داستان زندگى پيامبر (صلى الله عليه وآله)

مشخصات كتاب

سرشناسه : طایی نجاح - 1334

عنوان و نام پديدآور : داستان زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله تالیف نجاح الطائی مشخصات نشر : قم دار الهدی لاحیاآ التراث 1382.

مشخصات ظاهری : ص 210

شابک : 964-94913-0-9

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی يادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس موضوع : محمد، پیامبر اسلام ص ، 53 قبل از هجرت - 11ق -- سرگذشتنامه رده بندی کنگره : BP22/9 /ط17د2 1382

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 82-8494

اهدا

اين پژوهش را به همه عاشقان حقيقت ، جويندگان واقعيت و دوستداران با اخلاص حضرت ختمى مرتبت 9 هديه مى كنم .

از آنجا كه مطمئنم نمى خواهم به شخصيّت هيچ انسانى آسيب برسانم ، بلكه مى خواهم سيره مباركه نبوى را بدون هيچ تغييرى آنگونه كه هست ، مطرح نمايم ; اميدوارم كه خداوند تبارك و تعالى آنرا از من قبول فرمايد .

مؤلّف

ص (4)

پيش گفتار

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در شرايط دشوار و آزار دهنده اى در مكّه و مدينه زيست . شرايطى كه تحمّل آن براى افراد ديگر غير ممكن يا بسيار دشوار است امّا آنحضرت خود را براى تحمّل دشوارى ها آماده كرده بود .

هنگامى كه آن بزرگوار بعثت مبارك نبوى را اعلام فرمود اشرار قدرتمند عليه او بپا خاسته و بر او هجوم آوردند در نتيجه مصيبت ها بزرگتر و سختيها و رنجها فراوانتر گرديد .

سركردگان ستم و جهالت ، انواع ترفندها را بكار گرفتند تا نور خدا را خاموش كنند و لذا خاتم پيامبران (صلى الله عليه وآله) آماج انواع آزارها و محروميّت ها و . . . قرار گرفت .

سران كفر ، به تلاش ها و كارهاى خود براى نابودى اسلام و پيروان آن اكتفا نكردند بلكه زنان و فرزندان خود را نيز در اينراه بسيج نمودند . نمونه اى بارز از اين دست را مى توان در ( حمالة الحطب ) يعنى همسر ابولهب مشاهده كرد ; خداوند مى فرمايد :

) تَبَّتْ يَدا أبى لَهَب وَتَبَّ مآ أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَما كَسَبَ سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَب وَامرَأَتُهُ حَمّالةَ الحَطَب فى جيدها حبلٌ مِنْ مَسَد ((1])

بعضى ديگر ،

آرامش و آسايش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را _ حتّى در حريم حرم الهى و سحرگاهان كه آنحضرت در كنار خانه خدا مشغول عبادت بود _ به هم ريخته و به وى حملهور مى شدند تا جائيكه يك بار رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به يكى از آنان فرمود : اى ( فلان ) روز و شب دست از آزار من بر نمى دارى ؟

كافران نيز به كشتار مؤمنان پرداختند ; ابتدا ( سميّه ) را شهيد كردند و بعد همسرش ( ياسر ) را و . . . سپس شهيدى از پى شهيدى ديگر بر خاك غلتيد و كاروان شهادت و شهيدان به راه افتاد . . .

بسيارى از مسلمانان ، جان و مال خود را در راه خداى بزرگ و در اين مسير مقدّس قربانى كردند .

فرعون هاى قريش به اين جنايات اكتفا نكرده و پيامبر (صلى الله عليه وآله) و بنى هاشم را در ( شعب ابوطالب (عليه السلام) ) محاصره اقتصادى و اجتماعى نمودند تا كار بجائى رسيد كه قطعه اى نان چون كالايى ارزشمند و كمياب بشمار مى رفت .

در همان زمان كه بنى هاشم ، هر چه داشتند _ ارزشمند و بى ارزش _ همه را در راه اِعلاى كلمه الهى به پيشگاه خداوند تقديم مى داشتند ، جهّال قريش تمام دارائى خود را در راه بتهايشان صرف مى نمودند .

مؤمن گرانقدر قريش يعنى حضرت أبوطالب (عليه السلام) و اُمّ المؤمنين خديجه (عليها السلام)قربانيان شهيد اين تحريم اقتصادى و محاصره ناجوانمردانه اند .

تنش ميان مؤمنان و كافران تا آنجا افزايش يافت كه مسلمانان به ناچار دوبار

به حبشه مهاجرت كردند تا جان و ايمان خود را از چنگال ستمگران قريش برهانند .

و بالاخره خداوند متعال ، فَرَج و گشايش خود را با اسلام و هدايت شهر يثرب ، ارزانى مسلمين فرمود و پرچم اسلام با پيروزى توحيد ، به اهتزاز درآمد .

امّا كافران ، همچنان به تلاش خود جهت خاموش كردن نور خداوند ادامه مى دادند : ) يُريدونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللهِ بِأَفْواهِهِم وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الكافِرُونَ ((2])

اينجا بود كه بعضى از كافران از روى دروغ و نفاق به اسلام گرويدند و پس از آن همراه با افزايش توان اسلام ، تعداد منافقان نيز رو به فزونى نهاد .

منافقان همان كسانى هستند كه از روى دروغ ، ادّعاى مسلمانى مى كنند و كفر خويش را پنهان مى دارند . به همين سبب ، خداوند يك سوره كامل درباره آنها نازل فرموده كه نام آن نيز منافقين است .

پس از فتح مكّه كه تعداد منافقان بسيار زياد شد . تحرّكات مشكوك در جامعه مسلمين نيز رو به افزايش نهاد كه از مهمترين آنها مى توان به عملكرد آنها در جنگ حنين و حمله تبوك اشاره كرد .

در جنگ حنين ، منافقان ، خيانتكارانه عقب نشينى خطرناكى كردند كه چون شبيه هزيمت و فرار بود باعث هزيمت و فرار تازه مسلمانان ديگر و پيروزى چشمگير نيروهاى دشمن كافر ( قبيله هوازن ) گرديد .

اين فرار را ابوسفيان و سران سابق قريش ، رهبرى و سازماندهى مى كردند و اگر يارى خداوند متعال نبود تبديل به بزرگترين هزيمت و شكست در تاريخ و سيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى شد

.

دوّمين تحرّك نيروهاى منافقين در حمله تبوك بروز و ظهور كرد :

در اين حركت خائنانه كه ابوسفيان در آن شركت داشت ، هدف اصلى نقشه شوم آنها شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود .

پيش از آن هم كافران و منافقان و يهود . بارها تلاش كرده بودند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله)را ترور كنند امّا موفّق نشدند از جمله :

_ چندين بار در مكّه و مدينه كوشش كردند تا با شمشير آنحضرت را ترور كنند و نافرجام ماند .

_ و در كنار قلعه يهود ( بنى نضير ) با انداختن سنگ بزرگى از پشت بام بر سر آنحضرت كه موفّق نشدند .

_ در كنار قلعه ( خيبر ) با دادن غذاى مسموم كه خوشبختانه مكر و حيله آنها افشا و اميدشان به يأس مبدّل شد .

_ در ( تبوك ) منافقان كوشيدند تا از نقشه جديدى استفاده كنند كه امكان موفّقيت ايشان را افزايش مى داد و آن انداختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از فراز صخره هاى گردنه تبوك به اعماق درّه بود .

گرچه اين يك نقشه شيطانى موفّقيت آميز بشمار مى رفت كه درصد پيروزى آن بالا بود ولى خداوند متعال بار ديگر ، اميد آنان را به نوميدى تبديل كرد و رسول خدا را از تصميم شوم گروه منافقين آگاه فرمود .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هم به حذيفه بن يمان دستور داد تا منافقان را ترسانده و نقشه ايشان را بهم زند . حذيفه همين كار را كرد و منافقين هراسان گريختند .

با همه اين حرفها ، دشمنان خداوند ، از جستجو و يافتن راههاى

جديد براى خاموش كردن نور خدا و كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دست بر نداشتند .

دو سال پس از اين تاريخ بود كه شيطان شان آنها را به روش جديدى براى ترور رسول خدا (صلى الله عليه وآله)راهنمايى كرد و آن ريختن شربتى مسموم در هنگام بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در دهان آنحضرت بود .

موفّقيت اين نقشه را قطعى يافتند زيرا با نقشه هاى قبلى تفاوت داشت :

اگر در دسيسه خيبر ، غذاى مسموم به سخن درآمد و رازشان را فاش كرد . . .

و اگر در تبوك ، خداوند متعال نقشه مهلك ايشان را به پيامبر خبر داد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از آن جلوگيرى نمود . . .

امّا نقشه جديد مى توانست شبهه و سوءظن را از ايشان دور كند زيرا ظاهرى خيرخواهانه و صالح داشت و باطنى فاسد و پليد . . . چه بهتر از اين ، زيرا ظاهراً مى خواهند به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دوا دهند و در واقع او را مسموم مى نمايند !

اقدامات خطرناك و پليد عليه پيامبران خدا چندان است كه به شماره در نمى آيد و سبب شهادت بعضى از ايشان شده است .

اكثر پيامبران بزرگ در معرض عمليات ترور تبهكارانه از سوى مخالفينِ نظام الهى و سنّت هاى آسمانى قرار گرفته اند .

اين قرآن كريم است كه درباره برخى از آن وقايع با ما سخن مى گويد و اين پيامبران الهى هستند كه پرده از برخى ديگر براى ما بر مى دارند .

و تمام اين قضايا در چنبره يك تعبير مى گنجد كه خداوند

آنرا در اين آيات شريفه بيان مى فرمايد :

) إِنَّهُمْ يَكيدُونَ كَيْداً وَأَكِيدُ كَيْداً فَمَهِّلِ الْكافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً ((3])

)وَيَمْكُرُونَ وَيَمكُرُ اللهُ وَاللهُ خَيْرُ الْماكِرينَ((4])

نگاه كنيد به زمانى كه حليمه سعديه از كرامات نبىّ اكرم ( كه دوران كودكى خود را مى گذراند ) به يهود خبر داد و آنها گفتند : او را بكشيد ! و گفتند : آيا او يتيم است ؟ حليمه گفت : نه ، اين پدر اوست و من مادرش هستم . گفتند : اگر يتيم بود او را مى كشتيم . (5)

و زمانى كه حليمه با پيامبر در بازار عكاظ گام مى سپرد و كاهنى بانگ برداشت : اين نوجوان را بكُشيد كه سلطنتى بزرگ خواهد يافت . . حليمه از بيم ، راه خود را كج كرده و از مسير ديگرى پيامبر را بُرد و خدا ايشان را نجات داد . (6)

و نيز در گُذر حليمه از مسير نجران ، دانشمندان مسيحى درباره ظهور پيامبر ( كه در آغوش حليمه بود ) هشدار دادند و شيطان ، آنان را برانگيخت كه پيامبر را بكشند امّا آتشى بزرگ بين حليمه و آنان حايل گرديد و آنها را سوزاند . (7)

از آغاز تاريخ ، بسيارى از مردم به عمليات ترور پرداخته و در پوشاندن وسائل و مدارك آن كوشيده اند . اوّلين تروريست جهان قابيل بود كه برادرش هابيل را كُشت .

امروزه هم متأسّفانه عمليات ترور در جهان قدم به مرحله خطرناكى نهاده است و در اشكال مختلف از ترورهاى شخصى تا وسايل كشتار جمعى از ويروسهاى كشنده تا . . . به صورت بسيار فنّى و ماهرانه بروز و ظهور

يافته است .

من در اين بررسى مى كوشم سوء قصدهايى كه به منظور ترور رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در سراسر زندگى آنحضرت عليه او بكار گرفته اند را يافته و پژوهش نمايم ; با اين هدف كه غبار از چهره حقيقت در فرازى چند از فرازهاى زندگى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله)بزدايم و در اين راه از خداى متعال آرزوى توفيق دارم و ما توفيقى الاّ بالله . . .

نجاح الطّائى

پي نوشت

[1] . ( زيانكار باد دستان ابولهب و خود او هم زيانكار شد . مالش و دستاوردش به كارش نيامد . زودا كه به آتشى شعلهور درآيد . و زنش كه هيزم كش است . و ريسمانى از ليف خرماى تافته بر گردن دارد ) . سوره مَسدّ آيات 1 _ 5 .

[2] _ مى خواهند تا نور الهى را با سخنان خويش خاموش كنند و حال آنكه خداوند كمال بخش نور خويش است ولو آنكه كافران ناخوش داشته باشند . ( سوره صف آيه 8 ) .

[3] _ آنان مكر مىورزند و ( من نيز ) مكر مىورزم . پس اندكى كافران را مهلت ده . سوره طارق آيات 17 - 15

[4] _ آنان ( با خدا ) مكر مىورزند و خدا نيز ( با ايشان ) مكر مى كند و خداوند بهترين مكر كنندگان است . سوره انفال ، آيه 30 .

[5] _ السيرة الحلبية 1/ 95

[6] _ السيرة الحلبية 1 / 95

[7] _ البحارة 15 / 375

ص (12)

فصل اول : ترور پيامبران

ترور هابيل به دست برادرش قابيل

از آنجا كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) كشته شدن پيامبران و اوصياى ايشان را بدست كافران تأييد كرده و فرموده

است : ) ما مِنْ نبىٍّ أَوْ وَصىٍّ الاّ شهيد ( يعنى هيچ پيامبر يا وصى پيامبرى نيست مگر آنكه شهيد باشد . (8)

و نيز فرموده است : ) ما مِنّا إِلاّ مَسمومٌ أَوْ مقتول ( يعنى هيچيك از ما ( معصومين ) نيست مگر آنكه يا مسموم است و يا مقتول . (9)

بر آن شديم تا از ترور بعضى از انبياى الهى در اينجا يادى كنيم :

قرآن كريم از كشته شدن هابيل فرزند حضرت آدم بوسيله برادرش قابيل چنين مى گويد :

) وَاتْلُ عَلَيهِمْ نَبَأَ ابْنَىْ آدَمَ بِالْحَقِّ اذْ قَرَّبا قِرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الاْخَرِ قالَ لاََقْتُلَنَّكَ قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقينَ * لَئِنْ بَسَطتَ إِلَىَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِى ما أَ نَا بِباسِط يَدِى إِلَيكَ لاَِقتُلَكَ إِنّى أَخافُ اللهَ رَبَّ العالمينَ * إِنّى اُريدُ أَنْ تَبُوءَ بأثْمى وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ وَذلِكَ جَزَاءُ الظّالِمينَ * فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ (يعنى بخوان برايشان اى پيامبر (صلى الله عليه وآله) از روى حقّ و راستى حكايت دو فرزند آدم را كه قربانى پيشكش ( خداوند ) كردند . پس از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد . ( قابيل به هابيل ) گفت من تو را خواهم كشت هابيل گفت خداوند فقط از پرهيزكاران ( قربانى ) مى پذيرد . اگر تو به كشتن من دست برآورى من هرگز به كشتن تو دست دراز نخواهم كرد زيرا من از خدا كه پروردگار جهانيان است ، مى ترسم . مى خواهم كه گناه ( كشتن ) من و گناه ( مخالفت ) تو هر دو به

خودت بازگردد و از اهل آتش شوى كه آن آتش جزاى ستمكاران است . پس هواى نَفْس ( قابيل ) او را به كشتن برادرش ( هابيل ) واداشت و لذا او را كُشت و به همين سبب از زيانكاران گرديد . (10)

نزاع بر سر هرچه بوده ، قرآن فقط قسمت اخير آنرا كه قربانى كردن براى دانستن نظر خداوند است بيان مى كند و چون يكى به حكم خدا گردن مى نهد و با تقوا است از او پذيرفته مى شود و ديگرى چون تقوا ندارد از او پذيرفته نمى شود . در اينجا در صدد نيستيم به روايات مختلف در اينباره رجوع كنيم زيرا نيازى نيست . امّا آنچه شايسته توجّه است اينست كه اوّلاً مقتول به سبب ترس از خداوند از تعدّى به برادرش خوددارى مىورزد ، نه عوامل ديگر مانند ترس يا ضعف يا . . . و ثانياً انگيزه اين ترور هرچه بوده ( همسر زيبا يا مال دنيا يا . . . ) قطعاً به اندازه انگيزه دستيابى به حكومت مسلمانان وسوسه انگيز نبوده است امّا چنانچه مى بينيم پيامبرزاده بزرگوار چون هابيل را _ كه خداوند به تقوا و صلاح و شايستگى اش شهادت داده _ به خاك و خون مى كشد .

تلاش براى ترور پيامبر بزرگ الهى ابراهيم (عليه السلام)

مخالفان ابراهيم (عليه السلام) براى يارى خدايان خود يعنى بتها تلاش كردند تا او را كه صاحب آئينى جديد بود از بين ببرند . زيرا پيروزى ابراهيم به معناى از دست رفتن پادشاهى و حكومت و از دست دادن مكانت و موقعيّت و از هم پاشيدن جمعيّت كفر و نابودى هواى نفسانى شان بود .

لذا تصميم به كشتن او گرفتند . قرآن در اينباره مى فرمايد :

) قالُوا حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ ( يعنى ( كافران ) گفتند ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد . (11)

كشتن با آتش نوعى از انواع قتل و ترور است و يكى از اشكال حمله به اصلاح طلبان و امنيّت خواهان است وگرنه كلام را بايد با كلام پاسخ داد نه با آتش .

ابراهيم (عليه السلام) براى آنها عدم فايده بتها و پرستش آنها را اثبات كرد و آنها مى بايست اگر پاسخى دارند بيان كنند و خطاى او را آشكار سازند نه آنكه او را در آتش اندازند . البتّه خداوند ، پيامبر گرامى اش ابراهيم را از اين مهلكه رهاند ، چنانچه خود مى فرمايد :

) قُلْنا يا نارُ كُونى بَرْداً وَسَلاماً عَلى إِبراهيم ( يعنى گفتيم اى آتش بر ابراهيم سرد و سلامت باش . (12)

پس انگيزه مخالفان براى كشتن ابراهيم (عليه السلام) انگيزه اى دينى _ سياسى بوده است .

ترور پيامبران به دست يهوديان

يهوديان ، بسيارى از انبياى الهى و صالحان را كشته اند و قويترين دليل در اينباره فرموده خود خداوند است كه مى فرمايد :

) فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَكُفْرِهِمْ بِآياتِ اللهِ وَقَتْلِهِمْ الاَْنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَقَولِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً ( يعنى به سبب پيمان شكنى و كافر شدن به آيات خدا و كشتن پيامبران ( الهى ) به ناحق ( به اين عذر ) كه گفتند قلبهاى ما در حجاب است ( چنين نيست ) بلكه خداوند به سبب كفرشان بر دلهايشان

مُهر زده است پس جز اندكى ايمان نمى آورند . (13)

ابن كثير گفته است : يهوديان جمع زيادى از پيامبران را كشته اند . (14)

قمى در تفسيرش گفته است : اين يهوديان پيامبران را نكشته اند بلكه نياكانشان و نياكان نياكانشان انبياء را كشته اند امّا اينان به عمل آنها راضى و خشنودند و لذا خداوند عمل اجدادشان را بر ايشان حمل نمود و همينگونه است هر كس كه به كارى راضى باشد با آن خواهد بود هر چند آنرا انجام نداده باشد . (15)

تلاش براى ترور پيامبر خدا موسى (عليه السلام)

تا آنجا كه قرآن و تاريخ نشان مى دهد حداقل سه بار فرعون براى كُشتن موسى (عليه السلام)كوشيده امّا تلاشش بى نتيجه مانده است :

يكى قبل از بدنيا آمدن موسى براى دست يابى به او و نابود كردنش زيرا پيشگويان تولّد كسى را كه بنيان ستم فرعونى را درهم مى پيچيد پيشگويى كرده بودند لذا فرعون دستور داده بود تا پسران نوزاد بنى اسرائيل را كشته و دختران را زنده نگهدارند . امّا اراده خداوند موسى را از اين توطئه حفظ كرد .

دوّم هنگاميكه موسى آئين خود را تبليغ مى فرمود ، فرعون و يارانش تصميم گرفتند او را بكشند و دين او را بكلّى نابود سازند و البتّه مانند هر حكومت ديگرى كه به سبب داشتن جاسوس ، لشگر ، امكانات و تجربه مى توانند از راههاى گوناگون و پيچيده براى ترور دشمنان استفاده كنند فرعون نيز مى خواست به هر شكل ممكن او را از پاى درآورد . قرآن در اينباره مى فرمايد مردى از تبار فرعونيان كه باطناً ايمان داشت ولى ايمان خود را پنهان مى كرد

در برابر اين توطئه ايستاد و گفت : ) وَقالَ رَجُلٌ مِنْ آلِ فِرْعَونَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً اَنْ يَقُولَ رَبّىَ اللهُ وَقَدْ جائكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ . . . ( آيا مردى را به جرم آنكه مى گويد پروردگار من خداست مى خواهيد بكشيد ؟ در صورتى كه با معجزه و نشانه هاى روشن از سوى خدا آمده است . . . (16)

امّا فرعون به تلاش خود براى كشتن موسى و يارانش ادامه داد زيرا در فرهنگ او واژه هايى از قبيل گفتگو ، بحث و تبادل نظر وجود نداشت .

سوّم هنگاميكه بنى اسرائيل را با لشگريانش تعقيب نمود و آنانرا ديد كه به معجزه الهى از دريا مى گذرند . قرآن مى فرمايد : ) فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَونُ بِجُنُودِهِ فَغَشيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ ( يعنى فرعون و سپاهيانش از پى آنها تاختند امّا دريا آنانرا بطور كامل در خود كشيد _ و غرق كرد _ (17) .

و چنين بود كه موسى از ترورهاى فرعون ، سالم ماند تا رسالت الهى خود را به پايان رساند .

تلاش براى ترور پيامبر خدا عيسى (عليه السلام)

يهوديان عمليات ترور پيامبران و دروغ بستن به ايشان ( و به بستگان و شاگردان آنان ) را پس از حضرت موسى نيز همچنان ادامه دادند چنانچه به مريم مقدّس دختر عمران براى كاستن از منزلت فرزند برومندش عيسى تهمت بستند .

آنها نسبت زنا به وى دادند چنانچه قرآن مى فرمايد : ) قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَريّاً * يا أُخْتَ هرونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْء وَما كانَتْ أُمُّكِ بَغيّاً ( يعنى گفتند اى مريم كارى قبيح كرده اى . اى خواهر هارون

نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت زنى بدكاره . (18)

و در آياتى ديگر قرآن مى فرمايد : ) وَبِكُفْرِهِمْ وَقَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظيماً (يعنى و به واسطه كفرشان و گفتارشان كه بر مريم بهتان عظيمى بستند . (19) البتّه ظاهراً مراد بهتانى است مربوط به اعتقاد غلط مسيحيان درباره الوهيّت مسيح و مريم كه خود عيسى و مريم از آن تبرّى جُسته اند و قرآن تبرّى آندو از اين بهتان را بيان فرموده است : ) وَإِذْ قالَ اللهُ يا عيسى ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَ نْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونى وَأُمِّىَ إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لى أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لى بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فى نَفْسى وَلا أَعْلَمُ ما فى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَ نْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ ( و آنگاه كه خداوند به عيسى بن مريم فرمود : آيا تو به مردم گفتى كه مرا و مادرم را بجاى الله به خدايى گيريد ؟ ( عيسى ) گفت : منزّهى تو اى پروردگارا ، مرا نشايد كه چيزى گويم كه شايسته آن نباشم . اگر من چنين چيزى گفته بودم تو خود از آن آگاه بودى زيرا تو به آنچه در ضمير من مى گذرد دانايى ولى من از آنچه در ذات تو است بى خبرم . براستى كه تو داناترينِ كسان به غيب هستى . (20)

از ابن عبّاس نقل شده است كه به مريم عمران تهمت زنا زدند و سدّى و جويبر و محمد بن اسحاق و چند نفر ديگر نيز همين را گفته اند و آن از ظاهر آيه مشخص است و دشمنان ،

مريم و پسرش را به گناهان بزرگ متّهم ساختند . (21)

سپس يهوديان كوشيدند تا پيامبر خدا عيسى بن مريم را بكُشند حتّى بر اينكار اصرار ورزيده و چون به خيال خود او را كُشتند از اين عمل اظهار شادمانى نموده و به آن افتخار كردند . امّا حقيقت چيز ديگرى بود :

عيسى (عليه السلام) دوازده حوارى ( شاگرد خاصّ ) داشت كه تعاليم او را از وى فرا مى گرفتند و به مردم مى رساندند يكى از ايشان به نام يهوداى اسخريوطى فردى منافق بود كه به خداوند ايمان نداشت و تظاهر به ديندارى مى كرد . زمانى او و بعضى ديگر از حواريون از عيسى خواستند كه از خداوند بخواهد تا از آسمان غذاى بهشتى نازل كند . عيسى از خداوند درخواست كرد و خداوند فرمود : من آنرا نازل مى كنم ولى هر كه از شما از آن پس كافر شود چنان عذابش مى كنم كه هيچيك از مردم جهان را آن چنان عذاب نكرده باشم . (22) حواريّون از آن غذاى بهشتى خوردند و بر ايمانشان افزوده شد امّا يهودا ايمان نياورد و جز بر كفرش افزوده نشد و تصميم گرفت تا عيسى را به لشگريان روم تسليم كند و مبلغى دريافت دارد . امّا هنگامى كه پيشاپيش لشگريان به محلّ اقامت حضرت عيسى وارد شد ، خداوند عيسى را به آسمان برد و يهودا را به شكل عيسى درآورد . لشگريان يهودا را به جاى عيسى دستگير كرده و با خوارى و ذلّت فراوان و پس از شكنجه بسيار به دار كشيدند . قرآن در اينباره مى فرمايد :

) وَقَوْلِهِمْ إِنّا

قَتَلْنا الْمَسيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللهِ وَما قَتَلُوهُ وَما صَلَبُوهُ وَلكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفى شَكٍّ مِنْهُ مالَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنّ وَما قَتَلُوهُ يَقيناً * بَلْ رَفَعَهُ اللهُ إِلَيْهِ وَكانَ اللهُ عَزيَزاً حكيماً (

و گفتارشان كه گفتند ما مسيح پسر مريم پيامبر خدا را كشتيم و حال آنكه آنان مسيح را نكشتند و بر دار نكردند بلكه امر بر ايشان مشتبه شد . هر آينه آنان كه درباره او اختلاف مى كردند خود در ترديد بودند و به آن يقين نداشتند و تنها پيرو گمان خود بودند و عيسى را به يقين نكشته بودند . بلكه خداوند او رابه نزد خود بالا بُرد و خدا پيروزمند و حكيم است . (23) البتّه دشمنى يهود با عيسى و دين او _ حتّى پس از به دار كشيدن شبيه وى _ تا قرنها ادامه يافت و اين دشمنى از سخنان وهب بن منبّه درباره عيسى بخوبى پيداست . (24)

كشتن زكريّا و يحيى (عليهما السلام)

اين بحث بيانگر استمرار طرح طاغوتها و تبهكاران براى كشتن پيامبران و اوصياى ايشان و صالحان است .

خداوند در قرآن مى فرمايد : ) يا زَكَريّا إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلام إِسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ مِنْ قَبْلُ سَميّاً . . وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبيّاً ( اى زكريّا ما تو را به فرزندى كه نامش يحيى است و قبل از اين همنام او كسى را قرار نداده ايم بشارت مى دهيم : و به او در همان كودكى مقام نبوّت بخشيديم . (25)

عليرغم معجزات الهى فراوان كه خداوند سبحان به دست زكريّا و مريم و عيسى و يحيى پديد آورد ، باز هم طاغوتها بر

طغيان و گناه خود ادامه دادند و به انجام كارهاى حرام و كشتن انسانهاى شايسته پرداختند .

از آن زمره است حاكم روم شرقى ( هيرودس ) كه بى پروا دستور قتل زكريّا (عليه السلام)و يحيى (عليه السلام) را صادر كرد .

در انجيل برنابا آمده است كه مسيح (عليه السلام) به يهود فرمود : به زودى خون پيامبرانى كه كشته ايد با كشتن زكريّا بن برخيا كه او را بين هيكل ( معبد يهود ) و مذبح به قتل رسانديد دامنگير شما خواهد شد .

مفسّران گفته اند كه زكريّا نيز در همان حادثه اى كه پسرش يحيى در آن سر بُريده شد به قتل رسيد و طاغوتهاى زمان از اين مسئله خوشحال شدند . امّا كيفر الهى در راه بود :

هنگاميكه بخت نصر رهبر حكومت بابل وارد بيت المقدس شد و محلّ كشته شدن يحيى را مشاهده كرد ، ديد كه از آنجا خون مى جوشد . وى علّت آن را جويا شد . به وى گفتند : اينجا خون پيامبران ريخته شده و آرام نمى گيرد مگر آنكه هفتاد هزار نفر از ستمگران به عنوان قصاص كشته شوند . پس بخت نصر اين تعداد از آنان كُشت تا خون از جوشش باز ايستاد .

ابن عبّاس گفته است : بخت نصر پيران و نوزادان و زنان را به عنوان قصاص نكُشت بلكه او فقط سپاهيان و فرماندهان ايشان را قتل عام كرد . (26)

پي نوشت ها

[8] _ بصائر الدّرجان ، ص 148 و بحارالأنوار ، ج 17 ، ص 405 و ج 40 ، ص 139 .

[9] _ كفاية الأثر ، خزّاز قمى ، ص 162 و

وسائل الشّيعه ، ج 14 ، ص 2 و ج 14 ، ص 18 و بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 45 ، ص 1 و من لايحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 17 و اعلام الورى ، ص 349 و تاريخ غيبة الصغرى ، ص 230 .

[10] _ سوره مائده ، آيه 27 _ 30 .

[11] _ سوره انبياء ، آيه 68 .

[12] _ سوره انبياء ، آيه 69 .

[13] _ سوره نساء ، آيه 155 .

[14] _ تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 909 و تفسير التّبيان ، شيخ طوسى ، ج 3 ، ص 382 .

[15] _ تفسير القمى ، در ذيل همين آيه و تفسير نورالثقلين ، حويزى ، ج 1 ، ص 569 .

[16] _ سوره غافر ، آيه 28 .

[17] _ سوره طه ، آيه 78 .

[18] _ سوره مريم ، آيه 27 و 28 .

[19] _ سوره نساء ، آيه 156 .

[20] _ سوره مائده ، آيه 116 .

[21] _ تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 909 .

[22] _ سوره مائده ، آيه 115 .

[23] _ سوره نساء ، آيه 157 و 108 .

[24] _ تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 911 و 912 . وهب بن منبه از يهوديانى است كه در اواخر زندگى پيامبر اكرم اسلام آورد و بخش مهمّى از روايات ساختگى كه در حوزه معارف دينى به ( اسرائيليات ) مشهور است توسط وى به اسلام وارد گرديده است .

[25] _ سوره مريم ، آيه 7 و 12 .

[26] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج

5 ، ص 160 .

ص (22)

فصل دوم : تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه

نسب پيامبر (صلى الله عليه وآله)

به دلالت قرآن و حديث ، پدران و مادران پيامبر (صلى الله عليه وآله) همه مؤمن بوده اند .

پيامبر فرمود : (من از زمان آدم (عليه السلام) تاكنون ، ثمره ازدواج حلال و پاكيزه ام و حاصل زنا نبوده ام ) .

و فرمود : ( پيوسته خداوند مرا از صلب پاكان به ارحام مطّهر انتقال مى داد تا سرانجام بدون آلودگى به پليديهاى جاهليّت ، در اين جهان شما متولّد فرمود ) . (27)

اين در حالى است كه خداوند متعال درباره مشركان فرموده است : همانا مشركان ، نجس هستند . (28)

و دليل قرآنى بر طهارت پدران و مادران پيامبر اين فرموده پروردگار است : ( آن خدائى كه چون برمى خيزى تو را مى نگرد و از انتقال تو در سجده كنندگان آگاهست ) (29)

و عبدالمطّلب در زمان جاهليّت ، ازدواج فرزندان با همسران پدر را حرام كرده بود . (30)

آيا يهود ، عبدالله فرزند عبدالمطّلب را ترور كرده است ؟

يهوديان در صدد قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودند ; چه آن زمان كه در صلب پدرش عبدالله بود و چه زمانى كه در شكم مادرش آمنه قرار داشت و بويژه پس از تولّد و بعثت نيز :

1 _ كاهنان و احبار يهود تلاش كردند تا عبدالله را بكشند . بزرگشان به نام ربيان گفت : غذايى فراهم كنيد و آغشته به سمّ مهلك نماييد و آنرا نزد عبدالمطّلب ببريد . يهوديان چنين كردند و آن را توسّط زنانى كه صورت خود را پوشانده بودند به خانه عبدالمطلب فرستادند .

همسر عبدالمطلب بيرون آمد و خوشامد گفت . آنها گفتند : ما از بستگان عبد مناف و فاميل دور تو هستيم .

عبدالمطلب به خانواده اش گفت : بياييد و از آنچه بستگانتان برايتان آورده اند بخوريد . هنگامى كه خواستند از آن بخورند ، غذا به سخن آمد و گفت : از من نخوريد كه مرا مسموم كرده اند . خانواده عبدالمطلب از غذا نخوردند و به جستجوى آن زنان برخاستند ولى اثرى از ايشان نيافتند . ( اين يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا است ) . (31)

2 _ بار ديگر گروهى از احبار يهود در لباس تجّار از شام به مكّه آمدند تا عبدالله بن عبدالمطلب را به قتل برسانند . آنها شمشيرهاى آغشته به سمّ همراه خود داشتند و مترصّد فرصتى مناسب بودند تا نقشه پليد خود را به مرحله اجرا درآورند .

عبدالله به قصد شكار از مكّه خارج شد و يهوديان فرصت را غنيمت دانسته ، او را محاصره كردند و خواستند او را بكشند امّا خداوند به وسيله گروهى از بنى هاشم كه از راه رسيدند او را نجات داد . گروهى از احبار كشته و بعضى ديگر هم به اسارت درآمدند . (32)

عبدالله بن عبدالمطلب در سن 17 يا 25 سالگى به طرز مشكوكى از دنيا رفت .

كازرونى در كتابش ( المنتقى ) مى نويسد :

(24 سال از پادشاهى كِسرى انوشيروان گذشته بود كه عبدالله متولّد شد . وقتى 17 ساله شد با آمنه ازدواج كرد و هنگامى كه آمنه به رسول خدا باردار شد ، عبدالله در مدينه وفات كرد . )(33)

انگشت اتّهام در وفات عبدالله متوجّه يهود است و آنها متّهم به مسموم كردن او هستند ; زيرا آنها بارها در مكّه كوشيدند تا عليرغم موانع او

را بكُشند ، پس اگر پاى عبدالله به مدينه مى رسيد ، چگونه رفتار مى كردند ؟ !

البتّه هدف رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود و قربانى ، عبدالله !

اهتمام سيف بن ذى يزن به زنده ماندن رسول خدا (صلى الله عليه وآله)

وقتى سيف بن ذى يزن بر يمن غلبه كرد ، عبدالمطلب به همراه عدّه زيادى از قوم خود نزد او رفتند . سيف ، عبدالمطلب را بر همه آنها مقدّم داشت و احترام كرد و چون با او خلوت كرد مژده رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به او داد و اوصافش را براى وى بيان كرد .

عبدالمطلب تكبير گفت و دانست آنچه سيف گفته درست است و به سجده افتاد . سيف به او گفت : مگر درباره آنچه گفتم چيزى مشاهده كرده اى ؟ !

عبدالمطلب گفت : آرى . پسرم داراى فرزندى شده است و اوصافى را كه شما بر شمردى در او ديده ام .

سيف گفت : او را از يهود و قوم خودت حفظ كن و بدان كه قوم تو از يهود براى او بدترند . البته خدا امر خودش را به كمال مى رساند و دعوت خويش را بلند آوازه خواهد كرد .

اهل كتاب از زمان تولّد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين مطالب را به عبدالمطلب مى گفتند و شادى او از شنيدن اين سخنان پيوسته افزون مى گشت . (34)

از آن پس پيوسته بر اهتمام عبدالمطلب در نگهدارى و بزرگداشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) افزوده مى شد .

يعقوبى مى نويسد : براى عبدالمطلب در كنار كعبه فرشى مى گستردند و كسى حق نزديك شدن به آنرا نداشت امّا رسول خدا (صلى الله عليه

وآله) كه كودك بود از راه مى رسيد و از روى سر عموهاى خود مى گذشت و اگر عموهاى او يعنى فرزندان عبدالمطلب مانع مى شدند عبدالمطلب مى گفت : فرزندم را واگذاريد . همانا براى اين فرزندم مقامى والاست . (35)

يقين ابوطالب به ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) از سوى قريش

عبدالمطلب به زندگى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اهميت فراوانى مى داد و در راه حفاظت از حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله) تا آنجا مى كوشيد كه از فدا كردن خود و اولاد و ساير بستگانش ابايى نداشت .

واقدى گفته است : بزرگان و سرشناسان قريش ( يعنى عتبه و شيبه فرزندان ربيعه و اُبىّ بن خلف و أبوجهل و عاص بن وائل و مطعم و طعيمه فرزندان عدى و منبه و نبيه فرزندان حجاج و أخنس بن شريق ثقفى ) با ابوطالب سخن گفتند و پيشنهاد دادند كه ابوطالب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به آنها بدهد و در عوض آنها عمّارة بن وليد مخزومى را تحويل او دهند .

ابوطالب برآشفت و گفت : شگفتا ، برادر زاده ام را به شما بدهم تا بكشيد و فرزندتان را بگيرم تا او را بپرورم ؟ !

سران قريش گفتند : ظاهراً براى ما عاقبت خوشى ندارد كه اينگونه محمّد را بكشيم .

اتّفاقاً چون شب فرا رسيد ، ابوطالب ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را نيافت و ترسيد كه او را ترور كرده باشند لذا جوانان دلير بنى عبد مناف و بنى زهره و غيره را فراهم آورد و امر كرد تا هر يك شمشيرى با خود بردارند و همراه او به جستجوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله)بپردازند

.

چيزى نگذشت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را ديد و گفت : برادرزاده كجا بودى ؟ آيا سالمى ؟ !

پيامبر فرمود : آرى بحمدالله .

صبح فرا رسيد و ابوطالب همراه همان دليران به سراغ مجالس قريش رفت و گفت : به من چنين و چنان خبر داده اند . به خدا قسم اگر خراشى بر او وارد كنيد يكتن از شما را زنده نخواهم گذاشت .

و در تاريخ آمده است :

ابوطالب از پسران و وابستگان خود خواست تا هنگام صبحدم در مسجدالحرام بايستند و چنانچه صبح شد و خبرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به دست نيامد و يا خبر ناخوشايندى درباره اش شنيده شد به آنها اشاره خواهد كرد تا دست به كشتار قريش بگشايند . آنها اطاعت كردند . امّا رسول خدا آمد و ابوطالب شاد شد و به پسران و وابستگان خود گفت : دستهايتان را از زير لباسهايتان بيرون آوريد . وقتى قريش چنين ديدند ترسيدند و از ابوطالب گِله كردند و درخواست نمودند كه با ايشان مداراى بيشترى كند امّا ابوطالب اهميّتى به آنها نداد . (36)

سران قريش عذرخواهى كرده و گفتند : تو آقا و سرور ما و بهترين ما در ميان ما هستى . (37)

تاريخ نويسان آورده اند :

ابوطالب در طول مدّت اقامت در شعب ، هر شب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله)مى خواست تا در بستر خود بخوابد تا اگر كسى سوء قصدى نسبت به پيامبر دارد مكان او را شناسايى كند آنگاه وقتى مردم به خواب مى رفتند به يكى از فرزندان يا برادرزادگان يا عموزادگان خود امر مى كرد تا

جاى خود را با پيامبر عوض كند و در بستر رسول خدا بخوابد و از رسول خدا هم مى خواست تا در بستر ديگرى استراحت كند . آنان در تمام سه سال پيوسته چنين مى كردند . (38)

ابوطالب در اشعار مى گويد :

اَ لَمْ تَعْلَموا اَنَّ ابْنَنا لا مُكَذّبٌ *** لَدَينا ولَمْ يَعْبَأ بِقول الأَباطيل

وَأَبيض يستسقي الغمام بوجهه *** ثمال اليتامى عصمة لِلاَْرامِل

آيا ندانسته ايد كه فرزند ما نزد ما تكذيب شده نيست و اهميّتى به سخنان باطل نمى دهد ؟ !

او آن زيبارويى است كه ابرها از چهره او طلب آب مى كنند . او پدر يتيمان و حامى بى سرپرستان است .

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) هنگام وفات ابوطالب (عليه السلام) فرمود :

اى عمو پيوند خويشاوندى را نيكو پاس داشتى ; خدايت جزاى خير دهاد . هر آينه سرپرستى كردى و تحت تكفّل قرار دادى مرا هنگامى كه كودك بودم و تقويت و يارى كردى مرا هنگامى كه باليدم .

سپس روى مبارك با مردم كرد و فرمود :

به خدا قسم شفاعتى براى عمويم خواهم كرد كه جن وانس از آن به شگفت آيند . (39)

و زمانى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درباره ابوطالب سؤال شد و آنحضرت فرمود :

براى او همه گونه خير از پروردگارم اميد دارم . (40)

آرى چنين بود ابوطالب . . . هماره پاسدار حضرت رسول و مدافع او تا آنگاه كه پس از محاصره شعب به لقاى پروردگارش شتافت . او مسلمانى مجاهد در راه خدا بود كه زندگى افراد قبيله اش را براى حفظ و بقاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به مسلخ عشق

برده بود .

تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه

از جمله تلاشهايى كه به منظور كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در مكّه صورت گرفت ، تلاش عمربن خطاب است :

از أنس بن مالك نقل شده كه عمر شمشير برداشته و بيرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت : آهنگ كجا دارى اى عمر ؟ !

گفت : مى خواهم محمّد را بكشم .

مرد گفت : فرضاً محمّد را به قتل رساندى چگونه از شمشيرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهى برد ؟ !

عمر گفت : مى بينم متمايل شده و آئينى را كه بر آن بودى ، رها كرده اى ؟

مرد گفت : اى عمر نمى خواهى امر عجيبى را به تو نشان دهم ؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلام متمايل شده و آئينى كه تو بر آنى را رها كرده اند .

و از ابن عبّاس نقل شده است كه عمر گفت : به خانه _ ارقم بن أبى الأرقم _ آمدم . حمزه و يارانش در آن بودند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هم در خانه بود . در زدم . كسانى كه آنجا بودند ترسيدند . حمزه گفت :

شما را چه مى شود ؟

گفتند : عمربن خطاب است .

حمزه گفت : عمر باشد . در را باز كنيد . اگر به دين ما گرويد ، او را مى پذيريم و اگر روى برگرداند ، او را مى كشيم .

رسول خدا صداى آنان را شنيد و فرمود : شما را چه مى شود ؟

گفتند : عمر بن خطاب است .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بيرون آمد

و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوريكه تعادل خود را از دست داده و روى زمين افتادم . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود : بس نمى كنى يا عمر ؟ !

گفتم : اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله . (41)

يعنى عمر شمشير به كمر بسته و خارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بكشم و پس از زدن خواهرش ، شمشير از خود دور نكرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بكشد زيرا آمده است كه :

وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جلوى عمر قرار گرفت گوشه اى از لباسها و حمايل شمشير عمر را گرفت و فرمود :

آيا بس نمى كنى اى عمر تا اينكه خداوند رسوايى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره وليدبن مغيره نازل فرمود ؟ (42)

از اين نصّ به وضوح مى توان دريافت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و حمزه يقين داشتند كه آمدن عمر براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله) بوده است . همچنين به زودى با دليل مى بينيد كه عمر پيش از اسلام و بعد از آن سعى داشت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از بين ببرد . ابن اسحاق آورده است كه : به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خبر رسيد كه عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند . (43)

عمر در مكّه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را بسيار آزار مى داد تا جائيكه پيامبر (صلى الله

عليه وآله) به او فرمود : اى عمر ، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى ؟ ! (44)

و جاى ديگر به او فرمود : آيا بس نمى كنى اى عمر ؟ ! (45)

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه چه كسى عمر را فرستاده تا پيامبر (صلى الله عليه وآله) را بكشد ؟ .

محمّدبن اسحاق مى نويسد كه قريش ، عمربن خطاب را فرستاد تا پيامبر را بكشد و او هم شمشيرش را برداشت . (46)

و ابن عساكر مى گويد : عمربن خطاب در مكّه و ايّام جاهليّت كوشيد تا پيامبر (صلى الله عليه وآله)را به امر قريش به قتل رساند ولى شكست خورد . (47)

تلاش نمايندگان قبائل قريش براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه

پس از تلاش ناموفق عمر ، قريش همچنان به نقشه هاى خود براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)ادامه داد ; آمده است كه :

« قريش بر ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) مصمّم شد و گفتند : امروز ديگر كسى نيست كه او را يارى كند _ ابوطالب درگذشته بود _ پس همگى هم رأى شدند كه از هر قبيله اى جوانى چالاك بياورند و دسته جمعى بر او هجوم برده او را آماج شمشيرهايشان سازند تا بنى هاشم نتواند با همه قبائل درگير شوند .

چون اين خبر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد كه عليه او توطئه كرده اند در تاريكى همان شب از مكّه خارج شد » .

همان شب ، پروردگار به جبرئيل و ميكائيل وحى فرمود كه من مرگ را بر يكى از شما دو نفر مقدّر كردم ; كدام يك از شما ايثار كرده ،

دوستش را بر خود ترجيح داده و مرگ را انتخاب خواهد كرد ؟ ! امّا هر دو زندگى را انتخاب كردند .

خداوند به آن دو وحى فرمود : چرا چون على بن ابيطالب نيستيد كه بين او و محمّد پيمان برادرى افكندم و زندگى يكى را از ديگرى طولانى تر ساختم و على مرگ را برگزيد و زندگى اش را براى محمّد ، ايثار كرد و اينك در بستر او خفته است . فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد .

جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و يكى بالاى سر و ديگرى كنار پاى او قرار گرفتند تا از او در برابر دشمنانش پاسدارى كرده و آسيب سنگ هايى كه مى افكندند را از او بگردانند . جبرئيل در اين حال مى گفت :

مبارك باد بر تو اى پسر ابوطالب . چه كسى مانند توست . خداوند به وجود تو بر فرشتگان هفت آسمان مباهات مى فرمايد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) على را در مكّه جانشين خود قرار داد تا امانتهايى را كه نزد آنحضرت بود به صاحبانش باز گرداند و خود به غار رفت و در آنجا مخفى شد .

قريش چون به سراغ بستر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد .

تنها على را يافت و چون پرسيدند كه محمّد كجاست ؟ على گفت : به او گفتيد از پيش ما برو و او نيز از نزد شما رفت . قريش در پى ردّپاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) شتافت امّا او را نيافت . خداوند ديدگانشان را از ديدن ردّپاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بازداشت و آنان بر در غار

ايستادند .

گفتند : هيچ كس در اين غار نيست ، و رفتند .

پيامبر نيز به سمت مدينه حركت فرمود و در راه به امّ معبد خزاعى برخورد و نزد او مهمان شد .

سپس بى آنكه توقّف نمايد يكسره طى طريق فرمود تا به قبا نزديك مدينه رسيد . همه اقامت آنحضرت در مكّه از بعثت تا هجرت ، سيزده سال بود .

بعضى روايت كرده اند كه : قريش نمى دانست كه پيامبر به كجا رفته است تا آنكه ندائى از فراز كوههاى مكّه شنيدند كه مى گفت :

فَإِن يُسْلِمِ السَّعدانِ يُصبح محمّدٌ *** بِمَكَّة لايَخشى خلافَ المخالِفِ

هر گاه دو ( سعد ) اسلام بياورند ديگر محمّد در مكّه بيمى از مخالفت مخالفين خود نخواهد داشت .

ابوسفيان گفت : از ( سعد ) ها ، يكى سعد هذيم است و ديگرى سعد تميم و سوّمى سعد بكر .

در اينحال همان صدا را شنيدند كه مى گفت :

فيا سعدُ سعدَ الأوس كن أنت ناصراً *** وَيا سعدُ سعدَ الخزرجين الغطارفِ

اى سعدِ أَوس و اى سعدِ خزرجى ها قهرمان او را ياور باشيد .

به سوى راهنماى هدايت باز آييد و از خداوند ، آگاهانه بهشت را درخواست كنيد .

در اينجا بود كه قريش دانست كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به سوى شهر يثرب رفته است .

چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به آبهاى ( بنى مدلج ) رسيد ، سراقة بن جشعم مدلجى او را تعقيب كردو چون به نزديك آنحضرت رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : خداوندا شرّ ( سراقه ) را بگردان .

بلافاصله چهار دست و پاى اسب سراقه در شن هاى

صحرا فرو رفت . سراقه فرياد زد اسب مرا نجات دهد . به جانم سوگند كه اگر چنين كنيد اگر خير من به او نرسد قطعاً شرّ من نيز به او نخواهد رسيد .

پيامبر دعا كرد و سراقه به مكّه بازگشت و جريان را به قريش باز گفت امّا آنها او را تكذيب كردند و دروغگو خواندند و كسى كه بيش از همه او را تكذيب مى كرد ، ابوجهل بود . سراقه خطاب به او گفت :

ابا حَكم والله لو كنتَ شاهداً *** لاِمرِ جوادى حيث ساخت قوائمهُ

علمتَ ولَمْ تشكُكْ بِأَنَّ محمّداً *** رسولٌ و برهانٌ فَمَنْ ذا يُكاتِمهُ(48)

اى ابو حَكَم ( لقب ابوجهل ) بخدا قسم اگر ناظر ماجراى اسبم بودى كه چگونه دست و پايش در زمين فرو رفت .

مى دانستى و شك نمى آوردى كه محمّد رسول و برهان خداوند است . و هيچ كس نمى تواند اين مطلب را بپوشاند .

كسانى كه به خانه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هجوم آوردند عبارتند از :

ابوجهل ، حكم بن أبى العاص ، عقبة بن أبى معيط ، نضر بن حارث ، اميّة بن خلف ، ابن غيطله ، زمعة بن أسود ، طعيمة بن عدى ، ابولهب ، أبىّ بن خلف و نبيه و منبه پسران حجاج . (49)

ترور و كُشتن ، آسان ترين روش ستمكارانه اى است كه تبهكاران براى رسيدن به اهداف پليد خود به كار مى گيرند و سريع ترين روش براى خاموش كردن صداى حق و عدالت نيز هست .

طرح و برنامه قريش براى پايان دادن به زندگى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) شبيه طرح و برنامه

يهوديان براى پايان دادن به زندگى عيسى بن مريم (عليه السلام) است . بلكه دقيقاً همان طرح خيانت كارانه يهود جزيرة العرب است .

پي نوشت

[27] _ رجوع فرماييد به بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 117 - 122 و دلائل النّبوة ابونعيم ، بخش نسب النّبى و دلائل النّبوة بيهقى و الدّرج المنيفة فى الآباء الشّريفة از سيوطى و نيز المقام السّندسيّة فى النّسب المصطفويّة اثر سيوطى .

[28] _ سوره توبه ، آيه 28 .

[29] _ سوره شعراء ، آيه 218 و 219 .

[30] _ بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 127 .

[31] _ بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .

[32] _ بحارالانوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .

[33] _ البحار 15 / 124 ، 125 ، المنتقى ، الكازرونى ، فصل پنجم ، طبقات ، ابن سعد 1 / 99 .

[34] _ سيره ابن هشام ، ج 1 ، ص 109 .

[35] _ تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 12 ، چاپ ليدن .

[36] _ طبقات ابن سعد ، ج 1 ، ص 186 ، و الحّجة على الذّاهب ، ص 61 .

[37] _ انساب الأشراف ، بلاذرى ، ج 2 ، ص 31 .

[38] _ عيون الأثر ، ابن سيدالنّاس ، ج 1 ، ص 166 و السيرة النّبوية ، ابن كثير ، ج 2 ، ص 44 .

[39] _ الحجة على الذّاهب ، ص 67 ، الدّرجات الرّفيعه ، 161 .

[40] _ شرح نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 311 ، الدّرجات الرّفيعه ، ص 49 ، اسنى المطالب ، ص 24 .

[41] _

مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و سيره ابن اسحاق ، ج 2 ، ص 181 .

[42] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 3 ، ص 268 و 269 ، صفوة الصّفوة ، ابن جوزى ، ج 1 ، ص 269 .

[43] _ سيرة ابن اسحاق ، ص 183 .

[44] _ حلية الاولياء ، ج 1 ، ص 40 .

[45] _ حلية الاولياء ، ج 1 ، ص 40 .

[46] _ سيرة ابن اسحاق ، ص 160 .

[47] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و الطبقات ، ابن سعد ، ج 3 ، ص 191 .

[48] _ تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 40 ، چاپ ليدن و اسدالغابه ، ابن اثير ، ج 4 ، ص 19 و تاريخ ابن خلدون ، ج 3 ، ص 15 .

[49] _ طبقات ابن سعد ، ج 1 ، ص 227 و 228 .

فصل سوم : تلاشهائى كه براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)در مدينه صورت گرفت

تلاش ابو سفيان براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

ابوسفيان در رأس ستم پيشگان كافرى بود كه قبل و بعد از فتح مكّه تلاش مى كردند نور اسلام را خاموش كنند ; امّا پس از اعلام مسلمانى خود ، وسايل و روشهاى او براى كشتار مردم و اشاعه كفر ، تغيير چهره داد و اگر تا ديروز به صراحت و آشكار جنايت مى كرد امروز امّا به پنهانكارى و دسيسه هاى مخفيانه ، توطئه مىورزيد .

كوشش او براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه و تلاش او براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مدينه ، مؤيّد نقش او در تلاشهاى پياپى براى قتل

رسول خدا در عقبه و در مدينه است و دخالت او در عمليات ترور ابوبكر براى حفظ مصالح عثمان را نيز تأييد مى كند .

وى عملا توانست در طرح بنى اميّه در ترور ابوبكر و رساندن عثمان بن عفان به خلافت _ روى حساب ابو عبيده جراح كه كانديداى خلافت پس از عمر بن خطاب بود _ موفّق شود . (50)

بيهقى آورده است كه :

« ابوسفيان بن حرب به يكى از قريشيان در مكّه گفته بود : آيا كسى محمّد را ترور نمى كند تا ما به خونخواهى خود برسيم . او در بازارها به آسودگى راه مى رود .

مردى اعرابى بر ابوسفيان وارد شد و گفت : اگر مرا تقويت كنى مى روم و او را ترور مى كنم من به راهها بسيار واردم و همراهم خنجرى است كه چون چنگال عقاب تيز است .

ابوسفيان گفت : تو يار ما هستى . بعد يك شتر و مقدارى زاد و توشه به او داد و گفت : امر خود را پوشيده دار زيرا مطمئن نيستم كه كسى آنرا بشنود و به محمّد خبر ندهد .

اعرابى گفت : هيچ كس از آن مطّلع نخواهد شد .

شب هنگام اعرابى بر شتر خود نشست و پس از طى پنج روز راه در صبح روز ششم به پشت وادى ( حَرّه ) در مدينه رسيد . پس در حاليكه از اين و آن سراغ پيامبر (صلى الله عليه وآله)را مى گرفت وارد مصلّى شد . كسى به او گفت : رسول الله (صلى الله عليه وآله) به سوى قبيله بنى عبدالأشهل رفته است . اعرابى شترش را به طرف

آن قبيله راند و در آنجا شترش را خواباند و در حاليكه با چشم خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را مى جست او را در جمع اصحابش يافت كه در مسجد براى آنها سخن مى گفت .

همينكه اعرابى وارد شد و چشم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر او افتاد به اصحابش فرمود : اين مرد در صدد حيله است ولى خداوند بين او و آنچه مى خواهد مانع خواهد شد .

اعرابى جلو آمد و گفت : كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است ؟ رسول خدا فرمود : من فرزند عبدالمطلب هستم . اعرابى پيش آمد و روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) خم شد مانند آنكه مى خواهد رازى را با وى در ميان بگذارد . اسيد بن حضير او را گرفت و بسوى خود كشيد و گفت : از رسول خدا دور شو و در همانحال دستش به داخل لباس او خورد و متوجّه خنجر شد .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اين حيله گر و خائن است . اعرابى خود را باخت و شروع كرد به التماس كردن : خونم را نريز ، خونم را ببخش اى محمّد و اسيد بن حضير همچنان به او آويخته بود .

پيامبر فرمود : به من راست بگو ، كيستى ؟ و براى چه آمده اى ؟ اگر راست بگويى ، راستگويى ات به تو فايده خواهد داد و اگر دروغ بگوئى ، من از قصد تو باخبرم .

اعرابى گفت : آيا در امان هستم ؟

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : ( آرى ) تو در امانى .

اعرابى قضيه ابوسفيان

و مقدارى كه از او دريافت كرده بود همه را براى پيامبر (صلى الله عليه وآله)بازگو كرد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) امر فرمود تا او را نزد أسيد بن حضير زندانى كردند و فرداى آنروز او را خواست و به وى فرمود : به تو امان داده ام ، يا به هر كجا كه مى خواهى برو يا يك چيز بهتر از آن . . .

اعرابى گفت : آن چيست ؟

فرمود : اينكه شهادت بدهى كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم .

اعرابى گفت : شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدايى . بخدا قسم اى محمّد بين مردان تو هيچ فرقى نمى ديدم امّا همينكه چشمم به سيماى تو در بين آنان افتاد ، حيران شده و ناتوانى ، جانم را در نَورديد ، بعد هم از ماجراى من كه هيچكس از آن آگاه نبود ، مطّلع شدى . اين بود كه دانستم تو حمايت شده و بر حقّ هستى و حزب ابوسفيان ، حزب شيطان است . پيامبر (صلى الله عليه وآله) تبسّم فرمود .

سپس چند روزى ماند و بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله) اجازه گرفت و از نزد آنحضرت خارج شد و ديگر خبرى از او شنيده نشد .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عمر بن اميه ضمرى و سلمة بن أسلم بن حريش فرمود به طرف ابوسفيان برويد و اگر او را غافل يافتيد بكشيد . عمرو مى گويد : من و همراهم تا بطن ( يأجج )(51) رفتيم و شترهاى خود را بستيم . دوستم گفت :

اى عمرو دوست دارى به مكّه برويم و هفت دور طواف كرده و دو ركعت نماز بخوانيم ؟

به او گفتم : اسب سياه و سفيد مرا در مكّه مى شناسند و اگر مرا ببينند خواهند شناخت و من هم اهل مكّه را مى شناسم وقتى كه عصر مى شود جلوى در خانه هايشان مى نشينند . دوستم قبول نكرد ، ناچار به اتّفاق به مكّه رفتيم و هفت بار طواف كرديم و دو ركعت نماز خوانديم همينكه خارج شديم با معاويه بن ابى سفيان روبرو شديم و او مرا شناخت و فرياد زد : عمر بن اميه ( واحزناه ) سپس پدرش را خبر كرد و مردم مكّه را صدا زد .

گفتند : عمرو براى امر خير نيامده است _ عمرو در جاهليّت مردى بى باك و خونريز بود _ اهل مكّه جمع شدند و عمرو و سلمه گريختند .

مردم مكّه براى يافتن آنها سخت در كوهها به جستجو پرداختند . من داخل غارى شدم و از چشم آنها مخفى گرديدم . صبح شد و آنها تمام شب را در كوه به دنبال ما مى گشتند و انگار خداوند سبحان چشمهاى آنها را از ديدن شترهاى ما در راه مدينه نابينا كرده بود .

فردا ظهر عثمان بن مالك بن عبيدالله تيمى را ديديم كه داشت براى اسبش علف جمع مى كرد . به سلمه بن اسلم گفتم : اگر ما را ببيند به اهل مكّه خبر خواهد داد . اهل مكّه از ما نااميد شده بودند . عثمان به در غار نزديك و نزديكتر مى شد تا جايى كه روبروى ما قرار گرفت . بيرون

پريدم و يك ضربه محكم به شكمش زدم . او فرياد زد و افتاد . مردم مكّه كه پراكنده شده بودند صدايش را شنيده و دوباره جمع شدند . داخل غار شدم و به رفيقم گفتم : حركت نكن . اهل مكّه آمدند تا به عثمان بن مالك رسيدند و گفتند : چه كسى تو را زد ؟

به زحمت گفت : عمرو بن اميّه .

ابوسفيان گفت : مى دانستم كه امر خير ، عمرو بن اميه را به اينجا نياورده است .

عثمان بن مالك نتوانست به آنها بگويد كه ما كجا هستيم زيرا فقط رمقى برايش مانده بود و سپس مرد . اهل مكّه هم به جاى گشتن به دنبال ما مشغول حمل جسد او شدند . (52)

تلاش صفوان بن اُميّه براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درباره اهل بيت خود فرموده است : اهل بيت مرا دوست نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل سعادت و حلال زاده باشدو دشمن نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل شقاوت و حرامزاده باشد . (53) به شهادت تاريخ ، اين كلام الهى درباره آنان كه براى ترور رسول خدا و اهل بيت او مى كوشيدند ، صادق است .

دسيسه هاى قريش عليه خاتم پيامبران به همان شكل و شدّت كه در مكّه يا قبل از جنگ بدر بود ، ادامه داشت و همه سران ستمگر قريش در آنها شركت داشتند .

ابن اسحاق مى گويد : محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير روايت كرده كه گفت :

عميربن وهب جمحى با صفوان بن اميّه كنار حجرالأسود نشسته بودند و اين اندكى پس از شكست قريش در

جنگ بدر بود .

عمير بن وهب ، شيطانى از شياطين قريش و از كسانى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اصحاب او را در مكّه مى آزرد . پسر او وهب بن عمير از اسراى جنگ بدر بود .

ابن هشام گفته است : مردى از قبيله بنى زريق بنام رفاعة بن رافع او را اسير كرد .

عمير از كسانى ياد كرد كه پس از كشته شدن در چاه ( قليب ) ريخته شدند و مصيبت آنان را يادآور شد .

صفوان(54) گفت : پس از آنها خيرى در زندگى نيست .

عمير گفت : بخدا راست گفتى . اگر به خاطر وامى كه بر عهده دارم و نمى توانم پرداخت كنم و اهل و عيالم كه بعد از خودم بر نابودى آنان بيمناكم نبود ، سوار مى شدم و مى رفتم تا محمّد را بكشم چرا كه من از آنها زخم خورده ام و فرزندم در دست آنها اسير است .

صفوان اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت :

وام تو بر عهده من و من آن را ادا خواهم كرد و خانواده ات را نيز چون خانواده خودم تا زمانى كه زنده اند نگهدارى خواهم كرد . چيزى در توانم نخواهد بود مگر آنكه آنها از آن برخوردار خواهند بود .

عمير گفت : پس اين مسأله را بين من و خودت مخفى نگهدار .

صفوان گفت : قبول است .

عمير دستور داد تا شمشيرش را تيز كرده و به سمّ آغشته نمايند . سپس راهى شد تا به مدينه وارد گرديد و چون به نزديك پيامبر رسيد گفت : صبحگاهان در نعمت باشيد ( اين

سلام در زمان جاهليت بين اعراب متداول بود ) .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : خداوند به سلامى بهتر از سلام تو ما را اكرام فرموده است ; به سلام اهل بهشت .

عمير گفت : بخدا قسم اى محمّد من به سلام و تحيّت شما تازه آشنا شده ام .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : براى چه كارى آمده اى اى عمير ؟

عمير گفت : بخاطر اين اسير كه در دستهاى شماست ; در حقّ او نيكى كنيد .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : پس آن شمشير كه حمايل كرده اى چيست ؟

عمير گفت : خدا چهره شمشيرها را زشت گرداند _ يعنى آنها را نابود سازد _ آيا در چيزى ما را بى نياز كرده است ؟

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : به من راست بگو ، براى چه كار آمده اى ؟

عمير گفت : جز براى همان كه گفتم نيامده ام .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : چنين نيست بلكه تو و صفوان بن اميّه در كنار حجرالأسود نشسته بوديد و ياد كشتگان فرو افتاده در چاه ( قليب ) كرديد و تو گفتى :

اگر وام بر عهده ام نبود و اگر عيالم نبود مى رفتم تا محمّد را بكشم . صفوان پرداخت وام و نگهدارى عيالت را به عهده گرفت تا تو بيايى و مرا به قتل رسانى . . امّا خداوند بين تو و خواسته ات حايل گرديده است .

عمير گفت : شهادت مى دهم كه تو رسول خدايى . پيش از اين تو را درباره اخبار آسمانى و وحى الهى تكذيب مى

كرديم امّا اين موضوع فقط بين من و صفوان اتّفاق افتاد و هيچ كس از آن خبر نداشت . بخدا قسم حالا مى فهمم كه جز خدا آنرا به تو خبر نداده است . خدا را سپاس كه مرا به اسلام هدايت كرد و به اين راه سوق داد . سپس كلمه شهادتين را بر زبان راند .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : برادرتان را به امور دينى اش آشنا كنيد و قرآن برايش بخوانيد و اسيرش را نيز آزاد كنيد . اصحاب آنحضرت چنين كردند .

عمير عرضه داشت : يا رسول الله ، پيش از اين من بسيار براى خاموش كردن نور خدا مى كوشيدم و هر كه را كه بر دين خداى عزّ و جل بود بسيار مى آزردم ; حالا مى خواهم اجازه فرمايى به مكّه بروم و مردم را به خداى متعال و رسول او و اسلام دعوت كنم شايد خداوند آنها را هدايت كند وگرنه آنها را آزار خواهم كرد همانطور كه اصحاب تو را آزار مى دادم .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او اجازه داد و او به مكّه بازگشت .

صفوان بن اميّه هنگاميكه عمير بن وهب از مكّه خارج شد به مردم گفت : مژده مى دهم شما را به حادثه اى كه همين روزها خبرش به شما مى رسد و تلخى واقعه بدر را از خاطرتان خواهد بُرد .

صفوان پيوسته از سوارانى كه از راه مى رسيدند سراغ عمير را مى گرفت تا اينكه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن عمير را آورد . صفوان قسم خورد كه هرگز با او سخن نگويد

و هيچ سودى به او نرساند .

ابن اسحاق مى گويد : عمير به مكّه بازگشت و در مكّه ماند و به اسلام دعوت مى كرد و هر كه مخالفت مى كرد او را شديداً مى آزرد و مردم زيادى به دست او مسلمان شدند .

ابن اسحاق مى نويسد : عمير بن وهب برايم نقل كرد كه ابليس را هنگام شكست جنگ بدر ديده كه مى گريخت . به او گفتم : كجا اى سراقه ؟

خداوند تبارك نيز در اينباره اين آيه را نازل فرموده :

) واذ زين لهم الشيطان اعمالهم وقال لا غالب لكم اليوم من النّاس وانّي جار لكم ((55])

و يادآور _ اى پيامبر _ وقتى را كه شيطان كردار زشت ايشان را در نظرشان بياراست و گفت : امروز احدى بر شما غلبه نخواهد كرد و من هنگام سختى ياور شما خواهم بود .

در اين آيات به نحوه همراهى گام به گام ابليس با كفّار و شباهت او به سراقة بن مالك اشاره شده است . (56)

صفوان بن اميّه همچنان دشمن خدا و رسول باقى ماند تا آنكه در فتح مكّه به اجبار مانند ابوسفيان و معاويه و حكيم بن حزام و غيره تن به اسلام داد .

بعدها امويان كوشيدند تا فضايلى را براى سركردگان كافر قريش ساخته و پرداخته كرده و آنان را از مسلمانان مهاجر ، برتر جلوه دهند ; آنها رواياتى مجعول پديد آوردند كه از ريشه و اساس دروغ بوده و هيچ مبنايى ندارد خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد : ) اِنَّ الله لا يهدى القوم الظالمين ((57])

( همانا خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى كند ) .

آرى

اينان همان كسانى هستند كه پس از اسلام آوردن اجبارى شان ، منافقانه اقدام به كشاندن مسلمانان به فرار و شكست در جنگ حنين كردند . (58)

تلاشهاى ديگر براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله)

در قرآن كريم آمده است :

) وما أرسلنا من رسول الاّ لِيُطاعَ بِإِذن الله ولو أَ نّهم اذ ظلموا أنفسهم جاءُوك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرّسول لوجدوا الله توّاباً رحيماً ((59])

و هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه به توفيق الهى از او فرمانبردارى شود و اگر هنگامى كه به خويشتن ستم كردند به نزد تو مى آمدند و از خداوند آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى ايشان آمرزش مى خواست ، خداوند را توبه پذير مهربان مى يافتند .

ابوبكر أصم درباره شأن نزول اين آيه گفته است :

( گروهى با هم همدست شدند تا در حقّ پيامبر (صلى الله عليه وآله) حيله اى بكار برند و بر رسول خد وارد شدند جبرئيل نزد پيامبر آمده و او را باخبر ساخت .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : گروهى آمده اند و هدفى را مى جويند كه به آن دست نمى يابند پس برخيزند و از خدا آمرزش طلبند تا من هم برايشان آمرزش خواهم . امّا كسى بلند نشد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : آيا بر نمى خيزيد ؟ باز هم برنخاستند .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : بلند شو اى فلانى . . بلند شو اى فلانى . . و تا دوازده نفر را برشمرد .

آنها برخاستند و گفتند : ما تصميم بر آنچه گفتى داشتيم امّا از ستمى كه برخود كرده ايم به نزد خداوند توبه مى كنيم تو نيز

براى ما استغفار كن .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اكنون برويد ، من به آمرزش خواهى در آغاز نزديكتر بودم و خدا نيز به استجابت دعا نزديكتر بود . از پيش من خارج شويد . (60)

از اين متن به خوبى روشن است كه كسانى كه اينجا در تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) شركت داشتند از ستونهاى حزب قريش بودند به طوريكه راوى يا ناشر ، نامهاى آنها را به جاى ابوبكر و عمر و عثمان به فلان و فلان و فلان تغيير داده است . اين گروه ، همان گروه عقبه است و اين حادثه پس از جريان عقبه اتّفاق افتاده است .

تلاش شيبة بن عثمان براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

در جنگ حنين بعضى از بردگان آزاد شده خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به قتل رسانند كه موفّق نشدند يكى از آنها شيبة بن عثمان بن أبى طلحه هم پيمان قبيله بنى عبدالدّار است كه پدرش در جنگ احد به دست على (عليه السلام) كشته شده است . (61)

آرى كفّار قريش بار ديگر عليه اسلام حيله انگيختند در حاليكه علناً اسلام آوردن خود را اعلام كرده بودند . يعقوبى در اين باره مى نويسد :

بعضى از قريش آنچه در دل خود مخفى داشتند ، آشكار كردند . ابوسفيان گفت : بخدا قسم تا دريا خواهند گريخت . . و كلدة بن حنبل گفت : امروز جادو باطل شد . . و شيبة بن عثمان گفت : امروز محمّد را مى كُشم .

شيبه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) حملهور شد تا آنحضرت را به قتل رساند امّا پيامبر (صلى الله عليه وآله)حربه او

را گرفت و آن را در سينه او جاى داد .

آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عبّاس فرمود : مسلمانان را صدا بزن و بگو اى گروه انصار ، اى بيعت كنندگان رضوان اى اصحاب سوره بقره . . . _ عبّاس صدا زد _ و مردم دوباره جمع شدند و خداوند پيامبرش را پيروز فرمود و او را با سپاهيانى از فرشتگان يارى كرد و على بن ابيطالب به سوى پرچمدار قبيله هوازن رفت و او را از پاى درآورد و شكست در ميان دشمنان افتاد . . (62)

از اين متن بر مى آيد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) حربه را از شيبه بن عثمان وقتى به زور گرفت كه شيبه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) حملهور بود . بنابراين پيامبر (صلى الله عليه وآله) ناچار به گرفتن حربه از دست شيبه و فرو بردن آن در قلب وى گرديده است

پي نوشت ها

[50] _ نگاه كنيد به كتاب ( اغتيال الخليفة ابى بكر والسيّدة عائشة ) به قلم مؤلّف كتاب حاضر .

[51] _ زيادى از كتاب البداية والنهاية است .

[52] _ دلائل النّبوه : بيهقى ، ج 3 ، ص 333 _ 337 ، چاپ دارالكتب العلميّه ، بيروت و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 217 ، چاپ مؤسسة الأعلمى ، بيروت و البداية والنّهاية ، ج 4 ، ص 79 _ 81 ، چاپ مؤسسة التاريخ العربى ، بيروت .

[53] _ مقتل الحسين ، علايلى ، ج 2 ، ص 16 .

[54] _ صفوان بن اميّه يكى از سران كفر در مكّه كه نظير ابوسفيان بود .

[55] _

سوره انفال ، آيه 48 .

[56] _ سيره ابن هشام ، ج 2 ، ص 316 _ 319 و التبيان فى تفسير القرآن ، ج 3 ، ص 463 ، و حلية الأبرار بحرانى ، ج 1 ، ص 113 .

[57] _ سوره انعام ، آيه 144 .

[58] _ تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 62 ، چاپ ليدن .

[59] _ سوره نساء ، آيه 64 .

[60] _ تفسير الفخر الرّازى ، ج 4 ، ص 126 ، چاپ دار احياء تراث عربى ، بيروت و المنتظم ابن جوزى ، ج 6 ، ص 3 .

[61] _ تاريخ الخميس ، ج 2 ، ص 103 و 104 و تهذيب الكمال ، ج 12 ، ص 604 و طبقات ابن سعد ، ج 5 ، ص 448 .

[62] _ تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 62 و 63 ، چاپ ليدن .

فصل چهارم : كوشش هاى يهود براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

تلاش يهود براى قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در شام

پس از رسيدن ابوطالب و پيامبر (صلى الله عليه وآله) به شام ، راهبى مسيحى به نام بحيرا به ابوطالب گفت : با برادر زاده ات به شهر خود بازگرد و از يهود نسبت به او بر حذر باش ، بخدا قسم اگر او را ببينند و آنچه من مى دانم درباره او بدانند عليه او شرّ و فتنه خواهند انگيخت . اين برادر زاده ات داراى شأن و مقام بزرگى است . او را به سرعت به شهرش باز گردان .

ابوطالب چون از كار تجارت خود در شام فارغ شد سريعاً پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به مكّه بازگرداند . بر طبق آنچه مردم روايت كرده اند افرادى از اهل

كتاب به نامهاى ( زرير ) و ( تمام ) و ( دريس ) آنچه را كه بحيرا در پيامبر (صلى الله عليه وآله) ديده بود ، ديدند و خواستند او را به قتل برسانند امّا بحيرا مانع شده و خدا را به ياد آنها آورد و آنچه از صفات و نام او در كتاب الهى آمده بود به ايشان گوشزد كرد و گفت اگر با هم اتفاق هم بكنيد به خواسته تان درباره او نخواهيد رسيد .

بحيرا پيوسته اين مطالب را براى ايشان تكرار مى كرد تا آنكه گفته هايش را باور كرده و او را رها كرده و رفتند . (63)

انسان از شنيدن اينهمه تلاش هاى گوناگون و فراوان براى كشتن رسول خدا به دهشت مى افتد . چه زيباست سروده آن شاعر كه گفته است :

اُريد حياته و يريد قتلى *** عذيرك من خليلك من مراد

من زندگى او را مى خواهم در حاليكه او قتل مرا مى جويد . . چه كسى از قبيله مُراد عُذر خواه تو و دوست تو است ؟

و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : هيچ يهودى با مسلمانى تنها نشد مگر آنكه خواست مسلمان را بكشد . (64)

يهوديان در گذشته و حال به عمليات ترور اهتمام ورزيده و اهميّت زيادى داده اند تا آنجا كه پيامبر خودشان موسى را نيز متّهم كردند كه برادرش هارون را با سمّ كشته است . (65) اينك نمونه هايى ديگر از اين تلاشها را با هم پى مى گيريم .

تلاش يهود بنى نضير براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله)

با رسيدن پيامبر (صلى الله عليه وآله) به مدينه ، تلاش طوايف مختلف يهود براى كُشتن آنحضرت شدّت يافت

. يهوديان بنى نضير نقشه كشيدند كه هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) براى ديدار آنها به قلعه مى آيد سنگ بزرگى را بر سر او انداخته و او را بكشند و اين در سال چهارم هجرى بود امّا خداوند به پيامبرش (صلى الله عليه وآله) خبر داد (66) ; آمده است كه :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به سوى بنى نضير رفت تا در پرداخت ديه از آنها كمك بگيرد . يهوديان گفتند : آرى اى ابوالقاسم ما تو را در آنچه مى خواهى يارى مى كنيم . سپس بعضى از آنها با بعضى ديگر خلوت كرده و گفتند :

شما ديگر هرگز اين مرد را در چنين وضعيتى نخواهيد يافت . . و رسول خدا (صلى الله عليه وآله)اين هنگام كنار ديوار يكى از خانه هاى يهود نشسته بود .

يهوديان گفتند : چه كسى جرأت دارد كه بالاى بام برود و سنگ بزرگى را روى سر او بيندازد و با كشتن او ما را از دست وى خلاص كند . عمرو بن جحّاش بن كعب گفت : من حاضرم و بر بام برآمد تا همانطور كه گفته بود سنگى بر سر آنحضرت بيفكند . در اينحال رسول خدا با چند نفر از اصحابش از جمله ابوبكر و عمر و على بود .

پس خبرى از آسمان آمد و تصميم قوم يهود را براى پيامبر (صلى الله عليه وآله) باز گفت . آنحضرت برخاست و به اصحاب خود فرمود : نرويد ، و خود به سوى مدينه بازگشت .

وقتى ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) ديدند كه آنحضرت دير كرده است بلند شدند

و به جستجوى او پرداختند . سپس مردى را ديدند كه از سمت مدينه مى آمد . از او سراغ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را گرفتند و او گفت : او را ديدم كه وارد مدينه مى شد . اصحاب رسول خدا آمدند تا به نزد پيامبر رسيدند و آنحضرت قضيّه خيانت يهود را بازگو نموده و دستور حركت به سوى آنها و جنگيدن با آنها را صادر فرمود . آنگاه مردم را حركت داد تا در اطراف قلعه هاى يهود فرود آمده و آنجا را به محاصره خود درآوردند .

ابن عبّاس روايت كرده است كه : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنقدر آنها را در محاصره نگهداشت تا مستأصل شدند و هرچه از آنها خواست به او دادند . پيامبر (صلى الله عليه وآله) با آنها مصالحه كرد مبنى بر اينكه خونشان محفوظ باشد ولى از سرزمين و املاكشان تبعيد شوند و به بخش هايى از سرزمين شام بروند . (67)

من فرمان و دستور رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در اينباره و رفتن يهود به منطقه ( أذرعات ) در شام را بعيد مى دانم زيرا آنجا در دست رومى هايى بود كه مخالف وجود يهود در شام بودند . (68)

مهاجرت يهود به شام در زمان عمر و پس از اسلام آوردن كعب الأحبار و درخواست او آغاز شد . (69)

تلاش يهود خيبر براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

يهوديان به تلاش هاى خود براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) ادامه مى دادند چنانچه آمده است :

( در سال هفتم و پس از جنگ خيبر ، زينب دختر حارث همسر سلام بن مشكم گوسفند بريانى را به

پيامبر هديه كرد . او قبلا پرسيده بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله)كدام عضو گوسفند را بيشتر دوست دارد و چون گفته بودند ماهيچه دست گوسفند ، آن قسمت را به سمّ فراوانترى مسموم كرده بود و همه قسمتهاى ديگر را هم آغشته به سمّ كرده بود . هنگامى كه غذا را جلوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) نهاد آنحضرت ماهيچه دست را برداشته و تكّه اى از آنرا در دهان گذاشت امّا آنرا نبلعيد .

بشر پسر براء بن معرور نيز حضور داشت و او هم تكّه اى برداشت و جويد و بلعيد . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) لقمه را بيرون آورد و فرمود : اين استخوان به من خبر مى دهد كه مسموم است ) . (70) سپس آن زن را فراخواند و او اعتراف كرد . . .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از آن سمّ چيزى نخورد .

بيهقى از ابوهريره روايت كرده كه : ( هنگامى كه خيبر فتح شد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)گوسفندى مسموم هديه گرديد .

رسول خدا فرمود : هر كه از يهود در اينجا بوده همه را جمع كنيد . . آنها را جمع كردند .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آنها فرمود : اگر درباره چيزى از شما سؤال كنم به من راست خواهيد گفت ؟ !

گفتند : آرى اى ابوالقاسم .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : پدر شما كيست ؟

گفتند : پدر ما فلانى است .

فرمود : دروغ گفتيد زيرا پدر شما فلان شخص است .

گفتند : راست گفتى و _ دروغ ما را _ آشكار كردى .

فرمود

: اگر از شما چيزى بپرسم آيا به من راست خواهيد گفت ؟

گفتند : آرى اى ابوالقاسم اگر دروغ بگوييم همانطور كه درباره پدرمان متوجّه شدى ، آنرا هم خواهى فهميد .

فرمود : چه كسى اهل دوزخ است ؟

گفتند : ما اندكى در آتش دوزخ خواهيم بود امّا شما پس از ما در آن جايگزين خواهيد شد .

فرمود : مطرود باشيد در آن هميشه .

سپس فرمود : آيا راستگو خواهيد بود اگر از شما سؤال كنم ؟

گفتند : آرى .

فرمود : آيا اين گوسفند را مسموم كرده ايد ؟

گفتند : آرى .

فرمود : چه چيز شما را به اين كار واداشت ؟

گفتند : خواستيم اگر دروغگو باشى از دستت راحت شويم و مطمئن بوديم اگر پيامبر باشى آسيبى به تو نمى رسد .

بخارى لفظ حديث شعيب را در صحيح خود از قتيبه و غيره روايت كرده است . (71)

از روايات صحيح بر مى آيد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اصحابش از غذاى مسموم نخورده اند و بشر بن براء هم كشته نشده است .

جنايتكاران كوشيده اند تا با جعل حديث ساختگى ثابت كنند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و ( بشر ) از آن غذاى مسموم خورده اند و ( بشر ) بلافاصله كشته شده ولى پيامبر (صلى الله عليه وآله)پس از چهار سال به رحمت حق پيوسته است !

شگفتا ، چگونه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و ( بشر ) از آن غذا خورده اند در حاليكه غذا گفته من مسموم هستم ؟ !

از آن گذشته ، روايات صحيحى از ابو هريره و جابر انصارى و عبدالله بن مسعود به

ما رسيده است كه به صراحت از صحّت و سلامت كامل پيامبر (صلى الله عليه وآله) پس از جنگ خيبر و در سفر حديبيّه و فتح مكّه و جنگ حنين و حجّ مكّه و سفر طولانى به تبوك در حوالى شام و نهايتاً حجة الوداع حكايت دارد .

ابو عبدالله حافظ از ابوالعباس از محمد بن يعقوب از عباس بن محمّد از سعيد بن سليمان از عباد ( ابن العوام ) از سفيان ( ابن حسين ) از زهرى از سعيد بن مسيب و ابو سلمه بن عبدالرحمن از ابوهريره روايت كرده است كه :

زنى يهودى گوسفندى مسموم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هديه كرد و آنحضرت به اصحابش فرمود : دست نگهداريد كه اين غذا مسموم است . سپس به آن زن فرمود : چه چيز تو را به اينكار وادار كرد ؟ گفت : خواستم مطمئن شوم پيامبرى يا نه زيرا اگر پيامبر بودى خدا ترا آگاه مى كرد و اگر نبودى مردم را از دست تو راحت مى كردم . راوى گويد : رسول خدا او را به حال خود واگذاشت و متعرّض او نشد . (72)

همچنين امام ابوالطيّب سهل بن محمد بن سليمان از ابو حامد احمد بن حسين همدانى از محمد بن رزام مروزى از خلف بن عبدالعزيز از ابو عبدالعزيز بن عثمان از جدّ من عثمان بن ابى جبله از عبدالملك بن ابى نفره از پدرش از جابر بن عبدالله روايت كرده است :

زنى يهودى ، گوسفندى مسموم يا برّه آب پز شده اى مسموم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)هديه كرد . هنگاميكه آنرا نزديك پيامبر

(صلى الله عليه وآله) بُرد و مردم دست به طرف آن دراز كردند ( تا بخورند ) ، پيامبر فرمود : دست نگهداريد زيرا عضوى از اين گوسفند به من خبر مى دهد كه مسموم است . آنگاه صاحب آن را خواست و فرمود : آيا اين را مسموم كرده اى ؟

زن گفت : آرى .

فرمود : چه چيز تو را بر آن داشت كه چنين كنى ؟

گفت : دوست داشتم اگر دروغگو بودى مردم را از دست تو راحت كنم و اگر پيامبر بودى از آن خبر داده شوى .

رسول خدا او را مجازات نكرد . (73)

اين روايات ثابت مى كند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از غذاى مسموم نخورده است . از سوى ديگر اين حادثه در سال هفتم هجرت اتفاق افتاده در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در سال 11 هجرى شهيد شده است بنابراين قطعاً رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در اثر سمّ خيبر كشته نشده است .

ابن مسعود : پيامبر غذاى مسموم خيبر را نخورد

روايات زيادى درباره مسموميّت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) وجود دارد ، از جمله :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، دست گوسفند را از ساير اعضاى آن بيشتر دوست داشت . در آن سمّ ريختند و به نظر مى رسد كه يهوديان آنرا مسموم كردند . (74)

همچنين سخن ابوهريره كه قبلا گذشت ( زنى يهودى ، گوسفندى مسموم به پيامبر (صلى الله عليه وآله) اهدا كرد امّا آن حضرت به اصحابش فرمود : دست نگهداريد زيرا اين را مسموم كرده اند . ) . (75)

درگذشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در سال 11 هجرى هيچ ربطى

با سمّ خيبر در سال 7 هجرى ندارد زيرا اوّلاً فاصله زمانى بين اين دو واقعه بسيار طولانى است و ثانياً رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از غذاى مسموم تناول نفرمود زيرا غذاى مسموم او را باخبر ساخت .

اين در حالى است كه سردمداران رژيم تلاش كردند تا بار مسئوليّت شهادت رسول خدا را بر گردن غذاى خيبر بيندازند و حتّى از آنحضرت روايت دروغين نقل كردند كه فرموده است : هنوز هم ( اثر ) غذاى خيبر هر ساله به من بر مى گردد . (76)

طبيعت سمّ ها چنان است كه چند روزى بيش به قربانيان خود امان نمى دهد و آنان را از پاى در مى آورد . تجربه تاريخى نشان داده كه سمّ بيشتر از اين فرصت نمى دهد و دانش امروز نيز مؤيّد اين مطلب است .

از عبدالله بن مسعود نقل شده است كه مى گفت : ما صداى تسبيح غذا را مى شنيديم _ يعنى در مقابل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) _ و دست گوسفند مسموم با آنحضرت سخن مى گفت و به او خبر مى داد كه داخل گوشت سمّ ريخته اند . (77)

در نتيجه پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه از مسموميّت غذا توسطّ خداوند آگاه شده بود از آن نخورد و آنرا نجويد و اين از نشانه هاى پيامبرى اوست .

و خبر دادن خداوند سبحان نيز مستلزم نخوردن پيامبر (صلى الله عليه وآله) از غذاى مسموم است .

از همه اينها در مى يابيم كه روايت صحيح عبدالله بن مسعود حاكى از آن است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از غذاى مسموم خيبر

نخورده است .

بخارى هم روايت صحيح ديگرى مبنى بر نخوردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از غذاى خيبر آورده است . (78)

[63] _ سيره ابن هشام ، ج 1 ، ص 194 ، چاپ مصر .

[64] _ البيان و التبيين جاحظ ، ص 231 .

[65] _ السيرة الحلبية ، ج 2 ، ص 187 ، و ج 3 ، ص 123 .

[66] _ دلائل النّبوة ، بيهقى ، ج 3 ، ص 354 و صحيح البخارى ، كتاب المغازى باب حديث بنى نضير و فتح البارى ، ج 7 ، ص 329 و روايت مسلم در كتاب الجهاد و السير باب تبعيد يهود از حجاز ، ص 1387 _ 1388 ، حديث 62 .

[67] _ دلائل النّوة بيهقى ، ج 3 ، ص 354 _ 359 . بيروت و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 23 و 224 ، بيروت .

[68] _ نگاه كنيد به كتاب نظريات الخليفتين به قلم مؤلف كتاب حاضر ، ج 2 ، ص 383 _400 .

[69] _ همانجا ، ج 2 ، ص 387 .

[70] _ تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 303 ، چاپ بيروت .

[71] _ فتح البارى در ج 7 ، ص 497 به اختصار آورده است : ( هنگامى كه خيبر فتح شد ، گوسفندى مسموم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اهدا گرديد ) امّا بخارى به تفصيل همين مطلب را در كتاب ( 58 ) باب جزيه ( 7 ) تحت عنوان ( اگر مشركان به مسلمانان خيانت ورزند آيا بخشوده مى شوند ؟ ) از ابوهريره نقل كرده كه

آنرا در فتح البارى ج 6 ، ص 272 مى توان ديد .

( بدر عينى ) مى نويسد : اينكه گفته ( گوسفندى به پيامبر (صلى الله عليه وآله) هديه كرد ) مربوط به زنى يهودى است و آنرا ( مسلم ) در صحيح خود و ( نووى ) در شرح صحيح مسلم تصريح كرده اند . نام اين زن يهودى كه گوسفند را مسموم كرد زينب دختر حارث و خواهر مرحب يهودى است ; اين مطلب را واقدى از زهرى روايت كرده است . او همچنين آورده است كه : پيامبر (صلى الله عليه وآله) از آن زن پرسيد چه چيز تو را به انجام اين كار وا داشت ؟

زن يهودى گفت : چون تو پدر ، عمو ، شوهر و برادرم را به قتل رساندى _ خواستم تا انتقام بگيرم _ . از ابراهيم بن جعفر درباره اين جمله سؤال كردم ، گفت : پدرش ( حارث ) است و عمويش ( بشّار ) كه بسيار ترسو بود و برادرش ( زبير ) و شوهرش ( سلام بن مشكم ) .

پي نوشت ها

[72] _ ابن كثير هم در تاريخش اين روايت را آورده است : ج 4 ، ص 209 .

[73] _ الحاشيه ( 2 ) و صالحى نيز آنرا در السيرة الشّامية ج 5 ، ص 208 آورده است .

[74] _ ابو داود آنرا در ص 3781 ( فصل غذاها _ باب خوردن گوشت ) از كتاب سنن خود آورده است . همچنين ترمذى آنرا در كتابش شمائل النّبى ص 163 و أبن أبى شيبه آنرا در كتابش المصنّف ص 13 رقم 15382

و خليفة بن خيّاط آنرا در كتابش الطبقات ص 96 و در تاريخش ص 71 ، 198 ، 239 و 271 و احمد حنبل آنرا در كتاب مسندش ج 3 ، ص 2 آورده اند . در كتاب المحبّر ص 291 و 429 هم اين روايت آمده است .

[75] _ تاريخ ابن كثير ، ج 4 ، ص 209 .

[76] _ كنز العمّال ، ج 11 ، حديث 32189 .

[77] _ البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 6 ، ص 317 ، ص 322 .

[78] _ صحيح بخارى ، ج 4 ، ص 66 ، چاپ دارالفكر _ بيروت .

فصل پنجم : فتنه و خيانت

مقدمه

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از فتنه و خيانت حذر مى كرد و مردم را نيز برحذر مى داشت .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از ارتداد مسلمانان خبر داده و پيشگويى فرموده بود : شما از سنّتهاى پيشينيان خود تبعيّت خواهيد كرد ; گام به گام و چون دو گوش اسب كه با هم برابر و يكسانند . . بطوريكه اگر يكى از آن گذشتگان به سوراخ سوسمارى داخل شده باشد ، شما هم داخل خواهيد شد !

گفتند : اى رسول خدا منظور شما ( از پيشينيان ) يهود و نصارى است ؟

فرمود : پس چه كسى ( منظور من است ) ؟ (79)

و نيز مردم را با اين آيه بر حذر مى داشت : ) وَاتّقوا فتنةً لاتصيبنَّ الّذين ظلموا منكم خاصَّةً ( _ و از فتنه اى كه چون درگيرد تنها به ستمكاران شما اصابت نمى كند ، پروا كنيد . _ (80)

فاطمه سلام الله عليها نيز همين آيه كريمه

را پس از غصب فدك توسط ابوبكر در برابر مردم يادآور شده و اين آيه را خواند ) وما محمّدٌ الاّ رسولٌ قد خَلَت من قَبلِهِ الرّسل أَفإِن مات أو قتل إنقلبتم على أعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضرّ الله شيئاً ( و محمّد جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند ، آيا اگر او بميرد يا كشته شود به ( جاهليّت ) باز مى گرديد و هر كس بازگردد هرگز به خداوند زيانى نمى رساند . (81)

و فرمود : ننگتان باد اى بنى قيله ! آيا ميراث پدرم را بربايند در حاليكه شما ببينيد و بشنويد و جمعيد و جمعيّت داريد ؟ ! (82)

امير مؤمنان على (عليه السلام) در زمان حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين آيه را تلاوت فرمود : ) أَفإِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ إِنْقَلَبتُمْ عَلى أَعقابِكم ( _ آيا اگر ( پيامبر ) بميرد يا كشته شود به ( جاهليّت ) باز مى گرديد . _

سپس از سوى خود و خواصّ مؤمنين و مؤمنات فرمود : ( نه بخدا قسم ، پس از آنكه خداوند ما را هدايت فرموده به عقب باز نخواهيم گشت . بخدا قسم اگر او رحلت كند يا كشته شود آنقدر براى آنچه او جنگيد ، مى جنگم تا درگذرم . بخدا قسم من برادر ، دوست ، پسر عمو و وارث پيامبرم . پس چه كسى از من به او سزاوارتر است ؟ ) . (83)

و حذيفه در گفتگويى كه با عمر داشت به او گفت : من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله)شنيدم كه فرمود :

فتنه

اى كه گريبانگير شخص مى گردد در اهل و مال و همسايه اوست و كفّاره و جلوگير آن ، نماز و روزه و صدقه است .

عمر گفت : سؤال من از اينها نيست بلكه از فتنه اى است كه چون دريا موج مى زند .

حذيفه گفت : در برابر آن فتنه درى بسته وجود دارد .

عمر گفت : آيا آن در گشوده يا شكسته مى شود ؟

حذيفه گفت : شكسته مى شود .

عمر گفت : سزاوارتر آن است كه آن در تا قيامت گشوده نشود . (84)

عمليات خيانت در طول تاريخ ، فراوان و مهيّج بوده امّا آنچه بشر از خيانت كشف كرده جز اندكى از بسيار نيست . اين به آن جهت است كه تبهكاران كوشيده اند تا بر جنايات خود پرده افكنده و آنها را بپوشانند .

خداوند متعال عليه خيانت موضعى آشكار و صريح اتّخاذ فرموده و رسول او آنرا براى مردم ذكر كرده است .

غدر و خيانت ، جزئى از فتنه است و رسول خدا فرموده است : فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك روى آورده اند . (85)

و فرمود : هر كس فردى را بر جانش امان دهد ، سپس او را به قتل رساند پرچم خيانت در قيامت به دست او دهند .

و فرمود : هر كه مردى را امان دهد مبنى بر اينكه خون او را نخواهد ريخت سپس او را بكشد ، من از او برى و بيزار خواهم بود ; گرچه آن شخص مقتول ، كافر باشد . (86)

همچنين پيامبر (صلى الله عليه وآله) به لشگريانش در جنگها سفارش مى فرمود كه : افراط نكنيد و

خيانت نورزيد . (87)

على (عليه السلام) مى فرمايد : هر خيانتكارى فاجر است و هر فاجرى كافر . (88)

و نيز همان حضرت مى فرمايد : هر خيانتى ، معصيت است و هر فسق و معصيتى ، نوعى كفر است . (89)

و باز مى فرمايد : براى هر خيانت پيشه ، پرچمى است كه روز قيامت به آن شناخته مى شود . (90)

غدر و خيانت ، ارتداد از دين و روى گردانى از حق است . مردى يهودى به على (عليه السلام) گفت : از رحلت پيامبرتان هنوز بيش از بيست و چند سال نگذشته كه شمشير در بين يكديگر گذاشته و همديگر را مى كشيد ( يعنى از روى خيانت و ستم ) .

امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود : امّا شما هنوز قدمهايتان از آب دريا خشك نشده بود كه به موسى گفتيد : ) يا موسى اجعَل لنا اِلهاً كما لَهم الهةٌ ( _ اى موسى براى ما خدايى چون خدايان آنها قرار بده _ . (91)

آنحضرت به مالك اشتر فرمود : بپرهيز از ريختن خون مردم ( بجز مواردى كه حلال است ) زيرا هيچ چيز موجب نقمت و عذابِ بزرگتر و پيامدهاى سوءِ عظيم تر و زوال نعمتِ سريعتر و كوتاهى و قطع عمر از ريختن خون ناحق نيست ، پس پايه هاى حكومت خود را با ريختن خون حرام محكم نكن زيرا اينكار موجب تضعيف و سستى بلكه بالاتر از آن سبب از بين رفتن و انتقال حكومت تو ، به ديگرى است . (92)

انواع سمّ

سمّ : هر مادّه اى كه اگر به مقدار كم به جسم جاندارى وارد گردد ،

نظام آنرا مختل سازد يا آنرا از ادامه فعّاليت هاى حياتى اش باز دارد ، سمّ ناميده مى شود . اين نام دربرگيرنده انواع زيادى از مواد معدنى ، گياهى و حيوانى است كه بعضاً جامد يا مايع يا گازند .

مثلا سمّ مارها در شبكه عصبى بدن تأثير گذارده و موجب لخته شدن خون مى شود . . البتّه تأثير سمّ ها بر حسب نوع و مقدار و مقاومت بدن جاندار متفاوت است و گاهى موجب بالا رفتن حرارت يا پايين آمدن فشار به مقدار زياد مى گردد .

بدن آدمى با موادى از قبيل سرب ، جيوه ، آهك ، ترياك(93) ، گوگرد ، فسفر ، سولفات مس و اكسيد آهن مسموم مى شود . (94)

اينك بعضى از انواع قديمى سمّ كه دانشمندان و متخصّصين آنها را در كتابهايشان آورده اند نام مى بريم :

سمّ ناقع : يعنى كُشنده ، نقع نام مكانى است نزديك مكّه در اطراف طائف . (95)

جاحظ مى گويد : چرا بعضى از سمّ ها در سلسله عصبى اثر مى گذارند و بعضى در خون ؟ و بعضى در هر دو و چرا بعضى سمّ كامل است و بعضى از لوازم سمّ است ؟ (96)

سلع : گياهى است كه به آن سام هم گفته اند . عجاج مى گويد :

پيوسته در تمام روز او را زهرهاى اسلع مى خوراند يعنى سمّ شديدتر . (97)

عنقز : سمّ ذعاف است كه مهلت نمى دهد و درجا مى كُشد . (98)

ضبح و ضباح : گياهى است سمّى كه در فارسى آنرا سعن مى نامند . (99)

هلهل يا هلاهل : سمّ كشنده اى است و

هل بمعنى مار نر است(100) و گويى اين سمّ از مار نر گرفته شده است .

ذيفان : سمّى كُشنده است . (101)

ذعاف : نوعى سمّ است و نام طعام مذعوف را از همين كلمه گرفته اند . (102)

ضريع : گياهى است تلخ و بدبوى كه آنرا شبرق ( ريز ريز ) هم گفته اند و اهل حجاز آنرا ضريع مى نامند . هنگامى كه خشك شود سمّى مى گردد . (103)

ذراريح : نوعى سمّ است و در لسان العرب ذيل فعل ذرح آمده است . ( سمّ مگسهاى هندى ) .

ذرحه : سم مگس هندى . مفرد ذراريح است .

به مفرد آن ذريحه هم گفته شده است و از همين كلمه است : طعام مذروح .

اين حيوان اندكى از مگس بزرگتر و رنگارنگ با رنگهاى سرخ و سياه مى باشد . دو بال دارد و سمّ آن كُشنده است . (104)

آدمى چه در گذشته و چه در عصر حاضر(105) از مرگ به واسطه سمّ در امان نبوده و نيست و حتّى خود پزشكان و پيشوايان هم از آن در امان نمانده اند . چنانچه جالينوس حكيم هم با سمّ جان خود را از دست داد . (106)

آغشته و آميختن شمشير به سمّ : آنست كه شمشير را در سمّ مى خوابانند و هنگامى كه خوب آغشته به سمّ گرديد آنرا خارج كرده و تيز مى كنند . (107)

كتابهائى كه درباره سمّ ها نوشته شده است

درباره سمّ ، كتابهاى زيادى نوشته شده است . از جمله :

منقذ المسموم اثر جالينوس حكيم كه نسخه اى خطى از آن در كتابخانه آية الله العظمى گلپايگانى در قم وجود دارد .

كتاب السّموم اثر جابربن حيّان

موجود در خزانه تيموريه در قاهره .

كتاب معرفة السّموم اثر ابوعلى سينا .

و كتابى از محمّدبن زكرياى رازى درباره سموم .

و بسيارى ديگر از دانشمندان كه در اين باره قلم زده اند .

انگيزه آنان در پرداختن به اين موضوع شايد به سبب تأثّرى است كه از مشاهده و برخورد با كشته شدن افراد توسط سمّ به آنها دست داده است . . يعنى از مشاهده روشى كه حكومتهاى گذشته آنرا به كار مى گرفتند تا مخالفين خود را نابود سازند .

چگونه در اين باره چيزى ننويسند در حاليكه موج آن جوامع مختلف را دوره اى از پس دوره ديگر در نورديده و لرزانده است . پادشاهان نيز دانشمندان را به نگارش در اينباره تشويق و تحريك مى كردند زيرا اى بسا خودشان قربانيان اين روش بوده اند .

براستى چگونه پادشاهان ، دانشمندان و حكماء به سمّ اهميّت ندهند حال آنكه پيامبر بشريّت حضرت محمّد يكى از قربانيان كشته شدن با سمّ است ؟ !

پاره اى از وقايع خيانت

در طول تاريخ ، ستمگران فراوانى دست به خيانت آلوده و حوادث بسيارى پديد آورده اند كه آزار و اذيت زيادى را در شرايط گوناگون واماكن مختلف بر مردم تحميل كرده است .

بعضى از اين كارهاى خائنانه ظاهراً موجّه و بعضى ديگر بدون توجيه صورت پذيرفته است .

در زمان داود پيامبر (عليه السلام) مردى بر مردى ديگر ستم كرد . يعنى عليه او ادعا كرد كه اين مرد گاوى را از من گرفته است . مرد ستمديده اين ادعا را رد كرد . داود از مدعى خواست تا دليلى ارائه دهد و او نتوانست دليلى براى ادّعاى خود بياورد . داود

(عليه السلام) در خواب ديد كه خداوند عزّ و جل به او دستور داد تا مرد ستمديده را بكشد . داود مردّد شد و با خود گفت : اين خوابى بيش نبوده است . امّا پس از آن خداوند در بيدارى به او وحى فرمود كه مرد ستمديده را بكشد . داود (عليه السلام) او را احضار كرد و فرمود : خداوند امر فرموده تا تو را به قتل رسانم . مرد گفت : خداوند مرا به خاطر اين دعوا مؤاخذه نفرموده بلكه به سبب آنكه من قبلا پدر آن مرد مدّعى را به حيله كشته ام مؤاخذه كرده است . داود وى را كُشت . (108)

و نيز عمرو بن جفنه پادشاه اعراب ، برادرش عثمان بن جفنه را در سرزمين شام مسموم كرد و كشت . گفته اند كه لباسى آغشته به سمّ به وى پوشاند و او درگذشت . (109)

در سال 31 هجرى ، يزدگرد پادشاه ايران كه از برابر سپاه اعراب مى گريخت به آسيابانى پناه بُرد . آسيابان در لباسهاى گرانبهاى او طمع كرد و در خواب او را غافلگيرانه كُشت . (110)

خوارج امام على (عليه السلام) را در سال چهلم هجرى ترور كرده و به شهادت رساندند . پيامبر (صلى الله عليه وآله) به وى فرموده بود : اين امّت ، پس از من به تو خيانت خواهد كرد .

معاويه ، تعداد زيادى از اصحاب امير مؤمنان را با وسايل گوناگون ترور كرد . (111)

از نمونه هاى ديگر حوادث ترور و كشتن ناگهانى بايد از ترور سعد بن عباده توسط خالد بن وليد و به دستور غاصبان خلافت نام بُرد

و نيز از ترور ابوبكر توسط حزب قريشى و ترور عمر بن خطاب و ترور عبدالرحمن بن عوف و عبدالله بن مسعود و ابوذر و ابى بن كعب و مقداد بن اسود توسط عثمان بن عفان .

و همچنين از ترور عمير بن قيس كندى توسط ابن زياد و آن هم پس از آنكه به وى امان داده بود . (112)

و از كشتار يازده هزار نفر از لشگريان سپاه ابن اشعث پس از جنگ دير جماجم توسط حجّاج بن يوسف ثقفى كه او نيز به آنها امان داده بود . (113)

و حيله و خيانت عبدالملك پادشاه اموى نسبت به عمرو بن سعيد أشدق . (114)

و غدر و حيله عمرو عاص نسبت به محمّد بن حذيفه در سال 36 هجرى . در اين حيله عمرو عاص او را به توهّم انداخت كه قصد بيعت با على (عليه السلام) را دارد و با او وعده جلسه اى در عريش ( واقع در سرزمين مصر ) گذاشت و هنگامى كه محمد بن حذيفه به سوى عمرو آمد ، عمرو عاص با كمين ، او و سى نفر از يارانش را دستگير كرد و كُشت . (115)

هنگامى كه عمرو عاص همراه با معاويه بن حديج ، محمد بن ابى بكر را كُشت و جسدش را آتش زد و سر بريده اش را به خانه عثمان در مدينه فرستاد ، امويان در مدينه اظهار شادى كردند و آن اوّلين سرى بود كه در اسلام حمل شد . همان وقت ام حبيبه دختر ابوسفيان دستور داد تا گوسفندى بريان شده را نزد عايشه ببرند و به او بگويند : اين برادر بريان

شده توست . عايشه گفت : خداوند فرزند زن بدكاره را بكُشد(116) و وقتى معاوية بن حديج به مدينه آمد ، نائله(117) زن عثمان رفت و پاى او را بوسيد و گفت : به واسطه تو به خونخواهى ام از پسر خثعميه ( يعنى محمد بن ابوبكر ) دست يافتم . (118)

موسى بن نصير ( فاتح اسپانيا ) نيز در سال 97 هجرى ترور شد . (119)

البتّه بيشتر كسانى كه تروريست بوده اند خودشان هم عاقبت كشته شده اند . به عنوان مثال افراد خاندان حجّاج بن يوسف ثقفى ( جلاّد خون آشام عرب ) توسط سليمان بن عبدالملك اموى شكنجه و قتل عام شدند . (120)

پي نوشت ها

[79] _ الشّافى ، سيد مرتضى علم الهُدى ، ج 3 ، ص 132 و اضواء على السّنة المحمديّة ، محمود ابو ريّه ، ص 38 .

[80] _ سوره انفال ، آيه 25 .

[81] _ سوره آل عمران ، آيه 144 .

[82] _ بلاغات النّساء ، ابن طيفور ، ص 12 و شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد معتزلى ، ج 16 ، ص 212 _ 213 والنّهايه فى غريب الحديث ، ابن اثير ، ج 4 ، ص 273 و مروج الذّهب ، مسعودى ، ج 2 ، ص 311 والشّافى ، سيد مرتضى ، ج 4 ، ص 69 _ 72 و أمالى شيخ مفيد ، ص 84 .

[83] _ تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 643 .

[84] _ صحيح بخارى ، ج 4 ، ص 46 .

[85] _ البدء والتاريخ ، ج 1 ، 108 .

[86] _ أنساب الأشراف ، ج 5

، ص 233 .

[87] _ العقد الفريد ، ج 1 ، ص 128 .

[88] _ شرح نهج البلاغه ، ج 10 ، ص 211 .

[89] _ نهج البلاغه ، خطبه 200 .

[90] _ نهج البلاغه ، خطبه 200 .

[91] _ سوره اعراف ، آيه 138 .

[92] _ نهاية الأرب ، ج 6 ، ص 31 .

[93] _ بدن معتادان به مواد مخدّر تا مقدار معيّنى از اين مواد را تحمّل مى كند امّا بدن افراد غير معتاد قادر به تحمّل آن مقدار نيست و بسيار اتّفاق افتاده كه خود اشخاص معتاد هم بر اثر افراط در مصرف مواد مخدّر جان باخته اند .

[94] _ دائرة المعارف بستانى ، پطرس البستانى ، ج 10 ، ص 680 .

[95] _ معجم البلدان ، ج 5 ، ص 300 .

[96] _ رسالة التربيع والتدوير ، جاحظ ، ص 48 .

[97] _ كتاب العين ، خليل بن احمد فراهيدى ، ج 1 ، ص 335 .

[98] _ همان مصدر ، ج 3 ، ص 293 .

[99] _ همان مصدر ، ج 3 ، ص 203 .

[100] _ همان مصدر ، ج 3 ، ص 354 .

[101] _ الصّحاح ، جوهرى ، ج 4 ، ص 362 .

[102] _ مجمع البحرين ، ج 2 ، ص 94 .

[103] _ صحيح البخارى ، ج 6 ، ص 83 .

[104] _ العين ، فراهيدى ، ج 3 ، ص 200 .

[105] _ براى اطّلاع از كشتار مردم به وسيله سمّ در عصر حاضر نگاه كنيد به مقاله جامع و خواندنى و مفصّل آقاى سيد احمد ميرزايى در ضميمه روزنامه اطلاعات تحت عنوان

( تروريسم غير متعارف ) كه به تفصيل انواع سموم و مواد خطرناك شيميائى را با جداول علمى و ميزان تأثير و . . . معرفى كرده است . ضميمه روزنامه اطلاعات مورّخ يكشنبه دوّم مرداد ماه 79 و 24 شماره قبل از آن .

[106] _ تاريخ اليعقوبى ، ج 1 ، ص 119 .

[107] _ العين ، فراهيدى ، ج 8 ، ص 184 .

[108] _ لسان العرب ، ابن منظور ، ج 3 ، ص 233 .

[109] _ تاريخ ابن خلدون ، ج 3 ، ص 327 .

[110] _ تاريخ ابن الأثير ، ج 3 ، ص 119 _ 123 .

[111] _ العقد الفريد ، ج 3 ، ص 234 .

[112] _ تاريخ الطّبرى ، ج 5 ، ص 263 ، 264 .

[113] _ تاريخ الطّبرى ، ج 6 ، ص 322 _ 359 .

[114] _ الكامل فى التاريخ ، ج 4 ، ص 297 .

[115] _ تاريخ ابن الأثير ، ج 3 ، ص 267 ، تاريخ الطّبرى ، ج 4 ، ص 546 .

[116] _ تذكرة خواص الأمّة ، ص 144 و التمهيد والبيان ، ص 209 . ( مادر عمرو عاص از زنان بدكاره زمان جاهليت بود ) .

[117] _ معاوية بن حديج يهودى و نائله نصرانى بود . الكامل فى التاريخ ، ج 3 ، ص 357 .

[118] _ مروج الذّهب ، ج 1 ، ص 406 و الولاة ، كندى ، ص 30 _ 31 و تاريخ ابن الأثير ، ج 3 ، ص 357 .

[119] _ تاريخ ابن الأثير ، ج 5 ، ص 22 .

[120] _

تاريخ ابن الأثير ، ج 4 ، ص 588 و تاريخ الطبرى ، ج 6 ، ص 506 .

حجّاج به زندانيان خود آرد آميخته با خاكستر مى خوراند ( محاضرات الأدباء ، ج 3 ، ص 195 ) و از نمونه هاى ستم اين سفاكان آنكه : منصور عبّاسى ميخ در چشمهاى زندانيان مى كوبيد يا آنها را زنده زنده و پس از شكنجه در ديوارها دفن مى كرد ( تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 38 ) و يا آنكه خانه را روى سر مخالفين خود خراب مى كرد ( تاريخ الطبرى ، ج 8 ، ص 7 _ 9 و العيون والحدائق ، ج 3 ، ص ت227 ) و متوكّل عبّاسى قبر صالحين را نبش مى كرد ( مقاتل الطّالبين ، ص 597 و تاريخ الخلفاء ، ص 347 و تاريخ الطبرى ، ج 9 ، ص 85 و فوات الوفات ، ج 1 ، ص 203 ) .

در حاليكه مردم در زمان عباسى ها به قتل مى رسيدند ، تعداد عبّاسى ها رو به افزايش بود چنانچه در سال 200 هجرى تعداد عبّاسى ها به سى و سه هزار نفر مى رسيد ( مروج الذّهب ، ج 2 ، ص 347 و العيون والحدائق ، ج 3 ، ص 351 . ) . ص (70)

فصل ششم : پيامبر (صلى الله عليه وآله) قبل از رحلت خود جانشين تعيين مى كند

خشم حزب قريشى به سبب مدح پيامبر (صلى الله عليه وآله)از على (عليه السلام) در حديبيّه

گروه قريش از سخنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در حديبيّه درباره على (عليه السلام) به خشم آمد . پيامبر (صلى الله عليه وآله) در حقّ على (عليه السلام) فرموده بود : اين امير نيكان است و كُشنده تبهكاران . هر كه او را

يارى كند ، يارى مى شود و هر كه او را خوار دارد ، خوار مى شود . (121)

حزب قريشى با اين گفتار به خشم آمد و به مخالفت برخاست تا جائى كه عمر با درخواست قتل سفير قريش ( سهيل بن عمرو ) تلاش كرد قرارداد صلح حديبيّه را از بين ببرد .

و عثمان از بيعت حديبيّه ( رضوان ) گريخت و با پيامبر (صلى الله عليه وآله) بيعت نكرد . همان امرى كه باعث شد تا عبدالرحمن بن عوف او را در روزهاى حكومتش رسوا كند . (122)

و در طائف ، وقتى نجواى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) با على (عليه السلام) طولانى شد آثار ناخشنودى در چهره بعضى پديدار شد و گفتند :

امروز نجوايش به درازا كشيد(123) پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : من نبودم كه او را براى نجوا برگزيدم بلكه خداوند او را انتخاب كرد . (124)

پيامبر (صلى الله عليه وآله) قبل از رحلت خود جانشين تعيين مى كند

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در حجّة الوداع به سال يازدهم هجرى در محلى به نام غدير خم دو موضوع مهم را بيان فرمود :

اوّل : وفات قريب الوقوع خود را .

و دوّم : خلافت و جانشينى على بن ابيطالب (عليه السلام) را پس از خود .

ما در كتاب حاضر سخنانى را كه مؤيّد فرمايش آن حضرت در خصوص قريب الوقوع بودن رحلتش مى باشد آورده ايم و همچنين دلايلى كه به صراحت بر ولايت و خلافت على بن ابيطالب (عليه السلام) گواه است بيان كرده ايم از قبيل كلام گُهربار نبوى كه فرمود :

) إنّى تاركٌ فيكم الثّقلين كتاب الله وعترتى اهل بيتى ((125])

و ) مَنْ كُنْتُ مولاه فهذا

علىٌّ مولاه اللّهم والِ مَنْ والاه وَعادِ مَنْ عاداه وانْصُرْ مَنْ نَصَره وَاخْذُل مَنْ خَذَلَهُ ( . (126)

پيش از سخنان آنحضرت آيه ) بلّغ ما انزل اليك من ربّك وان لم تفعل فما بلغت رسالته ((127) نازل شده بود . سوره مائده آخرين سوره قرآن كريم از نظر ترتيب نزول مى باشد .

زيرا آيه ابلاغ در غدير خم و بعد از بازگشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از حجّة الوداع نازل گرديده است و اين مطلب را احمد بن حنبل و ترمذى و ابن مردويه و بيهقى و حاكم تأييد كرده اند .

بيهقى در كتاب سنن خود از جبير بن نفير نقل كرده كه مى گفت :

( مراسم حج بجا آوردم و نزد عايشه رفتم . به من گفت : اى جبير آيا سوره مائده را خوانده اى ؟

گفتم : آرى .

گفت : آن آخرين سوره اى است كه نازل شده پس هرچه را در آن حلال ديديد حلال بدانيد و هرچه را در آن حرام يافتيد حرام بدانيد ) . (128)

ابن جرير از ربيع بن أنس نقل كرده كه گفت : ( سوره مائده بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در راه حجة الوداع در حاليكه آنحضرت سوار بر شتر خود بود نازل شد و شتر از شدّت سنگينى آيه به زمين نشست ) . (129)

پس از آن آيه ) اَليوم اَكْمَلْتُ لَكم دينَكم وَأَتَممتُ عَلَيكم نِعمَتى وَرَضيتُ لَكم الأِسلامَ ديناً ((130) نازل گرديد .

و پس از بازگشت به مدينه اصحابش را فرا خواند تا به لشگر اسامة بن زيد براى حمله به شام بپيوندند و ابوبكر و عمر و ابوعبيده جرّاح و

همه رجال قريش و انصار را در آن لشگر قرار داد و از اين فرستادن ، فقط على بن ابيطالب (عليه السلام) را استثناء فرمود . (131)

اينجا بود كه مردان حزب قريشى مبهوت شدند زيرا مسير آنها جهت حمله به شام يك مسير طولانى بود و اين مسئله با امورى چند ملازمت داشت :

اوّل : پيامبر (صلى الله عليه وآله) از رحلت خود خبر داده بود .

دوّم : اعلام جانشينى على در غدير خم توسط رسول خدا (صلى الله عليه وآله) .

سوّم : جنگ با روم . و آنها چگونه مى خواستند با روميان بجنگند در حاليكه قبلا در جنگهاى احد ، خيبر و حُنين فرار كرده بودند .

مردان حزب قريشى دريافتند كه رفتن آنها با اين لشگر ، مساوى خواهد بود با انتقال حكومت به على (عليه السلام) و شكست نقشه هاى ايشان كه عبارت بود از دست به دست شدن خلافت ميان قبائل قريش .

از سوى ديگر احتمال اينكه به دست روميان كشته شوند نيز وجود داشت . لذا از حركت به همراه لشگر خوددارى مىورزيده ، پيامبر را كشته و خلافت را غصب كردند !

منزلت او مانند منزلت هارون نسبت به موسى است

هنگاميكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، على را در مدينه به جاى خود گماشت و راهى جنگ تبوك شد ، على (عليه السلام) به آنحضرت گفت : آيا مرا در ميان زنان و كودكان باقى مى گذارى ؟

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : آيا راضى نمى شوى كه نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى باشى جز آنكه پس از من پيامبرى نيست . (132)

برخى از رسيدن امام على (عليه السلام) به

جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بسيار مى ترسيدند زيرا اين به معناى تسلّط بنى هاشم بر حكومت و محروم شدن قريش از آن بود . خلافت الهى على (عليه السلام) زمانى بيشتر دانسته شد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) او را در مدينه منوّره جانشين خود قرار داد تا شهر را حفظ كند و او رابا تعبير ( هارون نسبت به حضرت موسى ) توصيف كرد .

اگر كسى عملكرد منافقين را مورد بررسى بيشترى قرار دهد در مى يابد كه بعضى از آنان تحرّكات جديدى را كه با روشهاى گذشته متفاوت بود آغاز كرده بودند ; يعنى ساختن يك مسجد تا پايگاهى عليه اسلام محمّدى باشد .

و براى اوّلين بار در تاريخ مسلمانان ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مسجدى را ويران كرد ; زيرا آن مسجد ، مسجد ضرار بود .

و تلاش بعضى ديگر براى كُشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) قبل از آنكه حكومت را به على (عليه السلام)انتقال دهد .

كسى كه از تاريخ و سيره بخوبى آگاه باشد در مى يابد كه رقيب نيرومند بنى هاشم در مسئله حكومت ، قريش هستند نه انصار . به همين دليل رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در مكّه عليه قريش نفرين كرد ولى براى انصار دعاى خير نمود . امير مؤمنان على (عليه السلام)نيز عليه قريش نفرين و براى انصار دعا فرموده است .

در اينجا نتيجه اى به دست مى آيد كه حاصل آن چنين است : هوشمندان حيله گر قريش يك سلسله امور انجام داده اند كه از چشم دانشمندان و محقّقين تا به امروز پنهان مانده و نشانگر حرص شديد

آنان بر كسب قدرت و تحصيل حكومت است . از آن جمله : حديث ( خلفاى پس از من دوازده نفرند ، اوّلين ايشان على است و آخرين ايشان صالح ) را تحريف كرده و حكومت را در قبايل قريش تا روز قيامت قرار دادند .

و انصار و غير آنها را بدون هيچ سند الهى و عقلى از خلافت دور كردند .

و اقدام به ترور رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در بازگشت از تبوك كردند و به اين حد اكتفا نكرده بلكه تبعات آنرا به گردن انصار انداختند . (133)

و نيز تبعات دشمنى خود را با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر عهده عباس گذاردند . (134)

و ديگران را به عمليات ترورى كه خودشان آنرا طراحى و اجرا مى كردند متّهم كردند .

از نافع بن جبير بن مطعم نقل شده كه گفت : ( رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نام منافقينى كه شب عقبه در تبوك به او حمله كردند را افشا نكرد و آنها دوازده نفر بودند ) .

سپس به اين حديث افزودند كه ( هيچيك از آنان قريشى نبودند بلكه همه از انصار و هم پيمانان انصار بودند ) . (135)

و در ماجراى سقيفه مردان قريش همان كار را انجام دادند . آنها مراسم تدفين پيامبر (صلى الله عليه وآله) را ترك كرده و با ابوبكر در سقيفه بيعت كردند و به آن اكتفا نكرده بلكه سعى كردند تا رقيبان خود ( انصار ) را بكلّى از بين ببرند .

آنها انصار را متهم كردند كه كوشيده اند تا با سعد بن عباده در سقيفه بيعت كنند و حكومت را از

قريش غصب نمايند .

در حاليكه انصار براى بيعت با سعد جمع نشده و با او بيعت نكرده بودند و نقشه اى هم براى اينكار نداشتند . اين اخبار دروغ تنها براى حمله به انصار و نابودى آنها(136) و ايجاد بهانه لازم جهت سقيفه خودشان ساخته و پرداخته شده است .

پي نوشت ها

[121] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 17 ، ص 356 .

[122] _ السيرة الحلبية ، ج 2 ، ص 19 ، والبداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 4 ، ص 200 و تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 657 .

[123] _ همان مصدر .

[124] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 17 ، ص 378 ، 379 .

[125] _ ( من دو چيز گرانقدر نزد شما به امانت مى گذارم يكى كتاب خدا و ديگرى عترت يعنى اهل بيتم را ) . صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 1873 ، حديث 36 / 2408 چاپ دار احياء التراث العربى _ بيروت و مسند احمد ، ج 5 ، ص 492 ، حديث 18780 و كنزالعمال ، ج 1 ، ص 178 .

[126] _ هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست . بار خدايا دوست بدار دوستدار او را و دشمن بدار دشمن او را و يارى كن هر كه او را يارى كند و خوار كن هر كه او را خوار كند . سنن ترمذى ، ج 2 ، ص 298 و سنن ابن ماجه ، ج 1 ، ص 26 ، حديث 94 _ 116 و مستدرك الصحيحين ، ج 3 ،

ص 109 و 533 .

[127] _ سوره مائده ، آيه 67 . تفسير در المنثور ، سيوطى ، ج 2 ، ص 252 ( اى پيامبر (صلى الله عليه وآله) ابلاغ كن آنچه بر تو نازل شده است و اگر چنين نكنى رسالت خدا را ابلاغ نكرده اى ) .

[128] _ الدّر المنثور ، سيوطى ، ج 2 ، ص 352 .

[129] _ همان مصدر ، ج 2 ، ص 252 .

[130] _ سوره مائده ، آيه 3 . ( امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و راضى شدم كه اسلام دين شما باشد ) .

[131] _ الطّبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 190 .

[132] _ الكامل فى التاريخ ، ج 2 ، ص 278 .

[133] _ مختصر تاريخ دمشق ، ج 6 ، ص 253 .

[134] _ معجم ما استعجم ، عبدالله اندلسى ، ص 143 .

[135] _ كتاب السقيفه ، عبدالفتاح و كتاب السقيفه به قلم مؤلّف .

[136] _ كتاب السقيفه ، عبدالفتاح و كتاب السقيفه به قلم مؤلّف .

ص (78)

فصل هفتم : تلاش براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در عقبه

مقدمه

روايت كرده اند آورده اند : هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به همراه كاروان از تبوك به مدينه باز مى گشت در بين راه گروهى از اصحابش عليه او حيله انگيختند و براى سقوط او از عقبه توطئه كردند و براى همين تصميم گرفتند تا همراه او اين مسير را طى كنند . اين جريان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خبر داده شد . آنحضرت به اصحابش فرمود : هر يك از شما بخواهد مى تواند

از درون درّه برود زيرا راه آن براى شما وسيع تر است .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) راه گردنه را در پيش گرفت و مردم راه درّه را . آن چند نفر هم كه مى خواستند عليه پيامبر(صلى الله عليه وآله) توطئه كنند چهره هاى خود را پوشانده و از راه گردنه رفتند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا همراه او باشند . به عمّار فرمود تا زمام شترش را بگيرد و حذيفه نيز آنرا براند . در همان حال كه مى رفتند صداى هجوم آن گروه را از پشت سر شنيدند كه ايشان را محاصره كرده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)خشمگين شد و به حذيفه دستور داد تا آنها را شناسايى كند . حذيفه برگشت و در دستش عصاى سر كجى بود كه با آن به سر و صورت شترهاى منافقين حملهور گرديد . وى منافقين را كه صورت خود را پوشانده بودند ديد و آنها ترسيدند و گمان كردند كه حيله شان برملا شده است لذا با شتاب گريختند و خود را در ميان مردم انداختند .

حذيفه بازگشت و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ملحق شد . پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : حذيفه شتر را بران و تو نيز اى عمّار بشتاب . پس با سرعت از گردنه گذشتند و منتظر رسيدن مردم شدند .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اى حذيفه آيا كسى از آنها را شناختى ؟

حذيفه گفت : شتر فلانى و فلانى را شناختم و تاريكى شب زياد بود و آنها

روى خود را پوشانده بودند .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : آيا دانستى كه ماجراى آنها چيست و چه مى خواهند ؟

گفت : نه اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : آنها تصميم داشتند تا با من حركت كنند و هر وقت به گردنه وارد شدم مرا از آن به پايين بيندازند .

حذيفه گفت : آيا وقتى مردم رسيدند آنها را مجازات نمى فرمايى ؟

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : خوش ندارم كه مردم هر جا نشستند بگويند : محمّد اصحاب خود را كشت . آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنان را يك يك نام برد . (137)

در كتاب ابان بن عثمان بن عفان آمده كه أعمش گفت : آنها دوازده نفر بودند كه هفت نفر ايشان از قريش بودند .

ابوالبخترى نقل كرده كه حذيفه گفت : اگر حديثى براى شما بگويم سه سوّم شما مرا تكذيب خواهد كرد .

سپس مى افزايد : جوانى باهوش آنجا بود و مطلب را دريافت و به حذيفه گفت : اگر سه سوّم ترا تكذيب كنند پس چه كسى ترا تصديق خواهد كرد ؟

حذيفه گفت : اصحاب محمّد (صلى الله عليه وآله) از وى درباره خير سؤال مى كردند و من درباره شرّ .

راوى گفت : به حذيفه گفتند : چه چيز تو را به اينكار وا مى داشت ؟

حذيفه گفت : هر كس شرّ را بشناسد ( و از آن اجتناب كند ) در خير مى افتد . (138)

امام حسن بن على (عليه السلام) فرمود : روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را در

گردنه نگهداشتند تا شتر او را رم دهند دوازده نفر بودند كه يكى از آنها ابوسفيان بود . (139)

ابن عبدالبرّ اندلسى در كتابش الأستيعاب نوشته است : ابوسفيان از زمانى كه ( به اجبار ) اسلام آورد پيوسته پناهگاه منافقين بود . (140)

همچنين آمده است : هنگام بازگشت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، دوازده نفر منافق كه هشت نفر آنها از قريش و باقى از مردم مدينه بودند براى ترور پيامبر در بين راه ، توطئه كردند . آنها مى خواستند قبل از رسيدن به مدينه و هنگام عبور از گردنه بين مدينه و شام ، شتر آنحضرت را رم داده و او را به درّه اى كه آنجا بود بيفكنند .

زمانى كه لشگر اسلام به ابتداى آن ناحيه ( عقبه ) رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : هر كس از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود كه راه وسيعترى دارد و لذا مردم همه از راه درّه رفتند .

امّا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خود از راه گردنه حركت فرمود در حاليكه حذيفه بن يمان شتر او را مى راند و عمّار ياسر نيز زمام آنرا در دست داشت همانطور كه طى طريق مى كردند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به پشت سر خود نگاه كرد و در نور ماه مردانى را ديد كه صورت خود را پوشانده بودند و از پشت سر بسوى او مى آمدند تا شتر او را رم دهند . آنها مى كوشيدند تا پوشيده و پنهان با هم سخن بگويند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خشمگين شد و بر سر

آنها فرياد كشيد و به حذيفه فرمود :

به چهره شترهايشان ضربه بزن .

فرياد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنانرا به شدّت ترساند و دانستند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از حيله و توطئه آنها با خبر شده است . لذا به سرعت گريخته و گردنه را ترك كردند و خود را در ميان مردم انداختند .

حذيفه گويد : من آنها را از روى شترهايشان شناختم و به پيامبر (صلى الله عليه وآله) معرفى كردم و عرضه داشتم : اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آيا دنبالشان نمى فرستى تا آنها را بكُشى ؟

پيامبر (صلى الله عليه وآله) با لحنى سرشار از دلسوزى و عطوفت فرمود :

خدا به من امر فرموده تا از آنان روى گردانم و خوش ندارم كه مردم بگويند : محمّد گروهى از قوم و يارانش را به سوى دين دعوت كرد و هنگاميكه پذيرفتند و همراه او با دشمنان جنگيدند و پيروز شدند آنگاه آنها را كُشت . امّا اى حذيفه آنان را واگذار كه خدا در كمين ايشان است . (141)

وقتى هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنها را جمع كرد و از آنچه گفته بودند و تصميم داشتند آنها را باخبر ساخت به خدا سوگند خوردند كه چنين نگفته اند .

در نتيجه خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود :

) يَحْلِفونَ بِاللهِ ما قالُوا وَلَقَدْ قالُوا كَلِمَة الْكُفْرِ وكَفَروا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَهَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا . . .

به خدا قسم مى خورند كه بر زبان نياورده اند . در حاليكه چنين نيست و قطعاً كلمه كفر را گفته اند و پس از اظهار اسلام كافر

شده اند و به چيزى كه بر آن دست نيافتند همّت گماشته بودند ( . (142)

مسلم در كتاب صحيح خود از وليد بن جميع از أبى الطّفيل روايت كرده است :

ميان مردى _ از آنان كه در عقبه بودند_ با حذيفه ، سخنانى كه بين مردم جريان داشت رد و بدل شد و آن مرد به حذيفه گفت : تو را به خدا قسم بگو افراد عقبه چند نفر بوده اند ؟ راوى مى گويد مردم به حذيفه گفتند : حالا كه سؤال كرده جوابش را بده .

آن مرد گفت : ما هميشه مى گفتيم كه آنها چهارده نفر بودند .

حذيفه گفت : چون تو جزو آنها بوده اى پس آنها پانزده نفر بوده اند . (143) و قسم به خدا كه دوازده نفر از آنها دشمن خدا و رسولش در دنيا و آخرت ( كه گواهان بر مى خيزند ) مى باشند . (144)

مسلم در كتاب خود نام آن مرد را مخفى كرده است . او ابو موسى اشعرى است و اين مطلب را ابن كثير در تفسيرش بيان كرده است . (145)

رواياتى درباره تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در عقبه

غزوه تبوك در سال نهم هجرى اتّفاق افتاد و واقدى آن را در كتاب مغازى خود چنين آورده است : (146)

( اخبار شام هر روز به طور فراوان به مسلمانان مى رسيد زيرا افراد زيادى از ناحيه انباط فرا مى رسيدند . سپس گروهى آمدند و گفتند كه روميان جمعيت زيادى را در شام جمع كرده اند و هرقل هزينه يكسال نيروهاى خود را پرداخته است و قبايل ( لخم ) و ( جذام ) و ( غسّان ) و (

عامله ) همراه ايشان هستند و طلايه لشگر روم تا ناحيه ( بلقاء ) پيشروى كرده و آنجا اردو زده اند و شخص هرقل در شهر ( حِمص ) اقامت كرده است .

امّا در واقع چنين نبود و اينها فقط شايعاتى بود كه به گوش مسلمانان مى رسيد .

مسلمانان از هيچ دشمنى به اندازه روميان نمى ترسيدند و اين به خاطر آن چيزهايى بود كه از نظر تعداد و تجهيزات و چهارپايان از آنها مى ديدند ( زيرا روميان به صورت تاجر نزد اعراب مى آمدند ) . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هيچ غزوه اى را انجام نمى داد مگر آنكه آنرا مى پوشاند تا اخبار و خواست پيامبر (صلى الله عليه وآله) پخش نشود . غزوه تبوك پيش آمد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنرا در گرماى شديد انجام داد .

جلاس بن سويد گفت : بخدا قسم بدتر از چهارپايان باشيم اگر محمّد راست بگويد و من دوست دارم كه هر يك از مردان ما صد ضربه شلاق بخورد ولى ما از آنچه شما مى گوييد درباره اش قرآن نازل مى شود ، رها شويم .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عمّار ياسر فرمود : قوم را درياب كه به تحقيق آتش گرفته اند . از آنها بپرس كه چه گفته اند و اگر انكار كردند بگو : بلى شما چنين و چنان گفتيد .

عمّار بسوى ايشان رفت و با آنها سخن گفت و آنان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمده و عذرخواهى كردند و خداوند اين آيه را نازل فرمود : ) وَلَئِنْ سأَلتَهُم لَيقُولُنَّ إِنَّما

كُنّا نَخُوضُ وَنَلعَبُ ( و اگر از آنان بپرسى _ كه چرا استهزاء مى كنيد _ پاسخ مى دهند كه ما به مزاح و مطايبه سخن رانديم . . . تا آخر آيه يعنى ) بِأَ نَّهم كانُوا مُجْرِمين ( زيرا آنان مردمى گناهكارند . (147)

زمانى هم كه مردم در آن بيابان گرم و در قلب تابستان به آب نياز پيدا كردند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دعا فرمود و باران باريد ; اوس بن قيظى منافق گفت : ابرى گُذرا بود . (148)

غزوه تبوك پس از پيروزى بر مشركين و سيطره مسلمانان بر جزيره العرب بود و منافقان دريافتند كه پادشاهى مسلمانان بزرگ و سرزمين هايشان وسيع گرديده است لذا كوشيدند تا پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به قتل رسانند و بر خلافت او دست يابند .

آيات بسيارى درباره غزوه تبوك و منافقين و كارهاى ايشان نازل شده است . از جمله :

) وَقالوا لا تَنْفِروا فِى الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّاً لَوْ كانُوا يَفْقَهونَ فَلْيَضْحَكُوا قَليلاً وَلْيَبْكُوا كثيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (

به آنها مى گفتند در اين هواى سوزان از وطن خود بيرون نرويد بگو _ اى پيامبر (صلى الله عليه وآله) _ آتش جهنم بسيار سوزان تر است اگر مى فهميديد . اكنون بايد كم بخندند و بسيار گريه كنند كه به مجازات سخت اعمال خود خواهند رسيد . (149)

و ) وَالّذينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَكُفْراً وَتَفْريقاً بَيْنَ المُؤمِنينَ (

و آن كسانى كه مسجدى را براى زيان رساندن به اسلام برپا كرده اند و مقصودشان كفر و عناد و تفرقه بين مسلمين است . (150)

بيهقى از عروه

نقل مى كند : رسول خدا همراه كاروان از تبوك به مدينه بازگشت . در قسمتى از راه بعضى از صحابه عليه پيامبر (صلى الله عليه وآله) حيله و توطئه كردند تا او را از گردنه اى كه در راه بود به پايين بيندازند . موقعى كه به گردنه رسيدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در ميان مردم بود و مردم مى خواستند همراه او از گردنه عبور كنند در اين هنگام پيامبر از توطئه خبر داده شد لذا فرمود : هر كدام از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود و خودش راه گردنه را در پيش گرفت . بجز آنهايى كه مى خواستد توطئه كنند بقيّه راه درّه را در پيش گرفتند . منافقان در حاليكه قصد فاجعه اى بزرگ را داشتند . آماده شده و صورت خود را پوشاندند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا او را همراهى كنند و دستور داد تا عمّار زمام شتر را بگيرد و حذيفه از پشت سر آنرا براند . همانطور كه مى رفتند صداى گروهى را شنيدند كه از پشت سر حملهور شده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خشمگين شد و به حذيفه دستور داد تا آنانرا بتاراند . حذيفه كه متوجّه خشم پيامبر (صلى الله عليه وآله) شده بود به عقب برگشت و با عصاى سر كجى كه همراه داشت به صورت شترهاى منافقان حملهور شد و منافقان را ديد كه صورت خود را پوشانده اند و لذا نتوانست آنانرا شناسايى كند امّا خداوند در دلهايشان ترس انداخت و گمان

كردند كه توطئه شان لو رفته است به همين سبب با عجله گريخته و خود را در ميان جمعيّت انداختند . حذيفه نيز بازگشت تا به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) هنگاميكه او را ديد فرمود : اى حذيفه شتر را بران و اى عمّار بشتاب . پس سرعت گرفته به بالاى عقبه رسيدند و از آن خارج شدند و در انتظار رسيدن مردم ايستادند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه فرمود : آيا آن جماعت يا حتّى يكى از آنان را توانستى بشناسى ؟ ! حذيفه گفت : شتر فلانى و فلانى را شناختم _ امّا خودشان را خير _ چون شب ، تاريك بود و آنان صورت خود را پوشانده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود : آيا دانستيد كارشان چه و خواسته شان چه بود ؟ گفتند : نه بخدا قسم اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) . فرمود : آنان توطئه كرده بودند كه همراه من بيايند و سپس در تاريكى مرا از گردنه بيندازند . گفتند : آيا دستور نمى فرمايى كه _ چون مردم از راه رسيدند _ گردن ايشان را بزنند ؟ فرمود : دوست ندارم كه هر وقت مردم با هم به گفتگو نشستند بگويند : محمّد ، دست به كُشتن اصحابش گشود . سپس پيامبر (صلى الله عليه وآله)نام منافقان را براى آندو نفر بيان كرد و فرمود : نام ايشان را پنهان داريد . (151) اين هنگام بود كه حذيفه و عمّار نام منافقين را دانستند .

بعضى از راويان و ناشران

، ما را به قرار دادن دو كلمه فلانى و فلانى به جاى ابوبكر و عمر عادت داده اند .

امّا ابن ابى الحديد معتزلى هنگاميكه از فراريان جنگ احد سخن مى گويد به جاى فلانى و فلانى ، نام عمر و عثمان را مى آورد . (152)

محمد بن عبدالله حافظ از ابوالعباس محمد بن يعقوب از احمد بن عبدالجبّار از يونس از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت :

وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به ( ثنيّة ) رسيد ، مُنادى آنحضرت ندا كرد : از راه درّه برويد كه براى عبور شما وسيع تر است . امّا خود پيامبر (صلى الله عليه وآله) از راه ( ثنيّة ) حركت فرمود . . .

سپس بقيّه داستان توطئه منافقين را همانطور كه در حديث عروه ذكر كرديم مى آورد تا آنجا كه مى گويد : پيامبر (صلى الله عليه وآله) از حذيفه پرسيد : آيا از آن گروه كسى را شناختى ؟ حذيفه گفت : نه ، امّا شترهايشان را شناختم . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : خداوند نام آنان و نام پدرانشان را به من خبر داده است و من بزودى و در اوّل صبح ان شاءالله ترا از نام ايشان باخبر خواهم كرد . حالا برو و هنگام صبح مردم را فراهم آور . وقتى صبح شد فرمود : عبدالله را صدا بزن _ گمان مى كنم مُراد ، پسر سعد ابن ابى سعد باشد(153) _ و در اصل عبدالله بن اُبىّ و سعد بن ابى سَرْح را نام برده امّا ابن اسحاق پيش از اين آورده است

كه عبدالله بن اُبىّ از شركت در غزوه تبوك سرپيچى كرد و من نمى دانم كه اين مطلب چگونه است . (154)

ابوعلى از حسين بن محمّد رودبارى از ابوالعبّاس از عبدالله بن عبدالرحمن بن حماد عسگرى در بغداد از احمد بن وليد فحام از شاذان از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عُباد روايت كرده كه گفت : به عمّار گفتم ديديد كه در مورد قضيّه على چه موضعى اتّخاذ كرديد ، آيا اين نظر خود شما بود يا آنكه امرى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله)آنرا به شما سپرده بود ؟ عمّار گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جز آنچه براى همه مردم بيان فرموده چيزى به ما خبر نداده است ولى حذيفه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برايم نقل كرد كه آنحضرت فرمود :

( دوازده نفر منافق در بين اصحابم وجود دارد كه هشت نفر آنها وارد بهشت نمى شوند مگر وقتيكه شتر از سوراخ سوزن عبور كند _ يعنى مُحال است وارد بهشت شوند _ ) . (155)

اين روايت را مُسلم در كتاب صحيحش از ابوبكر بن أبى شيبه از أسود بن عامر ( شاذان ) آورده است . (156)

حافظ محمد بن عبدالله از ابوالفضل بن ابراهيم از احمد بن سلمة از محمّد بن بشار از محمد بن جعفر از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عباد روايت كرده كه گفت : به عمّار ياسر گفتيم : آيا اين جنگ ، نظر و رأى خود شماست _ كه اگر چنين است ممكن به خطا رود يا درست از آب درآيد

_ يا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فقط به شما چيزى گفته كه به مردم از آن خبر نداده است ؟ سپس شعبه مى افزايد : حذيفه برايم حديث كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود :

( دوازده نفر منافق در امّت من مى باشند كه داخل بهشت نمى شوند و بوى آنرا در نمى يابند مگر آنكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد . هشت نفر از ايشان را برآمدگى ميخ مانندى از آتش كفايت مى كند كه ميان شانه هايشان ظاهر مى شود تا از سينه هايشان خارج شود ) .

اين حديث را مسلم در صحيح خود از محمّد بن بشار روايت كرده است . (157)

و ما از حذيفه روايت كرديم كه آنان چهارده نفر يا پانزده نفرند و گواهى مى دهم كه دوازده نفر آنان محارب با خدا و رسول او در دنيا و آخرتند _ روزى كه گواهان بر مى خيزند _ و سه نفر را معذور داشته كه مى گويند : ما نداى منادى را نشنيديم و نمى دانستيم كه قوم چه قصدى دارند . (158)

روايت حذيفه در كتاب (المحلّى)

حذيفة بن يمان عَبْسى ( همان كسى كه خليفه عُمر او را صاحب سِرّ يعنى رازدار پيامبر (صلى الله عليه وآله) خوانده است ) . (159) قضيّه تلاش بعضى از صحابه براى قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در غزوه تبوك يعنى انداختن پيامبر از گردنه بين راه _ را بيان كرده است .

ابن حَزم اندلسى ( م 456 ه_ . ق ) اين جريان را در كتابش ( المُحلّى ) آورده و مى گويد :

( امّا حديث حذيفه از اعتبار

ساقط است زيرا آنرا از طريق وليد بن جميع نقل كرده و او ( هالك )(160) است اگرچه جعل حديث از او نديده ايم . او اخبار زيادى را روايت كرده كه در آنها آمده است كه ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن أبى وقّاص قصد داشته اند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از گردنه تبوك پايين انداخته و به قتل برسانند و اين اخبار اگر صحّت داشته باشد هيچ شكّى باقى نمى ماند كه _ همانطور كه قبلاً گفتيم _ منافق بودن آنها صحيح است و آنها به توبه پناه جستند و عدم يقين حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها سبب شد تا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزند . (161)

وليد بن جميع همان وليد بن عبدالله بن جميع است .

در كتاب ( ميزان الأعتدال )(162) ذهبى آمده است : وليد بن جُميع را ابن معين و عجلى ثقه دانسته اند و احمد و ابو زرعة گفته اند ( ليس به بأس )(163) يعنى باكى بر او نيست و ابوحاتم گفته است : ( صالح الحديث )(164) يعنى داراى حديث شايسته است .

و در كتاب ( الجرح و التعديل )(165) رازى آمده است : اسحاق بن منصور از يحيى بن معين روايت كرده كه گفت : وليد بن جميع ، ثقه است .

ابن حجر عسقلانى در كتاب ( الأصابة ) او را از جمله راويان حديث بر شمرده است . (166)

ابن كثير او را در كتاب ( البداية والنّهاية ) از جمله راويان ثقه آورده است . (167)

مُسلم او را در كتاب صحيح خود از

جمله راويان حديث بر شمرده است . (168)

از آنجا كه حاكم بر حديث حذيفه از وليد بن عبدالله بن جُميع آگاه بوده گفته است : اگر مُسلم آنرا در كتاب صحيحش نمى آورد بهتر بود . (169)

اين مطلب نشان مى دهد كه وليد بن جميع در نظر حاكم ثقه است امّا حاكم به سبب حديث مزبور از او رويگردان است .

در واقع حاكم از او مى خواهد كه بعضى از احاديث را ذكر كرده و بعضى ديگر را پنهان دارد !

بنابراين بنابر نظر مُسلم ، ذهبى ، ابن معين ، عجلى ، أبى زرعه ، أبى حاتم ، رازى و ابن حجر سند حديث صحيح است و همگى اين افراد ، حذيفه بن يمان و وليد بن جُميع را ثقه مى دانند .

از طرفى ديگر خود ابن حزم اندلسى هم با قاطعيّت ، حكم به عدم نماز خواندن حذيفه بر ابوبكر و عمر و عثمان مى كند ; آنجا كه مى گويد :

( حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها اطّلاع و يقين پيدا نكردند و لذا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزيدند ) . (170)

همانطور كه قبلاً هم گفتيم حذيفه صاحب سِرّ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود و هر گاه شخصى مى مُرد عمر دنبال حذيفه مى فرستاد و اگر حذيفه بر او نماز مى خواند عمر هم نماز مى خواند و اگر حذيفه بر او نماز نمى خواند عمر هم نماز نمى خواند(171) زيرا قرآن از نماز خواندن بر منافقين نهى فرموده است :

) وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَد مِنْهُم مات ابداً وَلا تَقُم عَلى قَبْره ((172])

گفته شده كه آن

كسى كه در زمان عمر و حذيفه مرد ، ابوبكر بود و ابن حزم به نماز نخواندن حذيفه بر جنازه او يقين پيدا كرده است .

ابن عساكر صاحب تاريخ دمشق هم آورده است كه حذيفه بر فلان(173) يعنى ابوبكر نماز نخواند و اين كار حذيفه با شيخين يعنى ابوبكر و عمر ، معروف است .

عمر خودش به دنبال حذيفه فرستاد تا بر ابوبكر نماز بخواند و هنگامى كه ديد حذيفه بر او نماز نمى خواند جا خورد و حيرت زده چشمهايش بيرون زد و از حذيفه پرسيد : آيا من هم از آن گروه هستم ؟ يعنى از منافقين ؟ (174)

پيامبر (صلى الله عليه وآله) (175) و على (عليه السلام) و عمر(176) به اينكه حذيفه نامهاى منافقين را مى داند تصريح كرده اند . على (عليه السلام) فرموده است : او ( حذيفه ) مردى است كه مشكلات و تفصيلات ( امور ) و نامهاى منافقين را مى داند و اگر از او سؤال كنيد او را آگاه از آنها مى يابيد . (177)

حذيفه ، نام منافقين را به كسى نمى گفت ولى بر آنها نماز نمى خواند و مقصود از منافقين در اينجا مجموعه مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در گردنه تبوك است .

حذيفه مى گويد : در مسجد نشسته بودم كه عمر بن خطاب بر من گذشت و به من گفت اى حذيفه فلانى(178) مرده پس ( در مراسم تدفين او ) حاضر شو .

پس عمر راه افتاد و رفت و نزديك بود كه از مسجد خارج شود كه روى خود را به طرف من برگرداند و وقتى ديد كه هنوز

نشسته ام ، فهميد و به نزد من بازگشت و گفت :

_ اى حذيفه تو را به خدا قسم مى دهم آيا من هم جزو آن گروه هستم ؟

در جواب گفتم : نه بخدا و من پس از تو هرگز كسى را تبرئه نخواهم كرد .

سپس ديدند كه چشمهاى عمر به اشك نشست . (179)

يعنى عمر فهميد كه حذيفه مايل نيست كه بر جنازه ابوبكر نماز بخواند .

و ابن عساكر روايت كرده است : عبدالرحمن بن عوف نزد امّ سلمه همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد . امّ سلمه فرمود : شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه مى فرمود : بعضى از اصحاب من هستند كه بعد از مرگ من ، مرا هرگز نخواهند ديد .

عبدالرحمن بن عوف هراسان از نزد او خارج شده و نزد عمر رفت و به او گفت : بشنو مادرت چه مى گويد .

عمر برخاست و نزد اُم سلمه آمد و از او سؤال كرد سپس گفت : تو را به خدا قسم آيا من هم از جمله آنان هستم ؟

امّ سلمه فرمود : نه و من هرگز كسى را پس از تو تبرئه نخواهم كرد . (180)

ابن عوف و عمر از كسانى بودند كه در گردنه تبوك حضور داشتند . (181)

واضح است كه عمر سخت از اين مسأله در وحشت بوده به طورى كه از حذيفه و امّ سلمه هر دو سؤال كرده است !

و امّ سلمه و حذيفه هر دو از اين سؤال عمر كه براى آن دو خطر جانى داشته و در فشار و محذور شديد قرار گرفته اند و اين فشار از

پاسخى كه هر دو داده اند _ هرگز پس از تو كسى را تبرئه نخواهيم كرد _ به خوبى معلوم مى شود .

نافع بن جبير بن مطعم مى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نامهاى منافقينى كه در آن شب تبوك به وى حملهور شدند را به هيچ كس جز حذيفه نفرمود و آنها دوازده نفر بودند . (182)

تحقيق نشان مى دهد كه بر حديث ابن عساكر مطلبى افزوده اند كه در اصل حديث وجود نداشته و آن اينكه ( در ميان آنها _ يعنى منافقين _ هيچ قريشى وجود نداشت بلكه همه از انصار يا از هم پيمانان انصار بودند ! ) اين كار را كردند تا شبهه را از قريش دور كرده و بر گردن انصار بيندازند . همانطور كه در بسيارى از حوادث _ از جمله سقيفه _ چنين كرده اند . آنجا هم به دروغ سعد بن عباده را متّهم كردند كه براى غصب خلافت تلاش كرده است و جاى ديگر عباس بن عبدالمطلب را متهم كردند كه شربت مسموم به پيامبر خورانده است . اين در حالى است كه خودشان در هنگام تلاش براى غصب خلافت بر پيامبر سمّ كشنده نوشاندند . (183)

حذيفه مى گفت : اگر بر كنار نهرى باشم و دست دراز كنم تا مشتى آب برگيرم و بنوشم و در همانحال با شما از آنچه اطّلاع دارم سخن بگويم قبل از آنكه دستم به دهانم برسد مرا خواهند كشت . (184)

يعنى اگر حذيفه نام منافقان _ زنده يا مرده _ را افشاء مى كرد او را به سرعت مى كشتند . به همين دليل است

كه در زمان حكومت ابوبكر و عمر نام آنان را نمى گفت اما بر جنازه منافقان ، نماز نمى خواند و اينگونه آنان را افشاء مى كرد امّا در زمان حكومت عثمان و على (عليه السلام) نام منافقان را علناً مى گفت و به احتمال قوى همانطور كه پيش بينى كرده بود او را كشتند !

از حذيفه نقل شده كه مى گفت : از ما فرا بگيريد كه ما براى شما ثقه و محل اطمينان هستيم و پس از ما از كسانى فرا بگيريد كه آنها از ما فرا گرفته اند و آنها نيز براى شما ثقه هستند امّا از آنان كه پس از ايشان مى آيند نگيريد .

گفتند : چرا ؟

حذيفه گفت : چون آنان سخن شيرين را مى گيرند و تلخ آن را وا مى گذارند در حالى كه شيرين آن جز با تلخ آن اصلاح نمى پذيرد . (185)

و حذيفه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برايم از حوادثى كه تا روز قيامت اتفاق خواهد افتاد برايم سخن گفت امّا من از او سؤال نكردم كه چه چيزى اهل مدينه را از آن خارج خواهد كرد . (186)

آيا ابو موسى اشعرى از منافقين است ؟

گفتار و كردار ابو موسى اشعرى پسنديده نبود و بزرگان صحابه او را به نفاق متّهم كرده اند . از جمله آنها حذيفه است كه ابوموسى اشعرى را در زمره منافقين گردنه تبوك نام برده است .

در روايت آمده است كه از عمّار ياسر درباره ابوموسى سؤال شد . عمّار گفت : درباره او از حذيفه سخن بزرگى شنيدم ; شنيدم كه مى گويد : صاحب بالاپوش كلاه دار سياه . .

سپس طورى چهره درهم كشيد كه دانستم ابو موسى در شب گردنه تبوك در بين منافقين بوده است .

در مسند حذيفه بن يمان از ابوالطّفيل روايت شده كه گفت :

بين حذيفه و مردى از گروه گردنه تبوك ، كدورتى چون آنچه بين مردم اتفاق مى افتد پيش آمد ، حذيفه به او گفت : تو را به خدا قسم بگو افراد گردنه تبوك چند نفر بودند ؟

ابو موسى اشعرى گفت : به ما گفته اند چهارده نفر بوده اند .

حذيفه گفت : در اين صورت چون تو هم از زمره آنانى ، ايشان پانزده نفر بوده اند . شهادت مى دهم كه دوازده نفر از ايشان دشمن خدا و رسول در دنيا و آخرت ( روزى كه گواهان بر مى خيزند ) مى باشند . (187)

مسلم و ابن كثير اين روايت را ذكر كرده اند . (188)

در تمام كتابهاى سيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نيز آمده است كه گروه منافقين گردنه تبوك ، دشمن خدا و رسول او هستند . (189)

ابن عدى در كتاب ( الكامل ) و ابن عساكر در كتاب ( تاريخ ) بنابر آنچه در منتخب (كنز العمّال ) آمده به اسناد خود از أبى نجاد حكيم روايت كرده اند كه گفت : با عمّار نشسته بودم كه ابو موسى اشعرى آمد و گفت : من و تو را چه مى شود ( يعنى چرا بين ما كدورت است ؟ ) آيا من برادر دينى تو نيستم ؟

عمّار گفت : نمى دانم ولى شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه در شب گردنه تبوك تو را لعن مى

كرد .

ابو موسى گفت : او براى من استغفار مى كرد .

عمّار گفت : من شاهد لعن كردن او بودم ولى شاهد استغفار نبودم . (190)

در روايت ديگرى ، حذيفه بن يمان از ابو موسى اشعرى در زمره منافقين نام مى برد . دانشمند اندلسى ، ابن عبدالبرّ در كتابش الأستيعاب مى گويد : بدرستى كه درباره ابوموسى سخنى روايت شده كه خوش ندارم آنرا ذكر كنم و خداوند او را مى آمرزد . (191)

و در روايت ديگرى ، جرير بن عبدالحميد ضبى از أعمش از شقيق أبى وائل از حذيفه بن يمان روايت كرده است كه گفت :

( بخدا قسم در تمام اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كسى به اندازه من منافقين را نمى شناسد و من شهادت مى دهم كه ابوموسى اشعرى منافق است . )(192)

اين مطلب به گوش عبدالله بن عمر رسيد امّا او به ابى برده پسر ابوموسى اشعرى گفت : پدر تو بهتر از من بود . (193)

حذيفه و مالك اشتر درباره ابوموسى اشعرى گفتند : او از منافقين است . (194) يعنى از مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در شب گردنه تبوك !

و از شقيق روايت شده كه گفت : با حذيفه نشسته بوديم كه عبدالله بن عباس و ابوموسى اشعرى وارد مسجد شدند . حذيفه گفت : يكى از ايندو منافق است . سپس گفت : شبيه ترين مردم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)از حيث قربانى و تواضع و هيئت و شمايل عبدالله بن عباس است . (195)

و عقيل بن ابى طالب كه داناترين فرد به أنساب عرب بود درباره ابوموسى اشعرى

گفته است : او فرزندى است دزديده شده . (196) و معاويه نيز از ابوموسى با عنوان حرامزاده طائفه اشعرى ها ياد كرده است . (197)

ابوموسى اشعرى در سال چهل و دو هجرى قمرى درگذشت . (198)

بعضى از مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در گردنه تبوك عبارتند از : ابوبكر ، عمر ، عثمان ، طلحه ، سعد بن ابى وقّاص ، ابوسفيان و ابوموسى اشعرى .

و صاحب كتاب ( منتخب التواريخ ) ، عبدالله بن عوف و ابو عبيدة بن الجرّاح و معاويه بن ابوسفيان و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و أوس بن حدثان و أبوهريره و ابوطلحة الأنصارى را نيز از گروه منافقين فوق مى داند . (199)

ابوموسى اشعرى در حزب قريش از جناح عمر بود به همين خاطر عمر خيلى نسبت به او سفارش مى كرد چنانچه مجاهد از شعبى روايت كرده است : عمر در وصيّت خود نوشت : ( هيچ كارگزارى بيش از يك سال براى من نمى ماند ) ; ولى ابوموسى اشعرى را چهار سال والى بصره گذاشت . (200)

متقابلاً ابوموسى اشعرى به حمايت از عمر و اولاد او دشمنى با اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كمر همّت بست . وى در جنگ جمل مردم را از پيوستن به امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) باز مى داشت و در جريان حكميّت در جنگ صفين ، على بن ابيطالب را از خلافت خلع و پيشنهاد داد كه عبدالله بن عمر خليفه شود !

اين در حالى است كه در حديث صحيح از پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) روايت شده

است : ( اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد تو را مگر منافق ) . (201)

پي نوشت ها

[137] _ السيرة الحلبية ج 3 ، ص 143 ، چاپ دار احياء التراث العربى _ بيروت و دلائل النّبوة ابوبكر أحمد بهيقى ج 5 ، ص 260 _ 262 چاپ دارالكتب العلّمية _ بيروت و مسلم نيز آنرا در صحيح خود ص 50 ، كتاب صفات المنافقين و احكامهم روايت كرده است .

[138] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 6 ، ص 259 .

[139] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 103 ، چاپ دارالفكر _ بيروت .

[140] _ الاستياب .

[141] _ المغازى النّبوية ، ج 3 ، ص 1042 _ 1045 و مجمع البيان ، ج 3 ، ص 46 و امتاع الأسماع ، ج 1 ، ص 477 .

[142] _ سوره توبه ، آيه 74 و تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 604 و 605 .

[143] _ تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 605 .

[144] _ صحيح مسلم ، ج 8 ، ص 123 ، چاپ دارالفكر _ بيروت .

[145] _ المغازى ، ج 2 ، ص 989 .

[146] _ المغازى ، ج 2 ، ص 989 .

[147] _ سوره توبه ، آيه 65 و 66 .

[148] _ المغازى ، واقدى ، ج 2 ، ص 1009 .

[149] _ سوره توبه ، آيه 81 و 82 .

[150] _ سوره توبه ، آيه 107 .

[151] _ حافظ ابن كثير آنرا در ( البداية والنهاية ) ، ج 5

، ص 24 _ 26 از كتاب ( المصنّف ) نقل كرده است و احمد بن حنبل آنرا از أبى طفيل و ابن سعد از جبير بن مطعم آنرا روايت كرده اند .

[152] _ شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد ، ج 3 ، ص 390 ، چاپ دارالكتب العلمية _ مصر و نظريات الخليفتين از مؤلف كتاب حاضر ، ج 2 ، ص 266 .

[153] _ ابن قيّم جوزيه در زاد المعاد آورده است : ( عبدالله بن أبى سعد بن أبى سرح و اسلام او دانسته نشد ) .

[154] _ دلائل النّبوة ، بيهقى ، ج 5 ، ص 257 و 258 ، چاپ دار الكتب العلميّة ، بيروت .

[155] _ مصدر قبلى .

[156] _ مُسلم آنرا در كتاب صفات المنافقين و احكامهم حديث ( 9 ) ، ص 2143 از ابوبكر بن أبى شيبه روايت كرده است .

[157] _ مسلم در كتاب صفات المنافقين و احكامهم حديث ( 10 ) از محمّد بن بشار و محمّد بن مثنّى آنرا روايت كرده است .

[158] _ دلائل النّبوة ، بيهقى ، ج 5 ، ص 257 و 258 .

[159] _ اسد الغابة ، ابن اثير ، شرح حال حذيفه ، ج 1 ، ص 468 .

[160] _ هالك . اصطلاحى است در علم الحديث و از الفاظ ( جرح ) راوى است .

[161] _ المُحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 225 .

[162] _ ميزان الاعتدال ، ذهبى ، ج 4 ، ص 337 ، رقم 9362 .

[163] _ در اصطلاح علم الحديث از الفاظ مدح هستند .

[164] _ در

اصطلاح علم الحديث از الفاظ مدح هستند .

[165] _ الجرح و التعديل ، ج 9 ، ص 8 .

[166] _ الإصابة ، ج 1 ، ص 454 .

[167] _ البداية والنهاية ، ج 4 ، ص 362 و ج 5 ، ص 310 ، و ج 6 ، ص 225 .

[168] _ صحيح مسلم ، ج 3 ، ص 1414 ، حديث 98 _ 1787 ، چاپ دار احياء التراث العربى ، بيروت .

[169] _ المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 181 .

[170] _ المُحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 255 .

[171] _ الأستيعاب ، ابن عبدالبرّ ، ج 1 ، ص 278 ، كه در حاشيه الإصابه چاپ شده و أسد الغابة ، ابن اثير ، ج 1 ، ص 468 ، و السيرة الحلبيّة ، ج 3 ، ص 143 و 144 .

[172] _ سوره توبه ، آيه 84 ، ( هرگز بر جنازه هيچيك از ايشان ( منافقان ) كه مُرده نماز نخوان و بر قبر او نايست ) .

[173] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، تأليف ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 ، چاپ دارالفكر _ دمشق .

[174] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 6 ، ص 253 ، حذيفه از ترس كشته شدن به او خبر نداد و عمر مى خواست بفهمد كه آيا حذيفه در گردنه تبوك او را شناخته است يا خير ؟ ! .

[175] _ مصدر قبلى و المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 181 .

[176] _ مصدر قبلى .

[177]

_ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 ، و اسد الغابة ، ابن اثير ، شرح حال حذيفه ، ج 1 ، ص 468 و تاريخ دول الاسلام ذهبى ، ص 22 .

[178] _ يعنى ابوبكر .

[179] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، تأليف ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 ، _ هر گاه كسى مى مرد عمر دنبال حذيفه مى فرستاد و اگر او بر نماز ميّت حاضر مى شد عمر هم نماز مى خواند و اگر او حاضر نمى شد عمر هم نماز نمى خواند . نگاه كنيد به : الأستيعاب ابن عبدالبرّ اندلسى ، ج 1 ، ص 278 ، كه در حاشيه الإصابة چاپ شده و نيز به اسدالغابة ، ابن اثير ، ج 1 ، ص 468 ، و السيرة الحلبيّة ، ج 3 ، ص 143 .

[180] _ مختصر تاريخ دمشق ، ج 19 ، ص 334 .

[181] _ منتخب التواريخ ، ص 63 .

[182] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 و المستدرك ، حاكم ، ج 3 ، ص 381 .

[183] _ صحيح بخارى ، ج 7 ، ص 17 ، و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 و معجم ما استعجم ، عبدالله اندلسى ، ص 142 .

[184] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 259 .

[185] _ همان مصدر .

[186] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 249 .

[187] _ كنز العمّال ، متّقى هندى

( م 975 ه_ . ق ) ، چاپ مؤسسة الرّسالة ، بيروت .

[188] _ صحيح مسلم ، ج 8 ، ص 123 ، چاپ دارالفكر ، بيروت ، و تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 605 .

[189] _ تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 605 ، چاپ دار احياء التراث العربى ، بيروت .

[190] _ منتخب كنز العمّال ، ج 5 ، ص 234 .

[191] _ الاستيعاب كه در حاشيه الأصابه چاپ شده است ، ص2 372 .

[192] _ الأيضاح ، فضل بن شاذان نيشابورى ، ص 30 ، چاپ مؤسسة الأعلمى ، بيروت .

[193] _ المشكاة ، ص 458 و بخارى آنرا روايت كرده است و ابن اثير در كتابش ( الجامع ) ، ج 9 ، ص 363 ، از بخارى روايت كرده است و نگاه كنيد به صحيح بخارى باب مناقب الانصارص ، 45 .

[194] _ الأستيعاب كه در حاشيه چاپ شده است ، ص 372 ، و تاريخ الطبرى ، ج 3 ، ص 501 والعقد الفريد ، ابن عبد ربّه ، ج 4 ، ص 325 .

[195] _ سير اعلام النبلاء ، ذهبى ، ج 2 ، ص 394 و تاريخ الفسوى ، ج 2 ، ص 771 .

[196] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 125 .

[197] _ كتاب سليم بن قيس كوفى ، ص 176 .

[198] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 6 ، ص 16 و سير اعلام النبلاء ، ج 2 ، ص 38 .

[199] _ منتخب التواريخ ، محمّد هاشم خراسانى ، ص

63 .

[200] _ الأصابه ، ابن حجر ، ج 2 ، ص 360 و طبقات ابن سعد ، ج 5 ، ص 45 .

[201] _ صحيح مسلم ، كتاب الايمان ، ج 1 ، ص 120 .

فصل هشتم : لشگر أسامه

خبر دادن پيامبر (صلى الله عليه وآله) از وفات قريب الوقوع خود

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از وفات قريب الوقوع خود در سال 11 هجرى خبر داده بود و دلائل آن از قرار زير است :

1 _ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) يك ماه قبل از رحلت خود از آن خبر داده بود . (202)

2 _ روزى ابوسفيان بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) وارد شد و گفت : اى رسول خدا مى خواهم از شما چيزى بپرسم .

پيامبر فرمود : اگر بخواهى ، پيش از آنكه بپرسى تو را از آن باخبر خواهم كرد .

ابوسفيان گفت : خبر كن !

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : مى خواهى از مقدار عمر من سؤال كنى .

گفت : آرى اى رسول خدا .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : من شصت و سه سال خواهم زيست .

گفت : گواهى مى دهم كه تو راستگو هستى .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : اينرا از سر زبانت مى گويى نه با قلبت . (203)

3 _ رسول خدا بر منبر برآمد تا با اهل دين و دنيا وداع گويد در حالى كه مى فرمود : آگاه باشيد هر كس از سوى محمّد بر او ستمى شده است برخيزد و هم اكنون قصاص كند . (204)

4 _ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) يك شب پيش از رحلت خود به أبى مويهبه فرمود : كليدهاى خزائن دنيا و جاودانگى در آن

و بهشت بر من عرضه گرديد و سپس بين آنها ولقاى پروردگار و بهشت مخيّر شدم . . نه بخدا قسم اى ابو مويهبه ( بدان ) كه من لقاى پروردگارم را اختيار كردم . (205)

5 _ پيامبر (صلى الله عليه وآله) در حجة الوداع و در برابر مسلمانان آن زمان فرمود : جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت و امسال دوبار آن را بر من عرضه كرد جز آن نيست كه اجل من فرا رسيده است . (206)

6 _ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در غدير خم در برابر اجتماع مسلمين اعلام فرمود : اى مردم نزديك است كه ( از سوى خداوند فرا خوانده شوم ) و دعوت حق را اجابت كنم . من مسئولم و شما نيز مسئوليد ; حالا چه مى گوييد ؟ (207)

7 _ يك شب عبّاس بن عبدالمطلب ( عموى پيامبر ) در خواب ديد كه ماه از زمين به آسمان برده شد .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : آن ماهى كه در خواب ديدى برادر زاده ات مى باشد . عباس گفت : دانستيم كه بقاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در بين ما اندك خواهد بود . (208)

8 _ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : آيا گمان مى كنيد من آخرين نفر شما از حيث وفات هستم ، چنين نيست آگاه باشيد كه من قبل از شما وفات خواهم كرد . (209)

در اين صورت مسلمانان و به ويژه مسلمانان مدينه از نزديك بودن وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله) آگاه بودند و اين

نكته اى است كه واجب است هر كه جريانات سقيفه و قبل و بعد آن را مى خواند يا درباره آن مى انديشد آن را فراموش نكند .

9 _ عايشه را از وفات قريب الوقوع خود چنين آگاه فرمود : مرا با گريه و صدا و فرياد آزار نده . (210)

10 _ عبدالله بن مسعود مى گويد : حبيب ما پيامبر (صلى الله عليه وآله) خبر رحلت خود را يك ماه پيش از وفاتش به ما داد وقتى هنگام فراق نزديك شد ما را در خانه مادرمان عايشه جمع كرد سپس نگاهى عميق به ما كرد و چشمانش به اشك نشست و فرمود :

( خوش آمديد ، خداوند شما را رحمت كند ، خداوند شما را پناه دهد ، خداوند شما را حفظ فرمايد ، خداوند شما را بلند مرتبه گرداند ، خداوند به شما نفع و سود رساند ، خداوند شما را توفيق دهد ، خداوند شما را يارى رساند ، خداوند شما را سالم دارد ، خداوند شما را بپذيرد ، شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم و به خداوند براى شما توصيه مى كنم و از او مى خواهم پس از من امورتان را سرپرستى كند و شما را به او مى سپارم . من برايتان بيم دهنده و بشارت دهنده ام . بر خدا در ميان بندگانش و سرزمين هايش برترى مجوييد زيرا خداوند به من و شما فرموده :

) تِلكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدونَ عُلوّاً فِى الأَرضِ وَلا فَساداً وَالعاقِبَةُ لِلْمُتَّقين ( آن سراى آخرت ( بهشت ابدى ) را براى كسانى قرار داده ايم كه

سركشى و فساد در زمين نمى كنند و عاقبت نيكو خاص تقوا پيشگان است .

و نيز فرمود : ) أَ لَيسَ فى جَهنَّمَ مَثْوَى لِلْمُتَكبِّرينَ ( آيا جايگاه متكبّران دوزخ نيست ؟

گفتيم اى رسول خدا ، اجل تو چه هنگام است ؟

فرمود : فراق نزديك شده است و بازگشت به سوى خدا و به سوى سدرة المُنتهى است .

گفتيم : چه كسى تو را غسل خواهد داد اى پيامبر خدا ؟

فرمود : از اهل بيتم هر كه ( به من ) نزديكتر است و در صورت نبودن وى آنكه پس از او نزديكتر است .

گفتيم : در چه چيز تو را كفن كنيم اى پيامبر خدا ؟

فرمود : اگر خواستيد در همين لباسم يا در پارچه سفيد مصرى يا در جامه اى يمنى .

گفتيم : چه كسى بر تو نماز خواهد خواند ؟

فرمود : آرام باشيد ، خداوند شما را بيامرزد و شما را از سوى پيامبرتان جزاى خير دهاد . پس گريستيم و پيامبر گريست و فرمود : هنگامى كه مرا غسل داديد و كفن كرديد مرا بر همين بسترم ، در خانه ام و برلبه قبرم قرار دهيد سپس مدّتى از نزد من بيرون رويد كه همانا اوّلين كسى كه بر من نماز خواهد خواند همنشين و دوستم جبرئيل است آنگاه ميكائيل و سپس اسرافيل و پس از او ملك الموت ( عزرائيل ) با تمامى فرشتگان .

سپس فوج فوج بر من وارد شويد و نماز بخوانيد و سلام دهيد و مرا با گريه و فرياد و ضجّه آزار ندهيد و ابتدا مردان اهل بيتم بر من نماز خوانند سپس زنان ايشان و

بعد از آنها شما . . . )(211)

11 _ و هنگام بيمارى دردناكش به فاطمه (عليها السلام) خبر رحلتش را داد . (212)

در قرآن كريم نيز آياتى در تأييد وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمده است از جمله :

) وَما مُحَمّدٌ اِلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ إِنْقَلَبْتُم عَلى أَعْقابِكُمْ (و محمّد نيست مگر پيامبرى ( از سوى خدا ) كه قبل از او نيز پيامبرانى بوده اند آيا اگر او وفات كند يا كشته شود به جاهليّت باز مى گرديد ؟ (213)

و ) كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ المَوْتِ ( هر نَفْسى شربت مرگ را خواهد چشيد . (214)

و) اِنَّكَ مَيِّتٌ و اِنَّهُمْ مَيِّتونَ ( تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند . (215)

آيا ممكن است پس از اين همه دلايل قرآنى و حديثى ، عمر بن خطّاب و عثمان ، مرگ پيامبر (صلى الله عليه وآله)را انكار كنند ؟ !

فرا خوانده شدن گروه قريش براى شركت در لشگر أسامه

پس از بازگشت از حجّة الوداع و رسيدن به غدير خم ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام)را به خلافت خود منصوب فرمود و او را به عنوان امام و پيشواى مردم معرفى نمود و مردم با على (عليه السلام)بيعت كردند .

آنگاه پيامبر ، در مدينه مردم را به رفتن براى جنگ با روميان بسيج كرد و از بيشتر صحابه اش خواست تا در آن لشگر حضور يابند . مهمترين كتب حديثى و تاريخى وجود ابوبكر ، عمر ، عثمان و ابو عبيده جرّاح را در ميان آنان كه براى حمله به شام فرا خوانده شده بودند ، ذكر مى كنند .

ابن

سعد در اينباره مى نويسد :

( وقتى صبح روز پنجشنبه شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) با دست خود پرچمى براى أسامه بست و سپس فرمود : به نام خدا و در راه خدا غزوه كن و با كسانى كه به خدا كافرند بجنگ . أسامه خارج شد و در ( جرف ) اردو زد و هيچكس از بزرگان مهاجرين و انصار باقى نماند الاّ اينكه به پيوستن به اين لشگر فراخوانده شدند از جمله ابوبكر ، عمر ، ابوعبيده جرّاح ، سعد بن ابى وقّاص و سعيد بن زيد و غير آنها . . . (216)

پس از درگذشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، ابوبكر از أسامه خواست تا اجازه دهد كه عمر بن خطاب در مدينه بماند و رخصت دهد تا او در حمله شام شركت نجويد . (217)همچنين بقيّه سران حزب قريشى نيز به اين جنگ نرفتند .

بنابراين با دليل قاطع و نص متواتر ثابت مى شود كه ابوبكر ، عمر ، عثمان و ابوعبيده جرّاح در لشگر أسامه بوده اند .

مخالفت گروه قريش با حمله أسامه به شام

پس از آنكه فراخوانى گروه قريش و از جمله آنها ابوبكر ، عمر ، عثمان و ابو عبيده جرّاح را به لشگر أسامه بن زيد ثابت كرديم ، اينك ناخشنودى آنها از اين حمله و مخالفت شان با آن و خوددارى آنها از پيوستن به افراد زير پرچم أسامه چه در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله) و چه در زمان خلافت ابوبكر را بيان مى كنيم .

اثبات اين مطلب ، روشن مى كند كه گروه قريش به شدّت خواستار مرگ زود هنگام پيامبر (صلى الله عليه

وآله)بودند تا با لشگر أسامه به شام نروند زيرا مى ترسيدند كه به جنگ روميان در شام بروند و خلافت به على بن ابيطالب (عليه السلام)انتقال يابد .

خاطره هاى جنگ مؤته هنوز در اذهان ايشان حضور داشت ; جايى كه جعفر بن ابيطالب و زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه شهيد شدند .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) روز دوشنبه ، ابوبكر ، عمر و جمعى از مسلمانانى كه در مسجد حاضر شده بودند را طلبيد و فرمود : مگر دستور ندادم كه لشگر أسامه را روانه كنيد ؟

گفتند : بله اى رسول خدا .

فرمود : پس چرا در فرمان تعلّل كرديد ؟

ابوبكر گفت : من بيرون رفتم و دوباره برگشتم تا عهد خويش را با تو تجديد كنم .

و عمر گفت : يا رسول الله من خارج نشدم زيرا دوست نداشتم كه احوال تو را از سواران ( رهگذر ) سؤال كنم .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : لشگر أسامه را روانه كنيد . و سه بار آن را تكرار كرد . (218)

عمر مخالفت با حمله أسامه را حتّى در زمان ابوبكر هم ادامه داد تا آنجا كه به ابوبكر گفت :

انصار از من خواسته اند تا به تو بگويم كه آنها از تو مى خواهند مردى مسن تر از أسامه را به فرماندهى بگمارى .

ابوبكر كه نشسته بود از جا جَست و ريش عمر را گرفت و گفت : مادرت به عزايت بنشيند اى پسر خطّاب ، به من امر مى كنى او را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به كار گماشته عزل كنم . (219)

عمر عليرغم فرمايش رسول خدا

(صلى الله عليه وآله) همچنان بر مخالفت خود با حمله أسامه پاى مى فشرد چنانچه از پيوستن به لشگر اسامه خوددارى كرد و ابوبكر براى او از اسامه اجازه گرفت تا در مدينه بماند ; آمده است :

( ابوبكر به اسامه دستور داد تا لشگر را روانه كند و از او خواست تا عمر را واگذارد تا ياور وى در كارهايش باشد . اسامه گفت : درباره خودت چه مى گويى ؟ ( ابوبكر يكى از افراد لشگريان اسامه به شمار مى رفت ) . ابوبكر گفت : برادرزاده ! ديدى كه مردم چه كردند ، پس عمر را برايم بگذار و يكسره روانه شو . پس اسامه با مردم خارج شد ) . (220)

و به همين ترتيب ابوبكر و عمر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و غيره از پيوستن به لشگر اسامه در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله) و در زمان حكومت ابوبكر خوددارى كردند .

اين پافشارى گروه قريش را بر نافرمانى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نشان مى دهد و نيز هراس آنان از شركت در جنگ خونين با روم را .

يكى از صفات بارز افراد حزب قريشى در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و در زمان خلفاى پس از او عدم شركت در جنگها يا فرار از جنگها به هر وسيله ممكن است ! (221)

اهمّ كارهاى گروه قريش عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله)قبل و بعد از شهادت آن حضرت

هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، گروه قريش را به پيوستن به لشگر اسامه فرا خواند دشمنى ديرينه آنان با پيامبر (صلى الله عليه وآله) به اوج خود رسيد و كسانى كه آماده تسلّط بر حكومت بودند نتوانستند

وصيّت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درباره على (عليه السلام) را تحمّل كنند .

آراء و گفتار و كردار مخالفين پيامبر (صلى الله عليه وآله) را در نمونه هاى ذيل مى توان مشاهده كرد :

1 _ گروه قريش از پيوستن به لشگر اسامه خوددارى كرد و در رأس آنها ابوبكر و عمر بودند . ابوبكر پس از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مسموم شد به ( سنح ) رفت و همانا در كنار همسرش ماند و تنها هنگامى بازگشت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به وسيله سمّ به شهادت رسيده بود . (222)

نافرمانى ابوبكر از شركت در لشگر اسامه تا پس از شهادت رسول خدا (صلى الله عليه وآله)ادامه يافت و وى به هيچ وجه نه به عنوان فرمانده و نه به عنوان سرباز _ عليرغم درخواست اسامه از او _ به اين لشگر نپيوست .

عمر نيز پيوستن به لشگر اسامه را چه در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله) و چه در زمان حكومت ابوبكر _ و عليرغم فرمان صريح پيامبر (صلى الله عليه وآله) _ نپذيرفت و پا از اين فراتر نهاده و از ابوبكر خواست تا اسامه را از پست فرماندهى اش عزل كرده و با اين كار با فرمان الهى در خصوص نصب اسامه به فرماندهى لشگر مخالفت كند .

امّا همو _ پس از آنكه مخالفت ابوبكر را با اين مسئله دريافت _ در طول خلافت ابوبكر همواره اسامه را با لقب ( امير ) خطاب مى كرد ! ! ابن كثير در اينباره مى گويد :

( هر گاه عمر ، اسامة بن زيد را ديدار مى

كرد مى گفت : السّلام عليك يا امير ! ) . (223)

2 _ عمر و گروه قريش در همان ايّام به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفتند كه او هذيان مى گويد(224) و فرمايش او را كه تصريح فرموده بود _ كتاب خدا و عترتم يعنى اهل بيتم _ زير پا گذاشتند و نظريه خود را مبنى بر اينكه _ كتاب خدا ما را كافى است _ مطرح ساختند ! (225)

3 _ زنان پيامبر (صلى الله عليه وآله) در روز پنجشنبه خواستند كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كاغذ و دواتى داده شود امّا عمر به آنها گفت : ساكت شويد . (226)

4 _ عايشه از زبان پيامبر (صلى الله عليه وآله) به پدرش دستور داد كه صبح روز دوشنبه با مردم نماز جماعت بخواند پس پيامبر (صلى الله عليه وآله) از اين دروغ خشمگين شد و در حاليكه به على (عليه السلام) و قثم بن عبّاس تكيه كرده بود براى نماز بيرون آمد و با مردم نماز جماعت خواند . (227)

5 _ گروه قريش از دفن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در روزهاى دوشنبه و سه شنبه جلوگيرى كرد تا ابوبكر از ناحيه ( سنح ) باز گردد و عباس بن عبدالمطلب به آنها گفت : بدن پيامبر (صلى الله عليه وآله)بدبو مى شود . (228)

6 _ حسد و كينه گروه قريش نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بهتر آشكار شد هنگاميكه از حضور در مراسم غسل دادن و كفن كردن آنحضرت خوددارى كرده و به سقيفه بنى ساعده شتافتند تا بيعت با ابوبكر را سامان دهند . (229)

7

_ ابوعبيده جرّاح كه قبر كن قبور مهاجرين در مدينه بود از حفر قبر رسول خدا خوددارى كرد و به سقيفه بنى ساعده شتافت . ناچار اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) از ابى طلحه حفّار قبور انصار درخواست كردند تا براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) قبرى حفر كند . (230)

در صحيح بخارى روايتى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمده كه در بخشى از آن مى فرمايد :

( . . . همچنان كه من ايستاده بودم ناگهان گروهى پيدا شدند و هنگامى كه آنها را شناختم مردى از بين من و آنان بيرون آمد و به ايشان گفت : بياييد .

گفتم : كجا ؟

گفت : به خدا بسوى آتش .

گفتم : چه كرده اند ؟

گفت : آنها پس از تو مرتد شده و به عقب بازگشتند .

سپس ناگهان گروهى ديگر پديد آمدند و وقتى آنها را شناختم مردى از بين من و آنها خارج شد و گفت : بياييد .

گفتم : كجا ؟

گفت : بخدا قسم به سوى آتش .

گفتم : چه كرده اند ؟

گفت : آنها پس از تو مرتد شده و به عقب ( جاهليّت ) بازگشتند .

پس نمى بينم كه كسى از ايشان ( از آتش ) خلاصى يابد مگر به اندازه شتران گمشده ( كه بسيار كم از آنان بازگشته و پيدا مى شوند ) . (231)

8 _ پس از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در شب چهارشنبه دفن شد ، گروه قريش در روز چهارشنبه و پس از انجام بيعت عمومى ابوبكر ، به خانه فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله)هجوم

آوردند ; هجومى كه سبب كشته شدن فاطمه و جنين او محسن گرديد . (232)

اين مطالب به روشنى شدّت و ميزان آتش دشمنى و درگيرى بين گروه قريش و پيامبر (صلى الله عليه وآله) را نشان مى دهد . اين دشمنى به حدّى است كه هر لحظه انسان متوقّع است به حمّامى از خون منتهى گردد (233) لكن عملاً با كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) بدست آنها موقّتاً فروكش كرد .

خشم پيامبر (صلى الله عليه وآله) بر گروه قريش و سخنان او درباره آنها

پس از شدّت يافتن درگيرى بين پيامبر (صلى الله عليه وآله) و حزب قريش ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله)به شدّت گفتار و كردار قريش و در رأس آنها ابوبكر و عمر و عايشه و حفصه را بشرح ذيل رد كرد :

1 _ سرپيچى كنندگان از شركت در لشگر اسامه را لعن فرمود . (234)

2 _ در ردّ بر كلام سخيف ايشان در روز پنجشنبه كه گفتند ( پيامبر هذيان مى گويد ) و در جواب به كلام عمر كه به زنهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) گفته بود ( ساكت باشيد ) در حاليكه در بين آنها بانوانى بزرگوار چون اُمّ سلمه و غيره حضور داشتند و نيز از اهل بيت رسول خدا حضرت فاطمه حضور داشت ; رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود : ايشان ( همسران و فاطمه (عليها السلام) ) از شما بهترند . (235)

3 _ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، عمر و يارانش را در روز پنجشنبه با گفتن كلمه ( برخيزيد ) از منزل اخراج فرمود . (236)

4 _ پيامبر (صلى الله عليه وآله) به عايشه و حفصه در صبح روز دوشنبه ( روز

وفاتش ) و در ردّ بر كار آنها كه پدرانشان _ ابوبكر و عمر _ را براى نماز جماعت بدون اذن پيامبر به مسجد خوانده بودند ، فرمود : شما چون زنان اطراف يوسف هستيد . (237)

5 _ پيامبر (صلى الله عليه وآله) آرزومند مرگ سريع عايشه پيش از وفات خودش بود . عايشه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مرگ مرا آرزو كرد و به من فرمود :

دوست داشتم كه پيش بيايد تا زنده هستم بر تو نماز بخوانم و تو را دفن كنم . (238)

يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مرگ عايشه را قبل از آنكه در قتل پيامبر شركت جويد و در فتنه تاريك افتد و مسير بصره را براى جنگ با على (عليه السلام) پويد ، آرزو مى فرمود .

6 _ پيامبر (صلى الله عليه وآله) درباره منزل عايشه مى فرمود : فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست ;از اينجاست كه شاخ شيطان بيرون مى آيد . (239)

7 _ پس از آنكه او را سمّ دادند ، كار ايشان را عمل شيطانى ناميد . (240)

8 _ و بعد از مسموميّت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و قبل از وفاتش ، عايشه مى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به بقيع رفت سپس رو به من كرد و فرمود : واى بر او ( زن ) اگر مى توانست انجام نمى داد . (241)

اين تصريح آشكارى است بر اقدام عايشه بر ارتكاب كارى مهّم _ شبيه كار او در جنگ جمل _ يعنى مسموم كردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به نفع پدرش

و گروه او كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از آن به عدم تسلّط عايشه بر هواى نفسش و اقدام او بر يك جنايت بزرگ تعبير كرد .

مالك بن أنس روايتى را نقل مى كند كه بيانگر واقعه اى ناشناخته و مهمّ از سوى ابوبكر است . وى مى گويد :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به شهداى اُحُد فرمودند : من بر اينان گواهى مى دهم .

ابوبكر گفت : اى رسول خدا مگر ما برادران ايشان نيستيم ؟ اسلام آورديم همچنان كه آنان اسلام آوردند و جهاد كرديم همانگونه كه آنان جهاد كردند .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : آرى ، امّا نمى دانم پس از من چه خواهيد كرد .

پس ابوبكر گريه كرد و گفت : آيا ما پس از تو زنده خواهيم بود . (242)

اين از دلايل نبوّت است زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به ابوبكر و عايشه از جنايت شان ( قبل و بعد از اقدام آنها به مسموم كردن پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) و نيز وفات خود قبل از وفات آندو خبر داده است .

آيا گروه قريش كسى از مسلمانان را كشته است ؟

رجال حزب قريشى بسيارى از مردم را با وسايل گوناگون و به ويژه با مكر و حيله ، ترور كرده اند . يك روز پس از خاكسپارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، عمر و پيروانش به دستور ابوبكر به خانه فاطمه هجوم بردند و عمر درب خانه را بر فاطمه (عليها السلام) كه پشت درب ايستاده بود فشار داده و بدون اجازه او به زور وارد خانه اش شدند . (243)

آنان فاطمه را كشتند پس از

آنكه پدرش را كشته بودند ; بطوريكه تنها مدّت كوتاهى پس از آن حادثه زيست . يعقوبى مى گويد : فاطمه پس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) سى روز يا سى و پنج روز بيشتر زنده نبود و اين كمترين زمانى است كه در مورد مدّت زنده بودنش پس از پيامبر (صلى الله عليه وآله) گفته اند . (244)

قول ديگر ، چهل روز است و قول سوّم ، هفتاد و پنج روز كه اين قولِ مشهور مى باشد .

قول چهارم ، نود و پنج روز است كه قولِ قويترى است . (245)

امام صادق (عليه السلام) فرموده است : او در سوّم جمادى الثّانى سال يازدهم هجرى درگذشت . (246)

بانوى بانوان جهان از روزى كه پدرش كشته شد تا روزى كه خودش به شهادت رسيد از صحبت كردن با ابوبكر و عمر و عايشه و حفصه خوددارى ورزيد . (247)

بعدها گروه قريش ، بسيارى ديگر از صحابه را نيز از پاى درآورد از جمله : سعد بن عباده و خالد بن سعيد بن عاص و ابوذر و عبدالله بن مسعود(248) را بى آنكه جرمى از قبيل ارتداد ، زناى محصنه يا كشتن مؤمن را مرتكب شده باشند .

پس از آنكه حزب قريشى ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و دختر او فاطمه را به شهادت رساند ، قدم جلو گذاشت تا بقيّه اهل بيت را نيز به قتل رسانده و سنّت نبوى را از جهات فرهنگى و سياسى و علمى حذف كند .

آنها گفتند : ( حسبنا كتاب الله ) يعنى كتاب خدا ما را كافى است و جلوى نوشتن سنّت پيامبر (صلى

الله عليه وآله) و تفسير قرآن را گرفتند ; اين در حالى بود كه به كعب الأحبار يهودى و تميم دارى اجازه مى دادند كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پند و اندرز دينى بدهند ! ! (249)

همچنين بعضى از افراد حزب قريشى براى به دست آوردن حكومت و حذف رقباى خود اقدام به قتل بعضى ديگر از افراد حزب نمودند چنانچه ابوبكر و دوست او عتاب بن اسيد اموى را مسموم و سپس پزشك اعراب ( ابن كلده ) كه موضوع قتل را افشاء كرده بود ، كشتند . (250)

و معاويه كه بخاطر بنى اميّه همه سرشناسان قريش از قبيل عبدالرحمن بن أبى بكر و عايشه و عبدالرحمن بن خالد بن وليد و سعد بن أبى وقّاص و امام حسن مجتبى (عليه السلام)و زياد بن أبيه را كُشت . (251)

پي نوشت ها

[202] _ لسان الميزان ، ابن حجر عسقلانى ، ج 1 ، ص 456 .

[203] _ بحارالأنوار ، ج 22 ، ص 504 .

[204] _ تاريخ الطبرى ، حوادث سنه 11 ه_ . ق ، ج 2 ، ص 433 و 434 .

[205] _ دلائل النّبوه ، بيهقى ، ج 7 ، ص 162 و البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 224 .

[206] _ صحيح البخارى ، باب جبرئيل قرآن را بر پيامبر عرضه مى كرد ، الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 194 .

[207] _ سنن ترمذى ، ج 2 ، 298 و سنن ابن ماجه ، ص 12 .

[208] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 193 .

[209] _

الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 193 .

[210] _ مختصر تاريخ ابن عساكر ، ج 2 ، ص 371 .

[211] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 435 و سوره هاى قصص ، آيه 83 و زمر ، آيه 60 .

[212] _ صحيح البخارى ، باب مناقب فاطمه 3 ، ج 5 ، ص 65 و صحيح مسلم ، باب فضايل فاطمه 3 ، والطبقات ، ج 2 ، ص 193 .

[213] _ سوره آل عمران ، آيه 144 .

[214] _ سوره آل عمران ، آيه 185 .

[215] _ سوره زمر ، آيه 30 .

[216] _ الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 249 و البداية والنّهاية ، ج 8 ، ص 73 و عيون الأثر ، ابن سيّد الناس ، ج 2 ، ص 281 و السيرة النّبوية ، احمد زينى رحلان ، ج 2 ، ص 339 و شرح نهج البلاغه ، ج 6 ، ص 52 و . . .

[217] _ عيون الأثر ، ابن سيّد الناس ، ج 2 ، ص 282 و تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 127 و تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 462 و الكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ص 335 و مختصر تاريخ دمشق ، ج 4 ، ص 2512 و الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 191 .

[218] _ الإرشاد ، شيخ مفيد ، ص 96 .

[219] _ تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 462 و تاريخ ابوالفداء ، ج 1 ، ص 220 .

[220] _ البداية

والنّهاية ، ج 8 ، 73 .

[221] _ نظريات الخليفتين ، از مؤلّف حاضر ، ج 1 ، ص 255 _ 293 .

[222] _ زيرا در اين هنگام فرستاده عمر يعنى سالم بن عبيد نزد او آمد . كنز العمّال ، متقى هندى ، ج 7 ، ص 232 .

[223] _ التّحفة اللطيفة ، سخاوى و البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 8 ، ص 73 .

[224] _ گروه قريش عبارتند از : ابوبكر ، عمر ، ابن جرّاح ، ابن عوف ، عايشه ، حفصه ، عثمان ، ابن ابى وقّاص ، و عمرو بن عاص . مسند احمد بن حنبل ، ج 1 ، ص 325 و صحيح مسلم ، آخر وصايا و اوايل جزء دوّم .

[225] _ الملل والنّحل ، شهرستانى ، ج 1 ، ص 22 .

[226] _ منتخب كنز العمّال ، متّقى هندى ، ج 3 ، ص 114 .

[227] _ البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 253 و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 439 و سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 301 .

[228] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 443 و انساب الأشراف ، ج 1 ، ص 568 .

شگفتا ، آيا آنان نمى دانند كه پيكر پاك پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز بدبو نمى گردد هر چند روزگارى دراز بر آن بگذرد ؟ ! اينك و پس از قرنها كه از وفات بعضى از بزرگان شيعه مى گذرد بدن ايشان را صحيح و سالم مشاهده كرده اند تا چه رسد به بدن پاك معصومين(عليهم السلام) (مترجم)

.

[229] _ مسند احمد حنبل ، ج 1 ، ص 55 و صحيح بخارى ، ج 4 ، 111 و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 446 .

[230] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 452 و اسد الغابة ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 333 و الطبقات الكُبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 294 .

[231] _ صحيح بخارى ، ج 8 ، ص 150 ، در لسان العرب ، ج 11 ، ص 710 ، در حديث حوض آمده است : رهايى نمى يابد از آنان مگر به اندازه ( همل النعم ) همل يعنى شتران گمشده و واحد آن هامل است . يعنى رهايى يابنده از آنان به اندازه رهايى يافتن شتران گمشده ، اندك است .

[232] _ العقد الفريد ، ج 4 ، ص 259 و تاريخ ابوالفداء ، ج 1 ، ص 156 و تاريخ الطبرى ، ج 3 ، ص 198 .

[233] _ چنانچه به فاصله اندكى در كربلا خاندان پيامبر را قتل عام كردند و يزيد سرود كه : ليت اشيا خى ببدر شهدوا . . كاش پدرانم در جنگ بدر زنده بودند و مى ديدند كه چگونه از خاندان محمّد انتقام گرفتيم .

[234] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 6 ، ص 5 .

[235] _ كنزالعمّال ، متقى هندى ، ج 3 ، 138 .

[236] _ مسند احمد حنبل ، ج 1 ، ص 325 و صحيح مسلم ، ج 1 ، ص 233 و السقيفه و الخلافه ، جوهرى و صحيح البخارى ، ج 2 ،

ص 118 .

[237] _ تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 439 و سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 301 .

[238] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 206 .

[239] _ صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 92 و 174 و ج 5 ، ص 20 ، و ج 8 ، ص 95 و صحيح مسلم ، ج 8 ، ص 172 ، و سنن ترمذى ، ج 2 ، ص 257 .

[240] _ البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 245 .

[241] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 203 .

[242] _ الموطأ مالك بن أنس ، ص 236 .

[243] _ انساب الأشراف ، ج1 ، ص586 و اعلام النّساء ، ج4 ، ص 114 و مروج الذّهب ، مسعودى ، ج3 ، ص 77 .

[244] _ تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 115 .

[245] _ مصدر سابق .

[246] _ دلائل النّبوة ، طبرى ، ص 45 .

[247] _ صحيح البخارى ، ج 5 ، ص 177 و تاريخ الطبرى ، ج 3 ، ص 202 و الامامة والسيّاسة ، ج 1 ، ص 14 و اعلام النّساء ، ج 3 ، ص 314 و صحيح مسلم ، ص 1259 .

[248] _ العقد الفريد ، ابن عبدربّه ، ج 4 ، ص 247 و السقينقه والخلافة ، عبدالفتاح عبدالمقصود ، ص 13 و تاريخ أبى زرعة ، ص 111 و اسدالغابة ، ج 1 ، ص 359 و تاريخ ابوالفداء ، ج 1 ، ص 333 .

[249] _ مجمع الزّوايد ،

ص 190 و تاريخ أبى زرعة ، ص 335 والطبقات ، ابن سعد ، ج 5 ، ص 140 و تاريخ ابن كثير ، ج 8 ، ص 107 و تاريخ المدنيه المنوّرة ، عمر بن شبة ، ج 1 ، ص 12 .

[250] _ نگاه كنيد به اغتيال الخليفة أبى بكر و السّيدة عايشه ، اثر مؤلّف حاضر .

[251] _ نظريات الخليفتين ، از مؤلّف حاضر ، ج 2 ، ص 129 _ 151 و العقد الفريد ، ابن عبدربّه ، ج 4 ، ص 247 و 250 و طبقات ابن سعد ، ج 3 ، ص 198 و مروج الذّهب مسعودى ، ج 2 ، ص 301 و 410 و سنن بيهقى ، ج 9 ، ص 128 و مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 8 ، ص 26 و ج 24 ، ص 24 والكامل فى التاريخ ، ج 3 ، ص 204 و 353 والبداية والنّهاية ابن كثير ، ج 8 ، ص 92 و تاريخ الطبرى ، حوادث جنگ بدر و تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 138 والأستيعاب ، ج 2 ، ص 393 و الأصابه ، ج 3 ، ص 306 و مقاتل الطّالبين ، ص 47 و 48 و مستدرك الحاكم ، ج 3 ، ص 467 و أنساب الأشراف ، بلاذرى ، ج 3 ، ص 58 _ 60 .

ص (118)

فصل نهم : حقايقى تحريف شده

عايشه و حفصه همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله)

براى آشنائى با شخصيّت ايندو ، بهترست كه برخى از كارهاى ايشان را مرور كنيم :

بخارى دورى جستن پيامبر (صلى الله عليه وآله) از زنانش يعنى طلاق عايشه و حفصه را ذكر

كرده است . (252)

مسلم نزول آيه ) عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقكُنَّ أَنْ يُبْدِلُه أَزواجاً خَيراً مِنْكُنَّ مُسْلِمات مُؤمِنات اميد است كه اگر پيامبر (صلى الله عليه وآله) شما را طلاق داد خدا به جاى شما زنانى بهتر از شما به او بدهد كه همه با مقام تسليم و ايمان باشند . (253) ( را درباره اين حادثه تأييد كرده است .

حاكم نيز گفته است : پيامبر (صلى الله عليه وآله) عايشه و حفصه را طلاق داد امّا دوباره رجوع فرمود . (254)

اين از چيزهايى است كه بداخلاقى ، ناسازگارى و عدم محبّت ايندو را نسبت به پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى رساند و نيز مبيّن خشم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نسبت به آندو مى باشد و آندو چون همسران نوح و لوط هستند .

خداوند متعال درباره آندو مى فرمايد : ) ضَرَب اللهُ مثلاً لِلَّذينَ كَفَروا إِمرأة نوح وَامرأة لوط كانتا تحتَ عَبْدَينِ مِنْ عِبادِنا صالحَينِ فَخانَتاهُما . . . يعنى خدا براى كافران ، زن نوح و زن لوط را مثل آورد كه تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آنها خيانت ورزيدند . . . (255]) (

حفصه و عايشه عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و براى آزار او اتّفاق كرده بودند (256) و آيه نازل شد كه : ) إِنْ تَتُوبا إلى اللهِ فَقَد صَغَت قُلُوبكما وَإِنْ تَظاهَرا عليه . . . يعنى حتّى اگر به درگاه الهى توبه كنيد ( بدانيد ) كه قلبهايتان لغزش يافته است و اگر بر آزار او اتّفاق كنيد . . . (257]) (

عايشه و حفصه آنقدر رسول خدا (صلى

الله عليه وآله) را آزار مى دادند كه تمام آنروز را خشمگين سپرى مى كرد . (258)

عمر بن خطاب به دخترش حفصه گفت : تو مى دانى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تو را دوست ندارد . (259)

اينكه بخارى به اين مسأله اعتراف مى كند بيانگر آنست كه خبر آزار رساندن آندو به پيامبر (صلى الله عليه وآله) ميان مردم شايع و متواتر شده بود .

خداوند متعال مى فرمايد : ) مَنْ يأتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَة مُبَيِّنة يُضاعَف لَها العذاب ضعفين . . . يعنى هر يك از شما _ همسران پيامبر _ كه به كار ناروائى آشكارا و دانسته اقدام كند او را دو برابر ديگران عذاب كنند . (260]) (

و ايندو همانهايى هستند كه به مليكه همسر جديد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفتند به پيامبر بگو ( از تو به خدا پناه مى برم ) كه او آن را دوست دارد . آن بيچاره نيز آنرا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفت و پيامبر (صلى الله عليه وآله) او را طلاق داد . (261) و به همين روش سبب شدند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اسماء دختر نعمان را طلاق دهد كه بينوا از غصّه و دلتنگى دق كرد . (262)

و اين پناه برندگان به خداى سبحان از پيامبر (صلى الله عليه وآله) به تعليم عايشه و حفصه بيش از يكى دو مورد بوده اند .

و نيز عايشه در نسبت ابراهيم پسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) تشكيك كرد(263) و از خديجه (عليه السلام)بد گفت . (264)

همچنين عايشه و حفصه در زمان بيمارى رسول خدا (صلى

الله عليه وآله) با او مخالفت كرده و هر كدام خواستند تا پدر خود را براى امامت نماز جماعت دعوت كنند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله)به آندو فرمود : شما چون زنان فتنه گر اطراف يوسف (عليه السلام) هستيد . (265)

عايشه با كلام خداوند تبارك و تعالى كه مى فرمايد ) وَقَرَن فِى بُيُوتِكُنَّ وَلا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِليَّة الأُولى يعنى اى زنان پيامبر (صلى الله عليه وآله) در خانه هايتان بنشينيد و آرام گيريد و مانند دوره جاهليّت پيشين آرايش و خودآرايى نكنيد . (266) ( مخالفت آشكار كرده و راهى بصره گرديد .

و سفارش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مبنى بر امتناع از جنگيدن با امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) را نديده گرفت و آتش جنگ جمل را برافروخت و در آن با امير مؤمنان جنگيد و حفصه نيز مى خواست در آن شركت جويد اما برادرش عبدالله جلوى او را گرفت . (267)

زبيده همسر هارون الرشيد بهتر از عايشه به آيه قرآن عمل كرده است زيرا آمده است كه :

( هنگامى كه محمّد امين خليفه عباسى _ فرزند زبيده _ را كشتند خادمان زبيده به وى گفتند : چرا نشسته اى در حاليكه اميرالمؤمنين را كُشتند ؟

زبيده گفت : واى بر شما مى گوييد چه كنم ؟

گفتند : براى خون خواهى او خارج شويد همانطور كه عايشه براى خون خواهى عثمان خارج شد .

زبيده گفت : ساكت شو اى بى مادر ، زنان را چه با خون خواهى و جنگ با مردان ؟ سپس دستور داد تا لباسهايش را سياه كردند و لباسى خشنى از مو پوشيد . )(268)

روزى

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عايشه فرمود : آيا شيطانت ترا تسخير كرده است ؟ (269)

و نيز درباره منزل عايشه فرمود : فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست . از اينجا شاخ شيطان بيرون مى آيد . (270)

و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به كسى كه در خانه عايشه به او ( پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) دارو ( سمّ ) نوشاند فرمود : اين ( زن ) از شيطان است . (271)

مخالفت هاى عايشه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ادامه يافت چنانچه در مخالفت با فرمايش پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه فرموده بود : ( فرزند ، از آنِ صاحبِ بستر است و جزاى زناكار سنگ است ) براى زياد بن أبيه نوشت : ( زياد بن ابوسفيان ) . (272)

عايشه و حفصه از قتل امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) شاد شدند . (273)

و در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرموده بود : ) الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة يعنى حسن و حسين دو سيّد جوانان اهل بهشتند ((274) عايشه و مروان بن حكم از دفن امام حسن مجتبى (عليه السلام) در كنار جدّش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جلوگيرى كردند . (275)

بنابراين عايشه و حفصه ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به خشم آورده و با وى مخالفت ورزيدند تا آنجا كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آندو را طلاق داد و نيز خاتم پيامبران را به همسران جديدش طورى معرفى كردند كه بايد از او به خدا پناه بُرد و در حديث به او دروغ

بستند و عايشه با فتوا و شركت خود در جنگ و رهبرى آن سبب كشته شدن تعداد زيادى از مسلمانان گرديد .

در بصره نيز دستور قتل هفتاد نفر از نگهبانان بيت المال آنجا را صادر كرد تا بر اموال موجود در آن دست يابند . (276)

هر كس مرتكب چنين كارهايى شود برايش آسان خواهد بود كه جنايتى ديگر را نيز مرتكب شود و اين تأييدى است بر اقدام او به قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى ايجاد زمينه حكومت پدرش .

روايات صحيحه هم شركت او را در قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تأييد مى كند . (277)

و همانگونه كه اكثر مردان تروريست _ از قبيل محمّد بن مسلمه(278) _ خودشان هم عاقبت ترور شدند عايشه نيز بدست معاويه بن ابوسفيان كشته شد . (279)

همچنين روايات صحيحه بيانگر شركت حفصه در قتل رسول خداست و كارهاى او نيز مؤيد اين مسأله است . (280)

و همان زمان كه عايشه و حفصه در سايه خلافت پدران خود در كمال راحتى و برخوردارى مى زيستند بانوى بانوان جهان ، حضرت زهراى مرضيه جز اندوه و حرمان و كشته شدن نصيبى نداشت . چنانچه خود مى فرمود :

صُبَّت عَلىَّ مَصائبٌ لَوْ أَ نَّها *** صُبَّت عَلَى الأَيّام صرنَ ليالياً(281)

مصيبت هايى بر من فرو ريخته كه اگر بر روزها فرو مى ريخت ، شب ظلمانى مى گرديدند .

البتّه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) او را براى استقبال از مشكلات و مظالم آماده كرده بود و اين نيز خود از علائم نبوّت است . او به فاطمه (عليها السلام) فرمود :

اى فاطمه بر تلخى دنيا شكيبا باش تا

فردا به نعمت هاى آخرت دست يابى . آنگاه اين آيه كريمه نازل شد : ) وَلَسَوفَ يُعْطيكَ رَبُّكَ فَتَرضى يعنى و پروردگار تو به زودى به تو چندان عطا كند كه تو راضى شوى . ((282])

چه كسانى توسط امّ المؤمنين كشته شدند ؟

گرچه عايشه و خديجه هر دو همسر پيامبرند امّا تفاوت هاى اساسى در راه و روش و رفتار آندو بچشم مى خورد . عايشه خشن بود و سعى مى كرد از قدرت ، در حلّ مشكلات سود جويد چنانچه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به اين موضوع اشاره فرموده است .

در روايتى از امّ سلمه همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمده است : شبى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از بستر خود برخاست در حاليكه مى فرمود : لا اله الاّ الله امشب ديگر از خزائن چه باز شده ؟ لا اله الاّ الله امشب ديگر از فتنه ها چه نازل شده ؟ چه كسى صاحبان اين حجره ها را بيدار مى كند ؟ منظور آنحضرت همسرانش بودند . . . چه بسا پوشيده اى در دنيا كه در آخرت برهنه است ؟ (283)

و بخارى روايت كرده است : ( رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خطبه خواند و در آن به خانه عايشه اشاره كرد و فرمود : فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست . از اينجاست كه شاخ شيطان بيرون مى آيد) . (284)

حديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در اينجا عامّ است و همه انواع فتنه را دربر مى گيرد و منبع آنرا نيز خانه عايشه معرفى مى فرمايد . آيا مقصود آنحضرت شركت عايشه در قتل پيامبر (صلى الله

عليه وآله) است ( چنانچه در روايت آمده ) ؟ يا مقصود آنحضرت شركت عايشه در حمايت از طرح سقيفه در غصب خلافت مى باشد ؟ يا مراد آنحضرت تلاش وسيع عايشه براى كنار زدن ثقل گرانبهاى معادل قرآن يعنى اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) است ؟ يا مقصود آن جناب ، راه انداختن جنگ جمل به خون خواهى عثمان است و حال آنكه خود عايشه زمينه قتل عثمان را فراهم آورده ؟ يا . . . يا آنكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) با اين حديث مبارك به همه موارد و فتنه هايى كه عايشه در آنها دخالت داشته ، اشاره فرموده است ؟ حفصه و عايشه وضعيّتى آشكار از حيث شدّت و خشونت در برخورد با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) داشتند و آيات قرآن كه درباره آندو نازل شده گواه اين مطلب است و ما قبلا به آن اشاره كرديم امّا ام المؤمنين عايشه در اين مسأله سخت تر بوده بطوريكه پيامبر با اشاره به منزل او سه بار آنرا خانه فتنه خوانده است .

طول مدّت همراهى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تأثيرى در عايشه نگذاشت و با آنكه حدود يك دهه با پيامبر زيست چيزى از قساوت او كاسته نشد بطوريكه به كسانى كه از آنها نفرت داشت رحم نمى كرد _ هر چند كه بر حق بودند _ و در دفاع از كسانى كه آنها را دوست داشت سستى نمىورزيد _ هر چند كه بر باطل بودند _ .

اين همان منطق اعراب زمان جاهليّت است چنانچه شاعرى جاهلى مى گويد :

لا يسألون أخاهم حين يندبهم

*** فى النّائبات على ما قال برهانا

يعنى از برادرشان وقتى كه آنها را در سختى ها به كمك بطلبد دليل و برهانى بر آنچه مى گويد نمى طلبند .

افراد دوره جاهليّت اگر محبّت مىورزيدند و يا متنفّر مى شدند دقيقاً بر اساس تعصّبى بود كه داشتند و در راه خون خواهى جاهلانه به هر وسيله ممكن دست مى يازيدند و از حمل سلاح و طى مسافتهاى طولانى در راه اهدف خود و اهداف قبيله شان سستى نمى پذيرفتند .

طبيعى است كه اينگونه كارها از اعمال و صفات مردانه است نه زنانه ، بجز بعضى از موارد شاذّ و نادر ، امّا ام المؤمنين عايشه دست به كارهايى زد كه زنان در جاهليّت و اسلام از انجام دادن امثال آن عاجز ماندند .

وقتى از زبيده همسر هارون الرّشيد خواستند تا براى پسرش امين كه بدست مأمون كشته شده بود مانند عايشه خون خواهى كند ، براى اطاعت از فرمان الهى آنرا رد كرد و جلوى آنرا نيز گرفت . زيرا خداوند متعال در قرآن فرموده است : ( اى زنان پيامبر در خانه هايتان بنشينيد و مانند دوره جاهليّت پيشين آرايش و خودآرائى نكنيد ) . (285)

در حاليكه مصادر اشاره دارند به شركت ام المؤمنين عايشه در كشتن رسول خدا و فتواى او به قتل عثمان و اينكه او سبب كشته شدن بيش از بيست هزار نفر مسلمان در جنگ جمل و ششصد نفر در بصره شد(286) و اينكه او از كشته شدن اميرمؤمنان على (عليه السلام) شاد شد و شادى خود را اعلام داشت زيرا از قتل على نااميد شده بود و اين شعر را

گفت :

فألقت عصاها واستقرَّ بها النَّوى *** كما قرّ عيناً بالإياب المسافر

يعنى آن زن عصاى خود را ( چون موسى ) بينداخت ( كنايه از اينكه همه تلاش خود را بكار بست ) و در نتيجه خواسته هايش به وسيله آن فراهم شد همانگونه كه چشم از بازگشت مسافر روشن مى شود .

و با شنيدن خبر شهادت على (عليه السلام) ، سجده شكر بجا آورد(287) و از آن پس خادم خود را عبدالرحمن ناميد بخاطر اظهار علاقه و بزرگداشت نسبت به عبدالرحمن بن ملجم مُرادى كه از خوارج بود و اميرمؤمنان امام على بن ابيطالب (عليه السلام) را به قتل رساند و پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) او را ( أشقى الآخرين ) يعنى شقاوت پيشه ترين فرد امّت هاى پسين ناميده بود . (288)

از مسروق روايت شده كه گفت : بر عايشه وارد شدم و نزد او نشستم و او برايم سخن مى گفت . سپس غلام سياهش را كه به او عبدالرحمن مى گفتند صدا زد . غلام آمد و ايستاد . عايشه به من گفت : مى دانى مسروق چرا اسم اينرا عبدالرحمن گذاشته ام ؟ گفتم : خير . گفت : بخاطر علاقه اى كه به عبدالرحمن بن ملجم دارم . (289)

و اين در حالى است كه خود عايشه در آخرين روزهاى زندگى اش از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) روايت كرده است كه آنحضرت فرمود : ( من سيّد اولاد آدم هستم و على سيّد عرب است )(290) آرى او اينرا مى دانست امّا به جهت مخالفت با اميرمؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) آنرا از مردم مخفى

مى داشت .

امّا امام على (عليه السلام) در طول خلافت خود از برانگيختگى آتش كينه او و به خشم آوردنش پرهيز مى فرمود چنانچه خواسته او را _ كه پس از جنگ جمل از اميرمؤمنان خواست تا شركت كنندگان در جنگ و پنهان شدگان در خانه او در بصره را به قتل نرساند و عفو فرمايد _ پذيرفت و او را اكرام كرد و معزّز داشت و به خانه اش در مدينه منوّره به همراهى برادرش محمّدبن ابوبكر باز گرداند و اين همه بخاطر احترام و علاقه اى بود كه امير مؤمنان نسبت به شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مىورزيد .

رابطه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و همسرانش عايشه و حفصه خوب نبود و پيوسته رو به تيرگى بود تا جايى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به آندو فرمود : شما چون زنان فتنه گر اطراف يوسف هستيد . (291)

و وقتى ديگر خداوند در قرآن نازل فرمود : ) اِنْ تَتوبا اِلى الله فقد صَغَت قلوبكما واِنْ تَظاهرا عَليه فاِنَّ اللهَ هُوَ مَولاه وجبريلُ وصالِحُ المؤمنينَ وَالملائِكَةُ بعدَ ذلِكَ ظَهيرٌ عسى رَبُّه اِنْ طَلَّقكُنَّ . . . اينك اگر شما دو زن به سوى خدا توبه هم كنيد باز هم قلبهايتان لغزش يافته است و اگر بر آزار او ( يعنى پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) همداستان شويد خداوند سرپرست اوست و جبرئيل و صالح مومنين ( يعنى على بن ابيطالب (عليه السلام) به روايت عامّه و خاصّه ) و فرشتگان حق ياور اويند . اميد هست كه خداى او شما را طلاق دهد . . (292) (

ابن عبّاس از عمر بن خطاب سؤال كرد كه مقصود از اين آيه چه كسى است و عمر گفت ؟ : عايشه و حفصه .

عايشه از پيامبر (صلى الله عليه وآله) روايت كرده كه آنحضرت در هنگام بيمارى اش از زنان خود خواست تا در خانه عايشه معالجه شود امّا بعداً دروغ بر آن بست و افزود : سپس به خانه ميمونه بازگشت و آنجا دردش شدت يافت . (293)

خود عايشه مى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آرزومند مرگ من بود و مى گفت : دوست داشتم كه تا زنده هستم پيش بيايد كه بر تو نماز بخوانم و تو را دفن كنم . (294)

چيزهايى كه عايشه در زمان حياتش به آنها پرداخته ، بيانگر سختى طبع و خشونت اخلاق و تندى اميال اوست از جمله سبب شد تا يكى از همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فريب او را خورده و جمله ( پناه به خدا مى برم از تو ) را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)بگويد و آنحضرت او را طلاق دهد .

آن زن اسماء بنت نعمان بود كه به فريب عايشه به پيامبر گفت : به خدا پناه مى برم از تو .

و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : پناهنده به خدا ايمن شد ، به خانواده ات ملحق شو . (295)

و زمانى عايشه صدايش را روى صداى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بلند كرد كه در نتيجه پدرش ( ابوبكر ) او را زد .

و زمانى ظرف امّ سلمه را كه در آن غذايى جلوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) گذاشته بود ،

شكست . (296)

و زمانى همراه لشگرى از ناكثين ( بيعت شكنان ) براى كشتن وصىّ رسول خدا يعنى حضرت امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) به حركت درآمد و در حالى كه عبدالله بن عمر ( برادر حفصه ) از پيوستن حفصه به آنها جلوگيرى مى كرد ، عايشه بر شدّت و با تأكيد ، مايل به شركت در جنگ جمل بود . (297)

عايشه سبب كشته شدن بيست هزار نفر مسلمانى شد كه شهادت مى دادند

لااله الاّاللهمحمّد رسول الله . (298)

عايشه همراه با مروان بن حكم از دفن نوه پيامبر ، امام حسن بن على (عليه السلام) در كنار جدّش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ممانعت كرد .

براستى انسان از رفتار عايشه نسبت به همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، وصىّ پيامبر (صلى الله عليه وآله) و نوه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به شگفت مى آيد !

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درباره فتنه فرمود : سه چيز از پروردگارم خواستم كه دوتاى از آنها را به من عطا فرمود و سوّمى را از من منع فرمود ; از پروردگارم خواستم كه امّتم را به سنّتى هلاك نكند پس آنرا به من عطا فرمود و از او خواستم كه امّتم را با غرور هلاك نكند پس آنرا به من عطا فرمود و از او خواستم كه دشمنى و كينه شان را بين خودشان قرار ندهد پس آنرا به من نداد _ و در روايتى ديگر آمده است _ و از خدا خواستم كه آنها را گروه گروه قرار ندهد پس امتناع فرمود . (299)

أسامة بن زيد روايت كرده كه پيامبر بر

قلعه اى از قلعه هاى مدينه برآمد سپس فرمود :

آيا آنچه من مى بينم شما هم مى بينيد ؟ من جايگاههاى فتنه را چون اثر قطرات باران بر روى زمين بين خانه هايتان مشاهده مى كنم . (300)

كشته شدن جن توسط همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) !

ام المؤمنين عايشه براى حل مشكلات خود به زور متوسّل مى شد و هر كه را كه با روش و اهداف او مخالفت مىورزيد _ هر كس كه مى خواست باشد _ درهم مى كوبيد .

به همين جهت در اداره امور و برخورد كريمانه با اشخاص ، بر او ترحّم مى كردند و بدى او را با بدى پاسخ نمى دادند امّا او همچنان بر شيوه ناپسند خود پاى مى فشرد ، چنانچه در پايان جنگ جمل عايشه گمان نمى كرد كه با آن پرونده سياسى كه از مخالفت با اهل بيت و تلاش براى نابودى برنامه هاى آسمانى ايشان دارد ، باز هم اميرمؤمنان على (عليه السلام) با چنان لطف سرشار و بزرگوارى خيره كننده با وى برخورد نمايد .

به مطلب خود باز گرديم ; در روايتى آمده است :

( يك نفر جن نزد عايشه مى آمد و عايشه او را بارها و بارها به سختى مى انداخت . پس يكبار ابا كرد مگر آنكه آشكار شود . پس عايشه با آهنى به او حملهور شد و او را كُشت .

آنگاه شب در خواب ديد كه به او مى گويند : چرا فلانى را به قتل رساندى در حاليكه او از كسانى بود كه در جنگ بدر حضور داشت و _ آنقدر مؤمن بود كه _ هر گاه سر برهنه بودى يا لباس به تن نداشتى

نزد تو نمى آمد . بلكه او فقط براى شنيدن حديث رسول (صلى الله عليه وآله) از تو مى آمد و همه احاديث دور و نزديك را از تو اخذ كرده بود . عايشه اينرا براى پدرش گفت و ابوبكر گفت : دوازده هزار ( درهم ) بعنوان ديه او صدقه بده ) . (301)

از خواندن اين روايت مى فهميم كه عايشه شخص مسلمانى را كه در كنار رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در جنگ بدر شركت داشته است ، به قتل رسانده است .

امّا واضح است كه دست سياست بازان خبر را تحريف و تغيير داده و انسان را تبديل به جن كرده است زيرا عاقلانه نيست كه بپذيريم عايشه با دستان ضعيف خود فردى از جن را كشته باشد و آيا اصلاً كشتن جن ممكن است ؟

حقيقت چيست ؟ حقيقت آنست كه حزب قريشى از زمان جاهليّت بار مسئوليت حوادث را بر گردن جن مى گذاشت تا از تبعات و خطرات آن در امان بماند .

براى نمونه ، كفّار قريش طالب بن ابيطالب را _ كه هنوز اسلام نياورده بود _ به سبب مخالفتش از شركت در جنگ بدر و جنگيدن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كشتند و چون از شمشيرهاى بنى هاشم مى هراسيدند ادّعا كردند كه اجنّه او را ربوده اند . (302)

و هنگامى كه محمّد بن مسلمه _ مأمور ويژه عمر _ سعد بن عباده را در شام ترور كرد ، رژيم به سرعت آنرا به جنّ نسبت داد و حتّى شعرى هم در اينباره سر هم كرده و منتشر ساختند . (303)

پس فرض سؤال اينست كه

: آن صحابى كه به دست عايشه كشته شده چه كسى است ؟

منزل عايشه در كنار مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى باشد و حادثه هم آنجا اتّفاق افتاده است يعنى جائيكه شب و روز مسلمانان در آن به نماز مى ايستند پس چگونه هويت اين صحابى مقتول ناشناس مانده است ؟ نمى دانيم امّا شايد وى حباب بن منذر باشد كه به سبب مخالفت با حكومت پدر عايشه درست در همان تاريخ و به طور مشكوكى در گذشته است .

بهرحال بايد پرسيد اگر عايشه براى اين صحابى مقتول ديه مى پردازد پس چرا براى مسلمانانى كه عايشه سبب شد تا در جنگ جمل كشته شوند ديه نپرداخت و چرا براى عثمان ديه نپرداخت با آنكه مغيره بن شعبه صريحاً به عايشه گفت : تو بودى كه عثمان را كُشتى . (304)

پيامبر آرزوى مرگ زود هنگام همسرش را مى كند

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) راجع به منزل عايشه فرمود : فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست ، فتنه اينجاست ، از اينجاست كه شاخ شيطان در مى آيد . (305)

و در روايتى ديگر عايشه مى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر من وارد شد در حالى كه سر درد داشت و من نيز از سر درد شكايت كردم و گفتم : اى واى سرم . پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود : بلكه بخدا قسم اين من هستم كه بايد بگويم اى واى سرم سپس فرمود : چه مى شد اى عايشه اگر قبل از من مى مُردى و من كارهاى تو را به عهده مى گرفتم و بر تو نماز مى گذاشتم و تو را دفن مى كردم

.

گفتم : بخدا قسم اگر چنين شود گمان مى كنم با بعضى از زنهايت در حجره من آخر همان روز خلوت كنى . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خنديد امّا درد سرش كه شدّت يافته بود بر او غلبه كرد ( او را به خود مشغول كرد ) . (306)

در روايت ديگرى قاسم بن محمّد از عايشه روايت كرده است : كه رسول خدا به من گفت : اگر مرگت فرا مى رسيد و من زنده بودم برايت استغفار و دعا مى كردم .

گفتم : واى بر من ، بخدا قسم بنظرم مى رسد كه مرگ مرا دوست دارى و اگر چنين شود آخر همان روز براى برخى همسرانت داماد خواهى شد . (307)

عايشه از اين كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دريافته بود كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) علاقه دارد كه مرگ او فورى و سريع فرا رسد لذا دهشت زده فرياد برآورد . البتّه پيامبر اگر آرزوى مرگ او را مى نمايد بخاطر آگاهى از فتنه هايى است كه مى داند عايشه پس از وى در آنها غرق مى شود و فتنه هايى است كه خود عايشه رأساً آنها را پديد مى آورد . امّا عايشه به گفتار و آرزوى خاتم پيامبران هيچ اعتنايى نكرد و آنچه را كه آنحضرت برايش آروز داشت ، آرزو ننمود ; بلكه سخن و دعا و آرزوى وى را رد كرده و در انگيزه آن بزرگوار شك كرد و آنها را مقاصد و انگيزه هايى دنيوى پنداشت ، يعنى گمان كرد كه انگيزه پيامبر (صلى الله عليه وآله) از طرح چنين آرزويى ، علاقه

به ازدواج به زنهاى ديگر آنهم در حجره اوست .

در حاليكه براى وى شايسته تر آن بود كه چنان زندگى كند كه رسول خدا بپسندد تا به مغفرت خواهى آنحضرت در دنيا و شفاعت او در آخرت نايل آيد .

حقايقى تحريف شده

روايتگران اموى و قصه پردازان ايشان هر چه را كه بر آن دست يافتند و توان دستكارى در آن را داشتند تغيير دادند : از جمله رنگ و ( اصل و نسب ) و بردگى يا عدم بردگى صحابه .

عمر بن خطّاب يك برده حبشى سياه پوست از بردگان وليد بن مغيره مخزومى بود امّا او را آزاد و از اولاد حضرت اسماعيل (عليه السلام) و سفيد پوست بر عكس آدم(308)( داراى پوست تيره ) معرفى كردند ! ! اين تحريف هاى عمدى سبب مى شود كه خواننده اعتماد خود را نسبت به آن دسته از نويسندگان و راويان از دست بدهد .

( صهّاك ) مادربزرگ عمر بن خطّاب و نفيل ( جدّ او ) هر دو از زنگيان سياه پوست حبشه و از بردگان عبدالمطلب بن هاشم بودند و ( حنتمه ) مادر عمر بن خطّاب از كسانى بود كه هشام بن مغيره مخزومى او را يافت و بزرگ كرد . (309)

آمده است كه عمر بن خطّاب كارگر يا ( برده ) وليد بن مغيره مخزومى بود . (310)

ابن حجر عسقلانى درباره عمر بن خطّاب نوشته است : وى با هر دو دست كار مى كرد . بلند قد و سيه چرده بود به شدّت . (311)

و سفيان ثورى نيز گفته است : عمر مردى سيه چرده بود (312)

امّا پيروان خط قريشى كه از

رنگ سياه نفرت داشتند ، گفتند : عمر ، سفيد بوده است . (313)

واقدى به زنگى بودن او اعتراف كرده امّا گفته است : رنگ تيره او در اثر خوردن روغن زيتون در سال قحطى بوده است ؟ ! (314)

البتّه واقدى كوشيده تا اصل زنگى حبشى بودن وى را از اذهان مردم پاك كند امّا شگفتا كه فراموش كرده درباره بلال حبشى بگويد تيرگى او در اثر خوردن روغن زيتون در سال قحطى بوده است !

همچنين ابوبكر و پدرش ابوقحافه از بردگان بودند و نام او كه ( عتيق ) يعنى آزاد شده است براى آنست كه وى از بردگى آزاد شده بود .

وى سياه چرده بود و او را در زمره سياهان نام برده اند چنانچه ابن جوزى در كتابش ( عيون الأثر ) آورده است : سياهان ( از صحابه ) عبارتند از : أسامة بن زيد و ابوبكر و سالم مولى ابى حذيفه و بلال بن رباح . (315)

و اينكه او را عتيق مى ناميدند براى آزادى او از بردگى است چنانچه آمده است : جبير بن مطعم بن عدى به برده اش وحشى گفت : اگر حمزه عموى محمّد را در عوض عموى من طعيمة بن عدى _ كه بدست على بن ابيطالب (عليه السلام) كشته شده _ به قتل برسانى تو عتيق ( آزاد شده ) هستى . (316) پس عتيق يعنى هر كسى كه از بردگى آزاد شود .

و فرزندان ابوقحافه عبارتند از : عَتيق ( ابوبكر ) و عُتَيق و مُعْتَق كه هر سه به معنى آزاد شده از بردگى است .

شاعرى از لشگريان عايشه در جنگ جمل

به نام عمير بن اهلب ضبّى به بردگى ابوبكر اعتراف كرده و گفته است :

أطعنا بنى تيم بن مرّة شقوة *** و هل تيم الاّ أعبد و إماء(317)

ما از روى بدبختى از اولاد تيم بن مرّه ( قبيله ابوبكر ) اطاعت كرديم در حاليكه آيا قبيله تيم چيزى جز بردگان و كنيزان هستند ؟

و به همين جهت است كه ابوسفيان درباره رژيم ابوبكر گفت : حكومت را چه مى شود كه به دست بى مقدارترينِ قريش و خوارترينِ آنها افتاده است . (318)

و عمر گفته است : افسوس بر ضئيل قبيله تيم . (319) و ذليل و ضئيل هر دو به معنى خوار و كوچك و برده است .

ابو قحافه از بردگان عبدالله جدعان تيمى بود و كارش جار زدن براى دعوت مردم به غذا بود چنانچه درباره ابن جدعان ، شاعرى گفته است :

لَهُ داع بمكة مشمعل *** و آخر فوق دارته ينادى

او يك دعوت كننده چالاك در مكّه دارد و يك نفر ديگر كه از بالاى خانه او مردم را ندا مى كند .

منظور از دعوت كننده چالاك سفيان بن عبدالأسد و منظور از ديگرى ، ابوقحافه ( پدر ابوبكر ) است كه هر دو از بَردگان عبدالله بن جدعان بودند .

ابن هشام كلبى گفته است : مادر سفيان بن عبدالأسد كنيز عبدالله بن جدعان بود(320) و او صد نفر برده داشت كه بلال حبشى از جمله آنهاست . (321)

ابن جدعان بزرگترين تاجر بردگان و كنيزان در مكّه بود و بزرگترين خانه توليد و فروش بچّه ها را داشت .

او دهها كنيز داشت كه آنها را بر مردان عرضه مى كرد و چون

باردار مى شدند بچّه ها را به پدرانشان يا به غريبه ها مى فروخت . (322)

از مجموع آنچه بيان كرديم دانسته مى شود كه ابوبكر از بردگان سياه بوده و بردگان سياه را از حبشه به مكّه مى آوردند و چون در قبيله بنى تيم آزاد شده ، او را ابوبكر تيمى مى ناميدند .

امّا قلم فروشان دربارى و پيروان هوى و هوس ، رنگ و نژاد او را عوض كردند و ابوبكر سفيد عربى ، گرديد در حاليكه سياه حبشى بود .

البتّه طبيعى است كه آنان سعى كنند كه نظريه اسلام را درباره عدم تفاوت رنگ و نژاد به فراموشى بسپارند آنجاكه مى فرمايد : ) إنَّ أكرمكم عند الله أتقيكم ( همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزكارترين شماست . (323) و نفرموده سفيدترين شما يا قريشى ترين شما . . و لقمان حكيم هم سياه پوست بوده است(324) آيا اين براى او نقصى بشمار مى آيد ؟

عايشه نيز چون پدرش سياهپوست بوده امّا راويان منصف ! ! او را سپيدپوست بلكه سفيد بور معرفى كرده اند !

در مصنّفات شيخ مفيد (رحمه الله)(325) و در كتاب تاريخ يحيى بن معين(326) از يحيى از عباد روايت مى كند كه گفت : به سهيل بن ذكوان گفتيم : آيا ام المؤمنين عايشه را ديده اى ؟

گفت : آرى .

گفتيم : او را براى ما وصف كن .

گفت : او سياه بود .

و ابن حجر عسقلانى گفته است : او ( عايشه ) سيه چرده بود . (327)

و بخارى صاحب صحيح نيز از سهيل بن ذكوان نقل كرده كه گفت : او سيه چرده(328) بود .

در

كتاب مجروحين آمده است : عايشه براى ما حديث گفت و او سياهپوست بود . (329)

و ابن حجر عسقلانى گفته است : در صورت او ( عايشه ) اثر آبله وجود داشت . (330)

پس عايشه سيه چرده آميخته با سرخى بود چنانچه در وصف درخت شريان مى گويند : آن درختى است كه در كوهستان مى رويد و از چوب آن كمان مى سازند و كمان ساخته شده از آن بسيار خوب و به رنگ سياه آميخته به سرخى است(331) و نيز هندى هاى سياهپوست را در قاره آمريكاى شمالى هندى هاى سرخپوست مى نامند .

عرب ، وابستگان ( موالى ) خود را ( حمراء ) و مصغّر آنها را ( حميراء ) مى نامد . (332)

همچنين عمر بن خطّاب نيز سيه چرده آميخته با سرخى بود . (333)

فرد مسلمان از تغييرات پديد آمده در كتابهاى سيره و حديث و ملاحظه اينكه مى بينيد سياه ، سفيد بور و دروغگو ، فرد مورد اعتماد و . . . مى شود براستى متأسّف مى شود .

بلال حبشى چون از مخالفين رژيم بود او را بر صفت سياه و حبشى خود باقى گذاشتند امّا ديگران سفيد و عربى گرديدند !

درباره همراهى ابوبكر با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در غار ، آمده است : شيخ ابن صبّاغ مالكى كه از بزرگترين دانشمندان مذهب مالكى است در كتابش ( النّور والبرهان ) از حسّان بن ثابت روايت كرده كه گفت :

قبل از هجرت پيامبر (صلى الله عليه وآله) به مكّه رفتم تا عمره بجا آورم . قريش را ديدم كه به اصحاب رسول خدا دشنام مى دادند

پيامبر هجرت كرد و على را در مكّه باقى گذاشت و او در بستر پيامبر (صلى الله عليه وآله) خوابيد و پيامبر چون مى ترسيد كه ابن أبى قحافه ( ابوبكر ) كفّار را به محلّ او راهنمايى كند او را با خود بُرد . (334)

و فاطمه (عليها السلام) بانوى بانوان جهان به ابوبكر كه دستور حمله به خانه اش را صادر كرده بود فرمود :

بخدا قسم در هر نمازى كه بخوانم تو را نفرين خواهم كرد . (335)

در حاليكه پيامبر خدا فرموده بود : فاطمه پاره تن من است هر كه او را بيازارد به تحقيق خداى متعال را آزرده است و هر كه او را به خشم آورد خداى متعال را به خشم آورده است . (336)

امّا از آنجا كه ابوبكر فرد اوّل حكومت بود اموى ها او را فردى سپيدپوست ، عرب و اوّل مسلمان و مقرّب نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) معرّفى كردند و همينطور عايشه را مقرّبترين همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) معرّفى نمودند و چون عمر دوّمين فرد حكومت بشمار مى رفت رتبه دوّم تقرّب نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به او دادند و به همين ترتيب . . . ! !

حديثهاى فضيلت

خواننده از دو موضوع به شگفت مى آيد :

اوّل : درست بودن و صحّت آنچه در اين كتاب بيان كرديم .

دوّم : فراوانى احاديثى كه در ستايش قاتلين رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به چشم مى خورد .

بايد بگوييم :

حديثهاى فضيلت كه در كتابهاى سيره و حديث براى ستايش افراد حزب قريشى آمده ، ريشه و اساس صحيحى ندارد و آنها

را اموى ها به نفع دوستان خود و به سبب نفرت از اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ساخته و پرداخته اند .

ابن أبى الحديد معتزلى مى گويد : ( پس حديث جعلى و بهتان به مقدار زياد پديدار و منتشر گرديد ) . (337)

جاحظ و سيوطى گفته اند : احاديث وارده در مدح ابوبكر ساختگى است . (338)

معاوية بن ابوسفيان به واليان خود در شهرها نامه نوشت كه احاديث جعلى در فضيلت عثمان بسازند و گفت :

( نگاه كنيد هر كس قبل از شما هوادار عثمان و دوست او يا اهل و خاندان او بوده و نيز كسانى كه فضايل و مناقب او را روايت مى كنند ، با آنها همنشين شده و آنان را به خودتان نزديك گردانيده و گرامى بداريد ) .

پس از مدّتى معاويه به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان زياد شده و در هر شهرى و هر سمت و سويى برملا و افشاء گرديده پس به محض دريافت نامه من مردم را دعوت كنيد به ساختن حديث درباره فضايل صحابه و خلفاى پيشين و هر خبرى از مسلمانان درباره ابو تراب ( يعنى على بن ابيطالب (عليه السلام) ) ديديد مثل آنرا درباره صحابه بسازيد كه اين براى من محبوبتر و چشم روشنى آن برايم بيشتر است و دلايل ابو تراب و شيعه او را بهتر باطل مى كند و بر آنها سخت تر از مناقب عثمان است . (339)

پس احاديث ساختگى در مدح ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه و ديگران از سوى افراد حزب قريشى بسيار زياد شد و سببى نداشت بجز حسادت

و دشمنى با اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) .

محفل مشهور شراب

كتابهاى معتبر حديث ، گوشه اى از محفل مشهور شراب و اسامى اعضاى آن را نمايانده است . آنها مى نويسند :

ابوبكر و عمر از اعضاى محفل مشهور شراب بوده اند و انس بن مالك ساقى قوم بوده و افزوده اند كه ابوعبيده جرّاح ، ابو طلحه زيد بن سهل ( صاحب محفل ) و سهيل بن بيضاء و ابوبكر بن شغوب و معاذ بن جبل نيز بوده اند . (340)

اين واقعه در سال فتح مكّه يعنى سال هشتم هجرى اتفاق افتاد .

در زمان جاهليّت ، قمار بازى و شُرب خمر ابوبكر معروف بوده و پس از جنگ بدر هم همراه عمر شراب خورده و اين شعر را در رثاى كشته هاى مشركين سرودند :

وكائن بالقليب قليب بدر *** من الفتيان والعرب الكرام

أيوعدنا ابن كبشة أن سنحيا *** وكيف حياة أصداء وهام

أيعجز أن يرد الموت عنّى *** وينشرنى اذا بليت عظامى

فقل لِلّه يمنعنى شرابى *** وقل لِلّه يمنعنى طعامى(341)

يعنى : در چاههاى بدر ، جوانان و عربهاى بزرگوار افتاده اند .

آيا پسر كبشه ( يعنى پيامبر ) ما را وعده مى دهد كه زنده خواهيم شد ؟ چگونه ممكن است زندگىِ استخوانهاى پوسيده ؟

آيا ( خدايت ) نمى تواند مرگ را از من دفع كند ولى مى تواند پس از مرگ وقتى استخوانهايم پوسيد مرا زنده كند ؟

پس ( اى پيامبر ) به خدايت بگو مانع شراب خوردنم شود و به خدايت بگو مانع غذا خوردنم گردد ( اگر راست مى گويى ) .

شرب خمر ابوبكر و عمر و يارانش قبل و بعد

از فتح مكّه در محفل مشهور شراب ادامه يافت و وقتى ديگر ابوبكر در ماه رمضان و پس از نزول آيه تحريم شراب ، شراب خورد و چنين سرود :

ذرينى اصطبح يا أمّ بكر *** فإِنّ الموت نقب عن هشام

ونقّب عن أبيك وكان قرماً *** رحيب الباع شريب المدام

ألا من مبلغ الرّحمن عنّى *** بأنّى تارك شهر الصّيام

وتارك كلّما يوحى إلينا *** مُحمّد من أساطير الكلام

ولكنّ الحكيم رأى حميراً *** فالجمها فتاهت باللّجام (342)يعنى واگذار مرا اى امّ بكر تا بروشنى بگويم كه مرگ ، كاوشى ( بى پاسخ ) بود از سوى هشام .

و كاوشى بود از سوى پدرت كه بزرگ مردى بود گشاده دست و همدم هماره شراب .

آيا كسى ( خداى ) رحمن را از سوى من خبردار مى سازد كه من ماه روزه را ترك گفته ام ؟

و نيز ترك گفته ام هر چه محمّد از سخنان افسانه اى براى ما وحى مى آورد ؟

آرى او فردى حكيم بود كه الاغهايى را مشاهده كرد و بر سر آنها لجام زد و آنان نيز با لجام راه گم كردند .

ابوبكر در هنگام شرب خمر و در آن محفل 58 ساله و عمر 45 ساله و ابوعبيده جرّاح 48 ساله و انس بن مالك 18 ساله بوده اند .

اين در حالى است كه خداوند متعال شراب را در سال چهارم هجرى و به قولى سال هفتم هجرى حرام فرموده بود . . (343)

اين قضيه بر طبرى چنان گران آمده است كه هنگام نقل آن به جاى اسم ابوبكر كلمه ( رجل ) يعنى مردى و به جاى امّ بكر كلمه ( امّ عمرو

) گذاشته كه كنيه عايشه است تا كسى آنها را نشناسد .

امّا راويان و دانشمندان حديث شناس صحّت اين روايت را تأييد كرده اند . (344)

عمر به خوردن شراب حتّى در ايّام حكومتش ادامه داد البتّه بعد از آنكه نام آن را به ( نبيذ ) تغيير داده بود . (345)

هدف از ورود برخى به اسلام

بعضى از صحابه به اسلام پيوستند تا به مال و حكومت دست يابند و كفّار قريش هم اين عده را به خوبى مى شناختند . اين گروه چون اعلان شهادتين كرده بودند از منافقين گرديدند .

اين مطلب از كارهاى آن افراد ، واضح و آشكار است و از جمله آن كارهاست :

_ مخالفت آنها با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) .

_ مخالفت شان با دستورات دينى .

_ فرار ايشان از صحنه هاى جهاد .

_ تلاشهاى متعدد آنها براى كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) .

_ كفّار قريش از كشتن عمر بن خطّاب در صحنه دو جنگ خوددارى مى كنند با آنكه مى توانستند او را بكشند :

1 _ در جنگ اُحد خالد بن وليد همراه با سوارانش امكان آن را يافت كه عمر بن خطّاب را از دم تيغ بگذراند امّا چنين نكرد خود خالد مى گويد :

در جنگ اُحُد عمر بن خطّاب را ديدم _ هنگامى كه همراه گروهى در ميدان دورى زده و فرار كردند _ من با گروهى خشن همراه بودم و عمر تنها بود . به جز من هيچ كس از آنان او را نشناخت . راه خود را از او كج كردم و ترسيدم كه اگر او را به همراهانم نشان دهم ، او را در هم

كوبند . (346)

2 _ در جنگ احد ، ضرار مى توانست عمر را بكشد امّا چنين نكرد . (347)

3 _ در جنگ خندق ، ضرار بن خطاب فهرى مى توانست عمر را بكشد امّا او را نكشت . در اينباره آمده است :

ضرار بن خطاب فهرى با نيزه به عمر بن خطاب حمله كرد و وقتى عمر تيزى آنرا حس كرد آنگاه نيزه اش را از او برداشت و به وى گفت : اى پسر خطاب اين نعمتى است از سوى من كه شايسته سپاس و شكر است . آنرا فراموش نكن . (348)

اين عبارات نشان مى دهد كه كفّار قريش مايل به قتل عمر بن خطاب نبوده اند بلكه زندگى او را مى خواسته اند .

اين نكته بسيار مهمّى است و معناى آن اينست كه آنها از حقيقت حال او باخبر بوده اند .

اين مسأله مستلزم آنست كه متقابلاً عمر نيز دست به قتل رجال قريش نگشايد و در عمل نيز چنين شد و عمر در تمام جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) با كفّار و يهود ، از صحنه گريخت . (349)

در زمان حكومت ابوبكر ، عمر بن سعيد بن عاص اموى ، عمر بن خطّاب را به سبب خوددارى او از پيوستن به لشگر اسامه سرزنش كرد . (350)

عمر شمشيرش را در كشتن هيچ كافر يا يهودى به كار نبرد چنانچه از فرزندش عبدالله بن عمر نقل شده است :

( شمشير عمر چهارصد درهم نقره داشت و معاويه شمشير عمر را به دست آورده بود امّا او هم آن را به كار نبرد ) . (351)

ضرار بن خطّاب فهرى و خالد

بن وليد _ قبل از مسلمان شدن _ بسيارى از مسلمانان را در جنگهاى عليه اسلام به شهادت رساندند . (352)

و پس از ورود به اسلام نيز همچنان به كشتن مسلمانان ادامه دادند چنانچه خالد بن وليد با ناجوانمردى دستور داد تا مالك بن نويره _ رئيس قبيله بنى تميم كه از مسلمانان مخلص و دلير و در عرب به جوانمردى ضرب المثل بود _ بكشند تا به همسر زيباى او دست يابد . لذا ضرار بن خطاب فهرى ، مالك را كه با خدعه و فريب دستگير شده و دست بسته بود ، گردن زد و خالد همان شب در خيمه مالك به همسر او تجاوز نمود . (353)

شگفتا كه ابوبكر و عمر و عثمان از كشتن كفّار قريش خوددارى مىورزيدند امّا بسيارى از مؤمنين چون سعدبن عباده و حباب بن منذر و ابوذر و عبدالله بن مسعود را به قتل رساندند .

البتّه امتناع كفّار از كشتن عمر بن خطّاب طبيعى است زيرا آنها او را بخوبى مى شناختند مگر او همان كسى نبود كه كشته هاى مشركين در جنگ بدر را ستايش كرده و گفته بود :

در چاههاى بدر ، جوانمردان و بزرگواران عرب افتاده اند .

آيا پسر كبشه ( يعنى پيامبر ) به من وعده مى دهد كه زنده خواهم شد چگونه ممكن است استخوانهاى پوسيده زندگى كنند ؟

آيا از اينكه مرگ را از من دفع كند ناتوان است امّا وقتى استخوانهايم بپوسد آنها را مى تواند زنده سازد ؟

چه كسى است كه به رحمن ( يعنى خدا ) بگويد كه من ماه روزه را ترك گفته ام . (354)

عملاً هم حسن

ظنّ كفّار قريش در مورد عمر و دخترش حفصه و ابوبكر و دخترش عايشه درست از آب درآمد زيرا آنها بودند كه اقدام به كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله)و دختر او فاطمه زهرا (عليها السلام) كرده و حكومت مسلمين را به چنگ آوردند .

عبدالرحمن بن عوف ( يكى از منافقين طرح ترور پيامبر در گردنه تبوك ) نامه هايى محرمانه با اميّة بن خلف ( يكى از بزرگترين طاغوت هاى قريش در مكّه ) ردّ و بدل مى كرد (355) و در جنگ بدر هم تلاش مى نمود كه جان اين طاغوت را حفظ كند ! (356) همين شخص كه چنين در حفظ جان دشمن پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى كوشد ، در شب گردنه تبوك قصد جان رسول خدا را مى كند(357) و زمانى ديگر از دستور رسول الله (صلى الله عليه وآله)مبنى بر پيوستن به لشگر اسامة بن زيد سرپيچى مى نمايد . (358)

وقتى ديگر او را بينيم كه همراه حمله كنندگان به خانه فاطمه به جمع قاتلين بانوى بانوان جهان مى پيوندد(359) و زمانى پس از كشته شدن عمر بن خطاب و در روز شوراى شش نفره ، امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) را بين مرگ يا بيعت با عثمان بن عفان مخيّر مى كند(360) دقيقاً همانگونه كه قبلاً عمر ، امير مؤمنان را بين مرگ يا بيعت با ابوبكر مخيّر ساخته بود . (361)

ضرار بن خطاب فهرى نيز همان مسيرى را پيمود كه ساير افراد حزب قريشى قبل از او پيموده بودند . او نيز به دروغ ادّعاى مسلمانى كرد و به گناهان و جنايات خود

ادامه داد و همچنان شرابخوار ماند تا آنكه مرگش فرا رسيد . وى وقيحانه و از سر تمسخر ، شراب خوردن خود را با اين آيه قرآن جايز مى شمرد :

) لَيْس عَلَى الّذين ءَامَنوا وعَمِلوا الصّالحاتِ جُناحٌ فيما طَعِموا اذا ما اتَّقَوا وَءَامَنوا وَعَمِلوا الصّالحاتِ ( بر آنان كه ايمان آورده و نيكوكار شدند باكى نيست در آنچه خوردند چنان تقوا پيشه كنند وايمان داشته و كارهاى نيك كنند ! ! . (362)

ابوسفيان نيز در فتح مكّه اسلام آورد . وى در جريان جنگ حنين ، همراه ساير طلقاء(363) عمداً و از روى نقشه پا به فرار نهد و بنحوى اينكار را كرد كه سپاه اسلام نيز بگريزد آنگاه شادمانه گفت : حالا تا خود دريا خواهند گريخت . (364)

وى از شركت كنندگان در ترور پيامبر در گردنه تبوك است . (365)

و پيش از مرگش در زمان حكومت عثمان گفت : ( قسم به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد نه بهشتى در كار است و نه جهنمى ) . (366)

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در هفت جا ابوسفيان را لعن فرموده است . (367)

كسى كه مى خواهد ديدگاه افراد حزب قريشى را نسبت به پيامبر (صلى الله عليه وآله) بفهمد بايد ديدگاه امويان را نسبت به او بشناسد زيرا امويان هسته مركزى حزب قريشى بودند .

حجّاج بن يوسف ثقفى جلاّد مشهور عرب به عبدالملك بن مروان خليفه اموى نوشت : همانا شخص خليفه در ميان خانواده اش گرامى تر از فرستاده او به سوى ايشان است و خلفاء نيز چنين هستند اى امير مؤمنان ! ! آنها مرتبه بالاترى

از پيامبران دارند ! (368) ( يعنى تو خليفه خدا هستى و از رسول او يعنى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله)برترى ) .

و گفت : خبر آسمان از خليفه قطع نمى شود ! ! (369)

عبدالملك از اين چاپلوسى به قدرى خوشش آمد كه از جنايات حجّاج چشم پوشى كرد و ولايت حجاز را به وى داد . البتّه همه خلفاى اموى و عبّاسى با مزدوران چاپلوس خود كه ايشان را مدح و در بزرگداشت ايشان غلو مى كردند ، همين برخورد را داشتند !

خالد قسرى مى گفت : بخدا قسم اميرالمؤمنين ( منظورش عبدالملك بن مروان خليفه عيّاش اموى است ! ) نزد خداوند از پيامبرانش گرامى تر است . (370)

همه پادشاهان بنى اميّه و بنى عبّاس در همين مسير گام برداشتند و قرنها پس از ايشان افرادى چون ابن تيميّه و محمّد بن عبدالوّهاب نيز در پيروى از آنان گفتند :

اين عصاى من از محمّد بهتر است زيرا از آن نفع مى برم و با آن مار و عقرب و امثال آن را مى كشم امّا محمّد مرده است و هيچ سودى از او باقى نيست او كر است و هيچ چيز نمى شنود . (371)

پي نوشت ها

252 تا 326

[252] _ صحيح البخارى ، ج 6 ، ص 70 .

[253] _ سوره تحريم ، آيه 5 ، صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 188 .

[254] _ المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 4 ، ص 16 ، حديثهاى 6753 و 6754 و 2351 و 2352 .

[255] _ سوره تحريم ، آيه 10 .

[256] _ صحيح البخارى ، ج 6 ، ص 69 .

[257] _ سوره

تحريم ، آيه 4 و 5 ، و تفسير الثعلبى ، ذيل همين آيه و تفسير ابن كثير ، ج 4 ، ص 634 و صحيح البخارى ، ج 3 ، ص 163 .

[258] _ صحيح البخارى ، ج 6 ، ص 69 و طبقات ابن سعد ، ج 8 ، ص 56 .

[259] _ صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 188 .

[260] _ سوره احزاب ، آيه 30 .

[261] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 8 ، ص 145 ، والمحبر ، ص 94 _ 95 والمستدرك ، حاكم ، ج 4 ، ص 37 و الأستيعاب ، ج 2 ، ص 703 ، والإصابه ، ج 3 ، ص 530 و تاريخ اليعقوبى ، باب همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) .

[262] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 8 ، ص 145 والمحبر ، ص 94 _ 95 .

[263] _ المستدرك ، حاكم ، ج 4 ، ص 42 .

[264] _ المنتظم ، ابن جوزى ، ج 3 ، ص 18 .

[265] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 439 و سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 301 .

[266] _ سوره احزاب ، آيه 33 .

[267] _ شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد ، ج 2 ، ص 80 و تاريخ الطّبرى ، ج 3 ، ص 477 و معجم البلدان ، ج 2 ، ص 362 والروض المعطار ، ص 206 و تطهير الجنان ، ابن حجر كه در حاشيه الصواعق المحرقه چاپ شده است ، ص 108 .

[268] _ مروج الذّهب ، ج 2

، ص 327 .

[269] _ مسند احمد حنبل ، ج 6 ، ص 221 .

[270] _ صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 46 .

[271] _ البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 245 .

[272] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 9 ، ص 78 .

پدر زياد ناشناخته است و او را زياد پسر پدرش صدا مى كردند بعدها معاويه به دروغ او را برادر خود خواند

و او را فرزند ابوسفيان خطاب كرد .

[273] _ مقاتل الطالبين ، ابوالفرج اصفهانى ، ص 43 .

[274] _ الكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 10 و سنن ترمذى ، ج 2 ، ص 306 و مسند احمد ، ج 3 ، ص 3 و 82 و حلية الأوليا ، ابونعيم اصفهانى ، ج 5 ، ص 71 و تاريخ بغداد ، خطيب بغدادى ، ج 9 ، ص 231 و 232 .

[275] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 7 ، ص 45 و تاريخ ابوالفداء ، ج 2 ، ص 255 و تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 225 .

[276] _ تاريخ الطّبرى ، ج 3 ، ص 486 و 487 .

[277] _ تفسير العياشى ، ج 1 ، ص 200 و بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 22 ، ص 516 و ج 28 ، ص 21 .

[278] _ الأصابة ، ابن حجر ، ج 3 ، ص 384 .

[279] _ الصراط المستقيم ، ج 3 ، باب 12 ، ص 46 .

[280] _ مصدر سابق .

[281] _ نابلسى آنرا در ثلاثيات مسند

احمد ، ج 2 ، ص 489 و ديار بكرى در تاريخ الخميس ، ج 2 ، ص 173 و ابن سيد النّاس در عيون الأثر ، ج 2 ، ص 340 ، و سمهودى در وفاء الوفاء ، ج 2 ، ص 443 و بنهانى در الأنوار المحمّدية ، ص 593 آورده اند .

[282] _ سوره ضُحى ، آيه 5 و كنزالعمّال ، ج 12 ، ص 422 .

[283] _ صحيح البخارى ، كتاب اللّباس ، ج 4 ، ص 33 و صحيح التّرمذى ( الجامع ) ، ج 4 ، ص 488 و مسند احمد ( الفتح ) ، ج 32 ، ص 34 .

[284] _ فتح البارى ، فى شرح صحيح البخارى ، ج 6 ، ص 243 ، حديث 3104 و صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 92 و 174 ، و ج 5 ، ص 20 ، و ج 8 ، ص 95 و صحيح مسلم ، ج 8 ، ص 172 و سنن ترمذى ، ج 2 ، ص 257 .

[285] _ سوره احزاب ، آيه 33 .

[286] _ المنتظم ، ابن جوزى ، ج 5 ، 85 .

[287] _ مقاتل الطالبين ، ابوالفرج اصفهانى ، ص 43 .

[288] _ المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 113 و السنن الكبرى ، ج 8 ، ص 59 و مجمع الزوائد ، ج 9 ، ص 136 و المناقب خوارزمى ، ص 380 .

[289] _ الشّافى ، سيد مرتضى ، ج 4 ، ص 158 و الجمل ، شيخ مفيد ، ص 84 .

[290] _ مستدرك الصحيحين

، حاكم ، ج 3 ، ص 124 و كنزالعمال ، ج 6 ، ص 400 والرّياض النضرة ، ج 2 ، ص 177 و 193 و ذخائر العقبى ، ص 77 و حلية الاولياء ، ابونعيم اصفهانى ، ج 1 ، ص 63 و . . .

[291] _ تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 439 والكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 322 و صحيح البخارى ، ج 1 ، ص 172 و صحيح مسلم ، ج 1 ، ص 313 و 94 و 95 و 101 .

[292] _ سوره تحريم ، آيه 4 و 5 و صحيح نجارى ، ج 3 ، ص 136 و در تفسير ثعلبى و تفسير كشاف زمخشرى آمده كه صالح المومنين على بن ابيطالب (عليه السلام) است .

[293] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 206 .

[294] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 206 .

[295] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 8 ، ص 145 و المحبر ، ص 94 _ 95 .

[296] _ صحيح النّسائى ، باب الغيرة ، ج 2 ، ص 159 .

[297] _ شرح نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 80 .

[298] _ مروج الذّهب ، مسعودى ، ج 2 ، ص 371 .

[299] _ صحيح مسلم ، ج 14 ، 18 و مسند احمد ( الفتح ، ج 23 ، ص 215 ) و كنزالعمال ، ج 11 ، ص 121 .

[300] _ صحيح البخارى ، ج 1 ، ص 322 و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص

18 .

[301] _ سير اعلام النبلاء ، ذهبى ، ج 2 ، ص 196 و 198 و تذكرة الحفّاظ ، ذهبى ، ج 1 ، ص 29 .

[302] _ السيرة الحلبيّة ، ج 1 ، ص 268 .

[303] _ تاريخ الاسلام ، ذهبى ، ج 3 ، ص 149 و أنساب الأشراف ، بلاذرى ، ص والعقد الفريد ، ابن عبدربّه ، ج 4 ، ص 247 .

[304] _ العقدالفريد ، ابن عبد ربه الاندلسى 4 / 277

[305] _ صحيح البخارى ، كتاب اللّباس ، ج 4 ، ص 33 .

[306] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير دمشقى ، ج 4 ، ص 446 ، والبداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 244 .

[307] _ صحيح البخارى ، كتاب الاحكام ، رقم 5 ، ج 9 ، ص 190 .

[308] _ آدم در زبان عربى از ريشه ( ادم ) بمعنى تيره رنگ است .

[309] _ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد معتزلى ، ج 3 ، ص 102 و تهذيب اللّغة ، ج 8 ، ص 122 و تاج العروس ، زبيدى ، ج 13 ، ص 188 و النّهاية فى غريب و الأثير ، ابن اثير ، ج 3 ، ص 338 و مثالب العرب ، كلبى ، ص 103 .

[310] _ أقرب الموارد ، مادّه عسف .

[311] _ تهذيب التهذيب ، ابن حجر ج 7 ص 386 .

[312] _ مصدر سابق .

[313] _ مصدر سابق .

[314] _ مصدر سابق .

[315] _ عيون الأثر ، ابن سيّد النّاس ، ص 449 . البتّه ناشران متعصّب اين مطلب را در چاپ

اخير حذف كرده اند .

[316] _ السيرة الحلبيّة ، حلبى ، ج 2 ، ص 217 .

[317] _ تاريخ الطّبرى ، ج 3 ، ص 531 .

[318] _ حاكم آنرا روايت كرده و ذهبى آنرا صحيح دانسته است . تاريخ الخلفاء ، سيوطى ، ص 66 .

[319] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 31 _ 34 .

[320] _ مثالب العرب ، هشام بن كلبى ، ص 139 و معجم البلدان ، حموى ، ج 2 ، ص 423 و ج 5 ، ص 185 و السيرة النّوية ، ابن كثير ، ج 1 ، ص 117 .

[321] _ مختصر تاريخ دمشق ، ج 5 ، ص 254 .

[322] _ همانجا .

[323] _ سوره حجرات ، آيه 13 .

[324] _ سير اعلام النّبلاء ، ذهبى ، ج 1 ، ص 355 .

[325] _ مصنفات شيخ مفيد ، ج 1 ، ص 369 .

[326] _ تاريخ يحيى بن معين ، ج 3 ، ص 509 .

327 تا 371

[327] _ لسان الميزان ، ابن حجر عسقلانى ، ج 3 ، ص 124 و 125 و ج 4 ، ص 125 ، چاپ هند .

[328] _ التاريخ الكبير ، نجارى ، ج 4 ، ص 104 .

[329] _ المجروحين ، محمد بن حبّان تميمى ، ج 1 ، ص 353 و ميزان الأعتدال ، ذهبى ، ج 2 ، ص 242 و 243 .

[330] _ لسان الميزان ، ابن حجر عسقلانى ، ج 4 ، ص 136 ، چاپ حيدرآباد ، هند .

[331] _ تاريخ المدنية المنوّرة ، ابن شبّه ، ج 4

، ص 1232 .

[332] _ الكامل ، مبرّد ، ج 2 ، ص 650 ، پس عايشه از موالى سياهپوست بوده است .

[333] _ العقد الفريد ، ابن عبدربّه ، ج 4 ، ص 255 .

[334] _ النّور والبرهان ، ابن صباغ مالكى .

[335] _ الإمامة والسّياسة ، ابن قتيبه دينورى ، ج 2 ، ص 20 .

[336] _ المستدرك على الصحيحين ، ج 3 ، ص 167 ، حديث 4730 و اسدالغابة ، ج 7 ، ص 224 .

[337] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد معتزلى ، ج 3 ، ص 15 .

[338] _ العثمانيّة ، جاحظ ( در گذشته به سال 255 ه_ . ق ) ، ص 23 ، و اللآلى المصنوعة ، سيوطى ، ج 1 ، ص 286 _ 304 .

[339] _ النّصائح الكافية ، ص 72 ، 73 .

[340] _ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ابن حجر عسقلانى ، ج 10 ، ص 30 ، و صحيح مسلم ، ج 6 ، ص 88 .

[341] _ اسباب النّزول ، واحدى و طبرى نيز آنرا در تفسير آيه ( لا تقربوا الصّلاة و أنتم سكارى ) روايت كرده است ، ج 2 ، ص 203 ، و 211 و ربيع الأبرار زمخشرى .

[342] _ الأنوار العلوية ، ص 217 و مجمع الزّوائد ، ج 5 ، ص 51 و نوادر الأصول ، ترمذى ، والإصابة ، ابن حجر ، عمدة القارى ، عينى ، ج 10 ، ص 82 و المستطرف ، اشبيهى ، ج 2 ، ص 291 ، و سنن ابى داود ، ج

2 ، ص 128 و مسند احمد ، ج 2 ، ص 53 و رسائل الجاحظ ، ص 34 و كتاب مكّة ، فاكهى ، و سنن نسائى ، ج 8 ، ص 287 و المستدرك ، حاكم ، ج 2 ، ص 278 و تفسير قرطبى ، ج 5 ، ص 200 ، و تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 255 و تفسير الخازن ، ج 1 ، ص 513 و تفسير الرّازى ، ج 3 ، ص 458 و تهذيب التهذيب ، ج 8 ، ص 216 و حلية الأولياء ، ابونعيم در شرح حال شعبه و عمدة القارى ، عينى ، ج 2 ، ص 84 و تفسير ابن مردويه ، و فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ج 10 ، ص 30 .

[343] _ الأمتاع ، مقريزى ، ص ، و سيره ابن هشام ، ج 2 ، ص 192 و عيون الأثر ، ج 2 ، ص 48 و عمدة القارى ، ج 10 ، ص 82 .

[344] _ فتح البارى ، على صحيح البخارى ، ج 10 ، ص 30 و تفسير الرازى ، ج 3 ، ص 458 .

[345] _ العقد الفريد ، ج 3 ، ص 416 و السنن الكبرى ، بيهقى ، ج 8 ، ص 299 و كنزالعمّال ، ج 3 ، ص 109 و محاضرات الرّاغب ، ج 1 ، ص 319 و جامع مسايند أبى حنيفه ، ج 2 ، ص 192 و سنن النّسائى ، ج 8 ، ص 326 والآثار ، قاضى ابويوسف ، ص 226 و سنن

الدّارمى ، ج 2 ، ص 113 .

[346] _ مغازى الواقدى ، ج 1 ، ص 237 .

[347] _ السيرة الحلبية ، حلبى شافعى ، ج 2 ، ص 321 .

[348] _ مغازى الواقدى ، ج 1 ، ص 471 و مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 11 ، ص 156 و 157 و طبقات الشعراء ، ص 63 ، و البداة والنّهاية ، ج 3 ، ص 107 .

[349] _ مفاتيح الغيب ، ج 9 ، ص 52 و تفسير الفخر الرّازى ، ج 3 ، ص 398 والسيرة الحلبيّة ، ج 2 ، ص 227 و تلخيص المستدرك ، ج 3 ، ص 37 و المستدرك ، حاكم ، ج 3 ، ص 37 .

[350] _ تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 133 ، چاپ ليدن _ هلند .

[351] _ كنزالعمّال ، ج 6 ، ص 694 ، حديث 17448 و نگاه كنيد به نظريات الخليفتين اثر مؤلّف حاضر ، ج 1 ، ص 293 _ 300 . الإصابة ، ابن حجر ، ج 2 ، ص 209 و تاريخ ابوالفداء ، ج 1 ، ص 221 و 222 و تاريخ الطّبرى ، باب جنگ اُحُد .

[352] _ تاريخ ابوالفداء ، عمادالدّين ابوالفداء ، ج 1 ، ص 221 و 222 .

[353] _ تاريخ ابوالفداء ، عمادالدّين ابوالفداء ، ج 1 ، ص 221 و 222 .

[354] _ المستطرف ، ج 2 ، ص 260 ، جامع البيان ، ج 2 ، ص 211 .

[355] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 4 ، ص 76 .

[356] _

مصدر سابق و البداية والنهاية ، ابن كثير ، ج 3 ، ص 350 .

[357] _ منتخب التواريخ ، محمّد هاشم خراسانى ، ص 63 و ارشاد القلوب ديلمى ، ص 332 .

[358] _ مختصر تاريخ ابن عساكر ، ج 1 ، ص 171 .

[359] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد معتزلى ، ج 6 ، ص 48 و البداية والنهاية ، ج 5 ، ص 250 و 270 وسير اعلام النّبلاء ، ص 26 .

[360] _ الكامل فى التاريخ ، ج 3 ، 71 .

[361] _ الإمامة و السّياسة ، ج 1 ، ص 13 .

[362] _ سوره مائده ، آيه 93 ، والسيرة الحلبيّة ، حلبى ، ج 2 ، ص 331 .

[363] _ روز فتح مكّه ابوسفيان ومعاويه و بسيارى از سران حزب قريشى كه كافر بودند بدست پيامبر ( اسير شدند و برده مسلمين گرديدند و پيامبر مى توانست آنها را بفروشد يا بكشد يا آزاد كند . امّا پيامبر با رأفت خود همه را بخشيد و فرمود ( اذهبوا أنتم الطلقاء ) برويد كه شما همه آزاد شده ايد . به همين جهت است كه حضرت زينب ( س ) در مجلس يزيد فرمود : أَمِنَ العَدْلِ يَابْنَ الطّلقاء تخديرك حرائرك وامائك وبنات رسول الله سبايا ؟ آيا اين از عدالت است اى پسر آزاد شدگان پدرم كه زنان و كنيزانت را بپوشانى و دختران رسول خدا را اسير و سربرهنه بگذارى ؟

[364] _ الكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 263 .

[365] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2

، ص 102 و ج 3 ص 79 و أسد الغابه ، ج 3 ، ص 116 .

[366] _ مروج الذّهب ، مسعودى ، ج 1 ، ص 440 والعثمانية ، جاحظ ، ص 23 .

[367] _ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 102 ، ج 3 ، ص 79 و اسدالغابه ، ج 3 ، ص 116 .

[368] _ العقد الفريد ، ابن عبدربّه ، ج 2 ، ص 354 و ج 5 ، ص 51 _ 52 و تهذيب تاريخ دمشق ، ج 4 ، ص 72 والبداية والنّهاية ، ج 19 ، ص 131 و نهج الصباغة ، ج 5 ، ص 317 .

[369] _ تهذيب تاريخ دمشق ، ج 4 ، ص 72 .

[370] _ الأغانى ، ج 19 ، ص 60 و تهذيب تاريخ دمشق ، ج 5 ، 82 .

[371] _ كشف الأريتاب ، ص 139 به نقل از خلاصة الكلام ، ص 230 .

فصل دهم : چه وقت وچطور رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مسموم شد ؟

چه وقت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مسموم شد و چرا ؟

شناخت زمان كشته شدن پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى آگاهى از حقيقت حوادث و پيامدهاى آنها بسيار مهم است .

واقدى روايت كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمان حمله به شام به رهبرى اسامة بن زيد را در تاريخ سه روز باقيمانده از ماه صفر صادر فرمود و خود در روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول درگذشت پس سرپيچى از پيوستن به لشگر اسامه دو هفته طول كشيده است . (372)

صاحب الطّبقات الكبرى مى نويسد : ( پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) پرچم اسامة را با دست خود بست و فرمود : جهاد

كن به نام خدا و در راه خدا و با كسانى كه به خدا كافرند بجنگ . اسامه بيرون رفت و در ( جرف ) اردو زد و هيچيك از سرشناسان مهاجرين و انصار باقى نماندند مگر آنكه به شركت در آن غزوه فرا خوانده شدند از جمله ابوبكر ، عمر ، ابوعبيده جرّاح و سعد بن ابى وقّاص و سعيد بن زيد و غيره . (373)

هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دستور لشگر اسامه را صادر كرد و زمان معينى را براى بستن پرچم جنگ تعيين فرمود و افراد شركت كننده در آن را كه سرشناسان قريش در بين آنها بودند مشخص كرد او را مسموم كردند .

ابن سعد مى گويد : چون روز چهارشنبه شد مريضى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آشكار شد و او تب كرد و سردرد شد و چون صبح روز پنجشنبه فرا رسيد پرچم اسامة را با دست خود بست . (374)

اين يعنى آنكه او را پس از آنكه دستور لشگر اسامه را صادر كرد و در فاصله زمانى بين دستور تشكيل لشگر و حركت لشگر به سوى شام مسموم كرده اند . رسول خدا روز دوشنبه دستور تشكيل لشگر اسامه براى حمله به شام صادر فرمود و روز چهارشنبه مسموم شد . (375) و روز پنجشنبه پرچم اسامه را بست .

آنحضرت طى دو هفته اى كه زنده بود پيوسته به فرستادن لشگر اسامه اصرار مىورزيد و مريضى اش سيزده شب طول كشيد . (376)

ابن سيد النّاس مى نويسد : پيامبر (صلى الله عليه وآله) روز دوشنبه دستور تشكيل لشگر اسامه را صادر فرمود و چون

روز چهارشنبه فرا رسيد درد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شروع شد سپس تب كرد و سر درد شد . (377)

اوّلاً : حزب قريشى هدف رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از تشكيل اين لشگر را به خوبى دريافته بود ; لشگرى كه سرشناسان گروه قريش يعنى ابوبكر ، عمر ، عثمان ، ابوعبيده جرّاح ، عبدالرحمن بن عوف ، معاويه ، عمرو عاص ، خالد بن وليد ، ابوسفيان و سعد بن ابى وقاص بايد به ناگزير در آن شركت مى كردند .

ثانياً : مقصد حمله ، سرزمين شام بود ; سرزمينى دور از مدينه كه زمانى دراز براى رفتن و بازگشت از آن لازم بود .

ثالثاً : آنچه از لشگريان خواسته شده بود جنگيدن با روميان در سرزمين شام بود در حاليكه اعراب از جنگيدن با آن نيروى بزرگ در آن برهه از زمان وحشت داشتند .

و اعراب قبلاً هم از جنگيدن با روميان در جنگ تبوك وحشت داشتند در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) بين آنها حضور داشت .

رابعاً : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به دستور خدا امير مؤمنان على (عليه السلام) را در غدير خم به عنوان وصىّ خود تعيين فرموده بود يعنى درست در يك فاصله زمانى كوتاه با اين لشگركشى .

خامساً : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از وفات قريب الوقوع خود خبر داده بود و اين يعنى انتقال خلافت به امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليه السلام) كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در غدير خم با او بيعت كرده بود .

به اين دلايل بود كه قريش نقشه كشيد تا به طور سرّى

و به گونه اى كه رسوا نشوند از دست پيامبر (صلى الله عليه وآله) خلاص شوند .

چه كسانى مرگ پيامبر (صلى الله عليه وآله) بوسيله سمّ را تأييد كرده اند ؟

كتابهاى سيره و حديث ، مرگ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بوسيله سمّ را تأييد كرده اند و آنرا با احاديث متواتر ذكر كرده اند از جمله :

ابن سعد مى گويد در روايتى آمده است : او ( پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) مسموم درگذشت و شصت و سه ساله بود . اين قول ابن عبده است . (378)

شيخ مفيد مى گويد : او در مدينه روز دوشنبه دو شب باقى مانده از ماه صفر در سال دهم هجرى درگذشت در حاليكه شصت و سه سال داشت . (379)

علاّمه حلّى شهادت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به وسيله سم ذكر مى كند . (380)

در كتاب جامع الرّواة آمده است : او ( پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) در مدينه مسموم درگذشت . (381)

شيخ طوسى مى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دو شب باقى مانده از ماه صفر در سال دهم هجرى مسموم درگذشت . (382) و مجلسى مى گويد : سال يازدهم هجرى بود .

از دلايل شهادت آنحضرت مى توان موارد ذيل را برشمرد :

على بن ابيطالب (عليه السلام) و فضل و اسامه وارد قبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شدند سپس مردى از انصار كه او را ابن خولى مى ناميدند گفت :

شما مى دانيد كه من داخل قبر شهداء مى شدم و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) برترين شهداء است ، لذا به او اجازه دادند كه داخل شود . (383)

بيهقى گفته است : حاكم از

اصم از احمدبن عبدالجبّار از ابى معن از اعمش از عبدالله بن نمره از ابى الأحوص از عبدالله بن مسعود روايت كرده است كه وى گفت :

اگر 9 بار قسم بخورم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كشته شده است برايم محبوبتر است از اينكه يكبار قسم بخورم كه او كشته نشده است به جهت آنكه خداوند او را پيامبر و شهيد قرار داده است ؟ (384)

حاكم نيشابورى در كتابش ( المستدرك على الصّحيحين ) كشته شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و ابوبكر بوسيله سمّ را تأييد كرده است . آنجا كه مى گويد :

شعبى گفته است : بخدا قسم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و ابوبكر صديق با سمّ كشته شدند و عمر بن خطاب و عثمان بن عفان و على بن ابيطالب با شمشير كشته شدند و حسن بن على با سمّ و حسين بن على با شمشير كشته شد . (385)

شعبى به خداى بزرگ قسم ياد مى كند تا كشته شدن پيامبر (صلى الله عليه وآله) و ابوبكر را اثبات كند و قسم او پُرمعناست . ابن مسعود درگذشت پيامبر با سمّ زن يهودى خيبر را تكذيب كرده امّا خود او تاييد و تأكيد مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در سنه 11 هجرى كشته شده است . (386)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : هيچ پيامبر يا وصىّ او نيست مگر آنكه شهيد مى شود . (387)

و نيز آنحضرت فرمود : هيچ كس از ما ( اهل بيت عصمت و طهارت ) نيست مگر آنكه مسموم يا مقتول خواهد بود . (388)

پس از آنكه

كشته شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بوسيله سمّ پس از تعيين على به جانشينى خود و بسيج افراد حزب قريشى براى جنگ با روم بر همه ثابت گرديد ; سران رژيم غاصب به دست و پا افتادند تا با غبار آلود كردن صحنه ، ديده ها را از ديدن شركت سران رژيم در قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) باز دارند و لذا گفتند درست است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مسموم شده امّا اين اثر سمّ خيبر در سال هفتم هجرى است كه اينك او را از پاى درآورده است ! !

البتّه هيچ عاقلى چنين بهانه واهى را نمى پذيرد زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در سال 11 هجرى كشته شده و حادثه خيبر در سال هفتم اتفاق افتاده است .

چه كسى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را كشته است ؟

روايت شده است : پس بيهوش شد و چون به هوش آمد زنها به او دارو خوراندند در

حالى كه او روزه دار بود . (389)

در دو روايت بخارى و مسلم از عايشه آمده است : ما به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در هنگام بيمارى اش دارو داديم پس شروع كرد به اشاره كردن به ما كه به من دارو ندهيد .

گفتيم : ( مسئله اى نيست ) هر بيمارى از دارو متنفّر است .

اندكى بعد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : هر كس در خانه است در برابر چشم من بايد دارو بخورد بجز عمويم عبّاس كه در كنار شما حضور نداشت . (390)

عبدالصّمد بن بشير از ابوعبدالله ( امام صادق (عليه السلام) ) روايت كرده كه آنحضرت فرمود : مى دانيد پيامبر

(صلى الله عليه وآله) درگذشت يا كشته شد همانطور كه خدا مى فرمايد : ( اگر او درگذرد يا كشته شود به جاهليت باز مى گرديد ) . (391)

او قبل از مرگ مسموم شد آندو زن به او سمّ نوشاندند . (392)

اين روايت اشاره دارد به اينكه عايشه و حفصه به آنحضرت سمّ نوشانده و او را به قتل رساندند .

و در روايتى ديگر آمده است : عايشه و حفصه به او نوشاندند ( سمّ را ) . (393)

و مجلسى مى گويد : احتمال دارد كه هر دو سمّ در شهادت پيامبر (صلى الله عليه وآله) مؤثّر بوده اند . (394)

منظور مجلسى از دو سمّ يكى سمّ خيبر است و ديگرى سمّى كه در روزهاى آخر حياتش به او نوشاندند . قبلاً ذكر كرديم كه سمّى كه او را كشت همان سمّ دوّم است و سمّ اوّل نمى تواند او را بكشد زيرا سمّ اوّل چهار سال قبل از شهادت او در خيبر بوده در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در سال 11 هجرى شهيد شده است .

از آن گذشته رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از مسموميّت طعام خيبر توسط جبرئيل آگاه شد و از آن نخورد .

امّا در حادثه دوّم ، سمّ را جرعه جرعه به خورد او دادند در حاليكه او نمى خواست بخورد ( البتّه در اثر ضعف شديد نمى توانست مقاومت كند ) پس سمّ وارد بدنش شده و او را كُشت .

عايشه مى گويد پس از مسموم شدن پيامبر به من گفت :

واى بر آن زن اگر مى توانست چنين نمى كرد . (395)

اين اعترافى است از

سوى عايشه به انجام كارى زشت در حق رسول خدا (صلى الله عليه وآله) . . . !

در روايت بحارالأنوار آمده است كه هر چهار نفر بر مسموم نمودن آنحضرت همدست شده بودند . (396)

تعدادى از روايات مربوط به دارو دادن به پيامبر (صلى الله عليه وآله)

از عايشه روايت شده كه گفت :

ما به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در حال بيمارى اش دارو خورانديم .

به ما فرمود : به من نخورانيد .

ما گفتيم : هر مريضى از دوا بدش مى آيد ( و به كار خود ادامه داديم ) .

چون به هوش آمد فرمود : هيچيك از شما باقى نماند الاّ آنكه بايد دوا خورانده شود بجز عبّاس كه در كنار شما حضور نداشت . (397)

و از عايشه روايت شده كه گفت :

ما در حال بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او دارو خورانديم و او شروع كرد به اشاره كردن به ما كه به من نخورانيد .

گفتيم : ( اهميّتى ندهيد ) كراهيّت مريض از دواست !

اندكى بعد پيامبر فرمود : هر كس در خانه است بايد دارو خورانده شود و من نگاه مى كنم ، بجز عبّاس كه او در كنار شما حضور نداشت . (398)

بخارى گفته است : اين روايت را همچنين ابن ابى زناد از هشام از پدرش از عايشه روايت كرده است . (399)

سندى در شرح بخارى گفته است : معناى كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه فرموده : ( هر كس در خانه است بايد دوا خورانده شود ) عقوبتى است براى آنان كه از نهى پيامبر (صلى الله عليه وآله) سرپيچى كردند . (400)

و آمده است : به او دوا خوراندند در حاليكه بيهوش

بود و چون به هوش آمد فرمود : چه كسى با من چنين كرد ، اين كار زنهائى است كه از آنجا آمده اند و با دست به سوى حبشه اشاره كرد . (401)

اين يك افشاگرى از سوى رسول خداست كه او را به روشى كه زنان حبشيه به شوهرانشان سمّ مى خوراندند مسموم كرده اند .

سمّ حبشه نيز معروف و مشهور بوده است و بعضى از حبشى ها متخصّص در سحر و شعبده و انواع سمّ بوده اند . داستان انتقام گرفتن حبشى ها از سفير قريش يعنى عمارة بن وليد بن مغيره مؤيد گفتار ماست .

در روايتى آمده است :

گفتيم در رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بيمارى ذات الجنب ( سينه پهلو ) مى بينيم ، بياييد به او دوا بخورانيم پس خوراندند .

چون رسول خدا بهوش آمد فرمود : چه كسى اينكار را انجام داده است ؟

گفتند : عمويت عبّاس ، زيرا مى ترسيد سينه پهلو كرده باشى .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اينكار از شيطان بود و خداوند او را بر من مسلّط نمى كند . در خانه هر كس هست بايد دوا خورانده شود مگر عمويم عبّاس . پس همه اهل خانه را دوا دادند . (402)

ظاهراً جمله آخر ( پس به همه اهل خانه دوا داده شد ) به روايت افزوده شده تا حقيقت را تحريف كند و ثابت كند كه آن دارو بوده نه سمّ . در حاليكه قطعاً نه به آن اندازه بود كه براى همه كفايت كند و نه آنكه آنرا نوشيده اند بلكه رسول خدا قصد داشت بيان بفرمايد كه مى

داند آن سمّ است . چه آنكه اوّلاً شركت عبّاس را در اينكار رد فرمود و ثانياً اينكار را يك كار شيطانى ناميد .

بر حذر نمودن پيامبر (صلى الله عليه وآله) حاضران را از خوراندن دارو به وى

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) افراد حاضر در منزلش را از خوراندن دارو به وى منع كرده بود چنانچه عايشه از آنحضرت روايت كرده كه فرمود : به من دارو نخورانيد . (403)

نهى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از خوراندن دارو قبل از نوشاندن دارو به او بود زيرا پس از آن كه اينكار را انجام دادند به آنها فرمود :

آيا شما را نهى نكردم كه به من دارو نخورانيد . (404)

پس نهى حضرت ختمى مرتبت از خوراندن دارو روشن و واضح است و هيچ شبهه اى در آن وجود ندارد زيرا آنحضرت مى دانست كه آنها مى خواهند دست بكارى ظالمانه و خطرناك بزنند .

و پس از آنكه به پيامبر عليرغم ممانعت او خوراندند آنچه مى خواستند بخورانند ، رسول خدا آنها را بشدّت توبيخ كرد .

ديگر آنكه حتّى دو نفر از محدّثين يا مورّخين در مسئله سرپيچى اين افراد از دستورات و نواهى پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، اختلاف نكرده اند و اينها همان كسانى هستند كه با اوامر و نواهى پيامبر (صلى الله عليه وآله) خصوصاً در دو هفته آخر حيات مبارك او مخالفت ورزيدند .

و دشمنى آنها زمانى تبلور عينى يافت كه با دستور رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مبنى بر پيوستن به لشگر اسامه مخالفت كردند .

و به ويژه دشمنى آنها زمانى وضوح بيشترى يافت كه با دستور رسول خدا (صلى الله عليه وآله)مبنى بر آوردن ورقه و دواتى جهت نوشتن وصيّت

شريفش مخالفت كردند .

و نيز هنگامى كه نسبت كفرآميز هذيان گفتن را به پيامبر عظيم الشأن اسلام (صلى الله عليه وآله)دادند .

و هنگامى كه به زور ، غصب خلافت كردند .

و . . . .

و از مجموع همه اين مخالفت ها كه از سوى حزب قريشى و پيروان آنها صورت مى گرفت ، پافشارى و نقشه كشى ايشان براى كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و به چنگ آوردن حكومت ، به خوبى اثبات مى گردد .

اين نتيجه اى است كه دانشمندان و محقّقين به آن رسيده اند .

چگونه پيامبر (صلى الله عليه وآله) ترور شد ؟

شواهد و دلايلى وجود دارد كه دلالت مى كند حاضرين در منزل رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در هنگام بى حسّى آنحضرت به وى دارو خورانده اند زيرا عايشه مى گويد :

ما به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هنگام بيمارى اش دارو خورانديم و او شروع كرد به اشاره كردن به ما كه به من دارو نخورانيد . (405)

و روايت ديگرى از طريق عايشه نيز تصريح دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ايشانرا با اشاره منع مى فرمود كه دارو به او نخورانند . (406)

يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنها را از خوراندن مايعى با كلام خود منع فرمود و چون عليرغم خواسته او آنرا به وى خوراندند دوباره نهى خود را با اشاره ( دست ) تكرار كرد زيرا توانايى سخن گفتن نداشت با اينهمه ممانعت او سودى نبخشيد .

ظاهر روايتِ خوراندن دارو به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و نهى او از آن كار با اشاره ، اينست كه آنها آنرا توسّط چند نفر و به هنگام

خواب و بى حسّى به او خورانده اند و چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در اثناء اينكار بيدار شده _ دارو را به او خورانده بودند _ و او نمى توانسته جلوى آنها را بگيرد لذا به اشاره اكتفا فرموده است ، همانطور كه در روايت ذكر شد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) از خوراندن دارو منع فرموده بود و اينرا حاضرين شنيده بودند به همين جهت از دادن دارو در هنگام بيدارى او خوددارى كرده و منتظر خوابيدنش شده بودند .

سپس هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خوابيد آنچه را مى خواستند عليرغم خواسته او در خواب به وى خوراندند ، زيرا آمده است : هنگامى كه بيدار شد . . . (407)

و آمده است : به او خوراندند در حاليكه بيهوش بود و چون بهوش آمد فرمود : . . . (408)

آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و خاتم الأنبياء فايده دارو را نمى دانست و آنها مى دانستند ؟ و آيا پيامبر (صلى الله عليه وآله) مصلحت خود را تشخيص نمى داد و آنها تشخيص مى دادند ؟

البتّه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مصلحت خود و امّت خود را از ديگران بهتر درك مى فرمايد و آگاهى او به فوايد داروها بيش از همه است امّا آنحضرت مى دانست كه اين گروه قصد كشتن او را دارند و خاطرات حمله ايشان در گردنه تبوك(409) و غيره هرگاه كه مى خواست پيش چشمش حاضر بود .

آيا مى شود باور داشت كه آنها در سال نهم هجرى طرح ترور او را به آن دقّت ريخته و اجرا كنند

و امروز در آغاز سال يازدهم هجرى طول عمر او را بخواهند ؟ ! اين در حالى است كه در همين روزهاى آخر درباره خاتم پيامبران مى گويند : او هذيان مى گويد . (410)

آنچه به ذهن سالم نزديكتر مى نمايد آنست كه گروه منافقين گردنه تبوك مى خواسته با خوراندن داروىِ سمّىِ مُهلكى به حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پايان دهد تا بتواند نقشه هاى خود را جهت رسيدن به كرسى رياست عملى سازد .

قريش عبّاس را به خوراندن دارو متّهم مى سازد

پس از آنكه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) عليرغم ميل او دارو خوراندند ، فرمود : چه كسى اين كار را كرد ؟

گفتند : عمويت عبّاس . (411)

اين نشان مى دهد كه آنها كار زشت خود را منكر شده و آنرا به گردن عبّاس عموى پيامبر (صلى الله عليه وآله) انداختند . البتّه اين امر بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پوشيده نماند و او ساحت عبّاس را از آن مبرّا فرمود و خودِ آنها را به گناه متّهم كرد .

اينكه آنها عبّاس را متّهم مى كنند خود دليل آنست كه كارشان از سر دشمنى و شيطانى بوده است والاّ دليلى ندارد كه از يك كار خوب با هدفى سودمند بگريزند . آنچه اين رأى را تأييد و تقويت مى كند فرمايش خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله) است كه كار ايشانرا كارى شيطانى وصف فرمود . (412)

تبرئه كردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) عبّاس را از اين گناه ، خود دليلى واضح است كه هيچ شائبه اى آنرا نمى آلايد زيرا فرمود :

هر كس در خانه است بايد دارو خورانده شود

بجز عمويم ; ابن اسحاق آنرا چنين روايت كرده است : (413)

به هر كس در خانه است بايد دارو خورانده شود بجز عبّاس زيرا در كنار شما حضور نداشت . (414)

پس عبّاس كه اصلاً در منزل رسول خدا نبوده است چگونه به ارتكاب اين كار زشت متّهم مى شود ؟

آمده است آن كسى كه عبّاس را به دارو دادن به پيامبر (صلى الله عليه وآله) متّهم كرد ، عايشه بود . (415) و در روايتى ديگر آمده است كه همگى با هم گفتند : عمويت عبّاس بود . (416)

از آنچه گذشت روشن مى شود كه آنها به پيامبر (صلى الله عليه وآله) سمّ خوراندند و سمّ با دارو در تلخى مزّه مشترك است . سپس اينكار را منكر شدند و گفتند : عبّاس دارو خورانده است . در نتيجه مطالب زير در اين حديث فراهم آمده است :

_ پيامبر (صلى الله عليه وآله) قصد گروه را درباره قتل خود مى دانست و لذا آنان را از خوراندن مايع بر حذر داشت .

_ گروه به خوراندن مايع به پيامبر (صلى الله عليه وآله) به زور و با عدم تمايل او در هنگام خواب اقدام كرده است .

_ گروه ، پيامد خوراندن مايع به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به گردن عبّاس انداخته است .

_ رسول خدا پس از اين حادثه ، درگذشته است .

چرا نزديكان پيامبر (صلى الله عليه وآله) در دارو دادن به وى شركت نكردند

آنچه به درستى و حكمت نزديكتر است اين است كه اگر آن گروه براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خير مى خواستند بايد خويشان او را براى خوراندن دارو فرا مى خواندند و نزديكترين منزل به خانه عايشه ،

منزل فاطمه دختر پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) داماد اوست . امّا آندو شركت نداشتند و همچنين عبّاس و اولاد او و ساير اولاد ابوطالب و هيچيك از بنى هاشم در جريان دارو دادن به رسول خدا حضور و شركت نداشتند .

شگفتا كه گروه مزبور نه رسول خدا و نه هيچيك از خويشان او را از طرح خوراندن مايع ياد شده خبردار نكرده بود . آيا هيچ كجا رسم هست كه خانواده بيمار و نزديكان او دارو دادن به وى را دوست نداشته باشند ؟ و آيا مى شود باور كرد كه همه بنى هاشم نوشاندن دارو را دوست نداشته و منفعت آن را نمى دانسته اند ؟ ! پس چرا آنان را خبر نكردند ؟

آنچه كه سبب برانگيخته شدن شكّ پيرامون نقشه هاى شيطانى ايشان مى شود اين است كه از سويى ارحام و خويشان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را در نقشه شان شركت ندادند و از سويى ديگر تبعات و پيامدهاى آنرا به گردن ايشان انداختند !

لذا هنگاميكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد : چه كسى اينكار را كرد ؟

مى گويند : عمويت عبّاس ! (417)

صحيح آن است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنها را هنگام خوراندن اجبارى دارو ديده و با اشاره ايشان را منع كرده اما آنها توانستند كار خود را به انجام رسانده و به هدف خود نايل گردند .

آنچه قابل ملاحظه مى باشد اين است كه حيله گران قريش توانستند به هدف خود در مورد قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله) دست يابند در حاليكه يهوديان در اين

مورد شكست خورده بودند . به راستى چرا ؟

براى آنكه در جريان طعام خيبر ، اطّلاع و آگاهى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از طعام مسموم در پى به سخن آمدن غذا مانع اجراى نقشه يهوديان شد ;(418) لذا شياطين قريش دريافتند كه هيچ راهى وجود ندارد مگر آنكه سمّ به اجبار وارد بدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله)شود پس نقشه هاى دقيق براى آن كشيدند و همانگونه كه براى سقيفه نقشه كشيدند و در كار خود موفّق شدند ، زيرا به اسم خوراندن دارو با اجبار سمّ مهلك به خورد او دادند !

حكمت الهى اقتضا مى كرد كه تلاش هاى گذشته دشمنان را براى به قتل رساندن او نافرجام بگذارد و اين تلاش شيطانى را در حق پيامبرش اجازه دهد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تبليغ خود را به تمام و كمال رسانده بود و آيه نازل گشته بود ) اليوم أكملت لكم دينكم وأتممت عليكم نعمتى ورضيت لكم الإسلام ديناً ( . (419)

انجام دهنده اين كار يك گروه بودند

با ملاحظه روايات مربوط به اين موضوع در مى يابيم كه اقدام كنندگان به خوراندن دارو به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) يك گروه بوده اند زيرا عايشه مى گويد :

ما به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در بيمارى اش دارو خورانديم و او فرمود : به من دارو نخورانيد . (420)

و آنچه دلالت مى كند كه آنها يك گروه بودند اين است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) وقتى دارو دادن ايشان رااحساس كرد و بيدار شد نتوانست آنها را از خود دور كند پس براى منع آنها بيش از اشاره نتوانست .

(421) و اگر هم آنها را منع مى كرد باز هم سودى نداشت زيرا آنها سمّ را به او خورانده بوده اند .

و نيز فرموده او به ايشان ( آيا شما را نهى نكردم ) دلالت دارد بر اينكه آنان گروه بودند . (422)

پي نوشت ها

[372] _ المغازى ، واقدى ، ج 1 ، ص 126 .

[373] _ الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 249 .

[374] _ الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 249 .

[375] _ الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 190 و 200 و 205 و 272 .

[376] _ أنساب الأشراف ، ج 1 ، ص 568 و سيرة ابن هشام ، ص 1020 و الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 206 .

[377] _ عيون الأثر ، ابن سيد النّاس ، ج 2 ، ص 281 .

[378] _ المجدى فى الأنساب ، محمّد بن محمّد علوى ، ص 6 .

[379] _ المقنعة ، شيخ مفيد ، ص 456 و منتهى المطلب حلّى ، ج 2 ، ص 887

[380] _ منتهى المطلب ، حلّى ، ج 2 ، ص 887 .

[381] _ جامع الرّواة ، محمّد على اردبيلى ، ج 2 ، ص 463 .

[382] _ تهذيب الاحكام ، ج 6 ، ص 1 و بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 22 ، ص 514 .

[383] _ انساب الأشراف ، ج 1 ، ص 576 .

[384] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير دمشقى ، ج 4 ، ص 449 .

[385] _ المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص

60 .

[386] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير ، ج 4 ، ص 449 و البداية والنهاية ، ج 6 ، ص 317 و 322 .

[387] _ بصائر الدّرجات ، ص 148 و بحارالأنوار ، ج 17 ، ص 405 و ج 40 ، ص 139 .

[388] _ كفاية الأثر ، خزّاز قمى ، ص 162 و وسائل الشيعه ، ج 14 ، ص 2 ، و ج 14 ، ص 18 و بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 45 ، ص 1 و من لايحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 17 .

[389] _ الطبقات الكُبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 235 .

[390] _ سنن البخارى ، ج 7 ، ص 17 و ج 8 ، ص 40 و سنن مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 194 .

[391] _ سوره آل عمرا ، آيه 144 .

[392] _ تفسير العياشى ، ج 1 ، ص 200 و بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 22 ، ص 516 و ج 28 ، ص 21 .

[393] _ بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 22 ، 516 .

[394] _ بحارالأنوار ، ج 22 ، ص 516 .

[395] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 203 .

[396] _ بحارالأنوار ، مجلسى ، ج 22 ، ص 239 و 246 . مقصود از چهار نفر ابوبكر ، عمر ، عايشه و حفصه مى باشد .

[397] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 438 .

[398] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 438 .

[399] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير دمشقى ، ج 4

، ص 449 و مسند احمد ، ج 6 ، ص 35 و صحيح البخارى ، ج 7 ، ص 17 و ج 8 ، ص 40 و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 .

[400] _ صحيح البخارى ، شرح سندى ، ج 3 ، ص 95 .

[401] _ الطّب النّبوى ، ابن جوزى ، ج 1 ، ص 66 و در روايات صحيح آمده است كه عايشه و حفصه حبشى بودند .

[402] _ معجم ما استعجم ، عبدالله اندلسى ، ص 142 .

[403] _ سنن البخارى ، ج 7 ، ص 17 و ج 8 ، ص 40 و سنن مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 438 و مسند احمد ، ج6 ، ص 53 .

[404] _ الطّب النّبوى ، ابن قيم جوزيّه ، ج 1 ، ص 66 .

[405] _ صحيح البخارى ، ج 7 ، ص 17 و ج 8 ، ص 40 و صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 733 و السيرة النّبوية ، ابن كثير دمشقى ، ج 4 ، ص 449 و مسند احمد بن حنبل ، ج 6 ، ص 53 .

[406] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير دمشقى ، ج 4 ، ص 449 و مسند احمدبن حنبل ، ج 6 ، ص 53 و سنن مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 .

[407] _ تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 438 و الطّب النّبوى ، ابن قيم جوزيه ، ج 1 ، ص 66 .

[408] _ الطّب

النّبوى ، ابن قيم ، ج 1 ، ص 66 .

[409] _ المحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 225 .

[410] _ صحيح البخارى ، باب قول المريض قوموا عنّى ، ج 7 ، ص 9 ، و صحيح مسلم ، آخر كتاب الوصية ، ج 5 ، ص 75 .

[411] _ معجم ما استعجم ، عبدالله اندلسى ، ص 142 .

[412] _ همانجا .

[413] _ ذخائر العقبى ، ص 192 .

[414] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 438 و صحيح البخارى ، ج 7 ، ص 17 و ج 8 ، ص 40 و صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 1733 .

[415] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير ، ج 4 ، ص 446 .

[416] _ معجم مااستعجم ، اندلسى ، ص 142 .

[417] _ معجم ، استعجم ، اندلسى ، ص 142 .

[418] _ العثمانية ، جاحظ ، ص 55 و الطّبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 202 .

[419] _ سوره مائده ، آيه 3 .

[420] _ سنن البخارى ، ج 7 ، ص 17 و ج 8 ، ص 40 و سنن مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 438 .

[421] _ السيرة النّبوية ، ابن كثير دمشقى ، ج 4 ، ص 449 و مسند احمد بن حنبل ، ج 6 ، ص 53 و سنن مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 .

[422] _ الطّب النّبوى ، ابن الجوزى ، ج 1 ، ص 66 .

فصل يازدهم : تب و دردهاى ناشى از سم

مقدمه

مشهور است كه

ورود سمّ به بدن انسان سبب بالا رفتن درجه حرارت بدن به ميزان بسيار زياد و خطرناك مى شود كه به نوبه خود موجب دردهاى مداوم و سردردهاى شديد و غير قابل تحمّل مى گردد .

ما اين عوارض بيمارى را در كسانى كه مسموم شده اند مانند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و ابوبكر مشاهده مى كنيم . (423)

ابن سعد مى گويد : چون روز چهارشنبه فرا رسيد بيمارى رسول خدا شروع شد و او تب كرد و دچار سردرد شد . (424)

طبرانى و هيثمى گفته اند كه رسول خدا پس از آنكه تب كرد ، حجامت نمود . (425)

يعنى پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى خواست آن شدّت تب را با حجامت فرو بنشاند .

ابن سيدالنّاس مى گويد : رسول خدا دستور تشكيل لشگر اسامه را روز دوشنبه صادر فرمود سپس چون روز چهارشنبه شد ، درد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شروع شد پس تب كرد و دچار سردرد شد . (426)

و هنگامى كه ابوسعيد خدرى بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) وارد شد قطيفه اى روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بود . ابوسعيد دستش را روى آن گذاشت و حرارت بدن پيامبر را از روى آن احساس كرد پس به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفت : چقدر تب شما شديد است ؟ (427)

مادر بشربن براء به پيامبر گفت : مانند اين تبى كه بر شما عارض گرديده من در هيچ كس نديدم . (428)

و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عايشه فرمود : بلكه اى واى سر من ، سپس به خانه ميمونه بازگشت و

آنجا دردش شدّت گرفت . (429)

عايشه مى گويد : كسى را نديدم كه دردى شديدتر از درد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر او عارض شده باشد . (430)

از رسول خدا پرسيده بودند : بلا بر چه كسانى شديدتر وارد مى شود ؟

آنحضرت فرمود : پيامبران و پس از ايشان هر كه به آنها شبيه تر باشد و پس از آنها هر كه به آنها شبيه تر باشد . (431)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كار آنها را شيطانى مى خواند

پس از آنكه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) سمّ خوراندند و آن حضرت به هوش آمد فرمود : هر كس در خانه هست بايد دارو خورانده شود . (432) اين تلاش پيامبر براى گرفتن انتقام از آنان بود .

سندى در شرح بخارى مى گويد : معناى كلام پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه فرمود هر كس در خانه هست بايد دارو خورانده شود مجازاتى است براى كسانى كه نهى او را از آن كار گوش نكردند . (433)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كار آنان را كارى شيطانى توصيف كرد و اين بالاترين نشانه است بر اينكه عمل آنان از سر دشمنى بوده است . آنحضرت فرمود : آنكار از شيطان است . (434)

چرا پيامبر (صلى الله عليه وآله) قاتل خود را معرفى نكرد ؟

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و نوه بزرگوار او امام حسن بن على (عليه السلام) در عدم افشاگرى نسبت به قاتل خود يك شيوه را در پيش داشتند .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) در جريان گردنه تبوك ، نام منافقينى را كه سعى داشتند او را به قتل برسانند براى كسى جز حذيفة بن يمان بيان نكرد .

و امام حسن مجتبى را سه بار سمّ دادند امّا او جان سالم به در برد تا آنكه در آخرين بارى كه مسموم شد و به سبب آن شهيد گرديد ، پزشكى كه به نزد آنحضرت رفت و آمد داشت گفت :

سمّ ، امعاء و احشاء اين مرد را قطعه قطعه كرده است .

امام حسين (عليه السلام) گفت : اى ابا محمّد ، به من بگو چه كسى به تو سمّ خورانده است ؟

امام مجتبى (عليه السلام) فرمود : براى چه

مى خواهى اى برادرم ؟

گفت : بخدا قسم قبل از آنكه تو را به خاك بسپارم او را خواهم كشت و اگر بر او دست نيابم يا در سرزمينى مخفى گردد مى گردم تا به هر زحمت كه شده بر او دست يابم .

امام مجتبى (عليه السلام) فرمود : برادرم جز اين نيست كه اين دنيا چند شب فناپذير است و بس . او را رها كن تا من و او نزد خداوند يكديگر را ملاقات كنيم و از نام بردن او خوددارى ورزيد .

بعضى گفته اند معاويه به بعضى خدمه آنحضرت بخشش كرده بود تا وى را مسموم كند . (435)

و در بحارالأنوار آمده كه معاويه به جعده _ دختر أشعث بن قيس كندى _ كه همسر امام بود ده هزار دينار و ده پارچه آبادى داد تا آنحضرت را مسموم كند . (436)

عدم افشاى قاتل در آن زمان حكمتى است از حكمتهاى پيامبران و اوصياى ايشان كه به خود همان زمان مربوط مى باشد و قطعاً دلايل متعدّدى داشته است .

امّا اينك و پس از گذشت 1400 سال از آن تاريخ بر ما واجب است كه پژوهش نموده و قاتل ايشان را بيابيم تا به دلايل پيوستن بعضى از صحابه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)دست يابيم و از حوادث ديگرى نيز كه رابطه جدّى با اين واقعه مهم دارد ، پرده برداريم .

چرا فوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را در اثر سمّ خيبر اعلام كردند ؟

همه متون متّفقند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مسموم كشته شد و صحابه بزرگ قتل او را با سمّ ذكر كرده اند و مسلمانان آثار سمّ را بر چهره و بدن پيامبر (صلى الله عليه وآله)

مشاهده كرده بودند و عوارض آن كه عبارت بود از تب بالا و دردهاى مداوم و طاقت فرسا و بالاخره مرگ سريع ، در رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ظاهر گشته بود .

به همين جهت سلطه جويانى كه آنحضرت را مسموم ساختند به سبب وجود شواهد بسيار و قطعى نمى توانستند مرگ آنحضرت را در اثر سمّ انكار كنند ، لذا با مردم در تأييد و تصديق اين مسأله همصدا شدند . اصل قضيّه را تأييد كردند امّا به طرز ماهرانه اى آنرا به سمّ خيبر نسبت دادند .

اين هوشمندان حيله گر و شيطان صفت قريش بودند كه چنين تفسيرى از آن كار مهم بدست دادند ; همان كسانى كه وقايع را به صورتى صحنه سازى و كارگردانى كردند كه عقلها در آنها خيره و شگفت زده شده است .

براى همين است كه در روايتى ساختگى آمده است : يهوديان او ( پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) را در خيبر مسموم كردند . (437) در حاليكه نصوص صحيح تصريح دارد بر اينكه خداوند سبحان پيامبرش را از آن غذاى مسموم باخبر ساخت و او از خوردن امتناع ورزيد . اين از سويى نشانه هاى حقّانيت نبوّت را نشان مى دهد و از سويى ديگر ساختگى بودن روايات حزب اموى را .

اينست كه مى پرسيم :

اوّلاً : عوارض سمّ در سالهاى پس از حادثه خيبر در رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آشكار نشد پس چگونه ممكن است پس از گذشت چند سال در اثر آن سمّ قديم فوت كند ؟ !

و ثانياً : پيامبر (صلى الله عليه وآله) اصلاً از آن سمّ نخورده

بود پس چگونه در اثر سمّى كه آنرا نخورده فوت كرده است ؟ !

و لذا از مشاهده آن عوارض و آثار سمّ و اعتراف همگان به مسموميت پيامبر (صلى الله عليه وآله)نتيجه مى گيريم كه :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) يكبار در زندگى اش سمّ خورده آن هم به دست افراد حزب قريشى و در اثر همان نيز درگذشته است .

دو ترور در يك هفته

از وقايع مهمّى كه در تاريخ و سيره پيامبر اتّفاق افتاده است ، ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) و دخترش در طى يك هفته است .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در روز دوشنبه بيست و هشتم صفر سال يازدهم هجرت به شهادت رسيد . (438)

و هجوم به خانه فاطمه زهرا دختر پيامبر (صلى الله عليه وآله) در روز چهارشنبه پس از بيعت عمومى با ابوبكر اتّفاق افتاد . در روايات هجوم آمده است : مهاجمان آتش و هيزم با خود حمل مى كردند . (439)

بعدها ابوبكر از اينكه به خانه فاطمه دختر پيامبر (صلى الله عليه وآله) هجوم برده ، اظهار پشيمانى مى كرد . (440)

شدّت خشونت و گستردگى هجوم ، بخوبى بيانگر ميزان كينه حزب قريشى نسبت به رسول خدا است . اين همان كينه ديرينه اى است كه هر از گاهى و در جاهاى مختلف و در زمان حيات رسول خدا مجال بروز و ظهور مى يافت ; از جمله در زمان حيات آنحضرت و در مسجد او گروه قريش در جمع خود ، او را ( پيامبر (صلى الله عليه وآله) ) در نسبش متّهم كردند . خداوند متعال پيامبرش را به وسيله جبرئيل آگاه فرمود و رسول

خدا (صلى الله عليه وآله) خشمگين شده و به منبر رفت و خواست تا نسب اتهام زننده را بازگو كند . اينجا بود كه عمر برخاست و عذرخواهى كرد و پياپى شهادتين را بر زبان راند ( اظهار اسلام كرد ) با اينكه چندين سال از زمان ورودش به اسلام مى گذشت . (441)

نسبت هذيان گويى به پيامبر (صلى الله عليه وآله) پس از مسموم كردن او

در اثناء بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر اثر سمّ ، عمر بن خطّاب در حضور آنحضرت گفت : او هذيان مى گويد . و ياران عمر گفته او را با گفتن ( هذيان مى گويد ، هذيان مى گويد ) تأييد كردند . (442)

اگر گروه قريش اطمينان از مرگ قريب الوقوع پيامبر (صلى الله عليه وآله) بوسيله آن سمّ نداشت ، قدرت بكار بُردن جمله سخيف ( هذيان مى گويد ) را نداشت و نمى توانست افراد حاضر را از آوردن ورقه و دوات براى نوشتن وصيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) باز دارد .

صاحب كتاب ( الطبقات الكُبرى ) مى نويسد : پيامبر (صلى الله عليه وآله) پس از گفتار ايشان كه گفتند : هذيان مى گويد و پس از بيرون كردن ايشان از خانه اش درگذشت . (443)

پيش از آن عمر بن خطّاب و يارانش جرأت اهانت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را نداشتند و بلكه برعكس اگر اهانتى از سوى صحابه افشاء مى شد بشدّت به دست و پا مى افتادند چنانچه عمر پس از جريان مسجد نبوى به وضعى شگفتى آور از پيامبر (صلى الله عليه وآله)عذر خواهى مى كند .

يعنى هنگاميكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اهانتى را كه

عمر بن خطاب و يارانش نسبت به نسب شريف نبوى كرده بودند از جبرئيل امين شنيد و به اهانت كنندگان ، با خشم اعلام فرمود كه تهمت را شنيده است و خواست نسب اتهام زنندگان را افشاء فرمايد عمر شروع كرد به عذرخواهى كردن و گفت :

ما را عفو كن ، خدا تو را عفو كند ، ما را ببخش ، خدا تو را ببخشايد ، با ما بُردبارى فرما خدا با تو بُردبارى كند . (444)

و عمر زانو زد و گفت : راضى هستيم به اينكه خداوند پروردگار ما و اسلام دين ما و محمّد (صلى الله عليه وآله) پيامبر ما است . (445)

و پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را بوسيد و گفت : ما از دوران جاهليّت هنوز فاصله چندانى نگرفته ايم و خدا بهتر مى داند پدران ما كيستند ! ! (446)

مقايسه بين اين دو نوع برخورد از سوى عمر و آنهم در فاصله اى كوتاه بيانگر آنست كه در برخورد اوّل آنچه در مسجد نبوى بر زبان مى آورد از ترس افشاء شدن نسبش و برخلاف مكنونات قلبى اوست و لذا بشدّت عذرخواهى مى كند . _ با آنكه آن اهانت را در خفا انجام داده بود _ .

امّا در روز پنجشنبه اى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در بستر مرگ ، مسموم افتاده است ، عمر با چهره واقعى اش آشكار مى شود و رو در رو به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اهانت مى كند و بر اين اهانت پاى مى فشارد و از آن ابداً عذرخواهى هم نمى كند .

زيرا مطمئن است كه پيامبر

(صلى الله عليه وآله) از اين سمّ مهلك كه به او خورانده اند زنده نمى ماند .

چرا شايعه عدم فوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را ساختند ؟

مصلحت حزب قريشى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به قتل رسانده بود ، اين بود كه درگذشت آن حضرت را انكار كند . اينكار چندين فايده براى ايشان داشت از جمله اينكه : اذهان عمومى را از مسئله ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) تا مدّتى _ ولو كوتاه _ منصرف مى ساخت . ديگر آنكه ابوبكر كه در خارج شهر مدينه بود از راه برسد . همچنين زمينه مناسب براى اجراى طرح سقيفه به طور كامل فراهم آيد .

لذا در روايتى آمده است : عمر و عثمان مرتباً تكرار مى كردند : پيامبر (صلى الله عليه وآله)نمرده است ، چه كسى مى گويد او مرده است ؟ سپس ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) را تهديد مى كردند . (447)

و نيز آمده است : اولين كسى كه او را آرميده ديد و مرگ او را انكار كرد عثمان بود . (448)

و عمر گفت : بخدا قسم رسول خد ا نمرده و نخواهد مرد . (449)

و عمر گفت : با بدنش به نزد خداى بزرگ رفته است . (450)

و عمر گفت : با روح و جسم اش مانند عيسى به آسمان برده شد . (451)

و عمر گفت : روح وى چون موسى به آسمان برده شد . (452)

و عمر گفت : او در حالت اغماء است . (453)

و همانطور كه در حضور مردم پيوسته فرياد مى زد و تصريح مى كرد كه رسول خدا نمرده و نخواهد مرد ، پنهانى سالم بن عبيد را نزد

ابوبكر در ناحيه ( سنخ ) خارج مدينه فرستاد تا به او خبر دهد كه پيامبر مرده است . (454)

عمر در سخنان خود پيوسته تكرار مى كرد : بعضى از منافقين گمان مى كنند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فوت كرده است و در حاليكه بخدا قسم رسول خدا نمرده است بلكه مانند موسى بن عمران نزد خدايش رفته است و او چهل روز از قومش غايب بود و بعد از اينكه گفتند مُرده است ، بازگشت .

بخدا قسم رسول خدا باز مى گردد و دست و پاى كسانى كه گمان مى كنند او مرده است را قطع خواهد كرد . (455)

عمر ناچار بود كه سلاح تهديد و ترساندن و دروغ را بكار گيرد تا بتواند به مردم عدم فوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را بقبولاند .

او مى گفت : من اميدوارم پيامبر (صلى الله عليه وآله) آنقدر زنده بماند كه دستان و زبان كسانى را كه گمان مى كنند يا مى گويند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مرده است ، قطع كند . (456)

كسى كه سيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را بخوبى خوانده باشد در مى يابد كه عمليات پيچيده و مهمّى متعاقب درگذشت رسول خدا صورت پذيرفته كه سنگ اوّل بناى آن شايعه عدم وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و ادعاى بازگشت قريب الوقوع او به اين دنياست !

و ملاحظه مى كند كه آن گروهى كه از دستورات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مبنى بر پيوستن به لشگر اسامه سرپيچى كردند دقيقاً همان گروهى هستند كه از دستور پيامبر (صلى الله عليه وآله)مبنى بر

آوردن ورقه و دوات براى نگاشتن وصيّت اش سرپيچى و جلوگيرى كردند .

و ايشان همان گروهى هستند كه حضوراً به رسول خدا اهانت كرده و گفتند : هذيان مى گويد .

و ايشان همان گروهى هستند كه سمّ مهلك را به اسم دارو به پيامبر (صلى الله عليه وآله)خورانده اند .

و ايشان همان گروهى هستند كه شايعه عدم وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را ساخته و منتشر كردند .

و ايشان همان گروهى هستند كه در مراسم كفن و دفن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شركت نكردند ، بلكه رفتند و در جريان سقيفه شركت جستند و حكومت را به دست گرفتند .

و ايشان همان گروهى هستند كه به خانه كوچك فاطمه (عليها السلام) دختر پيامبر (صلى الله عليه وآله) با آتش و هيزم و شمشير ، هجوم مرگبار آوردند .

پس نتيجه مى گيرد كه بين اين اعمال رابطه اى وجود دارد و اين كارها چشم بسته و اتّفاقى صورت نگرفته است ; بلكه در ضمن نقشه اى دقيق و برنامه ريزى شده و منظم براى بيرون راندن رسول خدا و اهل بيت او از صحنه صورت پذيرفته است .

اينكه عمر و عثمان پس از شهادت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى گويند : او نمرده است .

و مى گويند : بخدا قسم نمرده و نخواهد مرد ! (457)

و مى گويند : روح او چون موسى به آسمان عروج كرد . (458)

و مى گويند : . . . .

اينها نشان مى دهد كه گروه مزبور از طرح اين مطالب سعى داشته است تا به اهداف زير دست يابد :

1 _ با ايجاد گرد

و خاك و غبار آلود كردن صحنه ، هر نوع شبهه اى را مبنى بر دست داشتن گروه مزبور در قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از اذهان مردم دور سازد و با تظاهر شديد به دوستى و علاقه خود به پيامبر (صلى الله عليه وآله) نشان دهد كه اصلاً مرگ او را باور نمى كند و طالب ادامه حيات اوست .

2 _ با ايجاد موج _ بوسيله شايعه نمردن پيامبر (صلى الله عليه وآله) _ اوضاع را براى طرح سقيفه آماده سازند .

3 _ وقت را بكُشند تا ابوبكر از خارج مدينه برگردد و اين مسئله مستلزم آن بود كه از مراسم تدفين جلوگيرى كنند .

واضح است كه نقشه آن گروه عبارت بود از برپا نمودن مراسم سقيفه و تسلط بر حكومت در زمانى كه اهل بيت و مردم مشغول مراسم تغسيل ، تكفين و تدفين پيامبر (صلى الله عليه وآله) بودند ، چنانچه بيان مى گردد .

و آنچه بسيار دور از ذهن است ، اين است كه حزب قريشى _ بويژه آن جماعتى از ايشان كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفتند : هذيان مى گويد و پيامبر (صلى الله عليه وآله) مجبور شد آنان را از خانه اش بيرون كند _ خواستار و علاقمند ادامه حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) باشند .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) به ايشان فرموده بود : مرا رها كنيد ، وضعى كه در آن هستم بهتر از آن چيزى است كه مرا به سوى آن مى خوانيد . (459)

و در روايتى آمده است كه : چون در بيهوده گوئى و اختلاف نزد

پيامبر (صلى الله عليه وآله)زياده روى كردند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به ايشان فرمود : برخيزيد . (460)

در تمام آن اوقات ، بنى هاشم دقيقاً با كارهاى حزب قريشى مخالفت كرده و دستورات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اهداف او را تأييد مى كردند .

به عنوان مثال هنگامى كه رسول خدا در طلب ورقه و دواتى ، اهل بيت خود را صدا زد تا خواسته اش را برآورده سازند ، آن گروه در مخالفت با اين دستور برآمده و گفتند : او هذيان مى گويد .

و هنگامى كه بنى هاشم خواستار تسريع در امر تدفين رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودند آن گروه به مخالفت برخاسته و در نهايت هم به سقيفه رفتند .

افراد حزب قريشى با همفكرى يكديگر نقشه اى فورى كشيدند تا از طرح پيامبر (صلى الله عليه وآله) مبنى بر انتقال خلافت به على (عليه السلام) و فرستادن آنها به سوى شام جلوگيرى به عمل آورند . خطوط اصلى اين نقشه ، چند هدف مشخص را دنبال مى كرد كه مهمترين آنها عبارت بود از :

ترور رسول خدا (صلى الله عليه وآله) . . . اين طرح مهمّ و نقشه خطرناك ، دقيقاً برگ ديگرى از پرونده نقشه قبايل قريش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه است كه مى خواستند به آن وسيله پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از هجرت به مدينه باز دارند . مى بينيم هر دو طرح يك جهت را دنبال مى كنند .

تفاوت بين دو عمليات هم در سه چيز تبلور مى يابد : يكى آنكه اوّلى در مكّه

است و دوّمى در مدينه . و ديگرى آنكه عمليات اوّل علنى بود ولى عمليّات دوّم سرّى و پنهانى !

سوّم آنكه عمليات اوّلى براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) شكست خورد ولى عمليات دوّم موفقيت آميز بود .

نحوه عملكرد گروه قريش در جنگها نيز مؤيد عدم تمايل ايشان براى شركت در لشگر اسامه است زيرا در جنگهاى احد ، خيبر و حنين گريختند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله)را رها كردند تا طعمه آسانى براى كفّار و يهود باشد و اگر الطاف الهى نبود مسأله اسلام و مسلمين شكل ديگرى مى يافت . (461)

يكى از اهدف قريش در نگهداشتن جسد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بدون تدفين ، مشغول كردن بنى هاشم و مسلمانان به آن بود تا آنها فرصت كافى براى به چنگ آوردن حكومت داشته باشند . زيرا مى دانستند تا وقتى كه جسد پيامبر (صلى الله عليه وآله) در دست بنى هاشم باقى است مُحال است آنرا ترك كرده و به سقيفه آيند و خلافت را مطالبه نمايند .

اينگونه بود كه آن نقشه شيطانى مبنى بر رسيدن حزب قريشى به حكومت و محروم نمودن على بن ابيطالب (عليه السلام) به موفّقيت دست يافت .

متن زير ، مطلب فوق را بهتر وضوح مى بخشد :

( على (عليه السلام) ، فاطمه (عليها السلام) را بر الاغى سوار مى كرد و شبانه به در خانه هاى انصار مى رفت تا از ايشان يارى جويد و فاطمه نيز خود از آنان يارى مى طلبيد امّا آنان مى گفتند :

اى دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، بيعت ما با اين مرد انجام

شده و اگر پسر عموى تو براى بيعت با ما بر ابوبكر سبقت مى گرفت از او به ديگرى نمى پرداختيم .

پس على (عليه السلام) به ايشان مى فرمود : آيا بايد پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) را در خانه اش بى غسل و كفن و دفن رها مى كردم و به سوى مردم مى شتافتم تا با ايشان بر سر حكومت نزاع نمايم ؟ !

و فاطمه (عليها السلام) مى فرمود : ابوالحسن كارى نكرد مگر آنچه سزاوار بود و بايستى مى كرد و امّا آنچه آنها پديد آوردند خداوند سبحان آنها را در مورد آن مورد محاسبه قرار خواهد داد ) . (462)

خوددارى از شركت در مراسم خاكسپارى پيكر پاك پيامبر (صلى الله عليه وآله) !

افراد حزب قريشى از شركت در مراسم تشييع پيكر پاك حضرت خاتم الأنبياء (صلى الله عليه وآله) خوددارى كرده و به سقيفه بنى ساعده شتافتند تا يكى از بين خود را به عنوان خليفه مسلمانان ! انتخاب نمايند !

مهمترين مصادر كتب اسلامى ، عدم شركت اين گروه در مراسم تدفين پيامبر (صلى الله عليه وآله)را ثبت كرده اند .

براستى قلب انسان مسلمان از شنيدن اين خبر مى خواهد بشكافد و نبض او از حركت باز ايستد كه چگونه عدّه اى از صحابه از مراسم دفن پيامبرشان خوددارى ورزيدند در حاليكه ادّعاى اسلام و ايمان داشته و آنرا اعلام هم كرده بودند .

شگفتى آور آنست كه همان گروهى كه روز پنجشنبه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گفت : هذيان مى گويد ، دقيقاً همان گروهى است كه ادّعا مى كند پيامبر (صلى الله عليه وآله) نمرده است

و بعد هم باعث تأخير در تدفين پيكر پاك رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اهانت به مقام شريف او مى شود ! !

اين صحنه سازى ها را كردند تا زمينه مناسب براى طرح سقيفه را فراهم آورند و بنى هاشم نيز سرگرم تدفين پيامبر (صلى الله عليه وآله) باشند .

امّا شگفت آورتر آنكه گوركن مهاجرين يعنى ابوعبيده جرّاح از حفر قبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خوددارى مىورزد و به سقيفه مى شتابد تا سنگ بنيان خلافت ناحق قريش را نهاده و استوار سازد مشروط بر اينكه سوّمين خليفه باشد ! ! (463)

هنگاميكه ابوعبيده جرّاح از حفر قبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خوددارى ورزيد بنى هاشم بناچار از گوركن انصار ( ابوطلحة زيد بن سهل ) خواستند تا اينكار را انجام دهد . (464)

ابوعبيده جرّاح از زيركترين و فرصت طلب ترين افراد قريش بشمار مى رفت . وى در صدد فرصتى بود تا بتواند بر كرسى رياست مسلمانان تكيه زند . مغيرة بن شعبه درباره او گفته است :

دو زيرك قريش عبارتند از : ابوبكر و ابو عبيده جرّاح . (465)

امّا آنانكه مراسم غسل و كفن و دفن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را عهده دار شدند ، بنى هاشم بودند همراه با تنى چند از مؤمنين خالص ; بطوريكه از زيد بن أرقم روايت شده كه گفت :

اگر على بن ابيطالب (عليه السلام) و بقيه بنى هاشم به مراسم دفن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اندوه ناشى از اين مصيبت مشغول نمى شدند و در جايگاه و منزلت خود قرار مى گرفتند ، كسانى كه در

خلافت طمع ورزيدند نمى توانستند در آن طمع كنند . (466)

عمر ، عثمان ، ابوعبيده جرّاح و گروهى از اعراب پشتيبان آنها از دفن رسول خدا روزهاى دوشنبه و سه شنبه _ با ايجاد شايعه عدم فوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) و تهديد ارعاب مردم _ جلوگيرى بعمل آوردند تا روز چهارشنبه كه ابوبكر از ( سنح ) بيرون مدينه رسيد . (467) آنگاه بنى هاشم را مشغول مراسم تدفين وانهادند و خود در مراسم شركت نكردند و به سقيفه شتافتند و به غصب خلافت الهى پرداختند و كردند آنچه كردند .

براستى بايد پيامبر اكرم حضرت خاتم الأنبياء محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله) را مظلوم ترين فرد تاريخ بشريّت دانست چرا كه خود آن بزرگوار فرمود : هيچ پيامبرى را چون من آزار ندادند .

و فرمود : هرگاه بر يكى از شما مصيبتى وارد شد از مصيبت من ياد كند كه آن بزرگترين مصيبت هاست . (468)

آيا رسول خدا در منزل حضرت فاطمة(عليها السلام)يا در منزل عائشة دفن شده است ؟

عائشة گفت : رسول خدا در آ غوش امام علي (عليه السلام) وفات يافت وامام علي(عليه السلام)غسلش داد وبدستور امام علي (عليه السلام) در محل وفاتش دفن شد(469) .

وحجرهاى همسران رسول خدا در قبلة مسجد بوده است ، ودر شمال غربى مسجد منزل حضرت فاطمه است (470) . لذا قبر مقدس رسول خدا در حجره فاطمه واقع شده است .

ودولت امويها بعد از دفن شيخين اعلام كرده است كه حجره كه قبر مقدس در آن واقع است حجره عائشة است !

وبعد از شهادت رسول خدا كلام خطرناكى بين فاطمه وعائشه جريان داشت كه ابن ابى الحديد معتزلى از ذكر آن امتناع ورزيد (471) .

وعائشة در مراسم

سوگوارى حضرت فاطمة(عليها السلام) حضور نيافت وبه امام علي(عليه السلام)خبرى رسيد كه ايشان از وفات حضرت فاطمة(عليها السلام) خوشحال است(472) .

پي نوشت ها

[423] _ الكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 418 _ 419 .

[424] _ الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 249 .

[425] _ مجمع الزّوائد ، ج 5 ، ص 92 .

[426] _ عيوان الأثر ، ابن سيدالنّاس ، ج 2 ، ص 281 .

[427] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 208 .

[428] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 236 .

[429] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 206 .

[430] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 207 .

[431] _ الطبقات ، ج 2 ، ص 210 .

[432] _ ذخائر العقبى ، احمد الطّبرى ، ص 192 والبداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 245 و تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 438 .

[433] _ كتاب البخارى ، شرح سندى ، ج 3 ، ص 95 .

[434] _ البداية والنّهاية ، ابن كثير ، ج 5 ، ص 245 .

[435] _ تهذيب الكمال ، مزّى ، ج 6 ، ص 252 .

[436] _ بحارالأنوار ، ج 44 ، ص 135 والمناقب ، ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 28 و 29 والكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ص .

[437] _ تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 303 و المغتالين من الأشراف ، محمد بن حبيب ، ص 148 .

[438] _ در تاريخ شهادت حضرت

ختمى مرتبت اختلاف كرده اند :

ابن شهر آشوب در كتاب مناقبش مى گويد : او در تاريخ 2 / صفر / 11 ه_ . ق رحلت كرده است .

ابن حزم و ابن جوزى : 21 / صفر / 11 ه_ . ق

مجلسى : 28 / صفر / 11 ه_ . ق

ثعلبى در تفسيرش : 2 / ربيع الاوّل / 11 ه_ . ق

ابن شهاب زهرى ، واقدى ، كلينى و مسعودى : 12 / ربيع الاوّل / 11 ه_ . ق

طبرى : 13 / ربيع الاوّل / 11 ه_ . ق

تاريخ الطبرى ، ج 2 ، ص 455 .

[439] _ تاريخ ابوالفداء ، ج 1 ، ص 164 و العقد الفريد ، ابن عبدربّه ، ج 4 ، ص 259 و تاريخ الطّبرى ، ج 3 ، ص 198 و أنساب الأشراف ، بلاذرى ، ج 1 ، ص 586 .

[440] _ لسان الميزان ، ج 8 ، ص 189 و تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 137 و شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 6 ، ص 51 ، والإمامة والسيّاسة ، ابن قتيبه ، ج 1 ، ص 18 و الشّيخان ، بلاذرى ، ص 233 .

[441] _ صحيح البخارى ، ج 8 ، ص 94 و 95 و ج 8 ، ص 142 و 143 و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 92 و 93 و مجمع الزّوائد و منبع الفوائد ، ج 7 ، ص 188 و الدّر المنشور ، ج4 ، ص 310 و ابن جرير و ابن حاتم آنرا از سدّى درباره آيه مباركه

( يا ايّها الّذين آمنوا لاتسألوا عن اشياء . . . ) روايت كرده اند و تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 175 و تذكرة الفقهاء ، ج 2 ، ص 470 .

[442] _ صحيح البخارى ، ج 2 ، ص 118 ، و مسند احمد ، ج 1 ، ص 325 و شرح نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 114 و الكامل فى التاريخ ، ج 2 ، ص 320 .

[443] _ الطبقات الكُبرى ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 245 .

[444] _ تذكرة الفقهاء ، ج 2 ، ص 470 .

[445] _ صحيح البخارى ، ج 8 ، ص 142 _ 143 و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 92 _ 93 و تفسير الفخر الرّازى ، ج 4 ، ص 444 و تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 175 .

[446] _ ابن جرير و ابن حاتم از سدّى در تفسير آيه ( يا أيها الذين آمنوا لاتسألوا عن اشياء . . ) آنرا روايت كرده اند . تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 175 .

[447] _ العثمانيّة ، جاحظ ، ص 79 .

[448] _ همانجا .

[449] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 442 و تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 114 و سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 305 .

[450] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 442 و سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 305 .

[451] _ الملل و النّحل ، شهرستانى ، ج 1 ، ص 15 .

[452] _ سنن الدّارمى ،

ج 1 ، ص 39 .

[453] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 267 .

[454] _ كنزالعمّال ، ج 7 ، ص 232 ، چاپ مؤسسة الرّسالة .

[455] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 44 و تفسير روح المعانى ، آلوسى ، ج 4 ، ص 74 .

[456] _ مسند احمد بن حنبل ، ج 3 ، ص 196 .

[457] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 442 و تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 114 و سيرة ابن هشام ، ج 4 ، ص 305 .

[458] _ سنن الدّارمى ، ج 1 ، ص 39 .

[459] _ سنن البخارى ، ج 4 ، ص 490 ، حديث 1229 و سنن مسلم ، ج 11 ، ص 89 و الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 36 ، والمصباح المنير ، ص 634 .

[460] _ احمد بن حنبل آنرا در مسند خود ج 1 ، ص 325 از ابن عبّاس روايت كرده و مسلم آنرا در آخر باب وصايا اوايل جزو دوّم روايت كرده است . و السقيفه و فدك ، جوهرى ، ص و سنن البخارى ، ج 2 ، ص 118 و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 426 و الكامل فى التاريخ ، ج 2 ، ص 320 .

[461] _ السيرة الحلبيّة ، ج 2 ، ص 156 و تفسير ابن كثير ، ج 1 ، ص 657 و تفسير روح المعانى ، آلوسى ، ج 4 ، ص 99 و أنساب الأشراف ، ج 1 ، ص 18 ( در حاشيه

المغازى چاپ شده است ) و مفاتيح الغيب ، ج 9 ، ص 52 و العثمانيّة ، ص 339 و تلخيص المستدرك ، حاكم ، ج 3 ، ص 37 و صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 465 و تاريخ اليعقوبى ، ج 6 ، ص 63 و سنن النّسائى ، ج 3 ، ص 871 .

[462] _ السقيفه و فدك ، جوهرى ، ص و شرح نهج البلاغه ، ج 6 ، ص 28 و الإمامة و السّياسة ، ابن قتيبه ، ج 1 ، ص 12 .

[463] _ تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 452 . البتّه وى قبل از فوت عمر از دنيا رفت و به آرزويش دست نيافت .

[464] _ همانجا .

[465] _ تهذيب الكمال ، مزّى ، ج 9 ، ص 364 .

[466] _ الفتوح ، ابن عثم كوفى ، ج 1 ، ص 12 .

[467] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 298 و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 452 .

[468] _ الطبقات ، ابن سعد ، ج 2 ، ص 275 .

[469] _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر 2 / 382 ، 393 ، الروض الانف ، السهيلي7 / 581 ، وفاء الوفاء ، السمهودي 1 / 33 ، طبقات ابن سعد 2 / 206 جاب دار صادر _ بيروت ، دلائل النبوة ، البيهقي 7 / 243 جاب دار الكتب العلمية _ بيروت ، مجمع الزوائد 1 / 293 ، 8 / 297 ، فتح البارى 8 / 106 ، كتاب السنة ، عمر بن ابى عاصم ، الذرية

الطاهرة ، الدولابى 91 ، المعجم الكبير ، الطبرانى 12 / 110 ، 24 / 145 ، الماقب ، الخوارزمى 306 ، مناقب الامام علي ابن الدمشقي 1 / 109 ، كشف الخفاء ، العجلونى 2 / 418 ، ينابيع المودة ، الحنفى القندوزى 2 / 229 .

[470] _ بحار الانوار 28 / 126 .

[471] _ شرح نهج البلاغة ، معتزلى 14 / 23 .

[472] _ شرح نهج البلاغة ، معتزلى 9 / 198 جاب دار احياءالتراث العربى _بيروت .

فهرست منابع

حرف الألف

1 _ أنساب الأشراف ، احمد بن يحيى بن جابر البلاذري ، تحقيق المحمودى مؤسسة الأعلمي بيروت .

2 _ الأخبار الموفقيات ، الزبير بن بكار ، المتوفى سنة 256 هجرية طبع سنة 1416 هجرية وزارة الثقافة _ بغداد .

3 _ الايضاح ، الفضل بن شاذان النيسابوري ، المتوفى سنة 260 هجرية . مؤسسة الأعلمي _ بيروت .

4 _ الإمامة والسياسة ، ابن قتيبة عبد الله بن مسلم الدينورى المتوفى سنة 276 هجرية ، شركة الحلبي _ مصر .

5 _ الاخبار الطوال ، أحمد بن داود الدينوري المتوفى سنة 282 هجرية _ وزارة الثقافة والأرشاد _ مصر .

6 _ اثبات الوصية ، على بن الحسين بن علي المسعودي ، المطبعة الحيدرية _ النجف الأشرف .

7 _ اضواء على السنة المحمدية ، محمود ابو رية مؤسسة انصاريان 1416 ه_ ، 1995م .

8 _ الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، المتوفى سنة 230 هجرية دار صادر _ بيروت .

9 _ الإصابة ، احمد بن على بن حجر العسقلاني ، المتوفى سنة 852 هجرية دار إحياء التراث العربي _ بيروت .

10 _ أسد الغابة ، ابن الأثير على بن

محمد الجزري ، المتوفى سنة 630 هجرية دار احياء التراث العربي _ بيروت .

11 _ الامالي ، ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى ، المتوفى سنة 460 هجرية . مؤسسة النشر الأسلامي ، قم .

12 _ الامالي ، المفيد ، منشورات النشر الأسلامي ، قم .

13 _ الإمام الحسين (عليه السلام) ، عبد الله العلايلي ، الشريف الرضي ، قم .

14 _ الاموال _ ابو عبيد القاسم بن سلام المتوفى سنة224 هجرية . دار الكتب العلمية

15 _ الاخبار الموفقيات _ الزبير بن بكار _ منشورات الشريف الرضي _ قم

16 _ اطراف مسند الإمام أحمد ، ابن حجر العسقلاني ، دار ابن كثير ، بيروت .

17 _ الاختصاص ، المفيد محمد بن محمد بن النعمان العكبرى البغدادى المتوفى سنة 413 هجرية ، منشورات جماعة المدرسين ، قم .

18 _ ارشاد القلوب _ ابو محمد الحسن بن محمد الديلمي _ منشورات الشريف الرضي _ قم

19 _ الاحتجاج ، لأبي منصور احمد بن على الطبرسي ، دار الاسوة ، قم .

20 _ الارشاد . محمد بن محمد النعمان العكبرى البغدادى المتوفى سنة 413 هجرية . مؤسسة آل البيت . قم

حرف الباء

21 _ البداية والنهاية ، ابن كثير ، اسماعيل بن كثير الدمشقى المتوفى سنة 774 هجرية مؤسسة التاريخ العربي بيروت .

22 _ البدء والتاريخ ، احمد بن سهل البلخي ، المتوفى سنة 322 هجرية . دار الكتب العلمية ، بيروت .

23 _ بحار الأنوار ، محمد باقر المجلسي ، المتوفى سنة 1111 هجرية . مؤسسة الوفاء ، بيروت .

24 _ البيان والتبيين ، الجاحظ ، دار صعب ، بيروت .

25 _ بلاغات النساء لأحمد بن أبي طاهر طيفور

المتوفى سنة 280 هجرية . المطبعة الحيدرية _ قم .

حرف التاء

26 _ تاريخ الامم والملوك لأبي جعفر محمد بن جرير الطبري ، المتوفى سنة 310 هجرية مؤسسة الأعلمي _ بيروت .

27 _ تاريخ أبي الفداء اسماعيل بن على ، دار الكتب العلمية _ بيروت .

28 _ تفسير القرآن العظيم ، ابن كثير أبي الفداء اسماعيل الدمشقى المتوفى سنة 774 هجرية ، دار احياء التراث العربي _ بيروت .

29 _ تاريخ المدينة المنوَّرة ، عمر بن شبة النميرى المتوفى سنة 262 هجرية طبعة السعودية .

30 _ تاريخ أبي زرعة الدمشقي ، عبد الرحمن بن عمرو النصري ، المتوفى سنة 281 هجرية دار الكتب العلمية _ بيروت .

31 _ تاريخ الخلفاء ، جلال الدين عبد الرحمن بن أبي بكر السيوطي ، المتوفى سنة 911 هجرية . الدار المتحدة _ مصر .

32 _ تاريخ اليعقوبي ، أحمد بن أبي يعقوب بن جعفر ، المتوفى سنة 292 هجرية دار صادر _ بيروت 1375ه_ .

33 _ تاريخ خليفة بن خياط ، خليفة بن خياط العصفري ، المتوفى سنة 204 هجرية دار الكتب العلمية _ بيروت .

34 _ التنبيه والاشراف ، علي بن الحسين المسعودي ، المتوفى سنة 345 هجرية دار صادر _ القاهرة .

35 _ تاريخ مختصر الدول ، ابن العبري غريغوريوس الملطى المتوفى سنة 685 هجرية طبع مؤسسة نشر الثقافة الاسلامية _ قم .

36 _ تنبيه الخواطر ونزهة النواظر ، ورام بن أبي نؤاس المالكي ، دار التعارف _ بيروت .

37 _ تثبيت الامامة ، يحيى بن الحسين بن القاسم المتوفى سنة 298 هجرية ، دار السجاد ، بيروت .

38 _ تفسير الميزان ، محمد حسين الطباطبائي ، مؤسسة

اسماعيليان ، الطبعة الثانية قم .

39 _ تفسير التبيان ، ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسي ، مكتب الاعلام الأسلامي _ قم .

40 _ تفسير مجمع البيان ، لأبي على الفضل بن الحسن الطبرسي ، المتوفى سنة 548 هجرية المكتبة العلمية _ طهران .

41 _ تقريب المعارف ، لأبي الصلاح تقى بن نجم الحلبي ، المتوفى سنة 447 هجرية . طبع قم .

42 _ تاريخ بغداد ، ابو بكر احمد بن على الخطيب البغدادي ، المتوفى سنة 463 هجرية دار الكتب العلمية ، بيروت .

43 _ تفسير الآلوسي ، محمود البغدلدى المتوفى سنة 1270 هجرية . دار احياء التراث العربي ، بيروت .

44 _ تنوير الحوالك في شرح موطأ مالك ، جلال الدين السيوطي ، دار الفكر _ بيروت .

45 _ تاريخ الإسلام ، محمد بن أحمد الذهبي ، المتوفى سنة 748 هجرية دار الكتاب العربي .

46 _ تفسير الفخر الرازي _ دار احياء التراث العربي _ بيروت .

47 _ تاريخ ابن الوردي ، زين الدين بن عمر المتوفى سنة 749 هجرية دار الكتب العلمية _ بيروت .

48 _ تفسير الكشاف ، الزمخشري ، مكتب الإعلام الإسلامي1414 ه_ .

49 _ تاريخ الخميس لحسين بن محمد بن الحسن الدياربمرى _ دار صادر بيروت .

حرف الجيم

50 _ الجرح والتعديل ، عبد الرحمن بن أبي حاتم الرازي ، المتوفى سنة 327 هجرية . دار احياء التراث العربي _ بيروت .

51 _ الجمل ، المفيد محمد بن العكبرى ، مكتبة الداوري ، طهران .

52 _ جمهرة أنساب العرب ، على بن احمد بن حزم ، المتوفى سنة 456 هجرية . دار الكتب العلمية ، بيروت .

53 _ جمل من

أنساب الاشراف ، احمد بن يحيى البلاذري ، المتوفى سنة279 هجرية دار الفكر ، بيروت _ لبنان .

حرف الحاء

54 _ حياة الصحابة ، محمد يوسف الكاندهلوي ، دار الكتب العلمية ، بيروت .

55 _ حياة محمد ، محمد حسين هيكل ، طبع مصر .

56 _ حديث الافك _ جعفر مرتضى _ دار التعارف _ بيروت

57 _ حياة الحيوان الكبرى ، محمد بن موسى الدميري ، المتوفى سنة 808 هجرية . منشورات الشريف الرضي _ قم .

حرف الخاء

58 _ الخصال ، محمد بن على ابن بابويه القمى الصدوق ، المتوفى سنة 381 هجرية . منشورات النشر الأسلامي ، قم .

حرف الدال

59 _ دلائل النبوة ، احمد بن حسين البيهقي ، المتوفى سنة 458 هجرية دار الكتب العلمية بيروت .

60 _ دلائل الصدق ، محمد حسن المظفر ، دار المعلم ، القاهرة .

61 _ الدرجات الرفيعة . على خان الشيرازى . مؤسسة الوفاء _ بيروت

حرف الراء

62 _ رجال الطوسي ، ابو جعفر محمد بن الحسن المتوفى سنة 460 هجرية . المكتبة الحيدرية ، النجف .

63 _ الرد على المتعصب العنيد ، ابن الجوزي ، تحقيق المحمودي .

64 _ رجال الكشي ، تحقيق مهدى الرجائى . مؤسسة آل البيت _ قم .

65 _ رجال السيد بحر العلوم ، محمد مهدى بحر العلوم . منشورات الصادق ، طهران .

66 _ الروض الأنف ، عبد الرحمن السهيلى المتوفى سنة 581 هجرية . دار احياء التراث العربي _ بيروت .

حرف السين

67 _ السيرة الحلبية ، علي بن برهان الدين الحلبي الشافعي ، المتوفى سنة 1044 هجرية دار احياء التراث العربي _ بيروت .

68 _ سيرة ابن اسحاق ، محمد بن اسحاق بن يسار ، المتوفى سنة 151 هجرية دار الفكر بيروت

69 _ السيرة النبوية ، أحمدزيني دحلان ، المتوفى سنة 1304 هجرية دار احياء التراث العربي بيروت .

70 _ سيرة ابن هشام لأبي مجمد عبد الملك بن هشام ، شركة الحلبي _ مصر 1355ه_ ، 1936 م .

71 _ سيرة المصطفى ، معروف الحسني ، دار القلم ، بيروت .

72 _ السيرة النبوية ، عيون الأثر ، محمد ابن سيد الناس ، المتوفى سنة 734 هجرية . مؤسسة عزالدين ، بيروت .

73 _ السيرة النبوية ، أبو حاتم محمد بن احمد التميمي ، المتوفى سنة 359 هجرية دار الكتب العلمية ، بيروت .

74 _ السقيفة وفدك ، الجوهري ، مكتبة ناصر خسرو ، طهران .

75 _ سفينة البحار _ عباس القمي _ دار الاسوة _ قم

76 _ كتاب سليم بن قيس الهلالي ، تحقيق الأنصاري _ نشر الهادي _ قم .

حرف الشين

77 _ شرح نهج البلاغة ، ابن أبي الحديد المعتزلي ، دار الحلبي وشركاه ، مصر ، وطبعة دار الفكر ، بيروت .

حرف الصاد

78 _ صحيح مسلم ، مسلم بن الحجاج النيسابوري المتوفى سنة 261 هجرية تحقيق محمد فؤاد عبدالباقي . دار احياء التراث العربي _ بيروت .

79 _ صحيح النسائي ، مكتب التربية العربي لدول الخليج 1408 ه_ .

80 _ صحيح الترمذي ، مكتب التربية العربي لدول الخليج 1408 ه_ .

81 _ صحيح أبي داود ، مكتب التربية العربي لدول الخليج 1409 ه_ .

82 _ صحيح ابن ماجة ، مكتب التربية العربي لدول الخليج 1408 ه_ .

83 _ صحيح البخاري ، محمد بن اسماعيل بن ابراهيم المتوفى سنة 256 هجرية دار القلم _ بيروت .

84 _ الصحيح من سيرة النبي الاعظم ، جعفر مرتضى ، دار السيرة ، بيروت .

حرف العين

85 _ العقد الفريد ، ابن عبد ربه ، دار احياء التراث العربي بيروت .

86 _ عمر بن الخطاب الفاروق القائد ، محمود شيت خطاب ، دار مكتبة الحياة _ بيروت .

87 _ عبقرية عمر ، عباس محمود العقاد ، دار الهلال .

88 _ عيون الاخبار _ عبد الله بن مسلم ابن قتيبة الدينورى المتوفى سنة 276 هجرية . دار الكتب المصرية _ القاهرة 1925م .

حرف الغين

89 _ الغارات ، ابراهيم بن محمد بن سعيد ابن هلال الثقفي ، دار الكتاب الأسلامي ، ايران .

حرف الفاء

90 _ الفتوح ، ابن اعثم ، احمد بن اعثم الكوفي المتوفى سنة 314 هجرية دار الكتب العلمية .

91 _ الفاروق عمر ، محمد حسنين هيكل ، دار المعارف _ مصر ، ط . الخامسة .

92 _ فتح الباري ، احمد بن على بن حجر العسقلاني ، المتوفى سنة 852 هجرية . دار الكتب العلمية ، بيروت .

93 _ فتوح الشام ، محمد بن عمر الواقدي ، المتوفى سنة 207 هجرية . دار الكتب العلمية ، بيروت .

حرف القاف

94 _ قصص العرب ، جاد الحق والبجاوي ومحمد أبو الفضل ، دار احياء الكتب العربية .

حرف الكاف

95 _ الكامل في التاريخ ، ابن الأثير على بن أبي الكرم الشيبانى ، دار بيروت 1385 ه_ _ 1965 م .

96 _ فتوح البلدان ، احمد بن يحيى البلاذري ، تحقيق رضوان محمد رضوان دار الكتب العلمية _ بيروت .

97 _ الكافي ، أبي جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق الكليني ، المتوفى سنة 329 هجرية دار الكتب العلمية ، طهران .

حرف اللام

98 _ لسان الميزان ، احمد بن على بن حجر العسقلاني ، المتوفى سنة 852 هجرية دار الفكر _ بيروت .

99 _ لسان العرب ، ابن منظور محمد بن مكرم ، مطبعة ادب الحوزة 1405 ه_ .

حرف الميم

100 _ المعارف ، لأبي محمد عبد الله بن مسلم ابن قتيبة ، دار الثقافة _ مصر .

101 _ مروج الذهب ، علي بن الحسين المسعودي ، دار الأندلس بيروت .

102 _ مقاتل الطالبيين ، أبو الفرج الأصفهاني ، المتوفى سنة 356 هجرية الطبعة الثانية المكتبة الحيدرية _ النجف .

103 _ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، لمحمد بن مكرم (ابن منظور) دار الفكر _ دمشق .

104 _ ميزان الاعتدال ، محمد بن احمد بن عثمان الذهبي ، المتوفى سنة 748 هجرية دار المعرفة _ بيروت .

105 _ المغازي ، محمد بن عمر الواقدي المتوفى سنة 212 هجرية طبع دار المعرفة الاسلامية 1405 هجرية .

106 _ مناقب أميرالمؤمنين عمر ، محمد بن الجوزي ، دار الكتب العلمية _ بيروت .

107 _ المنتظم ، أبو الفرج بن الجوزي ، المتوفى سنة 597 هجرية . دار الكتب العلمية _ بيروت .

108 _ المثالب ، هشام ابن الكلبي ، دار الهدى للتراث _ بيروت .

109 _ من

لا يحضره الفقيه ، لأبي جعفر محمد بن على ابن بابويه القمى الصدوق ، نشر الإمام المهدي (عليه السلام) _ قم .

110 _ مرآة العقول ، محمد باقر المجلسي ، دار الكتب العلمية _ طهران .

111 _ معاني الاخبار ، ابو جعفر محمد بن على الصدوق ، المتوفى سنة 381 هجرية مؤسسة النشر الأسلامي ، قم .

112 _ المستدرك ، الحاكم محمد بن عبد الله النيسابورى المتوفى سنة 405 هجرية ، دار الكتب العلمية _ بيروت .

113 _ مقتل الحسين (عليه السلام) ، الموفق بن احمد المكى الخوارزمي ، المتوفى سنة 568 هجرية . دار انوار الهدى ، قم .

114 _ المناقب ، الموفق بن احمد الخوارزمي ، المتوفى سنة 568 هجرية . مؤسسة النشر الأسلامي _ قم .

115 _ معجم البلدان ، أبي عبد الله ياقوت بن عبد الله الحموي ، المتوفى سنة 626 هجرية . دار الكتب العلمية ، بيروت .

116 _ المحلى ، على بن احمد بن سعيد بن حزم الأندلسي _ طبع دار الفكر .

117 _ معجم الادباء ، ياقوت بن عبد الله الحموي ، المتوفى سنة 626 هجرية . دار التراث العربي ، بيروت .

118 _ المعجم الكبير ، ابو القاسم سليمان بن احمد الطبراني ، المتوفى سنة 360 هجرية دار احياء التراث العربي ، بيروت .

119 _ معجم رجال الحديث ، ابوالقاسم الموسوى الخوئي ، مركز نشر آثار الشيعة ، قم .

120 _ الملل والنحل ، الشهرستاني ، المكتبة الانجلو مصرية _ القاهرة .

121 _ مرآة الجنان لعبد الله بن اسعد بن على اليافعى المتوفى سنة 768 هجرية دار الكتب العلمية .

122 _ مشكل الآثار لأحمد بن محمد بن

سلامة الطحاوى . المتوفى سنة 321 هجرية . دائرة المعارف . الهند طبعة 1333 هجرية .

حرف النون

123 _ نوادر المخطوطات _ عبد السلام هارون _ دار الجيل _ بيروت .

124 _ النسب ، لأبي عبيد القاسم بن سلام ، المتوفى سنة 224 هجرية دار الفكر ، بيروت .

حرف الواو

125 _ وقعة صفين ، نصر بن مزاحم المنقري ، المتوفى سنة 212 هجرية . مكتبة المرعشي النجفي ، قم 1418ه_ .

126 _ وفيات الأعيان ، احمد بن محمد بن ابراهيم ابن خلكان ، المتوفى سنة 681 هجرية دار الكتب العلمية ، بيروت .

127 _ وسائل الشيعة ، محمد بن الحسن الحر العاملي ، المتوفى سنة 1104 هجرية . دار احياء التراث العربي ، بيروت .

128 _ وقعة الطف _ لأبي مخنف لوط بن يحيى _ مؤسسة النشر الإسلامي _ قم .

129 _ الوفا بأحوال المصطفى لأبي الفرج عبد الرحمن بن علي بن محمد بن الجوزي المتوفى سنة 597 هجرية . دار الكتب العلمية .

حرف الياء

130 _ ينابيع المودة ، سليمان بن ابراهيم القندوزي الحنفي ، _ الشريف الرضي ، قم .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109