بر بال نور: نوشتاری چند در مدایح امام عصر ارواحنا فداه غیبت و انتظار

مشخصات كتاب

سرشناسه : فخاری عبدالحسین - 1332 عنوان و نام پديدآور : بر بال نور: نوشتاری چند در مدایح امام عصر ارواحنا فداه غیبت و انتظار/ عبدالحسین فخاری مشخصات نشر : تهران موسسه نبا، []1379. مشخصات ظاهری : ص 91 شابک : 964-6643-25-6 ؛ 964-6643-25-6 وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی عنوان دیگر : نوشتاری چند در مدایح امام عصر ارواحنا فداه موضوع : شعر فارسی -- قرن 14 موضوع : محمدبن حسن عج ، امام دوازدهم 255ق - -- شعر رده بندی کنگره : PIR8159 /خ 35ب 4 1379 رده بندی دیویی : 1‮فا 8/62 ف 268ب 1379 شماره کتابشناسی ملی : م 79-5845

حديث آغاز

همدلي سوختگان در يلداي دير پاي غيبت، آرام آرام به همزباني مي رسد، و آن كه شمع محفل مي شود تا اين همزباني را روايت كند، هر چه بسرايد، غزل اشتياق است كه گواهش، همراهي همه قلبهاي سوخته در فراق است. آنچه مي خوانيد، در محافل نوراني جشن هاي يادمان خورشيد، خوانده شده و بسياري از كلمه ها، بر ساحل اشكل عزيزان فرود آمده و با پيام دلها همراه شده است و هم آنان خواسته اند كه چاپ شود تا باز محفل آراي جمع مشتاقان گردد و گر نه داعيه اي نيست كه نيست. الهي كاستي هايش را بپوشان و به گذرگاه قبول برسان، و دل مولا را از غمها برهان، و ظهورش را برسان. [ صفحه 7]

سرود لحظه ها

كردگارا، اين زمان و هر زمان، از براي ولي خود مهدي - كه درودت هماره بر او باد و بر اجداد پاك او، هردم - حافظ و مولا باش، و برايش رهبر، و برايش ناصر، رهنماي راهش، چشم بينايش باش. [ صفحه 8] تا كه آزاد و رها روي زمين، بهره مندش سازي و بماند بسيار. اللهم كن لوليك - الحجه بن الحسن - صلواتك عليه و علي آبائه في هذه الساعه و في كل ساعه وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دليلا و عينا حتي تسكنه ارضك طوعا و تمتعه فيه طويلا [ صفحه 9]

به روايت هدهد

من هدهدم، - اين هدهد است كه روايت مي كند: - پرنده اي كوچك با دو چشم ريز، نوكي، منقاري و سري، و بالهايي كوچك كه حتي اگر هر دو را باز كنم، از يك كف دست شما بزرگتر نيست! اما با اين دو بال كوچك، از آن بالاها، در كنار ساير پرندگان. سايه مي اندازم بر آقايم سليمان... - آن امير با حشمت، پيامبر خدا داراي جاه و جلال و شكوه الهي - [ صفحه 10] و مسرورم كه هستم، و مي توانم سايه اي باشم - اگر چه حقير و كوچك - اما اگر نباشم، يك كف دست آفتاب مي افتد آن پايين، و اميرم مي بيند كه نيستم، احوال مرا از ديگران مي پرسد... مي پرسد: هدهد كجاست؟ چه مي كند؟ و آنها مي گويند: نمي دانيم، به ما نگفته است. و من چون بازگردم، به سليمان خود عرض مي كنم: اين است گزارش سفر من... خطاكارم، گناه آلوده ام، بي اجازه پست

خود را ترك كرده و به سفر رفته ام، و شما به شدت خشمناكيد، آن يك كف دست آفتاب كه با غيبت من افتاده است روي صورتتان، شما را آزرده است. و بالاتر از آن، از اينكه مي بينيد يك پرنده عصيان مي كند، [ صفحه 11] ماموريت خود را ناتمام مي گذارد، پست خود را ترك مي كند، اندوهگين شده ايد. مي فرماييد: اين پرنده نيز از فرمان فرستاده خدا، سرپيچي مي كند، تمرد مي نمايد، شايسته عذابي است سخت. چون بيايد آن چنان تنبيه شود كه كسي آن گونه نشده باشد... و من چون باز مي گردم و رنجوري شما را مي بينم، پشيمان و خجلت زده و نادم، - در هيئت توبه - خود را بر خاك مي اندازم، سر و بال خود را بر زمين مي كشم، خاك بر سر مي كنم و مي گويم: اين سر، اين بدن، اين بال، بكشيد كه لايقم، بزنيد كه شايسته آنم، اگر ريز ريز كنيد، حرفي نخواهم داشت، آن كه عصيان مولا كند، هر عذابي را شايسته است... و شما چون مي بينيد منفعل و نادم و پشيمانم، [ صفحه 12] بزرگواري مي كنيد و مي بخشيدم، و دست رحمت بر سرم مي كشيد و من در مقابل اين همه بزرگواري، بيشتر شرمنده مي شوم: كاشكي آب مي شدم و به زمين مي رفتم نه كاشكي اصلا نيست مي شدم... و بعد به خاطر جبران بخشي از خطاياهم، اخبار جديد را به عرض مي رسانم: - شهري است به نام سبا، آفتاب را مي پرستند، و ملكه اي دارند به نام بلقيس و... ساير

ماجراهايي كه ديده ام - و شما با بزرگواري بر من منت مي نهيد، و ماموريتي مي دهيد: - اين نامه را بگير - به قصر ملكه سبا برو، آن را از بالاي قصرش به داخل بينداز، و اخبار ديگري بياور... - و من شادمان، به سفر ديگري مي روم، اما اين بار با ماموريتي از طرف مولايم سليمان... شادمانم كه توبه ام پذيرفته شده [ صفحه 13] و ماموريتي به من ارجاع شده است... خدايا مرا از لغزش مصون دار، نمي خواهم چهره سليمان را آزرده و خاطرش را مكدر ببينم... مرا ياري كن از سفر با دست پر بازگردم... كوكبه پر جلال سليماني آماده حركت مي شود، ما نيز آماده مي شويم، كاروان حركت مي كند، ما پرندگان نيز، بال و پر زنان، خود را به يك ديگر نزديك مي كنيم، و مي شويم همان سايبان متحرك بالاي سر مولايمان سليمان. - راستي كه چقدر افتخارانگيز است، و من چقدر خوشحالم كه سهمي دارم اگر چه خيلي كوچك - مي رويم و مي رويم، كوهها و دشتها و شهرها، زير پاي ماست، و مولا از هيچ چيز و هيچ كس غافل نيست. [ صفحه 14] حتي نجواي رئيس مورچگان را مي شنود كه با ساير مورچگان مي گويد: زودتر به خانه هايتان برويد تا زير دست و پاي سپاهيان سليمان از جن و انس، از بين نرويد... - يعني فرشته الهي او را از اين سخن آگاه مي كند. - و سليمان او را احضار مي نمايد: از ما پيامبر خدا، چنين تصوري داري كه به مورچگان بي گناه ستم كنيم و آنها

را زير دست و پا له نماييم؟! و مورچه پاسخ مي دهد: نه، اما اين مورچگان ممكن بود با ديده جاه و جلال پر شكوه دنيوي شما به دنيا علاقمند شوند و گمراه گردند! و سليمان هوش و درايت او را تحسين مي كند، و مورد ملاطفتش قرار مي دهد. خبرها به او مي رسد، و من باور ندارم غافل باشد از آن قناري پر شكسته، تو كاري در قفس، بلدرچين گرسنه، كبوتر بال بسته، و پرنده اسيري كه در دام مانده باشد، [ صفحه 15] صياد رفته باشد... او آنها را مي بيند، و قلبش مالامال از محبت مخلوقات خداست. آن كه از همه جا بريده است، چشمش به خداست، و چشم پيامبر خدا به همه بريدگان، افتادگان، راه گم كردگان، تا پيام آور محبت الهي باشد، و هادي جانهاي خسته، و گشايشگر گره هاي بسته. و ما كاروان خدمتگزاران، خشنوديم كه در ركابش هستيم، و ابر ملاطفت و سايه سليماني بالاي سر ماست، و محبت او بر سر ما سايه افكنده است... روايت هدهد ادامه دارد... مي گويد و مي گويد و چه با افتخار. او ماموريتي دارد، نقشي، خدمتي، پستي: در ركاب سليمان است، سايه لطف سليماني را بر سر دارد، [ صفحه 16] و لذت همراهي او را، كه با هيچ چيز عوض نخواهد كرد - روايتش ادامه دارد، اما من ديگر ياراي شنيدن ندارم... دلم هواي سليمان كرده است، سليمان ما تنهاست، زنداني غيبت است، آن قدر شايسته نيستم كه آرزو كنم هدهدي باشم در ركابش، و داراي سهمي در سپاهش. اگر چه به اندازه يك كف دست، آتش دشمنيها

و غمها را از او دور كنم، آتش ها بر بال من بخورد، اما سايه بالهايم بر سليمانم. بلا گردان او بشوم. تير دشمنانش بر بال من نشيند، در مقابلش بال و پر زنان به خاك افتم و جان دهم، و او راه عظيم نجات جهان را ادامه دهد... نه، آن قدر شايسته نيستم كه آرزو كنم هدهدي باشم در ركابش، و ياوري در سپاهش... [ صفحه 17] كه گنهكارم و متمرد، عاصي و غافل... اما از هدهد آموختم: نااميد نشوم، لطف او را كم ندانم... - بروم در پيشگاهش، خود را به خاك اندازم، چهره خاك آلوده كنم، هيئت تائبان بگيرم، و بگويم: مولا! اين سر، اين بدن، اين بال، بكشيد كه لايقم، بزنيد كه شايسته آنم، ماگر ريز ريز كنيد، حرفي نخواهم داشت، آن كه عصيان مولا كند، هر عذابي را شايسته است. [ صفحه 19]

شهد شماره ها

داستان غيبت تمام شد. حضور در حضور است! به سوي شمال ايستاده باشي، رو به روي اويي. يا در جنوب، مشرق، و يا مغرب. جهات پيش او رنگ مي بازند، كه او خليفه الله است، و تجلي اينما تولوا... هر كجا رو كنيد، جانان است. آن گاه هفت گام به سوي او برداشتم. با ياد آن سيماي بلورين، [ صفحه 20] در آينه خيال شيرين روزهاي ديدار. و چه شهدي جان را گرفت شمارش آن لحظه هاي جاوداني وصال، در ترنم، ترانه هاي اشتياق در فضاي دلهاي مشتاقان. پس آن را شهد شماره ها ناميدم: يكيك خورشيد از مشرق بتابد هميشه يا اين بار از مغرب. يكي است سردار آسمانها و امير روشنگر زمينيان. شب نمي

شناسد كه شعاعش ريشه تاريكي را خشكانده است، خورشيد حقيقي وجود. با طلوعش رنگين كمان در صحنه افق نوشت: [ صفحه 21] آنك: يك خورشيد، يك معبود، يك قبله، يك دين، يك ملت، يك رهبر، در سايه يك دلي، يك زباني، يك رنگي. و امت به يگانگي پيوسته اند، در عبادت يگانه هستي، آن خالق يكتا. دودو همراه دو وجود، منشا بركت، آغاز آفرينش (آدم و حوا)، و انسان از دو پاره: روح و بدن (نيمي از خدا و نيمي از خاك) و نهايتا داراي دو راهنما: [ صفحه 22] در درون: عقل، در برون: پيامبر. و هر دين داراي دو نگاهبان: نبي و وصي، و شريعت داراي دو تعقل: كتاب و عترت، و كتاب داراي دو چهره: ظاهر و باطن، و دو پايان براي انسانها: بهشت يا دوزخ، و حجت خدايي داراي دو دست: دستي از خدا بگيرد، و دست ديگر به انسانها بدهد. و دو نمونه مهر و قهر: قهر براي دشمنان، و مهر براي دوستان. و نقاوه دين دو چيز: ايمان و عمل صالح. و همراهش در پگاه روشن قيام، دو تنديس: تيغ و مرهم! تيغ براي همراهان شيطان، و مرهم براي ياوران رحمان. [ صفحه 23] مرهمي كه دو گونه اثر بخشد: التيام دلهاي خستگان، تحقق آرمان شهيدان. سهسه شهر نخست شهري كه بر قدوم تو بوسه مي زند، و منزلگاه تو آنجاست، - اگر چه كجاست كه تو نباشي؟! - خانه ها بر خانه تو جبين بر خاك مي سايند، و از عطر آن بهره مي گيرند و سرمست مي شوند. مسجدها به عرش سر مي كشند كه هر روز

چند نوبت در آنها نماز مي گزاري. فضاي شهر به خود مي بالد، كه در آن تنفسي مي كني، كوچه ها شادمانند كه خاكپاي تو را مي بوسند. اهالي از اينكه همسايه اند با شما، مفتخرند، [ صفحه 24] كه نه همسايه بلكه زير سايه تواند... دوم شهري در همسايگي، امير آن صالحي از صحابه ارجمند تو، و مردمش شاگرداني كوشا براي تعاليم الهي، شهر علم و تلاش، كار و عبادت، سلحشوري و سحرخيزي. آنجا، فضيلت، تقوي است، بازار نيكي داغ و بازار زشتي، كساد، مزارع سر سبز، درختها پر بار، سينه ها پر از شادماني، پنجره ها رو به خورشيد، خورشيد در همين شهر همسايه است، كه چهره ملكوتي اش را مي توان به زيارت شتافت. زياد دور نيست، در همين شهر مجاور است... هر جمعه مي توان براي ديدن سيمايش به آنجا پر كشيد، و از نور او تا هفته هاي بعد، سرشار از نور شد... سوم، شهري آن سوتر، [ صفحه 25] دورتر، دورتر. آنجا كه با هر اذان، مرغ جانها به نماز پر مي كشد، و در هر فرصتي، آهنگ دعا و نياز، پر طراوت و شنيدني است. فضاي خانه ها، معطر به عطري است، كه نامش ولايت است و وليش در آخرين دوران، محبوب همه اولياست. گيرنده ها در هر خانه، با پخش صدا و سيمايش، دوري راه را تا شهر او به سخره مي گيرند! همين تازگيها بود كه روح والايش، آنها را بي نصيب نگذاشت، و به رسم عنايت، ميهمان اين شهر بود، و شهر يك پارچه ميزبان او. مهمان خانه دلها آمده است، خوش آمده است! ميهماني

كه نه تكلف دارد و نه تكلف مي پذيرد، ساده همچون پيامبر: در لباس، [ صفحه 26] در غذا، در آداب... پس سخنش تا عمق جان نفوذ مي كند، و يادش در خاطره ها مي ماند. و اين آرزو هميشه در دل است: اماما، يكبار ديگر از شهر ما بازديد كن! چهارچهار سو بگو چهار بار با چهار قل : [پناه مي برم به پروردگار فلق،... پناه مي برم به پروردگار مردم،... خدا، يگانه است،... اي كافران، نمي پرستم آنچه شما مي پرستيد...] كه امروز، چهار سوي عالم: شمال و جنوب، مشرق و مغرب، [ صفحه 27] در سيطره دين الهي است. آن گاه كه چهار عيد: [فطر، قربان، جمعه، غدير] فرا مي رسد، چهار ملك و فرشته مقرب الهي به دستبوس تو مي آيند، و ما نيز براي ديدن ماهتاب جمالت، روانه كوي تو مي شويم، و تو با چهار خصلت كه از اخلاق انبياست: [صبر، بر، حلم، حسن خلق] از ما پذيرايي مي كني، آن گاه به ما سفارش مي كني درباره چهار چيز، كه قيامت از هر كسي سوال مي شود: [از عمر، از جواني، از مال، از محبت به اهل البيت عليه السلام] و ما، تو را به شهادت مي طلبيم كه: چهار ستون خانه دلمان انباشته از محبت توست، [ صفحه 28] [و محبت پدرانت: عترت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم] و خالصانه دوستت داريم... پنجپنج نماز كفي با پنج انگشت، كف ديگر را در كنار مي گرفت، و در هيئت قنوت، در پنج نماز، روزانه، با دعاي فرج، درهاي اجابت را مي كوبيد، و خدا را

با پنج صفت والا: [حميد، عالي، فاطر، محسن، [ صفحه 29] قديم الاحسان] به مقام پنج نور پاك، [خمسه طيبه، كه انگيزه خلقت اند، همان كه وسيله نجات آدم و ابراهيم شد، و ديگر رسولان...] سوگند مي داد، - در هيچ هنگام كه درهاي آسمان گشوده، مي شود - و قلب خود را كه پنجه وجودي و جايگاه خداست، با پنج ستون دين پيوند مي زد: [نماز، روزه، حج، زكات، و ولايت] كه اين پنجمين، همان بود كه مردم، به هيچ چيز همچون آن [ صفحه 30] فرا خوانده نشده بودند... و اينك، امير آخرين ولايت را در كنار دارد. تا پنج تكبير نماز را با پنجه آفتاب قامت ببندند... شششش گوشه چهره گردانديم به سوي سرزمين نينوا، و زيارت صاحب آن قبر شش گوشه را زير لب زمزمه كرديم، و خون خواه او و شهيدان كويش (به ويژه آن شهيد شش ماهه را) طلب كرديم، آنگاه كه شش نماز نافله شب را به نيابت آن طالب ثار [ صفحه 31] در كوي دوست، خوانديم و شش گوشه درهاي عرش را با كولباز نياز و انتظار، كوبيديم، و خدا را به حق آن شش جمله، كه طاق عرش بدان مزين است، قسم داديم تا ظهورش را نزديك فرمايد. كوبيديم درهاي عرش را، و به شش سو نظر كرديم تا... رحمت حق بر شش گوشه جهان فرود آيد. آنگاه مژده اجابت آمد، و آمد آنكه، ششمين امام درباره اش فرمود، اگر دوران او را درك كنم، همه عمر به خدمتش مشغول خواهم شد... [ صفحه 32] هفتهفت رود وقتي آمد، فرشتگان هفت آسمان، به رسم سجود،

هفت موضوع بر خاك سودند، و در هفت تكبير افتتاحيه نماز، خدا را به خاطر اين كرامت، به بزرگي ستودند، كه هفت، نشانه كثرت بود، [نزول قرآن در هفت حرف و هفتاد بطن افتاده است]. وقتي كه آمد، برنامه هفته ام را كه هفت روز بود، اينگونه تنظيم نمودم تا هفت روز نوراني داشته باشم: شنبه ها را، با مهر تو آغاز مي كنم و در محضر درس معارفت حاضر مي شوم و از اعتقادات مي شنوم. يكشنبه ها، [ صفحه 33] به تفسير ملكوتي تو از قرآن گوش فرا مي دهم. دوشنبه ها، با كلام الهي تو، سري به تاريخ گسترده انسانها مي زنم و ره توشه عبرت مي گيرم. سه شنبه ها، به توصيه تو، فرزندان امت را با ايمان آشنا مي كنم. چهارشنبه ها، با صوت ملكوتي قرآن تو، از خواب بر مي خيزم و به خدمت خلق مشغول مي شوم. پنجشنبه ها، در محضر تو از اقيانوس مواج دعاها، درس عبوديت مي گيرم. و جمعه ها را، با شوق ديدار، به نماز جمعه مي شتابم، و در قيام و قعود با تو، به عرش عبوديت نزديك مي شوم اي عزيز. و هفت بار با خود مي گويم: [ صفحه 34] اي كاش به جاي يك جان، هفت جان مي داشتم تا بر قدوم تو مي ريختم، و تو به من ارزاني مي داشتي: يك نگاه را، اي نگار جانان. [ صفحه 35]

هجرت چلچله ها

خواب بودم، همه چلچله ها كوچيدند. بال من بسته نبود، لحظه اي صبر نكردند آنان، تا كه بيدار شوم، پر زنان، ذوق كنان با همه همراه شوم. غفلتي

برد به زنجير مرا، من و تقدير مرا باز ماندم از راه. بي گمان چلچله ها در راهند مست و مدهوش وصال يارند چشمشان سوي بهار - گر چه رنجور و نزار - [ صفحه 36] چو ببينند از دور مقدم سبز بهار، شب فرسوده و دلگير پر از نور شود رنج راه و غم و اندوه فراموش شود اي خدا بوي بهار! اي خدا مقدم يار! من غفلت زده و خواب چه دلگير شوم دور از چلچله ها، سست و زمين گير شوم اي خوشا بيداري! اي خوشا هوشياري! مرگ بر خواب و نفرين بر خواب... كاشكي زورق چشمان تو را مي ديدم كاشكي خواب نمي بودم و از اين زندان مي پريدم به فراز همره بال نسيم همه جا مي رفتم هر كه را مي ديدم از تو مي پرسيدم [ صفحه 37] تا كه مي يافتمت، پيش تو مي ماندم در حرير نفس گرم وصال، قصه ها مي گفتم: شكوه هاي بسيار از شب سرد خزان از كمند صياد از غم و درد فراق. برسانيد سلام اي ياران - حاليا از من زار - به بهار در راه به شكوفه به انار، به گل نرگس من، ميهمان دل من باز مي خوانم و مي گويم من مرگ بر خواب و نفرين بر خواب مرگ بر خواب و نفرين بر خواب... [ صفحه 39]

چاه و زندان

كاروان به راه خود ادامه مي داد تا هر چه زودتر به مقصد برسد. اگر در چاه، آب نجسته اما در سياهي و ظلمت آن، گوهر شب چراغي يافته بودند اما واقعا نمي دانستند ارزش اين گوهر چقدر

است؟! شايد دو برابر آنچه براي همسانان او پرداخت مي شد آنها را راضي مي كرده و او را مي فروختند. به هر حال تقاضاي بازار، ارزش واقعي كالا را نشان خواهد داد... آمدند و آمدند تا به ميدان شهر رسيدند... اينجا جائي است كه كالاها عرضه مي شود. جايي كه براي يكبار در تاريخ چنين گوهري به معرض ديد خريداران گذاشته خواهد شد. اولين كساني كه آن را ديدند چنان رقم بالايي را پيشنهاد كردند كه عقل از [ صفحه 40] سر فروشندگان پريد! درست است كه آنها گوهر شناس نبودند ليكن كاسبكاران ورزيده اي بودند وقتي مي ديدند خريداران براي خريد، آن قدر اشتياق نشان مي دهند، طمع سراسر وجودشان را پر كرد و نفروختند و بانك زدند: امروز نمي فروشيم باشد براي روزي ديگر كه همه خريداران مشتاق گرد آيند و قيمتهاي خود را پيشنهاد كنند... آن شب گذشت ولي بر مشتاقان چسان گذشت قلم را ياراي بيان نيست. هر خريداري، خود را با گوهري كه به دست آورده فرض كرد و از تملك ان خوشحاليها كرد... صبح شد و همه خريداران در ميدان اشتياق صف كشيدند و به چهره آن گوهر روزتاب و شب چراغ نگريستند تا نصيب كه شود؟ همه آمدند و هر يك بهاي گوهر را آورده بودند: تاجران، اشراف، صنعتگران، كشاورزان، درباريان، كسبه و حتي خانمها آمده بودند... در راس آنها عزيز مصر با خزانه دارش در صف خريداران بود تا هر چه لازم باشد به عنوان بها از خزانه پرداخت و گوهر را به دست آورد. پيرزالي نيز در ميان خريداران بود با كلاف نخي در دست.

- مادر چه مي خواهي؟ [ صفحه 41] - گوهر را! - با كدام بها؟ - همين كلاف. - راستي بهاي او اين است؟! - نه اين كلاف همه دارائي من است و من بذل همه موجود مي كنم. - اما خريداران ديگري هستند ثروتمند و با مكنت و نوبت به شما نمي رسد. - مي دانم اما مي خواهم جزء خواستاران او باشم و نامم در زمره خريداران او ثبت شود... «به به از اين اشتياق» در مسير اشتياق بايد از همه دارائي بلكه از همه وجود گذشت... البته عزيز مصر با همه دارائي نيامده بود زيرا اگر او همه خزينه را نيز مي داد هنوز بسيار دارائي داشت، پس كار مهمي نكرده بود... اما وقتي همه طلاهاي خزانه را در كفه ترازوئي نهاد كه در كفه ديگرش يوسف نشسته بود، گوهر شب چراغ و روز تاب به خانه او برده شد. اما آنها كه گوهري چنين را فروختند ندانستند كه چه اشتباهي كرده اند: يوسف را داده اند و زر گرفته اند. چه غبني چه اشتباهي! [ صفحه 42] هنور بسيار رنجها بر سر راه گوهر است. گوئي يوسف ها هماره بايد در رنج باشند: رنج جدايي از پدر و مادر و سرزمين، رنج تهمت و افترا، رنج نافهمي اطرافيان و رنج زندان، ساليان متمادي تنهائي و فراموش شدگي و حبس. آيا اين محبوس، همان نيست كه آن همه خريدار در ميدان بزرگ شهر براي داشتن او صف كشيده بودند؟ پس چرا كنون براي رهائي او كاري نمي كنند؟ كجايند آن خريداران؟ چرا كسي گوهر را بيرون از زندان نمي خواهد؟ چرا اقدامي

نمي كند؟ چرا چهارده سال از عمر يوسف ها در زندان مي گذرد و هيچ كس براي دستيابي به آنها كاري نمي كند؟ يوسف در زندان و مردم غرق روز مرگي، انگار نه انگار گوهري در محاق و يوسفي در چاه زندان اسير است، - يوسفي كه مي تواند مصر و بلكه همه دنياي آن روزگاران را به خرمي و نشاط و عدالت برساند - افسوس وقتي به سراغ يوسف مي روند كه چهارده سال يا بيست و يك [ صفحه 43] سال از عمر او در چاه زندان گذشته است... آنك يوسف ثاني به ميدان مصر لها آمده است، خريداران كجايند؟ چه بهائي در دستان آنهاست؟ ما چه بهائي مي پردازيم؟ چقدر مايه مي گذاريم؟ اگر او در زندان غيبت گرفتار است برايش چه مي كنيم؟ او را در زندان مي خواهيم و خود را آزاد؟ زهي بي وفائي و بي ذوقي! گوهر ما، دير زماني است منتظر است، نمي دانم كسي پيدا مي شود او را از زندان رها بخواهد؟ اگر مي خواهد فرياد بزند و او را صدا كند. فرياد بزند و اشتياقش را بگويد. فرياد بزند و گوهرش را طلب كند [ صفحه 44] سر بر ديوار زندان گذارد و بي تابانه فرياد زند: آنك، اي گوهري كه خورشيد در روز شرمنده توست و ماهتاب در شب خجل و آزرمگين از چهره تو، تنها يك نگاه، روح ما را شاداب مي كند. خوشا نگاه در نگاه تو دوختن و معنويت را از دهان و بيانت جرعه جرعه نوشيدن... مي دانيم بزرگواري كرد بر مصر وجود تنها بر قامت تو زيبنده است،

چون بر آن تكيه زدي همه را مي نوازي، به هديه كوچك برادران نمي نگري كه گفتند: يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه و اوف لنا الكيل و تصدق علينا ان الله يجزي المتصدقين. ما جاي برادران بوديم، جز نگاه تو چيزي نمي خواستيم! اگر هم مي گرفتيم به خاطر آنكه از دست يوسف گرفته ايم برايمان ارزش داشت نه به خاطري ديگر. اما كاروان اينك حامل پيراهن يوسف است. پيراهني كه چشمان نابيناي پدر را فورا بينا مي كند و چشمان همه ارادتمندان را نور [ صفحه 45] مي بخشد. ما نيز پيراهن او را هر ساله در زاد روز ميلاد او استشمام مي كنيم. كدامين مشتاق و عاشق او از بوي پيراهن او شفا نيافته است. اين بوي پيران يوسف ماست كه در قالب نيمه شعبان هر ساله از راه رسيده و به مشام مي رسد. كداميك از شما با بوي پيراهن او - زادروزش - پر از نشاط نشده است؟ هوائي او نشده است؟ قلب افسرده اش طپش نگرفته است؟ شفا نيافته است؟ پس با بوي پيرهنش جا دارد بخروشيم: اين خانه بي تاب است، اين چشم به راه تو، اين لبها آماده بوسه به مقدم تو. ديگر تك تك ساعت، تازيانه هاي مداوم است بر روح ما. ساعت كه نباشد غم انتظار راحت تر مي گذرد. اي صاحب زمان، زمان را در اختيار گير. گوهر تا كي در چاه كنعان؟ در زندان مصر؟ مرگ بر چاه و مرگ بر زندان كه گوهر روزتاب و شب چراغ ما را از ما گرفته است. انتقام خود را از

چاه و زندان خواهيم گرفت. ما با پنجره و نور، آشنائي دير پا و با چاه و زندان كينه اي ديرينه داريم. [ صفحه 46] كساني يوسفشان را به بهاي جان مي خرند، ما چه آورده ايم تا او را در چاه و زندان به ديار آشنا بياوريم؟ آزمون همچنان بر پا و قصه همچنان باقي است! آنك اي يوسف ما، بوي پيرهنت مي آيد، خودت كي مي آيي؟! [ صفحه 47]

آينه و ميخ

صداي شيهه اسبي مي آيد، از آن دورترها، - دورترهايي كه در دسترس نيست - شوره زاري حائل است كه نامش كوير غفلت است! صدايش را نزديكتر مي خواهم، كه سواري عزيز برپشت دارد. كفشهاي بيداريم كجاست؟ بايد آن را در چشمه نماز جا گذاشته باشم، - كه روزانه پنج بار بايد خود را در آن شتشو دهم - لباسهايم در ايستگاه دعا مانده است، [ صفحه 48] - كه پوشش مناسب براي گذر از سرماي ياس است! - عينك دودي را از چشم برداشته ام، كمر همت را بسته ام، و با آن كفش و لباس - بيداري و دعا - به مثابه كليدهايي براي خروج از كوير غفلت و ورود به دشت بيداري عزم حركت مي كنم... در آستانه رفتن به آينه نگاهي مي اندازم، در آينه به خود، دقيق مي شوم، آينه، هماره مرا متوجه خود كرده است، مي گويد: اين تويي بر بلنداي جواني و بهره مند از زيبايي كه بين همتايان مي خرامي و جلوه مي كني، مي نازي و مي نازي! درنگ كن، هنوز وقت بسيار است! ميدان آرزوها را نگشته اي به خود دقيق شو!

پيرايش، آرايشي، لذتي، كامي، ازدواج، فرزند، خانه، سفر، كار، درآمد... [ صفحه 49] خود را از ياد مبر! آينه رفاه مانع مي شود اما دوباره صداي شيهه اسب مي آيد از آن دورترها، شيدايي بر آينه فائق مي شود. اسب كه را مي خواند؟ - مرا يا ديگري را؟ - پشت مي كنم به آينه رفاه، سپيدي آن اسب مراد، چشمم را به مهماني خوانده است! بوي بهار مي آيد نه از نوع بهارها كه با يك باد پاييزي به دالان زمستان مي روند! و لطافتشان در زير لحاف برفها مدفون مي شود، و در يخبندان از حركت مي ايستد، نفس عميقي لازم است در هواي بهاران - بهاران جاودني كه خزان نمي شناسد - تا طعم شكوفه هاي دير پا را [ صفحه 50] به جويندگان عسل نشان دهد! پشت به آينه حركت مي كنم. هنگام خروج از در، ميخ در مانع مي شود. به لباس گير مي كند و محكم، ميخ گوب مي كند! مي گويد: چند چيز يادت رفته است، - كجا با اين عجله! - خانه را به كه سپرده اي؟ كار را؟ اموال را؟ در فراق دوستان چه مي كني؟ جواب معترضان را چه مي دهي؟ از همه اجازه گرفته اي، خدا حافظي كرده اي؟ امنيت راه را چه مي كني؟ تو اهل اينجايي اينجا را رها مكن، برگرد، همه چيز در انتظار توست... مي گويم: نه مرا، منصرف مكن اي ميخ وابستگيها [ صفحه 51] لباسهايم را رها كن و گر نه خود را از دست تو رها خواهم كرد، اگر چه قسمتي از لباسم در دست تو بماند.

ديگر هوايي شده ام، شناسنامه ام را به نور گره زده ام، عطر يار را از دور دست استشمام كرده ام، اينك اسطوره نور بر اسب سپيد نشسته است، و آن باره سرفراز با يالهاي طلايي بر دشت آمادگي مي تازد و شيهه مي كشد و جانهاي مشتاق را صدا مي زند، تا كدام جان هوايي شود، او نيز شيهه اي بكشد، و به شيهه اسب، لبيك گويد... لباسهايم را از چنگ ميخ بيرون مي كشم، و از در بيرون مي زنم، پشت به آينه و ميخ - رفاه و وابستگي - [ صفحه 52] در امتداد كوير مي دوم. براي خروج از ظلمت غفلتها، به مشعل راهم كه بر باره سپيد نشسته است، چشم دوخته ام. مي دوم و با زمزمه باد، نام او را صدا مي زنم، قاصدكي لطيف را با باد، روانه مي كنم، تا پيش از من به آنجا رسد و حكايت شيدايي مرا قصه كند. - كه او سبكبال است و سبكبالها زودتر مي رسند - صداي شيهه اسب را مي شنوم، اما اين بار نه از آن دورترها، كه از اين نزديكي ها... [ صفحه 53]

كارناوال قفلها

جبيب هايم سنگيني مي كند، چيزي درون آن است؟! آري: يك دسته كليدهاي گوناگون! بار سنگين آنها، جيبم را براي هميشه عزادار كرده است، و بينوا من، كه محكوم به حمل آنها در همه جا شده ام. چيستند آنها؟: آنها كليدهاي انبوهي قفل هستند كه پيرامون مرا احاطه كرده اند، اگر بخواهي برايت مي شمرم: - البته به اين سادگي ها هم نيست، بايد آنها را طبقه بندي كنم - [ صفحه

54] قسمت اول: قفل هاي پيداگروه اول: قفل هاي منزل گروه دوم: قفل هاي وسيله نقليه گروه سوم: قفل هاي محل كار و اين هم شرح هر كدام از آنها: گروه اول قفل هاي منزل كليد اين قفلها عبارتند از: كليد در پاركينگ كليد در ورودي كليد در آپارتمان كليد كمد شخصي كليد گاو صندوق منزل كليد اتاق شخصي يك سري قفلها هم هستند كه كليدشان همراهم نيست: قفل هاي درهاي داخلي قفل يخچال و فريزر قفل كمدهاي شخصي اعضاي خانواده قفل در زير زمين [ صفحه 55] قفل انباري قفل چمدان قفل هايي هم هست كه كليد آنها را در مغزم نگه مي دارم: كليد قفل رمزي گاو صندوق كليد قفل رمزي كيف دستي كليد رمز برنامه هاي كامپيوتر كليد رمز ديسكتهاي كامپيوتري گروه دوم: قفل هاي وسيله نقليه اينها تعدادشان كمتر است اما وجود دارند: قفل هاي اتومبيل: قفل درها: (در راننده در سرنشين در داشبورد در صندوق عقب در باك بنزين) سوييچ اصلي قفل فرمان قفل آنتن [ صفحه 56] قفل پدال قفل جعبه ابزار قفل چرخ قفل هاي موتور سيكلت: سوييچ اصلي قفل باك قفل فرمان قفل زنجير چرخ قفل جعبه هاي بغل گروه سوم: قفل هاي محل كار كليدهاي آنها عبارتند از: كليد در ورودي كليد دفتر كليد گاو صندوق كليد كشوها كليد قفسه ها كليد... آه كه دارم زير بار اين همه قفل خفه مي شوم، [ صفحه 57] اين قفل ها ساخته شده اند كه اندكي آرامش به من بدهند، اما سنگيني كليد آنها، روحم را خرد مي كند. تازه من نسبت به بعضي ها ديگر، سبك تر

هستم. آدمها هر چه متمول ترند، به نسبت داراي هاشان، قفل هاي افزونتري دارند و دسته كليدهاي بيشتري: دسته كليد قفل هاي ويلا دسته كليد قفل هاي مغازه ها دسته كليد قفل هاي ديگر خانه ها دست كليد قفل هاي ديگر اتومبيل ها دسته كليد مراكز مختلف كار و... و تنها من نيستم كه درگير قفل ها هستم، بلكه همه درگيرند: جيب يا كيف هر آقا و خانمي را بگرديد، خواهيد ديد يكي از لوازم همراهش، يكي از بارهايي كه هميشه بايد حمل كند عبارت است از: كليدهاي قفل هاي گوناگون و رنگ به رنگ او راستي اين قفل ها براي چيستند؟ [ صفحه 58] به نظرم اين قفل ها براي اين منظورها تهيه شده اند: مانعي براي دزدان، سدي جلوي نامردان، حجابي مقابل حسودان، و در نهايت: آرامشي براي مالكان! به قفل مبتلا شده ايم تا از دست دزدان در امان باشيم، تا نامحرمان به وسايل شخصي و اسرار ما، دست نيابند، تا دارائيهاي ما از چشم حسودان مخفي باشد و آنها فرصت حسادت و چشم زخم پيدا نكنند. آه كه داريم زير سنگيني اين همه كليد و قفل مي پوسيم! آرامشي كه با قفل بيايد، با شاه كليد دزدان نيز مي پرد! به خواب هم كه مي رويم، خواب قفل ها را مي بينيم: قفل هاي همسايه قفل هاي ساختمانهاي اداري قفل هاي بانكها، مغازه ها، دفاتر كار، اتومبيل ها، كيف هاي دستي و... اين قفل ها جلوي چشممان رژه مي روند: كارناوالي را تكشيل داده اند... هر كدام به شكل مخصوص خود مي آيند و خود را معرفي مي كنند، [ صفحه

59] و هنر خود را مي گويند، و ضريب اطمينياني را كه ايجاد مي كنند، به رخ مي كشند، و براي مردم بيچاره كه به آنها معتاد شده اند شكلك در مي آورند... صدها كارخانه در سراسر جهان با هزاران كارگر، دارند به سرعت قفل مي سازند، قفل هايي كه هر كدام با ديگري فرق دارند، و نتيجتا كليدهاي جداگانه مي خواهند. - براي هر كدام هم سه تا، تا اگر يكي گم شد، ديگري و ديگري هم باشد! - هر روز ميلونها قفل جديد ساخته مي شود. تازه مغازه هايي هم هستند كه قفل هاي خراب شد را تعمير مي كنند. و كليد مي سازند براي قفل هايي كه كليدشان گم شده است! و مغزهايي هم هستند كه دائما طراحي قفل هاي جديد مي كنند: قفل هاي الكترونيكي قفل هاي كامپيوتري قفل هاي مغناطيسي قفل هاي... [ صفحه 60] آه، اين چه دنيايي است كه بايد با قفل زنده بود و آرامش زندگي فقط در پرتو قفل حفظ مي شود؟ مي پرسم: خدايا آيا مي شود قفل ر از زندگي ما حذف كني؟ گفته اند وقتي حجت خدا، امام عصر - ارواحنا فداه - مي آيد، همه قفل ها منهدم مي شوند، كليدها از بين مي روند... آخر فقري نمي ماند تا دزدي وجود داشته باشد، كمبودي نيست تا حسادتي باشد، دانش و بينش، مغزها را رشد داده است كه به مال ديگري چشم ندوزند، آرامش الهي جاي اضطرابها را گرفته و جانشين آرامشهاي مصنوعي شده است، خدايا او را برسان! قسمت دوم: قفل هاي ناپيداآنچه در قسمت اول آمد، قفل هاي ظاهري بود،

قفل هاي ديگري داريم ناپيدا، باطني، غير مشهود: [ صفحه 61] قفل ديده ها، بينش ها قفل گوش ها قفل مغرها، استعدادها قفل دلها، بصيرت ها، درك ها و... براي قفل هاي ظاهري كليد داشتيم، اما براي بسياري از اين قفل ها كليد نداريم، و يا طرز استفاده آنها را نمي دانيم، لذا درمانده شده ايم... اما قفل ديده ها برد ديد ديده ها كم شده است، آنچه مي بينيد فقط ماديات است، و چيزهاي چشم پر كن. رنگ را تشخيص مي دهد، اما فقط رنگ تجملات و ثروت را. طلا را از مطلا، نقره را از ديگر آلياژها، [ صفحه 62] شكل و طرح ساختمانها و ويلاها را، سنگ است يا آجر سه سانتي؟ سنگش مرمر است يا درجه 3؟ در كجاي شهر است؟ رشد منطقه ايش چقدر است؟ چند متر است؟ فرش هايش مال كجاست؟ وسايل صوتي و تصويري چه ماركي است؟ وسايل آشپزخانه، سرويس هاي چيني كابينت ها چوبي است يا فلزي؟ شومينه ها چه مدلي است؟ زيور آلات، سندهاي منگوله دار و غير منگوله دار، اتومبيل ها، دارائيها... ديده ها ديگر بينشي ندارد، ديگر پيرمردها نيز همچون جوانها، در خشت خام هيچ چيز نمي بينيد! آنچه مي بينيد: فيلمهاي مبتذل، [ صفحه 63] نمايش هاي بي محتوا و ديگر مظاهر غفلت است. ديگر چيزي نمي خوانند، اگر بخوانند رمان است، روزنامه است، مجله است، حرفهاي روزمره است. كتابهاي خوب هم نمي خوانند، قرآن و روايت كه ديگر هيچ! ديده ها قفل شده است، بينش ها پريده است. كليد ديده هاي قفل شده كجاست؟! اما قفل گوش ها گوش ها نيز قفل

شده اند به روي حرف حق! آنچه مي شنود: تملق است، تعريف و تمجيد است، غنا و موسيقي است، حرفهاي لغو و ياوه است، [ صفحه 64] غيبت است، تهمت است، حرفهايي كه فقط در حيطه شغل و در آمد است، مربوط به كاوش در كار مادي ديگران است، گوشها نيز ديگر جز پول نمي شنوند، - تا چه رسد به نغمه حق -! گوشها سنگين شده است. كسي به نواي شيرين حق گوش نمي سپارد - چه باشد حقيقت تلخ - اگر مرغ حقي نيز از حق بگويد، آن را نمي شنوند. گوشها قفل شده است، كليد قفل گوشها كجاست؟! اما قفل مغزها مغزها همه فرومانده اند، در گل نشسته اند، طرحي از آنها نمي تراود - جز طرح تسليحاتي! - [ صفحه 65] نقشه اي بيرون نمي آيد - جز نقشه پول - دانش ها در حيطه بدن ايستاده اند، قفل شده اند. كشفي نيست جز رفاه بيشتر براي ديدن، فقط آسانتر كردن فعاليتهاي جسماني: - كاري كند كه همه چيز با يك دكمه به طور خودكار راه بيفتد، - كارها آسان شود. اختراعي نيست جز در حيطه بدن و براي آن. حرف خدايي مفهوم مردم نيست، جهل نوين بيداد مي كند، تبعيض ها هنوز مي تازد. آنها هم كه به دنبال فهميدن هستند و استفاده صحيح از مغز، از عمق حقيقت ها غافلند، يا جاهلند. بطن مطالب و كنه آنها را نمي فهمند. جان مطالب را نمي گيرند. كسي نيست كه بداند و آنها را راهنمايي كند. [ صفحه 66] درك ها هم گم شده است، مغزها به روي حقيقت قفل شده

اند. كليد قفل مغزها كجاست؟! اما قفل دلها دلها در سينه ها مي طپد اما نه براي حقيقت، دوستي هست اما نه دوستي عقبي كه دوستي دنيا! فرزند و عيال، زيور و مال، دلها را پر كرده است، و جايي براي ديگري نمانده است، دل كه مهبط الهي بود، مهبط شيطان شده است، هرزه شده است، هر روز به دنبال كسي و نغمه اي... محبت ها شده است ظاهري، محبت خدا و پيامبر و امام، از دل رخت بربسته است، اگر هست، پيش ساير مشغوليتها، جايي برايش نمانده است، رنگ باخته است. [ صفحه 67] صاحبخانه او را جواب كرده است. غفلت ها، آن را در زير زمين نمور، زنداني كرده است. دلها قفل شده است. كليد قفل دلها كجاست؟! آنك اي مسيح موعود دلهاي خستگان: اي آن كه گفته اند وقتي مي آيي، دستي بر مغزها مي كشي مغزهاي خشكيده و تاريك، نوراني مي شود. دستي بر چشمها مي گذاري از بينايي و بصيرت پر مي شود. دستي بر گوشها مي كشي شايسته شنيدن سروش الهي و سخن حق مي شود. و دستي بر سينه ها كه دلها از بصيرت و عشق الهي پر مي شود، مالامال از نور مي گردد. [ صفحه 68] قفل ها را از گوش و ديده و مغز و قلب ما باز كن اي سرور، اي حبيب. [ صفحه 69]

شكوه اي با مادر

سلام بر تو اي مادر! اي مهربان، مليكه با تقوي، همسر حجت خدا، مادر ولي خدا... بار ديگر، دلم گرفته است و آمده ام كنار تربت تو، با تو كمي سخن مي گويم، شايد اندكي آرام شوم، ديشب

قبر بابا را زيارت كردم و با او راز گفتم، شب جمعه نيز كربلا بودم، نماز را آنجا گذاردم، [ صفحه 70] و زيارت جدم حسين را - همچون هميشه - خواندم، و آن گاه با ساير دعاها، فرج را از خدا خواستم... خسته ام مادر، با ياد آن روزها كه در كنار تو بودم و بلكه عضوي از وجود تو. آن روزها چه زود گذشت، اگر چه در خوف و تقيه - زيرا كه ميلاد من، هراسي شديد بر جان ظالمان افكنده بود، و تقدير خداوند اين بود كه همچون پيامبر خدا، موسي، مخفيانه متولد شوم - يادت مي آيد مادر، هنگامي كه مرا در دل داشتي، با تو سخن مي گفتم؟ نگران بودي و من تو را نويد مي دادم: مادر، آسوده باش، خدا با ماست؟! آن شب وقتي به دنيا آمدم، تو و عمه - حكيمه خاتون، كه تربت او را تازگي زيارت كرده ام - نگران بوديد، پدر از اتاقي ديگر به عمه فرمود: خواهرم نگران مباش وعده الهي انجام خواهد شد. [ صفحه 71] و من به دنيا آمدم، و در لحظه ميلاد به سجده رفتم و سپاس گزاردم، و آن گاه آيات قرآن را تلاوت نمودم: قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا و آياتي ديگر. و شما مرا در حريري سپيد كه فرشتگان الهي در زمزم بهشت معطر كرده بودند، پيچيديد و به حضور پدر آورديد، و آن حجت خدا چون چشمش به من افتاد، لبخند شيريني زد، حمد الهي گزارد،. و با من سخن گفت... مادر، اي مليكه با تقوا! شهزاده بزرگ، يادت هست

چون پدر از دنيا رفت، و من حامل لواي امامت شدم، خداوند مقدر فرمود امامتم از آغاز با غيبت همراه باشد، - همچنان كه انبيايي درگذشته غيبت اختيار كرده بودند - [ صفحه 72] و من در غيبت، اداره امر امت را انجام مي دادم؟ مادر به زودي تو نيز رفتي و مرا تنها گذاشتي. وجودت در آن دورانهاي سخت - كه حتي عمو هم دشمن شده بود، و ياران، اندك، و فتنه ها بسيار، و تيغ جلادان بر آمده از نيام - چه گرمابخش و اميد آفرين بود. با من سخن بگو، مادر! مثل آن روزها: زبان عربي را چه شيرين سخن مي گفتي، با لهجه رومي شهزاده اي از ديار قيصرها، با زبان الهي سخن مي گويد! مادر، هنوز به سرداب سر مي زنم، به خانه مان، يادت كه هست؟! در آن مكان كه محراب بود و محل نيايش من، هنوز عبادت مزه اي ديگر دارد، [ صفحه 73] و حلاوتي افزونتر. مادر، از آن زمان كه رفتي، چه شب ها كه گريستم: در سامرا، كربلا و هر كجا كه شد. به كنار كعبه رفتم، پرده را گرفتم و خالصانه خواندم: اللهم انجز لي ما وعدتني خدايا وعده اي كه به من داده اي به انجام رسان و آن گاه در كنار حائر حسيني به خدا عرض كردم: در قران فرمودي: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا خدايا! من ولي دم حسين هستم، مقدر كن خونش را از ظالمان بازستانم، تا آن پرچم سرخ مظلوميت را از بالاي آن گنبد زرين پايين آورم، و پرچم سبز و ظفرمند اسلام را با

شعار البيعه لله تعالي به جاي آن به اهتراز در آوردم. مادر جان! [ صفحه 74] چه روزها كه كنار قبر يكايك انبياء الهي ايستادم و با آنها سخن گفتم. و آنها چه درد دلها و رازها كه با من در ميان گذاشتند و چه طلبها. آخر خدا مقرر فرموده است رسالت ناتمام آنها را من تمام كنم... چه شبها در كنار قبر پدرانم، در نجف، بقيع، كربلا، كاظمين و سامرا نشستم و راز دل گفتم. و از آنها قوت قلب گرفتم، آنها نيز چشم دوخته اند، كار ناتمامشان را من تمام كنم، و اسلام حقيقي را آشكار نمايم... و من آماده ام مادر، اما گويا وقتش نرسيده است. مي داني مادر: اين بار با دفعات قبل فرق مي كند: مقدماتش در دست مردم است. بايد آماده شوند. - نه همچون قبل كه وقتي انبياء مي آمدند، به تعبير قرآن: يا آنها را تكذيب مي كردند و يا مي كشتند نه، اين بار حجت خدا مي آيد با دستمايه اي از قدرت الهي [ صفحه 75] در حالي كه گردش را ياراني با اخلاص و شيراوژن گرفته اند، - همه شب زنده دار و با تقوا و آب ديده و پيروز از امتحان بيرون آمده - و مي رود تا يك بار هم كه شده جلوه مسلماني را بر قامت زمين بپوشاند. مادر! چه اشكها ريخته ام، دوشنبه ها و پنجشنبه ها، مي داني چرا؟ در اين دو روز، فرشتگان الهي، نامه اعمال مردمان را مي آورند: اكثر غافل و گنهكار و بي وفا. مادر! رنجهايم بسيار است. از نامه سياه تبهكاران و كافران دلگير

مي شوم اما نه بسيار. آن گاه خون دل مي خورم كه نامه سياه اعمال شيعيان را مي بينم، آنها كه دم از دوستي من مي زنند. آخر چرا اين گونه مي كنند؟ چرا به من دروغ مي گويند؟ مي گويند دوستم دارند، آخر اين دوستي است؟ [ صفحه 76] آنها كه از پشت به من خنجر مي زنند. مگر نگفته بودم: شيعه من بايد تقوا پيشه كند، پاكيزه باشد، آماده باشد، محاسن اخلاق پيشه كند، پس اين چه رفتاري است؟ خدا حافظ مادر، تو را نيز آزردم خدا حافظ! باز هم پيشت خواهم آمد. خدا حافظ! [ صفحه 77]

گريخته و زنگ

گفتم: جان و روحم فداي پدرم! گفت: چطور مگر؟ گفتم: تو نمي داني چه آقاست! گفت: مگر چه كرده است؟ گفتم: بسيار شده است خطا كرده ام، با اينكه حرفهاي او به نفع خودم بوده اما سرپيچي فرمان او را نموده ام، تمرد كرده ام. ليكن وقتي لب به پوزش گشوده ام با عطوفت مرا پذيرفته و به آغوش كشيده و گفته فرزندم قول بده كه ديگر... و من قول داده ام. اما چند روز ديگر، باز اسير شيطان شده ام و دوباره تمرد... و پدر دوباره بخشش... يك روز آن قدر خطايم بزرگ بود كه درياي عطوفت او از [ صفحه 78] جوشش افتاد. خيلي جسارت كرده بودم و خطايم بسيار بزرگ بود. ديگر از نظر او افتاده بودم كه گفت: - از پيش چشمم دور شو. برو بيرون كه ديگر در اين خانه نباشي، تو را نبينم... و من مغرور از خانه بيرون زدم و گفتم مي روم جاي ديگر، بسيار جاها

مرا با گرمي مي پذيرند. اما هر كجا رفتم با سردي برخورد كردند و يا اگر گرم گرفتند، موقتي بود و ظاهري و بوي منت و سردي و كاسبكاري مي داد كه در عوض مرا به بيگاري بكشند و امكانات جواني مرا با باد دهند... آخر شب سر به بيابان گذاشتم. سرما بود و سوز بود و تنهائي و غربت. نه از لحاف گرم خبري بود و نه از غذاي آماده مادر و نه صميميت خانه و ديوارهاي آشناي اتاق و نه دست گرم عطوفت پدر... در عوض زوزه گرگ بود از راه دور و سرماي طاقت سوز و لختي بيابان و تاريكي كه دهان باز كرده بود تا مرا ببلعد و هزاران دام براي اسير كردن اين مرغ از خانه دور شده كه مي توانست يك وعده يا چند وعده سفره، آنها را رنگين كند و شكمي از عزا در آورند... بغض گلويم را مي فشرد و داشت خفه ام مي كرد. اگر اشك به سراغم نمي آمد، خفه شدم بودم. همراه با اشك، گلايه هايم آغاز شد: [ صفحه 79] - بابا، تو كه اين قدر نامهربان نبودي؟ (ثانيه اي طول نكشيد كه خود پاسخ دادم:) - خيلي بدي، اين چه كاري بود كردي؟ تو و اين همه سقوط؟ تو و اين همه ناجوانمردي و نالوتي بازي؟ چهره بابا وقتي بدي تو را شنيد، مي خواست غرق خون شود. چطور انتظار داري باز با تو مهرباني كند؟... (دوباره به خود جواب دادم) باشد آخر تو بابائي و من بچه. بچه، بچگي مي كند ديگر. (دوباره جواب دادم) بچه وقتي دوبار دستش به بخاري

گرفت و سوخت، ديگر دست به بخاري نمي زند. تو چرا بدتر كردي و خطاي بزرگتري انجام دادي؟ (جوابي نداشتم كه بدهم اما فرياد زدم) - آخر من در اين بيابان تلف مي شوم، اين براي بابا مهم نيست؟ گفت: برگرد و برو به سوي خانه، زنگ اف اف را بزن. وقتي گفتند كيست، هيچ نگو. بعد كه پدر آمد پائين ببيند كيست، به پايش بيفت، گريه كن، ناله كن و بگو غلط كردم و ديگر از اين كارها نمي كنم و بعد بخواه كه توبه ات را بپذيرد. چند لحظه ديگر در اين بيابان باشي، تلف مي شوي... گفتم: باشد... و بعد برگشتم به سوي منزل، با دوي سرعت خودم را رساندم به خانه... همان گونه شد كه فكر كرده بودم. پدرم با اينكه ابتدا از من رو برگرداند ولي وقتي بيچارگي و پشيماني مرا ديد، تصميمش را عوض كرد. ناگهان احساس كردم سرم گرم شده، اين دستان پر عطوفت پدر بود كه همه وجودم را گرما مي بخشيد و من همچون همان بچه قبلي [ صفحه 80] بابا، پريدم در آغوشش... اين است كه گفتم واقعا آقاست... گفت: حالا معني آن فراز زيبا در دعا را مي فهمي. گفتم: كدام فراز؟ گفت: هر يرجع العبد الابق الا الي مولاه... گفتم: معني آن چيست؟ گفت: همان كاري كه تو كردي، آيا بنده گريخته و گنهكار، جز به پيشگاه مولايش باز مي گردد؟! گفتم: كدام مولا؟ كمي فكر كردم و بعد يك باره زدم زير گريه و ديگر آرام نگرفتم... احساس شرمندگي عظيمي وجودم را فرا گرفته بود، نمي دانستم چه كنم و به شدت

مي گريستم... گفت: واقعا ما نسبت به آقاي حقيقي خود همان گريخته ايم. همان بنده گنهكار و شرمنده و فرار كرده از آغوش پدر. همان بي حياي گريخته كه آغوش گناهان را به آغوش گرم پدر ترجيح داده و در بيغوله ها دنبال چند روز شكمبارگي و فساد مي گردد. اف بر ما و اين همه جسارت. حالا چه بايد كرد؟ گفت: تو كه راه را مي داني، همان كن كه با پدرت كردي، فرار كرده و گريخته از آغوش گرم آقا، با دعا و توبه، زنگ در را به صدا [ صفحه 81] در مي آوري و چون در را باز كردند به پايشان مي افتي و مي گويي: - آقا جان هل يرجع العبد الابق الا الي مولاه...؟ [ صفحه 83]

بر بال نور

امشب حديث عشق خود را فاش مي گويم، تا آسمان پولك نشان، چشمك زنان، بر قدسيان، باراني از عطر شقايق ها بريزد. مي گويم امشب، نيمه شعبان، يك تكه از انوار يزدان، يك گوشه از عرش الهي، فرش زمين را مهبط نور خدا كرد. تندر، حديث شوق ما شد، برقي جهيد و آذرخشي، بوم ما را از سپيدي روز روشن كرد. از شاديش خنديد شبنم، ياس سپيد مرغ ما - زهرا سلام الله عليها - اين بار از زيبا گل نرگس، گل پاكي، گل شادي، گل سرشار از عطر حقيقت، هديه اي مي خواست. [ صفحه 84] نويد شادماني، بانگ آزادي، خروش عدل، گلبانگ رهائي را طلب مي كرد. و نرگس - اين گل پاكي - پذيرا شد. و عالم چشم بر نرگس، پر از عشق و تمنا شد. بلورين يادگار

فاطمه، از دامن نرگس، جهاني را گلستان كرد: بگو با آن كه مي گويد به يك گل كي بهار آيد گل نرگس، جهاني را گلستان مي كند امشب در خزان زندگي، مقدم سبز بهاران تو را، لاله افشان، نقل پاشان كرده ايم اي مسافر، اي غريب اي آفتاب! كوچه هاي شام غيبت غارهاي فصل حيرت گشته است. جان خفته در وراي قرنها، بي خبر، صد مهر غفلت خورده است. [ صفحه 85] دستهاي خالي نسل فراق، پشت درها همچنان وامانده است. دستبند بندگي بر دستهاست، مرگ تدريجي به ما افتاده است. آنك اي آموزگار صبر و عشق، در پگاه روزي از اين روزها پرده را يكسو بزن، روح ها افسرده است، آرمان ها مرده است. تكسوار دشت بيداري، بيا آفتاب صبح پيروزي، بيا خوشا آن روزگار وصل، خوشا آن لحظه موعود، خوشا آن قامت رعناي ايمان، ترجمان وحي. كنار كعبه - خانه توحيد - بيت رب، خوشا هنگام گردش گرد كعبه، همگام تو بودن، [ صفحه 86] مقام و ركن و حجر و باب را ديدن، به گردت گشتن و با كعبه بودن، و ديدن پرچم پيروز مهدي (عج) را. - سوار دشت پاكي را، - حقيقت را مجسم در كنار كعبه با بانگ خدا ديدن - اي كه ز ديده غايبي، در دل ما نشسته اي - حسن تو جلوه مي كند، وين همه پرده بسته اي خوشا از او شنيدن، چميدن در كنار او، لواي او و يك دنيا درستي را و پاكي را، چشيدن قطره قطره از زبان او. اي نهان گشته در آفاق، بيا چشم عالم به تو مشتاق، بيا كز

دم گرم تو و فيض حضور عالم تيره شود آيت نور اي جمال ملكوتي به در آي يوسف مصر، به سوي پدر آي [ صفحه 87] قاصدكي عاشق، پيام شادماني را از ديار شعبان آورده است كه: - مولود محبوب به سراي ما رسيده است: آن تكسوار آينه رويش، آن شهسوار قافله ايمان، آن آبي زلال محبت، آن شاهكار جاودانه خلقت، آن سبز سبز سبز از ديار ملائك، آن كهكشان شيري فطرت، آن يوسف ديار غريبان زندگي، آن چشمه چشمه نور، آن خوشه خوشه عشق... خوبي و از سلاله پاك سپيده اي از باغ پر لطافت گل ها رسيده اي خورشيد پر حرارتي در آسمان عشق در ديدگان عاشق من آرميده اي باران خوب رحمتي بر دشت سينه ام سر سبزي هماره صحرايي ديده اي خون پر از نجابت عشقي كه بي امان [ صفحه 88] در كوچه هاي ساكت قلبم دويده اي آهوي پر كرشمه دشت اصالتي در دشت بيكرانه قلبم چميده اي... هزار سپيدار در بوستان قلب ما، ترا صدا مي زنند، و هزار پرنده در آسمان اشتياق ما به كاشانه تو كوچ مي كنند. لحظه اي به تبار تو چشم مي دوزم: از آدم تا خاتم، چشم به راه تو بوده اند، از اولين امام تا يازدهمين رهبر، به ظهور تو نويد داده اند. رسالت ناتمام همه انبياء اولياء، در انتظار توست تا آنها را به اتمام رساني. بر چكاد البرز، نام تو رقم خورده است و بر پيشاني كعبه، نشاني تو. اي از تبار پاكان، نه ما چشم به راهيم كه افق چشم به راه توست. اي خورشيد بي غروب، از

پس ابرها، انتظار را به پايان رسان... غم آن رفته سفر ما را كشت داغ آن غايب جان، ما را كشت [ صفحه 89] بر بلنداي زمان تنها اوست چلچراغ شب اين ميهن اوست رنگ شادي به شقايق بزنيد اوست او، حلقه به اين در بزنيد... همخواني انبياء، در سرودي جاودانه روي اين مصراع متوقف شد: آينده به نام توست اي مظهر غيب واي اگر ديدارت براي ما ميسر نشود، توجيهمان براي زنده ماندن چه خواهد بود؟ نامهاي مباركت را بر صفحه جان نوشته ايم و هر شب با آن ديدار تازه مي كنيم و با خواندن آن ترا صدا مي زنيم اي: خاتم الاوصياء: آخرين جانشين پيامبر، ولي العصر: ولي خدا در اين زمان، بقيه الله: باقي مانده خدا در روي زمين، حجه الله: رهبر و راهنماي الهي، صاحب الزمان: دارنده و اختيار دار دوران ما، صاحب الامر: مالك امر هستي، موعود، قائم، مهدي... براي ما گفته اند كه: [ صفحه 90] بهار انسانهائي: ربيع الانام. و طراوت روزگاران: نضره الايام و عزت بخش دوستان: مغز الاولياء و خوار كننده دشمنان: مذل الاعداء تو بار سفر بستي و ما پريشان چو اخگر از اين در به آن در، به دنبال شايسته رهبر به دنبال مير دلاور، چو موجي كبوتر گهي سوي مغرب دويديم و گه سوي خاور ز دريا زماني گذشتيم و خشكي زماني گهي دشت و نيزار و جنگل، نشسته به روي صنوبر به مويه، به ناله سروديم نغمه، نوشتيم نامه ببين حال ما را چو يك دسته گل هاي پرپر هلا يوسف مصر ثاني، گذر كن به كنعان و بنگر چسان عاشقانت

به درياي هجران شناور خوشا ماه شعبان كه آورده بويي ز پيراهن او خوشا نام رهبر، خوشا ياد دلبر، خوشا راه سرور خوش آمدي به ديار ما خاكيان، آنك، مس وجود ما را زرين و پنجره دلها را با يك تابش، [ صفحه 91] روزنه هماره نور كن اي مسيحا نفس. اين زمزمه همه جويباران است كه به نيابت از ياران در گذران قرنها مي سرايد: دل سراپرده محبت اوست ديده آئينه دار طلعت اوست بي وجودش مباد گوشه دل ز آن كه اين گوشه جاي خلوت اوست بوسه باران كنم قدومش را ز آنكه چشمم به راه مقدم اوست دل من جايگاه مهر حبيب جاي كس نيست، خانه، خانه اوست بس كنم اين حديث هجران را موسم مولد مبارك اوست كي دهي مژده اي نسيم صبا حاليا، وقت ديدن رخ اوست!

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109