نگاهي به زندگاني سياسي امام جواد (ع)

مشخصات كتاب

سرشناسه : عاملي، جعفر مرتضي، 1944- م.

عنوان قراردادي : الحياه السياسيه للامام الجواد عليه السلام

عنوان و نام پديدآور : نگاهي به زندگاني سياسي امام جواد(ع)/ بررسي و تحقيق جعفرمرتضي العاملي؛ ترجمه محمد حسيني.

مشخصات نشر : قم: جامعه مدرسين حوزه علميه قم، دفتر انتشارات اسلامي ، 1365.

مشخصات ظاهري : 144ص.

فروست : دفتر انتشارات اسلامي، جامعه مدرسين حوزه علميه قم؛401.

شابك : 160 ريال (چاپ ؟) ؛ 250 ريال (چاپ ؟ ) ؛ 4000ريال: چاپ نهم 964-476-348-0 :

يادداشت : چاپ نهم: پائيز 1380 .

يادداشت : چاپ (؟): 1364.

يادداشت : چاپ ؟: تابستان 1365.

يادداشت : عنوان روي جلد: زندگاني سياسي امام جواد عليه السلام.

يادداشت : كتابنامه: ص. 142 - 136؛ همچنين به صورت زيرنويس.

عنوان روي جلد : زندگاني سياسي امام جواد عليه السلام.

موضوع : محمدبن علي (ع)، امام نهم، 195 - 220ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : حسيني، سيدمحمد، 1315 - ، مترجم

شناسه افزوده : جامعه مدرسين حوزه علميه قم. دفترانتشارات اسلامي

رده بندي كنگره : BP48 /ع 2ح 9041 1365

رده بندي ديويي : 297/9582

شماره كتابشناسي ملي : م 65-638

سخني از مترجم

بسم الله الرحمن الرحيم معرفت تاريخ و شناخت بزرگان و شخصيت هايي كه پيش از ما زيسته اند و وقايع و حوادثي كه در گذشته رخ داده است، مي تواند به دو صورت حاصل گردد. نخست معرفت ابتدائي و سطحي كه داراي جنبه ي صوري مي باشد و در دانستن ويژگي هاي فردي شخصيت تاريخي و سرگذشت ظاهري دوران حيات او يا در علم به ظواهر حوادث و رويدادهاي تاريخي بدون كشف علل و عوامل خلاصه مي شود. دومين وجه شناخت تاريخ و شخصيت هاي تاريخي، شناخت عميق و ريشه اي حوادث و زندگاني افراد است. در اين گونه شناخت به مجرد جنبه ي صوري و ظاهري قضايا اكتفا نشده، به

ريشه يابي حوادث و كشف ارتباط آنها با يكديگر و تأثير و تأثر رويدادهاي تاريخ پرداخته مي شود. از اين نوع علم تاريخي به «فلسفه ي تاريخ»، «تعقل تاريخي» و مانند آن تعبير مي شود. شناخت ابتدائي و سطحي تاريخ، در حد خود، به عنوان يك علم (در مقابل جهل) ارزشمند است ولي براي قضاوت صحيح در مورد آنچه گذشته است و براي استنتاج و بهره برداري از گذشته براي آينده نمي تواند به كار آيد. در كتاب وحي الهي، قرآن مجيد در موارد بسياري با نظر به [ صفحه 4] وجه دوم، از سرگذشت پيشينيان سخن رفته است و با ذكر علل و عوامل حوادث، گذشتگان مايه ي عبرت يا اسوه و الگو براي حاضران و آيندگان معرفي شده اند. ما براي اينكه بتوانيم درباره ي وقايع تاريخي و شخصيت هاي تاريخي قضاوت به حق و واقعگرايانه بنمائيم و نيز براي اينكه بتوانيم از شيرين و تلخ گذشته عبرت بياموزيم بايد به شناختي عميق و همه جانبه از آن امور دست يابيم. شناختي منسجم، قانونمند و براساس رابطه ي عليت كه بر تمام مظاهر وجود حاكم مي باشد. اگر براي هر فرد يا گروه ديگري، تحصيل اين گونه معرفت نسبت به تاريخ و شخصيت هاي تاريخي جنبه ي الزامي نداشته باشد، براي ما مسلمين و بخصوص براي ما شيعيان اهل بيت (عليهم السلام) كه سيره و عمل رهبران معصوم خود را حجت دانسته، نيل به سعادت دنيوي و اخروي را در پيروي آن حضرات (عليهم السلام) در همه ي زمينه ها مي دانيم، شناخت محققانه ي تاريخ زندگاني ايشان و مواضعي كه در شرائط مختلف اتخاذ نموده اند و بررسي دقيق سيره و سنت ايشان، در طول شناخت كتاب وحي الهي، قرآن، مهمترين فريضه به شمار

مي رود. در زمان ما كه به رهبري قائد بزرگ، فقيه اهل البيت (عليهم السلام)، امام روح الله موسوي خميني مدظله نظام جمهوري اسلامي برپا گشته و قواي قانونگذاري، قضائي و اجرائي بر مبناي احكام اسلامي بنيان نهاده شده اند و سياست هاي داخلي و خارجي كشور بر محور فقه اهل بيت (عليهم السلام) اداره مي شود، شناخت تفصيلي و عميق رهبران معصوم (عليهم السلام)، براي ما اهميت و ضرورتي ملموس تر دارد، تا برنامه ها و اعمال خود را هر چه دقيق تر با اعمال و رفتار آن امامان هدي منطبق سازيم و در اين راه، نخستين گام عبارت است از شناخت [ صفحه 5] شخصيت واقعي هر يك از ائمه اهل بيت (عليهم الصلاة و السلام) و نقش عمده اي كه هر يك در دوران امامت خود در تداوم خط رهبري الهي و استواري جبهه ي نور و هدايت ايفا نمودند و مواضع مختلفي كه بنا به اختلاف شرائط و احوال، در برابر دوستان و دشمنان اتخاذ كردند. در كتاب حاضر كه ترجمه كتاب: «الحياة السياسية للامام الجواد عليه السلام» نوشته ي محقق متتبع، جعفر مرتضي العاملي مي باشد، در عين اختصار و اجمال، بعد سياسي زندگاني جواد الائمه عليه الصلاة و السلام، به بررسي گذاشته شده و با اشاره به شرائط ويژه ي زمان امامت آن حضرت به خصوص با توجه به خردسالي آن امام بزرگوار نقش بسيار مهم و حساسي كه در تداوم خط رهبري الهي و استمرار هدايت امت و شكست خطوط انحرافي ايفاء نمود بيان گشته است. باشد تا در تحصيل معرفت محققانه نسبت به حيات پربركت ائمه اهل البيت (عليهم السلام) گامي به شمار آيد و اثري بر جاي گذارد. والله المستعان سيد محمد حسيني آذرماه 1364 [ صفحه 6]

مقدمه مؤلف

بسم الله الرحمن الرحيم حمد و سپاس خداي را، پروردگار دو جهان و درود و سلام بر بهترين آفريدگانش، محمد (صلي الله عليه و آله) و خاندان طيب و طاهر او و نفرين و لعنت بر همه دشمنانشان، از اولين و آخرين، الي قيام يوم الدين. نگارنده، در اين بررسي كوتاه پيرامون زندگاني سياسي امام جواد (عليه السلام)، در پي آوردن تمام آنچه كه به اين موضوع مرتبط است، نبوده است. چرا كه چنين كاري، مستلزم يك بررسي گسترده پيرامون وضع سياسي، اجتماعي و فكريي كه آن امام همام (عليه السلام) در آن احوال زيست و موضع گرفت، مي باشد. همچنين، براي انجام چنين كاري، بايد بررسي كننده، بر ديگر سخنان و مواضع آن امام و رابطه آن حضرت با غلامان، ياران و پيروانش و چگونگي رفتار آن حضرت با آنان، به ويژه در مواردي كه به سر و سامان دادن به امورشان و حل مشكلات داخلي ايشان، در رابطه با مسؤوليت هاي محوله به آنان، مربوط مي شود، و حتي بر رفتارهاي شخصي آن حضرت پرتو انداخته، روشن سازد. براي بررسي تمام جوانب زندگاني سياسي امام جواد (عليه السلام) نبايد به بررسي چند حادثه ي برجسته و موضع گيري مهم و حساسي كه در [ صفحه 7] حيات امام (عليه السلام) رخ داده است بسنده كرد چرا كه اينگونه حوادث و مواضع، در طول مدت امامت امام جواد (عليه السلام) (كه بالغ بر هفده سال بوده است) از شمار انگشتان يك دست تجاوز نمي كند و نمي توان حيات سياسي آن حضرت را در آن چند حادثه خلاصه كرد. به خصوص با اين ملاحظه كه چه بسا گفته مي شود كه آن حوادث و مواضع تحت

تأثير عوامل مقطعي خاصي پديد آمده اند. اكتفا نمودن به بررسي آن چند حادثه ي انگشت شمار، به معناي اهمال و تجاهل نسبت بخش بزرگي از موضوع است كه مي تواند براي ما روشن كند كه چگونه ممكن است سراسر زندگي انسان جهاد و مبارزه و رويارويي با تمامي مظاهر طاغوت باشد و در جهت هدفي والا و به خاطر آن و در راه آن سپري گردد. كه حيات سياسي ائمه ي اهل بيت (عليهم السلام) كه بايد به بررسي و كنكاش گذاشته شود و از آن بهره گرفته شود، اينچنين بوده است. آري، براي انجام يك بررسي جامع و همه جانبه، لازم است تمامي اين موضوعات و مسائلي جز اينها را روشن نمود و به نحوي فراگير و ژرف، كه با ميزان نقشي كه آن حضرت عليه الصلاة و السلام در يكي از مقاطع ويژه اي كه از مهمترين مقاطع سياسي، فكري و اجتماعي دوران حيات ائمه عليهم السلام شمرده مي شود، تناسب داشته باشد، درك كرد. ولي من در اين بحث، در پي اشاره اي مختصر به امور چندي كه به نظرم از چنان اهميت و حساسيتي برخوردارند كه مي توانند مدخل مناسبي براي كنكاش گسترده تر و فراگيرتر و ژرف تر، پيرامون زندگاني سياسي اين امام بزرگ، امام محمد تقي الجواد، بر او هزاران درود و سلام، باشند. در اينجا نكته اي ديگر هست و آن اينكه: در مواضع ائمه [ صفحه 8] (عليهم السلام) در برابر حكام و مواضع حكام در مقابل ائمه (عليهم السلام)، بعد عقيدتي از بعد سياسي جدا نيست. بلكه اين دو بعد همواره توأم و قرين بوده، بر يكديگر اثر مي داشته اند. از اين رو ما ناچاريم در اين مبحث، مسأله ي «امامت» را مطرح

نماييم. چرا كه اين مسأله، محور و مدار موضع گيري ائمه (عليهم السلام) و موضع گيري ديگران در مقابل ايشان بوده است. به گونه اي كه مسأله ي «امامت» در بطن مواضع متقابل ائمه (عليهم السلام) و حكام، جا داشته است. و بالأخره: توصيه مي كنم براي شناختن شرائط ويژه ي مقطع زماني حيات امام جواد (عليه السلام) پژوهنده، به نوشته ي ديگر ما، كتاب «زندگاني سياسي امام رضا عليه السلام» نيز مراجعه كند، بسا او را در اين زمينه مفيد افتد... از خدا مي خواهم كه اين نوشته را سودمند و قصد نويسنده را خالص گرداند و پاداش نيك آن را براي شهيدان ابرار اسلام، در ايران اسلامي و انقلابي، و در لبنان، به ويژه جبل عامل مظلوم و ديگر سرزمين هاي اسلامي كه شاهد يورش بي رحمانه و كينه توزانه ي نيروهاي كفر و استكبار جهاني مي باشند، منظور فرمايد. و خدا است توفيق دهنده و استوار سازنده و او است ياور و راهنما ايران، شهر مقدس قم، 29 جمادي الأولي 1405 ه. ق 1 / 11 / 1363 جعفر مرتضي الحسيني العاملي [ صفحه 9]

زمينه

برنامه ريزي، در خدمت رسالت و پيام

پس از آنكه حكومت كينه ورز اموي، به جنايت رسواي خود در مورد امام حسين (عليه السلام) و فرزندان و خاندان و ياران پاك نهاد آن حضرت رضوان الله تعالي عليهم، دست زد به گونه اي تحريك كننده، عمليات براندازي خود را افزايش داد كه هدف از آن عبارت بود از تصفيه ي خط امامت الهي، كه اهل بيت رسول الله (عليهم الصلاة و السلام)، جلوه گاه آن بودند، و تصفيه ي تمامي رهروان اين خط و هر كس كه گرايشي به اين مرام داشته باشد، هر كه باشد و هر كجا يافت شود. امام سجاد (عليه السلام)، كه در سطحي گسترده و

در زماني كه گاه - چنانچه نقل شده - جز سه نفر به امامت آن حضرت معترف نبودند، با انحراف از خط صحيح اسلام، مقابله نمود، توانست در آن فضاي ظلماني، نور بيفشاند و از نو، بذر نيكي بكارد و با محور قرار دادن خط امامت و جا انداختن آن در ميان امت، راه حق را ادامه دهد. آن حضرت آنقدر به كوشش هاي بي امان خود ادامه داد تا اينكه توانست شرائط و موقعيت مناسب را براي پيدايش يك جنبش گسترده ديني، علمي، فرهنگي و پرورشي فراهم آورد. جنبشي كه تمامي مردم را به اسلام حقيقي و تعاليم راستين الهي، كه پيوسته كوشش شده بود در ابهام و پيچيدگي بماند، آشنا سازد «... و لوكره الكافرون». [ صفحه 10] و به اين ترتيب، مدرسه و مكتب دو امام بزرگوار، باقر و صادق (عليهماالسلام)، به وجود آمد تا ميوه هاي نيكو و نتيجه ي مطلوب كوشش هاي بي وقفه اي كه امام سجاد (عليه السلام) در اين راه مبذول داشت و خون هاي ريخته شده ي امام حسين (عليه السلام) و ياران باوفايش در كربلا، آن را تغذيه مي كرد، به وسيله ي آن دو امام بزرگوار به دست آيد. [1] . «جهت گيري اين نهضت علمي به سوي تثبيت سه اصل قرآني زير بود. 1 - تعليم احكام دين و نشر معارف آن: «و يعلمهم الكتاب». 2 - برانگيختن گنجينه هاي خرد و دوري گزيدن از جمود فكري و بازگرداندن نقش عقل و اصالت آن: «و الحكمة». 3 - پرورش معنوي و اهتمام ورزيدن به پالايش جان ها و پاكسازي اخلاق: «و يزكيهم». اين سه اصل، در آيه ي شريفه ي قرآني: «هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته

و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين» [2] آمده است. گذشته از اين سه محور، عمق بخشيدن به روح بندگي و تسليم و خضوع در برابر دستورات الهي، به منظور حفظ دين از تحريف و تأويل غير مسؤولانه ي اين و آن، مورد توجه و اهتمام بود». [3] . [ صفحه 11] ائمه (عليهم السلام)، در پس برانگيختن اين جنبش، فراهم آوردن زمينه ي مناسب و آماده ساختن امت براي برپايي حكومت خداي سبحان بر زمين را مد نظر داشتند. و به همين جهت كادرهاي روشن بين و گروهي افراد آگاه و مسؤول را پرورش دادند. به گونه اي كه گروه پيشتاز آگاه و روشنفكري كه امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) تربيت نمودند نماينده ي جو عمومي حاكم بر تقريبا تمامي سرزمين هاي اسلامي بودند، اين خط فرهنگي تا زمان امام رضا (عليه السلام) و بعد از آن حضرت امتداد يافت. آن حضرات (عليهم السلام) اهتمام ورزيدند تا اينگونه فعاليت هايشان در كمال خفا باشد و به طور سري انجام گيرد و در بازداشتن شيعيان خود از انتشار و علني ساختن اين فعاليت ها پافشاري مي فرمودند و آشكار نمودن مسائل و فعاليت ها را گاهي، خروج از دين، و گاهي مساوي با كشتن امام به عمد، و زماني سبب دچار شدن به مصيبت و گرفتار آمدن به داغي آهن و محبوس گشتن در زندان ها و... اعلام مي داشتند. كه در اين باره نمونه هاي جالب توجه بسياري در دسترس كسي است كه درصدد بررسي برآيد. [4] بيشتر اينگونه روايات (روايات نهي از افشاء اسرار) از امام باقر و صادق (عليهماالسلام) نقل شده و رواياتي كه از غير اين دو امام

بزرگوار نقل گرديده است ناچيز و غير قابل ذكر مي باشد.

افشاء اسرار و آثار آن

ناتواني شيعيان در پوشاندن و حفظ اسرار، و اينكه برنامه ي خود را فاش [ صفحه 12] و مسائلشان را به صورت علني و بي پرده مطرح ساختند، نه تنها فرصت را از كف شيعيان و ائمه (عليهم السلام) ربود، بلكه خلفاي عباسي را متوجه حقيقت آنچه مي گذشت نمود و آنان به ميزان برد تأثير فكر ائمه (عليهم السلام) در ميان مردم واقف شدند... و آنگاه: «نه تنها مراقبت و كنترل حركات شيعيان، بخصوص امامان شيعه را شروع كردند، بلكه ائمه (عليهم السلام) و بسياري از شيعيان ايشان، به دست آنان (خلفاي عباسي)، به مصائب و سختي هاي گوناگون گرفتار شدند. عرصه را بر امام صادق (عليه السلام) بسيار تنگ كردند و پس از آن حضرت امام كاظم (عليه الصلاة و السلام) را در زندانهاي خود محبوس ساختند. به برپايي مجالس بحث و مناظره اقدام كردند [5] و به شركت در اين گونه محافل تشويق نمودند تا ميزان تأثير افكار شيعي را در سطح عمومي بدانند... و هر گاه متوجه رشد و پيشرفتي در تأثير آن افكار مي شدند، با بدرفتاري با امام كاظم (عليه السلام) در زندان ها، عكس العمل نشان مي دادند. و آن امام بزرگوار همچنان از زنداني به زندان ديگر و از رنجي به رنج ديگر منتقل مي شد. در پاره اي روايات مي بينيم كه آن حضرت به اين خاطر كه وضع دشوار و خطرناك است، هشام را از پرداختن به بحث و مناظره نهي مي فرمايد. [6] . در اينجا كفايت مي كند كه براي نشان دادن ميزان وحشت دستگاه حكومت عباسي از تأثير انديشه ي امام (عليه السلام) در مردم، اشاره كنيم كه: يحيي بن خالد،

به هارون الرشيد مي گويد: «او (امام كاظم عليه السلام) دل هاي پيروان عباسيان را تباه و فاسد نموده و عليه آنان [ صفحه 13] برگردانده است». [7] .

يك مقايسه

در حالي كه امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) در گسترده و فراگيرترين سطح، به مطرح ساختن معارف اسلامي به خصوص در زمينه هاي فقهي، و شناساندن احكام شرعي و معارف الهي در بالاترين حد امكان، اهتمام مي ورزيدند، مي بينيم امام رضا (صلواة الله و سلامه عليه)، بيشترين اهتمام و كوشش خود را در زمينه هاي اعتقادي متمركز مي نمايد و بر استواري و تثبيت اصول و معيارهايي تأكيد مي كند كه مي توانند خط صحيح را محفوظ نگه داشته، توان منطقي آن را در برابر هر انحراف يا كوششي در جهت بهره برداري غير مسؤولانه، توسط سودجويان و هواپرستان بالا ببرند.

جايگاه امامان در ميان امت

به هر حال، آنچه در آن ترديد راه ندارد اين است كه: علي رغم كوشش هاي حكومت براي ضربه زدن به خط ائمه (عليهم السلام) و بستن راه ها بر آن، روز به روز بر نيرو و نفوذ آن خط، به خصوص در ميان طبقه ي اهل دانش و فرهنگ، علماء و دانشمندان، افزوده مي شد. ائمه (صلواة الله و سلامه عليهم اجمعين)، منزگاه دل ها و آبشخور انديشه ها بودند، چشم ها به سويشان دوخته شده بود و از احترام و ستايش گروه هاي مختلف برخوردار بودند و همگان به بسياري فضائل و شدت تقوا و والايي و تقدس و پاكي ايشان معترف بودند. [ صفحه 14] آنچه در نيشابور براي امام رضا (عليه السلام) واقع گشت، فقط يكي از شواهد بسياري است كه ميزان گراميداشت و ستايش مردم، نسبت به ائمه (عليهم السلام) را نشان مي دهد. مي بينيم در تاريخ آمده است: زماني كه آن حضرت (عليه السلام) وارد نيشابور شد، دو تن حافظ حديث: ابوزرعه ي رازي و محمد بن اسلم طوسي به اتفاق گروه بي شماري از طالبان علم بر آن

حضرت درآمدند و با عجز و لابه، خواهش كردند آن حضرت به آنان روي بنمايد، پس در حالي كه طبقات مختلف مردم روي پا ايستاده بودند، ديدگانشان به جمال آن جناب روشن گشت. در اين ميان، جمعي فغان برآورده، گروهي گريه سر داده، كسي جامه به تن مي دريد، ديگري خود را به خاك انداخته، دسته اي بر سم مركبش بوسه مي زدند، و پاره اي براي تماس با او تا سايبان كجاوه گردن مي كشيدند. تا آنكه روز به نيمه رسيد و ديدگان چون جويبارها اشك مي ريختند. بزرگان قوم فرياد برآوردند: «اي مردم، آرام گيريد، خاموش شويد و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را با آزار عترتش ميازاريد». و چون پس از آنكه حديث معروف سلسلة الذهب: «كلمة لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي...» را ايراد فرمود، شمارش كردند، بيست هزار كاتب صاحب قلم و دوات شمارش شد. [8] . [ صفحه 15] شواهد مربوط به اين موضوع بسيار است ولي مجال براي آوردن يكايك آنها نيست. آنچه كه از سير حوادث برمي آيد اين است كه بعد از امام كاظم (عليه السلام) عظمت منزلت ائمه (عليهم السلام) نزد مردم تا بدانجا رسيد كه خلفاي عباسي ديدند نمي توانند به طور علني و بي پرده كه عواطف مردم را برانگيزد و احساساتشان را جريحه دار سازد، به ائمه (عليهم السلام) آسيب برسانند، و از طرف ديگر نيز نمي توانستند ايشان را به حال خود واگذارند تا آزادانه و مطابق خواست و اراده ي خود هر چه مي خواهند بكنند. [9] . از اين رو آنان خود را از پيش گرفتن سياستي جديد در برابر آن حضرات عليهم السلام ناچار ديدند. بازي تفويض ولايت

عهدي از جانب مأمون به امام رضا (عليه السلام) و سپس رفتار او با امام جواد عليه السلام و پس از آن، موضع متوكل عباسي كه مردي بسيار تند و سركش بود و از سرسخت ترين كينه ورزان و دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) بود، در برابر امام هادي (عليه الصلاة و السلام)، كه آن حضرت را به سامرا آورد تا در نزديكي خودش باشد و او را به ظاهر تكريم و تجليل مي نمود ولي در باطن مقاصد سوئي داشت - ولي خدا به او امكان انجام آن را نداد... [10] . تمامي اينها و نمونه هاي ديگري در اين مورد، دليل و شاهد صحت و صدق سخن ما است. [ صفحه 16]

پرسشي كه خود به خود مطرح مي شود

با وجود اينكه عموم مردم يا در خط ائمه عليهم السلام قرار داشته اند. يا دست كم در برابر آن خط حساسيت منفي و مخالفتي نداشته اند و از پيروي آن، يا سازش با آن ابايي نمي نمودند... به خصوص با توجه به اينكه قشر بيدار و اهل دانش و فرهنگ كه بر تمام سرزمين هاي اسلامي سلطه ي فكري داشتند - چنانكه پيشتر اشاره شد - و در ساختمان شخصيت، و شكوفايي و رشد معلوماتشان، مديون آن حضرات (عليهم السلام) بودند... چرا با اين احوال، ائمه (عليهم السلام)، در جهت به دست گرفتن حكومت و فرمانروايي، در عمل، و به صورت نهايي و تعيين كننده، حركت ننمودند؟ ما در متون تاريخي موجود، حتي، نشانه هايي از قاطعيت و جديت از جانب ائمه (عليهم السلام) در جهت يك حركت سرنوشت ساز در اين مورد نمي يابيم. پاسخ دادن به اين پرسش، نياز به اين دارد كه با توجه به وقت فراوان، واقعيت شرائطي كه ائمه (عليهم السلام) در آن شرائط به

سر بردند، و موقعيتي كه ايشان در برابر مسائل و حوادث موضع گرفتند و از سر گذراندند، بررسي شود و شايد نتوان در اين مختصر، حتي حداقل اين بررسي را به انجام رساند. ولي در اينجا گريزي نيست از اينكه به پاسخ فوق، يا دست كم به مقدمات پاسخ كه تصوري هر چند محدود از واقعيت آن مقطع زماني، و از ميزان امكان دست زدن به قيامي سرنوشت ساز در جهت دستيابي به حكومت، به پژوهنده بدهد، اشاره كنيم: [ صفحه 17]

انقلاب زودرس، هر چند پيروز شود، شكست خورده است

ما، در نوشته اي به نام «نقش الخواتيم لدي الائمة عليهم السلام» مطالبي آورده ايم كه شايد در اينجا براي پاسخ دادن به سؤال فوق سودمند باشد. از اين رو عين آن مطالب را بدون كم و زياد - جز بر سبيل توضيح يا تصحيح - نقل مي كنيم. ما در آن مبحث گفته ايم: اگر چه ائمه (عليهم السلام) توانستند بسياري از علماء و برجستگان دانش، و مردان بزرگي را پرورش دهند... و هر چند اين تعليم و تربيت، در نقاط مختلف سرزمين اسلامي انعكاس داشته و اثري غير قابل انكار در ساختار فكري و عاطفي عموم مردم بر جاي گذاشت... ولي اين اثر، از بعد عاطفي و فكري خشك فراتر نرفته، به درجه اي نرسيد كه بنيان مستحكم اعتقادي ايجاد كند، كه بتواند در درون انسان فكر زنده را با احساسات راستين همراه ساخته، وجدان بيداري پديد آورد كه مي تواند در زمينه ي حركت و عمل دگرگوني ايجاد كند و انسان را به موضع تعهد و پيام منتقل سازد. بنابراين، براي اقدام به يك قيام ريشه اي و سرنوشت ساز، امكان اعتماد بر آن آگاهي و احساسات سطحي نبود. به ويژه

اگر حالت تمايل شديد عمومي به رفاه و زندگي مادي و تسليم همگاني در برابر شهوات و لذائذ را كه نتيجه اش عبارت بود از ضعف و ركود و هراس از هر حركتي به منظور ايجاد دگرگوني در وضع موجود آنان كه بدان مأنوس شده خو گرفته بودند، در نظر بگيريم. و بر فرض اينكه مردمي اينچنين، در اوج هيجان و برانگيختگي عاطفي، موفق به تغيير وضع به سود جبهه ي مخالف بشوند، ولي با چنان زمينه ي فقط فكري و عاطفي و عاري از بعد عقيدتي و شوق وجداني، هرگز [ صفحه 18] نمي توانند پشتيبان استمرار و تداوم سالم و بي خدشه ي انقلاب باشند و نخواهند توانست مسؤوليت هاي مربوط به ايجاد «تغيير» و دگرگونه شدن را كه بخش بزرگ آن به تحول و تغيير در «انفس» و در زندگي خود اين مردم، مربوط مي شود، تحمل كنند. بلكه به زودي چنين حركتي به ضد خود مبدل مي شود و فرزندان خود را به كام مي كشد، مبادي و اصول خود را مي شكند و ناديده مي گيرد و بالأخره، رو به افول و نابودي مي گذارد. چرا كه تا زماني كه نيرويي قوي، احساسات را پيوسته برنيانگيزد و شعله ور نسازد، آتش احساسات دوامي نداشته، فروكش مي كند و فكر و انديشه بسان توده اي خاشاك خشك و خاموش كه وزش بادهاي مصلحت انديشي و هوا و شهوت پرستي آن را پراكنده ساخته، اثري از آن برجا نمي گذارد، درمي آيد و اين در صورتي كه انديشه و احساس به خدمت شهوات و هواهاي نفساني درنيايد و در راه استفاده هر چه بيشتر از شهوات و خواهش هاي حيواني و توفير و توجيه انحرافات، به كار گرفته نشود.

زيديه، سرمشق و الگو، يا مايه ي عبرت؟

اينها همه در

صورتي بود كه در چنان اوضاع و احوالي، جنبش و نهضت به تغيير اوضاع به نفع انقلاب توفيق يابد. ولي اين فرض، فرضي بعيد و دور از واقعيت است. چنانچه در بيش از يك قرن، تجربه هاي مكرر، ناكامي چنين جنبش هايي را ثابت نموده است... چرا كه آشكارا ديديم چگونه حركات و قيام هاي بسيار فراوان زيديان به شكست انجاميد و چه آسان سركوب شدند، به طوري كه به زودي از آن همه خروش و قيام، به صورت وقايع گذشته و خاتمه يافته ياد مي شد. حتي تو گويي هيچ حادثه اي رخ نداده است و - چنانچه در فصل «بيعت [ صفحه 19] و علل آن» در كتاب «زندگاني سياسي امام رضا عليه السلام» مشروحا آورده ايم - اين همه ناكامي علي رغم آن بود كه زيديه در زمينه هاي مختلف و در همه ي صحنه ها نفوذ گسترده اي داشتند و در امور سياسي، تبليغاتي، فرهنگي و عاطفي سلطه ي كامل داشتند... سبب و علت اين شكست ها جز اين نبود كه قيام هاي زيديه كه در درجه ي اول جنبش هايي سياسي بود و تنها ويژگي آن اين بود كه به پيروي از هر كس از خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) كه در برابر حكومت شمشير بركشد، فرامي خواند. و از اصالت فكري و باورهاي عقيدتي نيرومند و برخاسته از عمق جان و جوشيده از ژرفاي وجدان، برخوردار نبود، بر چنان نيروي عاطفي و احساسي تند و چنان آگاهي فرهنگي خشك متكي بود كه به سر حد آميختگي احساس با انديشه، و انديشه با وجدان نرسيده بود، تا زيربناي محكمي از تعهد و رسالت پديد آورد كه به خاطر آن در گرداب ها فرورفته شود، و

جان ها در راهش ارزاني گردد. بلكه برعكس، عوامل بازدارنده اي كه از اندرون خود نيروهاي انقلاب مي جوشيد، اعتماد بر آن چنان نيروي عاطفي و فكري را همچون اعتماد تشنه بر سراب مي ساخت. و همين نكته است كه روشن مي سازد كه چگونه مردمي كه با حوادث، با قاطعيت و جديت روبرو مي شدند، پس از آنكه آبها از آسياب مي افتاد و زمان رسيدن ميوه نزديك مي شد، به زندگي دنيوي باز مي گشتند و - به گمان خود - به زندگاني بي دردسر و آرام، متمايل مي شدند و به خواهش هاي نفساني روي مي آوردند و به حوادث بعدي نتائجي كه به بار خواهد آمد، نمي انديشيدند... بنابراين، در چنين شرائط و احوالي، ائمه (عليهم السلام) نمي توانستند بدون محاسبه، امت را در يك درگيري و نبردي كه هرگز [ صفحه 20] نتيجه اي جز شكست سريع و ناكامي مهلك در پي ندارد وارد سازند. زيرا اين شكست به معناي پايان كار آنان و فروپاشيدن دعوت و پيام ايشان، به آساني به يك سره، بود. چنانچه در مورد زيديه و امثال آنان چنين بود. [11] . و پايان يافتن امر امت به معناي پايان كار اسلام و امت، و نابودي آن دو و خاتمه بخشيدن به تمام آثار حيات و حركت در اسلام و امت بود. و روشن است كه چنين اقدامي، يك اشتباه بزرگ در سياست و سفاهت در مديريت و بدترين خيانت به شمار مي رفت. در اين باره به همين جا بسنده مي كنيم و در صفحات آينده، به زندگاني سياسي امام جواد (عليه السلام) مي پردازيم. [ صفحه 22]

زلزله و طوفان!

آغاز

امام محمد تقي جواد (عليه الصلاة و السلام)، در ماه مبارك رمضان سال 195 ه. ق زاده

شد و در ماه ذي القعده سال 220، به وسيله ي همسرش و به تحريك و فرمان معتصم، خليفه ي عباسي، مسموم گشت و رحلت نمود. پدر گرامي آن حضرت، امام رضا (عليه الصلاة و السلام) نيز در سال 203 با سمي كه به دست عبدالله مأمون، خليفه ي عباسي به وي خورانده شد، به شهادت رسيد. امام جواد (عليه السلام)، نخستين امام از ائمه دوازده گانه (عليهم السلام) بود كه در خردسالي يعني تقريبا در هشت سالگي متصدي شؤون امامت گرديد و مسؤوليت هاي رهبري را برعهده گرفت. پس از آن حضرت، فرزندش، امام علي هادي (صلواة الله و سلامه عليه) نيز در همين سنين بلكه در سنين كمتر - هشت يا شش سالگي - متولي امر امامت گرديد. و بعد از آن، امام مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف نيز در حالي كه بيش از پنج سال نداشت به امامت رسيد. امام جواد (عليه السلام) - به تعبير برخي - «نخستين نمونه ي زنده ي امامتي بود كه شيعه بدان معتقد است، با تمام معناي اين كلمه، و با تمام اوصاف و احوال و شؤوني كه در كتاب و سنت براي امام آمده است و بر مبناي آن، خدا است كه متولي تسديد و تربيت مداوم او است». [ صفحه 23]

از ويژگي هاي شيعه

پيش از اشاره به مسائل مربوط به آثار كمي سن امام جواد (عليه السلام)، خوب است اشاره كنيم به اينكه: شيعه اماميه، تحت تأثير تعاليم ائمه ي اطهار (عليهم السلام) و به جهت پاي بنديشان به روش قرآن، به اعتماد بر عقل، و تسليم در برابر داوري آن و پذيرفتن احكام آن در اعتقاداتشان، ممتاز گشته اند. اين ويژگي، يك امر عارضي يا يك حالت استثنائي

در مورد ايشان نبوده، بلكه از اموري است كه در انديشه و تفكر آنان ريشه داشته و در زواياي مختلف فرهنگ تشيع و به طور كلي معارف شيعه، نفوذي عميق داشته است. محقق پژوهشگر، سيد مهدي روحاني در اينجا اضافه مي كند: «و در ميان شيعه، متكلمان بزرگ و صاحبان انديشه هاي نو و قريحه هاي زاينده، امثال هشام بن حكم، هشام بن سالم، ابوجعفر محمد بن نعمان احول كه نزد شيعه به «مؤمن الطاق» و نزد اهل سنت به «شيطان الطاق» شهرت يافته و علي بن اسمعيل ميثمي و غير ايشان و پس از آنان، شاگردانشان و... برخاستند. بلكه مسلك «اعتزال» كه گفته مي شود در اعتماد بر عقل و احكام عقلي تندروي كرده، از سخنان ائمه شيعه نشأت يافته است. چرا كه دو ركن بزرگ اين مسلك كه عبارتند از توحيد و عدل، از سخنان اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) برداشت شده است». بنابراين، شيعه جز با برهاني روشن و دليلي قاطع كه باورهايشان را خاضع و خردهايشان را تسليم سازد. چيزي را كه عقل بعيد بداند نبايد مي پذيرفتند. [ صفحه 24]

شيعه و امامت

موضوع امامت و مسائل و ويژگي هاي آن، از زمان رحلت پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از مهمترين موضوعاتي بوده است كه به طور كلي در انديشه ي اسلامي و به طور اخص در تفكر شيعي مطرح بوده است. تمامي شيعيان - چه رسد به متكلمان و دانشمندان و متفكران ايشان - به خوبي از موضوع و مسائل امامت آگاهي داشتند و درباره ي آنچه به شؤون و احوال و اوصاف امام مربوط مي شود، از ديدگاه هاي روشني برخوردار بودند. مانند ديدگاه آنان درباره ي لزوم عصمت

امام و طهارت او از پليدي ها، و داشتن علم همه جانبه اي كه خداوند ائمه عليهم السلام را به آن علم اختصاص داده است و شناختن اين دو امر - چنانكه علامه محقق، احمدي مي گويد - به طور عادي، محتاج به نص و تعيين (از جانب حامل وحي، پيامبر صلي الله عليه و آله) مي باشد و در صورتي كه امامت كسي، مشكوك و مورد ترديد باشد، بهترين وسيله براي شناختن امامي كه به امامت تعيين شده و بدو تصريح گشته، عبارت است از آزمايش او با پرسش هاي فقهي و اعتقادي و غير اينها، يا ديدن كرامات از وي، همچون خبر دادن از آنچه كه جز به تعليم الهي، راهي به دانستن آن نيست. به همين جهت كه موضوع و مسائل امامت نزد شيعه روشن بوده است، مي بينيم خيلي زود دروغ و دغل مدعيان دروغين امامت، نزد ايشان فاش و برملا مي شد و مدعي، رسوا مي گشت. چنانچه در مورد عبدالله افطح، پسر امام صادق (عليه السلام) كه پس از آن حضرت براي خود ادعاي امامت كرد. و در مورد جعفر، فرزند امام هادي (عليه السلام) نيز [ صفحه 25] كه بعد از برادرش امام حسن عسكري (عليه السلام) مدعي امامت خود شد، چنين شد و ادعاي آن دو خيلي زود به رسوايي انجاميد، تا آنجا كه حتي فرزندان خود جعفر امامت او را نپذيرفتند و به امامت امام مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) قائل شدند و در ميان آنها علماي بسياري كه بعضي از آنان از بزرگان اماميه بوده اند، وجود داشته است (طوري كه در نظرم هست و هم اكنون منبع اين مطلب را به ياد ندارم - شيخ طوسي يا

شيخ مفيد رحمهما الله به ملاحظه ي احترام فرزندان جعفر، از بدگويي بسيار از پدرشان خودداري نموده است). [12] . از سوي ديگر مي بينيم تمامي شيعيان، امامت امام جواد (عليه الصلاة و السلام) را پذيرفته، در برابر آن تسليم شدند. و با اينكه عموي پدرش، علي بن جعفر، از علماي بزرگ بود و منزلتي بالا داشت و پيرمردي كهنسال بود، به اين سبب كه خداوند امام جواد (عليه السلام) را به امامت معين فرموده است او را با وجود خردسالي اش، چنان احترام مي كرد و بزرگ مي داشت كه براي بعضي افراد تعجب انگيز بود و به خاطر همين رفتار، بر او خرده مي گرفتند. و او در جواب خرده گيران بر صحت رفتار خود تأكيد مي نمود. [13] متن كامل روايت مربوط به اين موضوع در آخر فصل سوم آورده مي شود ان شاء الله تعالي.

زلزله در اعماق

علي رغم تمام واقعيت هايي كه گفته شد، نمي توانيم انكار كنيم كه [ صفحه 26] به محض شهادت امام ابوالحسن الرضا (عليه السلام)، و آغاز امامت فرزند خردسالش، امام محمد تقي جواد (عليه السلام)، شيعه، به خصوص شيعيان عامي، با نخستين گرداب عقيدتي بسيار خطير، و در نوع خود بي نظير مواجه مي شوند و در درون خودشان با زلزله ي فكري شديدي مواجه مي شوند كه هستي شان را مي لرزاند و اعماق جانشان را مي تكاند. گذشته از اينها، اين حادثه مي تواند در روابط داخلي شيعيان و در موقعيت و جايگاه تشيع در ميان فرقه هاي ديگر اسلامي، در سطح جامعه ي مسلمانان، خلل ايجاد كند و در پي آن در جهان اسلام موجب پيدايش تحولات و تغييراتي فكري بشود. روشن بودن موضوع «امامت» و مسائل مربوط به آن، نزد شيعه، بدين معني نيست كه عامه

مردم و ضعيفان آنان به اين زلزله خطير دچار نشوند. بلكه - چنانچه به زودي مي آيد - مي بينيم كه اين حادثه حتي بعضي از بزرگان و علماي شيعه را تحت تأثير قرار داده است. به خصوص كه ائمه (عليهم السلام) شيعيان خود را به بزرگداشت انديشه و خرد آموزش داده بودند و شيعيان در حد بالايي «خردگرا» بودند. از آنجا كه برخي مسائل باريك در مسأله ي امامت، به تأمل و ژرف نگري و دقت بيشتر نياز داشت، و اين مقدار توان، براي كساني كه بهره ي فراواني از علم ندارند - چه رسد به توده ي عامي مردم - فراهم نيست، به هنگام مواجه شدن با واقعيت ها، آثار آن ضعف پنهان، پديدار گشته، ناگزير - دست كم در آغاز كار - زلزله اي شديد در انديشه ها ايجاد و ضربه اي تند بر دل ها وارد مي شود. و گذشت زمان بايد، تا دوباره انديشه و عقل ابتكار عمل را به دست بگيرد و انسان را رهبري كند و بر مواضع و رفتارش مسلط گردد و جانش را تغذيه كند و با وجدانش پيوند يابد. به هر حال، در مورد پي آمدهاي داخلي اين حادثه ي در نوع خود بي نظير، مي توانيم به موارد زير اشاره كنيم. [ صفحه 27] الف: ابن رستم طبري مي گويد: «زماني كه سن او شش سال و چند ماه بود، مأمون پدرش را به قتل رساند و طائفه ي شيعه در حيرت و سرگرداني بماند و بين مردم اختلاف كلمه پديد آمد و گفته شد ابوجعفر (امام جواد عليه السلام) خردسال است و شيعيان در ديگر شهرها متحير گشتند». [14] . و شيخ حسن بن عبدالوهاب، يا سيد مرتضي علم الهدي عليهما الرحمة - ترديد

به جهت اختلاف در مورد مؤلف كتاب «عيون المعجزات» است - و ديگران نقل كرده اند كه: «... چون امام رضا (عليه السلام) رحلت نمود، سن ابوجعفر عليه السلام نزديك به هفت سال بود. پس در بغداد و شهرهاي ديگر بين مردم اختلاف كلمه پيش آمد. ريان بن صلت، صفوان بن يحيي، محمد بن حكيم، عبدالرحمن بن حجاج و يونس بن عبدالرحمن با جماعتي از بزرگان، و معتمدين شيعه در خانه ي عبدالرحمن بن حجاج - در - محله (بركة زلول) - گرد آمدند و در ماتم امام و مصيبت ايام به گريه و اندوه پرداختند... پس يونس بن عبدالرحمن به آنان گفت: «گريه را واگذاريد، اكنون امر امامت را چه كسي است؟ و تا اين (يعني امام جواد عليه السلام) بزرگ شود، مسائل خود را نزد چه كسي ببريم؟ ريان بن صلت برخاست و گلوي او را در پنجه گرفت و با خشم به او گفت: آيا تو نزد ما تظاهر به ايمان مي كني و در باطن شك و شرك پنهان داري؟ اگر امامت او (امام جواد عليه السلام) از ناحيه ي خدا باشد، حتي اگر يك روزه باشد، بسان پيرمردي خواهد بود. و اگر از جانب خدا نباشد، حتي اگر دو هزار سال عمر كند، چون ديگران، يكي از مردم [ صفحه 28] (عادي) خواهد بود، در اين باره شايسته است انديشه شود. پس جمعيت حاضر به يونس بن عبدالرحمن روآورده او را نكوهش و توبيخ كردند... و چون موسم حج فرارسيده بود، پس هشتاد تن از فقيهان و علماي بغداد و شهرهاي ديگر مجتمع شدند و راهي حج گشتند و به قصد ديدن ابوجعفر امام جواد (عليه السلام) عازم مدينه

شدند و چون به مدينه رسيدند... (در اينجا قضيه آمدن عبدالله بن موسي به نزد آنان و پرسش آنان از او و جواب هاي ناصحيح او نقل شده، [15] ، سپس آمده است:) [ صفحه 29] پس شيعيان متحير و غمگين شدند و فقها مضطرب گشتند و برخاسته قصد بازگشت نمودند و گفتند اگر ابوجعفر مي توانست جواب مسائل ما را بدهد، عبدالله نزد ما نمي آمد و جواب هاي ناصحيح نمي داد...» آنگاه در ادامه روايت، آمدن ابوجعفر عليه السلام نزد آنان و پرسش هاي آنان از او و جواب دادن صحيح آن حضرت و اينكه آنان شادمان گشتند و مردم با الحاح و دقت، مسائل خود را نزد آن حضرت مطرح ساختند، آورده شده، سپس آنچه كه بين آن حضرت و اسحق بن ابراهيم واقع گشت نقل گرديده است. [16] براي اطلاع بيشتر به روايت مراجعه شود. [ صفحه 30] در اين روايت ديديم كه حتي حال بعضي از علماء و فقهاء مانند يونس بن عبدالرحمن - كه از اصحاب اجماع يعني كساني كه طائفه، بر صحت منقولات آنان اتفاق دارند، مي باشد - اين مرد بزرگ و ثابت قدم و استوار در دوستي اهل بيت (عليهم السلام)، آنچنان بوده است. پس ديگر چگونه مي توانست باشد حال ديگراني كه از نور علم بهره نبرده، در بسياري از اعتقادات خود به ويژه در مسائل جزئي و تفصيلي عقيدتي، نقطه ي اتكاء ثابت و مستحكمي ندارند؟ چنانچه در جاي ديگر مي بينيم - همانطور كه مفيد از ابن قولويه از كليني از محمد بن يحيي از احمد بن محمد نقل كرده است صفوان بن يحيي كه او نيز از اصحاب اجماع و از صحابه ي بزرگ ائمه (عليهم السلام) مي باشد،

به آساني نمي تواند درك كند كه امام مسلمين كودكي خردسال باشد. تا اينكه امام رضا (عليه السلام) بر امامت او تأكيد مي كند و برايش دليل آورده مي فرمايد: «خردسالي او چه ضرري دارد؟ همانا عيسي در سه سالگي حجت اقامه كرد و به احتجاج برخاست». [17] . [ صفحه 31] و در روايت ديگري از علي بن محمد از محمد بن حسن از عبدالله بن جعفر حميري از احمد بن محمد بن عيسي از احمد بن محمد بن ابي نصر (بزنطي) نقل شده است كه گفت: «من و صفوان بن يحيي بر امام رضا (عليه السلام) وارد شديم در حالي كه ابوجعفر (امام جواد عليه السلام) كه سه سال سن داشت ايستاده بود، ما عرض كرديم: فدايت گرديم اگر - پناه بر خدا - اتفاقي بيفتد بعد از شما چه كسي امام است فرمود: همين پسرم و با دست به ابوجعفر (عليه السلام) اشاره كرد. ما عرض كرديم: با اينكه او در اين سن و سال است؟! فرمود: بلي در همين سن. خداي تبارك و تعالي در حالي كه عيسي (عليه السلام) دو سال داشت به او احتجاج فرمود». [18] . و در جاي ديگر مي بينيم امام رضا (عليه السلام) براي آشنا ساختن اصحاب و شيعيان خود با امامت امام جواد (عليه السلام) بنا به نقل ابن قولويه از كليني از محمد بن يحيي از احمد بن محمد بن عيسي از معمر بن خلاد كه گفت شنيدم، از امام رضا (عليه السلام) بعد از آنكه چيزي را به ياد آورد، فرمود: «شما را چه نيازي به آن است اين، ابوجعفر، او را به جاي خود نشاندم و جانشين خود گردانيدم» و فرمود: «ما خانواده اي هستيم كه

كودكانمان از بزرگانمان ارث مي برند، مو به مو!». [19] . بلكه ظاهرا زمينه سازي براي امامت امام جواد (عليه السلام)، از زمان امام صادق (عليه السلام)، شروع شده بود. ابوبصير مي گويد: «بر امام صادق عليه السلام وارد شدم در حالي كه پسربچه پنج ساله اي دست مرا [ صفحه 32] گرفته بود، [20] پس امام فرمود: چگونه خواهيد بود زماني كه همانند اين پسر، حجت (خدا) بر شما گردد. يا فرمود: «به زودي در همانند سنين او، كسي بر شما ولايت خواهد يافت». [21] . و كمي بعد، به استدلال خود امام جواد (عليه السلام) اشاره مي كنيم كه استدلال نموده است به اينكه داوود (عليه السلام) سليمان (عليه السلام) را در حالي كه كودكي بود كه گوسفند به چرا مي برد، خليفه ي خود ساخت. و به اينكه علي (عليه السلام) در نه سالگي به پيامبر (صلي الله عليه و آله) ايمان آورد، و در آيه ي شريفه تابع رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) شمرده شده است. امام جواد (عليه السلام) خود ناچار شده است با همان حجج و براهين به شبهات مورد امامت خود پاسخ بگويد حسين بن محمد از معلي بن محمد از علي بن اسباط روايت كرده است كه گفت: امام جواد (عليه السلام) به طرف من مي آمد و من به سراپاي او نگاه مي كردم تا وصف اندام او را براي دوستان خود در مصر بگويم. من در اين فكر بودم تا اينكه امام بنشست و فرمود: اي علي، همانا خداوند درباره ي امامت حجت آورده، چنانكه درباره ي نبوت حجت آورده و فرموده: «و آتيناه الحكم صبيا - در كودكي به او حكمت (داوري) داديم» و فرمود: «و لما بلغ اشده - چون به

حد توان رسيد» و نيز: «و بلغ اربعين سنة - چون به چهل سالگي رسيد» پس روا بود به امام در كودكي «حكم» داده شود، همانطوري كه روا است در چهل سالگي به او حكم داده شود. مانند اين روايت از معلي بن محمد نيز روايت شده است. [22] . [ صفحه 33] شايد همين موقعيت بسيار استثنائي كه امام جواد (عليه السلام) بدان ممتاز بوده است موجب آن بوده كه مردم به مطرح نمودن سؤالات بسيار از آن حضرت، اهتمام بورزند، به طوري كه نقل شده است: «قومي از مردمان اطراف، از ابوجعفر (عليه السلام) اجازه ي ورود خواستند، پس اجازه داد و داخل شدند و در يك مجلس سي هزار مسأله مطرح كردند و امام (عليه السلام) كه در آن هنگام ده سال داشت، به همه ي آن مسائل پاسخ داد». [23] . شايد اين جماعت، همان گروهي باشند كه پيشتر بدانان اشاره شد و يونس بن عبدالرحمن و ريان بن صلت جزء آن گروه بودند. كه اين مسائل را زماني كه در موسم حج به مدينه آمده بودند، از حضرتش سؤال نموده باشند. و بعيد نيست كه عدد «سي هزار» در روايت، عدد تقريبي باشد. يا در بيان آن براي بيان فراواني مسائل مبالغه شده باشد. زيرا در اين مورد و موارد مشابه، شمارش دقيق مسائل بعيد به نظر مي رسد. همچنين ظاهر قضيه حاكي از آن است كه آن قوم، مدتي و چه بسا چند روزي را در [ صفحه 34] يك جا مثلا در «صريا» يا «قبا» نزد آن حضرت بوده، با او گفتگو مي كرده اند، بنابراين مقصود از اينكه در يك مجلس سي هزار مسأله پرسيدند،

يك مجلس، به ملاحظه ي يكي بودن مكان و پرسش شونده و پرسش كننده است. چنانچه احتمال مي رود كه كلمه ي «هزار» را نويسندگان و نسخه برداران افزوده باشند و شاهد، اينكه مرحوم فيض كاشاني اين حديث را بدون كلمه ي «هزار» نقل نموده است. [24] . حقيقت هر چه باشد. و بنابر فرض اينكه در حديث، «سي هزار مسأله» آمده باشد، و شايد اين فرض ارجح باشد زيرا روايت درصدد بيان امري شگفت انگيز و جالب توجه است علامه مجلسي و جز او وجوه ديگري را در توضيح مراد اين روايت ذكر كرده اند. [25] . و مي بينيم نظير اين روايت را عبدالوهاب وراق، درباره ي امام احمد بن حنبل نقل مي كند كه: «مردي است كه شصت هزار مسأله از او پرسيده شد و او با نقل و روايت حديث و خبر به آن مسائل پاسخ داد». [26] شكي نيست در اينكه پرسش از شصت هزار مسأله، در يك مجلس نبوده است، بلكه در مجالس متعددي صورت گرفته است همچنين روشن است كه - همانطور كه اشاره شد - عدد شصت هزار عدد تقريبي است، نه يك آمار دقيق و شمارش شده. در اينجا باز تكرار مي كنيم: اينكه در ميان ائمه عليهم السلام فقط از امام جواد عليه السلام با وجود خردسالي اش، اين مسائل فراوان پرسش [ صفحه 35] شده است، نشان اين است كه بدون شك نسبت به خصوص اين امام، به خاطر ويژگي اش (كمي سن) تعمدي در كار بوده است كه مردم را به اين همه پرسش از او واداشته است... ولي تأسف آور اينكه جز مقداري بسيار ناچيز از مسائلي كه از اين امام همام عليه السلام سؤال شده است، به

دست ما نرسيده است. زيرا هدف از آن سؤال ها، اطمينان قلبي يافتن به امامت آن حضرت بوده است و توجهي به لزوم ثبت و نگاشتن آن مسائل نشده است. ب: ديديم كه بعد از شهادت امام رضا (عليه السلام)، جمعي از شيعيان (مؤلفه) به اعتقاد به توقف بر امامت امام موسي كاظم (عليه السلام)، بازگشتند (و از اعتقاد به امامت كسي بعد از آن حضرت منصرف شدند) و دسته اي ديگر به امامت احمد بن موسي قائل شدند اين دو دسته هر چند نسبت به اكثريت شيعيان كه معتقد به امامت امام جواد عليه السلام شدند و تعدادشان از تمامي فرقه هاي شيعي بيشتر بود، [27] و جز آنان، فرقه هاي ديگر منقرض شدند، اندك بودند، ولي همين كه چنين عقائدي ظهور كرد علامت و نشانه ي پديد آمدن تزلزل داخلي در ميان شيعيان، بعد از امام رضا (عليه السلام) و مؤثر افتادن آن تزلزل، در ضعفاء و ناآگاهان آنان، مي باشد. نوبختي و جز او گفته اند: «سبب پيدايش دو فرقه اي كه يكي به امامت احمد بن موسي و ديگري به توقف در امامت امام كاظم (عليه السلام) قائل شد، اين بود كه ابوالحسن الرضا (عليه السلام) وفات يافت و پسرش محمد، هفت سال داشت، پس شيعيان، او را [ صفحه 36] كودك و صغير شمردند و گفتند: امام بايد بالغ باشد...» [28] . و به تعبير شهرستاني: «كساني از شيعه، به امامت احمد بن موسي ابن جعفر - و نه برادرش علي بن موسي الرضا - معتقد شدند و از كساني هم كه به امامت علي الرضا قائل بودند، جمعي در امامت محمد بن علي [ صفحه 37] به شك افتادند، زيرا بعد از وفات

پدر، خردسال بود و شايسته ي امامت نبود و به راه و رسم امامت آگاهي نداشت. و گروهي، در اعتقاد به امامت او استوار گشتند...». [29] . ج: گذشته از اينها، شيعياني كه به امامت امام جواد (عليه السلام) معتقد گشتند در اين مورد كه مصدر و منبع علم او چيست؟ اختلاف نمودند. برخي از آنان گفتند آن حضرت علوم خود را از كتابهاي پدرانش و اصول و فروعي كه در آنها نوشته شده برمي گيرد. دسته اي ديگر گفتند او از پدرش دانش فرانگرفته، زيرا زماني كه او چهار سال و چند ماه داشت، پدرش به خراسان گسيل داده شد. بلي، هنگام بلوغ او خداوند وسائل و اسباب علم، مانند الهام، آگاهي قلبي، رؤياي صادقه و غير اينها را براي وي فراهم مي كند. و فرقه اي ديگر گفتند ممكن است از هر دو راه علم حاصل بكند... [30] . اين اختلاف، اگر نشانه ي چيزي باشد، نشانه ي اين است كه اين حادثه (امامت امام جواد عليه السلام) بر بخش عمده اي از شيعيان، كه تا حدودي از آگاهي و شناخت بهره مند بودند و براي معتقدات خود، به خصوص در مسائل مربوط به امامت، بينه و برهان داشتند، اثري نگذاشته، ولي بر گروه اندكي از آنان كه ضعيف و ناآگاه بودند، اثر گذاشته، آنان چون شبكور در شب ظلماني و ديجور، به اين سو و آن سوي رفته اند... به هر حال، از سخن ريان بن صلت و غير او برمي آيد كه بخش اعظم شيعيان همچنان معتقد بودند كه علم امام، به تعليم الهي و لدني است و كمي سن او نمي تواند در قدرت آن حضرت بر دريافت علوم و معارف اثر [ صفحه

38] بگذارد. در بعضي از روايات آمده است كه آن حضرت قسمتي از علوم خود را علي رغم خردسالي، مستقيما از پدر فراگرفته است. [31] و چرا نتواند چنين باشد؟ زيرا خداي سبحان او را برگزيده و همو اهليت و شايستگي اين مقام بلند را به او عطا فرموده. آنچنان كه عيسي (عليه السلام) توانست پيامبر خدا شود. و خدا به او كتاب داد، در حالي كه در گهواره بود. و خدا در كودكي به يحيي بن زكريا «حكم» داد... پس چرا خداوند قدرت فراگرفتن تمامي علوم امامت را از پدر، طي چهار سال، به اين امام بزرگ ندهد؟ د: اختلاف و چند دستگي در همين حدي كه گفته شد، نبود. بلكه درباره ي صلاحيت هاي امام جواد (عليه السلام) نيز اختلاف اقوال و آراء پديد آمد. گروهي بر آن شدند كه آن حضرت از زمان وفات پدرش، واجب الاطاعه است و هر چه در صلاحيت ائمه (عليهم السلام) است، در صلاحيت او نيز مي باشد و خردسالي او مانع و بازدارنده از پرسش از او درباره ي حوادث و وقايع، و اقتداء به او در نماز، نمي شود. اين گروه اكثريت شيعيان بودند كه مرامشان استواري و تداوم يافت. دسته اي ديگر گفتند، آن حضرت از زمان وفات پدر، امام است. يعني ولايت امر با او و ادامه ي ولايت در نسل او است و با وجود او هيچ كس جز او شايسته ي امامت نيست. ولي اقتداء به او در نماز صحيح نيست، [32] بلكه امامت جماعت و اجراي احكام را كسي ديگر، از اهل فقه [ صفحه 39] و دين و تقوا بر عهده مي گيرد تا اينكه او بالغ شود. [33] .

باز هم نمودارهاي خطرات بزرگ

گذشته

از تمامي آنچه گفته شد، هنگامي كه حتي برخي از علماء و فقهاي بزرگ و انديشمندان شيعه، با وضعيت مخاطره آميز بعد از وفات امام رضا (عليه السلام) مواجه شدند و - هر چند به صورت محدود - درباره ي [ صفحه 40] امور دقيقه و مشكل مربوط به امامت، در بين خود دچار اختلاف گشتند و در چنين موقعيتي، وضع عمومي مردم كه پيچيده تر و مخاطره آميزتر بوده است، روشن مي شود. زيرا چگونه ممكن بود مردم عادي را قانع نمود به اينكه كودكي نورسته كه حداكثر، عمرش از هشت سال تجاوز نمي كند مسؤوليت رهبري و هدايت امت را بر دوش بگيرد و بتواند مشكلات و مسائل آنان را به بهترين و كامل ترين صورت حل كند و با مخالفت ها و خطرات، روبرو شود و با دانايي و آگاهي و مسؤوليت، آنها را از سر بگذراند؟!. بر فرض اينكه نسل حاضر بتواند به خاطر داشتن زمينه ي عاطفي و رسوبات فكري و عقيدتي اي كه با آن متولد شده و رشد نموده اند، به طوري كه آن انديشه ها و عواطف، با ذهنيت و حيات طبيعي آنان تركيب يافته و يكي شده است، بتواند از اين گرداب هولناك جان بدر برد ولي... ولي اين وضعيت، تا سال ها، بلكه تا ده ها سال ادامه خواهد داشت. به خصوص اگر ملاحظه كنيم كه به زودي، در مورد امام هادي (عليه السلام) كه جانشين بلاواسطه پدر خواهد بود نيز اين مسأله (خردسالي) دوباره مطرح مي شود و اين به معناي آن است كه اين حالت استثنائي، از نسل سابق گذشته، به نسل نو منتقل مي گردد. نسلي كه فاقد بنيان هاي جاافتاده ي عقيدتي است و با مسأله ي امامت پيوند عاطفي نداشته، بلكه

از آغاز آشنايي با آن، با شك و ترديد همراهيش كرده اند... چنين نسلي در برابر اين تزلزلي كه در داخل خودشان و مشخصا در اعماق و ژرفاي وجودشان پديد مي آيد، هيچ پناهگاه و مدافعي نخواهد داشت. به اين ترتيب، با قطع نظر از مخالفت ها و روياروئي هاي گوناگون و بسياري كه به زودي از جانب ديگران پيش آورده مي شد، شيعيان با [ صفحه 41] گردابي دامنه دارتر، در درون خودشان مواجه بودند.

تندبادها

باز هم گذشته از آنچه گفتيم، با نگاهي جستجوگر به عصري كه امام جواد (عليه السلام) و همزمان، طائفه ي شيعه با آن وضعيت استثنائي در آن عصر به سر بردند، درمي يابيم كه شيعيان با خطري جدي و گردبادهاي براندازنده اي مواجه بوده اند كه مي توانست ريشه ي آنان را بركند و آن را تا دوردست هاي نيستي، يا در وادي ابهام و تاريكي پرتاب كند. همانطوري كه طوائف ديگري كه خيلي كمتر از شيعه و با خطراتي ضعيفتر، مواجه شدند، چنين سرنوشتي داشتند. آنچه كه در آن زمان به خصوص در مورد عامه ي مردم كه بهره ي فراواني از علم و آگاهي نداشتند. بر خطر مي افزود و مشكل را پيچيده تر مي ساخت، عبارت بود از كوشش صاحبان مسالك و مذاهب در جهت برملا نمودن ضعف هاي يكديگر، با مطرح نمودن مسائل دقيق فكري و عقيدتي و تلاش هاي جدي آنان براي القاء شبهه و زير سؤال بردن تمامي آنچه كه به عقائد، افكار و تصورات ديگران مربوط مي شد. چرا كه آن مقطع زماني، مقطع شكوفايي و تبلور انديشه ها و جاافتادن و تثبيت افكار و مذاهبي بود كه بتوانند در برابر افكار و مذاهب ديگر، شايستگي خود را ثابت كنند و براي فراگرفتن بخش هاي

بزرگ تر و وسيع تري از مردم توان خود را به كار گيرند.

موضع حكام در اين درگيري

در آن هنگام، حاكمان، از صحنه ي درگيري دور نبودند، بلكه با دقت بسيار و مهارت بي نظير صحنه را زير نظر داشتند... [ صفحه 42] بلكه به خاطر توجه و اهتمامي كه به آينده و سرنوشت خودشان داشتند، به اين درگيري هاي فكري و عقيدتي دامن مي زدند و - گاه پنهان و گاه آشكار - با آن گروهي كه مي ديدند سازش با آن نه فقط دردسر و مشكلي در پي ندارد، بلكه براي آينده حكومتشان و بالأخره براي سرنوشت و هستي شان پشتوانه و ضمانتي جدي فراهم مي كند، سازش و تباني هم مي كردند... اين حاكمان و پيشاپيش آنها مأمون عباسي، زيركترين، داناترين، دورانديش ترين و سياستمدارترين عباسيان، [34] ديدند حالت مشوق و ياور انديشه و علم، به خود گرفتن و در چهره ي حامي و مدافع آزادي بيان و احترام به عقائد، ظاهر گشتن - بنا به علل گوناگوني كه اينجا جاي بررسي آنها نيست - به هدف آنان و ماندنشان بر اريكه ي قدرت كمك مي كند و اين پوشش مزورانه، نيرنگ ها و گمراهي هاي بسيار نهفته داشت و نتيجه ي آن عبارت بود از محو بسياري از حقائق كه با سياست حكام و منافعشان سازگاري نداشت، با مكر و خدعه. [35] .

معتزله

در اينجا شايسته است به امري كه از اهميت ويژه اي برخوردار است اشاره كنيم و آن اينكه معتزله، در آن مقطع زماني، در مرحله ي شكوفايي و [ صفحه 43] تكامل يافتن مكتبشان بودند و حكومت در آن زمان از آنان حمايت و پشتيباني مي كرد و از سلطه و نفوذ و ديگر امكانات مادي و معنوي حكومتي، براي استحكام و تثبيت خط فكري آنان و ضربه زدن بر گروه هاي ديگر

و تضعيف موقعيت و نفوذ آنان، به هر شكلي، بهره برداري مي كرد. خوب است ناگفته نگذاريم كه خط فكري اعتزال، در حد بسياري در اعتماد بر عقل و احكام عقلي و انكار هر چه كه با عقل سازگار نباشد، تندرو بود و معتزليان، نصوص و مطالب صريح ديني را به عقل خود عرضه مي كردند و آنچه را كه عقلشان صريحا تأييد مي كرد مي پذيرفتند و بقيه را رد و انكار مي كردند.

شيعه و موقعيت آنان

شيعه ي اماميه از شناخته شده ترين و مشهورترين فرقه ها و داراي رساترين برهان و سرسخت ترين مواضع در صحنه ي درگيري هاي فكري بود. تا آنجا كه نيرو و عظمت فكري دعوت شيعي بدان حد رسيده بود كه حكومت ناچار شد با رهبر و مقتداي آنان، يعني امام رضا (عليه السلام) (كه - ديروز - با آن روش مخصوص و بي نظير، يعني بيعت گرفتن براي ولايت عهدي، او و سپس سر به نيست كردنش با آن روش ترسويانه اي كه همه دانستند و در جاي خود آن را شرح داده ايم) سازش كند. اين سازش اگر نشانه ي چيزي باشد، نشانه ي ميزان توان و نفوذ اين فرقه و تأثير آراء و اقوال آن در ميان مردم و در احساسات و موضع گيري هايشان مي باشد و اينكه فرقه هاي ديگر، اين فرقه را نيرومندترين حريف فكري و عقيدتي خود و مجهز به روشن ترين دليل و برهان مي ديدند كه اگر به آن فرصت داده شود، به زودي صحنه را در اختيار مي گيرد و با انديشه ي زنده و [ صفحه 44] پوياي خود و اساس و پايه اي كه در اعماق فكر و فطرت و خرد و وجدان انسانها دارد، گروه هاي مختلف مردم را زير پوشش مي گيرد... آري، حادثه اي

عقيدتي و در نوع خود بي نظير و مهم، همانند اين رويداد (امامت كودكي نورس!) به خصوص كه براي فرقه اي با آن ويژگي ها و در آن موقعيت پيش آمده، مي تواند توجه دشمنان اين فرقه را جلب كند. به ويژه كه تحريك از جانب حكومت و طبيعت ترديد برانگيز خود حادثه، با هم، زمينه را براي بهره برداري از وضعيت پيش آمده، براي شروع يورشي سخت و سرنوشت ساز، به منظور ساقط نمودن فكر اعتقادي اين فرقه، فراهم ساخت. بدون ترديد چنين يورشي دل حكومت را خنك مي كرد. بنابراين، به زودي با تمام توان به تدارك اين هجوم و به وجود آوردن شرائط مناسب براي موفقيت هر چه بيشتر طرح خود كه عبارت بود از: از سر راه برداشتن انديشه ي عقيدتي اين فرقه و حتي نابود ساختن آن از بيخ و بن، كمك مي كرد. و اگر به اين هدف خود مي رسيدند، ديگر در تمام زمينه ها و براي بقاء و استحكام حكومت فرصت و مجال موفقيت به دست آورده بودند. چرا كه ديگر خطري جدي كه آينده ي عقيدتي و سياسي آنان را تهديد كند باقي نمي ماند. آري، مقارن بودن آن نهضت فكري بسيار نيرومند، كه از آغاز و در زماني دراز، در حساس ترين مسائل، كه عبارت بود از موضوع امامت و رهبري، با اماميه درگيري داشت، با پديد آمدن شرائط جالب توجهي كه اين گمان را كه به سبب خردسالي امام جواد و پس از او امام هادي (عليهماالسلام) و ادامه ي اين وضع تا سال هاي متمادي، شديدترين سستي و ضعف در پايه هاي اعتقادي اين فرقه به وجود آمده است، در دشمنان ايجاد مي كرد، فرصتي مناسب براي تصفيه ي حساب فكري

و به [ صفحه 45] اصطلاح افشاء ضعف مباني عقيدتي تشيع پديد آورده بود. در چنين زمينه اي، براي طرح سؤالات بسيار و دامن زدن به شبهات متعدد در مورد بزرگترين اصل ديني كه به خاطر آن در گرداب هاي مهالك فرورفته شده و جان ها در باخته شده و مي شود. تا آنجا كه «شهرستاني» مي گويد: «بزرگترين اختلاف بين امت، اختلاف درباره ي امامت بوده، چرا كه درباره ي هيچ اصل ديني، به اندازه اي كه همواره درباره ي امامت شمشير كشيده شده، در اسلام شمشير كشيده نشده است» [36] فرصت فراهم بود. آري، مردم مخالف، در موضوع سن امام (عليه آلاف التحية و السلام)، غوطه ور گشتند و آن را از جمله مدارك و دست آويزهايي كه به آنها امكان مي داد و در ادعاي امامت و رهبري و جانشيني رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در زعامت و هدايت امت، از سوي آن حضرت، شبهه و شك ايجاد كنند، قرار دادند. شخصي به حالت پرسش به آن حضرت عرض كرد: «آنها درباره ي كمي سن شما گفتگو مي كنند؟» امام (عليه السلام) فرمود: «خداوند به داوود وحي فرستاد كه سليمان را جانشين خود قرار دهد. در حالي كه سليمان كودكي بود كه گوسفند به چرا مي برد». [37] . و علي بن حسان به آن حضرت عرض كرد: «آقاي من، مردم، خردسالي شما را بر شما خرده مي گيرند؟!». امام فرمود: «آنها از كلام خداوند چه خرده اي مي گيرند كه [ صفحه 46] مي فرمايد: «قل هذه سبيلي ادعوا الي الله علي بصيرة أنا و من اتبعني» [38] به خدا قسم، جز علي (عليه السلام) كه در آن زمان نه سال داشت كسي از پيامبر (صلي الله عليه

و آله و سلم) پيروي نكرده بود و من هم نه سال دارم». [39] . و بالأخره، در اين خصوص برخي چنين گفته اند: «پدرش وفات يافت و او در حالي كه هفت سال داشت جانشين پدر در امامت شد. پس عامه مسلمين، ولايت ائمه و رجوع به آنان را در حالي كه در سنين كودكي هستند، بر شيعه خرده گرفتند و عيب نهادند. به خصوص كه در عادات و رسوم عربي، در ولايت امر و رهبري، سن اهميت دارد. به اين جهت، امام جواد (عليه السلام) كه به سن بلوغ و رشد نرسيده بود خطرناكترين مشكلي بود كه شيعه با آن مواجه شده بود. [40] .

شمشير دولبه

ترديدي نيست كه اگر شيعه، كه به اعتبار بخشيدن به عقل و احكام عقلي تا حد بسياري اهتمام مي ورزد و تمام مسائل و احكام خود را با دليل قاطع و برهان روشن و با حكم فطرت و عقل و وجدان، منطبق مي داند و به همين ويژگي مباهات مي كند و بر تمام مخالفانش فخر مي كند و بر ايستادگي بر اين مبنا و كوتاه نيامدن از آن، در هر شرائطي و با هر پيامدي، تأكيد مي كند - اگر چنين جمعيتي - شكست بخورد... [ صفحه 47] و اگر اين فرقه در شرائطي كه مردم مي بينند از آزادي عمل برخوردار است و مي تواند حرف خود را بزند، آن هم در مورد حساس ترين، مهمترين و دوربردترين مسأله كه محور و مدار اساسي ساير مسائل و در تمام زمينه ها است... ناكام شود، اين شكست، شكستي درهم كوبنده و نهائي خواهد بود و ديگر نمي تواند قد علم كند. به خصوص در زماني كه ساير عقائد

و فرق در تلاش براي اثبات موجوديت و تثبيت خط فكري خود در گسترده ترين سطح ممكن و در نواحي مختلف جهان اسلام بودند. اين شكست آشكار، مي توانست شيعه را - خواه ناخواه - در برابر سه انتخاب مشكل قرار دهد: 1 - به نواحي دوردست و مناطق جهل و محروميت و بدوي و دور از نقاط درگيري و مبارزه طلبي فكري، انداخته شود. چنانچه تمامي فرقه هاي خوارج كه مبادي و اصولشان با احكام عقل و فطرت و وجدان سازگاري نداشت و نتوانست در برابر فكر و منطق مخالف ايستادگي كند، به چنين سرنوشتي دچار شدند. 2 - يا اينكه بسياري از افكار و عقائد خود را تعديل كند. به نحوي كه با فكر و عقيده ي همگاني كه از جانب حاكمان براي مردم تجويز شده، با ترور و وحشت. گرسنگي دادن يا تطميع و سپس تزوير، حمايت مي شود، موافق و سازگار درآيد... يا دست كم به نحوي كه مخالف و ناهماهنگ با معتقدات عمومي نباشد، افكار و عقائد خود را تعديل نمايند. چنانچه در مورد فرقه ي «اباضيه» از فرق خوارج، چنين شد و ما در پژوهشي پيرامون خوارج (كه از خدا مي خواهيم توفيق تكميل و انتشار آن را در وقت مناسب بدهد) توضيح آن را آورده ايم. 3 - يا اينكه به درون گرايي روي آورده، به عقيده اي دروني كه درها [ صفحه 48] را به روي خود بسته، مبدل شود و در تاريكي هاي ابهام و گنگي بسر برد و جرأت ظاهر گشتن در برابر نور و پايان دادن به شبهات و اشكالات بيشتر افراد خود - شيعيان اسمي يا توارثي - را ندارد، چه رسد به اينكه

در سطح همگاني، به پاسخگويي حريفان و مبارزه جويان بپردازد.

از سوي ديگر

از سوي ديگر، اگر شيعه بتواند اين مرحله ي سرنوشت ساز و بسيار حساس را از سر بگذراند و اين پيكار فكري را به سود خود تمام كند و نقش پيشتاز خود را در سطح فكري همگاني، آنچنان كه هست، نگهدارد...، توانسته است حقانيت و شايستگي خود را نه فقط براي نسلي كه با آن حادثه ي ويژه همزمان بود و در زمان اوج آزادي انديشه ها بسر برد، بلكه براي نسل هاي ديگري هم كه بعدها مي آيند، ثابت و مبرهن سازد. زيرا در اين صورت پيروزي اين فرقه، به ويژه در اين شرائط، در زماني بوده است كه دشمنان آن به خصوص از لحاظ فكري و سياسي، در بهترين و قوي ترين وضع و موقعيت بوده اند و از طرف ديگر همگان مي ديدند كه شيعه در حساس ترين و خطرناك ترين مرحله و در ضعيف ترين موقعيتي كه ممكن است براي آنان ايجاد شود، بسر مي برد و چاره اي نيز از رو در رو شدن مستقيم و بي پرده با دشمنان و رو نمودن و نشان دادن تمامي نيرو و توان طرفين، نبود.

نتيجه ي قاطع

نتيجه و پيآمد قطعي، اين بود كه شيعه و تشيع از اين گرداب بسيار سخت، با جلوه اي بيشتر و درخششي خيره كننده تر و استواري و ثبات سخت تر، به درآمد و تمامي تهديدها و سركشي ها را پشت سر گذاشت. [ صفحه 49] ولي چيزي كه در اينجا شايان توجه است اين است كه هر چند در زمينه ي فكري نتيجه اين بود، ولي اين نتيجه آنچنان قاطع و تمام كننده نبود كه به تصفيه ي همه جانبه و كامل عقائد و افكار مخالف بيانجامد. زيرا - چنانچه پيشتر اشارت رفت - آن افكار و عقائد،

ساخته و پرداخته ي حكومت بود و مورد حمايت حكام. اما جاي ترديد نيست كه اين پيروزي در زمينه عقيدتي و فكري، توانست در برابر شايستگي و توان خطوط گوناگون ديگر، در ارائه ي راه حل هاي ريشه اي و اساسي براي مشكلات عمومي، علامت سؤال بزرگي بگذارد. هر چند پيروان آن خطوط، براي كتمان حقائق، قادر بودند هوچي گري كنند و هياهو راه بياندازند و طبل و شيپور به صدا درآورند و آنگاه با تحقير و تزوير و بدنام كردن اين و آن، حقيقت را بپوشانند. [ صفحه 52]

امامت در معرض توطئه

مفهوم كلي امامت

زماني كه امامت از ديدگاه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيانشان عبارت است از ادامه ي خط نبوت، در رهبري الهي امت به سوي هدف والاي رسالت و نيز، سرچشمه ي هميشه جوشاني است براي انديشه ي اسلامي اصيل، كه بايد همواره امت را سيراب كند و زنده نگهدارد و زلالي و گوارايي را از خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) گرفته است. هنگامي كه امامت چنين مفهومي داشته باشد، طبيعتا نيازمند به آن است كه از جانب كسي كه داراي چنين حقي است، پذيرش اين امتداد خط، اعلان گردد و سپردن و واگذاري مسؤوليت هاي رهبري به كساني كه كمال شايستگي و لياقت را براي متحمل شدن مسؤوليت هاي سنگين آن را دارند، به اطلاع همگان برسد. همچنان كه باخبر ساختن همه ي مردم، از منبع پاك و اصيل علوم و معارف، براي تغذيه حركت فكري و تجهيز آن به آنچه كه در خط تكاملي و پيشرويش به سوي هدف، بدان نياز مي يابد، لازم است. از همين جا است كه طبيعي بود، بناي امامت، بر دو پايه ي اساسي [41] برپا [ صفحه 53]

شود. به طوري كه با نبود هر يك از اين دو پايه، بنا از هم پاشيده، امامت محتواي اصلي خود را از دست بدهد. آن دو ركن و پايه عبارتند از: 1 - نص. 2 - علم مخصوصي، كه خداوند آن را به ائمه (عليهم السلام)، از طريق پدرانشان از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اختصاص داده است. علاوه بر اين دو ركن، شايستگي و اهليت براي امامت، كه به معناي دارا بودن خصلت ها و ملكات رهبري كه بتوانند خط را نگاه دارند و سلامت مسير را تضمين كنند، مي باشد. مانند دارا بودن «عصمت»، شجاعت و بخشندگي و... از شرائط تصدي اين مقام است. به همين خاطر است كه مي بينيم ائمه اطهار (عليهم الصلاة و السلام)، در هر مناسبتي، به نشان دادن اين امور، به ويژه، به ارائه ي آن دو ركن مهم، اهتمام مي ورزيده اند و سختي ها و خطرات هر چند بزرگ كه احيانا به دنبال ابراز و اظهار آن امور، بر آنان وارد مي شد، آنان را از بيان آن حقائق بازنمي داشت. شواهد بر اهتمام ائمه (عليهم السلام) بر اين امر بي شمار است. ما در اينجا فقط اشاره مي كنيم به اقدام اميرالمؤمنين عليه السلام در كوفه، صفين، روز شوري و روز (جنگ) جمل، كه از صحابه ي پيامبر (صلي الله عليه و آله) در مورد حديث غدير، شهادت خواست و شمار بسياري از آنان بدان گواهي دادند. [ صفحه 54] همچنان كه امام حسين (عليه السلام) در مني، صحابه را گرد آورد و فضائل پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام و به خصوص حديث غدير را و نيز بدكاري هاي معاويه را به ايشان يادآوري نمود. [42] هدف از اين اقدامات و

اهتمامات، تثبيت امامت و جلوگيري از نابودي و فراموشي نصوص و وقايعي كه آن را ثابت مي كند، بوده است. علاوه بر تمام اينها، ائمه (عليهم السلام) در سخنان بسياري اظهار داشته اند كه: علم مخصوصي را كه پيامبر گرامي (صلي الله عليه و آله و سلم) به امر خدا، آنان را بدان تعليم و اختصاص داده است، دارا هستند. مانند احاديثي كه فرموده اند جفر و جامعه نزد ايشان است و احاديث ديگري كه جوينده در منابع و مراجع روائي به صورت پراكنده مي يابد.

آشكاري نص

هر چند كه دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) در انكار وجود نص بر امامت اميرالمؤمنين و ائمه ي اطهار از فرزندان او (عليهم صلوات الله و سلامه) و يا در جهت تغيير و تأويل نصوص وارده در اين باره به معاني و وجوهي دور از عقل و ذهن، تلاش و كوشش بنمايند، ولي طبع آدمي زير بار نمي رود و ذوق سليم آن را پس مي زند. آنان نتوانسته و هرگز نمي توانند حديثي را كه نزد خودشان به تواتر نقل شده كه پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) فرموده است كه بعد از او دوازده [ صفحه 55] تن جانشين او خواهند بود كه همگي از قريش، يا از بني هاشم مي باشند... و در بسياري از روايات نام هاي آنان يا اسامي بعضي از آنان، آمده است، انكار كنند. قندوزي حنفي گفته است: «يحيي بن حسن در كتاب «العمدة» از بيست طريق روائي روايت كرده است كه بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) دوازده نفر كه همگي از قريش هستند، جانشين آن حضرت هستند. بخاري از سه طريق، مسلم از نه طريق، ابوداوود از سه طريق، ترمذي

از يك طريق و حميدي از سه طريق اين روايت را آورده اند» [43] و علامه محقق، شيخ لطف الله صافي، در كتاب خود صدها حديث، از طرق بسيار گردآورده است كه برخلاف و امامت دوازده تن بعد از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دلالت و تأكيد دارند. [44] . و بالأخره، سيوطي تصريح نموده است به اينكه: «بر صحت عبارت «بعد از من دوازده خليفه خواهد بود» اجماع شده است و اين عبارت از طرق متعددي روايت شده است». [45] .

برخي، مغرض... و برخي، منصف

برخي از عامه، به هنگام تعيين و مشخص نمودن آن خلفاء دوازده گانه، همچون شبكور در شب تاريك و ظلماني به اين سوي و آن سوي زده اند. چنانچه سيوطي در «تاريخ الخلفا» گفته هاي قاضي عياض و جز او را منعكس نموده ولي خود، به نتيجه و حاصلي قطعي نرسيده [ صفحه 56] است و فقط توانسته هشت خليفه را كه به نظر خودش داراي ويژگي هايي بوده اند كه بتوان آنها را از آن دوازده نفر شمرد، برشمرده كه عبارتند از: خلفاء اربعه، حسن بن علي (عليهماالسلام)، معاويه، عبدالله بن زبير و عمر بن عبدالعزيز. آنگاه گفته است: و احتمال مي رود كه مهتدي، از خلفاء عباسي، بدين جهت كه در ميان عباسيان همانند عمر بن عبدالعزيز در ميان بني اميه بوده و نيز «الظاهر» به خاطر اينكه عادل بوده است، بر آنان افزوده شود، باقي مي ماند دو نفر كه يكي از آن دو: مهدي است، زيرا مهدي از اهل بيت محمد (صلي الله عليه و آله) مي باشد». [46] . و ما نفهميديم وجه و سبب اين پرش هاي بلند، از معاويه تا عمر بن عبدالعزيز... و تا

مهدي!! چيست؟ و آيا عرف مردم، چنين معني و تفسيري را از آنچنان نصوص و سخنان صريحي كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرموده است، مي پذيرند؟ يا اينكه بين اين افرادي كه نام برده شدند فاصله اي نمي بينند و آنها را متصل به يكديگر مي دانند؟!. قاضي عياض هم اين حديث متواتر را بر خلفاء اربعه و خلفاء بني اميه كه يزيد لعنه الله تعالي نيز در شمار آنان است، منطبق ساخته!! و به اين ترتيب تجاهل نموده و صريح بعضي روايات را كه مي گويد تمامي آن خلفاء از بني هاشم هستند و صريح بعضي ديگر را كه اسامي آنان عليهم السلام را ذكر كرده است، ناديده گرفته و در برابر صريح رواياتي ديگر كه مي گويد: «تمامي آن خلفاء بر مبناي هدايت و دين حق رفتار مي كنند» [47] و روايات ديگري كه بيانگر ويژگي هايي است كه مدعاي او را تكذيب و رد مي كند، خود را به ناداني زده است. [ صفحه 57] ولي در مقابل، در ميان آنان كسي را هم مي بينيم كه زبان به بيان حق گشوده و به راستي سخن گفته و در راه خدا، از بدگويي و بدگويان، نهراسيده است. قندوزي حنفي مي گويد: «برخي از محققان گفته اند: احاديثي كه دلالت دارند بر اينكه جانشينان بعد از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده نفرند، از طرق بسيار نقل و مشهور گشته است. با گذشت زمان و ديدن و شناختن روزگار، يقين حاصل شده است به اينكه، مقصود و مراد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) امامان دوازده گانه از اهل بيت و عترت خودش مي باشد. زيرا نمي توان اين حديث را بر خلفاي بعد از

او، از صحابه، منطبق ساخت، چون آنان كمتر از دوازده نفر بودند و نيز نمي توان آن را بر پادشاهان اموي منطبق ساخت، زيرا آنها از دوازده نفر بيشتر بودند و غير عمر بن عبدالعزيز، تمامي آنان بي پرده ستم روا مي داشتند و همچنين، از بني هاشم نبودند، زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله)، بنابر روايت عبدالملك از جابر، فرمود: تمامي آنان از بني هاشم هستند و اينكه در اين روايت آمده است كه حضرتش اين جمله را آهسته فرمود، [48] اين روايت را بر روايات ديگر ترجيح مي دهد، زيرا خلافت بني هاشم خوشايند آنان نبود. همچنين نمي توان اين حديث را بر پادشاهان عباسي منطبق نمود، زيرا اولا شمار آنان از دوازده نفر بيشتر بود و ثانيا آنها به آيه ي: «قل لا اسألكم عليه اجرا الا المودة في القربي» [49] و به حديث كساء، چندان توجه و [ صفحه 58] عمل نمي كردند. پس ناچار اين حديث منطبق است بر امامان دوازده گانه از اهل بيت و عترت آن حضرت (صلي الله عليه و آله و سلم)، چرا كه آنان در عصر خود، داناترين، بزرگوارترين، پرهيزكارترين مردم و داراي بهترين نسب و برترين حسب و نزد خدا، گرامي ترين مردم، بودند و علوم آنان به جدشان (صلي الله عليه و آله و سلم) پيوستگي داشت و از وراثت و تعليم الهي، نشأت مي گرفت، اهل علم و تحقيق و ارباب كشف و توفيق، ايشان را چنين شناخته اند. گواه و مؤيد [50] اين مطلب كه مراد و مقصود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ائمه اثناعشر از اهل بيت خود او است و چيزي كه اين معني را ترجيح مي دهد، عبارت است از: حديث

ثقلين و احاديث بسيار ديگري كه در اين كتاب و جاهاي ديگر، ذكر گرديده است. اما اينكه در روايت جابر بن سمره آمده است كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) اضافه فرموده: امت بر تمامي آنان اجتماع و اتفاق مي كنند، به معناي اين است كه به هنگام ظهور قائم آنان، مهدي، امت به امامت همه ي آنان اعتراف مي كنند» [51] - پايان سخنان قندوزي حنفي - در مورد فراز اخير سخنان قندوزي، همانطور كه به زودي در اواخر فصل سوم، از جاحظ نقل مي كنيم اين معني محتمل است كه مراد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين باشد كه امت بر اقرار به فضل و علم و تقواي [ صفحه 59] آن امامان عليهم السلام متفق مي شوند. در اين باره، آنچه آورديم بس است، بررسي كامل در اين زمينه به مجالي گسترده و نوشتاري مستقل، نياز دارد.

امامت، در معرض سوء قصد

همانطور كه مي شود روايات و نصوص راجع به امامت ائمه (صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين) را از طريق نقل قطعي از پيامبر گرامي (صلي الله عليه و آله و سلم)، اثبات نمود، همچنين، در صورتي كه دشمنان عناد و لجاج بورزند و آن نصوص را انكار كنند و كوشش كنند در برابر سيلاب مهيب نصوص قطعي الصدور، بايستند، [52] مي توان از راه ارائه و اظهار گوشه اي از آن علومي كه مختص به آن حضرات (علهيم السلام) مي باشد، امامت را و خود آن روايات و نصوص را اثبات كرد و آن علوم را كه جز از مصدر وحي و منبع رسالت سرچشمه ي ديگري نمي تواند داشته باشد، بسان شاهدي صادق بر صحت آن نصوص و مدلول واقعي آنها،

مدرك قرار داد. و همين ويژگي، رمز و سبب اصرار و پافشاري حكام و ديگر دشمنان، بر نابود ساختن امامت بود، نخست از راه تهي ساختن آن از محتواي فكري و علمي و بعد از شكست اين راه، از راه كوبيدن شخصيت امام، با تزوير، شايعات دروغ و اتهام هاي ناروا و با ناكامي اين روش، روش تصفيه ي جسماني، گاه آشكارا و گاه پنهاني، به عنوان برداشتن مركز و كانون خطري كه آنان را تهديد مي كند. [ صفحه 60] شايد نزديك ترين مثال و نمونه اي كه مي توانيم در اينجا بياوريم و با موضوع بحث فعلي نيز رابطه ي نزديك دارد، رفتار مأمون است نخست با امام رضا (عليه السلام) و سپس با امام جواد (عليه السلام)، كه ناچار شد اول براي ولايت عهدي امام رضا (عليه السلام) بيعت بگيرد. [53] و همچنين دخترش را به همسري امام جواد (عليه السلام) درآورد، سپس براي درهم كوبيدن شخصيت و موقعيت امام روش ويژه و در نوع خود بي نظير خود [54] را به كار بست و پس از ناكامي در هر دو روش پيشين، خود و خلفش معتصم، پس از او، در مقابل اين دو امام بزرگوار (صلوات الله و سلامه عليهما و علي آبائهما الطيبين الطاهرين)، موضعي ديگر اتخاذ كردند و روشي متفاوت به كار گرفتند.

امامت، مبارزه جويي و عدم سازش

زماني كه امامت، - في نفسه - به دليل اينكه نظام حاكم از راه قهر و غلبه، يا از راه تطميع و تزوير زمان حكومت را كه هيچ حقي در آن ندارد، به دست گرفته است و مشروعيت آن لااقل مشكوك است، مخالف نظام حاكم به شمار مي رود و حكومت را صريحا محكوم مي كند، به طوري كه

در مسأله ي بريدن دست دزد، زماني كه معتصم قول امام جواد (عليه السلام) را پذيرفت و اقوال ديگر فقيهان را رها كرد، ابن ابي داوود راجع به او گفت: «... گفته تمام فقيهان را به خاطر قول مردي كه نيمي از مردم به [ صفحه 61] امامت او معتقدند و ادعا مي كنند او شايسته ي مقامي است كه معتصم در اختيار گرفته، رها مي كند و به حكم آن مرد حكم مي كند، نه به حكم فقهاء». معتصم با شنيدن سخنان ابن ابي داوود رنگ از چهره اش پريد و به گفته خود ابن ابي داوود از بيدار باش و هشدار من به هوش آمد. روايت اضافه مي كند كه پس از چهار روز به امام زهر خورانيد. [55] . با چنين وصف و حالي، طبيعي است كه دستگاه حاكم با ديده ي رضايت و پذيرش بر اين خط عقيدتي خطرناك ننگرد و ياران و پيروان اين خط را به نشر افكارشان و تبليغ اصول و معتقداتشان تحريك و تشويق ننمايد. بلكه برعكس، حكومت خود را خيلي زود در جهت مقابله و پيكار با اين خط فكري و پيروان و مبلغان آن، با انواع وسائل و شيوه هايي كه در اختيار و توان دارد و به نوعي مي تواند از آنها در اين مقابله استفاده كند، مي يابد. و در مورد سمبل و مدار اين خط فكري (يعني امام)، تا زماني كه حكومت، به هر نحو ممكن، او را به طور قطعي و نهائي از ميان برنداشته و از صفحه ي هستي محو نكرده، هرگز آرامش و قرار نخواهد يافت وقتي چنين باشد، به طور طبيعي نتيجه اين مي شود كه: اگر احيانا ببينيم ميان نظام حاكم و صاحبان آن

خط فكري و گروندگان و مبلغان آن، تا حدي سازش و همزيستي به وجود آمده است، خصوصا اگر اين همزيستي بين رهبري اين خط فكري كه مشروعيت و بنياد وجودي حكومت را به رسميت نمي شناسد، با حكومت، مشاهده [ صفحه 62] شود، چاره اي جز اين نخواهيم داشت كه يكي از دو طرف را صريحا متهم كنيم. يا بايد اين طائفه و فرقه را آن هم در سطح رهبري، متهم كنيم به اينكه در اين مقطع، از اصول و معتقدات خود نزول مهمي كرده و به اصطلاح كوتاه آمده است. البته اين در صورتي است كه نتوانيم پي ببريم به اينكه در نتيجه ي فشار شديد و تهديد صريح حكومت يا بر مبناي «تقيه» به منظور حفظ اصل مكتب و به دست آوردن موقعيت براي حمايت و دفع شر از آن، اين فرقه، مجبور به همزيستي با حكومت شده است. و يا بايد خود حكومت را متهم كنيم به اينكه به نيرنگي بزرگ دست زده و درصدد انجام توطئه اي وحشتناك، به منظور ضربه وارد كردن بر فكر و عقيده ي اين فرقه يا حتي از ميان برداشتن آن از بيخ و بن است. ولي - همانطور كه در كتاب زندگاني سياسي امام رضا (عليه السلام) توضيح داده ايم - در بازي بيعت گيري براي امام رضا (عليه السلام) براي ولايت عهدي و نيز در موضع گيري مأمون در مقابل امام جواد (عليه السلام) - كه به زودي به آن اشاره مي شود - به خوبي و روشني، اتهام نظام حاكم، عيان است و توطئه و تزوير حكومت، واضح.

مأمون توطئه گر زيرك

همانطوري كه متون تاريخي تصريح كرده اند، [56] مأمون بزرگترين و مهمترين خليفه عباسي و داناترين،

دورانديش ترين، مكارترين و دوروترين آنان بوده است. [ صفحه 63] همين مرد، معاصر امام جواد (عليه السلام) بود و امام بخش بزرگي از زندگاني خود را همزمان با او به سر برد. مأمون كسي است كه كوشش هاي متعددي به منظور كسب پيروزي نهائي و قطعي بر انديشه ي شيعه ي امامي، چه در زمان امام رضا (عليه السلام) و چه در زمان امام جواد (عليه السلام)، به عمل آورد. او پس از آنكه به اشتباه گذشتگانش در رفتار با ائمه اهل بيت (عليهم السلام) پي برد، تلاش نمود كه با آنان به روشي نو و در نوع خود بي نظير، كه در پس آن نيرنگي سخت تر و توطئه اي بزرگ تر نهفته بود رفتار كند. از اين رو مناسب است در اينجا به پاره اي از روايات تاريخ، كه كوشش هاي مأمون را براي نابودي امامت شيعي نشان مي دهد و ما قسمتي از آن روايات تاريخي را در كتاب: «زندگاني سياسي امام رضا (عليه السلام)» آورده ايم بياوريم. ما در آن كتاب آورده ايم كه: مأمون به گرد آوردن علماء و اهل كلام خصوصا از معتزله، كه اهل محاجه و جدل و موشكافي مسائل بودند، اهتمام مي ورزيد تا آنان امام رضا (عليه السلام) را محاصره كنند و در گفتگوها و مباحثاتشان، آن حضرت را در خصوص بزرگترين مدعاي خود و پدرانش كه داشتن علم خاص به علوم و آثار پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بود، شكست بدهند. هدف نهائي او اين بود كه با شكست يافتن امام رضا (عليه السلام) در مسأله ي امامت، مذهب تشيع سقوط كند و براي هميشه ستاره ي شيعه و امامان شيعه خاموش گردد و به اين ترتيب بزرگترين منبع و مصدر مشكلات و خطراتي

كه مأمون و ديگر حاكمان غاصب و ستمگر را تهديد مي كند، از ميان برداشته شود. اينك پاره اي از شواهد تاريخ كه نشان دهنده ي اين نقشه ي مزورانه ي مأمون مي باشند: 1 - صدوق مي گويد: «مأمون از متكلمان فرقه هاي مختلف و پيروان [ صفحه 64] هوا و هوس هاي گمراه كننده، هر كه را كه نامي از او شنيده بود، براي مباحثه با امام رضا عليه السلام احضار مي كرد، به اميد اينكه شايد امام عليه السلام در گفتگو با يكي از آنها محكوم شود». [57] . 2 - اباصلت چنين مي گويد: «از شهرهاي مختلف، متكلمان را احضار مي كرد، به اين آرزو كه يكي از آنان در مباحثه، امام را شكست دهد تا منزلت او نزد علماء پايين بيايد و به وسيله ي آنان، نقصان امام در ميان مردم منتشر و شايع گردد. ولي هيچ دشمني، از يهود و نصاري و مجوس و صابئيان و براهمه و بي دينان و ماديان و نه هيچ دشمني از فرقه هاي مسلمين با آن حضرت سخن نمي گفت مگر آنكه با دليل و برهان محكوم و ساكت مي گشت». تا اينكه مي گويد: «چون اين نيرنگ مأمون به نتيجه نرسيد، به آن حضرت سوء قصد كرد و با خورانيدن سم او را بكشت». [58] . 3 - ابراهيم بن عباس گفته است: «از عباس شنيدم مي گفت: «... مأمون با پرسش هاي مختلف درباره ي همه چيز، او را امتحان مي كرد و او به هر سؤال، جواب كافي و شافي مي داد». [59] . 4 - هنگامي كه حميد بن مهران از مأمون درخواست كرد كه با امام رضا (عليه السلام) مباحثه و مجادله كند تا از منزلت او بكاهد، مأمون به او گفت: «چيزي، از

اينكه منزلت او كاسته شود، نزد من محبوب تر [ صفحه 65] نيست». [60] . 5 - و به سليمان مروزي گفت: «به خاطر شناختي كه از قدرت علمي تو دارم، تو را به مباحثه با او (امام عليه السلام) مي فرستم و هدفي ندارم جز اينكه فقط او را در يك مورد محكوم كني». [61] . 6 - موقعي كه امام (عليه السلام) اوصاف بچه اي را كه كنيز مأمون بدو حامله بود فرمود، مأمون گفت: «پيش خود گفتم، به خدا قسم اين بهترين فرصت است، تا اگر آنچنان كه او گفته نباشد، او را از ولايت عهدي خلع كنم و همواره در انتظار وضع حمل آن كنيز بودم...» سپس روايت مي گويد كه آن بچه، با همان اوصافي كه امام (عليه السلام) فرموده بود متولد گشت. [62] . 7 - چنانچه در كتاب «زندگاني سياسي امام رضا (عليه السلام) توضيح داده ايم؛ يكي از اهداف مأمون از تفويض ولايت عهد به امام رضا (عليه السلام)، اين بود كه مردم ببينند كه امام، زاهد نيست و به مقامات دنيوي علاقمند است!. [ صفحه 68]

امام جواد روياروي خطر

سانسور حقايق توسط دستگاه خلافت

پيشتر، مقاصد و نواياي مأمون را در مورد امام رضا (عليه السلام) و به طور كلي در مورد «امامت» شناختيم. بعد از رحلت امام رضا (عليه السلام) نيز، اين مرد در جهت رسيدن به همان مقاصد، راه خود را ادامه مي دهد و از همان خط مشي پيروي مي كند و توطئه هاي خود را عليه حركت تشيع و موقعيت اجتماعي آن كه به طور كلي حكومت عباسيان را تحت تأثير قرار مي داد، تعقيب مي نمايد. با نگاهي كنجكاوانه به سير حوادثي كه بين امام جواد (عليه السلام)، از يك سو و هيأت حاكمه و در

رأس آن، خليفه عباسي، مأمون و پس از مأمون، در مدتي كوتاه برادرش معتصم، از سوي ديگر جريان يافته است، به ميزان اصرار و حرص شديد حكومت در زدن ريشه ي «امامت» پي مي بريم. كه گاهي از راه تهي جلوه دادن آن از محتواي علمي، كه مهمترين عنصر و بزرگترين پايه و اساس امامت بود و گاه از راه مخدوش جلوه دادن عصمت ائمه (عليهم السلام)، با تلاش در جهت بدآوازه كردن آنان و ملكوك ساختن كرامت و قداست آنان نزد مردم. براي رسيدن به اين هدف خود وارد مي شدند. با ملاحظه ي متون تاريخي به نظر مي رسد كه اين تلاش ها و اقدامات، گوناگون و مداوم بوده است و شايد آنچه كه تمام حقيقت را نشان بدهد به [ صفحه 69] دست ما نرسيده است و شواهدي كه در دسترس ما است فقط نشان دهنده ي گوشه اي كوچك و جزئي ناچيز از واقعيت هائي است كه گذشته است. براي تأييد اين برداشت و تأكيد اين احتمال، در اينجا به گفته ي «محمد بن ريان» اشاره مي كنيم: «مأمون براي نيرنگ زدن به ابوجعفر (عليه السلام) به هر مكر و حيله اي دست زد و چون عاجز گشت و خواست دخترش را به نكاح او درآورد...». [63] . اين كلام محمد بن ريان است ولي ما با مراجعه به متون تاريخي به بيش از دو يا سه كار كه مأمون در مقابل امام جواد (عليه السلام) انجام داد، برنمي خوريم و اين خود، نشان دهنده ي شدت كنترل و مراقبتي مي باشد كه مأمون - يعني نظام حاكم - در مورد ارباب قلم و تاريخ نگاران معمول مي داشته و از اينكه تمامي حقائق را براي تاريخ و نسل هاي آينده

گزارش كنند بازشان مي داشته است. به هر حال، اگر بخواهيم وقايع و حوادثي را كه از موانع مراقبت و سانسور گذشته و به دست ما رسيده اند را خلاصه كنيم، تحت چند عنوان متعرض آن وقايع مي شويم.

بغداد، زندان بزرگ

مأمون، يعني كسي كه بالاي سر هر كسي يك خبرچين داشت... [64] و كنيزكان را براي جاسوسي به هر كس مي خواست هديه مي داد. [65] و همين [ صفحه 70] عمل را در مورد امام رضا (عليه السلام) نيز تجربه كرد و به زودي نقشه اش شكست خورد... چنانچه علي الظاهر، بخشي از هدف او از اينكه دخترش را به همسري امام رضا (عليه السلام) درآورد و سپس دختر ديگرش را به امام جواد (عليه السلام) داد، گماشتن جاسوس در داخل خانه ايشان بوده است. [66] . اين مأمون با اين خصوصيات، قطعا از حركت هاي شيعه بعد از امام رضا (عليه السلام) و ارتباطشان با امام جواد (عليه السلام) مطلع گشته و از پاره اي يا تمام كرامات و فضائلي كه از امام جواد (عليه آلاف التحية و السلام) سر زده و از اينكه علي رغم خردسالي، به تمام مسائل دقيق و مشكل مطرح شده، پاسخ داده است، آگاهي يافته است. و از آنجا كه وجود امام (عليه الصلاة و السلام) - به خصوص با آن سن كم - در مقام امامي كه مسؤوليت هاي رهبري را بر عهده دارد، في حد نفسه و به خودي خود براي نظام حاكم و براي تمام فرقه هاي مختلف، در مؤثرترين مسأله ي عقيدتي و مهمترين و حساسترين موضوعات (يعني رهبري امت) خطرناك مي باشد، بنابراين طبيعي است كه مأمون در اين موقعيت حزم و احتياط نموده، براي مقابله با هر رويداد ناگهاني محتملي،

آمادگي لازم را فراهم نمايد. به همين جهت است كه ما معتقديم: آوردن امام جواد (عليه السلام) از مدينه به بغداد به اين منظور بوده است تا آن حضرت را در نزديكي خود نگاه بدارد، تا به اهداف متعددي كه به برخي از آنها اشاره خواهيم كرد [ صفحه 71] برسد. به هر حال، علي الظاهر (چنانچه از قصه باز ابلق معلوم مي شود) مأمون در سال 204 ه. ق به محض آمدن از خراسان امام جواد (عليه السلام) را به مدينه آورد. ولي به طوري كه مي آيد. ابن طيفور مي گويد: امام جواد (صلوة الله و سلامه عليه) در سال 215 ه. ق از مدينه به بغداد آمد و در تكريت بر همسرش، ام الفضل درآمد. مأمون در آن زمان به سفر رفته بود. و نيز بر آن هستيم كه بنابر تصريح متون تاريخي موجود، بعد از آنكه مأمون، آن حضرت را به بغداد آورد، تلاش نمود او را مجبور به اقامت در بغداد نمايد و جريانات مهم و بسياري در آنجا بين آن دو واقع گشته است، ولي اينكه آيا در اجبار امام (عليه السلام) به اقامت در بغداد توفيق يافت يا نه، بر ما معلوم نيست. بلي، اين مطلب را كه امام مدتي را در بغداد اقامت نموده، روايت محمد بن ارومه از حسين مكاري تأييد مي كند كه مي گويد: «در بغداد بر ابوجعفر وارد شدم و او را در موقعيتي كه در آن قرار گرفته بود ديدم با خود گفتم: اين مرد به وطن خود بازنمي گردد، در حالي كه اين چنين موقعيت و وضعي از لحاظ خوراك و لذت و آسايش قرار دارد، كه من مي شناسم... حسين مكاري مي گويد:

امام سرش را پايين انداخت و پس از لختي سر بلند كرد و در حالي كه رنگش پريده بود گفت: «اي حسين! نان جو و نمك نيمكوب در حرم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نزد من محبوب تر از وضع فعلي من است». [67] . [ صفحه 72] همچنين اين سخن كه: مأمون پيش از آنكه دخترش را در اختيار امام جواد (عليه السلام) بگذارد، هر حيله و نيرنگي را در مورد او بكار زد، ولي راه به جايي نبرد، [68] مؤيد ديگري است براي اينكه امام مدتي در بغداد اقامت نموده است - آن سخن به زودي نقل مي گردد -. حقيقت هر چه باشد، اگر كوشش مأمون در نگهداشتن امام (عليه السلام) در بغداد، و نزديكي خودش، به نتيجه رسيده باشد - اگر چه ما در متون تاريخي و روائي چيزي كه اين را ثابت كند نيافتيم - اين براي مأمون و دستگاه حكومت او بسيار سودمند مي توانست باشد. براي اينكه به اين ترتيب مأمون مي توانست امام (عليه السلام) را مستمرا تحت مراقبت داشته باشد و حركات و مواضع او را پيوسته زير نظر بگيرد و هر گاه زيان و خطري را از ناحيه ي وي احساس كند، سريعا تمام راه ها را بر او ببندد. همچنين با اجبار امام (عليه السلام) به اقامت در بغداد، روابط آن حضرت با شيعيانش و روابط شيعيان با آن حضرت قطع، يا دست كم، بسيار اندك مي شد، زيرا طبيعي بود كه زماني كه امام (عليه السلام) در محيطي كه جلال حكومت و ابهت فرمانروايي بر آن سايه گسترده است، قرار گيرد بسياري از مردم از برقرار كردن ارتباط به صورت طبيعي با آن

حضرت، واهمه مي كنند، به ويژه كه بسياري از آنان نمي خواهند در مقابل ديدگان حكومت و عمال حكومتي، خودشان را نشان بدهند و روابط خود را با ائمه (عليهم السلام) آشكار نمايند. و نيز، چه بسا مأمون آرزو داشت كه با تلاش ها و شيوه هايش، با [ صفحه 73] فريب دادن يا تهديد امام (عليه السلام) در آينده او را جلب و جذب كرده داعي و مبلغ خودش و دولتش بگرداند. اين آرزويي بود كه پيشتر در مورد امام رضا (عليه السلام) داشت و به رسيدن به آن مي انديشيد. [69] . گذشته از تمام اينها، با اقامت امام جواد (عليه السلام) در بغداد، مأمون مي توانست با تظاهر به دوستي و تكريم و تعظيم آن حضرت، بسياري از مردم را به حسن نيتش درباره ي ائمه عليهم السلام متقاعد كند و تا حد زيادي خود را از خون امام رضا (صلوات الله و سلامه عليه) مبرا جلوه بدهد. چنانچه مي توانست به اين ترتيب، براي مردم ثابت كرده باشد كه او هيچ منافات و تضادي بين خط امام (عليه السلام) و راه خود، در مقام سلطان و به عنوان حاكم، نمي بيند. همچنين، بسا مي توانست با اين، كه امام (عليه السلام) را در موقعيتي قرار دهد كه در لذت و آسايش زندگي كند - چنانچه در سخن حسين مكاري كه پيشتر نقل شد اشاره شده است - بر آرزوها و آرمان هاي آن حضرت و در پي آن، بر مواضع او و بالأخره بر تصورات و انديشه هايش و به طور كلي در روش زندگي او، به نحو بنيادي اثر بگذارد. آري، تمام يا برخي از آنچه گفته شد، چه بسا مورد نظر مأمون بوده است... هر چند به طوري

كه خواهيم ديد، در برآوردن هيچ يك از آرزوها و اهدافش، موفق نشده و با شكست مواجه گرديد.

باز ابلق

باز يا قوش، پرنده اي قوي پنجه كه پرندگان ديگر را شكار مي كند و در قديم، امرا و سلاطين براي شكار آن را تربيت مي كردند. متن تاريخي مي گويد: «چون مأمون، بعد از رحلت امام [ صفحه 74] رضا (عليه السلام)، مورد طعن و اتهام مردم قرار گرفت، خواست خود را از آن اتهام تبرئه كند. پس زماني كه از خراسان به بغداد آمد به امام جواد (عليه السلام) نامه نوشت و تقاضا كرد آن حضرت (عليه السلام) با احترام و اكرام به بغداد بيايد. پس هنگامي كه امام به بغداد آمد، اتفاقا! مأمون قبل از ديدار امام براي شكار بيرون رفت. در راه بازگشت به شهر...». [70] . اين رويداد، يك سال بعد از وفات امام رضا (عليه السلام) بوده است، [71] در ادامه ي متن (كه از ابن شهرآشوب است) مي خوانيم: «در راه بازگشت به شهر، گذار او بر ابن الرضا [72] «امام جواد عليه السلام» افتاد كه در ميان كودكان بود، تمامي كودكان از سر راه گريختند جز او. مأمون گفت او را نزد من بياوريد. پس به او گفت: چرا تو مانند كودكان ديگر فرار نكردي؟ امام: نه گناهي داشتم تا از ترس آن بگريزم و نه راه تنگ بود تا براي تو راه بگشايم. از هر جا مي خواهي عبور كن. مأمون: تو چه كسي باشي؟ امام: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (عليهم السلام) هستم. مأمون: از علوم چه مي داني؟ امام: اخبار آسمان ها را از من بپرس. مأمون در اين

هنگام، در حالي كه يك باز ابلق «سفيد و سياه» براي [ صفحه 75] شكار در دست داشت از امام جدا شد و رفت. چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به اين سوي و آن سوي نگريست، شكاري نديد، ولي باز همچنان درصدد در آمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پريد تا آنكه ساعتي از ديدگان پنهان شد و سپس در حالي كه ماري شكار كرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه ي مخصوص قرار داد و رو به اطرافيانش گفت: امروز مرگ اين كودك به دست من فرارسيده است. [73] . سپس بازگشت و ابن الرضا (عليه السلام) را در ميان كودكان ديد، به او گفت: از اخبار آسمان ها چه مي داني؟ امام فرمود: بلي اي اميرالمؤمنين، حديث كرد مرا پدرم از پدرانش از پيغمبر (صلي الله عليه و آله) و او از جبرئيل و جبرئيل از خداي جهانيان، كه بين آسمان و فضا، دريائي است خروشان با امواج متلاطم، در آن دريا مارهايي هست كه شكمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاي ابلق آنها را شكار مي كنند و علما را بدان مي آزمايند... مأمون گفت: «راست گفتي تو و پدرت و جدت و خدايت راست گفتند. پس او را بر مركب سوار كرد و با خود برد، سپس ام الفضل را بدو تزويج كرد» در جاي ديگر قسمت آخر ماجرا بدين صورت آمده است: «... با آن مارها فرزندان خانواده مصطفي (صلي الله عليه و آله) آزمايش مي شوند. پس مأمون شگفت زده شد و لختي دراز در او نگريست و تصميم گرفت

دخترش ام الفضل را به او تزويج كند». [74] با عبارات [ صفحه 76] ديگري نيز اين نقل آمده است.

نقد و بررسي اين رويداد

در اينجا به اموري چند اشاره مي كنيم: الف: بنابر آنچه از ماجرا برمي آيد، هنگامي كه مأمون از امام پرسيد: «تو چه كسي باشي؟» تجاهل كرده و خود را به ناداني زده نه اينكه واقعا امام را نمي شناخته است، زيرا امام جواد (عليه السلام) دو سال جلوتر يعني در سال 202 ه. ق، براي ديدار پدر به خراسان رفته بود. در تاريخ بيهق گفته است: «او از كناره ي دريا، از راه طبس راه سپرد، زيرا در آن موقع راه «قومس» [75] مورد استفاده نبود و بعدها معبر گشت، پس از ناحيه ي بيهق آمده، در قريه ي «ششتمد» [76] توقف نمود و از آنجا به ديدار پدرش علي بن موسي الرضا (عليه السلام) رفت. به سال 202 ه...». [77] . بعيد است كه در آن موقع مأمون آن حضرت را نديده باشد در حالي كه پدرش ولي عهد او بود و دخترش را براي خود آن جناب عقد يا نامزد [ صفحه 77] كرده بود. ب: در اين روايت، كه در آن آمده است: كودكان بازي مي كردند و او با آنها ايستاده بود تا اينكه مأمون بر آنان گذشت... اشاره شده بود كه امام جواد (عليه الصلاة و السلام) در آن هنگام با كودكان بازي مي كرده است و پذيرفتن چنين مطلبي ممكن نيست زيرا بازي كردن در شأن امام نبوده است و بعضي، در نقد اين روايت استناد كرده اند به اينكه امام تا زماني كه مأمون از او بخواهد به بغداد بيايد، در مدينه بوده است. [78] (بنابراين نمي تواند اين ماجرا

صحيح باشد). در مورد اول بايد گفت: اينكه امام در جايي كه چند كودك هم در آنجا بوده ايستاده باشد به معناي اين نيست كه او با آن كودكان بازي مي كرده است وگرنه روايت به بازي كردن او تصريح مي كرد و به اين جمله كه: با كودكان بود، بسنده نمي كرد، حتي اين كه امام عمدا با كودكان و در جمع آنان باشد هم در متن روايت نيست. پس شايد امام مقابل منزل خود ايستاده بوده و اتفاقا كودكان هم در آنجا بوده اند. بلكه بعيد نيست كه امام در ميان آنان رفته تا مناسب با استعداد و فهم كودكانه شان آنان را تعليم و ارشاد كند و مفاهيم انساني را بدانان بياموزد. ما در زندگي خود نيز نمونه هاي بسياري از آموزش كودكان را مي بينيم، كه با افق استعداد و فهم آنان مناسب است. به هر حال، يقينا، بودن امام با كودكان، براي بازي كردن نبوده است. روايت علي بن حسان واسطي كه چند وسيله ي مخصوص سرگرمي كودكان را از مدينه با خود به بغداد برده بود تا به امام اهداء كند، شاهد بر اين مطلب است. او مي گويد: [ صفحه 78] «بر او وارد شدم و سلام كردم، با چهره اي حاكي از ناخوشايندي جواب سلام داد و دستور نشستن نداد. به او نزديك شدم و آن وسائل را بيرون آورده پيش رويش نهادم پس نگاهي خشم آلود به من كرد و آنها را به اين سو و آن سو پرتاب كرد، سپس گفت: «خداوند مرا براي اينها نيافريده است، مرا چه به بازي كردن؟!» پس از او طلب بخشودگي كردم و او از من درگذشت و از محضرش

بيرون شدم. [79] . همچنين، امام صادق (عليه السلام) در پاسخ صفوان جمال كه درباره ي صاحب امر ولايت و امامت سؤال نموده بود، فرمود: «صاحب و متولي اين امر به لهو و لعب نمي پردازد». [80] . در مورد آن سخني كه در نقد روايت، برخي استناد كرده بودند به اينكه امام (عليه السلام) در مدينه بود كه مأمون او را به بغداد دعوت كرد، بايد گفت: اينكه مأمون آن حضرت را به بغداد فراخواند به اين معني نيست كه در روز اول ورود امام به بغداد، آن حضرت را ديدار كرده است بلكه بسيار مي شد كه خليفه كساني را به بغداد فرامي خواند و بعد از گذشت چندين شب و روز و بسا چندين ماه و حتي چند سال، فرصت ملاقات با خليفه دست نمي داد. [81] علاوه بر اين، در متني كه آورده شد [ صفحه 79] تصريح شده است كه قبل از آنكه مأمون امام را ديدار كند، براي شكار از شهر خارج شده بوده است. مؤيد سخن ما، اين است كه بدانيم كه يكي از اهداف مهم مأمون از آوردن امام جواد (عليه السلام) به مدينه اين بوده است كه امام در نزديكي او باشد تا بتواند به وسيله جواسيس و مأموران مراقبت، [82] تمامي حركات و روابط امام (عليه السلام) را كه براي مأمون حساسيت برانگيز است، تحت اشراف و نظر داشته باشد. روشي كه پيشتر، مأمون در قبال امام رضا (عليه السلام) اتخاذ كرد، مؤيد داشتن اين هدف مي باشد. مگر نه اينكه اين مأمون، همان مرد عجيبي است كه به مراقبت و نظارت بر تمامي حركات دشمنانش و هر كسي كه احتمال دشمني اش در آينده مي رفت، اهتمامي

ويژه داشت و پيش از اين پاره اي از شواهد آن را آورديم. ج: با بررسي اين رويداد مي بينيم اين واقعه چه در مورد موضع امام جواد (عليه السلام) و چه در مورد موضع خليفه، مأمون، متضمن اشارات مهم متعددي مي باشد. ما از آن جمله، به اشاره به چند موضوع بسنده مي كنيم: [ صفحه 80] خليفه، كه از اولين و ساده ترين ويژگي هايش اين بود كه همواره ابهت و جلال فرمانروايي خود را حفظ كند، نمي بايست براي يك امر عادي، پيش پا افتاده و ناچيز، آن هم با آن سرعت، از شكار بازگردد، به خصوص كه اين كودك با همسالان خود (كه در نقل مذكور به آنها اشاره شده) و در جمع آنان بود (و نمي توانست مسأله آفرين باشد)! بلكه بايد مسأله اي بزرگ و موضوع مهمي كه با پايه هاي حكومت و سرنوشت رژيم او تماس نزديك دارد، او را به بازگشت از مقصد، به اين صورت بي سابقه و هيجاني و با رفتاري همچون رفتار كسي كه چشم بندي و جادو شده!! و براي امتحان كردن كودكي كه با همسالان خود محشور است!!، واداشته باشد. اين ماجرا اگر نشانه ي چيزي باشد، نشانه ي اين است كه در حقيقت مأمون در پي اين بوده است كه ادعاي ائمه اهل بيت عليهم السلام را در مورد عصمت و علم خاصي كه آن را از طريق پدرانشان، از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، از خداي سبحان آموخته اند، باطل و ناصحيح جلوه بدهد. او با اينكه پيش از اين، چنين تلاشي را در برابر امام رضا (عليه السلام) به عمل آورده، تجربه كرده بود و شكست خورده بود، ولي اين بار، شايد با ديدن خردسالي

امام جواد (عليه السلام)، بسيار بعيد مي دانست كه آن حضرت - در آن سنين - توانسته باشد علوم و معارفي را كه در مقام محاجه و مناظره لازم است و موجب ظفر و غلبه بر خصم مي شود، كسب نموده باشد. در اينجا يك سؤال به ذهن مي رسد و آن اينكه اگر اين كودك خردسال نتواند به پرسشي در مورد يك موضوع غيبي - به تمام معني كلمه - پاسخ كافي و شافي بدهد، مأمون چه عكس العملي از خود نشان [ صفحه 81] مي دهد؟ آيا همانطور كه در نقل گذشته آمد كه گفت: «امروز مرگ اين كودك به دست من فرارسيده است»، او را مي كشد، تا در تمام سرزمين هاي اسلامي بين همه ي مردم منتشر گردد كه علت قتل اين كودك اين بوده است كه جرأت يافته، مدعي علم به چيزي شده است كه از جواب صحيح به آن عاجز بوده است و به اين ترتيب وجود چنين علمي را در او و در فرزندانش پس از او و حتي در پدرانش قبل از او، باطل و غيرواقعي نشان بدهد. چرا كه هدف اول و آخر او اين است كه وجود چنين علمي را در آنان تكذيب و انكار نمايد، همچنانكه در سخني كه خطاب به امام گفت: «راست گفتي، پدر، جد و خدايت راست گفتند» تلويحا به اينكه امام حقيقتا داراي علم خاصي است كه براي خود مدعي است و آن را از پدرش از جدش از خدا آموخته است، اقرار و اعتراف نمود. يا اينكه او را به قتل نمي رساند و آن كلام كه گفته بود: «امروز مرگ اين كودك به دست من فرارسيده است» به

طور ناگهاني بر زبان او رانده شده و منعكس كننده ي موضع سياسي حساب شده و مناسب با آن مرد نيرنگ باز زيرك نيست و تصميم نهائي او در مورد آن حضرت نمي باشد؟ بلكه او را به همان حال تهي از مفهوم امامت و ويژگي هاي آن نگه مي دارد تا در هر شرايط و احوالي، چون سندي و حجتي قاطع باشد در برابر هر كسي كه بخواهد براي او مدعي امامت شود و به اين ترتيب كارش پايان پذيرد و به صورت طبيعي و بدون هيچ زحمت و مشقتي، پيروان و دوستدارانش پراكنده گردند و جمعيتشان نابود شود؟ شايد شخص هوشمند و آگاه به نيرنگ ها و حيله هاي مأمون، بداند مأمون كدام راه را انتخاب خواهد كرد. [ صفحه 82] در اين احوال مي بينيم امام (عليه السلام) در مناسبت هاي بسياري اظهار مي داشت كه داراي علم امامت است، علمي كه از پدرانش عليهم السلام فراگرفته و آنان را از رسول الله (صلي الله عليه و آله) و او از جبرئيل (عليه السلام) و او از خداي سبحان، فراگرفته اند. از اين رو اخبار غيبي بسيار مي گفت و بالأخره، شك نيست در اينكه بعد از آنچه كه در اولين ديدار با امام جواد (عليه السلام)، در داستان شكار باز، بين مأمون و آن حضرت واقع گشت و مأمون از پاسخ چون صاعقه اي كه آن حضرت داد، درهم شكست، اهميت موقعيت در برابرش مجسم شد و از شدت هراس و بزرگي كار، يكه خورد و دانست كه ناچار است با كوشش بيشتر و مكر و حيله اي شديدتر، با اين مسأله روبرو شود، تا از آينده و سرنوشت حكومت خود و پدرزادگان عباسي خود مطمئن شود.

تجربه تلخ

پيشتر دانستيم

كه مأمون به گرد آوردن عالمان و متكلمان از فرقه ها و مسلك هاي مختلف، اهتمام مي ورزيد، تا با امام رضا (عليه السلام) مناظره كنند. به اين اميد كه يكي از آنان، هر چند در يك مسأله، آن حضرت را محكوم و مقطوع الحجة بكند و اين مناظرات بسيار شد و مجالس علني فزوني يافت... ولي سود برنده ي واقعي از اين مناظرات امام (عليه السلام) بود و نه مأمون. تا اينكه مأمون، خود، در اواخر كار متوجه شد و در زماني كه پشيماني سودي نداشت و كار از كار گذشته بود، پشيمان گشت و در مورد امام رضا (عليه السلام) به جنايت زشت خود كه معروف و معلوم همگان است، دست بيالود. و اينك چرا بار ديگر با امام جواد (عليه السلام) آن روش و شيوه را تجربه نكند؟ به خصوص كه او كودكي نابالغ است و روش هاي كلام و [ صفحه 83] جدل را نيكو نمي داند و اگر در قضيه شكار باز، با الهام خدا توانست به سؤال مأمون جواب بگويد، شايد تيري به تاريكي بوده و به هدف اصابت كرده و شايد اين الهام تكرار نشود و شايد و شايد... و فقط يك تجربه، اگر با تدبير و دقت و توجه، طرح و اجرا شده، موفق گردد، چه بسا به اين موضوع خاتمه بخشد و پاياني براي تمامي مشكلات باشد و براي هميشه منبع و مصدر تمامي سختي ها و خطرات را از ميان بردارد. اگر آن يك تجربه، اين نتيجه ي بسيار بزرگ را در پي نداشته باشد، مسلما بخش مهمي از آن را تأمين مي كند. و مأمون، با همه ي زيركي و هوشياريش و با بهره جستن از تمامي امكانات

معنوي و سياسي اش به اين تجربه دست زد و با توجه و دقتي بسيار آن را به اجرا گذاشت. ولي آيا توانست در اين ميدان، حداقل موفقيت را به دست آورد؟ در صفحات آينده روشن خواهد شد.

ازدواج؛ توطئه

بنابر تصريح منابع تاريخي، زماني كه مأمون براي امام رضا (عليه السلام) پيمان ولايت عهدي آن حضرت را منعقد ساخت، دخترش ام الفضل را به همسري امام جواد (عليه السلام) درآورد، [83] يا حداقل او را براي امام جواد (عليه السلام) نامزد كرد. [84] . [ صفحه 84] و هدف او اين بود كه با اين اقدام بر مقاصد خود از بيعت گرفتن براي پدر امام جواد، امام رضا (عليهماالسلام) سرپوش بگذارد و نيز اهداف ديگري داشت كه در جاي ديگري به بخشي از آن اهداف اشاره نموده ايم. [85] . ولي مي بينيم بعد از شهادت پدرش، در حالي كه او بيش از هشت سال نداشت و مأمون او را از مدينه به بغداد آورد، به آساني، مأمون اين خواسته ي عباسيان را كه از او خواسته بودند قبل از آنكه امام جواد (عليه السلام) را با مسائل مشكلي كه يحيي بن اكثم براي آن حضرت مطرح مي كند آزمايش كند، همسر او (ام الفضل) را در اختيار او نگذارد. بلكه بنابر متوني كه در دست ما است، خود مأمون به عباسيان پيشنهاد كرد تا امام جواد (عليه السلام) را آزمايش كنند و از بعضي نصوص تاريخي استفاده مي شود كه اگر خود مأمون مسأله ي امتحان امام (عليه السلام) را نزد عباسيان مطرح نمي كرد و آنان را تحريك نمي كرد، خود آنها جرأت اينكه چنين پيشنهادي بكنند و از او بخواهند امام (عليه السلام) را نخست بيازمايد را، نداشتند. پيش از آنكه

به تحليل و بررسي اين امتحان، كه در نوع خود حادثه اي بي نظير است بپردازيم، مناسب مي بينيم اول خلاصه اي از آن ماجرا يا دست كم قسمت هايي از آن را نقل كنيم: متن تاريخي مي گويد: زماني كه مأمون خواست دخترش ام الفضل را به زوجيت ابوجعفر (عليه السلام) درآورد، عباسيان به او گفتند: آيا دختر و نورديده ات را به كودكي مي دهي كه تفقه و علم به دين خدا پيدا نكرده و حلال و حرام دين و واجب و مستحب آن را نمي شناسد؟ [ صفحه 85] - در آن زمان امام جواد (عليه السلام) نه سال داشته است - چه مي شود اگر صبر كني تا ادب بياموزد و قرآن بخواند و حلال و حرام را بشناسد؟!. مأمون گفت: او فقيه تر از شما است و به خدا و رسول او و سنت و احكام دين داناتر است و قرآن خوان تر از شما و داناتر به آيات محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ، ظاهر و باطن، خاص و عام و تنزيل و تأويل قرآن مي باشد. پس از او پرسش كنيد، اگر همانطوري كه شما مي گوئيد بود، سخن شما را مي پذيرم. در نقل ديگري آمده است كه مأمون به آنان گفت: «واي بر شما! من از شما بهتر اين جوان را مي شناسم... تا آنجا كه گفت: اگر خواستيد او را آزمايش كنيد تا آنچه من درباره او گفتم برايتان روشن شود». در متن ديگري آمده است كه پس از آنكه عباسيان به مأمون گفتند او كودك و خردسال است، به آنان گفت: «گويا شما در سخن من ترديد داريد. اگر خواستيد او را بيازماييد يا كسي را براي آزمايش او بياوريد، آنگاه سرزنش كنيد يا

پوزش بطلبيد». گفتند: آيا ما را در اين مورد آزاد مي گذاري؟ گفت: آري. گفتند: پس پيش روي تو كسي، از اموري از مسائل شريعت از او مي پرسد، اگر از عهده ي جواب صحيح برآمد، درباره ي كار او اعتراضي نخواهيم داشت و براي خاص و عام، استواري رأي اميرالمؤمنين آشكار مي گردد و اگر از عهده برنيامد سخن ما مقدم و اميرالمؤمنين عذري نخواهد داشت. مأمون به آنان گفت: با شما، هر وقت خواستيد چنين كنيد. سپس روايات تاريخي، تطميع يحيي بن اكثم با تحفه ها و هدايا، توسط عباسيان را براي اينكه با يك مسأله ي فقهي كه ابوجعفر (عليه السلام) [ صفحه 86] جواب آن را نداد، به او نارو و نيرنگ بزند. ياد مي كند و آنگاه، پرسش او را از امام در حضور خواص دولتي و بزرگان و اميران و درباريان و فرماندهان نقل مي كند. سپس، جواب آن حضرت (عليه الصلاة و السلام) را كه جواب دقيق و همه جانبه اي بود كه هيچ كس، حتي خود پرسش كننده انتظار شنيدن چنين جوابي را نداشت و به طوري بود كه يحيي بن اكثم از خود بي خود شد، درمانده گشت و در كار خود حيران ماند، نقل كرده است. در روايتي كه در «احتجاج» و جز آن نقل گرديده، آمده است: «ابوجعفر (عليه السلام) كه نه سال و چند ماه داشت به مجلس درآمد و بين دو بالشي كه قبلا گذاشته شده بود نشست و يحيي به اكثم پيش روي آن حضرت نشست و افراد ديگر هر كدام در جاي خود قرار گرفتند و مأمون نيز روي تشكي كنار تشك امام (عليه السلام) نشسته بود. يحيي بن اكثم رو به مأمون گفت:

اي اميرالمؤمنين، آيا اجازه مي دهي كه از ابي جعفر مسأله اي بپرسم؟ مأمون گفت: از خود او اجازه بطلب. پس يحيي رو به امام (عليه السلام) كرده گفت: فدايت گردم، آيا اجازه مي دهي مسأله اي سؤال كنم؟ ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: اگر مي خواهي بپرس. سپس يحيي گفت: فدايت شوم، چه مي گويي در مورد شخصي كه در حال احرام شكاري را بكشد؟ ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: آيا در حل (خارج از محدوده ي حرم) كشته است يا در حرم؟ عالم به حكم حرمت صيد در حال احرام بوده يا جاهل؟ عمدا كشته يا به خطا؟ شخص محرم آزاده بوده يا برده؟ صغير بوده يا كبير؟ براي اولين بار چنين كاري كرده يا براي چندمين بار؟ شكار او از [ صفحه 87] پرندگان بوده يا غير پرنده؟ از حيوانات كوچك بوده يا بزرگ؟ باز هم از انجام چنين كاري ابا ندارد يا از كرده خود پشيمان است؟ در شب شكار كرده يا در روز؟ در احرام عمره بوده يا احرام حج؟!. يحيي بن اكثم متحير شد و آثار ناتواني و زبوني در چهره اش آشكار گرديد و زبانش به لكنت افتاد به طوري كه حاضران در مجلس ناتواني او را در مقابل آن حضرت فهميدند. مأمون گفت: خداي را بر اين نعمت سپاسگزارم كه آنچه من انديشيده بودم همان شد. سپس به بستگان و افراد خاندان خود نظر انداخت و گفت: آيا اكنون آنچه را كه نمي پذيرفتيد دانستيد؟ سپس رو به ابوجعفر (عليه السلام) كرده گفت: اي ابوجعفر، آيا براي خود خواستگاري مي كني؟ بعد از آن، روايت خواستگاري امام و تزويج مأمون دخترش را به آن حضرت متذكر مي شود تا آنجا كه مي گويد: چون (مجلس تمام

شد و) مردم پراكنده گشتند و جز نزديكان كسي در مجلس نماند، مأمون رو به امام جواد (عليه السلام) كرد و گفت: قربانت گردم خوب است احكام هر يك از فروضي را كه در مورد كشتن صيد در حال احرام تفصيل داديد بيان كنيد تا استفاده كنيم. ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: بلي، اگر شخص محرم در حل (خارج حرم) شكاري بكشد و شكار از پرندگان بزرگ باشد كفاره اش يك گوسفند است و اگر در حرم بكشد كفاره اش دو برابر است و اگر جوجه ي پرنده اي را در حل بكشد كفاره اش يك بره است كه تازه از شير گرفته شده است و اگر در حرم آن را بكشد هم بره و هم قيمت آن جوجه را بايد بدهد و اگر شكار از حيوانات وحشي باشد، چنانچه گورخر باشد كفاره اش يك گاو است و اگر شترمرغ باشد كفاره اش يك شتر است و اگر آهو باشد يك گوسفند است و اگر هر يك از اينها را در حرم بكشد [ صفحه 88] كفاره اش دو برابر مي شود بدان قرباني كه به كعبه برسد. و اگر شخص محرم كاري بكند كه قرباني بر او واجب شود، اگر در احرام حج باشد قرباني را در مني ذبح كند و اگر در احرام عمره باشد آن را در مكه قرباني كند و كفاره ي شكار براي عالم و جاهل به حكم يكسان است و در صورت عمد (علاوه بر كفاره) گناه نيز كرده ولي در صورت خطا گناه از او برداشته شده. كفاره ي شخص آزاد بر عهده ي خود او است و كفاره ي بنده بر گردن صاحب او است و بر صغير كفاره نيست ولي بر كبير

واجب است و عذاب آخرت از كسي كه از كرده اش پشيمان است برداشته مي شود ولي آنكه پشيمان نيست كيفر خواهد شد. مأمون گفت: احسنت اي اباجعفر، خدا به تو نيكي كند. حال خوب است شما نيز از يحيي بن اكثم سؤالي بكني همانطور كه او از شما پرسيد. پس ابوجعفر (عليه السلام) به يحيي فرمود: بپرسم؟ يحيي گفت: اختيار با شما فدايت شوم اگر توانستم پاسخ مي گويم وگرنه از شما بهره مند مي شوم. پس ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: به من بگو در مورد مردي كه در بامداد به زني نگاه مي كند و آن نگاه حرام است و چون روز بالا مي آيد بر او حلال شود و چون ظهر شود باز بر او حرام مي شود و چون وقت عصر مي رسد بر او حلال مي گردد و چون آفتاب غروب كند بر او حرام شود و چون وقت عشاء شود بر او حلال شود و چون شب به نيمه رسد بر او حرام شود و به هنگام طلوع فجر بر وي حلال گردد؟ اين چگونه زني است و با چه چيز حلال و حرام مي شود؟ يحيي بدو گفت: نه به خدا قسم، من به پاسخ اين پرسش راه نمي برم و جهت حرام و حلال شدن آن زن را نمي دانم اگر صلاح بدانيد با جواب آن ما را بهره مند سازيد. پس ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: اين زني است كه كنيز مردي بوده و [ صفحه 89] بامداد، مرد بيگانه ي ديگري به او نگاه كرد و آن نگاه حرام بود و چون روز بالا آمد او را از آقايش خريد و بر او حلال شد و چون ظهر شد او را آزاد كرد، پس

بر او حرام گرديد و چون عصر شد او را به نكاح خود درآورد و بر او حلال شد و به هنگام مغرب او را ظهار كرد [86] و بر او حرام شد و موقع عشاء كفاره ي ظهار را داد و بر او حلال شد و چون نيمه شب شد او را يك طلاق داد و بر او حرام شد و به هنگام طلوع فجر رجوع كرد و زن بر او حلال گشت. مأمون گفت: «واي بر شما آيا نمي دانيد كه اين اهل بيت از اين خلق نيستند؟» آيا ندانسته ايد كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دعوت خود را با فراخواندن اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (عليه السلام) كه در آن هنگام ده ساله بود، آغاز كرد و اسلام او را پذيرفت و بدان براي او حكم نمود و كس ديگري را در آن سن دعوت نفرمود؟. و با حسن و حسين (عليهماالسلام) در زماني كه كودك بودند و كمتر از شش سال سن داشتند بيعت كرد و با هيچ كودكي غير آن دو بيعت نكرد؟ آيا ويژگي و فضيلت اين قوم را نمي دانيد؟ و نمي دانيد كه اين دودمان، دودماني است كه بعضي از ايشان از بعض ديگر است (همه يك نور هستند) و درباره ي آخرين ايشان همان جاري است كه درباره ي نخستين ايشان جاري است؟ گفتند: راست گفتي اي اميرالمؤمنين. و در پايان آورده است كه (بعد از جواب امام عليه السلام) مأمون رو به افراد خاندان خود كه از تزويج دخترش به امام اظهار ناخشنودي كرده بودند، كرد و گفت: آيا در ميان شما كسي هست كه همچون اين جواب، سخني و جوابي بگويد؟! گفتند

نه به خدا قسم، نه ما و نه قاضي احدي سخني ندارد اي اميرالمؤمنين تو به او از ما داناتر بودي. روايت [ صفحه 90] مي گويد: مأمون دختر خود را در همان مجلس به امام (عليه السلام) تزويج كرد. [87] اما انتقال او به امام (عليه السلام)، در سال 215 ه. ق، در «تكريت» صورت گرفته است. ابوالفضل احمد بن ابي طاهر كاتب گفته است: «روز پنجشنبه، شش روز به آخر ماه محرم سال 215 كه روز بيست و چهارم آذار بود، [88] اميرالمؤمنين به هنگام ظهر از «شماسيه» به «بردان» رفت و سپس به سوي تكريت حركت كرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعه اي، محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين ابن علي بن ابيطالب، از مدينه وارد بغداد گشت. پس از بغداد خارج شد تا اينكه در تكريت اميرالمؤمنين را ديدار كرد. پس اميرالمؤمنين به او هديه داد و دستور داد دخترش كه همسر او بود بر او وارد شود، پس در خانه ي احمد بن يوسف كه در كنار رود دجله بود، همسرش براي او آورده شد و او در خانه اقامت داشت تا اينكه در ايام حج با اهل و عيال به مكه رفت، سپس به منزل خود در مدينه رفته در آن اقامت گزيد...» [89] . [ صفحه 91]

شكل و محتواي سياسي اين رويداد

مأمون مقام ائمه (صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين) و منزلت ايشان را مي شناخت و مي دانست كه حق با آنان است و نه با ديگران و آگاه بود از اينكه آن حضرات امامان هدايت و رشته ي محكم الهي و حجت خدا بر مردم دنيا هستند و مي دانست

كه اين همه اوصاف به تصريح پيامبر گرامي (صلي الله عليه و آله و سلم) و تأييد قرآن كريم ثابت گرديده است. و نيز مي دانست كه ايشان، داناترين، پارساترين، خداپرست ترين، كامل ترين و با فضيلت ترين مردم روي زمين مي باشند. با اين حال، او براي خاموش كردن نور حق و نابود ساختن آثار و نشانه هاي آن از هر راه و وسيله اي، كوشش مي كند. و اكنون كه مي بيند امام از اهل بيت (عليهم السلام)، خردسال است و احتمال مي دهد كه نتوانسته باشد از پدرش، كه جز مدتي ناچيز با او زندگي نكرد، علم و معرفت فراگرفته باشد. يا اينكه دست كم، گمان مي كند كه او در سطحي نباشد كه بتواند مسائل دقيق و مشكل علمي را بفهمد... بنابراين، مي بايست به تجربه اي كوچك در اين زمينه دست بزند و چنين هم شد. چرا كه مي بينيم خود او از عباسيان مي خواهد كه ابوجعفر (عليه السلام) را بيازمايند و در عين حال، خود را مطمئن به توانائي آن حضرت (عليه السلام) به جواب دادن به سؤالات آنان، علي رغم خردساليش، نشان مي دهد. مأمون، با اين تظاهر به اطمينان، علاوه بر اينكه عباسيان را تحريك مي كرد و بر پافشاري آنان در مورد ساقط نمودن امام (عليه السلام) و كوبيدن شخصيت او، مي افزود، خود را نيز از مسؤوليت مستقيم چنين [ صفحه 92] رويدادي با هر نتيجه و پي آمدي، بركنار ساخته و در صورتي كه در نتيجه اين آزمون ناخوشايند او باشد، فرصت و بهانه به دست مي آورد تا به خط مشي خود كه محاصره ي امام (عليه السلام) با مأموران مراقبت و كنترل حركات و سكنات او ادامه دهد، تا اينكه براي وارد آوردن ضربه ي آخر، كه تصفيه ي فيزيكي امام

(عليه السلام) بود، فرصت مناسب به دست آورد و در شرائط مقتضي، آن را به اجراء آورد. گذشته از تمام اينها، مأمون با اتخاذ اين شيوه، فرصت را براي استفاده از روش هاي ديگر، به منظور كوبيدن و ساقط كردن شخصيت امام (عليه السلام)، محفوظ نگاه مي داشت، به زودي به آنها روش هاي ديگر اشاره مي شود انشاءالله. مأمون، كسي است كه به آن همه نيرنگ و توطئه، در مقابل امام رضا (عليه السلام) دست زد تا اينكه بالأخره به شيوه اي كه كمترين وصف آن اين است كه بگوئيم روش ترسويان و ناتوانان، دست يازيد و ناجوانمردانه امام را به شهادت رسانيد، اين مأموني كه اكنون در مورد امام جواد (عليه السلام) طرح و نقشه مي ريزد، همان مأمون است. بلكه حالا در تعقيب خط مشي مزورانه خود با هدف پايان دادن به «امامت» و «امام» كه همچنان آن را خطر جدي كه هستي و آينده ي حكومت خود و پدرزادگان عباسي اش را تهديد مي كرد مي ديد، مصرتر شده بيشتر پافشاري مي كند. و ما در متون موجود، شاهدي بر اينكه مأمون، يك شبه عوض شده، تقوا پيشه و معتقد به امامت ائمه (عليهم السلام) و مصمم به اظهار و اشاعه ي علوم و معارف آنان كه خداوند متعال ايشان را بدان اختصاص داده است، شده باشد، نمي يابيم. اما در مورد اقدام مأمون به تزويج دخترش ام الفضل براي امام [ صفحه 93] جواد (عليه السلام) [90] و تظاهر به دوستي و احترام آن حضرت، اين رفتار بيش از آن چيزي نيست كه پيش از او، در مورد پدرش امام رضا (عليه السلام) انجام داده بود و دخترش را به همسري آن حضرت درآورده و اظهار احترام و تعظيم او مي پرداخت

تا آنجا كه براي ولايت عهدي او بيعت گرفت، همانطور كه آن اقدامات و اعمال قطعا و يقينا از روي زيركي و تزوير و سوء نيت بوده است، در اين مورد نيز بايد همينطور باشد، به خصوص كه دلائل و توجيهات براي ادامه ي آن مكر و فريب ها همچنان وجود دارد. يكي از قرائن و شواهد اينكه ماجراي آزمودن امام (عليه السلام)، از نقشه ها و نيرنگ هاي مأمون بوده است - و «مكر بد، جز در مكار كارگر نمي افتد» همانطور كه در عمل چنين شد - اين است كه خود او نيز به يحيي بن اكثم گفت: نزد ابوجعفر، محمد بن الرضا (عليهماالسلام) مسأله اي عنوان كن كه در آن محكوم و ساكتش كني... پس يحيي گفت: اي ابوجعفر، چه مي گويي درباره ي مردي كه با زني زنا كرده، آيا مي تواند با او ازدواج كند؟ [ صفحه 94] امام (عليه السلام) فرمود: او را رها مي كند تا استبراء شود... [91] تا اينكه روايت مي گويد: پس يحيي از سخن بازماند... [92] . اين به اين معني است كه خود مأمون درصدد بوده است تا امام (عليه السلام)، اگر چه در يك مسأله درمانده و محكوم شود، چنانچه پيشتر - چنانچه توضيح داديم - در مورد پدرش امام رضا (عليه السلام) نيز مأمون چنين مقصدي داشت. در هر صورت پيش بيني ها، چه پيش بيني مأمون و يا پيش بيني پدرزادگان عباسي اش، در اين جهت بود كه معتقد بودند، يا لااقل احتمال مي دادند كه كودكي در اين سنين - هر چند در قضيه شكار باز، به حقيقت لب گشود و شايد آن يك مورد تيري به تاريكي بوده يا اينكه همانطور كه در همان جواب بدان اشاره كرد در

آن مورد از پدرانش خبري به او رسيده بوده است - نمي تواند به مسائل پيچيده و مشكل جواب بدهد. زيرا - به نظر آنان - بعيد بود كه آن حضرت (عليه السلام) در مدت ناچيزي كه در كنار پدرش زندگي كرد علوم و معارف كافي كسب كرده باشد، چون از يك طرف آن مدت بسيار ناچيز بوده و از طرف ديگر بنابر عادت و طبق معمول كودكي چون او، قادر به فراگرفتن همه ي علوم و معارف نبود. بنابراين، چرا فرصت به دست آمده را براي وارد ساختن ضربه ي [ صفحه 95] شكننده و تعيين كننده و نهائي غنيمت نشمارند؟ زماني كه يحيي بن اكثم پاره اي از مسائل مشكل و پيچيده اش را در حضور بزرگان و فرماندهان و درباريان و ديگران، براي اين امام خردسال مطرح سازد و او از جواب و حل مسائل عاجز گردد، به زودي براي همه ي مردم آشكار مي شود كه امام شيعه و رهبر آنان، كودك خردسالي است كه درك ندارد و چيزي نمي داند و آنچه شيعيان درباره ي امامان خود ادعا مي كنند، بي پايه، بي دوام و عاري از حقيقت و دور از واقعيت است. آري، اين رويداد به شكلي دقيق و جالب، طرح ريزي شده بود، به گونه اي كه به مأمون، فرصت و بهانه بدهد تا از تسليم همسر امام جواد (عليه السلام) (ام الفضل) به او، امتناع ورزد، همسري كه از سالها پيش او را براي آن حضرت عقد كرده يا حداقل در يك محفل عمومي او را برايش نامزد نموده است، حادثه ي نادري كه در سر تا سر كشور اسلامي كسي نماند مگر آنكه با آگاهي از آن متعجب شده و با منتهاي دقت و

حساسيت، اخبار مربوط به آن را پي گيري كرد. هنگامي كه مأمون توانست بهانه اي براي خودداري از تسليم همسر اين مردي كه نيمي از امت اسلامي به امامت او معتقدند، به او بيابد، اين خيلي زود بين مردم در همه جا منتشر مي گردد و در همه ي محافل و مجالس مي گويند: همسر امام شيعه را به او ندادند. به خصوص كه همسر امام (عليه السلام) دختر بزرگ ترين مرد در عالم اسلامي است كه مردم به آنچه براي او اتفاق مي افتد و او انجام مي دهد، توجه و اهتمام دارند و دستگاه هاي تبليغاتي و شهرت اندوزي در دست او است و مي توانند به سرعت در سطح وسيع اين خبر را منتشر سازند علت آن را ناتواني و جهل امام در مورد بزرگ ترين چيزي كه براي خود ادعا مي كند و تمامي پيروان و دوستدارانش براي او مدعي هستند (علم خاص)، اعلام بكنند، ولي... [ صفحه 96] ولي پاسخ هاي همه جانبه، دقيق و قاطع امام (عليه السلام) به مسائل مطرح شده، بر مأمون و پدرزادگانش راه را بست و جريان امور را در جهت مخالف خواست و مصلحتشان و متضاد با آرزوها و اميال آنان به گردش انداخت. مردم و حتي در ميان غيرشيعيان، از نخستين لحظات مقاصد سوء حكومت را درك مي كردند و مي دانستند كه حكومت در انديشه ي نابودي امام و خلاص شدن از او است. حتي در آغاز نمايش ازدواج به اين مقاصد آگاهي داشتند. حسين بن محمد از معلي بن محمد از محمد بن علي از محمد بن حمزه ي هاشمي از علي بن محمد يا محمد بن علي هاشمي روايت مي كند كه گفت: «بامداد شبي كه ابوجعفر (عليه السلام) با دختر مأمون

عروسي كرد بر آن حضرت وارد شدم و در آن بامداد من اولين كسي بودم كه بر او وارد شدم و من در شب دوائي خورده بودم (و بر اثر آن) عطش بر من عارض شده بود ولي نمي خواستم آب بخواهم. پس ابوجعفر (عليه السلام) در روي من نگاهي كرد و فرمود: گمان مي كنم تشنه هستي؟ گفتم: آري فرمود: اي غلام براي ما آب بياور. پس من پيش خود گفتم الآن آب زهرآلودي برايش مي آورند تا بدان مسمومش كنند و بدين جهت غمناك شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرتش لبخندي به روي من زد و به غلام فرمود آب را به من بده، پس از آن آب نوشيد و سپس آب را به من داد و من نوشيدم و زماني دراز نزد او نشستم، دوباره تشنه شدم و نخواستم آب طلب كنم. پس او به همان نحو كه پيشتر رفتار كرده بود رفتار كرد و آب خواست. چون غلام آمد و ظرف آب را آورد، باز من آنچه را كه به ذهنم خطور [ صفحه 97] كرده بود با خود گفتم و او ظرف آب را خود گرفت و نوشيد و سپس به من داد و لبخندي به رويم زد». محمد به حمزه گفت: بعد از نقل اين ماجرا محمد بن علي هاشمي به من گفت به خدا قسم، همانطور كه رافضي ها (شيعيان) مي گويند من يقين دارم ابوجعفر از آنچه در دلها مي گذرد آگاه است. [93] .

تلاش هاي مذبوحانه ديگر

زماني كه مأمون خواست تلاش هاي خود را براي شكست «امامت» از راه تهي جلوه دادن آن از محتواي علمي، در تلاشي كه با درخواست از يحيي بن

اكثم كه امام (عليه السلام) را در يك مسأله محكوم و مجاب كند، به عمل آورد، تكرار كند، امام (عليه السلام) را مجهز به جواب قاطع و برهان ساطع يافت. تو گويي امام (عليه السلام) با تبسمي تلخ و سخريه آميز، اين زبان حال را دارد: «اگر عقرب به سوي ما بازگردد، ما نيز به سوي او بازمي گرديم و كفش براي آن آماده است». [94] و در ماجرايي ديگر نيز، يحيي بن اكثم، در حضور جمع بسياري از آن جمله مأمون، [95] به طرح سؤالاتي مربوط به مناقب ابوبكر و عمر، از امام (عليه السلام)، اقدام مي كند و ما معتقديم كه اگر او به رضايت مأمون و موافقت او با اين امر، علم و يقين نداشت، جرأت اينكه در حضور مأمون به چنين اقدامي دست بزند نداشت. قضيه [ صفحه 98] از اين قرار است: نقل شده است كه مأمون بعد از آنكه دخترش ام الفضل را به نكاح ابوجعفر جواد (عليه السلام) درآورد، در مجلسي كه ابوجعفر عليه السلام و يحيي بن اكثم و جماعتي بسيار بودند، حضور داشت، يحيي بن اكثم به ابوجعفر (عليه السلام) گفت: «يابن رسول الله چه مي گوئي در مورد خبري كه روايت شده كه «جبرئيل (عليه السلام) بر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نازل شد و عرض كرد: خدا سلامت مي رساند و به تو مي گويد: من از ابوبكر راضي هستم از او بپرس كه آيا او هم از من راضي هست؟». ابوجعفر گفت: من منكر فضيلت ابوبكر نيستم ولي كسي كه اين خبر را نقل مي كند لازم است خبر ديگري را اخذ كند كه پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در حجة الوداع فرمود: «كساني كه بر من

دروغ مي بندند بسيار شده اند و بعد از من نيز بسيار خواهند شد، هر كس بر من دروغ ببندد، جايگاه او از آتش پر مي شود، پس چون حديث از من براي شما نقل شد، آن را بر كتاب خدا و سنت من عرضه كنيد، آنچه كه موافق كتاب خدا و سنت من بود بگيريد و آنچه را كه مخالف كتاب و سنت من بود رها كنيد». و اين خبر (درباره ي ابوبكر) با كتاب خدا سازگار نيست. خداوند فرموده است: «ما انسان را آفريديم و مي دانيم در دلش چه چيز مي گذرد و ما از رگ گردن به او نزديك تريم - سوره ق، آيه 16». پس آيا خشنودي و ناخشنودي ابوبكر بر خداي عزوجل پوشيده و مجهول بوده است تا از آن پرسيده باشد؟! اين عقلا محال است. سپس يحيي بن اكثم گفت: و روايت شده است كه: «مثل ابوبكر و عمر در زمين مانند مثل جبرئيل و ميكائيل است در آسمان». ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: در اين نيز بايد دقت شود، چرا كه [ صفحه 99] جبرئيل و ميكائيل دو ملائكه مقرب هستند كه هرگز گناهي از آن دو سر نزده و يك لحظه نيز از دائره طاعت خارج نشده اند، ولي ابوبكر و عمر به خداي عزوجل شرك ورزيده اند، هر چند بعد از دوران شرك اسلام آوردند، ولي بيشتر دوران زندگي شان را در شرك به سر برده اند، پس محال است كه اين دو به آن دو تشبيه شوند. يحيي گفت: و نيز روايت شده كه: «ابوبكر و عمر دو آقاي پيران بهشتند» در اين باره چه مي گوئي؟ آن حضرت (عليه السلام) فرمود: اين خبر نيز غيرممكن است زيرا تمامي

بهشتيان جوان هستند و پيري در ميان آنان نيست. اين خبر را بنواميه در مقابل خبري (صحيح و مشهور) كه از رسول الله (صلي الله عليه و آله) است كه فرمود: «حسن و حسين دو آقاي اهل بهشتند» جعل كرده اند. پس يحيي گفت: و روايت شده كه «عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است»؟. ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: اين نيز محال است. زيرا در بهشت ملائكه مقرب خدا، آدم، محمد (صلي الله عليه و آله) و همه ي انبياء و مرسلين حضور دارند. چطور بهشت به نور هيچيك از آنان روشن نمي شود ولي به نور عمر روشن مي شود؟!. يحيي گفت: و روايت شده كه: «سكينة» به زبان عمر سخن مي گويد. فرمود: من منكر فضائل عمر نيستم ولي ابوبكر از عمر بود و همو بالاي منبر گفت: «من شيطاني دارم كه مرا منحرف مي كند، هر گاه از راه راست منحرف شدم مرا استوار سازيد». يحيي گفت: و روايت شده كه: پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «اگر من به پيامبري مبعوث نمي شدم عمر مبعوث مي شد»؟ [ صفحه 100] فرمود: كتاب خدا از اين خبر راست تر است. خداي تعالي مي فرمايد: «و آنگاه كه از پيامبران پيمان گرفتيم و از تو و از نوح - احزاب، 7» پس خداوند از پيامبران پيمان گرفته است پس چگونه پيمان خود را عوض مي كند؟! و هيچ يك از انبياء به اندازه ي چشم بر هم زدني به خدا شرك نورزيده اند، پس چگونه خدا كسي را به پيامبري مبعوث كند كه به خدا شرك ورزيده و بيشتر روزگار خود را با شرك به خدا گذرانده است و نيز پيغمبر خدا (صلي الله عليه و آله)

فرمود: «در حالي كه آدم بين روح و جسد بود (هنوز آفريده نشده بود) من پيامبر شدم». يحيي گفت: و روايت شده كه پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «هرگز وحي از من قطع نشد مگر آنكه گمان بردم كه بر آل خطاب نازل شده است - يعني اگر وحي بر من نازل نمي شد بر آل خطاب نازل مي شد -». ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: اين نيز محال است: زيرا جايز نيست كه پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در نبوت خود شك كرده باشد، خداي تعالي فرموده: «خدا از ملائكه و از مردم پيامبراني برمي گزيند - حج، 75» پس چگونه ممكن است كه نبوت از كسي كه خدايش برگزيده به كسي كه به خدا شرك ورزيده منتقل شود؟! يحيي گفت: روايت شده كه پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرموده است: «اگر عذاب فرود مي آمد كسي جز عمر از آن نجات نمي يافت». حضرتش (عليه السلام) فرمود: اين هم محال است، زيرا خداي تعالي مي گويد: «خداوند آنان را عذاب نمي كند در حالي كه تو در ميان آنان هستي و خداوند آنان را عذاب نمي كند تا زماني كه از خداوند طلب بخشش مي كنند - انفال، 33» پس خداي سبحان خبر داده است كه تا زماني كه پيغمبر در ميان آنان است و تا زماني كه استغفار مي كنند ايشان را عذاب نمي كند». [ صفحه 101] طبيعي بود كه اگر امام (عليه السلام) در جواب به آن سؤالات، آن كرامات و فضائلي را كه به ابوبكر و عمر نسبت داده مي شود بپذيرد، شيعيان و پيروان او دچار شك و ترديد مي شوند، زيرا يقينا اين خلاف آن چيزي است كه تاكنون از

خود آن حضرت و از پدران او عليهم السلام فراگرفته اند و شناخته اند و مخالف چيزي است كه در اين مورد براي آنان ثابت شده است. بنابراين به زودي تناقضي آشكار بين امام با شيعيانش پديد مي آمد. و اگر آن كرامات انتسابي را منكر شود و رد كند، عامه ي مردم و پيروان فرقه هاي ديگر، - و شايد به تحريكات پشت پرده ي خود مأمون - عليه او مي شورند و در چنين شرايطي، ديگر مردم به اينكه امام از موقعيتي كه حكومت به ناچار او را در آن موقعيت و مكانت قرار داده است، بركنار شود راضي نمي شوند و اقدامات شديدتر و مهم تري را نه فقط عليه شخص امام جواد (عليه السلام) بلكه عليه تمامي پيروان و دوستان او در همه جا خواستار مي گردند. ولي مي بينيم كه امام (عليه السلام) در جواب هايش به آن پرسش ها، از يك سو توانست خط صحيح خود را حفظ كند و از طرف ديگر، در مورد امور مطرح شده، رأي صحيح خود را ارائه دهد و نيز توانست راه را بر بروز هر گونه تشنج غير مسؤولانه، چه در سطح عموم مردم و چه در سطح اهل علم و معرفت، آنانكه در اين مسائل، مخالف رأي اويند، بست. علاوه بر اينها هيچ فرصتي را براي بهره برداري مغرضانه، از سوي كساني كه مترصد چنين فرصتي بودند و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقي نگذاشت. چرا كه آن حضرت عليه الصلاة و السلام، مسأله را به صورت علمي و دور از هيجان، و متكي بر منطق و برهان، به گونه اي كه براي احدي راه [ صفحه 102] گريز نمايد، مطرح نمود و بيانات خود را با رعايت

ادب و استحكام سخن و رواني و ساده گوئي و با شرح صدر و خوي نيكو ادا كرد.

ملاحظاتي داراي اهميت

ما، از مناظرات علمي اي كه مأمون در زمان امام رضا (عليه السلام) بدان اهتمام فوق العاده داشت، بعد از آن زمان، جز اين سه قضيه اي كه پيشتر بدان اشاره شد و با تحريك گاه پنهان و گاه آشكار مأمون، بين يحيي بن اكثم و امام جواد (عليه السلام) گذشت، اثري نمي بينيم. يك باره و به طور ناگهاني و از بيخ و بن، علاقه ي مأمون به گرد آوردن علماء و برپا نمودن مجالس مناظره با ائمه (عليهم السلام)، از ميان رفت! منزه است خدائي كه از سرائر و ضمائر باخبر است! «و علام الغيوب و ستار العيوب و كاشف الكروب» است!!.

گاهي، سراب مي فريبد

بعد از آنچه گفته شد، دانستيم كه سخن آن كه گفته است: «منظور مأمون از برپا ساختن مجالس مناظره با امام رضا (عليه السلام) اين بود كه موقعيت او را متزلزل و او را ساقط كند، ولي منظور او از ترتيب دادن مناظره با امام ابوجعفر (عليه السلام) اين بوده است كه علم و فضل او نزد همگان آشكار گردد...». [96] . - اين سخن - بر پايه اي قوي و اساسي محكم، متكي نيست. چون مأمون، همان مأمون بود و تغيير و تبدلي نيافته بود تا روزي شيطان و روز ديگر انسان شده باشد. بلكه در هر دو زمان يكي از آن دو بود و وقايع و [ صفحه 103] حوادثي كه پيشتر و بعدها پيش آمد، ثابت كرد كه كدام يك (انسان يا شيطان) بوده است!!. به هر حال ظاهر حال مأمون، بسياري از صاحبان علم و فضيلت را فريب داده، گمان كرده اند كه او حقيقتا امام جواد (عليه السلام) را اكرام و تعظيم مي كرده و به فضل و علم

او معتقد بوده و او را دوست مي داشته است... [97] .

مولود پرخير و بركت

علي رغم آن همه تلاش ها و كوشش هايي كه در هر مناسبتي به منظور كوبيدن شخصيت امام جواد (عليه السلام) به عمل مي آمد، تا آنجا كه گفته اند: «مأمون، درباره ي ابوجعفر (عليه السلام) دست به هر حيله اي زد، ولي به هيچ نتيجه اي نرسيد». [98] . آري، علي رغم اين تلاش، مأمون راه به جايي نبرد و امام (عليه السلام)، عظمت و نفوذ بيشتري مي يافت و به گونه اي كه براي نظام حاكم، كه زمام امور را در دست داشت، هراس آور بود، ريشه مي دوانيد... و به بهترين وجه ممكن، امت و امامت را از آن گرداب سخت و هولناكي كه با آن روبرو شده بود، عبور داد. پايه هاي دين را [ صفحه 104] مستحكم نمود، حجت و برهان اقامه كرد و راه را براي شبروان روشن ساخت و به صورت كامل و آشكار سخن پدرش امام رضا (عليه صلوات الله و سلامه) را درباره ي او كه فرمود: «اين مولودي است كه در اسلام پرخير و بركت از او زائيده نشده است» [99] مجسم نمود در متني ديگر، فرمود: «اين نورسيده، آن است كه براي شيعيان ما، از او با بركت تر مولودي زاده نشده است» [100] و در زيارت آن حضرت (عليه الصلاة و السلام) مي خوانيم: هادي امت، وارث ائمه، گنج رحمت، سرچشمه ي حكمت، قائد بركت، همتاي قرآن در وجوب اطاعت، در شمار اوصياء، در اخلاص و عبادت. راهنماي به سوي تو، آنكه او را پرچم و نشانه براي بندگانت و بيانگر كتاب خودت و حاكم به امرت و ياور دينت و حجت بر خلقت و نوري كه بدان تاركي ها شكافته شود و

پيشوايي كه بدان به هدايت رسيده شود و واسطه اي كه بدو به بهشت راه برده شود، قرار دادي». [101] . آري، همچنان كار امام بالا مي گرفت و ستاره اش مي درخشيد، تا آنكه - با اين كه خردسال بود - انگشت نما شده، موافق و مخالف و دوست و دشمن به علم و فضل او معترف شدند و چه بسا همان مجالس و محافلي كه حكومت در برپايي آن نقش داشت، سهم بسياري در [ صفحه 105] آشكار شدن فضل او و در بلند آوازه شدنش داشت. كسي كه به حادثه ي تزويج دختر مأمون به امام (عليه السلام) بنگرد، با تمجيد و ثناي بسياري درباره ي او مواجه مي شود، با اينكه آن حضرت در آن زمان هفت ساله بود. گفته اند: «او را به دامادي انتخاب كرد، زيرا با كمي سن، از جهت علم و معرفت و حلم برجسته ترين اهل فضل بود...» و «به خاطر اينكه با كمي سن، فضل و علم از خود نشان داد و كمال عظمت و روشني برهان او را ديد، همچنان شيفته ي او بود». [102] . و سبط بن جوزي مي گويد: «در علم و تقوا و زهد و بخشش، بر روش پدرش بود». [103] . چنانچه جاحظ معتزلي عثماني، كه از راه علي (عليه السلام) و اهل بيتش منحرف بود و در بصره مي زيست و يد طولائي در علم داشت و داراي اطلاعات سرشاري بود و درباره ي بسياري از علوم و فنون شايع در عصر خود، كتاب هايي نوشته و معاصر امام جواد (عليه السلام) و پس از او معاصر فرزندانش بوده است - اين جاحظ - امام جواد (عليه السلام) را در شمار ده تن از «طالبيوني» آورده است

كه درباره ي آنان گفته است: «هر يك از آنان، عالم، زاهد، ناسك، شجاع، بخشنده، پاك و پاك نهادند، برخي از ايشان خليفه و برخي نامزد خلافت، هر يك متصل به ديگري تا ده تن و ايشان عبارتند از: حسن بن علي بن محمد بن علي [ صفحه 106] بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي و چنين نسبي شريف و والا براي هيچ يك از خاندان هاي عرب و عجم نيست...». [104] . و علي جلال حسيني گفته است: «با اينكه خردسال بود، در علم و فضل مبرزترين اهل زمان خود شد». [105] . و محمود بن وهيب بغدادي حنفي گفته: «او وارث علم و فضل پدر و در قدر و كمال بزرگترين برادران خود است». [106] و سخنان دانشمندان در اين زمينه بسيار است كه مجال براي نقل و تتبع تمامي آنها نيست. [107] . به هر حال، امام (عليه السلام) مورد احترام و توجه خاص و عام بود و دوستي و شيفتگي و شوق آنان به ديدن سيماي نوراني او آنچنان بود كه زماني كه به خيابان هاي بغداد كه پايتخت بود وارد مي شد مردم از اطراف مي دويدند و به جاهاي مرتفع مي رفتند و مي ايستادند تا او را ببينند، به گونه اي كه ديدن او براي آنان رويدادي مهم به شمار مي رفت. «قاسم بن عبدالرحمن - كه فردي زيدي بود - مي گويد: به بغداد رفتم، روزي ديدم مردم مي دوند و بر بلندي ها مي روند و مي ايستند، گفتم: چه خبر است؟ گفتند: ابن الرضا، ابن الرضا. گفتم به خدا قسم بايد او را ببينم. پس بر استري سوار شد، من گفتم خدا لعنت كند معتقدين به

امامت را كه مي گويند خدا پيروي از اين (كودك خردسال) [ صفحه 107] را واجب كرده است. پس او به سوي من برگشت و گفت: اي قاسم بن عبدالرحمان، «ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذن لفي ضلال و سعر - آيا يك تن بشر از خودمان را پيروي كنيم؟ ما در اين هنگام در گمراهي و آتش خواهيم بود - سوره قمر، 24». پيش خود گفتم به خدا قسم ساحر است! باز به سوي من برگشت و گفت: «أألقي الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر - آيا در ميان ما ذكر (وحي) بر او فرود آمده؟ بلكه او دروغگويي برتري جوي است - سوره ي قمر، 25» در اين هنگام من از عقيده ي سابق خود برگشتم و به امامت معتقد گشتم و به اينكه او حجت خدا است بر خلق گواهي داده معتقد شدم». [108] . مي توان ميزان عظمت امام جواد (عليه السلام) را از شدت احترام و تعظيم عموي پدرش، علي بن جعفر الصادق (عليه السلام)، نسبت به آن حضرت، دانست و علي بن جعفر، خود از علماء بزرگ و محدثين شناخته شده بود. حسين بن موسي بن جعفر (عليهماالسلام) روايت مي كند كه در مدينه، نزد ابي جعفر (امام جواد عليه السلام) بودم، علي بن جعفر نيز نزد آن حضرت بود، طبيب براي حجامت امام (عليه السلام) به وي نزديك شد، علي بن جعفر برخاست و گفت: آقاي من، از من شروع كند تا من قبل از تو تيزي آهن را بچشم... و چون ابوجعفر (عليه السلام) برخاست برود، علي بن جعفر بلند شد و كفش هاي او را جفت كرد تا آن حضرت بپوشد. [109] . و از محمد

بن حسن بن عمار نقل شده كه گفت: دو سال نزد علي بن [ صفحه 108] جعفر بن محمد، آنچه را كه او از برادرش (يعني اباالحسن، موسي بن جعفر عليه السلام) شنيده بود، مي نوشتم، در آن ايام روزي در مدينه نزد وي نشسته بودم، در اين هنگام ابوجعفر محمد بن علي الرضا (عليهماالسلام) وارد مسجد (مسجد النبي صلي الله عليه و آله) شد. علي بن جعفر بدون كفش و رداء از جا پريد و بر دست او بوسه زد و او را تعظيم نمود. ابوجعفر (عليه السلام) به او گفت: عمو، بنشين، خداي تو را رحمت كند. علي بن جعفر گفت: آقاي من، چگونه بنشينم در حالي كه شما ايستاده ايد؟ پس چون علي بن جعفر به مجلس خود بازگشت، اطرافيانش شروع به سرزنش او كردند و به او مي گفتند: تو عموي پدر او هستي و اينگونه رفتار مي كني؟! علي بن جعفر به آنان گفت: خاموش باشيد! - و در حالي كه با دست محاسن خود را گرفت ادامه داد: - زماني كه خدا اين ريش سفيد را اهل و شايسته ننموده است ولي اين جوان را شايسته ساخته است و او را در اين منزلتي كه دارد قرار داده، آيا من فضيلت او را منكر شوم؟! از آنچه شما مي گوييد به خدا پناه مي برم. بلكه من بنده ي اويم. [110] . و در نقلي ديگر، مردي از او درباره ي ابوالحسن، موسي بن جعفر (عليهماالسلام) و بعد از او از امام رضا (عليه السلام) سراغ گرفت و او خبر رحلت آن دو را به او گفت. آن مرد گفت: بعد از امام رضا (عليه السلام) ناطق (به حق) كيست؟ [

صفحه 109] علي بن جعفر گفت: پسرش، ابوجعفر. سائل به علي بن جعفر گفت: آيا درباره ي اين پسربچه اين سخن را مي گويي در حالي كه در اين سنين و داراي چنين قدر و منزلتي هستي و پسر جعفر بن محمد مي باشي؟!. علي بن جعفر به او گفت: تو را جز شيطان چيزي نمي بينم و ادامه داد: چه كنم كه خداوند او را اهل و شايسته ي اين مقام دانسته و اين ريش سفيد را شايسته ندانسته است. [111] . [ صفحه 112]

شيوه ي بزدلانه!

از خدا پروا كن اي ريش دراز!

محمد بن ريان گفته است: «مأمون درباره ي ابوجعفر (عليه السلام) به هر نيرنگي دست زد، ولي به نتيجه اي نرسيد، پس چون عاجز گشت و خواست دخترش را به او تسليم كند. صد كنيزك، از زيباترين كنيزكان را، در دست هر يك جامي جواهرنشان، بگمارد، تا زماني كه ابوجعفر براي حضور در مجلس دامادي وارد مي شود، از او استقبال كنند... پس ابوجعفر به آنان توجهي ننمود... مردي بود كه به او «مخارق» مي گفتند، آوازه خوان بود و عود و بربط نواز و ريشي دراز داشت. مأمون او را فراخواند. او به مأمون گفت اگر او (ابوجعفر عليه السلام) كمترين علاقه اي به امور دنيوي داشته باشد، من به تنهايي مقصود تو را تأمين مي كنم. پس بيامد و در برابر ابوجعفر (عليه السلام) بنشست و صيحه اي بركشيد كه اهل خانه دورش گرد آمدند و شروع كرد به نواختن عود و آوازخواني ساعتي چنين كرد ولي ابوجعفر (عليه السلام) نه به او و نه به راست و چپ خود، هيچ توجهي ننمود. سپس سر برداشت و رو به آن مرد كرد و گفت: از خدا پروا كن، اي ريش دراز! پس

عود و بربط از دست آن مرد فروافتاد و دستش از كار افتاد تا [ صفحه 113] آنكه بمرد. و چون مأمون حال او را پرسيد، به مأمون گفت: زماني كه ابوجعفر (عليه السلام) فرياد بركشيد، آنچنان هراسيدم كه هرگز به حالت عادي بازنمي گردم. [112] . آري، اين جلال و ابهت ايمان و عظمت و وقار اسلام است كه اينچنين اثري دارد.

يك ملاحظه

در اين روايت تصريح شده بود كه مخارق تا وقتي كه مرد، دستش از كار افتاده بود، ولي ما در متوني كه در دست داريم، اشاره اي به اينكه دست مخارق فلج بوده است نمي بينيم. شايد تاريخ، اهمال و مسامحه كرده و متعرض اين مطلب نشده، زيرا انگيزه اي براي اشاره ي به آن نيافته. با اينكه همانطور كه در بسياري از امور ديگر مي بينيم، انگيزه اي براي پنهان كردن اين موضوع وجود داشته است. يا اينكه شايد نام «مخارق» به غلط و اشتباه در روايت آمده است و آن مرد شخص ديگري بوده است، به خصوص كه مي بينيم در روايت كوشش شده با ذكر اوصاف آن مرد، او را معرفي كند. در حالي كه «مخارق» مشهور و شناخته شده بوده و براي شناساندن او نيازي به ذكر اوصاف او نبوده است و نيز احتمال اين هست كه آن شخص «هارون بن مخارق» بوده است و نسخه برداران سهو كرده فقط نام مخارق را آورده اند. ولي بر نگارنده معلوم نيست كه اين هارون بن مخارق از آواز خوانان بوده است يا نه؟ [ صفحه 114]

بار ديگر نيز

بار ديگر مي بينيم خليفه به اين فكر مي افتد كه ابوجعفر (عليه السلام) را براي شيعيان و پيروانش به صورتي زشت - مست نامتعادل و آلوده به عطر مخصوص زنان - نمودار كند. ولي چون به او گفته شد كه: «شيعيان مي گويند در هر زماني بايد حجتي الهي باشد... و هر گاه حكومت متعرض كسي كه چنين مقامي نزد آنان دارد بشود، تا از شأن و منزلت او بكاهد، اين خود براي آنان بهترين دليل مي شود براي اينكه او حجت خدا است» گفت: «امروز درباره ي

اينان چاره و حيله اي وجود ندارد، ابوجعفر را ميازاريد». [113] . و ابن سنان مي گويد: خدمت ابي الحسن (امام هادي عليه السلام) رسيدم، فرمود: اي محمد، آيا براي آل فرج اتفاقي رخ داده است؟ گفتم: عمر مرد. گفت: الحمدلله. و من شمردم، بيست و چهار بار اين جمله را تكرار كرد و سپس فرمود: مگر نمي داني او به پدرم محمد بن علي چه گفته بود؟ گفتم: نه. فرمود: درباره ي موضوعي پدرم با او گفتگو مي كرد، او به پدرم گفت به گمانم مست هستي. پدرم گفت: خداوندا اگر تو مي داني كه من امروز را براي رضاي تو [ صفحه 115] روزه داشته ام، مزه ي غارت شدن و خواري اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند كه بعد از گذشت چند روز اموال و دارائيش غارت شد و به اسارت برده شد و هم اكنون مرده است. [114] .

نعم القادر الله

مبارزه ي سياسي ائمه (عليهم السلام) در پاره اي مواضع و اقدامات برجسته و قوي كه با جسارت و جرأت فراوان از خود نشان داده اند و داراي جنبه ي مبارزاتي قوي با دستگاه هاي حاكمه و مراكز سياسي و عقيدتي آنها بوده است، منحصر نبوده است. بلكه كل حيات ائمه (عليهم السلام) داراي طبيعت مبارزاتي بوده است، به صورتي كه تمام حركات و كلمات و جهت گيري هاي آن حضرات و سراپاي روش زندگي آنان، حتي اكل و شرب، مشي و ركوب و رنگ لباسشان و حتي القاب آنان و نقش انگشتري هايشان، معني دار و پر از پيام بوده است. ما در كتابي تحت عنوان: «نقش الخواتيم لدي الائمه عليهم السلام» به برخي از معاني و پيام هايي كه مقصود ائمه عليهم السلام از نقش انگشتري هايشان بوده است اشاره كرده ايم. تا اينكه به

امام جواد (عليه السلام) رسيده چنين گفته ايم: «پس از آنكه مأمون با اجبار امام رضا (عليه السلام) به قبول ولايتعهدي و بيعت گرفتن از مردم براي او و سپس تصفيه ي جسماني حضرتش با خورانيدن سم به او، توانست مسير حوادث و امور را به نفع خود [ صفحه 116] و در جهت تثبيت پايه هاي حكومت عباسي تغيير دهد. و بعد از آنكه همه ي انقلابات را سركوب نموده و تمامي صداها را خفه كرده و موانع موجود بين مأمون و پدرزادگان عباسي اش برداشته شده، طبيعي بود كه مأمون و عباسيان و يارانشان احساس كنند كه به نهايت آرزوهايشان رسيده و به ارزشمندترين آرمان هايشان كه عبارت بود از محكم ساختن پايه هاي حكومت و سلطنتشان به طوري كه ديگر هيچ نيرويي توان ايستادن در برابر جبروت و سركشي آنان نداشته باشد، دست يافته اند... ولي مي بينيم كه بعد از اين همه، نقش انگشتري امام جواد (عليه السلام) در برابر تمامي تصورات آنان قد علم مي كند و تمامي مظاهر سركشي و ستم آنان را محكوم مي كند، آن نقش اين جمله است: «نعم القادر الله - چه نيكو توانمندي است خدا»! اين جمله پيشتر نقش يكي از انگشتري هاي اميرالمؤمنين (عليه السلام) بوده است.

نيرنگ معتصمي!

ما مي بينيم پس از آنكه براي خلافت معتصم عباسي بيعت گرفته شد، بلافاصله «از احوال او (امام جواد عليه السلام) جويا شده، به عبدالملك زيات نوشت: تقي (عليه السلام) و ام الفضل را به سوي او بفرستد. پس ابن الزيات علي بن يقطين [115] را نزد امام جواد (عليه السلام) [ صفحه 117] فرستاد، پس امام آماده شد و به بغداد رفت. پس معتصم او را اكرام و تعظيم نمود و «اشناس» را با هدايايي براي

او و براي ام الفضل، به سوي وي فرستاد». [116] . معتصم در آغاز همان سالي كه امام جواد (عليه السلام) در آن سال رحلت نمود، آن حضرت را به بغداد طلبيد. [117] . اين رويداد، اگر نشانه ي چيزي باشد، نشانه ي اين است كه نفوذ اجتماعي امام (عليه الصلاة و السلام) گسترده و عظيم شده بوده است به گونه اي كه معتصم را واداشته به مجرد رسيدن به خلافت از احوال وي جويا شود و او را تحت نظر داشته باشد... و بالأخره، چاره اي نمي يابد جز اينكه به همان منظورهايي كه پيشتر، مأمون آن حضرت و پدرش را نزد خود آورد، او را نزد خود بياورد. و ما ترديدي نداريم در اينكه حكومت از نفوذ شخصيت امام (عليه السلام) مي ترسيد. چرا كه مي ديد امام توانسته است آنچه را كه نقطه ي ضعف براي او به شمار مي رفت و حكومت مي توانست در جهت خواست خود از آنها بهره برداري كند، نقطه ي قوت خود قرار داده است و حتي در ميان رجال دولتي كساني دلباخته ي او گشته در دل، شيعه ي اويند... كليني روايت كرده است از محمد بن يحيي و محمد بن احمد از سباوي از احمد بن زكرياي صيدلاني از مردي از بني حنيفه از اهالي «بست» و «سيستان» كه او گفت: در آغاز خلافت معتصم در سالي كه ابوجعفر به حج رفته بود، من با او همراه بودم. روزي كه با هم بر سر سفره نشسته بوديم و جمعي از [ صفحه 118] درباريان سلطان نيز حاضر بودند به وي گفتم: فدايت شوم حاكم ما مردي است كه دوستدار شما اهل بيت است و در ديوان او براي من مالياتي مقرر شده است،

اگر صلاح بدانيد براي او نامه اي بنويسيد و سفارش كنيد به من نيكي كند. ابوجعفر فرمود: من او را نمي شناسم. من عرض كردم: فدايت گردم، همانطوري كه گفتم او از دوستداران شما اهل بيت مي باشد و نامه ي شما براي او به نفع من خواهد بود. پس كاغذ گرفت و نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، رساننده ي اين نامه مذهب و مرامي جميل از تو ياد كرد. همانا آن عملي براي تو (مفيد) است كه در آن نيكي انجام دهي، به برادرانت نيكي كن و بدان كه خداي عزوجل حتي از سنگيني يك ذره و يك خردل از تو سؤال مي كند. آن مرد گفت: چون وارد سيستان شدم، قبلا خبر به حاكم، حسين بن عبدالله نيشابوري رسيده بود، دو فرسخ به شهر مانده به پيشواز من آمد و من نامه را به او دادم، نامه را بوسيد و بر چشمانش گذاشت و به من گفت: خواسته ات چيست؟ گفتم: در ديوان تو بر من مالياتي مقرر شده است. دستور داد آن ماليات را از من بردارند و گفت تا زماني كه من حاكم هستم مالياتي پرداخت نكن. آنگاه از افراد خانواده ام پرسيد، تعداد آنها را به او گفتم، دستور داد مقداري بيش از هزينه ي زندگيمان براي من و آنان مقرر گرديد. پس مادام كه او زنده بود مالياتي نپرداختم و تا زمان مرگش مقرري ما را قطع نكرد. [118] . [ صفحه 119] در اينجا مي بينيم اين مرد تا چه حد دلباخته امام جواد و اهل بيت (عليهم السلام) است و نيز مي بينيم كه امام (عليه السلام) نخست فرمود من او را نمي شناسم تا به او آسيبي نرسانند، زيرا مي دانست

كه در مجلس، از ياران سلطان كساني حضور دارند... مطلب ديگر اينكه مي بينيم در نامه ي امام به آن حاكم، دستور خاصي داده نشده است و فقط امام او را موعظه كرده و از حساب و محاسبه ي خدا او را بيم داده و به او فهمانده است كه عملي براي او سودمند است كه در آن نيكي كند، چنانچه در نامه اشاره شده است كه حامل نامه، مذهب جميل او را حكايت كرده است و چيزي كه تأييد صحت اين خبر توسط امام را برساند در نامه نيامده است... مستعصم تلاشي حيله گرانه به عمل مي آورد تا بهانه اي براي از ميان برداشتن امام به دست بياورد. ولي سحر ساحر به خود او بازمي گردد و تلاش او به شكستي سريع منتهي شده، به يأس و نوميدي كشنده اي مي انجامد... خلاصه ي اين تلاش حيله گرانه ي بي ارزش اين است كه: «معتصم گروهي از وزراي خود را طلبيد و به آنان گفت: به دروغ، نزد من عليه محمد بن علي بن موسي گواهي بدهيد و بنويسيد كه او قصد خروج عليه حكومت را داشته است. آنگاه، امام (عليه السلام) را فراخواند و به او گفت: تو مي خواسته اي عليه من قيام كني؟! امام فرمود: به خدا سوگند چيزي از اينكه مي گويي، انجام نداده ام. معتصم گفت: فلاني و فلاني عليه تو شهادت داده اند. پس آنان احضار شده، گفتند: بلي، ما اين نامه ها را از برخي غلامان [ صفحه 120] تو به دست آورده ايم...» [119] . آنگاه در روايت آمده است كه امام (عليه الصلاة و السلام) به آنان نفرين كرد، پس آنچنان شدند كه تالار، دور سرشان مي چرخيد. پس معتصم از آن حضرت خواست كه از

خدا بخواهد كه تالار آرام شود! و امام (عليه السلام) دعا كرد و وضع به حالت عادي بازگشت. به اين ترتيب معتصم ديد كه مكر و حيله اش به خودش بازگشت و تدبيرش نتيجه ي عكس داد. پس ناگزير بايد روشي ديگر را كه خطري كمتر و اثري بيشتر داشته باشد در پيش بگيرد تا از يك طرف مردم، چه رافضيان (شيعيان) و چه ديگران، عليه او نشورند. و از طرف ديگر وجود حكومت و ادامه ي آن را براي خود نگه بدارد و به خطر جدي اي كه خود و رژيمش را تهديد مي كند پايان ببخشد. اين روش عبارت بود از: توطئه و سپس جنايت، جنايتي كه نبود، جز بيانگر شكست شرم آور و ذليلانه ي نظام حاكمي كه در مقابل نور حق و بزرگي انديشه و منطق و ايمان و جلال و عظمت اسلام، تمام وسائل زور و قدرت را در اختيار داشت. لكن سخت گيري هاي حكومت در مورد امام جواد (عليه السلام) طاقت فرسا بود. تا آنجا كه از ابن بزيع عطار روايت شده كه گفت: امام جواد (عليه السلام) گفت: «سي ماه بعد از مأمون فرج و گشايش حاصل مي شود» و ما منتظر شديم، بعد از سي ماه امام رحلت نمود. [120] . ولي علي رغم تمامي اين سختي هاي غير قابل تحمل، امام (عليه السلام) حتي به اندازه ي سر انگشتي از موضع خود مبني بر تسليم [ صفحه 121] نشدن در برابر زمامداران جائر و رد هر نوع سازش و تفاهم با آنان، تكان نخورد. مي بينيم نقل شده است كه «خيران خادم قراطيسي» گفته است: «ريان بن شبيب به من گفت اگر خدمت ابوجعفر (عليه السلام) رسيدي به او بگو غلامت ريان بن شبيب سلام

مي رساند و تقاضا مي كند به او و پسرش دعا كنيد. من پيغام او را به امام (عليه السلام) رساندم و امام براي خود او دعا كرد ولي براي پسرش دعا نكرد. بار دوم گفتم، باز به خودش دعا كرد و به پسرش دعا نكرد. براي بار سوم نيز كه تقاضاي او را تكرار كردم به پسرش دعا نكرد. پس خداحافظي كردم و برخاستم. به نزديك در رسيده بودم كه سخني از امام شنيدم ولي نفهميدم چه گفت. خادم بعد از من از حضور امام آمد. از او پرسيدم: وقتي من برخاستم سرورم چه گفت؟ گفت: او گفت: اين كيست كه خود را هادي خود مي بيند. اين در سرزمين شرك زاده شد و چون از آن سرزمين بيرون آورده شد به سوي گروهي بدتر از آنان رفت، پس چون خدا خواست هدايتش كند، [121] مي كند. و ما مي بينيم كه امام (عليه السلام) پيوسته به كنايه و تصريح ظلم و ظالمين و ياوران آنان و كساني كه به ظلم راضي هستند را محكوم مي كند. آن حضرت فرموده است. «ستمكار و كمك كننده ي به او و راضي به عمل او، شريك يكديگرند». [122] . [ صفحه 122] و فرمود: «روز اجراي عدالت درباره ي ظالم سخت تر است از روز ستمكاري ظالم بر مظلوم». [123] . و نيز از آن حضرت روايت شده است كه علي (عليه السلام) به ابوذر (رضي الله عنه) فرمود: «تو به خاطر خدا خشمگين شدي پس به همان كسي كه به خاطر رضاي او خشمگين شدي اميد داشته باش. اين مردم به خاطر دنيايشان از تو ترسيدند و تو براي دينت از آنها ترسيدي، به خدا سوگند اگر

آسمانها و زمين ها بر بنده اي بسته شوند و او تقوا پيشه كند خداوند براي او راه باز خواهد كرد. جز با حق انس مگير و جز از باطل از چيزي مهراس». و نيز فرمود: «به اصلاح زمامدار، مردم اصلاح مي شوند». و فرمود: «هر كس كار زشتي را نيكو بشمارد، در آن شريك است». و در مورد اينكه بايد در پي فرصت و شرائط مناسب بود و با زيركي و هوشياري با مسائل برخورد كرد از جدش علي (عليه السلام) نقل مي كند كه به قيس بن سعد كه از مصر به نزدش آمده بود فرمود: «اي قيس، گرفتاريها پاياني دارند كه بايد بدان منتهي شوند، خردمند بايد مترصد گرفتاري باشد تا پايان پذيرد، زماني كه محنت روي آورد، چاره انديشي موجب فزوني آن خواهد شد». و فرمود: «پيش از آنكه موقع كاري برسد در پي چاره جويي آن برنياييد كه پشيمان مي شويد». و فرمود: «كسي كه بر مركب صبر سوار شود به مقصد پيروزي خواهد رسيد». [ صفحه 123]

شيوه ي بزدلانه

بعد از آنكه حكومت دانست كه روش تهي نشان دادن امامت از محتواي علمي، با استفاده از مجالس مباحثه و مناظره، به منظور از پا درآوردن امامت، براي دعوت اهل بيت (عليهم السلام) و خط ايشان بسيار سودمند بوده است و حكومت با فراهم آوردن فضاي استدلال و محاجه، به دست خود گور خود را مي كنده و وسائل گسترش پيام اهل بيت (عليهم السلام) و نفوذ آن و شناخته شدن بيشتر آن توسط مردم را فراهم مي ساخته، يعني چيزي كه خطري بزرگ به شمار مي رفت و زيان و ورشكستگي آشكار و بزرگي در زمينه مناظره و استدلال مبتني بر منطق و عقل و

برهان براي آنان در پي داشت و اين شكست در صحنه هاي ديگر درگيري، به خصوص در زمينه ي سياسي اثر حتمي داشت، به دست خود آنان ايجاد مي شده است. و نيز پس از آنكه نظام حاكم فهميد كه تكيه بر روش ترور شخصيت امام عليه السلام و تقدس و كرامت او نزد مردم، نمي تواند چندان نتيجه بخش باشد، بلكه چه بسا در نتيجه ي تعقيب اين روش، بسياري از ويژگي ها و امتيازات آن حضرت عليه السلام كه اين حاكمان در مخفي نگاه داشتن و محو آنها در حد امكان، كوشا بوده اند، آشكار مي گردد. و همچنين بعد از آنكه در تزوير خود و متهم ساختن امام (عليه السلام)، به منظور پيدا كردن بهانه اي براي نابود ساختن امام به صورت علني و آشكارا، به گونه اي كه مجال داشته باشند بعد از آن، با يك هجوم تبليغاتي، او را بدنام كرده به تقدس او نزد مردم ضربه بزنند، شكست خوردند. بعد از تمام اينها، به اين نتيجه رسيدند كه با همان روشي كه [ صفحه 124] پيشينيان، با سلف صالح آن حضرت (عليه السلام) عمل كردند، از او رهايي يابند و آن روش، خورانيدن سم به آن جناب بود. اين تنها راهي بود كه مي توانستند در آن گام بگذارند، بدون آنكه خود را در معرض مشكلات و خطرات قرار دهند، مشكلات و خطراتي كه چه بسا حكومتشان نمي توانست در برابر آن مقاومت كند يا اينكه به آساني از آن بگذرد. و وسيله اي كه در اين راه به كار گرفتند همان دختر مأمون بود، كه همسر آن حضرت و به اعتقاد ما، مأمور آنان در مراقبت و كنترل آن حضرت و ابزاري بود كه براي اجراي

چنين كاري و با دقت و در وقت مناسب، پيش بيني شده بود. و با اينكه بسيار در مخفي ساختن اين نقشه و جنايت خود كوشيدند، به طوري كه شيخ مفيد رضوان الله عليه كه مردي بزرگ و نكته سنج بوده، در اينكه آنان اين جنايت زشت را مرتكب شده باشند ترديد مي كند و مي گويد: «گفته شده كه آن حضرت مسموما رحلت نمود ولي در اين باره خبري نزد من ثابت نگشته تا بدان شهادت دهم». [124] . ولي مي بينيم، بسياري، گاه به صراحت و گاه به اشارت، گفته اند كه آنان به اين جنايت دست زده اند. [125] بلكه همانطور كه قبلا گفته شد [ صفحه 125] اين جنايت از نخستين ساعاتي كه ازدواج امام با دختر مأمون صورت گرفت، انتظارش مي رفت. تا آنجا كه امام جواد (عليه الصلاة و السلام) در شمار هشت نفر دشمن معتصم - كه چنانچه گفته اند به خاطر اتفاقات بسياري كه توأم با عدد هشت بوده و براي او رخ داده است به او «مثمن» گفته شده - كه او آنان را به قتل رسانيده آورده شده است. صفدي و ابن شاكر كتبي مي گويند: «معتصم هشت دشمن را بكشت: بابك، باتيش، مازيار، افشين، عجيف، قاروت، رهبر رافضيان (!) و رئيس زنديق ها». [126] . و ابن طاووس عليه الرحمه در دعاي روزهاي ماه رمضان آورده است: «پروردگارا، بر محمد بن علي، امام مسلمين درود بفرست و آنكه دوستش داشت دوست بدار و آنكه را كه با او دشمني ورزيد، دشمن بدار و بر كسي كه در خون او شركت جست عذاب مضاعف فرود آر و او معتصم است». [127] . و ما مي بينيم امام (عليه السلام) حتي

در شب وفاتش به طور غير مستقيم دو موضوع را به مردم اعلام مي كند يكي اينكه او علم غيب دارد، دوم اينكه با خداي تعالي ارتباط دارد و اينكه او از جماعتي است كه خصوصيتي دارند كه ديگران فاقد آن خصوصيت هستند. به طوري كه روايت شده در شبي كه رحلت نمود فرمود: «من امشب وفات مي كنم» و سپس اضافه كرد: «ما جماعتي هستيم كه هر گاه خدا دنيا را براي ما نخواهد ما را منتقل مي سازد». [128] . [ صفحه 126]

چگونگي شهادت

در مورد شهادت امام جواد (عليه السلام) يك دسته از روايات مي گويند آن حضرت به دست همسرش ام الفضل، دختر مأمون، به اشاره ي معتصم مسموم گشت. ولي روايتي ديگر مي گويد: بعد از آنكه معتصم امام را به بغداد طلبيد... به وسيله ي «اشناس» شربتي از پرتقال براي امام فرستاد و اشناس به او گفت: پيش از شما اميرالمؤمنين به احمد بن ابي داوود و سعيد بن خضيب و گروهي از بزرگان از اين شربت نوشانيده و امر كرده است شما هم آن را با آب يخ بنوشيد. اين بگفت و يخ آماده كرد. امام فرمود: در شب آن را مي نوشم. اشناس گفت: بايد خنك نوشيده شود و الان يخ آن آب مي شود و اصرار كرد و امام (عليه السلام) با علم به عمل آنان آن را نوشيد». [129] . و در جاي ديگري آمده است كه ابن ابي داوود بعد از ماجرايي مربوط به قطع دست سارق كه امام (عليه السلام) ديگران را مجاب كرد و معتصم به سخن امام عمل كرد و حرف ديگران را رد كرد، معتصم را به كشتن امام تحريك كرد. ابن ابي داوود مي گويد: «...

پس به معتصم گفتم: خيرخواهي براي اميرالمؤمنين بر من واجب است و من در اين جهت سخني مي گويم كه مي دانم با آن به آتش (جهنم) مي افتم! معتصم گفت: آن سخن چيست؟ گفتم: (چگونه) اميرالمؤمنين براي امري از امور ديني كه اتفاق افتاده [ صفحه 127] است فقهاء و علماء مردم را جمع كرد و حكم آن حادثه را از آنان پرسيد و آنان حكم آن را به طوري كه مي دانستند گفتند و در مجلس، اعضاي خانواده ي اميرالمؤمنين و فرماندهان و وزراء و دبيران حضور داشتند و مردم از پشت در به آنچه كه در مجلس مي گذشت گوش مي دادند... آنگاه به خاطر گفته ي مردمي كه نيمي از مردم به امامت او معتقدند و ادعا مي كنند او از اميرالمؤمنين شايسته تر به مقام او است، تمامي سخنان آن علماء و فقهاء را رها كرد و به حكم آن مرد حكم كرد؟! پس رنگ معتصم تغيير كرد و متوجه هشدار من شد و گفت: خدا در برابر اين خير خواهيت به تو پاداش نيك عطا كند! پس در روز چهارم يكي از دبيران وزرايش را مأمور كرد تا ابوجعفر (عليه السلام) را به منزل خود دعوت كند، او چنين كرد ولي ابوجعفر نپذيرفت و گفت: تو مي داني كه من در مجالس شما حاضر نمي شوم. آن شخص گفت: من شما را براي ضيافتي دعوت مي كنم و دوست دارم بر فرش خانه من قدم بگذاري و من با ورود شما به منزلم متبرك شوم و فلان بن فلان - از وزراي خليفه - دوست دارد خدمت شما برسد. پس آن حضرت (عليه السلام) به منزل او رفت و چون غذا خورد احساس مسموميت

كرد و مركب خود را طلبيد. صاحب خانه از او خواست نرود، ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: بيرون رفتن من از خانه ي تو براي تو بهتر است! پس در آن روز و شب حال او منقلب بود تا اينكه رحلت نمود». [130] . [ صفحه 128] و شايد معتصم در يك روز سه بار به مسموم ساختن امام (عليه السلام) اقدام كرده است تا مطمئن شود به هدف خود مي رسد، چنانچه در روايت اشناس نيامده بود كه امام (عليه السلام) با نوشيدن آن شربت به شهادت رسيد. و در مورد اين پندار كه امام (عليه السلام) در زمان «الواثق بالله» رحلت نموده است به بحارالانوار، ج 50، صفحات 11 - 13 و 8 مراجعه شود كه همانطور كه علامه ي مجلسي رحمة الله عليه متذكر شده است منشأ اين توهم، نماز گزاردن واثق بر جنازه ي امام (عليه السلام) مي باشد.

گفتار علامه مظفر

مرحوم، علامه شيخ محمدحسين مظفر گفته است: «... خليفه، علماء را گرد مي آورد تا با آن حضرت (عليه السلام) مباحثه و محاجه كنند. به اين گمان كه در او لغزشي بيابد پس او را مورد بازخواست قرار دهد يا بدان وسيله مقام و منزلت او را پايين بياورد. و يك بار، نامه هايي كه مردم را به بيعت براي آن حضرت فرامي خواند، جعل كرد تا به آن بهانه به امام (عليه السلام) سوء قصد كند، ولي اين توطئه جز بالا رفتن شأن و مرتبت ابوجعفر (عليه السلام) و نمودار شدن كرامت و فضل بيشتر او، نتيجه اي نداشت. از اين رو كينه و خشم معتصم بيشتر مي شد و قادر به كتمان حقد و حسد دروني خود نسبت به امام (عليه السلام) نبود. پس يك بار او را به

زندان افكند و زماني كه تصميم به قتل او گرفت او را از زندان درآورد و به همسر او كه دختر مأمون بود زهري داده از او خواست آن زهر را به خورد امام (عليه السلام) بدهد. همسر امام خواسته ي او را اجابت كرد و امام (عليه السلام) با زهر معتصم مسموم گرديد و هنگامي كه همسر او آثار كارگر افتادن زهر را در [ صفحه 129] بدن امام ديد، او را در خانه تنها گذاشت و رفت، تا اينكه امام رحلت فرمود... پس شيعيان، اطراف خانه او مجتمع گشتند و چون معتصم درصدد برآمده بود آنان را از تشييع جنازه ي آن حضرت باز بدارد، شمشيرهايشان را آويخته، براي ايستادگي تا پاي مرگ، هم پيمان شده بودند... از چنين رويدادي، بسيار بودن تعداد شيعيان در آن زمان، در بغداد و سخت كوشي آنان، دانسته مي شود و از وجود راويان زياد، بسياري علم در آنان، معلوم مي گردد و از فراواني مباحثات و مناظرات ايشان، با مخالفين، به خصوص در مسأله ي امامت، نيرومندي منطق آنان و قدرتشان بر دفاع از مذهب و روشني مباني آنان، شناخته مي شود...». [131] .

آخرين برداشت ها

بعد از تمامي آنچه تاكنون گفتيم، اينك مي توانيم حقيقت زير را بيان كنيم: حقيقت اين است كه امام جواد (عليه السلام)، بزرگترين و مهمترين كار را انجام داد و اگر در طول زندگي پربركتش، هيچ كاري نكرده بود جز همين كه پايه هاي امامت را استوار ساخت و خط وصايت و رهبري را در اهل بيت (عليهم السلام) ادامه داد و حفظ كرد، همين بس است براي اثبات رفعت و والائي و عظمت و مجد مقام آن حضرت در طول [ صفحه 130] زندگي.

چرا كه مجرد وجود آن حضرت (عليه الصلاة و السلام) به عنوان زعيم و قائد و وصي و امامي كه تمامي دشمنان، از اينكه بتوانند به مقام و شخصيت او آسيبي برسانند عاجز گشتند و علي رغم خردسالي او و اينكه از هيچ كس جز پدرش كه مدتي كم و غير قابل ذكر را با او به سر برد، علم و معرفتي فرانگرفته بود، نتوانستند در بزرگترين ادعايي كه داشت (داشتن علم جامع) با او مقابله كنند... و نيز قبول امامت و رهبري او از جانب شيعيان و ملتزم شدن آنان به وصايت و زعامت آن حضرت، در حالي كه شيعه متعهد بود به پيروي مطلق از عقل و منطق و همراهي با دليل قاطع و برهان روشن، در هر گونه شرائط و با هر پيامدي... اين دو موضوع، از بزرگترين و قاطع ترين ادله و براهين حقانيت اين خط و سلامت اين راه و روشني اين مسير مي باشد. و حتي مي بينيم زماني كه با آن شيوه ي عاجزانه و بزدلانه، در حالي كه امام، جز اندكي، بيش از بيست و پنج سال، عمر نداشت او را به شهادت رساندند، جانشين و وصي او، باز، يكي ديگر است كه در حدود پنج سال عمر دارد و با همان وضعيت و حالتي كه پيشتر، پدرش در برابر دشمنان ايستاد و مقهورشان نمود، در برابر آنان مي ايستد تا بر آنان چيره گردد... و به اين ترتيب در او نيز، بزرگ ترين نشانه ها و روشن ترين راه ها براي اثبات حقانيت خط و مسيري كه دشمنان خواستند نشانه هاي آن را كور كنند و راه هاي منتهي به آن را نابود سازند، نمودار گردد. اين قضيه،

يعني امامت امام جواد (عليه الصلاة و السلام) در خردسالي، از بزرگترين قضايايي بود كه زمينه را براي وقوع رويداد بزرگي كه شيعه با آن مواجه گشت، آماده ساخت و آن رويداد، امامت امام مهدي [ صفحه 131] (عجل الله تعالي فرجه) در سنيني كه از پنج سال تجاوز نمي كرد و سپس غيبت صغري و بعد از آن غيبت كبراي آن حضرت بود. عجل الله تعالي فرجه و سهل مخرجه و جعلنا من اعوانه و انصاره و المجاهدين و المستشهدين بين يديه، انه خير مأمول و اكرم مسؤول. و ما معتقديم كه پيامبر بزرگ (صلي الله عليه و آله و سلم) نخست، زمينه را براي پيش آمدن چنين حالتي آماده فرموده بود، آنجا كه در بيعت رضوان با حسنين بيعت فرمود و با هيچ كودكي جز حسن و حسين بيعت نكرد - و مأمون نيز در سخني كه از او نقل كرديم بدان اشاره كرده بود - و نيز آنجا كه حسن (عليه السلام) را براي نامه ي «ثقيف» به شهادت گرفت و نيز به هنگامي كه حسن و حسين را براي مباهله ي با كفار با خود برد و در غير اين موارد نيز... و پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، ماجراي شاهد آوردن فاطمه ي زهرا (سلام الله و صلواته عليها) حسن و حسين (عليهماالسلام) را (در قضيه ي مطالبه ي فدك) پيش آمد - توضيح اين قضيه را در كتاب «الحياة السياسية للامام الحسن عليه السلام» آورده ايم -. و اين بود آخرين سخن ما پيرامون زندگاني سياسي امام تقي الجواد (عليه الصلاة و السلام)... و از اينكه در اين زمينه تمام سخن را نگفتيم پوزش

مي طلبيم... كه چنين كاري به لوازم بسيار و وقتي دراز نياز دارد... «و ما لا يدرك كله لا يترك كله...». آب دريا را اگر نتوان كشيد ليك قدر تشنگي بايد چشيد و الحمدلله و الصلاة و السلام علي عباده الذين اصطفي، محمد و اله الطيبين الطاهرين. [ صفحه 132]

حرف آخر

اين بود پژوهش و كنكاشي بسيار تند و كوتاه پيرامون زندگاني سياسي امام جواد (عليه آلاف التحية و الصلاة و السلام). شايد با اين بررسي، هر چند به صورت محدود، اهميت نقشي كه اين امام بزرگوار (عليه السلام) در استوار نمودن پايه هاي دين و زمينه سازي براي حادثه ي بزرگي كه عبارت بود از امامت امام مهدي ارواحنا فداه در سنين صباوت و خردسالي و سپس غيبت صغري و كبراي او، ايفا نمود، روشن شده باشد. اگر در حيات امت و ائمه (عليهم الصلاة و السلام) وقايعي بزرگ و فراموش نشدني روي داده باشد، ناگزير، امامت امام جواد (عليه السلام)، در شمار آن حوادث و جزء مهمترين آنها مي باشد چرا كه از نظر اهميت، اين حادثه - مثلا - از صلح امام حسن (عليه السلام) يا بيعت گرفتن براي ولايت عهدي پدرش امام رضا (عليه السلام) و ديگر حوادث بزرگ و مهم، كوچكتر نيست، زيرا اين رويداد، ارتباط مستقيم دارد با چهارچوب اعتقادي ائمه (عليهم السلام) و اين طائفه اي كه به ادامه ي خط امامت در ايشان معتقد و از صميم قلب پايبند است از خداي سبحان مسألت مي كنيم كه ما را موفق گرداند به بررسي همه جانبه ي زندگاني ائمه (عليهم الصلاة و السلام) بپردازيم، تا در حيات فكري و عملي خود از آن بهره ببريم چرا كه ايشان، رهبر و الگويند و

پيشوايان هدايت و نشانه هاي پرهيزكاري و كشتي هاي نجات مي باشند... و من، همزمان با پوزش طلبي از خواننده ي عزيز به خاطر اينكه نتوانستم در اين مختصر، به پژوهشي فراگير و همه جانبه پيرامون زندگي اين امام بزرگ بپردازم، از او مي خواهم نظرات و ملاحظات خود را راجع به اين [ صفحه 133] نوشته، به من هديه كند... كه او را از من سپاس بسيار و تقدير فراوان خواهد بود. و «الله» خود، توفيق دهنده و استوار كننده است. و او است ياور و او است راهنما روز جمعه هشتم جمادي الاولي 1405 ه. ق 10 / 12 / 1363 ه. ق 1 / 3 / 1985 ميلادي جعفر مرتضي الحسيني العاملي

پاورقي

[1] در اين باره و براي آگاهي از بخشي از نقشي كه امام سجاد (عليه السلام) ايفا نمود، به مقاله ي ما زير عنوان «امام سجاد، زنده كننده ي دوباره ي اسلام» در كتاب «دراسات و بحوث في التاريخ و الاسلام» ج 1، به همين قلم، مراجعه شود.

[2] او است كه در ميان مردم بي دانش، از خودشان فرستاده اي برانگيخت تا آيات او را بر آنان بخواند و آنان را تزكيه نمايد و كتاب و حكمتشان بياموزد. اگر چه پيش از اين در گمراهي آشكار بودند - سوره جمعه آيه 2.

[3] آنچه در اين فراز آمد از اشارات محقق پژوهشگر، شيخ علي احمدي است.

[4] اين احاديث را كه بسيار فراوان هستند، در: بحارالانوار، ج 72، ص 68 - 82 و ج 2، ص 74 - 75 - 79، و سفينة البحار، ج 1، ص 490 - 491 و قصار الجمل، ص 225 - 227 بنگريد.

[5] به شرح حال هشام بن

حكم در كتبي مانند قاموس الرجال، ج 9 مراجعه شود.

[6] به احوالات هشام مراجعه شود. نكته ي اخير را محقق متتبع، شيخ علي احمدي متذكر گرديده است.

[7] الغيبة - شيخ طوسي، ص 20، و بحارالانوار و....

[8] مراجعه كنيد به: عيون اخبار الرضا (عليه السلام)، ج 2، ص 135. مجله ي مدينة العلم، سال اول، ص 415. به نقل از نويسنده ي تاريخ نيشابوري و المناوي در شرح جامع صغير. و الصواعق المحرقه، ص 202. ينابيع المودة، ص 364 و 385. بحارالانوار، ج 49، صفحات 123 - 126 - 127. الفصول المهمة - ابن صباغ مالكي، ص 240. نورالابصار، ص 154. كشف الغمه، ج 3، ص 98. و مسند الامام الرضا (عليه السلام)، ج 1، ص 43 - 44. به نقل از كتاب توحيد، و معاني الاخبار، و نيز مراجعه شود به: نزهة المجالس، ج 1، ص 22. حلية الاولياء، ج 3، ص 192. و امالي صدوق، ص 208 - 209.

[9] پاره اي از آنچه گذشت، از اشارات علامه، احمدي حفظه الله است. [

[10] الفصول المهمه - ابن صباغ مالكي، ص 226. الارشاد - مفيد، ص 314. و بحارالانوار، ج 50، ص 203.

[11] «نقش الخواتيم لدي الأئمه عليهم السلام» ص 38 - 39 مراجعه شود.

[12] قسمت داخل پرانتز از محقق متتبع، سيد مهدي روحاني حفظه الله مي باشد.

[13] مراجعه كنيد به: بحارالانوار، ج 50، ص 36 و 104. كافي، ج 1، ص 258. رجال كشي، ص 429 - 430. و قاموس الرجال، ج 6، ص 436 - 437. متن كامل مربوط به اين مطلب در آخر فصل سوم آورده مي شود.

[14] دلائل الامامة، ص 204.

[15] در روايتي كه در كتاب مناقب، ج 4، ص 382 - 384

و بحارالانوار، ج 50، ص 90 - 91 و 80 - 85 نقل گرديده آمده است: «وارد مدينه شديم و به محل اجتماع مردم وارد شديم، مردم جمع بودند ما نيز با آنان نشستيم. در اين هنگام عبدالله بن موسي كه پيرمردي بود وارد گشت، پس مردم بگفتند: اين است امام ما. فقهاء گفتند: ما از ابي جعفر و ابي عبدالله (عليهماالسلام) روايت شده ايم كه: بعد از حسن و حسين (عليهماالسلام)، امامت در دو برادر جمع نمي شود، پس اين امام ما نيست. عبدالله آمد و در صدر مجلس نشست. مردي گفت: خدايت عزيز بدارد، چه مي گوئي در مورد مردي كه با ماده الاغي درآميخته؟ عبدالله گفت: دستش قطع شده، بر او حد جاري مي شود و به مدت يك سال تبعيد مي گردد. ديگري برخاست و گفت: چه مي گويي درباره ي مردي كه به تعداد ستارگان آسمان همسرش را طلاق داده است؟ عبدالله گفت: همسرش از او جدا مي شود همچون جدائي برج جوزا و عقاب تيزبال از زمين. پس ما از جرأت و جسارت او در خطاگويي متحير گشتيم، در اين هنگام ابوجعفر عليه السلام وارد گشت و او را هشت سال سن بود، در مقابل او از جا برخاستيم. او بر مردم سلام كرد و عبدالله بن موسي از جاي خود برخاست و ابوجعفر عليه السلام در صدر مجلس نشست، سپس گفت: بپرسيد خدايتان رحمت كند. پس مرد اولي برخاست و گفت: خدايت اصلاح كند چه مي گويي در مورد مردي كه با ماده الاغي درآميخته؟ ابوجعفر گفت: آن مرد به كمتر از حد شلاق زده مي شود و قيمت الاغ از او گرفته مي شود و سوار شدن بر آن الاغ و نيز

بچه ي آن حرام مي شود و آن حيوان در بيابان رها مي شود تا بميرد يا درنده اي آن را بخورد. سپس بعد از سخني فرمود: اي مرد، اگر مردي قبر زني را بشكافد، كفنش را بدزدد و به او تجاوز كند دستش به خاطر سرقت قطع مي شود و به جهت زنا حد زنا مي خورد و اگر عزب باشد تبعيد مي شود ولي اگر زن داشته باشد كشته يا سنگسار مي گردد. پس مرد دومي برخاست و گفت: يابن رسول الله (صلي الله عليه و آله) چه مي گويي در مورد مردي كه زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق داده است؟ فرمود: قرآن مي خواني؟ گفت: بلي. فرمود: سوره طلاق را بخوان تا: «و اقيموا الشهادة لله» اي مرد، طلاق جز با پنج شرط حاصل نمي شود: شهادت دو شاهد عادل، وقوع طلاق در حالت پاكي از عادت ماهيانه، عدم وقوع آميزش در آن پاكي، وقوع طلاق به قصد جدي. آنگاه بعد از سخني فرمود: اي مرد آيا در قرآن عدد ستارگان آسمان را مي بيني؟ گفت: نه... تا آخر روايت.

[16] عيون المعجزات، ص 119 - 121. اثبات الوصية، ص 213 ، 215. دلائل الامامة، ص 204 - 206 و 212. بحارالانوار، ج 50، ص 99 - 100. قاموس الرجال، ج 9، ص 499. و بخشي از قضيه و بالا در اين منابع نيز آورده شده: بحارالانوار، ج 50، صفحات 91 - 92 و 86 و 58 - 85، مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 382 - 383. به نقل از: الجلاء و الشفاء و اختصاص شيخ مفيد، ص 102.

[17] ارشاد مفيد، ص 357 - 358، اعلام الوري، ص 366، كافي، ج 1، ص

314 و 258 و 413 و 359 و 315. عيون المعجزات، ص 119. روضة الواعظين، ص 237. الصراط المستقيم، ج 2، ص 166، اثبات الوصية، ص 212 - 213. بحارالانوار، ج 50، ص 21 و 23 و 34. دلائل الإمامة، ص 204. كفاية الأثر، ص 274 - 275. كشف الغمه، ج 3، ص 141 - 143. الامام محمد الجواد - محمد علي دخيل، ص 13، از الارشاد.

[18] كفاية الاثر، ص 275 و بحارالانوار، ج 50، ص 35.

[19] ارشاد مفيد رحمه الله تعالي، ص 357. كافي، ج 1، ص 256 - 257. بحارالانوار، ج 50، ص 21. اعلام الوري، ص 346. و كشف الغمه، ج 3، ص 141.

[20] ابوبصير نابينا بوده است.

[21] كافي، ج 1، ص 314.

[22] كافي، ج 1، ص 315 و 413. اعلام الوري، ص 349 - 350. كشف الغمه، ج 3، ص 151 و 150. الصراط المستقيم، ج 2، ص 166. اثبات الوصيته، ص 211. بحارالانوار، ج 50، ص 20 و 37. الخرائج و الجرائح، ص 346 و 345. بصائر الدرجات، ص 238، ارشاد مفيد، ص 367 و مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 389.

[23] كافي، ج 1، ص 415. الاختصاص، ص 102. بحارالانوار، ج 50، ص 86 و 93. كشف الغمه، ج 3، ص 154. مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 384. المجالس السنيه، ج 5، ص 623 و الامام الجواد - محمد علي دخيل به نقل از پاره اي از منابع ياد شده و از: صحيفة الابرار، ج 2، ص 300. الانوار البهيه، ص 130. وفاة الامام الجواد، ص 58. الدمعة الساكته، ج 3، ص 113. جلاء العيون، ج 3، ص 106 و اثبات

الهداة، ج 6، ص 175.

[24] محجة البيضاء، ج 4، ص 306.

[25] به: بحارالانوار، ج 50، ص 93 - 94 و الامام الجواد - محمد علي دخيلي، ص 46 - 48 مراجعه كنيد.

[26] مناقب الامام احمد بن حنبل، ص 142.

[27] الفصول المختارة من العيون و المحاسن، ص 256.

[28] فرق الشيعه، ص 97 - 98. المقالات و الفرق، ص 95. الفصول المختارة، ص 256 و نظرية الإمامة - نوبختي، ص 390. و به طوري كه در منابع فوق الذكر آمده است، آنها براي سخن خود استدلال كرده اند به اينكه: «اگر جايز باشد كه خداوند به فرمانبرداري از شخصي نابالغ امر بكند، بايد جايز باشد كه نابالغ را مكلف سازد. پس همانطور كه معقول نيست فرد نابالغ بار تكليف را بر دوش بكشد، دستور به اطاعت از او معقول نيست. همچنين كودك نابالغ، قضاوت بين مردم و جزئيات و كليات آن، احكام پيچيده و شرايع ديني و آنچه پيامبر (صلي الله عليه و آله) آورده است و امور دنيوي و ديني مورد نياز مردم در روز رستاخيز را درك نمي كند. و اگر كسي كه يك درجه از حد بلوغ پايين تر است بتواند اين مسائل را بفهمد، بايد كسي كه دو درجه يا سه، چهار... درجه از حد بلوغ پايين تر است و حتي كودك قنداقه اي در گهواره نيز، بفهمد. و چنين چيزي عادي، معقول و قابل فهم نيست...». ولي جواب دليل آنان خيلي آسان و روشن است. چرا كه عيسي (عليه السلام) در كمتر از سه سالگي، حجت اقامه كرد و گفت: «اني عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيا، من بنده ي خدايم، به من كتاب داده و مرا پيامبر گردانيده»

(مريم، 30) و خداي تعالي درباره ي زكريا مي فرمايد: «و آتيناه الحكم صبيا - به او در كودكي «حكم» داديم. (مريم، 12) «و نيز داوود عليه السلام، سليمان (عليه السلام) را كه كودك بود و گوسفند مي چرانيد، جانشين خود نمود و در آيه ي شريفه: «قل هذه سبيلي ادعو الي الله علي بصيرة انا و من اتبعني - (اي پيامبر) بگو اين راه من است، با بينايي به سوي خدا دعوت مي كنم، من و كسي كه از من پيروي كرد (يوسف، 108)» علي (عليه السلام) كه در نه سالگي به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ايمان آورد. «پيرو» رسول خدا (صلي الله عليه و آله) معرفي شده است.

[29] الملل و النحل، ج 1، ص 169.

[30] نگاه كنيد به: فرق الشيعه، ص 98 - 99. المقالات و الفرق، ص 97 - 98 و نظرية الامامة، ص 391 - 392.

[31] اثبات الوصية، ص 210.

[32] در بعضي روايات صحت امامت بچه در نماز وارد شده است. مانند روايت معتبره طلحة بن زيد از امام صادق (عليه السلام)، از پدرش از علي (عليه السلام) كه فرمود: مانعي ندارد پسربچه اي كه بالغ نشده اذان بگويد و براي جماعت، در نماز امامت كند - وسائل، ج 5، ص 398 و در حاشيه ي وسائل به نقل از تهذيب ج 1، ص 254 و استبصار، ج 1، ص 212 همين روايت نقل شده است. و نيز مانند روايت موثقه ي غياث بن ابراهيم از امام صادق (عليه السلام) كه فرمود: مانعي ندارد پسربچه اي كه به سن احتلام (بلوغ) نرسيده، بر مردم (در نماز) امامت كند و اذان بگويد - وسائل، ج 5، ص 397 و در حاشيه ي وسائل به

نقل از فروع كافي، ج 1، ص 105. و در روايت موثقه ي سماعه، از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه فرمود: «اگر بچه ده سال داشته باشد صدقه دادنش، بنده آزاد كردنش صحيح است و مي تواند براي مردم (در نماز) امامت كند» وسائل، ج 5، ص 397 و در حاشيه ي آن به نقل از من لا يحضر ج 1، ص 183. ولي فتواي مشهور فقهاء (رضوان الله عليهم) و خبر اسحق بن عمار با اين دسته روايات تعارض دارد. در روايت اسحق آمده است كه علي (عليه السلام) مي فرمود: «اذان گفتن بچه نابالغ مانعي ندارد. ولي نبايد قبل از بلوغ امامت جماعت كند. و اگر امامت كرد، نماز خودش صحيح است ولي نماز مأمومين او باطل است». وسائل، ج 5، ص 398 و در حاشيه آن به نقل از تهذيب، ج 1، ص 254 و استبصار، ج 1، ص 212. و قسمت اول اين خبر در من لا يحضر، ج 1، ص 130 باب اذان آمده است، گذشته از اينها چه بسا ائمه (عليهم السلام) داراي خصوصيتي باشند كه ديگران ندارند.

[33] نگاه كنيد به: الحور العين، ص 165، مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 102، المقالات و الفرق، ص 97، فرق الشيعه - نوبختي، ص 98 - 99 و نظرية الامامة ص 391.

[34] به كتاب: زندگاني سياسي امام رضا (عليه السلام)، فصل «مأمون كيست؟» به همين قلم، مراجعه شود.

[35] به منبع سابق، ص 405 - 408 مراجعه شود كه در آنجا برخي مطالب مربوط به اين موضوع آورده شده است. ولي همين مدعيان حمايت از فكر و علم و آزادي بيان، شاگردان امام رضا (عليه السلام) را متفرق مي كنند -

و چنانچه بعضي اشاره كرده اند - ابن عباس را از تفسير و كلام منع مي نمايند.

[36] الملل و النحل، ج 1، ص 24.

[37] كافي، ج 1، ص 314.

[38] استدلال به اين آيه شريفه، پيشتر نيز نقل شد.

[39] كافي، ج 1، ص 415. اين استدلال امام (عليه السلام) ناظر به چيزي است كه نزد غير شيعيان هم معروف است و آن خردسالي علي (عليه السلام) در زمان اسلام آوردن او است. پس اين استدلال در مرحله ي اول استدلال جدلي است.

[40] نظرية الامامة، ص 390.

[41] محقق متتبع، شيخ علي احمدي حفظه الله، هنگامي كه اين بحث را بر او عرضه كردم، ركن سومي را كه «عصمت» است بر اين دو افزود. بدون شك او محق است. ولي منظور ما فقط اركاني است كه در مقام اثبات امامت و استحكام بناي آن، در مقابل دشمن و دوست (به طور كلي)، جاي هيچ مناقشه و چون و چرايي نداشته باشد چرا كه هر كسي ناگزير است در هر شرائط و احوالي در برابر دو ركني كه ما گفته ايم سر تسليم فرود آورده بپذيرد.

[42] مراجعه كنيد به: الغدير، علامه اميني، ج 1، ص 159 - 213 و كتاب الحياة السياسية للامام الحسن عليه السلام، ص 90 به بعد و نيز به ساير كتبي كه مسأله امامت را آورده اند و كتب حديثي كه فضائل ائمه عليهم السلام و سخنان نبوي (صلي الله عليه و آله) مربوط به امامت را ذكر كرده اند و به كتب تاريخ و رجال و ديگر منابع، مراجعه شود.

[43] ينابيع المودة، ص 444.

[44] نگاه كنيد به: منتخب الاثر، از ص 10 تا 140 و اعلام الوري، ص 381 - 386.

[45] تاريخ الخلفاء، سيوطي، ص

61.

[46] تاريخ الخلفاء، سيوطي، ص 12.

[47] همان منبع، ص 12.

[48] چنانچه اين مطلب در بعضي از رواياتي كه پيشتر گفتيم در «ينابيع المودة» آمده است، نقل شده است.

[49] «بگو، در برابر انجام رسالت، جز دوستي و محبت به نزديكانم، از شما مزدي نمي خواهم» سوره شوري آيه 23.

[50] ظاهرا سخن محقق مشاراليه تا اينجا است و از اينجا به بعد سخنان خود قندوزي حنفي است.

[51] ينابيع المودة - قندوزي حنفي، ص 446.

[52] شاهد بر اين ايستادگي و لجاج، حوادث بسياري است كه دلالت مي كند بر ممنوع ساختن ذكر فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام و انتساب آن فضائل به ديگران.

[53] درباره ي اين موضوع به كتاب «زندگاني سياسي امام رضا عليه السلام» به همين قلب مراجعه كنيد.

[54] به زودي پاره اي از آنچه به امام جواد (عليه السلام) مربوط مي شود، آورده مي شود، ولي درباره ي آنچه كه به امام رضا (عليه السلام) مربوط مي شود، در كتاب «زندگاني سياسي امام رضا عليه السلام» شرح داده ايم.

[55] بحارالانوار، ج 50، ص 6 - 7. تفسير عياشي، ج 1، ص 319 - 320.

[56] مراجعه كنيد به كتاب: زندگاني سياسي امام رضا (عليه السلام) فصل: مأمون كيست؟.

[57] و الحياة السياسية للامام الرضا، ص 377 - 378.

[58] عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 239، مثير الاحزان ص 263، بحارالانوار 49 ص 290، مسند الامام الرضا، ج 2، ص 128، شرح ميميه ابي فراس، ص 204.

[59] الفصول المهمه - ابن صباغ مالكي، ص 237، اعلام الوري، ص 314، اعيان الشيعه، ج 4، بخش 2، ص 107، مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 350 و الحياة السياسية للامام الرضا (ع)، ص 377، به نقل از آن منابع.

[60] به: «الحياة السياسية للامام الرضا (ع)، ص 378 و دلائل الامامة،

طبري مراجعه شود.

[61] عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 179، بحارالانوار، ج 49، ص 178، مسند الامام الرضا، ج 1، ص 97 و الحياة السياسية للامام الرضا، ص 378.

[62] غيبة شيخ طوسي، ص 49، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 224، بحارالانوار، ج 49، ص 307 و مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 333، به نقل از: الجلاء و الشفاء.

[63] مراجعه كنيد به: بحارالانوار، ج 50، ص 61، كافي، ج 1، ص 413 و مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 396.

[64] تاريخ التمدن الاسلامي، ج 2، ص 441 و حاشيه ي آن به نقل از: مروج الذهب مسعودي، ج 2، ص 225 و از طبقات الاطباء، ج 1، ص 171.

[65] تاريخ التمدن الاسلامي، ج 2، ص 549، به نقل از العقد الفريد، ج 1، ص 148.

[66] به كتاب الحياة السياسية للامام الرضا عليه السلام، ص 213 - 214 مراجعه كنيد.

[67] الخرائج و الجرائح، ص 344 و بحارالانوار، ج 50، ص 48.

[68] ما اين سخن را به عنوان مؤيد اقامت امام در بغداد، آورديم نه به عنوان دليل. زيرا ممكن است منظور گوينده اين باشد كه در زماني كه امام در مدينه بوده مأمون حيله هاي بسياري به كار برده است. هر چند اين احتمال بسيار بعيد است.

[69] توضيح اين مطلب در كتاب «زندگاني سياسي امام رضا (عليه السلام)» به همين قلم، آمده است.

[70] جلاء العيون، ج 3، ص 106.

[71] بحارالانوار، ج 50، ص 91 از كشف الغمه.

[72] عمر آن حضرت در آن هنگام در حدود يازده سال بوده است - بحارالانوار، ج 50، ص 91.

[73] در منابع ديگر، اين جمله نيامده است.

[74] مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 388 - 389،

بحارالانوار، ج 50، ص 56 و 92. همچنين اين ماجرا با كمي اختلاف در كتاب الامام الجواد - محمد علي دخيل، ص 74 به نقل از اخبار الدول ص 116، آمده است، نيز، به كتب زير مراجعه شود: كشف الغمه، ج 3، ص 134 به نقل از ابن طلحة و در ص 135، به نقل از كتابي كه در زمان نگارش نام آن فراموشش شده، جلاء العيون، ج 3، ص 107. الصواعق المحرقه، ص 204، نور الابصار، ص 161، الصراط المستقيم، ج 2، ص 202. ينابيع المودة، ص 365 و الاتحاف بحب الاشراف، ص 168 - 170.

[75] قومس مساوي كومش، نام ناحيه وسيعي واقع در ذيل كوه هاي طبرستان، در بين ري و نيشابور مي باشد، قصبه ي مشهور آن دامغان است. شهرهاي معروفش بسطام و بيار است و برخي سمنان را نيز جزو اين ناحيه دانسته اند - فرهنگ فارسي معين.

[76] بخشي است از شهرستان سبزوار - فرهنگ فارسي معين.

[77] اعيان الشيعه، ج 2، ص 33.

[78] مراجعه شود به حاشيه بحارالانوار، ج 50، ص 92.

[79] دلائل الإمامة، ص 212 - 213، بحارالأنوار ج 50، ص 59، اثبات الوصية، ص 215.

[80] مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 317.

[81] موسي مبرقع فرزند امام جواد (عليه السلام) سه سال متوالي هر روز صبح به در كاخ متوكل مي آمد و به او اجازه ورود نمي دادند و مي گفتند خليفه كار دارد. روز ديگر مي آمد مي گفتند خليفه مست است و به همين منوال گذشت تا متوكل كشته شد - بحارالانوار، ج 50، ص 4، به نقل از ارشاد مفيد.

[82] محقق متتبع، شيخ علي احمدي بر اين است كه چه بسا تأخير در ملاقات مأمون با امام (عليه السلام)

به اين منظور بوده است كه حركات امام و روابط او را با مردم، در اول ورود به بغداد، تحت نظر داشته، ضبط كنند و نيز به اين جهت كه تأخير در ملاقات و به تعويق انداختن آن، نوعي سبك شماري و اهانت به شمار مي رود چنانچه متوكل چنين كرد و زماني كه امام هادي (عليه السلام) را به سامراء فراخواند، او را در محل مخصوص ضعفاء و فقراء، منزل داد. نتيجه ي اين استخفاف و اهانت اين خواهد بود كه طرف، خود را ضعيف و سبك ببيند و در نتيجه در تعقيب اهداف و مقاصدش سست گردد.

[83] البداية و النهايه، ج 10، ص 269، تاريخ طبري، ط استقامت، ج 7، ص 149، مروج الذهب، ج 3، ص 441، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 147، بحارالانوار، ج 49، ص 132 و تذكرة الخواص، ص 352، به نقل از «صولي» و غير او.

[84] اعيان الشيعه، ج 2، ص 33.

[85] به: الحياة السياسية للامام الرضا (عليه السلام)، ص 209 - 210 مراجعه شود.

[86] ظهار اين است كه مردي به زن خود بگويد پشت تو مانند پشت مادر من است.

[87] درباره ي مطالبي كه گذشت مراجعه كنيد به: الاتحاف بحب الاشراف، ص 171 - 172. تحف العقول، ص 451 - 453. الاختصاص، 98 - 101. الاحتجاج، ج 2، ص 240 - 245. كشف الغمه، ج 3، ص 144. مناقب ابن شهرآشوب. ج 4، ص 381. جلاء العيون، ج 3، ص 108. الصواعق المحرقة، ص 204. نورالابصار، ص 161. دلائل الامامة، ص 202 - 208. روضة الواعظين، ص 38 به بعد، ارشاد مفيد، ص 359 - 360، اعلام الوري ص 351 به بعد.

بحارالانوار، ج 50، ص 59 به نقل از الاحتجاج و تفسير قمي، الامام محمد الجواد - محمد علي دخيل، ص 37 - 41 و اعيان الشيعه، ج 2، ص 33 - 34.

[88] سومين ماه سال شمسي، خرداد ماه، م.

[89] بغداد، ص 142 - 143. يكي از محققان مرا به وجود اين نص در اين منبع آگاه ساخت.

[90] از آنجا كه ما شكي نداريم در اينكه امام (عليه السلام) مقاصد و اهداف واقعي مأمون را از اين گونه كارها مي دانست و نيز مي دانست كه اين مرد همان كسي است كه ديروز مرتكب جنايت قتل پدرش امام رضا (عليه السلام) شد، در اينجا محقق پژوهنده، شيخ علي احمدي، پرسشي مطرح كرده كه بايد بدان جواب داد. سؤال اين است: آيا تن دادن امام عليه السلام به اين ازدواج بر اثر فشاري بوده است كه از پيش مأمون بر امام وارد كرده است؟ يا اينكه خود امام مصلحت در انجام چنين ازدواجي مي دانسته است، مانند ازدواج پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) با عايشه و جز او؟ ما در جواب مي گوئيم: شايد قسمت اول سؤال به حقيقت نزديكتر باشد. زيرا ازدواجي اين چنين، آشكارا به مصلحت مأمون بوده است، نه به مصلحت امام (عليه السلام) به كتاب «الحياة السياسيه الامام الرضا (عليه السلام) ص 208 - 211» مراجعه شود.

[91] استبراء زن زانيه به اين است كه بعد از آخرين آميزش، يك حيض ببيند، آنگاه مي تواند به زوجيت شخص زاني يا ديگري درآيد. اين در صورتي است كه باردار نباشد وگرنه استبراء ندارد. م.

[92] تحف العقول، ص 454. بعد از اين، روايت سؤال امام عليه السلام را از يحيي، درباره ي زني كه بر مردي

حلال مي شود و سپس بيش از يك بار بر او حرام مي شود... نقل كرده است.

[93] كافي، ج 1، ص 414 - 415، ارشاد مفيد، ص 366 و بحارالانوار، ج 50، ص 54.

[94] ان عادت العقرب عدناله و كانت النعل لها حاضرة.

[95] نگاه كنيد به: الاحتجاج، ج 2، ص 245 - 248 و بحارالانوار، ج 50، ص 80 - 83.

[96] الامام الجواد - محمد علي دخيل، ص 65.

[97] نگاه كنيد به: ارشاد مفيد و اعلام الوري و منابع ديگري كه در قضيه ي ازدواج امام جواد (عليه السلام) نام برده شده اند و نيز به اعيان الشيعه، ج 2، ص 33 - 36 مراجعه شود و به زودي، در عنوان بعدي بعد از ذكر قسمت هايي از زيارت آن حضرت (عليه السلام)، در اين مورد اشاراتي مي شود.

[98] كافي، ج 1، ص 413. مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 396 و بحارالانوار، ج 50، ص 61.

[99] بحارالانوار، ج 50، ص 20، به نقل از الخرائج و الجرائج. [

[100] اعلام الوري، ص 347، ارشاد مفيد، ص 358. كافي، ج 1، ص 258. بحارالانوار، ج 50، ص 23 و 35 به نقل سابق، روضة الواعظين، ص 237. الصراط المستقيم، ج 2، ص 167 و اثبات الوصيه، ص 211.

[101] مفاتيح الجنان، ص 481، به نقل از ابن طاووس در «المزار» و مصابيح الجنان، ص 323.

[102] نگاه كنيد به: الصواعق المحرقه، ص 204. نورالابصار، ص 161. روضة الواعظين، ص 237. كشف الغمه، ج 3، ص 143 و 160. اعلام الوري، ص 351 / 350 و ارشاد مفيد و منابع ديگري كه در عنوان ازدواج امام (عليه السلام) نام برده شدند.

[103] تذكرة الخواص، ص 358 - 359 و الامام الجواد

(عليه السلام) - محمد علي دخيل، ص 72 به نقل از تذكرة الخواص.

[104] آثار الجاحظ، ص 235 و توضيحي در اين مورد در كتاب الحياة السياسية للامام الرضا، ص 403 ديده شود.

[105] الامام محمد الجواد - حمد علي دخيل، ص 76 به نقل از «الحسين»، ج 2، ص 207.

[106] مدرك سابق به نقل از «جوهرة الكلام» ص 147.

[107] از باب مثال مراجعه شود به: ارشاد مفيد، اعلام الوري و اعيان الشيعه، ج 2، ص 33.

[108] بحارالانوار، ج 50، ص 64 و كشف الغمه، ج 3، ص 153.

[109] بحارالانوار، ج 50، ص 104. رجال كشي، ص 430 و قاموس الرجال، ج 6، ص 437.

[110] بحارالانوار، ج 50، ص 36، كافي، ج 1، ص 258 و قاموس الرجال، ج 6، ص 437.

[111] اختيار معرفة الرجال (معروف به: رجال كشي)، ص 429 و قاموس الرجال، ج 6، ص 436.

[112] كافي، ج 1، ص 413 - 414. مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 396 و بحارالانوار، ج 50، ص 61 - 62.

[113] رجال كشي، ص 560 - 561. بحارالانوار، ج 50، ص 94 - 95 و قاموس الرجال، ج 1، ص 299.

[114] كافي، ج 1، ص 415، مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 397 و بحارالانوار، ج 50، ص 62.

[115] به گفته ي محقق پژوهشگر، سيد مهدي روحاني حفظه الله، علي بن يقطين مدتي پيش از اين واقعه، يعني در سال 182 ه. ق وفات كرده است. ما مي گوئيم: اين صحيح است و شايد صحيح، «حسن بن علي بن يقطين» يا برادرش «حسين بن علي بن يقطين» باشد. در اين صورت در روايت از قلم افتادگي وجود دارد كه بايد ملاحظه شود.

[116] مناقب

ابن شهرآشوب، ج 4، ص 384 و بحارالانوار، ج 50، ص 8.

[117] كافي، ج 1، ص 411. بحارالانوار، ج 50، ص 1 - 2 - 8 - 13. ارشاد مفيد، ص 368. مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 380 و اعلام الوري، ص 354.

[118] بحارالانوار، ج 50، ص 86 - 87 و كافي، ج 5، ص 118 و 112.

[119] بحارالانوار، ج 50، ص 45 - 46 و در حاشيه ي آن به نقل از الخرائج و الجرائح، ص 237.

[120] كشف الغمه، ج 3، ص 153 و بحارالانوار، ج 50، ص 64 از همان كتاب.

[121] رجال كشي، ص 609 - 610 و بحارالانوار، ج 50، ص 107.

[122] كشف الغمه، ج 3، ص 138.

[123] همان منبع.

[124] مراجه كنيد به: الارشاد، ص 368.

[125] مراجعه كنيد به: مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 380. به نقل از ابن بابويه و ص 384. اثبات الوصية، ص 219 - 220. عيون المعجزات، ص 129. تاريخ الشيعه، ص 55 و 57. نور الابصار، ص 163. جلاء العيون، ج 3، ص 112 به نقل از المناقب و عيون المعجزات و عياشي، سر السلسة العلويه، ص 38. تفسير عياشي، ج 1، ص 319 - 320. تذكرة الخواص، 359 به اماميه نسبت داده، بحارالانوار، ج 50، ص 2 و 7 - 9 و 17 به نقل از پاره اي از منابعي كه ذكر شده و از الروضة، مروج الذهب، ج 3، ص 464، اعيان الشيعه، ج 2، ص 35 و روضة الواعظين، ص 243.

[126] الوافي بالوفيات، ج 5، ص 139 و فوات الوفيات، ج 4، ص 48.

[127] اقبال الاعمال، ص 97 و بحارالانوار، ج 50، ص 15.

[128] بحارالانوار، ج 50، ص

2.

[129] مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 384 و بحار، ج 50، ص 8.

[130] بحارالانوار، ج 50، ص 6 - 7، تفسير عياشي، ج 1، ص 320. تفسير برهان، ج 1، ص 471 و در وسائل، ج 18، ص 490. قسمتي از روايت نقل شده.

[131] تاريخ الشيعه، ص 56 - 57. ليكن من آنچه را كه آن مرحوم در مورد زنداني شدن امام (عليه السلام) و رفتار شيعيان بعد از شهادت او آورده است، در منبعي نيافتم. ولي او بدانچه گفته است داناتر بوده، چرا كه او پوينده و پژوهنده بوده است. شايد آن مرحوم اين مطالب را در منابع ديگري كه در دسترس من نبوده يا بوده و به آن برخورد نكرده ام برديده است.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109