَم)، امام رضا علیه السلام را پاره تن خود نامیدند و اهمیّت این امر از آنجا معلوم می شود که به جز ایشان، تنها و تنها حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا (علیها السّلام) به صفت بضعة منّی وصف شده اند.
بنابر آن چه گذشت و در یک جمع بندی می توان گفت که یکی از مهمّترین وجوه زندگانی ائمه اطهار علیهم السلام، دین مداری و محوریّتِ مذهبی آنان است؛ به گونه ای که در هر رویداد و حرکتی، امام علیه السلام، ارجحیّت را به صیانت از دین اسلام
و مذهب تشیّع می دهد. این رویکرد، چه در جنگ و چه در صلح به یکسان قابل دریافت است و از این منظر، میان صلحِ امام حسن علیه السلام با خیزش امام حسین علیه السلام تفاوتی نیست. امام علی بن موسی الرضّا علیه السلام نیز در همین چارچوب، و در شرایط خاصّ دوران شان، برای حراست از دین قیام کردند و با بنیاد نهادن یکی از پویا ترین کانونهای شیعی در خراسان، دین را از خطر انحرافات قبلی و بعدی رهایی بخشیدند.
بی گمان، در چرایی پذیرش ولایت عهدی توسط امام علیه السلام نیز کاستی های مهمّی رفته است؛ خاصّه آن جا که آورده اند مأمون امام علی بن موسی الرضّا علیه السلام را به مرگ تهدید کرد و ایشان از بیمِ جان، تکلیفِ مأمون برای ولایتعهدی را گردن نهادند … این گفته که مع الاسف در برخی منابر، همواره تکرار می شود، سخت نامقبول است؛ چرا که واقعاً نمی توان قبول کرد که وجودِ پرفیض و با عظمتی که حجّت خداوند بر زمین قلمداد می شود، صرفاً و تنها از روی هراس، چنان تکلیفی را بپذیرد؛ اگر فقط بیم و پرهیز از افتادن در مهلکه، ملاکِ تصمیم گیری ِ ائمه اطهار می بود، حضرت سیّد الشهداء حسین بن علی علیه السلام، هرآینه با یزید بیعت می فرمود و حماسه کربلا هرگز آفریده نمی شد. بنابراین، شایسته و معقول نیست که تن دادنِ امام رضا علیه السلام به ولایت عهدی مأمون و سفر خراسان را چنان ساده انگار انه تحلیل کنیم که باری، موجب وهنِ مقام امامت نیز بشود.
البته ممکن است که بر راقم این سطور خرده گرفته شود که آن روایتها که از
امام رضا منقول است و بر اساس آنها امام علیه السلام هراس از کشته شدن را دلیل پذیرش ولایت عهدی آورده اند، چیست؟ در پاسخ به این اشکال، باید به نکاتی اشاره کرد که البته در نتیجه غلبه گفتمان نوحه گرایانه بر نگرش آگاهانه علمی مورد بی اعتنایی بوده است:
نخست: آن دسته از احادیثی که از امام رضا علیه السلام دایر بر اجبار ایشان در پذیرش ولایت عهدی و به خاطرِ پرهیز از مهلکه، نقل شده، همه در پاسخ به کسانی بوده که با اشاره به زهد و انزوا طلبی امام علیه السلام، متعجّب انه، بر این کار اشکال کرده اند؛ و معلوم است که امام علیه السلام در آن ها، به فرا خورِ حال پاسخ گفته اند. به عنوان مثال، آورده اند که ریّان بن صلت در مقام پرسش، به امام علیه السلام عرض کرد که:
شما با کمال زهد و پارسایی که اظهار می دارید، ولایت عهدی مأمون را پذیرفته اید؟
که حضرتش در مقام پاسخ فرمودند:
خدا خود می داند که من تا چه حدّ این کار را نمی پسندیدم؛ ولی وقتی امر دایر شد میان قبول این امر و کشته شدن، آن را بر قتل برگزیدم.
دوم:
حضرت رضا علیه السلام، همواره و بلافاصله در دنبالِ این دست سخنان، قیاسی مابینِ خویش و حضرت یوسف علیه السلام نموده اند که بس در خور تعمّق است:
آیا نمی دانند که یوسف پیامبر بود و چون اقتضاء کرد به پادشاه مصر گفت: اجعلنی علی خزائن الارض …، مرا هم ضرورت و ناچاری، با کمال اکراه و ناخوشی به این کار کشید، و پس از این که مشرف به هلاک بودم، آن را به اکراه پذیرفتم و در این
کار داخل نگشتم، مگر مانند کسی که از آن خارج شده باشد.
سوم: از امام رضا علیه السلام احادیث متعددی ی در دست است که طی آنها حضرتش به صراحت از شهادت خود در خراسان خبر داده اند:
به خدا سوگند، پدرم از نیای گرامی اش از امیرالمؤمنین علیه السلام از رسول خدا صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلَم، برای من حدیث کرد که من در زمان تو [مأمون] مسموم از دنیا می روم و مظلوم کشته می شوم …
بنابراین، از یک طرف امام علیه السلام نپذیرفتن ولایت عهدی را با امر خطیری چون «قتل نفس مقایسه کرده اند، و از طرف دیگر، صراحتاً شهادت خویش را در خراسان خبر داده اند. آن چه که در ما بینِ این دو، سخت جلب توجّه می کند، قیاس با وضعیّت حضرت یوسف علیه السلام است. رمز این مقایسه چیست؟ نه این که یوسف مردم را از قحطی ی نجات داد و امام علیه السلام از تشتتِ آراء و ناآگاهی در دین؟
جالب توجّه این که یوسف علیه السلام هم چنان که از قرآن بر می آید خود، ریاست بر کشاورزی مصر را پذیرفت، چون در آن کار نفعی برای مردمان می دید؛ آیا جز این است که امام رضا علیه السلام با به کارگیری این تمثیل می خواسته اند به همان ترتیب، به دستاوردهای ولایت عهدی خویش برای توده های مردم، اشاره کنند؟
نکته دیگری که حجّت را بر ما تمام می کند، حدیثی ی بسیار در خور تعمّق از امام رضا علیه السلام است که در آن، حضرت در مقابل پرسش شخصی به نام محمّد بن عرفه، نوعِ اجباری را که منجر به قبول ولایت عهدی مأمون شد، چنین وصف فرموده اند:
همان چیز که
جدّم امیرالمؤمنین را واداشت که در شورای شش نفری شرکت نماید.
معلوم است که حراست از کیان اسلام، تنها انگیزه حضرت علی علیه السلام در مماشات با غاصبین بود؛ و درست به همین ترتیب بود که امام رضا علیه السلام نیز سفر به خراسان و ولایت عهدی را پذیرفتند تا با بهره گیری از این موقعیّت، به رفع و رجوعِ شبهات بپردازند.
به این ترتیب آشکار می شود که برای امام رضا علیه السلام امر شهادت در هر صورتی مسلّم می نموده است، لیکن ایشان با درک عمیق از موقعیّت خویش، ولایت عهدی را به جهاتی قابل مقایسه با قصه یوسف و عزیز مصر یا موضوعِ شرکتِ امیرالمؤمنین علیه السلام در شورای شش نفره، پذیرفتند. از این هر در تمثیل، فقط یک نتیجه مستفاد می شود و آن یاری رساندن به مردم و حفظ کیان اسلام است؛ نه بیم و پرهیز از مرگ.
بر اساس آن چه گذشت، دیدیم که در توجیه و تعلیلِ سفر امام رضا علیه السلام و پذیرش ولایت عهدی، بیشتر این تمایل در کار بوده که به نحوی امام رضا علیه السلام را از هر گونه پیرایه همکاری با حاکم ظالم عبّاسی، مبرّا نشان دهند. این رویکرد هم چنان که در نوشتارِ حاضر گذشت اگر دستاوردِ تحقیق در منابع تاریخی باشد، بی گمان درست و به حقّ است؛ لیکن مع الاسف چنان افتاده که گرایش به تبرئه امام علیه السلام، بر کنکاش در گواهی ها تقدّم پیدا کرده و چنان افتاده که حضرتش منفعلانه ناچار به قبولِ ولایت عهدی شده اند.
این نحوه برخورد با موضوع، همان گفتمانِ نوحه گرایانه ای است که پیشتر از غلبه اش بر نگرش آگاهانه گلایه
داشتم. امّا، شاهدی که می تواند استیلای گفتمانِ نوحه گرایانه در قضیه امام رضا علیه السلام را بیش از پیش نشان دهد، شیوه ای است که در بیشترِ کتابها، شرح زندگانی امام رضا علیه السلام، پس از مناقشه ای بر سَرِ هنگامش تولّدِ ایشان و نام مادرشان، با دعوتِ مأمون و رخداد ولایت عهدی آغاز می شود، بی آن که به وقایع زندگانی حضرتش در فاصله این دو رویداد اشاره ای گردد. شاید در ابتدا به نظر برسد که قلّتِ منابع، موجب این کاستی هستند، در حالی که به هیچ روی ی چنین نیست و در روایات، شرحی از مناظرات امام رضا علیه السلام در بصره و کوفه مشابه آن چه بعدها در مرو گذشت وجود دارد.
در واقع، سالها پیش از به قدرت رسیدنِ مأمون، امام رضا علیه السلام در سفری به بصره و کوفه، مناظر اتی مفصّل با علمای ادیانِ مختلف از یهودی و مسیحی گرفته تا معتزله و زرتشتی و حتی هندو داشتند؛ و انعکاسی فوق العاده پدید آورده بود. در واقع همین شهرت بود که سبب شد فضل بن سهل در آن نامه ای که از سوی مأمون به امام رضا علیه السلام نوشت، دلیل دعوت به مرو را، پاسخ گویی به ابهامات مسلمانان عنوان کند.
به عبارت دیگر، اگرچه برگزاری جلسات مناظره با علمای ادیان، برای مأمون حکم یک مانور سیاسی بدیع را داشت، لیکن در چشم اندازهای امام رضا علیه السلام، پاسخگویی به ابهامات و راهنمایی ِ پرسش گران، امر مسبوق به سابقه و یک رسالتِ اصیل می نمود که هیچ ربطی به سیاست و سیاستمداری نداشت.
به این ترتیب، مأمون که در پی کسب وجهه ای متفاوت با نیاکانش
بود و مشروعیّتی نوین را طلب می کرد، بر آن شد تا از مرتبتِ علمی ِ امام رضا علیه السلام به سودِ هدفش بهره گیرد. او در عین حال امید می ورزید که با ولایت عهدی امام علیه السلام، فضای سیاسی داخلی را چندان وهم آلود کند که مخالفانش دچار سردرگمی و تشتّتِ هر چه بیشتری شوند. این گونه هم شد، هم عبّاسیان و هم علویانِ انقلابی دچار تفرقه ای شدید شدند. با این وصف، آن مشروعیّتی که مأمون از قِبَلِ ولیعهد کردنِ امام رضا علیه السلام طلب می کرد، حاصل نیامد و این به زیرکی حضرتش باز می گردد که با اتّخاذ این تاکتیکهای هوشمندانه، تمام نقشه های مأمون را نقش بر آب کردند:
1) امام رضا علیه السلام در وقت خداحافظی از مدینه چنان عمل کردند که همگان بر عدم اخلاص مأمون، و بی اطمینانی امام علیه السلام به او، واقف شدند.
2) امام رضا علیه السلام در پذیرش ولایت عهدی نه فقط هرگونه اختیارِ اجرایی را از خود سلب کردند، بلکه هم چنین علناً فرجام ناخوش آن را آگهی دادند.
3) امام رضا علیه السلام در مناظره با علمای ادیان، نه فقط از هرگونه موضعگیری یی که به نفع دولت مأمونی تمام شود، احتراز کردند؛ بلکه در مواردی با اثبات نبوّت پیامبر اکرم صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلَم و طرح آشکار مسأله اهل بیت، نتیجه خلاف انتظارِ مأمون را به ارمغان آوردند.
4) سندِ احادیثی که امام رضا علیه السلام روایت می کردند، به شکل منحصر به فردی، اکثراً به صورت سلسله ای از نیاکان شان بود که نهایتاً به حضرت محمّد صَلَی اللهُ علیه و آله وَسَلَم، جبرائیل و خداوند، ختم می شد.
به این ترتیب با نقل هر حدیثی، امام رضا علیه السلام طعنی بر مأمون وارد می کردند و زمینه های مشروعیّت خواهی او را ویران می نمودند.
با این مانورهای بسیار زیرکانه، امام علی بن موسی الرّضا علیه السلام نه فقط از کمند حیله های مأمون گریختند، بلکه از فرصت پیش آمده در مرو، به نفع دیانت اسلامی و برای توسعه باورهای اصیلِ شیعی، بهره برداری کردند:
و این امامی است که به حقّ می توان او را فاتحِ «رزم گاه ادیان» دانست.
بخشی از کتاب امام رضا علیه السلام در رزمگاه ادیان
نوشته سهراب علوی
برگرفته از کتاب پا به پای آفتاب از مدینه تا مرو نوشته حسن جلالی عزیز یان
سکوت همچنان بر تالار سایه افکنده بود. عمق سکوت و انتظار همه را در خود فرو برده بود. خشم و غضب سر تا پای کاووس را فرو پوشاند. گونه اش به سرخی گرایید. چشمهایش دریده تر شد.
حرکتی به خود داد و فریاد زد:
(فکر می کنی که هستی؟ پسر یک کشاورز که این همه منم منم نمی کند. بلایی به سرت بیاورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند.)
فرید در تالابی از ترس و سر در گمی فرو رفته. و در تنگاب تلاطم گرفتار آمده بود. چهره نگران فرناز، در قاب نگاهش نشست. آرامشی عجیب به تن فرید جاری شد و به خود جرات داد و گفت:
چرا گرد و خاک می کنی؟ همه می دانیم که تو کاووس، پسر محمدبن واصل هستی. پدر و عمویت مرداس بن عمر هر کدام سالی سه میلیون درهم به دولت مالیات می دهند.
کاووس با تمسخر لب وا کرد:
(چرا نمی گویی خاندان متموّل و ثروتمند آل حنظله سالی ده میلیون درهم به امیرالمؤمنین مأمون مالیات می دهند. حتی
بزرگ خاندان ما عمرو پسر عینیه چندین مصحف تهیه کرده و به شهرهای بزرگ جهان اسلام فرستاده است. این کار برای او یک میلیون درهم خرج برداشته است.)
فرید خون خونش را می خورد. سایه وهم انگیز سکوت بر دلها سنگینی می کرد. مهر سکوت بر لبها نشسته بود. صدا در دلها دلمه بسته بود. ترس و وحشت، همراه با براده های خشم بر جسم فرید نشسته بود.
کاووس ناگهان خنجری از پر شالش بیرون آورد و به سوی فرید هجوم برد. جمعیت اعیان و اشراف شهر که در میهمانی بزرگ ازدواج لیلا با حمید آل حنظله شرکت کرده بودند، به مبارزه دو جوان مغرور چشم دوختند.
تقریبا همه از خرده فرمایش های کاووس و رقابت پر کینه آن دو تن آگاه بودند. کاووس، در حجره پدرش کار می کرد و در تجارت فرش و قالی و گلیم و گبه و جاجیم دستی داشت و فرید هم در راسته زرگرها، اسم و رسمی پیدا کرده بود.
فرید، جوانی بیست و سه ساله بود که همراه پدر خدا بیامرزش فرشید مهر، سالها کوه و دشت و بیابان و دمن را درنور دیده بود و به تمام منازل و شهرها و روستاهای ایران زمین سر کشیده بود.
پدر که مرد. مسؤولیت حجره را به دوش گرفت و پای از سفرهای تجاری بر کشید. در شهر زیبا و باستانی استخر، در کنار خرابه های شاهان و شاهنشاهان پیشدادی و کیانی، تخت جمشید، خانه ای داشت و مادری و حجره ای، دلش به اینها هم خوش بود.
دو خواهرش، فروهر و فریده، به خانه بخت رفته بودند و برادرش فرهبد نیز به قصد تحصیل علوم و فنون، به دیار سند و هند سفر
کرده بود و گاه گاهی برای دیدن آنها به زادگاهش برمی گشت.
نمی دانست چرا دعوت پدر حمید را پذیرفته بود. شاید به این خاطر که حمید و لیلا، خرید عروسی شان را از حجره او انجام داده بودند و فرید به یاد روزهای خوش درس و مشق و مکتب، نتوانسته بود. از خواسته دوست دیرینه اش چشم بپوشد.
فرناز جیغ کشید و فرید خنجر را دید که به سوی سینه اش نشانه رفته است. جا خالی کرد و کاووس رخ در رخ رقیب، به فرید خیره شده بود. چشمان فرید دَودَو می زد و وامانده شده بود. عرق بر جبینش خوابیده بود.
(چرا کسی پا پیش نمی گذارد تا این دو جوان را از هم سوا کند؟ نکند منتظرید عروسی دخترم با خون و خونخواهی به هم بخورد؟)
همای بود که سخن می گفت. دو سه تن پا پیش گذاردند، اما با اشاره چشم دریده کاووس پا پس کشیدند.
مبارزه تن به تن آغاز شد. گاهی برتری با فرید بود و وقتی هم کاووس با حملات ناگهانی و پر قدرت، عرصه را بر وی تنگ می کرد. خنجر از دست کاووس برزمین افتاد و صدای برخورد تیغه آن با مرمر کف تالار، سکوت را شکست.
فرید بر بام تن کاووس نشست. دستها را دور گردن رقیب حلقه کرد و فشرد. چهره کاووس به سرخی گرایید و دستهایش بی حس شد. نفس هایش به شماره افتاد، اما هنوز حاضر نبود حتی به اشاره چشمش، خواهشی کند و از مرگ نجات یابد.
(فرید، تو این کار را نمی کنی؟ یعنی من از تو می خواهم که از او بگذری. انگار ما به جشن عروسی لیلا خانم دعوت شده ایم، نه به
میدان گلادیاتور های خونریز. به خاطر عروس و داماد، برخیز و از عاقبت کینه توزی بترس!)
فرید به فرناز چشم دوخت. داشت با مهربانی نگاهش می کرد. دست چپش را از گلوی کاووس برداشت و گفت:
(فقط به خاطر فرناز. امیدوارم سرت به سنگ خورده باشد و دست از غرور و تعصب و فخرفروشی برداری، گرچه به قول تو خیلی هم اعتمادی نیست!)
برخاست و پنجه بر صورت کشید. موی سرش را که کاکل وار بر پیشانی اش ولو شده بود، کنار زد و دمی چند ساکت و شرم ناک، به فرناز زل زد. از نگاه دختر، محبت و سپاس می بارید و از چشمهای فرید، حیا و عشق.
و لوله ای عجیب در جمعیت افتاد. همه، بزرگواری فرید زرگر را تحسین می کردند. لیلا به سوی فرناز دوید و او را در آغوش گرفت و در حالی که بر گونه های حریر گونه زیباترین دختر شهر بوسه می زد،
با خنده گفت:
(قرار نبود بی خواستگاری؟!)
شرم به چهره فرناز دوید و در حالی که سعی می کرد خود را از چشمهای پر فروغ و ملتهب فرید پنهان کند، همراه لیلا به سوی جمع زنان حرکت نمود. فرید نیز به مرتب کردن لباس خود پرداخت و لبخندی کم رنگ بر لبانش نقش بست.
کاووس احساس کرد بی کس و بانی شده است. آبروی چندین و چند ساله اش رفته بود و در این پیکار نیز فرناز را از کف داده بود. رگهای شقیقه اش از خشم ورم کرده بود و زمین و زمان را به دشنام کشیده بود.
یک آن از جایش پرید. خون به شقیقه اش تاخت. ناله ای از بیخ دندان سر داد:
(نه … نه … من هنوز شکست نخورده ام. من همان کاووسی هستم
که اگر لب بجنبانم، همه جا را به آتش می کشم. فرید و صد تا فرید هم نمی توانند در مقابل من قد علم کنند. سزای جسارت او مرگ است و بس!)
تا فرید آمد به خود بجنبد، خنجر کاووس بازویش را خراشید. این بار دیگر کاووس را امان نداد و مشتی محکم بر دهان او کوفت. کاووس عقب عقب رفت و با سر به ستون سنگی تالار خورد و نقش بر زمین شد.
کاووس بی حرکت مانده بود و وقتی چند نفری بر بالینش حاضر شدند، دریافتند که کاری از دست هیچ کس ساخته نیست و جوان برومند خاندان حنظله در شب عروسی دختر دایی اش، ناکام به قتل رسیده است.
فرید در انبوهی از تردید گرفتار آمده بود.
(اگر بمانم، آل حنظله مرا خواهند کشت!)
دیگر نماند تا فریادهای امان فرناز را بشنود، که گریه کنان می گفت:
(نرو فرید! کار را از این که هست بد تر نکن!)
فرید می دوید و نمی دانست به کجا باید بگریزد. ترسی بی پایان بر وجودش چنگ انداخته بود. می دید که مردم و سربازان، سواره و پیاده، در تکاپوی یافتن قاتلی بی رحم و خونخوار، هروله کنان و فریاد زنان، به تعقیبش آمده اند.
وضع غریبی پیش آمده بود. فرید رخ بر گرداند. جمعیت خروشان هر آن به او نزدیک و نزدیکتر می شدند، درب خانه ای نیمه گشوده بود. خود را به درون حیاط افکند. و زنی که مشغول شستن لباس بود، هراسان به داخل اتاق دوید.
فرید از روی دیوار به خانه مجاور پرید و از کوچه به سوی خیابان هراسان و نفس نفس زنان و شتابان دوید و چون به باغ آذرین رسید، خود را به میان درختان سیب رساند
و در میان آنان مخفی شد.
یک هفته گذشت و جستجوی مأموران و گماشتگان حکومتی و دارو دسته خاندان حنظله برای یافتن فرید بی ثمر مانده بود. باغ بزرگ، مکان مناسبی برای مخفی شدن بود و کمتر کسی حدس می زد باغ قاضی شهر، پناهگاه قاتل فراری حکومت است.
فرید همان طور که به نقطه ای در باغ زل زده بود، دلش چلانده شد. احساس کرد فرناز پیش رویش ایستاده و در لباسی سپیدوش از حریر یمنی، مضطرب و دل آشوب، به او می نگرد و آرام آرم به سویش گام بر می دراد.
(فرناز، تو اینجا چه می کنی؟ مرا از کجا پیدا کرده ای؟ غیر از تو چه کسی مخفی گاه مرا می داند؟)
فرناز، شکفت و مهربانانه خندید.
(دل به دل راه دارد. مُخبر و جاسوس دل …)
احساس کرد سایه ای بر تنش سنگینی می کند.
(پس تو اینجا مخفی شده ای؟ عقل جن هم به اینجا قد نمی دهد. اما چه زود جوانی ات پرپر شد …)
فرید سر برداشت. مهران، باغبان مخصوص بود.
(برویم. صد هزار درهم در انتظار من است. خودش ثروتی است. با آن می شود هزار کار کرد، خانه خرید، حجره ای بر پا کرد و …)
فرید همچنان به خود بود. خیالات گوناگون توی مغزش می چرخیدند و پندارهای درد آور پنجول بر جانش می کشیدند. در گود نای شک و تردیدش می سراندند. ته دلش کشمکش بر پا بود و دلش بار نمی داد گام بر دارد.
(اگر از من بگذری، به همین اندازه به تو سیم و زر خواهم بخشید!)
(از کجا؟ خانه تان را کاویده اند و حجره ات را مصادره کرده اند! از دار دنیا. فقط همین قبا را داری و بس!)
فرید از شور و حال افتاد. دانست که دیگر هیچ راه نجاتی ندارد.
التماس به این باغبان حریص و آزمند بیهوده می نمود.
(من تنها نان آور خانواده هستم. اگر من …)
(مادرم را چه کسی تیمار خواهد کرد؟)
(اینها همه بهانه است. معامله با حکومت نقد است و گفته ها و وعده های یک قاتل یک لا قبا پشیزی هم نمی ارزد.)
فرید لحظه ای خاموش شد. انگار رنج زخم بازویش، باز هم مزمزه می کرد. انگار که همین لحظه از تیغ کاووس مجروح شده بود. پنداری غم عالم روی دوشش سنگینی می کرد.
(راه بیفت. می توانی در راه شعر بخوانی. غزل خداحافظی را …)
پای فرید روی زمین کشیده می شد.
خبر به سرعت در شهر پیچید و در چشم به هم زدنی، آل حنظله چشم انتظار ورود باغبان و فرید، در کنار دارالاماره، صف کشیده بودند.
از پیچ کوچه که آن دو نمایان شدند، هجوم وحشیانه شان آغاز شد. دقایقی بعد، جسم نیم جان فرید روی دست سربازان به سوی سیاه چال استخر برده می شد. از تمام بدنش خون جاری بود.
در میان بیهوشی و مرگ، صدایی گوشش را نوازش داد:
(بی رحم ها، چرا او را می کشید؟ او که نمی خواست کاووس را به قتل برساند …)
فرید، درد ها را فراموش کرد و چشمانش را بر هم نهاد.
میله های زندان را شمرد، چهار تا بود. دوباره سر برگرداند و به دیوار نیمه ویران چشم دوخت. شاید اینجا، یادگار زندان پیشینیان بود. روی دیوار، جای خطوط بسیار دیده می شد. چهارده خط، هفده خط، پنجاه خط، سی ضرب در، هشتاد دایره، پنجاه و دو مربع، سی و سه درخت، بیست و دو پروانه …
نشان مدت حبس، و ذوق و قریحه زندانی.
(می دانم که خدا با من است.)
(به عشق او، هنوز امیدوارم.)
(مرگ هم مرا از یاد برده
است.)
(زندان، محل ادعا و عمل است.)
یادگاری های بی شمار، از زندانیان رسته یا جان باخته.
او هم تکه ای سنگ برداشت و نوشت:
(فردا صبح، آخرین دیدار با آفتاب!)
به یاد آورد مادر و خواهرانش، عصر همان روز، رخصت یافته بودند تا با او دیداری داشته باشند. تنها پنج دقیقه، و هر لحظه اش یاد آور سالهای تلخ و شیرین بود. برای هیچ مادری قابل تحمل نیست که در هیچ زمانی او را به اتاقی فرا بخوانند که دیگر فردا نشانی از حیات فرزند در آن نیست.
(مادر! گریه نکن، حکومت استبدادی، یعنی همین، اسم دفاع از خود را قتل می گذارند و چون آل حنظله، از بازاریان سرشناس هستند و حکومت گران این ملک هم صاحبان حجره و زر و سیم اند، به من مهلت ندادند که شرح ماجرا را بگویم.)
فروهر و فریده، فقط می گریستند.
(ملاقاتی داری فرید، البته آخرین بار، چون تا سحر چیزی نمانده است.)
فرید، دوباره چشم گشود و آنچه را که می دید باور نداشت. فکر و خیال نبود اما به رؤیا می مانست. برقی در دیدگانش درخشید و گفت:
(فرناز! تویی؟ آخر چگونه؟)
پنداشت خواب به سر شده صورتش را سیلی زد، خواب نبود.
(حالت چطور است؟)
(اگر پدرت بفهمد؟)
فرناز زانو زد.
(من بی تو چه کنم؟ امروز به آتشکده رفتم و برایت نیایش کردم. باورم نیست که تو را از دست بدهم. بعد از تو من خودم را خواهم کشت!)
فرید در برابرش نشست.
(تو خوبی؟ چرا چهره ات را به اشک میهمان کرده ای؟ بخند، خنده گل زیباست. بگذار آخرین هدیه تو به من سیمای متبسّمت باشد.)
(هر چه فکر کردم راهی برای نجات تو بیابم، کمتر یافتم. پدرم قاضی شهر است و حکم به مرگ محبوب من داده
است. اگر تو کاووس را نمی کشتی، شاید او پدر زن خوبی برای تو می شد.)
(حیف، حیف. تو چرا به خودت زحمت دادی و به این مکان تنگ و تاریک و نمور آمدی؟ باید به فکر فردا باشی، فردای بعد از من!)
فرناز به فرید نگریست. فرید در خود بود. غم در سینه اش بالا می آمد و می نشست. غمی به پاکی طلا و به گوارندگی گوارا آب نهرهای بی انتها. خیالش پر می گشود و بعد بالش را در گوشه زار های اندوه پر انبوه آن فرو می هشت.
فرناز، نگاه در چهره اش دوخته بود. گذاشته بود تا فرید حال و هوای خود را بازگوید. فکر می کرد اگر دهان به حرف بگشاید، فرید را از حال و هوایش می کَند و آشفته اش می کند. سکوت کرده بود و دیده و دهان بر عزیزش دوخته بود تا او خود حرفش را پی بگیرد.
(زودتر از اینجا برو، عزیز! مرا فراموش کن. من هیچ کمکی به تو نکردم، فقط اسباب دردسر و دل تنگی ات بودم. من که با دیدنت، اول بار، خراب جمال و کمال تو شدم، چه گلی به سر گل همیشه بهار خانه قاضی استخر زدم. برو، برو، برو!)
(کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ پیش که بروم؟ بروم خانه ای که قاتل فریدم درآن حکم می کند، یا به گورستان بروم و منتظر بمانم تا پیکرت را در میان شیون مادر و فروهر و فریده به خاک بسپارم؟)
بغض بر حنجره فرید چنگ انداخته بود. غم در چهره اش پرسه می زد. اندوه و آزار، صبوری را از او ربوده بود و می خواست هر آنچه را که در دل دارد، واگویه کند تا بلکه دلش، دل مالامال از انبوهه اندوهش
سبک شود.
(فرناز! تو جوانی، آرزوی تمام جوانان استخر و شیراز و اردشیر خوره و کازرون، این است که تو را در کسوت سپید عر