نویسنده : محمدرضا رنجبر
ناشر : محمدرضا رنجبر
هواللطیف جز نسیمی لطیف ، چه تواند ، گره از کارِ فروبسته غنچگانِ تُرد بگشاید ؟
. . . و اگر بگشایند ، به راستی که چه عطر آگین کنند !
و دلدادگان خداوند را نیز همین ماجراست ،
باری ، وجود غنچه وارِ خویش را ، جز در معرض نفحاتِ آن لطیف ازل عرضه نمی دارند ،
و همین است که می گشایند ،
و هم ، ما را به خوانِ عِطرِ خویش می خوانند .
من غلام آنکه نفروشدوجود
جز بدان سلطانباافضال و جُود
من غلام آن مس همت پرست
کاو به غیر کیمیا نارد شکست
و صائب تبریز ، که لبریز ، از حِکَم و لاُلی است ، و نیز گوهرتراش ، و سخن شناس ، و معنادان ، از همین قماش مردمان است .
عاقلان را هست کافی این قَدَر
زانکه عاقل ز اندکی بسیار را ----- داند از یک مشت پرانبار را
. . . و این را نیز به عنایت خوانید :
1) تمامت ابیات ، شمیم دلاویزی است ، از اندیشه های شاعر بلند آوای آسمان; صائب تبریز .
2) پیش از طرح ، و بیان هر بیت ، پیش در آمدی است ، و آن ، نیز داستان وارهای ، و ساخته خیال راقِم .
3) داستان وارهها ، که گاه به تعمد به ابهام آلوده اند ، نام شرح را بر نمی تابند ، بل ، تنها بهانه ای ، تا که ذهن و خیال مخاطب را آماده سازند ، و نیز پذیرا .
و انتهای سخن ، همان گونه باید ، که آغاز بود ،
و آغاز ، و انجام ، نیز به یادش ، و
به نامش .
منتها اینست پس تمّ الکلام
اردیبهشت 1377
محمدرضا رنجبر
و می گفت : فرزندم ! حریم خویش را نگاهدار ، و بر گلیم خود باش !
که قناعت ، یعنی همین !
و همین است ، که آدمی را ، از مردم روزگار ، بی نیاز می دارد ،
اگر از حدود خود ، پا را فراتر گذاری ، آغاز حاجت است !
و این را ، آن پیر زن بصیر ، اما بی بصر شنید ،
و گفت : به خدا همین است ، و جز این نیست !
و آنگاه از خود چنین گفت : وقتی که در خانه خود باشم ، گویی که بینایم ، و هیچ حاجتم به عصا نیست ، و به هیچکس ،
اما همینکه از خانه ام خارج شوم ، حاجتم به عصا خواهد بود ، و هم به نامحرمان ، تا که مرا از این سوی به آن سوی برند !
پا مَنه بیرون زحد خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانه خود کور را
آب جویی ، به چاله ای می رفت ، و شاید به چاهی !
پدرم را گفت : اگر راه دریا را پیش می گرفتی ، اینسان تمام ، و تباه نمی شدی !
و مرا گفت : نگرانم ، و بیمی فراوان دارم ، و گاه با خودم گویم ، اگر بخت و اقبال من نیز چنین باشد ، چه خواهم کرد ؟ !
و جز تلف ، و هلاک چه سرنوشتی ؟ !
او را گفتم : پدر ! چاله چیست ؟ و چاه چه ؟ و دریا کدام ؟
گفت : و دریا «او»ست ،
و جز او ، هرچه باشد ، و هر که باشد ، یا چاه است
، و یا چاله !
دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم
به دریا متصل هرکس نگردانده است جُویش را
خواهرم می گفت : چه دودی !
برادرم می گفت : چه بویی !
اما پدرم می گفت : اسپندها تا آتشی به زیر پا ندارند ، به جای خویشاند ، از جا دل نمی کنند ، و نه بالا می روند ، و نه عطر آگین سازند !
خوب که در کلامش خیره آمدم ، دانستم که پاسخ مرا می گوید !
باری ، پیش از این وی را گفته بودم : چه بایدم کرد تا دل از دنیا برکَنم ؟
و نیز اینکه : راز بلاها و مصائب کدام است ؟
و پاسخ من جز این نبود که : مصیبتها به آتش مانند ، و آدمی به اسپند و . . . .
تا نباشد آتشی در زیرِ پایت چون سپند
صائب از هنگامه ایجادجستن مشکل است
قالی فروش زیر گذر حاجی ، هنوز هم ، هرگاه که مرا می بیند ، از تو یاد می کند ،
بیچاره ، مادرش هم مرد !
و گویی پاک از دست شده است ،
و نمی توانی شناخت ، اگر او را باز بینی !
اما ، هیچ ناشکیبی نمی کند ،
و محکم ، و پایدار ایستاده است ،
و این همه را نیز مدیون توست ،
و درست همان یک سخن ، که وی را ، به تسلی ، در غم یکتا فرزند وی گفته بودی ، کارش را ساخت ،
همین دیروز نشسته بود ، و آشفته ای را تسکین می داد ،
او را می گفت : روزی به گردابی از غم بودم ، و نه امید ساحلم ،
حالی داشتم ، که این حال تو ، در قیاس با آن ، به شادی مانندتر است ،
و آنگاه به
من اشارت داشت ، و گفت : ایشان را دوستی است ، روزی به اتفاق به اینجا آمدند ، و دانستم که کسی است ، برای وی از خود گفتم ، از غمها ، از رنجها ، و دردها ، و گفتم که از هم پاشیده ام ، و به تمامی زیر و رو شده ام !
او مرا یک سخن گفت ،
که آب سردی بود ،
و آتشها را همه ، یکجا خاموش و خاکستر نمود !
و هنوزم در یاد است ، که یکی انگشتش به آسمان بود ، و می گفت : خوشا به احوالت ، او ، بر آنست تا تو را خریداری کند ،
پس بر او خرده مگیر !
و بگذار تا پشت و رویت را ببیند !
عشق ، هر کس را که خواهد می کندزیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن درخریدن حجت است
کسی ، از بوستان می آمد ، دستش تهی ، دامانش تهی !
و از میان آنهمه گلهای رنگ در رنگ ، حتی یکی با خود نداشت !
و من ، چشمهایم ، به حیرت ، بر وی دوخته بود ، که مرا گفت : از کجا می آیی ؟
او را گفتم : از مکتب خانه شهر; از میان همانان که شبروانِ دل آگاهند ، و اگر زمین در تاب است ، و نیز ماه و خورشید می تابند ، به حرمت ایشان است .
گفت : از ایشان چه برداشتی ؟ ! و تو را چه افزودند ؟ !
به خاطرم هیچ نیامد !
به طعن گفت : کدام از ما دستش تهی است ؟ و دامانش . . . ؟ !
دست و
دامان تهی رفت ز گلزار برون
هر که از مردم فهمیده نسنجیده گذشت
آرام ، آرام از آن راه تنگ ، و مسیر باریک می گذشت ،
و هر کدام چیزی می گفتیم ،
یکی می گفت : چه ماری بزرگ !
و دیگری می گفت : چه خوش خط و خال !
و آن دیگری اینکه : زهری پُر دارد !
و برادر کوچکم نیز گفت : من امشب ، خوابم نمی برد !
و پدرم ، چه زیبا گفت : می دانید چرا راست می رود ؟ !
و چرا پیچ و تابی ندارد ؟ !
و به انتظار پاسخش بودیم ،
که گفت : مارها ، وقتی که در راهی تنگ می افتند راست می روند ، و وقتی که در اَرضی عریض ، و میدانگاهی واسع و پر پهنا قرار می گیرند ، پر پیچ و تاب می روند ، و چه کجرفتاری ها !
و از این سخن ، هر کس به قدر بضاعت خویش ، چیزی فهمید !
اما ، برای من ، به یک ذکر مانند بود ، یک یادآوری ، آنهم از کلام خداوند ، که فرماید :
آدمیان ، وقتی به وسعت ، و رفاه ، و راحت دست می یابند ، کجی می کنند ، و کج رفتاری !
تنگدستی راست سازد نفس کجرفتاررا
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
شبی که گذشت ، تو را به خواب دیدم ،
مرا نصیحت می گفتی ،
و می گفتی که آدمی ، خود ، خصم خود است ،
در همان عالم خواب ، احساسم این بود ، که این سخن را از نوشته ای می خوانی ،
به چشمانت چشم دوختم ، دیدم به گوشه ای نظاره گر است ،
به آن گوشه نظر
دوختم ،
و نوشته ای نیافتم ،
و نیافتم جز عنکبوتی ، که در میان تارهای خود افتاده بود ، و نه پس می رفت ، و نه پیش !
نیست خصمی آدمی را غیر خودچون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خود است
به لب دریا نشسته بودم ،
اما ، چشمانم به لب او بود ،
و چه خالی داشت ، آن جوانکِ صیاد !
و چه زیبا !
باری ، خالها وقتی که به عزلت می نشینند ، و به کنجی در آیند ، چه دلربا می شوند !
و کنون می توانم فهم کرد ، که آن پیر گوشه نشین ، چگونه توانست ، با آن شتاب ، تو را به تور خویش اندازد ، و دلت را به تصرف دارد !
گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند
بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است
کودکم می گفت : از کعبه آمده است ، و تنها سوغاتش همین آب زمزم ؟ !
و به جایِ تو ، پاسخش چنین دادم : کعبه ، با تمامیِ شأنش ، و شرفی که دارد ، از تلخ و شور دنیا ، و بود و نبودش ، و هستی ، و نیستی اش ، تنها و تنها ، همین آب زمزم را داراست !
و او می نوشید ، اما از سخنم در شگفت بود !
و از آن پس ، هیچ خرده ای بر ما ، و زندگانی مان نگرفت ، حتی روزهایی که دائره فقر تنگتر می شد !
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
گمانم این بود ، که خود ، با خود سخن می گوید !
نزدیک شدم ، و نزدیکتر ،
چیزی به دست داشت ،
آری ، کاه بود ، و چسبیده ، به چندین دانه از گندم ،
و همان کاه را می گفت : جان من ! این دانه ها ، که به آنها ، دل بسته ای ، برای تو هیچ سودی و فایدتی ندارند ،
این دانه ها ، تو را اسیر خویش داشته ، و در بند ،
اگر اسیر ایشان نبودی ، با نسیمی کم ، و با کمترین نفحهای ، به بالا می شدی ، و به آسمان می رفتی !
باز هم دیر نیست ،
سبک ساز خویش را !
و سبکبار باش !
جذبه توفیق می خواهی ، سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا ؟
کودکم پرسید : ما نیز خواهیم مرد ؟ و اگر بمیریم به همینجا می آورند ؟ !
گفتم : اولی را می دانم ، اما دومی را نه !
می دانم که می میریم ،
زیرا همگان می میرند ،
اما ، اینکه به کجا می برند ، به اینجا ، یا به جایی دیگر ، تنها خدا داناست !
و تو ، در بند این نباش که در کجا به خاک خواهی شد ،
و تنها ، در این اندیشه باش که تو نیز خواهی مرد !
همچنانکه دیگران !
و هیچکس نمی ماند ،
که ، این دنیا خانه رفتن است ،
درست به مانند آن کودکان ، که به تمامی می رفتند ، و هیچکدام از آنها ، در این گورستان نماندند !
کودکم گفت : بابا ! حواست هیچ نبود ، آنان به
اینجا به شکار آمده بودند ، به شکارِ گنجشکها ، و تیرهاشان تمام شد ، و از همین روی است که رفتند !
گفتم : کودکم ! دیدی ، که تیرها نیز برفتند ، و هیچکدام از آنها در کمان نماندند !
به زیر چرخ مقوس که جاودان مانَد ؟ !
کدام تیر شنیدی که در کمان مانَد ؟ !
روح پدرم شاد !
که در همه احوال ، به یک حال بود ، حالی خوش ، و حالی یکسان !
همیشه شاکر بود ،
و هیچ شاکی نبود !
و این ، از آن بود ، که حقیقت را از آنِ خداوند می دید ،
و جز او ، هر چه هست ، نیست می انگاشت ، و سراب ، و سایه !
و می گفت : آنچه بر ما می رود ، به کبوتری می ماند که بر بالای ما می گذرد ، و تنها ، سایه اش بر ما می افتد ،
ما را چه تفاوت ، که آن سایه ، سایه هما باشد ، یا سایه جغد !
سایه بال هما و جغد پیش ما یکی است
ما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ایم
آن شب ، که آن شهاب ، با آن شتاب ، به زمین می آمد ، دیدم که با خود می گفتی : چه امتدادی دارد ، و چه طولانی «است» !
و هنوز ، آن «است» را نگفته بودی ، که «نیست» شد ، و هیچ اثری از آن ، در آن آسمان پرظلمت و پر پهنا نمانده بود !
شاید ، مرا ، و تو را ، این پیغام داشت :
محو گردد در نظر وا کردنی مد شهاب
دل مَنه چون غافلان بر طول ایام حیات
این را که خود ، به چشمان خویش ، در آن دشت پر دامن ، دیدی ،
آن مور را می گویم ، که راه خرمن را یافته بود ، و سر از پا نمی شناخت ، و حتی دمی نمی آسود !
شاید ، مرا و تو را می گفت : ماجرای دل آدمی نیز همین است ، که اگر به کوی یار ، بار یابد ، نتواند آسود !
رفت آسایش ز دل تارَه به کوی یار برد
مورکی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت
به یادت هست ، در آن غروب ییلاق ، که از چشمه می آمدی ؟
با همان کتری سیاه ،
اما ، لبریز از آب زلال ،
و مرا که نگاه تحقیر آمیزم ، به آن جوانکِ سیه کار ، خیره بود ، گفتی : پارهای ، به همین کتری می مانند ،
و از ظاهر ایشان جز سیاهی ، و سیاهکاری نمی توان دید ،
اما ، درونهاشان صاف است ، و پاک ، و زلال !
و من ، تنبه یافتم !
و با سکوتی که نشان از شرم داشت ، با تو ، به راه افتادم ،
اندکی بعد ، چشمانم به آسمان افتاد .
و آن ، می رفت ، که به ظلمت تن در دهد ، و تاریکِ تاریک شود ، که باز مرا گفتی : نمی دانی ، که در درون این شبهای تار ، چه آب حیاتی افتاده است !
در همین اندیشه بودم ، که شنیدم گفتی : وقت ، وقتِ آتش است ، به دنبال چیله باش ، و هیزمها !
رفتم ، و آمدم ، و آوردم ، اما خاشاک را ،
و نیز خسها !
به تبسم گفتی : اینها ! ضعیف اند ، و ناتوان ، و آتش با اینها پا نمی گیرد ، و تنها زحمت خود می داری !
و راست می گفتی ، پا نگرفت ، و چه زود خاموش شد ،
و آن کتری همچنان سرد ، و آب سردتر از آن !
شاید ، آن آتش ، آن خس ، و آن خاشاک ، مرا و تو را ، می گفت :
بر ضعیفان ظلم کردن ، ظلم برخودکردن است
شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت
می بینی ؟ !
آن کودکان صحرایی ، و بادیه نشین ، هیچکدام از زمین سنگی نمی ستانند ،
و بر آن نخل سبز سرافراز نمی کوبند !
از آنروی ، که به زیر بار نیست ،
حالیا آنکه پیش از این ، برای اندک بار خرمایی که با خود داشت ، چه سنگهایی بسیار که بر وی نثار می شد ،
و شاید ، این جفاها که بر ما می رود ، و روا می دارند ،
و این همه سنگهای سنگین ملامت ، که به سوی ما حوالت می دارند ، از آن روی است که بر ما نیز باری است ،
بار غرور ، بار کبر ، بار . . . . که نباید ، و نشاید !
تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن زسنگ کودکان چون بار ریخت
در آن روز بارانی سخت ، که آسمان سقای زمین بود ، و با جام ابرها ، زمین خسته و تشنه را ، سیر از آب می کرد ، تو در غم بودی ، و من نیز در شادی تمام !
و امروز ، نه از آن شادی من ، و نه از آن غم تو ، هیچ خبر نیست ، و نه ، اثری مانده است !
درست بسانِ همان برقها ، که آن روز بر رخسار ابرها پدیدار بود !
شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند
در خاطرم ، هنوز موج می زند ،
آن روز غمبار حادثه را ،
که آن مامِ پر مهر ، به سانِ ابر بهاران ، بر پیکر افتاده فرزند خویش ، می بارید !
آن بیچاره فرزند ، از سر بی خبری ، از بامی بلند ، به زمین افتاده بود !
و تو ، مرا ، در همان حال و هوا می گفتی : سخن نیز اگر از بام دهان ، ناسنجیده ، به بیرون آید ، به همین طفل مانند است ،
که تَلَف خواهد شد ،
و چه تاثرها ، و تاسفها که در پی دارد !
طفلی از بی خبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
حیف آنهمه حرف ، که آنروز ، بر سینه آن مرد پُر مدعی ، ریختی !
هنوز در حیرتم !
که چرا ، دانه ها را ، بر سنگلاخی سخت پاشیدی !
بی پرده گویم : گفتار آن روز تو ، به سرمه ای می مانِست ، که آن مادر شیدا ، به شوقِ تمام ، بر چشمان کورِ دخترک خویش می مالید !
گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف
این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت
دیروز دوباره گذارم به همان نیزار افتاد ،
هنوز ریشه در مرداب داشتند ،
اما ، به ظاهر سبز ، و پر از برگ !
به حیرت ، نگاهم خیره به آنها بود ، که باز دلم را ربود ،
همان پسرک چوپان !
و اینبار ، حزینتر از هر روز ، می نواخت !
راستی که راست می گفتی : نی ها ، وقتی که زمینگیر باشند ، و اسیر برگها ، بی نوایند ، و هیچ نوایی ندارند ، اما همینکه از زمین دل می کنَند ، و از آن همه برگها مجرد می شوند ، و فاصله می گیرند ، به چه نواها که دست یابند !
نی در این بستانسرا تا برگ دارد بینواست
برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت
همین اکنون ، می بینم ، کودکی نجیب ، و نحیف را ، که بر خاکی نشسته است ، و پایش را به دست دارد ،
و با یکی خار ، آبله های پای خویش را می ترکاند !
راستی که خار نیز به کار آید !
و حال خوب می توانم فهمید این را که می گفتی : کمتر از خار نباید بود !
و نیز اینکه : هر چیز را در این عالم حریمی است ، و حرمتی !
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است ----- وای بر آن کس که خاری بی محابا بشکند
گرفتارم ، و مبتلا ، و در عذاب !
مثل همان سبزه ها !
به یادت هست ، در آن روز بهاری ، و در آن صحرای سبز ، پایَت به آن سنگ کوبیدی ، و آن نیز سماجت نکرد ، و به سویی افتاد ؟ !
بیچاره سبزه ها چه کِز کرده بودند ،
و هنوز باورشان نمی شد که آزادند ، و رها ، و دیگر سایه سنگین آن سنگ را بر سرندارند !
و گمانم ، کنون قامت کشیده اند ، و بالا آمده اند !
و گوارای شان باد !
اما من ، همچنان مانده ام !
و پذیرا باش ، که سنگ خودیت ، بسی سنگینتر است ،
و نَفَسم را بریده ،
و مجالِ رشد ، و بالا شدن را از من ربوده است !
دایم چو سبزه تَه سنگست در عذاب
صائب ! کسی که از خودی خویش رسته نیست
یعنی ! خواهد مرد ؟
آن پیر زن که می گفت : می میرد !
و بی حساب هم نمی گفت .
زیرا ، زهری که آن مار ، به پای آن جوان فرو برد ، روزها ، بل ، ماهها ، در بُنِ دندان وی بوده است !
و بیچاره آن جوان !
که می سوخت ، و درد طاقتش را ربوده بود ،
اما آن پیر زن بی خیال ، از این آبِ پر آلوده به گِل ، ماهیِ حکمت می گرفت ، و ما را به نصیحت می گفت : در خود نمانید !
و از خود برون آیید !
وَرنه هر چه بیش بمانید ، زیانِ تان نیز بیش باشد !
و راست می گفت !
آری ، آدمی ، وقتی که در میان چنگ و
دندان نفس خویش باشد ، زهر خواهد شد ، و هر چه بیشتر ماند ، زیانش نیز بیش !
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندانکه ز هر در بُنِ دندان مار ماند
دخترکی می گریست !
که ، راهِ خانه اش را گم کرده بود ،
چشمم به چشمان پدرم افتاد ، دیدم که او نیز می گرید !
گفتم : او اگر می گرید گم کرده دارد !
پدرم گفت : من نیز گم کرده ام ، صاحب خانه را !
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده ام
می آمدند ، و از خانه کسی !
پدرش را می گفت : خانه شان کوچک بود ، اما زندگانی شان شیرین !
و پدر ، وی را گفت : کندوهای باغ عمو را دیده ای ؟ !
گفت : نه !
او را گفت : باید دید !
البته; درون کندوها ،
یعنی; خانه زنبوران !
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جای خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرینتر است
او بی شهرهاست ،
اما ، از زاهدان شهر ،
و نه چونان کفه ای تهی مغز ، که از درون ، و حقیقت دریا بی خبر باشد ،
و نه تنها صاحب سیر ،
که این عبث کاری ها ، در شأن خاشاک و خس است ،
بل ، غواص معانی است ،
و در کف چه گهرها دارد ،
باری ، همینکه رسیدم گدایی به در خانه اش بود ،
و حلقه درب را می کوفت ، هم محکم ، هم بسیار ،
نه اینکه عجول بود ،
بل ، خود نمی شنید ، و به گمانش دیگران هم !
ثانیه ها بعد ، زاهد شهر ، درب را ، با متانت گشود ،
و با سخاوت ، به او بخشود !
وی را گفتم : به او دادی ، ما را هم بده !
اما نه از آنچه دادی ، بل ، از آنچه داری ، و دارایی توست ،
و دانست که متاعِ حکمت را طالبم !
به تبسم آمد ، وسر را به پایین داشت ، و پس از مکثی چند ، دستش به حلقه درب برد ، و چند باری بکوفت ، و آنگاه آن را گفت : اگر خموش بودی جایَت اینجا نبود !
و تو نیز به داخل خانه
بودی ، و با ما !
و آنگاه مرا گفت : بفرمایید !
گفتم : بیش از این زحمت روا نباشد ، و باز گشتم !
و راستی چه حکمتی مرا آموخت !
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جایْ بیرون دَرَست
هنگامه شب است ،
و کودکم پیش ازاین آب خواست ، به دستش دادم ، و گفتم ، آب را ، در شب ، نشسته باید خورد !
و پرسید : چرا ؟ !
گفتم : شب را حرمتی است ،
و به احترام وی باید نشست !
و او نیز نشست ، و خورد ، اما اندکی ،
و به اعتراض گفت : طعم آب را ندارد !
و گلایه داشت : آبها ، چرا چنین اند ، گاهی طعم خود را ندارند ،
و گاه رنگ ، و گاهی هم رائحه آب بودن ؟ !
او را گفتم : آبها همه ، همیشه ، در معرض خزانند ، و آفتها در پی ، جز آنکه به دامان صدف نشینند ، که بی هیچ شُبهت به گوهری بدل آیند ،
و چه پربها !
و او ، کودکی با ذوق ، و پر ذکاوت است ،
و خوب می تواند فهمید که ماجرای آدمی نیز همین است ،
و می داند که دور از خدا بودن ، یعنی دور ماندنِ آب از صدف !
بیک قرار بُوَد آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
چه مبارک بندهای بود ، آن مرد پیر !
عاقبت کار را می دید ، و آخرش را ، و آخرتش !
پیش از غروب دیروز می رفت ، اما ، آهسته آهسته !
گفتم : به کجا ؟ !
گفت : می روم تا بکارم !
اما ، نه وقتِ کاشت بود !
چند قدمی بیشتر نرفته بودم ، که مشتش وا کرد ، و دانه هایی چند فرو افتادند ، و مورها هر کدام سهمی برگرفتند ، و راه خود را در پی !
خرمنی در
دامن صحرای محشر سبز کرد
هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت
همینکه رفتی ، دست از کندوها کشید ،
و به گوشه ای نشست !
گفتم : از چه نشسته ای ؟ ! زنبورها تو را نیز گزیدند ؟ !
گفت : نه !
و نخواست بگوید !
رهایش نکردم ،
و بالاخره گفت ،
راستی که او را ، چه خوب به فکر واداشته بودی !
آری ، او در اندیشه سخن تو بود !
میگفت : پیر زنی آمد ، از من کمکی خواست ، او را ندادم ، و چیزی هم به طعن بر او بار کردم ، و او هیچ نگفت ، و نجیب و آرام برفت ،
و در همان حال ، تو ، که شاهد ماجرا بودی ، او را گفته ای : این زنبورها ، آنچه امروز با خود می برند ، نیشهای خود است ،
و از این نوشها ، که با چه سعی و تلاشی گرد آورده اند ، محروم خواهند بود !
ومن او را گفتم : به دل نباید گرفت ، دوست من ، از زنبورها گفته است !
گفت : آری ، اما مرا نیز به سانِ زنبورها می دید !
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
آن زبان بسته آهویْ ، غرق خون بود ،
و شاخش ، به دست آن طمّاع ، و می کشید ، به دنبال خود ،
و من ، در کنار جوی بودم ،
و او ، از کناره جاده می گذشت ،
و این ، بارِ پنجمین بود ، که شکاری را به خانه می برد !
طاقتم طاق شد ،
او را گفتم : این یکی را شکار نمی کردی !
که جوان بود ، و ناکام ،
و
یکی را شکار می کردی ، که چندی پیرهن را ، بیش پاره کرده باشد ،
گفت : اینگونه اش نبین ،
که ، پایَش به سن ، و خوشی هاش را کرده است ،
و این شاخه اش گواهِ منند ،
ببین که با خود چندین گره به همراه دارد !
و تو خوب می دانی ، که آهوان ، هر سال ، که بر سالیان عمرهاشان افزوده می شود ، گرهی بر شاخ ایشان می افتد ،
گفتم : درست همانند خود تو ، که هر چه پیشتر می روی ، و سنین عمرت رو به بالا می شود ، حرص و وَلَعَت نیز فزونی یابد !
عقده حرص از مرور زندگی ، گردد زیاد
شاخ آهو پرگره از کثرت سال خودست
آمدم ، و نبودی !
و این ، چندمین بار بود ، که می شنیدم ، همچنان به خدمت آن پیر بیدار ، کمر بسته ای ، و چونان سایه ای ، با وی همسایه ای !
راستش ، رازش برایم پوشیده بود !
اما ، پوشیده نماند ،
در راه که می آمدم ، یک تیر را بدیدم ، که به خاک نشسته بود ، و نیز خونین !
گویی ، کسی مرا گفت : این تیر ، تا با کمان بود ، و در کمان ، در امن تمام بود ،
اما ، همینکه از کمان جهید ، و فاصله یافت ، به خاک نشست ، و به خون !
و برای تیر ، کمان حصار عافیت است ، و دائره امان ،
و همینجا بود که تو را ، به سان تیری دیدم ، که با کمان باشد ،
و خود را تیری ، که
از کمان جهیده ،
آه ! که تلف می شوم ، و تباه !
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد
به خاک و خون نشیند تیر چون دور ازکمان گردد
دربی که بر پاشنه خود نباشد ، به زحمت بسته ، یا گشوده خواهد شد ،
و جز این ، می تواند بود ؟ !
درست همانند آدمی ، که بر پای خویش نایستد ،
و اتکایَش ، و اعتمادش ، و اهتمامش ، به دیگران باشد ،
باری ، وی ، همیشه در تعب است ، و رنج مدام !
و بنازم به آن نوزاد ، که در گاهواره خویش بود ،
و انگشت خود را می مکید ،
اما ، ناز آن دایه بی مهر را نمی کشید ، و تحمل بار منتش را نداشت !
صائب ! از ناز دایه بی مهر فارغست
طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت
سایه به سایه ، به دنبالم ، و در جستجوی ،
صاحبدلی را ، و روشن دلی ، و دریا دلی ،
باشد که من نیز از این تیرگی ها ، و کدرها ، و کدورتها ، خلاصی یابم ،
و این شعله را ، تو ، در من افروختی ،
درست ، در همان روز ، که کودکم از تو می پرسید : این سیلها به کجا می روند ، و تو او را گفتی : به دریا !
یادش بخیر ! او گفت : به دریا چرا ؟ !
و او را گفتی : تا زلال شوند ، و پاک و . . .
و گرنه تیره تر خواهند شد ، و به گِل خواهند نشست !
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل ، و اصلِ دریا چو شد ، زلال شود
کنون ، نیز نشسته ام ،
بر همان سبزه ها ، و در حاشیه همان جوی ،
جویی که ، چندی پیش ، روزی با هم نشسته بودیم ،
و آن روز ، من با تو سخن می گفتم ،
سخنهایی پر از شِکوه ، و گلایه وار ، از کودک چموش خویش ،
که همواره ، ناهموار می رود ،
و راه صلاح و صواب نمی رود ،
و خط خطا می پیماید ،
و تو ، تنها می شنیدی ،
و نگاهت با من نبود ،
که ، به آب بود ،
و می گفتی که می بینی ، اما تصویر مرا ، ولی در آب ،
زیرا که آب هموار می رفت ،
و آب هموار چونان آیینه ، و همه چیز را می توان در آن دید ،
و گفتی : این آب ، اگر هموار
است ، و بی نشیب و فراز ، از آن روی است ، که جوی ، هموار است ،
و من ، دیگر با تو سخنی نگفتم ،
و مرا ببخش !
راستش غرق خیال کودکم بودم ،
و از ضمن کلامت ، دانستم که بیچاره بی گناه است ،
و گناهش تمامی بر دوش من ،
که او نیز به آب می مانست ، که اگر در بستری ناهموار افتد ، ناهموار خواهد شد ،
و من ، برای او بستری هموار نبودم ،
و اگر او به خطا می رفت ، خطاهای مرا می دید !
روشنگر وجود بود آرمیدگی
آئینه است آب چو هموار می رود
مسحور کلامش بودم !
چیزی مانده نبود ، تا دلم را ربوده خویش دارد ،
و تو ، درست فهمیدی ،
آری ، او شیاد و صیاد دل بود ،
و طعمه اش کلام !
آنچه می گفت ، تنها در سر داشت ، و بر سر زبان ،
و از عالم دل بی خبر ، و در بی خبری ، تمام ،
و از عشق ، تنها دعوی اش را داشت ،
و این ، شیوه بُلهوسان است !
دعوی عشق ز هر بلهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید
داشتم می رسیدم ،
و چیزی نمانده بود ،
در میان راه ، به کنارِ رُود ، کودکی دیدم ، ساکت ، و آرام ،
و نشسته بود ، و در گوشه ای ، و تمامِ نگاهش به آب !
تازه فهمیدم که او صیاد است ، و در کمین ماهیان !
و باز گشتم !
و از دیدار آنکس که به هوایش می رفتم ، بسی پشیمان !
و با خود گفتم : شاید ، او نیز که گوشه گیر است ، و در سکوت ، و در هوای صید باشد ، و نه در بند سیر !
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
آلاله های سرخ ، در لابلای چمنهای سبز ،
و نرگسها ، و یاسمنها ، دوشادوش هم ،
و نباید گفت که آن دشت و دَمَن ، و کوه ، زیبا بود ،
که زیبایی را به عین بود !
و تمامی آفرین می گفتیم ،
و خدای را تسبیح !
اما ، پدرم ، ساکت ، و آرام می گذشت ،
و میدید ، و هیچ نمی گفت !
چشم در صُنع الهی بازکن لب را ببند
بهتر از خواندن بُوَد ، دیدن خط استاد را
تا پدرم را دید در آغوشش گرفت ، و او را گفت : ای سرو ! چرا با سایه خود سرگرانی می کنی ؟
چرا ، کم از ما می پرسی ؟
پدرم حالش را پرسید ،
و وی با نشاط تمام گفت : خوبم ، و در عیش مُدام ،
و دارم ،
همه چیز را ، باغ را ، مزرعه را ، خانه را و . . .
پدرم تبسمی داشت ،
اما ، تلخ;
او را گفت : هنوز هم خاکبازی می کنی ؟ !
جان من ! چیزی مانده نیست ،
زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت
اما ، این سخن ، به آبی مانند بود ، که بر زمینی شوره بپاشند !
راستی ! مگر دیوارِ مایل را می توانَش راست نمود ؟
نیستی طفل ، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا ؟
گِل به روی آفتاب روح مالیدن چرا ؟
به تمامی ، جامه هاشان سیاه بود ، جز او !
به تمامی ، می گریستند ، جز او !
و او ، پدری بود ، که تازه جوانش را ، از دست داده بود ، و چه شادان !
پدرم را گفتم : چرا چنین ؟ !
مرا گفت : خود به حضورش باریاب ، و همین را بپرس !
بار یافتم ،
و کودکانه ، پرسشم را پرسیدم ،
و او نشست ،
در حالی که دست پر مهرش بر دوش من بود ، به پاسخ گفت : تاکنون شده است ، مادرت ، و یا پدرت ، چنان از دست تو ، به ستوه آیند ، که دیگر تابِ تحملت را نداشته ، و تو را در اتاقکی محبوس ، و زندانی کنند ؟ !
گفتم : شده
است !
گفت : در آن حال ، کدامین خوشتر می نمود ، اینکه دیوار و درب آن اتاقک زینت شود ؟ یا که رخنه ای ، و شکافی ، و روزنی پدید آید ؟ !
گفتم : شکاف ، آنهم بزرگ !
گفت : آدمی نیز زندانی است ،
و زندان وی ، تمامی آن چیزهاست ، که به وی منتسب است ،
یعنی که همه چیز به مثابه همان دیوار و درب !
و مصیبتها ، و بلاها ، همان رخنه ها !
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
به سان یک پر ، که بر آبی روان باشد ، تابوتش ، بر دوش خلائق شهر ، شتابان می رفت ،
و آن روز ، نخستین روزی بود ، که اذان مسجد شهر را ، او نمی گفت !
راستی که روز سوگ دلها بود !
و مردمان ، یکی یکی ، امام مسجد شهر را تسلیت می گفتند ،
و وی در ماتم تمام !
از جوانان یکی بود ، که از همگان بیتابتر ،
دیدم که اشک می بارید ، و شنیدم که می گفت : از وقتی که خبر آمد ، موذن شهر ، دست از دنیا شسته است ، به حال خود نیستم ، و دلم ، به تمامی در آشوب و عزا است ،
و سخت از دنیا بریدهام ،
و می خواهم که از این پس ، دست از آن بیفشانم !
و امام مسجد ، وی را گفت : هیچ کاری را بی تامل نباید نمود ،
جز همین کار !
و گفت : در این زمین دانه سوز روزگار ، بهترین تخمی که افشانند
، دست افشاندن است .
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
چنین خواهم کرد !
چنان خواهم کرد !
و دیگر همه چیز به کام من است ، و به نام من !
و هیچ چیز مرا ناکام نتواند نمود !
و او ، خوب که این حرفهایم را شنید ، مشتی خاک برداشت ، و بر کف من ریخت ، و گفت : پیش آن جوی بریز ، تا آب به بند آید !
گفتم : این مشت خاک ! در برابر آن جوی آب ! که به سان سیل می آید ؟ ! !
گفت : یعنی نمی توان ، با این ، راه را بر آب بست ؟ !
گفتم : می دانم که آنچه می گویید به مزاح است ، اما ، راستی شما را چه منظور باشد ؟ !
گفت : جان من ! آنچه بر آدمی می رود ، قضای خداوند است ، که سیل آسا روان است ، و آدمی نیز ، به همین مشت خاک همانند ، و چگونه می تواند . . . ؟ !
جان من ! او ، باید به نامت سازد ، و به کامت ، ورنه . . . !
از قضای حق مشو غافل که با این مشت خاک
پیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل است
سخت در اندیشه بودم !
در اینکه چرا از همه چیز توانستم برید جز از خود !
گریه کودکم مرا آشفته ساخت ، و رشته افکارم برید ، پرسیدم : چرا می گرید ؟ !
مادرش گفت : از من ، نارنج می خواهد !
و به گوشش فرو نمی رود که : نارنجها سبزند ، و نارِس ، و خام ، و از شاخه ها دست برنمی دارند !
و
من ، پاسخم را یافتم !
برندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
با خار ، به دنبال خار می گشت !
برادرِ پدرم بود ،
تمام گلهای باغ چیده ، اما دستانش ، هیچ گلی همراه نداشت !
ولی ، خارها ، چه بسیار !
و بیچاره با یک خار ، به دنبال آنهمه می گشت .
پدرم با من نبود ،
و اگر بود ، با دیدن آن ماجرا ، مرا حکمتی می آموخت !
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند بجا
اول چیزی که شکست ، سکوت بود ،
و کودکان ، به تمامی ، از خیر صید خویش گذشتند ، و یکپارچه فریاد !
و داشت دلها نیز می شکست ، که شناوری از خود گذشت ، و خود را به دریا افکند ، و وی را نجات !
پدرم او را به دامن گرفت ، و گفت : کودکم ! تو را ، دستانت رهایی داد !
اگر این دستان خود را بالا نمی گرفتی ، کدامین کس می توانست ، فهم کند ، که دستخوش هلاک می باشی ؟ !
و هم به یاد دار که : این دنیا ، بحری پرآشوب است ، و خطر هلاک بیش ، پس ، دستانت همیشه به دعا ، و به آسمان بلند باشد !
که به حتم نجات خواهی یافت !
نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز
دستگیر ناشناور ، دست بالا کردن است
و آن روز مرا وعظ کرد ،
می گفت : فرزند ! آدمی تا با خود است ، و در خود ، به رشدی دست نمی یازد ، و رویشی نمی یابد ،
همان هم که هست نمی ماند ، که کاسته می شود ، و پوک ، و پوچ ، و پوسیده !
و در این میان دخترکی می گذشت ، و به دامان خود پارهای از گندم داشت ، و شاید به آسیاب می برد !
پدرم او را دید ، و مرا گفت : دانه ها ، تا در دامناند ، خوشه نخواهند شد ، و نه خرمن !
نیست حاصل جز ندامت ، تخم نا افشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
عصایی به دست ، و دستی دراز ، و کمک می خواست ، با چه عجزی !
و چه می نالید !
پدرم گفت : چشم را به آدمی دادهاند ، برای شکار ، شکار عبرتها ،
و این مرد ، عبرتی است ، بس عظیم !
و ماجرایش گفت ،
که روزی ، چه ستمها ، به دست وی ، بر مردم شهر رفته است ،
سایه اش را که می دیدند ، به سویی پناه می بردند ،
خانه ها را خراب می کرد ، و آنجا را شخم ، و جو می کاشت !
و از آهِ مردم ، و ناله هاشان ، چه انبساطی می یافت !
اما ، امروز ، خود چه می نالد !
همینجا بود که یکی از راه رسید ، پدرم را گفت : کجای بازار زنجیر می فروشند ؟ !
و من ، به جای پدرم ، ایشان را پاسخ گفتم ،
یعنی ،
نشانی را دادم ، و رفت ،
پدرم گفت : همین زنجیرها را دیده ای ؟
و اینکه همیشه چه شیونها ، که دارند !
تنها کافی است به آنها دستی رسد !
ناله مظلوم ظالم را به فریاد آورد
زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است
دنیا کم از کیمیا نیست ،
و آدمی به کام خود تواند رسید ،
به شرط آنکه سستی را ، و رخوت را ، و تنبلی را ، و تکاسل را ، به کناری نهد ،
و صبور باشد ، و پر شکیب ، و مقاوم ، و مستقیم ، و سخت ،
و اینگونهاست که به نور خواهد رسید ، و به روشنایی ، و از سردی ها ، و تاریکی ها به دور خواهد بود ،
و مرا میگفت : در کودکی های خود ، بر سنگهای سخت کوه ، آهن می کوفتی ، و جرقه ها در پی داشت ،
که آغازی بود بر آتشهای بزرگ ،
و تو هیچگاه بر سنگها ، کلوخ نمی کوبیدی ،
و می دانستی که از هم پاشیده خواهد شد ،
و به جرقه ها ، و نور که نخواهی رسید هیچ ، بل غبارش ، و گردها ، چشمانت را خسته خواهد نمود ، و جامه ات را آلوده !
و آنگاه گفت : فرزندم ! دنیا سخت است ، و زندگی سخت ، پس مباد که سخت کوش نباشی ، که شکسته خواهی شد ، و بی هیچ نور ، و در ظلمتی تمام ، و تمام خواهی شد !
کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ ، کار آهن است
در مسجد بازار ، واعظ شهر ، مردمان را وعظ می گفت ،
و می گفت : خداوند ، در دلهای شکسته است ،
به آرامی پدرم را گفتم : این سخن ، یعنی چه ؟ !
پاسخم را نگفت !
وقتی که باز می گشتیم ، به ناگاه ، چشمانش به
گوشه ای خیره شد ،
نور بود ، نور آفتاب ، که از سقف شکسته بازار داخل می شد ، و بر آنجا می تابید ، پدرم ، سقف را اشارت کرد ، و پرسید : چرا ، تنها از همین یک قسمت است که آفتاب می تابد ؟ !
گفتم : از آنروی ، که تنها همین یک قسمت است ، که شکسته است .
گفت : و خداوند نور است ،
و بر دلی نمی تابد جز آنکه شکسته باشد !
و افزود : داغها ، بلاها ، محنتها ، مصیبتها ، همه برای آنست که این دل بشکند ، و آن نور بتابد !
و دیگر هیچ ضرور نبود که مرا بگوید : هر چه دل بیشتر بشکند ، نور خداوند بر آن بیش میتابد ، زیرا که می دیدم قسمتهایی دیگر ، از سقفِ همان بازار ، که شکستگی هاش بیش بود ، و نور آفتاب از آنجا بیشتر می تابید !
بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی ، خانه تاریک را ، از روزن است
با حسرت تمام ، می نگریست ، و می گریست !
و نپرسیدم چرا !
اما خود گفت : وقتی نگاهم به این موجها می افتد ، دلم بیتاب می شود ، و به احوال ایشان ، غبطه ها می خورم !
کاش ، من هم موج بودم ،
که ، موجها ، عاشقند ،
عاشق دریا !
هر چه دارند از دریاست ،
و هر چه می خواهند از دریا !
و طوفان بلا ، هر چه بر اِیشان بیشتر تازد ، شور و مستی شان بالا گیرد ،
و چنان با دریا به خلوت می نشینند
، که دیگر کسی یارایِ آن نیست ، که با ایشان نشیند !
گوئیا ، مستِ مست می شوند !
موج از دامان دریا ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا ؟
اشکِ چشمانِ خسته طفل را پاک می کرد ،
و پدرش را می گفت : چنان رفتاری با حیوان نمی توان داشت !
جای انگشتهای خود را ، بر صورت این طفل می بینی ؟ !
این سرخی ها ، نشانِ آتش فرداست !
طاقت آن را خواهی داشت ؟ !
تحملش را می توانی ؟ !
و او گفت : این پسرِ بی سروپا ، زندگی را ، بر جانم ، تلخ داشته ،
و هر چه می گویم ، خلافش می کند !
همین امروز ، پیش از آنکه به آسیا رَود ، او را به تکرار گفتم : مراقب باش ، ومواظب ، مبادا دانه های گندم ، با دانه های عدس قاطی شود !
اما ، مگر به گوشش فرو رفت !
همه را قاطی کرد ، و به آسیا برد ،
و آسیا هم ، همه را آسیاب کرد !
پدرم آن طفل را گفت : به احتیاط باش; و در مراقبت !
سخنهای پدر را ، همیشه آویزه گوش خویشدار !
و نیز این سخن مرا ، که : دنیا به سانِ آسیاست ،
و خوبها را ، و بدها را ، به یک چوب می راند ،
پس مباد که خود را به آن بسپاری !
و همیشه خود را به خداوند بسپار !
که او خوب را خوب ، و بد را بد می داند ، و یکی را پاداش ، و آن دیگر را کیفر می دهد !
سنگ و گوهر
هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا ؟
نمی دانم چرا ؟ !
اما ، می گرییدم ، و او با شدتِ تمام ، و تمام خشم ، مرا می گفت : همیشه شر بودی ، وشور ، مثل اشکهایت ،
و هیچگاه شیرین نبودی !
رفیق خوب هم تو را خوب نکرد !
و نمی کند !
و سودی هم ندارد !
و به چاه پر آب خانه مان اشارت رفت ، و گفت : خوشا چاهی که آب از خود برآرد !
و گرنه ، چه فایدتی دارد که آدمی به آن ، آب افزاید !
تازه ، می شود به مانند حوض ،
که آبها را هم ضایع می کند ، و می گنداند ، و از آنها جلبک می سازد !
و هیمنجا بود که آهنگ مناجات پدرم ، خواب از چشمانم ربود ، و بیدار شدم !
در حریم وصل ، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
هراسان ، برخاستم !
پدر ، بر سجاده خویش بود ،
به لطافت گفت : بخواب ! چیزی نیست ، صدای خِش خِشِ برگهاست !
و خوابیدم ، اما خوابم نبرد ،
شنیدم که پدر با خود می گفت : بیچاره برگها ! روزی که با درخت بودند ، و با هم ، سبز بودند ، و در حیات ، و در رشد ،
و طوفان ، نمی توانست ایشان را بگوید : بالای چشمهاتان ابروست !
اما ، اکنون ، کمترین بادها ، بر آنان ، حکومت می راند !
و من ، از این سخن ، به یاد سخن واعظ شهر افتادم ، که شبی ما را می گفت : تا با خدایید ، با هم خواهید بود ، و با حیات
، و با نشاط ، و هیچ قدرت بالایی ، نتواند ، که بر شما حکومت راند !
اما اگر از فطرت خویش فاصله جوئید ، و رنگ خویش را ببازید ، می افتید ، و می خشکید ، و از آن پس ، کمترینها ، و ناچیزها ، بر شما حکومت می دارند !
. . . و در این میان ، پدرم برخاست ، و پنجره را بست !
او را گفتم : خوب شد !
از صدایِ خش خشِ برگها که بگذریم ، هوای سرد نیز به داخل نخواهد شد !
و او گفت : همین هوای سرد ، و همین سردی ها ، آنها را از خود بی خود ساخت ، و از درخت جدا ، و از همدیگر نیز هم !
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
و من ، پدرم را ، شِکوَه می کردم ، و شکایت ،
نه از وی ،
که از دوستان بی مهرم !
از اینکه : آنان مرا ملامت می دارند ،
و دوستر آن دارند ، که من آنگونه باشم ، که می خواهند ،
نه آنسان که خدایم خواهد !
و گفتم : این ملامتها ، پایم را کُند می کند ، و راهَم را می بندد !
و شاید ، به همان رنگ در آیم که آنها خواهند !
پدرم گفت : کاش آن گرداب دستی داشت ، و می توانستم بر آن بوسه ای دهم !
گفتم : از چه روی ؟ !
گفت : هیچگاه ، هیچ خار و خسی ، آن را از تاب وگردش باز نمی دارد !
نیست از زخم زبان
پروا دل بیتاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
بالا می آمد ، که پایین نمی رفت !
بسیار بودیم ،
و بسیار کشیدیم ،
اما تمامی نداشت ،
و همچنان خانه بر آب بود ، و پر آب !
پدرم ، صاحب خانه را ، که به گوشهای کِز کرده بود ، وتکیه اش بر دیوار ، و می گریست ، گفت : این ، دردی است بی درمان ، و از گریه هم کاری پیش نمی رود ، جان من ! خانه را در پستی ها ، و گودی هایِ زمین نباید ساخت !
و او چه با معنی مردی !
گفت : به حالِ خود می گریم !
که سالهای سال است ، خود را خرجِ پستها نمودم ، و به پستی ها تن دادم ، و کنون آب نَفْس ، تمام خانه وجودم را برداشته است !
نفس را نتوان به لا حول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود بر آرد آب را
سبزِ سبز بود ، مثل چمن !
خواستم بنشینم ،
پدرم گفت : کنارِ این آب منشین; آلوده است !
راست می گفت : بوی تعفن داشت !
و جز این هم انتظار نمی رفت !
آبی که به یکجا ماند ، و تنها راحت و رفاه را طالب باشد ، جز ماندابی ، و گندآب شدن ، چه فرجامی تواند داشت ؟ !
و نیز از دست دادن همه چیز ، حتی بوی آب بودن !
به دنبال پدرم به راه افتادم ،
میشنیدم که آیات خدا را تلاوت می کرد ،
کدام آیه بود نمی دانم !
همین را به یاد دارم که در آن آمده بود : سیروا; آدمها ! حرکت کنید ! وانایستید !
ومن ، آنروز ، آنرا
، خوب می فهمیدم !
و گویی از پیش چشمانم می گذشت ، زندگانی آن دسته از کسان را ، که در اوج رفاه بودند ، اما رنگ انسانی خویش را باخته ، و حتی بوی انسان بودن را !
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
پدرم گفت : چرا غنچه را می ماند ، و فرو بسته است ؟ !
گفتم : غمین است ، و دلش تنگ !
و هم گفتم : این تنها دوست من ، تنها همین یک عیب را دارد ، یعنی که زود می رنجد !
و تحمل درشتی ها ، و دشواری های زندگی را ندارد !
و گرنه ، سینهاش مثل آیینه است ، و صاف ، و پاک ، و زلال !
پدرم گفت : برای آیینه ، چه گل ، و چه خار ، هیچ تفاوت نباشد !
آنچنان که برای ریگزاران ، که می نوشند ، آب را ، چه شیرین ، و چه تلخ !
و گفت : هر گاه آدمی ، نسبت به خار و گل زندگی ، و لطف و عتاب آن ، چنین بی تفاوت بود ، سینه اش بمانند آیینه است !
و سنگ چه ریاضت ها کشید ، تا آیینه شد !
و چه ریاضتها باید کشید ، تا دل آیینه شود !
پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل
کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را ؟
پدرم با همه کس می نشست ،
اما ، مرا می گفت : با همه کس ننشینم !
و نمی دانستم چرا ؟ !
روزی به نخلی پشت داده ، و نشسته بود ، و در حال خود ،
و دیدم که با انگشت خویش بر خاک می نویسد !
پرسیدم : چیست ؟ !
گفت : سخن نخستی است ، که نخستین روز ، مرا در مکتب خانه آموختند !
آری ، الف بود !
و می گفت : جانم فدای الف !
الف ، همواره به یک حال است ،
و استوار ، چه با خود باشد ، و چه با دیگر حرفها !
راست می گفت : هر حرف را که دیدم ، وقتی که با حرفی دیگر می نشست ، خودش را می باخت ، و خودش را از دست می داد !
و وقتی که گفت : دوست دارم بمانند الف باشی ، دانستم که چرا همیشه ام می گفت ، با همه کس منشین !
و دانستم که چرا خود می نشست !
چون الف کز اتصال حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرتِ مردم ز یکتایی ترا
به تعارف نمی گفت ،
راستی که زیبا بود ،
به قسمتی خیره شد ، و گفت : اینها ! چه باشد ؟ !
گفتم : دریای نقاشی من نیز بی حباب نمی تواند بود !
گفت : بیچاره !
و رفت !
و دیگر او را ندیدم تا به وقت نماز ،
وقتی که می رفت تا به سجاده نشیند ، مرا دید ،
نگران بودم !
گفت : نگرانی چرا ؟ !
گفتم : چرا نباشم ، مگر نه آنکه بیچاره ام ؟ !
به تبسم گفت : فرزندم ! خطابم با تو نبود !
با آن حباب بودم ، که بر دریای نقش خویش کشیده بودی ،
تو آن را بیچاره نمی دانی ؟ !
حباب را می گویم ، مگر نه آنکه برای چند صباحی از زندگانی دنیا ، خود را به هوا آلود ،
و از دریا فاصله یافت ،
حال آنکه از دریاست ، و آنچه دارد از دریا ، و لا جرم به دریا باز خواهد گشت !
آنگاه دستش به پیشانی گرفت ، و سر را تکان می داد ، و می گفت :
انا لله و انا الیه
راجعون !
بهر یک دم زندگانی ، چون حباب شوخ چشم
می کنم پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
آن شب که از مسجد ، باز می آمدیم ، بازش دیدیم ،
همان جوانک هوسباز ، که جز هوس ، چیزی نتواند فهمید ،
پدرم او را صدا کرد ، و آمد ،
و مرا گفت : به کناری روم ، و رفتم ،
و می شنیدم که او را به نصیحت می گفت : راه دوری پیش داری !
و چونان ارباب هوس سستی مکن !
که عمر گرانبار خویش را ، بسانِ جَرس ، صرف پوچ گویی ، نباید نمود !
و لوح دل را ، تخته مشق هوس ، نباید کرد !
تو می توانی بر بی سایه گان سایه باشی ،
همای وجود خویش ، اسیر کمترها مکن !
که به قفس مانندترند !
می دانی در این خراب آباد دنیا به چه می مانی ؟ !
به یک عنکبوت ، که از تار و پود زندگانی خویش ، تنها و تنها ، دام مگسی ساخته است !
زَهِی خسارت !
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا ؟ !
همیشه خود می گفت : میوه ها ، تا خام اند نباید چید !
اما ، آنروز ، چید !
و به دستِ دوست من داد ، و رفت !
و ما نیز برفتیم !
دوستم چشمش به میوه بود ، و مرا پرسید : پدرت ، چه منظور داشت ؟ !
چرا این میوه کال را چید ؟ ! این کار طفلان است که در این فصل ، میوهها را می چینند ، و گمانشان آنست که به میوهای دست یافته اند ؟ !
گفتم : نپرس که حیرانم ، و نمی دانم !
در میان راه ، دیدیم دو دختر بچه ای
، که یکی شان دیگری را می گفت : تو می خواهی چکاره شوی ؟ !
و ما بخندیدیم !
کمی پیشتر رفتیم ، و من دوستم را گفتم : راستی ، تو می خواهی ، در این دنیا چکاره باشی ؟ !
و او گفت : من بر آنم که در این دنیا ، قدرت را ، شهرت را ، و ثروت را ، به تمام به چنگ آرم !
و من با شگفتی ، گفتم : راستی ! پدرم کیست ؟
کاش می توانستم ، او را ، آنسان که هست بشناسم !
و او شگفتش تمامتر ، و گفت : منظور ؟ !
گفتم : او با یک نگاه تو را شناخت ، که در سر چه هوسها داری !
محضِ همین بود که میوه ای نارس ، و خام چید ، و به دست تو داد ،
یعنی که این ثمرهای دنیوی که تو به دنبال آن هستی ، تمامی خام است ، و تنها ، کام خود را با آنهمه تلخ می داری ،
پدرم خواست بگوید ، اگر چه در ظاهر بزرگ می نمایی ، اما کارت ، و فکرت بسان یک طفل است ،
درست مثل خود ، که کاری طفل گونه کرد ، و این میوه را چید !
او می خواست بگوید : این میوه ها ، این ثمرها ، که در سر داری ، تنها با تابش آفتاب قیامت است که شیرین می شود ، نه با تابش آفتاب کم جان دنیا . . .
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام ، تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
در سکوت شب ، پدرم را گفتم : از
سکوت ، با من بگو;
و از فضیلتهایش ،
و اینکه چرا پارهای پر سخن اند ، و لاف زن ، و گزافه گوی !
و همچنانکه می گفتم ، فتیله فانوس را کوتاه می کردم ، و پایین می کشیدم !
و او گفت : از چه فتیله را کوتاه می کنی ؟ !
و من ، سر را به آسمان بردم ،
یعنی که آسمان مهتابی است !
و او همچنانکه سر را به آسمان داشت ، گفت : فرزندم ! آدمی به فانوس همانند است ، و زبانش نیز به فتیله ای !
و این فتیله نیز کوتاه نخواهد شد ، جز آنکه آسمان دل ، مهتاب باشد ، و روشن !
و من می دانستم ، که پرگویان چه تاریک دلاند !
می کند کوته زبانِ لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
می گفت : از این راه نمی آیم !
گفتم : پدر ! شاید او را نبینیم ،
تازه ، زبان خوشِ تو ، دهان آن خصم بدکردار را خواهد بست ،
درست مثل افسونی که بر مار خوانند !
و او گفت : هیچ افسون ، چون ندیدن ، نیست روی مار را .
گفتم : او را موعظت کن شاید به راه آید !
که پخته گویی ، کار خامان را ، تواند ساخت ، آنچنانکه گرمی آتش ، زبان خار را کوتاه می دارد !
گفت : راستی ، و راست رفتن ، برای مار ، به سنگ راه می ماند ،
و کجرفتاری چونان بال و پر !
و پدرم راست می گفت !
عذابش فزون باد ! ستم بر ستم می نمود !
و ستمدیدگان ، از دست کردار وی ، چونان
سپندِ بر آتش ، به فریاد بودند !
اما پدرم می گفت : ظلم به ظلمت شب می ماند ، که هر چه بیشتر شود ، و پیشتر رود ، به صبح و روشنایی نزدیکتر است !
و روزی در پاسخ یکی شان که سخت به تنگ آمده بود ، و می گفت : چه دراز است عمر ظالمان ، گفت : چنین نخواهد بود !
بلکه آدمیان شرور به شَرَر می مانند ،
و حیات شَرَر ، بس کوتاه !
بسان برقی است ، که به جان ابرهای آسمان می افتد ،
چه زود طومار حیاتش طی می شود !
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
دیدنی بود !
از این سو زنجیر و قفل می آویخت ،
و از دیگر سوی ، سنگهایی درشت ، بر پشت آن می نهاد !
تا مباد هیچکس به گلزارش پایی نهد !
بیچاره از تاراج خزان غافل بود !
پدرم وقتی که به آنجا می رسید ، می ایستاد ،
و چه وجدی می یافت از بوی خوش گلها !
همان روزی که آن مرد حریص ، درب شکسته گلزار خویش را آنچنان می بست ، پدرم گفت : آفرین بر سخاوت گلها !
میدانند کوتاهی دستان ما را ،
و اینکه نمی توانیم ، به حضورشان باریابیم ، تا که از نزدیک ما را عطاها بخشند ،
اما بوی خویش را حوالت می کنند !
وقتی که به راه افتادیم ، پدرم را گفتم : حریصان مال دنیا چرا اینهمه کجرفتارند ؟ !
مگر نه آنکه ، همه چیز دارند ؟ !
گفت : پیچ و خموار رفتن در طینت مار است ، گو که بر
گنجها نشیند !
و اینکه گفتی : همه چیز دارند ، به خطا گفتی !
آنها یک چیز را ندارند ، و آن ، باطنی جمع ، و دلی آسوده !
مگر با جمع مال ، دل را نیز می توان جمع داشت ؟ !
هرگز !
آنسان که خار خار حرص نتوانست ، فلس را از طینت ماهیان به دور سازد !
گفتم : سیر نمی شوند آیا ؟
گفت : به چاه می مانند ،
که هیچگاه از آب سیری ندارد .
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد در گلزار را
من که حتی خَراشی هم بر آن نمی دیدم ،
بیچاره آن کودک می رفته است ، و پایَش را بی آنکه بخواهد ، به عصای آن پیر خورده بود ، و او چه فریادها که می کرد !
و اگر کسی نمی دانست ، و تنها آن فریادها را می شنید ، می گفت : دودمانش دود شده است ! و همه چیزش از دست رفته است !
و من ، با دیدن آن ماجرا ، خاطرم مشغول بود ،
از اینکه : چگونه می شود ، که پیران ، حرصی بیش دارند !
که پدرم گفت : به گمان تو ، ریشه های یک نخل کهنسال بیش است ، یا ریشه های یک نخل جوان ؟ !
پاسخش را هیچ نگفتم ،
زیرا دانستم ، او مرا پاسخ گفته است ،
پاسخ همان شبه های که در خاطرم بود !
آری ، آن پدرِ سینه صاف ، خاطرم را خوانده بود !
ریشه نخل کهنسال از جوان افزونترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
و حیف بود ،
زیرا که پاک بود ، و زلال ،
این بود که نشستم ، و با حوصله ای تمام ، تمام خاشاک ، و خسها را ، از آب گرفتم ، و همزمان ، یکریز با خواهرم که کوچک بود ، و تازه به حرف آمده ، حرفها می گفتم !
پدرم ، که در سایه دیوار ، به دیوار پشت داده بود ، و تکلمهای بسیار مرا می شنید ، و هم به ستوه آمده بود ، گفت : جان من ! خموشی به دریا می ماند ، و گوهر خیز !
و سخنها ، و حرفهای زائد ،
و بی معنی ، به سانِ خار و خس !
خامشی دریا ، و گفت و گوخَس و خاشاکاوست
پاک کن از خار و خس ، این بحر گوهر خیز را
سوزَش تمام بود ، و می گفت : بار خداوندا !
خاک ، آفریده ما نیست ،
و ما ، از آن ، میسازیم ،
خم را ، سبو را ، خشت را ، پیمانه را ،
بی آنکه بخواهد ، و تمنا دارد !
ما نیز خاکیم ، و خاکسار تو ، و هم آفریده ات ،
و تو را با چشمی پر از امید ، و با دستی پر از نیاز ، می خواهیم ، و می خوانیم که ما را به حالِ خود وامگذاری ، و از ما نیز بسازی خمی را ، یا که سبویی ،
باشد که خود برداریم ، شرابی از معرفتت !
یا خم می ، یا سبو ، یا خشت ، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
او میگفت : در این روزهای سخت پیری ، که خزان عمرِ بی حاصل است ، و برگریزان حواس ، و هر روز چیزی را از دست می دهم ، وقتی به گذشته های دورِ دور می اندیشم ، احساس باختن دارم !
پدرم ایشان را به تسکین گفت : تا آنجا که به یاد دارم ، مردمان ، به تمامی حسرت شما را داشتند ،
و شما ، روزی از آموختن سرنتافتی ،
همواره پایِ تخته تعلیم بودی ،
و کودکان را به دانش و علم رهنمون !
و او آهی برآورد ، و گفت : کاش نخست دکان خود را ، و خودیتها را تخته می نمودم !
وانشد از تخته تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
بر بالین سَرِ وی ،
و به حِرز و دعا مشغول ،
اما ، او بر تنها گلیم خانه اش آرام ، آرمیده بود ،
و می رفت ، که برای اولین بار ، آخرین سفر خود را بیآغازد !
و رفت ، و چه راحت !
بی هیچ فغان و اندوه !
او را بر تابوتی سوار کردند ، و با چه جاه و جلالی که می بردند !
وقتی که بر سنگ غسالخانه بود ، و بر او آب می پاشیدند ، پدرم را گفتم : چرا آب ؟
و او گفت : مگر نه آنکه بر پشت پای مسافران آب می ریزند !
بر فقیران مرگ آسانتر بود از اغنیا
راحتْ افزون است در کندن ، قبای تنگ را
پدرم را گفتم : زخم زبان آدمیان ، آدمی را زبون می سازد ،
اما ، در شگفتم که چرا برای پارهای چنین نباشد !
و از هیچ ملامتی ، هیچ ملالتی نمی یابند !
و او ، همانند کسی که روزی ، چیزی را از دست داده باشد ، آهش برآمد ، و گفت : خاصیت نخست عشق ، آنست ، که آدمی را بی باک می کند !
اما بیش از این نگفت ، گویی به زمینی می مانِستم شور ، و نمی خواست دانه هاش را باطل کند !
نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راهِ خود خس و خاشاک را
عبوسِ عبوس بود !
پدرم او را گفت : چه اتفاق افتاده است ؟ !
و او گفت : آسایش را نمی دانم که چیست ؟ !
به مثل شنیده ای که می گویند : فلان ، با دانه ای از انگور شیرین ، و با دانه ای غوره ترش می شود !
پدرم گفت : مادرم را خدای بیامرزاد ، این را ، بسیار می گفت !
و او گفت : واین حکایت من است !
پدرم گفت : و ما نیز در این مصیبتیم ،
و خواهیم بود ، تا وقتی که کوچکیم ، و در رشد و تعالی خویش نکوشیم !
آنسوی تر بچه ها آتشی افروخته بودند ، و دامن دامن خار به درون آن می ریختند ، و شعله ور می شد !
پدرم گفت : آن آتش ، کم است ، و اندک ، و ناچیز ، و کوچک ، این است که با کمی خار ، شعله اش بالا می گیرد ،
و اگر از آن ، کمی کاسته شود ، به پایین می رود !
اما ، خورشید که دریایی از آتش است ، برایش چه تفاوت ، که صحرایی از خار بر آن بیفزایی ، یا بکاهی !
نه کم می شود ، و نه زیاد !
و آن مرد گفت : آری همین است ، کوچکیم ،
آنهم ، آنچنان ، که گویی کودکیم !
نور خورشیدم ، ز امداد خسیسان فارغم
نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا
پدرم ، هیچگاه خارها را خوار نمی انگاشت !
و می گفت : اینها ! قانعانِ دشتند .
و من معنای این سخن را ندانستم !
تا آنکه روزی به رسم عادت ، با بچه های همسال ، آتش بازی می نمودیم ،
دیدم که هیزمهای درشت ، و بزرگ ، به آتشهای کم قانع نمی شدند ، و آتشهای کم ، آنان را روشن نمی ساخت ،
اما خارها ، کافی بود ، کمترین حرارت و یا کوچکترین آتشی به دست آرند ، چه قانع بودند و با همان آتش اندک چه برمی افروختند !
خار خشکم ، می شوم قانع به اندک گرمیی
هر شراری می تواند شمع محفل شد مرا
بر سبز ههای کنار جویی نشسته بود ، و با خود می گفت : بی حاصل بود ! بی حاصل بود !
او را گفتم : از چه می گویید ؟ !
گفت : از این جوی ، آبی گذشت ، و از خود سبزهها برجاگذاشت ،
اما ، عمری از ما گذشت ، و همچنان خشکیم ، و نه سبز ، و بی هیچ سبزی !
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل از این عمر سبک سیر ندیدیم
روزی از مَحَلَّتِ کوزه گران می گذشتیم ،
یکی به راه پدرم سبز شد ،
و از خود گفت ، و از پریشی ها ، و بی سامانی فردای کهولت ، و پیری خویش ،
و می گفت : کسی ندارد ، و نه کاری ، و دلش آشوب و آشفته است ، که فردا ، چه بازی کند روزگار !
و اینکه : اگر بی سر و سامان باشد ، چه خواهد شد ؟ !
پدرم او را به تبسم گفت : از این اندیشه فارغ باش !
که آنکه سرداد ، سامان نیز خواهد داد .
و دلش آرام شد .
صائب از اندیشه سامان دل من فارغ است
آن که سر داده است ، خواهد داد سامان مرا
به اصرار ، پدرم را میگفت : روزی که دنیا به تو پشت می کرد ، فروتن بودی ، و این ، نه چندان هنر !
و شگفت اینجاست ، که امروز ، که دنیا به تمامی بر تو اقبال نموده است ، نیز بر همان شیوهای ، و همان رفتار !
این را ، از کجا آموختی ؟
از کدام مکتب ؟ !
پدرم گفت : از مکتب سایه ها !
که سایه ها افتاده اند ،
و افتادگی را همیشه پیشه خویش دارند ،
چه بر آبادی افتند ، و چه بر خرابه ها !
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب
نیست جز افتادگی سر منزل دیگر مرا
جز عارفانه نمی گفت ،
و من شیدای وی بودم ، و شیفته اش ،
و نه حتی دمی ، بی خیالش ،
عاقبت پدرم لب را گشود !
وتازه دانستم ، که او شیادی است بی بخت ، و من نیز باخته ام !
آری ، او از سبوی معرفت ، چیزی نوش ننموده بود ،
و تنها لاف آن می زد !
این را ، وقتی یافتم ، که برای پدرم از وصف ، و سجایای وی می گفتم ،
و پدرم که بی اعتنا می شنید ، به دنبال سخنم به کنایت گفت : زمینهای شور ، و شورهزارها ، تنها لافِ آب را می زنند !
زبان لاف بُوَد لازمِ تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
سر به گریبان داشت ، و در اندیشه !
در پاسخ پدرم ، که به چه می اندیشد گفت : به خود ، به اینکه چگونه می توانم از خود گذشت !
و به گمانش که به زور عقل می توانست !
پدرم گفت : به زور و زر میسر نیست این کار !
مگر بالا رود ، دست ، و تازیانه عشق !
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
میان جمع ، و به جدل مشغول ،
و این را ، از پختگی خویش می انگاشتم !
وقتی که به خانه باز می آمدم ، دیدم کودکانی چند ، پرتابِ سنگ می کنند ، به سمت شاخهای ، از یک درخت ، که بر دیوار خانه ای افتاده ، و بر کوچه ای سایه می افکند !
اما ، میوه ای نمی فِتاد ،
زیرا که تمامی کال بودند و نارس !
خواستم بدانم که حکم شریعت چیست ؟
همینکه پدرم را دیدم ، پرسیدم : اگر شاخه ای از یک درخت ، از حدود و حریم خانهای خارج شود ، و بر دیوار کوچه ای افتد ، رهگذران را چه حکم باشد ، می توانند از ثمرهای آن بهرهای برند ؟
گفت : مانعی نیست ،
و پرسید : این سئوال از چه بود ؟ !
و ماجرا را گفتم ،
گفت : چه خوب بود به آن کودکان می گفتی میوهها هنوز کالند ،
و تا کالند ، خامند ، و همین است ، که به زیر بار سنگها هر چند درشت و محکم باشند ، نمی روند ، و هماره با سنگها به جدل می باشند .
ترا ستیزه به
انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
پدرم می گفت : فرصتها از دست می شوند ، و نمی توان بازِشان به چنگ آورد !
و به نسیمی اشارت رفت ، که در حال می وزید ، و با خود شمیم خوش گلها را داشت ،
و گفت : نسیم عمر می وزد ، و فرصتها را به غارت می برد ، و مگر می توان بازشان یافت .
هرچه رفت ازکف ، به دست آوردن آن مشکل است
چون کند گرد آوری گل ، بوی غارت برده را ؟
خواب آلوده
می آمد ،
و سوارش کودکی ، اما به خواب !
و می رفت ، هر کجا که بخواهد !
پدرم گفت : دلی که غافل باشد ، و نه در یاد خداوند ، او هم خوابیده ای است ، و می رود به همانجا که مَرکب تن خواهد .
دل چو غافل شد زحق ، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب ، خواب آلوده را
از عمر ، به خزانش رسیده بود ،
و همه چیزش را از دست دادهبود;
و بسانِ ماه ، که در روزهای آخرینِ ماه ، از دست داده باشد ، آنچه را از نور ، که به عاریت از خورشید ستانده است ،
و کهولت ، نیز به زمینش نشانیده بود ،
گلایه وار پدرم را گفت : هیچم توان نیست ، و کاری نمی توانم کرد ، و از پا فتاده ام !
پدرم او را گفت : خوشا به احوالت ، که بیمِ از پا فِتادن را نداری !
و مرا گفت : خاکساری و تواضع همین ثمر را دارد !
عشرت روی زمین در خاکساری بسته است
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
پدرم او را گفت : از اینکه می بینم به جان یک یکِ موهای سپید خود افتاده ای ، و آنهمه را سیاه می کنی ، چنین می انگارم که امروز کسی را نیافته ای ، تا که آن را سیاه کنی !
و او به تبسم گفت : عمارتِ تن نیز به تعمیر حاجتمند است !
و پدرم گفت : به شرط آنکه در گذار سیل نباشد .
و همینطور که با دستش به شانه اش می زد ، گفت : موی سفید ، گرده صبح قیامت است .
تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل
ای خانمان خراب برای چه می کنی ؟
آن کسان که فروتن باشند ،
و تواضع را ، و خاکساری را ، پیشه خویش دارند ، زنده اند ، و پُر فروغ ، و نمی میرند ، و نه تاریک می شوند .
و این را در حالی می گفت ، که با چُوبَکی ، خاکسترها را به کنار می زد ،
و می دیدم که زغالها آتشند ، و روشن ، و چه گرم !
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را