سرشناسه : رضواني علي اصغر
عنوان و نام پديدآور : شيعه شناسي و پاسخ به شبهات تاليف علي اصغر رضواني [براي] حوزه نمايندگي ولايت فقيه در امور حج و زيارت.
مشخصات نشر : تهران مشعر -1385
مشخصات ظاهري : ج.
شابك : 8000 ريال 964-7635-42-7:
وضعيت فهرست نويسي : فاپا(چاپ سوم)
يادداشت : چاپ دوم:1385
يادداشت : چاپ سوم.
يادداشت : كتابنامه
موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها.
موضوع : شيعه اماميه -- عقايد.
موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها.
رده بندي كنگره : BP212/5/ر57ش 9 1385
رده بندي ديويي : 297/417
شماره كتابشناسي ملي : م 82-31553
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
ص: 14
ص: 15
ص: 16
ص: 17
ص: 18
ص: 19
ص: 20
ص: 21
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
مراتب معنوي حج كه سرمايه حيات جاودانه است و انسان را به افق توحيد و تنزيه نزديك مي نمايد، حاصل نخواهد شد مگر آنكه دستورات عبادي حج بطور صحيح و شايسته مو به مو عمل شود.
حضرت امام خميني(قدس سره)
حجّ نمايشي پرشكوه، از اوج رهايي انسان موحّد از همه چيز جز او، و عرصه پيكاري فرا راه توسن نفس، و جلوه بي مانندي از عشق و ايثار، و آگاهي و مسؤوليت، در گستره حيات فردي و اجتماعي است. پس حجّ تبلور تمام عيار حقايق و ارزشهاي مكتب اسلام است.
مؤمنان گرچه با اين عبادت الهي، آشنايي ديرينه دارند، و هر سال با حضور شورانگيز از سراسر عالم، زنگار دل، با زلال زمزم توحيد مي زدايند، و با حضرت دوست تجديد ميثاق مي كنند، و گرچه ميراث ادب و فرهنگ ما، مشحون از آموزه هاي حياتبخش حجّ است، امّا هنوز ابعاد بي شماري از اين فريضه مهمّ، ناشناخته و مهجور مانده است.
پيروزي انقلاب اسلامي، در پرتو انديشه هاي تابناك امام خميني _ رضوان الله تعالي عليه _ حجّ را نيز همچون ساير معارف و احكام اسلامي، در جايگاه واقعي خويش نشاند، و
ص: 22
سيماي راستين و محتواي غني آن را نماياند. امّا هنوز راهي دراز در پيش است، تا فلسفه و ابعاد و آثار و بركات حجّ، شناخته و شناسانده شود، و مؤمن حجّ گزار با آگاهي و شعور ديني، بر آن مواقف كريمه، و مشاعر عظيمه، كه محلّ هبوط ملائكة الله، و توقّف انبيا و اوليا بود، گام بگذارد.
در راستاي تحقق اين هدف بزرگ، بعثه مقام معظّم رهبري با الهام از انديشه هاي والا و ماندگار امام راحل، احياگر حجّ ابراهيمي _ قدّس سرّه الشّريف _ و بهره گيري از رهنمودهاي ارزشمند رهبر عزيز انقلاب اسلامي حضرت آية الله خامنه اي _ مدّ ظلّه _ با تأسيس معاونت آموزش و پژوهش، تلاش مي كند فصل جديدي فرا راه انديشمندان مسلمان، و علاقمندان به فرهنگ حجّ، و زائران و راهيان حرمين شريفين بگشايد. از اين رو در عرصه تحقيق و تأليف و ترجمه، آثار گوناگون پيرامون حقايق و معارف حجّ، آشنايي با اماكن مقدسه، تاريخ و سرگذشت شخصيتهاي بزرگ اسلام، تبيين عقائد شيعه و پاسخگويي به شبهات وهابيان، بررسي رويدادها و عرضه خاطرات و بويژه آموزش مسائل و آداب حجّ تلاشهايي را آغاز كرده است.
آنچه اينك پيش روي خواننده قرار دارد برگ سبزي است از اين دفتر.
بي گمان راهنمايي و همراهي انديشوران، از نارساييها خواهد كاست، و در اين راه معاونت آموزش و پژوهش بعثه مقام معظّم رهبري، از همكاري همه علاقمندان استقبال كرده، و دست آنان را به گرمي مي فشارد.
از فاضل و محقّق ارجمند جناب آقاي علي اصغر رضواني كه با حوصله و دقّت فراوان در تأليف و تدوين كتاب شيعه شناسي و پاسخ به شبهات تلاش و كوشش نمودند صميمانه تشكّر نموده، توفيق ايشان را از خداوند قادر متعال مسألت دارم.
و من الله التوفيق و عليه التكلان
معاون آموزش و پژوهش
بعثه مقام معظم رهبري
ص: 23
چرا انسان كاوش مي كند و حقيقت جويي چيست؟ يك حسّ و محرّك دروني در انسان است كه مي خواهد از كنه و ذات هر چيز آگاه شود. حسّ كاوش و حقيقت جويي است كه بشر را به دنبال فلسفه ها و علوم فرستاده است. همين جاست كه مسئله شكّ و شبهه به وجود مي آيد؛ يعني در برابر انسان يك سلسله مجهولات پيدا مي شود كه انسان نمي تواند آنها را حلّ كند و بفهمد، دچار شك و ترديد و ابهام مي شود و امور براي او مشتبه مي گردد.
آيا در دين شك خوب است يا بد؟ مسلّماً آنچه در ابتدا به نظر مي رسد، اين است كه در دين شك بد بوده و نشانه خبث طينت و سياهي قلب است، زيرا هدف در علم و فلسفه و دين اين است كه انسان به يقين برسد و اهل يقين باشد. ايمان بايستي توأم با يقين باشد، امّا شك و شبهه تزلزل و عدم اطمينان است و در هيچ جاي قرآن ديده نشده كه خداوند مردم را به شك دعوت كند.
شك و شبهه در جايي پسنديده است كه دالان و معبر خوبي براي رسيدن به ايمان و يقين باشد و انسان با سؤال و پرسش بخواهد به يقين برسد. ايمان و يقين چيزي است كه انسان بايد آن را بيابد، امّا آيا اين ايمان از همان ابتدا در انسان بوده و بالفعل وجود دارد؟ انسان تا وقتي كه شك نكند، به يقين نمي رسد. شك و شبهه براي بشر پسنديده است، امّا نه اين كه هدف و منزل خوبي براي بشر باشد، بلكه معبري است كه تا انسان از آن عبور
ص: 24
نكند به آن سرمنزل بسيار عالي و لذيذي كه يقين نام دارد نمي رسد. قرآن اگرچه صريحاً دعوت به شك نمي كند، ولي مي فرمايد: تقليد كور كورانه را از خود دور كنيد، و اين در حقيقت دعوت به شك است؛ يعني ترديد كنيد در آنچه كه از پدران و مادران و اسلاف و محيط خودتان فرا گرفته ايد. در قرآن آمده است: " إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّة وَ إِنّا عَلي آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ "؛(1)ما پدران خود را بر آيين و عقايدي يافتيم و از آنان البته پيروي خواهيم كرد.
و يا مي گفتند: " إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّة وَ إِنّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ "؛ (2) بلكه گفتند: ما پدران خود را بر عقايد و آييني يافتيم و البته ما هم در پي آنها بر هدايت هستيم. خداوند در جواب اين گروه مي فرمايد: " أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ "؛ (3) آيا بايست آنها تابع پدران باشند، در صورتي كه آنها بي عقل و نادان بودند.
امّا قرآن كه مي گويد ترديد كنيد، منظورش شك و شبهه نيست بلكه مقصودش آن است كه ترديد كنيد تا بتوانيد تحقيق كرده و با آن به يقين برسيد؛ تا زماني كه انسان در آداب و رسوم محيط خود و در تقليدهاي پدر و مادر و اجدادش ترديد نكند، هرگز موفق به تحقيق نشده و از آن جا به يقين رهنمون نخواهد شد.
هيچ گاه راجع به فلسفه درد فكر كرده ايم؟ ما مي گوييم: درد بد است، ولي خير، اين طور نيست. درد اگرچه از جهتي بد است، در عين حال پسنديده است، زيرا اگر درد نباشد انسان بيماري و احتياج را احساس نمي كند، لذا به دنبال مداوا و تهيه دارو يا پرهيز نمي رود. گرسنگي يك درد است، ولي لازم است، زيرا اگر انسان اين درد را احساس نكند هرگز به دنبال غذا نمي رود. اگر انسان تشنگي را احساس نكند هرگز به دنبال آب نمي رود.
شك و شبهه كه در حكم معبري براي رسيدن به يقين است، حكم يك درد روحي را دارد؛ تا وقتي كه اين درد در وجود انسان باشد، خوب است، زيرا روح انسان مي گويد:
ص: 25
من غذا مي خواهم، من علم مي خواهم. درد روح به صورت شك و شبهه در انسان ظاهر
مي گردد، كه من بايد بفهمم، بايد بدانم.
ولي برخي شكّ ها نوعي بيماري است؛ مانند وسوسه، شك كثير الشك در نماز، وضو و ساير عبادات و طهارت و نجاست. اين گونه شك ها و شبهه ها نوعي بيماري و مرض است. زياد شك كردن نوعي بيماري است و پايه و اساسي ندارد، زيرا در جايي كه هر آدم سالمي يقين مي كند، او شك دارد. انسان بايد اين شك هاي پليد را از خود دور كند. برخي حالت وسوسه و كثير الشكي را _ العياذ بالله _ در اصول دين پيدا مي كنند، در همه چيز شك مي كنند. اين شك و شبهه نيز نامقدس است، زيرا شكي است كه سبب تخريب همه باورهاي عقيدتي مي شود كه با دليل و برهان ثابت شده است.
آيا راه براي انسان حقيقت جو كه مغرض نيست و عنادي با كسي ندارد باز و هموار است؟ جواب قطعاً مثبت است، زيرا از مسائلي كه قرآن آن را به صورت يك تعهّد الهي ذكر كرده همين موضوع است. خداوند متعال مي فرمايد: " وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ "؛ (1) و كساني كه در راه ما جهاد و كوشش كنند البته ما آنها را به راه هايمان هدايت خواهيم كرد و همانا خداوند با نيكوكاران است. انسانها در دوران زندگي خود معمولاً از نظر شكّ و شبهه دچار بحران مي شوند. اين موضوع در افراد عميق و متفكّر تقريباً از دوازده يا سيزده سالگي شروع مي شود و در برخي ديگر در سنين بالاتر اتفاق مي افتد. انسان در دوران كودكي يك سري عقايد را دربست، بدون اين كه احتمال خلاف بدهد، از پدر و مادر گرفته است، ولي همين كه بزرگ مي شود، ممكن است در مورد همان عقايد دچار ترديد شود، اين جاست كه جوان وضع حساسي پيدا مي كند، مخصوصاً هنگامي كه با مجموعه اي از افكار و عقايد و آراي مخالف محيط خود و گاهي نيز با تبليغات از راه هاي گوناگون مواجه مي گردد، لذا اگر واقعاً حقيقت جو
ص: 26
باشد، خداوند به فرياد او رسيده و او را راهنمايي خواهد كرد.
ولي اين بدان معنا نيست كه علما و دانشمندان هيچ وظيفه اي ندارند، بلكه وظيفه سنگيني بر دوش آنان است، بايد به هر نحو ممكن توجيه گر عقلايي شك ها و شبهه ها باشند؛ تا مردم، خصوصاً نسل جوان را به سر منزل يقين كه هدف اعلي است، برسانند.
برخي مي گويند: انسان در هر سنّ و معلوماتي كه باشد، بي هيچ قيد و شرطي مي تواند به هر سخني گوش فرا دهد، هر مقاله و كتابي را مطالعه كند و نبايد برايش در اين جهت هيچ گونه مانعي ايجاد كرد. اينان براي اثبات نظريه خود به اين آيه تمسك كرده اند: " الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ "؛ (1) بندگان خاص مرا بشارت ده، آنان كه سخنان را مي شنوند و از نيكوترين آنها پيروي مي كنند.
در صورتي كه آيه شريفه، در مورد انديشهوران و صاحب نظراني است كه قدرت و توان تشخيص قول احسن را دارند، نه هركسي، در هر سنّ و سطحي از معلومات مي تواند اين چنين باشد؛ چنان كه در ادامه آيه شريفه مي فرمايد: " أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللهُ وَأُولئِكَ هُمْ أُولُوا اْلأَلْبابِ "؛ (2) آنان كساني اند كه خدا هدايتشان كرده و آنان خردمندان و صاحبان مغز و عقلند. يعني تنها كساني هستند كه مي توانند به سخنان افراد و گروه ها و مذاهب و اديان مختلف گوش فرا دهند و با نيروي وحي و عقل، بهترين ها را برگزينند.
بنابراين تا وقتي كه انسان اعتقادهايش را از منابع موثّق و معتبر، محكم نكرده و قدرت پاسخگويي به شبهات را نيافته است، نبايد در اين وادي وارد شود، به هر سخني گوش فرا دهد و هر مطلبي را بخواند؛ چنان كه خداوند متعال مي فرمايد: " وَ قَدْ نَزَّلَ
عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ
ص: 27
حَتّي يَخُوضُوا فِي حَدِيث غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ... "؛ (1) خداوند در قرآن به شما دستور داده: هنگامي كه مي شونيد افرادي در دين تشكيك مي كنند و آيات خدا را استهزا مي نمايند با آنان ننشينيد تا از اين كار صرف نظر كنند و به مسائل ديگر بپردازند وگرنه شما هم مثل آنان خواهيد شد.
امام حسن(عليه السلام) مي فرمايد: أسلم القلوب ما طهر من الشبهات؛ (2) سالم ترين قلب ها، آن است كه از هر گونه شبهه اي پاك باشد.
نكته جالبي كه از اين حديث استفاده مي شود اين است كه: شبهه _ خواه ناخواه _ براي انسان رخ مي دهد، ولي سلامت انسان در اين است كه با موفقّيت از شبهه ها عبور كرده و آنها را حلّ نمايد.
انسان بايد زمان شناس باشد، براي حال و آينده اش برنامه ريزي كند، نه اين كه بنشيند و هنگامي كه با شبهات و هجوم بنيان كن تبليغات مسموم روبرو شد، به فكر چاره جويي باشد، بلكه مانند واكسني كه براي پيشگيري امراض به كودكان تزريق مي كنند، ما نيز بايد با طرح مسائل و شبهات و جواب آنها، لا اقل عدّه اي را از آن شبهات و جوابشان آگاه كنيم، تا هنگام مواجهه با مخالفان خود را نباخته و توان جواب گويي داشته باشند. در برخي از روايات نيز به اين مطلب اشاره شده است:
1 _ امام صادق(عليه السلام) مي فرمايد: العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس؛ (3) كسي كه زمان شناس است، شبهات بر او هجوم نخواهد آورد.
2 _ رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: ألا وإنّ أعقل الناس عبد عرف ربّه وأطاعه، وعرف عدوّه فعصاه؛ (4) آگاه باشيد، همانا عاقل ترين مردم كسي است كه پروردگارش را شناخته،
ص: 28
آن گاه از او اطاعت كند و دشمن خود را شناخته؛ آن گاه با او به مبارزه برخيزد.
3 _ امام علي(عليه السلام) مي فرمايد: من عرف الأيّام لم يغفل عن الاستعداد؛ (1) هر كس كه روزگار خود را شناخته و زمان شناس باشد، از آمادگي غافل نخواهد بود.
4 _ هم چنين آن حضرت فرمود: من جهل موضع قدمه زلّ؛ (2) هر كس جاي پاي خود را نشناسد به لغزش گرفتار آيد.
از زماني كه افكار نوراني تشيّع، جهان را تحت تأثير قرار داد، دشمنان اين آيين در صدد بر آمدند تا با استفاده از زور و تزوير به مقابله با آن بپردازند و در اين زمينه از هيچ جنايت و كينه توزي دريغ نكردند؛
ميثم تمّارها را بردار كشيدند تا كسي جرأت بيان فضيلت مولاي متقيان علي بن ابي طالب(عليه السلام) را نداشته باشد.
دانشمندان و علماي شيعه را در زندان نگهداشته و به بدترين شكل به شهادت رساندند.
كتابهاي شيعيان را سوزاندند تا فرهنگ شيعه به نسل هاي بعدي منتقل نشود و چون به اين هدف دست نيافتند تلاش كردند با دروغ و نيرنگ افكار مسلمانان جهان را منحرف نموده، شيعيان را بزرگترين خطر براي اسلام معرفي كنند و تا آنجا پيش رفتند كه همگامي با آمريكا و اسرائيل و عناصر خودفروخته و وابسته اي چون صدّام را افتخار دانستند و از گسترش فرهنگ تشيّع و انقلاب اسلامي اظهار نگراني كردند و درست در عصر ارتباطات كه از طريق ماهواره و اينترنت در دورترين نقاط جهان مي توان به اطلاعات درست و صحيح دست يافت و از افكار ديگران آگاه شد، از يك سو اتهامات فراواني را به شيعه نسبت دادند، كتابها و جزوات بسياري در اين راستا تأليف و تدوين و به
ص: 29
زبان هاي گوناگون در سرتاسر جهان منتشر كردند و از سوي ديگر جلوي ورود كتب شيعه را به كشورهاي خود گرفتند تا مسير آگاهي مردم را سدّ كنند.
شيعيان را به صرف اعتقاد به شفاعت، توسّل و... مشرك دانسته و در همه جا از انديشه باطل خويش دفاع كردند و هنوز نيز كساني هستند كه متأسفانه همچنان درِ بسته را مي كوبند و از اين افكار باطل حمايت و پشتيباني مي كنند.
براي خنثي كردن اين توطئه و پاسخگويي به شبهات اين گروه، در حدّ توان كوشيده ام با بهره گيري از منابع شيعه و سنّي، به برخي از اتهامات مطرح شده پاسخ گويم و پرده از توطئه هاي شوم آنان بردارم و چون از طولاني شدن مطالب پرهيز داشتم، لذا به طور فشرده هر شبهه را پاسخ داده و جواب تفصيلي را به فرصتي ديگر موكول كرده ام. گفتني است در اين مسير از صاحب نظران و نوشته هاي علما و انديشمندان نيز بهره هاي فراوان برده ام.
اميد است اين حركت براي طالبان حق و حقيقت سودمند بوده، گامي هر چند كوچك در افشاي توطئه دشمنان تشيّع باشد.
از همه خوانندگان، به خصوص علما و انديشمندان مي خواهم تا كاستي ها را بر من ببخشايند و عيوب نوشتارم را متذكر شوند.
در پايان از جناب حجّة الاسلام والمسلمين آقاي قاضي عسكر كه مشوّق و راهنماي اينجانب در تأليف كتاب بوده اند تشكّر مي كنم. و نيز از صديق ارجمند جناب حجّة الاسلام والمسلمين محمّدعلي مقدادي، و ديگر عزيزاني كه در بررسي محتوايي و يا آماده سازي كتاب اينجانب را ياري دادند، قدرداني مي كنم و پاداش همه دست اندركاران را از خداوند متعال مسألت دارم.
ص: 33
شيعه شناسي
پيدايش شيعه
وقتي درباره مذهبي بحث مي شود، اين سؤال ها پيش مي آيد كه:
_ منشأ پيدايش آن مذهب چيست؟
_ مؤسس آن كيست؟
_ عوامل ظهور و بروز و پيدايش آن چه بوده؟
_ چه علل و عواملي در شكل گيري آن دخيل بوده است؟
_ حال اگر آن مذهب در اقلّيت باشد چرا در اقلّيت قرار دارد؟
_ چرا خودش را از اكثريت جدا كرده است؟
_ آيا عوامل خارجي در پيدايش اين مذهب دخيل بوده است؟
سؤال خاص اين است كه چه علل و عواملي در پيدايش مذهب شيعه دخيل بوده است؟ در اين بحث عوامل جدايي شيعه از عامه و ظهور شيعه را بررسي خواهيم كرد:
گروهي از نويسندگاني كه در مورد شيعه و تشيع قلم زده اند چنين پنداشته اند كه تشيع ايده و آرمان نوظهوري است كه بر اثر عوامل و جرياناتي خاص از پيكره واحد جامعه اسلامي جدا شده و در طول زمان گسترش يافته است. لذا در مورد سبب پيدايش اين مكتب اختلاف كرده اند:
ص: 34
عدّه اي مي گويند: اين مكتب زاييده فكر عبدالله بن سبأ و تشكيلات سياسي اوست.
عدّه اي ديگر پيدايش آن را در زمان امام علي(عليه السلام) و در جنگ صفّين يا جمل مي دانند.
گروهي نيز اين نگرش را متأثّر از افكار فارسيان قديم دانسته اند كه در پيكره جامعه اسلامي رسوخ كرده است.
آنچه اينان را به طرح اين خيالات واداشته، آن است كه گمان كرده اند اقليّت شيعه مانند عضو زايدي است كه از سازمان واحد بدن جدا شده و از اصل و ريشه خود بريده است. بنابراين بايد در جستجوي علل اين جدايي بود. آنان مي پندارند كه اصل اوّلي در امّت اسلامي، غير شيعي بودن است، لذا دنبال علت پديد آمدن تشيع برآمده اند. ولي اين فرضيه صحيح نيست، زيرا؛
اولاً: كثرت عددي را دليل بر حقّانيّت و قلّت عددي و ضعف عِدّه و عُدّه را دليل بر عدم حقانيّت قرار دادن، درست نيست و مخالف موازين صحيح عقلي و نقلي است.
قرآن كريم در موارد زيادي رهروان حقّ را قليل و پيروان باطل را كثير شمرده است: " وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ "؛ (1) و تعداد كمي از بندگان من شكر گزارند. در جاي ديگر مي فرمايد: " وَ إِنَّ كَثيرًا مِنَ النّاسِ لَفاسِقُونَ "؛ (2) همانا كثيري از مردم فاسق اند. هم چنين مي فرمايد: " وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ "؛ (3) و بيشتر مردم نسبت به حقّ كراهت دارند.
بنابراين قرآن مجيد چنين معياري را كه اقليت هميشه غير اصيل است باطل مي شمارد.
ثانياً: اسلامِ بي تشيع را بر اساس كثرت عددي، صفت اصلي اسلام قرار دادن و اسلام شيعي را بر اساس قلّت عددي، صفت عارضي اسلام قرار دادن نكته اي است كه با تقسيم بنديِ معمول در عقايد اسلامي سازگاري ندارد.
ص: 35
علاوه بر اين پيدايش عقيده و آرمان تشيع را نمي توان با پيدايش اصطلاح شيعه و تشيع هم زمان دانست؛ زيرا پيدايش محتوا و روح هر مكتب با پيدايش اسم و اصطلاح آن متفاوت است. بنابراين براي ورود به بحث شيعه و پيدايش منشأ آن بايد سراغ روح آن مذهب رفت، نه اسم و اصطلاح آن؛ حتّي اگر در روايات و كلمات صاحب شريعت چنين واژه هايي نتوان يافت؛ اگر چه اين گفته نيز از باب تسامح است، زيرا پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله)در روايات متعددي به شيعه بشارت هايي داده است كه بدان ها اشاره خواهيم كرد.
واژه شيعه از نظر لغت در دو معنا به كار رفته است.
1 _ موافقت و هماهنگي دو فرد يا دو گروه در عقيده يا عمل، بدون اين كه يكي تابع ديگري باشد؛ چنان كه در لسان العرب (1) آمده: شيعه جماعتي را گويند كه بر امري اجتماع كنند. پس هر قومي كه بر امري اجتماع كنند، شيعه نامند.
اين معنا در قرآن كريم نيز به كار رفته است؛ چنان كه از حضرت ابراهيم(عليه السلام) به عنوان شيعه حضرت نوح(عليه السلام)ياد شده است: " وَإِنَّ مِنْ شيعَتِهِ َلإِبْراهيمَ ".(2) .
حضرت ابراهيم(عليه السلام) از پيامبران اولوا العزم و صاحب شريعت بود و پيرو شريعت نوح نبود، ولي از آن جا كه روش او در توحيد هم آهنگ با روش نوح بود، شيعه نوح (هم آهنگ با نوح) ناميده شده است.
در اين معنا تقدم و تأخّر زماني شرط نيست، يعني همان گونه كه فرد متأخر را مي توان شيعه فرد متقدم دانست، عكس آن نيز پذيرفته است. (3) چنان كه در قرآن كريم آمده است: " وَلَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ "، (4) مقصود از اشياع مشركان و كافران امت هاي
ص: 36
پيشين اند كه در مخالفت با پيامبرانشان همانند مشركان و كافران عصر رسالت بوده اند. (1) .
2 _ متابعت و پيروي از ديگري: در قاموس المحيط آمده است: شيعه رجل، اتباع و انصار اوست. (2) پيروي از عقيده و راه و رسم ديگري معمولاً با محبت و دوستي همراه است. در كاربرد واژه شيعه نيز اين معنا مراد است؛ چنان كه قرآن كريم در مورد فردي قبطي كه از هواداران و پيروان حضرت موسي(عليه السلام) بود فرموده است: " فَاسْتَغاثَهُ الَّذي مِنْ شيعَتِهِ عَلَي الَّذي مِنْ عَدُوِّهِ "؛ (3) در آن حال آن شخص شيعه از موسي دادخواهي و ياري عليه دشمن خواست.
از دو معناي يادشده معناي دوم شناخته شده تر و معروف تر است و هرگاه قرينه اي در ميان نباشد، همين معنا اراده خواهد شد؛ چنان كه در كتب لغت و تفسير نيز اين معنا بيشتر مورد توجه واقع شده است.
مورّخان و محقّقان در ملل و نحل عنوان شيعه را به طور مطلق بر شيعه دوازده امامي اطلاع مي كنند كه در ذيل به برخي از اين كلمات اشاره مي كنيم:
1 _ شهرستاني مي گويد: به كساني كه فقط از عليّ(عليه السلام) پيروي نموده و امامت و خلافت او را به سبب نصّ و وصيّت پذيرفته اند، شيعه اطلاق مي شود. (4)
2 _ ابن خلدون مي نويسد: شيعه در لغت به معناي همراه و پيرو است، امّا در عرف فقيهان و متكلّمان به پيروان عليّ و اولاد او(عليهم السلام) اطلاق مي شود. (5) .
3 _ مير سيد شريف جرجاني مي نويسد: شيعه به كساني گفته مي شود كه از عليّ(عليه السلام) پيروي نموده و امامت او را پس از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) پذيرفته اند و معتقدند كه امامت از
ص: 37
او و فرزندانش خارج نمي شود. (1) .
4 _ محمّد فريد وجدي مي نويسد: به كساني كه علي(عليه السلام) را امام دانسته و از او پيروي كرده اند و امامت را خارج از اولاد او نمي دانند، شيعه اطلاق مي شود. اينان معتقدند كه امامت قضيه اي مصلحتي نيست تا امّت به اختيار خود كسي را به عنوان امام معرفي كنند، بلكه ركن و پايه اي از اركان دين مي باشد. به همين جهت بايد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)به صراحت، امام پس از خود را معرفي نمايد. از معتقدات ديگر شيعه اين است كه آنان امامان را از گناهان كبيره و صغيره معصوم دانسته و مي گويند: انسان در گفتار و رفتار بايد تولّي و تبرّي را رعايت كند، مگر اين كه از دشمن ظالم بترسد كه در آن حال مي تواند تقيه نمايد.(2) .
5 _ فيروز آبادي مي گويد: اين اسم (شيعه) بر هر كسي كه ولايت علي و اهل بيت(عليهم السلام) را قبول نموده است، غلبه پيدا كرده، تا جايي كه اسمّ خاصّ آنها قرار گرفته است. (3) .
6 _ ابوالحسن اشعري مي گويد: به شيعيان، به اين جهت شيعه اطلاق مي شود كه از عليّ(عليه السلام) پيروي نموده و او را بر ساير اصحاب پيامبر(صلي الله عليه وآله) مقدّم مي دارند. (4) .
7 _ پطرس بستاني مي گويد: شيعه يكي از گروه هاي بزرگ اسلامي است. آنان كساني اند كه معتقدند به اين كه امامت پس از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به نصّ جلّي يا خفّي به عليّ(عليه السلام) رسيده است و اين منصب از او و اولادش خارج نمي شود. (5) .
8 _ دكتر ناصر بن علي عائض حسن الشيخ _ از نويسندگان وهابي _ مي گويد: كلمه شيعه، معناي اصطلاحي خاصّي به خود گرفته و به كساني اطلاق مي شود كه امامت را از مصالح عمومي نمي دانند تا نظر امّت در آن معتبر باشد، بلكه آن را ركني از اركان دين
ص: 38
دانسته و معتقدند كه جايز نيست پيامبر(صلي الله عليه وآله) از تعيين امام پس از خود غفلت نموده و يا آن
را به امّت واگذار نمايد، بلكه بر او واجب است تا چنين شخصي را معرّفي نمايد.(1) .
9 _ شيخ مفيد(رحمه الله) نيز مي گويد: به كساني كه از امام علي(عليه السلام) پيروي نموده و او را بر ديگر صحابه مقدّم داشته اند، شيعه گفته مي شود. آنها معتقدند كه امام علي(عليه السلام) پس از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) اراده خداوند متعال و وصيّت پيامبر اكرم به عنوان امام معرّفي شده است. (2) .
جوهري در صحاح اللغة مي گويد: تشيع عبارت است از: مشايعت، يعني پيروي نمودن، ياري نمودن، ولايت كسي را داشتن. (3) به همين مضمون نيز در تاج العروس(4) و لسان العرب(5) وارد شده است.
تشيع در اصطلاح از نگرشي برخواسته است كه امامت را منصبي الهي دانسته و معتقد است كه انتخاب امام به وسيله نص و از جانب خداوند صورت مي گيرد. در اين ميان پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) نيز به پيروي از سنّت الهي كه در ميان انبياي گذشته نيز وجود داشته _ به دستور خداوند _ امامان و اوصياي بعد از خود را معرفي كرده است. اين بزرگواران كه اوّل آنان علي بن ابي طالب(عليه السلام) است، و آخر آنان امام مهدي(عج)، هم در زمينه مرجعيّت ديني و در بخش ولايت، حاكميّت و رهبري جامعه، امام و مقتداي مردم پس از رسول خدا(صلي الله عليه وآله)هستند.
ص: 39
مرحوم شيخ محمّد جواد مغنيه مي گويد: تشيع عبارت است از ايمان به وجود نصّ از جانب پيامبر(صلي الله عليه وآله)بر امامت امام علي(عليه السلام) و خلافت او، بدون آن كه در حقّ او يا فرزندانش غلو شده باشد.(1) .
در مورد پيدايش تاريخي شيعه و ظهور آن نظرات گوناگوني از سوي مورّخين ارائه شده كه به عمده آنها اشاره مي كنيم:
شيعه اماميه معتقد است كه بذر اوليّه تشيع را خداوند در قرآن كريم نشانده و پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) در طول دوران رسالتش آن را آبياري كرده است. بنابراين شجره طيبه تشيع در زمان حضور نبيّ گرامي اسلام به ثمر نشسته و به همين جهت عدّه اي در زمان پيامبر(صلي الله عليه وآله) به اين عنوان معروف بوده اند؛ مثل: سلمان فارسي، ابوذر غفاري، مقداد بن اسود و غيره. اين قول و نظريه را _ ان شاءالله _ اثبات خواهيم كرد.
بعضي از تاريخ نگارانِ اهل سنّت معتقدند: هنگامي كه در سقيفه عدّه اي _ به تبع نص _ به دنبال علي(عليه السلام)رفتند، تشيع به وجود آمد. ابن خلدون، (2) دكتر حسن ابراهيم حسن، (3) احمد امين مصري(4) و محمّد عبدالله عنّان (5) از نويسندگان اهل سنت و جولد تسهير (6) (شرق شناس معروف) اين نظريه را پذيرفته اند.
ص: 40
گروهي نيز عقيده دارند كه هنگام حمله مردم به خانه عثمان و كشتن او شيعه ظهور پيدا كرده است. از ميان اهل سنت، ابن حزم اندلسي (1) و دكتر علي سامي النشار (2) و از بين شرق شناسان، فلهاوزن چنين نگرشي دارند. (3) .
دكتر كامل مصطفي شبيبي معتقد است كه تشيع و شيعه پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) ظاهر گشته است. (4) .
ص: 41
محمّد ابوزهره (1) و ابوالحسن ملطي. (2)
در اين بحث نظريه اول را به اثبات خواهيم رساند، كه در نتيجه آراي ديگر خود به خود ابطال خواهند شد؛ اگر چه در رساله اي مستقلّ هم راجع به عبدالله بن سبأ بحث نموده ايم.
عوامل ظهور و بروز شيعه و يا به تعبيري ديگر: جدايي شيعه از عامه را مي توان در امور ذيل خلاصه كرد:
اوّل: وجود آيات فراوان بر امامت و ولايت اهل بيت(عليهم السلام).
دوّم: وجود آيات فراوان در مورد فضائل و مناقب اهل بيت(عليهم السلام).
سوّم: وجود آيات فراوان درباره مرجعيّت ديني اهل بيت(عليهم السلام).
چهارم: وجود روايات فراوان بر امامت و ولايت اهل بيت(عليهم السلام).
پنجم: وجود روايات فراوان درباره فضايل و مناقب اهل بيت(عليهم السلام).
ششم: وجود روايات فراوان درباره مرجعيت ديني اهل بيت(عليهم السلام).
هفتم: وجود روايات فراوان در مدح شيعه و پيروان اهل بيت(عليهم السلام).
ما سعي كرده ايم در اين رساله مختصر براي هر يك از امور فوق به طور فهرستوار ادله و شواهدي اقامه نماييم:
با مراجعه به قرآن كريم پي به وجود آياتي خواهيم برد كه بر امامت و ولايت امام علي(عليه السلام) يا مجموعه اهل بيت(عليهم السلام) دلالت مي كنند كه در ذيل به برخي از آنها اشاره خواهيم كرد:
ص: 42
خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ "؛ (1) وليّ امر شما تنها خدا و رسول خدا و مؤمناني هستند كه نماز را به پا داشته و فقيران را در حال ركوع زكات مي دهند.
داستان نزول آيه شريفه بنا بر آنچه در كتاب هاي تاريخي، تفسيري و روايي آمده، چنين است: روزي مرد فقيري در مسجد از مردم تقاضاي كمك كرد، علي(عليه السلام) كه در حال ركوع بود، انگشتر خود را به عنوان صدقه به او داد. آن گاه اين آيه توسط جبرئيل بر پيامبر _ كه در منزل بود _ نازل شد.
مضمون اين حديث توسط ده نفر از صحابه نقل گرديده و بيش از پنجاه نفر از علماي اهل سنت آن را در كتب خود آورده اند؛ مثل طبراني، (2) ابوبكر جصّاص، (3) واحدي،(4) زمخشري، (5) و....
خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْم هاد "؛ (6) همانا تو بيم دهنده اي و براي هر قومي هدايت گري مي باشد.
جمهور عامه از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) روايت كرده اند كه فرمود: من منذر و علي هادي است و با تو اي علي! هدايت شوندگان هدايت يابند. (7) .
مضمون اين حديث را نه نفر از صحابه و بيست و چهار نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
ص: 43
خداوند مي فرمايد: " يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ "؛ (1) اي رسول! ابلاغ نما آنچه را كه پروردگارت بر تو نازل كرده و اگر ابلاغ نكني رسالتت را ابلاغ ننموده اي و خداوند تو را از مردم محافظت مي نمايد.
ابن عساكر به سند صحيح از ابي سعيد خدري نقل مي كند كه اين آيه شريفه در روز غدير خم بر رسول خدا(صلي الله عليه وآله)در شأن امام علي(عليه السلام) نازل شد. (2) .
اين حديث را هشت نفر از صحابه و چهارده نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
خداوند متعال مي فرمايد: " الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَرَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ دينًا "؛ (3) امروز دينتان را بر شما كامل نموده و نعمتم را بر شما تمام كردم و راضي شدم بر شما كه اسلام دين شما باشد.
خطيب بغدادي به سند صحيح از ابي هريره نقل مي كند كه هر كس روز هجدهم ذي حجه (روز غدير خم) را روزه بگيرد خداوند ثواب شصت ماه روزه را به او عطا مي كند. روز غدير روزي است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله)دست عليّ را گرفت و فرمود: آيا من وليّ مؤمنين نيستم؟ گفتند: آري اي رسول خدا! آن گاه فرمود: هر كه من مولاي او هستم اين عليّ مولاي اوست. در اين حال عمر بن خطاب دو بار به علي تبريك گفت و عرض كرد: اي پسر ابي طالب تو مولاي من و مولاي تمام مسلمانان گشتي، در اين هنگام آيه فوق نازل شد. (4) .
مضمون اين حديث را بيش از پانزده نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
ص: 44
در ذيل به برخي از اين آيات اشاره مي كنيم:
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكينًا وَ يَتيمًا وَ أَسيرًا، إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُورًا "؛ (1) و هم به دوستي خدا به فقير و اسير و طفل يتيم طعام مي دهند [و گويند] فقط براي رضاي خدا به شما طعام مي دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسي هم نمي طلبيم.
سي و شش نفر از علماي اهل سنت تصريح نموده اند كه اين آيه در شأن اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) نازل شده است: فخر رازي در التفسير الكبير، ذيل همين آيه، قاضي بيضاوي در انوار التنزيل، سيوطي در الدّر المنثور، ابوالفداء در تاريخش، (2) . بغدادي در تاريخش(3)و غيره.
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبادِ "؛ (4) برخي مردان اند كه از جان خود در طلب رضايت خداوند درگذرند و خداوند دوست دار چنين بندگاني است.
ابن عباس مي گويد: اين آيه در شأن عليّ(عليه السلام) نازل شد، هنگامي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله)از دست مشركين فرار كرده و با ابوبكر به غاري پناه برد، علي(عليه السلام) در مكه در رخت خواب پيامبر(صلي الله عليه وآله) خوابيد. (5) .
ابن ابي الحديد مي گويد: تمام مفسرين، روايت كرده اند كه آيه فوق در شأن علي(عليه السلام) نازل شد، آن هم در شبي كه آن حضرت در فِراش پيامبر(صلي الله عليه وآله) آرميد تا جان پيامبر
ص: 45
محفوظ بماند. (1) .
چهارده نفر از علماي اهل سنت بر نزول آيه شريفه در شأن امام علي تصريح نموده اند كه عبارت اند از: زيني دحلان، (2) فخر رازي، (3) ابن اثير، ديار
بكري (4) و غيره.
سيزده نفر نيز تصريح نموده اند كه اين آيه در ليلة المبيت بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) نازل شده است كه عبارت اند از: احمد بن حنبل، (5) طبري، (6) (7) ابن سعد، (8) ابن هشام، (9) ابن اثير، (10) ابن كثير (11) و غيره.
خداوند متعال مي فرمايد: " فَمَنْ حَاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَي الْكاذِبينَ "؛ (12) پس هر كس با تو در مقام مجادله درباره عيسي برآيد پس از آنكه به وحي خدا بر احوال او آگاه شدي بگو كه بياييد ما و شما با فرزندان و زنان خود با هم به مباهله برخيزيم تا دروغ گو و كافران را به لعن عذاب خدا گرفتار سازيم.
مفسرين، اجماع دارند بر اين كه مراد از انفسن در اين آيه علي بن ابي طالب(عليه السلام)است كه در اين جا از علي(عليه السلام) به نفس پيامبر(صلي الله عليه وآله) تعبير شده است.
ص: 46
احمد بن حنبل نقل مي كند: هنگامي كه اين آيه نازل شد پيامبر(صلي الله عليه وآله) علي، فاطمه، حسن و حسين را خواست، آن گاه عرض كرد: بار خدايا اينان اهل بيت من اند.(1) .
بيست و چهار نفر از صحابه و تابعين اين مضمون را نقل كرده و آيه را در شأن اهل بيت(عليهم السلام) مي دانند. از قرن سوّم تا سيزدهم نيز بيش از پنجاه نفر از علماي اهل سنت اين مضمون را نقل كرده اند.
اين حديث را مي توان از راه هاي مختلف تصحيح نمود:
1 _ حديث در صحيح مسلم از سعد بن ابي وقاص نقل شده. (2) .
2 _ ترمذي به صحت آن تصريح نموده. (3) .
3 _ حاكم به صحت آن تصريح نموده. (4) .
4 _ ذهبي در تلخيص المستدرك به صحت آن تصريح كرده. (5) .
5 _ ابن اثير اصل قضيه را از مسلّمات دانسته است. (6) .
6 _ جصاص تصريح به عدم اختلاف در حديث نموده است. (7) .
7 _ قاضي ايجي نيز به صحت اين حديث تصريح دارد. (8) .
خداوند متعال مي فرمايد: " قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي "؛(9) .
بگو من از اجر رسالت جز اين نمي خواهم كه مودّت مرا در حقّ خويشاوندان من منظور داريد.
ص: 47
جمهور عامه روايت كرده اند كه بعد از نزول آيه فوق، سؤال كردند: اي رسول خدا! نزديكان تو كه مودّت آنان بر ما واجب است كيانند؟ فرمود: علي، فاطمه، حسن و حسين.
اين مضمون را بيست و چهار نفر از صحابه و تابعين و حدود شصت نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند؛ امثال: سيوطي، (1) طبري، (2) احمد بن حنبل و ديگران.
عده اي نيز؛ مانند: ابن حبّان در تفسيرش حديث را از مسلمات دانسته است.
برخي از آيات دلالت بر عصمت و مرجعيّت ديني اهل بيت(عليهم السلام) دارند كه عبارت اند از:
خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا "؛ (3) همانا خداوند اراده كرده تا هرگونه رجس و پليدي را از شما اهل بيت(عليهم السلام) دور كرده و شما را پاك نمايد.
شكي نيست كه اين آيه _ كه دلالت بر عصمت دارد _ در شأن اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه وآله)وارد شده است.
اين شأن نزول را سيزده نفر از صحابه و ده ها نفر از علماي اهل سنت در كتب خود ذكر كرده اند.
ترمذي در صحيحش از عمر بن ابي سلمه نقل مي كند: هنگامي كه آيه تطهير بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) در خانه ام سلمه نازل شد، پيامبر(صلي الله عليه وآله) علي، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) را دعوت كرد و سپس كساء را بر روي آنها كشيد و عرض كرد: بارخدايا!اينان اهل بيت من هستند.
ص: 48
پس رجس و پليدي را از آنان دور كن و آنان را پاك فرما. (1) .
خداوند متعال مي فرمايد: " أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ "؛ (2) خدا و رسول و صاحبان امر از خود را اطاعت كنيد.
مقصود از اولي الامر معصوميني هستند كه اطاعت آنان به طور مطلق همانند اطاعت خدا و رسول خدا واجب است. البته در حقّ كساني غير از اين دوازده امام، ادّعاي عصمت نشده است.
پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: هر كسي مرا اطاعت كند خدا را اطاعت كرده و هر كسي مرا نافرماني كند خدا را نافرماني كرده است و هر كسي علي را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كسي علي را نافرماني كند مرا نافرماني كرده است. (3) .
يكي ديگر از عوامل ظهور و بروز شيعه، رواياتي است كه دلالت بر امامت و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) و در رأس آن علي بن ابي طالب(عليه السلام) دارد؛ مانند:
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) در غدير خم فرمود: من كنت مولاه فعليّ مولاه؛ (4) هر كه من مولاي اويم اين علي مولاي اوست.
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: يكون بعدي اثنا عشر اميراً كلّهم من قريش؛ (5) بعد از من دوازده خليفه و امير خواهد بود كه همه آنان از قريش هستند.
ص: 49
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) خطاب به علي(عليه السلام) فرمود: انت وليّ كلّ مؤمن بعدي؛ (1) تو وليّ و سرپرست هر مؤمني بعد از من هستي.
پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: انّ لكلّ نبي وصيّاً؛ و وارثاً و انّ علياً وصيَّي و وارثي؛ (2) همانا براي هر نبي، وصيّ و وارثي است و همانا عليّ وصيّ و وارث من است.
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: انت منّي بمنزلة هارون من موسي الاّ انّه لا نبيّ بعدي؛ (3) تو نزد من مانند هارون نزد موسايي، مگر آن كه بعد از من نبي اي نيست.
پيامبر(صلي الله عليه وآله) خطاب به علي(عليه السلام) فرمود: انت اخي و وصيّي و خليفتي فيكم فاسمعوا له و أطيعو؛ (4) تو برادر، وصيّ و جانشين من در ميان قومت مي باشي، پس به سخنان او گوش داده و او را اطاعت كنيد.
در ذيل به برخي از اين روايات اشاره مي كنيم:
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: كنت انا و علي بن ابي طالب(عليه السلام) نوراً بين يدي الله قبل أن يخلق آدم باربعة آلاف عام، فلمّا خلق آدم قسّم ذلك النور جزئين. فجزء أنا و جزء عليّ؛ (5) من و علي بن ابي طالب نوري واحد نزد خداوند متعال بوديم، قبل از آن كه خداوند
ص: 50
حضرت آدم را به چهار هزار سال خلق كند، بعد از خلقت آدم آن نور را به دو جزء تقسيم نمود: جزئي من و جزء ديگر آن عليّ است.
اين حديث را هشت نفر از صحابه، هشت نفر از تابعين و بيش از چهل نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
امام علي(عليه السلام) كسي است كه طبق نصّ نبوي: احبّ الخلق الي الله است.
ترمذي به سند خود از انس بن مالك نقل مي كند: مرغ برياني نزد پيامبر(صلي الله عليه وآله)بود. عرض كرد: خدايا! محبوبترين خلق نزد خودت را نزد من بفرست تا با من در اين غذا شركت كند. در اين هنگام علي(عليه السلام) وارد شد و با او در غذا شركت كرد. (1) .
اين حديث صحيح را نُه نفر از صحابه، نود و يك نفر از تابعين و پنجاه نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند. هفت نفر از آنان نيز درباره اين حديث كتاب تأليف نموده اند و گروهي از آنان نيز حديث را از مسلّمات دانسته اند؛ مانند: مسعودي در مروج الذهب، (2) ابن عبد البرّ، محمّد بن طلحه شافعي در مطالب السؤول، (3) صفوري در نزهة المجالس و فضل بن روزبهان در ابطال الباطل.
اين حديث را مي توان از راه هايي تصحيح نمود:
الف _ عدالت و وثاقت راويانش.
ب _ تصحيح جماعتي از علماي اهل سنت؛ مانند: حاكم نيشابوري و قاضي عبدالجبار معتزلي.
ج _ به شعر در آمدن حديث كه دلالت بر اشتهار آن دارد.
استاد احمد حسن باقوري مصري مي گويد: اگر كسي از تو سؤال كند كه به چه دليل مردم عليّ(عليه السلام) را دوست دارند، تو بايد در جواب بگويي: اين دوستي از حديث نبوي شأن
ص: 51
گرفته است، زيرا طبق نصّ پيامبر(صلي الله عليه وآله)عليّ محبوب ترين فرد نزد خداست. (1) .
امام علي(عليه السلام) فرمود: لا يحبّني الاّ مؤمن و لا يبغضني الاّ منافق؛ دوست ندارد مرا مگر مؤمن و مبغوض ندارد مرا مگر منافق.
اين حديث را هشت نفر از صحابه وحدود چهل نفر ازعلماي اهل سنت نقل كرده اند، مانند مسلم در صحيح، (2) ترمذي در صحيح،(3) احمد در مسند (4) و ابن ماجه در سنن. (5) .
جابر بن عبدالله و سعيد بن مسيّب مي گويند: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بين اصحابش عقد اخوت بست و تنها رسول خدا، ابوبكر، عمر و عليّ باقي ماندند، آن گاه بين ابوبكر و عمر عقد اخوت بست و سپس به علي(عليه السلام)فرمود: تو برادر من و من برادر تو ام.
اين حديث را چهارده نفر از صحابه و حدود چهل نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند؛ امثال: ترمذي در صحيح (6) و حاكم در مستدرك. (7) .
احمد بن حنبل از زيد بن ارقم نقل مي كند كه: گروهي از اصحاب، درهايي را ازمنزلشان به مسجد باز نموده بودند، پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: همه درها بسته شود، غير از درب خانه علي.
آن گاه فرمود: من درب ها را از جانب خود نبستم و باز نگذاشتم، بلكه مأمور شدم و به مأموريتم عمل نمودم. (8) .
ص: 52
ترمذي نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: درب ها را به مسجد، ببنديد، جز درب خانه علي. (1) .
اين حديث را حدود دوازده نفر از صحابه و سي نفر از علماي عامه نقل كرده اند.
ابوهريره مي گويد: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در حالي كه سرش در دامان علي(عليه السلام) بود خوابيد، نماز عصر را نخوانده بود كه خورشيد غروب كرد. پيامبر(صلي الله عليه وآله) كه بيدار شد بر او دعا كرد، خورشيد بازگشت، علي(عليه السلام) نماز عصر را در وقت خود به جاي آورد، آن گاه خورشيد بازگشت. (2) .
اين حديث را نُه نفر از صحابه و چهل نفر از علماي عامه نقل كرده اند كه ده نفر از آنها درباره اين حديث كتاب تأليف نموده و حدود سيزده نفر نيز آن را تصحيح كرده اند؛ امثال: ابوجعفر طحاوي، (3) طبراني، (4) . بيهقي، (5) هيثمي (6) و قسطلاني. (7) .
ابو رافع مي گويد: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) ابوبكر را براي ابلاغ سوره برائت به مكه فرستاد. جبرئيل بر پيامبر(صلي الله عليه وآله)نازل شد و گفت: سوره را يا بايد خودت ابلاغ كني يا كسي كه از توست. پيامبر(صلي الله عليه وآله) عليّ(عليه السلام) را به دنبال او فرستاد. علي(عليه السلام) بين مكه و مدينه به او رسيد، سوره را از او گرفته و بر مردم قرائت نمود. (8) .
اين حديث را هفتاد و سه نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند كه برخي از آنها
ص: 53
عبارت است از: احمد بن حنبل در مسند، (1) ابن ماجه در سنن (2) و ترمذي در صحيح. (3) .
حاكم نيشابوري مي گويد: در اخبار متواتر آمده است كه فاطمه دختر اسد، امير المؤمنين علي بن ابي طالب _ كرّم الله وجهه _ را داخل كعبه زاييد. (4) .
اين حديث را هفده نفر از علماي اهل سنت نقل كرده، دوازده نفر به تواتر يا شهرت آن تصريح نموده و نه نفر نيز به اختصاص اين فضيلت به امام علي(عليه السلام) تصريح كرده اند.
بريده اسلمي از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه فرمود: فردا پرچم را به دست كسي خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارند و او نيز خدا و رسول را دوست دارد. روز بعد ابوبكر و عمر منتظر بودند كه آنها را صدا زند، ولي پيامبر(صلي الله عليه وآله) عليّ(عليه السلام) را در حالي كه درد چشم داشت صدا زد و آب دهان در چشم او ماليد، آن گاه پرچم را به دست او داد و عده اي نيز با او حركت كردند. (5) .
پيامبر(صلي الله عليه وآله) به فاطمه(عليها السلام) فرمود: عليّ اوّلين نفر از اصحاب من است كه اسلام آورد. (6) .
حاكم نيشابوري به سندش از امام علي(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: با رسول خدا(صلي الله عليه وآله)هفت سال قبل از ديگران عبادت كردم. (7) .
ص: 54
رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: من خانه حكمت و عليّ درب آن است. (1) .
و نيز فرمود: من خانه علم و عليّ درب آن است، هر كس كه اراده علم مرا دارد بايد از درب آن وارد شود. (2) .
از روايات نيز مي توان مرجعيّت ديني اهل بيت(عليهم السلام) را استفاده نمود كه در ذيل به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
ترمذي از جابربن عبدالله انصاري نقل مي كند كه: در حجة الوداع روز عرفه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) را ديدم در حالي كه بر شتر خود سوار بود و خطبه مي خواند. شنيدم كه فرمود: اي مردم! من در ميان شما دو چيز گران بها مي گذارم كه اگر به آن دو چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم. (3) .
مضمون اين حديث را سي و چهار نفر از صحابه نقل كرده اند و نيز دويست و شصت و شش نفر از علماي اهل سنت در كتب خود به آن اشاره نموده اند.
حاكم نيشابوري به سند خود از جابر نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: من شهر علم و علي درب آن است، هر كس كه اراده كرده است شهر علم را دريابد بايد از درب آن وارد شود. (4) .
مضمون اين حديث را ده نفر از صحابه پانزده نفر از تابعين و ده ها نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
ص: 55
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: مثل اهل بيت من مثل كشتي نوح است، هر كس از آن تخلف كند در آتش قرار خواهد گرفت. (1) .
اين حديث را هشت نفر از صحابه؛ هفت نفر از تابعين و صد و پنجاه نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
حاكم نيشابوري از ابن عباس نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: ستارگان، امان بر اهل زمين اند. از غرق شدن و اهل بيت من امان اين امت از اختلاف اند، اگر قبيله اي از عرب با اهل بيتم مخالفت نمايند بين خودشان اختلاف شده و از گروه شيطان محسوب خواهند شد. (2) .
اين حديث را گروه زيادي از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: خدا رحمت كند عليّ را، با خدايا! هر جا علي است حق را با او قرار بده. (3) .
حاكم نيشابوري از ام سلمه نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: عليّ با قرآن و قرآن باعليّ است، اين دو از يكديگر جدا نمي شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. (4) .
اين حديث را بيست و سه نفر از صحابه و ده ها نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند.
آيات و رواياتي كه در شأن اهل بيت(عليهم السلام) ذكر شدند تنها فضيلتي براي آنان محسوب مي شود بلكه از آنجا كه اين فضائل انحصاري آنان است دلالت بر افضليت و برتري آنان بر ديگران دارد، وطبق نصّ عدّه اي از اهل سنت همچون ابن تيمير امامت حقّ افضل امت است.
ص: 56
در مصادر حديثي اهل سنت روايات بسياري مي يابيم كه پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) پيروان اهل بيت(عليهم السلام) را تحت عنوان شيعيان علي(عليه السلام) مورد مدح و ستايش قرار داده است، اينك به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
جابر بن عبدالله انصاري مي گويد: نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بوديم كه عليّ(عليه السلام) وارد شد، پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: قسم به كسي كه جانم به دست اوست همانا اين (علي) و شيعيان او قطعاً كساني هستند كه روز قيامت به فوز بهشت و سعادت نائل خواهند شد. (1) .
امام عليّ(عليه السلام) فرمود: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به من فرمود: تو و شيعيانت در بهشت خواهيد بود. (2) .
اين مضمون را حدود سي و چهار نفر از علماي اهل سنت نقل كرده اند كه برخي از آنها عبارت اند از: ابن عساكر، ابن حجر، ابن اثير، طبراني، هيثمي، حاكم نيشابوري، سيوطي، ابن حجر، بلاذري، طبري، خطيب بغدادي، علامه مناوي، متقي هندي، آلوسي و شوكاني.
ص: 57
در بحث ظهور شيعه به عواملي چند اشاره كرده و گفتيم كه مؤسس شيعه خداوند متعال است، زيرا در قرآن كريم، علي(عليه السلام) را به عنوان وليّ و سرپرست، بعد از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) معيّن كرده و مردم را به پيروي از او دعوت نموده است. نه تنها علي(عليه السلام)بلكه با معرفي كردن اهل بيت عصمت و طهارت به عنوان افراد معصوم، همه را به پيروي از آن بزرگواران فراخوانده است. و در طول 23 سال بعثت، پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) نيز مردم را به پيروي از امام علي(عليه السلام) و التزام به امامت و ولايت آن حضرت و امامت يازده امام بعد از او فرمان داده است. آيا در زمان پيامبر(صلي الله عليه وآله)كساني بوده اند كه علي(عليه السلام) را به اين عنوان پذيرفته و او را وليّ و جانشين بعد از رسول خدا(صلي الله عليه وآله)قبول كرده باشند؟ وضعيت شيعيان و پيروان علي(عليه السلام)در طول تاريخ اسلام تا اين زمان چگونه بوده است؟
گروهي از صحابه در زمان پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) با شنيدن آيات و روايات در امر امامت و ولايت و خلافت امام علي(عليه السلام)، بعد از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله)، به او اعتقاد پيدا كرده زعامت و امامت او را پذيرفتند و از ارادتمندان آن حضرت قرار گرفتند. اين گروه از همان زمان به شيعه علي(عليه السلام) معروف شدند:
1 _ ابوحاتم رازي مي گويد: اوّلين لقب و كلمه اي كه در عهد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)ظهور
ص: 58
كرد كلمه شيعه بود. اين كلمه، لقب چهار نفر از صحابه بوده است كه عبارتند از: ابوذر، سلمان، مقداد و عمّار. (1) .
2 _ ابن خلدون مي نويسد: جماعتي از صحابه، شيعه علي بودند و او را سزاوارتر از ديگران به خلافت مي دانستند. (2) .
3 _ استاد محمّد كردعلي مي گويد: گروهي از بزرگانِ صحابه، معروف به مواليان علي(عليه السلام) در عصر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بودند از آن جمله سلمان فارسي است كه مي گفت: ما با رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بيعت كرديم بر خيرخواهي مسلمانان و اقتدا به علي بن ابي طالب(عليه السلام) و مواليان او. و ابي سعيد خدري است كه گفت: مردم به پنج كار امر شدند؛ چهار تا را انجام دادند و يكي را ترك نمودند. از او سؤال شد آنچه را كه ترك نمودند چه بود؟ او در جواب گفت: ولايت علي بن ابي طالب(عليه السلام). از او سؤال شد آيا ولايت با چهار عمل ديگر واجب است؟ پاسخ داد: آري. و ابوذر غفاري، عمار بن ياسر، حذيفة بن يمان، ذي الشهادتين خزيمة بن ثابت، ابي ايوب انصاري، خالد بن سعيد بن عاص و قيس بن سعد بن عباد. (3) .
4 _ دكتر صبحي صالح مي نويسد: در ميان صحابه حتي در عصر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله)براي علي(عليه السلام) پيروان و شيعياني بوده است؛ از آن جمله مي توان ابوذر غفاري، مقداد بن اسود، جابر بن عبدالله، ابي بن كعب، ابوالطفيل عامر بن واثله، عباس بن عبدالمطلب و تمام فرزندان او، عمار ياسر و ابوايوب انصاري را نام برد. (4) .
5 _ استاد محمّد عبدالله عنّان مي گويد: اين اشتباه است كه بگوييم شيعه براي اولين بار هنگام جدايي خوارج ظهور پيدا كرده است بلكه ظهور شيعه در عصر رسول خدا(صلي الله عليه وآله)بوده است.(5) .
ص: 59
شيعيان در زمان رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بعد از آن كه از ولايت و جانشيني امام علي(عليه السلام)اطلاع يافتند درصدد تثبيت اين مقام و ولايت از راه هاي مختلف برآمدند كه از آن جمله است:
پيامبر(صلي الله عليه وآله) در روز غدير خم خطبه اي ايراد كرد و در آن، مقام و منصب علي بن ابي طالب(عليه السلام) را براي خلافت ابلاغ نمود، آنگاه فرمود: آگاه باشيد! بعد از پايان خطبه ام شما را دعوت مي كنم كه با علي(عليه السلام) دست داده و بر امامت او بيعت نماييد. (1) .
حسان بن ثابت بعد از واقعه غدير از پيامبر(صلي الله عليه وآله) اجازه خواست تا نصب امام علي(عليه السلام)به ولايت را به شعر درآورد. پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيز به او اجازه داد، آن گاه واقعه غدير را چنين سرود:
يناديهم يوم الغدير نبيّهم
بخمّ وأسمع بالرسول منادياً
فقال له قم يا عليّ فانّني
جعلتك من بعدي اماماً وهادياً
تا آخر شعر. (2) .
از جمله كارهايي كه پيروان امام علي(عليه السلام) در جهت تثبيت امامت و ولايت آن حضرت انجام دادند اين بود كه شهادت به ولايت او را بعد از شهادت به رسالت پيامبر(صلي الله عليه وآله) در اذانشان به عنوان تبرك، نه به قصد جزئيت، مي گفتند تا از اين راه، هم
ص: 60
اعتقادشان را به ولايت محكم كنند و هم به ديگران گوشزد نمايند.
شيخ عبدالله مراغي مصري نقل مي كند: در زمان پيامبر(صلي الله عليه وآله) سلمان فارسي در اذان و اقامه نمازش شهادت به ولايت را بعد از شهادت به رسالت مي گفت. شخصي بر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد شد و عرض كرد: اي رسول خدا! چيزي شنيدم كه تاكنون نشنيده بودم. پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود آن چيست؟ عرض كرد سلمان در اذانش بعد از شهادت به رسالت، شهادت به ولايت مي گويد. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: نيكي و خير شنيده اي.. (1) .
و نيز نقل مي كند كه شخصي بر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد شد و عرض كرد: اي رسول خدا! اباذر در اذان، بعد از شهادت به رسالت، شهادت به ولايت عليّ(عليه السلام) يعني: أشهد أنّ علياً وليّ الله مي گويد. پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: همينطور است. آيا فراموش كرديد گفتار مرا در روز غدير خم من كنت مولاه فعليّ مولاه پس هركس پيمان شكني كند برضرر خود چنين كرده است. (2) .
شيعيان هنگام وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) با توجه به دستورهاي آن حضرت درصدد تثبيت و تنفيذ دستورات برآمدند، از آن جمله:
1 _ با تأكيد و اصرار پيامبر(صلي الله عليه وآله) به آوردن دوات و قلم براي نوشتن وصيت، در آن دسته و جماعتي بودند كه اصرار به آوردن دوات و قلم داشتند تا پيامبر(صلي الله عليه وآله) وصيت خود را مكتوب دارد، ولي از آن جا كه طرف مقابل قوي بود نتوانستند اين دستور را عملي سازند.
2 _ بعد از آنكه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به جهت عمل نكردن به دستورش جمعيّت را از خود دور كرد، افرادي از شيعيانِ امام علي(عليه السلام) امثال مقداد و ابوذر را نزد خود نگاه داشت، آنگاه وصيت خود را نسبت به امامان بعد از خود نزد آنان مطرح نمود. (3) .
3 _ بنابر نقل مظفر در السقيفة پيامبر(صلي الله عليه وآله) گروهي از شيعيان و ارادتمندان
ص: 61
امام علي(عليه السلام)را هنگام فرستادن لشكر اسامه به جنگ و مقابله با لشكر روم نزد خود نگاه داشت، تا چنانچه مرگ او فرا رسيد اين چند نفر با بيعت با امام علي(عليه السلام) خلافت و حكومت را براي آن حضرت تمام كنند، ولي متأسفانه عمر، ابوبكر و برخي ديگر با تخلّف از لشكر اسامة بن زيد اين نقشه و تدبير عالي پيامبر(صلي الله عليه وآله) را برهم زدند تا مبادا خلافت از دست آنان گرفته شود.
4 _ هنگامي كه برخي، به جهت رسيدن به ملك و سلطنت بعد از فوت پيامبر(صلي الله عليه وآله)به سقيفه بني ساعده رفته و مشغول تقسيم قدرت يا تصاحب آن براي خود بودند، در حالي كه جنازه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) هنوز دفن نشده بود، شيعيان به پيروي امامشان علي(عليه السلام)مشغول دفن رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و عزاداري براي آن حضرت بودند.
شيعيان بعد از وفات رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نيز به تلاش خود در راه عملي كردن دستور پيامبر(صلي الله عليه وآله) در رابطه با امام علي(عليه السلام) ادامه دادند، و در اين راه اقداماتي انجام دادند كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
از آن جا كه شيعيان سفارش هاي پيامبر(صلي الله عليه وآله) را در حقّ امام علي(عليه السلام) ديده و شنيده بودند و معتقد به امامت و جانشيني امام علي(عليه السلام) بعد از رسول خدا(صلي الله عليه وآله)، از جانب خداوند و رسول(صلي الله عليه وآله) بودند، از اين رو بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) فوراً طرح كانديدا كردن امام را براي بيعت مطرح نمودند. عباس بن عبدالمطلب به امام علي(عليه السلام) مي گويد: أمدد يدك أبايعك يبايعك الناس؛ دستانت را به من بده تا با تو بيعت كنم و مردم نيز با تو بيعت خواهند كرد.
شيعيان بعد از واقعه سقيفه و تمام شدن خلافت به نفع ابوبكر، به عنوان اعتراض به خانه حضرت زهرا(عليها السلام) آمده در آنجا تحصن كردند تا ضمن اعتراض به عمل انجام شده،
ص: 62
بر امامت و ولايت به حقّ امام علي(عليه السلام) صحّه بگذارند.
عمر بن خطاب مي گويد: انّه كان من خبرنا حين توفّي الله نبيّه انّ عليّاً والزبير ومن معهما تخلّفوا عنّا في بيت فاطمة، (1) از جمله اتفاقاتي كه بعد از وفات رسول خدا(صلي الله عليه وآله) افتاد آن كه علي و زبير و گروهي كه با آن دو بودند از بيعت و همكاري با ما سرپيچي كرده در خانه فاطمه تحصن نمودند.
1 _ سلمان فارسي
2 _ عمار ياسر
3 _ براء بن عازب
4 _ ابان بن سعيد
ابن اثير مي گويد: وكان أبان أحد من تخلّف عن بيعة أبي بكر لينظر ما يصنع بنوهاشم، فلمّا بايعوه بايع، (2) ابان از جمله كساني بود كه از بيعت با ابوبكر سر باز زد تا ببيند بني هاشم چه مي كنند؛ بعد از آن كه ديد بني هاشم بيعت كردند او نيز بيعت نمود.
5 _ خالد بن سعيد
ابن اثير مي گويد: خالد و برادرش ابان از بيعت با ابوبكر سرباززدند و به بني هاشم خطاب كرده گفتند همانا شما خانداني ريشه دار و اصيل ايد كه افراد شايسته اي را به جامعه تحويل داده است و ما به دنبال شماييم. بعد از آن كه بني هاشم با ابوبكر _ با تهديد و زور _ بيعت كردند اين دو برادر _ خالد و ابان _ نيز بيعت نمودند. (3) .
6 _ أبُيّ بن كعب
اوازجمله كساني بودكه هرگزباابوبكربيعت نكرد وشوراي سقيفه رابي ارزش خواند. (4) .
ص: 63
ابونعيم اصفهاني در كتاب حلية الاولياء از قيس بن سعد نقل مي كند:
وارد مدينه شدم تا با ياران پيامبر(صلي الله عليه وآله) ملاقات كنم، علي الخصوص خيلي علاقه داشتم كه ابيّ را ملاقات نمايم، وارد مسجد پيامبر(صلي الله عليه وآله) شدم و در صف اوّل به نماز ايستادم، ناگهان مردي را ديدم كه نماز خود را تمام كرد و شروع به حديث گفتن نمود. گردن ها به سوي او كشيده شد تا بياناتش را بشنوند. او سه بار گفت: سران اين امّت گمراه شدند و آخرتشان تباه شد، ولي من دلم به حال آنها نمي سوزد، بلكه به حال مسلماناني مي سوزد كه به دست آنان گمراه شدند. (1) .
و نيز آورده است:
ابيّ بن كعب _ كه شاهد انحراف مردم از قطب اصلي رهبري اسلامي بود و از اين وضع رنج مي برد _ مي گفت: روزي كه پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) زنده بود همه متوجّه يك نقطه بودند ولي پس از وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) صورت ها به چپ و راست منحرف گرديد. (2) .
7 _ ابوذر غفاري.
8 _ مقداد بن اسود.
9 _ عباس بن عبدالمطلب و جماعتي از بني هاشم و جمعي از مهاجرين و انصار.(3) .
شيعيان بعد از آنكه تحصّنشان توسط عمر بن خطاب بر هم خورد، وارد مسجد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) شده درصدد احتجاج و اقامه حجت بر مردم آمدند، تا آنان را از اين خواب غفلت بيدار سازند. اينك به موضع گيري هاي برخي از آنان اشاره مي كنيم:
الف _ فضل بن عباس در ضمن سخنان خود خطاب به مردم فرمود:.. وصاحبنا أولي بها منكم، (4) . صاحب ما _ علي(عليه السلام) _ به خلافت، از شما سزاوارتر است.
ص: 64
ب _ مقداد بن اسود مي گويد: واعجباً لقريش ودفعهم هذا الأمر عن أهل بيت نبيّهم وفيهم أوّل المؤمنين...؛ (1) . عجب دارم از قريش كه چگونه خلافت را از اهل بيت نبيّشان گرفت درحالي كه درميان آنان كسي است _ علي(عليه السلام) _ كه اول مؤمن به پيامبر است.
ونيز مي فرمود: معرفة آل محمّد برائة من النار، وحبّ آل محمّد جواز علي الصراط، والولاء لآل محمّد أمان من العذاب، (2) شناخت و معرفت آل محمّد برائت از عذاب ودوستي آنان جواز و مجوز عبور از پل صراط، وولايت آنان امان از عذاب جهنم است.
ج _ سلمان فارسي در دفاع از خاندان عصمت و طهارت خطاب به مردم مي گويد: اي مردم! همانا آل محمّد از خاندان نوح، آل ابراهيم و از ذريه اسماعيل است. آنان عترت پاك و هدايتگر محمّدند. آل محمّد را به منزله سر از بدن، بلكه به منزله دو چشم از سر بدانيد؛ زيرا آنان نسبت بشما مانند آسمان سربرافراشته، كوههاي نصب شده، خورشيد روشني بخش و درخت زيتون اند،.. (3) .
و در جايي ديگر خطاب به مردم مي فرمايد: مي بينم كه علي(عليه السلام) بين شماست ولي دست به دامان او نمي زنيد، قسم به كسي كه جانم به دست قدرت اوست، كسي بعد از عليّ(عليه السلام) از اسرار پيامبرتان خبر نمي دهد. (4) .
بعد از واقعه سقيفه خطاب به مردم فرمود: كرداز و ناكردازلو، او بايعوا علياً لأكلوا من فوقهم ومن تحت أرجلهم؛ (5) كرديد آنچه نبايد مي كرديد، و نكرديد آنچه را كه بايد مي كرديد، اگر با علي(عليه السلام) بيعت مي كرديد نعمت فراواني براي شما از آسمان و زمين جاري بود.
د _ ابوذر غفاري مي گويد: أصبتم قناعة وتركتم قرابة، لو جعلتم هذا الأمر في
ص: 65
أهل بيت نبيّكم ما اختلف عليكم اثنان؛ (1) به كم قناعت كرديد، و قرابت رسول خدا(صلي الله عليه وآله)را رها ساختيد، اگر امر خلافت را در اهل بيت نبيّتان قرار مي داديد هرگز دو نفر هم در ميان شما اختلاف نمي كرد.
ه_ _ أبيّ بن كعب: ذهبي نقل مي كند: يكي از انصار از ابي بن كعب پرسيد ابي! از كجا مي آيي؟
پاسخ داد از منزل خاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) گفتند: وضع آنان چگونه است؟
گفت: چگونه مي شود وضع كساني كه خانه آنان تا ديروز محلّ رفتوآمد فرشته وحي و كاشانه پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) بود، ولي امروز جنبوجوشي در آنجا به چشم نمي خورد و از وجود پيامبر(صلي الله عليه وآله) خالي مانده است، اين را گفت درحالي كه بغض گلويش را مي فشرد و گريه مجال سخن را به او نمي داد، بطوري كه وضع او حضّار را نيز به گريه واداشت.
و _ بريدة بن خضيب اسلمي: ذهبي در ترجمه او مي نويسد: بعد از غصب خلافت از طرف ابوبكر بريده خطاب به ابوبكر كرده گفت: " إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ "، چه مصيبتهايي كه حق از طرف باطل كشيد اي ابوبكر. آيا فراموش كردي يا خودت را به فراموشي مي زني؟ كسي تو را گول زده يا نفست تو را گول زده است؟ آيا به ياد نداري كه چگونه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) ما را امر نمود كه علي(عليه السلام) را اميرالمؤمنين بناميم، آيا ياد نداري كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) در اوقات مختلف، اشاره به علي كرده و فرمود: اين، اميرمؤمنين، و قاتل ظالمين است. از خدا بترس و نفس خود را محاسبه كن قبل از آنكه وقت بگذرد و خودت را از آنچه باعث هلاكت نفس است نجات بده. و حقّ را به كسي كه از تو به آن سزاوارتر است واگذار، و در غصب آن پافشاري مكن، برگرد، تو مي تواني برگردي، تو را نصيحت كرده و به راه نجات راهنمايي مي كنم، كمك كار ظالمين مباش. (2) .
ص: 66
از جمله موضع گيري هاي شيعيان در خلافت ابوبكر و عمر و عثمان سكوت معنادار آنان بود؛ زيرا از طرفي حقّ را با عليّ(عليه السلام) دانسته و ديگران را لايق مقام خلافت نمي دانستند. از طرف ديگر مصالح اسلام و مسلمين را در نظر مي گرفتند، كساني كه به تعبير اميرالمؤمنين، تازه مسلمان اند. از طرف سوم دشمنان داخلي و خارجي را در كمين مي ديدند، لذا با يك جمع بندي سكوت را بر هر چيز ديگر ترجيح مي دانند. به اين معنا كه دست به شمشير نبرند و براي گرفتن حقّ اميرالمؤمنين(عليه السلام) اقدامي انجام ندهند، ولي اين بدان معنا نبود كه سكوت مطلق داشته باشند، زيرا حقّ هيچگاه نبايد بطور مطلق خاموش بماند، بلكه در هر موردي كه صلاح مي ديدند از راه هاي مختلف حقانيت اميرالمؤمنين(عليه السلام) را گوشزد مي كردند.
در برخي از موارد نيز عملا با خليفه غاصب مقابله مي كردند كه مي توان يك نمونه از آنرا اقدام عملي مالك بن نويره در ندادن زكات به نماينده ابوبكر، خالد بن وليد دانست؛ زيرا او معتقد بود كه ابوبكر شايسته خلافت نيست و دادن زكات به نماينده او كمك به ظالم است؛ ازاين رو از دادن زكات به او سرپيچي كرد...
نمونه ديگر از مخالفت عملي را مي توان هجرت بلال از مدينه دانست؛ زيرا بلال به خاطر منصب مهمّي كه نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) داشت، احساس كرد كه اگر در مدينه بماند بايد براي خليفه وقت اذان گو باشد، و از آن جا كه اذان او در حقيقت تأييد خلافت غاصب است، به همين خاطر مصلحت را در آن ديد كه از مدينه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به
محلّي دور هجرت كند تا از او بهره برداري سياسي نشود و در آنجا بود تا از دار دنيا رحلت كرد. (1) .
ص: 67
عمر بن خطاب با توجه به نقش مهمّي كه در دوران خلافت ابوبكر داشت، به خلافت رسيد و بدين جهت با مخالفت روبرو نشد. امام علي(عليه السلام) و شيعيان با اين اقدام مخالف بودند، امّا بيعت سريع مردم، فرصتي براي مخالفت امام و شيعيان باقي نگذاشت. سابقه رفتار تند عمر در دوران خلافت ابوبكر، زمينه هرگونه مخالفت عملي را منتفي مي ساخت. (1) .
علي(عليه السلام) اگرچه ميراث خويش را برباد رفته و خود را شايسته رهبري مي دانست، ولي براي حفظ موقعيّت حسّاس جهان اسلام، هم چنان سكوت توأم با بيان حقّ و حقيقت، و تذكّر به حقانيّت خود را ادامه مي داد.
شيعيان نيز همانند اميرالمؤمنين(عليه السلام) سكوت معناداري داشتند، آنها اگرچه سكوت كرده و به جهت حفظ اسلام و وحدت مسلمين دست به اقدامي عملي عليه حكومت وقت نمي زدند ولي با بيانات خود با آنان مخالفت ميورزيدند.
عمر بن خطاب در مجلسي گفت: دليل قريش در انتخاب نكردن علي(عليه السلام) به خلافت اين بود كه آنان كراهت داشتند خلافت و نبوت در يك خاندان جمع شود. ابن عباس كه در آن مجلس بود در برابر اين سخن عمر موضع گيري كرده خطاب به او فرمود: قريش نسبت به آنچه كه خداوند نازل كرده بود كراهت داشتند. (2) .
عثمان شيوه دو خليفه پيشين را دنبال نكرد. ابتدا واليان عمر را از ولايات برداشت و بستگان خود را بر كار گماشت. حكم بن العاص را كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به طائف تبعيد كرده بود به مدينه برگرداند و خزانه مسلمين را به او سپرد. مروان بن حكم را مشاور خويش قرار داد و يك پنجم زكات شمال آفريقا را كه مبلغ دوميليون و پانصد و بيست هزار دينار بود به وي
ص: 68
بخشيد و او را به دامادي خويش برگزيد.
وي از بيت المال بصره مبلغ ششصدهزار درهم به داماد ديگر خويش، عبدالله بن خالد بن اسيد، حواله كرد. عبدالله بن عامر، پسردائي خويش را كه نوجواني بود به حكومت بصره انتخاب كرد. عبدالله بن سعد بن ابي سرح، برادر رضاعي خود را _ كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) در فتح مكه به سبب ارتداد وي دستور قتلش را صادر كرده بود _ به حكومت مصر و خراج آن سرزمين برگزيد. وليد بن عقبة بن ابي معيط برادر مادري خود را به كوفه فرستاد و پس از فساد و تباهي و شراب خواري او سعيد بن عاص، فاميل ديگر خود، را به آن شهر گماشت. سعيد با اعمال سياست اشرافيِ اموي و بيان اينكه سواد عراق از براي قريش است، موجب اعتراض و شورش مردم كوفه گرديد. (1) .
در اين دوران علي(عليه السلام) و شيعيان در مقابل بدعت هاي عثمان و واليانش ساكت نمي نشستند.
ابن ابي الحديد مي نويسد: بيشتر تاريخ نويسان و عالمان اخبار برآن اند كه عثمان ابتدا اباذر را به شام تبعيد كرد و بعد از آنكه معاويه از او به عثمان شكايت كرد او را به مدينه خواست و از مدينه، به خاطر مخالفت با خليفه، به ربذه تبعيد نمود. (2) .
زماني كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند و علي(عليه السلام) و فرزندانش او را بدرقه نمودند، ابوذر نگاهي به امام(عليه السلام) كرد و گفت وقتي شما و فرزندانت را مي بينم به ياد سخن رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در مورد شما مي افتم و گريه مي كنم. (3) .
و نيز از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) نقل مي كرد كه فرمود: زود است كه شما را فتنه فرارسد، اگر گرفتار آن شديد بر شما باد عمل به كتاب خدا و اقتدا به علي بن ابي طالب(عليه السلام). (4) .
در زمان خلافت عثمان بر درب مسجد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) ايستاد و در خطبه اي كه ايراد كرد فرمود: اي مردم! محمّد وارث علم آدم و فضائل انبياست، و علي بن ابي طالب
ص: 69
وصيّ محمّد و وارث علم اوست.... (1) .
بلاذري مي نويسد: مقداد بن عمرو، عمار بن ياسر، طلحه و زبير با تعداد ديگري از اصحاب رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به عثمان نامه نوشتند و او را به نكاتي چند تذكر دادند و او را از خدا ترساندند. و در ضمن تهديد كردند كه اگر به تذكرات آنان گوش فرا ندهد برضدّ او اقدام خواهند كرد. عمار نامه را گرفته نزد عثمان آورد. به مجرد اينكه صدر نامه را براي او خواند، عثمان با غضب به او گفت: آيا تو از بين دوستانت جرأت خواندن نامه تهديدآميز را براي من داري؟ عمار در جواب گفت: دليلش اين است كه ناصح ترين قوم خود به تو هستم. عثمان در جواب گفت: دروغ مي گوئي اي فرزند سميّه. عمّار گفت: به خدا سوگند من پسر سميه و فرزند ياسرم. سپس عثمان به غلامش دستور داد كه دست و پاي او را بشكنند. آنگاه با دو پايش درحالي كه در كفش بود شروع به لگدزدن به عمار كرد كه بر اثر آن فتق بر او عارض شد. (2) .
خلافت امام علي(عليه السلام) در اواخر سال سيوپنج ه_.ق. شروع شد و تقريباً چهار سال و نُه ماه ادامه يافت. شيعيان اميرالمؤمنين(عليه السلام) هنگام بيعت عمومي با آن حضرت وقت را مناسب ديدند تا يادي از ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) كرده مردم را به آن مقام شامخ تذكر دهند تا خواستند با آن حضرت بيعت كنند با انگيزه اي حقيقي باشد. از اين رو هنگام بيعت مردم با اميرالمؤمنين(عليه السلام)، مالك بن حارث اشتر خطاب به مردم كرده فرمود: اي مردم! اين علي(عليه السلام) وصي اوصياء و وارث علم انبياست، او كسي است كه بلاهاي بزرگ را به جان خريده و زحمت هاي فراواني در راه اسلام تحمل كرده است. او كسي است كه كتاب خدا به ايمان او شهادت داده و پيامبرش او را به بهشت رضوان بشارت داده است. كسي كه تمام فضائل در او جمع شده، و احدي از گذشتگان و اهل اين زمان در سابقه و
ص: 70
علم و فضلش شك نكرده است.... (1) .
خزيمة بن ثابت نيز پس از بيعت با امام علي(عليه السلام) مي گفت: ما كسي را برگزيديم كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) او را براي ما برگزيد. (2) .
امام علي(عليه السلام) به كوفه آمد و آن شهر را محلّ اقامت خود، به عنوان پايتخت، انتخاب نمود؛ تا آنكه بتواند تشيع را در عراق گسترش داده و خود را نيز به اهل عراق معرفي نمايد. از طرفي كوفه منطقه اي سوق الجيشي بود، و چون كلّ عراق نيز به شام نزديك بود، آن حضرت خواست تا علاوه بر عراق؛ شام را نيز تحت نظر قرار دهد.
بعد از ورود امام علي(عليه السلام) به عراق، مردم با ملاحظه امام علي(عليه السلام) به عنوان قهرمان سياست، در مقابل استيلاي شاميان از او حمايت كردند و مدّتها از حاميان مذهبي امام علي(عليه السلام) بودند.
پس از جنگ جمل، اصطلاح شيعه عليّ(عليه السلام) شامل همه كساني مي شد كه از علي(عليه السلام)در مقابل عائشه حمايت مي كردند. علاوه بر آن به اشخاص و گروه هاي غيرمذهبي كه به دلائل سياسي از علي(عليه السلام) حمايت مي كردند، لفظ شيعه اطلاق مي گرديد.
در اين مفهوم وسيع بود كه كلمه شيعه در سند حكميّت در صفين به كار رفت. ده سال بعد، زماني كه شيعيان شروع به تثبيت موقعيت اسمي خود كردند، كوشش هايي براي جدايي حاميان علي(عليه السلام) صورت گرفت و بين حاميان مذهبي و غيرمذهبي وي تمايزي حاصل شد.
امام علي(عليه السلام) در طول چهار سال و نه ماه حكومت خويش، اگرچه نتوانست جامعه اسلامي را به صورت اوّل خويش بازگرداند، اما به موفقيت هاي مهمّي دست يافت كه عبارتند از:
1 _ معرفي كردن شخصيت واقعي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) براي مردم.
2 _ تبيين احكام فراموش شده اسلام.
3 _ جلوگيري از بدعتها و تحريف هاي ديني درحدّ امكان.
ص: 71
4 _ تصحيح و اصلاح احكامي كه به اشتباه براي مردم تبيين شده بود.
5 _ تبيين مقدار زيادي از معارف ديني.
6 _ تربيت شاگرداني جليل القدر مانند: اويس قرني، كميل بن زياد، ميثم تمار، رشيد هجري و....
در عصر حكومت امام علي(عليه السلام) اگرچه فشارها و حصرهاي سياسي از شيعه برطرف شد، ولي درعوض مبتلا به جنگ هاي داخلي متعدد شدند و در اين جنگ ها نيز با گفتار و عمل دست از دفاع از اميرالمؤمنين(عليه السلام) برنداشتند.
شيعيان با وجود شكست در جنگ ها براي دفاع از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و مقابله با مخالفين آن حضرت، دست از دفاع عقيدتي از آن حضرت(عليه السلام) برنداشتند.
شيعيان عقيدتي در جنگ جمل به جهت آگاهي دادن مخالف و موافق به حقانيت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در خطبه ها و رجزهاي حماسي خود، آن حضرت را به ديگران معرفي مي كردند.
ابوالهيثم بن تيهان كه بدري است مي گويد:
قل للزبير وقل لطلحة إنّنا
نحن الذين شعارنا الأنصار
إنّ الوصيّ إمامنا ووليّنا
برح الخفاء وباحت الأسرار (1) .
مردي از قبيله ازد به ميدان آمده مي گويد:
هذا عليّ وهو الوصيّ
أخاه يوم النجوة النبيّ
وقال هذا بعدي الوليّ
وعاه واع ونسي الشقيّ (2) .
حجر بن عدي كندي، صحابي جليل القدر، مي گويد:
يا ربّنا سلّم لنا عليّاً
سلّم لنا المبارك المضيّا
ص: 72
المؤمن الموحّد التقيّا
لاخَطِل الرأي ولا غويّا
بل هادياً موفّقاً مهديّاً
واحفظه ربّي واحفظ النبيّا
فيه فقد كان له وليّاً
ثمّ ارتضاه بعده وصيّاً (1) .
زحر بن قيس جعفي مي گويد:
أضربكم حتّي تقرّوا لعليّ
خير قريش كلّها بعد النبيّ
من زانه الله وسمّاه الوصي
انّ الوليّ حافظاً ظهر الولي(2) .
در جنگ صفين نيز شيعيان به طرق مختلف به دفاع از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و حريم ولايت برآمدند.
عده اي با بيان خطبه ها، به دفاع از مقام او برآمدند. ابن ابي الحديد مي گويد: بعد از آنكه اميرالمؤمنين(عليه السلام) مردم را در كوفه براي حركت به طرف صفين به جهت جنگ با معاويه جمع كرد، عمرو بن حمق خزاعي ايستاد و امام علي(عليه السلام) را مورد خطاب قرار داده عرض كرد: اي اميرمؤمنان! من تو را به جهت خويشاوندي يا طلب مال، يا سلطنت و جاه، دوست ندارم بلكه دوستي من نسبت به تو از آن جهت است كه پنج خصلت در تو يافتم كه در ديگري نبوده است: تو پسرعموي رسول خدا و جانشين و وصيّ او هستي، و پدر ذريه پيامبري كه در ميان ما به وديعت گذارده شده است. تو اول كسي هستي كه اسلام آورد، و سهم تو در جهاد از همه بيشتر است.... (3) .
امّ خير نيز در روز صفين در تحريك سپاهيان امام علي(عليه السلام) مي فرمود: عجله كنيد _ خداوند شما را رحمت كند _ به ياري امام عادل و باتقواي باوفا و راستگو كه وصي رسول خداست. (4) .
ص: 73
برخي ديگر نيز با اشعار خود به دفاع از مقام ولايت برآمدند:
قيس بن سعد، صحابي عظيم و سيد خزرج مي گويد:
وعليّ إمامنا وإمام
لسوانا أتي به التنزيل
يوم قال النبيّ من كنت مولا
ه فهذا مولاه خطب جليل
إنّ ما قاله النبيّ علي الأمّة
حتم ما فيه قال وقيل. (1) .
و نعمان بن عجلان انصاري نيز مي گويد:
كيف التفرق والوصيّ إمامنا
لا كيف إلاّ حيرة وتخاذلا
لاتغبنُنّ عقولكم، لا خير في
من لم يكن عند البلابل عاقلا
وذوو معاوية الغويّ وتابعوا
دينَ الوصيّ لتحمدوه آجلا. (2) .
اينان در اشعار خود عمدتاً بر مسأله وصايت و جانشيني امام علي(عليه السلام) از رسول خدا(صلي الله عليه وآله)تأكيد داشتند.
برخي ديگر نيز پس از آنكه امام علي(عليه السلام) از صفين به كوفه بازگشت و خوارج از او جدا شدند، در كنار امام علي(عليه السلام) ثابت قدم ماندند و بار ديگر با آن حضرت تجديد بيعت و عهد نمودند. از جمله عهد آنان اين بود كه به حضرت خطاب كرده عرض كردند: ما دوست هر كسي هستيم كه تو دوست آني، و دشمن هر كسي هستيم كه تو با آنان دشمني داري. (3) .
عده اي ديگر با نوشتن نامه به معاويه او را مورد عتاب و سرزنش قرار داده مقام ولايت و خلافت به حق اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به او گوشزد مي كردند.
محمّد بن ابي بكر در نامه اي كه به معاويه مي نويسد، مي گويد:...واي بر تو! چگونه خودت را در كنار علي(عليه السلام) قرار مي دهي، كسي كه وارث رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و وصيّ او و پدر
ص: 74
فرزندان اوست. كسي كه قبل از ديگران به او گرويد و آخرين كسي بود كه عهد پيامبر(صلي الله عليه وآله)
را شنيد. او را از اسرارش آگاه و در امرش شريك ساخت. (1) .
دارميه حجونيه از زنان شيعه امام علي(عليه السلام) در برابر معاويه در بيان علل دوستي علي(عليه السلام) گفت: من او را دوست دارم زيرا مساكين را دوست مي داشت و به واماندگان كمك مي كرد. او فقيه در دين بود و از بيان حق كوتاهي نمي نمود. او از جانب رسول خدا(صلي الله عليه وآله) ولايت داشت.... (2) .
از سال 39 هجري، معاويه هجوم همگاني و گسترده اي را برعليه شيعيان اميرالمؤمنين آغاز نمود و با فرستادن افرادي خشن و بي دين براي سركوب شيعيان، حيطه حكومت حضرت را مورد تاختوتاز قرار داد:
1 _ نعمان بن بشير را با هزار نفر براي سركوب مردم عين التمر فرستاد.
2 _ سفيان بن عوف را با شش هزار نفر براي سركوب مردم هيت و از آنجا به انبار و مدائن فرستاد.
3 _ عبدالله بن مسعده بن حكمه فزاري كه از دشمنان اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود با هزاروهفتصد نفر به تيماء فرستاد.
4 _ ضحاك بن قيس را با سه هزار نفر به واقعه براي غارت هركس كه در طاعت امام علي(عليه السلام) است فرستاد. و در مقابل، حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) حجر بن عدي را با چهارهزار نفر براي مقابله با او فرستاد.
5 _ عبدالرحمن بن قباث بن اشيم را با جماعتي به بلاد جزيره فرستاد، كه حضرت كميل را براي مقابله با او فرستاد.
6 _ حرث بن نمر تنوخي را نيز به جزيره فرستاد تا با هركس كه در اطاعت امام
ص: 75
علي(عليه السلام) است مقابله كند كه در آن واقعه افراد زيادي كشته شدند. (1) .
7 _ در سال 40، بُسر بن أرطاة را با لشكري به سوي مكه و مدينه و يمن فرستاد او هنگامي كه به مدينه رسيد، عبيدالله بن عباس كه عامل مدينه از طرف امام علي(عليه السلام) بود، از آنجا فرار كرده و در كوفه به حضرت ملحق شد ولي بُسر هر دو فرزند او را به شهادت رسانيد. (2) .
يكي ديگر از مناطقي كه سر راه بُسر مورد غارت قرار گرفت منطقه اي بود كه گروهي از قبيله همدان و شيعيان حضرت علي(عليه السلام) در آن جا سكونت داشتند. بُسر با حركتي غافلگيرانه به آنها حمله كرد. بسياري از مردان را كشت، و تعدادي از زنان و فرزندان آنان را به اسارت برد. و اين اولين بار بود كه زنان و كودكان مسلمين به اسارت برده مي شدند. (3) .
مسعودي در مورد بسر بن ارطاة مي گويد: او افرادي از خزاعه و همدان و گروهي را كه معروف به الانباء از نژاد ايرانيان مقيم يمن بودند كشت. و هركسي را كه مشاهده مي كرد ميل به علي دارد يا هواي او را در سر دارد، مي كشت. (4) .
ابن ابي الحديد مي گويد: بُسر به طرف اهل حسبان كه همگي از شيعيان علي(عليه السلام)بودند، آمد و با آنان سخت درگير شد و به طور فجيعي آنان را به قتل رسانيد. و از آنجا به طرف صنعا آمد و در آنجا صد نفر از پيرمردان را كه اصالتاً از فارس بودند كشت، تنها به جرم اينكه دو فرزند عبيدالله بن عباس در خانه يكي از زنان آنان مخفي شده است. و بُسر در حمله هايش حدود سي هزار نفر را به قتل رساند و عدّه اي را نيز در آتش سوزاند. (5) .
او نيز مي نويسد: معاويه در نامه اي به تمام كارگزارانش نوشت: به هيچ يك از
ص: 76
شيعيان عليّ و اهل بيتش اجازه شهادت ندهيد. و در مقابل، شيعيانِ عثمان را پناه داده و آنان را اكرام كنيد.... و نيز در نامه اي ديگر به كارگزاران خود نوشت هركسي كه ثابت شد محبّ عليّ و اهل بيت اوست اسمش را از ديوان محو كرده و عطا و روزيش را قطع نماييد.و در ضميمه اين نامه نوشت: هركس كه متّهم به ولاي اهل بيت(عليهم السلام) است او را دستگير كرده و خانه او را خراب كنيد. بيشتر مصيبت بر اهل عراق بود خصوصاً اهل كوفه.... (1) .
هنگامي كه امام حسن(عليه السلام) مجبور به مصالحه با معاويه گرديد يكي از خطراتي كه امام(عليه السلام) احساس مي كرد امنيت شيعيان حضرت علي(عليه السلام) بود. ازاين رو در قرارداد خود با معاويه تصريح كرد كه بايد امنيت به اصحاب امام علي(عليه السلام) داده شود. معاويه نيز آنرا پذيرفت. ولي در همان روز اوّل معاويه اعلام كرد كه آن تعهدات را نمي پذيرد و زير پا مي گذارد.
ابن ابي الحديد از ابي الحسن مدائني روايت مي كند: معاويه در نامه خود به واليان چنين نوشت: من ذمه خود را از هركسي كه روايتي در فضيلت ابي تراب و اهل بيتش نقل نمايد، بري كردم. بعد از اين دستور خطبا در هر منطقه بر منبر شروع به لعن علي(عليه السلام)و تبرّي از او و اهل بيتش نمودند. شديدترين مردم در بلا و مصيبت اهل كوفه بودند. زيرا آن هنگام در كوفه تعداد زيادي از شيعيان وجود داشتند. معاويه، زياد را والي بصره و كوفه نمود. او شيعيان را خوب مي شناخت، بر اساس دستور معاويه هرجا كه شيعيان را مي يافت به قتل مي رساند، و يا اينكه آنان را ترسانده دست و پاي آنان را قطع مي نمود و چشمان آنان را از حدقه درآورده به دار آويزان مي كرد. همچنين عده اي را نيز از عراق تبعيد نمود. لذا هيچ شيعه معروفي در عراق باقي نماند....(2) .
ص: 77
ابن أعثم مي نويسد: زياد، دائماً در پي شيعيان بود و هركجا آنان را مي يافت
به قتل مي رساند، به طوري كه شمار زيادي را كشت. او دست و پاي مردم را قطع و
چشمانشان را كور مي كرد. البته خود معاويه نيز جماعتي از شيعيان را به قتل رساند. (1) معاويه خود دستورِ به دار آويختن گروهي از شيعيان را صادر كرد. (2) زياد شيعيان را در مسجد جمع مي كرد، تا از علي(عليه السلام) اظهار بي زاري جويند. (3) او در بصره نيز در جستجوي شيعيان بود و با يافتن آنها آنان را به قتل مي رساند. (4) عده اي از صحابه و تابعين به دستور معاويه به شهادت رسيدند.
در سال 53هجري معاويه حجر بن عدي و اصحابش را به قتل رساند و او اولين كسي بود كه به همراه اصحابش به شيوه قتل صبر در اسلام كشته شد. (5) .
عمرو بن حمق خزاعي، صحابي عظيم را كه امام حسين(عليه السلام) او را سيّدالشهدا ناميد، بعد از آنكه معاويه او را امان داد، به قتل رساند. (6) .
مالك اشتر، يكي از اشراف و بزرگان عرب و يكي از فرماندهان جنگ هاي امام علي(عليه السلام) بود. معاويه او را در مسير مصر به وسيله سمّ، به دست يكي از غلامانش به قتل رسانيد. (7) رشيد هجري، از شاگردان امام علي(عليه السلام) و خواص وي بود، زياد دستور داد كه از علي(عليه السلام)برائت جسته و او را لعنت كند، او امتناع ورزيد. ازاين رو دو دست و دو پا و زبان او را بريده و به دار آويخت. (8) .
جويريه بن مهر عبدي؛ را به جرم داشتن ولايت عليّ(عليه السلام) دستگير نموده و بعد از جداكردن دو دست و دو پاي او، بر شاخه درخت خرما به دار آويخت.
ص: 78
ابن ابي الحديد مي گويد: وضع تا وقتي كه حسن بن علي، از دار دنيا رحلت نمود، اينچنين بود. در اين هنگام مصيبت و فتنه بر شيعيان بيشتر شد، كار به جائي رسيد كه شيعيان در بين مردم از جان خويش ترس داشتند و يا از شهر خود فرار كرده و به طور پنهاني زندگي مي كردند. (1) .
امام محمد باقر(عليه السلام) مي فرمايد: بيشتر مصيبت براي ما و شيعيان، بعد از رحلت امام حسن(عليه السلام) بود كه در آن زمان در هر شهر، شيعيان ما را مي كشتند و دستها و پاهاي آنها را به اين گمان كه شيعه هستند از بدن جدا مي كردند. هركسي كه متّهم به دوستي و ارتباط با ما مي شد، او را زنداني نموده و يا اموالش را غارت مي كردند يا خانه اش را خراب مي نمودند و اين مصيبت و بلا هم چنان شدت يافت تا زمان عبيدالله ابن زياد (2) .
سال شصت هجري قمري، معاويه هلاك شد و پسرش يزيد، طبق بيعتي كه پدرش از مردم براي وي گرفته بود، زمام حكومت اسلامي را در دست گرفت. به شهادت تاريخ، يزيد، هيچ گونه شخصيت ديني نداشت. حتي در زمان حيات پدرش، جواني بود كه به اصول و قوانين اسلام، اعتنا نمي كرد و جز عيّاشي و بي بندوباري و شهوتراني، كاري نمي دانست. در سه سال حكومت خود فجايعي را به راه انداخت كه در تاريخ ظهور اسلام، با آن همه فتنه ها كه انجام گرفته، بي سابقه بود.
سال اول، حضرت حسين بن علي(عليه السلام) را كه سبط پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) بود، با فرزندان و خويشان و ياران و شيعيانش، با فجيع ترين وضع، به شهادت رساند و زنان و كودكان و اهل بيت پيامبر را به همراه سرهاي بريده شهداء، در شهرها گرداند. (3) .
سال دوّم مدينه را قتل عام كرد و جان و مال و آبروي مردم آن ديار را تا سه روز
ص: 79
براي لشكريانش مباح نمود. (1) .
و در سال سوّم كعبه مقدسه را خراب كرد و آن را به آتش كشيد. (2) .
بعد از هلاكت يزيد بن معاويه و سست شدن پايه هاي حكومت امويان، شيعيان در كوفه به دنبال فرمانده اي براي خود بودند، تا جماعت متفرق آنان را جمع نمايد و عقده به جامانده از شهادت حسين(عليه السلام) را شفابخشد.
بعد از مدتي، مختار برعليه بني اميّه قيام نمود، شيعيان به دور او جمع شدند او لشكري را به فرماندهي ابراهيم بن مالك اشتر به سوي لشكر شام روانه ساخت و آن لشكر را شكست داد و فرمانده اش ابن زياد را به قتل رسانيد؛ اين امر آرزوي اهل بيت(عليهم السلام) شيعيان بود.
بعد از شكست لشكريان شام، مختار و شيعيان، قوت گرفتند. به نقل ابن عبد ربّه در عقدالفريد، مختار شيعيان را دستور داد تا در كوچه هاي كوفه، شبانه بگردند و ندا دهند: يا لثارات الحسين. (3) .
ابوالفداء، در مورد حوادث سال 66هجري، مي نويسد: در اين سال، مختار در كوفه به طلب خون حسين(عليه السلام) قيام نمود، جماعت زياد دور او جمع شدند، او بر كوفه تسلط پيدا كرد و مردم نيز با او بر كتاب خدا و سنت رسول و طلب خون اهل بيت(عليهم السلام) بيعت نمودند.
خانم دكتر ليثي مي نويسد: شهادت امام حسين(عليه السلام) در كربلا، واقعه تاريخي بزرگي بود كه منجر به تبلور جماعت شيعه و ظهور او به عنوان يك فرقه متميّز، كه داراي مبادي سياسي و رنگ ديني است، گرديد... واقعه كربلا، در رشد و نموّ روح شيعه و زيادشدن آنها، تأثير مهمي گذاشت. جماعت شيعه بعد از شهادت امام حسين(عليه السلام) به مانند
ص: 80
جماعت منظم با رويه سياسي متين، در جامعه ظهور پيدا نمود. (1) .
از طرفي عبدالله بن زبير در مكه قيام كرده و نُه سال رياست كرد. امويان، در اين نُه سال، با وي درگير بودند. شيعيان در اين موقعيت مناسب، خدمت حضرت امام سجّاد(عليه السلام)مي رسيدند و فرصتي براي بيان مظلوميت سيدالشهدا، در ميان مردم، پديد آمد.
بني مروان، با پيروزي بر آل زبير حكومت شبه جزيره را به دست گرفتند. بعد از گسترش نفوذ عبدالملك مروان بر بلاد اسلامي و محكم شدن پايه هاي حكومتي او، به فكر مقابله با اهل بيت(عليهم السلام) و شيعيان افتاد. امام شيعيان در آن زمان، امام زين العابدين(عليه السلام)بود.
عبدالملك، براي اين كه از مقام آن حضرت بكاهد، او را از مدينه به شام آورد، ولي بعد از ظهور فضائل و معارف از آن حضرت، محبت امام، در ميان مردم بيشتر گرديد.
مركز تجمع شيعيان در آن زمان، كوفه بود. عبدالملك به قصد ريشه كن كردن تشيع از كوفه، شخصي را به نام حجاج به آن ايالت فرستاد.
امام باقر(عليه السلام) مي فرمايد: حجاج سركار آمد و تا توانست، شيعيان را به قتل رساند و به هر گمان و تهمتي آنان را دستگير نمود. كار به جائي رسيد كه اگر كسي به او زنديق يا كافر مي گفتند بهتر بود از اين كه او را شيعه علي(عليه السلام) بگويند. (2) .
ابن ابي الحديد، از مدائني نقل مي كند: هنگامي كه عبدالملك بن مروان به ولايت رسيد، بر شيعه بسيار سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر آنان گماشت. مردم به بغض علي(عليه السلام) و موالات دشمنان آن حضرت به او تقرب جستند و هرچه را توانستند در فضل دشمنان عليّ، روايت جعل كردند و در لعن بر علي، كوتاهي ننمودند. (3) .
ابن سعد، در طبقات، از منهال نقل مي كند: من بر علي بن حسين، وارد شدم و به آن حضرت عرض كردم: چگونه صبح كرديد؟ خدا امر تو را اصلاح كند؟ حضرت
ص: 81
فرمود: من پيرمردي مثل تو در اين شهر نمي بينم، نمي داني كه چگونه صبح كرديم؟ اگر نمي داني، من تو را باخبر نمايم؛ ما در ميان قوم خود به مانند بني اسرائيل در ميان آل فرعون(!!) صبح نموديم، كه فرزندان آنان را ذبح كرده و زنان آنان را به كنيزي مي بردند. كار ما به جايي رسيده كه شيخ و سيّد ما را بر بالاي منابر، لعن و دشنام مي دهند و با اين عمل به سوي دشمنان ما تقرّب پيدا مي كنند... (1) .
قنبر، غلام علي(عليه السلام)، از جمله كساني است كه به دست حجاج، به شهادت رسيد. حجاج، به بعضي از نزديكان خود مي گويد: دوست دارم به يكي از اصحاب ابي تراب (علي(عليه السلام)) دست پيداكنم. به او گفتند: ما از قنبر كسي را به علي(عليه السلام) نزديكتر نمي دانيم. حجاج، كسي را به دنبال او فرستاد و او را نزد حجاج آورد، حجاج به او گفت: تو قنبري؟ گفت: آري! حجاج گفت: از دين علي تبرّي بجو! قنبر گفت: آيا تو مي تواني مرا به افضل از دين علي راهنمائي نمائي؟ حجاج گفت: من تو را خواهم كشت. كدام قتلي براي تو محبوب تر است، آن را انتخاب نما! قنبر در جواب گفت: مرا اميرالمؤمنين خبر داده است كه بدون حق، ذبح خواهم شد. حجاج نيز، دستور داد تا سر او را مانند گوسفند از تن جدانمايند. (2) .
كميل بن زياد، از شيعيان و خواص علي(عليه السلام) مي باشد، حجاج در زمان ولايتش در كوفه او را طلب كرد. لكن كميل فرار نمود و در مكاني مخفي گشت. حجاج حقوق قومش را قطع نمود. كميل، با مشاهده اين وضع، با خود گفت: من پيرمردي هستم كه عمرم به سرآمده است، سزاوار نيست كه من سبب محروميت قومم گردم. لذا خود را تسليم حجاج نمود، حجاج، با مشاهده كميل گفت: من از مدّتها منتظر تو بودم كميل در جواب فرمود: خشنود مباش، زيرا از عمر من چيزي باقي نمانده است، هركاري مي خواهي انجام بده، بازگشت انسان به سوي خداست و بعد از قتل من نيز حسابي هست. اميرالمؤمنين مرا خبر داده كه تو قاتل مني. حجاج گفت: پس حجت بر تو تمام شد. در
ص: 82
اين هنگام دستور داد تا گردن او را بزنند. (1) .
از ديگر شيعيان سعيد بن جبير است. او مردي معروف به تشيع و زهد و عبادت و عفّت بود. حجاج دستور داد او را دستگير كردند، و بعد از مشاجرات زياد بين اين دو حجاج دستور داد تا سرنش را از بدن جدا كنند. (2) .
در چنين شرائطي، كه تصور نابودي اهل بيت(عليهم السلام) مي رفت، امام سجّاد(عليه السلام) فعاليت را شروع نمود. و در اين راه، موفقيت زيادي كسب كرد. (3) .
امام سجّاد(عليه السلام) توانست به شيعه، حياتي تازه بخشد. و زمينه را براي فعاليتهاي امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) فراهم آورد. به گواهي تاريخ، امام سجّاد(عليه السلام) در طول سي و چهار سال فعاليت، شيعه را از دشوارترين بحرانهاي حيات خويش عبور داد؛ بيست سال حاكميت حجاج بر عراق و سلطه عبدالملك بن مروان بر كل قلمرو اسلامي، جهت گيري روشني براي كوبيدن شيعيان بود...، حجاج كسي بود كه شنيدن لفظ كافر، براي او از شنيدن لفظ شيعه، آرامش بيشتري داشت. (4) .
روش فقهي حضرت سجاد(عليه السلام) نقل احاديث پيامبر(صلي الله عليه وآله) از طريق علي(عليه السلام) بود كه شيعيان تنها آن احاديث را درست مي دانستند. بدين صورت شيعه اولين قدمهاي فقهي خود را در مخالفت با انحرافات موجود برداشت.
شهر مدينه با توجه به كجروي هايي كه از آغاز اسلام در آن انجام شده بود عليه شيعه، تحريك گرديده بود. بنابراين، جاي مناسبي براي رشد شيعه به شمار
نمي رفت.
امام سجاد(عليه السلام) مي فرمود كه: دوستداران واقعي ما در مكه و مدينه به بيست نفر نمي رسد.(5) در عين حال، در عراق، افراد بيشتري به اهل بيت(عليهم السلام) علاقه مند بودند.
ص: 83
دوران امامت امام باقر(عليه السلام)، مصادف با ادامه فشارهاي خلفاي بني اميه و حكّام آنها بر شيعيان عراق بود. عراق مركز اصلي شيعه محسوب مي گرديد.
شيعيان هرساله در مراسم حج، با امام تماس داشتند. اين تماس ها معمولا يا در مكه و يا در بازگشت و عبور از مدينه، صورت مي گرفت. با توجه به برخي اخبار، مردم عراق از رفتن نزد امام باقر(عليه السلام) در مدينه، نهي شده بودند. (1) .
مشكل غُلات در اين دوران، يكي از مشكلات براي شيعيان بود. شمار اين گروه رو به فزوني بود. وقتي كه امام(عليه السلام) آنها رااز خودطردكرد، اصحاب آن حضرت نيز غُلات را از جمع خود بيرون راند. مغيرة بن سعيد و بيان بن سمعان، كه هردو از معروفترين شخصيتهاي غاليان و از رهبران آنها بودند، توسط اصحاب امام باقر(عليه السلام)تكفير شدند.
تأكيد امام باقر(عليه السلام) به عمل گرايي شيعيان، به طور غيرمستقيم، در مقابل تمام فرقه هايي كه به عمل صالح اعتنايي نداشتند، صورت مي گرفت.
بسياري از شيعيان عراق در اثر فشار و اختناق موجود، انتظار داشتند كه امام(عليه السلام) به عراق آمده و دست به شمشير ببرد. ولي امام باقر(عليه السلام) مأمور به تقيه بود. لذا، برخي از آنها نسبت به امامت آن حضرت دچار ترديد گشتند. آگاهي كافي درباره امامت به آنها نمي رسيد و به همين جهت گروهي به زيد، برادر امام گرويدند و انشعابي را بوجود آوردند. هرچند زيد هفت سال زودتر از برادرش، در كوفه وفات يافت. امّا در همين دوره و پس از آن ريشه هاي گرايش به زيد در ميان شمار زيادي از شيعيان رشد كرد.
مخالفت با مصالح امويان، موجب اختلافات كمتري در ميان شيعيان مي گشت. اما به موازات فروكش كردن فشارهاي سياسي بر آنان، مسئله غُلات به تدريج دامنه بيشتري گرفت؛ به طوري كه مسأله مهم در زمان امام صادق(عليه السلام) مسأله غُلات محسوب مي گرديد. فشار امويها، جز در دو سال حكومت عمر بن عبدالعزيز، (از سال 99 تا 110) در تمام دوران حكومت آنان به شدت ادامه داشت.
ص: 84
در اين دوره، به علت ضعف امويان و درگيري هاي آنان، امام(عليه السلام) و شاگردانش فرصت بيشتري براي نشر مكتب اصيل اسلامي يافتند. اين موقعيت، تا اوائل خلافت منصور و دومين خليفه عباسي نيز ادامه داشت.
عباسيان، خود را خونخواه آل ابي طالب مي دانستند. و مردم را به خوشنودي آل محمّد(عليهم السلام) دعوت مي كردند؛ بنابراين نمي توانستند در آغاز با اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه وآله)مخالفت نمايند.
در سال 140 هجري، منصور بر مخالفان خود پيروز گشت و خطر نفوذ رهبري مذهبي شيعيان اهل بيت(عليهم السلام) را بيشتر احساس كرد و به سراغ آنان رفت. ابتدا از بني الحسن آغاز نموده؛ عبدالله بن حسن و فرزندانش را دستگير ساخت و به زندان افكند و سپس دستور قتل همه آنان را داد. سپس به محدودساختن حوزه درس جعفر بن محمد(عليه السلام) در مدينه و تهديد و محاصره امام(عليه السلام) و شيعيانش پرداخت. زيرا از توجّه مردم و تشكّل شيعيان به شدّت هراسناك بود، و موقعيّت خود را در خطر مي ديد، و پس از بارها تهديد و فراخواني سرانجام، امام را در مدينه مسموم كرد.
امام كاظم(عليه السلام) در سال 148، بعد از شهادت پدرش، رهبري شيعيان را برعهده گرفت. اختلافي كه بين شيعيان بوجود مي آمد، غالباً ناشي از تعيين امام بعدي بود. گاه بنابر دلايل سياسي (وحشت از حاكميت عباسيان) امام(عليه السلام) براي بسياري از شيعيان خود ناشناخته مي ماند.
شدت اختناق منصور درباره علويان بويژه امام صادق(عليه السلام) كه عظمتي فراوان در ميان جامعه كسب كرده بود، موجب سردرگمي ميان برخي از شيعيان نسبت به رهبري آينده شده بود.
بعضي از فرزندان امام صادق(عليه السلام) داعيه رهبري داشتند و اين موجب پراكندگي
ص: 85
شيعيان مي شد. مشكل ديگر آنان دور بودن از شهرها و محل سكونت بود... با توجه به دلايل فوق، بعد از امام صادق(عليه السلام) نيز انشعاباتي رخ داد.
اسماعيل بن جعفر بن محمد، فرزند بزرگتر امام صادق(عليه السلام) بود. بسياري از شيعيان وي را رهبر آينده مي دانستند. وي در حيات پدر، فوت كرد. به طوري كه در روايت آمده است امام صادق(عليه السلام) اصرار داشتند تا شيعيان با ديدن جنازه او به مرگش يقين كنند. با اين وجود، عدّه اي بعد از آن حضرت، با داعيه مهدويت اسماعيل و بهانه هاي ديگر، فرقه اي به نام اسماعيليه در شيعه بوجود آوردند.
شيعيان راستين كساني بودند كه مدعي امامت را با طرح سؤالات خاصي، ارزيابي مي كردند و آنگاه كه در امامت وي به يقين مي رسيدند، او را به وصايت مي پذيرفتند.
هشام بن سالم مي گويد: همراه مؤمن الطاق در مدينه بودم، مشاهده كرديم كه عده اي در خانه عبدالله بن جعفر بن محمد گرد آمده و مسائلي را از او درباره زكات مي پرسند. ما نيز سؤالاتي درباره زكات از وي پرسيديم، ليكن وي جواب صحيحي به ما نداد. آنگاه بيرون آمديم و نمي دانستيم كه از فرقه هاي مرجئه، قدريه، زيديه، معتزله و خوارج چه گروهي را بپذيريم. دراين حال، شيخي را ديديم كه او را نمي شناختيم. فكركرديم جاسوسي از جاسوسان منصور است ولي برخلاف اين احتمال او ما را به خانه ابوالحسن موسي بن جعفر برد. هنوز آنجا بوديم كه فضيل و ابوبصير، وارد شده و پرسشهايي نمودند و بر امامت وي يقين حاصل نمودند. آنگاه مردم از هر سو، دسته دسته مي آمدند، به جز گروه عمار ساباطي و شمار اندكي كه عبدالله بن جعفر را قبول داشتند. (1) .
هشام بن سالم، عبدالله بن ابي يعفور، عمر بن يزيد بيّاع السابري، محمد بن نعمان، مؤمن طاق، عبيد بن زراره، جميل بن دراج، ابان بن تغلب و هشام بن حكم كه از بزرگان شيعه و اهل علم به شمار مي آمدند امامت موسي بن جعفر را پذيرفتند.
تنها كساني كه به امامت آن حضرت نگرويدند عبدالله بكير و عمار بن موسي ساباطي بودند. (2) .
ص: 86
عصر امام كاظم(عليه السلام) دوران بسيار سختي براي شيعيان بود. از مهمترين قيامهايي كه در اين دوران برعليه خلفاي عباسي صورت گرفت، قيام حسين بن علي، شهيد فَخ در زمان حكومت هادي عباسي و جنبش يحيي و ادريس، فرزندان عبدالله در زمان هارون بود.
امامان شيعه به لزوم رعايت تقيه پافشاري مي كردند و مي كوشيدند شيعيان را به طور پنهاني اداره نمايند. اين وضعيت موجب گرديد، تاريخ نتواند از حركات سياسي آنها ارزشيابي دقيقي به عمل آورد. رهبري اين حركت و ظرافتي كه در هدايت آن به كار برده شد، عامل مهمّ استواري شيعه در تاريخ گرديد.
مأمون عباسي با طرح ولايتعهدي امام رضا(عليه السلام) ظاهراً توانست بر مشكلات پيروز گردد و شيعيان و علويان را راضي نگه دارد.
شايد اولين مرحله نفوذ شيعه در دستگاه عباسي، ماجراي ولايتعهدي امام رضا(عليه السلام)باشد. هرچند قبلا علي بن يقطين به دستور امام كاظم(عليه السلام) براي كمك به شيعيان، در دستگاه عباسي باقي ماند. (1) .
در اين دوران تشيع در ظاهر رنگ سياسي به خود گرفت. و مأمون اظهار تشيع نمود. در نقلي آمده است: مأمون پس از آمدن به عراق، سعي كرد امور مملكتي را به كساني كه عقايد شيعي داشتند بسپارد. و بعد از آن كه راضي شد تا از عامه نيز كساني را به مقامي بگمارد، تصميم گرفت تا در كنار هر نفر از عامه، يك نفر شيعي نصب كند. (2) .
بعد از مأمون، معتصم عباسي و متوكل اين شيوه را دگرگون ساختند و به دفاع از اهل حديث كه به شدت با معتزله و شيعه مخالف بودند، پرداختند. متوكّل در دشمني با علويان و شيعيان تا جايي پيش رفت كه دستور خرابي قبر امام حسين(عليه السلام)را صادر
ص: 87
كرد و فرمان داد تا زمينهاي گرداگرد آن را شخم زده و كشت كنند. (1) .
لكن اين حركت ضدّ شيعي دوام نياورد و پس از روي كار آمدن مقتدر عباسي زمينه رشد شيعه در بغداد و نقاط ديگر فراهم شد در اين دوره بسياري از شيعيان برجسته، داراي مشاغل حكومتي و اداري بوده اند.
شيخ طوسي نقل مي كند: حكم بن عليا گفت: من فرمانرواييِ بحرين را داشتم و در آنجا به مال زيادي دست يافتم كه مقداري را انفاق كرده و با مقدار ديگر آن، زمين و... خريدم. پس از آن مدتي خمس آن را نزد امام جواد(عليه السلام) آوردم... (2) .
حسين بن عبدالله نيشابوري، از شيعيان امام جواد(عليه السلام)، مدتي حكومت سيستان را برعهده داشت. (3) .
جريان مشاركت شيعيان امامي، در دستگاه حكومتي، در دوران آخرين امامان(عليهم السلام)رو به گسترش نهاد. در دوران امام يازدهم(عليه السلام) و پس از آن در غيبت صغري شمار فراواني از شيعيان در دستگاه عباسي، شغلهاي مهمي به دست آوردند.
آنچه قابل تأمل است، عدم مشروع بودن خلافت عباسيان و تا سرحدّ وزارت رفتن شيعيان، بود.
در سال 203هجري امام رضا(عليه السلام) به شهادت رسيد. تنها فرزند وي امام جواد(عليه السلام) بيش از هشت سال نداشت، شيعيان از اين جهت در نگراني و اضطراب به سر مي بردند. به نوشته مورخان، در اين دوران شيعيان به حيرت افتاده و دچار اختلاف گشتند. (4) به همين جهت گروهي از آنان درمنزل عبدالرحمن بن حجّاج گردآمدند وضجّه وناله سردادند. (5) .
ص: 88
براي شيعيان مسلم بود كه امام رضا(عليه السلام) فرزند خود جواد(عليه السلام) را براي جانشيني برگزيده است. ولي خردسالي آن حضرت موجب كاوش بيشتر مردم براي اطمينان خاطر، گرديد.
اضطراب خاطر موجود، سبب شد تا برخي از آنها به دنبال عبدالله بن موسي، برادر امام رضا(عليه السلام)، بروند. ولي از آنجا كه حاضر نبودند بدون دليل، امامت كسي را بپذيرند، جمعي از آنها، پيش وي سؤالاتي را مطرح كردند و هنگامي كه او را از جواب دادن ناتوان ديدند، وي را ترك كردند. (1) و شمار ديگري نيز به واقفي ها كه بر امام كاظم(عليه السلام) توقّف كرده بودند پيوستند، زيرا طبق نظر نوبختي، آنان بلوغ را يكي از شرائط امامت مي دانستد. (2) .
با اين وجود، بيشتر شيعيان به امامت امام جواد(عليه السلام) گردن نهادند. در ميان آنان كساني، كميِ سن امام را به خود امام جواد(عليه السلام) نيز، گوشزد كردند. آن حضرت در جواب به جانشيني سليمان(عليه السلام) از داود(عليه السلام) اشاره كرد و فرمود: حضرت سليمان هنگامي كه هنوز كودكي بيش نبود، گوسفندان را به چرا مي برد حضرت داود او را جانشين خود كرد، درحالي كه علماي بني اسرائيل، عمل او را انكار مي كردند. (3) .
شيعيان امامي امامت را از جانب خدا مي دانستند، و به همين جهت كمي سن امام نمي توانست خللي در عقيده آنان ايجاد كند.
شيعيان براي اثبات امامت، سؤالاتي را مطرح مي نمودند و موقعي كه احساس مي كردند كه مدعي امامت از عهده پاسخ گويي برمي آيد، (با وجود نص به امامتشان) وي را به عنوان امام معصوم مي شناختند.
شيعيان امامي در سراسر نقاط، بويژه در عراق، مدائن و ايران و... به سر مي بردند. (4) شيعيان علاوه بر ارتباط با امام از طريق وكلاي آن حضرت، در مراسم حج نيز با امام
ص: 89
ديدار مي كردند.
بنابه روايتي عده اي از شيعيان امام جواد(عليه السلام) در مصر مي زيسته اند. در اين روايت، علي بن اسباط مي گويد: قامت امام را به دقّت مي نگريستم تا آن حضرت را براي اصحابمان در مصر بتوانم توصيف كنم.(1) .
در روايت ديگري آمده است: يك نفر از شيعيان خراسان خدمت امام جواد(عليه السلام)مشرف شد. (2) .
روايت ديگري از حر بن عثمان همداني حاكي از آن است كه عده اي از شيعيان ري به محضر ايشان شرفياب شدند. (3) و اين دلالت دارد بر اينكه شيعه در ري فراوان بوده است. (4) .
قم، يكي از مراكز تشيع در دوران امام جواد(عليه السلام) بود كه شيعيان آن ارتباط نزديكي با امام(عليه السلام) داشتند.
احمد بن محمد بن عيسي، كه از وي به عنوان شيخ القميّين ياد شده است، از اصحاب امام رضا(عليه السلام) و امام جواد(عليه السلام) بوده است و تأليفات زيادي در فقه و حديث، از خود به جاي گذاشته و حتي محضر امام حسن عسكري(عليه السلام) را درك كرده است. (5) .
صالح بن محمد بن سهل، يكي ديگر از اصحاب امام جواد(عليه السلام) در قم بود كه رسيدگي به امور موقوفات حضرت را در آن شهر عهده دار بود. (6) .
به دليل ارتباط امام رضا(عليه السلام) و سفر ايشان به خراسان، شبكه وكلاي ايشان و روابط بين مردم و امامان، رو به گسترش نهاد.
ص: 90
در اين قرن، بيشتر شيعيان از كوفه بودند، لقب كوفي كه به برخي افراد نسبت داده شده است، بهترين گواه اين مطلب است.
از دوران امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) به بعد، لقب قمي در آخر اسم شماري از اصحاب ائمه به چشم مي خورد. اينها اشعري هاي عرب تباري بودند كه در قم مي زيستند. (1) .
در زمان امام هادي(عليه السلام)، قم مهمترين مركز تجمّع شيعيان ايران بود و روابط محكمي ميان شيعيان اين شهر و ائمه طاهرين(عليهم السلام) وجود داشت.
دو شهر آبه يا ساوه و كاشان تحت تأثير تعليمات شيعي قرار داشتند و از بينش شيعي مردم قم پيروي مي كردند. در پاره اي از روايات محمد بن علي كاشاني نام برده شده كه از امام هادي(عليه السلام)، سؤال كرده است. (2) .
مردم قم رابطه مالي نيز با امام هادي داشتند، در اين زمينه، از محمد بن داود قمي و محمد طلحي ياد شده است كه از قم و شهرهاي اطراف آن، اموال و اخبار درباره وضعيت آن سامان را، به امام(عليه السلام) مي رسانيدند. (3) .
مردم شيعه ديگر شهرهاي ايران نيز با امامان رابطه داشتند، اين درحالي بود كه بيشتر شهرهاي ايران به دليل نفوذ قهرآميز امويان و عباسيان گرايش هاي سنّي داشتند. ديلم از اواخر قرن دوم هجري، شيعيان زيادي را در آغوش خود داشت. علاوه بر آن، عده اي از مهاجران ديلمي، در عراق نيز به مذهب تشيع گرويده بودند.
در روايتي كه حاوي نامه اي از امام هادي(عليه السلام)، به وكيل خود در همدان است، اين چنين آمده است: سفارش شما را به دوستداران خود در همدان كرده ام. (4) .
ص: 91
وقتي كه امام رضا(عليه السلام) به خراسان آمد سادات علوي، به دلايل گوناگوني به نقاط مختلف كشور پهناور اسلامي مهاجرت كردند. اين مهاجرت از زماني كه فشار و اختناق براي مقابله با علويان و شيعيان، در عراق، شدت گرفت، رو به گسترش نهاد.
شيعيان ناچار شدند به مناطق امن تري كوچ نمايند. سرزمين عرب، به علّت تسلّط روحيات و طرز تفكّر اموي، نمي توانست جاي مناسبي براي آنان باشد. اما در شرق، بهويژه در ايران زمينه هاي مناسبي براي اين هدف وجود داشت. به اين جهت بسياري از شيعيان به اين سرزمين سرازير شدند و در شهرهايي دور دست و جداي از هم به زندگي پرداختند.
شيعيان نياز مبرمي به ارتباط با يكديگر داشتند؛ به اين دليل كه امام حاضر داشتند. و نيازمند حل پرسشهاي ديني و يافتن راه حلي براي مسائل سياسي و اجتماعي بودند. براي رسيدن به اين هدف، از روشهاي مختلف ارتباط، از قبيل اعزام افراد خاصي نزد امام(عليه السلام) و تماس با آن حضرت، در ايام حجّ و در مدينه و نيز مكاتبه، استفاده مي كردند.
نيشابور شيعيان فراواني را در خود جاي داده بود كه ارتباط خوبي با امام(عليه السلام)داشتند. اصولا شرق ايران جزو مناطقي است كه در قرنهاي سوم و چهارم، نام شماري از اصحاب و علماي مشهور، در تاريخ آن به چشم مي خورد. يكي از اين شخصيتها فضل بن شاذان است، كه مقام ارجمندي در ميان صحابه ائمه و علماي شيعه داشته است. غير از نيشابور، بيهق و سمرقند و طوس از محلهاي تجمّع شيعيان به شمار مي رفت.
يكي از راههاي ارتباط مردم با امام و بالعكس، وكيل بود. افرادي كه سابقه علمي درخشان و ارتباط استوار با امامان قبلي يا خود آن حضرت داشتند، و مي توانستند از نظر حديث پشتوانه اي براي شيعيان به شمار آيند، به عنوان وكيل انتخاب مي شدند.
ايجاد رابطه به شيوه مذكور، موجب احياي شيعيان و عدم هضم آنان در جامعه تسنّن گشت.
آموزه هاي شيعي درقالب كلام و حديث به تمامي جوامع كوچك و پراكنده و دور از قبيل سمرقند و كشّ فرستاده مي شد. با وجود دور بودن اين مراكز، بسياري از
ص: 92
علماي شيعه از اين مناطق برخاسته اند. فرستادگان و نامه هاي پربار و به موقع ائمه، اشكالات ناشي از دوري راه را برطرف مي ساخت.
يكي از راههاي ارتباطي ديگر، فرستادن افرادي از طرف شيعيان به محضر آن حضرت بوده است.
از جعفر بن شريف جرجاني نقل شده است: به زيارت خانه خدا مشرف شدم و در سامرا به خدمت امام عسكري(عليه السلام) رسيدم، خواستم اموالي را كه دوستان بهوسيله من فرستاده بودند، به آن حضرت بدهم. پيش از آن كه بپرسم به چه كسي بدهم، آن حضرت(عليه السلام) فرمود: آنچه را همراه آورده اي به مبارك، خادم من بسپار.(1) .
قم اصلي ترين شهري بود كه انبوهي از شيعيان را در خود جاي داد و از زمان امام صادق(عليه السلام)، به طور مرتب و منظم با امام معصوم(عليه السلام) رابطه داشته است.
احمد بن اسحاق بن عبدالله اشعري از جمله شخصيتهاي قمي بود كه با امام حسن عسكري(عليه السلام) ارتباط داشت. امام حسن عسكري(عليه السلام) وي را فردي مورد اعتماد معرفي مي كرد.
سيستم وكالت در زمينه ايجاد پيوند بين امام و شيعيان، بويژه در اخذ وجوهات شرعي براي ساماندهي امور شيعيان نقش خود را ايفا مي كرد.
در سامر، بغداد و مدائن، شيعيان آمار قابل توجهي را تشكيل مي دادند.
شايد سلمان فارسي اولين كسي بود كه سنگ بناي تشيع را در مدائن نهاد و حذيفة بن يمان بر اين اساس بنائي استوار برافراشت.
كوفه نيز در اين زمان و قبل و بعد آن خالي از شيعه نبوده است. كوفه يكي از بزرگترين شهرهاي شيعه نشين به شمار مي رفت.
برخي از شيعيان قم، (بي خبر از رحلت امام عسكري(عليه السلام)) براي پرداخت وجوه خويش به سامرا، رفتند. كساني آنها را به پيش جعفر بردند. قمي ها، نخست در پي
ص: 93
امتحان جعفر برآمدند، بدين منظور از وي پرسيدند: آيا از مبلغي كه آورديم اطلاع داري؟ جعفر گفت: تنها خدا از غيب اطلاع دارد. در نتيجه قمي ها از پرداخت پول به وي خودداري نمودند. در آن هنگام شخصي آنها را به خانه اي هدايت كرد و در آنجا پس از آن كه مبلغ وجوهات به آنها گفته شد، پول را به شخصي كه درست گفته بود، تحويل دادند.
جعفر اين موضوع را به معتمد گزارش داد و به دستور او، خانه امام و حتي خانه هاي همسايگان آن حضرت تفتيش مجدد شد...(2).
حساسيت شديد دستگاه خلافت و تحريكات جعفر براي كنترل امام دوازدهم بود و علاوه بر آن در صورت عدم دسترسي به آن حضرت، دست كم بتوانند اعلام كنند كه امام حسن عسكري(عليه السلام) فرزند نداشته است. احضار افراد موثق در منزل امام نيز براي اين بود تا به ادعاي خود در اين باره رنگ حقيقت داده و شيعيان را دچار حيرت و سردرگمي سازند. (3) .
بر اساس طرح پيش بيني شده، مسأله ولادت آن حضرت، از چشم مردم و حتي بيشتر شيعيان به دور ماند.
برخي از شيعيان مورد اعتماد و عده اي وكلاي امام حسن عسكري(عليه السلام) و كساني كه در خانه امام(عليه السلام) مشغول خدمت بودند، از ولادت حضرت باخبر شدند.
شيخ مفيد از تعدادي اصحاب و خادمان و ياران نزديك امام عسكري(عليه السلام) روايت كرده است كه آنان موفق به ديدار امام زمان(عليه السلام) شده اند.
محمد بن اسماعيل بن موسي بن جعفر، حكيمه خاتون (دختر امام جواد(عليه السلام))، ابوعلي بن مطهر، عمرو اهوازي وابونصر طريف (خدمتگذار امام) از آن جمله بودند. (4) .
به اين ترتيب امام حسن عسكري(عليه السلام) فرزند خود را به برخي نشان داد و ايشان را جانشين خويش معرفي نمود.
ص: 94
شيخ كليني، از ضوء بن عِجلي روايت كرده است كه مردي ايراني از اهالي فارس، به او گفته بود: به منظور خدمت براي امام عسكري(عليه السلام) به سامراء رفتم و امام مرا به عنوان مسئول خريد خانه پذيرفت. روزي حضرت عسكري(عليه السلام) فرزند خود را به من نشان داد و فرمود: هذا صاحبكم وي اظهار مي كند كه پس از آن نيز تا رحلت امام، آن كودك را نديده است. او مي افزايد: در زماني كه وي آن حضرت را ديد حدود دو سال سن داشته است. (1) .
شايد پراهميت ترين ديدار اصحاب و شيعيان امام عسكري(عليه السلام) با حضرت بقية الله، زماني بود كه محمد بن عثمان عمروي از وكلاي خاص امام زمان(عج)، همراه با چهل نفر ديگر در خدمت امام بودند. آن حضرت فرزند خود را به آنان نشان داد و فرمود: هذا امامكم من بعدي وخليفتي عليكم أطيعوه ولا تتفرقوا من بعدي في أديانكم لتهلكوا، أما إنكم لا ترونه بعد يومكم هذا؛ اين امام شما پس از من و جانشين من در ميان شما است. از او فرمان ببريد و پس از من در دين خود اختلاف نكنيد كه در اين صورت هلاك مي شويد و پس از اين هرگز او را نخواهيد ديد.
درادامه اين روايت آمده است: چند روز پس از آن، امام عسكري(عليه السلام) رحلت كرد. (2) .
بعد از رحلت امام عسكري(عليه السلام) احتمال ايجاد فرقه هاي انشعابي و افكار ناروا، فراوان بود زيرا تولد و نگهداري و وصايت امام زمان(عليه السلام) به طور كاملا محرمانه انجام شده بود و دوران غيبت نيز آغاز شده و تنها پشتوانه نيرومند امامت حضرت حجت، ميراث عظيم احاديث موجود، درباره اصل مهدويت و پاره اي از لوازم آن و در بخش ديگر، استقرار سيستم ارتباطي قوي و حضور برخي از عناصر سرشناس شيعه، در ميان اصحاب امام عسكري(عليه السلام) و شيعيان آن حضرت بود.
درقرن چهارم هجري عواملي چون سستي اركان خلافت بني عباس و ظهور
ص: 95
پادشاهان آل بويه، زمينه اي براي وسعت و نيروي تشيع فراهم ساخت.
پادشاهان آل بويه (كه شيعه بودند)، كمال نفوذ را در مركز خلافت (بغداد) داشتند. اين قدرت، به شيعيان توان مقابله با مخالفان را مي داد. چنان كه مورخان گفته اند، در اين قرن همه جزيرة العرب، يا قسمت بزرگ آن به استثناي شهرهاي بزرگ، شيعه بودند.
شهر بصره كه پيوسته مركز تسنن بود و با مردم شهر كوفه كه مركز شيعه بود به رقابت مذهبي مي پرداختند جماعت زيادي از شيعه را در خود جاي داده بود. همچنين در طرابلس، نابلس، طبريّه، حلب و هرات شيعه بسيار بود و در اهواز و سواحل خليج فارس، مذهب شيعه رواج داشت. (1) .
از قرن پنجم تا اواخر قرن نهم مذهب، شيعه به همان افزايش كه در قرن چهارم داشت ادامه يافت. پادشاهاني كه مذهب شيعه داشتند به ترويج اين مذهب پرداختند.
شاه خدابنده (از پادشاهان مغول) مذهب شيعه را اختيار نمود و اعقاب او ساليان دراز در ايران سلطنت كرده و تشيع را ترويج مي كردند؛ همچنين سلاطين آق قويونلو و قره قويونلو كه در تبريز حكومت مي كردند. در ترويج تشيّع سهم به سزايي داشتند. (2)
حكومت فاطميان نيز ساليان دراز، در مصر پابرجا بود. البته قدرت مذهبي مردم با پادشاهان وقت تفاوت مي كرد، چنان كه پس از برچيده شدن بساط فاطميان و روي كار آمدن سلاطين آل ايوب امر بر عكس شد و شيعيان مصر و شام آزادي مذهبي كلّي از دست دادند. و جمع كثيري از شيعيان، از دم شمشير گذشتند؛ از آن جمله، شهيد اول (محمد بن محمد مكي)، يكي از نوابغ فقه شيعه در سال 786 هجري در دمشق به جرم شيعه بودن، كشته شد.
روي هم رفته شيعه در اين پنج قرن از لحاظ جمعيت، افزايش يافت و از جهت قدرت و آزادي مذهبي تابع موافقت و مخالفت سلاطين وقت بود و هرگز مذهب تشيع در يكي از كشورهاي اسلامي مذهب رسمي اعلام نشد.
در سال 906 هجري، جوان سيزده ساله اي به نام اسماعيل صفوي از خانواده شيخ
ص: 96
صفي الدين اردبيلي، با سيصد نفر به منظور ايجاد يك كشور مستقل و مقتدر شيعه، از اردبيل قيام كرد و كشورگشايي و برانداختن ملوك الطوايفي ايران را آغاز نمود. پس از جنگهاي خونين با پادشاهان محلي و بويژه پادشاهان آل عثمان، موفق به ايجاد كشوري متحد و شيعه مذهب، گرديد. (1) .
پس از درگذشت شاه اسماعيل صفوي پادشاهان ديگري از سلسله صفوي تا اواسط قرن دوازدهم هجري سلطنت كردند و يكي پس از ديگري رسميت مذهب شيعه اماميه را تأييد و تثبيت نمودند. زماني كه در اوج قدرت بودند (زمان شاه عباس كبير) توانستند وسعت اراضي كشور و آمار جمعيت را به بيش از دو برابر ايران كنوني برسانند.(2) .
گروه شيعه، در اين دو قرن تقريباً در ساير نقاط كشورهاي اسلامي به همان حال سابق با افزايش طبيعي خود باقي بوده است.
در سه قرن اخير، پيشرفت مذهبي شيعه به همان شكل طبيعي سابقش بوده است. تشيع در ايران مذهب رسمي شناخته مي شود، و همچنين در يمن و عراق اكثريت جمعيت را شيعه تشكيل مي دهد و در همه ممالك بهويژه مسلمان نشين، تعداد قابل توجهي را به خويش اختصاص داده است.
ص: 97
كمتر كتابي از عامه مربوط به تاريخ اسلام است كه به عبدالله بن سب نپرداخته باشد. او چهره اي است كه به شكل هاي گوناگون به تصوير كشيده شده است: او را شخصي كه مردم را دعوت به الحاد و شرك نموده، و از افكار و عقايد يهوديت دفاع مي كرده معرفي نموده اند، يا شخصي كه منشأ انتشار افكار باطل در ميان جامعه اسلامي، و به گمراهي كشيدن گروه زيادي از صحابه بوده است. او را عامل فتنه و اولين محرّك در شورش برضدّ عثمان معرفي كرده اند كه منجرّ به قتل خليفه شد و بعد از آن تمام جنگ ها و فتنه ها را به او نسبت داده اند كه سبب كشته شدن هزاران نفر از صحابه و تابعين شد. از طرفي ديگر، برخي از عقايد مهمّ و اصولي شيعه از قبيل: قول به نصّ، رجعت و.. را به او نسبت داده اند و در حقيقت او را به عنوان مؤسس شيعه معرفي كرده اند، تا چهره شيعه را از اين منظر مخدوش نمايند؛ از اين رو لازم است موضوع فوق را بررسي كنيم كه آيا عبدالله بن بن سبأ شخصيتي حقيقي است يا خرافي؟ آيا او جايگاهي در فتنه ها داشته است؟ آيا او حقيقتاً مؤسس مذهب شيعه اماميه بوده است؟ مذهب شيعه چه ارتباطي با او داشته است؟
بنا به نقل طبري و ديگران، در زمان عثمان شخصي يهودي به نام عبدالله بن سبأ از صنعاء، اسلام را اختيار نمود، و افكار خود را با مسافرت هايي كه به بلاد اسلامي، مانند:
ص: 98
كوفه، شام، مصر و بصره داشت رواج مي داد. او معتقد به رجعت پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) همانند رجعت حضرت عيسي(عليه السلام) بود. هم چنين باور داشت كه براي هر پيامبري جانشيني است و علي(عليه السلام) جانشين رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و خاتم الأوصيا است. عثمان غاصب حقّ اين وصي بوده و بر او ظلم كرده است؛ از همين رو بر امت اسلامي است كه قيام نموده، و عثمان را از اريكه خلافت به زير كشيده، و حكومت را به علي(عليه السلام) واگذار كنند. در اين ميان گروهي از اصحاب، امثال: ابي ذر، عمار بن ياسر، محمّد بن ابي حذيفه، عبدالرحمن بن عديس، محمّد بن ابي بكر، صعصعة بن صوحان عبدي، مالك اشتر و ديگران فريب افكار او را خورده و به او گرويدند، و در نتيجه اين تحريك ها، جماعتي از مسلمانان بر خليفه وقت قيام و شورش نموده و او را به قتل رساندند، و حتي همين گروه در جنگ جمل و صفين نيز دخالت اساسي داشتند.... (1) .
همان گونه كه قبلاً اشاره شد، هدف از جعل اين قضيه اتهام وارد كردن به شيعه است در اين كه مؤسس آن، شخصي يهودي الأصل است كه با نشر افكار خود نه تنها فرقه اي را در جامعه اسلامي ايجاد نمود، بلكه سبب نشر افكار يهوديت و ايجاد تفرقه و تشتّت در ميان جامعه اسلامي گرديد. اينك به برخي از افراد كه اين تهمت و وصله ننگين را به شيعه اماميه نسبت مي دهند اشاره مي كنيم:
1 _ ابوالحسين ملطي گويد: زعيم اين فرقه _ شيعه _ عبدالله بن سبأ است. او همان شخصي است كه با يهود ارتباط داشت و بدين طريق بذر اول تشيع را در جامعه اسلامي كاشت، تا از اين راه به جامعه اسلامي ضربه وارد كند. (2) .
2 _ دكتر علي سامي نشار مي گويد: يهود [عبدالله بن سبأ] مؤسس عقيده شيعه غالي است. (3) .
ص: 99
3 _ محمّد ابوزهره مي گويد: طاغوت اكبر _ عبدالله بن سبأ _ كسي است كه مردم را به ولايت علي(عليه السلام) و وصايت او دعوت نمود و معتقد به رجعت پيامبر اكرم(عليه السلام) شد و در سايه اين فتنه ها مذهب شيعي نشأت گرفت. (1) .
4 _ احسان الهي ظهير مي گويد: دين اماميه و مذهب اثناعشري، مبتني بر مبناهايي است كه يهود جنايت كار توسط عبدالله بن سبأ وضع نمود. (2) .
5 _ دكتر ناصر بن عبدالله بن علي قفاري مي گويد: طليعه عقيده شيعه و اصول آن به دست سبأيّون ظهور كرد....(3) .
دكتر هويمل مي گويد: در خصوص عبدالله بن سبأ سه نظريه مطرح است:
1 _ نظريه رايج نزد مؤرخان اسلامي، كه اثبات وجود او، و موقعيّت گسترده اش در فتنه هاست؛
2 _ نظر متأخرين از شيعه، كه انكار وجود او، و به طور كلي انكار موقعيّت او است؛
3 _ نظر متوسط و معتدل، كه اثبات وجود او، و ابطال موقعيت فعّال او در فتنه هاست، و اين همان نظريه اي است كه ما به آن تمايل داريم. (4) .
ولي به تقسيمي ديگر مي توان گفت كه برخي مؤيّد، و بعضي تشكيك كننده و عده اي ديگر منكر وجود او باشند.
كساني كه عبدالله بن سبأ را شخصي حقيقي دانسته و برايش نقش و موقعيتي عظيم در فتنه قتل عثمان، جنگ جمل و صفين قائلند كه عبارتند از:
ص: 100
1 _ حسن ابراهيم حسن (تاريخ الإسلام السياسي، ج 1، ص 358)؛
2 _ أحمد أمين مصري (فجر الإسلام، ص 269)؛
3 _ أحمد شبلي (موسوسة التاريخ الإسلامي، ج 1، ص 627)؛
4 _ عباس محمود عقاد (عبقرية عثمان)؛
5 _ ابوالحسين ملطي (التنبيه و الردّ علي أهل الأهواء و البدع، ص 25)؛
6 _ دكتر علي سامي النشار (نشأة الفكر الفلسفي في الإسلام، ج 2 ص 18)؛
7 _ محمّد أبوزهره (المذاهب الإسلاميه، ص 46)؛
8 _ إحسان إلهي ظهير (الشيعة و السنه، ص 24)؛
9 _ دكتر قفاري (أصول مذهب الشيعه، ج 1، ص 78).
1 _ دكتر طه حسين مصري
او در قسمتي از سخنانش در مورد عبدالله بن سبأ مي گويد: به گمان من كساني كه تا اين حدّ موضوع عبدالله بن سبأ را بزرگ جلوه داده اند، بر خود و تاريخ اسراف شديدي نموده اند. زيرا نخستين اشكالي كه با آن مواجه مي شويم آن كه در مصادر مهمّ تاريخي و حديثي ذكري از عبدالله بن سبأ نمي بينيم. در طبقات ابن سعد، أنساب الأشراف بلاذري و ديگر مصادر تاريخي يادي از او نشده است. فقط طبري از سيف بن عمر اين قضيه را نقل كرده و ديگر مورخان نيز از او نقل كرده اند. (1) .
همو در آخر سخنانش مي گويد: به گمان قوي دشمنان شيعه در ايّام بني اميه و بني عباس در امر عبدالله بن سبأ مبالغه كردند، تا از طرفي براي حوادثي كه در عصر عثمان اتفاق افتاد منشأيي خارج از اسلام و مسلمين بيابند، و از طرفي ديگر وجهه علي(عليه السلام) و شيعيانش را خراب كنند و از اين منظر برخي از عقايد و امور شيعه را به شخصي يهودي نسبت دهند كه به جهت ضربه زدن به مسلمين، اسلام انتخاب كرد. و چه بسيار است
ص: 101
تهمت هاي ناروايي كه دشمنان شيعه برعليه شيعه وارد كرده اند. (1) .
2 _ محمّد عماره
وي در كتاب خود چنين مي گويد:... فقط در يك روايت به موضوع عبدالله بن سبأ اشاره شده و آن تنها مصدر، براي نقل بقيه مورخان شده است. (2) .
3 _ حسن بن فرحان مالكي
او در ردّ دكتر سليمان عوده مي گويد:... او گمان كرده كه من وجود عبدالله بن سبأ را به طور مطلق انكار مي نمايم؛ البته اين چنين ادعايي ندارم، بلكه در مجله رياض و مقالات سابق خود اشاره نمودم كه من در وجود عبدالله بن سبأ به طور مطلق توقف نموده ام، ولو به شدّت موقعيت گسترده او را در فتنه ايّام عثمان انكار مي كنم. (3) .
برخي ديگر از مورّخان اصل وجود عبدالله بن سبأ را انكار كرده اند كه در نتيجه نزد آنان قضيه ونقش وموقعيت او نيز مردوداست؛ اينك به اسامي بعضي ازآنهااشاره مي كنيم:
1 _ محمّد عبد الحيّ شعبان (صدر الإسلام و الدولة الإسلامية)؛
2 _ هشام جعيط (جدليّة الدين و السياسة في الإسلام المبكّر، ص 75)؛
3 _ أحمد لواساني (نظرات في تاريخ الأدب، ص 318)؛
4 _ سيّد مرتضي العسكري (عبدالله بن سبأ و أساطير أخري)؛
5 _ ابراهيم محمود (أئمة و سحرة عن مسيلمة الكذّاب و عبدالله بن سبأ، ص 192)؛
6 _ دكتر عبدالعزيز هلابي، (عبدالله بن سبأ دراسة للروايات التاريخية) ص 71؛
7 _ نويسنده مصري أحمد عباس صالح (اليمين واليسار في الإسلام) ص 95؛
8 _ دكتر علي دردي (وعاظ السلاطين) ص 274؛
9 _ دكتر شيبي (الصلة بين التصوف والتشيع) ج 1 ص 89.
ص: 102
آنچه در مورد عبدالله بن سبأ و گروه سبأيّون گفته مي شود، كمي از آن صحيح و بقيه به طور كلّي باطل است.
آنچه صحت دارد اين كه شخصي به نام عبدالله بن سبأ درباره امام علي(عليه السلام) غلوّ مي كرد و مي گفت: او خداست _ نعوذ بالله تعالي _ و من رسول اويم. اين موضوع چندان قابل انكار نيست و داعي بر انكار آن نيز وجود ندارد، زيرا در روايات معتبر كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده به وجود او اشاره شده است:
امام سجاد(عليه السلام) مي فرمايد: نزد من يادي از عبدالله بن سبأ شد كه تمام موهاي بدنم راست شد، او ادعاي امري عظيم نمود _ خداوند او را لعنت كند _ به خدا سوگند! علي(عليه السلام)بنده صالح خدا و برادر رسول خدا بود و به كرامت نرسيد مگر به سبب اطاعت خدا و رسولش. (1) .
امام باقر(عليه السلام) مي فرمايد: عبدالله بن سبأ ادعاي نبوت نمود. او گمان مي كرد كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) خداست خداوند از اين حرفها بسيار بالاتر است.(2) .
و نيز از امام صادق(عليه السلام) روايت شده كه فرمود: خدا لعنت كند عبدالله بن سبأ را، او ادعاي ربوبيّت در حقّ اميرالمؤمنين(عليه السلام) نمود. به خدا سوگند! اميرالمؤمنين(عليه السلام) بنده مطيع خدا بود. واي بر كسي كه بر ما دروغ ببندد.... (3) .
از همين رو، به دليل وجود اين روايات مي بينيم كه رجاليين با فرض وجود او به طور صريح او را به غلو و كفر نسبت داده اند:
1 _ شيخ طوسي(رحمه الله) مي گويد: عبدالله بن سبأ كسي است كه به كافر شد و اظهار غلو نمود. (4) .
2 _ علامه حلّي(رحمه الله) مي گويد: او غالي و ملعون است... او گمان نمود كه عليّ خدا و
ص: 103
خود، نبي اوست. خداوند او را لعنت كند! (1) .
3 _ ابوداود مي گويد: عبدالله بن سبأ به كفر بازگشت و اظهار غلو نمود. (2) .
و آنچه باطل است اين كه قضيه با اين حجم اش باطل بوده و به هيچوجه قابل اثبات نيست، كه به حول و قوه الهي اين مطلب را توضيح خواهيم داد.
مؤيدين در ادعاي خود برضدّ شيعه به روايتي تمسك كرده اند كه طبري و ديگران آن را نقل كرده اند.
اين حديث به چهار طريق نقل شده كه تمام طرق آن به سيف بن عمر مي رسد:
1 _ طريق طبري: فيما كتب به إلي السرّي، عن شعيب، عن سيف، عن عطية، عن يزيد الفقعسي قال..؛ (3) .
2 _ طريق ابن عساكر در تاريخ دمشق؛
3 _ طريق ذهبي در تاريخ الاسلام؛
4 _ طريق ابن ابي بكر در التمهيد و البيان.
كه تمام اين طرق به سيف بن عمر ختم مي شود.
تحليل سند
الف) سيف بن عمر
سيف بن عمر تميمي اسيّدي متوفاي سنه 170 هجري داراي دو كتاب به نام هاي: الفتوح الكبير والردّة و الجمل ومسير عائشة وعليّ مي باشد كه طبري و ديگران از اين دو كتاب روايات زيادي نقل كرده كه از آن جمله روايت مورد بحث است. او كسي است
ص: 104
كه مورد طعن و لعن و مذمت تمام رجاليون اهل سنت واقع شده است.
يحيي بن معين او را ضعيف الحديث، و نسائي نيز ضعيف، متروك الحديث و غير ثقه معرفي كرده است.
ابوداود او را كذّاب، ابن ابي حاتم او را متروك الحديث، و ابن السكن او را ضعيف معرفي كرده است.
ابن عدي مي گويد: او ضعيف است. برخي از احاديثش مشهور، ولي غالب احاديثش منكر است، لذا قابل متابعت نيست.
ابن حبان مي گويد: او، احاديث جعلي را نقل كرده و به موثّقين نسبت مي دهد. او متهم به كفر است.
حاكم مي گويد: او متروك و متّهم به كفر است.
ابن حجر نيز بعد از نقل روايتي كه در سند آن سيف بن عمر است، مي گويد: در آن راويان ضعيف وجود دارند كه از آن جمله سيف است. (1) حال جاي تعجّب است كه طبري چگونه در تاريخ خود 701 روايت از سيف نقل كرده است. (2) .
خصوصيات دو كتاب سيف
با مراجعه به دو كتاب سيف بن عمر مي توان به اين خصوصيات پي برد:
1 _ او براي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) اصحابي جعل كرده كه وجود خارجي نداشته اند؛
2 _ حوادثي را تحريف و كم يا زياد كرده است؛
3 _ حوادثي كه اصلاً وجود خارجي نداشته نقل كرده است؛
4 _ براي مشوّة جلوه دادن عقايد مسلمانان، خرافاتي را ميان آنان رواج داده است. (3) .
به همين جهت است كه مي بينيم مستشرقان توجه خاصي به احاديث سيف بن عمر نموده و آنها را در كتاب هايشان منتشر نموده اند، تا از اين راه چهره مقدس اسلام را در
ص: 105
ميان جوامع بشري كريه و مشوّه جلوه دهند.
ب) عطيه
عطيه نيز از جمله كساني است كه در سند داستان عبدالله بن سبأ قرار دارد. در مورد وي دو احتمال وجود دارد:
احتمال اول: مراد از او عطيه عوفي متوفاي سنه 110 است كه اين احتمال بعيد مي باشد. به دليل آن كه عطيه عوفي از تابعين بوده و سيف بن عمر او را درك نكرده است. خصوصاً آن كه در رجال هر دو مورد جرح و تعديل قرار گرفته اند.
احتمال دوّم: مراد از وي عطية بن قيس كلابي شامي، كه ارتباطي با سيف نداشته است.
ج) يزيد فقعسي
با مراجعه به كتاب هاي رجال پي خواهيم برد كه شخصي به نام يزيد كه ملقّب به فقعسي باشد وجود ندارد.
در رابطه با عبدالله بن سبأ از غير طريق سيف بن عمر نيز رواياتي نقل شده كه هم سند آنها ضعيف است و هم دلالتشان ناتمام. و تنها در برخي از آنها اسم او آورده شده و ذكري از حوادثي كه به او نسبت داده مي شود نيامده است. و در برخي نيز نام ابن السوداء آمده كه قابل انطباق بر عبدالله بن وهب رواسبي است؛ زيرا او را با اين عنوان مي خواندند.
با مراجعه به سيره سياسي عثمان بن عفان پي خواهيم برد كه او مسائل سياسي بسيار سخت گير بود و بر هيچ شخص معترضي امتيازي قائل نبود. ولذا با هر كسي كه از سر مخالفت با او در مي آمد با شدّت تمام و به هر نحو ممكن به مقابله مي پرداخت. حال چگونه ممكن است كه انسان باور كند شخصي يهودي از صنعاء يمن وارد مركز حكومت اسلامي؛ يعني مدينه منوّره شود، و با تحريكاتش عقل هاي بسياري از بزرگان صحابه را تخدير كرده و آنان را مريد خود گرداند و نيز افرادي را به كشورها و شهرهاي مختلف اسلامي بفرستد و در نتيجه جمعيت زيادي را دور خود جمع كرده و با تحريك
ص: 106
او مردم بر عليه حكومت وقت يعني عثمان بن عفان قيام كرده و او را به قتل برسانند. آيا اين فرضيه با نظريه عدالت صحابه كه اهل سنت به آن قائلند سازگاري دارد؟ آيا اين فرضيه با قداست صحابه سازگاري دارد؟ آيا اين فرضيه با شدّت و خشونت عثمان نسبت به مخالفان و سخت گيري او در سياست سازگار است؟
آيا عثمان همان كسي نبود كه ابوذر غفاري را به دليل اعتراض هايش برضدّ عثمان در كيفيت تقسيم بيت المال از مدينه به ربذه تبعيد نمود؟ (1) .
آيا عثمان كسي نبود كه وقتي مقداد بن عمرو و عمار بن ياسر و طلحه و زبير با جماعتي از اصحاب رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بر او نامه نوشته و بر بدعت هايش اعتراض كردند با شدّت تمام بر عمار حمله كرده و به او ناسزا گفت؟ آن گاه به غلامانش دستور داد تا دست و پايش را كشيده و سپس با دو پاي خود آن قدر به او كتك زد كه غش كرد و به مرض فتق مبتلا شد. (2) .
آيا عثمان كسي نبود كه به جهت شركت كردن عبدالله بن مسعود در دفن اباذر او را چهل ضربه شلاّق زد؟ (3) .
آيا عثمان كسي نبود كه مالك اشتر و گروهي از صالحان كوفه را به پيشنهاد سعيدبن عاص به جهت مخالفت با دستگاه حاكم به شام تبعيد نمود؟ (4) .
مگر پيامبر(صلي الله عليه وآله) در حق ابوذر نفرموده بود: خداوند عزوجل مرا به دوست داشتن چهار نفر امر نموده است: علي، ابوذر، مقداد و سلمان. (5) .
مگر پيامبر(صلي الله عليه وآله) درحقّ عمار نفرمود: همانا عمار با حقّ و حقّ با عمار است. (6) .
علامه اميني(رحمهم الله) در اين باره مي فرمايد:
ص: 107
اگر عبدالله بن سبأ تا اين حدّ در جامعه فتنه نموده، و مردم را تحريك كرده است، تا جايي كه با ايجاد اغتشاش بين مسلمانان حكومت را ساقط نمود، چگونه عثمان او را دستگير نكرد تا به جهت جنايت هايش او را محاكمه و مورد ضرب وشتم قرار داده و در اعماق زندان ها جاي دهد؟ چرا او را اعدام نكرد تا امّت از شرّ و فساد او راحت گردند، همان گونه كه اين رفتار را با صالحان امت داشت؟... (1) .
بر فرض كه اين قصه صحيح باشد، آنچه جاي سؤال دارد آن است كه چه ارتباطي است بين اين قضيه و بين اين كه عبدالله بن سبأ مؤسس مذهب شيعه باشد، زيرا _ همان گونه كه در جاي خود ثابت شد و ما نيز به اثبات خواهيم رساند _ مؤسس شيعه در حقيقت ذات خداوند متعال با تعليمات خود در قرآن كريم است. پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيز در طول 23 سال اين درخت ريشه داري را كه قرآن در جامعه اسلامي كاشته، آبياري نموده است، چه در زمان پيامبر(صلي الله عليه وآله) و چه بعد از وفات آن حضرت افراد و گروه هايي به اين مذهب گرويده و به ولايت و وصايت و امامت اهل بيت(عليهم السلام) در رأس آنها علي(عليه السلام) اعتقاد پيدا نمودند.
عبدالحليم محمود _ شيخ أزهر _ مي گويد: به نظر ما سبب پيدايش تشيع به ايرانيان، زماني كه در دين اسلام داخل شدند باز نمي گردد. و نيز به يهوديّت كه نماينده آن عبدالله بن سبأ بوده باز نمي گردد؛ بلكه مبدأ آن از اين قضايا پيش تر است. سابقه آن از طرفي به شخصيّت علي _ رضي الله عنه _ و از طرفي ديگر به شخص رسول خدا(صلي الله عليه وآله)مرتبط است.(2) .
همو در جاي ديگر مي گويد: امّا عبدالله بن سبأ كه او را به شيعه مرتبط مي دانند و يا آن كه شيعه را به او نسبت مي دهند؛ اين كتاب هاي شيعه است كه به تمام معنا به مقابله با او پرداخته، او را لعن مي كنند و از او برائت مي جويند. و كمترين كلمه اي كه در حقّ او مي گويند آن كه او ملعون تر از آن است كه يادي از او شود. (3) .
ص: 108
استاد مغني داود مي گويد:
شايد يكي از بزرگ ترين خطاهاي تاريخ كه به دست اين پژوهشگران اتفاق افتاده و به آن تفطّن پيدا نكرده اند، اين تهمت هايي است كه بر علماي شيعه وارد نموده، حتّي اين كه به آنها قصه عبدالله بن سبأ را نسبت داده اند. (1) .
چرا شيعه به عبدالله بن سبأ نسبت داده مي شود؟ و هدف از جعل اين گونه قصه ها چيست؟
جواب
1 _ شيعه در باب امامت معتقد به عقايدي، همچون: قول به وصيت و نص و عصمت است. اين دو عقيده از اصول تشيع است كه با آن، از گروه اهل سنت جدا مي شوند. عامه با مستأصل شدن و نداشتن دليل بر انكار اين دو اصل مهمّ در صدد بر آمده اند تا اين دو اصل را _ كه از اصول تشيع است _ به يهوديت نسبت دهند، تا از اين راه بر عقول عوام مردم مسلط شوند، و مردم را از تأمل در اين مذهب باز دارند.
2 _ مورخان با مراجعه به تاريخِ اواخر حكومت عثمان و حكومت امام علي(عليه السلام) و جنگ هايي كه عليه او تحميل شد، و خصوصاً با در نظر گرفتن اين كه عده زيادي از صحابه در آن شركت داشتند، صحابه اي كه قائل به عدالت تمام آنانند نتوانستند اين قضيّه را تحليل كنند؛ از همين رو اصل اين شورش و جنگ ها را به شخص اسطوره اي نسبت دادند، تا صحابه را از اين جنايت ها مبرّا گردانند.
3 _ پوشش دادن انگيزه هاي اصلي در شورش برضدّ عثمان و كشتن او؛ زيرا آنچه از تاريخ صحيح استفاده مي شود اين است كه اعمال ناشايست عثمان و واليانش سبب شورش برعليه او بوده است.
ص: 109
آيا عبدالله بن سبأ همان صحابي معروف عماربن ياسر است؟
برخي از مورّخين همانند دكتر علي وردي معتقدند كه عبدالله بن سبأ همان عماربن ياسر است. او در استدلال بر مدعاي خود مي گويد:
1 _ عبدالله بن سبأ معروف به ابن السوداء بود كه همين كنيه عمار نيز بوده است.
2 _ عمار از قوم سبأ در يمن است.
3 _ او محبت زيادي نسبت به علي بن ابي طالب(عليه السلام) داشته و مردم را به بيعت با او دعوت مي كرده است.
4 _ عمار در مصر مردم را به شورش برعليه خليفه تحريك مي كرده است، همان گونه كه همين كار را به عبدالله بن سبأ نيز نسبت داده اند.
5 _ نقل است كه عبدالله بن سبأ عثمان را خليفه به ناحق معرفي مي كرده، و صاحب خلافت شرعي را علي بن ابي طالب مي دانسته است، كه همين اعتقاد و عمل را به عمار بن ياسر نيز نسبت داده اند.
دكتر علي وردي با ذكر ادله اي ديگر به اين نتيجه مي رسد كه عبدالله بن سبأ كسي غير از عمار بن ياسر نيست. قريش عمار را سردسته انقلابيّون و شورشيان عليه عثمان مي دانست، ولي از ابتدا نمي خواست كه به اسم او تصريح كند، لذا به صورت رمزي به او كنيه ابن سبأ يا ابن السوداء مي داد. (1) .
اين رأي را دكتر كامل مصطفي شيبي در كتاب الصلة بين التصوف والتشيع پذيرفته است. و ادله او را قانع كننده و منطقي مي داند.
از عبارات دكتر علي سامي نشار نيز تمايل به اين قول استفاده مي شود. او در كتاب
ص: 110
خود نشأة الفكر الفلسفي في الاسلام (1) مي گويد: محتمل است كه عبدالله بن سبأ شخصيّتي جعلي باشد، يا اينكه اين اسمِ رمزي اشاره به عمار بن ياسر باشد....
جواب
اين رأي و نظر تنها احتمالي است كه نه تنها دليل قانع كننده ندارد، بلكه مي توان دليل برخلاف آن اقامه نمود، از باب نمونه:
1 _ اين احتمال هنگامي صحيح است كه رواياتي كه درباره عبدالله بن سبأ وارد شده صحيح السند باشند، درحالي كه به اثبات رسيد كه همه آنها وهميّاتي بيش نيست.
2 _ مورّخين مواقف عمّار و معارضات او با عثمان را به طور صريح ذكر كرده اند، با اين حال احتياج به رمزگويي نبوده است.
3 _ مورّخين عبدالله بن سبأ را به عنوان يهوديي كه در عصر خلافت عثمان اسلام آورده معرفي كرده اند، درحالي كه عمار از سابقين در اسلام است.
4 _ عبدالله بن سبأ را اين گونه معرفي كرده اند كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) او را بعد از دعوت به توبه و نپذيرفتن آن آتش زد يا به مدائن تبعيد نمود، درحالي كه عمار بن ياسر در جنگ صفين به شهادت رسيد.
5 _ طبري در خبري عمار را ازجمله كساني معرفي مي كند كه دعوت عبدالله بن سبأ را پذيرفته و او را در تحريك مردم برعليه عثمان و كشتن او مساعدت نموده است. (2) .
اينها همگي دلالت بر اين دارد كه عمار بن ياسر شخصيتي جداي از عبدالله بن سبأ بوده است.
ص: 111
يكي از مفاهيم و اصطلاحاتي كه معمولاً مخالفان به انگيزه نكوهش شيعه به كار مي برند، رافضه و رافضي است.
رافضه از ريشه رفض به معناي ترك و رهاكردن فرد يا چيزي است. (1) اين واژه، مانند اصطلاح شيعه در موارد زير به كار رفته است:
الف) معتقدان به نصّ در نصب امام و منصب امامت و منكران مشروعيت خلافت خلفاي قبل از امام علي(عليه السلام)
ب) معتقدان به افضليت امام علي(عليه السلام) برخلفاي پيش از او، در عين انكار نصّ در امامت؛
ج) اظهار كنندگان محبّت و مودّت به خاندان رسالت.
در ابياتي كه از امام شافعي نقل گرديده به اين معنا اشاره شده است:
يا راكبا قف با لمحصّب من مِني
واهتف بقاعد خيفها والناهض
سحراً إذا قاض الحجيج إلي مِني
فيضاً كملتطم الفرات الفائض
إن كان رفضاً حبّ آل محمّد
فليشهد الثقلان أنّي رافضي (2) .
ص: 112
و نيز در جاي ديگر مي گويد:
برئت الي المهيمن من أناس
يرون الرفض حبّ الفاطمية (1) .
ولي مشهورترين كاربرد اين واژه معناي نخست است. چنان كه اشعري، رافضي را معادل اصطلاح اماميه دانسته، و در راستاي اعتقاد به نصّ بر خلافت حضرت علي(عليه السلام)تفسير كرده است. (2) .
درباره تاريخ و منشأ پيدايش اين اصطلاح وجوهي گفته شده است:
1 _ اين لقب را زيدبن علي بن حسين(عليه السلام) بر شيعيان كوفه كه با او بيعت كرده بودند، و سپس به بيعت خود عمل نكرده و از ياري او دست كشيدند، اطلاق كرده است، زيرا آنان نظر او را درباره ابوبكر و عمر جويا شدند، و او از آن دو به نيكي يادكرد و تبرّي نجست، در نتيجه شيعيان كوفه او را رها كردند و بدين جهت رافضه ناميده شدند. (3) .
اين نظريه قابل مناقشه است؛ زيرا مورّخان معتبر آن جا كه درباره قيام زيدبن علي و شهادت وي سخن گفته اند، چنين مطلبي را بيان نكرده اند، آنان فقط از اين كه كوفيان او را تنها گذاشته اند و به بيعت با او وفادار نماندند، ياد كرده اند. اين روش كوفيان پيش از اين شناخته شده بود، چنان كه در مورد جدّش امام حسين(عليه السلام)چنين كردند. (4) .
عنوان رافضه اصطلاحي سياسي بوده كه حتّي قبل از ولادت زيد بن علي بن الحسين بين عوام مردم رايج بوده است. اين اصطلاح بر كسي اطلاق مي شد كه معتقد به مشروعيّت نظام سياسي حاكم نبوده است. لذا مشاهده مي كنيم كه معاويه مخالفين علي(عليه السلام)را متّصف به رفض كرده و آنان را رافضي مي ناميد.
ص: 113
نصر بن مزاحم منقري (م212ه_) در كتابش وقعة صفّين از معاويه نقل مي كند كه او در نامه اي به عمر بن عاص كه در فلسطين ساكن بود چنين نوشت:
امّا بعد: فإنّه كان من أمر عليّ وطلحة والزبير ما قد بلغك وقد سقط إلينا مروان بن الحكم في رافضة أهل البصرة وقَدِمَ علينا جرير بن عبدالله... (1) .
در اينجا مشاهده مي كنيم كه معاوية مروان بن حكم و همراهان و همفكران او را به رفض متّصف كرده است، و اين به جهت آن است كه آنان معترف به مشروعيّت حكومت امام علي(عليه السلام) نبوده اند. اين خود دلالت بر اين دارد كه استعمال كلمه رفض از قبل از ولادت زيد بوده است.
2 _ از گزارش هاي تاريخي به دست مي آيد كه در عصر بني اميه دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) و شيعيانشان، اين اصطلاح را به جهت رفض و ترك نظام سلطه، براي ابراز عداوت به شيعيان به كار مي بردند. و رافضي بودن را گناه نابخشودني به شمار مي آوردند، و رافضي را سزاوار شكنجه و قتل مي دانستند.
ابابصير نقل مي كند: به امام صادق(عليه السلام) عرض كردم: مردم ما را رافضه مي نامند. حضرت(عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند! آنان شما را رافضه نناميدند، بلكه خداوند شما را به اين لقب ناميده است. همانا هفتاد نفر از بهترين هاي بني اسرائيل به حضرت موسي و برادرش ايمان آوردند، و از اين جهت آنان را رافضه ناميدند... آنگاه امام(عليه السلام) فرمود: اي ابابصير! مردم خير را ترك كرده و شرّ را گرفتند، ولي شما شرّ را رها كرده و خير را برگزيديد. (2) .
بني اميه و بني عباس و ديگر كژانديشان، هماره شيعيان و معتقدان به ولايت و امامت و وصايت اهل بيت را متّهم به رفض نموده، و با اين لقب درصدد اهانت و سرزنش آنان برآمده اند، ولي با تعجب مي بينيم كه از راويان شيعي روايت نقل مي كنند؛ مثلا محدثين
ص: 114
اهل سنت با آن كه تعدادي از رجال صحاح ستّه متّهم به رفض و رافضه مي كنند، امّا در عين حال از آنها روايت نقل مي كنند، و اين خود دليل بر آن است كه آنان را عادل يا ثقه مي دانند؛ براي نمونه به چند راوي اشاره مي كنيم:
1 _ اسماعيل بن موسي فزازي (245 ه_):
ابن حجر مي گويد: او متّهم به رفض است. (1) اما با وجود اين در سنن ابي داود (2) و سنن ابن ماجه (3) از او روايت نقل شده است.
2 _ بكيربن عبدالله طائي:
ابن حجر مي گويد: او متّهم به رفض است. (4) با وجود اين، رواياتش در صحيح مسلم (5) و سنن ابن ماجه (6) آمده است.
3 _ تليدبن سليمان محاربي (190 ه_):
ابوداود مي نويسد: رافضي است، خبيث است، مرد بدي است، ابوبكر و عمر را دشنام مي دهد. (7) اما با وجود اين، ترمذي از او روايت نقل كرده است. (8) .
4 _ جابر بن يزيد جعفي:
ابن حجر او را رافضي دانسته، (9) اما ابوداود (10) و ابن ماجه (11) و ترمذي (12) از او روايت
ص: 115
نقل كرده اند.
افرادي مانند: جُميع بن عمير، حارث بن عبدالله همداني، حمران بن أعين، ديناربن عمر اسدي، زياد بن منذر، سعد بن طريف كوفي، سليمان بن قَرْم نحوي، عبادبن يعقوب اسدي، عبدالله بن عبدالقدوس رازي، عبدالله بن صالح هروي، عبدالملك بن اعين كوفي، عبيدالله بن موسي، عثمان بن عمير بجلي كوفي، علي بن زيدالتيمي بصري، عمّار بن رزيق كوفي، عمرو بن ثابت بكري، عمرو بن حماد قنّاد، عمرو بن عبدالله بن عبيد كوفي، غالب بن هذيل كوفي، محّمد بن راشد خزاعي، موسي بن قيس حضرمي، ميناء بن أبي ميناء قرشي، ناصح بن عبدالله كوفي، نفيع بن حارث كوفي، هارون بن سعد عجلي، هاشم بن بريد كوفي، وكيع بن جرّاح، يونس بن حبّاب أسيدي، ابوحمزه ثمالي و أبوعبدالله بجلي از اين قبيل اند. (1) .
دكتر ناصر بن عبدالله بن علي القفاري در اصول مذهب الشيعه مي نويسد: ابن ابي عاصم چهار روايت در مورد رافضه نقل كرده است، ولي ناصرالدين الباني در بررسي سند آن ها تصريح به ضعف آن احاديث كرده است. (2) .
آن گاه از طبراني نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: يا عليّ سيكون في أمّتي قوم ينتحلون حبّ أهل البيت، لهم نبز، يسمّون الرافضة، قاتلوهم فانّهم مشركون.
سپس مي گويد: در اسناد حديث، حجاج بن تميم مي باشد كه تضعيف شده است. (3) .
و نيز از ابن ابي عاصم در السنه [309] نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: أبشر يا عليّ انت وأصحابك في الجنّة، ألا انّ ممّن يزعم انّه يحبّك قوم يرفضون الاسلام يقال لهم: الرافضة، فاذا لقيتم فجاهدهم فانّهم مشركون. قلت: يا رسول الله! ما العلامة فيهم؟ قال:
ص: 116
لا يشهدون جمعة ولا جماعة، ويطعنون علي السلف!
سپس مي گويد: شوكاني اين حديث را در احاديث موضوعه آورده است. (1) .
آنگاه دكترقفاري مي نويسد: (2) ابن تيميه به كذب اين احاديث مرفوعه كه درآنها لفظ رافضه آمده پي برده است، زيرا اسم رافضه تا قرن دوّم هجري شناخته شده نبوده است. (3) .
بيهقي نيز در الدلائل بعد از نقل حديث مرفوعه ابن عباس در مذمت رافضه مي گويد: به اين معنا از راه هاي ديگر نيز رواياتي رسيده كه تمام آنها ضعيف السند است، و خدا داناتر است. (4) .
به همين جهت نيز عقيلي اين احاديث را در الضعفاء و ابن الجوزي در العلل المتناهية و الموضوعات آورده اند.
ص: 117
يكي از مشكلاتي كه هر دين و آييني با آن مواجه است، مسئله انشعاب در آن دين است؛ زيرا هركس، يا گروهي برداشت خاص از آن دين، در سطح كلّي دارند، كه نتيجه آن پديدآمدن فرقه ها و مذهب هاي مختلف در آن دين است. يهوديان به فرقه هايي از قبيل صدوقيان و فريسيان و فرقه هاي ديگر متفرق شدند. در مسيحيّت نيز فرقه هايي از قبيل كاتوليك، ارتدكس و پروتستان پديد آمد.
در اسلام نيز به نصّ پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) بيش از امت هاي پيشين فرقه ها و مذهب ها پديد آمد. واز آن جا كه مي دانيم: از ميان مذهب ها كه برداشت هاي مختلف از يك دين است، تنها يك برداشت صحيح است و بقيه باطل، لذا هر مذهب درصدد آن است كه مذهب خود را عين اسلام ناب، و به تعبير ديگر عين دين بداند.
لذا برآنيم كه مذهب حق در بين مذاهب اسلامي، و به تعبير روايي فرقه ناجيه جست وجو مي كنيم.
صاحبان صحاح و مسندها و مؤلفانِ در ملل و نحل، از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) نقل كرده اند
ص: 118
كه فرمود: امّت من بر 73 گروه تقسيم مي گردند: يك گروه آن در بهشت و 72 فرقه در دوزخ قرار خواهند گرفت. (1) .
اين حديث را تعداد زيادي از صحابه نقل كرده اند؛ امثال:
علي بن ابي طالب، ابي هريره، انس بن مالك، سعد بن ابيو قاص، صدي بن عجلان، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عمرو بن عاص، عمرو بن عوف مزني، عوف بن مالك اشجعي، عويمر بن مالك، معاوية بن ابي سفيان، واثلة بن اسقع.
حديث به حدّي مورد توجه علماي شيعه و سنّي قرار گرفته كه عده اي از آنان درصدد تصحيح آن برآمده اند؛ از جمله:
ناصرالدين الباني در (سلسلة الاحاديث الصحيحة)؛ (2) مي نويسد: اين حديث ثابت بوده و شكّي در آن نيست.
و نيز علامه مناوي در فيض القدير (3) تصريح به تواتر آن دارد. و حاكم نيشابوري بعد از نقل اين حديث در المستدرك علي الصحيحين مي گويد: سندهاي اين حديث به حدي است كه با آن مي توان اقامه حجت نمود. (4) شاطبي در الاعتصام، (5) و سفاريني در لوامع الأنوار البهية اين حديث را تصحيح نموده اند. هم چنين ذهبي با احتياطش در قبول احاديث، حديث مذكور را تأييد كرده است. (6) .
ص: 119
مطلب اساسي در اين حديث، تعيين فرقه و گروه ناجي است، كه در روايات به طور صريح به آن اشاره نشده است، لذا شيخ محمد عبده در تفسير المنار مي گويد هر طايفه و گروهي كه اعتقاد به رسالت پيامبراكرم(صلي الله عليه وآله) دارد، خودش را از گروه و فرقه ناجيه مي داند. (1) از همين رو، شايسته است كه دلالت اين حديث را بررسي كرده و مصداق فرقه ناجيه را به دست آوريم؛ تا با پيروي از آن به سعادت اخروي نائل آييم.
همان گونه كه آيات قرآن يك ديگر را تفسير مي كنند، احاديث نيز مي توانند مفسّر هم باشند. با اين بيان كه مثلا روايتي ولو از حيث مصداق مجمل است، ولي روايات ديگر مصداق آن را روشن كند. اكنون به برخي از رواياتي كه بيانگر مصداق حديث سابق است اشاره مي كنيم:
1 _ حديث ثقلين: پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: اي مردم! همانا در ميان شما دو شيء گران بها قرار مي دهم كه اگر به آن تمسك كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم، كه همان اهل بيت من مي باشند. (2) .
در اين حديث شريف كه با سندهاي صحيح در مصادر فريقين وارد شده، پيامبراكرم(صلي الله عليه وآله) تنها فرقه نجات يافته از گمراهي را گروهي مي داند كه متمسّك به قرآن و عترت پيامبر(صلي الله عليه وآله)شده اند تا از اين راه به سعادت دائمي نائل آيند.
2 _ حديث سفينه: پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: آگاه باشيد! همانا مثل اهل بيتم در ميان شما، همانند كشتي نوح است در قومش، هركس كه بر آن سوار شود نجات يابد و هركس كه از آن تخلف جست غرق شده و هلاك خواهد گشت. (3) .
ص: 120
اين حديث كه با سند صحيح به حدّ تواتر در كتاب هاي شيعه و سنّي وارد شده، دلالت دارد بر اين كه تنها فرقه اي اهل نجاتند كه به اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه وآله) بعد از او پناه برده، و آنان را امام و مقتداي خود قرار دهند.
3 _ حديث امان: پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: ستارگان نگه دارنده اهل زمين از غرق شدن هستند. و اهل بيت من امان امت من از اختلافند، پس هرگاه گروهي از عرب با اهل بيتم مخالفت كنند بين آنها اختلاف افتاده و در نتيجه در زمره حزب ابليس قرار مي گيرند. (1) .
در اين حديث شريف و صحيح السند، پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) مردم را به منظور پرهيز از اختلاف و تفرقه و ضلالت، به پيروي از اهل بيت(عليهم السلام) دعوت كرده است، و پيروان اهل بيت را فرقه و گروه ناجي بر مي شمارد.
4 _ احاديث دوازده خليفه: جابر بن سمره مي گويد: از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: دوازده امير در ميان شما خواهند بود. سپس كلمه اي را گفت كه من نفهميدم، آن گاه از پدرم پرسيدم؛ پدرم گفت: پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: همه آنها از قريش هستند. (2) .
اين حديث دلالت دارد بر اين كه تنها فرقه و گروهي اهل نجاتند كه تا روز قيامت دوازده امامي بوده و براي خود دوازده رهبر را برگزيده اند، و به طور حتم اينان غير از شيعه دوازده امامي نيستند.
5 _ احاديث بشارت بر شيعيان امام علي(عليه السلام): از اهل سنت ابن حجر هيتمي و ديگران نقل مي كنند كه بعد از نزول آيه: " اِنَّ الَّذينَ آمَنوا وَعَمِلوُا الصّالِحات اولئِكَ هُمْ خَيْرُ البَريّة " پيامبر(صلي الله عليه وآله) خطاب به علي(عليه السلام) كرده و فرمود! مقصود از آيه، تو و شيعيان تو هستند. (3) .
در اين حديث و احاديث ديگر كه به اين مضمون از حضرت وارد شده، پيامبراكرم(صلي الله عليه وآله) فرقه شيعه را تنها فرقه اي معرفي كرده كه مصداق خيرالبريّه هستند.
ص: 121
6 _ علامه مير محمّد صالح كشفي ترمذي در مناقب مرتضوي از كتاب بحرالمناقب و مناقب ابن مردويه از زاذان(رضي الله عنه) نقل كرده كه علي _ كرم الله وجهه _ فرمود: اين امّت به 73 فرقه متفرّق خواهند شد: 72 گروه از آنان در آتش و يك فرقه در بهشت است، و آنان كساني اند كه خداوند در شأنشان فرمود: و از خلقي كه آفريديم فرقه اي به حقّ هدايت مي يابند و [از باطل هميشه] به حقّ برمي گردند (1) آن گاه علي(عليه السلام)فرمود: اينان من و شيعيان من هستند.
در برخي از روايات اهل سنت به خصوصياتي از فرقه ناجيه اشاره شده است كه مهم ترين آنها دو خصوصيت است:
1 _ ابن ماجه روايتي نقل كرده و در ذيل آن چنين آمده كه عرض شد: اي رسول خدا! مَنْ هُمْ؟؛ آنها كيانند؟ حضرت(صلي الله عليه وآله) فرمود: الجماعة. (2) .
جواب ما از حديث فوق اين است كه: اولاً، قسم زيادي از روايات مشتمل بر عبارت پاياني كه ابن ماجه نقل كرده نيست، و مطلبي با اين اهميّت نمي تواند از بيان مصداقش خالي باشد.
ثانياً: ضمير هم در روايت به 72 فرقه بر مي گردد نه به فرقه ناجيه.
2 _ در حديث ديگري كه ترمذي آن را نقل كرده، پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرقه ناجيه را اين گونه تعريف كرده است:... ما أنا عليه وأصحابي؛ (3) آن فرقه ناجيه فرقه اي است كه من و اصحابم در زمره آن مي باشند. لكن اين حديث نيز از جهاتي قابل مناقشه است:
ألف) اين زيادتيِ مصداق در برخي از نصوص نيامده است.
ب) مراد به اصحاب يا تمام و يا اكثريت آنان است؛ احتمال اول باطل است، زيرا آنان بعد از پيامبر(صلي الله عليه وآله) در اكثر مسائل اختلاف كردند. احتمال دوّم، با آن كه خلاف ظاهر
ص: 122
حديث است، اهل سنت به آن ملتزم نمي شوند، زيرا اكثر صحابه با خليفه سوّم مخالفت نمودند.
از همين رو، بسيار محتمل است كه اين ذيل را راوي افزوده تا براي تأييد و تقويت موقعيّت صحابه باشد.
ص: 123
ص: 124
ص: 125
وهابيون با ديدگاه خاصي كه در ميزان شرك و توحيد دارند، بسياري از اعمال مسلمين از قبيل تبرك، استعانت از ارواح اولياي الهي و... را شرك مي دانند، و عاملان به آن را مشرك مي خوانند، و به تبع آن، خونشان را به هدر دانسته و اموالشان را نيز حلال مي شمرند. آنان تا آن جا پيش مي روند كه ذبيحه آنان را حرام مي دانند. ولي در مقابل، مسلمانان عالم با مباني خاصي كه از راه عقل و قرآن و روايات معتبر كسب كرده اند اين مصاديق و اعمال را نه تنها شرك ندانسته بلكه مستحب و در راستاي توحيد مي دانند. در اين جا به بررسي موضوع فوق مي پردازيم:
1 _ شيخ عبد العزيز بن باز، مفتي وهابيون در عصر خود مي گويد: دعا از مصاديق عبادت است، و هر كس در هر بقعه اي از بقعه هاي زمين بگويد: يا رسول الله، يا نبي الله، يا محمّد به فرياد من برس، مرا درياب، مرا ياري كن، مرا شفا بده، امّتت را ياري كن، بيماران را شفا بده، گمراهان را هدايت فرما يا امثال اينها، با گفتن اين جمله ها براي خدا شريك در عبادت قرار داده و در حقيقت پيامبر(صلي الله عليه وآله) را عبادت نموده است... (1) .
ص: 126
2 _ همو در جاي ديگر مي گويد: بي شك كساني كه به پيامبر(صلي الله عليه وآله) يا غير او از اوليا و انبيا و ملائكه يا جنّ پناه مي برند، معتقدند كه آنان دعايشان را شنيده و حاجاتشان را بر آورده مي كنند، اين اعتقادها انواعي از شرك اكبر است، زيرا علم غيب را غير از خدا كسي ديگر نمي داند. دليل ديگر اين كه اموات تصرفات و اعمالشان در دنيا با مرگ منقطع شده است _ خواه پيامبر باشند يا غير پيامبر _ و ملائكه و جنّ نيز از ما غائب و به شئون خود مشغولند. (1) .
3 _ همو مي گويد: آنچه در كنار قبور از انواع شرك انجام مي گيرد قابل توجه است، از جمله صدا زدن صاحبان قبر، استغاثه به آنان، طلب شفاي مريض، طلب نصرت بر اعدا و امثال اينها، همه از انواع شرك اكبر است كه اهل جاهليّت به آن عمل مي كردند. (2) .
4 _ وي در جاي ديگر مي گويد: ذبح براي غير خدا منكري عظيم و شرك اكبر است؛ خواه براي پيامبر باشد يا وليّ يا ستاره يا بت يا غير اينها.... (3) .
5 _ همو مي گويد: در نماز اقتدا به مشركان جايز نيست، كه از جمله آنان كساني اند كه به غير خدا استغاثه مي كنند و از او مدد مي خواهند، زيرا استغاثه به غير خدا؛ از اموات و بت ها و جنّ و غير اينها از انواع شرك به خداست....(4) .
6 _ وي در جايي ديگر مي گويد: قسم به كعبه يا غير كعبه از مخلوقات جايز نيست. (5) .
7 _ او مي گويد: صدا زدن مرده و استغاثه به او و طلب مدد از وي، همگي از مصاديق شرك اكبر است آنان همانند عبادت كنندگان بت ها در زمان پيامبر(صلي الله عليه وآله) از قبيل: لات، عزّي و منات اند.... (6) .
ص: 127
گويا وهابيون تنها خود را اهل توحيد خالص مي دانند و معتقدند: بقيه _ كه اكثريّت مسلمانان را تشكيل مي دهند _ مشركاني اند كه خون، ذرّيه و اموالشان احترام ندارد، و خانه هايشان نيز خانه جنگ و شرك است....
عمر عبد السلام نويسنده سنّي مذهب مي گويد: در سفري كه در جواني به مكه مكرّمه براي اداي فريضه حجّ به سال 1395ه_. داشتم، در مدينه منوره كنار قبر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله)با صحنه بسيار عجيبي رو به رو شدم. ديدم كه وهابيون با انواع اهانت ها با مسلمين برخورد مي كنند و مسلمانان را كه ميهمانان خدا و رسولند با انواع فحش و دشنام از كنار قبر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) دور مي سازند. هر گاه زائر قصد اظهار محبّت به حضرت و نزديك شدن به ضريح رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و بوسيدن آن را داشت، او را با جمله ابتعدوا ايّها المشركون از ضريح دور مي ساختند. از اين كردار بسيار ناراحت شدم، و بعد از مراجعء به تاريخ ديدم كه اين اعمال نشأت گرفته از افكار بزرگان وهابيان از قبيل ابن تيميه و ديگران است...
وهابيون با اين نوع برخورد چه هدفي را دنبال مي كنند؟ با دقت در رفتار آنان پي مي بريم كه آنان در ظاهر يك اصل مهمّي را دنبال مي كنند كه همان گسترش توحيد و مقابله با انواع شرك و بت پرستي است، ولي واقع امر و پشت قضيه حكايت از امر ديگري دارد. واقع امر آن است كه آنها خواسته يا ناخواسته هدفي را دنبال مي كنند كه استعمار خواهان آن است كه همان تفرقه بين مسلمين و ايجاد فتنه ها و جنگ ها بين آنان است، تا در اين ميان دشمن استفاده كرده به مطامع شوم خود برسد. گروهي از محققين در تاريخ وهابيت اين هدف مخفي را به اثبات رسانده و تصريح نموده اند كه اصل اين مذهب و تأسيس آن در شبه جزيرة العرب به امر مستقيم وزارت مستعمرات انگلستان بوده است، زيرا بهترين مذهبي كه مي تواند مطامع پليد آنان را تأمين نمايد، اين مذهب با همين نوع افكار، آن هم در شبه جزيرة العرب است. (1) .
ص: 128
بي شك اساس دعوت انبيا؛ توحيد و نفي شرك و بت پرستي بوده است. قرآن كريم به اين هدف اساسي انبيا اشاره نموده، مي فرمايد: " وَ لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ "؛ (1) و هر آينه در هر امتي پيامبري فرستاديم تا آنان را به عبادت خدا دعوت نمايند.
دعوت به توحيد اساس و هدف اساسي بعثت پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) بوده است. پيامبر(صلي الله عليه وآله)در حديثي مي فرمايد: من مأمور شدم كه با مردم بجنگم تا شهادت به وحدانيت خدا و رسالتم دهند و هرگاه چنين كنند خونشان و اموالشان محفوظ و حسابشان با خداوند است. (2) .
مورد نزاع و بحث با وهابيون آن است كه چه عملي شرك و چه عملي نشانه توحيد است. ما در اين بحث اثبات خواهيم كرد مصاديقي كه وهابيون شرك مي دانند، نه تنها شرك نبوده بلكه در راستاي توحيد است.
مراحل توحيد:
توحيد در لغت به يعني: چيزي را يكتا و منحصر به فرد دانستن. و هنگامي كه بر خداوند اطلاق مي گردد به معناي اعتقاد به وحدانيت و يكي بودن اوست.
در كتاب هاي اعتقادي براي توحيد مراحلي ذكر شده است:
1 _ توحيد در الوهيت؛
2 _ توحيد در خالقيت؛
3 _ توحيد در ربوبيت؛
4 _ توحيد در عبادت.
1 _ توحيد در الوهيت: يعني تنها موجود مستحق عبادت كه داراي همه صفات كمال و جمال بالاستقلال بوده خداوند متعال است. او مي فرمايد: " وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ "؛ (3) .
ص: 129
و خداي شما خداي يكتاست. هم چنين مي فرمايد: " قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ "؛ (1) بگو او خداي
يگانه است. و نيز مي فرمايد: " وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِله "؛ (2) و هرگز با او خداي ديگري نيست. در جاي ديگر مي فرمايد: " وَ لاتَجْعَلُوا مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ "؛ (3) هرگز با خداوند خداي ديگري [شريك] قرار ندهيد.
2 _ توحيد در خالقيت: يعني تنها خالق مستقل در عالم يكي است و هر كس غير از او در خالقيّتش محتاج به اذن و مشيّت اوست و كسي بدون اراده او كاري انجام نمي دهد. ولي اين اراده و مشيت الهي با اختيار بنده ناسازگاري ندارد؛ زيرا اراده الهي بر اين تعلّق گرفته كه بندگان با اراده و اختيار خود اعمالشان را انجام دهند.
خداوند متعال مي فرمايد: " قُلِ اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْء "؛ (4) بگو خداوند خالق هر چيز است. هم چنين در جايي ديگر مي فرمايد: " هَلْ مِنْ خالِق غَيْرُ اللّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ "؛ (5) آيا خالقي غير خداوند وجود دارد كه در آسمان و زمين به شما روزي دهد؟
3 _ توحيد در ربوبيّت: يعني تنها تربيت كننده و مدبّر شئون عالم و خلقت اشياء و هدايت كننده آنها به سوي اهدافشان به صورت مستقل، خداوند متعال است و هر كس ديگر كه شأني از شئون تدبير را دارد به اذن و اراده و مشيّت الهي است.
خداوند متعال مي فرمايد: " الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ "؛ (6) حمد و ستايش مخصوص خداوندي است كه تربيت كننده عالميان است.
در جايي ديگر مي فرمايد: " قُلْ أَغَيْرَ اللّهِ أَبْغي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْء "؛ (7) بگو آيا غير خدا را به عنوان پروردگار خود طلب نمايم، در حالي كه او پروردگار و تربيت كننده هر
ص: 130
چيزي است.
اين منافات ندارد كه برخي افراد امثال ملائكه تدبير برخي از امور را از جانب خداوند به دست گرفته باشند، همان گونه كه خداوند درباره آنان مي فرمايد: " فَالْمُدَبِّراتِ أَمْرًا ".
4 _ توحيد در عبادت: يعني عبادت و پرستش مخصوص خداوند متعال است. خداوند متعال در آيات بسياري به اين نوع از توحيد اشاره كرده است:
" وَقَضي رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ "؛ (1) و حكم كرده پروردگار تو اين كه غيرِ او را عبادت نكنيد.
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَة سَواء بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضًا أَرْبابًا مِنْ دُونِ اللّهِ "؛ (2) اي اهل كتاب بياييد از آن كلمه حقّ كه ميان ما و شما يكسان است پيروي كنيم كه به جز خداي يكتا هيچ كس را نپرستيم و چيزي را شريك او قرار ندهيم و بعضي، برخي را به جاي خدا به ربوبيت تعظيم نكنيم.
" وَ لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ "؛ (3) و همانا ما در ميان هر امّتي پيغمبري فرستاديم تا به خلق ابلاغ كنند كه خداي يكتا را بپرستيد و از بتان و فرعونيان دوري كنيد.
با توجه به تأكيدهاي قرآن بر توحيد در عبادت به جاست كه در اركان اين نوع توحيد بحث كنيم، زيرا عمده اختلاف مسلمين با وهابيون در اين نوع از توحيد است.
با مراجعه به كتاب هاي لغت پي مي بريم كه عبادت و عبوديت به معناي مطلق خضوع و تذلّل است.
ص: 131
ابن منظور افريقي مي گويد: اصل العبودية الخضوع و التذلّل. (1) .
فيروزآبادي مي گويد: العبادة: الطاعة.(2) .
راغب اصفهاني مي گويد: العبودية: اظهار التذلّل. (3) .
مي دانيم كه معناي اصطلاحي عبادت كه در قرآن به آن اشاره شده و آن مخصوص خداوند متعال است، به معناي لغوي آن _ كه مطلق خضوع باشد _ نيست؛ وگرنه لازم مي آيد كه هر كس كمترين تواضع و خضوعي را بر كسي داشته باشد عبادت حرام شمرده شود، بلكه عبادت در اصطلاح قرآن و حديث مقوّمات و اصولي دارد كه با بودن آنها عبادت تحقق مي يابد.
خداوند در قرآن كريم مي فرمايد: " فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْوَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّة عَلَي الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّة عَلَي الْكافِرينَ "؛ (4) در آينده خدا بر مي انگيزاند قومي را كه آنان را دوست دارد و آنها نيز خدا را دوست دارند و نسبت به مؤمنان فروتن و به كافران سرفراز و مقتدرند.
خداوند متعال امر مي كند كه ملائكه بر حضرت آدم(عليه السلام) سجده كنند و اگر اين عمل _ كه در حقيقت تعظيم است _ از فحشا شمرده مي شود، پس چرا به آن امر شده است؟ در قرآن مي خوانيم: " إِنَّ اللّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَي اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ "؛ (5) خداوند هرگز به اعمال زشت امر نمي كند، آيا آنچه را شما از ناداني خود مي كنيد به خداي مي بنديد؟
هم چنين از سجده نمودن فرزندان يعقوب به يوسف خبر داده و آن را مذمت نكرده است؛ آن جا كه مي فرمايد: " وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّدًا "؛ (6) همه براي يوسف به سجده
ص: 132
افتادند. حال اگر اين نوع تعظيم ها عبادت محسوب مي شود چگونه خداوند متعال به آن امر مي كند؟
عبادت در اصطلاح قرآن و حديث مقوّمات و اركان خاصي دارد كه با بودن آنها، عبادت اصطلاحي تحقق يافته و بدون آن تنها مطلق خضوع محقق شده است:
1 _ انجام فعلي كه گوياي خضوع و تذلّل باشد.
2 _ عقيده و انگيزه خاصي كه انسان را به عبادت و خضوع نسبت به شخص وا داشته است، از قبيل:
الف) اعتقاد به الوهيت كسي كه بر او خضوع كرده است.
خداوند متعال درباره مشركان مي فرمايد: " الَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ "؛ (1) آنان كه با خداي يكتا خدايي ديگر گرفتند به زودي خواهند دانست كه در چه جهل و اشتباهي بوده اند و با چه شقاوت و عذابي محشور مي شوند.
در جاي ديگر مي فرمايد: " وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا "؛ (2) و مشركان خداي يگانه را ترك گفته و براي احترام و عزّت دنيوي خدايان باطل را برگرفتند.
از اين دو آيه و آيات ديگر استفاده مي شود كه ركن عبادت غير خدا و شرك اعتقاد به الوهيت غير خداوند است.
ب) اعتقاد به ربوبيت كسي كه بر او خضوع شده است:
خداوند متعال مي فرمايد: " يا بَني إِسْرائيلَ اعْبُدُوا اللّهَ رَبّي وَ رَبَّكُمْ "؛ (3) اي بني اسرائيل! خدايي را كه آفريننده من و شماست بپرستيد.
ص: 133
در جايي ديگر مي فرمايد: " إِنَّ اللّهَ رَبّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ "؛ (1) همانا خداست پروردگار من و شما، بپرستيد او را كه همين است راه راست.
از اين دسته آيات نيز استفاده مي شود كه يكي از مقوّمات عبادت غير خدا و شرك، اعتقاد به ربوبيّت استقلالي غير خداوند است نه مطلق خضوع.
نبايد پنداشت كه تواضع و خضوع و درخواست از غير خداوند، شرك آلود و حرام است، زيرا از مجموع دلايل استفاده مي شود كه اعمال به نيّت است؛ تا نيت فرد، از عملش چه چيزي باشد.
تعمير مساجد با آن كه _ في نفسه _ عمل نيكي است، اما از آن جا كه اگر مشركان انجام دهند به قصد سوء است، لذا از اين كار ممنوع شده اند؛ خداوند متعال مي فرمايد: " ما كانَ لِلْمُشْرِكينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللّهِ شاهِدينَ عَلي أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَ فِي النّارِ هُمْ خالِدُونَ. إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَي الزَّكاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلاَّ اللّهَ فَعَسي أُولئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدينَ "؛ (2) مشركان را نرسد كه مساجد خدا را تعمير كنند، در صورتي كه به كفر خدا شهادت مي دهند. خدا اعمالشان را نابود گردانيد و آنان در آتش دوزخ؛ جاويد در عذاب خواهند بود. به راستي تعمير مساجد خدا به دست كساني است كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و نماز به پا دارند و زكات مال خود بدهند و از غير خدا نترسند، آنها اميدوار باشند كه از هدايت يافتگانند.
خداوند به خضوع در برابر پدر و مادر امر مي كند؛ آن جا كه مي فرمايد: " وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ "؛ (3) و هميشه پر و بال تواضع و تكريم را با كمال مهرباني نزدشان بگستران.
ص: 134
اگر مطلق خضوع عبادت بود، خداوند چنين امري نمي نمود.
با اين توضيح به اين نتيجه مي رسيم كه توسل و خضوع و استغاثه به غير خداوند متعال با عدم اعتقاد به الوهيت يا ربوبيّت او و اعتقاد به اين كه هر چه براي اوست به عنايت و به اذن و اراده خداوند است اشكالي ندارد و هيچ نوع ارتباطي با آياتي كه در مذمّت مشركان وارده شده نيز ندارد، زيرا مورد اعتراض آيات جايي است كه دعا و استغاثه و استعانت به نيت استقلال باشد، همان گونه كه در بخش پاسخ به شبهات به آنها اشاره مي كنيم.
با بررسي آيات و روايات و تاريخ پي مي بريم كه خداوند مشركان را به جهت اعتقاد به استقلال معبودان مذمّت كرده است.
خداوند متعال در مذمّت يهود مي فرمايد: " اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْبابًا مِنْ دُونِ اللّهِ وَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا إِلهًا واحِدًا لا إِلهَ إِلاّ هُوَ سُبْحانَهُ عَمّا يُشْرِكُونَ "؛ (1) علما و راهبان خود را به مقام ربوبيت شناختند و خدا را نشناختند و نيز مسيح پسر مريم را به ربوبيت گرفتند در صورتي كه مأمور نبودند جز آن كه خداي يكتا را پرستش كنند كه منزه و برتر از آن است كه بر او شريك قرار مي دهند.
از اين آيه به طور وضوح استفاده مي شود كه علت مذمت آنان اين بود كه احبار و راهبان را به طور مستقل ربّ و مربّي خود مي دانستند.
خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّ الَّذينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقًا "؛ (2) هر كه را جز خدا مي پرستيد قادر به رزق شما نيستند.
يعني عبادت و استعانت از غير خدا به طور مستقل مذموم است.
در جاي ديگر مي فرمايد: " قُلِ ادْعُوا الَّذينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّة فِي السَّماواتِ وَ لا فِي اْلأَرْضِ "؛ (3) بگو آنهايي را كه جز خدا، شما مؤثر مي پنداشتيد
ص: 135
هيچ يك مقدار ذرّه اي در آسمان ها و زمين مالك نيستند.
ابن هشام نقل مي كند: اولين كسي كه بت پرستي را به مكه و اطراف آن وارد كرد عمرو بن لحي بود. او در سفري كه به بلقاء از اراضي شام داشت، مردماني را ديد كه بت ها را عبادت مي كردند؛ از اين عمل سؤال نمود، در جواب او گفتند: اين بت هايي است كه آنان را عبادت مي كنيم و هرگاه از آنها باران و نصرت مي خواهيم به ما باران و نصرت مي دهند. عمرو بن لحي به آنان گفت: از اين بتان به ما نمي دهيد تا با خود به سرزمين عرب برده و آنها را عبادت نماييم؟ او با خود بت بزرگي به نام هبل برداشته و آن را بر سطح كعبه قرار داد، و مردم را به عبادت آن دعوت كرد. (1) .
از اين داستان استفاده مي شود كه مشركان جهت اعتقاد خاصي كه به بتان داشتند مذمّت مي شدند و آنها را به اعتقاد اين كه به طور مستقل باران مي دهند و هنگام جنگ آنان را ياري مي كنند، پرستش مي كردند، و در حقيقت بر اين اعتقاد مذمت شدند. اين كار آنان ارتباطي با كار مسلمانان ندارد؛ زيرا آنان با خضوع و تواضع و استمداد از پيامبر و اوليا بر اين اعتقادند كه همه امور به دست خداست، ولي از آن جهت كه پيامبران و اوليا به خدا نزديك اند و خداوند به آنان قدرت داده و هرچه مي كنند به اذن و اراده اوست، و خود خداوند نيز به واسطه قرار دادن آنان امر نموده، لذا به آنان توجه نموده و حاجاتشان را از آنان مي خواهند، يا خدا را به آنان قسم مي دهند تا حاجاتشان را برآورد.
حسن بن علي سقاف شافعي در كتاب التنديد لمن عدّد التوحيد (2)مي گويد: عبادت در شرع عبارت از غايت و نهايت خضوع و تذلّل نسبت به كسي است كه خضوع شده در حالي كه معتقد به اوصاف ربوبيت در او باشد. و عبادت در لغت به معناي اطاعت و عبوديت به معناي خضوع و ذلت است. پس عبادت در شرع با عبادت در لغت تفاوت دارد. كسي كه بر انسان خضوع كند شرعاً نمي گويند كه او را عبادت كرده است و اين چيزي است كه هيچ كس در آن اختلاف ندارد. پس هر كس كنار قبر پيامبر يا اوليا تذلل و
ص: 136
توسل كند نمي گويند كه او را عبادت كرده است، زيرا از نظر شرع، مجرد صدا زدن و استغاثه نمودن، عبادت محسوب نمي شود، اگر چه در لغت آن را عبادت بنامند. دليل اين مطلب اموري است مثل لفظ صلاة كه در لغت به معناي مطلق دعا و تضرع است، ولي در اصطلاح به معناي اقوال و افعال مخصوصي است كه افتتاح آن تكبير و اختتام آن تسليم است. پس هر دعايي نماز نيست، هم چنين است عبادت....
همو در جاي ديگر مي گويد: عبادت در شرع به معناي انجام نهايت خضوع قلبي و قالبي است. قلبي آن، اعتقاد به ربوبيت يا خصيصه اي از خصائص آن است، مثل استقلال در نفع يا ضرر، و قالبي آن، انجام انواع خضوع ظاهر از قيام، ركوع، سجود و غير اينهاست، همراه اعتقاد قلبي. لذا هرگاه كسي اين اعمال قالبي را بدون اعتقاد قلبي انجام دهد شرعاً عبادت محسوب نمي شود ولو آن عمل قالبي سجود باشد. اگر كسي قائل به كفر سجده كننده بر بت است از آن جهت مي باشد كه اين عمل نشانه آن اعتقاد است.... (1) .
آن گاه در نتيجه گيري از كلامش مي فرمايد: با اين بيان روشن شد كه مجرد صدا زدن يا استغاثه يا استعانت از ارواح اولياي الهي يا خوف و رجا يا توسل و تذلل عبادت محسوب نمي شود. (2) .
از همين رو در صحيحين وارد است كه خورشيد در روز قيامت به مردم چنان نزديك مي شود كه عرق به نصف گوش مردم خواهد رسيد، در اين ميان همه به حضرت آدم، آن گاه به موسي و سپس به حضرت محمّد(صلي الله عليه وآله) استغاثه مي كنند، و خداوند شفاعت آنان را مي پذيرد و بين خلايق حكم مي كند. (3) .
وهابيون توحيد را برسه نوع تقسيم نموده اند: ربوبي، الوهي و توحيد در اسما و صفات. ابن عثيمين مي گويد: توحيد ربوبي؛ يعني اختصاص دادن خلق، ملك و تدبير به
ص: 137
خداوند. توحيد الوهي همان توحيد عبادت است؛ يعني اين كه عبادت تنها مخصوص خداوند است. توحيد اسما و صفات؛ يعني اثبات هر صفتي كه در ادله بر خداوند ثابت شده، لكن بدون در نظر گرفتن نظير و شبيهي براي خداوند. (1) .
اين تقسيم اشكالاتي دارد كه به برخي از آنها اشاره مي شود:
1 _ ربوبيت به معناي خالقيّت نيست، بلكه همان گونه كه قبلا به آن اشاره شد عبارت از تدبير و اداره عالم و تصرّف در شئون آن است.
2 _ از بررسي آيات و مطالعه تاريخ بت پرستان به دست مي آيد كه توحيد در خالقيّت مورد اتفاق مردم شبه جزيرة العرب بوده، و تنها مشكل آنان توحيد در ربوبيّت و الوهيت و عبوديت است. از همين رو خداوند متعال به پيامبرش مي فرمايد: " وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ "؛ (2) و اگر از آنان سؤال كني چه كسي آسمان ها و زمين را خلق كرد همه مي گويند: خدا.
3 _ اله به معناي معبود نيست، لذا توحيد در الوهيت به معناي توحيد در عبوديت نيست؛ بلكه مقصود از اله همان معنايي است كه از لفظ جلاله الله استفاده مي شود و تنها فرقشان در اين است كه اولي كلّي و دومي مصداق آن كلّي است. شاهد اين مدعا آن است كه در كلمه اخلاص لا اله الاّ الله اگر مقصود از اله معبود باشد جمله كذب محض مي شود، زيرا به طور وضوح در خارج معبوداني غير از خداوند مي بينيم كه مورد پرستش مردم واقع مي شوند.
4 _ در مورد معناي توحيد صفاتي نيز اشكالاتي متوجه تقسيم آنان است كه در بحث كيفيت صفات الهي به آن اشاره كرده ايم. خلاصه اين كه حقيقت توحيد در صفات به معناي عينيّت صفات با ذات است، نه نيابت ذات از صفات كه معتزله قائلند، و نه زيادت صفات بر ذات كه اشاعره قائلند و نه اين معنايي كه وهابيون به آن معتقدند؛ زيرا معنايي كه وهابيون اعتقاد دارند يا سر از تشبيه در خواهد آورد يا تعطيل.
ص: 138
شرك در لغت به معناي نصيب، و در اصطلاح قرآني در مقابل حنفيت به كار رفته است. حنيف به معناي ميل به استقامت است، لذا شرك در راه استقامت و اعتدال نيست، بلكه بر خلاف فطرت سليم انسانيّت است.
خداوند متعال مي فرمايد: " قُلْ إِنَّني هَداني رَبّي إِلي صِراط مُسْتَقيم دينًا قِيَمًا مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفًا وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ "؛ (1) بگو اي پيامبر محققاً مرا خدا به راه راست هدايت كرده است به دين استوار و آيين پاك ابراهيم كه وجودش از لوث شرك و عقايد باطل مشركان منزّه بود.
هم چنين مي فرمايد: " وَ أَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفًا وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكينَ "؛(2) و روي به جانب دين حنيف اسلام و آيين پاك توحيد آور و هرگز لحظه اي هم با آيين مشركان مباش.
قرآن كريم براي مشرك احكامي سنگين بيان كرده و با او برخورد سختي كرده است.
الف) مشرك بدون برهان است:
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ "؛(3) و هر كس غير خدا كسي را به خدايي بخواند براي او برهاني نيست.
ب) مشرك در گمراهي است:
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيدًا "؛ (4) و هر كس به خدا شرك آورد سخت گمراه شده و از راه نجات و سعادت دور افتاده است.
ص: 139
ج) جايگاه مشرك در آتش است:
خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النّارُ "؛ (1) هر كس به او شرك آورد خدا بهشت را بر او حرام سازد و جايگاهش در آتش دوزخ باشد.
د) شرك باعث سقوط از مقامات عالي است:
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ.... "؛ (2) و هر كس به خدا شرك آورد بدان ماند كه از آسمان در افتد و مرغان در فضا بدنش را با منقار [قطعه قطعه] بربايند.
ه_) شرك ظلم بزرگي است:
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ "؛ (3) اي رسول ما ياد كن وقتي را كه لقمان در مقام پند و موعظه به فرزندش گفت: اي پسر عزيزم! هرگز به خدا شرك نياور كه شرك بسيار ستم بزرگي است.
و) شرك بخشيدني نيست:
خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ "؛ (4) همانا خدا هر كسي را كه به او شرك آورد نخواهد بخشيد و سواي شرك را براي هر كه بخواهد مي بخشد.
شرك يا متعلق به عقيده است و يا مربوط به عمل. قسم اوّل بر سه قسم است:
1 _ شرك در الوهيت؛
ص: 140
2 _ شرك در خالقيت؛
3 _ شرك در ربوبيت.
شرك مربوط به عمل را شرك در عبادت و طاعت مي نامند كه بر دو قسم است:
1 _ شكر جلّي: كه در علم كلام و فقه مورد بحث قرار مي گيرد.
2 _ شرك خفي: كه در علم اخلاق از آن بحث مي شود و قرآن تمام اين اقسام را بررسي كرده است.
شرك در الوهيت: يعني اعتقاد به موجودي غير از خداوند كه داراي تمامي صفات جمال و كمال به طور استقلال است؛ قرآن كريم مي فرمايد: " لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ "؛ (1) به طور تحقيق كساني كه قائل شدند خداوند همان مسيح بن مريم است كافر شدند.
شرك در خالقيت: يعني انسان به دو مبدأ مستقل براي عالم قائل شود به طوري كه خلق و تصّرف در شئونات عالم به دستشان است؛ همانگونه كه مجوس قائل به دو مبدأ خير به نام يزدان و شر به نام اهرمن مي باشند.
شرك در ربوبيت: آن است كه انسان معتقد شود در عالم، ارباب متعددي است و خداوند متعال ربّ الارباب است، به اين معنا كه تدبير عالم به هر يك از ارباب متفرق به طور استقلال تفويض شده است؛ همان گونه كه مشركان عصر حضرت ابراهيم(عليه السلام) به اين نوع شرك مبتلا بودند. خداوندمتعال مي فرمايد: " فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَبًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ. فَلَمّا رَأَي الْقَمَرَ بازِغًا قالَ هذا رَبّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ. فَلَمّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنّي بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ "؛ (2) چون شب تاريك در آمد ستاره درخشاني را ديد گفت: اين پروردگار من است، پس چون آن ستاره غروب كرد گفت: من چيز نابود شونده را به خدايي نخواهم گرفت. پس چون ماه تابان را ديد گفت: اين خداي من است، وقتي كه آن هم نابود شد گفت: اگر خداي من مرا هدايت نكند همانا من از
ص: 141
گمراهان عالم خواهم بود. پس چون خورشيد درخشان را ديد گفت: اين خداي من است، اين از آن ستاره و ماه با عظمت و روشن تر است، پس چون آن نيز نابود گرديد، گفت: اي گروه مشركان من از آنچه شريك خدا قرار مي دهيد بيزارم.
شرك در عبادت و طاعت: به اين معناست كه انسان خضوع و تذلّلش ناشي از اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت كساني باشد كه براي آنها خضوع و تذلل و خشوع مي كند.
وهابيون ملاك ها و مبناهاي خاصي براي شرك مطرح نموده اند، و هر عملي منطبق با آن ملاك ها باشد شرك مي نامند، ما نيز آنها را ذكر كرده و نقد خواهيم كرد.
1 _ اعتقاد به سلطه غيبي براي غير خداوند
بن باز مي گويد: اگر كسي به پيامبر يا غير از او از اوليا استغاثه كند به اعتقاد اين كه او دعايش را مي شنود و از احوالش با خبر است و حاجتش را برآورده مي كند، اينها انواعي از شرك اكبر است.... (1) .
جواب:
اعتقاد به اين نوع سلطه و قدرت غيبي اگر با اين اعتقاد همراه باشد كه تمام اين امور به خداوند متعال مستند است، شرك نخواهد بود.
حضرت يوسف(عليه السلام) پيراهن خود را به برادرانش مي دهد تا به چشمان پدرش يعقوب انداخته، بينا شود. قرآن در اين باره از قول حضرت يوسف(عليه السلام) مي فرمايد: " اذْهَبُوا بِقَميصي هذا فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبي يَأْتِ بَصيرًا "؛ (2) اكنون پيراهن مرا نزد پدرم يعقوب برده، بر روي او افكنيد تا ديدگانش بينا شود. در دنباله آيه مي فرمايد: " فَلَمّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيرًا "؛ (3) پس از آن كه بشارت دهنده آمد و پيراهن او را بر رخسارش افكند ديده اش بينا شد.
ص: 142
قرآن در ظاهر رجوع بصر را به يعقوب، مستند به اراده يوسف(عليه السلام) مي داند، ولي اين فعل ناشي از اراده و قدرت و مشيت الهي است.
هم چنين خداوند متعال به حضرت موسي(عليه السلام) امر مي كند تا عصايش را به سنگ بزند تا از آن آب بجوشد؛ آن جا كه مي فرمايد: " فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْنًا "؛ (1) ما به او دستور داديم كه عصاي خود را بر سنگ زن پس دوازده چشمه آب از آن سنگ بيرون آمد.
خداوند متعال در جايي ديگر اين سلطه غيبي را براي يكي از نزديكان و حاشيه نشينان حضرت سليمان(عليه السلام) ثابت مي نمايد؛ آن جا كه مي فرمايد: " قالَ الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبّي "؛ (2) و آن كس كه به علم كتاب دانا بود گفت: من پيش از آن كه چشم برهم زني تخت را به اينجا آورم. چون سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد؛ گفت: اين توانايي از فضل خداي من است.
آيات در اين زمينه بسيار است. حال اگر كسي معتقد به سلطه غيبي براي كسي شد، نه به صورت مستقل بلكه به اذن و مشيت الهي، اگر چه آن شخص در عالم برزخ باشد، از جانب شرك مشكلي در عقيده اش پديد نيامده است.
2 _ تأثير مرگ در تحقق مفهوم شرك
محمّد بن عبدالوهاب در بحث توسل به انبيا و اوليا مي گويد:
اين امر در دنيا و آخرت جايز است، ولي بعد از وفات آنان جايز نيست. (3) .
ابن قيم جوزيه مي گويد: از انواع شرك حاجت خواستن از اموات و استعانت از آنان و توجه به آنان است و اين، اصل و اساس شرك در عالم است.... (4) .
ص: 143
جواب:
در بحث مستقلي كه در مورد حيات برزخي خواهيم نمود به اين شبهه پاسخ خواهيم داد و ثابت خواهيم كرد كه مردگان نه تنها در عالم برزخ حيات و زندگاني داشته و از اين عالم نيز باخبرند، بلكه زندگي شان از حيات دنيوي وسيع تر و علمشان به حقايق اين عالم جامع تر است.
3 _ دعا نوعي عبادت است
محمّد بن عبدالوهاب در استدلال بر عدم جواز توجه به غير خداوند و شرك بودن استغاثه و استعانت از غير خدا مي گويد: عبادت مخصوص خداوند متعال است و كسي در آن حقي ندارد و دعا نوعي از عبادت است كه كوتاهي كردن از آن مستوجب عذاب است، لذا تقاضا از غير خدا انحراف از عبادت خدا و شريك قرار دادن غير او در عبادت با خداوند است. (1) .
جواب:
درخواست حاجت از غير خداوند به دو شكل صورت مي پذيرد: يكي اين كه با اعتقاد به استقلال در تأثير واسطه است كه اين مشكل شرك را دارد. ديگر اين كه توجه به غير خدا دارد و از او حاجت طلب مي كند، لكن با اين اعتقاد كه او تنها واسطه خير است و همه امور به دست خداوند متعال است، اين عمل نه تنها اشكالي ندارد بلكه در راستاي توحيد است. و آيه شريفه: " ادْعُوني أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ "؛ (2) نهي از خواستن و توجه؛ همراه با اعتقاد استقلالي در تأثير، شرك است، نه مطلق خواستن و توجه كردن، زيرا خداوند متعال در قرآن كريمش به صراحت سخن از واسطه به ميان آورده و مردم را به طلب كردن و واسطه قرار دادن دعوت كرده است؛ آن جا كه مي فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَةَ... "؛ (3) اي مؤمنين تقوا پيشه كنيد و به سوي من وسيله را طلب كنيد....
ص: 144
با اين گفته ها، جواب محمّد بن عبدالوهاب در اين بخش نيز داده خواهد شد؛ آن جا كه استدلال به الدعاء مخّ العبادة كرده است، زيرا مطلق دعا عبادت نيست، تا چه رسد به اين كه روح و اصل عبادت باشد، بلكه دعا از دعوت به معناي نداست و هر ندايي دعا نيست؛ همان گونه كه هر دعايي عبادت نيست. هم چنين هر نداي خداوند به محض اين كه خطاب و نداي اوست عبادت نيست، بلكه _ همان گونه كه قبلاً اشاره شد _ عبادت در اصطلاح شرع عبارت از خضوعي است كه همراه با اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت كسي باشد كه براي او خضوع شده است، و اين معنا هيچ گونه ربطي به توجه و خواستن از اولياي الهي و استغاثه و استعانت از آنان ندارد، زيرا با اعتقاد به الوهيت و يا ربوبيت آنان همراه نيست. پس معناي حديث الدعاء مخّ العبادة اين است: ندا دادن و خواندن خداوند به عنوان اين كه او اله و مستقل در تأثير است، اصل عبادت مي باشد.
حسن بن علي سقّاف شافعي مي گويد:
تمام اقسام دعا عبادت نيست، مگر آن نوعي كه همراه با اعتقاد به صفات ربوبيت يا يكي از آن صفات باشد و قول پيامبر(صلي الله عليه وآله): الدعاء هو العبادة به اين معنا نيست كه هر دعايي عبادت است، بلكه دعايي عبادت است كه براي خدا بوده يا براي كسي كه دعا كننده معتقد به صفتي از صفات ربوبيت براي مدعوّ است. (1) .
ص: 145
اصطلاحِ كفر و كافر از واژگانِ پركاربردِ وهابيون است. اينان هرگاه عقايد مسلماني را قبول نداشته باشند، به كفر و زندقه و ارتداد نسبت داده و او را نه تنها از اسلام خارج مي كنند، بلكه از مشركان جاهليت نيز بدتر مي دانند. اين عمل باعث اختلاف و تشتّت فراواني بين مسلمانان شده و سبب درگيري و قتل و غارت بين آنان گرديده است، از اين رو جا دارد كه واژه كفر و ضد آن؛ يعني ايمان را به خوبي ريشه يابي كنيم.
خليل بن احمد مي گويد: ايمان يعني تصديق نمودن و مؤمن يعني تصديق كننده. و اصل آن از ماده أمن ضد خوف است. (1) .
از كلمات ابن منظور در لسان العرب استفاده مي شود كه ايمان دو استعمال دارد: يكي ضدّ كفر، و ديگري تصديق، ضدّ تكذيب. (2) .
و در اصطلاح: ايمان به معناي تصديق قلبي است با اقرار به زبان، ولي عمل جزء آن نيست، بلكه شرط كمال ايمان است.
ص: 146
اين معنا مؤيّد مرجئه _ كه قائل هستند عمل اهميتي ندارد _ نيست، بلكه هدف از اين تعريف آن است كه بگويد: آنچه انسان را از كفر به ايمان متحوّل كرده و حكم به احترام جان و مالش مي دهد تصديق قلبي است، در صورتي كه با اقرار به زبان در صورت امكان مقرون گردد. امّا آنچه كه انسان را از جهنم نجات مي دهد تصديق توأم با عمل است. و شاهد اين مطلب كه عمل جزء ايمان نيست آيات و روايات است:
1 _ خداوند متعال عمل صالح را عطف بر ايمان كرده است، آن جا كه مي فرمايد: " إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ "؛ (1) همانا كساني كه ايمان آورده و عمل صالح به جاي آورده اند. و مي دانيم كه مقتضاي عطف مغايرت بين معطوف و معطوف عليه است. و اگر عمل داخل در ايمان باشد در اين جا تكرار لازم مي آيد.
2 _ و نيز مي فرمايد: " وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ "؛ (2) و هركس كه عمل صالح انجام دهد در حالي كه مؤمن است. كه از اين آيه نيز مغايرت بين عمل و ايمان در مفهوم استفاده مي شود.
3 _ و نيز خداوند متعال مي فرمايد: " وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَي اْلأُخْري فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّي تَفِيءَ إِلي أَمْرِ اللهِ "؛ [397] و اگر دو طائفه از اهل ايمان به قتال و دشمني برخيزند، شما مؤمنان در ميان آنان صلح برقرار كنيد، و اگر يك قوم بر ديگري ظلم كرد با آن طائفه ظالم قتال كنيد، تا به فرمان خدا بازآيد. مشاهده مي نماييم كه در اين آيه خداوند مؤمن را بر گروه معصيت كار و ظالم اطلاق كرده است.
4 _ و نيز مي فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ "؛ (3) اي مؤمنين تقوا پيشه كرده و همراه با صادقين باشيد. در اين آيه خداوند مؤمنين را به تقوا يعني انجام واجبات و ترك محرمات امر نموده است.
ص: 147
5 _ از برخي آيات نيز استفاده مي شود كه محلّ ايمان قلب است. خداوند مي فرمايد: " أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اْلإِيمانَ "؛ (1) آنان كساني هستند كه خدا بر دل هايشان نور ايمان نگاشته است. در جايي ديگر مي فرمايد: " وَلَمّا يَدْخُلِ اْلإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ "؛ (2) و هرگز ايمان در دلهايتان داخل نشده است.
6 _ بخاري به سند خود از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل كرده كه در روز خيبر فرمود: به طور حتم پرچم را به دست كسي مي سپارم كه او خدا و رسول را دوست دارد و خداوند به دست او فتح و پيروزي قرار خواهد داد. عمر بن خطاب گفت: هيچ زمان به مانند آنوقت امارت را دوست نداشتم. انتظار مي كشيدم كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) مرا صدا زند. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) علي بن ابي طالب(عليه السلام) را خواست، آنگاه پرچم را به او داد و فرمود: پيش برو و به چيزي توجه نكن تا اين كه خداوند به دست تو فتح و پيروزي حاصل كند. علي(عليه السلام)مقداري حركت كرد، سپس متوقف شد و صدا زد: اي رسول خدا(صلي الله عليه وآله)! تا كجا با آنان بجنگم؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: با آنان قتال كن تا شهادت به وحدانيت خدا و نبوت من دهند. و اگر اين چنين كردند خون ها و اموالشان محفوظ خواهد بود. (3) .
7 _ شيخ صدوق(رحمه الله) به سند صحيح از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: شهادت به وحدانيت خدا و نبوت پيامبر(صلي الله عليه وآله) و اقرار به طاعت و معرفت امام كمتر چيزي است كه انسان را به ايمان مي رساند. (4).
همان گونه كه در معناي اصطلاحي ايمان اشاره شد: تصديق به قلب با اقرار به زبان دو ركن اساسي ايمان است. حال ببينيم كه متعلَّق ايمان چيست؟ و به چه اموري بايد تصديق قلبي داشته باشيم؟
ص: 148
تصديق قلبي بر دو گونه است: يكي اين كه اجمالاً آنچه را كه پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) به آن خبر داده تصديق نماييم. و ديگر اين كه اموري را به تفصيل تصديق نماييم از قبيل:
1 _ وجود خداوند متعال و توحيد او و اين كه او مثل و همتايي ندارد.
2 _ توحيد در خالقيّت و اين كه براي عالم خالقي به جز او نيست.
3 _ توحيد در ربوبيّت و تدبير و اين كه براي عالم مدبّري، بالاستقلال، جز او نيست.
4 _ توحيد در عبادت و اين كه معبودي غير از او نيست.
5 _ نبوت پيامبر اسلام.
6 _ معاد و روز جزا.
كفر در لغت به معناي ستر و پوشاندن است. و كشاورز را نيز كافر مي گويند؛ زيرا دانه را در خاك پنهان مي سازد. خداوند متعال مي فرمايد: " كَمَثَلِ غَيْث أَعْجَبَ الْكُفّارَ نَباتُهُ "؛ (1) در مثل مانند باراني است كه رويش آن برزگر را به تعجب وامي دارد.
و در اصطلاح: كفر به معناي ايمان نياوردن به چيزي است كه از شأنش ايمان آوردن به آن است، مثل عدم ايمان به خدا و توحيد و نبوت پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) و روز قيامت.
قاضي ايجي مي گويد: كفر خلاف ايمان است و آن نزد ما عبارت است از تصديق نكردن پيامبر(صلي الله عليه وآله) در برخي از اموري كه علم حاصل شده كه از جانب پيامبر(صلي الله عليه وآله) رسيده است. (2) .
ابن ميثم بحراني مي گويد: كفر عبارت است از انكار صدق پيامبر(صلي الله عليه وآله) و انكار چيزي كه علم داريم از جانب پيامبر(صلي الله عليه وآله) رسيده است. (3) .
فاضل مقداد نيز مي گويد: كفر در اصطلاح عبارت است از انكار چيزي كه علم
ص: 149
ضروري حاصل شده كه از جانب پيامبر(صلي الله عليه وآله) است. (1) .
سيد يزدي(رحمه الله) به اموري كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به آن خبر داده اشاره كرده مي فرمايد: كافر كسي است كه منكر الوهيت يا توحيد يا رسالت يا يكي از ضروريات دين شود، با التفات به اين كه ضروري است به طوري كه انكارش به انكار رسالت منجرّ شود. (2) .
متكلمان و صاحبان معاجم براي كفر اقسامي را ذكر كرده اند:
1 _ كفر انكار: يعني كسي به قلب و زبانش به خدا و رسول كافر شود.
2 _ كفر جحود: يعني كسي به قلبش به خدا و رسول ايمان داشته باشد و آن دو را تصديق كند، ولي به زبان آن را اقرار نكند، بلكه انكار نمايد. همان گونه كه خداوند متعال مي فرمايد: " وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ "؛ (3) با آن كه پيش نفس خود به يقين مي دانستند _ باز از كبر و نخوت و ستمگري _ انكار آن كردند.
3 _ كفر عناد: اين كه به قلب بشناسد، و به زبان اقرار كند، ولي از روي عناد و حسد به آن متديّن نشود.
4 _ كفر نفاق: اين كه به زبان اقرار كند، ولي به قلب معتقد نباشد، همانند منافق. (4) .
در مباحث گذشته اشاره نموديم به اموري كه ايمان به آنها واجب است و با عدم ايمان به آنها، انسان داخل كفر مي شود. با اين بحث به خوبي روشن مي شود كه صحيح نيست فرقه اي از فرق اسلامي را داخل در كفر نمود، مادامي كه اعتراف به شهادتين نموده، و ضروري اي از ضروريات دين را انكار نمي كند.
ص: 150
اين مطلب از اموري است كه هركسي كوچك ترين توجهي به شريعت اسلامي داشته باشد از آن اطلاع دارد، ولو معاشرت زيادي با مسلمانان ندارد. لكن _ مع الاسف _ مشاهده مي شود كه چگونه به سبب برخي از مسائل اختلافي، برخي از مذاهب ساير مسلمانان را تكفير كرده و به جان آنان مي افتند. كاري كه مورد خوشنودي استكبار و استعمار شده و از اين راه استيلاي خود را بر مسلمين ادامه مي دهند.
جمهور فقيهان و متكلمان بر اين باورند كه كسي حق ندارد ديگري را كه اهل قبله است و به طرف آن نماز مي خواند، با اقرار به شهادتين و عدم انكار ضروريي از ضروريات دين، تكفير نمايد:
1 _ قاضي سبكي مي گويد: اقدام بر تكفير مؤمنين جداً دشوار است. و هركسي كه در قلبش ايمان است تكفير اهل هوا و بدعت را دشوار مي شمرد، در صورتي كه اقرار به شهادتين دارد؛ زيرا تكفير امري دشوار و خطير است. (1) .
2 _ قاضي ايجي مي گويد: جمهور متكلمين و فقيهان بر اين امر اتفاق دارند كه نمي توان احدي از اهل قبله را تكفير نمود.... (2) .
3 _ تفتازاني مي گويد: مخالف حقّ از اهل قبله كافر نيست، مادامي كه ضرورتي از ضروريات دين را مخالفت نكند، مثل حدوث عالم، حشر اجساد. (3) .
4 _ ابن عابدين مي گويد: در كلمات صاحبان مذاهب بسيار تكفير ديگران مشاهده مي شود ولي اين گونه تعبيرها از كلام فقهاي مجتهد نيست. و معلوم است كه اعتباري به غيرفقها نيست. (4) .
در روايات از تكفير مسلماني كه اقرار به شهادتين نموده نهي فراوان شده، خصوصاً
ص: 151
كساني كه اهل عمل به فرائض ديني نيز هستند. اينك به برخي از اين روايات اشاره مي نماييم:
1 _ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: اسلام بر چند خصلت بنا شده است: شهادت به وحدانيت خداوند، رسالت پيامبر(صلي الله عليه وآله)، اقرار به آنچه از جانب خدا رسيده و جهاد.... پس مسلمانان را به جهت گناه تكفير نكنيد، و عليه آنان شهادت به شرك ندهيد.
2 _ و نيز فرمود: اهلِ ملتِ خود را تكفير نكنيد، اگرچه گناه كبيره انجام مي دهند.
3 _ هر مسلماني كه مسلمان ديگر را تكفير كند، اگر واقعا كافر باشد اشكالي ندارد، و الاّ خودش كافر مي شود.
4 _ هم چنين فرمود: به جهت گناه، اهل لااله الاّ الله را تكفير نكنيد، زيرا كسي كه چنين كند خودش به كفر نزديك تر است. (1) .
اسلام در لغت از ماده سلم به معناي سلامت است، زيرا به سلامت منتهي مي شود، يا از تسليم است؛ چون در آن تسليم نسبت به دستورهاي الهي است. (2) اسلام به معناي مصطلح آن در قرآن و روايات همان معناي لغوي است. و غالب استعمال اسلام در مقابل شرك است. خداوند متعال مي فرمايد: " قُلْ إِنّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ "؛ (3) بگو اي رسول! من مأمورم اوّل كسي كه تسليم حكم خداست باشم و البته از گروهي كه به خدا شرك مي آورند نباشم. و نيز مي فرمايد: " مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيّاً وَلاَ نَصْرَانِيّاً وَلَكِنْ كَانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَمَا كَانَ مِنْ الْمُشْرِكِينَ "؛ (4) ابراهيم به آيين يهود و نصارا نبود و لكن به دين حنيف توحيد و اسلام بود و هرگز از آنان كه به خدا شرك آرند نبود.
ص: 152
و غالب استعمال ايمان در مقابل كفر است. خداوند متعال مي فرمايد: " وَمَنْ يَتَبَدَّلْ
الْكُفْرَ بِالاِْيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ "؛ (1) و هركس ايمان را به كفر مبدّل سازد بي شك راه راست را گم كرده است. و نيز مي فرمايد: " هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإِيمَانِ "؛ (2) آنان به كفر در آن روز نزديك ترند تا به ايمان.
اين به حسب معناي لغوي اسلام است، ولي در قرآن كريم اسلام بر وجوه مختلفي استعمال شده است:
1 _ اسلام در مقابل ايمان:
خداوند متعال در برخي از موارد اسلام را بر اقرار لفظي اطلاق نموده كه همراه با تصديق قلبي نباشد، آن جا كه مي فرمايد: " قَالَتْ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلْ الاِْيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ... "؛ (3) اعراب گفتند: ما ايمان آورديم، بگو شما ايمان نياورده ايد، ولكن بگوييد: اسلام آورده ايم و هنوز ايمان در قلوب شما وارد نشده است.
2 _ تسليم زباني و تصديق قلبي:
در برخي از موارد نيز اسلام بر مرتبه اول از ايمان اطلاق شده كه همان تسليم زباني و انقياد و تصديق قلبي است، آن جا كه مي فرمايد: " الَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا مُسْلِمِينَ "؛ (4) كساني كه به نشانه هاي ما ايمان آورده و مسلمان بودند.
3 _ تسليم، ورا تصديق قلبي:
گاهي نيز اسلام بر مرتبه ديگر از ايمان اطلاق مي شود و آن اين كه وراي تصديق قلبي، تسليم قلبي نسبت به دستورهاي خداوند نيز باشد. خداوند متعال مي فرمايد: " فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجاً
ص: 153
مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً "؛ (1) نه چنين است قسم به خداي تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمي شوند مگر آن كه درخصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آن گاه به هر حكمي كه كني هيچ گونه اعتراضي در دل نداشته كاملاً از دل و جان تسليم فرمان تو باشند. و از اين قبيل است قول خداوند: " إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ "؛ (2) آن گاه پروردگارش به او فرمود: اي ابراهيم سر به فرمان خدا فرود آور، عرض كرد مطيع پروردگار عالميانم.
ص: 154
يكي ديگر از موارد اختلاف بين وهابيان و ساير مسلمين، توسل به اولياي الهي يا به تعبيري، وسيله قرار دادن آنان نزد خداوند متعال است. وهابيان آن را جايز نمي دانند، اما عموم مسلمين نه تنها آن را جايز مي شمارند، بلكه در طول تاريخ به آن عمل كرده اند. توسل انواع و اقسامي دارد كه نزد عموم مسلمين برخي از آن ها صحيح و بعضي باطل و دسته اي ديگر مورد اختلاف هست؛ به همين دليل هركدام را با حكم آن ها بيان مي نماييم.
توسل در لغت: خليل بن احمد مي گويد: توسل از وسلت الي ربّي وسيلة است؛ يعني انجام دادم عملي را تا به سبب آن به سوي خدا نزديك شوم.... (1) ابن منظور افريقي مي نويسد: وسيله چيزي است كه انسان به سبب آن به مقصود خود رهنمون مي شود. (2) .
توسل در اصطلاح: مقصود از توسل آن است كه بنده چيزي يا شخصي را نزد خداوند واسطه قرار دهد تا او وسيله قربش به خدا گردد. (3) .
ص: 155
1 _ شيخ عبدالعزيز بن باز مفتي سابق حجاز مي گويد: توسل به جاه، و بركت يا حقِ كسي بدعت است، ولي شرك نيست؛ از همين رو هرگاه كسي بگويد: اللّهم إنّي أسألك بجاه أنبيائك أو بجاه وليّك فلان أو بعبدك فلان أو بحقّ فلان او بركة فلان جايز نيست، بلكه بدعت و شرك آلود است. (1) .
2 _ شيخ صالح بن فوزان مي گويد: هركس به خالق و رازق بودن خداوند ايمان آورد، ولي در عبادت واسطه هايي بين خود و خداوند قرار دهد، در دين خدا بدعت گذارده است... و اگر به وسائط متوسل شود (به جهت جاه و مقام آنان) بدون آن كه آنان را عبادت كند، اين بدعت حرام و وسيله اي از وسائل شرك است... (2) .
3 _ گروه فتواي وهابيون، در جواب سؤالي از توسل مي گويند: توسل به ذات پيامبر(صلي الله عليه وآله) و غيرِ او (از انبيا و صالحان) جايز نيست. هم چنين توسل به جاه پيامبر(صلي الله عليه وآله)و غير او حرام است، زيرا اين عمل بدعت و از پيامبر(صلي الله عليه وآله) يا صحابه حكمي در اين مورد نرسيده است...(3).
4 _ ناصر الدين الباني مي گويد: من معتقدم: كساني كه به اوليا و صالحان و... توسل مي كنند از راه حقّ گمراه اند... (4) .
توسل وسيله و واسطه قرار دادن چيزي بين خود و مطلوب است. وسيله بر دو قسم است: گاهي از امور مادي است؛ مثل آب و غذا كه وسيله رفع تشنگي و گرسنگي است. و زماني نيز از امور معنوي است؛ مثل گناه كاري كه خدا را به مقام و جاه يا حقيقت پيامبر(صلي الله عليه وآله)قسم مي دهد تا از گناهش بگذرد. در هر دوصورت وسيله لازم است، زيرا خداوند متعال
ص: 156
جهان آفرينش را به بهترين صورت آفريده است؛ آن جا كه مي فرمايد: " الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَهُ "؛ (1) آن خدايي كه همه چيز را به بهترين صورت آفريده است.
جهان براساس نظام علّت ومعلولي واسباب و مسببات، براي هدايت و رشد و تكامل انسان ها آفريده شده است و نيازمندي هاي طبيعي بشر با عوامل و اسباب عادي برآورده مي گردد. فيوضات معنوي خداوند، همچون هدايت، مغفرت و آمرزش نيز براساس نظامي خاص بر انسان ها نازل مي شود و اراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفته كه امور از طريق اسباب خاص و علل معين به انسان ها برسد. بنابراين، همان گونه كه در عالم ماده نمي توان پرسيد: چرا خداوند متعال زمين را با خورشيد نوراني كرده و خود بيواسطه به چنين كاري دست نزده است؟ در عالم معنا نيز نمي توان گفت: چرا خداوند مغفرت خويش را به واسطه اولياي الهي، شامل حال بندگان مي كند؟ شهيدمطهري مي فرمايد:
فعل خدا، داراي نظام است. اگر كسي بخواهد به نظام آفرينش اعتنا نداشته باشد گمراه است. به همين جهت است كه خداي متعال، گناه كاران را ارشاد فرموده است كه درِ خانه رسول اكرم(صلي الله عليه وآله) بروند و علاوه بر اين كه خود طلب مغفرت كنند، از آن بزرگوار بخواهند كه براي ايشان طلب مغفرت كند. قرآن كريم مي فرمايد: " وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤوُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحِيماً "؛ (2) اگر ايشان هنگامي كه [با ارتكاب گناه] به خود ستم كردند، نزد تو مي آمدند و از خدا آمرزش مي خواستند و پيامبر هم براي ايشان طلب مغفرت مي كرد، خدا را توبه پذير مهربان مي يافتند. (3) .
از همين رو مي بينيم كه در قرآن و سنت تأكيد فراواني بر وسيله و توسل شده است. خداوند متعال مي فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ... "؛ (4) اي مؤمنين تقوا پيشه كنيد و براي رسيدن به او وسيله طلب نماييد.
ص: 157
توسل و وسيله قرار دادن براي رسيدن به خداوند و حوائج خود بر چند نوع است:
1 _ برخي از آنها به اتفاق مسلمانان جايز است؛
2 _ دسته اي به اتفاق مسلمانان جايز نيست؛
3 _ گروهي ديگر مورد اختلاف بين وهابيان و مسلمانان است.
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ لِلّهِ اْلأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها... "؛ (1) و براي خدا است اسم هاي پسنديده، پس او را به آنها بخوانيد.
ترمذي به سند خود از بريده نقل مي كند: پيامبر(صلي الله عليه وآله) شنيد كه مردي خداوند را به ذات، صفات و اسمائش قسم مي دهد و مي گويد: اللّهم إنّي أسألك بأنّي أشهد أنّك أنت الله لا اله إلاّ أنت الأحد الصمد الذي لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفواً أحد پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: تو خدا را به اسم اعظم اش خواندي، اسمي كه اگر به آن خوانده شود اجابت مي كند و اگر به آن سؤال شود عطا مي كند. (2) .
شيخ عبدالعزيز بن باز مي گويد:... توسل بايد به اسماي خدا، صفات و توحيد او باشد؛ همان گونه كه در حديث صحيح وارد شده است.... (3) .
توسّل همراه عمل صالح از بهترين وسائط نزد خداوند متعال و از موارد اتفاق بين مسلمين است.
ص: 158
آلوسي در ذيل آيه شريفه: " وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ... " مي گويد: خداوند امر به ادايِ طاعات نموده است. (1) .
حضرت ابراهيم و فرزندش اسماعيل ساختن خانه خدا را عملي براي تقرّب به خداوند متعال قرار داده بودند. خداوند در اين باره مي فرمايد: " وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ "؛ (2) و [نيز يادآوريد] هنگامي را كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاي خانه [كعبه] را بالا مي بردند و [مي گفتند] پروردگارا! از ما بپذير، كه تو شنوا و دانايي. آن گاه از خداوند حاجتشان
را طلبيده و عرض مي كنند: " رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً
لَكَ وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمُ "؛ (3) پروردگارا! ما
را تسليم فرمان خود قرار ده و از دودمان ما، امّتي كه تسليم فرمانت باشند
[بهوجود آور ] و طرز عبادتمان را به ما نشان بده و توبه ما را بپذير كه تو توبه پذير و مهرباني.
شيخ عبدالعزيز بن باز مي گويد: هم چنين يكي از اقسام توسّل جايز، توسل به اعمال صالح است؛ در روايت آمده است: گروهي در غاري محبوس شدند و هركدام با وسيله قرار دادن اعمال صالح خود از خداوند خواستند كه او را نجات دهد: يكي خدا را به نيكي به پدر و مادر قسم داد. ديگري، به عفت از زنا سوگند داد. آن يكي به اداي امانت ياد كرد؛ در اين هنگام خداوند همه آنان را نجات داد. (4) .
مصطفي محمود در ذيل آيه: " وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ " مي گويد: وسيله هر انساني عملش است و بهترين عمل متابعت كردن از رسول و الگو قرار دادن او در تمام اعمال است.... (5) .
ص: 159
احمد بن حنبل از عمران بن حصين نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: قرآن بخوانيد و با آن از خداوند سؤال و درخواست كنيد.... (1) .
توسل به پيامبر(صلي الله عليه وآله) در قيامت يعني اين كه مردم در روز قيامت حضرت را وسيله قرار داده و از او بخواهند تا نزد خداوند از آنها شفاعت كند. بخاري از پيامبر(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند: مؤمنان در روز قيامت دور هم جمع مي شوند، و مي گويند: چه خوب است اگر پيامبر(صلي الله عليه وآله)ما را شفاعت كند... آن گاه نزد پيامبر(صلي الله عليه وآله) آمده و از وي طلب حاجت مي كنند؛ آن حضرت(صلي الله عليه وآله)نيز از آنان شفاعت مي كند.
گروه فتواي وهابيان مي گويند:... روز قيامت مؤمنان به ترتيب به حضرت آدم، نوح، ابراهيم، موسي و عيسي پناه مي آورند و همگي عذر مي خواهند. حضرت عيسي(عليه السلام)مي فرمايد: به نزد محمد(صلي الله عليه وآله) رويد، زيرا او بنده اي است كه خداوند گناهان گذشته و آينده او را آمرزيده و از او بخواهيد تا شما را شفاعت كند. پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيز به سجده افتاده و براي آنان از درگاه الهي طلب مغفرت و غفران مي كند.... (2) .
توسل، گاهي با وسيله قرار دادن خودِ شخص است، زماني با اثرش و هنگامي نيز به مكاني است كه آن شخص بزرگوار را در خود جاي داده است.
احمد بن حنبل و ديگران نقل مي كنند: پيامبر(صلي الله عليه وآله) هنگامي كه وضو مي گرفت، مردم به جهت تبرك به آب وضوي حضرت(صلي الله عليه وآله) نزديك بود كه خود را به هلاكت اندازند. (3) .
ص: 160
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) به اين دليل كه شخصيّتي عظيم و جليل القدر است، دعايش رد نمي شود، لذا مي توان براي رسيدن به خواسته خود از خدا به دعاي او توسل جست.
برادران حضرت يوسف(عليه السلام) بعد از آن كه به خطا و اشتباه و گناهشان پي برده و پشيمان گشتند، از پدرشان خواستند تا براي آنان دعا كند. خداوند در اين زمينه مي فرمايد: " قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ؛ قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ "؛ (1) گفتند: پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم... هم چنين در مذمّت منافقان مي فرمايد: " وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ "؛ (2) هنگامي كه به آنان گفته شود: بياييد تا رسول خدا براي شما استغفار كند، سرهايشان را [از روي استهزا و كبر و غرور] تكان مي دهند و آنها را مي بيني كه از سخنان تو اعراض كرده و تكبر ميورزند.
حاكم نيشابوري نقل مي كند: حضرت آدم(عليه السلام) بعد از آن كه خطايي از او سرزد، عرض كرد: بارخدايا تو را به حقّ محمد سوگند مي دهم از من بگذري! خداوند فرمود: اي آدم چه كسي به تو اين كلمات را ياد داد؟! عرض كرد: بارخدايا! بر ساق عرش ديدم چنين نوشته شده است: لا إله إلاّ الله، محمّد رسول الله از اين فهميدم كه رسول تو كريم ترين انسان ها نزد توست، زيرا اسم او را با اسم خودت مقرون ساختي. خداوند فرمود: آري، تو را بخشيدم، او آخرين پيامبران و از ذريه تو است و اگر او نبود تو را خلق نمي كردم. (3) .
ص: 161
ابن تيميه مي گويد: ترمذي به طريق صحيح نقل كرده كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به شخصي دستور داد، اين چنين خدا را بخواند: اللّهم إنّي أسألك وأتوجّه إليك بنبيّك.(1) ابوبكر نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: من قرآن را فرا مي گيرم، ولي آن را فراموش مي كنم. حضرت(صلي الله عليه وآله) فرمود: بگو: اللّهمّ إنّي أسألك بمحمّد نبيّك و.... (2) .
برخي از اقسام توسّل به اتفاق مسلمين جايز نيست كه عبارتند از:
خداوند متعال مي فرمايد: " يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَي الطّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ "؛ (3) مي خواهند براي داوري نزد طاغوت و حكّام باطل بروند با اين كه به آنها دستور داده شده كه به طاغوت كافر شوند.
خداوند مي فرمايد: " وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللهِ "؛ (4) آنها غير از خدا چيزهايي را مي پرستند كه نه به آنان زيان مي رساند ونه سودي مي بخشد ومي گويند: اينهاشفيعان مانزد خدا هستند.
همان گونه كه اشاره شد، وهابيان و عموم مسلمانان در برخي از اقسام توسل اختلاف دارند كه عبارت است از:
1 _ توسل به ذات حقّ، مقام و جاه پيامبر(صلي الله عليه وآله) و اولياي الهي در حيات برزخي؛
2 _ توسل به دعاي پيامبر(صلي الله عليه وآله) و اولياي الهي در حيات برزخي؛
3 _ توسل به آثار پيامبر(صلي الله عليه وآله) و اوليا در حيات برزخي.
ص: 162
اين قسم طبق نظر عموم مسلمين جايز است، ولي وهابيان آن را نه تنها جايز ندانسته بلكه شرك آلود مي دانند.
گروه فتواي وهابيان مي نويسند: توسل به ذات پيامبر(صلي الله عليه وآله) و غير او (از انبيا و صالحان) جايز نيست هم چنين توسل به جاه پيامبر(صلي الله عليه وآله) و غيرِ او حرام است.... (1) .
براي جواز و رجحان اين نوع توسل مي توان به ادله اي تمسك كرد كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ طبراني در المعجم الكبير به سند صحيح از عثمان بن حنيف نقل مي كند: شخصي به جهت حاجتي مكرّر نزد عثمان به عفّان مراجعه مي نمود، ولي عثمان به خواسته اش توجهي نمي كرد؛ تا اين كه در بين راه عثمان بن حنيف را _ كه خود راوي است _ ملاقات كرده و از اين موضوع شكايت كرد. عثمان بن حنيف به او گفت: آبي را آماده كن و وضو بگير؛ به مسجد برو و دو ركعت نماز بگزار و بعد از اتمام نماز، پيامبر(صلي الله عليه وآله)را وسيله قرار ده و بگو: اللّهم إنّي أسألك و أتوجّه إليك بنبيّك محمّد صلّي الله عليه و سلّم نبيّ الرحمة، يا محمّد إنّي أتوجّه بك إلي ربّي فتقضي لي حاجتي، آن گاه حاجت خود را به ياد آور.
عثمان بن حنيف مي گويد: شخص يادشده آن اعمال را انجام داد، آن گاه به سوي خانه عثمان روان شد، فوراً دربان آمد و او را نزد عثمان بن عفان برد، عثمان نيز او را احترام شاياني كرد. سپس حاجتش را به طور كامل برآورد و به او گفت: من همين الآن به ياد حاجت تو افتادم و هرگاه بعد از اين از ما حاجتي خواستي به نزد ما بيا... آن گاه عثمان ابن حنيف گفت: اين دستور از من نبود، بلكه روزي خدمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) بودم كه نابينايي نزد حضرت آمد و از كوري چشم خود شكايت نمود. حضرت(صلي الله عليه وآله) ابتدا پيشنهاد كرد كه صبر كند ولي او نپذيرفت. سپس به او همين دستور را داد و آن شخص نيز بعد از اداي آن بينا
ص: 163
شد و به مقصود خود رسيد.
اين حديث را جماعت كثيري از اهل سنت نقل كرده اند؛ امثال: حاكم نيشابوري، (1) ابن عبدالبر، (2) ابونعيم اصفهاني، (3) ذهبي، (4) حافظ هيثمي، (5) متقي هندي (6) و ديگران.
2 _ دارمي در سنن خود از ابوالجوزاء أوس بن عبدالله نقل مي كند: در مدينه قحطي شديدي پديد آمد. عده اي نزد عايشه آمده و از اين امر شكايت كردند. عايشه گفت: به سراغ قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) رويد و از آن جا دريچه اي به سوي آسمان باز كنيد تا بين قبر حضرت(صلي الله عليه وآله) و آسمان فاصله اي نباشد. آنان چنين كردند. خداوند نيز به بركت توسل به حضرت(صلي الله عليه وآله) باران فراواني به آنها عنايت كرد، تا آن كه سبزي ها رشد كرده و شتران چاق شدند.... (7) .
از آن جا كه حديث به دليل وجود سعيد بن زيد در سند آن، (8) موافق با عقيده
الباني نبوده درصدد تضعيف آن برآمده است، در حالي كه سعيد بن زيد از رجال مسلم است و يحيي بن معين او را توثيق نموده است. هم چنين بخاري، ابن سعد، عجلي، ابوزرعه، ابوجعفر دارمي و برخي ديگر از رجاليين اهل سنت او را توثيق نموده اند. (9) .
3 _ قسطلاني نقل مي كند: عربي بركنار قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) ايستاد و عرض كرد: بارخدايا! امر كردي تا بندگان را آزاد كنيم، اين حبيب تو است و من بنده تو، مرا از آتش جهنم به حقّ پيامبرت آزاد گردان. هاتفي ندا داد: اي مرد! چرا آزادي از جهنم را تنها بر خودت
ص: 164
خواستي و براي جميع مؤمنين نخواستي؟ برو كه تو را آزاد نمودم.(1) .
1 _ نورالدين سمهودي مي گويد: استغاثه و شفاعت و توسل به پيامبر(صلي الله عليه وآله) و جاه و بركت او نزد خداوند از كردار انبيا و سيره سلف صالح بوده و در هر زماني انجام مي گرفته است؛ چه قبل از خلقت و چه بعد از آن، حتي در حيات دنيوي و در برزخ. هرگاه توسل به اعمال صحيح است؛ همان گونه كه در حديث غار آمده، توسل به پيامبر(صلي الله عليه وآله) اولي است....
2 _ دكتر عبدالملك سعدي مي گويد: هرگاه كسي بگويد: أللّهمّ إنّي توسلت إليك بجاه نبيّ أو صالح؛ كسي نبايد در جواز آن شك كند، زيرا جاه همان ذات كسي نيست كه به او توسل شده، بلكه مكانت و مرتبه او نزد خداوند است و اين، حاصل و خلاصه اعمال صالح او است. خداوند متعال در مورد حضرت موسي(عليه السلام) مي فرمايد: " وَ كانَ عِنْدَ اللهِ وَجِيهاً "؛ (2) و نزد خدا آبرومند بود.... (3) .
3 _ قسطلاني مي گويد: بر زائر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) سزاوار است كه زياد دعا و تضرّع و استغاثه، طلب شفاعت و توسل به ذات پاك رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نمايد.... (4) .
4 _ زرقاني در شرح آن مي گويد:... بايد به پيامبر(صلي الله عليه وآله) توسل جست، زيرا توسل به آن حضرت سبب فروريختن كوه هاي گناهان است....
5 _ ابن الحاج ابوعبيدالله عبدري مالكي مي گويد:... مرده اي كه به زيارتش مي رويم اگر از كساني باشد كه اميد بركت از او مي رود، بايد به او توسل جست، و
ص: 165
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله)در رأس آنها است.... (1) .
6 _ حسن بن علي سقاف شافعي مي گويد: توسل، استغاثه و طلب شفاعت از بزرگِ مردم (محمد(صلي الله عليه وآله) پيامبر و چراغ تاريكي ها) از امور مستحبي است كه بر آن تأكيد فراوان شده است، بهويژه هنگام گرفتاري ها. و سيره علماي اهل عمل و اولياي اهل عبادت، بزرگان محدثين و امامان سلف بر اين بوده است.
7 _ نووي در برخي از كتاب هايش قائل به استحباب توسل شده است. (2) .
8 _ غماري در مقدمه كتابش مي نويسد: قول به استحباب توسل مذهب شافعي و ديگر از امامان شايسته است. كساني كه بر جلالت و وثوق آنان اجماع است. (3) .
9 _ ابن حجر مكّي از اشعار شافعي اين دو بيت را كه بر توسل شافعي به اهل بيتِ پيامبر(صلي الله عليه وآله) دلالت دارد نقل مي كند:
آل النبيّ ذريعتي
و هم إليه وسيلتي
أرجو بهم أعطوا غداً
بيدي اليمين صحيفتي (4) .
10 _ زيني دحلان مي گويد: هركس كه ذكرهاي پيشينيان و دعاها و اوراد آنان را دنبال كند در آنها مقدار زيادي از توسل به ذوات مقدسه مي يابد. و كسي بر آنان ايراد نگرفت، تا اين كه اين منكران (وهابيان) آمدند. و اگر قرار باشد كه نمونه هاي توسل را جمع كنيم كتابي عظيم مي شود.... (5) .
مرحوم علامه اميني در توجيه توسل مي فرمايد: توسل بيش از اين نيست كه شخصي با واسطه قرار دادن ذوات مقدسه به خدا نزديك شود و آنها را وسيله برآورده شدن حاجات خود قرار دهد، زيرا آنان نزد خدا آبرومندند؛ نه اين كه ذات مقدس آنان را
ص: 166
به طور مستقل در برآورده شدن حاجت هايش دخيل بداند، بلكه آنان را مجاري فيض، حلقه هاي وصل و واسطه هاي بين مولي و بندگان مي داند... با اين عقيده كه تنها مؤثر حقيقي در عالم وجود خداوند سبحان است و تمام كساني كه متوسل به ذوات مقدسه مي شوند همين نيّت را دارند، حال اين چه ضدّيتي با توحيد دارد؟.... (1) .
عقيده مسلمانان جواز بلكه رجحان اين نوع توسل است، ولي در مقابل، وهابيان قائل به عدم جواز و حرمت آن مي باشند.
ابن تيميه مي گويد: توسل؛ يعني اين كه انسان از پيامبر(صلي الله عليه وآله) طلب كند تا برايش دعا كند؛ همان گونه كه شما به انساني زنده مي گويي: براي من دعا كن. همان طور كه صحابه از پيامبر(صلي الله عليه وآله) مي خواستند تا برايشان دعا كند. اين در مورد زنده ها صحيح و مشروع است، ولي در مورد مردگان از انبيا و صالحان مشروع نيست.... (2) .
1 _ خداوند متعال مي فرمايد: " وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤوُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحِيماً "؛ (3) و اگر اين مخالفان هنگامي كه به خود ستم مي كردند [و فرمان هاي خدا را زير پا مي گذاردند] به نزد تو مي آمدند و از خدا طلب آمرزش مي كردند و پيامبر هم براي آنها استغفار مي كرد، خدا را توبه پذير و مهربان مي يافتند.
ممكن است كسي ادعا كند كه آيه، ظهور در زمان پيامبر(صلي الله عليه وآله) دارد، ولي به تنقيح مناط و اخذِ ملاك مي توان آن را به عصر بعد از وفاتشان نيز تعميم داد، زيرا انسان هميشه و در هر زمان گناه كار است و به وسيله اي نياز دارد تا او را براي طلب مغفرت از خداوند
ص: 167
واسطه قرار دهد. از همين رو، صحابه بعد از پيامبر(صلي الله عليه وآله) با تمسك به اين آيه از آن حضرت(صلي الله عليه وآله)طلب استغفار مي نمودند. اين مطلب علي الخصوص با اثبات حيات برزخي و وجود ارتباط بين عالم برزخ و دنيا هموارتر خواهد شد. (1) .
2 _ بيهقي و ابن ابي شيبه نقل مي كنند: در زمان خلافت عمر قحطي شديدي بر مردم روي آورد. بلال بن حرث(رحمه الله) از اصحاب رسول خدا(صلي الله عليه وآله) كنار قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: اي رسول خدا! براي امتت باران طلب، زيرا آنان نزديك است كه هلاك شوند. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در عالم رؤيا به او فرمود: زود است كه آنان سيراب شوند. (2) در اين حديث بلال به دعاي پيامبر(صلي الله عليه وآله) متوسل شده است.
3 _ علي(عليه السلام) مي فرمايد: شخصي بعد از سه روز از دفن رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد مدينه شد و خود را روي قبر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) انداخت و خاك آن را بر سر ريخت و عرض كرد: اي رسول خدا! گفتي، ما هم گفتارت را شنيديم، از خداوند گرفتي ما نيز از تو گرفتيم، از جمله آياتي كه بر تو نازل شد، اين بود: " وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُوكَ " تا آخر آيه. من به خود ظلم كرده ام، آمده ام تا برايم استغفار نمايي. از داخل قبر ندا داده شد كه تو به طور حتم بخشيده شدي. (3) .
حاكم نيشابوري به سند خود از داود بن ابي صالح نقل مي كند: مروان روزي وارد روضه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) شد مردي را ديد كه صورت (پيشاني) خود را بر روي قبر گذارده است. مروان دست به شانه اش گذاشت و گفت: مي داني كه چه مي كني؟ آن مرد سر خود را بلند كرد. مروان ديد او ابوايوب انصاري است. او خطاب به مروان فرمود: آري، مي دانم كه چه مي كنم! من به خاطر اين سنگ ها نيامده ام، بلكه براي رسول خدا(صلي الله عليه وآله)
ص: 168
آمده ام. آن گاه از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل كرد كه فرمود: بر دين نگرييد، اگر كسي كه اهل است والي آن گردد، بلكه زماني بر دين بگرييد كه غير اهل والي آن شود. (4) .
عموم مسلمانان _ در طول تاريخ _ قائل به جواز آن بوده و هستند، ولي وهابيان آن را تحريم نموداند. در بحث تبرك و سنت و بدعت به فتاواي وهابيان در اين مورد اشاره كرديم.
در اين جا به طور خلاصه به برخي از روايات اشاره مي كنيم:
1 _ سمهودي شافعي از مطلّب نقل مي كند: بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) مردم به خاك قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) تبرك جسته و از آن برمي داشتند تا اين كه عايشه مانع شد و دستور داد: ديواري را به دور قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) كشيدند تا جسد پيامبر(صلي الله عليه وآله) مكشوف نگردد. (5) .
2 _ بخاري در كتاب اعتصام به سند خود از أبي برده نقل كرده است: هنگامي كه وارد مدينه شدم، عبدالله بن سلام را ملاقات كردم، او به من گفت: به منزل ما بيا تا در ظرفي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) با آن آب آشاميده، آب خورده و سيراب شوي و در مكاني كه در آن جا نماز گزارده، نماز بخواني. با او به منزلش رفتم، با آن ظرف آب آشاميدم، از خرما تناول نموده و در آن مكان نماز گزاردم. (6) .
3 _ بخاري نيز در كتاب الأدب المفرد (7) از عبدالرحمن بن رزين روايت كرده كه فرمود: گذرمان بر سرزمين ربذه افتاد، خبردار شديم كه سلمة بن اكوع(رحمه الله) از اصحاب رسول خدا در اين سرزمين زندگي مي كند، لذا خدمت او رسيديم، بر او سلام كرديم. او دست هايش را بيرون آورد و فرمود: با اين دو دست با پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) بيعت نمودم... ما بلند شده و آن را بوسيديم.
ص: 169
تبرك به صالحين و اخيار از امت و اماكن و مشاهد مقدسه و آثار وابسته به آنان، از ناحيه وهابيون به شدت انكار شده و آن را از مصاديق شرك شمرده اند و با كساني كه قصد تبرك جستن از آثار انبيا و صالحان را داشته باشند مقابله و مبارزه مي كنند. از همين رو، تبرك يكي از مسائل اختلاف برانگيز بين وهابيون و مسلمين است. به همين جهت جا دارد كه در اين مسئله دور از تعصبات و جنجال ها بحث نماييم تا حقيقت مطلب روشن گردد.
1 _ صالح بن فوزان از مفتيان وهابيون مي گويد: سجده كردن بر تربت اگر به قصد تبرك به اين تربت و تقرب به ولي باشد، شرك اكبر است و اگر مقصود از آن تقرب به خدا با اعتقاد به فضيلت اين تربت باشد، همانند فضيلت زمين مقدس در مسجد الحرام و مسجد نبوي و مسجد الأقصي، بدعت است.... (1) .
2 _ ابن عثيمين مي گويد: تبرك جستن به پارچه كعبه و مسح آن از بدعت هاست، زيرا در اين باره از پيامبر(صلي الله عليه وآله) چيزي نرسيده است. (2) .
ص: 170
3 _ گروه دائمي مفتيان وهابيون مي گويند:... توجه پيدا كردن مردم به اين مساجد و مسح نمودن ديوارها و محراب ها و تبرك به آنها بدعت و نوعي شرك و شبيه به عمل كفار در جاهليّت است. (1) .
4 _ بن باز مي گويد: قرار دادن قرآن در ماشين به جهت تبرك، اصلي بر آن نبوده و غير مشروع است. (2) .
5 _ ابن فوزان مي گويد: تبرك به معناي طلب بركت و او به معناي ثبات خير و طلب خير و زيادتي آن است و اين طلب بايد از كسي باشد كه مالك آن بوده و بر آن قدرت دارد و او همان خداوند سبحان است كه بركت نازل كرده و ثبات مي دهد. هيچ مخلوقي قدرت بر بخشش، بركت، ايجاد و ابقاء و تثبيت آن ندارد.
لذا تبرك به اماكن و آثار و اشخاص _ از زندگان و مردگان _ جايز نيست، زيرا يا شرك است و يا.... (3) .
6 _ ابن عثيمين نيز مي گويد: برخي از زائرين دست به محراب و منبر و ديوار مسجد مي كشند، تمام اينها بدعت است. (4) .
تبرك در لغت به معناي طلب بركت است و بركت به معناي زيادت و رشد يا سعادت است. (5) تبرك به چيزي؛ يعني طلب بركت از طريق آن شيء. و در اصطلاح به معناي طلب بركت از طريق چيزها يا حقيقت هايي است كه خداوند متعال براي آنها امتيازها و مقام هاي خاصي قرار داده است؛ همانند لمس كردن يا بوسيدن دست پيامبر(صلي الله عليه وآله)يا برخي از آثار آن حضرت بعد از وفاتش.
ص: 171
كلمه بركت در قرآن كريم با الفاظ گوناگوني به كار رفته است؛ براي افاده اين معنا كه برخي از اشخاص يا مكان ها و زمان هاي معيني را خداوند متعال به جهات خاصي نوعي بركت افاضه كرده است.
الف) بركت در اشخاص
1 _ خداوند متعال درباره حضرت نوح(عليه السلام) و همراهانش مي فرمايد: " اهْبِطْ بِسَلام مِنّا وَ بَرَكات عَلَيْكَ وَ عَلي أُمَم مِمَّنْ مَعَكَ "؛ (1) اي نوح! از كشتي فرود آي كه سلام ما و بركات و رحمت ما بر تو و بر آن امم و قبايلي كه هميشه با تو هستند.
2 _ هم چنين درباره حضرت عيسي(عليه السلام) مي فرمايد: " وَ جَعَلَني مُبارَكًا أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصاني بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا "؛ (2) و مرا هر كجا باشم براي جهانيان مايه رحمت و بركت گردانيد و تا زنده ام به عبادت نماز و زكات سفارش كرد.
3 _ در مورد حضرت ابراهيم و فرزندش اسحاق مي فرمايد: " فَلَمّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النّارِ وَ مَنْ حَوْلَها "؛(3) چون موسي به آن آتش نزديك شد او را ندا كردند. آن كس كه در اشتياق اين آتش است يا به گردش در طلب است....
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلي إِسْحاقَ "؛ (4) و مبارك گردانيديم بر او و بر اسحاق.
هم چنين درباره اهل بيت(عليهم السلام)، يا اهل بيت ابراهيم(عليه السلام) مي فرمايد: " رَحْمَتُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ "؛ (5) رحمت و بركات خدا مخصوص شما اهل بيت رسالت است، زيرا خداوند بسيار ستوده و بزرگوار است.
ص: 172
ب _ بركت در زمان و مكان
لفظ بركت و مشتقّات آن در مورد برخي از اماكن و بخش هايي از زمين يا زمان نيز به كار برده شده است:
1 _ خداوند متعال راجع به مكه مكرمه مي فرمايد: " إِنَّ أَوَّلَ بَيْت وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكًا وَ هُدًي لِلْعالَمينَ "؛ (1) همانا اولين خانه اي كه براي مكان عبادت مردم بنا شده مكه است كه در آن بركت و هدايت خلايق است.
2 _ در رابطه با مسجد الأقصي و اطراف آن مي فرمايد: " سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَي الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ "؛ (2) پاك و منزه است خدايي كه در شبي بنده خود را از مسجد الحرام به مسجد الاقصي سوق داد كه پيرامونش را مبارك و پرنعمت ساخت.
3 _ و درباره شب قدر مي فرمايد: " إِنّا أَنْزَلْناهُ في لَيْلَة مُبارَكَة إِنّا كُنّا مُنْذِرينَ "؛ (3) اين قرآن بزرگ كتابي مبارك و عظيم الشأن است كه بر تو نازل كرديم تا امت در آياتش تفكر كنند.
با مراجعه به روايات با طيف بسياري از كلمات نبوي و اهل بيت(عليهم السلام)مواجه مي شويم كه سخن از تبرك به ميان آورده و محمّد و آل محمّد(صلي الله عليه وآله) را اشخاص مبارك، معرفي نموده اند:
1 _ پيامبر(صلي الله عليه وآله) در كيفيت صلوات چنين دستور داده اند كه بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و علي آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم، و بارك علي محمّد و علي آل محمّد، كما باركت علي ابراهيم في العالمين انّك حميد مجيد و السلام كما قد علمتم. (4) .
ص: 173
2 _ در صحيح بخاري در كيفيت صلوات به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) چنين آمده است: اللّهم صلّ علي محمّد عبدك و رسولك، كما صلّيت علي ابراهيم و بارك علي محمّد و آل محمّد كما باركت علي ابراهيم. (1) .
آيا تبرك به مفهوم اصطلاحي آن يك واقعيّت تاريخي است كه در بين امّت هاي صاحب شريعت رايج بوده، تا از سيره و روش آنان كشف كنيم كه تبرك در بين امّت هاي ديني پيشين نيز امري مشروع بوده است؟
در پاسخ اين سؤال مي گوييم: تبرك به آثار انبيا، از جمله مسائلي است كه در امت هاي ديني پيشين نيز سابقه داشته است، اينك به نمونه هايي از آن اشاره مي كنيم:
1 _ خداوند متعال در مورد تبرك حضرت يعقوب(عليه السلام) به پيراهن فرزندش حضرت يوسف(عليه السلام) و فرستادن آن براي پدرش يعقوب(عليه السلام) از قول حضرت يوسف(عليه السلام)مي فرمايد: " اذْهَبُوا بِقَميصي هذا فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبي يَأْتِ بَصيرًا "؛ (2) پيراهن مرا نزد پدرم يعقوب برده بر روي او افكنيد تا ديدگانش بينا شود.
برادران حضرت يوسف(عليه السلام) امر برادر خود را امتثال نموده و پيراهن را برداشته و بر صورت يعقوب(عليه السلام) انداختند. پدري كه در فراق فرزندش بر اثر شدّت حزن و زيادي اشك نابينا شده بود. در اين هنگام به اذن خداوند متعال چشمان پدر به بركت پيراهن يوسف(عليه السلام) بينا شد. البته خداوند متعال قدرت دارد كه اين عمل را مستقيماً انجام دهد، ولي از آن جا كه عالم عالِم اسباب و مسببات است و اسباب نيز برخي مادي و برخي معنوي است، حكمت الهي بر اين تعلق گرفته كه در انبيا و صالحين و آثارشان بركت قرار دهد تا از اين طريق مردم به آنها اعتقاد پيدا كرده و به آنها نزديك شوند و در نتيجه با الگو قرار دادن آنان به خداوند تقربّ پيدا كرده و به ثواب او نائل آيند.
ص: 174
2 _ از جمله موارد ديگري كه قرآن در مورد امت هاي ديني پيشين به آن اشاره كرده، تبرك جستن بني اسرائيل به تابوتي است كه در آن آثار آل موسي و آل هارون بوده است. خداوند متعال در قرآن كريم قصه پيامبر بني اسرائيل كه بشارت به پادشاهي طالوت داد، اين چنين حكايت مي كند: " إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التّابُوتُ فيهِ سَكينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ آلُ مُوسي وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ "؛ (1) نشانه پادشاهي او اين است كه آن صندوق [عهد] كه در آن آرامش خاطري از جانب پروردگارتان، و بازمانده اي از آنچه خاندان موسي و خاندان هارون [در آن] بر جاي نهاده اند در حالي كه فرشتگان آن را حمل مي كنند به سوي شما خواهد آمد.
اين تابوت همان تابوتي است كه به امر خدا مادر حضرت موسي (عليه السلام) فرزندش را در آن قرار داد و بر روي آب رها نمود، اين تابوت در بين بني اسرائيل احترام خاصي داشت؛ به حدّي كه به آن تبرك مي جستند. حضرت موسي(عليه السلام)قبل از وفاتش، الواح و زره خود و آنچه از آيات نبوّت بود در آن قرار داد و نزد وصيّ اش يوشع به وديعه گذارد. اين صندوق نزد بني اسرائيل بود و آن را از ديد مردم پنهان نگه مي داشتند. بني اسرائيل تا مادامي كه تابوت نزدشان بود در عزت و رفاه بودند، ولي هنگامي كه گناه كرده و به تابوت بي احترامي كردند، خداوند آن را مخفي نمود. آنان بعد از مدّتي، آن را از يكي از انبيايشان خواستند؛ خداوند متعال طالوت را پادشاه آنان كرد و نشانه ملك او، همان صندوق [عهد] بود.
زمخشري مي گويد: تابوت، صندوق تورات بوده است، و هرگاه حضرت موسي(عليه السلام) در صدد قتال برمي آمد آن را بيرون آورده و در منظر بني اسرائيل قرار مي داد تا با ديدن آن آرامش پيدا كرده و در جهاد سست نگردند.... (2) .
از اين داستان استفاده مي شود كه بني اسرائيل نيز از تابوتي كه آثار حضرت موسي در آن بوده تبرك مي جستند و براي آن احترام خاصي قائل بوده اند.
ص: 175
محمد طاهر مكّي مي گويد: تبرك به آثار پيامبر(صلي الله عليه وآله) سنت صحابه بوده است كه اين سنت را تابعين و صالحين مؤمن نيز دنبال نموده اند. تبرك به آثار پيامبر(صلي الله عليه وآله) در عصر آن حضرت واقع شد و حضرت بر كسي انكار نكرد و اين خود دليل قاطعي بر مشروعيت تبرك است، زيرا اگر اين چنين نبود پيامبر(صلي الله عليه وآله) مردم را از آن نهي مي كرد؛ خصوصاً با در نظر گرفتن اين نكته كه غالب صحابه ايمان هاي قوي داشته و تابع دستورهاي پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) بوده اند. (1) .
ابن حجر مي گويد: هر مولودي كه در عصر پيامبر(صلي الله عليه وآله) بوده قطعاً پيامبر(صلي الله عليه وآله) را ديده است، زيرا اصحاب انگيزه فراواني داشتند تا فرزندان خود را به نزد پيامبر(صلي الله عليه وآله) آورده تا به پيامبر(صلي الله عليه وآله) متبرك ساخته و پيامبر(صلي الله عليه وآله) او را تحنيك كند. (2) حتي گفته شده كه بعد از فتح مكه، اهالي آن فرزندانشان را نزد پيامبر(صلي الله عليه وآله) مي آوردند تا دست مباركش را بر سرشان كشيده و دعاي به بركت نمايد. (3) .
در اين زمينه روايات فراواني است كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ عايشه نقل مي كند: صحابه دائماً فرزندان خود را نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)مي آوردند تا آنان را تحنيك كرده و مبارك گرداند. (4) .
2 _ امّ قيس فرزندش را _ كه هنوز غذا نخورده بود _ نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)آورد و او را در دامن آن حضرت(صلي الله عليه وآله) قرار داد.... (5) .
ابن حجر در شرح اين حديث مي گويد: از اين حديث استفاده مي شود كه تحنيك
ص: 176
طفل و تبرك به اهل فضل مستحب است. (1) .
3 _ انس مي گويد: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) را ديدم كه حلاّق سر مباركش را مي تراشيد و اصحاب دور وجودش طواف مي كردند تا اگر دانه مويي از سر حضرت(صلي الله عليه وآله) جدا شود بر دستان آنها قرار گيرد. (2) .
4 _ ابي حجيفه مي گويد: خدمت رسول خدا(صلي الله عليه وآله) رسيدم، در حالي كه وضو مي گرفت و مردم بر هم سبقت مي گرفتند تا از آب وضوي پيامبر(صلي الله عليه وآله) بهره ببرند. هر كس از آن آب بر مي داشت، براي تبرك به خود مي ماليد و كسي هم كه به آن دسترسي پيدا نمي كرد از رطوبت ديگري استفاده مي برد. (3) .
عروه از مسور و ديگران نقل مي كند: هنگام وضوي رسول خدا(صلي الله عليه وآله)، نزديك بود كه مردم به دليل هجوم آوردن براي تبرك از آب وضوي پيامبر(صلي الله عليه وآله) خودشان راهلاك كنند. (4) .
5 _ سعد مي گويد: از اصحاب رسول خدا شنيدم كه مي گفتند: رسول خدا(صلي الله عليه وآله)كنار چاه بضاعه آمد و با دلوي از چاه آب كشيد و با آن وضو گرفت و بقيه آن را داخل چاه ريخت. بعد از اين جريان هرگاه شخصي مريض مي شد، از آن چاه آب مي كشيدند و او را مي شستند؛ و فوراً شفا مي يافت. (5) .
6 _ ابو ايوب انصاري مي گويد: بعد از آن كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد خانه ما شد؛ من براي حضرتش غذا مي آوردم، هنگامي كه ظرف غذا را بر مي گرداندم، من و همسرم از محل دست هاي پيامبر(صلي الله عليه وآله) در غذا به نيت تبرك برداشته و استفاده مي كرديم. (6) .
ص: 177
رأي ابن تيميه و احمد بن حنبل در تبرك:
ابن تيميه در كتاب اقتضاء الصراط المستقيم نقل مي كند: احمد بن حنبل و غير او اجازه داده اند تا انسان منبر و جا دستي پيامبر(صلي الله عليه وآله) را بر روي منبر براي تبرك مسح نمايد، ولي مسح قبر آن حضرت را رخصت نداده اند. ولي برخي ديگر از اصحاب ما روايتي از احمد نقل كرده كه مسح قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) را نيز جايز شمرده است.
بخاري در صحيح بابي را به اين مضمون ذكر كرده است. آنچه از زره، عصا، شمشير، ظرف، انگشتر و... مو، كفش و... از چيزهايي كه صحابه و ديگران به آنها بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) تبرك مي جستند. (1) .
1 _ نقل است كه معاويه هنگام وفات وصيت كرد كه با پيراهن، شلوار، قبا و مقداري از موي پيامبر(صلي الله عليه وآله) دفن شود. (2) .
2 _ عمر بن عبدالعزيز هنگام وفاتش دستور داد: مو و ناخني از پيامبر(صلي الله عليه وآله) را آورده و در كفنش قرار دهند. (3) .
3 _ ابن سعد مي گويد: در حنوط انس بن مالك، كيسه اي از مشك و مويي از موهاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) را قرار دادند. (4) .
4 _ ابن سيرين مي گويد: به عبيده گفتم: نزد ما مقداري از موي پيامبر(صلي الله عليه وآله) از طرف انس يا اهل او باقي مانده كه براي من محبوب تر است از دنيا و آخرت. (5) .
5 _ صفيه مي گويد: هرگاه عمر بر ما وارد مي شد دستور مي داد تا كاسه اي كه از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نزد ما بود به او دهيم، سپس آن را از آب زمزم پر مي نمود و از آن
ص: 178
مي آشاميد و به قصد تبرك بر صورتش مي پاشيد. (1) .
6 _ انس مي گويد: پيامبر(صلي الله عليه وآله) بر امّ سليم وارد شد و در آن جا مشكي از آب ديد كه بر ديوار آويزان شده بود؛ آن گاه پيامبر(صلي الله عليه وآله) ايستاده از آن آب آشاميد. امّ سليم مشك را برداشته و دهانه آن را بريده و براي تبرك نزد خود نگاه داشت. (2) .
7 _ ابن سيرين نقل مي كند: نزد انس بن مالك، عصايي از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بود كه بعد از وفاتش آن را با او بين پهلو و پيراهنش دفن نمودند. (3) .
8 _ ابراهيم بن عبدالرحمن بن عبدالقاري مي گويد: ابن عمر را ديدم كه دستش را بر جايگاه پيامبر(صلي الله عليه وآله) در منبر كشيده و به صورت خود مي ماليد. (4) .
9 _ يزيد بن عبدالله بن قسيط مي گويد: جماعتي از اصحاب پيامبر(صلي الله عليه وآله) را ديدم كه وقتي مسجد از جمعيت خالي مي شد، دست بر دستگيره منبر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) گذارده، آن گاه دعا مي نمودند. (5) .
10 _ داود بن صالح مي گويد: روزي مروان به روضه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد شد، ديد شخصي صورتش را بر روي قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) گذارده است. به او گفت: آيا مي داني چه مي كني؟ هنگامي كه آن شخص صورتش را برداشت مروان ديد كه او ابوايوب است. ابوايوب در جوابش فرمود: من به جهت اين سنگ نيامده ام، بلكه به خاطر رسول خدا(صلي الله عليه وآله)آمده ام. (6) .
11 _ ابن عساكر به سند خود از امام علي(عليه السلام) نقل مي كند: بعد از دفن رسول خدا(صلي الله عليه وآله)فاطمه(عليها السلام)بر بالاي قبر پدرش ايستاد و مشتي از خاك قبر را برداشته و بر ديدگانش ماليد و فرمود:
ص: 179
ماذا علي من شمّ تربة أحمد
أن لا يشمّ مدي الزمان غواليا
صُبّت عليّ مصائب لو أنّها
صُبّت علي الأيّام عدن ليالياً (1) .
12 _ سمهودي نقل مي كند: عبدالله بن عمر دست راستش را بر قبر شريف پيامبر(صلي الله عليه وآله)مي ماليد و بلال نيز صورتش را. آن گاه از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مي كند كه اين عمل به جهت شدت محبت بوده، و بدين جهت تعظيم و احترام اشكالي ندارد. (2) .
13 _ ابوالدرداء مي گويد: شبي بلال مؤذن پيامبر(صلي الله عليه وآله) در عالم رؤيا پيامبر(صلي الله عليه وآله) را زيارت نمود. حضرت(صلي الله عليه وآله) به او فرمود: اين چه جفايي است كه در حق ما نمودي! آيا وقت آن نشده كه به زيارت ما بيايي؟ بلال محزون و خائف از خواب بيدار شد؛ فوراً سوار بر مركب خود شد و به سوي مدينه حركت نمود و مستقيماً به كنار قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله)آمد و شروع به گريه كرد، در حالي كه صورتش را به قبر مبارك مي ماليد. حسن و حسين(عليهما السلام)بر او وارد شدند، بلال آنان را در بغل گرفت و بوسيد. (3) .
14 _ نافع نقل مي كند: ابن عمر را ديدم كه نماز مي گزارد در مكان هايي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نماز خوانده بود.... (4) .
ابن حجر در شرح اين حديث مي گويد: از اين عمل ابن عمر استفاده مي شود كه دنبال نمودن آثار پيامبر(صلي الله عليه وآله) و تبرك به آنها مستحب است. (5) .
15 _ ابن عبدالبرّ مي گويد: ابن عمر از آثار رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بسيار متابعت مي نمود و در مواقف عرفه و ديگر مواضع به دنبال مكاني مي رفت كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در آن وقوف نموده بود. (6) .
ص: 180
مسلمانان به طور اتفاق استغاثه و كمك گرفتن از اولياي الهي را جايز دانسته، بلكه آن را راجح و در راستاي توحيد مي دانند، زيرا اگر از اولياي الهي، يعني پيامبر و ائمه معصومين طلب كمك كرده و از آنها مدد مي جويند به اين خاطر نيست كه آنان را مستقل در تأثير دانسته و از آنها حاجت و كمك مي خواند، بلكه از آن جهت است كه اولياي الهي مقرّب درگاه خداوند و مظهر صفات جمال، كمال، اسماي الهي، قدرت، علم و مانند آن شده اند و به اذن و اراده و مشيّت الهي در اين عالم تصرف دارند: " وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللهُ ".
اما وهابيون برخلاف اجماع مسلمين اين مسئله را شديداً تحريم كرده، بلكه آن را بزرگ تر از شرك جاهليت مي دانند. لذا جا دارد كه اين مسئله را مورد بحث قرار دهيم:
1 _ ابن تيميه _ مؤسس عقايد وهابيون _ مي گويد: از اقسام شرك آن است كه كسي به شخصي كه از دنيا رفته بگويد: مرا درياب، مرا كمك كن، از من شفاعت كن، مرا بر دشمنم ياري كن و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا بر آن قدرت دارد. (1) .
ص: 181
در جايي ديگر اين درخواست را شرك صريح دانسته و مي گويد كسي كه اين گونه بگويد بايد توبه كند، اگر توبه نكرد كشتنش واجب مي گردد. (1).
2 _ محمّد بن عبدالوهّاب مي گويد: صدا زدن غير خدا و كمك گرفتن از غير او موجب ارتداد از دين و داخل شدن در زمره مشركين و عبادت كنندگان بت هاست و حكم آن اين است كه مال و خونش حلال مي گردد، مگر توبه كند. (2) .
3 _ شيخ عبدالعزيز بن باز مي گويد: هركسي از مردم در هر جاي كره زمين بگويد: اي رسول خدا! اي نبيّ خدا! اي محمّد! كمك كن مرا، درياب مرا، ياري كن مرا، شفا ده مريضان مسلمين را، هدايت كن گم شده مسلمين را و مانند آن، براي خدا شريك در عبادت قرار داده است. (3) .
در جايي ديگر مي گويد: شكّي نيست كه استغاثه كنندگان به پيامبر(صلي الله عليه وآله)، اوليا، انبيا، ملائكه يا جنّ، اين عمل را به اين اعتقاد انجام مي دهند كه آنان دعايشان را شنيده و از احوالشان اطلاع دارند و حاجتشان را برآورده خواهند كرد، اين امور انواعي از شرك اكبر است، زيرا غيب را غير از خدا كسي ديگر نمي داند. و نيز اموات؛ چه انبيا و چه غير انبيا اعمال و تصرفاتشان در عالم دنيا با مرگ منقطع گرديده است. (4) .
هم چنين مي گويد: و امّا صدا زدن ميّت و استغاثه به او و طلب مدد از او، همه از انواع شرك اكبر و از عمل عبادت كنندگان بت ها در عهد پيامبر است. (5) .
كمك گرفتن از غير، انواع و اقسامي دارد كه درذيل به هريك از آنها با حكم شان اشاره مي كنيم:
ص: 182
1 _ كمك گرفتن از انسان در زمان حيات
اين خود به چند نوع تقسيم مي شود:
الف _ استعانت در مسائل عادي: كمك گرفتن در كارهاي عادي كه اسباب طبيعي دارد، زيربناي اساسي تمدّن بشري است، زيراحيات بشربراساس تعاونوكمك به يكديگر است. اين مطلب از هيچ جهت و نزد هيچ كس قابل انكار نيست. ولذا خداوند متعال از قول ذي القرنين مي فرمايد: " فَأَعِينُونِي بِقُوَّة أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً "؛ (1) پس شما با قوّت بازو به من كمك كنيد تا سدّي محكم بسازم تا به كلّي مانع از دست برد به شما شود.
ب _ استعانت به دعاي غير:
يكي ديگر از انواع استعانت، كمك گرفتن از ديگران به صورت دعاكردن است، يعني التماس دعاگفتن. اين مورد نيز اشكالي ندارد و قرآن نيز در موارد بسياري به آن اشاره كرده است؛ مثلا كمك نگرفتن از دعاي ديگران را از صفات منافقين شمرده و مي فرمايد: " وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ "؛ (2) و هرگاه به آنان بگوييد بياييد تا رسول خدا براي شما از حقّ آمرزش طلبد، سرپيچي مي كنند و مي بيني كه با تكبّر و نخوت روي مي گردانند.
در جايي ديگر كمك گرفتن از دعاي مؤمنين را حاجتي فطري مي داند و درباره برادران يوسف مي فرمايد: " قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ. قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ "؛ (3) برادران يوسف عرضه داشتند: اي پدر! بر تقصيرات ما از خدا آمرزش بخواه كه درباره يوسف خطا كرده ايم. پدر گفت: به زودي از درگاه خدا براي شما آمرزش مي طلبم كه او بسيار آمرزنده و مهربان است.
درباره استغفار مؤمنين هم مي فرمايد: " وَ الَّذِينَ جاؤُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لاِِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالاِْيمانِ "؛ (4) و آنان كه پس از مهاجران و انصار آمدند
ص: 183
و دائم به دعا به درگاه خدا عرض مي كنند: پروردگارا بر ما و برادران ديني ما كه در ايمان، پيش از ما شتافتند ببخش.
اين مورد را ابن تيميه قبول كرده و مي گويد: از پيامبر(صلي الله عليه وآله) به نقل صحيح رسيده كه فرمود: هرگاه كسي از نهاد دل براي برادر دينيش دعا كند؛ به طور حتم خداوند ملكي را موكّل مي كند تا هنگام دعا به او بگويد: براي تو مثل آن چيزي است كه براي او خواستي. (1) .
ج _ كمك گرفتن از وليّ خدا در امور غيرعادي:
يكي ديگر از موارد استعانت از زنده، كمك گرفتن از او در امور غيرعادي؛ مثل شفاي مريض از راه غيرطبيعي و مانند آن است، در صورتي كه قدرت اعجاز داشته باشد.اين مورد نيز شكي در جوازش نيست، چون در واقع اعتقاد داشتن به قدرت اولياي الهي و معجزات آنهاست، لكن با اعتقاد به اين كه همه امور به دست خداست و تا خداوند نخواهد و اراده نكند كاري انجام نمي گيرد، و منافاتي با توحيد در خالقيت و ربوبيت ندارد.
حضرت سليمان از حاضرين طلب كرد تا تخت بلقيس را از يمن در يك لحظه به اردن _ كه محلّ حكومتش بود _ بياورد: " أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ "؛ (2) كدام يك تخت بلقيس را پيش از آن كه تسليم امر من شود خواهيد آورد؟
هدف حضرت سليمان(عليه السلام) اين بود كه تخت بلقيس به صورت غيرطبيعي نزد او حاضر شود، آن گاه مي فرمايد: " قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ... ". (3)و آن كس كه به علم كتاب الهي دانا بود گفت: من پيش از آن كه چشم برهم زني تخت را بدين جا مي آورم، چون سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد...
خداوند متعال اعمال خارق عادت را به حضرت مسيح نسبت داده و مي فرمايد:
ص: 184
" وَتُبْرِئُ اْلأَكْمَهَ وَ اْلأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتي بِإِذْنِي "؛ (1) و آن گاه كه كور مادرزاد و پيس را به امر من شفادادي و مردگان را به امر من از قبر بيرون آوردي.
اگر كار خارق العاده از شخص سر مي زند، درخواست آن كار از آن شخص اشكالي ندارد.
فرق بين افعال غيرعادي از خداوند و انسان اين است كه خداوند تنها فاعل وقادري است كه در كارهايش وابسته به كسي نيست و خود مستقل در عمل است، به خلاف ديگران كه متّكي به او هستند.
2 _ كمك گرفتن از ارواح اولياي الهي بعد از مرگ:
مسئله استعانت از ارواح اوليا و استغاثه به آنان بعد از وفاتشان، از مهم ترين مسائل باب استعانت از غير است؛ خواه به صورت دعا باشد يا طلب اعجاز. اين نوع استعانت را وهابيون از اقسام شرك دانسته و شديداً با آن مقابله مي كنند.
با مراجعه به روايات پي مي بريم كه كمك گرفتن از اولياي الهي (استعانت) و استغاثه به آنان نه تنها اشكالي ندارد، بلكه رجحان نيز دارد، زيرا سيره و سنت بزرگان دين اين گونه بوده است كه هنگام شدايد به وليّي از اولياي الهي پناه مي بردند. اينك به برخي از روايات اشاره مي كنيم:
1 _ بخاري به سند صحيح از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه فرمود: همانا خورشيد در روز قيامت چنان به مردم نزديك مي شود كه از شدّت گرما عرق تا نصف گوش مردم را خواهد گرفت، در اين هنگام مردم به حضرت آدم و سپس به حضرت موسي و در آخر به حضرت محمّد پناه مي برند، تا بين خلايق حكم شود. (2) .
از اين حديث استفاده مي شود كه در كارهايي كه با قدرت خداوند انجام مي گيرد؛
ص: 185
مي توان به ديگران متوسل شد، لكن با اين اعتقاد كه همه امور به اذن و مشيّت الهي صورت مي پذيرد.
2 _ طبراني و ابويعلي در مسند خود و ابن السنّي در عمل اليوم والليلة به سند صحيح از عبدالله بن مسعود روايت كرده است كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: هرگاه حيوان يكي از شما در بيابان گم شد اين گونه صدا زنيد: اي بندگان خدا! نگه داريد بر من، اي بندگان خدا نگه داريد بر من، زيرا خداوند در روي زمين كساني را دارد كه حيوان او را حفظ كنند. (1) .
طبراني بعد از نقل حديث مي گويد: اين مطلب از مجرّبات است.
شبيه اين حديث را بزار از ابن عباس نقل كرده كه فرمود: همانا خداوند در روي زمين غير از حافظان ملائكه اي دارد كه هرچه از برگ درختان مي ريزد مي نويسند، لذا اگر كسي در بيابان گرفتار شد بگويد: اي بندگان خدا مرا ياري كنيد.(2).
ابن حجر عسقلاني در امالي الأذكار بعد از نقل حديث آن را حسن دانسته، وحافظ هيتمي نيز تمام رجال آن را ثقه مي داند.
3 _ ابن حجر عسقلاني در فتح الباري مي گويد: ابن ابي شيبه به سند صحيح از مالك دينار _ خزينه دار عمر _ چنين نقل مي كند: در زمان عمر قحطي بر مردم عارض شد، شخصي كنار قبر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آمد و به او استغاثه نمود و عرض كرد: اي رسول خدا! براي امّتت باران بخواه، زيرا آنان هلاك شدند. (3) .
از آن جا كه اين درخواست بدون شك در منظر صحابه بوده و كسي او را منع نكرده، خود دليل بر جواز و رجحان استغاثه به ارواح اولياي الهي است.
4 _ دارمي در سننش به سند صحيح از ابوالجوزاء اوس بن عبدالله نقل مي كند كه گفت: قحطي شديدي بر مدينه عارض شد، مردم از وضع موجود نزد عايشه شكايت آوردند. عايشه دستور داد تا به سراغ قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) رفته و از آن، دريچه اي به سوي آسمان باز كنند تا سقفي بين قبر و آسمان مانع نباشد. آنان نيز چنين كردند. راوي
ص: 186
مي گويد: بعد از اين عمل آن قدر باران آمد كه سبزي ها رشد نموده و شتران چاق شدند. (1) .
5 _ اجماع مسلمين بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) تا اين زمان بر استغاثه و استمداد از ارواح اولياي الهي بوده است و اين اجماع از جايگاه خاصي نزد اهل سنت برخوردار است.
6 _ بيهقي در كتاب الشعب و ابن عساكر از طريق عبدالله بن احمد بن حنبل و نيز عبدالله بن احمد در كتاب المسائل (2) . به سند صحيح _ كه الباني (3) نيز به صحت آن اعتراف كرده _ نقل مي كند: از پدرم شنيدم كه مي گفت: من پنج بار حج گزاردم كه دو بار آن سواره و سه بار آن پياده بود، يا دو بار آن پياده و سه بار آن سواره بود. در يكي از سفرها راه را گم كردم. در حالي كه پياده بودم، شروع به گفتن اين جمله نمودم: يا عباد الله دلّونا علي الطريق؛ اي بندگان خدا ما را به مسير سفر راهنمايي كنيد. همين طور كه اين جمله را تكرار مي كردم ناگهان خود را در مسير يافتم.
7 _ قسطلاني در المواهب اللدنيّة از كتب سيره نبوي نقل مي كند كه ابوبكر در روز وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) بر آن حضرت وارد شد، درحالي كه ملافه اي بر روي پيامبر انداخته بودند، آن را كنار زده و صورت حضرت را بوسيد و عرض كرد: پدر و مادرم به فداي تو اي رسول خدا، تو در زمان حيات و مماتت پاك بودي! از ما نزد پروردگارت ياد فرما. (4) .
8 _ در تاريخ ثبت است كه صحابه شعارشان هنگام جنگ با مرتدين (از اهل يمامه و تابعين مسيلمه كذّاب) اين بود: يا محمّداه، يا محمّداه. (5) .
9 _ هم چنين نقل شده است كه عقبة بن عامر كسي بود كه خبر فتح دمشق را براي عمر به مدينه آورد. هنگام آمدن به مدينه هفت روز در راه بود، ولي در بازگشت از مدينه به دمشق دو روز و نصفي بيشتر طول نكشيد و اين به بركت دعا و استغاثه اي بود كه در كنار
ص: 187
قبر پيامبر انجام داد، لذا خداوند متعال مسافت او را كوتاه كرد. (1) .
10 _ سمهودي به سند خود از امام علي(عليه السلام) چنين نقل مي كند: عربي باديه نشين بعد از سه روز از دفن رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد مدينه شد، خود را بر روي قبر پيامبر انداخت و خاك قبر را بر سر خود ريخت و عرض كرد: اي پيامبر! اين آيه را تلاوت كردي و ما هم شنيديم: " إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحِيماً " من نيز به نزد تو آمده ام تا استغفار نمايم. (2) .
11 _ ابوبكر مقري مي گويد: من و طبراني و ابوالشيخ در حرم رسول خدا(صلي الله عليه وآله)بوديم در حالي كه گرسنگي شديد بر ما عارض شده بود، آن روز را به پايان رسانديم، وقت عشا كنار قبر رسول خدا آمديم و عرض كرديم: اي رسول خدا! ما گرسنه ايم... در اين هنگام ملاحظه نموديم كه كسي درب را مي كوبد، باز نموديم ديديم كه شخصي علوي با دو نفر غلام با زنبيلي از غذا كنار درب ايستاده اند، علوي آنها را به ما هديه نمود. پس از صرف غذا به ما گفت: آيا به رسول خدا شكايت برديد؟ الآن رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم، به من فرمود تا مقداري از غذا نزد شما آورم. (3) .
وهابيون بر مدّعاي خود _ حرمت استعانت از اولياي الهي و شرك بودن استغاثه به آنان _ به ادله اي واهي تمسك كرده اند كه در ذيل به نقد و بررسي آنها
مي پردازيم:
كسي كه به اولياي الهي استغاثه مي كند معتقد به علم غيب آنهاست؛ درحالي كه علم غيب مخصوص خداوند است.
ص: 188
جواب:
علم غيب نه تنها براي اولياي الهي _ اعمّ از رسول و امام _ امكان دارد، بلكه ضرورت هم دارد كه در رساله مستقلي به اين موضوع پرداخته ايم. هم چنين حيات برزخي اموات و ارتباط آنها با دنيا؛ مخصوصاً اولياي الهي به اثبات رسيده است.
حافظ هيثمي در مجمع الزوائد به سند صحيح از انس بن مالك نقل كرده است كه رسول خدا فرمود: انبيا در قبورشان زنده اند و نماز به جاي مي آورند.(1) و نيز پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: علم من بعد از وفاتم همانند علم من در زمان حيات من است. (2) .
دارمي به سند خود از سعيد بن عبدالعزيز نقل مي كند كه او وقت نماز را با همهمه اي كه از داخل قبر پيامبر(صلي الله عليه وآله) مي شنيد، مي شناخت. (3) .
ترمذي از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: هرگاه چيزي خواستي از خدا بخواه و هرگاه كمك خواستي از خدا طلب نما. (4) .
جواب:
حديث به اين نكته اشاره دارد كه انسان از هركس كمك مي خواهد بايد به اين اعتقاد باشد كه همه امور به دست خدا و به اراده و مشيّت اوست، اگر كسي نيز كاري انجام مي دهد به لطف و عنايت و خواست اوست. لذا در آخر حديث مي خوانيم: بدان كه همه مردم اگر اجتماع كنند تا به تو نفعي برسانند هرگز نمي توانند، مگر اين كه خداوند بر تو مقدر كرده باشد. و هم چنين اگر همه مردم اجتماع كنند تا بر تو ضرري برسانند هرگز نمي توانند، مگر آن كه خداوند بخواهد.
ص: 189
برخي از وهابيّون براي حرمت استغاثه، به حديث عبادة بن صامت از رسول خدا(صلي الله عليه وآله)تمسك كرده اند كه آن حضرت فرمود: هرگز به من استغاثه نمي شود، بلكه تنها بايد به خداي متعال استغاثه نمود. (1) .
جواب:
اين حديث از حيث سند ضعيف است، زيرا ابن حجر هيثمي مكرّر ابن لهيعه را تضعيف نموده است؛ خصوصاً اين كه با احاديث صحيح ديگر كه در جواز بلكه استحباب استغاثه صراحت دارند، منافات دارد.
خداوند متعال مردم را از خواندن و صدا زدن غير خودش نهي كرده و فرموده: " وَأَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً "؛ (2) و مساجد مخصوص خداست پس نبايد با خدا احدي غير از او را پرستش كنيد.
و نيز مي فرمايد:
" لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْء ". (3) .
" وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ " (4) .
" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ " (5) .
" أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ " (6) .
ص: 190
" وَ لا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ " (1) .
" إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ " (2) .
" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ " (3) .
" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ " (4) .
جواب:
مقصود از دعا در مجموع اين آيات مطلق دعا و خواستن نيست؛ بلكه دعا و نداي خاصّي است كه با قصدِ آن معنا مرادف با معناي عبادت مي شود و آن معناي الوهيت و يا ربوبيّت است. به علاوه اين كه مجموع اين آيات مربوط به بت پرستاني است كه گمان مي كردند بت هايشان (يا آن موجوداتي كه اين بت ها رمز آنهاست) برخي از شئون تدبير را مالك اند. لذا براي آنها استقلال در فعل و تصرف قائل بودند. پر واضح است كه هر نوع تواضع براي كسي و درخواست از كسي غير از خداوند با اين اعتقاد عبادت او محسوب شده و شرك است. اين قيد به خوبي از برخي آيات ديگر استفاده مي شود؛ از جمله:
" فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ مِنْ شَيْء "؛ (5) و غير از خدا همه خدايان باطلي را كه مي پرستيدند هيچ رفع هلاكت از آنان ننمود.
" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ "؛ (6) و غير خداي يكتا كه به خدايي مي خوانند قادر بر شفاعت كسي نيستند.
ص: 191
" وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِير "؛ (1) و به غير او معبوداني را كه به خدايي مي خوانيد در جهان داراي پوست و هسته خرمايي نيستند.
" فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَ لا تَحْوِيلاً "؛ (2) پس نمي توانند دفع ضرر و تغيير حالي از شما كنند.
بنابراين، علت مذمت مشركين از طرف خداوند اين بوده كه آنان معتقد به تدبير و تصرف بتان به نحو استقلال و بدون اذن و مشيّت خداوند بوده اند.
حسن بن علي سقاف شافعي مي گويد: معناي آيه: " وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً " اين است كه غير خدا را عبادت نكنيد و در كنار او اين بت ها را نپرستيد؛ بت هايي كه " اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً " با آن كه خداوند مي فرمايد: " أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ ". هم چنين معناي آيه: " وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِير - إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ - وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ " (3) اين است: غير از خدا كساني كه عبادت مي كنيد مالك هيچ چيز بر شما نيستند؛ اگر لفّافه هسته خرما هم باشد. (4) .
علماي اهل سنت در ردّ عقيده وهابيون مبني بر حرمت و شرك بودن استغاثه، كتاب هايي نوشته اند كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ مصباح الظلام في المستغيثين بخير الأنام في اليقظة والمنام، شمس الدين ابوعبدالله محمّد بن موسي بن نعمان مراكشي.
2 _ البكري في الردّ، علي ابن تيمية.
3 _ شواهد الحقّ في الاستغاثة بسيّد الخلقِ، يوسف بن اسماعيل نهباني.
ص: 192
4 _ الإغاثة بأدلّة الاستغاثة بالنبيّ(صلي الله عليه وآله)، حسن بن علي سقاف شافعي.
5 _ نفحات القرب والاتصال بإثبات التصرف بالأولياء بعد الانتقال، شهاب الدين ابي العباس حموي حنفي.
6 _ أنوار الانتباه بحلّ النداء بيا رسول الله، احمدرضا افغاني.
7 _ شفاءالسقام، سبكي.
8 _ غوث العباد، حمامي.
ص: 193
از جمله موضوعات حرام يا شرك آلود نزد وهابيون، قسم، نذر و ذبح كردن براي غير خدا است. اكنون براي روشن شدن، از اين سه موضوع را بررسي مي كنيم.
ابن تيميه مي گويد: علما اتفاق نموده اند كه قسم به غير خدا منعقد نمي شود. (1) و نيز مي گويد: قسم خوردن به غير خداوند مشروع نيست، زيرا از آن نهي شده است يا به نهي تحريمي و يا تنزيهي. و علما در اين مسئله بر دو قول اند و قول صحيح نهي تحريمي است. (2) .
صنعاني مي نويسد: همانا قسم به غير خداوند شرك كوچك است. (3) .
1 _ در آيات قرآن كريم مشاهده مي نماييم كه خداوند متعال در بسياري از موارد به غير خود قسم خورده است، و اگر اين عمل منكر و سوء بود خداوند نبايد آن را انجام
ص: 194
مي داد؛ خداوند مي فرمايد: " لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ "؛ (1) خداوند متعال تجاهر به كلام سوء را دوست ندارد. اينك به نمونه اي از قسم هاي خداوند به غير خودش اشاره مي نماييم:
خداوند متعال تنها در سوره الشمس، به هفت چيز از مخلوقاتش قسم خورده است: خورشيد، ماه، روز، شب، آسمان، زمين، نفس انسان. و در سوره نازعات (79) آيه 1 _ 3، به سه چيز قسم خورده است. در سوره مرسلات (77) آيه 1 تا 3، به دو چيز از مخلوقات خود قسم خورده است. و نيز در سوره طارق، قلم، عصر، بلد، تين، ليل، فجر و طور، به غير خود قسم خورده است.
2 _ در روايات فراواني كه از طريق شيعه و سنّي رسيده قسم خوردن به غير خداوند فراوان مشاهده مي شود:
مسلم در صحيح نقل مي كند كه شخصي نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: اي رسول خدا! كدامين صدقه اجرش نزد خداوند عظيم تر است؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: آگاه باش قسم به پدرت... (2) كه در اين حديث پيامبر(صلي الله عليه وآله) به پدر سؤال كننده قسم خورده است.
و در حديث ديگر، به سندش نقل كرده كه شخصي از نجد نزد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)آمد تا درباره اسلام از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) سؤال كند. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به او فرمود: پنج نماز در روز و شب به جاي آور. او سؤال نمود: آيا غير از اين نيز بر من واجب است؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: خير... مگر آن كه بخواهي مستحبي به جاي آوري. و نيز روزه ماه رمضان بر تو واجب است. آن گاه سائل عرض كرد: آيا غير از اين بر من واجب است؟ حضرت(صلي الله عليه وآله) فرمود: خير... مگر آن كه بخواهي مستحبي انجام دهي. آن گاه آن مرد پشت كرد در حالي كه با خود مي گفت: به خدا سوگند بر اين تكاليف زياد نمي كنم و از آن كم نمي نمايم. آن گاه رسول خدا(صلي الله عليه وآله)فرمود: قسم به پدرش، رستگار شد، اگر راست مي گويد. يا فرمود: داخل بهشت شد به پدرش قسم، اگر راست مي گويد. (3) .
ص: 195
در حديثي كه احمد در مسندش نقل كرده در ذيل آن آمده است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به مخاطب خود فرمود: به جان خود سوگند اگر به معروف سخن به گويي و از منكر نهي كني بهتر از آن است كه ساكت باشي. (1) .
امام علي(عليه السلام) در نامه اي به معاويه چنين مي نويسد: به جان خود سوگند اگر به عقل خود نظر كني _ نه هواي نفست _ هر آينه مرا مبرّاترين مردم خواهي ديد از خون عثمان. (2) .
مالك بن انس نقل مي كند كه ابوبكر به دزدي كه زيورآلات دخترش را دزديده بود گفت: به پدرت قسم شب تو شب دزدان نبود. (3) .
وهابيون براي حرمت قسم به غير خدا به برخي از رواياتي تمسك كرده اند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) از قسم خوردن به پدران نهي كرده است. (4) .
جواب از اين احاديث آن است كه جهت نهي پيامبر(صلي الله عليه وآله) از قسم خوردن مسلمانان به پدران خود در آن زمان، آن بوده كه در غالب موارد آنها مشرك وبت پرست بوده اند و حرمت و كرامتي نداشتند تا به آنها قسم خورده شود. و لذا در برخي روايات چنين آمده است: به پدران و طاغوت ها قسم نخوريد. (5) .
اين كه در اين روايت طاغوت ها در كنار آباء قرار گرفته مشخص است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله)پدران كافر آنها را قصد كرده است.
و امّا اين كه در برخي روايات به طور مطلق از قول پيامبر(صلي الله عليه وآله) نقل شده كه: هر كس به غير خدا قسم بخورد به تحقيق مشرك شده است.(6) اشاره به قَسَم مخصوص دارد كه همان قسم به لات و عزّي باشد كه در ميان عرب رسم بوده است.
ص: 196
از جمله موضوعاتي كه وهابيون جايز نمي دانند قسم خوردن به خداوند به حقّ مخلوق است. مثل اين كه گفته شود: خدايا تو را قسم مي دهم به حقّ پيامبرت كه حاجتم را برآوري.
ابن تيميه مي گويد: بر خداوند متعال قسم خورده نمي شود به هيچ يك از مخلوقاتش، لذا جايز نيست كه انسان بگويد: قسم مي خورم بر تو اي پروردگارم به حقّ ملائكه ات و امثال اين تعبير، بلكه تنها به خداوند و اسماء و صفاتش قسم خورده مي شود. (1) .
رفاعي مي گويد: قسم خوردن بر خداوند به حقّ مخلوقاتش امري خطير و قريب به شرك است، اگر خود شرك نباشد. (2) .
رفاعي مي گويد: چيزي كه به آن قسم خورده مي شود بايد از آنچه بر او قسم خورده مي شود اعظم باشد، پس لازمه قسم به مخلوق بر خدا آن است كه مخلوق از خالق اعظم باشد.
در جواب مي گوييم: لازمه قسم به چيزي يا كسي بر خداوند آن است كه آنچه به آن قسم خورده شده نزد خداوند محترم است نه آن كه از خدا اعظم باشد.
قدوري مي گويد: قسم خوردن و خواستن از خداوند به حقّ مخلوقين جايز نيست؛ زيرا مخلوقات هيچ گونه حقّي بر خداوند ندارند. (3) .
در پاسخ او نيز مي گوييم: در آيات بسياري، خداوند براي مومنان، حقّ معيّن است؛ خداوند متعال مي فرمايد: " وَ كَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ "؛ (4) مؤمنين بر ما حقّ دارند
ص: 197
كه ياريشان كنيم. و نيز در سوره توبه، آيه 11 و يونس، آيه 103 و نساء، آيه 17 به حقوق مردم بر خداوند اشاره شده است.
رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: حقّ است بر خداوند كه كساني را كه به جهت عفّت و خويشتن داري از گناه چشم پوشي كرده و ازدواج مي كنند، ياري نمايد. (1) .
حضرت آدم(عليه السلام) به خاطر گفتن: أسألك بحقّ محمّد الاّ غفرت لي، مورد عفو قرار گرفت. (2) .
از جمله اعمالي كه به جهت آن، وهابيون مسلمانان را به شرك نسبت داده اند، موضوع ذبح و نحر براي اموات و اولياي الهي است.
محمّد بن عبد الوهاب مي نويسد: پيامبر(صلي الله عليه وآله) بامشركان جنگيد تا تمام اعمال؛ از جمله قرباني كردن تنها براي خدا باشد. (3) .
تحقيق مطلب آن است كه: اگر كسي حيواني را با قصد عبادت براي غير خدا ذبح كند _ همان گونه كه بت پرستان انجام مي دادند _ اين عمل شرك آلود بوده و از اسلام خارج شده است، چه اعتقاد به الوهيت آنها داشته باشد و يا آن كه به قصد تقرّب به آنها اين عمل را انجام داده باشد.
ولي اگر كسي حيواني را از طرف انبيا و اوصيا يا مؤمنين ذبح كند تا آن كه ثوابش را بر آنها اهدا نمايد همان گونه كه برخي قرآن مي خوانند و ثواب آن را براي انبيا و اوصيا يا مؤمنين هديه مي نمايند، شكّي نيست كه در اين عمل اجري عظيم است. و قصد تمام قرباني كنندگان براي اولياي الهي همين قسم دوّم است.
روايت شده كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) حيواني را به دست خود قرباني نمود و عرض كرد: بار
ص: 198
خدايا اين قرباني از طرف من و هر كسي كه از امّتم قرباني نكرده است باشد. (1) .
و در روايتي وارد شده كه امام علي(عليه السلام) به طور مستمرّ از طرف رسول خدا(صلي الله عليه وآله) قوچ قرباني مي كرد و مي فرمود: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وصيّت كرده كه دائماً از طرف او قرباني كنم. (2) .
بريده روايت كرده كه زني، از پيامبر(صلي الله عليه وآله) سؤال كرد آيا مي توانم از طرف مادرم بعد از فوتش روزه گرفته و حجّ به جاي آورم؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: آري. (3) .
از جمله اعمالي كه وهابيون حكم به تحريم آن نموده اند، موضوع نذر براي غير خداوند است.
ابن تيميه مي گويد: علماي ما جايز نمي دانند كه كسي براي قبري يا مجاوران آن چيزي نذر كند، خواه پول باشد يا روغن چراغ يا شمع يا حيوان و غير اين امور، وتمام اين نوع نذرها معصيت و حرام است. (4) بلكه آنچه از كلمات سيد محسن امين عاملي استفاده مي شود اين است كه وهابيون اين عمل را موجب شرك به خداوند متعال مي دانند. (5) .
تحقيق بحث
شكّي نيست كه نذر براي غير خدا به اين قصد كه آن شخص شايستگي براي نذر دارد از آن جهت كه مالك اشيا بوده و زمام امور، به دست او است، كفر و شرك محسوب مي شود؛ زيرا نذر از اعظم عبادات است. ولي اگر مقصود نذر كننده اين باشد كه نذرش در واقع صدقه اي باشد تا ثواب آن را به اولياي الهي هديه نمايد، قطعاً اشكالي ندارد.
ص: 199
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) به دختري كه براي مادرش عملي را نذر كرده بود فرمود: به نذر خود عمل كن. (1) .
ثابت بن ضحاك از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) روايت كرده كه شخصي به پيامبر(صلي الله عليه وآله) عرض كرد كه نذر كرده حيواني را در بوّانه ذبح نمايد، آيا اين نذر صحيح است. حضرت(صلي الله عليه وآله) فرمود: آيا در آن مكان بتي كه عبادت شود، وجود دارد؟ عرض كرد: خير. باز حضرت فرمود: آيا در آن مكان عيد مشركين گرفته مي شود؟ عرض كرد: خير آن گاه حضرت فرمود: به نذر خود وفا كن. (2) .
از اين حديث استفاده مي شود كه نذر تنها براي بت ها اشكال دارد و يا آن كه با عقيده شرك آلود همراه باشد.
در خصوص آيات و رواياتي كه صفات خداوند در آن ياد شده و در ظاهر مخالف عقل قطعي است، بين علما و متكلمان سه نظريه وجود دارد:
1 _ مذهب تأويل:
اين مذهب موافق رأي اهل بيت(عليهم السلام) و فلاسفه و كثيري از علماي اهل سنت از جمله: معتزله و ماتريديه است. اساس اين قول بر تنزيه خداوند متعال است. طبق اين رأي، حكم اوّلي آن است كه هر صفتي را بايد بر معناي حقيقي آن حمل كرد، و در صورتي كه مانع لفظي يا عقلي در ميان بود بايد آن را تأويل و بر معناي مجازي اش حمل نمود.
نووي در شرح صحيح مسلم مي گويد: نخستين چيزي كه اعتقاد به آن بر هر مؤمني واجب است، تنزيه خداوند متعال از مشابهت مخلوقات است. و اعتقاد بر خلاف آن مخلّ به ايمان است. تمام علما از امامان مسلمين اتفاق كرده اند كه آنچه از صفات خداوند در قرآن و حديث وارد شده كه ظاهر آن تشبيه خداوند به خلق است بايد بر اين اعتقاد بود كه آن ظاهر مراد خداوند نيست... (3) .
همو در جايي ديگر مي گويد: اين كه از پيامبر(صلي الله عليه وآله) روايت شده كه آتش در دوزخ پر نمي شود تا آن كه خداوند قدم خود را در آن مي گذارد، اين حديث از احاديث مشهور در باب صفات است. قاضي عياض مي گويد: بايد معناي آن را از ظاهرش صرف كرده و
ص: 204
تأويل نمود، زيرا دليل عقلي قطعي بر محال بودن اثبات اعضا و جوارح بر خداوند اقامه شده است. (1) .
قسطلاني در ارشاد الساري مي نويسد: غضب خداوند كنايه از عقوبت اوست. (2) .
ابومنصور ماتريدي در تأويل يدين در قول خداوند متعال: " بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ ".
مي گويد: دو دست، كنايه از نعمت است. (3) .
2 _ مذهب تفويض:
جماعتي ديگر از علماي اهل سنت قائل به توقف اند؛ به اين معنا كه گفته اند: لازم است به جهت احتياط در دين راجع به صفات سخني نگوييم و آنها را تفسير ننماييم. از جمله كساني كه به اين نظريه متمايل شده اند مالك بن انس و سفيان بن عيينه است. (4) .
3 _ مذهب حمل به ظاهر:
اين نظريه قول كساني است كه تأويل صفات و هم چنين تفويض آن را حرام مي شمارند، و معتقدند كه تمام صفات را بر ظاهرشان بايد حمل نمود.
ابن تيميه در كتاب الفتاوي مي نويسد:... آنچه در كتاب و سنت ثابت شد و سلف از امّت بر آن اجماع كرده اند حقّ است و اگر لازمه آن نسبت جسميت به خداوند باشد اشكالي ندارد، زيرا لازمه حقّ حقّ است. (5) .
ابن بطوطه در كتاب خود مي نويسد: در دمشق از فقهاي حنبلي شخصي بود به نام تقي الدين ابن تيميه... روز جمعه بر او وارد شدم، درحالي كه مردم را بر منبر مسجد جامع شهر موعظه مي نمود. از جمله صحبت هايش اين بود كه خداوند به آسمان دنيا فرود مي آيد، همان گونه كه من از منبر پايين مي آيم. در اين هنگام از منبر پايين آمد. عالمي از
ص: 205
فقهاي مالكي معروف به ابن الزهرا بر او انكار نمود، مردم بر سرش ريختند و با دست و كفش كتك مفصّلي به او زدند، به حدّي كه عمامه از سرش به روي زمين افتاد. (1) .
شيخ بن باز در فتاوي خود مي گويد: تأويل در صفات امري منكر است و جايز نيست، بلكه واجب است اقرار بر صفات كرد طبق ظاهري كه لايق به خداوند است. (2) .
همو مي گويد: اهل سنت و جماعت از اصحاب رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بر آنند كه خداوند در آسمان بالاي عرش خود است و دست ها به سوي او دراز مي گردد. (3) .
الباني محدّث وهابيون در فتاواي خود مي گويد: ما اهل سنت ايمان داريم به اين كه از نعمت هاي خداوند بر بندگانش آن است كه خداوند در روز قيامت بر مردم تجلّي مي كند و همگان او را مي بينند، همان گونه كه ماه شب چهارده را مشاهده مي كنند. (4)
او نيز در جايي ديگر بر بخاري ايراد گرفته كه چرا قول خداوند: " كُلُّ شَيْء هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ " را به ملك تأويل كرده و مي گويد: اين گونه تأويل را شخص مسلمان مؤمن انجام نمي دهد. (5) .
همو در جايي ديگر مي گويد: ما معتقديم كه كثيري از اهل تأويل كافر نيستند، ولي گفتارشان همانند كافران است. (6) .
1 _ ادعاي اجماع از قاضي عياض، و نووي و ديگران بر تأويل؛ نووي از قاضي عياض نقل مي كند كه بين مسلمانان اختلاف نيست در اينكه صفات خبري خداوند كه در قرآن و حديث آمده بايد تأويل نمود. (7) .
ص: 206
2 _ تعبيرهاي كنايي امري عادي در زندگي عادي بشر است كه خداوند متعال نيز به جهت فهم مردم مطابق با محاورات آنها در قرآن كريم سخن گفته است.
علامه طباطبايي(رحمه الله) در تفسير الميزان در سبب ورود الفاظ متشابه در قرآن مي فرمايد: سبب ورود الفاظ متشابه در قرآن به خضوع قرآن در القاي معارف عالي باز مي گردد، زيرا قصد خداوند آن است كه با الفاظ و اسلوب هاي متداول بين مردم مطالب عالي را به مردم تفهيم كند، و مي دانيم كه اين الفاظ براي معاني محسوس يا قريب به حسّ وضع شده است؛ از همين رو وافي به تمام مقصود نبوده و سبب ايجاد تشابه در آنها گشته است، مگر بر كساني كه از نوعي بصيرت و تسلط علمي برخوردارند. در نتيجه متشابهات قرآن با تعميق نظر و دقّت فكر و با رجوع به محكمات، روشن و واضح خواهد گشت. (1) .
ابن رشد اندلسي در كتاب فصل المقال در بحثي با عنوان: حقّ با حقّ مخالفت نداشته، بلكه شاهد و موافق بر آن است، مي نويسد: ما مسلمانان معتقديم كه شريعت الهي حقّ است و مي تواند ما را به سعادت برساند... و نيز معتقديم كه هرگز ديدگاه برهاني با شرع به مخالفت بر نمي خيزد... آن گاه مي گويد: هرگاه حكم عقلي برهاني برخلاف شرع بود بايد شرع را تأويل نمود. و معناي تأويل آن است كه لفظ را از معناي حقيقي به معناي مجازي تبديل كرد و اين عادت عرب است كه گاهي در كلماتش از تشبيه و استعاره استفاده مي كند. اين مطلبي است كه هيچ يك از مسلمين در آن شك ندارند... از همين رو مسلمانان اتفاق كرده اند براين كه واجب نيست تمام الفاظ شرع را به ظاهرش حمل نمود. (2) .
قاضي عبدالجبار معتزلي مي گويد: خطبه هاي اميرالمؤمنين(عليه السلام) در بيان نفي تشبيه، و اثبات عدل قابل احصا و شمارش نيست. (3) .
امام رضا(عليه السلام) مي فرمايد: هركس كه خدا را به خلقش تشبيه نمايد، مشرك است، و
ص: 207
هر كس كه او را به داشتن مكان توصيف كند، كافر است. (1) .
امام صادق(عليه السلام) فرمود: چيزي شبيه خداوند عزّ وجلّ نيست. (2) هم چنين فرمود: منزه است، خداوندي كه غير از او كسي به حقيقتش پي نخواهد برد. او همانندي ندارد. (3) .
قرآن كريم كساني را كه از عقل خود استفاده نمي كنند، به بدترين چهارپايان تعبير كرده است و مي فرمايد: " إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ "، همانا بدترين چهارپايان نزد خداوند اشخاص كر و گنگي هستند كه تعقّل نمي كنند (4) و در جايي ديگر مي فرمايد: " وَيَجْعَلُ اللهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ "، خداوند پليدي را براي كساني قرار داده كه تعقل نمي كنند. (5) .
امام صادق(عليه السلام) در حديثي مي فرمايد:... به عقل است كه بندگان خالق خود را شناخته و مخلوق بودن خود را مي شناسند، او مدبّر آنان است و همه تحت تدبير اويند، و تنها او باقي و بقيه فاني اند... (6) .
قاضي عبدالجبار معتزلي در وصف ادلّه مي گويد: اولين دليل عقل است، زيرا با اوست كه بين نيك و بد تميز داده مي شود و نيز بهواسطه اوست كه حجّيت كتاب و هم چنين حجّيت سنت و اجماع ثابت مي شود. (7) .
ابوعلي جبايي از بزرگان معتزله ميگويد: همه معارفي كه در قرآن راجع به توحيد و عدل وارد شده، تأكيدكننده اموري است كه عقل انسان به آن اذعان دارد.... (8) .
ص: 208
از جمله مسائلي كه از روزگاران كهن نزد متكلمان مورد بحث بوده و اختلاف شديدي در آن واقع شده، رؤيت خداوند متعال است. آيا خداوند را در دنيا يا در آخرت، به چشم سر يا با چشم بصيرت مي توان ديد؟ در اين زمينه اقوال مختلفي وجود دارد كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
معتزله و شيعه اماميه معتقدند: خداوند متعال در دنيا و آخرت به ديده سر ادراك نمي شود، ولي با قلب و دل و به چشم يقين رؤيت مي شود. و اين عالي ترين مراتب ايمان است كه از او به عين اليقين و شهود قلبي تعبير مي شود. لكن وهابيون و حنبليان به طور عموم، و تابعين مذهب اشعري از حنفيه و مالكيّه و شافعيّه معتقدند كه خداوند متعال در دنيا يا در آخرت ديده مي شود.
ابن قيّم جوزيه مي گويد: قرآن و سنت متواتر و اجماع صحابه و ائمه اسلام و اهل حديث و... بر اين عقيده اند كه خداوند متعال در روز قيامت با چشم سر به طور عيان رؤيت مي شود، همان گونه كه ماه شب چهارده و خورشيد هنگام ظهر را مي توان ديد. (1) الباني در فتاواي خود مي گويد: ما اهل سنت بر اين باوريم كه از جمله نعمت هاي خداوند بر بندگانش آن است كه در روز قيامت، براي بندگانش تجلّي مي كند و او را
ص: 209
خواهند ديد، همان گونه كه ماه را در شب چهارده مي بينيم. (1) .
عبدالعزيز بن باز مفتي آل سعود در عصر خود مي گويد: كسي كه منكر رؤيت خداوند متعال در آخرت است، پشت سرش نمي توان نماز گزارد و او نزد اهل سنت و جماعت كافر است. (2) .
هم چنين الباني در تعليقه خود بر كتاب العقيدة الطحاوية (3) از برخي از مشبّهه نقل كرده و تأييد مي كند: كسي كه معتقد به رؤيت خداوند باشد، ولي نه در جهت خاص، بايد به عقل خود مراجعه كند؛ يعني مشكلي در عقل خود دارد.
شيعه اماميه و معتزله كه معتقد به نفي رؤيت به ديده ظاهري هستند، به چند دليل عقلي و نقلي، همچنين قرآني و حديثي تمسك كرده اند كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
الف) دليل عقلي
هر عاقلي مي داند كه ديدن با چشم امكان ندارد، مگر آنكه شيء مرئي در جهت و مكان خاصي مقابل بيننده قرار گيرد و اين مسأله در مورد همه اين امور در خداوند متعال محال است. (4) .
ب) دليل نقلي قرآني
1 _ خداوند مي فرمايد: " لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ اْلأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ "؛ (5) او را هيچ چشمي درك نمي كند و حال آن كه او بينندگان را مشاهده مي كند و او
ص: 210
نامرئي و به همه چيز آگاه است.
قاضي عبدالجبار معتزلي در شرح اين آيه مي گويد: هنگامي كه ادراك با بينايي همراه شود، به معناي ديدن است كه در اين آيه، خداوند آن را نسبت به خودش نفي كرده است. (1) .
2 _ خداوند مي فرمايد: "... وَ لا يُحيطُونَ بِهِ عِلْمًا "؛ (2) هيچ كس به او احاطه علمي ندارد. پر واضح است كه رؤيت نوعي احاطه علمي از بشر به خداوند متعال است كه خداوند متعال آن را از خود نفي مي كند.
3 _ خداوند مي فرمايد: " وَ لَمّا جاءَ مُوسي لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِني أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَراني وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقًا فَلَمّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ "؛ (3) و چون موسي وقت معيّن به وعده گاه ما آمد و خدا با وي سخن گفت موسي [به تقاضاي قوم خود] عرض كرد: خدايا! خودت را بر من بنمايان كه تو را ببينم؛ خداوند در پاسخ فرمود: مرا تا ابد نخواهي ديد و لكن در كوه بنگر اگر كوه به جاي خود برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهي ديد. پس آن گاه كه نور خدا بر كوه تابش كرد كوه را متلاشي ساخت و موسي بي هوش افتاد، سپس كه به هوش آمد، عرض كرد: خدايا تو منزّه و برتري، به درگاهت توبه كردم و اوّل كسي باشم كه ايمان آوردم.
در اين آيه از چند جهت مي توان بر نفي رؤيت استفاده كرد:
الف) جواب خداوند به نفي مؤبّد: " لَنْ تَراني "؛
ب) تعليق امكان رؤيت بر امر محال: " وَلكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني "؛
ج) تنزيه حضرت موسي(عليه السلام) از رؤيت بعد از به هوش آمدن: " قالَ سُبْحانَكَ "؛
د) توبه حضرت موسي(عليه السلام) از طلب رؤيت از جانب هفتاد نفر: " تُبْتُ إِلَيْكَ ".
ص: 211
ج) دليل نقلي روايي
1 _ مسلم از عايشه نقل كرده است: هر كس گمان كند كه محمّد پروردگارش را ديده، بر خداوند نسبت ناروا داده است. (1) .
2 _ نسايي از ابي ذر نقل كرده است: پيامبر(صلي الله عليه وآله) خداوند را به قلبش، نه به ديدگانش مشاهده نموده است. (2) .
3 _ طبري در تفسيرش از ابن عباس در تفسير آيه: " سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ... " نقل مي كند كه معناي آيه اين گونه است: من اولين كسي هستم كه ايمان مي آورم به اين كه هيچ كس از مخلوقات، او را نخواهد ديد. (3) .
4 _ ابن ماجه نيز روايتي را از پيامبر(صلي الله عليه وآله) در مورد سؤال از ميت نقل مي كند، كه در آن آمده است: ميّت به جهت پاسخ به اين كه خداوند ديده نمي شود پاداش نيكي به او داده مي شود.(4).
5 _ امام علي(عليه السلام) در توصيف خداوند متعال مي فرمايد: ستايش مخصوص خداوندي است كه... ديدگان او را نبينند و پوشش ها او را مستور نسازند. (5) .
6 _ اسماعيل بن فضل مي گويد: از امام صادق(عليه السلام) پرسيدم كه آيا خداوند در روز رستاخيز ديده مي شود؟ حضرت(عليه السلام) فرمود: منزّه است خداوند، و بسيار دور است از اين امر، اي پسر فضل! ديدگان تنها اشيايي را مي بينند كه رنگ و كيفيت داشته باشند، در حالي كه خداوند خالق رنگ ها وكيفيّت است. (6) .
7 _ ذعلب يماني از امام علي(عليه السلام) سؤال كرد: اي عليّ(عليه السلام)! آيا پروردگارت را ديده اي؟ حضرت فرمود: آيا چيزي را كه نمي بينم عبادت كنم؟ ذعلب پرسيد: چگونه او
ص: 212
را ديده اي؟ حضرت فرمود: ديدگان به مشاهده عيان او را نديده است، بلكه قلب ها به حقيقتِ ايمان او را ادراك كرده است...(1) .
8 _ امام صادق(عليه السلام) فرمود: روزي پيامبر(صلي الله عليه وآله) بر شخصي گذر نمود كه ديدگانش را بر آسمان دوخته و دعا مي كند، فرمود: چشمانت را ببند، زيرا او را نخواهي ديد. (2).
از مجموعه كلمات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) استفاده مي شود كه آنچه محال است رؤيت به ديده است، ولي رؤيت به قلب _ كه از آن به شهود باطن تعبير مي شود _ براي مؤمنين امكان دارد.
1 _ محمّد بن فضيل مي گويد: از امام رضا(عليه السلام) سؤال نمودم: آيا رسول خدا پروردگارش را ديده است؟ حضرت(عليه السلام) فرمود: به قلبش ديده است؛ آيا نشنيده اي قول خداوند عزّ و جلّ را كه فرمود: " ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي "؛ او را به چشم سر نديد و لكن او را با قلب خود مشاهده نمود. (3) .
2 _ امام صادق(عليه السلام) در جواب شخصي كه از امكان رؤيت خداوند در روز قيامت پرسيده بود، فرمود: هرگز رؤيت با قلب، همانند رؤيتِ چشم نخواهد بود؛ دور است خداوند از آنچه تشبيه كنندگان و ملحدان او را توصيف مي كنند. (4) .
3 _ مردي از خوارج بر امام باقر(عليه السلام) وارد شد و عرض كرد: اي اباجعفر! چه چيزي را عبادت مي كني؟ حضرت(عليه السلام) فرمود: خدا. آن مرد باز سؤال كرد: آيا او را ديده اي؟ حضرت فرمود: چشمها با مشاهده بينايي او را نخواهد ديد، ولي قلبها با حقيقت ايمان او را خواهد يافت.... (5) .
ص: 213
4 _ يعقوب بن اسحاق مي گويد: به ابي محمّد(عليه السلام) نامه اي نوشته از او سؤال نمودم: چگونه بنده پروردگار خود را عبادت مي كند درحالي كه او را نمي بيند؟ حضرت(عليه السلام) در توقيعي فرمود: اي ابايوسف! آقا و مولا و نعمت دهنده بر من و پدرانم بزرگتر است از آنكه به چشم ديده شود. سؤال كردم: آيا رسول خدا پروردگارش را ديده است؟ باز در توقيعي فرمود: خداوند تبارك و تعالي از نور عظمتش آنچه دوست داشت به رسولش از راه قلب نشان داد. (1) .
5 _ اسماعيل بن فضل مي گويد: از امام صادق(عليه السلام) سؤال كردم كه آيا خداوند در روز قيامت ديده مي شود؟ حضرت(عليه السلام) فرمود: منزّه است خداوند، و بسيار از اين معنا بالاتر است. اي فرزند فضل! ديدگان تنها چيزهايي را درك مي كنند كه رنگ و كيفيت داشته باشند، درحالي كه خداوند خالق رنگ ها و كيفيت است. (2) .
علاّمه طباطبايي(رحمه الله) مي فرمايد: خداوند متعال در كلام خود گونه اي از رؤيت و مشاهده را ثابت مي كند كه غير از رؤيت بصري حسّي است، و آن، نوعي شعور باطني در انسان است كه بدون به كار بردن ابزار حسّي يا فكري به آن دسترسي مي توان پيدا كرد و در پرتو آن، نوع معرفتي به خداوند پيدا مي شود كه با معرفت فكري فرق دارد؛ اين معرفت همان وجدان و شهود باطني است كه هيچ نوع حجابي با آن نمي باشد، و هرگز انسان را از او غافل نكرده و به ديگري مشغول نمي سازد. و همين معنا مراد از لقاي الهي است كه در روز قيامت از بندگان براي صالحين فراهم خواهد شد... (3) .
برخي از علماء عامه همانند شيعه اماميه قائل به عدم امكان رؤيت حضرت حقّ سبحانه وتعالي به ديده چشم شده اند. اينك به عبارات برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ ثعالبي در تفسير آيه شريفه " وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري - عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي "
ص: 214
مي گويد: از عائشه و جمهور اهل سنت نقل شده كه ضمير در رآه به جبرئيل بازمي گردد نه پيامبر. (1). نتيجه اينكه پيامبر(صلي الله عليه وآله) خدا را نديده است.
2 _ شاطبي مي گويد: صحابه منكر رؤيت خداوند متعال بوده اند. (2) .
3 _ ذهبي در ترجمه ابوعبدالله بخاري مي گويد: او عالم اهل بخارا و شيخ آنان، فقيهي باورع و زاهد بود. و هركسي را كه قائل به خلق قرآن و احاديث رؤيت و نزول خدا از آسمان بود، او را تكفير مي نمود. (3) .
كساني كه معتقد به رويت خداوند به ديدگان هستند به ادله اي چند از آيات و روايات تمسك كرده اند:
1 _ خداوند متعال مي فرمايد: " وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَةٌ - إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ - وَوُجُوهٌ يَوْمَئِذ باسِرَةٌ - تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ ". (4) آنروز رخسار طائفه اي از شادي برافروخته و نوراني است و به چشم قلب جمال حقّ را مشاهده مي كنند. و رخسار گروهي ديگر عبوس و غمگين است كه مي دانند حادثه ناگواري در پيش است كه پشت آنها را مي شكند.
جواب:
شكّي نيست كه نظر در لغت به معناي رؤيت و ديدن است ولي جمله " إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ " درمقابل " تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ " آمده است، ولذا به قرينه مقابله در معناي لغوي آن به كار نمي رود، بلكه معناي كنايي آن اراده مي شود، كه همان انتظار رحمت است؛ زيرا جمله مقابل به اين معنا است: مي دانند كه حادثه ناگواري در پيش است.... در اين مورد انتظار حادثه ناگوار است و در مورد نظر؛ نيز انتظار رحمت است.
قاضي عبدالجبار معتزلي مي گويد: از جماعتي از مفسّرين رسيده كه آيه حمل بر
ص: 215
انتظار مي شود، همانگونه كه در احاديث نيز وارد شده است. ابوحاتم رازي به سند خود از مجاهد در تفسير آيه شريفه: " وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَةٌ - إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ "، نقل مي كند كه فرمود: يعني ديدگان بابشاشت و خوشرويي منتظر ثوابند. و همين تفسير از ابن عباس نيز نقل شده است... آنگاه قاضي عبدالجبار مي گويد: با اين روايات صحّت گفتار ما ثابت مي شود كه مراد به نظر در آيه انتظار است. (1) .
2 _ آيات فراواني دلالت دارد بر اينكه مؤمنين به لقاء پروردگار نائل مي شوند، و معلوم است كه لقاء مستلزم رؤيت است. خداوند متعال مي فرمايد: " فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً "، (2) هركس به لقاي رحمت او اميدوار است بايد نيكوكار شود و هرگز در پرستش خدا احدي را با او شريك نگرداند.
جواب:
خداوند متعال در رابطه با منافقين نيز از كلمه لقاء الله استفاده كرده است آنجا كه مي فرمايد: " فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ " (3) در نتيجه اين تكذيب، خدا هم دل آنها را ظلمت كده نفاق گردانيد تا روزي كه به كيفر بخل و اعمال زشتشان برسند. و مي دانيم كه هرگز منافقين خداوند را نخواهند ديد. پس در اين آيه لقاء به معناي لقاي مرگ و حساب و انواع عذاب آمده است. قاضي عبدالجبار معتزلي مي گويد: هرگز لقاء به معناي رؤيت نيست، ولذا يكي از آن دو به جاي ديگر استعمال نمي شود. شخص كور صحيح است كه بگويد: به ملاقات فلان شخص رفتم، ولي صحيح نيست كه بگويد: فلان شخص را ديدم... پس لقاء در آيه را بايد حمل بر معنايي كرد كه با حكم عقل سازگاري داشته باشد.... (4) .
ص: 216
3 _ خداوند متعال مي فرمايد: " كَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذ لَمَحْجُوبُونَ " (1) چنين نيست اينان (كفار) از معرفت پروردگارشان محجوب و محرومند.
فخر رازي مي گويد: اصحاب ما به اين آيه تمسك كرده اند بر اينكه مؤمنين خداوند سبحان را خواهند ديد، والاّ تخصيص آيه به كفار بي فائده است. (2) .
جواب:
استدلال به آيه مبتني بر آن است كه معناي آيه اين باشد كه: كفار از ديدن خدا محرومند، درحالي كه در آيه لفظ رؤيت به كار نرفته است؛ لذا ظاهر معنا اين است كه كفار از رحمت خدا محرومند.
4 _ گروه مشبّهه در جواز رؤيت به برخي از احاديث نيز تمسك كرده اند ازقبيل قول پيامبر(صلي الله عليه وآله) كه بنابر نقل بخاري فرمود:...همانا شما خدا را در روز قيامت خواهيد ديد.... (3) .
و نيز از جرير نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) درحالي كه به ماه نظاره مي كرد فرمود: شما پروردگارتان را خواهيد ديد، همانگونه كه اين ماه را مي بينيد.... (4) .
جواب:
اوّلا: اينها خبر واحدند ولذا در اعتقادات ارزشي ندارند.
ثانياً: اين گونه احاديث مخالف با آيات قرآن است، ولذا اعتباري ندارد.
ثالثاً: حديث دوم به جهت وجود قيس بن ابي حازم؛ سندش ضعيف است؛ زيرا عبدالله بن يحيي بن سعيد مي گويد: او احاديث منكر را نقل مي كند و يعقوب دوسي مي گويد: اصحاب ما در حق او سخنها گفته اند، عده اي او را مورد حمله قرار داده اند.... (5) .
ص: 217
از جمله مسائل مورد اختلاف متكلمان مسأله تجسيم و جسمانيت خداوند است كه اعتقاد به آن را به اهل حديث و حشويه و وهابيون نسبت داده اند.
ابن تيميه در كتاب الفتاوي مي گويد: آنچه كه در قرآن و سنت ثابت شده و اجماع و اتفاق پيشينيان بر آن است، حقّ مي باشد. حال اگر از اين امر لازم آيد كه خداوند متصف به جسم بودن شود اشكالي ندارد، زيرا لازمه حقّ نيز حقّ است. (1) .
شيخ محمد ابوزهره در كتاب تاريخ المذاهب الاسلاميه مي نويسد: سلفيه هر صفت و شأني كه در قرآن يا روايات براي خداوند ذكر شده حمل بر حقيقت كرده و بر خداوند ثابت مي كنند... درحالي كه علما به اثبات رسانده اند كه اين عمل منجرّ به تشبيه و جسميّت خداوند متعال خواهد شد... (2) .
ابن الوردي مي گويد: ابن تيميه به جهت قول به تجسيم زنداني شد. (3) .
ناصر الدين الباني در فتاواي خود مي گويد: معتزله و ديگران منكر نعمت رؤيت خدايند، و هر كسي كه معتقد به آن باشد گمراه دانسته و او را به تشبيه و تجسيم نسبت مي دهند... ولي ما اهل سنت ايمان داريم كه از منّت هاي خداوند بر بندگانش آن است كه
ص: 218
در روز قيامت بر آنها تجلّي كرده و او را به مانند ماه شب چهارده مي بينند.
عبدالله بن احمد بن حنبل به سندش از عمر بن خطاب نقل مي كند: هرگاه خداوند بر كرسي خود مي نشيند صدايي همانند صداي زين شتر هنگام سوار شدن شخص سنگين بر آن، شنيده مي شود. (1) .
ولي رأي اكثر متكلّمان از جمله شيعه اماميه، تنزيه خداوند متعال از جسميّت است. فخر رازي در كتاب المطالب العالية مي نويسد: در اين باب اهل علم بر دو دسته اند: اكثر آنان معتقد به تنزيه خداوند از جسميّت اند، ولي مجسّمه قائل به جسمانيت خداوند مي باشند. (2) .
امّا در ميان شيعه اماميه اتفاق نظر بر نفي جسميّت است كه عبارات برخي از آنان را يادآور مي شويم:
1 _ شيخ كليني بابي در كتاب كافي با عنوان: باب النهي عن الجسم و الصورة ذكر كرده است. (3) .
2 _ شيخ صدوق در كتاب التوحيد بابي به نام باب انّه عزّو جلّ ليس بجسم ولا صورة آورده است. (4) .
3 _ ابوالفتح كراجكي در كنزالفوائد بابي با عنوان فصل من الاستدلال علي انّ الله تعالي ليس بجسم دارد. (5) .
4 _ شيخ طوسي(رحمهم الله) در تفسير التبيان (6) ذبيحه كساني كه قائل به تجسيمند حلال نمي داند. و نيز در كتاب المبسوط (7)حكم به نجاست مجسّمه كرده و آنها را در شمار كفّار مي داند.
ص: 219
5 _ قاضي ابن برّاج در جواهر الفقه تصريح به تنزيه خداوند از جسم و لوازم آن كرده است. (1) .
6 _ قطب راوندي در فقه القرآن تصريح به باطل بودن نماز در پوست ذبيحه كسي نموده كه قائل به جسميّت خداوند است. و نيز قائل به عدم جواز انتفاع از آن است. (2) همو در جايي ديگر از كتابش مي گويد: مذهب تجسيم از مذاهب فاسد است. (3) .
7 _ شيخ طبرسي در مجمع البيان (4) معتقد به جايز نبودن خوردن ذبيحه كسي است كه قائل به جسيمّت خداوند است.
و نيز از جمله كساني كه قائل به نجاست مجسّمه بوده و آنان را در زمره كفار مي دانند؛ علامه حلّي در منتهي المطلب، (5) ابن فهد حلّي در الرسائل العشر، (6) محقق كركي در جامع المقاصد، (7) علامه مجلسي در بحارالأنوار (8) و... مي باشند.
با ملاحظه دقيق آيات قرآني به اين نكته پي مي بريم كه خداوند متعال از جسم و جسمانيت مبرّاست.
1 _ خداوند مي فرمايد: " يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي اْلأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ "؛ (9) او هر چه در زمين فرو رود و هر چه بر آيد و آنچه از آسمان نازل شود و آنچه بالا رود، همه را
ص: 220
مي داند و هر كجا باشيد او با شماست و به هر چه كنيد به خوبي آگاه است.
آيه به طور صراحت دلالت بر سعه وجود خداوند سبحان دارد و اين كه او در هر مكاني با ما است، و كسي كه چنين شأني دارد نمي تواند جسم يا حلول كننده در محلّي باشد.
2 _ و نيز مي فرمايد: " أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ ما يَكُونُ مِنْ نَجْوي ثَلاثَة إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَة إِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْني مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلاّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ "؛ (1) آيا نديدي كه آنچه در آسمان ها و زمين است، خدا بر آن آگاه است. هيچ رازي سه كس با هم نگويند، جز آن كه خداوند چهارم آنهاست و نه پنج كس جز آن كه خدا ششم آنهاست و نه كمتر از آن و نه بيشتر، جز آن كه خدا هر كجا باشند با آنهاست، پس روزِ قيامت همه را به نتيجه اعمالشان آگاه خواهد ساخت كه خدا به كليه امورِ عالم داناست.
اين آيه نيز به طور وضوح دلالت بر سعه وجود خداوند متعال دارد، و اين كه در همه جا موجود و با همه كس همراه است. و اين گونه خدايي نمي تواند جسم باشد، زيرا جسم احتياج به مكان دارد و با وجودش در مكاني، مكاني ديگر از او خالي است.
3 _ همچنين مي فرمايد: " وَ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ واسِعٌ عَليمٌ "؛ (2) مشرق و مغرب هر دو ملك خداست، پس به هر طرف كه روي كنيد به سوي خدا روي آورده ايد. خدا به همه جا محيط و بر همه چيز داناست.
اين آيه نيز همانند آيه پيشين، دلالت بر نفيِ جسميّت خداوند دارد.
4 _ و نيز مي فرمايد: " لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ "؛ (3) هيچ موجودي همانند او نيست و او شنوايِ بيناست.
پر واضح است كه اگر خداوند جسم بود بايد همانند ساير اجسام و شبيه آنها بود.
ص: 221
5 _ و نيز مي فرمايد: " وَ اللّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ "؛ (1) و خداوند از خلق بي نياز است و شما فقير و نيازمنديد.
مي دانيم كه اگر خداوند جسم بود مركب از اجزا مي بود، و هر مركبي محتاج به اجزاي خود است. و اين با غناي خداوند سازگاري ندارد.
6 _ همچنين مي فرمايد: " هُوَ اْلأَوَّلُ وَ اْلآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ "؛ (2) اوّل و آخر هستي و پيدا و نهان وجود همه اوست.
در اين آيه خداوند متعال خود را ظاهر و باطن معرفي كرده، و اگر جسم مي بود بايد ظاهر آن غيرباطنش (عمقش) باشد، و در نتيجه لازم مي آيد كه او ظاهر و باطن نباشد.
7 _ و نيز مي فرمايد: " لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ "؛ (3) ديده ها او را درك نمي كند.
و اگر خداوند جسم بود چرا ديده ها او را ادراك نكند؟!
امام صادق(عليه السلام) در حديثي مي فرمايد: منزه است خداوندي كه جز او كسي ديگر از كيفيتش اطلاعي ندارد، همانندي براي او نيست و او شنواي بيناست، محدود نشده، و محسوس نخواهد بود و مورد تجسس واقع نخواهد گشت. ديدگان و حواس او را ادراك نكرده و چيزي او را احاطه نمي كند. جسم و صورت نيست... (4) .
و نيز در حديثي ديگر در توصيف خداوند مي فرمايد: نه جسم است و نه صورت، بلكه او جسم كننده اجسام و صورت دهنده صور است. جزء جزء نشده و متناهي نيست. زياده و نقصان در او راه ندارد. و اگر خداوند آن گونه باشد كه مي گويند، پس فرقي بين خالق و مخلوق نيست... (5) .
ص: 222
از امام جواد و هادي(عليهما السلام) روايت شده كه فرمودند: هركس قائل به جسميّت خداوند شد به او زكات ندهيد و به او اقتدا نكنيد.(1).
1 _ ميل عوام به تجسيم: زيرا بشر به جهت آن كه به چشم خود عينك طبيعت و مادّيت را دارد، لذا مي كوشد همه چيز را از ديدگاه مادّيت حلّ كند.
2 _ خوف از افتادن در تعطيل: لكن اين قول افراط گري است كه مي توان با قول به تنزيه جلو آن را سدّ كرد.
3 _ تأثّر از فرهنگ يهود: زيرا در عهد قديم از جسم بودن خداوند بسيار سخن رفته است؛ خصوصاً با در نظر گرفتن اين نكته كه عدّه اي از مستبصرين اهل كتاب به دستگاه خلافت نزديك شده و از اين طريق در جامعه اسلامي ميراث فرهنگي خود را منتشر كرده اند.
شهرستاني در كتاب الملل و النحل مي نويسد: بسياري از يهود كه مسلمان شده بودند، احاديث فراواني را در خصوص تجسيم و تشبيه در عقايد اسلامي وارد كردند كه تمام آنها برگرفته از تورات بوده است. (2) .
جماعتي از علماي اهل سنت تصريح به تجسيم وهابيان و در رأس آنها ابن تيميه نموده اند، اينك به كلمات برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ قاضي سبكي مي گويد: اهل توحيد بر اينكه خداوند در جهت خاصي نيست، اتفاق كرده اند مگر برخي از افرادي كه قول شاذ دارند همانند ابن تيميه. (3) .
2 _ شيخ محمّد ابوزهره مي گويد: سلفيّه معتقدند كه هرچه در قرآن يا روايات در
ص: 223
مورد اوصاف خداوند وارد شده از قبيل محبّت، غضب، سخط، رضا، نداء، كلام، فرود آمدن در سايه ابرها، استقرار بر عرش، وجه، دست، همگي بايد بر ظاهرش حمل شود بدون هيچ گونه تأويل و تفسيري كه مخالف با ظاهرش باشد... رأي و نظر ابن تيميه نيز همين است. (1) .
3 _ شيخ سليم البشري رئيس جامعة الازهر در عصر خود مي گويد: از جمله كساني كه به او نسبت داده شده كه قائل به جهت براي خداست احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن تيميه حرّاني حنبلي دمشقي است.... (2) .
4 _ ابن حجر هيتمي مكّي شافعي مي گويد: ابن تيميه نسبت به ساحت مقدس خداوند جسارت كرده و در حقّ او ادعاي جهت و جسمانيت كرده است. (3) .
5 _ ابوالفدا، در تاريخش مي گويد: ابن تيميه از دمشق به شام فرستاده شد، از آنجا كه او قائل به تجسيم بود او را در زنداني حبس كردند. (4) .
ص: 224
در روايات اهل بيت(عليهم السلام) اعتقاد به بدا از عقايد مهمّ ديني شمرده شده است. امام صادق(عليه السلام)مي فرمايد: خداوند به چيزي مانند اعتقاد به بدا تعظيم نشده است. (1)و نيز مي فرمايد: خداوند به چيزي مانند اعتقاد به بدا، عبادت نشده است. (2) و در حديث ديگر مي خوانيم: خداوند هيچ پيامبري را به نبوّت برنگزيد مگر اين كه از او به اقرار به بدا پيمان گرفت. (3) .
بدا در لغت به معناي ظهور پس از خفا و پنهان بودن است و هرگاه در مورد انسان به كار رود به اين معناست كه چيزي بر انسان پوشيده و پنهان بوده و سپس معلوم و آشكار شده است. روشن است كه چنين معنايي مستلزم جهل و تبدّل رأي است، از اين رو اطلاق اين معنا در مورد خداوند محال است، زيرا خداوند با علم ازلي و تخلّف ناپذير خود همه چيز را مي داند و در اراده الهي تبدّل و تغيير راه ندارد. در احاديث ائمه طاهرين(عليهم السلام)، بر نادرستي بدا به اين معنا در حقّ خداوند تصريح و تأكيد شده است. چنان كه امام صادق(عليه السلام)
ص: 225
فرموده است: از كسي كه عقيده دارد براي خداوند چيزي را كه ديروز نمي دانسته آشكار شده است تبرّي بجوييد. (1) و در حديث ديگر مي فرمايد: خداوند همه چيز را پيش از آن كه اراده كند و انجام دهد، مي داند. چيزي براي خداوند آشكار نمي شود مگر اين كه آن را مي دانسته است. بداي از روي جهل در خداوند راه ندارد. (2).
با توجه به احاديث ياد شده روشن مي شود كه بدا در مورد خداوند، در حقيقت إبدا و اظهار است؛ يعني آنچه را خداوند از قبل مي دانسته ولي براي انسان معلوم نبوده، آن را اظهار و آشكار مي سازد و بدا ناميدن آن به اعتبار مقام فعل الهي است، اگر چه در ذات الهي جهل و تغيير راه ندارد.
1 _ متكلمان اماميه اتفاق دارند كه خداوند متعال، عالم به تمام حوادث گذشته، حال و آينده است و در حق او ظهور بعد از خفا و علم بعد از جهل معنا ندارد. قرآن مي فرمايد: " إِنَّ اللهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي اْلأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ "، همانا براي خداوند هيچ چيزي مخفي نمي ماند در روي زمين و نه در آسمان. (3) .
امام كاظم(عليه السلام) مي فرمايد: خداوند هميشه عالم به اشيا است چه قبل و چه بعد از خلقت اشي. (4) .
2 _ آيات و روايات دلالت دارند بر اين كه خداوند متعال در امر خلق، ايجاد، تدبير و تربيت فارغ نشده است و مسير بندگان به سبب رفتار نيك و بدشان قابل تغيير و تحوّل است. انسان مسير واحدي را طيّ نمي كند، بلكه مسير و آينده او با اعمال نيك و بد متغير است. قرآن مي فرمايد " وَ مَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً - وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ "؛ و هر كس خدا ترس شود، خداوند راه بيرون شدن [از گناهان و حوادث عالم ]
ص: 226
را بر او مي گشايد و از جايي كه گمان نبرد به او روزي عطا كند. (1) .
امام صادق(عليه السلام) مي فرمايد: دعا قضا را ردّ مي كند و همانا مؤمن گناهي را انجام مي دهد كه به سبب آن از رزق خدا محروم مي شود.(2).
امام رضا(عليه السلام) مي فرمايد: شخصي صله رحم به جا مي آورد در حالي كه از عمرش سه سال باقي مانده است با اين عمل، خداوند عمرش را به سي سال تبديل مي نمايد و آنچه را كه بخواهد انجام مي دهد. (3) .
3 _ نظام سِفلي و عيني ناشي از نظام عِلوي و علمي و منبعث از اوست؛ به عبارت ديگر جهان ناسوت، محكوم جهان ملكوت است بنابراين ممكن است در مقابل نظام سفلي _ و لااقل قسمي از آن يعني عالم انساني _ در نظام عِلوي و عِلمي اثر بگذارد و سبب تغييراتي شود، هرچند همين تأثير نيز به موجب سرنوشت و به حكم قضا و قدر بوده باشد. اين همان مسئله عالي و شامخ بد است كه قرآن كريم براي اوّلين بار در تاريخ معارف بشري از آن ياد كرده است. خداوند متعال مي فرمايد: " يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ "؛ (4) خداوند هرچه را بخواهد [كه قبلاً ثبت شده است] محو مي كند و هرچه را بخواهد [كه قبلاً ثبت نشده است] ثبت مي كند و كتاب مادر (اصل و مادر همه كتاب ها و نوشته ها) منحصراً نزد اوست.
4 _ موجودات جهان بر دو قسم اند: برخي از آنها بيش از يك نوع خاصي ندارند؛ مانند مجردات عِلوي. برخي ديگر امكان بيش از يك نوع خاص از وجود در آنها هست. همانند ماديات.
موجودات مادي از يك ماده خاص به وجود مي آيند و زمينه به وجود آمدن موجودات ديگر مي باشند مانند همه موجوداتي كه محسوس وملموس مي باشند. در
مجرّدات كه تحت تأثير علل مختلف قرار نمي گيرند، قضا و قدر حتمي است. امّا در غير
ص: 227
مجردات كه همواره در حال دگرگوني اند، قضا و قدر غير حتمي وجود دارد؛ يعني يك نوع قضا و قدر سرنوشت آنها را معين نمي كند، زيرا سرنوشتِ معلول، در دست علت است و چون اين امور با علل مختلف سر و كار دارد پس سرنوشت هاي مختلف در انتظار آنهاست. و چون هر سلسله از علل را در نظر بگيريم؛ امكان جانشين شدن يك سلسله ديگر در كار هست، پس سرنوشت آنها غير حتمي است. به هر اندازه كه اگر درباره آنها صحيح است، قضا و قدرها هست و امكان تغيير و تبديل دارد. پس سرنوشت هاي گوناگوني وجود دارند كه مي توانند جانشين يك ديگر شوند. جانشين شدن آنها نيز به حكم سرنوشت است.
اعتقاد به بدا در روايات ائمه طاهرين(عليهما السلام) به عنوان ابطال عقيده يهود كه قدرت خداوند را محدود مي پنداشتند، معرفي شده است. امام صادق(عليه السلام) در تفسير آيه شريفه: " وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ "؛ (1) فرموده است: مقصود يهود اين بود كه خداوند از كار ايشان فارغ شده و افزايش و كاهش در جهان رخ نمي دهد. خداوند در تكذيب آنان فرموده است: " غُلَّتْ أَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ "؛(2) دست آنها بسته شده، به لعنت خداوند گرفتار گرديدند، بلكه دست هاي خدا گشوده است؛ هرگونه بخواهد انفاق مي كند. آن گاه امام(عليه السلام) به آيه محو و اثبات استشهاد كرد. (3) .
آنچه كه قبلا گفته شد جنبه الهي بدا بود؛ يعني اعتقاد به احاطه و غلبه قدرت الهي. اعتقاد به بدا جنبه ديگري نيز دارد كه مربوط به نقش اعمال نيك و بد انسان در سرنوشت او است؛ يعني تحولاتي كه در زندگي و سرنوشت انسان رخ مي دهد از اعمال نيك و بد
ص: 228
او تأثير مي پذيرد. مثلاً صله رحم عمر او را افزايش مي دهد و قطع رحم عمر او را كوتاه مي كند. دادن صدقه، بسياري از حوادث بد و حتي مرگ را از انسان دور مي سازد. عاق والدين، اجل را نزديك مي كند و احسان به آنان مايه خير و بركت در زندگي انسان مي باشد.
در صحيح مسلم از انس بن مالك روايت شده كه گفت: از پيامبر(صلي الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: هر كس دوست دارد روزي او فراوان شود و اجلش تأخير افتد، صله رحم نمايد. (1) .
سيوطي از امام علي(عليه السلام) روايت كرده كه آن حضرت تفسير آيه: " يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ "؛ (2) را از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) پرسيد. پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: با تفسير اين آيه چشم تو و امّتم روشن خواهد شد، آن گاه فرمود: دادن صدقه در راه خدا، نيكي به پدر و مادر و انجام كارهاي خوب، شقاوت را به سعادت مبدّل مي سازد، عمر را زياد مي كند و حوادث بد را دور مي سازد. (3) .
اشكال و جواب
ممكن است اشكال شود كه اعتقاد به قضا و قدر پيشين الهي با اعتقاد به محو، اثبات، بدا و تغيير و تحول در سرنوشت افراد معارض است.
پاسخ آن اين است: همان گونه كه قبلاً اشاره شد اين امور در سرنوشت افراد بر اساس يك سلسله اسباب و شرايط معين نيز مشمول قضا و قدر الهي است و همان گونه كه گفته شد با نظر به علم ازلي خداوند، هيچ چيز براي او پوشيده و پنهان نيست، ولي حوادث جهان تابع اسباب و شرايط ويژه اي است و مشيّت حكيمانه الهي، نظام عالم را اين گونه مقدّر نموده است. (4) .
بدا در قلمرو تكوين، همانند نسخ در قلمرو تشريع است؛ حكمي كه نسخ مي شود
ص: 229
براي خداوند از قبل معلوم بوده است و در واقع و نفس الأمر، آن حكم به صورت موقت تشريع شده، ولي در ظاهر خطاب شرعي به صورت مطلق آمده است و انسان گمان مي كند آن حكم، ابدي است. با آمدن حكمِ ناسخ، به خطاي خود واقف مي گردد. بدا در قلمرو تكوين نيز همين گونه است.
بدين ترتيب روشن شد كه نزاع در مسئله بدا، لفظي است، زيرا منكران بدا چيزي را انكار مي كنند كه طرف داران آن بدان معتقد نيستند، زيرا منكران به اين دليل بدا را انكار كرده اند كه مستلزم تغيير در علم الهي مي گردد، (1) ولي اين مطلب لازمه بدا در مورد انسان است، نه به معنايي كه در روايات ائمه طاهرين(عليه السلام)بيان شده و علماي اماميه به آن اعتقاد دارند چنان كه تفصيل آن گذشت.
ص: 230
ص: 231
ص: 232
ص: 233
يكي از بحث هاي كلامي، عصمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) از سهو و نسيان است؛ آيا پيامبر(صلي الله عليه وآله)سهو مي كند يا خير؟.
متكلمان مراتب عصمت پيامبر را بر چهار بخش تقسيم كرده اند:
1 _ عصمت در گرفتن وحي؛
2 _ عصمت در ابلاغ وحي؛
3 _ عصمت از گناه؛
4 _ عصمت از سهو ونسيان و خطا در تطبيق شريعت قولا وفعلا، و امور عادي.
اين جا به همين قسم خواهيم پرداخت.
متكلمان شيعه و برخي از علماي اهل سنت، امثال: ابواسحاق اسفرايني، معتقد به سهو نداشتن پيامبرند. البته اين علماي سني تنها در گفتار پيامبر قايل به عدم سهواند، ولي در افعال، برخي با توجه سطحي به برخي از روايات والتزام به ظواهر آنها، بدون هيچ گونه تأويلي هنگام معارضه با حكم عقل، قائل به جواز سهو در آن شده اند. اينان كه به تعبير شيخ مفيد مقلِّد ناميده شده اند گروهي ملتزم به تقليد در اصول دين اند و از آنجا كه ظاهر برخي از روايات ناظر به سهو پيامبر(صلي الله عليه وآله) در مقام عمل است، به آن معتقد شده اند در اين بخش درصدد بحث از اين موضوع مهمّ هستيم چرا كه نفي و اثبات آن در فقه و اعتقادات، اثر فراواني دارد: در فقه، در مقام فتوا اثر گذاشته، و در اعتقادات نيز ديدگاه انسان نسبت به پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) را تغيير مي دهد.
ص: 234
براي اثبات اين بخش از عصمت مي توان به ادله اي از عقل تمسك كرد از آن جمله:
1 _ تأمين هدف بعثت با عصمت از سهو وخطا
متكلمان براي عصمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) در مورد تلقّي وتبليغ وحي، به دليل هايي تمسك كرده اند كه تماماً در مورد عصمت از سهو وخطا نيز جاري است. آنان مي گويند: هدف از بعثت انبيا هدايت مردم به سعادت است، كه اين بدون كسب اعتماد كامل به آنها حاصل نمي شود، پس بايد انبيا معصوم باشند. همين دليل در مورد سهو و خطا نيز جاري است، زيرا اگر انسان احتمال سهو و خطا در افعال و گفتار پيامبر(صلي الله عليه وآله) بدهد، _ ولو در امور عادي، البته به شرط احتمال سرايت به امور شرعي _ ديگر به او اطمينان پيدا نمي كند و در نتيجه غرض و هدف از بعثت كه رسيدن به كمال از طريق عمل به دستورهاي شريعت است، حاصل نمي گردد.
2 _ نقض غرض
اگر پيامبر(صلي الله عليه وآله) معصوم از سهو و خطا نباشد، نقض غرض بعثت است كه از مولاي حكيم محال است.
توضيح: هدف از بعثت انبيا وفرستادن پيامبران، ارشاد و هدايت مردم به مصالح ومفاسد واقعي است تا با عمل به دستورهاي شرع، تزكيه وتربيت شده، به كمال شايسته انساني برسند.
اين هدف بدون عصمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) از سهو و خطا حاصل نمي گردد، زيرا در غير اين صورت، ارشاد به مصالح و مفاسد واقعي نخواهد بود، و تصديق سهو كننده و خطاكار، نقض غرض از ارسال پيامبران است و اين، خلاف حكمت است وخلاف حكمت از خداوند صادر نمي شود.
3 _ اصلح بودن عصمت از سهو و خطا
شكي نيست كه وجود عصمت از خطا و سهو در پيامبر(صلي الله عليه وآله) اصلح و ارجح در تحقق هدف از خلقت است. و چون مانع عقلي از وجود آن در پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيست، حكمت اقتضا
ص: 235
مي كند كه اين نوع عصمت در پيامبر(صلي الله عليه وآله) موجود باشد، زيرا با نبود آن ترجيح مرجوح با
نبود مانع از راجح لازم مي آيد.
4 _ لزوم يكي از دو محذور
در صورت جواز وقوع خطا و سهو از پيامبر(صلي الله عليه وآله)، دو احتمال لازم مي آيد:
يا پيروي از پيامبر(صلي الله عليه وآله) واجب است يا واجب نيست. در صورت اوّل لازم مي آيد كه با اجازه خداوند، وقوع معصيت جايز بوده بلكه واجب باشد. كه اين قطعا باطل است. و اگر پيروي واجب نباشد، با نبوت و هدف بعثت پيامبر(صلي الله عليه وآله) سازگار نيست.
5 _ لزوم دور و تسلسل
علت نياز مردم به پيامبر و امام اين است كه مردم در معرض خطا هستند، حال اگر احتمال وقوع خطا و سهو در پيامبر و امام هم باشد، او نيز احتياج به رهبري الهي اعمّ از پيامبر يا امام دارد، تا ترجيح بلا مرجّح نباشد، لذا احتمال عدم عصمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) از خطا و سهو، مستلزم دور يا تسلسل است.
از برخي از آيات، عصمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) از سهو و خطا آشكارا استفاده مي شود كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ " إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما أَراكَ اللهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً "؛ (1) ما به سوي تو قرآن را به حق فرستاديم تا به آنچه خدا به وحي خود بر تو پديد آرد ميان مردم حكم كني ونبايد به نفع خيانتكاران به خصومت بر خيزي. و نيز مي فرمايد: " وَ لَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْء وَ أَنْزَلَ اللهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ عَظِيماً "؛ (2) و اگر فضل و رحمت خدا شامل
ص: 236
تو نمي بود، گروهي از آنان همّت بر آن گماشته بودند كه تو را از راه صواب دور سازند ولي
آنها خود را از راه صواب دور ساخته و به تو هيچ زياني نتوانند رساند و خدا بر تو اين كتاب و مقام حكمت و نبوت را عطا كرد و آنچه را نمي دانستي به تو آموخت ولطف خدا نسبت به تو بي اندازه است.
در شأن نزول اين دو آيه گفته شده كه: شكايتي را نزد پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) آوردند، هر يك از دو متخاصم، سعي داشت كه خود را تبرئه كرده و اتهام را به گردن ديگري بيندازد. يكي از دو طرف رفيقي داشت كه در صحبت كردن مهارت داشت، مي خواست با تحريك عواطف پيامبر، او را بفريبد و در نتيجه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به نا حقّ به نفع رفيقش حكم نمايد، كه در اين هنگام آيات فوق نازل شد. (1) .
با دقّت در كلمات و مضمون آيات پي مي بريم كه خداوند پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله)را از هرگونه اشتباه و گناه و سهو و خطا مصون داشته است.
در آيه دوّم چهار جمله به كار رفته است:
الف) " وَ لَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْء "، از اين بخش استفاده مي شود نفس پيامبر(صلي الله عليه وآله)بدون تأييد و فضل الهي، به هيچوجه از اشتباه و سهو و خطا در امان نيست.
ب) " وَ أَنْزَلَ اللهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ "، اشاره به مصادر حكم وقضاوت پيامبر(صلي الله عليه وآله) دارد، كه چيزي جز وحي وتعليم الهي نيست.
ج) " وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ " كه اشاره به مصونيّت حضرت(صلي الله عليه وآله) از سهو و خطا دارد، زيرا تنها علم كلّي به كتاب و حكمت، انسان را از سهو وخطا در قضاوت و حكم باز نمي دارد، در قضاوت و حكم احتياج به تمييز صغريات و تشخيص موضوعات است؛ احتياج به تمييز و تشخيص باطل از حقّ است، واين در پيامبر(صلي الله عليه وآله) تنها با تأييد وفضل الهي حاصل ميشود.
د) از آنجا كه ممكن است كسي توهّم كند كه اين عنايت موردي است ونسبت به
ص: 237
تمام قضايا و موارد عموميّت ندارد، لذا براي دفع اين توهّم فرمود: " وَ كانَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ عَظِيماً ".
2 _ آيات شهادت:
خداوند در مجموعه اي از آيات قرآن، پيامبر(صلي الله عليه وآله) را به عنوان شهيد وشاهد بر اين امّت معرفي كرده است: " وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً "؛ (1) و هم چنين مسلمانان را به آيين اسلام هدايت كرديم وبه اخلاق معتدل و سيرت نيكو بياراستيم تا گواه مردم باشيد چنانكه پيامبر را گواه شما كرديم.
" فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة بِشَهِيد وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً "؛ (2) پس چگونه است آن گاه كه از هر طائفه اي گواهي مي آوريم و تو را بر اين امّت گواه خواهيم.
" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْء شَهِيدٌ "؛ (3) و من خود بر آن مردم گواه و ناظر اعمال بودم مادامي كه در ميان آنان بودم، پس چون روح مرا تصرف كردي خود نگهبان و ناظر اعمال آنها بودي و تو بر همه خلق عالم گواهي.
از مجموع اين آيات استفاده مي شود كه در هر امّتي شاهدان وگواهاني بر اعمال امّت وجود دارد، كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در رأس آنان است. از طرف ديگر مي دانيم اگر شاهد در شهادت خود به اشتباه و خطا افتد، لازم مي آيد كه مطيع، عقاب داده شده و مجرم ثواب داده شود، كه اين عقلا قبيح است. نتيجه اين كه: بايد شهادت شاهد از هر خطا و اشتباهي مصون باشد، تا مستلزم قبح عقلي نشود. و لذا در روايات، اهل بيت(عليهم السلام)مصداق شاهدان امّت معرّفي شده اند.
3 _ آيه تطهير
خداوند متعال در شأن پنج تن اصحاب كساء مي فرمايد: " إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ
ص: 238
عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً "؛ (1) خدا چنين مي خواهد كه هر رجس و
پليدي را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب، پاك و منزّه گرداند.
رجس بنابر آنچه كه در كتاب هاي لغت آمده و از موارد استعمال آن استفاده مي شود، هر چيزي است كه موجب نقص در روح و اضطراب در رأي و معصيت گردد. سهو و نسيان و خطا قطعاً موجب نقص در روح و اضطراب در رأي است، پس عنوان رجس بر او منطبق است و در حالي كه مطابق آيه تطهير رجس از اهل بيت(عليهم السلام) و در رأس آنها رسول خدا(صلي الله عليه وآله) دور است، لذا سهو و خطا نيز بر آنها عارض نمي شود. بهويژه آن كه حرام، داراي مفاسد واقعي است كه به همين جهت شرعاً حرام شده است.
مثلا: شراب حرام است، زيرا ضرر واقعي دارد كه مست كردن است و يا سمّ حرام است به خاطر ضرر واقعي كه انسان را مي كشد و مجرّد سهو و خطا اثر واقعي را از بين نمي برد، اگرچه از تكليف ظاهري كه مشروط به علم و قدرت است، مانع مي گردد، امّا از اثر وضعيِ حرام جلوگيري نمي كند و به طور حتم اثر واقعي حرام مصداق بارز رجس است.
آياتي ديگر:
4 _ " لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَي اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ "؛ (2) تا آن كه پس از فرستادن اين همه پيامبران، مردم را بر خدا حجتي نباشد.
5 _ " لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ "؛ (3) همانا براي شما رسول خدا الگوي خوبي است.
6 _ " أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ "؛ (4) اطاعت كنيد خدا و رسول را.
7 _ " قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللهُ "؛ (5)بگو اگر شما خدا را دوست
ص: 239
مي داريد، مرا پيروي كنيد تا خداوند شمارا دوست بدارد.
8 _ " إِنَّ اللهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ "؛ (1) همانا خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر تمام عالميان برگزيد.
9 _ " وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا "؛ (2) آنچه را كه رسول بر شما آورد بگيريد و آنچه را كه از او نهي كرده دست برداريد.
10 _ " عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً - إِلاّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُول فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً - لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصي كُلَّ شَيْء عَدَداً " (3) داناي نهان است و كسي بر عالم غيب او آگاه نيست،
جز پيامبري كه از او خشنود باشد، كه (دراين صورت) براي او از پيش رو و پشت سرش نگاهباناني برخواهد گماشت، تا معلوم بدارد كه پيام هاي پروردگار خود را مي فرستند، (تا بداند كه آن رسولان پيغامهاي پروردگار خود را رسانيده اند) و خدا به آنچه نزد ايشان است احاطه دارد و هر چيزي را به عدد شماره كرده است.
11 _ " أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ "؛ (4) آنان كساني بودند كه خدا خود آنان را هدايت كرد پس از راه آنان پيروي كن.
12 _ " أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوح وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيّاً "؛ (5) آنان كساني از پيامبران بودند كه خداوند بر ايشان نعمت
ارزاني داشت، از فرزندان آدم بودند و از كساني كه همراه نوح [بر كشتي] سوار كرديم و از فرزندان ابراهيم و اسرائيل و از كساني كه [آنان را] هدايت نموديم و برگزيديم [و ] هرگاه آيات [خداي] رحمان برايشان خوانده مي شد، سجده كنان و گريان بر خاك مي افتادند.
ص: 240
13 _ " وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُول إِلاّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللهِ "؛ (1) ما هيچ پيامبري را نفرستاديم مگر آن كه به دستور خداوند از او اطاعت كنند.
اماميه _ به استثناء صدوق و استادش ابن الوليد _ اتفاق كرده اند بر اين كه پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) از هرگونه سهو و خطا مصون و محفوظ است، بلكه مي توان ادعاي ضرورت مذهب بر آن نمود. اينك به نقل عبارت هاي بزرگان اماميه در اين موضوع مي پردازيم:
1 _ شيخ مفيد(رحمه الله) مي فرمايد:
همه امامان كه بر جاي انبياء تكيه زده اند در تنفيذ احكام، اقامه حدود، حفظ شرايع و تربيت مردم معصومند همانگونه كه انبيا معصومند، و هرگز هيچ نوع سهو در دين از آنان صادر نمي شود، و نيز هيچ حكمي از احكام الهي را فراموش نمي كنند. (2) .
شيخ مفيد(رحمه الله) به اين مقدار اكتفا نكرده رساله اي مستقل در ردّ نظر شيخ صدوق و استادش ابن الوليد، به اسم عدم سهوالنبيّ تأليف كرده است.
2 _ شيخ طوسي(رحمه الله) بعد از نقل خبري كه مي گويد: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) هرگز سجده سهو بجاي نياورده، مي فرمايد: من به مضمون اين خبر فتوا مي دهم. و امّا اخباري كه نشان مي دهد پيامبر(صلي الله عليه وآله)سهو كرده و سجده سهو به جاي آورده است، با نظر عامه سازگار است.... (3) .
3 _ محقّق حلّي(رحمه الله) مي فرمايد:
حقّ آن است كه منصب امامت از سهو در عبادات به دور است. (4) و به طريق اولي منصب نبوت نيز از سهو در عبادات به دور است.
4 _ خواجه نصيرالدين طوسي(رحمه الله) مي فرمايد:
ص: 241
عصمت پيامبر، براي حصول اطمينان به او واجب است، هم چنان كه مصونيت او از سهو نيز واجب است.
5 _ علامه حلّي(رحمه الله) نيز در شرح اين عبارت مي فرمايد:
صحيح نيست كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) سهو كند، تا اين كه برخي از تكاليفي كه مأمور به ابلاغ آنهاست، فراموش نكند. (1) .
و نيز مي فرمايد:
خبر ذواليدين _ كه دلالت بر سهو و خطاي پيامبر(صلي الله عليه وآله) در نماز دارد _ نزد ما باطل است، زيرا پيامبر(صلي الله عليه وآله) معصوم است و سهو بر او جايز نيست.(2).
هم چنين مي گويد:
مخالف، به روايت ابوهريره تمسك كرده است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) در موردي بعد از تكبير آخر، سجده سهو به جاي آورد. ولي جواب آن است كه: حديث ابوهريره نزد ما باطل است، زيرا محال است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) سهو كند. (3) .
و باز مي فرمايد:
مسلمانان در اين مسئله اختلاف كرده اند. گروهي معتقدند كه جايز نيست از پيامبر(صلي الله عليه وآله) سهو و خطا صادر شود. و گروهي ديگر آن را جايز مي دانند... آن گاه مي گويد: اين نظر در غايت و نهايت پستي است. و قول اوّل حق است، زيرا اگر سهو و خطا بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) جايز باشد، احتمال آن در تمام گفتار و افعال او داده مي شود و در نتيجه هيچ گونه اطميناني به خبرهاي او از خداوند، پيدا نمي شود، زيرا احتمال دارد كه از روي سهو يا خطا در آنها كم يا زياد كرده باشد و در نتيجه بعثت بي فايده مي شود. (4) .
6 _ فاضل مقداد، علماي اماميه، نقل مي كند كه همه علما قائل به عصمت پيامبر(صلي الله عليه وآله)و
ص: 242
امام از هرگونه سهو در اقسام چهارگانه عصمت اند. (1) .
7 _ شهيد اوّل مي فرمايد:
خبر ذواليدين دلالت اماميه متروك است، زيرا دليل عقلي دلالت بر عصمت پيامبر از سهو دارد. (2) .
برخي از علماي اهل سنت بر جواز وقوع سهو و خطا از پيامبر(صلي الله عليه وآله) به آيات و رواياتي استدلال كرده اند، كه به نقد هريك از آنها مي پردازيم:
آيه اوّل:
" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتّي يَخُوضُوا فِي حَدِيث غَيْرِهِ وَ إِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ "؛ (3) و چون گروهي را ديدي كه براي خرده گيري و طعن زدن در آيات ما گفتگو مي كنند، از آنان دوري گزين تا در سخني ديگر وارد شوند و چنانچه شيطان البته فراموشت ساخت بعد از آن كه متذكر [كلام] خدا شدي ديگر با گروه ستمگر هم نشيني مكن.
در جواب استدلال به آيه فوق مي گوييم:
اوّلا: نسيان در آيه فوق از پيامبر(صلي الله عليه وآله) صادر نشده است، بلكه مقصود به خطاب، جعل تكليف برساير مؤمنان است، زيراخطاب هاي قرآني _ همان گونه كه اهل بلاغت و اصحاب تفسير گفته اند _ از قبيل إياك أعني وإسمعي ياجاره است، كه معادل آن در فارسي مي گويند: به در مي گويند تا ديوار بشنود. اين مطلب از ابن عباس روايت شده است. و اين گونه خطاب ها از زيبايي هاي كلام متكلّم است كه قرآن نيز از آن برخوردار است.
ص: 243
ثانياً: چگونه مي توان گفت كه خطاب در آيه فوق به پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) است، درحالي كه خداوند متعال در قرآن كريم مي فرمايد: " إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ "؛ (1) همانا تو (شيطان) بر بندگان من سلطه نداري.
علامه طباطبايي(رحمه الله) در ذيل آيه شريفه مي فرمايد:
اين آيه مكّي است و در حدّ تعبير عرب اياك اعني واسمعي ياجاره وارد شده است، به دليل قول خداوند متعال: " وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّي يَخُوضُوا فِي حَدِيث غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ... "؛ (2) آيا در كتاب الهي اين حكم بر شما منافقان فرستاده شد كه چون آيات خدا را شنيديد بدان كافر شده، استهزا كنيد؟ پس شما با اين گروه منافق مجالست نكنيد تا در حديثي ديگر داخل شوند كه شما هم به حقيقت مانند آنها منافق هستيد. لذا آيه اشاره به حكمي دارد كه قبلا نازل شده و آيه اي غير از آيه مورد نظر در سوره انعام آيه 68 كه مورد استدلال اهل سنت است، نيست كه متعرض نهي از نشستن با كساني است كه خوض در آيات خدا مي كنند. (3) .
ثالثاً: ممكن است معناي آيه استدلال شده اين باشد: هرگاه چيزي را فراموش كردي پس فراموش مكن ننشستن با آنان را، بعد از آن كه حرمتش بر تو بيان شد. و اين گونه تعبيرها براي اهميت جزاآورده مي شود، بدون آن كه توجهي به وقوع يا حتّي احتمال و جواز وقوع شرط و جزا در آن داده شود. لذا آيه دلالت بر وقوع نسيان از پيامبر(صلي الله عليه وآله)حتي در غير نماز ندارد.
آيه دوّم:
خداوند متعال مي فرمايد: " وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْء إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً - إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لاَِقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً "؛ (4) .
ص: 244
و [اي رسول ما] هرگز مگو كه من اين كار را فردا خواهم كرد مگر آن كه بگوئي اگر خدا بخواهد و خدا را لحظه اي فراموش مكن و به خلق بگو كه اميد است خداي من، مرا به حقايقي بهتر و علومي برتر از اين [ قصه] هدايت فرمايد.
جواب از استدلال به اين آيه همانند جواب از استدلال به آيه قبل است.
آيه سوّم؛
خداوند متعال مي فرمايد: " سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي - إِلاّ ما شاءَ اللهُ إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَ ما يَخْفي " (1) زود است كه آيات قرآن را براي تو قرائت كنيم تا هيچ فراموش نكني مگر آنچه خدا خواهد كه او به امور آشكار و پنهان آگاه است.
قائلين به سهوالنبي(صلي الله عليه وآله) به استثناء در اين آيه استدلال كرده اند، كه ظهور در امكان نسيان پيامبر(صلي الله عليه وآله) دارد.
ولي جواب استدلال به آيه اين است كه نكته اي در اين استثنا است كه استدلال كننده از آن غافل مانده و آن اين كه گاهي الاّ ما شاء الله براي بيان قدرت خداوند آورده مي شود؛ يعني اين عنايتي كه ما در حقّ پيامبر(صلي الله عليه وآله) كرديم، قدرت ما را محدود نمي كند، ما مي توانيم اين حالت را از او بگيريم، و لذا دلالت بر وقوع نسيان ندارد. مانند اين كه قرآن مي فرمايد: " وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ "؛ (2) اما كساني كه نيك بخت شده اند، تا آسمان ها و زمين باقي است در بهشت جاودانند، مگر آنچه مشيّت پروردگار باشد كه عطايش ابدي و پياپي است.
مي دانيم كسي كه وارد بهشت شود از آنجا خارج نمي گردد، ولي استثناء به " إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ " بيان گستره قدرت خداوند متعال است. يعني در عين حال خداوند مي تواند حتي اهل بهشت را از آنجا بيرون كند.
آيه چهارم:
خداوند متعال در مورد حضرت يوسف(عليه السلام) مي فرمايد: " فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ
ص: 245
ذِكْرَ رَبِّهِ "؛ (1)پس شيطان يادآوري به آقايش را از ياد او برد.
جواب: مقصود آيه بعد از شنيدن تمام آيه روشن مي شود: " وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناج مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ "؛ (2) و يوسف به آن كس از آن دو كه گمان مي كرد خلاص مي شود، گفت: مرا نزد آقاي خود ياد آور و [لي] شيطان، يادآوري به آقايش را از ياد او برد.
شكّي نيست كه بر اساس ظاهر آيه، مراد از ضمير در فأنساه شخصي است كه در او گمان نجات مي رفت، نه حضرت يوسف(عليه السلام) و نيز مقصود از ضمير ربّ در هر دو مورد، مصاحب اوست.
آيه پنجم:
" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَة أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْر مِنْها أَوْ مِثْلِها... "؛ (3) هرچه از آيات قرآن را نسخ كنيم يا حكم آن را متروك سازيم، بهتر از آن يا مانند آن را مي آوريم.
توضيح: مقصود از نسا، عارض كردن نسيان بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) است.
جواب: اگر مقصود از آيه، آيه قرآن است، مراد، انساء پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيست، زيرا خداوند در شأن او فرمود: " سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي "؛(4) و اگر مقصود، معجزات و دلائل نبوت پيامبر(صلي الله عليه وآله) است، در اين صورت معناي آيه چنين مي شود: اگر ما از يكي از معجزات اعراض كرديم يا به فراموشي انداختيم، بهتر از آن را براي مردم مي آوريم، كه دلالت بيشتري بر نبوّت داشته باشد. و اين طبيعتاً مربوط به امّت هاي پيشين است.
آيه ششم:
خداوند متعال به پيامبرش(صلي الله عليه وآله) مي فرمايد: " قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ " (5) بگو همانا من بشري مثل شما هستم. و نيز از قول پيامبرش مي فرمايد: " سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاّ بَشَراً
ص: 246
رَسُولاً "؛ (1) منزه است پروردگار من، آيا من غير از بشري كه به سوي خلق فرستاده شده،
هستم. به اين آيات نيز تمسك كرده اند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) جائزالسهو والخطاست؛ زيرا او مثل مردم است.
جواب: مساوات رسول با بشر، اقتضا ندارد كه در همه امور باشد و گرنه لازم مي آيد كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيز همانند بقيه مردم هرنوع گناه انجام داده، حتّي كفر بورزد، كه هيچ كس چنين اعتقادي را در حقّ انبيا قائل نيست. پس آيه در حقيقت در صدد ردّ كساني است كه او را فرشته دانسته اند و لذا از او بعيد مي دانستند كه غذا بخورد و در بازارها راه برود، همان گونه كه قرآن كريم به اين موضوع اشاره كرده مي فرمايد: " وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي اْلأَسْواقِ "؛ (2) گفتند اين رسول را چه شده كه غذا مي خورد و در بازارها راه مي رود.
آن عده از علماي اهل سنت كه به سهوالنبي قائلند، به رواياتي چند تمسك كرده اند اينك به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
الف) خبر ذي الشمالين (ذواليدين):
بخاري و مسلم به سند خود از ابوهريره نقل مي كنند كه مي گويد: شبي از شب ها رسول خدا(صلي الله عليه وآله) دو ركعت از نماز عشا را با ما به جاي آورد و نماز را سلام داد، و به حياط مسجد رفته و بر تكه چوبي كه در آن جا بود نشست. مردم با سرعت از مسجد بيرون آمدند و رو به حضرت(عليه السلام) كرده عرض كردند: اي رسول خدا! آيا نمازها قصر شده است؟ در ميان جمعيت ابوبكر و عمر بودند، ولي هيبت پيامبر(صلي الله عليه وآله) مانع مي شد كه از پيامبر(صلي الله عليه وآله) سؤال كنند. در ميان جمعيّت، كسي بود كه دستان درازي داشت كه به او ذواليدين مي گفتند، او گفت: اي رسول خدا! آيا فراموش كردي و نسيان بر تو عارض
ص: 247
شده، يا آن كه حكم نماز تغيير پيدا كرده و اتمام تبديل به قصر شده است؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: من فراموش نكرده ام و نماز چهار ركعتي نيز حكمش تبديل به قصر نشده است. آن گاه از مردم سؤال كرد: آيا حرف ذواليدين صحيح است؟ همه گفتند: آري. پيامبر(صلي الله عليه وآله)برخواست و بقيه نماز را تدارك كرد و پس از سلام نماز سجده سهو به جاي آورد. (1) .
اين حديث از جهاتي قابل مناقشه است:
1 _ از حديث استفاده مي شود كه ابوهريره در نماز پيامبر(صلي الله عليه وآله) حاضر بوده و مشاهده كرده كه ذواليدين موضوع سهو پيامبر(صلي الله عليه وآله) را به آن حضرت گوشزد كرده است، درحالي كه ذواليدين در حديث همان ذوالشمالين است كه بنابر نقل مورخان در جنگ بدر به شهادت رسيده است. (2)و اين، پنج سال قبل از اسلام ابوهريره است. حال چگونه ابوهريره ادعاي ديدن ذواليدين را دارد با اين كه اين مقدار فاصله زماني وجود دارد؟
و امّا اين كه ذواليدين ذوالشمالين است كه در جنگ بدر به شهادت رسيد عده زيادي از علماي اهل سنت به آن اشاره كرده اند، از قبيل: مالك، (3)نسائي، (4) دارمي (5)و ديگران.
2 _ ظاهر روايت آن است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) و مسلمانان صورت نماز را بر هم زده و باز به مسجد بازگشته و بقيه نماز را دنبال كرده اند، درحالي كه از مبطلات قطعي نماز برهم خوردن صورت آن است.
ابن رشد مي گويد: اجماع است بر اين كه نمازگزار اگر به غير قبله منصرف شود از نماز خارج شده است. (6) .
ص: 248
سيوطي مي گويد: قبول سهو از پيامبر(صلي الله عليه وآله) دشوار است، زيرا اين احتمال با حالات
پيامبر(صلي الله عليه وآله) سازگاري ندراد. (1) .
3 _ در متن روايت اضطراب زيادي وجود دارد كه سبب وهن روايت مي شود و هركس به مصادر حديثي و باب مخصوص آن مراجعه كند، به اين اضطراب پي خواهد برد.
4 _ خداوند متعال مي فرمايد: " فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ "؛ (2) پس واي بر آن نمازگزاران كه دل از ياد خدا غافل دارند.
خداونددراين آيه سهو را صفت نقص دانسته به حدّي كه دارنده آن صفت را مستحق توبيخ و مذمت مي داند، حال چگونه ممكن است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) را به آن متصف نماييم؟
5 _ خداوند كساني را مذمت كرده كه به قول خودعمل نمي كنند، آن جا كه مي فرمايد: " لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ "؛ (3) براي چه مي گوييد چيزي را كه خود عمل نمي كنيد.
و نيز مي فرمايد: " أَ تَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ " (4) آيا مردم را به نيكي امر كرده و خود را فراموش مي كنيد.
در رواياتي كه از پيامبر(صلي الله عليه وآله) رسيده مي خوانيم: دو ركعت نماز با توجه بهتر است از آن كه يك شب را تا به صبح زنده بداريم درحالي كه قلب در سهو و شك است. (5) .
شخصي به پيامبر عرض كرد: اي رسول خدا! من نماز گزارده ام ولي نمي دانم كه دو ركعت بوده يا يك ركعت؟ حضرت فرمود: مواظب باشيد كه شيطان با شما بازي نكند. (6) حال چگونه ممكن است كه پيامبر خود به اين سفارشات عمل نكند و در نماز سهو نمايد؟
6 _ اهل سنت از پيامبر(صلي الله عليه وآله) روايت كرده اند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) چشمانش به خواب مي رود
ص: 249
ولي قلب او بيدار است. حال چگونه ممكن است كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) در حال خواب قلبش بيدار ومتذكّر باشد، ولي در حال بيداري از عبادت پروردگارش غافل گردد ودر نماز سهو كند؟
7 _ وقوع سهو از انبيا منافي حكمت بعثت است، همان گونه كه در ادله عقلي به آن اشاره شد.
8 _ سنن پيامبر(صلي الله عليه وآله) اعم از قول و فعل و تقرير حجت است و سهو با حجيّت سنت پيامبر(صلي الله عليه وآله) منافات دارد.
9 _ شيخ مفيد(رحمه الله) مي فرمايد: حديث سهوالنّبي در نماز، از اخبار آحاد است و نمي توان در باب اعتقادات به خبر واحد تمسك نمود، چون مفيد ظنّ است، نه قطع و آنچه قطعي است اين كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) شخصي است كامل، معصوم، كسي كه خداوند متعال در تمام حالات او را از خطا و سهو محافظت نموده است.
ب) روايت ابوهريره:
بخاري از ابوهريره نقل مي كند: نماز برپاشد، صفوف جماعت مستقيم، همگي در حال قيام، منتظرند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به مسجد بيايد و نماز را با آنان به جاي آورد، رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد مسجد شد و مستقيماً به محراب رفت، ناگهان يادش آمد كه جنب است. رو به مردم كرده فرمود: شما سر جاي خود بايستيد تا من غسل كنم و دوباره بازگردم. ما مدّتي ايستاديم، پيامبر(صلي الله عليه وآله) غسل كرده و به مسجد بازگشت درحالي كه از سر آن حضرت آب مي چكيد. تكبير گفت و نماز خوانده ما نيز به او اقتدا نموديم. (1) .
همان جواب ها كه در ذيل حديث اوّل داديم، اين جا نيز ذكر مي كنيم.
اگر كسي بگويد كه قصد پيامبر(صلي الله عليه وآله) از اين رفتار بيان احكام از راه عمل است، كه تأثير بيشتري دارد تا قول، در جواب مي گوييم: برعكس، در فعل احتمال خصوصيت است، برخلاف قول. خصوصاً آن كه در حال جنابت نيز وارد مسجد شده است.
ما معتقديم اين گونه احاديث جعلي است. و سرّ جعل آن هم اين بوده كه بزرگانشان اهل سهو و نسيان و خطا بوده اند، لذا مي خواهند با نسبت دادن اين امور به پيامبر(صلي الله عليه وآله) از قبح
ص: 250
آن بكاهند، همان گونه كه تهمت ايستاده بول كردن را به پيامبر(صلي الله عليه وآله) نسبت دادند. (1) .
متقي هندي مي گويد: عمر با مردم نماز مغرب را به جاي آورد و قرائت را به جاي نياورد تا آن كه نماز را سلام داد. به او گفتند در نماز قرائت را به جاي نياوردي، اينگونه عذرخواهي كرد: هنگام نماز فكرم به آن جا منتقل شد كه قافله اي را تجهيز و آماده كردم، آن را به طرف شام حركت مي دادم، تا اين كه به شام رسيدم، اموال آن را به فروش رساندم، و لذا حواسم پرت شد، و قرائت از من فوت شد. (2).
با مراجعه به مصادر حديثي شيعه تعداد اندكي از روايات سهوالنبي وجود دارد كه در مقابل آنها، روايات فراواني بر عدم سهو النبيّ(صلي الله عليه وآله) وارد شده است، كه هم تعدادشان از آنها بيشتر و هم سندشان قوي تر است اينك به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ شيخ طوسي(رحمه الله) به سند خود از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند كه: رسول خدا(صلي الله عليه وآله)سهو كرد و بعد از نماز دو سجده سهو به جاي آورد.... (3).
2 _ و نيز به سندش از امام صادق(عليه السلام) نقل كرده كه: علي(عليه السلام) بدون طهارت با مردم نماز ظهر به جاي آورد... منادي حضرت وارد شد و صدا داد: اميرالمؤمنين نماز را بدون طهارت به جاي آورده، نمازهاي خود را اعاده كنيد.... (4) .
3 _ كليني(رحمه الله) به سند خود از سماعة بن مهران نقل مي كند كه از امام(عليه السلام) درباره شخصي پرسيدم كه نماز صبح را فراموش نمود تا اين كه فجر طلوع كرد؟ حضرت(عليه السلام)فرمود: هرگاه يادش آمد نمازش را به جاي آورد. آن گاه فرمود: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در وقتي نماز صبح از او فوت شد تا اين كه خورشيد طلوع كرد، بعد از بيدار شدن از خواب، نمازش را قضا نمود. (5) .
ص: 251
4 _ ابن بابويه به سند خود از عبدالسلام بن صالح هروي نقل مي كند كه به امام رضا(عليه السلام)عرض كردم: در اطراف كوفه كساني هستند كه گمان مي كنند: پيامبر(صلي الله عليه وآله) در نمازش سهو نمي كرده است. حضرت(عليه السلام) فرمود: دروغ مي گويند، خدا آنان را لعنت كند، تنها كسي كه سهو نمي كند خداوندي است كه جز او معبودي نيست... (1) .
از اين روايات مي توان جواب هاي مختلفي داد، از آن جمله:
الف) اين روايات معارض با ظواهر قرآن است. آياتي كه قبلا به آن اشاره شد. و خود اهل بيت(عليهم السلام) دستور داده اند كه روايات ما را به قرآن عرضه بداريد، آنچه را كه موافق با قرآن است عمل كرده و مخالف با آن را ترك نماييد.
ب) اين روايات مخالف با اجماع و اتفاق شيعه است و مخالف معلوم النسب ضرري به اجماع وارد نمي كند.
ج) سندهاي اكثر روايات سهوالنبي(صلي الله عليه وآله) ضعيف است.
د) معارض با احكام عقلي است كه قبلا به آن اشاره شد.
ه_) در متن رواياتِ سهوالنبي(صلي الله عليه وآله) اضطراب و تناقض فراوان وجود دارد.
و) بسياري از راويان اين گونه احاديث، از كساني هستند كه عقيده اي فاسد دارند.
ز) اين گونه روايات مخالف احاديث صحيح السندي است كه با اجماع اماميه تقويت شده است؛ رواياتي كه دلالت بر نفي سهو از پيامبر(صلي الله عليه وآله) دارد:
شيخ طوسي به سند خود از محمّد بن علي بن محبوب، از احمد بن محمّد، از حسن بن محبوب، از عبدالله بن بكير، از زراره نقل مي كند: از امام باقر(عليه السلام) سؤال كردم: آيا رسول خدا(صلي الله عليه وآله)سجده سهو به جاي آورد؟ فرمود: خير.... (2) .
ح) روايات سهوالنبيّ موافق با احاديث عامه است و مطابق دستور اهل بيت(عليهم السلام)هرگاه دو دسته روايت با يكديگر تعارض كردند به رواياتي عمل مي كنيم كه مخالف با عامه است.
ص: 252
علماي شيعه اماميه بر اين مطلب اتفاق دارند كه پدران پيامبر(صلي الله عليه وآله) از حضرت آدم(عليه السلام)تا عبدالله، مؤمن و موحّد بوده اند. اينك به نقل برخي از كلمات آنان اشاره مي كنيم:
1 _ محدّث بزرگوار، ابوجعفر علي بن حسين بن بابويه، مشهور به شيخ صدوق(رحمه الله) در اين زمينه مي نويسد: اعتقادما درباره پدر و اجداد پيامبر(صلي الله عليه وآله) آن است كه همه آنها از حضرت آدم(عليه السلام) تا پدرش مسلمان بوده اند. (1) .
2 _ شيخ مفيد(رحمه الله) در توضيح اين جمله صدوق مي نويسد: پدر و اجداد پيامبر(صلي الله عليه وآله) تا حضرت آدم(عليه السلام) موحّد بوده و بر حسب آنچه ابوجعفر شيخ صدوق(رحمه الله) فرموده به خداوند ايمان آورده بودند، و شيعه كه فرقه بر حقّ است بر اين امر اجماع دارد. (2) .
او نيز در جاي ديگر مي فرمايد: علماي اماميّه اتفاق نموده اند كه پدر و اجداد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) از حضرت آدم(عليه السلام) تا عبدالله بن عبدالمطلب به خداوند _ عزّوجلّ _ ايمان آورده و به توحيد اعتراف نموده اند. (3) .
3 _ شيخ الطائفه، ابوجعفر طوسي(رحمه الله) مي نويسد: نزد اصحاب ما به اثبات رسيده و در
ص: 253
ميان آنان كافر وجود نداشته است. و دليل آنان در اين مسأله اجماع فرقه بر حقّ است. و
در جاي خود به اثبات رسيده كه اجماع آنان به جهت دخول معصوم در بين آنها حجّت است. و در اين مسأله اختلافي بين اماميه نيست.
4 _ مفسّر عالي قدر شيعه ابوعلي طبرسي(رحمه الله) نيز در تفسير آيه شريفه " يا أبتِ لا تَعْبُد الشيطان "، ضمن بيان اين مطلب كه اين خطاب متوجّه پدر بزرگِ مادري ابراهيم(عليه السلام)مي باشد، و نام پدر حقيقي ابراهيم تارُخ است؛ مي نويسد: اجماع طائفه بر آن است كه پدر و اجداد پيامبر ما(صلي الله عليه وآله) تا حضرت آدم(عليه السلام) همه مسلمان و موحّد بوده اند. (1) .
5 _ مرحوم مجلسي(رحمه الله) مي نويسد: اماميّه بر اين اتفاق دارند كه پدر و مادر پيامبر(صلي الله عليه وآله)، و تمام اجداد او تا حضرت آدم(عليه السلام) مسلمان بلكه از صديقين اند: گروهي نبي مرسل و دسته اي ديگر از اوصياي معصوم بوده اند. شايد برخي از آنان اسلام خود را به جهت تقيه يا مصلحت ديني اظهار نكرده باشند. (2) .
اين عقيده شيعه آنچنان مشهور و معروف بوده است كه فخر رازي در تفسيرش از شيعه نقل مي كند: آنان معتقدند كه هيچ يك از آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) و اجدادش كافر نبوده اند، آنان كافر بودن پدر ابراهيم را انكار كرده آذر را عموي حضرت ابراهيم(عليه السلام) مي دانند. (3) .
گروهي از علماي اهل سنّت با نظر اماميّه در مورد ايمان پدر و اجداد پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) هم رأي شده اند. اينك به نقل برخي از آن عبارات مي پردازيم:
1 _ آلوسي بغدادي در ذيل آيه شريفه " وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ "، مي نويسد: به آيه شريفه بر ايمان پدر و مادر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) استدلال شده است، همانگونه كه بسياري از بزرگان اهل سنّت اين استدلال را پذيرفته اند... (4) .
ص: 254
او نيز در جاي ديگر مي نويسد: آنچه گروه زيادي از اهل سنّت بر آن اعتماد نموده اند آن است كه آذر پدر حضرت ابراهيم(عليه السلام) نبوده است. آنان چنين ادعا نموده اند كه در بين پدران پيامبر(صلي الله عليه وآله) هيچ شخص كافري وجود نداشته است. و اگر كسي همانند فخر رازي ادعا كند كه اين قول تنها مدعاي شيعه است، ناشي از كمي تتبع و جستجو گري اوست.
2 _ كتاني در كتاب نظم المتناثر از قول باجوري مي نويسد: احاديثي كه دلالت دارد بر اينكه همه پدران و مادران پيامبر(صلي الله عليه وآله) بر توحيد بوده، و هرگز به كفر، عيب و پليدي و هر چيزي كه اهل جاهليت بر آن بوده اند، مبتلا نگشته اند، به حدّ تواتر است. (1) .
3 _ جلال الدين عبدالرحمن بن ابي بكر سيوطي، عالم برجسته اهل سنّت بر ايمان پدر و اجداد پيامبر(صلي الله عليه وآله) تأكيد و پاي فشاري كرده و كتابهايي را در اين موضوع تأليف نموده است.
اسامي كتابهايي كه او در اين باره تأليف كرده است، عبارتند از:
أ _ مسالك الحنفاء في نجاة آباء المصطفي.
ب _ الدرج المنيفة في الآباء الشريفة.
ج _ المقامة السندسيّة في النسبة المصطفويّة.
د _ التعظيم والمنّة في أنّ أبوي رسول الله في الجنّة.
ر _ السبل الجليّة في الآباء العليّة.
س _ نشر العلمين في اثبات عدم وضع حديث احياء ابويه(صلي الله عليه وآله) واسلامهما علي يديه. (2) .
و از جمله كساني كه قائل به ايمان پدر و اجداد پيامبر بزرگوار رسول گرامي هستند، عبارتند از: مسعودي و يعقوبي. و نيز ظاهر كلام ماوردي، و رازي در اسرار التنزيل و سنوسي و تلمساني نيز به ايمان پدران بزرگوار رسول گرامي اسلام تصريح كرده اند. (3) .
از قاضي ابوبكر بن عربي پرسيدند: چه مي گويي در مورد كسي كه بگويد: پدر
ص: 255
رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در آتش است؟!
گفت: چنين كسي ملعون است؛ زيرا خداوند فرمود: " إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللهُ فِي الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ "، و اذيتي بالاتر از اين نيست كه كسي درباره پدر پيامبر(صلي الله عليه وآله)بگويد او در آتش جهنّم است. (1) .
وي از ابو نعيم اصفهاني نقل ميكند: براي عمر بن عبدالعزيز نويسنده اي آوردند كه پدرش كافر بود، عمر بن عبدالعزيز گفت: اگر از فرزندان مهاجر بود بهتر بود. نويسنده پاسخ داد: پدر پيامبر(صلي الله عليه وآله) هم كافر بود! عمر بن عبدالعزيز خشمگين شد و گفت: اين مرد هرگز نبايد در دستگاه خلافت نويسندگي كند. (2) .
مفسّر و محدّث مشهور عجلوني ضمن اينكه خود اين عقيده را دارد، مي نويسد: بسياري از علما درباره اسلام پدر و مادر پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) كتاب تأليف كرده اند _ خداوند بر سعي آنها جزاي خير دهد _ از جمله آنان حافظ سخاوي است، زيرا او در المقاصد گفته است كه در اين موضوع يك جلد كتاب نوشته است.(3).
وي اين عقيده را به تعدادي ديگر نيز نسبت مي دهد و مي گويد: به اين مسلك طائفه بسياري از حفاظ محدثين و غير محدثين ميل پيدا كرده اند، از آن جمله ابن شاهين و حافظ ابوبكر بغدادي و سهيلي و قرطبي و محبّ طبري را مي توان نام برد.(4) .
ولي جماعت بسياري از اهل سنّت بر اين باورند كه پدر و مادر پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) و اجداد او كافر بوده اند، حتّي برخي از آنان در اثبات اين موضوع كتاب و رساله نيز تأليف كرده اند، همانند ابراهيم حلبي و علي القاري.
فخر رازي مي گويد: اصحاب ما بر اين گمانند كه پدر پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) كافر بوده است. (5) .
ص: 256
شيعه اماميه بر مدعاي خود _ كه همانا ايمان جميع آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) است _ دلايلي ذكر كرده اند كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
1 _ اجماع شيعه اماميه بر ايمان جميع آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله).
2 _ استدلال به قول خداوند متعال: " الَّذي يَراكَ حينَ تَقُومُ، وَتَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدينَ " (1) معناي آيه آن است كه خداوند متعال روح پيامبر(صلي الله عليه وآله) را از سجده كننده اي به ساجدي ديگر منتقل مي كند؛ طبق اين معنا آيه دلالت دارد بر اين كه جميع آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله)مسلمان بوده اند. لذا در ذيل اين آيه از ابن عباس، امام باقر و امام صادق روايت شده است: همانا پيامبر(صلي الله عليه وآله) پياپي از صلب پيامبري به پيامبر ديگر منتقل مي شد. (2).
سيوطي از ابن عباس در ذيل آيه شريفه نقل مي كند كه فرمود: پيامبر دائماً در اصلاب انبيا بود تا آنكه مادرش او را به دنيا آورد.
و نيز از مجاهد در ذيل آيه نقل مي كند كه گفت: رسول خدا از صلب پيامبري به صلب پيامبري ديگر و آنگاه به عنوان پيامبر خدا مبعوث شد. (3) .
3 _ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: لم يزل ينقلني الله من أصلاب الطاهرين الي أرحام المطهّرات، حتّي أخرجني في عالمكم، و لم يدنسني بدنس الجاهلية؛ (4) خداوند مرا دائماً و پي در پي از صلب هاي پاكان به رحم هاي زنان پاك منتقل نمود، تا آن كه مرا در عالم شما وارد كرد، و مرا به پليدي جاهليّت مبتلا نكرد.
اگر در ميان آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) افراد كافري وجود داشت هرگز جميع آنان را به طهارت متصف نمي ساخت، با آن كه خداوند متعال مي فرمايد: " إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ ".
4 _ ممكن است بر ايمان پيامبر(صلي الله عليه وآله) تا حضرت ابراهيم(عليه السلام) به قول خداوند متعال در حكايت از قول ابراهيم و اسماعيل استدلال شود كه فرمود: " وَاجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ
ص: 257
ذُرّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ " (1) با ضميمه آيه: " وَجَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً في عَقِبِهِ "؛ (2) از اين دو آيه
استفاده مي شود كه بايد كلمه الله در ذريه حضرت ابراهيم(عليه السلام)تا روز قيامت باقي بماند. و تا روز قيامت بايد جماعتي از ذريه ابراهيم(عليه السلام)باشد كه خداوند متعال را به فطرت خود عبادت نمايد. گويااين مطلب اجابت خداوند متعال از دعاي حضرت ابراهيم(عليه السلام) است كه به خدا عرض كرد: " وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اْلأَصْنامَ "؛ من و فرزندانم را از عبادت بت ها دور كن. و نيز عرض كرد: " رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي "؛ بار پروردگارا! من و ذريّه ام از نماز گزاران قرار ده.
5 _ از جمله ادله ايمان عبدالمطلب _ جدّ پيامبر(صلي الله عليه وآله) _ كلام و دعاي او هنگام هجوم ابرهه حبشي به مكه براي خراب نمودن كعبه است، زيرا در اين هنگام حضرت عبدالمطلب(عليه السلام)به بتان پناه نبرد، بلكه براي حمايت كعبه بر خداوند متعال توكّل نمود! (3) .
حتي ممكن است بگوييم كه عبدالمطلب(عليه السلام) عارف به شأن و مقام و آينده درخشان پيامبر(صلي الله عليه وآله) بوده است، و لذا هنگام طفوليت پيامبر(صلي الله عليه وآله) براي استسقا و طلب باران او را به صحرا برد. و اين به جهت اعتقاد به منزلتي بس عظيم براي پيامبر(صلي الله عليه وآله)بوده است. (4) .
به همين دليل در تاريخ مشاهده مي كنيم كه عبدالمطلب(عليه السلام) درباره رسول خدا در سنين كودكي اش به ام ايمن سفارش مي كند كه هرگز از او غفلت نكند. (5) .
با مراجعه به روايات شيعه و عامه پي خواهيم برد كه روايات فراواني وجود دارد كه به طور وضوح و آشكار دلالت بر ايمان پدر و اجداد پيامبر اسلام دارد، اينك به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
ص: 258
1 _ كليني(رحمه الله) به سندهاي خود از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: جبرئيل بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) نازل شد و عرض كرد: اي محمّد! خداوند _ جلّ جلاله _ بر تو درود مي فرستد و مي فرمايد: همانا من آتش را حرام نمودم بر صلبي كه تو را فرود آورده، و رَحِمي كه تو را حمل كرده، و دامني كه تو را كفالت كرده است. (1) .
2 _ شيخ طوسي(رحمه الله) به سند خود از جابر بن عبدالله انصاري از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) در حديثي نقل مي كند: خداوند چون خواست مرا خلق كند، مرا نطفه اي سفيد و پاك آفريد. آنگاه آن را در صلب پدرم آدم(عليه السلام) قرار داد. و پيوسته آن نطفه را از صلب پاكي به رحم پاكي تا نوح و ابراهيم(عليهما السلام) منتقل نمود، و اينچنين بود تا به عبدالمطلب رسيد. پس مرا بدي هاي جاهليت اصابت نكرده است. (2) .
3 _ امير المؤمنين علي(عليه السلام) در صفات انبيا مرسلين مي فرمايد:
پيامبران را در بهترين جايگاه به وديعت گذارد و در بهترين مكان ها استقرارشان داد. از صلب كريمانه پدران به رحم پاك مادران منتقل فرمود كه هرگاه يكي از آنان درگذشت ديگري براي پيشبرد دين خدا بپاخواست تا آنكه كرامت اعزام نبوت از طرف خداي سبحان به حضرت محمّد(صلي الله عليه وآله) رسيد. نهاد اصلي وجود او را از بهترين معدن استخراج كرد. و نهال وجود او را در اصيل ترين و عزيزترين سرزمين ها كاشت و آبياري كرد. او را از همان درختي كه ديگر پيامبران و امينان خود را از آن آفريد، به وجود آورد، كه عترت او بهترين عترت ها و خاندانش بهترين خاندان ها و درخت وجودش بهترين درختان است. در حرم امن الهي روييد و در آغوش خانواده كريمي بزرگ شد. شاخه هاي بلند آن سر به آسمان كشيد كه دست كسي به ميوه آن نمي رسد.(3) .
4 _ شيخ صدوق به سندش از علي(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: به خدا سوگند! پدرم و جدّم عبدالمطلب و هاشم و عبدمناف هرگز بتي را سجده نكردند. از او سؤال شد: پس
ص: 259
چه چيزي را عبادت مي كردند؟ فرمود: رو به خانه خدا نماز مي گزارده و بر دين حضرت
ابراهيم بوده و به آن تمسك مي جستند.
5 _ و نيز به سندش از جابر بن يزيد جعفي از جابر بن عبدالله انصاري نقل مي كند كه فرمود: از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) سؤال شد كه شما كجا بوديد در حالي كه آدم در بهشت بود؟ فرمود: من در صلب او بودم كه در آن حال به سوي زمين فرود آمديم. من در كشتي در صلب پدرم نوح بودم. و هنگام پرتاب شدن ابراهيم در آتش در صلب او قرار داشتم... خداوند _ عزّوجلّ _ همواره مرا از اصلاب پاك به رحم هاي پاك و مطهّر منتقل مي ساخت در حالي كه هدايت گر و هدايت شده بودند. (1) .
همين مضمون را بسياري از علماي اهل سنّت همانند: متقي هندي در (كنز العمال) و سيوطي در (در المنثور) نيز نقل كرده اند.
1 _ ترمذي به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: همانا خداوند مردم را آفريد و من را در ميان بهترين آنان و بهترين فرقه ها و بهترين دو دسته قرار داد. سپس قبيله ها را اختيار كرد و مرا در بهترين قبيله قرار داد. و نيز خانواده ها را اختيار نمود آنگاه مرا در بهترين خانواده قرار داد. پس من بهترين مردم از جهت نَفْس و خانواده ام. (2) .
2 _ قندوزي حنفي از طبراني به سندش نقل مي كند كه رسول اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: من همواره از شخصي اختيار شده به شخصي ديگر اختيار شده منتقل شدم. (3) .
3 _ هيتمي به سندش از ابن عباس در تفسير آيه شريفه " وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ " نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: از صلب پيامبري به صلب پيامبري ديگر منتقل شدم تا آنكه به پيامبري رسيدم. (4) .
ص: 260
قائلين به عدمِ ايمان آباء پبامبر(صلي الله عليه وآله) به برخي از ادلّه تمسّك كرده اند كه آنها را ذكر كرده و پاسخ مي دهيم:
در قرآن كريم به كفر آزر، پدر ابراهيم(عليه السلام) تصريح شده است؛ آن جا كه مي فرمايد: " وَما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهيمَ ِلأَبيهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَة وَعَدَها إِيّاهُ فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوُّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهيمَ َلأَوّاهٌ حَليمٌ "؛ (1)و طلب آمرزش ابراهيم براي پدرش جز براي وعده اي كه به او داده بود، نبود. [ولي] هنگامي كه براي او روشن شد كه وي دشمن خداست، از او بيزاري جست. راستي، ابراهيم دلسوزي بردبار بود.
پاسخ
اولاً، ابن حجر ادعاي اجماع مورخّان را كرده است كه آزر، پدر ابراهيم(عليه السلام) نبوده، بلكه عمو يا جدّ مادري اش بوده؛ بنابر اختلافي كه در نقل آن رسيده است. (2) .
اسم حقيقي پدر ابراهيم(عليه السلام) تارخ است. (3) و اطلاق اب بر عمو به جهت توسّع و مجازگويي است.
و اين نظير قول خداوند است كه مي فرمايد: " أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنيهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدي قالُوا نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ إِلهًا واحِدًا وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ " (4) شما كي و كجا بوديد هنگامي كه يعقوب را مرگ فرارسيد و به فرزندان خود گفت: بعد از من كه را مي پرستيد؟ گفتند خداي تو و خداي پدران تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه خداي يگانه است و ما فرمانبردار
ص: 261
اوييم. در اين آيه خداوند متعال اسماعيل را از آباء يعقوب بر شمرده است، در حالي كه از آباء او نبوده، بلكه عموي او محسوب مي شود.
ثانياً، بين أب و والد فرق است، زيرا أب اطلاق بر مربّي، عمو و جدّ نيز مي شود، به خلاف والد كه تنها بر پدر بدون واسطه اطلاق مي گردد، لذا در آيه فوق تعبير به أب آمده است، ولي در سوره ابراهيم خداوند متعال اين چنين از حضرت ابراهيم(عليه السلام)نقل مي كند كه به خداوند متعال عرض كرد: " رَبَّنَا اغْفِرْ لي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ ". (1) بار خدايا روزي كه حساب به پا مي شود تو در آن روز سخت به من و والدين من و همه مؤمنان از كرم ببخشا.
مسلم و غير او روايت كرده اند كه شخصي از پيامبر(صلي الله عليه وآله) پرسيد: پدرت كجاست؟ حضرت فرمود: در آتش. او هنگامي كه به پيامبر(صلي الله عليه وآله) پشت كرد حضرت او را خواست و به او فرمود: همانا پدر من و تو در آتشند. (2) .
پاسخ
اين حديث از جهاتي باطل است:
اوّلاً، بنابه ادله اي كه قبلاً به آنها اشاره شد، جميع آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) مؤمن بوده اند.
ثانياً، حماد بن سلمه اين روايت را از ثابت، از انس نقل كرده، ولي معمر همين حديث را از ثابت، از انس به كيفيتي ديگر نقل كرده است كه دلالت بر كفر پدر پيامبر(صلي الله عليه وآله) ندارد. (3) .
علماي رجال از اهل سنت تصريح دارند كه معمّر در نقل حديث از حمّاد قوي تر
ص: 262
است، بلكه مردم در حفظ و ضبط كردن حمّاد شك كرده اند. برخي قائلند كه در احاديث حماد امور منكر وجود دارد. (1) .
ثالثاً، اين روايت به سند صحيح با شرط شيخين از سعد بن ابيوقّاص نقل شده، ولي در ذيل آن اين چنين آمده است: حيثما مررت بقبر كافر فبشره بالنار؛ (2) هرگاه گذرت بر قبر كافري افتاد او را به آتش دوزخ بشارت ده.
رابعاً، ممكن است در اين روايت مراد از ابي عمو باشد كه همان ابولهب يا ابوجهل يا هر دو باشند، همان گونه كه لفظ أب در آيه قرآن بر عموي حضرت ابراهيم(عليه السلام) اطلاق شده است. (3) .
سؤال و جواب
در پايان اين بحث به اين سؤال اشاره مي كنيم كه چرا عده اي در اين مسئله اين همه اصرار ميورزند كه آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) را تكفير نمايند؟
در جواب بايد گفت: سبب تكفير آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) چند جهت مي تواند باشد:
1 _ شريك كردن علي(عليه السلام) با پيامبر(صلي الله عليه وآله) در آباء پيامبر(صلي الله عليه وآله) به جهت خصومتي كه با علي(عليه السلام) دارند؛
2 _ گروهي نمي توانند ببينند كه آباء و اجداد خلفاي بني اميه و ديگران كافر بوده و آباء پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) مؤمن باشند، لذا در صدد آن برآمدند كه اين فضيلت را از پيامبر(صلي الله عليه وآله)سلب كرده تا بين او و ديگران مساوات برقرار كنند.
ص: 263
موضوع صلوات و درود فرستادن بر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) از جمله مسائلي است كه اصل آن مورد اتفاق مسلمانان است، ولي در تفصيل و كيفيّت آن اختلاف است.
اكثر اهل سنت هنگام درود فرستادن براي پيامبر(صلي الله عليه وآله) چه در قول يا كتابت آن را به صورت ابتر ادا مي كنند، يعني تنها بر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) اكتفا كرده و يادي از آل او نمي كنند. برخلاف شيعه اماميه كه آل پيامبر را نيز در درودهايشان شريك مي سازند. اينك برآنيم كه به اين مسئله پرداخته و استجابت صلوات و كيفيت آن را تبيين كنيم.
خداوند متعال مي فرمايد: " اِنَّ اللهَ وَمَلائِكَتهُ يُصَلّونَ عَلَي النَّبي يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا صَلّوا عَلَيهِ وَسَلِّموا تَسليماً "؛ (1) خدا و فرشتگان به روان پاك اين پيامبر درود مي فرستند، شما هم اي اهل ايمان بر او صلوات و درود بفرستيد، و با تعظيم و اجلال بر او سلام گوييد.
ص: 264
خداوند متعال در اين آيه شريفه مؤمنان را به صلوات و درود فرستادن و سلام بر پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) امر كرده است، همان گونه كه خود و ملائكه اش نيز بر پيامبر(صلي الله عليه وآله)درود مي فرستند. واضح است كه صلوات خداوند بر پيامبرش عبارت از فرستادن رحمت و بالاترين درجات تكريم و تشريف براي آن حضرت است، و صلوات فرستادن ملائكه و مؤمنين بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) عبارت است از درخواست رحمت و كرم از خداوند براي آن حضرت.
1 _ پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: اكثروا الصلاة عليّ، فانّ صلاتكم عليّ مغفرة لذنوبكم؛ (1) بسيار بر من درود فرستيد، زيرا درود فرستادن شما بر من سبب مغفرت و آمرزش گناهان شما خواهد شد.
2 _ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: من صلّي حين يصبح عشراً و حين يمسي عشراً ادركته شفاعتي؛ (2) هركس بر من هنگام صبح و شام هر كدام ده مرتبه درود فرستد شفاعتم شامل حال او خواهد شد.
3 _ ابي هريره از پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه فرمود: من صلّي عليّ واحدة صلّي الله عليه عشراً؛ (3) هر كس بر من يك بار درود فرستد، خداوند بر او ده بار درود مي فرستد.
4 _ امام حسين(عليه السلام) از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمود: البخيل من ذكرتُ عنده فلم يصلّ عليّ؛ (4) بخيل كسي است كه نام من نزد او برده شود، ولي بر من درود نفرستد.
5 _ جابر از پيامبر(صلي الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمود: من ذكرتُ عنده فلم يصلّ عليّ فقد شقي؛ (5) هر كس كه نام من نزد او برده شود، ولي بر من درود نفرستد شقي است.
ص: 265
6 _ عايشه مي گويد: از پيامبر(صلي الله عليه وآله) شنيدم كه مي فرمود: لا يقبل صلاة الاّ بطهور، و بالصلاة عليّ؛ (1) هرگز نمازي بدون طهارت و درود برمن قبول نخواهد شد.
7 _ امام صادق(عليه السلام) فرمود: من صلّي ولم يصلّ علي النّبي(صلي الله عليه وآله) و تركه عامداً فلا صلاة له؛ (2) هركس نماز بخواند و بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) درود نفرستد و آن را عمداً ترك كند نمازش باطل است.
از همين رو اماميه، شافعي و احمد در يكي از روايت هايي كه از او نقل شده، و اسحاق و ابومسعود انصاري به وجوب درود بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) در نماز قائل شده اند. (3) .
شيخ طوسي(رحمه الله) در كتاب خلاف بر وجوب درود بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) در نماز، ادعاي اجماع شيعه كرده، و آن را طريق احتياط مي داند. هم چنين از آيه سابق و سه روايت نيز استفاده وجوب كرده است. (4) .
فقهاي شيعه اماميه اتفاق دارند بر اين كه در تشهدِ نماز اكتفا به درود فرستادن بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) جايز نيست؛ بلكه واجب است كه بعد از درود بر پيامبر(صلي الله عليه وآله)، بر آل او نيز درود فرستاده شود. و اين يكي از دو روايت از احمدبن حنبل و يكي از دو قول شافعي است (5) و اين به دليل وجود رواياتي است كه در كتاب هاي شيعه و سنّي وارد شده است:
1 _ كعب بن عجره مي گويد: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) دائماً در نمازهاي خود اين چنين مي گفت: اللّهم صلّ علي محمّد و آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد. (6) .
ص: 266
شكّي نيست كه متابعت از پيامبر(صلي الله عليه وآله) در نماز واجب است؛ زيرا كه آن حضرت(صلي الله عليه وآله)فرمود: هم چنان كه من نماز مي خوانم، شما نيز نماز بخوانيد. (1) .
2 _ ابومسعود انصاري مي گويد كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: من صلّي صلاة و لم يصلّ فيها عليّ و علي أهل بيتي لم تقبل منه؛ (2) هركس نماز بخواند و در آن به من و اهل بيتم درود نفرستد، نمازش مورد قبول نيست.
3 _ جابر بن يزيد جعفي از امام باقر(عليه السلام) و او از ابومسعود انصاري نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: من صلّي صلاة لم يصلّ فيها عليّ و علي اهل بيتي لم تقبل منه؛ (3) هرگاه شخصي نمازي بخواند و در آن بر من و اهل بيتم درود نفرستد، نمازش مورد قبول واقع نمي شود.
1 _ ابومسعود انصاري مي گويد: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وارد مجلس سعد بن عباده شد. بشيربن سعد _ كه همان ابوالنعمان بن بشير است _ به رسول خدا(صلي الله عليه وآله)عرض كرد: امر كرديد ما را كه درود بر شما بفرستيم، كيفيت درود را براي ما ترسيم كنيد؟. پيامبر(صلي الله عليه وآله)لحظاتي سكوت نمود كه ما آرزو كرديم كاش از آن حضرت سؤال نكرده بوديم؛ آن گاه فرمود: بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و علي آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم، و بارك علي محمّد و علي آل محمّد، كما باركت علي ابراهيم في العالمين انّك حميد مجيد والسلام كما قد علمتم. (4) .
2 _ ابوسعيد خدري مي گويد: به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) عرض كرديم: كيفيّت سلام بر تو را دانستيم، حال كيفيّت درود بر تو چگونه است؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد عبدك و رسولك، كما صلّيت علي ابراهيم، وبارك علي محمّد وآل محمّد، كما
ص: 267
باركت علي إبراهيم. (1) .
3 _ ابن عباس مي گويد: به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) عرض كرديم: كيفيت سلام بر تو را دانستيم، حال كيفيت صلوات بر تو چيست؟ فرمود بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد، و بارك علي محمّد و علي آل محمّد كما باركت علي ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد. (2) به همين مضمون امام عليّ(عليه السلام) از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند. (3) .
4 _ زيد بن خارجه نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: بر من درود بفرستيد و در دعا كوشش كنيد و بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد، و بارك علي محمّد و آل محمّد كما باركت علي ابراهيم و علي آل ابراهيم انّك حميد مجيد. (4) .
5 _ ابي طلحه مي گويد: به پيامبر(صلي الله عليه وآله) عرض كرديم: اي رسول خدا! كيفيت درود بر تو چيست؟ فرمود: بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد، و بارك علي محمّد و آل محمّد كما باركت علي ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد. (5) .
6 _ طلحه مي گويد به پيامبر(صلي الله عليه وآله) عرض كرديم: كيفيت سلام بر تو را دانستيم، حال كيفيت درود بر تو چيست؟ فرمود بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و علي آل محمّد، و بارك علي محمّد و علي آل محمّد، كما صلّيت و باركت علي ابراهيم و علي آل ابراهيم انّك حميد مجيد. (6) .
به همين مضمون بخاري از كعب بن عجزه و او از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه در فصل قبل به آن اشاره شد. (7) .
ص: 268
7 _ بريده خزايي از پيامبر(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه فرمود بگوييد: اللّهم اجعل صلواتك و رحمتك و بركاتك علي محمّد و علي آل محمّد، كما جعلتها علي ابراهيم انّك حميد مجيد. (1) .
8 _ عايشه مي گويد: اصحاب به پيامبر(صلي الله عليه وآله) عرض كردند: اي رسول خدا! ما امر شديم كه بر تو زياد (شبانه روز) درود فرستيم، دوست داريم آن چنان كه شما مي پسنديد درود فرستيم. حضرت فرمود: بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و علي آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم و آل ابراهيم، و ارحم محمداً و آل محمّد كما رحمت ابراهيم و آل ابراهيم، و بارك علي محمّد و آل محمّد كما باركت علي ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد. و امّا سلام همان گونه اي است كه شناختيد. (2) .
9 _ ابن حجر از پيامبر(صلي الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمود: بر من درود ناتمام و بريده نفرستيد. عرض كردند: درود ناتمام چيست؟ فرمود: نگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد؛ آن گاه توقف كنيد، بلكه بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و علي آل محمّد. (3)
از همين رو فخر رازي در تفسيرش تاكيد دارد كه صيغه درود بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) اين گونه بايد باشد: اللّهم صلِّ علي محمد و علي آل محمّد. (4) .
با مراجعه به روايات پي مي بريم كه مقصود از اهل بيت(عليهم السلام) امامان معصوم هستند.
مسلم از عايشه نقل مي كند: رسول خدا صبحگاهي در حالي كه بر دوش او كسايي خياطي نشده بود خارج شد. در آن هنگام حسن بن علي وارد شد، او را داخل كسا كرد، سپس حسين آمد، او را نيز داخل آن نمود، سپس فاطمه آمد او را نيز داخل كسا كرد، سپس علي(عليه السلام) آمد، او را نيز در آن داخل نمود، سپس اين آيه را تلاوت كرد: " إِنَّما يُريدُ
ص: 269
اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا ". (1) .
ترمذي در صحيحش از عمربن ابي سلمه نقل مي كند: هنگامي كه آيه تطهير بر پيامبر در خانه ام سلمه نازل شد پيامبر، فاطمه و حسن و حسين و علي را دعوت كرد و سپس كسا را بر روي آنها كشيد و عرض كرد: بارخدايا! اينان اهل بيت من هستند، پس رجس و پليدي را از آنان دور فرما و پاكشان گردان. ام سلمه مي گويد: عرض كردم اي نبيّ خدا! آيا من نيز از آنها هستم؟ فرمود: تو در مقام خود هستي. (2) .
هم چنين احمد بن حنبل نقل مي كند: هنگامي كه آيه مباهله نازل شد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)علي و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) را دعوت نمود و فرمود: بارخدايا اينان اهل بيت من هستند. (3) .
مي دانيم كه اين چهار نفر از اهل بيت كه مورد توجه خاص پيامبر(صلي الله عليه وآله) بوده اند خصوصيت ندارند، و اگر در برخي از روايات حصر وجود دارد، حصر اضافي، در مقابل غير معصومين است، نه حقيقي، و از طرفي ديگر از آن جا كه اين چهار نفر از اهل بيت(عليهم السلام)موجود بودند، آنان را مورد خطاب قرار داده است.
فخر رازي مي گويد: آل محمّد(عليهم السلام) كساني اند كه رجوع امرشان به پيامبر(صلي الله عليه وآله) است، و هر كس كه ارتباطش با پيامبر شديدتر و كامل تر باشد، او آل پيامبر است و شكّي نيست كه فاطمه و علي و حسن و حسين(عليهم السلام) شديدترين و وثيق ترين ارتباط را با پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله)دارند. اين مطلب به نقل متواتر به اثبات رسيده، پسواجب است كه آنان آل پيامبر باشند... (4) .
صلوات و سلام فرستادن مسلمانان بر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) گونه اي تشكّر و سپاسگذاري از زحمات طاقت فرساي 23ساله رسول گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) است و قدرداني هر مسلمان از
ص: 270
نعمت هدايت و ابلاغ پيامبر الهي كه از بزرگترين نعمت هاي خداوند است لازم مي باشد، از نظر روان شناسيو علم النفس نيز خود اين صلوات و سلام فرستادن و دعا براي آن حضرت، موجب تحكيم و ريشه دارتر شدن محبّت به آن حضرت مي شود، اين عمل؛ پيروي بيشتر شخص از رهنمودهاي آن حضرت را فراهم مي نمايد.
افزون بر اين صلوات يك دعا است. همچنين كلمه صلوات به معناي انعطاف و عطف توجّه خداوند و نزول رحمت الهي است كه مسلمانان هنگام صلوات فرستادن دعا مي كنند و از خداوند مي خواهند كه رحمت بيشتري بر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) و معصومان(عليهم السلام)داشته باشد و انوار مقدس و ارواح مطهّر آنان را به درجات بالاتري از قرب ارتقا دهد.(1) .
موقعيّت اهل بيت پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) در پيشگاه خداوند متعال در قرآن و احاديث؛ بسيار والا و فرازمند مي باشد اگر به نقش مهمّي كه اهل بيت(عليهم السلام) طبق بيانات نبوي(صلي الله عليه وآله) در نشر و تبيين فرهنگ اسلام ايفا كرده اند توجّه نماييم، آن وقت سرّ لزوم صلوات بر آل را بهتر درك خواهيم كرد.
آل محمّد و اهل بيت او؛ انوار مقدسي هستند كه آيه تطهير در شأن آنان نازل شده، وولايت آنها را آيات اطاعت اولي الامر و تبليغ و اكمال دين و اتمام نعمت، و ولايت گواهي داده است. آنان اهل الذكر هستند كه بايد ديگران از آنان سؤال كنند. ستارگاني هستند كه مردم به بركت آنان راه هدايت را مي يابند و محبّت و پيوند با آنان اجر رسالت خاتم انبيا است. آنان نعمت بزرگ خدا براي امّت اسلام اند كه خداوند امّت اسلامي را درباره رفتار با آنان مؤاخذه خواهد كرد.
آنان دانشمنداني هستند كه كلّ علم كتاب نزد آنان است و به عنوان حجّت هاي الهي در مباهله رسول الله(صلي الله عليه وآله) با نصاري نجران شركت كردند. آنها خانواده لؤلؤ و مرجانند، و به جهت انفاق فراوانشان نه تنها نشان آيه ايثار را از خداوند گرفتند، بلكه سوره هل أتي را
ص: 271
خداوند به آنان هديه كرده است. اهل بيت يكي از دو ثقل گرانبها هستند كه پيامبر گرامي
اسلام آنان را جايگزين خود در امّت قرار داد و قرين و عِدل قرآن ساخت. آنان كشتي نجات امّت اند كه هر كس تمسّك جويد نجات يابد وگرنه هلاك شود. آنان عليّ و فاطمه و حسن و حسين و نُه امام معصوم از ذريّه امام حسين(عليهم السلام) مي باشند.
شايد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) پس از اين همه تأكيدات فراوان بر لزوم صلوات بر آل محمّد باز هم پيش بيني مي كردند كه عدّه اي از مسلمانان اين توصيه را عملي نمي كنند و از درود فرستادن بر آل اجتناب مي كنند، لذا طبق حديثي كه از ابن حجر نقل كرده است، پيامبر(صلي الله عليه وآله)در برابر مسلمين فرمود: لا تصلّوا عليّ الصلاة البتراء، فقالوا: وما الصلاة البتراء؟ قال: تقولون: اللّهمّ صلّ علي محمّد و تمسكون. بل قولوا: اللّهم صلّ علي محمّد وآل محمّد؛ بر من صلوات ناقص نفرستيد. اصحاب پرسيدند: اي رسول خدا! صلوات ناقص چيست؟ فرمود: اين كه بگوييد: اللّهم صلّ علي محمّد و تا همين جا اكتفا كنيد، بلكه بگوييد: اللهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد. (1).
صلوات فرستادن بر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) بدون صلوات بر آل او نه تنها مورد كراهت و نهي از آن است، بلكه اين كار در نماز باعث قبول نشدن نماز به درگاه خداوند مي شود.
دارقطني و بيهقي از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود: من صلّي صلاة ولم يصلّ فيها عليّ وعلي أهل بيتي لم تُقبل منه؛ هر كس نمازي بخواند و در آن بر من و آل من درود نفرستد نماز وي مورد قبول واقع نمي گردد. (2) .
جاي شكّ و ترديد نيست كه تعداد بي شماري از صحابه قابل احترام و داراي ارزشهاي انكار ناپذيرند، امّا آيا لزوم احترام مي تواند حكم جديدي را در شريعت
ص: 272
اسلامي تشريع كند، و قانوني جديد بر سنّت نبوي بيفزايد و صلوات را كه يك شعار و قانون الهي است _ و رسول خدا(صلي الله عليه وآله) كيفيّت انجام آن را به امّت اسلامي تعليم داده است _ تغيير دهد؟ اگر صلوات بر صحابه مشروع و مورد علاقه خدا و رسول(صلي الله عليه وآله) بود، چرا آن حضرت(صلي الله عليه وآله) اين مطلب را بيان نكرد، همچنان كه صلوات بر آل را توصيه نمود؟
ص: 273
ص: 274
ص: 275
شيعه اماميه در طول تاريخ با شيوه ها و روش هاي گوناگون درصدد گسترش معارف قرآني برآمده و از اين رهگذر، گستره ادبيات و علوم قرآني را پربرگ و بار ساخته است. هم چنين سعي كرده طبق شرايط زماني هرگاه قرآن مورد هجوم بيگانگان و اهل كتاب قرار گرفته، از آن دفاع كند، ولي متأسفانه برخي از دشمنان مدت هاست كه شيعه را به اعتقاد به تحريف قرآن متّهم مي كنند؛ با اين قرينه كه چند نفر معدود و انگشت شمار، روايات تحريف را نقل كرده اند. اينان ديدگاه ها و اقوال و كلمات اكثريت قريب به اتفاق علماي شيعه را نمي بينند و از طرف ديگر از احاديث تحريف در كتاب هاي خود چشم مي پوشند. لذا جا دارد اين موضوع را بررسي كنيم تا روشن شود شيعه اماميه از اين اتهام مبرّا مي باشد.
ص: 276
تحريف در اصطلاح، در معاني گوناگون به كار رفته است كه مهم ترين آنها عبارتند از:
1 _ تحريف ترتيبي كه به معناي نقل آيه از جايي به جاي ديگر است. اين معنا به اتفاق در قرآن واقع شده، زيرا چه بسيار آيه مكي كه بين آيات مدني قرار گرفته و بالعكس. اگر گردآورنده قرآن را غير از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و علي(عليه السلام) بدانيم تحريف ترتيبي معنا دارد والاّ خير.
2 _ تحريف معنوي؛ حمل لفظ بر معاني بعيد است كه ارتباطي با ظاهر آن نداشته باشد. يعني حمل لفظ بر معنايي كه با تفسير مشهور منافات دارد. اين نوع تحريف نيز در قرآن واقع شده است، ولي به اجماع امّت حرام است. پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله)فرمود: من قال في القرآن بغير علم فليتبوّء مقعده من النار؛(1)هركسي به قرآن مطلبي بدون علم نسبت دهد بايد جايگاهش را از آتش آماده كند. اين نوع تحريف را تفسير به رأي نيز مي گويند كه در روايات نكوهش شده است. (2) .
3 _ تحريف لفظي كه خود بر چند قسم است:
الف _ تحريفِ جابه جايي دو لفظ؛ چنان كه برخي معتقدند به جاي فامضوا إلي ذكر الله " فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللهِ " (3) آمده است، كه دليلي بر صحت اين تحريف در دست نيست.
ب _ تحريفِ به تقديم و تأخير الفاظ، مثلاً برخي مي گويند: به جاي و ضربت عليهم المسكنة و الذلّة، " وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ " (4) آمده است. اين نوع تحريف نيز باطل است، زيرا با اعجاز قرآن منافات دارد.
ج _ تحريف به افزايش و كاهش، اين بخش هم به نوبه خود بر سه قسم است:
1 _ تحريف در حروف يا حركات كه مربوط به قرائت هاي قرآن است. اين نوع
ص: 277
تحريف نيز باطل است، مگر در برخي الفاظ، مانند آيه: " وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ "، (1) به كسر ارجل و نصب آن و آيات ديگر كه مخالف با قواعد و اصول ادبيات عرب و قرائت جمهور نيست. خصوصاً آن كه در روايت صحيح نيز آن قرائت وارد شده باشد.
2 _ تحريف در كلمات كه اين خود، دوگونه است: يكي اين كه در اصل قرآن باشد كه اين هم به اجماع باطل است. و ديگري آن كه زيادي كلمه براي روشن كردن آيه اي باشد كه فهم آن مشكل دارد كه اين نوع زيادي در صورتي كه متمايز با آيه باشد _ به اتفاق _ اشكالي ندارد.
3 _ تحريف در آيات و سوره ها؛ يعني معتقد شويم به زيادي يا نقصان در آيات و سوره هاي قرآن، اين مورد قطعاً باطل است.
ادله نفي تحريف آن قدر، متين و قوي است كه روايات دال بر تحريف قرآن را باطل مي كند؛ به ويژه آن كه اين نوع روايات قابل خدشه نيز مي باشند، چه از حيث سند و چه دلالت. اينك به برخي از آن ادله اشاره مي كنيم:
عقل بديهي حكم مي كند كه قرآن كريم از هرگونه تغيير و تبديل و تحريف مصون باشد، زيرا قرآن كتابي است كه از همان روزهاي اوّل نزول، مورد توجه خاص امّت اسلامي بوده و آن را تقديس و تعظيم نموده است و اين جاي هيچ گونه تعجّب و ترديد نيست، زيرا قرآن اولين مرجع و منبع در تمام شؤون ديني، سياسي و اجتماعي مردم است. قرآن اساس دين و مبناي شريعت و ركن اسلام است و امكان ندارد دست تحريف به چنين كتابي برسد.
ص: 278
تحريف نشدن قرآن مقتضاي قاعده لطف الهي است. لطف عبارت است از انجام كاري كه بنده را به طاعت نزديك كرده و از معصيت دور كند. اين معنا، به حكم عقل بر خداوند واجب است. و شكّي نيست كه قرآن سند اصلي براي اعتبار اسلام و نبوت پيامبر(صلي الله عليه وآله) است. و اساس چنين ديني بايد باقي بماند و ستون هاي آن محكم باشد و هيچ گاه در معرض هواهاي نفساني بدعت گذاران قرار نگيرد. از اين رو به دليل قاعده لطف، قرآن از تحريف مصون بوده و هست و اين، خود يكي از جنبه هاي اعجاز قرآن كريم است.
چگونه تحريف در قرآن ممكن است در حالي كه خداوند متعال حفظ و صيانت از آن را تضمين كرده است. در اين جا به دو نمونه از آيات اشاره مي كنيم:
الف _ " إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ "؛ (1) ما خودمان ذكر (قرآن) را فرود آورديم و خود نگهبان آن هستيم.
اين آيه از دو جمله تشكيل شده؛ در جمله اوّل كلمه تأكيد انّ و ضمير نا و نحن نشانه قطعي و مسلّم بودن خبر است و براي برطرف نمودن ترديد منكراني است كه در آيات قبلي همين سوره به آن اشاره شده است.
جمله دومِ آيه شريفه با ذكر ادوات تأكيد انّ و لام مفتوح و نيز ضمير جمع ن و وصف جمع در حافظون از نگهباني و حفظ قطعي قرآن پس از نزول سخن مي گويد. نحوه بيان اين فراز نيز هر نوع ترديدي را مي زدايد. حفظ قرآن در اين آيه به صورت مطلق و بدون هيچ قيدي بيان شده است. بنابراين شامل حفظ آن از هر نوع تحريفي است. و از آن جا كه وعده خداوند تخلّف ناپذير است " إِنَّ اللهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ "، (2) پس حفظ قرآن نيز قطعي است.
ص: 279
ب _ "... وَإِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ - لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيم حَمِيد "؛ (1) و به طور قطع آن، كتابي عزيز است، باطل از روبه رو و پشت سر به آن راه نمي يابد، فرود آمده از ناحيه خداوند حكيم و ستوده است.
مقصود از واژه ذكر و كتاب در اين دو آيه، قرآن مجيد است كه به سه وصف عزيز، رسوخ ناپذير،، لا يأتيه الباطل _ باطل به آن راه نمي يابد _ و تنزيل من حكيم حميد _ نازل شده از سوي خداوند حكيم ستوده است _ توصيف شده است. دو وصف اوّل دلالت بر عدم تحريف و دگرگوني در قرآن دارد، چون واژه عزيز به معناي شكست ناپذير و غيرقابل نفوذ است و تحريف نوعي شكست و نفوذپذيري قرآن است. واژه باطل در جايي به كار مي رود كه ثبات ندارد و تباهي و فساد مي پذيرد. و قرآن كه مي فرمايد: " لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ "، هرنوع تغيير و تبديلي را در خود نفي مي كند، زيرا باتوجه به اعجاز قرآن و نظم خاص در مجموعه آيه ها و جمله هاي يك سوره و مفاد آن، هرگونه تغيير و تبديل، به محتوا، نظم و هماهنگي قرآن آسيب مي رساند و مصداق تباه شونده و فسادپذير مي گردد، در حالي كه اين آيه با تعبير "...مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ "، به طور كلّي در هر زمان و از هر جهت چنين امري را منتفي دانسته است. جمله پاياني اين آيه: " تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيم حَمِيد " يادآور اين است كه قرآن به اين دليل قابل تحريف و تغيير نيست كه نازل شده از سوي خداوند حكيم و ستوده است. خداوندي كه برخوردار از همه كمالات مي باشد و كارهايش هدف دار و بدون نقص است. بنابراين اگر قرآن تحريف شده باشد نقض غرض و ناسازگار با حكمت خداوند خواهد بود.
با مقايسه آيه سوره حجر و آيات سوره فصّلت روشن مي شود كه صيانت قرآن از هرنوع تغيير و تحريفي، تضمين شده است.
د _ " لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ - إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ "؛ (2) [اي رسول خدا در حال وحي] با عجله زبان به قرائت قرآن مگشاي كه ما خود قرآن را جمع و حفظ كرده و به تو فراخوانيم. از اين آيه هم عدم تحريف قرآن به خوبي استفاده مي شود.
ص: 280
از جمله ادله اي كه دلالت بر عدم تحريف قرآن و نفوذ ناپذيري آن دارد، روايات است كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:
الف _ حديث ثقلين: پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) فرمود: همانا من در ميان شما دوچيز گران بها مي گذارم: يكي كتاب خدا و ديگري عترتم اهل بيتم؛ اگر به اين دو تمسك كنيد هرگز، بعد از من گمراه، نخواهيد شد. (1) .
اين حديث دلالت دارد بر اين كه قرآن كريم در عهد پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) تدوين شده است؛ با جميع سوره ها و آياتش، وگرنه اطلاق اسم كتاب بر آن صحيح نخواهد بود. و نيز دلالت دارد بر حفظ و بقاي قرآن تا روز قيامت تا بتواند با همراهي عترت سبب هدايت امّت اسلامي گردد.
ب _ احاديث فراوان از اهل بيت(عليهم السلام) صادر شده كه به سلامت قرآن از تحريف _ با صراحت يا به اشاره _ دلالت دارد. از جمله حديثي كه در اصلِ حسين بن عثمان از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه حضرت فرمود: ما بين الدّفتين قرآن؛ (2) آنچه كه بين دوجلد است قرآن مي باشد [بدون كم و زياد] .
بخشي از نامه امام باقر(عليه السلام) كه به يكي از ياران خود به نام سعدالخير نوشته چنين آمده است:... و كان من نبذهم الكتاب أن أقاموا حروفه و حرّفوا حدوده؛ (3) از جمله بي اعتنايي آنان به قرآن اين است كه الفاظ قرآن را به پا داشتند، ولي حدود و معارفش را تحريف كردند.
عبارت امام(عليه السلام) دلالت دارد بر اين كه در الفاظ قرآن تحريفي صورت نگرفته است.
ج _ احاديثي كه درصدد بيان علوّ مرتبه قرآن در هدايت زندگي انسان هاست. (4) .
ص: 281
د _ احاديث صحيح فراوان كه [قرآن را] به طور مطلق معيار درستي و نادرستي انديشه ها و روايات مي شناسد. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: همانا بر هر حقّي حقيقتي است و بر هر صوابي، نوري؛ پس آنچه كه موافق كتاب خداست بگيريد و آنچه مخالف آن است رها نماييد. (1) .
اين معنا از دو جهت، با احتمال تحريف در قرآن منافات دارد:
جهت اول آن كه ميزان و مقياس بايد قطعي باشد، زيرا تمييزدهنده بين حقّ و باطل است.
جهت دوم آن كه عرضه بايد بر چيزي باشد كه بر حدّ تواتر نزد عامه مسلمانان ثابت شده باشد.
ه_ _ روايات بي شمار در ابواب گوناگون وارد شده كه مجموع آنها دلالت بر تحريف ناپذيري قرآن دارد، مانند درخواست شفا از قرآن،(2) توسل به قرآن، (3)باب حفظ كردن قرآن، (4) آداب تلاوت قرآن، (5) سوگند به قرآن، (6) و باب هاي ديگري كه هركدام ده ها روايت را دربر دارند.
قرآن كتاب اعجاز است و هيچ كس نتوانسته است تاكنون آيه اي مثل آن را بياورد، همان گونه كه آيات قرآن نيز به آن اشاره كرده است. حال اگر در قرآن تحريف راه داشته باشد، معناي آيات قرآن تغيير و تبديل پيدا مي كند و اين، با اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت سازگاري ندارد.
ص: 282
اين مطلب نزد هركس روشن است كه براي نسبت دادن عقيده يا فتوايي به يك مذهب، بايد به سخنان يا تأليفات اكثر بزرگان آن مذهب مراجعه كرد كه در اين موضوع نيز، با مراجعه به كتاب هاي بزرگان شيعه پي مي بريم كه قريب به اتفاق آنان از تحريف ناپذيري قرآن سخن مي گويند اينك به اسامي تعدادي از آنان اشاره مي كنيم:
1 _ شيخ صدوق در الاعتقادات، ص92.
2 _ شريف رضي در حقائق التأويل في متشابه التنزيل، ص168.
3 _ شيخ مفيد در المسائل السروية، ص 83 _ 84 و اوائل المقالات، ص80.
4 _ سيد مرتضي در الذخيرة في علم الكلام، ص361.
5 _ شيخ طوسي در التبيان في تفسير القرآن، ج6، ص320.
6 _ طبرسي در مجمع البيان، ج6، ص509.
7 _ ابوالفتوح رازي در روض الجنان و روح الجنان، ج1، ص31.
8 _ قطب الدين راوندي در الخرائج و الجرائح، ص1004.
9 _ ابن ادريس حلّي در المنتخب من تفسيرالقرآن، ج2، ص246.
10 _ ابن شهرآشوب در متشابه القرآن، ج2، ص77.
11 _ رضي الدين علي بن طاووس در سعدالسعود، ص144.
12 _ سديدالدين محمود حمصي در المنقذ من التقليد، ج1، ص477.
13 _ ابوالمكارم حسني در البلابل و القلاقل، ج1، ص244.
14 _ محمد بن حسن شيباني در نهج البيان، ج3، ص184.
15 _ حسن بن يوسف مطهر در اجوبة المسائل المهنائية، ص121.
16 _ جمال الدين مقداد سيوري در كنزالعرفان، ص 2 _ 5.
17 _ زين الدين بياض عاملي در الصراط المستقيم، ج1، ص326.
18 _ كمال الدين حسين كاشفي در مواهب علّيه، ج2، ص336.
19 _ علي بن عبدالعالي در رسالة في نفي النقيصة في القرآن، به نقل از التحقيق في نفي التحريف، ص22.
ص: 283
20 _ فتح الله كاشاني در منهج الصادقين، ج5، ص154.
21 _ مقدّس اردبيلي در مجمع الفائدة و البرهان، ج2، ص218.
22 _ محمد بن علي نقي شيباني در مختصر نهج البيان، ص262.
23 _ ابوالمحاسن حسين بن حسن جرجاني در جلاء الاذهان و جلاء الاحزان، ج5، ص128.
24 _ ابوالفيض ناكوري در سواطع الالهام، ج3، ص214.
25 _ قاضي نورالله شوشتري در مصائب النواصب به نقل از آلاءالرحمن، ج2، ص25.
26 _ شيخ بهايي در العروة الوثقي، ص16.
27 _ فاضل توني در الوافية في الاصول، ص148.
28 _ فيض كاشاني در تفسير صافي، ج3، ص102 و المحجة البيضاء، ج2، ص263.
29 _ محمد بن حسن شريف لاهيجي در تفسير شريف لاهيجي، ج2، ص658.
30 _ شيخ حرّ عاملي در رسالة تواتر القرآن و عدم نقضه و تحريفه، مخطوط.
31 _ محمد بن مرتضي كاشاني در تفسير المعين، ج2، ص650.
32 _ محمدرضا قمي در كنز الدقائق، ج7، ص104.
33 _ شيخ جعفر كاشف الغطاء در كشف الغطاء، ص229.
34 _ سيد محسن كاظمي در شرح الوافية به نقل از التحقيق في نفي التحريف، ص26.
35 _ سيد محسن طباطبايي در مفاتيح الاصول به نقل از كتاب پيشين، ص27.
36 _ شيخ ابراهيم كلباسي در اشارات الاصول به نقل از كتاب پيشين، ص27.
37 _ سيد حسين كوه كمري در بشري الوصول، به نقل از كتاب پيشين، ص27.
38 _ موسي تبريزي در اوثق الوسائل، ص91.
39 _ محمد بن ابي القاسم مشهور به معرّب تهراني در كشف الارتياب في عدم تحريف الكتاب.
ص: 284
40 _ سيد محمد شهرستاني در حفظ الكتاب عن شبهة القول بالتحريف.
41 _ محمد حسن آشتياني در بحرالفوائد، ص99.
42 _ محمد جواد حسيني عاملي در مفتاح الكرامة، ج2، ص390.
43 _ شيخ محمّد جواد بلاغي نجفي در آلاء الرحمن، ص26.
44 _ شيخ محمد حسين كاشف الغطاء در أصل الشيعة وأصولها، ص133.
45 _ سيد محسن امين در أعيان الشيعة، ج1، ص41.
46 _ شيخ محمد نهاوندي در نفحات الرحمن، ج1، ص40.
47 _ ميرجعفر علوي حسيني در كشف الحقائق، ج1، ص40.
48 _ سيد عبدالحسين شرف الدين در الفصول المهمة، ص162 و أجوبة مسائل جارالله، ص28.
49 _ علامه اميني در الغدير، ج3، ص101.
50 _ سيد محمد حسين طباطبايي در الميزان، ج12، ص104 _ 133.
51 _ آيت الله العظمي خميني در تهذيب الاصول، ج2، ص165 و انوارالهداية، ص243.
52 _ آيت الله العظمي خويي در البيان، ص197.
در كتاب هاي حديثي و تفسيري، رواياتي در باب قرآن وارد شده كه برخي، آنها را دليل بر تحريف قرآن دانسته اند، ولي بايد توجه داشت كه؛
اوّلاً: اكثر روايات از طريق افراد و كتاب هايي نقل شده كه از وثاقت و اعتبار لازم برخوردار نيستند مانند كتاب قراءات احمد بن محمد سياري (متوفي 286ه_) كه علماي رجال اوراتضعيف كرده ومذهب اورافاسددانسته اند. (1) ياكتاب علي بن احمدكوفي (متوفي 353ه_) كه علماي رجال درباره او گفته اند: درپايان عمر راه غلوّ را پيش گرفته است. (2) .
ص: 285
ثانياً: بخش ديگري از روايات كه بر تحريف حمل شده جنبه تفسيري دارد، به اين معنا كه در روايت مفاد كلي آن بر مصداق اتمّ و اكمل تطبيق شده يا بر يكي از مصاديقش؛ برخي گمان كرده اند اين تفسير و تطبيق جزء قرآن بوده و از آن حذف شده است. مثلاً در سوره حمد آيه " اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ "، به صراط پيامبر(صلي الله عليه وآله) و خاندان او؛ يا به صراط علي(عليه السلام) تفسير شده است. و روشن است كه چنين تفسيري از باب تطبيق كلّي بر فرد اتمّ و اكمل آن است. (1) .
امام خميني(رحمه الله) رواياتي را كه احتمال تحريف از آنها به دست مي آيد، سه قسم كرده اند:
ألف _ روايات ضعيفي كه نمي توان به آنها استدلال نمود.
ب _ روايات جعلي كه شواهدي بر ساختگي بودن آنها وجود دارد.
ج _ روايات صحيح كه دقت در آنها روشن مي سازد كه مقصود از تحريف در قرآن، تحريف معنوي است نه لفظي. (2) .
ثالثاً: كسي كه قصد دارد درباره يك مذهب قضاوت كند بايد عقايد آن مذهب را از علماي آن، اعم از متكلمين، فقها و مفسرين بيابد نه اين كه تنها به برخي از كتب حديثي آن مذهب مراجعه كند؛ آن گاه با يافتن برخي از احاديث، مفاد آن را به عنوان عقيده، به پيروان آن نسبت دهد؛ در مورد تحريف قرآن نيز چنين بايد كرد.
اين همه مفسران شيعه كه در طول تاريخ صدها تفسير بر قرآن نوشته اند، آيا آنان جز بر همين قرآنِ موجود تفسير نگاشته اند؟ و آيا قائل به تحريف قرآنند؟ و فقهاي شيعه كه در ابواب گوناگون فقهي خود به قرآن استناد مي كنند، آيا فتواي آنها برخلاف اين قرآن است؟ و آيا قائل به تحريف قرآنند؟
و متكلمان شيعه كه در اثبات عقائد حقه شيعه همواره به آيات همين قرآن تمسك كرده اند، همگي اعتراف به عدم تحريف قرآن دارند.
ص: 286
و محدثان شيعه كه در كتاب هاي حديثي فراوان خود صدها روايت درباره همين قرآن نقل كرده اند....
در نقل ديدگاه يك مذهب ملاك و معيار، نظريه اي است كه مورد اتفاق همه علما و محققان آن مذهب و يا اكثر آنان است نه اقوال شاذ. اين حقيقت را برخي از محقّقان اهل سنت دريافته و دامن مذهب شيعه را از اتهام اعتقاد به تحريف منزه دانسته اند؛ چنان كه شيخ رحمت الله هندي مؤلّف كتاب ارزشمند و معروف اظهارالحق گفته است: قرآن كريم از نظر اكثر علماي شيعه اماميه از هرگونه تغيير و تبديل محفوظ مانده است و قول كساني را كه قايل به تحريفِ به كاهش در قرآن مي باشند، مردود مي دانند.. (1) .
شيخ محمّد محمّد مدني از اساتيد الازهر نيز در مورد مي گويد: اماميه هرگز به كاسته شدن آيات يا سوره هايي از قرآن قائل نيستند هرچند در اين باره رواياتي در كتاب هاي حديث آنان نقل شده است. همان گونه كه نظير آن روايات در كتاب هاي حديث ما نيز نقل شده است. محققان هر دو مذهب (شيعي و سنّي) آنها را نادرست مي دانند. هركس به اتقان سيوطي رجوع كند نمونه هايي از اين روايات را خواهد يافت كه از نظر ما اعتباري ندارد. علماي بزرگ اماميه نيز روايات مربوط به تحريف در قرآن را مردود دانسته اند. (2) .
استاد مدني، در ضمن گفتار خود اين مطلب را نيز يادآور شده است كه هرگاه فردي از شيعه يا اهل سنت با استناد به پاره اي رواياتِ فاقد اعتبار، قائل به تحريف قرآن گردد، سخن وي ملاك نسبت دادن چنين اعتقادي به آن مذهب نخواهد بود چنان كه يكي از علماي مصر كتابي به نام الفرقان تأليف كرد و روايت مربوط به وقوع كاهش در قرآن را
گردآوري نمود. ولي دانشگاه الازهر پس از اثبات بي پايگي آن كتاب، از حكومت
ص: 287
خواست تا آن را توقيف نموده نسخه هاي آن را جمع كند. و حكومت نيز چنين كرد.
بنابراين گروهي از علماي وهّابي كه بر نسبت دادن اعتقاد به تحريف قرآن به شيعه اصرار ورزيده و ديدگان خود را بر آن همه اقوال صريح در نفي تحريف قرآن فرومي بندد، از جاده انصاف خارج شده و راه عناد و لجاج را مي پيمايند.
سوره نورين و ولايت دو سوره اي است كه جاعلين آن به طرز ناشيانه و با عباراتي سست و سراسر مغلوط درباره وصايت و مناقب امام علي(عليه السلام) جعل كرده اند. اين دو سوره تا پيش از قرن يازدهم هيچ مدرك و منبعي نداشته و اثري از متن و نام آنها نبوده است. افرادي كه به نقل يا نقد آنها پرداخته اند، نيز منبع معتبر يا غيرمعتبري تا پيش از اين قرن ارائه نكرده اند. برطبق مدارك و شواهد و جست و جوهاي گسترده، اين دو سوره در قرن يازدهم در هندوستانِ قديم توسط عدّه اي ناشناخته جعل شده و سپس توسط دشمنان اسلام و قرآن نشر و گسترش يافته است.
علامه عسكري مي فرمايد: مخالفين امثال احسان الهي ظهير در نسبت دادن سوره نورين به شيعه به كتاب تذكرة الائمة و كتاب دبستان المذاهب اعتماد نموده اند، در حالي كه اين دو كتاب هيچ ارزش علمي ندارند، زيرا:
اولاً: نام مؤلف دبستان المذاهب نوشته نشده است. و لذا علما در تشخيص مؤلّف آن اختلاف نموده اند؛ برخي آن را به ميرذوالفقار علي حسين اردستاني نسبت داده اند و عده اي به شيخ كشميري، از علماي متعصب اهل سنت و بعضي نيز به كيخسرو بن اسفنديار از بزرگانِ علماي فرقه مجوس در هند نسبت داده اند.
برخي مي گويند: مؤلف از آن جهت كه درصدد ترويج دين زردشت و ابطال اديان ديگر بوده، اين كتاب را نوشته است تا اديان ديگر را سست جلوه دهد.
ثانياً: كتاب تذكرة الائمة به محمدباقر مجلسي نسبت داده شده در حالي كه از او نيست بلكه براي كس ديگري است به نام محمد باقر بن محمّد تقي همان گونه كه برخي از مورخان و ترجمه نويسان به اين نكته توجه داشته و ساحت قدسي مرحوم مجلسي را از
ص: 288
اتهام به اين كتاب مبرّا نموده اند. مانند عبدالله افندي شاگرد مرحوم مجلسي در كتاب رياض العلماء. و سيد اعجاز حسين در كتاب كشف الحجب و الاستار عن الكتب و الاسفار. و سيد خونساري در كتاب روضات الجنات في احوال العلماء و السادات. و شيخ عباس قمي(رحمه الله) در كتاب الفوائدالرضوية. و شيخ آغابزرگ تهراني در كتاب الذريعة.
ثالثاً: در مدرسه اهل بيت(عليهم السلام) براي خبري كه با سند صحيح به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) يا يكي از اهل بيت(عليهم السلام) بازنگردد ارزشي قائل نيستند و براي اين سوره جعلي هيچ نوع سندي عرضه نشده است.(1) .
رضازاده ملك، پژوهشگر تواناي كتاب بستان مذاهب، از آنچه از متن كتاب به دست آورده اين است كه نويسنده آن در سال 1025 به دنيا آمده و تا سال 1069 زنده بوده است. او پس از آن كه نسبت كتاب دبستان مذاهب را به شيخ كشميري سست و غيرواقعي مي داند، (2) به ذكر ادله و بررسي قراين و شواهد گوناگون مي پردازد و چنين نتيجه مي گيرد: همه اين قراين و شواهد كافي است تا از بُن دندان معتقد شويم مؤلف دبستان مذاهب يكي از پيروان پروپاقرص آذر كيوان و آيين دساتيري است، آن هم معتقدي مورد احترام ساير آذركيوانيان و وي كسي جز موبد كيخسرو اسفنديار فرزند آذركيوان نيست.(3) .
وي در ادامه بحث، از انگيزه تأليف كتاب دبستان مذاهب پرده برداشته و مي نويسد: مؤلف دبستان مذاهب خود داعيه دار آييني ساختگي و قلابي بوده و غرض اساسي اش _ بدون آن كه اظهار كند _ سست كردن پايه هاي اعتقادي متدينين اديان ديگر و كشاندن آنها در جرگه معتقدان خود بوده است، از اين رو پاره اي از اسناد سست و بي پايه و مغرضانه از دهان مشتي مردم بنگي و چرسي بي فرهنگ نقل مي كند.
استعمارگران انگليسي نيز براي اجراي غرض مؤلّفِ دبستان مذاهب با وي
ص: 289
هم داستان شدند، چون كتاب دبستان مذاهب نخستين بار توسط انگليسيان معرفي و به انگليسي ترجمه شده است. چه اين كه نخستين چاپ فارسي اين كتاب بهوسيله ويليام بيلي، سفير انگلستان در هندوستان، هم زمان با تسلط كمپاني هند شرقي بر اين منطقه بوده است. (1) . آنان در نخستين شماره از مجله هايي كه درباره منطقه آسيايي و جهان اسلام به چاپ رسانده اند، متن اين سوره را به عنوان سوره اي كه شيعي است، منتشر كردند. همه اينها حكايت از غرضورزي و انديشه تفرقه بينداز و حكومت كن در اذهان اين استعمارگران دارد.
سوره ولايت نيز تنها در آخر نسخه خطّي، از قرآني مجهول، كه در قرن هفدهم ميلادي در هندوستان نگاشته شده، وجود دارد و لذا اثري از آن در منابع و مصادر شيعه و غيرشيعه به چشم نمي خورد. تنها آدرس اين نسخه مجهول قرآن اين است: اين نسخه در ژوئن 1912 در بانكيپور هند يافت شده، مدير كتاب خانه بانكيپور گفته است اين نسخه را بيست سال پيش از شخصي به نام نواب در لكنهوي هند خريداري كردم. قدمت اين نسخه حداكثر 200 تا 300 سال پيش است.
به هرحال بي ترديد هركس در ادله سلامت قرآن از تحريف درنگ كند و هم چنين در عبارت هاي پريشان و بي سروته اين دو سوره بنگرد به روشني بر جعلي بودن آنها حكم مي كند. البته اين نكته اختصاص به اين دو سوره جعلي ندارد بلكه پس از نزول قرآن هركس كوشيده با قرآن هماوردي كند و سوره اي مانند قرآن بسازد، سرانجام كارش به رسوايي و استهزا رسيده است، زيرا قرآن بي مانند است و محتواي بلند و ساختار زيبايش با هيچ متني قابل مقايسه نيست.
ص: 290
يكي از اشكال هاي مغرضين بر شيعه اماميه اين است كه: شيعه معتقد است امام علي(عليه السلام) مصحفي غير از مصحف متداول بين مسلمين دارد كه هم اكنون نزد امام زمان(عليه السلام)محفوظ است.
احسان الهي ظهير _ نويسنده معروف وهّابي _ در كتاب الشيعة و السنة مي نويسد: شيعه مدعي است كه امام علي(عليه السلام) مصحفي غير از مصحف متداول بين مسلمين داشته است و هدف آنان از اين شايعه ايجاد تفرقه در صفوف امت اسلامي است.. (1) .
لذا با اين اتهام جا دارد كه درباره مصحف امام علي بحث مختصري نموده تا جايگاه حقيقي آن روشن گردد.
آيا شيعه اماميه مصحف امام علي(عليه السلام) را قرآني مستقل و جداي از قرآن متداول بين مردم مي دانند، همان گونه كه احسان الهي ظهير مي گويد، يا اين كه آن را تفسيري براي قرآن كريم مي دانند؟
شكي نيست كه امام علي(عليه السلام) افضل و اعلم صحابه بوده است:
ترمذي و ديگران نقل كرده اند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: من خانه حكمتم و علي
ص: 291
درب آن است.. (1) .
ابن عباس از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه فرمود: من مدينه علمم و علي درب آن است، هر كسي كه اراده علم مي نمايد بايد از درب آن وارد شود.. (2) .
ابن عساكر نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به علي(عليه السلام) فرمود: تو بعد از من مسائلي را براي امتم بيان مي كني كه در آنها اختلاف نموده اند.. (3) .
ابن عباس مي گويد: به خدا سوگند! به علي(عليه السلام) نُه دهم علم داده شد و به خدا قسم كه آن حضرت در جزء دهم نيز با شما شريك است.. (4) .
عمر بن خطاب در زمان خلافتش با حل شدن مشكلاتش به دست امام علي(عليه السلام)بارها اين جمله را برزبان جاري مي كرد: لو لا علي لهلك عمر؛ اگر علي نبود عمر هلاك شده بود. (5) .
امام علي(عليه السلام) نسبت به علوم قرآني از بقيه اصحاب آگاه تر و به تفسير، ناسخ و منسوخ، محكم و متشابه آن آشناتر بود.
ابن مسعد نقل مي كند: علي(عليه السلام) مسلمين را مورد خطاب قرار داده و فرمود: از من درباره كتاب خدا سؤال نماييد، زيرا هيچ آيه اي نيست مگر آن كه مي دانم كه شب نازل شده يا روز، در زمين هموار نازل شده يا كوهستان.. (6) .
هم چنين مي فرمايد: همانا قرآن با من است، از آن موقعي كه با او همراه شدم از او جدا نگشتم.. (7) حاكم و ديگران از امّ سلمه نقل كرده اند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: علي با قرآن
ص: 292
و قرآن با علي است، هرگز از يكديگر جدا نمي شوند تا در كنار حوض بر من
وارد شوند.. (1) .
ابن ابي الحديد به سند خود از امام باقر(عليه السلام) نقل مي كند كه بعد از طلوع فجر فقرا، مساكين و بقيه مردم دور علي(عليه السلام) جمع مي شدند، آن گاه امام علي(عليه السلام) به آنان فقه و قرآن ياد مي داد. (2) .
ابن عساكر به سند خود از ابن مسعود نقل مي كند: من نود سوره قرآن را نزد رسول خدا خواندم و قرآن را نيز نزد بهترين مردم ختم نمودم. عرض شد: بهترين مردم كيست؟ فرمود: علي بن ابي طالب(عليه السلام). (3) .
جزري در أسني المطالب نقل مي كند كه قرآن بر هفت حرف نازل شد و حرفي از او نيست مگر آن كه ظاهر و باطني دارد و همانا نزد علي بن ابي طالب علم ظاهر و باطن قرآن است. (4) .
با ملاحظه رواياتي كه ذكر شد به خوبي روشن مي شود كه تنها كسي كه لياقت دارد تا اين كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) او را براي امر عظيمي؛ چون جمع آوري قرآن انتخاب كند، علي بن ابي طالب(عليه السلام) است.
متقي هندي نقل مي كند كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) به علي(عليه السلام) امر فرمود تا مصحفي را كه در خانه اش پشت فراش او بر اشياي مختلفي نوشته، در يك كتاب جمع آوري نمايد. (5) .
ابن ابي الحديد درباره اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) مي گويد: همه بر اين امر اتفاق دارند
ص: 293
كه تنها علي(عليه السلام) در زمان رسول خدا قرآن را حفظ مي نمود و اولين كسي بود كه قرآن را جمع كرد.. (1) .
امام باقر(عليه السلام) مي فرمايد: كسي از اين امت غير از وصيّ محمد(صلي الله عليه وآله) قرآن را جمع نكرد.. (2) .
علي(عليه السلام) فرمود: اگر بر من تكيه گاه گذاشته شود، قرآني را بيرون مي آورم كه به دست خود و انشاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نوشته ام.. (3) .
امام باقر(عليه السلام) فرمود: هركس ادعا كند كه قرآن را آن گونه كه نازل شده جمع كرده دروغ گو است. هيچ كس همانند علي بن ابي طالب و امامان بعد از او قرآن را جمع و حفظ نكرده اند.. (4) .
اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود: آيه اي بر رسول خدا نازل نشد مگر آنكه حضرت بر من قرائت و انشا مي كرد و من نيز آن را به خط خود مي نوشتم. تأويل، تفسير، ناسخ و منسوخ قرآن را نيز به من ياد داد.. (5) .
محمد بن سيرين از عكرمه چنين نقل مي كند: در ابتداي خلافت ابي بكر، علي بن ابي طالب در خانه نشست و مشغول جمع آوري قرآن شد. ابن سيرين مي گويد: به عكرمه عرض كردم: آيا تأليفي براي قرآن قبل از علي(عليه السلام) وجود داشت؟ گفت: اگر جنّ و انس جمع شوند نمي توانند همانند تأليف علي را داشته باشند.. (6) .
ابن حجر مي گويد: در حديث آمده است كه حضرت علي بعد از وفات رسول خدا(صلي الله عليه وآله) قرآن را به ترتيب نزولش جمع نمود.. (7) .
ص: 294
ابن كثير و ابن ابي شيبه و ابن سعد نقل مي كنند كه اخبار فراواني دلالت مي كنند بر اين كه اولين مصحفي كه در اسلام جمع شد، مصحف علي(عليه السلام) بود. (1) .
از مجموعه احاديثي كه درباره مصحف امام علي(عليه السلام) وارد شده استفاده مي شود كه مصحف آن حضرت داراي امتيازها و خصوصيات ذيل است:
1 _ براساس ترتيب نزول آيات قرآن مرتب شده؛
2 _ منسوخ بر ناسخ مقدم است؛
3 _ تأويل برخي از آيات به طور تفصيل نوشته شده؛
4 _ تفسير برخي از آيات به نحو تفصيل بيان گشته؛
5 _ محكمات و متشابهات قرآن ذكر شده؛
6 _ حرفي از قرآن كم و زياد نشده؛
7 _ اسامي اهل حقّ و باطل آورده شده؛
8 _ به املاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و خطّ امام علي(عليه السلام) بوده؛
9 _ به فضايح قوم، از مهاجرين، انصار و از كساني كه با اسلام همراه نبوده اند اشاره شده است؛ (2) .
10 _ نصوص قرآن، ضبط و اثبات شده؛
11 _ قرائت قرآن، همان گونه كه رسول خدا(عليه السلام) قرائت فرمودند ثبت شده؛
12 _ مشتمل بودن بر توضيحات در حاشيه آن و بيان مناسباتي است كه سبب نزول آيات شد. هم چنين مكان، زمان و شأنيت اشخاص در نزول آيات قرآن منعكس و مراعات شده است. (3) .
ص: 295
با خصوصياتي كه براي مصحف امام علي(عليه السلام) بيان شد جا دارد هركس اسم آن را با خصوصياتش مي شنود درصدد دسترسي به برآيد، تا از گنجينه علم آن بهره مند شود. تاريخ گوياي آن است كه برخي از علما درصدد دست يابي به آن برآمده اند.
سيوطي و ديگران از ابن سيرين نقل مي كنند كه گفت: به من خبر رسيده كه علي(عليه السلام)قرآن را با كيفيت تنزيلش مكتوب داشته، چنان كه به آن دسترسي پيدا نمايم به علم فراواني رسيده ام.. (1) آن گاه ميگويد: آن كتاب را طلب نموده و حتي نامه اي به مدينه نوشتم تا از آن اطلاعي يابم، ولي به آن دست نيافتم.
تنها ابن سيرين نبود كه به آن دست نيافت، بلكه ابن عون نيز بعد از آن كه از فضل آن آگاه شد به دنبال آن رفت، ولي موفق نشد. خودش مي گويد: از عكرمه درباره مصحف علي سؤال نمودم، ولي او هم از آن اطلاعي نداشت.. زهري هم در مورد مصحف علي(عليه السلام) مي گويد: اگر آن مصحف يافت شود نافع تر بوده و علمش بيشتر است.. (2) .
هم چنين از ابن جزي كلبي نقل شده كه گفت: اگر مصحف علي يافت مي شد در آن علم كثيري بود. (3) .
سؤالي كه در اين جا مطرح مي شود اين است كه چرا مصحف امام علي از ديد عموم مخفي است تا انسان ها از علوم و اطلاعات آن محروم باشند؟
با دقت در تاريخ پي مي بريم كه بعد از آن كه امام علي(عليه السلام) قرآن را جمع آوري نمود آن را براي خود نگه داشت. البته قبل از آن نزد مردم آمده و به آنان ارائه نمود، ولي آنان قرآن علي(عليه السلام) را نپذيرفتند.
ص: 296
صدوق در كتاب اعتقادات چنين نقل مي كند: اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از آن كه قرآن را جمع نمود با خود برداشته، وارد مسجد شد و فرمود: اين كتاب پروردگار شماست، همان گونه كه بر نبي شما نازل شد، حرفي بر آن اضافه و از آن كم نشده است. مردم در جواب آن حضرت گفتند: ما به قرآن تو احتياجي نداريم، زيرا مثل قرآن تو نزد ما موجود است. (1) .
از مصادر اهل سنت هم استفاده مي شود كه امام علي(عليه السلام) بعد از وفات رسول خدا به خاطر جمع آوري قرآن از مردم كناره گرفت، (البته اين كار به امر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بود) و فرمود: من ردا بر دوش نمي گيرم تا آن كه قرآن را جمع آوري نمايم. روايت شده كه آن حضرت ردا بر دوش نينداخت، مگر براي نماز تا آن كه قرآن را جمع نمود. (2) .
برخي معتقدند كه آن حضرت مصحف خود را در مدت شش ماه جمع نمود. (3) .
ولي طبق برخي از روايات، امام علي(عليه السلام) قرآن را بعد از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) در مدت سه روز جمع آوري كرد.(4) .
جمع اين دو قول به اين است كه امام علي(عليه السلام) آيات قرآن را در طول سال هاي قبل از وفات رسول خدا(صلي الله عليه وآله) مكتوب داشته بود و بعد از وفات آن حضرت آن ها را طبق دستور پيامبر(صلي الله عليه وآله) مرتب و منظم نمود كه اين ترتيب در طول سه روز انجام شد.
اگر در جواب امام علي(عليه السلام) گفته شد: ما به قرآن تو احتياج نداريم، زيرا مثل قرآن تو نزد ما موجود است؛ تعبير حقيقي از سبب ترك قرآن امام علي(عليه السلام) نيست، چون خودشان
ص: 297
مي دانستند كه اگر جنّ و انس جمع شوند تا مثل قرآن علي(عليه السلام) را تأليف كنند، نخواهند توانست؛ همان گونه كه عكرمه به ابن سيرين گفت. (1) بلكه سبب حقيقي براي ردّ مصحف امام علي(عليه السلام) آن است كه آنان به خوبي مي دانستند كه در اين مصحف تفسير حقيقي آيات قرآن است، كه اين كار با سياست آنان سازگاري نداشت. هم چنين مي دانستند كه در آن مصحف اسامي اهل حقّ و باطل كه قرآن بر آن ها نازل شده وجود دارد. لذا به اين نتيجه رسيدند كه آن مصحف به ضرر سياست آنان است، همان ضرري كه به خاطر آن از نشر حديث رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نيز جلوگيري نمودند.
در كلام امام علي(عليه السلام) به طور صريح به همين دليل اشاره است، آن جا كه خود در مورد قصّه مصحفش چنين مي گويد: چون آگاه شدند بر آنچه خداوند از اسماي اهل حقّ و باطل بيان كرده و اين ظاهرترين نقض است كه عهد كرده اند؛ گفتند: ما را به مصحف تو احتياجي نيست، آنچه نزد ما از قرآن است ما را بي نياز مي كند. (2) .
از برخي روايات استفاده مي شود كه مصحف امام علي(عليه السلام) از آن حضرت به فرزندش امام حسن(عليه السلام) و سپس به امام حسين(عليه السلام) و همين طور به فرزندان معصومش منتقل شده است و الآن نيز نزد آخرين فرزند معصومش، يعني امام مهدي(عليه السلام) مي باشد.
طلحه مي گويد: از اميرالمؤمنين(عليه السلام) سؤال نمودم: خبرده مرا از آنچه نزد توست؛ مانند قرآن و تأويل آن، و علم حلال و حرام، آن را به چه كسي واگذار مي نمايي و صاحب آن بعد از تو كيست؟ حضرت فرمود: به كسي مي سپارم كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) مرا بدان امر كرده، او وصيّ من و اولي ترين مردم به خودشان، يعني فرزندم حسن است و او نيز به فرزندم حسين خواهد سپرد و همين طور به تك تك فرزندان فرزندم حسين(عليه السلام)خواهد رسيد.. (3) .
ص: 298
در حديثي كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده مي خوانيم: اين مصحف نزد امام مهدي(عليه السلام)است و هنگامي كه قيام نمايد، آن را كه به كتابت علي(عليه السلام) است بيرون مي آورد.. (1) .
بنابراين مصحف امام علي(عليه السلام) همان گونه كه روشن شد، قرآني جداي از قرآن موجود و حتي كمتر يا بيشتر از آن نيست، بلكه درحقيقت تفسيري براي آيات قرآن كريم است كه با ترتيب خاصي به حسب نزول، تفسير شده است. در آن، دريايي از علم و معرفت است كه به همان جهت كه اشاره شد مردم از بركات آن محروم شدند.
ص: 299
شيعه معتقد است كه با رحلت پيامبر باب وحي مسدود شد. امام علي(عليه السلام) هنگام غسل دادن و تجهيز رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: پدر و مادرم فداي تو باد، هرآينه با وفات تو نبوت و اخبار آسماني منقطع گرديد... (1) .
اسفبار است در اين باب شبهاتي از طرف كساني مطرح مي شود كه هيچ اطلاعي از مذهب شيعه ندارند و تنها گوش به سخن مستشرقين يا كساني مي دهند كه از محيط شيعه به دورند و از آن ها پيروي مي كنند. يكي از اين شبهات آن است كه شما شيعه چگونه قائل به خاتميّت شريعت اسلام ايد، در حالي كه به كتاب عليّ(عليه السلام) معتقد بوده و به آن عمل مي نماييد؟
در اين بحث به موضوع كتاب علي(عليه السلام) مي پردازيم:
مكتب اهل بيت(عليهم السلام) عنايت خاصي به ضبط و تدوين تمام رواياتي داشته كه از رسول اكرم(صلي الله عليه وآله) به يادگار مانده است، زيرا سنت پيامبر(صلي الله عليه وآله) اعمّ از قول و فعل و تقرير تنها از وحي صادر شده است، همان گونه كه خداوند متعال مي فرمايد: " وَمَا يَنْطِقُ عَنْ الْهَوَي- إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحَي "؛ (2) و هرگز از روي هواي نفس سخن نمي گويد، سخن او هيچ غير وحي خدا نيست.
ص: 300
امام علي(عليه السلام) تربيت يافته پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) است. او كسي است كه از كودكي با پيامبر اسلام بوده و تا آخر حيات، آن حضرت را همراهي كرده است. امام(عليه السلام) آن اوقات را اين گونه توصيف مي كند:
و كنت أتّبعه اتباع الفصيل اثر أُمّه، يرفع لي في كلّ يوم من أخلاقه علماً، و يأمرني بالإقتداء به، و لقد كان يجاور في كلّ سنة بحراء فأراه و لا يراه غيري، ولم يجتمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله(صلي الله عليه وآله) و خديجة و أنا ثالثهما، أري نور الوحي و الرسالة، و أشمّ ريح النبوة؛ (1) .
من در پي او بودم چنان كه شتربچه در پي مادر. هر روز براي من از اخلاقِ خود نشانه اي برپا مي داشت و مرا به پيروي آن مي گماشت. هر سال در حرا خلوت مي گزيد، من او را مي ديدم و جز من كسي وي را نمي ديد. آن هنگام جز خانه اي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و خديجه در آن بود، در هيچ خانه اي اسلام راه نيافته بود، من سوّمين آنان بودم. روشنايي وحي و پيامبري را مي ديدم و بوي نبوت را استشمام مي كردم.
امام علي(عليه السلام) كسي بود كه شب و روز، در سفر و وطن همراه و ملازم رسول خدا(صلي الله عليه وآله)بود، در هيچ جنگ و غزوه اي رسول خدا را رها نكرد، مگر در غزوه تبوك، كه به دستور ايشان در مدينه ماند. تا اين كه وقت اجل و ارتحال رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نزديك شد. پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) در بستر بيماري است و تنها كسي كه او را پرستاري مي كند علي بن ابي طالب(عليه السلام)است. در آخرين لحظات حيات، سر مبارك آن حضرت بر سينه امام علي(عليه السلام) بود كه از اين عالم ارتحال نمود.
امام علي(عليه السلام) آن ايام و موقعيت را چنين توصيف مي كند:
ولقد قُبِض رسول الله(صلي الله عليه وآله) و انّ رأسه لَعلَي صدري و لقد سالَت نفسه في كفّي فأمررتها علي وجهي، و لقد ولّيت غسله(صلي الله عليه وآله) و الملائكة أعواني، فضجّت
ص: 301
الدار و الأفنية، ملأ يهبط، و ملأ يعرج، و ما فارقت سمعي هينمة منهم، يحلّون عليه، حتّي واريناه في ضريحه، فمن ذا احقّ به منّي حيّاً وميّتاً؛ (1) .
و رسول خدا جان سپرد در حالي كه سر او بر سينه من بود و نفس او در كف من روان شد، آن را به چهره خويش كشيدم و شستن او را عهده دار گرديدم، فرشتگان ياور من بودند، خانه و اطراف آن فرياد مي كشيد. گروهي [از فرشته ] فرود مي آمد و گروهي به آسمان مي رفت و بانگ آنان از گوش من نَبُريد، بر وي درود مي گفتند تا او را در خاك نهاديم. پس چه كسي از من به او سزاوارتر است چه در زندگي او و چه پس از مردن او؟
اين مورد يكي از امتيازات امام علي(عليه السلام) در بين صحابه بوده است كه كسي در آن شركت ننمود. لذا آن حضرت به باب علم پيامبر(صلي الله عليه وآله) معروف گشت، (2) او تنها مرجع روحي و معنوي به طور مطلق در عصر خلفا بود.
از امام علي(عليه السلام) سؤال كردند: چيست كه از بين صحابه بيش از ديگران از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) حديث نقل مي كني؟ فرمود:
انّي إذا كنت سألته أنبأني، و إذا سكتّ إبتدأني؛ (3) من كسي هستم كه هرگاه از او مسئله اي سؤال مي كردم جواب آن را به من مي داد و هرگاه سكوت اختيار مي نمودم او شروع به صحبت با من مي كرد.
رسول خدا(صلي الله عليه وآله) هميشه به علي(عليه السلام) امر مي كرد كه هرچه را كه براي او مي گويد بنويسد. يك روز علي(عليه السلام) به آن حضرت عرض كرد: اي نبي خدا! آيا بر من از فراموشي بيمناكي؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: من بر تو به اين جهت هراسان و بيمناك نيستم، زيرا از خداوند خواسته ام كه حافظه تو را قوي نموده و نسيان به تو عارض نگرداند، ولي تو براي
ص: 302
شريكانت مكتوب بدار. به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) عرض كردم: شركاي من كيانند؟ فرمود: امامان از فرزندان تو.(1) .
از جمله مطالبي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) براي امام علي(عليه السلام) املا نموده و آن حضرت به خطّ خود مكتوب داشت، كتابي است كه طول آن هفتاد ذراع بوده است و اين همان مكتوبي است كه در روايات به عنوان كتاب عليّ يا صحيفه عليّ معروف است. اين كتاب بين اهل بيت(عليهم السلام) و پيروانشان مشهور بوده است. در اين كتاب آنچه مورد احتياج مردم در رابطه با احكام دين تا روز قيامت است موجود مي باشد. امامان نيز از آن كتاب روايت نقل كرده و به مواضعي از آن استشهاد نموده اند. اين كتاب چيزي نيست مگر همان احاديثي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) بر امام علي(عليه السلام) املا و انشا كرده و آن حضرت نيز آنها را نوشته و نزد فرزندانش به يادگار گذاشته است، تا پس از وي از آن روايت نمايند.
با اين بيان روشن مي شود كه امام علي(عليه السلام) اوّلين تدوين كننده رسمي حديث نبوي بوده است. اگرچه در اين امر بزرگ برخي از صحابه شركت داشته اند، ولي متأسفانه در عصر خلفا به جهتي كه خود مي دانند آن احاديث و كتب به آتش كشيده شد. لذا مسلمانان با اين عمل خسارت بزرگي را متحمل گشتند، به طوري كه هرگز جبران پذير نخواهد بود. بنابراين زمينه مناسبي براي جعل حديث از جانب دروغ پردازان فراهم گشت و آنچه خواستند _ از اسرائيليات، مسيحيات، و مجوسيّات _ به پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) نسبت دادند، ولي خوشبختانه كتاب امام علي كاملاً از اين مصيبت محفوظ ماند و به امامان بعد از آن حضرت(عليهم السلام) منتقل گشت.
براي اطلاع هرچه بيشتر خوانندگان از حقيقت امر به برخي از خصوصيات كتاب علي كه در روايات به آن اشاره شده مي پردازيم:
ص: 303
1 _ بكر بن كرب صيرفي مي گويد: از امام صادق(عليه السلام) شنيدم كه مي فرمود: همانا نزد ما چيزي است كه با آن احتياج به مردم نداريم، بلكه مردم به ما محتاجند. نزد ما كتابي است كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آن را املا و انشا نموده و خط علي(عليه السلام) است. صحيفه اي است كه در آن تمام حلال و حرام آمده است. (1) .
2 _ فضيل بن يسار مي گويد: امام باقر(عليه السلام) فرمود: اي فضيل! نزد ماست كتاب علي با هفتاد ذراع، هيچ چيز در روي زمين از احتياجات بشر نيست، مگر آن كه حكمش در آن كتاب وجود دارد، حتي ارش خراش دست. (2) .
3 _ ابوبصير در حديثي از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: اي ابامحمّد! نزد ماست كتاب جامعه و شما از جامعه چه مي دانيد؟ عرض كردم فدايت گردم، جامعه چيست؟ فرمود: صحيفه اي است كه طول آن هفتاد ذراع است، به ذراع رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و املاي او و خطّ عليّ به دست راستش، در آن تمام حلال و حرام و هرچه مردم به آن احتياج دارند وجود دارد؛ حتّي ارش خراش. (3) .
روايات ديگري نيز وجود دارد كه در اين جا به همين مقدار بسنده مي كنيم.
از تاريخ و روايات استفاده مي شود كه اهل بيت(عليهم السلام) عنايت خاصي به حفظ كتاب علي(عليه السلام) به عنوان حافظ سنت رسول خدا(صلي الله عليه وآله) داشته و به آن در نقل حلال و حرام اعتماد مي نمودند. اينك به برخي از اين روايات اشاره مي نماييم:
1 _ ابوبصير از امام باقر(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: نزد امام باقر(عليه السلام) بودم، حضرت كتاب جامعه را خواست، بر آن نظر كرده در آن اين حكم را مشاهده نمود: زني مي ميرد وغيرازهمسرش كسي ديگر ندارد. حكم ارث آن اين است كه كلّ مال براي همسر
ص: 304
اوست. (1) .
2 _ ابوبصير مي گويد: از امام صادق(عليه السلام) از چيزي از فرايض سؤال كردم، حضرت فرمود: آيا كتاب علي(عليه السلام) را براي تو بيرون آورم... تا اين كه فرمود: آن حضرت كتاب را آورد، در آن نوشته بود: مردي مي ميرد و عمو و دايي او باقي هستند، براي عمويش دوسوم و براي دايي او يك سوم از ارث است. (2) .
3 _ عبدالملك بن اعين مي گويد: امام باقر(عليه السلام) كتاب علي(عليه السلام) را خواست. امام جعفرصادق آن را براي حضرت آورد، در حالي كه به مانند ران انسان به هم پيچيده بود، در آن نوشته بود: زنان بعد از فوت شوهرانشان از غير منقول ارث نمي برند. آن گاه امام باقر(عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند خطّ عليّ(عليه السلام) است به دستش، با املا و انشاء رسول خدا(صلي الله عليه وآله). (3) .
4 _ محمد بن مسلم ثقفي مي گويد: امام باقر(عليه السلام) براي من كتاب فرايضي كه به املاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و خطّ عليّ(عليه السلام) بود قرائت كرد، در آن چنين آمده بود: عول در سهام نيست. (4) .
5 _ عذافر صيرفي مي گويد: با حكم بن عتيبه نزد امام باقر(عليه السلام) بوديم، او از امام(عليه السلام)سؤال مي نمود و امام نيز او را اكرام مي كرد. در حكم مسئله اي اختلاف نمودند. حضرت خطاب به فرزندش فرمود: اي پسرم! بلند شو و كتاب علي(عليه السلام) را بياور. آن گاه كتابي را ديدم طبقه طبقه و بزرگ، آن را باز نمود و در آن نظر نمود تا آن كه مسئله را پيدا نمود. سپس فرمود: اين خطّ علي(عليه السلام) و املاي رسول خداست. (5) .
از اين روايات استفاده مي شود كه كتاب فرايضي كه براي علي(عليه السلام) ذكر شده جزئي از كتاب بزرگ امام علي(عليه السلام) بوده است.
ص: 305
6 _ ابن بكير مي گويد: زراره از امام صادق(عليه السلام) از حكم نماز در كرك روباه و سنجاب سؤال نمود، حضرت كتابي را بيرون آورد كه زراره گمان نمود آن املاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله)است، در آن چنين آمده بود: همانا نماز در كرك هر حيواني كه خوردنش حرام است
باطل است و نيز، نماز در كرك، مو، پوست، بول، مدفوع، شير و هرچه كه فاسد است، مورد قبول نيست. (1) .
از اين روايات به خوبي روشن مي شود كه كتاب علي(عليه السلام) از قديمي ترين جوامع حديثي است كه به انشاء و املاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) و كتابت علي(عليه السلام) بوده است. اين كتاب نزد ائمه(عليهم السلام) موجود بوده و نزد يكديگر به ارث مي گذاردند. در ديد برخي از اصحابِ اهل بيت(عليهم السلام) نيز بوده است. اگرچه فعلاً اصل اين كتاب نزد ما موجود نيست، ولي صاحبان جوامع روايي جديد، امثال كليني، صدوق و طوسي قسمت زيادي از آن را براي ما در ابواب مختلف نقل كرده اند.
برخي از محدثين به وجود صحيفه اي از امام علي(عليه السلام) اشاره نموده اند كه در غلاف شمشير آن حضرت بوده است. لكن با مقايسه بين اين احاديث و احاديثي كه در مورد كتاب علي(عليه السلام) وارد شده، پي مي بريم كه اين صحيفه غير از كتاب علي(عليه السلام) است، زيرا صحيفه و كتابي كه هفتاد ذراع است چگونه ممكن است در غلاف شمشيري جاي گيرد. لذا اين صحيفه، نوشته كوچكي بوده كه در غلاف شمشير جاي مي گرفته است. در برخي از روايات بعد از سؤال از علي(عليه السلام) در مورد محتواي آن چه در صحيفه آمده است مي فرمايد: در آن عقل و آزاديِ اسير و اين كه مؤمن به جهت كشتن كافر كشته نمي شود آمده است. (2) .
ولي اين حديث _ به فرض صحّت _ منافاتي با آنچه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) درباره
ص: 306
كتاب علي(عليه السلام) رسيده ندارد. بلكه از اين حديث و نظائر آن استفاده مي شود كه اين احاديث جعل شده اند تا اين مطلب وانمود شود كه از ودايع نبوت و علوم پيامبر(صلي الله عليه وآله) چيزي نزد امام علي(عليه السلام) نبوده است. شاهد اين مدّعا رواياتي است كه در مصادر اهل سنّت در مورد صحيفه علي(عليه السلام) در غلاف شمشير آمده است. (1) كه مي خواهند وانمود كنند كه تنها نوشته حضرت علي(عليه السلام) همين صحيفه است كه در آن سه كلمه بيشتر وجود ندارد.
با فرض وجود و صحّت روايات مذكور، جاي اين سؤال باقي است كه با اين حجم عظيم از رواياتي كه در باب علم و اعلميت امام علي(عليه السلام)، از رسول خدا وارد شده چه بايد كرد:
1 _ رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: علي(عليه السلام) از همه شما به قضاوت آشناتر است. (2) .
2 _ ترمذي و ديگران نقل كرده اند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: من خانه حكمتم و علي(عليه السلام) درب آن است. (3) .
3 _ ابن عباس از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي كند كه فرمود: من شهر علمم و علي(عليه السلام)درب آن است، پس هر كسي كه اراده علم مرا دارد بايد از درب آن وارد شود. (4) .
4 _ ابن عساكر نقل مي كند كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به علي(عليه السلام) فرمود: تو بعد از من مسائلي را براي امّتم بيان مي كني كه در آنها اختلاف نموده اند. (5) .
ص: 307
در روايات اهل بيت(عليهم السلام) سخن از مصحفي به ميان آمده كه منسوب به حضرت زهرا(عليها السلام) است؛ براي نمونه محمد بن مسلم از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند:... فاطمه مصحفي از خود باقي گذاشته كه قرآن نيست. (1) .
اين گونه روايات در مصادر حديثي شيعه سبب شد كه برخي از مغرضان يا نادانان شيعه را متّهم سازند به اين كه قرآني غير از قرآن متداول در بين مسلمين دارند، زيرا لفظ مصحف مختص به قرآن كريم است و مصحف فاطمه؛ يعني قرآنِ فاطمه.
در برخي ديگر از روايات چنين آمده است: آن [مصحف فاطمه] مثل قرآن شما و سه برابر آن است. لذا مي گويند: شيعه معتقد است كه قرآن موجود، قرآنِ اصلي نيست و مقدار زيادي از آن حذف شده است، در حالي كه به مجموع احاديث توجه نكرده اند، زيرا خود اهل بيت(عليهم السلام) در ذيل روايات مصحف فاطمه(عليها السلام) به اين نكته تصريح دارند كه اين مصحف قرآن نيست و حتي مشتمل بر يك آيه قرآن هم نمي باشد.
به هر تقدير، با وجود اين سوء برداشت ها، ناچاريم به طور مختصر حقيقت مطلب را روشن سازيم:
ص: 308
مصحف در لغت به معناي مجموعه اي است از نوشته هاي يك كاغذ، يا مجموعه اوراقي كه در يك جلد، جاي دهند.
جوهري مي نويسد: المصحف: هو الجامع للصحف المكتوبة بين الدفتين. (1) مصحف عبارت است از چيزي كه جمع كننده نامه هايي است كه بين دو جلد نوشته شده است. در نتيجه لفظ مصحف در لغت عرب شامل مطلق كتاب جلد شده است و اختصاص به قرآن ندارد.
كلمه مصحف بعد از نزول قرآن
بي ترديد لفظ مصحف بعد از نزول قرآن استعمال زيادي داشته، به طوري كه در قرآن مشهور شده است. ولي اين بدان معنا نيست كه معناي لغوي آن الغا شده، بلكه در معاني ديگري _ غير از قرآن _ نيز استعمال شده است.
لفظ مصحف در قرآن و احاديث
با مراجعه به قرآن كريم پي مي بريم كه لفظ مصحف به معناي قرآن، در آن استعمال نشده است، با آن كه اسامي فراواني بر آن اطلاق شده كه برخي به بيش از پنجاه اسم رسانده اند.
هم چنين با مراجعه به احاديث مشاهده مي كنيم كه پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) لفظ مصحف را به عنوان علم بر قرآن اطلاق نكرده است.
در تاريخ آمده است: اولين مرتبه اي كه اين لفظ بر كتاب خداوند اطلاق شد در عصر خلافت ابوبكر بوده است.
سيوطي نقل مي كند: لمّا جمع ابوبكر القرآن قال سمّوه، فقال بعضهم: سمّوه انجيلاً فكرهوه. و قال بعضهم: سمّوه السفر فكرهوه من يهود. فقال ابن مسعود: رأيت بالحبشة
ص: 309
كتاباً يدعونه المصحف فسمّوه به.(1) .
هنگامي كه ابوبكر قرآن را جمع آوري كرد، دستور داد كه براي آن نام گذاري كنند: برخي آن را انجيل ناميدند، كه او راضي نشد. گروهي ديگر او را سفر ناميدند كه به جهت يهود راضي نشد. امّا ابن مسعود گفت: من در حبشه كتابي را ديدم كه آن را مصحف مي ناميدند، اسم قرآن را مصحف ناميد.
دكتر امتياز احمد در كتاب دلائل التوثيق المبكر للسنة و الحديث مي نويسد: لفظ مصحف در خصوص قرآن استعمال نشده، بلكه در بسياري از موارد به معناي كتاب به كار رفته است؛ آن گاه براي آن شواهدي اقامه كرده است. (2) .
دكتر ناصر الدين اسد مي نوسد: در بسياري از موارد بر نوشته جمع آوري شده لفظ مصحف را اطلاق مي كنند كه مقصودشان مطلق كتاب است، نه قرآن به تنهايي. (3) .
استاد بكر بن عبدالله در كتاب معرفة النسخ و الصحيفة الحديثية مي نويسد: لفظ مصحف از جمله اصطلاح هايي است كه به انواع نوشته هايي اشاره دارد كه در آنها سنت تدوين شده است. (4) .
همان گونه كه لفظ مصحف در زبان صحابه بر غير قرآن استعمال شده در زبان تابعين نيز چنين بوده است.
ابن سيرين نقل مي كند: بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه وآله) علي(عليه السلام) قسم ياد كرد كه ردا بر تن نكند مگر در روز جمعه؛ تا اين كه قرآن را در مصحفي جمع آوري كند. (5) .
ص: 310
هم چنين از رفيع بن مهران نقل شده كه گفت: در عهد خلافت ابي بكر، مسلمين قرآن را در مصحفي جمع نمودند. (1) .
از مجموع روايات استفاده مي شود كه كاتب و نويسنده مصحف فاطمه(عليها السلام)، علي بن ابي طالب(عليه السلام) بوده است.
حماد بن عثمان در مورد مصحف فاطمه(عليها السلام) از امام صادق(عليه السلام) سؤال نمود. حضرت در جواب فرمود: اميرالمؤمنين(عليه السلام) هرچه را مي شنيد مي نوشت تا آن كه تبديل به مصحفي شد. (2) .
ابوعبيده نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود:... علي(عليه السلام) آن را مي نوشت و اين همان مصحف فاطمه است. (3) .
علي بن أبي حمزه از امام صادق(عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود:.. نزد ما مصحف فاطمه(عليها السلام) و خطّ علي(عليه السلام) است.