جهاد امام حسين عليه السلام ويارانش در شهر شهادت

مشخصات كتاب

نويسنده : آيت الله العظمي سيد محمد حسيني شيرازي(ره)

ناشر : موسسه فرهنگى رسول اكرم صلى الله عليه وآله

اشاره

گرچه اسلام با زحمات پيامبر گرامي اسلام حضرت محمد بن عبدالله و با مجاهدتهاي اميرالمؤمنين و ديگر اصحاب باوفاي پيامبر بر كره زمين سايه گسترد اما دوام و بقاي اين دين جز با خون قلب فرزند علي و نواده? حضرت رسول و سيد جوانان اهل بهشت يعني سيد الشهداء حضرت حسين بن علي (عليه السلام) ممكن نبوده و نيست و حتي تا كنون تزريق همين خون ابا عبدالله است كه بزم دين را رونق داده و هر ساله در ماه محرم هزاران مجلس در سراسر جهان برپا ميشود تا بر مصايب عاشوراء سوگواري كنند و جالب اينكه برخي از برپاكنندگان اين مجالس نه تنها شيعه نيستند كه حتي مسلمان هم نيستند اما بدليل بركاتي كه از انعقاد اين مجالس ديده اند به اين كار مبادرت ميورزند.

اما آشنايي با شخصيتي كه اين همه آوازه ها از اوست لازم و ضروري است و هرچند ما را ياراي رسيدن به كُنه معرفت حضرت نيست، اما: آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد كتابي را كه از نظر ميگذرانيد گوشه اي از دلايل و كيفيت خروج سرور شهيدان را با بياني ساده تشريح مينمايد. اين كتاب در حدود سي وهفت سال پيش توسط حضرت آيت الله العظمي شيرازي تأليف و در سال 1404يعني هجده سال قبل به فارسي ترجمه شده. اميد اينكه مورد بهره برداري شما عزيزان قرار گيرد.

مقدمه مترجم

مقدمه مترجم

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله ربّ العالمين، والصلاة والسلام علي محمّد و آله الطاهرين. چرا امام حسين (ع) با يزيد جنگيد؟ جواب: البتّه براي اسلام. و آيا اسلام امروزه، آنچنان كه امام (ع) مي خواست، اجرا

مي شود؟ جواب: خير. _ چرا، مگر نمي بينيد كه نماز جمعه و جماعت بپا مي شود و مراسم حج انجام مي گيرد و مساجد فعّال است و در ماه مبارك رمضان، روزه گرفته مي شود و...؟! جواب: تمام اين كارها در آن زمان هم انجام مي شد، ولي با اين همه امام (ع) براي اجراي تمام احكام اسلام قيام كرد، پس در حال حاضر وضعيّت در عدم اجراي تمام احكام اسلامي شبيه به آن زمان است، چگونه؟ 1 _ زيرا در آن زمان، خلافت به (حكومت خودكامه يك نفر) تبديل شده بود، و امروز در كشورهاي اسلامي به دهها حكومت خودكامه تبديل شده است كه يا ارثي است و يا كودتايي. 2 _ زيرا امروز اخوّت و برادري اسلامي از ميان رفته است: عراقي در سوريه بيگانه، و سوري در مصر بيگانه، و ايراني در پاكستان بيگانه، و... شمرده مي شود. 3 _ زيرا امروز مرزهاي ميان كشورهاي اسلامي، از مسافرت مسلمانان، جز بوسيله جواز و ويزا و... به نقاط مختلف كشور اسلامي جلوگيري مي كند. 4 _ زيرا امروز آزادي تجارت، آزادي كشاورزي، آزادي صنعت آزادي مسافرت، آزادي اقامت و آزادي عمران و... وجود ندارد. 5 _ زيرا امروز كشورهاي اسلامي از وجود دهها بانك ربوي خالي نيست. 6 _ زيرا امروز مي بينيد كه در كشورهاي اسلامي، به جاي عمل به كتاب و سنّت و اجماع و عقل، به (قانون) عمل مي شود. 7 _ زيرا امروز مالياتها و گمركات به عناوين مختلف از مردم گرفته مي شود. 8 _ زيرا امروز عقايد وارداتي مانند كمونيسم، بعث و غيره ظاهر شده، و دين ها و مذاهب ساختگي مانند بهائي گري، وهّابي گري، قادياني گري بوجود آمده اند. 9

_ زيرا امروز فلسطين توسّط يهوديان، و سرزمينهاي محلّ سكونت بيش از دويست ميليون مسلمان در روسيه و چين توسّط كمونيستها، و سرزمينهاي (مورو) و (اريتره) توسّط صليبي ها و... به تاراج رفته است. 10 _ زيرا امروز ميخانه ها و مراكز فساد و فحشا و رقص و قمار و خوشگذراني در سرزمينهاي اسلامي پراكنده اند. 11 _ زيرا امروز استعمار بريتانيا و آمريكا و فرانسه و روسيه، به وحشيانه ترين شكل آن بر سرزمينهاي اسلامي حاكم است. 12 _ زيرا امروز در سرزمينهاي اسلامي، حكومتهاي دست نشانده كفّار غربي و شرقي و... بر سركارند. زيرا... زيرا... بنا بر اين لازم است كه حركتي اسلامي در خطّ امام حسين (ع) براي به حركت در آوردن مسلمين، جهت آزادي آنان از بند كفر و فساد و بندگي به وجود آيد. و ما، اگر خواسته باشيم در راه امام حسين (ع) گام زنيم، قبل از همه لازم است كه: 1 _ تمام مرزهاي جغرافيايي بين سرزمينهاي اسلامي از ميان رفته، و تمامي كشورهاي اسلامي به يك حكومت هزار ميليوني تبديل شود. 2 _ كليّه امتيازات و اختلافات روحي در ميان مسلمانان از ميان برود، بطوري كه همگي همانطور كه خداوند امر فرموده، باهم برادر شده، و عرب و عجم و ايراني بر هندي برتري نداشته باشد مگر به تقوي. 3 _ تبديل حكومت به حكومت شورائي، نه ارثي و نه كودتايي، بطوري كه (شوراي مراجع) در رأس دولت اسلامي قرار گرفته و (احزاب آزاد اسلامي كه جوانان را گردآورد) و سپس قوّه قانونگذاري (تطبيقي) و قضائي و اجرائي از آن سرچشمه بگيرند. 4 _ بازگشت كليّه آزاديهاي اسلامي براي تمام مسلمانان

و حتّي غير مسلماناني كه در سرزمينهاي اسلامي زندگي مي كنند. 5 _ اسلامي شدن كليّه احكام... و در آن صورت است كه در راه امام حسين (ع) گام زده ايم ولي تنها انجام مراسم عزاداري، گرچه (واجب و بسيار پسنديده است)، ما را از عمل كردن به اهداف امام حسين (ع) بي نياز نمي كند. والله الموفّق المستعان

مقدمه نويسنده

مقدمه نويسنده

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله ربّ العالمين، والصلاة والسلام علي محمد و آله الطيّبين الطاهرين، و سيعلم الذين ظلموا أيّ منقلب ينقلبون، و انّا لله و انّا اليه راجعون.

جهاد چيست؟

سرور شهيدان، حضرت حسين بن علي (ع)، خود و خانواده و اموال و متعلّقات ديگر خود را در راه اسلام فدا كرد، و لازم است كه مسلمانان، اوّلا نهضت مقدّس او را به خوبي شناخته، و ثانيا با تمام روشها و امكانات بدان ياري رسانده، و ثالثا دنباله رو سرورشان در فداكاري در راه اسلام باشند. مسلمانان بايد بدانند كه فداكاري ممكن است نسبت به يكي از امور چهارگانه زير باشد، و امام حسين (ع)، هر چهارتا را در عرصه كربلا فدا نمود. 1 _ فدا كردن جان. 2 _ فدا كردن خانواده. 3 _ فدا كردن مال. 4 _ فدا كردن شهرت و اعتبار. وي، جان خود را قرباني كرد، و خانواده خود را فدا نمود بطوري كه عدّه اي از آنان به شهادت رسيده، و عدّه ديگري به اسارت رفتند، و اموال وي به غارت رفت، و حتّي اعتبار خود را نيز فدا نمود، بطوري كه آن حضرت را جزو (خوارج) قلمداد كرده، و بر بالاي منابر لعنت مي كردند، ولي اين مسئله براي

مدّت كمي ادامه داشت، چنانكه معمولا اتّهامات باطل و دروغ پردازيها چنين اند. بنا بر اين بر مسلمانان مجاهد لازم است كه از دست دادن نام و اعتبار نهراسند، و در صورت ضرورت آن را در راه جهاد و اصلاح جامعه فدا كنند. والله الموفّق و هوالمستعان..

كربلاي مقدّس: محمد

بخش اول: به هلاكت رسيدن معاويه و فشار جهت بيعت با يزيد

به هلاكت رسيدن معاويه

هنگامي كه معاويه در دمشق، در نيمه رجب سال شصت هجري به هلاكت رسيد، فرزندش يزيد در (هوران)(1) بسر مي برد، ضحاك بن قيس(2) كفن او را برداشته و بر بالاي منبر رفت، و پس از حمد و ثناي خداوند چنين گفت: (معاويه پشتيبان و ياور و جدّ اعراب بود، خداوند بوسيله او فتنه ها را از ميان برد و وي را بر بندگانش به حكومت برگزيد و به وسيله او كشورها را فتح نمود، او اكنون درگذشته و اين كفن اوست، ما او را در آن پيچيده و در قبر قرار مي دهيم تا با اعمال و كردار خود تا قيامت تنها بماند، و هركس هم كه مي خواهد شاهد باشد، حاضر شود. پس از آن ضحاك بر وي نماز خوانده و در مقبره (باب الصغير) دفن نمود، سپس نامه اي براي يزيد فرستاد و به وي در مرگ پدرش تسليت گفت و از او خواست كه به سرعت بدانجا رفته و از مردم مجدّدا بيعت بگيرد و در پايان نامه نوشت: فرزند ابي سفيان درگذشت و تو را پس از خود بجاي گذارد، پس بيا و ببين كه چه كاري بايد انجام دهي، ما به وظيفه خود عمل كرديم، تو نيز به جانب ما بيا چون اميد ما بعد از او به تو است. يزيد به

طرف دمشق حركت كرده و سه روز پس از دفن معاويه، بدان رسيد، ضحاك به همراهي عدّه اي به استقبالش شتافت، هنگامي كه يزيد آنان را ديد، ضحاك ابتدا او را بر قبر پدرش برد، او بر قبر نماز خوانده، و سپس وارد شهر شد و براي كارگزاران دولت در مناطق مختلف نامه هايي نوشته و آنان را از درگذشت پدرش باخبر ساخته و بر كارشان ابقا كرد، پس از آن عراقين(3) را با اشاره (سرجون)(4) خدمتگزار معاويه به (عبيدالله بن زياد) واگذار كرد و براي (وليد بن عتبه) در مدينه نوشت: (امّا بعد: معاويه يكي از بندگان خدا بود كه خداوند او را گرامي داشته و برگزيده و بدو قدرت و مكنت بخشيد، و پس از آن جان او را گرفته و به سوي خود و پاداش و كيفر خود فرا خواند، او با قدرت و شوكت زندگي كرده و با فرا رسيدن اجلش درگذشت. او با من عهد كرد و وصيّت نمود كه از خانواده ابي تراب(5) به خاطر عادتشان به خونريزي برحذر باشم و تو اي وليد ميداني كه خداوند انتقام خون عثمان را كه از آل ابي سفيان است خواهد گرفت، زيرا كه آنان ياوران حق و طالبان عدالتند، و هنگامي كه اين نوشته من به تو مي رسد، از تمام مردم مدينه بيعت بگير). و همراه با نامه اش، نوشته كوچكي فرستاد كه در آن نوشته بود: (از حسين (ع) و عبدالله بن عمر و عبدالرحمن بن أبي بكر و عبدالله بن زبير به سختي بيعت بگير و هركس را كه از بيعت سرباز زد گردن بزن و سرش را برايم بفرست). وليد نيز، انجام اين كار

را شروع كرد، او نيمه شب، به دنبال امام حسين (ع) و ابن زبير فرستاد تا از فرصت استفاده كرده و پيش از بقيّه مردم از آنان بيعت بگيرد، فرستاده او (عبدالرحمن بن عمر) آنان را همراه با فرزند عثمان بن عفّان در مسجد پيامبر (ص) ملاقات كرد. ابن زبير از اين دعوت بي موقع كه در غير وقتي كه وليد براي ديدار مردم مي نشيند انجام گرفته بود به شك و ترديد افتاد ولي امام حسين (ع)، او را از يك امر غيبي، يعني به هلاكت رسيدن معاويه و اينكه او مي خواهد براي او از آنان بيعت بگيرد آگاه كرد و آن را به وسيله خوابي كه ديده بود تأييد فرمود. حضرت در خواب ديده بود كه در خانه معاويه آتش افروخته شده و منبر او واژگون گشته است. امام حسين (ع) به ابن زبير فرمود كه من قصد ملاقات والي را در اين هنگام دارم ابن زبير ايشان را به خاطر احتمال خطر توصيه به ترك اين كار كرد، ولي ايشان توانايي خود را بر مقابله با او اعلام كرد، و با همراهي30 تن از اهل بيت و شيعيانش با شمشيرهاي آخته و آماده مقابله، بدانجا رفت، و در حالي كه شمشير رسول خدا (ص) را در دست داشت وارد مجلس شد. پس از آن وليد، خبر مرگ معاويه را به امام داده و از او بيعت خواست. امام (ع) فرمود: كسي مثل من مخفيانه بيعت نمي كند، پس هنگامي كه مردم را دعوت به اين كار كردي، ما را هم همراه با آنان دعوت كن. وليد اين گفته را پذيرفت، ولي مروان گفت: اگر او اكنون

از تو دور شده و بيعت نكرد، بعد از آن هيچگاه برانجام اين كار توانايي نخواهي يافت، مگر آنكه كشتار ميان شما فراوان شود، پس بهتر است كه او را زنداني كني تا حاضر به بيعت گردد، و اگر نشد گردنش را بزني. امام حسين (ع) فرمود: اي فرزند زن ناستوده، تو مرا مي كشي يا او؟ به راستي كه دروغ گفته و مرتكب گناه شدي. پس از آن رو به سوي وليد كرده و گفت: (أيّها الأمير، انّا أهل بيت النبوّة و معدن الرّسالة و مختلف الملائكة، و بنا فتح الله، و بنا يختم، و يزيد رجل فاسق، شارب الخمر، قاتل النّفس المحترمة، معلن بالفسق، و مثلي لا يبايع مثله، و لكن نصبح و تصبحون، و ننظر و تنظرون أيّنا أحقّ بالبيعة و الخلافة). ترجمه: (اي امير، ما اهل بيت پيامبريم و معدن رسالت، خانه ما محلّ آمد و شد فرشتگان است، خداوند خلقت جهان را با ما آغاز كرد، و به ما ختم خواهد كرد، و يزيد مردي شرابخوار و قاتل و متظاهر به فساد است، و شخصي مانند من با كسي مثل او بيعت نخواهد كرد، ولي شب به صبح خواهد آمد، و ما مي بينيم و شما هم مي بينيد كه كدام از ما نسبت به خلافت سزاوارتر است). پس از آن وليد به تندي سخن گفت، و صداها به بلندي گرائيد و در نتيجه نوزده نفر از سي نفر كه خنجرهاي خود را بيرون آورده بودند به داخل ريخته، و امام (ع) را به زور خارج كردند. مروان به وليد گفت: گفته مرا ناديده گرفتي، به خدا قسم به انجام اين كار موفّق نخواهي

شد، وليد گفت: واي بر تو اي مروان، براي من كاري را انتخاب كردي كه موجب از ميان رفتن دين من است، (حسين را، در صورتي كه راضي به بيعت نشد بكشم؟) به خدا سوگند در روز قيامت كسي را كه به خاطر خون حسين (ع) مؤاخذه كنند كفّه اعمال نيك او سبك بوده و خداوند بدو با نظر لطف نگاه نكرده و تزكيه نمي نمايد و عذاب دردناكي در انتظار اوست. در آن شب، امام حسين (ع) قبر جدّ خود (ص) را زيارت كرد و نوري از قبر بر او تابيد، پس گفت: (سلام بر تو اي رسول خدا، من حسين (ع) فرزند فاطمه (ع) هستم، فرزند تو و فرزند دختر تو، فرزندي كه مرا در امّت خودت به جانشيني انتخاب كردي، پس شاهد باش كه اينان مرا تنها گذارده و به من توجّهي نمي كنند و بدينوسيله شكايت خود را تا هنگام ديدار تو اعلام مي كنم). و سپس تا صبح آن روز به نماز و عبادت پرداخت. وليد كسي را فرستاد تا از حسين (ع) كسب خبر كند، و چون او نتوانست ايشان را در منزل پيدا كند، تصوّر كرد كه به خارج از مدينه رفته است، پس به خاطر عدم ابتلاي به او خدا را شكر كرد. در هنگام صبح، مروان، با ابا عبدالله (ع) ملاقات كرده، و نصيحتي را كه شايسته او و امثال او بود به امام (ع) گفت، او از امام (ع) خواست كه با يزيد بيعت كند چرا كه اين كار خير دنيا و آخرت را در پي خواهد داشت! امام (ع) به او گفت: (علي الاسلام السّلام، اذ قد

بليت الأمّة براع مثل يزيد، ولقد سمعت جدّي رسول الله (ص) يقول: الخلافة محرّمة علي آل أبي سفيان، فاذا رأيتم معاوية علي منبري فابقروا بطنه، و قد رآه أهل المدينة علي منبره فلم يبقروا، فابتلاهم الله بيزيد الفاسق). ترجمه: (فاتحه اسلام بايد خوانده شود حال كه زمام امّت را كسي مثل يزيد در دست گرفته، و شنيدم كه جدّم رسول خدا (ص) مي گفت: خلافت بر خانواده ابي سفيان حرام گشته است، پس اگر معاويه را بر سر منبر من يافتيد، شكم او را بدريد، ولي مردم مدينه او را بر منبر پيامبر (ص) يافته، و اين كار را نكردند، و بنا بر اين خداوند آنان را به يزيد فاسق مبتلا نمود). و بحث بين آنان به درازا كشيد تا آنكه مروان با عصبانيّت دور شد. شب بعد، امام (ع) دوباره بر سر قبر جدّش (ص) رفته و چند ركعت نماز خوانده و گفت: (خداوندا، اين قبر پيامبر تو محمد (ص) است، و من فرزند دختر پيامبرت هستم، و آنچه را كه بر من گذشت ميداني، خدايا، من كار شايسته را دوست دارم، و از كار ناشايست روي گردانم، و از تو اي بزرگوار مهربان، به حقّ اين قبر و به حقّ كسي كه در آن است مي خواهم كه براي من چيزي جز آنچه كه رضاي تو و رضاي پيامبرت در آن است نخواهي، و سپس گريست). نزديكيهاي صبح، سر خود را بر قبر گذارده و به خواب رفت، در خواب پيامبر (ص) را به همراه گروهي از ملائكه كه در سمت راست و چپ و پيشاپيش او بودند ديد كه او را به سينه خود چسبانيده و بين

چشمان او را بوسيده و گفت: (عزيز من اي حسين، تو را مي بينم كه به همين زوديها، در حالي كه در خون خود غوطه ور و سرت بريده شده است، در سرزمين كربلا در ميان گروهي از امّت من افتاده اي و در آن حال تشنه اي و به تو آب نمي دهند، و آنان پس از آن از من درخواست شفاعت مي كنند، خداوند شفاعت مرا نصيب آنان نكند، عزيز من اي حسين، پدر و مادر و برادرت نزد من آمده و مشتاق ديدار تو بودند) پس حسين (ع) گريسته و از جدّ خود خواست كه او را همراه خود به قبر خود ببرد، ولي پيغمبر (ص) فرمود: (بايد شهادت نصيب تو شود تا خداوند ثواب عظيم آن را به تو عطا فرمايد، پس به راستي كه تو و پدرت و عمويت و عموي پدرت در روز قيامت با همديگر و در يك گروه واحد برانگيخته مي شويد و به بهشت مي رويد). پس امام (ع) بيدار شد و خواب خود را بر اهل بيتش بازگو كرد، غم شديدي بر آنان حكمفرما شد و همگي به شدّت گريستند و به نزديك بودن زمان وعده اي كه پيامبر، در گذشته از آن خبر مي داد پي بردند، و به خاطر اصراري كه در حفظ نور پيامبري و جلوگيري از فقدان آن موهبتهاي الهي داشتند، دور او را فرا گرفته و موافقت با يزيد و يا دور شدن از آن شهر را از او خواستند. (عمر اطرف) گفت: (ابو محمد، امام حسين (ع) از پدرش امير مؤمنان (ع) نقل كرد كه تو كشته مي شوي، پس اگر بيعت كني براي تو بهتر است). امام حسين (ع) فرمود:

(پدرم به من گفت كه رسول خدا (ص) او را از كشته شدنش و كشته شدن من مطّلع فرموده، و اينكه محلّ دفن او در نزديكي محلّ دفن من خواهد بود، آيا فكر ميكني چيزي تو مي داني كه من نمي دانم؟ و من هيچگاه تن به ذلّت و خواري نمي دهم و حضرت فاطمه(س) شكايت خود را از امّت پيامبر به خاطر آزار و اذيّت فرزندانش به پيامبر خواهد برد و هركس كه فرزندان حضرت فاطمه(س) را بيازارد وارد بهشت نخواهد شد). محمد بن حنفيّه گفت: (برادر، تو از همه مردم نزد من محبوب تر و گرامي تري و من از هيچكس از مردم نصيحت خود را دريغ نمي كنم، و تو نسبت به آن مستحق تري، بيعت با يزيد بن معاويه و بلادي كه زير فرمان اوست را رد كن، و سپس فرستادگاني به سوي مردم بفرست، اگر با تو بيعت كردند، خدا را شكرگزار و اگر مردم گرد شخص ديگري جمع شدند، خداوند بدين وسيله دين و عقل تو را كم نكرده و فضل و بزرگواري تو بدين وسيله از ميان نمي رود. و من مي ترسم كه تو، به يكي از اين شهرها و مناطق بروي و مردم در ميان خود اختلاف كنند و گروهي طرفدار و گروهي ديگر مخالف تو شوند، و بين آنان كشتار شود و تو اوّلين قرباني آن گردي، و در آن صورت بهترين مردم و برترين آنان چه از نظر شخص خود، و چه پدر و مادرش، خونش پايمال تر و خانواده اش ذليل تر شوند). امام حسين (ع) فرمود: (به كجا بروم؟). گفت: (به مكّه برو، پس اگر احساس اطمينان و آرامش كردي بمان وگرنه سر به

ريگزارها و درّه هاي كوهها گذاشته و به شهر ديگري برو تا آنكه ببيني سرنوشت مردم به كجا خواهد كشيد، بدين ترتيب راه صواب و كاري محتاطانه انجام داده اي تا آنكه كارها، خود پيش بيايد و هيچگاه وضعيّت كارها بدتر از آن هنگام كه آن را ترك مي كني نخواهد شد). امام حسين (ع) فرمود: (برادر، حتّي اگر در تمام دنيا هم پناهگاه و مأوايي نبود باز هم با يزيد بن معاويه بيعت نمي كردم). در آن هنگام محمد بن حنفيّه، با گريه كلام او را قطع كرد. امام حسين (ع) فرمود: (برادر، خداوند به تو جزاي خير عطا فرمايد، مرا نصيحت كرده و راه صواب را نشان دادي، و من عازم خروج به سمت مكّه هستم و من و برادرانم و فرزندان برادرم و هواداران و حمايت كنندگانم براي اين كار آماده شده ايم، دستور و تصميم آنان، دستور و تصميم من است. و امّا تو در مدينه بمان و به من بر عليه آنان كمك و ياري برسان و چيزي را از كارهاي آنان بر من پوشيده مدار). پس از آن از نزد فرزند حنفيّه برخاسته و به مسجد رفت، در حالي كه مي گفت: (لا ذعرت السّوام في فلق الصّبح مع_يرا ولا دعي_ت ي__زي_دا يوم أعطي مخاف_ة الموت ضيم_ا والمناي_ا ي_رصدنني أن أحي_دا) ترجمه: (من دست بيعت با يزيد نخواهم داد و از اينكه صبحگاه بر ما بشورند و ما را محاصره و زندگي ما را چپاول كنند ترسي ندارم، روزي كه خواري زير بار ظلم رفتن را به من بدهند، به مرگ كه براي من كمين كرده است ميل بيشتري خواهم داشت)(6). ابو سعيد المقبري گفتار او

را شنيد، و دانست كه كار بزرگي در پيش دارد. ام سلمه گفت: (از اينكه به سوي عراق مي روي، ناراحت مباش، چرا كه من از جدّ تو، پيامبر خدا شنيدم كه مي گفت: فرزند من حسين در سرزمين عراق و در محلّي به نام كربلا به شهادت مي رسد، و از تربت پاك تو مقداري در يك ظرف شيشه اي دارم كه پيامبر (ص) آن را بمن داد). امام حسين (ع) فرمود: (مادر مهربان، من هم مي دانم كه از روي ظلم و دشمني كشته خواهم شد، و خداوند چنين خواسته است كه خانواده و خويشانم بي پناه و دربدر، و فرزندان و كودكانم كشته و اسير گشته و هرچه كمك مي خواهند، هيچكس بدانان ياري نرساند). ام سلمه گفت: (بسيار عجيب است، تو كه ميداني چنين است، پس به كجا مي روي؟). امام (ع) فرمود: (مادر، اگر امروز نروم، فردا خواهم رفت، و اگر فردا نروم، پس فردا خواهم رفت، و به خدا هيچ گريزي از مرگ نيست، و من روز و ساعتي را كه در آن به قتل خواهم رسيد مي دانم و محلّ دفن خود را هم به همان اندازه كه تو را مي شناسم، مي دانم، و همانطور كه به تو نگاه مي كنم به آن نظر مي افكنم، و حتّي اگر بخواهي محلّ دفن خود و يارانم را هم به تو نشان مي دهم). امّ سلمه از او خواست كه چنين كند، او نيز تربت خود و يارانش را بدونشان داده و مقداري از آن خاك را به او عطا فرمود و از او خواست كه در ظرفي از آن نگهداري كند و هرگاه ديد خون از آن فوران مي كند بداند كه او

كشته شده است. و بعد از ظهر روز دهم محرّم، ام سلمه به هردو ظرف نگاه كرد و ديد كه از آنها خون فوران مي كند. اين مسئله براي زنان بني عبدالمطلب بسيار سنگين و گران آمد، و شروع به شيون و زاري نمودند، امام (ع) به ميان آنان رفته و آنان را ساكت كرده و فرمود: (شما را به خدا قسم مي دهم كه دست از اين كار به خاطر جلوگيري از معصيت خدا و رسول او برداريد). گفتند: چرا از شيون و گريه دست برداريم در حاليكه امروز نزد ما مثل روزي است كه در آن رسول خدا (ص) و حضرت علي (ع) و حضرت فاطمه(س) و امام حسن (ع) و زينب و ام كلثوم در گذشتند، و او را به خدا قسم دادند كه خود را از اين مهلكه نجات دهد. و بعضي از عمّه هاي او به وي خبر دادند كه هاتفي غيبي مي گويد: و أنّ قتيل الطّف من آل هاشم أذلّ رقابا من ق_ريش ف_ذلّت يعني: (شهيد روز عاشورا از دودمان هاشم است كه گردنكشان قريش را خوار كرد). امام (ع)، آنها را دلداري داده و به آنان خبر داد كه اين واقعه، بايد اتّفاق افتد، و خداوند چنين خواسته است، و از آن گريزي نيست. (عبدالله بن عمر بن الخطّاب)، از امام خواست كه در مدينه بماند، امام (ع) درخواست او را رد كرده و فرمود: (اي عبدالله، كارهاي دنيا بر خداوند آسان است، مي داني كه سرپيچي فرزند زكريا، نشانه عمل زشت بني اسرائيل است و سر من نشانه جنايت بني اميّه خواهد بود، نمي داني كه بني اسرائيل، هفتاد پيامبر را در

طيّ طلوع آفتاب به قتل مي رساندند و سپس به خريد و فروش خود بطور عادي مشغول مي شدند، مثل آنكه هيچ گناهي را مرتكب نشده بودند، پس از آن بود كه خداوند از آنان انتقام سختي گرفت). و هنگامي كه ابن عمر، از عزم و تصميم حتمي امام مبني بر ترك مدينه آگاه شد به ايشان گفت: (اي ابا عبدالله، محلّي را كه رسول خدا (ص) آن را مي بوسيد به من نشان بده، ايشان ناف خود را نشان دادند و او هم سه بار آن را بوسيده و گريست). پس از آن امام به او فرمود: (تقواي خداوند را فراموش مكن، و از ياري من دست برندار).

وصيت امام (ع)

امام (ع) پيش از خروج از مدينه وصيّت نامه اي نوشت كه در آن فرمود: (بسم الله الرحمن الرحيم: هذا ما أوصي به الحسين بن علي بن أبي طالب الي أخيه محمد المعروف بابن الحنفيّة، انّ الحسين يشهد أن لا اله الاّالله وحده لا شريك له، و أنّ محمدا عبده و رسوله، جاء بالحقّ من عنده، و انّ الجنّة حقّ، والنار حق، والساعة آتية لاريب فيها، و أنّ الله يبعث من في القبور. انّي لم أخرج أشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً، و انّما خرجت لطلب الاصلاح في امّة جدّي (ص)، و أريد أن آمر بالمعروف و أنهي عن المنكر، و أسير بسيرة جدّي و أبي عليّ بن أبي طالب عليه السلام، فمن قبلني بقبول الحق، فالله أولي بالحق، و من ردّ عليّ هذا، أصبر حتّي يقضي الله بيني و بين القوم بالحق، و هو خير الحاكمين. و هذه وصيّتي اليك يا أخي، و ما توفيقي الاّ بالله عليه توكّلت و

اليه أنيب). ترجمه: بسم الله الرحمن الرحيم: اين وصيّت نامه حسين بن علي (ع) براي برادرش محمد بن حنفيّه است اينكه حسين شهادت مي دهد كه جز خدا، خدايي نيست و او هيچ شريكي ندارد، و آنكه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست كه به حق از طرف خداوند برانگيخته شد، و آنكه بهشت و دوزخ حق است، و مرگ فرا خواهد رسيد، و هيچ گريزي از آن نيست، و آنكه خداوند مردگان را در روز قيامت بر مي انگيزد. و من از روي طغيانگري و فساد و ظلم قيام نكردم، بلكه به خاطر اصلاح امّت جدّم رسول الله (ص) برخاسته و خواستار امر به معروف و نهي از منكر هستم، و مي خواهم بر طبق سيره جدّم رسول خدا (ص) و پدرم عليّ بن أبي طالب (ع) عمل كنم. بنا بر اين هركس به حق، مرا قبول كند، خدا در آن اولي است و هركس آن را رد كند، صبر مي كنم تا خداوند ميان من و قوم من داوري كند و او بهترين داوران است. و اين وصيّت من به توست، اي برادرم، و از خداوند طلب توفيق كرده، و بر او توكّل و توبه مي كنم). پس از آن وصيّت نامه را پيچيده و مهر كرد و به برادرش محمد داد. امام (ع) پس از آن از مدينه به طرف مكّه در شب يكشنبه، دو شب پيش از پايان ماه رجب حركت كرد در حالي كه فرزندان و برادران و فرزندان برادرش امام حسن (ع) و اهل بيت او، او را همراهي مي كردند و او چنين مي خواند: (پس از آن خارج شد در حالي كه محتاط و ترسان بود

و مي گفت خداوندا مرا ازاين قوم ظالم نجات بخش). پس از آن راه اصلي را در پيش گرفت، به او گفته شد: از اين راه باز گرد، تا اگر كسي دنبال تو بيايد تو را نيابد، همچنان كه ابن الزبير چنين كرد، فرمود: (نه به خدا از اين راه جدا نمي شوم تا آنكه خداوند آنچه را كه مقدّر كرده است به انجام برساند). و در روز جمعه، سوم شعبان وارد مكّه شد. پس از آن به خانه عباس بن عبدالمطلب وارد شد، و مردم مكّه و مناطق اطراف آن به نزد او رفت و آمد مي كردند، ابن زبير نيز همراه ديگران به نزد ايشان رفت، گرچه ورود امام (ع) به مكّه بر او گران آمد چرا كه امام، نزد مردم اعتبار و نفوذ بيشتري داشت و تا هنگامي كه امام (ع) در ميان آنان بود، با ابن الزبير بيعت نمي كردند. امام حسين (ع)، در يكي از روزها به زيارت قبر جدّه اش حضرت خديجه(س) رفته و در آنجا نماز خوانده و دعا و زاري نمود.

امام (ع) در مكه

در مكّه، امام (ع) نامه اي در پنج نسخه براي رؤساي (پنجگانه) در بصره نوشت، كه عبارت بودند از: مالك بن مسمع بكري، احنف بن قيس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قيس بن هيثم و عمرو بن عبيد بن معمر، و اين نامه ها را توسّط يكي از خدمتگزارانش به نام (سليمان) براي آنها ارسال داشت، در اين نامه آمده بود: (و بعد آنكه: خداوند محمد (ص) را از ميان بندگانش برگزيده و او را با پيامبري برتري بخشيد، و جهت رسالت خود انتخاب نمود، پس از آن

او را به سوي خود فرا خواند. پيامبر بندگان خدا را نصيحت فرموده، و آنچه را كه خداوند برايش فرو فرستاده بود به مردم ابلاغ كرد. و ما خانواده و ياران و جانشينان و ورثه او هستيم، و از همه مردم جهت تصدّي جانشيني او در ميان مردم مستحق تر هستيم. ولي قوم ما اين حق را به خود اختصاص داد، و ما براي جلوگيري از تفرقه و خونريزي بدين كار تن داديم، با آنكه مي دانيم كه ما از كساني كه اين منصب را اشغال كرده اند، حقّ بيشتري در تصدّي آن داريم و من فرستاده خود را با اين نوشته به سوي شما مي فرستم و به پيروي از كتاب خدا و سنّت پيامبرش مي خوانم، چرا كه سنّت، از ميان رفته و بدعت زنده شده است. پس اگر از من اطاعت كنيد، شما را به راه رشد رهنمون مي شوم).

1 _ (هوران) يا (حوارين) (به صيغه تثنيه) يكي از قراي حلب است كه (ميسون) مادر يزيد عليه اللّعنه، پس از آنكه معاويه او را طلاق داد، به آنجا نزد خانواده اش رفته بود، و يزيد هم بسياري از اوقات خود را در آنجا براي عيش و نوش مي گذراند. 2 _ ضحاك بن قيس فهري (متوفّي در سال65 هجري): رهبر قبايل قيس عيلان، و از نزديكان معاويه و والي كوفه بود. وي از عبدالله بن زبير پشتيباني نموده و با خلافت مروان بن حكم مخالفت نمود. 3 _ در گذشته به (كوفه و بصره) گفته مي شد. 4 _ از مسيحيان دمشق و مستشار مالي معاويه بود، فرزندانش مناصب مالي و اداري را در دست داشتند، و خانواده اش تا برسر

كار آمدن (وليد بن عبدالملك) در خدمت حكومت اموي بودند. 5 _ يكي از القاب حضرت علي (ع) است كه پيامبر براو نهاده، و گاهي اوقات او را به آن مي ناميد. 6 _ دو بيت فوق از (يزيد بن مفرغ) است كه به چند صورت مشابه هم در كتب مختلف نقل شده است، و امام (ع) اين دو بيت را در دو مورد بيان فرموده، يكي در مورد فوق، و ديگري در پاسخ به فرستاده ابن سعد، در هنگام روبرو شدن دو لشكر در سرزمين كربلا، و در آن هنگام كه از طرف ابن زياد دستور سختگيري بر امام (ع) و قطع آب از او به آن حضرت ابلاغ شد فرمود.

بخش دوم: پيمان شكني مردم كوفه

نامه هاي مردم كوفه

در مكّه، نامه هاي مردم كوفه به او رسيد كه از او مي خواستند نزد ايشان برود، چرا كه امام نداشتند، از طرفي (نعمان بن بشير) را درمواقع نماز جمعه و جماعت تنها مي گذاشتند، و از اطراف او پراكنده شده بودند. نامه ها زياد شد بطوري كه در عرض يك روز ششصد نامه به امام رسيد و از نمايندگان مختلف، دوازده هزار نامه به وي دادند و در هركدام از اين نامه ها، بر درخواست خود اصرار مي كردند، و امام (ع) به آنان پاسخي نمي داد. تا آنكه آخرين نامه از (شبث بن ربعي) و (حجار بن ابجر)، و (يزيد بن الحارث) و (عروة بن قيس) و (عمرو بن الحجاج) و محمد بن عمير بن عطارد) بود كه در آن آمده بود: (مردم منتظر تو هستند و هيچ نظري جز نظر تو ندارند، پس اي فرزند رسول خدا، عجله كن، چرا كه سرزمين

ما سبز شده و ميوه هايش رسيده و گياهان از زمين سربرآورده و درختان، برگهاي سبز خود را ظاهر كردند، پس اگر مي خواهي بدين جا بيا كه در اين صورت در ميان سربازان آماده به خدمتت قدم خواهي نهاد).

جواب امام (ع)

هنگامي كه به اندازه يك خورجين نامه نزد امام (ع) گرد آمد، يك نامه براي آنها نوشته و به دست (هاني فرزند هاني سبيعي) و (سعيد ابن عبدالله حنفي) داد كه در آن آمده بود: (از اظهار محبّت شما در زمينه درخواست از اينجانب جهت آمدن نزد شما، توسّط نامه هايتان مطّلع شدم، بدين وسيله برادر و پسر عمو و فرد مورد اعتماد خود از خانواده ام، (مسلم بن عقيل) را به نزد شما مي فرستم تا از واقعيّت امر شما آگاه شده و به من به وسيله نامه اطلاع دهد تا اگر وضعيّت شما آنچنان بود كه در نامه هايتان ذكر شده، و توسّط فرستادگان شما گفته مي شد، انشاءالله به سرعت به نزد شما خواهم آمد). پس از آن مسلم بن عقيل (ع) را به همراهي (قيس بن مسهر صيداوي) و (عمارة بن عبدالله سلولي) و (عبدالرحمن بن عبدالله ازدي) به سوي آنان فرستاده و او را سفارش به تقوا و توجّه به آنچه كه مردم كوفه بر آن متّفق بودند فرمود و گفت كه اگر مردم كوفه را متّفق و هم عقيده و قابل اعتماد ديد، به سرعت برايش نامه بنويسد. پس مسلم در نيمه ماه رمضان از طريق مدينه به طرف كوفه حركت كرد و روز پنجم شوّال وارد كوفه شده و در منزل (مختار بن ابي عبيد ثقفي) فرود آمد. مردم جهت بيعت به سوي او روان

شدند بطوري كه تعداد آنها به هيجده هزار نفر و بنا بر قولي بيست و پنج هزار و در حديث شعبي آمده است كه چهل هزار نفر رسيد. مسلم (ع) نامه اي توسّط (عابس بن شبيب شاكري) براي امام (ع) ارسال داشت، و در آن او را از اتّحاد و اتّفاق مردم بر اطاعت وي و انتظار آنان جهت ورود امام مطّلع ساخت و در آن نوشت: (فرستاده هرگروه به آنان دروغ نمي گويد، در حدود هيجده هزار نفر از مردم كوفه با من بيعت كردند، پس هنگامي كه نوشته ام به تو رسيد در آمدن به كوفه عجله كن). اين جريان بيست و هفت روز قبل از كشته شدن مسلم اتّفاق افتاد همچنين به اين نامه، نوشته هاي مردم كوفه اضافه شد كه در آن آمده بود: (اي فرزند رسول الله در آمدن به اينجا عجله كن، زيرا كه در كوفه صد هزار شمشير داري، پس تأخير روا مدار). اين مسئله، گروهي را كه هوادار بني اميّه بودند ناراحت كرد كه از جمله آنان: (عمر بن سعد بن ابي وقّاص)، (عبدالله بن مسلم بن ربيعة الحضرمي) و (عمارة بن عقبة بن ابي معيط) بودند، اينان براي يزيد نامه اي نوشته و در آن او را از ورود مسلم بن عقيل و روي آوردن مردم كوفه به او مطّلع كردند و اضافه كردند كه (نعمان بن بشير) قدرت مقاومت در برابر آنان را ندارد.

نامه يزيد به ابن زياد

يزيد، براي عبيدالله بن زياد، والي او در بصره نامه اي نوشته و او را تشويق به رفتن به كوفه، جهت كسب اطمينان از جانب مسلم و يا كشتن و تبعيد او نمود.

پس از آن ابن زياد با همراهي پانصد نفر از مردم بصره كه آنان را خود انتخاب كرده بود و در ميان آنان (مسلم بن عمرو الباهلي) و (منذر بن الجارود) و (شريك الحارثي) و (عبدالله بن الحارث بن نوفل) ديده مي شدند به سوي كوفه حركت كرد و در اين كار حدّاكثر كوشش خود را به كار برد بطوري كه اگر كسي از يارانش در بين راه مي افتاد، به او توجّهي نمي كرد از جمله (شريك بن الأعور) و (عبدالله بن الحارث) فرو افتادند و او از ترس آنكه مبادا امام حسين (ع) در ورود به كوفه بر او سبقت بگيرد به آنها توجّهي نكرد. و هنگامي كه وارد (قادسيه) شد خدمتكارش (مهراق) به پايين افتاد، ابن زياد به او گفت: اگر با اين حال بتواني مقاومت كني و بيايي، صد هزار دينار به تو مي دهم. گفت: نه به خدا نمي توانم. عبيدالله او را ترك كرده و لباسهاي يماني و عمامه سياهي پوشيده و به تنهايي روان شد، و هرجا كه به پاسگاهي مي رسيد تصوّر مي كردند كه او امام حسين (ع) است و به او خوشامد مي گفتند، ولي او ساكت مي ماند، تا آنكه پس از گذشتن از نجف، به كوفه رسيد. مردم همه يكصدا به استقبال او شتافته و مي گفتند: خوش آمدي اي فرزند رسول خدا، پس، از اين وضعيّت ناراحت شد، و به كاخ فرمانروائي رفت، نعمان در كاخ را باز نكرد، و از بالاي ساختمان گفت: اي فرزند رسول خدا، من امانت خود را به تو نمي دهم، ابن زياد به او گفت: در را باز كن كه شب به درازا كشيد. يكي از مردان

صداي او را شنيده و او را شناخت و به مردم گفت: به خدا او ابن زياد است. مردم متفرّق شده و صبح روز بعد ابن زياد مردم را در مسجد بزرگ شهر جمع كرده و خطبه اي براي آنان خوانده، و آنان را ترسانده و به بخشش اميدوار كرد و گفت: هركس كه از مخالفين اميرالمؤمنين اطلاعي داشته و آن را بما نگويد در برابر درخانه اش به دار آويخته مي شود. مسلم ترسيد كه هدف فريب و دسيسه قرار گيرد، بنا بر اين تصميم گرفت كه قبل از موعد مقرّر، شهر را ترك كند و به (عبدالله بن حازم) دستور داد كه به دوستانش كه خانه هاي اطراف را اشغال كرده بودند اطلاع دهند كه آماده عمل شوند، چهار هزار نفر گرد او جمع شده و شعار مسلمانان در روز بدر را مي دادند كه: (يا منصور أمت)(1). پس از آن پرچمي براي (عبيدالله بن عمرو بن عزيز الكندي)، رهبر كندة و ربيعه بست و به او گفت: پيشاپيش من با اسب حركت كن و براي (مسلم بن عوسجه اسدي) رهبر مذحج و اسد پرچمي بسته و گفت: همراه با مردم پياده حركت كن، و براي (ابي ثمامه صائدي) رهبر اهل تميم و همدان، و همچنين (عباس بن جعده جدلي) رهبر اهل مدينه پرچمهايي بسته و به دست آنان داد. سپس به طرف كاخ پيش آمدند، ابن زياد در كاخ پناه گرفته و درهاي آن را بست و توانايي مقاومت نداشت چون بيش از سي نفر از نگاهبانان و بيست نفر از اشراف و خدمتكاران همراه او نبود ولي به علّت نفاق مردم كوفه و عادت آنان به پيمان شكني

كه سبب شده بود هيچگاه گرد يك پرچم گرد نيايند، اين بار نيز تعداد آنان از چهار هزار نفر به سيصد نفر رسيد. و هنگامي كه از داخل كاخ فرياد زدند: اي مردم كوفه، تقواي خدا را پيشه كنيد و سبب نشويد كه اسبهاي شام بر شما بتازد چرا كه در گذشته، آنها را چشيده و تجربه كرده ايد، حتّي اين سيصد نفر نيز متفرّق شدند، زيرا فرزند، برادر و يا پسر عموي هركس نزد او مي آمد و او را وادار به بازگشت مي كرد و يا همسرش به او آويزان مي شد تا او را باز مي گرداند. پس از آن مسلم (ع) نماز عشا را در مسجد، در حالي كه تنها سي نفر همراه او بودند خوانده و در حالي كه سه نفر همراه داشت به طرف كنده پيش رفت، چيزي نمي گذرد كه حتّي كسي را نمي يابد كه راه را به او نشان دهد، پس از اسب پياده شد، و سرگردان در كوچه هاي كوفه به راه افتاده و نمي دانست به كجا برود. هنگامي كه مردم متفرّق شده و سر و صداي آنان فروكش كرد و ابن زياد ديگر صداي مردان را در بيرون كاخ نمي شنيد، به افرادي كه در كاخ همراه او بودند دستور داد كه به سايه مسجد نگاه كنند و ببينند آيا كسي در آنجا كمين گرفته يا خير. آنان شمعدانهارا به پايين انداخته و چوبهاي ني را آتش زده و با طناب به پايين مي فرستادند تا به زمين مسجد برسد، چون هيچكس را نديدند موضوع را به ابن زياد اطّلاع دادند. او نيز به جارچي گفت كه از مردم بخواهد در مسجد جمع شوند،

و هنگامي كه مسجد از مردم پر شد بر بالاي منبر رفته و گفت: ابن عقيل آنچه را كه مي دانيد درايجاد اختلاف و دودستگي انجام داد، پس من از كساني كه او را در خانه آنان مي يابيم در مي گذرم و هركس او را تحويل دهد دين خود را حفظ كرده، پس تقواي خداي را پيشه كرده و اطاعت و بيعت خود را نسبت به حكومت از دست مدهيد، و بر خود راه نافرماني را مگشائيد. پس از آن به رئيس پليس خود، (حصين بن تميم) دستور داد كه خانه ها و راهها را خوب بازرسي كند و او را نسبت به كشته شدن هشدار داد در صورتي كه مسلم از دست او گريخته و از كوفه خارج شود. صبح روز بعد ابن زياد از محل اختفاي مسلم اطلاع يافته و (ابن اشعث) را همراه با هفتاد نفر از قبيله (قيس) جهت دستگيري او فرستاد، مسلم با شنيدن صداي پاي اسبها از آمدن، آنان مطّلع شد و در خواندن دعايي كه بعد از نماز صبح مشغول به خواندن آن شده بود عجله كرده و زره خود را پوشيد و به (طوعه) گفت: آنچه را از نيكي كه بر عهده تو بود، انجام دادي و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (ص) به دست آوردي، و من شب گذشته عموي خود اميرالمؤمنين (ع) را در خواب ديدم كه به من مي گفت: فردا تو با من خواهي بود. پس از آن به طرف آنان حمله ور شد. آنان نيز به خانه او حمله كردند و او آنها را از خانه خارج كرد، پس از آن به طرف او برگشتند

و او دوباره به شدّت آنان را راند، در حالي كه چنين مي خواند: از مرگ گريزي نيست پس هرچه مي خواهي انجام ده، و هركس بدون شك، جام مرگ را سر خواهد كشيد، پس برخواست خدا صبر مي كنم، چرا كه فرمان الهي در ميان مردم جاري است. او در حدود چهل و يك نفر از آنان را به قتل رساند و از فرط قدرت، مردان را با دست مي گرفت و بر بالاي خانه مي انداخت، ابن اشعث از ابن زياد نيروهاي كمكي طلب كرد، ابن زياد براي ابن اشعث پيغام ملامت آميزي فرستاد. ابن اشعث در پاسخ نوشت: (تو فكر مي كني كه مرا به سوي بقّالي از بقالهاي كوفه و يا كشاورزي از كشاورزان (حيره) مي فرستي؟ تو مرا به طرف يكي از شمشيرهاي محمد بن عبدالله (ص) فرستاده اي، پس به سرعت نيروهاي كمكي بفرست). جنگ سخت شد، مسلم با (بكير بن حمران احمري) روبرو شد، بكير ابن حمران احمري دو ضربه به دهان مسلم زده و لب بالاي او را شكافت و دوتا از دندانهاي جلو او را ريخت، مسلم ضربت سختي بر سر و سپس بر شانه اش زد، بطوري كه نزديك بود شمشير به داخل بدنش فرو رود، و در نتيجه اين ضربت ها مرد. سپس از بالاي پشت بام ها شروع به سنگ اندازي و انداختن ني هاي آتش زده به سر او نمودند، او نيز به شدّت با آنان مقابله و در آن كوچه ها با آنها مبارزه نمود، در حالي كه چنين مي خواند: أقسمت ألا أقت_ل الاّ حرّا وان رأيت الموت شيئا نكرا كلّ امري ء يوما ملاق شرّا و يخلط البارد سخ_نا مرّا ردّ شعاع النّفس فاس_تفرّ أخاف

أن أكذب أو أغ_رّا يعني: (قسم مي خورم كه كشته نشوم مگر با آزادمنشي، اگرچه مرگ را امري گران مي بينم ولي چه مي توان كرد، هركس بالأخره روزي باناگواري مواجه خواهد شد، همچنان كه همراه با سردي، گرمي هم هست، پراكندگي خاطر را از خود دور كن و قرار و آرامش پيدا كن، تنها مي ترسم كه به من دروغ گفته و يا به من خيانت كنند). زخمها شديد بود و خونريزي، قواي او را تحليل مي برد، پس بركنار آن خانه تكيه زد، از هر طرف با تير و سنگ به او حمله ور شدند، گفت: (شما را چه شده كه مرا مانند كفّار با سنگ مي زنيد در حالي كه من از اهل بيت پيامبران بزرگوار هستم، مگر شما حقّ پيامبر را در خاندانش رعايت نمي كنيد؟). ابن الأشعث به او گفت: (خود را به كشتن مده در حالي كه مسئوليّت تو بر گردن من است). حضرت مسلم فرمود: (آيا اسير شوم در حالي كه هنوز نيرويي در من هست؟ نه به خدا هرگز چنين چيزي اتّفاق نخواهد افتاد). و بناگاه بر ابن الأشعث حمله كرد، او نيز فرار كرد، سپس از هر طرف به او حمله ور شدند، تشنگي بر او غلبه يافت و مردي از پشت سر بر او زخم زد، مسلم بر زمين افتاده و به اسارت در آمد. و گفته شده كه براي او حفره اي ترتيب داده و آن را با خاك پوشاندند، سپس از روبرو به او حمله كردند تا آنكه بدرون آن افتاد و او را اسير كردند. او رانزد ابن زياد آوردند، بر در كاخ، كوزه اي از آب خنك ديد، گفت: مقداري از اين آب

به من بدهيد. (مسلم بن عمرو كاهلي) به او گفت: قطره اي از آن نمي نوشي تا آنكه ازگنداب دوزخ بنوشي. مسلم (ع) به او گفت: تو كه هستي؟ گفت: من كسي هستم كه حق را مي شناسم و تو آنرا انكار مي كني و نسبت به امامم مخلص هستم و تو نيستي. ابن عقيل به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چقدر سنگدل و بدگفتاري، تو اي فرزند باهله به گنداب جهنم سزاورتري، سپس نشسته و به ديوار كاخ تكيه زد. (عمارة بن عقبة بن أبي معيط) خدمتكاري به نام (قيس) را نزد او فرستاد تا به مسلم آب بدهد، ولي هربار كه خواست آب بنوشد، ظرف پر از خون مي شد، بار سوّم كه خواست آب بنوشد، ظرف پر از خون شده و دندانهاي جلويش در آن ريخت، پس مسلم آن را رها كرد و گفت: اگر تقدير آن بود كه بخورم آن را مي خوردم. غلام ابن زياد مسلم را نزد او آورد، مسلم سلام نكرد، نگهبان ابن زياد به او گفت: بر امير سلام نمي كني؟ مسلم گفت: ساكت شو، او بر من امير نيست! و گفته شده كه او در جواب گفت: (سلام بر كساني كه به راه راست هدايت شده اند). و اين كار را براي پيشگيري از نتايج ناخواسته و اطاعت از دستور خداوند انجام داد. ابن زياد خنديد و گفت: اگر سلام بكني يا نكني در هرحال كشته خواهي شد. مسلم گفت: اگر مرا بكشي، چون در گذشته افرادي بدتر از تو، افرادي بهتر از مرا كشته اند، تو نخواهي توانست ادّعا كني كه بدترين آدمكشان و كثيف ترين جنايتكاران و بد نهادترين و خبيث ترين افراد تاريخ

هستي چرا كه كساني هستند كه در اين مورد از تو اولي هستند. ابن زياد گفت: تو بر امام خود عصيان كردي و با اجتماع مسلمانان مخالفت كرده و فتنه ايجاد نمودي، مسلم گفت: (دروغ گفتي، كسي كه بر جامعه مسلمانان شوريد و با آنان مخالفت كرد، معاويه و فرزندش يزيد بود، و فتنه را پدرت به وجود آورد، و من ازخدا مي خواهم كه شهادت را به دست بدكارترين مردم، نصيب من گرداند). سپس مسلم خواست كه براي بعضي از خويشانش وصيّت كند، به او اجازه داده شد، او به كساني كه روبرويش نشسته بودند نگاه كرده و عمر بن سعد را در ميان آنان ديد، به او گفت: بين من و تو خويشاوندي هست و من از تو درخواستي دارم و مي خواهم كه آن را كه مايل نيستم كسي بر آن آگاهي پيدا كند، برايم انجام دهي. او از قبول خواسته مسلم سر باز زد، ابن زياد گفت: از برآوردن حاجت پسر عمويت امتناع مكن، پس همراهش برخاست بطوري كه ابن زياد هردو را ببيند، مسلم به او وصيّت كرد كه از محل بهاي شمشير و زرهش، قرضي به مبلغ ششصد درهم را كه هنگام ورود به كوفه گرفته بود ادا كرده و جسدش را از ابن زياد بخواهد و آن را دفن نمايد و همچنين اخبار مربوط به او را به امام حسين (ع) برساند. عمر بن سعد نزد ابن زياد آمده و همه? آنچه را كه مسلم بطور مخفيانه به او گفته بود افشا كرد، ابن زياد گفت: (شخص امين خيانت نمي كند ولي گاهي اوقات خائن در شمار امين به حساب مي آيد).

سپس ابن زياد به مسلم رو كرد و گفت: (هان اي ابن عقيل، نزد مردم آمدي و آنها را كه مجتمع بودند متفرّق كردي)؟ گفت: (خير، من براي اين كار نيامدم، بلكه مردم كوفه معتقد بودند كه پدرت نيكان آنها را به قتل رسانده، و خون آنان را ريخته و اعمال و رفتار كسري و قيصر را تجديد كرده، ما نيز به سوي آنان آمديم تا به عدالت و كتاب خدا دعوت كنيم). ابن زياد گفت: (تو و او كه هستيد، آيا ما با آنان به عدالت رفتار نكرده ايم؟) مسلم گفت: (خداوند مي داند كه تو راست نمي گوئي و بر اساس غضب و دشمني و سوء ظن مردم را به قتل مي رساني). ابن زياد به او و علي (ع) و عقيل و امام حسين (ع) ناسزا گفت. مسلم گفت: (تو و پدرت بر ناسزا گفتن سزاوارتريد، حال اي دشمن خدا هرچه مي خواهي انجام ده). ابن زياد به يك نفر از اهل شام دستور داد كه بر پشت بام كاخ رفته و گردنش را بزند و سر و بدنش را از بالاي بام بر زمين بيندازد، او نيز مسلم را در حالي كه خداوند را تسبيح گفته و تكبير و تهليل مي كرد به بالا برد، مسلم همچنين مي گفت: (خداوندا، بين ما و قومي كه ما را فريب داده و ذليل نموده و به ما دروغ گفتند قضاوت كن). پس از آن به طرف مدينه متوجّه شده و بر امام حسين (ع) سلام نمود. مرد شامي او را بالاي بام برده و گردنش را زده و سر و بدنش را بر زمين انداخت و ترسان از بالا به

پائين آمد، ابن زياد پرسيد: ترا چه مي شود؟ گفت: در موقع قتل او مرد سياه چهره بدقيافه اي را ديدم كه انگشت خود را به دندان مي گزيد، از او فرار كردم. ابن زياد گفت: شايد متعجّب شده و خيالي تو را برداشته است، پس از آن هاني را نيز به قتل رساندند. ابن زياد دستور داد كه پاهاي مسلم و هاني را با طناب بسته و در بازارها بگردانند و سپس آنان را بطور واژگون در زباله داني آويزان كنند. سپس دو سر را براي يزيد فرستاد. يزيد هم آنها را در يكي از خيابانهاي دمشق آويزان كرد.

1 _ جمعيّتهاي سري صدر اسلام معمولا بعد از بيعت با رهبر خود، شعاري سري انتخاب مي كردند كه هر وقت آن را شنيدند، فورا خود را به رهبر برسانند، مسلم بن عقيل نيز (يا منصور أمت) كه همان شعار مسلمانان در روز بدر بود شعار خود قرار داده، و با اعلان آن شعار مردم كوفه را جمع كرد.

بخش سوم: حركت امام (ع) به سوي كربلا

سفر امام حسين (ع)

هنگامي كه به امام (ع) خبر رسيد كه يزيد، (عمرو بن سعيد بن العاص) را همراه با لشكري فرستاده و سرپرست حجاج و والي امور حج نموده و به او سفارش كرده است هرجا كه حسين را ديد، اورا به قتل برساند، امام (ع) تصميم گرفت كه قبل از پايان مراسم حج، از مكه خارج شود و براي جلوگيري از پايمال شدن حرمت خانه خدا، به انجام عمره قناعت نمود. قبل از آنكه از مكّه خارج شود، برخاسته، و اين خطابه را خواند: (الحمد لله وما شاء الله ولا قوّة الاّ باللّه و صلي اللّه

علي رسوله، خطّ الموت علي ولد آدم مخطّ القلادة علي جيد الفتاة وما أولهني الي أسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف، و خيّر لي مصرع أنا لاقيه، كأنّي بأوصالي تقطّعها عسلان الفلوات، بين النواويس و كربلاء، فيملأن منّي أكراشاً جوفاء و أجربة سغباً، لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضا الله رضانا أهل البيت، نصبر علي بلائه و يوفّينا أجور الصابرين، لن تشذّ عن رسول الله لحمته، و هي مجموعة له في حضيرة القدس تقر بهم عينه، و تنجز لهم وعده. ألا، و من كان فينا باذلاً مهجته، موطناً علي لقاء الله نفسه، فليرحل معنا، فانّي راحل مصبحاً، ان شاء الله). ترجمه خطبه: (سپاس پروردگار را سزاست و قدرت و بزرگي براي اوست و سلام و درود خداوند بر پيامبر خدا باد، مرگ بر فرزندان آدم (ع) مانند گردنبندي است بر گردن كنيزكان و شدّت اشتياق من نسبت به ديدار گذشتگانم از شوق يعقوب براي ديدن يوسف بيشتر است، و براي من مقتلي مقدّر شده كه ناچار از آن هستم، مي بينم كه بند بندبدنم را گرگهاي بيابان گرد (لشكر كوفه) پاره كرده و با آن شكم و تهيگاههاي آمال و آرزوهايشان را پر مي سازند. از روزي كه قلم قضا بركسي رانده گريزي نيست، و رضاي خدا، رضاي ما اهل بيت است، بر بلاي او صبر مي كنيم و به ما اجر صابران را عطا مي فرمايد. هيچ پاره گوشتي از چشم رسول خدا دور نمي ماند و تا روز قيامت براي او جمع خواهد شد و با آن چشم او روشن شده و به وعده خود وفا خواهد كرد، حال هركس كه در راه ما از بذل جان دريغ نمي كند

و خود را براي رسيدن به لقاء الله قرباني مي كند، با ما بيايد، و من به خواست خدا بامدادان از اينجا كوچ خواهم كرد). و خروج او از مكّه در روز هشتم ذي حجّه اتّفاق افتاد، همراه او اهل بيت و دوستان و شيعه اش از اهل حجاز و بصره و كوفه بودند كه در هنگام اقامتش در مكّه به او پيوسته بودند، او به هريك از آنان ده دينار و شتري براي حمل غذا عطا فرمود. (محمد بن حنفيّه) در همان شبي كه امام حسين (ع) صبح روز بعد از آن به سوي عراق رفت به خدمت امام آمده و گفت: (شما نسبت به خيانت مردم كوفه در حقّ پدر و برادرت اطّلاع كامل داري و من مي ترسم كه وضعيّت تو مانند آنان شود، پس در اينجا بمان و تو گرامي ترين و محفوظ ترين افراد حرم بوده و خواهي بود). امام (ع) فرمود: (مي ترسم كه يزيد بن معاويه با دسيسه مرا در حرم به قتل برساند، و حرمت خانه خدا بخاطر من شكسته شود). پس ابن الحنفيّه از او خواست كه به يمن يا به بعض بيابانها و نواحي اطراف برود. ابا عبدالله (ع) به او وعده داد كه در اين نظريّه تأمّل كند، صبح روز بعد امام (ع) كوچ فرمود. ابن الحنفيّه نزد امام آمده و زمام مركب او را در حالي كه سوار آن شده بود گرفته و گفت: آيا به من وعده ندادي كه در رأي و نظر من تأمّل كني؟ فرمود: (آري، ولي پس از آنكه از تو جدا شدم رسول خدا (ص) فرمود اي حسين كوچ كن كه خداوند تعالي چنين خواسته كه

تو كشته شوي). (محمّد) خواست برگردد، ولي نمي دانست چرا امام (ع) خانواده خود را هم با اين حال مي خواهد همراه ببرد، امام به او فرمود: (خداوند تعالي چنين خواسته كه آنان را اسير ببيند). (عبدالله بن جعفر الطيّار) به همراه دو فرزندش: عون و محمد براي امام (ع) چنين نوشت: (امّا بعد، من از تو مي خواهم كه هنگام خواندن نامه ام از رفتن دست برداري، چرا كه من مي ترسم كه در اين راه هلاكت تو و سرشكستگي و پريشاني خانواده ات در صورت قتل تو در پيش باشد). پس از آن عبدالله نامه اي از كارگزار يزيد بر مكّه، (عمرو بن سعيد بن عاص) گرفت كه در آن براي امام (ع) امان گرفته بود، و آن را در حالي كه (يحيي بن سعيد بن العاص) همراهش بود به نزد ايشان آورد و بسيار كوشش كرد كه امام را از كاري كه در پيش گرفته بود منصرف نمايد، ولي ايشان قبول نكردند، و او را از خوابي كه در آن رسول خدا (ص) را ديده و به او دستوري داده كه از آن گريزي نيست مطّلع فرمودند. (عبدالله بن جعفر) از امام در باره خواب سؤال كرد، امام فرمود: (تاكنون در باره آن با هيچ كس صحبت نكرده و نخواهم كرد تا آنكه خدايم را ملاقات كنم). ابن عبّاس نيز به ايشان گفت: (اي عموزاده، من سعي مي كنم به خود صبر و بردباري بدهم ولي نمي توانم و برتو مي ترسم كه كشته شوي و حيران و سرگردان گردي، مردم عراق، خيانتكارند، به آنان نزديك مشو و در همينجا بمان، تو سرور اهل حجازي و مردم عراق اگر آنچنان كه مي گويند تو

را مي خواهند، ابتدا حاكم و دشمن خود را از ميان ببرند و سپس تو به آنجا برو، و اگر هم حتما مي خواهي بروي، به يمن برو كه در آن قلعه ها و درّه هاي زيادي است و سرزميني وسيع با طول و عرض زياد مي باشد، و پدر تو در آنجا طرفداراني دارد و اگر از مردم دور و در انزوا باشي، مي تواني با مردم مكاتبه كرده و يا مبلّغين خود را به اطراف بفرستي، در آن صورت به آنچه كه مي خواهي، به سلامت دست خواهي يافت). امام (ع) فرمود: (اي پسر عمو به خدا مي دانم كه تو نصيحت گر مهرباني هستي ولي من تصميم به رفتن گرفته ام). ابن عبّاس گفت: (پس اگر مي خواهي بروي، زنان و دختران خود را مبر چرا كه مي ترسم آنان، تو را در حال كشته شدن ببينند). امام فرمود: (نه به خدا قسم مرا رها نخواهند كرد مگر آنكه اين علقه محبّت را از درون من خارج كنند، و اگر اين كار را بكنند، خداوند كساني را بر آنان مسلّط خواهد كرد كه آنان را ذليل كند). و به (ابي هرة الأسدي) گفت: (بني اميّه اموال مرا بردند و من صبر كردم، و نسبت به شرافت من ناسزا گفتند، باز هم صبر كردم، و خون مرا خواستند پس فرار كردم). و هيچكس با امام (ع) نماند مگر آنكه از رفتن او اندوهگين شد و هنگامي كه بر اصرار خود افزودند ابيات زير را كه (أخي الأوس) در هنگامي كه بر عمويش به او در مورد جهاد به همراه رسول خدا (ص) هشدار داد گفته بود تكرار كرد و گفت: سأمضي فما بالموت عار علي

الفتي اذا ما نوي حقّا و جاهد مسلم_ا و واسي الرّجال الصالحين بنف_سه و فارق مثبورا و خ_الف مجرم_ا يعني: (من خواهم رفت و مرگ براي انسان ننگ نيست در صورتي كه نيّت حق داشته و همراه با مسلمانان جهاد كند و به مردان نيكوكار و صالح كمك كرده و از كار بد دوري و با شخص مجرم مخالفت نمايد). سپس چنين خواند: (و امر خدا قطعي و جاري است). در (صفاح( امام (ع) با شاعر معروف عرب، فرزدق بن غالب ملاقات نمود، و از او در باره نظر مردم پشت سرش سؤال فرمود؟ فرزدق گفت: (دلهاي آنان با شما و شمشيرها نزد بني اميّه است و قضا و قدر از جانب خدا معيّن مي شود). ابو عبدالله (ع) فرمود: (راست گفتي، امر دست خداست و او هرچه بخواهد انجام خواهد داد، و هر روز در كاري است، اگر خواست او چنين بود كه ما دوست داريم، او را بر نعمتهايش سپاس مي گذاريم و در اداي شكر هم از او كمك مي خواهيم، و اگر خلاف خواسته ما بود، آنكس را كه حق، نيّت او، و تقوي خصلت و سرشت اوست از او دور نخواهد نمود). سپس فرزدق در باره نذرها و چگونگي انجام مراسم حج از امام سؤالاتي كرده و آن دو از هم جدا شدند. پس از آن امام (ع) بدون توقّف و انتظار، حركت كرد، و در (ذات عرق) بشر بن غالب را ديده و از او در مورد مردم كوفه سؤال كرد، او گفت: (شمشيرها نزد بني اميّه است ولي دلها همراه با توست). امام فرمود: راست گفتي. پس از آن، در (خزيمه)

يك روز و يك شب اقامت گزيد، و در هنگام صبح، خواهرش زينب (ع) به نزد او آمده و گفت: هاتفي شنيدم كه مي گفت: (هان اي چشم، با كوشش تمام اشك ببار، زيرا كه چه كسي بعد از من مي گريد بر گروهي كه مرگ آنها را به سوي وفاي به وعده "شهادت امام (ع)" مي برد)؟ امام (ع) فرمود: خواهر عزيزم، هرآنچه كه مقدّر شده است. انجام خواهد يافت. و هنگامي كه امام (ع) به (رزود) رسيد، (زهير بن القين بجلّي) در نزديكي او فرود آمد، او علاقه اي به مشايعت امام نداشته و از فرودآمدن با ايشان كراهت داشت، ولي آب آن دو را در آن مكان جمع كرده بود، در حالي كه زهير و دوستانش بر سر سفره غذايي كه بر ايشان آماده شده بود نشسته بودند، فرستاده امام (ع) او را به نزد سرورش امام (ع) خواند. زهير از اجابت درخواست او امتناع كرد، ولي همسرش (دلهم بنت عمرو) او را تشويق به رفتن بدانجا و شنيدن سخنان امام نمود. پس زهير به سوي امام حسين (ع) رفته، و چيزي نگذشت كه با خوشحالي فراوان و صورت برافروخته به نزد دوستانش آمد و دستور داد كه خيمه او را كنده و اثاثيه او را برداشته به لشكرگاه امام (ع) ببرند، و به همسرش گفت: به نزد خانواده ات برو، چون من نمي خواهم كه از طرف من، گزندي به تو برسد. سپس به كساني كه همراه او بودند گفت: (كساني از شما كه بخواهند فرزند رسول خدا (ص) را ياري كنند بيايند وگرنه اين آخر عهد من با شماست). پس از آن، آنان را از آنچه

كه (سلمان فارسي) به او در باره اين واقعه گفته بود آگاهي داد و گفت: (در غزوه "بحر" ما پيروز شده و مقدار زيادي از غنائم نصيب ما گشته و باعث شادي بسيار ما گرديد، و هنگامي كه (سلمان فارسي) شادي ما را ديد گفت: اگر سيّد جوانان آل محمد را ديديد، از همراهي بااو در جنگ بيشتر از آن اندازه كه از بدست آوردن غنائم شاد شده ايد، خوشحال شويد، پس من، با شما وداع مي كنم). همسرش گفت: (خداوند براي تو خير بخواهد، از تو مي خواهم كه در روز قيامت نزد جدّ حسين (ع) مرا به ياد داشته باشي). و در (زرود) خبر كشته شدن مسلم بن عقيل (ع) و (هاني بن عروه) بدو رسيد، او چندين بار گفت: انّا لله و انّا اليه راجعون) و بسيار برآنان اندوهگين شده و به شدّت گريست. بني هاشم نيز بر آنان گريسته و شيون زنان برخاست بطوري كه كشته شدن مسلم بن عقيل آنجا را تكان داد و اشك هاي بسيار ريخته شد. (عبدالله بن سليم) و (منذر بن مشمعل) كه هردو اسدي بودند به ايشان گفتند: اي فرزند رسول خدا به خاطر خدا از تو مي خواهيم كه از اينجا نروي، چون در كوفه كمك و ياوري نخواهي داشت. خانواده عقيل برخاسته و گفتند: ما هرگز دست بر نخواهيم داشت تا آنكه انتقام خود را گرفته و يا همان راهي را برويم كه برادرمان رفت. پس امام حسين (ع) نگاهي به آنان انداخته و گفت: بعد از اين در زندگي خيري نخواهد بود. و در (شقوق) امام (ع) مردي را كه از كوفه مي آمد ديده، و از او

در باره مردم عراق سؤال كرد؟ او به امام گفت: كه همه مردم بر عليه او اجتماع كرده اند. ايشان فرمودند: سرنوشت همه امور بدست خداست و او هرچه بخواهد انجام مي دهد، و هر روز و هر زمان به كاري مشغول است، سپس چنين سرود: فإن تكن الدني_ا ت_ع_دّ نفيس_ة ف__دار ث_واب الله أع_لا و أنب_ل و إن تكن الأموال لل_ترك جمعه_ا فما ب_ال م_تروك به الم_رء يبخ_ل وإن ت_كن الأرزاق قسما مق_دّرا فقلّة ح_رص المرء في الكسب أج_مل و إن تكن الأبدان للموت انش_ئت فقتل امرئ بالسي_ف فيالله أفض_ل علي_كم س__لام الله يا آل احم_د فانّي أراني عنكم س_وف أرح__ل يعني: (اگر دنيا گرانقدر و ارزشمند به نظر مي آيد، خانه ثواب خدا برتر و بالاتر است. و اگر اموال را براي رها كردن (بعد از مرگ) جمع مي كنند پس چه باك از ترك كردن چيزي كه بايد آن را رها نمود. و اگر رزق و روزي هاي همه مقدّر و معيّن است، پس كمتر حرص زدن در هنگام كسب مال، زيباتر است. و اگر بدنها براي مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن با شمشير در راه خدا برتر و سزاوارتر است. سلام خدا بر شما باد اي خاندان پيامبر، چرا كه من خود را كوچ كننده از نزد شما مي بينم). و در محل (زباله) خبر كشته شدن (قيس بن مسهر صيداوي به او رسيده و او نيز آن را به مردم اطّلاع داد، و آنان را در ترك گفتن آن محل مختار نمود. آنان هم از راست و چپ متفرّق شده و از او دور شدند و تنها كساني همراهش ماندند كه با آنان از مكّه

خارج شده بود، با آنكه قبل از آن تعداد زيادي از اعراب با او همراه شده بودند و تصوّر مي كردند كه به محلّي مي رود كه مردم آن با او موافق هستند. او نيز از آنكه آنان بدون اطّلاع و علم بر اين مسئله همراه او بيايند كراهت داشت، گرچه مي دانست اگر به آنان اجازه مراجعت دهد، جز كسانيكه راضي به همكاري با او تا حدّ مرگ هستند كس ديگري باقي نخواهد ماند. سپس از (بطن العقبه) براي برداشتن آب حركت نموده تا اينكه به (شراف) رسيدند، و در هنگام سحر به جوانان فرمود كه آب بسيار بردارند، نيمه هاي روز بود كه صداي تكبير يكي از اصحاب خود را شنيد. امام فرمود: چرا تكبير مي گوئي؟! گفت: نخلهايي ديدم، آنان كه با او بودند وجود نخل را در آن محل انكار كرده و گفتند آنان نوك هاي سرنيزه و گوشهاي اسبان هستند. امام فرمود: آري، من همچنين مي بينم، سپس از آنان در باره محلّي كه بتوان در آن پناه گرفت سؤال فرمود، آنان گفتند: (ذوحسم) در سمت چپ است، و اين محل آن چنان است كه مي خواهي. پس امام (ع) به سرعت به جانب آن پيش آمد. در اين هنگام حرّ رياحي همراه با هزار سوار ظاهر شد، او از جانب ابن زياد مأمور بود كه امام را در هرجا ببيند از بازگشت مدينه باز دارد و يا او را به كوفه بياورد. هنگامي كه امام (ع) آنان را تشنه ديد به يارانش دستور فرمود كه آنان را سيراب و به اسبانشان به اندازه كافي آب بدهند. (علي بن طعان محاربي) همراه حر بود، او آخرين نفري بود

كه براي خوردن آب آمد و تشنگي بسيار او را بي تاب كرده بود. امام (ع) به او فرمود: (راويه) را بخوابان (روايه در لغت حجاز، شتر آبكش را گويند)، او منظور امام را نفهميد، امام فرمود: شتر را بخوابان، و هنگامي كه خواست آب بنوشد، آب از مشك مي ريخت. امام فرمود: مشك را بگردان. او از شدّت تشنگي، نمي دانست چه كاري بايد انجام دهد. امام (ع) خود برخاسته و مشك را گرداند تا او آب خورده و سيراب شد، و سپس اسب خود را نيز آب داد. سپس امام (ع) به سوي آنان رفته و ابتدا خداوند را شكر و سپاس گذارد و فرمود: (اين عذري است به سوي خداي عزّ و جل و شما، من به سوي شما نيامدم، مگر در آن هنگام كه در نامه هايتان و به وسيله فرستادگانتان مرا دعوت نموديد و گفتيد كه ما امام و پيشوا نداريم و اميد است كه خداوند به وسيله تو ما را بر راه راست جمع نمايد، پس اگر شما بر همين نظر هستيد، به من عهد و پيمان كافي بسپاريد كه با آن مطمئن شوم و اگر از آمدن من كراهت داريد، به همان محلّي كه از آن آمده ام باز خواهم گشت). آنان همگي سكوت كردند. سپس (حجاج بن مسروق جعفي) اذان ظهر را گفت، امام به حر فرمود: آيا با يارانت نماز مي خواني؟ حر گفت: خير، همگي همراه تو نماز خواهيم خواند، و امام نيز چنين كرد. پس از آنكه از نماز فارغ شد، به سوي آنان آمده و شكر و سپاس خدا را بجاي گذارده و بر پيامبر گرامي صلوات فرستاد و

فرمود: (هان اي مردم، شما اگر تقواي خدا را بجاي آورده و حق را براي اهل آن بدانيد، نزد خدا بيشتر مورد رضايت خواهد بود، و ما اهل بيت پيامبر (ص) نسبت به ولايت اين كار از اينان كه ادّعاي آن را دارند و در طريق ظلم و دشمني گام مي زنند، استحقاق بيشتري داريم، حال اگر شما از اين امر دست برداريد و نسبت به ما كراهت داشته و نسبت به حق ما جاهل باشيد و نظر شما چيزي غير از آن باشد كه در نامه هايتان آمده است، از شما دور مي شوم و شما را رها مي كنم). حر گفت: نمي دانم آن نامه هايي كه مي گويي چيست. امام (ع) به (عقبة بن سمعان) دستور فرمود كه دو خورجين پر از نامه را خارج كند. او نيز چنين كرد. حر گفت: من از اينان نيستم، و دستور دارم كه تو را در صورتي كه ملاقات نمايم ترك نكنم تا آنكه به نزد ابن زياد در كوفه ببرم. امام فرمود: مرگ به تو از آنچه كه گفتي نزديك تر است، و سپس به يارانش دستور داد كه سوار شوند، زنان نيز سوار شدند. حر، راه آنان را براي بازگشت به مدينه سد كرد. امام (ع) به حر فرمود: مادرت بر تو بگريد، از ما چه مي خواهي؟ حر گفت: به راستي اگر كسي از اعراب غير از تو بود و چنين چيزي به من مي گفت، هيچگاه از ذكر گريه مادرش بر او دست بر نمي داشتم، هركس كه مي خواست باشد، ولي به خدا راهي براي ذكر نام مادرت جز به بهترين صورتي كه مي توانم، ندارم. ولي حال راهي ميانه را در پيش بگير

كه نه تو را به كوفه و نه به مدينه برساند تا آنكه براي ابن زياد نامه اي بنويسم، شايد كه خداوند عافيت را نصيب من گرداند و مرا به امري مربوط به تو مبتلا نسازد. سپس به امام (ع) گفت: (من در مورد جانت، خدا را گواه مي گيرم كه اگر با اين گروه از در جنگ درآمدي، كشته خواهي شد). امام (ع) فرمود: آيا مرا از مرگ مي ترساني، و آيا اگر مرا بكشيد مي توانيد از بلاي بزرگ و مصيبت عظيم رهايي يابيد؟ و من اكنون آنچه را كه (أخ الأوس) به پسر عمويش گفت در هنگامي كه مي خواست به ياري رسول خدا (ص) بشتابد مي گويم: من (براي ياري پيامبر) خواهم رفت، و مرگ براي انسان عيب و عار نيست، در صورتي كه نيّت حق و جهاد همراه با مسلمانان و ياري به آنان و دوري از امر شر و مخالفت با مجرمين و گناهكاران مورد نظر او باشد. پس اگر زنده بمانم، پشيمان نخواهم بود، و اگر بميرم ملامت نخواهم شد، چرا كه اين ننگ براي انسان كافي است كه زنده باشد و زير بار زور برود. هنگامي كه حر اين را از او شنيد، از او دور شد و امام به همراهي يارانش در يك طرف و حر همراه با يارانش در منطقه اي ديگر حركت مي كردند. و در (بيضه) براي ياران (حر) خطابه اي خواند و در آن، پس از حمد و ثناي پروردگار فرمود: (هان اي مردم، رسول خدا فرمود: هركس كه پادشاه ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و پيمان خود را نقض نموده و با سنّت رسول خدا مخالف بوده

و با بندگان خدا به ستم و دشمني عمل مي كند و هيچ عمل و گفتار و تغييري در روش او بوجود نيايد، بر خداست كه او را به سزاي خود برساند، براستي كه اينان شيطان را اطاعت كرده و دست از پيروي پروردگار برداشته اند و فساد را ظاهر نموده و انجام حدود الهي را رها كرده اند، و في ء(1) مسلمانان را از آن خود كرده، و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام نموده اند، و من از ديگري محق ترم و نوشته هاي شما به من رسيده و بيعت با مرا برگردن خود نهاده ايد كه مرا دست خالي و تنها نگذاريد پس اگر بر بيعت خود استوار باشيد به رشد و تعالي مي رسيد، چرا كه من حسين بن علي و فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم و جان من از جان شما جدا نبوده و خانواده ام همراه با خانواده شما خواهد بود و من الگويي نمونه برايتان هستم. ليكن اگر چنين نكنيد و پيمان خود را نقض و بيعت با مرا از گردنهاي خود برداريد، كه قسم به جان خودم اين از شما بعيد نيست، زيرا كه شما همين كار را با پدر و برادر و پسر عمويم مسلم انجام داديد و هركس كه به شما مغرور شود فريفته است و شما بد اقبالي را براي خود آورده و بهره خود را از ميان خواهيد برد، و هركس كه پيمان خود را نقض نمايد، برخود نقض نموده، و خدا مرا از شما بي نياز گرداند، والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته). و در (دهيمه) مردي از اهل كوفه با او ملاقات كرد كه او را (ابو

هرم) مي گفتند، گفت: (اي فرزند رسول خدا چه چيزي تو را از حرم جدّت بيرون راند)؟ فرمود: (اي ابا هرم! بني اميّه به شرافت من ناسزا گفتند، صبر كردم و اموالم را بردند صبر كردم، و خون مرا خواستند، پس گريختم، و به خدا قسم كه مرا خواهند كشت و خدا لباس ذلّت كامل را بر آنان بپوشاند، و شمشيري برّان بر آنان براند، و كساني را بر آنان مسلّط خواهد كرد كه آنان را ذليل نمايد تا آنكه از قوم (سبا) نيز كه پادشاه آنان زني بود كه بر اموال و خونهاي آنان حكومت كرد ذليل تر شوند).

اطلاع دادن امام (ع) از مرگ خود

و آخر شب يارانش را دستور داد كه آب برگرفته و از (قصر بني مقاتل) كوچ كنند، و در حين حركت، امام را شنيدند كه مي گفت: (انّا لله و انّا اليه راجعون) والحمد للّه ربّ العالمين، و دوبار همان را تكرار مي كرد، علي اكبر (ع) از آن سؤال كرد، فرمود: خواب گونه اي مرا در ربود، پس سواري در جلوي من ظاهر شد كه مي گفت: اين قوم مي روند و مرگ نيز به سوي آنان مي آيد، دانستم كه اينها موجوداتي هستند كه خبر از مرگ ما مي دهند. علي اكبر گفت: خداوند بدي و گزندي به تو نرساند، آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آري، قسم به آن كسي كه بازگشت بندگان بسوي اوست. گفت: اي پدر، از اينكه بر حق بميرم هيچگونه نگراني ندارم. فرمود: خداوند به تو بهترين پاداشي كه يك پدر به فرزندش مي دهد، عنايت فرمايد. سپس امام (ع) به حر رو كرده و فرمود: كمي با ما بيا، پس همگي

باهم حركت كردند تا به سرزمين (كربلا) رسيدند، حر و يارانش روبروي امام (ع) ايستاده و او را از حركت باز داشتند، و يارانش گفتند: اينجا نزديك فرات است، و گفته مي شود كه در حين حركت، اسب امام (ع) از حركت باز ايستاد، همچنان كه شتر پيامبر (ص) در (حديبيّه) توقّف كرد، پس در آن محل امام (ع) از نام آن سرزمين سؤال كرد؟ زهير گفت: پيشاپيش ما حركت كن و از چيزي سؤال مكن تا آنكه خداوند فرجي كند، نام اين سرزمين (طف) است. فرمود: آيا نام ديگري هم دارد؟ گفت: به آن (كربلا) مي گويند. پس چشمانش را اشك فرا گرفته و فرمود: خداوندا به تو پناه مي برم از كرب و بلا (گرفتاري و اندوه) اينجا محلّ فرود آمدن و ريخته شدن خونمان و جايگاه قبرهايمان است و جدّم رسول خدا (ص) با من در باره اين محل سخن گفته است. و نزول او در كربلا در روز دوّم ماه محرّم سال شصت و يك اتّفاق افتاد. پس فرزندان و برادران و اهل بيت خود را جمع كرده و به آنان نگريسته و گريه كرد، سپس فرمود: (خداوندا، ما نوادگان پيامبرت محمد (ص) هستيم كه از حرم جدّمان بيرون رانده شده، و مورد فشار و ناراحتي واقع شديم و بني اميّه بر ما تعدّي كردند، خدايا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمكار پيروزي بخش). سپس به سوي يارانش آمده و فرمود: (مردم بندگان دنيا هستند، و دين گردشي بر زبانهايشان است كه به هرگونه كه مصلحت روزگار و آسايش در معاش آنان است، آنرا در مي آورند، و اگر روزي گرفتاري و

بلا پيش آيد، دين داران كم مي شوند). پس از آن خدا را شكر و سپاس گذارده و بر محمد و آل محمّد صلوات فرستاده و فرمود: (امّا بعد، فقد نزل بنا من الأمر ما قد ترون، و انّ الدنيا قد تغيّرت و تنكرت و أدبر معروفها، و لم يبق منها الاّ صبابة كصبابة الاناء، و خسيس عيش كالمرعي الوبيل، ألا ترون الي الحق لا يعمل به؟ و الي الباطل لا يتناهي عنه؟ ليرغب المؤمن في لقاء الله، فانّي لا أري الموت الاّ سعادةً، والحياة مع الظالمين الاّ برماً). ترجمه: (امّا بعد، آنچه را كه مي بينيد برما آمده است، دنيا تغيير كرده و زشتي هاي آن زياد شده، و نيكيهاي آن از ميان رفته است، و چيزي از آن نمانده جز ته مانده اي مانند ته مانده ريزش آب در ظرف، و خاشاكي مانند خاشاك هاي باقيمانده از سبزه هاي فراوان چراگاهها، آيا نمي بينيد كه به حق عمل نشده، و از انجام باطل جلوگيري نمي شود؟ و در اين حال، مؤمن لاجرم به لقاي پروردگار راغب مي شود، و من مرگ را جز سعادت، و زندگي با ظالمان را جز ننگ و ذلّت نمي دانم). در اينجا، زهير از جا برخاسته و گفت: (اي فرزند رسول خدا، گفتار تو را شنيدم، و اگر دنيا براي ما پايدار و ما در آن تاابد هم باقي مي بوديم، باز هم قيام به همراه تو را بر ماندن در اين جهان ترجيح مي داديم). برير گفت: (اي فرزند رسول خدا، خداوند به وسيله تو بر ما منّت گذارد كه در كنار تو بجنگيم و در اين جنگ اعضاي ما قطع مي شوند و در روز قيامت جدّ تو ما را شفاعت خواهد كرد).

نافع بن هلال گفت: (تو مي داني كه جدّ تو رسول خدا، نتوانست شراب محبّت خود را به تمام مردم بخوراند و آنان را به راهي كه خود مي خواست هدايت كند، زيرا گروهي از آنان منافق بوده و وعده ياري به او مي دادند ولي در باطن خود خيانت را پنهان نموده بودند، با او با رويي شيرين تر از عسل روبرو مي شدند، و در پشت سرش، از (حنظل) نيز تلخ تر بودند، تا آنكه خداوند او را به سوي خود فرا خواند. پدر تو علي (ع) نيز چنين بود، او را نيز گروهي وعده نصرت دادند و (ناكثين) و (قاسطين) و (مارقين) با او به جنگ برخاستند تا آنكه اجل او فرا رسيده و به سوي رحمت و رضاي خدا عروج كرد، و تو نيز امروز نزد ما همان حالت را داري، پس آن كس كه وعده خود را زير پا گذارده و بيعت خود را خلع كرد، جز خود، به كس ديگر ضرر نمي رساند، و خداوند ما را از آنان بي نياز كرده است. پس ما را به هر طرف كه خواهي چه مغرب و چه مشرق به پيش ببر، پس به خدا ما از قضاي الهي باكي نداشته و از لقاي او بيم به دل راه نمي دهيم، و ما بر نيّت و نظر خود ثابت بوده و با دوستانت، دوست، و با دشمنانت، دشمن هستيم). سپس امام منطقه اي را كه قبر او در آن قرار مي گرفت از مردم (نينوي) و (غاضريّه) به قيمت شصت هزار درهم خريده، و سپس آن را بدانان صدقه داد و با آنان شرط فرمود كه مردم را به قبر او هدايت كرده،

و به مدّت سه روز، كساني را كه آن را زيارت مي كنند، اطعام كنند. مساحت حرم امام (ع) كه آن را خريد چهار ميل در چهار ميل بود، و اين زمين براي فرزندان و موالي او حلال و براي غير آنان كه با آنان مخالفند حرام است و در آن بركت قرار داده شده است. در حديث است از امام صادق (ع) كه آنان به شرط و پيمان خود عمل نكردند. (حر) براي ابن زياد خبر ورود امام (ع) را به كربلا رساند. ابن زياد براي امام (ع) چنين نوشت: (امّا بعد، اي حسين، خبر فرود آمدن تو در سرزمين كربلا به من رسيد، و اميرالمؤمنين يزيد برايم چنين نوشت كه خوش نخوابم و سير نخورم تا آن كه تو را به خدا ملحق كنم، و يا آنكه بر فرمان من و دستور يزيد گردن نهي). و هنگامي كه امام (ع) نامه را خواند، آن را با دست خود انداخته و فرمود: رستگار نشدند قومي كه رضايت مخلوق را به قيمت خشم خالق خريدند. فرستاده ابن زياد، از او جواب خواست. فرمود: من براي او جوابي ندارم، زيرا كه او مستحقّ كلمه عذاب است. ابن زياد عمر بن سعد را دستور حركت به سمت كربلا داد، پيش از آن عمر سعد، همراه با چهار هزار تن از لشكريانش آماده بودند كه به جانب (دستبي) حركت كنند زيرا كه ديلميان بر آن دست يافته بود. عمر سعد از ابن زياد خواست كه او را از رفتن به جانب كربلا معذور دارد. ابن زياد نيز به او گفت: در اين صورت ولايت ري را از تو پس مي گيرم.

عمر سعد يك شب از ابن زياد فرصت خواست تا در اين مسئله انديشه كند. عمر بن سعد، نصيحتگران خود را جمع كرد، تمامي آنان او را از جنگ با امام (ع) باز داشتند، و (حمزة بن مغيرة بن شعبه) كه فرزند خواهرش بود به او گفت: براي خدا از تو مي خواهم كه به جنگ حسين (ع) نروي كه در آن صورت قطع رحم نموده و گناهي مرتكب شده اي، سوگند به خدا، اگر از دنيا پشيزي نداشته باشي، بهتر از آن است كه به خدا ملحق شوي در حالي كه خون حسين (ع) برگردن توست. ابن سعد گفت: چنين كنم. و يك شب تمام را در اين مسئله فكر مي كرد، و از او شنيده شد كه مي گفت: آيا ملك ري را ترك كنم، در حالي كه به آن به شدّت رغبت و علاقه دارم؟ و يا آنكه بازگشته، و در حالي كه مورد ملامت و نفرت واقع مي شوم، يا حسين را به قتل برسانم؟ براستي كه در كشتن او، آتش جهنّم است كه هيچ چيزي از آن جلوگيري نمي كند، ولي با اينحال ملك ري، نور چشم من است. صبح نزد ابن زياد رفته و گفت: اي ابن زياد، حال كه مرا بر اين كار گماردي و همه مردم آن را شنيدند، اين كار را به انجام رسان، ولي غير از من تعدادي از اشراف كوفه را نيز بفرست كه من در جنگ از آنان بي نيازتر نيستم، و نام تعدادي از اشراف كوفه را بر زبان آورد. ابن زياد گفت: من از تو در مورد اشخاصي كه بايد بفرستم دستور نخواستم، پس اگر با لشكر ما

حركت مي كني اين كار را انجام ده وگرنه فرمان ولايت را باز گردان. هنگامي كه عمر سعد پافشاري او را بر گفته اش ديد، گفت: خواهم رفت. عمر بن سعد، (قرة بن قيس حنظلي) را خواست تا از امام (ع) بپرسد كه چرا به عراق آمده است، و هنگامي كه نامه ابن سعد به امام (ع) رسيد فرمود: (مردم اين ديار، بسيار برايم نامه نوشتند كه بر ما وارد شو، پس اگر از ما رويگردان هستيد، شما را رها كرده و باز مي گردم). و با اين پيام به نزد ابن سعد باز گشته، و او نيز آنچه را كه امام (ع) گفته بود براي ابن زياد نوشت. جواب آن چنين آمد: امّا بعد، پس بر حسين (ع) و يارانش، بيعت با يزيد را عرضه كن، اگر انجام داد، آنگاه ما تصميم خود را خواهيم گرفت. عزيمت لشكر به كربلا آغاز شد تا آنكه مي گويند تعداد آنان به يك ميليون نفر و يا بيشتر رسيد. ابن زياد، گروهي از سواران را بر كناره فرات آورده و مانع آب بر سيّدالشهداء (ع) شد، بطوري كه ياران امام (ع) راهي به سوي آب نمي يافتند، تا آنكه تشنگي به شدّت آنان را به ستوه آورد. امام (ع) تيشه اي برداشته و نوزده قدم به طرف قبله در پشت خيمه زنان برداشته و سپس زمين را كند. آب گوارائي از زمين جوشيد، و از آن سيراب شدند. سپس چشمه از ميان رفته، و هيچگونه اثري از آن باقي نماند. ابن زياد براي ابن سعد نوشت كه: شنيده ام امام حسين (ع) چاههائي حفر كرده و به آب مي رسد و خود و يارانش از

آن مي نوشند، هنگامي كه نامه ام به تو رسيد، آنان را تا آنجا كه مي تواني از حفر چاهها بازدار و فشار را بر آنان به آخرين حد برسان. و در همان وقت (عمرو بن الحجاج) را همراه با پانصد نفر از لشكريان فرستاده و آنان بر كناره آب فرود آمدند و اين واقعه سه روز پيش از شهادت امام (ع) بود.

1 _ في ء: غنيمت جنگي _ خراج.

بخش چهارم: روياروئي با لشكر ابن سعد

ملاقات امام (ع) با ابن سعد

امام (ع) (عمرو بن قرطبه انصاري) را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست كه شبانه در ميان دو لشكرگاه با او ملاقات كند، هريك از آنان همراه با بيست سوار خارج شد، امام (ع) به همراهانش دستور داد كه جز فرزندش (علي اكبر) و (عبّاس) همگي به عقب برگردند. ابن سعد نيز چنين كرد و تنها فرزندش (حفص) و غلامش همراه او باقي ماندند. امام فرمود: اي ابن سعد، آيا با من مي جنگي و از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست نمي ترسي؟ من فرزند كسي هستم كه خود مي داني، آيا با من همراه نمي شوي و اينان را رها نمي كني؟ و بدان كه اين كار به خواسته خدا نزديكتر است. عمر گفت: مي ترسم كه خانه ام ويران شود. امام فرمود: من آن را براي تو مي سازم. گفت: مي ترسم اموالم از دست برود. فرمود: من خود بهتر از آن را از اموال خود كه در حجاز دارم براي تو جايگزين مي كنم. و روايت شده كه به عمر فرمود: (بغيبغه) را به تو مي دهم، و اين منطقه وسيعي با نخلها و باغهاي زياد بود كه معاويه يك ميليون دينار براي آن

پرداخت و امام آن را نفروخت. ابن سعد گفت: در كوفه خانواده اي دارم كه مي ترسم ابن زياد آنان را به قتل برساند. هنگامي كه امام (ع) از او مأيوس شد برخاست در حالي كه چنين مي فرمود: (تو را چه مي شود، خدا تو را به زودي در بستر خودت بكشد و روز رستاخيز تو را نيامرزد، به خدا من اميدوارم كه تو از گندم ري جز اندكي نخوري). ابن سعد با حالت استهزاء و ريشخند گفت: اگر گندم نباشد، جو براي ما كافي است. شمر با نامه اي از ابن زياد براي عمر بن سعد نزد او آمد، در آن نامه ابن زياد عمر سعد را بر جنگ تشويق كرده بود. شمر با صداي بلند فرياد زد: كجايند فرزندان خواهرمان؟ كجاست عبّاس و برادرانش؟ آنان از او روي گرداندند. امام فرمود: به او جواب دهيد گرچه فاسق است. گفتند: چه مي خواهي؟ گفت: اي فرزندان خواهرم، شما در امانيد، خود را همراه با حسين (ع) به كشتن مدهيد و از اميرالمؤمنين يزيد اطاعت كنيد. عبّاس فرمود: خداوند تو و امان دادن تو را لعنت كند، آيا تو به ما امان مي دهي در حالي كه فرزند رسول خدا امان ندارد، و از ما مي خواهي كه از ملعون ها و فرزندان ملعون ها اطاعت كنيم؟

پيشروي لشكر

ابن سعد شبانگاه پنجشنبه، نهم محرّم نهيب زده و به لشكرش دستور داد كه به طرف امام (ع) پيشروي كنند، امام (ع) روبروي خيمه اش نشسته و شمشير را به كمر بسته بود كه خواب گونه اي او را در ربود در آن حال پيامبر (ص) را ديد كه مي گفت: به زودي نزد ما خواهي بود. زينب(س)

صداي مردان را شنيد و به برادرش گفت: دشمنان به ما نزديك شدند. امام (ع) به برادرش عبّاس فرمود: سوار شو فدايت شوم، و برو از آنان بپرس كه آنان را چه شده و چه مي خواهند. حضرت عبّاس (ع) همراه با بيست سوار از جمله زهير و حبيب به سوي آنان رفته و از آنان سؤال كرد. گفتند: امير دستور داد كه تبعيّت از دستورات او را بر شما عرضه كنيم، و در غير اين صورت جنگ را با شما آغاز كنيم. حضرت عباس (ع) برادرش را از مقصد آنان آگاه كرد. امام (ع) فرمود: به سوي آنان باز گرد و از آنان امشب را تا فردا مهلت بگير، تا بتوانيم براي خدا نماز خوانده و دعا و طلب بخشش نمائيم، خدا خود مي داند كه من خواندن نماز براي او و خواندن كتابش و دعا و طلب بخشش از او را بسيار دوست دارم. حضرت عبّاس (ع) باز گشته و آن شب را مهلت خواست، ابن سعد در ترديد بود و از مردم سؤال كرد. عمرو بن الحجاج گفت: پناه مي برم به خدا، اگر آنان از ديليميان بودند و چنين درخواستي از تو داشتند، شايسته بود كه آن را بپذيري. همچنين قيس به ابن الأشعث گفت: به درخواست آنان عمل كن، سوگند به جان خودم فردا صبح جنگ را شروع خواهند نمود. ابن سعد گفت: به خدا اگر مي دانستم كه چنين مي كنند، امشب را هم مهلت نمي دادم. سپس براي امام (ع) پيام فرستاد كه: ما به شما تا فردا مهلت مي دهيم، پس اگر تسليم شديد، شما را نزد ابن زياد خواهيم برد، و اگر امتناع

بورزيد، شما را ترك نخواهيم گفت. امام (ع) ياران خود را نزديكيهاي عصر و يك شب قبل از كشته شدنش جمع كرده و فرمود: (بهترين سپاس را بر پروردگار گذارده و در ناكاميها و كاميابيها او را شكر مي گذارم. خداوندا، من تو را سپاس مي گزارم كه به ما لطف فرموده و پيامبرت را بر ما فرستادي و به ما قرآن را آموخته و در دين فقيه گردانيدي و همچنين براي ما گوشها و چشمها و دلها قرار داده و ما را جزء مشركان به شمار نياوردي. امّا بعد: من ياراني برتر و بهتر از يارانم نمي شناسم و اهلبيتي بهتر و بالاتر از اهل بيت خود نمي دانم، خداوند بهترين پاداش را از جانب من به شما عطا فرمايد. و جدّم رسول خدا (ص) به من خبر داد كه به سوي عراق فرستاده خواهم شد و در سرزميني به نام (عمور) يا (كربلا) فرود خواهم آمد و در آن شهيد خواهم گشت و اكنون آن زمان نزديك است. من فكر مي كنم وعده من با اين دشمنان فردا خواهد بود و من به شما اجازه مي دهم كه به هرجا بخواهيد برويد و از طرف من هيچگونه محدوديّت و قيد و بندي بر شما نيست. تاريكي شب فرا رسيد از آن استفاده كرده هركدام از شما شتري برداشته و دست يكي از اهلبيت مرا بگيرد و برود، خداوند به همه شما جزاي خير دهد، همگي در باغها و شهرهاي خود پراكنده شويد اينان تنها مرا مي خواهند و اگر به من دست يابند، غير از مرا طلب نخواهند كرد). برادران و فرزندان و فرزندان برادرانش، و پسران عبدالله بن جعفر به

او گفتند: اين كار را نخواهيم كرد و بعد از تو در اين جهان باقي نخواهيم ماند. خداوند چنين چيزي را به ما نشان ندهد. و اوّل بار عبّاس بن علي (ع) اين را گفت و بقيّه هاشميان نيز از او متابعت كردند. امام (ع) رو به سوي فرزندان عقيل كرده و فرمود: كشته شدن مسلم شما را كافي است، برويد، من به شما اجازه آن را مي دهم. گفتند: در آن صورت مردم چه خواهند گفت و ما به آنان چه گوييم؟ بگوئيم كه ما بزرگ خاندان و سرور خود و فرزندان عموهاي خود را رها كرديم و با آنان حتّي يك تيرهم نينداختيم و يك نيزه نيز بكار نبرده و شمشير هم نزديم و نمي دانيم كه چه كاري كردند؟ نه، به خدا قسم چنين نخواهيم كرد. ما، جان و مال و خانواده خود را فداي تو مي كنيم و همراه با تو مي جنگيم تا بر ما همان بيايد كه بر تو مي آيد، خداوند زندگي بعد از تو را بر ما زشت فرمايد. مسلم بن عوسجه گفت: آيا تو را رها كنيم و در آن صورت نزد خدا چگونه پوزش عدم اداي حق تو را بخواهيم، به خدا از تو جدا نخواهم شد تا آنكه تير خود را بر سينه آنان نشانه روم، و با شمشير خود تا هنگامي كه در دست من است، بر آنان بزنم و حتّي اگر سلاحي براي جنگ با آنان نداشته باشم با سنگ بر آنان خواهم كوفت تا با تو كشته شوم. سپس (سعيد بن عبدالله حنفي) گفت: (به خدا تو را رها نخواهيم كرد تا آنكه خداوند بداند كه

ما وصيّت رسول خدا (ص) را در تو حفظ كرديم. به خدا قسم اگر بدانم كه كشته مي شوم و دوباره زنده مي گردم، سپس سوزانده شوم و دوبار زنده شوم و هفتاد بار چنين شود، تو را رها نخواهم كرد تا آنكه مرگ خود را در برابر تو ببينم، و چگونه اين كار را نكنم در حالي كه مي دانم تنها يكبار كشته مي شوم و بعد از آن به كرامتي دست خواهم يافت كه هيچگاه پاياني نخواهد داشت)؟ زهير بن القين نيز گفت: (به خدا قسم دوست دارم كشته شوم، سپس زنده گردم و دوباره كشته شوم و هزار بار چنين شود تا بدين وسيله خداوند از كشته شدن تو و اين جوانان درگذرد). و بقيّه اصحاب نيز، هريك مانند ديگري صحبت كرد، و امام (ع) از جانب خود پاداش نيكوئي بدانان داد. هنگامي كه امام (ع) پاكي نيّت و اخلاص آنان در فداكاري در راه او را در آنان ديد، وضعيّت را براي آنان تشريح كرده و فرمود: من فردا كشته خواهم شد، شما همگي نيز به قتل خواهيد رسيد، و هيچ يك از شما باقي نخواهد ماند، حتّي حضرت قاسم و عبدالله، طفل شيرخوار، مگر فرزندم علي زين العابدين (ع)، تا خدا نسل مرا به وسيله او قطع نكند، و او پدر هشت امام است. همگي در جواب گفتند: خدا را شكر مي كنيم كه با ياري تو بر ما منّت گذارد و شرف كشته شدن همراه تو را به ما عطا فرمود. آيا راضي نيستيم كه همراه تو و هم پايه تو باشيم اي فرزند رسول خدا؟ امام (ع) دعاي خير براي آنان كرد، سپس حجاب را

از چشمان آنان برداشت و آنچه را از نعمتهاي بهشت و جايگاههاي آنان در آن، كه از طرف خداوند به آنان عطا شده بود به آنان نشان داد.

اهلبيت عليهم السلام در شب عاشورا

شب عاشورا، سخت ترين شبي بود كه بر اهلبيت رسالت گذشت، شبي بود كه اطراف آن را امور ناخواسته و رنج و محنت فرا گرفته و شر و بدي را از پي داشته و از خطرها آگاهي مي داد. و گفته مي شود كه در اين شب به ياران امام (ع)، سي و دو نفر از لشكريان ابن سعد اضافه شدند، و آن در هنگامي بود كه آنان را ديدند كه دعا و عبادت مي كنند، و در سيمايشان، اطاعت از خدا و خضوع در برابر او نقش بسته بود. علي بن الحسين (ع) فرمود: در همان شبي كه صبح روز بعد از آن، پدرم كشته شد، پدرم را شنيدم در حالي كه شمشير خود را اصلاح مي كرد مي فرمود: (اف بر تو اي روزگار! با اين دوستي تو، چه بسيار مردمي در راه طلب حق خود كشته شدند و روزگار هيچگاه به جايگزيني براي آنان راضي نمي شود. براستي كه امر ما در دست خداوند جليل است و هر زنده اي اين راه را خواهد پيمود. اين اشعار را دو يا سه بار تكرار كرد و من آن را فهميده، و منظور او را درك نمودم. بغض گلويم را فشرد، ولي خود را وادار به سكوت كردم، و دانستم كه بلاء نازل شده است، ولي عمّه ام زينب هنگامي كه اين را شنيد خود را كشانده و به او رساند و گفت: واي بر از دست دادن عزيزان، كاش

مرگ، زندگي مرا از ميان مي برد، امروز مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن را از دست داده ام، اي يادگار گذشتگان و از دست رفته? بازماندگان. امام (ع) به او تسليت داد و او را وادار به صبر نمود و چنين فرمود: خواهرم، براي خدا خود را تسلّي ده و بدان كه مردم همه مردني هستند، و حتّي ساكنان آسمانها هم نخواهند ماند و همه چيز رفتني است جز پروردگار، و من و هر مسلمان معتقد به پيامبر خدا، الگويي نيكو براي ديگران خواهد بود. او پاسخ داد: آيا جان خود را مي بازي؟ دانستن اين، دل مرا جريحه دار مي كند، و بر من بسيار گران است. و همه زنها همراه او گريستند و بر گونه هاي خود زدند، و ام كلثوم فرياد زد: وا محمّداه، وا عليّاه، وا اماماه، واحسيناه، واي كه بعد از تو ضايع مي شويم. امام (ع) فرمود: اي خواهرم ام كلثوم، اي فاطمه، اي زينب، اي رباب، اگر كشته شوم، گريبان بر من چاك نزنيد و صورت خود را مخراشيد و شيون مكنيد. سپس به اصحاب خود دستور داد كه خيمه ها را نزديك هم بياورند تا با دشمنان از يكطرف روبرو شوند و دستور فرمود كه در پشت خانه ها خندقي ساخته و در آن هيزم بيفكنند و در هنگام جنگ، آن را آتش زنند تا اسبها نتوانند از آن بگذرند و به اين ترتيب جنگ از يك سو انجام گيرد. سحر آن شب، امام (ع) را خوابگونه اي در ربود، پس از بيداري به يارانش گفت كه در خواب ديد، سگاني به او حمله ور شده و او را به دندان مي گزيدند، و در

ميان آنان، سگي پيس، از همه بيشتر حمله مي كرد، و بنا بر اين كسي كه از ميان اينان، مرا به قتل خواهد رساند، مردي پيس و ابرص است. همچنين پيامبر (ص) را پس از آن همراه با گروهي از يارانش ديد كه مي فرمود: تو شهيد اين امّت هستي، و بشارت تو را ساكنان آسمان ها واهل ملأ اعلي بهم مي دهند، و امشب شام تو نزد من خواهد بود، عجله كن و تأخير روا مدار، و اين فرشته اي است كه از آسمان فرود آمده تا خون تو را در ظرفي سبز رنگ به آسمان ببرد.

روز عاشورا

صبح روز عاشورا، امام برخاست و نماز صبح را همراه با يارانش خواند، و پس از حمد و ثناي پروردگار فرمود: (انّ اللّه تعالي أذن في قتلكم و قتلي في هذا اليوم، فعليكم بالصبّر والقتال). (خداوند تعالي اجازه كشته شدن شما و من را در اين روز داده است، پس بر شماست كه صبر پيشه كنيد و بجنگيد). سپس آنان را براي جنگ منظّم كرد و تعدادشان هشتاد و دو نفر بود: اعم از سواره يا پياده. (زهير بن قين) را در ميمنه و (حبيب بن مظاهر) را در ميسره سپاه قرار داده و خود و اهل بيت خود را در قلب سپاه قرار داد و پرچم را به دست برادرش (عبّاس) داد، زيرا كه (قمر بني هاشم) را نسبت به ديگران براي اين كار شايسته تر مي دانست و معتقد بود كه او، حقّش را حافظتر، نسبت به او مهربانتر، و به خداي او دعوت كننده تر و به خويشانش نزديكتر و نسبت به پيمانهاي او وفادارتر و در تيراندازي ماهرتر و از

همه شجاعتر و در سواري تيزتر است. سپس عمر بن سعد همراه با لشكرش به طرف امام (ع) آمد.

گفتگوي امام (ع) با لشكر دشمن

و هنگامي كه امام (ع) به لشكر كوفه كه مانند سيل به نظر مي رسيد نظر افكند، دستهاي خود را به دعا برداشته و فرمود: (خدا يا تو محلّ اتّكاي من در هر محنت و گرفتاري و اميد من در هر سختي هستي، و تو براي من در هر وضعيّتي كه برايم پيش آيد اميد و اتّكا هستي، چه بسيار بوده گرفتاريهائي كه قلب را ضعيف كرده، و راه چاره را مسدود نموده و دوستان در آن ذليل گشته، و دشمنان بدگوئي را آغاز كرده اند و من آنها را به تو عرضه كرده و نزد تو شكايت نموده ام، و اين تنها به خاطر آن است كه در راه تو از هركس ديگر قطع اميد نموده ام و تو نيز آن گرفتاري را رفع نمودي و از ميان برداشتي، پس تو وليّ هر نعمت و نهايت و هدف من در هر اميد و آرزويي هستي). سپس مركب خود را خواسته و سوار آن شد و با صداي بلندي كه همگي آن را مي شنيدند گفت: (هان اي مردم! گفته هاي مرا بشنويد و عجله مكنيد، تا آنكه شما را به چيزي موعظه كنم كه از حقوق شما بر گردن من است، و همچنين از آمدن به سوي شما عذر بخواهم، پس اگر عذر مرا پذيرفته و سخن مرا قبول كرده و به من انصاف دهيد، سعادت را نصيب خود كرده و بر من ادّعايي نخواهيد داشت و اگر عذر مرا نپذيريد و به من انصاف

ندهيد، پس نظرهاي خود را جمع كرده و شركاي خود را بخوانيد و بر آنچه مي خواهيد حكم برانيد و تأخير مكنيد، همانا وليّ من خداوندي است كه كتاب را فرو فرستاد و اوست وليّ نيكوكاران. هنگامي كه زنان اين را از او شنيدند، فرياد زده و بسيار گريه كردند و صداي آنان بلند شد. امام برادرش عبّاس و فرزندش علي اكبر (ع) را به سوي آنان فرستاد و به آنان گفت: آنان را ساكت كنيد، به جان خودم سوگند كه آنان گريه بيشتري در پيش خواهند داشت. هنگامي كه ساكت شدند، شكر و ثناي خدا را به جاي آورده، و بر محمد (ص) و فرشتگان و انبياء صلوات فرستاد، و در آن هنگام سخناني گفت كه در گفتار نمي گنجد و از هيچ گوينده اي قبل و بعد از آن سخناني رساتر و منطقي تر از آن شنيده نشده بود و فرمود: (سپاس خداي را كه دنيا را خلق فرموده و آن را جايگاه فنا و زوال قرار داد، و به آن نيروي تصرّف داد كه اهل دنيا را از حالي به حال ديگر تغيير مي دهد، پس هركس كه دنيا او را مغرور سازد، فريفته است و هركس كه او را مفتون كند شقّي است. پس دنيا شما را مغرور نسازد، زيرا كه اميد كساني را كه به آن تكيه دارند، به يأس مبدّل ساخته و طمع طمعكاران به او را ناكام مي گذارد. من شما را مي بينم كه بر چيزي همدست شده ايد كه سبب خواهيد شد خدا را بر خودتان به خشم آورده و روي خود را از شما برگرداند، و كيفر خود را عملي سازد و رحمت

خود را از شما دور سازد پس چه خوب پروردگاري است پروردگار ما، و چه بد بندگاني هستيد شما. اقرار به اطاعت از او كرده و به پيامبرش محمد (ص) ايمان آورديد و سپس بر فرزندان و ذريّه اش تاخته و خواستار كشتار آنان هستيد، شيطان بر شما غلبه يافته و ياد پروردگار را فراموشتان كرد. پس هلاكت باد بر شما، و بر آنچه كه مي خواهيد، انّا لله و انّا اليه راجعون، اينان قومي هستند كه پس از ايمانشان كفر ورزيدند، از رحمت خدا دور باشند گروه ظالمان). هان اي مردم! نسب مرا بگوئيد كه من كيستم، سپس به نفس خود باز گرديد و آن را مورد ملامت قرار دهيد و ببينيد آيا جايز است كه مرا كشته و حرمت مرا از ميان ببريد، آيا من فرزند دختر پيامبر شما و فرزند وصي و پسر عمو و اوّلين ايمان آورنده به خدا و تصديق كننده پيامبرش در آنچه كه از جانب خدا آورده بود نيستم؟ آيا حمزه سيّد الشهداء عموي پدرم نبود؟ آيا جعفر طيّار عموي من نيست؟ آيا گفته رسول الله در مورد من و برادرم به شما نرسيد كه فرمود: اين دو، سروران جوانان بهشتند، پس اگر مرا در گفته ام تصديق كنيد، حق را اصابت كرده ايد، به خدا هرگز دروغ نگفته ام از هنگامي كه دانستم خداوند بر دروغگويان خشم گيرد، و آنان را كه دروغ مي سازند درهم كوبد، و اگر مرا دروغگو شماريد، همراه شما كساني هستند كه اگر از آنان سؤال كنيد به شما حقيقت را بگويد، از (جابر بن عبدالله انصاري) و (ابا سعيد خدري) و (سهل بن سعد ساعدي) و (زيد

بن ارقم) و (انس بن مالك) سؤال كنيد تا شما را آگاه كنند كه اين گفته را در مورد من و برادرم از پيامبر شنيده اند، آيا اين براي شما كافي نيست تا خون مرا نريزيد)؟ شمر گفت: هركس كه بداند تو چه مي گويي خدا را با شك و ترديد و نااستواري عبادت مي كند. حبيب بن مظاهر در جواب او گفت: به خدا من مي بينم كه تو خدا را با هفتاد گونه شك و نااستواري عبادت مي كني، و شهادت مي دهم كه راست مي گوئي كه گفته هاي او را درك نمي كني، زيرا كه خدا بر قلب تو مهر زده است. سپس امام (ع) فرمود: (پس اگر شما در اين گفته ها شك داريد، آيا در اين هم ترديد داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم، به خدا قسم در ميان مشرق و مغرب جهان، فرزند دختر پيامبري در ميان شما، غير از من نيست و در ميان غير از شما هم نيست. واي بر شما، آيا خون مقتولي از شما را كه من آن را كشته باشم از من مي خواهيد يا مالي كه آن را مصرف كرده باشم از من مي طلبيد يا قصاص زخمي را از من ادّعا داريد)؟ (اي شبث بن ربعي) و اي (حجار بن ابجر) و اي (قيس بن اشعث) و اي (زيد بن حارث) آيا شما براي من ننوشتيد كه بيا، ميوه ها رسيده و درختان سرسبز شدند و تو بر لشكرياني كه براي تو آماده اند وارد خواهي شد)؟ گفتند: خير چنين نكرديم. فرمود: پناه مي برم به خدا، قسم به خدا كه چنين كرديد. سپس فرمود: هان اي مردم، اگر از من رويگردان هستيد، مرا

رها كنيد كه شما را ترك كنم و به محل امني بروم. (قيس بن اشعث) گفت: آيا بر حكم فرزند عمويت (اشاره به يزيد) گردن نمي نهي؟ آنان جز آنچه كه دوست داري به تو نشان نمي دهند و از جانب آنها گزندي به تو نرسد. امام (ع) فرمود: تو برادر برادرت هستي، آيا مي خواهي كه فرزندان هاشم چيزي بيشتر از خون مسلم را از تو بخواهند؟ نه، بخدا قسم دست خود را از روي ذلّت به آنان نخواهم داد و مانند بندگان و بردگان نگريزم. هان اي بندگان خدا، من به خدايم و خداي شما پناه مي برم كه ناپديد شويد، و به خدا پناه مي برم از هر متكبّري كه به روز حساب ايمان ندارد. سپس از شتر خود پايين آمده و به (عقبة بن سمعان) گفت كه پاي آنرا ببندد. پس از آن امام (ع) دوباره بر اسب خود سوار شده و قرآني برداشت و آن را باز كرده، بر سر مبارك خود قرار داد، سپس روبروي مردم ايستاد و فرمود: هان اي مردم، بين من و شما، كتاب خدا و سنّت جدّم رسول خدا (ص) قرار دارد. سپس از آنان در مورد خود و آنچه از شمشير و زره و عمامه پيامبر كه به همراه خود داشت سؤال كرد. همگي او را تصديق كردند. سپس از آنچه كه آنان را به كشتن او وادار كرده بود سؤال فرمود؟ گفتند: اطاعت از امير عبيدالله بن زياد. سپس فرمود: (مرگ و افسوس بر شما اي گروه مردم، هنگامي كه سرگشته و حيران، پناهنده ما شديد، در پذيرايي شما، شمشير بروي خود كشيديم و آتشي برما برافروختيد كه

آن را عليه دشمن ما و دشمن شما مهيّا نموده بوديم. سپس شما همراه با دشمنانتان و بر عليه دوستانتان موضع گرفته و عدالت را به كناري گذاشتيد و با اين همه به مراد خود نرسيديد، پس واي بر شما باد، كه ما را ترك كرده و رها نموديد در حاليكه شمشيرها در نيام بوده و دلها آرام و رأي ها و عقيده ها محكم و استوار بود، ليكن شما مانند مور و ملخ به فتنه روي آورديد، و سپس پيمان را نقض كرديد، پس مرگ بر شما اي بندگان امت و گروه بزهكار و پيروان شيطان و خاموش كنندگان سنّت ها به فرمان اينان گردن مي نهيد و ما را رها مي كنيد. آري، به خدا قسم نزد شما خيانتي ديرپا و قديمي موجود است كه با سرشت و طينت شما عجين گشته و شما خبيث ترين ثمره و خوراكي هستيد، سپس فرمود: (ألا و انّ الدعيّ بن الدعي، قد ركّز بين اثنتين، بين السلّة والذلّة، و هيهات منّا الذلّه، يأبي الله لنا ذلك و رسوله والمؤمنون، و حجور طابت و طهرت و أنوف حمية و نفوس أبيّة، من أن نؤثر طاعة اللئام، علي مصارع الكرام، ألا و انّي زاحف بهذه الأسرة علي قلّة العدد، و خذلان الناصر). يعني: (سوگند به خدا كه آن زنا زاده پسر زنا زاده ما را بين دو امر محصور كرده است، جنگ و مبارزه و يا ذلّت و چه دور است از ما ذلّت، خدا و رسول او و مؤمنان و دامانهاي پاك و طاهر، و زعماي باحمّيت و نفس هاي والا بر ما دور مي دانند كه اطاعت از مردم پست را بر كشته شدن

نفسهاي والا ترجيح دهيم، و به راستي كه من همراه با اين خانواده كوچك و ياران كم با شما كار زار خواهم نمود). سپس چند بيت شعر از (فروة بن مسيك مرادي) خواند: اگر پيروز شويم كه پيروزي عادت پيشينيان ما بوده است و اگر مغلوب گرديم، غير از ما نيز بسيار مغلوب شده اند، جبن و ترسويي عادت ما نبوده است، وليكن مرگ ما همراه و مقرون با دولت ديگران شده است. پس بگو به شماتت كنندگان كه هشيار و آگاه باشيد كه همان كه بر سر ما آمد، بر آنها نيز خواهد آمد، اگر شتر مرگ از گروهي سينه خود را برداشت، لاجرم نزد گروه ديگري خواهد خوابيد. قسم به خدا كه بعد از من از حيات شما زماني باقي نماند مگر به اندازه سوار شدن بر اسب و بعد از آن سنگ آسياي مرگ بر شما بگردد و دوران محور آن شما را آشفته گرداند و اين وعده را پدرم، به نقل از جدّم رسول الله به من داده است... پس شما امر خود را با شركاي خود جمع كنيد و آن بر شما پوشيده نيست، سپس به سوي من آييد و مهلت مدهيد. من بر پروردگارم و پروردگار شما توكّل كرده ام و هيچ جنبنده اي نيست مگر آنكه موي پيشاني او در يد قدرت خداست و خداي من بر راه راست و صراط مستقيم است). سپس دستهاي خود را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: (خداوندا، قطرات رحمت آسماني را بر آنان حبس فرما، و سالهايي مانند سالهاي قحطي يوسف بر آنان بگذران و بر آنان غلام ثقيف را مسلّط گردان كه

آنان را از شربت ناگوار مرگ بچشاند، زيرا كه آنان به ما دروغ گفته و بي ياور گذاشتند و تو پروردگار ما هستي و ما بر تو توكّل كرده ايم و بازگشت ما به سوي توست. و خداوند هيچ يك از آنان را رها نخواهد كرد مگر آنكه انتقام مرا از او بگيرد، كشته اي در برابر يك كشته و ضربتي در برابر يك ضربه، و او من و اهل بيت من و شيعيانم را ياري خواهد فرمود). سپس عمر بن سعد را خواست و او را نفرين فرمود. عمر سعد آمدن به سوي امام را دوست نداشت. و امام به عمر فرمود: (هان اي عمر، آيا تو فكر مي كني كه مي كشي و آن زنا زاده ولايت ري و جرجان را به تو مي دهد، به خدا از آن خيري نخواهي ديد، و اين پيماني است كه بسته شده، پس تو هركار مي خواهي انجام ده و تو هرگز بعد از من در دنيا و آخرت خوشي نخواهي ديد و من چنين مي بينم كه سر تو را بر نيزه اي نصب نموده و كودكان آن را هدف قرار داده و سنگباران مي كنند). سپس عمر سعد عصباني شده و روي خود را از امام برگرداند.

حر توبه مي كند

هنگامي كه (حربن يزيد رياحي) گفته هاي امام (ع) و كمك خواهي او را شنيد، به سوي عمر سعد رفته و گفت: آيا تو با اين مرد مي جنگي؟ گفت: آري به خدا، كشتاري كه در آن سرها از بدن جدا شود و دستها فرو بيفتد. گفت: آيا نمي توان اين كار را با مسالمت پايان داد؟ عمر جواب داد: اگر اختيار به دست من بود چنين

مي كردم، ولي امير تو از آن ابا كرده است. (حر) او را رها كرده و به كنار مردم آمد، در كنار او (قرة بن قيس) ايستاده بود، او به (قرة) گفت: آيا امروز به اسب خود آب داده اي؟ گفت: خير. گفت: آيا نمي خواهي آن را آب دهي؟ (قرة) از اين گفته چنين استنباط كرد كه (حر) مي خواهد جدا شود و از جنگيدن كناره گيري نمايد و او را رها نمود. سپس (حر) شروع به نزديك شدن به امام حسين (ع) نمود، (مهاجر بن اوس) به او گفت: آيا مي خواهي حمله كني؟ (حر) ساكت شد و او را لرزشي دربر گرفت. (مهاجر) از اين وضعيّت به شك افتاد و به او گفت: اگر از من پرسيده شود كه شجاع ترين مردم كوفه كيست، از آوردن نام تو نمي گذرم، پس اين حال چيست كه تو را برآن مي بينم؟ (حر) گفت: من خود را مخيّر بين بهشت و دوزخ مي بينم، به خدا قسم حتّي اگر سوزانده شوم، هيچ چيز را بر بهشت ترجيح نخواهم داد. سپس اسب خود را به سوي امام (ع) راند در حاليكه سر خود را از فرط خجالت از خاندان پيامبر به خاطر آنچه كه تا بحال نسبت به آنان انجام داده و آنان را مجبور به آمدن به اين سرزمين بي آب و علف نموده، به پايين انداخته بود، او در اين حال با صداي بلند چنين گفت: (خداوندا به سوي تو توبه مي كنم، توبه مرا بپذير، من دلهاي اولياي تو و فرزندان پيامبرت را به ترس و بيم افكندم، اي ابا عبدالله من توبه مي كنم، آيا توبه ام پذيرفته است؟) امام فرمود: آري، خداوند توبه ات را

مي پذيرد. گفته امام، او را شاد نمود، و از دستيابي به حيات ابدي و نعمت هميشگي اطمينان يافت. سپس گفته سروش غيبي را در هنگام خروج از كوفه به امام عرض كرد و گفت: هنگامي كه از كوفه خارج شدم، صدائي شنيدم كه به من مي گفت: اي حرّ بشارت باد تو را به بهشت، به خود گفتم واي بر حر كه به او بشارت بهشت داده مي شود در حالي كه عازم جنگ با پسر دختر پيامبر است. امام (ع) فرمود: تو، به پاداش خود رسيدي، و بهره خود را برگرفتي.

بخش پنجم: شروع نبرد

حمله لشكريان

سپس عمر بن سعد به طرف لشكرگاه امام (ع) پيش آمده و اوّلين تير را پرتاب كرده و گفت: (براي من نزد امير شهادت دهيد كه اوّلين كسي بودم كه تير انداختم). پس از آن مردم هم شروع به پرتاب تير كردند و هيچيك از ياران امام (ع) نماند كه تيري به او اصابت نكرده باشد. امام (ع) به ياران خود فرمود: برخيزيد، خدا شما را رحمت كند، برخيزيد و به سوي مرگي برويد كه ناچار از آن هستيد، و اين تيرها، فرستادگان اين قوم به سوي شما هستند. ياران امام (ع) همگي باهم حمله كرده و ساعتي را به جنگ پرداختند و هنگامي كه گرد و خاكها فرو نشست، پنجاه كشته برجاي مانده بود. سپس (يسار) خادم (زياد) و (سالم) خادم (عبيدالله بن زياد) بيرون آمده و مبارز خواستند. (حبيب) و (برير) براي جنگ با آنان حمله ور شدند، ولي امام حسين (ع) به آنان اجازه نفرمود. سپس (عبدالله بن عمير كلبي) از (بني عليم) كه كنيه اش (ابو وهب) بود برخاست.

او مردي بلند قد با بازوان ستبر و شانه هاي پهن بود، كه در ميان قوم خود شريف و شجاع و كارآزموده بود. امام (ع) به او اجازه فرموده و گفت: تصوّر مي كنم او براي اينان كشنده خوبي باشد. آنان گفتند: تو كيستي؟ او هم نسب خود را باز گفت. گفتند: تو را نمي شناسيم، (زهير) يا (حبيب) يا (برير) بيايد تا با آنان بجنگيم. (يسار) در نزديكي او بود، به او گفت: اي فرزند زناكار، آيا از مبارزه با من روي گرداني؟ سپس بر او با شمشير حمله ور شد و در حالي كه با او مشغول جنگ بود، (سالم) نيز به سوي او آمد. يارانش فرياد زدند كه دشمن فرا رسيد ولي او اين صدا را نشنيد، سالم با شمشير ضربه اي وارد آورد، عبدالله با دست چپ خود جلو آن را گرفت و انگشتانش جدا شد، ولي بعد بر او حمله ور شده و او را به قتل رساند. سپس به سوي امام (ع) آمد در حالي كه هردو را كشته بود و رجز مي خواند. همسر او (ام وهب) دختر (عبدالله) از نمر بن قاسط ستون خيمه را برداشته و به سوي او آمد و مي گفت: فداي تو باد پدر و مادرم، همراه با نيكان و فرزندان پيامبر (ص) بجنگ. عبدالله خواست او را به خيمه ها باز گرداند ولي نپذيرفت و لباس او را گرفته و مي كشيد و مي گفت: تو را رها نمي كنم تا آنكه همراه تو كشته شوم. امام (ع) او را ندا داد كه: از جانب اهل بيت پيامبرتان به شما پاداش نيكويي برسد، به خيمه باز گرد زيرا بر زنان جنگ نيست، و او بازگشت. و

هنگامي كه باقيمانده ياران امام (ع) فراواني كشته هايشان را ديدند، دو نفره و سه نفره و چهار نفره از امام (ع) اجازه مي گرفتند كه از حرم او دفاع كرده و هريك از ديگري مراقبت نمايد. سپس دو مرد جابري، يكي به نام (سيف بن الحارث بن سريع) و ديگري به نام (مالك بن عبد بن سريع) كه پسر عمو و از جانب مادر، برادر يكديگر بودند شروع به گريه كردند. امام (ع) فرمود: چه چيز شما را به گريه انداخته؟ من اميدوارم كه پس از ساعتي، روشني چشم من شويد. گفتند: خداوند ما را فداي تو كند، ما برخود نمي گرييم، بلكه براي تو گريه مي كنيم كه مي بينيم از هر طرف در محاصره اي و ما نمي توانيم براي تو كاري انجام دهيم. پس امام (ع) به آنان مژده نيكويي داد، و آنان در نزديكي او جنگيدند تا به شهادت نائل آمدند. سپس (عبدالله) و (عبدالرحمن) فرزندان (عروة غفاري) آمده و گفتند: (مردم تو را در بر گرفتند) سپس در برابر او جنگيده و به قتل رسيدند. سپس (عمر بن خالد صيداوي) و (سعد) مولاي او و (جابر بن الحارث سلماني) و (مجمع بن عبدالله عائذي) خارج شده و همگي بر اهل كوفه حمله ور شدند، هنگامي كه به ميان آنان رفتند، مردم به آنان روي آورده و آنان را از يارانشان جدا كردند. امام (ع) برادرش عباس (ع) را به كمك آنان فرستاد، او نيز آنان را با شمشير خود نجات بخشيد، ولي همگي مجروح گشتند ولي در راه، دشمن به آنان نزديك شد، و همه آنان با وجود زخمهاي فراوان با شمشيرهاي آخته جنگيدند تا آنكه در

همان محل همگي كشته شدند. و هنگامي كه امام (ع) فراواني كشته هاي خود را ديد، محاسن خود را گرفته و فرمود: (غضب خداوند بر يهوديان شدّت گرفت در هنگامي كه براي او فرزندي قائل شدند و بر مسيحيان (نصرانيان) خشم گرفت هنگامي كه دو شريك براي او قرار دادند و بر مجوس غضب كرد هنگامي كه آفتاب و ماه را عبادت كردند و بر گروهي غضب كرد كه همگي بر قتل فرزند دختر پيامبرشان متّفق و هم رأي گشتند، به خدا قسم به هيچيك از خواسته هاي آنان عمل نخواهم كرد تا آنكه خدا را ملاقات كنم، در حالي كه در خون خود غوطه ور شده ام). سپس فرياد برآورد: آيا فريادرسي نيست كه به فرياد ما برسد؟ آيا مدافعي نيست كه از حرم رسول خدا (ص) دفاع كند؟ و زنان گريه سر داده و فرياد آنان شدّت يافت. پس از آن دو مرد انصاري به نام (سعد بن الحارث) و برادرش (ابوالحتوف) كمك خواهي و استغاثه امام (ع) و گريه خانواده اش را شنيدند و در اين حال آنان با ابن سعد همراه بودند، پس با شمشيرهاي خود بر دشمنان امام (ع) حمله ور شده و آنقدر جنگيدند تا به شهادت رسيدند. ياران امام (ع) پس از آنكه تعدادشان كم شده و كمبود در ميان آنان آشكار شد يكي پس از ديگري به ميدان رفته و تعداد زيادي از اهل كوفه را به قتل رساندند. (عمرو بن الحجاج) بر يارانش فرياد زد: آيا مي دانيد كه با چه كساني مي جنگيد؟ با شجاعان شهر و اهل بصيرت و گروهي كه خود را به كشتن مي دهند مي جنگيد، هيچيك از ما به سوي آنان

نمي رود مگر آنكه او را با وجود كمي عددشان بكشند. به خدا قسم اگر آنان را با سنگ نزنيد همه شما را به قتل خواهند رساند. عمر سعد گفت: آري، راست گفتي، و رأي تو صحيح است، كسي را به ميان مردم بفرست كه به آنان بگويد هيچيك به تنهايي به جنگ آنان نرود و اگر چنين كنند، آنان بر ما پيروز خواهند شد. سپس عمرو بن الحجاج بر ميمنه (طرف راست) سپاه امام (ع) حمله ور شد، آنان نيز نهيب زده و نيزه ها را به كار گرفتند، اسبها از پيشروي باز ايستادند و هنگامي كه روي گرداندند، ياران امام، باران تير را بر آنان گرفته، تعدادي را كشته و تعداد ديگر را مجروح ساختند. (عمرو بن الحجاج) به يارانش مي گفت: بجنگيد با كسي كه از دين خارج شده و از جمع مردم جدا گشت. امام (ع) فرياد زد: واي بر تو اي حجاج، آيا مردم را بر من مي شوراني؟ آيا ما از دين خارج شديم و تو برآن پايدار ماندي؟ آن هنگام كه روح از بدنهاي ما جدا شود خواهيد دانست كه كداميك از ما بر آتش اولي هستيم؟ سپس (عمرو بن الحجاج) از طرف فرات حمله كرد و ساعتي به جنگ پرداخت، در اين مبارزه (مسلم بن عوسجه) نيز شركت داشت، پس (مسلم بن عبدالله ضبابي) و (عبدالله بن خشكاره بجلي) بر او حمله ور شدند و گرد و خاك فراواني از شدّت نبرد برخاست و هنگامي كه گرد و خاك فرو نشست، مسلم به روي زمين افتاده بود در حالي كه هنوز رمقي از حيات در او باقي بود. امام (ع) همراه با

(حبيب بن مظاهر) به سوي او پيش آمدند. امام (ع) به او فرمود: خداوند تو را رحمت كند اي مسلم، (گروهي از آنان به ديدار پروردگار شتافته، و گروهي در انتظارند). سپس حبيب به او نزديك شده و گفت: كشته شدن تو بر من بسيار گران است، اي مسلم بشارت باد تو را به بهشت. مسلم با صداي ضعيفي گفت: خداوند به تو بشارت خير دهد. حبيب گفت: اگر نمي دانستم كه من هم به همين راه خواهم رفت، از تو مي خواستم كه وصيّت خويش را به من بنمائي. مسلم گفت: تو را به اين سفارش مي كنم، و در اين حال به امام (ع) اشاره كرد و گفت از تو مي خواهم كه در راه او كشته شوي. گفت: به خداي كعبه چنين خواهم كرد. سپس جان او به ملأ أعلي پيوست و يكي از كنيزان او فرياد زد: وا مسلماه، وا سيّداه، اي فرزند عوسجه، سپس ياران حجاج فرياد زدند: مسلم را كشتيم. سپس (شبث بن ربعي) به كساني كه در اطراف او بودند گفت: مادرانتان بر عزايتان بگريد، آيا كسي مانند مسلم كشته شود و شما خوشحال مي شويد، چه جايگاه نيكويي در ميان مسلمانان داشت، او را در روز (آذربايجان) ديدم كه شش نفر از مشركين را قبل از از كار ايستادن اسبهاي مسلمانان به قتل رساند. سپس شمر همراه با گروهي از يارانش بر ميسره (جانب چپ) سپاه امام (ع) حمله ور شدند، ياران امام پايداري بسيار كردند از جمله (عبدالله بن عمير كلبي) با شجاعت جنگيده و نوزده سواركار و دوازده پياده را به قتل رساند. سپس (هاني بن شبيب حضرمي) بر او

حمله كرده و دست راست او را قطع نمود، سپس (بكر بن حي) ساق او را قطع نمود و به اسارت برده شده و سپس كشته شد. همسر او (ام وهب) به سوي او رفته و در كنار سر مباركش قرار گرفته و خونها را از آن پاك مي كرد و مي گفت: بهشت برتو گوارا باد، از خدايي كه بهشت را نصيب تو كرد مي خواهم كه مرا با تو همراه گرداند. (شمر) به غلامش (رستم) گفت: با عمود بر سر او بزن، او نيز چنين كرد و در همانجا زن را به شهادت رساند، و او اوّلين زني از ياران امام (ع) بود كه جان خود را از دست داد. سپس سر او را بريده و آن را به طرف امام (ع) پرتاب كرد، مادرش آن را برداشته و خونها را از آن پاك كرد، سپس عمود خيمه را برداشته و به طرف دشمنان حمله ور شد، امام (ع) او را باز گردانده و فرمود: بازگرد، خدا تو را رحمت كند، خداوند جهاد را از تو ساقط فرموده، و او نيز بازگشت در حالي كه مي گفت: خداوندا اميد مرا قطع مكن. امام (ع) فرمود: خداوند اميد تو را قطع نمي كند. سپس شمر حمله كرده و خيمه گاه امام را با نيزه مورد حمله قرار داده و گفت: آتش بياوريد تا آن را بر ساكنانش خراب كرده و آتش زنم. شيون و فرياد زنان برخاسته و از خيمه خارج شدند. امام (ع) به او فرياد زد: اي فرزند ذي الجوشن، تو آتش مي خواهي تا خانه ام را بر سر خانواده ام آتش زني، خداوند تو را به آتش بسوزاند. سپس (شبث بن

ربعي) به او گفت: آيا تو ترساننده زنان شدي؟ هيچ گفته اي بدتر از گفتار تو و هيچ موضعي قبيح تر از موضع تو نديده ام، خجالت بكش و دور شو. سپس (زهير بن القين) همراه با ده تن از يارانش بر او حمله ور شده و او را از خيمه ها دور كردند.

نماز ظهر

در اين حال (ابوثمامه صائدي) متوجّه وقت نماز ظهر شده و به امام گفت: جانم فداي تو باد، من اين گروه را مي بينم كه به تو نزديك شدند، به خدا قسم كشته نخواهي شد تا آنكه من در برابرت كشته شوم، ولي دوست دارم كه خدا را ملاقات كنم در حالي كه اين نماز را كه وقت آن نزديك شده است بخوانم. امام (ع) سر مبارك خويش را به سوي آسمان برداشته و فرمود: نام نماز را بر زبان آوردي، خداوند تو را از نماز خوانان و از ذاكرين قرار دهد، آري، اكنون اوّل وقت نماز است، از آنان بخواهيد كه از ما دست بردارند تا نماز بخوانيم. حصين گفت: پذيرفته نيست. امام (ع) براي نماز برخاست و گفته مي شود كه همراه با بقيّه يارانش نماز ترس را خواندند. سپس (زهير بن القين) و (سعيد بن عبدالله حنفي) همراه با نصف يارانش پيش آمده و نماز خواندند، وگفته شده كه او و يارانش به تنهائي و به اشاره نماز خواندند و در اينحال كوفيان شروع به تيراندازي به سوي امام و يارانش نمودند. هنگامي كه زخمهاي (سعيد) شدت يافت، بر زمين افتاد در حالي كه مي گفت: خداوندا آنان را مانند عاد و ثمود، مورد لعنت خود قرار ده و از طرف من به پيامبرت

سلام رسانده و او را از اين رنج و زخم آگاهي ده، و من با اين كار، ثواب تو را به وسيله ياري فرزندان پيامبرت (ص) خواستم. سپس به سوي امام (ع) رو كرد و گفت: آيا به عهد خود وفا كردم اي فرزند رسول خدا؟ حضرت فرمود: آري تو پيشاپيش من به بهشت خواهي رفت. سپس جان خود را تسليم كرده و به غير از ضربات نيزه و شمشير، سيزده تير به او اصابت نمود. هنگامي كه امام (ع) از نماز فارغ شد به يارانش فرمود: هان اي مردان والا، بهشت درهاي خود را گشاده و نهرهاي آن جريان يافته و ميوه هاي آن رسيدند و اينك رسول خدا (ص) و شهدايي كه در راه خدا كشته شدند منتظر ورود شما هستند و به يكديگر تبريك مي گويند، پس از دين خدا و پيامبرش حمايت كرده و از حرم رسول خدا (ص) دفاع كنيد. آنان گفتند: جانهاي ما فداي تو باد و خونهاي ما در راه خون تو قرباني باد، به خدا تا هنگامي كه يك رگ در بدن ما مي زند، نخواهيم گذاشت كه به تو و حرم تو گزندي برسد. سپس ياران او، جداگانه به ميدان شتافته و هريك به سرنوشت نيك خود رسيد و تا آخرين نفر كشته شدند.

بخش ششم: مبارزه اهلبيت (عليهم السلام)

علي اكبر (ع)

هنگامي كه ياوري براي امام جز اهلبيت او باقي نماند، آنان دل برجنگ با دشمنان با عزمي استوار و قلبي آهنين و جاني والا نمودند و هريك از آنان شروع به وداع با ديگري نمود، و اوّلين كسي كه پيش آمد، ابوالحسن علي اكبر بود كه با رجزي كه در آن

وجود مقدّس و هدف متعالي خود را مي شناساند به دشمن زد: من عليّ بن حسين بن علي هستم، به خدا قسم ما نسبت به پيامبر نزديكتر و نسبت به او از ديگران اولي هستيم. به خدا زنازاده بر ما حكومت نخواهد كرد، من با شمشير جنگيده واز پدرم حمايت مي كنم جنگ و رزم مردي هاشمي و قريشي. امام (ع) نتوانست چشمان خود را از ريختن اشك باز دارد و دراين حال بر عمر سعد فرياد زد: (تو را چه شده است، خداوند نسل و خويشانت را از ميان ببرد، همانطور كه نسل و خويشان مرا از ميان بردي و خويشاوندي مرا با رسول خدا (ص) رعايت نكردي، خداوند كسي را بر تو مسلّط گرداند كه تو را در بسترت سر ببرد). سپس محاسن مبارك خود را به سوي آسمان بلند كرده و فرمود: (خداوندا، بر اينان شاهد باش كه شبيه ترين مردم به پيامبر خدا (ص) به سوي آنان حمله ور شد، و ما هرگاه مشتاق رؤيت پيامبرت بوديم به او نظر مي افكنديم). (خداوندا بركات زمين را از آنان باز دار، و آنان را پراكنده و پاره پاره گردان، و هريك را به يك راه ببر، و هيچگاه زمامداران شان را از آنان راضي مگردان، زيرا آنان از ما دعوت كردند كه به ما كمك و ياري رسانند ولي بر ما تاخته و با ما جنگيدند). سپس اين آيه را تلاوت كرد: (خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان برگزيد، نسل هريك از ديگري است و خداوند شنوا و داناست). و به حمله خود به راست و چپ ادامه داده و

گاهي به قلب لشكر مي زد و هيچكس با او روبرو نمي شد مگر آنكه او را رد مي كرد و هيچ قهرمان شجاعي بر او حمله نمي كرد مگر آنكه او را به قتل مي رساند بطوري كه صد و بيست سوار را به قتل رساند، ولي تشنگي او شدّت يافت و براي استراحت و اعلام تشنگي به سوي پدرش بازگشت. امام (ع) گريه نموده و فرمود: كجايند فرياد رسان؟ و چه نزديك است ملاقات تو با جدّت تا از جام خود، شربتي به تو دهد كه بعد از آن هيچگاه تشنه نشوي. سپس عليّ بن الحسين زبان او را گرفته و مكيد، و امام انگشتر خود را به او داد و تا آن را در دهانش قرار دهد. سپس به ميدان بازگشته و كشتار كوفيان را فزوني بخشيد تا آنكه تعداد كشته ها را به دويست تن رساند. پس (مرة بن منقذ عبدي) گفت: تمام گناهان اعراب بر من باشد اگر پدرش را بر او عزادار نكنم، و با اين گفته با نيزه بر كمر او ضربتي وارد كرد و سپس با شمشير بر سر او زده و آن را شكافت و اسب او را به لشكرگاه دشمنان برد. در آنجا او را احاطه كرده و با شمشيرهايشان او را قطعه قطعه كردند. سپس صداي خود را بلند كرده و گفت: سلام من بر تو اي ابا عبدالله، اين جدّ من رسول خداست كه شربتي به من داد كه بعد از آن هرگز تشنه نشوم، و در اين حال مي گفت: براي تو نيز ظرفي آماده شده است. امام (ع) به سوي او آمده و در كنار او زانو زده

و گونه خود را بر گونه اش قرار داده و فرمود: (بعد از تو مباد زندگي و مباد دنيا، چه چيز آنان را بر خدا جري ساخته و به هتك حرمت پيامبر وادار كرده است، بر جدّ تو و پدر تو بسيار ناگوار است كه آنان را صدا بزني و تو را پاسخ ندهند و از آنان كمك بخواهي و تو را كمك نكنند). سپس با دست خود مقداري از خون پاك او را برداشته و بسوي آسمان پرتاب كرد و هيچ قطره اي از آن بر زمين نريخت و در اين مورد در زيارت او آمده است: (فداي تو باد پدر و مادرم كه سر بريده و كشته شدي بدون آنكه هيچ جرمي داشته باشي، پدر و مادرم فداي خون تو باد كه به حبيب خدا تقديم شد، پدر و مادرم فداي تو باد كه در برابر پدرت كشته شدي و او تو را به درگاه خدا تقديم كرد و بر تو گريه مي كرد و دلسوخته بود و خون تو را به سوي آسمان پرتاب نمود و قطره اي از آن هم باز نگشت). سپس به يارانش دستور داد كه او را به خيمه ها ببرند، آنان نيز او را به خيمه اي كه بر رويش مي جنگيدند منتقل نمودند.

عبدالله بن مسلم بن عقيل

پس از او عبدالله فرزند مسلم بن عقيل بن ابي طالب كه مادرش رقية الكبري دختر اميرالمؤمنين (ع) بود به ميدان رفت و در حاليكه چنين مي گفت: (امروز مسلم را كه پدر من است ملاقات خواهم كرد و همچنين گروهي را كه بر دين پيامبر به قتل رسيدند). پس گروه بسياري را در سه حمله به

قتل رساند، سپس (يزيد ابن الرقاد الجهني) بر او تير انداخت و او با دست خود جلو آن را گرفت سپس به سوي پيشاني او پرتاب كرد ولي ديگر نتوانست از اصابت آن به پيشاني اش جلوگيري نمايد و گفت: خداوندا اين قوم، ما را كم شمرده و ذليل دانستند، پس همانطور كه ما را به قتل رساندند، آنان را به قتل برسان. و در حالي كه او اين را مي گفت: مردي با نيزه به قلبش زده و او را به قتل رساند. سپس (يزيد بن الرقاد) به سوي او آمده و تير را از پيشاني او خارج نمود، ولي سر آن تير بر پيشاني اش باقي ماند.

خاندان ابي طالب

هنگامي كه (عبدالله بن مسلم) به شهادت رسيد، خاندان ابي طالب باهم حمله واحدي نمودند، امام (ع) فرياد زد: بركشته شدن صبر كنيد اي فرزندان عموي من، به خدا قسم شما پس از اين روز ذلّت و خواري نخواهيد ديد. سپس (عون بن عبدالله بن جعفر طيّار) به ميان آنان رفت كه مادرش (زينب) بود، و بعد از او برادرش (محمد) كه مادرش (خوصاء)، و سپس (عبدالرحمن بن عقيل بن ابي طالب) و برادرش (جعفر بن عقيل) و (محمد بن مسلم بن عقيل) به دنبال او به ميدان رفتند. در اين حال به (حسن المثني) فرزند (امام حسن (ع)) هيجده زخم اصابت كرده و دست راست او قطع شد، ولي هنوز به شهادت نرسيده بود. سپس (ابوبكر بن اميرالمؤمنين (ع)) كه نامش (محمد) بود به ميدان آمد، و (زحر بن بدر نخعي) او را به شهادت رساند. در اين ميان (عبدالله بن عقيل) هنوز هم با آنان در

حال مبارزه بود، تا آنكه زخمها بر اوكارگر شده و بر زمين افتاد. سپس (عثمان بن خالد تميمي) به سوي او آمده و او را به قتل رساند.

برادر حضرت قاسم (ع)

(ابوبكر بن الحسن بن اميرالمؤمنين (ع)) كه نامش (عبدالله اكبر) و نام مادرش (ام ولد) يا (رمله) بود به ميدان آمده و آنقدر مبارزه كرد تا به شهادت رسيد.

حضرت قاسم (ع)

پس از آن برادر او از پدر و مادرش، حضرت (قاسم) كه نوجوان نابالغي بود، به ميدان رفت. هنگامي كه امام (ع) به او نظر انداخت، او را بر سينه فشرده و گريه نمود، سپس به او اجازه حمله داد، او، در حالي كه صورتش مانند پاره ماه بود و در دستش شمشيري گرفته و پيراهن و دو نعل پوشيده بود، با شمشيرش شروع به جنگيدن نمود، در اين حال، بند نعل چپ او قطع شد، فرزند پيامبر گرامي از اينكه با پاي برهنه در ميدان باشد ابا داشت بنا بر اين ايستاده و شروع به بستن بند نعل خود نمود، و به ميدان جنگ و فراواني دشمنان و وجود هزاران نفر در برابرش اهميّت نداده و هيچگونه ترسي به خود راه نمي داد. در حالي كه او بند نعل خود را مي بست، (عمرو بن سعد بن نفيل ازدي) بر او حمله ور شد. (حميد بن مسلم) به او گفت: از اين جوان چه مي خواهي؟ اينان كه او را احاطه كرده اند براي او كافي هستند. گفت: به خدا به او حمله خواهم كرد، و او را رها نكرد تا آنكه با شمشير بر سر او ضربه اي وارد كرده و بر صورت به پايين

افتاد، و در آن حال فرياد زد: عموجان. امام (ع) مانند شيري غرّان به سوي او آمده و با شمشير بر عمرو ضربه اي وارد كرد، عمرو با ساعدش آن را دفع نمود ولي ساعدش از مرفق قطع شد و فرياد شديدي بر آورد، بطوري كه تمام لشكريان آن را شنيدند، سپس اسبهاي ابن سعد براي نجات او به سويش آمده ولي با سينه هايشان به استقبال او رفته و با پاهايشان او را لگدكوب نمودند و در نتيجه به قتل رسيد. گرد و خاكها فرو نشست در حالي كه امام (ع) در كنار سر مباركش ايستاده و حضرت قاسم هنوز پاهايش را تكان مي داد و در آنحال امام (ع) مي فرمود: دور باشند از شفاعت پيامبر قومي كه تو را به قتل رساندند، دشمن آنان در روز قيامت جدّ تو پيامبر خدا (ص) خواهد بود. سپس فرمود: به خدا بر عموي تو بسيار گران است كه او را صدا بزني ولي جوابت ندهد يا جواب دهد ولي سودي نداشته باشد، به خدا دشمنانش زياد و يارانش كم شده اند. سپس او را برداشت در حالي كه سينه اش بر سينه امام (ع) قرار داشته و پاهايش روي زمين كشيده مي شد، پس او را در كنار علي اكبر و كشتگان ديگر از اهل بيت قرار داد و روي به آسمان كرده و فرمود: خدايا آنان را به شماره در آور و هيچيك از آنان را زندگي راحت مده و هرگز گناهان آنان را مبخش، صبر كنيداي عمو زادگان صبر كنيد اي اهلبيت من، هرگز بعد از اين خواري و خفّت نخواهيد ديد.

برادران حضرت عباس (ع)

هنگامي كه حضرت عباس (ع)

فراواني كشته ها را از اهلبيت خود ديد، به برادران پدر و مادريش: عبدالله، و عثمان و جعفر گفت: پيش رويد اي فرزندان مادرم تا شما را ببينم كه ارادت خود را نسبت به خدا و پيامبرش به اثبات رسانده ايد و رو به سوي عبدالله كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود نموده و فرمود: پيش رو اي برادر، تا تو را كشته ببينم و به خدا تقديم نمايم. آنان نيز همگي در برابر ابوالفضل (ع) جنگيده و به شهادت رسيدند.

حضرت عباس (ع)

حضرت عبّاس (ع) پس از دست رفتن ياران و اهلبيتش، تاب مقاومت را از دست داد، او در حالي كه حجّت زمان خود را بي يار و ياور مي ديد و شيون و فغان زنان گوش او را پر مي كرد و فرياد كودكان از تشنگي او را مي آزرد، از برادرش اجازه جهاد طلبيد. از آنجائي كه آن حضرت، گرانقدرترين ذخيره امام (ع) بود و دشمنان از هيبت و عظمت او وحشت فراوان داشته و زنان با ديدن پرچم افراشته اش به وجود او اطمينان و آرامش مي يافتند، لذا امام (ع)، دوري از او را بر خود ناگوار مي ديد، بنا بر اين به آن حضرت فرمود: برادر، تو پرچمدار من هستي. حضرت عبّاس (ع) فرمود: دل من از اين منافقين به تنگ آمده و مي خواهم انتقام خود را از آنان بگيرم. امام (ع) از او خواست كه براي كودكان آب بياورد. آن حضرت به طرف گروه كوفيان رفته و آنان را موعظه فرمود و از غضب پروردگار بيم داد ولي گفته هايش سودي نبخشيد، پس با صداي بلند فرياد زد: (اي عمر بن سعد! اين حسين (ع)

فرزند دختر رسول خدا است، ياران و اهل بيت او را به قتل رسانديد و اين خانواده و كودكان او تشنه هستند، به آنان آب دهيد، زيرا كه تشنگي قلبهاي آنان را سوزاند، و در آن حال مي فرمود: مرا رها كنيد كه به (روم) يا (هند) بروم و (عراق) و (حجاز) را براي شما بگذارم). سخنان او درمردم اثر گذارد و گروهي از آنان به گريه افتادند. وليكن شمر با صداي بلند گفت: اي فرزند ابي تراب، اگر سراسر زمين را اب فرا گرفته و تمام آن در دست ما بود، قطره اي از آن هم به شما نمي داديم مگر آنكه با يزيد بيعت كنيد. پس به سوي برادرش باز گشت تا به او خبر دهد، ولي صداي كودكان را شنيد كه از تشنگي فريادشان به آسمان بلند بود و وجدانش براين وضعيّت آرام نگرفته و حميّت هاشمي در او بيدار شد، پس سوار اسب خود شده و مشك را برداشت، چهار هزار نفر گرد او را گرفته و به سويش تيراندازي مي كردند، ولي او بدون توجّه به آنان به تنهايي مردم را كنار مي زد و آنان را مي راند، در حالي كه پرچم بر بالاي سرش تكان مي خورد، و مردم نمي دانستند كه آيا او عبّاس است كه با پهلوانان روبرو مي شود يا وصيّ پيامبر است كه اين چنين در ميدان مي غرّد. پس مردان از گرد او فرار كردند و او بدون توجّه به گروه لشكريان به سوي فرات آمد. هنگامي كه مقداري آب برداشت تا بنوشد به ياد تشنگي امام (ع) و يارانش افتاد و آب را از دست خود ريخت و گفت: يا نفس من بعد الحسين

هوني و بعده لا كنت أو تك__وني ه__ذا حسين وارد المن_ون و تش_ربين بارد المع_ي__ن تالله ما هذا فع__ال دي_ني يعني: (اي نفس، بعد از حسين (ع) به ذلّت و خواري بيفتي و بعد از او نمي خواهم كه زنده باشي، اين حسين (ع) است كه به سوي مرگ مي رود و تو آب سرد مي نوشي؟ به خدا اين كار با دين و عقيده من سازگار نيست). سپس مشك را پر آب كرده، سوار اسب شد و به سوي خيمه گاه به راه افتاد، لشكريان راه را بر او بستند، او نيز با آنان با شمشير مي جنگيد، بطوري كه تعداد زيادي را به قتل رسانده و راه را بر خود باز مي كرد، ودر اين حال چنين مي گفت: (از مرگ، زماني كه بلند شود و به سوي من آيد نمي هراسم تا در ميان مبارزان كار آزموده آن را با برخورد سختي پنهان كنم، نفس و جان من براي جان فرزند پيامبر پاك امام (ع) سپر بلا باد، من عبّاس هستم كه براي حرم امام (ع) آب مي آورم و از روبرو شدن با بلا و ناكامي نمي ترسم). (زيد بن رقاد جهني) از پشت درخت خرما براي او كمين كرد و (حكيم بن الطفيل سنبي) به او كمك كرده و در نتيجه دست راست او را قطع كردند، در اين حال فرمود: و الله ان قطعتم يمي_ني انّ أحامي أبدا عن ديني وعن امام صادق اليقين نجل النبيّ الطاهر الأمين يعني: (به خدا اگر دست راست مرا هم ببريد، تا ابد از دين خود و از امام راست و به حقّي كه زاده پيامبر پاك و امين است حمايت خواهم كرد).

پس به از دست دادن دست راست، اهميّت نمي دهد چرا كه هدف اصلي او رساندن آب به كودكان و خانواده امام (ع) بود، ولي (حكيم بن الطفيل) كه در پشت درخت خرما پنهان شده بود، هنگامي كه حضرت از كنار او رد مي شد ضربه اي بر دست چپ او زده و آن را نيز قطع كرد، و گروه زيادي نيز بر او حمله ور شده و تيرها مانند باران بر او شروع به باريدن گرفت و به مشك نيز تيري اصابت كرده و آب آن را ريخت و تيري بر سينه او اصابت كرد و مردي نيز با عمود بر سر او زده و آن را بشكافت و بر زمين انداخت، در حالي كه مي گفت: (سلام من بر تو اي ابا عبدالله) امام (ع) به سوي او آمده و گفت: (الآن انكسر ظهري، و قلّت حيلتي). يعني: (الان كمر من شكست و راههاي چاره بر من بسته شد). سپس در حالي كه غمگين و گريان بود و اشكهايش به شدّت سرازير و مردان به سوي خيمه گاه او حمله ور شده بودند، به سوي خيمه گاه بازگشته و فرياد برآورد: (أما من مغيث يغيثنا، أما من مجير يجيرنا، أما من طالب حقّ ينصرنا، أما من خائف من النار فيذبّ عنّا)؟ يعني: (آيا فرياد رسي نيست كه به فرياد ما رسد؟ آيا پناهنده اي نيست كه به ما پناه دهد، آيا حق طلبي نيست كه به ما كمك كند؟ آيا كسي نيست كه از آتش جهنّم بترسد و از ما دفاع كند؟). حضرت سكينه به سوي او آمده و از عمويش پرسيد، امام او را به كشته شدنش خبر داد. حضرت زينب(س) صداي

او را شنيده و فرياد زد: (وا أخاه، وا عبّاساه، وا ضيعتنا بعدك). يعني: (اي واي برادرم، اي واي عبّاسم، اي واي كه پس از تو ضايع شديم). زنان همگي گريسته و امام (ع) هم با آنان گريست و فرمود: (واي بر ضايع شدن ما بعد از تو).

استغاثه و كمك خواهي

هنگامي كه حضرت عبّاس (ع) به شهادت رسيد، امام (ع) نگاهي به اطراف انداخت و هيچكس را نديد، تمام ياران و خويشان خود را مانند گوسفندان قرباني، كشته ديد و شيون زنان شوهر از دست داده، و فرياد كودكان را شنيد و با بلندترين صدايش فرياد زد: (هل من ذابّ عن حرم رسول الله؟ هل من موحّد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجوالله في اغاثتنا)؟ يعني: (آيا مدافعي نيست كه از حرم رسول خدا (ص) دفاع كند، آيا موحّدي نيست كه از خدا بترسد و به ما ياري رساند؟ آيا فريادرسي نيست كه در فريادرسي ما، اجر پروردگار را بطلبد)؟ صداي زنان به گريه بلند شد، و امام سجّاد (ع) در حالي كه سر عصايي تكيه داشت و شمشير خود را به همراه مي كشيد و از شدّت بيماري قادر به حركت نبود برخاست. امام (ع) بر امّ كلثوم فرياد زد: (او را نگاه دار تا زمين از نسل پيامبر (ص) خالي نماند). او هم امام سجّاد (ع) را به رختخواب خود برگرداند. پس از آن، امام (ع) به خانواده خود دستور سكوت داده و با آنان خدا حافظي كرد، در حالي كه جبّه خز خاكستري رنگ و عمامه سرخ رنگي با دو زائده (تحت الحنك) پوشيده و برده(1) پيامبر را برگرفته و

زره خود را به تن كرد و شمشير را بست، سپس لباس مندرسي كه هيچكس به آن علاقه اي نداشته باشد در زير لباسها پوشيد تا آن را از تن او برنگيرند، چرا كه مي دانست بزودي او را كشته و لباسهايش را به غارت خواهند برد. سپس به او شلواري دادند كه هيچكس رغبتي به آن نداشت چون از لباس هاي ذلت بود و سپس پيراهن مندرسي گرفته و آن را سوزانده و در زير بقيّه لباسها پوشيد، سپس شلوار جدّش را خواسته و آن را شكافت و سپس به تن كرد تا هيچكس آن را به غارت نبرد.

طفل شيرخوار

بعد از آن فرزند شيرخوارش را خواست تا با او وداع كند، زينب، عبدالله فرزند امام (ع) را كه مادرش (رباب) بود به نزد امام آورد، و او نيز آن را در بغل گرفته بوسيده و مي فرمود: (دور باشند اين گروه از رحمت خدا، اگر جدّ تو، محمد مصطفي (ص) خصم آنان باشد). سپس او را نزد كوفيان آورد و براي او آب خواست. (حرملة بن كاهل اسدي)، با تيري او را نيز به شهادت رسانيد، امام (ع) با دست خود خون او را گرفته و به سوي آسمان پرتاب كرد. از امام باقر (ع) نقل شده است كه: قطره اي از آن خون به زمين باز نگشت. و در اين مورد، حجّة بن الحسن(عج) مي فرمايد: (سلام بر عبدالله، طفل شيرخوار كه بر او تير انداخته و او را سر بريدند و به خون آغشتند، و خونش به آسمان رفت و با تير در بغل پدرش سر بريده شد، خداوند لعنت كند (حرملة بن كاهل اسدي) و يارانش

را، كه به او تير انداخت). سپس امام حسين (ع) فرمود: (هون عليّ ما نزل بي انّه بعين الله، اللهم لا يكون أهون عليك من فصيل ناقة صالح، اللهم ان كنت حبست عنّا النّصر فاجعله لما هو خير لنا، و انتقم لنا من الظّالمين، واجعل ما حلّ بنا في العاجل ذخيرة لنا في الآجل. اللّهمّ أنت الشّاهد علي قوم قتلوا أشبه الناس برسولك محمّد (ص)) يعني: آنچه كه بر من آمد، برايم آسان است چرا كه خداوند بر آن بينا و آگاه است، پروردگارا، طفل من، در نزد تو كمتر از بچّه ناقه صالح نيست، اگر امروز ما را از فتح و پيروزي باز داشته اي، ما را پاداشي بهتر از آن عنايت فرما، و از ظالمان و ستمگران براي ما انتقام گير، و آنچه كه در اين دنيا برايمان پيش آمده ذخيره اي براي آخرت ما قرار ده. پروردگارا، تو شاهد هستي بر قومي كه شبيه ترين مردم به پيامبرت (ص) را به قتل رساندند. در اين هنگام امام (ع) هاتفي شنيد كه مي گفت: (اي حسين، او را رها كن كه در بهشت كسي هست كه او را شير دهد). سپس از اسب پايين آمد و با غلاف شمشير حفره اي براي او در زمين كند، و در حالي كه در خون خود آغشته بود، او را دفن كرده و بر او نماز خواند، و گفته شده كه او را با ديگر كشتگان اهلبيتش در يكجا قرار داد.

1 _ برده: رواندازي از پشم سياه كه به عنوان ملحفه از آن استفاده مي شود.

بخش هفتم امام (ع) به ميدان مي رود

سيدالشهداء (ع)

امام (ع) در حالي كه شمشيرش را بيرون آورده و از زندگي مأيوس شده

بود به سوي گروه كوفيان حركت كرد، و آنان را به مبارزه دعوت كرد، و هركس را كه به سوي او مي آمد به قتل مي رساند تا آنكه عدّه زيادي به وسيله او كشته شدند. سپس به سمت راست لشكر حمله كرده و مي فرمود: الموت أولي من ركوب العار والعار أولي من دخول النار يعني: (مرگ برتر است از پذيرش ننگ و عار، و ننگ برتر است از داخل شدن در آتش جهنّم). سپس به طرف چپ سپاه حمله كرده و مي فرمود: أنا الحسين بن عل_ي آلي_ت أن لا أنث_ني أحم_ي ع_يالات أبي أمضي علي دين النبي (من حسين بن علي (ع) هستم، برخود واجب شمرده ام كه از راه حق منحرف نشوم، و از خاندان پدرم حمايت كرده، و بر دين پيامبر رفتار نمايم). (عبدالله بن عمار بن يغوث) گفت: (هرگز مردي نديدم كه لشكرهاي بزرگ او را احاطه كرده و فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند و اين چنين شجاع و تيزتك و قويّ القلب و ثابت قدم بماند، و مردان از روبرويش گريخته و هيچكس را ياراي پايداري در برابر او نباشد). عمر بن سعد، برآنان فرياد برآورد: (اين، فرزند آن مرد تنك موي تو داراست، اين فرزند كشندگان عرب است، از هر طرف به او حمله كنيد، و در اين حال چهار هزار تير به سوي او سرازير شد، و راه او را بر خيمه گاه بستند). او نيز بر آنان فرياد زد: (يا شيعة آل أبي سفيان، ان لم يكن لكم دين، و كنتم لا تخافون المعاد، فكونوا أحرارا في دنياكم، وارجعوا الي أحسابكم ان كنتم عرباً كما تزعمون). يعني: (اي گروه

خاندان ابي سفيان، اگر دين نداريد و از معاد نمي ترسيد، در دنيا آزاده باشيد، و اگر خود را عرب مي شماريد، به خصلت و خوي گذشتگان خود برگرديد). شمر فرياد زد: چه مي گوئي، اي فرزند فاطمه؟ فرمود: (من هستم كه با شما مي جنگم و زنان را گناهي نيست كه متعرّض آنان شويد، عنان اسبهاي خود را تا هنگامي كه زنده ام از رفتن به سوي حرم من برگردانيد). شمر گفت: چنين خواهيم كرد. سپس گروه مردم به سويش حمله ور شدند، و كشتار سختي در گرفت، و در اين هنگام تشنگي به او فشار آورد، پس به سوي فرات و بر (عمرو بن الحجاج) كه چهار هزار نفر با او همراه بودند، حمله ور شده و آنان را از اطراف آب پراكند. سپس اسب را به ميان آب برد، هنگامي كه اسب سر خود را در آب فرو برد تا بنوشد، امام فرمود: تو تشنه اي و من تشنه ام، پس آب نمي نوشم تا تو بنوشي، اسب سر خود را بلند كرده و مثل آن بود كه آن گفته را شنيده باشد. و چون امام (ع) دست خود را در آب فرو برد تا بنوشد مردي فرياد زد: (آيا از نوشيدن آب لذّت مي بري در حالي كه به حرم تو تعدّي شد؟!) امام (ع) آب را ريخته و از آن ننوشيد و به سرعت به طرف خيمه گاه پيش آمد.

وداع

سپس براي بار دوّم با خانواده اش وداع كرده و آنان را دستور به صبر و بردباري و پوشيدن لباسي كه شايسته اسارت باشد داد و فرمود: (براي تحمّل بلا، آماده شويد، و بدانيد كه خداوند تعالي از شما حمايت كرده، و شما

را حفظ خواهد كرد، و از شرّ دشمنان نجات خواهد داد، و عاقبت شما را نيكو فرموده و دشمنان شما را به أشكال گوناگون عذاب خواهد داد، و در عوض اين بلا، نعمتها و كرامتهاي فراوان بر شما ارزاني خواهد نمود. پس شكايت نكنيد و گفته هايي بر زبان نياوريد كه از قدر و شأن شما بكاهد). عمر بن سعد گفت: (واي برشما، بر او حمله كنيد، مادام كه مشغول به خود و حرم خود است، به خدا اگر قصد شما كند، راست و چپ شما را به هم مي پيچد). آنان با تير بر او حمله ور شدند، بطوري كه تعدادي از آنان به خيمه گاه اصابت كرده و موجب حيرت و ترس و وحشت زنان شد، آنان فرياد زده و به داخل خيمه رفته و از آنجا امام (ع) را نظاره مي كردند. امام (ع) مانند شيري خشمگين بر آنان حمله ور شد و هيچكس از برابر او نمي گذشد مگر آنكه با ضربه شمشير امام (ع) از پاي در مي آمد و در آن حال تيرها از هر طرف بر او مي باريد و او با سينه و گردن خود جلو آنها را مي گرفت. سپس بازگشت در حالي كه مي فرمود: (لاحول ولا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم و در آن حال مقداري آب طلب كرد. شمر گفت: آب را نخواهي چشيد تا هنگامي كه وارد آتش جهنّم شوي. و مردي گفت: اي حسين! نمي بيني كه آب فرات، مانند شكم مارها جاري است؟ از آن نخواهي نوشيد تا آنكه از تشنگي بميري. امام (ع) فرمود: پروردگارا، او را از تشنگي بميران. بعد از آن، مرد را تشنگي شديدي گرفته و هرچه آب

مي خورد، سودي نمي بخشيد تا جائي كه آب از دهان او خارج مي شد، و چنان بود تا از تشنگي هلاك شد. (ابوالحتوف جعفي) تيري بر پيشاني او زد، و امام (ع) آن را خارج كرد، خون بر صورتش جاري شد و فرمود: (خداوندا! تورنجي كه من از اين مردم عاصي مي كشم ميبيني، پروردگارا آنان را پراكنده فرما و هلاك كن و هيچيك از آنان را بر سطح زمين زنده مگذار، و از گناهان آنان مگذر). سپس با صداي بلند فرياد زد: (يا امّة السوء، بئسما خلفتم محمّدا في عترته، اما انّكم لا تقتلون رجلا بعدي فتهابون قتله، بل يهون عليكم ذلك عند قتلكم ايّاي. و أيم الله انّي لأرجو أن يكرمني الله بالشهادة ثمّ ينتقم لي منكم من حيث لا تشعرون). (اي امّت نكوهيده، چه بد حرمت و شأن محمد (ص) را در عترت او نگاه داشتيد، شما بعد از كشتن من، از كشتن هيچ كسي ترس و ابائي نخواهيد داشت، بلكه اين كار براي شما آسان خواهد بود، و به خدا قسم كه من از خدا مي خواهم كه شهادت را نصيب من گرداند و سپس انتقام مرا، به طريقي كه خودتان هم ندانيد، از شما بگيرد). سپس (حصين) گفت: و چگونه انتقام تو را بگيرد اي فرزند فاطمه؟ فرمود: (جنگ و جدال را در ميان خودتان قرار دهد و خون شما را بريزد، سپس عذاب را بر شما فرو فرستد). هنگامي كه از جنگيدن خسته شد، براي استراحت توقّف نمود، در اين هنگام، مردي با سنگ بر پيشاني حضرت زده و خون جاري شد. و هنگامي كه امام (ع) با پيراهن، خون را از چشمان

خود پاك مي كرد، ديگري، با يك تير سه گوشه، بر قلب او زد. امام (ع) فرمود: (بسم الله و بالله و علي ملّة رسول الله). سپس سر خود را به سوي آسمان بلند كرده و فرمود: (خدايا، تو مي داني كه آنان مردي را مي كشند كه در زمين، غير از او فرزند پيامبر ديگري نيست). سپس تير را از پشت خود خارج كرد، و جوي خون از آن محل جاري شد، پس دست خود را زير زخم قرار داد و هنگامي كه از خون پر شد، آن را به سوي آسمان پرتاب كرد و فرمود: (تحمّل آنچه كه بر من مي آيد، برايم آسان است چرا كه در برابر خدا و بااطّلاع او انجام مي شود). و يك قطره از آن خون بر زمين نريخت، سپس دوباره دست خود را پر كرده و سر و صورت و محاسن خود را با آن آغشته كرد و فرمود: (چنين خواهم ماند، تا آنكه خدا، و جدّم رسول خدا (ص) را ملاقات كنم، و در حالي كه با خون خود آغشته ام خواهم گفت: اي پدر بزرگ، مرا فلان شخص و فلان شخص به قتل رسانيدند).

محمد بن ابي سعيد بن عقيل بن ابي طالب (ع)

از (هاني بن ثبيت حضرمي) نقل شده كه گفت: من، همراه با نه نفر ديگر، در هنگام به شهادت رسيدن امام (ع) ايستاده بوديم كه نوجواني از خاندان حسين (ع) را ديديم كه پيراهن پوشيده، و در گوشهايش دو نگين داشت، او عمودي از آن خيمه ها برداشته و با نگاهي ترسان به راست و چپ نگاه مي كرد، و از آن طرف مردي به سرعت آمده و هنگامي

كه به نزديك او رسيد، خود را از روي اسب به سوي او متمايل كرده و چند بار او را با شمشير زد و پس از آن كنيه خود را گفت. نام آن جوان، (محمد بن ابي سعيد بن عقيل بن ابي طالب) بود كه مادرش در آن حال به او نظر افكنده و مبهوت بود.

عبدالله بن الحسن (ع)

سپس آنان مكثي كرده و به سوي امام (ع) باز گشتند و او را در حالي كه نشسته بود و توانايي برخاستن نداشت احاطه نمودند، در اين هنگام عبدالله فرزند امام حسن (ع) كه يازده ساله بود به عموي خود، كه او را از هر طرف در برگرفته بودند نظر افكند و به سرعت به نزد عمويش آمد، و هر قدر كه زينب سلام الله عليها سعي كرد از او جلوگيري نمايد، نتوانست، تا آنكه از دست او فرار كرده و به سوي عمويش آمد. (بحر بن كعب) خواست با شمشير ضربتي بر امام (ع) وارد آورد كه آن پسر فرياد زد: (اي فرزند زن خبيثه! آيا عموي مرا ميزني؟). كه مرد، ضربتي وارد آورد و آن پسر با دست خود جلو آن را گرفت، بطوري كه تا پوست دستش قطع شد و در حالي كه دستش آويزان بود فرياد زد: (عموجان! و خود را در آغوش امام (ع) انداخت). امام (ع) او را به خود فشرده و فرمود: اي فرزند برادرم، بر آنچه كه به تو وارد شده صبر كن و اميد خير داشته باش، خداوند تو را به پدران صالح تو ملحق مي كند، سپس دستهاي خود را بلند كرده و فرمود: (بارالها اگر آنان را

چند صباحي مهلت داده اي، پس از آن، آنان را پراكنده فرما، و پاره پاره گردان، و زمامدارانشان را از آنان راضي مساز، زيرا كه آنان ما را دعوت كردند تا به ما كمك نمايند ولي بعد از آن با ما دشمني كرده و با ما از در جنگ در آمدند). بعد از آن (حرملة بن كاهل) تيري بر او زده و او را در حالي كه در بغل عمويش بود به شهادت رساند. امام (ع) در آن حال بر زمين افتاده بود، هريك از آنان، اگر مي خواست او را به شهادت رساند مي توانست، ولي هر قبيله در انجام اين كار، به ديگري تكيه كرده، و از اقدام به اين كار كراهت داشت. شمر فرياد زد: چرا ايستاده ايد و منتظر چه هستيد؟ تيرها و نيزه ها بر او كارگر افتاده اند، بر او حمله كنيد. (زرعة بن شريك) بر كتف چپ او زده، و (حصين) تيري بر حلق او زد و ديگري بر شانه او زد و (سنان بن انس) بر ترقوه او، و سپس سينه اش زده و تيري برگردنش انداخت، و سپس (صالح بن وهب) بر پهلويش زد. (هلال بن نافع) گفت: در كنار امام (ع) ايستاده بودم و او به خود مي پيچيد و به خدا هيچ كشته اي را كه به خون خود آغشته باشد نديده بودم كه صورتش زيباتر و نوراني تر از او باشد، و نور صورت او مرا از فكر كردن در مورد قتل او بازداشت، در اين حال از مردم آب خواست، ولي آنان از دادن آب به او امتناع كردند و مردي به او گفت: (آب نخواهي خورد تا هنگامي كه به جهنّم

وارد شوي و از گنداب آن بنوشي). امام (ع) در پاسخ گفت: (من وارد جهنّم شوم؟ هرگز، من بر جدّم رسول خدا (ص)، وارد مي شوم، و در خانه او، در جايگاهي راستين، نزد خداوند توانا سكني خواهم گزيد، و از آنچه كه بر من روا داشتيد نزد او شكايت خواهم كرد). پس همه آنان خشمگين شدند، آنچنان كه مثل آن بود كه خداوند در دل هيچيك از آنان اندكي رحم و مهرباني قرار نداده بود.

تضرع به درگاه خداوند

هنگامي كه حال امام (ع) به وخامت گرائيد، دست خود را به طرف آسمان بلند كرده و فرمود: (اللهمّ متعالي المكان، عظيم الجبروت، شديد المحال، غنيّ عن الخلائق، عريض الكبرياء، قادر علي ما تشاء، قريب الرحمة، صادق الوعد، سابغ النعمة، حسن البلاء، قريب اذا دعيت محيط بما خلقت، قابل التوبة لمن تاب اليك، قادر علي ما أردت، تدرك ما طلبت، وشكور اذا شكرت، ذكور اذا ذكرت، أدعوك محتاجاً، و أرغب إليك فقيراً، و أفزع اليك خائفاً، و أبكي إليك مكروباً، و أستعين بك ضعيفاً، و أتوكّل عليك كافياً. اللهمّ احكم بيننا و بين قومنا بالحق، فانّهم غرونا و خدعونا و غدروا بنا و قتلونا، و نحن عترة نبيّك و ولد حبيبك محمد (ص) الّذي اصطفيته بالرسالة، و ائتمنته علي وحيك، فاجعل لنا من أمرنا فرجاً و مخرجاً برحمتك يا أرحم الراحمين. صبراً علي قضائك يا رب، لا اله سواك يا غياث المستغيثين، ما لي ربّ سواك، ولا معبود غيرك، صبراً علي حكمك، يا غياث من لا غياث له، يا دائماً لا نفاد له، يا محيي الموتي، يا قائماً علي كلّ نفس بما كسبت، احكم بيني و بينهم، و

أنت خيرالحاكمين). ترجمه: (اي خدايي كه مرتبه ات بلند، و هيبت و جبروتت عظيم و قدرت تو برتر و از مخلوقات بي نياز، و ارجمندي تو بي انتها، و بر هر امري توانا و رحمت تو نزديك و وعده تو راست، و نعمت تو گسترده و بلاي تو نيكو و اجابت كننده دعاها، و آگاه به مخلوقات و از توبه كنندگان توبه پذير، و بر هرچيز كه خواهي توانا، و بر آنچه كه اراده كني توانا، و پذيرنده شكر از شكركنندگان، و پذيرنده ذكر از ذكر كنندگان خود هستي. من در حالي كه محتاجم از تو مي خواهم، و در حاليكه نيازمندم رو به سوي تو مي كنم و در حاليكه ترسانم، به تو پناه مي آورم و در حالي كه رنجورم، گريه و زاري مي كنم و در حاليكه ضعيفم، از تو كمك مي خواهم و بر تو توكّل مي كنم كه تو مرا كافي هستي، بارالها بين ما و قوم ما داوري كن، آنان ما را فريب دادند و تنها گذاشتند، و بر ما نارو زدند و ما را به قتل رساندند، و ما فرزندان و نوادگان پيامبر و محبوب تو محمد (ص) هستيم كه او را به پيامبري خود برگزيده، و امين وحي خود قرار دادي. پس در كارهايمان، راه نجاتي براي ما قرار ده، اي مهربان ترين مهربانان، بر قضاي تو صبر مي كنم، اي پروردگار، چون هيچ خدايي جز تو نيست اي فرياد رس كمك طلبان، خدايي جز تو ندارم و نه معبودي غير تو، بر آنچه كه حكم كني صبر نمايم. اي فريادرس بي ياوران، اي پايان ناپذير بي انتها، اي زنده كننده مردگان، اي آنكه بر دست آوردهاي هركس آگاهي، بين من و آنان قضاوت

كن، و تو بهترين قضاوت كنندگاني).

ذو الجناح

اسب، پيش آمد، در حالي كه دور خود مي چرخيد و موهاي پيشاني خود را به خون امام (ع) آغشته مي كرد. ابن سعد فرياد زد: اسب را بگيريد، زيرا آن از بهترين اسبان رسول خدا است. اسبان دور او را فرا گرفتند، او نيز با پاهاي خود به اطراف مي زد، بطوري كه چهل نفر را به قتل رساند و ده اسب را كشت. ابن سعد گفت: او را رها كنيد تا ببينيم چه مي كند. هنگامي كه اسب از امنيّت خود اطمينان يافت، به سوي امام (ع) آمده و موهاي پيشاني خود را به خون او مي ماليد، و آن را مي بوئيد و با صداي بلند شيهه مي كشيد. ابو جعفر گفت كه مثل اين بود كه مي گفت: (داد از امّتي كه فرزند دختر پيامبرش را به قتل رساند). سپس با همان شيهه به طرف خيمه گاه آمد، هنگامي كه زنان به سورش نظر افكندند كه عنان گسيخته و زينش واژگون شده است، از خيمه گاه بيرون آمده، موهاي خود را پريشان كرده و بر گونه هاي خود زده و نقاب از چهره برگرفته و فرياد زده و پس از عزّت، به ذلّت افتاده و به سوي قتلگاه امام (ع) پيش آمدند. ام كلثوم فرياد زد: وا محمّداه، وا أبتاه، وا عليّاه، واجعفراه، وا حمزتاه. اين حسين (ع) است كه چنين افتاده و در سرزمين كربلا به قتل رسيده. و زينب (سلام الله عليها) فرياد زد: وا أخاه، واسيّداه، وا أهل بيتاه، كاش آسمان به زمين مي رسيد، و اي كاش كوهها تكه تكّه شده و روي زمين مي ريخت. سپس به سوي امام (ع) آمد در

حالي كه عمر بن سعد همراه با گروهي از يارانش به كنار او آمده بود، و امام (ع) به خود مي پيچيد، زينب فرياد زد: اي عمر، آيا ابا عبدالله كشته مي شود و تو به او نگاه ميكني؟ عمر بن سعد روي خود را از او برگرداند، در حالي كه اشكهاي او به روي ريشش مي ريخت. زينب (سلام الله عليها) گفت: واي بر شما، آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ هيچكس به او جوابي نداد. سپس ابن سعد بر مردم فرياد زد: پايين برويد و او را راحت كنيد. شمر پايين آمد و با پاي خود بر او زد و بر سينه اش نشست و محاسن مقدّس او را گرفت و با شمشير دوازده ضربه بر او زده و سرش را از تن جدا كرد.

غارت لباسهاي امام (ع)

سپس مردم براي غارت لباسهايش به سوي او آمدند. (عمر بن سعد) زره كوتاه او را برداشت و (اسحاق بن هويه) پيراهن و (اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمي) عمامه و (اسود بن خالد) نعلين او را به غارت بردند و شمشيرش را (جميع بن الخلق اودي) و يا بنا به گفته اي مردي از بني تميم به نام (اسود بن حنظله، برداشت. سپس (بجدل) آمده و انگشتري در انگشت او يافت كه خون آن را پوشانده بود، انگشت او را بريده و انگشتر را برداشت و (قيس بن اشعث) قطيفه او را گرفت و هميشه برآن مي نشست، و به همين سبب به او (قيس قطيفه) مي گفتند. و پيراهن مندرس كهنه او را (جعونة بن حويه حضرمي) و كمان و اسلحه او را (رحيل بن خثيمه جعفي) و (هاني

بن شبيب حضرمي) و (جرير بن مسعود حضرمي) برداشتند. سپس مردي از آنان تكه اي از شلوار او را كه قيمتي داشت گرفت و اين در حالي بود كه بقيّه لباسها و جنگ افزارهاي او را به غارت برده بودند. او مي گويد: خواستم آن تكه شلوار را بيرون بياورم كه امام (ع) دست راست خود را برآن نهاد و نتوانستم دستش را بلند كنم، پس آن را قطع كردم، آنگاه دست چپ خود را گذاشت كه آن را نيز نتوانستم بردارم و قطع كردم، و سعي كردم آن را خارج كنم كه زلزله اي احساس كردم، و ترسيده و از هوش رفتم. در اين حال پيامبر (ص) و علي (ع) و فاطمه(س) و امام حسن (ع) را ديدم و فاطمه(س) مي گفت: (قتل الله قوماً قتلوك يا بني). (فرزندم، تو را به قتل رساندند، خداوند آنان را به قتل رساند). سپس امام به او گفت: اي مادر، اين مرد كه خوابيده است، دست مرا قطع كرد، او نيز بر من نفرين كرده و گفت: (خداوند دست و پايت را قطع كند، و چشمانت را كور كند و تو را وارد جهنّم نمايد). پس چشمانم را از دست داده و دو دست و دو پايم از كار افتاد و از نفرين او چيزي نمانده مگر وارد شدن به آتش جهنّم. سپس، امام سجّاد (ع)، امام حسين (ع) و بقيّه كشته ها را سه روز بعد از آن دفن كرد. خداوند گروه ستمكاران را لعنت كند. انّا للّه و انّا اليه راجعون.

كربلاء مقدسه _ محمد شيرازي 1385 هجري قمري

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109