حجت به چه معناست؟

مشخصات كتاب

نويسنده:سيد عبد المجيد فلسفيان

ناشر: مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن

پيش كش

جزاى اين اثر، بدرقه راه كسى باد كه باحلم گران سنگش، بارهاى سنگين جهالت و غفلت و عجولى ما را به دوش كشيد، و ما را همراه با بيّنات و بصيرت تا دروازه هاى مدينة الرسول(صلى الله عليه وآله وسلم)راه برد، و با على(عليه السلام)، دروازه بان آن شهر، آشنا نمود، و عشق او را در قلب مان شعلهور ساخت. در اين سير، به قدر خويش واقف شديم، و ضرورت وجود حجّت خدا را، احساس كرديم، و همراه على(عليه السلام)تاريخ را درنورديم تا به آدم، اول حجّت خدا، و خاتم، آخرين رسول او، و بقية الله الاعظم، آخرين حجّت خدا، شناخت پيدا كنيم و با آنها همراه شويم. حجّتش از او خشنود باد! كه ما را از «عرفات» حق گذراند، آنگاه به حريم ها و ناموس هاى او در مشعر الحرام شعور يافتيم، و ما را در «منى» به درگيرى با آرزوهايمان فراخواند، تا دشمن اصلى خود را در دو حوزه درونى و برونى «رمى» نمائيم، و آن طور كه شيطان بزرگ را رانديم، شياطين ديگر را از صحنه دلمان بزدائيم. با او به صفا رسيديم و از او مروّت و مردانگى آموختيم. خداوند بر درجاتش بيفزايد و باران رضا و رضوانش را بر او جارى سازد و او را در زمره رجعت كنندگان در دولت كريمه قرار دهد. ع _ فلسفيان طليعه «يا صاحب الزمان أدركنا» «حضرت مهدى(عليه السلام)» از نگاه «اميرالمؤمنين(عليه السلام)»، «نويد عدالت» از نگاه «شهيد عدالت»، «عدل فراگير» از نگاه «عدل در زنجير»، «عدالت موعود» از نگاه «عدالت مظلوم» است. بررسى ابعاد مختلف

شخصيّت «آخرين امام» از ديدگاه «اولين امام» بيانگر نوعى «يگانگى» و «پيوستگى» در «سلسله امامت» است كه در سايه آن «بقاى ولايت» به عنوان «استمرار رسالت» تضمين مى شود، سمت و سوى توحيدى «جامعه» محفوظ مى ماند; وتلاش ها، مجاهدت ها و پايمردى ها وشهادت طلبى هاى «پيروان ولايت» به ثمر مى نشيند. تأكيد بر «حجة اللّه» بودن امام زمان(عليه السلام) _ با تكيه بر سنّت تغيير ناپذير الهى در اقامه حجّت _ نوعى «مسئوليت آفرينى» براى مردم در قبال اوست. مسئوليّتى كه آنان را در پيروى از او تجهيز مى كند و نسبت به «اطاعت پذيرى» و «فرمانبرى» از او برمى انگيزاند. «ثمره حجّت بودن امام زمان(عليه السلام)» تنها در قيامت و در پيشگاه ميزان عدل الهى ظهور و بروز نمى يابد، بلكه «عرصه زندگى» و حيات فردى واجتماعى نيز جلوه گاه آثار و ثمرات اين حجيّت است. با «نگاه به حجّت» است كه «حقّ» تشخيص داده مى شود و انسان در «موضعگيرى» خود از اشتباه مصون مى ماند. با «تأسّى به حجّت» است كه «رفتار» مؤمن تصحيح مى شود و لغزش وانحراف برايش پيش نمى آيد. با «فرمانپذيرى از حجّت» است كه شيعه از فتنه ها به سلامت مى رهد، ونيك فرجامى دنيا و سعادت آخرتش ضمانت مى شود. مولا على(عليه السلام) با تأكيد بر «ضرورت وجود حجّت» در بين همه انسان ها، در همه جاى زمين، هميشگى بودن و استمرار وجود او را خاطر نشان مى سازد; و با چنين تصويرى، نقش حضرت مهدى(عليه السلام) را به عنوان «آخرين حجّت الهى» حياتى تر و برجسته تر مى نماياند. تقسيم بندى «حجّت قيام

كننده به امر الهى» به دو گونه «حجّت ظاهر و آشكار» و «حجّت نهان شده مستور» كه تأكيدى بر عدم تفاوت آن دو نيز به شمار مى آيد، علاوه بر ابعاد كلامى، نوعى پاسخگويى به پرسش هايى است كه در زمانه غيبت نسبت به چگونگى بهره ورى از امام زمان(عليه السلام) پديد مى آيد. «تأثيرات تكوينى» وجود حجّت به ظهور و غيبت او بستگى ندارد، چنانكه تأثير «هدايت تشريعى» و «راهبرى هاى عملى» او با نهانزيستى ظاهرى او تقليل نمى پذيرد. امام غايب نيز همچون امام ظاهرى كه در گوشه اى از دنيا اقامت گزيده و عملاً دور از دسترس اكثر ارادتمندان و پيروان خويش است، مى تواند با فرمايشات و توجيهات، و با نظارت پيدا و نهان، وبا بهره گيرى از نمايندگان و عاملان خود، در «اداره جامعه» مؤثر باشد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج البلاغه و ساير فرمايشات گهربار و معجزه آميز خويش تنها به ذكر «ابعاد وجودى امام زمان(عليه السلام)» و حتّى صفات و خصوصيّات شخصى آن بزرگوار اكتفا نكرده، بلكه به «ويژگى هاى دوران غيبت» نيز اشاره فرموده است. بر شمردن اين ويژگى ها _ تحت عنوان ملاحم _ نوعى «آماده سازى مردم» براى پذيرش شرايط سختى است كه در اثر دورى از امام معصوم(عليه السلام) پيش مى آيد. چنانكه نوعى آگاهى بخشى نسبت به چگونگى مقابله با «عوامل استمرار غيبت» نيز به شمار مى آيد. بررسى «صفات منتظران»، از سويى آموزش «كيفيّت انتظار حقيقى» است، و از ديگر سو «معيارى» براى تشخيص «منتظران حقيقى» از «مدعيّان فرصت طلب» است. اميرالمؤمنين(عليه السلام) با بر شمردن اين صفات، در حقيقت «انتظار» را معنى

مى كند، وراه وصول به «درجات پر ارج منتظران» را تبيين مى فرمايد. «نگاهى به پيامدهاى ظهور» در كلام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در حقيقت نوعى ترجمان آيات شريفه قرآن درباره «غلبه نهايى حق» و «امامت مستضعفان» و «وراثت صالحان» در زمين است. زمانى كه همه آراء و نظرات، رنگ وبوى «قرآن» مى گيرد و شميم عطرآگين «توحيد» سراسر گيتى را آكنده مى سازد. * * * كتابى كه پيش رو داريد ثمره تلاشى مختصر براى نماياندن چهره پرنور امام زمان(عليه السلام) از لابلاى سخنان نورانى مولاى متقيّان(عليه السلام) است. تحقيقى در واژگان حجيّت و حجّت، مقدمه اى براى بررسى مقام و موقعيّت ويژه حجّت باقيه الهى، حضرت بقية اللّه «عجل اللّه تعالى فرجه الشريف» وبرشمارى ويژگى هاى اخلاقى ورفتارى او از نگاه اميرالمؤمنين(عليه السلام)است، چنانكه ذكر ويژگى هاى غيبت، ابعاد انتظار، صفات منتظران، نشانه هاى ظهور و پيامدهاى ظهور با بهره گيرى از كلام آن بزرگوار، مقدّمه اى براى شناخت آثار و بركات وجودى امام زمان(عليه السلام) در تحقق وعده هاى الهى نسبت به حفظ وحمايت از دين و حاكميت بخشيدن به قرآن و ولايت، وجهان گير وجاودانه شدن حكومت توحيد است. واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران با تقديم اين اثر به ساحت مقدّس ولىّ عصر«عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف» توفيقات روز افزون همه ارادتمندان و منتظران حضرتش را در پيروى از آن بزرگوار آرزو دارد. شيعته و انصاره و اعوانه. واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران _ قم زمستان 1378

پيش درآمد

تاريخ گواه صادقى بر اين حقيقت است كه آدمى از ديروزش گذشته است و از امروز و حالش نيز مى گذرد و به آينده اش مى

انديشد و دغدغه آن را دارد; و ذهن موّاجش با طوفان پرسش هاى بنيادى درباره آينده درگير است. انسان به كجا رهسپار است؟ آينده او را چه كسى رقم مى زند؟ جوامع، ملتها و تمدنها در آينده چه سرنوشتى پيدا مى كنند؟ آيا همديگر را نابود مى كنند؟ آيا قدرت و ملت و تمدنى غالب مى شود و همه را تحت سيطره خود به زنجير مى كشد؟ آن تمدن پيروز كدام تمدن است؟ آيا همه در صلح و صفا در كنار هم زندگى مى كنند؟ سرعت پيشرفت علم و تكنولوژى و مدرنيته و پست مدرنيته، بشر را به كدام سو مى كشاند؟ اينها پرسش هايى است كه انسانِ در اوجِ رفاهِ امروز را، در بن بست درّه فردا گرفتار نموده است، و اين پرسش ها است كه پرداختن به آنها و بحث از آنها و پاسخ به آنها، در قالب تئورى ها و فرضيه هاى متعدد و متفاوت و گاهى متناقض، پر رونق ترين و جذّاب ترين مباحث انسانِ امروز را، به خود اختصاص داده است، و اينكه سال دو هزار و يك، سال گفتگوى تمدن ها ناميده مى شود به انگيزه خروج از اين بن بست و جواب به اين پرسش ها است، تا شايد اين درياى مواج و طوفانى فروكش كند و آدمى با اطمينان به آينده، خواب خوشى در امروزش داشته باشد. به حق عصر جديد، عصر انتظار است و همه انسان ها در مواقف و مشاهد گوناگون از مناظر متفاوتى با دو انگيزه مختلف، به آينده بشريّت چشم دوخته اند; كسانى كه در انتظار آينده بهتر با رهايى از وضع موجود

هستند، و آنان كه در اين انتظار، تثبيتِ وضعِ موجود را خواهانند. به طور مشخص نظريه ها و فرضيه هايى را كه در پى پاسخگويى به انتظارِ انسانِ عصرِ انتظار هستند، مى توان اينگونه برشمرد: 1 _ نظريه كمونيسم يا كمون نهايى: اين نظريه كه كارل ماركس آن را ارائه كرده، بر اساس جبر تاريخ و تحوّل در ابزارِ توليد و مناسبات توليدى، مراحل تاريخ بشريت را به پنج دوره تقسيم مى كند. 1 _ كمون اوليه و دوره اشتراك اوليه 2 _ دوره برده دارى 3 _ دوره فئوداليسم 4 _ دوره سرمايه دارى 5 _ دوره سوسياليسم دوره كمونيسم و كمون نهايى هنگامى است كه انسان با نفى هر طبقه بندى و تغايرى و با اشتراك مالكيت در ابزار توليد، تاريخ خود را به پايان بَرَد، و آن مرحله، دوره رهايى از هر تبعيض و ظلم و ستمى خواهد بود و برابرى و برادرى و عدالت با نفى مالكيت خصوصى و تبديل «مَن ها» به «ما» گسترده و فراگير مى شود. 2 _ حاكميت دموكراسى ليبرال: با شكست كمونيسم در تئورى و عمل، اين نظريه مطرح شده كه پايان تاريخ را كمون نهايى ماركس تشكيل نمى دهد، بلكه آن پايگاه تاريخى كه بشر به آن خواهد رسيد در همين نظام دمكراسى ليبرال غرب تبلور يافته است، و هيچ دگرگونى تاريخى پيش رونده ديگرى امكان وقوع ندارد.( [1] ) 3 _ نظريه برخورد و رويارويى تمدنّها و پيروزى تمدن دموكراسى ليبرال غرب يا همزيستى مسالمت آميز تمدّنها. اين دو نظريه (2 و 3) وعده اى است به حفظ وضع موجود در جهان غرب و

فراگيرى آن در سطح همه انسانها.( [2] ) 4 _ موج سوم: نظريه اى است كه توسط «الوين تافلر» در دهه اخير مطرح شده است. او معتقد است كه بشريت از موج اول _ يعنى نظام كشاورزى _ عبور كرده است و از موج دوم يعنى نظام صنعتى در حال عبور مى باشد، و آينده بشريت را موج سوم تشكيل مى دهد كه در آن نظام فراصنعتى و حاكميت الكترونيك، همه محصولات سياسى، فرهنگى، اقتصادى و خانوادگىِ جامعه صنعتى را فرو مى ريزد، و توده ها را از بن بست جنگ و فقر و نابودى محيط زيست و از هم پاشيدگى خانواده ها در تمدن صنعتى رهايى مى دهد. تافلر در پايان نامه تخيّلى، خطاب به بنيان گذاران جامعه صنعتى چنين مى نويسد: «... اما اكنون مرگ اين نظام فرا رسيده و بايد جاى خود را به نظامى نوين بدهد»( [3] ). 5 _ نظريه اديان: اديان به طور مشترك بشريت را به ظهور مصلحى كه انسان را از وضع موجود رهايى دهد، بشارت مى دهند، هرچند در شخص و شخصيت او اختلاف نظر دارند. آنچه مشترك بين اين نظريه هاى متفاوت و متعارض _ اعم از نظريه هاى به ظاهر علمى و نظريه هاى دينى _ مى باشد، اين است كه همه معتقد و معترف به جهت دار بودن تاريخ بشرى هستند واينكه همه انسانها به سوى آينده و پايان تاريخ خويش در حركتند.( [4] ) آنچه در اين نوشتار آمده، گوشه اى از تبيين نظريه اسلام به خصوص شيعه، در پاسخ به اين انتظار از نگاه حضرت على (عليه السلام)است، اميرالمؤمنين (عليه السلام)انسانى

است كه در همه دلها علو دارد و عظمت او و نگاهش محدود به فرقه و مذهب و دين خاصّى نيست، چنان كه شافعى _ رئيس يك فرقه از اهل سنّت _ مى گويد: ومات الشّافعي ليس يدري***علىّ ربّه ام ربّه الله و جرجى زيدان مسيحى، او را «صوت العدالة الانسانية» مى نامد و... ، و در اعتقاد ما هستى به نگاه او پابرجاست، و آنچه در شعر نايد، وصف اوست. توجه به اين انتظار يكى از محورى ترين مباحث نهج البلاغه است كه على(عليه السلام) به هر بهانه اى به آن مى پردازد ; چه در طرح مسأله به عنوان يك نياز و چه در پاسخ مسأله جهت هدايت به آن. زيرا اميرالمؤمنين(عليه السلام) تداوم صراط مستقيم رسولان و پيامبران الهى است، و به تعبير قرآن كريم «لسان صدق» پدر انبياء، ابراهيم است كه اصلى ترين مسئوليتش نشان دادن آينده اين صراط و راه مستقيم است، تا انسان ها در بيراهه ها و بن بست ها و محدوديت ها خود را «گُم» نكنند و در جهالت و ضلالت و ظلمت اسير و سرگردان نشوند و در برابر آينده اى كه فردا از راه مى رسد «حجّت» را بر خود تمام ببينند. اين رسالتِ حضرت على(عليه السلام) است تا نهضت انبياء عقيم نماند و توده ها در برابر آفريدگار خويش عذرى و حجّتى و توجيهى نداشته باشند: (لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ)( [5] ). اميرالمؤمنين(عليه السلام) بايد به توده ها بفهماند: 1 _ نسل هاى آينده چون گذشتگان، نيازمند هادى و حجّت هستند. 2 _ پروردگار انسان ها، هرگز آنها را بدون

حجّت و هادى رها نمى كند. 3 _ اين سلسله هاديان و حجج الهى چه كسانى هستند؟ 4 _ آخرين «هادى» و «حجّت» كه آينده بشريت را رقم مى زند، كيست؟ 5 _ اين آينده اى كه همگان انتظار آن را دارند كِى سر مى رسد و چگونه تاريخ كاروان بشرى، پايان مى پذيرد؟ ما نيز با الهام از كلام نورانى امام على(عليه السلام)، تا آنجا كه به ميزان شكرمان و رفع حجاب هاى درونى توانسته ايم دلمان را با صيقل دادن و زنگار زدودن، پذيراى تابش نور آن كلام گردانيم، در حل اين مسأله كوشيده ايم و «بضاعت مزجات» خود را بر عزيز مصر عرضه داشته ايم، تا از تصدّق و تفضّل و اكرام آن آسمان كرم، «كيل» و «ظرف» وجودمان را سرشار نماييم. اين نوشته كه حاصل اين الهام و كرم و فضل است، در «يك مقدمه» و «سه فصل» شكل گرفته است. مقدمه، پيش درآمدى بر معناى لغوى و اصطلاحى حجّت و مقصود از آن است. در فصل اول به نياز انسان به حجّت و به پيوستگى و استمرار حجّت هاى الهى بر اساس شواهد عقلى و نقلى، پرداخته شده و در پايان اين فصل از خاتميّت رسالت و فلسفه آن گفتگو شده است. در فصل دوم از حجّت هاى بعد از رسول خاتم، از ويژگى ها و صفات آنها، از ايل و تبار و عدد آنها، و از رسالت و مسئوليت آنها، سخن به ميان آمده است. در فصل سوم از آخرين حجّت خداوند و از كسى كه با او پايان تاريخ بشرى رقم مى خورَد و طومار هزاران ساله زندگى

انسان در روى زمين بعد از او درهم پيچيده مى شود، از ويژگى ها، ياران، زمينه ها، اقدامات، برخوردها و... او گفتگو مى شود، تا با پايان اين سه فصل «نياز به حجّت و پيوستگى حجّت ها» و «حجّت هاى بعد از خاتم انبياء» و «آخرين حجّت حق بر زمين»، قلم به كسانى سپرده شود كه «درد دين» دارند و «سوز خدمت»، و «دغدغه آزادى بشريت»; و در «انتظار افق روشن آينده» و «طلوع صبح رهايى» لحظه اى درنگ ندارند و خود را در زمره كسانى مى دانند كه: «يوطّئون للمهدى سلطانه» اين نوشته هرچند بر محور كلام قرآن ناطق، حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(عليهما السلام) مى چرخد، اما هرگز از قرآن صامت و ثقل اكبر بى نياز نيست، آن طور كه قرآن صامت بدون على(عليه السلام) و ثقل اصغر، صامت است. به اين جهت، در آغاز هر بحث، به اين حبل و ريسمان چنگ زده ايم و از نور آن اقتباس نموده ايم، و در مواردى، براى اينكه بر قرآن ظلمى نكرده باشيم و شرمنده نگاه رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) نباشيم و براى توضيح و تبيين آيه، اشاره گذرايى به كل سوره نموده ايم و همين سِير را در نهج البلاغه داشته ايم و بر خواننده است تا با اين سِير همراه شود و به مطالعه سوره يا خطبه بپردازد، آنگاه در آيه و عبارت مورد بحث، تأمل و دقت نمايد تا از اين خوان قرآن صامت و ناطق، همراه زيادى هدايت، سيراب برخيزد. اللّهمّ ليّن قلوبنا لولىّ امرك سيد عبدالمجيد فلسفيان تابستان 1378

پاورقي

[1] اين نظريه توسط فرانسيس فوكو ياما _ ژاپنى

الاصل و مقيم امريكا _ ابتدا در مقاله اى تحت عنوان «فرجام تاريخ» در مجله منافع ملى امريكا نگاشته شد و سپس در كتاب پايان تاريخ و آخرين انسان به طور مبسوط بيان شد. آن مقاله در مجله سياست خارجى (شماره 2 و 3) ترجمه گرديد و دكتر غنى نژاد كتاب مذكور را به صورت خلاصه و فشرده به فارسى برگردانده كه در مجله اطلاعات سياسى _ اقتصادى، شماره 44 و 63، چاپ شده است. اين نظريه ريشه در تفكّر هگل دارد كه قائل به دوران تاريخى و در نهايت فرجام تاريخ براى بشر بود و ماركس تحت تأثير همين نگاه، قائل به كمون نهايى در پايان تاريخ شد و اضمحلال نظريه ماركسيستى در حوزه فكر و عمل وبى رقيب ماندن دموكراسى ليبرال در صحنه بين المللى، فوكوياما را واداشت كه بگويد: ماركس به بيراهه رفته وپايان تاريخ انسان را حكومت ليبرال دموكراسى تشكيل مى دهد. ايشان ابتدا سؤالى را مطرح نموده ومى گويد: آيا در پايان قرن بيستم، سخن گفتن دوباره از نوعى تاريخ منسجم وجهت دار بشرى كه در نهايت بخش اعظم بشريت را به دموكراسى ليبرال رهنمود خواهد ساخت، معنايى دارد يا نه؟ در جواب مى گويد: پاسخى كه من به آن رسيده ام به دو دليل جداگانه پاسخى مثبت است. يكى از اين دو دليل با اقتصاد ارتباط دارد و ديگرى با آنچه پيكار براى شناسائى ناميده ام. توجه به علوم طبيعى جديد و تأثير آن بر جوامع بشرى وهمسان سازى جوامع، شروع خوبى براى نشان دادن تاريخ عام انسانهاست كه در ابتداى قرن بيستم مطرح شده، لكن به جهت رويدادهاى

ناپسند اين قرن پرونده آن بسته شد. البته هرچند علوم طبيعى نو، ما را به آستانه سرزمين موعود دموكراسى ليبرال هدايت مى كند، ولى به اين سرزمين نمى رساند. منطق علوم طبيعى جديد در واقع تفسيرى اقتصادى از دگرگونى تاريخى است، دگرگونى كه بر خلاف تفسير ماركس به سرمايه دارى مى انجامد. امّا اين دليل به تنهايى كافى نيست، چرا كه بشر تنها حيوان اقتصادى نيست تا به همين تفسير اكتفا شود. بشر علاوه بر نيازهاى مادى و حيوانى، خواهان شناخته شدن است و ميل دارد به عنوان يك انسان با كرامت، شناخته شود. براى ارضاى خواسته هاى مادى به تكنولوژى واقتصاد بازار آزاد نياز دارد و براى رسيدن به شناسائى توسط ديگر انسان ها به آزادى نياز دارد كه هر دو در نظام دمكرات ليبرال تبلور يافته و هيچ آرايش ديگرى از نهادهاى اجتماعى نمى توانند به شكل بهترى اين تمنا را پاسخ گويند. بنابراين هيچ دگرگونى تاريخى پيش رونده ديگرى امكان وقوع ندارد. در نقد اين نظريه بايد گفت: هنوز آقاى فوكوياما لذّت نظريه پايان تاريخ خود را نچشيده بود كه حوادث خارجى آن را، در كامش تلخ نمودند ونظام تك قطبى و نظم نوين جهانى وحاكميت دموكراسى ليبرال جاى خود را به نظريه برخورد تمدّنها داد و جهان سال 2001 به استقبال گفتگوى تمدّنها و جهان چند صدايى شتافت وگفته شد كه شكست كمونيسم به معناى پيروزى نظام غرب نيست. زيرا چه بسا اين نظام با ظهور تمدّنهاى ديگر و بحرانهاى درونى خويش شاهد اضمحلال زودرس خود باشد. كه آدمى تنها دو آرزوى مادى و آزادى ندارد تا باعث شود كه گمشده

خود را در نظام ليبرال دمكرات ببيند و به آن بسنده كند، عدالت، اخلاق، معنويت وامنيت روانى آرزوهاى ديرينه همين انسان است كه نظام دموكرات ليبرال نه تنها آنها را برآورده نساخته، بلكه خود تهديد كننده اصلى آنها مى باشد. برخورد تمدّنها ناشى از رفتار و برخورد تحقيرآميزى است كه غرب با ديگران دارد ورفاه و آزادى كه غرب منادى آن است تا جايى است كه انسان غربى از او بهره مند شود وگر نه الجزاير، مصر، افغانستان، فلسطين، و... همه انسان هستند وخواستار آزادى و برابرى و آنچه مانع رسيدن اين جوامع به اين آرمانهاست تمدّن غربى است. و مهمتر اين كه اقتصاد و بازار آزاد و رفاه ماديى مطلوب است كه از يك طرف همه از امكانات برابر برخوردار باشند و از طرف ديگر مواد اوليه به وفور در اختيار همگان باشد واكنون كه بر اثر رشد بى رويه جهان صنعتى و تخريب محيط زيست، ذخائر ارضى رو به اتمام مى باشد، چه تضمينى است كه انسان غربى فاقد اخلاق ومعنويت در شرايط بحران و فقدان منابع به مساوات وبرابرى تن دهد آن طور كه امروزه نيز حاضر به رعايت مساوات با جهان سوم در هيچ زمينه اى نيست. [2] _ اين نظريه را ساموئل هانتينگتون استاد كرسى حكومت و رئيس مؤسسه مطالعات استراتژيك دانشگاه هاروارد امريكا مطرح كرده، و در فصلنامه فارين _ افرز (Foreign - Affairs) به چاپ رسيده است و در ماهنامه اطلاعات سياسى _ اقتصادى، شماره 70 _ 69، توسط آقاى مجتبى اميرى ترجمه شده است، كه خلاصه نظريه فوق چنين است: ايشان در ابتدا بعد از نفى نظريه

هاى ديگران درباره آينده جهان مى گويد: بشر تاكنون دوره هاى مختلف درگيريها را به خود ديده است: دوره اول: جنگ پادشاهان ومستبدان جهت گسترش سرزمين تحت حكومت خود. دوره دوم: جنگ ميان كشورها _ ملتها كه منجر به جنگ جهانى اول گرديد. دوره سوم: جنگ ميان ايدئولوژى ها، يعنى جنگ كمونيستها با ليبرال دمكراسى موسوم به جنگ سرد دو بلوك شرق و غرب. با شكست كمونيسم و فروپاشى شوروى جنگ سرد پايان يافت و اكنون سياست جهانى به مرحله جديدى وارد شده است ودوره چهارم تاريخ بشر آغاز مى شود و فرضيه او اين است كه منبع اصلى برخورد در جهان نوين اساساً نه ايدئولوژى است ونه اقتصاد، بلكه شكافهاى عميق ميان افراد بشر است وبرترين منبع برخورد، ماهيت فرهنگى خواهد داشت... و درگيرى هاى اصلى در صحنه سياست جهانى بين ملتها وگروهها با تمدنهاى مختلف رخ خواهد داد و رويارويى تمدنها بر سياست جهانى سايه خواهد افكند و خطوط گسل (مرزهاى تلاقى بين تمدنها) ميان تمدنها، در آينده خطوط نبرد خواهد بود. برخورد تمدنها آخرين مرحله از سير تكاملى برخورد در جهان نو را تشكيل خواهد داد. در ادامه تمدن را تعريف و تمدنهاى موجود را بر مى شمارد، تمدن بالاترين گروه بندى فرهنگى مردم وگسترده ترين سطح هويّت فرهنگى است كه انسانها از آن برخوردارند. «توين بى» جامعه شناس معروف، در كتاب بررسى تاريخ (21) تمدن را شناسائى كرده كه(6) تمدّن از آنها در جهان معاصر موجودند. هويت تمدنى به طور روزافزون در آينده اهميّت خواهد يافت و جهان تا اندازه زيادى بر اثر كنش و واكنش بين هفت يا هشت تمدّن

بزرگ شكل خواهد گرفت كه اين تمدّنها عبارتند از: 1 _ تمدن غربى 2 _ تمدن كنفوسيوس 3 _ تمدن ژاپنى 4 _ تمدن اسلامى 5 _ تمدّن هندو 6 _ تمدّن اسلاوى _ ارتدكسى 7 _ تمدّن آمريكاى لاتين 8 _ احتمالاً تمدّن آفريقايى وجنگ جهانى بعدى در صورت وقوع، جنگى بين تمدّنها خواهد بود. و كانون درگيرى در آينده بسيار نزديك بين تمدّن غرب (تمدّن مسيحى) و تمدّن اسلامى _ كنفوسيوسى (تمدّن چين) خواهد بود. در پايان مقاله مى نويسد: در آينده قابل پيش بينى، هيچ تمدّن جهان شمولى وجود نخواهد داشت، بلكه دنيايى خواهد بود با تمدنهاى گوناگون كه هريك از آنها ناگزير است همزيستى با ديگران را بياموزد. اين نظريه كه حاوى توصيه هاى نويسنده به غرب جهت آمادگى براى برخورد با تمدنهاى ديگر بالاخص با تمدّن اسلامى _ كنفوسيوسى وحفظ برترى بر آنها و اتخاذ استراتژى هماهنگ است، در مواردى انتقادهاى بسيار تندى را در جهان برانگيخته است كه خلاصه تعدادى از اين نقدها در شماره 74 _ 73 مجله اطلاعات سياسى _ اقتصادى همراه با جواب نويسنده درج شده است. اين نظريه با همه آثار مخرّبى كه مى تواند به جاى بگذارد و عرصه را بر ساير انسانها در تمدّنهاى ديگر تنگ نمايد، نكات ارزنده اى را گوشزد مى كند: الف: جهان آينده هرگز جهان تك قطبى وحاكميت مطلق غرب نيست و نفس نظريه خط بطلانى بر نظريه دمكراسى ليبرال فوكوياما است. ب: دين و مذهب به عنوان يك عامل قوى و نيرومند در صحنه بين الملل ايفاى نقش خواهد نمود وجهان رويكرد جديدى به دين و مذهب خواهد

داشت و جدايى دين از سياست و عدم دخالت مذهب در حيات دنيوى انسانها، ممكن نخواهد بود. ج _ انسانها در آينده هويت خويش را باز خواهند يافت واز يوغ سلطه غرب رهايى خواهند يافت. د _ در نهايت غرب مجبور است تمدنهاى ديگر را به رسميت بشناسد و با آنها همزيستى مسالمت آميزى داشته باشد وبا آنها به گفتگو بنشيند. البته به دو دليل احتمال درگيرى دو تمدّن مسيحى و اسلامى در آينده نزديك بسيار كم است، زيرا از يك طرف مسيحيّت حامل تجربه جنگهاى صليبى است و حاضر به تكرار اشتباه خود نيست و از طرف ديگر توجه مسلمين به قرآن آنها را بر اين نكته واقف مى كند كه دشمن اصلى آنها مسيحيّت نمى باشد و بحران آينده از درگيرى جامعه فاقد تمدّن _ يعنى صهيونيزم _ با ساير تمدّنها بالاخص اسلام شكل مى گيرد، همان كسانى كه عامل بحران قرن بيستم بوده اند و نتوانستند از آوارگى رهايى يابند و براى خود منطقه امنى را ايجاد نمايند. [3] _ موج سوم، الوين تافلر، ترجمه خوارزمى، ص 577، چ دوازدهم. [4] _ اديان _ اعم از ابراهيمى و غير ابراهيمى و بالاتر توحيدى و غير توحيدى _ پيروان خود را به آمدن مصلح جهانى در پايان تاريخ بشارت مى دهند. بودائيان چشم به راه بوداى پنجم نشسته اند، زرتشتيان سوشيانس را انتظار مى كشند، يهوديان منتظر مسيع (ماشيع)، و مسيحيان منتظر برگشتن حضرت عيسى(عليه السلام) مى باشند، وهندوها نيز از ظهور حاكم عادلى خبر مى دهند. در كتاب مقدّس چنين آمده است: ونهالى از تنه يَسى (پدر داوود) بيرون آمده، شاخه اى

از ريشه هايش خواهد شكفت و روح خدا بر او قرار خواهد گرفت _ يعنى روح حكمت وفهم و روح مشورت و قوّت و روح معرفت و ترس خداوند... _ مسكينان را به عدالت داورى خواهد كرد و به جهت مظلومان زمين به راستى حكم خواهد كرد... گرگ با بره سكونت خواهد كرد و پلنگ با بزغاله خواهد خوابيد... جهان از معرفت خدا پر خواهد شد مثل آبهايى كه درياها را مى پوشاند. «كتاب اشعياء نبى: باب 11». و در انجيل نيز آمده: لهذا شما نيز حاضر باشيد زيرا در ساعتى كه گمان نبريد پسر انسان مى آيد. «45 انجيل متى، باب 24» زيرا همچنانكه برق از مشرق ساطع شده تا به مغرب ظاهر مى شود ظهور پسر انسان نيز چنين خواهد شد. «27، همان باب 27» حضرت عيسى(عليه السلام) در انجيل به پسر انسان كه كسى غير از خود آن حضرت است، بشارت مى دهد، هر آينه به شما مى گويم كه بعضى در اينجا حاضرند تا پسر انسان را نبينند در ملكوت خود مى آيد ذائقه موت را نخواهند چشيد.«انجيل متى، ب 16/28». سفر دانيال واز اين جمله استفاده مى شود كه آن فردى كه نمى ميرد تا پسر انسان را درك كند همان كس است كه در اعتقاد ما خود حضرت عيسى(عليه السلام) است كه با ظهور صاحب الامر«عج» در حضور او حاضر مى شود و مسيحيت، عيسى را پسر انسان نمى دانند. [5] _ سوره نساء، آيه 165.

معناي لغوي حجّت

معناي لغوي حجّت معناى لغوى حجّت قبل از ورود به بحث، لازم است معناى حجّت و انواع آن بررسى شود و حجّت خاصّى

كه مورد نظر است، بيان گردد. حجّت در لغت، از «حجّ» به معناى «قَصد» اخذ شده، و بر وزن فُعله، چون لُمعه و لُقمه مى باشد و به معناى چيز مشخص و داراى حد و مرز است كه براى اثبات مطلوب و بيان مقصود و دفع عُذر استفاده مى شود. بنابر اين «حجّت» هم حدود و ثغورى دارد و هم براى ارائه طريق روشن از آن استفاده مى شود. حجّت هميشه دو طرف دارد; «له» و «عليه». دارنده حجّت براى اثبات مطلوب خود به چيزى چنگ مى زند كه براى مخاطب، از بين برنده عذر و عليه او خواهد بود. حجّت هم سو با كلماتى چون: دليل و برهان است. «مَحجَّة» به راه روشن و مستقيمى مى گويند كه براى آن حجّت آورده شده، مطلوب و مقصودى است كه براى رسيدن به آن از حجّت استمداد شده، تا آن ها كه طالب راه هستند، از پرتو حجت، رسيدن را، و آن ها كه پذيراى حجّت نيستند، تيه و سرگردانى را پاداش گيرند.

معناي اصطلاحي حجّت

معناي اصطلاحي حجّت

حجّت در اصطلاح هر علم و فن و گروه، معناى خاص و مصداق معينى پيدا كرده كه با معناى لغوى آن هماهنگ است. حجّت منطقى: حد وسط قياس را گويند كه از صغرى و كبرى و نتيجه تشكيل مى شود و «حد وسط» عبارتى است كه در جمله صغرى و كبرى تكرار مى شود وتو را به نتيجه مى رساند و از راه معلومات، تو را با مطلوب مجهولت آشنا مى گرداند. گاه اهل منطق به مجموعه قياس _ صغرى، كبرى و نتيجه _ حجّت مى گويند. مثلاً: على انسان

محسنى است، و هر انسان محسنى خلوص در عبادت دارد، پس على خلوص در عبادت دارد; كه «انسان محسنى» را حجّتِ قياس مى گويند. حجّت اصولى: چيزى كه به وسيله آن حكم شرعى استنباط شود وتكليف تو را در برابر شرع رقم زند، تا آن وظيفه از سوى شارع بر تو قطعيت يابد و عذر تو را در نياوردن آن بردارد. مثل اين كه مى گويند: عقل وخبر واحد و... حجّت است. آن جا كه تو از مَحَجّه و راه بازمانده اى، در حالى كه نه افراط كرده اى و نه تفريط، در برابر شارع عذر دارى. حجّت كلامى: آنچه را خداوند به وسيله آن انسان ها را دعوت به خود كرده، تا هدايت شوند و به صراط مستقيم راه يابند. از آن جا كه خداوند انسان را در بهترين وَجه آفريده و او را در ابتداى راه گذاشته( [6] )، تا با انتخاب مَحَجّه و طريق وسط همراه با سعى و تلاشِ پى گير، به لقاى حق برسد( [7] ). بر خداوند است كه زمينه انتخاب آدمى را با نشان دادن صراط مستقيم، فراهم نمايد. به آنچه كه آدمى را به اين مطلوب مى رساند، حجّت گفته مى شود كه هم شامل آيات الهى مى شود و هم كتاب هاى آسمانى را در برمى گيرد و هم بر رسولان و پيامبران الهى و اوصيا و جانشينان آن ها اطلاق مى شود. بنابر اين راهى كه انسان در آن ذاهب و سالك و رونده است تا با سعى به لقاء برسد، به دو چيز نيازمند است: نورى كه همه راه را روشن كند و مشعل

دارى كه اين نور را در راه نگه دارد. اين دو، حجت هايى هستند كه خداوند به وسيله آن ها انسان ها را به خود دعوت مى كند. نور، كتاب هاى آسمانى است كه بر پيامبران نازل شده است; چنانچه قرآن مى فرمايد: (... وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذى اُنْزِلَ مَعَهُ)( [8] ). «و از نورى كه همراه رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) نازل شده، پيروى نمودند». (...وَ اَنْزَلْنا اِلَيْكُمْ نُوراً مُبيناً)( [9] ). «به سوى شما نور روشن كننده اى را فرو فرستاديم». مشعل داران و راهبران اين نور و راه، پيامبران و امامانى هستند كه هميشه با نور، آدمى را به مبدأ هستى و جايگاه ابدى دعوت مى كنند و آن ها «حُجّت خدا» مى نامند. خداوند دو حجّت صامت و ناطق را در كنار هم و با هم براى حيات و سلوك و هدايت آدمى برگزيده است. (... كِتابٌ أَنْزَلْناهُ اِلَيْكَ لِتُخرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ بِإذْنِ رَبِّهِمْ اِلى صِراطِ الْعَزيزِ الْحَميدِ)( [10] ). «اين كتابى است كه ما آن را به سوى تو فرستاديم تا توده ها را به امر پروردگارشان از ظلمت ها به سوى نور و به سوى راه عزيز حميد، خارج نمايى». از اين رو آخرين پيامبر خدا نورى را كه بر او نازل شده، پس از خود، با عترتش همراه مى كند و مى فرمايد: «انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعترتي اهل بيتي لن يفترقا حتى يردا عليّ الحوض»( [11] ) «من در ميان شما دو چيز نفيس مى گذارم، يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم كه خاندان منند واين دو از هم جدا نمى شوند

تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند». راه بدون راهبر و بدون نور، با بى راهه يكى است. اين حجت ها در پى هم در طول قرن ها همراه با نور، در ميان امت ها آمدند و رفتند، تا در روز هيجدهم ذى الحجه در غديرخم، دين به اكمال، و نعمت به اتمام، و وحى و مَحَجّه به پايان رسيد و براى اين جاده روشن عَلَم ها و نشانه هايى گذارده شد و آن ها هر كدام در طى سه قرن بر مَركب صبر سوار شدند و به فوز شهادت نائل آمدند، تا راه را پاس و از انحراف نگه دارند. اين ها دوازده مشعل دار بودند، كه هستى را روشن، و سنت ها را از بدعت ها جدا كردند و راه رسول را احيا و طريق اهل ضلال را امحاء نمودند، تا آن جا كه همه دشمنانِ نور دست به هم يازيدند و همچون فرعون با كشتن فرزندان فاطمه(عليهما السلام) براى خاموش كردن اين عَلَم ها و وارونه كردن اسلام، هجومى فراگير را تدارك ديدند. جامعه نيز خواستار خوابى خوش و دلى مشغول شد. و در تاريكى ها مى خواست بار مسئوليت را از دوش خود بردارد. مردم بار نهادند و از ولايت علوى شانه خالى كردند. آنها مى خواستند نور خدا را خاموش گردانند، ولى سنت هستى اين بود: (يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللهِ بِاَفْواهِهِمْ، وَ اللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ)( [12] ). «آنان مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند; ولى خدا نور خود را كامل مى كند هرچند كافران خوش نداشته باشند!» خداوند نورش را

در پس پرده غيبت نگه داشت و قائم آل محمد(عليهم السلام) را ذخيره حُجَج الهى قرار داد، تاآن گاه كه يار خواهد و... (بَقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ)( [13] ). «اگر مؤمن باشيد آن كه را خداوند باقى گذاشته براى شما بهتر است» هدف از اين نوشتار اثبات نياز به حجت هاى ناطق خداوند، وبيان صفات و ويژگى هاى آنان، وبحث از آخرين حجّت او است، كه در سه فصل آينده از آن گفتگو مى شود.

پاورقي

[6] _ (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين). التين، 4 _ 5. [7] _ (يا ايها الانسان انّك كادح الى ربّك كدحاً فملاقيه). الانشقاق، 6. [8] _ اعراف، 157. [9] _ نساء، 174. [10] _ ابراهيم، 1. [11] _ كنز العمال، ج1، ص172 و 173 و 178 و 185 و 186 و 187، بيروت، مؤسسة الرسالة. [12] _ الصف، 8. [13] _ هود، 86.

نياز انسان به حجّت و لزوم آن

نياز انسان به حجّت و لزوم آن

بعد از روشن شدن معناى حجّت و انواع آن، اين سؤال مطرح مى شود كه آيا نياز به حجّت، از نيازهاى ضرورى آدمى است، كه بدون آن حياتش ناقص است، يعنى آن طور كه انسان در ابتداى تولد به شير مادر نيازمند است و در ادامه زندگى به آب و نان و مسكن احتياج دارد، براى تداوم زندگى اش نيز به حجّت و ولىّ نيازمند است؟ گواه اين نياز چيست؟ كدام برهان، نياز به حجّت را اثبات مى كند؟ با اين كه خود شاهد هزاران انسان هستيم، كه بدون «ولىّ» زندگى مى كنند و باكشان نيست، اگر ديروز فاطمه(عليها السلام) الگو بود،

امروز ديگران الگو هستند، و چه نياز به فاطمه(عليها السلام)؟! ديروز گروهى به نام «براهمه» و امروز پيروان آن ها مدعى هستند، با داشتن عقل و حِسّ و تجربه، چه نيازى به حجّت و بعثت انبيا است؟ زيرا آن چه رسولان مى آورند، يا مطابق عقل است، كه همه مى دانند و تحصيل حاصل است، و يا مخالف آن، كه قطعاً باطل است( [14] ). اثبات نياز به حجّت، از دو راه ممكن است: 1 _ دليل عقلى و استقرايى و تجربى. 2 _ دليل نقلى _ بيانات قرآن كريم و كلمات حُجَج الهى _ از آن رو كه در اين نوشتار محور بحث، سخنان حضرت على(عليه السلام) در نهج البلاغه است، اشاره اى گذرا به دليل هاى عقلى كرده، سپس با ذكر آياتى چند از قرآن كريم به تحليل كلام مولا مى پردازيم.

پاورقي

[14] _ ملل و نحل شهرستانى، ج 2، ص 258; تمهيد الاصول، شيخ طوسى، ص 314.

ادلّه عقلي اثبات حجّت

ادلّه عقلي اثبات حجّت

كسانى كه در اين حوزه قلم مى زنند، دلائل متعددى ذكر كرده اند: 1 _ دليل لطف: در تعريف لطف گفته اند: چيزى است كه انسان را به اطاعت خداوند نزديك، و از معصيت و نافرمانى او دور مى كند، و اين با وجود امام و پيامبر، حاصل مى شود. اين صغراى قضيه است; و بر خداوند لطف لازم است تا حجّت را بر انسان تمام كند و انسان به لقاء بار يابد و عذرى در برابر خداوند نداشته باشد. و اين كبراى قضيه است. نتيجه اين كه; بر خداوند تعيين حجت، واجب و لازم است. 2 _ برهان عنايت: عنايت

به معناى اعتنا داشتن و كوشش كردن وهمّت گماردن به اين كه كار به بهترين وجه انجام پذيرد و در اصطلاح فلسفى، توجه مافوق به مادون است. علم حق تعالى به نظام احسن و خير مطلق را، كه عين وجود نظام جهان هستى به نحو اتمّ و اكمل است، عنايت مى نامند. حكما عنايت را به عنايت در علم _ كه به آن علم عنانى مى گويند _ و عنايت در فعل _ به معناى آفرينش نظام هستى در كمال حُسن و اتقان و جمال _ تقسيم مى كنند. و همان گونه كه نظام تكوين بهترين و كامل ترين نظامى است كه مى توان تصور كرد، نظام تشريع (نظام تربيت انسان ها) نيز بهترين نظام ممكن است. نظام تكوين پيش درآمد نظام تشريع، براى رسيدن انسان به كمال است. وقتى خداوند اين گونه به نظام تكوين نظر دارد و هر چيزى را در حدّ عالى آن، خلق و هدايت كرده: (... رَبُّنَا الَّذِي اَعْطى كُلَّ شَىْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى)( [15] ). «پروردگار ما كسى است كه هر چيزى را خلقتى كه در خور اوست بخشيده، سپس آن را هدايت كرده است». چگونه مى تواند به اشرف مخلوقات بى اعتنا باشد و انسان را بدون هادى و سرپرست به حال خود رها كند؟! پس وجود انسان بدون حجّت الهى موجب نقص نظام تشريع است، و اين نقص بر خداوند محال است. بنابر اين اهتمام و عنايت خداوند به نظام انسانى، اقتضا دارد براى او حجتى مشخص كند، تا وى را به كمال و اهداف اصلى اش برساند( [16] ). 3 _ قاعده امكان اشرف هر موجود

اخس و پايين مرتبه اى در خلقش، نيازمند اين است كه موجود اشرفى قبل از آن خلق شده باشد، تا اين موجود اشرف علت به وجود آمدن آن موجود اخس باشد; و از نگاه ديگر هر موجود اشرفى كه يافت شود، بايد موجود اخسى كه معلول آن است نيز يافت شود. بنابراين قاعده، بين خداوند كه مجرد محض و اشرف بلا منازع است و بين انسان هاى عادى بايد مخلوقات و وجودهايى باشد كه نقش واسطه را دارد چه در خلقت و چه در شريعت( [17] ). 4 _ اثبات ضرورت حجّت از راه مقدمات سه گانه الف: هدف از آفرينش انسان، كمال او است، كه لازمه اختيار و آزادى انسان است. ب: انتخاب آگاهانه و كار خير، نيازمند شناخت راه و هدف است. بدون اين شناخت، انتخاب ممكن نيست و حكمت خداوند اقتضا دارد راه و هدف را به انسان نشان دهد. ج: حس و عقل براى شناخت راه و هدف كافى نيست، زيرا حس و عقل با توجه به پيچيدگى روابط و تفاوت آدم ها و شرايط گوناگون، جواب گوى نيازهاى انسان نيستند. نتيجه: با توجه به اين سه مقدمه، مقتضاى حكمت الهى اين است، كه راه ديگرى به جز حس و عقل براى شناختن مسير تكامل، در اختيار بشر قرار دهد، و آن راه وحى است، كه انسان از طريق انبيا آن چه را براى رسيدن به كمال نهايى لازم دارد، فرا مى گيرد.( [18] ) 5 _ علم حضورى و اثبات حجّت يكى از بهترين و نزديك ترين راه هاى اثبات مبدء و معاد و ضرورت وحى و رسول و حجّت،

سير در علوم حضورى و ادراكات بدون واسطه انسان است تا از اين طريق بدون نياز به بطلان دور و تسلسل و پيمودن ساير مقدّمات پيچيده عقلى، به مطلوب و مقصود برسيم. قبل از شروع در مقصود، دعايى را كه در زمان غيبت حجّت(عليه السلام) خوانده مى شود، نقل كرده، به نكاتى از آن اشاره مى كنيم. «اللّهم عرّفنى نفسك، فانّك ان لم تعرّفنى نفسك، لم اعرف رسولك. اللّهم عرّفنى رسولك، فانّك ان لم تعرّفنى رسولك، لم اعرف حجّتك. اللّهم عرّفنى حجّتك، فانّك ان لم تعرّفنى حجّتك، ضللت عن دينى».( [19] ) «بارالها! خودت را به من بشناسان، زيرا اگر خود را به من نشناسانى، رسولت را نخواهم شناخت. بارالها! رسولت را به من بشناسان، زيرا اگر رسولت را به من نشناسانى، حجتت را نخواهم شناخت. بارالها! حجتت را به من بشناسان، زيرا اگر حجتت را به من نشناسانى، دينم را گم مى كنم و آن را به فراموشى مى سپارم». اين دعا به دو نكته مهم اشاره دارد: يك: نياز به شناخت حجّت; زيرا اگر انسان امامش را نشناسد، از مسير و برنامه زندگى فاصله خواهد گرفت و هلاك خواهد شد و در بن بست ها و «ايسم ها» گرفتار خواهد آمد. دوم: اين دعا راه شناخت حجّت را به انسان نشان مى دهد و مى فهماند كه براى رفع اين نياز و برآوردن آن از چه راهى اقدام نمايد، تا از هلاكت و گم شدن نجات پيدا كند. شناخت دين و رسول و امام، بر شناخت ربّ و الله متوقف است. انسان تا حاكمى را بر خود باور نكند و او را حكيم

و مدبّر نيابد، در پى ارتباط و قرب او نخواهد بود، و چون به اين شناخت برسد و طالب قرب و لقاى او باشد، يعنى به هدف مند بودن حيات خود آگاه شود، به حلقه واسطه اى بين خود و ربّش و نيز به راهبرى نيازمند مى گردد، تا او را از وادى حيرت به طريق بصيرت هدايت كند. بايد دانست فقط كتاب و رسول اين نياز را حل نخواهند كرد، زيرا پس از رسول نيز اين نياز پابرجا است، به ويژه كه آنچه رسول از عالم غيب براى انسان به نام دين آورده، پاسدارانى را خواهان است تا همه نسل ها در همه عصرها از اين چشمه فيّاض تجديد حيات كنند.

پاورقي

[15] _ طه، 50. [16] _ اين بحث را به طور تفصيل مى توان در كتاب هاى اسفار ملا صدرا، ج 7 و نهاية الحكمه علامه طباطبايى، ص 308، و تاريخ فلسفه غرب، نوشته برتراندراسل، نظر لايب نيتس تحت عنوان بهترين جهان هاى ممكن در ج 2، ص 812، ترجمه نجف دريابندرى و ديگر كتاب هاى فلسفى و كلامى مطالعه كرد. [17] _ اسفار، ج 7، ص 244، فصل 7. شرح اصول كافى، ملا صدرا، حديث 444، كتاب حجت. حكمت الهى، مهدى الهى قمشه اى، ص296 فاقد ساير خصوصيات چاپ. [18] _ اصول عقائد، محمد تقى مصباح، انتشارات سازمان تبليغات اسلامى، ج 2، ص 36. [19] _ اصول كافى، ج1، ص337، ح5.

ضرورت شناخت

ضرورت شناخت

راه هاى شناخت كدام است؟ كدام راه نزديك ترين و يقينى ترين است؟ شناخت، دغدغه همه دورانِ تاريخِ معرفت بشرى است. در ابتدايى ترين مرحله تا به امروز و

در فرداهاى دور، هميشه اين سؤال بنيادى انسان، او را به خود مشغول كرده است، كه: كيست؟ از كجا آمده؟ و به كجا خواهد رفت؟ نويسنده كتاب تمدن سال 2001 در آخرين صفحه كتاب خود چنين مى نويسد: «آيا سرانجام اين تمدن، رفاه، تأمين اجتماعى، فراغت، و لذت، آدمى را به زندگى دلبسته خواهد كرد؟ آيا پس از جدايى مسئله توليدِ مثل و لذت، باز هم تمدن بشرى دوام خواهد داشت؟ و آيا انسان را به سعادتمندى خواهد رساند؟ كار ما روز به روز مؤثرتر و قوى تر از ميليون ها اجدادمان مى شود. به اين ترتيب، بشر به قدرت عظيمى در مصرف _ وفور براى همگان _ دست يافته و بر طبيعت احاطه پيدا كرده است. اما هنوز نمى دانيم براى چه به اين جهان آمده ايم، اصلا كجا هستيم يا كه هستيم؟ حكمت ها، فلسفه ها، اخلاق ها و باورهاى سنتى فقط كنجكاوى تاريخى ما را برمى انگيزند، و از بقاياى آن ها مفاهيمى براى جهان ناپايدار و رنگارنگ و منقطع و منتزع گرد مى آوريم كه گاه ما را سرگرم و گاه شيفته مى كند ... روشن است كه بايد در پى دلايل و توجيهاتى باشيم كه انسان را در گذشته وادار مى كند كه اخلاق و مذهب داشته باشد و به دنبال تصويرى از «حقيقت» راز عظيم زندگى، بگردد، تا با تكيه برآن ها موفق به شناسايى اين تصوير بزرگ «حقيقت» كه بر ديوار ابديت افتاده است بشود»( [20] ). سؤالى كه آرام و قرار را از انسان قرن بيست و يك گرفته و تا به جواب قانع كننده اى دست

نيازد، همه چيز بر او تلخ است. جستجوى پاسخِ همين پرسش ها است، كه نِحله ها و مكتب هاى مختلف فكرى و فلسفى را شكل داده است. شناخت علمى و تجربى، فلسفى و عقلى، عرفانى و شهودى سه حوزه هستند، كه اين مكتب ها را متمايز ساخته است( [21] ).

پاورقي

[20] _ تمدن سال 2001، نوشته ژان فوراستيه، ترجمه خسرو رضايى از مجموعه چه مى دانم؟، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى. [21] _ براى كسب اطلاع، به كتاب هاى شناخت شناسى، از جمله: اصول فلسفه و روش رئاليسم علامه طباطبايى، آموزش فلسفه، آية اللّه مصباح و كتاب هايى از اين نوع مراجعه شود.

شناخت حضوري

شناخت حضوري

بهترين راه شناخت مبدء و معاد و لزوم حجّت و واسطه، علوم حضورى انسان است، كه شك بردار نيست. اينك به توضيح اين گونه شناخت، و ارتباط آن با مبدء و معاد و حجّت مى پردازيم: الف: شناخت حضورى ومبدأ آن چه در اين جا به آن عنايت مى شود، تحليل كلامى نورانى از اميرالمؤمنين(عليه السلام) در شناخت پروردگار است، كه از آن به عنوان نزديك ترين و يقينى ترين راه شناخت نام برده مى شود. اين كلام، انسان را بر قله يقين مى نشاند و دغدغه و حيرت را از انسان پرسش گر مى زدايد و نورانيت آن، همه ظلمت هاى معرفتى انسان را محو مى گرداند: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»( [1] ). «هر كه خود را شناخت، پروردگارش را شناخته است». ما براى رهايى از ضلالت و گمراهى در سلوك خويش، نيازمند شناخت امام و رسول هستيم و شناخت آنان، كه منذر و هادى اند،

منوط به شناخت «ربّ» و «الله» است. بر اساس فرمايش مولا على(عليه السلام) اين شناخت، به آشنايى و معرفتِ خود انسان بستگى دارد، زيرا با شناخت خويشتن، خالق خويش را باز خواهد شناخت. اما انسان چگونه به خودشناسى مى رسد؟ چه ابزار و وسيله هايى او را به اين معرفت مى رساند؟ و چگونه از اين خودشناسى به خداشناسى راه مى يابد؟ درك و آگاهى انسان از خود، يك علم حضورى است و بدون هيچ واسطه و ابزارى براى انسان حاصل است. من قبل از اين كه حواس پنج گانه خود را به كار گيرم، پيش از شنيدن و ديدن و بوييدن و چشيدن و لمس كردن و قبل از بكارگيرى تفكر، خود را يافته ام و خود را مى شناسم. اين چنين نيست كه تا فكر نكنم، هستى ام را احساس نكنم، تا اين كه مانند «دِكارت» بگويم: من فكر مى كنم، پس هستم! قبل از فكر كردن، من و فكر و فعل نَفس يعنى تفكر را درك مى كنم، اين درك و شهود، هيچ واسطه و ابزارى لازم ندارد، زيرا علم من به خود، و علم نَفس به نفس، خود نفس است. حتى «سوفسطائيان»، كه اولين شكّاكان تاريخ اند و در طول تاريخ، پيروانى براى خود يافته اند، در هر چيز كه شك كنند، در اين شكى ندارند، كه خود آن ها هستند كه شك مى كنند و به دارنده شك علم اشراقى و شهودى و حضورى دارند. اين خودآگاهى در خواب و بى هوشى و مستى نيز هست. بوعلى سينا براى توضيح اين مطلب، انسان را به يك تجربه فرضى درون ذاتى

فرا مى خواند و مى گويد: «انسانى را فرض كنيد كه در آغاز خلقتش قرار گرفته و هيچ خاطره اى از پيش، نسبت به خود ندارد و مزاج و عقلش در نهايتِ سلامت است و هيچ گونه تماس حسى با بدن خود و ساير اشياء ندارد و در اين حالت در يك فضاى خالى و آزاد و معتدلى قرار گيرد، به گونه اى كه هيچ گونه فشار و تأثير تحريكى بر او وارد نشود; در اين حالت كه از همه چيز غافل است، حتى از بدن و اعضا و حواس و قواى خود، از ذات خود غافل نبوده و نفس خود را مى يابد، و اين اولين ادراك آدمى و واضح ترين دريافت بشرى است، كه از راه حجّت و برهان و استدلال فراچنگ نيامده است»( [2] ). اين بيان بوعلى به «فرض انسان معلق در فضا» معروف است. انسان علاوه بر خودآگاهى بدون واسطه، حضوريات و ادراكات بلا واسطه ديگرى نيز دارد: 1 _ انسان در خود نيروى تفكر و تخيّل و نيز نيرويى كه اعضاء و جوارح او را به كار مى گيرد مى يابد و به آن ها علم حضورى دارد، و هيچ وقت در بكارگيرى آن ها اشتباه نمى كند، تا به جاى يك نيروى ادراكى، از يك نيروى تحريكى و يا برعكس، استفاده كند، براى نمونه اين چنين نيست كه چون بخواهد در امرى تفكر كند، به جاى فكر كردن، به راه رفتن اقدام كند. 2 _ من نسبت به افعال خود علم حضورى دارم، چيزى را تخيّل مى كنم، در چيزى مى انديشم، كارى را اراده مى كنم، مقايسه

و سنجش و تعقل مى نمايم، و قضاوت مى كنم، و بر همه اين افعال، احاطه اشراقى و شهودى دارم. 3 _ در خود احساس شادى و غم، ترس و شجاعت، و يا بُغض و محبت مى كنم. اين حالات روانى را مستقيماً و بدون واسطه درك مى كنم. وقتى گرسنه يا تشنه مى شوم بر اين حالت آگاهى پيدا مى كنم. وقتى اين نوع احساسات را دارم، نمى توانم بگويم: شاد نيستم، ترسى ندارم و يا گرسنه نمى باشم. ممكن است معلوم شود گرسنگى ام كاذب بوده، ولى احساس گرسنگى كه در خود دارم، نمى توانم كاذب بدانم. 4 _ در صفحه ذهن خود نقش ها و تصوراتى را مى بينم، از آتش گرفته تا خاك و سنگ و خورشيد و سياهى و سفيدى، كه درك وعلم به وجود وبودن اين نقشها در ذهن، بدون واسطه به دست مى آيد، هرچند كه واقعيتى نداشته باشد و به وجودى خارج از ذهن براى آن ها معتقد نباشيم. بنابر اين من به خودم، و به نيروها و قواى بكارگيرنده اعضاء، و به افعالى كه از من سر مى زند، به انفعالات و حالات درونى ام، به همه تصوراتى كه در ذهنم نقش مى بندد، دركى حضورى و بلا واسطه دارم، كه چون بى واسطه و شهودى است، جاى هيچ گونه خطا و احتمال كاذبى در آن ها راه ندارد و از هرگونه شكى، پيراسته است. وقتى كه نفس در اين حضوريّات و ادراكات بلا واسطه به تأمل و تفكر مى پردازد، معارف جديدى را پى مى ريزد و حقائق نورانى، وجود او را روشن مى گرداند.

آدمى از اين معارف و حضوريّات، به وضعيت، قدر، روابط و استمرار حيات خود شهود پيدا مى كند و از اين مجموعه، به شناخت ربّ و هستى و رسول و دين و معاد مى رسد و نياز به حجّت را با تمامى وجودش احساس مى كند. با شيوه بهره گيرى از حضوريات، پاى استدلال سخت پُر تمكين مى گردد. چگونه اين معارف جديد از آن مجموعه به دست مى آيد؟ چگونه خودشناسى، شخص را به خداشناسى مى رساند؟ وقتى من خود را يافتم و به توانايى هاى وجودى ام آگاه شدم و نيروهاى ادراكى و تحريكى خود را شهود كردم، و فهميدم داراى نيروى تفكر و تخيل و تعقل هستم، و نيرويى دارم كه اعضاى من را به حركت وامى دارد، و از آن طرف، مى دانم زمانى بود كه من نبودم، و سپس بود شدم، و آن چه را كه در اختيار دارم، اختيار آن ها را ندارم و محكوم آن ها هستم، و آمدن و رفتن و ماندنم از خودم نيست; پس بايد خالق و حاكم و مدبّرى داشته باشم كه مخلوق و محكوم و مجبور نباشد و او است كه «ربّ» من است. اثر اين شناخت اين معرفت به ربّ، در من عشق و محبتى به او ايجاد مى كند. زيرا او من را به خودم شناسانده و او است كه من با او خودم را شناخته ام. اين معرفت و عشق در من احساس رفتن و حركت را ايجاد مى كند. اين فقر وجودى، من را به سوى او سوق مى دهد، تا مانند ابراهيم خليل بگويم: (اِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى

سَيَهْدين)( [3] ). «به درستى كه من به سوى پروردگارم رهسپارم و او من را هدايت خواهد كرد». و چون موسى از او بخواهم: (رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْكَ)( [4] ). «پروردگارا! خود را به من نشان بده تا به سوى تو نظر كنم». مى خواهم به سوى او دعوت و هدايت شوم و اين جا است كه به داعى و هادى نيازمند مى شوم و ضرورت رسول را احساس مى كنم و به نداى درون و برون لبيك مى گويم. همين احساس كه من را نيازمند رسول كرده، به حجّت و امام بعد از او نيازمندم مى كند، تا از دين و آن چه كه من را با حق ربط داده، گم نشوم و از ضلال و هلاك و نسيان رهايى يابم; و قرآن شاهد صدق اين حقيقت است و به رسول و حجّت بعد از او اين گونه دلالت دارد و مى فرمايد: (وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ اَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراط مُسْتَقيم)( [5] ). «چگونه كفر مىورزيد در حالى كه آيات خداوند پياپى بر شما خوانده مى شود، و رسول او در ميان شما است، و هر كس به خداوند تمسّك جويد، به صراط مستقيم هدايت شده است». آيه، عوامل هدايت را دو امر مى شمارد; وجود رسول در بين مردم و تلاوت آيات. بعد از رحلت رسول، تنها آيات، انسان را از كفر و ضلالت باز نمى دارد; بلكه او نيازمند كسى است كه جانشين و هم سو با رسول باشد. بدون حجّت و امام، ضلالت از دينِ رسول قطعى است،

به همين جهت در ذيل آيه، هدايت به صراط مستقيم را مخصوص كسانى مى داند كه به حق چنگ زده اند، و آن هم چيزى جز حجّت خدا نيست. و اين گونه از خودشناسى به خداشناسى و شناخت رسول و دين و نيز حجّت و امام مى رسيم. ب: شناخت حضورى ومعاد معرفت ديگرى كه من را به حجّت پيوند مى دهد و نيازمند مى كند _ كه برخاسته از مجموعه حضوريات من است _ وجود نيروهاى متعدد و استعدادهاى افزون بر ساير موجودات، چون نيروى فكر و عقل و قلب و روح انسانى است، كه بيانگر قدر وارزش من است واين كه از مجموعه آن چه در اطرافم هست بزرگترم و آن ها را از آگاهى ام به تصورات ذهنى مى شناسم و با درك نقش هاى ذهنى و تفاوت آن ها با يكديگر، به واقعيت هستى خارج از خود پى مى برم. (اَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فى اَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللهُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَل مُسَمّى)( [6] ). «آيا در خودشان تفكر نمى كنند كه خداوند آسمان ها و زمين را نيافريده مگر با هدفدارى و زمانمندى معين». كه نتيجه تفكر در نفس و توجه به اين حضوريات، من را به عالم واقع مى بَرَد و به هدف مندى و عالم هستى متوجه مى كند. شناخت من از خود و مقايسه آن با هستى، ارزش من را گوشزد مى كند، كه انسان با اين مجموعه استعدادها، از دنيا بزرگ تر است. و هدف از آفرينش وى، محدود به دنيا نيست. و همين است كه حضرت على(عليه السلام)مى فرمايد:

«فما خُلِقت ليشغلنى اكل الطيبات كالبهيمة المربوطة همّها علفها»( [7] ). «خلق نشدم كه خوردن غذاهاى پاكيزه، من را مانند حيوانِ پروارى، به خود مشغول نمايد». و در سخن ديگرى مى فرمايد: «لسنا للدنيا خلقنا»( [8] ). «ما براى دنيا خلق نشديم». محدود به دنيا بودن، اين همه امكانات و استعدادها را لازم نداشت و تنها غريزه كافى بود، تا چون حيوانات لذت را به بهترين شكل انجام دهد و از هر دغدغه و ترس و غم برهد. استعدادها و توانمندى هاى بسيار و انفعالات و حالات روانى، انسان را بزرگ تر از دنيا نشان مى دهد و مى فهماند دنياى ديگرى در پيش روى اوست و عوالم ديگرى را بايد درنوردد، همان گونه كه امكانات جنين در رَحِم، نشانه حركت به دنياى بزرگ تر است. از اين رو حضرت على (عليه السلام) به فرزندش امام حسن(عليه السلام) و همه نسل ها مى گويد: «واعلم انّك انمّا خُلِقتَ للآخرة لا للدنيا»( [9] ). «به حق، تو براى آخرت خلق شده اى نه براى دنيا». عظمت قدر و استمرار حيات انسان، در حوزه هاى بزرگ تر از دنيا و روابط گسترده و پيچيده انسان با خود و هستى، آن چنان است كه: اگر يك ذرّه را برگيرى از جاى***خلل يابد همه عالم سراپاى اين قدر و استمرار و روابط، ضرورت برنامه ريزى و معاد را به دنبال دارد و اين سان برنامه ريزى، از توان غريزه انسان و علم و عقل او بيرون است، زيرا انسان از غريزه ضعيفى برخوردار است و بايد تجربه هاى متعددى انجام دهد، تا بياموزد و دچار خسران نشود. عقل، نورى

است كه در محدوده دنيا راه را روشن مى كند و از دنياى ديگر و روابط پيچيده آن، بى خبر است; گو اين كه غريزه و عقل در همان محدوده خود هم نيازمند هدايت هستند. به ناچار كسى بايد براى انسان برنامه ريزى كند و استمرارش را نشان دهد و ضابطه ها را در كنار رابطه ها به او بياموزد. آن كس، بايد از انسان آگاه تر و عالِم بر همه جنبه هاى بشرى باشد، تا بتواند ضوابط را به او ارائه نمايد و وى را از خسران و سوختن برهاند. او كسى جز خالق نخواهد بود، كه هم مى تواند مربى انسان باشد و هم هادى را، به سوى خلق گسيل دارد. او است كه از اين راه و روابط آگاه است و از هر كشش و سستى و نسيانى فارغ مى باشد. و با اين سير است كه سوره قدر تبيين مى شود. چرا نزول قرآن در ماه رمضان؟ و چرا در شب؟ و چرا رجحان آن بر هزار سال؟ و چرا نزول ملائكه؟ و بر چه كسى؟ ميزان معرفت نفس و خودآگاهى او از خود، به گستردگى وجود انسان و ميزان توجه به حضوريات بستگى دارد. همين تفاوت در بسط وجودى است كه تفاوت آگاهى انسان ها را ايجاد مى كند. و براى همين منظور كه نفس بسط يابد و توجه بيش ترى به حضوريات داشته باشد، تا معارف ارزشمند را به دست آورد، در ماه رمضان به رياضت و كنترل نفس امّاره و _ شب زنده دارى _ امر مى شود، تا به قدر و ارزش وجودى اش پى ببرد، و

نياز به وحى را با تمام وجود احساس كند. و از اين رو است كه در اين شب قرآن نازل شده و همه امورات و برنامه ريزى هاى يك ساله نازل مى شود. بر چه كسى؟ بر كسى كه آگاهى گسترده دارد و بر تمام راه انسان و معاد او واقف است و آزاد از همه كشش ها است. آن كس كه هم سو با رسول است و جامعه را از ضلالت و بن بست به فلاح و رويش سوق مى دهد( [10] ). حضرت على(عليه السلام) مى فرمايد: «انا من رسول الله كالضوء من الضوء و الذراع من العضد»( [11] ). «هم خوانى من با رسول خدا، مانند نور با نور و دست به بازو است». اللّهم عرّفني نفسك، فانّك ان لم تعرّفني نفسك، لم اعرف رسولك; اللّهم عرّفني رسولك، فانّك ان لم تعرّفني رسولك، لم اعرف حجّتك; اللّهم عرّفني حجّتك، فانّك ان لم تعرّفني حجّتك، ضللت عن ديني. اللّهم لا تُمتني ميتةً جاهليّة; و لا تُزغ قلبي بعد اذ هديتني.

پاورقي [1] _ غرر الحكم ودرر الكلم با شرح آقا جمال خوانسارى، ج5، ص194. [2] _ شرح الاشارات و التنبيهات، خواجه نصير الدين طوسى، به نقل از كتاب: علم حضورى، محمد فنايى اشكورى، ص 32 _ 33، چاپ 1375، انتشارات شفق. [3] _ صافات، 99. [4] _ اعراف، 143. [5] _ آل عمران، 101. [6] _ روم، 8. اين آيه به بهترين شكل ترتب معارف بشر در مورد هستى را، بر معرفت نفس بيان مى كند، كه توضيح بيش تر آن در حوزه برداشت از سوره روم آمده است. [7] _ نهج البلاغه،

نامه 45. [8] _ نهج البلاغه، نامه 55. [9] _ نهج البلاغه، نامه 31. [10] _ در لابلاى مباحث آينده اين برهان و جهات گوناگون آن، تكرار مى شود و به آن اشاره هاى اجمالى و تفصيلى مى شود. [11] _ نهج البلاغه، نامه 45، در بعضى از نسخه ها به جاى «الضوء من الضوء»، «الصِنو من الصِنو» است، كه به معناى نخلى متّكى به نخل ديگر است.

ضرورت حجّت در قرآن

ضرورت حجّت در قرآن

با تبيين نياز انسان به حجّت و ضرورت آن با توجه به ارزش آدمى، و نيز برهان هاى ديگر عقلى، نوبت به بررسى راه هاى نقلى با استفاده از دو منبع نور، يعنى قرآن و نهج البلاغه مى رسد. اين دو بهترين گواه صادق بر ضرورت و _ بالاتر از آن _ وجود حجّت خواهند بود. قرآن كريم در موارد بسيارى بر اين امر گواهى داده و ضرورت وجود حجّت را خبر مى دهد. خداوند بر انسان منت نهاده و او را مورد خطاب قرار داده و براى او حجّت آورده، تا براى انسان كه امانت و مسئوليت را پذيرفته، عذرى نماند. در آيه (47) سوره قصص آدمى در برابر خداوند به محاجّه برمى خيزد، كه: بايد براى ما رسولى مى فرستادى و حجّت را بر ما تمام مى كردى( [12] )، در حالى كه خداوند براى ردّ عذر انسان حجّت را در مرحله آغازين با او همراه كرده است و مى فرمايد: (رُسُلا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللهُ عَزيزاً حَكيماً)( [13] ). «]به تمام انبيا از نوح تا خاتم وحى كرديم[ پيامبرانى كه

بشارت دهنده وبيم دهنده بودند، تا بعد از اين پيامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند و خداوند عزيز و حكيم است». عزّت و حكمتِ كاملِ حق اقتضا دارد با منت گذاشتن بر انسان و مخاطب قرار دادن او، حجّت را بر او تمام كند، تا در فرداى حساب، به بهانه نبود حجّت عذرتراشى نكند. از اين رو آدمى در مقابل پروردگار هيچ عذرى براى عدم انجام حق و نپذيرفتن حجّت ندارد، و اگر به زعم خود برهانى دارد، به نص قرآن باطل و واهى است( [14] ). در آيه ديگر مى فرمايد: (وَ لِكُلِّ اُمَّة رَسُولٌ)( [15] ) «و براى هر امتى رسولى است» و از آن رو كه هر امتى اجلى دارند: (وَلِكُلِّ اُمَّة اَجَلٌ)( [16] ) «و براى هر امتى سرانجامى است» و اين امت مُؤَجّل كه حيات و مرگى دارند، نيازمند رسولى از خودشان هستند تا راه را بنماياند و امت را از ظلمت برهاند: (وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ رَسُول اِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ)( [17] ). «هيچ رسولى را نفرستاديم مگر به زبان قومش». در بيان ديگرى مى فرمايد: (وَ لَقَدْ بَعَثْنا فى كُلِّ اُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ ...)( [18] ) «در هر امتى رسولى را برانگيختيم تا آن ها را به عبوديت و صراط مستقيم دعوت نمايد و از راه هاى انحرافى و عبادت طاغوت بازدارد». ادامه آيه سخن از واكنش مردم در برابر دعوت انبيا است: (فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ ...) انسان ها در برابر دعوت، دو گروه مى شوند; گروهى هدايت مى شوند و دسته اى ديگر به ضلالت تن

مى دهند، ولى حجّت بر آن ها تمام است، زيرا انتخاب آن ها با بيّنه و وجود حجّت است. اين آيه بر وجود رسول و حجّت و اهداف او تأكيد و صراحت دارد. قرآن در جاى ديگر مى فرمايد: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناس بِاِمامِهِمْ...)( [19] ) «روزى كه ما هر جماعتى را همراه رهبرشان فرا مى خوانيم» آيه نشان مى دهد آدم ها بر اساس امامى كه برگزيده اند، مؤاخذه مى شوند. اين گزارش از واقعيتى است كه انسان ها بدون امام نخواهند بود، هرچند امام آن ها باطل باشد، گو اين كه بايد از جانب خداوند براى آن ها امامِ حَقّى نصب شده باشد، تا بتوانند انتخاب كنند. آياتى كه براى انسان اهدافى را ترسيم مى كند نيز باتوجه به اهداف و تحقق آن ها، وجود حجّت و رسول را ضرورى مى نمايد، تا توسط آن ها، انسان راهِ رسيدن به اهداف را پيدا كند. از جمله اين آيات، آيه شريفه ذيل است: (اَيَحْسَبُ الاِْنسانُ اَنْ يُتْرَكَ سُدى)( [20] ) «آيا آدمى گمان مى كند كه بيهوده و بدون هدف رها شده است» آيات ديگرى كه در بررسى پيوستگى حُجَج الهى به آن ها به زودى اشاره مى شود نيز به وضوح ضرورت حجّت را مى رساند.

پاورقي

[12] _ (... لولا ارسلت الينا رسولا فنتبع آياتك و نكون من المؤمنين). [13] _ نساء، 165. [14] _ (والّذِينَ يُحاجّونَ في اللّهِ...حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ...)، شورى، 16. [15] _ يونس، 47. [16] _ الاعراف، 34. [17] _ ابراهيم، 4. [18] _ النحل، 36. [19] _ اسراء، 71. [20] _ قيامت، 36.

ضرورت وجود حجّت

ضرورت وجود حجّت

از ديدگاه نهج البلاغه

على(عليه السلام) در جامعه اى است كه از يك سو جريان رسالت به انحراف كشيده شده است و از سوى ديگر كشورگشايى و تسلط بر زمين هاى خاور دور و امپراتورى شرق _ ايران _ و هجوم سيل غنائم جنگى و وفور نعمت ها، تبختر دست اندركاران و تسلط جريان نفاق، و رسوخ يهود را به دنبال داشته است. در چنين شرايطى هجوم فرهنگى و بازگشت مجدد جاهليت و در نهايت ختم همه اين جريان ها به يزيد بن معاويه مشهود است. او به صراحت انكار نبوّت و رسالت كرده و گفته است: لعبت هاشم بالملك فلا***خبر جاء ولا وحيٌ نزل( [21] ) اين وضع مى طلبد على(عليه السلام) بر اصول تأكيد كند و با طرح مجدد اهداف و موازين، جامعه را از ارتداد و انحراف نجات دهد و به آن ها گوشزد كند كه بزرگ ترين خسارت اين است كه جامعه نوپاى اسلامى آن چه را به دست آورده، با متاع قليل و اشياى پستى مبادله نمايد. «ولبئسَ المتجر اَن تَرى الدنيا لنفسك ثمناً و ممّا لك عند الله عوضاً...».( [22] ) «چه بد تجارتى است كه دنيا را بهاى خويشتن ببينى و اين سراى ناپايدار را به عوض آن نعمت ها، كه خدا در آن جهان مهيّا كرده است، بستانى». از اين رو على(عليه السلام)، با تكيه بر مهم ترين اصل، كه در معرض فراموشى است، يعنى حُجَج الهى و ولايت علوى و سيره نبوى مى گويد: با ولايت طاعات قبول مى شوند و عبوديت معنا پيدا مى كند و راه حق و صراط مستقيم روشن مى گردد. على(عليه السلام) به هر مناسبت

و در هر فرصتى از رسول و دعوت به او و از بازگشت قوم به احياى سنت رسول الله و كتاب خداوند سخن مى گويد. اين توجه و سعى على(عليه السلام) در دعوت به اهداف، چراغ راهى براى همه كسانى است كه بر انحرافات امروز جامعه حسرت مى خورند و شاهد غارت سرمايه ها، و عقب گردها هستند. كسانى كه بر فراموشى آرمان ها غصه مى خورند، و به سبب بدعت ها به خود مى پيچند، بايد مانند على(عليه السلام) دعوت را شروع كنند، تا آدم ها جاى اهداف را نگيرند و هوس ها جاى ميزان ها ننشيند. براى اين كه خودشان با ديدن اين فشارها از راه به در نروند و به خوارج نپيوندند، و يا در چنگال بايدها و نبايدهاى مصلحتى اسير نشوند، تا با ضعف ها به رشوه قانع شوند و دم فرو بندند، و براى اين كه بر خود يأس را هموار ندارند، بايد از على(عليه السلام) بياموزند كه چه وقت بايد سخن گفت: «نَطَقْتُ حينَ تَعْتَعوُا»( [23] ) و چگونه صبر كرد؟ و به چه دعوت كرد؟ و چگونه دعوت كرد؟ تا از همان راه انحرافى كه رفته اند، برگردند و موانع بازگشت را بردارند. از اين رو است كه على(عليه السلام) در نهج البلاغه بيش تر از همه مباحث، مبحث حجّت را طرح مى كند، چه به عنوان عام و چه به عنوان خاص. على(عليه السلام) تأكيد دارد كه به جامعه بفهماند، خداوند انسان ها را به حال خود رها نكرده است.

پاورقي

[21] _ تاريخ طبرى، ج10، ص60، دار التراث، بيروت، باتحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم. شاعر در مورد يزيد

مى گويد: يا ايّها القبر بحوارينا***ضممتَ شرّ الناس اجمعينا مروج الذهب مسعودى، ج 3، ص 53، دار الهجرة، قم، سال 1363 خليفه اى كه سه سال حكومت كرد، سال اول فرزند رسول الله را كشت و سال دوم واقعه حرّه و فاجعه شهر مدينه را درست كرد و در سال سوم مولد رسول، قبله رسول، و خانه خدا را به منجنيق بست. [22] _ نهج البلاغه، خطبه 32. [23] _ نهج البلاغه، خطبه 37. «در آن هنگام، كه زبان همگان بسته بود، اين من بودم كه به سخن آمدم».

هدفداري انسان

هدفداري انسان

به گفته مرحوم سيد رضى كم تر خطبه و منبرى بود كه حضرت بر آن قرار مى گرفت، مگر اين كه قبل از شروع به خطبه مى فرمود: «ايّها النّاس اتّقوا الله فما خلق امرؤ عبثاً فيلهو، و لا تُرِكَ سُدى فيلغو»( [24] ). «اى مردم! اطاعت خدا را بكنيد. هيچ انسانى بدون هدف و بيهوده خلق نشده، تا لهو پيشه كند و دل مشغول باشد، و هيچ كس رها نشده تا هرچه بخواهد، انجام دهد و بار تكليف و مسئوليت را وانهد». هيچ فردى بيهوده و بدون هدف آفريده نشده، تا دل مشغول دارد و قواى فكرى خود را به كار نگيرد و متذكر اهدافى كه خدا، برايش رسم كرده نشود و به لذت هاى فنا پذير روى بياورد. هيچ انسانى رها نشده و آزاد نيست و بدون مسئوليت و تكليف نمى باشد، تا هر كارى بخواهد انجام دهد و سرگرم شود و از راه بماند. بنابر اين، خلقت آدمى هدف دار است و عبث نيست، آدمى جهت رسيدن به آن اهداف، داراى

برنامه است. به انسان در همه مراحل توجه شده و براى او تكليف و مسئوليتى تعيين گرديده، تا بتواند با مسئوليت پذيرى و انجام آنچه از او خواسته اند، به هدف راه يابد و به ملاقات حق بشتابد. آن حضرت(عليه السلام) در خطبه ديگرى مى فرمايد: «فان الله سبحانه لم يخلقكم عبثاً و لم يترككم سدى و لم يَدَعكم فى جهالة و لا عمى. قد سمّى آثاركم و علم اعمالكم و كتب آجالكم و انزل عليكم الكتاب تبياناً»( [25] ). «خداوند سبحان، شما را به عبث نيافريده وبى هدف وانگذاشته ودر نادانى ونابينايى رها نساخته است. آنچه را بايد به انجام رسانيد معلوم كرده وبه كردارتان آگاه است ومدّت عمر شما را معيّن كرده است. براى شما كتابى نازل كرده است كه بيان دارنده هر چيزى است.»( [26] ) حضرت در ابتداى خطبه به صفات حق، علم و غلبه و قدرت او اشاره دارد. چنين خدايى با اين صفات، خدايى نيست كه بود و نبودش يك سان باشد. او با تو مرتبط است و بر تو مسلط است و بر هر شىء احاطه دارد. در نتيجه تو در برابر چنين خدايى، مسئول هستى و بايد در فرصتى كه به تو داده، عامل باشى، و بار امانتى را كه بر دوش شما گذاشته، به منزل برسانى. كتابش را رعايت كنى و حقوق و تكاليفش را انجام دهى. زيرا حكمت خداوند اقتضا دارد كه هيچ مرحله اى از حيات براى انسان بدون برنامه نباشد. او انسان را عبث و بيهوده خلق نكرده است. او از خلقت هدفى دارد و بعد از خلق، انسان را به خود وانگذاشته

و زندگى را براى او پوچ قرار نداده است. اگر خدا براى اين دنيا برنامه اى را تدارك ديده، آدمى را نسبت به آن بى خبر قرار نداده و او را در ظلمت رها نكرده است; زيرا او را به خير و شر و نور و ظلمت هدايت كرد. براى چگونه زيستنِ او، كتاب را نازل كرد و با چه كسى رفتن، نبى و رسول را برانگيخت; و بايدها و نبايدها و راه را با اكمال دينش به پايان برد، پس بر انسان حجّت را تمام و براى او مواضع عذر را بيان كرد. آن گاه حضرت امير(عليه السلام)بعد از مرحله معرفت و شناختِ حق و مبدأ و راه و راهنما، به چگونگى آمادگى آدمى اشاره دارد، و اخلاق و موانع خُلق او را بيان مى كند. چگونه حجّت خدا، بر ما حجّت را تمام كرده و اندكى را جا نگذاشته است; او با تعيين جايگاه آدمى و رابطه او با خالق، بر ضرورت حجّت تصريح دارد. در پايان خطبه، امام آگاهانه مى فرمايد: ملازم راه بودن و از اهداف غافل نشدن، و از امكانات و حجّت باطنى بهره گرفتن، به اين است كه از آنچه زمينه عبث و لغو را فراهم مى كند و موجب فراموشى حجّت باطنى و ظاهرى _ ذكر و رسول _ مى شود پرهيز كرد، و آن را تكذيب نمود.

پاورقي

[24] _ نهج البلاغه، حكمت 370. [25] _ نهج البلاغه، خطبه 86. [26] _ در سراسر كتاب از آوردن متن كامل سخنان آن حضرت(عليه السلام) _ به جهت رعايت اختصار _ پرهيز شده است. برخواننده عزيز است كه با مراجعه

به متن كامل نهج البلاغه ودقّت وتأمل در آن، با اين نوشتار همراه گردد.

هميشگي و پيوستگي حجّت

هميشگي و پيوستگي حجّت

بحث ضرورت وجود حجت، با اشاره به بعضى از دليل هاى عقلى و نقلى آن گذشت. در اين مرحله از دوام و استمرار حجّت سخن مى گوييم. بعد از اين كه ضرورت وجود حجّت براى انسان ثابت شد، به طور طبيعى تا انسان موجود است، بايد چنين حجتى همراه او باشد. در غير اين صورت خلاف آن چه تبيين شد، پيش خواهد آمد. بنابر اين تركيب خاصّ آدمى و ساختمان وجودى او و هدف دار بودن وى و نيز محدود نبودن به دنيا، راه و راهبرى را لازم دارد. قرآن بر اين مطلب و استمرار وجود راهبر، صحّه مى گذارد و نهج البلاغه _ كه محور بحث ما است _ نيز بدان اشاره دارد.

پاورقي

[27] _ فاطر، 24. [28] _ فاطر: 9. [29] _ فاطر: 11. [30] _ فاطر: 15. [31] _ نهج البلاغه حكمت 77، در بعضى از نسخه ها به جاى «بعد الطريق»، «طول الطريق» ضبط شده است. [32] _ نجم، 29. [33] _ فاطر، 19 _ 22. [34] _ فاطر، 24. [35] _ فاطر: 27. [36] _ فاطر: 32. [37] _ كنز العمال، متقى هندى، ج1، ص172 و 173 و 178 و 185 و 186 و 187. حديث فوق به صورت هاى مختلفى نقل شده است. [38] _ فرقان، 30.

پيوستگي حجّت در قرآن

پيوستگي حجّت در قرآن

ابتدا اين بحث را از منظر قرآن، با نگاهى كلّى و گذرا به بعضى از آيات، بررسى مى كنيم و سپس ادامه بحث را در نهج البلاغه پى مى گيريم. قرآن مى فرمايد: (... وَ اِنْ مِنْ اُمَّة اِلاّ خَلا فيها نَذيرٌ)( [27] ).

«... وهيچ امّتى نبوده مگر اين كه در آن هشدار دهنده اى گذشته است» شايسته است براى فهم آيه، نظرى اجمالى به سوره فاطر افكنده شود، تا هم از نور هدايت قرآن بهره مند شويم و هم جايگاه آيه را به دست آوريم. سوره فاطر مكى است و در ابتداى بعثت و آغاز دعوت رسول براى جامعه اى كه گروهى از آن، معاند و اندكى سرگشته هستند، مطرح مى شود. سوره با حمد خداوند آغاز مى شود، همو كه فعّال ما يشاء است و مخلوقات به ويژه جامعه انسانى را متحوّل مى كند و بعد از خلق آن ها به تقدير و تدبير و تعيين حدّ و مرز و ايجاد فاصله، همراه با ارتباط بين آن ها اقدام مى كند. آيه از رسالت ملائكه براى تمام نظام هستى سخن مى راند، آن گاه انسان ها را متوجه نعمت هايى مى كند كه توجه به آن ها خالقيّت و رازقيّت و وحدانيّت حق را شهادت مى دهد، و نياز آدمى به اين راه را ثابت مى كند، زيرا به رغم همه موانع و خودفريبى ها، امور به حق رجعت دارد، بنابر اين آدمى بايد باور كند كه راهش تا حق ادامه دارد و محدود به دنيا نخواهد بود، هرچند شيطان او را وسوسه كند. از اين رو انسان بايد دشمنان خود را بشناسد كه آنها او را دعوت به ماندن و توقف در چهارديوارى دنيا مى كنند. بايد باور كند اين ها دشمن او هستند، نه دوست او; هرچند حرف ها و دعوت هاى آن ها، او را خوش آيد. آدمى بايد خوب شود و از

لغو گريزان باشد و از بى خيال بودن فاصله بگيرد; در غير اين صورت نرمى مار، نيش او را به همراه دارد و خنكى لذت، گرمى آتش را. به طور طبيعى، آدم ها در مقابل اين تذكّرها و موانعِ شيطانى، دو دسته خواهند شد; آن ها كه با تذكّرها به ادامه راه خود ايمان مى آورند و بر اساس ايمان، اعمال جهت دار را انجام مى دهند، كه خداوند از تقصيرات آن ها خواهد گذشت و براى آن ها اجر در راه بودن و به قرب حق رسيدن را در نظر خواهد گرفت. در مقابل اين ها گروه دومى هست، كه از راه چشم مى پوشد و به خسران تن مى دهد و سوختنِ نرفتن را مى چشد. راستى! در نظام قانونمند هستى كه راهى را براى آدمى قرار داده اند و ضيافتى براى او مهيّا نموده اند، تفاوت ندارد آن كه در صراط قدم برمى دارد، با آن كه به بى راهه و چپ و راست مى گرايد و دشمنانِ او اعمال زشتش را برايش زينت مى دهند و او هم باور كند كه همين راه است! حقّا كه هدايت و ضلالت دست او است، كه اين گونه زمينه ها را فراهم مى كند و حجت ها را تمام مى نمايد، تا آدمى انتخاب كند; آن هم آگاهانه و هوشيارانه، چنان انتخابى كه از آن دفاع كند و با همه گمراهى، آن را توجيه نمايد و تزيين كند و نيكو بپندارد. واى بر ما كه از اين معجزه زنده، كه اين چنين با فرياد، آيه ها را بر ما تلاوت مى كند و آفات

و دشمن ها را مى شناساند تا در درياى غفران حق شناور شويم و به ما مى گويد: خوب شويد تا اجر بگيريد، چشم مى پوشيم و كافر مى شويم و خانه دشمن را محل امن خود مى پنداريم; غافل از اين كه در دست دشمن اسير، و در دام او مى سوزيم. ببين چه رسول مهربان و رؤوفى، خود را با تمام وجود وقف ما مى كند و براى ما دل مى سوزاند، تا ما را بسازد وبا وجود اين كه ما زشتى ها را انتخاب كرده ايم و در خانه دشمن منزل گرفته ايم و به خسران نشسته ايم، باز ما را رها نمى كند. (وَاللهُ الَّذِى اَرْسَلَ الرِّياحَ...)( [28] ) «وخدا همان كسى است كه بادها را روانه مى كند...» خداوند در عالم ملكوت، رسولانى به نام ملائكه دارد، و در طبيعت، رسولانى به نام رياح دارد. بادهاى نشأت گرفته از رحمت حق با وزيدن، زمين مرده را روح مى دهند و زنده مى كنند. يادآورى اين نعمت و ارتباط خاص باد و ابر و باران با احياى زمين مرده، معرفتى توحيدى را در انسان زنده مى كند. تنها خداوند است كه چنين قدرتى دارد و او است كه بر قدرت خويش قاهر است و مغلوب آن نمى گردد. عده اى در محدوده اى خاص، ممكن است قدرت داشته باشند، ولى توان اداره چنين قدرتى را ندارند و سوار بر قدرت نيستند، بلكه اسير آن هستند. قدرت فريب شان مى دهد و عزيز نخواهند بود. عزّت و تسلط بر قدرت، خاص حق است و آدمى كه به تسخير طبيعت رو آورده و

قدرت مند شده، درياها و كرات را مسخّر كرده و اتم ها را شكافته است، وقتى مى تواند به اين قدرت جهت دهد كه هماهنگ با نظام هستى و خالق آن شود واين ممكن نيست، مگر اين كه به حق اعتراف نمايد و به قدرت او اقرار كند و اعمال و كردارش را جهت دار نمايد، در غير اين صورت نقشه ها و طرح هاى ناشى از قدرت ناهماهنگ، جز گرفتارى و ناامنى، حاصلى به بار نخواهد داشت. امروزه بشر براى اين كه در چنگ قدرت خويش گرفتار نيايد، تصميم به نابودى سلاح هاى مخرّب گرفته است، كه گاه قدرت تخريبى يكى از آن ها، ده برابر زمين را نابود خواهد كرد! اين نقشه ها با همه پيچيدگى و گستردگى، از آن رو كه از جهتى برخوردار نبوده و هماهنگ نيست خريدارى نخواهد داشت، و چيزى جز هلاكت طراحان صحنه را در پى ندارد. (وَاللهُ خَلَقَكُمْ...)( [29] ) بخش سوم سوره مرورى بر كيفيت خلقت آدمى است. تأمّل در پيدايش انسان او را به ادامه راه خود فرامى خواند، و بر خالقيت حق _ الله _ گواهى مى دهد; كه چگونه او را جفت آفريد. اين، وحدت حق را گواهى مى دهد. بعد از خلقت، آگاه بودن خدا از انسان مطرح است و وجود كتابى كه همه مراحل سير آدمى را دربردارد، آن گاه بر تفاوت انسان ها اشاره دارد كه گروهى دستاوردى ندارند و گروه ديگرى... تذكر به تحول دو زمان شب و روز، و ماه و خورشيد و تسخير آن ها براى انسان، و زمان مند بودن آن ها، و تذكر اين نكته

كه الله و خالق و رازق و عليم و حكيم و قدير، كسى جز ربّ نيست. الله است كه شما را مى پروراند و ديگران هرگز نمى توانند، مربى شما باشند; زيرا كسى بايد مربى باشد، كه بر استعدادها و امكانات انسان واقف بوده، هدف انسان را كه براى آن خلق شده، بشناسد و او جز كسى كه انسان را خلق كرده و به او رزق داده و همه زمين و آسمان ها را مسخر او كرده، نمى تواند باشد. (يا اَيُّهاَ النّاسُ اَنْتُمُ الْفُقراءُ اِلَى اللّهِ...)( [30] ) «اى مردم شما نيازمندان به سوى خداوند هستيد». چند قسمتى از سوره كه از آن سخن رفت، حمد خداوند و اثبات خالقيت و الوهيت او، از راه توجه به نعمت ها و چگونگى خلقت و تدبير و مرحله اى بودن اشيا بود. در اين بخش خطابى ديگر به جميع توده ها به چشم مى خورد، تا افتقار ذاتى خود را دريابند و آن را با غناى ذاتى حق پيوند بزنند، و بر غناى حق متّكى باشند. احساس نياز به خدا، به آدمى مى فهماند براى حيات و تداوم آن بايد بر غناى او تكيه كند، كه او غنى و بى نياز است. اگر خداوند اراده كند، انسان ها را از صحنه هستى مى زدايد و خلق جديدى ايجاد مى كند. از آن جا كه انسان ها فقر ذاتى دارند و همه محتاجند، هيچ كس توانايى برداشتن بار ديگرى را ندارد، و هيچ انسانى _ چه به طور فردى و چه به صورت جمعى _ توان اداره امور ديگران و حلّ مشكلات و زدودن فقر آنان را

ندارد. هرچند امروزه بشر ادعاى بى نيازى از خدا و استغناى از انبيا و رسولان الهى را دارد، ولى اين فقر را كسى احساس مى كند، كه براى زندگى خود ادامه اى را باور دارد و خود را محدود به حيات دنيوى نمى داند. او عوالم ديگرى را احتمال مى دهد ودر اين راه دراز بابضاعت و توشه كمى كه دارد، به حق و دستگيرى او نياز پيدا مى كند. و آهش را بلند مى نمايد و مى گويد: «آه من قلّة الزاد و بُعد الطريق»( [31] ) «واى از كمى توشه و دورى راه» ولى آن كس كه جهان بينى اش تا نوك بينى اش است و (وَلَمْ يُرِدْ اِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا)( [32] ) «جز زندگى محدود دنيوى چيز ديگرى را نمى خواهد» تنها به همين قانع است. او با كسى كه عوالمى را فرا روى خود مى بيند، يكسان نخواهد بود و هم سو نخواهد شد، زيرا او رفتنى، و اين ماندنى است. او شدن است واين گنديدن، او نور است واين ظلمت، او حرارت است واين برودت، واو حيات است واين مرگ.( [33] ). پس اين آدمى كه خالقيّت و رازقيّت و الوهيت و ربّانيّت الله را شهادت داد، و با سير و تأمل در هستى و در خلقت خويش و انسجام جهان، به غيب و ادامه راه و وجود عوالم ديگر ايمان آورد، ناظر خواهد بود كه خداوند در هر طبقه اى از مخلوقات خويش رسولانى دارد; چه در عالم امر و ملكوت و چه در عالم طبيعت و جبروت. وقتى او بر فقر ذاتى خويش به الله آگاه شد و

به اين مرحله رسيد كه از طريق غريزه و حس و تجربه و تعقل، نمى تواند پاسخ گوى نيازهاى خود باشد، خود را نيازمند رسول مى بيند و به وحى رو مى آورد، تا از ظلمت برهد. در اين صورت، رسول براى او منذر مى باشد، و او را به يادآورى نعمت ها و آشنايى با فقر خود و آگاهى از تمامى راه و دورى از آفات و موانع و دشمن، وامى دارد و سايه رحمت را بر او مى افكند، و او را به پايان راه خود واقف مى كند. اين سنّت در حيات انسان ها و همه امت ها جارى است. خداوند با توجه به اين نياز، آدمى را در هر مرحله به خود واننهاده، براى او نذير و بشير را به عنوان رسول و حجّت فرستاده است; (إِنّا اَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَنَذيِراً وَاِنْ مِنْ اُمَّة إلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ)( [34] ). «ما تو را به حقّ، بشارتگر وهشدار دهنده گسيل داشتيم، وهيچ امّتي نبوده مگر اين كه در آن هشدار دهنده اى گذشته است» هيچ امتى از انذار دهنده و حجّت خالى نخواهد بود. اگر «خلأ» را از «خلأ»يى كه حرف آخر آن همزه است، اخذ كنيم، به اين معنا است كه هيچ امتى نخواهد بود مگر اين كه انذار دهنده اى در آن ثابت باشد. همراه هر امتى، استمرار نذيرى را شاهد هستيم و آخرين امت _ امت آخر الزمان _ از اين سنت الهى استثنا نشده است، زيرا رسولى همراه با حق و با دو مؤلفه نذير و بشير بودن ارسال شده است; هرچند كه انسان ها همچون ساير ملل

در مقابل دعوت او دو دسته شدند; مدبرين به حق، كه او را تكذيب كردند، و به اخذ عزيز _ عذاب شديد _ گرفتار آمدند; و مقبلين به حق، كه پذيراى دعوت حق شدند و براى بى نهايت، بار و توشه خود را بستند و تا نور رهسپار شدند. (اَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً...)( [35] ). «آيا نديده اى كه خدا از آسمان، آبى فرود آورد» جلوه ديگر حق اين است كه خداوند از همين آب، چگونه ميوه هاى مختلف با رنگ هاى متفاوت به وجود مى آورد، با اين كه همه با يك آب، آبيارى شده اند. در ميان كوه ها راه هايى ورگه هايى با رنگ هاى سفيد و قرمز و سياه پر رنگ، آفريده است. در ميان انسان ها و ساير جانداران اين تفاوت رنگ ها و اين اختلاف چهره ها مشهود است، و تأملى را طالب است، تا با نظاره اين جلوه هاى جمال طبيعت، انسان به خالقيت و ربوبيت و جمال حق آگاه شود و در برابر او به خشيت و تواضع برسد. خداوند با اتمام رسالت و انقطاع وحى، امت را رها نكرده و به آن ها علمايى را ارزانى داشته كه در برابر حق، تسليم و خائف اند و كتاب او را، هم خود تلاوت مى كنند و بر تلاوت آن استمرار دارند و هم بر كسانى كه به خويش آگاه شده اند و ادامه حيات خود را باور دارند، آن را تلاوت مى كنند. آنان نماز را، با تمام حدودش، بپا مى دارند و از آن رو كه نماز، عمود دين است، با بپا

داشتن آن، دين رسول را بپا مى دارند و آن را احيا مى كنند، كه اقامه نماز با قيام به نماز وخواندن آن، تفاوت دارد و مراد از اين عالمان، در درجه اول، ائمه(عليهم السلام) هستند، كه خود فرمودند: «نحن العلماء»; عالم ربّانى و واقعى، تنها ما هستيم و شيعيان مامتعلم و طالب علم مى باشند. اين كتابى كه با خود حكم، حكمت و حكومت دارد و نورى است كه راه را مى نماياند، حافظ مى خواهد و همراه مى طلبد، تا خاموش نگردد و وارونه نشود و تنها در جهت هدفِ خود، به كار رود. (ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا...)( [36] ) «سپس اين كتاب را به آن بندگان خود كه ]آنان را [برگزيده بوديم، به ميراث داديم». تا رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) هست، خود حافظ و مفسّر آن است، ولى با رفتن رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) وارث او كيست، تا بر امتش شاهد و راهنما باشد وكتاب را حافظ و پاسدار؟ از اين رو است كه خداوند، هرچند رسول را آخرين پيامبر قرار داد، ولى امت را از حجّت محروم نكرد و كتاب را به كسانى كه آن ها را برگزيد داد. آن ها از صاف ترين و خالص ترين افراد، پس از رسول و از شجره نبوت بودند، و خدا اين ثمرات را از آن درخت چيد و برگزيد. به گواه همه منابع تاريخى رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) مكرر اعلام كرد: «انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب الله و عترتي اهل بيتي أنّهما لن يفترقا حتى يردا عليّ الحوض ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا ابدا»( [37] ).

«من در ميان شما دو چيز نفيس مى گذارم، يكى كتاب خدا وديگرى عترتم كه خاندان من هستند واين دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند وتا زمانى كه به اين دو چنگ زنيد، گمراه نمى شويد.» اين حديث متواتر، بر پيوستگى حجت هاى الهى در كنار خاتميت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) تا پايان تاريخ گواهى مى دهد و اين سنتى تغيير ناپذير است. ما جانشينان كسانى هستيم كه در مقابل دعوت حق دو گروه شدند; مؤمن و كافر. اين سير را در مدتى بايد بپيماييم تا رحمت خداوند بر ما ببارد و غم و حزن از ما برهد و بر حوض كوثر، نزد رسول وارد شويم. بارالها! تو بر ما حجّت را تمام كردى و ما را از امت رسولت قرار دادى; بر ما ببخش، تا قدرشناس باشيم و به حبّ دنيا روى نياوريم و دشمن محمد و آل محمد(عليهم السلام) نگرديم. خدايا! ما را اهل تلاوت قرآن بگردان، تا مشمول شِكوِه رسول نشويم كه فرمود: (... يا رَبِّ اِنَّ قَومِى اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً)( [38] ). «پروردگارا به راستى قوم من اين قرآن را در شكل مهجورش برگزيده اند».

پاورقي

[39] _ مؤمنون: 44. [40] _ همراه با مطالعه اين بخش، به سوره مؤمنون توجه شود. [41] _ مؤمنون، 73. [42] _ اصول كافى، كتاب الحجة، باب معرفة الامام _ شامل 14 روايت _ ص 180. [43] _ تفسير قمى، ج 2، ص 93، ذيل آيه 73، در سوره مؤمنون. [44] _ مؤمنون، 14.

پيوستگي حجّت در سوره مؤمنون

پيوستگي حجّت در سوره مؤمنون

آيه ديگرى كه شاهد استمرار حجج

الهى است، اين آيه است: (ثُمَّ اَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا...)( [39] ). «باز فرستادگان خود را پياپى روانه كرديم» تأمل در اين سوره( [40] ) و توجه به شروع و ختم آن و تدبر در سياق آيات، علاوه بر اين كه موجب هدايت و نقصان ضلالت است، بيان كننده سير تاريخى ادوار مختلف بشر با رسولان الهى و برخورد توده ها با آنان است. تقسيم بندى اجتماعى به دو گروه مؤمن و كافر، با نگرشى بر خلقت انسان و عبث نبودن خلقت و رابطه انسان با معاد، همگى تأكيد اين است كه انسانِ هدف دار نياز به حجّت دارد، تا او را به صراط مستقيم و عبوديت حق دعوت كند. اين حجّت در هر امّت و قومى است تا حجّت خدا را بر آن ها تمام كند، و عذر بشر را در عدم ارسال انبيا و نبود حجّت رد كند. سوره بيان كننده اين نكته است كه ما رسولان را يكى پس از ديگرى فرستاديم. بعد از اين كه انسان را در بهترين شكل خلق كرديم و راه هاى آسمانى را بر او گشوديم، او را با خود مرتبط كرديم و از نعمت هاى زمين و آسمان در شكل هاى مختلف او را بهره مند كرديم و از او غافل نبوديم. بعد از بيان اين سنّت جارى، خداوند به ترتيب از رسولان اولى العزم، از نوح(عليه السلام) تا محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را نام مى بَرَد و دعوت او را به صراحت ذكر مى كند: (وَ اِنَّكَ لَتَدْعُوهُم اِلى صِراط مُسْتَقيم)( [41] ). «به طور قطع تو آن ها را به راه راست مى خوانى»

يكى از لوازم دعوت به صراط مستقيم، معرفى هادى وراهنماى راه وحافظ ميراث رسول است. در روايت آمده است، عبوديت _ كه به تعبير قرآن صراط مستقيم است _ بدون معرفت امام ممكن نخواهد بود( [42] ). در دعوتِ رسول، دعوت به امام مطرح است. در تفسير قمى صراط مستقيم به ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) تفسير شده است( [43] ). راستى! چرا سوره با ذكر صفات مؤمنان شروع مى شود؟ شروعى متفاوت با سوره فاطر. از پايان راه سخن مى گويد و از وارثان فردوس، كه آن را اعلى درجات بهشت مى گويند. آن گاه از خلقت مؤمن مى گويد، و در اثناى كلام از كفار سخن مى راند كه همه آن ها در امت هاى متفاوت و قرون مختلف، يك اشكال مى كنند كه اگر خداوند لازم مى بيند رسول بفرستد، چرا بشر مى فرستد و ملك نمى فرستد؟ آيا اين حكايت از آن ندارد كه آدم ها خودشان را باور نكرده اند و به قدر خود آگاه نيستند كه انسان را براى انجام رسالت الهى شايسته نمى دانند؟! (فَتَبارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ)( [44] ) «آفرين باد بر خدا كه بهترين آفرينندگان است» بايد انسان ها به عظمت خويش راه يابند و خود را حقير نشمارند، تا براى شان بهت انگيز نباشد كه دنياهاى ديگرى هم هست و انسان محدود به اين هفتاد سال نيست و بعد از مرگ مبعوث مى شود و زندگى را شروع مى كند. او نبايد گمان كند عبث و بيهوده خلق شده تا رويش خود را از دست بدهد، و در تاريخ تنها به صورت احاديثى بماند كه زبانزد مردم

است، وآثار حياتى از او باقى نماند وفقط به صورت اخبارى در داستان ها وقرآن از او گفتگو شود، وهمچون خار وخاشاك خشك شده بى مقدارى شود كه «خفّت موازين» دارد وكفه ميزان اعمالش سبك است. اما آنان كه دعوت انبيا را لبيك گفتند، چون به ارزش خود واقف شده و به ادامه راه خود ايمان آورده بودند، با معيارهاى پابرجا به رويش رسيدند و ريشه دواندند و به ابديّت پيوستند و وارث فردوس گشتند. راستى! قرآن معجزه جاويدان است. نه از هدايت كم مى گذارد و نه از ارائه هدايت ناتوان و عاجز است; نه اختلافى در آيات دارد و نه از انسجام و استحكام كاستى دارد. بايد اعجاز قرآن را در اين ديد كه چگونه در وجود انسان جريان مى يابد و تار و پود او را مى تند و او را زير و رو مى كند تا به صراط مستقيم بازگرداند، نه تنها در الفاظ قرآن، كه امروز ديگر عربى نمانده كه مجادله لفظى بكند و غير عرب بگويد: اگر اعجازش در الفاظ هست، پس حجّت بر ما تمام نيست. بايد اعجاز را در چيز ديگرى جستجو كرد كه امروزه براى همه مدّعيان هدايت و معتقدان به خرد نيز معجزه باشد. بارالها! دل هاى ما را از غل و زنجيرهايى كه بر آن بسته شده وارهان، تا به فهمِ قرآن نائل آييم و ما را از همزات شياطين به دامن كبريايى خود پناه ده!

پاورقي

[45] _ رعد، 7. [46] _ مانند دو سوره گذشته مراجعه به سوره لازم است. [47] _ انعام: 92. [48] _ انعام: 12. [49] _ رعد: 7.

سوره رعد و پيوستگي حجّت

سوره

رعد و پيوستگي حجّت

سومين آيه اى كه به دائمى بودن حجج الهى تصريح دارد; اين آيه است: (اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْم هاد)( [45] ) «]اى پيامبر![ تو فقط هشدار دهنده اى، وبراى هر قومى رهبرى است.» شروع اين سوره با شروع دو سوره فاطر ومؤمنون متفاوت است. اين سوره از آيات كتاب و حقانيت قرآن و از موضع گيرى اكثر مردم در برابر اين كتاب آسمانى، سخن مى گويد.( [46] ) چرا قرآن حق است؟ و چرا اكثر مردم ايمان نمى آورند؟ حقانيت قرآن از آن جا است كه فرستاده آن خداوندى مى باشد كه خالق و مدبّر اشيا است و با نظام و قانون خاصّى هستى را به پا داشته، و خورشيد و ماه را مسخر كرده، و هستى را زمان مند نموده است. استوارى سقف دنيا و قدرت و تسخير و تدبير، انسان را به يقين مى رساند، و او زبان به حقانيت خداوند و كتاب مى گشايد. نحوه استقرار زمين و وجود كوه ها و آب هايى كه از دو جنس متفاوت هستند، و ثمراتى كه هر يك جفت ديگرى هستند، و چگونگى ارتباط شب و روز آدمى را به تفكر دعوت مى كند، تا از تكثّر و ارتباط خاص آن ها و نظام حاكم بر هر كدام، به وحدت مدبّر و خالق، راه يابد. با مطالعه در مايع حياتى به نام آب و ثمراتى كه از آن نشأت مى گيرد، انسان به تعقل وادار مى شود تا بسنجد تنها آنچه ثابت و ماندنى است، خداوند خالق و مدبر است و غير او باطل و از بين رفتنى است.

چرا آن ها ايمان و گرايش به حق و كتاب ندارند؟ چون ادامه حيات خود را باور ندارند و مى گويند: مگر مى شود انسانى كه بعد از مرگ به خاك بدل مى شود، حيات و خلقت جديدى داشته باشد؟! آنان كسانى هستند كه وجود عظيم انسانى را در قفس دنيا محبوس كرده و بر دست و گردن خود زنجير اسارت زده اند. وقتى من تا آخر عمرم از فاصله دو روستا بيش تر نمى گذرم و حداكثر راهى را كه بايد بروم، ده كيلومتر است، ماشين و هواپيما و جتِ مافوق صوت را مى خواهم چكار؟! وقتى كه خود را به همين دنيا محدود مى بينم، كتاب هدايت به دنياى ديگر را باور ندارم، ونمى خواهم. قرآن مى فرمايد: (... وَالَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ)( [47] ) «وكسانى كه به آخرت ايمان مى آورند، به آن ]قرآن نيز[ ايمان مى آورند» كسانى كه به بيش از دنيا گرايش دارند، به كتاب و راهنماى آن عالم نياز دارند. (اَلَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ)( [48] ) «خودباختگان كسانى اند كه ايمان نمى آورند» آن ها كه به خود ظلم كردند و سرمايه هاى وجودى خويش را به بار ننشاندند و دچار خسران و زيان شدند و خود را به كم تر از آنچه بودند فروختند، آن ها ايمان نخواهند آورد، و گرايش در آن ها شكل نخواهد گرفت. راستى! از اين انسان عجب نيست كه با وجود آيات محسوس و مشهود در درون خويش و در اطراف خود، به ادامه حيات خويش بى ايمان است و اين همه سرمايه و استعداد را در اين قفس

دنيا محدود كرده است؟! انسان منحرف بر دروازه هاى دل خود قفل زده و از آنچه او را به رفتن دعوت مى كند بيزار است، و آيات ديگرى را مى خواهد كه با خواسته هاى محدود و هوس ها و آرزوهاى بى مقدارش هماهنگ باشد! آياتى كه بودنش را توجيه كند، و شعله شهواتش را دامن زند،و مسئوليت ها را از او بردارد، و او را آزاد بگذارد تا هر هوسى دارد آن را برآورده سازد. اما چگونه مى شود خداوند حكيم كه خالقيت و ربوبيت و الوهيت و تدبير را با هم جمع كرده و اين گونه نظام هستى را هدف مند و با جمال و اتقان اجل بنا گذاشته، آدمى را به خود رها كند تا بسوزد و در غل و زنجير توهم و جهل و هوس گرفتار آيد؟! خدا او را به خود وانگذاشته و به او اجازه نمى دهد از حق تجاوز كند كه با تفكر و تعقل در اين نظام، مبدأ نمايان است و مقصد جهان نيز روشن است. (اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْم هاد)( [49] ) «]اى پيامبر![ تو فقط هشدار دهنده اى، و براى هر قومى رهبرى است» خداوند تو را رسولِ منذر اين امت قرار داده و در اين مرحله كه آن ها بر ماندن خود در دنيا لجاجت دارند، وظيفه تو انذار است، كه از ارزش آن ها بگويى و از ادامه و استمرار حيات، آنها را خبر دهى و تنها كتاب هدايت را قرآن معرفى كنى. خداوند براى هر قومى هادى گذاشته است تا آن ها را به حق هدايت كند. اين از سنت

هاى جارى الهى در بين بشر است كه او را بدون هادى نخواهد گذاشت، هرچند مردم به هادى هاى خود جفا كنند و از آن ها روى برگردانند. آيات نشان مى دهد كه اعجاز قرآن در هدايت گرى است، و كفّار از آن غافل اند و آن را باور ندارند. آن ها چيزى را مى خواهند كه چشم هاى شان را پر كند و هوس هاى شان را برآوَرَد، نه اين كه دل هاى آن ها را جلا دهد و حق را نشان دهد. اين سوره در ادامه، اهل تأمل و تعقل را مى طلبد كه روى خود را به دنياى جديدى بگشايند و به حقارت دنيايى كه به آن دل بسته اند، پى ببرند. اين سه آيه از سه سوره، كه هر سه مكى و در آغاز دعوت رسول نازل شدند بررسى شد، تا ابتداى دعوت، همراه با اين معرفت باشد كه آدمى به حجّت و رسول و هادى و منذر و مبشّر و ولى نيازمند است. اين نياز تعبدى نيست، بلكه با بررسى زمينه هايى از وجدان، هستى و از خالق كه براى هر بيگانه و بى اعتقاد به قرآن، حجّت و برهان است، فهميده مى شود. بعد از بررسى آيات به مرور كلمات نورانى نهج البلاغه مى پردازيم. باشد كه خداوند ما را با خويش آشنا كند و از نور هدايت كلام اوليائش بهره مند نمايد!

استمرار و دائمي بودن حجت و بررسي ان در نهج البلاغه

استمرار و دائمي بودن حجت و بررسي ان در نهج البلاغه

«و اصطفى سبحانه من ولده انبياء اخذ على الوحى ميثاقهم و على تبليغ الرسالة امانتهم، لمّا بدّل اكثر خلقه عهدالله اليهم فجهلوا حقّه و اتخذوا

الانداد معه، واجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه». اولين خطبه نهج البلاغه با حمد خداوند و صفات سلبى او شروع شده، از خلقت عالم و ملائكه سخن مى گويد، و پس از آن به خلقت حضرت آدم و طغيان شيطان و وسوسه او و فريفته شدن آدم و هبوط او اشاره دارد. در ادامه، بعثت انبيا و اهداف آن ها و هدف از بعثت و نيز بعثت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و كتاب خدا مطرح مى شود. خطبه با ذكر حج و هدف آن و خصوصيات و جايگاه آن در اسلام به پايان مى رسد. ترجمه خطبه: «خداوند _ تبارك و تعالى _ از بين فرزندان آدم(عليه السلام)خالص ترين آن ها را به عنوان پيامبر برگزيد و از آن ها با وحى _ چه در مرحله دريافت و چه در مرحله ابلاغ _ پيمان محكمى گرفت كه بر وحى آگاه باشند و از آفت نسيان و ابهام و اجمال و تحريف پيراسته باشند و حجّت را بر خلق خدا تمام كنند». قرآن كريم به اين مطلب اشعار دارد: (وَ اِذْ اَخَذْنا مِنَ النَّبييّنَ ميثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوح وَ اِبراهيمَ وَ مُوسى وَ عيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ اَخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً لِيَسْئَلَ الصّادِقينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ اَعَدَّ لِلْكافِرينَ عَذاباً اَليماً)( [1] ). «و ]ياد كن[ هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، واز تو واز نوح وابراهيم وموسى وعيسى پسر مريم، واز ]همه[ آنان پيمانى استوار گرفتيم. تا راستان را از صدقشان باز پرسد، وبراى كافران عذابى دردناك آماده كرده است.» خداوند از

پيامبران اولى العزم پيمان اخذ كرد. در آيه اشاره ندارد بر چه چيز اخذ ميثاق شده است. حضرت در خطبه توضيح مى دهد كه اين اخذ ميثاق غليظ، بر وحى بوده تا انبيا وظيفه سنگين شان را به آخر برسانند; و پيامبر اسلام اولين كسى مى باشد كه از وى اخذ ميثاق شده است، زيرا از همين آيه به دست مى آيد «مِنك» قبل از نوح و ساير پيامبران است. روايات بسيارى اين را تأييد مى كند. در زيارت رسول الله آمده است: «اول النبيين ميثاقاً و آخرهم مبعثاً»( [2] ) و قرآن مى فرمايد: (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وحْيٌ يُوحى) «رسول به سبب وفادارى به آن ميثاق، از هوى گريزان است و جز وحى چيزى بر زبان جارى نمى كند».( [3] ) در جاى ديگر مى فرمايد: (ما كانَ لِبَشَر اَنْ يُؤْتِيَهُ اللهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللهِ)( [4] ). «اين چنين نيست كه خداوند به بشر و نبى، كتاب و نبوت را اعطا كند _ و با او ميثاق وحى ببندد _ ، آن گاه رسول عهد شكنى كند و به جاى دعوت به حق به خويش دعوت نمايد». «و على تبليغ الرسالة امانتهم». خداوند در مرحله تبليغ رسالت و آن چه انبيا مأمور به ابلاغش بودند، از آن ها امانتى را اخذ كرد، يعنى وحى را و تبليغ رسالت را به پايان ببرند و آن را به اهلش برسانند. حضرت امير(عليه السلام) درباره ملائكه مى فرمايد: «اين ها امانت دار وحى هستند و در ارسال وحى به انبيا كوتاهى ندارند».(

[5] ) از به كارگيرى كلمه «امانت» در آيات قرآن و عبارات نهج البلاغه به دست مى آيد كه امانت، عبارت از عهد و پيمانى است كه بسته شده است و آنچه را طرف مقابل قبول كرده، امانتى نزد او است. لذا خداوند، كه با انبيا بر وحى پيمان بسته، ميثاق او بر وحى امانتى در دست انبياء است، كه بايد آن را ادا كنند و به رسالت خويش كه تبليغ وحى است، اهتمام داشته باشند. آن گاه خداوند از آن ها اين امانت را اخذ كرده، آن ها را مورد بازخواست قرار مى دهد. شايد منظور از «صادقين» در آيه بعدى همين «نبيين» باشد كه از صِدق آن ها سؤال مى شود. تعبير «الصادقين عن صدقهم» مى رساند اين ها در اداى امانت صادق بودند. آن حضرت در يكى از نامه هايش مى فرمايد: «و من لم يختلف سرّه و علانيته وفعله ومقالته فقد ادّى الامانة»( [6] ) اين حديث مى گويد: تطابق قول و فعل و نيت، انسان را صادق مى سازد، كه طبعاً به امانت، وفا خواهد كرد. كتاب و حكمت و نبوت، آن طور كه در آيه هشتاد ويك آل عمران آمده است، امانتى است كه انبياء آن را پذيرفته و از آن ها بر اين امانت اخذ ميثاق شده است. اخذ ميثاق انبياء در شرايطى است كه اكثر مردم به امانت و عهد الهى خيانت كرده، در آن تغيير و تبديل روا داشتند. از يك سو بر عبوديت خداوند عهد بسته بوده اند( [7] ) كه با به كار نگرفتن ابزار معرفتى كه خداوند در وجود آن ها به وديعه

گذاشته بود، _ يعنى قواى ادراكى و حواس ظاهرى _ عهد را شكستند و در نتيجه نسبت به حق خداوند، جاهل شدند، و سرانجام به شرك روى آوردند. آن ها چون از قدر خويش غافل شدند، خداوند را نشناختند، پس شيطان از اين فرصت استفاده كرد و از اين روزنه رسوخ كرده، آدمى را از معرفت حق منحرف كرد. آن طور كه «ابن اثير» در نهايه معنا مى كند شيطان ابتدا انسان ها را به استخفاف كشاند، آن گاه همراه آن ها در ضلالت سرگردان شد. و فرعون نيز با همين شيوه بر قوم خويش مسلط شد. (فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَاَطاعُوهُ)( [8] ). اين استخفاف از استعمار و استضعاف مقدم تر است. بنابر اين; معنايى كه شارحان نهج البلاغه كرده اند _ كه چون مردم منحرف شدند، خداوند از انبيا اخذ ميثاق كرد _ صحيح نيست، بلكه انسان هر چه قدر هم بر فطرت خويش باقى مى ماند و بر قدر و درك خود فائق مى آمد، نيازش به انبياء بيش تر مى شد. شايد به يك اعتبار معناى شارحان درست باشد، كه حضرت نمى فرمايد: آن ها را ارسال كرد، بلكه مى فرمايد: بر آن ها ميثاق غليظى گرفت كه با انحرافات مردم شدت عمل بيشترى اِعمال كنند، تا اكثر خلق را به صراط، هدايت كنند، در آن هنگامى كه شيطان در حوزه معرفت آدمى رسوخ كرد و او را به استخفاف كشاند و راه رشد و فلاح آدمى را بست، و راه عبوديت انسان را قطع كرد( [9] ). «فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه»( [10] ). اين بخش دنباله و عطف به

ابتداى كلام است; يعنى «اصطفى سبحانه من ولده الانبياء...». خداوند سبحان بعد از اخذ ميثاق و داشتن شايستگى و بايستگى انبياء براى رسالت عظيم، آن ها را بعد از برگزيدن، برانگيخت، آن هم در بين همان اكثريت كه از جنس خود آنها بودند، نه از غير انسان، تا به آدم ها بقبولاند كه انسان استعداد درجات بالايى را دارد و مى تواند رسول وحى و امين حق شود. با اين كه اهل خسران در اوج ناباورى مى گفتند: مگر بشر مى تواند پيام آور وحى باشد؟! و اين ها كه مدّعى نبوتند، بر خداوند افترا مى بندند. خداوند پيامبران را مبعوث كرد، و بعث و ارسال را استمرار بخشيد، و به سوى مردم انبياء و حجت هاى خود را پياپى برانگيخت. كلمه «واتر» كه با كلمه «تترى» _ در آيه _ از يك واژه است، به معناى فرد و تنها مى باشد. كلام حضرت تصريح دارد كه خداوند انسان را لحظه اى بدون حجّت وانمى گذارد. سپس امام(عليه السلام) در ادامه كلام به اهداف و انگيزه برانگيختن انبياء اشاره دارد، كه توضيح آن در اهداف انبياء خواهد آمد. حضرت بعد از چند بخش كه از فلسفه بعثت انبياء سخن مى گويد، مجدداً تأكيد بر استمرار حجّت دارد و مى فرمايد: «و لم يخل الله سبحانه»( [11] ) «خداوند سبحان خلقش را از حجّت صامت و ناطق، خالى نگذاشته است. هميشه در بين خلق پيامبرى هست كه به سوى آن ها ارسال شده، يا كتابى هست كه بر آن ها نازل شده و يا حجتى وجود دارد كه همراه خَلق است». خَلق بدون اين حجّت نمى

تواند باقى باشد و بر طريق و سنت ها پابرجا و استوار بماند. از آن رو كه حضرت در بخش بالا و در اين جا كلمه «سبحانه» را تكرار مى كند، وجه عنايت و اهتمام حق را مى رساند، كه خداوند براى هدايت خلق و اِتمام حجّت و تبيين آيات و بينات، هيچ كم نگذاشته و پاك و منزه از هر نقصى است. و اگر انسان ديروزى يا انسان معاصر كمبودى را احساس مى كند، يا كمبودها را توجيه مى كند ودر دفاع از دين مى گويد نبايد از دين و رسول انتظار زيادى داشت. بايد ريشه اين احساس را در جاى ديگر جستجو كرد، كه يا از جهت (ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ)( [12] ) «دنيا نهايت علم اين ها است» بوده و انتهاى علم اين ها به چهار ديوارى دنيا خلاصه مى شود، و يا غافل از شناخت ارزش خويش هستند، و يا براى دين و رسول چندان رسالتى قائل نيستند. (سُبْحانَهُ وَتَعالى عَمّا يَقُولُونَ عُلُوّاً كُبيراً)( [13] ) «او پاك ومنزّه است واز آنچه مى گويند بسى والاتر است». نكته ديگرى كه حضرت دارند، انتخاب كلمه «خلق» به جاى انسان يا بشر و يا ناس است، كه معناى عامى دارد و ساير مخلوقات از جمله جنّ را دربر مى گيرد. لطافت ديگر وجود كلمه «اَو» است كه مى توان آن را به معناى واو گرفت، يعنى نبى و كتاب و سنت و حجّت و آيات بيّنات، هميشه در بين خلق موجود است يا «اَو» به معناى خودش باشد، كه دلالت دارد: حداقل يكى از اين ها از خلق جدا نيست. «رسل لا تقصّر

بهم قلّة عددهم...»( [14] ) حضرت آن گاه در توصيف حُجَج الهى و ارتباط آن ها با هم ديگر در ادوار مختلف زمانى، سخن مى گويد، كه هيچ عاملى رسولان را در تبليغ رسالت و اداى امانت و وفاى به عهد مانع نشد. كمى عدد اين ها و كثرت مخالفان و تكذيب كنندگان، موجب كوتاهى اين ها در انجام وظيفه نشد، حضرت امام حسين(عليه السلام)فرمود: «واللّه لو لم يكن في الدنيا ملجأ ولا مأوى لما بايعت يزيد بن معاوية»( [15] ). «اگر در دنيا هيچ پناهگاهى نداشته باشم با يزيد بيعت نخواهم كرد». با اين كه حجج الهى در يك زمان با هم نبودند، ولى از آن جا كه هدف مشترك داشته و از يك منبع تغذيه مى شدند و همه امت واحد بودند، پيشينيان آن ها پيامبران آينده را مى شناختند و به ديگران مى شناساندند و زمينه را براى ظهور آن ها فراهم مى كردند و مردم را در انتظار آن ها آماده مى نمودند. آن ها مبشرانى براى آينده بعد از خود بودند. در آيه (6) سوره صف، و آيه (157) سوره اعراف، دو رسول اولى العزم _ موسى و عيسى _ جامعه بشرى را به ظهور و بعثت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) خبر دادند، و يوسف به ظهور موسى در جامعه بنى اسرائيل خبر داد. انبياء و رسولانِ بعد، از پيامبران گذشته ياد كردند و از اهداف آن ها و از قوم و عاقبت امرشان خبر دادند. قرآن يكى از فوائد ارتباط و اطلاع انبياء از پيشينيان را، تسكين و تثبيت قلب نبى ذكر مى كند: (وَ كُلاًّ نَقُصُّ

عَلَيْكَ مِنْ اَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ)( [16] ). «وهريك از سرگذشت هاى پيامبران خود را كه بر تو حكايت مى كنيم، چيزى است كه دلت را بدان استوار مى گردانيم، ودر اينها حقيقت براى تو آمده، وبراى مؤمنان اندرز وتذكرى است». آيات سوره هود از فشارى كه رسول از مخالفان مى بيند، خبر مى دهد كه چگونه برخورد كفار و نسبت افترا دادن به رسول و انتظارهاى بى جا و بى موردى كه آن ها داشتند، بر رسول سنگين آمده و اين، حكايت از خسران وجودى آن ها دارد كه قدر خود را نشناخته و ارزش ها را در فرشته بودن رسول جستجو مى كردند! خداوند در برابر اين ها رسول را با «بينات» مسلح مى كند; بينات و شاهدى از خود پيامبر( [17] )، يعنى على(عليه السلام) و ريشه اى كه او در تاريخ دارد و در اديان سابق، اسمش مكتوب و ثابت است. آن گاه از دو گروهى كه در برابر هم صف بندى كرده، سخن مى گويد و رسول را به عظمت كارش آگاه مى كند( [18] ). آن گاه به داستان نوح، اولين پيامبر اولى العزم، مى پردازد و در آيات بعدى، پس از ذكر اين داستان غيبى، رسول را به صبر دعوت مى كند و از عاقبت امر خبر مى دهد. (... فَاصْبِرْ اِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقينَ)( [19] ) سپس داستان هود را دنبال مى كند و از ثمود و پيامبرشان صالح سخن مى راند و از ابراهيم و قوم لوط سخن مى گويد و از شعيب در ميان

قوم مدين و سپس از جريان موسى و فرعون خبر مى دهد. آن گاه خطاب به حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)مى فرمايد: (فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ)( [20] ) «تو _ اى پيامبر _ و كسانى كه به حق بازگشته و همراه تو هستند آنطور كه امر شده ايد و از شما خواسته شده، بايد استقامت كنيد». پيامبر در اين باره فرمود: «شيّبتني هود»( [21] ) «سوره هود من را پير كرد» خداوند براى سبك كردن اين مسئوليت سنگين، از انبياء و قوم آن ها و عاقبتِ هر يك، سخن راند، تا دل رسول را قوى دارد و موعظه و تذكر باشد براى آن ها كه به رسول پيوسته اند. «على ذلك نسلت القرون ومضت الدهور...»( [22] ) و اين سنت جاريه الهى در استمرار انبياء و عدم انقطاع حجج الهى، در ادوار مختلف تاريخ عبور ملت ها و گذشت روزگار و پديد آمدن نسل هاى جديد ادامه يافت، تا به خاتم انبياء و از او به خاتم اوصيا رسيد. مرحوم صدوق در كتاب امالى روايتى را از امام صادق(عليه السلام)به نقل از حضرت رسول روايت مى كند، كه حضرت، برگزيدگان الهى را از آدم(عليه السلام) تا على(عليه السلام)برمى شمارد( [23] ). آن گاه حضرت در پايان، از بعثت رسول و شرايط فرهنگى و اجتماعى عصر بعثت، و اين كه خداوند حضرت را برگزيد تا به وعده اش عمل كرده، حجّت را بر خلق تمام كند و دور نبوت را به پايان برساند، سخن مى گويد. ان شاءالله در مبحث خاتميت توضيح اين بخش خواهد آمد. حضرت در ذيل خطبه، اين كلام

نورانى را مى فرمايد: درست است نبوت به حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) ختم شد و بعد از او، پيامبرى مبعوث نخواهد شد، لكن خاتميت به معناى ختم حجّت نيست، تا ديگر براى خلق حجتى نباشد، بلكه به شيوه انبياى سَلَف، آن حضرت نيز، حجتى را براى امتش به جا گذاشت. زيرا هدف دار بودن و عنايت و لطف حق و نياز آدمى اجازه نمى دهد خلق بدون حجّت باشد. خلق خدا در مسير حركت و سلوك خويش به سوى حق، هم نيازمند صراط روشنى است و هم راهنمايى كه راه عبوديت را به او بنماياند. از اين رو حضرت مى فرمايد: «خلّف فيكم ما خلّفت الانبياء فى اممها، اذ لم يتركوهم هملا، بغير طريق واضح، و لا علم قائم»( [24] ). «محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز در ميان امّت خود چيزهايى به وديعت نهاد كه ديگر پيامبران در ميان امّت خود به وديعت نهاده بودند، زيرا هيچ پيامبرى امّت خويش را بعد از خود سرگردان رها نكرده است، بى آن كه راهى روشن پيش پاى شان گشوده باشد يا نشانه اى صريح وآشكار براى هدايت شان قرار داده باشد.» اين كلام درست همان معناى حديث متواتر ثقلين است.

پاورقي [1] _ احزاب: 8 _ 7. [2] _ مفاتيح الجنان، زيارت رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) از بعيد. [3] _ نجم: 4 _ 3. [4] _ آل عمران: 79. [5] _ نهج البلاغه، خطبه 91. [6] _ نهج البلاغه، نامه 26. [7] _ (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان... وَاَنِ اعبدوني). يس: 61 _ 60. [8] _ زخرف، 54.

[9] _ تعبير «اقتطع» به جاى «قطع» نشان مى دهد انسان دعوت شيطان را با رغبت پذيرفت، زيرا قبل از آن از خداوند فاصله گرفت. [10] _ نهج البلاغه، خطبه 1. [11] _ مدرك پيشين. [12] _ نجم، 30. [13] _ اسراء، 43. [14] _ نهج البلاغه، خطبه 1. [15] _ بحار، ج 44، ص 329. [16] _ هود، 120. [17] _ هود: 17. [18] _ پيشين: 24. [19] _ پيشين: 49. [20] _ پيشين، 112. [21] _ امالى شيخ صدوق، مجلس 41، ح4، ص304. [22] _ نهج البلاغه، خطبه 1. [23] _ امالى صدوق، مجلس 63، ح3، ص486. [24] _ نهج البلاغه، خطبه 1.

خطبه 91

خطبه 91

«فلمّا مهد ارضه و انفذ امره اختار آدم(عليه السلام)خيرة من خلقه، و جعله اوّل جبلّته و اسكنه جنّته و ارغد فيها اُكُله، و اوعز اليه فيما نهاه عنه و اعلمه انّ فى الاقدام عليه التعرض لمعصيته و المخاطرة بمنزلته، فاقدم على ما نهاه عنه _ موافاة لسابق علمه _ فاهبطه بعد التوبة ليعمر ارضه بنسله و ليقيم الحجّة به على عباده، ولم يُخَلهِمْ بعد ان قبضه، مما يؤكد عليهم حجّة ربوبيته و يصل بينهم و بين معرفته بل تعاهدهم بالحجج على السن الخيرة من انبيائه و متحمّلى ودائع رسالاته، قرناً فقرناً حتى تمت بنبينا محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)حجته و بلغ المقطع عذره و نذره». «چون زمينش را بگسترد وفرمان خود روان ساخت، آدم را از ميان آفريدگان خود برگزيد و او نخستين آدميان بود. در بهشت خود جايش داد وعيش او فراوان و گوارا گردانيد وبه او آموخت كه از چه كارهايى پرهيز كند وگفتش كه اگر

چنان كارهايى از او سر زند مرتكب معصيت شده است و مقام ومنزلتش به خطر افتاده. ولى آدم به كارى كه خداوند از آن نهيش كرده بود، مبادرت ورزيد، و علم خدا در مورد او به وقوع پيوست هنگامى كه آدم توبه نمود خداوند او را به زمين فرستاد تا زمينش را به فرزندان خود آبادان سازد و از سوى خدا بر بندگانش حجّت وراهنمايى باشد. خداوند، جان آدم بگرفت. ولى مردم را در امر شناخت خويش بدون حجّت رها ننمود تا ميان مردم وشناخت خود فاصله اى نيفتد، بلكه به زبان پيامبرانش، حجّتها ودليلها فرستاد و از ايشان پيمان گرفت. پيامبران قرنى پس از قرنى بيامدند و ودايع رسالت او را به مردم رسانيدند. تا به وجود پيامبر ما محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم)حجّتش را تمام كرد و ديگر، جاى عذرى براى كسى باقى نگذاشت و هر هشدار و بيم كه بود، بر همگان بداد». اين كلام قسمتى از طولانى ترين خطبه نهج البلاغه به نام «خطبه اشباح» است. خطبه درباره ربوبيّت پروردگار و صفات او است. حضرت اين خطبه را در جواب سؤال كسى فرمود كه از حضرت خواست براى او خداوند را وصف كند. حضرت مى فرمايد: چون خداوند نامحدود است و در محدوده عقل بشر نمى گنجد، بايد او را از طريق آثارش شناخت. آثارى كه خود او به ما ارائه داده، يعنى آيات انفسى و آفاقى. خداوند به سه طريق ما را نيازمند معرفت خويش كرده است، كه خواهد آمد. حضرت در اين خطبه نشانه هاى قدرت حق را توضيح مى دهد. وقتى آدم به خلقت خود توجه كند مى

بيند از اسپرم به انسانِ صاحب عرض و طولى تبديل مى شود، به تعبير قرآن: (وَمِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ اِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِروُن)( [25] ). «واز نشانه هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد، پس بناگاه شما به صورت بشرى هر سو پراكنده شديد.» اين طريق اول است. راه دوم عجائبى است كه آثار حكمت از آنها حكايت دارند. جهانى بر پايه جمال و نظام و داراى هدف، بر چه چيزى جز حكمت گواهى دارد؟ و راه سوم; نياز ذاتى مخلوقات به خالق هستى و درك اين نياز توسط مخلوقات است. «و اعتراف الحاجة من الخلق الى ان يقيمها بمساك قوته... فصار كل ما خلق حجة له و دليلا عليه»( [26] ). «واعتراف آفريدگان بدين حقيقت كه سراسر ناتوان وفقيرند ونيازمند وحقير; واوست كه بايد بر آنان رحمت آرد، وبه قوّت خود بر پاى شان دارد... پس هرچه آفريده برهان آفريدگارى و دليل خداوندى او است». بنابر اين همه مخلوقات و آن چه خلق كرده، حجّت و دليل بر وجود خداوند هستند. ادله عقليه براى اثبات خالق حكيم، تمام و كامل است; ولى خداوند براى تأكيد بر اين حجّت و جلوگيرى از غفلت انسان و نبود عذر آدمى، پس از مهيا كردن زمين و خلق آدم(عليه السلام)، او را حجّت قرار داد. «و لم يخلهم بعد ان قبضه ممّا يؤكد عليهم حجَّة ربوبيته... حتّى تمّت بنبيّنا محمّد صلّى اللّه عليه وآله حجّته...»( [27] ). بعد از قبض روح آدم(عليه السلام) بندگانش را براى معرفت مقام ربوبيتش، از حجّت محروم نكرد و مردم را بدون حجّت رها ننمود و توسط

انبياء و حاملان رسالت با مخلوقاتش عهد و پيمان بست، و هر امّتى پس از امّت ديگر، اين چنين سرنوشت محتومى را گذراندند، تا با بعثت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) نبوت به آخر رسيد وبعد از او پيامبرى نخواهد آمد; امّا حجّت هميشه مى باشد، چون نياز به او هميشه هست.

پاورقي

[25] _ روم، 20. [26] _ نهج البلاغه، خطبه 91. [27] _ مدرك پيشين.

خطبه 94

خطبه 94

«فاستودعهم فى افضل مستودع و اقرّهم فى خير مستقر تناسختهم كرائم الاصلاب الى مطهّرات الارحام، كلّما مضى منهم سَلَف قام منهم بدين الله خلف». «خداوند پيامبران را در برترين وديعتگاهها به وديعت نهاد ودر بهترين قرارگاهها جاى داد. آنان را از صلبهايى كريم به رحمهايى پاكيزه منتقل فرمود. هرگاه يكى از ايشان از جهان رخت بر بست ديگرى براى اقامه دين خدا جاى او را گرفت.» حضرت خطبه را با ذكر صفات خدا شروع مى كند و از آن جا كه خداوند نامحدود است، غايتى براى او قابل تصور نيست. مبارك و مستدام است. اين وجود غير متناهى و غير قابل درك، حتى براى همت هاى والاى دورانديش كه از تيزبينى خاصّى برخوردارند قابل درك نخواهد بود. نهايتِ درك ما از او به اندازه عقل ما است. حضرت در جاى ديگرى مى فرمايد: «و لا تقدّر عظمة الله سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين»( [28] ). «عظمت خداى سبحان را به اندازه عقل خودت مَسنج كه از هلاك شوندگان حساب مى شوى». و در وصف ملائكه مى فرمايد: «متولهة عقولهم ان يحدّوا احسن الخالقين»( [29] ) «فرشتگانى كه عقلشان از شناساندن و وصف كردن بهترين

آفرينندگان واله وحيران است». به دنبال اين كلام، حضرت علت ناتوانى آن ها را توضيح مى دهد كه آن چه قابل درك است، چيزى است كه داراى شكل و اعضا و جوارح باشد و محدود به زمان باشد كه با به سرآمدن اجل و زمانش فانى شود.( [30] ) بنابر اين ارتباط با وجود حىّ قيوم ازلى ابدى، جز با واسطه ممكن نيست. «و انت كما تقول و فوق ما نقول» خداوند بايد خود را به خلق بشناساند. خداوند آن طور است كه مى گويد، نه آن چه كه ما مى گوييم. به اين جهت ما نياز به حجّت داريم كه احسن الخالقين را به ما بشناساند. به همين علت حضرت از حُجَج الهى مى گويد و ابتدا از طهارت پدران و مادران آن ها مى گويد، و اين كه خداوند آن ها را در بهترين وديعت گاه ها گذاشت و در بهترين ارحام مادران، آن ها را مستقر كرد. اين از اعتقادات شيعه است كه نياكان و پدران و مادرانِ انبياء موحّد بودند; نه شركى در آن ها راه يافته بود و نه فسق و فجورى از آن ها سر زده است. جريان حضرت ابراهيم و «آذر» كه در قرآن آمده است،( [31] ) هر چند در ابتدا از آن استشمام مى شود كه پدر ابراهيم مشرك بوده، ولى چنين نيست، زيرا قرآن تصريح دارد كه پدر ابراهيم مشرك نبوده است; در نتيجه آذر پدر او نيست. گو اين كه آيات سوره مريم از مناظره ابراهيم با پدرش سخن دارد، و او پدر را انذار مى كند، تا از بت پرستى دست بردارد. وقتى

پدر او را تهديد مى كند، ابراهيم در كمال ادب مى فرمايد: (... سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبّي...)( [32] ) «درود بر تو باد، به زودى از پروردگارم براى تو آمرزش مى خواهم». در سوره توبه خداوند بيان مى كند كه مسلمان حق ندارد براى مشرك دعا كند; آن گاه مى گويد استغفار ابراهيم، زمانى مشخص داشت و در واقع مهلتى براى استغفار آذر بود. وقتى با سرآمدِ موعِد، پدر در شرك باقى ماند، ابراهيم از او تبرى جست.( [33] ) اين آيات نشان مى دهد كه آذر در حال شرك ماند و ايمان نياورد. از سويى قرآن خبر مى دهد ابراهيم در آخر عمر _ بعد از ساختن كعبه و پس از اين كه خداوند در پيرى به او اسماعيل و اسحاق را عطا كرد _ عرض مى كند: (رَبَّنَا اغْفِرْ لى وَ لِوالِدَىَّ وَ لِلْمُؤْمِنينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ)( [34] ) «پروردگارا! روزى كه حساب برپا مى شود، بر من وپدر ومادرم وبر مؤمنان ببخشاى» ابراهيم براى والدينش طلب مغفرت مى كند; اگر اين والد همان آذر باشد، ابراهيم حق ندارد براى او كه مشرك است، استغفار كند. پس والد و پدر ابراهيم(عليه السلام)، آذر نبوده است. واژه «والد» صراحت در كسى دارد كه شخص، فرزند او باشد، ولى «اب» كلمه عامى است كه بر جدّ و شوهر مادر و هر سرپرستى اطلاق مى شود( [35] ). بعد از اين كه حضرت از طهارت پدران و مادرانِ انبياء خبر مى دهد، از پيوستگى آن ها سخن مى گويد: «كلّما مضى منهم سلف قام منهم بدين الله خلف»( [36] ). «هرگاه يكى از ايشان از

جهان رخت بربست ديگرى براى اقامه دين خدا جاى او را گرفت.» در اولين خطبه نهج البلاغه، كه كلمه «واتر» داشت و تصريح بر استمرار حجج الهى بود، ابن ابى الحديد معتقد است: نياز به فاصله زمانى است كه يك نبى ظهور كند و بميرد و سپس نبى ديگرى _ بعد از مدت زمانى _ مبعوث شود( [37] ); هرچند توضيح داده شد «وتر» اين معنا را نمى رساند، بلكه به معناى اتصال است. هر زمان كه پيامبرى به پايان مسير خود رسيد و درگذشت، شخص ديگرى از جانشينان صالح آن ها، حافظ دين خداوند خواهد بود. بنابر اين در نگاه عقل و قرآن و على(عليه السلام) حجج الهى تداوم، پيوستگى واستمرار دارند.

پاورقي

[28] _ نهج البلاغه، خطبه 91. [29] _ نهج البلاغه، خطبه 182. [30] _ مدرك پيشين. [31] _ انعام: 74. [32] _ مريم: 47. [33] _ توبه: 113 و 114. [34] _ ابراهيم، 41. [35] _ الميزان، ج 7، ص 163. [36] _ نهج البلاغه، خطبه 94. [37] _ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، 1/114

خاتميت پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)

خاتميت پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)

خاتميت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) با تصريح قرآن و تأكيد رسول و معصومين(عليهم السلام)، پيامبر اسلام آخرين فرستاده ربّ العالمين، و خاتم پيامبران است. (ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبِيّين وَ كانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْء عَليماً)( [38] ) «محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست ولى او فرستاده خداوند و كسى است كه پيامبران به او ختم مى شوند و پايان مى پذيرند و خداوند به هر چيزى بسيار دانا است».

سوره احزاب( [39] ) در نگاهى سريع، با خطاب هاى متعددى به نبىّ ومؤمنان، شروع شده، مسئوليت ها و ويژه گى هاى رسول را برمى شمارد، و به مسئوليت اهل ايمان در برابر رسول اشاره دارد، و رسول را الگو وسرمشق نيكوى آنان معرفى كرده، بر عصمت و طهارت اهل بيت تأكيد مى نمايد، و با تقابل بين اهل بيت و زنان پيامبر، به معرفى اهل البيت مى پردازد كه آنها نه رجال قريش هستند و نه زنان رسول; آياتى از سوره، از احزاب و دشمنان داخلى _ منافقان _ و دشمن خارجى، مشركان وكفار سخن مى گويد و از صف بندى دو جبهه ايمان و كفر و اتحاد كفر و نفاق، هرچند در شكل حزب هاى مختلف، گفتگو مى شود و تا انتهاى عالَم و قيام ساعت، اين تقابل پى گيرى مى شود. در پايان اين سوره به عرضه امانت بر زمين و آسمان و كوه ها، و سرباز زدن آنها از پذيرش اين امانت، و قبول آن توسط انسانِ برخوردار از آگاهى و آزادى كه جهول و ظلوم بودن علامت آن است، اشاره مى شود، و از عاقبت اين آزادى و موضع گيرى انسان در برابر اين امانت گفتگو مى شود كه انسان آگاه و آزاد در پذيرش امانت، ممكن است به آن خيانت كند، و راه كفر و نفاق در پيش گيرد; يا حقّ آن را تأديه نمايد و با گرايش و عشق به آن، توجه و گرايش و توبه حق را به خود جذب كند. پس سوره با محور قرار دادن شخص رسول، صفات او را بيان مى كند و دوستان

و دشمنان او را معرفى مى نمايد، و آنچه را كه ويژه رسول است از جمله خاتم بودن او، ذكر مى كند، و خصوصيات تداوم دهندگان او را توضيح مى دهد كه اهل بيت او و از عصمت و طهارت برخوردار و از هر پليدى و ناپاكى مبرّا هستند، و با تاكيد بر آزادى و آگاهى انسان از موضع گيرى او در برابر اين امانتِ وحى سخن مى گويد. اين اشاره گذرايى بود به كليت سوره، و تفصيل آن را به مباحث تفسيرى ارجاع مى دهيم( [40] ). بنا بر اين آيه، كه از محكمات آيات مى باشد و براى احدى شبهه اى در آن پيش نيامده است; همراه با احكام و اتقان به اين مطلب، صراحت دارد كه رسول الله، خاتم النبيين است نه اينكه رسول خاتِم (به كسر تا) انبياء باشد تا گفته شود كه شايد رسول ديگرى را به عنوان پيامبر خاتم معرفى كرده است. او خاتَم است يعنى او كسى است كه پيامبران وحى به او پايان مى پذيرند و او آخرين آنها است. چرا كه كلمه خاتَم مثل عالَم و حاتَم در اصطلاح ادبى اسم است براى چيزى كه اشياء و افراد به او ختم مى شوند، و مُهر را نيز از اين جهت خاتَم مى گويند كه نامه و قرارداد و نوشته با آن پايان مى يابد; و از آنجا كه دارنده گان چنين مُهرهايى _ اعم از ملوك و دولتمردان و صاحب منصبان _ آن مهرها را نگين انگشتر قرار مى دادند، به نگين انگشتر نيز خاتَم گفته مى شود. و همين صراحت قرآن در كلام رسول و

اهل بيت عصمت(عليهم السلام) همراه توضيح و تبيين، تأكيد و تثبيت مى شود. از جمله، در سخنى اميرالمؤمنين(عليه السلام)بعد از اينكه از انقياد و تسليم محضِ عالَم هستى در برابر خداوند، سخن مى گويد و در عبارتى كوتاه قرآن را توصيف مى كند، در باره پيامبر چنين مى فرمايند: «ارسله على حين فترة من الرسل و تنازع من الالسن فقفّى به الرسل و ختم به الوحي فجاهد في الله المدبرين عنه و العادلين به».( [41] ) «خداوند او را در دوره فترت و فقدان رسولان و در دوره اختلاف ها و درگيرى هاى زبان ها و فرهنگ ها فرستاد و او را در پى و ادامه رسولان قرارداد و و حى را به او ختم كرد. او در راه خدا با كسانى كه از خدا اعراض كرده بودند ونيز كسانى كه برايش شريك قرار داده بودند، جهاد كرد.» حضرت امير(عليه السلام) در اين خطبه همان معناى «خاتَم» را توضيح مى دهند، «خَتم به الوحىَ»خداوند به وسيله پيامبر، به وحى خاتمه و پايان مى دهد، نه اينكه رسولِ خاتِم و رسول كسى كه ختم كننده وحى است باشد. در كلام ديگرى مى فرمايند: «بابي انت و امّي يا رسول الله! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك من النبوة و الانباء و أخبار السماء».( [42] ) «پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! با مرگ تو رشته اى بريده شد كه به مرگ غير تو بريده نشده بود. رشته نبوت و خبرهاى غيبى و خبرهاى آسمانى». اين خطبه، اولين خطبه( [43] ) حضرت است كه در هنگام غسل دادن و تجهيز پيامبر ايراد

فرموده اند. در اين خطبه بعد از عبارت «بأبي انت و امي» تصريح دارند كه آنچه كه با مرگ ساير پيامبران قطع نشد با مرگ پيامبر قطع گشت، و نبوت پايان پذيرفت. نبأ و خبرهاى مهم غيبى، همچنين اخبار و گزارش هاى آسمانى، ودر يك كلمه وحى منقطع گشت; و ديگر نه پيامبرى ظهور خواهد كرد و نه وحى بر احدى نازل خواهد شد; و با مرگ پيامبر طومار وحى درهم پيچيده مى شود. شخصيت ممتاز رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) _ كه مادر گيتى هرگز مثل او نخواهد زائيد _ از اين جهان رخت برمى بندد و دامن كشان تا بارگه دوست رهسپار مى شود; و اين چنين مصيبت عظيمى سبك كننده همه مصيبت ها مى شود، و همه در چنين مصيبتى خود را يتيم مى بينند; و على(عليه السلام) اين كوه صبر، تاب نمى آورد و از اشك خود سيل جارى مى كند; و در نهايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مى خواهد كه در برِ دوست از ما يادى داشته باشد، تا او بر فقر و يتيمى ما ترحمى نمايد، تا شايد از جانب او اين فقدان نبوت و ابوّت تدارك شود كه در برابر هر چيزى كه فوت مى شود او خلف و جانشينى خواهد گذاشت: «عندك مما فات خلف»( [44] ) آنچه گفته شد امرى قطعى و از قطعيات اعتقاد هر مسلمانى است كه رسالت رسول با خاتميت او، امر واحد تفكيك ناپذيرى است، و آنچه بايد گفته شود و قابل طرح است اين كه:

پاورقي

[38] _ احزاب: 40. [39] _ همراه با اين قسمت، سوره احزاب مطالعه و

دقّت شود. [40] _ تفسير سوره احزاب از نگارنده. [41] _ نهج البلاغه، خطبه 133. [42] _ مدرك پيشين، خطبه 235. [43] _ اميرالمؤمنين(عليه السلام) در زمان حيات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) ساكت بوده و خطبه اى از او نقل نشده است، تنها خطبه اى در يمن هنگامى كه به آنجا از جانب پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) گسيل شد ايراد نمود و خطبه ديگرى هم در هنگام عقد فاطمه زهرا(عليها السلام)، از آن حضرت روايت شده است. [44] _ دعاى مكارم الاخلاق، امام سجاد(عليه السلام).

چرا خاتميت؟

چرا خاتميت؟

و چرا انقطاع وحى و چرا قطع رابطه عالم غيب و شهود؟ و چرا محروم شدن بشر از اين چشمه حيات؟ و چرا يتيم شدن او از داشتن چنين پدر وحيانى؟ و چرا...؟! مهم پاسخ به اين چراهاست: 1 _ آيا از آن جهت است كه بشر به دوران افول استعدادهايش رسيده، ديگر تحمل وحى را ندارد و لياقت و شايستگى چنين پيوندى را با عالم غيب دارا نيست؟ 2 _ يا از آن جهت است كه ديگر فردى از افراد انسان استعداد پيامبر شدن را ندارد و مادر گيتى توان زائيدن چنين فرزندى را از دست داده؟ هرچند جامعه به آن حد از بى ظرفيتى و بى لياقتى نرسيده باشد؟ 3 _ يا از جهت تأثير ناپذيرى انسان از وحى و بى اثر بودن آن در زندگى انسان است كه بود و نبود آن براى انسان امروزى مساوى است و انسان با عصيان و طغيانش به وحى پشت پا زده است. 4 _ چون پيامبر خود انسان كاملى است و از او كامل

تر كسى نيست، پس نبوت به او ختم مى شود كه عرفاء به اين وجه تمسك مى جويند.( [45] ). 5 _ و يا از جهت كامياب شدن وحى در رسيدن به اهدافش _ كه هدايت انسان ها است _ مى باشد و با تحقق اهداف و حصول مطلوب، ديگر نزول وحى تحصيل حاصل وبى فايده است. 6 _ يا از جهت استغناى بشر از وحى است، زيرا وحى متعلق به دوران قبل از بلوغ عقلى و علمى انسان، و دوران بت پرستى او بود و اكنون كه انسان با رشد عقلى و گسترش علوم و اوج گيرى عرفان به دوران صنعتى و فراصنعتى دست يافته، خود با عقل گرائى و عقلانيت، پاسخگوى نيازهاى خويش است واز وحى مستغنى است. و يا جهت ديگرى دارد كه بايد خودِ وحى پاسخگوى آن باشد كه چرا شروع و نزول وحى و چرا ختم و قطع آن؟ شايد بتوان گفت كه پاسخ اول تا سوم گوينده اى ندارد و تنها به عنوان احتمال مطرح مى باشد، چرا كه واقعيت خارجى سير تحول انسان ها و جوامع، خلاف آن را نشان مى دهد و بشر شاهد تحول فكرى و عقلى و تكامل همه جانبه خود مى باشد و همين تحول سريع و تكامل شتابان، كسانى را در حوزه دين وادار به طرح پاسخ پنجم و ششم نموده است. اين دو پاسخ كه در استغناى از وحى خلاصه مى شود با همان توضيحاتى كه گذشت و خواهد آمد در كتاب «احياء تفكر دينى» اقبال ريشه دارد و در مقاله «ريشه در آب است» ريشه دارتر شده است و قبلاً مرحوم

مطهرى در كتاب خاتميت، آن را نقد و بررسى كرده است. در مقاله نامبرده مى خوانيم: «...نكته مهم معناى استغناست و همه سخن در گرو دقت در اين دقيقه است. دو معنا و دو نوع استغنا متصور است: استغناى محمود و استغناى مذموم. حسن و قبح اين دو استغنا در گرو نوع نسبتى است كه ميان طرفين طالب و مطلوب برقرار مى شود. توضيح اينكه حصول پاره اى از نسبت ها از اصل براى نفى آنهاست و به عبارت ديگر، پاره اى از نسبتها هستند كه به نفى خود بدل مى شوند. رابطه طبيب و بيمار را در نظر آوريد; يك سو بيمار غير طبيب داريم و ديگر سو طبيب غير بيمار. اگر نسبت ميان آن دو مشفقانه نباشد، طبيب در راسختر كردن و تثبيت اين نسبت خواهد كوشيد، يعنى استخوان را لاى زخم و بيمار را هميشه بيمار نگاه خواهد داشت. امّا اگر عنصر شفقت در ميان باشد، همه مساعى طبيب معطوف علاج و بهبود بيمار خواهد شد كه عين نفى نسبت اول و حصول استغناى بيمار از طبيب است... رابطه معلم و شاگرد نيز چنين است; ايجاد نسبت معلّمى و شاگردى اصولا براى آن است كه معلم آن قدر به شاگرد بياموزد تا او را به سطح خود برساند به نحوى كه از آن پس، شاگرد بتواند از معلم استغنا پيشه كند... اما استغناى قبيح و مذموم از بُن چيز ديگر است و آن، پا در راه حقّ و حقيقت ننهادن و به معلم و طبيب و مربى اعتنا نكردن و از محضر آنها در عين جهل و بيمارى و فقر بهره نبردن

است. برعكس استغناى نخست كه نه تنها مذموم نيست، بلكه بسيار ممدوح و نيكو است... در تعاليم دينى رابطه نبى و امت به رابطه معلم و شاگرد، مربى و متربى، و نيز رابطه طبيب و بيمار تعبير و تصوير شده است... حال در مقام داورى در باب جوامع كنونى، بايد به تفكيك اين دو استغناء بينديشيم و ببينيم در جامعه جديد، استغناى بشر جديد از مكتب انبيا به كدام دليل است؟ آيا از اين روست كه تعليمات انبيا چندان در ذهن و ضمير آدميان راسخ شده كه در حكم بديهيات درآمده اند و بى آنكه ولايتى معنوى بطلبند، مقبول مى افتند و بشر جديد در دل اين تعليمات به دنيا مى آيد و با آنها زندگى مى كند و در فضاى آنها تنفس مى كند؟ و يا از آن روست كه در عين تهيدستى و جهل و از سر عناد و الحاد و معارضت با حق به آنها بى التفاتى و بى مهرى مى كند؟ اگر دومى باشد، لاجرم بايد انگشت افسوس به دندان حسرت گزيد و بر شكست انبيا اشك تأسف باريد، لكن حق اين است كه چنين نيست. كسانى از جمله مرحوم اقبال لاهورى در باب خاتميت سخنانى گفته اند كه از كلام آنها چنين استشمام مى گردد كه از خاتميت همين معنا و نسبت را دريافته اند... بيان اقبال را اگر به قالب ديگرى بريزيم، اين خواهد بود كه غرض از ايجاد رابطه نبى و امّت، نفى اين رابطه است. يعنى ايده آل اين است كه مردم رفته رفته از تذكار نبى مستغنى گردند; همچنان كه بيماران رفته رفته از طبيب و

كودكان رفته رفته از نظارت والدين مستغنى مى شوند»( [46] ). اين نظريه اين چنين خلاصه مى شود كه اولا جوامع بشرى هدايت شده اند و در نتيجه انبياء كامياب و موفق بوده اند، ثانياً اين جوامع با اين وجهه هدايت و بهره مندى، از انبياء مستغنى شده اند و اين استغناء نيز ممدوح و محمود است. در پاسخ بايد گفت: چنين نيست كه براى اثبات كاميابى پيامبران بگوييم كه جامعه بشرى بايد هدايت شده باشد، در غير اين صورت انبياء شكسته خورده هستند. زيرا كاميابى پيامبران در ابلاغ دعوت و فراهم كردن زمينه انتخاب انسان است كه انسان بتواند خير يا شرّ، خوبى يا بدى، يكى را انتخاب كند، و اگر همه انسان ها بدى و شرّ را برگزينند و ناپاك شوند باز همچنان انبياء كامياب هستند; چرا كه هدايت ارائه طريق است و نشان دادن راه: (اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَاِمّا كَفُوراً)( [47] ) «ما راه را بدو نموديم; يا سپاسگزار خواهد بود ويا ناسپاسگزار» (وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ)( [48] ) «و هر دو راه ]خير و شرّ[ را بدو نموديم» كه منظور دو راه خير و شر است و اين هدف انبياء است نه وصول به مطلوب، و بردن و كشاندن انسان ها به بهشت; اين است كه ما نوح را كامياب مى دانيم و لوط را ظفرمند، و صالح و هود را موفق; هرچند قوم آنها به ورطه هلاكت سقوط كردند و همگى نابود شدند. بلى! اگر بعد از طرح دعوت و ارائه طريق، گروهى به رسولان اقبال كردند و ايمان آوردند، رسولان وظيفه بالاترى نسبت به آنها خواهند داشت، و ولايت

آنها را به عهده خواهند گرفت و اين سخن ديگرى است. خلاصه پشت كردن همه انسان ها به دعوت پيامبران و ناپاك شدنِ همه آنها، علامت شكست انبياء نيست. آن طور كه سر تسليم فرود آوردن در برابر اوامر انبياء نيز دليل كاميابى آنها نيست، كه كاميابى انبياء در فراهم كردن زمينه انتخاب براى انسان ها خلاصه مى شود; من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم***تو خواه از سخنم پندگير خواه ملال انسان بعد از اين روشنايى و بينات يا به راه مى آيد و شاكر مى شود و يا چشم مى پوشد و كافر مى گردد; يا مذبذب مى شود و مردد مى گردد و بى هويت و منافق، و در نهايت به كفر منتهى مى شود; و يا جزء گروه چهارم مى شود كه توفيق دريافت پيام دعوت را ندارد و به او خبرى نمى رسد كه مستضعف است ودوزخ از او دور است. (وَاِذْ تَاَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابي لَشَديدٌ)( [49] ) اما اين سخن كه رمز و سرّ خاتميت را بايد در استغناى بشر از وحى جستجو كرد، جاى بسى تامل و درنگ دارد، واين پاسخ از چند جهت مخدوش و معيوب است: 1 _ شما انسان امروز را با تكيه بر علم، تكنيك، صنعت و فراصنعت متكامل ومستغنى مى دانيد، امّا انسان ديروز _ يعنى در فاصله خاتميت تا شروع رنسانس _ چه تحولى را شاهد بوده تا بى نيازى خود را از وحى اعلان نمايد؟ و در اين برهه زمانى _ كه نه پيامبرى بوده و نه صنعتى _ انسان چه گناهى نموده

كه مغضوب زمين و آسمان گرديده است؟ نه ستاره اى در آسمان درخشيد و نه از زمين آتشفشانى فوران كرد. 2 _ اگر پيامبران صرفاً طبيب و مربى و معلم باشند، آيا جامعه امروز سلامت كاملِ خود را يافته و تربيت شده و به علم ما كان و ما يكون عالم گشته است كه ديگر نيازى به وحى نداشته باشد؟ قطعاً چنين چيزى محقّق نشده، چنانكه صاحب مقاله اقرار مى كند و مى گويد: «...وضوح بيشتر سخن و مدعا، اين توهم و واهمه را زايل مى كند. فرض كنيم چنين باشد، ببينيم اين فرض چه اشكالى دارد؟ اگر همه مردم بر اثر مساعى انبيا خداپرست شوند و جامعه از عدالت لبريز شود و ياد مرگ و معاد دل آدميان را چنان پر كند كه ديگر به تذكار نبى محتاج نباشند (درست مثل جامعه اى كه در اثر مساعى طبيبان همه سالم باشند و بيم بيمار شدنشان نرود و به طبابت طبيب هم محتاج نشوند) حال، اين علامت شكست انبياست يا علامت توفيق آنان؟ آيا اين نهايت تأثير و نفوذ پيامبران را نشان نمى دهد كه مردم (آگاهانه و نا آگاهانه، مقلدانه و محققانه) ناديده از نبى تبعيت كنند و همان را انجام دهند كه نبى مى خواهد؟ اما مى دانيم كه چنين فرضى واقع نمى شود و اين ايده آل محقق نمى گردد، همچنان كه رابطه طبيب و بيمار، معلم و شاگرد نيز على العموم چنين است»( [50] ). پس اكنون كه جامعه از سلامت كامل برخوردار نيست و آنچنان تربيت نشده و پيراسته نگرديده و هنوز طفوليت علمى خود را مى گذارند، همچنان محتاج

است و مستغنى از وحى نمى باشد. 3 _ پاسخ متقن آنطور كه در ابتداى اين نوشتار بيان شد، همان اضطرار انسان به وحى مى باشد كه چرا انسان به وحى روى مى آورد؟ آنگاه بايد در جامعه انسان امروزى ديد كه آيا آن عوامل و آن اضطرار رخت بربسته و انسان امروز ديگر آن انسانى نيست كه به وحى نيازمند و مضطر شده بود؟ اگر جواب منفى باشد و عوامل اضطرار به وحى همچنان انسان امروز را نيز در خود مى پيچد و حتى به عللى بايد گفت كه اين اضطرار به وحى بيشتر شده است; چرا بايد طرح استغناى بشر از وحى را در افكند و محترمانه دين را بوسيده و بر طاقچه گذاشت و آن را بايگانى كرد و روزنه هاى منتهى به آن را بست؟! اگر تو انسان را در هستى نه در جامعه، در عوالم نه در دنيا، نظاره كنى و او را در اين حوزه ببينى و به قدر و اندازه وجودى او وبه روابط پيچيده و استمرار او توجه داشته باشى، در مى يابى كه از دنيا بزرگتر است و از زندگى محدود به اين عالم فراتر، آنگاه شاهد نيازهاى او در اين وسعت مى شوى ودر مى يابى كه نه غريزه مَركب او، و نه عقل راهبر او، و نه عرفان كشتى امن او، مى تواند باشد; بلكه تنها وحى پاسخگوى نيازهاى او خواهد بود، و وحى دارو نيست كه با مصرف آن بهبودى پيدا كنى; بلكه آب حيات و هوائى براى استشمام است كه بدون آن زندگى و حيات ممكن نخواهد بود، و هرگز تو از

او مستغنى نخواهى بود، و به شهادت سوره روم انسان در دو مرحله به دين روى مى آورد ونياز خود را به آن احساس مى كند. يكى در مرحله سير فكرى و سير در انفس و آيات الهى، بعد از مرحله تفكر و تعلّم و سماع و تعقل و شهود در مجموعه هستى و آيات و نشانه هاى متعدد انفسى و آفاقى، اين خطاب مى رسد: (فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ)( [51] ) و مرحله ديگر كه انسان با تجربه ايسم هاى متعدد و مكاتب مختلف و حكومت هاى غير دينى كه نتيجه اى جز ظهور فساد در همين پهن دشت زمين ندارند، آهنگ دين مى كند و آن را مى خواهد. همان كششى كه در انسان امروز به «مهدويت» و «مصلح جهانى» احساس مى شود و همان تعبيرى كه در بعضى روايات آمده است: «يملأ الارض قسطاً و عدلا كما ملئت ظلماً و جوراً» كه در همين سوره بعد از طرح: (ظَهَرَ الْفَسادُ في الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ ... قُلْ سيرُوا فِي الاَْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلُ كانَ اَكْثَرُهُمْ مُشْرِكينَ)( [52] ) اين چنين خطاب مى شود: (فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللهِ يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُون)( [53] ) البته تفصيل آيات در تفسير سوره روم نگاشته شده است. در اين دو مرحله سير فكرى و برخورد تجربى، اين نياز و گرايش به دين در انسان شعلهور مى شود و تفاوت نمى كند كه انسانِ امروز

باشد يا انسانِ ديروز، هرچند كه در مقطعى از زمان دست آوردهاى علمى، او را مغرور نمايد و از دين فاصله بگيرد. اما قرار گرفتن او در بن بست و زبانه كشيدن شعله هاى نياز، او را به صراط و سبيل و دين و وحى خواهد كشاند، و اين رويكرد به دين همان چيزى است كه در فرا تاريخ، فراگيرى و جهانى شدن آن را شاهد هستيم. و نمى توان انسان منبسط و مفتقر را مستغنى از وحى دانست، و همين نكته اى است كه صاحب مقاله در صفحه پانزده به آن تصريح مى كند: «...و حتى اگر به ظاهر نسبت به انبيا بى اعتنايى و استغنا مى رود در عمق و باطن، ارتزاق و تغذيه از تعاليم آنان در كار است و جريان هاى به ظاهر الحادى و لائيك به واقع نه آتش در ريشه، بلكه در عود دين مى زنند و عطر آن را منتشرتر مى سازند». و حركت هاى بنيادى صده و دهه اخير، در روى آوردن به دين و مذهب خود شاهد صدقى بر به بن بست رسيدن مكاتب غير الهى هستند; اگرچه ممكن است اين حركت ها و انقلاب ها در مرحله رسيدن به حكومت، با ضعف مديريت و برنامه ريزى و فشار و محاصره استكبار، گرفتار مشكلاتى شوند و شايد در برهه اى سقوط كنند، يا منحرف شوند; امّا خواست توده مردم جهت گيرى الهى و صالح عمل كردن حاكمان، تحت لواى دين است. شبسترى كه خود از جمله كسانى است كه در به انزوا كشيدن دين مى كوشد، تحت عنوان مدرنيسم و وحى، چنين مى گويد: «يك تحول

عمده اين است كه در دهه هاى اخير بُعد سياسى _ اجتماعى اسلام به شدت در ميان مسلمانان، برجسته شده است. امروز حركت هاى سياسى با انگيزه اسلامى از اين تفكر ناشى مى شود كه ايمان اسلامى را نمى توان از آثارى كه در همين حيات دنيوى مى گذرد جدا كرد و اسلام بايد آثار دنيوى خود را نشان دهد».( [54] ) بنابر اين طرح انسان در هستى، و وجود نيازهاى گسترده او، و محدود بودن غريزه، علم، عقل، عرفان و ناتوانى آنها در پاسخ به نيازهاى چنين انسانى، او را مضطر به وحى مى گرداند كه هرگز با داشتن چنين فقر وجودى، از وحى مستغنى نمى شود.

پاورقي

[45] _ تفسير موضوعى، جوادى آملى، ج 8، ص 12، 13. [46] _ كيان، ش 29، ص 13، 14. [47] _ انسان: 3. [48] _ بلد: 10. [49] _ ابراهيم، 7. [50] _ كيان، ش 29، ص 14. [51] _ سوره روم، 30. [52] _ روم: 41 و 42. [53] _ روم: 43. [54] _ كيان، ش 29، ص 19.

چرا خاتميت و انقطاع وحي؟

چرا خاتميت و انقطاع وحي؟

انقطاع وحى از يك طرف; و اضطرار انسان به وحى و مستغنى نبودن او از آن، از طرف ديگر; و حكيم بودن خداوند و رها نكردن انسان و پاسخگوئى به نيازهاى او، اين را مى طلبد كه در پى جواب ديگرى بود; تا بتوان از مجموعه سه گانه به يك جمع بندى روشنى رسيد و دچار تناقض نشد. به طور خلاصه بايد گفت: انقطاع وحى در كمال وحى و پايدارى و كامل شدن آن است، و خاتميت نيز ختم نبوت است نه

ختم حجيّت، و اين كلام از زبان خود وحى گرفته شده كه قرآن خود اكمال وحى را اعلام مى دارد و تداوم حجّت را بيان مى كند. وحى در اين مرحله از حيات بشرى به اكمال مى رسد و همه نيازهاى او را پاسخ مى گويد و براى دسترسى بشر به آن، مكتوب مى شود و بر خلاف سير وحى در ادوار گذشته كه دچار تحريف مى شد، از تحريف مصون مى ماند و صاحب وحى صيانت و حفظ آن را تضمين مى كند: (انّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَاِنّا لَهُ لَحافِظُونَ)( [1] ) «بى ترديد، ما اين قرآن را به تدريج نازل كرده ايم، و قطعاً نگهبان آن خواهيم بود». تأكيدهاى فراوان اين آيه كوتاه تصريح بر اين نكته است كه وحى از دستبرد تحريف مصون خواهد ماند; و همين قرآن موجود _ كه وحى مكتوب است _ پايدار و استوار، بدون هيچ زياده و نقصان مى ماند. سخن تفصيلى از آيه و از كيفيت نگهدارى خداوند از وحى، در بحث هاى تحريف ناپذيرى قرآن، آمده است كه مى توان مراجعه كرد. اكمال دين و بقاء آن، انقطاع وحى را به دنبال دارد، ولى تداوم حجج الهى و استمرار آنها در شكل ديگرى غير از نبوت، همراه اتمام دين انقطاعى ندارد. قرآن به دو حقيقت تصريح مى نمايد، و به طور روشن توسط خاتم النبيين بر بلنداى تاريخ با حضور يكصد و بيست هزار نفر اعلان مى دارد: (...اَلْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ، اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَرَضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ ديناً) اين خطاب بخش ميانى آيه سوم

سوره مائده مى باشد كه شايسته و سزاوار است از زواياى گوناگون به آن پرداخته شود; ارتباط اين فقره از آيه با صدر و ذيل آن پرسشى است براى همه كسانى كه با آن مواجه مى شوند و در آن تأمل مى كنند و ابهام ارتباط، آن چنان است كه حتى مانند علامه طباطبائى در تفسير الميزان بفرمايد: قرار گرفتن آيه در اين جايگاه برخاسته از عمل پيامبر يا عمل مؤمنين بعد از پيامبر است. و چنانچه احتمال دوم را بپذيريم و بگوئيم مسلمانان بعد از رسول، آيه را در اين جايگاه قرار داده اند، به شيوه خفيفى راه تحريف پذيرى قرآن را، گشوده ايم. اگر مسلمين اين چنين در حوزه قرآن و جابجائى آيات دخالت داشته باشند چه تضمينى بر عدم دخالت آنها در حوزه هاى ديگر قرآن هست، و شايد مرحوم علامه آن را تنها به عنوان يك احتمال مطرح كرده است. بررسى زواياى ديگر آيه طرح پرسش هاى كليدى را مى طلبد كه عبارتند از: 1 _ «اليوم» چه روزى است يا روز خاصى مدّ نظر نيست و به معناى در اين روزگار مى باشد؟ 2 _ در اين روز چه تحولى و حادثه اى واقع شده كه كفّار از دين مأيوس و نااميد شده اند؟ 3 _ آنچه باعث اكمال دين در اين روز شده است، چيست؟ 4 _ آنچه موجب اتمام نعمت مى شود، كدام است؟ 5 _ نسبت اكمال با اتمام چيست؟ آيا هم معنا هستند، يا هركدام معناى ويژه اى را بيان مى كند؟ سوره مائده با اين خطاب آغاز مى شود: (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوُا اَوْفُوا بِالْعُقوُدِ...)

و بر محوريت همين آغاز، سوره ادامه و پايان مى يابد. در اين سوره از عهدها و ميثاق هايى كه انسان ها با خداوند بسته وپيمان هايى كه در روابط فيمابين امضاء مى كنند، گفتگو مى شود; و در برابر همه اين عهدها از مؤمنان _ يعنى كسانى كه از عشق و گرايش به حق سرشار هستند _ وفا و ثبات و پايدارى خواسته مى شود تا حدود را پاس دارند و به فسق و خروج از عهدهاى پذيرفته شده، دچار نشوند. و جهت تشويق و عبرت اهل ايمان نمونه هايى از پيمان شكنى هاى اهل كتاب ذكر مى شود. در اين سوره، بعد از بيان وفاى به عهد، و به حدود و احكام پاى بند بودن، و به خوبى و اطاعت روى آوردن، و حرمت حج را نگه داشتن، و دچار فسق و خروج از حق نشدن، و بعد از بيان احكام حرام و حلال بودن گوشت حيوانات، اكمال دين در آيه مذكور ذكر مى شود. در سه آيه ابتداى سوره روابط انسان ها با خداوند و با خود و با حيوان ها ذكر مى شود و بعد از بيان اين روابط و حدود و حكم هر كدام، اكمال دين و اتمام نعمت و رضايت به اسلام اعلان مى گردد و در خاتمه آيه، تفريع مى شود كه خروج از حوزه دين بعد از اكمال و اتمام جائز نيست، و روابط فيما بين بر اين اساس تنظيم مى گردد، مگر در شرايط خاصى كه اضطرارى دست دهد و بناى بر اِثم و كُندى و سستى در روابط نباشد كه شكستن پيمان يا خروج از

حد جائز مى شود و با اعلان رضايت حق به اسلام، دين اسلام تنها روش مقبول است كه بايد بر مبناى آن روابط به پا شود و به كسى اجازه خروج از اين حدود مقرّر داده نمى شود، مگر در موارد نادر و اضطرارى كه اين گونه انعطاف پذيرى دين و كمال يافتن و تماميت آن، برخاسته از بخشش و رحمت خداوند مى باشد. و بدين سان آيه ها به هم پيوند مى خورد. مجموع اين آيه ها نشان مى دهد كه دين آمده تا به روابط انسان با خداوند و خودى و بيگانه و با ساير موجودات معنا بخشد و اين روابط را نظام مند كند و از انسان در برابر اين دين عهد و پيمان بگيرد. اين تعهد و امضاء، اين عهدنامه و مهر زدن بر آن، علامت كامل شدن آن است كه انسان آنچه را در روابطش به آن نياز دارد بيان شده، و گفته شده است و وحى با نزول تدريجى در طول سال هاى پياپى براى اين هدف، امروز به كمال مى رسد و تكامل مى يابد، و اين نزول تدريجى و شروع از مراحل ابتدايى و نقصان ورسيدن به مراحل نهايى و كمال، به انقطاع وحى مى انجامد _ كه كمال يعنى كامل شدن اجزاء يك مجموعه با توجه به هدفى كه از آن انتظار مى رود _ واگر دين صراط و راه آدمى است، و روش و مسلك او و مايه برپايى و قيام انسان است و در يك كلمه پاسخ به نيازهاى انسان در روابط جمعى و فردى او است امروز اين نتيجه حاصل شده، و نيازى

نيست كه بدون پاسخ مانده باشد، پس دين به كمال رسيده است. اين نعمت كه به حق منتسب و از او است نيازمند متممى مى باشد كه آن را به بهره مندى و باردهى برساند، و آن را در حيات جمعى و فردى انسان اجرا نمايد، و به نطق و پاسخ گويى وا دارد. كه تكامل يك چيز با تماميت آن متفاوت است، و شىء كامل اگر در هدفى كه براى آن ساخته شده به كار گرفته نشود عقيم و ابتر مى ماند. ماشينى كه كامل و بدون نقص است، نياز به راننده اى دارد كه آن را به مقصد هدايت كند و اين تماميت آن است، كه اتمام نعمت دين نيز به اين است كه متممى پيدا كند و چيزى به او اضافه شود و پيوند بخورد كه آن را آماده بهره دهى نمايد، و همين نيز بيان نسبت اكمال و اتمام است كه اكمال يعنى اضافه شدن آخرين جزء به مجموعه اجزاء و گذر از نقصان، و اتمام پيوند اين مجموعه كامل با عنصر ديگرى كه آن را به نتيجه و بهره مندى برساند و آن را از عقيم بودن و ابتر ماندن برهاند( [2] ). سؤال اساسى اين است كه آن عنصر تمام كننده چيست؟ كه اين نعمت كامل دين را تمام مى كند. اين چه چيزى است كه خداوند در همين سوره از رسول مى خواهد كه اگر آن را اعلان و ابلاغ ننمايى، رسالتت را _ كه بيست و سه سال براى آن زحمت كشيده اى _ بجا نياورده اى; و اين متمم چيست؟ كه رسول خوف ابلاغ آن را

دارد تا آنجا كه خداوند به او تضمين مى دهد. (يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبّكَ وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَيَهْدِي الْقَوْمَ الْكَفِرِينَ)( [3] ) «اى پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن; واگر نكنى پيامش را نرسانده اى. وخدا تو را از گزندِ مردم نگاه مى دارد، آرى، خدا گروه كافران را هدايت نمى كند». گويا با عدم ابلاغ و بيان نكردن آنچه كه از رسول خواسته شده، رسول وظيفه رسالت را انجام نداده است و آنچه تا امروز گفته و ابلاغ كرده، بر باد خواهد رفت وبه بار نخواهد نشست و ابتر مى گردد. بنابر اين، امروز روزى است كه رسول آنچه را به او ابلاغ شده اعلان مى دارد، و اظهار مى كند، و او را خوفى از ديگران نيست، هرچند آنچه بايد بگويد موجب تهديد او از ناحيه مردمى كه به دنبال پوشيدن حقّ و مخفى كردن آن هستند، مى گردد. آنچه بايد رسول اظهار كند تا با اكمال دين، دين متولد شود و حياتش را ادامه دهد و همه انسان ها را سيراب كند، آن چيز در اين روز، به عنوان اتمام دين چيزى جز اعلام و نصب حجج بعد از خود نيست تا اين حجت ها يكى پس از ديگرى با ولايت بر انسان ها و صيانت از دين كامل، امام و جلودار انسان هاى سالك و راهبر آدمهاى راهرو باشند; و اين حقيقتى است كه تاريخ در جلوه هاى مختلف آن را ضبط نموده است كه مراجعه به كتاب «الغدير» علامه امينى(رحمه

الله) تو را با همه اين جلوه ها آشنا مى كند و قطعيت آن را به اثبات مى رساند. همين اعلان حجت ها به عنوان متمم نعمت دين، كفّار را مأيوس مى كند كه با وجود اين حجج، هرگز دين را نمى توان پوشاند و آن را تحريف كرد، هرچند آنها به تهديد و ارعاب و خشونت و قتل اقدام مى كنند و كمر به قتل اين حجت ها مى بندند. تاريخ شاهد صدقى بر اين است كه حجت ها يكى پس از ديگرى شهيد مى شوند; اما هرگز نابود نمى گردند و دين را رها نمى كنند. اين آيه آن چيزى است كه فلسفه خاتميت را گوشزد مى كند كه خاتميت كمال دين است و اضطرار انسان به وحى تداوم حجت را به دنبال دارد. اين حقيقت از زبان رسول به گونه اى متواتر نقل شده كه حضرت فرمودند: «انّى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا ابدا و انهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض». در اين كلام نورانىِ رسول، آنچه براى هدايت انسان ها در دوره بعد از خاتميت لازم مى باشد، اعلان گرديده است كه رسول در ميان مردم دو چيز را بجا مى گذارد و آن دو، دو ثقل و دو پايه هدايتند. كتاب الله كه همان وحى مكتوب است و عترت كه همان حجت هاى بعد از رسول هستند. اين دو مانع ضلالت و گم شدن انسان ها هستند، و ويژگى دوم آنها اين است كه هرگز از هم جدا نمى شوند و يكى متمم ديگرى است. اين دو تا پايان

حيات بشر در اين كره خاكى باقى و پايدار هستند. «حسبنا كتاب الله» شعار انحرافى بود كه مى خواست اين دو را از هم جدا نمايد، و مردم را از رجوع به اهل بيت(عليهم السلام)، باز دارد و آنان را خانه نشين كند تا خود و دار ودسته اش بر مسند حكومت بنشينند. ابن عاشور صاحب تفسير «التحرير و التنوير» از اهل سنت، اين كلام را از خليفه دوم نقل مى كند و مى گويد: در هنگام اختلاف اصحاب در شأن نگارش پيامبر در بستر بيمارى، عمر اين شعار را داد تا اعلام نمايد كه كتاب خداوند ما را كفايت مى كند، چون جامع اصول احكام مى باشد( [4] ). اين سخن و توجيه، مخالف قرآن است، زيرا به شهادت خود قرآن، كتاب به تنهائى مانع كفر و ضلالت آدمى نخواهد بود، بلكه در كنار كتاب نياز به رسول مى باشد: (وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِىَ إِلى صِراط مُسْتَقيم)( [5] ) «وچگونه كفر مىورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود وپيامبر او ميان شماست؟ وهركس به خدا تمسّك جويد، قطعاً به راه راست هدايت شده است». پس دو عامل مانع كفر است: يكى تلاوت آيات و ديگرى وجود رسول; و همين آيه شاهد صدقى بر جانشينى رسول و وجود حجت بعد از رسول مى باشد. زيرا اين دو با هم _ نه به تنهايى _ مانع گم شدن آدمىو عامل هدايت او هستند. خلاصه: انسان همچنان نيازمند وحى است و انقطاع وحى، اكمال دين است; و امامت و ولايت ادامه نبوت است،

و دو ثقل «كتاب و عترت» دو دستگيره اعتصام به الوهيّت هستند.

پاورقي [1] _ سوره حجر، آيه 9. [2] _ تمام الشىء ما تمّ به، تماميت شىء چيزى است كه آن شىء با آن چيز تمام مى شود. «اتمَّت الناقة اى دنا نتاجها» شتر نزديك است كه بچه اش متولد شود. [3] _ مائده، 67. [4] _ ج 7 _ 6، ص 104 در ذيل آيه 3، سوره مائده. [5] _ آل عمران، 101.

ويژگي هاي حجّت هاي بعد از رسول(صلي الله عليه وآله وسلم)

ويژگي هاي حجّت هاي بعد از رسول(صلي الله عليه وآله وسلم)

بعد از اثبات تداوم رسالت، و نياز انسان امروز مانند انسان ديروز به وحى و حتميّت حجّت بعد از خاتميت، اكنون اين پرسش مطرح مى شود كه اين حجج چه كسانى هستند؟ از چه ايل و تبارى مى باشند؟ چه ويژگى ها و صفاتى دارند؟ و چه مسئوليت هايى را دارا هستند؟ و وظيفه و مسئوليت توده ها در برابر آنها چيست؟ پاسخ آنها را در نهج البلاغه پى مى گيريم و اشاره اجمالى به بيان قرآن از آنها داريم. قرآن كريم از اين اولياء و حجت هاى بعد از رسول سخن ها دارد و كرائم و مدايح او در وصف اينها است. در نگاه قرآن حجت هاى بعد از رسول اين ويژگى ها را دارند: 1 _ از عصمت برخوردار و از رجس و پليدى بيزار و از هر تعلقى آزاد هستند( [6] ). 2 _ نفس رسول هستند و با رسول دو گانگى ندارند( [7] ). 3 _ بعد از خدا و رسول از ولايت بر مردم برخوردارند و اولو الامر هستند و اطاعت آنها را خداوند واجب

كرده است.( [8] ) 4 _ وارثان كتاب و برگزيدگان رب الارباب هستند( [9] ). 5 _ اجر رسالت رسول هستند و رسول در برابر انقلاب عظيمش، از مردم مودت آنها را خواسته است( [10] ). 6 _ صاحبان علوم رسول هستند و سينه هاى آنها منزل قرآن است( [11] ). 7 _ زبان صادق ابراهيم و احياگران راه او هستند( [12] ). 8 _ آنها سبيل و صراط به سوى حق هستند( [13] ). البته بحث از حجج بعد از رسول در قرآن، خود موضوع مستقلى است كه هرچند ديگران به آن پرداخته اند و زوايايى از اين حقيقت را نشان داده اند، ولى به بحث فراگيرترى نيازمند است و نگاه و فرصت ديگرى را مى طلبد. معرفى اين حجت ها در نهج البلاغه يكى از محورى ترين مباحث اين كتاب است. حضرت على(عليه السلام) بر خود لازم مى داند كه به نسبت انكار جامعه بعد از رسول، به اثبات و معرفى آنها بپردازد، و اجازه ندهد تداوم نبوت و مسير مستقيم اسلام به انحراف كشيده شود، و قرآن و وحىِ مكتوب بدون ترجمان بماند. آنچه آن حضرت به بيان آن پرداخته، خود گزارش گسترده اى را مى طلبد كه در اين نوشتار به گوشه اى از آن اشاره مى رود.

پاورقي

[6] _ احزاب، 33. [7] _ آل عمران، 61. [8] _ النساء، 59 و مائده، 55. [9] _ فاطر، 32. [10] _ شورى، 23. [11] _ عنكبوت، 49. [12] _ شعرا، 84. [13] _ فرقان، 57، اين آيه به ضميمه آيه 23 شورى چنين معنا مى دهد.

ويژگي هاي اهل بيت(عليهم السلام) در دومين خطبه

ويژگي هاي اهل بيت(عليهم السلام)

در دومين خطبه

اين خطبه در كوتاه ترين جمله ها رساترين كلامى است كه به نياز بشرى كه به مرحله انسانيت و بلوغ رسيده و از مرز حيوانيت و محدوديت عبور كرده، پاسخ مى دهد. و گزافه نيست اگر بگوييم تنها همين يك خطبه از على(عليه السلام) در معرفى و شناخت حجت هاى بعد از خاتم النبيين(صلى الله عليه وآله وسلم)، ما را از هر سخن ديگرى بى نياز مى كند. شراره سخن با حمد مستمر آن حضرت آغاز مى شود. حمدى كه علامت خروج انسان از عالم حس و شهود و پيوند او به عالم غيب است. ستايشى كه انسان را از بى حاصل بودن و عقيم ماندن نعمت ها و سرمايه هايش به اتمام و بهره دهى آنها مى رساند. ستايشى كه او را از هر تعلقى آزاد و رها مى كند و به عبوديت و تسليم فرا مى خواند و او را از هر عصيانى و سقوطى در ورطه هلاكت نگه مى دارد. چرا كه تنها او غنى است و در سايه عنايت و كفايت او، انسان فقر وجوديش را غنا مى بخشد، و غير از او همه محدودند و محتاج; واگر با او پيوند خوردى و او تو را هدايت كرد، هرگز خود را گم نمى كنى و اسير راهزنى چون دنيا و شيطان نمى گردى، و اگر به او پشت كردى و در ظلمت فرو رفتى، هرگز پناهگاهى و تكيه گاهى نخواهى يافت، و چون به او روى آوردى و در كنف حمايت او قرار گرفتى و او تو را كفايت كرد احساس فقر و نياز از تو رخت برمى

بندد. اين ها حقايقى است كه حضرتش در اين چند جمله كوتاه بيان كرده است: «احمده استتماماً لنعمته و استسلاماً لعزّته و استعصاماً من معصيته، و استعينه فاقة الى كفايته، انّه لا يضلّ من هداه و لا يئل من عاداه و لا يفتقر من كفاه». «او را سپاس مى گويم وخواستار فزونى نعمت او هستم وبر آستان عزّتش سر تسليم نهاده ام وخواهم كه مرا از گناه در امان نگه دارد. از او يارى مى جويم كه نيازمند آنم كه نيازم برآورد. هركسى را كه او راه بنمايد، گمراه نگردد وهركس را كه با او دشمنى ورزد، كس پناه ندهد، وهركس را كه تعهد وكفايت كند، بى چيز نشود». على(عليه السلام) بعد از بيان حقيقت حمد و پيامدهاى آن، وپس از ذكر غنا وبى نيازى ربّ و محدوديّت عبد، بر اين نتيجه تأكيد مى كند كه حمد وستايش خدا در ترازوى عقل و سنجش، وزين ترين چيز است و با ارزش ترين و زيادترين چيزى كه انسان در پى ذخيره آن است كه آدمى سرمايه وجوديش را به چه كسى ببخشد و در كدام بازار اين كالا را به فروش برساند تا دچار خسران و سوختن سرمايه اش نشود. انسان به هر كس غير خدا روى بياورد به دنيا، خلق، نفس و به شيطان، بازنده است و خاسر، چرا كه هر كس غير او، در عوض آنچه از تو گرفته يا كمتر از آن را مى دهد و يا آن را مى بلعد; زيرا غير از او همه فقيرند و نيازمند و محدود، وتنها او صمد است و نامحدود و مى بخشد و نمى گيرد.

«فانّه ارجح ما وزن و افضل ما خُزن». «كه حمد وسپاس وستايش او از هرچه به سنجش آيد، افزون است واز هرچه اندوختنى است برتر». اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از حمد _ كه علامت شكر انسانى است كه به حكمت و معرفت رسيده، و خود را شناخته است و در پى اين شناخت چهار ديوارى دنياى محدود را فرو ريخته، و به غيب رو آورده است _ مرحله ديگرى را آغاز مى كند و آن شهادت و اقرار به آنچه كه يافته وآن اين كه او تنها معبود است كه با ويژگى غنا و عزّت نمى توان براى او شريكى قرار داد كه با فرض شريك، او محدود مى شود و با محدود شدن مفتقر و نيازمند. «و اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له». شهادت بر الوهيت، وحدانيت و نفى شريك، شهادتى است مستمر كه تنها لق لقه زبان نيست، بلكه شهودى است بعد از همه بن بست ها، و بعد از همه تجربه ها; شهادتى برخاسته از پاكى و خلوص از هر شك و ريبى كه بر اخلاص آن پيمان بسته شده است، تا دستگيره اى براى چنگ زدن در تمامى حيات و اندوخته اى براى عوالم بعد از ممات باشد. آنجا كه از تو بازخواست مى كنند و از آنچه كه در اين عالم به تو داده اند مى پرسند. آنجا كه اعمال تو حسرتى است كه تو را به هول مى افكند و تو را دعوت به ويل مى كند. در اين بحران به چه چنگ مى زنى و چه چيزى را عرضه مى دارى تا گواه صدقى بر

گرايش و ايمان تو باشد، و كليد گشودن بخشش هاى بى منّت گردد، و موجب رضايت صاحب بخشش و دور كننده عامل حسرت يعنى شيطان باشد؟ آن چيزى جز همين شهادت و اقرار صادقانه و خالصانه نيست كه شهودِ بدون شبهه، تو را مشمول باران رحمت او مى گرداند. «واشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشريك له، شهادة ممتحناً اخلاصها، معتقداً مصاصها، نتمسك بها أبداً ما أبقانا، وندّخرها لأهاويل ما يلقانا، فانّها عزيمة الايمان، وفاتحة الاحسان و مرضاة الرحمن و مدحرة الشيطان». «وشهادت مى دهم كه خداوندى جز اللّه، خداى يكتا نيست. يگانه است وبى هيچ شريكى. شهادت مى دهم، شهادتى كه خلوصش از بوته آزمايش نيكو برآمده باشد و اعتقاد به آن با صفاى نيّت همراه بود. بدان چنگ در مى زنم، همواره تا آنگاه كه ما را زنده مى دارد و مى اندوزيم آن را براى روزهاى هولناكى كه در پيش داريم. چنين شهادتى نشان عزم جزم ما در ايمان است و سرلوحه نيكوكارى وخشنودى خداوند است و سبب دور ساختن شيطان.» اين شهادت ناگزير شهادت ديگرى را در پى دارد; چرا كه با اين معرفت و شهودِ از ربّ، به حلقه واسطه اى بين تو و او، شهادت مى دهى كه تو را به او نزديك كند و از ظلمت نفس و شيطان دور گرداند، و آن شهادت بر عبوديت و رسالت خاتم النبيين است. كسى كه محمود و احمد و محمّد است، و اين سه ويژگى را با عبوديت خود كسب كرده است. «اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله». در ادامه حضرت به محتوا و اهداف و عصر رسالت اشاره

دارند. رسول را با مجموعه اى از دينى واضح و آشكار، و رهنمودهايى گيرا و روشن و پايدار، و كتابى نوشته شده و محفوظ، و نورى فراگير و طولانى و روشنايى برق آسا، و امر و دستورى قاطع و روشن فرستاد تا با اين مجموعه وحى، شبهات را ببرد و حق و باطل و خير و شر و خوبى و بدى را از هم جدا و تفريق نمايد; و با بيّنات و روشنگرى ها، حجت را بر خلق تمام نمايد; و با نشانه ها و آيات، توده را از سقوط در ورطه هلاكت باز دارد; و با ارائه سرگذشت امت هاى گذشته و عقوبت هايى كه متوجه آنها شده، مردم را هشدار دهد تا از يكسان بودن سرنوشت خويش با آنها ترسان شوند. پروردگار در زمانه و عصرى رسولش را فرستاد كه مردم در چنان فتنه هايى گرفتار بودند كه در آن ريسمان دينِ پيوند دهنده جامعه انسانى و به وجود آورنده الفت ايمانى، گسسته بود و دين بدون ياور و دست و بازو مانده، و در پى آن پايه ها و استوانه هاى يقين شكست برداشته، ومى لرزيد. زير بنا و اصل و اساس آن درهم پيچيده گشته و پى آمد آن، تشتت و پراكندى رأى و نظر بود، و در اين فضا راه خروج از گرفتارى ها و بن بست ها بسيار تنگ شده، برگشت به مرجع و ابتداى راه نيز به جهت تاريكى و ظلمت آن، غير ممكن گشت. در نتيجه، هدايت و راهيابى و راهنمايى پژمرده شد، و ضلالت و تاريكى و كورى آن سان شايع وهمه گير كه هدايت را

آوازه اى نبود و در يك كلمه: خداى رحمان وبخشاينده هستى عصيان شد، و شيطان _ مظهر ظلمت عالم _ يارى گشت، و ايمان ومحبت به حق، مورد بى مهرى قرار گرفت، و خانه عشق فرو ريخت و نشانه هايش وارونه شد و پايه هايش سقوط كرد و راه هاى رسيدن به آن ويران گرديد، و شيطان حاكميت يافت و همه را به خود خواند و توده ها اجابت كردند، و او همه را با سم هاى ستور خود لگدمال كرد و با چنگال خود آنها را كوبيد. جامعه بدون دين، و محكومِ شيطان و گرفتار آمده در دل فتنه هاى او، دچار تيه و سردرگمى و حيرت و سرگردانى و جهالت و بى عقلى و فتنه و فريب شد. هرچند آن ها در بهترين خانه و جايگاه، يعنى مكه سكونت گزيده بودند، ليك بدترين همسايه براى آن بودند كه در كنار خانه خدا ودر خانه او بت ها را مى پرستيدند. خواب شان در بى خوابى خلاصه مى شد و سرمه چشمشان را اشك هاى روان تشكيل مى داد. آن جا سرزمينى بود كه از علمِ عالِم بهره اى برده نمى شد، و زبان گوياى او لجام خورده بود، و انسانِ سفيه و نادان بزرگ داشته مى شد و در عزّت و وسعت بود. اين تصوير جامعه اى است كه در روابط خود از دين يارى نجسته، حلقه اتصال خود با دين را شكسته است كه انسان بدون دين هرچند در بهترين زمينه ها و نعمت ها باشد، چون از هماهنگ كردن آنها با ساختمان وجوديش ناتوان است، به بدترين برخوردها دچار مى شود،

وسرانجام در حيرت و سفاهت و غرور و فريب و فتنه فرو مى رود. اين وضعيت و چگونگى، مصلحى را خواهان است تا عَلَم دين را به پا دارد; و رسولى را مى خواهد تا رسالتش را به پايان رساند; و اتمام رسالت رسول به اين است كه حيات و بقاء دين را تضمين نمايد تا بار ديگر جامعه وحيانى، به تيه و درجا زدن و به دور خود چرخيدن دچار نشود و سير تحول و رشد و فلاح و رويش را ادامه دهد. اينجاست كه على(عليه السلام) بعد از اين سخنان، به معرفى حجت هاى بعد از رسول مى پردازد و ويژگى هاى آنها را بيان مى كند تا نشان دهد كه حيات وحى و تداوم رسالت را چه كسانى بايد بر دوش بگيرند. هُم: آنهايى كه جانشينان خاتم النبيين هستند اين ويژگى ها و برجستگى ها را دارند: 1 _ موضع سرّه: جايگاه اسرار رسول هستند. آنچه كه رسول از ديگران پوشيده دارد و جامعه آمادگى گشودن آنها را ندارد با اينكه به آنها نيازمند است، در قلب هاى آنها قرار مى دهد. 2 _ لجأ امره: امر رسول كه امر خدا است، در حوزه اجرا براى رهايى از تحريف و پى آمدهاى نابايسته، به آنها پناه مى آورد، كه با عصمت و آگاهى گسترده خود آنچنانكه شايسته است، امر حقّ را در موردش اجرا نمايند. اگر امر مفرد امور باشد، معناى آن اين است كه امور عالم در شب قدر بر اينها پناه مى آورد و تكيه مى دهد و نازل مى شود. 3 _ عيبة علمه: گنجينه علم رسول خاتم هستند،

تا با تحول جوامع و گسترش روابط وظهور پرسش هاى نوخاسته ونيازهاى انسانِ عصرِ بعد از رسول، پاسخگوى آن ها باشند تا مردم در جهل نمانند و در ظلمت نغلطند. 4 _ و موئل حكمه: محل استقرار و مرجع حكم و حكومت و ولايت رسول هستند و حكم رسول در نزد آنها از هر تحريف و تعدى و تجاوزى نجات مى يابد و از هر كجى و دستبردى رها مى گردد. 5 _ كهوف كتبه: هركدام از آنها چون خانه ساخته شده در دل كوه، نگهدار و نگهبان احكام( [14] ) رسول هستند. هم حافظ احكام هستند و از اندراس و كهنه شدن آنها جلوگيرى مى كنند و هم از دستبرد ديگران آنها را مانع مى باشند. 6 _ جبال دينه: لنگرگاه دين رسول هستند و از تزعزع و لغزش اركان آن جلوگيرى مى كنند و دين را ثابت مى دارند و آن را اقامه مى كنند و خيمه دين را برپا مى دارند و اضطراب و فرو ريختن ستون هاى دين و متزلزل شدن، آن را باز دارنده اند. همه اين صفاتى كه على(عليه السلام) براى حجت هاى بعد از رسول مى شمارد، در اين خلاصه مى شود، كه حيات و راست قامت ايستادن دين، و ثبات و تداوم و استمرار آن، مسئوليتى است كه بر عهده اهل بيت(عليهم السلام) گذاشته شده است. 7 _ و بهم اقام انحناء ظهره: خداوند تنها به وسيله آنها كمر دين را، كه زير بار بدعت ها و تأويل هاى باطل و تحريف ها خم شده بود، برپا داشت و راست كرد. 8 _ و اذهب ارتعاد فرائصه:

تنها به وسيله همين اهل بيت(عليهم السلام) بود كه لرزش و تزلزل اركان و ستون هاى دين را از بين برد. همه اين ويژگى ها در اين خلاصه مى شود، كه حيات و راست قامت ايستادن دين، و ثبات و تداوم و استمرار آن مسئوليتى است، بر عهده حجت هاى بعد از رسول، و دين بدون آنها به همان سرنوشتى دچار مى شود كه قبل از بعثت رسول به آن گرفتار آمده بود ودر اين خطبه به آن اشارت رفت. بعد از ذكر امتيازهاى هشت گانه و قبل از بيان ويژگى هاى ديگر، حضرت; جريان مقابل جانشينان رسول را بسيار كوتاه و كوبنده توصيف مى كنند. آنان كه كمر به نابودى دين خدا بستند، و در برابر سنت ها و حدود و احكام قد علم كردند و به آنها پشت نمودند، و در پى يله شدن و رها گشتن و افسار گسيختگى رفتند; و بذر اين بى بند وبارى و رهايى از قيد و بند دين را پراكندند و كِشتند و آن را با غرور و فريب و فتنه و ضلالت و گم گشتن خويش آبيارى كردند. اما راستى از اين كاشت و داشت، با وجود سنت ها و قانونمندى و نظام مند بودن عالم هستى و ارتباط پيچيده و گسترده آدمى با اين جهان، كه چنان حساب شده است، كه: اگر يك ذره را برگيرى از جاى***خلل يابد همه عالم سراپاى چه برداشتى را مى توان انتظار داشت؟ جز اينكه رهايى آنها به بن بست منتهى شود و آزادى خواهى آنها در برابر عبوديت حقّ، به اسارت، و كبر و غرور آنها به ذلّت

و حقارت تبديل شود و حيات آنها هلاكت را و تجارت آنها خسارت را نتيجه وثمر دهد: «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور» «گناه مى كارند وكشته خويش به آب غرور آب مى دهند وهلاكت مى دروند». شگفتا! چگونه در طلب رهايى از سنت ها، به بن بست نشستند و با ايجاد شكاف ها و پر كردن آنها از مرداب هاى غرور در مرداب ها غرق شدند و اين بود كاشت و داشت و برداشت آنها! نمى خواستند آل محمد(عليهم السلام) را بر خود امير گردانند و براى خود جدا از نظام مندى هستى، حياتى را طالب بودند و فريب اين را خورده بودند كه خود را با آنها يكسان مى ديدند و به آنها مى گفتند: (قالوُا ما اَنْتُمْ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَما اَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَىْء...)( [15] ) «شما جز بشرى مانند ما نيستيد، وخداى رحمان چيزى نفرستاده است». چون در بشره و ظاهر مثل هم بودند، خود را به آنها قياس مى كردند و با آنها برابر مى دانستند و اينجا است كه على(عليه السلام) بر آنها نهيب مى زند كه نه تنها شما بلكه هيچ فردى از امّت برگزيده، صلاحيت قياس و برابرى با آنها را ندارد. چگونه كسانى كه ريزه خوار خوان نعمت اهل بيت(عليهم السلام) هستند، با آن ها مساوى باشند؟ اهل بيت(عليهم السلام) به شهادت قرآن متمّم نعمت هستند و جريان و سريان و ريزش نعمت بر خلق، از بارش فيض آنان سرچشمه مى گيرد، آن هم در شكل ابدى و مستمر و هميشگى. پس آنان چشمه هاى جوشان نعمت خداوند بر خلق، و واسطه فيض

ربوبى مى باشند. «لا يقاس بآل محمّد صلّى اللّه عليه وآله مِن هذه الاُمّة أحد و لا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه ابداً». «در اين امّت هيچ كس را با آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) مقايسه نتوان كرد. كسانى را كه مرهون نعمت هاى ايشان اند، با ايشان برابر نتوان داشت». اميرالمؤمنين(عليه السلام) ويژگى هاى ديگر آنها را بعد از اين مرحله برمى شمارند: 9 _ هم اساس الدين: آنان پايه ها و شالوده ساختمان دين هستند، كه دين با اينها و از اينها شروع مى شود، آنگاه بر عالم انسانى و پريان سايه مى افكند. دين از فلسفه شروع نمى شود و از عرفان كمك نمى گيرد و با عقل پروار نمى كند، بلكه دين با رسول آغاز مى شود و ولايت جامعه دينى را رسول و آنان كه اساس دين هستند، عهده دار مى باشند. 10 _ عماد اليقين: آنان استوانه و به پا دارنده يقين هستند، و بدون آنها غبار شبهات، همه را در خود فرو مى برد. زيرا با درهم آميختن حق با باطل، سره و ناسره، خوبى و بدى، و زشتى و زيبايى، يقين رخت برمى بندد. 11 _ اليهم يفيء الغالي و بهم يلحق التالي: مركز ثقل هدايت و حيات هستند و آنها كه جلو افتادند و رفتند و گم شدند، بايد براى هدايت به سوى اينها هجرت كنند; و آنها كه در راه ماندند و مردند و هلاك شدند، براى زنده شدن و حيات پيدا كردن بايد به اينها ملحق شوند و واصل گردند. آن حضرت در كلام ديگرى، پس از ا ينكه مردم را به

پيروى از اهل بيت پيامبر مى خواند، چنين مى فرمايد: «ولاتسبقوهم فتضلّوا، ولا تتأخروا عنهم فتهلكوا»( [16] ). «بر آنان پيشى مگيريد كه گمراه شويد واز آنان واپس نمانيد كه هلاك گرديد». با اين ويژگى ها، حقِ ولايت كه در قرآن عظيم به رسول كريم اختصاص يافته بود; (الَنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [17] ) به آنها مختص مى شود. از آنجا كه آنها به صراحت آيه مباهله «نفس النبى» هستند همچون رسول بر مردم از خود مردم اولاتر هستند. زيرا مردم، اگرچه خود را دوست دارند و مى خواهند، امّا اين خواستن در شكل غريزى است، ولى اهل بيت(عليهم السلام) به مردم از خودشان آگاه تر و مهربانترند ودر نتيجه بر آنها از خودشان اولاتر وسزاوارتر هستند. «ولهم خصائص حقّ الولاية، وفيهم الوصيّة والوراثة». «ويژگى هاى امامت در آن هاست وبس، و وراثت نبوّت منحصر در ايشان است». و اين ويژگى ها است كه آنها را وصىّ و وارث رسول خاتم مى گرداند، نه آنكه چون از نسل نبى و بنى هاشم هستند، بايد جانشين او شوند، تا جاى طعن و نيش مستشرقان و مقلّدان آنها باز شود و شيعه را متّهم به سلطنت طلبى نمايند و آن را مولود و زائيده فرهنگ ايرانى. و شيعه هر كس را، با اين جلوه ها و صفات جلودار و امام مى داند، هرچند در واقع، به بركت دعا و خواهش ابراهيم(عليه السلام)، امامت در نسل رسول خاتم تبلور يافت و خداوند دعاى خليلش را در ميان اينها اجابت كرد. چه كسى را غير از فرزندان رسول مى توان سراغ گرفت كه اين ويژگى ها را داشته

باشد؟ با همه حاكميتى كه منافقان وجريان نفاق بر جهان اسلام پيدا كردند، و حكومت و امامت را به مُلك و خلافت و سلطنت تبديل نمودند، و بيشتر قلم به دستان را مزدور خود ساختند، و قلم و زبانِ وارستگانِ جوياىِ حقيقت را، شكستند و بريدند، و تاريخ نويسى و تذكره نگارى را به نفع خود رقم زدند، با اين همه، كسى را با اين ويژگى ها، هرچند به دروغ، در تاريخ عَلَم نكرده اند و اين خود على(عليه السلام) است كه مى گويد: «لم يكن لاحد فىّ مهمز و لا لقائل فى مغمز» «نه براى كسى جاى نيش زدن در من بود و نه براى گوينده اى جاى اشاره با گوشه چشم در من بود تا بتواند با كناره پلكش عيب من را نشانه رود»( [18] ). بعد از اين سير و مراحل تبيين و روشنگرى، از وحدانيت حق و حقانيت رسالت و اختصاص حق ولايت، اكنون زمان آن فرا رسيده كه انسان ها تسليم حق شوند و از آن كفر و چشم پوشى ننمايند و حق را به اهلش كه اهل بيت رسول هستند، برگردانند و اين حق را، به هر كس كه به ناحق به او داده اند و او را با آل محمد(عليهم السلام) مقايسه كرده، برابر دانسته اند، از آنجا به بيوت الله كه مقام ائمه است، منتقل نمايند. زيرا با اين بيّنات عذرى براى احدى باقى نمى ماند و حجت بر همگان تمام است وتنها حجت هاى بعد از رسول، آل محمد(عليهم السلام)و اهل بيت خاتم هستند. «الآن اذ رجع الحق الى اهله و نُقل الى منتقله» «اكنون حق

به كسى بازگشته كه شايسته آن است وبه جايى باز آمده كه از آنجا رخت بربسته بود».

پاورقي

[14] _ كتاب به معناى حكم، و كتب به معناى احكام استعمال شده است، چنان كه در آيه «صحف مطهّرة فيها كتب قيّمة» به معناى احكام مى باشد. [15] _ يس، 15. [16] _ خطبه 97. [17] _ احزاب ، 6 . «پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر ونزديك تر است». [18] _ خطبه 37.

وجود خداوند و توحيد او

وجود خداوند و توحيد او

اين خطبه( [19] ) با حمد خداوند شروع مى شود، و با ذكر اوصاف حق همراه مى گردد و در كوتاهترين عبارتها به معرفى و شناخت حق پرداخته مى شود. حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد: وجود مخلوقات گواه بر وجود او است، و حادث بودن و از نبود به بود آمدن آنها، دليل بر ازلى بودن و هميشه بودن او است، و تشابه و هم شكل بودن و فقر و نياز خلق، نيز شاهد صدقى بر بى مانندى خداوند وفرق بين صانع ومصنوع است. در نتيجه او فراتر از دسترس ادراك و مشاعر ما مى باشد، ولى نه بدانگونه كه پنهان ومستور شده باشد، بلكه اصل وجود او، براى صاحبان انديشه، از هر ظاهرى ظاهرتر است. خداوند بسيط است و واحد و مثل و دومى ندارد و از اين جهت ديدن و شنيدن و شهود او چون ديدن و شنيدن و شهادت ديگر موجودات نيست. همچنين همراهى و جدايى او، جهت مكانى ندارد و وجهه تركيبى به خود نمى گيرد و چنين نيست كه بُعد مسافت داشته باشد، يا در ظهورش قابل ديدن باشد و پنهان و ناپيدا

بودن او به جهت لطافت و ريزى و كوچكى او نيست. قهر و سلطه و قدرتش، او را از ساير موجودات جدا مى كند; و خضوع و تواضع آنها و سير و تحول آنها، عامل جدايى وفرق داشتن آنها باحق تعالى است. بنابر اين، خداوند را كسى نمى تواند وصف كند كه وصف كردن او، محدود كردن او است و محدود كردن خداوند، معدود بودن او را در پى دارد. زيرا وقتى بى نهايت نباشد ومحدود باشد، هر نهايت وحدّى كه براى او فرض شود، ابتداى موجود ديگرى خواهد بود و پر كردن محدوده هاى ديگر، به وسيله ديگران، به شمارش و عدد درآمدن همه آنها را نتيجه مى دهد واين يعنى ازلى نبودن آن كه ديگرى به او حد و مرز بخشيده و او را در رديف ديگر معدودها گذاشته است. پس چون بى نهايت است، نه قابل توصيف است و نه قابل تعيين به مكان، ازلى و بى نهايت است و قبل از هر معلومى، عالم بوده و قبل از هر پرورش يافته اى، پروردگار بوده و پيش از هر مقدورى، قادر و توانا بوده است. راستى كه بايد علم توحيد را از على(عليه السلام) آموخت و خود را منحصر به مكتب او كرد و از ديگر مكتب هاى بشرى بى نيازى جست، آنچنانكه فرمود: «رحم الله امرأً حبس نفسه علينا»( [20] ) «خدا رحمت كند كسى را كه خود را وقف ما كند».

پاورقي

[19] _ به اصل خطبه مراجعه شود. [20] _ بحار الانوار: 52/126.

چگونگي ارتباط انسان با خدا

چگونگي ارتباط انسان با خدا

پس از اين فراز نورانى و بيان حقيقت توحيد، على(عليه السلام) به

اين پرسش پاسخ مى دهد: اكنون كه خالق هستى قابل توصيف و درك و رؤيت نيست، و از تشبيه و مماثله و محدوديّت منزّه است، پس انسانِ خاضع، در برابر قدرت او و سالكِ به سوى او، چگونه مى تواند با چنين خداوندى ارتباط برقرار كند و از او شيوه سلوك و حركت و حيات را بياموزد؟ اميرالمؤمنين(عليه السلام) در فراز دوم پاسخ مى دهند: خداوند با خلق و بندگان، با واسطه مرتبط مى شود و خود را به وسيله انسان هايى با ويژگى هاى خاص، به خلق مى شناساند و به آنها چگونه زيستن و چگونه مردن را آموزش مى دهد. از آنجا كه على(عليه السلام) اين خطبه را در مقطع تاريخى خاص و بعد از حادثه قتل خليفه سوم ايراد نموده اند، فراز دوم را با مَطلَعى آغاز مى كنند كه هم تأسف و حسرتى است بر كنار زدنِ اين واسطه هاى فيض، و هم بشارتى است به پايان يافتن دوران سياهى و انحراف، و از سرگيرى رابطه جامعه انسانى با آنها: آنكه در پشت ابرهاى تيره جور و ستم، پنهان شده بود، سر برآورد و در ميان فرار ابرها و به هم خوردن آنها، برقى جهيد و نورى درخشيد و شعاع آن، سر برآورد و نور آن تلألؤ زنان، گسترش يافت و همه جا را روشن ساخت. و كجى و انحرافى كه در سايه تاريكى حاكم، شكل گرفته بود، از پرتو اين طلوع ودرخشش، اعتدال و راستى و درستى يافت، خداوند قومى را جايگزين قومى نمود و روزگارى را به روزگار ديگرى بدل كرد. اين تحوّل _ رفتن باطل و آمدن حق،

و طلوع صبح رهايى بعد از سيطره سياهى ورفتن ابرهاى تيره وبه هم خوردن آنها و بيرون جهيدن برق حيات _ چيزى بود كه ما انتظار آن را مى كشيديم، آنسان كه قحطى زده گرفتار خشكسالى، به انتظار آمدن باران، به آسمان رحمت حق چشم دوخته است، تا زمينش حيات پيدا كند و تنگى زندگيش به گشادگى روزى بدل شود. «قد طلع طالع ولمع لامع ولاح لائح واعتدل مائل، واستبدل اللّه بقوم قوماً، وبيوم يوماً، وانتظرنا الغير انتظار المجدب المطر». «طلوع كننده اى طلوع كرد، درخشنده اى درخشيدن گرفت،آشكار شونده اى آشكار شد، وآنچه كج ومنحرف شده بود، راستى يافت. خداوند مردمى را به مردم ديگر بدل نمود وروزى را به روز ديگر. دگرگون شدن روزگار را انتظار مى كشيديم، آنسان كه قحطى زده چشم به راه باران دارد». باشد كه با اين تغيير و تحول، انسان ها چون زمين مرده، حيات پيدا كنند و جام هاى فلاح را از دست واسطه هاى فيض حق، سر كشند. زيرا زنده بودن و رويش و سبز شدن گلِ وجودِ انسان ها، به وجود اين واسطه ها و حجت هاى بعد از رسول بستگى تام دارد چرا كه: 1 _ انّما الائمة قوّام الله على خلقه: تنها امامان و حجّت هاى بعد از رسول خاتم، كسانى هستند كه خداوند آنها را بر همه آفريدگانش قائم نموده است، تا خلق را به پا دارند و آنها را زنده نگهدارند و بر آنها حافظ و نگهبان باشند و بدون حجت، هيچ موجودى حيات ندارد و به پا نمى ايستد، زيرا تنها آنان، قِوام و عماد و تكيه گاه خلق هستند

و در نبودِ آنها همه چيز فرو مى ريزد و زمين اهل خود را فرو خواهد برد. 2 _ عرفائه على عباده: آنها كارگزاران خداوند بر بندگانش مى باشند. خداوند آنها را مدبّر، خليفه و حاكم و رئيس بر بنده هايش قرار داده، تا به انسان ها روش سلوك و زندگى را بياموزند و سياست و چرخش امور فردى و اجتماعى آنها را عهده دار شوند. در يك مرحله، قوام و برپا داشتنِ خلق به آنها واگذار شده و در ادامه، تداوم حيات انسان ها و سياست امور و نظام بخشيدن و شكل دادن به حيات آنها، در حيطه و حوزه مسئوليت آنها است. حضرت با تعبير «انّما» و آوردنِ ادات حصر، اين مسئوليت را منحصر در ائمه مى داند كه حاكميت بر خلق و قيام به امور دين ودنياى آن ها، اختصاص به آنها دارد و غير آنها هر كس باشد، طاغوت است و از مدار نظام الهى خارج است. 3 _ لا يدخل الجنة الاّ من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النّار الاّ من انكرهم و انكروه: آنها، نه تنها در عالم دنيا، قائم و عريف بر خلق و عباد هستند، بلكه در دنياى ديگر و عالم آخرت هم، ميزان اعمال و معيار بهشت و دوزخ مى باشند. شناخت شخصيت و پذيرش حاكميت و تسليم ولايت آن ها بودن، و اهتمام در تبعيت و اداى حقوق آنها، جواز ورود به بهشت است، كه در آن صورت، آنان نيز تو را به اين ويژگى ها مى شناسند و به تو اجازه ورود مى دهند. جهالت و پشت كردن و انكار نمودن و عصيان

و ظلم به آنها، مساوى با حبس وخلود در دوزخ است ودر آن وقت است كه آنها نيز به تو پشت مى نمايند و از تو اعراض مى كنند و تو را به تشيّع و تبعيّت نمى شناسند. به همين جهت على(عليه السلام) در جاى ديگرى مى فرمايند: «عليكم بطاعة من لا تعذرون بجهالته»( [21] ) «بر شما باد اطاعت از كسانى كه در شناختن شان معذور نيستيد». و به همين جهت شناخت حجت و امام از اصول دين است نه از اصول مذهب. اين بيان حضرت، كه در كلام امامان ديگر بر آن تأكيد وبدان تصريح شده، در حقيقت تفسير اين آيه شريف است: (... وَ عَلَى الاَْعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيماهُمْ وَنادَوْا اَصْحابَ الْجَنَّةِ اَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ)( [22] ) «و بر اعراف، مردانى هستند كه هر يك از اهل بهشت و دوزخ را، از سيما و چهره آنها مى شناسند بهشتيان را _ كه هنوز وارد آن نشده ولى بدان اميد دارند _ آواز مى دهند كه: سلام بر شما». كه در ادامه سوره، در آيه (49) جواز ورود از جانب همين ها داده مى شود: (اُدْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا اَنْتُمْ تَحْزَنُونَ) «به بهشت درآييد، نه بيمى بر شماست ونه اندوهگين مى شويد». پرسش اساسى در آيه، اين است كه اين رجال با اين ويژگى كه بالاتر از تقسيم بندى اهل بهشت و دوزخ، هر دو گروه را مى شناسند و براى اهل بهشت جواز ورود به آن را صادر مى كنند، چه كسانى هستند؟ آيا مى توانند جز ائمه و كسانى كه على7 در

اين خطبه ها ويژگى هاى آنها را بيان نموده باشند؟ انسان هاى عادى در نهايت هرچند خوب باشند، مى توانند اهل جنّت باشند، اما اينكه بر انسان ها ناظر و شاهد بوده و قسيم بهشت و دوزخ باشند، چنين وصفى جز در حق كسانى كه قائم بر خلق و عريف بر عباد باشند، روا نيست. و عجب از مفسران كه وضوحِ آيه را در پرده هاى ابهام فرو برده اند و به جاى پرده بردارى و تفسير آيه، چه پرده ها و حجاب هايى كه بر آيه نكشيده اند. و چه زيبا حضرت خطبه را در وصفِ اسلام و قرآن ادامه مى دهند، با تأسف از اينكه ما از شرح آن معذوريم.

پاورقي

[21] _ نهج البلاغه، حكمت 156. [22] _ اعراف، 46.

هدف پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)

هدف پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)

از ديگر خطبه هايى كه حضرت در آن از صفات ائمه سخن مى گويد، خطبه (239) است كه ادامه خطبه 147 مى باشد. هر دو خطبه را «كلينى» با اختلاف كمى و تفصيل بيش ترى بيان كرده است.( [23] ) خطبه ابتدا، هدف بعثت پيامبر اكرم را بيان مى كند. خداوند رسولش را، با قرآنى كه تبيين واتقان هر چيز است، به حق برانگيخت، تا انسان ها را از بت پرستى به خدا پرستى، و از اطاعت شيطان به اطاعت رحمان رهنمود شود، ومردم با قرآن از جهالت و انكار برهند، و با پيرايش سينه ها و صفا يافتن قلب ها، به آگاهى و اقرار به پروردگار برسند. زيرا خداوند، در اين كتاب نورانى، تجلى يافته است، آدمى با تأمل در اين كتاب، جلوه هاى قدرت حق

را خواهد يافت، و با يافتنِ عظمتِ الله، به تواضع و خضوع مى رسد وسرانجامِ كسانى را كه به دعوت رسولانِ وحى پشت كردند و دچار طغيان و نخوت و كبر و بن بست شدند نيز خواهد ديد كه، با عقوبات و نقمات و رنج، درو شده، محو گرديدند. اين سنت الهى است كه عاقبت تجاوز و طغيان و ستم، محدوديت و بن بست و محروميت است و اجابت نكردن دعوت رسول، در ظلمت ماندن است.

پاورقي

[23] _ الروضة من الكافى، ص386، دار الكتب الاسلامية، باتصحيح على اكبر غفارى، 1362.

جاهليت دوم

جاهليت دوم

اين شيوه على(عليه السلام) است كه دعوت به اهداف را، سرلوحه كار خود قرار مى دهد، شايد جامعه منحرف به راه آيد و «جاهليت دوم»، كه با مرگ پيامبر و در غيبت او شكل گرفته، ريشه نگيرد و اسلام، وارونه و معكوس نگردد. ولى افسوس كه اين جاهليت، جاهليت قبل از اسلام نيست كه ناله ها و نعره هاى على(عليه السلام)آن را بردارد. بلكه جاهليتى مسلح است كه با زر و زور و تزوير پيوند خورده است، و با شديدترين دشمن رسول، يعنى يهود، مرتبط است. جاهليتى گسترده تر از مرزهاى شام و ايران، ومحاصره كننده مدينه رسول، همراه با ارتداد اصحاب و دنياطلبى و فزونى خواهى آنان; جاهليتى سرشار از فتنه هاى تيره وتاريك وگمراه كننده، كه آدم ها خود را در آن گم مى كنند و در نتيجه راه و راهبر را نمى يابند، با اين كه بارها از پيامبر شنيده بودند: هر كس تا لحظه مرگ، امام خود را نشناسد، جاهلانه مرده است. على(عليه السلام) آن ها را به آينده

تاريكى كه در پيش دارند و به عمق فتنه اى كه از سقيفه شروع شده، توجه مى دهد. جامعه، با پشت كردن به دو ميراث پيامبر _ كتاب و اهل بيت _ در كمندِ فتنه بنى اميّه گرفتار خواهد شد; ودر آن زمان، ناشناخته ترين چيز، حق است و معروف ترين و محبوب ترين چيز نزد آن ها، باطل. در آن زمان، حتى حافظان قرآن، آن را فراموش مى كنند و مانند بنى اسرائيل، كتاب را پشت سرشان مى اندازند; گويا اين ها امام و مقتداى كتاب هستند، نه كتاب مقتداى اين ها! آن طور، كه گذشتگان اين ها به قتل و مثله كردن صالحانى چون حمزه سيدالشهدا(عليه السلام)پرداختند، آن ها نيز، به قتل اوليا و صالحان خواهند پرداخت، وحادثه كربلا، بهترين شاهد اين سخن حضرت است. آن طور كه به پيامبر نسبتِ كذب و افترا دادند و او را شاعر و ساحر خواندند، به اوصيا و صالحان دين، همين نسبت را مى دهند و ارتباط آن ها را با خداوند، افترا و كذب مى خوانند. آن ها نيكى هاى كسانى را كه به آن ها احسان كرده اند، به بدى پاداش مى دهند. على(عليه السلام) براى زمان بعد از خود، اين گونه پيش گويى مى كند، و آن هم تحقق مى يابد. واين همان دورانِ غربتِ اسلام است، كه امام(عليه السلام) فرمود: « الاسلام بدأ غريباً و سيعود غريباً كما كان، فطوبى للغرباء»( [24] ). «اسلام غريبانه ]تنها وبى ياور[ آغاز شد و دوباره به همان صورت باز خواهد گشت، و خوشا به حال غريبان». دو غريب _ كتاب و اهل بيت _ يار

هم هستند و با هم انس دارند و از هم يارى مى گيرند. رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز، پيش تر فرموده بود: «آن چه در بنى اسرائيل، از قتل انبياء و اوصيا و بت پرستى و تعدّى و عصيان، اتفاق افتاد، در امت من واقع خواهد شد».( [25] ) آن گاه على(عليه السلام)، به علّتى كه گذشتگان را در بن بست نشاند و آن ها را هلاك كرد _ و اكنون جامعه نيز به آن مبتلا است _ اشاره دارد. على(عليه السلام) دو عامل را، سبب هلاكت و نابودى جامعه مى داند: 1 _ دل بستن به دنيا و دل خوش كردن به آن، با داشتن آرزوها و آمال دور و دراز، كه در دنيا زندگى ابدى را جويا شوند. 2 _ استمرار و ادامه زندگى را فراموش كردن و از دنياى ديگرى كه آدمى براى آن خلق شده بريدن، و از شروع زندگى جديد كه با مرگ آغاز مى شود، بيگانه شدن. اين دو عامل است كه جامعه را به تباهى و هلاكت مى كشاند، زيرا آرزوها، تو را از عمل باز مى دارد و فراموشى زندگى جاويد، تو را در محدوده دنيا گرفتار مى كند، در حالى كه سعى تو، تو را بارور مى كند و عمل تو پاى حركت را مى سازد. (لَيْسَ لِلإنْسانِ اِلاّ ما سَعى)( [26] ) «انسان جز سعيش چيزى ندارد». ياد مرگ و باور سفر جهان ديگر، تو را با هستى هماهنگ مى كند و با اولياى خدا همراه مى نمايد. در بخش سوم خطبه، حضرت به وعظ مردم مى پردازند، شايد نورانيت كلام، غبارِ فتنه برخاسته

از غيبت رسول را، پراكنده كند. شايد اين انسان هاى به فتنه گرفتار شده، به خود آيند و گمشده خود را باز يابند و به سرنوشت گذشتگان مبتلا نشوند. ايها الناس! آن كس كه در دلِ تاريكى ها و در دامنِ بن بست ها _ آن جا كه عقل قد نمى دهد و دل شهودى ندارد _ به سوى خداوند برگردد و از او نجات بخواهد، توجه به حق، او را توفيق خواهد داد و آدمى را بر توان مندى هايش آگاه خواهد كرد و از توانايى اش، بهره مند خواهد شد. آن جا كه عقل را محدود و غريزه را ناقص و عرفان را ناتوان ديدى و به قرآن و وحى رو آوردى، اين كتاب تو را به راست ترين راهها هدايت مى نمايد. تو را به چيزى هدايت مى كند، كه ديگران از آن ناتوانند. تو با همنشينى با خدا، به امن مى رسى و از خوف و دلهره از آينده، مى رهى. آن كس كه خدا را باور ندارد و وحى را ضرورى نمى داند; يعنى انسان گرفتار آمده در بن بست محدوديت ها، بايد خائف باشد و ترسان. انسانى كه حقارت غير خدا را باور كرد و عظمت را تنها در او ديد، شايسته نيست به طاغوت و غير خدا روى آورد، چه طاغوتِ درون خويش، كه تفرعن را در خود احساس كند، و چه طاغوت برونى; زيرا سلامت، در تسليم الله واحد قهّار بودن است. على(عليه السلام)، بعد از بيان اين حكمت و اين گونه آگاهى و حيات دادن، نهيب مى زند و نهى مى كند: چرا مانند انسان سالمى

كه از جرب گرفته مى گريزد و تندرستى كه از بيمار، كناره مى گيرد، شما از حق گريزان هستيد؟! با وجود معرفت به عظمت و قدرت حق، نبايد اين چنين از حق نفرت داشت و دورى جست.

پاورقي

[24] _ بحارالانوار: ج 8، ص 12. [25] _ بحار الانوار: ج25، ص135. [26] _ نجم: 39.

مقايسه راه شناخت

مقايسه راه شناخت

على(عليه السلام) حكمت و كلام محكم ديگرى را بيان مى كند تا«كسى كه هلاك شود، با دليلى روشن هلاك گردد، وكسى كه زنده شود، با دليلى واضح زنده بماند»( [27] ) او با اين كلام حجت را تمام مى كند; زيرا يكى از راه هاى شناخت اشيا، شناخت ضد آن ها است. بايد دانست، ارزش ها در مقايسه با ضد ارزش ها شناخته مى شود. بنابراين، شناخت كاملِ رشد و فلاح، در شناخت كسانى است كه آن را رها كرده اند; يعنى قاسطين. و وقتى شما انسان ها مى توانيد به عهد و پيمانى كه خداوند _ در كتابش _ با شما بسته، وفادار باشيد و آن را اخذ كنيد كه عهد شكنان و ناكثين را شناخته باشيد; و آن گاه مى توانيد به كتاب حق چنگ زنيد و تمسّك جوييد، كه واگذارندگان قرآن، يعنى مارقين رابشناسيد. زيرا آن هايى كه كتاب خدا را پشت سر انداخته و آن را رها كرده اند، از دين خارج شده اند و جزء مارقين هستند. اما چگونه مى توان قاسط و ناكث و مارق را شناخت تا به شناخت رستگاران و اهل كتاب و ميثاق رسيد؟ آيا با ترازوى عقل، به تنهايى مى توان اين گرايش ها را شناخت، به ويژه

در جامعه امروز و فردا كه آدمى در پيچيدگى روابطش حيران است و سخن ها و طرح ها و نظرها، آن چنان دل نشين است كه رسول خدا را نيز به اعجاب وا مى دارد؟ (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَيُشْهِدُ اللّهَ عَلى ما في قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ)( [28] ) «واز ميان مردم كسى است كه در زندگى اين دنيا سخنش تو را به تعجّب وامى دارد، وخدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گيرد، وحال آن كه او سخت ترين دشمنان است.» در حالى كه او شديدترين خصومت را با اهل دين دارد و باورش اين است كه دين افيون توده هاست! دين امرى درونى و خارج از حوزه دنيا است. اين انسان عقل گرا است، كه با عقلانيت خويش، به جنگ دين آمده، ولى نه در قالب خشونت و تهديد، كه با ديالوگ و استدلال و قيافه حق به جانب. او با طرح تقسيم حق و اين كه هر جريان چپ و راست و شرقى و غربى، از حق بهره اى دارد، مى گويد: حقيقت دين در كثرت و پلوراليسم است، و آن طور كه طبيعت و امكانات و منافع را بايد از انحصار بيرون آورد و به تقسيم منافع تسليم شد، حق را نيز بايد اين چنين تقسيم كرد، و جنگ هفتاد و دو ملت را بايد در جهل آن ها جستجو كرد. اين جا است كه على(عليه السلام) براى تفكيك حق از باطل و عهد شكن و عهدپذير و وحى پذير و وحى ستيز، معيار مى دهد ومى فرمايد: بايد به اهل قرآن و

آل رسول متمسك شد و از آن ها خواست، تا تو را به صراط و راه، هدايت كنند، بايد از آن ها سؤال كرد تا در جهل و تاريكى باقى نماند. «فالتمسوا ذلك من عند اهله»( [29] ). چرا بايد دانش ومعرفت را در نزد اهل بيت جست؟ زيرا ائمه(عليهم السلام)تنها كسانى هستند كه به علم، معنا مى دهند. علم در محضر ائمه، زندگى مى يابد و حيات جهت دار پيدا مى كند. عيش، تنها حيات نيست، بلكه حيات و زندگى جهت دار است. از اين رو علوم، اعم از تجربى، فلسفى، شهودى و عرفانى، وام دارِ دين است. دين و رسول و امامِ معصوم است كه بر همه علوم هيمنه دارد و مسلّط است. امام _ چون از عصمت برخوردار است و از رجس و تيرگى ها منزّه و مبرّا است و بر همه راه و سلوك آدمى تا مقصد نهايى و لقاى ربّانى، آگاه است _ مى تواند انسان ها را حيات بدهد و آن ها را راه ببرد و جهل و ظلمت را با نور خود از بين ببرد و بميراند. از اين جهت است كه «هُم عَيشُ العِلمِ وَ مَوتُ الجَهلِ». «دانش به آنان ]اهل بيت(عليهم السلام)[ زنده است ونادانى به دانش آنان مرده».

پاورقي

[27] _ انفال: 42. [28] _ بقره: 204. [29] _ نهج البلاغه، خطبه 147.

راه هاي شناخت ائمه(عليهم السلام)

راه هاي شناخت ائمه(عليهم السلام)

حضرت براى اين دو ويژگى اهل بيت(عليهم السلام) _ مايه حيات دانش، و سبب مرگ و نابودى نادانى بودن _ نشانه وعلامت ذكر مى كند، تا مردم به حقيقت علم ودانش آنان رهنمون شوند. اين نشانه، حكمِ همراه

با حكمت آنها وحلم ورزيدن در برخوردها، مى باشد كه حكم و امر و حكمت آن ها، از علم شان خبر مى دهد _ در خطبه (239) به جاى حكم، حلم آمده _ و حلم آن ها شما را به علم شان راه مى برد. زندگى و برخورد ائمه(عليه السلام)، چه در مقام حكم، و چه در زمان حلم ورزيدن، نمونه هايى از رهيابى به وسعت دانششان دارد. عمر در هفتاد مورد كه حضرت على(عليه السلام) او را از ظلم و جهالت رهاند، مى گويد: «لولا على لهلك عمر»( [30] ) «اگر على(عليه السلام) نبود، عمر هلاك شده بود». برخورد امام حسن(عليه السلام) از چنان وسعت وظرفيتى برخوردار است كه مرد شامى را وادار به اقرار به امامت او مى كند. «ابن ابى العوجاء» در برخورد با «مفضل» پس از آن كه وى، با برخورد تندش ادعا مى كند شاگرد جعفر بن محمد(عليهما السلام) است، از حلم و وسعت علم امام سخن مى گويد. سكوت ائمه(عليهم السلام)، از استوارى منطق و بيان آن ها حكايت دارد. سكوت آن ها بيان است و نگاه آن ها فرياد. انسان هاى داراى برهان قوى و روشِ جامع، با تأمل هستند. و سكوت آن ها، ما را به حكمت هاى بيان شان مى كشاند. ظاهر آن ها آيات و نشانه هايى است كه حق را مى نماياند. آن ها عبدِ رهيده از هر تعلقى هستند و هرگز با دين و ربّ مخالفتى ندارند. عصيان كه نمونه اى از پليدى است، از آن ها دور است. زيرا مخالفت با حق، يا از ناآگاهى است و يا از زياده طلبى; و

امام چون از وسعت آگاهى برخوردار و ميراننده جهل مى باشد، جهل از او دور است، و چون از هر تعلقى به جز حق آزاد، از هر لذتى به غير ذكر حق بيزار است و زياده طلبى ندارد. اهل بيت(عليهم السلام) با دين مخالفت ندارند و از آن رو كه آگاه و آزادند، در دين هم، با هم اختلاف ندارند و همه نور واحد هستند. پايه ها و تكيه گاه دينند، و دين را از اختلاف حفظ مى كنند و مانع فرو ريختن و از هم پاشيدگى دين اند. ضامن انسجام و يك پارچگى دينند. آنان نه تنها اختلاف برانگيز نيستند، بلكه تنها كسانى اند كه در اختلافات و فتنه هاى تيره وتاريك، انسان ها به آن ها اعتماد مى كنند وبا آنان به امنيّت مى رسند. اهل قرآن با هيچ كس قرابتى ندارند و تنها با دين و رسول و قرآن هم سويند. آن ها مورد اعتمادند و از آن ها بايد هدايت و نجات را خواست، زيرا: «هُم وَلائج الاِعتِصام»( [31] ). «آنان محرم اسرار و محل اعتمادند»

پاورقي

[30] _ الغدير: ج 3، ص 97، طبع دار الكتاب بيروت. ]اين كلام را صاحب الغدير از 12 مأخذ اهل سنّت نقل مى كند[. [31] _ شارحان نهج البلاغه «وليجه» را كه مفرد «ولائج» هست، به معناى پناهگاه گرفته اند، در حالى كه «وليجه»، به كسى مى گويند كه از اهل تو نباشد، ولى تو به او اعتماد كنى. خداوند در سوره توبه آيه (16) نهى مى كند از اين كه انسان غير از خدا و رسول و مؤمنان _ آل بيت(عليهم السلام) _ را

«وليجه» قرار دهد.

ائمه(عليهم السلام) ميزان حق

ائمه(عليهم السلام) ميزان حق

صفت ديگرى را كه حضرت على(عليه السلام) در توصيف ائمه(عليهم السلام) ذكر مى كند، جايگاه آن ها در برابر حق و باطل است. حق به وسيله آن ها برمى گردد و در جايگاه خود قرار مى گيرد، و نيز به وسيله آن ها است كه باطل دور مى شود و مى رود. زيرا امامان معيار حق و باطل اند و از پليدى پاك و منزه هستند. فقط آن ها مى توانند حق را احيا، و باطل را از بين ببرند كه ديگران يا آشنا به حق نيستند، و يا دل داده باطل هستند; از اين رو نمى توانند در ميدان حق و باطل، حق را برويانند و باطل را بميرانند. تنها حُجَج الهى هستند كه آگاه اند و از آزادى كامل برخوردارند. آن ها داراى عصمتى هستند كه نه جهل در آن راه دارد و نه كشش به غير حق، آن را تهديد مى كند. آن ها هم عارف به حق هستند و هم دشمن باطل اند، زيرا از عبوديت، سرشار و از غير حق آزادند. حضرت در پايان، امر به تعقل در دين كرده و چگونگى آن را بيان مى كند، كه با تعقّل و آگاهى و انديشه، انسان به نيازمند بودنِ به دين و كتاب و نيز امام معصوم، پس از نبى رهنمون مى شود. تعقل است كه انسان را به يقين مى رساند و مى فهماند كه فقط امام، داراى عصمت است و مى تواند نگه دار و حافظ حق باشد و باطل را ريشه كن كند. سنجش ما از دين و حق، نبايد بر

اساس شنيده ها و گفته ها باشد، گفته ها و شنيدنى ها، از آگاهى و ثبات برخوردار نيستند و از شائبه باطل پيراسته نمى باشند و از دسيسه و فتنه نيز خالى نيستند. چنانچه عبارت «عقلوا» ماضى( [32] ) خوانده شود، حضرت صفت ديگرى از ائمه را بيان مى كند; كه آن ها دين را چنانكه بايد، شناختند وفراگرفتند وبه كار بستند وآن را از تحريف نگه داشتند، نه شناختى كه منحصر به شنيدن باشد وشنيده را به ديگران گفتن، كه راويان دانش بسيارند ولى نگهدارندگان وپاسداران آن اندك اند. سيوطى در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه (... وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ)( [33] ) چند روايت نقل مى كند كه دلالت دارد بر اين كه مراد از «اذن واعيه» اميرالمؤمنين(عليه السلام) است واين قسمت از كلام حضرت، توضيح همين تعبير قرآنى در حق اهل بيت(عليهم السلام) است.

پاورقي

32] _ در روضه كافى به صورت امرآمده است، ولى در نهج البلاغه به صورت ماضى نقل شده است. [33] _ حاقّه: 12.

شيوايي كلام ائمه(عليهم السلام)

شيوايي كلام ائمه(عليهم السلام)

«وَاِنّا لأُمَراءُ الكَلامِ» خطبه (233) از خطبه هايى است كه على(عليه السلام) در آن از ويژگى ديگر ائمه نام مى برد. حضرت اين خطبه را وقتى ايراد مى كند كه به خواهر زاده خود امر مى كند به منبر برود و براى مردم خطبه بخواند. «جعده» وقتى بر منبر مى رود و قصد سخن گويى دارد، زبانش بند مى آيد و توان سخن گفتن را از كف مى دهد. سخنوران فراوانى در طول تاريخ دچار چنين مشكلى شده اند و از طرح ساده ترين مباحث عاجز مانده اند( [34] ). آن گاه على(عليه

السلام) خود به ايراد سخن مى پردازد، كه قسمتى از آن ذكر مى شود: ابتدا حضرت به واقعيتى اشاره دارد كه امروزه به طور تفصيل در مباحث روان شناسى رشد زبان مطرح است، و آن اين است كه حقيقت زبان و سخن گفتن چيست؟ چه عواملى در تحقق گفتار دخالت دارد و اساس زبان چيست؟ و موارد ديگرى از اين قبيل، محور بحث اين خطبه است:( [35] ) «هان اى مردم! زبان عضو و پاره اى از انسان است و ابزارى است كه در اختيار انسان قرار داده شده تا در كم ترين زمان، بيش ترين مطالب، نيازها و آن چه را كه در روابط گسترده اش در جامعه، خانواده و هستى لازم دارد، بيان كند، و به ديگران انتقال دهد. كاربرد اين عضو و ناتوانى آن، بازگشت به انسان و ذهن و فكر او دارد، كه آدمى تا چقدر بتواند آن را به كار گيرد و از آن به نحو شايسته استفاده كند. از اين رو وقتى انسان تحت شرايطى، مانعى داشته باشد، مثلا ذهن ياراى او نباشد، يا از نظر روانى در شرايط نامطلوبى قرار گرفته باشد، مانند اينكه ترس يا خجلت و يا شوق زياد او را فرا گرفته و يا اين كه احاطه به موضوع ندارد و يا ضررى را متوجه خود مى بيند و تعلق و ضعفى دارد، اين موانع او را از سخن پردازى باز مى دارد، و زبان و ابزار سخن، توان كمك رسانى به او را نخواهد داشت. ولى اگر انسان از وسعت ذهنى و فكرى برخوردار شد و بر مباحث احاطه اى پيدا كرد و جامعيت

يافت، اين عضو را به كار مى گيرد و از آن، نهايت بهره مندى را در بيان اهداف و خواسته هايش مى برد». آن كس كه از اين وسعت وجودى برخوردار است و جامعيت و احاطه تمام دارد و سخن پيرو او است، نه او در بند زبان و كلام، على و اولادش(عليهم السلام)هستند، كه از وحى تعليم گرفته اند و خداوند به آن ها كلام و بيان را تعليم داده است. زيرا براى رساندن پيام و ابلاغِ اهدافِ وحى به انسان ها، بايد از فصاحت برخوردار بود، و احاطه بر همه راه هاى سلوك آدمى داشت، تا با بيانى بليغ، رسا و اعجاب انگيز، حجّت را بر آدمى تمام كرد و عذرى براى او _ در نفهميدن كلام خدا _ باقى نگذاشت. از اين رو همه يك صدا در وصف كلام على(عليه السلام)گفته اند: «دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوق». «به كلام خالق (قرآن) نمى رسد وپايين تر از آن است ولى از كلام انسانها بالاتر وبرتر است». على(عليه السلام)، از پرتو قرآن _ كلام خالق _ بر همه نطق ها و گفتار بشر حاكم است. على و اهل بيت(عليهم السلام)، امير و حكمران كلام اند و كلام در كمند آن هاست، زيرا ريشه ها و اصول كلام و آن چه كلام را تحقق مى دهد و آن را ساخته و پرداخته مى كند، در وجود آن ها نشسته و به آن ها تعلق دارد و شاخ و برگ آن بر سرشان سايه افكنده است. اين افتخار على(عليه السلام) نيست، بلكه لازمه رسالت على(عليه السلام) است، تا آنان كه امر خدا را زمين

نهاده اند و فَشَل شده اند، به اقرار آيند و امر حق را بيان كنند و تا دل ظلمت ها را نور كلام على(عليه السلام)بشكافد و دل هاى مرده را زنده كند و تشنگان حقيقت را سيراب سازد. تا حسن و حسين و زينب و سجاد و صادق و رضا و جواد و صاحب الامر(عليهم السلام) با تيرهاى كلام، دشمنان انسانيت را از پاى در آورند و به زانو بنشانند. نهج البلاغه سيّد رضى _ كه خدايش از او راضى باد _ شاهدى گويا بر اين است كه على(عليه السلام)، امير كلام است و كلام، ريشه در على(عليه السلام) دارد و برگ هاى كلام به نوازش على(عليه السلام)مشغول است. وه! چه زيبا ذهن على(عليه السلام) حقايق را مجسم مى كند و چه شيوا على(عليه السلام)آن حقايق را به تصوير مى كشد و در قالب و صورت الفاظ، بيان مى كند! در روايت آمده است: شخصى از حضرت رضا(عليه السلام)، از اين آيه سؤال كرد: (خَلَقَ الاِْنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ)( [36] ) آن حضرت فرمود: آن انسانى كه خداوند، بيان هر چيزى را به او آموخته، اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. از اين رو بهترين راه رشد درخت ولايت در دل ها، و سايه افكندن محبت اوليا بر انسان ها، انس با كلام آن ها است كه نور است و روشن گر و فصيح است و فجر صادق و ابرى پر رحمت است.

پاورقي

[34] _ ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، خطباى نامدارى را نام مى برد كه دچار چنين عجزى شده اند. شماره خطبه در شرح 228 مى باشد. [35] _ به كتاب هاى روان شناسى رشد

زبان، مهارت هاى زبان، روان شناسى زبان مراجعه شود. [36] _ سوره الرحمن: آيات 3 و 4.

خطبه 105

خطبه 105

على(عليه السلام) سخن را با وصف پيامبر آغاز مى كند. خداوند براى اتمام حجّت و قطعيت وعده خويش، محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را برانگيخت، تا با ظرفيت و سعه وجودى _ كه خاص او بود _ بر احوال آدمى شاهد باشد و با اين وسعت آگاهى، بشارت دهنده وبيم دهنده باشد. پيامبرى كه در دوران طفوليت، دوران خطا و اشتباه و فقدان عقل، بهترين برخوردها را دارد; و از همه مخلوقاتِ صاحب عقل، برتر و بهتر است، و خير مى باشد; يعنى در برخوردها چنان دقيق است كه از حركت و سكون او در روابطش، شرّى برنمى خيزد و همه خير است. او در سن كمال وميان سالى نجيب ترين مردم و برگزيده ترين آنها بود. در تاريخ است كه چون قريش كعبه را كه بر اثر سيل خراب شده بود، بنا كردند و زمان نصب حجر الاسود رسيد، در اين باب اختلاف شد كه چه كسى حجر الاسود را به جاى خود نصب كند... چون پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از دَر درآمد، او را براى داورى درباره اختلاف خويش برگزيده، به حكم وى رضايت دادند، با اين كه اهل شرف و سرورى و پيران قريش حاضر بودند. اين جريان در سى و پنج سالگى آن حضرت بود، مردم آن حضرت را، به سبب وقار و رفتار درست و راست گويى و پرهيز از زشتى ها و آلودگى ها، به نام امين مى خواندند.( [37] ) اين صفات گواهى گويا بر نجابت آن حضرت

بود. در طهارت وپاكى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از پاكان عالم واز آنان كه از درون وبرونى پيراسته ومنزّه برخوردارند، پاك تر بود. در جود وبخشش، همچون باران نرم بدون رعد وبرق، آرام و مدام بر درخواست كنندگان مى باريد. نقل شده كه آن حضرت سخى ترين مردم بود ودرهم و دينارى نزد آن جناب نمى ماند و اگر گاهى پولى نزد آن حضرت مى ماند و شب فرا مى رسيد، به منزل نمى رفت تا آن را به فقرا برساند. اين ويژگى هاى پيامبر بود كه خداوند در حقّش فرمود: (وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم)( [38] ) «وراستى كه تو را خويى والاست». «حتى بعث اللّه محمّداً صلّى اللّه عليه وآله شهيداً وبشيراً ونذيراً، خير البريّة طفلاً، وانجبها كهلاً، اطهر المطهّرين شيمةً، وأجود المستمطرين ديمةً». «تا اين كه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به رسالت فرستاد; گواه، مژده دهنده و بيم دهنده. او در خردسالى بهترين مردمان بود و چون به سن كمال رسيد، برگزيده ترين آنها. به سرشت، پاكتر از همه پاكان بود. باران نرم بخشش او بيش از هر بخشنده اى تشنگان را سيراب مى نمود». وه! كه چه زيبا على(عليه السلام) آن حضرت را در جاى جاى نهج البلاغه توصيف مى كند! و به راستى چه كسى جز على(عليه السلام) مى تواند رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را وصف كند؟! همان على(عليه السلام)كه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) درباره اش فرمود: «انّك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الاّ انّك لست بنبىٍّ»( [39] ) «بطور قطع تو هم مى شنوى هرچه را من مى شنوم، ومى

بينى آنچه را من مى بينم، جز آن كه تو پيامبر نيستى». و على(عليه السلام) در ادامه مى فرمايد: «ارى نور الوحي و الرسالة و اشم ريح النبوة»( [40] ). «نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم». آن گاه على(عليه السلام) از گروه مخالف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) واقدام هاى آنها پس از آن حضرت، سخن مى گويد. همان گروهى كه رسول داراى اين صفات را، فراموش نمودند وپس از آن حضرت، ترك تازى كردند و اوليا و اوصياى رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را كنار گذاشته، شمشير بر روى آن ها كشيدند. بنى اميه بعد از پيامبر آن گونه با وارثان كرم و شرف و نجابت و جود، برخورد كردند. ولى بايد بدانند هر خونى انتقام گيرنده اى دارد و هر حقى را خواهنده اى است. وآن كه به خونخواهى ما بر مى خيزد، در ميان شما چنان داورى كند كه گويى در حقّ خود داورى مى كند، و بر استيفاء حقّ خود كاملاً مسلّط باشد، و او خداوندى است كه از گرفتن كسى ناتوان نگردد و كسى از پنجه عدالتش فرار نتواند كرد. او در آن چه منكَر است و نمى پسندد بعد از امهال، تغيير( [41] ) مى دهد. خداى على(عليه السلام)خداى انسان امروزى غرب نيست كه با ما كارى ندارد و ما در دنياى خود با او كارى نداريم، بلكه او حاكم و ناظر و منتقم است. براى همين حقيقت است كه على(عليه السلام)به بنى اميه مى گويد: «به خدا سوگند مى خورم، كه به زودى دنيا را در دست ديگران و در

سراى دشمنان خود مى بينيد».( [42] ) و هزار ماه حكومت آن ها با يك شب قدر كه امام(عليه السلام) در آن، بر تمام هستى ناظر و شاهد است، قابل قياس نيست، زيرا (لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر)( [43] ). «شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است.» در پايان اين بخش، امام(عليه السلام) دو حكمت حيات بخش را گوشزد مى كند، كه بصيرترين و نافذترين چشم ها، چشمى است كه خود را در امر خير تيز كرده باشد و با هدف گرفتن خوبى ها و طلب آن در جهت خير تمركز بيابد; و شنواترين شنواها، آنانند كه گوش شان بدهكار پندها و حكمت ها است. بهترين گوش آن است كه تذكر را بگيرد، و بپذيرد و گردن نهد. «الا أنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه، الا إنّ اسمع الأسماع ما وعى التذكير وقَبِلهُ». «بدانيد كه بيناترين چشمها، چشمى است كه نظرش در خير باشد و شنواترين گوشها گوشى است كه پند بشنود وبپذيرد». على(عليه السلام) اين دو حكمت را مقدمه بخش بعد قرار مى دهد، تا مردم گوش تيز كنند و چشم باز نمايند و آماده امر او شوند. او خطاب مى كند: ايها الناس! از شعله چراغ واعظى كه قبل از وعظ، متّعظ و پذيراى آن است، و عالِم عامل است، روشنايى طلب كنيد، و از چشمه زلالى كه از تيرگى ها تصفيه شده، بهره مند شويد و آب حيات را از اين چشمه برداشت كنيد( [44] ). وجود سرشار على(عليه السلام) با نور خويش، راه را مى نماياند، و با چشمه حكمتِ خالى از هر غش و ناپاكى، رهروان را

سيراب مى كند، و هر آن چه مى گويد، خود در عملِ بدان از ديگران جلوتر است. «ايها الناس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متعظ و امتاحوا من صفو عين قد روقت من الكدر». «اى مردم! از شعله چراغ آن اندرز دهنده اى كه خود به آنچه مى گويد عمل مى كند، فروغ گيريد. واز آن چشمه اى آب برگيريد كه آبش صافى و گواراست نه تيره گون و گل آلود». بار ديگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) بندگان خدا را، از آن رو كه بنده خدا و متعلّق به او هستند، خطاب مى كند كه از شعله چراغ هدايت، اقتباس نماييد و از آب حيات فوران زده از قلب على(عليه السلام) سيراب شويد و به جهّال كه در مقابل مصباح هدايت ايستاده اند تا نور آن را خاموش كنند، روى نياوريد و بر ظلمت جهل تكيه نكنيد، كه اين اعتماد بر جهل ونادانى، راه را ارائه نمى دهد. و تسليم هوس هاى خود نشويد كه اگر اين آب حيات فرو رود و هوس ها مانع رسيدن به اين چشمه نور گردد، دستاورد آن چيزى جز قرار گرفتن بر لب پرتگاه هلاكت نيست. اين هلاكت، محدود به انسان نمى شود، زيرا انسان با هلاكت خويش، آن چه را با او در ارتباط است نيز به هلاكت مى كشاند، و آن كس كه از نور دور شد و در ظلمت جهل و هوس فرو رفت، آراى متناقضى را به هم مى چسباند و نظرهاى متضادى را در كنار هم فراهم مى آورد. زيرا وقتى نورى نباشد، همه چيز در تاريكى و سياهى، مساوى است و تشخيص خوب و بد،

زشت و زيبا، و راه و بيراهه ممكن نخواهد شد. على(عليه السلام) از آن جا كه نَفس پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است و نسبت به مؤمنان، رؤوف و دلسوز و مهربان است، و آن چه كه موجب به رنج افتادن و هلاكت مردم شود، بر او سنگين ودشوار است، با بيان ديگرى _ از روى شفقت _ با نشان دادن الله، هدف وغايت هستى، مردم را از پناه بردن و شكايت كردن به كسانى كه بارى از دوش آن ها برنمى دارند و غصه اى از آن ها نمى گشايند، منع مى كند. زيرا كسى كه قدر خود را نمى شناسد، چگونه ممكن است به ارزش ديگران آگاه شود، تا بتواند بارى از دوش آنها بردارد و در عقبه هاى زندگى، آنان را هدايت كند؟! و كسى كه از رأى صائبى برخوردار نيست، تا بتواند گره هاى زندگى را بگشايد و بندها را باز نمايد، چگونه مى تواند راه گشا باشد؟!

پاورقي

[37] _ مروج الذهب: مسعودى، ج2، ص272، هجرت. [38] _ سوره قلم، آيه 4. [39] _ نهج البلاغه، خ 192. [40] _ مدرك پيشين. [41] _ خطبه 88: «فان الله لم يقصم جبارى دهر قط الا بعد تمهيل و رخاء». [42] _ ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، چگونگى سرنگونى حكومت بنى اميه به دست بنى عباس را به تفصيل ذكر مى كند. [43] _ سوره قدر، آيه 3. [44] _ ناظر به آيه شريفه (قُلْ اَرَأيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأتيكُمْ بِماء مَعين)است; كه اگر از چشمه زلال على(عليه السلام) بهره مند نشويد، تا فراق على فرا رسد، بعد از

او چه كسى به شما آب چشمه را مى نوشاند؟

مسئوليت امام پس از رسول(صلي الله عليه وآله وسلم)

مسئوليت امام پس از رسول(صلي الله عليه وآله وسلم)

در خاتمه اين خطبه، على(عليه السلام) از مسئوليت امام مى گويد و آن چه را امام درباره انسان ها بر عهده دارد، بيان مى كند، تا جامعه انسانى با شناخت اين مسئوليت ها، مصداق امامت را بيابد و در سايه مصباح هدايت، به هوس روى نياورد و به جُهّال، گرايش پيدا نكند. اگر انسان بعد از رسيدن به معارف، شاكر باشد و نخواهد بر دروازه قلبش قفل بزند، بايد از خانه على(عليه السلام) فاصله نگيرد، و اگر عقب مانده است به او ملحق شود، و اگر پيشى گرفته است به سوى او برگردد. «انه ليس على الامام الا ما حمل من امر ربه: الابلاغ فى الموعظة و الاجتهاد فى النصيحة و الاحياء للسنّة و اقامة الحدود على مستحقّيها واصدار السهمان على أهلها». «هرآينه، آنچه بر عهده امام است، اين است كه آنچه را كه خداوند به او فرمان داده به جا آورد: چون رساندن مواعظ، وسعى در نيك خواهى، واحياى سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، واقامه حدود خدا بر كسانى كه سزاوار آن هستند، واداى حقّ هركس از بيت المال». اين صفات و ويژگى هاى حُجَج بعد از رسول، از زبان على(عليه السلام)، گوياى رسالت و مسئوليت وسيع آن ها است. حجّت و امام بودن براى همه انسان ها در همه ادوارِ تاريخ، و تربيت و هدايت همه نسل ها، وظيفه اى است كه بر دوش چنين آدميان برگزيده اى نهاده شده است. اين مسئوليتى است كه آن ها عهده دار آنند; همان رسالت و

مسئوليت انبياء و پيامبران، ولى در حوزه اى وسيع تر و در زمانى طولانى تر. على(عليه السلام) در جاهاى گوناگون، مسئوليت هدايت از ظلمت به نور را بيان مى كند، از جمله در همين خطبه كه على(عليه السلام) آن را پنج روز بعد از پذيرش حكومت ايراد مى كند، تا بهتر مردم را بياگاهاند كه امام كيست؟ و وظيفه او چيست؟ آيا امام تنها كسى است كه به رفاه جامعه بينديشد و به توزيع عادلانه روى بياورد، آن طور كه امروز از هر رهبر، رفاه و امنيت و آزادى را مى خواهند، يا بالاتر از اين ها هم، اهداف والاترى هست؟ امام تنها يك مسئوليت دارد و آن بر دوش كشيدن امر پروردگار است، زيرا خداوند او را برگزيده و از پليدى ها پيراسته، تا قائم به امر حق باشد و جلودار كسانى باشد كه بار سفر بسته اند، تا با عبور از گردنه ها به لقاى پروردگارشان بار يابند. آن گاه امام، «امر خدا» را توضيح مى دهد كه مسئوليت امام در مقابل ربّ چيست؟ 1 _ الابلاغ فى الموعظة: اولين مسئوليتِ امام، ابلاغ دين و رساندن پيام پروردگار به انسان ها است، تا آدمى در سايه اين ابلاغ راه روشن خود را باز يابد و در ظلمت نماند و از اسارت جهل وجاهلان برهد. ابلاغ پيام هاى حق به وسيله امام، به صورت موعظه انجام مى پذيرد. وعظ، كلامى است كه دل و قلب را جلا و نرمى و ترس بخشد و تنگى و قساوت و سختى آن را مداوا كند، و آن را آماده پذيرش حكمت و هدايت نمايد( [1] ). همان

طور كه در قرآن( [2] ) به پيامبر امر مى شود كه به وسيله موعظه و حكمت و در هنگام لزوم جدال، با جدال احسن به راه حق دعوت نمايد، امام نيز كه تداوم بخش راه رسول است، به اين شيوه تبليغ و دعوت مأمور است( [3] ). 2 _ الاجتهاد فى النصيحة: دومين رسالت امام، تلاش در نصيحت كردن است. امام بعد از ابلاغ رسالت و آماده كردن قلوب، با كوشش و جَهد آن ها را نصيحت كرده، خير و صلاح شان را به آنها گوشزد مى كند و خالصانه و بدون توقع پاداش، آن ها را از چشمه حكمت سيراب مى كند. اين دو مسئوليت كه براى امام(عليه السلام) ذكر شد، رسالت انبياء نيز هست، كه در آيه هاى (62 و 68 و 79 و 93) سوره اعراف از زبان نوح، هود، صالح و شعيب بازگو شده است. رسول هم ابلاغ امر حق مى نمايد و هم براى مردم ناصحى( [4] )امين است، تا حجّت خدا بر بندگانش تمام شود; (أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبّي وَأَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمينٌ)( [5] ). «پيام هاى پروردگارم را به شما مى رسانم و براى شما خيرخواهى امينم». 3 _ الاحياء للسنة: زنده كردن سنت حق و زنده نگه داشتن آن، و پشت پا زدن به سنت باطل، يكى ديگر از وظايف امام است. امام بايد به اين ميثاق پاى بند باشد و بر آن گردن نهد، هر چند اين احيا به قتل امام منتهى شود و حاكميت و خلافت او غصب گردد. كه آنچه على(عليه السلام) را در شوراى شش نفره خليفه دوّم كنار زد و تداوم غصب

حق امام را در پى داشت، اين بود كه على(عليه السلام) تنها بر سنت پيامبر و كتاب خداوند ميثاق بسته بود و سنت شيخين را سنت رسول نمى دانست. زيرا وصيت رسول بر عهده دارى ولايت مردم، به غير امام نبود، از آن رو كه خلافت وعهد خداوندى به ظالم نمى رسد: (لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ)( [6] ). «پيمان من _ پيشوايى _ به بيدادگران نمى رسد». وسنّت رسول يعنى اهداف رسول و سيره عملى او، براى رسيدن به آن اهداف كه نتيجه اش رساندن انسان به رشد وفلاح مى باشد; در قرآن است: (... إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً * يَهْدي اِلَى الرُّشْدِ...)( [7] ). «راستى ما قرآنى شگفت آور شنيديم كه به راه راست هدايت مى كند» اين سنت و سيره بايد ادامه يابد و بر امام است كه از كيان و حيات سنّت، دفاع كند وآن را زنده نگه دارد. زيرا حيات سنت، حيات جامعه انسانى را به دنبال دارد. 4 _ و اقامة الحدود على مستحقيها: احياى سنت و اقامه دستورهاى كتاب خداوند، به قضاوت و اجراى احكام قضايى و نظام اقتصادى ارتباط دارد. زيرا حفظ جامعه از كژى ها و انحرافات و درمان انسان هاى مريض، بستگى به اجراى قانونِ حدود دارد، تا آن ها كه مستحق مجازات هستند، خود را باز يابند و با ادب شدن، از آنچه كه به سلامت جامعه و افراد لطمه مى زند، دست بردارند. زيرا هر جرمى در سه حوزه فردى و جامعه و هستى اثر دارد. ارتكاب جرم در فرد، انحطاط روحى را به دنبال دارد، كه با توبه مداوا مى شود; و اثر

آن در جامعه، انحراف و اختلاف است، كه با اجراى حدود، برطرف مى شود; و اثرى در هستى دارد كه به بيان قرآن، ظهور فساد در خشكى ودريا مى باشد.( [8] ) پس اگر انسان با نصيحت و موعظه تربيت نشد، بايد با اجراى حد و مجازات محدود شود تا امنيت جامعه تضمين گردد واين آخرين راه وچاره است، چنانكه حضرت على(عليه السلام)مى فرمايد: «آخر الدواء الكي»( [9] ). «آخرين درمان، داغ كردن است» 5 _ و اصدار السهمان: وظيفه امام برپايى نظام عدل اقتصادى در جامعه است، تا حقوق به يغما رفته افراد را برگرداند، و حقّ شان را از بيت المال بدهد، تا عدالت در تمام جامعه بر پا شود. امنيت و عدالت و رفاه از جمله رسالت هاى ولىّ امر است كه زمينه رسيدن به اهداف او، يعنى رشد و فلاح را فراهم مى كند. امام حسين(عليه السلام) در نامه اى كه توسط مسلم به اهل كوفه مى نويسد، از امام و مسئوليت او سخن مى گويد و مى فرمايد: «فلعمرى ما الامام الا الحاكم بالكتاب القائم بالقسط الدائن بدين الحق الحابس نفسه على ذات الله»( [10] ). «به جان خودم سوگند، سزاوار امامت و پيشوايى نيست مگر آن كه طبق كتاب خدا حكم و داورى كند، و عدالت را بپا دارد، و متدين به دين حق باشد، و خود را دربست، وقف خدا كرده باشد».

پاورقي [1] _ خليل نحوى _ صاحب كتاب لغت العين، اولين كتاب مدون در لغت عرب _ وَعظ را چنين معنا مى كند. اتّعظ: تقبّل العِظَة و هو تذكيرك اياه الغِيَر و نحوه مما يرق له قلبه.

[2] _ نحل، 125. [3] _ مترجمان و شارحان نهج البلاغه اين عبارت را به مبالغه در موعظه و كوتاهى نكردن در آن معنا كرده اند، كه به نظر ما ناصواب است. [4] _ نصيحت كلام خالصى است كه مخاطب را سيراب كند. عرب در آب دادن به شتر مى گويد: نَصَّحتَها. [5] _ اعراف، 68. [6] _ بقره، 124. [7] _ جنّ، 1 و 2. [8] _ روم: 41.(ظهر الفساد في البرّ والبحر بما كسبت أيدي الناس). [9] _ نهج البلاغه، خطبه 168. [10] _ الارشاد مفيد، ص 204، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت.

وظيفه مردم در برابر امام

وظيفه مردم در برابر امام

بعد از اين كه حضرت از وظايف و مسئوليت هاى امام سخن مى گويد، به وظيفه مردم در برابر حجت هاى خدا اشاره دارد و مى فرمايد: «بادروا العلم من قبل تصويح نبته ومن قبل أن تشغلوا بأنفسكم عن مستشار العلم من عند أهله». «قبل از اين كه برگ ها و بوته علم و سرشاخه هاى آن بخشكد و پيش از اين كه فتنه ها شما را به خود مشغول كند و از ظهور علوم اهل البيت جلوگيرى شود، به تحصيل و فراگيرى آن بشتابيد و سبقت گيريد». و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «طلب العلم فريضة» «آموختن دانش، واجب است» از اين رو بر مردم واجب است، از اهل بيت علم بياموزند. رسول بايد در شروع دعوت به سوى مردم بيايد و «طبيب دَوّار» باشد; يعنى چون طبيب دوره گرد به سوى توده ها برود و آن ها را از نادانى شفا دهد. آن گاه براى تداوم رسالت و مكتب، تكيه گاهها و كشتى

نجات را كه پيشواى معصوم است، به مردم معرفى كند. از آن پس مردم بايد با قرار گرفتن در مدار توحيد و رسالت، به امام مراجعه كنند و از او بياموزند، قبل از آن كه امام از دنيا رخت بربندد و به ديار دوست رهسپار شود. از اين رو، امام على(عليه السلام)بارها فرياد زد: «سلوني قبل ان تفقدوني». «قبل از اين كه مرا از دست دهيد، از من سؤال كنيد». به همين جهت آن حضرت در خطبه _ بعد از معرفى حجت ها و امام _ به مردم امر مى كند: «پس به تحصيل علم بشتابيد، پيش از آن كه كِشته اش خشك شود. و پيش از آنكه به خود پردازيد و از برگرفتن ثمره علم از صاحبان حقيقيش محروم مانيد». براى جلوگيرى از بروز فتنه ها و از دست رفتن علوم اهل البيت، بايد از زشتى و ظلم نهى نمود و خود را آماده جهاد و مبارزه كرد. بايد فساد و فتنه را كنار زد، تا از تابش نور آفتابِ ولايت بهره مند شد و با علوم آن ها به حيات جديدى رسيد. قبل از نهى از منكر و مبارزه برونى، بايد به جهاد درون و تربيت خويش روى آورد و خود، از منكر پرهيز كرد كه خداوند قبل از آمر بودن، به عامل بودن و قبل از ناهى بودن، به نهى پذيرى، امر كرده است. انسانى كه به گفته هايش عامل نيست، در واقع خود را بازيچه قرار داده است. آنان كه مى خواهند ديگران را به سوى اهل البيت(عليهم السلام) دعوت كنند، بايد ابتدا موانع راه را بردارند، و برداشتن موانع به

اين است كه شخصِ داعى، خود مانع نباشد.

تشكيل حكومت ديني

تشكيل حكومت ديني

توجه به كلام نورانى على(عليه السلام) درباره مسئوليت امام و نيز تأمل در نامه امام حسين(عليه السلام)به اهل كوفه، جاى شبهه اى باقى نمى گذارد كه امام با تشكيل حكومت دينى مى تواند اين اهداف را اجرا كند. زيرا امر به معروف و نهى از منكر، احياى سنت رسول، و اقامه حدود، و تقسيم بيت المال، و اقامه قسط و عمل به كتاب، يعنى اجراى احكام است، و در جايى كه حاكميت با طاغوت است و دست هاى امام معصوم(عليه السلام) بسته، چگونه امام مى تواند اين اهداف را در جامعه پياده كند؟! امام در خطبه سوم نهج البلاغه _ شقشقيه _ تصريح مى كنند: «من محور و مركز حكومت هستم، آن طور كه مفتول آهنى مركز سنگ آسيا است، و اين سنگ تنها با وجود اين محور، به حركت در مى آيد. حكومت و خلافت، حق من است و ديگران با تبانى و رشوه آن را غصب كردند و به همديگر پاس دادند و آن چه را از رسول، به من ارث رسيده بود، غارت كردند». بهتر است توضيح كامل خطبه را به پس از ذكر اشكالى كه مطرح شده، واگذاريم تا هم شبهه جواب داده شود، و هم حق خطبه بهتر ادا گردد. در پنجاه سال اخير كه حركت هاى بنياد گراى اسلامى _ بعد از دوران طولانى خمود و بى خبرى و حاكميت استعمار بر كشورهاى اسلامى _ شكل گرفته، و با انقلاب مشروطه و حركت هاى «اخوان المسلمين» و پيروزى انقلاب اسلامى به اوج خود رسيده است، اين باور، كه

دين داعيه حكومت دارد و محدود به يك سلسله احكام فردى نيست، و نمى شود دنيا را از آخرت تفكيك كرد، قوت گرفت; و معلوم شد مذهب، مذهب حداكثرى است كه براى تمام شئون آدمى برنامه دارد، و بحث ولايت فقيه و اختيارات او و طريقه انتخاب او _ كه تقريباً نُه نظريه را به خود اختصاص داده _ در مباحث فقهى و كلامى به طور جدى مطرح شد. در برابر اين سيل خروشان و پيوند دين و حكومت، دو حركت به موازات هم به وجود آمد; حركتى قهرآميز، توسط قدرت هاى مسلط جهانى كه براى خاموش كردن نور برخاسته از مشرق، از امكانات مالى و تسليحاتى و تبليغاتى استفاده كردند. آن ها آزادى و دمكراسى و حقوق بشر را كه مدّعى آن بودند، با به وجود آوردن اسرائيل و كودتاى الجزاير و ايجاد حكومت لائيك تركيه، زير پا گذاشتند. وبابرپايى جنگ عراق و ايران، و بحران خليج فارس و بپا كردن حكومت مصر به عنوان مهم ترين مركز علمى جهان تسنن، اين آيه شريفه را مصداق دادند: (ولا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ)( [11] ). «وآنان پيوسته با شما مى جنگند تا شما را از دينتان برگردانند». آن چه براى آنان مهم بود از بين رفتن انسان هاى شرقى نبود، زيرا آن ها به «اومانيسم» و انسان محورى معتقد بودند; مهم از بين رفتن دين است كه تنها مانع نظم نوين جهانى و يكى شدن آدم ها است. اگر آن ها جنگ مستقيم را شروع نكردند، هرگز از فتنه گرى و مشغول كردن آدمى به شبهات كوتاهى و گمراه كردن او ننمودند. به

همين جهت قرآن مى فرمايد: (وَالْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ)( [12] ). «فتنه از قتل بزرگتر است» حركت دوم، حركت خودى بود كه با طرح مذهبِ حداقل و دنيوى نبودن دين و محدود دانستن آن، شروع شد تا جايى كه براى طرد ولايت فقيه، به طرح دينى نبودن حكومت پيامبر و على(عليهما السلام) پرداختند، و اين كه هيچ كدام از انبياء و ائمه حكومت را حق خود نمى دانستند، و براى رسيدن به حكومت تلاشى نداشتند، و مؤمنان را تشويق به تشكيل حكومت دينى نمى كردند. اين طرح توسط كتاب حكمت و حكومت، دكتر مهدى حائرى و سخنرانى مهندس مهدى بازرگان، به نقل از مجله كيان( [13] )، و كتاب الاسلام و اصول الحكم تأليف على عبد الرزاق، و انديشه هاى صاحب نظريه قبض و بسط و جريان دگر انديشان، در ايران مطرح شد و در واقع حركت دوم بهترين وسيله، براى حركت اول شد، كه حركت نوپاى دين را توسط مدّعيان دين دارى از بين ببرند و چندان هزينه اى را هم براى اين مهم، نپردازند. مهندس بازرگان، سال ها براى نزديك كردن دين به علم وعلمى نشان دادن دين تلاش كرده بود، تا شايد انسان امروزى كه مقهور علم شده، دين را موافق علم بيابد وبدان روى آورد _ مانند برخوردهاى آمارى، نه اصولى وطبق موازين او _ بازرگان با اين كه عمرى را در راه مبارزه و سياست سپرى كرده بود، چون به حكومت رسيد وبا مشكلات متعدد در مرحله اجرا، مواجه شد، به جاى پيدا كردن نقطه ضعف ها و حل مشكلات به پاك كردن صورت مسأله روى آورد و به طور

كلى منكر حكومت دينى رسول و ائمه گرديد، با اين كه ايشان در سال 1341، در يك سخنرانى به نقش سياسى ائمه(عليهم السلام)پرداخته، مى گويد: «از نظر شيعه، ائمه ما بنا به تصور متداول دو دسته بودند; دسته بركناران از خلافت و حكومت و سياست، و دسته واردين در سياست. از امام چهارم تا يازدهم را در حساب دسته اول مى آوريم و زندگى سه امام اول را، هر يك به وجه خاصى توأم با امر حكومت و سياست مى دانيم. سراسر زندگى حضرت امير(عليه السلام) بعد از اسلام آوردن چه در شب مبيت( [14] ) و در مأموريت هايى كه رسول اكرم مى دادند و در غزوات، و چه در خانه نشينى، و بالاخره دوره پنج سال خلافت، يكسره آغشته به مبارزات اجتماعى و جنگى و سياسى به مقياس زمان بوده است. و حضرت امام حسن(عليه السلام)به خلافت رسيد و صلح كرد. حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) كه رأساً و شديداً در مركز ميدان مبارزه سياسى قرار گرفت و شهيد شد. ولى حقيقت اين است كه ائمه دسته اول نيز به هيچ وجه بركنار از امر امت و به اصطلاح امروزى بركنار از سياست، نبودند. بر كنار زده شده بودند، ولى خود را بر كنار نمى گرفتند ... اين همه تهديد و تعقيب و حبس و كشتار امامان و امامزادگان و شيعيان براى چه بود؟ جز براى خلافت و سلطنت و حكومت; يعنى سياست؟ با افراد بى طرف و بى كار و بى مال كه كسى كارى ندارد»( [15] ). بازرگان بعد از يك دوره 30 ساله مبارزه و پس از تشكيل حكومت ولى فقيه، با

روى كرد مشكلات و هجوم شبهات، اين چنين صورت مسأله را پاك مى كند و در سخنرانى سال 1371 مى گويد: «نه خلافت به معناى حكومت به دست او (على(عليه السلام)) افتاد، و نه او براى قبضه كردن قدرت تلاش و تقاضايى كرد... همين قدر اين فرصت به دست آمد كه على(عليه السلام) مجموعه اى از حكومت مردمى شورايى را كه همان حكومت اسلامى يا حكومتِ الله است، نشان داد و خوشبختانه به عنوان سند تاريخى خطبه ها و نامه هاى فراوان از او به يادگار مانده است كه جامع ترين آن ها عهد نامه مالك اشتر ... فرمانى است مفصّل و جامعه شناسانه با دستور العمل ها و درس هاى فراوان در آيين مُلك دارى و مردم دارى و خدمت گذارى، و با تفكيكِ كامل دين از سياست. ...(حضرت رضا(عليه السلام)) ولايتعهدى را بنا به مصالحى فقط به صورت ظاهرى قبول مى كند. در صورتى كه اگر امامت او همچون نبوّت جدّش ملازمه قطعى _ يا ارگانيك و الهى _ با حكومت و در دست گرفتن قدرت مى داشت، آن را قبلا اعلام و اجرا مى كرد. ...امام جعفر صادق(عليه السلام) وقتى نامه ابو مسلم خراسانى،... را دريافت مى دارد كه از او براى در دست گرفتن خلافت، دعوت و تقاضاى بيعت نموده بود، جوابى كه امام به نامه رسان مى دهد، سوزاندن آن روى شلعه چراغ است»( [16] ). در ادامه آن، مهندس مهدى بازرگان مى گويد: «جنگ و شهادت يا قيام و نهضت امام حسين(عليه السلام)... نشانى از اين حقيقت مى داد كه خلافت و حكومت از ديدگاه امام و اسلام، نه

از آنِ يزيد و خلفاست، نه از آنِ خودشان و نه از آن خدا، بلكه از آنِ امّت به انتخاب خودشان است»( [17] ). ...مسلّم است كه اگر امام حسن(عليه السلام) خلافت را مِلك شخصى و مأموريت الهى يا نبوى مى دانست به خود اجازه نمى داد آن را به ديگرى صلح كند. همان طور كه رسول اكرم نبوت و رسالت الهى را در معرض صلح و معامله قرار نمى داد و هيچ يك از امامان ما امامت خود را به مدّعى واگذار نمى كردند. از نظر امام حسن(عليه السلام)، خلافت به معناى حكومت و مباشرت امور امّت، از آنِ مردم بود»( [18] ). بازرگان در ادامه مى گويد: «حضرت رسول و امامان و بزرگان دين، مانند هر انسان و بندگان مؤمن و برجستگان امّت، علاوه بر وظايف رسالت و امامت، معلم و مصلح و موظف به خدمت و اَعمال صالح بودند و مى بايست به مصداق (...لَكُمْ فى رَسُولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ)( [19] ) الگو و نمونه باشند. بنابر اين در كنار وظايف نبوّت و سوق دادن به خدا و آخرت، هرجا كه عهده دار كارى براى زندگى شخصى يا عمومى شده اند، به اصلاح و آموزش مردم و به دعوت به خير يا امر به معروف و نهى از منكر نيز پرداخته و به عنوان «انسان مسلمان» و خداپرست با ايمان، به خدمت و تربيت هم نوعان مبادرت مى كرده اند. تعليماتى كه از اين نظرها داده اند در عين ارزنده و ممتاز بودن جزء دين و شريعت حساب نمى شود و مشمول (اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى)نمى گردد»( [20] ). خلاصه كلام

ايشان اين است كه سياست و حكومت، جزء دين و اهداف انبياء و ائمه نيست، هرچند كه اين ها با حكومت و سياست مخالفتى ندارند. و اگر مردم آن ها را انتخاب كنند، مى پذيرند. آن ها با شور و بر اساس آيه: (وَ اَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ)( [21] ) «وكارشان به صورت مشورت در ميان آن ها است» حكومت را اداره مى كنند و مى گويند: اگر دولت و حكومت حق، دين ساز و انسان ساز نيست، انسان دين دار و خداپرست واقعى، دولت حق ساز هست( [22] ). دكتر حائرى به طور تفصيل در كتاب حكمت و حكومت مى گويد: «...آيين كشور دارى نه جزئى از نبوت است و نه در ماهيت امامت كه همه دانايى است، مدخليت دارد»( [23] ). «خداوند عمل بيعت مردم را پس از انجام اين گزينش مردمى مورد توشيح و رضامندى قرار داده است و در قرآن فرموده است: (لَقَدْ رَضِىَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ)( [24] ) زيرا صريح اين آيه شريفه بر اين نكته دلالت دارد كه بيعت به فرمان و ابتكار الهى نبوده، اما پس از انجام آن مورد رضايت و خشنودى پروردگار واقع شده است»( [25] ). دكتر حائرى در جايى ديگر مى گويد: «هيچ گاه ولايت به معناى سياستمدارى نيامده است»( [26] ). امامت هم گون با نبوت، حضور در محضر علم عنايى ربوبى، به جهانِ قانون مندِ الهى است. و ولايت هم، به معناى همين حضور و احاطه بر اين نظام احسن، تشريع است... ديگر چگونه مى توان باور نمود كه برخى از مقامات روحانيت شيعه، اصرار مىورزند كه ولايت را...

كه جز به معناى امامت نيست _ از همگونى با مقام نبوت تنزل داده، و در امور كشوردارى و قدرت طلبى، به رهبرى سياسى تفسير كنند. آن هم نوع سياست و حاكميتى كه هرگز خدا براى پيامبر خود نخواسته است( [27] ). و به او مى فرمايد: (فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر)( [28] ) اين روايت همان كلام حضرت امير(عليه السلام)است كه مى فرمايد: «و لابدّ لكلّ قوم من امير، بر او فاجر» و اين فرمايش صراحت بر جدايى دين از سياست دارد»( [29] ). وى در باره آيه شريف: (اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [30] )مى گويد: اولى صيغه افعل التفضيل است و در صورت تزاحم ميان اولويت خود مردم بر صغار و مجانين مسلماً پيامبر اكرم اولويت دارد. به علاوه (النَّبِيُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)، نه «عَلى انفسهم» مگر در هنگام جهاد»( [31] ). دكتر حائرى در مورد آيه شريفه: (اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ)( [32] ) مى گويد: «اولى الامر در اين جا از قبيل ذكر عام بعد از خاص است و اطاعت، اطاعت ارشادى است و ممكن است مقصود از اولى الامر كسانى باشند كه از اوامر و نواهى خدا آگاهى دارند و چون اينان از احكام واقعى شريعت به خاطر عصمت آگاهى دارند، پيروى از آن ها واجب. اما نه به دليل ولايت امر بلكه به دليل كشف حقيقت. و هر كس چه امام و چه پيامبر و چه هر شخص ديگرى كه از احكام واقعى خدا آگاه باشد، عقلا از او اطاعت كنند و حاصل اولى الامر در اين جا به معناى ولىّ

امر نيست، بلكه به معناى هر كسى است كه آگاهى بر شريعت دارد و وجوب اطاعت وجوب عقلى است نه شرعى، و الاّ تسلسل لازم مى آيد»( [33] ). نقل گفتار اين دو شخصيت، براى روشن شدن مقصود آن دو لازم مى نمود، تاجواب نوشتار آن دو، تير در تاريكى نباشد و حق بحث به نحو كامل ادا گردد. در نقد اين سخن _ نفى حكومت دينى و جدايى دين از سياست و موظف نبودن نبى و ولىّ به تشكيل حكومت _ بايد گفت: در اين كتاب بارها تكرار كرديم كه براستى فلسفه وجودى امام و حجّت چيست؟ و نياز آدمى به حجّت در چه مرحله اى است؟ و انسان در چه شرايطى نيازمند به دين، وحى و امام است؟ و جايگاه وحى در زندگى آدمى كجا است؟ و دنيا و آخرت چه نحوه ارتباطى با هم دارند؟ اين ها سؤالاتى است كه پاسخ صحيح به آن، موضع ما را روشن، و مخالفان را آگاه خواهد كرد. هر چند قبل از اين به جواب عقلى و نقلى آن ها پرداخته شد، ولى به طور اختصار بايد گفت: انسان با تأمل در خويش و مقايسه خود با ديگر موجودات، به وجود استعدادها و تواناييهاى گسترده خود، چون عقل وتفكّر واحساس و... پى مى برد. واز مقايسه اين داراييها با دنياى اطرافش به اين نتيجه مى رسد كه از دنيا بزرگتر است و دنيا برايش به منزله رحم براى طفل نُه ماهه است، وبه تعبير حضرت على(عليه السلام) براى دنياى محدود خلق نشده است (ما خلقت للدنيا) وعوالم ديگرى پيش رو دارد. او با اين ادراكاتِ بلا

واسطه و حضورى، مى يابد كه كيست، واز كجا آمده، وبه كجا بايد برود، وبا انديشه در محدوديت غريزه وعقل وتجربه وفلسفه و عرفان بشرى و وسعت وجودى خويش وطولانى بودن راه بين مبدء ومقصد، وجهلش نسبت به آنچه كه در پيمودن اين مسير لازم است، احتياج خود را به راهنمايى و دستگيرى وحى مى يايد. از اين رو قرآن مى فرمايد: كسانى به كتاب و وحى و قرآن روى مى آورند، و به آن ايمان پيدا مى كنند، كه قبل از اين خود را درك كرده باشند و به آخرت و استمرار حيات خود ايمان داشته باشند: (وَالَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ)( [34] ) «و كسانى كه به آخرت ايمان مى آورند، به قرآن نيز ايمان مى آورند». اين سخنى بلند وارجمند است كه تو وقتى به وحى احساس نياز مى كنى و بدان عشق مىورزى كه خود را باور كرده باشى و بدانى كه فقط براى اين دنيا خلق نشده اى. طرف مقابل آن را هم، قرآن مى فرمايد: (اَلَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ)( [35] ) «خودباختگان و كسانى كه سرمايه هاى وجود خويش را از دست داده و گرفتار خسران شدند، ايمان نمى آورند». وقتى به سرمايه هاى وجودى ات آگاهى پيدا نكردى، و آن ها را در دنيا محدود كردى و سوزاندى، به غيب و عالَم ماوراى شهود گرايشى پيدا نخواهى كرد. پس از احساس نياز به وحى و ثقل اكبر، به ترجمان و مفسر آن، يعنى پيامبر وامام(عليهم السلام)نيازدارى، تاگمراه نشوى، و از صراط خارج نگردى، كه اين دو باهم مانع كفر وگمراهى مى باشند، چنانكه خداوند مى فرمايد:

(وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ)( [36] ) «وچگونه كفر مىورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود وپيامبر او ميان شماست؟» آيات و رسول و بعد از او امام، توأمند و باهم مانع ضلالت ابدى خلق خواهند شد. بنابراين انسان كه در بهترين شكل خلق شده و در آغاز راه قرار گرفته، تا بعد از درنور ديدن عوالِم، به ملاقات پروردگارش بار يابد، در اين راه، به صراط، راهنما و روش رفتن _ دين _ نيازمند است، تا پيامبر وكتاب وامام، خدا را به او معرفى كنند و انتظار خدا و دين را از انسان، به او گوشزد نمايند، تا آدمى نگويد: (رَبَّنا لَوْلا أَرْسَلْتَ اِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ) «پروردگارا! چرا فرستاده اى به سوى ما نفرستادى تا از آيات و احكام تو پيروى كنيم و از مؤمنان باشيم». اين امام بايد داراى علم وعصمت باشد وآگاه وآزاد، تا با جهل خود، بشر را گمراه نگرداند وبا تعلق و وابستگى هايش، انسان را به اسارت نكشاند. اين جا است كه عقل وجوب اطاعت را براى چنين امامى ثابت مى داند. انسان از نظر عقل حق ندارد در مقابل چنين امامى، ديگرى را انتخاب كند، البته او مختار است، ولى در صورت اختيار ديگرى، فعل حرامى انجام داده است. اين انسان حق ندارد مفضول را بر افضل برگزيند. از اين رو است كه خداوند امر به اطاعت خود و رسول و چنين امامى، به عنوان اولى الامر دارد و اين امر، ارشاد به حكم حق است و وجوب شرعى دارد. وچون اطلاق دارد وقيد نخورده

است، تمام جوانب حيات آدمى را در بر مى گيرد. پس آيا مى شود اطاعت خدا و رسول را مقيد به امور فردى انسان كرد و گفت: خداوند فقط در اين محدوده اطاعت مى شود و تنها اين مقدار عمل براى رسيدن به صراط حق وپايان راه لازم است؟! آيا مى توان گفت: امور سياسى و حكومتى جزء اوامر و نواهى خداوند نيست؟ آيا اين، غير از شرك چيز ديگرى است كه بگويى من در اين حوزه فقط خدا را راه مى دهم و در حوزه هاى ديگر به عقل و شورا بسنده مى كنم؟ آيا از اين حركات و روابط اجتماعى و سياسى، در آخرت سؤال نمى شود و اين ها عقاب و ثوابى ندارد، تا از حوزه شرع خارج باشد؟ آيا اين همه نهى از اعتماد بر ظَلَمه وستم گران و پذيرش ولايت شيطان و طاغوت، خارج از مباحث سياسى است؟ (لا تَتَّخِذُوا عَدُوّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِياءَ)( [37] ) «دشمن من ودشمن خودتان را سرپرست وسرور و دوست مگيريد» يهود وصهيونيست ها، دشمن خدا ومؤمنان مى باشند، ولى امروز آنها بر جهان حكومت دارند، آيا اين حاكميت من را به قيام نمى خواند؟ درست است، كه من حق دارم انتخاب كنم، ولى آيا تكليفى بر عهده من نيست؟ انسان براى هر حركت و سكونش حكمى را مى طلبد و ضابطه اى مى خواهد، تا از راه خارج نشود و دچار خسران نگردد. الگو وسرمشق او ابراهيم است كه مى گويد: (اِنَّ صَلاتى وَ نُسُكى وَ مَحْياىَ وَ مَماتى للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ)( [38] ) «در حقيقت، نماز من و ساير عبادات من و زندگى

و مرگ من، براى خدا، پروردگار جهانيان است.» مرگ و حيات آدمى متعلق به خدا است و حيات آدمى اختصاص به حيات فردى او ندارد. از اين رو است كه خداوند بدون قيد و به صورت مطلق فرموده است: (اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [39] ) «پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر و ]نزديكتر [است.» چون نبى از من به خودم آگاه تر و مهربان تر است، بر من ولايت دارد. او _ طبق آيه شريفه _ بر تمام مؤمنان ولايت دارد، نه اين كه تنها بر سفيهان و محجوران، پس به چه دليل برخى همچون آقاى حائرى، ولايت نبى بر مؤمنان را، به ولايت بر محجوران تفسير كرده اند؟ آيا اين تفسير به رأى نيست؟ ايشان چگونه گفته اند: بايد به جاى «مِن»، «عَلى» باشد، تا ولايت بر مؤمنان ثابت شود؟ ظاهراً ايشان قواعد ادبى را فراموش كرده اند كه «افعل تفضيل» در صورت عدم اضافه و نبود «الف و لام» با «مِن» استعمال مى شود، و اين آيه نه تنها ولايت و حكومت بر جمع، كه ولايت بر فرد را نيز مى رساند. فرد بر خودش ولايت دارد و حاكم سكنات و حركات خويش است، ولى رسول چون از او آگاه تر و مهربان تر است، ولايتش برتر از ولايت خود فرد مؤمن است. اين ولايت به طور مطلق است، نه به هنگام تزاحم. همچنان كه ولايت بر همه مؤمنان است، نه بر محجوران و سفيهان. اين حد فاصل بين ولايت معصوم و ولايت غير معصوم و فقيه است; يعنى چون فقيه و غير معصوم بر اندازه وجودى وارزشها وشرايط خاص شخص واقف

نيست، بر او ولايت ندارد. از اين رو فقيه نمى تواند به شخصى بگويد: اين كار را بكن، يا اين كار را ترك كن، يا مثلاً با فلان كس ازدواج كن. ولى از آن جا كه فقيه به شرع از ديگران آگاه تر است، با فرض مخالف بودن با هوس، و مطيع امر معصوم و مولا بودن، در حوزه حكم وحكومت، ولايت دارد و واجب است از او اطاعت كرد. به بيان ديگر انسان قبل از حجّت و ارسال رُسل، در ضلالت و بدون اختلاف، در امت واحدى زندگى مى كرد. ولى با بعثت انبياء همراه با بينات، كتاب و ميزان، انسان ها دعوت شدند تا با آگاهى از دو راه هدايت و ضلالت، يكى را انتخاب كنند. در برابر دعوت كتاب و رسول، انسان ها به چند دسته تقسيم شدند: گروهى به حق روى آوردند و مؤمن شدند، گروهى از حق بريدند و كافر شدند، گروهى مذبذب و بى هويت و منافق گشتند كه در نهايت با مخالفان جمع شدند، البته گروه چهارمى نيز بودند كه حق به آن ها نرسيد; يعنى مستضعفان. اين هدف انبياء بود تا براى انسان ها زمينه انتخاب فراهم شود، وهركسى كه هلاك مى شود با دليلى روشن هلاك گردد، و آن كس كه زنده مى شود و حيات مى يابد با آگاهى باشد: (لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَ يَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَة)( [40] ) پس در برابر دعوت رسول هميشه دو گروه و دو جبهه شكل گرفته است; گروهى مؤمن و گروهى كافر، واز آنجا كه كافران مانعى بر سر راه انبياء بوده وسعى مى كرده

اند تا زمينه انتخاب را كه توسط رسول ايجاد شده، از بين ببرند، قهراً بين اين دو گروه اصطكاك وبرخورد پيدا مى شده و به تعبير قرآن جهاد، براى برداشتن مانع ها امرى ضرورى مى نموده است. مؤمنان نيز در روابط خود نياز به قانون، برنامه، طرح و تقسيم قدرت دارند و رسول همه آنچه را كه لازم باشد، به آن ها مى دهد. پس اين جامعه كه رسول را انتخاب كردند، در حقيقت به دعوت رسول جواب داده اند، نه اين كه رسول را وكيل كرده باشند، واين اجابت، ولايت رسول را به دنبال دارد. آن طور كه كُفّار، شياطين را انتخاب كردند و به طاغوت روى آوردند و دعوت آن ها را اجابت كردند. مگر مى شود رسول به مؤمنان بگويد: برويد و خودتان حكومت تشكيل دهيد و هركس را، اگرچه از مشركان باشد به سرپرستى برگزينيد؟! مگر رسول و امام مى تواند جامعه را رها كند، و آن ها را به دست حوادث بسپارد؟ او كه وقتى از شهر خارج مى شود، كسى را بر مردم مى گمارد، آيا مى تواند به جامعه انسانى بى اعتنا باشد؟! اين است كه رسول و امام بدون تشكيل حكومت نمى توانند اهداف را پياده كنند، و انسان ها بدون ولايت معصوم، در ذلت غوطهور خواهند شد. سير كلى سوره بقره را بنگريد كه چگونه با طرح هدايت كتاب، صف بندى انسان ها شروع مى شود و در ادامه به تفصيل از جريان بنى اسرائيل سخن مى رود، و آن گاه مباحث انفاق، جهاد، قتال، و حج مطرح مى شود، و با شكل يابى جامعه دينى

احكام تشريع مى شود، و از روابط مؤمنان كه جامعه دينى را شكل داده اند، سخن به ميان مى آيد. اين سير طبيعى است و بدون اين، مؤمنانى كه دعوت رسول را اجابت كرده اند، سرگردان خواهند شد. رسول نيامده است تا آدم ها را بر دوش كشد و تا دروازه بهشت ببرد. رسولان آمده اند تا انسان ها با آگاهى از قدر خويش، راه را انتخاب كنند و با پاى خود و پيروى از رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) _ كه سرمشقى نيكو است _ به حق راه يابند، و اين معناى: (فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر)( [41] ) «پس تذكر ده كه تو تنها تذكّر دهنده اى، تسلّطى بر آنها ندارى كه بر ايمان مجبورشان كنى». است. رسول راه و مبدأ و مقصد و چگونه رفتن را نشان مى دهد، و انسان ها مى توانند، اجابت كنند يا نپذيرند. رسول به اجبار نمى تواند همه را به بهشت ببرد. پس آدمى در سلوك خود، چه سلوك فردى و چه جمعى، و نيز از ابتدا تا انتهاى راه كه بر آن واقف نيست، به انسانى نياز دارد كه از دو ويژگى آگاهى بر تمام راه و آزادى از همه كششها برخوردار است. وچون بشر قادر به شناخت چنين انسانى نيست، بايد خداوند او را نصب كند و به مردم نشان دهد، و از مردم اطاعت و فرمانبرى آن ها را بخواهد. از اين رو است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در غدير خم با تكيه بر اين كه: (الَنَّبِيُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [42] ) است، على(عليه السلام) را به

ولايت و امامت جامعه انسانى نصب مى كند. اين حق على(عليه السلام)است و سير زندگى او نشان مى دهد كه چگونه و تا چه اندازه براى به دست آوردن حقّ خود كوشيد، و چه خون دل ها خورد و ناله ها سر داد، و آن طور كه مهندس بازرگان مى گويد _ كه براى قبضه كردن قدرت، تلاش و تقاضايى نكرد _ نيست. سراسر خطبه شقشقيه تقاضا و فرياد على(عليه السلام) است. امام صادق(عليه السلام) به شخصى مى فرمايد: «اگر به تعداد اين گوسفندان _ كه هفده عدد بيشتر نبودند _ يار داشتم، ساكت نمى نشستم». همين نكته، سرّ پاره كردن نامه ابو مسلم خراسانى است كه آقاى بازرگان از آن استفاده كرده كه لابد امام خواستار حكومت نيست. با فراهم شدن شرايط و نيرو، حكومت حق امام است. سوزاندن نامه ابو مسلم حركتى سياسى بود، تا نامه به دست دشمن نرسد. بنابر اين انسان با پذيرش ولايت معصوم واطاعت از او، در تمام جوانب حيات فردى واجتماعى خود، با معصوم پيوند مى خورد; و امام نيز در تمام مراحل سلوك جمعى و فردى، جلودار او است. منطقى نيست كه بگوييم: انسان در حوزه فردى، امام را لازم دارد، ولى در حوزه جمعى، مستقل از معصوم است; تا مهندس بازرگان بگويد: حكومت نبى و على در حيطه وحى نيست و آيه: (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى)( [43] ) بر آن منطبق نيست! آيا اين استحسانى بيش نيست و اختصاص «ما ينطق» به عبادت ها و امور فردى امرى ذوقى نمى باشد؟ چه شاهدى بر اين اختصاص هست؟ رسولى كه در حوزه

جمع، از وحى نگويد و از هوس بگويد، چگونه مورد اعتماد است؟! چه بسا در همان محدوده فردى نيز، ناطق به وحى نباشد! اگر بگوييد: در امور اجتماعى بر اساس آيه (وَشاوِرْهُمْ فِي الاَْمْرِ)( [44] )رسول مشورت مى كند، پس نظر جمع لحاظ مى شود، نه نظر رسول، بايد گفت: آيه در ادامه مى گويد: (فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ)( [45] ) و نمى گويد: «فاذا عزمتم فتوكّلوا»! اين نشان مى دهد كه مشورت جمع آورى اطلاعات است، نه جمع آورى آرا; و اين طور هم نيست كه دستور مشورت براى تفنن و تشويق مؤمنان باشد، كه ايشان از فقهاى مخالف مشروطيت نقل مى كند( [46] ). رسول همراه با شخصيت دادن به انسان ها، اطلاعات آن ها را جمع آورى مى كند، آن گاه تصميم مى گيرد; نه اين كه همه با هم تصميم بگيرند. از همين جا معلوم مى شود كه آن حكايتِ تاريخى _ كه نقل مى شود، در آغاز جنگ اُحُد پيامبر با اصحاب مشورت كرد كه در شهر بجنگيم يا در بيرون از شهر، و رسول نظرش ماندن بود و جوانان رفتن، در نتيجه رسول رأى آن ها را پذيرفت _ واقعيتى ندارد و رأى هيچ كسى بر رأى رسول مقدم نيست. على(عليه السلام)در نهج البلاغه فرمود: «و الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذَلّوا»( [47] ). «به خدا قسم! هر قومى در خانه خود مورد هجوم قرار گيرد ذليل مى شود». اين حديث مى گويد: رسول هرگز در خانه خود نجنگيد و بناى بر جنگيدن هم نداشت. در حقيقت جنگيدن در خارج از شهر رأى رسول

بود، نه ديگران; لذا بايد ديد آن ها كه اين قصه را ساخته و پرداخته اند، چه غرضى داشته اند. مشورت حضرت براى رفع عذر است، تا فردا دهن ها در برابر رسول باز نشود و اعتراض ها از ناحيه مغرضان بلند نشود، كه چرا با ما مشورت نشد؟ اساساً مشورت، به همه مسئوليت دادن است، نه مطيع رأى آنها بودن. وقتى انسان وحى را برگزيد، فقط آن را در زندگى خود به كار مى گيرد و تنها به عبوديت آن برمى خيزد. او ولايت و زعامت امام را مى پذيرد، زيرا خود از ديدن تمام راه و جوانب آن ناتوان است و كشش ها و خواهش هاى نفسانى مانع آزادى او است. او اسير تعلّق هاى خود، در همه زمينه هاى فردى و اجتماعى و سياسى است، و حتى با زندگى در عصر اتم، نمى داند عمل او _ هر چند جزئى _ چه اثرى در عوالمى كه در پيش دارد، خواهد گذاشت. او نمى داند چگونه زندگى كند تا ياد بگيرد كه چگونه بميرد و چگونه در سراى آخرت پاسخ گوى حركت هاى دنيا باشد. اين است كه خداوند انسان ها را توبيخ مى كند كه: (اَمْ لِلاِْنْسانِ ما تَمَنّى فَلِلّهِ الاْخِرَةُ وَ الاُْولى)( [48] ). دنيا و آخرت، ابتدا و انتها از آن خداوند است و آرزوهاى انسان در اراده خداوند تأثيرى ندارد. اين كه انسان خود راهش را انتخاب كند، آن گاه آخرت را به شفاعت واسطه ها به دست آورد، يا بگويد: آن طور كه اين جا مكرّم بودم، آن جا نيز از كرامت برخوردارم; چنين نيست و تفسير آيه

آن طور كه مهندس بازرگان گفته _ كه انسان در فاصله آخرت و دنيا مختصر آزادى و فرصت تصميم گيرى دارد _ درست به نظر نمى رسد. دنيا و آخرت هر دو مراحلى از سلوك انسان هستند، با اين تفاوت كه دنيا براى آدمى منزلِ نزديك است و آخرت براى او منزل دور. نه دنيا پست است كه انبياء و ائمه را از حكومت در آن پاك بدانيم و نه آخرت به معناى سراى ديگر است، تا آن را در تناقض و حداقل متفاوت با دنيا بدانيم، بلكه دنيا، پس از دنياى رَحِم، دومين منزل آدمى است و آدمى بايد در دنيا آنچه را كه ره توشه او در اين سير و سلوك دور و دراز است، بردارد، و بهترين توشه ها تقوا است; «خير الزاد التقوى». تقوا به معناى اطاعت و عمل به اوامر و نواهى شرع و خارج نشدن از صراط وحكومت خداوند است. به تعبير على(عليه السلام) از حكومت الله نمى شود خارج شد، و آدمى نمى تواند منهاى خداوند براى خود محدوده اى را مشخص كند. تفاوت مؤمن با غير مؤمن در اين است كه مؤمن دنيا را منزل مى داند، نه مقصد، و در هستى ابدى خود را مى بيند، نه در دنيا; ولى غير مؤمن دنيا را مقصد مى داند و زندگى هفتاد ساله را نهايت حيات خود مى شمارد. به طور طبيعى اين دو انسان دو گونه، برنامه ريزى را مى طلبند; آن كس كه راهى را شروع كرده كه بعد از هفتاد سال پايان مى پذيرد، مقدارى توشه و امكانات مى خواهد. ولى انسانى كه تا بى

نهايت راه در پيش دارد، نمى تواند به امكانات انسانِ محدودِ دنيايى اكتفا كند. پس اين انسان طرح، مديريت و برنامه ريزى كاملا متفاوتى را مى خواهد، كه مهم تر از همه داشتن راهبرى است، كه او را تا مرگ و حتى پس از آن هدايت كند. دو هدف متضاد و مختلف، دو رهبر متفاوت و دو برنامه ريزى جدا از هم را مى طلبد. جامعه مؤمن و معتقد به استمرار خويش، رهبر فاسد نمى خواهد، و جامعه محدود به هفتاد سال دنيا، به دين و رهبر دينى نياز ندارد و انسانى را مى خواهد كه پاى بند اصول دنيوى باشد و تابع هيچ دينى نباشد و جلوى خود و جامعه اش را باز بگذارد، زيرا: (بَلْ يُريدُ الاِْنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ)( [49] ) «بلكه انسان مى خواهد ]آزاد باشد[ و در تمام عمر گناه كند.» انسان فاجر كسى است كه نمى خواهد با سنت هاى هستى هماهنگ باشد و به اصول دينى وفادار نيست. با ذكر كلام مخالفان ولايتِ معصوم در حكومت و كشوردارى، و توضيحى كه در فلسفه وجودى امام داديم، معلوم شد كه اگر امام حكومت نداشته باشد، ذلت و گم شدن انسانِ نيازمندِ به حجّت را به دنبال دارد. اينك به كلام على(عليه السلام) در خطبه شقشقيه رجوع مى كنيم و وظيفه امام را از ديدگاه آن حضرت(عليه السلام) بررسى مى كنيم. خطبه شقشقيه، سومين خطبه نهج البلاغه و از جمله خطبه هاى مشهورى است كه شكى در صحت استناد آن به حضرت نيست. با اين كه اين خطبه با سندهاى مختلف و در كتاب هاى متعدد قبل از جمع آورى نهج

البلاغه نقل شده، ولى ذكر سخنى از «ابن ابى الحديد» در مورد سند خطبه، خالى از لطف نمى باشد. او مى گويد: استادم «ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى» براى من نقل كرد: اين خطبه را نزد «ابو محمد عبدالله بن احمد» معروف به «ابن خشّاب» خواندم. چون به اين سخن ابن عباس رسيدم كه فرموده بود: بر هيچ سخنى اين چنين كه بر قطع شدن اين كلام حضرت متأسف شدم، افسوس نخوردم، ابن خشاب گفت: اگر مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تأسف مى خورى؟ به خدا سوگند او از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته، فقط حرمت پيامبر را نگه داشته است. مصدق مى گويد: به استاد گفتم: اين خطبه مجعول و ساختگى است؟ گفت: «به خدا قسم! هرگز. من به يقين مى دانم اين گفتار على است، همان گونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيب هستى». گفتم: «بسيارى از مردم مى گويند: اين خطبه از كلام خود سيد رضى است». گفت: «اين سخن و اين اسلوب چگونه مى تواند از سيد رضى و غير او باشد؟! ما به رسائل رضى آشنا هستيم و طريقه و هنر او را در نثر مى شناسيم. با همه ارزشى كه دارد، در قبال اين خطبه ارزشى ندارد. نه سركه است و نه شراب». ابن خشاب مى گويد: «من اين خطبه را در كتاب هايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تأليف شده است، و آن

را با خط هايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند، ديده ام و آنان پيش از آن كه «نقيب ابو احمد» پدر سيد رضى متولد شود، مى زيسته اند»( [50] ). ابن عباس مى گويد: «نزد حضرت از خلافت وكسانى كه خلافت را تصاحب كرده اند، سخن به ميان آمد. آن حضرت نفس بلندى كشيد و فرمود: «اما والله لقد تقمّصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرّحى...». «به خدا سوگند كه پسر ابى قحافه ]ابوبكر[ خلافت را با نيرنگ و زور به چنگ آورد، و او خوب مى داند كه جايگاه من از خلافت همانند مركز ومحورگاه از آسياب است» حضرت تصريح به غاصبانه بودن خلافت ابوبكر دارد و اشاره اى به رأى و بيعت مردم ندارد. ابوبكر لباس خلافت را به تن كرد در حالى كه مى داند جايگاه امام نسبت به خلافت، جايگاه مفتول آهنى است كه محور سنگ آسياب است. حضرت تصريح به اين نكته دارد كه خلافت، بدون او مانند آسياب بدون محور است، كه هرگز نخواهد چرخيد. آن گاه حضرت به بيان نياز به امام مى پردازد. امام در اوج رفعت و آگاهى است كه كسى را ياراى مقايسه با او نيست. او چون كوه بلند و افراشته است كه رودهاى دانش و كمال و حكمت، از آن سيل آسا بر خلق فرو مى ريزد، وتمام چاله ها وضعف ها را پر مى كند، وخلائى باقى نمى گذارد، و بلندى ها و پستى ها را يكسان مى كند، و مساوات و عدالت را به ارمغان مى

آورد. از اين رو ديگرى به جاى او نمى تواند بنشيند واگر ديگرى جاى او را گرفت، حاصلش چيزى جز ظلمت و بيداد و تبعيض نيست. از اين كلام حضرت، استفاده مى شود كه على(عليه السلام) حكومت را حق خود مى داند و ديگران را غاصب آن. حال اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آن حضرت براى به دست آوردن خلافت اقدامى نكرد؟ با اين كه او اسد اللّه وشير عرب بود وهمو بود كه جبرئيل(عليه السلام)درباره اش فرمود: «لافتى إلاّ علي، لا سيف إلاّ ذو الفقار» وخود فرمود: «اگر تمام عرب در برابرم بايستند، به آن ها پشت نخواهم كرد»( [51] ). على(عليه السلام) كه مى گويد: حق گرفتنى است، نه دادنى; چرا دست به شمشير نمى بَرَد؟ و چرا از فرو رفتن امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) در گرداب ضلالت ممانعت نمى كند؟ چرا از خود جنب و جوشى نشان نمى دهد، و در خانه نشسته است؟ تا جايى كه مهندس بازرگان كه خود را وامدار على(عليه السلام) مى داند، بگويد: نه، او براى قبضه كردن قدرت تلاش و تقاضايى كرد؟( [52] ) اين ها سؤالاتى است كه على خود جواب مى دهد. او مى گويد: با اين كه حكومت حق من است و ديگران غاصب آن هستند، و در مقام والاى خويش هم تايى ندارم و براى نجات خلق هجوم سيل آسا دارم، بين خود و حكومت پرده اى آويختم و از آن كناره گيرى كردم «فَسَدَلتُ دُونَها ثوباً»، زيرا دو راه بيش تر نبود، كه بايد يكى را انتخاب كنم: 1 _ يا بايد با غاصبان حكومت به جنگ

درآيم و اعلام جهاد نموده، بر آن ها حمله ببرم، اما با چه امكانات و عُدّه و عِدّه اى؟! با دستى بريده و قدرتى از دست رفته و امكاناتى جدا شده؟! اين يك راه كه با دست خالى حملهور شوم و بدون يار و ياور خود را در صحنه كارزار ظاهر كنم. شاهد بر تنهايى على(عليه السلام) كلامش در خطبه «طالوتيه» مى باشد كه فرموده است: اگر سى نفر داشتم( [53] ) و در كلام ديگر مى گويد: اگر ده نفر داشتم، حكومت را مى گرفتم( [54] ). 2 _ با وجود ظلمت فراگيرى كه همه در آن نابينا خواهند شد، صبر وشكيبايى ورزم. ظلمت و سياهى كه چنان مردم را احاطه كرده كه خردسال را پير مى كند و بزرگسال را از پا در مى آورد و مؤمن تا دم مرگ به رنج و سختى دچار مى شود. زيرا مسئوليت مؤمن دو چندان مى شود كه بايد نورى برافروزد و چراغى در دل ظلمت روشن كند و لحظه اى از هدايت امت گرفتار در بند ظلمت، غافل نباشد و خون دل ها بخورد تا آن گاه كه به لقاى پروردگارش بار يابد. على(عليه السلام) بر سر دو راهى، آن راهى را بر مى گزيند كه خير امت باشد، و صلاح دين به آن نزديك تر، و وصيت رسول خدا با آن يكى باشد. آن حضرت(عليه السلام) راه دوم را انتخاب مى كند و صبر پيشه مى كند، على(عليه السلام) براى حفظ وحدت اسلامى و اين كه شعار «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله» بر مناره هاى مسلمين به گوش

برسد، حاضر به گذشت از حق خويش است. على(عليه السلام) چون هارون در امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) است; با اين كه او را به استضعاف كشاندند و به قتل تهديدش كردند( [55] )، اقدامى نكرد، زيرا ترسيد متهم به تفرقه در بين امّت شود، قرآن از زبان هارون مى گويد: (اِنّى خَشيتُ اَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنى اِسْرائيل)( [56] ). «من ترسيدم بگويى: ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى» از اين رو على(عليه السلام) صبر پيشه مى كند، در حالى كه به همه جوانب امر احاطه دارد، زيرا لازمه صبر احاطه است، آن طور كه خضر به موسى(عليهما السلام) مى گويد: (وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْراً...)( [57] ). «و چگونه مى توانى بر چيزى كه به شناخت آن احاطه ندارى صبر كنى» على(عليه السلام)، خار در چشم و استخوان در گلو صبر كرد. آن جا كه امت رسول نيرنگ مى خورد. و بصيرها وبصيرت را از آن ها مى گيرند، على(عليه السلام) خون گريه مى كند، كه ظلم بر جامعه انسانى، خارى در چشم على(عليه السلام) است كه جارى شدن خون را به همراه دارد. اين ستم ها بر جامعه اى مى رود، كه بهترين و محبوب ترين مخلوق، پس از بيست و سه سال تلاش وتحمّل سخت ترين بلاها آن را شكل داد و بر حفظ آن وصيت ها كرد. اين ستم ها استخوانى است در گلوى على(عليه السلام) كه نمى تواند فرياد بزند، مبادا متّهم به تفرقه افكنى شود و نمى تواند بى اعتنا باشد، زيرا آنى در زندگى بى اعتنا نبوده است و حتى هدايت يك نفر

را، بادنيا معاوضه نمى كند. او با چشم خود مى بيند ميراثش به يغما مى رود و توطئه عظيمى به پا شده، و با چه حسابگرى ها و رندى ها مسير تاريخ عوض مى شود و اسلام وارونه مى گردد! راستى آدم در ظاهر و دور از تيزبينى هاى سياسى و با دور بودن از منابع تاريخى و عدم پژوهش در تاريخ و جريانات صدر اسلام، شيعه را به تعصب متهم مى كند، ولى آن سه خليفه را چندان مغرض نمى بيند! اما وقتى باتفحص و تيزبينى، به فضاى آن زمان نزديك مى شود، مى بيند رندان سياسى سازمان سيا و صهيونيست، به گَرد آن ها نمى رسند، و آدم باور مى كند آنچه در قرن بيستم شاهد آن است، از جنايت ها و خباثت و آدم كشى ها، ريشه در سقيفه دارد و اين همه، ميوه درخت حنظله اى است كه بذر آن در سقيفه كاشته شد; هر چند در همان جا نيز، رد پاى يهود به روشنى مشهود است و نقش مرموز آنها آشكار!( [58] ). راستى! همين على(عليه السلام)، روزى در كنار رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) سر به آسمان عزت مى ساييد. آن حضرت خودش مى فرمايد: «من در كوچكى، بزرگان عرب را به خاك انداختم و اشراف قبيله هاى «ربيعه» و «مُضَر» را هلاك كردم. آيا جايگاه من را نسبت به رسول، از جهت خويشاوندى و منزلت و مرتبت مى دانيد؟ او سرپرستى مرا پذيرفت و من را در كودكى در دامن خود گذاشت و به سينه خود چسباند و در رختخوابش خواباند، چنانكه تن من به تن او مى

ساييد وبوى خوش او به مشام من مى رسيد. لقمه را در دهنش مى جويد و آن را به من مى خوراند»( [59] ). آيا آن علىِ زمان رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)، امروز بايد اين چنين باشد، كه خار در چشم و استخوان در گلو، شاهد غارت آن چه باشد كه از محبوبش به او رسيده است؟! مانند «اعشى» شاعر عرب كه روزى در بارگاه سلطان در اوج رفاه بود و روز ديگر بر پشت شتر سوار و خانه به دوش، آواره بيابان ها! آن گاه على(عليه السلام) از توطئه ها پرده برمى دارد و به معرفى آن سه خليفه مى پردازد، تا معلوم شود امت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) به چه كسانى مبتلا شده و چگونه اين جماعت، حساب شده حكومت را به همديگر پاس مى دهند! وبر اساس طرحهاى از پيش تعيين شده وقرارهاى قبلى، خلافت را بين خود رد وبدل مى كنند. تعبير حضرت به كلمه «ادلى» در دادن حكومت به دومى از اين آيه قرآن گرفته شده است: (وَلاتَأْكُلُوا أُمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَتُدْلُوا بِها اِلَى الْحُكّامِ...)( [60] ) «واموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد، و به عنوان رشوه قسمتى از آن را به قضات مدهيد...» گويا قرار بوده كه عُمَر در «سقيفه» با ابوبكر بيعت كند، مشروط به اين كه ابوبكر بعد از خود، عمر را به خلافت برساند! اين نيز شنيدنى است كه وقتى ابوبكر در بستر مرگ وصيت مى كند تا براى خود جانشين تعيين كند، در هنگام بيان وصيت از هوش مى رود كاتب كه عثمان بوده، اسم عُمَر را مى نويسد. چون خليفه به

هوش مى آيد، مى گويد: وصيت را قرائت كن. عثمان وصيّت را قرائت مى كند: «بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان( [61] ) براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، همانا عُمَر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم». ابوبكر تكبير مى گويد و شادمان بيان مى دارد: ترسيدى اگر در حالت بى هوشى بميرم، مردم اختلاف كنند، از اين رو نام عُمَر را نوشتى؟ عثمان گفت: آرى! و ابوبكر او را دعا كرد( [62] ). آن گاه ابوبكر به عُمَر سفارش مى كند: «هيچ مصيبتى حتى مرگ من، تو را از كار اصلى باز ندارد. ديدى من هنگام رحلت پيامبر چگونه رفتار كردم( [63] ). على(عليه السلام) در روز شورا به عبد الرحمن بن عوف _ بعد از بيعت با عثمان _ مى گويد: «والله ما فعلتها إلا لأنك رجوت منه ما رجا صاحبكما من صاحبه دقّ الله بينكما عطر منشم»( [64] ). «به خدا قسم! اين كار را نكردى، جز اين كه از عثمان آن اميد را داشتى كه دوست شما _ عمر _ از رفيق خود داشت. خداوند ميان شما، عطر منشم( [65] ) و زنگار نفاق برافشاند». عمر در روز شورا خطاب به عثمان مى گويد: «گويا خلافت براى تو آماده است و گويى هم اكنون مى بينم قريش به سبب محبتى كه به تو دارند، قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو بنى اميه و فرزندان ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنائم و اموال، آنان را بر ديگران ترجيح خواهى داد...»( [66] ). اين گزيده

اى از جريان پيچيده صدر اسلام است. نقشه چنان حساب شده بود كه عبد الرحمن بن عوف نيز به عنوان خليفه چهارم برگزيده مى شود و بنى اميه بر ديگران رجحان پيدا مى كنند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) درباره خصوصيات خليفه دوم مى گويد: «چون اسب چموشى است كه نمى شود آن را كنترل كرد و نمى شود رهايش نمود». او مردى از سلاله غضب و خشونت و سراسر لغزش و اشتباه بود، و نتيجه حاكميت او چنين شد كه مردم مبتلاى به حركت در تاريكى، همراه با اضطراب وتشويش شوند. آن ها گرفتار نفاق شده، از حق فاصله گرفتند و در باطل فرو رفتند; و سرنوشت جامعه اى كه به امام و هادى خود پشت نمايد و به طاغوت روى آورد چيزى جز اين نيست. از طرح هاى حساب شده ديگرى كه براى كنار زدن على(عليه السلام) داشتند، شكستن على(عليه السلام) و تنزل دادن مقام و منزلت وى در سطح افرادى چون عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و عثمان بود. همان عثمانى كه على(عليه السلام) در وصف او مى گويد: «كسى بود كه همّ او خوردن و دفع كردن بود و همّت او خلاصه مى شد در فاصله ميان مطبخ و مزبله».( [67] ) همسان قرار دادن على(عليه السلام) با ديگران، براى كوچك كردن و از چشم مردم انداختن او بود. در اين شورا دشمنان جديدى را چون طلحه و زبير _ كه هرگز مقايسه خود با على(عليه السلام)در خاطرشان نمى گنجيد _ به صحنه پيكار وارد كردند، تا اگر فردا عثمان نتوانست جريان را آن سان هدايت كند كه عبد الرحمن

بن عوف بر مسند خلافت بنشيند، لااقل خلافت در كام على(عليه السلام)تلخ شود و مدعيان جديد خلافت، راه را بر على(عليه السلام) ببندند. على(عليه السلام) اهداف شوم اين جماعت را مى شناسد و اعلام مى كند: «متى اعترض الريب فيّ مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر»( [68] ). «مگر من با اولين و بزرگ اين ها قابل مقايسه بودم كه اكنون با اين فرومايگان هم طراز شوم»؟! راستى كدام جريان سياسى پيچيده امروز چنين طرح هايى در برنامه دارد، كه براى بيرون كردن رقيبى از صحنه، چنين منزلت معنوى او را تنزل دهند و بامحاصره اقتصادى و تهديد نيروهاى او، و گرفتن امكاناتش، او را خلع يد نمايند؟! راستى اگر با على(عليه السلام) چنين برخورد نمى كردند و او را در انظار اين چنين خُرد نمى كردند، چگونه مى توانستند جنازه امام حسن(عليه السلام) را تيرباران كنند، و در كربلا سر مبارك حسين(عليه السلام)را به نيزه بزنند، و امام سجاد(عليه السلام) را به عنوان غير مسلمان اسير گردانند؟! آن گاه حضرت از همراهى خود سخن مى گويد، تا در تاريخ متهم به تفرقه در جامعه تازه شكل گرفته اسلام نشود. او براى حفظ وحدت، بيست وپنج سال سكوت مى كند، ولى سكون ندارد، و از راه هاى مختلف و در هر پيش آمد و موقعيتى به حق غصب شده خويش و انحراف اسلام و شكستن حريم پيامبر اشاره مى كند. على(عليه السلام)، فاطمه(عليها السلام) تنها يادگار رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را، سواره بر در خانه مهاجر و انصار مى برد، تا حجّت را بر آن ها تمام كند، و امروز اشخاصى

منفعل از حوادثِ زمان و مبهوتِ افكار وارداتى غرب، نگويند: على(عليه السلام)خواستار حكومت نبود و ولايت و خلافت حق او نيست! نهايت على(عليه السلام) وكيل خوبى است كه به وكالتش عمل خواهد كرد و مردم به خواسته هايشان خواهند رسيد و على(عليه السلام) چون افراد معمولى ديگر آنچه مى گويد از باب (ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْيٌ يُوحى)( [69] ) نيست! على(عليه السلام) در خطبه «طالوتيه» از اشتباهات مردم و آثار شوم خلافت ديگران، سخن به ميان آورده، مى فرمايد: «... و الذى فلق الحبة و برء النسمة لقد علمتم أنى صاحبكم و الذى به امرتم و انّى عالمكم و الذى بعلمه نجاتكم و وصى نبيكم و خيرة ربّكم و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم، فعن قليل رويداً ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم وسيسألكم الله عزّوجلّ عن ائمتكم، معهم تحشرون و الى الله عزّوجلّ غداً تصيرون. اما والله! لو كان لى عدّة اصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدائكم لضربتكم بالسيف حتى تؤولوا الى الحقّ و تنيبوا للصدق»( [70] ). امام مى فرمايد: «...اگر من به اندازه اصحاب حضرت طالوت، يا اصحاب بدر نيرو داشتم، شما را _ با شمشير _ به حق برمى گرداندم». آن حضرت بعد از ايراد خطبه از مسجد خارج شد و در بين راه به آغلى رسيد كه در آن سى گوسفند بود، امام فرمود: «والله لو انّ لى رجالا ينصحون لله عزّوجلّ و لرسوله بعدد هذه الشياة لأزلتُ ابن أكلة الذّبّان عن ملكه»( [71] ). «تنها اگر سى نفر _ به اندازه اين گوسفندان _ داشتم، با اين خصوصيت

كه نصيحت گر مردم براى خدا و رسولش باشند، ابوبكر _ پسر كسى كه در جاهليت به خوردن مگس شهرت داشت را از خلافت عزل مى كردم». على(عليه السلام) بايد چه كار ديگر مى كرد، تا مهاجر و انصار از نيرنگى كه خوردند; برگردند و نگويند: «اى دختر رسول! اگر شوهر و پسر عمويت زودتر مى آمد ما با او بيعت مى كرديم، ولى اكنون دير شده و ما با آن مرد بيعت كرده ايم». اگر بيعت و وكيل گرفتن يك تعهدى است كه بايد به آن ملزم بود، چرا على(عليه السلام) از مردم مى خواست بيعت با ديگرى را بشكنند و به او روى بياورند؟! على(عليه السلام) در ردّ بهانه آنها مى گويد: «مگر مى شود چون ديگران جنازه رسول خدا را رها كرد و به سراغ شما آمد»؟! على(عليه السلام) چه بايد مى گفت تا امروز او را خواهان حكومت بدانند و صاحب امر و ولىّ بر خلق خدا به شمار آورند، و او را تشنه وكالت قلمداد نكنند؟ على(عليه السلام) در بخش ديگر خطبه، به هجوم مردم همچون گله گوسفند به خانه خود اشاره دارد: «هجوم چنان بود كه نزديك بود دو فرزندم _ كه دو مرد كامل بودند _ زير پا لگدمال شوند و ردايم پاره گردد». اشاره شد كه على(عليه السلام) ابتدا دست رد به سينه آن ها مى زند و مى فرمايد: «... وانا لكم وزيراً خير لكم منى اميراً»( [72] ) «... اگر ]در چنان حالى[ براى شما وزير و مشاور باشم بهتر از آن است كه امير باشم.» زيرا اين امت نمى توانند عدالت على(عليه السلام) را

تحمل كنند. دشمنان على(عليه السلام)چنان زمينه هاى حكومت او را بر باد دادند كه به رغم هجوم اين جمع كثير، على(عليه السلام) قادر به حكومت نيست، زيرا اهداف آن ها با اهداف على(عليه السلام) يكى نيست. على(عليه السلام) مى فرمايد: «انّي اريدكم لله و انتم تريدونني لانفسكم»( [73] ) «من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى منافع خود مى خواهيد». جامعه فاسد تحمل رهبر مصلح را ندارد. على(عليه السلام) به عامل اصلى كه اسلام را به انحراف كشاند و سقيفه را شكل داد، تا در نتيجه بنى اميه حاكم شدند و انسان هاى قاسط و مارق و ناكث در جامعه شكل گرفتند، اشاره دارد. اين حركت ها نه از روى جهل بود تا معذور باشند، و نه از روى شفقت و دلسوزى براى جامعه، تا مأجور باشند. آن ها بقره را در قنوت مى خواندند و بارها آيه: (تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِي الاَْرْضِ وَ لا فَساداً)( [74] ) «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين خواستار برترى و فساد نيستند.» را تلاوت كرده بودند و مى دانستند كسى كه برترى جويى كند، بوى بهشت را نخواهد چشيد، و روى بهشت را نخواهد ديد. پس علّت چه بود؟ چگونه اين جماعت به قوم بنى اسراييل تبديل شدند؟ آن ها كمر به قتل ولى خدا بستند و براى هميشه اهل بيت رسول(عليهم السلام) را از حاكميت منع كردند، و جامعه انسانى را از هدايت آن ها محروم ساختند. علّت; دنيا گرايى و زيبايى آن و در نتيجه گمراه شدن و دنيا را بر

خدا و آخرت برگزيدن بود. على(عليه السلام) در جاى ديگر مى فرمايد: «... من عظُمت الدنيا فى عينه و كبر موقعها من قلبه آثرها على الله تعالى فانقطع اليها و صار عبداً لها»( [75] ). «كسى كه دنيا در نظرش بزرگ آيد ودر دلش مقام وموقعيتى رفيع يابد، دنيا را بر خداى تعالى برگزيند، و همواره به دنيا پردازد وبنده آن گردد.» آن جا كه جلوه دنيا، تو را برُبايد و گندم رى تو را خوش آيد و حكومت مصر بزرگ ترين آرزوى تو باشد، در كشتن ولىّ خدا بر ديگران سبقت مى گيرى و از محو آيتِ حق لذت مى برى. همين دنيا كه ديگران آن را مُنتهاى آرزويشان گرفتند و آن را بر خدا ترجيح دادند، در چشم على(عليه السلام) از آب بينى بز، بى ارزش تر و از كفش پاره پينه زده، بى مقدارتر است. اما چرا على(عليه السلام) به رغم اين همه بى ارزشى حكومت دنيوى، اين چنين به خود مى پيچد و لحظه اى پس از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) آرام نمى گيرد، و ناموس خدا _ فاطمه(عليها السلام) _ را بر در خانه مهاجر و انصار مى برد؟! تا جايى كه ديگران به او بگويند: «انّك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص»( [76] ). چرا او را متهم به حريص بودن در امر حكومت مى كنند؟! على(عليه السلام) حكومت را تكليفى مى داند كه خداوند از او خواسته، و حكومت را حق خود و جزئى از امامت مى داند. او آيه: (فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَمَنْ تابَ مَعَكَ)( [77] ) «پس همان گونه كه دستور يافته

اى ايستادگى كن، و هر كه باتو توبه كرده نيز چنين كند.» را خطاب به خود مى داند. على(عليه السلام) حكومت را مى خواهد تا دنيا، مانع بزرگ عبوديت را خوار و ذليل كند، و اهل دنيا را از سر راه امت بردارد. على(عليه السلام)به كسى كه او را حريص به حكومت مى خواند، جواب مى دهد: «بل أنتم واللّه لأحرص وابعد و أنا اخصّ واقرب و انّما طلبت حقاً لي و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه»( [78] ) «به خدا سوگند! شما بدان آزمندتريد، با آن كه از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) دورتريد و من از شما به خلافت مخصوص ترم وبه او نزديكتر. من حقّى را طلبيدم كه از آنِ من بود، وشما ميان من و حقّ من حائل شديد و مرا از آن منع كرديد». آن گاه حضرت مى فرمايد: «وقتى اين جواب را دادم و حجّت اقامه شد، مبهوت ماندند و ندانستند چه جوابى بدهند». به اميد اين كه ديگران اين حجت ها را ببينند و بصيرت پيدا كنند و از حيرت به در آيند. امام در ادامه مى فرمايند: «اللهم اني استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمي و صغّروا عظيم منزلتي و اجمعوا على منازعتي امراً هو لي»( [79] ). «بارخدايا! مى خواهم كه مرا در برابر قريش و آنان كه قريش را يارى مى كنند، يارى فرمايى. آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و منزلت مرا خُرد شمردند و براى نبرد با من، در امرى كه از آنِ من بود، دست به دست هم دادند». وقتى عمر، اميرالمؤمنين(عليه السلام) را وادار

به بيعت با ابوبكر كرد، آن حضرت(عليه السلام)فرياد زد: «انا عبدالله و اخو رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)». عمر گفت: اما عبدالله، درست و اما برادر رسول خدا، خير». آن ها منزلت امام(عليه السلام) را با هم طراز كردن او با اعضاى شورا، كوچك كردند و در منازعه امر خلافت او، با هم جمع شدند و هم پيمان گشتند و گفتند: اگر حكومت به على برسد، در خاندان هاشم خواهد ماند، ولى با خلافت ديگران، همه كس از آن بهره مند خواهند شد. خداوند از علما عهد گرفته است هرگز در برابر شكم بارگى ظالم و گرسنگى مظلوم، ساكت و بى اعتنا نباشند. و چه كسى عالم تر از على(عليه السلام) و چه انسانى آگاه تر و مهربان تر از او است؟ اما قيام و به دست گرفتن حكومت و خلافت شرايطى دارد، كه بايد فراهم شود. وقتى حجّت تمام مى شود كه مردم به امام روى بياورند، و دست كم در حدّ اصحاب بدر و ياران طالوت باشند. سى تا مرد كه خدا و رسول را بر ديگران برگزيده باشند و با انگيزه خدايى به نُصح و اصلاح جامعه روى بياورند. در اين شرايط، امام خلافت را به دست مى گيرد و حكومت دينى را بر اساس عهد الهى و جهت اداى تكليف و تماميت حجّت شرعى، شكل مى دهد. اين حكومت، نه جداى از وحى است، و نه معصوم وكيل مردم است. اين حكومت امرى دنيوى نيست، تا معصوم از آن پيراسته باشد. حكومت، حق امام است و مردم ملزم به پيروى از «اولى الامر» مى باشند. اولى الامر، صاحبان ولايت و

حكومت، در همه امور زندگى انسان _ از ابتداى دنيا تا انتهاى آخرت _ هستند. هرگز اولى الامر به معناى آگاهان علمى نيست و در جايى به اين معنا استعمال نشده است، آن طور كه نويسنده كتاب حكمت و حكومت گفته است. مانند قريش نباشيم كه در جواب على(عليه السلام) گفتند: «ثم قالوا الا ان فى الحق ان تأخذه و فى الحق ان تتركه»( [80] ). «سپس در جايى گفتند حقّ آن است كه آن ]خلافت [را بستانى، و در جاى ديگر گفتند حقّ آن است كه آن ]خلافت [را واگذارى». در پايان به مناظره اى كه بين حضرت على(عليه السلام) و «اشعث» صورت گرفته است، اشاره مى كنيم، تا بدانيم خلافت جزئى از امامت و حق مسلّم على(عليه السلام)بود، و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بر آن تأكيد داشتند و از مردم خواستند دعوتش را اجابت كنند و حضرت على(عليه السلام) را ولىّ امر خود قرار دهند. اشعث به حضرت على(عليه السلام)مى گويد: از لحظه اى كه وارد كوفه شده اى، به طور مستمر اين كلام را تكرار مى كنى! «و الله اني لاولى الناس بالناس وما زلتُ مظلوماً منذ قبض رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)». «به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم به ]ولايت و خلافت [آنهايم و پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)پيوسته مظلوم بودم.» پس چرا وقتى خليفه اول و دوم حكومت را به دست گرفتند، در مقابل آن چه كه از تو گرفته و غصب كردند، شمشير نزدى؟ اميرالمؤمنين(عليه السلام) به اشعث فرمود: «بشنو، تنها چيزى كه من را از شمشير زدن منع كرد، پيمانى بود

كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)بستم; رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به من گفت: امت من به تو نيرنگ مى زنند و عهد من را مى شكنند، در حالى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى. به رسول خدا گفتم: وقتى چنين است، تو چه سفارشى به من دارى؟ رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «ان وجدت اعواناً فبادر اليهم و جاهدهم و ان لم تجد اعواناً فكفّ يدك واحقُن دمك حتى تلحق بى مظلوماً». «اگر يارانى پيدا كردى، به جهاد با آنان شتاب كن و اگر يارى نيافتى، دست نگه دار وخونت را حفظ كن، تا با مظلوميت به من ملحق شوى» بعد از وفات رسول و دفن آن حضرت(صلى الله عليه وآله وسلم) و پس از جمع آورى قرآن، دست فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) را گرفته و اطراف اهل بدر و انصار و مهاجر چرخيدم و حقّم را به آن ها گوشزد كردم. هيچ كس از آن ها جز سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار دعوتم را اجابت نكرد. و آنان كه از اهل بيتم مانند بازوى من بر دين خدا بودند، همه رفته بودند. من ماندم و عباس و عقيل، دو پناهنده و آميخته به حيات جاهليت»( [81] ).

پاورقي

[11] _ بقره، 217. [12] _ بقره، 217. [13] _ شماره 28. [14] _ شبى كه حضرت على(عليه السلام)، در بستر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) خوابيدند، تا مشركان متوجه خارج شدن پيامبر از مكه نگردند. [15] _ مرز ميان دين و علوم اجتماعى، تهران، شركت سهامى انتشار، ص 12 _ 13. به نقل

از مجله حكومت اسلامى، ش 1، ص 128 . [16] _ كيان، ش 28، ص 50. [17] _ كيان، ش 28، ص 50. [18] _ كيان، ش 28، ص 50. [19] _ احزاب، 21. [20] _ كيان، ش 28، ص 55. [21] _ شورى، 38. [22] _ كيان، ش 28، ص 57. [23] _ حكمت و حكومت، ص 170 ، ص 99 . (به نقل از مجله حكومت اسلامى، ش 1، ص 99. [24] _ فتح، 18. [25] _ حكمت و حكومت، ص 167. (به نقل از مجله حكومت اسلامى، ش 1، ص 100) [26] _ مجله حكومت اسلامى، ش 3، ص 190. [27] _ مدرك پيشين. [28] _ غاشيه، 22 _ 21. [29] _ مجله حكومت اسلامى، ش 2، ص 230. [30] _ احزاب، 6. [31] _ مجله حكومت اسلامى، ش 2، ص 225. [32] _ سوره نساء، آيه 59. [33] _ مجله حكومت اسلامى، ش 2، ص 225 _ 226. [34] - انعام، 92. [35] _ انعام، 12. [36] _ آل عمران، 101. [37] _ ممتحنه، 1. [38] _ انعام، 162. [39] _ احزاب، 6. [40] _ انفال، 42. [41] _ غاشيه، 21 و 22. [42] _ احزاب، 6 (پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است). [43] _ نجم، 2 _ 3. (واز سر هوس سخن نمى گويد، اين سخن به جز وحيى كه وحى مى شود نيست.) [44] _ آل عمران، 159. [45] _ مدرك پيشين. [46] _ كيان، ش 28، ص 58. [47] _ نهج البلاغه، خطبه 27. [48] _ نجم: 25 _ 24. [49] _ قيامت، 5. [50] _ شرح

ابن ابى الحديد، ج 1 ، ص 205 . [51] _ نهج البلاغه، نامه 45. [52] _ كيان، ش 28، ص 50. [53] _ ارشاد مفيد، ص 25، چاپ اعلمى بيروت. [54] _ مدرك پيشين، ص 129. [55] _ على(عليه السلام) به هنگامى كه تحت فشار قرار گرفت تا بيعت كند و پس از آن كه به قبر رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) پناهنده شد، فرمود: (ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني). اين قوم، مرا ناتوان يافتند وچيزى نمانده بود كه مرا بكشند، اعراف، 150. [56] _ طه، 94. [57] _ كهف، 68. [58] _ تدوين القرآن، على كورانى، ص 410، چاپ دار القرآن قم. [59] _ خطبه 192، (خطبه قاصعه). [60] _ بقره، 188. [61] _ پيامبر بعد از اسلام آوردن ابوبكر اسم او را عبدالله گذاشت. [62] _ شرح ابن ابى الحديد، ج1، ص 165. [63] _ مدرك پيشين، ص 166. [64] _ مدرك پيشين، ص188. [65] _ «منشم» نام زنى بود كه قبايل «خزاعه» و «جرهم» هرگاه جنگ مى كردند از عطر او استفاده مى كردند، و آن ضرب المثل نحوست و شومى است. [66] _ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ، ص 186. [67] - نهج البلاغه، خطبه سوم. [68] _ نهج البلاغه، خطبه سوم ]شقشقيه[. [69] _ نجم، 4 _ 3. [70] _ روضه كافى، ص32; بحار الانوار، ج28، ص241. [71] _ روضه كافى، ص33; بحار الانوار، ج28، ص241. [72] _ نهج البلاغه، خطبه 92. [73] _ نهج البلاغه، خطبه 136. [74] _ قصص، 83. [75] _ نهج البلاغه، خطبه 160. [76] _ نهج البلاغه، خطبه 172. [77] _

هود: 112. [78] _ نهج البلاغه، خطبه 172. [79] _ مدرك پيشين. [80] _ نهج البلاغه، ادامه خطبه 172. [81] _ احتجاج طبرسى ، ج 1 ، ص 449 ، انتشارات اسوه.

نَسَب ائمه اطهار(عليهم السلام)

نَسَب ائمه اطهار(عليهم السلام)

در اين فصل از نقش و مسئوليت ائمه(عليهم السلام) و ويژگيهاى آن ها، به تفصيل سخن رفت. ملاك امامت شايستگى است كه موجب نصب توسط خداوند مى شود، به آن شيوه اى كه در قرآن از امامت ابراهيم(عليه السلام) گفت و گو شده است; ابراهيم با ويژگى ها و قابليت هاى خاصّ و پس از آزمايش هاى گوناگون مانند به آتش افتادن و مأمور شدن به ذبح و سر بريدن فرزندش «اسماعيل»، خطاب: (...اِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً)( [1] ) «من تو را پيشواى مردم قرار دادم». را دريافت مى كند و به مقام والاى امامت راه مى يابد. ابراهيم(عليه السلام) به تعبير قرآن: (...لَحَليمٌ اَوّاهٌ مُنيبٌ)( [2] ) «زيرا ابراهيم، بردبار ونرمدل وبازگشت كننده ]به سوى خدا [بود» است. او از حلم و وسعت وجودى برخوردار است و انسان ها را از خود مى داند و نسبت به آن ها رؤوف مى باشد و او منيب است، يعنى دائم به سوى حق و سرچشمه رحمت انابه مى كند و بازگشت دارد. اين سه خصوصيت، ابراهيم(عليه السلام) را وادار مى كند تا آينده را با برپايى پايه هاى بيت توحيد تضمين نمايد. و براى هدايت و رهبرى نسل هاى بعد دست به دعا بردارد و از خدا بخواهد، امامت را در نسل او قرار دهد، تا افتخار هدايت و شكستن طاغوت و بت در خاندان او باقى بماند. خداوند دعاى

ابراهيم را كه خليل و دوست او است، تنها در بين نسلى از او كه بر دينش استوار ماند و لحظه اى به ظلمت شرك و بت پرستى تمايل پيدا نكرد، اجابت مى كند. آن گاه كه ابراهيم پايه هاى بيت را بالا مى بَرَد، از خداوند مى خواهد عملش را قبول كند. وچون خواهان تداوم اين عمل وماندگارى بيت و آيين توحيد و زدودن ظلمت شرك وبت پرستى است، براى برانگيختن آخرين و بزرگترين پيامبر، دعا مى كند، همان پيامبرى كه آيات خدا را بر مردم تلاوت مى كند وباتعليم كتاب و حكمت آنها را تزكيه مى كند. او دست به دعا برمى دارد: (رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمْ رَسُولا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيهِمْ اِنَّكَ اَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ)( [3] ). «پروردگارا! در ميان آنان، فرستاده اى ازخودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و كتاب و حكمت به آنان بياموزد و پاكيزه شان كند; زيرا كه تو خود، شكست ناپذير و حكيم هستى». از اين رو رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) مى فرمايد: «انا دعوة ابي ابراهيم»( [4] ) «من خواسته پدرم ابراهيم هستم». ابراهيم در آغاز حركتش كسى را مى خواهد كه پيام رسان اهداف او در نسل هاى آينده باشد و بر جلوه هاى مختلف بت پرستى هجوم بَرَد و لحظه اى آرام نگيرد. ابراهيم مى خواهد: (وَاجْعَلْ لى لِسانَ صِدْق فِى الاْخِرينَ)( [5] ). «براى من در ميان امّت هاى آينده، زبان صادقى قرار ده، ]تا اهداف من را صادقانه بيان كند و بر آن ها پايدار و استوار باشد[». روايات، على(عليه السلام)

را لسانِ صدق ابراهيم مى داند( [6] ). ابراهيم بت شكن با شكستن بت ها مسير تاريخ را رقم مى زند و جلوداران قافله نور را تعيين مى كند. او در دل كوير و زمين لم يزرع، شجره نبوت را آبيارى مى كند تا ثمرات آن عطش انسان ها را فرو نشاند. كلام على(عليه السلام) در خطبه (144) نهج البلاغه خبر از خواسته ابراهيم دارد. ائمه(عليهم السلام) از قريش و غرس شده در خاندان هاشم هستند. امامت امرى است كه براى ديگران صلاح نيست. زيرا ديگران تحمّل آن را ندارند و شايسته چنين مقامى نيستند. اولى الامر و واليان امر نمى توانند غير از بنى هاشم باشند. امامت و بنى هاشم لازم و ملزوم همديگرند و از هم انفكاك ناپذيرند. نه امامت در غير بنى هاشم در جايگاه خويش است، و نه غير بنى هاشم، صلاحيت تصدى ولايت را دارند. «ان الأئمة من قريش غُرسوا في هذا البطنِ منْ هاشم، لاتصلحُ على سواهم، ولاتصلحُ الولاةُ من غيرهم». «هر آينه، پيشوايان از قريش هستند، نهال پيشوايى را در خاندان هاشم كِشته اند. پيشوايى غير ايشان را سزاوار نيست و ولايت و امامت را كسى جز ايشان شايسته نباشد.» از اين رو حضرت(عليه السلام) در صدر همين خطبه، كسانى را كه اعتقاد دارند غير بنى هاشم راسخ در علم هستند، توبيخ مى كند و آن ها را كاذب و ستم كار بر اهل بيت(عليهم السلام)، مى شمارد و توضيح مى دهد: «خداوند ما را رفعت داده و دشمنان ما را پست شمرده و به ما آنچه را كه شايسته بوده، عطا نموده و ديگران را كه قابليت

نعمت ولايت را نداشته اند، محروم كرده است. او ما را داخل در عنايت خاصّ خود نموده و ديگران را از اين حوزه خارج نموده است». در اين جا حضرت(عليه السلام) تأكيد دارد آنچه از مقام والاى امامت و ولايت به ما رسيده، از جانب حق تعالى بوده و از الطاف خاص خداوند است. حضرت بار ديگر بر رسالتِ شان تأكيد دارد: «هدايت به وسيله ما به خلق عطا مى شود و كسانى كه طالب هدايت و روشنى و بينايى هستند، ما را واسطه قرار دهند، زيرا تنها امام است كه با مقام عصمت، توانايى هدايت كردن و بصيرت دادن را دارد». «بنا يستعطى الهدى، ويستجلى العمى» «راه هدايت به پايمردى ما طلب شود، و كورى و گمراهى به ما از ميان برود». بخش سوم خطبه در وصف كسانى است كه به دنيا روى آوردند، و از آخرت چهره برتافتند، و طالب هدايت نبودند، و در ظلمت ماندند. آن ها مى بايست به دعوت رسول لبيك گويند، و آن را اجابت كنند، و امام را به عنوان ولى _ نه وكيل _ برگزينند. على(عليه السلام)مى فرمايد: «رُفع لهم عَلَم الجنّة و النار فصرفوا عن الجنّة وجوههم واقبلوا الى النار باعمالهم، دعاهم ربّهم فنفروا و ولّوا، ودعاهم الشيطان فاستجابوا و اقبلوا». «براى جامعه انسانى دو عَلَمِ خير و شر، بهشت و جهنم، و هدايت و ضلالت توسط حجت هاى الهى برپا شد، كه انسان ها با بصيرت يكى را انتخاب كنند. اين رسول بود كه با برپايى اين دو عَلَم و راه، آدم ها را وادار به انتخاب كرد، هرچند امت رسول به سرنوشت امت موسى

و قوم بنى اسرائيل دچار شد، و از هدايت و خير و بهشت روى برگردانيد و به گمراهى و سوختن روى آورد. خداوند آن ها را خواند، ولى آن ها نفرت نشان دادند و پشت كردند; شيطان آن ها را خواند و آن ها اجابت كردند و به او روى آوردند». بارالها! ما را اهل بصيرت گردان و در كنار شناخت راه، به ما عشق وافر و ايمان عطا فرما، تا ولايت آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را گردن نهيم و از سيطره ولايت شيطان رهائى يابيم! خدايا! ما را از كسانى قرار ده كه به سوى بيت رسول هجرت كنيم و با رسول همراه شويم، تا در انتهاى راه، آه حسرت نكشيم و نگوييم: يا ليتنى اتّخذت مع الرسول سبيلا (اى كاش با پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) راهى برگزيده بودم) و يا ليتنى اتّخذت الى الرسول سبيلا (و اى كاش راهى به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در پيش گرفته بودم)

پاورقي [1] _ بقره، 124. [2] _ هود، 75. [3] _ بقره، 129. [4] _ تفسير قمى، مجمع البيان و كشاف در ذيل آيه. [5] _ شعرا، 84. [6] _ تفسير قمى، ج 2، ص 124; كتاب تأويل الآيات الباهرة، ج 1، ص 388.

حجّت هاي بعد از رسول از چه تباري هستند؟

حجّت هاي بعد از رسول از چه تباري هستند؟

در اين فصل از نقش و مسئوليت ائمه(عليهم السلام) و ويژگيهاى آن ها، به تفصيل سخن رفت. ملاك امامت شايستگى است كه موجب نصب توسط خداوند مى شود، به آن شيوه اى كه در قرآن از امامت ابراهيم(عليه السلام) گفت و گو شده است; ابراهيم با ويژگى

ها و قابليت هاى خاصّ و پس از آزمايش هاى گوناگون مانند به آتش افتادن و مأمور شدن به ذبح و سر بريدن فرزندش «اسماعيل»، خطاب: (...اِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً)( [1] ) «من تو را پيشواى مردم قرار دادم». را دريافت مى كند و به مقام والاى امامت راه مى يابد. ابراهيم(عليه السلام) به تعبير قرآن: (...لَحَليمٌ اَوّاهٌ مُنيبٌ)( [2] ) «زيرا ابراهيم، بردبار ونرمدل وبازگشت كننده ]به سوى خدا [بود» است. او از حلم و وسعت وجودى برخوردار است و انسان ها را از خود مى داند و نسبت به آن ها رؤوف مى باشد و او منيب است، يعنى دائم به سوى حق و سرچشمه رحمت انابه مى كند و بازگشت دارد. اين سه خصوصيت، ابراهيم(عليه السلام) را وادار مى كند تا آينده را با برپايى پايه هاى بيت توحيد تضمين نمايد. و براى هدايت و رهبرى نسل هاى بعد دست به دعا بردارد و از خدا بخواهد، امامت را در نسل او قرار دهد، تا افتخار هدايت و شكستن طاغوت و بت در خاندان او باقى بماند. خداوند دعاى ابراهيم را كه خليل و دوست او است، تنها در بين نسلى از او كه بر دينش استوار ماند و لحظه اى به ظلمت شرك و بت پرستى تمايل پيدا نكرد، اجابت مى كند. آن گاه كه ابراهيم پايه هاى بيت را بالا مى بَرَد، از خداوند مى خواهد عملش را قبول كند. وچون خواهان تداوم اين عمل وماندگارى بيت و آيين توحيد و زدودن ظلمت شرك وبت پرستى است، براى برانگيختن آخرين و بزرگترين پيامبر، دعا مى كند، همان پيامبرى كه آيات

خدا را بر مردم تلاوت مى كند وباتعليم كتاب و حكمت آنها را تزكيه مى كند. او دست به دعا برمى دارد: (رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمْ رَسُولا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيهِمْ اِنَّكَ اَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ)( [3] ). «پروردگارا! در ميان آنان، فرستاده اى ازخودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و كتاب و حكمت به آنان بياموزد و پاكيزه شان كند; زيرا كه تو خود، شكست ناپذير و حكيم هستى». از اين رو رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) مى فرمايد: «انا دعوة ابي ابراهيم»( [4] ) «من خواسته پدرم ابراهيم هستم». ابراهيم در آغاز حركتش كسى را مى خواهد كه پيام رسان اهداف او در نسل هاى آينده باشد و بر جلوه هاى مختلف بت پرستى هجوم بَرَد و لحظه اى آرام نگيرد. ابراهيم مى خواهد: (وَاجْعَلْ لى لِسانَ صِدْق فِى الاْخِرينَ)( [5] ). «براى من در ميان امّت هاى آينده، زبان صادقى قرار ده، ]تا اهداف من را صادقانه بيان كند و بر آن ها پايدار و استوار باشد[». روايات، على(عليه السلام) را لسانِ صدق ابراهيم مى داند( [6] ). ابراهيم بت شكن با شكستن بت ها مسير تاريخ را رقم مى زند و جلوداران قافله نور را تعيين مى كند. او در دل كوير و زمين لم يزرع، شجره نبوت را آبيارى مى كند تا ثمرات آن عطش انسان ها را فرو نشاند. كلام على(عليه السلام) در خطبه (144) نهج البلاغه خبر از خواسته ابراهيم دارد. ائمه(عليهم السلام) از قريش و غرس شده در خاندان هاشم هستند. امامت امرى است كه براى ديگران صلاح

نيست. زيرا ديگران تحمّل آن را ندارند و شايسته چنين مقامى نيستند. اولى الامر و واليان امر نمى توانند غير از بنى هاشم باشند. امامت و بنى هاشم لازم و ملزوم همديگرند و از هم انفكاك ناپذيرند. نه امامت در غير بنى هاشم در جايگاه خويش است، و نه غير بنى هاشم، صلاحيت تصدى ولايت را دارند. «ان الأئمة من قريش غُرسوا في هذا البطنِ منْ هاشم، لاتصلحُ على سواهم، ولاتصلحُ الولاةُ من غيرهم». «هر آينه، پيشوايان از قريش هستند، نهال پيشوايى را در خاندان هاشم كِشته اند. پيشوايى غير ايشان را سزاوار نيست و ولايت و امامت را كسى جز ايشان شايسته نباشد.» از اين رو حضرت(عليه السلام) در صدر همين خطبه، كسانى را كه اعتقاد دارند غير بنى هاشم راسخ در علم هستند، توبيخ مى كند و آن ها را كاذب و ستم كار بر اهل بيت(عليهم السلام)، مى شمارد و توضيح مى دهد: «خداوند ما را رفعت داده و دشمنان ما را پست شمرده و به ما آنچه را كه شايسته بوده، عطا نموده و ديگران را كه قابليت نعمت ولايت را نداشته اند، محروم كرده است. او ما را داخل در عنايت خاصّ خود نموده و ديگران را از اين حوزه خارج نموده است». در اين جا حضرت(عليه السلام) تأكيد دارد آنچه از مقام والاى امامت و ولايت به ما رسيده، از جانب حق تعالى بوده و از الطاف خاص خداوند است. حضرت بار ديگر بر رسالتِ شان تأكيد دارد: «هدايت به وسيله ما به خلق عطا مى شود و كسانى كه طالب هدايت و روشنى و بينايى هستند، ما را

واسطه قرار دهند، زيرا تنها امام است كه با مقام عصمت، توانايى هدايت كردن و بصيرت دادن را دارد». «بنا يستعطى الهدى، ويستجلى العمى» «راه هدايت به پايمردى ما طلب شود، و كورى و گمراهى به ما از ميان برود». بخش سوم خطبه در وصف كسانى است كه به دنيا روى آوردند، و از آخرت چهره برتافتند، و طالب هدايت نبودند، و در ظلمت ماندند. آن ها مى بايست به دعوت رسول لبيك گويند، و آن را اجابت كنند، و امام را به عنوان ولى _ نه وكيل _ برگزينند. على(عليه السلام)مى فرمايد: «رُفع لهم عَلَم الجنّة و النار فصرفوا عن الجنّة وجوههم واقبلوا الى النار باعمالهم، دعاهم ربّهم فنفروا و ولّوا، ودعاهم الشيطان فاستجابوا و اقبلوا». «براى جامعه انسانى دو عَلَمِ خير و شر، بهشت و جهنم، و هدايت و ضلالت توسط حجت هاى الهى برپا شد، كه انسان ها با بصيرت يكى را انتخاب كنند. اين رسول بود كه با برپايى اين دو عَلَم و راه، آدم ها را وادار به انتخاب كرد، هرچند امت رسول به سرنوشت امت موسى و قوم بنى اسرائيل دچار شد، و از هدايت و خير و بهشت روى برگردانيد و به گمراهى و سوختن روى آورد. خداوند آن ها را خواند، ولى آن ها نفرت نشان دادند و پشت كردند; شيطان آن ها را خواند و آن ها اجابت كردند و به او روى آوردند». بارالها! ما را اهل بصيرت گردان و در كنار شناخت راه، به ما عشق وافر و ايمان عطا فرما، تا ولايت آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را گردن نهيم و از

سيطره ولايت شيطان رهائى يابيم! خدايا! ما را از كسانى قرار ده كه به سوى بيت رسول هجرت كنيم و با رسول همراه شويم، تا در انتهاى راه، آه حسرت نكشيم و نگوييم: يا ليتنى اتّخذت مع الرسول سبيلا (اى كاش با پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) راهى برگزيده بودم) و يا ليتنى اتّخذت الى الرسول سبيلا (و اى كاش راهى به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در پيش گرفته بودم)

پاورقي [1] _ بقره، 124. [2] _ هود، 75. [3] _ بقره، 129. [4] _ تفسير قمى، مجمع البيان و كشاف در ذيل آيه. [5] _ شعرا، 84. [6] _ تفسير قمى، ج 2، ص 124; كتاب تأويل الآيات الباهرة، ج 1، ص 388.

آخرين حجّت

آخرين حجّت

بعد از بيان نياز انسان به حجّت و هادى در فصل اول، و بيان ويژگى هاى حجج بعد از رسول در فصل دوم، نوبت به آخرين حجّت خدا در زمين از نگاه على(عليه السلام)مى رسد، هر چند از اولين امام در وصف آخرين امام، روايت ها و سخنان زيادى مانده است( [7] ) ولى در اين نوشتار تنها به سخنان آن حضرت در نهج البلاغه اشاره مى شود، تا ببينيم سخنان حضرتش چگونه شاهد صدقى بر آخرين حجّت خدا خواهد بود، و چگونه با شروع امامت، پايان روشن آن در كره خاكى رقم خورده، و آخرين علمدار هدايت و تداوم دهنده رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)به انسان هايى كه در آينده قدم به عرصه وجود مى گذارند، معرفى شده است. حكمت 147 از جمله اين سخنان، حكمت (147) نهج البلاغه است، كه صدور اين حكمت از حضرت

على(عليه السلام) اگر متواتر نباشد، نزديك به آن است، و كسى در نسبت آن به حضرتش ترديدى روا نداشته است. در كتاب هاى روايى شيعه و سنى پيش از سيد رضى، اين حكمت با سلسله سندهاى مختلف مكتوب است. مرحوم صدوق در اكمال الدين با چهارده سند مختلف آن را نقل مى كند( [8] ).

پاورقي

[7] _ رواياتى كه از حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) درباره حضرت مهدى(عليه السلام)صادر شده، به همّت معاصران در كتاب «موسوعة احاديث اميرالمؤمنين حول الإمام المهدى(عليهما السلام)» جمع آورى گرديده كه بنياد نهج البلاغه آن را منتشر كرده است و بعضى از پيشينيان صالح نيز اين روايات را ذيل عنوان خاصى، آورده اند، از جمله شيخ بزرگوار صدوق، در كتاب «اكمال الدين واتمام النعمة» تحت عنوان «ما اخبر به اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب(عليه السلام)من وقوع الغيبة بالقائم الثاني عشر من الائمة» روايات زيادى از آن حضرت نقل مى كند. [8] _ اكمال الدين و اتمام النعمة، صدوق، باب 26، ص 288، چاپ جامعه مدرسين.

وصيت امام به كميل

وصيت امام به كميل

اين حكمت، تعليمى از معلمى ربانى به متعلمى در سبيل نجات، يعنى «كميل بن زياد نخعى» است. آن گاه كه على(عليه السلام) دست او را گرفته و به صحرا مى برد تا دور از نگاه نااهلان و چشم هاى نامحرمان، او را مَحرم اسرار گرداند، و در سينه او براى نسل هايى كه مى آيند، گنج هايى ذخيره نمايد. نسل هايى كه حتى راه به صحرا ندارند، زيرا زمين از نكبت غربيان پر است. و ستاره هاى شاهدِ گفتار على(عليه السلام) در دل شب را، ابرهاى سياه ظلمتِ برخاسته از سوختن انسان ها

در بن بست ايسم ها و آتش فتنه ها، و دود بركشيده از در خانه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، پوشانده است. مخاطب اين حكمت، نسلى است كه تنها همين سياهى قلم بر سفيدى ورق را دارد، كه از سينه كميل ها تراويده و بر صفحه اوراق و كاغذها نقش بسته است. همين آينده تاريك است كه على(عليه السلام) را وامى دارد تا حسرتش را با آه و نفس طولانى ظاهر كند، و به كميل تأكيد كند: «فاحفظ ما اقول لك» «بر آن چه به تو مى گويم، حافظ باش وآن را پاس بدار». قلب تو و قلب هر انسانى، ظرفى است كه حقايقى را در خود جمع مى كند و اسرارى را ضبط مى نمايد. و بهترين ظرف ها ، وسيع ترين و باظرفيت ترين آن ها است . قلبى كه بتواند حقايق بيش ترى را در خود جاى دهد، و اسرار زيادترى را در خود نگه دارد، و آن چنان بى ظرفيت نباشد كه به تلنگرى آن را بيرون بريزد، و به اندك فشارى بشكند و با حادثه كوچكى وارونه شود. آن چه مى تواند به قلب ظرفيت بخشد و آن را وسعت دهد، علم و معرفت و حكمت است. حضرت در حكمت 205 به اين نكته توجه مى دهد و مى فرمايد: «كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به». «هر ظرفى با پر شدن از مظروف، بى ظرفيت مى شود و دچار فشار و تنگى مى شود و چيز ديگرى را در خود راه نمى دهد، جز ظرف علم، كه با آن به وسعت مى

رسد و پر شدن از علم او را به وسعت بيشترى راه مى برد».

علم معيار دسته بندي ها

علم معيار دسته بندي ها

به اين جهت حضرت انسان ها را به نسبت علم و در نتيجه داشتن ظرافت و ظرفيت، به سه گروه تقسيم مى كند: دسته اول: عالِمى است، كه از ربّ نشان دارد و به تربيت نفوس قبل از نابودى، اقدام مى كند، و از آن جا كه انتساب به ربّ دارد، بدون واسطه از ربّ كسب فيض مى كند. و از طرف ديگر او مربّى است كه به تربيت انسان ها و هدايت آن ها همّت مى گمارد. امام صادق(عليه السلام) بعد از بيان جايگاه حكمت، مى فرمايد: «رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام) وصيت نمود: هدايت يك نفر براى تو از آن چه خورشيد بر آن طلوع مى كند، بهتر است»( [9] ). عالِمى كه تنها به ربّ تعلق داشته باشد و مربّى انسان باشد، جز امام معصوم كس ديگرى نيست، زيرا كسى مى تواند مربّى باشد كه به احوال انسان و قدر و ارزش او آگاه باشد، و او را از خودش بهتر بشناسد و اين خاصّ خداوند و انسان هايى است كه خداوند به آنها تفضّل كرده و ملائكه و روح را بر آن ها نازل كرده، آن ها را به ظرفيت انسان ها آگاه ساخته است; آن طور كه سوره «قدر» بر اين حقيقت شهادت مى دهد. دسته دوم: كسى است كه به يادگيرى از عالم ربّانى روى آورده، از او علوم الهى و حقايق و حكمت ها را طلب مى كند، تا در سبيل نجات ثابت قدم باشد،

و راه رستگارى را در سايه هدايت عالِم ربّانى و امام معصوم به پايان برد، و با اين آموزش به وسعت صدر دست يابد. امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «نحن العلماء و شيعتنا متعلمون و سائر الناس غثاء»( [10] ) «تنها ما عالم ]ربّانى[ هستيم، و شيعه ما متعلّم و علم آموز، و ديگران خار و خاشاك بر روى آب هستند». بنابر اين، شيعه على(عليه السلام) كسى است كه هرگز دست از طلب علم تا هنگام جان دادن، برندارد، و هرگز خود را بى نياز از طلب علم نداند، زيرا نمى خواهد به هلاكت برسد( [11] ). آن چه از معصوم(عليه السلام) در تعريف شيعه رسيده، غير از چيزى است كه معروف است; شيعه على(عليه السلام) صاحب عقل و درايتى است كه از هوس خالى باشد و لحظه اى از آموختن و آموزش دست برندارد. او است كه از على(عليه السلام)نشان دارد و با او مى شود به على(عليه السلام) رسيد. و او كسى است كه دلها را با بيان حكمت و عمل حكيمانه، به سوى على(عليه السلام) جذب مى كند. او مؤمنى است كه خداوند وى را آماده پذيرش و حفظ امر ائمه(عليهم السلام) نموده است، زيرا: «ان امرنا صعب مستصعب لا يحمله الاّ عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان و لا يعي حديثنا الاّ صدور امينة و احلام رزينة»( [12] ) «حقيقت امر ما چنان سخت و سنگين است كه كسى تحمّل آن را ندارد مگر مؤمنى كه خداوند قلبش را براى ايمان آزمايش كرده باشد، و كلام و گفتار ما را جز سينه هاى مورد اعتماد و عقل هاى با وقار، ضبط

و حفظ و نگاهدارى نمى كنند». دسته سوم: خرمگسان بى اراده اى هستند كه از هر آوازى تبعيّت مى كنند و با هر بادى مى چرخند. «همج رعاء» يعنى كسانى كه طالب نيستند و در خود جوششى ندارند، و بين بودن و شدن فاصله اى را نمى بينند، و جهان بينى آن ها از نوك بينى شان تجاوز نمى كند. آنها انسان هاى بى ظرفيتى هستند كه سبك مغزند، و از قدرت تشخيص و درك برخوردار نيستند. خرمگسانى مى باشند كه در پى خرانند، زيرا از نور علم، شعله نگرفته اند تا به وسعت و ظرفيتى برسند، و در نتيجه هر دعوتى را اجابت نكنند، و هر صدايى را پاسخ ندهند. آن ها از تكيه گاه محكمى برخوردار نيستند، تا باد حوادث آن ها را نچرخاند و مجبور نشوند براى حفظ خود به هر خار و خاشاكى چنگ زنند. از نور عالم ربانى و امام معصوم(عليه السلام) _ كه منبع علم و معدن حكمت است _ بايد استفاده نمود، و چون ركن وثيق و عماد دين و كهف امين است، بايد بر او تكيه كرد. انسانى كه بر عماد تكيه نكند و از نور آن مستفيض نشود، كسى است كه از عقل عارى، و از خود آگاهى خالى است.

پاورقي

[9] _ بحارالانوار، ج 1، ص 216، ح 26. [10] _ اصول كافى، ج 1، ص 34، ح 4، چاپ دار الكتاب الاسلامية و خصال صدوق: ص 123 ، ح 5.11 [11] _ امام(عليه السلام) مى فرمايد: «اغد عالماً او متعلماً او احبّ اهل العلم ولا تكن رابعاً فتهلك ببغضهم». اصول كافى، ج 1، ص 23،

ح 3، چاپ دار الكتب اسلاميه. در چاپ جامعه مدرسين، ح 117. [12] _ نهج البلاغه، خطبه 189.

كمي عالِم و متعلّم و زيادي نابخردان

كمي عالِم و متعلّم و زيادي نابخردان

چرا على(عليه السلام) متعلّم و گروه دوم را مفرد مى آورد، ولى گروه سوم را به صورت جمع بيان مى كند؟ چرا گروه اول و دوم كم اند و گروه سوم بسيارند؟! در مقايسه بين علم و مال و توجه دادن به برترى علم بر مال، به دو سؤال بالا پاسخ داده مى شود. دنياپرستى، ميل به ثروت و وابستگى به دنيا عواملى است كه ديد انسان را مى گيرد و بصيرت را مى برد و قلب را مى ميراند. به سبب همين تعلق است كه انسان از طلب باز مى ماند، و بر چيزى تكيه مى كند كه اتقان ندارد. چه بسا فرو رفتن در تاريكى و تكيه بر ثروت، ناشى از جهل به ارزش خويش يا توهّم عظمت دنيا باشد! بر امام معصوم است كه با معرفت دادن، زمينه را براى بصيرت و انتخاب صحيح فراهم آورد، تا انسان با معرفت به خويش و علم به حقارت دنيا بندهاى وابستگى را تكه تكه نمايد، و متعلّمى بر سبيل نجات شود.

برتري علم بر ثروت

برتري علم بر ثروت

علم، آدمى را نگه دار است، زيرا به او وسعت ديد مى دهد، تا راه را از چاه بشناسد. آدمى با نور علم منافع و مضار، خوب و بد و خير و شر خود را مى شناسد و سالم مى ماند. امّا ثروت، بارى است بر دوش كه بايد به نگه دارى آن مشغول و از خود غافل شد. مال با توزيع كم مى شود و با از بين رفتن، آثارش نيز زائل مى شود، و ثمره اش با خشك شدن درخت

آن، پلاسيده شده، نابود مى گردد. امّا علم با نشر و اشاعه نموّ پيدا مى كند و پالايش مى شود و بقا مى يابد. شناختِ فضيلت علم روشى پسنديده است كه به بار خواهد نشست، و ثمراتى را براى متعلم در پى خواهد داشت. اين روش، در حيات عالِم، اطاعت او را به دنبال دارد، و بعد از مرگ از او به نيكى ياد خواهد شد. علم حاكم است و فرمان روا كه در هر رابطه اى، ضابطه اى را ارائه مى دهد، و بايدها و نبايدها از آن نشأت مى گيرد. حضرت با بيان اين حكمت و با آموزش مرحله به مرحله، كميل را آماده مى سازد تا حقيقتى را كه جامعه پشت سر انداخته و با آن به خصومت برخاسته، جلو روى خود قرار دهد.

سرانجام عالِم و سرمايه دار

سرانجام عالِم و سرمايه دار

در اين مرحله على(عليه السلام) از عاقبت عالِم و صاحب مال سخن مى گويد. كسانى كه به دنياگراييده اند و به جمع آن پرداخته اند، همچون كرم ابريشمى هستند كه به دور خود مى تند، و همه راه ها را بر روى خود مى بندد. او در حياتش مرده است، زيرا مردن را انتخاب كرده است، ولى عالِمى كه دانش را برگزيده، از آن رو كه علم هميشه باقى است، زنده است. كسى كه دانش را انتخاب كرده و با آن مأنوس است، حيات ابدى مى يابد، هر چند جسم او از بين رفته باشد، زيرا هميشه ياد و خاطره او در دل ها باقى است. امروزه ما شاهديم كه چگونه امثال شيخ طوسى و خواجه نصير و سيّد رضى زنده اند، ولى

هرگز از ثروت مندان و قدرت مندان ياد و نامى نيست. دو قرن على(عليه السلام) را سبّ كردند، و لعن او را بعد از نماز، واجب نمودند، و در محاصره سياسى و اقتصادى قرارش دادند، ولى اكنون چه كسى زنده است؟ على(عليه السلام) يا دشمنان او؟ راستى اين علم كجا است؟ و اين عالم ربّانى كيست؟ اين عطش كميل را چه كسى سيراب مى كند؟ كميل بايد به چه شخصى روى آورد؟ و در برابر چه كسى زانوى طلب بر زمين زند؟ همه علوم در درياى بى كران سينه على(عليه السلام) است. كسى كه به راه هاى آسمانى آشناتر از راه هاى زمينى است. اين فرياد حضرت امير(عليه السلام) است: «ايّها النّاس سلوني قبل ان تفقدوني فلاَنَا بطرق السماء اعلم منّي بطرق الارض»( [13] ) «اى مردم! قبل از اين كه مرا از دست بدهيد از من سؤال نماييد، چرا كه شناخت من به راه هاى آسمانى بيش تر از راه هاى زمين است». اما چرا اين وجود نامحدود، محدود مى شود؟ و اين سينه مالامال از حقايق، بسته مى شود؟ چرا غواصان علم و طالبان حقيقت از اين دريا آب حيات نمى نوشند؟! آيا حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) نمى خواهد، يا طالبى پيدا نمى شود؟ مگر مى شود حضرت امير(عليه السلام) نخواهد، در حالى كه همه علوم به او داده شده، تا بر هدايت خلق همت گمارد و آن ها را به سبيل نجات راهبرى كند. گيرنده و طالبى نيست كه از حضرت مطالبه كند، و اگر دوستدار علم باشد، در حفظ مطالب و نقل آن امين نيست.

پاورقي

[13] _ نهج البلاغه، خطبه 189.

گروه هاي مختلف مردم در زمان اميرالمؤمنين(ع)

گروه

هاي مختلف مردم در زمان اميرالمؤمنين(ع)

آرى! حضرت افسوس مى خورد و آرزو مى كند كه كاش مى يافتم كسانى را كه اين معارف را تحمل مى كردند و اهل امانت بودند! ولى افسوس كه آدم هاى عصر اميرالمؤمنين(عليه السلام); 1 _ گروهى انسان هاى باهوش و زيرك بودند، ولى نعمت الهى و هوش سرشار، و دين و حقايق را، ابزارى براى رسيدن به دنيا قرار مى دادند، و با داشتن نعمت ها به جاى مسئوليت پذيرى و شكر آن ها، بر خلق خدا فخر مى فروختند. 2 _ دسته اى انسان هاى مطيع و تسليم حاملان علم و حقّ بودند ولى از فهم و درايت بهره اى نداشتند، و فاقد بصيرت در حق بودند. 3 _ گروه سوم كه با ولع و حرص به خوشى و لذت مشغول بودند، تسليم محض شهوت و خواهش هاى نفس بودند. 4 _ چهارمين دسته كسانى بودند كه شيفته جمع آورى مال و ذخيره نعمت ها شدند. دو گروه اول و دوّم مقبول نبودند و دو گروه ديگر هرگز نمى توانستند حافظ دين باشند، و حتى در يك مورد هم نمى شد به آن ها اعتماد كرد، زيرا نزديك ترين موجودات به آنان چهارپايانى بودند كه در بيابان رها شده و به چرا مشغولند. اين دو، چنان غرق در لذت و شهوت، و حريص به جمع مال و منال بودند كه حضرت حيوانات را به اين ها تشبيه مى كند. وقتى بذر حيات را هيچ زمينى نپذيرد، و آب حيات را هيچ كسى ننوشد، اين بذر و آب چه مى شود؟ آب فرو مى رود و بذر با

مرگ زارع بر باد مى رود. حضرت على(عليه السلام) حقايق را با خود مى برد و انسان ها در حرمان و حسرت فقدان آن وجود مبارك مى مانند. «كذلك يموت العلم بموت حامليه» «اين چنين علم با مرگ حاملان آن، مى ميرد». آيا شاكر نبودن نسلى و كافر شدن قومى و عصيان ملتى كه رسولش را از او مى گيرند و امامش مفارقت مى كند و عذاب، آن ها را احاطه مى كند، باعث مى شود رابطه زمين و آسمان قطع گردد، و خداوند نسل هاى آينده را به حال خود رها كند؟ اميرالمؤمنين(عليه السلام) خود حجّتى بود كه قومش بر او كفر ورزيدند و بر او شوريدند و حرمتش را شكستند. او هر چند با دل شكسته مى رود، اما سنت الهى را گوشزد مى كند و باب سخن را براى نسل هاى آينده مى گشايد. درست است در اين اوضاع حجّت خدا با علومش راهى آخرت مى شود، و بذرش به ثمر نمى نشيند، ولى سنت خداوند بر اين قرار گرفته كه براى از بين نرفتن زحمات اوليا و انبياى الهى و اتمام حجت، زمين از حجّت خالى نباشد، و پيوسته كسى براى خدا، حجّت اقامه كند، و به سوى او دعوت نمايد و انسان ها را از ظلمت به نور بكشاند.

حجت هاي بعد از رسول(صلي الله عليه وآله وسلم) ظاهر و پنهان

حجت هاي بعد از رسول(صلي الله عليه وآله وسلم) ظاهر و پنهان

حُجَج خدا و انسان هاى ربّانى _ بعد از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) و پس از اميرالمؤمنين(عليه السلام) _ دو دسته هستند. دسته اول امامانى هستند كه در بين مردم ظاهر و آشكارند و مردم آن ها

را مى شناسند، هر چند از آن ها اطاعت نكنند و بر آن ها جفا روا دارند( [14] ). اين امامان ظاهر و آشكار به شهادت روايات متواتر از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)و حضرت امير(عليه السلام)، يازده نفر هستند، كه از حضرت على(عليه السلام) شروع و به امام حسن عسكرى(عليه السلام) ختم مى شوند( [15] ). اين ائمه(عليهم السلام) با وجود همه فراز و نشيب ها و اوضاع سخت و بى حرمتى ها كه در نهايت شهادت آن ها را به دنبال داشت، توانستند در مدّت دو قرن، دين را بارور كنند و اصول را القاء نمايند و با ارائه صراط مستقيم، آدمى را از استضعاف نجات دهند و زمينه انتخاب او را فراهم آورند.

پاورقي

[14] _ در بعضى از نقل هاى حديث عبارت «اما ظاهر ليس بالمطاع» دارد. [15] _ اكمال الدين و اتمام النعمه، صدوق، ص 302، ح 11.

دوران ائمّه(عليهم السلام) به سه دوره تقسيم مي شود

دوران ائمّه(عليهم السلام) به سه دوره تقسيم مي شود

( [16] ). و در دوره ديگر _ عصر صادقين(عليهما السلام) _ به تبويب اصول و تفصيل حقايق دين پرداختند، و در دوره سوم، كه با امام رضا(عليه السلام) شروع مى شود، به نشر دين و پالايش آن از دسيسه ها و افتراها پرداختند. بديهى است كه با شهادت حجّت يازدهم دوران حُجَج ظاهر پايان مى يابد. ائمه(عليهم السلام) سنگ بناى دين را در اين سه دوره متوالى محكم كردند، و اصول نظام هاى دين را القا نمودند. ولى مردم ديگر، تحمل و ائمه(عليهم السلام) را از دست دادند و به انحطاطى رسيدند كه به تعبير حضرت على(عليه السلام) بايد حيوانات را به

آن ها تشبيه كرد. اين برخوردها و عداوت هاى بى شمار و فاصله گرفتن از امامان، تا آن جا است كه وقتى بنى اميه سقوط مى كنند، مردم به جاى بازگشت به خانه جانشينان رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، به بنى عباس روى مى آورند.

پاورقي

[16] _ اين كلام از امام حسين(عليه السلام) است كه: «ان لم يستقم دين محمد الاّ بقتلى فيا سيوف خذينى».

بني عباس و حجّت دوازدهم(ع)

بني عباس و حجّت دوازدهم(ع)

بنى عباس كه وجود امامان را براى سلطنت خودشان مزاحم مى دانند، به نابودى آن ها و شيعيانشان اقدام مى كنند. آن ها براى يافتن آخرين حجّت خدا و كشتن او، كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) و حضرت على(عليه السلام)و ساير حجج الهى به او بشارت داده اند، از هيچ كوششى دريغ نكردند و همچون فرعون به دنبال موساى اين امّت بودند، با اين تفاوت كه فرعون نمى دانست موسى در كدام خانه متولد مى شود، ولى اين ها مى دانستند مهدى موعود در كدام خانه پا به عرصه وجود مى گذارد. تاريخ به شدّتِ محاصره خانه حجّت يازدهم گواهى مى دهد; و اين كه چگونه اين نور در خفا نگه داشته مى شود، و تنها خواص از او روشنى مى گيرند. اين جا ديگر جاى ظهور و شهرت نيست. حضرت على(عليه السلام) در اين حكمت، به كميل خبر مى دهد كه حجّت ديگر خدا خائف و مغمور است.

فلسفه غيبت

فلسفه غيبت

حضرت با ذكر خائف بودن حجّت، به علّت و فلسفه غيبت اشاره دارد. اگر مردم ظرفيت خود را با پذيرش علوم ائمه وسعت مى دادند، و دنياگرايى و شهوت بر آن ها چيره نمى شد، و چون بنى اسرائيل قصد قتل حجّت خدا نمى كردند، دوران غربت و غيبت شكل نمى گرفت. اين خوف اختصاص به زمان بنى عباس ندارد; امروزه _ در عصر اتم _ كسانى كه به اين حجّت خائف دعوت مى كنند، نيز ترسانند و مورد تهديد انسان هايى هستند كه خود را از خدا مستغنى دانسته، و اين دعوت را بزرگ ترين مانع

نظم نوين جهانى مى دانند. در سال (1374ه_. ش) يكى از نمايندگان مجلس پاكستان كه از سوى آمريكا هدايت مى شد، عربده كشيد كه: «اين امام غائب كجاست، تا پاى او را بشكنم!!». الحمد لله در مدت زمان كوتاهى _ بعد از اين تهديد _ در يك انفجار پايش شكست. عدم پذيرش حجّت و تهديد او، دو عاملى است كه سبب شد حجّت خدا مغمور و ناشناخته بماند، و با اين كه در بين مردم و حجّت خدا در زمين است، حجاب جهل و كفر و بى ظرفيتى توده مردم، او را ناشناخته قرار داده و براى كسانى كه طالب او هستند، در پس پرده غيب مى باشد. نا شناخته ماندن آن حضرت در بين مردم، به جهت ترس از اين است كه قبل از ظهور و مهيا شدن افراد، اسرار نهضت انتظار فاش شود، و دشمن زيرك، توسط مؤمنان كم ظرفيت همه نقشه ها را نقش بر آب كند; مانند خوفى كه موسى(عليه السلام) از پيروان خود داشت، مبادا سرّش فاش شود. موسى(عليه السلام)بى صبرانه در انتظار راه خروج از حادثه اى بود كه اگر جريان فاش مى شد و او شناخته مى شد كه همان كسى است كه بنى اسرائيل انتظار او را مى كشند تا آن ها را نجات دهد، به دست فرعون به قتل مى رسيد، و او آسوده خاطر خدايى مى كرد( [17] )، و بنى اسرائيل هرگز رستگار نمى شدند. اين خوف باعث مى شود حجّت خدا در حالى كه در بين مردم است، ناشناخته بماند.

پاورقي

[17] _ قصص، 18.

شمار ائمه اطهار و جايگاه آنان

شمار ائمه اطهار و جايگاه آنان

امام(عليه السلام) بعد

از آماده سازى كميل در مراحل دشوار آموزش و بعد از بيان اين كه زمين از حجّت خالى نيست، سؤالى را مطرح مى كند: «كم ذا؟»; حجت هاى الهى چند نفر هستند؟ و كجا هستند؟ و از چه جايگاهى برخوردارند؟ و نقش آن ها چيست؟ بعد حضرت به اين سؤال پاسخ مى فرمايند: «اولئك والله الاقلّون عدداً» «اين ها از نظر تعداد كم هستند» حضرت با سوگند به الله تأكيد دارد، تعداد اين ها محدود است و كم. قلّت رهبران شايسته، نفى كسانى است كه هر كسى را قطب مى كنند، و تعداد آن ها را از هزاران نفر افزون مى دارند. قرآن به رهبران قليل اشارت و بشارت دارد: (ثُلَّةٌ مِنَ الاَْوَّلينَ * وَقَليلٌ مِنَ الاْخِرينَ)( [1] ) «گروهى از پيشينيان، و اندكى از متأخران». كسانى كه عبد محض خداوند هستند، يعنى حجج و انبياء و اوصياى الهى قبل از اسلام زياد بودند كه شمار آن ها به (124) هزار مى رسيد، ولى بعد از اسلام و رسول حق عدد سابقون و حجج الهى كم است. امامان از نظر جايگاه، در نزد خداوند از عظمت و بزرگى منزلت و ارزش برخوردارند، و بر انبياى گذشته فضيلت دارند، هر چند در زمين و در بين مردم غير مطاع هستند. «و الاعظمون عند الله قدراً» «و قدر و منزلتشان، پيش خدا، بسيار است».

پاورقي [1] _ واقعه، 13 _ 14.

نقش ائمه(عليهم السلام)

نقش ائمه(عليهم السلام)

نقش ائمه(عليهم السلام) مانند ساير حجج الهى است. آن ها حافظ چيزى هستند كه انسان براى رسيدن به خدا به آن نيازمند است. آنان پاسدار راه هايى هستند كه انسان را از بى خبرى

و غفلت نجات مى دهد. آن ها بر براهين و آيات خدا واقفند و مشعل دار نور هدايت و عهده دار روشنايى قرآن مى باشند.

علم امام

علم امام

هر حجتى مسئول است كه علوم و نعمت هايى كه خداوند براى حفظ حجت ها و آيات روشنگر خود به او عطا نموده، به حجّت بعد از خود كه از هر جهت مانند او است و عصمت و عظمت دارد، به وديعت سپارد، تا يكى پس از ديگرى به آخرين حجّت خدا سپرده شود. اين امانت كه علوم امامت است با كاشتن در قلب حجّت بعدى به او منتقل مى شود، و اكتسابى نيست، و يك باره همه علوم امامت در قلب آن ها جاى مى گيرد. حضرت على(عليه السلام)فرمود: «رسول خدا به من هزار علم را آموخت، كه از هر علمى از آن; هزار علم ديگر نشأت مى گيرد»( [2] )

پاورقي

[2] _ اصول كافى، ج 1، ص 239 و 296.

صفات حجج

صفات حجج

امام(عليه السلام) بعد از بيان تعداد ائمه(عليهم السلام) و جايگاه و نقش آنان، به ويژگى هاى آن ها اشاره دارد، كه در فصل دوم از آن ها سخن رفت. 1 _ آن ها صاحب علم هستند، آن هم علم همراه با حقيقت و بصيرت و اين علوم، يكجا و به صورت گسترده آن ها را احاطه مى كند. 2 _ امامان هم نشين با روح اليقين، عالى ترين روحى كه خداوند به مقرّبان خود عطا كرده، هستند. امام(عليه السلام) در روايتى روح را پنج نوع مى شمارد: روح القدس، روح الايمان، روح الحياة، روح الشهوة و روح القوة( [3] ). مقصود از روح اليقين; همان روح القدس است كه مختصّ پيامبران و جانشينان آن ها است. امام در اين روايت اشاره دارد كه اين روح، مختص «السابقون السابقون»، كه

انبياء و ائمه باشند، هست. 3 _ امامان، مونس حق و گريزان از باطل هستند. آن چه اهل جهالت از آن وحشت دارند كه علم و معرفت و حق است، آن ها دوست دارند. آنان جام معرفت حق را يك جا سركشيده، غرق در ملكوت آسمان و زمين هستند. حضرت در نهج البلاغه به اباذر مى فرمايد: «لا يؤنسنّك الاّ الحق و لا يوحشنّك الاّ الباطل»( [4] ). «جز حقّ تو را مونسى نباشد و چيزى جز باطل تو را به وحشت نيفكند». 4 _ سبك بار و بى تعلّق و بى تكلّف هستند و آنچه را اهل رفاه و ناز پروردگان، سخت ودشوار مى شمارند و تحمّل آن را ندارند، اينان بر خود آسان ساخته اند. 5 _ مصاحبت آن ها با دنيا جسمانى است. تنها بابدن و تن با دنيا ارتباط دارند. آن ها در اين دنيا راه مى روند، و از هواى آن استنشاق مى كنند، ولى هيچ گونه تعلق روحى به آن ندارند. ارواح آن ها به محلّ اَعلى و قرب حق تعلّق دارد، و تعلّقشان تنها به خداوند سبحان است. كسانى كه صفات ياد شده را دارا هستند، جانشينان خداوند و خليفة الله هستند. اين ها بايد اداره امور را به عهده گيرند و بر مردم حكومت كنند، و خواست خداوند را در زمين تحقق دهند و زمين را از شرك و ظلم و ستم پاك كنند و از توحيد و قسط و عدل پر نمايند. راستى! كسانى كه بر انكار حكومت دينى حتى از جانب معصوم پافشارى كرده اند، اين عبارت روشن حضرت را چگونه توجيه مى كنند؟ آيا

خليفه را غير از حاكم مى دانند؟ يا خدايى كه آن ها باور دارند، خدايى در حدّ يك دوست است كه مى شود به او كارى نداشت و او هم كارى به ما نداشته باشد. قرآن خدا را معرفى مى كند، و هر مسلمان به صورت واجب، روزانه هفده مرتبه در سوره حمد مى گويد: «او بخشنده و بخشايش گرى است كه مالكِ سرانجام و پايانِ حيات آدمى است» و انسان در نهايت سير خود عبد و مملوك خدايى مى گردد كه مالك او است. بنابراين; عبوديت او را گردن مى نهد و در سلوك خود ازاو استمداد مى جويد. (اِيّاكَ نَعْبُدُ وَاِيّاكَ نَسْتَعينُ ...)( [5] ) «تو را مى پرستيم تنها وبس، بجز تو نجوييم يارى زكس». خداى حىّ قيّومى كه بر بندگان خويش احاطه دارد. كسانى كه از اين ويژگى ها برخوردارند، تنها كسانى هستند كه مى توانند به دين خدا دعوت كنند، زيرا از خود و آن چه غير از حق است، بريده اند و خداوند آن ها را به عنوان خليفه خود در زمين قرار داده، تا به اداره امور انسان ها بر اساس دين بپردازند، و روش زندگى بر اساس وحى را، در چگونه بودن و چگونه رفتن و چگونه مردن، به انسان ها بياموزند. حجت هاى الهى چه ظاهر و مشهور باشند، چه خائف و ناشناخته، به دين دعوت مى كنند، آن جا كه يوسف ناشناخته چون برده اى به فروش مى رسد و به درگاه عزيز مصر راه پيدا مى كند، و سپس محكوم به زندان شده و دو جوان نيز با او وارد زندان مى شوند، و

از يوسف تقاضاى تعبير خواب خود را مى كنند، يوسف قبل از تعبير خواب آن ها، فرصت را غنيمت شمرده، با معرفى خود كه بر دين پدرش ابراهيم(عليه السلام) است و از شرك بيزار، به جوانان به بهترين شيوه دعوت مى گويد: «اى دوستان من! آيا داشتن چند پروردگار بهتر است، يا خداى واحدى كه قهار و مهيمن است؟» (ءَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ اَمِ اللهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ... اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ...)( [6] ) «آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟... حكم فقط از آن خدا است». او با طرح اين سؤال _ كه جواب آن روشن است _ جوانان را وادار به مقايسه بين اربابان ضعيف و رب واحد مقتدر مى كند، تا آن را كه بهتر است، انتخاب كنند. و حجّت دوازدهم هر چند ناشناخته و غائب است، ولى از دعوت به دين و نقش خليفة اللّهى خود جدا نيست. حضرت على(عليه السلام) در خطبه اى كه صدوق آن را نقل مى كند، مى فرمايد: «اللهم انّه لابد لارضك من حجة لك على خلقك يهديهم الى دينك و يعلمهم علمك...» «بار الها! به حق گريزى نيست براى زمين تو كه حجتى بر خلق تو داشته باشد، تا خلق را به دينت راهنمايى نمايد و علم تو را به آن ها بياموزد» حضرت به تقسيم حجّت اشاره دارند، و سپس به نقش حجّت مخفى و منتظر مى پردازد: «...ان غاب عن الناس شخصه فى حال هدايتهم فان علمه و آدابه فى قلوب المؤمنين مثبتة فهم بها عاملون»( [7] ) «اگر شخص و جسم او در حال هدايت مردم از آن ها پنهان باشد، علم و

آدابش در قلوب عاشقان حق پايدار است، و آن ها به آن علم و آداب پايبند هستند و به آن عمل مى كنند».

پاورقي

[3] _ اصول كافى، ج 1، ص 327 و 328، باب 111، ح 1 _ 3. [4] _ نهج البلاغه، خطبه 130. [5] _ حمد، 5. [6] _ يوسف: 39 و 40. [7] _ اكمال الدين و تمام النعمة، صدوق، ص 302، ح 11.

اشتياق علي(ع) براي ديدار آنها

اشتياق علي(ع) براي ديدار آنها

كجايند آنان كه دل از زمين بركنده و سر به عرش آسمان سپرده اند، عَلَم دارانِ بيرقِ به جا مانده حبيب خدا و مشعل داران راه سلوك، آنان كه قلبشان قرآن است و سينه شان مخزن اسرار و روحشان در ملكوت اعلى در پرواز و دلشان از يقين سرشار؟! آنها چنانند كه دل را مى ربايند و اشتياق على(عليه السلام) را _ كه عالم مشتاق او است _ بر مى انگيزند. آنان على(عليه السلام) را در فراق خودشان به آه و ناله وا مى دارند. چشمه هاى شوق مى جوشد و چشم هاى اشك را جارى مى كند و دست هاى نياز، به گيسوان خيال مى پيچد، و حرارت عشق قلب ها را مى سوزاند. شايد، شايد، گوشه چشمى و دست نوازشى، كه بيرزد اين تمنّى به جواب «لن ترانى»( [8] ).

پاورقي

[8] - چه رسى به سينا ارنى بگو ومگذر***كه بيرزد اين تمنّى چه ترى چه لن ترانى

برخورد مردم با حجّت هاي بعد از رسول(عليهم السلام) _ حكمت

برخورد مردم با حجّت هاي بعد از رسول(عليهم السلام) _ حكمت

اكنون كه جامعه حرمت شكنى كرده و چون بنى اسرائيل با جانشينان رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)چنين برخورد كرده و در صدد خاموشى نورى برآمدند كه رسول براى آن ها روشن كرده بود، تا در وادى حيرت نمانند و در ضلالت و گمراهى سرگردان نشوند، و يك صدا از حاكم و محكوم، خليفه و رعيت فرياد برآوردند: ما آنان را كه از روى شفقت و دلسوزى زمينه هدايت ما را فراهم مى سازند، دوست نداريم( [9] ). (...وَنَصَحْتُ لُكُمْ وَلكِنْ لاتُحِبّوُنَ النّاصِحينَ)( [10] ) اين نفرت و بغض از

خورشيدى كه آن ها را حيات و روشنايى مى داد، باعث شد خورشيد هدايت از بين چنين جامعه اى رخت بربندد. خواست خدا و سنت او بر اين شد كه جامعه اى كه كفران نعمت نموده اند، در محروميت و حرمان قرار گيرند و در ظلمتى فرو روند كه بهره اى از نور خدا نبرند. وامام هدايت و وصى رسالت بر ظلمت صبر كند و از اين سياهى هجرت نمايد. آيا براى اين شبِ ظلمت، پايانى است و براى اين تنگنا، گشايشى؟ آيا اين شب ابدى است و ديگر انسان ها شاهد طلوع خورشيد هدايت نخواهند بود؟ و صبر جلوداران هدايت و داعيان دين وانتظار آنان، سرمدى است؟ (اَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب؟)( [11] ). اين چنين نيست، بلكه از آن جا كه جهان هستى از آن خداوندى است كه حىّ و قيّوم و مقتدر و شاهد است، و در آن چه او را ناپسند آيد و هماهنگ با سنت هاى حاكم نباشد، او را تغيير و تبديل است( [12] )، اين شب ديجور را پايانى است. و اين شب از صبح روشنى خبر مى دهد كه دلِ اين ظلمت شب را خواهد شكافت، و از خورشيدِ هدايت نشان دارد كه طلوعى دوباره خواهد داشت. اين سنت خدا است كه هر چيزى به ضد خود راهبر است( [13] )، و هر نقشه ضدِّ خدا، محكوم به شكست است: (وَمَكَرُوا وَ مَكَرَ اللهُ وَ اللهُ خَيْرُ الْماكِرينَ)( [14] ) «آن ها مكر ورزيدند، و خداوند نيز ]در پاسخ آنها [مكر در ميان آورد، و خداوند بهترين مكر انگيزان است». اين چنين نيست كه انسان، آزادِ مطلق باشد و

اختيار امور را در دست داشته باشد، تا اگر حاكم شد، شب سياه را بر جامعه حاكم كند، و راه را بر راهيان نور ببندد و تشعشع خورشيد ولايت را محدود كند، و آن را در سحرگاهان به خون نشاند، و بتواند پايان تاريخ را رقم بزند، وآن را از آنِ خود بداند، زيرا خارج از خواست حاكم هستى، هرطرحى محكوم به شكست است و هرمنكرى، مختوم به تغيير و تبديل است، و هرشبى را صبح روشنى است. حجّت خدا با طلوع خود ظلمت ظلم و خشونت جور را درهم مى شكند و قسط و عدل را برپا مى دارد.

پاورقي

[9] _ اشاره به آيه 79، سوره اعراف دارد كه حضرت صالح(عليه السلام) به قومش فرمود:...وخير شما را خواستم ولى شما خيرخواهان و نصيحت گران را دوست نداريد. [10] _ اعراف: 79. [11] _ هود، 81. [12] _ دعاى مكارم الاخلاق، دعاى 20، صحيفه سجاديه: «و فيما انكرت تغيير». [13] _ نهج البلاغه، خطبه 186. [14] _ آل عمران، 54.

نويد به حكومت مهدي(ع) _ حكمت 209

نويد به حكومت مهدي(ع) _ حكمت 209

«لتعطفن الدنيا علينا بعد شماسها عطف الضروس على ولدها و تلا عقيب ذلك: (وَنُرِيدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الاْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ).»( [15] ) «سوگند به شكافنده دانه و خالق جانداران( [16] ) در بهترين شكل! دنيا مانند شتر صاحب فرزندى كه بر ديگران غضب مى كند تا فرزندش را در آغوش بگيرد، به ما برمى گردد، زيرا اين وعده خدا در قرآن كريم است: «مى خواهيم بر كسانى كه ديگران خواستار زبونى آن ها بودند، منّت گذاشته، آن ها را پيشوايان و وارثان زمين

قرار دهيم» . حضرت على(عليه السلام) در حكمت (277) به اين سنت پابرجا و ثابت ما را توجه دادند كه شب ظلمتى كه از جفا بر خورشيد هدايت ايجاد شد و صاحبان نور را از مردم، با حجاب ظلم و جور جدا كرد، در دل خود به صبح روشنى بشارت دارد، و چون نزد آفريننده هستى زشت و ناپسند است، رخت برخواهد بست، و موج برخاسته از عصيان فرو خواهد نشست و حجّت خدا; نا خداى كشتى نجات، كنار ساحل پهلو خواهد گرفت. امام(عليه السلام) در اين حكمت مى فرمايد: دنيا بعد از اين كه به ديگران سوارى داد و به ما بهره اى نداد، به سوى ما برمى گردد. غاصبان، خلافت را از ما گرفتند و بين ما و مردم حاجب و مانع شدند، و ديگران را از نور ما محروم كردند، ولى اكنون دنيا به سوى ما بر مى گردد، همچون شتر بچه دارى كه با خشم از كسانى كه مى خواهند شيرى كه براى بچه اش است بدوشند، در اوج شفقت و محبّت به سوى فرزندش برمى گردد. آرى، دنيا اين چنين به ما ميل و اشتياق پيدا مى كند. بعد از اين كه خداوند ما را به انواع بلا امتحان نمود، و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) ما را در برابر بلاها و فتنه ها به صبر دعوت كرد، و بعد از اين كه توده هاى مردم از ما بريدند و به نااهلان پيوستند، امر ما را زمين گذاشتند و امر ديگران را گردن نهادند، تا جايى كه در پى نابودى ما برآمدند. از اين رو آخرين حجّت خدا، خائف

و مغمور و پنهان شد و قرن ها در انتظار استقرار دولت حقّ و ظهور ماند. دنيا و توده ها در سرگردانى و بهره دهى به ظالمان بودند. آن ها بعد از اين كه به اين مرحله از فهم و درك رسيدند كه ولىّ، هادى و امام آن ها ما هستيم و ديگران راهزنانى بيش نبودند كه ارزش آدم ها را مخفى كردند و دزديدند. آن ها مجال تفكّر و تعقّل را با حيله از انسان گرفتند، و آدمى خود را گم كرد و در نتيجه گمراه شد، و از مشعل و چراغ راه دور ماند. او بعد از درك اين كه همه چيزش را به يغما بردند، و زمين پر از ظلم و جور شد، چون شتر سركش بر همه پشت پا زد، و دانست كه ديگران او را فقط براى دوشيدن مى خواهند. اگر به او نان و رفاه و آزادى و امنيت مى دهند، خيرخواهش نيستند، بلكه در پى سود بيش تر و شير فزون ترند. با درك اين حقيقت است كه انسان نياز خود را به حجّت خدا احساس كرده، خواستار ظهور او مى شود و به او عشق وارادت مىورزد، همان چيزى كه رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) آن را اجر رسالتش قرار داده( [17] ) وآن را راه رسيدن به قرب معبود خوانده است.( [18] ) اينان به سوى حجّت مى شتابند و زمينه را براى ظهور حضرتش آماده مى كنند. و به همين نكته امام سجاد(عليه السلام) توجه مى دهد و مى فرمايد: «... يا ابا خالد انّ اهل زمان غيبته القائلين بامامته و المنتظرين لظهوره افضل من

كل زمان لانّ الله تبارك و تعالى اعطاهم من العقول و الافهام و المعرفة ما صارت به الغيبة عندهم بمنزلة المشاهدة»( [19] ). «اى ابا خالد! همانا مردم زمان غيبت او كه به امامت او قائل ومنتظر ظهور او هستند برتر از مردمان همه زمانها هستند، زيرا خداى متعال به آنها آن اندازه از عقل و شناخت داده كه مسأله غيبت براى آنها به منزله شهود شده است».

پاورقي

[15] _ نهج البلاغه، حكمت 209. [16] _ اين حكمت در تفسير مجمع البيان، ذيل آيه 5 ، سوره قصص بدين صورت آمده است: «والذي فلق الحبّة وبرء النسمة... كه در ترجمه لحاظ شده است. [17] _ (قل لا اسألكم عليه أجراً إلاّ المودة في القربى). شورى: 23. «بگو: به ازاى آن رسالت پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان». [18] _ (قل ما اسألكم عليه من أجر إلاّ من شاء أن يتخذ إلى ربّه سبيلاً). فرقان: 57. «بگو: بر اين رسالت اجرى از شما طلب نمى كنم، جز اين كه هركس بخواهد راهى به سوى پرودگارش در پيش گيرد». [19] _ اكمال الدين و اتمام النعمة، صدوق، ص 320، نشر اسلامى وابسته به جامعه مدرسين.

منتظران راستين

منتظران راستين

حضرت سجاد (عليه السلام) به سه چيز توجه مى دهند: منتظران واقعى و شيعه خالص كسانى هستند كه خداوند به آن ها عقول و معرفتى داده كه غيبت براى آن ها به منزله حضور شده است. دنيا و حكومت هاى پر طمطراق و پر ادّعا، وجودِ سرشار آن ها را پر نكرده و در چشم آن ها ننشسته است، زيرا مى دانند همه اينها براى آدم ها

فتنه اى بيش نيستند، و مى خواهند دل و دماغ آدمى را بربايند و او را مسخ كنند وبه اين باور رسيده اند كه تنها كسى مى تواند خيرخواه انسان باشد، كه طمعى در او نداشته باشد و بر ارزش او واقف باشد، و او همان حجّت خائف مغمورى است كه با تسليم شدن دنيا و روى آوردن انسان ها ظهور مى كند. او هنگامى كه تجربه حجّت هاى ديگر در امّت هاى گذشته و امّت محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم)تكرار نشود و دنيا و مردم به او پشت نكنند، پذيراى دعوت شده و از پرده غيبت برون خواهد شد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از اين كه از اين واقعيّت تاريخى خبر مى دهد و نويد صبحى را مى دهد كه انسان ها به آغوش ولىّ و امام خود برمى گردند، به وعده قطعى خداوند در قرآن اشاره مى كند و اين آيه را تلاوت مى نمايد: (وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ)( [20] ). «و خواستيم بر كسانى كه در زمين فرودست شده بودند، منّت نهيم و آنان را پيشوايان ]مردم[ گردانيم، و ايشان را وارث ]زمين[ كنيم». سنت و مشيّت خداوند بر اين است كه كسانى را كه بر آن ها جفا شده و حق آن ها به يغما رفته و سرمايه هاى آن ها غارت شده، به حكومت برساند، يعنى كسانى كه دنياداران در پى نابودى آن ها بوده و دزدان شب نور افشانى آن ها را مزاحم مى دانستند و به خاموشى و شكستن آن ها كمر همت بستند، وارثان زمين خواهند شد،

همين جماعتى كه دنيا بر آن ها چموشى كرد و خود را زير چتر نااهلان برد، و بر آن ها طغيان كرد و آن ها را مضطرب و خائف و منتظر گرداند. خداوند بر اين گروه با اين ويژگى ها _ پيروزى در امتحان الهى و كوچكى دنيا در چشم ايشان _ كه داعيان دين حق اند، نعمت بزرگى ارزانى داشت، و آن ها را اوليا و پيشوايان زمين گرداند، و دنيا را در اختيار آن ها قرار داد. آن ها وارثين به حقّ هستند، كه ديگر كسى سرمايه آن ها را به ستم نخواهد گرفت. لكل اناس دولة يرقبونها***و دولتنا فى آخر الدهر تظهر( [21] ) هر گروهى را دولتى است كه انتظار آن را مى كشند، و دولت ما در آخر زمان ظاهر مى شود.

پاورقي

[20] _ قصص، 5. [21] _ شعر منسوب به امام صادق(عليه السلام) است. بحارالانوار، ج 51، ص 143.

زمان ظهور

زمان ظهور

على(عليه السلام) در حكمت ديگرى مى فرمايد: «فاذا كان ذلك ضرب يعسوب الدين بذنبه، فيجتمعون اليه كما يجتمع قزع الخريف»( [22] ). «آن گاه كه شرايط فراهم شود، رهبر جهانى خيمه دين را به پا مى دارد، و در اين موقع مؤمنان به سرعتِ ابرهاى پاييزى به دور او جمع مى شوند». اين حجّت خائف كه ناشناخته مانده، تا كى خائف و بى قرار و مضطرب و مترقّب است؟ حجاب و ظلمت جهل و ستم، چه هنگام درهم پيچيده مى شود؟ انسان ها تا كى سرگردان خواهند ماند؟ و اين صبح كى ظاهر خواهد شد؟ آن گاه كه مشيّت حق بر اين امر تعلّق گيرد. آن گاه كه

دنيا چون شتر بچه دار تندخو به سوى فرزندش بازگردد و توده ها يا با ظلم فراگير، و يا با معرفت و عقل و فهم متزايد، از وضع موجود ناراضى و از عالم محسوس دلتنگ و به دنبال وضع مطلوب و گرايش به غيب باشند، آن هنگام كه اين شرايط فراهم شود، و دل ها دروازه هايشان را بر حجّت غائب بگشايند، آن گاه امام و سلطان و پيشواى دين ظاهر و مستقر ومشهور مى شود و خيمه دين را به پا مى دارد و پرچم توحيد را به اهتزاز درمى آورد، مانند ملكه زنبورانى كه بعد از مدّتها سير و جا به جايى با ديدن جاى مناسب در آن جا مستقر مى شود.

پاورقي

[22] _ نهج البلاغه، باتصحيح صبحى صالح، ص 517، ش: 1. مرحوم رضى اين حكمت را به عنوان اولين كلام غريب حضرت ذكر كرده است.

برخورد مردم هنگام ظهور

برخورد مردم هنگام ظهور

مردمى كه همه گونه نظامها را تجربه كرده اند، و پادشاهان و رهبران گوناگون را مشاهده كرده و شاهد دوشيدن خود توسط آنها بوده اند، و ديده اند كه آن ها در اوج آزادى خواهى و امانيسم و انسان مدارى، چگونه خون آدم ها را مكيده اند و با جسد آن ها قصرهاى افسانه اى را بالا برده اند. آن ها ناظر بن بست مكتب ها و ايسم ها و ايدئولوژى هايى بوده اند كه انسان را در حصار دنيا حبس كرده بود( [23] ). انسان هايى كه با رنگ باختن همه ايسم ها به خود آمده و به اين باور رسيده اند كه دنيا با همه گستردگى اش براى وجود گسترده

تر آن ها كم است، و عالم حس و شهود، وجود سرشار آدمى را پر نمى كند، و نسخه هاى مدّعيان رهايى و نجات، ديگر شفا و درمان را به ارمغان نمى آورد. آن ها شاهد پايان تاريخى هستند كه بشر آن را ترسيم كرده كه يا به كمونيسم ختم مى شود و يا به دمكراسى ايده آل غرب كه آرزوى بشر امروزى است، و اين چيزى ماوراى كمون ثانويه و ليبراليزم غربى نيست. و اين پايان، آغاز بن بست و تحيّر آدمى است. زيرا آن ها مى خواهند منزل دنيا را به مقصد انسان بدل كنند، و از مقصد واقعى آدمى چشم بپوشند، اين است كه جواب گوى نيازهاى آدمى نخواهند بود، و تنها با تنوع يا سركوب او را از حركت باز مى دارند و اين فشارها بر انسان، انفجارى را به دنبال دارد، و آدم ها در آينده، چون ابرهاى پراكنده پاييزى كه به سرعت در يك نقطه جمع مى شوند، در اطراف امام و هادى و منجى واقعى خود جمع مى شوند( [24] ).

پاورقي

[23] _ تكرار (فاقم وجهك للدين) در سوره روم بازگو كننده اين حقيقت است كه انسان در دو مرحله بازگشت به دين دارد، در يك مرحله با تفكر و تعقل در آيات انفسى و آفاقى به دين روى مى آورد، و در يك مرحله با تجربه عملى به بن بست نشستن همه حكومت ها و شيوه هاى غير دينى، كه روى آوردن به حكومت مهدى(عليه السلام) از نوع دوم است. [24] _ (أين ما تكونوا يأت بكم الله جميعاً) «هركجا كه باشيد، خداوند همگى شمارا ]به سوى

حجّت خود باز[ مى آورد»، بقره، 148.

خطبه 138

خطبه 138

[23] _ تكرار (فاقم وجهك للدين) در سوره روم بازگو كننده اين حقيقت است كه انسان در دو مرحله بازگشت به دين دارد، در يك مرحله با تفكر و تعقل در آيات انفسى و آفاقى به دين روى مى آورد، و در يك مرحله با تجربه عملى به بن بست نشستن همه حكومت ها و شيوه هاى غير دينى، كه روى آوردن به حكومت مهدى(عليه السلام) از نوع دوم است. [24] _ (أين ما تكونوا يأت بكم الله جميعاً) «هركجا كه باشيد، خداوند همگى شمارا ]به سوى حجّت خود باز[ مى آورد»، بقره، 148.

جهت يابي انسان توسط حضرت مهدي(ع)

جهت يابي انسان توسط حضرت مهدي(ع)

در آخر الزمان، عصرى كه هر كس امام خويش است و در خود بى نيازى را احساس مى كند، و براى خود آرايى را مى تند، و معيار هدايت و رشد را خواست و هواى خويش مى پندارد، و مغرورانه خود را محور همه ارزش ها و هدايت ها قلمداد مى كند، و هر ميزان و معيار ديگرى را منكر است، و خود را در مرحله اى از عقلانيت احساس مى كند كه در نهايت با تن دادن به شورا و دمكراسى، مدّعى پاسخ گويى همه سؤالات بايگانى شده تاريخى انسان است. او غير از خواست و هواى خويش چيزى را نمى بيند، و اگر معيار و ميزان مستقلى به نام هدايت و رشد باشد، آن را به چهار ديوارى هوس خود برمى گرداند. در چنين عصرِ خود محورى، اولين كار حجّت خدا در هنگام ظهور، جهت دادن به انسان و شكستن حصار هوس و هدايت خواسته هاى او بر اساس ميزان فراگير

الهى است. آدمى با عرضه كردن خواهش هاى خود به چراغ هدايت، حركت خود را در مسير هدايت الهى قرار مى دهد، همان چيزى كه غبار ظلمت زمانه او را از آن بازداشته بود. تا ديروز آدمى در سرگردانى و حيرانى، علامت ها و آيات هدايت را با خود مى چرخاند، ولى امروز كه حجّت و خورشيد هدايت طلوع كرده، آدمى خود را با عرضه كردن بر نشانه هاى هدايت از حيرت مى رهاند; «يعطف الهوى على الهدى اذا عطفوا الهدى على الهوى» «هواهاى نفسانى را به متابعت هدايت الهى باز مى گرادند، در روزگارى كه هدايت الهى را به متابعت هواهاى نفسانى در آورده باشند».

انسان آخر الزمان و قرآن

انسان آخر الزمان و قرآن

اين آدمى كه خود را محور كرده و همه را اسير هوس خود نموده، و با سرگردان شدن در بيابان جهل وتاريكى، هدايت و نشانه ها را بر محور خود مى چرخاند، چه برخوردى با قرآن مى تواند داشته باشد؟ و كتابى كه پر از آيات هدايت است، چه جايگاهى در زندگى چنين انسانى دارد؟ اين انسان با طرح بشرى بودن معرفت دين و با ارائه تئورى «هرمونتيك» و تأويل و تفسير متن، به تفسير به رأى مى رسد و تفسير قرآن را چيزى جز آراى اشخاصى كه گرفتار هزاران عوامل بازدارنده و متأثر از هواها و هوس هاى نفس خويش هستند، نمى داند. او محترمانه قرآن را با رأى خود توجيه مى كند و جامعيت قرآن را در ذهنيت محدود خود، محجور مى سازد. قرآن بر آرا حمل مى شود و نظر و نگاه هاى افراد معيار قرار مى گيرد. آرى! قرآن با

آن تفكّرات سنجيده مى شود و با فاصله انداختن ميان دو ثقل اكبر و اصغر و بدون ترجمان ماندن قرآن، و شعار «حسبنا كتاب الله» اين چنين با قرآن برخورد مى شود. كتابى كه براى هدايت است; (هدى للناس)، (هدى للمسلمين)، (هدى للمؤمنين)، (هدى للمتقين) و (هدى للمحسنين) تابع و دنباله رو انديشه هاى محدود قرار مى گيرد، و از احاطه داشتن بر همه عرصه هاى فكرى و نمودهاى فلسفى، به مقهور بودن در برابر آن ها بدل مى شود.

مهدي(ع) و قرآن

مهدي(ع) و قرآن

در چنين جامعه اى و چنين شرايطى، پر واضح است كه با ظهور مهدى(عليه السلام)قرآن ترجمان خود را باز مى يابد، و جايگاه خود را باز مى ستاند، آرا و انديشه ها بر قرآن عرضه مى شود و قرآن آن ها را اصلاح و ارزيابى مى كند. قرآن به تطهير و پالايش انديشه ها مى پردازد و از مهجور بودن خلاصى مى يابد، و از اسارت انديشه ها آزاد مى شود. انسان توسط چنين امامى بر اساس قرآن هدايت مى يابد، و حركت در سرگردانى و گمراهى او، به طواف بر محور قرآن تبديل مى شود. او بر اساس توانايى ها و استعدادهايش از هدايت برخوردار مى شود. و حضرت نشان مى دهد كه چگونه همين قرآن مهجور، به معضلات انسان آخر الزمان پاسخ مى گويد؟ و چگونه همه دردها و بحران هاى روانى و اجتماعى را شفا مى دهد و درمان مى كند؟ قرآنى كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) بر «تنزيل» آن و حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام)بر «تأويل» آن جنگيد، حضرت حجّت بر سلطه و سيطره اش خواهد جنگيد،

تا حقيقت آن بسط يابد و محتوايش اجرا گردد. «و يعطف الرأى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الرأى». «آراء و انديشه ها را تابع قرآن گرداند در روزگارى كه قرآن را تابع آراء و انديشه هاى خود ساخته باشند».

جهان در آستانه ظهور

جهان در آستانه ظهور

در جهانى كه انسان ها با هواهاى خود نشانه هاى هدايت را تيره كرده اند و قرآن را اسير آراى خود نموده اند، طبيعى است با وجود خواسته هاى متفاوت و انديشه هاى متضاد و متناقض و نبود يك معيار صائب براى حل اختلافات، انتظار چيزى جز بحران و جنگ و تفرقه و تشتت نخواهد رفت، مخصوصاً در جامعه اى كه با پيشرفت الكترونيك و بهره مندى از امكانات هزار برابر مخرّب، انسان به تكامل در همه ابعاد مادّى رسيده و جز به بهرهورى بيش تر و لذت زائد الوصف به چيز ديگرى نمى انديشد. اين تكامل و توسعه همه جانبه اگر در دنيا محدود شود، و از مرز دنيا به عوالم ديگر رهنمون نشود، تبديل به فشارى مى شود كه انفجارهاى مهيبى را به دنبال خواهد داشت. هر كس در پى اسير كردن ديگرى، و هر حكومتى در صدد چنگ زدن به دارايى هاى ديگران خواهد بود و عاقبت اين مى شود كه همه توانايى هاى انسانِ توسعه يافته، در برابر همديگر قرار گيرد و نسل آدمى تهديد به نابودى شود. همان چيزى كه قرآن به آن توجه مى دهد: (وَاِذا تَوَلّى سَعى في الاَْرْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ)( [25] ). «و چون رياستى يابد كوشش مى كند كه در زمين فساد نمايد و كشت و نسل را نابود

سازد». عاقبتِ سعى و تلاش گسترده انسانى كه بر خود تكيه دارد و تنها به حيات دنيوى مى انديشد، چيزى جز نابودى نسل هاى بشر نخواهد بود، هرچند تلاش گسترده او با نيّت خير و خدمت به بشر، همراه باشد. اين چيزى است كه انسان در آخر الزمان شاهد آن خواهد بود. و اين بن بست و ترافيك خواسته هاى آدمها در برابر هم، چيزى جز جنگ و درگيرى را در پى نخواهد داشت. اين سعى آدمى و تكامل يافتن همه زمينه هاى حيات او; در اين عرصه محدود دنيا تا جايى پيش مى رود كه شدت جنگ او را به خود مى گيرد و جنگ را در نهايت شدت به پا مى دارد. اين جنگى است كه خواسته يا ناخواسته همه را وادار به وارد شدن در آن مى كند. جنگى كه چون درنده بيايان دهان را تا انتها باز كرده، تا همه را در كام خود فرو برد. جنگى كه چون پستان شتر پر از شير، سرشار از امكانات و ادوات است و همه طرف ها از مهمات جنگى برخوردارند. اين است كه همه شوق جنگ دارند و چون بچه شترى كه پر بودن پستان مادر از شير، او را سرمست كرده، اين جنگِ پر از جنگ افزارها، صاحبان آن را مستانه وارد كارزار مى كند، اما از آن جا كه همه طرف هاى درگير از امكانات جنگى برخوردار هستند، پيروزى از آن هيچ كس نخواهد بود و همه در هلاكت فرو خواهند رفت. چنانكه حضرت على(عليه السلام)در اين خطبه توصيف مى نمايد: «حتى تقوم الحرب بكم على ساق، بادياً نواجذها مملوءً اخلافها

حلوا رضاعها، علقماً عاقبتها». «تا آن گاه كه جنگى سخت در ميان شما درگير شود، جنگى كه چونان درنده اى دندان نمايد _ همانند حيوانى شير ده كه پستانهايش پر شير باشد و شيرش به دهانها شيرين آيد ولى در پايان به شرنگ بدل شود _». آيا اين بحران را پايانى است؟ آيا بابسته شدن راه هاى زمين، روزنه اى از آسمان گشوده نخواهد شد و ناله هاى آدمى در ميان دود و باروت، به آسمان نخواهد رفت؟ آيا همگان نابود مى شوند و زمين از حيات خالى مى گردد؟ و آيا اين شب ديجور و اين ظلمت، صبحى روشن در پى ندارد؟

پاورقي

[25] _ بقره، 205.

دعوت سروش آسماني به مهدي(ع)

دعوت سروش آسماني به مهدي(ع)

«ألا وفي غد»; (اِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ)( [26] ); (وَلاَتَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ)( [27] ) «به خود آييد و در فردا، در صبح وعده گاه، به رحمت خدا اميدوار باشيد». فردا روزنه اى از آسمان باز مى شود و در پهنه آسمان نورى مى درخشد. صبح مى آيد و ندايى از آسمان، در پاسخ ناله هاى انسانِ به بن بست نشسته در حلقوم جنگ درنده خو، بر مى خيزد و جهان را متوجه خود مى كند( [28] ). اين صدا اعلام مى دارد كه كليد رهايى انسانِ در بند، مهدى(عليه السلام) است. راستى آن روز چه روزى است؟ در آن روز چه پيش آمد و حادثه اى رخ مى دهد؟ انسان ها با شنيدن پيام آسمانى چه واكنشى از خود بروز مى دهند؟ و ستمگرانى كه راه آدمى را تا آن روز سد كرده و شعله جنگ را در مركز زمين _ خاورميانه _(

[29] ) بر افروخته بودند، آينده خود را چگونه مى بينند؟ فردا چنان آبستن حوادث مهيب است كه زمين و آسمان به هم دوخته مى شود. فرداى موعود،روزى است كه تصورش براى ما ناممكن است و قابل شناخت نيست. «و سيأتي غد بما لا تعرفون» «فردا مى آيد به همراه چيزى كه براى شما مجهول است». چنان كه قيامت معروف و آشنا نيست. (وَ ما أدْراكَ مَا الْحاقَّةُ)( [30] ) «وچه دانى كه آن رخ دهنده چيست؟» منجى بشر كه منادى آسمان او را به زمينيان معرفى مى كند، كسى است كه از تبار اين جنگِ فراگير نيست. اين جنگ ها در غيبت او شكل گرفته و از گم شدن انسان و جدايى او از هادى خويش برخاسته است. او از نسل ابراهيمِ خليل(عليه السلام) و از ديار طائف، مدينه، نجف و نينوا است. وى از نسل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) و على(عليه السلام) و نُهمين فرزند حسين(عليه السلام) است. او با انسان هاى جنگ افروز، سنخيت و نسبتى ندارد و اهل تسامح و تساهل نيست، تا به سازش و زد و بند با آنها روى بياورد. او از ددمنشان و جنگ افروزان، از آنان كه اسلام را به انحراف كشاندند و بين قرآن و اهل قرآن، فاصله انداختند و اسلام را غريب و قرآن را مهجور كردند، بر اساس عدل _ نه بر اساس تعصّب و هوى _ انتقام خواهد كشيد، و كارگزاران را به سبب اعمال ناپسندشان بازخواست خواهد كرد. «يأخذ الوالى من غيرها عمّالها على مساوىء اعمالها» «حاكمى است كه از غير خاندان حكومتها است، او عمّال و رؤساى حكومتها را

بر اعمال زشت آنها مؤاخذه مى كند».

پاورقي

[26] _ هود: 81. [27] _ يوسف: 87. [28] _ (واستمع يوم ينادي المناد من مكان قريب)، سوره ق، آيه 41. در روايتى امام صادق (عليه السلام)مى فرمايد: اين صيحه از آسمان است و در آن منادى به اسم قائم و پدرش ندا مى دهد و نجات انسان ها را بشارت دارد. روايات ديگرى در منتخب الاثر، باب الرابع، ص553 يافت مى شود. [29] _ در اين خطبه حضرت اشاره به شروع جنگ در شام و فلسطين و درگيرى در كوفه دارد، و روايات ديگر ادامه آن را در مدينه گزارش مى دهد. [30] _ حاقه: 3.

زمين و حضرت صاحب الزمان(ع)

زمين و حضرت صاحب الزمان(ع)

با طلوع مهدى(عليه السلام) و خسوف «سفيانى» و برقرارى حكومت واحد جهانى واحد، زمين بر خود مى بالد كه چنين خورشيدى را ديده است. زمينى كه تا كنون بر نا اهلان بخل مىورزيد و به ناكسان سوارى نمى داد و از دوشيدن خود طفره مى رفت، اكنون پاره هاى جگر خود را تسليم مهدى(عليه السلام) مى كند، و شريان هاى خون ساز خود را سخاوت مندانه به صاحبش مى دهد، و كليد دروازه هاى شهرهايش را به او تسليم مى كند، و امانت هاى گرفته از پيامبران پيشين را به اهلش برمى گرداند، و آن چه امكانات دارد و از نسل ها به ارث برده و در دل خود پنهان داشته، همه را تقديم مى دارد. «وتخرج له الارض افاليذ كبدها و تلقى اليه سلماً مقاليدها». «و زمين براى او گنجينه هايش را، چون پاره هاى جگرش، بيرون افكند، و كليدهاى خود را تسليم او كند».

اولويت هاي سيره مهدي(ع)

اولويت هاي سيره مهدي(ع)

اين انسانى كه آسمان با نداى خود او را معرفى مى كند، و زمين با همه امكاناتش پذيراى او است و همه جنگ افروزان در هراس از او هستند، پس از ظهور و فراهم شدن زمينه، اولويت هاى برنامه جهانى اش چيست؟ مهم ترين رؤوس فعاليتش كدام است؟ مهدى(عليه السلام)كه هدايت گر انسان هاى گم شده است، انسان هايى كه هم راه را گم كرده اند و هم مقصد را، به چه شاخص هايى توجه دارد؟ اولويت اول: حضرت على(عليه السلام) بعد از آن كه از تحولِ ايجاد شده در انسان ها با هم سو كردن خواهش ها با موازين، و عرضه آرا و انديشه ها بر قرآن توسط آخرين حجّت خدا، سخن گفت، در ادامه به دو تحول ديگر اشاره مى كند و مى فرمايد: حضرت مهدى(عليه السلام) نه تنها عدالت را در همه ابعاد حيات آدمى اجرا مى كند، بلكه به آدم ها شيوه عدل را مى آموزد. او به آن ها نشان مى دهد كه عدالت حقيقى و واقعيت عدالت چيست. و هدفى راكه همه انبياء در پى آن بودند و براى آن مبعوث شده بودند، همان رسالتى كه مى خواست انسانها خود به پاخيزند وقسط را به پا دارند. (لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ)( [31] ) «تا مردم به قسط قيام كنند» در حكومتِ وارث همه انبيا محقّق مى شود، و آدم ها سيره عادلانه را مى آموزند، و آن را به كار مى گيرند. اقامه عدل، متوقف بر شناخت جايگاه امور است، تا هر چيز به جاى خود به كار رود و عدالت برقرار شود، زيرا انسان

خواهانِ عدالت اگر جايگاه امور را نداند، دچار ظلم خواهد شد و انسان در حكومت حضرت مهدى(عليه السلام) به اين معرفت و شناخت مى رسد. او انسان ها را به اين سطح از فكر و فرهنگ مى رساند كه در ارتباط با خدا، خود، خانواده و ديگران و حتّى حيوانات و جمادات، خود قسط را بپا دارند، نه اين كه حكومت آنها را به زور، وادار به رعايت عدالت كند. «فيريكم كيف عدل السيرة» «او به شما نشان خواهد داد كه دادگرى چگونه است». اولويّت دوّم: رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بيست و سه سال جهاد و مقاومت و تلاش و كوشش كرد تا نزول قرآن به پايان رسيد و به صورت كتاب تدوين شد، و سنّت او كه همگى وحى بود( [32] )، شكل گرفت و دين كامل شد، و براى تداوم و استمرار حيات دين آن را به اوصيا و امامان سپرد. ولى هنوز رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در دل خاك آرام نگرفته بود و در جنّت خُلد سكنى نگزيده بود كه بذر انحراف از سنّت و تحريف كتاب در سقيفه كاشته شد، و توسط عصيان گران آبيارى شد و در پى آن هلاكت نسل ها درو شد. «زرعوا الفجور، وسقوه الغرور، وحصدوا الثبور»( [33] ) «منافقان گناه مى كارند و كِشته خويش به آب غرور آب مى دهند و هلاكت مى دروند». كتاب خدا بى رونق ترين وكاسدترين كالا بود، اگر آن را چنانكه بايد مى خواندند و در جايگاه خود قرار مى دادند و باز كالايى پر سودتر از قرآن نبود، اگر معنايش تحريف مى شد و در

جايگاه نامناسب قرار مى گرفت. حقيقت كتاب متروك شد، و سنت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)فراموش گشت، و تنها اسم كتاب و خط و جلدش ماند.( [34] ) كيست كه بر مهجور ماندن كتابى كه آمد تا به جامعه حيات جديدى بدهد، حسرت نخورد و بر حيات نداشتن آن در جامعه غصه نخورد؟ كيست كه بر اين دردها و حسرت ها مرهمى باشد؟ چه كسى جز حجّت خدا مى تواند احياگر ميراث از دست رفته باشد؟ ميراثى كه گرد و خاك سمّ ستوران ستم، چهره آن را پوشانده و آن را ميرانده و در قبرستان مدفون كرده است. قرآن كه آمده بود تا حيات بدهد، آن را همراه مردگان تشييع كرده، در قبرستان جا گذاشتند! دومين اولويتِ برنامه حجّت خدا، احياى كتاب مهجور خدا و سنت فراموش شده رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)است. و اين رويكرد تازه به دين و نماياندن چهره واقعى كتاب و سنّت است كه سبب متهم شدن مهدى(عليه السلام) به آوردن دين جديد مى شود، و عالمان دين اولين گروهى هستند كه با او مخالفت مى كنند، زيرا علم و دانش آن ها از دين، علم به پيكره بى جانى بوده است كه بر هر رأيى حمل و در هر قبرى دفن مى شود.

پاورقي

[31] _ حديد، 25. [32] _ (وَ ما يَنطِقُ عَنِ الهَوى * اِن هُوَ اِلاّ وَحىٌ يُوحى). نجم، 3 _ 4. [33] _ نهج البلاغه، خطبه 2. [34] _ نگاه كنيد به خطبه 17 و 147.

تشريح جنگ سفياني

تشريح جنگ سفياني

صفات كلى جنگِ پايان تاريخ را حضرت بيان كرد، اكنون به مصداق خاصى از اين جنگ اشاره

دارد. روايات زيادى رسيده است كه شخصى با نام «سفيانى» و از نسل ابو سفيان با اسلام جنگ مى كند. حضرت به نقطه شروع فتنه سفيانى و صفات او و سنگينى جنگ و اثرات مخرّب آن اشاره دارد. شروع جنگ از شام است و فرمانده آن با فريادى دلخراش، شروع جنگ را اعلام مى دارد. اما شام كجا است؟ چرا فتنه از شام سر بر مى آورد؟ و چرا صيحه زننده و شروع كننده از نسل ابو سفيان است؟ شام جايى است كه بذر فتنه كاشته شده در سقيفه را، در خود پرورش مى دهد. شام مركز شومى است كه انحراف و تحريف در آن جا جوانه مى زند. محيط امنى كه دور از چشمان امت شكل يافته پيامبر(عليه السلام)، ساختار امّت تربيت شده را درهم مى ريزد و جاهليت ثانى را سامان مى دهد. اين است كه شام آن طور كه آغاز فجور را تدارك مى بيند، آخرين فتنه گريها را نيز عليه اسلام شكل مى دهد. آن طور كه مصلح آخر الزمان از نسل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) وعلى و حسين(عليهما السلام)است، مفسد آخر الزمان از نسل ابو سفيان و معاويه و يزيد است، و اين است كه مهدى(عليه السلام)در مكه و مدينه، مكان بعثت پيامبر(عليه السلام) و نشر رسالت، ظهور مى كند، و سفيانى در شام. جنگ هابيل و قابيل در آغاز تاريخ بود، و در پايان آن، جنگ فرزندان آن دو است. حق و باطل هميشه برادرند، اما نه اين كه كمك كار همديگر باشند، بلكه مانند دو برادر كه به دقت صفات يكديگر را مى شناسند، نسبت به هم

معرفت دارند. حق مى داند كى باطل است، و باطل حق را آشكارا مى بيند. اين است كه هميشه حق و باطل در جلوه دو برادر و دو نسل از يك تبار نمايان مى شوند. سفيانى كه آدم هاى گم شده شامى را مانند حيوانات صدا مى زند و گله گله آدم هاى مسخ شده، به دور او جمع مى شوند، به سوى كوفه مى رود، جايى كه در آغاز اسلام، ريشه درخت اسلام _ على(عليه السلام) _ را در محراب نماز قطع مى كند تا شاخ و برگ درخت ولايت گسترده نشود و عالم را فرا نگيرد، و شام را بر دشمنان، شب نكند، ولى خون على(عليه السلام)ريشه ها را محكم كرد و ساقه ها در كربلا روييد و شاخه ها به كوفه رسيد، و ثمره ها در شام به بازار آمد. در پايان تاريخ، بار ديگر كوفه تاراج مى شود، و سفيانى مانند شتر خشم ناك چهره درهم مى كشد. او زمين را از سرهاى آدم ها فرش مى كند، و دهانش را براى بلعيدن همه سرمايه ها باز مى كند، زيرا از نسل معاويه است كه به نفرين پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) گرفتار شده، هرگز سير نمى شد. او همه را در زير لگدهاى سنگين شده از ستم، نفس گير مى كند و حوزه چپاولش را گسترش مى دهد و هيبت مخوف خود را زياد مى كند. و اين سطوت و هيبت، غضب و خشونت، شره و شهوت او، انسان ها را مانند سرمه چشم له مى كند و به راحتى بادپاى چكمه هيولاى او، آن ها را پراكنده و فرارى

مى سازد كه: «لا يبقى منكم الاّ قليل، كالكحل فى العين» «از شما جز اندكى مانند سرمه بر چشم، باقى نمى ماند» اين ظلم و اين حوادث هولناك هم چنان ادامه دارد تا وقتى آدم ها بر سر عقل بيايند و عقول خفته خود را بيدار كنند، و براى رهايى از اين شب سياه چاره اى بينديشند، و از اعماق وجود خويش خواستار تحول اين بنيادِ بنيان برانداز شوند. «فلا تزالون كذلك حتى تؤوب الى العرب عوازب احلامها». «همواره بر اين حال خواهيد بود تا عرب عقل خويش باز يابد»

مسئوليت انسان در فتنه ها

مسئوليت انسان در فتنه ها

اكنون كه بشر اين ظلم فراگير را شاهد است و چون سرمه چشم از بين مى رود، آن گروه معدود باقى مانده چه مسئوليتى در برابر وضع پيش آمده دارند؟ آيا تكليفى و دستورى متوجه آن ها نخواهد بود؟ آيا مى توانند ضعف خود را بهانه اى براى تقويت ظلم قرار دهند و وضع موجود را تثبيت نمايند؟ و اساساً چگونه بايد حركت مى كردند، تا در اين جهنم سوزان گرفتار نمى آمدند؟ چه عاملى مى تواند تضمين كند كه اين وقايع به وقوع نپيوندد، و سبزى صلح به قرمزى جنگ نينجامد؟ اين ها سؤالاتى است كه آدمى در هنگام به دام افتادن در آتش فتنه و جنگ از خود دارد. پايان خطبه پاسخى به اين سؤالات است كه براى گم نشدن و در راه بودن، بايد به علامت هاى راه توجه كرد، و لحظه اى از آن چشم برنداشت، و دائم ملازم سنن قائمه و آثار بيّنه بود، و به عهد و پيمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله

وسلم) براى تداوم حيات آدمى در غدير گرفته بود، ملتزم بود. عهدشكنى، كنار زدن جلوداران راه وكهنه كردن آثار روشن، عواملى است كه آدمى را از سير باز مى دارد، و به سرگردانى گرفتار مى نمايد، چون بنى اسرائيل كه به سرگردانى دچار شدند. آنها شب را تا صبح حركت مى كردند، ولى صبح خود را در همان جاى اول مى ديدند. (يَتيهُونَ فِي الاَْرْضِ...)( [1] ) «در بيابان سرگردان خواهند بود». اين سرگردانى چيزى جز نتيجه عهدشكنى و عصيان بر امام خود و طغيان بر حضرت موسى(عليه السلام) نبوده است كه سنت هاى ثابت حاكم بر تاريخ، هر ناكث عهدشكنى را خواهد شكست، و هر قاسط متجاوزى را نابود خواهد كرد، و هر مارق خارج از راه را در بن بست هلاكت خواهد نشاند. اين است كه ناكثان عصر حضرت على(عليه السلام)هلاك مى شوند، و باقى نمى مانند، و قاسطان تا ابد ملعون و طرد مى شوند، و مارقين در چنگال خون آشام ترين جلادان گرفتار مى آيند. «فالزموا السنن القائمة و الآثار البينة و العهد القريب الذى عليه باقى النبوة». «آيينهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را به كار داريد و آثار آشكار او را پيش چشم داشته باشيد و آن عهدى كه هنوز زمانى بر آن نگذشته و متمم نبوّت است ]يعنى امامت [رعايت كنيد». از اين جا است كه دشمن انسانيت، و مغرور به عصبيّت، كسى كه در برابر ارزش هاى والاى انسانى سجده نكرد، و بر عقل آدمى (تَبارَكَ اللهُ اَحْسَنُ الْخالِقيِنَ) نگفت، و مصمم شد راه را بر انسان سالك ببندد، و او را از ديدن آيات روشن و

عَلَم هاى هدايت محروم كند، ]يعنى شيطان[ براى انسان دام ها تنيد وجلوه ها كرد و زينت ها نمود تا او را به دنبال خود، از نور رحمت حق محروم كند، و براى هميشه رجيم و مطرود گرداند، و سلوك او را به سوى حقّ متوقّف كند. «و اعلموا انّ الشيطان انما يسنى لكم طرقه لتتبعوا عقبه». «بدانيد كه شيطان راههاى خود را پيش پاى شما مى گشايد، كه از پى او رويد».

پاورقي [1] - مائده: 26.

انحراف در عصر غيبت

انحراف در عصر غيبت

حيات آدمى در گرو حركت او است، و حركت او با شناخت وضع موجود و شناخت وضع مطلوب و آنچه كه بايد باشد، شكل مى گيرد. او خود را در جايگاهى مى بيند و از آن جا به مقصدى نظر دارد كه مشهد او را مى سازد. اين حركت از مبدأ تا مقصد به راه و جاده اى نيازمند است، تا آدمى با سير خود در اين راه به مقصد واصل شود. اين راه نيز نيازمند راهنما و علامات و آياتى است، تا سالك را رهنمود باشد. راه كدام است؟ راهنما كيست؟ و علامات راه چيست؟ اين چيزى است كه على(عليه السلام) در جاى جاى نهج البلاغه به آن تصريح دارد. گويا تنها هدف على(عليه السلام) اين است كه به نسل خود و نسل هاى آينده نشان دهد كه آدمى تا نتواند جايگاه خود را بشناسد، كه كجاست؟ از كجا آمده؟ و به كجا رهسپار است؟( [2] ) ، حركتى نخواهد داشت. او تا به ارزش خود آگاه نشود و به راهنمايى اقتدا نكند و به علائم و آيه ها توجه نكند، حيات و

حركتى نخواهد داشت، و اگر حركتى داشته باشد، به دور خود چرخيدن است كه مساوى با درجا زدن است. اين راه كه سالك را به مقصد مى رساند، صراطى است كه از سالك استقامت مى خواهد. اين صراط به تعبير على(عليه السلام) طريق وسطى و راه ميانه اى است كه كوشش سالك را مى طلبد و به تعبير قرآن همان عبوديت است و بس:( [3] ) (وَاَنِ اعْبُدُونى هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ)( [4] ) «و اين كه مرا بپرستيد; اين است راه راست!» (وَ اَنَّ هذا صِراطى مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ)( [5] ) «و ]بدانيد[ اين است راه راست من; پس، از آن پيروى كنيد» همين صراط است كه بايد از آن تبعيت كرد و تنها بر آن پاى بند بود و اين عبوديت چيزى جز طاعت و سخت كوشى و سبقت واهميت نيست. تو بايد فقط مطيع حق باشى و از همه ايسم ها و هوس ها آزاد باشى و در اين راه سبقت را پيش گيرى، و سبقت تو هميشه متوجّه مهمترين و با اهميّت ترين باشد. اگر به اين صراط اعتقاد نداشتى، يا از آن دور افتادى، و يا به آن پشت كردى، حركتى در راست و چپ جاده خواهى داشت كه گم شدن تو را در پى دارد و هر اندازه از جاده فاصله بگيرى، به فرو رفتن در بيغوله ها و هلاكت خويش نزديك ترى: «اليمين و الشمال مضلة، و الطريق الوسطى هي الجادة»( [6] ). «انحراف به راست و چپ، گمراهى و ضلالت است. راه مستقيم و راه ميانه، صراط مستقيم وجاده رهايى و حقّ است». در خطبه (150) على(عليه السلام) به

گروهى اشاره مى كند كه آگاهانه يمين و شمال را برگزيدند، تا در راه هاى غىّ و گمراهى سير و سلوك نمايند و راه هاى منتهى به صراط و جاده وسطى، يعنى راه هاى رشد و رستگارى را رها كنند. «وأخذوا يميناً وشمالاً ظعناً في مسالك الغيّ، وتركاً لمذاهب الرشد». «گاه به راست رفتند و گاه به چپ، ولى راهشان راه ضلالت بود و دورى از طريق هدايت». اين حركت در گمراهى سيطره پيدا مى كند و عصر غيبت را پوشش مى دهد، تا وقتى كه انسان ها از پى آمد اين حركت ها به ستوه آيند و شتابان در پى برگشت به صراط و جاده گم شده خويش برآيند. آدمى با تجربه ها و تكرارهاى ممتد، خود را در بن بست اين راه ها مى يابد، و رهايى و استمرار راهش را طلب مى كند، كه امر خدا و نويد او به حاكميت صالحان حتمى است و صبح وعده او سپيده خواهد زد. ولى در اين طلب و درخواست نبايد شتاب و عجله كرد. چه بسا اين بى قرارى و عجله و شتاب تو را به نا اميدى بكشاند و مأيوسانه در راه هاى منتهى به بن بست هلاك كند، يا عجله تو را به انكار بكشاند، اين است كه حضرت(عليه السلام)گوشزد مى كند آن چه براى سالك مهم است، عبوديت و اطاعت خدايى است كه حكمت و رحمت او عوالم را پر كرده است. سالك بايد به امر حق گردن نهد، زيرا هرچه برايش پيش آيد، خير او است. و بايد به تكليف عمل كند كه دنيا با حكمت حق برپا است و

شتاب، تو را بر حقّ مقدّم مى دارد، و از حق دور شمردن وعده حق و كُند شمردن طلوع فجر رهايى، تو را از حق مؤخر مى دارد. «فلا تستعجلوا ما هو كائن مرصد، و لا تستبطئوا ما يجىء به الغد» «پس آنچه را كه آمدنى است و انتظارش مى رود، به شتاب مطلبيد و هرچه را كه فردا خواهد آورد، آمدنش را دير مشماريد» به دنبال اين نهى حضرت مى فرمايد: بسا كسى كه چيزى را به شتاب مى طلبد و چون به آن رسد، آرزو كند كه اى كاش هرگز نرسيده بود. زيرا تو آگاه به همه جوانب نيستى، تو تنها در بى قرارى، مهدى(عليه السلام) را مى خواستى، ولى خود را براى حضور او آماده نكرده بودى، يا گمان مى كردى كه با ظهور او به تو همه چيز خواهند داد و از تو هيچ مسئوليتى طلب نخواهند كرد. مفضل، صحابى امام صادق(عليه السلام)وقتى با آن حضرت(عليه السلام) در طواف كعبه به فكر فرو مى رود و به بنى عباس نظر مى كند كه غرق در تنعم و سرمست از ثروت هستند، به امام مى گويد: اگر شما به قدرت مى رسيديد، ما اين چنين در رفاه مى زيستيم. حضرت جواب مى دهد: «اگر چنين بود و حكومت به ما مى رسيد، چيزى جز تدبير در شب و سعى و حركت در روز و خوردن غذاى خشك، و پوشيدن لباس خشن نبود، مانند اميرالمؤمنين(عليه السلام). اگر چنين نباشد، آتش در انتظار ما است»( [7] ). حضرت در توضيح اين كه نبايد از همراهى با حكمت حق فاصله گرفت و دور شد و

احساس كرد كه وعده خداوند به حكومت صالحان، امرى نيست كه به اين زودى حاصل شود، كه ما كجا وعصر ظهور كجا؟ مى فرمايد: «وما اقرب اليوم من تباشير غد» «چقدر امروز به سپيده فردا نزديك است!» حضرت در شگفتند كه چقدر فردا به امروز نزديك است؟ و چقدر زمان سريع سپرى مى شود؟ و پايان تاريخ با آغاز آن به هم پيچيده مى شود. (اَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَريب)( [8] ) «مگر صبح نزديك نيست؟» واين آيه نيز سؤالى است براى اقرار به همين واقعيت كه وعده خداوند به صبح نجات انسانها بسيار نزديك است. حتى واقعه قيامت، كه بعد از حكومت جهانى مهدى(عليه السلام) است نزديك شمرده شده است. (اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ...)( [9] ) «زمان و لحظه قيامت نزديك شد». و شروع حيات انسان در عالم ديگر، چندان از حيات او در اين دنيا فاصله ندارد. خداوند مى فرمايد: (اِقْتَرَبَ لِلْنّاسِ حِسابُهُمْ وَهُمْ في غَفْلَة مُعْرِضُونَ)( [10] ) «براى مردم ]وقت[ حسابشان نزديك شده است، و آنان در بى خبرى رويگردانند». آن گاه حضرت از فردا و بشارت هاى آن خبر مى دهد. اين فرداى نزديك به امروز، زمانى است كه همه آن چه خداوند در طول تاريخ به زبان رسولان به مردم وعده داده، تحقق مى يابد، و هر وعده اى در اين روز ظهور مى يابد. «هذا ابان ورود كلّ موعود» «اين فردا، زمان تحقق هر وعده اى است». فرداى نزديك زمان طلوع طليعه اى است كه شما او را نمى شناسيد، و كسى به حوادثى كه در اين روز بروز خواهد كرد، شناخت ندارد. «و دنوّ من طلعة ما لا تعرفون» «و نزديك

است كه حوادثى را كه نمى دانيد چيست، ديدار نماييد».

پاورقي

[2] _ «رحم الله امرءً عرف من اين و في اين و الى اين». اسفار ملاّ صدرا، ج 8/355. دار المعارف الاسلامية. [3] - مريم: 36 ; يس: 61 ; زخرف: 64. [4] _ يس، 61. [5] _ انعام، 153. [6] _ نهج البلاغه، خطبه 16. [7] _ بحار الانوار: 52/359، ح 127. [8] _ هود: 81. [9] - قمر: 1. [10] _ انبيا: 1.

سيره حضرت مهدي(ع)

سيره حضرت مهدي(ع)

اين حوادث غريب و وعده هاى تحقق پذير، اين زمان آبستن چنين بحرانها; در كنار خود مردى از اهل بيت(عليهم السلام) را دارد، كه شاهد اين فتنه هاى كور و تاريك است. فتنه هايى كه جامعه را منقلب مى كند. آن مرد، با خود چراغ روشنى _ قرآن _ از معدن ولايت و امامت را دارا است و بر سيره صالحان سَلَف خود _ اوليا و انبياء _ قدم برمى دارد تا به وسيله اين سراج منير و سيره صالحان زنجيرهاى اسارت را گشوده و اسيران در بند را آزاد كند، و جمعيت باطل را پريشان سازد، و مؤمنان پراكنده را جمع نمايد. «ألا وإنّ من أدركها منّا يسري فيها بسراج منير، ويحذو فيها على مثال الصالحين، ليحلّ فيها ربقاً ويعتق رقاً، ويصدع شعباً، ويشعب صدعاً». «بدانيد، كه از ما هر كه آن را دريابد با چراغ روشنى كه در دست دارد، آن تاريكيها را طى كند وپاى به جاى پاى صالحان نهد، تا بندهايى را كه بر گردنهاست بگشايد و اسيران را آزاد كند و جمعيت باطل را پريشان سازد و پراكندگان اهل صلاح را گرد

آورد». اين امام ادامه رسالت رسولى است كه آمد تا بارهاى سنگين جهل و ظلم را از دوش ما بردارد و غل و زنجيرهاى اسارت عادات ناپسند و غرائز را از پاى ما بگشايد. (وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَالاَْغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ)( [11] ) «و از دوش آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است، بر مى دارد» راستى اگر انبياء در زمان هاى مختلف مبعوث نمى شدند و در ظلمت زمين، نورى از آسمان را به ارمغان نمى آوردند و بشر زمينى هرگز از نور وحى بهره مند نمى شد، انسان امروزى چه مرحله اى از توحش را مى گذراند؟ و چه رسوم و عقايد دست و پاگيرى او را فرا مى گرفت؟ او زير بار سنگين قيد و بندها كمر خم مى كرد و سر در ظلمت فرو مى برد. ممكن است بگوييد: بشر با عقل، خودكفا بود و مراحل توحش را پشت سر مى گذاشت و چنان زمين گير نمى شد، ولى آيا خود عقل نيازمند هدايت و راهبرى نيست، تا بداند چگونه تعقل كند و چگونه از تفكر و استعدادهايش بهره مند شود؟ به همين جهت است كه على(عليه السلام) يكى از اهداف انبياء را زير و رو كردن عقل هاى مدفون و محبوس بشر مى داند. «ويثيروا لهم دفائن العقول»( [12] ) «وخردهايشان را كه در پرده غفلت، مستور گشته، برانگيزند».

پاورقي

[11] _ اعراف، 157. [12] _ نهج البلاغه، خطبه اول.

مخفي بودن حضرت مهدي(ع)

مخفي بودن حضرت مهدي(ع)

در آستانه ظهور و بحران فتنه ها و حوادث غير منتظره، آن كس كه با خود نور قرآن را دارد و در سير

بر سيره سَلَف صالح خود مى باشد; مسئوليت بزرگ او آزادى و نجات انسان ها است. او قبل از ظهور در پرده غيبت است و مردم او را نمى شناسند و انسان هاى متبحّر چهره شناس ردّ پايى از او نمى يابند، هر چند در پى يافتن نشان او برآيند. «في سترة عن الناس، لا يبصر القائف اثره ولو تابع نظره» «او پوشيده و مستور از مردم است، آنكه در پى يافتن نشان اوست، هرچه به جستجويش كوشد، از او نشانى نيابد».

صفات ياران مهدي(ع)

صفات ياران مهدي(ع)

در دل اين فتنه فراگير كه انسان ها را به بند كشيده، گروه قليلى پيدا مى شود كه فتنه، به جاى شكستن، آن ها را آبديده كرده، و حوادث همه تعلقات را از آن ها گرفته است. آنها در كشا كش فتنه، چون شمشير، صيقل يافته و تيز شده اند و ديده هاشان به وسيله قرآن جلا پيدا كرده، و گوشِ دل به شنيدن حقايق آيات قرآنى گشوده اند و با بصيرت يافتن، به آن ها تفسير قرآن و كشف حقايق آن ارزانى مى شود و با اين آمادگى و اهل قرآن شدن است كه شبانگاه و صبح گاه، جام حكمت سر مى كشند. اين ها كسانى هستند كه زمينه را براى ظهور فراهم مى كنند، و به وسيله آنان حاكميّت عدل گسترش مى يابد. «ثُمّ ليشحذنّ فيها قومٌ شحذ القين النّصل، تُجلى بالتنزيل أبصارهم، ويُرمى بالتفسيرِ في مسامعهم، ويُغبقون كأس الحكمةِ بعد الصبوحِ». «پس گروهى در كشاكش آن فتنه ها بصيرت خويش را چنان صيقل دهند كه آهنگر تيغه شمشير را. ديدگانشان به نور قرآن جلاگيرد وتفسير قرآن گوشهايشان

را نوازش دهد وهر شامگاه وبامداد جامهاى حكمت نوشند».

خطبه 100

خطبه 100

«... فاذا انتم ألنتم له رقابكم و اشرتم اليه باصابعكم، جاءه الموت فذهب به، فلبثتم بعده ما شاء الله حتى يطلع الله لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم، فلا تطمعوا فى غير مقبل و لا تيأسوا من مدبر، فانّ المدبر عسى ان تزلّ به احدى قائمتيه و تثبت الاخرى فترجعا حتى تثبتا جميعاً. الا ان مثل آل محمد(عليهم السلام) كمثل نجوم السماء اذا خوى نجم، طلع نجمٌ، فكانّكم قد تكاملت من الله فيكم الصنائع و اراكم ما كنتم تأملون». «... آن گاه كه در برابر على(عليه السلام) سر تسليم فرو آوريد و تنها او را محور قرار داده، به او متوجه شديد و وى را بزرگ داشتيد، مرگ فرا مى رسد و او را با خود همراه مى كند. بعد از او تا آن گاه كه خداوند بخواهد، بدون امام و حاكمى مانند او، درنگ مى كنيد. اين توقف ادامه دارد، تا خداوند تعالى به نفع شما كسى را ظاهر كند، كه همه را جمع كرده و دل هاى پراكنده شما را به هم پيوند دهد. بنابر اين، اميدى به آن كس كه پيش نمى آيد و اقبال به حق ندارد، نداشته باشيد و از كسى كه به حق پشت كرده و روى برتافته، نااميد و مأيوس نباشيد، زيرا شخصى كه پشت كرده، چه بسا يكى از دو ستون استقامتش را از دست داده و متزلزل شده، ولى ديگرى پا برجا است، و با استوارى و برطرف شدن مانع، او باز مى گردد. خاندان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) مانند ستارگان آسمان هستند

كه چون يكى غروب كند، ديگرى طالع خواهد شد. گويا خداوند به وجود آل رسول نعمت ها را تمام كرده، نيازها و آرزوهاى شما را نمايان ساخته است». بخش فوق از خطبه صد نهج البلاغه است، كه حضرت در سومين هفته خلافت خود آن را ايراد كرده است. قبل از اين به آغاز و پايان خطبه اشاره كرديم. اين بخش از خطبه، ناظر به فصل سوم اين نوشتار در محورهاى طولانى بودن زمان غيبت، وحدت و امنيّت جامعه در عصر ظهور و نيز شرايط انتظار است.

اقدام رسول خدا(صلي الله عليه وآله وسلم) براي بعد از خود

اقدام رسول خدا(صلي الله عليه وآله وسلم) براي بعد از خود

بخش اول خطبه بعد از تمجيد و ثناى الهى و دوام فضل حق و شهادت بر رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، به اين نكته اشاره دارد كه پيامبر رشيد اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) و خاتم پيامبران بعد از خود امّتش را رها نكرد و در بين آن ها، عَلَم و پرچم هدايت را به وديعت گذاشت، و آن را در دست علمدارانى از اهل بيت خويش قرار داد، تا امّت گمراه نشود و عبوديت و صراط مستقيم بر آن ها پوشيده نماند و به نياز آن ها پاسخ داده شود. در بخش آخر خطبه به پيوستگى حجت هاى بعد از رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) اشاره مى شود كه آسمان هدايت هرگز از خورشيد ولايت بى فروغ نخواهد بود، و هرگاه حجّتى غروب كند، حجّت ديگرى طالع خواهد شد تا آخرين حجّت خدا، كه از آن سخن خواهد رفت. حضرت خود را به عنوان اولين حجّت بعد از رسول معرفى مى كند، كه قرآن را به

عالميان معرفى كرد و جامعه را به تحت بيرق آن دعوت نمود. آن گاه مى فرمايد: «فاذا انتم النتم له رقابكم و اشرتم اليه باصابعكم...» و در آخرين مرحله حيات دنيوى او (على(عليه السلام)) همه گردن ها در برابر او خم مى شود، و سرها به نشانه تسليم فرود آمده، دست ها به او اشاره دارد، و دل ها بر محور او گرد آمده اند. در تاريخ آمده است: در هفته قبل از شهادت امام على(عليه السلام) صد هزار نفر از عراق و اطراف آن به نداى امام پاسخ داده و به دور آن حضرت جمع شدند. _ چنانكه اشاره شد _ وحضرت خطبه 182 را در اين زمينه ايراد فرمود. حضرت بعد از بيان آن خطبه، به تنظيم صفوف سپاه پرداخت كه در اوج تجمّع و تسليم گروه ها، شهادت، حضرت على(عليه السلام) را در ربود، و او به آرزوى هميشگى خود رسيد. ومونسى چون مرگ را در آغوش كشيد، و دوران غربت امام پايان يافت، و حيات جاودانه اش را از سر گرفت و با خون خود نوشت: «فزت و ربّ الكعبة». على(عليه السلام)فرزند خانه خدا بود، و به لقاى پروردگار كعبه بار يافت، و «انّا لله و انّا اليه راجعون» با شهادتش در محراب مسجد، تفسير شد. امّا امّت، چون خانواده بدون پدر و جامعه بدون سرپرست و گله بى شبان، به سرگردانى و سردرگمى گرفتار شد و اسير چنگال خون آشام گرگانى شد كه رداى تقدّس بر تن كردند و لباس وارونه به اسلام پوشاندند. مردم به سرعت ابرهاى بهارى، پراكنده شدند و مدينة الرسول(صلى الله عليه وآله وسلم)چنان چپاول گشت

كه شرط باكره بودن دخترها از قباله نكاح برداشته شد. بَلَد امن و خانه خدا به منجنيق بسته شد، و گلويى كه بوسه گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بود، از دم تيغ جفا گذشت، و سرها بر نيزه ها رفت. سنّت اوصيا كُشى بنى اسرائيل در امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)احيا شد، و امّت با جفا بر اولياى خود به نكبت و تفرقه براى مدّت نامعلومى كه تنها در علم خدا معلوم است، گرفتار آمد. «فلبثتم بعده ما شاء اللّه» «و شما پس از او تا آن گاه كه مشيت خدا باشد، بمانيد».

پايان غيبت

پايان غيبت

دوران انتظار و ناشناخته بودن آخرين حجت، آن گاه پايان مى پذيرد كه با فراهم شدن شرايط ظهور، خداوند عبد صالح خود را به صحنه ظهور فرا خوانَد و به خورشيدِ فرو رفته در غربت، امر به طلوع كند. اين ظهور و طلوع و پايان غربت و انتظار، تنها به دست حاكم مطلق هستى است كه مقتدر و عزيز و حكيم است. آن طور كه رفت و آمدها، تولد و مرگها و طلوع و غروبها به دست او است، كه او (ربّ المشارق و المغارب) است، و محبت زائد الوصفى به بندگانش دارد. در روايت آمده است: اگر مدبرين وكسانى كه از درگاه خدا روى گردانده اند، مى دانستند اشتياق خداوند به آن ها چگونه است، از شدّت شوق، قالب تهى مى كردند و جان مى باختند( [13] ). اين محبتِ همراه با حكمت و عزّت، كه تجلياتى از جلوه هاى الله هست، زمان ظهور را تعيين مى كند. زمانى از طرف معصوم(عليه السلام) براى ظهور تعيين نشده،

تنها آمادگى و زمينه سازى سريع تر همراه با دعا و التجا به درگاه خدا، لحظه ظهور را نزديك مى كند. اين زمينه ها در امّت بنى اسرائيل باعث شد موسى چهار صد سال زودتر از وقتِ تعيين شده، متولد شده، براى نجات بنى اسرائيل مبعوث گردد، با اين تفاوت كه در اين امت، خودِ حجّت اصرار بر ظهور دارد و در چيدن پايه هاى آن كوشا است. بايد دانست كه حجج پيشين در بالا بردن پايه هاى حكومت حضرت مهدى(عليه السلام) جان به جان آفرين تسليم كردند. «حتى يطلع اللّه لكم...»

پاورقي

[13] _ جامع السعادات، ملا مهدى نراقى، ج 3 ، ص 130.

اولين اقدام

اولين اقدام

با ظهور آخرين حجت، اولين اقدام حضرت فراخوانى همه كسانى است كه چشم به راه دوخته و دل به محبوب سپرده اند. آنان كه در پى زمينه سازى امر ولىّ خود، هر حاكمى را كه به او دعوت نمى نمود، طاغوت مى دانستند، و بر او مى شوريدند، و پايه هاى حكومتش را سست مى كردند. «با اين فراخوانى، توده ها مانند ابرهاى پاييزى با سبكبارى و سرعت در اطراف او جمع مى شوند و موعود و پناهگاه خود را مى يابند»( [14] ). و به همين نكته آيه كريمه قرآن اشاره مى نمايد: (اَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللهُ جَميعاً»( [15] ). «هر كجا كه باشيد خداوند همگى شما را ]به سوى حجّت خود باز [مى آورد».

پاورقي

[14] _ نهج البلاغه، ص 517، شماره 1. [15] _ بقره، 148.

دومين اقدام

دومين اقدام

حضرت بعد از جمع آورى توده ها، به واحد كردن هدف و خواسته ها و تبديل مطلوب هاى متعدد و مخالف به مطلوب واحد، و به پيوند قلوب مردم مى پردازد، آن طور كه خداوند در مورد اصحاب كهف مى فرمايد: (وَرَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ)( [16] ) «دل هايشان را چنان محكم ساختيم كه هر پراكندگى و اضطرابى از بين رفت». اين اقدام دوم حضرت در ابتداى ظهور است. واين امرى است كه حضرت على(عليه السلام) از آن خبر مى دهد: «حتى يطلع الله لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم» «آنگاه خداوند كسى را كه پراكندگان را گرد آورد و پراكندگى شما را به هم پيوند زند، بر شما آشكار سازد». سپس حضرت، به گونه آدم ها در عصر غيبت اشاره دارد،

و به منتظران مؤمن تعليم مى دهد با هر كدام چگونه برخورد داشته باشند.

پاورقي

[16] _ كهف، 14.

انسان هاي غير منتظر

انسان هاي غير منتظر

انسان هايى كه منتظر نيستند، و آينده زمين را از آن وارثان انبياء نمى دانند، دو گروه هستند: گروه اول: دسته اى كه به حق پشت كرده، انتظار را باور ندارند، زيرا مطلوب آن ها همين دنيا است. آن ها حكومت دمكراتيك و ليبرال را برترين حاكميت قلمداد مى كنند و مى پندارند كه ماوراى آن براى بشر طرح نُوى نيست، كه در افكند( [17] ). آن ها بيش تر از آن براى خود نمى خواهند و گرايش به غيب ندارند، و چشم به راه مصلح غيبى نيستند. به چنين انسانى نبايد اميد داشت و منتظر پذيرش و آمادگى او نبايد بود. سپس آنان كه براى حاكميت مهدى(عليه السلام) تبليغ مى كنند( [18] ) و نيرو و نفرات تدارك مى بينند، از اين شخص اجابتى را نخواهند، وسرمايه اى را صرف نكنند كه به هدر خواهد رفت: «فلا تطمعوا فى غير مقبل». گروه دوم: كسانى هستند كه با علم به اين آينده روشن و تحول عظيم و مطلوب نبودن آن چه امروزه به عنوان آخرين آرمان ها عرضه مى شود، عقب گرد كرده اند. زيرا آينده را دور مى بينند و با اينكه به آينده علم دارند امّا به سبب تعلقات و وابستگى ها حالت يأس دارند و در نتيجه پاى رفتن در خود نمى بينند، و حضرت على(عليه السلام) درباره اينان مى فرمايد: شما از آن ها مأيوس نباشيد. «فلا تيأسوا من مدبر». «واز آنكه از شما روى در پوشيده، نوميد مشويد»

پاورقي

[17] _ انسان و پايان تاريخ، فوكوياما. مجله اطلاعات سياسى، اقتصادى: شماره 44 و 63. [18] _ بحارالانوار، ج 58، ص 78. (يوطّئون للمهدي سلطانه).

چرا مأيوس نباشيم؟!

چرا مأيوس نباشيم؟!

اين گروه كه عوامل بازدارنده و تعلقات دنيوى آن ها را بازداشته و وادار به ادبار شده اند، چه بسا كه باتزلزل در يك جهت ولنگ شدن يك پا و سست شدن يكى از پايه هاى اعتقادى و از دست دادن صبر، با ثبات پاى ديگر كه معرفت و باور است، به دعوت جواب مثبت دهند. و اميد است كه آن ها با بلاهايى كه دلبستگى آن ها را از دنيا بر مى كَنَد، با هر دو پا برگردند و صبر را پيشه كنند. «فان المدبر عسى ان تزّل به احدى قائمتيه و تثبت الاخرى فترجعا حتى تثبتا جميعا». «اى بسا كه يك پاى او بلغزد و پاى ديگر برجاى ثابت ماند و پس از چندى به جاى خود برگردد و هر دو ]در راه حق[ ثابت قدم شوند». طمع نداشتن و مأيوس نبودن از اين دو گروه با معرفت به اين حقيقت سامان مى يابد كه خط هدايت كه از آدم شروع شده، بعد از خاتم با آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) ادامه دارد و آن ها به آمال و آرزوها پاسخ مى دهند و با آن ها كاركردهاى ما به كمال مى رسد. اين چنين نيست كه اگر اكثريتى روى نياوردند وكثيرى مدبر شدند، خط هدايت، متوقف شود و براى آن ها كه حركت و رفتن را انتخاب كرده اند، راه و صراطى نباشد، زيرا: «الا ان مثل آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)

كمثل نجوم السماء، اذا خوى نجم، طلع نجم فكأنّكم قد تكاملت من اللّه فيكم الصنائع، وأراكم ما كنتم تأملون...». «بدانيد كه آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) همانند ستارگان آسمان اند كه چون ستاره اى غروب كند، ستاره ديگر طلوع كند. گويى خداوند نيكى هاى خود را در حقّ شما ]باخاندان پيامبر[ به كمال رسانيده است و آنچه را كه در آرزويش مى بوديد به شما نشان داده است».

خطبه 182

خطبه 182

ابتدا اشاره اى گذرا به قسمت هاى مختلف خطبه مى كنيم وسپس كلام آن حضرت را درباره فرزند غريبش «حضرت مهدى(عليه السلام)» بيان مى كنيم. در هنگامى كه حضرت على(عليه السلام) لباس رزم بر تن داشت و براى بار دوّم عازم صفين بود و نشان عبوديت حقّ، در پيشانى او پيدا بود، بر بالاى سنگى ايستاد، و اين خطبه را خواند. پس از پايان خطبه، حضرت به آرايش سپاه و تعيين فرماندهان جنگ پرداخت. او امام حسين(عليه السلام) را فرمانده ده هزار نفر كرد. ولى هنوز روز جمعه نيامده بود كه قبل از خروج از كوفه، على(عليه السلام) در محراب مسجد، در خون نشست و با سوگند به ربّ كعبه، رستگارى خود را اعلام كرد، و به ملكوت پرواز كرده و آن لحظه شروع غربت اسلام بود، زيرا امت اسلامى پدر خود را از دست داد و تا قيام قائم آل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بر يتيمى خود خواهد ناليد. در اين خطبه ابتدا حضرت به مدح و سپاس خداوند زبان مى گشايد، و به اوصاف حق اشاره مى كند. از جمله مى فرمايد: «لم يولد سبحانه فيكون فى العز مشاركاً» «خداوند متولد

نشده و از ديگرى زاييده نشده است، تا كسى كه او را به وجود آورده، شريك خداوند در عزّت و كبريائيش باشد». «ولم يلد فيكون موروثاً هالكاً...» «خداوند توليد ندارد، تا متولد شده، جانشين او شود و خود از بين رود و هلاك شود. هرگز خدا در تغيير و تحول نيست، زيرا ماوراى زمان و مكان است». آن گاه مى فرمايد: «خداوندى كه از وصف و مشاهده خارج است، با آثار تدبيرش بر عقل ها تجلى كرده و ظاهر مى شود. رابطه او با موجودات، رابطه توليدى نيست، بلكه رابطه خلق و ايجاد است. از جمله شواهد آفرينش او، خلقت آسمان ها و وجود ستاره ها است». سپس حضرت به علم نامحدود حق مى پردازد و براى بار دوم لب به حمد و ثناى حقّ مى گشايد، و اوصاف او را برمى شمارد كه قابل درك حتّى به وهم و قابل تقدير و اندازه به فهم نيست. و تنها كسى براى انسان مشهود مى شود وبه صفات درك مى شود كه داراى شكل و ابزار باشد و فناپذير باشد و در محدوده زمان و مكان بگنجد: «فانما يدرك بالصّفات ذوو الهيئات و الادوات و من ينقضى اذا بلغ امد حده بالفناء». «كسانى به صفات درك مى شوند كه داراى شكل و هيئت و آلات و ابزار باشند يا كسى كه چون زمانش سرآيد، فانى گردد.» راستى مقصود حضرت على(عليه السلام) از اين كلام، در شرايطى كه به آرايش سپاه مى پردازد و لشكر جنگى تدارك مى بيند، چيست؟ اگر به ترجمه نهج البلاغه روى آورده و به شرح آن همت گماشته ايم و كنگره ها

تشكيل داده و مقاله ها نوشته ايم، تازه به فهم قسمتى از كلام آن حضرت رسيده ايم و فهميده ايم چه مى گويد، اما اين كه چرا مى گويد؟ و چه مقصدى دارد؟ تا كنون به آن نپرداخته ايم، چه رسد به اين كه به آن رسيده باشيم. مهمترين مقصود حضرت، تبيين هدف اعلى و استمرار يقين در دل سپاه بود. زيرا او جنگ را تدارك مى بيند تا موانع هدايت توده ها برداشته شود و غبار جهل و تيرگى هاى ستم بر طرف شود. به همين جهت حضرت بعد از معرفى خداى واحد قهار، مردم را به اطاعت و تقوا سفارش مى كند. اين معرفت چنان عشق و ايمانى در دل پى مى ريزد، كه وجود آدمى را به اطاعت حق وامى دارد. امام(عليه السلام) در پى سفارش به اطاعت حق و آماده شدن لشكريان براى جهاد و دل بريدن از دنيا و دست شستن از دارايى ها، به ارائه نمونه هايى از دو جريان حق و باطل در طول تاريخ مى پردازند كه از دنيا مفارقت نموده و رفته اند. آن حضرت مى فرمايد: «اگر دنيا جاى بقا بود، چه كسى سزاوارتر از سليمان بن داود(عليهما السلام)؟ ولى مرگ او را به رغم داشتن پادشاهى جن وانس همراه بامقام نبوّت، از پاى در آورد و زمين و زمان از او خالى گشت. قدرت هاى جبّار تاريخ چون عمالقه و فراعنه و ديگر گردن كشان، كه چراغ هاى هدايت، و مشعل داران عبوديت را خاموش كردند، آنان كه لشكرها به راه انداختند، و هزاران نفر را هزيمت دادند و شهرها و تخت و بارگاه

ساختند، اكنون كجا هستند؟!». پس با تأمل در احوال امّت هاى گذشته درس عبرت بگيريد و دل به دنيا خوش نداريد، زيرا دنيا جاى رفتن است، نه مكان ماندن: «الدنيا دار مجاز و الآخرة دار قرار»( [19] ) «دنيا سراى گذر است وآخرت خانه قرار وهميشگى». امام(عليه السلام) خطبه را با وصف و ثناى پروردگار و ارائه شواهد تدبير او در جهان هستى، و نيز گستره نامحدود علم حق تعالى و ايمان و عشق به او ادامه مى دهد. سپس سفارش به اطاعت خداوند و حقير جلوه دادن موانع اطاعت، با عبرت گيرى از سرگذشت كسانى كه در دنيا جلوه ها كردند، ولى اكنون تنها حكايت آن ها باقى است; مى كند، و آن گاه به شرح حال آخرين حجّت خدا مى پردازد، و مى فرمايد: آخرين حجّت حقّ برخود درع و زره حكمت را كه لباس حكومت است، پوشيده است. حضرت از آينده با فعل ماضى همراه با تأكيد، تعبير مى كنند( [20] )تا دل ها بر افق چشم بگشايد و امتداد خط سير هدايت را شاهد باشد تا اگر در فرداى نزديك، حضرت على(عليه السلام)وداع مى كند، حجّت ها بر مردم مخفى نماند، و انسان ها در پى ترسيم پايان تاريخ، در دل شب هاى ديجور، فرداى روشنى را چشم به راه و نظاره گر باشند، و هرگز دست از طلب ندارند، تا بار ديگر خليفه و جانشين آن حضرت، انسان ها را به سبيل ربّ بر اساس حكمت، دعوت كند، و با حكمت آن ها را حيات جديد و دوباره اى بخشد، قرآن مى فرمايد: (يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا للهِِ وَ

لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ)( [21] ). «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خدا و پيامبر، شما را به چيزى فراخواندند كه به شما حيات مى بخشد، آنان را اجابت كنيد».

پاورقي

[19] _ نهج البلاغه، خطبه 203. [20] _ «قد لبس» جمله اى است براى بيان زمان گذشته كه همراه تأكيد است و از آن براى گزارش آينده استفاده مى شود تا بيان كننده واقعى بودن آن باشد. [21] _ انفال، 24.

حكومت حافظ حكمت

حكومت حافظ حكمت

لازمه تماميت دعوت و تحقق حكمت، حكومت است. با حكومت، حكمت حفظ مى شود و توسعه مى يابد. تعليم كتاب و حكمت _ كه پيام رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)است _ با حكومت محقق مى شود و درع و نگه دارنده حكمت، حكومت است كه: «قد لبس للحكمة جنّتها». «درع حكمت بر تن كرد».

آداب فراگيري حكمت

آداب فراگيري حكمت

خواسته ها و شرايط حكمت، كه همه را آخرين حجّت خدا دارا است، عبارتند از: 1 _ روى آوردن و همراه بودن با حكمت. 2 _ معرفت و شناخت كامل به حكمت، زيرا لازمه همراهى حكمت، داشتن شناخت كامل است. و دعوت به حكمت به عنوان ابزار دعوت به دين، نيازمند شناخت آن است. 3 _ از آن جا كه حكمت خير كثير( [22] ) است و هيچ نعمتى جاى آن را پر نمى كند، بايد ظرف وجود را براى آن فارغ كرد، و از غير آن روى برگرداند و به آن دل مشغول داشت. به همين جهت است كه لقمان از بين نبوت وحكمت، حكمت را اختيار مى كند. «اخذها بجميع ادبها من الاقبال عليها و المعرفة بها و التفرغ لها». «و حكمت را با همه آدابش فراگرفت ]از اين رو [بدان روى آورد وبشناختش و جز آن به چيزى نپرداخت».

پاورقي

[22] _ اشاره به آيه 269 سوره بقره: (وَ مَن يُؤتَ الحِكمَةَ فَقَد اُوتِىَ خَيراً كَثيراً)دارد.

حكمت تنها مطلوب مهدي(ع)

حكمت تنها مطلوب مهدي(ع)

حكومت مهدى(عليه السلام) شكل نمى گيرد و توده ها پذيراى او نخواهند بود، مگر اين كه شاهد تحولى در توده ها باشيم. تا باور مردم از خويشتن عوض نشود، آمادگى ظهور را نخواهند داشت. آن چه مى تواند اين تحول را در آن ها ايجاد كند، «حكمت» است. حضرت براى ظهور خود به دنبال اين حقيقت است و خواسته او حكمت مى باشد. او نمى خواهد بشر نابود شود. و به دنبال جنگ افزارهايى چون بمب هاى اتمى، كه قدرت نابودى 70 برابر كره زمين را دارند، نيست. او طالب

تولد دوباره انسان ها و عروج آن ها به ملكوت است. ابزارى كه تحقق دهنده چنين هدف عالى باشد، جز حكمت نيست. حكمت، ارزشت را به تو مى شناساند كه از دنيا بزرگترى، و تو را در دانش و راه راست راسخ و ثابت مى دارد كه به رغم داشتن راه طولانى در برابر موانع با صلابت و استقامت راه بپيمايى. «فهي عند نفسه ضالّته التى يطلبها وحاجته التى يسأل عنها». «حكمت در نظر او گمشده اش بود كه به طلبش برخاسته بود و نيازش بود كه پيوسته از آن مى پرسيد».

زمان غربت مهدي(ع)

زمان غربت مهدي(ع)

تا وقتى اسلام و حكمت غريب هستند و ناشناخته مانده اند، و جامعه به آن ها پشت كرده، اسلام و دين را از صحنه حيات جمعى به زواياى زندگى فردى رانده اند و به جاى آن عقلانيت جمعى را نشانده اند، و حيات دنيوى را برگزيده اند، دين و امام غريب خواهند ماند. وقتى به جاى حكمت، علم را نشانده اند، و به جاى دين محورى، عقلانيت و انسان مدارى را يدك مى كشند، اسلام و حكمت و صاحب اسلام و حكمت، غريب خواهند بود و ناشناخته خواهند ماند. «فهو مغترب اذا اغترب الاسلام». «او غريب است هنگامى كه اسلام غريب شود». و اين همان كلام حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) است كه فرمود: «بدأ الاسلام غريباً و سيعود غريباً و طوبى للغرباء»( [23] ) «اسلام با تنهايى و غربت شروع شد و به زودى غريب مى گردد. پس خوشا به حال غريبان». اسلام _ در عصر جاهليت _ با غربت آغاز شد، سپس به تدريج نور حكمت دين،

ديوارهاى مخوف ظلمت را كنار زد، و دين فراگير شد. امّا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)خبر مى دهد كه آن غربت دوباره باز خواهد گشت وآن جاهليت سايه خواهد گسترد و ديديم كه نقشه هاى شوم بنيان گذاران سقيفه چگونه غربت دين و صاحب آن را در طول زمان به ارث آورد و چگونه ظلمت فراگير شد. خوشا به حال آنان كه ظلمت بر آن ها غالب نيامده، از دقيانوس دهر به كهف ولايت پناه آورده اند و غريبانه دين خود را حفظ كرده اند. از حضرت سؤال مى شود: غريبان چه كسانى هستند؟ حضرت مى فرمايد: «الذين يحيون ما امات الناس من سنّتي»( [24] ) «آن ها كسانى هستند كه آن چه را مردم از حكمت و سنت من ميرانده اند، زنده مى گردانند».

پاورقي

[23] - بحار الانوار: 25/136، ح 6 و اكمال الدين: 201. [24] - حلية الابرار: 2/695، طبع قم، تأليف: سيد هاشم بحرانى.

مهدي بقية الله

مهدي بقية الله

وقتى مهدى(عليه السلام) لباس حكومت را بر تن بپوشد و انسان ها به حكمت و دين بازگردند و آن دو از عزلت به در آيند، حضرت ظهور مى كند و دعوتش را اعلام مى نمايد، آن گاه با ياران خاصّش، كه در روايات به عدد اصحاب طالوت (313) نفر معين شده اند، حركت و انقلاب را شروع مى كنند و در زمين متمكّن و مستقر مى شوند. خداوند با استقرار مهدى(عليه السلام) و ظهور او، تنها باقى مانده و يادگار رسولان و انبياء و ائمّه(عليهم السلام) پايان تاريخ را رقم مى زند و او به عنوان آخرين نماينده خداوند در عالم هستى، جهان را جلوه

تمام نماى عدالت و حكمت و عزت حق مى گرداند. خداوند انسان را با اوّلين حجّت _ حضرت آدم(عليه السلام) _ آورد، و با آخرين حجّت _ حضرت مهدى(عليه السلام) _ مى بَرَد. «بقية من بقايا حججه، خليفة من خلائف انبيائه». «او باقيمانده حجّتهاى خدا و خليفه اى از خلفاى پيامبران است» اميد است از حضرت على(عليه السلام)حكمت بياموزيم، و دين و ولىّ خدا را با احياى سنت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)ياور و همراه شويم و مشمول «طوبى للغرباء» گرديم!

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109