نویسنده : سید هاشم رسول محلاتی
ناشر : سید هاشم رسول محلاتی
کتابی که اکنون در پیش روی شماست،نخستین بار در سال 1397 هجری قمری منتشر شده و تاکنون چندین بار به چاپ رسیده و خلاصه آن نیز در جهت استفاده دانشگاهیان در سه سال پیش تنظیم و مکرر چاپ شده است.اخیرا دفتر نشر فرهنگ اسلامی در صدد تجدید چاپ اصل آن برآمد و از این حقیر درخواست تجدید نظر و اصلاح آن را نمود که بحمد الله و المنه این توفیق حاصل گردید و در حدود قدرت و توانایی،با محدودیتی که از نظر وقت داشتم،توانستم با اصلاحاتی آن را برای چاپ جدید آماده کنم.از خدای تعالی مسئلت دارم که این خدمت ناقابل را مقبول درگاه خویش قرار داده و توفیق انجام این گونه خدمات را تا پایان عمر از این بنده ناتوان و سیه روی دریغ نفرماید.سید هاشم رسولی محلاتی 14 تیرماه 1374
مطابق آنچه میان مورخین مسلم است نسب رسول خدا(ص)تا«عدنان»که بیست و یکمین جد آن حضرت بوده این گونه است:محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان.و پس از عدنان تا حضرت اسماعیل(ع)و همچنین پس از ابراهیم(ع)تا حضرت آدم در عدد اجداد آن حضرت و نامهای ایشان در بسیاری از موارد میان اهل تاریخ اختلاف است و از رسول خدا (ص)نیز روایت شده که فرمود:«اذا بلغ نسبی الی عدنان فامسکوا»(چون نسب من به عدنان رسید خودداری کنید(و از او بالاتر نروید.))خاندانی که رسول خدا(ص)در میان آنها
به دنیا آمد.از بهترین خاندانهای عرب و شریفترین آنها بود و بزرگترین منصبها و سیادتها در آنها وجود داشت.زیرا منصب سقایت و اطعام حاجیان که بزرگترین افتخار و بهترین منصبها بود از راه ارث به خاندان بنی هاشم و عبد المطلب جد آن بزرگوار رسیده بود.
پدران آن حضرت تا به عدنان که نام بردیم همگی از بزرگان زمان خویش و بیشتر آنها از فرمانروایان مکه و حجاز بودند و از نظر معنوی و ایمان نیز چنانکه مورد اتفاق علمای امامیه رضوان الله علیهم می باشد همگان موحد و خدا پرست بوده و از عدنان تا حضرت آدم(ع)نیز این گونه بوده اند گذشته از اینکه بسیاری از آنان چون حضرت اسماعیل و ابراهیم و نوح(ع)از پیغمبران بزرگوار الهی و بلکه برخی آنان از انبیای اولوالعزم می باشند.سر سلسله این دودمان شریف یعنی عدنان از مردان بزرگ زمان خویش و از فصحا و دلاوران بوده و در برخی از تواریخ آمده که روزی در بیابان شام هشتاد سوار او را تعقیب کرده و بدو حمله بردند و او یک تنه با ایشان جنگ کرد تا آنکه اسبش از پای درآمد و کشته شد،و پیاده با آنان جنگید تا وقتی که خداوند او را از شر آنان نجات بخشید.
و دیگر مضر بن نزار است که بر طبق حدیثی پیغمبر(ص)فرمود:مضر را دشنام نگویید که او بر دین ابراهیم(ع)بوده و از سخنان اوست که گوید:«من یزرع شرا یحصد ندامه».(کسی که شری بکارد ندامت و پشیمانی درو کند.)و گویند:مضر دارای آواز خوشی بود که در زمان او کسی آوازش مانند وی نبوده و او نخستین کسی است که«حدی» [1] برای شتران خواند.و برخی گفته اند: قریش به کسانی گویند که نسبشان به مضر برسد. [2] .
و دیگر الیاس است که در میان قوم خود به سیادت و بزرگی معروف گشت و همگان اطاعتش را گردن نهادند.و او نخستین کسی است که شترهایی برای خانه کعبه قربانی کرد.و گویند:مثل او در عرب همانند لقمان حکیم است در میان قوم خویش.و چون از دنیا رفت همسرش که زنی بود به نام خندف از شدت تأثری که از مرگ شوهر بدو دست داد با خود عهد کرد که زیر سقف و سایبانی نرود و همچنان بود تا از دنیا رفت.
و دیگر مدرکه است که گویند نامش عمرو بوده و سبب اینکه او را مدرکه گفتند بدان جهت بود که وی درجه اعلای عزت و بزرگی را در میان قوم خود درک کرد،و بدان رسید.
و در شرح حال کنانه می نویسند مردی زیبا صورت و عظیم القدر بود و عربها به خاطر علم و دانش و فضیلتی که داشت نزدش می آمدند و از دانش او بهره مند می شدند،و از کسانی است که ظهور رسول خدا(ص)را به مردم بشارت می داد و می گفت:زمان ظهور پیغمبری به نام احمد که مردم را به سوی خدای یکتا و کار نیک و احسان و مکارم اخلاق دعوت می کند نزدیک گشته،از او پیروی کنید.
مشهور میان مورخین و فقهای اسلام آن است که نضر پدر قریش است و هر کس نسبش به او رسید قرشی است.چنانکه در حدیثی از رسول خدا(ص)نیز این مطلب روایت شده است. [3] و نضر در لغت از«نضارت»به معنای زیبایی صورت و جمال گرفته شده و چون نضر بسیار زیبا روی بوده او را به این نام می خواندند.
برخی از اهل تاریخ نوشته اند:در زمان فهر یکی از سرکردگان یمن به نام حسان بن عبد کلال با قبیله«حمیر»به قصد شهر مکه حرکت کرد تا سنگهای خانه کعبه را با خود به مملکت یمن برده و در آنجا به وسیله آن سنگها خانه ای بنا کند و حاجیان را به آنجا سوق داده یمن را زیارتگاه آنان کند،فهر که این خبر را شنید در تهیه لشکر برآمده قبایل عرب را گرد آورد و به جنگ حسان رفت و او را اسیر کرده و قبیله«حمیر» را شکست داد و حسان سه سال در اسارت فهر بود تا آنکه مال بسیاری برای آزادی خود پرداخت،و چون آزاد شد به سوی یمن حرکت کرد و در بین راه از دنیا برفت.و همین امر سبب عظمت فهر گردید تا آنجا که اعراب همگی سر به فرمان او درآوردند.
از آن جمله کعب است که قوم خود را در روزهای جمعه که آن را یوم العروبه می نامیدند جمع می کرد [4] ، و ایشان را موعظه می نمود،و به آمدن پیغمبری از صلب خویش مژده می داد،و ابیاتی در این باره از وی نقل کنند که از آن جمله است:علی غفله یاتی النبی محمد فیخبر اخبارا صدوق خبیرهاو همچنین:یا لیتنی شاهد فحواء دعوته حین العشیره تبغی الحق خذلانادر وجه تسمیه وی به کعب گویند به خاطر علو مقام و بزرگی او بوده،زیرا عرب هر چیز مرتفع و بلند را کعب گوید،چنانکه کعبه را از همین جهت کعبه گویند.و به خاطر بزرگی و شخصیت او بود که پس از آنکه از دنیا رفت اعراب روز مرگ او را تاریخ خود قرار دادند و تا عام الفیل
یعنی سالی که ابرهه به مکه لشکر کشید و به امر پروردگار با سنگریزه های پرندگان ابابیل خود و لشکریانش نابود گشتند تاریخ خود را از روی همان روز مرگ کعب تعیین می کردند.و پس از آن«عام الفیل»و سپس مرگ عبد المطلب را تاریخ قرار دادند،تا وقتی که در اسلام هجرت مبدأ تاریخ قرار گرفت.
و دیگر قصی بن کلاب است که نام اصلی او زید بود و او را«مجمع»می گفتند چون قریش را پس از پراکندگی بسیار،گرد هم آورد و همگان مطیع او گشتند،و از رسول خدا(ص)نیز روایت شده که آن حضرت او را بدین نام خوانده است و شاعر عرب نیز در این باره گوید:قصی لعمری کان یدعی مجمعا به جمع الله القبائل من فهرقصی چنانکه گفتیم نامش زید بود و سبب آنکه او را قصی نامیدند آن بود که چون پدرش کلاب هنگامی که قصی کودکی خردسال بود از دنیا رفت مادرش که فاطمه نام داشت به مردی از قبیله عذره بن سعد که نامش ربیعه بود شوهر کرد،و ربیعه پس از این ازدواج فاطمه را با خود برداشته به میان قبیله خود که در سمت شام سکونت داشتند برد،و قصی را نیز که کودکی خردسال بود به همراه خود بردند و از موطن اصلی او که مکه بود دورش ساختند و از این رو وی را قصی که به معنای دور شده از وطن است نامیدند.و به دنبال همین ماجرا بود که قصی به شهر مکه بازگشت و چون قریش را که در آن وقت تحت فرمانروایی قبایل دیگر در مکه زندگی می کردند زبون و پراکنده دید، درصدد برآمد تا عزت از دست رفته آنها
را بدانها باز گرداند و به فکر افتاد تا ریاست مکه و مناصب بزرگی را که در دست قبایل دیگر بود و قریش و فرزندان اسماعیل را بدانها سزاوارتر می دید از آنها بازستاند.و به همین منظور با بزرگان قریش و برخی قبایل دیگر گفتگو کرد و پس از تلاشهای بسیار گروهی از قریش و همچنین خویشان مادری خویش را گرد آورد و به ترتیب با قبایل«صوفه»،«خزاعه»و«بنی بکر»جنگ کرد و پس از جنگهای سخت همگی آن مناصب را که از آن جمله منصبهای:اجازه خروج حاجیان از منی،فرمانروایی مکه و تصدی کارهای خانه کعبه،مانند پرده داری و کلید داری و غیره بود همه به دست قصی بن کلاب و قریش افتاد،که پس از آن برخی از آن منصبها را به صاحبان اصلی آن بازگرداند.ابن هشام مورخ مشهور می نویسد:قصی در میان فرزندان کعب بن لوی نخستین کسی بود که قریش را تحت فرمان خویش درآورد و منصبهای مهم مکه مانند منصب کلیدداری خانه کعبه،سقایت حاجیان با آب زمزم،اطعام آنان [5] ، ریاست دار الندوه(مرکز مشورت بزرگان مکه)و پرچمداری همه به دست او افتاد.قصی بن کلاب مکه را در میان قریش چهار قسمت کرد و هر قسمت را به دست گروهی از ایشان سپرد.تا آنجا که می نویسد:کار قصی در میان قریش تا به پایه ای بالا گرفت که هر زنی می خواست شوهر کند،یا هر مردی می خواست زنی بگیرد و در هر کاری که قریش می خواستند مشورت کنند همگی در خانه قصی انجام می شد،و هرگاه می خواستند برای جنگی پرچم ببندند درخانه قصی آن را می بستند،و هر دختری می خواست لباس مخصوص خود را که در سنین معینی می پوشید بر تن کند در خانه
او می پوشید و آن گاه به خانه خود می رفت.فرامینی که او صادر کرده بود چه در زمان حیات و چه پس از مرگ او در میان قریش چون احکام دین واجب و لازم الاجرا بود.و در تواریخ دیگر آمده است که قریش پیش از فرمانروایی قصی بن کلاب واهمه داشتند از اینکه در اطراف خانه کعبه،خانه ای بنا کنند و یا از درختان و گیاهان حرم برای ساختمان خانه و منزل چیزی بکنند و قصی بن کلاب این کار را بر آنها آزاد کرد و خود اقدام به این کار نمود.و از سخنان پر ارج و گرانبهایی که از قصی به یادگار مانده این چند جمله است که گوید:«من اکرم لئیما اشرکه فی لؤمه،و من لم تصلحه الکرامه اصلحه الهوان،و من طلب فوق قدره استحق الحرمان،و الحسود العدو الخفی»(کسی که به شخص پست و لئیمی اکرام کند در پستی او شریک گشته،و کسی را که کرم و بزرگواری اصلاحش نکند خواری و پستی اصلاحش کند،و کسی که بیش از اندازه خود طلب کند(و بخواهد)مستحق محرومیت و حرمان است،و حسود دشمن پنهان انسان است.)و چون هنگام مرگش فرا رسید به فرزندانش وصیت کرده گفت:«اجتنبوا الخمر فانها لا تصلح الابدان و تفسد الاذهان».(از شراب بپرهیزید که بدنها را سازگار نیست و دلها را نیز فاسد و تباه سازد.)
قصی دارای چهار پسر بود که بزرگترین آنها عبد الدار بود ولی عبد مناف فرزند دیگر قصی که نام اصلی وی مغیره بود و مادرش او را عبد مناف نامید از همه شریفتر و بزرگوارتر بود،زیرا در جود و سخاوت گوی سبقت را از برادران خویش ربوده بود،و از این
رو قریش او را«فیاض»نام نهاده بودند.و در زیبایی و جمال نیز ضرب المثل بود تا آنجا که بدو«قمر البطحاء»می گفتند:و به همین جهت همگان او راشایسته تر به جانشینی پدر و حیازت منصبهای او می دانستند،و شاید همین قضاوت مردم سبب شد تا قصی بن کلاب در اواخر عمر خویش در یک مجلس رسمی منصبهای خود را به عبد الدار که او را از دیگران بیشتر دوست می داشت واگذار نماید و همین علاقه و محبتی که بدو داشت و از سوی دیگر می دید که عبد مناف و برادران دیگر در فضیلت از او پیش گرفته اند،سبب شد تا وی را مخاطب ساخته بدو چنین گوید:هان!به خدا سوگند چنان خواهم کرد که تو نیز در شرف و بزرگی به برادران خود برسی اگر چه اکنون آنان از تو پیشی جسته اند کاری خواهم کرد که هیچ یک از قریش بدون اجازه تو وارد کعبه نشود،و هیچ پرچمی جز به دست تو برای جنگ در قریش بسته نشود،و منصب سقایت حاجیان در دست تو قرار گیرد،و حاجیان جز از طعام تو نخورند،و قریش جز در خانه تو در کارها تصمیمی نگیرند.و بدین ترتیب تمام منصبهایی را که داشت یعنی منصب:سقایت،اطعام حاجیان،پرچمداری،کلیدداری،ریاست دار الندوه،همه را پس از خود به عبد الدار واگذار نمود [6] ، فرزندان قصی نیز همگان سخنش را پذیرفته و به ریاست عبد الدار و واگذاری منصبهای فوق بدو راضی گشتند،و پس از مرگ قصی نیز تا پایان عمر برای گرفتن آنها از عبد الدار اختلافی در میان آنها پدیدار نگشت.
پس از اینکه عبد مناف از دنیا رفت و دوران فرزندان عبد مناف یعنی هاشم و عبد شمس فرا
رسید،اینان تصمیم گرفتند منصبهایی را که در دست فرزندان عبد الدار بود از آنها بازستانند چون خود را سزاوارتر به آن منصبها می دانستند،و همین سبب شد تا در میان قریش اختلاف پدید آید و قبایل مختلف قریش به دو دسته تقسیم شوندجمعی مانند:بنو اسد بن عبد العزی،بنو زهره بن کلاب و بنو تمیم بن مره به طرفداری فرزندان عبد مناف و گروه دیگری مانند:بنو مخزوم،بنو سهم بن عمرو و بنو عدی بن کعب به پشتیبانی فرزندان عبد الدار برخاستند.هر دو دسته به کنار خانه کعبه آمده و سوگندها خوردند که تا آخرین قطره خونشان همدیگر را یاری کنند.و به دنبال آن به صف آرایی لشکریان خود برخاستند،در این میان جمعی از بزرگان قریش وساطت کرده و هر دو طرف را حاضر به مصالحه نمودند،بدین ترتیب که منصب سقایت حاجیان و اطعام آنها به فرزندان عبد مناف واگذار گردد و باقی منصبها یعنی کلید داری خانه کعبه،و پرچمداری قریش،و ریاست دار الندوه همچنان در دست فرزندان عبد الدار باقی باشد.این پیشنهاد را طرفین پذیرفته و بدان راضی شدند و در نتیجه آتشی که در حال اشتعال بود بدین وسیله خاموش گردید و قبایل مزبور دست از جنگ کشیدند.در میان فرزندان عبد مناف نیز با اینکه عبد شمس از هاشم بزرگتر بود اما از آنجا که بیشتر اوقات در مسافرت بود،و بندرت اتفاق می افتاد که در موطن خویش یعنی شهر مکه باشد و از طرفی مرد عیالوار و بی بضاعتی بود این منصبها را به هاشم واگذار کردند،و پس از او نیز به برادر دیگرش مطلب رسید.گویند:هاشم و عبد شمس هر دو با هم به دنیا آمدند
و در هنگام ولادت مشاهده کردند که انگشتهای هاشم به پیشانی عبد شمس چسبیده و چون خواستند آن دو را از یکدیگر جدا کنند خون جاری گردید و همین سبب شد که حاضران گفتند:میان این دو برادر خون حاکم خواهد بود و چنان شد که گفته بودند،زیرا تا آنجا که تاریخ به یاد دارد میان فرزندان هاشم و عبد شمس که به نام فرزند عبد شمس«امیه»به بنی امیه معروف شدند خونریزی بوده است.نخستین کسی که از خاندان عبد شمس به مخالفت با هاشم برخاست فرزند عبد شمس یعنی امیه بود که چون سیادت و بزرگی هاشم را در میان فرزندان عبد مناف مشاهده کرد بدو رشک برده و در صدد برآمد تا خود را در ردیف او قرار داده و با او رقابت کند،و بدین منظور اموال زیادی خرج کرد،و هر کاری که هاشم انجام می داداو نیز مانند آن را انجام می داد،و همین امر سبب شد که قریش او را ملامت کرده و بدو گفتند:آیا می خواهی خود را به پایه عمویت که بزرگ قوم و قبیله است برسانی و در ردیف او قرار دهی!تا آنکه سرانجام کار به اختلاف کشید و پس از گفتگو و حکمیت یکی از زنان کاهنه،قرار شد امیه ده سال در خارج از مکه به سر برد و روی همین قرارداد امیه به شام آمد و ده سال از عمر خویش را در آنجا سپری کرد و این نخستین دشمنی و عداوتی بود که میان هاشم و امیه پدیدار گشت و سپس میان فرزندانشان باقی ماند.هاشم بن عبد مناف نام اصلی اش عمرو بود و به خاطر علو مرتبه و مقامی که
داشت به«عمرو العلا»موسوم گردید چنانکه بدو«ابو البطحاء»و«سید البطحاء»نیز می گفتند.و گویند:سبب اینکه او را هاشم گفتند آن بود که سالی در مکه قحطی و خشکسالی سختی شد،هاشم بن عبد مناف که چنان دید به شام رفت و آرد و گندم زیادی خریداری کرد و به مکه آورد و شتران بسیاری نحر کرده و دستور داد شتران را در دیگهای بزرگی طبخ کنند و از آن آرد و گندمها نان تهیه کرده نانها را در ظرفهای بزرگ«ترید»می کرد و با مقداری گوشت و آب آن،مردم مکه را سیر می کرد و پیوسته این کار را انجام داد تا قحطی برطرف گردید و بدین جهت او را هاشم نامیدند،چون هاشم به معنای شکننده است و او شکننده نان و ترید بود و یکی از شعرای عرب در این باره گفته است:عمرو العلا هشم الثرید لقومه و رجال مکه مستنون عجاف سنت الیه الرحلتان کلاهما سفر الشتاء و رحله الاصیافو بیت دوم اشاره به موضوع دیگری است که در تواریخ آمده که گفته اند:هاشم بن عبد مناف نخستین کسی بود که برای قریش«رحلت»شتاء و صیف(سفر تجارتی تابستانی و زمستانی)را مقرر داشت،و در قرآن کریم نیز در سوره ایلاف نام این دو رحلت برده شده است.مورخین می نویسند:همین که اول ماه ذی حجه می شد و هلال ماه رؤیت می گشت هاشم بن عبد مناف به کنار خانه کعبه می آمد و پشت به دیوار کعبه می داد و مردمان مکه را مخاطب ساخته می گفت:«ای گروه قریش!شما بزرگان عرب از نظر زیبایی برتر از دیگران و خردمندترین آنهایید،نسب شما شریفترین نسبها و در فامیلی نزدیکتر از دیگرانید،ای گروه قریش!شما همسایگان خانه خدا هستید که خداوند شما را به تولیت
آن مفتخر ساخته و از میان فرزندان اسماعیل تنها شما را بدان مخصوص داشته است،اینک زایران خدا به نزد شما خواهند آمد،اینان برای بزرگداشت خانه خدا به اینجا می آیند،و از این رو است که آنها میهمانان خدایند،و شما سزاوارترین مردم برای پذیرایی میهمانان خدا و زائران او هستید.مردمی رنج سفر دیده و ژولیده و گرد آلود،با مرکبهای خسته و لاغر از هر دیاری به شهر و دیار شما فرود می آیند،پس آنان را پذیرایی کرده و از میهمانان خدا مهمان نوازی کنید،و به خدای این خانه سوگند اگر مرا مال و ثروتی بود که کفایت این کار را می کرد و می توانستم به تنهایی این کار را عهده دار شوم از شما استمداد نمی کردم،ولی من به سهم خود مقداری از ثروتم را که پاکیزه است،و مطمئنا از راه مشروع به دست آمده برای این کار کنار گذارده ام و هر یک از شما نیز که می خواهد در این امر سهیم گردد همین کار را انجام دهد و شما را به حرمت این خانه سوگند می دهم که هر کس می خواهد مالی در این راه صرف کند و با ما شریک گردد جز آنچه از راه حلال پیدا کرده است،مال دیگری به نزد ما نیاورد،یعنی مالی که از راه ستم و قطع رحم و نامشروع و غصب به دست آمده باشد.و پس از این گفتار هر کس به هر اندازه مقدورش بود از مال خود به دار الندوه می برد و به وسیله آنها حاجیان را اطعام می کردند.و از جمله مسائلی که تذکر آن در زندگانی هاشم بن عبد مناف لازم است داستان ازدواج او با سلمی،دختر عمرو بن لبید است.وی مادر
عبد المطلب بود که در شهر یثرب سکونت داشت و از طایفه خزرج از بنی عدی بن نجار بود،و مورخین بنا به اختلاف و اجمال و تفصیلی که در این باره در گفتارشان دیده می شود،گویند:هاشم بن عبد مناف در یکی از سفرهای خود که به شام می رفت به«یثرب»آمد و سلمی را از پدرش خواستگاری نمود آن زن با این ازدواج موافقت کرد به شرط آنکه اگر فرزندی پیدا کرد جز در میان قوم و قبیله خود آن فرزند را نزاید،و هاشم نیز با این شرط موافقت کرد [7] ، و بدین ترتیب ازدواج صورت گرفت و در زمان بارداری سلمی،هاشم سفری به شام رفت و در«غزه»از دنیا رفت و همانجا مدفون گردید و سلمی نیز به میان قبیله خود رفت و شیبه الحمد را که بعدا به«عبد المطلب»موسوم شد،در یثرب به دنیا آورد.
چنانکه در بالا گفته شد،عبد المطلب که نام اصلی او شیبه بود و بعدها شیبه الحمدش گفتند [8] در مدینه از مادرش سلمی به دنیا آمد و به اختلاف گفتار مورخین هفت سال یا بیشتر از عمر خود و دوران کودکی را در مدینه نزد مادرش به سر برد و سپس مطابق وصیتی که هاشم به برادرش مطلب کرد و یا به واسطه اطلاعی که مطلب به وسیله بعضی از اعراب مکه به دست آورد،برای آوردن برادر زاده خود شیبه به مدینه رفت تا او را از مادرش گرفته به مکه ببرد،نخست سلمی حاضر نشد فرزند خود را به عمویش بسپارد ولی مطلب پافشاری کرده گفت:من از اینجا نمی روم تا شیبه را به مکه ببرم،زیرا برادرزاده من در اینجا غریب است و
فامیل و تباری ندارد،اما در مکه قبیله و فامیل ما بسیار و محترم هستند و بسیاری از کارهای مردم به دست ما و زیر نظر ما اداره می شود...شیبه که چنان دید به عمویش مطلب گفت:تا مادرم اجازه ندهد من به مکه نخواهم آمد.سرانجام پس از گفتگوهایی سلمی راضی شد و مطلب شیبه را پشت سر خود بر شتر سوار کرده به مکه آورد.مردم مکه و قریش که از جریان مطلع نبودند و مطلب را دیدند سوار بر شتر وارد شهر شد و جوان نورسی پشت سر او بر شتر سوار است گمان کردند او بنده مطلب است که در یثرب خریداری کرده و با خود به مکه آورده است و از این رو وی را عبد المطلب خواندند و این نام بعدها همچنان باقی ماند [9] . با اینکه مطلب وقتی از جریان مطلع شد به میان مردم آمده و بدانها گفت:این سخن نابجا است و او فرزند برادر من است که در یثرب نزد مادرش بوده و من اکنون او را به مکه آورده ام ولی این نام همچنان معروف شد و روی او ماند.مطلب که پس از مرگ برادرش هاشم صاحب منصبهای او شده و ریاست قبیله خود را داشت پس از چندی در سرزمین یمن در جایی به نام«ردمان»از دنیا رفت و منصبهایی که از پدرانشان بدانها رسیده بود پس از مطلب به همان برادرزاده اش یعنی عبد المطلب رسید و آن جناب در اثر بزرگواری و حسن تدبیری که در اداره کارها داشت بزودی در میان مردم قریش نفوذ کرده و محبوبیت زیادی به دست آورد و جریاناتی هم مانند حفر چاه زمزم و
داستان اصحاب فیل پیش آمد که سبب شد روز به روز عظمت بیشتر و مقام والاتری پیدا کند.
قبلا باید دانست که بر طبق گفتار مورخین سالها پیش از تولد عبد المطلب بلکه قبل از استیلای قصی بن کلاب بر شهر مکه،قبیله ای به نام جرهم در مکه حکومت می کردند و سالها حکومت خود را بر آن شهر حفظ نمودند تا اینکه در اثر ظلم و ستمی که افراد ایشان بر حاجیان و مردم آن شهر کردند اسباب انقراض خود را فراهم ساختند و قبایل دیگر عرب در صدد برآمدند به حکومت آنان خاتمه دهند و سرانجام در جنگی که قبیله خزاعه با جرهمیان کردند مغلوب آنان گشته و از خزاغه شکست خوردند و پس از آن دیگر نتوانستند در مکه بمانند.آخرین کسی که از طایفه جرهم در مکه حکومت داشت و در جنگ با خزاعه شکست خورد،شخصی بود به نام عمرو بن حارث که چون دید نمی تواند در برابر خزاعه مقاومت کند و بزودی شکست خواهد خورد به منظور حفظ اموال کعبه از دستبرد دیگران به درون خانه کعبه رفت و جواهرات و هدایای نفیسی را که برای کعبه آورده بودند و از آن جمله دو آهوی طلایی و مقداری شمشیر و زره و غیره همه را بیرون آورد و به درون چاه زمزم ریخت و چاه را با خاک پر کرده و مسدود نمود و برخی گفته اند:حجر الاسود را نیز از جای خود برکند و با همان هدایا در چاه زمزم دفن کرد،و سپس به سوی یمن گریخت و بقیه عمر خود را با تأسف بسیار در یمن سپری کرد.این جریان گذشت و کسی از
جای زمزم و محل دفن هدایا اطلاعی نداشت و با اینکه افراد زیادی از بزرگان قریش و دیگران در صدد پیدا کردن جای آن و محل دفن هدایا برآمدند اما بدان دست نیافتند و بناچار چاههای زیادی در شهر مکه و خارج آن برای سقایت حاجیان و مردم دیگر حفر کردند.عبد المطلب نیز پیوسته در فکر بود تا به وسیله ای بلکه بتواند جای چاه را پیدا کند و آن را حفر نموده این افتخار را نصیب خود گرداند،تا اینکه گویند:روزی در کنار خانه کعبه خوابیده بود که در خواب دستور حفر چاه زمزم را بدو داده و جای آن را نیز بدو نشان دادند،و این خواب همچنان دو بار و سه بار تکرار شد تا اینکه تصمیم به حفر آن گرفت.هنگامی که می خواست اقدام به این کار کند تنها پسری را که در آن وقت داشت و نامش حارث بود،همراه خود برداشته و کلنگی به دست گرفت و به کنار خانه آمده شروع به کندن چاه کرد.قریش که از جریان مطلع شدند پیش او آمده و بدو گفتند:این چاهی است که نخست مخصوص به اسماعیل بوده و ما همگی نسب بدو می رسانیم و فرزندان اوییم،از این رو ما را نیز در این کار شریک گردان،عبد المطلب پیشنهاد آنان را نپذیرفته وگفت:این مأموریتی است که تنها به من داده شده و من کسی را در آن شریک نمی کنم،قریش به این سخن قانع نشده و در گفتار خود پافشاری کردند تا بر طبق روایتی طرفین حکمیت زن کاهنه ای را که از قبیله بنی سعد بود و در کوههای شام مسکن داشت،پذیرفتند و قرار شد به نزد او
بروند و هر چه او حکم کرد گردن نهند و به همین منظور روز دیگر به سوی شام حرکت کردند و در راه به بیابانی برخوردند که آب نبود و آبی هم که همراه داشتند تمام شد و نزدیک بود به هلاکت برسند که خداوند از زیر پای عبد المطلب یا زیر پای شتر او چشمه آبی ظاهر کرد و همگی از آن آب خوردند و همین سبب شد که همراهان قرشی او مقام عبد المطلب را گرامی داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت با وی دست بردارند و از رفتن به نزد زن کاهنه نیز منصرف گشته به مکه بازگردند.و در روایت دیگری است که عبد المطلب چون مخالفت قریش را دید به فرزندش حارث گفت:اینان را از من دور کن و خود به کار حفر چاه ادامه داد،قریش که تصمیم عبد المطلب را در کار خود قطعی دیدند دست از مخالفت با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر کرد تا وقتی که به سنگ روی چاه رسید تکبیر گفت و همچنان پایین رفت تا وقتی آن دو آهوی طلایی و شمشیر و زره و سایر هدایا را از میان چاه بیرون آورد و همه را برای ساختن درهای کعبه و تزیینات آن صرف کرد و از آن پس مردم مکه و حاجیان نیز از آب سرشار زمزم بهره مند گشتند.گویند:عبد المطلب در جریان حفر چاه زمزم وقتی مخالفت قریش و اعتراضهای ایشان را نسبت به خود دید و مشاهده کرد که برای دفاع خود تنها یک پسر بیش ندارد با خود نذر کرد که اگر خداوند ده پسر بدو عنایت
کند یکی از آنها را در راه خدا و در کنار خانه کعبه قربانی کند،و خدای تعالی این حاجت او را برآورد و با گذشت چند سال ده پسر پیدا کرد که یکی از آنها همان حارث بن عبد المطلب بود و نام آن نه پسر دیگر بدین شرح بود:حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب که به گفته ابن هشام نامش عبد مناف بود زبیر،حجل که او را غیداق نیز می گفتند مقوم،ضرار و ابو لهب.و پس از آنکه پسران وی به ده تن رسید به یاد نذر خود افتاد و برای انتخاب آن پسری که باید قربانی کند قرعه زد و قرعه به نام عبد الله افتاد به شرحی که پس از این،در احوالات عبد الله خواهد آمد.
کشور یمن که در جنوب غربی عربستان واقع است منطقه حاصلخیزی بود و قبایل مختلفی در آنجا حکومت کردند و از آن جمله قبیله بنی حمیر بود که سالها در آنجا حکومت داشتند.ذونواس یکی از پادشاهان این قبیله بود که سالها بر یمن سلطنت می کرد.گویند:وی در یکی از سفرهای خود به شهر«یثرب»تحت تأثیر تبلیغات یهودیانی که بدانجا مهاجرت کرده بودند قرار گرفت و از بت پرستی دست کشیده،به دین یهود درآمد.طولی نکشید که این دین تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و از یهودیان متعصب گردید و به نشر آن در سرتاسر جزیره العرب و شهرهایی که در تحت حکومتش بودند کمر بست،تا آنجا که پیروان ادیان دیگر را بسختی شکنجه می کرد تا به دین یهود در آیند،و همین سبب شد تا در مدت کمی عربهای زیادی به دین یهود درآیند.مردم«نجران»یکی از شهرهای شمالی و کوهستانی یمن چندی بود
که دین مسیح را پذیرفته و در اعماق جانشان اثر کرده بود و بسختی از آن دین دفاع می کردند و به همین جهت از پذیرفتن آیین یهود سرپیچی کرده و از اطاعت ذونواس سرباز زدند.ذونواس خشمگین شد و تصمیم گرفت آنها را به سخت ترین وضع شکنجه کند و به همین جهت دستور داد خندقی حفر کردند و آتش زیادی در آن افروخته و مخالفین دین یهود را در آن بیفکنند،و بدین ترتیب بیشتر مسیحیان نجران را در آن خندق سوزانده و گروهی را نیز طعمه شمشیر کرده و یا دست،پا،گوش و بینی آنها را برید و جمع کشته شدگان آن روز را بیست هزار نفر نوشته اند.و به عقیده گروه زیادی از مفسران،داستان اصحاب أخدود که در قرآن کریم(در سوره بروج)ذکر شده است،اشاره به همین ماجراست.یکی از مسیحیان نجران که از معرکه جان به در برده بود از شهر گریخت و با اینکه مأموران ذونواس او را تعقیب کردند توانست از چنگ آنها فرار کرده و خود را به دربار امپراتور در قسطنطنیه برساند،و خبر این کشتار فجیع را به امپراتور روم که به کیش نصاری بود رسانیده و برای انتقام از ذونواس از وی کمک خواهی کند.امپراتور روم که از شنیدن آن خبر متأثر گردیده بود در پاسخ وی اظهار داشت: کشور شما به من دور است ولی من نامه ای به نجاشی پادشاه حبشه می نویسم تا وی شما را یاری کند و به همین منظور نامه ای در آن باره به نجاشی نوشت.نجاشی لشکری انبوه،مرکب از هفتاد هزار نفر مرد جنگی به یمن فرستاد،و به قولی فرماندهی آن لشکر را به ابرهه فرزند صباح که کنیه اش
ابو یکسوم بود سپرد و بنا به نقل دیگری شخصی را به نام اریاط بر آن لشکر امیر ساخت و ابرهه را نیز که یکی از جنگجویان و سرلشکران بود همراه او کرد.اریاط از حبشه تا کنار دریای احمر آمد و از آنجا به وسیله کشتیهایی به ساحل کشور یمن رفت،ذونواس که از جریان مطلع شد لشکری مرکب از قبایل یمن با خود برداشته به جنگ حبشیان آمد و هنگامی که جنگ شروع شد لشکریان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نیاورده و شکست خوردند و ذونواس که تاب تحمل این شکست را نداشت خود را در دریا غرق کرد.مردم حبشه وارد سرزمین یمن شده و سالها در آنجا حکومت کردند،و ابرهه پس از چندی اریاط را کشت و خود به جای او نشست و مردم یمن را مطیع خویش ساخت و نجاشی را نیز که از شوریدن او به اریاط خشمگین شده بود به هر ترتیبی بود از خود راضی کرد.در این مدتی که ابرهه در یمن بود متوجه شد که اعراب آن نواحی چه بت پرستان و چه دیگران توجه خاصی به مکه و خانه کعبه دارند،و کعبه در نظر آنان احترام خاصی دارد و هر ساله جمع زیادی به زیارت آن خانه می روند و قربانیها می کنند،و کم کم به فکر افتاد که این نفوذ معنوی و اقتصادی مکه و ارتباطی که زیارت کعبه بین قبایل مختلف عرب ایجاد کرده ممکن است روزی موجب گرفتاری تازه ای برای او وحبشیان دیگری که در جزیره العرب و کشور یمن سکونت کرده بودند شود.و آنها را به فکر بیرون راندن ایشان بیاندازد و برای رفع
این نگرانی تصمیم گرفت تا معبدی با شکوه در یمن بنا کند و تا جایی که ممکن است در زیبایی و تزیینات ظاهری آن نیز بکوشد و سپس اعراب آن ناحیه را به هر وسیله ای که هست بدان معبد متوجه ساخته و از رفتن به زیارت کعبه باز دارد.معبدی را که ابرهه به دین منظور در یمن بنا کرد«قلیس»نام نهاد و در تجلیل و احترام و شکوه و زینت آن حد اعلای کوشش را کرد ولی کوچکترین نتیجه ای از زحمات چند ساله خود نگرفت و مشاهده کرد که اعراب همچنان با خلوص و شور و هیجان خاصی،هر ساله برای زیارت خانه کعبه و انجام مراسم حج به مکه می روند،و هیچ گونه توجهی به معبد با شکوه او ندارند.و بلکه روزی به وی اطلاع دادند که یکی اعراب«کنانه»به معبد«قلیس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده کرده و سپس به سوی شهر و دیار خود گریخته است.این جریانات ابرهه را بسختی خشمگین کرد و با خود عهد نمود به سوی مکه برود و خانه کعبه را ویران کرده و به یمن بازگردد.سپس لشکر حبشه را با خود برداشته و با چندین فیل و یا فیل مخصوصی که در جنگها همراه می بردند به قصد ویران کردن کعبه و شهر مکه حرکت کرد،اعراب که از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند و از جمله یکی از اشراف یمن به نام ذونفر قوم خود را به دفاع از خانه کعبه فرا خواند و دیگر قبایل عرب را نیز تحریک کرده و حمیت و غیرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدا
برانگیخت و جمعی را با خود همراه کرده به جنگ ابرهه آمد ولی در برابر سپاه بیکران ابرهه نتوانست مقاومت کند و لشکریانش شکست خورده خود نیز به اسارت سپاهیان ابرهه درآمد و چون او را پیش ابرهه آوردند دستور داد او را به قتل برسانند و ذونفر که چنان دید بدو گفت:مرا به قتل نرسان شاید زنده ماندن من برای تو سودمند باشد.پس از اسارت ذونفر و شکست او مرد دیگری از رؤسای قبایل عرب به نام نفیل بن حبیب خثعمی با گروه زیادی از قبایل خثعم و دیگران به جنگ ابرهه آمد ولی اونیز به سرنوشت ذونفر دچار شد و به دست سپاهیان ابرهه اسیر گردید.شکست پی در پی قبایل مزبور در برابر لشکریان ابرهه سبب شد که قبایل دیگری که سر راه ابرهه بودند فکر جنگ با او را از سر بیرون کنند و در برابر او تسلیم و فرمانبردار شوند،و از آن جمله بزرگان قبیله ثقیف بودند که در طائف سکونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمین رسید زبان به تملق و چاپلوسی باز کرده و گفتند:ما مطیع تو هستیم و برای رسیدن به مکه و وصول به مقصدی که در پیش داری راهنما و دلیلی نیز همراه تو خواهیم کرد و به دنبال این گفتار مردی را به نام ابو رغال همراه او کردند،و ابو رغال لشکریان ابرهه را تا«مغمس»که جایی در چهار کیلومتری مکه است راهنمایی کرد و چون به آنجا رسیدند ابو رغال بیمار شد و مرگش فرا رسید و او را در همانجا دفن کردند،و چنانکه ابن هشام می نویسد:اکنون مردم که بدانجا می رسند به قبر ابورغال سنگ
می زنند.همین که ابرهه در سرزمین«مغمس»فرود آمد یکی از سرداران خود را به نام اسود بن مقصود مأمور کرد تا اموال و مواشی مردم آن ناحیه را غارت کرده و به نزد او ببرند.اسود با سپاهی فراوان به آن نواحی رفت و هر جا مال و یا شتری دیدند همه را تصرف کرده به نزد ابرهه بردند.در میان این اموال دویست شتر متعلق به عبد المطلب بود که در اطراف مکه مشغول چریدن بودند و سپاهیان اسود آنها را به یغما گرفته و به نزد ابرهه بردند،بزرگان قریش که از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند به جنگ ابرهه رفته و اموال خود را بازستانند ولی هنگامی که از کثرت سپاهیان او با خبر شدند از این فکر منصرف گشته و به این ستم و تعدی تن دادند.در این میان ابرهه شخصی را به نام حناطه به مکه فرستاد و بدو گفت:به شهر مکه برو و از بزرگ ایشان جویا شو و چون او را شناختی به او بگو:من برای جنگ با شما نیامده ام و منظور من تنها ویران کردن خانه کعبه است و اگر شما مانع مقصد من نشوید مرا با جان شما کاری نیست و قصد ریختن خون شما را ندارم.و چون حناطه خواست به دنبال این مأموریت برود بدو گفت:اگر دیدی بزرگ مردم مکه قصد جنگ ما را ندارد او را پیش من بیاور.حناطه به شهر مکه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او را به سوی عبد المطلب راهنمایی کردند و او نزد عبد المطلب آمد و پیغام ابرهه را رسانید،عبد المطلب در جواب گفت:به خدا سوگند ما سر جنگ با
ابرهه را نداریم و نیروی مقاومت در برابر او نیز در ما نیست و اینجا خانه خداست پس اگر خدای تعالی اراده فرماید از ویرانی آن جلوگیری خواهد کرد،و گر نه به خدا قسم ما قادر به دفع ابرهه نیستیم.حناطه گفت:اکنون که سر جنگ با ابرهه را ندارید پس برخیز تا به نزد او برویم.عبد المطلب با برخی از فرزندان خود حرکت کرده تا به لشکرگاه ابرهه رسید و پیش از اینکه او را پیش ابرهه ببرند ذونفر که از جریان مطلع شده بود،کسی را نزد ابرهه فرستاد و از شخصیت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت و بدو گفته شد:که این مرد پیشوای قریش و بزرگ این سرزمین است و او کسی است که مردم این سامان وحوش بیابان را اطعام می کند.عبد المطلب که صرفنظر از شخصیت اجتماعی مردی خوش سیما و با وقار بود همین که به نزد ابرهه آمد ابرهه به او احترام فراوانی گذاشت و او را در کنار خود نشانید و شروع به سخن با او کرده پرسید:حاجتت چیست؟عبد المطلب گفت:حاجت من آن است که دستور دهی دویست شتر مرا که به غارت برده اند به من بازدهند!ابرهه گفت:تماشای سیمای نیکو و هیبت و وقار تو در نخستین دیدار مرا مجذوب تو کرد ولی خواهش کوچک و مختصری که کردی از آن هیبت و وقار تو کاست!آیا در چنین موقعیت حساس و خطرناکی که معبد تو و نیاکانت در خطر ویرانی و انهدام است و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبیله ات در معرض هتک و زوال قرار گرفته درباره چند شتر سخن می گویی؟!عبد المطلب در پاسخ
او گفت:«أنا رب الابل و للبیت رب سیمنعه»!من صاحب این شترانم و کعبه نیز صاحبی دارد که از آن نگاهداری خواهد کرد!ابرهه گفت:هیچ قدرتی امروز نمی تواند جلوی مرا از انهدام کعبه بگیرد!عبد المطلب بدو گفت:این تو و این کعبه!به دنبال این گفتگو ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را به او باز دهند وعبد المطلب نیز شتران خود را گرفته و به مکه آمد و چون وارد شهر شد به مردم شهر وقریش دستور داد از شهر خارج شوند و به کوهها و دره های اطراف مکه پناه برند تاجان خود را از خطر سپاهیان ابرهه محفوظ دارند.آن گاه خود با چند تن از بزرگان قریش به کنار خانه کعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و با اشک ریزان و دل سوزان به تضرع و زاری پرداخت و از خدای تعالی نابودی ابرهه و لشکریانش را درخواست کرد و از جمله سخنانی که به صورت نظم گفته این دو بیت است:یا رب لا ارجو لهم سواکا یا رب فامنع منهم حماکاان عدو البیت من عاداکا امنعهم أن یخربوا قراکا(پروردگارا در برابر ایشان جز تو امیدی ندارم پروردگارا حمایت و لطف خویش را از ایشان بازدار که دشمن خانه همان کسی است که با تو دشمنی دارد و تو نیز آنان را از ویران کردن خانه ات بازدار.)آن گاه خود و همراهان نیز به دنبال مردم مکه به یکی از کوههای اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببینند سرانجام ابرهه چه خواهد شد.از آن سو چون روز دیگر شد ابرهه به سپاه مجهز خویش فرمان داد تا به شهر حمله کنند و کعبه را ویران
سازند.نخستین نشانه شکست ایشان در همان ساعات اول ظاهر شد،چنانکه مورخین نوشته اند،فیل مخصوص را مشاهده کردند که از حرکت ایستاد و به پیش نمی رود و هر چه خواستند او را به پیش برانند نتوانستند،و در این خلال مشاهده کردند که دسته های بی شماری از پرندگان که شبیه پرستو و چلچله بودند از جانب دریا پیش می آیند.پرندگان مزبور را خدای تعالی مأمور کرده بود تا به وسیله سنگریزه هایی که در منقار و چنگال داشتند و هر یک از آن سنگریزه ها به اندازه نخود و یا کوچکتر از آن بود ابرهه و لشکریانش را نابود کنند.مأموران الهی بالای سر سپاهیان ابرهه رسیدند و سنگریزه ها را رها کردند و به هر یک از آنان که اصابت کرد هلاک شد و گوشت بدنش فرو ریخت،همهمه در لشکریان ابرهه افتاد و از اطراف شروع به فرار کرده و رو به هزیمت نهادند و در این گیر و دار بیشترشان به خاک هلاک افتاده و یا در گودالهای سر راه و زیر دست و پای سپاهیان خود نابود گشتند.خود ابرهه نیز از این عذاب وحشتناک و خشم الهی در امان نماند و یکی از سنگریزه ها به سرش اصابت کرد،و چون وضع را چنان دید به افراد اندکی که سالم مانده بودند دستور داد او را به سوی یمن بازگردانند،و پس از تلاش و رنج بسیاری که به یمن رسید گوشت تنش بریخت و از شدت ضعف و بی حالی در نهایت بدبختی جان سپرد.عبد المطلب که آن منظره عجیب را می نگریست و دانست که خدای تعالی به منظور حفظ خانه کعبه آن پرندگان را فرستاده و نابودی ابرهه و سپاهیان فرا رسیده
است فریاد برآورده و مژده نابودی دشمنان کعبه را به مردم داد و به آنها گفت:به شهر و دیار خود بازگردید و اموالی که از اینان به جای مانده به غنیمت برگیرید و مردم با خوشحالی و شوق به شهر بازگشتند.داستان اصحاب فیل از داستانهای مهم تاریخ است که سالهای زیادی مبدأ تاریخ اعراب گردید و از اموری بود که بشارت از بعثت پیامبر بزرگوار اسلام می داد و به اصطلاح از ارهاصات بود. [10] و در ضمن ابهت و عظمت زیادی به قریش داد و سبب شد تا قبایل دیگر عرب و مردم نقاط دیگر جزیره العرب آنان را«اهل الله»بخوانند،ونابودی ابرهه و سپاهیانش را به حساب«دفاع خدای تعالی از مردم مکه»بگذارند.قرآن کریم هم از این داستان با اهمیت خاصی یاد کرده و به پیغمبر بزرگوار اسلام چنین می گوید:بسم الله الرحمن الرحیم«ا لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل،أ لم یجعل کیدهم فی تضلیل و أرسل علیهم طیرا أبابیل،ترمیهم بحجاره من سجیل،فجعلهم کعصب مأکول»(آیا ندیدی که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟مگر نیرنگشان را در تباهی نگردانید و بر آنان پرنده ای گروه گروه نفرستاد،و آنها را به سنگی از جنس سنگ و گل می زد،و آنان را مانند کاهی خورد شده گردانید.)و بی شک این داستان امری خارق العاده و معجزه ای شگفت انگیز بود،گر چه برخی خواسته اند آن را به صورت عادی درآورند و در این باره دست به تأویلاتی نیززده اند [11] ولی حق همان است که داستان مزبور جنبه معجزه داشته و مسئله ای فرای مسائل معمولی بوده است.همان طور که در قرآن کریم است.جلال الدین رومی دراین باره لطیف می گوید:چشم بر اسباب از چه دوختیم گر ز خوش چشمان
کرشم آموختیم هست بر اسباب اسبابی دگر در سبب منگر در آن افکن نظرانبیا در قطع اسباب آمدند معجزات خویش بر کیوان زدندبی سبب مر بحر را بشکافتند بی زراعت جاش گندم کاشتندریگها هم آرد شد از سعیشان پشم بز ابریشم آمد کشکشان جمله قرآن ست در قطع سبب عز درویش و هلاک بو لهب مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند لشکر زفت حبش را بشکندپیل را سوراخ سوراخ افکند سنگ مرغی کو به بالا پر زنددم گاو کشته بر مقتول زن تا شود زنده هماندم در کفن حلق ببریده جهد از جای خویش خون خود جوید ز خون پالای خویش همچنین ز آغاز قرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و السلامبازگردیم به دنباله شرح حال عبد المطلبچنانکه پیش از این گفته شد،عبد المطلب در میان قریش به خاطر حسن تدبیر و سخاوت و فصاحت لهجه و کمالات دیگری که داشت دارای مقامی والا و عظیم گردید و همه قریش در برابر او مطیع و فرمانبردار شدند،و از نظر کمالات روحی و مقامات معنوی نیز روایات زیادی در فضیلت او رسیده،از آن جمله در حدیثی که کلینی(ره)در اصول کافی از امام صادق(ع)روایت کرده آن حضرت فرمود:«یحشر عبد المطلب یوم القیامه أمه واحده علیه سیماء الانبیاء و هیبه الملوک»(عبد المطلب در روز قیامت یک امت محشور می گردد(یعنی در زمان خود تنها او بود که پیرو دین حق بود)و سیمای پیمبران و هیبت پادشاهان را داراست.)و در حدیث دیگری صدوق(ره)از رسول خدا(ص)روایتی نقل کرده و خلاصه اش این است که آن حضرت به علی(ع)فرمود:همانا عبد المطلب در زمان جاهلیت پنج سنت(و قانون)قرارداد که خدای تعالی آنها را در اسلام مقرر فرمود:1.زن پدر
را بر پسران حرام کرد.2.گنجی به دست آورد و خمس آن را جدا کرد و در راه خدا داد.3.هنگامی که زمزم را حفر کرد نامش را سقایت الحاج نامید.4.دیه قتل را صد شتر قرار داد.5.طواف کعبه را به هفت شوط مقرر داشت.و خدای تعالی آنها را در اسلام مقرر فرمود،آن گاه رسول خدا(ص)چنین فرمود:یا علی ان عبد المطلب کان لا یستقسم بالازلام،و لا یعبد الاصنام و لا یاکل ما ذبح علی النصب،و یقول:انا علی دین ابراهیم.(همانا عبد المطلب به بتها قرعه نمی زد،و آنها را پرستش نمی کرد،و از آنچه برای بتها قربانی می کردند نمی خورد،و می گفت:من بر دین ابراهیم باقی هستم.)و از سخنان حکمت آمیز عبد المطلب اشعار زیر است که از حضرت رضا(ع)روایت شده:یعیب الناس کلهم زمانا و ما لزماننا عیب سوانا [12] .نعیب زماننا و العیب فینا و لو نطق الزمان بناهجانا [13] .و ان الذئب یترک لحم ذئب و یاکل بعضنا بعضا عیانا [14] .و در تواریخ اهل سنت آمده که از عبد المطلب سنتهایی به جای مانده که بیشتر آنها در قرآن کریم نیز به صورت سنت و قانون آمده و از آن جمله است:وفای به نذر،منع از ازدواج محارم،بریدن دست دزد،نهی از کشتن دختران،حرمت شراب و زنا،و دیگر آنکه قدغن کرد کسی با بدن برهنه طواف کند.و همچنین آمده است که هر گاه قریش دچار قحطی سخت و خشکسالی می شدند دست عبد المطلب را گرفته و او را به کوههای مکه می بردند تا وی برای آمدن باران دعا کند،چون بارها تجربه کرده بودند که خداوند دعای او را در مشکلات مستجاب می فرماید،و این بدان جهت بود که عبد المطلب با رفتار جاهلانه
مردم جاهلیت مخالفت می کرد و بر اعمال خلاف آنها خرده می گرفت.و به دنبال آن گفته اند:خدای تعالی اصحاب فیل را نیز به دعای عبد المطلب نابود کرد. [15] و عموما عمر عبد المطلب را در هنگام مرگ یکصد و چهل سال نوشته اند.و پس از این خواهد آمد که عبد المطلب تا وقتی که رسول خدا(ص)به دنیا آمد و به سن هشت سالگی رسید زنده بود و کفالت و سرپرستی آن بزرگوار را به عهده داشت.
پیش از این گفتیم که بنا به گفته اهل تاریخ:عبد المطلب در وقتی که چاه زمزم را حفر می کرد و دچار اعتراض قریش گردید نذر کرد که اگر خدای تعالی ده پسر بدو داد یکی از آنها را در راه خدا قربانی کند. [16] .خدای تعالی نیز حاجتش را روا کرد و از زنهای متعددی که به همسری برگزید ده پسر بدو عطا فرمود به نامهای:عبد الله،حمزه،عباس،ابو طالب،زبیر،حارث،حجل،مقوم،ضرار،ابو لهب.و دختران عبد المطلب نیز شش تن بودند به نامهای:صفیه،بره،ام حکیم،عاتکه،أمیمه،أروی.که اینها هر یک و یا هر چند تن از یک مادر بودند بدین شرح:مادر عبد الله،ابو طالب،زبیر و دختران عبد المطلب جز صفیه فاطمه دخترعمرو بن عائذ مخزومی بود.و مادر حمزه و مقوم و حجل و صفیه:هاله،دختر وهیب بن عبد مناه بوده.و مادر عباس و ضرار:نتیله دختر جناب بن کلیب است.و مادر حارث بن عبد المطلب:سمراء دختر جندب بن حجیر،و مادر ابو لهب:لبنی دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر است.و گویند:هنگامی که مرگ عبد المطلب فرا رسید دختران خود را طلبید و بدانها گفت:دوست دارم پیش از مرگ بر من بگریید و برایم مرثیه گویید،تا آنچه پس از مردنم می خواهید بگویید
من آن را قبل از مرگ خود بشنوم.آنها نیز به دستور پدر عمل کرده و هر کدام مرثیه ای گفت،که در تواریخ به تفصیل ذکر شده.
عبد الله بجز حمزه و عباس کوچکترین فرزندان عبد المطلب بود ولی از همه فرزندان نزد او محبوبتر بود،چنانکه پیش از این گفته شد و جمعی از مورخین نقل کرده اند که چون عبد الله به دنیا آمد و به حد رشد رسید عبد المطلب به یاد نذری که کرده بود افتاد و پسران خود را جمع کرده داستان نذری را که کرده بود به اطلاع آنها رسانید. [17] .فرزندان اظهار کردند:ما در اختیار تو و تحت فرمان تو هستیم.عبد المطلب که آمادگی آنها را برای انجام نذر خود مشاهده کرد آنان را به کنار خانه کعبه آورد و برای انتخاب یکی از ایشان قرعه زد،و قرعه به نام عبد الله درآمد.در این هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست دیگر کاردی بران برداشت و عبد الله را به جایگاه قربانی آورد تا در راه خدا قربانی نموده به نذر خود عمل کند.مردم مکه و قریش و فرزندان دیگر عبد المطلب پیش آمده و خواستند به وسیله ای جلوی عبد المطلب را از این کار بگیرند ولی مشاهده کردند که وی تصمیم انجام آن را دارد،و از میان برادران عبد الله،ابو طالب به خاطر علاقه زیادی که به برادر داشت بیش از دیگران متأثر و نگران حال عبد الله بود تا جایی که نزدیک آمد و دست پدر را گرفت و گفت:پدر جان!مرا به جای عبد الله بکش و او را رها کن!در این هنگام داییهای عبد الله و
سایر خویشان مادری او نیز پیش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعی از بزرگان قریش نیز که چنان دیدند نزد عبد المطلب آمده و بدوگفتند:تو اکنون بزرگ قریش و مهتر مردم هستی و اگر دست به چنین کاری بزنی دیگران نیز از تو پیروی خواهند کرد و این کار به صورت سنتی در میان مردم درخواهد آمد.پاسخ عبد المطلب نیز در برابر همگان این بود که:نذری کرده ام و باید به نذر خود عمل نمایم.تا سرانجام پس از گفتگوی زیاد قرار بر این شد [18] که شتران چندی از شتران بسیاری که عبد المطلب داشت بیاورند و برای تعیین قربانی میان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه به نام شتران درآمد آنها را به جای عبد الله قربانی کنند و اگر باز به نام عبد الله درآمد به عدد شتران بیفزایند و قرعه را تجدید کنند و همچنان به عدد آنها بیفزایند تا وقتی که به نام شتران درآید.عبد المطلب قبول کرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند باز دیدند قرعه به نام عبد الله درآمد ده شتر دیگر افزودند و قرعه زدند باز هم به نام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه کردند و قرعه زدند و همچنان به نام عبد الله در می آمد تا وقتی که عدد شتران به صد شتر رسید قرعه به نام شتران درآمد که در آن هنگام بانگ تکبیر و صدای هلهله زنان و مردان مکه به شادی بلند شد و همگی خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نکرده گفت:من دو بار دیگر قرعه می زنم و چون دو بار
دیگر نیز قرعه زدند به نام شتران درآمد و عبد المطلب یقین کرد که خداوند به این فدیه راضی شده و عبد الله را رها کرد و سپس دستور داد شتران را قربانی کرده و گوشت آنها را میان مردم مکه تقسیم کنند. [19] .دنباله شرح حال عبد اللهعبد الله همان طور که پیش از این گفته شد به جز حمزه و عباس کوچکترین پسر عبد المطلب بود و زمان ولادت او را برخی 81 سال قبل از هجرت و وفاتش را 52 سال قبل از آن نوشته اند و در پاره ای از تواریخ است که 24 سال پس از سلطنت انوشیروان عبد الله به دنیا آمد،عبد المطلب به فرزندش عبد الله بیش از فرزندان دیگر علاقه مند بود و او را از دیگران بیشتر دوست می داشت،و این محبت و علاقه به خاطر بشارتها و خبرهایی بود که کم و بیش از کاهنان و دانشمندان آن زمان شنیده بود که بدو گفته بودند از صلب این فرزند یعنی عبد الله پسری به دنیا خواهد آمد که از طرف خداوند به نبوت مبعوث می شود و شریعت او به دورترین نقاط جهان خواهد رفت و بخصوص پس از اینکه داستان ذبح عبد الله پیش آمد و صد شتر برای او فدا کرد،این علاقه بیشتر شد.و چیزی که بشارت کاهنان را تأیید می کرد،درخشندگی و نور خاصی بود که در چهره عبد الله مشهود بود و هر که با عبد الله رو به رو می شد آن نور خیره کننده را مشاهده می کرد و در پاره ای از تواریخ و حتی روایات داستانهای عجیبی در این باره نقل شده که جای ذکر همه
آنها نیست،و در روایتی است که عبد الله در دوران زندگی کوتاهی که داشت از زنان شهر مکه به همان بلیه ای دچار شد که یوسف(ع)در دوران زندگی بدان دچار گردید.و در برخی از تواریخ آمده که در آن شبی که عبد الله با آمنه مادر رسول خدا(ص) ازدواج کرد زنان بسیاری از غصه و اندوه از جهان رفتند،زیرا تا به آن روز امید داشتند بلکه وسایلی فراهم شود و گاهی هم خودشان وسایلی را فراهم می ساختند تا بدان وسیله این سعادت بهره آنان گردد،و پس از آن ازدواج دیگر نا امید و مأیوس شدند.ابن شهر آشوب در مناقب نقل کرده که در مکه زنی بود به نام فاطمه،دختر مره،که کتابهایی خوانده و از اوضاع گذشته و آینده اطلاعاتی به دست آورده بود.آن زن روزی عبد الله را دیدار کرده بدو گفت:تویی آن پسری که پدرت صد شتر برای تو فدا کرد؟عبد الله گفت:آری.فاطمه گفت:حاضری یکبار با من هم بستر شوی و صد شتر بگیری؟عبد الله نگاهی بدو کرده گفت:اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبینه و کیف بالامر الذی تبغینه (اگر از راه حرام چنین درخواستی داری که مردن برای من آسانتر از این کار است،و اگر از طریق حلال می خواهی که چنین طریقی فراهم نشده پس از چه راهی چنین درخواستی را می کنی؟)عبد الله رفت و در همین خلال پدرش عبد المطلب،او را به ازدواج آمنه درآورده و پس از چندی آن زن را دیدار کرده و از روی آزمایش بدو گفت:آیا حاضری اکنون به ازدواج من درآیی و آنچه را گفتی بدهی؟فاطمه نگاهی به صورت عبد الله کرد و گفت:حالا نه،زیرا آن نوری
که در صورت داشتی رفته،سپس از او پرسید:پس از آن گفتگوی پیشین چه کردی؟عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه برای او تعریف کرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده کردم و مشتاق بودم که این نور در رحم من قرار گیرد ولی خدا نخواست و اراده فرمود آن را در جای دیگری بنهد،و سپس چند شعر نیز به عنوان تأسف سرود.این قسمت را همان گونه که گفتیم ابن شهر آشوب نقل کرده،و خلاصه آن را نیز ابن هشام در سیره روایت کرده است ولی برخی آن را افسانه دانسته و مجعول پنداشته اند،و العلم عند الله.و در هنگام ازدواج با آمنه به گفته برخی هفده سال از عمر عبد الله بیشتر نگذشته بود،گر چه این گفتار بعید به نظر می رسد.
در اینجا مناسب است نسب آمنه مادر رسول خدا(ص)نیز ذکر شود تا از این جهت اجمالی به جای نماند.ابن هشام و دیگران گویند:پس از داستان ذبح عبد الله و قربانی شتران،عبد المطلب در صدد برآمد تا از یکی از شریفترین خاندان قریش همسری برای عبد الله بگیرد.و به همین منظور عبد الله را برداشته و به نزد وهب بن عبد مناف بن زهره بن کلاب بن مره که بزرگ قبیله بنی زهره بود آمد و دختر او یعنی آمنه را که در آن زمان از نظر فضیلت و مقام بزرگترین زنان قریش بود برای عبد الله خواستگاری کرد،وهب بن عبد مناف نیز موافقت کرد و این ازدواج فرخنده صورت گرفت.مادر آمنه نامش بره دختر عبد العزی بن عبد الدار بود که او نیز از زنان بزرگ زمان خویش بود.مراسم عروسی و
ازدواج نیز در همان خانه آمنه صورت گرفت و تنها مولود این ازدواج میمون همان وجود مقدس رسول خدا(ص)بود،و این زوج شریف و گرامی جز آن حضرت فرزند دیگری پیدا نکردند تا از دنیا رفتند.
عبد الله در همان سنین جوانی [20] به دستور پدرش عبد المطلب برای تهیه آذوقه به شهر یثرب سفر کرد و در همان سفر از دنیا رفت و در همانجا به خاک سپرده شد.آمنه نیز پس از گذشت شش سال از مرگ عبد الله جهان را وداع گفت و هنگام مرگ عبد الله طبق گفته مشهور،دو ماه یا قدری بیشتر از عمر رسول خدا (ص)گذشته بود،و هنگام مرگ مادرش آمنه شش ساله و یا به گفته برخی هفت ساله بود.آمنه مادر آن حضرت نیز در سفری که به شهر یثرب کرد در مراجعت از آن شهر در جایی به نام«أبواء»از دنیا رفت و در همانجا به خاک سپرده شد.
از بحثهای جالبی که در پایان این بخش مناسب است بدان اشاره شود،بحث مربوط به آیین پدران رسول خدا(ص)است که برخی از اهل تاریخ و حدیث از علمای شیعه و سنت درباره آن بابی و بلکه کتابی جداگانه و رساله هایی نوشته اند و بتفصیل در این باره سخن گفته اند مانند جلال الدین سیوطی که رساله هایی در این باره نگاشته به نامهای:مسالک الحنفاء،الدرج الحنفیه فی الآباء الشریفه،السبل الجلیه فی الآباء العلیه و رساله های دیگر. [21] .و آنچه مسلم است این مطلب است که در میان سلسله نسب رسول خدا(ص)تا به آدم ابو البشر پیمبران بزرگ و بلکه اولو العزمی همچون ابراهیم خلیل،نوح پیغمبر،اسماعیل،شیث و دیگران وجود داشته اند و مردان موحد و خدا پرستی نیز مانند عبد المطلب دیده می شوند،و درباره موحد بودن پدران دیگر آن حضرت مرحوم علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار ادعای اجماع کرده و آن را از معتقدات شیعه امامیه و مسائل مورد اتفاق دانسته. [22]
و به دنبال آن گفته است:اگر دیده می شود که در میان پدران و یا عموهای آن حضرت مانند ابو طالب برخی اظهار توحید و ایمان به خدا را نمی کرده اند به خاطر تقیه و یا مصالح دینیه بوده است.و برای اثبات این مدعا دلیلهایی نیز از قرآن و حدیث ذکر کرده اند مانند آیه شریفه «الذی یراک حین تقوم و تقلبک فی الساجدین» [23] که بر طبق روایاتی نیز که نقل کرده اند فرموده اند:منظور از«تقلب در ساجدین»در این آیه،انتقال نطفه آن حضرت از صلبهای سجده کنندگان برای خدا و موحدان به صلبهای دیگری است.و نیز استدلال شده به آیه شریفه «و جعلها کلمه باقیه فی عقبه» [24] که از آن استفاده می شود که خدای تعالی کلمه توحید و عقیده بدان را در ذریه ابراهیم(ع)قرار داده و پیوسته تا ولادت رسول خدا(ص)این ایمان وجود داشته است.و روایتی هم از آن حضرت نقل شده که فرمود:«لم یزل ینقلنی الله من اصلاب الطاهرین الی ارحام المطهرات حتی اخرجنی فی عالمکم،و لم یدنسنی بدنس الجاهلیه» [25] .و پاسخ این ایراد را هم که گفته می شود:چگونه پدران آن حضرت موحد بوده اند با اینکه در قرآن صراحت دارد که پدر ابراهیم که نامش آزر بود مشرک و بت پرست بوده [26] و ابراهیم(ع)پیوسته با او محاجه می فرمود و او را به خاطر پرستش بت سرزنش و محکوم کرده و به پرستش خدای یکتا دعوت می نمود؟به این گونه داده اند:که آزر بر طبق نقل مورخین عمو و یا پدر مادر و سرپرست ابراهیم بوده که اطلاق پدر بر او شده نه پدر صلبی و حقیقی او،چنانکه در زندگانی آن حضرت در تاریخ انبیا ذکر کرده ایم.نگارنده گوید:اگر اجماع
و اتفاق علماء امامیه رضوان الله علیهم برای ما ثابت شد ما آن را بدون دغدغه و اعتراض می پذیریم،ولی اگر ثابت نشد دلیلهایی که ذکر کرده اند قابل توجیه و تفسیر و ایرادهای دیگر است و مشکل بتوان با آنها این مطلب را ثابت کرد،که بر اهل دانش پوشیده نیست.
قبل از آنکه مبادرت به شرح داستان ولادت رسول خدا(ص)بنماییم،مناسب است به پاره ای از بشارتهای انبیا و پیشگوییهای منجمان و کاهنان و غیر ایشان درباره تولد و ظهور آن حضرت اشاره شود زیرا در فصلهای آینده مورد نیاز واقع خواهد شد.و ما وقتی روی دلیلهای عقلی و نقلی دانستیم که پیغمبر اسلام خاتم پیغمبران و دین اسلام کاملترین ادیان الهی است چنانکه در جای خود ثابت شده و ما بدان معتقدیم می دانیم که به طور قطع در ضمن تعلیمات پیغمبران گذشته سخنانی در مورد آخرین پیامبر بوده است و نوید و بشارتهایی از آنها درباره ظهور رسول خدا(ص)رسیده است اگر چه شاید بسیاری از آنها به دست مغرضان و تحریف کنندگان تعلیمات انبیا و کتابهای آسمانی از بین رفته و یا تحریف شده باشد.اما از آنجا که بشارت و نوید معمولا در لفافه و به صورت رمز و اشاره القا می شود،باز هم سخنان زیادی از پیمبران گذشته در این باره به ما رسیده و از نابودی و تحریف مغرضین جان سالم به در برده است.و به گفته یکی از دانشمندان:«مصلحت خداوندی ایجاب می کرد که این بشارات مانند زیبایی های طبیعت که محفوظ می ماند یا مانند صندوقچه جواهر فروشان که به دقت حفظ می شود در لفافه ای از اشارات محفوظ بماند تا مورد استفاده نسلهای بعد که بیشتر با
عقل و دانش سر و کار دارند قرار گیرد» [27] .بشارتهای انبیای الهی درباره آمدن رسول خدااز جمله این بشارتها آیه 14 و 15 از کتاب یهودا است که می گوید:«لکن خنوخ«ادریس»که هفتم از آدم بود درباره همین اشخاص خبر داده گفت اینک خداوند با ده هزار از مقدسین خود آمد تا بر همه داوری نماید و جمیع بی دینان را ملزم سازد و بر همه کارهای بی دینی که ایشان کردند و بر تمامی سخنان زشت که گناهکاران بی دین به خلاف او گفتند...»که ده هزار مقدس فقط با رسول خدا(ص)تطبیق می کند که در داستان فتح مکه با او بودند.بخصوص با توجه به این مطلب که این آیه از کتاب یهودا مدتها پس از حضرت عیسی(ع)نوشته شده. [28] .و از آن جمله در سفر تثنیه،باب 33،آیه 2 چنین آمده:«و گفت خدا از کوه سینا آمد و برخاست از سعیر به سوی آنها و درخشید از کوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از راستش با یک قانون آتشین...»که طبق تحقیق جغرافی دانان منظور از«پاران» یا فاران مکه است،و ده هزار مقدس نیز چنانکه قبلا گفته شد فقط قابل تطبیق با همراهان و یاران رسول خدا(ص)است.و در فصل چهاردهم انجیل یوحنا:16،17،25،26 چنین است:«اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید،و من از پدر خواهم خواست و او دیگری را که فارقلیط است به شما خواهد داد که همیشه با شما خواهد بود،خلاصه حقیقتی که جهان آن را نتواند پذیرفت زیرا که آن را نمی بیند و نمی شناسد،اما شماآن را می شناسید زیرا که با شما می ماند و در شما خواهد بود اینها را به شما گفتم مادام که
با شما بودم اما فارقلیط روح مقدس که او را پدر به اسم من می فرستد او همه چیز را به شما تعلیم دهد و هر آنچه گفتم به یاد آورد».که بر طبق تحقیق کلمه«فارقلیط»که ترجمه عربی«پریکلیتوس»است به معنای«احمد»است و مترجمین اناجیل از روی عمد یا اشتباه آن را به«تسلی دهنده»ترجمه کرده اند.و در فصل پانزدهم:26 چنین است:«لیکن وقتی فارقلیط که من او را از جانب پدر می فرستم و او روح راستی است که از جانب پدر عمل می کند و نسبت به من گواهی خواهد داد».و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنین است:«و من به شما راست می گویم که رفتن من برای شما مفید است،زیرا اگر نروم فارقلیط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزد شما می فرستم اکنون بسی چیزها دارم که به شما بگویم لیکن طاقت تحمل ندارید،اما چون آن خلاصه حقیقت بیاید او شما را به هر حقیقتی هدایت خواهد کرد،زیرا او از پیش خود تکلم نمی کند بلکه آنچه می شنود خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهد داد...»و سخنان دیگری که از پیغمبران گذشته به ما رسیده و در کتابها ضبط است و چون نقل تمامی آنها از وضع نگارش تاریخ خارج است از این رو تحقیق بیشتر را در این باره به عهده خواننده محترم می گذاریم و به همین مقدار در اینجا اکتفا نموده و قسمتهایی از سخنان دانشمندان و کاهنان و پیشگوییهای آنان که قبل از تولد رسول خدا(ص)کرده اند نقل کرده به دنبال گفتار قبل خود باز می گردیم.
ابن هشام مورخ مشهور در تاریخ خود می نویسد [29] : ربیعه بن نصر که یکی ازپادشاهان یمن بود خواب وحشتناکی دید و
برای دانستن تعبیر آن تمامی کاهنان و منجمان را به دربار خویش احضار کرد و تعبیر خواب خود را از آنها خواستار شد.آنها گفتند:خواب خود را بیان کن تا ما تعبیر کنیم؟ربیعه در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگویم و شما تعبیر کنید به تعبیر شما اطمینان ندارم ولی اگر یکی از شما تعبیر آن خواب را پیش از نقل آن بگوید تعبیر او صحیح است.یکی از آنها گفت:چنین شخصی را که پادشاه می خواهد فقط دو نفر هستند یکی سطیح و دیگری شق که این دو کاهن می توانند خواب را نقل کرده و تعبیر کنند.ربیعه به دنبال آن دو فرستاد و آنها را احضار کرد،سطیح قبل از شق به دربار ربیعه آمد و چون پادشاه جریان خواب خود را بدو گفت،سطیح گفت:آری در خواب گلوله آتشی را دیدی که از تاریکی بیرون آمد و در سرزمین تهامه در افتاد و هر جانداری را در کام خود فروبرد!ربیعه گفت:درست است اکنون بگو تعبیر آن چیست؟سطیح اظهار داشت:سوگند به هر جانداری که در این سرزمین زندگی می کند که مردم حبشه به سرزمین شما فرود آیند و آن را بگیرند.پادشاه با وحشت پرسید:این داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت یاپس از آن؟سطیح گفت:نه،پس از سلطنت تو خواهد بود.ربیعه پرسید:آیا سلطنت آنها دوام خواهد یافت یا منقطع می شود!گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع می شود!پرسید:سلطنت آنها به دست چه کسی از بین می رود؟گفت:به دست مردی به نام ارم بن ذی یزن که از مملکت عدن بیرون خواهد آمد.پرسید:آیا سلطنت ارم بن ذی یزن دوام خواهد یافت؟گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.پرسید:به دست چه کسی؟گفت:به
دست پیغمبری پاکیزه که از جانب خدا بدو وحی می شود.پرسید:آن پیغمبر از چه قبیله ای خواهد بود؟گفت:مردی است از فرزندان غالب بن فهر بن مالک بن نضر که پادشاهی این سرزمین تا پایان این جهان در میان پیروان او خواهد بود.ربیعه پرسید:مگر این جهان پایانی دارد؟گفت:آری پایان این جهان آن روزی است که اولین و آخرین در آن روز گرد آیند و نیکوکاران به سعادت رسند و بدکاران بدبخت گردند.ربیعه گفت:آیا آنچه گفتی خواهد شد؟سطیح پاسخ داد:آری سوگند به صبح و شام که آنچه گفتم خواهد شد.پس از این سخنان شق نیز به دربار ربیعه آمد و او نیز سخنانی نظیر گفتار«سطیح»گفت و همین جریان موجب شد تا ربیعه در صدد کوچ کردن به سرزمین عراق برآید و به شاپور پادشاه فارس نامه ای نوشت و از وی خواست تا او و فرزندانش را در جای مناسبی در سرزمین عراق سکونت دهد و شاپور نیز سرزمین«حیره»را که در نزدیکی کوفه بوده برای سکونت آنها در نظر گرفت و ایشان را بدانجا منتقل کرد،و نعمان بن منذر فرمانروای مشهور حیره از فرزندان ربیعه بن نصر است.و نیز داستان دیگری از تبع نقل می کند و خلاصه اش این است که می گوید:تبع پادشاه دیگر یمن به مردم شهر یثرب خشم کرد و در صدد ویرانی آن شهر و قتل مردم آن برآمد و به همین منظور لشکری گران فراهم کرد و به یثرب آمد.مردم یثرب آماده جنگ با تبع شدند و چنانکه نزد انصار مدینه معروف است،مردم روزها با تبع و لشکریانش جنگ می کردند و چون شب می شد برای تبع و لشکریانش به خاطر اینکه میهمان و وارد بر ایشان بودند
خرما و آذوقه می فرستادند و بدین وسیله از آنها پذیرایی می کردند.مدتی بر این منوال گذشت تا روزی دو تن از احبار و دانشمندان یهود از بنی قریظه به نزد تبع رفته و بدو گفتند:فکر ویرانی این شهر را از سر دور کن و از این تصمیم انصراف حاصل نما،و اگر در این کار اصرار ورزی و پافشاری کنی نیروی غیبی جلوی این کار تو را خواهد گرفت و ما ترس آن را داریم که به عقوبت این عمل گرفتار شوی.تبع پرسید:چرا؟گفتند:برای آنکه این شهر هجرتگاه پیغمبری است که از حرم قریش(یعنی مکه معظمه)بیرون آید،و این شهر هجرتگاه و خانه او خواهد بود.تبع که این سخن را شنید دانست که آن دو بیهوده نمی گویند و از روی علم و اطلاع و خبرهایی که از کتابها دارند این سخن را می گویند و به همین سبب از ویرانی شهر یثرب منصرف شد و سخن آن دو نفر در او تأثیر کرد.و در کتاب اکمال صدوق(ره)است که تبع در این باره اشعاری نیز سرود که از آن جمله است:حتی أتانی من قریظه عالم حبر لعمرک فی الیهود مسددقال ازدجر عن قریه محجوبه لنبی مکه من قریش مهتدفعفوت عنهم عفو غیر مثرب و ترکتهم لعقاب یوم سرمدو ترکتها لله أرجو عفوه یوم الحساب من الحمیم الموقدو در پاره ای از روایات نیز آمده است که رسول خدا(ص)فرمود:تبع را دشنام نگویید زیرا او مسلمان شد و ایمان آورد.و در روایتی که صدوق(ره)از امام صادق(ع)روایت کرده آن حضرت فرمود:تبع به اوس و خزرج (ساکنان شهر مدینه)گفت:در این شهر بمانید تا این پیغمبر بیرون آید،و من نیز اگر زمان او را درک کنم کمر به
خدمت او خواهم بست و به یاری او خواهم شتافت.و از آن جمله زید بن عمرو بن نفیل بود که سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص)در سرزمین حجاز می زیست و به جستجوی دین حنیف ابراهیم بود،و از آیین یهود و دیگر آیینهای آن زمان پیروی نمی کرد و با بت پرستان مبارزه می نمود،و از ذبیحه آنان نمی خورد.و از اشعار اوست که می گوید:أربا واحدا ام ألف رب ادین اذا تقسمت الامورعزلت اللات و العزی جمیعا کذلک یفعل الجلد الصبورعامر بن ربیعه گوید:وقتی مرا دید به من گفت:ای عامر من از رفتار قوم خود بیزارم و پیرو دین ابراهیم و معبود او و اسماعیل هستم و آنها رو به این خانه نماز می گزاردند،و من چشم به راه ظهور پیغمبری هستم از فرزندان اسماعیل و گمان ندارم او را درک کنم اما از هم اکنون من بدو ایمان دارم و او را تصدیق کرده و گواهی می دهم که او پیغمبر است،و اگر عمر تو طولانی شد و او را دیدار کردی سلام مرا بدو برسان.عامر گفت:چون رسول خدا(ص)به نبوت مبعوث شد به نزد آن حضرت رفته و مسلمان شدم و سخن زید را برای آن حضرت بازگو کردم و سلام او را رساندم حضرت برای او طلب رحمت از خدا کرد،و پاسخ سلامش را داد و فرمود:او را در بهشت دیدم که پیروزمندانه گام بر می داشت.و دیگر از کسانی که سالها قبل از ولادت رسول خدا(ص)از آمدن آن حضرت خبر می داد و انتظار ظهور آن بزرگوار را داشت قس بن ساعده است که از بزرگان مسیحیت و از بلغاء عرب است که در بلاغت به وی مثل می زنند،و بیشتر
عمر خود را به صورت رهبانیت دور از مردم و در بیابانها به سر می برد.وی از حکمای عرب و از معمرین آنهاست که چنانکه در برخی از تواریخ ذکر شده ششصد سال عمر کرد و کسی بود که شمعون صفا و لوقا و یوحنا را درک کرد و از آنها فقه و حکمت آموخت و زمان رسول خدا(ص)را نیز درک کرد ولی قبل از بعثت آن بزرگوار از دنیا رفت.و رسول خدا درباره اش می فرمود:«رحم الله قسا یحشر یوم القیامه امه واحده»(خدا رحمت کند قس را که در روز قیامت به صورت یک امت تنها محشور می گردد.)شیخ مفید(ره)و دیگران روایت کرده اند که وی در«سوق عکاظ»عربها را مخاطب قرار داده و بدانها می گفت:«یقسم بالله قس بن ساعده قسما برا لا اثم فیه ما لله علی الارض دین أحب الیه من دین قد اظلکم زمانه و أدرککم أوانه،طوبی لمن ادرک صاحبه فبایعه و ویل لمن أدرکه ففارقه».(قس بن ساعده به خدای یگانه سوگند می خورد سوگندی محکم که گناهی در آن نیست که در روی زمین آیینی وجود ندارد که نزد خدا محبوبتر باشد از آیینی که زمان ظهورش بر سر شما سایه افکنده(و نزدیک گشته)و وقت آن شما را درک نموده،خوشا به حال کسی که صاحب آن دین و آیین را درک کند و با او بیعت کند و وای به حال کسی که او را درک کند و از وی کناره گیرد.)و بارها اتفاق افتاد که رسول خدا(ص)از افراد قبیله«ایاد»حالات قس بن ساعده و سخنان حکمت آمیز و اشعار او را جویا می شد،و آنان نیز کم و بیش هر چه دیده و یا شنیده بودند برای آن حضرت
نقل می کردند.و کراجکی در کتاب کنز الفواید از مرد عربی که برای رسول خدا(ص)روایت کرده نقل می کند که وی گفت:هنگامی برای پیدا کردن شتری که از من گم شده بود در بیابانها گردش می کردم بناگاه قس بن ساعده را مشاهده کردم که در میان دو قبر ایستاده و نماز می خواند،و چون از نمازش فراغت یافت از وی پرسیدم این دو قبر از کیست؟پاسخ داد:اینها قبر دو تن از برادران من است که خدای یگانه را با من در اینجا پرستش می کردند و اینک از دنیا رفته اند و من بر سر قبر این دو خدای را پرستش می کنم تا وقتی که بدانها ملحق شوم آن گاه به آن دو قبر رو کرد و گریان شده اشعاری گفت،و پس از اینکه اشعارش پایان یافت بدو گفتم:چرا به نزد قوم خود نمی روی و در خوبی و بدی آنها شرکت نمی جویی؟گفت:مادر بر عزایت بگرید ندانسته ای که فرزندان اسماعیل دین پدرشان را واگذارده و از بتان پیروی نموده و آنها را بزرگ دانسته اند!پرسیدم:این نمازی را که می خوانی چیست؟پاسخ داد:برای خدای آسمانها می گزارم.از او سؤال کردم:مگر آسمانها هم خدایی دارد،و بجز لات و عزی خدایی هست؟دیدم حالش دگرگون شد و به خشم درآمده گفت:ای برادر أیادی از من دور شو که براستی از برای آسمانها خدایی است که آن را آفریده و به ستارگان زیور داده و به ماه تابان نورانیش کرده.شبش را تار و روزش را تابناک و آشکار نموده و بزودی از سوی مکه همگان را مشمول رحمت عامه اش قرار خواهد داد،به وسیله مردی تابناک از فرزندان لوی بن غالب که نامش:محمد،است و او مردم را به کلمه اخلاص
دعوت می کند،و من گمان ندارم او را درک کنم،و اگر او را می دیدم دست خویش را به عنوان بیعت و تصدیق در دستش می نهادم و به هر کجا که می رفت به همراه او می رفتم...و در حدیثی که مفید(ره)از ابن عباس روایت کرده این گونه است که مرد عرب گفت:یا رسول الله من از قس چیز عجیبی مشاهده کردم!حضرت فرمود:چه دیدی؟عرض کرد:روزی در یکی از کوههای نزدیک خود که نامش سمعان بود می رفتم و آن روز بسیار گرم و سوزانی بود ناگاه قس بن ساعده را دیدم که در زیر درختی نشسته و پیش رویش چشمه آبی است و اطراف او را درندگان زیادی گرفته اند و می خواهند از آن چشمه آب بخورند و مشاهده کردم که یکی از آن درندگان به سر دیگری فریاد زد و در این وقت«قس»را دیدم که دست خود بر آن درنده زده گفت:صبر کن تا رفیقت که پیش از تو آمده آب بیاشامد آن گاه نوبت توست!من که چنان دیدم سخت وحشت کرده و ترسیدم،«قس»متوجه من شده گفت:نترس که تو را صدمه نخواهند زد،در این وقت چشمم به دو صورت قبر افتاد که در میان آنها مکانی برای نماز و عبادت ساخته شده بود.از او پرسیدم:این دو قبر چیست؟و همچنان که در روایت قبلی بود پاسخ مرا داد،تا به آخر حدیث...و بلکه در پاره ای از روایات است که از اوصیای رسول خدا و امامان بعد از آن حضرت نیز خبر داد و این اشعار از اوست که می گوید:اقسم قس قسما لیس به مکتتما لو عاش الفی سنه لم یلق منها سأماحتی یلاقی احمدا و النقباء الحکما هم اوصیاء احمد،أکرم من تحت
السمایعمی العباد عنهم و هم جلاء للعمی لیس بناس ذکرهم حتی أحل الرجماو نیز از او نقل شده:تخلف المقدار منهم عصبه بصفین و فی یوم الجمل و الزم الثار الحسین بعده و احتشدوا علی ابنه حتی قتلو این بود قسمتی از بشارتهای حکما و دانشمندان،که اگر می خواستیم تمامی آنها را که در تواریخ و کتابها مضبوط است نقل کنیم از وضع نگارش این کتاب خارج می شدیم،و لذا به همین اندازه اکتفا می شود و البته در ضمن احوالات رسول خدا(ص)نیز مقداری از این بشارتها که از احبار و دانشمندان یهود و نصاری نقل شده خواهد آمد،مانند آنچه از بحیراء راهب،و یا سلمان فارسی و دیگران روایت شده که ان شاء الله در صفحات آینده خواهید خواند.و در اینجا با چند بیت از قصیده معروف ادیب الممالک فراهانی که در این باره سروده است این فصل را خاتمه می دهیم.مطلع قصیده که در ولادت حضرت رسول(ص)سروده و با فصل گذشته و آینده نیز مناسب می باشد این است که می گوید:برخیز شتربانا بربند کجاوه کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه و ز طول سفر حسرت من گشت علاوه بگذر بشتاب اندر از رود سماوه در دیده من بنگر دریاچه ساوه و ز سینه ام آتشکده فارس نمودار تا آنکه گوید:با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید کاری که تو می خواهی از فیل نیایدرو تا به سرت طیر ابابیل نیاید بر فرق تو و قوم تو سجیل نیایدتا دشمن تو محبط جبریل نیاید تأکید تو در مورد تضلیل نیایدتا صاحب خانه نرساند به تو آزار زنهار بترس از غضب صاحب خانه بسپار بزودی شتر سبط کنانه برگرد از این راه
و مجو عذر و بهانه بنویس به نجاشی اوضاع،شبانه آگاه کنش از بد اطوار زمانه و ز طیر ابابیل یکی بر بنشانه کانجا شودش صدق کلام تو پدیدارتا آنجا که درباره ولادت آن حضرت گوید:این است که ساسان به دساتیر خبر داد جاماسب به روز سوم تیر خبر دادبر بابک بر نا پدر پیر خبر داد بودا به صنم خانه کشمیر خبر دادمخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد وان کودک ناشسته لب از شیر خبر دادربیون گفتند و نیوشیدند احبار از شق و سطیح این سخنان پرس زمانی تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی گر خواب انوشروان تعبیر ندانی از کنگره کاخش تفسیر توانی بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی آرد به مدائن درت از شام نشانی بر آیت میلاد نبی سید مختارفخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد مولای زمان مهتر صاحبدل امجدآن سید مسعود و خداوند مؤید پیغمبر محمود ابو القاسم احمدوصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد این بس که خدا گوید«ما کان محمد»بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار اندر کف او باشد از غیب مفاتیح و اندر رخ او تابد از نور مصابیح خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح نوش لب لعلش به روان سازد تفریح قدرش ملک العرش به ما ساخته تصریح وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح سنگی که ببوسد کف آن دست گهربارای لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را وی ساخته شیرین کلمات تو شکر راشیروی به امر تو درد ناف پدر را انگشت تو فرسوده کند قرص قمر راتقدیر به میدان تو افکنده سپر را و آهوی ختن نافه کند خون جگر راتا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسی ز ظهور تو خبر داد به یوشع ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع شامول به یثرب شده از جانب تبع تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع ای از رخ دادار بر انداخته برقع بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع در دست تو بسپرده قضا صارم بتار
اکنون که شمه ای از پیشگوییها را برای شما نقل کردیم به دنبال گفتار خود درباره ولادت رسول خدا(ص)باز می گردیم،و قبل از نقل داستان ولادت و آنچه در آن شب در جهان روی داد چند جمله درباره تاریخ ولادت آن حضرت و اختلافی که در این باره در تواریخ دیده می شود ذکر می کنیم:در کتابهای سیره و تاریخ و بلکه احادیثی که از امامان بزرگوار روایت شده اختلاف زیادی در روز و ماه ولادت رسول خدا دیده می شود که جمعی آن را روز جمعه هفدهم ربیع الاول و برخی روز دوشنبه دوازدهم و قولی روز هشتم و قول دیگر روز دهم آن ماه نوشته اند،و اقوال دیگری نیز هست که آن حضرت در ماه صفر یا محرم و یا رمضان به دنیا آمده ولی مشهور نیست،و در سال ولادت نیز اختلاف کرده اند که برخی سال 580 میلادی و گروهی سال 573 را ذکر کرده اند و در بسیاری از تواریخ ولادت آن حضرت را در عام الفیل یعنی همان سالی که ابرهه با پیلان جنگی برای ویران ساختن شهر مکه آمد نقل کرده اند که تازه سؤال می شود عامل الفیل چه سالی بوده؟و به هر صورت این اختلاف همچنان در تواریخ و روایات دیده می شود و قول قطعی و مسلمی در این باره ذکر نشده [30] و البته مشهور میان علمای شیعه رضوان الله علیهم
آن است که آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربیع الاول به دنیا آمده.و این اختلاف اقوال در مورد ولادت سایر رهبران بزرگوار الهی و پیشوایان دین نیز دیده می شود،و بلکه در تاریخ ولادت پیمبران گذشته و انبیا سلف نیز به چشم می خورد.اما به گفته یکی از نویسندگان معاصر:«تاریخ تولد،داستانهای دوران کودکی،پرورش تن،زندگی و زناشویی و مرگ پیکر خاکی این نوابغ،رقمی به ستون محاسبات کارهای درخشان ایشان نمی افزاید،و در دست نبودن ارقام دقیق سالهای این حوادث خلأیی در حاصل جمع آن آثار عظیم پدید نمی سازد،به قول انوری:آنان بارز ارقام وجودند و دیگران تفصیل خط ترقین عدم،هرگاه تاریخ زندگی یکی از نوابغ را بررسی می کنند،پژوهش محققان بر محور گفتار و کردار و شدت تأثیر او در محیط پس از وی دور می زند،می نویسند:چه گفته است و چه کرده است و برای چه بوده است،اما خود او از کی و تا چه هنگام بوده است؟چندان مهم نیست زیرا به هر حال بوده است.»«بنابراین وقتی می بینیم تاریخ نویسان برای تعیین رقم دقیق سال و ماه و روز میلاد یا مرگ شخصیت بزرگی از رهبران فکری عالم،به نقل اقوال می پردازند،نه برای آن است که روشن ساختن این رقم در بررسی و ارزیابی تعالیم و اثر وجود آنان سهمی دارد بلکه این تحقیق و استقصا سنتی موروث است که تاریخ نویسان به اقتفا از یکدیگر به نقل و ضبط آن می پردازند.»«با این همه تاریخ نویس باید بکوشد تا با استفاده از جرح و تعدیل روایات و نقل مورخان سلف این گوشه تاریک را نیز روشن کند...جهان شرق و غرب از تعالیم مربیان بشر چون موسی و عیسی و محمد(ص)کم و بیش
آگاه است،و محققان بارها تعالیم آسمانی و حیات درخشان آنان را بررسی کرده و در عظمت آن فرو رفته اند اما هیچ تاریخ نویسی نیست که از روی یقین یا اطمینان روز و ماه و سال تولد و مرگ آنان را تعیین کند،و هرگاه از اقامه بعضی مراسم مخصوص که از جنبه تکالیف فردی فراتر نمی رود بگذریم علم و جهل ملتها نسبت به این ارقام،از نظر تأثیر آن در ارزیابی اعمال این چهره های درخشان یکسان است.»
پیش از این گفتیم که معمولا مقارن ظهور پیغمبران الهی و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگیزی اتفاق می افتد که خبر از آمدن آن پیغمبر و تحول او در جهان و رفتار و عقاید مردم می دهد،و در حقیقت به مردم آژیر و آماده باش می دهد تا آنان را برای آمدن وی آماده سازد،که بدانها«ارهاصات»گویند.در شب ولادت رسول خدا(ص)نیز طبق روایات حوادث شگفت انگیز و عجیبی اتفاق افتاده که در تواریخ به اجمال و تفصیل نقل شده.از آن جمله ابن هشام از حسان بن ثابت شاعر معروف اسلام نقل می کند که وی گفته:به خدا سوگند من پسری نورس در سن هفت یا هشت سالگی بودم و آنچه می شنیدم بخوبی درک می کردم که دیدم مردی از یهود بالای قلعه ای از قلعه های مدینه فریاد می زد:ای یهودیان!و چون یهودیان پای دیوار قلعه جمع شدند و از او پرسیدند:چه می گویی؟گفت:بدانید آن ستاره ای که با طلوع آن احمد به دنیا خواهد آمد،دیشب طلوع کرد!و در سیره حلبیه و تواریخ دیگر از آمنه روایت کرده اند که گوید:چون فرزندم به دنیا آمد نور خیره کننده ای آشکار شد که شرق و غرب را روشن کرد و من در
آن روشنایی قصرهای شام و بصری را دیدم.و نیز نقل کرده اند که در آن شب ایوان کسری که با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روی ساختمان آن زحمت کشیده بودند و هیچ کلنگی در آن کارگر نبود شکافت،و چهارده کنگره آن فرو ریخت.شیخ صدوق(ره)در کتاب امالی حدیث جامعی از امام صادق(ع)روایت کرده است که،در این حدیث بیشتر اتفاقات آن شب ذکر شده است.متن آن حدیث شریف این گونه است که آن حضرت فرمود:ابلیس به آسمانها بالا می رفت و چون حضرت عیسی(ع)به دنیا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا می رفت،و هنگامی که رسول خدا(ص)به دنیا آمد از همه آسمانهای هفتگانه ممنوع شد و شیاطین به وسیله پرتاب شدن ستارگان ممنوع گردیدند و قریش که چنان دیدند گفتند:قیامتی که اهل کتاب می گفتند بر پا شده!عمرو بن امیه که از همه مردم آن زمان به علم کهانت و ستاره شناسی داناتر بود بدانها گفت:بنگرید اگر آن ستارگانی است که مردم به وسیله آنها راهنمایی می شوند و تابستان و زمستان از روی آنها معلوم گردد پس بدانید که قیامت بر پا شده و مقدمه نابودی هر چیز است و اگر غیر از آنهاست امر تازه ای اتفاق افتاده است.و همه بتها در صبح آن شب به رو درافتاد و هیچ بتی در آن روز بر سر پا نبود،ایوان کسری در آن شب شکافت و چهارده کنگره آن فرو ریخت،دریاچه ساوه خشک شد و وادی سماوه پر از آب شد.آتشکده های فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گردید.و مؤبدان فارس در خواب دیدند شترانی سخت اسبان عربی را یدک
می کشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکنده شدند،و طاق کسری از وسط شکافت و رود دجله در آن وارد شد.و در آن شب نوری از سمت حجاز برآمد و همچنان به سمت مشرق رفت تا بدانجا رسید،فردای آن شب تخت هر پادشاهی سرنگون گردید و خود آنها گنگ گشتند که در آن روز سخن نمی کردند.دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گردید،و هر کاهنی از تماس با همزاد شیطانی خود ممنوع گردید و میان آنها جدایی افتاد.و آمنه گفت:به خدا فرزندم که بر زمین قرار گرفت دستهای خود را بر زمین گذارد و سر به سوی آسمان بلند کرد و بدان نگریست،و نوری از من تابید و در آن نور شنیدم گوینده ای می گفت:تو آقای مردم را زادی او را محمد نام بگذار.آن گاه او را به نزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن گذارده گفت:الحمد لله الذی اعطانی هذا الغلام الطیب الاردانقد سادفی المهد علی الغلمان (ستایش خدایی را که به من عطا فرمود این فرزند پاک و خوشبو را که در گهواره بر همه پسران آقاست.)آن گاه او را به ارکان کعبه تعویذ کرد. [31] و درباره او اشعاری سرود.و ابلیس در آن شب شیطان و یاران خود را فریاد زد(و آنها را به یاری طلبید)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:ای سرور ما چه چیز تو را به هراس و وحشت افکنده؟گفت:وای بر شما از سر شب تا به حال اوضاع آسمان و زمین را دگرگون می بینم و به طور قطع در روی زمین
اتفاق تازه و بزرگی رخ داده که از زمان ولادت عیسی بن مریم تاکنون سابقه نداشته،اینک بگردید و ببینید این اتفاق چیست؟آنها پراکنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما که تازه ای ندیدیم.ابلیس گفت:این کار شخص من است آن گاه در دنیا به جستجو پرداخت تا به حرم مکه رسید،و مشاهده کرد فرشتگان اطراف آن را گرفته اند،خواست وارد حرم شود که فرشتگان بر او بانگ زده مانع ورود او شدند،به سمت غار حراء رفت و چون گنجشگی گردید و خواست درآید که جبرئیل به او نهیب زد:برو ای دور شده از رحمت حق!ابلیس گفت:ای جبرئیل از تو سؤالی دارم؟گفت:بگو،پرسید:از دیشب تاکنون چه تازه ای در زمین رخ داده؟ پاسخ داد:محمد(ص)به دنیا آمده.شیطان پرسید:مرا در او بهره ای هست؟گفت:نه.پرسید:در امت او چطور؟گفت:آری.ابلیس که این سخن را شنید گفت:خوشنود و راضیم.و در حدیث دیگری که در کتاب کمال الدین نقل کرده چنین است که در شهر مکه شخصی یهودی سکونت داشت و نامش یوسف بود،وی هنگامی که ستارگان را در حرکت و جنبش مشاهده کرد با خود گفت:این تحولات آسمانی به خاطر ولادت همان پیغمبری است که در کتابهای ما ذکر شده که چون به دنیا آید شیاطین رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع گردند.و چون صبح شد به مجلسی که چند تن از قریش در آن بودند آمد و بدانها گفت:آیا دوش در میان شما مولودی به دنیا آمده؟گفتند:نه.گفت:سوگند به تورات که وی به دنیا آمده و آخرین پیمبران است و اگر اینجا متولد نشده حتما در فلسطین متولد گشته است.این گفتگو گذشت و چون قرشیان متفرق شدند و به خانه های خود رفتند داستان گفتگوی با آن یهودی
را با زنان و خاندان خود بازگو کردند و آنها گفتند:آری دیشب در خانه عبد الله بن عبد المطلب پسری متولد شده است.این خبر را به گوش یوسف یهودی رساندند،وی پرسید:آیا این مولود پیش از آنکه من از شما پرسش کنم به دنیا آمده یا بعد از آن؟گفتند:پیش از آن!گفت:آن مولود را به من نشان دهید.قرشیان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزند خود را بیاور تا این یهودی او را ببیند،و چون مولود را آوردند و یوسف یهودی او را دیدار کرد،جامه از شانه مولود کنار زد و چشمش به خال سیاه و درشتی که روی شانه وی بود بیفتاد در این وقت قرشیان مشاهده کردند که حال غش بر آن مرد یهودی عارض شد و به زمین افتاد،قرشیان تعجب کرده و خندیدند.یهودی برخاست و گفت:آیا می خندید؟باید بدانید که این پیغمبر،پیغمبر شمشیر است که شمشیر در میان شما می نهد...قرشیان متفرق شده و گفتار یهودی را برای یکدیگر تعریف می کردند.در حدیثی که مرحوم کلینی شبیه به روایت بالا از مردی از اهل کتاب نقل کرده آن مرد کتابی به قرشیان که ولید بن مغیره و عتبه بن ربیعه و دیگران در میانشان بود رو کرده و گفت:نبوت از خاندان بنی اسرائیل خارج شد و به خدا این مولود همان کسی است که آنها را پراکنده و نابود سازد!قریش که این سخن را شنیدند خوشحال شدند،مرد کتابی که دید آنها خوشنود شدند بدیشان گفت:خورسند شدید!به خدا سوگند این مولود چنان سطوت و تسلطی بر شما پیدا کند که زبانزد مردم شرق و غرب گردد.ابو سفیان از روی تمسخر گفت:او به مردم شهر خود
تسلط می یابد!
ظاهرا مسلم است که رسول خدا(ص)در شهر مکه به دنیا آمده،اما در محل ولادت آن حضرت اختلافی در تواریخ به چشم می خورد،مانند آنکه برخی محل ولادت آن حضرت را خانه ای که معروف به خانه محمد بن یوسف ثقفی بود دانسته اند و گویند:خانه مزبور همان خانه ای است که بعدا حضرت فاطمه(س)در آن به دنیا آمد و به«زادگاه فاطمه»مشهور گردید.مورخین نوشته اند:خانه مزبور در نزدیکی صفا قرار داشته و بعدها زبیده همسر هارون الرشید آن را خریداری کرد و مسجدی در آن مکان بنا نمود.قول دیگر در محل ولادت آن حضرت آن است که در شعب بنی هاشم متولد گردیده است،و اقوال دیگری نیز در این باره نقل شده که چندان مورد اعتماد نیست،خصوصا آنها که محل ولادت آن حضرت را خارج مکه می دانند.
و بدین ترتیب رسول خدا(ص)متولد گردید،و بزرگترین پیمبران الهی پا به عرصه وجود نهاد،خبر ولادت این نوزاد مبارک به گوش جد بزرگوارش عبد المطلب رسید و او خود را برای دیدار مولود جدید به خانه آمنه رسانید.عبد المطلب که میان فرزندانش عبد الله را بیش از دیگران دوست می داشت و با مرگ او دچار اندوه فراوانی گردیده بود با دیدن فرزند عبد الله چهره اش باز و دیدگانش روشن گردید،و فروغ تازه ای در چشمان وی پدیدار گشت.آمنه داستان ولادت نوزاد و شگفتیهایی را که در وقت تولد مشاهده کرده بودبرای عبد المطلب نقل کرد،و با شنیدن سخنان آمنه ساعت به ساعت چهره عبد المطلب بازتر و خوشحالتر می گردید.و در اینکه مراسم نامگذاری آن حضرت و همچنین انتخاب نام«محمد»برای آن بزرگوار را چگونه و چه کسی انجام داد در تواریخ اختلاف است و بیشتر گویند:این نام
را خود عبد المطلب برای او انتخاب نمود و چون از وی پرسیدند:چرا این نام را برای مولود خود انتخاب کردی با اینکه چنین نامی در میان اسامی پدرانت سابقه نداشته؟در جواب گفت:می خواستم در آسمان پیش خداوند و در زمین نزد مردم محمود و ستوده باشد.برخی هم گویند:مادرش آمنه در خواب مأمور شد تا این نام را روی فرزند خود بگذارد.و در نقلی هم آمده که مراسم نامگذاری را در روز هفتم ولادت،عبد المطلب انجام داد و در همان روز عبد المطلب شتری را ذبح کرد و بزرگان قریش را اطعام نمود.و به هر صورت عبد المطلب از ولادت نوزاد جدید بسیار خورسند گردید و او را برداشته به درون کعبه آورد و مراسم شکرگزاری را بجای آورد و سپس در صدد برآمد تا دایه ای برای شیر دادن وی فراهم کند،و بدین منظور چندی آن حضرت را به ثویبه که آزاد کرده ابو لهب بود سپردند و او نیز نوزادی به نام مسروح داشت که رسول خدا(ص)را از شیر وی شیر داد و پیش از آن نیز حمزه عموی رسول خدا را شیر داده بود و از این رو حمزه برادر رضاعی آن حضرت نیز محسوب می شد.و این ثویبه ابا سلمه شوهر ام حبیبه را نیز شیر داده بود و او نیز برادر رضاعی حضرت محسوب می شد و رسول خدا(ص)تا این زن زنده بود احترام او را رعایت می کرد و از او به نیکی یاد می فرمود و با اینکه چند روزی بیشتر آن حضرت را شیر نداده بود پیوسته تا زنده بود مورد لطف و نوازش قرارش می داد و چون در سال هفتم هجری از
دنیا رفت رسول خدا در جستجوی فرزندش مسروح برآمد تا وی را نیز مورد محبت قرار دهد ولی به آن حضرت خبر دادند که مسروح پیش از مادرش ازدنیا رفته است.و برخی معتقدند که روزهای نخست،مادرش آمنه آن حضرت را شیر می داد و چون مدتی گذشت ثویبه او را شیر داد و به هر صورت دوران شیر دادن ثویبه بدان حضرت چند روزی بیشتر طول نکشید و سپس حلیمه سعدیه دختر ابو ذؤیب که کینه اش«ام کبشه»و از قبیله بنی سعد بود آن حضرت را شیر داد و به دایگی او مشغول گردید.
بزرگان قریش و اشراف مکه معمولا بچه های نوزاد خود را برای شیر دادن و بزرگ کردن به زنان قبایل بادیه نشین می سپردند،و برای این عمل آنها علل و جهاتی ذکر کرده اند و از آن جمله این بود که:1.هوای آزاد و محیط بی سر و صدای صحرا موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه می شد،و افرادی که در آن هوای آزاد تربیت می شدند روحشان نیز همانند هوای آزاد بیابان پرورش می یافت.2.زنانی که بچه های خود را به صحرا برده و به زنان بادیه نشین می سپردند فرصت بیشتر و بهتری برای خانه داری و جلب رضایت شوهر پیدا می کردند و این مسئله در زندگی داخلی و محیط خانه آنان بسیار مؤثر بود.3.اعراب صحرا عموما زبانشان فصیحتر از شهرنشینان بود و این یا به خاطر آن بود که زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست می داد و لهجه صحرانشینان که آمیزشی با کسی نداشتند به اصالت و فصاحت
خود باقی بود،یا هوای آزاد بیابان در این جریان مؤثر بود و شاید جهات دیگری نیز بوده که در این فصاحت لهجه تأثیر داشته است.اتفاقا قبیله بنی سعد در میان قبایل اطراف شهر مکه از قبایلی بوده که به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند،و در حدیثی آمده که وقتی شخصی بدان حضرت عرض کرد:من کسی را از شما فصیحتر ندیده ام؟حضرت در جواب او فرمود:چرا من این گونه نباشم با اینکه ریشه ام از قریش و در میان قبیله بنی سعد نشو و نما کرده ام!و شاید به همین جهت بود که بیشتر بزرگان مکه مقید بودند بچه های خود را به زنان بنی سعد بسپرند و به میان قبیله مزبور بفرستند.زنان و مردان بنی سعد نیز بیش از سایر قبایل برای گرفتن بچه های قریش و تربیت آنها در میان خود به مکه می آمدند و شاید در هر سال چند بار به طور دستجمعی به همین منظور به مکه می آمدند و داستان سپردن رسول خدا(ص)نیز به حلیمه سعدیه در یکی از همین سفرهای دستجمعی که قبیله بنی سعد به مکه آمدند صورت گرفت.حلیمه شوهری داشت به نام حارث بن عبد العزی که نسب به بکر بن هوازن می رساند و از این شوهر دو دختر به نامهای انیسه و حذافه پیدا کرد و حذافه نام دیگری هم داشت که«شیماء»بود. [32] و پسری هم خداوند از این شوهر بدو عنایت کرد که نامش را عبد الله گذاردند.و در هنگام شیرخوارگی همین عبد الله بود که حلیمه به مکه آمد و رسول خدا(ص)را بدو سپردند و او از شیر فرزندش عبد الله،آن حضرت را شیر داد.ابن هشام مورخ مشهور در سیره
خود از زبان خود حلیمه چنین نقل می کند که گفت:سالی که ما به قحطی و خشکسالی دچار شده بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود با زنان بنی سعد به شهر مکه رفتیم تا هر کدام کودکی از قریش گرفته و برای شیر دادن و بزرگ کردن به میان قبیله آوریم.مرکب ما الاغ خاکستری رنگی بود و شتر پیری نیز همراه داشتیم که به خدا قسم قطره ای شیر نداشت.شبی را که در راه مکه بودیم از بس کودک گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم،نه در سینه من شیری بود که او را سیر کند و نه در پستانهای شتر.تنها امید به آینده بود که ما را به سوی مکه پیش می برد،الاغ ما به قدری لاغر و وامانده بود که کندی راه رفتن آن حیوان،قافله بنی سعد را خسته کرد.به هر ترتیبی بود خود را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچه های شیرخوار قریش رفتیم،زنان بنی سعد در کوچه های مکه به راه افتادند و مردان قریش نیز از آمدن ما با خبر گشتند و هر کس نوزادی داشت به نزد ما می آمد و برای سپردن بچه خود با ما به گفتگو می پرداخت،با هر یک از زنان بنی سعد درباره شیر دادن و پرستاری رسول خدا(ص)گفتگو می کردند همین که می فهمید آن کودک یتیم است از نگهداری و پذیرفتن او خودداری می کرد و می گفت:کودکی که پدرش مرده و تحت کفالت مادر و جد خود زندگی می کند چه امید سود و بهره ای از او می توان داشت؟و آیا این مادر و جد درباره او چه می خواهند بکنند؟هر یک از زنان بنی سعد کودکی پیدا کرده و آماده بازگشت
به صحرا شدند و تنها من بودم که دسترسی به کسی پیدا نکردم و از پذیرفتن کودک آمنه هم روی همان جهت که یتیم بود خودداری می کردم.اما وقتی دیدم زنان بنی سعد می خواهند حرکت کنند به شوهرم گفتم:خوش ندارم که در میان تمام این زنان تنها من بدون آنکه بچه ای را پذیرفته باشم دست خالی به میان قبیله بازگردم،و به خدا هم اکنون می روم و همان بچه یتیم را گرفته با خود می آورم.شوهرم نیز وقتی سخن مرا شنید این پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و به دنبال آن اظهار داشت:امید است خداوند در این فرزند برکتی برای ما قرار دهد.حلیمه گوید:سپس به نزد عبد المطلب رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم،و تنها چیزی که مرا به پذیرفتن وی واداشت همان بود که جز او کودکی نیافتم و چون برای نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش دهم مشاهده کردم که هر دو پستانم از شیر پر شد،به حدی که او خورده و سیر گردید و سپس فرزند خود عبد الله را نیز شیر دادم و او نیز سیر شد و هر دو به خواب رفتند.شوهرم نیز برخاست به نزد شتر رفت و مشاهده کرد پستانهای شتر نیز بر خلاف انتظار از شیر پر شده است و مقداری که مورد احتیاج بود دوشید و هر دو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتی و آسودگی به سر بردیم.صبح که شد شوهرم گفت:ای حلیمه به خدا سوگند کودک با برکتی نصیب تو گردیده!گفتم:آری من نیز چنین خیال می کنم.زنان بنی سعد با همراهان خود به قصد
بازگشت حرکت کردند و ما نیز با آنها به راه افتادیم،و با کمال تعجب مشاهده کردیم همان الاغی که به زحمت راه می رفت چنان تند به راه افتاد که هیچ یک از الاغهای دیگر به تندی او راه نمی رفت تا جایی که زنان بنی سعد گفتند:ای دختر أبی ذؤیب آهسته تر بران مگر این همان الاغ وامانده ای نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودی؟گفتم:چرا همان است،زنان با تعجب گفتند:به خدا اتفاق تازه ای برایش افتاده!و چون به سرزمین بنی سعد و خانه و دیار خود رسیدیم در آن سرزمینی که من جایی را مانند آنجا بی آب و علف سراغ نداشتم از آن روز به بعد هنگامی که گوسفندان ما از چراگاه باز می گشتند شکمشان سیر و پستانشان پر از شیر بود و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدین گونه نبودند.باری روز به روز خیر و برکت در خانه ما رو به ازدیاد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شیر گرفتم و رشد آن کودک با دیگران تفاوت داشت بدانسان که در سن دو سالگی کودکی درشت اندام و نیرومند گشته بود.و پس از اینکه دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش آمنه بازگرداندیم اما به واسطه خیر و برکتی که درمدت توقف او در زندگی خود دیده بودیم مایل بودم به هر ترتیبی شده دوباره او را از مادرش باز گرفته به میان قبیله خود ببریم،از این رو به آمنه گفتم:خوب است این فرزند را نزد ما بگذاری تا بزرگ شود زیرا من از وبای شهر مکه(و هوای ناسازگار این شهر)بر
او بیمناکم،و در این باره اصرار ورزیده،تا سرانجام آمنه راضی شد و او را به ما بازگرداند.
جمعی از اهل حدیث و مورخین مانند مسلم و ابن هشام و دیگران از حلیمه نقل کرده اند که گوید:پس از آنکه رسول خدا(ص)را به میان قبیله بازگرداندیم و چند ماهی از این ماجرا گذشت،روزی طبق معمول همه روزه با فرزندان ما به همراه بزغاله ها به پشت چادرها رفتند،ناگهان فرزندم را دیدم که سراسیمه و شتابان به نزد ما آمده گفت:برادر قرشی ما را دریابید که دو مرد سفید پوش او را گرفته و خواباندند و شکمش را شکافتند!حلیمه گوید:من و شوهرم به جانب او روان شدیم و او را دیدیم با رنگی پریده سرپا ایستاده است!بی اختیار در آغوشش کشیده و بدو گفتم:پسرجان چه اتفاقی برایت افتاد؟گفت:دو مرد سفید پوش پیش من آمدند و مرا خوابانده شکمم را شکافتند و چیزی شبیه به لخته خون از وسط آن بیرون آوردند که من نمی دانستم چیست و آن گاه به دنبال کار خود رفتند.و در حدیث کتاب صحیح مسلم است که جبرئیل آن لخته سیاه را بیرون انداخته و گفت:این بهره شیطان است از تو،و سپس قلب آن حضرت را در طشتی از طلا شستشو داده و به جای خود گذارده و پوست شکم آن حضرت را به هم بسته و رفتند.و نقل کنندگان این داستان عموما آن را نوعی معجزه برای آن حضرت(ص)به حساب آورده اند.و این ملخص داستانی است که اینان با مختصر اختلافی نقل کرده اند،ولی بسیاری از اهل تحقیق این داستان را مجعول و ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته و معتقدند که دشمنان اسلام برای لکه دار کردن
رسول خدا(ص)و در تأیید حدیثی که مسیحیان نقل کرده اند که«همه فرزندان آدم جز عیسی بن مریم همگی مورد دستبرد شیطان واقع شده اند»آن را ساخته اند. [33] .و برخی آیه شریفه «ألم نشرح لک صدرک» را نیز به این داستان تفسیر کرده و آن را شأن نزول سوره دانسته اند،که آن نیز بعید به نظر می رسد.سؤال دیگری که اینجا پیش می آید این است که اگر این ماجرا جنبه اعجاز داشته است چگونه قبل از نبوت آن حضرت و در کودکی صورت گرفته با اینکه معجزه جز به دست پیغمبر و در حال نبوت انجام نگیرد؟مگر آنکه در پاسخ گفته شود:که جنبه«ارهاص»داشته و از ارهاصات [34] بوده،چنانکه برخی گفته اند. [35] .مؤلف کتاب سیره المصطفی و فقه السیره [36] گفته است:اگر این داستان از نظر سند معتبر بود و به اثبات رسید دیگر جای این گونه شک و تردیدها در آن وجود ندارد چون جنبه اعجاز و ارهاص داشته و در زندگی پیامبر اسلام و پیمبران دیگر شگفت انگیزتر از این داستان فراوان دیده می شود!مؤلف گوید:این گفتار حقی است،و از این رو باید دید این داستان از نظر سند در چه پایه از اعتبار می باشد.و به هر صورت دنباله داستان را مورخین این گونه نقل کرده اند:که حلیمه محمد(ص)را برداشته و به نزد مادرش آمنه آورد و آمنه بدو گفت:چه شد که با آن همه اصراری که برای نگهداری این فرزند داشتی او را بازگردانی؟حلیمه جواب داد:فرزندم اکنون بزرگ شده و من آنچه را درباره نگهداریش وظیفه داشتم انجام داده ام و از این پس از پیش آمدهای ناگوار بر او بیمناکم و از این رو وی را به نزد تو آوردم.آمنه گفت:سبب
اینها نیست حقیقت را بازگوی.و چون اصرار کرد حلیمه داستان را شرح داد.آمنه در این وقت بدو گفت:آیا از شیطان بر وی بیمناکی؟حلیمه گفت:آری،آمنه بدو گفت:نه به خدا سوگند شیطان بدو راهی ندارد ولی فرزند مرا داستان دیگری است و سپس قسمتی از سرگذشت فرزندش را برای حلیمه شرح داده چنین گفت:هنگامی که من به این فرزند حامله بودم نوری در خود مشاهده کردم که قصرهای شام را در آن نور دیدم و در کمال آسانی و سهولت او را حمل کردم و چون به دنیا آمد دستهای خود را بر زمین گذارد و سر به آسمان بلند کرد...و به هر صورت او را بگذار و به سلامت بازگرد.ابن اسحاق پس از نقل این داستان علت دیگری هم برای باز آوردن آن حضرت از حلیمه نقل کرده و گوید:حلیمه به مادرش آمنه گفت:هنگامی که من برای بار دوم او را به سوی چادرهای خویش می بردم چند تن از مسیحیان حبشه او را دیدند و وضع او را از من سؤال کردند و اندام او را بررسی کرده و سپس به من گفتند:ما این طفل را از دست تو خواهیم ربود و به شهر و دیار خود خواهیم برد!زیرا می دانیم که این طفل آینده درخشان و مهمی دارد.و از آن روز که حلیمه این سخن را از مسیحیان مزبور شنیده بود پیوسته مراقب آن حضرت بود تا وقتی که وی را به نزد مادرش آورد.
در روایات و تواریخ علمای شیعه نیز سخنانی از حلیمه در مدت نگهداری آن حضرت در میان قبیله نقل شده که از آن جمله گوید:در مدت شیرخوارگی،آن حضرت عدالت را مراعات
می کرد یعنی شیر پستان راست مرا او می خورد و پستان دیگر را برای فرزند خودم می گذارد و فرزندم نیز گویا مراعات احترام او را می کرد و تا آن حضرت شیر نمی خورد وی لب به پستان چپ نمی زد.و دیگر آنکه گوید:هر روز صبح که بچه ها از خواب بیدار می شدند معمولا خسته و کسل و چشمانشان به هم چسبیده بود ولی آن حضرت همیشه شاداب و پاکیزه از خواب برمی خاست.و نیز گوید:هنگامی او را با خود به بازار عکاظ و به نزد فال بینی از قبیله هذیل که معمولا بچه ها را به نزد او می بردند تا از آینده آنها خبر دهد آوردم و همین که چشمش به آن حضرت افتاد فریاد زد:ای مردم هذیل!ای گروه عرب!و چون مردم اطرافش گرد آمدند گفت:این کودک را بکشید؟من که این سخن را شنیدم بسرعت آن حضرت را برداشته و از آنجا دور شدم و خود را میان مردم مخفی کردم،مردم گفتند:کدام کودک؟گفت:همین کودک!ولی کسی را ندیدند.پس رو به آن مرد کرده گفتند:مگر چه شده؟گفت:به خدایان سوگند کودکی را دیدم که در آینده اهل دین و آیین شما را می کشد،و خدایانتان را می شکند و بر همه شما فرمانروایی خواهد کرد!مردم که این سخنان را شنیدند به جستجو پرداختند ولی کسی را نیافتند چون حلیمه او را با خود به میان قبیله برده بود.و از آن پس نیز آن حضرت را به کسی نشان نداد.
در کتاب شریف نهج البلاغه در خطبه قاصعه گفتاری از امیر المؤمنین(ع)درباره رسول خدا (ص)روایت شده که استفاده می شود.خدای تعالی پیوسته فرشته ای را برای تعلیم و تربیت آن بزرگوار مأمور کرده بود که ضمنا حفاظت و نگهبانی او
را نیز به عهده داشت و متن گفتار آن بزرگوار که درباره آن حضرت فرموده چنین است:«و لقد قرن الله به(ص)من لدن أن کان فطیما اعظم ملک من ملائکته،یسلک به طریق المکارم،و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره»(از روزی که پیغمبر(ص)از شیر گرفته شد خدای تعالی بزرگترین فرشته خود را همنشین او گردانید که در شب و روز او را به سوی راه بزرگواری و اخلاقهای نیکوی جهان وادار کند و ببرد...)و از روایات معلوم می شود که منظور از این فرشته روح القدس بود که پیوسته با آن حضرت بوده است. [37] .
مورخین عموما نوشته اند که رسول خدا تا سن پنج سالگی در میان قبیله بنی سعد زندگی کرد و سپس حلیمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وی سپرد و رسول خدا(ص)تا پایان عمر گاهی از آن زمان یاد می کرد،و از حلیمه و فرزندانش قدردانی می نمود.و در بحار الانوار از کازرونی نقل کرده که حلیمه پس از آنکه رسول خدا(ص)با خدیجه ازدواج کرده بود به مکه آمد و از خشکسالی و تلف شدن اموال و مواشی به آن حضرت شکایت برد،رسول خدا با خدیجه در این باره گفتگو کرد و خدیجه چهل گوسفند و یک شتر به حلیمه داد و بدین ترتیب حلیمه با مالی بسیار به سوی قبیله خود بازگشت و سپس بار دیگر پس از ظهور اسلام و بعثت پیغمبر به مکه آمد و با شوهرش اسلام را اختیار کرده و مسلمان شدند.و ابن عبد البر و دیگران در کتاب استیعاب و غیره نقل کرده اند که حلیمه در جنگ حنین در جعرانه به نزد رسول خدا آمد و
آن حضرت به احترام وی از جا برخاست و ردای خود را برای او پهن کرد و او را روی ردای خویش نشانید. [38] .در داستان محاصره طائف شیماء خواهر رضاعی آن حضرت به دست سربازان اسلام اسیر گردید و چون خود را در اسارت ایشان دید بدانها گفت:من خواهر رضاعی رسید و بزرگ شما هستم،او را به نزد رسول خدا(ص)آوردند و سخنش را بدان حضرت گزارش دادند،پیغمبر اکرم از وی نشانه ای برای صدق گفتارش خواست و او نشانه ای داد و چون حضرت او را شناخت ردای خویش را پهن کرد و او را روی آن نشانید و اشک در دیدگانش گردش کرد سپس بدو فرمود:اگر می خواهی تو را نزد قبیله ات باز گردانم و اگر مایل هستی در کمال احترام و محبوبیت نزد ما بمان.شیماء تمایل خود را به بازگشت نزد قبیله خویش اظهار کرد آن گاه مسلمان شد و رسول خدا (ص)نیز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و کنیز بدو عطا فرمود و او را نزد قبیله اش بازگرداند.به هر صورت به ترتیبی که گفته شد حلیمه رسول خدا(ص)را پس از اینکه پنجسال از عمر آن حضرت گذشته بود به مکه و به نزد مادرش آمنه و جدش عبد المطلب بازگرداند و باز در هنگام ورود به مکه داستان دیگری اتفاق افتاد که موجب نگرانی حلیمه و عبد المطلب گردید.
جریان این گونه بود که چون حلیمه آن حضرت را به مکه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در میان کوچه های مکه او را گم کرد و هر چه این طرف و آن طرف جستجو کرد او را نیافت و سراسیمه به
نزد جدش عبد المطلب آمد و جریان را بدو اطلاع داد.عبد المطلب از جا برخاست و به کنار خانه کعبه آمد و با تضرع و زاری پیدا شدن فرزندش محمد را از خدای تعالی خواستار شد و از جمله اشعاری که از وی در این باره نقل شده و کمال علاقه او را به فرزند و پیدا شدن او میرساند اشعار زیر است:یا رب رد راکبی محمدا رد الی و اتخذ عندی یداانت الذی جعلته لی عضدا یا رب ان محمدا لم یوجدافجمع قومی کلهم مبددا به دنبال آن قبایل قریش،خاندان بنی هاشم و بنی غالب را برای یافتن فرزند به یاری طلبید و غوغایی در مکه برپا شد،تا اینکه ورقه بن نوفل و مرد دیگری از قریش آن جناب را پیدا کرده و به نزد عبد المطلب آورده و گفتند:ما او را در بالای شهر مکه پیدا کردیم. [39] .
بدین ترتیب پیامبر گرامی اسلام پس از سپری کردن پنج سال از عمر خویش در میان بادیه به مکه بازگشت و تحت سرپرستی و کفالت جدش عبد المطلب درآمد.عبد المطلب به این فرزند خیلی علاقه داشت و محبت می ورزید،و سببش نیز یکی یتیمی آن بزرگوار بود که عبد المطلب بدین وسیله می خواست جبران فقدان پدر را برای نوه خود بنماید،دیگر مکارم اخلاق و تربیت و نبوغ و ادب این فرزند،جد بزرگوارش را شیفته خود ساخته بود و از همه اینها مهمتر اطلاعاتی بود که عبد المطلب از روی تواریخ گذشته و گفتار کاهنان و دانشمندان درباره آینده درخشان و پرشکوه این فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب فرزندی بزرگ
و پر اهمیت جلوه می داد چنانکه پیش از این نیز اشاره شد.گویند:برای عبد المطلب که بزرگ قریش بود در سایه خانه کعبه فرشی می گسترانیدند تا روی آن بنشیند و فرزندان عبد المطلب به احترام پدر اطراف آن می نشستند،گاهگاهی رسول خدا،که در آن وقت سنین کودکی را پشت سر می گذارد و شش یا هفت سال بیش نداشت به کنار خانه می آمد و روی آن فرش می نشست،فرزندان عبد المطلب که عموهای آن حضرت بودند او را می گرفتند تا از روی فرش دور کنند ولی عبد المطلب آنان را از این کار باز می داشت و بدانها می گفت:فرزندم را به حال خود بگذارید که به خدا سوگند مقامی بس ارجمند و آینده ای درخشان دارد و من روزی را می بینم که بر شما سیادت کند و مردم را به فرمان خویش درآورد و سپس او را می گرفت و در کنار خویش روی فرش می نشانید و دست بر شانه اش می کشید و گونه اش را می بوسید.در این موقع که هفت سال و به قولی شش سال از عمر رسول خدا(ص)می گذشت اتفاق دیگری برای آن حضرت افتاد که موجب افسردگی خاطر و تأثر شدید آن حضرت گردید و سبب شد تا عبد المطلب در نگهداری و حفاظت وی توجه بیشتری مبذول دارد و اظهار علاقه زیادتری بدو کند و آن حادثه مرگ ناگوار مادرش آمنه بود.
پیش از این در احوالات هاشم بن عبد مناف گفته شد که مادر عبد المطلب زنی بود به نام سلمی اهل«یثرب»(که بعدا به مدینه موسوم گردید)و هاشم در سفری که به آن شهر کرد او را به ازدواج خویش درآورد و به همین جهت عبد المطلب نیز سنین کودکی
را در مدینه گذراند تا وقتی که مطلب عموی وی به مدینه رفت و او را با خود به مکه آورد.سلمی که از قبیله بنی النجار بود برادرانی در مدینه داشت که داییهای پدری رسول خدا(ص)بودند،از این رو مادرش آمنه تصمیم گرفت فرزند خود را برای دیدار آنها به مدینه ببرد و به دنبال همان تصمیم به مدینه آمد و پس از چندی که در مدینه ماند به سوی مکه مراجعت کرد.آمنه در مراجعت به مکه در جایی به نام«ابواء» [40] بیمار شد و همانجا از دنیا رفت و به خاک سپرده شد.آمنه،هنگامی که خواست به مدینه برود ام ایمن را که از اهل حبشه و کنیز وی بود همراه خود به مدینه برد و در مراجعت هنگامی که از دنیا رفت ام ایمن رسول خدا را برداشته و به مکه آورد و از آن پس پرستاری آن حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نیز تا پایان عمر از او به نیکی یاد می کرد و او را مادر خطاب می فرمود،و محبتهای زیادی بدو فرمود که شاید در جای خود مذکور گردد.عبد المطلب که از جریان مطلع شد بیش از پیش در نگهداری نوه خویش همت گماشت و سفارش بیشتری در این باره به ام ایمن کرد،و از جمله سخنان وی که پس از مرگ آمنه به ام ایمن گفت این بود که بدو گفت:ای ام ایمن از فرزندم غافل مشو که اهل کتاب عقیده دارند وی پیامبر این امت خواهد بود.و از آن پس هرگاه عبد المطلب می خواست غذایی بخورد ابتداء دستور می داد محمد را بیاورند و سپس با او غذا می خورد.از اتفاقاتی که
در این سالهای زندگی رسول خدا(ص)افتاد یکی آن بود که آن حضرت به چشم درد سختی مبتلا گردید که در مکه نتوانستند او را معالجه کنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبی که در عکاظ و به قولی در جحفه سکونت داشت و در معالجه چشم مهارتی داشت ببرد،عبد المطلب آن حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دیر او رفته او را صدا زد ولی راهب پاسخی نداد،ناگهان دید لرزه ای در دیر افتاد و راهب وحشت زده بیرون آمد و گفت:کیست؟و چون از جریان مطلع شد و چهره رسول خدا را دید رو به عبد المطلب کرده گفت:بدان که این فرزند پیغمبر این امت خواهد بود و درد چشم وی بزودی برطرف خواهد شد و ترسی از این ناحیه بر او متوجه نیست،او را به دیار خود بازگردان و از اهل کتاب او را نگهبانی کن که او را نربایند.و از جمله آنکه چند سال در مکه خشکسالی شد و مردم به تنگ آمدند و برای چاره جویی به نزد عبد المطلب که بزرگ قریش بود رفتند،عبد المطلب که می دانست فرزندش در پیشگاه خدای تعالی ارج و مقامی دارد او را به همراه خود برداشت و به کوه ابو قبیس رفت و آن حضرت را روی دست خود بلند کرده و برای آمدن باران به درگاه خدا دعا کرد و باران بسیاری آمد که مردم مکه و اطراف آنرا سیراب نمود.در تاریخ آمده که گروهی از مردم«بنی مدلج»که در علم قیافه شناسی معروف بودند به عبد المطلب گفتند:از این کودک نگهبانی کن که ما جای پایی شبیه تر به آن جای
پایی که در مقام ابراهیم است از جای پای او ندیده ایم!عبد المطلب که این سخن را شنید سفارش آن حضرت را به ابو طالب کرد و بدو گفت:بشنو اینان چه می گویند!این جریانات سبب شده بود که روز به روز علاقه عبد المطلب به آن حضرت بیشتر و زیادتر گردد تا جایی که نسبت به هیچ کدام از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بیشتر با او به سر برد و کمال مراقبت را در نگهداری او بنماید.باری طولی نکشید که مقدرات الهی مصیبت تازه ای برای آن حضرت پیش آورد و عبد المطلب را نیز از رسول خدا گرفت و او را به سوگ نشاند.
مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازه ای بر اندوه های گذشته آن حضرت افزوده گردید.عبد المطلب در هنگام مرگ به اختلاف گفتار مورخان هشتاد و دو سال و یا صد و بیست سال و به گفته جمعی یکصد و چهل سال از عمرش گذشته بود.عبد المطلب در وقت مرگ نگران وضع محمد(ص)و آینده وی بود و شاید جز آن اندوه مهم دیگری نداشت زیرا از بسیاری از نعمتهای بزرگ الهی چون فرزندان بسیار و ریاست مادی و معنوی بر مردم شهر خود و عمر طولانی و سایر نعمتهای الهی در دوران زندگی بخوبی بهره مند گشته بود،و شاید تنها همین موضوع بود که او را سخت اندوهگین کرده و رنج می داد و در فکر بود تا سرپرستی دلسوز و با ایمان برای آینده زندگی این فرزند دلبند و عزیز خود که جای زیادی در روح و جان عبد
المطلب باز کرده بود پیدا کند و او را به وی بسپارد.أوزاعی که یکی از اهل حدیث و مورخین است داستان مرگ عبد المطلب و سفارش او را به فرزندان خود این گونه نقل کرده و می گوید:پیغمبر خدا در دامان عبد المطلب عمر خود را می گذرانید تا وقتی که یکصد و دو سال از عمر عبد المطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود.عبد المطلب پسران خود را گرد آورد و بدانها گفت:محمد یتیم است از او نگهداری کنید و سفارش مرا درباره او بپذیرید!ابو لهب گفت:من حفاظت او را به عهده می گیرم،عبد المطلب گفت:شر خود را از وی باز دار و با این گفتار عدم شایستگی او را برای این کار اعلام کرد.عباس گفت:من کفالت او را به عهده می گیرم،عبد المطلب گفت:تو مردی تندخو و غضبناک هستی و ترس آن را دارم که او را بیازاری!ابو طالب پیش آمده گفت:من از او نگهداری می کنم،عبد المطلب گفت:تو شایسته این کار هستی.آن گاه رو به آن حضرت کرده گفت:ای محمد!از وی فرمانبرداری کن،رسول خدا با لحن کودکانه خود فرمود:پدر جان!محزون مباش که مرا پروردگاری است و او به حال خویش واگذارم نخواهد کرد.و در این باره اشعاری هم از عبد المطلب نقل کرده اند که در سفارش به ابو طالب که نامش عبد مناف است گوید:اوصیک یا عبد مناف بعدی بموحد بعد ابیه فردگویند:از کارهای عبد المطلب در هنگام مرگ این بود که دختران خود را که شش تن بودند به نامهای:صفیه،بره،عاتکه،ام حکیم،بیضاء و أروی همه را گرد آورد و به آنها گفت:پیش از مرگ بر من گریه کنید و مرثیه گویید تا آنچه را می خواهید پس از
مرگ برایم بگویید خود پیش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر کدام مرثیه ای درباره پدر گفتند و گریستند و متن آن مراثی در سیره ابن هشام و غیره مذکور است.و به هر صورت عبد المطلب بزرگترین مرد مکه و قریش دیده از جهان فرو بست و شهر مکه در مرگ او مبدل به شهر عزا و ماتم شد و مدتها پس از مرگ وی دیگر در حجاز اجتماعی و بازاری برای داد و ستد بر پا نمی شد،و از ام ایمن نقل شده که گوید:رسول خدا(ص)به دنبال جنازه عبد المطلب می رفت و پیوسته می گریست تا وقتی که جنازه را در محله«جحون»بردند و در کنار قبر جدش قصی بن کلاب دفن کردند.
در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد که ابو طالب با عبد الله پدر رسول خدا(ص)هر دو از یک مادر بودند و از این رو بیش از عموهای دیگر به یتیم برادر علاقه داشت و همین سبب شد که عبد المطلب نیز سرپرستی آن حضرت را به ابو طالب واگذار کند و در پاره ای از تواریخ آمده که ابو طالب در زمان حیات عبد المطلب نیز در کفالت و سرپرستی یتیم برادر با جدش مشارکت داشت و او نیز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا کفالت می کرد.دوران کفالت ابو طالب از رسول خدا دورانی طولانی و پر ماجرا و شاهد برخوردهای سختی با دشمنان آن حضرت و مشرکین بود زیرا این دوران تا یازده سال پس از بعثت رسول خدا طول کشید و در سالهای سخت آغاز بعثت و نشر تعالیم عالیه اسلام و شدت آزار مشرکان و پی آمدهای آن،دفاع و حمایت
ابو طالب از آن بزرگوار با موقعیتی که از نظر اجتماعی و خانوادگی در میان بیست و هفت خانواده قریش داشت در برابر دشمنان مهمترین عامل پیشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا(ص)بود.زیرا ابو طالب گر چه بزرگترین و ثروتمندترین فرزندان عبد المطلب نبود ولی از نظر شرافت و بزرگواری از همه آنها برتر بود و به خاطر حفظ میراث روحانی خاندان ابراهیم و سخاوت و کرمی که داشت ریاست خاندان بنی هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اینکه از نظر مالی در مضیقه و فشار به سر می برد ولی موقعیت و شخصیت او برادران دیگر را تحت الشعاع قرار داد،و در سرتاسر عربستان با دیده عظمت به او نگریسته و به وی احترام می گذاشتند.قاضی دحلان در کتاب سیره خود از ابن عساکر به سند خود از مردی به نام جلهمه بن عرفطه نقل می کند که در سال قحطی و خشکسالی به مکه رفتم و مردم مکه را که در کمال سختی به سر می بردند مشاهده کردم که در صدد چاره برآمده و می خواهند برای طلب باران دعا کنند،یکی گفت:به نزد لات و عزی بروید و دیگری گفت:به مناه متوسل شوید در این میان پیری سالمند و خوش صورت را دیدم که به مردم می گفت:چرا بی راهه می روید؟با اینکه یادگار ابراهیم خلیل و نژاد حضرت اسماعیل در میان شماست!بدو گفتند:گویا ابو طالب را می گویی؟گفت:آری منظورم اوست!مردم همگی برخاسته و من نیز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع کرده در را زدند،و همینکه ابو طالب بیرون آمد مردم به سوی او هجوم برده و او را در میان گرفته
و بدو گفتند:ای ابو طالب تو بخوبی از قحطسالی و خشکی بیابان و گرسنگی و تنگدستی مردمان با خبری اینک وقت آن است که بیرون آیی و برای مردم از درگاه خدا باران طلب کنی!گوید:ابو طالب که این سخن را شنید از خانه بیرون آمد و پسری همراه او بود که همچون خورشید می درخشید و در حالی که اطراف او را جوانان دیگری گرفته بودند همچنان بیامد تا به کنار خانه کعبه رسید سپس آن پسر زیبا روی را بر گرفت و پشت او را به کعبه چسبانید و با انگشتان خود به سوی آسمان اشاره کرد و با زبانی تضرع آمیز به درگاه خدا دعا کرد و طولی نکشید که پاره های ابر از اطراف گرد آمده باران بسیاری بارید و مردم را از خشکسالی نجات داد و به دنبال آن قصیده معروف لامیه ابو طالب را نقل کرده که درباره رسول خدا سرود و حدود 90 بیت است و مطلع آن این است:و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للاراملنگارنده گوید:این داستان صرفنظر از مقام ارجمندی را که برای رسول خدا ثابت می کند شاهد زنده ای برای گفتار ماست که ما نیز به خاطر همان آن را برای شما نقل کردیم و آن توجه عمیقی است که مردم مکه نسبت به ابو طالب از نظر روحانی داشتند و نفوذ معنوی و عظمت وی را در میان قریش بخوبی ثابت می کند و این مطلب را هم می رساند که میراث انبیاء گذشته نیز نزد ابو طالب بود و چنانکه در روایات معتبر شیعه آمده مقام شامخ وصایت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.ابو طالب
صرفنظر از علاقه ای که از نظر خویشاوندی به یتیم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آینده درخشان رسول خدا با خبر بود و از روی اخبار گذشتگان و علایمی که در دست داشت به نبوت و رسالت الهی وی در آینده واقف و آگاه بود و همین سبب علاقه بیشتر او به محمد(ص)می گردید.و ما ان شاء الله در جای خود با تفصیل بیشتری در این باره بحث خواهیم کرد.باری ابو طالب از هیچ گونه محبت و فداکاری در مورد تربیت و نگهداری رسول خدا در دوران کودکی دریغ نکرد و پیوسته مراقب وضع زندگی و رفع احتیاجات وی بود و بگفته اهل تاریخ سرپرستی و تربیت آن حضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به کسی در این باره اطمینان نداشت تا جایی که به برادرش عباس می گفت:برادر!عباس به تو بگویم که من ساعتی از شب و روز محمد را از خود جدا نمی کنم و به کسی اطمینان ندارم تا آنجا که در هنگام خواب خودم او را می خوابانم و در بستر می برم،و گاهی که احتیاج به تعویض لباس و یا کندن جامه می شود به من می گوید:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامه ام را بیرون بیاورم و چون سبب این گفتارش را می پرسم به من پاسخ می دهد:برای آنکه شایسته نیست کسی به بدن من نظر افکند و من از این گفتار او تعجب می کنم و روی خود را از او می گردانم.و همچنین نوشته اند:شیوه ابو طالب آن بود که هرگاه می خواست نهار یا شام به بچه های خود بدهد بدانها می گفت:صبر کنید تا فرزندم محمد بیاید و چون آن حضرت حاضر می شد بدانها
اجازه می داد دست به طرف غذا ببرند.ابن هشام در سیره خود می نویسد:در حجاز مرد قیافه شناسی بود که نسب به طایفه«از دشنوءه»می رسانید و هرگاه به مکه می آمد قرشیان بچه های خود را به نزد او می بردند و او نگاه به صورت آنها کرده از آینده آنها خبرهایی می داد.در یکی از سفرهایی که به مکه آمد ابو طالب رسول خدا را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خدا افتاد و سپس خود را به کاری مشغول و سرگرم ساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن کودک چه شد؟او را نزد من آرید،ابو طالب که اصرار آن مرد را برای دیدن رسول خدا دید آن حضرت را از نظر او پنهان کرد،قیافه شناس چندین بار تکرار کرد:آن پسرک چه شد؟آن کودکی را که نشان من دادید بیاورید که به خدا داستانی در پیش دارد،ابو طالب که چنان دید از نزد آن مرد برخاسته و رفت.این اظهار علاقه شدید و اهمیتی را که ابو طالب در حفظ و حراست رسول خدا نشان می داد سبب شده بود که خانواده او نیز محمد(ص)را بسیار دوست می داشتند و در همه جا او را بر خود مقدم می داشتند،گذشته از اینکه ابو طالب به طور خصوصی هم سفارش او را کرده بود.می نویسند:روزی که ابو طالب رسول خدا(ص)را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرش فاطمه بنت اسد گفت:بدان که این فرزند برادر من است که در پیش من از جان و مالم عزیزتر است و مراقب باش مبادا احدی جلوی او را از آنچه می خواهد بگیرد.فاطمه که این سخن را شنید تبسمی کرده گفت:آیا
سفارش فرزندم محمد را به من می کنی!در صورتی که او از جان و فرزندانم نزد من عزیزتر می باشد!و راستی هم که فاطمه او را بسیار دوست می داشت و کمال مراقبت را از وی می کرد و هر چه می خواست برای آن حضرت فراهم می نمود و از مادر به وی بیشتر مهربانی و محبت می کرد.و ان شاء الله در جای خود در تاریخ زندگانی امیر المؤمنین خواهید خواند که چون فاطمه بنت اسد از دنیا رفت و علی(ع)به رسول خدا خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خدا بدو فرمود:به خدا مادر من هم بود،و سپس در مراسم کفن و دفن او حاضر شد و پیراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پیراهن کفن کنند و سپس هنگام دفن نزدیک آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زیر جنازه تا کنار قبر رفت.و چون سبب آن کارها را پرسیدند فرمود:امروز نیکیهای ابو طالب را از دست دادم،فاطمه به اندازه ای به من علاقه داشت که بسا چیزی در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم می داشت.
ابن شهر آشوب از قاضی معتمد در تفسیرش نقل می کند که ابو طالب حالات رسول خدا(ص)را در کودکی شرح می داد و می گفت:هرگاه می خواست چیزی بخورد و یا بیاشامد نام خدا را بر زبان جاری می کرد و بسم الله می گفت:و چون از طعام فارغ می شد می گفت:«الحمد لله کثیرا»و من از این کار وی تعجب می کردم.و از جمله آنکه هیچ گاه از وی دروغی نشنیدم،و کارهای مردم جاهلیت را انجام نمی داد و هیچ گاه ندیدم بی جهت خنده کند و یا با بچه ها به بازی
مشغول شود،و همیشه تنهایی را بهتر دوست می داشت.و در روایت دیگری است که ابو طالب می گفت:گاهی مرد زیبا صورتی را که در زیبایی مانندش نبود می دیدم که نزد او می آمد و دستی به سرش می کشید و برای او دعا می کرد و اتفاق افتاد که روزی او را گم کردم و برای یافتن او به این طرف و آن طرف رفتم ناگاه او را دیدم که به همراه مردی زیبا که مانندش را ندیده بودم می آمد،بدو گفتم:فرزندم مگر به تو نگفته بودم هیچ گاه از من جدا مشو!آن مرد گفت:هرگاه از تو جدا شد من با او هستم و او را محافظت می کنم.
حدود دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت،ابو طالب مانند سایر مردم قریش عازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصری که داشت تجارت کند و از این راه کمکی به مخارج سنگین خود بنماید.قرشیان هر سال دو بار سفر تجارتی داشتند یکی به«یمن»در زمستان و دیگری به«شام»در تابستان«رحله الشتاء و الصیف».مقصد در این سفر و بصری بود که در آن زمان یکی از شهرهای بزرگ شام و ازمهمترین مراکز تجارتی آن عصر به شمار می رفت.در نزدیکی شهر بصری صومعه و کلیسایی وجود داشت و مردی دیرنشین و ترسایی گوشه گیر به نام«بحیرا»در آن کلیسا زندگی می کرد و مسیحیان معتقد بودند که کتابها و همچنین علومی که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.و برخی گفته اند:صومعه«بصری» که تا شهر 6 میل فاصله داشت مانند صومعه های عادی و معمولی دیگر
نبود.بلکه مخصوص سکونت آن دانشمند و عالمی از نصاری بود که علم و دانشش از دیگران فزونتر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا دارای چنین اوصافی بود.هنگامی که ابو طالب تصمیم به این سفر گرفت به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانی که به او داشت نمی دانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.وقتی هوای گرم تابستان بیابان حجاز و سختی مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر می آورد ترجیح می داد محمد را که کودکی بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بود در مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولی از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصی که در حفاظت و نگهداری او داشت نمی توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود و تا آن ساعتی که می خواست حرکت کند همچنان در حال تردید بود.گویند:هنگامی که کاروان قریش خواست حرکت کند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره ای افسرده به عمو نگاه می کند و چون خواست با او خداحافظی کند چند جمله گفت که ابو طالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا که کودکی یتیم هستم و پدر و مادری ندارم به که می سپاری؟همین چند جمله کافی بود که ابو طالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد،و از
این رو بلادرنگ به همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود می برم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.کاروان قریش حرکت کرد اما مقداری راه که رفتند متوجه شدند که این سفر مانند سفرهای قبلی نیست و احساس راحتی و آرامش بیشتری می کنند آفتاب آن سوزشی را که در سفرهای قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقداری که سابقا ناراحت می شدند احساس ناراحتی نمی کنند.این اوضاع برای همه مردم کاروان تعجب آور بود تا جایی که یکی از آنها چند بار گفت:این سفر چه سفر مبارکی است.ولی شاید کمتر کسی بود که بداند اینها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابری پیوسته بالای سر کاروان در حرکت است و برای آنها در آفتاب گرم سایه می افکند و این مطلب وقتی برای آنها بخوبی واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک شدند.خود بحیرا وقتی از دور گرد و غبار کاروانیان را دید به لب دریچه ای که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهی نیز سر به سوی آسمان می کشید و گویا همان لکه ابر را جستجو می کرد که بر سر کاروانیان سایه می افکند.هیچ بعید نیست که طبق این نقل،روی صفای باطنی که پیدا کرده بود و اخباری که از گذشتگان بدو رسیده بود،منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جریانات بعدی این احتمال را تأیید می کند،زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران می نویسند:کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا
عبور می کرد و گاهی در آنجا منزل می کرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنی نگفته بود،اما این بار همین که کاروان در نزدیکی صومعه منزل کردند غذای زیادی تهیه کرد و کسی را به نزد ایشان فرستاد که من غذای زیادی تهیه کرده ام و دوست دارم امروز تمامی شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد،هر که در کاروان است بر سر سفره من حاضر شوید.بحیرا از بالای صومعه خود بخوبی آن لکه ابر را دیده بود که بالای سر کاروان می آید و همچنان پیش آمد تا بر سر درختی که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.ابن هشام می نویسد:خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا برای صرف غذا به صومعه او بروند،یکی از کاروانیان بدو گفت:ای بحیرا به خدا سوگند مثل اینکه این بار برای تو ماجرای تازه ای رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از اینجا عبور کرده ایم هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایی ما نیفتادی؟بحیرا گویا نمی خواست راز خود را به این زودی فاش کند از این رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید،من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامی کرده باشم و به همین جهت غذایی آماده کرده و دوست دارم همگی شما از آن بخورید.قرشیان به سوی صومعه حرکت کردند،اما محمد(ص)را به خاطر آنکه کودکی بود و یا به ملاحظات دیگری همراه نبردند و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایی به سر برد
و به اوضاع و احوال اجتماعی که در آن به سر می برد اندیشه کند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نیست ابو طالب به این سادگی حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد و اوصافی را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتابها خوانده بود در چهره آنها ندید،از این رو با تعجب پرسید:کسی از شما به جای نمانده؟یکی از کاروانیان پاسخ داد:بجز کودکی نورس که از نظر سن کوچکترین افراد کاروان بود کسی نمانده!بحیرا گفت:او را هم بیاورید و از این پس چنین کاری نکنید!مردی از قریش گفت:به لات و عزی سوگند برای ما سرافکندگی نیست که فرزند عبد الله بن عبد المطلب میان ما باشد!این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید.بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضای بدن آن حضرت را که در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید.قرشیان مشغول صرف غذا شدند ولی بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد(ص)را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمی داشت و یکسره محو تماشای او شده بود.میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده شد،در این موقع بحیرا پیش یتیم عبد الله آمد و بدو گفت:ای پسر تو را به لات و عزی سوگند می دهم که آنچه از تو می پرسم پاسخ مرا بدهی؟و البته بحیرا از سوگند به لات و عزی منظوری نداشت جز آنکه
دیده بود کاروانیان بدان قسم می خورند.اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزی را شنید فرمود:مرا به لات و عزی سوگند مده که چیزی در نظر من مبغوضتر از این دو نیست.بحیرا گفت:پس تو را به خدا سوگند می دهم سؤالات مرا پاسخ دهی!حضرت فرمود:هر چه می خواهی بپرس!بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانی خصوصی و حتی خواب و بیداری آن حضرت سؤالاتی کرد و حضرت جواب می داد،بحیرا پاسخهایی را که می شنید با آنچه در کتابها درباره پیغمبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق می کرد و مطابق می دید،آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد،سپس برخاسته و میان شانه های آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بی اختیار آنجا را بوسه زد.قرشیان که تدریجا متوجه کارهای بحیرا شده بودند به یکدیگر گفتند:محمد نزد این راهب مقام و منزلتی دارد،از آن سو ابو طالب نگران کارهای بحیرا شد و ترسید مبادا دیر نشین سوء قصدی نسبت به برادرزاده اش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وی آمده پرسید:این پسر با شما چه نسبتی دارد؟ابو طالب: فرزند من است!بحیرا او فرزند تو نیست،و نباید پدرش زنده باشد!ابو طالب: او فرزند برادر من است.بحیرا: پدرش چه شد؟ابو طالب: هنگامی که مادرش بدو حامله بود وی از دنیا رفت.بحیرا: مادرش کجاست؟ابو طالب: مادرش نیز چند سالی است مرده!بحیرا: راست گفتی.اکنون بشنو تا چه می گویم:او را به شهر و دیار خود بازگردان و از یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این نوجوان می دانم آنها بدان آگاه شوند نابودش
می کنند.و سپس ادامه داده گفت:ای ابو طالب بدان که کار این برادر زاده ات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان.و در پایان سخنانش گفت:من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.سخنان بحیرا تمام شد و ابو طالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مکه بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودی انجام داد و به مکه بازگشت و حتی برخی گفته اند:از همانجا محمد (ص)را با بعضی از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.و در پاره ای از تواریخ آمده که وقتی سخنان بحیرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت:اگر مطلب این طور باشد که تو می گویی او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد کرد. [41] .
مورخین نوشته اند:ابو طالب از آن پس دیگر سفر تجارتی نکرد و بیشتر به حفاظت و تربیت رسول خدا(ص)همت می گماشت،و در محافل بزرگان قریش و کارهای اجتماعی او را با خود می برد،در اجتماعات او را شرکت می داد و احیانا با او در کارها مشورت می کرد و حتی نقل شده که در جنگهایی که گاه گاه اتفاق می افتاد و به عنوانی پای قریش به جنگ کشیده می شد،آن حضرت را با خود می برد که از آن جمله شرکت آن حضرت را در جنگهای فجار ذکر کرده اند که برای ما از نظر تاریخی صحت آن به اثبات نرسیده و بلکه مورد تردید و شبهه است [42] .و چنانکه از خود آن حضرت نقل شده و مورخین نیز نوشته اند:در این خلال چند سالی هم چوپانی کرد
و گوسفندانی را که از پدر و مادرش بدو رسیده بود و یا از کسان نزدیکش بود به دره های مکه می برد و می چرانید و این خود وسیله دیگری برای پرورش روح و اجتماع قوای فکری و آماده ساختن خود برای هدایت و رهبری مردم در آینده بود.زیرا محیط صحرا و بیابان برای آن حضرت که به دنبال جاهای خلوتی می گشت تا بهتر بتواند فکر و تأمل در کارها بکند محیطی آماده و مهیا بود و پرورش گوسفندانی که بی دفاع ترین چهارپایان و ناتوانترین بهایم هستند تأثیر زیادی در قلب و روح وی برای تربیت افراد انسان و رهبری فرزندان آدم داشت.و از همه بالاتر آنکه وسیله و فرصت خوبی بود تا از آن محیط شرک و آلوده به انواع مفاسد،فحشا،گناه،ظلم و بی عدالتی به محیطی آرام و دور از این مفاسد پناه برده و در آن زمانی که نمی توانست عملا با آنها به مبارزه برخیزد و قدرت این کار را نداشت به بیابان برود تا آن مظاهر فساد و مناظر رقتبار را نبیند.و اینکه برخی از نویسندگان مسیحی در اینجا نیز نوشته اند که«در دوره ای از عمر که اطفال دیگر،تمام اوقات خود را صرف بازی می کنند محمد خردسال مجبور شد که تمام اوقات خود را صرف کار برای تحصیل معاش نماید آن هم یکی ازسخت ترین کارها یعنی گله داری [43] »علتی جز همان که در صفحات قبل گفتیم یعنی غرض ورزی و یا بی اطلاعی ندارد،زیرا همان گونه که گفتیم آن حضرت برای کسی گوسفند نمی چرانید و اجیر کسی نبود و گوسفند چرانی برای آن حضرت وسیله سرگرمی و پناه بردن به محیط آرام بیابان و فکر
و تجمع حواس بیشتر بود.باری دیدنیهای سفر تجارتی شام و پس از آن ورود در اجتماعات قریش و مشاهده رفتار آنها و اطلاع از جنگ فجار و کشت و کشتارهای بیهوده و شنیدن قصاید افتخار آمیز شعرای نامی عرب در بازارهایی که به مناسبت اجتماعات و فصول در جاهایی مانند«عکاظ»و جاهای دیگر تشکیل می شد در روح کنجکاو رسول خدا(ص)که پیوسته از عادات زشت و تسلط جویانه قبایل عرب و مردم مکه رنج می برد اثر عمیقی می گذارد و او را برای مبارزه با این همه اخلاق ناپسند که گریبانگیر اجتماع شده بود آماده می ساخت.بیشتر دوست می داشت تنها باشد و فکر کند و به اسرار و رموز زندگی و خلقت واقف شود و تا جایی که می توانست با عادات ناپسندی که می دید مبارزه می کرد و اشتباهات اطرافیان را به آنها گوشزد می نمود،در برخورد با مردم همیشه با مهربانی و خوش خلقی رفتار می کرد،هرجا طرف معامله و داد و ستدی قرار می گرفت جانب حق و عدالت را کاملا مراعات می کرد و عملا راه و رسم زندگی صحیح انسانی را به مردم می آموخت.از همه بالاتر امانت و صداقت عجیبی بود که در زندگانی آن حضرت وجود داشت و در زندگی اجتماعی و برخوردها از او مشاهده می شد،هیچگاه در خلوت و جلوت،در هیچ امر مالی و غیر مالی،در معاشرت با مردان و زنان،کوچکترین انحراف اخلاقی و خیانتی از او دیده نشد تا آنجا که هنوز سنین جوانی و دوران طوفانی زندگی را پشت سر نگذارده بود و شاید بیش از بیست سال از عمرش نگذشته بود که به«محمد امین»معروف شد و مردم مکه این لقب پرافتخار را به او دادند
و هر کجا او را می دیدند به همدیگر نشان داده و می گفتند: امین آمد!حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا(ص)تدریجا زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر کوی و برزن گردید و آن حضرت را محبوب مردم مکه گردانید،و همین جریان سبب باز شدن صفحه جدیدی در زندگی آن بزرگوار شد و یکی از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خدیجه بود.
خدیجه(س)دختر خویلد بود و از طرف پدر با رسول خدا(ص)عموزاده و نسب هر دو به قصی بن کلاب می رسید.خدیجه از نظر نسب از خانواده های اصیل و اشراف مکه بود و از این رو وقتی بزرگ شد خواستگاران زیادی داشت و بنا به نقل اهل تاریخ سرانجام او را به عقد عتیق بن عائد مخزومی در آوردند ولی چند سالی از این ازدواج نگذشته بود که عتیق از دنیا رفت و سپس شوهر دیگری کرد که او را ابو هاله بن منذر اسدی می گفتند.خدیجه از شوهر دوم دختری پیدا کرد که نامش را هند گذارد و بدین جهت خدیجه را ام هند می نامیدند.شوهر دوم خدیجه نیز پس از چند سال از دنیا رفت و دیگر تا سن چهل سالگی شوهر نکرد تا وقتی که به ازدواج رسول خدا(ص)درآمد.پیش از این گفتیم که مردم مکه از راه تجارت روزگار می گذرانیدند و از این راه به اندازه ثروت و مال التجاره ای که داشتند سود می بردند.خدیجه که خود از اشراف مکه و ثروتمند بود از دو شوهری نیز که کرده بود ثروت زیادی به او رسید و از این رو در ردیف ثروتمندترین افراد مکه درآمد و بخصوص از راه تجارتی که
می کرد روز به روز به ثروتش افزوده می گشت تا جایی که برخی از مورخین رقم شتران او را که مال التجاره حمل می کردند تا هشتاد هزار شتر نوشته اند که ظاهرا اغراق آمیز باشد.برنامه تجارتی او این گونه بود که مردان را برای حمل و نقل مال التجاره اجیر می کرد و آنها را در سود معاملات نیز شریک می ساخت و بدین جهت افرادی که اجیر او می شدند سعی می کردند سود بیشتری در معاملات ببرند تا سهم بیشتری عایدشان گردد.اصالت خانوادگی و نجابت ذاتی و محاسن اخلاقی و ثروت روز افزون خدیجه سبب شد که بزرگان مکه به فکر خواستگاری و ازدواج با خدیجه بیفتند و مردان سرشناس و بزرگی چون عقبه بن ابی معیط و صلت بن ابی شهاب کسانی را برای خواستگاری به خانه خدیجه بفرستند ولی او به همگی پاسخ منفی می داد و حاضر به ازدواج با آنها نشد.شاید آنچه بیشتر از همه،صنادید و رؤسای قریش را شیفته ازدواج با خدیجه کرده بود و آرزوی همسری او را داشتند جود و بخشش و بزرگواری خدیجه بود که از نزدیک می دیدند و برای آنها مسلم شده بود که این بانوی بزرگوار مانند بسیاری از ثروتمندان دیگر مکه چنان نیست که در فکر اندوختن ثروت و افزودن سیم و زر باشد،بلکه در کنار این همه ثروت روز افزون تا جایی که می تواند از بی نوایان و ایتام دستگیری کرده و خانواده های بی سرپرست را سرپرستی می کند تا آنجا که او را«ام الصعالیک»و«ام الایتام»یعنی مادر بی نوایان و یتیمان می خواندند.
ابو طالب که مردی فقیر و عیالوار بود و می دید که فرزند برادرش سنین جوانی راپشت سر می گذارد
به فکر تشکیل خانه و خانواده ای برای آن حضرت افتاد و چون وضع مالی وی اجازه نمی داد که از مال خودش این کار را انجام دهد در صدد برآمد تا از راهی به این آرزوی خود جامه عمل بپوشاند از این رو پیشنهاد کرد که خوب است مانند مردان دیگری که برای خدیجه تجارت می کنند و سود می برند تو نیز آماده شوی تا در این باره با خدیجه مذاکره کنیم و با او قراری بگذاریم شاید سودی به دست آوری و وسیله ازدواج تو از این راه فراهم گردد و من می دانم اگر در این باره با خدیجه مذاکره کنم روی سابقه امانت و صداقتی که داری خدیجه مشتاقانه پیشنهاد مرا می پذیرد.محمد(ص)قبول کرد و ابو طالب برای مذاکره به خانه خدیجه رفت.خدیجه که گویا خود منتظر چنین پیشنهادی بود با کمال رغبت و میل پیشنهاد ابو طالب را پذیرفت و در برابر مزدی که برای این کار قرار دادند که بنابر اختلاف دو شتر جوان و یا چهار شتر بود قرار شد محمد(ص)به همراه کاروانیان دیگر برای تجارت به شام برود.در مناقب ابن شهر آشوب است که در یکی از اعیاد زنان قریش در مسجد الحرام اجتماع کرده بودند که ناگهان مردی یهودی به نزد آنان آمده گفت:به این زودی در میان شما پیغمبری مبعوث خواهد شد پس هر یک از شما زنان که می تواند همچون زمینی در زیر پای او باشد که گام بر آن نهد حتما این کار را بکند!زنان قریش که این جسارت و گستاخی را از او دیدند سنگبارانش کردند و او نیز فرار کرد ولی این سخن در دل خدیجه که
در آن محفل حضور داشت اثری به جای گذارد و مترصد بود تا آن پیغمبر را بشناسد و در صورت امکان به ازدواج او درآید.به دنبال آن داستان اجیر کردن رسول خدا(ص)را برای تجارت که منجر به این ازدواج شد نقل می کند.و در تاریخ ابن هشام است که گوید:راستگویی و امانت و خوش خلقی رسول خدا(ص)که زبانزد همگان شده بود به گوش خدیجه نیز رسید و همین موجب شد که خدیجه خود به نزد آن حضرت فرستاد و پیشنهاد کرد که همراه کاروان به شام رود و برای خدیجه تجارت کند و در برابر بیش از مزدی که به دیگران پرداخت می کرد به آن حضرت بدهد.و از داستان پیشنهاد ابو طالب و رفتن او به نزد خدیجه چیزی نقل نمی کند.نگارنده گوید:در تاریخ یعقوبی و البدایه و النهایه [44] از عمار بن یاسر(ره)نقل شده که گفته است:رسول خدا(ص)هیچ گاه در زندگی اجیر کسی نشد،و روی این نقل رسول خدا(ص)به صورت مضاربه و یا شرکت با خدیجه به این سفر تجارتی اقدام فرموده.و به هر ترتیب که بود رسول خدا عازم سفر شام و تجارت برای خدیجه گردید،و هنگامی که می خواستند حرکت کنند خدیجه غلام خود میسره را نیز همراه آن حضرت روانه کرد و بدو دستور داد همه جا از محمد(ص)فرمانبرداری کند و خلاف دستور او رفتاری نکند.عموهای رسول خدا(ص)و بخصوص ابو طالب نیز در وقت حرکت به نزد کاروانیان آمده و سفارش آن حضرت را به اهل کاروان کردند و بدین ترتیب کاروان به قصد شام حرکت کرد و مردمی که برای بدرقه رفته بودند به خانه های خود بازگشتند.وجود میمون و پربرکت رسول خدا(ص)که به
هر کجا قدم می گذارد برکت و فراخی نعمت را با خود بدانجا ارمغان می برد موجب شد که این بار نیز کاروان مکه مانند چند سال قبل،از آسایش و سود بیشتری برخوردار گردد و آن تعب،رنج و مشقتهای سفرهای پیشین را نبینند و از این رو زودتر از معمول به حدود شام رسیدند.مورخین عموما نوشته اند:هنگامی که رسول خدا(ص)به نزدیکی شام یا همان شهر بصری رسید از کنار صومعه ای عبور کرد و در زیر درختی که در آن نزدیکی بود فرود آمده و نشست.راهب این صومعه نسطورا نام داشت،و با میسره که در سفرهای قبل از آنجا عبور می کرد آشنایی پیدا کرده بود.نسطورا از بالای صومعه خود قطعه ابری را مشاهده کرده بود که بالای سر کاروانیان سایه افکنده و همچنان پیش رفت تا بالای سر آن درختی که محمد(ص)پای آن منزل کرد،ایستاد.میسره که به دستور بانوی خود همه جا همراه رسول خدا(ص)بود و از آن حضرت جدا نمی شد ناگهان صدای نسطورا را شنید که او را به نام صدا می زند!میسره برگشت و پاسخ داده گفت:«بله»!نسطورا: این مردی که پای درخت فرود آمده کیست؟میسره: مردی از قریش و از اهل مکه است!نسطورا به میسره گفت:به خدا سوگند زیر این درخت جز پیغمبر فرود نیاید،و سپس سفارش آن حضرت را به میسره و کاروانیان کرد و از نبوت آن حضرت در آینده خبرهایی داد.کار خرید و فروش و مبادله اجناس کاروانیان به پایان رسید و آماده مراجعت به مکه شدند،میسره در راه که به سوی مکه می آمدند حساب کرد و دید سود بسیاری در این سفر عاید خدیجه شده از این رو به نزد رسول خدا(ص)آمده گفت:ما سالها
است برای خدیجه تجارت می کنیم و در هیچ سفری این اندازه سود نبرده ایم،و از این رو بسیار خوشحال بود و انتظار می کشید هر چه زودتر به مکه برسند و خود را به خدیجه رسانده و این مژده را به او بدهد.چون به پشت مکه و وادی«مر الظهران»رسیدند به نزد رسول خدا آمده گفت:خوب است شما جلوتر از کاروان به مکه بروید و جریان مسافرت و سود بسیار این تجارت را به اطلاع خدیجه برسانید!نزدیک ظهر بود و خدیجه در آن ساعت در غرفه ای که مشرف بر کوچه های مکه بود نشسته بود ناگاه سواری را دید که از دور به سمت خانه او می آمد و لکه ابری بالای سر اوست و چنان است که پیوسته به دنبال او حرکت می کند و او را سایبانی می کند.سوار نزدیک شد و چون بدر خانه خدیجه رسید و پیاده شد دید محمد(ص)است که از سفر تجارت باز می گردد.خدیجه مشتاقانه او را به خانه درآورد و حضرت با بیان شیرین و سخنان دلنشین خود جریان مسافرت و سود بسیاری را که عاید خدیجه شده بود شرح داد و خدیجه محو گفتار آن حضرت شده بود و پیوسته در فکر آن لکه ابر بود و چون سخنان رسول خدا(ص)تمام شد پرسید:میسره کجاست؟فرمود:به دنبال ما او هم خواهد آمد.خدیجه که می خواست ببیند آیا آن ابر برای سایبانی او دوباره می آید یا نه.گفت:خوب است به نزد او بروی و با هم بازگردید!و چون حضرت از خانه بیرون رفت خدیجه به همان غرفه رفت و به تماشا ایستاد و با کمال تعجب مشاهده کرد که همان ابر آمد و بالای سر آن حضرت سایه افکند تا
از نظر پنهان گردید.به دنبال این ماجرا میسره هم از راه رسید و جریان مسافرت و آنچه را دیده و از نسطورای راهب شنیده بود برای خدیجه شرح داد و با مشاهدات قبلی خدیجه و چیزهایی که از مرد یهودی شنیده بود او را مشتاق ازدواج با رسول خدا(ص)کرد و شوق همسری آن حضرت را به سر او انداخت.و بر طبق این نقل:خدیجه به عنوان اجرت چهار شتر به رسول خدا داد و میسره را نیز به خاطر مژده ای که به او داده بود آزاد کرد و آن گاه به نزد ورقه بن نوفل که پسر عموی خدیجه بود و به دین مسیح زندگی می کرد و مطالعات زیادی در کتابهای دینی داشت رفت و داستان مسافرت محمد(ص)را به شام و آنچه را دیده و شنیده بود همه را برای او تعریف کرد.سخنان خدیجه که تمام شد ورقه بن نوفل بدو گفت:ای خدیجه اگر آنچه را گفتی راست باشد بدانکه محمد پیامبر این امت خواهد بود،و من هم از روی اطلاعاتی که به دست آورده ام منتظر ظهور چنین پیغمبری هستم و می دانم که این امت را پیامبری است که اکنون زمان ظهور و آمدن اوست. [45] .این جریانات که به فاصله کمی برای خدیجه پیش آمده بود او را بیش از پیش مشتاق همسری با محمد(ص)کرد و با اینکه بزرگان قریش آرزوی همسری او راداشتند و به خواستگارانی که فرستاده بودند پاسخ منفی داده و همه را رد کرده بود،در صدد برآمد تا به وسیله ای علاقه خود را به ازدواج با محمد(ص)به اطلاع آن حضرت برساند،و از این رو به دنبال نفیسه که یکی از زنان
قریش و دوستان خدیجه بود فرستاد و به طور خصوصی درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد(ص)برود و هرگونه که خود صلاح می داند موضوع را به آن حضرت بگوید.نفیسه به نزد محمد(ص)آمد و به آن حضرت عرض کرد:ای محمد چرا زن نمی گیری؟حضرت پاسخ داد:چیزی ندارم که به کمک آن زن بگیرم!نفیسه گفت:اگر من اشکال کار را برطرف کنم و زنی مال دار و زیبا از خانواده های شریف و اصیل برای تو پیدا کنم حاضر به ازدواج هستی؟فرمود:از کجا چنین زنی می توانم پیدا کنم؟گفت:من این کار را خواهم کرد و خدیجه را برای این کار آماده می کنم سپس به نزد خدیجه آمد و جریان را گفت و قرار شد ترتیب کار را بدهند.موضوع از صورت خصوصی بیرون آمد و به اطلاع عموهای رسول خدا(ص)و عموی خدیجه عمرو بن اسد و دیگر نزدیکان رسید و ترتیب مجلس خواستگاری و عقد داده شد.
خانه خدیجه مرکز رفت و آمد بزرگان قریش و داد و ستد اموال تجارتی بود و بیشتر اوقات نیز مستمندان و یتیمان برای رفع نیازمندیهای خود بدانجا رو می آوردند و هیچ گاه از ارباب حاجت خالی نبود.ولی آن روز محفل تازه ای در آنجا تشکیل شده بود و همگی و شاید از همه بیشتر خود خدیجه انتظار انجام مراسم عقد و ازدواجی را که محفل به خاطر آن تشکیل شده بود می کشیدند.محمد(ص)در آن روز بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود و خدیجه چهل سال داشت.چند تن از بزرگان قریش برای انجام مراسم عقد بدان مجلس دعوت شده و حضور داشتند و عموهای پیغمبر نیز شرکت کرده بودند
و از بستگان خدیجه نیز چند تن آمده بودند که از همه معروفتر پسر عمویش ورقه بن نوفل بود و مسرت و خوشحالی از چهره وی و دیگران بخوبی نمایان بود.خطبه عقد به وسیله ابو طالب که بزرگ بنی هاشم و کفیل رسول خدا(ص)بود اجرا گردید و متن آن خطبه که در تواریخ با مختصر اختلافی ثبت شده این گونه بود:«الحمد لله الذی جعلنا من ذریه ابراهیم و زرع اسماعیل و ضئضی ء معد،و عنصر مضر،و جعلنا حضنه بیته،و سواس حرمه،و جعله لنا بیتا محجوجا و حرما آمنا،و جعلنا الحکام علی الناس،ثم ان ابن أخی هذا محمد بن عبد الله لا یوازن برجل من قریش الا رجح به،و لا یقاس بأحد منهم الا عظم عنه،و ان کان فی المال مقلا،فان المال ظل زائل،و عاریه مسترجعه و له و الله خطب عظیم و نبأ شایع،و له رغبه فی خدیجه،و لها فیه رغبه،فزوجوه و الصداق ما سألتموه من مالی عاجله و آجله»(ستایش خدای بزرگ را که ما را از نژاد ابراهیم و نسل اسماعیل و ریشه«معد»و اصل«مضر» [46] گردانید،و ما را سرپرستان خانه و خدمتگزاران حرمش قرارمان داد،و کعبه را برای ما خانه ای که مقصود حاجیان است و حرمی امن گردانید و ما را فرمانروایان مردم قرار داد.این محمد برادرزاده من است که با هر مردی از قریش از نظر فضیلت سنجیده شود از او برتر آید،و با هر کدام از آنان مقایسه گردد از او فزونتر باشد.و او اگر چه از نظر مالی تهی دست است اما از آنجا که پول و ثروت سایه ای است گذرا و عاریتی که هر روز در دست این و آن باشد
از این رو تهی دستی از مقام و شخصیت او نکاهد،و به خدا سوگند محمد در آینده داستانی بزرگ و سرگذشتی مشهور دارد،وی متمایل به ازدواج خدیجه است و خدیجه نیز بدو مایل،اینک او را به ازدواج محمد درآورید و مهریه هم هر چه خواستید به عهده من است که نقد یا نسیه بپردازم.)خطبه عقد پایان یافت و پسر عموی خدیجه ورقه بن نوفل و بنا به قولی پدرش که در مجلس بود پاسخ داد که ما هم به این ازدواج راضی هستیم و او را به عقد وی در آوردیم.و در پاره ای از تواریخ است که ابو طالب مهریه خدیجه را بیست شتر قرار داد و در تاریخ دیگری است که مهریه پانصد درهم پول بوده است.این مراسم با سرور و شادمانی انجام شد و به دنبال آن محمد(ص)دستور داد دو شتر نحر کردند و غذایی به عنوان ولیمه عروسی تهیه شد و خدیجه نیز جامه عروسی به تن کرد و مراسم زفاف انجام شد و رسول خدا(ص)از آن پس در کنار خدیجه احساس آرامش بیشتری در زندگی می کرد و خدیجه یار و کمک کار خوبی در پیشبرد هدفهای عالیه رسول خدا گردید.و از روزی که رسول خدا از سفر تجارتی شام به مکه بازگشت تا روزی که این مراسم پایان پذیرفت نزدیک به دو ماه و به قولی پانزده روز طول کشید.و از کسانی که اشعاری به عنوان تهنیت و تبریک سروده عبد الله بن غنم یکی از شعرای مشهور عرب است که خطاب به خدیجه گوید:هنیئا مریئا یا خدیجه قد جرت لک الطیر فیما کان منک بأسعد [47] .تزوجته خیر البریه کلها و
من ذا الذی فی الناس مثل محمد [48] .و بشر به البران عیسی بن مریم و موسی بن عمران فیا قرب موعد [49] .اقرت به الکتاب قدما بأنه رسول من البطحاء هاد و مهتد [50] .
خدیجه نخستین همسر رسول خدا(ص)بود و تا وی زنده بود زنی دیگری اختیار نفرمود و خداوند از خدیجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنایت فرمود.پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبد الله و دختران:زینب،ام کلثوم،رقیه و فاطمه زهرا(س).قاسم و عبد الله هر دو در کودکی قبل از بعثت از دنیا رفتند،و دختران آن حضرت همگی تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختیار کرده با رسول خدا(ص)به مدینه هجرت کردند.به شرحی که پس از این خواهد آمد.
از احادیث مشهور میان شیعه و اهل سنت این حدیث است که پیغمبر(ص)فرمود:از مردان گروه زیادی به کمال رسیدند ولی از میان زنان فقط چهار زن به کمال رسیدند:آسیه دختر مزاحم، زن فرعون مریم دختر عمران،خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد.و نیز فرمود:بهترین زنان بهشت چهار زن هستند مریم دختر عمران،خدیجه دختر خویلد،فاطمه دختر محمد و آسیه دختر مزاحم همسر فرعون.و در حدیث دیگری فرمود:خدای عز و جل از زنان عالم چهار زن را برگزید:مریم،آسیه،خدیجه و فاطمه.و در تفسیر عیاشی از امام باقر(ع)از رسول خدا(ص)روایت شده که فرمود:در شب معراج چون بازگشتم از جبرئیل پرسیدم:ای جبرئیل آیا حاجتی داری؟گفت:حاجت من آن است که خدیجه را از طرف خدای تعالی و از جانب من سلام برسانی.و در کشف الغمه از علی(ع)روایت کرده که روزی رسول خدا(ص)در پیش زنان خود بود و در این هنگام نام خدیجه برده شد آن حضرت گریست،عایشه گفت:این چه گریه است که برای پیرزنی از بنی اسد می کنی؟حضرت با ناراحتی فرمود:او هنگامی مرا تصدیق کرد که شما تکذیبم کردید،و به من ایمان آورد وقتی که شما
به من کافر بودید و برای من فرزند زایید که شما عقیم ماندید.عایشه گوید:از آن پس هرگاه می خواستم به نزد رسول خدا(ص)تقرب جویم به وسیله نام خدیجه تقرب می جستم.و ابن هشام در کتاب سیره از عبد الله بن جعفر بن ابیطالب روایت کرده که رسول خدا(ص)فرمود:من مأمور شدم تا خدیجه را به خانه ای از در و لؤلؤ در بهشت بشارت دهم.
چنانکه گفتیم خدیجه که به همسری رسول خدا(ص)درآمد بزرگترین کمک کار و یاور آن حضرت در هدفهای عالیه او چه قبل از بعثت و چه پس از آن گردید،زیرا علاقه خدیجه نسبت به رسول خدا(ص) صرف نظر از جنبه علاقه و محبتهای معمولی که میان زن و شوهر است عشقی معنوی و علاقه ای روحانی بود،او نسبت به رسول خدا(ص)عشق می ورزید چون او را مردی کامل در صفات انسانی و دور از رذایل اخلاقی می دید،افتخار می کرد که به همسری مردی شریف،بزرگوار،امین،راستگو،کریم و متواضع درآمده است،کسی که بیشتر اوقات خود را صرف اصلاح حال مردم و دستگیری بینوایان و یتیمان می کند و همیشه در فکر است تا بتواند از طریقی عادات زشت مردم نادان و اخلاق مردم جاهلیت را دگرگون سازد.خدیجه عاشق فضیلت و شیفته اصلاح اجتماع بود و معشوق خود را در وجود رسول خدا(ص)یافته بود،و اساسا کمال و شخصیت خدیجه در همین بود و آنچه او را از زنان دیگر ممتاز کرده بود همین بود و به همین جهت رسول خدا(ص)نیز او را دوست می داشت.این توافق روحی و ازدواج جسمانی روحانی سبب شد تا خدیجه از طرفی با مال و ثروت خود و از سوی دیگر با تقویت روحی و دلداری دادن آن حضرت
بهترین کمک را به پیشرفت هدف رسول خدا بکند و به همین سبب محمد (ص)تا زنده بود از یاد خدیجه بیرون نمی رفت چنانکه در فصل پیش یادآور شدیم.و همین علاقه و محبت نیز سبب شد تا خدیجه شوهر عزیز خود را به حال خود بگذارد تا بیشتر و بهتر فکر کند و با آرامش روحی بهتری به اصلاح اجتماعی بپردازد و از این رو از آن پس که به همسری رسول خدا درآمد آن حضرت را از کارهای تجارت معاف کرد و جز یکی دو مورد که برخی از مورخین نوشته اند به کارهای تجارتی نپرداخت.
از اتفاقاتی که در این دوره از زندگی رسول خدا(ص)یعنی پس از ازدواج با خدیجه تا بعثت پیش آمد داستان تجدید بنای کعبه و حکمیت رسول خدا(ص)است که مورخین با اختلاف اندکی آن را نقل کرده اند و اجمال داستان این بود که پس از آن که سی و پنج سال از عمر شریف رسول خدا(ص)گذشته بود یعنی ده سال پس از ازدواج با خدیجه سیلی بنیان کن از کوههای مکه سرازیر شد و وارد مسجد گردید و قسمتی از دیوار کعبه را شکافت و ویران کرد،و از سوی دیگر کعبه سقف نداشت و دیوارهای اطراف آن نیز کوتاه بود و ارتفاع آن کمی بیشتر از قامت یک انسان بود و همین موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتی،در خانه کعبه واقع شد،و اموال و جواهرات کعبه را که در چاهی درون کعبه بود،بدزدند و با اینکه پس از چندی سارق را پیدا کردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدی بریدند اما همین سرقت،قریش
را به فکر انداخت تا سقفی برای خانه کعبه بزنند،ولی این تصمیم به بعد موکول شد.ویرانی قسمتی از خانه کعبه سبب شد تا قریش به مرمت آن اقدام کنند و ضمنا به فکر قبلی خود نیز جامه عمل بپوشانند.و برای انجام این منظور ناچار بودند دیوارهای اطراف را خراب کنند و از نو تجدید بنا کنند.مشکلی که سر راهشان بود،یکی نبودن چوب و تخته ای که بتوانند با آن سقفی بر روی دیوارهای کعبه بزنند و دیگر وحشت از اینکه اگر بخواهند دیوارها را خراب کنند مورد غضب خدای تعالی قرار گیرند و اتفاقی بیفتد که نتوانند این کار را به پایان برسانند.مشکل اول با یک اتفاق غیر منتظره که پیش بینی نکرده بودند حل شد و چوب و تخته آن تهیه گردید و آن اتفاق این بود که یکی از کشتیهای تجار رومی که از مصر می آمد در نزدیکی جده به واسطه طوفان دریا و یا در اثر تصادف با یکی از سنگهای کف دریا شکست و صاحب کشتی که به گفته برخی نامش«یا قوم»بود از مرمت و اصلاح کشتی مأیوس شد و از بردن آن صرفنظر کرد،قریش نیز که از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته های آن را برای سقف کعبه خریداری کردند و به شهر مکه آوردند.در شهر مکه نیز نجاری قبطی بود که او نیز مقداری از مصالح کار را آماده کرد و بدین ترتیب مشکل کار از این جهت برطرف گردید.و مشکل دوم وحشتی بود که آنها از اقدام به خرابی و ویرانی و زدن کلنگ به دیوار خانه و تجدید بنای آن داشتند و می ترسیدند مورد خشم خدای
کعبه قرار گیرند و به بلایی آسمانی یا زمینی دچار شوند و به همین جهت مقدمات کار که فراهم شد و چهار سمت خانه را برای خرابی و تجدید بنا میان خود قسمت کردند،جرئت اقدام به خرابی نداشتند تا اینکه ولید بن مغیره به خود جرئت داد و کلنگ را دست گرفته و پیش رفت و گفت:خدایا تو می دانی که ما از دین تو خارج نشده و منظوری جز انجام کار خیر نداریم،این سخن را گفت و کلنگ خود را فرود آورد و قسمتی از دیوار را خراب کرد.مردم دیگر تماشا می کردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند:ما امشب را هم صبر می کنیم اگر بلائی برای ولید نازل نشد،معلوم می شود که خداوند به کار ما راضی است و اگر دیدیم ولید به بلایی گرفتار شد دست به خانه نخواهیم زد و آن قسمتی را هم که ولید خراب کرد تعمیر می کنیم.فردا که دیدند ولید صحیح و سالم از خانه بیرون آمد و دنباله کار گذشته خود را گرفت دیگران نیز پیش رفته روی تقسیم بندی که کرده بودند اقدام به خرابی دیوارهای کعبه نمودند.قریش دیوارهای اطراف کعبه را تا اساس خانه که به دست حضرت ابراهیم(ع)پایه گذاری شده بود کندند،در آنجا به سنگ سبز رنگی برخوردند که همچون استخوانهای مهره کمر در هم فرو رفته و محکم شده بود و چون خواستند آنجا را بکنند لرزه ای شهر مکه را گرفت که ناچار شدند از کندن آن قسمت صرف نظر کنند و همان سنگ را پایه قرار داده و شروع به تجدید بنا کردند.و در پاره ای از تواریخ است که رسول خدا(ص)نیز در این عملیات
بدانها کمک می کرد تا وقتی که دیوارهای اطراف کعبه به وسیله سنگهای کبودی که از کوههای مجاور می آوردند به مقدار قامت یک انسان رسید و خواستند حجر الاسود را به جای اولیه خود نصب کنند در اینجا بود که میان سران قبایل اختلاف پدید آمد و هر قبیله ای می خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد.دسته بندی قبایل شروع شد و هر تیره از تیره های قریش جداگانه مسلح شده و مهیای جنگ گردیدند،فرزندان عبد الدار طشتی را از خون پر کرده و دستهای خود را در آن فرو بردند و با یکدیگر همپیمان شده گفتند:تا جان در بدن داریم نخواهیم گذارد غیر از ما کس دیگری این سنگ را به جای خود نصب کند،بنی عدی هم با ایشان همپیمان شدند.و همین اختلاف سبب شد که کار ساختن خانه تعطیل شود.سه چهار روز به همین منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قریش در صدد چاره جویی برآمده دنبال راه حلی می گشتند تا موضوع را خردمندانه حل کنند که کار به جنگ و زد و خورد نکشد.روز چهارم یا پنجم بود که پس از شور و گفتگو همگی پذیرفتند که هر چه ابا امیه بن مغیره که سالمندترین افراد قریش بود رأی دهد بدان عمل کنند و او نیز رأی داد:نخستین کسی که از در مسجد که به طرف صفا باز می شد (و برخی هم گفته اندمقصود باب بنی شیبه بوده)وارد شد در این کار حکمیت کند و هر چه او گفت همگی بپذیرند.قریش این رأی را پذیرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد.ناگاه محمد(ص)را دیدند که از در مسجد وارد شد،همگی فریاد زدند:این امین است
که می آید،این محمد است!و ما همگی به حکم او راضی هستیم و چون حضرت نزدیک آمد و جریان را به او گفتند فرمود:پارچه ای بیاورید پارچه را آوردند رسول خدا(ص)پارچه را پهن کرد و حجر الاسود را میان پارچه گذارد آن گاه فرمود:هر یک از شما گوشه آنرا بگیرید و بلند کنید،رؤسای قبایل پیش آمدند و هر کدام گوشه پارچه را گرفتند و بدین ترتیب همگی در بلند کردن آن سنگ شرکت جستند و چون سنگ را محاذی جایگاه اصلی آن آوردند خود آن حضرت پیش رفته و حجر الاسود را از میان پارچه برداشت و در جایگاه آن گذارد،سپس دیوار کعبه را تا هیجده ذراع بالا بردند.و بدین ترتیب کار ساختمان کعبه به پایان رسید و نزاعی که ممکن بود به زد و خورد و کشت و کشتار و عداوتهای عمیق قبیله ای منجر شود با تدبیر آن حضرت مرتفع گردید.
چنانکه گفتیم رسول خدا(ص)پس از ازدواج با خدیجه احساس آرامش بیشتری از نظر زندگی می کرد و ثروت خدیجه که به رایگان و از روی رضا و رغبت همگی را در اختیار آن حضرت گذارده بود فکر او را از این راه تا حدودی آسوده ساخت و بیشتر در فکر اصلاح اجتماعی که در آن زندگی می کرد و برانداختن عادات و رسوم زشتی که گریبانگیر مردم شده بود به سر می برد،و هر چه سن او به چهل سالگی نزدیکتر می شد آمادگی بیشتری در وجود آن حضرت برای مبارزه با آن انحرافات پدیدار می گردید.از طرفی متفکران جزیره العرب و بخصوص مکه نیز تدریجا از رفتار و اعمال انحرافی و زشت مردم منزجر شده و زمزمه مخالفت با
بت پرستی و سایر رفتار ناهنجارآنها بلند شده بود.از کسانی که در همان روزگار بنای مخالفت با رفتار مردم و مبارزه با بت پرستی و بتها را گذاردند و داستان آنها در تواریخ ضبط شده یکی ورقه بن نوفل پسر عموی خدیجه بود و دیگری عبید الله بن جحش و سومی عثمان بن حویرث و چهارمی زید بن عمرو بن نفیل است.این چهار نفر در یکی از اعیاد رسمی قریش که هر ساله می گرفتند و در آن روز کنار یکی از بتها جمع می شدند و برای آن قربانیها می کردند و به رقص و پایکوبی آن روز را بسر می بردند،از مردم کناره گرفته و درباره رفتار و اعمال آن روز که از آنها دیده بودند به گفتگو پرداخته و پس از آنکه با یکدیگر قرار گذاردند تا سخنان آن جلسه پنهان بماند یکی از آنها چنین گفت:به خدا این اعمالی که اینها امروز انجام دادند اعمالی نادرست و مخالف آیین پدرشان ابراهیم خلیل بوده!و به دنبال این سخنان ادامه داد و گفت:آخر!این چه کاری است که ما به دور سنگی که نه می شنود و نه می بیند و نه سود و زیانی دارد گرد آییم و بچرخیم و این حرکات را انجام دهیم،بیایید هر کدام به سویی رویم و دین صحیحی برای خود انتخاب کنیم،زیرا این که اکنون بدان پایبند هستیم دین نیست،و به دنبال همین گفتار هر یک برای پیدا کردن دین حق به سویی رفت و از بت پرستی دست کشیدند.ورقه بن نوفل به دین مسیحیت درآمد و اعتقاد محکمی بدان پیدا کرد و درباره دین مزبور اطلاعات و علوم بسیاری هم کسب کرد.عبید الله
بن جحش به همان حال تردید ماند تا پس از ظهور اسلام مسلمان شد و با همسرش ام حبیبه دختر ابو سفیان جزء مسلمانانی که به حبشه مهاجرت کردند بدانجا رفت ولی در آنجا به دین نصاری درآمد و همانجا بود تا از دنیا رفت،و رسول خدا(ص)هنگامی که از مرگ وی مطلع شد و دانست که ام حبیبه بی سرپرست در دیار غربت مانده و به خاطر اینکه مسلمان شده بود روی بازگشت به مکه و خانه پدر را هم ندارد،به وسیله نجاشی پادشاه حبشه از وی خواستگاری کرد و او را به عقد خویش درآورد،به شرحی که ان شاء الله در جای خود مذکور خواهد شد.عثمان بن حویرث نیز از آن مجلس که برخاست یکسره به نزد پادشاه روم رفت و به دین نصرانیت درآمد و در دربار پادشاه روم مقام و منزلتی هم تحصیل کرد و همانجا بود تا از دنیا رفت.زید بن عمرو نیز به حال تردید باقی ماند و از بت پرستی دست کشید و از گوشت مردار و گوشت قربانیهایی که برای بتها می کردند نمی خورد،و از اعمال زشت دیگر مردم مکه نیز مانند کشتن دخترها جلوگیری می کرد ولی دین یهود و نصرانیت را نیز انتخاب نکرد و معتقد بود که بر دین ابراهیم و کیش اوست.زید بن عمرو در راه مبارزه با بت پرستی و اعمال انحرافی قریش آزارهایی هم از مردم و بخصوص عمویش خطاب بن نفیل پدر عمر متحمل شد و گاهی هم که می خواست از مکه هجرت کند عمویش خطاب مانع خروج او می شد ولی به هر ترتیبی بود مخفیانه از مکه فرار کرد و با مشکلات
زیادی که مسافرت آن زمان معمولا داشت خود را به موصل رسانید و از آنجا به شام رفت و بیشتر رهبانان نصاری را دید و از آنها علوم بسیاری کسب کرد تا سرانجام به نزد راهبی که در سرزمین بلقاء(ناحیه جنوبی کشور اردن کنونی)سکونت داشت رفت و در آنجا شرح حال خود را به وی گفت و اظهار کرد من به دنبال دین حق و آیین حضرت ابراهیم(ع)بدینجا آمده ام.راهب مزبور بدو گفت:تو به دنبال چیزی آمده ای که بدان دست نخواهی یافت ولی آنچه می توانم به تو بگویم آن است که زمان ظهور آن پیغمبری که از سرزمین شما بیرون می آید نزدیک شده و اوست که به دین حنیف ابراهیم مبعوث خواهد گشت و تو خود را به او برسان.زید که تا آن وقت تحقیق زیادی درباره دین یهود و مسیح کرده بود ولی هیچ کدام را نپذیرفته بود و نتوانسته بودند روح کنجکاو او را قانع سازند پس از شنیدن این سخن با سرعت به سوی مکه رهسپار شد ولی قبل از اینکه به مکه برسد به دست یکی از افراد قبیله لخم به قتل رسید و توفیق تشرف به دین اسلام را پیدا نکرد،ولی چون در راه تحقیق و رسیدن به دین حق کشته شده بود در حدیث است که رسول خدا(ص)به پسرش سعید بن زید دستور داد برای او طلب آمرزش کند و فرمود:او به صورت امتی جداگانه در قیامت محشور خواهد شد.از سرگذشت این چهار نفر که به طور اجمال و اختصار بیان کردیم معلوم می شود آیین بت پرستی رو به انقراض می رفت و تدریجا افراد فهمیده و متفکر مکه خود را از
زیر بار این آیین و مراسم غلط بیرون می کشیدند و احیانا در صدد مبارزه با آن مراسم برمی آمدند.در اینجا بد نیست اشاره ای اجمالی هم به آیین بت پرستی و اسامی بتهای معروفی که مورد پرستش و احترام اعراب جاهلیت بود بکنیم تا خوانندگان محترم در بخشهای آینده که گاهی نام بتها و بت پرستان برده می شود به طور اجمال هم که شده اطلاعاتی در این باره داشته باشند.
در اینکه بت پرستی از چه تاریخی در عالم شروع شد و بشر روی چه انگیزه و علتی اقدام به این کار کرد اختلاف است و سخنان بسیاری گفته اند که فعلا جای بحث آن نیست و عموما تاریخ آغاز بت پرستی را به پس از طوفان حضرت نوح(ع)نسبت می دهند.در مورد مردم عربستان و اهل مکه نیز اختلافی هست و در مورد پرستش سنگها ابن اسحاق گفته است:این عمل از میان فرزندان اسماعیل شروع شد بدین ترتیب که هرگاه یکی از آنها برای تهیه آذوقه از مکه بیرون می رفت سنگی از سنگهای حرم را همراه خود می برد تا بدین وسیله حرمت حرم را نگاه داشته باشد و رسمشان این بود که چون در منزلی فرود می آمدند به همان گونه که دور خانه کعبه طواف می کردند به دور آن سنگ می چرخیدند،و این عمل موجب شد که تدریجا پرستش سنگهای حرم برای ایشان به صورت عادتی درآید و نسلهای بعدی که آمدند بدون اطلاع از منشأ این کار و منظور اصلی پدران خود به پرستش سنگها اقدام کردند.در پاره ای از تواریخ است که نخستین کسی که بت پرستی را در عربستان رواج داد و بت«هبل»را به آن سرزمین آورد عمرو
بن لحی بوده که نسبش به الیاس بن مضرمی رسید و در زمان خود رئیس شهر مکه شد و ما قبلا شرح حال الیاس بن مضر را در احوالات اجداد رسول خدا(ص)ذکر کرده ایم گویند:عمرو بن لحی در سفری که به شام و سرزمین بلقاء کرد جمعی از عمالقه را دید که به پرستش بتها مشغول اند و چون خاصیت آنها و انگیزه عمل آنها را جویا شد گفتند:اینها ما را یاری کرده و باران برای ما می فرستند،و ما به وسیله اینها بر دشمنان پیروز می شویم،سخن ایشان در دل عمرو بن لحی مؤثر واقع شد و یک یا چند بت از ایشان بگرفت(و یا به گفته برخی:عمالقه بت هبل را به او دادند و او آن بت را گرفته)و برای مردم مکه سوغات آورد و مردم را وادار به پرستش آن کرد و این بت به شکل انسان بود و تدریجا دامنه بت پرستی گسترش یافت تا آنجا که بتهایی به شکل حیوانات،گیاه،جن،فرشته،ستارگان و غیره ساختند و مورد پرستش قرار دادند.اعراب برای حفظ بتهای خویش بتکده ها ساختند و در هر نقطه از سرزمین حجاز که قبیله و یا جمعیتی سکونت داشتند بتکده ای ساخته بودند که بت خود را در آن جای داده و به زیارت آن می رفتند،و برای آن قربانی می کردند.کم کم از قبایل به محله ها و خانه ها سرایت کرد و در بسیاری از خانه ها هر کس برای خود از سنگ،چوب،طلا،نقره و احیانا از مواد خوراکی مانند خرما نیز بتی ساخته و می پرستیدند.تعداد بتهای معروف عرب از سیصد و شصت بت متجاوز است و معروف است که این سیصد و شصت بت متعلق به قبیله قریش و مردم مکه
بوده است،و بتهای معروف عرب عبارت بودند از:هبل،لات،عزی،مناه،اساف،نائله،ذو الخلصه،ذات انواط،ذو الشری،عمیانس و بتهای دیگری که در گوشه و کنار جزیره العرب قرار داشت و برای هر کدام بتکده ای ساخته بودند و مستحفظین و نگهبانانی داشت و برخی از آنها مانند لات و عزی و هبل در نظر اعراب بسیار مقدس و بزرگ بود تا بدانجا که نام فرزندان خود را عبد اللات و عبد العزی می گذاردند.گذشته از مسئله بت پرستی و انحرافی که از این ناحیه داشتند عادتهای زشت دیگری نیز داشتند که هر کدام از آنها برای انحطاط و سقوط یک ملت کافی بود مانند قمار بازی،میخوارگی،ظلم و تعدی،چپاول اموال یکدیگر،زنده بگور کردن دختران،زنا،انحرافات جنسی و سایر رفتارهای زشت و ناهنجاری که در صفحات تاریخ ثبت شده و از اشعار اعراب زمان جاهلیت و افتخاراتی را که در آن اشعار به رخ همدیگر می کشیدند بخوبی معلوم می شود.غارتگری بهترین وسیله امرار معاش آنها بود و هر چند وقت یک بار که آذوقه و خوراکی آنها رو به اتمام می رفت به قبایل اطراف خود چه دوست و چه دشمن حمله می بردند و آنها را غارت می کردند،و بسیار اتفاق می افتاد که زن و بچه آنها را نیز به غارت می بردند و به صورت اسیر آنها را می فروختند و عجیب آنکه به این رفتار و اعمال وحشیانه افتخار و مباهات هم می کردند و آن را به صورت یکی از افتخارات تاریخی به نظم درآورده در بازارها می خواندند.و شاید همین موضوع اسارت زنان و دختران که در اثر غارتگری به دست قبیله قوی می افتاد،سبب آن عادت هولناک و وحشیانه دیگر آنها یعنی زنده به گور کردن دختران شده بود چنانکه
برخی از محققین نوشته اند تا آنجا که قیس بن عاصم یکی از اشراف عرب به اقرار خودش سیزده دختر خود را از ترس آنکه اسیر قبایل دیگر شوند به دست خود زنده به گور کرد و شرح حال او در تواریخ مضبوط است.کار به جایی رسید که به گفته ابن اثیر و دیگران:وقتی زن حامله و بارداری احساس می کرد که وقت زاییدن و وضع حمل او شده به نقطه ای دور از خیمه و محل سکونت خود می رفت و زنان دیگر نزدیک او نیز با او می رفتند و قبل از اینکه وضع حمل کند گودالی را حفر می کردند تا اگر بچه ای که به دنیا می آید دختر باشد زحمت پدر را کم کنند و همانجا فورا آن طفل بی گناه را در گودال دفن کنند و عجیب آن است که این عمل وحشیانه خود را به غیرتمندی و غیرتداری تفسیر می کردند و مثل این بود که مفاهیم عالیه اخلاقی در نظر آنها تغییر ماهیت داده بود و طبق سلیقه خود آنها را معنی می کردند،چنانکه شجاعت را در سفاکی،غارتگری،شبیخون زدن،چپاول و سنگدلی می دانستند و غیرت و تعصب را در دختر کشی و اهانت به زن می دیدند.و در مورد زن...آنها در گرفتن زنهای متعدد تابع هیچ شرط و قیدی نبودند،چنانکه در طلاق دادن آنان نیز مقید به هیچ قانون و شرطی نبودند،هر وقت می خواستند یا می توانستند زنی را می گرفتند و هر زمان که می خواستند یا می توانستند زنی را طلاق بدهند طلاق می دادند.و اساسا زن در نظر آنها هیچ گونه ارزش انسانی نداشت و به هر نحو می توانستند از آنها بهره برداری کرده و یا وسیله کسب و ارتزاق خود قرار
می دادند،و عجیبتر آنکه آنها را با آن همه اهانتها وارث مالی به حساب نمی آوردند و به آنها ارث نمی دادند و می گفتند:«لا یرثنا الا من یحمل السیف و یحمی البیضه»(کسی از ما ارث می برد که به تواند شمشیر بردارد و از قوم و قبیله دفاع کند)و طبق این قانون و دلیل،زنان و دختران را از ارث محروم می کردند.موهومات دیگر...موهومات و خرافات تمام شئون زندگی آنها را احاطه کرده بود و بسیاری از چیزها و یا وقایع را بی جهت میشوم و یا بی سبب مسعود و میمون می دانستند.در مناسک حج و آداب طواف و مراسم مذهبی دیگر بدعتهایی گذارده و احکامی وضع کرده بودند که بیشتر از امتیازات موهوم طبقاتی و قبیله ای سرچشمه می گرفت و اهل حرم خود را بالاتر از دیگران می دانستند و خود را اهل«حمس»می دانستند.از قوانین مضحکی که اهل حمس برای خود وضع کرده بودند این بود که می گفتند:اهل حمس نباید در حال احرام از دوغ کشک بسازند و یا از کره روغن بگیرند و یا زیر چادر و خیمه مویی بروند.و درباره آنها که از خارج وارد حرم می شدند و قصد حج و عمره داشتند گفتند:از غذایی که با خود آورده بودند نباید بخورند و نخستین طوافی را که انجام می دهند باید در لباس اهل«حمس»انجام دهند و از لباسهایی که با خود آورده اند نبایداستفاده کنند و اگر لباسی از مردم«حمس»به دست نیاوردند باید برهنه طواف کنند و طبق همین بدعت بود که گاهی کار به رسوایی می کشید و مرد یا زنی که اهل«حمس»نبود و از خارج حرم آمده بود به لباس اهل«حمس»دسترسی پیدا نمی کرد و بناچار برهنه مشغول طواف می شد و مردم نیز
به تماشای بدن او مشغول می شدند و پس از آن رسوایی ها به بار می آمد.چنانکه درباره زنی به نام ضباعه دختر عامر بن صعصعه نقل کرده اند که چون جامه ای پیدا نکرد برهنه یا با یک جامه زیرین که قسمتی از آن شکاف داشت طواف کرد و سپس شعر هم گفت:الیوم یبدو بعضه او کله و ما بدا منه فلا احلهو چشم چرانها نیز به تماشای او ایستاده پس از آن خواستگارانی پیدا کرد و رسوائیها به بار آمد [51] .این بود فهرستی اجمالی از عادات و عقاید انحرافی اعراب جاهلیت که اسلام آنها را از بین برد،و هر کسی طالب تفصیل بیشتری در این باره باشد به کتابهای تاریخی مفصلی که در این باره نوشته شده و یا به تاریخ تحلیلی اسلام نوشته نگارنده مراجعه کند.
رسول خدا(ص)به سن سی و هفت سالگی رسیده بود و هر روزی که می گذشت آن بزرگوار به خلوت کردن با خود و تفکر در اوضاع و احوال عالم خلقت بیشتر علاقه نشان می داد.در هر سال مدتی را در کوه حرا و در غار معروف آن به تنهایی و عبادت بسر می برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتی از شب را نیز به تماشای آسمان و ستارگان و خلقت کوه و صحرا و بیابانها و تفکر در آنها می گذرانید.گویا حالت انتظاری داشت و منتظر بود تا به وسیله ای از این همه حکمت و رموزی که در عالم خلقت وجود دارد و این همه علل و معلولی که زنجیروار به هم پیوسته و این جهان پهناور و آسمان زیبا را به وجود آورده اطلاعاتی کسب کند و خدای تعالی را هر چه بهتر
بشناسد و به مردم جاهل و نادان بهتر معرفی کند.روزها به کندی می گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سی و هشت سال نرسیده بود که تغییر و تحولی ناگهانی در زندگی وی پدید آمد.شبها دیر به خواب می رفت و خوارک چندانی نداشت،بیشتر اوقات را در دره های اطراف مکه و کوه حرا به سر می برد و برای رفع تنهایی گاهی شترانی از شتران خدیجه و یا ابو طالب را به چرا می برد،ولی چه در خواب و چه در بیداری احساس می کرد کسی او را همراهی می کند و گاهی او را به نام صدا می زند و می گوید:یا محمد!ولی همین که حضرت به اطراف خود نگاه می کرد کسی را مشاهده نمی نمود.و در پاره ای از تواریخ نیز آمده که گاهی از شهر که خارج می شد به هر سنگ و کلوخی عبور می کرد بدو می گفتند:السلام علیک یا رسول الله!و چون به اطراف می نگریست چیزی نمی دید.مورخین می نویسند:شبها غالبا خوابهایی می دید که در روز تعبیر می شد و همان طور که در خواب دیده بود در خارج صورت می گرفت،تا سرانجام شبی در خواب دید کسی نزد او آمد و بدو گفت:یا رسول الله!این نخستین باری بود که چنین خوابی دید و اثری شگفت انگیز در وی گذاشت.سرانجام آن صداهایی که می شنید و شبحی که گاهی در بیابانهای مکه در اطراف خود احساس می کرد،سبب شدند که نزد خدیجه رود و آنچه را در خواب و بیداری می دید برای خدیجه تعریف کند تا بالاخره روزی نزد وی آمده و اظهار داشت:جامه ای برای من بیاورید و مرا بدان بپوشانید که بر خود بیمناکم!خدیجه با کمال ملاطفت بدو گفت:نه به خدا سوگند خدا تو را هیچ
گاه زبون نمی کند برای آن که تو زندگی خود را وقف آسایش مردم کرده ای،صله رحم می کنی،بار سنگین گرفتاری و قرض و بدهکاری را از دوش بدهکاران برمی داری،به بینوایان کمک می کنی!از میهمانان نوازش و پذیرایی می نمایی،مردم را در رفع مشکلات و گرفتاریهایشان یاری می دهی!و در پاره ای از تواریخ به دنبال آن گفته اند:خدیجه با سخنان خود آرامشی به همسر عزیزش داد و از اضطراب و نگرانی وی تا آن حدی که می توانست کاست اما خود برخاسته به نزد ورقه بن نوفل پسر عمویش آمد و جریان را به او گفت.ورقه گفت:ای خدیجه!به خدا سوگند این همان ناموسی است که بر موسی و عیسی نازل شد،و من سه شب است که خواب می بینم خدای تعالی در مکه پیغمبری مبعوث فرموده که نامش محمد است و وقت ظهورش نزدیک شده و کسی را بر این منصب برتر از همسر تو نمی بینم!و این اشعار نیز از ورقه نقل شده که به خدیجه گفته است:فان یک حقا یا خدیجه فاعلمی حدیثک ایانا فاحمد مرسل و جبریل یأتیه و میکال معهما من الله وحی یشرح الصدر منزل یفوز به من فاز عزا لدینه و یشقی به الغاوی الشقی المضلل فریقان منهم فرقه فی جنانه و اخری باغلال الجحیم تغلل
در آغاز داستان ولادت رسول خدا(ص)قسمتی از پیشگویی های کاهنان و منجمان را درباره تولد و ظهور رسول خدا(ص)بیان داشتیم و اینک مقداری از خبرهای دانشمندان یهود و نصاری را درباره نبوت آن حضرت(ص)نقل کرده و سپس وارد داستان بعثت آن حضرت می شویم،ان شاء الله تعالی.ابن هشام از عمر بن قتاده،از مردان قبیله خود نقل کرده که گفتند:سبب مسلمان شدن ما صرفنظر از توفیق ربانی آن بود که
در زمانی که ما به حال شرک و بت پرستی به سر می بردیم هر وقت با یهودیان جنگ می کردیم و بر آنها پیروز می شدیم به ما می گفتند:بدانید!که زمان بعثت آن پیغمبری که در این زمان مبعوث می شود نزدیک شده و ما در رکاب او شماها را مانند قوم عاد و ارم می کشیم!و این سخن را ما بسیار از آنها می شنیدیم،و چون رسول خدا(ص)مبعوث به نبوت شد دانستیم آن پیغمبری که یهود ما را به آمدن وی می ترساندند همین پیغمبر است،از این جهت ما سبقت جسته و بدان حضرت ایمان آوردیم ولی یهود کفر ورزیدند و ایمان نیاوردند و در همین باره آیه زیر که در سوره بقره است،نازل گردید:«و لما جائهم کتاب من عند الله مصدق لما معهم و کانوا من قبل یستفتحون علی الذین کفروا فلما جاءهم ما عرفوا کفروا به فلعنه الله علی الکافرین»(و چون کتابی از نزد خدا برای ایشان بیامد که تصدیق کننده بود آنچه را که با ایشان هست و پیش از آن نیز پیروزی می جستند بر آنانکه کفر ورزیدند،تا گاهی که بیامد اینان را آنچه بشناختند بدان کافر شدند پس لعنت خدا بر کافران باد.)
سلمه بن سلامه از کسانی است که در جنگ بدر بود وی گوید:ما همسایه ای یهودی داشتیم که در میان قبیله بنی عبد الاشهل زندگی می کرد روزی او را دیدم از خانه خویش بیرون آمده و پیش روی قبیله بنی عبد الاشهل ایستاد و سن من در آن روز از تمام افراد آن قبیله کمتر بود و خود را در میان پارچه ای پیچیده بودم و در پشت دیوار خوابیده بودم آن گاه بحثی را از قیامت
و حساب کتاب و بهشت و دوزخ برای آن مردم بت پرست که هیچ گونه عقیده ای به قیامت نداشتند پیش کشید و سخنانی در این باره گفت.آنها گفتند:آرام باش ای مرد!مگر چنین چیزی هست که مردم پس از مردم برانگیخته شوند و به بهشت یا دوزخ روند؟مرد یهودی گفت:آری!سوگند به آنکه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشی است که هر کس در اینجا داخل داغترین و بزرگترین تنورهای داغ گردد دوست دارد که از آن آتش نجات یابد.مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چیست؟گفت:پیغمبری که در این سرزمین مبعوث گردد و با دست به سوی مکه اشاره کرد بدو گفتند:آن پیغمبر در چه زمانی خواهد آمد؟یهودی نگاهی به من کرد و گفت:اگر این پسر زنده بماند او را خواهد دید.سلمه گوید:به خدا سوگند چیزی نگذشت که رسول خدا(ص)به رسالت مبعوث شد و ما بدو ایمان آوردیم،ولی همان مرد یهودی از روی کینه و حسدی که داشت ایمان نیاورد،و چون ما بدو گفتیم:وای بر تو ای مرد!مگر تو همان کسی نبودی که درباره پیغمبر چنین می گفتی؟گفت:چرا ولی این مرد آن پیغمبری نیست که من گفتم.
مردی از بزرگان یهود بنی قریظه حدیث کند که ثعلبه بن سعیه و اسید بن سعیه دو برادر بودند که در جریان محاصره یهود بنی قریظه در مدینه اسلام آوردند و سبب اسلام خویش را این گونه نقل کردند که:مردی از یهودیان شام به نام ابن هیبان چند سال پیش از ظهور اسلام از شام به مدینه آمد و در میان ما رحل اقامت افکنده بماند،و به خدا سوگند ما مردی را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خویش ندیده
بودیم،هرگاه خشکسالی و قحطی به ما رو آورد می شد به او می گفتیم:ای پسر هیبان همراه ما بیا تا به صحرا رویم و از خدا برای ما باران طلب کن او می گفت:تا صدقه ای ندهید نمی آیم،به او می گفتیم:چه مقدار صدقه باید داد؟می گفت:یا یک صاع خرما و یا دو«مد»جو. [52] .ما همان اندازه که گفته بود صدقه می دادیم آن گاه به همراه ما به صحرا می آمد و از خدا طلب باران می کرد و به خدا سوگند هنوز از جای خود برنخاسته بود که ابرها ظاهر می شدند و باران می آمد.و این جریان بارها اتفاق افتاد.تا اینکه مرگ او فرا رسید و چون یقین به مرگ خود کرد به ما گفت:ای گروه یهود هیچ می دانید برای چه من از سرزمین پر برکت شام دست کشیده و به این سرزمین خشک و سوزان آمدم؟گفتیم:تو خود داناتری!گفت:من در این سرزمین چشم به راه آمدن پیغمبری بودم که زمان ظهورش نزدیک شده و این شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را می کشیدم که بدو ایمان آورده و پیرویش کنم.ای گروه یهود بدانید که زمان آمدن آن پیغمبر نزدیک شده مبادا کسی در ایمان آوردن به او بر شما سبقت جوید چون او دستور داد که هر کس با او مخالفت کند خونش را بریزد و زن و بچه اش را به اسارت گیرد.مبادا این کار او مانع ایمان شما گردد.او از دنیا رفت و پیغمبر(ص)به رسالت مبعوث شد و جریان محاصره یهود بنی قریظه پیش آمد.در این وقت ثعلبه و اسید که در سنین جوانی بودند به نزد همکیشان خود رفته بدانها گفتند:ای بنی قریظه به خدا این همان پیغمبری است که
ابن هیبان آمدنش را به شما خبر می داد!گفتند:او نیست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند این همان پیغمبر است و به دنبال این گفتار از قلعه به زیر آمده و مسلمان شدند.
راوندی از ابن عباس روایت کرده گوید:سلمان برای من نقل کرد که من مردی پارسی زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهی به نام«جی» [53] بودم و پدرم دهقان(یعنی بزرگ)آن قریه بود.و من نزد پدر بسیار عزیز بودم و او مرا بسیار دوست می داشت [54] و این علاقه همچنان زیاد شد تا به حدی که تدریجا مرا مانند زنان در خانه زندانی کرده بود و نمی گذارد از وی جدا شوم.کیش من کیش مجوس بود و در آن کیش کوشش و خدمت زیادی کرده بودم تا جایی که به خدمتکاری آتشکده مجوسیان درآمدم.پدرم مزرعه بزرگی داشت(که هر روزه برای سرکشی کارها و زراعت بدانجا می رفت)روزی به خاطر ساختمانی که مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جای خود برای سرکشی به مزرعه فرستاد و دستورهایی به من داد و از آن جمله سفارش کرد که مبادا در جایی بمانی که دوری تو بر من ناگوارتر از نابودی مزرعه است و خواب و خوراک را از من خواهد گرفت و فکرم را به خود مشغول خواهد ساخت.من به سوی مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به کلیسایی افتاد که متعلق به نصاری بود و صدای آنان را که مشغول به نماز بودند شنیدم و به واسطه آنکه پدرم مرا در خانه حبس و زندانی کرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعی نداشتم،و چون آواز دسته جمعی آنان را شنیدم بر
آنها درآمدم تا از نزدیک اعمال و رفتارشان را ببینم و هنگامی که اعمال آنها را دیدم متمایل به دین و آیین آنها شدم و پیش خود گفتم:به خدا دین ایشان بهتر از دین ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم.و در ضمن از آنها پرسیدم:اصل این دین در کجاست؟گفتند:در شام.شب که شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم که از نیامدن من پریشان شده و از کارهای خود دست کشیده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است.و چون مرا دید گفت:پسر کجا بودی؟مگر به تو سفارش نکرده بودم که به مزرعه بروی و زود بازگردی؟گفتم:پدرجان من در راه به کلیسایی برخورد کردم و از اعمال دینی آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ایشان ماندم.پدرم گفت:پسر در دین آنها چیزی نیست و دین تو و آیین پدرانت بهتر از دین و آیین آنهاست.گفتم:به خدا سوگند دین آنها بهتر از دین ماست.پدرم که این سخنان را از من شنید و تزلزل عقیده ام را در دین مجوس دید سخت بیمناک شده و قید و بندی به پایم بست و مرا در خانه زندانی کرد.
سلمان گوید:من برای نصاری پیغام دادم که هرگاه کاروانی از شام بدینجا آمد مرا مطلع سازید.تا روزی به من خبر دادند که کاروانی از تجار نصاری به اینجا آمده اند.پیغام دادم که هر زمان کار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهید.روزی اطلاع دادند که اینها می خواهند به شام بازگردند.من به هر نحوی بود قید و بند را از پای خود باز کرده خود را به آنها رساندم و با
ایشان بشام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسیدم:داناترین مردم در دین نصاری کیست؟گفتند:کشیش بزرگ کلیسا.
سلمان گوید:من به نزد وی رفته گفتم:من به دین شما متمایل شده و رغبتی پیدا کرده ام و مایل هستم در این کلیسا نزد تو بمانم و تو را خدمت کنم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز گزارم.کشیش پذیرفت و من به کلیسا درآمده نزد او ماندم.ولی پس از چندی متوجه شدم که او مرد ریاکار و پستی است،مردم را به دادن صدقه و خیرات وادار می کرد ولی چون پولهای صدقه را به نزد او می آوردند آنها را برای خود برمی داشت و دیناری به فقرا نمی داد و چندان جمع آوری کرد که مجموع پول و طلای او به هفت خم سر بسته رسید.سلمان گوید:من از رفتار او بسیار بدم آمد،تا اینکه مرگش فرا رسید و پس از مرگ او نصاری جمع شدند تا او را دفن کنند،من بدانها گفتم:این مرد بدی بود به شما دستور می داد صدقه بدهید و چون پولهای صدقه را نزد او می آوردید همه را برای خود نگه می داشت و دیناری از آنها به مستمندان و فقرا نمی داد!گفتند:از کجا این مطلب را دانستی؟گفتم:من از پولهایی که او روی هم انباشته خبر دارم و حاضرم جای آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:کجاست؟من جای آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بیرون آورده و گفتند:با این وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهیم کرد،پس جسد او را بر داری کشیده و سنگسارش کردند.سپس مرد روحانی دیگری را آورده و به
جایش در کلیسا گذاردند.سلمان گوید:من به خدمت او اقدام کردم و او مردی پارسا و زاهد بود و کسی را از او پرهیزکارتر و زاهدتر ندیده بودم،نمازهای پنجگانه را از همه کس بهتر می خواند و شب و روزش به عبادت می گذشت.من به او بسیار علاقه مند شدم و به درجه ای او را دوست داشتم که تا به آن روز به کسی بدان اندازه محبت پیدا نکرده بودم،روزگار درازی با او به سر بردم تا اینکه مرگ او نیز فرا رسید،بدو گفتم:من سالیان درازی را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقه مند شدم که چیزی را تاکنون به این اندازه دوست نداشته ام اکنون که مرگ تو فرا رسیده مرا به که وامی گذاری که در خدمت او باشم؟و چه دستوری به من می دهی،گفت:ای فرزند!مردم عوض شده اند و بسیاری از دستورهای دینی را از دست داده اند،من کسی را سراغ ندارم که بر طبق وظایف مذهبی عمل کند جز مردی که در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.چون از دنیا رفت من به موصل به نزد همان کسی که گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان کشیش شامی از دنیا رفت و به من سفارش کرده به نزد تو بیایم و تو را به من معرفی کرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستی او را نیز مرد خوبی دیدم و بدانچه رفیق شامیش عمل می کرد او نیز بدانها مواظبت داشت.چندان طول نکشید که مرگ او هم فرا رسید،بدو گفتم:فلان کشیش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد که به نزد تو بیایم و
اکنون مرگ تو فرا رسیده به من بگو پس از تو به کجا و به نزد که بروم؟او گفت:ای فرزند به خدا من جز مردی که در نصیبین [55] است کسی را سراغ ندارم.پس من به نصیبین آمدم و به نزد آنکس که معرفی کرده بود رفتم و جریان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نیز مرد نیکی یافتم،چیزی نگذشت که مرگ او هم فرا رسید بدو گفتم:تو می دانی که من به سفارش کشیش موصلی به نزد تو آمدم اکنون تو چه دستور می دهی و مرا به که وامی گذاری؟گفت:ای فرزند به خدا قسم من کسی را سراغ ندارم که تو را به او بسپارم جز مردی که در عموریه [56] است اگر مایل بودی به نزد او برو که تنها اوست که به راه و روش ما زندگی می کند.چون او از دنیا رفت من به عموریه رفتم و سرگذشت خود را برای او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستی او مرد نیکی بود و به روش کشیشان پیشین روزگار می گذرانید و من در نتیجه کسب و کاری که داشتم چند رأس گاو و گوسفند پیدا کرده بودم،پس مرگ او نیز فرا رسید بدو گفتم:با این سرگذشتی که از من می دانی اکنون تو به من چه دستور می دهی و به که سفارشم می کنی؟گفت:ای فرزند به خدا من احدی را سراغ ندارم که تو را به سوی او روانه کنم ولی همین اندازه به تو بگویم:زمان بعثت آن پیغمبری که به دین ابراهیم(ع)مبعوث شود نزدیک شده آن پیغمبری که میان عرب ظهور کند،و به سرزمینی مهاجرت کند که اطرافش را زمینهایی که پر از سنگهای
سیاه است فرا گرفته و آن سرزمین نخلهای خرمای بسیاری دارد.آن پیغمبر دارای علایم و نشانه هایی است:هدیه را می پذیرد،از صدقه نمی خورد،میان دو کتفش مهر نبوت است.اگر می توانی بدان سرزمین بروی زود برو.
سلمان گوید:کشیش عموریه نیز از دنیا رفت،و من در عموریه ماندم تا پس از مدتی به کاروانی از تجار عرب از قبیله کلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمین عرب ببرید و من در عوض این گاو و گوسفندها را به شما می دهم.آنها پذیرفتند و مرا با خود بردند،ولی چون به سرزمین وادی القری رسیدیم به من ستم کرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردی یهودی فروختند.در آنجا چشم من به درختهای خرمایی افتاد،گمان بردم این همان سرزمین است که رفیقم به من نشان آن را داده ولی یقین نداشتم،تا اینکه پسر عموی آن مرد یهودی که از یهود بنی قریظه بود بدانجا آمد و مرا از او خریده به مدینه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانه ها را دریافتم،دانستم که اینجا همان سرزمین است که رفیق نصرانی من خبر داده بود.پس نزد او ماندم و در این خلال رسول خدا(ص)در مکه مبعوث شده بود و من که برده بودم هیچ گونه اطلاعی از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدینه هجرت فرمود،روزی همچنان که در نخلستان اربابم بالای درخت خرما اصلاح آن درخت را می کردم و اربابم نیز پای درخت نشسته بود ناگاه دیدم پسر عموی او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طایفه بنی قیله [57] را بکشد!اینها در قباء [58] دور مردی را که امروز از مکه
آمده گرفته اند و می گویند این مرد پیغمبر است.سلمان گوید:همین که من این سخن را شنیدم لرزه بر اندامم افتاد به طوری که نزدیک بود از بالای درخت به روی اربابم بیفتم،پس از درخت پایین آمده به آن مرد گفتم:چه گفتی؟از این سؤال من اربابم خشمگین شد و سیلی محکمی به گوشم زده گفت:این کارها به تو چه!به کار خودت مشغول باش!گفتم:چیزی نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.
سلمان گوید:من مقداری آذوقه برای خود جمع کرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص)که در قباء بود آمدم و خدمتش شرفیاب شده و بدو عرضه داشتم:من شنیده ام شما مرد صالحی هستید و همراهانت نیز مردمانی غریب و نیازمند به کمک و همراهی هستند و اینک مقداری صدقه نزد من بود که چون دیدم شما بدان سزاوارترید آن را به نزد شما آوردم این را گفتم و آنچه را همراه داشتم پیش آن حضرت نهادم،دیدم آن حضرت به اصحاب خود رو کرده فرمود:بخورید ولی خودش دست دراز نکرد.من پیش خود گفتم:این یک نشانه!پس برفتم و چند روزی گذشت تا رسول خدا(ص)وارد مدینه شد و من نیز دوباره چیزی تهیه کرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون دیدم که شما از صدقه چیزی نمی خوری اینک هدیه ای به نزدت آورده ام تا از آن میل فرمایی دیدم رسول خدا(ص)خودش خورد و به اصحاب نیز دستور داد بخورند.من پیش خود گفتم:این دو نشانه!سپس روزی به نزد آن حضرت که در قبرستان بقیع به تشییع جنازه یکی از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن
حضرت در میان اصحاب نشسته بود،پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را که میان دو شانه آن حضرت بود ببینم،رسول خدا(ص)که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و ردای خویش را پس کرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.من خود را به روی شانه های حضرت انداخته آن را می بوسیدم و اشک می ریختم،رسول خدا(ص)به من فرمود:بازگرد من پیش روی او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا آخر برای او شرح دادم،رسول خدا به شگفت فرو رفت و از اینکه اصحابش این جریان را می شنیدند خوشحال گشت.سلمان پس از آن به صورت بردگی در خانه آن مرد یهودی می زیست و همین گرفتاری مانع از این شد که بتواند در جنگ بدر و احد شرکت جوید.
سلمان گوید:روزی رسول خدا(ص)به من فرمود ای سلمان برای آزادی خود با اربابت قرار داد ببند و چیزی بنویسید،پس من با اربابم برای آزادی خود قرار دادی بستم به این شرح که سیصد نخله خرما برای او بکارم و چهل وقیه [59] طلا به او بدهم)پس رسول خدا به اصحاب فرمود:به برادر دینی خود کمک کنید!و راستی اصحاب که این سخن را شنیدند کمک خوبی به من کردند یکی سی نخله جوان(نشا)خرما داد دیگری بیست نخله داد و آن دیگر پانزده نخله آن دیگری ده نخله داد،و خلاصه هر که هر چه می توانست کمک کرد تا اینکه سیصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خدا(ص)فرمود:ای سلمان برو و جای نشاها را گود کن و چون همه را کندی مرا خبر کن تا من بیایم و آنها را بنشانم.سلمان
گوید:من به دنبال کندن جای درختهای خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نیز با من کمک کردند تا تمامی سیصد گودال را کندیم آن گاه به نزد رسول خدا آمده عرض کردم:گودها کنده شد،حضرت برخاسته با من بدان زمین آمد،پس ما یک یک نشاها را به دست آن حضرت می دادیم و او می نشاند تا اینکه تمام شد و سوگند بدانکه جان سلمان به دست اوست(با اینکه معمولا نشای درخت که جابه جا می شود بسختی می گیرد و بسیار خشک می شود)تمامی آنها گرفت،و حتی یکی از آنها هم خشک نشد. [60] .بدین ترتیب یک قسمت از قرارداد که موضوع غرس نخله ها بود تمام شد ولی پرداخت آن مال هنگفت باقی ماند تا اینکه روزی قطعه ای طلای ناب که به اندازه تخم مرغی بود از یکی از معادن برای رسول خدا(ص)آوردند،حضرت فرمود:این مرد پارسی که برای آزادی خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خدا آن قطعه طلا را به من داده فرمود:این را بگیر و بقیه تعهدی را که با یهودی کردی به وسیله آن انجام ده من عرض کردم:این رسول خدا این قطعه طلا کجا می تواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگیر که خداوند به وسیله آن بدهی تو را خواهد پرداخت.سلمان گوید:به خدایی که جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن کردم چهل وقیه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگی نجات دادم.(این بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و سایر جنگها به همراه رسول خدا بود.و این بود شمه ای از گفتار دانشمندان یهود و علمای نصاری درباره بعثت رسول
خدا(ص)که از میان روایات و داستانهای بسیار به طور اختصار برای اطلاع خوانندگان محترم انتخاب کردیم و این بخش را به همین جا خاتمه می دهیم.
چهل سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که به طور آشکار فرشته وحی به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گردید.
پیش از این گفتیم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگی نزدیک می شد به تنهایی و خلوت با خود بیشتر علاقه مند می گردید و بدین منظور سالی چند بار به غار«حرا»می رفت و در آن مکان خلوت به عبادت مشغول می شد و روزها را روزه می گرفت و به اعتکاف می گذرانید و بدین ترتیب صفای روحی بیشتری پیدا کرده و آمادگی زیادتری برای فرا گرفتن وحی الهی و مبارزه با شرک و بت پرستی و اعمال زشت دیگر مردم آن زمان پیدا می کرد.و بر طبق نقل علمای شیعه و روایات صحیح،بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص)در غار«حرا»به عبادت مشغول بود،در آن روز که به گفته جمعی روز دوشنبه بود حضرت خوابیده بود و اتفاقا علی(ع)و جعفر برادرش نیز برای دیدن محمد(ص)و یا به منظور شرکت در اعتکاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابیده بودند.رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب دید که وارد غار شدند و یکی در بالای سر آن حضرت نشست و دیگری پایین پای او آنکه بالای سرش نشست نامش جبرئیل و آن که پایین پای آن حضرت نشست نامش میکاییل بود میکائیل رو به جبرئیل کرده گفت:به سوی کدام یک از اینها فرستاده شده ایم؟جبرئیل: به سوی آنکه در وسط خوابیده!در این وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب پرید و چنانکه در خواب دیده بود در بیداری هم دو فرشته را مشاهده فرمود.پیش از این محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب دیده
بود و در بیداری نیز صدای آنها را می شنید که با او سخن می گفتند و بلکه همان طور که قبل از این اشاره کردیم از دوران کودکی خدای تعالی فرشتگانی برای حفاظت و تربیت او در خلوت و جلوت مأمور کرده بود که با او بودند.ولی این نخستین بار بود که آشکارا فرشته الهی را پیش روی خود می دید.گفته اند:در این وقت جبرئیل ورقه ای از دیبا به دست او داد و گفت:«اقرء»یعنی بخوان.فرمود:چه بخوانم!من که نمی توانم بخوانم!برای بار دوم و سوم همین سخنان تکرار شد و برای بار چهارم جبرئیل گفت:«اقرء باسم ربک الذی خلق،خلق الإنسان من علق،اقرء و ربک الأکرم،الذی علم بالقلم،علم الإنسان ما لم یعلم».(بخوان به نام پروردگارت که(جهان را)آفرید،(خدایی که)انسان را از خون بسته آفرید،بخوان و خدای تو مهتر است،خدایی که(نوشتن را به وسیله)قلم بیاموخت.)جبرئیل خواست از جا برخیزد و برود،محمد(ص)جامه اش را گرفت و فرمود:نامت چیست؟گفت:جبرئیل.جبرئیل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و این آیاتی را که شنیده بود تکرار کرد،دید در دلش نقش بسته و دیگر از هیجانی که به وی دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بیرون آمد و به سوی مکه به راه افتاد،افکار عجیبی او را گرفته و منظره دیدار فرشته او را به هیجان و وجد آورده بود.در روایات آمده که به هر سنگ و درختی که عبور می کرد،با زبان فصیح به او سلام کرده و تهنیت می گفتند و در تواریخ است که رسول خدا(ص)فرمود:همین که به وسط کوه رسیدم آوازی از بالای سر شنیدم که می گفت:ای محمد تو پیغمبر خدایی و من جبرئیلم،چون سرم را بلند کردم جبرئیل را در صورت مردی دیدم که هر
دو پای خود را جفت کرده و در طرف افق ایستاده و به من می گوید:ای محمد تو رسول خدایی و من جبرئیلم،در این وقت ایستادم و بی آنکه قدمی بردارم بدو نظر می کردم و به هر سوی آسمان که می نگریستم او را به همان قیافه و شکل می دیدم!مدتی در این حال بودم تا آنکه جبرئیل از نظرم پنهان شد،و در این مدت خدیجه از دوری من نگران شده بود و کسی را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا دیدار نکرده بودند به خانه خدیجه بازگشتند.
پیغمبر بزرگوار الهی به خانه بازگشت و به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونی زیادی در حال آن حضرت پدیدار گشته بود.خدیجه که چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بی تابانه پیش آمد و گفت:ای محمد کجا بودی؟که من کسانی را به دنبال تو فرستادم ولی دیدارت نکردند؟پیغمبر خدا آنچه را دیده و شنیده بود به خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شکفته گردید و گویا سالها بود در انتظار و آرزوی شنیدن این سخنان و مشاهده چنین روزی بود و به همین جهت بی درنگ گفت:ای عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدایی که جانم به دست اوست من امید دارم که تو پیغمبر این امت باشی!و در حدیثی است که وقتی رسول خدا(ص)وارد خانه شد نور زیادی او را احاطه کرده بود که با ورود او اتاق روشن گردید.خدیجه پرسید:این نور که مشاهده می کنم چیست؟فرمود:این نور نبوت است!خدیجه گفت:مدتها بود که آن را می دانستم و سپس مسلمان شد.و برخی از مورخین چون ابن هشام،معتقدند که این جریان درهمان«حرا»اتفاق افتاد و خدیجه به دنبال
رسول خدا (ص)به«حرا»رفته بود،و چند روز پس از ماجرای بعثت حضرت از کوه«حرا»به مکه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)که تمام شد لرزه ای اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از این رو به خدیجه فرمود:من در خود احساس سرما می کنم مرا با چیزی بپوشان و خدیجه گلیمی آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زیر گلیم آرمید.دنباله داستان را برخی از نویسندگان این گونه نقل کرده اند که:خدیجه با اینکه از این ماجرا بسیار خوشحال و شادمان شده بود اما به فکر آینده شوهر عزیز خود افتاد و دورنمای مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن کیش بت پرستی و سایر اخلاق مذموم و زشت مردم مکه و سرسختی آنها را در حفظ این آیین و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشکلاتی را که سر راه تبلیغ دعوت الهی محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشیند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمویش ورقه بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنیده بود بدو گزارش دهد و از او در این باره نظریه بخواهد و راه چاره ای از وی بجوید.خدیجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت.ورقه که خود انتظار چنین روزی را می کشید و روی اطلاعاتی که داشت چشم به راه ظهور پیغمبر اسلام بود،همین که این سخنان را از خدیجه شنید بی اختیار صدا زد:«قدوس،قدوس»سوگند بدانکه جانم به دست اوست ای خدیجه اگر راست بگویی این فرشته ای که بر محمد نازل شده همان ناموس
اکبری است که به نزد موسی آمد و محمد پیغمبر این امت است بدو بگو:در کار خود محکم و پا برجا و ثابت قدم باشد.ورقه این سخنان را به خدیجه گفت و اتفاقا روز بعد یا چند روز بعد پس از این ماجرا خود پیغمبر را در حال طواف دیدار کرد و از آن حضرت درخواست کرد تا آنچه را دیده و شنیده بود به ورقه بگوید و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلداری داده و اظهار کرد:سوگند بدان خدایی که جان ورقه به دست اوست،تو پیغمبر این امت هستی و همان ناموس اکبری که نزد موسی می آمد بر تو نازل گشته و این را بدان که مردم تو را تکذیب خواهند کرد و آزارت می دهند و از شهر مکه بیرونت خواهند کرد و با تو ستیزه و جنگ می کنند و اگر من آن روز را درک کنم تو را یاری خواهم کرد.آن گاه لبان خود را پیش برده و جلوی سر محمد(ص)را بوسید.اما بسیاری از اهل تحقیق در صحت این قسمت تردید کرده و سند آن را نیز مخدوش دانسته و دست جعل و تحریف مسیحیان مغرض را در آن دخیل دانسته اند،و العلم عند الله.و به هر صورت خدیجه بازگشت و رسول خدا همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشته وحی بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا داد تا چه می گوید و این آیات را شنید که بر وی نازل نمود:«یا ایها المدثر،قم فأنذر،و ربک فکبر،و ثیابک فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستکثر،و لربک فاصبر».(ای گلیم به خود پیچیده برخیز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به
بزرگی بستای،و جامه را پاکیزه کن،و از پلیدی دوری گزین،و منت مگزار،و زیاده طلب مباش،و برای پروردگارت صبر پیشه ساز.)با نزول این آیات پیغمبر خدا با اراده ای آهنین و تصمیمی قاطع آماده تبلیغ دعوت الهی گردید و از جای برخاسته دست بیخ گوش گذارد و فریاد زد:الله اکبر،الله اکبر،و در این وقت بود که موجودات دیگری که بانگ او را شنیدند با او هم صدا شده همگی این جمله را تکرار کردند.
این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورخین چون ابن اسحاق،ابن هشام و دیگران مسلم است که نخستین مردی که به رسول خدا(ص)ایمان آورد علی بن ابیطالب و نخستین زن خدیجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نیز چون جابر بن عبد الله و زید بن ارقم و عباس و دیگران نیز آن را روایت کرده اند گر چه برخی از تاریخ نویسان بعدی در این باره تردید کرده اند و ظاهرا تردید آنها جز تعصبهای بیجا انگیزه دیگری ندارد.و برخی هم که نتوانسته اند این مطلب مسلم تاریخی را انکار کنند کودکی و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه کرده و خواسته اند این فضیلت بزرگ را از آن حضرت بگیرند،که آن نیز بهانه ای بیجا و بی مورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را داده اند.و ما در شرح حال امیر المؤمنین(ع)این بحث را با تفصیل بیشتری ان شاء الله تعالی عنوان خواهیم کرد.و نیز نخستین برنامه ای هم از برنامه های دینی که جبرئیل تعلیم آن حضرت کرد و به وی آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.که بعدا نیز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پیروانش واجب گردید.اسلام خدیجه برای پیغمبر اسلام تقویت روحی عجیبی بود
و آزاری را که مشرکین در خارج از خانه به آن حضرت می کردند با ورود به خانه و دلداری و تسلیت خدیجه ناراحتی و آثار آن برطرف می گردید و خدیجه به هر ترتیبی بود آن حضرت را دلگرم به کار خود ساخته و او را قوی دل می ساخت.علی(ع)نیز با این که در آن وقت در سنین کودکی بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بین هشت سال تا سیزده سال نوشته اند اما کمک کار خوبی برای رسول خدا(ص)بود و شاید نزدیکترین گفتار به واقعیت آن باشد که از عمر علی(ع)در آن وقت ده سال و یا دوازده سال بیشتر نگذشته بود.و اساسا بگفته ابن هشام و دیگران از نعمتهای بزرگی که خداوند به علی بن ابیطالب عنایت فرمود آن بود که پیش از اسلام نیز در دامان رسول خدا(ص)تربیت شد و در خانه او نشو و نما کرد.و اصل داستان را که او از مجاهد روایت کرده این گونه است که گوید:قریش دچار قحطی سختی شدند،ابو طالب نیز مردی عیالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانی نداشت رسول خدا(ص)که در اثر ازدواج با خدیجه و اموالی که وی در اختیار آن حضرت گذارد تا حدودی زندگی مرفهی داشت به فکر افتاد تا کمکی به ابو طالب کند و به ترتیبی از مخارج سنگین او بکاهد.از این رو به نزد عمویش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباس که دارایی و ثروتش بیش از سایر بنی هاشم بود فرمود:ای عباس برادرت ابو طالب عیالوار است و نانخور زیادی دارد و همان طور که مشاهده می کنی مردم به قحطی سختی دچار گشته اند بیا با یکدیگر
به نزد او برویم و به وسیله ای نانخوران او را کم کنیم،به این ترتیب که من یکی از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نیز یکی را.عباس قبول کرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار کردند،ابو طالب قبول کرد و گفت:عقیل را برای من بگذارید و از میان پسران دیگر هر کدام را خواستید ببرید،رسول خدا(ص)علی را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.بدین ترتیب علی(ع)پیوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتی که آن حضرت به نبوت مبعوث گردید و نخستین کسی بود که از مردان بدو ایمان آورد و نبوتش را تصدیق کرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.جعفر نیز در خانه عباس بود تا وقتی که مسلمان شد و از خانه او بیرون رفت.
بر طبق آنچه از تواریخ و روایات به دست می آید نخستین دستوری که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود بدین ترتیب که در همان روزهای نخست بعثت، روزی رسول خدا(ص)در بالای شهر مکه بود که جبرئیل نازل گردید و با پای خود به کنار کوه زد و چشمه آبی ظاهر گردید،پس جبرئیل برای تعلیم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نیز از او پیروی کرد،آن گاه جبرئیل نماز را به آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند.پیغمبر بزرگوار پس از این جریان به خانه آمد و آنچه را یاد گرفته بود به خدیجه و علی (ع)یاد داد و آن دو نیز نماز خواندند.از آن پس گاهی رسول خدا(ص)برای خواندن نماز به دره های مکه می رفت و علی(ع)نیز به
دنبال او بود و با او نماز می گزارد و گاهی هم مطابق نقل برخی از مورخین به مسجد الحرام یا منی می آمد و با همان دو نفری که به او ایمان آورده بودند یعنی علی و خدیجه(س)نماز می خواند.اهل تاریخ از شخصی به نام عفیف کندی روایت کرده اند که گوید:من مرد تاجری بودم که برای حج به مکه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب که سابقه دوستی با او داشتم برفتم تا از وی مقداری مال التجاره خریداری کنم،پس روزی همچنان که نزد عباس در منی بودم و در حدیثی است که به جای منی،مسجد الحرام را ذکر کرده ناگاه مردی را دیدم که از خیمه یا منزلگاه خویش خارج شد و نگاهی به خورشید کرد و چون دید ظهر شده وضویی کامل گرفت و سپس به سوی کعبه به نماز ایستاد و پس از او پسری را که نزدیک به حد بلوغ بود مشاهده کردم او نیز بیامد و وضو گرفت و در کنار وی ایستاد،و پس از آن دو زنی را دیدم بیرون آمد و پشت سر آن دو نفر ایستاد.و به دنبال آن دیدم آن مرد به رکوع رفت و آن پسرک و آن زن نیز از او پیروی کرده به رکوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نیز به دنبال او سجده کردند.من که آن منظره را دیدم به عباس میزبان خود گفتم:وای!این دیگر چه دینی است؟پاسخ داد:این دین و آیین محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقیده دارد که خدا او را به پیامبری فرستاده و آن دیگر برادر زاده دیگرم علی بن ابیطالب است و
آن زن نیز همسرش خدیجه می باشد.عفیف کندی پس از آن که مسلمان شده بود می گفت:ای کاش من چهارمین آنها بودم.
مورخین عموما گویند:پس از علی بن ابیطالب(ع)دومین مردی که به رسول خدا(ص)ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگی به خانه خدیجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خدیجه گرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر می برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.زید دومین مردی بود که به آن حضرت ایمان آورد و تدریجا با دعوت پنهانی رسول خدا(ص)گروه معدودی از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جمله اند:جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء دختر عمیس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن یاسر،صهیب بن سنان که از اهل روم بود و در مکه زندگی می کرد عبیده بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع دیگری که حدود 50 نفر می شدند.با اینکه این گروه در خفا و پنهانی مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ایمان آوردند اما مسئله آمدن دین تازه در مکه و ایمان به خدای یگانه و دستور نماز و سایر امور مربوط به آیین جدید در میان خانواده ها و مردم مکه زبان به زبان می گشت و تدریجا افراد به صورت چند نفری و گروهی برای پذیرفتن این آیین به خانه رسول خدا(ص)می آمدند و به دین اسلام می گرویدند،و از آن سو نیز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشکار سازد و به طور آشکارا مردم را به اسلام بخواند.در این مدت که حدود سه سال طول کشید با اینکه ایمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز
در پنهانی و خفا صورت می گرفت با این حال برخوردهای مختصری میان تازه مسلمانان و مشرکین مکه اتفاق افتاد که از آن جمله روزی سعد بن ابی وقاص با جمعی از مسلمانان در گوشه ای به نماز مشغول بودند که چند تن از مشرکان سر رسیدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به کار آنها خرده گرفته و عیبجویی کردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.گفتگو میان طرفین بالا گرفت و کم کم به زد و خورد کشید،سعد بن ابی وقاص استخوانی را که از فک شتری بود از زمین برداشت و به سر مردی از مشرکین زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشکست و خون جاری گردید،و این نخستین خونی بود که به خاطر پیشرفت اسلام ریخته شد و مطابق نقل برخی از مورخین همین ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص)و پیروان او مدتی در خانه شخصی به نام ارقم بن ابی ارقم مخفی و پنهان گردند.
زیادتر از سه سال بر این منوال گذشت و چنانکه گفته شد گروه نسبتا زیادی به اسلام گرویدند و دین جدید را پذیرفتند،در این وقت پیغمبر بزرگوار اسلام از جانب خدای تعالی مأمور شد تا دعوت خویش را اظهار کرده به طور علنی مشرکین مکه را به اسلام دعوت کند و در مرحله نخست خویشان و نزدیکان خود را انذار نماید.این دستور در ضمن دو آیه به آن حضرت نازل گردید که یکی آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین» [61] بود و دیگری آیه «و انذر عشیرتک الأقربین،و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین» [62] .رسول خدا(ص)برای آنکه مأموریت نخست را انجام
دهد بالای کوه صفا آمد و فریاد زده مردم را به گرد خویش جمع کرد،بدو گفتند:چه پیش آمده؟فرمود:اگر من به شما خبر دهم که دشمن صبحگاه یا شامگاه بر شما فرود آید مرا تصدیق می کنید و سخنم را می پذیرید؟همگی گفتند:آری.فرمود:بنابراین من شما را از عذابی سخت که در پیش داریم می ترسانم!کسی چیزی نگفت جز ابو لهب عموی آن حضرت که گفت:نابودی بر تو!آیا برای همین ما را خواندی!و دنباله این گفتگو بود که سوره «تبت یدا ابی لهب» نازل گردید.و در حدیث دیگری است که گفتگوی مزبور و نزول سوره پس از آنی بود که آن حضرت خویشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحی که پس از این مذکور خواهد شد.از قتاده نقل شده که رسول خدا(ص)در همان روزی که بالای صفا رفت و مردم را جمع کرد سخن را بدین گونه آغاز کرده فرمود:«ای مردم!سوگند به آن خدایی که جز او معبودی نیست که من به سوی شما خصوصا و به سوی مردم دیگر عموما به رسالت از جانب خدای تعالی مبعوث گشته ام و به خدا همچنان که می خوابید می میرید و همان گونه که بیدار می شویداز گورها محشور خواهید شد و هر چه بکنید بدان محاسبه و بازرسی خواهید شد و پاداش نیکی را نیکی و کیفر بدی را بدی خواهید دید،بهشتی ابدی و دوزخی ابدی در پیش دارید،و شما نخستین گروهی هستید که من مأمور به انذار آنها گشته ام».
مورخین از شیعه و اهل سنت روایت کرده اند که چون آیه شریفه «و انذر عشیرتک الاقربین» نازل گردید رسول خدا(ص)خویشان نزدیک خود را از فرزندان عبد المطلب که در آن روز حدود
چهل نفر یا بیشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت کرد و غذای مختصری را که معمولا خوراک چند نفر بیش نبود برای آنها تهیه کرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگی را کفایت کرده و سیر شدند.در این وقت بود که ابو لهب فریاد زد:براستی که محمد شما را جادو کرد!رسول خدا(ص)که سخن او را شنید آن روز چیزی نگفت،و روز دیگر به علی(ع)دستور داد به همان گونه میهمانی دیگری ترتیب دهد و خویشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نماید و چون علی(ع)دستور او را اجرا کرد و غذا صرف شد رسول خدا(ص)شروع به سخن کرده چنین فرمود:«ای فرزندان عبد المطلب من در میان عرب کسی را سراغ ندارم که برای قوم خود بهتر از آنچه را من برای شما آورده ام آورده باشد،من خیر و سعادت دنیا و آخرت را برای شما ارمغان آورده ام و آن چیزی است که خدای عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن مبعوث داشته و بدانید که هر یک از شما به من ایمان آورده و در کارم مرا یاری کند و کمک دهد او برادر و وصی و وزیر من و جانشین پس از من در میان دیگران خواهد بود...»و در حدیثی است که به دنبال این سخنان یا پیش از آن جمله دیگری را نیز ضمیمه کرده فرمود:«نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نیز همین ماجرایی بود که مشاهده کردید چگونه با غذایی اندک همه شما سیر شدید،اکنون که این آیت و
معجزه را مشاهده کردیددعوتم را بپذیرید و سخنم را بشنوید که اگر فرمانبردار شوید رستگار و سعادتمند خواهید شد...»سخنان رسول خدا(ص)به پایان رسید ولی هیچ کدام از آنها جز علی(ع)دعوت آن حضرت را اجابت نکرد و برای بیعت با او از جای برنخاست،تنها علی همان تربیت شده دامان آن حضرت بود که از جا برخاست و آمادگی خود را برای ایمان به رسول خدا(ص)و یاری آن حضرت اطلاع داد،علی (ع)در آن روز در سنین نوجوانی بود ولی همچون مردان نیرومند،با شهامت خاصی از جا برخاست و با گامهای محکمی که برمی داشت پیش آمده عرض کرد:ای رسول خدا من به تو ایمان آورده ام و آماده یاری تو در انجام این مأموریتی که بدان مبعوث گشته ای می باشم.در بسیاری از روایات آمده که این جریان سه بار تکرار شد،یعنی پیغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تکرار کرد و آنها را به ایمان آوردن به خدا و دین اسلام و یاری خود دعوت کرد و هیچ یک از آنها جز علی(ع)دعوت او را نپذیرفت و تنها علی بود که در هر سه بار برمی خاست و نزدیک می آمد و ایمان خود را اظهار می داشت،ولی هر بار رسول خدا (ص)بدو می فرمود:بنشین،تا در بار سوم دست خود را پیش آورد و دست کوچک علی را در دست گرفت و ایمان او را پذیرفت و بدین ترتیب از همان روز ویرا به معاونت و خلافت خویش انتخاب فرمود.حالا سر اینکه در بار اول رسول خدا حاضر به پذیرفتن او نگردید و بار سوم او را پذیرفت با اینکه می دانست در آن مجلس جز علی کسی دعوت او را نخواهد پذیرفت
چه بود؟خدا می داند و شاید یکی از علل و جهات این بوده است که پیغمبر الهی با بینش خاصی که نسبت به آینده داشت می خواست به مدعیان جانشینی او و غاصبان خلافت و حتی فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد که در آن روزهای سخت و در آغاز کار که جز ایمان به خدا و پیغمبر او انگیزه دیگری برای پذیرش اسلام در کار نبود کسی جز علی(ع)مرد این میدان نبود و تنها او بود که تنها به خاطر ایمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذیرفت و بار اول و دوم او را به نشستن و جلوس امر کرد تا در آینده اسلام،بنی عباس و دیگران نگویند:علی در آن مجلس پیش دستی کرد و گرنه افراد دیگری هم مانند عباس بودند که حاضر به پذیرفتن دعوت رسول خدا(ص)بودند و می توانستند این همه افتخار را نصیب خود سازند.باری علی(ع)تنها کسی بود که از روی کمال ایمان و خلوص دعوت رسول خدا(ص)را پذیرفت و بی آنکه با کسی حتی پدرش ابو طالب که در آن مجلس حاضر بود مشورت کند و یا پروایی داشته باشد به رسول خدا ایمان آورد و فرمانروایی مسلمانان برای او پس از پیغمبر مسلم گردید و از همین رو بود که وقتی خویشان رسول خدا از آن مجلس برخاستند از روی تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب کردند و گفتند:محمد تو را مأمور کرد تا از فرزندت اطاعت کنی و فرمان او را ببری!و همین جمله بهترین گواه است بر این که منظور رسول خدا همین معنی بوده و آنها نیز همین معنا را از
سخنان رسول خدا(ص)فهمیدند.و در حدیثی است که پس از اینکه علی(ع)با آن حضرت بیعت کرد و دیگران دعوتش را نپذیرفتند،رسول خدا(ص)به وی فرمود:نزدیک بیا!و چون علی(ع)نزدیک رفت بدو گفت:دهانت را باز کن.علی دهان خود را باز کرد رسول خدا(ص)قدری از آب دهان خود را در دهان او ریخت و سپس میان شانه ها و سینه علی نیز از همان آب دهان خود پاشید!ابو لهب که چنان دید به صورت اعتراض و تمسخر گفت:چه بد پاداشی به عموزاده خود دادی،او دعوت تو را پذیرفت و تو آب دهان به صورت و دهان او انداختی؟پیغمبر(ص)فرمود:چنین نبود بلکه دهان و سینه او را از علم و حلم و فهم پر کردم!
اهل تفسیر از ابن عباس حدیث کنند که گوید:چون آیه «و انذر عشیرتک الاقربین» نازل شد رسول خدا(ص)بر کوه صفا بالا رفت و با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قریش گرد آن حضرت اجتماع کرده گفتند:چه می گویی؟و چه شده؟فرمود:اگر من به شما بگویم دشمن صبحگاه و یا شامگاه به شما حمله خواهد کرد آیا مرا تصدیق کرده و گفتارم را باور می کنید؟گفتند:آری.فرمود:من شما را از عذابی سخت که در پیش است می ترسانم!ابو لهب با جمله«تبا لک» نابودی بر تو تکذیب گفتار آن حضرت را کرده و به دنبال آن گفت:آیا برای این گفتار ما را خواندی!در اینجا بود که خدای تعالی در نکوهش وی سوره «تبت یدا ابی لهب و تب...» [63] را نازل فرمود.و در روایات دیگری است که هنگامی رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گردید که آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین» [64] نازل گردید،چنانکه قبل
از این گذشت.و به هر صورت رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ دعوت عموم قریش گردید و خود را برای مبارزه با عادات زشت و ناپسندی که گریبانگیر مردم شده بود آماده کرده و کمر همت را بست تا با هرگونه سختی و دشواری در این راه مقابله و پایداری کند.
دامنه دعوت پیغمبر اسلام توسعه یافت و روز به روز تعداد افرادی که به آن حضرت ایمان آورده و دین اسلام را می پذیرفتند زیادتر می شد و کم کم بزرگان قریش را به فکر انداخت و در صدد جلوگیری و مبارزه با آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامی که شنیدند محمد(ص)از خدایان آنها و بتان بدگویی می کند که در آن وقت تصمیم به مخالفت و جلوگیری از تبلیغات او گرفتند.ابن هشام و دیگران نوشته اند:رسول خدا چنانکه گفته شد مأمور به اظهار دعوت خود گردید،و به دنبال انجام این مأموریت به آشکار ساختن دعوت خود اقدام فرمود،مردم مکه و قریش نیز ابراز مخالفتی با تبلیغات او نمی کردند تا وقتی که پیغمبر اسلام نام خدایان مشرکین و بتهای ایشان را به میان آورده و شروع به بدگویی آنها کرد که در آن وقت کمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه برخاستند.به گفته یکی از نویسندگان قاعدتا نیز چنین بوده و باید باشد زیرا تا وقتی که تنها سخن از ایمان به خدا و جمله«قولوا لا اله الا الله تفلحوا»در میان بود تبلیغات محمد(ص)با منافع و درآمد سرشار و بی حساب سران قریش چون ابو جهل و ابو سفیان و دیگران چندان منافاتی نداشت و آنها نیز اصراری نداشتند که برای این سخنان با او به مبارزه
برخیزند و در نتیجه با تیره پر جمعیت بنی هاشم و افرادی که تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستیز دچار گردند و ترجیح می دادند که در مقابل رسول خدا(ص)به همان تمسخر و استهزا اکتفا کنند و اقدام دیگری نکنند.اما وقتی شنیدند محمد(ص)نام خدایان آنها و بتهای بزرگی مانند لات و هبل و عزی را به زشتی برده و آنها را به بدی یاد کرده و دشنام می دهد خطر بزرگی را در پیش روی خود احساس کردند و منافع و درآمد خود را در مخاطره دیدند،زیرا بتهای مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب برای آنها جنبه تجارتی داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستی پول زیادی به دست می آوردند و مقادیر زیادی بر اموال و سرمایه و موجودی خود می افزودند.البته افراد ساده لوح و عوام زیادی هم بودند که از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دین موروثی و عادتی که به احترام آنها داشتند ناراحت می شدند و حاضر نبودند دشنام بتانی را که در نظر ایشان موجودهای مقدسی بودند بشنوند اما آنان باشنیدن سخنان منطقی و مستدل رسول خدا(ص)و استماع آیات مبارکه قرآنی و اندکی تفکر و تأمل قانع می شدند و بتدریج دست از پرستش بتان برمی داشتند،ولی افرادی مانند ابو جهل و عتبه و ولید که شاید از ته دل هم ایمانی به بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستی منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشی برای چپاول و غارتگری و رباخواری ایشان محسوب می گردید و از همه بالاتر مشغله و سرگرمی خوبی برای توده مردم بود تا آنها با خیالی آسوده و
راحت نقشه های استثمار کننده خود را عملی سازند،اینان نمی توانستند دست روی هم گذارده و تبلیغات ضد بت پرستی پیامبر بزرگوار اسلام را بسادگی مشاهده کنند و ببینند که محمد امین می خواهد این زنجیرهای موهوم و خرافات را از دست و پای مردم باز کند و افکارشان را آزاد سازد.اینان برای حفظ منافع مادی خود از هیچ گونه اذیت و آزار و شکنجه و حتی تهمت و افترا نسبت به پیغمبر اسلام و پیروان او دریغ نکردند و تا روزی که با شمشیر بران مسلمانان از پای درآمدند و یا جان خود را در مخاطره دیدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند.و بدین سان هر روز که از اظهار دعوت پیغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستی می گذشت دسته بندیها و مخالفتهای مشرکان بیشتر و فشرده تر می شد و رسول خدا(ص)و افراد مسلمان،بیشتر در خطر آزار و اذیت بزرگان قریش قرار می گرفتند...
سران مکه و قدرتمندان مشرکی که با تبلیغات رسول خدا(ص)حیثیت اجتماعی و مادی خود را در مخاطره دیدند از جمله اقداماتی که برای جلوگیری از پیشرفت مرام مقدس اسلام نمودند این بود که به فکر افتادند به نزد ابو طالب عموی پیغمبر که سمت ریاست بنی هاشم و کفالت رسول خدا را به عهده داشت،بروند و با وی در این باره مذاکره کرده تا بلکه بتوانند حمایت وی و قبیله بنی هاشم را از پیغمبر اسلام و هدف عالی او باز دارند و بدین ترتیب راه را برای حمله و آزار رسول خدا(ص)و احیانا قتل آن حضرت هموار سازند.چنانکه از تواریخ برمی آید آمدن سران مکه به نزد ابو طالب بدین منظور چند بار تکرار شد
و هر مرتبه پیشنهادی می کردند و به نوعی می خواستند تا وی و بنی هاشم را از دفاع و حمایت رسول خدا(ص)باز دارند و در هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو می شدند و مأیوس از نزد وی باز می گشتند تا جایی که یکباره از او ناامید شده و تصمیم او را در حمایت از آن حضرت قطعی دیدند.ابن هشام می نویسد:سران قریش وقتی مشاهده کردند محمد(ص)همچنان به تبلیغ دین خود مشغول است و ابو طالب نیز بی دریغ از وی حمایت می کند و مانع از آن است که کسی به او صدمه و آزاری برساند چند تن را به عنوان نماینده به نزد ابو طالب فرستادند که از آن جمله بودند:عتبه و شیبه پسران ربیعه،ابو سفیان،ابو البختری،اسود بن مطلب،ابو جهل،ولید بن مغیره،نبیه و منبه پسران حجاج بن عامر و عاص بن وائل.اینان به نزد ابو طالب آمده گفتند:ای ابو طالب این برادرزاده ات به خدایان ما ناسزا گوید،از آیین ما عیبجویی می کند،دانشمندان ما را بی خرد و سفیه می خواند.پدران ما را گمراه می داند،اینک یا خودت از او جلوگیری کن و یا جلوگیری او را به ما واگذار،زیرا تو نیز همانند مایی و ما او را کفایت خواهیم کرد،ابو طالب سخنان آنها را شنید و با خوشرویی و ملایمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالی از نزدش بیرون رفتند.و چون ادامه کار رسول خدا(ص)را مشاهده کردند برای بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تکرار کرده و ادامه داده گفتند:ای ابو طالب تو در میان ما مردی بزرگوار و شریف هستی و ما یک بار به نزد تو آمدیم و از
تو خواستیم جلوی محمد را بگیری اما گفتار ما را نادیده گرفتی،اینک به خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بیش از این نمی توانیم نسبت به پدرانمان دشنام بشنویم و به بزرگان ما بد بگویند و بر خدایان ما عیب بگیرند.اینک یا خودت جلوی او را بگیر یا ما به جنگ تو آمده و با هم کارزار می کنیم تا یکی از دو طرف از پای درآید و به هلاکت رسد.مورخین نوشته اند:سران قریش از نزد ابو طالب بیرون رفتند ولی ابو طالب به فکر فرو رفت و خود را در محذور سختی مشاهده کرد،از طرفی دشمنی و جدایی از قریش برایش سخت و مشکل بود و از سوی دیگر نمی توانست رسول خدا(ص)را به آنها تسلیم کند و یا دست از یاریش بردارد،این بود که محمد(ص)را خواست و گفتار قریش را به اطلاع آن حضرت رسانید و به دنبال آن گفت:ای محمد اکنون بر جان خود و جان من نگران باش و کاری که از من ساخته نیست و طاقت آن را ندارم بر من تحمیل نکن.رسول خدا(ص)گمان کرد عمویش می خواهد دست از یاری او بردارد.از این رو فرمود:به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از این کار برنمی دارم تا در این راه هلاک شوم یا آنکه خداوند مرا بر ایشان نصرت و یاری دهد و بر آنان پیروز شوم و سپس اشک در چشمان آن حضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاست و به سوی در اتاق به راه افتاد،ابو طالب که چنان دید صدای آن حضرت زده و
گفت:فرزند برادر برگرد و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت:برو و هر چه خواهی بگو که به خدا سوگند هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت!و در تواریخ دیگر است که قریش در ضمن سخنان خود به ابو طالب گفتند:اگر فقر و نداری سبب شده تا محمد این سخنان را بگوید ما حاضریم مال زیادی را جمع آوری کرده به او بدهیم به اندازه ای که او ثروتمندترین مرد قریش گردد و بر همه ما مهتر گردد.و سخن رسول خدا(ص)که فرمود:اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از این کار دست برنخواهم داشت پاسخ این گفتارشان بود.و به هر صورت سومین باری که به نزد ابو طالب آمدند پیشنهاد عجیبی کردند و آن این بود که عماره بن ولید را که جوانی زیبا و نیرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند:ای ابو طالب این عماره را که از همه جوانان قریش زیباتر و نیرومندتر است بگیرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را به قتل رسانیم و عماره را به جای او به فرزندی خود بگیر!ابو طالب گفت:به خدا پیشنهاد زشتی به من می دهید!آیا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بکشید هرگز این کار را نخواهم کرد!مطعم بن عدی یکی از سران قریش گفت:ای ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جایی که می توانستند سعی کردند آزاری به تو نرسانند ولی گویا تو نمی خواهی پیشنهاد دوستانه و گفتار منصفانه ایشان را بپذیری!ابو طالب گفت:ای مطعم به خدا سوگند
گفتارشان منصفانه نبود و این تو هستی که می خواهی با این سخنان دشمنی آنها را نسبت به من تحریک کنی،حال که چنین است پس هر چه می خواهی بکن و من پیشنهادشان را نخواهم پذیرفت.
مشرکین که از ملاقاتهای مکرر با ابو طالب نتیجه ای نگرفتند به فکر آزار بیشتری نسبت به رسول خدا(ص)و مسلمانانی که به آن حضرت ایمان آورده بودند افتاده و تصمیم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بیشتر کنند تا بلکه بدین وسیله از پیشرفت سریع مرام مقدس اسلام جلوگیری به عمل آورند و بدین منظور رؤسای قبایل هر کدام تنبیه و آزار افراد تازه مسلمان قبیله خود را به عهده گرفتند و قرار شد هر کدام جداگانه عهده دار شکنجه مسلمانان قبیله خود گردند.ابو طالب که چنان دید فرزندان هاشم و مطلب را طلبید و از ایشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا(ص)کمک دهند آنان نیز پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که از قبول آن پیشنهاد خودداری کرد و در دشمنی و عداوت خود باقی ماند و بلکه به پیشنهاد سران مشرک مکه آزار رسول خدا(ص)را نیز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنی و آزار آن حضرت دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جمیل و پسرش عتبه [65] را نیز به دشمنی وادار می کرد و آن دو نیز به وی تأسی جستند تا آنجا که ام جمیل خار سر راه رسول خدا(ص)می ریخت و شعر در مذمت او می سرود،چنانکه قبل از این مذکور گردید،تا جایی که سوره أبی لهب در مذمت آن دو نازل گردید و همین امر سبب شد که
مقداری از شدت آزارشان بکاهند و تنبیه شوند.
نام ابو لهب عبد العزی بود که به گفته برخی چون عزی نام بتی بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و کنیه اش را ذکر فرمود و سبب اینکه به این کنیه نیز او را خوانده است به گفته بعضی آن بود که گونه هایش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخی گونه اش را تشبیه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم کرده تا بفهماند که او جهنمی است.و به هر صورت آزاری که رسول خدا(ص)از این مرد در راه تبلیغ دیانت مقدس اسلام دید زیان بخش تر و زیادتر از آزار دیگران بود،زیرا دشمنان دیگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند که در حضور بنی هاشم و در هر مجلس و محفلی آن حضرت را تمسخر و تکذیب و آزار کنند ولی ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموی رسول خدا(ص)بود جرئت این کار را داشت.از این گذشته مردم جزیره العرب مخالفت و دشمنی دیگران را غالبا حمل بر حسادت و کینه توزی با بنی هاشم می کردند ولی مخالفت و تکذیب ابو لهب را نمی توانستند حمل بر چیزی کنند و از این جهت تمسخر و استهزا و تکذیب او در عموم افراد مؤثر واقع می شد.به عنوان شاهد به نمونه های زیر توجه کنید:ابن هشام می نویسد:پیغمبر در ایام برگزاری اعمال حج به منی و جاهای دیگری که محل اجتماع و برگزاری مراسم حج بود می رفت و با قبایل و طوایفی که از اطراف آمده بود درباره مأموریت و نبوت خویش سخن می گفت و آنها را به توحید و خداپرستی و نبوت خود
دعوت می کرد آن گاه از قول یکی از زایران نقل می کند که گفته است: من جوان بودم و در منی با پدرم سخن می گفتیم،ناگاه پیغمبر ظاهر شد و قبیله های گوناگون را به یگانگی خدا و رسالت خود می خواند و پشت سرش مردی أحول با گونه های برافروخته و گیسوانی که از هر دو سوی او آویخته بود دیدیم که او را دنبال می کرد و چون سخن پیغمبر به پایان می رسید او فریاد می زد:ای بنی فلان سخن او را نپذیرید و پیرویش نکنید که می خواهد شما را از لات و عزی و همپیمانانتان باز دارد،مبادا از او پیروی کنید!من از پدرم پرسیدم:این احول کیست؟گفت:عمویش عبد العزی فرزند عبد المطلب یعنی ابو لهب است.ابن شهر آشوب و دیگران از طارق محاربی نقل کرده اند که گوید:مردی را دربازار ذی المجاز دیدم که جامه ای سرخ رنگ در بر داشت و می گفت:ایها الناس بگویید:«لا اله الا الله»تا رستگار شوید،و به دنبال او مردی سنگ به پاهایش می زد بدانسان که خون از پاهای او جاری شده بود و می گفت:مردم او دروغگوست سخنش را نشنوید و نپذیرید!من پرسیدم:این مرد کیست؟گفتند:این جوان پیغمبر است و این مرد عمویش ابو لهب.و در جریان صحیفه ملعونه که قریش و همدستانشان برای اینکه رسول خدا(ص)را به زانو درآورند طبق تعهد نامه ای معامله و داد و ستد را با بنی هاشم بر خود ممنوع کردند و ابو طالب و بنی هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با کمال سختی و مشقت روزگار خود را به سر برند،می نویسند:ابو لهب گذشته از اینکه پیوسته مترصد بود مبادا کسی از خویشان و یا دیگران آذوقه و خوار و
بار و سایر ما یحتاج زندگی به آنها برساند و یا بفروشد،هرگاه کاروانهای تجارتی نیز از خارج وارد مکه می شد به آنها سفارش می کرد تا ممکن است به افرادی که از شعب ابو طالب پیش آنها می روند چیزی نفروشند و اگر جنسی را خواستند بخرند قیمت آن را چند برابر بگویند که آنها قدرت خرید نداشته باشند،و چنانچه از این راه خسارتی متوجه آنها می شد او جبران می کرد.و پس از این خواهیم خواند که این عمل ابو لهب که مردی سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادی و اجتماعی آنها مؤثر بود تا جایی که گاهی از شدت گرسنگی صدای اطفال گرسنه بنی هاشم از میان شعب ابو طالب به گوش مردم مکه می رسید. [66] .
از مسلمانانی که به سختی دچار آزار مشرکین گردید عمار و پدرش یاسر و مادرش سمیه بودند که این هر سه به جرم اینکه به پیغمبر اسلام ایمان آورده بودند سخت ترین شکنجه ها را از دست مشرکین تحمل کردند تا سرانجام یاسر و سمیه در زیر شکنجه آنان جان سپردند و به فیض شهادت نایل شدند،و عمار نیز از روی تقیه در ظاهر با گفتن کلماتی خود را نجات داد و گرنه او نیز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار می گردید.اهل تاریخ و همچنین مفسرین در تفسیر آیه شریفه «من کفر بالله من بعد ایمانه الا من أکره و قلبه مطمئن بالایمان و لکن من شرح بالکفر صدرا فعلیهم غضب من الله و لهم عذاب عظیم» [67] نوشته اند که مشرکان قریش جمعی از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و یاسر و سمیه و بلال و
صهیب و خباب و دیگران را گرفته و برای آنکه دست از آیین خود بردارند شکنجه کردند و یاسر و سمیه چون دست از آیین خود برنداشتند به دست ابو جهل و دیگران شهید شدند،بدین ترتیب که پاهای سمیه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربه ای بدنش را از میان به دو نیم کردند،و سپس یاسر را نیز با ضربتی کشتند،و این دو نخستین مسلمانی بودند که در راه اسلام به درجه شهادت نایل شدند،و اما عمار که چنان دید آنچه را مشرکین از آنها خواسته بودند بر زبان جاری کرد ولی در دل به ایمان خود باقی بود،و همین سبب ناراحتی و اضطراب او شده بود و دیگران نیز به رسول خدا(ص)گزارش دادند که عمار کافر شده و از دین دست کشیده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستی عمار کسی است که سر تا پا مملو از ایمان به خداست و ایمان به حق با گوشت و خون او آمیخته و مخلوط است.پس از این ماجرا خود عمار نیز با چشم گریان به نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملی بود که انجام داده بود و سخن کفر آمیز به زبان جاری کرده بود،ولی رسول خدا(ص)او را دلداری داده و اشک دیدگانش را پاک کرد و بدو فرمود:باکی بر تو نیست و اگر پس از این نیز دچار آنها شدی به همین گونه خود را نجات ده و همین سخنان را بازگوی. [68] .و در تفسیر طبری است که چون رسول خدا(ص)از او پرسید:عمار!چه شده است؟عرض کرد:ای رسول خدا(ص)عمل بدی از من سرزده زیرا مرا رها نکردند تا آنکه ناچار شدم نام
شما را به دشنام ببرم و خدایان آنها را به خوبی یاد کنم!رسول خدا(ص)اشک چشمانش را پاک کرد و با آن سخنان او را دلداری داد.ابن اثیر و دیگران نقل کرده اند که هنگام عبور رسول خدا(ص)در مکه،عمار و پدرش یاسر را زیر شکنجه مشرکین دید،حضرت که چنان دید به آن دو فرمود:ای خاندان یاسر صبر و بردباری پیشه کنید که وعده گاه شما بهشت است.
بلال بن رباح از زمره بردگانی بود که هنگام بعثت رسول خدا(ص)در مکه به سر می برد و بنا بر مشهور برده امیه بن خلف یکی از سران مشرکین بود و در خانه او به سر می برد.بلال همچون افراد بسیار دیگری که از علایق مادی آسوده بودند با قلبی پاک و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهای نفسانی نور تابناک اسلام در دلش تابش کرده و دین حق را پذیرفته بود و مال و منالی نداشت تا ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقیقت را انکار کند.وی تحت شکنجه و آزار مشرکان و افراد قبیله«بنی جمح»که در آنان زندگی می کرد قرار گرفت،ابن هشام نقل کرده که امیه بن خلف روزها هنگام ظهر که می شد او را از خانه بیرون می برد و روی سنگهای داغ و تفدیده مکه می خواباند و سنگ بزرگی روی سینه اش می گذارد و بدو می گفت:به خدا سوگند به همین حال خواهی بود تا بمیری و یا از خدای محمد دست برداری و لات و عزی را پرستش کنی.بلال در همان حال که بود می گفت:أحد...أحد...(خدای من یکی است).روزی ورقه بن نوفل(پسر عموی خدیجه)بر او بگذشت و بلال را دید که شکنجه اش می دهند و او در همان حال می گوید:أحد...أحد...ورقه نیز گفت:أحد...أحد...به
خدا سوگند ای بلال که خدا یکی است...آن گاه به امیه بن خلف و افراد دیگر قبیله بنی جمح که او را شکنجه می کردند رو کرده گفت:به خدا سوگند اگر او را به این حال بکشید من قبرش را زیارتگاه مقدسی قرار خواهم داد و بدان تبرک می جویم.در کتاب اسد الغابه داستان شکنجه او به وسیله ابی جهل نیز آمده است.بلال به همین وضع دشوار و اسفناک به سر می برد تا آنکه رسول خدا(ص)او را خریداری کرده و در راه خدا آزاد کرد،و در پاره ای از نقلها نیز آمده که ابو بکر او را از امیه بن خلف خریداری کرد و آزاد ساخت،و ابن اثیر گفته:رسول خدا(ص)به ابو بکر فرمود:اگر چیزی داشتیم بلال را خریداری می کردیم!و ابو بکر پیش عباس بن عبد المطلب عموی رسول خدا(ص)رفته و جریان را بدو گفت،و عباس وسیله آزادی او را فراهم ساخته و از صاحبش که زنی از قبیله بنی جمح بود،او را خریداری نمود.
در شهر مکه جوانی بود به نام خباب که به عنوان بردگی در خانه زنی از قبیله خزاعه یا بنی زهره به سر می برد و کار او نیز آهنگری و اصلاح شمشیرها بود،رسول خدا(ص)با این جوان الفت و انسی داشت و نزد او رفت و آمد می کرد،خباب نیزروی صفای باطن و پاکی طینت در همان اوایل بعثت رسول خدا(ص)به وی ایمان آورد و گویند:ششمین مردی بود که مسلمان گردید و در ایمان خود نیز محکم و پر استقامت بود و به هر اندازه که او را شکنجه کردند دست از آیین خود برنداشت.مشرکان مکه او را می گرفتند و مانند بسیاری دیگر زره آهنین بر
تنش کرده در آفتاب داغ و روی ریگهای مکه می نشاندند تا بلکه از فشار حرارت هوا و آهن و ریگها به ستوه بیاید و از دین اسلام دست بردارد و چون دیدند این عمل در خباب اثری ندارد هیزمی افروخته و چون هیزمها سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه کرده و از پشت روی آن آتشها خواباندند،خباب گوید:در این موقع مردی از قریش نیز پیش آمد و پای خود را روی سینه من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش کرد و تا پایان عمر جای سوختگی آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پیسی نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسید روزی خباب را دیدار کرد و از شکنجه هایی که در صدر اسلام از دست مشرکان قریش دیده بود سؤال کرد،خباب گفت:به پشت من نگاه کن،و چون عمر پشت او را دید گفت:تاکنون چنین چیزی ندیده بودم.و از شعبی نقل شده که گوید:خباب از کسانی بود که در برابر شکنجه مشرکین بردباری می کرد و حاضر نبود از ایمان به خدای تعالی دست بردارد،مشرکان که چنان دیدند سنگهایی را داغ کرده و پشت او را آن قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنکه گوشتهای پشت بدنش آب شد.مشرکین،گذشته از آزارهای بدنی از نظر مالی هم تا آنجا که می توانستند تازه مسلمانان را در مضیقه قرار داده و زیان مالی به آنها می زدند.درباره همین خباب،طبرسی مفسر مشهور و دیگران می نویسند:خباب از عاص بن وائل پولی طلبکار بود،و پس از آنکه مسلمان شد به نزد وی آمده مطالبه حق خود را کرد،عاص بدو گفت:طلب تو
را نمی دهم تا دست از دین محمد برداری و بدو کافر شوی،و خباب با کمال شهامت و ایمان و مردانگی گفت:من هرگز بدو کافر نمی شوم تا هنگامی که تو بمیری و در روز قیامت مبعوث گردی،عاص گفت:باشد تا آن وقت که من محشور شدم و به مال و فرزندی رسیدم طلب تو را می پردازم!به دنبال این گفتگو خدای تعالی این آیات را نازل فرمود:«أ فرأیت الذی کفر بآیاتنا و قال لأوتین مالا و ولدا،اطلع الغیب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،کلا سنکتب ما یقول و نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما یقول و یأتینا فردا» [69] .ابن اثیر و دیگران از شعبی نقل کرده اند که چون شکنجه مشرکان به خباب زیاد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد:آیا از خدا برای ما درخواست یاری و نصرت نمی کنی؟خباب گوید:در این هنگام رسول خدا(ص)که صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من کرده فرمود:آنها که پیش از شما بودند به اندازه ای بردبار و شکیبا بودند که گاهی مردی را می گرفتند و زمین را حفر کرده او را در زمین می کردند آن گاه اره برنده روی سرش می گذاردند و با شانه های آهنین گوشت و استخوان و رگهای بدنش را شانه می کردند ولی آنها دست از دین خود برنمی داشتند...و از داستانهای جالبی که در این باره نقل کرده این است که می نویسد:کار خباب این بود که شمشیر می ساخت.و رسول خدا(ص)با وی الفت و آمیزش داشت و پیش او می آمد،خباب که برده زنی به نام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن که این سخن را شنید از آن پس آهن را داغ می کرد و روی
سر خباب می گذارد و بدین ترتیب می خواست تا خباب را از آمیزش با پیغمبر اسلام و پذیرفتن آیین وی باز دارد، خباب شکایت حال خود را به رسول خدا(ص)کرد و پیغمبر(ص)درباره او دعا کرده گفت:«اللهم انصر خبابا»(خدایا خباب را یاری کن پس از این دعا ام انمار به دردسری مبتلا شد که از شدت درد همچون سگان فریاد می زد و در آخر،کارش به جایی رسید که بدو گفتند:باید برای آرام شدن این درد،آهن را داغ کرده بر سرت بگذاری و از آن پس خباب پاره آهن داغ می کرد و بر سر او می گذارد.امیر المؤمنین(ع)در مرگ خباب سخنانی فرموده که از آن سخنان شدت آزار و شکنجه هایی را که در اسلام کشیده بخوبی معلوم می گردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجری در کوفه از دنیا رفت و طبق وصیتی که کرده بود بدنش را در خارج شهر کوفه دفن کردند، [70] و در آن هنگام علی(ع)در صفین بود و خباب که هنگام رفتن آن حضرت به صفین بیمار بود و به خاطر همان بیماری نتوانسته بود در جنگ شرکت کند در غیاب آن بزرگوار از دنیا رفت و چون علی(ع)مراجعت کرد و از مرگ وی مطلع شد درباره اش فرمود:«یرحم الله خباب بن الارت فقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالکفاف،و رضی عن الله،و عاش مجاهدا» [71] .(خدا رحمت کند خباب بن ارت را که از روی رغبت و میل اسلام آورد و مطیعانه(و سر به فرمان)هجرت کرد و به مقدار کفایت(زندگی)قناعت کرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضی بود،و مجاهد زندگی کرد.)و در نقل ابن اثیر و دیگران است که به دنبال این جملات فرمود:و
به بلای بدنی مبتلا گردید،و خدا پاداش کسی را که کار نیک کند تباه نخواهد کرد.این بود شمه ای از آزار و شکنجه افراد تازه مسلمان که از دست مشرکین و کفار مکه دیدند،و ما به عنوان نمونه ذکر کردیم و در تاریخ زندگی بسیاری از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهیب و دیگران نمونه های فراوانی از این گونه آزارهای بدنی و زیانهای مالی که به جرم پیروی از حق از سوی مشرکین دیدند در تاریخ به چشم می خورد،و به نوشته اهل تاریخ تدریجا کار به جایی رسید که ابو جهل و جمعی از مردمان قریش دست از کار و زندگی کشیده و جستجو می کردند تا ببینند چه کسی به دین اسلام درآمده و چون مطلع می شدند که شخصی تازه مسلمان شده به نزدش می رفتند،اگر شخص محترم و قبیله داری بود و از ترس قوم و قبیله اش نمی توانستند او را به قتل رسانده یا بیازارند،زبان به ملامت وی گشوده سرزنشش می کردند مثل آنکه می گفتند:آیا دین پدرت را که بهتر از این دین و آیین بود رها ساخته ای!از این پس ما تو را نزد مردم به بی خردی و نادانی معرفی خواهیم کرد و قدر و شوکتت را بی ارزش خواهیم ساخت.و اگر مرد تاجر و پیشه وری بود او را تهدید به کسادی بازار و نخریدن جنس و ورشکستگی و امثال اینها می کردند،و اگر از مردمان فقیر و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار می ساختند،تا آنجا که گاهی دست از دین برمی داشتند.از سعید بن جبیر نقل شده که گوید:به ابن عباس گفتم:براستی کار زجر و شکنجه مشرکین نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد
بود که ناچار می شدند از دین خود دست بردارند؟پاسخ داد:آری به خدا سوگند گاهی آنها را چنان آزار و شکنجه می دادند و گرسنه و تشنه نگاه می داشتند که قادر نبودند سرپا بایستند و ناچار می شدند برای رهایی خود هر چه را مشرکین می خواستند بر زبان جاری سازند،که اگر به آنها می گفتند:مگر لات و عزی خدای شما نیستند؟می گفتند:چرا.و حتی گاهی اتفاق می افتاد که حیواناتی چون«جعل»(سرگین غلطان)و یا حشرات دیگری را که روی زمین راه می رفتند به آنها نشان داده می گفتند:مگر این خدای تو نیست؟جواب می دادند:چرا!.
مشرکین مکه که از این آزارها و شکنجه ها نیز چندان نتیجه ای نگرفتند مجددا به سراغ خود پیغمبر اسلام رفته و خواستند به وسیله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و دیگران نوشته اند:روزی پس از آنکه خورشید غروب کرد سران قریش مانند عتبه بن ربیعه،ابو سفیان،نضر بن حارث،ابو البختری(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،ولید بن مغیره،ابو جهل،عاص بن وائل و گروه دیگری در پشت خانه کعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است کسی را به نزد محمد بفرستید و او را بدینجا احضار کنید تا با او گفتگو کنیم و بدین منظور کسی را فرستاده و پیغام دادند:بزرگان قبیله تو در اینجا اجتماع کرده تا با تو سخن بگویند پس نزد ایشان بیا و گفتارشان را بشنو،رسول خدا(ص)که این پیغام را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فکر تازه ای به نظرشان رسیده از این رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در کنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت کرده گفتند:ای محمد ما تو را بدینجا احضار کردیم تا راه عذر را بر تو ببندیم،چون به
خدا سوگند ما کسی را سراغ نداریم که رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام می دهی!از دین و آیین ما عیبجویی می کنی!به خدایان ما ناسزا می گویی!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و نادانی نسبت می دهی!میان مردم اختلاف و جدایی افکنده ای!و خلاصه آنچه کار ناشایست بوده انجام داده ای!آیا منظورت از اینکارها چیست؟اگر این کارها را به منظور پیدا کردن مال و ثروت انجام می دهی ما حاضریم آنقدر مال و ثروت در اختیار تو بگذاریم که ثروتمندترین ما گردی،و اگر به دنبال شخصیت و ریاستی هستی،ما بی آنکه این سخنان را بگویی حاضریم تو را به ریاست خود انتخاب کنیم،و اگر طالب سلطنت و مقامی هستی ما تو را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده و مصروع شده ای ما اقدام به مداوای تو کنیم تا بهبودی یابی؟رسول خدا(ص)که سخنان آنها را شنید در پاسخشان فرمود:اینها نیست که شما خیال کرده اید،نه آمده ام که مال و ثروتی جمع کنم،و نه می خواهم شخصیت و مقامی در شما کسب کنم،و نه هوای سلطنت در سر دارم،بلکه خدای تعالی مرا به رسالت به سوی شما فرستاده و کتابی بر من نازل کرده و به من دستور داده تا شما را از عذاب او بیم دهم و به فرمانبرداری و پاداش نیک او بشارت دهم،من نیز بدین کاراقدام کرده و رسالت خویش را به شما ابلاغ کردم،پس اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر می کنم تا خدا میان من و شما حکم کند...گفتند:ای محمد حال که هیچ کدام از پیشنهادهای ما را نپذیرفتی،پس تو می دانی
که در میان شهرها جایی تنگتر و بی آب و علف تر از شهر ما نیست و مردمی تنگدست تر از ما نیست اینک از خدایی که تو را به رسالت برانگیخته و مبعوث کرده درخواست کن تا این کوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمین را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق چشمه ها و نهرها در آن جاری سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصی بن کلاب را که مرد بزرگ و راستگویی بود زنده کند تا ما از آنها درباره صحت ادعای تو پرسش کنیم!و اگر این کار را انجام دادی ما می دانیم که تو راست می گویی و به رسالت برانگیخته شده ای.رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها به پایان رسید لب گشوده فرمود:من برانگیخته نشده ام تا آنچه را شما می گویید انجام دهم،بلکه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ کنم،پس اگر پذیرفتید در دنیا و آخرت بهره مند خواهید شد و گرنه صبر می کنم تا خدا میان من و شما حکم کند.گفتند:پس از خدای خود بخواه تا فرشته ای همراه تو بفرستد که گفته هایت را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و از وی بخواه تا باغها و قصرها و گنجهایی از طلا و نقره برای تو آماده سازد که از تلاش روزی،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و کوشش نکنی!چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنیدند ادامه داده و گفتند:پس پاره هایی از آسمان را بر ما فرود آر،و چنانکه تو می پنداری اگر خدا بخواهد می تواند این کار را بکند و اگر انجام ندادی ما بتو ایمان
نخواهیم آورد،حضرت فرمود:این کار با خداست اگر بخواهد انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهای بیهوده،کم کم زبان به ریشخند و مسخره گشوده و زبان جسارت باز کرده و عقاید باطنی خود را اظهار داشتند و به دنبال آن ماجرا بود که یکی گفت:مافرشتگان را که دختران خدا هستند می پرستیم!دیگری گفت:ما به تو ایمان نخواهیم آورد تا خدا و فرشتگان را آشکارا برای ما بیاوری!سخن قریش که به اینجا رسید رسول خدا(ص)از جا برخاست،در این وقت عبد الله بن ابی امیه که عمه زاده آن حضرت و فرزند عاتکه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:ای محمد این جماعت پیشنهادهایی به تو کردند که هیچ کدام را نپذیرفتی آن گاه برای آنکه منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند درخواستهایی کردند که آنها را هم انجام ندادی و باز از تو خواستند از خدا برای خودت چیزی بخواهی که برتری تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادی و به دنبال همه اینها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابی که ایشان را از آن بیم می دادی بر آنها فرود آید این کار را هم نکردی...به خدا من هرگز به تو ایمان نخواهم آورد تا آنکه نردبانی بگذاری و به آسمان بالا روی سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردی و آن فرشتگان گواهی دهند که تو راست می گویی و به خدا اگر این کار را هم انجام دهی گمان ندارم که به تو ایمان آورم. [72] .رسول خدا(ص)از آنچه دیده و شنیده بود با خاطری افسرده و دلی غمگین به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو
جهل که فرصتی به دست آورده بود رو به حاضران مجلس کرده گفت:ای گروه قریش به خوبی مشاهده کردید که محمد چگونه در کارهای خود و عیبجویی از ما و پدرانمان پافشاری دارد و دست بر نمی دارد اینک من با خودم عهد می کنم که فردا سنگ بسیار بزرگی را بردارم و چون محمد برای نماز به مسجد آمد من در جایگاه او بایستم و چون به سجده رفت آن سنگ را روی سر او بیندازم،آیا اگر من این کار را کردم شما در برابر بنی هاشم از من دفاع خواهید کرد و مرا تنها نخواهید گذارد؟همگی گفتند:نه به خدا ما تو را تنها نخواهیم گذارد و حتما این کار را انجام ده!فردای آن روز ابو جهل بر طبق تصمیم خود سنگ بسیار بزرگی را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نیز طبق معمول برای نماز به مسجد آمد و ما بین رکن یمانی و حجر الاسود رو به خانه کعبه ایستاد بدانسان که رو به روی بیت المقدس قرار می گرفت و شروع به خواندن نماز کرد و چون به سجده رفت ابو جهل رنگش پریده بی آنکه سنگ را از دست خود رها کند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ را به کناری انداخت،قریش پیش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسیدند؟پاسخ داد:من همان گونه که به شما گفته بودم نزدیک رفتم تا سنگ را بر سر محمد بیندازم ولی همین که نزدیک او شدم شتر نری را دیدم غرش کنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاکنون شتری به این بزرگی و وحشتناکی ندیده و چیزی نمانده بود
که شتر مزبور مرا در دهان خود گیرد.نضر بن حارث [73] که یکی از شیاطین قریش و از دشمنان پیغمبر بود وقتی این سخن را از ابو جهل شنید از جای برخاست و گفت:ای گروه قریش به خدا سوگند ماجرایی پیش آمده که راههای چاره در آن مسدود گشته است!این محمد است که از کودکی در میان شما زندگی کرده و رفتار او از هر جهت مورد رضایت شما بود،از همه راستگوتر و از همگی امانتدارتر بود،همین که موی صورتش متمایل به سفیدی گشت و این دین و آیین را برای شما آورد گفتید:او ساحر است در صورتی که به خوبی می دانید که او ساحر و جادوگر نیست زیرا ساحران و کار آنها را ما دیده ایم سپس گفتید:کاهن است با اینکه ما کاهنان و گفتارشان را شنیده ایم،آن گاه گفتید:شاعر است با اینکه به خدا سوگند می دانید شاعر هم نیست،زیرا ما انواع و اقسام شعر را دیده ایم،پس از همه اینها گفتید:دیوانه است ولی به خدا سوگند دیوانه هم نیست و حالات دیوانگان هیچ یک در او دیده نمی شود،ای گروه قریش اکنون بدقت در کار خود نظر کنید و از روی عقل و تأمل رفتار کنید که براستی ماجرای بزرگی برای شما پیش آمده است!
سخنان نضر موجب شد تا بزرگان قریش او را به اتفاق عقبه بن ابی معیط به سوی علما و بزرگان دین یهود که در شهر یثرب(یعنی مدینه)سکونت داشتند گسیل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقیق بیشتری به عمل آورند،و صدق و کذب ادعای آن حضرت را از آنان جویا شوند.نضر بن حارث و عقبه برای دیدار دانشمندان یهود راهی یثرب شدند
و چون به نزد آنها رسیدند اظهار کردند:شما اهل تورات هستید و در میان ما کسی آمده و مدعی نبوت گشته اینک پیش شما آمده ایم تا بپرسیم آیا او بر حق است یا نه؟علمای یهود بدانها گفتند:به شهر خود بازگردید و از سه چیز از وی سؤال کنید اگر پاسخ آنها را داد بدانید که او راست می گوید و پیغمبر است و گرنه دروغ می گوید و هر چه خواهید نسبت به وی انجام دهید:1.از او سرگذشت اصحاب کهف را سؤال کنید.2.از او بپرسید:مردی که شرق و غرب عالم را گردش کرد که بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟3.از او بپرسید:روح چیست؟نضر و عقبه به مکه بازگشتند و جریان را به مشرکین گفتند و آنها نیز کسانی را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع را از آن حضرت سؤال کردند؟پیغمبر اسلام پاسخ را موکول به فردا کرد و بدون آنکه«ان شاء الله»بگوید و موکول به مشیت الهی کند فرمود:فردا بیایید تا پاسخ آنها را بگویم!و همین امر سبب شد که به گفته برخی 12 روز یا پانزده روز و حتی به قول بعضی چهل روز به آن حضرت وحی نشد و فرشته وحی به نزد او نیامد و سبب تهمتها و حرفهای تازه ای شد و این امر رسول خدا(ص)و افرادی که مسلمان شده بودند را در اندوه عمیقی فرو برد و مورد تمسخر مشرکان و دشمنان خود که حربه تازه ای علیه آنان به دست آورده بودند واقع شدند،تا وقتی که پس از گذشت چندین روز جبرئیل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانکه در قرآن کریم آمده است برای آن حضرت آورد.اما با تمام این احوال
مشرکین مکه و بزرگان قریش دست از دشمنی و آیین خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار ادامه دادند،و همان حسدی که داشتند و رشکی که به آن بزرگوار و قبیله بنی هاشم می بردند و غرور و نخوت و تعصبات خشک جاهلیت و سایر اخلاق پست مانع از آن شد که حق را بپذیرند و شاهد این موضوع داستان جالبی است که ابن هشام نقل کرده است.داستانی جالب در این بارهو آن داستانی است که از زهری نقل کرده گوید:شبی ابو سفیان و ابو جهل و اخنس بن شریق بدون اطلاع همدیگر از خانه بیرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر یک در گوشه ای پنهان شدند تا به قرآنی که آن حضرت در نماز شب می خواند گوش دهند و هیچ کدام از جای یکدیگر خبر نداشتند.آن سه تا هنگام طلوع فجر در جای خود بودند و سپس از جای برخاسته به سوی خانه های خویش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همدیگر باخبر و مطلع شدند زبان به مذمت و سرزنش یکدیگر گشوده گفتند:از این پس به چنین کاری دست نزنید که اگر سفیهان و جهال از کار شما آگاه شوند خیالهای دیگری درباره تان خواهند کرد و این کار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.اما جذبه کلام خدا و عشق شنیدن آیات کریمه قرآنی شب دیگر نیز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)کشانید و همانند شب پیش هر سه نفر خود را به پشت دیوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپیده دم برای شنیدن آیات شیوای قرآنی در آنجاماندند و سپس پراکنده شدند و از باب
تصادف دوباره در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تکرار کردند،شب سوم نیز همین ماجرا بدون کم و زیاد تکرار شد ولی این بار با یکدیگر پیمان محکم بستند که دیگر از آن پس چنان کاری نکنند.اخنس بن شریق پس از اینکه روز سوم به خانه رفت و قدری از روز برآمد عصای خود را برداشته بر در منزل ابو سفیان رفت و بدو گفت:ای ابا حنظله رأی تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو سفیان گفت:به خدا برخی از آنچه را شنیدم فهمیدم و مقصودش را دانستم ولی معنای قسمتهای دیگر را نفهمیدم و ندانستم مقصود از آنها چیست!اخنس بن شریق گفت:به خدا من نیز مانند تو بودم.سپس به در خانه ابو جهل رفت و از وی پرسید:نظر تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو جهل با ناراحتی گفت:مگر چه شنیدم!راست مطلب این است که ما و فرزندان عبد مناف برای رسیدن به شرف و بزرگی و سیادت مانند دو اسب که به میدان مسابقه می روند می خواستیم از یکدیگر سبقت و پیشی گیریم و به همین منظور ایشان برای حاجیان و دیگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را اطعام کردند ما نیز چنین کردیم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالی به در خانه های مردم و این و آن بردند ما هم همین کار را کردیم،و چون هر دوی ما در مسابقه مساوی شده و در موازات همدیگر قرار گرفتیم آنها گفتند:از ما پیغمبری برانگیخته شده که از آسمان بدو وحی می شود و این موضوع چیزی است که ما نمی توانیم در این باره با آنها برابری کنیم و فضیلتی است
که ما بدان نخواهیم رسید،به خدا سوگند ما هرگز بدو ایمان نخواهیم آورد و او را تصدیق نخواهیم کرد تا آنکه بر ما نیز وحی نازل شود چنانکه بر او نازل شده است.باز هم از تأثیرات آیات قرآن بشنویدعتبه بن ربیعه یکی از بزرگان قریش بود که صرفنظر از شخصیت فامیلی از نظر مالی و ثروت نیز ممتاز و به خردمندی و فطانت معروف بود،روزی همچنان که در مسجد الحرام و در انجمن قریش نشسته و سخن از تبلیغات رسول خدا(ص)و نفوذکلمه وی و تأثیر آیات قرآنی سخن به میان آمد رو به قریش کرده گفت:من اکنون به نزد محمد می روم و پیشنهادهایی به او می کنم و از روی خیرخواهی سخنانی به وی می گویم شاید یکی از آنها را بپذیرد و دست از این کاری که در پیش گرفته بردارد!حاضران او را به این کار تشویق کرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نیز همان وقت در مسجد الحرام در گوشه ای نشسته بود،عتبه پیش آمد و در برابر آن حضرت روی زمین نشست و لب به سخن گشوده مانند سخنانی را که قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تکرار کرد و گفت:ای فرزند برادر!شرافت فامیلی و شخصیت تو در میان ما پوشیده نیست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستی،و اینک دست به کار بزرگی زده ای که موجب دو دستگی و اختلاف در میان مردم گشته،بزرگانشان را به سفاهت نسبت می دهی!و به خدایان ایشان و آیینشان عیبجویی می کنی،پدران گذشته شان را کافر و بی دین می خوانی و همینها سبب اختلاف و دشمنی آنها گشته،اکنون من پیشنهادهایی دارم به سخن من گوش فراده شاید یکی از این پیشنهادها
را بپذیری و از این کارها دست بازداری.رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش دهم.عتبه گفت:ای برادر زاده من می گویم:اگر منظورت از این سخنان که می گویی اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است ما حاضریم آن قدر مال و ثروت جمع کرده و به تو بدهیم که دارایی تو بر همه ما بچربد و از همه ما ثروتمندتر شوی،و اگر مقصودت آن است که شخصیت ممتاز و بزرگی کسب کنی ما حاضریم تو را بزرگ و رئیس خود قرار داده و هیچ کاری را بدون اجازه تو انجام ندهیم،و اگر هیچ یک از اینها نیست و جن زده شده ای به طوری که نمی توانی آن را از خود دور سازی ما برای تو طبیبی بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر اندازه که خرج مداوای تو شد خواهیم پرداخت تا بهبودی یافته و مداوا شوی...و از این مقوله سخنان زیادی گفت.رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن عتبه به پایان رسید فرمود:ای عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آری.فرمود:اکنون بشنو تا من چه می گویم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»کرد عتبه هم پنجه های خود را بر زمین گذارده و بدانها تکیه کرده بود و گوش می داد.پیغمبر اسلام آن سوره مبارکه را همچنان قرائت کرد تا به آیه سجده رسید،آن گاه سجده کرد و سپس برخاسته فرمود:پاسخ مرا شنیدی،اکنون خود دانی!عتبه از جای برخاست و به سوی رفقای خویش به راه افتاد،قریش از دور که عتبه را دیدند با یکدیگر گفتند:عتبه عوض شد و قیافه اش تغییر کرده و چون نزدیک شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و چه کردی؟پاسخ داد:من سخنی شنیدم که به خدا سوگند تاکنون نشنیده بودم،و به خدا آنها
نه شعر است و نه سحر و نه کهانت و جادوگری!ای رفقای قرشی!من با شما سخنی دارم آن را از من بشنوید:عقیده من این است که این مرد را به حال خود بگذارید،زیرا این سخنی که من از او شنیدم سخن بزرگی بود و به نظر من آینده مهمی در پیش دارد،او را به حال خود واگذارید تا اگر اعراب او را از میان بردند که منظور شما به دست دیگران انجام و عملی شده،و اگر عرب را مطیع و فرمانبردار خود ساخت که برای شما افتخاری است،زیرا سلطنت و فرمانروایی او فرمانروایی شماست،و عزت او عزت همه شماست،و آن وقت است که شما به وسیله او به مقام و منصب بزرگی دست خواهید یافت.حاضران گفتند:به خدا محمد تو را با زبان خود سحر کرده!عتبه در پاسخ ایشان اظهار داشت:رأی من این است اکنون خود دانید.
پیش از این اشاره شد که مشرکین مکه چون موسم حج می شد و می دیدند قبایل اطراف و حاجیان برای برگزاری مراسم حج به مکه می آیند و قهرا پیغمبر اسلام آزادی زیادتری برای تبلیغ دین خود پیدا می کند،بیشتر نگران می شدند و از ترس سرایت گفتار آن حضرت به قبایل و شهرهای دیگر و نفوذی که در نتیجه در خارج از محیط مکه پیدا می کند فشار و اذیت خود را نسبت به آن حضرت و پیروانش بیشترکرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدی تر عمل می کردند.در یکی از همین سالها که موسم حج فرا می رسید قریش درصدد برآمدند تا بلکه از راهی به یک اقدام عمومی دست بزنند و به همین منظور نزد ولید بن مغیره که مرد سالمند
و بزرگی در میان قریش بود رفته و چاره کار را از او خواستند.ولید گفت: شما می دانید که آوازه محمد از شهر مکه به خارج نیز رفته و در میان قبایل اطراف پیچیده اکنون بیایید و سخن خود را درباره او یک جهت کنید و یک چیز را به طور همگانی درباره اش بگویید و چنان نباشد که هر دسته درباره او سخنی بگوید!گفتند:هر چه تو بگویی ما همگی همان را درباره اش خواهیم گفت.ولید گفت: شما چیزی را انتخاب کنید تا من هم با شما همسخن و همصدا شوم.قریش: ما می گوییم محمد کاهن است.ولید: نه به خدا او کاهن نیست،زیرا ما کاهنان را دیده و سخنانشان را شنیده ایم،و سخنان محمد شباهتی به گفتار آنها ندارد.قریش: پس می گوییم دیوانه است.ولید: نه!دیوانه هم نیست،ما دیوانگان را دیده ایم و در کارها و سخنان محمد دیوانگی مشاهده نمی شود.قریش: می گوییم:شاعر است!ولید: شاعر هم نیست،زیرا ما انواع شعر از رجز و هزج و مبسوط و غیره را دیده ایم ولی سخنان او شعر هم نیست.قریش: پس می گوییم ساحر است.ولید: نه ساحر هم نیست زیرا ما ساحران و سحر و جادوشان را هم دیده ایم،آنها ریسمانی را گره می زنند و در آن می دمند و سخنان محمد شباهتی به کار آنها ندارد.پرسیدند:پس چه بگوییم و کارهای او را به چه چیز نسبت دهیم؟ولید گفت:به خدا در گفتارش حلاوتی است و اصل و ریشه اش محکم و ثمره و میوه اش پاکیزه و نیکوست،هر چه بگویید مردم بخوبی می دانند که سخنان بیهوده و باطلی است و با این همه این احوال باز هم از همه بهتر همان است که بگویید ساحر است زیرا سخنان او همچون سحر و جادوست که
به وسیله آنها میان پدر و فرزند،زن و شوهر،فامیل و عشیره را جدایی می اندازد.قریش از نزد ولید بیرون آمده و سر راه کاروانیان رفته و به هر کس برخورد می کردند او را از تماس با رسول خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوی آن حضرت بیمناکش می ساختند.و به گفته بسیاری از اهل تفسیر آیات زیر درباره ولید و اندیشه و گفتارش نازل شد:«ذرنی و من خلقت وحیدا،و جعلت له مالا ممدودا،و بنین شهودا،و مهدت له تمهیدا،ثم یطمع أن ازید،کلا انه کان لایاتنا عنیدا،سارهقه صعودا،انه فکر و قدر،فقتل کیف قدر،ثم قتل کیف قدر،ثم نظر،ثم عبس و بسر،ثم ادبر و استکبر،فقال ان هذا الا سحر یؤثر،ان هذا الا قول البشر...» [74] .
و در نقل دیگری است که به ولید گفتند:اینکه محمد می خواند چیست؟آیا سحر و جادوست یا کهانت است؟ولید از آنها مهلت خواست تا فکری در این باره بکند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت درخواست کرد تا مقداری از قرآن را برای او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول خدا(ص)شروع به خواندن کرده گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم»...ولید گفت:آیا منظورت از این رحمان همان مردی است که در یمامه است و موسوم به رحمان است؟حضرت فرمود:نه،منظور من«الله»است که هم او رحمان و رحیم است.آن گاه رسول خدا شروع به خواندن سوره«حم سجده»کرد و چون به این آیه [75] رسید که خدا فرموده:«...فان اعرضوا فقل انذرتکم صاعقه مثل صاعقه عاد و ثمود»(اگر اینان (یعنی این مردمان مکه و قریش)اعراض کرده(و سخنت را نشنیدند)بگو شما را از صاعقه ای نظیر صاعقه عاد و ثمود بیم می دهم(و می ترسانم).)در اینجا بود که ناگهان لرزه ای اندام ولید را
گرفت و تمام موهای بدنش بلند شد و رسول خدا(ص)را سوگند داد که از خواندن خودداری کند...حضرت از ادامه خواندن آیات سوره خودداری فرمود،ولید نیز برخاسته به خانه رفت،مردم مکه گفتند:ولید از آیین خود دست برداشته و به دین محمد درآمده،ولید که این حرف را شنید گفت:نه من به دین محمد درنیامده ام ولی سخن سختی را شنیدم که بدن را می لرزاند و بهتر همان است که بگویید سحر است چونکه دلها را به خود جذب می کند و به سوی خویش می کشاند.
چنانکه پیش از این مذکور شد مشرکین مکه تا جایی که در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را می آزردند و تا آنجا که می توانستند مانع پیشرفت و ادامه تبلیغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذیت آنها نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمی کرد فقط به خاطر ترسی بود که از قبیله بنی هاشم و بخصوص از بزرگ و رئیس آنها جناب ابو طالب داشتند ولی با این حال گاهی شدت عداوت و عناد آنها کار را به جایی می رسانید که بر خلاف مصلحت و عقل و بی آنکه به دنباله کار بیندیشند آزار و صدمه را از این حد گذرانده به صدمات بدنی می رساندند و در اینجا بود که با عکس العمل شدید و دفاع سرسختانه ابو طالب و بنی هاشم مواجه شده و ناچار می شدند عکس العمل آنها را تحمل کرده و عقب نشینی کنند،و بسیار اتفاق افتاد که ابو طالب با کمال شهامت و قدرت در برابر مشرکین ایستادگی می کرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه کار خود
تشویق می نمود.از آن جمله می نویسند:روزی رسول خدا(ص)برای نماز به کنار کعبه رفت و به نماز ایستاد ابو جهل که آن حضرت را دید رو به اطرافیان خود کرده گفت:کیست که برخیزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن زبعری برای خوشایند ابو جهل یا روی عداوتی که خود نسبت به آن حضرت داشت این کار را به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شکنبه ای که پر از کثافت و خون بود آورد و بر سر آن حضرت افکند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام کرد و از آن سوی این خبر که به گوش ابو طالب رسید،بلا درنگ شمشیر خود را برداشته به مسجد آمد قرشیان که ابو طالب را با شمشیر برهنه دیدند از جا برخاسته که فرار کنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند اگر کسی از جای خود برخیزد با این شمشیر او را می کشم،آن گاه رو به پیغمبر کرده گفت:ای فرزند برادر چه کسی با تو چنین کرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد شکنبه ای به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.داستان دیگری در این باره که منجر به اسلام جناب حمزه گردیدقریش که چنان دیدند با خود گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمی توانیم صدمه ای به او برسانیم و با خود هم عهد شدند که چون ابو طالب از دنیا رفت همه قبایل قریش را برای کشتن آن حضرت بسیج کرده و به هر ترتیبی شده آن حضرت را به قتل رسانند.ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنی هاشم و همپیمانان ایشان را جمع کرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصیت کرد،و از آن جمله
مطابق آنچه مقاتل که خود از بزرگان حدیث و تفسیر نزد اهل سنت و دیگران است نقل کرده بدانها گفت:«...ان ابن أخی کما یقول،أخبرنا بذلک آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبی صادق و امین ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مکانه من الرب أعلی مکان،فأجیبوا دعوته و اجتمعوا علی نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه الشرف الباقی لکم الدهر...»(به راستی که این برادر زاده من همان گونه است که خود می گوید و پدران و دانشمندان ما خبر داده اند که محمد پیغمبری صادق و راستگو و امانتداری است گویا و مقامی بس بزرگ و منزلتی که در پیش پروردگار خویش دارد والاترین منزلتهاست،شما دعوتش را بپذیرید و برای یاریش متحد گردید و هر دشمنی که در اطراف دارد از او دور کنید که او شرافت جاویدان شماست تا پایان دهر.)سپس با اشعاری که سرود این وصیت را تکرار کرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:أوصی بنصر النبی الخیر مشهده علیا ابنی و عم الخیر عباساو حمزه الاسد المخشی صولته و جعفرا أن تذودا دونه البأساو هاشما کلها أوصی بنصرته أن یأخذوا دون حرب القوم أمراساکونوا فداءا لکم نفسی و ما ولدت من دون احمد عند الروع أتراسابکل ابیض مصقول عوارضه تخاله فی سواد اللیل مقباساو از میان همه حمزه برادر خود را بالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بیشتری در این باره بدو کرد.همین جریان سبب شد که پس از گذشت چند روز حمزه بن عبد المطلب روزی تیر و کمان خود را برداشته به شکار رفت و چون بازگشت یکسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا دید که غمناک
نشسته و خواهرش نیز گریان است!حمزه از خواهر خود پرسید:چرا گریه می کنی؟در جواب گفت:ای أبا عماره حمیت از میان رفت!حمزه پرسید:مگر چه شده؟گفت:نبودی که ببینی ابی الحکم بن هشام(ابو جهل)با برادرزاده ات چه کرد و محمد از دست او چه کشید؟او را که در همین نزدیکی نشسته بود دیدار کرد و دشنام داده و آزارش کرد تا به حدی که او را غمگین و ناراحت ساخت،حمزه که این سخن را شنید به جای آنکه مانند روزهای دیگر بنشیند و استراحتی بنماید با همان جامه ای که به تن داشت و با همان تیر و کمانی که در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده کمان خود را محکم به سر او زد چنانکه سر او را به سختی شکست و زخم کاری برداشت.چند تن از بنی مخزوم(که از قبیله ابو جهل و نزدیکان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفداری ابو جهل به جانب حمزه حمله ور شوند ولی ابو جهل با اینکه از زخم سر رنج می برد مانع آنها شده گفت:کاری به ابا عماره نداشته باشید مبادا مسلمان شود و به دین محمد درآید.حمزه به خانه خواهر بازگشت و برای دلداری آن حضرت ماجرای خود را با ابو جهل و ضربت محکمی را که با کمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولی بر خلاف انتظار آن طور که فکر می کرد پیغمبر(ص)او را در این کار تحسین نفرموده و چهره اش باز نشد و بلکه رو به حمزه کرده فرمود:عموجان تو هم که در زمره آنها هستی!این سخن موجب شد که حمزه به دین اسلام درآید و همانجا
مسلمان شد و این خبر اندوه تازه ای برای مشرکین و ابو جهل بود.و در روایت دیگری که ابن هشام از مردی از قبیله اسلم نقل می کند داستان را این گونه نقل کرده که گوید:روزی ابو جهل در نزدیکی کوه صفا به رسول خدا(ص)عبور کرد و آن جناب را آزار کرده و دشنام داد،و از دین و آیین او عیبجویی کرده و سخنان زیادی در این باره بر زبان جاری کرد،رسول خدا(ص)سخنی نگفت و به خانه رفت.زنی از کنیزکان عبد الله بن جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنید.ابو جهل به دنبال این ماجرا به مسجد آمد و در میان انجمنی که قریش در کنار خانه کعبه داشتند نشست.چیزی نگذشت که حمزه بن عبد المطلب در حالی که کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمی گشت از راه رسید و رسم او چنان بود که هرگاه به شکار می رفت در مراجعت پیش از آنکه به خانه خود برود به مسجد می آمد و طوافی می کرد آن گاه به خانه می رفت،و اگر به جمعی از قریش برمی خورد با آنها به گفتگو می نشست.آن روز در راه که به سوی مسجد می رفت به آن کنیزک برخورد و آن زن بدو گفت:ای حمزه امروز نبودی که ببینی برادرزاده ات محمد از دست ابو الحکم چه کشید،و چه فحشها و دشنامها شنید،و چه صدمه هایی به او زد و محمد بی آنکه چیزی در پاسخ ابو الحکم بگوید به خانه رفت.از جایی که خدای تعالی اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دین اسلام گرامی دارد این گفتار بر او گران
آمده خشمگین شد و به جستجوی ابو جهل آمده تا او را بیابد و سزای جسارتی را که به فرزند برادرش کرده است به او بدهد.به همین منظور به مسجد الحرام آمد و او را دید که در میان گروهی از قریش نشسته،حمزه پیش رفت و با همان کمانی که در دست داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش را بسختی شکست و زخم سختی برداشت،آن گاه بدو گفت:آیا محمد را دشنام می دهی در صورتی که من به دین او هستم با اینکه تا به آن روز دین اسلام را نپذیرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اکنون جرئت داری مرا دشنام بده.جمعی از بنی مخزوم خواستند تلافی کرده به سوی حمزه حمله ور شوند ولی ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذارید که من برادر زاده اش را به زشتی دشنام داده ام.به هر ترتیب،اسلام حمزه شوکتی به اسلام داد و مشرکین دانستند که حمزه دیگر از آن حضرت دفاع خواهد کرد و از این رو آزار و اذیت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زیادی کاسته شد.اما مسلمانان دیگر بسختی و در فشار و شکنجه به سر می بردند،تا آنجا که گاهی به خاطر خواندن چند آیه از قرآن کتک زیادی از قریش می خوردند و شاید مدتها برای بهبودی خویش مداوا می کردند.
مورخین می نویسند:روزی گروهی از اصحاب رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،یکی از آنها گفت:به خدا سوگند هنوز قریش قرآن را به آواز بلند نشنیده اند اکنون کدام یک از شما حاضرید قرآن را با آواز بلند به گوش قرشیان برسانید؟عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.بدو گفتند:ممکن است تو را بیازارند و کتک بزنند.و ما کسی
را می خواهیم که دارای فامیل و عشیره باشد تا قریش نتوانند او را کتک زده و آزار دهند.عبد الله گفت:بگذارید من این کار را بکنم و امید است خداوند مرا محافظت ونگهبانی کند و به دنبال همین گفتگو فردای آن روز هنگام ظهر که شد و قرشیان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در کنار مقام ایستاده شروع کرد سوره مبارکه«الرحمن»را با صدای بلند برای آنها خواند.قریش سرها را بلند کرده گفتند:این کنیز زاده دیگر چه می گوید؟و چون شنیدند که می خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم،الرحمن علم القرآن...»گفتند:از همان چیزهایی که محمد آورده می خواند و ناگهان دستجمعی به سویش حمله ور شدند و مشتها را گره کرده به سر و کله او فرود آوردند،عبد الله نیز در زیر ضربات مشت آنها تا جایی که تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آیات سوره مبارکه ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.اصحاب که او را با آن وضع مشاهده کردند بدو گفتند:ما ترس همین را داشتیم و از این وضع بر تو بیمناک و ترسان بودیم.ابن مسعود گفت:اینها در راه خدا سهل است اگر بخواهید فردا هم این کار را تکرار می کنم؟گفتند:نه به همین اندازه کافی است،تو وظیفه خود را انجام دادی و قرآن را با آواز بلند به گوش مشرکان خواندی،و آنچه را خوش نداشتند به آنها شنوانیدی.
به ترتیبی که گفته شد روز به روز فشار مشرکین نسبت به افراد تازه مسلمان و پیروان رسول خدا(ص)بیشتر می شد و قریش نقشه تازه ای برای جلوگیری از نفوذ دین اسلام در میان مردم مکه و قبایل قریش می کشیدند
گر چه به رغم همه فعالیتها و کوششهایی که می کردند روز به روز بر تعداد افراد تازه مسلمان افزوده می شد و اسلام در میان قبایل قریش پیروان تازه ای پیدا می کرد،تا آنجا که برادر همین ابو جهل سلمه بن هشام و فرزند ولید بن عتبه یعنی ولید بن ولید و چند تن از جوانان دیگری که هر کدام بستگی به یکی از قبایل بزرگ مکه داشتند و فرزند یا برادر یکی از رؤسای این قبایل بودند به دین اسلام گرویدند و همین امر قریش را بیشتر عصبانی و خشمگین کرده بود و سبب شد تا آنها را بیشتر تحت فشار و شکنجه قرار دهند،و بیشتر نسبت به خود احساس خطر کنند.مسلمانان نیز تا جایی که تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود بردباری کرده و چنانکه نمونه هایی از آن را پیش از این نقل کردیم سخت ترین شکنجه ها را در این راه تحمل می کردند و برخی نیز در این راه به شهادت رسیدند،ولی هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چاره جویی برآمدند،و شاید گاهی هم به رسول خدا(ص)شکوه می کردند ولی آن بزرگوار نیز چون از جانب خدای تعالی دستوری جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر کرده و دستور بردباری می داد ولی شکنجه و فشار به حدی بود که رسول خدا(ص)نیز دیگر تاب تحمل دیدن آن مناظر رقتبار را نداشت و نیرویی هم که بتواند از آن مسلمانان بی پناه بدان وسیله دفاع کند در اختیار نداشت،از این رو به آنها دستور داد به سرزمین حبشه هجرت کنند و چنانکه مورخین نوشته اند درباره حبشه چنین فرمود:در آنجا پادشاهی صالح و شایسته است
که در سایه حمایت او کسی مورد ظلم و ستم قرار نمی گیرد [76] ،اکنون بدانجا بروید تا خدای عز و جل گشایش و فرجی برای مسلمانان فراهم سازد،خود این دستور گشایشی بود برای مسلمانان که بدین ترتیب تا حدودی می توانستند خود را از شر مشرکین آسوده سازند،و از این رو گروههای زیادی آماده سفر و مهاجرت به حبشه شدند که نخستین کاروان مرکب بود از یازده نفر مرد و چهار زن که از جمله ایشان چنانکه نقل شده است افراد زیر بودند:عثمان بن عفان با همسرش رقیه دختر رسول خدا(ص)زبیر بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمیر،عثمان بن مظعون و دیگران و به دنبال آنها گروه دیگری برخی با همسر و فرزند و برخی به تنهایی بار سفر بسته و به سوی حبشه مهاجرت کردند که در میان آنها بودند:جعفر بن ابیطالب با همسرش اسماء دختر عمیس،که بنا به نقل مورخین عبد الله بن جعفر فرزند او در همان سرزمین حبشه به دنیا آمد.و بتدریج افراد زیادی به حبشه رفتند که جمعا هشتاد و دو یا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودند به استثنای کودکانی که همراه آنها بودند و یا در حبشه به دنیا آمدند. [77] .
مهاجران در حبشه سکونت کرده و دور از آن همه آزار و شکنجه ای که در مکه به جرم پذیرفتن حق و ایمان به خدا و پیغمبر او می دیدند زندگی آرام و بی سر و صدایی را در محیطی امن شروع کردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست کشیدن از خانه و زندگی و کسب و کار برای آنها دشوار و سخت بود ولی در
برابر آن همه آزار و شکنجه و ناسزا و تمسخر و محرومیتهای دیگری که در مکه داشتند این سختیها به حساب نمی آمد تا چه رسد که آنها را غمناک و متأثر سازد.از آن سو مشرکین مکه که از ماجرا مطلع شده و دیدند مسلمانان از چنگالشان فرار کرده و در حبشه به خوشی و آسایش به سر می برند در صدد برآمدند تا به هر ترتیبی شده بلکه بتوانند آنها را به مکه بازگردانده و بدین ترتیب از مهاجرت افراد دیگر جلوگیری کرده و ضمنا از انتشار اسلام به سایر نقاط و کشورها که از آن بیمناک بودند ممانعت به عمل آورند.به همین منظور انجمنی تشکیل داده و قرار شد دو نفر را به نمایندگی از طرف خود به نزد نجاشی بفرستند و هدایایی هم در نظر گرفتند که به همراه آن دو برای وی ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مکه بازگرداند.این دو نفری را که انتخاب کردند یکی عمرو بن عاص و دیگری عماره بن ولید [78] بود،عمرو بن عاص به زیرکی و سخنوری و شیطنت معروف بود و عماره بن ولید یکی از رشیدترین و زیباترین جوانان مکه و شخص شاعر و جنگجویی بوده،و چون خواستند حرکت کنند عمرو بن عاص همسر خود را نیز با خود برد و شاید هم روی درخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود برده اینان به جده آمده و چون سوار کشتی شدند مقداری شراب نوشیدند و در حال مستی عماره به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از این کار خودداری کرد،و عماره
نیز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دریا انداخته غرق کند و با همسر او در آمیزد،و بدین منظور هنگامی که عمرو عاص بی خبر از منظور او به کنار کشتی آمده بود و امواج دریا را تماشا می کرد از پشت سر او را حرکت داد و به دریا انداخت ولی عمرو عاص با چابکی خود را به طناب کشتی آویزان کرد و به کمک کارکنان کشتی و مسافران دیگر خود را از سقوط در دریا نجات داد و هیچ بعید نیست تمام این جریانات طبق نقشه همان زن و دسیسه ای که او داشته و عماره را به اجرای آن وادار کرده انجام شده باشد و به هر ترتیب که بود عمرو عاص نجات یافت ولی روی زیرکی و سیاستی که داشت این جریان را حمل بر شوخی کرده و چنانکه عماره مدعی شده بود که غرضی جز شوخی نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار کرد اما کینه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبی این عمل او را تلافی کند.
و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه آمده و به گفته برخی قبل از آنکه به نزد نجاشی بروند پیش درباریان و سرکردگان لشکر و بزرگان حبشه که سخنشان نفوذ و تأثیری در نجاشی داشت رفته و هدایایی نزد ایشان بردند،و ماجرای خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقیده و همراه کردند که چون در پیشگاه نجاشی سخن از مهاجرین مکه به میان آمد شما هم ما را کمک کنید تا نجاشی
را راضی کرده اجازه دهد ما این افراد را به مکه بازگردانیم و آنها را تسلیم ما کند.آنها نیز قول همه گونه مساعدت و همراهی را به عمرو عاص و عماره دادند،و برای ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشی بردند،و چون هدایای قریش را نزد نجاشی گذارده و نجاشی از وضع قریش و بزرگان مکه جویا شد آن دو در پاسخ اظهار داشتند:ای پادشاه!گروهی از جوانان نادان و بی خرد ما بتازگی از دین خود دست کشیده و آیین تازه ای آورده اند که نه دین ماست و نه دین شما،و اینان اکنون به کشور شما گریخته و بدین سرزمین آمده اند،بزرگان ایشان یعنی پدران و عموها و رؤسای عشیره و قبیله هاشان ما را پیش شما فرستاده تا دستور دهید آنها را به نزد قریش که به وضع و حالشان آگاه ترند بازگردانند.سکوتی مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو عاص نگرانند تا مبادا نجاشی دستور دهد مهاجرین را احضار کرده و با آنها در این باره گفتگو کند،زیرا چیزی برای به هم زدن نقشه شان بدتر از این نبود که نجاشی آنها را ببیند و سخنانشان را بشنود.در این وقت درباریان و سرکردگانی که قبلا خود را آماده کرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قریش را بگیرند به سخن آمده گفتند:پادشاها!این دو نفر سخن براستی و صدق گفتند،و بزرگان این افراد به وضع حال ایشان داناتر از آنها هستند،و اختیارشان نیز به دست آنهاست،بهتر همان است که این افراد را به دست این دو بسپارید تا به شهر و دیارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!نجاشی با ناراحتی و خشم گفت:به خدا سوگند تا من این افراد را
دیدار نکنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست این دو نفر نخواهم داد،اینان در کنف حمایت من اند و به من پناه آورده اند،نخست باید آنها را بدینجا دعوت کنم و جستجو و پرسش کنم ببینم آیا سخن این دو نفر درباره آنها راست است یا نه،اگر دیدم این دو راست می گویند آنها را به ایشان خواهم سپرد و گرنه از ایشان دفاع خواهم کرد و تا هر زمانی که خواسته باشند در این سرزمین بمانند و در کمال آسایش به سر برند.
نجاشی به دنبال مهاجرین فرستاد و آنان را به مجلس خویش احضار کرد،مهاجرین که از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنی کرده و درباره اینکه چگونه با نجاشی سخن بگویند به مشورت پرداختند،و پس از مذاکراتی که انجام شد تصمیم گرفتند در برابر نجاشی و سرکردگان او از روی راستی و صراحت سخن بگویند و تمام پرسشهایی را که ممکن است از ایشان بکنند بدرستی و از روی صدق و صفا پاسخ گویند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بیانجامد،و از میان خود جعفر بن ابیطالب را برای سخن گفتن و پاسخگویی انتخاب کردند،و در پاره ای از روایات نیز آمده که خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار کنید و کسی با آنها سخن نگوید.بدین ترتیب مهاجرین وارد مجلس نجاشی شده و بی آنکه در برابر نجاشی به خاک افتاده و مانند دیگران او را سجده کنند هر کدام در جایی جلوس کردند.یکی از رهبانان به مهاجرین پرخاش کرده گفت:برای پادشاه سجده کنید!جعفر بن ابیطالب بدو رو کرده گفت:ما جز برای خداوند
برای دیگری سجده نمی کنیم،عمرو عاص که از احضار آنها ناراحت و خشمگین بود و به دنبال بهانه ای می گشت تا آنها را پیش نجاشی افرادی نامنظم و ماجراجو معرفی کند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اینجا فرصتی به دست آورده گفت:قربان!مشاهده کردید چگونه اینها حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نکردند؟مجلسی بود آراسته و کشیشهای مسیحی در اطراف نجاشی نشسته کتابهای انجیل را باز کرده و پیش خود گذارده بودند و منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اینها رفتار کرده و با این ماجرای تازه چه خواهد گفت،در این وقت نجاشی لب گشوده گفت:این چه آیینی است که شما برای خود برگزیده و انتخاب کردید که نه آیین قوم و عشیره شماست و نه آیین مسیح و دین من است و نه آیین هیچ یک از ملتهای دیگر؟جعفر بن ابیطالب که خود را آماده برای پاسخگویی کرده بود با کمال شهامت لب به سخن باز کرده در پاسخ چنین گفت: [79] .پادشاها!ما مردمی بودیم که به وضع زمان جاهلیت زندگی را سپری می نمودیم!بتهای سنگی و چوبی را پرستش می کردیم،گوشت مردار می خوردیم!کارهای زشت را انجام می دادیم،برای فامیل و أرحام خود حشمتی نگاه نمی داشتیم،نسبت به همسایگان بد رفتاری می کردیم،نیرومندان ما به ناتوانان زورگویی می کردند...و این وضع ما بود تا آنکه خدای تعالی پیغمبری را در میان ما مبعوث فرمود که ما نسب او را می شناختیم،راستی،امانت و پاکدامنی او برای ما مسلم بود،این مرد بزرگوار ما را به سوی خدای یکتا دعوت کرد و به پرستش و یگانگی او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگی و آنچه پدرانتان می پرستیدند بردارید،و به راستگویی
و امانت و صله رحم،نیکی به همسایه سفارش کرد،از کارهای زشت،خوردن مال یتیمان،تهمت زدن به زنان پاکدامن...و امثال این کارهای ناپسند جلوگیری فرمود،به ما دستور داد خدای یگانه را بپرستیم و چیزی را شریک او قرار ندهیم،ما را به نماز،زکات و عدالت،احسان و کمک به خویشان امر فرمود و از فحشا،منکرات،ظلم،تعدی و زور نهی فرمود...و خلاصه یک یک دستورهای اسلام را برای نجاشی برشمرد.آن گاه نفسی تازه کرد و دنباله گفتار خود را چنین ادامه داد:...پس ما او را تصدیق کرده و به وی ایمان آوردیم،و از وی در آنچه از جانب خدای تعالی آورده بود پیروی کردیم.خدای یکتا را پرستش کردیم،آنچه را بر ما حرام کرده و از ارتکاب آنها نهی فرموده انجام ندادیم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستیم...و خلاصه هر چه دستور داده بود همه را به مرحله اجرا درآوردیم....قریش که چنان دیدند دست به شکنجه و آزار ما گشودند و با هر وسیله که در اختیار داشتند کوشیدند تا ما را از پیروی این آیین مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام کارهای زشتی که پیش از آن حلال و مباح می دانستیم وادارند،هنگامی که ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شکنجه و سختگیریهای آنها مشاهده کردیم و دیدیم اینان مانع انجام دستورهای دینی ما می شوند،به کشور شما پناه آوردیم و از میان سلاطین و پادشاهان دنیا شخص شما را انتخاب کردیم و به عدالت شما پناهنده شدیم بدان امید که در جوار عدالت شما کسی به ما ستم نکند.در اینجا جعفر لب فرو بست و دیگر سخنی نگفته سکوت کرد.نجاشی که
سخت تحت تأثیر سخنان جعفر قرار گرفته بود گفت:آنچه گفتی همان است که عیسی بن مریم برای تبلیغ آنها مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آیا از آنچه پیغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چیزی به خاطر داری؟جعفر: آری.نجاشی: پس بخوان.جعفر شروع کرد بخواندن سوره مبارکه مریم [80] و آیات آن را خواند تا رسید به این آیه مبارکه:«و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا...»نجاشی و حاضران که سرتاپا گوش شده بودند از شنیدن این آیات چنان تحت تأثیر قرار گرفتند که سیلاب اشکشان از چهره سرازیر شد و کشیشان نیز به قدری گریستند که اشک دیدگانشان روی صفحات انجیلهایی که در برابرشان باز بود بریخت...آن گاه نجاشی لب گشوده گفت:به خدا سوگند سخن حق همین است که پیغمبر شما آورده و با آنچه عیسی آورده هر دو از یک جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشید که به خدا هرگز شما را به این دو نفر تسلیم نخواهم کرد.عمرو عاص گفت:پادشاها!این پیغمبر مخالف با ماست آنها را به سوی ما بازگردان!نجاشی از این حرف چنان خشمناک شد که مشت خود را بلند کرده به سختی به صورت عمرو عاص کوفت چنان که خون از روی او جاری گردید،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدی ببری جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر کرده گفت:شما در همین سرزمین بمانید که در امان و پناه من خواهید بود.عمرو عاص که دیگر درنگ در آن مجلس را صلاح نمی دید برخاسته و با چهره ای درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فکر کرد نتوانست خود را راضی
کند که به مکه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازه ای برای استرداد مهاجرین نزد نجاشی پیدا کرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان کند،و به همین منظور روز دیگر دوباره به دربار نجاشی رفته اظهار کرد:پادشاها!اینان درباره مسیح سخن عجیبی دارند عقیده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقیده شماست آنها را حاضر کنید و عقیده شان را در این باره جویا شوید!فرستاده نجاشی به نزد مهاجرین آمد و پیغام شاه را به اطلاع آنها رسانید:آنان که تازه خیالشان آسوده شده بود دوباره به فکر فرو رفته و برای پاسخ نجاشی انجمن کرده و با هم گفتند:درباره حضرت عیسی چه پاسخی به نجاشی بدهیم؟همگی گفتند:ما در پاسخ این پرسش نیز همانی را که خداوند در قرآن بیان فرموده می گوییم اگر چه به آوارگی و بازگشت ما بیانجامد!و پس از آن تصمیم برخاسته به نزد نجاشی آمدند،و چون از آنها درباره عیسی پرسید باز جعفر بن ابیطالب به سخن آمده گفت:ما همان را می گوییم که پیامبر ما از جانب خدای تعالی آورده،یعنی ما معتقدیم که حضرت عیسی بنده خدا و پیامبر او و روح خدا و کلمه الهی است که به مریم بتول القا فرموده است.نجاشی در این وقت دست خود را به طرف چوبی که روی زمین افتاده بود دراز کرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنی که تو درباره عیسی گفتی با آنچه حقیقت مطلب است از درازای این چوب تجاوز نمی کند و سخن حق همین است که تو می گویی.این گفتار نجاشی بر صاحب منصبان مسیحی که در کنار وی ایستاده بودند قدری گران آمد و نگاهی به عنوان اعتراض به
هم کردند،نجاشی که متوجه نگاههای اعتراض آمیز ایشان شده بود رو بدانها کرده و به دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:اگر چه بر شما گران آید!سپس رو به مهاجرین کرده گفت:شما با خیالی آسوده به هر جای حبشه که می خواهید بروید،و مطمئن باشید که در امان ما هستید،و کسی نمی تواند به شما گزندی برساند و این جمله را سه بار تکرار کرد که گفت:بروید که اگر کوهی از طلا به من بدهند هرگز یک تن از شما را آزار نخواهم کرد!آن گاه به اطرافیان خود گفت:هدایای این دو نفر را که برای ما آورده اند به آنها مسترد دارید و پس بدهید چون ما را به آنها نیازی نیست.
فرستادگان قریش با کمال یأس و افسردگی آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمی توانند عقیده نجاشی را درباره دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملی که عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایی که در حبشه به سر می بردند و رفت و آمدی که به مجلس نجاشی کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایی که هر روزه در مجلس عمومی نجاشی حاضر می شد و بالای سر او می ایستاد متمایل گشته و از نگاههای کنیزک نیز دریافت که وی نیز مایل به عماره شده است.به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتی به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا کنیز نجاشی به تو علاقه ای پیدا کرده و تو هم به او دل بسته ای؟گفت:آری.عمرو عاص او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشتری را با او
فراهم سازد و برای انجام این کار نیز او را راهنمایی کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و عماره پیوسته ماجرا را برای او تعریف می کرد و عمرو عاص نیز با قیافه ای تعجب آمیز که حکایت از باور نکردن سخنان او می کرد بدو می گفت:گمان نمی کنم به این حد در این کار توفیق پیدا کرده باشی تا روزی بدو گفت:اگر راست می گویی به کنیزک بگو که مقداری از آن عطر مخصوص نجاشی که نزد شخص دیگری یافت نمی شود برای تو بیاورد،آن وقت است که من سخنان تو را باور می کنم.عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدری از همان عطر مخصوص را برای او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست می گویی!و پس از آن مخفیانه به نزد نجاشی آمد و اظهار کرد:ما در این مدتی که در حبشه بوده ایم بخوبی از خوان نعمت سلطان بهره مند و برخوردار گشته و پذیرایی شدیم و شما حق بزرگی به گردن ما پیدا کرده اید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانی و نمک شناسی مطلبی را که با زندگی خصوصی پادشاه ارتباط دارد به عرض برسانم و طبق وظیفه ای که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک نشناس من که برای رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکاری است و نسبت به پادشاه خیانت بزرگی را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعی برقرار کرده و نشانه اش هم این عطر مخصوص پادشاه است
که کنیزک برای او آورده است!نجاشی عطر را برداشته و چون استشمام کرد به سختی خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغام آور را نمی کشند از این رو طبیبان را خواست و به آنها گفت:کاری با این جوان بکنید که به قتل نرسد ولی از کشتن برای او سخت تر باشد،آنهانیز دارویی ساختند و آن را در آلت عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگی و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات وحشی سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر می برد و هرگاه انسانی را می دید به سرعت می گریخت و فرار می کرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتی نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالی که ناخنها و موهای بدنش بلند شده بود و به وضع رقتباری در میان حیوانات وحشی به سر می برد در سر آبی مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که می رفتند او می گریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام انداختند ولی همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشی که گرفتار می شوند همچنان فریاد زد و بدنش می لرزید تا در دست
آنها تلف شد.و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا این ماجرا درس عبرتی برای شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ ثبت شد.نگارنده گوید:بر طبق روایاتی که در دست هست نجاشی پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن ابیطالب مسلمان شد،و هدایای بسیاری برای پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق روایتی«ماریه قبطیه»بود [81] که رسول خدا(ص)از آن کنیز دارای پسری شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکی از دنیا رفت به شرحی که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامی که نجاشی از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتی شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شده اند از این رو برخی مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه بازگشتند اما وقتی فهمیدند این خبر دروغ بوده گروهی از ایشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضی بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مکه درآمدند و جمع بسیاری هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر اسلام در سالهای آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح حال آنها در جای خود مذکور خواهد شد.
مشرکین قریش که برای جلوگیری از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسیله ای متشبث شده و چنگ می زدند نتیجه ای عایدشان
نمی شد،این بار نقشه تازه و خطرناکی کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایی که کردند تصمیم به عقد قراردادی همه جانبه برای قطع رابطه و محاصره بنی هاشم و نوشتن تعهدنامه ای در این باره گرفتند و این تصمیم را عملی کرده و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانه ای را تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلی هشتاد نفر از آنها پای آن را امضا کردند.مندرجات و مفاد آن تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه می شد:امضا کنندگان زیر متعهد می شوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدی را با بنی هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند.به آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند.چیزی به آنها نفروشند و چیزی از ایشان نخرند.هیچ گونه پیمانی با آنها نبندند و در هیچ پیش آمدی از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کاری با ایشان مجلس و انجمنی نداشته باشند.تا هنگامی که بنی هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانی یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند.این تعهد نامه ننگین و ضد انسانی به امضا رسید و برای آنکه کسی نتواند تخلف کند و همگی مقید به اجرای آن باشند آن را در خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند.نویسنده آن مردی بود به نام منصور بن عکرمه و برخی هم نضر بن حارث را به جای او ذکر کرده اند که پیغمبر(ص)درباره اش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج گردید.ابو طالب که
از ماجرا مطلع شد بنی هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند و افراد قبیله نیز همگی سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنی خویش با رسول خدا (ص)و بنی هاشم ادامه داد.ابو طالب که دید بنی هاشم با این ترتیب نمی توانند در خود شهر مکه زندگی را به سر برند آنها را به دره ای در قسمت شمالی شهر که متعلق به او بود و به شعب ابی طالب موسوم بود برده،و جوانان بنی هاشم و بخصوص فرزندانش علی،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از پیغمبر اسلام نگهبانی و حراست کنند و به همین منظور گاهی در یک شب چند بار بالای سر رسول خدا (ص)می آمد و او را از بستر بلند کرده و دیگری را جای او می خوابانید و آن حضرت را به جای امنتری منتقل می کرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندی به آن حضرت برسد و براستی قلم عاجز است که فداکاری ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال طول کشید بیان کند و رنجی را که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روی صفحات کتاب منعکس سازد.مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد و ستد و معامله ای با بنی هاشم نمی کردند از دیگران نیز که می خواستند چیزی به آنها بفروشند و یا آذوقه ای برای ایشان ببرند جلوگیری می کردند
و حتی دیده بانانی را گماشته بودند که مبادا کسی برای آنها خوراکی و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصل های دیگری هم که معمولا افراد برای خرید و فروش آذوقه از خارج به مکه می آمدند آنها را نیز به هر ترتیبی بود تا جایی که می توانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت می کردند،مثل اینکه متعهدمی شدند اجناس آنها را به چند برابر قیمتی که بنی هاشم خریداری می کنند از ایشان خریداری کنند و یا آنها را به غارت اموال تهدید می کردند و امثال اینها.برای مقابله با این محاصره اقتصادی،خدیجه آن همه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابو طالب نیز تمام دارایی خود را داد،و خدا می داند که بر بنی هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگی را چگونه به سر بردند.البته در میان قریش مردمانی هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدی که گویند حاضر به امضاء آن نشد و یا افرادی هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندی با بنی هاشم یا خدیجه،مخفیانه گاهگاهی خواروبار و یا آرد و غذایی آن هم در دل شب و دور از چشم دیده بانان قریش به شعب می رساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و دشوار می گذشت،چه شبهای بسیاری شد که همگی گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادی که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخی از خیمه و چادر بیرون نمی آمدند.در پاره ای از تواریخ آمده که گاه می شد صدای«الجوع»و فریاد گرسنگی بچه ها و کودکان که از میان شعب بلند می شد به گوش قریش و مردم مکه می رسید.از کسانی که
در آن مدت به طور مخفیانه آذوقه برای بنی هاشم می آورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه بود،که روزی ابو جهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقداری گندم برای عمه اش خدیجه می برد،ابو جهل بدو آویخت و گفت:آیا برای بنی هاشم آذوقه می بری؟به خدا دست از تو برنمی دارم تا در مکه رسوایت کنم.ابو البختری(برادر ابو جهل)سر رسید و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد برای بنی هاشم آذوقه برده است!ابو البختری گفت:این آذوقه ای است که از عمه اش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون برای صاحب آن می برد،آیا ممانعت می کنی که کسی مال خدیجه را برایش ببرد؟او را رها کن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت می کرد.سرانجام کار به زد و خورد کشید و ابو البختری استخوان فک شتری را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان برای ابو جهل دشوار و ناگوار بود این بود که می ترسید این خبر به گوش بنی هاشم برسد و موجب دلگرمی و شماتت آنها از وی گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و صدا را کوتاه کرد ولی با این حال حمزه بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.از جمله ابو العاص بن ربیع،داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه می توانست قدری آذوقه تهیه می کرد و آن را بر شتری بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابی طالب می آورد سپس مهارش را
به گردنش انداخته او را به میان دره رها می کرد و فریادی می زد که بنی هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از ابو العاص به میان می آمد این مهر و محبت او را یادآوری می کرد و می فرمود:حق دامادی را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.در این چند سال فقط در دو فصل بود که بنی هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادی پیدا می کردند تا از شعب ابی طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره به سر می بردند.این دو فصل یکی ماه ذی حجه و دیگری ماه رجب بود که در ماه ذی حجه قبایل اطراف و مردم جزیره العرب برای انجام مراسم حج به مکه می آمدند و در ماه رجب نیز برای عمره به مکه رو می آوردند،رسول خدا(ص)نیز برای تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهی خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را می کرد و چه در منی و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگان قبایل و مردمی که از اطراف به مکه آمده بودند می رفت و دین خود را بر آنها عرضه می کرد و آنها را به اسلام دعوت می نمود،ولی بیشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پیرمردی را که گونه ای سرخ فام داشت مشاهده می کردند که به آنها می گفت:گول سخنان اورا نخورید که او برادرزاده من است و مردی دروغگو و ساحر است.این پیرمرد دور از سعادت کسی جز همان ابو لهب عموی رسول خدا(ص)نبود.و همین سخنان ابو لهب مانع بزرگی برای پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم می گردید و
به هم می گفتند:این مرد عموی اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر می شناسد چنانکه پیش از این نیز ذکر شد.باری سه سال یا چهار سال بنا بر اختلاف تواریخ وضع به همین منوال گذشت و هر چه طول می کشید کار بر بنی هاشم سخت تر می شد و بیشتر در فشار زندگی و دشواریهای ناشی از آن قرار می گرفتند،و در این میان فشار روحی ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
استقامت و پایداری بنی هاشم در برابر مشرکین و تعهد نامه ننگین آنها و تحمل آن همه شدت و سختی با همه دشواریهایی که برای آنان داشت به سود رسول خدا(ص)و پیشرفت اسلام تمام شد،زیرا از طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضا کرده بودند به حال آنان رقت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خویشان خود که در زمره بنی هاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند،و از سوی دیگر افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ولی از ترس قریش جرئت اظهار عقیده و ایمان به رسول خدا(ص)را نداشتند و نگران آینده بودند،این استقامت و پایداری برای این گونه افراد حقانیت اسلام و مأموریت الهی پیغمبر(ص)را مسلم کرد و سبب شد تا عقیده باطنی خود را اظهار کرده و آشکارا در سلک مسلمانان درآیند.از کسانی که شاید زودتر از همه به فکر نقض پیمان افتاد و بیش از سایر بزرگان قریش برای این کار کوشش کرد به نقل تواریخ هشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبش به
هاشم بن عبد مناف می رسید و در میان قریش دارای شخصیت و مقامی بود،و در مدت محاصره نیز کمک زیادی به مسلمانان و بنی هاشم کرد و از کسانی بود که در خفا و پنهانی خواروبار و آذوقه بار شتر کرده و به دهانه دره می آورد و آن را به میان دره رها می کرد تا به دست بنی هاشم افتاده و مصرف کنند.روزی هشام بن عمرو به نزد زهیر بن ابی امیه که او نیز با بنی هاشم بستگی داشت و مادرش عاتکه دختر عبد المطلب بود آمده و گفت:ای زهیر تا کی باید شاهد این منظره رقتبار باشی؟تو اکنون در آسایش و خوشی به سر می بری،غذا می خوری،لباس می پوشی،با زنان آمیزش می کنی،اما خویشان نزدیک تو به آن وضع هستند که خود می دانی!نه کسی به آنها چیز می فروشد و نه چیزی از ایشان می خرند،نه زن به آنها می دهند و نه از ایشان زن می گیرند؟...هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:به خدا اگر اینان خویشاوندان ابو الحکم(یعنی ابو جهل)بودند و تو از وی می خواستی چنین تعهدی برای قطع رابطه با آنها امضا کند او هرگز راضی نمی شد!زهیر که سخت تحت تأثیر سخنان هشام قرار گرفته بود گفت:من یک نفر بیش نیستم آیا بتنهایی چه می توانم بکنم و چه کاری از من ساخته است،به خدا اگر شخص دیگری مرا در این کار همراهی می کرد من اقدام به نقض آن می کردم،هشام گفت:آن دیگری من هستم که حاضرم تو را در این کار همراهی کنم!زهیر گفت:ببین تا بلکه شخص دیگری را نیز با ما همراه کنی.هشام به همین منظور نزد مطعم بن عدی و ابو البختری(برادر ابو جهل)و ربیعه بن
اسود که هر کدام شخصیتی داشتند،رفت و با آنها نیز به همان گونه گفتگو کرد و آنها را نیز بر این کار متفق و هم عقیده کرد و برای تصمیم نهایی و طرز اجرای آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه کوه«حجون»در بالای مکه اجتماع کنند و پس از اینکه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور به هم رسانیدند زهیر بن ابی امیه به عهده گرفت که آغاز به کار کند و آن چند تن دیگر نیز دنبال کار او را بگیرند.چون فردا شد زهیر بن ابی امیه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافی که اطراف خانه کعبه کرد ایستاد و گفت:ای مردم مکه آیا رواست که ما آزادانه و در کمال آسایش غذا بخوریم و لباس بپوشیم ولی بنی هاشم از بی غذایی و نداشتن لباس بمیرند ونابود شوند؟به خدا من از پای ننشینم تا این ورق پاره ننگین را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره کنم!ابو جهل که در گوشه مسجد ایستاده بود فریاد زد:به خدا دروغ گفتی،کسی نمی تواند قرارداد را پاره کند،زمعه بن اسود گفت:تو دروغ می گویی و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضای آن نبودیم،ابو البختری از گوشه دیگر فریاد برداشت:زمعه راست می گوید و ما از ابتدا به نوشتن آن راضی نبودیم،مطعم بن عدی از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر کس جز این بگوید دروغ گفته،ما از مضمون این قرارداد و هر چه در آن نوشته است بیزاریم،هشام بن عمرو نیز سخنانی به همین گونه گفت،ابو جهل که این سخنان را شنید گفت:این حرفها
با مشورت قبلی از دهان شما خارج می شود و شما شبانه روی این کار تصمیم گرفته اید!
و بر طبق برخی از تواریخ،در خلال این ماجرا شبی رسول خدا(ص)از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همه آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که«بسمک اللهم»در آن نوشته شده بود باقی گذارده و سالم مانده است،حضرت این خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعی از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در کنار کعبه نشست،قرشیان که او را دیدند پیش خود گفتند:حتما ابو طالب از این قطع رابطه خسته شده و برای آشتی و تسلیم محمد بدینجا آمده از این رو نزد وی آمده و پس از ادای احترام بدو گفتند:ای ابیطالب گویا برای رفع اختلاف و تسلیم برادرزاده ات محمد آمده ای؟گفت:نه!محمد خبری به من داده و دروغ نمی گوید او می گوید:پروردگار به وی خبر داده که موریانه را مأمور ساخته تا آن صحیفه را به استثنای آن قسمت که نام خدا در آن است همه را بخورد اکنون کسی را بفرستید تا آن صحیفه را بیاورد [82] اگر دیدید که سخن او راست است و موریانه آن را خورده بیایید و از خدا بترسید و دست از این ستمگری و قطع رابطه با ما بردارید و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحویل شما بدهم!همگی گفتند:ای ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روی عدالت و انصاف سخن گفتی و بدنبال آن،تعهدنامه را پایین آورده و دیدند به همان گونه که ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتی که جمله«بسمک
اللهم»در آن بود بقیه را موریانه خورده است.این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن صحیفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولی با همه این احوال بزرگان ایشان حاضر به پذیرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو کردید،اما جمع بسیاری از مردم با مشاهده این ماجرا مسلمان شدند.تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنی هاشم به صورت عادی درآمد و در این ماجرا گروهی دیگر به پیروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قریش مانند ابو جهل،عتبه،شیبه و دیگران همچنان به دشمنی و عداوت خود با رسول خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام این احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.
در این چند سالی که جریان هجرت به حبشه و پناهندگی بنی هاشم به شعب ابی طالب پیش آمد افراد سرشناسی نیز از مردم مکه و قبایل اطراف به اسلام گرویدند که از آن جمله عامر بن طفیل اوسی و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بی باکی معروف بود و پیش از آنکه به مسلمانان بپیوندد از کسانی بود که افراد تازه مسلمان از او بیمناک بوده آیین خود را از او مخفی می داشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابی حیثمه که با عامر بن ربیعه شوهرش به حبشه مهاجرت کردند نقل می کند که:ما در مدتی که مسلمان شده بودیم از دست عمر آزار و صدمه بسیاری دیده بودیم و روزی که عازم مسافرت به حبشه بودیم به ما برخورد و گفت:ای ام عبد الله می خواهید از مکه بروید؟گفتم:آری شما که از ما قهر کرده و
ما را آزار می دهید ما هم تصمیم گرفته ایم در سرزمین پهناور خدا سفر کنیم تا خدا برای ما گشایشی فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!و چون جریان را به شوهرم عامر گفتم پرسید:تو امید داری عمر مسلمان شود؟گفتم:آری،عامر که آن سنگدلیها و بی رحمیهای او را نسبت به مسلمانان دیده بود و هیچ گونه امیدی به اسلام او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنکه الاغ خطاب مسلمان شود! یعنی هیچ گونه امیدی به مسلمان شدن او نیست از قضا خواهر عمر که فاطمه نام داشت با شوهرش سعید بن زید مسلمان شده بودند ولی از ترس عمر اسلام خود را پنهان می داشتند،و خباب بن ارت(که پیش از این نامش مذکور شد)گاهگاهی برای یاد دادن قرآن به خانه سعید بن زید می آمد و به او و همسرش فاطمه قرآن یاد می داد.روزی عمر بن خطاب که در زمره مشرکین بود به قصد کشتن پیغمبر(ص)شمشیر خود را برداشت و به سوی خانه ای که در نزدیکی صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعی از مسلمانان در آن اجتماع کرده بودند حرکت کرد در راه که می رفت به یکی از دوستان خود به نام نعیم بن عبد الله برخورد،نعیم که عمر را شمشیر به دست با آن حال مشاهده کرد پرسید:ای عمر به کجا می روی؟گفت:می روم تا این مرد را که سبب اختلاف قریش گشته و دانشمندانشان را بی خرد خوانده و بر خدایان و آیینشان عیبجویی می کند به قتل رسانم!نعیم گفت:ای عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خیال می کنی اگر این کار را بکنی فرزندان عبد مناف تو را زنده می گذارند تا روی زمین زنده راه بروی!وانگهی تو اگر راست
می گویی از خاندان نزدیک خود جلوگیری کن که دین او را اختیار کرده و پذیرفته اند!عمر پرسید:منظورت از نزدیکان من کیست؟گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعید بن زید.عمر که این سخن را شنید خشمناک راه خود را به سوی خانه سعید و خواهرش کج کرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتی بدانجا رسید که خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به آنها یاد می داد.همین که صدای عمر را دم در شنیدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب خود را به درون اتاق و پشت پرده ای که آویخته بود انداخت و فاطمه نیز آن صفحه ای را که قرآن روی آن نوشته شده بود برداشت و در زیر تشکی که در اتاق بود پنهان کرد و گوشه ای ایستاد،در این حال عمر وارد شد و چون قبلا صدای خباب را شنیده بود پرسید:این چه صدایی بود که به گوش من خورد؟سعید و فاطمه هراسناک با رنگ پریده گفتند:چیزی نبود؟گفت:چرا به خدا صدایی شنیدم،و به من گفته اند:شما به دین محمد درآمده اید و از او پیروی می کنید!این سخن را گفته و به طرف سعید حمله ور شد!فاطمه پیش آمد تا از شوهر خود دفاع کند،عمر سیلی محکمی به گوش فاطمه زد چنانکه سرش به دیوار خورده شکست و خون از صورتش جاری گردید،سعید هم که آن وضع را دید گفت:آری ای عمر ما مسلمان شده ایم اکنون هر چه می خواهی بکن.عمر که نگاهش به صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشیمان گردید و ایستاد و پس از اینکه قدری مکث کرد گفت:آن صفحه را بده ببینم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من می ترسم آن را به دستت بدهم!عمر
گفت:نترس و سپس سوگند خورد که پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.فاطمه گفت:آخر این قرآن است و تو مشرک و نجس هستی و کسانی می توانند بدان دست بزنند که طاهر و پاکیزه باشند.عمر برخاسته غسل کرد و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن کرد و پس از اینکه مقداری خواند سر را بلند کرده و گفت:چه کلام زیبایی؟در این وقت خباب از پس پرده بیرون آمد و او را به اسلام تشویق کرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به دین اسلام درآمد. [83] .
داستان معراج رسول خدا(ص)در یک شب از مکه معظمه به مسجد الاقصی و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مکه در قرآن کریم در دو سوره به نحو اجمال ذکر شده،یکی در سوره«اسراء»و دیگری در سوره مبارکه«نجم»،و تأویلاتی که از برخی چون حسن بصری،عایشه و معاویه نقل شده مخالف ظاهر آیات کریمه قرآنی و صریح روایات متواتره ای است که در کتب تفسیر و حدیث و تاریخ شیعه و اهل سنت نقل شده است و هیچ گونه اعتباری برای ما ندارد [84] ، و ایرادهای عقلی دیگری را هم که برخی کرده اند در پایان داستان پاسخ خواهیم داد،ان شاء الله.اما در کیفیت معراج و اینکه چند بار بوده و آن نقطه ای که رسول خدا(ص)از آنجا به سوی مسجد الاقصی حرکت کرد و بدانجا بازگشت آیا خانه ام هانی بوده یا مسجد الحرام و سایر جزئیات آن اختلافی در روایات دیده می شود که ما به خواست خداوند در ضمن نقل داستان به پاره ای از آن اختلافات اشاره خواهیم کرد و آنچه مشهور است آنکه
این سیر شبانه با این خصوصیات در سالهای آخر توقف آن حضرت در شهر مکه اتفاق افتاد،اما آیا قبل از فوت ابیطالب بوده و یا بعد از آن و یا در چه شبی از شبهای سال بوده،باز هم نقل متواتری نیست و در چند حدیث آن شب را شب هفدهم ربیع الاول و یا شب بیست و هفتم رجب ذکر کرده و در نقلی هم شب هفدهم رمضان و شب بیست و یکم آن ماه نوشته اند.و معروف آن است که رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانی دختر ابیطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتی که آن حضرت به سرزمین بیت المقدس و مسجد اقصی و آسمانها رفت و بازگشت از یک شب بیشتر طول نکشید به طوری که صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسیر عیاشی است که امام صادق(ع)فرمود:رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواند،یعنی اسراء و معراج در این فاصله اتفاق افتاد و در روایات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمه معصومین روایت شده که فرمودند:جبرئیل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مرکبی را که نامش«براق» [85] بود برای او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوی بیت المقدس حرکت کرد و در راه در چند نقطه ایستاد و نماز گزارد،یکی در مدینه و هجرتگاهی که سالهای بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت فرمود،یکی هم مسجد کوفه،دیگر در طور سینا و بیت اللحم زادگاه حضرت عیسی(ع) و سپس وارد مسجد اقصی شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.و بر طبق روایاتی که
صدوق(ره)و دیگران نقل کرده اند از جمله جاهایی را که آن حضرت در هنگام سیر بر بالای زمین مشاهده فرمود سرزمین قم بود که به صورت بقعه ای می درخشید و جون از جبرئیل نام آن نقطه را پرسید پاسخ داد:اینجا سرزمین قم است که بندگان مؤمن و شیعیان اهل بیت تو در اینجا گرد می آیند و انتظار فرج دارند و سختیها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.و نیز در روایات آمده که در آن شب دنیا به صورت زنی زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ولی رسول خدا(ص)بدو توجهی نکرده از وی در گذشت.سپس به آسمان دنیا صعود کرد و در آنجا آدم ابو البشر را دید،آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روی خندان بر آن حضرت سلام کرده و تهنیت و تبریک گفتند،و بر طبق روایتی که علی بن ابراهیم در تفسیر خود از امام صادق(ع)روایت کرده رسول خدا(ص)فرمود:فرشته ای را در آنجا دیدم که بزرگتر از او ندیده بودم و(بر خلاف دیگران)چهره ای درهم و خشمناک داشت و مانند دیگران تبریک گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئیل پرسیدم گفت:این مالک،خازن دوزخ است و هرگز نخندیده است و پیوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهکاران افزوده می شود بر او سلام کردم و پس از اینکه جواب سلام مرا داد از جبرئیل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهیبی از آن برخاست که فضا را فرا گرفت و من گمان کردم ما را فرا خواهد گرفت،پس از وی خواستم آن را به حال خود
برگرداند. [86] .و بر طبق همین روایت در آن جا ملک الموت را نیز مشاهده کرد که لوحی از نور در دست او بود و پس از گفتگویی که با آن حضرت داشت عرض کرد:همگی دنیا در دست من همچون درهم(و سکه ای)است که در دست مردی باشد و آن را پشت و رو کند،و هیچ خانه ای نیست جز آنکه من در هر روز پنج بار بدان سرکشی می کنم و چون بر مرده ای گریه می کنند بدانها می گویم:گریه نکنید که من باز هم پیش شما خواهم آمد و پس از آن نیز بارها می آیم تا آنکه یکی از شما باقی نماند،در اینجا بود که رسول خدا(ص)فرمود:براستی که مرگ بالاترین مصیبت و سخت ترین حادثه است و جبرئیل در پاسخ گفت:حوادث پس از مرگ سخت تر از آن است.و سپس فرمود:و از آنجا به گروهی گذشتم که پیش روی آنها ظرفهایی از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک را می خوردند و پاک را می گذاردند،از جبرئیل پرسیدم:اینها کیان اند؟گفت:افرادی از امت تو هستند که مال حرام می خورند و مال حلال را وامی گذارند،و مردمی را دیدم که لبانی چون لبان شتران داشتند و گوشتهای پهلوشان را چیده و در دهانشان می گذاردند،پرسیدم:اینها کیان اند؟گفت:اینها کسانی هستند که از مردمان عیبجویی می کنند،مردمان دیگری را دیدم که سرشان را به سنگ می کوفتند و چون حال آنها را پرسیدم پاسخ داد:اینان کسانی هستند که نماز شامگاه و عشاء را نمی خواندند و می خفتند.مردمی را دیدم که آتش در دهانشان می ریختند و از نشیمنگاهشان بیرون می آمد و چون وضع آنها پرسیدم،گفت:اینان کسانی هستندکه اموال یتیمان را به ستم می خورند،گروهی را دیدم که شکمهای بزرگی داشتند و نمی توانستند
از جا برخیزند گفتم:ای جبرئیل اینها کیان اند؟گفت:کسانی هستند که ربا می خورند،زنانی را دیدم که بر پستان آویزانند،پرسیدم:اینها چه زنانی هستند؟گفت:زنان زناکاری هستند که فرزندان دیگران را به شوهران خود منسوب می دارند و سپس به فرشتگانی برخوردم که تمام اجزای بدنشان تسبیح خدا می کرد. [87] .و از آنجا به آسمان دوم رفتیم و در آنجا دو مرد را شبیه به یکدیگر دیدم و از جبرئیل پرسیدم:اینان کیان اند؟گفت:هر دو پسر خاله یکدیگر یحیی و عیسی(ع)هستند،بر آنها سلام کردم و پاسخ داده تهنیت ورود به من گفتند و فرشتگان زیادی راکه به تسبیح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده کردم.و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتیم و در آنجا مرد زیبایی را دیدم که زیبایی او نسبت به دیگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسیدم جبرئیل گفت:این برادرت یوسف است،بر او سلام کردم و پاسخ داده و تهنیت و تبریک گفت و فرشتگان بسیاری را نیز در آنجا دیدم.از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتیم و مردی را دیدم و چون از جبرئیل پرسیدم گفت:او ادریس است که خدا وی را به اینجا آورده،بر او سلام کردم پاسخ داد و برای من آمرزش خواست و فرشتگان بسیاری را مانند آسمانهای پیشین مشاهده کردم و همگی برای من و امت من مژده خیر دادند.سپس به آسمان پنجم رفتیم و در آنجا مردی را به سن کهولت دیدم که دورش را گروهی از امتش گرفته بودند و چون پرسیدم کیست؟جبرئیل گفت:هارون بن عمران است،بر او سلام کرده و پاسخ داد و فرشتگان بسیاری را مانند آسمانهای دیگر مشاهده کردم.آن گاه به آسمان
ششم بالا رفتیم و در آنجا مردی گندمگون و بلند قامت را دیدم که می گفت:بنی اسرائیل پندارند من گرامی ترین فرزندان آدم در پیشگاه خدا هستم ولی این مرد از من نزد خدا گرامی تر است و چون از جبرئیل پرسیدم:کیست؟گفت:برادرت موسی بن عمران است،بر او سلام کردم جواب داد و همانند آسمانهای دیگر فرشتگان بسیاری را در حال خشوع دیدم.سپس به آسمان هفتم رفتیم و در آنجا به فرشته ای برخورد نکردم جز آنکه گفت:ای محمد حجامت کن و به امت خود نیز سفارش حجامت را بکن و در آنجا مردی را که موی سر و صورتش سیاه و سفید بود و روی تختی نشسته بود دیدم و جبرئیل گفت،او پدرت ابراهیم است،بر او سلام کرده جواب داد و تهنیت و تبریک گفت،و مانند فرشتگانی را که در آسمانهای پیشین دیده بودم در آنجا دیدم،و سپس دریاهایی از نور که از درخشندگی چشم را خیره می کرد و دریاهایی از ظلمت و تاریکی و دریاهایی از برف و یخ لرزان دیدم و چون بیمناک شدم جبرئیل گفت:این قسمتی ازمخلوقات خداست.و در حدیثی است که فرمود:چون به حجابهای نور رسیدم جبرئیل از حرکت ایستاد و به من گفت:برو!در حدیث دیگری فرمود:از آنجا به«سدره المنتهی»رسیدم و در آنجا جبرئیل ایستاد و مرا تنها گذارده گفت:برو!گفتم:ای جبرئیل در چنین جایی مرا تنها می گذاری و از من مفارقت می کنی؟گفت:ای محمد اینجا آخرین نقطه ای است که صعود به آن را خدای عز و جل برای من مقرر فرموده و اگر از اینجا بالاتر آیم پر و بالم می سوزد، [88] .آن گاه با من وداع کرده و من پیش رفتم تا آن گاه که
در دریای نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد می کرد تا جایی که خدای تعالی می خواست مرا متوقف کند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانی گفت.و در اینکه آن سخنانی که خدا به آن حضرت وحی کرده چه بوده است در روایات به طور مختلف نقل شده و قرآن کریم به طور اجمال و سربسته می گوید:«فأوحی الی عبده ما أوحی»(پس وحی کرد به بنده اش آنچه را وحی کرد)و از این رو برخی گفته اند:مصلحت نیست در این باره بحث شود زیرا اگر مصلحت بود خدای تعالی خود می فرمود،و بعضی هم گفته اند:اگر روایت و دلیل معتبری از معصوم وارد شد و آن را نقل کرد،مانعی در اظهار و نقل آن نیست.و در تفسیر علی بن ابراهیم آمده که آن وحی مربوط به مسئله جانشینی و خلافت علی بن ابیطالب (ع)و ذکر برخی از فضایل آن حضرت بوده،و در حدیث دیگر است که آن وحی سه چیز بود:1.وجوب نماز 2.خواتیم سوره بقره 3.آمرزش گناهان ازجانب خدای تعالی غیر از شرک.در حدیث کتاب بصائر است که خداوند نامهای بهشتیان و دوزخیان را به او وحی فرمود.و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود:پس از اتمام مناجات با خدای تعالی بازگشتیم و از همان دریاهای نور و ظلمت گذشته در«سدره المنتهی»به جبرئیل رسیدم و به همراه او بازگشتیم.
درباره چیزهایی که رسول خدا(ص)آن شب در آسمانها و بهشت و دوزخ و بلکه روی زمین مشاهده کرد روایات زیاد دیگری نیز به طور پراکنده وارد شده که ما در زیر قسمتی از آنها را انتخاب کرده و برای شما نقل می کنیم:در
احادیث زیادی که از طریق شیعه و اهل سنت از ابن عباس و دیگران نقل شده آمده است که رسول خدا(ص)صورت علی بن ابیطالب را در آسمانها مشاهده کرد و یا فرشته ای را به صورت آن حضرت دید و چون از جبرئیل پرسید در جواب گفت:چون فرشتگان آسمان اشتیاق دیدار علی (ع)را داشتند خدای تعالی این فرشته را به صورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان که ما فرشتگان مشتاق دیدار علی بن ابیطالب می شویم به دیدن این فرشته می آییم.و در حدیث نیز آمده که صورت ائمه معصومین پس از علی(ع)را تا حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در سمت راست عرش مشاهده کرد و چون پرسید بدان حضرت گفته شد که اینان حجتهای الهی پس از تو در روی زمین هستند و آخرین ایشان کسی است که از دشمنان خدا انتقام گیرد.و نیز روایت شده که رسول خدا(ص)فرمود:در آن شب خداوند مرا مأمور کرد که علی بن ابیطالب را پس از خود به جانشینی و خلافت منصوب دارم و فاطمه را به همسری او درآورم.و در چند حدیث نیز آمده که خدای تعالی و پیمبرانی را که دیدم از من سؤال می کردند وصی خود علی را چه کردی؟پاسخ می دادم:او را در میان امت خود به جای نهادم و آنها می گفتند:خوب کسی را جانشین خویش در میان امت قرار دادی.و در حدیثی که صدوق(ره)در امالی نقل کرده چون رسول خدا(ص)به آسمان رفت پیرمردی را دید که در زیر درختی نشسته و بچه هایی اطراف او را گرفته اند،از جبرئیل پرسید:این مرد کیست؟گفت:پدرت ابراهیم است،پرسید:این کودکان که اطراف او هستند کیستند؟گفت:اینها فرزندان مردمان با ایمانی هستند که
از دنیا رفته اند و اکنون ابراهیم به آنها غذا می دهد،سپس از آنجا گذشت و پیرمرد دیگری را دید که روی تختی نشسته و چون نظر به جانب راست خود می کند خوشحال و خندان می شود و هرگاه به سمت چپ خود می نگرد گریان می گردد،به جبرئیل فرمود:این پیرمرد کیست؟پاسخ داد:این پدرت آدم است که هرگاه می بیند کسی داخل بهشت می شود خوشحال و خندان می گردد و چون کسی را مشاهده می کند که به دوزخ می رود گریان و اندوهناک می شود...تا آنجا که می گوید:...در آن شب خدای تعالی پنجاه نماز بر او و بر امت او واجب کرد و چون باز می گشت عبورش به حضرت موسی افتاد پرسید:خدای تعالی چقدر نماز بر امت تو واجب کرد؟رسول خدا(ص)فرمود:پنجاه نماز،موسی گفت:بازگرد و از خدا بخواه تخفیف دهد!رسول خدا(ص)بازگشت و تخفیف گرفت،ولی دوباره موسی گفت:بازگرد و تخفیف بگیر،زیرا امت تو(از این نظر)ضعیفترین امتها هستند و از این رو بازگرد و تخفیف دیگری بگیر چون من در میان بنی اسرائیل بوده ام و آنها طاقت این مقدار را نداشتند،و به همین ترتیب چند بار رسول خدا(ص)بازگشت و تخفیف گرفت تا آنکه خدای تعالی نمازها را روی پنج نماز مقرر فرمود:و چون باز موسی گفت:بازگرد،رسول خدا(ص)فرمود:دیگر از خدا شرم می کنم که به نزدش بازگردم [89] و چون به ابراهیم خلیل الرحمان برخورد از پشت سر صدا زد:ای محمد امت خود را از جانب من سلام برسان و به آنها بگو:بهشت آبش گوارا و خاکش پاک و پاکیزه ودشتهای بسیاری خالی از درخت دارد و با ذکر جمله«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول و لا قوه الا
بالله»درختی در آن دشتها غرس می گردد،امت خود را دستور ده تا درخت در آن زمینها زیاد غرس کنند. [90] .شیخ طوسی(ره)در امالی از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روایت کرده که فرمود:در شب معراج چون داخل بهشت شدم قصری از یاقوت سرخ دیدم که از شدت درخشندگی و نوری که داشت درون آن از بیرون دیده می شد و دو قبه از در و زبرجد داشت از جبرئیل پرسیدم:این قصر از کیست؟گفت:از آن کسی که سخن پاک و پاکیزه گوید،و روزه را ادامه دهد(و پیوسته گیرد)و اطعام طعام کند،و در شب هنگامی که مردم در خوابند تهجد و نماز شب انجام دهد،علی(ع)گوید:من به آن حضرت عرض کردم:آیا در میان امت شما کسی هست که طاقت این کار را داشته باشد؟فرمود:هیچ می دانی سخن پاک گفتن چیست؟عرض کردم:خدا و پیغمبر داناترند فرمود:کسی که بگوید:«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر»هیچ می دانی ادامه روزه چگونه است؟گفتم:خدا و رسولش داناترند،فرمود:ماه صبر یعنی ماه رمضان را روزه گیرد و هیچ روز آن را افطار نکند و هیچ دانی اطعام طعام چیست؟گفتم:خدا و رسولش داناترند،فرمود:کسی که برای عیال و نانخواران خود (از راه مشروع)خوراکی تهیه کند که آبروی ایشان را از مردم حفظ کند،و هیچ می دانی تهجد در شب که مردم خوابند چیست؟عرض کردم:خدا و رسولش داناترند،فرمود:کسی که نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند [91] در آن وقتی که یهود و نصاری و مشرکین می خوابند. و در حدیثی که مجلسی(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسی روایت کرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود:چون به آسمان اول رفتیم قصری از
نقره سفید دیدم که دو فرشته بر در آن دربانی می کردند،به جبرئیل گفتم:بپرس این قصر از کیست؟و چون پرسید آن دو فرشته پاسخ دادند:از جوانی از بنی هاشم،و چون به آسمان دوم رفتیم قصری بهتر از قصر قبلی از طلای سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند:از جوانی از بنی هاشم است.و در آسمان سوم قصری از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسیدیم گفتند:مال جوانی است از بنی هاشم و در آسمان چهارم قصری به همان گونه از در سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند:از جوانی از بنی هاشم است.و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصری از در زردرنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند:مال جوانی از بنی هاشم است و در آسمان ششم قصری از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصری بود و چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند.و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر آسمانی به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس:این جوان بنی هاشمی کیست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند:او علی بن ابیطالب(ع)است.
این حدیث را که متضمن فضیلتی از خدیجه بانوی بزرگوار اسلام می باشد بشنوند:عیاشی در تفسیر خود از ابو سعید خدری روایت کرده که رسول خدا(ص)فرمود:در آن شبی که جبرئیل مرا به معراج برد چون بازگشتیم بدو گفتم:ای جبرئیل آیا حاجتی داری؟گفت:حاجت من آن است که خدیجه را از جانب خدای تعالی و
از طرف من سلام برسانی و رسول خدا (ص)چون خدیجه را دیدار کرد سلام خداوند وجبرئیل را به خدیجه رسانید و او در جواب گفت:«ان الله هو السلام و منه السلام و الیه السلام و علی جبرئیل السلام».
ابن هشام در سیره در ذیل حدیث معراج از ام هانی روایت کرده که گوید:رسول خدا(ص)آن شب را در خانه من بود و نماز عشاء را خواند و بخفت،ما هم با او به خواب رفتیم،نزدیکیهای صبح بود که ما را بیدار کرد و نماز صبح را خوانده ما هم با او نماز گزاردیم آن گاه رو به من کرده فرمود:ای ام هانی من امشب چنانکه دیدید نماز عشاء را با شما در این سرزمین خواندم سپس به بیت المقدس رفته و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانکه مشاهده می کنید نماز صبح را دوباره در اینجا خواندم.این سخن را فرموده برخاست که برود من دست انداخته دامنش را گرفتم به طوری که جامه اش پس رفت و بدو گفتم:ای رسول خدا این سخن را که برای ما گفتی برای دیگران مگو که تو را تکذیب کرده و می آزارند،فرمود:به خدا!برای آنها نیز خواهم گفت!ام هانی گوید:من به کنیزک خود که از اهل حبشه بود گفتم:به دنبال رسول خدا(ص)برو و ببین کارش با مردم به کجا می انجامد و گفتگوی آنها را برای من بازگوی.کنیزک رفت و بازگشته گفت:چون رسول خدا(ص)داستان خود را برای مردم تعریف کرد با تعجب پرسیدند:نشانه صدق گفتار تو چیست و ما از کجا بدانیم تو راست می گویی؟فرمود:نشانه اش فلان کاروان است که من هنگام رفتن به شام در فلانجا دیدم و شترانشان از صدای حرکت براق
رم کرده یکی از آنها فرار کرد و من جای آن را به ایشان نشان دادم و هنگام بازگشت نیز در منزل ضجنان(25 میلی مکه) به فلان کاروان برخوردم که همگی خواب بودند و ظرف آبی بالای سر خود گذارده بودند و روی آن را با سرپوشی پوشانده بودند و کاروان مزبور هم اکنون از دره تنعیم وارد مکه خواهند شد،و نشانه اش آن است که پیشاپیش آنها شتری خاکستری رنگ است و دو لنگه بار روی آن شتر است که یک لنگه آن سیاه می باشد.و چون مردم این سخنان را شنیدند به سوی دره تنعیم رفته و کاروان را با همان نشانیها که فرموده بود مشاهده کردند که از دره تنعیم وارد شد و چون آن کاروان دیگر به مکه آمد و داستان رم کردن شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جویا شدند همه را تصدیق کردند.محدثین شیعه رضوان الله علیهم نیز به همین مضمون با مختصر اختلافی روایاتی نقل کرده اند و در پایان برخی از آنها چنین است که چون صدق گفتار آن حضرت معلوم شد و راهی برای تکذیب و استهزا باقی نماند آخرین حرفشان این بود که گفتند:این هم سحری دیگر از محمد!
یعقوبی در تاریخ خود داستان معراج را به اشاره و اختصار نقل کرده و دنبال آن می نویسد در آن شب ناگهان ابو طالب متوجه شد که رسول خدا(ص)گم شده است،ترسید مبادا قریش او را غافلگیر کرده و به قتلش رسانیده باشند از این رو هفتاد نفر از فرزندان عبد المطلب را جمع کرد و به هر کدام شمشیری داد و گفت:هر یک از شما پهلوی مردی
از قریش جلوس کنید تا اگر مرا دیدید با محمد آمدم کاری انجام ندهید و گرنه هر یک از شما مردی را که پهلوی اوست به قتل برساند و منتظر من نباشید و چون رسول خدا(ص)را در خانه ام هانی دیدند نزد ابو طالب آورده و او نیز آن حضرت را به نزد قریش آورد و چون از جریان مطلع شدند موضوع برای آنها بسیار بزرگ جلوه گر کرد و دانستند که ابو طالب بسختی از او دفاع می کند و از این رو هم عهد شدند که آن حضرت را بیازارند.نگارنده گوید:پیش از این ذکر شد که میان اهل حدیث و تاریخ در وقت معراج و اینکه چه سالی اتفاق افتاد اختلاف است و این نقل روی آن است که معراج در زمان حیات ابو طالب اتفاق افتاده باشد چنانکه بیشتر مورخین همین عقیده را دارند.در پایان این فصل تذکر این مطلب نیز لازم است که روی هم رفته از روایات چنین استفاده می شود که معراج رسول خدا(ص)به آسمانها بیش از یک بار اتفاق افتاده و بعید نیست پاره ای از اختلافات نیز که در تاریخ وقوع معراج و کیفیت آن در روایات دیده می شود از همین جا سرچشمه گرفته و هر کدام به یکی از آنها مربوط باشد.و اکنون در پایان ذکر این معجزه بد نیست به طور فشرده درباره وقوع آن بحث کوتاهی داشته باشیم.
ما در خلال بحثهای گذشته در چند جا گفته ایم که اگر مطلبی از نظر قرآن و حدیث ثابت شد ما به حکم اسلام آن را می پذیریم و وقت خود و خواننده محترم را به اشکال تراشیها و توجیه و تأویلها نمی گیریم.مسئله
معراج جسمانی رسول خدا(ص)و همچنین مسئله شق القمر که هر دو در سالهای آخر بعثت و فاصله میان شروع محاصره بنی هاشم در شعب ابی طالب و وفات جناب ابو طالب اتفاق افتاده از مطالبی است که از نظر قرآن،حدیث و سخنان بزرگان از علم و حدیث به اثبات رسیده و از معجزات مسلم آن حضرت به شمار رفته که بحث بیشتر درباره اثبات آن و ذکر دلایل،نقلی و اجماع در کلمات بزرگان ما را از شیوه نگارش تاریخ خارج می سازد و خواننده محترم می تواند به کتابهای کلامی،تاریخی و حدیثی که در این باره نوشته و بحث کرده اند مراجعه نماید. [92] .زیرا ما وقتی مسئله نبوت را پذیرفتیم و به«غیب»ایمان آورده و معجزه را قبول کردیم دیگر جایی برای بحث و رد و ایراد و تأویل و توجیه باقی نمی ماند،مگر با کدام تجزیه و تحلیل مادی مسئله شکافتن سنگ سخت با ضربه چوب و بیرون آمدن دوازده چشمه آب گوارا قابل توجیه است [93] ، و با کدام حساب ظاهری حاضر کردن تخت بلقیس در یک چشم بر هم زدن از صنعا به بیت المقدس قابل درک و قبول است [94] ، و با کدام وسیله ای جز معجزه می توان عصای چوبی را به اژدهایی بزرگ«ثعبان مبین»تبدیل نمود [95] ، و یا با زدن همان عصای چوبین به دریا می توان آن را شکافت،و دوازده شکاف در آن پدیدار کرد، [96] و لشکری عظیم را از آن دریا عبور داد.اینها و امثال اینها معجزاتی است که در قرآن کریم آمده و روایات صحیحه اثبات آنها را تضمین کرده که از آن جمله است معجزه معراج جسمانی و«شق القمر»و
در برابر آنها نمی توان با تئوریها و فرضیه هایی همچون«محال بودن خرق و التیام در افلاک»و هیئت بطلمیوسی [97] که سالها و قرنها به عنوان یک قانون مسلم علم هیئت مورد قبول دانشمندان بوده و امروزه بطلان آن به اثبات رسیده و به صورت مضحکه ای درآمده است به تأویل و توجیه این آیات و روایات دست زد،چنانکه برخی در گذشته و یا امروز متأسفانه این کار را کرده اند.اساس این توجیهات و تأویلات آن است که ظاهرا اینان معنای صحیح«نبوت»و«وحی»و ارتباط انبیا را با عالم غیب و حقیقت جهان هستی را ندانسته و یا همه را خواسته اند با فکر مادی و عقل ناقص خود فهمیده و تجزیه و تحلیل کنند،و قدرت لایزال و بی انتهای آفریدگار جهان را از یاد برده اند و در نتیجه به چنین تأویلاتی دست زده اند و گرنه به گفته«ویلیم جونز»: [98] .«آن قدرت بزرگی که این عالم را آفرید از اینکه چیزی از آن کم کند یا چیزی بر آن بیفزاید عاجز و ناتوان نخواهد بود!»و به گفته آن دانشمند دیگر اسلامی«دکتر محمد سعید بوطی» [99] اطراف وجود ما و بلکه خود وجودمان را همه گونه معجزه ای فرا گرفته ولی به خاطر انس و الفتی که ما با آنها پیدا کرده ایم برای ما عادی شده و آنها را معمولی می دانیم در صورتی که در حقیقت هر کدام معجزه و یا معجزاتی شگفت انگیز است.مگر این ستارگان بی شمار،و حرکت این افلاک،و قانون جاذبه زمین و یا ستارگان دیگر،و حرکت ماه و خورشید،و این نظم دقیق و حساب شده،و خلقت این همه موجودات ریز و درشت بلکه خلقت خود انسان که آن دانشمند بزرگ او
را موجود ناشناخته نامیده و گردش خون در بدن،مسئله روح،و مسئله مرگ و حیات،و هزاران مسئله پیچیده و مرموز دیگری که در وجود انسان و خلقت حیوانات و موجودات دیگر به کار رفته و موجود است معجزه نیست!با اندکی تأمل و دقت انسان به اعجاز همگی پی برده و همه را معجزه می داند ولی از آنجا که مأنوس و مألوف بوده برای ما صورت عادی پیدا کرده و از حالت اعجازی آنها غافل شده ایم.باری همان گونه که گفتیم:در مسئله معراج و شق القمر هر چه را برای ما از نظر قرآن و حدیث صحیح به اثبات رسیده می پذیریم،و اما پاره ای از روایات غیر صحیح و به اصطلاح«شاذ»ی را که در کتابها دیده می شود،مانند آنکه در مسئله شق القمر نقل شده که ماه به دو نیم شد و به گریبان رسول خدا رفت و سپس نیمی از آستین راست و نیمی از آستین چپ آن حضرت خارج شده و دوباره به آسمان رفت و به یکدیگر چسبید.نمی پذیریم و بلکه این گونه نقلها را مجعول می دانیم.و یا پاره ای از خصوصیات و روایاتی که در داستان معراج و مشاهدات رسول خدا(ص)در آسمانها و بهشت و دوزخ آمده و روایت صحیح و نقل معتبری آن را تایید نکرده ما نمی پذیریم و اصراری هم به قبول آن نداریم.در پایان،تذکر این نکته هم لازم است که با اینکه قدرت خدای تعالی محدود به حدی نیست ولی معجزه بر محال عقلی تعلق نمی گیرد،و آنچه مورد تعلق معجزه قرار می گیرد اموری است که به طور عادی محال به نظر می رسد،مثلا تبدیل چوبی بی جان به صورت حیوانی جاندار عقلا محال نیست،و یکی از نوامیس
خلقت و قوانین منظم این جهان هستی است و هر روز میلیاردها جسم بی جان و جماد است که به صورت نبات و حیوان در می آید،و به تعبیر ملای رومی از جمادی میرد و«نامی»شود،و از«نما»میرد به حیوان سر زند،و از عالمی به عالم دیگر رخت بر می کشد،و یا اگر انسانی بخواهد از جایی به جای دور دیگری منتقل گردد،و یا جسمی را بخواهند از شهری به شهری جابه جا کنند به طور عادی ساعتها و یا روزها و ماهها وقت لازم دارد،که معجزه این فاصله و وقت را با قدرت الهی می گیرد چنانکه با پیشرفت وسایل و صنعت و به کمک عقل و فکر بشر توانسته اند مقداری از این کار را با ابزار علمی انجام دهند،و در علم کشاورزی آن قدر پیشرفت کرده اند که بر طبق برخی از خبرها توانسته اند تخم گوجه فرنگی را در زمین بکارند و با کودهای مخصوص و مدرنیزه کردن کار،پس از 18 روز گوجه فرنگی تازه از بوته آن بچینند،و یا امروزه می شنویم سفینه هایی ساخته اند که دور کره زمین را در فاصله یک ساعت و ده دقیقه می پیماید،در صورتی که اگر صد سال پیش کسی ادعا می کرد که ممکن است روزی چنین کاری انجام شود مردم جهان آن را انکار کرده گوینده را به دیوانگی منسوب می داشتند،وشاید همانند گالیله بیچاره که کرویت زمین را کشف و اظهار کرد او را به دار می آویختند،و یا به زندان می افکندند.و این نکته هم فراموش نشود که طبق قانون علیت و اسباب،معجزه را نیز علت و سببی است غیر مریی که آن قدرت بی انتهای حق تعالی،و امر و اذن پروردگار متعال است،چنانکه خدای تعالی
در سوره مؤمن فرماید:«و ما کان لرسول أن یأتی بآیه الا باذن الله فاذا جاء امر الله قضی بالحق...» [100] .و به گفته ملای رومی که اشعار او را در داستان اصحاب فیل خواندید:هست بر اسباب اسبابی دگر در سبب منگر در آن افکن نظر [101] .
پیش از این گفته شد که مشرکین انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا(ص)انجام می دادند و بیش از همه عموی آن حضرت ابو لهب بود که چون خود از بنی هاشم بود در آزار بدان حضرت بی پرواتر از دیگران بود و گروهی نیز بودند که چون صدمه بدنی نمی توانستند بزنند در صدد مسخره و استهزاء آن بزرگوار برآمده و خدای تعالی به عنوان مستهزئین آنها را در قرآن ذکر کرده [102] و در آخر خداوند شر آنها را به وسیله جبرئیل از آن حضرت دور کرد و هر کدام به بلیه ای گرفتار شده و هلاک شدند ولی با این همه احوال حمایت ابی طالب از آن حضرت مانع بزرگی بود که آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهای زبانی،و احیانا برخی آزارهای مختصر دیگر،قدمی فراتر نهند و نقشه قتل یا تبعید آن حضرت را بکشند،اما در این میان دست تقدیردو مصیبت ناگوار برای رسول خدا(ص)پیش آورد که دشمنان آن حضرت جرئت بیشتری در اذیت پیدا کرده و آن حضرت را در مضیقه بیشتری قرار دادند و به گفته مورخین چند بار نقشه قتل و تبعید او را کشیده تا سرانجام نیز رسول خدا(ص)از ترس آنها شبانه از مکه خارج شد و به مدینه هجرت کرد.یکی مرگ ابو طالب و دیگری فوت خدیجه بود که طبق
نقل معروف هر دو در یک سال و به فاصله کوتاهی اتفاق افتاد.ابو طالب و خدیجه دو پشتیبان بزرگ و کمک کار نیرومند و با وفایی برای پیشرفت اسلام و حمایت رسول خدا(ص)بودند،خدیجه با دلداری دادن رسول خدا(ص)و ثروت مادی خود به پیشرفت اسلام و دلگرم کردن آن حضرت کمک می کرد،ابو طالب نیز با نفوذ سیاسی و سیادتی که در میان قریش داشت پناهگاه و حامی مؤثری در برابر آزار دشمنان بود.معروف آن است که مرگ هر دو در سال دهم بعثت،سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد،و ابو طالب پیش از خدیجه از دنیا رفت و برخی نیز مانند یعقوبی عکس آن را نوشته اند و فاصله میان مرگ خدیجه و ابو طالب را نیز برخی سه روز،جمعی سی و پنج روز و برخی نیز شش ماه نوشته اند.در کتاب مصباح وفات ابیطالب را روز بیست و ششم رجب ذکر کرده و یعقوبی وفات خدیجه را در ماه رمضان نوشته و گوید:خدیجه دختر خویلد در ماه رمضان سه سال پیش از هجرت در سن شصت و پنج سالگی از دنیا رفت...و پس از چند سطر گوید:و ابو طالب سه روز پس از خدیجه در سن هشتاد و شش سالگی از دنیا رفت و برخی هم سن او را نود سال نوشته اند.ابن هشام در سیره می نویسد:هنگامی که بیماری ابو طالب سخت شد قریش با یکدیگر گفتند:کار محمد بالا گرفته و افراد سرشناس و دلیری چون حمزه بن عبد المطلب نیز دین او را پذیرفته اند اگر ابو طالب از میان برود بیم آن می رود که محمد به جنگ ما برخیزد خوب است تا ابو طالب زنده است به
نزد او رفته و با وساطت او از محمد پیمانی(پیمان عدم تعرض)بگیریم که ما و او به کار همدیگر کاری نداشته باشیم و به دنبال این گفتگو عتبه،شیبه،ابو جهل،امیه بن خلف،ابو سفیان و چند تن دیگر به خانه ابو طالب آمده و پس از احوالپرسی و عیادت گفتند:ای ابو طالب مقام و شخصیت تو در میانه قریش چنان است که خود می دانی و اکنون بیماری تو سخت شده و بیم آن می رود که این بیماری تو را از پای درآورد،و از سوی دیگر اختلاف ما را با برادرزاده ات محمد می دانی،خواهشی که ما از تو داریم آن است که او را به اینجا دعوت کنی و از او بخواهی تا دست از مخالفت با ما و اعمال و رفتار و آیین ما بردارد،ما نیز مخالفت با او نخواهیم کرد و در مرام و آیینش او را آزاد خواهیم گذارد.ابو طالب به دنبال رسول خدا(ص)فرستاد و چون حضرت حاضر شد جریان را بدو گفت و رسول خدا (ص)در جواب فرمود:من از اینها چیزی نمی خواهم جز گفتن یک کلمه که آن را بگویند و بر تمام عرب سیادت و آقایی کرده عجم را نیز زیر قدرت و فرمان خود گیرند!ابو جهل گفت:به حق پدرت سوگند ما حاضریم به جای یک کلمه ده کلمه بگوییم،بگو آن یک کلمه چیست؟فرمود:آن کلمه این است که بگویید:«لا اله الا الله»و به دنبال آن از بت پرستی دست باز دارید...ابو جهل و دیگران نگاهی به هم کرده دستها را(به عنوان مخالفت با این حرف)به هم زده گفتند:آیا می خواهی همه خدایان را یک خدا قرار دهی!براستی که این کاری شگفت انگیز است!و به دنبال آن
به یکدیگر گفتند:به خدا این مرد حاضر به هیچ گونه قول و پیمانی با ما نیست برخیزید و به دنبال کار خود بروید.هنگامی که خبر مرگ ابو طالب را به رسول خدا(ص)دادند اندوه بسیاری آن حضرت را فرا گرفت و بیتابانه خود را به بالین ابو طالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست کشید آن گاه فرمود:عموجان در کودکی مرا تربیت کردی و در یتیمی کفالت و سرپرستی نمودی و در بزرگی یاری و نصرتم دادی خدایت از جانب من پاداش نیکو دهد،و در وقت حرکت دادن جنازه پیشاپیش آن می رفت و درباره اش دعای خیر می فرمود.
هنوز مدت زیادی و شاید چند روزی از مرگ ابو طالب و آن حادثه غم انگیز نگذشته بود که رسول خدا(ص)به مصیبت اندوه بار تازه ای دچار شده بدن نحیف همسر مهربان و کمک کار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهی فراوان در کنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهده آن حال به وی ابلاغ فرمود آن گاه برای دلداری خدیجه جایگاهی را که خدا در بهشت برای وی مهیا فرموده بود بدو اطلاع داده و خدیجه را خورسند ساخت.هنگامی که خدیجه از دنیا رفت رسول خدا(ص)جنازه او را برداشته و در«حجون»(مکانی در شهر مکه)دفن کرد،و چون خواست او را در قبر بگذارد،خود به میان قبر رفت و خوابید و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاک روی آن ریخت.در تاریخ یعقوبی است که چون خدیجه از دنیا رفت فاطمه(ع)نزد پدر آمده دست به دامن او آویخت و با چشم
گریان می گفت:مادرم کجاست؟در این وقت جبرئیل نازل شده عرض کرد:به فاطمه بگو:خدای تعالی در بهشت خانه ای برای مادرت بنا کرده که در آنجا دیگر هیچ گونه دشواری و رنجی ندارد.این دو مصیبت ناگوار آن هم در این فاصله کوتاه به مقدار زیادی در روحیه رسول خدا(ص)و بلکه در پیشرفت اسلام و هدف مقدس آن حضرت اثر داشت و کار تبلیغ دین را بر او دشوار ساخت تا بدانجا که از عروه بن زبیر نقل شده که گوید:روزی همچنان که رسول خدا(ص)در کوچه های مکه می گذشت مقداری خاک بر سرش ریختند و حضرت با همان وضع به خانه آمد،یکی از دختران آن بزرگوار که آن حال را مشاهده کرد از جا برخاسته و از مشاهده آن وضع به گریه افتاد و با همان حال گریه مشغول پاک کردن خاکها شد،پیغمبر خدا او را دلداری داده فرموده:دخترکم گریه مکن که خدا پدرت را محافظت و نگهبانی خواهد کرد و گاهی نیز می فرمود:تا ابو طالب زنده بود قریش نسبت به من چنین رفتار ناهنجاری نداشتند.
در اینجا قبل از اینکه وارد بحث دیگری بشویم لازم است چند جمله ای درباره ایمان ابو طالب که متأسفانه برخی از نویسندگان اهل سنت درباره اش تردید کرده اند ذیلا برای شما ذکر کرده و به دنبال بحث بعدی برویم،گرچه مطلب از نظر ما و هر شیعه دیگری مسلم و جای بحث نیست.این مطلب مسلم است که چون پس از شهادت امیر المؤمنین(ع)دستگاه خلافت و زمامداری مسلمانان به دست بنی امیه و پس از آن به دست بنی عباس افتاد آنها نیز بنی هاشم و بخصوص فرزندان امیر المؤمنین(ع)را رقیب خود در خلافت می پنداشتند و برای
کوبیدن رقیب و استقرار پایه های حکومت خود از هیچ گونه تبلیغ به نفع خود و تهمت و افترا و انکار فضیلت رقیب دریغ نداشتند اگر چه منجر به انکار فضیلت رهبر اسلام و اهانت به شخص پیغمبر گرامی و شریعت مقدسه اسلام گردد.چون برای آنها هدف اساسی و مسئله اصلی همان حکومت و ریاست بود و بقیه همگی وسیله بودند،و این مطلب برای هر محقق و متتبع بی نظر و منصفی قابل تردید نیست.و ظاهرا برای هر کسی که کمترین آشنایی با تاریخ اسلام داشته باشد اثبات این مطلب نیازی به اقامه دلیل و برهان،و ذکر شاهد تاریخی و حدیثی ندارد.تا جایی که می توانستند فضایل امیر المؤمنین(ع)و هر کس را که به آن بزرگوار ارتباط و بستگی داشت انکار کرده و در برابر حدیثی در مذمت ایشان به وسیله ایادی خود جعل می کردند.ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید: [103] .«معاویه مردم شام و عراق و دیگران را مأمور ساخت تا در منابر و مجامع علی(ع)را دشنام داده و از او بیزاری جویند،و این کار عملی گردید،و در زمان بنی امیه این جریان سنتی شد تا اینکه عمر بن عبد العزیز از آن جلوگیری کرد.»و از ابی عثمان روایت کرده که جمعی از بنی امیه به معاویه گفتند:تو اکنون به آرزوی خود رسیدی خوب است جلوی لعن این مرد را بگیری؟گفت:نه به خدا،تا وقتی که خردسالان به لعن او بزرگ شوند و بزرگ سالان با آن پیر گردند.و سپس داستانهایی درباره کسانی که نسبت به علی(ع)عداوت داشته و از معاویه پول می گرفتند و در مذمت امیر المؤمنین حدیث جعل می کردند نقل کرده و اسامی آنها
را ذکر می کند مانند ابو هریره،مغیره بن شعبه،عروه بن زبیر،زهری و سمره بن جندب،انس بن مالک،سعید بن مسیب،ولید بن عقبه و امثال ایشان [104] و از هر کدام نیز برخی از احادیث جعلی آنها را ذکر می کند.و در همین رابطه فضایل بسیاری را از فاطمه زهرا(ع)و بانوی محترم آن بزرگوار و حسن و حسین(ع)و دیگر فرزندان آن حضرت و ابو طالب،جعفر،عقیل،پدر و برادران آن امام مظلوم انکار کرده و علتی جز همین رابطه با امیر المؤمنین(ع)نداشته است.و به گفته یکی از نویسندگان:«جناب ابو طالب هیچ جرمی و گناهی نداشته که این چنین مورد اتهام ناروای کفر و شرک قرار گیرد جز آنکه پدر امیر المؤمنین(ع)بوده،و در حقیقت هدف واقعی در این اتهام شنیع و ناروا فرزند برومند او بوده که همچون خاری در چشم امویان و فرزندان زبیر و همه دشمنان اسلام فرو می رفت،و از اعمال خلاف و ضربه هایی که می خواستند به پیکر اسلام جوان بزنند جلوگیری می کرد.و بسیار عجیب و شنیدنی است که ابو سفیان پدر معاویه که در مجلس عثمان آشکارا گفت:سوگند بدانکه ابو سفیان بدو قسم می خورد که نه بهشتی وجود دارد و نه جهنمی!او مؤمن و پرهیزگار و عادل است،اما ابو طالب و پدر امیر المؤمنین کافر و مشرک،و در گودال آتش است...!» [105] .و گرنه کسی که با تاریخ اسلام و حمایتهای بی دریغ ابو طالب از رسول خدا و آیین مقدس آن حضرت یعنی اسلام آشنا باشد و آن همه فداکاری و ایثار او را در این راه از نظر بگذراند،و سخنان و اشعار زیاد او را که در دفاع از رسول خدا به عنوان پیامبربرگزیده از طرف خدا
گفته است بشنود جای تردید برای او در این باره باقی نمی ماند که او والاترین مؤمنان و سابقه دارترین مسلمانان بوده است.کسی که وقتی پیغمبر و علی(ع)را می بیند که نماز می خوانند و علی در طرف راست آن حضرت ایستاده به جعفر فرزند دیگرش نیز دستور می دهد تا با آن دو نماز بگزارد و در این باره بدو می گوید:«صل جناح ابن عمک و صل عن یساره» [106] .و در این باره آن اشعار معروف را می گوید که از آن جمله است:ان علیا و جعفرا ثقتی عند ملم الزمان و النوب لا تخذلا و انصرا ابن عمکما أخی لامی من بینهم و أبی و الله لا اخذل النبی و لا یخذله من بنی ذو حسب [107] .و شخصیت بزرگواری که وقتی مسلمانان به حبشه هجرت می کنند قصیده ای انشا فرموده و برای نجاشی پادشاه حبشه می فرستد و در آن قصیده می گوید:لیعلم خیار الناس ان محمدا وزیر لموسی و المسیح بن مریم اتانا بهدی مثل ما أتیابه فکل بأمر الله یهدی و یعصم [108] .و یا در قصیده دیگری که راویان شعر و حدیث نقل کرده اند درباره آن حضرت گوید:أمین حبیب فی العباد مسوم بخاتم رب قاهر فی الخواتم نبی اتاه الوحی من عند ربه و من قال لا یقرع بها سن نادم [109] .و یا در جای دیگر که گوید:ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا رسولا کموسی خط فی اول الکتب [110] .و چون هنگام مرگ آن جناب فرا می رسد فرزندان عبد المطلب را گرد آورده و بدانها می گوید:«یا معشر بنی هاشم!أطیعوا محمدا و صدقوه تفلحوا و ترشدوا» [111] .و اشعار و سخنان بسیاری دیگری که هر که خواهد باید به کتاب شریف
الغدیر و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید(ط مصر،ج 3،صص 318_310)مراجعه نماید.و اگر بخواهیم همه را در اینجا به رشته تحریر درآوریم کتاب جداگانه ای خواهد شد [112] و آیا کسی بعد از آن همه اشعار و سخنان بسیار می تواند برای تردید در ایمان ابو طالب محملی و توجیهی جز همان که گفتیم بیابد.و مضمون سخن ابن ابی الحدید در اینجا جالب است که می گوید:این اشعار را وقتی به صورت مجموع بنگریم متواتر است اگر چه آحاد آن متواتر نباشد و مجموعه آنها دلالت بر امر واحد مشترکی دارد و آن تصدیق حضرت محمد(ص)است،چنانکه هر کدام از داستانهای شجاعت علی(ع)به صورت خبر واحد نقل شده ولی مجموع آنها متواتر است و برای ما موجب علم بدیهی به شجاعت علی(ع)می گردد.و این تواتر مانند تواتر در اخبار سخاوت حاتم و حلم احنف و ذکاوت ایاس و غیر اینهاست که جای تردید در آنها نیست. [113] .اکنون پس از ذکر این مقدمه بد نیست بدانید روایاتی که درباره عدم ایمان ابی طالب و یا ایمان او در پایان عمر و هنگام مرگ،و یا بودن او در گودال آتش وامثال آن رسیده سند آنها بیشتر به همان عروه بن زبیر و یا زهری و یا سعید بن مسیب باز می گردد [114] که دشمنی و انحراف آنها نسبت به امیر المؤمنین(ع)آشکار و به اثبات رسیده و یا از کسانی نقل شده که نزد خود اهل سنت نیز متهم به دروغ و وضع حدیث هستند. [115] .و از نظر علمای شیعه نیز مطلب اجماعی و اتفاقی است چنانکه شیخ مفید(ره)در اوایل المقالات فرموده:«امامیه اتفاق دارند بر اینکه ابو طالب مؤمن از دنیا
رفت» [116] .و شیخ طوسی(ره)در تبیان فرماید:از امام باقر و صادق(ع)روایت شده که ابو طالب مؤمن و مسلمان بود و اجماع امامیه نیز بر آن است که در آن اختلافی ندارند. [117] .و مرحوم علامه مجلسی در بحار الانوار گوید:شیعیان اجماع دارند بر اسلام ابو طالب،و اینکه او در آغاز کار به رسول خدا(ص)ایمان آورد و هیچ گاه بتی را پرستش نکرد،بلکه او از اوصیای ابراهیم(ع)بوده است... [118] .و از نظر روایات نیز بیش از حد تواتر در این باره از رسول خدا و ائمه اطهار حدیث به ما رسیده که مرحوم علامه امینی(ره)بیش از چهل حدیث از آنها را در کتاب شریف الغدیر [119] نقل کرده و ما برای تیمن و تبرک به ذکر سه حدیث از آنها اکتفا می کنیم:1.از ابو بصیر روایت شده که گوید:به امام باقر(ع)عرض کردم:ای آقای من مردم می گویند:ابو طالب در گودالی از آتش است که مغز سرش از آن به جوش می آید؟فرمود:دروغ گویند به خدا سوگند،براستی اگر ایمان ابو طالب را در کفه ای از ترازو بگذارند و ایمان این مردم را در کفه دیگری،قطعا ایمان ابو طالب بر ایمان ایشان می چربد... [120] .2.از امام سجاد(ع)درباره ایمان ابو طالب پرسیدند که آیا مؤمن بود؟فرمود:آری!عرض شد:در اینجا مردمی هستند که می پندارند او کافر بوده؟فرمود:خیلی شگفت است!آیا اینان به ابو طالب طعن زده و ایراد می گیرند یا به رسول خدا؟با اینکه خدای تعالی پیغمبر خود را در چند جای قرآن نهی فرموده از اینکه زن با ایمانی را در نزد مرد کافری نگاه دارد!و کسی شک ندارد که فاطمه بنت اسد از زنهایی است که به ایمان به رسول خدا سبقت جست و
او پیوسته در خانه ابو طالب و در عقد او بود تا وقتی که ابو طالب از دنیا رفت. [121] .3.شیخ مفید(ره)به اسناد مرفوعی روایت کرده که چون ابو طالب از دنیا رفت امیر المؤمنین (ع)به نزد رسول خدا(ص)آمده و رحلت او را به اطلاع آن حضرت رسانید،رسول خدا(ص)سخت غمگین شد و بشدت محزون گردید سپس به علی(ع)فرمود:ای علی برو و کار غسل و کفن و حنوط او را به عهده گیر و چون جنازه او را برداشتید مرا خبر کن!امیر المؤمنین دستور رسول خدا را انجام داد و چون پیغمبر گرامی آمد اندوهناک گشته و فرمود:ای عمو جان صله رحم کردی و پاداش خیر و نیکو دادی!براستی که در کودکی تربیت و سرپرستی کردی،و در بزرگی یاری و کمک دادی!سپس رو به مردم کرده فرمود:هان به خدا سوگند من برای عموی خود شفاعتی خواهم کرد که اهل دو عالم را به شگفت اندازد! [122] .و در پایان تذکر این نکته لازم است که چون طبق روایات بسیار جناب ابو طالب ایمان خود را مخفی می داشت و برای اینکه بهتر بتواند از رسول خدا(ص)دفاع و حمایت کند و مشرکین در برابر او موضع نگیرند و او را از خویش بدانند اسلام خود را ظاهر نمی کرد شاید همین امر برای برخی از برادران اهل سنت سبب اشتباه شده که نسبت کفر به آن جناب داده اند،و گاهی نیز شیعه را در مورد این عقیده زیر سؤال برده اند که اگر ابو طالب مسلمان بود چرا هیچ کجا دیده نشد نماز بخواند و مانند فرزندانش و دیگر مسلمانان در نماز آنها شرکت جوید؟و چرا در«یوم الدار»و ماجرای دعوت رسول خدا
از خویشان سبقت به ایمان به آن حضرت نجست؟و چرا در هیچ یک از مراسم اسلامی شرکت نمی کرد؟و همان گونه که گفتیم پاسخ آن را ائمه اطهار داده اند چنانکه در یک حدیث است که امام صادق(ع)فرمود:براستی که ابو طالب تظاهر به کفر کرد و ایمان خود را پنهان داشت،و چون وفات او فرا رسید خدای عز و جل به رسول خدا(ص)فرمود که از مکه خارج شو که دیگر در مکه یاوری نداری،و رسول خدا به مدینه هجرت کرد [123] .و در حدیث دیگری از آن حضرت روایت شده که فرمود:حکایت ابو طالب حکایت اصحاب کهف است که ایمان خود را مخفی داشته و تظاهر به شرک کردند و خدای تعالی دو بار به ایشان پاداش عنایت فرمود. [124] .
از مجموع تواریخ چنین برمی آید که پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامی و پناه بزرگ،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشرکین حامی و پناه تازه ای پیدا کند و در سایه حمایت او به دعوت آسمانی خویش ادامه دهد،از این رو در موسم حج و ایام زیارتی دیگر به نزد قبایلی که به مکه می آمدند می رفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها می خواست او را در پناه حمایت خود گیرند تا بهتر بتواند تبلیغ رسالت کند و از آن جمله به ایشان می فرمود:من شما را مجبور به چیزی نمی کنم،هر که خواهد از روی میل و رغبت دعوتم را بپذیرد و گرنه من کسی را مجبور نمی کنم،من از شما می خواهم مرا از نقشه ای که دشمنان برای قتل من کشیده اند محافظت کنید تا تبلیغ رسالت پروردگار خود را بنمایم و سرانجام
هر چه خدا می خواهد نسبت به من و پیروانم انجام دهد.ابو لهب نیز که همه جا مراقب بود تا پیغمبر خدا با قبایل عرب تماس نگیرد و از پیشرفت اسلام جلوگیری می کرد به دنبال آن حضرت می آمد و می گفت:این برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذیرید،و برخی هم مانند قبیله بنی حنیفه آن حضرت را بتندی از خود راندند.رسول خدا(ص)در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به همین منظور با یکی دو نفر از نزدیکان خود چون علی(ع)و زید بن حارثه و یا چنانکه برخی گفته اند:تنها به سوی طائف حرکت کرد [125] و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمیر بودند رفت،نام یکی عبد یالیل،آن دیگری مسعود و سومی حبیب بود.پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند،اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنی گفتند یکی از آنها گفت:من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاده باشد!دیگری گفت:خدا نمی توانست کسی دیگری را جز تو به پیامبری بفرستد!سومی که قدری مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو نمی کنم زیرا اگر تو چنانکه می گویی فرستاده از جانب خدا هستی و در این ادعا که می کنی راست می گویی پس بزرگتر از آنی که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ می گویی
و بر خدا دروغ می بندی پس شایستگی آن را نداری که با تو گفتگویی کنم.رسول خدا(ص)مأیوسانه از نزد آنها برخاست و به نقل ابن هشام هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند،و این بدان جهت بود که نمی خواست سخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخی آنان نسبت بدان حضرت گردد و شاید هم نمی خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش در مکه برسد و موجب شماتت آنها شود.اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزای آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف روزی بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهای مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند.رسول خدا(ص)به هر ترتیبی بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد و در سایه دیواری از باغهای خارج شهر آرمید تا قدری از خستگی رهایی یابد و خون پاهای خود را پاک کند،و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعی و پناهگاه همیشگی خود یعنی خدای بزرگ کرده و شکوه حال بدو برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت:«اللهم الیک أشکو ضعف قوتی،و
قله حیلتی و هوانی علی الناس یا أرحم الراحمین،أنت رب المستضعفین و أنت ربی،إلی من تکلنی،الی بعید یتهجمنی،أم الی عدو ملکته امری،ان لم یکن بک علی غضب فلا ابالی و لکن عافیتک هی اوسع لی،اعوذ بنور وجهک الذی أشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدنیا و الآخره من ان تنزل بی غضبک او یحل علی سخطک،لک العتبی حتی ترضی و لا حول و لا قوه الا بک».(پروردگارا من شکوه ناتوانی و بی پناهی خود و استهزای مردم را نسبت به خویش به درگاه تو می آورم ای مهربانترین مهربانها!تو خدای ناتوانان و پروردگار منی،مرا در این حال به دست که می سپاری؟به دست بیگانگانی که با ترشرویی مرا برانند یا دشمنی که سرنوشت مرا بدو سپرده ای!خداوندا!اگر تو بر من خشمناک نباشی باکی ندارم ولی عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است.من به نور ذاتت که همه تاریکیها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح می کند پناه می برم از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضبت بر من فرو ریزد،ملامت(یا بازخواست)حق توست تا آن گاه که خوشنود شوی و نیرو و قدرتی جز به دست تو نیست.)باغ مزبور تاکستانی بود متعلق به عتبه و شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم کرده و به غلامی که در باغ داشتند و نامش«عداس»و به کیش مسیحیت بود دستور دادند خوشه انگوری بچیند و برای آن حضرت ببرد.عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگوری چیده و در ظرفی نهاد و برای رسول خدا(ص)آورد،عداس دید چون رسول خدا(ص)خواست دست به
طرف انگور دراز کند و خواست دانه ای از آن بکند«بسم الله»گفت و نام خدا را بر زبان جاری کرد،عداس با تعجب گفت:این جمله که تو گفتی در میان مردم این سرزمین معمول نیست،رسول خدا پرسید:تو اهل کدام شهر هستی و آیین تو چیست؟عداس: من مسیحی مذهب و اهل نینوی هستم!رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شایسته یعنی یونس بن متی؟عداس یونس بن متی را از کجا می شناسی؟فرمود: او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم.عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روی پاهای خون آلود وی افتاد.عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند:این مرد غلام ما را از راه به در برد.و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسیدند:چرا سر و دست و پای این مرد را بوسیدی؟گفت:کاری برای من بهتر از این کار نبود،زیرا این مرد از چیزهایی خبر داد که جز پیغمبران کسی از آن چیزها خبر ندارد،عتبه و شیبه بدو گفتند:ولی مواظب باش این مرد تو را از دین و آیینی که داری بیرون نبرد که آیین تو بهتراز دین اوست.و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخی ده روز و برخی یک ماه ذکر کرده اند. [126] .
طبرسی(ره)از علی بن ابراهیم نقل کرده هنگامی که رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزدیکی مکه رسید چون به حال عمره بود و می خواست طواف و سعی انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه یکی از بزرگان مکه درآید و با خیالی آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد،از این رو
مردی از قریش را که در خفا مسلمان شده بود دیدار کرده فرمود:به نزد اخنس بن شریق برو بدو بگو:محمد از تو می خواهد او را در پناه خود درآوری تا اعمال عمره خود را انجام دهد!مرد قرشی به نزد اخنس آمد و پیغام را رسانید و او در جواب گفت:من از قریش نیستم بلکه جزء همپیمانان آنها هستم و ترس آن را دارم که اگر این کار را بکنم آنها مراعات پناه مرا نکنند و عملی از آنها سر زند که برای همیشه موجب ننگ و عار من گردد.مرد قرشی بازگشت و سخن او را به حضرت گفت،پیغمبر به او فرمود:نزد سهیل بن عمرو برو و همین سخن را به او بگو،و چون مرد قرشی پیغام را رسانید سهیل نپذیرفت و برای بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن عدی فرستاد و مطعم حاضر شد که آن حضرت را در پناه خود گیرد تا طواف و سعی و عمره را انجام دهد،و بدین ترتیب رسول خدا(ص)وارد مکه شد و برای طواف به مسجد الحرام آمد.ابو جهل که آن حضرت را دید فریاد زد:ای گروه قریش این محمد است که اکنون تنهاست و پشتیبانش نیز از دنیا رفته اکنون شما دانید با او!طعیمه بن عدی پیش رفته گفت:حرف نزن که مطعم بن عدی او را پناه داده!ابو جهل بیتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از دین بیرون رفته ای یا فقط پناهندگی او راپذیرفته ای؟مطعم گفت:از دین خارج نشده ام ولی او را پناه داده ام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تو احترام می گذاریم،و از آن سو رسول خدا(ص)چون طواف و سعی را انجام داد نزد مطعم آمده و
ضمن اظهار تشکر فرمود:پناه خود را پس بگیر!مطعم گفت:چه می شود اگر از این پس نیز در پناه من باشی؟فرمود:دوست ندارم بیش از یک روز در پناه مشرکی به سر برم،مطعم نیز جریان را به قریش اطلاع داده و اعلان کرد:محمد از پناه من خارج شد [127] .
در شهر یثرب که بعدها به مدینه موسوم گردید دو قبیله به نام اوس و خزرج زندگی می کردند و در مجاورت ایشان نیز تیره هایی از یهود سکونت داشتند که به کار تجارت و سوداگری مشغول بودند و تدریجا سرزمینها و مزارعی در اطراف شهر خریداری کرده و محله هایی مخصوص به خود داشتند،و تاریخ مهاجرت این یهودیان به یثرب به گذشته های دور برمی گشت و طبق برخی از روایات،نخستین گروهی که به منظور مجاورت به یثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان یهود بوده که چون در کتابهای خود دیده بودند که آخرین پیامبر الهی بدان شهر هجرت می کند ولی زمان آن را نمی دانستند برای دیدار آن حضرت و ایمان به وی به یثرب مهاجرت کرده و در آنجا ماندند،و تدریجا فرزندان ایشان رو بتزاید گذارده و به کار تجارت و زراعت مشغول شدند.میان قبیله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه می کشید و هر چند وقت یک بار به جان هم می افتادند و گروهی را به خاک و خون افکنده و گاهی به دنبال جنگ آنکه پیروز می شد خانه و نخلستان قبیله شکست خورده را ویران کرده و به آتش می کشید،و بحث در اینکه آیا ریشه این اختلاف چه بوده و از کجا سرچشمه گرفته بود ما را از وضع تدوین این مختصر خارج می کند،و بعید نیست
چنانکه برخی از مورخین نوشته اند این جنگ و خونریزی به تحریک و دسیسه یهودیان ساکن یثرب صورت گرفته و آنها برای آنکه به آسودگی بتوانند به کار تجارت و اندوختن پول و ثروت و تشکیل دادن بانک زمین و قبضه کردن اقتصاد و بازار کشاورزی و محصول مردم مشغول باشند،صاحبان اصلی سرزمین یثرب را به جان هم انداختند و این سرگرمی خانمان برانداز را برای آنها فراهم ساختند و خودشان با آسایش خاطر به تعقیب هدفشان پرداختند.و با این حال گاهی هم متعرض یهود می شدند و با آنها نیز به جنگ و ستیز می پرداختند.یهودیان که اهل کتاب بودند و مژده ظهور پیغمبری را در سرزمین حجاز و هجرت او را به شهر یثرب از علما و دانشمندان خود شنیده و در کتابها خوانده بودند،گاه گاهی در بحثها و نزاعهایی که میان آنها و اعراب یثرب پیش می آمد به آنها می گفتند پیغمبری ظهور خواهد کرد و چون او بیاید ما بدو ایمان آورده و به دستیاری او شما را نابود خواهیم کرد.اوس و خزرج روی اختلافات قبلی،خود را برای جنگ تازه ای آماده می کردند و هر دو دسته می کوشیدند قبایل دیگر عرب را نیز با خود همپیمان کرده نیروی بیشتری برای سرکوبی و شکست حریف پیدا کنند تا در هنگام برخورد و جنگ از قدرت بیشتری برخوردار باشند.این جنگ که دو سال پیش از هجرت رسول خدا(ص)به مدینه اتفاق افتاد همان جنگ«بعاث»بود که افراد بسیاری از دو طرف در آن کشته شده و خانه ها و نخلستانهایی ویران و به آتش کشیده شد.دو قبیله اوس و خزرج به سوی قبایل مکه متوجه شده و هر کدام در صدد
برآمدند تا آنها را با خود همپیمان و همراه کرده و از نیروی آنها علیه دشمن خود کمک گیرند.و طبق نقل ابن اسحاق در سیره،اوسیان زودتر از قبیله خزرج به این فکر افتاده و چند تن از افراد آن قبیله که در رأس آنها شخصی به نام انس بن رافع بود به مکه آمدند تا با قریش علیه خزرج پیمان ببندند.رسول خدا(ص)چنانکه پیش از این گفتیم پیوسته مترصد بود تا افراد تازه ای را به دین خود دعوت کند،و به خصوص هنگامی که می شنید از قبایل اطراف و مردم شهرهای دیگر جزیره العرب افرادی به مکه آمده اند خود را به نزد آنها رسانده و اسلام را برایشان عرضه می کرد و به گفته ابن هشام:برای حرکت آن حضرت کافی بود که بشنود مرد محترمی یا افراد تازه ای از رؤسای قبایل یا گروهی از افراد معمولی آن قبیله به منظور زیارت یا منظورهای دیگری به مکه آمده که رسول خدا(ص)به محض آنکه مطلع می شد از جای برمی خاست و به دنبال آنها می رفت و ایشان را به دین خود دعوت کرده و از آنها یاری می طلبید.وقتی پیغمبر خدا از ورود قبیله اوس به مکه با خبر شد به نزد آنها آمده و پیش از آنکه آنها را به اسلام و ایمان به خدای تعالی دعوت کند فرمود:من کاری را به شما پیشنهاد می کنم که از آنچه به خاطر آن به این شهر آمده اید بهتر است.پرسیدند:آن چیست؟فرمود:به خدای یگانه ایمان آورید و اسلام را بپذیرید،سپس جریان نبوت خویش را به آنها اظهار کرده و چند آیه از قرآن نیز بر آنها تلاوت کرد.در میان افراد مزبور جوانی بود به نام ایاس
بن معاذ که چون سخنان رسول خدا(ص)را شنید رو به همراهان کرده گفت:به خدا سوگند!این مرد راست می گوید و این کار بهتر از آنی است که شما برای انجام آن به این شهر آمده اید،ولی انس بن رافع مشت خاکی برداشته به دهان او زد و او را ساکت کرده گفت:ما برای این کار به مکه نیامده ایم و بدین ترتیب آن مجلس به هم خورد،ولی ایاس در باطن به رسول خدا(ص)ایمان آورد و با اینکه پس از ورود به مدینه چندان زنده نبود و به دنبال همان جنگ«بعاث»از دنیا رفت،ولی هنگام مرگ نزدیکانش دیدند زبانش به ذکر«الله»گویاست و«لا اله الا الله»و«الحمد لله»می گوید و همه دانستند که او در همان دیدار مکه به رسول خدا ایمان آورده و مسلمان شده است.ولی بر طبق نقل دیگران نخستین کسی که از مردم یثرب برای پیمان بستن با قریش به مکه آمد دو تن از قبیله خزرج بودند به نامهای اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد القیس.و این در سال دهم بعثت و قبل از شکسته شدن محاصره اقتصادی بنی هاشم بود.
طبرسی(ره)در اعلام الوری می نویسد:دو تن از افراد قبیله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس به مکه آمدند و چون با عتبه بن ربیعه سابقه دوستی و رفاقت داشتند یک سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار کرده از او خواستند بر ضد اوس با ایشان پیمانی منعقد کند،عتبه در جواب آنها گفت:اولا سرزمین شما از شهر ما دور است و فاصله زیادی میان ما و شما وجود دارد.و ثانیا پیش آمد تازه ای در شهر ما اتفاق افتاده که همه
فکر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فکر و کار و تصمیم گیری را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده کرده!اسعد پرسید:چه کار مهمی است که شما را نگران کرده با اینکه شما در حرم خدا و محل امن و امانی به سر می برید؟عتبه گفت:مردی از میان ما برخاسته و مدعی شده که من رسول و فرستاده خدایم.این مرد خردمندان ما را به سفاهت و بی خردی نسبت داده،به خدایان ما دشنام می دهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراکنده ساخته است!.اسعد پرسید:چه نسبتی در میان شما دارد و نسبش چیست؟عتبه: او فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترین خاندان شهر مکه است!اسعد که این سخن را شنید به یاد حرف یهودیان یثرب افتاد که می گفتند:زمان ظهور پیغمبری که از مکه بیرون آید و به یثرب مهاجرت کند همین زمان است و چون بیاید ما به وسیله او شماها را نابود خواهیم کرد!از این رو تأملی کرده و از عتبه پرسید:آن مرد کجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعیل)می نشیند.و چون احساس کرد که اسعد مایل به دیدن او شده بی درنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:اما مواظب باش با او تکلم نکنی و سخنش را نشنوی که وی جادوگر است و با جادوی کلام خود،تو را سحر می کند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مکه شده ام و بناچار برای طواف خانه کعبه باید به مسجد بروم پس چه بکنم که حرف او را نشنوم؟عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهای خود گذارده وارد مسجد شد
و به طواف مشغول گردید.در شوط اول [128] رسول خدا(ص)را دید که در همان حجر(اسماعیل)نشسته و گروهی از بنی هاشم نیز اطرافش را گرفته اند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسید با خود گفت:راستی که کسی از من نادانتر نیست آیا می شود که چنین داستان مهمی در مکه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقیق از حال این مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنکه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را برای قوم خود در یثرب ببرم!به همین منظور پنبه را از گوش خود بیرون آورده و به کناری انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحیت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جای سلام گفت:«انعم صباحا»رسول خدا(ص)سر بلند کرده و بدو فرمود:خداوند به جای این جمله تحیت بهتری را برای ما مقرر فرموده و آن تحیت اهل بهشت است:«السلام علیکم».اسعد گفت:ای محمد ما را به چه چیز دعوت می کنی؟فرمود:شهادت به یگانگی خدا و نبوت خویش و سپس قسمتی از دستورهای اسلام را بر او خواند.اسعد که این سخنان را شنید گفت:«اشهد أن لا اله الا الله»گواهی دهم به یگانگی خدا و اینکه تویی رسول خدا،سپس اظهار کرد ای رسول خدا!پدر و مادرم به فدایت،من از اهل یثرب و از قبیله خزرج هستم و میان ما و برادرانمان از قبیله اوس رشته های بریده بسیار هست که امید است خداوند به وسیله تو آن رشته های بریده را پیوند دهد و به دست تو این جدایی و دشمنی برطرف گردد و آن وقت است که کسی نزد ما عزیزتر و
محبوبتر از تو نخواهد بود...اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:یکی از مردان قبیله من نیز همراه من آمده و اگر او نیز مانند من این آیین را بپذیرد امید آن می رود که خدای تعالی به دست تو کار ما را سرانجامی عنایت فرماید.اسعد پس از این ماجرا به نزد ذکوان آمد و او را نیز به اسلام دعوت کرد و با سخنان تشویق آمیزی که گفت او را نیز به دین اسلام درآورد.
طبق برخی از روایات یک سال از ماجرای اسلام اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسید و اسعد بن زراره با پنج تن و یا هفت تن دیگر از مردم یثرب به مکه آمد و رسول خدا را در عقبه دیدار کرده و به آن حضرت ایمان آوردند،که در اسامی آنها اختلاف است و نام جابر بن عبد الله،عوف بن حارث و رافع بن مالک در آنها دیده می شود.اینان پس از این ماجرا به یثرب باز می گردند و با نزدیکان خود در آن شهر موضوع را در میان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت می کنند و جمعی را به دین اسلام در می آورند.سال بعد فرا می رسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعی دیگر در موسم حج به مکه آمده و این بار با نیرو و جسارت بیشتری نزد رسول خدا(ص)آمده و قرار دیداری را با آن حضرت در عقبه گذاردند که آن را عقبه اولی می نامند.
سال دوازدهم بعثت بود و همان گونه که اشاره شد اسعد بن زراره با یازده تن دیگر که دو تن آنها نیز از قبیله اوس بودند به مکه آمدند و طبق قراری که گذاردند در عقبه منی خدمت رسول خدا(ص)آمده و آنها که ایمان نداشتند نیز ایمان آورده و با آن حضرت پیمانی بستند که آن را«بیعه النساء»گفته اند.و متن پیمان این گونه بود که«شرک نورزند،و دزدی و زنا نکنند و فرزندان خود را نکشند،بهتان نزنند...»و هنگامی که خواستند به شهر خود«یثرب»بازگردند از رسول خدا درخواست کردند تا کسی را برای تعلیم قرآن و تبلیغ اسلام به همراه ایشان به یثرب گسیل دارد.در میان جوانان مکه که
به اسلام گرویده و با شوق و شور فراوانی قرآن و دستورهای دین را فرا گرفته بودند جوانی بود به نام مصعب بن عمیر که بیشتر قرآن را که تا به آن روز به رسول خدا(ص)نازل شده بود حفظ کرده و به یاد داشت،و به خاطر پذیرفتن اسلام نیز رنجها و سختیهای زیادی را تحمل کرده بود،زیرا پیش از آنکه مسلمان شود در خانه خود و پیش پدر و مادر از همه محبوبتر و عزیزتر بود و در وضع مرفهی زندگی می کرد،اما پس از اینکه مسلمان شد مورد بی مهری پدر و مادر قرار گرفت تا آنجا که او را از خانه خود بیرون کردند و چون مسلمانان به حبشه هجرت کردند با آنان به حبشه رفت،و با گروهی که پس از چندی به مکه بازگشتند به مکه آمد،و چون رسول خدا(ص)و بنی هاشم در شعب ابی طالب محصور گشتند مصعب نیز با آنها بود و همه آن دشواریها و گرسنگیها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل کرده و به چشم مشاهده کرده بود.باری رسول خدا(ص)مصعب بن عمیر را برای رفتن به شهر یثرب انتخاب کرده و خود همین انتخاب می تواند معرف شخصیت والای مصعب بن عمیر باشد و جریانات بعدی نیز شایستگی و لیاقت او را در این انتخاب ثابت کرد!مصعب بن عمیر به همراه اسعد و همراهان به مدینه آمد و چند روزی از ورود او به شهر یثرب نگذشته بود که گروهی از جوانان خزرج به اسلام گرویدند و کمترخانه ای بود که چون افراد آن خانه گرد هم جمع می شدند سخن از دین اسلام و رسول خدا(ص)به میان نیاید.اسعد
بن زراره هر روزه مصعب را با خود برمی داشت و به هر کجا انجمنی از خزرجیان می دید او را می برد و آنها را به اسلام دعوت می نمود تا روزی به فکر قبیله اوس افتاد و به مصعب گفت:دایی من سعد بن معاذ از رؤسای قبیله اوس و مردی خردمند و بزرگوار است و در میان تیره«عمرو بن عوف»نفوذ و سیادتی دارد و اگر بتوانیم او را به دین اسلام وارد کنیم کار ما تمام و کامل خواهد شد اکنون بیا تا به محله ایشان برویم،مصعب پذیرفت و به همراه اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و سر چاهی(که معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعی از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب برای آنها قرآن می خواند.این خبر به گوش سعد بن معاذ رسید و او شخصی را که نامش اسید بن حضیر و از بزرگان قبیله(و دلاوران)ایشان بود خواست و بدو گفت:خبر به من رسیده که اسعد بن زراره به محله ما آمده و جوانی قرشی را با خود آورده و جوانهای محله ما را از راه به در کرده اینک به نزد او برو و از این کارش جلوگیری کن.اسید حرکت کرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب گفت:این شخص مرد بزرگی است و اگر به آیین ما درآید در پیشرفت کار ما تأثیر بسیاری دارد و چون اسید به نزد آنها رسید گفت:ای ابا امامه(لقب اسعد بوده)دایی تو مرا فرستاده و می گوید:از محله ما برو و جوانان ما را از راه بیرون نبر و از خشم قبیله اوس بر جان خویش بیمناک باش!مصعب رو به اسید کرده گفت:ممکن است
قدری بنشینی تا ما مطلبی را به تو عرضه داریم اگر دوست داشتی آن را بپذیر و اگر دوست نداشتی ما از اینجا دور خواهیم شد.اسید پذیرفت و نشست،مصعب نیز یک سوره از قرآن را برای او خواند...آیات جانبخش قرآن(که لابد با لحن و صوت حجازی مصعب همراه بوده)چنان در دل اسید اثر کرد و روح او را جذب نمود که بی اختیار پرسید:هر کس بخواهد به این دین درآید چه باید بکند؟مصعب گفت:باید غسل کند و دو جامه پاک بپوشد و شهادتین را بر زبان جاری سازد و نماز بخواند.اسید که شیفته آیین مقدس اسلام شده بود و می خواست هر چه زودتر در زمره پیروان قرآن درآید در کنار خود آبی که در آن غسل کند جز همان چاهی که بر سر آن نشسته بودند ندید از این رو خود را با همان لباسی که در تن داشت به درون چاه انداخت و سپس از چاه بیرون آمد و جامه اش را فشار داده پیش مصعب آمد و گفت:اکنون بگو چه باید بگویم؟مصعب شهادتین را به او یاد داد و اسید گفت:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله».آن گاه دو رکعت نماز هم به او یاد داده و اسید انجام داد،و چون خواست برود رو به اسعد کرده گفت:من هم اکنون داییت سعد را هم پیش شما می فرستم و کاری می کنم که او به نزد شما بیاید،این را گفت و به طرف خانه سعد حرکت کرد.سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم به راه اسید بود که ناگاه اسید را دید می آید اما وضع حال او دگرگون است.سعد به
نزدیکانش گفت:سوگند می خورم که اسید غیر از آن اسیدی است که از پیش ما رفت و عوض شده!و چون از ماجرا مطلع شد خودش بلند شد و به نزد مصعب آمد،مصعب نیز سوره مبارکه«حم تنزیل من الرحمن الرحیم...»را برای او خواند.مصعب گوید:به خدا سوگند همین که آن سوره را گوش داد پیش از آنکه سخنی بگوید ما اسلام را در چهره اش خواندیم(و دانستیم که آن سوره کار خود را کرده و نور قرآن در دلش تابیده است).سعد با شنیدن همان سوره کسی را به خانه اش فرستاد و دو جامه پاک برای او آوردند،آن گاه غسل نموده شهادتین را بر زبان جاری کرد و به دنبال آن،دو رکعت نماز خواند،آن گاه دست مصعب را گرفت و به نزد خود برد و گفت:از این پس آزادانه آیین خود را بر مردم آشکار و ترویج کن و از کسی بیم نداشته باش.سپس به میان قبیله عمرو بن عوف آمد و فریاد زد:ای بنی عمرو بن عوف!هیچ مرد و زن و پیر و جوانی در خانه نماند و همگی بیایید.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من در نزد شما چگونه است؟همه گفتند:تو بزرگ و فرمانروای ما هستی و هر چه دستور دهی انجام خواهیم داد.سعد گفت:سخن با شما،مردانتان و زنانتان و بچه هایتان بر من حرام است مگر اینکه این دو جمله را گواهی دهید:«لا اله الا الله،محمد رسول الله»و سپاس خدای را که ما را به این آیین گرامی داشت و این محمد همان پیغمبری است که یهودیان از ظهورش خبر می دادند.و چون بازگشتند خانه ای نبود که پس از شنیدن سخنان سعد مرد مسلمان یا زن مسلمانی در آن
وارد نشود و بدین ترتیب آیین مقدس اسلام بسرعت در مدینه انتشار یافت و پیروان بسیاری از هر دو قبیله اوس و خزرج پیدا کرد،و مصعب بن عمیر نیز با قدرت و نیروی بیشتری شروع به تبلیغ دین اسلام کرده و جریان کار خود را نیز مرتبا به رسول خدا(ص)گزارش می داد،پیغمبر خدا نیز به مسلمانانی که در مکه بودند و تحت شکنجه و آزار مشرکان قرار داشتند دستور داد به مدینه مهاجرت کنند و تدریجا مقدمات هجرت فراهم می شد.
مصعب که در انجام مأموریت خود بخوبی موفق شده بود پس از چندی به مکه بازگشت و چون ایام حج فرا رسید گروهی از مسلمانان شهر مدینه نیز به همراه کاروانی که برای حج حرکت کرده بود به مکه آمدند تا ضمن انجام مناسک حج از نزدیک پیغمبر بزرگوار خود را نیز زیارت کنند.اینان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند که در میان کاروان مدینه مانند حاجیان دیگر به انجام مناسک مشغول و بسیاری از ایشان نیز در افشای دین خود احتیاط می کردند.چند تن از مردان آنها پیش از روز عید و رفتن به عرفات و منی،رسول خدا(ص)را در مسجد الحرام دیدار کرده و پیغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشریق(شب دوازدهم)در منی گذارد و برای آنکه این ملاقات در خفا انجام شود و مشرکین مکه از ماجرا مطلع نشوند به آنها فرمود:آخرهای شب که شد،یکی یکی به خانه عبد المطلب که در عقبه منی است بیایید.کعب بن مالک یکی از راویان حدیث می گوید:ما آن شب را تا ثلثی از شب در چادرهای خود به سر بردیم و
پس از آن در کمال خفا یکی یکی به طرف میعادگاه به راه افتادیم و همانند راه رفتن مرغ«قطا»گامها را آهسته آهسته برداشته و بر زمین می گذاردیم و بدین ترتیب همه هفتاد و سه نفر و آن دو زن مسلمانی که همراه ما بود به میعادگاه رفتیم.منظور از این دیدار چنانکه بعدا معلوم شد دعوت رسول خدا(ص)به مدینه و عقد پیمانی در این باره بود.رسول خدا(ص)نیز به اتفاق حمزه و علی(ع)و به گفته برخی عمویش عباس بن عبد المطلب به نزد آنها آمد و پس از حضور تمامی افراد به نقل ابن هشام در سیره نخستین کسی که لب به سخن گشود عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر بود که رو به مسلمانان مدینه کرده و به این مضمون سخنانی گفت:ای مردم یثرب شما مقام و شخصیت محمد را در میان ما می دانید،ما تا به امروز او را به هر ترتیبی بوده در مقابل دشمنان حفظ کرده ایم اکنون که شما می خواهید او را به شهر خود دعوت کنید باید بدانید که موظف هستید وی را در برابر دشمنان یاری کرده و از آزار و گزند آنها محافظتش کنید چنانکه براستی آمادگی این کار را دارید با او پیمانی ببندید و از این جا به شهر خود ببرید و گرنه وی را به حال خود واگذارید تا در شهر خود و در میان قوم و قبیله اش بماند. [129] .می نویسند:سخن عباس که به پایان رسید مسلمانان یثرب رو به رسول خدا(ص)کرده گفتند:شما سخن بگوی و هر پیمانی که می خواهی برای خود و خدای خود از ما بگیر!رسول خدا(ص)فرمود:اما آنچه مربوط به خداست آنکه او را بپرستید و
چیزی را شریک او قرار ندهید و اما آنچه مربوط به من است آنکه چنانکه از زنان و فرزندان خود دفاع می کنید از من نیز به همان گونه دفاع کنید،و در برابر شمشیر و جنگ پایداری کنید اگر چه عزیزانتان کشته شود!پرسیدند:اگر ما چنین کردیم پاداش ما در برابر این کار چیست؟و خدا به ما چه خواهد داد؟فرمود:اما در دنیا آنکه بر دشمنان خویش پیروز خواهید شد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدی پاداش شماست.براء بن معرور که یکی از آنها بود دست خود را به عنوان بیعت دراز کرده عرض کرد:سوگند به آنکه تو را به حق مبعوث فرموده ما تو را همانند عزیزانمان محافظت خواهیم کرد،و همانگونه که از نوامیس خود دفاع می کنیم از تو نیز به همانگونه دفاع خواهیم کرد،پیمانت را با ما ببند که ما به خدا فرزند جنگ و شمشیر هستیم و جنگجویی را از پدران خود ارث برده ایم...ابو الهیثم بن تیهان یکی دیگر از آنان سخن براء را قطع کرده گفت:ای رسول خدا هم اکنون میان ما و دیگران پیمانهایی وجود دارد که ما با این پیمان باید خود را برای قطع همه آنها آماده کنیم،چنان نباشد که چون به نزد ما بیایی و بر دشمنانت پیروز شوی ما را رها کرده و به سوی قوم خود بازگردی؟رسول خدا(ص)تبسمی کرده و آنها را مطمئن ساخت که چنین نخواهد بود.عباس بن عباده یکی دیگر از ایشان که دید همگی آماده بستن پیمان شده اند به پا خاست و هم شهریان خود را مخاطب ساخته گفت:هیچ می دانید چه پیمانی با این مرد می بندید؟گفتند:آری!گفت:شما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ
و سیاه بیعت می کنید،اکنون خوب دقت کنید اگر احیانا با از دست دادن اموال خود و کشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از یاری او خواهید کشید و تسلیم دشمنش خواهید کرد از بیعت با او خودداری کنید و او را به حال خود واگذارید که به خدا سوگند اگر چنین کاری بکنید ننگ ابدی را برای خود خریداری کرده اید؟همگی گفتند:ما چنین نخواهیم کرد.و بدین ترتیب با آن حضرت بیعت کرده و نام این بیعت را«بیعه الحرب»گذاردند.رسول خدا(ص)به دنبال این بیعت و پیمان بدانها فرمود اکنون از میان خود دوازده نفر را انتخاب کنید که آنها نقیب و مهتر شما در کارها باشند و آنها نیز 12 نفر را که نه تن از قبیله خزرج و سه تن دیگر از قبیله اوس بودند برای این منصب به رسول خدا(ص)معرفی کردند،آن نه تن که از خزرج بودند نامشان:اسعد بن زراره،سعد بن ربیع،و براء بن معرور،منذر بن عمرو،عبد الله بن رواحه،رافع بن مالک،عبد الله بن عمرو بن حرام،عباده بن صامت و سعد بن عباده بود.و آن سه تن که از قبیله اوس بودند نامشان:یکی همان اسید بن حضیر بود که شرح اسلام او را در چند صفحه قبل ذکر کردیم،و دیگر سعد بن خیثمه و سوم رفاعه بن عبد المنذر بود.پس از اینکه کار پیمان و انتخاب نقیبان به اتمام رسید یثربیان به دستور رسول خدا(ص)به چادرهای خود بازگشتند و بقیه شب را در زیر چادرهای خود در منی به سر بردند.
با اینکه همه این جریانات در دل شب و در خانه سر پوشیده و در کمال خفا انجام گردید اما شیطان کار خود را کرد و
بانگ خود را به گوش قریش و ساکنان منی رسانید و به آنها بانگ زد:محمد و از دین بیرون شدگان از قبیله اوس و خزرج برای جنگ با شما در عقبه همپیمان شدند!خبر به گوش قرشیان که رسید لباس جنگ به تن کرده به سوی عقبه به راه افتادند و همین که به تنگنای عقبه رسیدند جناب حمزه و علی(ع)را دیدند که با شمشیر در آنجا ایستاده اند،و چون حمزه را دیدند پیش آمده گفتند:چه خبر شده و برای چه اجتماع کرده اید؟حمزه گفت: اجتماعی نکرده ایم و کسی اینجا نیست و به خدا سوگند هر کس از عقبه عبور کند با این شمشیر او را خواهم زد.قریش که چنان دیدند بازگشتند.کعب بن مالک گوید:فردا صبح قرشیان پیش ما آمده گفتند:ما شنیده ایم شما بر ضد ما با محمد پیمان بسته و می خواهید او را به یثرب ببرید!ما که با شما سر جنگ نداریم و چیزی نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نیست؟.گروهی از همراهان ما که در حال شرک بودند و از ماجرای شب گذشته خبری نداشتند از جا برخاسته و برای آنها قسم خوردند که چنین ماجرایی نبوده و ما هیچ گونه اطلاعی از آن نداریم.قریش نزد عبد الله بن ابی بن ابی سلول که مورد احترام همگی بود آمده و جریان را از او پرسیدند،او نیز که از ماجرا بی خبر بود اظهار بی اطلاعی کرده و برای اطمینان ایشان گفت:اینکه می گویید موضوع کوچکی نیست و هیچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنین کاری نمی زنند،قریش هم به سوی خانه های خود بازگشتند،اما از آنجا که رفت و آمد مردم یثرب
به شهر مکه و هجرت گروهی از مسلمانان به آن شهر و اخباری که از پیشرفت اسلام در مدینه به آنها رسیده بود از این سخنان مطمئن نشده و بنای تحقیق بیشتری را گذاردند و هنگامی مطلب برای آنها مسلم شده بود که حاجیان از منی کوچ کرده و کاروان یثرب از شهر مکه خارج شده بود.قریش در تعقیب کاروانیان مقداری از شهر مکه بیرون آمدند و چون مأیوس شدند به سوی مکه بازگشتند و با این حال دو تن از مسلمانان را در«اذاخر»که نام جایی در نزدیکی مکه است دیدار کردند و آن دو را تعقیب کردند یکی سعد بن عباده و دیگری منذر بن عمرو بود که هر دو از نقیبان بودند منذر که خود را در محاصره قرشیان دید با چابکی و سرعت از میان حلقه محاصره خود را بیرون انداخته و فرار کرد و قرشیان نتوانستند او را دستگیر سازند،اما سعد بن عباده به دست ایشان اسیر گردید و دستهای او را با همان طنابی که پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زیر ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدین ترتیب وارد شهر مکه اش کردند.خود سعد گوید:همچنان هر کس می رسید کتکی به من می زد تا آنکه ابو البختری دلش به حال من سوخت و پیش آمده گفت:کسی را در مکه نمی شناسی که او را پناه داده و حقی از این راه بر او داشته باشی و او را به یاری خود بخوانی تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را می شناسم یکی جبیر بن مطعم و دیگری حارث بن حرب که من در یثرب نسبت
به آنها چنین و چنان کرده ام و داستان پناه دادن جبیر بن مطعم را ذکر کرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قریش نجات دادند.
ابن هشام می نویسد:کسانی که در عقبه با رسول خدا(ص)بیعت کرده بودند عموما از جوانهای مدینه بودند،و پیرمردان قبایل بیشتر در همان حالت بت پرستی و شرک به سر می بردند،در میان سالمندان قبیله بنی سلمه پیرمردی بود به نام عمرو بن جموح که مانند شیوخ دیگر قبایل بت مخصوصی برای خود تهیه کرده بود به نام«مناه»و او را در خانه خود در جایگاه مخصوصی گذارده بود.در میان جوانان تازه مسلمان یکی هم معاذ پسر همین عمرو بن جموح بود که تازه از سفر مکه و بیعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.معاذ با رفقای دیگر مسلمان خود که از جوانان همان قبیله بنی سلمه بودند قرار گذاردند که چون شب شد به دستیاری و کمک او«مناه» یعنی بت مخصوص پدرش را بدزدند و در مزبله های مدینه بیاندازند و موفق هم شدند و چند شب پی در پی «مناه»را به میان مزبله های مدینه که پر از نجاست بود می انداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوی بت گمشده خود به این طرف و آن طرف می رفت و چون آن را پیدا می کرد شستشو می داد و به جای خود بازگردانده می گفت:به خدا اگر می دانستم چه کسی نسبت به تو این گونه جسارت و بی ادبی کرده او را بسختی تنبیه می کردم!و چون این عمل تکرار شد شبی عمرو بن جموح شمشیری به گردن بت آویخت وگفت:من که نمی دانم چه شخصی نسبت به تو این جسارت ها و
بی ادبیها را روا می دارد اکنون این شمشیر را به گردنت می آویزم تا اگر براستی خیری و یا نیرویی در تو هست هر کس به سراغ تو می آید به وسیله آن از خودت دفاع کنی!آن شب جوانان بنی سلمه«مناه»را بردند و شمشیر را از گردنش باز کرده و به جای آن،توله سگ مرده ای را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله دیگری انداختند.عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پیدا کرد کمی بدو خیره شد و به فکر فرو رفت،جوانان بنی سلمه نیز که در همان حوالی قدم می زدند تا ببینند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد کرد و چه زمانی از خواب غفلت بیرون می آید و فطرتش بیدار می شود،وقتی آن حال را در او مشاهده کردند نزدیک آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان کردند و کم کم عمرو بن جموح را به ترک بت پرستی و ایمان به خدا و اسلام دعوت کردند،سخنان ایشان با آن سابقه قبلی در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شکرانه این نعمت بزرگ که نصیبش شده بود اشعار زیر را سرود:و الله لو کنت الها لم تکن انت و کلب وسط بئر فی قرن اف لملقاک الها مستدن الآن فتشناک عن سوء الغبن الحمد لله العلی ذی المنن الواهب الرزاق دیان الدین هو الذی انقذنی من قبل ان اکون فی ظلمه قبر مرتهن بأحمد المهدی النبی المرتهن و ملخص ترجمه اشعار فوق این است که گوید:(به خدا سوگند اگر تو خدا بودی هرگز با این سگ مرده بسته به یک ریسمان
نبودی!(اکنون دانستم که تو خدا نیستی و من از روی سفاهت و نادانی تو را پرستش کردم،سپاس خدای بزرگ و بخشنده را که به وسیله پیغمبر راهنمای خویش مرا نجات بخشید.)
نخستین زنی را که رسول خدا(ص)پس از مرگ خدیجه و پیش از هجرت به مدینه به ازدواج خویش درآورد سوده دختر زمعه بود که در زمره مسلمانان اولیه و مهاجرین حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سکران بن عمرو در مکه از دنیا رفت و سوده را در میان فامیل و قبیله اش یعنی قبیله«بنی عامر»که بیشتر به حال شرک به سر می بردند و قبیله مهمی به شمار می رفتند بی سرپرست گذارد،در چنین وضعی اگر سوده می خواست به میان قبیله خود بازگردد یا ناچار بود از دیانت اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و یا اذیتها و اهانتهای آنان را با سختی تحمل کند و در وضع رقتباری به سر برد،رسول خدا(ص)در چنین شرایطی او را به ازدواج خویش درآورد تا هم آن زنی را که در راه اسلام سختیهایی را تحمل کرده از پریشانی و بی سر و سامانی نجات بخشد و هم قبیله اش را به سوی اسلام متمایل سازد.و ابن حجر در اصابه مرگ او را در سال 54 هجری نقل کرده است.
با پیشرفت سریع اسلام در شهر یثرب،مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مکه بدان شهر فراهم شد.زیرا مشرکین مکه روز به روز دایره فشار و شکنجه را به مسلمانان تنگتر کرده و آنها را بیشتر می آزردند تا جایی که به گفته مورخین بعضی را از دین خارج کردند.رسول خدا(ص)نیز در مشکل عجیبی گرفتار شده بود از طرفی ابیطالب و خدیجه دو پشتیبان و حامی داخلی و خارجی خود را از دست داده و این دو حادثه دشمنان را نسبت بدان حضرت بی باک تر و جسورتر ساخته
بود و از طرف دیگر دیدن و شنیدن این مناظر رقتباری را که مشرکین نسبت به پیروانش انجام می دادند طاقتش را کم کرده و از جانب خدای تعالی نیز مأمور به تحمل و صبر می بود.نفوذ اسلام در شهر یثرب فرج و گشایش بزرگی برای رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پیغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر یک از شما که تحمل آزار اینان را ندارد به نزد برادران خود که در شهر یثرب هستند،برود.
پس از این دستور نخستین خانواده ای که عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند،ابو سلمه بود که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود و قبلا نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود.پس از این رخصت همسرش ام سلمه را(که بعدها به همسری رسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت یثرب حرکت کند.قبیله ام سلمه یعنی بنی مغیره همین که از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمی گذاریم ام سلمه را با خود ببری و ابو سلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهایی از مکه خارج شود.از آن سو قبیله ابو سلمه یعنی بنی عبد الاسد وقتی شنیدند فرزند ابو سلمه در قبیله بنی مغیره است پیش آنها آمده گفتند:ما نمی گذاریم فرزندی که به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از کشمکش زیادی که کردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.ام سلمه نقل کرده:که این ماجرا نزدیک به یک سال طول کشید و در طول این مدت کار
روزانه من این بود که هر روز صبح از خانه بیرون می آمدم و در محله ابطح می نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه می کردم تا روزی یکی از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده کرد پیش بنی مغیره رفت و به آنها گفت:این چه رفتار ناهنجاری است؟چرا این زن بیچاره را آزاد نمی کنید،شما که میان او و شوهر و فرزندش جدایی انداخته اید؟اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده گفتند:اگر می خواهی پیش شوهرت بروی آزادی!بنی عبد الاسد نیز با اطلاع از این جریان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شتری که داشتم تنها به سوی مدینه حرکت کردم و به خاطر تنهایی و طول راه،ترسناک و خایف بودم ولی هر چه بود از توقف در مکه آسانتر بود،و با خود گفتم که اگر کسی را در راه دیدم با او می روم.چون به تنعیم(دو فرسنگی مکه)رسیدم به عثمان بن طلحه که در زمره مشرکین بود برخوردم و او از من پرسید:ای دختر ابا امیه به کجا می روی؟گفتم:به یثرب نزد شوهرم!پرسید:آیا کسی همراه تو هست؟گفتم:جز خدای بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسی همراه من نیست.عثمان فکری کرد و گفت:به خدا نمی شود تو را به این حال واگذارد،این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوی مدینه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردی جوانمردتر و کریمتر از او مسافرت نکرده بودم،زیرا هر وقت به منزلگاهی می رسیدیم شتر مرا می خواباند و خود به سویی می رفت تا من پیاده شوم،و چون پیاده می شدم می آمد و افسار شتر مرا
به درختی می بست و خود به زیر درختی و سایبانی به استراحت می پرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن که می شد می آمد و شتر مرا آماده می کرد و به نزد من می آورد و می خواباند و خود به یک سو می رفت تا من سوار شوم و چون سوار می شدم نزدیک می آمد و مهار شتر را می گرفت و راه می افتاد،و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به«قباء»رسیدیم به من گفت:برو به سلامت وارد این قریه شو که شوهرت ابا سلمه در همین جاست.این را گفت و خودش از همان راهی که آمده بود به سوی مکه بازگشت.به ترتیبی که گفته شد مسلمانان به طور انفرادی و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز کردند و البته این مهاجرتها نیز غالبا در خفا و پنهانی انجام می شد و اگر مشرکین مطلع می شدند که فردی یا خانواده ای قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیری می کردند و حتی گاهی به دنبال آنان تا مدینه می آمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز می گردانند،چنانکه ابن هشام در اینجا نقل می کند که عیاش بن ابی ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام که از نزدیکان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقیب او از مکه آمدند و برای اینکه او را حاضر به بازگشت کنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحت شده تا جایی که نذر کرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف و سایه نرود؟عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت شد و با اینکه عمر
به او گفت:اینان می خواهند تو را گول بزنند و حیله ای است که برای بازگرداندن تو طرح کرده اند ولی عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند که آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وی حمله کردند و دستگیرش نموده با دستهای بسته وارد مکه اش ساختند و در جایی او را زندانی کرده و تحت شکنجه و آزارش قرار دادند تا اینکه مجددا وسیله ای فراهم شد و او به مدینه آمد.
روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده می شد و تدریجا مکه داشت از مسلمانان خالی می گردید.مشرکین با خطر تازه ای مواجه شده بودند که پیش بینی آن را نمی کردند زیرا تا به آن روز فکر می کردند با شکنجه و تهدید و اذیت و آزار می توان جلوی پیشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان دیدند که این شکنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوی تبلیغات رسول خدا (ص)را بگیرد.در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نیز خطری احساس نمی کردند اما وقتی که دیدند مسلمانان پناهگاه تازه ای پیدا کرده و شهر یثرب آغوش خود را برای استقبال اینان باز نموده با پیشرفت سریعی که اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است،چیزی نخواهد گذشت که حمله انتقامی مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر و انصار در شهر یثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد،از این رو به فکر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از این راه جلوی هجرت آنان را بگیرند و آنها را از هر سو
تحت فشار و شکنجه قرار دهند.مثلا درباره صهیب می نویسند:وی مردی بود که او را در روم به اسارت گرفته و به مکه آورده بودند و در مکه به دست شخصی به نام عبد الله بن جدعان آزاد گردید،این مرد در همان سالهای اول بعثت رسول خدا(ص)به دین اسلام گروید و جزء پیروان رسول خدا(ص)گردید،و شغل او تجارت و سوداگری بود و از این راه مال فراوانی به دست آورد،مشرکین مکه او را هر روز به نوعی اذیت و آزار می کردند تا جایی که صهیب ناچار شد دست از کار و کسب خود بکشد و مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت کند و در صدد برآمد تا مالی را که سالها تدریجا به دست آورده با خود به یثرب ببرد.هنگامی که مشرکین خبر شدند وی می خواهد به یثرب برود سر راهش را گرفته گفتند:وقتی تو به این شهر آمدی مردی فقیر و بی نوا بودی و این ثروت را در این شهر به دست آورده و اندوخته ای و ما نمی گذاریم این مال را از این شهر بیرون ببری.صهیب گفت:اگر از مال خود صرفنظر کنم جلویم را رها می کنید؟گفتند:آری!صهیب گفت:من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار کردم.و بدین ترتیب خود را از دست مشرکین رها ساخته و به مدینه آمد.و یا درباره قبیله بنی جحش می نویسند که آنها هنگامی که خواستند به برادران مسلمانان خود بپیوندند همه افراد خانواده و اثاثیه منزل را هم همراه خود بردند و خانه های خود را قفل کردند به امید آنکه روزی بدانجا بازگشته و یا اگر نیازمند شدند آنها را فروخته و در شهر یثرب یا جای دیگری به
جای آنها خانه و سکنایی بخرند.اما ابو سفیان یکی از بزرگان مکه و رئیس بنی امیه وقتی از ماجرا خبردار شد با اینکه با بنی جحش همپیمان و همسوگند بود خانه های آنها را تصاحب کرده و به عمرو بن علقمه یکی دیگر از سرکردگان مکه فروخت و پول آن را نیز برای خود ضبط کرد.این خبر که به گوش عبد الله بن جحش بزرگ بنی جحش رسید متأثر شده پیش رسول خدا(ص)آمد و شکوه حال خود بدو کرد و حضرت بدو اطمینان داد که خدای تعالی در بهشت به جای آنها خانه هایی به بنی جحش عطا فرماید و او راضی شده بازگشت.این سختگیریها و شدت عملها بیشتر به خاطر آن بود که به قول معروف زهر چشمی از دیگران بگیرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به یثرب با چنین عکس العملها و واکنشهایی مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو سفیان با آن همه ثروت و مستغلاتی که داشتند به این گونه اموال و درآمدهایی که باعث ننگ و عار خود و دودمانشان می گردید،احتیاجی نداشتند.اما این سختگیریها نیز کوچکترین تزلزلی در اراده مسلمانان ایجاد نکرد و نتوانست جلوی هجرت آنها را بگیرد،از این رو مشرکین خود را برای تصمیمی قاطعتر و سخت تر آماده کردند و به فکر نابودی رهبر این نهضت مقدس یعنی رسول خدا(ص)افتاده و با تمام مشکلات و خطرهایی که این راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.و شاید ترس و بیمشان بیشتر برای این بود که ترسیدند خود محمد(ص)نیز به آنها ملحق شود و تحت رهبری و لوای او به مکه بتازند و تمام مظاهر بت پرستی و سیادت آنها را از
میان ببرد.
پیش از این در احوالات اجداد پیغمبر گفته شد:قصی بن کلاب جد اعلای رسول خدا(ص)پس از اینکه بر تمام قبایل قریش سیادت و آقایی یافت از جمله کارهایی که در مکه انجام داد این بود که خانه ای را برای مشورت در اداره کارها و حل مشکلات و پیش آمدها اختصاص داد و پس از وی نیز بزرگان مکه برای مشورت در کارهای مهم خویش در آنجا اجتماع می کردند و آن خانه را«دار الندوه»نامیدند.این جریان هم که پیش آمد،قریش بزرگان خود را خبر کرده تا برای تصمیم قطعی درباره محمد (ص)به شور و گفتگو بپردازند،و قانونشان هم این بود که افراد پایینتر از چهل سال حق ورود به«دار الندوه»را نداشتند.محدث بزرگوار مرحوم طبرسی(ره)دنباله ماجرا را این گونه نقل کرده و می نویسد:برای مشورت در این کار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاکره شوند دربان دارالندوه پیرمردی را دید که با قیافه ای جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را می خواهد و چون از او پرسید:تو کیستی؟جواب داد:من پیرمردی از اهل نجد هستم که وقتی از اجتماع شما با خبر شدم برای هم فکری و مشورت با شما خود را به اینجا رساندم شاید بتوانم کمک فکری در این باره به شما بنمایم،دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پیر نجدی به مجلس صادر گردید.و این پیرمرد کسی جز شیطان و ابلیس نبود که طبق روایت به این صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.(و اگر شیطان واقعی هم نبوده شخصی بوده که پیشنهادات شیطانی
او در روایت وی را به عنوان شیطان آن محفل معرفی نموده است)!در این وقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل حرم خداییم که در هر سال دو بار اعراب به شهر ما می آیند و ما را گرامی می دارند و کسی را در ما طمعی نیست و پیوسته چنان بودیم تا اینکه محمد بن عبد الله در میان ما نشو و نما کرد و ما او را به خاطر صلاح و راستی و درستی«امین»خواندیم و چون به مقام و مرتبه ای رسید مدعی نبوت شد و گفت:از آسمانها برای من خبر می آورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفیه و بی خرد خواند و خدایان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراکنده نمود و چنین پندارد که هر که از ما مرده در دوزخ است و بر ما چیزی از این دشوارتر نیست و من درباره او فکری به نظرم رسیده!گفتند:چه فکری؟گفت:نظر من آن است که مردی را بگماریم تا او را به قتل برساند!در آن وقت بنی هاشم اگر خونبهای او را خواستند به جای یک خونبها ده خونبها می پردازیم!پیرمرد نجدی گفت:این رأی درستی نیست!گفتند:چرا؟گفت:به خاطر آنکه بنی هاشم قاتل او را هر که باشد خواهند کشت و هیچ گاه حاضر نمی شوند قاتل محمد زنده روی زمین راه برود و در این صورت کدام یک از شما حاضر است اقدام به چنین کاری بکند و جان خود را در این راه بدهد!وانگهی اگر کسی هم حاضر به این کار بشود این کار منجر به جنگ و خونریزی میان قبایل مکه شده و در نتیجه فانی و
نابود خواهید شد.دیگری گفت:من فکر دیگری کرده ام و آن این است که او را در خانه ای زندانی کنیم و همچنان غذای او را بدهیم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانکه زهیر و نابغه و امری ء القیس (شاعران معروف عرب)مردند.پیرمرد نجدی گفت:این رأی بدتر از آن اولی است!گفتند:چرا؟گفت:به خاطر آنکه بنی هاشم هیچ گاه این کار را تحمل نخواهند کرد و اگر خودشان بتنهایی هم از عهده شما برنیایند در موسمهای زیارتی که قبایل دیگر به مکه می آیند از آنها استمداد کرده او را از زندان بیرون می آورند!سومی گفت:او را از شهر خود بیرون می کنیم و با خیالی آسوده به پرستش خدایان خود مشغول می شویم.شیطان محفل مزبور گفت:این رأی از آن هر دو بدتر است!پرسیدند:چرا؟گفت:برای آنکه شما مردی را با این زیبایی صورت و بیان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و میان قبایل می فرستید و در نتیجه،وی آنها را با بیان خود جادو کرده پیرو خود می سازد و چندی نمی گذرد که لشکری بی شمار را بر سر شما فرو خواهد ریخت!در این وقت حاضرین مجلس سکوت کرده دیگر کسی سخنی نگفت و همگی در فکر فرو رفته متحیر ماندند و رو بدو کرده گفتند:پس چه باید کرد؟شیطان مجلس گفت:یک راه بیشتر نیست و جز آن نیز کار دیگری نمی توان کرد و آن این است که از هر تیره و قبیله ای از قبایل و تیره های عرب حتی از بنی هاشم یک مرد را انتخاب کنید و هر کدام شمشیری به دست گیرند و یک مرتبه بر او بتازند و همگی بر او شمشیر بزنند و در قتل او شرکت جویند و
بدین ترتیب خون او در میان قبایل عرب پراکنده خواهد شد و بنی هاشم نیز که خود در قتل او شرکت داشته اند نمی توانند مطالبه خونش را بکنند و بناچار به گرفتن خونبها راضی می شوند و در آن صورت به جای یک خونبها سه خون بها می دهید!گفتند:آری ده خونبها خواهیم داد!این سخن را گفته و همگی رأی پیرمرد را تصویب نموده گفتند:بهترین رأی همین است.و بدین منظور از بنی هاشم نیز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبایل دیگر نیز از هر کدام شخصی را برای این کار برگزیدند.
ده نفر یا به نقلی پانزده نفر که هر یک یا دو نفر آنها از قبیله ای بودند شمشیرها و خنجرها را آماده کرده و به منظور کشتن پیامبر اسلام شبانه به پشت خانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند،ابو لهب مانع شده گفت:در این خانه زن و کودک خفته اند و من نمی گذارم شما شبانه با این وضع به خانه بریزید زیرا ترس آن هست که در گیر و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه یا زنی زیر دست و پا و یا شمشیرها کشته شود و این ننگ برای همیشه بر دامان ما بماند،باید شب را در اطراف خانه بمانیم و پاس دهیم و همین که صبح شد نقشه خود را عملی خواهیم کرد.از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و توطئه مشرکین را در ضمن آیه«و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین» [130] به اطلاع آن حضرت رسانید،رسول خدا(ص)که به گفته جمعی از مورخین خود را
برای مهاجرت به یثرب از پیش آماده کرده و مقدمات کار را فراهم نموده بود تصمیم گرفت همان شب از مکه خارج شود،اما این کار خطرهایی را هم در پیش داشت که مقابله با آنها نیز پیش بینی شده بود.زیرا با توجه به اینکه خانه های مکه در آن زمان عموما دیوارهای بلند نداشته و مردم از خارج خانه می توانستند رفت و آمد افراد خانه را زیر نظر بگیرند،رسول خدا(ص)باید مردی را به جای خود در بستر بخواباند تا مشرکین نفهمند او در بستر مخصوص خود نیست و کار به تعویق نیفتد،البته انتخاب چنین فردی آسان نبود.زیرا این مرد باید شخصی فداکار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقیات و حرکات نیز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهای این کار را بپذیرد.پیغمبر به فرمان خدا،علی(ع)را برای این کار انتخاب کرد و راستی هم کسی جز علی(ع)نمی توانست این مأموریت خطیر را انجام دهد و تا این حد به خدا و پیغمبرش ایمان داشته و در این راه فداکار باشد.در روایات آمده که وقتی رسول خدا(ص)جریان را به علی گزارش داد و به او فرمود:تو امشب باید در بستر من بخوابی تا من از شهر مکه خارج شوم تنها سؤالی که علی(ع)از رسول خدا کرد این بود که پرسید:اگر من این کار را بکنم جان شما سالم می ماند؟رسول خدا(ص)فرمود:آری.علی(ع)سخنی دیگر نگفت و لبخندی زد که کنایه از کمال رضایت او بود و به دنبال انجام مأموریت رفت و دیگر از سرنوشت خود سؤالی نکرد که آیا من در چه وضعی قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.و راستی این یکی از بزرگترین
فضایل علی(ع)است که مفسران اهل سنت نیز در کتابهای خود ذکر کرده و بیشتر آنها گویند این آیه شریفه که خدا فرمود:«و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله» [131] درباره علی(ع)و فداکاری او در آن شب نازل شده و غزالی و ثعلبی و دیگران نقل کرده اند که در آن شب خدای تعالی به جبرئیل و میکائیل وحی کرد که من میان شما دو تن ارتباط برادری برقرار کردم و عمر یکی را درازتر از دیگری قرار دادم کدام یک از شما حاضر است عمر خود را فدای عمر دیگری کند؟هیچ یک از آن دو حاضر به این گذشت و فداکاری نشدند،خدای تعالی به آن دو وحی کرد:چرا مانند علی بن ابیطالب نبودید که میان او و محمد برادری برقرار کردم و علی به جای او در بسترش خوابید و جان خود را فدای محمد کرد،اکنون هر دو به زمین فرود آیید و او را از دشمن حفظ کنید،جبرئیل بالای سر علی آمد و میکائیل پایین پای او و جبرئیل می گفت:به به!ای علی!تویی آنکس که خداوند به وجود تو به فرشتگان خویش می بالد!آن گاه خدای عز و جل این آیه را نازل فرمود:«و من الناس من یشری...»تا به آخر. [132] .باری رسول خدا(ص)به علی فرمود:در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مرا که یک برد سبز بود بر سر بکش.علی(ع)مأموریت دیگری هم پیدا کرد که خود فضیلت بزرگ دیگری برای او محسوب می شود و آن رد ودایع و امانتهایی بود که مردم مکه نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امیر المؤمنین(ع)مأمور شد سه روز در مکه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده
و سپس چند تن از زنان را هم که در مکه بودند و از نزدیکان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به یثرب منتقل کند.موضوع دیگری را که پیغمبر خدا پیش بینی کرد،مسیری بود که برای رفتن به یثرب انتخاب نمود،زیرا بخوبی معلوم بود که چون مشرکین از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوایی که در اختیار دارند در صدد تعقیب و دستگیری آن حضرت برمی آیند و رسول خدا(ص)باید راهی را انتخاب کند و به ترتیبی خارج شود که دشمنان نتوانند او را پیدا کرده و به مکه بازگردانند.برای این منظور هم شبی که از مکه خارج شد به جای آنکه راه معمولی یثرب را در پیش گیرد و اساسا به سمت شمال غربی مکه و ناحیه یثرب برود،راه جنوب غربی را در پیش گرفت و خود را به غار معروف به«غار ثور»رسانید و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوی مدینه حرکت کرد.در این میان ابو بکر نیز از ماجرا مطلع شد و خود را به پیغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد [133] و یا به گفته دسته ای از مورخین رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع کرده به همراه خود به غار برد.ابن هشام می نویسد:ساعتی که رسول خدا(ص)خواست تصمیم خود را در هجرت از مکه عملی سازد به خانه ابو بکر آمد و او را برداشته از در کوچکی که در پشت خانه ابو بکر بود،به سوی غار ثور حرکت کردند غار مزبور در کوهی در قسمت جنوبی مکه قرار داشت،شب هنگام بدانجا رسیدند و هر دو وارد غار شدند.ابو بکر به فرزندش عبد
الله دستور داد در مکه بماند و اخبار مکه و قریش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهیره را مأمور کرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانیدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شیر و یا احیانا از گوشت آنها در صورت امکان استفاده کنند،و برای اینکه رد پای عبد الله بن ابی بکر هم که شبها به غار می آمد از بین برود و اثر پایی از او به جای نماند عامر بن فهیره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهی که عبد الله آمده بود و در همان مسیر به چرا می برد.ولی با تمام این احوال جریانات بعدی نشان داد آن ایمانی را که علی(ع)نسبت به رسول خدا (ص)و آینده درخشان او داشت ابو بکر دارای آن ایمان نبود و هنگامی که از درون غار چشمش به مشرکین قریش افتاد که در تعقیب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جایی که مطابق آیه کریمه قرآنی رسول خدا(ص)بدو گفت:«لا تحزن ان الله معنا...» اندوهگین مباش که خدا با ماست!و با مقایسه این آیه با آیه«و من الناس من یشری نفسه...»صدق گفتار ما بخوبی روشن می شود.و به هر صورت هنگامی که قریش در اطراف خانه نشسته و خود را برای قتل آن حضرت آماده می کردند،رسول خدا(ص)نیز در میان تاریکی از خانه خارج شد و شروع کرد به خواندن سوره یسن تا آیه«و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فأغشیناهم فهم
لا یبصرون»آن گاه مشتی خاک برداشته و بر سر آنها پاشیده و رفت.در این وقت شخصی از آنجا گذشت و از آنها پرسید:آیا اینجا منتظر چه هستید؟گفتند:منتظر محمد!گفت:خداوند ناامید و ناکامتان کرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاک ریخت،مشرکین بلند شده از دیوار سر کشیدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود دیدند با هم گفتند:نه!این محمد است که در جای خود خفته و این هم برد مخصوص او است و دیگری جز او نیست!
قریش آن شب را تا به صبح پشت دیوار خانه پاس دادند و از آنجا که نمی توانستند آسوده بنشینند و کینه و عداوتشان با رسول خدا(ص)مانند آتشی از درونشان شعله می کشید گاه گاهی سنگ روی بستر پیغمبر می انداختند و علی(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سینه خریداری می کرد اما حرکتی که موجب تردید آنها شود و یا بفهمند که دیگری به جای محمد(ص)خوابیده است نمی کرد.گاه گاهی هم برای اینکه شب را بگذرانند با هم گفتگو می کردند و چون کار محمد(ص)را پایان یافته می دانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفته های او را به صورت مسخره بازگو می نمودند،ابو جهل گفت:محمد خیال می کند اگر شما پیروی او را بکنید سلطنت بر عرب و عجم را به دست خواهید آورد،و بعد هم که مردید دوباره زنده خواهید شد و باغهایی مانند باغهای اردن(و شام)به شما خواهند داد ولی اگر از او پیروی نکردید کشته خواهید شد و وقتی شما را زنده می کنند آتشی برایتان برپا خواهند کرد که در آن بسوزید!و شاید دیگران هم در تأیید گفتار او سخنانی گفتند و به هر ترتیبی
بود شب را سپری کردند و همین که صبح شد و برای حمله به خانه ریختند ناگهان علی بن ابیطالب را دیدند که از میان بستر رسول خدا(ص)بیرون آمد و از جا برخاست،و بر روی آنها فریاد زد و گفت:چه خبر است؟مشرکین به جای خود خشک شده با کمال تعجب پرسیدند:محمد کجاست؟علی فرمود:مگر مرا به نگهبانی او گماشته بودید؟مگر شما او را به بیرون کردن از شهر تهدید نکردید؟او هم به پای خود از شهر شما بیرون رفت.اینان که در برابر عملی انجام شده و کاری از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد کتک گرفته به او گفتند:تو بودی که ما را فریب دادی و مانع شدی تا ما سر شب کار را یکسره کنیم سپس با سرعت به این طرف و آن طرف و کوه و دره های مکه به جستجوی محمد رفتند.و در پاره ای از روایات آمده که در میان قریش مردی بود ملقب به«ابو کرز»که از قبیله خزاعه بود و در شناختن رد پای افراد مهارتی بسزا داشت از این رو چند نفر به دنبال او رفته و از وی خواستند رد پای محمد را بیابد.ابو کرز اثر قدمهای رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پیش رفتند تا جایی که ابو بکر به آن حضرت ملحق شده بود [134] گفت:در اینجا أبی قحافه یا پسرش نیز به او ملحق شده!اینان به دنبال جای پاها همچنان تا در غار پیش آمدند.
از آن سو رسول خدا(ص)و ابو بکر در غار آرمیده و از شکافی که وارد شده بودند بیابان و صحرا
را می نگریستند و خدای تعالی برای گم شدن رد پای رسول خدا(ص)عنکبوتی را مأمور کرده بود تا بر در غار تار بتند،و کبکهایی را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتیبی بود وقتی مشرکین به در غار رسیدند،ابو کرز نگاه کرد دید رد پاها قطع شده از این رو همان جا ایستاد و گفت:محمد و رفیقش از اینجا نگذشته و داخل این غار هم نشده اند زیرا اگر به درون آن رفته بودند این تارها پاره می شد و این تخم کبکها می شکست،دیگر نمی دانم در اینجا یا به زمین فرو رفته اند و یا به آسمان صعود کرده اند!مشرکین دوباره در بیابان پراکنده شدند و هر کدام برای پیدا کردن رسول خدا(ص)به سویی رفتند و برخی در حوالی غار به جستجو پرداختند.اینجا بود که ابو بکر ترسید و مضطرب شد و چنانکه خدای تعالی در سوره توبه(آیه 39)فرموده است:رسول خدا(ص)برای اطمینان خاطرش بدو فرمود:«لا تحزن ان الله معنا...»محزون مباش که خدا با ماست و در پاره ای از روایات است که با این حال مطمئن نشد،در این وقت یکی از مشرکین رو به روی غار نشست تا بول کند پیغمبر به ابو بکر فرمود:اگر اینها ما را می دیدند این مرد این گونه برابر غار برای بول کردن نمی نشست.و در روایت دیگری است که چون دید ابو بکر آرام نمی شود بدو فرمود:بنگر و از طریق اعجاز دریایی و کشتی را بدو نشان داد که در یک سوی غار بود و بدو فرمود:اگر اینها داخل غار شدند ما سوار بر این کشتی شده و خواهیم رفت.باری رسول خدا(ص)سه روز همچنان در غار بود و در این مدت چند نفر بودند که
از محل اختفای رسول خدا(ص)مطلع بودند و برای آن حضرت و ابو بکر غذا می آوردند و اخبار مکه را به اطلاع آن حضرت می رساندند،یکی علی(ع)بود که مطابق چند حدیث هر روزه بدانجا می آمد و سه شتر و دلیل راه به منظور هجرت به مدینه برای آن حضرت و ابو بکر و غلام او تهیه کرد و دیگری غلام ابو بکر عامر بن فهیره بود،چنانکه در پاره ای از تواریخ آمده است.
سه روز رسول خدا(ص)در غار ماند و در این سه روز مشرکین قریش جاهایی را که احتمال می دادند پیغمبر خدا بدانجا رفته باشد زیر پا گذاردند و چون اثری ازآن حضرت نیافتند تدریجا مأیوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جایزه بسیار بزرگی برای کسی که محمد را بیابد تعیین کردند و آن جایزه«صد شتر»بود و راستی هم برای اعراب آن زمان که همه ثروت و سرمایه شان در شتر خلاصه می شد،جایزه بسیار بزرگی بود.یأس مشرکین از یافتن محمد(ص)سبب شد که راهها أمن شود و پیغمبر خدا طبق طرح قبلی بتواند از غار بیرون آمده و به سوی مدینه حرکت کند.چنانکه قبلا اشاره شد برای این کار به دو چیز احتیاج داشتند یکی مرکب و دیگری راهنما و دلیل راه،که آنها را حتی المقدور از بی راهه ببرد،مطابق آنچه سیوطی در کتاب در المنثور از ابن مردویه و دیگران نقل کرده،علی(ع)این کارها را انجام داد و سه شتر برای آنها خریداری کرده و دلیل راهی نیز برای ایشان اجیر کرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(ص)بدین ترتیب به سوی مدینه حرکت کرد،و مطابق نقل ابن هشام
و دیگران ابو بکر قبلا سه شتر برای انجام این منظور آماده کرده بود و شخصی را هم به نام عبد الله بن ارقط(یا اریقط) که خود از مشرکین بود اما بدان وسیله خواستند مورد سوء ظن قرار نگیرند اجیر کردند،و اسماء دختر ابو بکر نیز برای ایشان آذوقه آورد.اما همگی اینان با مختصر اختلافی نوشته اند:هنگامی که رسول خدا(ص)خواست حرکت کند ابو بکر یا عبد الله ابن ارقط شتر را پیش آوردند که آن حضرت سوار شود ولی رسول خدا(ص)از سوار شدن خودداری کرد و فرمود شتری را که از آن من نیست سوار نمی شوم و سرانجام پس از مذاکره رسول خدا(ص)آن شتر را از ابو بکر خریداری کرد و آن گاه سوار آن شد و به راه افتادند.
سراقه بن مالک یکی از افراد سرشناس مکه و سوارکاران عرب در زمان خود بود گوید:من با افراد قبیله خود دور هم نشسته بودیم که مردی از همان قبیله از راه رسید و در برابر ما ایستاده گفت:به خدا سوگند من سه نفر را دیدم که به سوی یثرب می رفتند گمان من این است که محمد و همراهانش بودند!من دانستم راست می گوید اما برای اینکه آنها که این حرف را شنیدند به طمع جایزه بزرگ قریش به سوی یثرب به راه نیفتند بدو گفتم:نه آنها محمد و همراهانش نبوده اند بلکه آنان افراد فلان قبیله اند که در تعقیب گمشده خود می گشته اند!آن مرد که این حرف را از من شنید،باور کرد و گفت:شاید چنین باشد که می گویی و به دنبال کار خود رفت و دیگران هم سرگرم گفتگوی خود شدند،اما من پس از اندکی تأمل برخاسته به خانه آمدم
و اسب خود را زین کرده و شمشیر و نیزه ام را برداشته بسرعت راه مدینه را در پیش گرفتم و سرانجام خود را به رسول خدا(ص)و همراهانش رساندم اما همین که خواستم به آنها نزدیک شوم دستهای اسب به زمین فرو رفت و من از بالای سر اسب به سختی به زمین افتادم و این جریان دو یا سه بار تکرار شد و دانستم که نیروی دیگری نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو دسترسی نیست از این رو توبه کرده بازگشتم.و در حدیثی که احمد و بخاری و مسلم و دیگران نقل کرده اند همین که سراقه بدانها نزدیک شد،ابو بکر ترسید و با وحشت به رسول خدا(ص)عرض کرد:یا رسول الله دشمن به ما رسید!حضرت فرمود:نترس خدا با ماست!و برای دومین بار از ترس گریست و گفت:تعقیب کنندگان به ما رسیدند!حضرت او را دلداری داده و درباره سراقه نفرین کرد و همان سبب شد که اسب سراقه به زمین خورده و سراقه بیفتد...تا به آخر.
در علم کلام در جای خود ثابت شده که پیغمبر الهی کسی است که دارای معجزه باشد و بتواند به اذن خدا کارهایی را که دیگران نمی توانند انجام دهند و از نظر عقل نیز محال نباشد بدون اسباب و علل مادی و ظاهری از طریق اعجاز و خرق عادت انجام دهد(چنانچه در داستان معراج به آن اشاره شد).پیغمبر اسلام(ص)نیز دارای معجزات زیادی بوده که برخی از آنها در صفحات گذشته ذکر شده و در صفحات آینده نیز برخی را خواهید خواند و از جمله معجزاتی که در طول راه مدینه از آن حضرت دیده شد،داستان گوسفند أم معبد است
که مورخین و اهل حدیث ذکر کرده اند.گفته اند:همچنان که رسول خدا(ص)و همراهان به سوی مدینه می رفتند چشمشان از دور به خیمه ای افتاد و آنان برای تهیه آذوقه راه خود را به جانب آن خیمه کج کردند و چون بدانجا رسیدند زنی را در آن خیمه دیدند که با اثاثیه اندکی که داشت در میان آن خیمه نشسته و گوسفند لاغری هم در پشت آن خیمه بسته است.از آن زن که نامش ام معبد بود گوشت و خرمایی خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگیرد ولی او گفت:به خدا سوگند خوراکی در خیمه ندارم و گرنه هیچ گونه مضایقه ای از پذیرایی شما نداشتم و نیازمند پول آن هم نبودم،رسول خدا(ص)بدان گوسفند نگاه کرد و فرمود:ای ام معبد این گوسفند چیست؟جواب داد:این گوسفند به علت ناتوانی و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان دیگر به چراگاه برود.رسول خدا(ص)فرمود:آیا شیر دارد؟ام معبد:این گوسفند ضعیفتر از آن است که شیری داشته باشد!رسول خدا(ص)پیش آمد و دست بر پستانهای گوسفند گذارد و نام خدای تعالی را بر زبان جاری کرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا کرد و سپس دستی بر پستان گوسفند کشید و ظرفی طلبید و شروع به دوشیدن شیر کرد تا آن قدر که آن ظرف پر شده نوشید،آن گاه دوباره دوشید و به همراهان خود داد تا همگی سیر و سیراب شدند و در پایان نیز ظرف را پر کرده پیش آن زن گذارد و پول آن شیر را به ام معبد داده و رفتند.چیزی نگذشت که شوهر او آمد و چون شیر نزد همسرش دید با تعجب پرسید:این شیر از کجاست؟زن در جواب گفت:مردی این
چنین بر اینجا گذشت و داستان را گفت،و چون اوصاف رسول خدا(ص)را برای شوهرش تعریف کرد آن مرد گفت:به خدا این همان کسی است که قریش وصفش را می گفتند و ای کاش من او را می دیدم و همراهش می رفتم و در آینده نیز اگر بتوانم این کار را خواهم کرد.
«قباء»نام جایی است در نزدیکی مدینه که فاصله اش تا شهر مدینه حدود دو فرسخ یا کمی بیشتر بوده و اکنون نیز مسجد بسیار زیبایی که اساس آن را رسول خدا(ص)پی ریزی کرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را باغهایی سرسبز فرا گرفته.کاروانهایی که سابقا از راه مکه به مدینه می آمدند از آنجا می گذشتند و سر راه آنها بود،رسول خدا(ص)فاصله راه مکه تا یثرب را پیمود و بیشتر شبها راه می رفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرمای طاقت فرسای صحرای حجاز آسوده باشند و بدین ترتیب تا نزدیکی مدینه رسیدند.از آن سو مردم مدینه که بیشتر به اسلام گرویده بودند ولی پیغمبر بزرگوار خود را ندیده بودند،وقتی شنیدند آن حضرت به سوی یثرب حرکت کرده به اشتیاق دیدار پیغمبر خود هر روز صبح از خانه ها بیرون آمده و تا نزدیکیهای ظهر به انتظار می نشستند و چون مأیوس می شدند به خانه خود باز می گشتند.روزی که حضرت رسول(ص)وارد«قباء»شد نزدیکیهای ظهر بود و مردم«قبا»که مأیوس شده بودند به خانه ها رفتند اما یکی از یهودیان که هنوز در جای بلندی نشسته و سمت مکه را می نگریست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد که از راه رسیدند و در زیر درختی آرمیدند،حدس زد که افراد تازه وارد پیغمبر اسلام و همراهان او باشند از
این رو فریاد زد:ای فرزندان«قیله» [135] آن کسی که روزها به انتظارش بودید وارد شد!حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خدا(ص)و همراهان بودند.مردم که این صدا را شنیدند دسته دسته بیرون ریختند و به طرف همان جایی که پیغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خدا(ص)را به خانه بردند.مشهور آن است که پیغمبر اسلام به خانه مردی به نام کلثوم بن هدم که از قبیله بنی عمرو بن عوف بود وارد شده و در آنجا منزل کرد،و ابو بکر نیز در خانه مرد دیگری منزل کرد.روزی که حضرت از غار ثور حرکت کرد بر طبق گفتار بسیاری از مورخین روز اول ماه ربیع الاول و روز ورود به«قباء»روز دوازدهم همان ماه بود که فاصله مکه تا قباء را دوازده روز طی کرده بودند و در اینکه چند روز در قباء توقف کرد اختلافی در روایات هست و بسیاری گفته اند سه روز در قباء بود تا علی(ع)و زنهایی که همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوی خود شهر مدینه حرکت کرد و در پاره ای از روایات دوازده روز و پانزده روز نوشته اند و آنچه از نظر مورخین مسلم است این مطلب است که توقف آن حضرت بیشتر به خاطر آمدن علی (ع)بود و انتظار ورود او را می کشید،و حتی در چند حدیث است که ابو بکر در فاصله آن چند روز به مدینه آمد و چون به قباء بازگشت به رسول خدا(ص)عرض کرد:مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر حرکت کنید،اما رسول خدا(ص)فرمود:منتظر علی هستم و تا او نیاید به شهر نخواهم رفت
و چون ابو بکر گفت:آمدن علی طول می کشد!فرمود:نه به همین زودی خواهد آمد.
چنانکه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسول خدا(ص)به قباء گذشته بود که علی(ع)نیز از مکه آمد و بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام پیغمبر(ص)روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوی مدینه حرکت کرد،علی(ع)در این چند روزه طبق دستور رسول خدا (ص)امانتهای مردم را که نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم»یعنی فاطمه دختر رسول خدا(ص)و فاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبیر را برداشته و به سوی مدینه حرکت کرد.به گفته برخی از مورخین چند زن و مرد دیگر نیز که از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق شده یک کاروان کوچکی تشکیل داده به راه افتادند و خدا می داند که علی(ع)در این راه چه فداکاریها و گذشتی از خود نشان داد تا جایی که هفت تن از سوارکاران قریش وقتی از حرکت آنها مطلع شده به تعقیب آنان پرداخته ودر صدد برآمدند آنها را به مکه بازگردانند و در نزدیکی«ضجنان»به ایشان رسیدند و چون علی(ع)آنها را دیدار کرده و از قصدشان با خبر شد شمشیر خود را به دست گرفته یک تنه به جنگشان آمد و با شجاعت عجیبی که از خود نشان داد یک تن از ایشان را با شمشیر دو نیم کرده آن شش تن دیگر را فراری داد و به همراهان خود دستور داد کاروان را حرکت دهند و چون به مدینه وارد شد رسول خدا (ص)بدو مژده داد که آیات «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم...» تا آخر(سوره
آل عمران،آیات 195_191)در شأن او و همراهانش نازل گردیده است.و خود رسول خدا(ص)نیز در این چند روزی که در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ریخت و بنای نخستین مسجد را در مدینه پی ریزی کرد و اتمام آن را موکول به بعد نمود،و سپس به سوی مدینه حرکت فرمود.
هنگامی که رسول خدا(ص)از قباء حرکت کرد رؤسای قبایلی که خانه هاشان سر راه آن حضرت بود همگی از خانه های خود بیرون آمده و چون پیغمبر اکرم به محله آنان وارد می شد تقاضا می کردند که در محله آنان فرود آید و منزل کند ولی رسول خدا(ص)در پاسخ همه می فرمود:جلوی شتر را باز کنید و او را رها کرده به حال خود بگذارید که او مأمور است یعنی هر کجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد.و بدین ترتیب از محله بنی سالم،بنی بیاضه،بنی ساعده،بنی حارث و بنی عدی عبور کرد و در هر یک از محله های مزبور بزرگانشان سر راه بر آن حضرت گرفته و تقاضای نزول او را داشتند و رسول خدا(ص)همان جواب را می داد تا چون به محله بنی مالک بن نجار و همان جایی که اکنون مسجد النبی قرار دارد رسید شتر آن حضرت زانو زد و خوابید،پیغمبر(ص)پرسید:این زمین از کیست؟عرض کردند:اینجا متعلق به دو فرزند یتیم«عمرو»که نامشان سهل و سهیل است،می باشد و پس از مذاکره با سرپرست آن دو که شخصی به نام معاذ بن عفراء بود آنجارا از او خریداری کرده و مسجد مدینه را در همانجا بنا کردند،و در اطراف آن نیز اتاقهایی برای رسول خدا و همسران آن حضرت ساختند به شرحی که خواهد آمد.تنها
توقف کوتاهی که رسول خدا(ص)در سر راه خود در میان قبایل نامبرده داشت نزد بنی سالم بود که چون هنگام ظهر بود در میان ایشان فرود آمد و چون مصادف با روز جمعه بود،و آنها نیز قبلا مسجدی برای خود بنا کرده بودند پیغمبر خدا نخستین نماز جمعه را در میان آنها خواند و بدین ترتیب نخستین خطبه را نیز در مدینه همانجا ایراد فرمود.
در شهر یثرب مرد ثروتمند و بانفوذی بود به نام عبد الله بن ابی بن أبی سلول که مورد احترام هر دو قبیله اوس و خزرج بود و پیش از این نام او را ذکر کردیم و مردم یثرب که از اختلاف و زد و خورد خسته شده بودند قبل از آنکه مسلمان شوند به فکر افتاده بودند تا این مرد را بر خود فرمانروا سازند و همگی از او اطاعت کرده و به اختلاف و خونریزی میان خود خاتمه دهند،و با طلوع و انتشار اسلام در یثرب و ورود رسول خدا(ص)بدان شهر این برنامه به هم خورد و مردم گرد شمع وجود آن حضرت را گرفته و به برکت آن بزرگوار اختلافها به یک سو رفت.عبد الله بن ابی از این پیش آمد سخت ناراحت و دلگیر بود زیرا با ظهور اسلام و ورود پیامبر بزرگوار اسلام بدان شهر برنامه ریاست و فرمانروایی او به هم خورد و از بین رفت از این رو هنگامی که رسول خدا(ص)از میان قبیله او عبور می کرد با آستین جلوی بینی خود را گرفت تا گرد و غباری که بلند شده بود در بینی او نرود و با ناراحتی پیش آمده بر خلاف
قبایل دیگر گفت:به نزد آنها که تو را گول زده و بدین شهر آورده اند برو و بر آنان فرود آی!سعد بن عباده که در رکاب رسول خدا(ص)بود و پیش از این نیز نامش مذکور شد ترسید مبادا سخنان بی ادبانه و زننده وی در روح پاک و لطیف رسول خدا(ص)اثر کند از این رو به عنوان عذرخواهی از جسارت و بی ادبی آن مرد پیش آمده ومعروض داشت:یا رسول الله مبادا بی ادبی و جسارت این مرد دل شما را آزرده سازد او را به حال خود بگذارید،زیرا ما می خواستیم او را فرمانروای خود سازیم و چون اکنون مشاهده می کند که ریاست و فرمانروایی از دست او رفته ناراحت و نگران است،و از دست رفتن این مقام خود را از شما می بیند.
و بالجمله وقتی شتر رسول خدا(ص)در آن محله زانو زد کسانی که در آن اطراف خانه داشتند دور پیغمبر را گرفته و هر کدام تقاضا داشتند آن حضرت به خانه آنها وارد شود،در این میان مادر ابو ایوب پیشدستی کرده خورجین و اثاثیه رسول خدا(ص)را بغل کرد و به خانه برد و هنگامی که آن حضرت از ماجرا مطلع شد به خانه آنها رفت.ابو ایوب مرد فقیری بود که خانه محقری داشت و از یک ساختمان خشت و گلی دو طبقه ترکیب یافته بود و چون پیغمبر خدا بدانجا وارد شد ابو ایوب به نزد آن حضرت آمده و پیشنهاد کرد رسول خدا(ص)طبقه بالا را انتخاب کند چون برای او دشوار بود که بالای سر آن حضرت به سر برد اما رسول خدا(ص)همان طبقه پایین را انتخاب کرده فرمود:برای ما و کسانی که
به دیدن ما می آیند اینجا راحت تر است.و تا وقتی کار مسجد و اتاقهای اطراف آن به پایان رسید آن حضرت در خانه او به سر بردند و سپس به خانه خود رفتند.
مسلمانان دست به کار ساختن مسجد شدند،خود پیغمبر نیز مانند یک کارگر عادی کار می کرد و سنگ و خاک به این طرف و آن طرف می برد،مسلمانان دیگر نیز اعم از مهاجر و انصار مشتاقانه کار می کردند و برای سرگرمی و رفع خستگی خود رجزهایی انشا کرده می خواندند که از آن جمله این رجز است:لئن قعدنا و النبی یعمل لذاک منا العمل المضلل اگر ما بنشینیم و پیامبر کار کند براستی که کار زشت و ناروایی انجام داده ایم.)دیگری می گفت:لا عیش الا عیش الاخره اللهم ارحم الانصار و المهاجره(عیش و خوشی در زندگی نیست مگر در آخرت،خدایا انصار و مهاجرین را مورد رحمت خویش قرار ده.)پیغمبر(ص)نیز همین رجز را می خواند جز آنکه به صورت شعری نمی خواند و می گفت:لا عیش الا عیش الآخره اللهم ارحم المهاجرین و الانصارو در پاره ای از روایات نیز آمده است که علی(ع)نیز این ارجوزه را می خواند:لا یستوی من یعمر المساجدا یدأب فیه قائما و قاعداو من یری عن الغبار حائدا (هیچ گاه کسی که با کوشش و جدیت تمام در حال قیام و قعود به کار ساختمان مسجد مشغول است با کسی که روی خود را از خاک و غبار می گرداند مساوی و برابر نیست.)گویند:عمار بن یاسر نیز این ارجوزه را از علی(ع)یاد گرفته بود و می خواند،عثمان بن عفان که گوشه ای نشسته و عصایی در دست داشت این ارجوزه را از عمار شنید و پیش خود خیال کرد عمار به او
گوشه می زند و منظورش از جمله آخر اوست،از این رو بر آشفته پیش آمد و گفت:ای پسر سمیه من شنیدم که چه گفتی و چنانکه گفتارت را ادامه دهی با این عصا بینی تو را خرد خواهم کرد.پیغمبر(ص)که این سخن را از عثمان شنید غضبناک شده فرمود:اینان را با عمار چه کار؟عمار آنها را به سوی بهشت می خواند و آنها او را به طرف آتش دوزخ دعوت می کنند،همانا عمار پوست میان دو چشم من است...آن گاه فرمود:از این پس اگر سخنی از آن مرد(یعنی عثمان)شنیدید به وی اعتنا نکرده و از او دوری کنید!
عمار در کار ساختمان مسجد بیش از دیگران زحمت می کشید و خشت و سنگ به دوش می کشید،روزی آن قدر خشت بر پشتش بار کردند که به پیغمبر عرض کرد:اینان امروز مرا کشتند!رسول خدا(ص)با ملاطفت خاصی دست به موهای عمار کشید و گرد و خاک آن را پاک کرده فرمود:ای پسر سمیه کشنده تو اینان نیستند،بلکه کشنده تو گروه متجاوز و ستمکارند!نگارنده گوید:چنانکه از روایات به دست می آید مسجد مدینه در زمان رسول خدا(ص)دو بار بنا شده،یکی همان بار اول بود که پس از ورود آن حضرت به ترتیبی که گفته شد انجام گردید.و بار دوم پس از جنگ خیبر و در سال هفتم هجرت بود که تغییرات و توسعه ای در آن دادند،که شاید در جای خود مذکور گردد،و از این رو برخی عقیده دارند داستان عمار و گفتار او با عثمان،و خبر رسول خدا(ص)از آینده عمار همگی مربوط به سال هفتم و بنای دوم مسجد بوده است،و شواهدی هم برای این مطلب ذکر کرده اند،و الله اعلم.سرانجام کار مسجد به پایان رسید
و به دستور پیغمبر خدا دیوارهای اطراف آن را به طول یک قامت بالا بردند و چون مدتی بر این منوال گذشت و مسلمانان در اوقات نماز دچار گرما و آفتاب می شدند پیشنهاد ساختن سقفی را برای مسجد به آن حضرت دادند و رسول خدا(ص)موافقت کرده قسمتی از مسجد را ستون زده و روی آن را با شاخه و برگ خرما پوشاند و چون مجددا پیشنهاد کردند که روی آن برگها و چوبها را گل اندود کنند رسول خدا(ص)نپذیرفت و در پاسخ آنان فرمود:نه!عریشی همچون عریش موسی نخواهم ساخت و کار از این زودتر انجام خواهد شد. [136] .
اطراف مسجد هم اتاقهایی برای همسران رسول خدا(ص)ساختند و جمعی از مهاجرین دیگر چون علی (ع)،حمزه ابو بکر و دیگران نیز اتاقهایی ساختند و هر کدام دری از اتاق خود به سوی مسجد باز کردند که در هنگام نماز از آنجا به مسجد می آمدند،تا اینکه پس از چندی که به گفته برخی در سال دوم هجرت بود جبرئیل بر آن حضرت نازل شده و گفت:خدای تعالی امر فرموده که جز تو و علی،افراد دیگر درهای خانه خود را به طرف مسجد مسدود کنند،و این موضوع بر بعضی گران آمد و چون رسول خدا(ص)بدانها فرمود:من از پیش خود چنین دستوری ندادم،بلکه دستوری بود که خدای تعالی به وسیله جبرئیل مرا بدان مأمور کرد آنان راضی شدند،و این داستان یعنی حدیث«سدوا الابواب الا باب علی ع» [137] را بیش از پنجاه نفر از محدثین شیعه و اهل سنت از بیش از بیست نفر از صحابه رسول خدا نقل کرده اند که برای تحقیق بیشتر می توانید به کتابهای مفصلی که
در این باب نوشته شده مراجعه کنید. [138] .
چنانکه در خلال گفتارهای پیش گذشت،قبل از ورود رسول خدا(ص)به شهر یثرب اختلافات ریشه داری میان دو تیره ساکن این شهر حکومت می کرد و هر چند وقت یک بار این دو تیره یعنی اوس و خزرج به جان هم می ریختند و پس از کشت و کشتار و ویرانی های زیادی که به بار می آوردند برای مدتی دست از جنگ می کشیدند.در کنار این دو قبیله جمعی از یهود نیز که از طوایف مختلفی چون«بنی قینقاع»،«بنی النضیر»،«بنی قریظه»،«بنی ثعلبه»و دیگران بودند در طول سالها یا قرنهای متمادی تدریجا بدین شهر هجرت کرده و زمینهای بسیاری در شهر و اطراف آن خریداری نموده و به کار تجارت و صنعت مشغول شده بودند و چون از نظر تمدن و فرهنگ و صنعت و بخصوص هوش و استعداد در جمع ثروت بر ساکنان یثرب فزونی داشتند کم کم ثروت و تجارت و اقتصاد و بازار آن شهر را در اختیار خود درآورده و قبضه کرده بودند،و خود این یهودیان یک عامل مؤثری برای ایجاد اختلاف و دامن زدن به آتش تفرقه بودند زیرا سود و بهره و آسایش آنها در این کار بود.رسول خدا(ص)برای پایان دادن به اختلاف میان دو قبیله اوس و خزرج و کوتاه کردن دست یهود غارتگر به کمک وحی الهی قراردادها و طرحهایی تدوین کرد که به عقیده مورخان و دانشمندان محکمترین پایه پیشرفت اسلام با همین طرحها و قراردادها پی ریزی شد [139] و پس از چندی از همین مردم مختلف العقیده و ناتوان،امت واحد و ملتی نیرومند تشکیل داد و شهر یثرب به صورت بزرگترین پایگاه سیاسی و
نظامی جزیره العرب درآمد،و بدین وسیله اسلام در سراسر جهان توسعه یافت.و از جمله کارهای لازم و مهمی که انجام شد پیمان برادری و اخوتی بود که آن حضرت میان مهاجر و انصار بست و بدین ترتیب مهاجرین را که احساس غربت و بی کسی می کردند از پریشانی رهایی بخشید [140] و خود نیز در این پیمان اخوت شرکت جسته و علی(ع)را به عنوان برادر خویش انتخاب کرد،و بدو که در مراسم مزبور ایستاده بود و برادر شدن یک یک از مهاجر و انصار را نظاره می نمود رو کرده و فرمود:تو هم برادر من باش.و این یکی از موارد استثنایی بود که میان دو نفر که هر دو مهاجر بودند عقد اخوت و برادری بسته می شد. [141] و به موازات این پیمان،پیمان دیگری نیز با یهود مدینه به عنوان پیمان عدم تعرض بست که بر طبق آن یهود در مراسم دینی و کسب و کار خود آزاد بودند،مشروط بر اینکه توطئه ای بر ضد مسلمانان نداشته باشند و دشمن را بر ضد ایشان تحریک نکنند.
هنوز چندان مدت زیادی از ورود رسول خدا(ص)به شهر یثرب و عقد پیمان میان او و یهود نگذشته بود که یهودیان بنای کار شکنی و مخالفت با مسلمانان و رهبر بزرگوار آنان را گذاشته و روی طبع کینه توز و تسلط جویانه ای که داشتند و می دیدند روز به روز بر قدرت و نفوذ پیغمبر اسلام در مدینه و اطراف افزوده می شود در صدد جلوگیری از پیشرفت اسلام و نفوذ سریع پیغمبر(ص)برآمدند.به گفته برخی از مورخان در آغاز نیز که حاضر شدند با محمد(ص)پیمان دوستی و همبستگی ببندند به این امید بود که
شاید بتوانند او را به خود ملحق سازند و با دست او بر مسیحیان ساکن جزیره العرب و مذاهب دیگر پیروز شوند،اما وقتی متوجه شدند که او تابع فرمان خدا و فرستاده از جانب اوست و راه سومی را انتخاب کرده و به تعبیر قرآن کریم«امت وسطی»تشکیل داده است به فکر مخالفت و کار شکنی با آن حضرت افتاده و بخصوص هنگامی که خدای تعالی به پیغمبر (ص)و مسلمانان دستور داد قبله خود را از بیت المقدس به سوی کعبه تغییر دهند.حسد و رشک بزرگان یهود نسبت به پیغمبر اسلام(ص)نیز عامل مهم دیگری برای مخالفت آنها محسوب می شد چنانکه در مخالفتهای دیگری نیز که قبل از آن در تاریخ پیغمبران و مردان الهی دیده شده معمولا عامل مهمی به شمار می رود.مخالفت و کار شکنی یهود به صورتهای مختلفی شکل می گرفت.گاهی برای اینکه به خیال خود پیغمبر(ص)را به زانو درآورده و مسلمانان را از دور او پراکنده سازند نزد آن حضرت آمده و سؤالات مذهبی و علمی طرح می کردند،که برخی از آنها را خدای تعالی در قرآن نقل فرموده،مانند سؤال از روح و ذو القرنین و داستان اصحاب کهف و غیره که چون خدای تعالی او را یاری و کمک می کرد و پاسخ سؤالاتشان رابه طور کامل می داد از این راه نتوانستند نتیجه ای بگیرند و به راههای دیگر متشبث شدند.و از آن جمله ایجاد اختلاف میان مسلمانان و به یاد آوردن دشمنیها و عداوتهای میان دو تیره اوس و خزرج و تذکر و نقل داستانهایی از روزهای جنگ میان آن دو تیره و امثال آن بود که از این راه نتیجه بیشتری عایدشان شد و به
خصوص آنکه در مدینه افراد منافقی همچون عبد الله بن ابی که پیش از این داستانش را نقل کردیم وجود داشتند که در دل ایمانی به اسلام و پیغمبر نیاورده بودند و بلکه دنبال بهانه ای می گشتند تا آنها که این آیین مقدس را به سرزمین یثرب ارمغان آورده بودند مورد سرزنش و تمسخر قرار دهند.یهودیان از وجود این گونه افراد استفاده زیادی برای پیشرفت هدف خود که همان ایجاد تفرقه و اختلاف بود می کردند و حتی آنها را وادار می کردند تا به مسجد مسلمانان آمده و در میان آنها به گفتگو پرداخته و تخم نفاق و دو دستگی بیفشانند و احیانا آنها را مسخره و استهزا کنند،که وقتی رسول خدا(ص)از این ماجرا مطلع گردید دستور داد آنها را که گرد هم نشسته و در گوشی سخن می گفتند آشکارا از مسجد بیرون کنند و افراد تازه مسلمان نیز با قاطعیت عمل کرده و آنها را از مسجد بیرون انداختند.
چیزی که در این میان یهود را بیش از پیش ناراحت کرد و موجب تحریک بیشتر دشمنی آنان گردید پذیرفتن و قبول اسلام از طرف دو تن از بزرگان و دانشمندان ایشان به نام عبد الله بن سلام و مخیریق بود که برای یهودیانی که خود را برترین نژادها دانسته و نبوت و پیامبری را منحصر به فرزندان اسحاق می دانستند بسیار ناگوار و غیر قابل تصور و ناهموار بود،و شاید ترس آن را داشتند که افراد دانشمند و سرشناس دیگری نیز تدریجا به حقانیت اسلام واقف گشته و در سلک مسلمانان درآیند و اتفاقا این ترس و پیش بینی آنها جامه عمل پوشید و افراد دیگری نیز
چون ثعلبه بن سعیه،اسید بن سعیه و اسد بن عبید نیز مسلمان شدند.
از جمله کارهایی که در سال اول هجرت در مدینه انجام شد ازدواج رسول خدا(ص)با عایشه دختر ابو بکر بود که با توضیحاتی که ان شاء الله بعدا در جای خود خواهیم داد منظور پیغمبر اسلام از این ازدواج بیشتر جلب توجه ابی بکر و قبیله او و تحکیم روابط با آنها بود،و البته عایشه با زیبایی و سن کمی که داشت احیانا می توانست به رهبر بزرگوار اسلام کمک کرده و از آن افکار زیادی که داشت و وظیفه مهم و سنگینی را که به عهده گرفته بود رهایی بخشد و گاه گاهی سبب تسکین و آرامشی برای آن حضرت گردد،اما متأسفانه چنانکه بعدا خواهیم خواند به جای این کار غالبا موجبات ناراحتی آن حضرت را فراهم می ساخت.و مقدمات این ازدواج نیز در مکه انجام شد و مراسم خواستگاری در آنجا به وقوع پیوست اما عروسی و زفاف در مدینه صورت گرفت.عایشه با اینکه می توانست از افتخار همسری رهبر بزرگوار اسلام با آن فرصت و امکانات کمال بهره های معنوی را ببرد اما زندگی پر ماجرا و طولانی او حکایت از حسادتها و رقابتها و توطئه هایی چه در داخل زندگی رسول خدا(ص)و چه در خارج که از او نقل شده می کند و بخصوص پس از رحلت رسول خدا(ص)داستان شرکت او در جنگ جمل و همکاری او با طلحه و زبیر بر ضد خلیفه مسلمانان و امیر مؤمنان(ع)او را تا سرحد عصیان و نافرمانی با دستور صریح خدا و پیغمبر پیش برد،و با همه مقامی که اهل سنت برای او دست و پا کرده اند و
او را در ردیف بزرگترین کسانی که از پیغمبر حدیث نقل کرده است آورده اند [142] و بلکه مطابق نقل ابن حجر بعضی چون عطاء بن ابی رباح او را فقیه ترین و دانشمندترین مردم خوانده اند،اما برای این عمل او و برخی اعمال دیگرش بالاخره نتوانسته اند محمل صحیحی پیدا کنند،بلکه خودعایشه نیز از آن عملها شرمنده بوده و هرگاه به او ایراد می شد نمی توانست پاسخی بدهد تا آنجا که به گفته ابن قتیبه چون هنگام مرگ عایشه فرا رسید بدو گفتند:تو را در کنار پیغمبر دفن کنیم؟گفت:نه،من پس از او کارهایی کرده ام که نمی بایستی بکنم،مرا با همان برادرانم یعنی مردم دیگر دفن کنید و از این رو او را در بقیع دفن کردند،و پس از آنکه حدود 70 سال از سن او گذشت در سال 58 هجری مرگش فرا رسید.
پس از آنکه رسول خدا(ص)سر و سامانی به کار مردم مدینه داد و چنانکه گفته شد با تدوین قراردادها و پیمانهایی نظیر آنچه قبلا اشاره شد شالوده یک امت و ملتی نیرومند را بر اساس شریعت مقدس اسلام پی ریزی کرد به فکر دشمنان خارج و بخصوص مشرکین مکه افتاد و برخی از مورخین برای توجه پیغمبر اسلام و مهاجرین به جانب مکه علل و جهات دیگری هم ذکر کرده اند،مانند اینکه گفته اند:مکه وطن و زادگاه آنان بود و میل و علاقه به وطن برای هر انسانی فطری و طبیعی است،دیگر آنکه خانه کعبه محل عبادت و زیارتگاه آنها و مورد احترام ایشان بود و هیچ گاه نمی توانستند آن سرزمین مقدس را از یاد ببرند و سوم آنکه خویشان و کسان ایشان در مکه بودند و آنها علاقه
دیدنشان را داشتند و گذشته از اینها بیشتر مهاجرین خانه و اثاث و اموال خود را در مکه گذارده و نتوانسته بودند آنها را همراه خود به یثرب بیاورند.و شاید از همه مهمتر این مسئله بود که در شهر مکه خانه کعبه و بنای توحید که به دست ابراهیم خلیل(ع)بنا شده بود وجود داشت،و سالها بود که این مرکز مقدس و کعبه موحدان الهی،مرکز شرک و بت و بت پرستی شده بود و رسول خدا(ص)از جانب خدای تعالی مأموریت داشت تا هر چه زودتر آن مکان مقدس را از این آلودگیها و بتهایی که سبب تفرقه و جدایی بندگان خدا و پرستشهای باطل گشته بود،پاک کند و برای انجام این کار نیازمند به مقدمات و وسایل و پیدا کردن راه و بهانه ای بود و در صدد بود تا راهی پیدا کند و هر چه زودتر این مأموریت بزرگ الهی را انجام دهد.گو اینکه پاره ای از مستشرقین و خاورشناسان تحت تأثیر گفتار کشیشان مغرض مسیحی قرار گرفته و یا خود نظری مغرضانه داشته اند و در فصل غزوات و سرایای رسول خدا(ص)که تعداد آنها طبق تواریخ حدود 65 غزوه و سریه بوده سخنانی ناروا گفته و برداشتهای غلطی کرده اند،و بیشتر خواسته اند سفرهای جنگی رسول خدا(ص)و اعزام افراد و سپاههای اسلامی را به صورت تهاجم و حمله معرفی کنند،و برای دفاع از آنها و گفتار ناهنجارشان جمعی از نویسندگان و دانشمندان اسلامی ناچار به تجزیه و تحلیل و بحث و تحقیق درباره غزوات و سرایا گشته و در جای خود ثابت کرده اند که رهبر عالی قدر اسلام و سپاهیان او در تمام این حمله ها و سفرها جز همان تبلیغ اسلام
و مرام توحید و مبارزه با شرک و بت پرستی و از بین بردن مظاهر کفر و بی دینی،هدف دیگری نداشتند و از همان سال نخست هجرت و اعزام گروههای چند نفری تا آخرین روزهای حیات و زندگانی و لشکر کشی های چند هزار نفری و داستان فتح مکه و غیره همه جا در تعقیب همین هدف بودند و بخوبی هم از عهده این مأموریت آسمانی و الهی برآمدند.متأسفانه ما وقتی چند سال خلافت امیر المؤمنین علی(ع)را استثنا کنیم می بینیم رفتار و اعمال خلفای دیگر که خیال می کردند تمام رنجها و محرومیتهایی را که پیغمبر اسلام تحمل کرد برای برتری دادن نژاد عرب بر سایر نژادها و بسط و توسعه نفوذ آنها در جهان بوده،چنان بود که بهانه ای به دست دشمنان داده تا به دنبال آن نظریه غلط و مغرضانه،شواهد و تأییداتی ذکر کنند و سر و صورتی به سخنان بیجای خود داده به صورت گفتاری منطقی و مستدل به خورد پیروان خود بدهند.و بخصوص اعمال بنی امیه و بنی عباس که اسلام و خلافت را فقط وسیله ای برای رسیدن به هواها و هوسهای شخصی و هزاران جنایت دیگر قرار داده بودند،وسیله دیگری برای پیشرفت تبلیغات شوم آنها گردید و وضع مسلمانان و اسلام و بلکه جامعه بشریت را به این وضع که می بینیم در آوردند.باری بازگردیم به دنباله نگارش تاریخ زندگانی پیغمبر اسلام و این بحث غم انگیز را بگذاریم برای روزی که فرزند حقیقی اسلام و زنده کننده عظمت و آثار از دست رفته و قوانین فراموش شده آن ظهور کند،و پرده از روی این انحرافات و جنایات برداشته و چهره واقعی این آیین مقدس
را به جهانیان معرفی نماید و سراسر گیتی را به خضوع و تعظیم در برابر خویش وادارد و پرچم مقدس اسلام را در پهنه عالم به اهتزاز در آورد،ان شاء الله تعالی.مورخین غزوات رسول خدا(ص)را بیست و شش یا بیست و هفت غزوه ذکر کرده اند که در نه غزوه از آنها خود آن حضرت جنگ کرده،و سرایا را سی و هفت و یا چهل سریه نقل کرده اند و منظور از غزوات سفرهایی است که رسول خدا(ص)خود به همراه سپاهیان از مدینه بیرون می رفت و سرایا آنهایی است که آن حضرت گروهی از مسلمانان اعم از مهاجر یا انصار را به سویی اعزام می کرد و خود در مدینه می ماند و باید دانست که در بسیاری از این سفرها که به نام غزوه و یا سریه در تاریخ ثبت شده جنگی روی نمی داد و رسول خدا(ص)یا سپاهیان اعزامی بدون آنکه با دشمن برخوردی داشته باشند به مدینه باز می گشتند،و اساسا در این گونه سفرها،جنگ یا دستبرد زدن به دشمن منظور نبوده و احتمالا به منظور ارعاب و یا سایر تاکتیکهای جنگی صورت می گرفته است و گاهی همین سفرها سبب بستن پیمانهایی با قبایل اطراف مدینه می گردید.گذشته از این،باید توطئه های مشترک یهود،مشرکین و منافقان را در نظر بگیریم که اینها پیوسته در صدد بودند تا این آیین مقدس و نو پا را از پای در آورند،و پنهانی با هم در رابطه و رفت و آمد بودند،رسول بزرگوار اسلام مترصد بود مبادا مشرکان به نام سفرهای تجارتی و در زیر پوشش کاروان با قرارهای قبلی با یهودیان و منافقان توطئه حمله به مدینه را در سر بپرورانند،و از این
رو هرگاه می شنید کاروانی از مکه بیرون آمده ناچار گروهی را در سر راه آنها می فرستاد تا هم گزارشی از حرکتهای مشکوکانه و لشکرکشی آنها پیدا کند و هم حضور مسلمانها را در بیابانها و سر راه آنها به ایشان بنمایاند.از آن جمله است همان یکی دو غزوه و سریه هایی که در سالهای اول هجرت صورت گرفت و منجر به جنگ بدر گردید که رسول خدا(ص)به منظور توجه دادن سران قریش به وضع موجود مهاجرین و وادار کردن آنها از این طریق برای مذاکره یا جنگ و اطلاع از حرکت و رفت و آمد آنها و نشان دادن حضور مسلمانها در بیابانهای اطراف،گروهی را در هنگام حرکت کاروان قریش به سوی شام بر سر راه آنان می فرستاد تا به آنها بفهماند اگر به کارشکنی و آزار خود نسبت به مسلمانان چه آنها که هنوز در مکه بودند و چه آنها که به مدینه هجرت کرده بودند ادامه دهند با این خطر مواجه خواهند بود که افراد مسلمانی که از ترس مشرکان و سران مکه و شکنجه و آزار ایشان دست از خانه و زندگانی و کسب و کار خود کشیده و به شهر یثرب گریخته اند ممکن است با آزادی و آسایشی که در یثرب به دست آورده اند به فکر انتقام بر آمده و مزاحمتی برای کاروانیان فراهم سازند،چنانکه سرانجام هم همین طور شد و به شرحی که در صفحات آینده خواهید خواند پس از اینکه حدود یک سال و نیم از هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان به شهر یثرب گذشت بزرگان مکه به منظور مقابله با این خطر و برای اینکه قدرت و نیروی خود را به
رخ پیروان محمد(ص)بکشند با آن سپاه مجهز و ساز و برگ جنگی به بدر آمدند و به آن سرنوشت و شکست سخت دچار گردیدند.و آن وقت بخوبی روشن گردید که منظور از آن سفرهای قبلی و اعزام دسته های چند نفری همین بود که مشرکین و سران قریش را به مجلس مذاکره و گفتگو و در صورت عدم توافق به میدان جنگ بکشاند و این مانع بزرگ را از سر راه نجات مردم جزیره العرب و آیین توحید بردارد،و راه را برای ترویج مرام حق هموار سازد و بر خلاف تصور دشمنان مغرض،منظور از غزوات و سرایای قبل از بدر حمله به کاروان قریش و چپاول و یغماگری اموال مردم مکه نبوده است و دلیل روشن این مطلب نیز رفتار مسلمانان در این سفرها بود،زیرا معمولا در این سفرها حتی در غزوه بدر نیز مسلمانان دستبردی به کاروان نزدند و با اینکه در دو سفر از این مسافرتها افراد اعزامی به کاروانیان نیز برخورد می کردند اما بدون زد وخورد از هم می گذشتند تنها در یکی از این سفرها یکی از مسلمانان تیری به سوی کاروانیان پرتاب کرد که آن هم از طرف کاروانیان بی پاسخ ماند و به مسالمت انجامید،و اساسا مقایسه شماره افراد اعزامی با نگهبانان کاروان،گواه دیگری بر گفتار ما است زیرا در یکی از این سرایا که به سرکردگی حمزه بن عبد المطلب صورت گرفت شماره مسلمانان سی نفر و عدد نگهبانان کاروان سیصد تن بوده،و دیگری که در تحت فرماندهی عبیده بن حارث انجام گرفته شماره افراد اعزامی شصت تن و عدد مستحفظان کاروان دویست نفر مرد مسلح بوده است.ذکر این توضیحات قبل
از ورود در نقل تاریخ غزوات و سرایا به همین منظور بود که با نقل تاریخ برای برخی این سؤال پیش نیاید که چرا پیغمبر اسلام افرادی را به سوی کاراوان قریش اعزام می دارد؟و یا خود با جمعی از مسلمانان به این عنوان از مدینه راهی بیابانهای حجاز می گردد؟تا زمینه ای برای تبلیغات سوء دشمنان اسلام فراهم نشود که بگویند:مسلمانان برای غارت اموال کاروان مکه بسیج شدند و به طمع غنیمت و به دست آوردن اموال مردم مکه حرکت کردند!و همین سخنان ایجاد شبهه ای در ذهن آنان بنماید و ظاهرا همین مقدار توضیح در این مختصر کافی باشد و تحقیق بیشتر را به عهده خواننده محترم می گذاریم تا اگر بخواهد به کتابهای مشروحتری که در این باره نگاشته شده مراجعه کند.به طور اجمال می توان غرض از این سرایا و غزوات را در اهداف زیر خلاصه کرد:1.حضور مسلمانها و سربازان اسلام در بیابانهای حجاز و توجه دادن مشرکان قریش به آمادگی مسلمانها برای هر نوع مقابله و جنگ،تا فکر توطئه و حمله به مدینه را در سر نپرورانند و نیز آماده کردن مسلمانان از نظر رزمی برای آینده و ورزیده شدن آنها در سفرهای بیابانی.2.اطلاع از رفت و آمدهای مشکوکانه مشرکان در پوشش کاروان و تجارت و کسب اطلاعات و اخبار سیاسی و نظامی آنان.3.صدور نهضت اسلام به روستاها و شهرهای اطراف و مقدمه ای برای صدور آن به مکه،مرکز حجاز و شهر مقدس و مذهبی جزیره العرب که به انواع اعمال زشت و گناه آلود مانند نصب بتها و از لام و انصاب و انجام مراسم غلط دیگر آلوده شده بود،و در نتیجه مرکز اصلی توحید به کانون
شرک و بت پرستی و اعمال زشت دیگر تبدیل شده بود.اکنون چند سریه و اعزام سپاه را که از طرف رسول خدا(ص)در سال اول هجرت اتفاق افتاد ذکر کرده و برخی حوادث مهم دیگر را نیز اضافه بر آنچه تاکنون ذکر شده می آوریم و به سال دوم هجرت وارد می شویم.
رسول خدا(ص)مطلع شد که کاروانی از قریش تحت نظارت و ریاست ابو جهل به همراهی سیصد نفر از مردم مکه به سوی شام می رود،آن حضرت حمزه بن عبد المطلب را با سی نفر از مسلمانان که همگی از مهاجران و اهل مکه بودند به سوی آنها فرستاد و چون به هم رسیدند یکی از آنها به نام مجدی بن عمرو که با هر دو دسته پیمان صلح داشت وساطت کرد و از زد و خورد میان دو دسته جلوگیری نمود و بدون آنکه جنگی و برخوردی رخ دهد از یکدیگر جدا شدند و این ماجرا چنانکه برخی گفته اند در ماه هفتم هجرت اتفاق افتاد.
این بار نیز کاروان قریش به سرپرستی ابو سفیان و یا به قول ابن هشام به سرکردگی عکرمه یا مکرز بن أبی حفص و حمایت دویست نفر مرد شمشیر زن به شام می رفت که رسول خدا(ص)عبیده بن حارث را با شصت نفر از مهاجرین یا به گفته برخی هشتاد تن به طرف آنها روانه کرد و باز هم با اینکه دو دسته به هم برخوردند ولی بدون جنگ و زد و خورد از هم گذشتند و تنها سعد بن ابی وقاص که در لشکر مسلمین بود تیری به سوی کاروانیان پرتاب کرد و این نخستین تیری بود که به دست مسلمانان به سوی مشرکین پرتاب می شد.این سفر به منظور سیاسی و یا غرضهای دیگری که انجام شده بود برای دو نفر از مسلمانان مکه که نتوانسته بودند خود را به همکیشان مهاجر خود به مدینه برسانند بسیار سودمند بود،زیرا این دو نفر که یکی مقداد بن عمرو بهرانی و دیگری عتبه
بن غزوان مازنی نام داشتند،مدتها بود که مسلمان شده بودند اما مانند بسیاری از مسلمانان دیگر از ترس سران قریش و نزدیکان مشرک خود نتوانسته بودند از مکه هجرت کنند،و همین که دیدند کاروان قریش به سوی شام حرکت می کند به عنوان حمایت و نگهبانی کاروان همچون دیگر نگهبانان آزادانه از مکه خارج شدند و گویا چشم به راه آمدن مسلمانان و مترصد چنین فرصتی بودند که بتوانند به آنها بپیوندند و همین برخورد سبب شد که آن دو نفر به آسانی بتوانند از میان کاروانیان خارج شده و به مسلمانان بپیوندند.
به گفته ابن هشام در ماه صفر،یعنی یازده ماه پس از ورود رسول خدا(ص)به مدینه،نخستین غزوه و اولین سفری که آن حضرت به منظور جنگ با دشمنان اسلام از شهر خارج شد اتفاق افتاد،در این سفر رسول خدا(ص)سعد بن عباده را برای رسیدگی به کارهای مردم در مدینه گماشت و خود با جمعی از مسلمانان به منظور جنگ با بنی ضمره و اطلاع از وضع کاروان قریش بیرون آمد ولی به کاروان برخورد نکرد و با بنی ضمره نیز پیمانی به عنوان صلح و دوستی و عدم تعرض بست و به شهر بازگشت.
و از حوادث دیگر سال اول هجرت،یکی مرگ اسعد بن زراره نقیب طائفه بنی النجار بود که موجب تأثر رهبر اسلام و مسلمانان گردید و قسمتی از فداکاریها و بزرگواریهای او در ضمن مسافرت وی به مکه و آوردن مصعب بن عمیر به مدینه و پذیرایی از وی در آن شهر و پیشرفت اسلام به وسیله او در مدینه،پیش از این ذکر شد و چنانکه انصار گفته اند:اسعد بن زراره نخستین کسی است که در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد و پس از آن«بقیع»به صورت قبرستان مسلمانان در آمد و تاکنون به همان صورت باقی است و به خاطر قبرهای ائمه عالی قدر دین و بزرگانی که در آنجا دفن شدند به صورت مکانی مقدس در آمده و مزار مسلمانان جهان شد.و دیگر مرگ کلثوم بن هدم است که در همان سال اتفاق افتاد و او نیز به خاطر گذشتها و پذیرایی گرمی که در آغاز ورود رسول خدا(ص)و مهاجرین مکه از آن حضرت و اصحاب کرد مقام شایسته ای در نزد مسلمانان
داشت،گذشته از اینکه از نظر خانوادگی و اجتماعی نیز شخصیت بزرگی بود. [143] .
در سال دوم هجرت نیز چند غزوه و سریه اتفاق افتاد که از همه مهمتر غزوه بدر کبری بود و ما حوادث سال دوم و غزوات و سرایا را به ترتیب زمان با اتفاقات دیگری که رخ داده ذکر خواهیم کرد.
در ماه ربیع الاول یعنی یک سال پس از هجرت غزوه بواط اتفاق افتاد و«بواط»نام جایی بوده در ناحیه ای از نواحی کوه«رضوی»که رسول خدا(ص)به منظور جنگ با قریش به همراه جمعی از مدینه خارج شد و سائب بن عثمان بن مظعون را به کار مردم شهر گماشت و بدون آنکه با قریش برخورد کند و جنگی رخ دهد از همانجا به مدینه بازگشت.
و در ماه جمادی الاولی أبا سلمه بن عبد الاسد را در مدینه منصوب فرمود و خود با گروهی از مهاجرین از شهر بیرون آمد و راه«نقب بنی دینار»را پیش گرفته همچنان تا جایی به نام«عشیره»براند و در آنجا توقف کرد و تا چند روز از ماه جمادی الثانیه را نیز در آنجا ماند و در این مدت با قبیله بنی مدلج و متحدین آنها از قبایل دیگر پیمان دوستی بسته و به مدینه بازگشت.ابن هشام و دیگران از عمار بن یاسر نقل کرده اند که گفته است:در غزوه عشیره من و علی بن ابیطالب همسفر و مأنوس بودیم و در آن چند روزی که در عشیره توقف داشتیم روزی علی بن ابی طالب به من گفت:بیا تا به تماشای بنی مدلج که در نخلستان در آن نزدیکی کار می کردند برویم و من با او به آن نزدیکی رفتیم و همچنان که نشسته بودیم و کار آنها را تماشا می کردیم خوابمان گرفت و هر دو برخاسته زیر نخله خرما و روی شنهای نرمی که آنجا بود خوابیدیم.هنگامی به خود آمدیم که رسول خدا(ص)بالای سر ما ایستاده بود و ما را با پای خود حرکت می داد،من و علی بن ابیطالب که سر و رویمان
خاک آلود شده بود برخاسته و در برابر آن حضرت ایستادیم،پیغمبر اسلام که سر و صورت خاک آلود علی را دید فرمود:ای ابو تراب این چه حالی است؟و سپس فرمود:آیا شما را از بدبخت ترین و شقی ترین مردم آگاه نکنم که آنها کیان اند؟عرض کردیم:چرا یا رسول الله! فرمود:یکی همان پی کننده ناقه(صالح)است و سپس در حالی که اشاره به علی بن ابیطالب می کرد فرمود:و دیگری آن کسی است که بر اینجای سر تو ضربت می زند و این محاسن تو را از آن رنگین می سازد.
و پس از بازگشت رسول خدا(ص)به مدینه پیش از غزوه بدر اولی یا بعد از آن،سعد را با گروهی که مرکب از هشت نفر یا بیشتر بودند به منظور برخورد با کاروان قریش فرستاد،ولی کاروانیان پیش از آنکه فرستادگان به محل عبور آنها برسند از آن ناحیه گذشته بودند و از این رو سعد و همراهان به مدینه بازگشتند،و برخوردی میان آنها واقع نشد.
سبب این غزوه این شد که کرز بن جابر فهری دستبردی به اطراف مدینه زد و قسمتی از رمه ها و گله های مردم شهر را به غارت برد و به گفته برخی چون با قریش رابطه داشت این حمله یک تجاوز سیاسی تلقی شد،و رسول خدا(ص)زید بن حارثه را بر مدینه گماشت و تا جایی به نام«سفوان»که از نواحی بدر بود به تعقیب وی رفت و چون به او دسترسی نیافت به مدینه بازگشت.
در ماه رجب سال دوم هجرت،رسول خدا(ص)عبد الله بن جحش یکی از مهاجرین را مأمور کرد با هشت نفر و به گفته برخی دوازده نفر از مدینه خارج شود و نامه ای سربسته بدو داد و فرمود:به سمت مکه برو و تا دو روز،نامه را باز نکن و پس از آن،نامه را باز کن و هر چه در آن نوشته بود بدان عمل نما.عبد الله طبق دستور به راه افتاد و پس از دو روز،نامه را گشود و دید در آن نوشته تا نخله که میان مکه و طائف است پیش بروید و در آنجا مترصد کاروان قریش باش و از اخبار ایشان ما را آگاه کن و همراهان خود را در رفتن بدانجا آزاد بگذار و کسی را برای رفتن مجبور نکن.عبد الله همین که نامه را خواند به همراهان خود گفت:رسول خدا(ص)مرا مأمور کرده به«نخله»بروم و در آنجا مترصد کاروان قریش باشم و خبر آنها را برای آن حضرت بفرستم و شما را در آمدن با من مخیر ساخته اکنون هر کس آماده فداکاری و شهامت است همراه من بیاید و گر نه از همین جا باز گردد.همراهان همگی گفتند:ما همراه
تو خواهیم آمد و هیچ کدام حاضر به بازگشت نشدند.آنها تا جایی به نام«بحران»پیش رفتند و در آنجا دو تن از ایشان که یکی سعد بن أبی وقاص و دیگری عتبه بن غزوان بود شتران خود را گم کرده و برای پیدا کردن شتر خود از آنها جدا شدند و راه بیابان را پیش گرفتند،عبد الله بن جحش نیز با دیگران به دنبال مأموریت به سوی نخله حرکت کردند.سعد بن أبی وقاص و عتبه همچنان که پیش می رفتند به دست قرشیان افتاده و اسیر گشتند،عبد الله بن جحش نیز با همراهان وارد نخله شد و برای اطلاع از کاروان قریش در جایی کمین کردند و روز آخر ماه رجب بود که کاروانی از قریش را دیدند با کالاهای تجارتی مانند پوست و کشمش و غیره از طائف به سوی مکه می روند.این کاروان را چند تن از قرشیان به نام عمرو بن حضرمی،عثمان بن عبد الله،برادرش نوفل بن عبد الله و حکم بن کیسان نگهبانی و همراهی می کردند و چون چشمشان به عبد الله بن جحش و همراهان او افتاد،وحشت آنها را گرفت ولی چون جلوی مسلمانان عکاشه بن محصن بود و او نیز سر خود را تراشیده بود قرشیان با هم گفتند:اینان از عمره باز می گردند و ترسی از آنها در دل راه ندهید.از آن سو عبد الله و همراهان او وقتی قرشیان را دیدند برای جنگ با آنها به گفتگو و مشورت پرداختند.اینان که پس از سالها شکنجه و آزاری که از دست مشرکین دیده بودند و دستوری برای دفاع از خویش نداشتند،فرصتی برای انتقام و تلافی به دست آورده مایل بودند به هر کیفیتی
شده این فرصت را از دست ندهند و به جای آن ضربتها که خورده بودند ضربتی به قریش بزنند،بخصوص عبد الله بن جحش که خانه و اموالش را پس از مهاجرت به مکه همین قرشیان مصادره کرده و همه را به غارت برده بودند چنانکه پیش از این داستانش گذشت و از طرفی روز آخر ماه رجب و از ماههایی بود که عربها جنگ در آن را جایز نمی دانستند و سرانجام پس از گفتگوی مختصری نتوانستند فرصت را از دست داده و خودداری کنند و واقد بن عبد الله تمیمی یکی از همراهان عبد الله تیری به سوی قرشیان انداخت و عمرو بن حضرمی را به قتل رسانید و به دنبال او مسلمانان دیگر نیز حمله کرده و عثمان بن عبد الله و حکم بن کیسان را دستگیر ساخته نوفل بن عبد الله نیز فرار کرده به مکه گریخت و بدین ترتیب فرستادگان رسول خدا (ص)با دو اسیر و اموال کاروان به مدینه آمدند.اما وقتی به مدینه آمدند با اعتراض رسول خدا(ص)که بدانها فرمود:«من به شما نگفته بودم در ماه حرام جنگ کنید»مواجه شده و به دنبال آن مسلمانان دیگر نیز زبان به ملامت آنها گشوده و پیغمبر اسلام در آن اموال و دو اسیری هم که آورده بودند تصرفی نکرده و آنها را بلاتکلیف گذارد تا دستوری در این باره از خدای تعالی برسد،و همین جریان عبد الله و همراهان را سخت پریشان و افسرده کرد و کسی نمی دانست تکلیف آنها و عملی که انجام داده بودند چه خواهد شد.این ماجرا تدریجا به صورت حربه ای به دست مشرکین و یهودیان افتاد تا علیه پیغمبر اسلام
و مسلمانان تبلیغ کنند و بگویند:محمد و پیروانش حرمت ماه حرام را شکسته و دست به قتل و خونریزی در ماه رجب زده اند.هر چه از این ماجرا می گذشت به ناراحتی عبد الله و همراهانش افزوده می شد و بیشتر مورد شماتت و ملامت قرار می گرفتند تا سرانجام وحی الهی در ضمن آیات زیر به رسول خدا(ص)نازل شد و زبان دشمنان را بست:«یسئلونک عن الشهر الحرام قتال فیه قل قتال فیه کبیر و صد عن سبیل الله و کفر به و المسجد الحرام و إخراج أهله منه اکبر عند الله و الفتنه أکبر من القتل و لا یزالون یقاتلونکم حتی یردوکم عن دینکم ان استطاعوا...» [144] .(ای پیغمبر مردم از تو راجع به جنگ در ماه حرام سؤال می کنند بگو گناهی است بزرگ و بازداشتن مردم از راه خدا و کفر به خداست ولی بیرون کردن اهل حرم خدا گناه بزرگتری است و فتنه گری بزرگتر از قتل است،و اینان پیوسته با شما کارزار کنند تا شما را اگر بتوانند از دین خود بازگردانند...)یعنی شما اگر در ماه حرام اقدام به جنگ کرده اید آنان گناه بزرگتری را مرتکب شده اند که اهل مکه را به جرم پرستش خداوند از شهر و دیار خود بیرون کرده و از سوی دیگر مسلمانان مکه را زیر شکنجه و فشار قرار داده تا دست از دین و آیین خود بردارند و چنین افرادی حق ندارند عبد الله و همراهانش را سرزنش و ملامت کنند.با نزول این آیات عبد الله و یارانش از نگرانی و اضطراب بیرون آمده و پاسخ مشرکان و یهودیان و دیگران داده شد و رسول خدا(ص)نیز غنایم جنگ را
قبول کرده و تقسیم نمود و به دنبال آن قریش کسی به نزد آن حضرت فرستاد تا اسیران خود را بدون فدیه آزاد کنند و رسول خدا(ص)آزادی آن دو را موکول به آمدن سعد بن أبی وقاص و عتبه بن غزوان کرد و چون آن دو را آزاد کردند پیغمبر اسلام نیز آن دو اسیر را آزاد ساخت و حکم بن کیسان یکی از آن دو اسیر پس از آن آزاد شدن مسلمان گردید و به مکه نرفت و همچنان در مدینه ماند تا در جنگ«بئرمعونه»شهید گردید،و آن دیگر یعنی عثمان بن عبد الله به مکه بازگشت و در همانجا بود تا به حال کفر از دنیا برفت.
و از جمله اتفاقات این سال،تغییر قبله از بیت المقدس به کعبه بود که بنا بر مشهور در همین ماه رجب اتفاق افتاد و تا به آن روز مسلمانان به دستور خدای تعالی رو به بیت المقدس نماز می خواندند و از آن پس مأمور شدند رو به کعبه نماز بگذارند و در این باره آیات 142 تا 144 سوره بقره نازل شده و چنانکه از همان آیات استفاده می شود،رسول خدا(ص)نیز انتظار این دستور را داشت و چشم به راه چنین تحولی در قبله مسلمین بود و البته در این باره از سوی یهود و مشرکان سخن بسیار شد و زبان ایراد و اعتراض گشودند که در آیات مذکوره و روایات پاسخ آنها داده شده و توضیح و بحث بیشتر در این باره از وضع تدوین این مختصر بیرون است.
و نیز گفته اند:در ماه شعبان سال دوم،روزه ماه رمضان بر مسلمانان واجب شد و فاصله میان تغییر قبله و فرض روزه ماه رمضان به گفته برخی یک ماه بود و مسلمانان موظف شدند تا ماه رمضان را روزه بگیرند.در آغاز چنان بود که چون شب فرا می رسید و افطار می کردند و می خوابیدند و یا افطار نکرده به خواب می رفتند تا غروب روز دیگر افطار بر آنان حرام بود چنانکه جماع با زنان نیز در تمام این ماه بر آنها حرام بود و این حکم در سال پنجم نسخ شد،و خوردن و آشامیدن و مفطرات دیگر تا طلوع فجر و سپیده صبح بر آنان حلال شد به شرحی که ان شاء الله در جای خود ذکر خواهد شد.و به دنبال آن زکات فطر نیز واجب شد و رسول
خدا(ص)روز اول ماه شوال را عید قرار داد و نماز عید خواند به کیفیتی که در کتابهای فقهی مذکور است.ولی باید دانست که از سخنان جناب جعفر بن ابیطالب در حضور نجاشی در داستان هجرت حبشه استفاده می شود که روزه سالها قبل از هجرت در اسلام بوده اگر چه به صورت غیر فرض و یا در هر ماه سه روز [145] آمده باشد و بلکه از پاره ای روایات اگر چه از نظر سند چندان معتبر نیست استفاده می شود،که روزه ماه رمضان در مکه فرض شده است،چنانکه در داستان اسلام عمرو بن مره جهنی که در سالهای اول بعثت مسلمان شد آمده است که رسول خدا(ص)او را به سوی قومش فرستاد و چون به نزد ایشان آمد بدانها گفت:«إنی رسول من رسول الله الیکم،ادعوکم إلی الجنه و احذرکم من النار،و امرکم بحقن الدماء و صله الارحام و عباده الله و رفض الاصنام و حج البیت،و صیام شهر رمضان،شهر من اثنی عشر شهرا،فمن اجاب فله الجنه» [146] (من فرستاده رسول خدایم به سوی شما و شما را به بهشت می خوانم و از دوزخ برحذر می دارم و به جلوگیری از خونریزی و صله رحم و پرستش خدا و ترک بتها و حج خانه خدا و روزه ماه رمضان یکی از دوازده ماه دستور می دهم،و هر کس که پذیرفت بهشت از آن اوست...)
پیش از این گفته شد که چون رسول خدا(ص)به مدینه وارد شد و در محله قباء فرود آمد شالوده مسجد قباء را ریخت ولی به پایان نرسید،و چون قبله مسلمانان تغییر کرد حضرت به قباء آمد و با کمک اصحاب پایه های قبله مسجد را که محراب
آن به طرف بیت المقدس بود به سمت کعبه تغییر داد و دیوارهای آن را در همین مکان فعلی که هست بالا برد و روزهای شنبه نیز پیاده بدانجا می آمد و در آن نماز می گزارد،و به گفته گروه زیادی از مفسرین آیه شریفه سوره توبه که در ذیل داستان«مسجد ضرار»خدا فرموده:«...لمسجد أسس علی التقوی من أول یوم أحق ان تقوم فیه فیه رجال یحبون ان یتطهروا و الله یحب المطهرین» [147] درباره همین مسجد قباء نازل شده است.
و از حوادث سال دوم هجرت ازدواج میمون امیر المؤمنین علی(ع)با فاطمه دختر رسول خدا(ص)بود که به امر پروردگار صورت گرفت.و ملخص آن،چنانکه در روایات بسیاری از شیعه و اهل سنت رسیده است،چنان بود که چون فاطمه به سن رشد رسید بزرگان اصحاب آن حضرت از مهاجر و انصار برای خواستگاری فاطمه به نزد رسول خدا(ص)آمدند و پاسخی که پیغمبر خدا به همه آنها می داد این بود که من در مورد ازدواج فاطمه منتظر فرمان و دستور خدا هستم و گاهی هم صغر سن و کم سالی فاطمه را دلیل بر رد درخواستشان ذکر می فرمود و کسی که تا به آن روز به این عنوان نزد پیغمبر(ص)نرفته بود،علی (ع)بود.روزی عمر و ابو بکر که هر کدام برای خواستگاری رفته بودند و همان پاسخ را شنیده بودند با خود گفتند:چنین به نظر می رسد که رسول خدا(ص)فاطمه را برای علی نگاه داشته،خوب است به نزد علی برویم و او را برای این منظور نزد پیغمبر بفرستیم و از آن سو جبرئیل نیز نازل شده و دستور ازدواج فاطمه را با علی(ع)از طرف خدای تعالی به پیغمبر ابلاغ کرد.برای این
منظور روزی به جستجوی علی(ع)رفته و او را در نخلستانی که مشغول آبیاری درختان خرما بود پیدا کردند و پیشنهاد خواستگاری کردن فاطمه(ع)را از رسول خدا(ص)بدو دادند و علی(ع)نیز که خود مایل به این کار بود با پیشنهاد آن دو نفر دست از کار کشید و پس از آنکه وضو ساخته و دو رکعت نماز خواند به خانه رسول خدا(ص)آمد ولی شرم و حیا مانع شد که منظور خود را بر زبان آورد ورسول خدا(ص)از وضع ورود و نظر کردن به چهره علی(ع)مقصود او را دانسته و بدو گفت:برای خواستگاری فاطمه آمده ای؟و چون پاسخ مثبت شنید از او پرسید:برای انجام این کار از مال دنیا چه دارد؟علی(ع)عرض کرد:شمشیری و اسبی و زره ام و شتر آبکشم.پیغمبر فرمود:اما شتر آبکش و شمشیر و اسب را که نمی توانی صرف این کار کنی و همه آنها مورد حاجت توست ولی زره خود را می توانی صرف این کار کنی.علی(ع)به بازار آمد و زره خود را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن پول را آورده در دست پیغمبر ریخت،آن حضرت نیز مقداری از آن پول را به مقداد بن اسود داد تا جهیزیه ای برای فاطمه تهیه کند،مقداد هم به بازار رفته و سنگ آسیایی با ظرفی برای آب و تشکی از پوست خریداری کرده به نزد رسول خدا(ص)آورد و آن حضرت به کمک یکی از زنان وسایل ازدواج و زفاف زهرا(س)را فراهم کرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسی انجام شد.و این بود ملخص داستان و اگر خدا توفیق دهد در کتاب جداگانه ای در شرح حال دختر رسول خدا(ص)حضرت فاطمه،تفصیل بیشتری را در این باب برای
شما ذکر خواهیم کرد.ضمنا در آن کتاب ان شاء الله در مورد سن فاطمه(س)بحث خواهیم کرد که بنا به گفته بسیاری از اهل سنت در آن موقع بیست سال از عمر فاطمه گذشته بود،ولی بنا بر قول صحیح که از ائمه اطهار(ع)رسیده عمر آن بانوی معصومه در آن هنگام ده سال بوده و این به خاطر اختلافی است که در ولادت فاطمه(س)نقل شده که بسیاری از ایشان آن را پنج سال قبل از بعثت می دانند،ولی قول صحیح آن است که پنج سال بعد از بعثت بوده،به شرحی که در آن کتاب ذکر خواهد شد،ان شاء الله تعالی.
پیش از این در حوادث سال دوم گفته شد که رسول خدا(ص)در ماه جمادی الاول با گروهی از مهاجرین از مدینه تا جایی به نام عشیره رفت ولی با کاروان قریش برخورد نکرده و پس از چند روز که در آنجا ماندند به مدینه بازگشت و در آن وقت کاروان به سوی شام می رفت،در هنگام مراجعت کاروان نیز پیغمبر اسلام دو نفر از مهاجرین به نام سعید بن زید و طلحه را برای کسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نیز خود آن حضرت آماده حرکت شد.کاروان مزبور به سرکردگی ابو سفیان و همراهی سی یا چهل نفر از قرشیان که از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمه بن نوفل بود از شام باز می گشت و خود ابو سفیان نیز از ترس آنکه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گیرد پیوسته از مسافرینی که به او بر می خوردند وضع راه را پرسش می کرد تا آنکه شنید محمد(ص)به منظور حمله به کاروان از مدینه خارج شده.ابو سفیان بی درنگ
ضمضم بن عمرو غفاری را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مکه برساند و به قریش اطلاع دهد که کاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته و برای محافظت کاروان از مکه کوچ کنند.ضمضم بسرعت خود را به مکه رسانید و در حالی که بینی شتر خود را بریده بود و پالانش را وارونه کرده و جامه خود را دریده بود وارد شهر شد و فریاد می زد:ای گروه قریش اموال خود را دریابید!کاروان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته!فورا حرکت کنید که اگر دیر بجنبید همه را خواهند برد!ابو جهل که این خبر را شنید بی تابانه این طرف و آن طرف می رفت و مردم را برای حرکت به سوی کاروان تحریک می نمود و اگر تحریکات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو برای جنبش مردم مکه کافی بود زیرا کمتر کسی بود که در میان کاروان قریش مالی نداشته باشد.و بدین ترتیب بزرگان قریش مانند امیه بن خلف،ابو جهل،عتبه،شیبه و دیگران و از بنی هاشم نیز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخی طالب بن ابی طالب و جمع دیگری با ساز و برگ جنگ از مکه خارج شدند و هنگامی که در خارج شهر،سان دیدند سپاهی عظیم و مسلح که حدود هزار نفر می شدند حرکت کرده بود،و همراه خود هفتصد شترو دویست و یا چهارصد اسب داشتند و همگی زره و اسلحه بر تن داشتند.
رسول خدا(ص)نیز وقتی از مدینه خارج شد عمرو بن أم مکتوم را به جای خویش منصوب داشت و با گروهی از مهاجر و انصار که سیصد و سیزده نفر یعنی
هشتاد و دو نفر مهاجر و بقیه از انصار بودند و بسختی هفتاد شتر حرکت داده و اسلحه مختصری که به گفته مورخین شش زره و هفت شمشیر بود [148] با خود داشتند به راه افتادند.برای سوار شدن و استفاده از این هفتاد شتر هر سه یا چهار نفر به نوبت یکی از شتران را سوار می شدند،مانند آنکه رسول خدا(ص)،علی بن ابیطالب و مرثد بن ابی مرثد یک شتر نصیبشان شده بود و حمزه بن عبد المطلب،زید بن حارثه،ابو کبشه و انسه یک شتر داشتند.از آن سو ابو سفیان وقتی مطلع شد پیغمبر با مسلمانان از یثرب حرکت کرده اند برای آنکه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ایشان ننماید،همه جا با احتیاط می رفت و هر کجا می رسید تفحص و جستجو می کرد و بخصوص وقتی به حدود بدر رسید و دانست مسلمانان در آن نزدیکیها هستند راه را کج کرده و نگذاشت کاروانیان به بدر نزدیک شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور کرد و سرانجام توانست کاروانیان را از مناطق خطر بگذراند و اطمینان پیدا کرد که دیگر مسلمانان به آنها دسترسی پیدا نخواهند کرد.اما کار از کار گذشته بود و لشکر قریش با تمام تجهیزات و نفرات از مکه بیرون آمده بود و با اینکه ابو سفیان برای آنها پیغام فرستاد که خروج شما برای محافظت کاروان بوده و اکنون کاروان از خطر گذشت و دیگر نیازی به آمدن شما نیست و بی جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نکنید،اما غرور و نخوت برخی چون ابو جهل که مغرور تجهیزات و کثرت لشکریان خود شده بودند مانع
از بازگشت آنان شد و گفتند:ما باید تا«بدر»پیش برویم و چند روز در آنجا به عیش و نوش و رقص و پایکوبی بپردازیم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم یثرب بکشیم،تا برای همیشه رعب و ترس از ما در دلشان جای گیر شود و فکر جنگ و کارزار با ما را از سر دور سازند.
رسول خدا(ص)همچنان که پیش می رفت مطلع شد که مردم قریش و سران ایشان با لشکری بزرگ برای حفاظت از کاروانیان از مکه بیرون آمده اند و کاروان قریش نیز از آن حدود گذشته است و از اینجا به بعد پیشروی رسول خدا(ص)و همراهان به جلو صورت تازه ای پیدا می کند و حساب برخورد و جنگ با لشکر قریش در پیش است،از این رو در جایی به نام«ذفران»توقف کرد و اصحاب و همراهان خود را جمع کرده و از جریان حرکت قریش و لشکر مجهز ایشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدینه و یا پیشروی و جنگ با قریش از آنها نظر خواهی کرده به مشورت پرداخت.مهاجرین به طور مختلف نظر دادند،چنانکه ابو بکر و عمر برخاسته و شبیه به یکدیگر گفتند:«إنها قریش و خیلاؤها،ما آمنت منذ کفرت،و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج علی اهبه الحرب» [149] (اینان قریش هستند با تمام فخر و بزرگمنشی،از روزی که کافر شده ایمان نیاورده،و از روزی که عزیز گشته خوار نگشته اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگی با کارزار از مدینه نیامده ایم و بدین ترتیب جنگ را مصلحت ندانستند،ولی مقداد بن عمرو یکی دیگر از مهاجرین برخاسته و چنین گفت:(ای رسول خدا هر چه خداوند برای تو
مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش که ما پیرو تو و گوش به فرمان توییم،و ما همچون بنی اسرائیل نیستیم که به موسی گفتند:تو با پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما در اینجا نشسته و نظارت می کنیم...!بلکه ما می گوییم:تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما هم پشت سر شمامی جنگیم!ای رسول خدا سوگند بدان خدایی که تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر کجا برانی همراه تو خواهیم آمد و پشت سر تو هستیم!)رسول خدا(ص)چهره اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسین و تقدیر از او باز هم به صورت نظر خواهی فرمود:ای مردم بگویید چه باید کرد؟و راهی پیش پای من بگذارید؟این بار روی سخن متوجه انصار مدینه بود که بیشتر آن گروه را تشکیل می دادند آنها در پیمان عقبه تنها دفاع از پیغمبر را به عهده گرفته بودند و پیمانی برای جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند رسول خدا(ص)می خواست نظریه آنها را بداند و ببیند آیا آنها نیز آماده جنگ هستند یا نه.سعد بن معاذ منظور پیغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگی خود را اعلام کرده چنین گفت:ای رسول خدا ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کردیم اکنون نیز دنبال تو و آماده فرمان توایم،به خدا سوگند اگر به دریا بزنی ما هم پشت سر تو در دریا فرو خواهیم رفت و یک نفر از ما از فرمانبرداری و پیروی تو تخلف نخواهد کرد...برای ما هیچ دشوار نیست که فردا با دشمن رو به رو شویم و ما در جنگ مردمانی شکیبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا
و ثابت هستیم.به امید خدا حرکت کن و ما را نیز با خود به هر جا که می خواهی ببر!سخنان گرم و پرشور سعد،رسول خدا(ص)را به نشاط آورد و فورا دستور حرکت داد و مژده پیروزی بر دشمن را به آنها داده فرمود:به خدا سوگند گویی هم اکنون جاهای کشته شدن سران دشمن را پیش روی خود می بینم.لشکر مسلمانان همچنان تا نزدیک بدر و چاههای آبی که در آنجا بود پیش رفت و در آن نزدیکی توقف نمود و چون شب شد علی بن ابیطالب،زبیر بن عوام و سعد بن ابی وقاص را با چند تن دیگر مأمور ساخت به کنار چاه بدر بروند بلکه خبر تازه ای از قریش کسب کنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ایستاد.علی(ع)و همراهان به کنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر که یکی نامش اسلم ودیگری ابو یسار بود و به منظور بردن آب برای لشکریان قریش آمده بودند برخورد کردند و آن دو را دستگیر نموده با شتری که برای حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(ص)آوردند.پیغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجویی از آن دو کرده و در این میان رسول خدا(ص)نیز نماز خود را تمام کرده و از آن دو پرسید:اخبار قریش را به من بازگویید؟آن دو خود را معرفی کرده گفتند:به خدا آنها در همین نزدیکی و پشت این تپه هستند.پیغمبر پرسید:آنها چقدر هستند؟زیادند!نفراتشان چه اندازه است؟نمی دانیم!هر روز چند شتر می کشند؟بعضی از روزها نه شتر و گاهی ده شتر!رسول خدا(ص)در اینجا تأملی کرد و فرمود:اینها بین نهصد تا هزار نفر هستند.از اشراف و بزرگان قریش چه کسانی
همراهشان آمده؟گفتند:عتبه،شیبه،ابو البختری،حکیم بن حزام،نوفل بن خویلد،حارث بن عامر،عمرو بن عبدود،طعیمه بن عدی،ابو جهل،امیه بن خلف...و گروه زیادی از سران قریش را نام بردند.رسول خدا(ص)که نام آنها را شنید رو به مسلمانان کرده فرمود:مکه اکنون جگر گوشه های خود را به سوی شما فرستاده!
به ترتیبی که گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و کارزار پیش می رفتند،رسول خدا و همراهان پیش از قرشیان به چاه های بدر رسیدند ودر کنار اولین چاه فرود آمدند،در اینجا ابن هشام و دیگران نوشته اند که:«حباب بن منذر»یکی از مسلمانان که به وضع آن بیابان آشنا بود پیش آمده گفت:ای رسول خدا آیا به دستور خدا در اینجا فرود آمدی و وحیی در این باره بر تو نازل شده و قابل تغییر نیست یا روی مصالح جنگی است؟فرمود:نه!وحیی در این باره نازل نشده و روی مصالح است!عرض کرد:پس دستور دهید مردم همچنان تا آخرین چاه پیش روند و در آنجا منزل کنیم و روی چاههای آب را ببندیم و حوضی درست کرده آن را پر از آب کنیم تا در نتیجه چاههای آب در اختیار ما باشد و بدین ترتیب برتری بر دشمن داشته باشیم.پیغمبر این رأی را پسندید و دستور داد بر طبق گفته او عمل کنند.اما برخی این حدیث را مخدوش دانسته و گفته اند:با سابقه ای که ما از پیغمبران الهی و اوصیای آنها داریم که رسمشان نبوده در هیچ مقطعی حتی در سخت ترین شرایط جنگی،آب را به روی دشمن ببندند [150] و بخصوص اختلافی که در این نقل هست این روایت قابل خدشه و تردید بوده،و پذیرفتن آن مشکل است.و نیز همانها نقل
کرده اند که:پس از فرود آمدن لشکر،سعد بن معاذ پیش آمده عرض کرد:ای رسول خدا گروهی از ما که نمی دانستند خواهی جنگید همراه ما نیامده اند و ما در دوستی تو از آنها محکمتر نیستیم،اینک بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سایبانی برای تو فراهم سازیم و چند اسب تندرو نیز در آنجا آماده کنیم که اگر ما شکست خوردیم شما به وسیله یکی از آن اسبان خود را به یثرب رسانده و به کمک آنها تبلیغ دین و جهاد با دشمنان را دنبال کرده و از خود دفاع کنی!رسول خدا(ص)او را دعا کرده و این کار نیز انجام شد و ابو بکر نیز نزد پیغمبر آمده در آن سایبان و«عریش»جای گرفت.ولی با توجه به روایت طبری [151] که می گوید:آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده کردند که شمشیر برهنه ای در دست داشت و به دنبال مشرکان می رفت و این آیه رامی خواند:«سیهزم الجمع و یولون الدبر»و روایت واقدی در مغازی که گوید:در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و یاران بود [152] و روایت دیگر طبری و سیره حلبیه و کتاب البدایه و النهایه [153] که از امیر المؤمنین(ع)نقل شده که فرمود:«لما کان یوم بدر اتقینا المشرکین برسول الله(ص)و کان اشد الناس بأسا و ما کان احد اقرب الی المشرکین منه(ص)...»(چون روز بدر شد ما از حمله مشرکان به رسول خدا پناه می بردیم و آن حضرت از همه بیشتر تلاش و شهامت داشت و کسی از آن حضرت به مشرکان نزدیکتر نبود.)و روایت دیگری که در نهج البلاغه [154] از آن حضرت نقل شده که درباره همه جنگها به طور عموم به همین مضمون می فرمود:«کنا
إذا احمر البأس اتقینا برسول الله(ص)فلم یکن احد اقرب الی العدو منه»و با توجه به اینکه در آن موقعیت از کجا می توانستند این مقدار شاخه خرما در آن بیابانی که درخت خرما نبود پیدا کنند،چنانکه ابن ابی الحدید گفته است...این حدیث نیز مورد تردید و خدشه است و الله اعلم.باری کارها انجام شد و لشکر مسلمانان خود را آماده جنگ با قریش کردند در این وقت سپاه مجهز قریش از راه رسید و چون از تپه ای که رو به روی مسلمانان بود سرازیر شدند رسول خدا(ص)سر به سوی آسمان بلند کرده گفت:(بار الها این قریش است که با تمام نخوت و تکبر خود به سوی ما می آیند تا به دشمنی با تو برخاسته و رسول تو را تکذیب کنند،پروردگارا من اینک چشم به راه نصرت و یاری تو هستم همان نصرتی که به من وعده داده ای،پروردگارا تا شام نشده آنان رانابود کن!)
لشکر قریش رو به روی مسلمانان فرود آمده و منزل کردند،و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندک آمدند اما برای اطلاع بیشتر از وضع ایشان عمیر بن وهب جمحی را مأمور کردند به مسلمانان نزدیک شود و از وضع لشکر و نفرات و تجهیزات آنها اطلاعاتی به دست آورده به آنها گزارش دهد.عمیر بن وهب بر اسب خود سوار شده یکی دو بار اطراف مسلمانان گردش کرد و به نزد قریش بازگشته گفت:نفرات آنها سیصد نفر چیزی کمتر یا بیشتر است،کمینی هم پشت سر ندارند،اما ای گروه قریش این مردمی را که من مشاهده کردم شترانشان مرگ بر خود بار کرده و شتران آنها حامل
مرگ نابوده کننده ای هستند.افرادی را دیدم که پناهگاهی جز شمشیر ندارند و به خدا سوگند آن طور که من دیدم این گروه مردمی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بکشند،و بدین ترتیب من نمی دانم مصلحت در جنگ باشد یا نه،شما خود دانید این شما و این میدان جنگ!سخنان عمیر بن وهب تزلزلی در قریش انداخت و از این رو جمعی از بزرگان قریش برخاسته به نزد عتبه بن ربیعه که ریاست لشکر را به عهده داشت آمدند و به او پیشنهاد کردند مردم را به مکه بازگرداند و خونبهای عمر بن حضرمی را نیز که در سریه عبد الله بن جحش کشته شده بود و گروهی به عنوان خونخواهی او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند،پرداخت کند تا دیگر بهانه ای برای جنگ باقی نمانده و به مکه باز گردند.عتبه رأی آنها را پسندید و خونبهای عمرو بن حضرمی را نیز به عهده گرفت،اما چون آتش افروز این صحنه بیشتر ابو جهل بود،آنها را پیش ابو جهل فرستاد تا او را نیز متقاعد سازند،اما باز هم غرور و نخوت کار خود را کرد و ابو جهل متقاعد نشده پافشاری به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلی به عتبه داد و او را مردی ترسو خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمی آمده او را تحریک کرد و در آخر جمعی را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده کردند و دیگران را نیز به جنگ مصمم ساختند.حادثه ای که در این میان به روشن شدن آتش جنگ کمک کرد به گفته ابن هشام این بود
که شخصی به نام اسود بن عبد الاسد مخزومی از میان لشکر قریش بیرون آمد و همین که چشمش به حوض آبی که در دست مسلمانان بود و از آب چاههای بدر یا آب بارانی که آن شب آمده بود پر کرده بودند افتاد رو به نزدیکان خود کرده گفت:هم اکنون با خدا عهد می کنم که به کنار این حوض بروم و از آن بنوشم یا آن را ویران سازم و یا در کنار آن کشته شوم و تا یکی از این سه کار را نکنم باز نخواهم گشت.این را گفت و سوار بر اسب خود شده پیش آمد،حمزه بن عبد المطلب عموی پیغمبر جلو رفت و شمشیری حواله او کرد که پایش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال می خواست خود را به حوض آب برساند که حمزه ضربت دیگری بر او زد و به زندگیش خاتمه داد.این جریان و مشاهده خون و منظره کشته شدن اسود بیشتر مشرکین را تحریک کرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونی یافتند.
با کشته شدن اسود مخزومی عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید لباس جنگ پوشیده به میدان آمدند و مبارز طلبیدند و جهت اینکه عتبه پیش قدم به جنگ شد بیشتر همان گفتار ابو جهل بود که او را مردی ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه برای تلافی این سخن جلوتر از دیگران به معرکه آمد،از سوی لشکر مسلمانان سه تن از انصار مدینه به نامهای:عوف و معوذ،فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند،اما عتبه وقتی آنها را شناخت با تحقیر گفت:ما
را به شما احتیاجی نیست کسانی که هم شأن ما هستند باید به جنگ ما بیایند و در نقلی است که یکی از آنها فریاد زد:ای محمد افرادی را از خویشان ما به جنگ ما بفرست.رسول خدا فرمود:ای عبیده بن حارث،ای حمزه و ای علی برخیزید.این سه شخصیت بزرگوار که از نزدیکان رسول خدا(ص) [155] نیز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت:آری شما هم شأن ما هستید و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.عتبه با عبیده در آویخت و حمزه به جنگ شیبه رفت و علی به سوی ولید حمله کرد،حمزه و علی به حریفان خود مهلت نداده و هر دو را از پای در آوردند اما عتبه با عبیده هنوز مشغول جنگ و ستیز بودند که حمزه و علی به کمک او آمدند و عتبه را از پای در آوردند و سپس عبیده را که سخت مجروح شده بود با خود برداشته پیش پیغمبر آوردند،عبیده که چشمش به پیغمبر افتاد پرسید:ای رسول خدا آیا من شهید نیستم؟فرمود:چرا.
با کشته شدن این سه نفر دیگر جنگ حتمی بود اما پیغمبر به لشکریان خود فرمود:تا من دستور نداده ام حمله نکنید سپس با سخنانی آتشین و خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکی از مردم مدینه که نامش عمیر بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همین که از رسول خدا شنید که می گوید:(سوگند به آن خدایی که جان محمد در دست اوست هر کس امروز برای خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایداری و استقامت ورزد و به آنها
پشت نکند تا کشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد کرد.)چند دانه خرمایی را که در دست داشت به زمین ریخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند!این را گفت و شمشیرش را برداشته بیباکانه خود را به صفوف دشمن زد و عده ای را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند.افراد دیگری نیز مانند این مرد چنان تحت تأثیر سخنان گرم و آتشین رسول خدا قرار گرفتند که خود را به دریای مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختی از مسلمانان به صورت فردی و دسته جمعی شروع شد و طولی نکشید که در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پیروزی مسلمانان و شکست مشرکین نمودار گردید و دنباله لشکر قریش رو به مکه شروع به فرار و عقب نشینی کرد و سران قریش یکی پس از دیگری به ضرب شمشیر مسلمانان از پای در می آمدند.در میان مهاجرین و سربازان مجاهد اسلام افرادی مانند بلال و عبد الله بن مسعود و دیگران بودند که بزرگان و سران قریش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پای در آورند و انتقام سالها شکنجه و آزاری را که از آنها دیده و محرومیتهایی را که به وسیله آنها کشیده بودند از آنها بگیرند،زیرا بهترین فرصت را به دست آورده و میدان بازی برای انتقام در پیش روی خود می دیدند.بلال از همان آغاز در کمین امیه بن خلف بود و پیوسته می گفت:امیه را رها نکنید
که او سردسته کفر است،در این میان عبد الرحمن بن عوف که سابقه دوستی با امیه بن خلف داشت ناگهان چشمش به امیه افتاد که متحیر دست پسرش علی بن امیه را گرفته و ایستاده،امیه نیز عبد الرحمن را دید و از وی خواست تا پیش از آنکه به دست سربازان اسلام کشته شود عبد الرحمن او را به اسیری خود در آورد و بدین ترتیب موقتا جان خود و پسرش را حفظ کند تا بعدا با پرداخت فدیه و پول خود را آزاد سازد.عبد الرحمن قبول کرد و او را به اسارت خود در آورد اما در این میان چشم بلال به او افتاد و پیش آمده گفت:این مرد ریشه و اساس کفر است!این امیه بن خلف است،من روی رستگاری را نبینم اگر بگذارم او نجات بیابد!عبد الرحمن گوید:من هر چه داد زدم این هر دو اسیر من هستند گوش به من نداد وبا صدای بلند فریاد زد:ای یاران خدا بیایید...بیایید که ریشه کفر اینجاست...بیایید که امیه بن خلف اینجاست.در این وقت مسلمانان را دیدم که به دنبال صدای بلال از اطراف آمدند و دیگر کار از دست من خارج شد و امیه و پسرش زیر ضربات شمشیر مسلمانان قطعه قطعه شدند.
پیش از این داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل کردیم همین معاذ بن عمرو بن جموح گوید:من در آن روز شنیده بودم ابو جهل در میان لشکریان قریش است و در کمین او بودم تا ناگهان او را مشاهده کردم که در میان جمعی به این طرف و آن طرف می زند و مردم را برای جنگ تحریک
می کند.و شنیدم که مردم می گفتند:کسی را به ابو جهل دسترسی نیست اما من تصمیم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتی بودم تا بالاخره این فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشیر محکمی به ساق پایش زدم که از وسط دو نیم شد و همانند هسته خرمایی که در وقت کوبیدن از زیر چوب می پرد آن قسمت که قطع شده بود به یک سو پرید.عکرمه فرزند ابو جهل که از دور این جریان را دید به من حمله ور شد و شمشیری بر بازوی من زد که به پوست آویزان گردید اما من اهمیتی نداده با دست دیگر به جنگ ادامه دادم تا وقتی که دیدم این دست آویزان جز مزاحمت نتیجه دیگری برای من ندارد به کناری آمده و انگشتان آن را زیر پایم گذارده و بدنم را با شدت به عقب کشیدم و در نتیجه آن دست قطع شد و آن را به کناری انداخته به دنبال جنگ و کار خود رفتم.دنباله داستان را اهل تاریخ چنین نوشته اند:که ابو جهل در آن حال پیاده شد و دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نیز فرار کرده او را تنها گذاردند و یکی از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء که از کنار او عبور می کرد شمشیر دیگری به اوزد که او را به زمین افکند و هنوز نیمه جانی در تن داشت که او را رها کرده رفت.وقتی سر و صدای جنگ خوابید رسول خدا(ص)دستور داد ابو جهل را در میان کشتگان بیابند،عبد الله بن مسعود که از او دل پری داشت و آزار زیادی از
او دیده بود به دنبال این کار رفت و او را میان کشتگان پیدا کرد و دید رمقی در بدن دارد.عبد الله پای خود را زیر گلویش گذارد و فشاری داد و بدو گفت:ای دشمن خدا دیدی خداوند چگونه تو را خوار و زبون کرد!ابو جهل گفت:چگونه خوارم ساخت؟کشته شدن برای مردی مانند من که به دست قوم خود کشته می شود خواری و ننگ نیست.سپس پرسید:راستی بگو بالاخره پیروزی در این جنگ نصیب کدام یک از طرفین شد.عبد الله گفت:نصیب خدا و رسول او گردید،و به دنبال آن سر از تنش جدا کرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خدای را به جای آورد.
هنگامی که لشکر قریش به سوی مکه می گریخت و مسلمانان آنها را تعقیب می کردند،از طرف پیغمبر اسلام به جنگجویان دستور داده شد از کشتن افراد عادی که معمولا از ترس رؤسای خود در این قبیل جنگها حاضر می شوند خودداری کنند،و نیز از کشتن عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر و ابو البختری ابن هشام که هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابی طالب و اوقات دیگر کمکهای مؤثری به پیغمبر و بنی هاشم و مسلمانان کرده بودند خودداری کنند.ابو حذیفه فرزند عتبه که جزء مسلمانان و مهاجرین مکه در لشکر اسلام بود بدون آنکه منظور پیغمبر را از این دستور بداند به خشم آمده و گفت:آیا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم،به خدا سوگند اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را خواهم کشت.پیغمبر سخن او را نشنیده گرفت و به رو نیاورد،اما خود ابو حذیفه
بعدها که منظورپیغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشیمان بود و پیوسته می گفت:کفاره آن سخن نابجای من شهادت در راه دین است و باید در جنگ با دشمنان دین کشته شوم و سرانجام هم در جنگ یمامه به شهادت رسید.
بر طبق گفته مشهور در این جنگ هفتاد نفر از مشرکان کشته شدند و هفتاد نفر نیز اسیر گشتند و از مسلمانان نیز چهارده نفر به شهادت رسیدند،که شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.شهدای مهاجرین عبارت بودند از:عبیده بن حارث،عمیر بن أبی وقاص،ذو الشمالین بن عبد عمرو،عاقل بن بکیر،مهجع غلام عمر بن خطاب،صفوان بن بیضاء.و شهدای انصار به نامهای:سعد بن خیثمه،مبشر بن عبد المنذر،یزید بن حارث،عمیر بن حمام،رافع بن معلی،حارثه بن سراقه،عوف و معوذ پسران حارث بن رفاعه...و کشته شدگان قریش بیشتر از بزرگان آنها بودند که بنا به روایت شیخ مفید(ره)سی و شش نفرشان تنها به دست علی بن ابیطالب کشته شدند و قتل آنان برای قریش و مردم مکه بسیار ناگوار و گران بود و در میان اسیران نیز افراد سرشناس و بزرگ بسیاری به چشم می خورد.و این مطلب پیش اهل تاریخ مسلم است که یکه تاز میدان بدر و تنها دلاوری که بیشتر بزرگان و شجاعان قریش را به خاک هلاک افکند علی بن ابیطالب(ع)بود زیرا در میان افرادی که به دست آن حضرت کشته شدند نامهای:ولید بن عتبه،عاص بن سعید،طعیمه بن عدی بن نوفل،نوفل بن خویلد،حنظله بن ابی سفیان،زمعه بن أسود،حارث بن زمعه و افراد بسیار دیگری به چشم می خورد که هر کدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسیاری که داشتند از شجاعان
و دلاوران و برخی از آنها نیز از شیاطین و افراد خطرناک برای اسلام و مسلمین به شمار می رفتند و با کشته شدن آنها پایه های بت پرستی و شرک و ظلم و تعدی در جزیره العرب یکسره متزلزل و بلکه ویران گردید که پس از آن دیگر نتوانستند آن را بنا کنند و با توجه به اینکه جنگ بدر جنگ سرنوشت میان مرام مقدس توحید و شرکت و بت پرستی بود و پیروزی مسلمانان در آن روز جنبه حیاتی برای اسلام داشت خدمتی را که امیر المؤمنین علی(ع)به اسلام کرد بخوبی روشن می سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و یا کافر و منافقی که بعدا مدعی همطرازی آن بزرگوار گردیدند آشکار می کند همچون کسانی که وقتی جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پیغمبر خود را در«عریش»آن حضرت انداختند چنانکه گفته اند.و به هر حال هنگامی که رسول خدا(ص)خواست از بدر حرکت کند دستور داد شهیدان را به خاک سپرده و کشتگان قریش را نیز در چاهی ریختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:«هل وجدتم ما وعد ربکم حقا فانی قد وجدت ما وعدنی ربی حقا؟بئس القوم کنتم لنبیکم کذبتمونی و صدقنی الناس،و أخرجتمونی و آوانی الناس و قاتلتمونی و نصرنی الناس».(آیا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خویش حق یافتید؟من وعده ای را که پروردگارم به من داده به حق یافتم،براستی که شما نسبت به پیغمبر خود بد مردمی بودید،شما مرا تکذیب کردید و دیگران تصدیق نمودند،شما از خانه و وطن آواره ام کردید و دیگران پناهم دادند،شما به جنگ من آمدید و دیگران
یاریم کردند!)اصحاب که این سخنان را می شنیدند با تعجب پرسیدند:ای رسول خدا با مردگان سخن می گویی؟فرمود:آنان سخن مرا شنیدند همانند شما جز آنکه آنها قدرت و یارای پاسخ دادن ندارند.
از جمله اسیران بدر،عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر،ابو العاص بن ربیع داماد آن حضرت،عقیل بن ابیطالب برادر علی(ع) و نوفل بن حارث بن عبد المطلب پسر عموی آن حضرت بود.از قبیله های دیگر قریش غیر از بنی هاشم نیز افراد سرشناسی چون عقبه بن أبی معیط،نضر بن حارث،سهیل بن عمرو،عمرو بن ابی سفیان،ولید بن ولید و جمع دیگری به دست مسلمانان اسیر شده بودند که جز عقبه و نضر که به دستور رسول خدا به قتل رسیدند دیگران با پرداخت فدیه و برخی هم بدون فدیه آزاد شدند و فدیه ای را که معمولا برای آزادی می پرداختند از چهار هزار درهم تا یک هزار درهم بود که روی اختلاف وضع مالی افراد متفاوت بود،آنها که پول زیادتری داشتند بیشتر و آنها که فقیرتر بودند با پول کمتری خود را آزاد می کردند و گروهی از آنها که پولی نداشتند متعهد شدند تا چندی در مدینه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بیاموزند و برخی هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.
رسول خدا(ص)از همسرش خدیجه چهار دختر داشت به نامهای:زینب،رقیه،أم کلثوم،فاطمه(س)و زینب را در زمان حیات خدیجه و درخواست او به أبی العاص خواهر زاده خدیجه شوهر داد،و این جریان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اینکه آن حضرت به نبوت مبعوث گردید،دختران آن حضرت و از آن جمله زینب به پدر بزرگوار خود ایمان آورده و مسلمان شدند،اما ابو العاص با کمال علاقه ای که به همسر خود زینب داشت اسلام را نپذیرفت و به همان حال کفر باقی ماند و چون رسول خدا(ص)به مدینه هجرت فرمود زینب به ناچار در مکه و خانه
شوهر خود ماند و از او اطاعت می نمود.جنگ بدر که پیش آمد ابو العاص نیز در این جنگ شرکت کرد و به دست یکی از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسیر گردید و همراه اسیران دیگر او را به مدینه آوردند.هنگامی که مردم مکه برای آزاد کردن اسیران خود پول و اموال دیگر به مدینه می فرستادند،زینب نیز مالی تهیه کرد و از آن جمله گردن بندی را نیز که خدیجه در شب عروسی و زفاف او با أبی العاص به وی داده بود روی آن مال گذارده و به مدینه فرستاد.همین که آن اموال به مدینه رسید چشم رسول خدا(ص)در میان آنها به گردن بند خدیجه افتاد و سبب شد تا خاطره خدیجه و محبتها و فداکاریهای آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زینب نیز که برای استخلاص شوهر خود ناچار شده یادگار مادر را از دست بدهد رقت کرد و تمایل خود را به آزادی ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زینب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نیز اطاعت کرده بر طبق میل آن حضرت عمل کردند و ابو العاص را بدون فدیه آزاد کردند،اما چنانکه برخی گفته اند:با او شرط کردند زینب را که زنی مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرک و کافری چون ابو العاص حرام بود به مدینه بفرستد و او نیز پذیرفت و رسول خدا(ص)نیز زید بن حارثه و مردی از انصار را مأمور کرد برای آوردن زینب به حوالی مکه بروند،چون به مکه رفت وسایل حرکت زینب را فراهم کرده و هودجی برای
او ترتیب داد و او را به برادر خود کنانه بن ربیع سپرد تا جایی که قرار بود به زید بن حارثه و رفیقش بسپارد و کنانه مهار شتر زینب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مکه که بیشتر داغدار کشتگان خود بودند حاضر نبودند که روز روشن دختر محمد(ص)را با آن ترتیب از مکه بیرون ببرند و آنها انتقامی نگرفته باشند و به همین منظور گروهی از اوباش را تحریک کردند تا مانع حرکت زینب شوند و از آن جمله شخصی به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص دیگری به نام نافع بن عبد القیس بودند که پیش از دیگران خود را به هودج زینب رسانده و هبار با نیزه ای در دست بدان هودج حمله کرد.کنانه نیز تیری به کمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها کرد که بالاخره ابو سفیان و جمعی از قریش وقتی وضع را چنان دیدند و خطر جنگ و اختلاف تازه ای را مشاهده کردند دخالت نموده و کنانه را قانع کردند تا زینب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز،شبانه و دور از انظار مردم او را از مکه خارج سازد.اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زینب که در آن وقت حامله بود گردید و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط کند و روی همین جهت هنگامی که رسول خدا(ص)مکه را فتح کرد خون چند نفر را که یکی همین هباربود هدر ساخت که هر کجا او را
یافتند به جرم این جنایتی که کرده بود او را به قتل رسانند. [156] .
شاید در خلال آنچه تاکنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداکاری مسلمانان آن روز اعم از مهاجرین و انصار نگارش یافت گوشه هایی از ایمان و استقامت شگفت انگیز آنان در دفاع از دین و گذشت بی دریغ آنها در مورد هدف مقدسی که داشتند آشکار شده باشد ولی قسمت زیر نمونه ای است که از میان نمونه های بسیاری برای خواننده محترم انتخاب کردیم و وضع تدوین این مختصر اجازه نمی دهد قسمتهای دیگری را ذکر کنیم:مصعب بن عمیر یکی از مهاجرین و مجاهدان این جنگ بود که پیش از این نیز نامش به عنوان نماینده رسول خدا(ص)و فرستاده آن حضرت به شهر مدینه ذکر شد،وی برادری داشت به نام ابو عزیز که جزء لشکر مشرکین به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شرکت داشت و یکی از پرچمداران آنان محسوب می شد،وی نقل می کند هنگامی که مسلمانان بر ما پیروز شدند یکی از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامی که مرا دستگیر کرده بود برادرم مصعب بن عمیر سر رسید و چون مرد انصاری را با من دید رو به آن مرد کرده گفت:او را محکم ببند که مادرش پولدار است و ممکن است پول خوبی برای آزادی او بپردازد؟ابو عزیز گوید:من با کمال تعجب گفتم:برادر!به جای اینکه در این حال سفارشی درباره من به این مرد بکنی این چنین به او می گویی؟مصعب گفت:برادر من اوست نه تو!و دنباله داستان را مورخین این گونه نوشته اند که وقتی خبر اسارت ابو عزیز را به مادرش دادند پرسید:گرانترین فدیه و پولی را
که برای آزاد کردن یک نفر قرشی باید پرداخت چه مقدار است؟گفتند:چهار هزار درهم.آن زن چهار هزار درهم به مدینه فرستاد و ابو عزیز را آزاد کرد.و همین أبو عزیز نقل می کند که رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش کرده بود با اسیران خوش رفتاری و نیکی کنند و روی همین سفارش،من که در دست چند تن از انصار بودم تا به مدینه رسیدیم کمال خوشرفتاری را از آنها دیدم تا آنجا که در هر منزلی فرود می آمدند و هنگام غذا می شد نانی را که تهیه می کردند به من می دادند ولی خودشان خرما به جای نان می خوردند و من گاهی از آنها خجالت می کشیدم و نان را به خودشان پس می دادم اما آنها دست به نان نمی زدند و دوباره به خودم بر می گرداندند.
مسلمانان در جنگ بدر اموال بسیاری از دشمن به غنیمت گرفتند ولی در تقسیم آن میان ایشان اختلاف شد گروهی که مباشر جمع آوری آن بودند مدعی بودند که آنها از آن ماست،و گروهی که به تعقیب دشمن رفته بودند می گفتند:اگر ما دشمن را تعقیب نمی کردیم شما نمی توانستید به آسودگی این اموال را غنیمت بگیرید.رسول خدا(ص)دستور داد همه آن غنایم را در یک جا جمع کردند و آنها را به دست یکی از انصار به نام عبد الله بن کعب سپرد تا دستوری از جانب خدای تعالی در این باره برسد و در راه که به سوی مدینه می آمدند در یکی از منزلها به نام«سیر»آیه انفال نازل شد و کیفیت تقسیم آن روشن گردید،و رسول خدا(ص)طبق دستور الهی آنها را تقسیم کرد.پیروزی بدر به نصرت خدا و کمک فرشتگان بوددر چند سوره از سوره های کریمه
قرآن که داستان بدر به اجمال یا تفصیل ذکر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روی این موضوع که این پیروزی به نصرت و یاری خدای تعالی انجام شد زیاد تکیه شده تا موجب غرور و خودبینی مسلمانان نگردد و از تلاش و کوشش در پیمودن راه خطرناک و دشواری که در پیش داشتند آنها را باز ندارد،و به خصوص در چند آیه تصریح فرموده که خدای تعالی در این جنگ فرشتگان را به یاری شما فرستاد و نزول آنها موجب کثرت سپاه و سیاهی لشکر و دلگرمی جنگجویان مسلمان و سرانجام سبب پیروزی شما گردید،مثلا در سوره آل عمران چنین فرماید:«و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمؤمنین ألن یکفیکم أن یمدکم ربکم بثلاثه آلاف من الملائکه منزلین بلی ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مسومین»(براستی خدا در بدر شما را یاری کرد در صورتی که زبون بودید پس از خدا بترسید شاید سپاسگزار باشید،آن گاه که به مؤمنان می گفتی:آیا کافی نیست شما را که پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان کند،آری اگر استقامت داشته باشید و پرهیزکاری کنید و دشمنان با این هیجان و فوریت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد می کند.)و در سوره انفال فرمود:«إذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بألف من الملائکه مردفین.و ما جعله الله الا بشری و لتطمئن به قلوبکم و ما النصر الا من عند الله إن الله عزیز حکیم».(آن گاه که از پروردگارتان یاری خواستید و او شما را وعده
یاری داد که به هزار فرشته صف بسته مددتان می دهیم و خدا آن را جز نویدی برای شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گیرد که یاری جز از سوی خدا نیست و خدا نیرومند و فرزانه است.)و در چند حدیث که از طریق شیعه و اهل سنت روایت شده فرشتگان در شب بدر به زمین فرود آمدند.و مضمون حدیث مزبور که شامل فضیلتی نیز برای امیر المؤمنین علی(ع)می باشد چنین است که در آن شب که تصادفا شب بسیار سرد و تاریکی بود رسول خدا(ص)از مسلمانان خواست تا یکی از ایشان برود و مقداری آب از چاه کشیده برای آن حضرت بیاورد،و کسی پاسخی به آن حضرت نداد جز علی(ع)که داوطلب شد و مشک خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشک را پر کرد و چون به سوی اردوگاه حرکت کرد باد شدیدی وزید که علی(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد،و هنوز چندان راه نیامده بود که باد شدید دیگری وزیدن گرفت،به حدی که باز هم علی(ع)ناچار شد بنشیند و برای بار سوم نیز همین ماجرا تکرار شد،و چون به نزد رسول خدا(ص)آمد و آن حضرت سبب دیر آمدن او را پرسید علی(ع)جریان بادهای شدیدی را که سه بار وزید و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانید،و رسول خدا(ص)بدو فرمود:نخستین باد جبرئیل بود که با هزار فرشته برای نصرت و یاری ما فرود آمدند و بر تو سلام کردند و بار دوم و سوم نیز میکائیل و اسرافیل بودند که آن دو نیز هر کدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو
سلام کردند. [157] .و فرشتگان که در این جنگ به یاری مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بوده چنانکه خدای تعالی فرموده برای دلگرمی مسلمانان و ایجاد رعب و ترس در دل مشرکان بود و گرنه کسی را نکشتند و اسیری را به اسارت نگرفتند،زیرا اسامی کشته شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنین اسیران و اسیرکنندگان در تاریخ ثبت و نوشته شده است،اما این مدد غیبی و نزول فرشتگان موجب تقویت مجاهدان و دلگرمی آنان شد و توانستند به آن زودی و با آن افراد اندک با نبودن اسلحه کافی در فاصله کوتاهی آن گروه بسیار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگیرند.و این نکته نیز ناگفته نماند که طبق سنت الهی معمولا یاری خدا و نصرت الهی دنبال پایداری و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد یاری دین خدا بر آمدند و به تعبیر قرآن«خدا را یاری کردند»خدا نیز آنها را یاری می کند و از نظر جمله بندی«ان تنصروا الله»مقدم بر«ینصرکم»می باشد و این مطلب در قرآن و حدیث شواهد بسیار دارد که جای نقل آنها نیست،و در آیات فوق نیز این جمله جالب است که می فرماید:«بلی ان تصبروا و تتقوا...یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مردفین».و به گفته یکی از دانشمندان شاید سر اینکه شماره فرشتگان در این آیات مختلف ذکر شده همین اختلاف ایمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خدای تعالی بخواهد به طور کنایه و ضمنی بفهماند که هر چه پایداری و استقامتتان بیشتر باشد نیروی غیبی و مدد الهی بیشتر خواهد بود و اندازه و مقدار
کمک الهی بستگی به اندازه صبر و استقامت شما دارد.
و از قسمتهای جالبی که در تاریخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذکر شده قسمت زیر است که ابن هشام در سیره نقل کرده و می گوید:نخستین کسی که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید حیسمان بن عبد الله خزاعی بود که سراسیمه خود را به مکه رسانید و وارد شهر شده خبر کشته شدن عتبه،شیبه،ابو جهل،امیه بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد.این خبر بقدری وحشتناک و ناگهانی بود که بیشتر مردم در آغاز باور نکردند،و صفوان پسر امیه بن خلف در کنار خانه کعبه و در حجر اسماعیل نشسته بود فریاد زد:به خدا این مرد دیوانه شده و نمی داند چه می گوید!و گرنه از او بپرسید:صفوان بن امیه چه شد؟مردم پیش حیسمان آمده پرسیدند:صفوان بن امیه چه شد؟حیسمان گفت:وی همان است که در حجر اسماعیل نشسته ولی به خدا پدر وبرادرش را دیدم که کشته شدند!ابو رافع گوید:من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانی مسلمان شده بودیم [158] از این خبر که حکایت از پیروزی مسلمانان می کرد خوشحال شدیم!و در آن وقت که این خبر به مکه رسید من در خیمه ای کنار چاه زمزم نشسته و چوبه های تیر می تراشیدم و ابو لهب که خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در این وقت وارد مسجد شد و یکسره آمده و پشت آن خیمه نشست ناگهان مردم فریاد زدند:این ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب است که
خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اکنون از راه می رسد،ابو لهب که او را دید صدایش زد و او را پیش خود خوانده و بدو گفت:برادر زاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن؟مردم نیز پیش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن کرده گفت:همین قدر بگویم:ما وقتی با مسلمانان برخورد کردیم وضع طوری به سود آنان شد که ما گویا هیچ گونه اراده و اختیاری از خود نداشتیم و تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هرگونه که می خواستند با ما رفتار می کردند،جمعی را کشتند و گروههایی را اسیر کرده و بقیه هم گریختند.آن گاه اضافه کرد:این را هم بگویم که نباید قریش را ملامت کرد زیرا ما مردان سفید پوشی را در وسط آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله کردند دیگر کسی نتوانست در برابر آنها مقاومت کند و قدرتی از خود نشان دهد.ابو رافع گوید:در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم:به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده اند!ابو لهب که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به رویم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع کنم اما چون شخص ناتوان و ضعیفی بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند کرده بر زمین زد،سپس روی سینه ام نشست و مشت زیادی به سر و صورتم زد.ام الفضل همسر عباس که در آنجا بود و آن منظره را دید چوب خیمه را کشید و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب کوفت
که سرش را شکافت،آن گاه بدو گفت:چشم عباس را دور دیده ای که نسبت به غلامش این گونه رفتار می کنی؟ابو لهب از جا برخاست و با کمال افسردگی و ناراحتی به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نبود که خداوند او را به مرض«عدسه» [159] مبتلا کرد و همان بیماری سبب مرگ او گردید.
در میان اسیران یکی هم عمرو پسر ابو سفیان بود که به دست علی بن ابیطالب(ع)اسیر شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفیان دادند و از او خواستند پولی به عنوان فدیه او بفرستد تا او را آزاد کنند،ابو سفیان گفت:من نمی توانم دو مصیبت و ناگواری را تحمل کنم هم داغ فرزند و هم پول،از طرفی پسرم حنظله را کشته اند و خونی از من پایمال شده و اکنون نیز برای آزادی این یکی پولی بپردازم،بگذارید عمرو همچنان در دست پیروان محمد باشد و تا هر زمان که خواستند او را نگاه دارند.و بدین ترتیب عمرو بن ابی سفیان در مدینه محبوس ماند تا اینکه یکی از مسلمانان و پیرمردان فرتوت مدینه به نام سعد بن نعمان که از قبیله بنی عمرو بن عوف بود به قصد حج یا عمره به سوی مکه حرکت کرد و چون قریش اعلان کرده بودند متعرض مسلمانانی که به قصد حج یا عمره به مکه بیایند نخواهند شد از این رو سعد با کمال اطمینان به سوی مکه رفت و هیچ احتمال نمی داد او را به جای عمر و یا دیگری دستگیر سازند اما همین که به مکه آمد و ابو سفیان از ورود او مطلع گردید به جای عمرو دستگیرش
ساخت و به بستگان و فامیلش که در مدینه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نکنید ما سعد را آزاد نخواهیم کرد.قبیله سعد یعنی همان بنی عمرو بن عوف که از ماجرا مطلع شدند پیش رسول خدا(ص)آمده و درخواست آزادی عمرو را نمودند پیغمبر(ص)نیز موافقت کرد و بدین ترتیب عمرو بن ابی سفیان آزاد شد و سعد نیز به مدینه بازگشت.
شکست قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان،آنها را در اندوه زیادی فرو برد و شهر مکه عزای عمومی گرفت و کمتر خانواده ای بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد،اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خودداری کنند و برای آزادی اسیران نیز اقدامی ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند:اگر خبر گریه و زاری ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما می گردد و برای آزادی اسیران نیز اگر اقدام فوری شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیری کنند.شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانی چون ابو سفیان حیله گر و کینه توز صادر شده بود به نظر نگارنده آن بوده که فکر انتقام از دلها بیرون نرود و به اصطلاح عقده ها باز نگردد و از این عقده ها در فرصت دیگری برای تجهیز لشکر و جنگ تازه ای علیه مسلمانان استفاده کنند.اما طولی نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هر کس به هر ترتیبی می تواند برای آزاد کردن
اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.ولی در مورد خودداری و جلوگیری از گریه و عزاداری مدتی بر تصمیم خود باقی بودند.از داستانهای جالبی که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکی از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نامهای:زمعه،عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بی اختیار از دیدگانش اشک می ریخت ولی به احترام تصمیم قریش صدای خود را به گریه و زاری بلند نمی کرد،تا آنکه شبی صدای گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت:برو نگاه کن ببین گریه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله ور شده و مرا می سوزاند!غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صدای ناله روان شد و طولی نکشید که برگشته به اسود گفت:زنی است که شترش را گم کرده و برای آن گریه می کند.اسود بن مطلب بی اختیار شده و اشعاری گفت که از آن جمله بود این چند بیت:أ تبکی أن یضل لها بعیر و یمنعها من النوم السهودفلا تبکی علی بکر و لکن علی بدر تقاصرت الجدودعلی بدر سراه بنی هصیص و مخزوم و رهط ابی الولیدو بکی ان بکیت علی عقیل و بکی حارثا اسد الاسودو خلاصه ترجمه آن این است که گوید:آیا زنی برای آنکه شتری از او گم شده گریه می کند و خواب از چشمانش رفته است؟ای زن بر شتر خود گریه مکن ولی بر کشتگان بدر...بر بزرگان قبیله بنی
هصیص و بنی مخزوم و خانواده ابو ولید گریه کن،و اگر می خواهی گریه کنی بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن...و به هر صورت قریش کم کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزی صفوان بن امیه که پدر و برادرش هر دو کشته شده بودند با عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش«وهب»به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تأسف می خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل می کشیدند.عمیر بن وهب مأمور قتل رسول خدا(ص)می شود.عمیر بن وهب همان کسی است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش مأموریت یافت وضع لشکر مسلمانان را بررسی کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد که در جای خود داستانش مذکور شد.چنانکه مورخین نوشته اند وی مردی شرور و شجاع و به بی باکی و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به شمار می رفت و گروه بسیاری از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.باری دنباله سخنان صفوان بن أمیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت:ای عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگی برای ما ارزشی ندارد!عمیر گفت:آری به خدا راست می گویی و اگر چنان نبود که من قرضدار هستم و ترس بی سرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد می گرفتم و او را به قتل می رساندم زیرا برای رفتن به
یثرب بهانه خوبی هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان می باشد و برای رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه خوبی است!صفوان که گویا منتظر چنین سخنی بود و بهترین شخص را برای انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود،گفت:تمام قرضها و بدهی های تو را من به عهده می گیرم و پرداخت می کنم و عایله ات را نیز مانند عایله خود سرپرستی و اداره می کنم!دیگر چه می خواهی؟عمیر گفت:دیگر هیچ!و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسی با خبر نشود و مذاکراتی که در اینجا شد جای دیگری بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.عمر با جمعی از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه می رسید و از شتر پیاده می شد،با سابقه ای که از او داشتندو شمشیری را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدی نسبت به رسول خدا(ص)داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند،حضرت فرمود:او را پیش من بیاورید!گروهی از اصحاب اطراف پیغمبر(ص)نشستند و عمیر را در حالی که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)کردند،همین که چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود:او را رها کن آن گاه به عمیر فرمود:پیش بیا!عمیر پیش رفته و به رسم
جاهلیت گفت:«انعموا صباحا» صبح همگی بخیر پیغمبر بدو فرمود:ای عمیر خداوند تحیتی بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است.عمیر گفت:ای محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.پیغمبر فرمود:ای عمیر برای چه به اینجا آمدی؟پاسخ داد:برای نجات این اسیری که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادی او به من کمک کنید و به نیکی درباره او با من رفتار کنید!رسول خدا(ص)فرمود:پس چرا شمشیر حمایل کرده ای؟عمیر گفت:روی این شمشیرها سیاه!مگر این شمشیرها چه کاری برای ما انجام داد؟حضرت فرمود:راست بگو برای چه آمدی؟گفت:برای همین که گفتم!رسول خدا(ص)فرمود:تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره کشتگان بدر سخن گفتید،تو گفتی:اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم که عیال و فرزندانم بی سرپرست شوند هم اکنون می رفتم و محمد را می کشتم!صفوان که این سخن را شنید پرداخت قرضهای تو و سرپرستی عیالت را به عهده گرفت که تو بیایی و مرا به قتل رسانی!ولی این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.عمیر که این خبر غیبی را از آن حضرت شنید بی اختیار فریاد زد:گواهی می دهم که تو رسول خدا(ص)هستی!و ما تاکنون در برابر خبرهایی که تو از غیب و آسمانها می دادی تکذیبت می کردیم و دروغگویت می پنداشتیم ولی اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده خدایی زیرا از این ماجرا کسی جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید آن گاه شهادتین
را بر زبان جاری کرده و مسلمان شد،پیغمبر(ص)نیز به اصحاب فرمود:احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند،پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافی دشمنیهایی که با اسلام نموده و شکنجه هایی که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمیر به مکه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت می داد که به همین زودی خبر خوشی به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دلها بیرون خواهد برد و هر مسافری که از مدینه می آمد سراغ عمیر را از او می گرفت ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره پیروان محمد در آمده!این خبر برای صفوان به قدری ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنی نگوید و کاری به نفع او انجام ندهد.عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادی مسلمان شدند،و پناهگاهی در برابر دشمنان اسلام گردید.
چنانکه گفته شد جنگ بدر بیشتر قریش را داغدار و مصیبت زده کرده بود،و از آن جمله ابو سفیان بود که یک پسر از دست داده بود و یک پسر او نیز به اسارت رفته بود و چند تن دیگر نیز از نزدیکان و فامیلش به قتل رسیده و یا اسیر شده بودند و با توجه به اینکه خود را از
رؤسای قریش می دانست تحمل شکست از مسلمانان نیز برای او بسیار دشوار بود،از این رو پس از جنگ بدر قسم خورد تا انتقام خود را از پیغمبر اسلام نگیرد با زنان همبستر نشود و بدنش را شستشو ندهد.و به همین منظور در ماه ذی حجه یعنی دو ماه پس از جنگ بدر به قصد انتقام از پیغمبر اسلام با دویست تن از جنگجویان قریش به سوی مدینه حرکت کرد و تا جایی به نام«ثیب»نزدیکیهای شهر مدینه پیش آمد و در آنجا همراهان خود را گذارده و چون شب شد خودش بتنهایی به سوی قلعه های یهود بنی النضیر رفت و بر در خانه حیی بن اخطب یکی از سران یهود آمد ولی حیی بن اخطب وقتی دانست ابو سفیان دشمن سرسخت مسلمانان و پیغمبر اسلام است ترسید در را به روی او باز کند،ابو سفیان ناچار شد در خانه سلام بن مشکم یکی دیگر از سران یهود مزبور برود و او در را به رویش باز کرده و از وی پذیرایی به عمل آورد و اطلاعاتی نیز از وضع مسلمانان در اختیار او گذارد.ابو سفیان پس از این ملاقات همان نیمه شب از نزد سلام بن مشکم خارج شده پیش همراهان آمده و عده ای از آنها را مأمور کرد تا به نخلستانهای اطراف مدینه یورش برند،آنها نیز خود را به نخلستان«عریض»رسانده قسمتی از آن را آتش زده و دو تن از انصار را نیز در آنجا دیدار کرده آن دو را نیز کشتند و به پایگاه خود بازگشتند.ابو سفیان بیش از آن درنگ را جایز ندانسته همان ساعت دستور حرکت به سوی مکه را صادر کرد
و با عجله به جانب مکه بازگشتند.روز بعد که رسول خدا(ص)از جریان مطلع شد ابو لبابه را در مدینه به جای خود منصوب داشته و با جمعی به منظور تعقیب ابو سفیان از شهر خارج شد و تا جایی به نام«قرقره الکدر» چهارده منزلی مدینه پیش رفت و چون به ابو سفیان دسترسی نیافت از آنجا به شهر مدینه بازگشت.ابو سفیان و همراهانش از ترس مسلمانان بسرعت راه می پیمودند و برای اینکه سبکبار شوند و بهتر بتوانند راه بپیمایند،توشه و آذوقه راه خود را که عبارت از«سویق»یعنی آرد بود و در کیسه هایی همراه خود آورده بودند روی زمین می ریختند و می رفتند که تعداد زیادی از آنها نصیب مسلمانان گردید و به همین مناسبت آن غزوه را«سویق»نام نهادند.و در أواخر این سال یعنی سال دوم یکی دو غزوه و سریه دیگر نیز به نام غزوه ذی امر [160] ، سریه عمیر بن عدی و غزوه کدر اتفاق افتاد که اکثرا رسول خدا(ص)با دشمن برخورد نمی کرد و چون خبر نزدیک شدن پیغمبر و مسلمانان را می شنیدند به کوهها و دره ها می گریختند و اتفاق مهمی پیش نیامد.جز اینکه ابن شهراشوب(ره)در مناقب و طبرسی(ره)در اعلام الوری داستان جالبی از غزوه ذی امر نقل کرده اند که ذیلا از نظر شما می گذرد:
می نویسند سبب این غزوه آن بود که به پیغمبر اطلاع دادند جمعی از قبیله غطفان به فکر افتاده اند تا به مدینه حمله کنند و برای این کار افراد و اسلحه تهیه می کنند،رسول خدا (ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراکنده ساختن و جلوگیری آنها به«ذی امر»رفت و در آنجا فرود آمد رئیس قبیله مزبور شخصی بود بنام
دعثور بن حارث،هنگامی که رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به کنار درختی رفته بود که باران شدت یافت و تدریجا سیلی برخاست و دره«امر»را فرا گرفت.پیغمبر خدا در آن سوی دره بود و یارانش این طرف دره که سیل برخاست و میان آن حضرت و یارانش جدایی انداخت،رسول خدا(ص)جامه خود را که در اثر آمدن باران تر شده بود از تن بیرون کرد و فشاری داده روی آن درخت انداخت تا خشک شود و خود زیر آن درخت خوابید.افراد قبیله غطفان که در تمام این احوال ناظر رفتار پیغمبر بودند چون آن حضرت را تنها دیدند و سیل خروشان را نیز که مانع بزرگی میان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده کردند به دعثور بن حارث که گذشته از سمت ریاست بر آنها مرد شجاع وبی باکی بود گفتند:فرصت خوبی برای تو پیش آمده تا بتوانی محمد را براحتی به قتل برسانی و خیال خود و دیگران را آسوده کنی زیرا اگر فرضا یاران خود را نیز در اینجا به کمک طلب نماید آنها نمی توانند به او کمک کنند!دعثور از جا برخاسته و شمشیر برانی از میان شمشیرهایی که داشتند انتخاب کرد و همچنان تا بالای سر پیغمبر(ص)آمد و آنجا با شمشیر برهنه ایستاد و گفت:ای محمد کیست که اکنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانی کند؟رسول خدا(ص)با آرامی فرمود:«الله»!در این وقت جبرئیل که مأمور نگهبانی آن حضرت بود دستی به سینه دعثور زد که به زمین افتاد و شمشیر از دستش به یکسو پرید!رسول خدا(ص)از جا برخاست و شمشیر را برداشته بالای سر او آمد
و فرمود:کیست که اکنون تو را از دست من حفظ کند؟دعثور گفت:هیچکس،و من براستی گواهی می دهم جز خدای یگانه خدایی نیست و تو هم پیغمبر و فرستاده خدایی!و به خدا سوگند از این پس هرگز دشمنی را علیه تو جمع آوری نخواهم کرد.در این وقت رسول خدا(ص)شمشیرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد،سپس روی خود را به آن حضرت کرده گفت:به خدا سوگند تو بهتر از من هستی!این را گفته و به نزد قبیله خود برگشت و چون از وی پرسیدند:چه شد که او را نکشتی؟گفت:مردی سفید پوش و بلند قامت را دیدم که بر سینه ام زد و چنانکه دیدید به پشت روی زمین افتادم و دانستم که او فرشته ای بود و گواهی دهم که محمد رسول خداست و از این پس دیگر کسی را علیه او تحریک نخواهم کرد. [161] و به دنبال این گفتار مردم را به اسلام دعوت کرد و از آن پس مسلمان گردید.
جنگ بدر و شکست قریش به هر اندازه برای مسلمانان عظمت و شکوه و شادی آفرید برای یهودیان ساکن در مدینه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتی ایجاد کرد،زیرا تا به آن روز یهودیان آن منطقه اهمیت زیادی به تبلیغات اسلام و پیشرفت مسلمانان نمی دادند و خطری از این ناحیه احساس نمی کردند اما پیروزی مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نیروی آنها را آشکار ساخت و یهودیان با همه ثروت و جمعیتی که داشتند به فکر افتادند که وقتی قریش با آن همه قدرت و ساز و برگ جنگی و عظمت دیرین در برابر پیروان این دین جدید شکست بخورند،چیزی نخواهد
گذشت که به حساب آنها هم می رسند و آن وقت یا باید دین اسلام را بپذیرند و یا به جنگ و جدال برخیزند و در انتظار سرنوشت نامعلومی باشند.و به همین سبب از همان روزهای نخست که خبر پیروزی مسلمانان به مدینه رسید و بخصوص هنگامی که این خبر قطعی شد بزرگان یهود زبان به شماتت و سرزنش مسلمانان گشوده و گفتند:اینان به قتل نزدیکان و خویشان خود دست زده و قطع رحم کرده اند و اشعاری در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل می خواندند و بر کشتگان قریش اشک ریخته و مرثیه می گفتند و به خصوص کعب بن اشرف،یکی از بزرگان و سرشناسان آنها که از زیبایی اندام و چهره نیز برخوردار بود به مکه آمد و به میان قریش رفت و از کشته شدن بزرگان قریش تأسفها خورد و مرثیه ها سرود و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها تحریک کرده و قول همه گونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدینه بازگشت،و چون به مدینه آمد دشمنی خود را با مسلمانان آشکار ساخته و تدریجا برای اهانت و آزار بیشتر آنها،اشعار عاشقانه ای در توصیف زنان مسلمان سروده و در سر کوی و برزن می خواند،و بدین ترتیب آشکارا پیمانی را که با مسلمانان بسته بودند تا علیه آنها اقدامی نکنند،شکستند.این اخبار تدریجا به گوش پیغمبر اسلام می رسید و فکر آن حضرت را نسبت به خطر تازه ای که از نزدیک و داخل شهر مدینه متوجه اسلام و مسلمین شده بود به خود مشغول می داشت و بالاتر از آنکه اعمال و رفتار کعب بن اشرف،دشمنان دیگرمسلمانان را در میان
یهود و دیگران جسور و دلیر می کرد و آنان نیز به تحریک دشمنان اسلام و سرودن اشعاری در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ایشان دست زدند،که نام دو تن از ایشان به نام عصماء دختر مروان یهودی و سلام بن ابی الحقیق یکی از بزرگان یهود خیبر در تاریخ آمده که عصماء با سرودن اشعار در مذمت مسلمانان و پیغمبر،آن حضرت را می آزرد،و سلام بن ابی الحقیق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحریک می کرد.سرانجام رسول خدا(ص)اندوه درونی خود را با مسلمانان در میان نهاده و دفع آنها را از ایشان خواست و چند تن از مسلمانان غیور و شجاع که با یهود مزبور نیز همپیمان و یا فامیلی نزدیک داشتند کشتن آن سه را به عهده گرفتند و طولی نکشید که هر سه آنها طبق نقشه های قبلی و دقیق،شبانه به قتل رسیدند و قاتل هم معلوم نشد،ولی در واقع بر طبق طرحی که انجام شده بود کعب بن اشرف به دست ابو نائله و رفقایش کشته شد [162] و سلام بن ابی الحقیق به وسیله عبد الله بن عتیک و همراهان او به قتل رسید و عصماء نیز به دست عمیر بن عدی به قتل رسید.قتل این سه نفر رعب و وحشتی در دل یهود انداخت و دانستند که مسلمانان در برابر تحریکات و دشمنی آنها بی تفاوت و آرام نخواهند نشست و عکس العمل نشان می دهند.به موازات این مبارزات پیغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام کرد و روزی آنان را در بازار خودشان بازار بنی قینقاع جمع کرده و خطابه ای ایراد کرد و از آن جمله فرمود:«ای گروه یهود!بیایید و
از خدا بترسید و بیم آن را داشته باشید که همان عذابی را که بر سر قریش فرود آورد بر سر شما فرود آورد.بیایید و مسلمان شوید زیرا شما بخوبی دانسته اید که من پیامبر خدا و فرستاده از جانب اویم و این چیزی است که آن را در کتابهای خود خوانده اید و خدای تعالی در این باره از شما پیمان گرفته...»یهودیان در صدد تکذیب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند:ای محمد تو خیال کرده ای ما نیز مانند قریش هستیم،از اینکه با گروهی مردم بی خبر از فنون جنگی رو به رو شده و پیروز گشته ای مغرور مباش و اگر به جنگ ما بیایی خواهی دانست که ما چگونه مردمانی هستیم.
به دنبال این جریانات عمل ناهنجاری از آنها سر زد که پیغمبر خدا تصمیم گرفت کار یهود مزبور را یکسره کند و خیال خود و مسلمانان را از این دشمن خطرناک داخلی که به گفته یکی از نویسندگان به صورت ستون پنجمی برای قریش در برخوردهای آینده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر می زدند آسوده سازد.ماجرا از اینجا شروع شد که زن مسلمانی به بازار یهودیان آمد تا زیوری برای خود بخرد،یهودیان اصرار داشتند آن زن روی خود را باز کند ولی آن زن که نشسته بود خودداری می کرد تا اینکه یکی از یهودیان یا همان زرگری که می خواست زیوری به او بفروشد از جا برخاسته بی آنکه آن زن بفهمد دامن پیراهنش را از پشت سر بلند کرد و به بالای آن گره زد،زن مسلمان بی خبر از همه جا همین که از جا برخاست قسمت پایین بدنش از پشت نمایان شد و
یهودیان خندیدند.زن که متوجه ماجرا شد فریاد کشید و مسلمانان را به یاری خواند و یکی از مسلمانان که شاهد بود پیش آمده و به آن مرد یهودی که این عمل را انجام داده بود حمله کرد و او را کشت،یهودیان نیز به آن مرد مسلمان حمله کرده و او را کشتند،مسلمانان دیگر که قضیه را شنیدند بسختی برآشفتند و رسول خدا(ص)تصمیم به جنگ با آنها گرفت،و دستور حرکت به سوی قلعه های ایشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پیامبر اسلام به راه افتادند و خانه های ایشان را محاصره کردند.این محاصره پانزده روز طول کشید و یهود بنی قینقاع که دیدند تاب مقاومت در برابر محاصره و همچنین جنگ با مسلمانان را ندارند تسلیم شدند،ولی عبد الله بن ابی که هنوز در میان مردم مدینه نفوذی داشت و ضمنا با یهود مزبور نیز همپیمان بود دخالت کرده و به هر ترتیبی بود از کشتن آنها به دست مسلمانان جلوگیری کرد ورسول خدا(ص)از کشتن آنها صرفنظر نمود ولی دستور داد از مدینه و اطراف شهر کوچ کنند و خانه و زندگی را ترک گفته به جای دیگری مهاجرت کنند و آنها نیز به صورت دسته جمعی به«أذرعات»شام کوچ کردند.اخراج یهود مزبور برای مسلمانان پیروزی بزرگی بود زیرا گذشته از اینکه خیالشان از این دشمن خطرناک آسوده شد خانه و زندگی آنها نیز به غنیمت مسلمانان در آمد و اموال زیادی از این راه نصیب آنها گردید.
در خلال مطالب گذشته گفتیم قریش هر ساله کاروانی تجارتی به شام می فرستاد و اموال تجارتی خود را از قبیل پوست،کشمش،نقره و غیره بدانجا می بردند و در مقابل خوار و
بار،مواد غذایی،پارچه و غیره خریداری کرده و به حجاز می آوردند و چنانکه در قرآن کریم نیز [163] بدان اشاره شده آنها دو مسافرت تجارتی در سال داشتند یکی در تابستان و یکی در زمستان،در تابستان که هوا گرم بود به سوی شام و در زمستان به یمن می رفتند چنانکه قبلا نیز اشاره شد.وضع آب و هوا و مساعد نبودن سرزمین حجاز برای کشت و زرع این مسافرتها را برای آنان به صورت اجباری در آورده بود و آنان برای امرار معاش و ادامه زندگی ناچار به مسافرت و تجارت بودند.پس از جنگ بدر و شکست قریش،مسافرت به شام و حرکت دادن کاروان بدان سو با خطر برخورد با مسلمانان که در نواحی یثرب سکونت داشتند،مواجه شد بخصوص که قبایل اطراف نیز با پیغمبر اسلام پیمان بسته بودند و قریش نیز که ناچار به ادامه مسافرت به شام و تجارت بودند به پیشنهاد اسود بن مطلب راه کاروان را از ساحل دریا به راهی که به سوی عراق می رفت تغییر دادند و دلیلی هم که اسود بن مطلب برای پیشنهاد خود آورد این بود که گفت:راه عراق کوهستانی است و بیابانهای وسیعی دارد و مسلمانان بدان بیابانها وارد نخواهند شد.بدین ترتیب کاروان قریش که ابو سفیان نیز در میان آنها بود با کالایی که قیمت آن به صد هزار درهم می رسید به سوی شام حرکت کرد،و خبر آن به گوش مسلمانان رسید و رسول خدا(ص)زید بن حارثه را با صد سوار مأمور کرد سر راه آنها بروند و آنها نیز تا جایی به نام«قرده»پیش رفتند و در آنجا به کاروان مزبور برخوردند و بر آنها حمله برده
و شتران و اموال ایشان را گرفته به مدینه آوردند و ابو سفیان و افراد دیگری نیز که همراه کاروان بودند ناچار به فرار شده به مکه بازگشتند و بدین ترتیب بزرگترین غنیمت نصیب مسلمانان گردید.این حادثه با توجه به شکست قبلی قریش در جنگ بدر و عزادار شدن آنها در مرگ کشتگان و بزرگان خویش،آنان را در انتقام گرفتن از مسلمانان و ایجاد امنیت در راه تجارتی خود مصممتر ساخت و مقدمات یک جنگ خونین دیگر و حمله به مدینه را فراهم نمود.قریش تنها راه نجات خود را از این محاصره اقتصادی و جبران شکستهای گذشته در آن دیدند که تمام قوای خود را در یک جا متمرکز ساخته و هر چه را در اختیار و امکان دارند به کار برده و ضربه محکمی به مسلمانان و پیروان پیغمبر اسلام بزنند،که منجر به جنگ احد گردید،چنانکه در صفحات آینده خواهیم خواند.
حفصه دختر عمر بن خطاب بود که رسول خدا(ص)در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خویش در آورد و سبب آن نیز این شد که هفت ماه پیش از این ازدواج،حفصه شوهر خود خنیس بن حذافه را در مدینه از دست داد و خنیس از دنیا رفت،برای عمر که هنوز وضع مرتب و سر و سامانی در مدینه نداشت و از طرفی خود را از شخصیتهای بزرگ قریش می دانست نگهداری بیوه خنیس کار دشواری بود و از این رو به ابو بکر و عثمان که از مهاجرین بودند و وضع بهتری داشتند پیشنهاد کرد تا حفصه را به همسری خویش در آورند ولی آن دو زیر بار نرفته و این
پیشنهاد را نپذیرفتند،عمر که با رد این پیشنهاد از طرف ابو بکر و عثمان بیشتر ناراحت و آزرده خاطر شد به عنوان شکایت از آن دو و شاید به منظور عنوان کردن اصل ماجرا وپیشنهاد ضمنی ازدواج حفصه با رسول خدا،شرح حال خود و گرفتاریهایش را نزد پیغمبر اسلام مطرح کرد و رسول خدا(ص)که منظور او را به خوبی درک کرده بود با اینکه قلبا علاقه ای به حفصه نداشت تمایل خود را به ازدواج با حفصه اظهار کرد و بدین ترتیب عمر را خوشحال و خورسند از پیش خود بازگرداند و این ازدواج صورت گرفت و از همان آغاز معلوم بود که پیغمبر اسلام به خاطر دلجویی از عمر و تحکیم ارتباط با او و قوم و قبیله اش این کار را انجام داد و گرنه خود عمر نیز می دانست که پیغمبر علاقه ای به حفصه ندارد و در ماجرایی که منجر به طلاق او از طرف رسول خدا(ص)گردید و دوباره به خاطر عمر رجوع کرد عمر به دخترش حفصه گفت:دخترم!تو به عایشه نگاه نکن و رسول خدا(ص)را میازار که به خدا من می دانم پیغمبر تو را دوست ندارد و اگر به خاطر من نبود رجوع نمی کرد. [164] .و در پایان حوادث سال دوم باید داستان حدیث«سد ابواب...»را نیز ضمیمه کنید،که ما چون پیش از این در حوادث سال اول به مناسبت ساختمان مسجد مدینه اجمال آن را نقل کرده ایم تکرار نمی کنیم و برای تفصیل و تحقیق بیشتر نیز باید به کتابهای مفصلی که در این باره نوشته شده مراجعه نمایید.
به ترتیبی که گفته شد قرشیان تصمیم گرفتند با تمام قوا و تجهیزات خود به مسلمانان
حمله کنند و خیال خود را از این خطر سختی که عظمت و زندگانی آنها را تهدید به نابودی می کرد آسوده سازند.ابن هشام می نویسد:صفوان بن امیه به ابو سفیان پیشنهاد کرد تمام اموال تجارتی را که پیش از جنگ بدر به مکه آمده بود،صرف خرید اسلحه و تجهیزات جنگی کنند و این پیشنهاد پذیرفته شد و از سوی دیگر برای تهیه افراد و سربازان جنگی از تمام قبایل اطراف مکه مانند بنی کنانه و مردم تهامه نیز کمک گرفتند و حتی افراد مؤثری چون ابو عزه شاعر را که در جنگ بدر اسیر شده بود و با تعهد به اینکه کسی را بر ضد اسلام و پیغمبر مسلمانان تحریک نکند آزاد شده بود،با خود همراه کرده و با اشعار حماسه ای که گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحریک کرد و بدین ترتیب روزی که لشکر قریش از مکه حرکت کرد سه هزار مرد شمشیر زن که دویست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل دیگر با سه هزار سوار و دو هزار پیاده نظام حرکت کردند.و برای اینکه سربازان را در وقت جنگ بیشتر به انتقامجویی و دلاوری تحریک کنند گروهی از زنان را نیز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم که شده در میدان جنگ بیشتر پایداری کنند،گذشته از آنکه می خواستند حماسه سرایی و خواندن سرودهای جنگی زنان با آهنگ مخصوصی که دارند سبب تهییج بیشتری برای سربازان گردد و با اینکه جمعی از قریش با بردن زنان مخالف بودند ولی نظریه طرفداران حرکت آنها مورد تأیید قرار گرفت و به گفته مورخین پانزده زن
نیز همراه لشکر قریش حرکت کرد.در میان آنها زنی که از همه بیشتر برای رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج می داد و پاسخگوی مخالفان حرکت آنها بود«هند»همسر ابو سفیان بود که بعدا به هند جگر خوار معروف گردید و چون پدر و برادر و فرزند و عمویش در جنگ بدر کشته شده بودند بیشتر از دیگران تشنه انتقام بود،و هم او بود که در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعده هایی که به«وحشی»داد سبب قتل حمزه عموی پیغمبر گردید.
رسول خدا(ص)آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج می شد و تازه می خواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد که پیکی راهوار از راه رسید و شتابانه پیش آمد و نامه ای سربسته به دست آن حضرت داد.نامه را چنانکه گفته اند عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر که در مکه به سر می برد و در سلک بت پرستان زندگی می کرد بدان حضرت نوشته بود و از تصمیم قریش و حرکت آنان و عده جنگجویان و سایر خصوصیات لشکر آنها،رسول خدا(ص)را مطلع ساخته بود.پیغمبر به شهر آمد و یکی دو نفر را به سوی مکه فرستاد تا وضع لشکر قریش را از نزدیک گزارش دهند آنها نیز لشکریان را در نزدیکی مدینه دیدار کرده و آنچه را دیده بودند به پیغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود یکسان دید.برای مقابله با آنها و تدبیر کار،پیغمبر(ص)دستور داد مردم مدینه در مسجد اجتماع کنند و آراء و پیشنهادهای خود را بیان کنند،خود آن حضرت و جمعی از بزرگان و سالمندان و از
آن جمله عبد الله بن أبی طرفدار ماندن در شهر و قلعه داری بودند و معتقد بودند که جنگ در داخل برج و باروی شهر و در پیش روی زن و فرزند شکست ناپذیر است و مردان و سربازان در چنین موقعیتی تا پای جان و با تمام نیرو و توان می جنگند،اما گروهی از جوانان پرشور که در جنگ بدر حاضر نبودند و می خواستند غیبت خود را در آن روز تلافی کنند و برخی دیگر از آنها که منظره بدر را دیده بودند و خیال می کردند هیچ نیرویی بر آنها چیره نخواهد شد و از طرفی ماندن در خانه و حصار را برای خود نوعی سرشکستگی و زبونی و خواری محسوب می کردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در میدان باز اصرار و پافشاری داشتند و سرانجام هم نظریه این دسته غالب گردید و رسول خدا(ص)نیز به خانه آمد و زره جنگ به تن کرده از شهر خارج شد.هنگامی که پیغمبر(ص)از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولی مقداری که راه رفتند عبد الله بن أبی با سیصد تن از همراهان خود به بهانه اینکه با نظر او مخالفت شده از بین راه برگشتند و پیغمبر خدا با هفتصد نفر به سوی احد پیش رفتند.«احد»نام جایی است در یک فرسنگی مدینه که یک رشته کوه،آن قسمت از بیابان را با بیابانهای دیگر از هم جدا می سازد.لشکریان قریش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامی خود شده بودند،هنگامی که رسول خدا(ص)بدانجا رسید لشکریان خود را طوری ترتیب داد که کوه احد را پشت سر خود و دشمن
را پیش رو قرار دادند و هر دو لشکر آماده جنگ گردیدند.پیوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص)و نمونه ای از جانبازی آنان و تربیت اسلامروزی که پیغمبر(ص)به سوی احد حرکت کرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد یعنی روز شنبه واقع شد،افرادی بودند که به واسطه گرفتاریهای داخلی در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولی از آن شور و عشق بی حدی که به شهادت و جانبازی در راه دین و دفاع از رهبر عالی قدر اسلام داشتند روز دیگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در میدان جنگ نیز بی باکانه به دشمن حمله کرده و پس از دلاوریها و شجاعت و پایداری خیره کننده خود در اثر نافرمانی برخی از جنگجویان از دستور رسول خدا به شرحی که پس از این خواهد آمد اینان به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت در راه دین نایل شدند.
از آن جمله عمرو بن جموح بود که پیش از این در داستان اسلام مردم مدینه نام او را ذکر کرده و کیفیت اسلام او را بیان داشتیم،این مرد با اینکه از یک پا لنگ بود و بسختی راه می رفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در میدان کارزار معاف و معذور بود اما از آنجا که سخت عاشق شهادت و جانبازی در راه دین بود،فرزندانش نتوانستند جلوی او را از رفتن به احد بگیرند،وی که چهار پسر بزرگ داشت و هر کدام سربازی دلیر برای اسلام و از مدافعان فداکار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حرکت به سوی احد گردید،اقوام و بستگانش جلوی او را گرفته و بدو گفتند:تو
مردی لنگ هستی و از رفتن به جنگ معذوری،و از سوی دیگر فرزندانت را به جنگ فرستاده ای،و بدین ترتیب خواستند،مانع حرکت او شوند،اما عمرو به این سخنان قانع نشده بدانها گفت:مگر ممکن است آنان به بهشت روند و من پیش شما بنشینم؟همسرش که هند دختر عمرو بن حرام بود گوید:در آن حال او را دیدم که به خانه آمد و لباس جنگ پوشیده به راه افتاد و هنگامی که می خواست از در خانه بیرون برود سر به سوی آسمان بلند کرده گفت:«اللهم لا تردنی الی أهلی»!(پروردگارا مرا پیش خاندانم باز مگردان!)این را گفته و خود را به پیغمبر رسانید و عرض کرد:ای رسول خدا پسران و خویشان من می خواهند مرا از سعادت جهاد در راه دین و شهادت باز دارند ولی من آرزو دارم که با همین پای لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضی نمی شد باز گردد تا آنکه رسول خدا(ص)رو به فرزندان و خویشانش کرده فرمود:چرا مانع او می شوید او را به حال خود واگذارید شاید خداوند شهادت را روزی او گرداند!این سخن رسول خدا(ص)سبب شد که کسی از حضور او در میدان ممانعت و جلوگیری نکند و همان طور که آرزو داشت در میدان جنگ شربت شهادت نوشید و این سعادت بزرگ نصیب او گردید.و هنگامی که هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدینه بیاورد و مقداری راه رفت ناگهان دید شتر از رفتن به سوی مدینه خودداری می کند و ایستاد و پیوسته سر خود را به سوی همان سرزمین احد برگردانده و باز می گردد.وقتی جریان
را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پیغمبر فرمود:شتر مأموریتی دارد!و سپس از همسرش پرسید:آیا عمرو در هنگام حرکت چیزی می گفت؟عرض کرد:آری در آن هنگام رو به قبله ایستاد و سر به سوی آسمان بلند کرده گفت:«اللهم لا تردنی الی اهلی»!حضرت فرمود:او را در همین سرزمین دفن کنید،و قبر او و شهدای دیگر«احد»هم اکنون در هر سال مزار میلیونها مسلمان است که با چشمان اشک بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ایستاده و بر آنها درود می فرستند.
حنظله جوانی بود از انصار مدینه و پدرش ابو عامر در سلک دشمنان اسلام و در میان لشکر قریش بود و تا پایان عمر نیز به حال کفر باقی ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداکار انصار به شمار می رفت و چون مسلمانان برای جنگ احد بسیج شدند و می خواستند حرکت کنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسی او و از این رو به نزد رسول خدا(ص)آمده و ماندن در مدینه و یا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موکول کرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدینه بماند و عروسی کند.حنظله آن شب را در مدینه ماند و مراسم عروسی انجام گرفت و فردا صبح زود،روی ایمان و عشقی که به جهاد در راه دین و دفاع از رهبر عالی قدر خود داشت پیش از آنکه غسل جنابت کند شتابانه آماده حرکت به سوی احد گردید.علی بن ابراهیم(ره)نقل کرده:هنگامی که حنظله خواست روانه میدان جنگ شود همسرش که دختر عبد الله بن ابی بود پیش آمده و جلوی او را گرفت و به نزد چهار تن از
مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اینان شهادت بده که دیشب با من عروسی کرده ای و عمل زناشویی انجام شد و حنظله گواهی داد.و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسیدند:برای چه این کار را کردی؟گفت:دوش در خواب دیدم که گویا آسمان شکافته شد و حنظله وارد آسمان گردید و سپس بسته شد و من از این خواب دانستم که حنظله در این جنگ به شهادت خواهد رسید،خواستم تا شما بدانید او با من عروسی کرده که اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگیرم). [165] .و به هر ترتیب حنظله با سرعت به میدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتی که در گیر و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفیان سرکرده لشکر قریش رسانید و اسب او را پی کرد و چیزی نمانده بود که او را به قتل برساند،ولی ابو سفیان در حالی که پیاده از برابر شمشیر حنظله می گریخت مشرکان را به کمک طلبید و سرانجام یکی از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردی که با هم کردند حنظله را به قتل رسانید و ابو سفیان در مدح او اشعاری سرود و تا زنده بود حیات و زندگی خود را مرهون او می دانست.و چون جنگ به پایان رسید رسول خدا(ص)درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامی که وضع حال او را از همسرش پرسیدند؟گفت:حنظله وقتی ازخانه بیرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن
پس در تاریخ به«حنظله غسیل الملائکه»معروف گردید.
روز شنبه نیمه ماه شوال بود که هر دو لشکر در«احد»برابر یکدیگر قرار گرفته و برای جنگ و کارزار آماده شده و صف آرایی کردند.رسول خدا(ص)لشکریان خود را که هفتصد نفر بودند چنان قرار داد که پشت آنها به کوه احد و رو به سوی مکه و لشکریان قریش بود و چون در کوه احد دره و شکافی قرار داشت که دشمن می توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله کنند،پیغمبر(ص)عبد الله بن جبیر را با پنجاه نفر تیرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانی کنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نکند،و چون می دانست نگهبانی آن دره برای پیروزی لشکریان بسیار مؤثر است سفارش و تأکید زیادی به آنها کرده و به گفته برخی از ناقلان حدیث،بدانها فرمود:اگر دیدید ما دشمن را شکست داده و تا مکه نیز آنها را تعقیب کردیم شما از جای خود حرکت نکنید و اگر هم دیدید آنها ما را شکست داده تا وارد مدینه شدند باز هم شما از جای خود حرکت نکنید و در روایت شیخ مفید(ره)است که فرمود:اگر دیدید همگی ما نیز کشته شدیم شما از جای خود حرکت نکنید،زیرا شکست ما از همین جا شروع خواهد شد.ابو سفیان نیز صف آرایی لشکر کرده و چون متوجه اهمیت آن تنگه شد خالد بن ولید را با دویست نفر شمشیر زن مأمور کرد تا در کمین آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتی دیدید دو لشکر به هم ریختند اگر توانستید از این تنگه سرازیر شده
و شمشیر در آنها بگذارید.آن گاه رسول خدا(ص)در برابر لشکر ایستاده و خطبه ای ایراد کرد و ضمن سفارش به پایداری و استقامت در برابر دشمنان دین و جهاد در راه خدا پاره ای از احکام اسلام را نیز بیان فرمود،و در این وقت بود که ابو سفیان به نزد پرچمداران قریش که در رأس آنها طلحه بن ابی طلحه قرار داشت و او را«کبش الکتیبه»یعنی مهتر و سردار لشکرمی خواندند آمده گفت:شما بخوبی می دانید که هر چه بر سر ما بیاید از ناحیه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود که ما شکست خوردیم،اکنون ببینید اگر تاب نگهداری و محافظت آن را ندارید پرچم را به ما بسپارید تا ما بخوبی از آن نگهداری کنیم.این حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آیا به ما چنین می گویی؟به خدا من امروز این پرچمها را تا وسط حوضهای مرگ پیش می برم و تا آخرین قطره خون خود از آنها دفاع خواهم کرد و به دنبال آن گفتار خود را به میان دو لشکر رسانده و مبارز طلبید و به خاطر غروری که داشت از روی تمسخر فریاد زد:دنباله این ماجرای جانگداز را ابن هشام از خود وحشی این گونه نقل کرده است که گفت:من در آن زمان غلام جبیر بن مطعم بودم و عموی جبیر یعنی طعیمه بن عدی در جنگ بدر به دست مسلمانان کشته شده بود و چون جنگ احد پیش آمد و سپاه قریش به سوی مدینه حرکت کرد جبیر به من گفت:اگر بتوانی در این جنگ حمزه بن عبد المطلب عموی محمد را به جای عموی من طعیمه
بکشی تو را آزاد خواهم کرد،من که بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب کردن حربه مانند حبشیان دیگر مهارت داشتم به همراه قریش به مدینه آمدم و جنگ که شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سایه او را تعقیب کرده و مراقب بودم تا فرصتی به دست آورده و«زوبین» [166] خود را به سوی او پرتاب کنم.حمله های حمزه بسیار سخت بود و به هر سو که حمله می کرد صفوف منظم قریش را از هم می درید و کسی نمی توانست در برابر او مقاومت کند،من نیز که در کمینش بودم گاهی ناچار می شدم در پشت درخت و یا سنگی مخفی شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بکشد.تا هنگامی که سباع بن عبد العزی در پیش روی او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گردید در این وقت فرصتی به دست آوردم و زوبین خود را حرکتی دادم و به سوی او پرتاب کردم و آن حربه تهیگاه حمزه را شکافت و از میان دورانش خارج گردید.حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گیرد ولی من فرار کرده و او نتوانست به من برسد و روی زمین افتاد،من همچنان ایستادم تا چون جان سپرد،پیش رفته و زوبین خود را از تهیگاهش بیرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به میان لشکرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زیرا هدف من تنها کشتن حمزه و آزاد شدن بود که آن را انجام داده بودم،و چون به مکه بازگشتم جبیر مرا آزاد کرد [167] و در نقل دیگری است که وحشی
پس از قتل حمزه شکم آن جناب را درید و جگرش را بیرون آورد و برای هند دختر عتبه برد،و هند قطعه ای از آن جگر را بریده و در دهان گذارد ولی نتوانست بخورد و آن را بیرون انداخت و به شکرانه این مژده و طبق وعده ای نیز که داده بود طلا و جواهرات خود را بیرون آورده به وحشی داد.«ای محمد شما عقیده دارید با شمشیرهای خود ما را به دوزخ می فرستید و ما نیز شما را به بهشت روانه می کنیم،پس هر کدام از شما که آرزوی رفتن بهشت را دارد به جنگ من بیاید.»علی(ع)که این سخن را شنید شتابان به سوی او رفت و با خواندن این ارجوزه آمادگی خود را برای جنگ با او اعلام فرمود:یا طلح ان کنتم کما تقول لکم خیول و لنا نصول فاثبت لننظر اینا المقتول و اینا أولی بما تقول فقد أتاک الاسد الصئول بصارم لیس به فلول ینصره القاهر و الرسول طلحه گفت:ای«قضم»می دانستم که جز تو کسی جرئت کارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.این را گفته و حمله کرد،علی(ع)ضربت او را با سپری که داشت دفع نمود و خود شمشیری بر سر او زد که کاسه سر او را از وسط شکافت و همچنان تا چانه اش را از میان دو نیم کرد و بر زمین افتاد و به نقلی شمشیری حواله پای او کرد که هر دو ران را با هم قطع کرد و از پشت بر زمین افتاد،با کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبی طلحه پیش آمد و پرچم را برداشت او نیز به شمشیر علی(ع)از پای در آمد و همچنین یکی پس از دیگری تا نه
تن از قبیله بنی عبد الدار که پرچمدار قریش بودند هر کدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشیر علی بن ابیطالب(ع)و برخی نیز با تیرهای کاری عاصم بن ثابت(که در تیراندازی مهارت فوق العاده ای داشت)از پای در آمدند.دیگر کسی جرئت نکرد آن پرچم میشوم را بردارد تا اینکه زنی به نام عمره دختر علقمه پیش آمد و آن پرچم را برداشته روی زمین نصب کرد.کشته شدن پرچمداران رعب عجیبی در دل قریش انداخت و آثار شکست در چهره ها ظاهر گردید و به دنبال آن حمله عمومی از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قریش برای تحریک مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف کرده به صورت سرودهای جنگی می خواندند:ویها بنی عبد الدار ویها حماه الادبارضربا بکل بتار [168] . و گاهی نیز می خواندند:ان تقبلوا نعانق و نفرش النمارق او تدبروا نفارق فراق غیر وامق [169] .از آن سو حمزه بن عبد المطلب عموی پیغمبر چون شیری غران به راست و چپ لشکر دشمن حمله می افکند و هر که سر راهش می آمد او را از پای در می آورد ابو دجانه انصاری با شهامت بی نظیر خود و شمشیری که پیغمبر به دستش داده بود مرد و مرکب را روی هم می ریخت.می نویسند آن شمشیر را بالای سر هر کس به گردش در می آورد جان سالم به در نمی برد و حتی در حین کارزار به«هند»همسر ابو سفیان رسید و خواست او را هم با آن شمشیر به قتل رساند اما متوجه شد که این شمشیر رسول خدا(ص)است.و او هم زنی است و نخواست آن شمشیر مقدس را به خون زنی مشرک آلوده سازد.علی بن ابیطالب نیز از یک سو و
سایر مسلمانان جانباز و فداکار از مهاجر و انصار نیز سر غیرت آمده و بسختی مشرکین را شکست دادند و هزیمت آنان به سوی مکه شروع شد،و بت بزرگ خود یعنی هبل را نیز که همراه آورده بودندرها کرده بر زمین افتاد و حتی اثاثیه و اسباب و خیمه و خرگاه خود را نیز رها کرده و فرار کردند،زنانی که همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراریان کرده با حماسه های جنگی و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولی نتوانستند و آنها نیز پا به فرار گذاردند.سربازان مسلمان پس از اینکه مقداری آنها را تعقیب کردند مغرورانه به سوی میدان جنگ بازگشته و با خیالی آسوده به جمع آوری غنایم پرداختند و با سابقه ای که از جنگ بدر و آن پیروزی بیرون از انتظار داشتند اطمینان یافتند که اینجا هم دیگر شکست نخواهند خورد و مشرکین از راهی که رفته اند باز نخواهند گشت.در اینجا بود که یک صفت نکوهیده دیگر یعنی به جنبش آمدن صفت طمع در دل تیراندازانی که همراه عبد الله بن جبیر از دهانه دره نگهبانی می کردند به این غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض کرد و این پیروزی برق آسای مسلمانان را مبدل به شکست نموده ننگ آن شکست رسوا کننده را از چهره مشرکین پاک کرد و آن هزیمت قبیح را جبران نمود.و به تعبیر واضح تر غرور و نافرمانی از دستور رهبر عالی قدر اسلام سبب شکست مسلمانان گردید.زیرا وقتی تیراندازان از بالای دره مشاهده کردند که مسلمانان به جمع آوری غنایم مشغول شده و مشرکین هزیمت کردند،یکی یکی به منظور به دست آوردن غنیمت و
برای آنکه از یکدیگر عقب نمانند به سوی دره سرازیر شدند و هر چه عبد الله بن جبیر فریاد زد:نروید و از دستور رسول خدا(ص)سرپیچی نکنید!کسی به حرف او گوش نداد،و برخی هم در پاسخش گفتند:آن وقت که پیغمبر سفارش کرد از اینجا حرکت نکنید نمی دانست که مسلمانان پیروز می شوند.و به هر ترتیب به فاصله اندکی چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبیر جز ده تن باقی نماند،خالد بن ولید که با دویست نفر از جنگجویان قریش در کمین تیراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شکاف عبور کند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار که می خواست منظور خود را عملی سازد بارگبار تیرهای آنان مواجه می شد،وقتی متوجه شد ده نفر تیرانداز بیشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله کرد و آنان را کشته و شمشیر در میان مسلمانانی که با خیالی آسوده برای جمع آوری غنایم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگیر ساختند.در این میان همان زن یعنی عمره دختر علقمه حارثیه وقتی خالد و همراهان را از دور مشاهده کرد پیش رفته و پرچم قریش را که روی زمین افتاده بود بلند کرد و قسمتی از سپاه فراری قریش را دور آن جمع نمود.زنان قریش نیز که در حال فرار بودند وقتی پشت سر خود را نگریستند و پرچم افراشته قریش را مشاهده کردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهای پریشان و گریبانهای چاک زده و فریادهای دیوانه وار خویش،آنها را به بازگشت به میدان جنگ تشویق نمودند و تدریجا صحنه
جنگ به سود قرشیان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزیمت و فرار نهادند،و جمعی نیز بدون آنکه متوجه باشند شمشیر به روی یکدیگر کشیدند،و به هر کس می رسیدند شمشیر می زدند تا خود را از مهلکه نجات دهند.
چیزی که به این هزیمت و پریشانی جنگجویان مسلمان کمک کرد فریادی بود که به گوش آنها رسید که کسی می گوید:محمد کشته شد!در روایات آمده که این فریاد،نخست از دهان شیطان که به صورت مردی در میدان حاضر شده بود بیرون آمد ولی دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پیچید و موجب تقویت روحیه دشمن و ضعف و ناتوانی سربازان اسلام گردید،و منشأ این شایعه و تأثیر آن در روحیه افراد هم این بود که در گیر و دار حمله مشرکین سنگی به سوی رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شکست و قسمتی از لب و صورت را نیز شکافت و دیگر آنکه همچنان که آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود یک بار در گودالی که مشرکین سر راه مسلمانان حفر کرده بودند افتادکه علی(ع)و طلحه آن حضرت را از جا بلند کرده و برخی که صورت خون آلود و مجروح و نیز افتادن آن حضرت را بر زمین دیده بودند یقین به صحت این خبر و درستی آن شایعه کردند و آنچه را دیده بودند به دیگران نیز می گفتند.و در برخی از تواریخ علت دیگری نیز برای این شایعه ذکر کرده اند و آن این بود که یکی از مشرکان به قصد کشتن رسول خدا(ص)پیش آمد و مصعب بن عمیر را که پیش روی آن حضرت می جنگید و از
آن حضرت دفاع می کرد و ضمنا شبیه رسول خدا(ص)نیز بود به قتل رساند و خیال کرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فریاد را سر داد.
ضایعه ناگوار دیگری که در این گیر و دار در تضعیف روحیه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزه بن عبد المطلب عموی بزرگوار پیغمبر(ص)و یکه تاز میدان و دلیر جنگ بود،که پیغمبر اسلام و مسلمانان را بسختی متأثر و کوفته خاطر ساخت،حمزه که همچون شیری غران در برابر دشمنان اسلام به یمین و یسار حمله می کرد و قریش را متفرق می ساخت و مرد و مرکب را بر زمین می افکند با حربه ای که«وحشی»از کمین به تهیگاه او پرتاب کرد از پای در آمد و به شهادت رسید.وحشی از بردگان مکه و قریش بود که در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفیان به او گفته بود:اگر بتوانی یکی از سه نفر یعنی محمد،علی و حمزه را به قتل برسانی آنچه بخواهی به تو می دهم و در پاره ای از نقلهاست که جبیر بن مطعم مولایش نیز همین سخن را بدو گفت و وعده آزادی او را داد و گفت:هر یک از این سه نفر را به قتل برسانی آزاد خواهی شد.وحشی در پاسخ هند گفت:اما محمد که مرا به وی دسترسی نیست و یارانش حلقه وار او را احاطه می کنند،علی هم پیوسته در حال کارزار اطراف خود را بدقت می نگرد و بدو نیز دسترسی ندارم و اما حمزه را شاید بتوانم به قتل رسانم،زیرا وقتی به غضب می آید پیش پای خود را نمی بیند.
آنچه بر طبق تواریخ مسلم است آن است که در معرکه احد بیشتر مسلمانان فرار کرده و رو به هزیمت نهادند و پیغمبر(ص)هر چه فریاد زد:من رسول خدا هستم و کشته نشده ام به کجا فرار می کنید؟گوش ندادند،و حتی برخی مانند عثمان بن
عفان و زید بن حارثه تا چند فرسنگی مدینه گریختند و به گفته طبرسی سه روز نیز از ترس مشرکین در کوهی به نام«جعلب»توقف کردند،و پس از سه روز به مدینه آمدند [170] .و گروهی نیز مانند عمر بن خطاب و طلحه بن عبید الله تا پشت جبهه جنگ گریختندو در آنجا توقف کردند تا ببینند سرانجام جنگ چه خواهد شد.ابن هشام و طبری و دیگران نقل کرده اند که انس بن نضر یکی از مسلمانان در همان حال بر آنها عبور کرد و با شدت ناراحتی از آنها پرسید:چرا اینجا نشسته اید؟گفتند:رسول خدا که کشته شد؟!انس گفت:زندگی پس از کشته شدن رسول خدا به چه درد می خورد؟برخیزید و به میدان جنگ بروید و همانند او شربت شهادت را بنوشید!و در نقل دیگری است که گفت:اگر محمد کشته شد خدای محمد که کشته نشده برخیزید!این را گفت و به دنبال آن به میدان جنگ آمد و مردانه جنگید تا کشته شد. [171] .و اما افرادی که با پیغمبر(ص)ماندند و با کمال رشادت و ایمان جنگیدند،چند نفر معدود بودند که از آن جمله به اتفاق اهل تاریخ در درجه اول علی بن ابیطالب(ع)بود. [172] و بقیه مورد اختلاف است.
شیخ مفید(ره)از زید بن وهب نقل کرده که گوید:به عبد الله بن مسعود گفتم:مردم در آن روز بجز علی بن ابیطالب و ابو دجانه و سهل بن حنیف از اطراف رسول خدا(ص)گریختند؟ابن مسعود گفت:تنها علی بن ابیطالب ماند و بقیه رفتند و طولی نکشید که چند تن بازگشتند و به دفاع از پیغمبر(ص)پرداختند که نخست عاصم بن ثابت و سپس ابو دجانه،سهل بن حنیف،طلحه بن عبید الله بودند و
زید بن وهب از او پرسید:تو کجا بودی؟عبد الله بن مسعود گفت:من هم گریختم...و در شرح دیوان علی(ع)و برخی کتابهای دیگر نیز از زید بن وهب نقل شده که تنها کسی که با آن حضرت ماند علی(ع)بود و چند تن دیگر مانند ابو دجانه و سهل بن حنیف بعدا آمدند [173] و قاضی دحلان یکی از مورخان اهل سنت روایت کرده که علی(ع)فرمود:در آن حال به اطراف خود نگریستم و رسول خدا(ص)را ندیدم،در میان کشتگان نیز نظر کردم او را ندیدم با خود گفتم:به خدا سوگند پیغمبر کسی نیست که از جنگ فرار کند در میان کشتگان هم که نیست پس ممکن است خدای تعالی به خاطر رفتار ما او را به آسمان برده باشد و از این رو من هم جنگ می کنم تا کشته شوم و با همین تصمیم غلاف شمشیرم را شکستم و شروع به جنگ کردم و دشمن که چنان دید جلوی مرا باز کرد ناگاه چشمم به رسول خدا(ص)افتاد که در جای خود ایستاده.و در روایات دیگر است که علی(ع)پیش آمد و شروع کرد دشمنان را از اطراف پیغمبر دور کردن،رسول خدا(ص)چشمش را گرداند و علی را دید و از او پرسید:مردم کجا رفتند؟پاسخ داد پیمانها را شکستند و گریختند،فرمود:تو چرا با آنها فرار نکردی؟علی(ع)عرض کرد:کجا بروم و تو را رها کنم به خدا از تو جدا نخواهم شد تا کشته شوم یا اینکه خدا تو را پیروز گرداند.فرمود:پس این دشمنان را از من دور کن،علی(ع)برای دفاع از آن حضرت به هر سو حمله می کرد تا شمشیرش شکست و رسول خدا(ص)در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت:با این
شمشیر جنگ کن تا آنجا که محدثین شیعه و اهل سنت مانند طبری و ابن اثیر و دیگران همه نوشته اند جبرئیل در آن حال به نزد رسول خدا(ص)آمده و عرض کرد:«ان هذه لهی المواساه»(براستی که این معنای مواسات و برادری است که علی نسبت به تو انجام می دهد!)در چند روایت است که گفت:براستی فرشتگان از این مواسات و فداکاری علی به شگفت آمده اند.رسول خدا(ص)فرمود:آری«انه منی و أنا منه»(علی از من است و من از اویم.)جبرئیل گفت:«و أنا منکما»(من هم از شما هستم.)و در آن هنگام صدایی شنیده شد که چند بار گفت:«لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار.»ابن أبی الحدید پس از نقل این قسمت گوید:این خبر را جماعتی از محدثین برای من نقل کرده و از خبرهای مشهور است.و در تفسیر علی بن ابراهیم است که در آن گیرودار نود جراحت و زخم بر سر و رو و سینه و دست و پای علی(ع)وارد شد.و در سیره حلبیه از زمخشری نقل کرده که خود علی(ع)فرمود:در آن روز شانزده ضربت به من خورد که چهار بار به زمین افتادم و در هر بار مردی خوش صورت و خوش بو می آمد و بازوی مرا می گرفت و از زمین بلندم می کردم و می گفت:پیش برو و در راه پیروی و اطاعت خدا و رسول او شمشیر بزن که آن هر دو از تو خوشنودند،و چون بعدها توصیف آن مرد را برای رسول خدا(ص)کردم فرمود:او را شناختی؟گفتم:نه،ولی شبیه به دحیه کلبی بود،فرمود:او جبرئیل بوده.علی بن ابراهیم از عمر بن خطاب نقل می کند که در آن گیرودار وقتی ما دیدیم در برابر مشرکین نمی توانیم مقاومت کنیم و رو به
فرار نهادیم ناگهان علی بن ابیطالب را دیدم که چون شیر خشمناکی به این سو و آن سو حمله می کند و چون چشمش به ما افتاد مشت ریگی برداشت و بر روی ما پاشید و گفت:روهاتان سیاه باد به کجا فرار می کنید؟به سوی دوزخ!و ما همچنان به عقب می رفتیم که دوباره علی(ع)در حالی که شمشیر پهنی در دست داشت و از آن خون می چکید به سوی ما آمد و گفت:پیمان بستید و آن را شکستید؟به خدا سوگند شما سزاوارترید به کشته شدن از اینان که من می کشم!عمر گوید:در آن حال به چشمان علی(ع)نگاه کردم دیدم مانند دو کاسه خون است و من چنان دیدم که الآن است که ما را بکشد از این رو پیش رفتم و گفتم:یا أبا الحسن اجازه بده تا بگویم:رسم عرب چنان است که گاه فرار می کند و گاه حمله می کند،و در حمله بعدی جبران فرار را خواهد کرد!در این جا بود که گویا علی(ع)شرم کرد و از ما گذشت و دل من قدری آرام شد،و تا به حال هرگاه آن منظره را به یاد می آورم قلبم می تپد،و در آن حال کسی با رسول خدا(ص)نماند جز علی و ابو دجانه!و در تفسیر مجمع البیان از انس بن مالک روایت کرده که علی(ع)در آن روز بیش از نود زخم و جراحت از شمشیر و نیزه و تیر بر بدنش رسیده بود که رسول خدا(ص)پس از جنگ دست بر آن زخمها می کشید و به اذن خدای تعالی التیام می یافت.
دیگر از کسانی که در آن روز فرار نکرد و با کمال شهامت جنگید و از رسول خدا(ص)دفاع کرد ابو دجانه است که نامش سماک
بن خرشه و از انصار مدینه است و از شجاعان معروف و بزرگان اصحاب رسول خدا(ص)است و از رشادتهای او در همین جنگ احد آن است که اهل تاریخ نقل می کنند در آغاز جنگ،رسول خدا(ص)شمشیر خود را در دست گرفته و فرمود:کیست که حق این شمشیر را ادا کند؟چند تن از اصحاب مانند زبیر و دیگران برخاستند شمشیر را بگیرند ولی رسول خدا(ص)به آنها نداد تا اینکه ابو دجانه برخاست و پرسید:حق این شمشیر چیست؟حضرت فرمود:آن قدر به دشمن بزنی که خم شود.ابو دجانه که به شجاعت معروف بود شمشیر را گرفت و دستاری قرمز داشت که هرگاه بر سر می بست مردم مدینه می گفتند:ابو دجانه دستار مرگ را بر سر بسته،در آن حال آن دستار را بست و با تبختر و تکبر خاصی شروع به رفتن کرد که رسول خدا(ص)فرمود:«ان هذه لمشیه یبغضها الله الا فی هذا الموطن»(این راه رفتنی است که خدای تعالی جز در چنین جایی آن را دشمن دارد.)سپس حمله کرد و این رجز را می خواند:انا الذی عاهدنی خلیلی و نحن بالسفح لدی النخیل ألا أقوم الدهر فی الکیول اضرب بسیف الله و الرسول [174] .و با دلاوری خاصی که داشت به هر کس می رسید با آن شمشیر او را به خاک می انداخت تا آنجا که بالای سر هند که شناخته نمی شد رسید و خواست شمشیر را بر سر او فرود آورد ولی او را شناخت و از قتل او صرفنظر کرد و چون بعدها سبب آن را پرسیدند ابو دجانه گفت:چون خواستم شمشیر را فرود آورم دیدم زنی است و با خود گفتم:شمشیر رسول خدا(ص)مقدستر از آن است که آن را به
خون زنی آلوده کنم.و در پاره ای از تواریخ است که به اندازه ای زخم بر بدن ابو دجانه وارد شد که بر زمین افتاد و علی(ع)پیش آمده او را به دوش گرفته به کناری برد. [175] .و در تفسیر فرات بن ابراهیم است که وقتی رسول خدا(ص)دید مسلمانان هزیمت کردند سر را برهنه کرد و فریاد زد:«ایها الناس أنا لم امت و لم اقتل»(من نمرده ام و کشته نشده ام.)ولی کسی به سخن آن حضرت گوش نداده و رفتند،در این وقت رسول خدا(ص)به جای خود بازگشت و کسی را جز علی بن ابیطالب و ابو دجانه ندید،حضرت رو به ابو دجانه کرده فرمود:ای أبا دجانه من بیعت خود را از تو برداشتم مردم رفتند تو هم می خواهی باز گردی بازگرد!ابو دجانه در جواب گفت:ما چنین بیعتی با تو نکردیم و چگونه ممکن است زنان انصار در زیر چادرها بگویند:من تو را به دست دشمن سپرده و جان خود را نجات دادم،ای رسول خدا پس از تو خیری در حیات و زندگی نیست.
این هر دو نیز از انصار مدینه بودند که طبق پاره ای از روایات با رسول خدا(ص)ماندند و بسختی از آن حضرت دفاع کردند و هر دو از تیراندازان ماهر و زبردست بودند و به وسیله تیرهای کاری دشمنان را از پای در می آوردند،و هر دوی آنها ازافرادی بودند که طبق همان روایات در آن روز پیمان مرگ با رسول خدا(ص)بستند و متعهد شدند تا سرحد مرگ در راه دفاع از آیین اسلام و آن بزرگوار جنگ کنند و بخوبی به عهد و پیمان خویش وفا کرده و پایدار ماندند.افراد دیگری را نیز در برخی از تواریخ
نقل کرده اند که در آن روز با رسول خدا(ص)ماندند از آن جمله ابن أبی الحدید از واحدی نقل کرده که گفته است:هشت نفر در آن روز با رسول خدا(ص)پیمان مرگ بستند و همگی پا برجا ماندند و آنها عبارت بودند از:علی بن ابیطالب،طلحه،زبیر که این سه نفر از مهاجرین مکه بودند،و پنج تن دیگر از انصار مدینه به نام:ابو دجانه،حارث بن صمه،حباب بن منذر،عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف و از این هشت نفر هیچ یک کشته نشدند ولی دیگران همگی گریختند.و از دیگری روایت کرده که نام سعد بن عباده و اسید بن حضیر یا سعد بن معاذ و محمد بن مسلمه را نیز به جای آن دو ذکر کرده اند.و در نقل دیگری باقیماندگان با آن حضرت را چهارده نفر(هفت تن از مهاجر و هفت تن از انصار)ذکر کرده است و به هر صورت جز علی بن ابیطالب (ع)افراد دیگر مورد اختلاف و گفتگوست و چنین به نظر می رسد که در میان فراریان نیز افراد فداکار و با ایمانی وجود داشته که پس از مقداری هزیمت بازگشتند و به جنگ پرداختند و ضمنا این را هم باید دانست که افراد بزرگواری چون مصعب بن عمیر،حنظله بن ابی عامر،انس بن نضر،سعد بن ربیع،عمرو بن جموح و دیگران که نام برخی از آنها پیش از این ذکر شد با کمال فداکاری و ایمان جنگ کرده و به شهادت رسیدند و ظاهرا شهادت این افراد در همان گیر و دار حمله خالد بن ولید و قبل از فرار مسلمانان اتفاق افتاده و گرنه از حال آنان که در تاریخ ثبت شده به خوبی می توان به دست
آورد که آنها مرد فرار و هزیمت نبوده اند و بلکه عاشق و دلباخته شهادت در راه دین و دفاع از رهبر عالی قدر اسلام بوده اند،اما در عوض افراد بی ایمان و منافقی هم بودند که وقتی خبر قتل رسول خدا را شنیدند به یکدیگر گفتند:کاش کسی بود که از جانب ما به نزد عبد الله بن أبی می رفت و به وی می گفت:برای ما از أبی سفیان أمان بگیرد،و یا برخی از همان افراد بی ایمان بودند که در آن حال گفتند:اکنون که محمد کشته شد به همان آیین پدران خود باز گردید!و برخی هم گفتند:اگر او پیغمبر بود کشته نمی شد!و در اینجا بود که به نقل مورخین انس بن نضر قسمتی از این سخنان را شنید و پس از اینکه پاسخ آن افراد بی ایمان را داد سر به سوی آسمان بلند کرده گفت:«اللهم انی اعتذر الیک مما یقوله هؤلاء».(خدایا من از این گفتار ناهنجار اینان به درگاه تو پوزش می طلبم!)
نام سعد بن ربیع در خلال داستان اسلام مردم مدینه و پیمان برادری(در پاورقی)مذکور شد و ابن هشام و دیگران نقل کرده اند که چون سر و صدای جنگ احد خوابید رسول خدا(ص)فرمود:کیست که از حال سعد بن ربیع ما را با خبر کند؟مردی از انصار برخاست و گفت:من به دنبال این کار می روم،و سپس به میان کشتگان آمد و او را در حالی که رمقی در تن داشت و دقایق آخر عمر را می گذرانید مشاهده کرده بدو گفت:رسول خدا(ص)مرا فرستاد تا تو را پیدا کنم و وضع حال تو را بدو اطلاع دهم!سعد گفت:من جزء کشتگانم،سلام مرا به رسول خدا(ص)برسان و بگو از خدا می خواهم تا بهترین پاداشی
را که خداوند از سوی امتی به پیغمبرشان می دهد آن را به تو عنایت کند،و به مردم نیز سلام مرا برسان و بگو:سعد بن ربیع می گوید:چشم بر هم زدنی از حمایت رسول خدا(ص)دست برندارید و از دفاع او غافل نشوید که اگر رسول خدا(ص)کشته شود و یکی از شما زنده بماند هیچ گونه عذری در پیشگاه خداوند ندارید!این را گفت و از دنیا رفت.و چون این سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:«رحمه الله نصح لله و لرسوله حیا و میتا».(خدا سعد را رحمت کند که در حیات و مرگ از خیر خواهی و حمایت خدا و رسول او دست برنداشت.)واقدی از مالک بن دخشم نقل کرده که گفت:من بر سعد بن ربیع گذارم افتاد ودیدم دوازده زخم کاری برداشته که هر کدام برای مرگ او کافی بود بدو گفتم:می دانی که محمد کشته شد؟سعد گفت:گواهی می دهم که محمد رسالت پروردگارش را بخوبی انجام داد،تو برو و از دین خود دفاع کن که خدای بزرگ زنده است و هرگز نخواهد مرد.و در نقل علی بن ابراهیم است که آن مردی که به سراغ وی آمده بود گوید:رسول خدا(ص)جایی را نشان داد و گفت:آنجا برو و او را پیدا کن زیرا من او را در آنجا دیدم که دوازده نیزه بالای سرش بلند شده بود،گوید:من همانجا آمدم و او را میان کشتگان دیدم دوبار او را صدا زدم پاسخی نداد بار سوم گفتم:رسول خدا(ص)مرا برای تفحص حال تو فرستاده،چون نام رسول خدا(ص)را شنید سربلند کرد و مانند جوجه ای که با شنیدن صدای مادر به شعف می آید گویا جان تازه ای گرفت دهان باز کرده گفت:مگر رسول خدا(ص)زنده است؟گفتم:آری،با خوشحالی
گفت:«الحمد لله...»آن گاه پیغام و سلام او را چنانکه در بالا ذکر شد نقل کرده و در پایان گوید:در این وقت نفس عمیقی کشید که دیدم خون زیادی مانند خونی که از گلوی شتر در وقت نحر بیرون می آید از بدنش خارج شد و از دنیا رفت.و چون جریان را به رسول خدا(ص)گفتم فرمود:«رحم الله سعدا،نصرنا حیا و أوصی بنامیتا».(خدا رحمت کند سعد را که تا زنده بود ما را یاری کرد و در مرگ نیز سفارش ما را نمود.)و به هر صورت داستان جنگ احد امتحان خوبی برای مسلمانان بود و به عبارت روشنتر میدان آزمایش خوبی بود تا مردمان با ایمان از افراد منافق و بی ایمان متمایز گشته و باطن هر یک بخوبی آشکار گردد.همان طور خدای تعالی نیز در قرآن کریم درباره همان جنگ پس از ذکر آیاتی این نکته را یادآور شده و می فرماید:«...و لیمحص الله الذین آمنوا و یمحق الکافرین» و نیز فرموده «...و لیبتلی الله ما فی صدورکم و لیمحص ما فی قلوبکم» و نیز در همین باره فرموده «و ما اصابکم یوم التقی الجمعان فباذن الله و لیعلم المؤمنین و لیعلم الذین نافقوا». [176] .و در تاریخ جنگ احد نام چند زن فداکار و با ایمان نیز ذکر شده که برای نمونه یکی از آنها را نام می بریم.
نسیبه دختر کعب و از انصار مدینه بود که چون دو پسرش به نام عماره و عبد الله و شوهرش زید به میدان جنگ رفته بودند او نیز مشک آبی با خود برداشت و به احد آمد تا زخمیان را مداوا کند و اگر آب خواستند به آنها آب بدهد.در
گیرودار جنگ که مسلمانان رو به هزیمت نهادند ناگاه نسیبه یکی از دو پسر خود را دید که فرار می کند سر راه او را گرفت و بدو گفت:پسرم به کجا فرار می کنی آیا از خدا و رسول او می گریزی؟پسر که این حرف را از مادر شنید بازگشت ولی به دست یکی از مشرکین کشته شد،نسیبه که چنان دید پیش رفته شمشیر فرزند خود را به دست گرفت و به قاتل او حمله کرد و شمشیر را بر ران او زده و او را کشت.رسول خدا(ص)نیز در حق او دعا کرد.آن گاه شروع به دفاع از رسول خدا(ص)کرد و ضرباتی را که حواله آن حضرت می کردند با سر و سینه دفع می کرد تا آنجا که به گفته واقدی دوازده زخم کاری از نیزه و شمشیر برداشت و در همانجا رسول خدا(ص)مردی از مهاجرین را مشاهده کرد که سپر خود را به پشت آویزان کرده و می گریزد،حضرت او را صدا زده فرمود:سپر خود را بینداز و به سوی دوزخ برو!آن مرد سپر را انداخته و گریخت،رسول خدا(ص)فرمود:ای نسیبه این سپر را بردار،نسیبه نیز سپر را برداشت و شروع به جنگ کرد.و هنگامی که ابن قمئه یکی از مشرکان و دشمنان سرسخت پیغمبر به رسول خدا(ص)حمله کرد و ضربتی به شانه آن حضرت زد [177] و به دنبال آن فریاد زد:به لات و عزی سوگند محمد را کشتم [178] ! همین نسیبه بر او حمله کرد و ضرباتی بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت کارگر نشد و او ضربتی بر شانه نسیبه زد که تا زنده بود جای آن به صورت وحشتناکی باقی ماند
و رسول خدا(ص)درباره او فرمود:«لمقام نسیبه الیوم افضل من مقام فلان و فلان».(سهم نسیبه در آن روز و فداکاریهایش از فلان و فلان برتر و بهتر بود.)ابن ابی الحدید معتزلی پس از نقل این داستان گوید:ای کاش راوی حدیث نام آن دو نفر را به صراحت می گفت و به طور کنایه به لفظ«فلان و فلان»نمی گفت تا همگان آن دو نفر را می شناختند و نسبت به دیگران گمانها نمی بردند و از این بابت تأسف می خورد که چرا راوی مراعات امانت حدیث را نکرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذکر نکرده است [179] .و دنباله داستان را ابن ابی الحدید از واقدی نقل می کند که عبد الله بن زید پسر دیگر نسیبه گوید:من در آن حال پیش رفتم و دیدم مادرم مشغول دفاع از رسول خدا(ص)است و روی شانه اش زخم گرانی برداشته،پیغمبر به من فرمود:پسر«أم عماره»هستی؟عرض کردم:آری،فرمود:مادرت!مادرت را دریاب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده برکت(و پاداش خیر)دهد.مادرم رو به آن حضرت کرده گفت:ای رسول خدا از خدا بخواه که منزل ما با تو در بهشت یک جا باشد و ما را در آنجا رفیق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا کرده گفت:«اللهم اجعلهم رفقائی فی الجنه»مادرم که این دعا را شنید گفت:اکنون باکی ندارم از هر مصیبتی که در دنیا به من برسد.
همچنان که اطراف رسول خدا(ص)خلوت شده بود یکی از دشمنان سرسخت پیغمبر به نام أبی بن خلف به قصد کشتن آن حضرت رکاب بر اسب زده و پیش آمد.و این أبی بن خلف هنگامی که رسول خدا(ص)در مکه بود هر زمان آن حضرت را
دیدار می کرد می گفت:من اسب قیمتی و راهواری دارم که هر روز مقدار زیادی ذرت به او می دهم تا روزی بر آن سوار شده و تو را به قتل برسانم.پیغمبر(ص)نیز در جوابش می فرمود:ان شاء الله در آن روز من تو را خواهم کشت.و در آن وقت در حالی که بر همان اسب سوار بود پیش آمد و با جوش و خروشی فریاد زد:من زنده نباشم اگر تو را بگذارم امروز نجات یابی!بعضی که اطراف پیغمبر بودند از آن حضرت اجازه خواستند برای دفع او پیش بروند ولی رسول خدا(ص)فرمود:بگذارید تا نزدیک بیاید و چون نزدیک آمد رسول خدا(ص)حربه ای را که در دست حارث بن صمه و یا سهل بن حنیف بود از دست او گرفت و حرکت سختی بدان داده و حواله گردن أبی بن خلف کرد.ضربت آن حضرت خراشی در گردن او انداخت ولی چنان سخت بود که از اسب روی زمین افتاد و نزدیکانش او را برداشته و از میدان دور کردند ولی او مانند گاو نعره می زد،ابو سفیان و همراهانش که صدای او را شنیدند بدو گفتند:این چه بی تابی است که می کنی؟یک خراش مختصری بیشتر نیست!گفت:وای بر شما هیچ می دانید این ضربت را چه کسی به من زد؟این ضربه را محمد به من زد همان کسی که در مکه به من گفت:تو را خواهم کشت و من می دانم که از این ضربت جان سالم به در نخواهم برد،و همچنان فریاد می زد تا روز دیگر که مرگش فرا رسید و در راه مرد.
فداکاری بی سابقه و از جان گذشتگی همان چند نفر معدودی که از آغاز با رسول خدا(ص)مانده و یا تدریجا به آن حضرت
ملحق شده بودند کم کم مشرکین را خسته کرده و گروهی از فراریان لشکر اسلام نیز وقتی دانستند پیغمبر اسلام زنده است و دفاع سر سختانه اطرافیان آن حضرت را دیدند به میدان جنگ بازگشته و تدریجا حلقه محاصره ای اطراف پیغمبر تشکیل دادند و سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت کردند و رسول خدا(ص)نیز مصلحت در آن دید که به سمت کوه احد حرکت کند و دامنه کارزار را بدانجا که جای مطمئنتری بود بکشاند.ابو سفیان و مشرکین نیز که خود را پیروز و فاتح جنگ می دانستند بیش از آن حمله و توقف را مصلحت ندیده و نمی خواستند این اندازه پیروزی را که به دست آورده بودند به مخاطره اندازند،از این جهت ادامه جنگ را صلاح ندیده آماده بازگشت به مکه شدند و با اینکه حدود سی نفر از دلاوران و جنگجویان خود را از دست داده بودند به عنوان پیروزی به شعار دادن و هلهله و شادی پرداختند.ابو سفیان خود را به نزدیک پیغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت:پیروزی در جنگ نوبتی است گاهی نوبت ماست و گاهی نوبت شما.رسول خدا(ص)فرمود:پاسخش را بگویید و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند:ما با شما یکسان نیستیم،کشتگان ما در بهشت و کشتگان شما در دوزخ جای دارند.ابو سفیان گفت:لنا عزی و لا عزی لکم!(ما(بت)عزی داریم و شما ندارید)رسول خدا در جوابش فرمود:«الله مولانا و لا مولی لکم»(خدا مولی و سرپرست ماست و مولای شما نیست.)ابو سفیان فریاد زد:«أعل هبل» [180] (هبل بزرگ و پیروز است!)پیغمبر(ص)از آن سو به مسلمانانی که همراهش بودند فرمود:پاسخش را بدهید و بگویید:«الله أعلی و أجل»(خدا برتر و والاتر
است.)ابو سفیان که این صدا را شنید نزدیک آمد و در آن میان علی(ع)را شناخت بدو گفت:آیا محمد زنده است؟علی(ع)پاسخ داد:آری به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را می شنود،ابو سفیان با ناراحتی گفت:تو راستگوتر از ابن قمئه هستی که می گفت:من محمد را کشتم آن گاه فریاد زد:وعده ما و شما سال دیگر در بدر صغری! [181] .رسول خدا(ص)نیز آمادگی خود را به او اعلام کرد.این را گفت و به سوی لشکریان قریش بازگشت و دستور کوچ داد و قرشیان به سوی مکه حرکت کردند.زخمها و جراحاتی که به رسول خدا(ص)در آن روز رسیددر آن روز هنگامی که مسلمانان رو به هزیمت نهادند رسول خدا(ص)خود شروع به جنگ نمود تا آنجا که هر چه تیر داشت همه را به سوی دشمن پرتاب کرد و زه پاره شد و کمان شکست و سپس با شمشیر به جنگ پرداخت و در این گیر و دار چنانکه در خلال فصول گذشته ذکر شد چند ضربت به دست و بدن آن حضرت رسید و دو زخم نیز به صورت آن حضرت خورد،یکی در اثر سنگی بود که عتبه بن ابی وقاص برادر سعد وقاص به سوی آن حضرت پرتاب کرد و این سنگ به گونه مبارکشان خورد و موجب شکسته شدن دندان رباعیه و مجروح شدن صورت شد و همچنین لب پایین را شکافت و خون بر چهره آن حضرت جاری شد،و رسول خدا(ص)در آن حال خونها را از چهره اش پاک می کرد و می گفت:«اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون».(خدایا قوم مرا هدایت کن که اینان نادان اند و نمی دانند.)و دیگر از سنگی بود که ابن قمئه به صورت آن
حضرت زد و سبب شد که دو حلقه از حلقه های زره در گونه صورت فرو رود و خون جاری شود.بعد از جنگ هنگامی که ابو عبیده جراح آن دو حلقه را از گونه حضرت بیرون آورد دو دندان دیگر نیز افتاد.جنایاتی که مشرکین هنگام رفتن با کشتگان انجام دادنداز جنایتهایی که زنان قریش هنگام رفتن به مکه انجام دادند و روی تاریخ را سیاه کردند آن بود که بر سر کشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظله بن أبی عامر [182] دیگران را مثله کرده گوش و بینی آنها را بریدند و برخی را دست و پا بریدند و حتی ابن هشام و دیگران نوشته اند:هند همسر ابو سفیان گوش و بینیهای بریده کشتگان را به ریسمان کشید و از آنها دست بند و خلخال و گلوبند ساخت و به خود آویخت و چنانکه پیش از این گفته شد به وسیله وحشی غلام طعیمه و یا به گفته برخی خود هند شکم حمزه بن عبد المطلب را نیز درید و جگر او را بیرون آورده قسمتی از آن را برید و خواست بخورد ولی نتوانست و بیرون انداخت.گویند:در این خلال شخصی از مشرکین قریش به نام«حلیس»ابو سفیان را دید که بالای کشته حمزه آمده و نیزه خود را بر گوشه لب حمزه می زند و می گوید:«ذق عقق»یعنی مرگ را بچش ای کسی که از قوم و قبیله ات بریدی!حلیس که این منظره رااز کسی که ادعای ریاست قریش را داشت دید فریاد زد:ای بنی کنانه این مرد مدعی است که بزرگ قریش است ببینید با کشته عموزاده اش چه عملی انجام می دهد!ابو سفیان که تازه متوجه رفتار ناپسند خود
گردید به حلیس گفت:آرام باش این لغزشی بود که از من سر زد و تو آن را نادیده بگیر و پوشیده دار.
لشکر قریش میدان را خالی کرد و به سوی مکه حرکت نمود،اما ترس این بود که در این موقعیت که مختصر پیروزی نصیب آنها شده بود به فکر حمله به شهر مدینه بیفتند و این خود برای مسلمانانی که کشته هاشان در میدان جنگ روی زمین افتاده و لشکرشان از هم گسیخته بود گرفتاری تازه و دشواری بود،از این رو رسول خدا(ص)علی بن ابیطالب را برای تحقیق حال لشکر قریش مأمور کرد به تعقیب آنها برود و بدو فرمود:اگر دیدی بر شتران سوار شده و اسبهای خود را یدک می کشند بدان که به سوی مکه می روند و اگر دیدی بر اسبان سوار شده و شترها را یدک می کشند معلوم می شود قصد حمله به مدینه را دارند و زودتر جریان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنین قصدی داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.علی(ع)با تمام زخم و کوفتگی که در تن داشت بسرعت خود را بدانها رسانده و دید بر شتران سوار شده و اسبان را یدک می کشند و معلوم شد به قصد مکه می روند و خیال مسلمانان از این جهت آسوده شد و به فکر دفن اجساد و بازگشت به شهر افتادند.
دسته ای از فراریان جنگ که خود را به مدینه رسانده بودند خبر قتل پیغمبر اسلام را که در میدان شنیده بودند به مردم دادند و این خبر بسرعت در شهر منتشر شد جمعی از زنان مهاجر و انصار از خانه ها بیرون ریخته به سوی احد حرکت کردند،فاطمه(س)دختر رسول خدا(ص)از همه بیشتر بی تابی می کرد و بسرعت تا احد آمد و خود را به پدر رسانید و چون چهره مجروح و خون آلود
پدر را مشاهده کرد شروع به گریستن نمود بدانسان که رسول خدا(ص)را نیز به گریه انداخت و سپس پیش رفته و شروع به پاک کردن خون از چهره پدر کرد،در این وقت علی(ع)سپر خود را برداشته و از چشمه«مهراس»که در آن نزدیکی بود آب می آورد و فاطمه(س)با آن صورت پدر را شستشو می داد و چون خونها را شست باز دید خون می آید در این وقت قطعه حصیری آوردند و آن را سوزانده خاکسترش را روی زخمهای صورت پدر گذاشت و بدین ترتیب خون ایستاد.و در حدیث است که زنی از انصار که پدر و برادر و شوهرش کشته شده بود خود را به مسلمانانی که اطراف پیغمبر ایستاده بودند رسانید و به یکی از آنها گفت:رسول خدا(ص)زنده است؟گفت:آری.زن پرسید:آیا می توانم او را ببینم؟گفت:آری!مسلمانان راه باز کرده و آن زن پیش رفت و چون رسول خدا(ص)را دیدار کرد گفت:«کل مصیبه جلل بعدک»(هر مصیبتی پس از تو آسان است(و بخوبی می توان تحمل کرد).)و دیگر از زنانی که به احد آمد هند دختر عمرو بن حرام خواهر عبد الله عمرو بود که شوهرش عمرو بن جموح و پسرش خلاد و برادرش عبد الله بن عمرو کشته شده بودند.شتری آورد و هر سه را بر روی شتر بست و خواست تا آنها را به مدینه آورد و به خاک بسپارد اما پس از چند قدم شتر ایستاد و هر چه کردند پیش نرفت تا سرانجام همان طور که پیش از این گفته شد معلوم شد دعای عمرو بن جموح مستجاب شده و بر طبق تقدیرات الهی چنان مقدر شده که آنها در همان سرزمین به خاک سپرده شوند.نقل می کنند
همین که جنازه ها را بر شتر بسته و در حال حرکت بود،عایشه همسر رسول خدا (ص)او را دیدار کرده پرسید:رسول خدا(ص)زنده است؟هند گفت:آری و هر مصیبتی با وجود آن حضرت سهل و آسان است و چون از بار شتر پرسید بدو گفت:جنازه برادر و پسر و شوهرم می باشد و عایشه از این تحمل و بردباری و ایمان عجیب او تعجب کرد.
مسلمانان بر سر کشتگان خود آمده و مشاهده کردند بجز حنظله همه را مثله کرده و گوش و بینی و دست و پا بریده اند و بعضی را مانند حمزه سید الشهدا شکمش را نیز دریده بودند،دیدن این منظره برای مسلمانان بسیار ناگوار بود بخصوص هنگامی که پیغمبر(ص)بالای کشته حمزه آمد و آن وضع دلخراش را دید بسختی متأثر گردید و مطابق نقل برخی از مورخین گفت:تاکنون منظره ای ندیده بودم که به این اندازه مرا خشمگین کرده باشد و در دل به فکر انتقام و معامله به مثل با مشرکین افتاد ولی وحی الهی که به وسیله جبرئیل نازل شد او را وادار به صبر و تحمل کرد و از این فکر منصرف شد،متن آن وحی و دستور در ضمن این آیه نازل شد:«و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین،فاصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم...» [183] .(اگر کسی به شما ستم و عقوبتی کرد شما در برابرش همان گونه عقوبت کنید و انتقام گیرید،اما اگر صبر کنید برای صابران پاداش بهتری خواهد بود،ای پیغمبر تو به خاطر خدا صبر کن و بر کردار ایشان غمگین مباش...)تا به آخر آیه.رسول خدا(ص)که این آیه را شنید فرمود:صبر
می کنم،و به مسلمانان نیز دستور صبر داد و از مثله کردن کشتگان نهی فرمود.آن گاه رسول خدا(ص)ردای خود را بر روی جنازه حمزه انداخت اما چون حمزه بلند قامت بود تمام بدن را نمی پوشاند،پس ردا را روی سر کشید دید پاها بیرون است و چون روی پاها کشید مشاهده کرد سر بیرون می افتد از این رو ردا را روی سر کشید و روی پاها را با علف و شاخه های بوته اسفند پوشاندند،و نسبت به کشتگان دیگر نیزهمین گونه رفتار کرده حتی هنگام دفن در قبر نیز قسمتی از بدن و یا همه بدنشان را با علف و بوته اسفند پوشانده و دفن نمودند.در این وقت رسول خدا(ص)مطلع شد که صفیه دختر عبد المطلب می خواهد بالای کشته برادرش حمزه برود پیغمبر به زبیر فرزند صفیه فرمود:برو و صفیه را بازگردان که کشته برادر را به این حال نبیند،زبیر خود را به مادر رسانید و دستور رسول خدا(ص)را به او ابلاغ کرد.صفیه پرسید:برای چه؟من شنیده ام برادرم را مثله کرده اند و چون این مصیبتها در راه خداست ما هم بدانها راضی هستیم و ان شاء الله صبر و شکیبایی خواهم کرد،زبیر به نزد رسول خدا (ص)بازگشت و سخن صفیه را به عرض آن حضرت رسانید،حضرت فرمود:پس بگذارید بیاید،و صفیه پیش رفت و چون با کشته برادر رو به رو شد همان گونه که گفته بود صبر و بردباری پیشه کرد و تنها جمله استرجاع بر زبان جاری کرد و از خدای تعالی آمرزش او را درخواست نموده به سوی مدینه بازگشت.
شهدای جنگ به طوری که معروف است جمعا هفتاد نفر بودند که در میان آنها مردان بزرگ
و رؤسای قبایل و شخصیتهای گرامی اسلام نیز بودند مانند:حمزه،مصعب بن عمیر،عبد الله بن جحش از مهاجرین عبد الله بن جبیر،سعد بن ربیع،عمرو بن ثابت،عمرو بن جموح،عبد الله بن عمرو پدر جابر بن عبد الله و دیگران از انصار،که نام همگی آنها را ابن هشام در سیره ذکر کرده است. [184] .نخست حمزه بن عبد المطلب را پیش روی پیغمبر(ص)آوردند و آن حضرت هفت یا هفتاد تکبیر بر او گفت و سپس دیگر شهدا را یک یک می آوردند و بر آنها نماز می خواندند و چون نوبت دفن آنها رسید برخی از مردم مدینه کشتگان خود را برداشته و به سوی مدینه حرکت دادند ولی پس از اینکه چند شهید را بدین ترتیب به شهر بردند رسول خدا(ص)از این کار جلوگیری کرده بقیه را هر دو نفر یا سه نفر در یک قبر دفن کردند،که از آن جمله حمزه بن عبد المطلب و عبد الله بن جحش را که هر دو از مهاجرین و فامیل هم بودند در یک قبر و عبد الله بن عمرو و عمرو بن جموح که در زمان حیات نیز با یکدیگر دوست صمیمی و وفادار بودند در یک جا و خارجه بن زید و سعد بن ربیع را نیز در یک قبر دفن کردند. [185] .و شماره کشتگان قریش نیز به عقیده ابن هشام بیست و دو نفر و بگفته ابن ابی الحدید بیست و هشت نفر بود که همگی از پرچمداران و یا پهلوانان و سرشناسان قریش بودند مانند:طلحه بن أبی طلحه و برادران او و ابو الحکم بن اخنس،ابی بن خلف،عبد الله حمید و دیگران که به گفته ابن
ابی الحدید دوازده نفرشان به دست علی بن ابیطالب کشته شدند و بقیه به دست حمزه و عاصم بن ثابت،قزمان و دیگران به قتل رسیدند.
پس از آنکه رسول خدا(ص)از دفن کشتگان فراغت یافت با جمعی از مسلمانان که همراه او بودند به سوی مدینه حرکت کرد.زنان مهاجر و انصار که در مدینه مانده بودند و خبر سلامتی پیغمبر اسلام را شنیدند برای استقبال و دیدار آن حضرت بیرون آمدند،و از آن جمله حمنه دختر جحش بود که برادرش عبد الله بن جحش و دایی اش حمزه بن عبد المطلب و شوهرش مصعب بن عمیر هر سه کشته شده بودند،رسول خدا(ص)که او را دید فرمود:ای حمنه صبر کن و خوددار باش!پرسید:در مرگ چه کسی ای رسول خدا؟فرمود:در مرگ برادرت!حمنه گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»شهادت بر او گوارا باد.دوباره پیغمبر بدو فرمود:ای حمنه صبر پیشه ساز و شکیبا باش!پرسید:درباره چه کسی؟فرمود:درباره حمزه بن عبد المطلب!حمنه گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»شهادت گوارایش باد.باز هم رسول خدا فرمود:ای حمنه خود دار و صابر باش!پرسید:برای چه کسی ای رسول خدا؟فرمود:برای مرگ شوهرت مصعب!در این وقت بود که حمنه خودداری نتوانست و با اندوه صدا زد:«و احزناه»؟رسول خدا(ص)که چنان دید فرمود:جایگاه و مقام شوهر برای زن چنان است که شخص دیگری نمی تواند جای او را بگیرد.و چون از حمنه پرسیدند:چرا برای مصعب شوهرت این گونه بی تاب شدی؟گفت:یتیمی فرزندانش را به خاطر آوردم!و همین که رسول خدا(ص)به نزدیکی مدینه و به محله بنی عبد الاشهل رسید صدای گریه شنید و چون جویا شد گفتند:زنان قبیله بنی عبد الاشهل بر کشتگان خویش می گریند.اشک در دیدگان پیغمبر گردش کرده گفت:ولی امروز حمزه گریه کن
ندارد!سعد بن معاذ و اسید بن حضیر بزرگان قبیله مزبور به نزد زنان رفته گفتند:قبل از گریه برای کشتگان به نزد فاطمه دختر پیغمبر (ص)بروید و برای حمزه گریه کنید.چون رسول خدا(ص)از ماجرا مطلع شد درباره آن زنها دعا کرده دستور داد به خانه های خود باز گردند.و به هر ترتیب پیغمبر خدا در حالی که علی(ع)در پیش روی او پرچم را می کشید وارد شهر شد و به خانه رفت و همراهان نیز به خانه ها رفتند و به مداوای زخمهای خود و سوگ عزای کشتگان نشستند،اما فردای آن روز باز رسول خدا(ص)مأمور جنگ و تعقیب لشکر قریش گردید و منادی حضرت در مدینه ندای جنگ داد و روز یکشنبه شانزدهم شوال یعنی همان روز دوم جنگ احد با مسلمانان به منظور تعقیب لشکر قریش به سمت مکه به راه افتاد و از نظر ارعاب دشمن و ترمیم شکست جنگ احد نیز این تعقیب لازم بود تا مشرکین فکر نکنند آنها دیگر تاب جنگ و نیروی مقابله با لشکر قریش را ندارند،و مبادا در فکر مراجعت به مدینه و حمله به شهر افتاده و گرفتاری تازه ای به وجود آورند و دشمنان داخلی مدینه مانند یهود و دیگران نیز بر مسلمانان جسور و دلیر نگردند،و ماجرای بعدی نیز که در صفحات آینده می خوانید ضرورت این کار را بخوبی نشان داد.
لشکر قریش چنانکه گفتیم شادی کنان و پیروزمندانه صحنه جنگ احد را ترک کرد و راه مکه را در پیش گرفت و تا جایی به نام«روحاء»رفتند.محمد(ص)نیز پرچم جنگ را به دست علی بن ابیطالب که نود زخم در بدن داشت داده و با همراهان خود که همان مسلمانان
حاضر در جنگ احد بودند از مدینه خارج شدند و طبق دستور رسول خدا(ص)فقط همانها که در جنگ روز گذشته حضور داشتند می توانستند به این جنگ بروند و دیگران اجازه حضور در این جنگ را نداشتند.تنها جابر بن عبد الله انصاری بود که نزد پیغمبر آمده عرض کرد:روز پیش من در جنگ احد حاضر نشدم و علت آن هم این بود که چون پدرم عبد الله بن عمرو می خواست به جنگ بیاید و هفت دختر در خانه داشت به من گفت:صلاح نیست من و تو هر دو به جنگ برویم و هفت زن را در این خانه بگذاریم و قرار شد او به جنگ بیاید و مرا پیش خواهرانم بگذارد،اکنون که او کشته شده و به شهادت رسید اجازه بده تا در این جنگ به همراه شما بیایم و رسول خدا (ص)او را اجازه داد.مسلمانانی که اکثرا زخمدار و مجروح و بیشتر در سوگ کشتگان خود داغدار و عزادار بودند روی وظیفه دینی و مذهبی با کمال سختی و دشواری که این سفر برای آنها داشت حرکت کردند،حتی می نویسند:دو برادر در قبیله بنی عبد الاشهل بودند که هر دوی آنها در روز قبل،در جنگ احد زخمی شده بودند منتهی یکی از آنها زخمش کمتر و دیگر عمیقتر و حرکت برای او دشوارتر بود.هنگامی که دیدند مسلمانان برای تعقیب قریش حرکت کردند این دو که مرکبی هم نداشتند با خود گفتند:نه دلمان راضی می شود نرویم و جهاد در راه دین و در رکاب رسول خدا(ص)از ما فوت شود و نه مرکبی داریم که لااقل به وسیله آن بتوانیم در این سفر شرکت کنیم،سرانجام روی ایمان و علاقه ای
که به پیغمبر اسلام و آیین خود داشتند تصمیم گرفتند همراه جنگجویان بروند و در راه هر کجا آن برادری که زخمش زیادتر بود نمی توانست برود آن برادر دیگری او را بر پشت خود سوار می کرد و بدین ترتیب هر جا او از راه می ماند آن دیگری او را بر پشت خود گرفته و به«حمراء الاسد»که محل توقف رسول خدا(ص)بود خود را رسانیدند.همان طور که گفته شد لشکر قریش تا«روحاء» که فاصله اش تا مدینه آن طور که گفته اند سی و شش میل راه بود آمدند و در آنجا توقف کردند و رسول خدا(ص)نیز به تعقیب آنان تا«حمراء الاسد» که هشت میل راه تا مدینه فاصله داشت آمد،ابو سفیان در روحاء به فکر افتاد که چه خوب بود ما به دنبال شکست مسلمانان به شهر یثرب نیز حمله می کردیم و کار را یکسره می کردیم و کم کم به فکر مراجعت به مدینه افتاد و چون با بزرگان لشکر قریش مانند عکرمه بن أبی جهل،حارث بن هشام و خالد بن ولید مشورت کرد آنان را نیز با خود هم فکر دیده به صورت سرزنش و ملامت به همدیگر گفتند:پس از آنکه ما سران آنان چون حمزه بن عبد المطلب را کشتیم و لشکر ایشان را تار و مار کردیم چرا کار را یکسره نکردیم و بزرگشان محمد را نکشتیم و آنها را به حال خود گذارده و آمدیم!بیایید تا از همینجا بازگردیم و کار را به انجام رسانده با خیالی آسوده به مکه باز گردیم!و به دنبال این گفتگو کم کم این فکر تقویت شد و آماده بازگشت به مدینه شدند،در این حال چند سوار از قبیله عبد القیس
را دیدند که به سوی مدینه می روند ابو سفیان که می خواست به وسیله ای تصمیم خود را به اطلاع پیغمبر اسلام نیز برساند آن سواران را که دید پرسید:به کجا می روید؟گفتند:برای تهیه آذوقه به یثرب می رویم.ابو سفیان گفت:ممکن است پیغامی از من به محمد برسانید و در عوض من متعهد می شوم در بازار«عکاظ»یک بار شتر کشمش به شما بدهم؟گفتند:آری،گفت:به محمد بگویید:ما تصمیم گرفته ایم دوباره به جنگ تو و یارانت بیاییم و کارتان را یکسره کنیم! [186] .سواران مزبور در«حمراء الاسد»به پیغمبر اسلام برخوردند و پیغام ابو سفیان را رساندند و پاسخی که دریافت داشتند این بود که پیغمبر و یارانش با کمال خونسردی و اطمینان خاطر گفتند:«حسبنا الله و نعم الوکیل»(خدا ما را کفایت است و او نیکو یاوری برای ماست.)از آن سو رسول خدا(ص)سه روز در حمراء الاسد توقف کرد و شبها دستور می داد لشکریانش در منطقه وسیعی از بیابان در نقاط مختلف و به نقل بعضی در پانصد جای آن بیابان آتش روشن کنند و در این میان معبد خزاعی که در حال شرک به سر می برد ولی در دل پیغمبر را دوست می داشت و مانند افراد دیگر قبیله خود یعنی قبیله خزاعه از هواداران آن حضرت بود خود را به حمراء الاسد به نزد رسول خدا(ص)رسانده و تأسف خود را از ماجرای جنگ احد به عرض آن حضرت رسانید و سپس به سوی مکه حرکت کرد و در«روحاء»به ابو سفیان و لشکر قریش رسید.ابو سفیان که معبد را دید از او پرسید:معبد!چه خبر؟معبد که شاید از تصمیم آنها با خبر شده بود و یا به منظور جلوگیری از فکر بازگشت جواب داد:خبر تازه اینکه
محمد با لشکری جرار که تاکنون در عمر خود نظیرش را ندیده بودم به تعقیب شما از یثرب بیرون آمده و بسرعت می آیند و جوش و حرارتی که من از آنها دیدم قابل شرح و توصیف نیست،زیرا جمعی که در جنگ احد نبوده اند در این سفر آمده اند تا غیبت خود را در آن روز تلافی کنند و آنها هم که آن روز بوده اند تصمیم گرفته اند به هر قیمت که شده شکست آن روز را جبران کنند و کینه سختی از شما به دل گرفته اند.ابو سفیان با نگرانی پرسید:معبد چه می گویی؟معبد گفت:به خدا سوگند گمان می کنم هنوز از اینجا حرکت نکرده باشید که گوش اسبانشان از دور پیدا شود!ابو سفیان گفت:ما تصمیم گرفته ایم به یثرب باز گردیم و با یک حمله دیگر کار بقیه را هم یکسره کنیم!معبد گفت:ولی من این کار را به هیچ نحو صلاح نمی دانم و اشعاری نیز در این باره گفته ام که اگر می خواهی برای تو بخوانم.ابو سفیان با بی صبری گفت:بخوان ببینم چه گفته ای؟معبد که پیش بینی چنین برخوردی را با ابو سفیان کرده بود،در راه درباره اهمیت لشکر مسلمانان و ارعاب ابو سفیان و همراهانش اشعاری سروده بود [187] .که برای اوخواند و ابو سفیان با شنیدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتی در دلش افتاد.در این خلال صفوان بن امیه نیز که از بزرگان لشکر قریش بود و از تصمیم آنها به بازگشت به یثرب مطلع شد به نزد ابو سفیان آمده گفت:چنین کاری نکنید،زیرا این مردم اکنون زخم خورده و خشمناک اند و این ترس وجود دارد که اگر ما مجددا با آنان رو به رو شویم این
بار با تلاش بیشتری جنگ کنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غیر از جنگ چند روز پیش باشد!برای ابو سفیان همین گفتار صفوان کافی بود که از تصمیم خود منصرف شده و بهانه ای برای بازگشت به مدینه به دست آورد و از این رو بی درنگ دستور حرکت داد و بسرعت راه مکه را در پیش گرفتند.
رسول خدا(ص)نیز سه روز در«حمراء الاسد»ماند و در این وقت جبرئیل نازل شده به پیغمبر گفت:خدای تعالی رعب و وحشت در دل مشرکین انداخت و به سوی مکه حرکت کردند و منظور از این سفر حاصل گردید و سپس دستور بازگشت به مدینه را به آن حضرت داد و مسلمانان به مدینه بازگشتند و در طی این سفر به دو نفر از مشرکین نیز دست یافته و یکی را که ابو عزه شاعر بود در همان راه کشتند و دیگری که معاویه بن مغیره بود به عثمان بن عفان در مدینه پناهنده شد و عثمان او را پناه داد و رسول خدا(ص)پناه عثمان را درباره او قبول کرد،مشروط بر آنکه سه روز بیشتر در مدینه نماند و پس از سه روز از خانه عثمان بیرون آمده به سوی مکه حرکت کرد و پیغمبر اسلام که نخواسته بود وساطت عثمان را رد کند پس از رفتن او دو نفر را مأمور کرد تا او را تعقیب کرده و در راه به قتل رساندند.و در غیاب رسول خدا(ص)نیز زنی به نام عصماء از قبیله بنی خطمه که بجز یک نفر از آن قبیله افراد دیگرشان در حال کفر به سر می بردند در انجمن اوس وخزرج می رفت و به وسیله
اشعاری که علیه پیغمبر اسلام سروده بود مردم را بر آن حضرت می شورانید و بدگویی می کرد و چون رسول خدا(ص)بازگشت همان یک نفر که از قبیله مزبور مسلمان شده بود و نامش عمیر بن عدی بود چون از ماجرا مطلع گردید خشمگین شد و کینه آن زن را به دل گرفت و در خفا او را به قتل رسانید و قاتل هم معلوم نشد.و این جریانات تا حدودی شکست جنگ احد را ترمیم کرده نفوذ و قدرت مسلمانان را در مدینه دوباره تثبیت نمود،اما قبایل اطراف مدینه که هنوز مسلمان نشده بودند و منتظر بودند تا ضربه ای به مسلمانان بزنند پس از جنگ احد به فکر حمله به مدینه و جنگ با مسلمانان افتاده و در صدد تهیه لشکر و آماده کردن ابزار جنگی افتادند.پیغمبر اسلام نیز که پس از تحمل سالها سختی و مرارت تازه توانسته بود بنیاد اسلام را پی ریزی کند و اجتماعی از مسلمانان تشکیل دهد کاملا مراقب بود تا با دشمنان اسلام مقابله نماید و از به هم زدن اسلام و تشکیلات نوبنیاد آن به وسیله دشمنان جلوگیری به عمل آورد و در همین احوال که حدود یکی دو ماه طول کشید به آن حضرت اطلاع رسید دو تن از بزرگان قبیله بنی اسد به نامهای طلیحه و سلمه در صدد غارت مدینه و جنگ با مسلمانان هستند و بدین منظور افراد تهیه می کنند.
أبو سلمه عمو زاده رسول خدا(ص)که برخی چون ابن هشام او را برادر رضاعی آن حضرت نیز دانسته اند از مهاجرین مکه و مسلمانان صدر اسلام بود و در جنگ احد زخم گرانی برداشته بود و با معالجاتی
که می کرد تا حدودی التیام یافته بود،در این وقت که خبر قبیله بنی اسد به رسول خدا(ص)رسید حضرت او را مأمور کرد تا با یکصد و پنجاه سوار به منظور مقابله با آنها حرکت کند و بدو دستور داد شبها راه بروند و روزها مخفی شوند تا ناگهان بر سر دشمن بتازند.ابو سلمه چنان کرد و سحرگاهی بود که به قبیله مزبور رسیده و در کنار آبی به نام«قطن»بر سر آنها تاختند،بنی أسد که از ماجرا مطلع شدند چون تاب مقاومت در خودندیدند فرار کردند.ابو سلمه دستور داد مسلمانان آنها را تعقیب کرده و غنیمت زیادی از آنان به دست آمد که خمس آن را جدا کرده و بقیه را تقسیم کردند و پیروز و فاتح به مدینه بازگشتند.و در این سریه یک تن از مسلمانان به نام مسعود بن عروه به قتل رسید و شهید شد و خود أبو سلمه نیز به واسطه همان زخمی که در جنگ احد برداشته بود و در این سفر سرباز کرد پس از مراجعت به مدینه از دنیا رفت و همسرش ام سلمه پس از چند ماه به عقد رسول خدا(ص)در آمد به شرحی که خواهد آمد.
و از حوادث سال سوم هجری ولادت سبط اکبر رسول خدا(ص)حضرت امام حسن مجتبی است که به گفته مشهور در شب نیمه ماه مبارک رمضان در مدینه به دنیا آمد و خدای تعالی از دختر پیغمبر (ص)حضرت فاطمه زهرا(س)پسری به علی(ع)عنایت فرمود که نامش را حسن گذاردند و طبق روایت کلینی(ره)و مفید و دیگران چون روز هفتم ولادت این نوزاد گرامی رسید جبرئیل امین برای تهنیت و تبریک به رسول خدا
نازل شد و دستور داد سر نوزاد را بتراشند و برای او گوسفندی عقیقه کنند.
سریه ابو سلمه و هزیمت بنی اسد از برابر مسلمانان عظمت تازه ای به اسلام و مسلمانان بخشید و شوکت آنها را که پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجدید کرد،اما یکی دو حادثه شوم و غم انگیز که با حیله و مکر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شکست آن روز را دوباره در خاطره ها زنده کرد و مسلمانان را بسیار غمگین و افسرده و در عوض دشمنان را دلیر و خورسند نمود که یکی از آنها حادثه رجیع بود و دیگری واقعه بئر معونه است که در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.در حادثه رجیع شش تن و به قولی ده تن شهید شدند،و در حادثه بئر معونه سی و هشت تن به شهادت رسیدند.این دو حادثه که هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختی مسلمانان را کوفته خاطر و غمگین ساخت،و زبان دشمنان و منافقین را نیز به ملامت و سرزنش آنان باز کرد،و به طور کلی ضربه ای برای پیشرفت سریع اسلام در شبه جزیره عربستان محسوب گردید.اما انگیزه دشمنان برای ایجاد این دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نیست،در برخی از تواریخ آمده که پس از جنگ احد گروهی از قبیله«عضل»و«قاره» [188] به همراه یکی از سران خود به نام سفیان بن خالد هذلی به مکه آمدند تا قریش را در پیروزی جنگ احد تبریک گویند و در یکی از محله های مکه شیون زنان راشنیدند و
چون تحقیق کردند معلوم شد محله بنی عبد الدار است که برای چند تن از بزرگانشان چون طلحه بن أبی طلحه و دیگران که پرچمدار قریش بودند و در جنگ احد کشته شدند سوگواری می کنند،اینان برای تسلیت به محله مزبور و خانه«سلافه»همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجرای قتل شوهرش گفت:من قسم خورده ام که روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون کشتگان خود را از قاتلین ایشان بگیرم و نذر کرده ام که هر کس سر یکی از قاتلین آنها را بیاورد صد شتر به او بدهم،سفیان بن خالد که این سخن را شنید به طمع افتاد و با افراد دو قبیله مزبور نقشه قتل مردانی چون عاصم بن ثابت را که یکی از کشندگان ایشان بود طرح کردند.
و در نقل دیگری است که به رسول خدا(ص)خبر رسید که خالد بن سفیان هذلی [189] مشغول تهیه افراد و تحریک قبایل است تا به جنگ مسلمانان بیاید.رسول خدا(ص)یکی از مسلمانان را به نام عبد الله بن انیس که از انصار مدینه بود برای تحقیق پیرامون این خبر فرستاد و عبد الله بن انیس خود را در جایی به خالد رسانید که چند زن همراه او بر هودجی سوار بودند و او می گشت تا جای امنی برای فرود آوردن زنان پیدا کند،عبد الله خود را بدو رسانیده و چون خالد پرسید:تو کیستی و برای چه اینجا آمده ای؟گفت:مردی از اعراب هستم که چون شنیده ام برای جنگ با این مرد یعنی محمد رسول خدا(ص) لشکر تهیه می کنی به نزد تو آمده ام.خالد گفت:آری من در تهیه این کار هستم،عبد الله که این حرف را شنید به همراه او
رفت و خود را آماده حمله و قتل او کرد و چون فرصتی به دست آورد به خالد حمله کرد و او را به قتل رسانده و سرش را بریده بسرعت خود را به مدینه رسانید.قبیله«عضل»و«قاره»پس از این ماجرا نقشه ای کشیدند تا با مکر و حیله چند تن از مسلمانان را به تلافی خالد بکشند و به همین منظور گروهی از آنها به مدینه آمدند.
انگیزه این کار هر چه بود که مسلمانان مدینه روزی در اوایل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده کردند گروهی از دو قبیله مزبور به مدینه آمده و خدمت پیشوای اسلام شرفیاب شده و عرض کردند:ای رسول خدا ما مسلمان شده ایم اینک چند تن از یاران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دین را به ما بیاموزند و در میان قبیله ما به تبلیغ و نشر اسلام همت گمارند.پیغمبر خدا شش تن و به قولی ده تن از بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و ریاست آنها را به مرثد بن ابی مرثد غنوی [190] واگذار کرد و در نقل دیگری است که عاصم بن ثابت را امیر بر آنها کرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگواری که در این گروه شش نفری یا ده نفری بودند:عاصم بن ثابت که شرح رشادت و فداکاریش در جنگ احد ذکر شد،خبیب بن عدی،زید بن دثنه،عبد الله بن طارق و خالد بن بکیر لیثی.که به جز مرثد و خالد آن چهار نفر دیگر از انصار مدینه بودند.بالجمله اینان به همراه افراد مزبور از مدینه خارج شده و همچنان تا جایی به نام«رجیع»نزدیک آبی که متعلق به طایفه هذیل
و میان عسفان و مکه بود بیامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند که این ماجرا نقشه ای بوده تا آنها را به دام طایفه هذیل بیندازند،زیرا ناگهان خود را در میان افرادی از قبیله مزبور به نام بنی لحیان که همگی مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده کردند که آنان با شمشیرهای برهنه مسلمانان را محاصره کردند،مسلمانان که چنان دیدند به گفته برخی خود را به کنار کوهی که در آن نزدیک بود رسانده و با اینکه می دانستند نیروی جنگیدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.افراد قبیله هذیل که چنان دیدند پیش آمده و گفتند:به خدا ما قصد کشتن شما را نداریم بلکه می خواهیم شما را به نزد مردم مکه ببریم و از آنها چیزی دریافت کنیم و با شما عهد و پیمان می بندیم که شما را نکشیم!مسلمانان نگاهی به هم کرده و چند تن آنان مانند مرثد و عاصم و خالد گفتند:ما هرگز از هیچ مشرکی عهد و پیمان نمی پذیریم و زیر بار عهد مشرکان نخواهیم رفت و از این رو شمشیر کشیده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسیده و شهید شدند. [191] سه تن دیگر نیز یعنی عبد الله،زید و خبیب حاضر شدند تسلیم آنان شوند به این فکر که شاید بعدا به وسیله ای خود را نجات دهند.بنی لحیان آن سه نفر را برداشته به سوی مکه حرکت کردند و در نزدیکی«مر الظهران»عبد الله نیز دست خود را از بند رها کرده و شمشیرش را به دست گرفت تا به آنها حمله کند،بنی لحیان که چنان دیدند از دور او پراکنده
شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند که او را به قتل رسانده و همانجا دفن کردند و هم اکنون نیز قبرش در همانجاست.اما زید و خبیب را به مکه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذیل که در دست قریش اسیر بودند مبادله کردند و سپس خبیب را عقبه بن حارث خرید تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر که در جنگ بدر کشته شده بود به قتل رساند،و زید را صفوان بن امیه بن خلف خرید تا انتقام خون پدرش را که او نیز در جنگ مزبور به قتل رسیده بود با کشتن او بگیرد.صفوان بن امیه زید را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به«تنعیم» [192] که خارج حرم بود ببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعیم آورد تا دستور صفوان را اجرا کند،گروه زیادی نیز از مردمان قریش برای تماشای ماجرا به تنعیم آمدند که از آن جمله ابو سفیان بود،هنگامی که خواستند او را بکشند ابو سفیان پیش آمده به زید گفت:تو را به خدا راست بگو!آیا میل داشتی که اکنون محمد به جای تو بود و ما او را می کشتیم و تو صحیح و سالم پیش زن و بچه ات بودی؟زید در پاسخ او گفت:ای ابو سفیان به خدا سوگند من راضی نیستم به پای محمد در هر جا که هست خاری برود و من زنده و نزد زن و بچه ام باشم!ابو سفیان با تعجب رو به همراهان خود کرده گفت:راستی من کسی را ندیدم
مانند محمد،که یارانش نسبت به او این اندازه وفادار و علاقه مند باشند.و بدین ترتیب زید بن دثنه را در راه عشق به دین و رهبر بزرگوار خویش شهید کرده خونش را بریختند.و اما خبیب را عقبه بن حارث در خانه یکی از خویشان خود به نام«حجیر بن ابی اهاب»زندانی کرد تا در وقت مناسبی او را بکشند.زنی به نام«ماویه»که کنیز حجیر بود و بعدها مسلمان شد نقل می کند که من گاهی برای بردن غذا نزد خبیب در آن اتاق که زندانی بود می رفتم و به خدا سوگند اسیری را بخوبی او سراغ ندارم و سپس می گوید:هنگامی که خواستند او را به قتل برسانند خبیب برای نظافت بدن خود و آماده شدن برای مرگ از من تیغی خواست تا موهای بدنش را بتراشد،من تیغ را به وسیله پسر بچه ای از اهل همان خانه برای خبیب فرستادم و همین که آن پسرک به اتاق خبیب رفت ناگهان به فکر افتادم و با خود گفتم:نکند این مرد نقشه ای کشیده و می خواهد بدین وسیله انتقام خود را پیش از مرگ از این خاندان بگیرد و هم اکنون با این تیغ پسرک را بکشد و به همین جهت سراسیمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرک را دیدم که روی زانوی خبیب نشسته و تیغ هم در دست اوست!خبیب که مرا به آن حال دید با آرامی گفت:ترسیدی من او را بکشم؟!نه!من این کار را نمی کنم و فریب و نیرنگ در کار ما نیست!هنگامی که او را از شهر مکه بیرون آوردند تا در همان«تنعیم»به دار بزنند مردم مکه دوباره با خبر شده و برای تماشا آمدند،چون خواستند
خبیب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو رکعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم کرده گفت:به خدا سوگند اگر بیم آن نبود که شما فکر کنید من با خواندن چند نماز دیگر می خواهم مرگ خود را به تأخیر بیندازم بیش از این نماز می خواندم.و خبیب نخستین شهیدی است که خواندن دو رکعت نماز را در هنگام قتل مرسوم کرد و این سنت نیکو را برای هر اسیر مسلمانی که بخواهند او را به دار کشند یا به قتل رسانند به جای نهاد.چون خواستند او را به دار بیاویزند سر به سوی آسمان کرده گفت:«بار خدایا!ما رسالت پیامبر تو را به مردم رساندیم،تو نیز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدایا تو می دانی که در گوشه و کنار اینجا کسی نیست که سلام و درود مرا به پیغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود این کار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعاری سرود که از آن جمله است این چند بیت:فلست ابالی حین اقتل مسلما علی ای جنب کان فی الله مصرعی و ذلک فی ذات الاله و ان یشأ یبارک علی أوصال شلو ممزع و قد خیرونی الکفر و الموت دونه و قد هملت عینای من غیر مجزع فلست بمبد للعدو تخشعا و لا جزعا،انی الی الله مرجعی(اکنون که این افتخار نصیب من شده که مسلمان و در حال تسلیم کشته شوم باکی ندارم به کدام پهلو در راه خدا بر زمین افتم،و اینها در راه خشنودی و رضای حق و خواسته او،بر این گوشت و استخوانی که می خواهند تکه تکه کنند
مبارک و فرخنده است.اینان برای آزاد ساختنم،مرا میان کفر(و آزادی،یا ایمان)و مرگ مخیر کرده اند ولی نمی دانند که مرگ در حال ایمان برای من گواراتر است و از این پیشنهاد بی اختیار اشکم سرازیر می شود.من چنان نیستم که در برابر دشمن بی تابی و فروتنی حاکی از ذلت و خواری نشان دهم با اینکه به طور قطع می دانم که بازگشتم به سوی خدای بزرگ است!)آن گاه به سوی مردم مکه که جمعیت انبوهی را از مرد و زن و بزرگ و کوچک تشکیل می دادند رو کرده و آنها را با این چند جمله نفرین کرد:«اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا»(پروردگارا این مردم را به شماره درآور(یعنی نابودی خود را در ایشان فرود آر که عددشان اندک شده و به شماره در آیند)،و به صورت پراکنده نابودشان کن.و احدی از آنها را باقی مگذار). [193] .در این وقت عقبه بن حارث برخاست و نیزه ای بر پهلوی خبیب زد که از پشتش بیرون آمد و در برخی از تواریخ است که فرزندان مقتولین بدر را که چهل تن بودند آوردند و به دست هر یک نیزه ای دادند و هر یک از آن چهل نفر نیزه ای بر بدن خبیب زدند و او در تمام این احوال می گفت:«الحمد لله».و بدین طریق زید و خبیب را در راه ایمان و عقیده با آن وضع فجیع به قتل رساندند و نام این دو شهید جانباز و دو سرباز فداکار را در صفحات تاریخ اسلام به عظمت و سربلندی ثبت کردند.جنازه خبیب را همچنان بالای دار گذاردند و گروهی را به عنوان محافظت و پاسبانی بر آن گماشتند و رفتند.رسول خدا(ص)که از
ماجرا مطلع شد به روان پاکشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمی داد و به اصحاب خود فرمود:کیست که برود و جنازه خبیب را از دار پایین آورد؟زبیر و مقداد داوطلب شده به مکه آمدند و شبانه به پای چوبه دار رفته مشاهده کردند که چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگی در حال مستی به خواب رفته اند،آن دو پیش رفته و جنازه خبیب را که هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پایین آورده و روی اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظین بیدار شده و جریان را به اطلاع قریش رساندند قرشیان به تعقیب زبیر و مقداد حرکت کردند و چون به آنها رسیدند زبیر جسد خبیب را بر زمین افکند و زمین آن جنازه را بلعید و در خود فرو برد که دیگر اثری از آن دیده نشد و او را«بلیع الارض»نامیدند،آن گاه زبیر پیش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:من زبیر بن عوام هستم و مادرم صفیه دختر عبد المطلب است،شما قرشیان تا چه حد بر ما جرئت پیدا کرده اید!اکنون این من و این رفیقم مقداد بن اسود است که اگر آماده اید با شما جنگ می کنیم و گرنه باز گردید،مشرکین که چنان دیدند آن دو را رها کرده به مکه بازگشتند. [194] .
به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز دیگری نظیر حادثه رجیع اتفاق افتاد که چنانکه قبلا اشاره شد در این حادثه سی و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاک و خون افتادند،ابتدای ماجرا از اینجا شروع شد که ابو براء عامر بن مالک
یکی از بزرگان قبیله بنی عامر به مدینه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفیاب شده و هدایایی تقدیم آن حضرت کرد،پیغمبر اسلام فرمود:من هدیه مشرکی را نمی پذیرم و اگر می خواهی هدیه تو را بپذیرم به دین اسلام در آی!ابو براء اسلام را نپذیرفت اما اظهار دشمنی و مخالفتی هم با اسلام نکرد و در پاسخ آن حضرت عرض کرد:اگر گروهی از اصحاب و یاران خود را به سرزمین«نجد»و میان افراد ما بفرستی تا مردم آنجا را به اسلام دعوت کنند امید آن هست که ایشان دعوت تو را بپذیرند و به دین اسلام در آیند.رسول خدا(ص)که هنوز از غم و اندوه اصحاب رجیع بیرون نیامده بود به ابو براء فرمود:من از مردم نجد بر یاران خود بیمناکم!ابو براء عرض کرد:من ایشان را در پناه خود قرار می دهم.رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزیدگان اصحاب خود را به سرکردگی منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوی آنان گسیل داشت و در میان آنها افراد بزرگی از مسلمانان چون:حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروه بن اسماء،نافع بن بدیل،عامر بن فهیره و دیگران وجود داشتند.اینان به همراهی ابو براء تا جایی به نام«بئر معونه»در نزدیکی قبیله بنی سلیم پیش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:کیست که پیام پیغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم این ناحیه ابلاغ کرده و برساند؟حرام بن ملحان گفت:من این مأموریت را انجام می دهم،و به دنبال آن،نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفیل رئیس قبیله بنی سلیم آمد و پیغام آن حضرت را ابلاغ کرد،اما عامر نامه پیغمبر را نگشود و اعتنایی نکرد،حرام بن ملحان که چنان دید از نزد او برخاسته
به نزد مردم آن سرزمین آمد و فریاد زد:ای مردم!من فرستاده پیغمبر خدا هستم که به نزد شما آمده ام تا شما را به خدای یکتا و پیامبر او دعوت کنم تا به او ایمان آورید!در همین حال مردی از میان خیمه بیرون آمد و با نیزه ای که در دست داشت به پهلوی حرام بن ملحان زد که از سوی دیگر بیرون آمد،حرام فریاد زد:«الله اکبر،فزت و رب الکعبه»(خدا بزرگتر(از توصیف)است و به پروردگار کعبه سوگند که رستگار شدم.)و به دنبال آن عامر بن طفیل به میان قبیله بنی عامر آمده و از آنها برای کشتن فرستادگان رسول خدا(ص)کمک خواست ولی آنان به احترام ابو براء و پناهی که به مسلمانان داده بود حاضر به همکاری و کمک او نشده گفتند:ما حاضر نیستیم پیمان ابو براء را زیر پا بگذاریم و حرمت او را بشکنیم.عامر بن طفیل که چنان دید از قبایل دیگر بنی سلیم مانند«عصیه»و«رعل»و«ذکوان»استمداد کرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند.مسلمانان که چنان دیدند آماده جنگ شده و همگی به شهادت رسیدند جز یکی از آنها به نام کعب بن زید که زخم زیادی برداشته در میان کشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خیال اینکه کشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدینه برساند و بهبود یابد و تا جنگ خندق نیز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسید.دو تن از این چهل نفر نیز به نام عمرو بن امیه و منذر بن محمد انصاری از رفقای خود عقب
مانده و دنبال آنها می آمدند همین که نزدیک بئر معونه و مسکن قبیله بنی سلیم رسیدند از دور مشاهده کردند که در آسمان در آن حوالی پرندگانی گردش می کنند،دیدن پرندگان آن دو را به این فکر انداخت که ممکن است اتفاق تازه ای افتاده باشد و چون نزدیک رفتند متوجه کشتار بی رحمانه بنی سلیم و شهادت رفقای خود گشتند.منذر بن محمد رو به عمرو بن امیه کرد و بدو گفت:اکنون چه باید کرد؟عمرو گفت:عقیده من این است که هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانیم و ماجرا را به وی اطلاع دهیم.منذر گفت:اما من که دلم راضی نمی شود از مکانی که شخصی مانند منذر بن عمرو به قتل رسیده و شهید شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر کشته شدن او را از من بشنوند!این را گفت و شمشیر را در دست گرفت و به مردم بنی سلیم حمله ور شد و به دست آنها کشته شد،عمرو بن امیه نیز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفیل بردند و دانست که وی از قبیله مضر می باشد دستور داد او را آزاد کنند تا ضمنا نذری را هم که مادرش کرده بود تابنده ای را آزاد کند ادا کرده باشد.عمرو بن امیه به سوی مدینه حرکت کرد و تا جایی به نام«قرقره الکدر»پیش رفت و در آنجا به دو نفر از طایفه بنی عامر برخورد،و چون طایفه مزبور نیز نسبت به بنی سلیم می رساندند،عمرو به فکر افتاد به ترتیبی آن دو را غافلگیر ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنی سلیم
که با آن بی رحمی رفقای مسلمان او را کشته بودند بگیرد،ولی نمی دانست که این دو نفر از بنی عامر هستند،و بنی عامر نیز با پیغمبر اسلام همپیمان بودند.عمرو بن امیه نقشه خود را عملی کرد و صبر کرد تا وقتی آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانید و سپس به مدینه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانید،پیغمبر از شنیدن ماجرای کشتگان مسلمانان بسیار افسرده و غمگین شد اما فرمود:آن دو نفر را نیز بیهوده به قتل رساندی و من باید طبق پیمانی که با بنی عامر دارم خونبهای آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل این فاجعه فرمود:این کار را ابو براء کرد و من از آن بیمناک و خایف بودم.ابو براء نیز از اینکه عامر بن طفیل عهد و امان او را شکسته بود بسختی غمگین شد و به گفته برخی از غصه هلاک گردید،و فرزند ابو براء که نامش ربیعه بود در صدد تلافی عمل عامر بر آمد و چون فرصتی به دست آورد با نیزه به سوی عامر بن طفیل که بر اسبی سوار بود حمله برد و زخمی بر او زده از اسب بر زمینش افکند و گریخت.اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرین رسول خدا(ص)غده ای چون غده شتران در گلو یا در زانو در آورد.و در خانه زنی از زنان«بنی سلول»جان بداد و سخن او که در وقت مرگ از روی تأسف و غربت خود می گفت:«غده کغده البعیر و موت فی بیت سلولیه»در میان عرب ضرب المثل گردید. [195] .
بنی النضیر تیره ای از یهود
بودند که در جنوب شرقی مدینه سکونت داشتند و دارای قلعه و مزارع و نخلستانی در آن محل بودند،اینان با پیغمبر اسلام پیمان عدم تعرض و دوستی داشتند و متعهد شده بودند که بر ضد مسلمانان اقدامی نکنند و کسی را علیه ایشان تحریک ننمایند.دو حادثه شوم«رجیع و بئر معونه»سبب شد که دوباره زبان یهود به استهزای مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجاری درباره پیغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقین گردند.پیغمبر اسلام دیگر بار متوجه این دشمنان داخلی گردید و در صدد برآمد تا از عقیده قلبی آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پایدار نبودن ایشان را در پیمانی که بسته بودند آشکار سازد.کشته شدن آن دو عامری به دست عمرو بن امیه چنانکه در داستان بئر معونه گذشت سبب شد که پیغمبر اسلام در صدد تهیه دیه و خونبهای آن دو نفر بر آید و آنان را به کسان مقتولان که همپیمان با او بودند بپردازد.و چون قبیله بنی عامر همان گونه که با رسول خدا(ص)همپیمان بودند با یهود بنی النضیر نیز همپیمان بودند،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا از یهود مزبور کمک بگیرد و به همین منظور با ده نفر از یاران خود که از آن جمله علی بن ابیطالب(ع)بود به سوی محله بنی النضیر حرکت کرد و چون بدانجا رسید و منظور خود را اظهار کرد آنان در ظاهر از پیشنهاد آن حضرت استقبال کرده و آمادگی خود را برای کمک و مساعدت در این باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت کردند تا در محله آنان فرود آید،پیغمبر اسلام
فرود آمده و به دیوار قلعه آنان تکیه داد و به انتظار کمک آنها در آنجا نشست،در این موقع چند تن از سرکردگان آنها به عنوان آوردن پول یا تهیه غذا به میان قلعه رفته و با هم گفتند:شما هرگز برای کشتن این مرد چنین فرصتی مانند امروز به دست نخواهید آورد خوب است هم اکنون مردی بالای دیوار برود و سنگی را از بالا بر سر او بیفکند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد،همگی این رأی را پسندیده و با اینکه یکی ازبزرگانشان به نام سلام بن مشکم با این کار مخالفت کرده گفت:شاید خدای محمد او را از این کار آگاه سازد،به سخن او گوش نداده و در صدد انجام این کار بر آمدند.شخصی از ایشان به نام عمرو بن جحاش انجام این کار را به عهده گرفت و بی درنگ خود را به بالای دیوار رسانید تا توطئه آنها را اجرا کند.ولی قبل از اینکه او کار خود را بکند خدای تعالی به وسیله وحی پیغمبر را از توطئه ایشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جای خود برخاسته و مانند کسی که دنبال کاری می رود بدون آنکه حتی یاران خود را خبر کند به سوی مدینه به راه افتاد.در برخی از نقل ها هم آمده که رو به اصحاب خود کرده فرمود:شما در جای خود باشید و خود تنها راه شهر را در پیش گرفت.اصحاب که دیدند مراجعت پیغمبر به طول انجامید از جای برخاسته به جستجو پرداختند و از کسی که از مدینه می آمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت:من پیغمبر را در شهر مدینه دیدار
کردم.پیغمبر اسلام مطمئن بود که با رفتن او،یهود جرئت آنکه به اصحاب او گزندی برسانند ندارند و از عکس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختی واهمه و بیم دارند.به هر صورت،یاران رسول خدا(ص)که این حرف را شنیدند خود را به مدینه و نزد پیغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسیدند حضرت توطئه آنها و وحی خدای تعالی را به ایشان اطلاع داد،و به دنبال آن یکی از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور کرده فرمود:به نزد یهود بنی النضیر برو و به آنها بگو:شما پیمان شکنی [196] کردید و از در مکر و حیله بر آمدید و نقشه قتل مرا طرح نمودید،اینک تا ده روز مهلت دارید که از این سرزمین بروید و از آن پس اگر در اینجا ماندید کشته خواهید شد.محمد بن مسلمه پیغام رسول خدا(ص)را به آنها رسانید،یهود مزبور که تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمی دیدند آماده رفتن شدند ولی عبد الله بن ابی سرکرده منافقین مدینه برای آنها پیغام فرستاد که از جای خود حرکت نکنید و ما دو هزار نفر هستیم که آماده کمک به شما هستیم و هرگز شما را تسلیم محمد نخواهیم کرد و یهود بنی قریظه نیز به پشتیبانی شما برخاسته و شما را یاری می کنند.یهودیان گول وعده او را خورده و ماندند،و به محکم کردن قلعه های خویش پرداختند و چون مهلت به پایان رسید پیغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست علی بن ابیطالب(ع)داد و با سربازان اسلام به سوی قلعه های بنی النضیر حرکت کرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود.محاصره آنان به طول انجامید که
بعضی مدت محاصره را بیست و یک روز ذکر کرده اند،و به گفته برخی رسول خدا(ص)برای اینکه یهود مزبور از آن سرزمین دل برکنند و یا کمال خواری و ذلت خود را به چشم ببینند دستور داد چند نخله خرما را از باغهای آنها قطع کردند و همین هم شد و آنها تسلیم شده و حاضر به ترک خانه و دیار گشتند و از آن سرزمین رفتند،و مفسران نیز گفته اند آیه«ما قطعتم من لینه او ترکتموها قائمه علی اصولها فباذن الله...» [197] نیز در همین باره نازل شده که چون یهود بنی النضیر آن حضرت را در این کار سرزنش کردند این آیه نازل شد،و در کتاب سیره المصطفی آمده است که مجموع نخله هایی که مسلمانان قطع کرده و یا سوزاندند شش نخله بود [198] و در نقلی که فخر رازی در تفسیر همین آیه از ابن مسعود کرده وی گفته است:رسول خدا(ص)دستور داد چند نخله خرما را که سر راه جنگجویان و مزاحم آنان برای جنگ بود قطع کردند. [199] و به هر صورت یهودیان که دیدند از کمکهایی که عبد الله بن ابی وعده کرده بود خبری نشد و یهود بنی قریظه هم برای نجات آنها اقدامی نکردند به ستوه آمده و تدریجا ترس و ناامیدی بر آنها مستولی شد و تسلیم شدند و از پیغمبر اسلام امان خواستند تا از مدینه کوچ کنند.رسول خدا(ص)موافقت فرمود که هر سه نفر از آنها یک شتر با خود ببرند و هر چه می خواهند از اثاثیه خود بر آن بار کنند و بقیه را به جای بگذارند و بروند.و بدین ترتیب یهود بنی النضیر از مدینه کوچ
کرده جمعی از آنها در خیبر اقامت گرفتند و بیشترشان نیز به شام رفتند و با رفتن آنها غنیمت بسیاری برای مسلمانان به جای ماند که رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرین مکه که تا آن روز به صورت میهمان در خانه انصار زندگی می کردند اختصاص داد و میان آنها تقسیم کرد و از آن پس مهاجرین مکه نیز مانند مردم دیگر مدینه صاحب خانه و زندگی مستقل و جداگانه ای شدند،و از کمک انصار بی نیاز گشتند.تنها دو نفر از انصار بودند که به خاطر حاجتی که داشتند آن حضرت سهمی نیز به هر کدام از آن دو داد که یکی ابو دجانه انصاری و دیگر سهل بن حنیف بود.و بر طبق نقل کازرونی بغیر از خانه و اثاث و زمین و باغها 50 زره و 50 کله خود،و 340 شمشیر از ایشان به جای ماند که میان مسلمانان تقسیم شد.و دو نفر از یهود مزبور نیز به نام یامین بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدینه ماندند.شیخ مفید(ره)و نیز ابن شهراشوب در کتابهای خود داستانی از شجاعت و فداکاری علی بن ابیطالب (ع)در ایام محاصره بنی النضیر نقل کرده اند که ذیلا از نظرشما می گذرد:گویند:هنگامی که رسول خدا(ص)برای محاصره یهود بنی النضیر آمد دستور داد خیمه اش را در آخرین نقطه از زمینهای گودی که در آنجا بود و به زمین بنی حطمه معروف بود بزنند،همین که شب شد مردی از بنی النضیر تیری به سوی خیمه آن حضرت انداخت و آن تیر به خیمه اصابت کرد،پیغمبر(ص)دستور داد خیمه اش را از آنجا بکنند و در دامنه کوه نصب کنند و
مهاجر و انصار اطراف آن،خیمه های خود را برپا کردند،چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند که علی بن ابیطالب در میان آنها نیست،به نزد رسول خدا(ص)آمده و معروض داشتند:علی بن ابیطالب گم شده و در میان ما نیست؟فرمود:فکر می کنم به دنبال اصلاح کار شما رفته باشد،طولی نکشید که علی(ع)در حالی که سر بریده همان مرد یهودی را که تیر به سوی خیمه رسول خدا(ص)انداخته بود در دست داشت بیامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پیغمبر(ص)فرمود:یا علی چه کردی؟عرض کرد:من دیدم این خبیث مرد بی باک و دلاوری است،پس در کمین او نشستم و با خود گفتم:چه چیز در این تاریکی شب او را چنین بی باک کرده جز اینکه می خواهد از این تاریکی استفاده کرده دستبرد و شبیخونی بزند،ناگاه او را دیدم که شمشیر در دست دارد و با سه تن از یهود می آید،من که چنان دیدم برخاسته و بدو حمله کرده و او را کشتم و آن سه نفر که همراهش بودند گریختند و هنوز چندان دور نشده اند و اگر چند نفر همراه من بیایند امید آن هست که بدانها دست یابیم.رسول خدا(ص)ده نفر را که از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنیف بود همراه علی(ع)روانه کرد و آنان بسرعت آمده پیش از آنکه یهودیان به قلعه های خود برسند بدانها رسیدند و آنها را به قتل رسانده و سرهای ایشان را به دستور پیغمبر(ص)در چاههای بنی حطمه افکندند و همین جریان رعب و وحشتی در دل بنی النضیر افکند و سبب تسلیم و کوچ کردن آنان از مدینه گردید.
رسول خدا(ص)در همین سال به منظور سرپرستی از
زنان بیوه مسلمان و مهاجرینی که شوهران مهاجر خود را در جنگها از دست داده و در شهر مدینه دور از وطن و قوم و خویشان خود در وضع اندوهباری زندگی می کردند دو زن دیگر را به عقد خود درآورد،که یکی زینب دختر خزیمه [200] و دیگری ام سلمه دختر أبی امیه مخزومی بود و نام ام سلمه هند بود و بدین ترتیب رسول خدا (ص)آن دو را نیز جزء همسران خود قرار داده و ضمن سرپرستی از آنها آن دو را از غم و اندوه و غربت و نداری و عوارض دیگری که شهادت شوهرانشان به دنبال داشت نجات بخشید.زینب همسر عبیده بن حارث بن عبد المطلب بود و شوهرش که عمو زاده رسول خدا(ص)نیز بود در جنگ بدر به شرحی که مذکور شد زخم گرانی برداشت و در مراجعت به شهادت رسید و زینب در مدینه بی سرپرست ماند و از آنجا که از نظر نسب بزرگ زاده بود و خود نیز در شهر مکه به جود و سخاوت و دستگیری از بینوایان مشهور و در ردیف سخاوتمندان زنان جاهلیت به شمار می رفت تا جایی که او را«ام المساکین»و مادر بینوایان نامیده بودند،از این رو پس از شهادت عبیده با رنج و اندوه بسیاری در مدینه روزهای پیری را پشت سر می گذارد و رسول خدا(ص)که چنان دید برای حفظ آبرو و شخصیت آن بزرگ زن و ترمیم غصه ها و آلامی که دیده بود او را به عقد خویش در آورد،و تصادفا پس از این ازدواج نیز چندان عمر نکرد و در همان سال چهارم هجرت یکی دو ماه پس از ازدواج با رسول
خدا(ص)از دنیا رفت.ام سلمه را نیز با اینکه زنی بیوه و دارای دو کودک بود،چون شوهرش ابو سلمه به شرحی که پیش از این گفته شد در اثر زخمی که در جنگ احد برداشت به شهادت رسید،رسول خدا(ص)او را به عقد خویش در آورد،و ضمن سرپرستی از آن زن با ایمان و محترم،سرپرستی و تربیت دو کودک یتیم او را نیز که از ابو سلمه به جای مانده بود به عهده گرفت.و از روایاتی که در دست هست معلوم می شود که ازدواج با ام سلمه پس از مرگ زینب دختر خزیمه صورت گرفت و رسول خدا(ص)او را در اتاق زینب جای داد.
ام سلمه گذشته از سابقه ای که در اسلام داشت و از جمله زنانی است که با شوهرش ابو سلمه به حبشه هجرت کرد و پس از ورود به مکه نیز آزارها از دست مشرکین کشید از نظر فهم و عقل نیز گوی سبقت را از دیگران ربوده بود،و ابن حجر عسقلانی در ترجمه او گوید:سخنی را که او در جنگ حدیبیه به رسول خدا(ص)عرض کرد دلیل بر وفور عقل و صوابدید رأی و نظر اوست که ان شاء الله در جای خود مذکور خواهد شد.ام سلمه از زنان بزرگی است که صرفنظر از افتخار همسری با رسول خدا(ص)در ایمان به خدا و روز جزا و پیروی از دستورهای پیغمبر بزرگوار اسلام به مرتبه والایی رسید و پس از خدیجه کبری(س)در میان همسران پیغمبر از همگان گوی سبقت را در فضل و کمال ربوده و پس از رحلت آن حضرت نیز با اینکه عمری طولانی کرد و آخرین همسر رسول خدا(ص)بود که از دنیا رفت
تا زنده بود حرمت خود و پیغمبر را نگاه داشته و کاری که مخالف شأن بانوی بزرگی چون او بود از وی دیده نشد و بحق«ام المؤمنین»بود و شایستگی چنین افتخار و نام بزرگی را داشت و حتی اگر عمل خلافی از سایر همسران آن حضرت می دید در صدد جلوگیری و پند و اندرز آنان نیز بر می آمد،چنانکه هنگامی که عایشه خواست به بصره و جنگ جمل برود او را موعظه کرد و از این کار نهی نمود و عایشه نیز با اینکه سخنان او را تصدیق کرد و قبول نمود اما سرانجام وسوسه شیطانی کار خود را کرد و او را به میدان جنگ کشانید. [201] .ام سلمه همان بانوی محترمی است که به نقل محدثین شیعه و سنی آیه تطهیر درخانه او نازل شد و سخن او با رسول خدا(ص)و عایشه مشهور است.و افتخار دیگر ام سلمه این است که چند سال،بزرگترین بانوی اسلام حضرت فاطمه زهرا(س)را سرپرستی و خدمتگزاری کرده و از هیچ گونه فداکاری در راه او و شوهرش امیر المؤمنین(ع)خودداری و دریغ ننموده است تا آنجا که همه می دانیم در مورد فدک با همه خطری که برای ام سلمه داشت به نزد ابو بکر رفته و به نفع عصمت کبری حضرت زهرا(س)گواهی داد،و به همین سبب مورد خشم دستگاه خلافت قرار گرفت و به همین جرم!یک سال حقوق او را از بیت المال قطع کردند.بالاخره ام سلمه یکی از نزدیکان خاندان بزرگوار رسول خدا(ص)و امین و دایع و حافظ اسرار ایشان بوده است،چنانکه طبق نقل صفار در کتاب بصائر الدرجات امیر المؤمنین(ع)هنگام سفر عراق ودایع امامت را که نزد وی
بود به او سپرد و پس از وی امام حسن و امام حسین(ع)نیز این کار را کردند.و داستان مشت خاکی را که امام حسین(ع)هنگام سفر عراق به وی داد و فرمود:آن را در شیشه ای نگهداری کن تا هر وقتی که دیدی مبدل به خون شد بدان که من کشته شده ام معروف و مشهور است و مرگ ام سلمه در سال 62 هجری پس از مراجعت اهل بیت از شام،در مدینه اتفاق افتاد.رضی الله عنها و رحمه الله علیها.پس از جنگ بنی النضیر و قبل از غزوه خندق چند غزوه دیگر نیز مانند غزوه ذات الرقاع و غزوه بدر صغری و غزوه دومه الجندل اتفاق افتاد اما در ترتیب و تقدم و تأخیر آنها در تواریخ اختلاف است،و ما به همین ترتیب بالا که ظاهرا به صحت نزدیکتر است آنها را نقل خواهیم کرد.غزوه ذات الرقاع [202] .پس از کوچ کردن بنی النضیر مدینه آرامشی پیدا کرد و منافقین نیز از نظر سیاسی شکست خورده و دست و پای خود را جمع کردند و رسول خدا(ص)در فکر سر و صورت دادن به وضع مسلمانان و اسلام نوبنیادی بود که از سوی دشمن ضربه خورده و ترمیم آن احتیاج به آرامش داشت.در این حال خبر به آن حضرت دادند که قبیله غطفان در صدد جنگ با مسلمانان و تهیه لشکر برای این کار هستند.رسول خدا(ص)روی وحی الهی با چهارصد تن و یا بیشتر از یاران خود برای مقابله و جنگ با آنها از مدینه حرکت کرد،و چون به سرزمین دشمن رسید مردان قبیله مزبور که نیروی مقاومت و جنگ با مسلمانان را در خود نمی دیدند گریخته و
به کوهها پناه بردند و گروهی از زنان و اثاث و اموالشان به دست مسلمانان افتاد،و غنیمت زیادی به دست آوردند پیغمبر اسلام و همراهان برای اینکه از تعقیب و حمله دشمن اطمینان حاصل کنند مقداری در آن سرزمین ماندند و چون اطمینان پیدا کردند به سوی مدینه بازگشتند.در همین جنگ و مدت توقف در آن سرزمین بود که برای نخستین بار دستور نماز خوف آمد و طبق آن دستور،مسلمانان در وقت خواندن نماز پشت سر رسول خدا(ص)به دو دسته تقسیم شدند،دسته ای برای پاسداری لباس جنگ پوشیده و در برابر دشمن ایستادند،و دسته دیگر برای نماز آماده شدند و رکعت اول را با آن حضرت خوانده و رکعت دوم را فرادی و بسرعت تمام کرده به جای دسته اول آمدند و آن دسته دیگر خود را به رکعت دوم نماز رسول خدا(ص)رسانده و رکعت دوم رانیز به صورت فرادی خوانده و خود را به سلام امام رساندند،به شرحی که در کتابهای فقهی ذکر شده.
در این جنگ زنی از قبیله دشمن به دست مسلمانان اسیر شد و چون شوهر آن زن از اسارت همسرش مطلع گردید به تعقیب لشکر مسلمانان حرکت کرد تا تلافی کرده دستبردی به مسلمانان بزند،یا احیانا و اگر بتواند انتقام گرفته یکی از آنها را به اسارت برده یا به قتل برساند.لشکر مسلمانان به دره ای رسیدند و چون شب فرارسید فرود آمدند.پیغمبر فرمود:کیست که امشب ما را نگهبانی و حراست کند؟عمار بن یاسر از مهاجرین،و عباد بن بشر یکی از انصار مدینه این کار را به عهده گرفتند و هر دو به دنبال مأموریت به دهانه دره رفتند.و چون بدانجا رسیدند
با یکدیگر قرار گذاردند تا شب را دو قسمت کنند و هر کدام قسمتی بخوابند و آن دیگری نگهبانی کند،نیمه اول سهم عباد بن بشر شد که نگهبانی کند و عمار بن یاسر بخوابد عمار خوابید و عباد بن بشر به نماز ایستاد،طولی نکشید که همان مرد مشرک که به تعقیب همسرش آمده بود سر رسید و از دور که نگاه کرد شخصی را دید که همانند ستونی سرپا ایستاده برای اینکه مطمئن شود او انسان است یا نه،تیری به طرف او انداخت.تیر آمد و بر بدن عباد خورد ولی نمازش را قطع نکرد و تیر را از بدنش کشید و به نماز ادامه داد آن مرد تیر دوم را رها کرد آن تیر هم به بدن عباد خورد ولی نمازش را قطع نکرده و آن را از بدن خود کشید و ادامه به نماز داد و چون تیر سوم به بدنش خورد به رکوع و سجده رفت و نمازش را تمام کرده عمار را از خواب بیدار نمود و بدو گفت:برخیز که من دیگر قدرت اینکه روی پا بایستم ندارم،عمار از جا برخاست و مر