سرشناسه : حبيبي، علي اصغر، 1340 -
عنوان و نام پديدآور : زمزمه ي عشق/گردآورنده علي اصغر حبيبي.
مشخصات نشر چاپي: قم: عطر عترت، 1391.
مشخصات نشر ديجيتالي: اصفهان :مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1391
مشخصات ظاهري : 230ص.؛ 11×17س م.
شابك : 30000 ريال:978-600-243-054-0
وضعيت فهرست نويسي : فيپا
موضوع : شعر فارسي -- قرن 14
موضوع : مديحه و مديحه سرايي اهل بيت (ع)
رده بندي كنگره : PIR8013 /ب97164 ز8 1391
رده بندي ديويي : 8فا1/62
شماره كتابشناسي ملي : 2901274
بسم الله الرحمن الرحيم
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
وَ حُجَّتَهُ عَلَى عِبَادِهِ
يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ
اَشْهَدُ اَنَّكَ جَاهَدْتَ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ
وَ عَمِلْتَ بِكِتَابِهِ
وَ اتَّبَعْتَ سُنَّةَ نَبِيِّهِ
حَتَّى دَعَاكَ اللَّهُ إِلَى جِوَارِهِ
وَ قَبَضَكَ إِلَيْهِ بِاخْتِيَارِهِ
وَ أَلْزَمَ أَعْدَاءَكَ الْحُجَّةَ
مَعَ مَا لَكَ مِنَ الْحُجَجِ الْبَالِغَةِ
عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ
بسم الله الرّحمن الرّحيم
يكي از رايجترين شيوههاي عرض ادب به آستان مقدّس اولياء دين عليهم السلام سرودن اشعار و خواندن آنها با لحني مناسبِ شأن آن عزيزان و نشر آن آثار در ميان علاقهمندان به اين حوزهي فرهنگي است.
در اين ميدان افراد زيادي قدم نهاده و به قدر ذوق و بضاعت و توانايي خود خدماتي ارزشمند نمودهاند و بيترديد اجر آنها در پيشگاه حضرات معصومين عليهم السلام محفوظ است. اين حقير كمترين كه سالها افتخار حضور در محافل مذهبي و توفيق ذكر معارف دين و فضائل و مناقب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را داشته و دارم با اشعار فراواني از شعراي آل الله برخورد كردهام با توجّه به ذوق خدادادي كه خالق مهربان در نهادم قرار داده است؛ مجموعهاي از بهترين متون ادب فارسي را در بُعد شعر آييني جمعآوري كردهام كه اميدوارم بتوانم در قالبهاي مفيدي به دوستداران اهل بيت عليهم السلام تقديم كنم.
اين مجموعه كه در اختيار شماست؛ مربوط به وجود نازنين اميرالمؤمنين علي عليه السلام است، اميدوارم اين قدم ناچيز مرضي نظر كريمانهي آن عزيز باشد. انشاء الله
از علماي اعلام و مادحين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام تقاضامندم چنانچه اين اثر مقبول نظرشان افتاد اين كمترين را از دعاي خير فراموش نكنند. در پايان از همهي عزيزاني كه در تكثير
و انتشار اين اشعار همكاري نمودهاند، سپاسگزاري ميكنم.
اصفهان، علي اصغر حبيبي
مرداد ماه 1391 شمسي
ماه رمضان 1433 هجري قمري
اسدالله، در وجود آمد
در پس پرده، هر چه بود؛ آمد
عالَم ممكنات، احيا شد
غرضِ خالقِ ودود آمد
رمز خلقت، ظهورِ مطلق كرد
جمله ذرّات در سجود آمد
پردهي سِرِّ غيب بالا رفت
علّت غايي وجود آمد
خانهزادِ خدا علي از غيب
پرده برداشت در شهود آمد
اسدالله در وجود آمد
در پسِ پرده هر چه بود؛ آمد
شعر از حسين صدر تويسركاني
دليل رفعتِ شأن علي اگر خواهي
بدين كلام دمي گوش خويشتن ميدار
چو خواست مادرش از بهر زادنش جايي
درون خانهي خاصش بداد جا جبّار
پس آن مطهّره با احترام داخل شد
در آن مقام مقدّس بزاد مريموار
درون چو خواست كه آيد پس از چهارم روز
ندا شنيد كه: «نامش برو؛ علي بگذار»
فداي نام چنين زادهاي بُوَد جانم
چنين امام گزينيد يا اوليالابصار
شعر از مولي محمّد طاهر قمي
كتاب وصف علي را هزارها فصل است
كه سيم رابط او هم به ذات حق وصل است
ولادتش به حرم ميكند به ما ثابت
كه رونوشت سند هم برابر اصل است
داني ز چه رو چرخ كهن ميگَردد؟
نه بهر تو و نه بهر من ميگردد
در گردش او چون علي آمد به وجود
ميبالد و گِرد خويشتن ميگردد
طواف خانهي كعبه از آن شد بر همه واجب
كه در آنجا وجود آمد عليّ بن ابيطالب
برخيز كه قدسيان جوابت بدهند
وز كوثر معرفت شرابت بدهند
چون ماه رجب باشد و اعياد علي
با نام پدر تو را مقامت بدهند
چون خدا خواست بودِ خويش نمود
شخص پاك تو را عيان فرمود
زادگاه تو گشت خانهي او
آستان تو آستانهي او
معني حق به صورت بَشَري
از وجود تو يافت جلوهگري
گر شود چشم روزگار سپيد
چون تو ناديده او نخواهد ديد
روزي كه علي به كعبه آمد به وجود
مخصوص علي خدا در از كعبه گشود
در بسته بداد خانهي خود به علي
يعني كه عليست خانهزاد معبود
اي ملائك گل برافشانيد بام كعبه را
بيشتر گيريد امشب احترام كعبه را
با وضو بايد به لب آريد نام كعبه را
بشنويد از چار ركن امشب پيام كعبه را
هم پيام كعبه، هم ذكر سلام كعبه را
مام كعبه آورد با خود امام كعبه را
اي حرم! آماده شو تا ميهمانداري كني
ميهمان خويش را در موجِ غم ياري كني
كعبه! امشب ركن دين را در بغل بگرفتهاي
مرشد روحالامين را در بغل بگرفتهاي
اصل قرآن مبين را در بغل بگرفتهاي
جان ختمالمرسلين را در بغل بگرفتهاي
هستيِ هستآفرين را در بغل بگرفتهاي
شيرِ حق، حبلالمتين را در بغل بگرفتهاي
قبلهي دل، كعبهي اهل يقين است اين پسر
مُنجيِ عالَم، اميرالمؤمنين است اين پسر
كس نميداند چه شد جز ذاتِ دادارِ علي
كعبه ميگردد به گردِ شمعِ رخسارِ علي
از حَجَر بر عرش ميتابيد انوار علي
آفرينش داشت در سر، شوق ديدار علي
شد خدا در خانه خود ميهماندار علي
بود ذكر حق به لبهاي گهربار علي
سنگهاي كعبه ميگفتند با صوت جلي
يا عليّ و يا عليّ و يا علي!
باز ديوار حرم از امر حق آمد به هم
ديگر اينجا كس نميداند چه شد حتّي حَرَم
فاطمه بود و علي بود و خدايِ ذوالكَرَم
كار نايد از كلام و صفحه و دست و قلم
عقل، مجنون و قلم عاجز، زبان گنگست و لال
كس نميداند چه شد جز ذات پاك ذوالجلال
اي حَرَم را قبله، اي ارواح را جان يا علي!
اي گدايِ سائلت، فردوس و رضوان يا علي!
اي خدا را در شب ميلاد، مهمان، يا علي!
اي به روي دست احمد خوانده قرآن يا علي!
كيستي تو؟ پاكتر از جان
پاكان، يا علي!
كيستم من؟ «ميثمِ» آلودهدامان يا علي!
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
گشته وجه خدا، جلوهگر از حَرَم
از قدوم علي، شد حَرَم محترم
بَه بَه، بَه بَه! دل شده منجلي
مژده، مژده! علي آمد علي
بر لب انبيا، گفتگويِ علي است
بيت حق روشن از، روي ماه علي است
از ميان صدف، گوهر آمد برون
بر لبش صوتِ «قَدْ افْلَحَ الْمُؤْمِنُون
بَه بَه، بَه بَه! دل شده منجلي
مژده، مژده! علي آمد علي
برده دل از همه، رويِ مهپارهاش
شهپر جبرئيل، شده گهوارهاش
خندهي خاتم الانبيا را ببين
روي دست نبي، مرتضي را ببين
بَه بَه، بَه بَه! دل شده منجلي
مژده، مژده! علي آمد علي
شده خُلد برين، هستي از مقدمش
جان به عيسي دهد، او ز فيض دَمَش
گشته خيل مَلَك، مست و شيدايِ او
همگي صف زده، به تماشاي او
بَه بَه، بَه بَه! دل شده منجلي
مژده، مژده! علي آمد علي
شعر از سَيِّد محسن حسيني
حجّاج به امر قادر لم يَزَلي
خواندند خداي را به آوايِ جلي
آنقَدْر درِ خانهيِ حق كوبيدند
تا آن كه سر از خانه برون كرد علي
اين خانه را بايد خدا در اصل معماري كُنَد
آدم بنايش برنهد، جبريل هم ياري كُنَد
آيد خليلالله در او يك چند حَجّاري كُنَد
او را اولوالعزمي دگر منقوش و گچكاري كُنَد
اين سان خدا از خانهاش چندي پرستاري كُنَد
تا ساعتي از دوستي، يك ميهمانداري كُنَد
زان ميهمانداري مگر، امري قوي جاري كُنَد
پس نقشهاي ما سَلَف، بُد بهر اين زيبا خَلَف
شعر از مرحوم شمس اصطهباناتي
يا رب! به تو و روح رسولانِ مكرّم
يا رب به خليلالله و اين بيت معظّم
يا رب! به مقام و حجرالاسود و زمزم
يا رب! به همين طفل كه با من شده همدم
طفلي كه ز اجداد و ز آباست مقدّم
طفلي كه طُفيلش بُوَد عالَم و آدم
امشب به من خسته و درمانده نگاهي
از دوش دلم، بار، تو بردار الهي!
با دستِ وَلا درب جنان كوبيدم
از حلقهيِ در، نامِ علي بشنيدم
يعني كه خدايِ دو جهان فرمايد:
دربست بهشت را به علي بخشيدم
دنيا به مَثَل بهر بشر مزرعِ كشتست
بيحُبّ علي، كِشتن اين مرزعه زشتست
بنوشته چنين بر درِ فردوس، خداوند:
هر كس كه عليدوست بود؛ اهل بهشتست
علي است آنكه به كُنهِ حقيقتش نرسد
به غير ذات خداوند، ايزد متعال
هر آنچه حكم كند در صوامع ملكوت
ملائك از پي او ميروند به استقبال
كمال و فضل علي را چه حاجت تعريف
كه هست يوسف ما را جمال او دلال
حديث معرفت او به مردم نااهل
همان حكايت آب است و قصّهي غربال
عبادت، بيولايت حقّهبازيست
اساس مسجدش بتخانهسازيست
چرا منكر نميخواهي بداني
وضوي بيولايت آببازيست
گفتم كه علي؛ گفت علي عين الله
گفتم كه: علي؛ گفت: علي وجه الله
گفتم كه: ز وصفش چه بگويم؟ گفتا:
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه
مولاي ما نمونهي ديگر نداشته است
اعجاز خلقت است؛ برابر نداشته است
وقت طواف، دور حرم فكر ميكنم
اين خانه بيدليل ترك برنداشته است
ديديم در غدير كه دنيا به جز علي
آيينهاي براي پيمبر نداشته است
سوگند ميخورم كه نبي شهر علم بود
شهري كه جز علي درِ ديگر نداشته است
طوري ز چارچوب، درِ قلعه كنده است
انگار قلعه هيچ زمان در نداشته است
يا غير «لَا فَتَيٰ» صفتي در خورش نبود
يا جبرئيل واژهي بهتر نداشته است
چون روز روشن است كه در جهل گم شُده است
هر كس كه ختم نادعلي برنداشته است
اين شعر استعاره ندارد براي او
تقصير من كه نيست؛ برابر نداشته است
شعر از سَيِّد حميد رضا برقعي
من اوّل سفرهدارِ «هَلْ اتَيٰ»يم
منم مظلوم عالَم؛ مرتضايم
صفا و معني شبهاي قدرم
براي شيعيانم، شرح صدرم
قسيم جنّت و نار جحيمم
عَلِيَّم من؛ صراط المستقيمم
خدا را جلوهي ذاتم كريمم
اميد و رازق طفل يتيمم
منم كيسه به دوش نيمه شبها
خداي سفرهي نان و رطبها
شه عشقم اميرالمؤمنينم
ابوالسّاداتم و خانهنشينم
بود روزي محمّدِ محمود
در ميان صحابه و فرمود:
هر كه را هست ديدهيِ حقبين
وانكه خواهد نظر كند به يقين
همّت نوح و علم آدم را
سنّت و زهد پور مريم را
به كرامات و حلم، ابراهيم
به مناجات و احتجاج، كليم
يوسف و حُسن روي و مويش را
احمد و علم و حلم و خويَش را
ديده بر در، نظر به راه كند
هر كه آيد ز در نگاه كند
اين سخن حاضرين چو بشنيدند
همه گردن كشيده و ديدند
كه در آن بزم معنوي ناگاه
از در آمد علي وليّ الله
علي را وصف در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش برنيايد
علي تركيبي از زيباترينهاست
علي تلفيقي از شيواترينهاست
علي راز شگفت روز آغاز
علي روحِ سبك بالي و پرواز
زبان عشق را گوياترين بود
طريق درد را پوياترين بود
دل دريايياش درياي خون بود
ضميرش چون شهادت لالهگون بود
صلابت ذرّهاي از همّتش بود
شجاعت در كمند هيبتش بود
سلاست در زبانش موج ميزد
كلامش تكيه را بر اوج ميزد
غبار عشق خاكِ كوي او بود
عبير و مُشك مست از بوي او بود
علي با درد غربت آشنا بود
علي تنهاترين مرد خدا بود
علي در آستين، دست خدا داشت
قدم در آستان كبريا داشت
نوايِ عشق از نايِ علي بود
اذان سرخ، آوايِ علي بود
شهادت از وجودش آبرو يافت
شهادت هر چه را دارد؛ از او يافت
علي سوز و گدازي جاودانهست
علي راز و نيازي عاشقانهست
تپش در سينهاش حرفي دگر داشت
حديث خوردن خون جگر داشت
شگفتا! عشق از او وام گيرد!
محبّت آيد و الهام گيرد
تلاطم پيش پايش، سخت آرام
تداوم در حضورش بيسرانجام
توان در پيش پايش ناتوان است
فصاحت در حضورش بيزبان است
خطر ميلرزد از تكرار نامش
سفر گم ميشود در نيمگامش
يورش از ذوالفقارش بيم دارد
تهاجم صحبت از تسليم دارد
كَفَش خونينترين گُلپينه را داشت
ضميرش صافيِ آيينه را داشت
من او را
ديدهام در بيكرانها
فراتر از تمام كهكشانها
من او را ديدهام آن سوي بودن
فراز لحظهيِ نابِ سرودن
من او را ديدهام در فصلِ مهتاب
درون خانهي مهتابي آب
علي را از گل «لا» آفريدند
براي عشق، مولا آفريدند
سخن هر چند گويم؛ ناتمام است
سخن در حدّ او سوداي خام است
ز دريا قطره آوردن هنر نيست
زبانم را تواني بيشتر نيست
ولي تا با سخن گردد دلم جفت
بگويم آن چه آن شوريده ميگفت:
علي را قدر، پيغمبر شناسد
كه هر كس خويش را بهتر شناسد
بارها گفت محمّد كه: علي جان من است
هم به جان علي و جان محمّد، صلوات
روزي كه به عالَم نه زمين و نه سما بود
نه گنبد گردندهي گردون، سرِ پا بود
آن روز علي بود؛ نگوييد چرا بود؟
چون ذات علي آينهي ذات خدا بود
آن آينه چرخيد و جهان گشت مصوّر
تابيد به خورشيد و فلك گشت منوّر
اي از عليّ اعلي نام تو گشته مشتق
اي از صفات واجب ذاتت گرفته رونق
دربارهي تو فرمود احمد: «علي مَعَ الحق»
با طارم معلّيٰ همپايه نيست جوزق
انكار قدر و جاهت باشد شعار جاهل
البتّه نيست حربا؛ همقدْر مهرِ رخشان
اي پايهي مقامت برتر ز هر مقامي!
كوتاه در مديحت از هر كه، هر كلامي
در پيش بحر جودت دارد وجود جامي
بر آستان قدست روح الامين غلامي
حقّا به حق، تو ما را، مولايي و امامي
بگذار تا بسوزد در جهل خويش نادان
در وصف ذات پاكت دانش شكستهبال است
شرح جلال و جاهت بر ناطقه عِقال است
بي قدر را به قَدرت، ره يافتن محالست
ليكن به مذهب عشق چون شور، شرط حالست
اين مدح عاشقانه هم نقص و هم كمالست
ران ملخ بَرَد مور بر درگه سليمان
تو جان مصطفايي، آيينهي خدايي
صندوق علم يزدان گنيجنهي سخايي
در رزم، «لا فتايي»؛ در بزم، با وفايي
در گلشن طبيعت، لطفي تو و صفايي
در طبع آفرينش، نوري تو و ضيايي
خوبي به هر چه خوب است باشد تو را گروگان
در لا به لاي گلها گيرم سراغ بويت
در جلوههاي مهتاب بويم شعاع رويت
در مُشك چين و تاتار بينم نشانِ مويت
در كعبهي حقيقت آيم به جستجويت
اي آخرين مطاف عشّاق، خاك كويت
اي قبلهي حوائج! اي آسمان إحسان!
در نقشبند اسما، شير خدا تويي تو
بر باطن حقايق، كشف الغِطا تويي تو
دست خدا به قدرت بر «ماسوا» تويي تو
صفدرشكن به هيجا، خيبرگشا تويي تو
حلّال مشكلات و بحرالعطا، تويي تو
تو نسخهي شفايي
بر دردِ دردمندان
سردار ممكنات و سالار انس و جاني
شاهنشه زمان و فرماندهي جهاني
تبيان را بيان و بر شرع، ترجماني
سلطان اهل ايمان، تاج سر شهاني
فردا ز حوض كوثر، ساقيِّ تشنگاني
امروز در شدايد تو دستگيرِ ياران
علّامه مير سَيِّد علي فاني قدّس سرّه
اي پسر تو بينشاني از علي
عين و لام و يا بداني از علي
تو به تاريكي علي را ديدهاي
زين سبب غيري بر او بگزيدهاي
ز صد هزار محمّد كه در جهان آيد
يكي به منزلهي جاه مصطفي نشود
اگر چه عرصهي عالم پر از علي گردد
يكي به علم و سخاوت چو مرتضي نشود
احمد بتشكن خليلانه
با علي در حرم شد از خانه
خواست تا دفتر رسالت را
برساند به مُهرِ شاهانه
بهر تخريب بت، علي را گفت
پا به دوشم گذار مردانه
كرد واجب چو پاك كرد از بت
بر خود و خلق، طوف آن خانه
بت شكستن بهانه بود و غرض
حيدرش پا نهاد بر شانه
علي را قدر، پيغمبر شناسد
بلي قدر گهر زرگر شناسد
ديدهي من غير ديدار علي جويد؟ نجويد
يا زبانم غير اوصاف علي گويد؟ نگويد
دست من غير از كتاب مدح او گيرد؟ نگيرد
پاي من غير از طريق عشق او پويد؟ نپويد
مزرع جانم كه آب آن بُوَد از جوي رحمت
اندر آن غير از گياه مِهر او رويد؟ نرويد
ذوق مهرش كي چشد بيگانه، بگذر زين توقّع
اين گل خوشبوي را جز آشنا بويد؟ نبويد
ز اْستماع مدحش افشان اشكِ شوقي گر تواني
آب ديگر نامهي عصيان ما شويد؟ نَشويد
دايهي لطفش دهد شير عنايت طفل دل را
جز به شوق آن لَبَن طفل دلم مويد؟ نمويد
آن كه خواهد مأمني جويد، «صغير» اندر دو عالم
به ز درگاه اميرالمؤمنين جويد؟ نجويد؟
شعر از استاد صغير اصفهاني
به پرده بود جمال جميل عزّوجل
به خويش خواست كند جلوهاي به صبح اَزَل
چو خواست آنكه جمال جميل بنمايد
علي شد آينه، «خَيرُ الكَلام قَلَّ وَ دَل»
من از مفصّل اين نكته مجملي گفتم
تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل
شعر از نور الدّين عمّان ساماني
اي ماه من! زمانه پس از ختم انبيا
بهتر ز ذات پاك تو ديگر پسر نداشت
باشد خدا عليّ و تو را نيز نام اوست
شاخ حيات از تو گلي خوبتر نداشت
باللَّه تجليّات جمال تو گر نبود
از جلوه و جمال خدا كس خبر نداشت
تيغ تو گر نبود؛ شجاعت يتيم بود
داد تو گر نبود؛ عدالت پدر نداشت
در كارگاه خلقت اگر گوهرت نبود
نخل تناور بشريّت ثمر نداشت
شعر از ملّا محسن فيض كاشاني قدّس سرّه
علي كه بيگل رويش جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشني دوام نداشت
قسم به عشق و محبّت پس از رسول خدا
وجود هيچ كس اينقدر فيض عام نداشت
اگر به حرمت اين خانهزاد كعبه نبود
سحاب رحمت حق بارش مدام نداشت
سواد چشم علي را اگر نميبوسيد
به راستي حجرالاسود، استلام نداشت
علي مقيم حَرَمخانهي صبوري بود
كه داشت منزلت و دعوي مقام نداشت
اگر چه دست كريمش پناه مردم بود
و هيچ روز نشد شب، كه بارِ عام نداشت
چشيده بود علي طعم فقر را همه عمر
به غير نان و نمك سفرهاش طعام نداشت
اگر چه بود زره بر تن علي بيپشت
اگر چه تيغهي شمشير او نيام نداشت
به بردباريِ اين بتشكن مدينه گريست!
كه داشت قدرت و تصميم انتقام نداشت
علي عدالت مظلوم بود و تنها ماند
دريغ امّت او، شرم از اين امام نداشت
شعر از محمّد جواد غفور زاده (شفق)
نه تو را شيعه خدا ميخواند
نه جدايت ز خدا ميداند
يا علي! چرخ زمان را شب و روز
گردشِ چشم تو ميچرخاند
آسيابي كه دهد روزيِ ما
به خدا دست تو ميگرداند
غنچه با آن همه خندان دهني
لب خندان تو ميخنداند
چشمهي چشم فلك را به خدا
چشم گريان تو ميگرياند
قامت سرو سلحشوران را
نعرهي خشم تو ميلرزاند
عاصيان را به شرار دوزخ
آتش قهر تو ميسوزاند
مؤمنان را به بهشت موعود
جذبهي عشق رخت ميخواند
معني خوب و بد عالم را
به بشر علم تو ميفهماند
كس نداند به خدا قدر تو را
چون خدا قدر تو را ميداند
نظري كن تو به «ژوليده»، علي
به زبان، نام تو را ميراند
شعر از ژوليده نيشابوري
اي ماورايِ حدّ تصّور، مقام تو
مريم كنيز و عيسيِ مريم غلامِ تو
تو روشني رويِ خدايي و چون خداست
بالاي ماورايِ تصوّر، مقامِ تو
دست خدا و چشم خدا، صورت خدا
تو بر خداي قائم و ما بر قوام تو
دونِ كلامِ خالق و فوقِ كلامِ خلق
نهجالبلاغه آن ملكوتي كلام تو
هر صبحدم شعاع طلايي آفتاب
آيد ز آسمان پيِ عرض سلام تو
فرض است بر تمامي ذرّات كائنات
مهرِ تو و وفايِ تو و احترامِ تو
ارض و سما به يُمنِ وجودِ تو شد به پا
دائر بُوَد مدارِ فلك بر دوامِ تو
صوم و صلات، رنگ خدايي به خود گرفت
زان خون كه رنگ كرده صلات و صيام تو
در كعبه شد پديد و به محراب شد شهيد
قربان حُسنِ مَطلع و حُسن ختام تو
شعر از مرحوم سَيِّد محمّد علي رياضي يزدي
مولود كعبه كيست؟ اوّل خليفه كيست؟
با نام ايليا، مولايِ من عليست
بِن عمِّ مصطفي، هميار با وفا
سلطانِ اصفيا، مولايِ من عليست
قاضي به عدل و داد، رزمنده در جهاد
بي ترس و بيريا، مولايِ من عليست
محبوب كردگار، مظلوم روزگار
مقتولِ اشقيا، مولايِ من عليست
عالِم به هر كتاب، دانا به هر جواب
در رأس ازكيا، مولايِ من عليست
مشكلگشايِ خلق، ناطق به حكم حق
سالارِ اتقيا، مولاي من عليست
در جنگ، قهرمان؛ با خلق، مهربان
الگويِ اسخيا، مولايِ من عليست
پيوسته در نماز، در خير پيشتاز
معشوقِ كبريا، مولايِ من عليست
منصوب در غدير، با سبك بينظير
سرخيلِ اوصيا، مولايِ من عليست
مَدعُو به حيدر است، فاتح به خيبر است
افضل ز انبياست، مولايِ من عليست
مصداق «إنّما»، ممدوحِ «هَلْ اَتَيٰ»
مبغوضِ ادعيا، مولايِ من عليست
تأويل و القمر، ميزانِ خير و شر
هم نور و هم ضيا، مولايِ من عليست
تفسير «النّعيم»، جنّات را قسيم
در بين اوليا، مولايِ من عليست
آن كس كه حقّ او بردند
روبرو
افرادِ بيحيا، مولايِ من عليست
شعر از آية الله حاج سَيِّد حسن فقيه امامي اعلي الله مقامه
زهي مقصود اصلي از وجود آدم و حوّا
غرض ذاتِ همايون تو از دنيا و ما فيها
رخ از خوابِ عدم ناشسته بود آدم كه فرق تو
مكلّل شد به تاج «لا فَتيٰ» و افسر «لو لا»
شد از دستت قوي دين خدا، آئين پيغمبر
شكست از بازويت مقدار لات و عزت عُزّيٰ
نگشتي گر طراز گلشن دين، سروِ بالايت
نديدي تا ابد بالاي «لا» پيرايهي «اِلّا»
كني چون عزمِ رزمِ خصم، جبريلِ امين در دم
كشد پيش رهت، رخشِ زمينپوي و فلكپيما
سِرافيلت روان از راست، ميكالت دوان از چپ
ملايك «لا فَتيٰ»خوانان، بَرَندَت تا صف هيجا
اگر حلم خداوندي نياويزد به بازويت
چو يازي دست سوي تيغ و تازي بر صفِ اعدا
ز برق ذوالفقارت خرمن هستي چنان سوزد
كه جانداري نگردد تا قيامت در جهان پيدا
سايه پيغمبر ندارد هيچ ميداني چرا؟
آفتابي چون علي در سايهي پيغمبر است
شمس باشد مصطفي در عالم هستي، علي
در پِيَش اندر رواجِ دين چو ماه اَنورست
اي علي! اي شاهكارِ اوستادِ آفرينش
اي جمالت جلوهگاهِ ذاتِ پاكِ كبريائي!
اي علي! اي دستِ تو دستِ توانايِ الهي
اي علي! اي حكم عالمگير تو حكم خدايي
يا علي! ذاتت ثبوتِ «قُلْ هُوَ اللَّهُ اَحَد»
نام تو نقشِ نگين، از امرِ «اللَّهُ الصَّمَد»
«لَمْ يَلِد» از مادر گيتي و «لَمْ يُولَد» چو تو
«لَمْ يَكُن» بعد از نبي مِثْلَت، «لَهُ كُفْوَاً اَحَد»
مرتضائي كه كرد يزدانش
همره جان مصطفي جانش
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسي و هارون
هر دو يك قبله و خِرَدْشان دو
هر دو يك روح و كالبدشان دو
هر دو يك دُرّ ز يك صدف بودند
هر دو پيرايهي شرف بودند
تا نَبُگْشاد علم حيدر دَر
ندهد سنَّتِ پيمبر بَر
هم نبي را وصيّ و هم داماد
جان پيغمبر از جمالش شاد
تنگ از آن شد بر او جهان سترگ
كه جهان تنگ بود و مرد بزرگ
هر كه چون خاك نيست در ره او
گر فرشته است خاك بر سر او
شعر از حكيم سنايي غزنوي
نوشته بر درِ فردوس كاتبان قضا
نبي رسول و وليعهد، حيدرِ كرار
امام جنّي و انسي علي بود كه علي
ز كلّ خلق جهان فزونست از صغار و كبار
ز نام اوست معلّق سما و كرسي و عرش
ز ذات اوست مطبّق زمين بدين هنجار
علي امام و علي ايمن و علي ايمان
علي امين و علي سرور و علي سردار
علي است فتح فتوح و علي است راحت روح
علي است بحر سخا و علي است كوه وقار
علي ز بعد محمّد ز هر كه هست؛ بِهْ است
اگر تو مؤمن پاكي بكن بدين اقرار
منسوب به حافظ
اين شرح بينهايت كز وصف يار گفتند
حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد
بر صفحهي چهرهها خط لم يَزَلي
معكوس نوشته است نام دو علي
يك لام و دو عين با دو ياء معكوس
از حاجب و انف و عين با خطِّ جلي
مدحت كن و بستاي كسي را كه پيمبر
بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار
آن كيست بدين حال و كه بوده است و كه باشد؟
جز شير خداوند جهان، حيدر كرّار؟
اين دين هُدي را به مَثَل دايرهاي دان
پيغمبر ما مركز و حيدر خطِ پرگار
علم همه عالم به علي داد پيمبر
چون ابر بهاري كه دهد سيل به گلزار
شعر از حكيم كسايي مروزي
اسلام شد مشيّد و دين گشت استوار
از نيروي يدالله و از ضربِ ذوالفقار
زان ضربتي كه بر سر مرحب زدي هنوز
آواز مرحباست كه خيزد ز هر ديار
دادي رواج شرع نبي را ز قتل عَمرو
كاو را ز پا فكندي و دين گشت پايدار
مدح تو چون شعاعِ خور از مشرق لبم
ناجسته در بسيط زمين يابد انتشار
بعد از نبي رسيد خلافت به چار تن
بودي تو يك خليفهي بر حق از آن چهار
هر مدح و منقبت كه بود كاينات را
در نام تو نهفته چو دُردانه برگ و بار
شعر از حكيم قاآني شيرازي
در غزوهي احزاب چو از عَمرو زدي سر
خشنود شد از كردهي تو خالقِ اكبر
كندي چو به قدرت تو در از قلعهيِ خيبر
زد بوسه به بازوي تو آن روز پيمبر
گفتند ملايك همه يكباره ز درگاه
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
علي گفت: من شاه جان و تنم
به حق جانشين پيمبر منم
منم حكمران جنود قضا
منم در خور افسر «إرتضي»
منم آن كه بر لوح، نامم قلم
منم آن كه بر عرش، كوبم عَلَم
مرا خواند ختم رُسُل، شير حق
مرا داده در دست شمشير حق
مرا آيت الله خوانده رسول
مرا جاي خود برنشانده رسول
شد به دوشِ احمد آن رشكِ مَلَك
چون دعايِ مستجابي بر فلك
از رَواق كعبه بتها درفكند
جمله را در پاي پيغمبر فكند
چون ز عرشِ دوشِ احمد بازگشت
بر دل پاك علي اين راز گشت
كز ادب كاري كه كردم؛ دور بود
پاي من كتف پيمبر را زدود
شبنم از گلبرگ رخسارش چكيد
نوبهارش را خزان غم رسيد
گفت با او سرو گلزار خدا
كي نهالِ بوستانِ «هَلْ اَتَي»!
در شب معراج چون بالا شدم
تا به خلوتگاهِ «اَوْ اَدنيٰ شدم
از شكوهِ بارگاه كبريا
در تزلزل بودم از سر تا به پا
شوق قرب دوست بر جانم فُتاد
لرزهاي بر چار اَركانم فُتاد
دستي آمد هوش و دوشم را سترد
از ضميرم وحشتِ آن حال برد
لذّتي كان شب از آن دستم نمود
وز شراب دوستي مستم نمود
مدّتي اندر پيَش بشتافتم
در كف پاي تو اكنون يافتم
اي به معراج محبّت جاي تو
عرش و كرسي همّت والاي تو
گر درختان جهان گردد قلم
آب درياها مداد اندر رقم
جملهي جن را مداد اندر حساب
وآدمي يكسر نگارند آن كتاب
از فضيلتهاي شاه دين علي
شمّهاي هرگز نگردد منجلي
سراسر جمله عالَم پر يتيم است
يتيمي در جهان چون مصطفي كو؟
سراسر جمله عالم پر ز شير است
ولي شيري چو حيدر مرتضي كو؟
سراسر جمله عالم پر زنانند
زني چون فاطمه خير النّسا كو؟
سراسر جمله عالم پر شهيد است
شهيدي چون حسينِ كربلا كو؟
سراسر جمله عالم پر امام است
امامي چون علي موسي الرّضا كو؟
كتاب فضل تو را آب بحر كافي نيست
كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم
عَجَزَ الواصِفُونَ عَن صِفَتِك
ما عَرَفناكَ حَقَّ مَعرِفَتِك
گر نسيمي ز سر طرّهي جانان خيزد
تا قيامت ز صبا رايحهي جان خيزد
والهم من كه چو از خواب تو بيدار شوي
ز چه رو از سر چشمان تو مژگان خيزد
عليِّ عاليِ اعلا كه ز بيم نَهَلَش
روح از كالبد عالَم امكان خيزد
گر به خاري كند از قاعدهي لطف نظر
از بن خار دو صد روضهي رضوان خيزد
گر زند دست به دامان ولايش فرعون
از لَحَد با دو كفن موسيِ عمران خيزد
اگر دست علي دست خدا نيست
چرا دستِ دگر، مشكلگشا نيست؟
اي شير خدا امام اعظم
سالار صحابهي مكرّم
آموخته علمِ «مِن لدنّي»
از تو خِضِر و شعيب و آدم
از جمله مهاجران تو حاضر
وز جمله صحابه را تو اعلم
آن حال كه قنبر تو دارد
حقّا كه نداشت قيصر و جم
دوشينه به باغ عالَم غيب
بلبل به ترانه گفت آن دم:
تا هست علي، امام عاليست
در مملكت دو كون، واليست
شعر از شاه نعمت الله ولي
آن باده كه لا اله إلّا الله است
ساقيش محمّد رسول الله است
مقصود ز باده و ز ساقي شاه است
آن شاه، يقين، علي وليّالله است
خدا را گر هزار اسماء حُسني است
بود جمع، آن هزار اندر يكي نام
بگو اوّل علي، آخر علي بود
بگو ظاهر علي، باطن علي بود
اي بلند آوازه از نامت حرم
حرمتت كرده حرم را محترم
تا زند بوسه به پايت چشم خاك
كعبه هم چون گل بزد بر سينه چاك
خانهي معبود بر روي زمين
در طوافت بود و ميگفتا چنين:
با ولاي تو عبادت كامل است
طوف من بيحبّ حيدر كامل است
علي اي محرم اسرار مكتوم!
علي اي حقِّ از حق گشته محروم!
علي اي آفتابِ برج تنزيل!
علي اي گوهرِ درياي تأويل!
علي اي شمع جمع آفرينش!
تويي چشم و چراغ اهل بينش!
علي اسمِ رضيِّ بيمثال است
علي وجهِ مُضيءِ ذوالجلال است
علي هموزنِ ثِقلُ الله اكبر
علي عرش خدا را هست لنگر
علي حبل المتين عقل و دين است
امام الاوّلين و الآخرين است
علي اي پردهدار پردهيِ غيب
برافكن پرده از اسرار «لا رَيْب»
به دانايي ز كنهِ كون، آگاه
به هنگام توانايي، يدالله
خم ابروي او چوگان كونين
كِه جز احمد رسد تا «قابَ قَوْسَيْن ؟
در آن ظلمت كه اين آب حيات است
خليلِ عشق و خضرِ عقل، مات است
ببخشد در ركوع خاتم گدا را
به سجده جان و دل داده خدا را
شب اِسرا به خلوتگاه معبود
لسانُ الله علي، احمد، اُذُن بود
كلام الله ناطق شد از آن شب
كه حق با لهجهي او گفت مطلب
خدا را خلوت آن شب با نبي بود
و «ما اوْحيٰ إِلي عَبْدِه»، علي بود
چه عُمْر اين جهان آخر سر آيد
علي با كبرياي حق بيايد
به دست او كليد جنّت و نار
جدا سازد صف ابرار و فجّار
گشايد او درِ خلدِ بَرين را
نمايد «اُزْلِفَت للمتقّين» را
فرود آيند چون بر حوضِ كوثر
«سَقاهُم ربُّهم» با دستِ حيدر
نگاهي گر كند آن ماهرخسار
به خورشيد فلك، مانَد ز رفتار
هلال ابرويش با يك اشارت
كند رد شمس هنگام عبادت
شعر از آيت الله وحيد خراساني (زيد عزّه)
راز دلِ افلاك به يك مُشت، گِل و خاك
بنهفته به صورت بشرش نام نهادند
گه يوسف و يعقوب، گهي شيث و گه ايّوب
گه نوح و گهي بوالبشرش نام نهادند
گه خواجهي «لولاك» و گهي خسرو افلاك
گه باب شُبَير و شَبَرش نام نهادند
خواندند گهي خواجهي هر مُنعم و درويش
گه خالق هر خير و شرش
نام نهادند
اَلقصّه كه از پرتو رخسارِ علي بود
يك جلوه كه شمس و قمرش نام نهادند
زاده ز دَمش آدم و او زاده ز آدم
گاهي پدر و گه پسرش نام نهادند
در خاك نهان ريشه و از چرخ عيان، شاخ
گاهي شجر و گه ثمرش نام نهادند
من كيام؟ حبلالمتينم، من كيام؟ حقّاليقينم
من كيام؟ باب المرادم، من كيام؟ فتحالمبينم
من كيام؟ كَهف امانم، من كيام؟ حِصن حَصينم
من كيام؟ شيرينكلامم، من كيام؟ شورآفرينم
من كيام؟ مهر سپهرم، من كيام؟ ماه زمينم
من عليِّ عاليِ اعلي اميرالمؤمنينم
من كيام؟ من نار و نورم، من كيام؟ من عشق و شورم
من كيام؟ عيسي و چرخم، من كيام؟ موسي و طورم
من كيام؟ پيدا و پنهان، من كيام؟ نزديك و دورم
من كيام؟ من عرش و فرشم، من كيام؟ من خُلد و حورم
من كيام؟ من اصل و فرعم، من كيام؟ من ماء و تينم
من عليِّ عاليِ اعلي اميرالمؤمنينم
من كيام؟ درياي جودم، من كيام؟ پير وجودم
من كيام؟ جان ركوعم، من كيام؟ روح سجودم
من كيام؟ سرّ قيامم، من كيام؟ رمز قعودم
من كيام؟ ايمان و دينم، من كيام؟ غيب و شهودم
من كيام؟ آغاز و پايان، من كيام؟ يار و معينم
من عليِّ عاليِ اعلي، اميرالمؤمنينم
من كيام؟ من ذوالجلالم، من كيام؟ من ذوالكمالم
من كيام؟ با اهل دردم، من كيام؟ در اهل حالم
من كيام؟ جان رسولم، من كيام؟ جانان عالم
من كيام؟ مولاي قنبر، من كيام؟ پير بلالم
من كيام؟ مسكيننوازم، من كيام؟ ويراننشينم
من عليِّ عاليِ اعلي اميرالمؤمنينم
من كيام؟ من باء بسم الله رحمن الرّحيمم
من كيام؟ معنايِ ياسين، رمز قرآن الحكيمم
من كيام؟ بعد از نبي تنها صراط المستقيمم
من كيام؟ خير كثيرم من كيام؟ فوز عظيمم
من كيام؟ دست تواناي خدا در آستينم
من عليِّ عالي اعلي اميرالمؤمنينم
شعر از غلامرضا سازگار
(ميثم)
آيينهي كبريا علي بود
مرآت خدانِما علي بود
ميري كه به بر نمود تشريف
از خلعت «هَل اَتَي علي بود
شاهي كه به سر نهاد ديهيم
از افسر «اِنَّما» علي بود
هر نامه كه شد فرود از حق
در مِدحَت مرتضي علي بود
هر جلوه كه كرد چهرهي دوست
بر خاطر اوليا علي بود
هر آيه كه از خداي، جبريل
آورد به مصطفي علي بود
آن نقطهي با كه پيش يكتا
پُشتَش به دعا دو تا، علي بود
با خَتم رُسُل عيان و پنهان
با ساير انبيا علي بود
آن پردهفكن كه پرده برداشت
از لو «كُشِفَ الغِطا» علي بود
شايستهي «هَل اَتَي علي بود
زيبندهي «لَا فَتَي» علي بود
بر دوش نبي كه برتر از عرش
آن كس كه نهاد پا علي بود
كام همه را روا علي بود
درد همه را دوا علي بود
دستي كه به جود، كشتي نوح
آورد به استوا علي بود
آن كو به خليل، نار نمرود
بنمود، گل و گيا علي بود
آن كس كه عصا به دست موسي
بنمود چو اژدها علي بود
شعر از حاج ميرزا حبيب خراساني (حبيب)
سزاوار محراب و منبر علي است
كه بر شهر علم نبي، در علي است
خدا مادح و جبرئيلش مُعين
رسولش مربّي بتولش قرين
دُر بحر عرفان و درياي علم
سماءِ سخاگُستر و كويِ حلم
وليّ خدا و وصيّ رسول
امام امم در فروع و اصول
همه نامهايش بزرگ و جلي
يكي چون علي ديگري چون ولي
عليّ و ولي هر دو نام خداست
نگويي كه اسم از مسمّا جداست
نهايت ندارد كرامات او
كرامات او در خود ذات او
بلاغت ز نهجش نمايان تمام
كَلامُ الاميرِ اَميرُ الكَلام
همه انبيا همنشين ويَند
همه اوليا خوشهچين ويَند
محمّد اگر چه حبيب خداست
حبيبِ حبيبِ خدا مرتضيٰ است
جز او بر فراش نبي كس نخفت
جز او «لو كُشِف، مَنْ عَرَف» كس نگفت
همين بس كه منصوصِ اَلله بود
همين بس كه
ممسوسِ في الله بود
نه من وصف ساقيّ كوثر كنم
ز درياي مدحش لبي تر كنم
خرد عاجز آمد ز ادراك او
چه جاي خرد؟ جان و دل، خاكِ او
شعر از صفيالدّين اردبيلي
بودند عليّ و ذات احمد
يك نور به بارگاه سرمد
چون عهد وجود گشت معهود
چون مهد شهود شد ممهّد
آيينه شكافت از تجلّي
يك جلوه بتافت در دو مشهد
يك شمع فروخت در دو روزن
يك روح شد از دو تن مجسّد
عين هم و غير هم چو حرفي
كِش خواني مُدغَم و مشدّد
اين نكته نه من ز خود سرايم
كش خوانده خداي نفسِ احمد
اي آينهي تَحَيُّرافزا
وي آينهي جمال سرمد
اسلام به نام توست برپا
ايمان به حسام تو مشيّد
اي وصفِ رخِ تو بيتناهي
اي مدح لبت فزونتر از حد
تا روز ازل اگر به تكرار
تضعيف كنم حروف ابجد
از مدح تو يك ز صد نگويم
كاوصاف تو را نميتوان عَد
هرگز نكند خدا قبولش
آن را كه تو از نظر كني رد
مِهر تو اگر نبود در خُلد
هرگز نشدي كسي مخلّد
قهر تو اگر نبود در نار
هرگز نشدي كسي مؤبّد
زاهد همه ساله مستِ نامت
عارف همه روزه مستِ جامت
شعر از حاج ميرزا حبيب خراساني
اي به تو مختوم كتاب وجود
اي به تو مرجوع حساب وجود
خازن سبحاني و تنزيل وحي
عالمِ ربّاني و تأويلِ وحي
اي عَلَم ملَّت و نَفْسِ رسول
حلقهكش علمِ تو گوش عقول
داغكش نافهي تو مُشك ناب
جِزيهده سايهيِ تو آفتاب
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خَلَف داشت كه مسجود شد
تا كه شده كنيت تو بوتراب
نُه فلك از جوي زمين خورده آب
راه حق و هادي هر گمرهي
ما ظلماتيم و تو نورُالّلهي
آن كه گذشت از تو و غيري گزيد
نور بداد و ظلماتي خريد
وان كه شَبَه بر دگري ديده دوخت
خاك سيه بستد و گوهر فروخت
شعر از جواد حيدري
گفتا به وصيِّ خود رسول مطلق
نشناخت مرا كسي به غير از تو و حق
حق را نشناخت كسي به غير از من و تو
نشناخت تو را كسي به غير از من و حق
با عشق علي هر كه سر و كار ندارد
خشكيده نهالي است پر و بال ندارد
اسلام نديده است چو او مرد فداكار
قرآن چو علي محرم اسرار ندارد
آيات و روايات پر از منقبت اوست
اين فضل الهي است كه انكار ندارد
جز دُرّ تولاّي علي هيچ متاعي
در عرصهي ميعاد خريدار ندارد
ما غرق گناهيم و ز آتش نهراسيم
آتش به محبّان علي كار ندارد
در روز جزا قافلهي خُردنشينان
جز آل علي قافله سالار ندارد
عليست، مرغ حق و كعبه آشيانهي اوست
حريم عشق، پر از دلنشين ترانهي اوست
پس از گذشت زمانها، هنوز گوش بشر
به نغمههايِ دلانگيز و عاشقانهيِ اوست
زلال چشمهي زمزم كجا و اشك علي؟
صفاي اين حرم از گريهي شبانهي اوست
از اوست خرمن دانش، از اوست آب حيات
كه مرغ روح، غذايش ز آب و دانهي اوست
عليست، محرم اسرار ربّ بيهمتا
كليددار و عطابخش هر خزانهي اوست
بهشت، ماحَضَرِ سفرهي عطايِ عليست
جحيم، سوزش يك ضرب تازيانهيِ اوست
وسيلهي كرم ذات حق «يدالله» است
خداي هر چه ببخشد، علي بهانهيِ اوست
علي به پلّهي آخر رسيد در ايمان
نبي سَر است و علي پاي تا به شانهيِ اوست
عليست خانه يكي با خداي بيهمتا
درون بيتِ خدا، زادگاه و خانهيِ اوست
عليست فرد نمودارِ خلقت كامل
كه عقل در عَجَب از خالقِ يگانهي اوست
عليست آيتِ صبر خداي عزّوجل
هميشه در همه جا، صبر، پشتوانهيِ اوست
مقام صبر علي برتر از تفكّر ماست
چو بينظير به عالم، غم زمانهيِ اوست
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
كس را چه زور و زهره كه وصف علي كند؟
جبّار در مناقب او گفته «هَل اَتيٰ»
زورآزمايِ قلعهي خيبر كه بند او
در يكدگر شكست به بازوي «لَا فَتيٰ»
مردي كه در مصاف زره پيش بسته بود
تا پيش دشمنان نكند پشت بر غزا
شير خدا و صفدر ميدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در دعا
ديباچهي مروّت و ديوان معرفت
لشكركش فتوّت و سردار اتقيا
فردا كه هر كسي به شفيعي زنند دست
ماييم و دست و دامن معصوم مرتضيٰ
شعر از مصلح الدّين سعدي شيرازي
علي اي هماي رحمت! تو چه آيتي خدا را؟
كه به ماسويٰ فكندي همه سايهي هُما را
دل اگر خداشناسي، همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالَم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سرِ چشمهيِ بقا را
مگر اي سحاب رحمت! تو بباري ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان «ماسويٰ» را
برو اي گداي مسكين! درِ خانهي علي زن
كه نگينِ پادشاهي دهد از كَرَم گدا را
به جز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون؛ به اسير كن مدارا؟
به جز از علي كه آرَد پسري ابوالعجائب
كه عَلَم كند به عالَم شهدايِ كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو علي كه ميتواند كه به سر برد وفا را؟
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيّرم چه نامم شه مُلكِ «لَا فَتيٰ» را
به دو چشمِ خونفشانم، هله اي نسيم رحمت!
كه ز كوي او غباري به من آر، توتيا را
به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايت
چه پيامها كه دارم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضايگردان به دعاي مستمندان
كه ز جان ما
بگردان رهِ آفتِ قضا را
چه زنم چو ناي هر دم ز نوايِ شوق او دم
كه لسانِ غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايي بنوازد آشنا را
ز نواي مرغِ «يا حق» بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست «شهريارا»
شعر از محمّد حسين بهجت (شهريار)
تا صورت پيوند جهان بود؛ علي بود
تا نقش زمين بود و زمان بود؛ علي بود
شاهي كه ولي بود و وصي بود؛ علي بود
سلطان سخا و كَرَم و جود علي بود
هم آدم و هم شيث و هم ادريس و هم الياس
هم صالح پيغمبر و داوود، علي بود
هم موسي و هم عيسي و هم خضر و هم ايوب
هم يوسف و هم يونس و هم هود، علي بود
مسجود ملائك كه شد آدم؛ ز علي شد
آدم چو يكي قبله و مسجود علي بود
خاتم كه در انگشت سليمان نبي بود
آن نور خدايي كه بر او بود؛ علي بود
آن شاه سرافراز كه اندر شب معراج
با احمد مختار يكي بود؛ علي بود
آن كاشف قرآن كه خدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود؛ علي بود
آن قلعهگشايي كه در قلعهي خيبر
بركند به يك حمله و بگشود؛ علي بود
آن گُرد سرافراز كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست نياسود؛ علي بود
آن شير دلاور كه براي طمع نفس
بر خوانِ جهان پنجه نيالود؛ علي بود
اين كفر نباشد؛ سخن كفر نه اين است
تا هست علي باشد و تا بود؛ علي بود
شعر از جلال الدّين مولوي
نظر به بندگان اگر ز مرحمت خدا كند
قسم به ذات كبريا، ز يُمنِ مرتضي كند
ز قدرتِ يدُاللَّهي، كسي ندارد آگهي
وسيلهاش بود علي، خدا هر آنچه را كند
به جنگ بدر و نهروان، علي است يكّه قهرمان
نگر كه دست حق عيان، قتال اشقيا كند
به روي دوش مصطفي، نهد چو پاي، مرتضي
نگر به بت شكستنش كه در جهان صدا كند
به رزم خندق و اُحُد به قتل عَمرِو عبدوُد
خدا به دستِ دستِ خود، لواي حق به پا كند
چو افضل از عبادتِ خلايقست ضربتش
علي تواند اين عمل
شفيعِ «ماسويٰ» كند
به پيشگاهِ كردگار، ز بس كه دارد اعتبار
ديون جمله بندگان، تواند او ادا كند
نماز بيولاي او، عبادتي است بيوضو
به منكر علي بگو، نماز خود قضا كند
علي است آنكه تا سحر، سرشك ريزد از بَصَر
پيِ سعادت بشر، ز سوز دل دعا كند
علي انيس عاشقان، علي پناه بيكسان
علي اميرمؤمنان، كه مدح او خدا كند
پس از شهادت نبي، كه را سزد به جز علي
كه تا به حشر، آدمي، به كارش اقتدا كند
قسيم نار و جنّتش، ترازوي محبّتش
كه مؤمنان خويش را، ز كافران جدا كند
گهي به مسند قضا، گهي به صحنهي غزا
گهي به جاي مصطفي كه جان خود فدا كند
عليست فرد بينظير، علي مُجير و دستگير
كه نامِ دلگشايِ او، گِره ز كار، وا كند
ز كوي شاه اوليا، كه مهرِ اوست كيميا
كجا رَوي؟ بيا بيا، كه دردها دوا كند
كنيم چون كه هاي و هو، به پيشگاهِ لطفِ او
خدا نظر كند به او، علي نظر به ما كند
علي مهر جهانآرا، علي ماهِ فلكپيما
علي بدر و علي بيضا، علي نجم و علي اختر
علي دريايِ بيساحل، علي غوّاصِ بحرِ دل
علي شاهنشهِ عادل، علي سلطانِ بحر و بر
سفيران نبوّت را، علي پيرو، علي مُرشِد
نكوكاران امّت را، علي يار و علي ياور
ولايت را علي والي، نبوّت را علي تالي
امامت را علي مخزن، كرامت را علي گوهر
همه «لا» و علي «الاّ»، همه عبد و علي مولا
همه اسم و علي معني، همه جسم و علي جوهر
علي «لَو لَاك» را تالي، علي اَفلاك را والي
علي نُه طاق را مركز، علي آفاق را محور
علي در مُلك دين حاكم، امير قائد و قائم
قضا بزم و قَدَر خادم، مَلَك عبد و فَلَك چاكر
علي اي حجّت كبراي خدا!
علي اي آيت عظماي خدا!
اي كه خورشيد رخت گشته عيان
در دل خانهي تنهاي خدا!
نام نيكوي تو مشتق شده از
اسمِ حُسناي دلارايِ خدا
من چسان وصف كمال تو كنم
كه تويي ديدهي بيناي خدا
دست خيبرشِكَنت را نازم
كه بُوَد دستِ توانايِ خدا
نظري بر دل آلودهيِ من
كه شود عاشقِ شيدايِ خدا
يا رب! به علي مرا به خود وامگذار
بخشا گنهم به روز عقبيٰ مگذار
چون عشق عليّ و آل او در دل ماست
در روز جزا مرا تو تنها مگُذار
در فضايل، بينظير آمد علي
بر همه عالَم امير آمد علي
آن علي كاو مادرش در كعبه زاد
آن كه بر دوش پيمبر پا نهاد
آن علي كاو نامش از غيب آمده
آنچه از غيب است؛ بيعيب آمده
قلم به لوح نوشت اين سخن به خطّ جلي:
نبي مدينهي علم و دَرِ مدينه علي
در اين مدينه از اين در درآ كه در دو جهان
رسي به حِصن امانِ خدايِ لم يَزَلي
تو را حقيقتِ عرفانِ حق همين باشد
كه ره بري به شناسايي نبيّ و ولي
به جز ولاي علي هيچ نيست راهِ نجات
چنين شده است مقدّر ز قادر اَزَلي
مدد چو خواهي از آن مظهر العجائب خواه
كه از حق است به احمد خطاب «نادِ علي»
خداي مِثل ندارد ولي علي باشد
خداي را مَثَل، اندر مقام بيمَثَلي
بريخت خون معاند به ذوالفقارِ دو سر
نمود فتح معارك به بازوان يلي
ز عَمرو و زيد به جز عمرو عاص از رزمش
نبُرد جان بِدَر آن هم ز فرط بُلحِيَلي
شها! به وصف تو الكن بود لسانِ «صغير»
به دست، هيچ ندارد به غيرِ منفعلي
شعر از استاد صغير اصفهاني
رستگاري جوي تا در حشر گردي رستگار
رستگاري چيست؟ در دل مِهر حيدر داشتن
همچو احمد پاي تا سر، گوش بايد شد ترا
تا تواني امتثال حكمِ داور داشتن
امر حق فوريست بايد مصطفي را در غدير
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بايدش دست خدا را فاش بگرفتن به دست
روبهان را آگه از سهم غضنفر داشتن
بر زمين، نامِ علي از نوكِ ناخن برنگار
تا تواني نقش دل بر گل مصوّر داشتن
رقصد از وجد و طَرَب، خورشيد در وقت كسوف
زانكه خواهد خويش را همرنگ قنبر داشتن
ذات حيدر افسر «لَو لاك» را زيبد گهر
تاج را نتوان شَبَه بر جاي گوهر داشتن
شعر از حكيم قاآني شيرازي
اي خليفه مصطفي! اي دست حق! اي پشتِ دين!
كافرينش را ز توست اين زينت و فر داشتن
خشم با خصمت كند مرّيخ يا سر مست توست
كز غضب يا سُكر خيزد ديده احمر داشتن
غاليان گويند هم خود موسيي، هم سامري
بَهر گاوِ زر چه بايد جنگ زرگر داشتن
گيتي ار كوهي شود از جُرم، باللَّه ميتوان
كاهي از مِهر تو با آن كُه برابر داشتن
كي تواند جز تو كس در نهروان هفتاد نهر
جاري از خون بد انديشان كافر داشتن
كي تواند جز تو كس يك ضربتِ شمشير او
از عبادتهاي جنّ و انس، برتر داشتن
كي تواند جز تو كس در روز كين افلاك را
پر خروش از نعرهي الله اكبر داشتن
شعر از حكيم قاآني شيرازي
در هر تَپِشي كه در دلِ آگاه است
يك نغمهي لا اله إلّا الله است
هر جا كه بلند است ندايِ توحيد
گلبانگ محمّدٌ رسولُ الله است
توحيد و نبوّت و امامت هر سه
در گفتن يك علي وليّ الله است
با مهر نبي دولت سرمد داريم
با عشق علي عيش مؤبّد داريم
هر نعمتي امروز خدا داده به ما
از مرحمت آل محمّد داريم
به ذرّه گر نظر از لطف، بوتراب كند
به آسمان رود و كار آفتاب كند
ننوشت براي وِرد روز و شب من
جز ذكر علي معلّمِ مكتب من
گر غير علي كسي بود مطلب من
اي واي من و كيش من و مذهب من
يا رب به حقّ نادِ علياً سَيَنجَلي
يا رب به حقّ شاه نجف مرتضي علي
افتادگانِ واديِ غم را تو گير دست
يا مصطفي محمّد و يا مرتضي علي!
ساقي امشب باده از بالا بريز
باده از خمخانهي مولا بريز
بادهاي بيرنگ و آتشگون بده
زانكه دوشم دادهاي؛ افزون بده
اي انيسِ خلوت شبهاي من
ميچكد نام تو از لبهاي من
محو كن در بادهات جام مرا
كربلايي كن سرانجامِ مرا
يا علي، درويش و صوفي نيستم
فاش ميگويم كه كوفي نيستم
موجها را ميشناسي مو به مو
شرحي از زلف پريشانت بگو
باز كن ديباچهي توحيد را
تا بجويد ذرّهاي خورشيد را
يا علي! بار دگر اعجاز كن
مُشتهاي كوفيان را باز كن
باز كن چشمان نازآلوده را
بنگر اين چشم نيازآلوده را
شاهد اقبال در آغوش كيست؟
كيسهيِ نان و رطب بر دوش كيست؟
كيست آن كس كز علي يادي كند؟
بر يتيمان من امدادي كند؟
دست گيرد كودكان درد را
گرم سازد خانههاي سرد را
شد زمين لبريزِ مسكين و يتيم
ما گرفتار كدامين هيأتيم
با يتيمان، چاره «لا تَقهَر» بود
پاسخِ سائل «وَ لا تَنْهَر» بود
دست بردار از تكّبر وز خطا
شيعه يعني جود و احسان و عطا
يا علي! امروز تنها ماندهايم
در هجوم اهرمنها ماندهايم
يا علي، شام غريبان را ببين
مردم سر در گريبان را ببين
گردش گردونه را بر هم بزن
زخمهاي كهنه را مرهم بزن
شعر از مرحوم محمّد رضا آقاسي
اي به ولاي تو تولّاي من
از خود و اغيار تبرّاي من
سود تو سرمايهي سوداي من
گر بشكافند سراپاي من
جز تو نجويند در اعضاي من
ناد عليّاً عليّاً يا علي
عليگويان همه نيكوسرشتند
همه قبل از قيامت در بهشتند
به وقت خلقتم خيل ملائك
به قلبم يا علي را مينوشتند
روزي كه مرا به خاك بردند احباب
آمد ملكي ز جانب حق به شتاب
گفتا كه: به دل مهر كه را آوردي؟
گفتم كه: «علي» گفت كه: «آسوده بخواب»
چون نامهي اعمال مرا پيچيدند
بردند و به ميزان عمل سنجيدند
بيش از همه كس گناه ما بود ولي
ما را به محبّت علي بخشيدند
دوست دارم روز محشر تشنهتر باشم ز خلق
زانكه ميدانم علي ساقيّ حوض كوثر است
آفتاب روز محشر! هر چه بتواني بتاب
پرچم شاه ولايت سايبان محشر است
من علي را دوست ميدارم؛ گواه پاكيم
دوستيّ حيدر و ذرّيهيِ پيغمبر است
نقاب گر فكني از جمال ذات، علي جان!
شوند خلق جهان بر رخِ تو مات، علي جان!
اگر نه ذات تو واجب بُوَد نهاده چسان سر
به خطّ بندگيت جمله كائنات، علي جان!
مگر كه عالَم امرست خاك كوي تو شاها!
كه هست موطن ارواح طيّبات، علي جان!
به بام معرفتت كوته است پايهي عرفان
كه نيست عارف ذات تو جز خدات، علي جان!
فتاده جان ضعيفم شها! به بحر طبيعت
بيا بيا كه توئي كشتي نجات، علي جان!
از آن زمان كه شنيدم «فَمن يَمُت يَرَني» را
هواي موت به سر دارم و لِقات، علي جان!
خدا نخواسته باشد كه دوري تو ببينم
چه در حيات علي جان! چه در ممات، علي جان!
اگر چه غرق گناهم، غم از حساب ندارم
كه برده حبّ تواَم بيم سيّئات، علي جان!
طمع ز چشمهي كوثر بريدهام كه مرا
دَهي ز چشمهي لعل لبت برات، علي جان!
شعر از آقاي صدقي
چه شود كه اي شه «لا فَتيٰ»!
نظري به جانب ما كني
كه به كيمياي نظر، مگر
مسِ قلبِ تيره، طلا كني
علي يا علي! علي يا علي! (2)
تو شهي ّو كشور جان تو را
تو مهيّ و جان جهان تو را
زِ رَهِ كرم، چه زيان تو را
كه نظر به حالِ گدا كني؟
علي يا علي! علي يا علي! (2)
تو به شهر علم نبي دري
تو ز انبيا همه برتري
تو غضنفريّ و تو صفدري
چو ميان معركه جا كني
علي يا علي! علي يا علي! (2)
تو مراد من، تو نجات من
به حيات من به ممات من
چه ضرر كني، چه زيان بري
كه برآوري و عطا كني
علي يا علي! علي يا علي! (2)
تو شَهِ سرير ولايتي
تو مَهِ مُنيرِ هدايتي
چه شود گهي به عنايتي
نگهي به سوي گدا كني؟
علي يا علي! علي يا علي! (2)
تو شهيّ و
شهان همه چاكرت
تو مهيّ و مهان همه بر درت
كه شوند قنبرِ قنبرت
تو قبول اگر ز وفا كني
علي يا علي! علي يا علي! (2)
تو زني به دوش نبي قدم
فكني بتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم
ز صفا صفا تو صفا كني
علي يا علي! علي يا علي! (2)
مست تولّاي تواَم يا علي
خاك كف پاي تواَم يا علي
يا عليّ و يا عليّ و يا علي (2)
اي لب لعل تو مسيحاي من
وي سخنت باعث احياي من
روشني ديدهي بيناي من
نيست كسي غير تو مولاي من
يا عليّ و يا عليّ و يا علي (2)
ديده به خورشيد رخت دوختم
با نگهي سوختن آموختم
سوختن آموختم و سوختم
سوختم و نور برافروختم
نور ب__راف_روخت سراپاي من
يا عليّ و يا عليّ و يا علي (2)
مرغ دلم دستخوش دام توست
دام چه حاجت همه جا رام توست
زمزمهپردازِ لب بام توست
ذكر تو و عشق تو و نام توست
عقل من و هوش من و راي من
يا عليّ و يا عليّ و يا علي (2)
شور دو عالَم ز نمكدان تو
شهد وجود از لب خندان تو
سينهيِ من، آتش سوزان تو
خاك ره قنبر و سلمان تو
سجدهگه و جنّت اعلايِ من
يا عليّ و يا عليّ و يا علي (2)
روي تو آيينهيِ دادار تو
ختم رسل جمله گرفتار تو
باغ جنان عاشق عمّار تو
لعل لب ميثم تمّار تو
گاه سخن نخلهي خرماي تو
يا عليّ و يا عليّ و يا علي (2)
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
اگر ناتواني بگو: يا علي!
اگر خسته جاني بگو: يا علي!
اگر دردمندي صدايش بزن
سري هم به صحن و سرايش بزن
بگو دردمندم شفايم بده
گدايم گدايم جوابم بده
تكرار كن اي حنجره! فرياد علي را
تا در دل من زنده كني ياد علي را
تا چند زمينگير غمي؟ اي دل شيدا!
با اهل سماوات بخوان نادعلي را
ياد علي و نادِ علي ميكند آزاد
از بند بلا بندهيِ آزاد علي را
سرچشمهي آگاهي سرمايهي رشد است
بگشا و بخوان دفتر ارشاد علي را
همّتي كز پا نشستم يا علي!
ماندهام برگير دستم يا علي!
تا به ديدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم يا علي!
مردم ار مست مِي خمخانهاند
من ز ميناي تو مستم يا علي!
من ندانم چيستم يا كيستم
هر چه هستم از تو هستم يا علي!
پايه از چرخ بلندم برترست
بر درت تا خاك پستم يا علي!
زاهدان در انتظار كوثرند
من خوش از جام اَلَسْتم يا علي!
خواجگي كن عهد خود مشكن من ار
عهد خود با تو شكستم يا علي!
پايمردي كن ز لطفم دست گير
«نيِّرِ» بيپا و دستم يا علي!
شعر از حجّة الاسلام محمّدتقي نيِّر
يا علي مهر تو در عالم ذر يافتهام
بَهْ از اين لعل كه بيخون جگر يافتهام
تا ترا ديده ز غير تو نظر پوشيدم
دولت عشق از اين حُسن نظر يافتهام
منِ بيمايه كجا؟ دولت عشق تو كجا؟
آري آن طفل فقيرم كه گهر يافتهام
اندرين دشت كه در هر قدمش بس دام است
با ولاي تو رهايي ز خطر يافتهام
هيچ عصيان به وَلايت نرساند ضرري
در احاديث من اين طُرفه خبر يافتهام
همه را ميرسد از آه سحر صبح وصال
من به شام غم تو آه سحر يافتهام
نفس امّاره بود سركش و از همّت تُست
گاه گاهي كه بر اين ديو ظفر يافتهام
پرتو حُسن تو با جان من آن كرد كه من
نعمت سوز دل و ديدهيِ تر يافتهام
مادرم شهد غمت ريخت به كامم با شير
هنر نوكريت را ز پدر يافتهام
عمر فاني شد و مدح تو بود حاصل عمر
از نهالي كه شكسته است ثمر يافتهام
اي «مؤيّد» من و مهر علي و عشق حسين
آنچه ميخواستم امروز؛ دگر يافتهام
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
تا بادهيِ عشق در گلو ريختهاند
وَندر پي عشق، عاشق انگيختهاند
در جان و روانِ بوعلي، مهرِ علي
چون شير و شكر به هم در آميختهاند
منسوب به ابوعلي سينا
اي دل غلامِ شاه باش و شاه باش
پيوسته در حمايت و لطف اله باش
آن را كه دوستيّ علي نيست؛ كافرست
گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش
امروز زندهام به ولاي تو يا علي
فردا به روح پاك امامان گواه باش
مرد خداشناس كه تقوي طلب كند
خواهي سفيدجامه و خواهي سياه باش
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در اين بارگاه باش
دستت نميرسد چو بچيني گلي ز باغ
باري به پاي گُلبن ايشان گياه باش
شعر از حافظ شيرازي
ني بر لب من سَيَنْجَلِي ميگويد
دودش به دلم علي علي ميگويد
آن قُلقُلكي كه در ته قليان است
الله و محمّد و علي ميگويد
اي باد صبح مُشكبو
سوي نجف آوَر تو رو
با حيدر صفدر بگو
با نَفْسِ پيغمبر بگو
با ساقي كوثر بگو
با خواجهي قنبر بگو
كلبت سلامت ميكند
جان را غلامت ميكند
مستي ز جامت ميكند
كلبت سلامت ميكند
شعر از جلال الدّين مولوي
نام تو كليد بستگيها
ياد تو دواي خستگيها
دل ميشكند شكنج زلفت
اي مرهم دلشكستگيها
تاري ز كمند گيسوانت
پيوند بسي گسستگيها
با رشتهي عقل غم سرشته
در رسته عشق رستگيها
بگشا گرهي ز زلف و بنگر
در كار نشاط بستگيها
بر تن ما نكند آتش دوزخ اثري
چون به آتشكدهي عشق علي سوخته ايم
اي كه گفتي فَمَن يَمُت يَرَني
جان فداي كلام دلجويت
كاش روزي هزار مرتبه من
مُردَمي تا بديدمي رويت
وقت مردن بيا به بالينم
تا ببينم جمال نيكويت
گر به قبرم قدم نهي از لطف
زنده گردم دوباره از بويت
كسي كه چشم شفاعت ز مرتضي دارد
به گوش او نرسد غير مژده از غفّار
گر اتّفاق به مهر علي نمودندي
نمينمود، خدا، خلق، بهر مردم، نار
به حقِّ جاه محمّد، به آبرويِ علي
مرا رسان به نجف اي الٰه جنّت و نار!
به تاج مهر علي سر بلند گرديدم
ز آسمان گذرد گر سرم؛ عجب مشمار
بود خليفهي حق آن كه در تمامي عمر
ز حق جدا نشد و حق از او نكرد كنار
كسي كه گفت «سَلوني» سِزَد امامت را
نه آن كه كرد به «لَو لا» به جهل خود اقرار
امام اهل معارف كسي تواند بود
كه كرد تربيتش مصطفي به دوش و كنار
بود امام من آن كس در زمان رسول
هميشه بود امير مهاجر و انصار
حديث فضل علي را تمام نتوان كرد
اگر مداد شود اَبحُر و قلم، اشجار
گمان مكن كه در اين گفت و گو بود اغراق
چنين به ما خبر آمد از احمد مختار
علي است آن كه خدا نَفْسِ مصطفي خواندش
جدا نكرد ز هم اين دو نفس را جبّار
ز اتّحاد نگنجد ميانشان مويي
ميان اين دو برادر، كجاست جان سه يار؟
شعر از ملاّ محمّد طاهر قمي
يا رب به گُلِ گلشن توحيد علي
ما را به ولايتِ علي ثابت دار
عمري است كه دم به دم علي ميگويم
در حال نشاط و غم علي ميگويم
تا حال، علي گفتهام، إنشاءالله
تا آخر عمر هم علي ميگويم
شكسته باد دهاني كه بي علي بازست
بريده باد زباني كه بي علي گوياست
من و جدا شدن از مرتضي خدا نكند
كه هر كه گشت جدا از علي جدا؛ ز خداست
مرا پير طريقت جز علي نيست
كه هستي را حقيقت جز علي نيست
مجو غير از علي در كعبه و دير
كه هفتاد و دو ملّت جز علي نيست
مبين غير از علي پيدا و پنهان
كه در غيب و شهادت جز علي نيست
شنيدم عاشقي مستانه ميگفت:
خدا را حول و قوّت جز علي نيست
چه باك از آتش دوزخ كه در حشر
قسيم نار و جنّت جز علي نيست
اساس هر دو عالم بر محبّت
بود قائم محبّت جز علي نيست
وجود جمله اشيا از مشيّت
پديد آمد مشيّت جز علي نيست
شهنشاهي كه بر درگه، ملايك
زنندش پنج نوبت؛ جز علي نيست
علي آدم علي شيث و علي نوح
كه در اطوار خلقت جز علي نيست
علي احمد؛ علي موسي و عيسي
كه در دور نبّوت جز علي نيست
تو را پير طريقت هر كه گو باش
مرا پير طريقت جز علي نيست
شعر از حاج ميرزا حبيب خراساني
اي كه دلم زنده به سيماي تست
جانِ مرا جان ز تولّاي تست
در نظرم باغ جهان خرّم است
تا نظرم بر رخ زيباي تست
هر چه در آفاق تماشا كنم
چشم دلم محو تماشاي تست
اي دلِ عالم كه دلِ عالَمي
چون دل من واله و شيداي تست
مظهر اسماءِ الهي تويي
وين دو جهان مظهر اَسمايِ تست
هر چه در آفاق تماشا كنم
چشم دلم محو تماشاي تست
اي كه قيامت ز قيامت بپاست
جنّت عشّاق تو سيماي تست
يك نظري كن سوي ما يا علي!
آرزوي ما به تمنّاي تست
دم به دم، دم از وَلاي مرتضي بايد زدن
دستِ دل بر دامن آل عبا بايد زدن
نقش حبّ آل او بر لوح جان بايد نگاشت
مُهر مِهر حيدري بر دل چو ما بايد زدن
دم نزن با هر كه او بيگانه باشد با علي
گر نفس خواهي زدن با آشنا بايد زدن
پيشوايي بايدت جستن ز اولاد رسول
بعد از آن دم از ولاي مصطفي بايد زدن
در دو عالم چارده معصوم را بايد گزيد
پنج نوبت بر درِ دولتسرا بايد زدن
لَا فَتَي إِلَّا عَلِي؛ لَا سَيْفَ إِلَّا ذُوالْفَقَار
اين نفس را از سر صدق و صفا بايد زدن
شعر از شاه نعمت الله ولي
مرا اميد نباشد به جز در كويت
كه كوي تست مرا خانهي اميد علي جان!
مرا اگر بفروشند جملهي عالم
چه غم اگر كه تو خواهي خريد؛ علي جان!
دري ز معرفت حق به روي من بگشا
كه جان من ز جهالت به لب رسيد علي جان!
به پيشگاه خدا خاك و كمتر از خاكم
مگر كه واسطه بهر خدا شويد علي جان!
هزار مرتبه بد كردم و تو بخشيدي
دهند باز ز عفو تواَم نويد، علي جان!
من از جهان به تو دلخوش نمودهام اي شاه
دل تو ليك ز كردارِ ما رميد علي جان!
مدام از كَرَم و فيض تو مدد جويم
تو يار بودهاي اين مدّت مديد علي جان!
شبي كه قابض الارواح در بَرَم آيد
شما ز مهر قدمرنجهاي دهيد علي جان!
چو «اوستادي» به مهر تو پايبند شده
به گوش ميرسدش نغمهي اميد، علي جان!
شعر از آية الله استادي زيد عزّه
اي دل به يُمنِ سَلطنتِ فقر، شاه باش
بيپا و سر، پناهِ سرير و كلاه باش
با نيستي بساز و غم بيش و كم مخور
بر بيش و كم هر آنچه بُوَد؛ پادشاه باش
در گلشن زمانه اگر گُل نميشوي
خود خار هم مباش خدا را گياه باش
بگريز در پناهِ شهِ اوليا، علي
از حادثات دور و زمان در پناه باش
اي ديده كسب نور از آن آستانه كن
وانگاه نوربخش به خورشيد و ماه باش
از جان و دل، غلامِ غلامان حيدرم
يا رب! مرا به صدقِ ارادت گواه باش
اي عذرخواهِ جامهسياهان به روزِ حشر!
جرم «محيط» را بر حق عذرخواه باش
شعر از ميرزا محمّد تقي قمي (محيط)
جز يك نَسَب كه از تو به خود بسته كيستم؟
من آن چنان كه آل علي هست؛ نيستم
امّا مرا هم اي علي! از خود مران كه من
تا چشم داشتم؛ به حسينت گريستم
استاد محمّد حسين شهريار
حق چو نديد همسرش، در همه ممكنات از آن
واجب و لازم آمدش خلقت حيدر آورد
گر نميشد قامت شير خدا در روزگار
همسري پيدا نميشد از براي فاطمه
گر نميآمد به دنيا با چنين شأن و مقام
كس نبودي غير از او در شأن حيدر همسري
سرتاسر مدينه پر از شوق و شور بود
لبريز از طراوت و غرقِ سرور بود
از آسمان شهر پيمبر در آن پگاه
صد آسمان ملائكه گرم عبور بود
وقت نزولِ سوره ي ياسين و «هَل اَتيٰ»
هنگامه ي تجلّي آيات نور بود
بال فرشته فرش قدمهاي آفتاب
روبند ماهتاب ز گيسوي حور بود
عطر بهشت از نفس باغ ميچكيد
تا اوج عرش زمزمههاي حضور بود
عالَم از عطر ياسِ مدينه معطّر است
پيوند آسماني زهرا و حيدر است
ميخواستند تا كه بمانند يار هم
همدلترين و همنفسِ روزگار هم
بي زرق و برق، ساده ي ساده شروع شد
پيوند آسمانيشان در كنار هم
سرمايههاي اصليشان مهر و عاطفه
بياعتنا به ثروت و دار و ندار هم
بر اعتماد شانه ي هم تكيه داشتند
سنگ صبور يكدگر و رازدار هم
بودند هر پگاه دلانگيزتر ز عشق
گرم طلوع روشنِ خورشيدوار هم
چشم بد از جمال دو خورشيد دور باد
چشم حسودِ بد دل و بد خواه كور باد
هم، ماوراي حدّ تصوّر كمالشان
هم، ماسواي ذهن و تخيّل جلالشان
آنجا كه سوخت بال و پرِ آسمانيان
بام نخستِ پر زدن و اوج بالشان
بايد كه درس زندگي آموخت تا ابد
از بورياي كهنه و ظرف سفالشان
در جام كوزه روشني خُمّ سلسبيل
كوثر، شراب خانگي لايزالشان
كي ميتوان به واسطه ي اين مثالها
پرواز كرد تا افق بيمثالشان؟
آئينه يِ ظهورِ صفات خدا شدند
ياسين و نور شدند «هَلْ اَتَي» شدند
بر شانههاي عرش خدا خانه داشتند
نه نه، كه عرش را به روي شانه داشتند
اين ساكنان عرش خدا از همان ازل
چشمي به چند روزه ي دنيا نداشتند
هر چند داشت سفرهشان نان خشكِ جو
امّا هميشه خوي كريمانه داشتند
سرشار از عشق و عاطفه و نورِ معرفت
همواره لحظه هاي صميمانه داشتند
گل داده بود باغِ بهشت اميدشان
يعني
چهار غنچه ي ريحانه داشتند
ما جرعهنوش چشمه يِ جاريِ كوثريم
دلداده ايم، شيعه ي زهرا و حيدريم
امشب شب سُرور خدا و پيمبر است
امشب به جمع حور و مَلَك شور ديگر است
امشب فرشتگان همه سرمست و پايكوب
جبريل همچو گل، پر و بالش معطّر است
امشب تمام ارض و سماوات، هر چه هست
بزم سُرور ذات خداوند اكبر است
امشب ستارگان همگي نُقل مجلسند
دامان سبز رنگ زمين پر ز اختر است
امشب شب ولادت سادات عالم است
امشب شب عروسي زهرا و حيدر است
امشب به عرش زمزمهيِ شادي علي است
امشب شب مبارك دامادي عليست
پيغمبران، تمام امم را خبر كنيد
امشب همه به سوي مدينه سفر كنيد
اسفند دود كرده و مشعل به روي دست
از چار سو به چهره ي مولا نظر كنيد
خوانيد بر علي همگي مدح فاطمه
شب را به دور حجره ي زهرا سحر كنيد
قرآن به دست، دور و بَرِ ناقه يِ عروس
تطهير و قدر و سجده و كوثر ز بر كنيد
بر حفظ اين امانت پيغمبر خدا
امشب دعا به جان علي بيشتر كنيد
بنتِ اسد كه بوده مَلَك دستبوس تو
عيدي بده كه فاطمه گشته عروس تو
اين مهر و مه كه هر دو شريف و مكرّمند
با نورشان محيط به عرش معظّمند
پيش از وجود خلقت، تا بعدِ روزِ حشر
با هم هماره بوده و پيوسته با همند
پيش از هبوط آدم و حوّا در اين زمين
اُمّ و اَب و سُلاله ي حوّا و آدمند
منظومه ي مباركه يِ آسمان وحي
مصداق نور و معني آيات محكمند
محصول اين زفاف بود يازده پسر
عالم فدايشان كه امامان عالمند
عقدي كه بسته بود خداوند لايزال
تبديل شد به شام زفاف و شب وصال
جبريل ساربان شده و ناقه ي عروس
آمد به سوي بيت علي با دو صد جلال
يك سو زمام ناقه گرفته، ز يك طرف
چون سايه بان گشوده به فرقِ
عروس، بال
وقتي ز روي فاطمه مولا كشد نقاب
جا دارد ار به مأذنه گويد اذان بلال
خورشيد رقص مي كند امشب در آسمان
مه چون هلال خم شده در بزم دو حلال
جشن سرور عترت و قرآن مبارك است
وصل دو بحر لؤلؤ و مرجان مبارك است
داماد كيست؟ اسوه ي زهد و اطاعت است
شغلش دو كار، حفر قنات و زراعت است
مهر عروس چيست؟ زمين است و چار نهر
مهر دگر به عرصه ي محشر شفاعت است
داماد را هنر چه بود غير اين دو كار؟
شير خدا به بيشه سرخ شجاعت است
در بين اين دو يار چه خطّيست مشترك؟
زهد و نماز و صبر و رضا و قناعت است
شيرينيِ هماره يِ اين زندگي ز چيست؟
مهر و وفا و عاطفه، ساعت به ساعت است
ذكرِ عروس زير لب آهسته «يا عليست»
كلِّ جهاز او زره مرتضي عليست
اين هر دو زوج كامده قرآن به شأنشان
داده خدا به خيل ملايك نشانشان
جبريل جاي دسته گل، از جانبِ خدا
تطهير هديه آوَرَد از آسمانشان
كردند سر اگر چه سه شب در گرسنگي
رمز نزول سوره ي دهر است نانشان
اطعامشان براي خداوند بود و بس
اينجا خداست مفتخر از امتحانشان
خلق جهان به پيروي اين دو زوج پاك
باغ جنان شود به حقيقت جهانشان
نُه سال زندگاني شان عمر عالم است
دانشگه تمام كمالاتِ آدم است
تا مهر و ماه در يمِ هستي شناورند
عالم پر از سلاله ي زهرا و حيدرند
محصول اين عروسي و اين عقد با شكوه
دو قرص آفتاب، دو تابنده اخترند
گر نيك بنگري دو محمّد، دو فاطمه
يا دو كتاب وحي خدا يا دو كوثرند
سوگند مي خورم به اَب و اُمّ و جدّشان
كاين چار تن ز خلق دو عالَم نكوترند
آن دو پسر به آدم و ذرّيّه اش پدر
وين دو به شيعه تا ابدالدّهر مادرند
جان تمام عالم خلقت فدايشان
«ميثم»
بگو قصيده به مدح و ثنايشان
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
يك مرد و زن مكمّل هم، در كنار هم
آيينه وار هر دويشان بي قرار هم
اين زندگي بنا شده بر پايههاي عشق
بي اع_تنا به ث__روت و دار و ن_دار هم
يك خ___انهي محقّر و يك قط_عهيِ حصير
س_رمايههاي اصليشان اعتبار هم
كانون گ_رم پروش غنچههاي ياس
پيوندشان وقوع و طلوع بهار هم
در آسمان عاطفه اين ماه و آفتاب
چرخيده اند تا به ابد در مدار هم
عاقد خدا و مهريه آب و سكوت محض
آري شدند همنفسِ روزگار هم
شعر از وحيد قاسمي
يك آينه كه حسرت دارالسّلام هاست
يك آينه كه قبله ي بيت الحرام هاست
يك آينه كه عين حقيقت، مجاز، نه!
يك آينه كه غرق سكوت و پيامهاست
يك سو جلال حضرت خيرالنّساي خلق
يك سو جمال واضح خيرالانامهاست
پيوند پاك سوره ي ياسين و كوثر است
آغار انكشاف تمام ظلامهاست
تلفيق نهر كوثر و امواج سلسبيل
هنگام بادهنوشي و شرب مدامهاست
«حبل متين» گوشه يِ جِلبابِ فاطمه
خورده گره به پيرهن «لاانفصام»هاست
دست علي به دست «فصلِّ لربّك» است
اشراق آسماني و صبح امامهاست
ديگر نياز تيغ دو دَم منتفي شده است
زيرا كه خطبه خطبه، فدك در نيامهاست
تا «لَم يكُن لَهُ كُفُواً» نزد مرتضاست
خاري به چشم شور جميع لئامهاست
بايد گدا شويم و يتيم و اسيرشان
وقت نزول مائده هاي طعامهاست …
بر خانه اي كه «تُرفَع» و «يذكَر» نموده «اسم»
بر خانه اي كه ركن و منيٰ و مقامهاست
شعر از مجيد لشگري
ختم رسل چو …
ختم رسل چو فاطمه گر دختري نداشت
بيشبهه آسمانِ حيا دختري نداشت
زين هر دو گر يكي نه به هستي قدم زدي
اين يك به راستي زني، آن شوهري نداشت
لباسِ ياس بر تن كرد زهرا
كنار دست وي بنشست مولا
محمّد خطبه خواند، زهرا بلي گفت
«بلي» نه؛ بلكه از دل «يا علي» گفت!
بَه بَه از پيوند ياس و نسترن
هم حسين اينجا شكوفد هم حسن
چارده آئينهي پاك و صيقلي
يازده آئينه از نسل علي
پنج تن مثل ستون در دين ماست
چارده آئينه در آئين ماست
امشب شب آمرزش خلق از سوي داور شده
زيرا اميرالمؤمنين داماد پيغمبر شده
جنّ و بشر، حور و ملك گويند امشب: يا علي!
داماديت، داماديت بادا مبارك يا علي!
افسوس كه يار ضعفا يار ندارد
مولود حرم محرم اسرار ندارد
سوگند به مظلومي تاريخ! كه تاريخ
مظلومتر از حيدر كرّار ندارد
بر حاشيهي برگ شقايق بنويسيد
گل تاب فشار در و ديوار ندارد
اي سينهسپر! كاش به جاي تو علي بود
چون سينهي تو طاقت مسمار ندارد
ديگر آن خندهي زيبا به لب مولا نيست
همه هستند ولي هيچ كسي زهرا نيست
قطرهي اشك علي تا به ته چاه رسيد
چاه فهميد كسي همچو علي تنها نيست
من عَليّم كه خدا قبلهنما ساخت مرا
جز خدا و علي و فاطمه نشناخت مرا
من به يك حمله در از قلعهي خيبر كَندم
داغ زهراي جوان از نَفَس انداخت مرا
داني چه روز دختر زهرا اسير شد؟
روزي كه طرح بيعت «منّا امير» شد
عبايش دورِ پا پيچيده ميشد
جهانش تيره پيش ديده ميشد
سراسيمه به سوي خانه آمد
به گرد شمع، آن پروانه آمد
رسيد و ديد فرياد و فغان است
بهار عمر زهرايش خزان است
نگاهي كرد بر آن ماهپاره
بديدي گرد او چندين ستاره
زِ سر عمّامهي خود بر زمين زد
گريبان چاك، آن محنتقرين زد
بگفت: اي فاطمه! آرامِ جانم!
سُرورِ سينه و روح و روانم
ترحّم بر منِ خونينجگر كن
به اطفال يتيمت يك نظر كن
كمك كن اسما، كه من بشويم، عزيز جانم را
ببر كناري، ز پيش چشمم، تو كودكانم را
صفاي خانه، مرو ز خانه، كه بينصيبم من
پس از تو زهرا! به جان زينب، دگر غريبم من
زده مغيره، ميان كوچه، لگد به پهلويش
نديده بودم، به جان زينب، مدال بازويش
اي مادر حسين و حسن! ديده باز كن
حال علي ببين و سپس خواب ناز كن
اطفال تو بهانهي مادر گرفتهاند
دستي پي نوازشِ ايشان دراز كن
خواستم خنده كنم؛ ماتم طاها نگذاشت
خواستم گريه كنم؛ طعنهي اعدا نگذاشت
خواستم دادِ دل فاطمه گيرم ز عدو
حكمت و مصلحت خالق يكتا نگذاشت
آن زماني كه درِ خانه، عدو آتش زد
خواستم من بروم اُمّ ابيها نگذاشت
آن زماني كه گل و غنچهي من پر پر شد
خواستم داد زنم؛ نالهي اسما نگذاشت
ديدن ميخ درِ خانه مرا آتش زد
خواستم جان بدهم؛ زينب كُبريٰ نگذاشت
دست از غسل كشيدم كه به من فرصتِ آه
صورت نيلي و آن سينهي سينا نگذاشت
خصم ميخواست مرا جانب مسجد ببرد
تا نَفَس داشت در آن معركه، زهرا نگذاشت
آن زماني كه عدو فاطمهام را ميزد
چارهاي صبر به من غير تماشا نگذاشت
خواستم قصّهي آن كوچه بپرسم ز حسن
ترس جان دادن آن شاهد تنها نگذاشت
شعر از ژوليده
شمع اين مسأله را بر همه كس روشن كرد
كه توان تا به سحر گريهي بيشيون كرد
به سرِ تربت زهرا، علي از خون جگر
گريهها تا به سحر بيخبر از دشمن كرد
داغ پيغمبر و زهرا و همان طفل شهيد
همگي آمد و بر قلب علي مسكن كرد
غم آن پهلوي بشكسته و بازوي سياه
رخ نيلي همه در مزرع دل خرمن كرد
تنگ شد سينهي بيكينهي آن شاه چنان
كارزويِ سفرِ جان ز ديار تن كرد
گفت: اي كاش! كه جان با نفس آيد بيرون
غم تو گلشن عالَم به علي گُلخن كرد
اي علي! اي ارتفاعت تا خدا
بينهايت، بيكران، بي انتها
اي علي! اي همسر بانوي آب
جلوهيِ حق، اسم اعظم، نور ناب
اي علي! اي خوب، اي تنهاترين
اي ملايك با نگاهت همنشين
اي علي! اي آفتاب حقسرشت
اي قسيم روشني هاي بهشت
اي فراتر از تصوّر، از خيال
بحر عرفان، آفتاب بي زوال
اي تو خورشيد نهان در زير ابر
كوه علم و كوه حلم و كوه صبر
چون تو مردي نيست در اين روزگار
هيچ تيغي نيز، همچون ذوالفقار
جان ما را كن ز عشقت منجلي
اي فدايت جان عالم، يا علي!
كاش مي كرديم بيعت تا بهار
مي شكفتيم از كرامات علي
در بهارستان او گل ميشديم
زائر آواز بلبل مي شديم
از غدير خم، سبويي مي زديم
در صراط عشق، هويي مي زديم
زائر كوي تولّا مي شديم
جرعهنوش عشق مولا مي شديم
با نزول سورهي سبز غدير
باز مي كرديم، بيعت با امير
با علي، آيينه دار سرنوشت
وارث بوي خدا، بوي بهشت
شد غدير خم، هلا، اي عاشقان!
مي وزد عطر علي از آسمان
چيست تفسير غدير خم؟ علي
عشق را، مولا، عدالت را، ولي
چيست تفسير غدير خم؟ ولا
رستخيز عشق، بيعت با خدا
چيست تفسير غدير خم؟ حريم
رو به روي ما، صراط مستقيم
چيست تفسير غدير خم؟ اميد
مژدهي رحمت به امّت، بوي عيد
چيست آيا اين غدير خم؟ سحر
صبح صادق، نور لبخندِ
ظفر
چيست آيا …؟ ساقي و ساغر، شراب
آتشي در جان هستي، عشقِ ناب
چيست آيا …؟ خنده فتح المبين
روز اكمال رسالت، عيد دين
چيست آيا …؟ سيب سرخي ناگهان
سهم ما از عشق، آري عاشقان
در غدير خم خدا شد منجلي
در دل خورشيدي مولا علي
چيره شد فرمانرواي آفتاب
گشت سهمِ آفرينش، نور ناب
عشق باريد و زمين آيينه شد
مهرباني وارد هر سينه شد
خاك را بوي نجيب گل گرفت
عالَم هستي، تب بلبل گرفت
آسمان شد با زمين همسايه باز
شد زمين مهمانسراي اهل راز
چشم ها با نور همبستر شدند
قلب ها با هم صميمي تر شدند
قبلهيِ توحيد، آن جان جهان
روح ايمان، خاتم پيغمبران
در غديرستان خم، اعجاز كرد
راز معصوم خدا را باز كرد
گفت پيغمبر: علي نور خداست
بعد من، او پيشوا و مقتداست
اي شمايان! امّت سبز زمين
در ميان خلق عالم، بهترين
حرف حق اين است و در آن شبهه نيست
هم علي حقَّست و هم حق با عليست
عشق را در قلب خود دعوت كنيد
با علي، نور خدا، بيعت كنيد
اين حقيقت از كسي مستور نيست
جانشين نور، غير از نور نيست
در غدير خم، ولايت شد قبول
برد بالا دست مولا را رسول
رفت بالا دست خورشيد غدير
شد امام و مقتداي ما، امير
عشق، بيعت كرد با نور خدا
شد عدالت، سَرور و مولاي ما
نور احمد، برگرفت از رخ نقاب
«آفتاب آمد، دليل آفتاب»
زين بشارت، آسمان خنديد مست
نور باريد و طلسمِ شب شكست
شد جهان، آيينهباران علي
عالم هستي، چراغان علي
چون علي، آيينهي عدل است و داد
دست در دستِ علي بايد نهاد
چون علي، نور خداي سرمد است
بيعت ما با علي، با احمد است
شد ز عشق حق، وجودش صيقلي
هر كه بيعت كرد، با نور علي
باز دل در كوي مستي گم شده
عالم هستي، غدير خم شده
باز فصل شور و شيدايي شده
در زمين از عشق، غوغايي
شده
آمده عيد ولايت، عاشقان
روز اكمال رسالت، عاشقان
در غدير خم، بيا كامل شويم
«يا علي!» گوييم و صاحبدل شويم
«يا علي!» گوييم تا بالا شويم
قطره ها! اي قطره ها! دريا شويم
با علي، نور خدا، بيعت كنيم
عشق را در قلب خود، دعوت كنيم
با علي، همعهد و همپيمان شويم
همزبان و همدل قرآن شويم
با علي، قرآن ناطق، بوتراب
سورهيِ عصمت، امام آفتاب
چون كه احمد گفت: او نور جليست
بعد من، اي عاشقان! مولا عليست
شعر از رضا اسماعيلي
چون وجود مقدّس ازلي
شاهد دلرباي لم يزلي
وقت پيمان گرفتن از ذرّات
با صدايي رسا و بانگ جلي
«اَ وَ لَستُ بربّكم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف كه: بلي
تا بسنجد عيارشان، افروخت
آتشي در كمال مشتعلي
داد فرمان، روند در آتش
تا جدا گردد اصلي از بدلي
فرقه يي ز امر حق تمرّد كرد
گشت مطرود حق ز پُر حيلي
با شقاوت قرين و همدم شد
شد پريشان ز فرط منفعلي
فرقهي ديگري در آتش رفت
ز امر يزدان قادر ازلي
نار شد بهرشان چو خُلد برين
كه بُوَد اين سزاي خوش عملي
با سعادت قرين شد و همدم
گشت مقبول حق ز بي خللي
بهر اين فرقه، حق عيان فرمود
جَلَوات نبي و نور ولي
كه منم نور احمد مختار
مهر من نيست غير مهر علي
ناگهان شد عيان در آن وادي
نور مولا علي ز بي حُلَلي
چون به خود آمدند، مي گفتند
در حضور خداي لم يزلي
كه: علي دست قادر ازليست
رشته ما سوا به دست عليست
شعر از آقاي محمّد علي مجاهدي
قسم به جان تو اي عشق! اي تمامي هست!
كه هست، هستي ما از خم غدير تو مست!
در آن خجسته غدير تو ديد دشمن و دوست
كه آفتاب بُرد آفتاب بر سر دست
نشان از گوهر آدم نداشت هر كه نبود
به خُمسَراي ولايت خراب و بادهپرست
به باغ خانه تو كوثري بهشتي بود
كه بر ولاي تو دل بسته بود صبح اَ لَسْت
در آن ميانه كه مستي كمال هستي بود
به دور سرمديات هر كه مست شد پيوست
بساط دوزخيان زمين ز خشم تو سوخت
چو در سپاه ستم برق ذوالفقار تو جَست
هنوز اشك تو بر گونهي زمان جاريست
ز بس كه آه يتيمان، دل كريم تو خَست
ز حجم غربت تو مي گريست در خود چاه
از آن به چشمهي چشمش، هميشه آبي هست
هنوز كوفه كند مويه
از غريبي تو
زمانه از غم تنهاييات به گريه نشست
دمي كه خون تو محراب مهر رنگين كرد
دلِ تمامي آيينه ها ز غصّه شكست
شعر از نصرالله مرداني
صداي كيست چنين دلپذير ميآيد؟
كدام چشمه به اين گرمسير مي آيد؟
صداي كيست كه اين گونه روشن و گيراست؟
كه بود و كيست كه از اين مسير مي آيد؟
چه گفته است مگر جبرئيل با احمد؟
صداي كاتب و كِلك دبير مي آيد
خبر به روشني روز در فضا پيچيد
خبر دهيد: كسي دستگير ميآيد
كسي بزرگ تر از آسمان و هر چه در اوست
به دست گيريِ طفل صغير مي آيد
علي به جاي محمّد به انتخاب خدا
خبر دهيد: بشير بعدِ نذير مي آيد
كسي كه به سختي سوهان، به سختي صخره
كسي كه به نرمي موج حرير ميآيد
كسي كه مثل كسي نيست، مثل او تنهاست
كسي شبيهِ خودش، بي نظير ميآيد
خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت
خبر دهيد به ياران: غدير ميآيد
به سالكان طريق شرافت و شمشير
خبر دهيد كه از راه، پير مي آيد
خبر دهيد به ياران: دوباره از بيشه
صداي زندهيِ يك شرزه شير مي آيد
خُمِ غدير به دوش از كرانه ها، مردي
به آبياري خاك كوير مي آيد
كسي دوباره به پاي يتيم مي سوزد
كسي دوباره سراغ فقير ميآيد
كسي حماسه تر از اين حماسه هاي سبك
كسي كه مرگ به چشمش حقير مي آيد
غدير آمد و من خواب ديده ام ديشب
كسي سراغ منِ گوشهگير مي آيد
كسي به كلبهيِ شاعر، به كلبهيِ درويش
به ديدهبوسي عيد غدير مي آيد
علي هميشه بزرگ است در تمام فصول
اميرِ عشق هميشه امير ميآيد
به سربلندي او هر كه معترف نشود
به هر كجا كه رود؛ سر به زير مي آيد
شبيه آيهيِ قرآن نمي توان آورد
كجا شبيه به اين مرد، گير ميآيد؟
مگر نديده اي آن اتّفاق روشن را؟
به اين محلّه خبرها چه دير مي آيد!
بيا كه منكر مولا اگر چه آزاد است
به عرصهگاهِ قيامت
اسير مي آيد
بيا كه منكر مولا اگر چه پخته، ولي
هنوز از دهنش بوي شير مي آيد
علي هميشه بزرگ است در تمام فصول
امير عشق هميشه امير ميآيد
شعر از مرتضي اميري اسفندقه
آمد نداي حق به نبي در غدير خم
«يا ايُّهَا الرَّسُول» به امر اِلٰه، «قُم»
بر گو علي خليفهي حقّ است بعد من
«الْيَوْم» حق بگفته كه «اكْمَلْتُ دِينَكُم»
شاه اورنگ «إنّما»ست علي
حق و حقبين و حقنماست علي
به حق، عين حق، لسان حَقَست
پاي تا سر همه خداست علي
انبيا را مُعين و يار و ظَهير
سِرّ و سَر خيل اولياست علي
معنيِ هَلْ اَتَي عَلَي الْإِنْسَان
سِرّ ياسين و طا و هاست علي
مصطفي خلق را به خمِّ غدير
گفت: خِضر ره شماست علي
من لِوائي فَراشتم از دين
بعد من صاحبلِواست علي
آمر و ناهيِ قواعدِ شرع
زابتدا تا به انتهاست علي
مس قلبت به مهر او كن زر
زان كه اكسير قلبهاست علي
مكن از كار بسته انديشه
هر گره را گرهگشاست علي
دوستان خداي را از نام
در دل و جان فرحفزاست علي
به ثنايش مرا چه حد؟ كه ز حق
در خور مِدحت و ثناست علي
شعر از استاد صغير اصفهاني
دُر درياي سرمدست علي
جانشين محمّدست علي
در غدير خم چه زيبا مصطفي فرموده است:
هركه من مولاي اويم؛ اين علي مولاي اوست
در سجده بانگِ يا علي جان! زود بشتاب
گويي خدا در انتظارش بود بيتاب
نامردي از كين تيغ بر فرق علي زد
تيغ ستم بر فرق انوار جلي زد
آه از نهاد خاك تا عرش خدا رفت
سوز دل افلاك تا عرش خدا رفت
پاي زمين روي زمين خشكيده بر جاي
گويا قيامت ناگهان گرديد بر پاي
ديگر علي بود و خداوند جلي بود
«فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَه» فريادِ علي بود
بشكست پشت دين حق يكباره بشكست
ابرِ عزا بر چهرهي خورشيد بنشست
ديگر علي تنهاترين مرد زمان، نيست
اي واي! بي حيدر چگونه ميتوان زيست؟
آن شب علي در سينه، سودايِ دگر داشت
تنها خدا از سوز و حال او خبر داشت
گام زمان آهسته بر روي زمين بود
قطب زمين در اضطرابي آتشين بود
آن شب علي را حال و روز ديگري بود
در جان مولا ساز و سوز ديگري بود
آن شب علي عزم سفر كردن به سر داشت
زهرا سرشك غم به چشمان زين سفر داشت
آن شب محمّد سخت دلتنگ علي بود
مشتاق ديدارِ دلآرايِ علي بود
آن شب حسن را سينه اقيانوسِ غم بود
جان حسين آن شب پر از درد و اَلَم بود
چشمِ علي چشمانتظارِ اختران بود
جانِ علي مشتاقِ رضوان و جنان بود
ميسّر نگردد به كس اين سعادت
به كعبه ولادت، به مسجد شهادت
به نسخه نيست نيازي؛ طبيب را ببريد
براي مرگِ علي دست بر دعا ببريد
نياز نيست مداوا كنيد زخم مرا
بر آن مريضِ خرابهنشين دوا ببريد
دلم براي يتيمانِ كوفه تنگ شده
كمك كنيد و مرا در خرابهها ببريد
جنازهيِ من مظلوم را چو مادرتان
شبانه مخفيانه و آرام و بيصدا ببريد
سلام گرم مرا در خرابهها دلِ شب
بر آن يتيم كه خوابيده بي غذا؛ ببريد
اگر بناست تسلّي دهيد بر دل من
براي قاتل سنگيندلم غذا ببريد
سلام من به شما اي فرشتگان خدا!
به نزد فاطمه با خود، مرا شما ببريد
شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)
به پيش من صدف ديده پر گهر نكنيد
يتيم آمده اينجا، پدر پدر نكنيد
توانِ ديدن اشكِ يتيم در من نيست
نثار جان علي اين همه شرر نكنيد
از آن خرابه كه شبها گذرگه من بود
بدون سفره و خرما و نان، گذر نكنيد
به پيرِ جُذامي سلام من ببريد
ولي ز مرگ من او را، شما خبر نكنيد
اگر چه قاتل من كرده سخت بي مهري
به چشم خشم به ميهمان من نظر نكنيد
يكي يتيم كه همبازيش منم تنها
شما ز مرگ من، آن طفل را خبر نكنيد
ز كوچهاي كه گرفتند راه مادرتان
تمام عمر شما همچو من گذر نكنيد
كنار بسترم از اشك، ديده، تر نكنيد
به پيش چشم يتيمان، پدر پدر نكنيد
شعر از آقاي علي انساني
امشب از كوفه نيامد دگر آوايِ علي
به گمانم شده الله پذيرايِ علي
«ارْجِعِي» گفت سحر گر به علي، حضرتِ حق
عرش اينك شده مشغولِ تماشايِ علي
احمد و فاطمه و لؤلؤ و مرجان، امشب
همه هستند اسيرِ قدِ رعنايِ علي
امشب از بادهي «فُزْتُ» كه شرابي است طهور
پُرِ «هو هو» و «انا الهوست» سراپايِ علي
سحر آن بلبل شيدا ز قفس گشت رها
تب ديدار عيانست ز سيماي علي
عشق ديوانهصفت خواند نمازِ حاجت
كه خدايش بكند خادم و شيداي علي
هر كجا خارِ غمي دست علي بِخْراشيد
گلِ يا فاطمه بِشْكُفت ز لبهايِ علي
همه آفاق به يك غمزهي او گشت پديد
بطلب نيمهشبي لعلِ شكرخايِ علي
اي خدا! جمله گناهان مرا امشب بخش
به دل غمزده و گيسوي زيباي علي
شده درياي «مسيحا» ز غمش طوفاني
كَشتي نوح بُوَد حبّ و تَولّاي علي
شعر از مرحوم قاسم باقري (مسيحا)
سر نهاده بوتراب، اندر تُراب
بود غرق شوق و شور و التهاب
محو جانان بود و از خود بيخبر
كامدش شمشير زهرآگين به سر
غنچهي لبهاي او، از هم شكُفت
نغمهي «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَه» گفت
طاير دل را، قفسبشكسته ديد
مرغِ جان، از دام تن وارسته ديد
بانگ «عَبدي اِرْجِعِي» را گوش كرد
باده از جام شهادت، نوش كرد
ذكر «إِنَّا لِلَّه اش، بر لب گذشت
طاير جانش، ز مرز شب گذشت
نقش شد، بر فرش محرابش ز خون
آيهي «إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون
شعر از آقاي حميد سبزواري
چو فرق شيرِ حق، بشكافت، شمشير
قلم آن دم شكست و لوحِ تقدير
قمر منشق شد و بگرفت خورشيد
پريشان عقلِ كل شد؛ عرش لرزيد
قيامتقامتي بر خاك افتاد
بزد جبريل در آفاق فرياد:
كه ثار الله، يا رب! بر زمين ريخت
فغان شيرازهي توحيد بگسيخت
مگر ويران شده اركان ايمان
مگر بشكسته سقف عرشِ رحمان
فلك، خون در غمش از ديده ميسُفت
علي فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَه ميگفت
مسجد كوفه تو در روز جزا شاهد باش
من كه معصومترم از همه مظلومترم
خون دلها كه پس از مرگ پيمبر خوردم
ريخت در دامن محراب عبادت، ز سرم
مسجد كوفه خداوند نگهدار تو باد
كه دگر نشنوي آواي دعاي سحرم
در دل خاك بلرزد بدنم گر طفلي
گويد: اي مسجد كوفه! چه شد آخر پدرم؟
هر چه باشد پسرم! خون علي در رگ توست
مهربان باش تو با قاتل من، اي پسرم!
بدنم را به سوي خانه، عزيزان! مبريد
بگذاريد غذا بهر يتيمان ببرم
ملاقات علي و فاطمه باشد تماشايي
ز مظلومي كند مظلومهاي امشب پذيرايي
گر سحر گردد مرا اين شام تار امشب
كنم اين جان شيرين در رهت جانا! نثار امشب
الهي! مَردم از من سير و من سيرم از مردم
نما راحت مرا اي خالقِ ارض و سما! امشب
الهي! در حق من كينهي بِنملجم افزون كن
كه سازد اين محاسن را به خونِ سر خضاب، امشب
شبي در جستجو پويا شدم آهسته آهسته
كه آن خلوتنشينِ حِجلهي شب را كنم پيدا
به ناگه در مناجات و ندائي آشنا ديدم
اميرالمؤمنين را محو ذات خالق يكتا
ز خشم افكنده بر اعضاي دنيا لرزه و گويد:
چه ميخواهي تو ديگر از عليّ عالي اعلا؟
چه شبهايي كه نان دادم به مسكينان و بشنيدم
كه ميگفتند: يا رب! از علي برگير حقّ ما
نه آن سائل مرا بِشْناخت در آغوشِ تاريكي
نه من از بهر او كردم برايش نام خود افشا
تو هم دنيا چو آن سائل مرا نشناختي هرگز
كه خون كردي دل زارِ مرا پيوسته بيپروا
تو بين دشمنان دستِ تواناي مرا بستي
تو حقّم را گرفتي و نهادي در كفِ اعدا
تو ناموس مرا در سنّ هجده سالگي كشتي
تو پيش چشم من سيلي زدي بر صورت زهرا
امشب عليّ و فاطمه ديدار ميكنند
درك حضور احمد مختار ميكنند
زهرا به زخم سينه، علي با شكاف سر
با هم حديث غربت و ايثار ميكنند
امّا حسين و زينب و كلثوم و مجتبي
با اشكِ چشم و خون دل افطار ميكنند
جز قاتل شقيِّ تو اي شيرِ كردگار!
كافر كسي نديد كه شقُّالقمر كند
اي ماه سر به مُهر! سر از سجده بر مدار
پشت سرت كسيست كه شقُّالقمر كند
مسجد كوفه! ببين عزم سفر كرد علي
با دلي خون ز تو هم قطع نظر كرد علي
مسجد كوفه! مگر مسجد الاقصايي تو
كه ز محراب تو آغاز سفر كرد علي
علي، امشب چرا بهر عبادت برنميخيزد؟
چرا شير خدا از بهر طاعت برنميخيزد؟
خداجويي كه از ياد خدا يك دم نشد غافل
چه رو داده كه از بهر عبادت برنميخيزد؟
از آن ضربت كه بر فرق علي زد زادهي ملجم
يقين دارم كه از جا تا قيامت برنميخيزد
به محراب دعا در خون شناور گشته شير حق
دگر بهر دعا آن ابر رحمت برنميخيزد
ز كينه ابنملجم، آتشي افروخت در عالَم
كه زين آتش به جز دود ندامت برنميخيزد
طبيب آن زخمِ سر را ديد و گفت با حسرت:
علي ديگر از اين بستر، سلامت برنميخيزد
نَهَد سر هر كسي بر آستانِ مرتضي «خسرو»
از اين درگاه تا روز قيامت برنميخيزد
شعر از سَيِّد محمّد خسرونژاد
ناله كن اي دل! به عزايِ علي
گريه كن اي ديده! برايِ علي
كعبه ز كف داده چو مولودِ خويش
گشته سيهپوش عزايِ علي
عُمرِ علي، عمرهيِ مقبوله بود
هر قدمش سعي و صفايِ علي
ديدهي زمزم، كه پر از اشك شد
ياد كند، زمزمههايِ علي
تيغِ شهادت سر او را شكافت
كوفه بُوَد، كوه منايِ علي
عالم امكان شده پر غلغله
چون شده خاموش صداي علي
نيست هم آغوش صبا بعد از اين
پيك ظفربخش لِواي علي
منبر و محراب كشد انتظار
تا كه زند بوسه به پاي علي
ماه دگر در دل شب نشنود
صوت مناجات و دعاي علي
آه كه محروم شد امشب دگر
چشم يتيمان ز لقاي علي
گشته تهي سفرهي بيچارگان
منتظرِ نان و غذايِ علي
واي! اميرِ دو سرا كشته شد
خانهيِ غم گشته، سرايِ علي
پيش حسين و حسن و زينبين
خون چكد از فرقِ هُمايِ علي
خواهم اگر مُلك دو عالَم «حسان»
از دل و جان باش گدايِ علي
شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)
خداحافظ اي كوفه! اي شهر غم!
كه در كام من ريختي زهرِ غم
خداحافظ اي نخلها! چاهها!
دگر نشنويد از علي آهها
بيا اي فروغ شهادت! بيا
نجاتِ علي اي شهادت! بيا
بيا حق ز حقناشناسان بگير
علي از عليناشناسان بگير
خدايا ز كارم گره وا شده
خدايا دلم تنگِ زهرا شده
خداحافظ اي خوان و نان و نمك
خداحافظ اي ماجرايِ فدك
آن شب سخن از هر دري ميگفت مولا
از قطعه قطعه پيكري ميگفت مولا
آن شب حكايت از يزيد و مُلك ري بود
صحبت ز قرآن خواندن سر روي ني بود
آن شب علي با زينبش رازي مگو داشت
گويي سخن از بوسه و زيرِ گلو داشت
آن شب پدر ميگفت و دختر گوش ميداد
كلثومِ خود را از عنايت نوش ميداد
آن شب حسينش تشنهي جامِ بلا بود
هنگامهي «قالوا بليٰ»يِ كربلا بود
آن شب علي بوسيد چشمِ مستِ عبّاس
دست حسينش را سپردي دستِ عبّاس
آن شب به عبّاسش علي از آب ميگفت
از تشنگي و از دل بيتاب ميگفت
با سوز دل ميگفت: اي نور دو عينم!
تا زندهاي جان تو و جان حسينم
اي نور ديده! گر پدر را دوست داري؛
بايد كه دست از دامن او برنداري
آري؛ علي را عقده در نايِ گلو بود
راويِّ درگيريِّ آب و آبرو بود
با سوز دل از تشنگي و آب ميگفت
هر دم سخن زان گوهر ناياب ميگفت
با چشمِ تر ميكرد يادِ گاهواره
ميداد شرح تير و حلقِ شيرخواره
ناگه كشيدي آه و مولا رفت از هوش
يعني چراغ قلب زهرا گشت خاموش
شعر از ژوليده نيشابوري
كوفه امشب چه ملالانگيز است؟
چه غمانگيزتر از پاييز است؟
كوفه گرديده سيهپوش امشب
با غم و درد همآغوش است
كوفه امشب چقدر تاريك است؟
گوييا مرگ علي نزديك است!
رسد از دور به صد جوش و خروش
نالهي طفل يتيمي بر گوش
گويد اي مادر غمپرور من!
بنشين ساعتي اندر برِ من
مادرا! از چه نيايد پدرم
كه كشد دست نوازش به سرم
آن كه ميداد به گفتارم گوش
آن كه ميبُرد مرا بر سر و دوش
گوييا ديده خطايي از من
كه چنين كرده جدايي از من
دوست دارم كه بيايد به برم
بنهد تاج محبّت به سرم
ناگه از هاتف غيبش در گوش
گفت او را
به دو صد جوش و خروش
آه ديگر ز دل ريش مكش
انتظار پدر خويش مكش
بر سر سجده علي را كشتند
حجّت لم يَزَلي را كشتند
شعر از ژوليده نيشابوري
اي اشكها! بريزيد؛ امشب سحر ندارد!
اي قلبها! بسوزيد؛ زينب پدر ندارد
اي ابرها! بگرييد، اي سنگها بناليد
كامشب علي، سرش را از خواب بر ندارد
بر نسخهي طبيبانِ ديگر چه احتياجي؟
بر زخمِ فرقِ مولا، دارو اثر ندارد!
بهر عليِّ اَعليٰ از نيمههايِ امشب
شيرازهاي كتابِ ديوار و در ندارد
زينب به گريه گفتا: «مادر به خانه برگرد»
خاموش گشته شمع و پروانه پر ندارد
مادر! بيا حسن را از رويِ نعش بابا
بردار چون كه بابا تابي دگر ندارد
از ديدهي حُسينت سيلاب خون روان است
چون آسمان عمرش شمس و قمر ندارد
گوييد پيرزن را بهر تهيّهي نان
بهر علي تنوري ديگر شَرَر ندارد
شعر از ژوليده نيشابوري
طبيبا! وا مكن زخم سرم را
مسوزان قلب زينب دخترم را
طبيبا! كار از درمان گذشته
زد آتش زخمِ سر، اين پيكرم را
ببند آن گونه فرقم را كه در قبر
نبيند فاطمه زخم سرم را
من آن يارم، كه شستم در دل شب
تن خونين تنها ياورم را
درود زندگي را گفتم آن روز
كه زد در كوچه قُنفُذ همسرم را
در و ديوار مسجد هست شاهد
كه من گفتم اذانِ آخرم را
شعر غلامرضا سازگار (ميثم)
مرا دل بهر آن شاهي دو نيم است
كه از تيغ كجش دين مستقيم است
چه شد مسندنشين «لي مع الله»؟
كه فرش راه او عرش عظيم است
حرم نالان، خداوند حرم كو؟
كه اركانِ هدايت زو قويم است
مطاف زمرهي روحانيان كو؟
كه كويش مستجار است و حطيم است
چه بر سر قبلهي توحيد را رفت؟
كه در محراب طاعت سر دو نيم است
تجلّي آن جنابش برد از دست
كه گفتي طور سينا و كليم است
وگرنه بر سليمان آفريني
چه جاي حملهي ديو رجيم است؟
شها در آستانت «مفتقر» چون
سگ اصحاب كهف است و رقيم است
بفرما يك نظر بر حالِ زارش
كه لطفت عام و انعامت عميق است
ز خون محراب و مسجد لالهگون است
اميرالمؤمنين غرقابِ خون است
شعر از آية الله شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني (قدّس سرّه)
بيابان نجف را غم گرفته
در آنجا فاطمه ماتم گرفته
دوباره داغ زينب گشته تازه
كه شب از خانه بيرون شد جنازه
بشر را رهنما، حق را ولي كو؟
بپرسيد از حسن قبرِ علي كو؟
نميگويم يدالله را عدو كشت!
خدا داند علي را عدل او كشت!
فضيلت را دگر آوازهاي نيست
كتاب عدل را شيرازهاي نيست
بنيهاشم به گِرد بسترش جمع
همه پروانهآسا گِرد آن شمع
طبيب از حال او در اضطراب است
جوابي هم اگر دارد خموش است
خدايا علي را كجا ميبرند؟
در اين نيمهيِ شب چرا ميبرند؟
برون شد ز خانه، چو زهرا شبانه
غريبم علي، غريبم علي
برون شد ز جسم علي تيرِ غم
كفن شد به دست حسين و حسن
چه شد اين دل شب، به عباس و زينب
غريبم علي، غريبم علي
بيا به كوفهيِ ماتمزده سري بزنيم
گشوده بال و به عشق علي پري بزنيم
سه شب شده كه بُوَد خانهي علي تاريك
بيا به خانهي مولايمان سري بزنيم
كسي به زينب او تسليت نميگويد
به خانهاش پي تسكين او دري بزنيم
بود چو باز، درِ خانهيِ علي، شبِ قدر
كجا سزد، درِ درگاه ديگري بزنيم؟!
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
زمين و آسمان را غم گرفته
جهان را هالهيِ ماتم گرفته
مگر يا رب چه رخ داده است امشب؟
فرو ريزد سرشك از ديده امشب
چراغ عدل و ايمان گشته خاموش
از اين غمخانهيِ حق شد سيهپوش
دلا خون گريه كن؛ وقت عزا شد
عزايِ جانگداز مرتضي شد
در و ديوار كوچه اشكبار است
علي شد كشته، زينب داغدار است
اين موج مدِّ كيست كه تا ماه ميرود؟
درياي درد كيست كه تا چاه ميرود؟
اين سان كه چرخ ميگذرد بر مدار شوم
بيم خسوف و تيرگي ماه ميرود
گويي كه چرخ بوي خطر را شنيده است
يك لحظه مكث كرده، به اكراه ميرود
آبستن عزاي عظيميست كاين چنين
آسيمهي نسيمِ سحرگاه ميرود
مرغانِ نوحهخوان سحر را چه شيونيست
وقتي كه او به جانب درگاه ميرود؟
امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان؟
يا آفتاب، روي زمين راه ميرود؟!
در كوچههاي كوفه صداي عبور كيست؟
گويا دلي به مقصد دلخواه ميرود
شعر از مرحوم قيصر امينپور
بي علي عشق و عدالت كشته شد
رحم و انصاف و مروّت كشته شد
بعد ازو، دين پيمبر شد يتيم
مسجد و محراب و منبر، شد يتيم
رحم او، پيدا ز شرمِ دشمنش
عدل او، از وصلهي پيراهنش
عالم سراسر گشته اندر شور و غوغا
پيچيده بانگ «قَد قُتِل» در آسمانها
شد كشته حيدر، صِهرِ پيمبر
الله اكبر، الله اكبر
اندر جنان زهرا زَنَد بر سينه و سر
افشانَد از ديده سرشگ غم، پيمبر
گويد دمادم، با حال مضطر
الله اكبر، الله اكبر
از تيغ ابنملجمِ مزدور كافر
مُنشق شده فرقِ علي، مولايِ قنبر
شد آن فلكفر، در خون شناور
الله اكبر، الله اكبر
كلثوم و زينب با دو چشمانِ گهربار
يك سو حسن يك سو حسين با حال افكار
بر روي ديوار، بنهادهاند سر
الله اكبر، الله اكبر
لالهگون از خون، روي ماهت شد
مسجد كوفه قتلگاهت شد
از غمت سوزد چشم گريانم
اي علي جانم! (2)
همنوا گشتم با حسينِ تو
ميكنم ياد زينبين تو
بر تو گريد اين چشم گريانم
اي علي جانم! (2)
طفلِ بي بابا اشك غم بارد
با دلي خسته اين نوا دارد
در كجائي؟ اي مونس جانم!
اي علي جانم! (2)
تا كه تيغِ كين بر سرش آمد
ياد زهرا در منظرش آمد
غربتش آتش، زده بر جانم
اي علي جانم! (2)
ق
در ماهِ رحمت ناگهان دلها غمين شد
در جنّتُ المأويٰ چرا زهرا حزين شد
خاك عالم بر سر، شد عزاي حيدر (2)
بانگ عليّاً وا عليّاً وا عليّا
ذكر ملائك باشدا در عرشِ اعلا
خاك عالم بر سر، شد عزايِ حيدر (2)
فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَه آخِر صحبتش بود
در بيت حق مقصود او جان دادنش بود
خاك عالم بر سر، شد عزاي حيدر (2)
يا مجتبي! اُسطورهي تقوا، علي كو؟
آيينهي پيغمبر و زهرا علي كو؟
خاك عالم بر سر، شد عزاي حيدر (2)
پرسيد و از زينب اميرالمؤمنين كو؟
باباي مظلومش همان خانهنشين كو؟
خاك عالم بر سر، شد عزاي حيدر (2)
نايد مصلّي حجت باري تعاليٰ
نايد اذان عشق موليٰ گوشِ جانها
خاك عالم بر سر، شد عزاي حيدر (2)
اي عابد محراب خون!
اي علي جانم! اي علي جانم!
مسجد ز خونت لالهگون
اي علي جانم! اي علي جانم!
اي آفتاب مكّه و مدينه!
دين را به درياي فِتن سَفينه
وي داغِ زهرايت مدال سينه
آن هم مدالي لالهگونه
اي علي جانم! اي علي جانم!
از مشرق دلها طلوع كردي
ايثار خاتم در ركوع كردي
راهي كه از حَرَم شروع كردي
شد ختم در محراب خون
اي علي جانم! اي علي جانم!
از خون تو، محراب شستشو يافت
گلزارِ دين زين چشمه رنگ و بو يافت
از سجدهات نماز آبرو يافت
اي آبِرومند قرون!
اي علي جانم! اي علي جانم!
اي اوّلين مظلوم هر زمانه
آزادگي را بهترين نشانه
نان يتيمان ميبري شبانه
با رأفتي از حد برون
اي علي جانم! اي علي جانم!
اي پرتو مهرت چراغ هر دل
ديگر كه جز تو اي امام عادل!
غذاي خود را ميدهد به قاتل
اي رحمتت از حد فزون
اي علي جانم! اي علي جانم!
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
بر جبين ميريخت، خون پيشاني (2)
چشم زينب داشت، گوهرافشاني (2)
عالم هستي پر از شور و نوا بود
لحظههاي احتضار مرتضي بود
يا اميرالمؤمنين مولا! يا اميرالمؤمنين مولا! (2)
شمع جانش بود، گرم جانانه (2)
گرد او گلها، مثل پروانه (2)
مجتبي با نالهي اَمَّنْ يُجيبش
بيقرار داغِ بابايِ غريبش
يا اميرالمؤمنين مولا! يا اميرالمؤمنين مولا! (2)
گريه ميآمد، از در و ديوار (2)
سينهها پر آه، ديدهها خونبار (2)
كوفه در خجلت كه با مولا چه كرده!
با علي آن رهبر تنها چه كرده!
يا اميرالمؤمنين مولا! يا اميرالمؤمنين مولا! (2)
ديده بر راهش، در جنان، زهرا (2)
او شود راحت، در غَمِ دنيا (2)
او كه عمري استخوانش در گلو بود
اين شهادت از برايش آرزو بود
يا اميرالمؤمنين مولا! يا اميرالمؤمنين مولا! (2)
ز خون، محراب و مسجد لالهگون است
اميرالمؤمنين غرقابِ خون است
چه از شمشير كين شقُّالقمر شد
زمين و آسمان زير و زِبَر شد
ملائك زين مصيبت اشكبارند
خلايق چهره در خون مينگارند
چه جاي گريه است و اشكباري
به جاي اشك بايد خون بباري
مرا دل بهر آن شاهي دو نيم است
كه از تيغ كجش دين مستقيم است
شعر از آية الله شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني (قدّس سرّه)
آخرِ عمرِ علي بدر و حنين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
وا اَسَف شام يتيميِّ حسين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
تا كه از خانه زهرا نرسد بانگ خروش
اي سحر! چهره بپوش
شب توديع علي با حسنين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
اي فلك! بهر خدا دير بپاي امشب را
بنگر زينب را
كز غم آتيه در شيون و شين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
حسنش گاه رود در حرم پاك رسول
گه سر قبر بتول
چه بلا و چه عزا در حرمين است امشب؟
مكن اي صبح! طلوع
با ابوالفضل بگو اين همه زاري نكند
بي قراري نكند
شب دلجويي آن نور دو عين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
در جنان فاطمه از داغِ ولي ميگريد
به علي ميگريد
خون روان بر رُخ امّ الحسنين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
عدل و انصاف هم از مرگ علي ميميرد
ظلم پا ميگيرد
ماتم شرعِ رسول ثقلين است امشب
مكن اي صبح! طلوع
شعر از سَيِّد رضا مؤيّد خراساني
بشنو از گفتار حيدر، ناصر و يار پيمبر
ثروت و مالي كه در آن، نَبوَدَت پايان و آخر
هست آري آن قناعت، بر همه باشد ميسّر
مردي ز كنندهي در خيبر پرس
اسرار كرم ز خواجهي قنبر پرس
گر طالب فيضِ حق، به صدقي حافظ!
سرچشمهيِ آن ز ساقي كوثر پرس
چه بودي اگر هر زمان چون علي
يكي زادي از مادرِ روزگار
ترازوي عدلي، چنان مستقيم
ستون اماني، چنان استوار
مكارم، همان گونه آرامبخش
مواعظ، همان گونه آموزگار
همان گونه از ظلم، بنيادكن
همان گونه بر زخم، مرهمگذار
به مغز عظيمش همان عزم جزم
به كفِّ كريمش همان ذوالفقار
همان گونه همچون قضا و قدر
كماندار پيكارِ پروردگار
كه بركندي از سينهي دوست دِق
برآوردي از جانِ دشمن دَمار
شعر از محمّد حسين شهريار
از بعد نبي رهبر و استاد علي است
از قيد هوي و هوس آزاد علي است
آمد به علي نمك موافق به عدد
يعني نمك سفرهي ايجاد علي است
شعر از استاد رضازاده
برو از علي بياموز نماز و راز شب را
كه علي تمام شب را همه شب نماز دارد
شاعري كه متخلّص به حاجب بود؛ شعري گفته بود كه بيت آخرش اين بود:
حاجب اگر معاملهي حشر با علي است
من ضامنم هر چه كه خواهي گناه كن
شب بعد حضرت علي عليه السلام را در خواب ديد كه آن حضرت دستور داد وي شعرش را به صورت زير اصلاح كند:
حاجب اگر معاملهي حشر با علي است
شرم از رخ علي كن و كمتر گناه كن
به غير از وفا نديد كسي از علي وليك
از ناكسان بديد هزاران جفا علي
تو مظهر خدايي و از كثرتِ وضوح
كردند اشتباه تو را با خدا علي
از علي آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزّه از دغل
در غزا بر پهلواني دست يافت
زود شمشيري برآورد و شتافت
او خَدو انداخت بر رويي كه ماه
سجده آرد پيش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشير آن علي
كرد او اندر غزايش كاهلي
گشت حيران آن مبارز زين عمل
وز نمودن عفو و رحمت بيمحل
گفت بر من تيغ تيز افراشتي
از چه افكندي مرا، بگذاشتي
آن چه ديدي برتر از كون و مكان
كه بِهْ از جان بود و بخشيديم جان
در شجاعت شير ربّانيستي
در مروّت خود كه داند كيستي
در مروّت ابرِ موسائي به تيهْ
كامد از وي خوان و نان بيشبيه
اي علي كه جمله عقل و ديدهاي
شمّهاي واگو از آنچه ديدهاي
راز بگشا اي عليِّ مرتضي
اي پس از سوءُ القضا حسنُ القضا
گفت: من تيغ از پي حق ميزنم
بندهي حقّم نه مامور تنم
شير حقّم، نيستم شير هوي
فعل من بر دين من باشد گوا
سايهام من كدخدايم آفتاب
حاجبم من، نيستم او را حجاب
من چو تيغم پر گهرهاي وصال
زنده گردانم، نه كشته در قتال
كَه نيم، كوهم ز حلم و صبر و داد
كوه را كي در ربايد تندباد
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
شعر از جلال الدّين مولوي
علي ز روزِ صِغَر از كِبار امّت بود
اگر چه در شمر سال و مه صغير آمد
اسير نفس نشد يك نفس عليّ ولي
نشد اسير كه بر مؤمنان امير آمد
امير خلق كجا و اسير نفس كجا؟
كه سر بلند نشد؛ هر كه سر به زير آمد
علي نداد به باطل حقي ز بيتالمال
كه از حساب و كتاب خدا خبير آمد
علي نخورد غذائي كه سير برخيزد
مگر كه سير خورَد؛ آنكه نيمسير آمد
علي ستم نكشيد و حقيرِ ظلم نشد
نشد حقير كه ظالم برش حقير آمد
علي
غني نشد إلّا به يُمنِ دولتِ فقر
كه دولتش به طرفداريِ فقير آمد
درود باد بر آن ملّتي كه رهبر وي
چنين بلند مقام و چنين خطير آمد
شعر از صادق سرمد
با علي گفتا يكي در رهگذار:
از چه باشد جامهي تو وصلهدار؟
تو اميريّ و شهيّ و سروري
از همه در رادمردي برتري
كس نديده است اي جهاني را پناه
جامهي صد وصله بر اندام شاه
اي امير تيزرأي و تيزهوش
جامهاي چون جامهي شاهان بپوش
گفت صاحب جامه را بين، جامه چيست؟
ديد ميبايد ميان جامه كيست؟
ظاهر زيبا نميآيد به كار
حرفي از معني اگر داري بيار
مرد سيرت را به صورت كار نيست
جامه گر صد وصله دارد؛ عار نيست
كار ما در راه حق كوشيدن است
جامهي زهد و ورع پوشيدن است
زهد باشد زينت پرهيزكار
زينت دنيا به دنيا واگذار
شعر از عبّاس شهري
علي آن شير خدا شاه عرب
اُلفتي داشته با اين دل شب
شب ز اسرار علي آگاه است
دل شب محرم سرّ الله است
شب علي ديد به نزديكي ديد
گرچه او نيز به تاريكي ديد
شب شنفته است مناجات علي
جوشش چشمهي عشق ازلي
اشكباري كه چو شمع بيزار
ميفشاند زر و ميگويد زار
دردمندي كه چو لب بگشايد
در و ديوار به زنهار آيد
كلماتي چو دُر آويزهي گوش
مسجد كوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سينهي آفاق شتافت
چشم بيدارِ علي خفته نيافت
ناشناسي كه به تاريكي شب
ميبَرَد شامِ يتيمان عرب
پادشاهي كه به شب بُرقَعپوش
ميكشد بارِ گدايان بر دوش
تا نشد پردگي آن سّر جلي
نشد افشا كه علي بود علي
شاهبازي كه به بال و پرِ راز
ميكند در ابديّت پرواز
شهسواري كه به برق شمشير
در دل شب بشكافد دل شير
عشق بازي كه هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پيغمبر
پيشوايي كه ز شوقِ ديدار
ميكند قاتل خود را بيدار
ماهِ محرابِ عبوديّت حق
سر به محراب عبادت منشق
ميزند پس، لب او كاسهي شير
ميكند چشم اشارت به اسير
چه اسيري؟ كه همان قاتل اوست
تو خدايي مگر اي دشمنِ دوست
در جهاني همه شور و همه شر
ها عليّ بَشَرٌ كَيفَ
بَشَر
شبرَوان مستِ ولايِ تو علي
جانِ عالم به فداي تو علي
شعر از محمّد حسين شهريار
اي آنكه علي علي كني! كيست علي؟
آن كس كه تواَش وصف كني نيست علي!
يك دم بزي چنانكه ميزيست علي
وانگه تو بيا به ما بگو كيست علي؟
گفتم آخر عشق را معنا كنم
بلكه جاي خويش را پيدا كنم
آمدم ديدم كه جاي لاف نيست
عشق غير از عين و شين و قاف نيست
آمدم گفتم به آوايِ جلي
عين يعني عدل مولايم علي
شين يعني شور الله الصّمد
قاف يعني قل هو الله احد
بي علي اصل عبادت باطل است
بي علي هر كس بميرد جاهل است
بي علي، تقوا گل بيرنگ و بوست
بندگي همچون نماز بي وضوست
اي كاش علي شويم و عالي باشيم
هم سفرهي كاسهيِ سفالي باشيم
چون سكّه به دست كودكي برق زنيم
نان آور سفرههاي خالي باشيم
بي علي در جسمِ هستي روح نيست
كَشتيِ شهر نبي را نوح نيست
بي علي قرآن كتابي بيبهاست
چون علي آيات حق را محتواست
بي علي اصل عبادت باطل است
بي علي هر كس بميرد جاهل است
نيمه شب، زمزمهاي هست بلند
كه مرا ميگسلد بند از بند
هست جانسوز تر از نالهيِ ني
كرده صد ناله به يك زمزمه، طي
چه روانبخش صدايي دارد!
سوز عشق است و نوايي دارد
نغمههايي كه ز سازش خيزد
شور در چنگ دو عالم ريزد
بس كه با شور و نوا دمساز است
به سماوات، طنينانداز است
آسمانها همه با آن عظمت
رفته زين حال فرو در حيرت
چرخ، سر گشته و آوارهي او
چشم پروين، پي نظّارهيِ او
خيره گرديده از اين جلوه، سپهر
پرتو زُهره و نور مه و مهر
دشت و صحرا همه در بهت و سكوت
كه بلند است نواي ملكوت
اين نواي ابديت، ازلي است
شايد آهنگ مناجات علي است
بنهادم قدم آهسته به راه
تا مگر گردم از اين راز، آگاه
ديدم آن سوي كه نخلستانيست
اثر از ظلمت شب، پيدا نيست
همه از جلوهي حق مستورست
جَلَوات است و سراسر نورست
ديدم آن سِرِّ خَلَقتُ الافلاك
رويِ اخلاص نهادهست به خاك
نيمه شب، خلوت رازي دارد
با خدا راز و نيازي دارد
«كاي خدا! باز شب تار آمد»
شب تاريك، پديدار آمد
همه در بستر راحت، خفتند
روي در پردهي شب بنهفتند
همه در بسته؛ به خواب نازند
ليك درهاي تو هر سو بازند
اي خدايي كه نوازنده تويي
بگشا در! كه گشاينده تويي
تا تويي پادشهِ بندهنواز
نبرم هيچ كجا روي نياز
نيست غير از تو مرا ملجايي
جز سر كوي تواَم، مأوايي
شعر از آقاي جواهري (وجدي)
شيعه يعني شرح منظوم طلب
از حجاز و كوفه تا شام و حلب
شيعه يعني صد بيابان جستجو
شيعه يعني هجرت از من تا به او
شيعه يعني دست بيعت با غدير
بارش ابر كرامت بر كوير
شيعه يعني عدل و احسان و وقار
شيعه يعني انحناي ذوالفقار
از عدالت گر تو ميخواهي دليل
ياد كن از آتش و دست عقيل
جان مولا حرف حق را گوش كن
شمع بيت المال را خاموش
كن
اين تجمّلها كه بر خوان شماست
زنگ مرگ و قاتل جان شماست
شيعه يعني وعدهاي با نان جو
كِشت صد آيينه تا فصل درو
شيعه يعني قسمت يك كاسه شير
بين نان خشك خود با يك اسير
گر چه قرآن را مرتّب خواندهايم
از قلم نقش مركّب خواندهايم
سورهها خوانديم بي وقف و سكون
كس نشد واقف به سر «يَسطُرون»
تا به كي در لفظ ماني همچو من؟
سير معنا كن چو هفتاد و دو تن
شيعه يعني هفت خطّي در جنون
شيعه توفان ميكند در كاف و نون
شيعه يعني تندر آتشفروز
شيعه يعني زاهدِ شب، شيرِ روز
شيعه يعني شير، يعني شيرمرد
شيعه يعني تيغ عريان در نبرد
شيعه يعني تيغ، تيغ موشكاف
شيعه يعني ذوالفقار بي غلاف
شيعه يعني سابقون السّابقون
شيعه يعني يك تپش عصيان و خون
شيعه بايد آبها را گل كند
خط سوّم را به خون كامل كند
خط سوّم خطّ سرخ اولياست
كربلا بارزترين منظور ماست
شيعه يعني بازتاب آسمان
بر سر ني جلوهي رنگين كمان
شيعه يعني امتزاج نار و نور
شيعه يعني رأس خونين در تنور
شيعه يعني دعبل چَشمانتظار
ميكشد بر دوش خود چل سال دار!
شيعه بايد همچو اشعار كميت
سر نهد بر خاك پاي اهل بيت
يا فرزدقوار در پيش هشام
ترك جان گويد به تصديق امام
شعر از مرحوم محمّد رضا آقاسي
از امر خدا و احمد نيك سرشت
بر سر درِ باغ خُلد جبريل نوشت
بر خصم علي ورود اكيداً ممنوع
چون ويژهي شيعهي علي هست بهشت
طبع شعر كميت ميخواهم
مدد از اهل بيت ميخواهم
طبع خواهم به وسعت دو جهان
كه گشايم به مدح شيعه دَهان
كيست شيعه؟ حقيقتي مظلوم
يك تجسّم ز چارده معصوم
شيعه يعني كتاب اهلالبيت
شيعه يعني شرار شعر كميت
شيعه يعني روايتي كامل
شيعه يعني قصيدهي دعبل
شيعه يعني هميشه يار امام
چون فرزدق به پيش روي هشام
شيعه يعني تب ولاي علي
راهپيماي پا به پاي علي
شيعه يعني حقيقت ايمان
شيعه يعني ابوذر و سلمان
شيعه يعني مؤذّني چو بلال
در نماز عليّ و احمد و آل
جان شيعه هميشه بر لب اوست
خون شيعه بقاي مكتب اوست
پدر شيعه كيست؟ شير خداست
مادر شيعه حضرت زهرا است
شيعه هر زخم از عدو خورده
ارث از مادر و پدر برده
شيعه پشت سر علي بوده
شيعه راه غدير پيموده
شيعه را از ازل، علي مولاست
شيعه تا هست شيعهي زهرا است
شيعه از تازيانه باكش نيست
نقش تسليم در نگاهش نيست
شيعه از لحظهي در و ديوار
جان به راه علي نموده نثار
شيعه دائم كفن به گردن اوست
قتل محسن شروع كشتن اوست
اين حقيقت هميشه معلومست
شيعه ظالمكُش است و مظلومست
در سقيفه چو فتنه شد آغاز
دستها شد به شيعه كشتن باز
شيعه عادت به هر بلا دارد
ريشه در خاك كربلا دارد
بر معاويه لعن باد مدام
كه از او روز شيعه بودي شام
شسته از خون شيعه دامنِ اوست
خون عمّارها به گردن اوست
در زمان يزيد و ابن زياد
رفته ظلم معاويه از ياد
آل عبّاس تا توانستند
راه بر شيعهي علي بستند
نسلها از پيامبر كشتند
از معاويه بيشتر كشتند
آنچه بر شيعه زين گروه رسيد
گشت روي بنياميه سفيد
شصت فرزند از پيامبرشان
گشت يك شب جدا ز تن سرشان
آب بستند بر مزار حسين
شخم گرديد
لالهزار حسين
حمله بردند از يمين و يسار
سر بريدند از تن زوّار
شيعه ارث از ائمّهاش برده
شيعه زخم سقيفه را خورده
سَلَفيّون كه خصم مولايند
خلفِ قاتلانِ زهرايند
رويشان از شرار خشم اِله
همچو پروندهي سقيفه سياه
راه اجداد خويش پيمودند
پنجه از خون شيعه آلودند
به خداوندي خدا سوگند
به شهيدان كربلا سوگند
به كتاب خداي لم يزلي
به پيمبر به فاطمه به علي
به همه انبيا به چهار كتاب
به همه لحظههاي روز حساب
به حسن نور چشم پيغمبر
به حسين و به نُه امام دگر
به حديد و به مؤمنون و به نور
به دُخان و به نازعات و به طور
به صفا و به مروه و زمزم
به مقام و حطيم و حِجر و حرم
به شهيدان شيعه تا محشر
به حسين و به اكبر و اصغر
به دل داغديدهي زينب
به سرشك دو ديدهي زينب
به لبي كه رسول بوسيده
ضربه از چوب خيزران ديده
جان شيعه هميشه بر لب اوست
خون شيعه حيات مكتب اوست
هر چه دشمن درنده تر گردد
شيعه با مرگ زنده تر گردد
آي نسل پليد زهرا كُش
تا صف حشر آل طاها كُش
چشمتان كور! شيعه پاينده است
تا ابد مكتب علي زنده است
شيعه از خون حيات ميگيرد
كشته گردد؛ ولي نميميرد
شعر «ميثم» كه سخت كوبنده است
شعلههايي هميشه طوفنده است
شعر از غلامرضا سازگار (ميثم)
هزاران دست بيعتگر كجا رفت؟
وفا با آل پيغمبر كجا رفت؟
اگر پيمان مردم با ولي بود
اگر پيوند با آل علي بود
نه فرمان نبي از ياد ميرفت
نه رنج و زحمتش بر باد ميرفت
نه بر روي زمين ميماند قرآن
نه قدرت تكيه ميزد جاي برهان
نه حق، بيياور و مظلوم ميماند
نه اُمّت از علي محروم ميماند
نه زهرا كشته ميشد در جواني
نه ميشد خسته از اين زندگاني
نه از دست ستم ميخورد سيلي
نه رويش ميشد از بيداد، نيلي
نه بازويش كبود از تازيانه
نه دفنِ او
شبانه مخفيانه
نه تيغ كينه در دست جنون بود
نه محراب علي رنگين ز خون بود
نه خونِ دل، نصيب مجتبي بود
نه پرپر، لالهها در كربلا بود
نه زينب بذر غم ميكاشت در دل
نه ميزد سر، ز غم بر چوب محمل
نه بذر فتنه ميپاشيد دشمن
نه «ما» تقسيم ميشد بر «تو» و «من»
نه صدها بار ميمرديم هر روز
نه جام زهر ميخورديم هر روز
صفوف ما جدا از هم نميشد
شكوه و عزّت ما كم نميشد
«غدير خم» اگر سايهفكن بود
«ولايت» اهرمن، دشمنشكن بود
بقيع ما نه غمافزاي جان بود
نه ويران و چنين بيسايبان بود
شعر از جواد محدّثي
نگذاريد كه آن فاجعه تكرار شود
نگذاريد عدالت به سرِ دار شود
نگذاريد كه در ناي سقيفه بدمند
شير حق در ستم و فتنه گرفتار شود
نگذاريد كه اصحابِ جمل فتنه كنند
شكّ و ترديد و ريا رونق بازار شود
نگذاريد علي بار دگر خون گريد
ظلم و تزوير معاويه پديدار شود
نگذاريد كه قرآن به سر نيزه كنند
گرم، بازار رياكاري و دشوار شود
نگذاريد حسين بار دگر در كوفه
در ميان سپهاش بيكس و بييار شود
نگذاريد حسين بن علي در ميدان
بي علي اكبر و عبّاس علمدار شود
نگذاريد كه خونِ شهداي شيعه
پايمال ستم و فتنهي اشرار شود
نگذاريد فراموش شود منطق خون
پاك از خاطرهها آن همه ايثار شود
نگذاريد كه ياد شهدا محو شود
ور نه اينجا چو سراپردهي مردار شود
نگذاريد كه نامحرم اين وادي طور
آگه از راز مِي و ساغر اسرار شود
نگذاريد كه در معركهي عشق رسد نامحرم
تا كسي از دل اين خانه خبردار شود
نگذاريد كه كمرنگ شود واژهي عشق
حسد از راه رسد؛ كينه نمودار شود
به امر حق به دار المُلك هستي
محمّد كرد دانشگاه تاسيس
علي دامادِ خود استاد كلّ را
در آنجا نصب كرد، از بهر تدريس
بُوَد برنامهاش، تعليمِ قرآن
بر اين استاد و اين برنامه تقديس
اگر خواهي شوي انسان كامل
به دانشگاه احمد، نام بنويس
شعر از بصير اصفهاني
اگر مولا ولي ميشد چه ميشد؟
خليفه گر علي ميشد، چه ميشد؟
ولي خاتم دوباره بينگين شد
عدالت با علي خانهنشين شد
سقيفه ساعدِ ماتم شد آن روز
نصيب و سهم شيعه، غم شد آن روز
دوباره بولهب آتش برافروخت
درِ بيت النّبي در شعلهاش سوخت
سران توطئه با هم نشستند
دل و پهلوي عصمت را شكستند
اولاد علي شافع يوم عرصاتند
داراي مقامات رفيعُ الدّرجاتند
در روز قيامت همه اسباب نجاتند
اي واي بر آن كس كه به اين دوده درافتاد
با آل علي هر كه در افتاد ور افتاد
كام و دهن، از نام علي يافت حلاوت
گُل در چمن از نام علي يافت طراوت
هر كس كه به اين سلسله بنمود عداوت
در روز جزا جايگهش در سَقَر افتاد
با آل علي هر كه در افتاد ورافتاد
هر كس كه به اين سلسلهي پاك جفا كرد
بد كرد و نفهميد و غلط كرد و خطا كرد
ديدي كه يزيد از ستم و كينه چهها كرد
آخر به درك رفت و به روحش شرر افتاد
با آل علي هر كه در افتاد ور افتاد
شعر از سَيِّد اشرف الدّين حسيني
اميرالمؤمنين آن قبلهي دين
به پشت كوفه باز آمد ز صفّين
چو شد مُشرف به قبرستان بفرمود:
كه اي اهل ديار وحشتاندود!
شما كه خاكساران زمينيد
غريبانيد و با وحشت قرينيد
شما رفتيد و ما آييم از پي
همه بايد كنيم اين راه را طي
محلّ ديگران شد خانههاتان
شده تقسيم جمله مالهاتان
زنان و شوهران با ديگران يار
به پيش ما بود اين گونه اخبار
به پرسش گفت آن داراي اسرار:
شما را چيست بعد از مرگ، اخبار؟
پس آن گه ملتفت شد سوي اصحاب
كه گر بودند مأذون اندر اين باب
شماها را خبر كردند و آگاه
كه تنها توشه اينجا هست تقوي
224 / زمزمهي عشق