سیمای عقاید شیعه : ترجمه کتاب دلیل المرشدین الی الحق الیقین

مشخصات كتاب

سرشناسه : سبحاني تبريزي، جعفر، 1308 -

عنوان قراردادي : دليل المرشدين الي الحق اليقين ... . فارسي

عنوان و نام پديدآور : سيماي عقايد شيعه : ترجمه كتاب دليل المرشدين الي الحق اليقين/مولف جعفر سبحاني ؛ مترجم جواد محدثي ؛ [براي] معاونت آموزش و پژوهش نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت.

مشخصات نشر : تهران: مشعر ، 1389.

مشخصات ظاهري : 456 ص.

شابك : 3000 ريال : 964-2662-14-0 ؛ 32000 ريال : چاپ سوم 978-964-540-030-7 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا( چاپ سوم)

يادداشت : چاپ اول: 1386( فيپا).

يادداشت : چاپ سوم.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر : ترجمه كتاب دليل المرشدين الي الحق المبين.

موضوع : شيعه اماميه -- دفاعيه ها و رديه ها

شناسه افزوده : محدثي، جواد، 1331 - ، مترجم

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت. معاونت آموزش و پژوهش

رده بندي كنگره : BP212/5 /س2د8041 1389

رده بندي ديويي : 297/4172

شماره كتابشناسي ملي : 1034232

ص: 1

مقدّمه

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

اشاره

ص: 15

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

حمد و سپاس خداى يكتا را كه بر لوح جان ها نقش بسته است.

درود و صلوات بر خاتم پيامبران محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و خاندان پاك او.

«حج»، عملى نمادين است كه سمبل بسيارى از عباداتى است كه در آيين آمده و همراه با ويژگى ها و شرايطى كه دارد، به تنهايى مظهر و تجسّمى از آن هاست. در حج، اعمالى است كه نمايانگر بعد عبادى آن است، همچون: نيّت، طهارت، نماز، روزه، طوافِ كعبه، قربانى براى خدا، اطعام قربانى به مستمندان، اعتكاف در قالب وقوف در مشاعر، رجم شيطان كه دشمن وسوسه گر انسان است.

در همين حال، حج بازده هاى اجتماعى هم دارد، فرصتى براى تفاهم و تحكيم پيوندها ميان افراد وملّت هاست، با همه تفاوت هايى كه در رنگ و نژاد و مذهب دارند، براى انديشمندان و علما نيز زمنيه ديدار و تبادل نظر در زمينه هاى مختلف و امور مرتبط با امت اسلامى و بررسى مشكلات و موانع پيشرفت و خيزش امت اسلامى را فراهم مى آورد. آيه «جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ» (1) نيز به اين نكته اشاره دارد (خداوند، كعبه و بيت الحرام را مايه قيام و استوارى مردم قرار داده است).

در هر يك از موسم هاى حج، شمار فراوانى از پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام به زيارت خانه خدا و حرم نبوى مشرّف مى شوند و در موقعيت هاى


1- مائده: 97

ص: 16

گوناگون با برادران خويش ديدار مى كنند، در حالى كه همه شاخه هاى يك درخت اند، درخت توحيد و اسلام، خدا را به يكتايى مى پذيرند، به پيامبران الهى و روز رستاخيز عقيده دارند، نماز مى خوانند، روزه مى گيرند، زكات مى دهند، به زيارت خانه خدا آمده، واجبات و مستحبات حج را به جا مى آورند.

در اين برخوردها، پرسش هايى پيرامون شيعه و اصول و فروع تشيع مطرح مى شود، تا ريشه ها، واقعيت و اهداف اين مذهب را بشناسند.

همين نكته، روحانيون كاروان ها را وامى دارد تا براى پاسخگويى صحيح و كامل به سؤالات مطرح شده و تحليل و پاسخ به شبهاتى كه در اذهان آنان پديد مى آيد، آمادگى خوبى داشته باشند.

در راستاى تقويت توان علمى و بالا بردن توانمندى هاى روحانيون، معاونت آموزش و پژوهش نمايندگى ولى فقيه در امور حج و زيارت، اين كتاب را ميان آنان و همه مؤمنان آگاه همراه زائران منتشر مى سازد، با اين اميد كه گامى پر بركت در راه ايجاد وحدت و تقويت همبستگى باشد، چرا كه در خلال اين كتاب، افق هاى وحدت اسلامى متجلّى است و نشان مى دهد كه عناصر وحدت ميان مسلمين بيش از عوامل تفرقه و جدايى است.

اين كتاب يكى از تأليفات استاد بزرگوار حضرت آيةاللَّه آقاى حاج شيخ جعفر سبحانى- حفظه اللَّه تعالى- است كه پيش از اين با عنوان «دليل المرشدين الى الحق المبين» به زبان عربى چاپ شد و سپس به پيشنهاد اين معاونت، فاضل ارجمند جناب حجةالاسلام والمسلمين آقاى جواد محدّثى آن را به فارسى ترجمه كردند. كه بدين وسيله از مؤلّف گرانقدر و مترجم محترم صميمانه تشكر و سپاسگزارى مى نماييم. اميد است همگان از اين اثر ارزشمند بهره مند گردند.

معاون آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظّم رهبرى

16/ 1/ 1386 ه. ش.

ص: 17

سخن مؤلف

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد للَّه رب العالمين والصلاة والسلام على خاتم النبيين محمّد وآله الطّاهرين.

هيچ خردمندى ترديد ندارد كه مسلمانان، امروز بيش از گذشته به وحدت و همگامى نيازمندند، چرا كه در شرايطى دشوار به سر مى بريم كه همه نيروهاى كفر و استعمار، با همه شيوه ها براى نابودى اسلام و محاصره مسلمانان دست به هم داده و هم پيمان شده اند.

اين وضعيت، مسلمانان را به همبستگى و كنار گذاشتن عوامل اختلاف و تفرقه فرا مى خواند. خداى متعال نيز در آيات متعددى از قرآن به همبستگى و اتحاد و چنگ زدن به ريسمان و حدت بخش الهى فرا خوانده است: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً» (1).

از سوى ديگر با خطاب به پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله، از تفرقه و پراكندگى بر حذر داشته است: «إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ ءٍ» (2).

با الهام از اين آيات، بر هر مسلمان آگاه و نويسنده متعهد لازم است كه در


1- آل عمران: 103
2- انعام: 159

ص: 18

گفتگوها، مقالات و كتاب هايش راه وحدت پويد و از آنچه مايه دشمنى و كينه مى شود، دورى جويد.

بحمداللَّه عناصر وحدت ميان شيعه و فرقه هاى ديگر اسلامى بيشمار است. از اين رو بر همه ما سزاوار است كه به اصول مورد اتّفاق تمسّك جوييم و از موجبات تفرقه چشم بپوشيم. البته اين چشم پوشى به معناى متوقف ساختن پژوهش و بررسى منطقى در اين زمينه ها نيست، چرا كه اينگونه بررسى ها بر اساس قرآن و سنت و عقل و باروشى كه آسيبى به نظام وحدت نزند، نقش مهمى در روشن ساختن حقايق و رشد آگاهى مسلمانان دارد.

براى تحقق اين هدف، به تأليف اين كتاب بر اساس منابع صحيح پرداختيم، چه در موضوعات مورد اتفاق مسلمانان (مثل توحيد، نبوت و معاد) چه در مباحث مورد اختلاف يعنى مسائل عملى فرعى.

خواننده اين كتاب در مى يابد كه هدف، تنها روشن ساختن حق و كنار زدن نقاب از چهره حقيقت است، نه هيچ هدف و مقصودى ديگر.

به توفيق الهى

جعفر سبحانى

قم- مؤسسه امام صادق عليه السلام

اول شعبان 1426 ه.

ص: 19

فصل اوّل: شيعه و تشيّع

اشاره

1- شيعه در لغت و اصطلاح

2- واژه شيعه در قرآن و حديث

3- پيدايش مذهب شيعه

الف- جدايى و تمايز پيشگامان نص (شيعه) از ديگران

ب- پيشگامان تشيّع در صدر اسلام

4- فرضيه هاى موهوم پيرامون پيدايش شيعه

5- اختلاف ميان شيعه اماميّه و فرقه هاى ديگر شيعى

6- نقش شيعه در بناى تمدّن اسلامى

ص: 20

ص: 21

1.«شيعه» در لغت و اصطلاح

شيعه در لغت، پيروان و ياوران يك شخص است و جمع آن شِيَع و اشياع است و گفته مى شود: از او پيروى كرد، همچنان كه گفته مى شود: با او موالات و همبستگى نمود. (1) ابن فارس گفته است: شيعه دو معناى ريشه اى دارد، يكى بر يارى دلالت دارد و ديگرى بر پخش و گسترش. اينكه مى گويند فلانى وقتى بيرون رفت، ديگرى او را مشايعت كرد، از معناى اوّل است. (2) سخنان ديگرى از فرهنگ نگاران همه به يك معنى اشاره دارد. نتيجه اين كه:

«شيعه» جماعتى است كه پيرو رييس خودند و انديشه اى و احد دارند و در سايه اين فكر مشترك، با هم يارى و معاضدت دارند.

اين، معناى لغوى شيعه است، امّا در اينجا معناى دوّم يعنى آنچه ميان عالمان مصطلح است مهم است.

وقتى شيعه گفته مى شود، مقصود از آن عبارت است از:

1. كسى كه دوستدار على عليه السلام و فرزندان اوست، به اين اعتبار كه آنان خاندان پيامبرند و خداوند در قرآن مودّت آنان را واجب ساخته است: بگو از شما براى رسالت،


1- لسان العرب، ج 8، ص 188، واژه «تشيّع».
2- مقاييس اللغه، ج 3، ص 235، واژه «شيع».

ص: 22

مزدى نمى خواهم، مگر مهرورزى نسبت به نزديكانم. (1) شيعه به اين معنى، جز بر نواصب كه دشمن على عليه السلام و خاندان اويند، به همه مسلمانان گفته مى شود. ريشه آن انديشه (ناصبى گرى) به دوران معاويه بر مى گردد كه پايه گذار دشنام به على عليه السلام بر فراز منبرها بود. جز آنان، همه مسلمانان اهل بيت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را احترام مى گذارند و دوست دارند و هر صبح و شام بر آنان درود مى فرستند. امام شافعى در شعر خود مى گويد:

«اى اهل بيت پيامبر خدا، محبت شما واجبى از سوى خداوند است كه در قرآن آن را فرو فرستاده است. در افتخار بزرگ شما همين بس كه هر كس بر شما درود نفرستد، نمازش كامل نيست» (2).

2. كسى كه على عليه السلام را بر عثمان يا بر همه خلفا برترى مى دهد، با اعتقاد بر اينكه او چهارمين خليفه است و دليل مقدم دانستن او روايات فراوانى است كه درباره فضايل و مناقب او از پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نقل شده و اصحاب حديث آن ها را در مجموعه هاى حديثى خود آورده اند و اين احاديث، انسان را وا مى دارد كه باور كند آن حضرت برترين صحابه است. معتزله هاى بغداد و اندكى از اهل حديث اين عقيده را دارند. بسيارى از كسانى كه در موضوع رجال و شرح حال و فرقه ها كتاب نوشته اند، بر مبناى همين اصطلاح، گروهى اندك از صحابه و بسيارى از تابعين را شيعه دانسته اند و آن را از اسباب ضعف شمرده اند و برترى خلفا را به على عليه السلام اصلى از اصول دين دانسته اند كه از آن نمى توان گذشت، با اينكه امامت نزد اهل سنّت يكى از فروع است، تا چه رسد به درجات و رتبه خلفا كه از اصول دين باشد؟!

چه بسا بر كسانى كه توجّهى به اين اصطلاح ندارند، مسأله خلط مى شود و بين اين


1- «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» شورى، آيه 23.
2- يا اهلَ بيتِ رسول اللَّه حبّكم فرض من اللَّه في القرآن انزله كفاكم من عظيم الفخر انكم من لم يصلّ عليكم لا صلاة له الصواعق المحرقة: ص 148 چاپ سوم 1385 ه

ص: 23

دو معنى فرق نمى گذارند. ذهبى در «ميزان الاعتدال» و «سير اعلام النبلا» بيش از همه اين اصطلاح را به كار مى برد و بعضى از تابعين و راويان حديث را به «تشيّع» نسبت مى دهد و با اين وصف، مى خواهد به ضعف آنان اشاره كند. ابو عبداللَّه حاكم نيشابورى مثل معتزليان بغداد به تشيع نسبت داده شده است و مقصود آن است كه اينان، على عليه السلام را بر ساير خلفا برترى مى دهند، نه آنكه آن حضرت امامى باشد كه خلافتش مورد نصّ است.

3. كسى كه از على عليه السلام و فرزندان او پيروى مى كند، به اعتبار اين كه آنان جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشوايان مردم پس از اويند و آن حضرت ايشان را به فرمان خدا براى اين مقام نصب كرده و نام ها و ويژگى هاى آنان را ياد كرده است. در اينجا شيعه به اين معنى است و مشهور بوده كه على عليه السلام وصىّ است و اين از لقب هاى او گشته و شاعران در قصيده هايشان با همين عنوان از او ياد كرده اند. (1) امام على عليه السلام در برخى خطبه هايش بر اين معنى تأكيد فرموده است، از جمله: «از اين امّت هيچ كس با آل محمّد صلى الله عليه و آله مقايسه نمى شود و آنان كه نعمت آل محمد صلى الله عليه و آله بر آنان جارى شده، هرگز با آنان برابر نيستند. آنان پايه دين وستون يقين اند.

ويژگى هاى حق ولايت براى آنان است و وصايت و وراثت در اين خاندان است ...». (2) فشرده سخن اينكه اين لفظ، شامل هر كس مى شود كه به رهبرى امّت از سوى على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله معتقد باشد و اينكه او جانشين پيامبر در همه امورى است كه به او مربوط است، جز پيامبرى و نزول وحى. همه اين ها بر اساس تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله است.

بنابراين پايه اصلى تشيّع، اعتقاد به وصايت و رهبرى با همه شؤون آن براى امام عليه السلام است.


1- امام مجتبى عليه السلام پس از شهادت أميرمؤمنان، در خطبه درخشان خويش فرمود: «من پسر پيامبر و پسر وصىّ هستم» مستدرك حاكم: 1/ 172 ابن ابى الحديد نيز اشعارى را ذكر كرده كه صحابه و تابعين، امام على عليه السلام را به وصايت ستوده اند ر. ك: شرح نهج البلاغة: ج 1، ص 143- 150 باب اشعارى كه در وصايت على عليه السلام نقل شده است.
2- نهج البلاغة: خطبه 2

ص: 24

تشيع، اعتقاد به اين است و جز اين، چيزى پايه اصلى مفهوم تشيّع و محور اطلاق شيعه بر او نيست.

بى شك، شيعه انديشه هاى كلامى خاصى در زمينه اصول و فروع دارد كه در برخى از آنها با ديگران مشترك اند و در برخى متفاوت، ليكن اين انديشه ها از نشانه هاى خاص آنان نيست، بلكه اصول و احكامى است كه بر اساس آيات و روايات و عقل آنها را پذيرفته اند.

ص: 25

2. واژه شيعه در قرآن و حديث

در قرآن كريم، شيعه به معناى پيرو پيامبران و شخصيت هاى بزرگ به كار رفته است. خداوند (در داستان موسى عليه السلام) مى فرمايد: آنكه از پيروان او بود، او را بر ضدّ آنكه از دشمنانش بود به فريادرسى خواست: «فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ». (1) نيز مى فرمايد: و از جمله پيروان او ابراهيم است كه با قلبى سليم به پيشگاه پروردگارش آمد «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ ...» (2) به معناى پراكندگى و تفرقه و اختلاف هم به كار رفته است: «مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً» (3) هرگاه در معناى تبعيت به كار رود به بُعد مثبت و ايجابى معنى اشاره مى كند (4)، امّا وقتى در معناى تفرقه و پراكندگى به كار مى رود به معناى منفى اشاره دارد (5)


1- قصص: 15
2- صافات: 83- 84
3- روم: 32
4- مانند «فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ» قصص: 15.
5- مثل «أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً ...» انعام: 65.

ص: 26

امّا در حديث، بى شك از آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله عرب اصيل است، اين واژه را در معناى حقيقى آن (پيرو) به كار مى برد. وقتى آيه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» (1) نازل شد، حضرت در حال حيات خويش پيروان على عليه السلام را شيعه توصيف كرد. به نقل محدثان و مفسّران، در روايات متعددى آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله گروهى را كه نسبت به على عليه السلام موالات و پيروى داشتند، خير البريّه (بهترين انسان ها) ناميد.

برخى از اين احاديث چنين است:

1. ابن مردويه از عايشه چنين نقل مى كند: گفتم يا رسول اللَّه، چه كسانى نزد خدا گرامى ترين افرادند؟ فرمود: اى عايشه، مگر آيه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» را نمى خوانى؟ (2) 2. ابن عساكر از جابر بن عبداللَّه نقل مى كند: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم كه على عليه السلام آمد.

پيامبر فرمود: سوگند به آنكه جانم در دست اوست، اين و پيروانش در قيامت، رستگارند. و آيه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» نازل شد.

از آن پس هرگاه على عليه السلام مى آمد، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» (بهترين انسان ها) آمد. (3) 3. ابن عدى و ابن عساكر از ابو سعيد روايت كرده اند كه: «على عليه السلام خير البريه است». (4) 4. ابن عدى از ابن عباس نقل مى كند:

چون آيه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» نازل شد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» (بهترين انسان) تو و پيروان تو در روز


1- بينة: 7
2- الدرّ المنثور: ج 6، ص 589 «تفسير آيه 7 سوره بينّه».
3- همان: ج 6، ص 589
4- همان.

ص: 27

قيامت هستيد، هم از خدا راضى هستيد، هم او از شما راضى است. (1) 5. ابن مردويه از على عليه السلام نقل مى كند كه: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: آيا اين سخن خدا را نشنيده اى كه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ»؟

آنان، تو و پيروان تو هستيد، وعدگاه من و شما كنار حوض است، آنگاه كه امّت ها براى حسابرسى مى آيند، شما خوانده مى شويد. (2) اين ها بخشى از رواياتى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده و لفظ شيعه بر پيروان على عليه السلام اطلاق شده است. خواستاران تفصيل بيشتر به اين منابع رجوع كنند:

1- تفسير طبرى، جزء آخر (تفسير سوره بيّنه).

2- الدرّ المنثور، ج 6 ص 589 (تفسير سوره بيّنه).

اين متون فراوان كه بى نياز از بررسى سندى است، نشان مى دهد كه على عليه السلام در ميان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله، متمايز به اين بود كه شيعه و پيروانى دارد، با اوصاف و ويژگى هايى كه در زمان پيامبر و پس از آن با اين نشانه ها شناخته مى شوند.


1- الدر المنثور: ج 6، ص 589
2- همان.

ص: 28

3 پيدايش مذهب شيعه

اشاره

تشيع، يك مسلك كلامى همچون اعتزال نيست، تا از آغاز و علل پيدايش آن بحث كنيم، از يكى از حوادث هم پديد نيامده است، مثل خوارج، بلكه تشيع، عبارت است از اعتقاد به استمرار رهبرى اسلامى در قالب «وصايت» براى امام على عليه السلام و خاندان او. اين، اساس وروح تشيع است. اعتقادات ديگر شيعه در اصول و فروع، نقشى در صدق تشيع به صورت اثبات و نفى ندارد. بناى تشيع بر همان عقيده به تداوم رهبرى اسلامى در قالب وصايت براى على عليه السلام است.

اين تفكّر، به دست مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله در حال حياتش پى نهاده شد، گروهى از مهاجران و انصار نيز در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله آن را پذيرفتند و پس از رحلت آن حضرت نيز بر همان عقيده باقى ماندند. گروهى ديگر از تابعين هم به آنان اقتدا كردند و اعتقاد به اين اصل، از همان زمان هاى گذشته تا كنون تداوم يافته است.

بنابراين، تشيع تاريخى جز تاريخ اسلام و مبدأيى جز آغاز ظهور اسلام ندارد و اسلام و تشيع دو سوى يك حقيقت اند و دو همزادند كه با هم به دنيا آمده اند.

دليل بر اين حقيقت به نحو اختصار عبارت است از:

أ. بيان فضايل على عليه السلام

پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله در طول زندگى خويش بارها و در مناسبت هاى مختلف از فضايل و

ص: 29

مناقب امام على عليه السلام و از رهبرى او براى امت اسلامى پس از پيامبر سخن گفته است و تاريخ مدوّن گواه اين ادّعاست.

اينگونه اشاره به فضايل آن حضرت، سبب شد تا در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گروهى از اصحاب برگرد امام على عليه السلام فراهم آيند و از او به عنوان برترين الگو براى فضايل برجسته و مناقب نيك پيروى كنند.

ب. حديث آغاز دعوت

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى هدايت مردم از بت پرستى به توحيد بر انگيخته شد. ابتدا سال ها دعوت سرّى و تبليغ پنهانى داشت، تا آنكه آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اْلأَقْرَبِينَ» (1) (خويشاوندان نزديك تر خود را بيم بده) نازل شد. پيامبر خدا چهره هاى سرشناس بنى هاشم را دعوت كرد و پيامبرى خويش را بر آنان عرضه نمود و فرمود:

«كدام يك از شما به من ايمان مى آوريد و در اين هدف ياريم مى كنيد، تا برادر، جانشين و وصّى من باشيد؟»

جز على عليه السلام كسى بر نخاست. دعوت خويش را دوباره و سه باره تكرار كرد، در هر بار كسى دعوتش را اجابت نمى كرد و تنها على عليه السلام بود كه برمى خاست و آمادگى خويش را براى پشتيبانى پيامبر صلى الله عليه و آله اعلام مى كرد. آنگاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«اين، برادر، وصىّ و جانشين من در ميان شماست، از او بشنويد و فرمانبردارى كنيد.» (2) ج- حديث منزلت

تاريخ نگاران و راويان آورده اند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همراه مردم به جنگ تبوك عزيمت كرد. على عليه السلام عرض كرد: من هم همراه شما بيايم؟ فرمود: نه. على عليه السلام گريست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:


1- شعراء: آيه 214.
2- مسند احمد: ج 1، ص 111، تاريخ طبرى: ج 2، ص 62- 63، تاريخ ابن اثير: ج 2، ص 40- 41 و منابع فراوان ديگر.

ص: 30

«آيا نمى خواهى نسبت به من، همچون هارون نسبت به موسى باشى، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست؟ سزاوار نيست من بروم، مگر آنكه تو جانشين من باشى» (1).

استثناى پيامبر صلى الله عليه و آله مى رساند كه جز نبّوت، همه منصب هايى كه هارون داشته است، براى على عليه السلام ثابت است.

د. اعلان برائت از مشركين

چون آياتى از سوره توبه نازل شد كه در آن ها امان از مشركان برداشته شده بود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن آيات را به ابو بكر آموخت و او را همراه چهل مرد به سوى مكه فرستاد تا آنها را روز عيد قربان به گوش مردم برساند. امّا جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و عرض كرد: «آنها را از سوى تو، جز خودت يا مردى از خاندانت ابلاغ نمى كند.»

و اين سبب شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از على عليه السلام بخواهد كه اين مسئووليت را بر عهده گيرد و فرمود:

«خود را به ابو بكر برسان و آيات را از دست او بگير، و با آن ها عهد و پيمان مشركان را به سويشان بيفكن» يعنى آيات برائت را بر مردمى كه از اطراف حجاز مى آيند بخوان. (2) ه. مشاركت در مباهله

چون مسيحيان نجران از پرداخت جزيه امتناع كردند، با پيامبر صلى الله عليه و آله توافق كردند كه مباهله كنند. از سوى خدا فرمان انجام مباهله فرود آمد:

«فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ» (3) «بگو بياييد فراخوانيم فرزندانمان و فرزندانتان را، زنانمان و زنانتان را و خودمان وخودتان را پس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.»


1- صحيح بخارى: ج 5، باب فضائل اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله، باب مناقب على عليه السلام، ص 24
2- تفسير طبرى: ج 10، ص 47، تفسير در المنثور: ج 4، ص 122 و منابع ديگر.
3- آل عمران: 60

ص: 31

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على و فاطمه و حسن وحسين عليهم السلام را فراخواند و فرمود: «خدايا، اينان خاندان من اند» و در آن لحظه خطير ديگران را شركت نداد و به سوى ديگران روى نياورد، گويا بر روى زمين كسانى جز آنان شايسته آمين گويى به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله نبودند.

و. حديث غدير

حديث غدير از احاديث متواتر است كه صحابه و تابعين در هر عصر و نسل آن را نقل كرده اند. اكنون در صدد ذكر منابع و اثبات تواتر آن نيستيم، بلكه مى خواهيم بگوييم آن حادثه مهم در تاريخ اسلام و سخن پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله برفراز جهاز شتران كه فرمود:

«مَن كنت مَولاه فهذا على مولاه» (هر كه را من مولا و سرپرست بودم، على مولاى اوست)، سبب شد كه گروهى از مهاجران و انصار برگرد على عليه السلام به عنوان محور هدايت و رهبرى پس از پيامبر گرد آيند.

حسّان بن ثابت، شاعر زمان پيامبر نيز سخن پيامبر را در شعر خود آورد. (1)

نتيجه بحث

اشاره

اين حوادث مهم در زندگى على عليه السلام نشان مى دهد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را به خاطر شايستگى ها و توانمندى هاى منحصر به فردش، انسانى شايسته رهبرى حكيمانه پس از رحلت خويش مى شناخت از همين رو، جمعى از مهاجران و انصار، به و يژه آنان كه در دل كينه اى از او نداشتند، پيرو او شدند و اين گروه با عنوان «شيعه على» شناخته شدند.

بنابراين، تشيع همان اسلام و روى ديگرى از آن است و اشاره به يك اصل اسلامى دارد و آن اينكه رهبرى حكيمانه و هدايت علمى، با نصب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در وجود على عليه السلام متمركز است. هر كس اين حقيقت را درك كند، شيعه و پيرو على عليه السلام مى شود.

آنان در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان شيعه على عليه السلام شناخته شدند و پس از وفات پيامبر هم بر همين باور باقى ماندند و گروه هايى از تابعين و تابعانِ تابعين پيرو آنان شدند تا به امروز.


1- وقال له قم يا علىّ فانّنى رضيتكَ مِن بعدي اماماً وهادياً.

ص: 32

گروهى از مؤلفان نيز به اين حقيقت تصريح كرده اند. نوبختى مى گويد:

شيعه، پيروان على بن ابى طالب عليه السلام هستند كه به «شيعه على» ناميده مى شوند، چه در زمان پيامبر و چه پس از او، و با پيوستگى به آن حضرت و عقيده به امامت او معروفند. (1) ابو الحسن اشعرى گويد: از اين رو به آنان «شيعه» گفته شده كه پيرو على عليه السلام اند و او را بر اصحاب ديگر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مقدم مى دارند. (2) شهرستانى گويد: شيعه آنانند كه به خصوص پيرو على اند و بر اساس نصّ و وصيت، معتقد به امامت و خلافت اويند. (3)گرد آمدن عده اى از مهاجران و انصار- كه خداوند دلشان را براى تقوا آزمود- پيرامون على عليه السلام پس از شنيدن اين روايات برانگيزاننده و مشهور شدن جمعى به «شيعه على» در عصر رسالت، در پى آن توصيفاتى كه درباره على عليه السلام بود، امرى طبيعى است و شگفت نيست كه اسلام و تشيع، دو همزاد به شمار آيند كه با هم زاده شدند و تا پايان جهان نيز با هم خواهند بود.

دو نكته قابل بحث و بررسى مانده است:

1. جدايى شيعه از ديگران

2. پيشگامان تشيع در صدر اسلام

اينك به بررسى اين دو موضوع مى پردازيم:

1. جدايى و تمايز پيشگامان نصّ (شيعه) از ديگران
اشاره

از آنچه گذشت، روشن شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه بذر تشيع را افشاند و هسته اوليه آن را در حال حيات خويش كاشت و با سخن و عمل خويش آن را پروراند و فضايل و مناقب على عليه السلام را شناساند و در نتيجه جمعى از اصحاب برگرد على عليه السلام فراهم آمدند. پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مسلمانان دو گروه شدند:


1- فرق الشيعه: ص 17
2- مقالات الاسلاميين: ج 1، ص 65
3- الملل والنحل: ج 1، ص 131

ص: 33

اوّل: آنان كه بر عقيده خود در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماندند، يعنى اينكه منصب رهبرى حكيمانه اسلامى در دو عرصه سياسى وعلمى منحصر در على عليه السلام است و با حديث غدير و جز آن با ديگران احتجاج كردند. به آنان شيعه و مواليان على عليه السلام و خاندان او مى گفتند. بر اين باور پايدار ماندند و جدا شدن خلافت از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و افتادن به دست ديگران تأثيرى بر اعتقادشان نداشت.

دوم: آنان كه مصلحت هاى پندارى را بر تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله ترجيح دادند و تجمّعى در سقيفه بنى ساعده داشتند كه تنها متشكل از انصار بود و مهاجران را مطّلع نكردند، زيرا آنان مشغول امور دفن پيامبر صلى الله عليه و آله بودند. چون عمر و ابو بكر از تجمع انصار در سقيفه اطلاع يافتند، عمر به ابو بكر گفت: بيا نزد برادران انصارى خويش برويم و ببينيم چه تصميم دارند. وارد جمع آنان شدند، در حالى كه بعضى از مهاجران نيز مثل ابو عبيده جرّاح با آن دو بودند. سعد بن عباده، سخنگو و بزرگ انصار، مشغول سخن بود و آنان را تشويق مى كرد كه خلافت را به دست گيرند، چرا كه آنان بودند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را وقتى قريش او را بيرون كردند، پناه دادند و در راه او همه گونه فداكارى و جانفشانى كردند.

پس از سخنان او ابوبكر آغاز سخن كرد و با استناد به اينكه خويشاوندان و قبيله پيامبر صلى الله عليه و آله به خلافت شايسته ترند، زيرا با شرافت ترين خاندان عرب بودند، دست عمر و ابو عبيده جرّاح را گرفت و براى بيعت نامزد كرد.

همراه با استدلال هاى اهل سقيفه

بر حاضران در سقيفه لازم بود كه:

1. با عمل به آيه «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» (1) وقتى خدا وپيامبرش حكمى كردند، براى هيچ مرد و زن مؤمنى اختيار نيست. كلام


1- احزاب: 36

ص: 34

پيامبر را بر ارزش هاى قبليه اى مقدم بدارند. ولى آنان عادت داشتند كه مصالح خود را بر سخن پيامبر صلى الله عليه و آله مقدم بدارند و اين اولين بار نبود و ريشه هايى در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله داشت كه پيامدهاى فراوانى فراهم آورد و چه بسا موارد آن به بيش از شصت بار و مورد مى رسيد.

2. بر فرض كه آنان، مصلحت را در به فراموشى سپردن نصّ پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، لازم بود در جستجوى كسى باشند كه از همه به كتاب و سنت داناتر و در راه خدا از همه تواناتر و با صلابت تر و در ايمان و مسلمانى از همه با سابقه تر باشد، آنگونه كه از قرآن و حديث برمى آيد. خداى سبحان مى فرمايد: «الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي اْلأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ اْلأُمُورِ» (1) «آنان كه اگر در روى زمين به آنان قدرت بدهيم، نماز را بر پا مى دارند و زكات مى پردازند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و فرجام كارها از آن خداست.»

امام على عليه السلام فرمود: «اى مردم! سزاوارترين مردم به اين كار (خلافت) كسى است كه بر آن تواناتر و به امر خدا داناتر باشد». (2) امام حسين عليه السلام نيز فرمود: «امام وپيشوا نيست مگر آنكه بر اساس قرآن حكومت كند، به دين حق گردن نهد، عدالت را برپا دارد و خود را و قف راه خدا كند». (3) اين معيار و ضابطه ها كجا؟ و آنچه در احتجاج هاى مهاجران و انصار آمده است كجا؟!

نيتجه كشمكش هاى سقيفه

نزاع بين آن دو گروه شعله ور بود، تا آنكه عمر بن خطاب به ابو بكر گفت: اى ابوبكر دستت را بگشاى. او هم دستش را گشود و عمر با وى بيعت كرد، سپس سه نفر از


1- حج: 41
2- نهج البلاغة: خطبه 173
3- روضة الواعظين: ص 206

ص: 35

مهاجران كه آنجا حاضر بودند بيعت كردند و اين وسيله اى شد تا رئيس قبيله اوس هم با او بيعت كند، تا مبادا سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج به پيروزى برسد. مهاجران به همين اندازه از بيعت بسنده كردند و در حالى كه مردم را به بيعت ابو بكر فرا مى خواندند، از سقيفه بيرون آمدند.

بررسى آنچه از ضرب و شتم در سقيفه گذشت و نيز تحليل حوادث تلخى كه پس از آن رخ داد، نيازمند نگارش كتابى جداگانه است كه اكنون در صدد آن نيستيم. در بيان آن تنها به سخن عمر بن خطاب اكتفا مى كنيم كه پرده از بسيارى از آنچه تا مدتى پس از آن پيش آمد بر مى دارد. وى گفت:

«بيعت ابو بكر، اشتباهى بود كه جاهليت آن را بر عهده داشت و خداوند، مسلمانان را از شرّ آن نگه داشت».

يا «بيعت ابو بكر اشتباهى بود كه سامان يافت و اينگونه بود، جز اينكه خداوند از شرّ آن نگه داشت. پس هر كس با فردى بدون مشورت با مسلمانان بيعت كند، بيعتش بى ارزش است.» (1)

2. پيشگامان تشيع در صدر اسلام

روشن شد كه عنصر اساسى تشيع، اين عقيده است كه رهبرى حكيمانه اسلامى در دو زمينه تعليم و سياست، منحصر در على عليه السلام و خاندان اوست. اين اصل فراگير ميان شيعه، مانند ستون فقرات در ميان مسايل اصولى ديگر است. براى آشنايى با پيشگامان تشيّع و معتقدان به اين عقيده، نام شمارى از صحابه شيعه از بنى هاشم و ديگران را ياد مى كنيم:

1. عبداللَّه بن عباس 2. فضل بن عباس

3. عبيداللَّه بن عباس 4. قثم بن عباس

5. عبدالرحمن بن عباس 6. تمام بن عباس


1- سيره نبوى، ابن هشام: ج 2، ص 658؛ تاريخ طبرى: ج 2، ص 446

ص: 36

7. عقيل بن ابى طالب 8. ابو سفيان بن حرث بن عبدالمطلب

9. نوفل بن حرث 10. عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب

11. عون بن جعفر 12. محمد بن جعفر

13. ربيعة بن حرث بن عبدالمطلب 14. طفيل بن حرث

15. مغيرة بن نوفل بن حارث 16. عبداللَّه بن حرث بن نوفل

17. عبداللَّه بن ابى سفيان بن حرث 18. عباس بن ربيعه بن حرث

19. عباس بن عتبة بن ابى لهب 20. عبدالمطلب بن ربيعه بن حرث

21. جعفر بن ابى سفيان بن حرث.

اينان از نام آوران بنى هاشم اند. امّا از غير بنى هاشم، نام گروهى از آنان از اين قرار است:

22. سلمان فارسى 23. مقداد بن اسود

24. ابو ذر غفارى 25. عمار ياسر

26. حذيفة بن يمان 27. خزيمة بن ثابت

28. ابو ايوب انصارى (مهمان كننده پيمامبر) 29. ابو الهيثم مالك بن تيهان

30. أبىّ بن كعب 31. سعد بن عباده

32. قيس بن سعد بن عباده 33. عدىّ بن حاتم

34. عبادة بن صامت 35. بلال حبشى

36. ابو رافع (غلام پيامبر) 37. هاشم بن عتبه

38. عثمان بن حنيف 40. حكيم بن جبله عبدى

41. خالد بن سعيد بن عاص 42. ابن الحصيب اسلمى

43. هند بن ابى هاله تميمى 44. جعدة بن هبيره

45. حجر بن عدى كندى 46. عمرو بن حمق خزاعى

47. جابر بن عبداللَّه انصارى 48. محمد بن ابى بكر

49. ابان بن سعيد بن عاص 50. زيد بن صوحان عبدى.

ص: 37

اين پنجاه نفر صحابى، از طبقه اوّل شيعه اند. هر كه خواهان زندگى نامه تفصيلى آنان و تشيع شان است، به كتاب هاى رجالى مراجعه كند، ليكن با چشمى باز و بصيرتى نافذ.

در پايان، سخن محمد كرد على را در كتابش «خطط الشام» مى آوريم كه گفته است: در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گروهى از بزرگان صحابه به موالات على عليه السلام شناخته مى شدند، مثل سلمان فارسى كه مى گفت: با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر اين اساس بيعت كرديم كه خيرخواه مسلمانان و پيرو امامت على بن ابى طالب عليه السلام و ولايت او باشيم.

ومثل ابو سعيد خدرى كه مى گفت: مردم به پنج چيز مأمور شدند، به چهار تا عمل كردند و يكى را واگذاشتند. و چون از آن چهار تا سؤال شد، گفت: نماز، زكات، روزه ماه رمضان و حج.

گفتند: پس آن يكى كه رهايش كردند چه بود؟

گفت: ولايت على بن ابى طالب عليه السلام.

گفتند: آيا اين هم همراه آن ها واجب است؟

گفت: آرى، اين نيز با آن ها واجب است.

ومثل ابو ذر غفارى، عمار ياسر، حذيفة بن يمان، خزيمة بن ثابت ذى الشهادتين، ابو ايوب انصارى، خالد بن سعيد و قيس بن سعد بن عباده. (1)


1- خطط الشام: ج 5، ص 251

ص: 38

4. فرضيه هاى موهوم پيرامون پيدايش شيعه

اشاره

روشن شد كه پيدايش مذهب تشيع، پيامد بحث و جدل هاى كلامى يا سياست روزگار نبود، بلكه با پيدايش اسلام پديد آمد، چون كه پيامبر اكرم حضرت محمد صلى الله عليه و آله بذرافشان نخستينِ آن بود، چرا كه تشيع و اسلام، دو روى يك حقيقت است. ولى گروهى از تاريخ نگاران و مقاله نويسان، چنين ترسيم كردند كه تشيع، موضوعى است كه بر جامعه اسلامى پديد آمد، از اين رو در پى يافتن ريشه و آغاز آن بر آمدند. هم اينك برخى از فرضيه هاى مهم را يك به يك مورد بحث و پاسخگويى قرار مى دهيم.

فرضيه نخست:

تشيع، ساخته و پرداخته عبداللَّه بن سبا

طبرى درباره اين توهّم ساختگى مى نويسد:

«يك يهودى به نام عبداللَّه بن سبا (ابن سوداء) در صنعا، در زمان عثمان اظهار مسلمانى كرد و در بين مسلمانان نفوذ نمود و شروع به رفت و آمد در شهرها و مراكز مسلمانان همچون شام، كوفه، بصره ومصر كرده و بشارت مى داد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هم مانند عيسى بن مريم باز خواهد گشت و على عليه السلام وصىّ محمد صلى الله عليه و آله است، آنگونه كه هر پيامبر را جانشينى است. و على خاتم اوصياست، آن سان كه حضرت محمد خاتم

ص: 39

پيامبران است و عثمان حق اين وصىّ را غصب كرده و در حق او ستم نموده است، پس بايد با او مبارزه كرد تا حق به حقدار برسد.

عبداللَّه بن سبا دعوتگران خود را در مناطق اسلامى پخش كرد و به آنان گفت كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و از فرمانروايان انتقاد كنند. گروه هايى از مسلمانان به او گرويدند كه از صحابه بزرگوار يا تابعين شايسته بودند، مثل ابوذر، عمار ياسر، محمد بن حذيفه، عبدالرحمن بن عديس، محمد بن ابى بكر، صعصعة بن صوحان، مالك اشتر و مسلمانان نيكو وشايسته ديگر. پيروان او در اجراى نقشه پيشواى خود، مردم را بر ضدّ حاكمان مى شوراندند ونامه هايى در نكوهش از فرمانروايان نوشته به شهرهاى ديگر مى فرستادند. در نتيجه، عده اى از مسلمانان با تحريك آنان قيام كردند و به مدينه آمدند و عثمان را در خانه اش محاصره كرده و كشتند. همه اين ها با رهبرى و اقدام پيروان عبداللَّه بن سبا بود.

مسلمانان با على عليه السلام بيعت كردند، طلحه و زبير بيعت را شكسته به بصره رفتند.

پيروان ابن سبا چون ديدند سران دو سپاه در حال تفاهمند و اگر تفاهمى صورت گيرد، آنان را به خاطر خون عثمان پيگيرى خواهند كرد، شبانه گرد آمدند و تصميم گرفتند كه ميان دو سپاه نفوذ كنند و بى آنكه كسى بفهمد، جنگ را بر افروزند. آنان در اجراى اين نقشه موفق شدند و پيش از آنكه دو لشكر متخاصم بفهمند، سياستمداران دو جبهه را نسبت به يكديگر بد بين كرده و به جان هم انداختند. جنگ بصره اينگونه رخ داد بى آنكه سران دو سپاه، نظر يا علمى داشته باشند». (1) داستان پيروان عبداللَّه بن سبا، بر اساس آنچه طبرى در حوادث سال 30- 36 هجرى در كتاب خود نوشته، تا اينجا به پايان مى رسد. تاريخ نگاران و مقاله نويسان بعدى آن را به عنوان يك حقيقت پذيرفته و نقل كرده اند و همه افكار و نظريه ها را بر اين پايه نهاده اند و در طول قرن ها و نسل ها در گمان اينان، شيعه زاييده پيروان عبداللَّه بن سبا به شمار آمده است. نيازى نيست نام كسانى را كه داستان طبرى را مبناى ادعاى خود قرار داده اند


1- تاريخ طبرى: ج 3، ص 378

ص: 40

ذكر كنيم.

اين وضع مسلمانانى است كه درباره شيعه نوشته اند. امّا خاورشناسانى كه طفيلى سر سفره مسلمانان اند در بررسى هاى خود همين فرضيه نادرست را پيروى كرده اند.

نظر محقّقان درباره اين فرضيه

1. داستانى را كه طبرى آورده است، با چشم پوشى از ناشناخته هايى كه در سند آن است، به افسانه و خرافات شبيه تر است؛ زيرا باور كردنى نيست كه يك يهودى در زمان خلافت عثمان از صنعاء بيايد و مسلمان شود و بزرگان صحابه و تابعين را بفريبد و همه جا بگردد و هسته هاى ضدّ عثمان تشكيل دهد و آنان را به مدينه آورده و بر ضدّ خلافت اسلامى بشوراند، آنگاه در برابر ديدگان صحابه و تابعين به خانه خليفه يورش آورند و او را به قتل برسانند. عقل اين را نمى پذيرد، هرچند آماده پذيرفتن پديده هاى عجيب و غريب باشد!

اين قصّه كرامت مسلمانان و صحابه و تابعين را نيز زير سؤال مى برد و آنان را به صورت گروهى ساده ترسيم مى كند كه فريب يك يهودى نيرنگ باز را كه تظاهر به مسلمانى مى كند بخورند، بى آنكه او را بشناسند، در حالى كه ميان مسلمانان، بزرگان و آگاهان و انديشمندان حضور داشتند.

2. بررسى سيره عثمان و معاويه نشان مى دهد كه آنان هرگز اجازه نمى دادند كه مخالفانشان در مناطق اسلامى بگردند و تبليغات عليه آنان انجام دهند. گواه اين نكته اين است كه:

أ: چون ابوذر با عثمان مخالفت كرد، او را از مدينه به ربذه تبعيد نمود، زيرا كه در مورد تقسيم غنايم و بيت المال ميان عمو زادگانش، به عثمان اعتراض كرد.

ب: عثمان، عمار ياسر را چنان زد كه فتق او پاره شد و عوامل عثمان يكى از دنده هاى او را شكستند. (1) و حوادث ديگرى كه عليه مخالفان خلافت و معترضان پيش


1- استيعاب: ج 2، ص 422

ص: 41

آمد و از وطن خود تبعيد شدند.

چرا با عبداللَّه بن سبا مثل ديگران برخورد نشد؟

علامه امينى مى گويد: اگر فتنه انگيزى و تفرقه افكنى «ابن سبا» به اين حدّ رسيده بود و زمامداران از او و فسادهايش خبر داشتند و گزارش آن به خليفه رسيده بود چرا او را دستگير و مؤاخذه نكرده مورد توهين و ضرب و زندان قرار ندادند يا با اعدام او امّت را از شرش آسوده نساختند، آنگونه كه در مورد انسان هاى صالحى كه امر به معروف و نهى از منكر مى كردند عمل مى شد؟ در حالى كه اين پيام قرآن در گوش ها طنين انداز بود كه:

«إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي اْلأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ اْلأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ» (1) «كيفر آنان كه با خدا و پيامبرش مى جنگند و درروى زمين اقدام به فساد مى كنند، آن است كه اعدام شوند، يا به دار آويخته شوند، يا دست ها و پاهاى آنان به عكس يكديگر بريده شود، يا از سرزمين خود تبعيد گردند. اين رسوايى آنان در دنياست. و در آخرت عذاب عظيمى دارند.»

چرا خليفه با كشتن او ريشه اين فتنه ها را نخشكاند؟ آيا خشونت و سختگيرى او فقط مخصوص نيكان از امت محمد صلى الله عليه و آله بود كه هر چه مى خواست بر سر آنان آورد؟ (2) 3. روايت طبرى از كسانى نقل شده كه استناد به آنان درست نيست. از جمله:

أ. سرى. شخصى به نام سرى كه طبرى از او نقل مى كند، بين دو نفر مردّد است، يكى سرى بن اسماعيل همدانى كه يحيى بن سعيد او را دروغگو مى داند و تنى چند نيز او را تضعيف كرده اند، (3) ديگرى سرى بن عاصم بن سهل همدانى كه طبرى در بخشى از


1- مائده: 33
2- الغدير: ج 9، ص 219- 220
3- ميزان الاعتدال: ج 2، ص 117

ص: 42

حيات او بوده است. او را نيز گروهى از علما درغگو و اهل جعل شمرده اند. (1) ب. شعيب. مقصود از او شعيب بن ابراهيم كوفى است كه مجهول است. ابن عدى گفته است: شناخته شده نيست. ذهبى گفته است: روايتگرى كتاب هاى سيف از اوست و ناشناخته است. (2) ج. سيف بن عمر. اين ريشه فتنه است. ابن حبّان گفته است: سيف بن عمر راوى مجعولات است. گفته اند خودش نيز جعل حديث مى كرد و به كفر متّهم شد (3) و سخنان ديگرى كه نشان دهنده بدسرشتى وفساد عقيده وبى پروايى اونسبت به جعل و دروغ است.

وقتى سند اين نقل چنين است، چگونه مى توان در تحليل پيدايش جمعيت عظيمى از مسلمانان كه يك پنچم يا يك چهارم آنان را تشكيل مى دهند، به چنين داستانى تكيه كرد؟ پس اعتماد به اين نقل، فريب و گمراهى است.

عبداللَّه بن سبا، يك افسانه تاريخى

تا كنون فرض كرديم كه عبداللَّه بن سبا وجود خارجى داشته و وضع را براى مسلمانان آشفته مى ساخته است. نمى توان پذيرفت يك يهودى حيله گر و متظاهر به اسلام، بتواند تا اين حدّ قدرت داشته باشد كه بر ضدّ خلافت آشوب برانگيزد و افراد خود را در شهرها بپراكند، با ديگران نامه نگارى داشته باشد، تا به آنجا كه كار به كشتن خليفه بيانجامد و در نتيجه، دو سپاه در بصره روى هم قرار گيرند و آنان را هم به جان هم اندازد و از اين ميان مذهبى به نام شيعه پديد آيد ...

اكنون به حقيقت ديگرى بر مى گرديم كه پژوهشگران معاصر پرده از آن برداشته اند و آن اين است كه شواهد و قراين نشان مى دهد كه عبداللَّه بن سبا نيز مثل «مجنونِ» بنى


1- ميزان الاعتدال: ج 2، ص 117، لسان الميزان: ج 3، ص 12
2- همان: ج 2، ص 275، همان: ج 2، ص 145
3- همان: ج 1، ص 438، تهذيب التهذيب: ج 4، ص 255

ص: 43

عامر و بنى هلال است، اينگونه چهره ها و قهرمان ها همه ساخته و پرداخته قصّه گويان و افسانه سرايان است، تا وسيله سرگرمى حرمسراها و ناز پروردگان باشد، و گرنه روى زمين وجود خارجى نداشته اند. دكتر طه حسين در كتاب «الفتنة الكبرى» به اين نكته رسيده است، خاورشناسانى چند نيز از او پيروى كرده اند. علاقةمندان به نتيجه پژوهش اين بزرگان درباره عبداللَّه بن سبا به منابع پاورقى رجوع كنند. (1) فرضيه دوم:

رنگ و ريشه ايرانى تشيّع

براى پيدايش شيعه در جامعه اسلامى، فرضيّه دوّمى مطرح است كه اختراع خاورشناسان است. آنان مثل پژوهشگران ديگر معتقدند تشيع، پديده اى است كه پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پيدا شده است، از اين رو درپى علّت و سبب پيدايش آن بر آمده اند، تا رسيده اند به اين كه تشيّع، رنگ و ريشه ايرانى دارد.

اين فرضيه را «دوزى» خاورشناس ابداع كرده و خلاصه اش اين است كه مذهب شيعى يك گرايش ايرانى است، زيرا عرب معتقد به آزادى بود و ايرانيان معتقد به پادشاهى و وراثت بودند و معناى انتخاب را نمى دانستند. چون پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشت و فرزندى نداشت، گفتند: پس از او على عليه السلام به خلافت شايسته تر است. به تعبير خلاصه تر:

هماهنگى فكرى ميان ايرانيان و شيعه- يعنى موروثى بودن خلافت- دليل آن است كه تشيع، مولود ايرانيان است.

اين فرضيه در ضعف و سستى شبيه به فرضيه سابق است و ادّعايى بى دليل است، بلكه ادعايى است كه دلايل فراوانى كه براى تشيع، ريشه عربى را ثابت مى كند، دروغ بودن آن را ثابت مى كند.

دلايل عربى بودن ريشه تشيع عبارت است از:

اول: آنگونه كه پيشتر روشن شد، تشيع در عصر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آشكار شد و پيروان


1- اصل الشيعة واصولها، كاشف الغطاء، ص 73، الفتنة الكبرى، طه حسين، ص 134 بخش ابن سبا. الغدير، ج 9 ص 220، عبداللَّه بن سبا، سيد مرتضى عسكرى، نظريّة الامامة، أحمد محمود صبحي، ص 37

ص: 44

على عليه السلام را شيعه مى گفتند و در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از او وجود داشتند، تا زمانى كه هنوز هيچ ايرانى بجز سلمان مسلمان نشده بود.

پيشگامان تشيع در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤمنين عليه السلام همه عرب بودند و جز سلمان محمدى كسى از ايرانيان در ميان آنان نبود.

دوم: امام على بن ابى طالب عليه السلام در ايام خلافتش با سه جنگ درگير بود: جنگ جمل، صفين و نهروان و همه سپاهش عرب خالص عدنانى و قحطانى بودند. گروه هايى از قريش، اوس و خزرج و از قبايل مذحج، همدان، طىّ، كنده، تميم و مضر به سپاه او پيوسته بودند و فرماندهان سپاه او از سران همين قبايل بودند، همچون هاشم مرقال، مالك اشتر، صعصعة بن صوحان و برادرش زيد، قيس بن سعد بن عباده، عبداللَّه بن عباس، محمد بن ابى بكر، حجر بن عدى، عدى بن حاتم و امثال اينان. اميرالمؤمنين عليه السلام با همين سپاه و همين فرماندهان بصره را فتح كرد، با قاسطين (معاويه و سپاه او) در صفين نبرد كرد و با همين ها مارقين را از بين برد. پس در اين سپاه و فرماندهان، ايرانى ها كجايند، تا احتمال دهيم كه آنان شالوده تشيع اند؟! به علاوه تنها ايرانيان نبودند كه اين مذهب را داشتند، بلكه ترك ها، هندى ها وغير عرب هاى ديگرى هم شيعه بودند.

شمار فراوانى از خاورشناسان پژوهشگر و ديگران به اين حقيقت گواهى داده اند كه به يك نمونه بسنده مى كنيم:

«ولهاوزن» خاورشناس گفته است: همه ساكنان عراق، به ويژه كوفيان در عهد معاويه شيعه بودند، اين اختصاص به افراد نداشت، بلكه قبايل و سران عرب را نيز در برمى گرفت. (1) سوم: اسلام ميان ايرانيان نيز مثل ملّت هاى ديگر منتشر مى شد و ايران به تشيع معروف نبود، تا آنكه گروهى از شيعيان اشعرى به قم و كاشان كوچ كردند و بذر تشيع را در آنجا افشاندند. اين در اواخر قرن نخست بود، در حالى كه ايرانيان در زمان خليفه دوم يعنى از سال 17 هجرى مسلمان شده بودند. معناى اين سخن آن است كه ده ها سال


1- الخوارج والشيعة: ص 241- 248

ص: 45

گذشت كه اثرى از تشيع ميان آنان نبود.

سيد محسن امين مى گويد: ايرانيانى كه مسلمان شدند، در آغاز كار جز اندكى شيعه نبودند، و بيشتر دانشمندان اهل سنّت همچون بخارى، ترمذى، نسائى، ابن ماجه، و حاكم نيشابورى و كسانى ديگر كه در طبقه بعد آمدند، ايرانى بودند.

البته گاهى براى ايرانى بودن ريشه تشيع، به اين استدلال مى شود كه تشيع و ايرانيان در موروثى بودن خلافت هم عقيده بودند. در دوره ساسانيان و ديگران چنين بود. ولى اين دليلى نادرست است، چون خلافت از نظر شيعه موروثى نيست، بلكه موضوعى تابع نصّ و تعيين است، نهايت آنكه خداى متعال، نور امامت را در خاندان ويژه اى قرار داده كه هر امامى، امام پس از خود را تعيين مى كند. خداوند در نسل ابراهيم عليه السلام هم نبوّت را قرار داد و هر پيامبرى از پيامبر پيشين و هر وصيّى از وصىّ قبل، اين منصب را ارث مى برد، خداوند مى فرمايد:

«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ» (1) «ما نوح و ابراهيم را فرستاديم و در فرزندان آن دو نبوت و كتاب قرار داديم».

وقتى نبوت، در ذرّيه ابراهيم عليه السلام موروثى باشد، چرا امامت چنين نباشد؟

چهارم: هر كس تاريخ ايران و زندگى دانشمندان ايرانى و ورودشان به تسنّن و تشيّع را مطالعه كند، در مى يابد كه تا اوايل قرن دهم، تسنّن در ايران رواج داشت، تا آنكه در دوره صفوى تشيّع بر ايرانيان غلبه يافت.

البته رى، قم و كاشان، پايگاه شيعه بودند، ليكن اين شهرها در مقايسه با شهرهاى ديگر ايران، بسيار كوچك بودند.

بروكلمان مى گويد: چون شاه اسماعيل صفوى بر الوند پيروز شد، روى به سوى تبريز نهاد. علماى شيعه در تبريز به او اعلام كردند كه دو سوّم ساكنان شهر كه شمارشان به 000/ 300 مى رسيد، سنّى اند.


1- حديد: 26

ص: 46

اينها بعضى از فرضيه هايى است كه گروهى از پژوهشگران كه تشيع را پديده اى عارضى بر پيكره امت اسلامى مى دانند بيان كرده اند و اين فرضيه ها را در علّت پيدايش شيعه گفته اند. امّا ما گفتيم كه جوهر تشيع يك اصل بيشتر نيست و آن اين است كه رهبرى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله در دو زمينه دانش و سياست، از آن على عليه السلام و سپس جانشينان اوست.

پس تشيع هم مثل اسلام، زادگاه و منشأ آن حجاز است و عرب، مدّتى طولانى به آن گرويد سپس به تدريج كم كم ميان امت اسلامى گسترش يافت. امّا فرضيه هاى ديگر اصلًا ارزش آن را ندارد كه به بررسى آن بپردازيم.

ص: 47

5. اختلاف ميان شيعه اماميه و فرقه هاى ديگر شيعى

شيعه پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مجموعه يكپارچه اى بودند كه از على عليه السلام و خاندان او پيروى مى كردند، تا آنكه حادثه كربلا پيش آمد و امام حسين عليه السلام به دست تبهكاران اموى به شهادت رسيد و فرقه كيسانيه كه به امامت محمد حنفيّه معتقدند پديد آمد. سپس فرقه هاى ديگرى در پى برخى حوادث بروز كرد، همچون زيديّه (پيروان زيد بن على) مغيريّه، محمديّه، ناووسيه، اسماعيليه، سميطيه، فطحيّه، واقفيه، خطّابيّه، نصيريه ومفوّضه.

اينها فرقه هاى شيعى بنا به نوشته مؤلّفان فرقه شناسى است كه بيشتر اين فرقه ها از بين رفته و انديشه هايشان پراكنده در لابه ى اسناد تاريخ است و تنها سه فرقه باقى مانده است:

اماميه، زيديّه، واسماعيليه.

از اين رو توضيحى پيرامون دو فرقه زيديه و اسماعيليه و تفاوت اساسى آن دو با مذهب شيعه اماميه مى آوريم.

زيديّه و اسماعيليه

زيديه و اسماعيليه، مثل اماميه از فرقه هاى شيعى است. هر سه فرقه شيعه معتقدند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و صايت و خلافت را براى على عليه السلام قرار داد و به تمسّك به قرآن و عترت

ص: 48

فرمان داد و اينكه از اين دو به چيز ديگرى برنگردند.

نقطه اساسى فرق مذهب زيدى با مذهب امامى در اين است كه زيّديه، امامت را تنها براى على عليه السلام و امام حسن و امام حسين عليهما السلام مى دانند، نه امامان ديگر و به نظر آنان، رهبرى پس از آن بزرگواران از آنِ هر هاشمى است كه قيام مسلّحانه كند و به امامتِ خودش دعوت كند. ولى اماميه، امامت را بر اساس نصّ نبوى براى دوازده جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند اولين آنان على عليه السلام و آخرينشان مهدى عليه السلام است.

اسماعيليه نيز نزديك به آنانند، امامت را تا امام صادق عليه السلام قبول دارند و پس از او به امامت فرزندش اسماعيل معتقدند و استمرار آن را در فرزندان او مى دانند. هر يك از زيديه و اسماعيليه نيز فرقه هايى دارد كه با هم تفاوت هايى دارند و بايد در كتاب هاى مربوط به موضوع بخوانيد.

ص: 49

6. نقش شيعه در بناى تمدّن اسلامى

شيعه در بناى تمدّن عظيم اسلامى نقشى دارد كه بيشتر در عرصه پايه گذارى علوم اسلامى است. از ميان شيعه طلايه داران علوم لغت و دين پديد آمده است، مثل علوم تفسير قرآن، علم حديث، فقه، رجال. در زمينه علوم طبيعى مثل جغرافى، تاريخ، طبّ، شيمى، رياضى، هندسه و ... پيشگامانى از آنان درخشيده اند و تاريخ، از شخصيت هاى شيعى و تلاش هاى شايسته و تأليفات گرانسنگ و مشهور آنان پر بار و سرشار است كه همه جا خوانده مى شود.

اين تلاش هاى بزرگ در راه دانش و فرهنگ كه از قرن اوّل هجرى آغاز شد و تا كنون ادامه دارد و به خاطر همين ها حوزه ها، مدارس، دانشگاه ها و مراكز فراوانى تأسيس شده است، به دست عالمان و شخصيت هاى شيعه سامان يافته است و هرگز لحظه اى اين خدمت علمى به بشريت و تمدّن اسلامى و انسانى دچار و قفه نگشته است.

كتاب هاى زندگينامه ها و فهرست ها پر از ياد بزرگان شيعه در ميدان هاى مختلف علوم است و فرقى بين فقه، اصول، قرآن، حديث و علوم قرآن و حديث، لغت و ادبيات نيست. همچنين شيعه، نقش عمده اى در تأسيس دانشگاه ها و مراكز علمى در شرق و غرب جهان اسلام داشته است.

جويندگان اطلاعات بيشتر، تاريخ شيعه و تمدن اسلامى را بخوانند.

ص: 50

ص: 51

فصل دوم: اصول اعتقادى

اشاره

1. توحيد ذاتى 2. توحيد در صفات

3. توحيد در آفرينش 4. توحيد در ربوبيّت

5. توحيد در حاكميت 6. توحيد در عبادت

7. صفات ذات و صفات فعل 8. صفات ثبوتيه و صفات سلبيه

9. صفات خبريه 10. قضا و قدر

11. انسان، موجود مختار 12. ضرورت نبوت عامّه

13. نبوت خاصّه 14. معاد و قيامت

15. مسائل كلامى مخصوص شيعه اماميه

ص: 52

ص: 53

اصول اعتقادى

اشاره

شيعه اماميه در اصول كلّى، با فرقه هاى ديگر اسلامى مشترك است، در برخى امور هم تفاوت دارد. اكنون به آن اصول اشاره مى كنيم:

ص: 54

1. توحيد ذاتى

توحيد، رشته و ريسمانى است كه همه مسلمانان، بلكه پيروان اديان آسمانى ديگر به آن چنگ مى زنند و باور دارند.

توحيد ذاتى دو معنى دارد:

اول: اين كه خدا يكى است و مانند و شبيه و همتا و جايگزين ندارد.

دوم: اين كه ذات خدا بسيط است و در آن كثرت و تركيب نيست. آيه «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» (1) اشاره به معناى اول است و آيه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» (2) اشاره به معناى دوم.


1- توحيد: 4
2- همان: 1

ص: 55

2. توحيد در صفات

بى شك خداوند متعال به صفاتى متصف مى شود كه گوياى كمال در ذات اوست، مثلًا گفته مى شود او دانا، توانا و زنده است.

انسان نيز به همين صفات موصوف است. او نيز- به اذن خدا- دانا، توانا و زنده است، ليكن و صف خدا به اين صفات و وصف ديگران از دو جهت متفاوت است:

اوّل: اين صفات (علم، قدرت و حيات) مفهوم متفاوتى دارند، ولى از نظر وجود و تحقّق در خداى متعال، يكى هستند. در ذات خداوند، حيثيّت علم جدا از حيثيت قدرت نيست و اين دو غير از حيثيت حيات نيستند. ذات خداى سبحان همه اش علم و قدرت و حيات است. بر خلاف انسان كه مفاهيم اين صفات در او متفاوت است، واقعيت و تحقّق آن ها نيز در او متفاوت است. واقعيت علم و شعور در انسان، غير از واقعيت قدرت است و دانايى و توانايى انسان غير از زنده بودن اوست. نتيجه آنكه صفات خداى سبحان با هم متحدند و ميان صفات او تغاير و جدايى در وجود نيست.

دوم: همچنان كه واقعيت صفات خدا با هم تفاوت ندارند، صفات و ذات خداهم جدا از هم نيستند. صفات خدا عين ذات اوست نه چيزى افزون برآن. بر خلاف انسان كه صفاتش زايد براوست، چون كه انسان بوده ولى عالم و قادر نبوده، بلكه علم و قدرت را به دست آورده است.

ص: 56

3. توحيد در آفرينش

مقصود از توحيد در آفرينش آن است كه همه آفرينش، آفريده خداى سبحان است. خدا مى فرمايد:

«قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَهُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ». (1) «بگو خداوند، آفريدگار هر چيز است و اوست يگانه پيروز.»

مقصود از انحصار خالقيت در خدا، خالقيت مستقل و اصيل است كه آفريننده در آفرينش تكيه بر ديگرى نكند. چنين آفرينندگى از اوصاف خداست.

البته آفرينندگى تبعى و سايه كه متكّى به خواست خداوند باشد، از غير خدا هم برمى آيد. از اين رو خداوند، خود را به «بهترين آفرينندگان» توصيف مى كند:

«فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ». (2) و تصريح مى كند كه جز او هم آفرينندگانى و جود دارند، ولى او بهترين آنان است و اين تنها به اين سبب است كه آفرينندگى خداوند، ذاتى است نه اكتسابى، بر خلاف ديگران.


1- رعد: 16
2- مؤمنون: 14

ص: 57

و از همين جاست كه مى بينيم عيساى مسيح، خلقت را به خودش نسبت مى دهد و مى گويد:

«أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ». (1) «من براى شما از گل به صورت پرنده مى آفرينم، پس در آن مى دمم، آنگاه به اذن پروردگار، پرنده مى شود.»

و از همين جا بايد اعتراف كرد كه انحصار آفرينندگى در خداوند، به معناى انكار سنّت ها در ميان پديده هاى طبيعى نيست، چرا كه نظام علّت و معلولى در اجزاى جهان ماده به معناى استقلال علّت در عليت و ايجاد نيست، بلكه خداوند اين قانون را در جهان ماده به وجود آورده و خود او پشت اين قضيه است. خورشيد و هوا در رويش زمين مؤثر است، آب هم در رشد گياه مؤثر است، ولى وجود مؤثر و تأثير گذارى اش همه به اذن خدا و از مظاهر سنت هاى الهى در هستى است. آنان كه توحيد در آفرينش را به انكار نظام علّت ها و روابط مادى ميان اجزاى جهان تفسير كرده اند، به خطا رفته اند و از همين رو دين را منكر علم و در مقابل آن قرار داده اند.


1- آل عمران: 49

ص: 58

4. توحيد در ربوبيّت

توحيد در آفرينندگى، مورد اتفاق ميان بيشتر مشركان بود و اختلاف آنان با موحدّان در توحيد ربوبى بود. مشركان زمان حضرت ابراهيم عليه السلام به يگانگى خالق هستى عقيده داشتند، جز اينكه به خطا معتقد بودند ستاره ها ارباب وسر رشته داران اين عالمند.

آنگونه كه از قرآن كريم بر مى آيد، مناظره حضرت ابراهيم عليه السلام با آنان نيز بر همين موضوع، يعنى ربوبيت اجرام آسمانى (ماه و خورشيد و ستارگان) متمركز بود. (1) در زمان حضرت يوسف عليه السلام نيز كه پس از دوران ابراهيم خليل عليه السلام مى زيست چنين بود، شرك آنان در مسأله ربوبيت بود. آنان مى پنداشتند خداوند پس از آفريدن هستى، كار تدبير واداره جهان را به ديگران واگذاشته است. از اين رو حضرت يوسف عليه السلام در هدايت آن بر موضوع توحيد در ربوبيت تأكيد داشت كه گفت:

«أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ». (2) «آيا پروردگارهاى پراكنده بهتر است، يا خداى يكتاى غالب و قدرتمند؟»

دليل توحيد ربوبى اين است كه تدبير عالم هستى در مورد انسان و جهان، جدا از


1- ر. ك: سوره انعام، آيات 76- 78
2- يوسف: 39

ص: 59

مسأله آفرينش نيست و تدبير، چيزى جز همان آفرينش نيست. وقتى آفريدگار هستى و انسان يكى است، پس مدبّر آن ها هم يكى خواهد بود، چرا كه پيوند كامل ميان تدبير و آفرينش جهان روشن است، به همين جهت، خداوند وقتى خود را به عنوان آفريدگار همه چيز توصيف مى كند، در همان وقت، خود را مدبّر آنها هم مى داند و مى فرمايد:

«اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ اْلأَمْرَ يُفَصِّلُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ» (1) «خداوند همان كسى است كه آسمان ها را بدون ستون هايى كه ببينيد، بر افراشت، سپس بر عرش استيلا يافت و خورشيد و ماه را مسخّر ساخت، كه هر كدام تا زمان معيّنى حركت دارند. كار را او تدبير مى كند، آيات را براى شما تشريح مى كند، باشد كه به لقاى پروردگارتان يقين كنيد.»


1- رعد: 2

ص: 60

5. توحيد در حاكميّت

همان گونه كه صحنه هستى و آفرينش، يك مدبّر حقيقى دارد كه خداى متعال است، صحيفه تشريع وقانونگذارى هم حاكم يگانه اى دارد كه خداى سبحان است، او هم حاكم است، هم قانونگذار و مورد اطاعت به ذات. ديگرى نه حق حكومت دارد و نه تشريع و نه اينكه از او اطاعت شود، جز به اذن خدا. خداوند مى فرمايد:

«إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا للَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ». (1) «حكومت جز براى خدا نيست، فرمان داده كه جز او را نپرستيد»

و مى فرمايد:

«مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ»، (2) «هر كس از پيامبر پيروى كند، خدا را اطاعت كرده است».

و مى فرمايد:


1- يوسف: 40
2- نساء: 80

ص: 61

«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ» (1) «هيچ پيامبرى نفرستاديم، مگر آنكه به اذن خدا اطاعت شود.»

به هر حال، همه شؤونى كه به حكومت و قانونگذارى و اطاعت باز مى گردد، ذاتاً براى خداوند ثابت است و براى ديگرى با فرمان و اجازه اوست.


1- نساء: 64

ص: 62

6. توحيد در عبادت

توحيد در عبادت، اصل مشترك و پايه مورد اتفاق ميان همه اديان آسمانى است.

در يك سخن، والاترين هدف بعثت پيامبران الهى، يادآورى همين اصل است، خداوند مى فرمايد:

«وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ» (1) «ما در هر امّتى پيامبرى برانگيختيم (تا بگويد:) خدا را بپرستيد و از طاغوت پرهيز كنيد.»

همه مسلمانان در نمازهاى روزانه خود به اين اصل اعتراف مى كنند «إِيَّاكَ نَعْبُدُ» (2).بر اين اساس، وجوب پرستش تنها خدا و دورى از پرستش جز او، امرى مسلّم است كه سخنى در آن نيست و كسى در اين قاعده كلّى مخالفتى ندارد. سخن در اين است كه آيا برخى كارها و برنامه ها مصداق پرستش غير خدا است، يا نه؟

براى رسيدن به سخن آخر در اين زمينه، بايد مفهوم و محدوده «عبادت» به دقت و وضوح مشخصّ شود و تعريفى منطقى از آن ارايه شود، تا آنچه تحت اين عنوان قرار


1- نحل: 36
2- فاتحه: 5

ص: 63

مى گيرد و پرستش شمرده مى شود، از آنچه چنين نيست و از روى تكريم و بزرگداشت انجام مى شود متمايز گردد.

(در بخش سوّم، ملاك پرستش به طور گسترده بحث خواهد شد.)

ص: 64

7. صفات ذات و صفات فعل

صفات خداوند دو قسم است: ذاتى و فعلى

مقصود از صفات ذاتى، آن است كه ذات خداوند به آن متصّف مى شود، مثل اين كه خداوند، عالم و قادر است.

مقصود از صفات فعل، آن است كه ذات خداوند به لحاظ صدور برخى كارها از او، مثل خالقيت، رازقيّت و امثال آن، از صفاتى كه از فعل الهى انتزاع مى گردد، به آن صفات موصوف مى شود. به اين عنوان كه جهان را آفريده است، «خالق» است و به اين سبب كه به مردم روزى مى دهد «رازق» است.

ص: 65

8. صفات ثبوتيه و سلبيّه

صفات خداى سبحان به صفات ثبوتيه و سلبيه تقسيم مى شود.

مقصود از اول، صفاتى است كه از كمال حكايت دارد، مثل اينكه خداوند، عالم و قادر است. و مقصود از صفات سلبيه، منزّه دانستن ذات خدا از صفاتى است كه از نياز و نقص و فقر حكايت مى كند.

به تعبير ديگر: خداوند، صفات جمال و صفات جلال دارد. صفات جمال حكايت از كمال ذات دارد و ذات خدا به آنها وصف مى شود، صفات جلال از كاستى حكايت دارد، پس از خدا نفى مى شود. با اين حساب، خداوند نه جسم است، نه جسمانى است، نه محلّ چيزى قرار مى گيرد و نه در چيزى حلول مى كند، چرا كه اين صفات، همراه با نقص و نياز است (مثل حلول در چيزى) يا مستلزم تركيب است (مثل آنكه محلّ چيزى باشد).

محققان علماى شيعه پيرامون صفات جمال و جلال، بحث هاى دقيقى دارند كه شايسته مراجعه است.

ص: 66

9. صفات خبريّه

مقصود از صفات خبريه، اوصافى است كه در آيات قرآن و روايات آمده و مستندى جز نقل ندارد. مثل:

1. يد اللَّه (دست خدا):

«إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ» (1) «آنان كه با تو بيعت مى كنند، با خدا بيعت مى كنند. دست خدا بالاى دست آنان است.»

2. وجه اللَّه (روى خدا):

«وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ». (2) «مشرق و مغرب از آن خداست. به هر جا كه روكنيد، آنجا روى خداست.»

3. عين اللَّه (چشم خدا):

«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا» (3)


1- فتح: 10
2- بقره: 115
3- هود: 37

ص: 67

«كشتى را در برابر چشم ما و به وحى ما بساز.»

4. استواء بر عرش (قرار گرفتن بر تخت):

«الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى». (1) «خداوند رحمان بر عرش (تخت) قرار گرفت و مسلّط شد»

واژه هاى اين آيات، حكايت از آن دارد كه خداوند سبحان جسم يا جسمانى است.

از سوى ديگر آيات محكمات و روشن، خدا را منزّه از اين مى داند، آنگونه كه در آيه شريفه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ» (2) است، يعنى هيچ چيز همانند او نيست. دلايل عقلى نيز بر همين دلالت دارد. با اين حساب، مقصود واقعى از اين صفات، وقتى روشن مى شود كه يك بررسى كلّى از آيات و دقت در قراين موجود در خود اين الفاظ صورت گيرد و نتيجه قطعى به دست آيد. از اين رو اهل تنزيه، پس از انجام اين بررسى معتقد شده اند كه اين الفاظ، كنايه، استعاره و مجاز است. بحث تفصيلى آن در جاى خود است.


1- طه: 5.
2- شورى: 7

ص: 68

10. قضا و قدر

اعتقاد به قضا و قدر، از عقايد اسلامى است و در قرآن و حديث آمده است. ليكن بايد آن را تفسير و بررسى كرد، به نحوى كه سر از جبر و سلب اختيار از انسان در نياورد.

«قَدَر» عبارت است از اندازه گيرى و مهندسى وجود يك چيز. خداوند متعال هر چيز را با اندازه خاصّى آفريده است: «إِنَّا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» (1).

و قضاء، آن است كه كار به مرحله قطعى و حتمى برسد و در همان حال، اراده و اختيار انسان در رسيدن كار به مرحله قضاء، نقش دارد. انسان با انتخاب كارى از كارها، سبب مى شود كه چيزى بر او حتمى و قطعى مى گردد.


1- قمر: 49

ص: 69

11. انسان، موجود مختار

انسان در هر مسأله هم كه خود را به ندانستن بزند، نمى تواند در اين مسأله تجاهل كند كه در تصميم گيرى نسبت به يكى از دو طرف يك كار (انجام يا ترك) با قدرتى كه خداوند به او سپرده است، داراى اختيار است. كار او از يك جهت به خدا نسبت داده مى شود، و از جهتى ديگر در همان وقت به خودش نسبت داده مى شود. نسبت به خدا داده مى شود از آن جهت كه با قدرت و توانى انجام مى دهد كه از سوى خدا به او داده شده است و به خودش نسبت داده مى شود، چون با اختيار خود يكى از دو كار را برگزيده است. به همين خاطر از اهل بيت عليهم السلام نقل شده است كه: «لا جبر ولا تفويض، ولكن امرٌ بين الأمرين»، نه جبر است نه تفويض، بلكه امرى ميان اين دو تاست.

ص: 70

12. ضرورت نبوّت عامّه

اشاره

خداوند حكيم، مردان شايسته اى را براى هدايت و سعادت مند ساختن انسان برگزيد. آنان همان پيامبران الهى اند كه فيض هدايت الهى به واسطه آنان بربندگان جارى شده است. بعثت انبيا براى رسيدن انسان به كمالى كه هدف خلقت اوست لازم است، چرا كه عقل او هرچند در پيمودن راه كمال، مؤثر و مفيد است، ولى كافى نيست.

تفاوت ديدگاه و انديشه هاى بشرى در اخلاق و اقتصاد و روابط اجتماعى و جوانب ديگر زندگى، بهترين دليل است بر اينكه انسان از شناخت صحيح اين مسائل ناتوان است. خداوند مى فرمايد:

«كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ» (1) «مردم در آغاز يك دسته بودند، پس خداوند پيامبران را بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاد و همراه آنان كتاب آسمانى را به حق فرستاد، تا در ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند داورى كند.»


1- بقره: 213

ص: 71

صفات انبيا

واسطه هاى فيض الهى صفاتى دارند كه آنان را از ديگران ممتاز مى سازد. مهمترين آن ها «عصمت» در سه مرحله است:

1. عصمت در مرحله دريافت وحى و ابلاغ آن.

2. عصمت از معصيت و گناه.

3. عصمت از خطا در امور فردى و اجتماعى.

لزوم عصمت در اين سه مرحله، دلايل عقلى و نقلى دارد كه در جاى خود آمده است.

ص: 72

13. نبوّت خاصّه

مقصود از نبوت خاصّه، نبوت پيامبر اسلام حضرت محمد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله است كه آخرين پيامبر است و كتاب او آخرين كتاب ها و رسالت او آخرين رسالت هاست و قرآن معجزه جاويدان او تا روز قيامت است. خداوند او را با اين معجزه، ويژه ساخت، چون آيين جاودان در گرو دليل جاويدان است، از اين رو او را با كتابى فرستاد كه از هيچ سويى باطل در آن راه ندارد و جنّ و انس را تا قيامت با اين قرآن تحدّى كرد و فرمود:

«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ اْلإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً» (1) «بگو اگر انس و جنّ گرد آيند تا مانندى براى اين قرآن آورند، نمى توانند مثل آن بياورند، هرچند برخى پشتيبان بعض ديگر باشند.»


1- اسراء: 88

ص: 73

14. معاد و قيامت

همه اديان آسمانى بر اين نكته اتفاق دارند كه خداوند، مردم را پس از مرگشان در روز قيامت زنده مى كند تا به كارهايشان پاداش دهد.

اعتقاد به قيامت از پايه هاى ايمان در اسلام است. خداوند مى فرمايد:

«أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ» (1) «آيا پنداشتيد كه شمارا بيهوده آفريديم و شما به سوى ما باز گردانده نمى شويد؟»

مرگ، پايان زندگى نيست، بلكه انتقال از جهانى به جهان ديگر و از حياتى كوتاه به حياتى هميشگى است.

عالمان محقّق درباره معاد و دليل هاى قرآنى و نقلى آن و عالم برزخ و درجات بهشت و مراتب دوزخ، بحث هاى مفصلّى دارند. هر كه خواهان باشد، به آن بحث ها رجوع كند.

اينها اصول كلّى شيعه اماميّه است كه با همه مسلمانان در آن ها مشترك است و به اختصار، بيان كرديم.


1- مؤمنون: 115

ص: 74

15. مسائل كلامى مخصوص شيعه اماميّه

شيعه يك سرى اعتقادات ويژه در مسائل كلامى دارد كه اساس تشيع را تشكيل نمى دهد، زيرا جوهره تشيع يك چيز است و آن اينكه مرجع سياسى و علمى پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اهل بيت اوست و كشتى نجات، على عليه السلام و فرزندان اويند. همچنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:

«مَثل خاندان من همچون كشتى نوح در قوم اوست. هر كس بر اين كشتى سوار شود نجات مى يابد و هر كس از آن جا بماند غرق مى شود.» (1) مسائل ويژه شيعه همه بحث هاى كلامى است، مثلًا شيعه در ده اصل با معتزله تفاوت دارد و در شش اصل با اشاعره اختلاف دارد. از آنجا كه معتزله در جامعه اسلامى كنونى نقشى ندارد، به مهمترين مسائل مورد اختلاف ميان شيعه و اشاعره اشاره مى كنيم:

1. شيعه اماميه اتفاق نظر دارند كه صفات خدا در مفهوم، غير از ذات خداست، ولى در مصداق، عين ذات اوست، ليكن اشاعره مى گويند: صفات الهى قديم است، جز اينكه ملازم و افزون بر ذات است.

2. اماميه، كارهاى بندگان را حقيقتاً و بدون مجاز و توسعه انديشى، صادر از خود


1- مستدرك حاكم: ج 3، ص 351

ص: 75

آنان مى دانند. انسان است كه خورنده، زننده، روزه دار و نمازگزار است، بر خلاف اشاعره كه افعال بندگان را مخلوق خدا مى دانند و انسان در آن ها نقشى ندارد، تنها محلّ فعل خداست.

3. ديدن خدا در آخرت، محال است، چون لازمه چنين چيزى جسم بودن و جهت داشتن خداست، بر خلاف ديدگاه اشاعره كه به رؤيت خدا در قيامت معتقدند.

4. كلام خدا فعل خداست و حادث است نه قديم. ولى اشاعره آن را قديم مى دانند، چون كلام نزد آنان امر نفسى و قائم به ذات است.

5. اماميه به حسن و قبح عقلى معتقدند و مى گويند عقل مى تواند خوبى و زشتى برخى كارها را درك كند، بر خلاف اشاعره.

انسان، داراى هر آيين و مسلكى كه باشد و در هر جا زندگى كند، خودش مى فهمد كه عدل خوب است و ظلم بد، همچنين خوبى وفاى به عهد و بدى عهد شكنى را تشخيص مى دهد و نيز خوبى احسان در مقابل احسان و زشتى بدى در مقابل نيكى را درك مى كند، قرآن هم اين قدرت درك را براى انسان تأييد مى كند، از اين رو بارها در خوبى و زشتى كارها مردم را به داور قرار دادن عقل فرا خوانده است. مى فرمايد:

«أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» (1) «آيا مسلمانان را همچون مجرمان قرار مى دهيم؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟»

و مى فرمايد: «هَلْ جَزاءُ اْلإِحْسانِ إِلَّا اْلإِحْسانُ» (2)، «آيا پادش نيكى، جز نيكى است؟»

6. بر اساس همين اصل، خدا به عدالت توصيف مى شود و اينكه ستم نمى كند.

خداوند فرموده است: «إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ» (3) «خداوند به اندازه سنگينى ذرّه اى هم


1- قلم: 34- 35
2- الرحمان: 60
3- نساء: 40

ص: 76

ستم نمى كند»، چرا كه ظلم به خاطر يكى از اين سه عامل است:

1. جهل ظالم به زشتى ستم.

2. نياز ظالم به ظلم، با آنكه مى داند زشت است.

3. ستمگر، غير حكيم و نا بخرد است.

هيچ يك از اين عوامل، در ذات خداى سبحان راه ندارد.

از آنجا كه بيشتر دلايل كلامى به ويژه در آنچه به نبوت و امامت و معاد برمى گردد، مبتنى بر اين است كه عقل، خوبى و بدى كارها را درك كند، اين مسأله (حسن و قبح عقلى) جايگاه مهمى در بحث هاى اعتقادى يافته است.

اين ويژگى ها از آنجا كه بحث هاى كلامى و مخصوص علما و پژوهشگران است نه عموم مسلمانان، نبايد دستاويزى براى تفرقه و دعوت به فرقه گرايى از سوى علماى اسلام باشد.

ص: 77

فصل سوم: معيار توحيد و شرك در عبادت

اشاره

1. استعانت از غير خداوند متعال

2. درخواست شفاعت از مأذونان براى شفاعت

1. حقيقت و معناى شفاعت

2. بررسى آيات نفى كننده و اثبات كننده شفاعت

3. محدوده شفاعت

4. ثمره شفاعت

5. شفاعت طلبى از پيامبر صلى الله عليه و آله و اوليا كه مأذون در شفاعتند

3. نذر براى اوليا

4. تبرّك به آثار اوليا

5. زيارت قبور

6. بناى بر قبور

7. بناى مساجد بر قبور و نماز در آن ها

8. گريه بر مرده

9. توسّل به پيامبر صلى الله عليه و آله و اوليا، با همه اقسامش

ص: 78

ص: 79

معيار توحيد و شرك در عبادت

اشاره

توحيد مراتبى دارد، شرك هم به شكل هاى مختلفى است. آنچه محور بحث ما در اينجاست «توحيد در عبادت» است كه در مقابلش شرك در عبادت است. در فصل گذشته روشن شد كه توحيد در عبادت، ميان همه اديان آسمانى مشترك است و اگر اختلافى وجود دارد، در تطبيق اين ضابطه بر بعضى موارد است. براى داورى درست در مواردى كه اختلاف انديشه وجود دارد، بايد تعريفى منطقى و جامع از عبادت ارائه داد و جز با اين، نمى توان اختلاف در آن موارد را برطرف ساخت، از اين رو بايد ضابطه اى را كه از قرآن و سنت براى پرستش به دست مى آيد بيان كرد.

از گفته اهل لغت بر مى آيد كه عبادت، يعنى خضوع و كرنش. (1) اشكال اين تعريف اين است كه تعريف به اعمّ است، زيرا عبادت مخصوص خداوند است. اگر عبادت به معناى خضوع باشد، بايد هر نوع كرنشى در برابر غير خدا ممنوع باشد، در نتيجه هر كرنش گر از دايره موحّدان بيرون مى افتد، در حالى كه خداوند از خضوع فرشتگان براى آدم و كرنش فوق العاده يعقوب و فرزندانش در برابر يوسف خبر مى دهد و كرنش ملائكه نسبت به آدم را مى ستايد و از سر پيچى ابليس از فرمان سجود نكوهش مى كند:


1- ر. ك: لسان العرب، مفردات راغب، قاموس محيط واژه عبد.

ص: 80

«فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ» (1) «همه فرشتگان سجده كردند».

و «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» (2) «يوسف پدر و مادرش را بر تخت خود بالا برد و آنان در برابر او به سجده افتادند».

در آيه ديگرى خطاب به ابليس مى فرمايد:

«قالَ يا إِبْلِيسُ ما لَكَ أَلَّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ» (3) «اى ابليس، تورا چه مى شود كه با سجده كنندگان نيستى؟»

و چون ابليس عذر مى آورد كه، من هرگز در برابر بشرى كه از گِل خشكيده، از گِل بد بويى كه او را آفريده اى سجده نمى كنم، خداى سبحان او را مخاطب قرار مى دهد كه:

«پس بيرون شو، همانا تو رانده شده اى». (4) همه اينها مى رساند كه تنها خضوع و كرنش- چه به لفظ و بيان باشد، چه به عمل و رفتار- عبادت نيست. پس براى حل مشكل بايد ضابطه اى كلى براى عبادت بيان كرد، تا آن خضوعى كه نشان پرستش است، با كرنش هاى ديگر متمايز باشد.

به طور خلاصه مى توان گفت، عبادت به دو چيز تحقق پيدا مى كند:

1. خضوع با بيان و عمل.

2. اعتقاد به خدايى و پروردگارى آنكه در برابرش كرنش انجام مى گيرد و عقيده به اينكه سرنوشت كلّى يا جزئى كرنش كننده، اكنون يا در آينده، به دست اوست، چه اين اعتقاد درست باشد آنگونه كه درباره خداوند است، چه باطل باشد، مثل آنچه در پرستش غير خداست. پس اگر در خضوع، چنين اعتقادى نباشد، پرستش نيست. خواهيم گفت كه همه موحدّان و مشركان در پرستش خود اعتقادى خاص نسبت به آن معبود


1- حجر: 30
2- يوسف: 100
3- حجر: 32
4- همان: 33 و 34

ص: 81

دارند، چه آن معبود، خداى سبحان باشد، چه خدايان ادّعايى.

توضح اينكه: همه عبادت ها، چه درست چه غلط، از دو نكته بر خوردار است:

1. كرنش در برابر معبود، چه شايسته آن باشد مثل خداوند، چه شايسته نباشد، مثل بت ها، اجرام آسمانى مثل ستاره و ماه و خورشيد، ارواح و مُثل مجرّد نورى. در همه اين مراحل، عبادت همراه با كرنش است، كارى كه با اعضايى مانند سر، دست و ... صورت مى گيرد. پرستشگر با همه يا بعضى از اعضاى خويش در برابر معبود، كرنش مى كند. اين امرى روشن است.

2. اعتقاد خاص در مورد معبود، كه آن عقيده ريشه كرنش ظاهرى است.

بايد ديد آن عقيده اى كه در همه اين موارد وجود دارد، چيست؟

موحدان خداپرست، خضوعشان ريشه در اين اعتقاد دارد كه خدا را آفريدگار جهان و انسان و مدبّر عالم مى شناسند، خدايى كه در دنيا و آخرت همه چيز در دست اوست و جز او هيچ آفريدگار، مدبّر و سررشته دار امور بندگان در دنيا و آخرت نيست. امّا در دنيا، خلقت و تدبير و زنده كردن و ميراندن و فرستادن باران و فراوانى و قحطى و همه آنچه «پديده طبيعى» به شمار مى رود كار خداست، نه ديگرى كه هيچ تأثيرى در سرنوشت انسان ندارد.

امّا در آخرت، شفاعت و آمرزش گناهان و اينگونه امور اخروى به دست خداى متعال است.

بنابراين، عبادت، كرنشى نشأت گرفته از اعتقاد به آفريدگارى و تدبير و سررشته دارى معبود نسبت به انسان در دنيا و آخرت است.

اين وضعيت يكتا پرستان است. امّا مشركان عصر رسالت و قبل و بعد از آن هم خضوعشان در برابر معبودهايشان از همين عقيده سر چشمه مى گرفت و معتقد به ربوبيّت آنها بودند و اينكه سرنوشت عبادت كننده، به دست آن معبودهاست.

از بعضى آيات برمى آيد كه عرب در دوران جاهليت، در اعتقاد به آفريدگار، موحّد بودند، ليكن در تدبير و ربوبيّت مشرك بودند، ومعتقد به ارباب به جاى يك ربّ

ص: 82

بودند و براى هر يك از آن ربّ ها شأنى در عالم هستى قائل بودند. در قرآن است:

«وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ» (1) «اگر از آنان بپرسى كه آسمان ها و زمين را چه كسى آفريد، خواهند گفت: خداى توانا و دانا آفريد.»

از تأمّل در اين آيات، اعتقاد دو گروه (موحدان و مشركان) روشن مى شود:

1. موحّد، عزّت را در دست خدا مى بيند و منطق او كلام خداوند است كه:

«فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً». (2) ولى مشرك در عصر رسالت، عزّت را به دست بت ها مى ديد. قرآن عقيده او را چنين حكايت مى كند:

«وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا». (3) «جز خداوند را خدايان خويش گرفتند، تا برايشان مايه عزّت باشد.»

2. موحّد، نصرت را به دست خدا مى بيند و پيوسته اين آيه را بر زبان تكرار مى كند:

«وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ». (4) «يارى جز از سوى خداى مقتدر حكيم نيست.»

ولى مشرك عصر رسالت، معتقد بود كه يارى در دست خدايان دروغين است.

خداوند مى فرمايد: «وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ». (5) «جز خدا،


1- زخرف: 9
2- فاطر: 10
3- مريم: 81
4- آل عمران: 126
5- يس: 74

ص: 83

معبودهايى را به خدايى پذيرفتند، شايد يارى شوند.»

3. موحّد، ايمان دارد كه امر تدبير دردست خداست. به فرموده قرآن:

«إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ» (1) «علم به قيامت نزد خداوند است و باران فرو مى فرستد.» همچنان كه خشكسالى و فراوانى هم به دست اوست.

«وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اْلأَمْوالِ وَ اْلأَنْفُسِ وَالثَّمَراتِ» (2)، «ما حتماً شما را با چيزى از ترس، گرسنگى، كاهش اموال و جان ها و ثمرات، مى آزماييم.»، ولى مشرك، باران را از ستاره ها، بلكه از بت ها درخواست مى كرد.

در سيره ابن هشام آمده است: عمرو بن لُحَىّ اولين كسى بود كه بت پرستى را به مكّه و اطراف آن وارد كرد. در مآرب (سرزمينى در بلقاء شام) مردمى را ديد كه بت مى پرستيدند. از آنان پرسيد كه چه مى كنيد؟ اين بت ها چيست كه آنها را مى پرستيد؟

گفتند: اين بت ها را مى پرستيم و از آنها باران مى طلبيم، به ما باران مى دهند و از آنان يارى مى طلبيم، ياريمان مى كنند. گفت: آيا يكى از اين بت ها را مى دهيد كه به سرزمين عرب ببرم تا آن را بپرستند؟

اينگونه بود كه از روش آنان خوشش آمد و بت بزرگى را با خود به مكه برد كه نامش «هُبل» بود. آن را بر بام كعبه نهاد و مردم را به پرستيدن آن فراخواند. (3) 4. موحّد، آمرزش گناهان و شفاعت را به دست خدا مى داند. جز خدا كسى بخشاينده گناهان نيست و كسى جز با اذن او شفاعت نمى كند:

«فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ»، (4) «براى گناهانشان آمرزش طلبيدند و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشايد؟»


1- لقمان: 34
2- بقره: 155
3- سيره ابن هشام: ج 1، ص 76- 77
4- آل عمران: 135

ص: 84

و «قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (1) «بگو همه شفاعت از آن خداست، فرمانروايى آسمان ها و زمين از آن اوست.»

و «وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ» (2)، «آنان كه جز خدا را مى خوانند، مالك شفاعت نيستند.»، ولى مشرك معتقد است كه شفاعت به دست خدايان و معبودهاى دروغى است. گواه اين سخن، نزول آيات ياد شده در ردّ پندار مشركان است كه معتقد بودند بت ها مقام شفاعت دارند. از اين رو در آيات ديگر اين عقيده را نفى مى كند:

«لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً»، (3)«مالك شفاعت نيستند، مگر كسى كه پيمانى نزد خدا گرفته باشد.»

«وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ» (4)،

«شفاعت نزد خدا سود نمى بخشد، مگر براى آنكه خدا به او اذن دهد.»

و «وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ» (5)، «آنان كه جز خدا را مى خوانند، آن معبودها مالك شفاعت نيستند، مگر كسى كه به حق گواهى دهد.»

و نيز آمرزش گناهان را هم به دست اين معبودها مى داند. گواه اين، توصيفى است كه خداى سبحان خود را به عنوان بخشاينده گناه «غافِرِ الذَّنْبِ» (6) مى خواند.

خلاصه سخن

هر خضوع، كرنش و درخواست، از اين ريشه مى گيرد كه مورد كرنش را خدا يا


1- زمر: 44.
2- زخرف: 86
3- مريم: 87
4- سبأ: 23
5- زخرف: 86
6- غافر: 3

ص: 85

پروردگار بدانيم و سرنوشت پرستشگر را به دست او بدانيم. چنين خضوعى عبادت است. پس اگر در پيشگاه خداى سبحان كرنش كند، اين عبادت خداست و اگر براى غير خدا خضوع كند، غير خدا را پرستيده است و مشرك خواهد بود.

در مقابل اين، خضوع و كرنش و كارى است كه از چنين باورى سر چشمه نگرفته باشد. پس خضوع كسى در برابر يك موجود و احترام به او هر چند هم بسيار باشد، تا همراه با اعتقاد به خدايى و پروردگارى او نباشد، شرك و پرستش آن موجود نيست، هر چند ممكن است حرام باشد، مثل سجده عاشق براى معشوق يا زن در برابر شوهرش، كه هر چند در آيين اسلام حرام است، ولى پرستش نيست و حرمت آن جهت ديگرى دارد.

پس پرستش و حرام بودن، دو چيز مختلف است.

با اين تحليل، مى توان تعريف هاى مختلف براى عبادت را كه بيشتر مفسّران در ذيل آيه «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» گفته اند، به ويژه سخن صاحب تفسير «المنار» را ارزيابى كرد.

وقتى تعريف عبادت و فرق آن با غير عبادت روشن شد، مى توانى درباره كارهايى كه بهانه شده تا انجام دهندگان آن ها را به شرك متهم كنند، به گمان اينكه اين عبادت است و چنين كسان غير خدا را مى پرستند، داورى قطعى كنى.

براى توضيح موضوع، به بررسى تفصيلى اين موضوعات مى پردازيم.

ص: 86

1. استعانت از غير خداوند متعال

موحّد، همان گونه كه جز خدا را نمى پرستد، در زندگى دنيوى و اخروى خود نيز جز از خداوند يارى نمى طلبد. از اين روست كه خداوند، توحيد در استعانت را به توحيد در عبادت عطف مى كند و مسلمان را فرمان مى دهد كه شب و روز در نمازهاى پنجگانه اش بگويد: «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ». جدا كردن اين دو و حرام دانستن عبادت غير خدا و جايز شمردن استعانت از غير خدا بر خلاف قرآن كريم است. مسلمان جز خدا را نمى پرستد و جز از او يارى نمى جويد.

اين از يك سو. از سوى ديگر، همه خردمندان- چه موحّدان چه جز آنان- و پيامبران و اوليا همواره در زندگى دنيوى و معاشرت خويش، از غير خدا كمك مى خواهند. حتى خداوند دستور مى دهد كه از غير خدا كمك بطلبيد، مثل آيه:

«وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ» (1) «از صبر و نماز، يارى بجوييد.»

از ذى القرنين هم حكايت مى كند كه از كسانى كه در سرزمين قوم يأجوج و مأجوج بودند، كمك خواست: «وما مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ» (2) «آنچه پروردگارم در اختيار من نهاده، بهتر است پس مرا با نيرويى يارى دهيد.»


1- بقره: 45
2- كهف: 95

ص: 87

همچنين به مسلمانان فرمان مى دهد هر كس از شما كمك خواست، او را كمك كنيد:

«وَ إِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ» (1) پس چه بايد كرد؟ از يك سو آيات قرآن، يارى خواهى و استعانت را منحصر به خداوند مى داند، از سوى ديگر دستور مى دهد از غير خدا كمك بخواهيد! پس بايد حقيقت استعانتى را كه مخصوص خداى سبحان است بررسى كرد و تفاوت آن را از نصرت خواهى از غير خدا كه محور زندگى اجتماعى است مشخص نمود.

توضيح اينكه: ممكن است استعانت از غير خدا به دو صورت باشد:

1. از يك عاملِ چه طبيعى يا غير طبيعى كمك بخواهيم، با اين اعتقاد كه كار او مستند به خداست، يعنى آن عامل مى تواند بندگان را كمك كند و با قدرتى كه از سوى خدا و به اذن او دارد، مشكلات مردم را حل كند.

اين نوع از استعانت، در واقع جدا از استعانت از خدا نيست، چون به طور ضمنى اين اعتراف در آن نهفته كه خدا به آن عوامل، آن اثر را داده و اجازه فرموده است و اگر بخواهد، آن قدرت و اثر را از آن مى گيرد. وقتى كشاورز، از عوامل طبيعى مثل خورشيد، آب و كشت زمين كمك مى گيرد، در واقع از خداوندى كمك گرفته كه به اين عوامل، قدرت روياندن و به ثمر رساندن بذر و رساندن به حدّ كمال بخشيده است.

2. از يك انسان يا عامل طبيعى يا غير طبيعى كمك بخواهد، با اين اعتقاد كه آن را در وجودش ياكار و تأثيرش مستقل از خدا بداند. بى شك اين اعتقاد شرك است و چنين استعانتى پرستش به شمار مى رود. پس اگر كشاورز، از عوامل ياد شده كمك گرفت، با اين اعتقاد كه آن ها را در تأثير يا وجود، يا مادّه، يا در كار و قدرت، مستقل پنداشت، اين اعتقاد شرك است و چنين طلبى عبادت است.

از اين توضيح، هدف دو دسته از آيات كه در مسأله استعانت است، روشن مى شود:


1- انفال: 72

ص: 88

دسته اوّل: استعانت را منحصر به خدا مى كند و تنها او را ياور و مددكار به حساب مى آورد نه ديگرى را.

دسته دوم: ما را به يك سلسله از امور يارى كننده غير از خدا فرا مى خواند و آن ها را در كنار خدا، نصرت بخش و يارى رسان مى شمارد. اگر جايگاه هر يك از دو گروه از آيات را درك كنيم، ميان آن ها تعارض و اختلافى نيست. آن دسته از آيات كه استعانت را منحصر به خداوند مى داند، ناظر به اين حقيقت است كه در صحنه هستى، هيچ مؤثّر تام و مستقلّ و بدون اتكاء به ديگرى نه در وجودش، نه در كار و تأثيرش، جز خداوند وجود ندارد. و آن دسته از آيات كه استعانت از غير خدا را جايز مى شمارد، ناظر به اين است كه عواملى در جهان هست كه در وجود و كارش نيازمند خداوند است و هر كار مى كند، با اذن و مشيّت و قدرت الهى انجام مى دهد و اگر خداى متعال آن قدرت را به آن ها نداده بود و خواست خدا بر استمداد از آن جريان نيافته بود، هيج قدرتى بر هيچ كارى نداشت.

پس در همه مراحل به اين نحو كه گفته شد، يارى كننده حقيقى خداوند است و از هيچ كس به عنوان اينكه يارى رساننده مستقل است نمى توان استعانت جست، مگر از خداوند. از اين رو، استعانت منحصر به خدا شده است. ليكن اين هرگز مانع استعانت از غير خدا به عنوان غير مستقل و متكّى به قدرت الهى نيست و چنين استعانتى هرگز منافات با آن استعانت انحصارى نيست، چون:

اوّلًا: استعانت مخصوص به خدا غير از استعانت از عوامل ديگر است. استعانت منحصر به خدا با اعتقاد به اين است كه او ذاتاً و بدون تكيه بر ديگرى مى تواند ما را يارى كند، در حالى كه استعانت از غير خدا به نحو ديگر و با اعتقاد به اين است كه يارى رسانى او مستند و متكّى به قدرت الهى است نه به خودش و به نحو مستقل. استعانت به نحوه اول ويژه خداى متعال است و اين دليل نمى شود كه استعانت از نوع دوم هم مخصوص او باشد.

ثانياً: اينگونه استعانت، جدا از استعانت از خداوند نيست، بلكه عين همان است و موحّد كه همه هستى را از خدا و وابسته به خدا مى داند، راهى جز اين ندارد.

ص: 89

2. درخواست شفاعت از مأذونان براى شفاعت

اشاره

آيا شفاعت طلبى از آنان كه اذن شفاعت دارند، پرستش آنان است و با توحيد منافات دارد؟ يا اين درخواست دعا از آنان است؟

بررسى اين مسأله در گرو بيان نكات زير است:

1. حقيقت و معناى شفاعت چيست؟

2. بررسى آيات اثبات كننده و نفى كننده شفاعت.

3. محدوده شفاعت.

4. آثار و نتيجه شفاعت.

5. شفاعت طلبى از پيامبر صلى الله عليه و آله و اوليا كه مأذون در شفاعتند.

و اينك بررسى اين مسائل، يكى پس از ديگرى:

اوّل: حقيقت و معناى شفاعت

شفاعت آن است كه رحمت و آمرزش و فيض الهى از راه اولياى خدا و بندگان برگزيده او به مردم برسد و اين موضوع شگفتى نيست. همانگونه كه هدايت الهى كه از فيض هاى خداوند است، در اين دنيا از راه پيامبران و كتب آسمانى او به مردم مى رسد، آمرزش الهى نيز در قيامت، از همين راه به گنهكاران مى رسد و بعيد نيست كه مغفرت او در روز رستاخيز، از راه بندگان خوبش هم به آنان برسد، چرا كه خداوند دعاى آنان را در

ص: 90

زندگى دنيوى سبب آمرزش قرار داده و در آيات قرآن به اين نكته تصريح شده است.

فرزندان يعقوب چون خاضعانه نزد پدر خويش باز گشتند، گفتند:

اى پدر، ما خطا كرده ايم، براى ما آمرزش بطلب «قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ». (1) يعقوب نيز پاسخ داد كه براى شما از خدا آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزنده و مهربان است:

«سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ». (2) اين مسأله اختصاص به حضرت يعقوب ندارد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز از كسانى بود كه دعايش در حق گنهكاران مستجاب مى شد. به فرموده قرآن:

«وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً» (3) «اگر آنان كه به خويش ستم كردند، نزد تو مى آمدند و از خدا آمرزش مى طلبيدند و پيامبر هم براى آنان آمرزش مى طلبيد، خداوند را توبه پذير و مهربان مى يافتند.»

يا آيه ديگرى مى فرمايد:

«وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ» (4) «بر آنان دعا كن، كه دعاى تو مايه آرامش آنان است.»

اين آيه و آيات مشابه مى رساند كه آمرزش الهى گاهى توسّط واسطه هايى همچون


1- يوسف: 97
2- همان: 98
3- نساء: 64
4- توبه: 103

ص: 91

پيامبران به بندگانش مى رسد، گاهى هم بى واسطه. و اين حقيقت وقتى روشن مى شود كه بدانيم دعا، بخصوص دعاى صالحان، در سلسله نظام علت و معلول، اثر دارد و علّت تنها در علت هاى واقع در چهار چوب حسّ خلاصه نمى شود و در عالم هستى مؤثرهايى بيرون از احساس و حواس ما وجود دارد كه گاهى حتى از فكر ما هم دور است.

خداوند مى فرمايد: «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَالنَّاشِطاتِ نَشْطاً ... فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً». (1) و به اين عوامل تدبيرگر سوگند مى خورد.

مقصود از اين مدبّرات چيست؟ آيا مختص به تدبير كننده هاى طبيعى و مادى است يا فراگيرتر از آن ها؟

از أميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده كه آن ها را به فرشتگان نيرومندى تفسير فرموده كه خداوند كار جهان و تدبير امور هستى و زندگى را به آنان سپرده و با اذن او كار مى كنند.

همانگونه كه واجب است به اين مدبرات ايمان داشته باشيم، هرچند چگونگى تدبير و حقيقت تأثير آن ها را ندانيم، ايمان به تأثير دعا در جلب آمرزش الهى و دفع عقاب هم لازم است، هرچند چگونگى تأثيرش را ندانيم.

عقيده به شفاعت اوليا، نوعى اميد به رحمت خدا و آرزومندى بخشايش و لطف اوست. اسلام دريچه هاى اميد را به روى گنهكار پشيمان گشوده است، تا به سوى پروردگارش برگردد و با اطمينان و اعتماد راه تكاملى خود را بپيمايد.

يكى از اين دريچه ها توبه و انابت و استغفار است. دريچه ديگر، شفاعت براى گنهكاران است، شفاعتى كه طبق رهنمود قرآن و حديث و معيارهاى دينى شامل آنان مى شود، و برق اميد را در دل عاصيان پديد مى آورد و جلوى نااميدى آنان را گرفته، روح عمل و نشاط در آنان برمى انگيزد.

معناى اين، زمينه سازى براى گنهكاران و آسان نمودن خلاف به اميد شفاعت نيست، چون كه شفاعت، شرايط و حدودى دارد و مطلق و بى قيد و شرط نيست تا همه


1- النازعات: 1- 5

ص: 92

گناهكاران را شامل شود، بلكه نقش آن كاشتن بذر اميد و آرزو در دل هاست، تا وقتى كه اصل، عمل است و انجام واجبات و ترك محرمات.

دوم: بررسى آيات نفى كننده و اثبات كننده شفاعت

اشاره

به اجماع همه علماى اسلام، در روز قيامت شفاعت براى پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و هر كس كه خداوند اذن شفاعت دهد ثابت است و كسى منكر اين نيست، مگر آنكه معاند است، يا از قرآن و معارف اسلامى بى خبر است. ليكن آيات شفاعت، برخى نفى كننده است، بعضى اثبات كننده. گاهى با غفلت از مقصود آيات، به دسته اول تمسّك مى شود تا شفاعت را نفى كنند. اينك بررسى و تفسير اين آيات:

آيات شفاعت چند دسته است:

دسته اول: نفى كننده شفاعت

در قرآن كريم تنها يك آيه است كه ظاهر آن شفاعت را به نحو مطلق نفى مى كند:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ وَ الْكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ» (1) «اى اهل ايمان، از آنچه به شما روزى داديم انفاق كنيد، پيش از آنكه روزى برسد كه در آن روز، نه داد وستدى است، نه دوستى و نه شفاعت، و كافران همان ستمگرانند.»

ولى دقت در ذيل آيه «وَ الْكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ» ثابت مى كند كه آنچه نفى شده است، شفاعت در حق كافران است، افزون بر اينكه خداوند در آيه بعد، شفاعت با اذن او را ثابت مى كند:

«مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ» (2) «كيست كه جز با اذن او نزد او شفاعت كند؟.»


1- بقره: 254
2- همان: 255

ص: 93

دسته دوّم: نفى شفاعت مورد اعتقاد يهود

خداوند مى فرمايد:

«يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعالَمِينَ وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ» (1) «اى بنى اسرائيل! ياد كنيد نعمت مرا كه بر شما عطا كردم و شما را بر جهانيان برترى دادم و از روزى پروا كنيد كه كسى مجازات ديگرى را نمى پذيرد و نه از او شفاعت پذيرفته مى شود و نه غرامت از او گرفته خواهد شد و نه آنان يارى مى شوند.»

وحدت سياق، حكم مى كند كه هدف، نفى شفاعت باطل باشد كه يهود در آن دوره مى پنداشتند، يعنى اعتقاد به شفاعت، بدون هيچ شرطى در شفاعت كننده و شفاعت شونده. اين كجا و شفاعت تعيين شده كجا؟

دسته سوم: نفى صلاحيت بت ها براى شفاعت

عرب جاهلى چون معتقد به شفاعت بت ها نزد خدا بودند، آن ها را مى پرستيدند.

در اين زمينه آيات فراوانى است كه به يكى بسنده مى كنيم:

«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ شُفَعاءَ قُلْ أَ وَ لَوْ كانُوا لا يَمْلِكُونَ شَيْئاً وَ لا يَعْقِلُونَ» (2) «آيا جز خدا شفيعانى گرفته اند؟ بگو: آيا هر چند آنها مالك چيزى نباشند و شعورى نداشته باشند. باز هم از آنان شفاعت مى طلبيد؟»


1- بقره: 47- 48
2- زمر: 44

ص: 94

دسته چهارم: انحصار شفاعت در خدا و عدم شركت ديگرى

خداوند مى فرمايد:

«قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (1) «بگو همه شفاعت از آن خداست، فرمانروايى آسمان ها و زمين از آن اوست، سپس به سوى او بازگردانده مى شويد.»

روشن است كه خدا نزد كسى براى كسى شفاعت نمى كند، چون او برتر از هر چيز است، و هر چيز در پيشگاه او خاضع است. پس معناى اينكه همه شفاعت از آن اوست اين است كه خداى سبحان مالك مقام شفاعت است و هيچ كس جز با اجازه او شفاعت نمى كند. پس اين آيه، هم نفى عقيده مشركين است كه براى غير خدا شفاعت قائل بودند، هم نفى اعتقاد يهود و نصارى است كه به شفاعت مطلق و بى قيد و شرط در مورد شفاعت كننده و شفاعت شونده معتقدند. شفاعت از آن خداست و برآن سلطه دارد و جز خدا مالك آن نيست و اين منافات ندارد با اينكه بندگانى باشند كه چون مورد رضايت الهى اند، اذن شفاعت داشته باشند. اين معنى در دسته بعد مى آيد.

دسته پنجم: شفاعت به اذن خدا

آياتى هست كه به روشنى دلالت بر شفاعت كسانى با اذن الهى دارد. امّا اينكه آنان كيانند؟ قرآن از آنان چيزى نمى گويد. اينك آيات:

1. «مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ» (2)، «كيست كه نزد خدا شفاعت كند، مگر به اذن او.»

2. «ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ» (3)، «هيچ شفيعى نيست، مگر پس از اجازه او.»


1- زمر: 44
2- بقره: 255
3- يونس: 3

ص: 95

3. «لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً» (1) «مالك شفاعت نيستند، مگر كسى كه نزد خداوند، عهد و پيمانى گرفته باشد.»

پس فرق ميان شفاعت مردود و شفاعت مأذون روشن شد. شفاعتِ مطلق، يعنى شفاعت بدون اذن خدا يا شفاعت بت ها، مردود است و شفاعت ديگران كه خدا به آنان اذن داده و نزد پروردگار عهدى گرفته اند، شفاعت مقبول است.

شرايط شفيع

قرآن كريم، شفاعت بت ها را كه عرب آنها را به دروغ مى پرستيدند رد مى كند و مى گويد: آنان كه از خود نمى توانند دفاع كنند، چگونه مى توانند در حق پرستندگانشان شفاعت كنند؟ هدف آيات نفى كننده شفاعت، شفاعت اين ها و شفاعت مطلقى است كه اهل كتاب به آن معتقدند ولى شفاعت پذيرفته، شفاعت گروهى است از بندگان ويژه خدا كه با شرايط خاصّى شفاعتشان نزد خدا قبول مى شود. در روايات اسلامى نام شفيعان و شرايط شفاعت نسبت به شفاعت شوندگان آمده است.

اهل كتاب، به خصوص يهود به شفاعت مطلق و بى قيد در مورد شفاعت شوندگان اعتقاد داشتند و مى گفتند در قيامت، مطيع و گنهكار، به شفاعت پيامبران و اوليا به بهشت مى روند. اين عقيده به خاطر باورهاى نادرستى بود كه ميانشان رايج بود.

از جمله:

1. خود را ملّت برگزيده مى دانستند، آنگونه كه قرآن از قول آنان نقل مى كند:

«وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ» (2)، «يهود و نصارى مى گفتند: ما فرزندان خدا و دوستان اوييم.»


1- مريم: 87
2- مائده: 18

ص: 96

2. معتقد بودند تنها چند روز محدود عذاب خواهند شد:

«وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً» (1)، «ما را آتش لمس نمى كند، مگر روزهايى چند.»

و عقايد ديگرى كه زمينه اعتقاد به شفاعت آزاد بى قيد و شرط شده بود، بويژه نسبت به شفاعت شوندگان. با اينكه قرآن شفاعت در حق كسى را كه ارتباط ايمانى با خدا ندارد و به او يا به يكتايى خدا يا به قيامت عقيده ندارد و در زمين فساد مى كند و به بندگان خدا ظلم مى نمايد، يا ارتباط معنوى با شفيعان را گسسته است، نفى مى كند. چنين كسانى هيچ بهره اى از شفاعت نمى برند. خداوند مى فرمايد:

1. «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ» (2)، «خدا را فراموش كردند، خدا هم آنان را از ياد خودشان برد.»

2. «قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى» (3)، «گفت: اينگونه آيات ما براى تو آمد و تو آن ها را فراموش كردى، امروز هم تو فراموش مى شوى.»

3. «فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا» (4) «امروز هم ما آنان را از ياد مى بريم همانگونه كه آنان ديدار امروزشان را فراموش كردند.»

در برخى آيات به بعضى از آنان كه اذن شفاعت دارند اشاره شده است كه تنها يك آيه مى آوريم:

«وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى» (5) «چه بسا فرشتگانى در آسمان هاكه شفاعت آنان به هيچ كارى نمى آيد، مگر پس از آنكه خداوند به هركس بخواهد و بپسندد، اجازه دهد.»


1- بقره: 80.
2- حشر: 19
3- طه: 126
4- اعراف: 51
5- نجم: 26

ص: 97

با بررسى روايات شيعه و اهل سنت درباره شفاعت، روشن مى شود كه يكى از مفاهيم اصيل در قرآن و روايات، شفاعتِ محدود و مأذون است.

سوم: محدوده شفاعت

شفاعت مطلق و بى قيد و شرط را يهود و نصارى و مشركان معتقد بودند، امّا شفاعتى كه قرآن آن را پذيرفته، شفاعتى است كه شرايطى در شفيع، در شفاعت شده و در مورد شفاعت دارد.

امّا شفيع، هر چه هم نزد خداوند، رتبه و منزلت داشته باشد، جز با اذن و رضايت خدا شفاعت نمى كند. آيات ياد شده، بر اين شرط دلالت مى كرد.

امّا شفاعت شده بايد به وسيله ايمان به خدا و يكتايى او و ايمان به پيامبران الهى و كتب آسمانى، پيوند خود را با خدا استوار سازد و از كسانى نباشد كه دستشان آلوده به جنايت شده و در گناهان غرق شده اند. اين شرطها و محدوده ها در روايات شيعه و اهل سنّت بيان شده كه حتى مجال ذكريك دهم آن ها هم نيست. تنها به ذكر چند نمونه اكتفا مى كنيم:

1. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نزديك ترين شما به من در فرداى قيامت و شايسته ترين شما براى برخوردارى از شفاعتم كسى است كه از همه راستگوتر، امانت دارتر، خوش اخلاق تر و نزديك تر به مردم باشد.» (1) 2. امام صادق عليه السلام فرمود: «اى گروه شيعه! از گناه دست برنمى داريد و از شفاعت ما سخن مى گوييد! به خدا سوگند كسى كه مرتكب اين گناه (زنا) شود به شفاعت مانمى رسد تا آنكه رنج عذاب به او برسد و هراس دوزخ را ببيند.» (2) 3. امام كاظم عليه السلام فرمود: چون وفات پدرم حضرت صادق عليه السلام فرارسيد، به من فرمود:


1- تيسير المطالب، سيد يحيى زيدى: ج 1، ص 442
2- كافى: ج 5، ص 469

ص: 98

«پسرم! هركس نماز را سبك بشمارد به شفاعت ما نمى رسد.» (1)امّا نسبت به مورد شفاعت بايد گفت كه شرك و الحاد مورد شفاعت قرار نمى گيرد.

خداوند مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ» (2)«خداوند، شرك ورزيدن به او را نمى آمرزد و جز آن را براى هركس بخواهد مى بخشايد.» براى اطلاع بيشتر به روايات رجوع شود.

چهارم: ثمره شفاعت

آيا نتيجه شفاعت، آمرزش گناهان گنهكار است، يا افزايش ثواب و بالارفتن درجات مطيعان؟

بسيارى از مسلمانان به اوّلى عقيده دارند، گروهى از متكلّمان معتزله هم دوّمى را معتقدند. دليل بر قول اول اين است كه شفاعت، از مفاهيم ابداعى اسلام نيست، بلكه مفهومى بوده كه ميان مشركان، يهود و نصارى از اهل كتاب رواج داشته است. مفهوم رايج شفاعت قبل از اسلام، همان است كه قرآن كريم آن را مطرح كرده است. شفاعت پذيرفته همان شفاعت رايج پيش از نزول قرآن است، البته با شرايط و حدودى، دليل اين مطلب روايتى است كه شيعه و اهل سنت از پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود:

«ادَّخرتُ شَفاعتى لأهلِ الكبائِرِ مِن امّتى» (3) «شفاعتم را براى صاحبان گناهان كبيره از امتم ذخيره كرده ام.»

پنجم: شفاعت طلبى از پيامبر صلى الله عليه و آله و اوليا كه مأذون در شفاعتند

مفهوم روشن شفاعت نزد عامّه، دعاى شفيع و طلبيدن او از خداوند است كه گناهان بندگانش را- اگر شايسته بخشايشند- بيامرزد. پس درخواست شفاعت از شفيع، به


1- كافى: ج 3، ص 270
2- نساء: 48 و 116
3- سنن ابن ماجه: ج 2، ص 1441 و ....

ص: 99

درخواست دعا از او براى آن هدف برمى گردد. آيا اشكالى دارد كه از برادر مؤمن درخواست دعا كنى؟ تا چه رسد به درخواست از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه به تصريح آيات قرآن، دعايش مستجاب است و ردّ نمى شود. (1) آنچه روشن مى كند كه شفاعت پيامبر، دعاى او در حق شفاعت شده است، روايتى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است كه فرمود:

«هيچ كس نيست كه بميرد و گروهى از مسلمانان كه تعدادشان به صد نفر برسد براى او شفاعت كنند، مگر اينكه شفاعت آنان در مورد او پذيرفته شود.» (2) شارح كتاب، تعبير «يَشْفَعون له» را تفسير كرده به اين كه براى او دعا كنند. تعبير «شُفِّعوا فيه» را هم تفسير كرده به اينكه: شفاعتشان پذيرفته مى شود.

از عبداللَّه بن عباس نيز روايت شده كه گويد: شنيدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:

«هيچ مسلمانى نيست كه بميرد و چهل نفر موحّد بر جنازه او بايستند، مگر آنكه خداوند شفاعت آنان را درباره او مى پذيرد.» (3) پس وقتى شفاعت خواهى از صالحان به معناى درخواست دعاست، هركس نيز از پيامبر شفاعت بطلبد، همين معنى را قصد مى كند. (4) وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بود و در مدينه مى زيست، درخواست دعا از پيامبر از سوى اصحاب، معنايش درخواست شفاعت بود. هرچند نام آن متفاوت است، ليكن حقيقت آنها يكى است. پس از انتقال از دنيا به جهان برزخ نيز معناى شفاعت خواهى همان درخواست دعاست، نه چيز ديگر.

پس اگر يك نفر باديه نشين به مسجد او مى آمد و از آن حضرت مى خواست كه برايش استغفار كند، از او شفاعت نزد خدا را طلبيده بود. اگر آن شخص پس از رحلت او مى آمد و مى گفت: اى پيامبر! نزد پروردگار برايم استغفار كن، يا مى گفت: نزد خداوند شفاعتم


1- نساء: 64، منافقون: 5
2- صحيح مسلم: ج 4، ص 53، ط مصر.
3- همان.
4- اگر شفاعت معناى ديگرى داشت، مثل تصرّف تكوينى در دل گنهكاران و تصفيه آنان در برزخ و مواقف قيامت اين يك معناى عقلى است كه تنها برخى از افراد اندك متوجه آن مى شوند.

ص: 100

كن، مفهوم همه اين ها يكى است، هرچند در ظاهر مختلف باشد. پذيرش درستى يكى و تشكيك در درستى آن ديگرى مثل آن است كه دو چيز به هم پيوسته را از هم جدا كنيم.

تا اينجا روشن شد كه شفاعت خواهى يعنى درخواست دعا از شفيع، واين امرى پسنديده در دين است و فرقى نمى كند كه از شفيع، در حال حياتش درخواست شود، يا پس از وفاتش، چون از مرز درخواست دعا فراتر نمى رود. امّا اينكه فايده داشته باشد يا نه، موضوعى است كه اينجا جاى بحث آن نيست.

اين گونه درخواست دعا و شفاعت، در زمان هاى گذشته از سوى پيشينيان صالح نيز انجام گرفته است كه نمونه هايى ياد مى شود:

پيشينيان و درخواست شفاعت از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

1. احاديث اسلامى و سيره مسلمانان نشان مى دهد كه چنين درخواستى هم جايز است و هم در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشته است. از انس نقل شده است كه: از پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست كردم در روز قيامت مرا شفاعت كند. فرمود: شفاعت مى كنم. گفتم: يا رسول اللَّه، تو را در كجا بجويم؟ فرمود: اولين جايگاهى كه مرا مى جويى، بر صراط است. (1) او از پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله درخواست شفاعت مى كند، بى آنكه بر ذهن او بگذرد كه اين درخواست، با اصول اعتقادى او ناسازگار است.

2. سواد بن قارب، يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به آن حضرت مى گويد:

شفيع من باش، روزى كه شفاعت كسى هيچ سودى براى سواد بن قارب نخواهد داشت (2).

3. سيره نگاران و مورّخان نقل كرده اند: مردى از قبيله حمير مى دانست كه پيامبر


1- صحيح ترمذى: ج 4، ص 621، كتاب صفة القيامه، باب 9
2- فكن لى شفيعاً يوم لا ذو شفاعةٍ بِمُغنٍ فتيلًا عن سواد بن قارب الاصابه: ج 2، ص 95، الروض الأنف: ج 1، ص 139، بلوغ الارب: ج 3، ص 299، عيون الأثر: ج 1، ص 72.

ص: 101

بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله در سرزمين مكه به دنيا خواهد آمد و چون مى ترسيد كه عمر، مجال ديدارش را ندهد، نامه اى نوشت و آن را به يكى از بستگانش سپرد، تا وقتى پيامبر مبعوث مى شود به او بدهد. در آن نامه از جمله چنين آمده بود:

«اگر تو را درك نكردم، پس روز قيامت شفاعتم كن و فراموشم منماى»، چون نامه به دست پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، فرمود: «آفرين به برادر صالحم تُبّع». (1) اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله، آن خواستار شفاعت را برادر صالح ناميد، روشن ترين دليل بر آن است كه درخواست شفاعت با اصول اعتقادى تعارضى ندارد.

4. شيخ مفيد از ابن عباس روايت مى كند كه چون اميرمؤمنان عليه السلام پيامبر خدا را غسل داد و كفن كرد، صورتش را باز كرد و گفت: «پدر و مادرم فدايت، پاكيزه زيستى و پاكيزه مردى ... ما را نزد پروردگارت ياد كن.» (2) سيدرضى در نهج البلاغه روايت كرده است كه على عليه السلام هنگام غسل پيامبرخدا صلى الله عليه و آله، گفت: «پدر و مادرم فدايت، ما را نزد پروردگارت ياد كن و ما را به خاطر داشته باش». (3) 5. روايت است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت نمود، ابوبكر آمد و چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را گشود، خود را به روى وى افكند و بوسيد و گفت: «پدر و مادرم فدايت، پاك زيستى و پاك مردى، اى محمد! ما را نزد پروردگارت ياد كن و به ياد ما باش.» (4) اين شفاعت خواهى از پيامبر است، در همين دنيا پس از رحلت او. عرب، تعبير «ما را نزد پروردگارت ياد كن» را در شفاعت طلبى به كار مى برد. در داستان حضرت يوسف هم آمده است كه از هم بند زندانى كه ساقى پادشاه بود، چنين خواست و گفت:

«اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ» (5) «مرا نزد صاحبت ياد كن.»

6. در پايان، نوشته دكتر عبدالملك سعدى را مى آوريم كه در كتاب خود به نام


1- مناقب ابن شهر آشوب: ج 1، ص 12، سيره حلبيّه: ج 2، ص 88
2- المجالس، شيخ مفيد، مجلس دوازدهم، ص 103
3- نهج البلاغه، خطبه 235
4- سيره حلبيه: ج 3، ص 474 چاپ بيروت.
5- يوسف: 42

ص: 102

«البدعة فى مفهومها الاسلامى الدقيق» مى گويد: شفاعت طلبى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به صورت كلّى و بدون قيد، پس از اذان يا هنگام ديگر، در سنّت آمده است. بعضى از اصحاب نيز از آن حضرت چنين درخواست كردند و آن حضرت نهى نكرد. احاديث در اين زمينه و مناسبت هاى متعدد، بسيار است كه برخى را مى آوريم:

مصعب اسلمى گويد: يكى از غلامان ما نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت: درخواستى دارم حضرت فرمود: چيست؟ گفت: مى خواهم مرا از كسانى قرار دهى كه روز قيامت شفاعتشان مى كنى. فرمود: اين را چه كسى به تو ياد داده است؟ گفت: كسى به من نگفته، خودم چنين خواسته ام. فرمود: تو از كسانى هستى كه روز قيامت شفاعتشان مى كنم (به نقل هيثمى در مجمع الزوائد و روايت طبرانى).

هيثمى در اين موضوع، احاديث بسيارى نقل كرده است. «(1) 1» اين در دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله بود. امّا پس از رحلت آن حضرت، آيا مى توان از آن حضرت، به خصوص در برابر قبر مطهرش و هنگام سلام دادن بر او شفاعت طلبيد؟ از آنجا كه بدون ترديد ثابت است كه مردگان در عالم برزخ مى شنوند و سخن مى گويند و دعا مى كنند، به ويژه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وقتى به او سلام مى دهند، روح مطهرش جواب مى دهد، پس فرقى در شفاعت طلبى ميان زمان حيات و پس از مرگ و در حيات برزخى نيست و هر كه ادعاى ممنوعيت دارد بايد دليل بياورد. (2)

دو شبهه

مخالفان شفاعت دو شبهه ذكر كرده اند كه آن ها را همراه تحليلى مى آوريم:

1- شفاعت طلبى مشركان از بت ها

دليل دوم قائلان به حرمت شفاعت طلبى از شفيعان اين است كه قرآن كريم علّت


1- مجمع الزوائد: ج 10، ص 369، صحيح مسلم: ج 1، ص 289
2- البدعة فى مفهومها الاسلامى: ص 105- 106

ص: 103

شرك بت پرستان را شفاعت طلبى از بت هايشان مى داند و مى فرمايد:

«وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَاللَّهِ» (1) «جز خدا چيزهايى را مى پرستند كه نه به آنان زيان مى رساند و نه سود مى بخشد و مى گويند: اينها شفيعان ما نزد خداوندند.»

براين اساس، شفاعت طلبى از پيامبران يا اوليا نيز مثل شفاعت خواهى از بت ها شرك است. (2) پاسخ آن است كه:

1. ميان شفاعت خواهى از بت ها و از اولياى صالح خدا تفاوت اساسى وجود دارد.

مشركان كه از بت هايشان طلب شفاعت مى كردند، براساس اين عقيده بود كه بت ها را خدا مى دانستند، يا مى پنداشتند كار خدا به آنان سپرده شده است، در حالى كه موحّدان در اين شفاعت خواهى معتقدند كه شفيعان بندگان خالص خدايند و خداوند به خاطر پرستش خالصانه اين منزلت و مقام را به آنان عطا كرده است. چگونه مى توان اين دو درخواست را يكى دانست؟

2. مشركان، طبق آيه اى كه ياد شد، در آغاز بت ها را مى پرستيدند، سپس از آنان شفاعت طلبيدند، در حالى كه موحّدان جز خداى يكتا و بى شريك را نمى پرستند.

البته پس از آنكه در مقابل خداوند خضوع مى كنند و به او ايمان دارند، از اولياى صالح الهى درخواست شفاعت مى كنند، به خاطر آنكه خداوند به آنان اذن شفاعت داده است.

پس نمى توان كار مؤمنان را مثل عمل مشركان و از يك مقوله دانست و اين نه اساس درستى دارد و نه بر دليل برهانى و مستند علمى استوار است.


1- يوسف: 18
2- ر. ك: كشف الشبهات: ص 14

ص: 104

2. بيهوده بودن شفاعت خواهى از مرده

اين، آخرين دليلى بود كه منكران شفاعت به آن استناد مى كردند كه نمى توان از اوليا و صالحان درخواست شفاعت كرد.

جواب آن است كه: در بحث حيات برزخى ثابت كرديم كه شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مى خورد. پس وقتى شهيدان نزد پروردگارشان زنده اند، پيامبر شهيدان به طريق اولى نزد پروردگارش زنده است، پس درخواست شفاعت از او بيهوده نيست، چون زنده است و روزى مى خورد و سخن ما را مى شنود و به اذن پروردگار، جايگاه مارا مى بيند.

بر فرض تسليم به اينكه پيامبران و صالحان و شهيدان مرده اند و سخن ما را نمى شنوند و جايگاه ما را نمى بينند، نهايت چيزى كه در شفاعت طلبى از آنان خواهد داشت، آن است كه كارى لغو باشد نه حرام، آن گونه كه پيروان تفكر وهابيت ادّعا دارند.

گواه بر اين نكته اين است كه كسى كه در حال غرق شدن است، دست به هرچيزى مى افكند تا خود را نجات دهد. روشن است كه كار او لغو و بى ثمر است، در عين حال هيچ دانش آموزى تا چه رسد به يك استاد را نمى بينى كه آن غريق را مشرك و مرتكب كار حرام بداند.

ص: 105

3. نذر براى اوليا

نذر آن است كه انسان خود را ملزم و متعهد كند كه اگر حاجتش بر آورده شد، كارى را انجام دهد. مثلًا بگويد: براى خداست برعهده من كه اگر در امتحان قبول شدم، ختم قرآن كنم. اين همان نذر شرعى است و بايد نذر براى خداوند باشد و براى غير او جايز نيست.

گاهى در ضمن نذر، متعهد مى شود كه ثواب آن كار را به يكى از نزديكانش مثل پدر و مادر، يا اوليا و انبيا اهدا كند و مى گويد: براى خدا نذر مى كنم كه قرآن را ختم كنم و ثواب آن را به فلانى اهدا كنم. اينكه مى گويد «براى خدا» و آنكه مى گويد «به فلانى» با هم متفاوت است. در اوّلى هدف نذر مطرح است، يعنى تقرّب به خداوند، در دوّمى بيانِ موردِ بهره مندى از نذر است.

اين گونه نذر ميان مسلمانان رايج است. كارى را براى خدا نذر مى كنند و ثواب آن را به يكى از اولياى خدا و بندگان صالح هديه مى كنند، گاهى هم عبارت را مختصر مى كنند و مى گويند: اين گوسفند، نذر پيامبر، و مقصود جهت سود بردن از آن نذر است.

قرآن كريم هم پر است از هر دو گونه كاربرد نذر. خداوند از قول همسر عمران چنين حكايت مى كند:

ص: 106

«رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً» (1) «خداوندا آنچه را كه در رحم دارم براى تو نذر كردم كه آزاد براى خدمت خانه تو باشد.»

تعبير براى تو نذر كردم، مثل آن است كه بگويد: براى خدا نماز خواندم، براى خدا نذر كردم.

نيز خداوند مى فرمايد:

«إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ» (2) «صدقات (زكات) براى فقيران و بينوايان است» براى فقرا يعنى براى بهره مندى آنان. مثل آنكه هنگام نذر با تعبير كوتاه مى گوييم:

اين براى پيامبر، يا براى امام. سعد بن عباده هم وقتى چاهى كند، آب آن را نذر مادرش كرد و گفت: اين براى ام سعد. پس با اين تفسير، روشن مى شود كه نذر براى اوليا و صالحان مانعى ندارد.

براى روشن تر شدن مطلب، سخن بعضى از متفكران و علماى اسلام را مى آوريم.

خالدى مى گويد: مسأله دائر مدار نيّت نذر كنندگان است و هر عملى به نيت است.

اگر قصد نذر كننده، خود مرده و تقرّب به اوست جايز نيست بالاتفاق. و اگر قصدش تقرّب به خداست، ولى براى بهره بردن زندگان و ثوابش هم براى كسى كه به سود او نذر كرده است، چه نوع خاصّى از نفع بردن را معين كرده باشد يا به طور مطلق گفته باشد و در عرف به نحوى باشد كه به مصرف خاصى يا براى نزديكان ميّت برگردد، در اين صورت واجب است به چنين نذرهايى وفا شود. (3) غرامى گويد: هر كس از حال مسلمانانى كه چنين نذرهايى مى كنند جويا شود، مى بيند كه مقصود آنان از قربانى ها و نذرها براى اموات، انبيا و اوليا، صدقه از جانب آنان و اهداى ثوابش به آنان است. اجماع اهل سنّت بر اين است كه صدقه زندگان براى مردگان سودمند است و به آنان مى رسد. احاديث در اين مورد، هم صحيح و


1- آل عمران: 35
2- توبه: 60
3- صلح الإخوان، خالدى: ص 102 به بعد.

ص: 107

مشهور است. (1) ابوداود از ميمونه نقل مى كند كه پدرش به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت:

يا رسول اللَّه! نذر كرده ام كه اگر فرزند پسرى برايم به دنيا آيد بالاى «بوانه»، تعدادى شتر قربانى كنم. (راوى گويد: چنين مى دانم كه گفت: پنجاه شتر).

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آيا چيزى از بت ها آنجا هست؟

گفت: نه. فرمود: به آنچه براى خدا نذر كرده اى وفا كن. (2) از اين كه پيامبر از وجود بت ها در مكانى كه قربانى مى كنند مى پرسد، معلوم مى شود كه نذر حرام، آن است كه طبق عادت مردم دوران جاهليت براى بت ها نذر شود.

خداوند هم مى فرمايد:

«وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ ... ذلِكُمْ فِسْقٌ» (3) «حيواناتى كه در برابر بت ها ذبح مى شود حرام است، اين فسق است.»

هر كس كه از وضع زائران عتبات مقدسه و حرم هاى اولياى الهى با خبر باشد مى داند كه آنان براى خدا و رضاى او نذر مى كنند و قربانى ها را با نام خداى متعال و با هدف بهره مندى صاحب قبر از ثواب آن و استفاده فقرا از گوشت قربانى ها ذبح مى كنند.


1- فرقان القرآن: ص 133
2- سنن ابى داود: ج 2، ص 81
3- مائده: 3

ص: 108

4. تبرك به آثار اوليا

اشاره

تبرّك در لغت، مشتق از «بركت» به معناى افزونى در نعمت است.

امّا در اصطلاح آن است كه موحّدان، از رهگذر تبرّك به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و بندگان صالح خدا و تبرك به آثار باقى مانده از آنان، درخواست افاضه نعمت و افزايش بركت كنند. معناى اين آن نيست كه تبرك جوينده، راه ها و اسباب طبيعى را براى رسيدن به خواسته هايش به روى خود ببندد، بلكه در همان حال كه به علل و اسباب طبيعى تكيه مى كند، راه تبرك را در برابر خود باز مى گذارد، تا از اين طريق، به فيض الهى كه از اين مجرا نازل مى شود، افزون بر آنچه از راه اسباب طبيعى مى رسد، دست يابد.

مسلم است كه ميان آثار پيامبران و صالحان و خيراتى كه انسان از اين راه به دست مى آورد رابطه مادى وجود ندارد، ليكن همانگونه كه گفته شد فيض هاى الهى بربندگان گاهى از غير مجراى طبيعى افاضه مى شود، آنجا كه اراده الهى بر اين باشد كه حاجت هاى يك انسان مؤمن را از راه تبرّك به پيامبر يا آثار بازمانده از او برآورده سازد. آيات قرآن كريم و روايات فراوانى بر اين حقيقت تأكيد دارد. افزون بر اينكه هيچ مانع عقلى نيست كه آثار پيامبر و صالحان در اجابت خواسته هاى انسان اثر گذار باشد. اينك برخى از آياتى كه در اين زمينه است:

ص: 109

1. تبرّك به مقام ابراهيم عليه السلام

خداوند، بعضى از سرزمين هايى را كه بدن دعوتگران توحيد را لمس كرده، عبادتگاه به شمار آورده است، مثل آنكه «مقام ابراهيم» را نمازخانه قرار داده و فرموده است:

«وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى» (1) «خانه كعبه را محل بازگشت مردم و مركز امن قرار داديم و از مقام ابراهيم، عبادتگاهى براى خود انتخاب كنيد.»

بى شك، نماز از بعد ذاتى فرقى نمى كند كه در اين جايگاه خوانده شود، يا نقاط ديگر مسجد. ولى «مقام ابراهيم» به سبب وجود ابراهيم پيامبر، امتياز ديگرى يافته و جاى متبرّكى شده است. از اين رو نمازگزار به خاطر تبرك به آن مكان پاك، نمازش را آنجا برگزار مى كند.

در جاى ديگرى از قرآن، خداوند متعال «مسعى»- مسافت ميان صفا و مروه- را محلّ عبادت مى شمارد و اين نيست مگر به سبب آنكه بانوى پاك و يكتا پرستى همچون «هاجر»، با قدم هاى مبارك خود هفت بار اين زمين را در جستجوى آب، لمس كرده است و اين مسأله علتى جز اين ندارد كه به اين سرزمين مقدس كه جزئى از بدن مادر حضرت اسماعيل را لمس كرده است، تبرك جويند.

2. پيراهن يوسف عليه السلام و بينايى يعقوب عليه السلام

يعقوب پيامبر، مدتى طولانى در رنج هجران فرزند عزيزش يوسف عليه السلام بود و در آن مدّت آن قدر گريست كه به تعبير قرآن كريم، چشمانش سفيد (و نابينا) شد: «وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ» (2).


1- بقره: 125
2- يوسف: 84

ص: 110

اراده الهى بر آن شد كه به واسطه پيراهن فرزندش يوسف، بينايى يعقوب را به او برگرداند. خداوند از زبان يوسف عليه السلام چنين نقل مى فرمايد:

«اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً». (1) «اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، بينا مى شود.»

شكى نيست كه پيراهن يوسف، از جهت موّاد و شكل، با پيراهن هاى ديگر فرقى ندارد، ولى خواست خدا آن بود كه فيض الهى از اين راه به بنده اش يعقوب برسد. قرآن با صراحت اين حقيقت را چنين بيان مى كند:

«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً» (2) «چون مژده دهنده آمد، آن پيراهن را به صورت او افكند، پس او بينا شد.»

3. تابوت سكينه بنى اسرائيل

حضرت موسى عليه السلام در اواخر عمر شريفش، الواح مقدّس را كه در بردارنده شريعت او بود، همچنين زره، سلاح و آثار ديگرش را در صندوقى گذاشت و صندوق را به وصىّ خود «يوشع بن نون» سپرد. از همين جا آن صندوق نزد بنى اسرائيل اهميت ويژه اى يافت.

در جنگ هايى كه ميان آنان و دشمنانشان پيش مى آمد، آن صندوق را به عنوان تبرك با خود مى بردند و به سبب آن از خداوند نصرت مى طلبيدند و تا وقتى كه آن صندوق ميان آنان بود، با عزّت مى زيستند. امّا وقتى كه در دين سست شدند و تأثير عامل بازدارنده اخلاقى در ميان ايشان كم شد، دشمنانشان توانستند آنان را شكست دهند و آن صندوق مقدس را هم به غارت ببرند.

چون خداى سبحان پس از مدتى طالوت را به عنوان پادشاه و فرمانده بنى اسرائيل برگزيد، پيامبرشان به ايشان گفت: نشانه صدق او و اينكه طالوت از سوى خداوند به


1- يوسف: 93
2- همان: 96

ص: 111

فرماندهى تعيين شده است، آن است كه صندوق را نزد شما مى آورد. قرآن در اشاره به اين داستان مى فرمايد:

«وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» (1) «پيامبرشان به آنان گفت: نشانه فرمانروايى او آنست كه تابوت را براى شما مى آورد، در آن مايه آرامشى از سوى خداست و بازمانده اى از آنچه خاندان موسى و خاندان هارون برجا گذاشته اند. آن صندوق را فرشتگان حمل مى كنند.

به يقين در اين موضوع، نشانه اى است، اگر اهل ايمان باشيد.»

دقت در آيه مى رساند كه قرآن كريم، از زبان پيامبر نقل مى كند كه بنى اسرائيل به آن صندوق تبرك مى جستند و آن قدر ارزش و شرافت داشته كه فرشتگان آن را حمل مى كردند. اينك مى پرسيم: اگر اين كار، با اصول توحيد، ناسازگار است، چگونه آن پيامبر، اين خبر را به صورت يك مژده به آنان نقل مى كند؟

4. تبرك به جايگاه اصحاب كهف

وقتى مؤمنان و يكتاپرستان، مخفى گاه جوانمردانِ «اصحاب كهف» را يافتند، با خود مى انديشيدند كه چه كنند؟ همه اتفاق نظر داشتند كه بر قبور آنان مسجدى بسازند تا محلّ عبادت باشد و وسيله اى براى تبرك جستن به عبادت در كنار آن پيكرهاى مطهّر گردد. قرآن كريم چنين نقل مى كند:

«قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً» (2) «آنان كه از راز آنان آگاه شدند، گفتند: برمدفن آنان مسجدى مى سازيم.»


1- بقره: 248
2- كهف: 21

ص: 112

مفسران مى گويند هدف از ساختن مسجد، برپايى نماز و تبرك به اجساد مطهّر آنان بوده است.

به اين چهار آيه بسنده مى كنيم. دقت در اين آيات ما را از يك اصل علمى و قرآنى روشن آگاه مى كند و آن اينكه گاهى خواست الهى بر اين مى شود كه نعمت ها، مواهب مادى و معنوى را از خلال اسباب و عوامل طبيعى به بشر افاضه كند، بدون آنكه ميان امور مادى و معنوى تفاوتى باشد، مثل آنكه اراده الهى تعلّق گرفته تا بشر را از راه اسباب طبيعى هدايت كند، از اين رو پيامبران را به عنوان بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاده است. ولى در همان حال، گاهى نيز اراده خدا بر اين تعلّق مى گيرد كه فيض خويش را از راه ها و اسباب غيرطبيعى جارى سازد. تبرّك يكى از آن راه هاى غيرطبيعى است كه انسان به آن روى مى آورد تا فيض الهى و نعمت پروردگار را به دست آورد.

براساس همين روش، مسلمانان به آثار پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و به موى شريف او و به قطرات آب وضوى آن حضرت و به جامه و ظرف و لمس بدن مطهّرش تبرك مى جستندكه نمونه هاى آن در روايت ها آمده است. پس تبرّك، سنتى شد كه صحابه به آن عمل مى كردند و تابعان و صالحان بعدى نيز از آنان پيروى كردند.

ابن هشام، در بخش مربوط به صلح حديبيّه مى گويد: قريش، عروة بن مسعود ثقفى را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند. او در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و چون آگاهى يافت كه پيامبر قصد دارد به سوى مكّه برود، نزد قوم خود بازگشت و آنچه را ميان او و پيامبر گذشته بود، گزارش داد، سپس افزود: محمّد وضو نمى گيرد مگر آنكه اصحابش براى برگرفتن آب وضوى او مى شتابند و از موى حضرت چيزى نمى افتد مگر آنكه آن را برمى دارند.

سپس گفت: اى قريش! من كسرى و قيصر و نجاشى را در دوران زمامدارى شان ديده ام، به خدا سوگند هرگز پادشاهى را ميان مردم خود، همچون محمد در ميان اصحابش نديده ام، گروهى را ديدم كه هرگز او را در برابر هيچ چيز تسليم نمى كنند. پس ببينيد

ص: 113

چه مى كنيد! (1) تعدادى از علماى اسلام، كتاب هايى در زمينه موارد تبرّك اصحاب به آثار پيامبر صلى الله عليه و آله تأليف كرده اند كه عنوان آنها چنين است:

«التبرك بتحنيك الأطفال»،

«التبرّك بالمسح والمسّ»،

«التبرّك بفضل وضوئه وغسله»،

«التبرك بِسؤر شرابه وطعامه».

تبرّك اصحاب تنها به موارد ياد شده (مسح و لمس، آب وضو و غسل، نيم خورده آب و غذا) منحصر نمى شد، بلكه به آبى كه آن حضرت دست مبارك خود را در آن وارد مى كرد و آبى كه از ظرفى مى نوشيد، به موى او، عرق او، ناخن او، ظرفى كه از آن مى نوشيد، جاى دهان مباركش، منبر او، دينارهايى كه عطا مى كرد، و به قبر او تبرك مى جستند. عادت مسلمانان بر تبرك به قبر شريف او و صورت بر آن نهادن و گريستن در كنار قبرش بود.

علامه محقق، محمد طاهر بن عبدالقادر از علماى مكه، كتابى به نام «تبرّك الصحابه» تأليف كرده و در آن گفته است: همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله اجماع بر تبرك به آثار پيامبر خدا و كوشش در گردآورى آن ها داشتند و آنان هدايت يافتگان و پيشگامان صالح بودند، به موى پيامبر، به آب وضو و عرق و جامه و ظرف و بدن شريف او و آثار ديگر آن حضرت تبرك مى جستند. تبرك به بعضى از آثار او در زمان حياتش اتفاق افتاده و حضرت آن را پذيرفته و ردّ نكرده است. اين به روشنى دلالت بر مشروعيّت آن دارد و اگر مشروع و جايز نبود، حتماً از آن نهى مى كرد و برحذر مى داشت. اخبار صحيح و اجماع اصحاب، هم دلالت بر مشروعيت آن مى كند، هم گواه ايمان استوار تبرك جويندگان و شدّت علاقه آنان به پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و پيروى از اوست. همچون سخن


1- سيره نبويه، ابن هشام: ج 2، ص 314

ص: 114

شاعرى كه گفته است:

من به ديار و سرزمين ليلى گذر مى كنم،

اين ديوار و آن ديوار را مى بوسم،

محبتِ سرزمين نيست كه دلم را برده است،

بلكه محبّتِ آنكه، ساكن اين ديار است. (1)


1- تبرك الصّحابه: ص 50 امرّ على الديار، ديار ليلى ...

ص: 115

5. زيارت قبور

اشاره

زيارت قبور پيامبران و اوليا، آثار تربيتى و اخلاقى مهمى دارد، چرا كه ديدار گورستان هايى كه در بردارنده شمار بسيارى از افرادى است كه در اين دنيا زيسته، سپس به سراى آخرت كوچيده اند، جلوى طمع و حرص بر دنيا را مى گيرد و چه بسا رفتار انسان را عوض مى كند، در نتيجه ظلم و زشتى را رها كرده به خدا و آخرت روى مى آورد. از اين رو پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «زُوروا القبورَ فانّها تُذَكِّركُم بالآخرة» (1)، قبرها را زيارت كنيد، چون شما را به ياد آخرت مى اندازد.

البته از برخى روايات بر مى آيد كه روزى پيامبر صلى الله عليه و آله از ديدار قبرها نهى كرد، سپس اجازه داد و شايد آن نهى، ملاك ديگرى داشته و آن اين كه بيشتر مردگان آن روز، از مشركان بودند و پيامبر خدا هم از زيارت آنان نهى كرد، و چون مسلمانان زياد شدند، به اذن خداوند آن را اجازه داد و فرمود: پيشتر شما را از زيارت قبور نهى كرده بودم، پس اينك آن ها را زيارت كنيد، چون شما را نسبت به دنيا بى رغبت مى كند و يادآور آخرت است. (2) عايشه گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اجازه داد كه قبرها زيارت شود. و گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله


1- شفاء السّقام: ص 107
2- سنن ابن ماجه: ج 1، ص 117

ص: 116

فرمود: پروردگارم به من فرمان داد تا به بقيع بروم و برمردگان آن ديار استغفار كنم. گفتم:

يا رسول اللَّه هنگام زيارت بقيع چه بگويم؟ فرمود بگو:

«السلام على اهل الدّيار مِن المؤمنين و المؤمناتِ، يَرحم اللَّهُ المُستَقدمين منّا والمستأخرينَ، انّا انْ شاء اللَّهُ بِكم لاحِقون» (1) در كتب حديثى اهل سنّت، صورت زيارت نامه هايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را هنگام زيارت بقيع گفته، آمده است. مؤلف كتاب «الفقه على المذاهب الاربعه» گويد:

زيارت قبور براى پندگيرى و ياد آخرت مستحب است و روز جمعه مؤكد است.

سزاوار است كه زائر، به دعا و نيايش مشغول باشد، از مردگان عبرت بگيرد و براى مرده قرآن بخواند، كه طبق قول صحيح تر، اين [خواندن قرآن] براى مرده سودمند است و هنگام ديدن قبور بگويد:

«السّلام عليكم دار قومٍ مؤمنين و انّا ان شاء اللَّه بكم لاحقون»

و در اين زيارت فرقى نيست كه گورستان ها نزديك باشد يا دور (2)، بلكه سفر براى ديدار قبور مردگان، به ويژه مزار صالحان مستحب است.

اين ها سخنان فقهاى مذاهب چهارگانه پيرامون زيارت قبور است. (3)

زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله

همه آنچه گفته شد، درباره زيارت قبور مسلمانان بود. امّا زيارت قبر پيامبر و امامان و شهدا و شايستگان، بى شك نتايج سازنده اى دارد كه به آن اشاره مى كنيم. و نيز احاديثى را ياد مى كنيم كه درباره زيارت قبورشان است، تا بحث هم آميخته به تحليل


1- صحيح مسلم: ج 2، ص 64: سلام بر مردان وزنان مؤمن اهل اين ديار. رحمت خدا بر ما و چه آنان كه پيشتر رفتند، چه آنان كه از پى مى آيند، ما به خواست خدابه شما خواهيم پيوست.
2- مگر حنبلى ها كه مى گويند اگر قبور دور باشد، زيارت آن ها مباح است، نه مستحب.
3- الفقه على المذاهب الاربعه: ج 1، ص 540

ص: 117

باشد، هم همراه دليل.

امّا تحليل: زيارت قبور اين شخصيت ها نوعى سپاس و تقدير از فداكارى هاى آنان است، واعلام به نسل حاضر است تا بدانند كه اين، پاداش كسانى است كه راه حق و هدايت و فضيلت و دفاع از عقيده را مى پويند. اين هدف، نه تنها ما را به زيارت قبورشان برمى انگيزد، بلكه به ماندگارى نام و خاطره هاى آنان و حفظ آثار و برپايى جشن ها و مراسم به ياد ميلادشان مى انجامد و برپايى مجالس و ايراد سخنرانى هاى سودمند در ايام رحلتشان را در پى دارد و اين نكته بر هر عاقل هوشيارى روشن است.

از همين جاست كه ملت هاى زنده، به زيارت مدفن پيشوايان و شخصيت هاى خود مى شتابند كه جان و مالشان را در راه نجات مردم و آزادى آنان از چنگال استعمارگران و ستمگران فداكرده اند و براى زنده نگه داشتن ياد آنان مجالس برپا مى كنند و بر ذهن هيچ كدامشان نمى گذرد كه اينگونه بزرگداشت ها پرستش آنان است. بزرگداشت خاطره شخصيت ها كجا و پرستش آنان كجا؟ اين بزرگداشت، ارج نهادن به تلاش هاى آنان است، ولى عبادت، خدا شمردن و ربّ گرفتن آنان است، آيا كسى از ما يا ديگران هست كه اين دو را در هم آميزد؟ هرگز، به شرط آنكه در مقوّمات و مفهوم اصلى عبادت و تعريف آن كه در دو بخش گذشته بود، نيك بنگرد.

اينك كه آثار سازنده زيارت قبور به نحو مطلق و زيارت قبور اوليا و نيكان روشن شد، به رواياتى مى پردازيم كه به زيارت پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله تشويق مى كند: پيشوايان مذاهب چهارگانه و راويان و حديث نگاران آنان در مجموعه هاى حديثى، روايات فراوانى درباره زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه به پاره اى از آنها اشاره مى شود: (1) 1. عبداللَّه بن عمر روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هركس قبر مرا زيارت كند، شفاعتم براى او واجب مى شود.

2. عبداللَّه بن عمر: هركه مرا زيارت كند و جز زيارت من انگيزه اى نداشته باشد. بر


1- اين احاديث به صورت مرفوعه، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است.

ص: 118

من است كه او را روز قيامت شفيع باشم.

3. عبداللَّه بن عمر: هركس حج گزارد و قبر مرا پس از وفاتم زيارت كند، همچون كسى است كه مرا در حال حياتم زيارت كرده است.

4. عبداللَّه بن عمر: هركه خانه خدا را زيارت كند و مرا زيارت نكند به من جفا كرده است.

5. عمر: هر كس قبر مرا يا مرا زيارت كند، شفيع او يا گواه او خواهم بود.

6. حاتم بن ابى بلتعه: هركس پس از وفاتم مرا زيارت كند، گويا مرا در حال حياتم ديدار كرده است.

7. ابوهريره: هركس پس از وفاتم مرا زيارت كند، گويا مرا در حال حيات زيارت كرده است و هركه مرا زيارت كند، روز قيامت شفيع يا شاهد و گواه او خواهم بود.

8. انس بن مالك: هركس در مدينه به خاطر خدا مرا زيارت كند، شفيع او خواهم بود.

9. انس بن مالك: هركس مرا در حال ممات زيارت كند، گويا مرا در حال حيات ديدار كرده است و هركس قبر مرا زيارت كند، شفاعت او در روز قيامت بر عهده من است و هيچ كس از امتم كه وسعت و توان مالى داشته باشد ولى مرا زيارت نكند، معذور نيست.

10. ابن عباس: هركس مرا در حال مرگم زيارت كند، چونان كسى است كه مرا در حال حيات ديدار كرده است و هركس مرا زيارت كند تا آنجا كه به قبر من برسد، روز قيامت، شاهد يا شفيع او خواهم بود.

اين ده حديث را حديث نگاران روايت كرده اند و اسناد همه را تقىّ الدين سبكى (متوفاى 756 ه) در كتاب «شفاء السقام» خود آورده و آن ها را صحيح دانسته است. هركه جوياى تفصيل است به آنجا رجوع كند. (1)


1- شفاء السّقام فى زيارة خير الأنام، باب اول، احاديث زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله. نيز ر. ك: وفاء الوفا بأحوال دار المصطفى: ج 4، ص 1336

ص: 119

6. بناى بر قبور

مقصود از قبور، قبرهاى پيامبران، شهدا، امامان و اولياى الهى است كه در دل مؤمنان جايگاه والا دارند. آيا بناى بر اين قبور جايز است يا نه؟

اين مسأله نيز همچون دو موضوع گذشته، ارتباطى با عقيده اسلامى ندارد تا معيار توحيد و شرك باشد، بلكه از مسايل فقهى است و حكم آن يا اباحه، يا كراهت، يا استحباب يا غير آن است. براى يك مسلمان آگاه، درست نيست كه آن را وسيله اى براى تكفير و نسبت شرك دادن قرار دهد. چه بسيار مسايل فقهى كه سخن فقيهان درباره آن ها متفاوت است و خوشبختانه در اين مسأله فقهاى مذاهب چهارگانه تسنن و فقهاى مذهب شيعه اختلاف ندارند و دليلشان بر جواز بناى بر قبور آن شخصيت ها، سيره عملى مسلمانان از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله تا امروز است.

الف. مسلمانان پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله را در همان اتاق سقف دار خودش دفن كردند و نسبت به آن بقعه شريف هم عنايت ويژه اى داشتند كه در كتاب هاى تاريخ مدينه به ويژه در كتاب «وفاء الوفاء» سهمودى آمده است. (1) بناى كنونى روضه نبوى در سال 1270 ه ساخته شده و الحمدللَّه همچنان پابرجاست


1- وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى: ج 2، ص 458 فصل 9

ص: 120

و به خواست خدا از ويرانى محفوظ خواهد ماند. اگر بناى بر قبور حرام بود، مسلمانان پيكر آن حضرت را در جايى وسيع و بى سقف به خاك مى سپردند.

ب. بناى بر قبور از زمان صحابه تا كنون، سيره رايج ميان مسلمانان بوده است.

سفرنامه ها توصيف قبور موجود در مدينه را كه بر روى آن ها قبه هايى بوده و روى قبرها سنگ نوشته هايى حاوى نام هاى آنان بوده ياد مى كند. برخى از آن ها را در اينجا مى آوريم:

1. مسعودى (متوفاى 445 ه) درباره حرم ها و قبه هاى بقيع مى نويسد:

روى قبور آنان در اين نقطه از بقيع، سنگى است كه بر آن نوشته است:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم، ستايش از آن خداى از بين برنده امت ها و احياگر استخوان هاست. اين قبر فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه سرور زنان عالم است و قبر حسن بن على و على بن حسين و محمد بن على و جعفر بن محمد است. (1) 2. سبط ابن جوزى (متوفاى 654 ه) در تذكرة الخواص، ص 311 شبيه آن را نوشته است.

3. تلمسانى مدينه منوّره و بقيع را در قرن چهارم توصيف مى كند و مى نويسد:

وقتى كه از درگاه آن بالا رفتى، سمت راست تو قبر حسن بن على است كه بر روى آن نوشته است: اين قبر حسن بن على است كه كنار مادرش فاطمه عليها السلام به خاك سپرده شد. (2) 4. محمد بن محمود بن نجار (متوفاى 643 ه) در «اخبار مدينة الرسول» مى نويسد:

در يك قبه بلند بزرگ و قديمى ساز در اول بقيع كه دو در دارد و يكى از درها هر روز جهت زيارت آنان گشوده مى شود. (3) 5. جهانگرد پرآوازه، ابن جبير (متوفاى 614 ه) در سفرنامه خويش در وصف بقيع مى نويسد: در مقابل قبر مالك، قبر ابراهيم پسر پيامبر صلى الله عليه و آله قرار دارد كه روى آن قبه اى


1- مروج الذّهب: ج 2، ص 288
2- مجلة العرب، شماره 5- 6، مورّخه 1393 ه.
3- اخبار مدينة الرسول، به كوشش صالح محمد جمال، مكه مكرمه، سال 1366 ه.

ص: 121

سفيد است و سمت راست آن قبر پسر عمر خطاب و در برابر آن قبر عقيل بن ابى طالب و عبداللَّه بن جعفر و در مقابل آن مقبره همسران پيامبر قرار دارد و در آنجا بقعه كوچكى است كه مدفن سه تن از فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله است و مقبره عباس بن عبدالمطلب، حسن بن على عليه السلام كه بارگاه بلندى است قرار گرفته كه نزديك در بقيع است، طرف سر امام حسن نزديك پاى عباس است و قبر اين دو از سطح زمين بالاتر و پوشيده از سنگ هاى زيبا و چسبيده و ميخكوبى شده و خوش منظره است. قبر ابراهيم پسر پيامبر نيز همين گونه است. نزديك اين قبه عباسى، اتاقى است منسوب به فاطمه دختر پيامبر كه به «بيت الأحزان» معروف است ... و در آخر بقيع، قبر عثمان ذوالنورين است كه قبه كوچك و مختصرى بر روى آن است و نزديك آن قبر فاطمه بنت اسد مادر على بن ابى طالب قرار دارد. (1) 6. بلاذرى روايت مى كند: چون زينب دختر جحش در سال بيست درگذشت. عمر بر او نماز خواند. دفن او در يك روز تابستانى بود، عمر خيمه اى بر روى قبر او برپا كرد. (2) بر پا كردن آن خيمه، براى آسان سازى كار دفن نبود، بلكه تسهيلى براى خانواده او بود تا در سايه آن خيمه بنشينند و براى او قرآن و دعا بخوانند.

7. سمهودى (متوفاى 911 ه) در وصف بقيع گويد: در بقيع، بقعه هايى ساخته شده است، از جمله بقعه اى منسوب به عقيل بن ابى طالب و همسران پيامبر كه در بردارنده قبر عباس و حسن بن على ... است و برروى قبر آنان قبه با شكوهى است. ابن نجّار گويد: ...

آن بقعه، بسيار بزرگ و بلند و قديمى است، دو در دارد كه يكى هر روز گشوده مى شود.

مطرى گويد: آن را خليفه «ناصر احمد بن مستضيئى» ساخته است. و قبر عباس و حسن بن على از زمين بالاتر و بزرگ و پوشيده از سنگ هايى است به رنگ زرد كه به بهترين شكل، چسبانده و ميخ كارى شده و نمايى بس نيكو دارد. (3)


1- رحلة ابن جبير، چاپ بيروت، ابن جبير مدينه منوره را در سال 578 ه ديدار كرده است.
2- أنساب الأشراف: ج 1، ص 436.
3- وفاء الوفا: ج 3، ص 916- 929

ص: 122

جهانگردان ديگرى نيز كه مدينه منوره را زيارت كرده اند، آن مزارها و بقعه ها و قبه هاى بلند را توصيف كرده و با نگاه رضايت و محبت به آنها نگريسته اند، نه نگاه خشم و ناراحتى.

چنين اتفاق نظر و اجماع از سوى علماى اسلام در طول قرن ها، قوى ترين گواه بر جواز بنا بر روى قبور شخصيت هاى اسلامى است كه در دل ها جايگاه و منزلتى دارند. و چه نيكو سروده است مرحوم سيد محسن امين:

قرن ها گذشت و اين قبه ها استوار و برپا بود و مردم يا سازنده يا بازسازنده آنها بودند. در هر دوره، اهل حلّ و عقد، هرگز چنين بناسازى بر قبور را نفى و انكار نكردند.

ما نيز به سيره مستمر مسلمانان در هر عصر، استدلال و اقتدا مى كنيم. (1)


1- مضتِ القرون و ذى القباب مُشيّده والناس بين مؤسّسٍ و مجدّدٍ ... كشف الارتياب: ص 395.

ص: 123

7. بناى مساجد بر قبور و نماز در آنها

اشاره

بناى مساجد بر قبرها يا كنار آن ها و نماز خواندن در آن ها، موضوعى فقهى و فرعى است و ربطى به عقايد ندارد. در اينگونه مسايل نيز، مرجع مردم پيشوايان دينى و فقهايند كه حكم آن را از كتاب و سنت استنباط مى كنند و ما نمى توانيم هيچ يك از دو طرف را كه قائل به جواز يا عدم جواز باشند، به كفر و فسق نسبت دهيم. چه بسيارى از مسايل فقهى كه نظر فقها و مجتهدان در آن ها مختلف است و ما نيز مسأله را به كتاب و سنت عرضه مى كنيم، تا حكم آن را از معتبرترين منابع فقهى دريابيم.

قرآن كريم بازگو مى كند كه چگونه مردم قبور اصحاب كهف را پيدا كردند و پس از يافتن آن در اينكه چگونه آنان را گرامى و يادشان را زنده بدارند و به سبب آنان تبرّك جويند اختلاف كردند. يكى مى گفت: بر روى قبرشان بنايى مى سازيم تا يادشان ميان مردم جاودان بماند. ديگرى مى گفت: مسجدى بر قبرشان بسازيم كه در آن نماز خوانده شود. (1) خداوند هر دو پيشنهاد را نقل مى كند. بدون آن كه يكى از آن ها را نكوهش و رد كند.

مفسرّان مى گويند: پيشنهاد نخست از آن غير مسلمانان بود و اين سخن كه درباره


1- وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ... كهف: 21.

ص: 124

اصحاب كهف گفتند: پروردگارشان به آنان داناتر است رَبَّهُم اعْلَمَ بِهِم مؤيّد آن است و اين نشانه اهتمام فراوان به حال و جايگاه ايشان است. از اين رو كار آنان را به پروردگارشان ارجاع دادند. امّا پيشنهاد دوم، خودش گواه آن است كه پيشنهاد دهندگان مؤمن بودند كه گفتند قبور آنان را مسجد قرار دهيم و اين پيشنهاد، براى تبرك جستن به جايى است كه اجساد آن يكتاپرستان در آن به خاك سپرده شده بود.

قرآن كريم اين پيشنهاد را نقل مى كند، بى آنكه آن را نقد يا ردّ كند و اين مى رساند كه چنين كارى نزد خداوند مقبول بوده است.

طبرى در تفسير اين آيه مى گويد: فرستاده اصحاب كهف چون وارد شهر شد، در ميان بازار راه مى رفت. افراد بسيارى را شنيد كه به نام عيسى بن مريم عليهما السلام سوگند مى خوردند. حيرت زده به ديوارى تكيه داد و پيش خود گفت: به خدا قسم نمى دانم چه شده است، ديشب كسى در روى زمين نبود كه از عيسى عليه السلام ياد كند مگر آن كه كشته مى شد، ولى امروز مى شنوم كه همه بى هراس از عيسى عليه السلام ياد مى كنند. آنگاه پيش خود گفت: شايد اينجا همان شهرى نباشد كه من مى شناسم! (1)

روش مسلمانان در بناى بر قبور صالحان

سيره و روش مسلمانان از جواز بناى مسجد بر قبور صالحان حكايت مى كند، افراد نيكى كه به آنان تبرّك مى شود و در دل مسلمين جايگاه والا دارند. چند مسأله بر اين نكته دلالت مى كند:

الف. پيامبر صلى الله عليه و آله در اتاقى كه در آن مى زيست و كنار مسجد نبوى بود به خاك سپرده شد و چون مسلمانان زياد شدند و مسجد براى آنان تنگ شد، مسجد را توسعه داده سمت مشرق مسجد را كه اتاق هاى همسران پيامبر و خانه خود آن حضرت در آنجا بود، وارد مسجد كردند، به نحوى كه نمازگزاران از چهار طرف در اطراف قبر مى ايستادند و


1- تفسير طبرى: ج 15، ص 145

ص: 125

بر آن احاطه داشتند.

طبرى در حوادث سال 88 ه. مى نويسد: در ماه ربيع الاوّل اين سال، نامه وليد به عمر بن عبد العزيز رسيد كه در آن به تخريب مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و افزودن حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن و توسعه آن از طرف قبله و اطراف ديگر فرمان داده بود تا با خريدن املاك پيرامون مسجد، اين اقدام صورت گيرد. عمر اين دستور را به فقهاى دهگانه و مردم مدينه خبر داد. آنان ترجيح دادند كه آن حجره ها به همان صورت باقى بماند تا مسلمانان را مايه عبرت باشد و انگيزه اى گردد تا در پارسايى به پيامبرشان اقتدا كنند.

عمربن عبدالعزيز در اين مورد به وليد نامه نوشت. وليد در پاسخ نوشت كه فرمان اول را اجرا كند و آنجا را خراب نمايد. بنى هاشم ضجّه و گريه سر دادند، ولى عمربن عبدالعزيز دستور وليد را اجرا كرد و حجره شريف پيامبر صلى الله عليه و آله را داخل مسجد قرار داد، پس قبر و حجره هاى ديگر متعلّق به همسران پيامبر جزو مسجد شد و همان گونه كه وليد دستور داده بود، سقفى بلند بر آن ساختند. (1) وقتى اين كار، در مقابل چشم فقهاى دهگانه مدينه و مسلمانان انجام گرفت و در مقدمه تابعين، حضرت سجاد و حضرت محمد باقر عليهما السلام حضور داشتند و كسى در زهد و علم و معرفت اين دو ترديدى ندارد، اين ها روشن ترين دليل بر جواز برپايى مسجد كنار قبور پيامبران و صالحان و نمازخواندن در آن است. هيچ يك از تابعين حتى مالك كه امام جماعت مدينه و يكى از ائمّه مذاهب چهارگانه بودبر اين عمل اعتراض نكرد.

ب. سمهودى درباره فاطمه بنت اسد، مادر اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:

چون درگذشت، رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد و دستور داد قبرى براى او در جايى از مسجد كه امروز به آن قبر فاطمه مى گويند حفر شود. (2) اين عبارت مى رساند كه آنان پس از دفن وى مسجد را بنا كردند.

در جاى ديگر مى گويد: مصعب بن عمير و عبداللَّه بن جحش زير مسجدى دفن


1- ر. ك: تاريخ طبرى: ج 5، ص 222، البداية والنهايه: ج 8، ص 65
2- وفاء الوفا: ج 3، ص 897

ص: 126

شدند كه روى قبر حمزه بنا شده بود. (1) ج. عايشه همه عمر خود را در خانه اش گذراند و همان جا نماز خواند و ميان او و قبر هيچ ديوارى نبود، تا آنكه عمر به خاك سپرده شد، آنگاه ديوارى ساخته شد كه ميان او و آن سه قبر فاصله انداخت. (2) د. بيهقى نقل مى كند كه حضرت فاطمه عليها السلام به زيارت قبر عمويش حمزه مى رفت و مى گريست و نزد آن قبر نماز مى خواند. (3) به روايت حاكم از امام سجاد عليه السلام از پدرش حسين بن على عليه السلام، فاطمه دختر پيامبر هر روز جمعه به زيارت قبر عمويش حمزه مى رفت و آنجا گريه مى كرد و نماز مى خواند، حاكم پس از نقل اين روايت، مى گويد راويان اين حديث همه موثّق اند و بيهقى هم آنان را در «سنن» خويش نقل كرده است. (4) اين روايت دلالت مى كند بر اين كه بناى مسجد بر قبر حمزه و نماز خواندن در آن در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است.

ه. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در شب معراج- كه از مسجد الاقصى آغاز شد- در مدينه، طورسينا و بيت لحم فرود آمد و در آن ها نماز خواند. جبرئيل گفت: در طيبه (مدينه) نماز خواندى كه هجرت تو به آنجا خواهد بود، در طورسينا هم نماز خواندى كه محلّ مكالمه خداوند با موسى بود و در بيت لحم نيز كه زادگاه حضرت مسيح است نمازگزاردى. (5) آيا ميان مدفن و زادگاه فرقى است؟ با آنكه نماز در هر دو جا براى يك هدف است، يعنى تبرك به يك انسان نمونه كه جسم پاك او در آغاز عمر يا پايانِ زندگى، آن خاك را لمس كرده است.

از آن جا كه قرآن كريم، در كنار سيره پيوسته مسلمانان پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تا امروز، دليل قاطع است، پس بايد به آن تمسّك جست و هر چه برخلاف آن باشد


1- وفاء الوفا: ج 3، ص 922
2- همان: ج 2، ص 541
3- سنن كبرى: ج 4، ص 78
4- مستدرك حاكم: ج 1، ص 377
5- خصائص كبرى: ج 1، ص 154

ص: 127

متشابه است و بايد به محكم برگردانده شود و به كمك آن آيات محكمه تفسير گردد.

البته از ظاهر برخى روايات به نظر مى رسد كه جايز نيست قبور پيامبران مسجد قرار داده شود. از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود: خدا يهوديان را بكشد، كه قبور پيامبرانشان رامسجد قرار دادند. در روايت ديگر است: خدا يهوديان و مسيحيان را لعنت كند، كه قبور پيامبرانشان را مسجد قرار دادند. و در روايت سوم چنين است: آگاه باشيد، آنان كه پيش از شما بودند، قبور پيامبران و نيكان خود را مسجد قرار مى دادند. آگاه باشيد، شما قبرها را مسجد قرار ندهيد. (1) درنگى كوتاه درباره اين احاديث: تاريخ يهود با مضمون اين روايات هماهنگ نيست. روش آنان كشتن پيامبران و تبعيد و آزار آنان و انواع بدرفتارى هايى بوده كه نسبت به پيامبرانشان انجام دادند. به عنوان گواه، كلام خداوند چنين است:

«لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ اْلأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ» (2) «خداوند سخن آنان را كه گفتند: خداوند فقير است و ما توانگرانيم، شنيد. ما حرف آنان را و كشتن ايشان پيامبران را به ناحق، خواهيم نوشت و خواهيم گفت: عذاب دوزخ را بچشيد.»

«قُلْ قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّناتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» (3) «بگو پيش از من نيز پيامبرانى با دلايل روشن و آنچه شما گفتيد آمدند. پس چرا آنان را كشتيد اگر راست مى گوييد؟»


1- ر. ك: صحيح بخارى: ج 2، ص 111 كتاب الجنائز، سنن نسائى: ج 2، ص 871 كتاب الجنائز، صحيح مسلم: ج 2، ص 68 باب نهى از بناى مساجد بر قبور.
2- آل عمران: 181
3- همان: 183

ص: 128

«فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ اْلأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ...» (1) «پس به خاطر پيمان شكنى آنان و كفرشان به آيات الهى و كشتن ناحق پيامبران است كه ايمان نمى آورند ...»

آيا مى توان پذيرفت ملّتى كه در مواقع مختلف پيامبرانشان را كشته اند، تبديل به ملّتى شوند كه به عنوان تكريم و نكوداشت، برقبر پيامبرانشان مسجد بسازند؟ برفرض هم كه چنين كارى از برخى از آنان سرزده باشد، در حديث احتمالات ديگرى غير از نماز خواندن و تبرّك به صاحب قبر داده مى شود، از اين قبيل:

الف. قبرها را قبله قرار داده باشند.

ب. به عنوان تعظيم، بر قبرها سجده كرده باشند.

ج. به صاحب قبرها سجده كرده باشند.

قدر متيقّن يكى از اين سه صورت است، نه مسجد سازى بر روى قبرها به عنوان تبرّك.

گواه اين مطلب، آن است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله طبق بعضى روايات، آنان را به عنوان بدترين مردم ياد مى كند.

در صحيح مسلم است: امّ حبيبه و امّ سلمه ياد كرده اند كه كنيسه اى را در حبشه ديده اند كه تصاويرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن بود. پيامبر خدا فرمود: هرگاه در ميان آن قوم، مرد صالحى از دنيا مى رفت، روى قبر او مسجدى مى ساختند و آن تصاوير را در آن مى كشيدند. آنان در روز قيامت بدترين مردم نزد خداوندند. (2) توصيف آنان به «بدترين مردم» از حقيقت كار آنان پرده برمى دارد، چون انسان به شرّ مطلق توصيف نمى شود مگر آنگاه كه مشرك باشد، هرچند در ظاهر اهل كتاب باشد.

خداى سبحان مى فرمايد:


1- نساء: 155
2- صحيح مسلم: ج 2، ص 66، باب نهى از بناى مسجد بر قبور.

ص: 129

«إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ» (1) «بدترين جنبندگان نزد خداوند، كران و لالانى اند كه تعقّل نمى كنند.»

و مى فرمايد:

«إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ» (2) «بدترين جنبندگان نزد خداوند، آنان اند كه كفر ورزيدند، پس آنان ايمان نمى آورند.»

اين نشان مى دهد كه كار آنان، تنها مسجدسازى بر قبر و نماز در آن يا صرفاً نماز خواندن كنار قبور نبوده است، بلكه كارى همراه با شرك بوده است، با انواعى كه شرك دارد، مثل آنجا كه به قبر سجده شود، يا بر صاحب قبر سجده شود، يا قبله اى گردد كه به طرف آن نماز مى خوانند.

قرطبى گويد: بزرگان از ابى مرثد غنوى روايت كرده اند كه گفت: شنيدم پيامبرخدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: به طرف قبرها نماز نخوانيد و روى آن ننشينيد. مسلم مى گويد:

يعنى قبرها را قبله قرار ندهيد كه بر آن يا به طرف آن نماز بخوانيد. آنگونه كه يهود و نصارى مى كردند و پرستش مدفونين در قبور به شمار مى رفت. (3) نماز كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله براى تبرك به خاطر كسى است كه آنجا دفن شده است و اين اشكالى ندارد، خداوند نيز حاجيان را فرمان داده كه «مقام ابراهيم» را محلّ نماز قرار دهند: «وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى» (4).

نماز كنار قبور پيامبران، همچون نماز كنار مقام ابراهيم است، جز اينكه جسد حضرت ابراهيم يك يا چند بار اين مكان را لمس كرده، ولى مدفن پيامبران اجساد آنان


1- انفال: 22
2- همان: 55
3- تفسير قرطبى: 10، ص 38
4- بقره: 125

ص: 130

را در برگرفته است كه هرگز نمى پوسند. علماى اسلام نيز روايات نهى كننده را مثل آنچه گفتيم تفسير كرده اند.

بيضاوى گويد: چون يهود و نصارى به قبر پيامبران از روى بزرگداشت و احترام سجده مى كردند و آن را قبله اى قرار مى دادند كه در نماز به طرف آن رو مى كردند و قبور را بتى قرار داده بودند، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنان را لعن كرد و مسلمانان را از چنين كارى برحذر داشت. اما كسى كه در نزديكى يك انسان صالح، مسجدى بسازد و با نزديك شدن به آن قصد تبرك داشته باشد، نه تعظيم و توجّه و امثال آن، اين هرگز مشمول آن تهديد ياد شده نخواهد بود. (1) سندى، شارح سنن نسائى گويد: آنان قبور پيامبرانشان را مسجد، يعنى قبله نماز قرار داده بودند و به طرف آن نماز مى خواندند. يا مساجدى ساخته بودند كه در آن ها نماز مى خواندند و شايد دليل كراهت اين باشد كه گاهى چنين كارى به پرستش خود قبر مى انجامد.

... تا اينكه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله امت خويش را برحذر مى دارد كه با قبر او همان كنند كه يهود و نصارى با قبور پيامبرانشان مى كردند، يعنى آن قبرها را مسجد قرار مى دادند، يا به عنوان تعظيم به سوى آن ها سجده مى كردند، يا آن ها را قبله قرار مى دادند و در نماز به طرف آن ها رو مى كردند. (2)


1- فتح البارى فى شرح صحيح البخارى: ج 1، ص 525، طبع دار المعرفه. نزديك به اين معنى در «ارشاد السارى» ج 2، ص 437 باب بناى مساجد بر قبور، آمده است.
2- سنن نسائى: ج 2، ص 41

ص: 131

8. گريه بر مرده

اشاره

غم واندوه هنگام از دست دادن عزيزان، امرى فطرى براى انسان است. هرگاه به مصيبت يكى از عزيزان يا جگرگوشه ها و خويشاوندانش دچار شود، احساس اندوه شديد مى كند و در پى آن اشك برچهره اش جارى مى شود، بى آنكه بتواند جلوى غصّه يا گريه خود را بگيرد. هيچ كس منكر جدّى اين حقيقت نيست. اسلام نيز دين فطرت و همسوى با آن است نه مخالف فطرت.

خداوند مى فرمايد:

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» (1) «توجّهت را به سوى دين حنيفت بگردان، اين فطرت خدايى است كه مردم را بر آن سرشته است.»

براى يك آيين جهانى ممكن نيست كه اندوه و گريه بر فقدان عزيزان را حرام كند، آن هم گريه و اندوهى كه همراه چيزى نيست كه خدا را خشمگين سازد. خوشبختانه مى بينيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب بزرگوار و تابعين نيز در مسير فطرت حركت كرده اند.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى فرزندش ابراهيم مى گريد و مى فرمايد: «چشم اشكبار مى شود و دل


1- روم: 30

ص: 132

اندوهگين مى گردد، ولى چيزى برخلاف رضاى پروردگارمان نمى گوييم و ما اى ابراهيم، به خاطر تو اندوهگينيم.» (1) سيره نگاران و مورخان مى گويند: چون ابراهيم پسر پيامبر صلى الله عليه و آله جان مى داد، آن حضرت آمد و او را در دامان مادرش ديد، او را گرفت و در دامان خويش نهاد و فرمود:

«اى ابراهيم! ما در مقابل خواست خدا نمى توانيم برايت كارى كنيم» سپس چشمانش اشك آلود شد و فرمود: «اى ابراهيم! ما براى تو اندوهناكيم، چشم مى گريد و دل غمگين مى شود، ولى چيزى نمى گوييم كه خدا را به خشم آورد. اگر نبود كه اين امرى حق و وعده اى راست و راهى است كه براى همه خواهد آمد، بر تو بسيار اندوهگين مى شديم، بيش از اين.»

وچون عبدالرحمان بن عوف به آن حضرت گفت: مگر ما را از گريه نهى نكرده بودى؟

فرمود: نه، از دو صداى احمقانه و دو چيز ديگر نهى كرده بودم: يكى صداى هنگام مصيبت و خراشيدن صورت و چاك زدن گريبان و ناله شيطان، يكى هم صداى نغمه، نغمه لهو و بيهوده، و اين گريه ترحّم است و هركس رحم نكند، مورد ترحّم قرار نمى گيرد. (2) اين اولين و آخرين گريه حضرت در مصيبت عزيزانش نبود، بلكه در سوگ پسرش طاهر هم گريست و فرمود: چشم، اشك مى ريزد و اشك غالب مى گردد و دل محزون مى شود، ولى خداى متعال را نافرمانى نمى كنيم. (3) مرحوم علامه امينى در كتاب گرانسنگ خويش «الغدير» موارد فراوانى را گردآورى كرده است كه پيامبر، اصحاب و تابعين بر مرده ها و عزيزانشان هنگام فقدان آنان گريسته اند. وى مى نويسد:

چون حضرت حمزه شهيد شد و خواهرش صفيه دختر عبدالمطلب در پى او آمد، انصار نگذاشتند وى بر سر جسد برادرش بيايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آزادش بگذاريد. صفيه


1- سنن ابى داود: ج 1، ص 58، سنن ابن ماجه: ج 1، ص 482
2- سيره حلبيه: ج 3، ص 348
3- مجمع الزوايد، هيثمى: ج 3، ص 8

ص: 133

كنار جسد نشست و همراه با گريه و ناله صفيه، پيامبر هم مى گريست و مى ناليد. فاطمه عليها السلام هم مى گريست و با گريه او پيامبر هم گريه مى كرد و مى فرمود: هرگز داغى چون داغ تو نخواهم ديد. (1) چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از احد برگشت، زنان انصار بركشته هاى خود گريستند خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، فرمود: ولى حمزه گريه كننده ندارد. انصار برگشتند و به زنانشان گفتند، بر هركس كه خواستيد گريه كنيد، اول بر حمزه بگرييد. اين رسم تا كنون ميان آنان برقرار است و در گريه بر هر مرده اى ابتدا بر حمزه گريه مى كنند. (2) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وقتى خبر شهادت جعفر، زيد بن حارثه و عبداللَّه بن رواحه را شنيد، چشمانش پر از اشك شد. (3) حضرت وقتى قبر مادرش را زيارت كرد، بر او گريست و اطرافيان را هم به گريه واداشت. (4) هنگامى كه عثمان بن مظعون را كه در گذشته بود بوسيد، اشك هايش برگونه اش جارى بود. (5) آن حضرت بر پسر يكى از دخترانش مى گريست. عبداللَّه بن صامت گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گريه چيست؟ فرمود: عاطفه اى است كه خداوند در فرزندان آدم قرار داده است. خداوند به كسانى از بندگانش رحم مى كند كه عاطفه داشته باشند. (6) حضرت فاطمه زهرا بر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گريست و مى گفت: پدر! اى كه پروردگارش او را به خود نزديك ساخت. پدر! اى كه دعوت خدا را لبيك گفتى، اى پدر، به جبرئيل تسليت مى گوييم، اى پدر كه بهشت برين جايگاه توست. (7)


1- الامتاع، مقريزى: ص 154
2- مجمع الزوايد: ج 6، ص 120
3- صحيح بخارى، كتاب المناقب ... سنن بيهقى: ج 4، ص 70
4- سنن بيهقى: ج 4، ص 70، تاريخ خطيب بغدادى: ج 7، ص 289
5- سنن ابى داود: ج 2، ص 63، سنن ابن ماجه: ج 1، ص 445
6- همان، ص 58، همان، ص 481
7- صحيح بخارى باب بيمارى و وفات پيامبر، مسند ابى داود: ج 2، ص 197، سنن نسائى: ج 4، ص 13، مستدرك حاكم: ج 3، ص 163، تاريخ خطيب بغدادى: ج 6، ص 262

ص: 134

و چون بر تربت پاك پدرش ايستاد و مشتى از خاك قبر برداشت و بر چشم خويش نهاد و گريست، اين اشعار را خواند:

كسى كه تربت احمد را ببويد، باكى نيست كه تا ابد مشك و عنبر نبويد.

بر من مصيبت هايى وارد شد كه اگر بر روزها فرود مى آمد، شب مى شدند.

ابوبكر بر رحلت پيامبر گريست و مرثيه خواند، با اين مضمون كه اى ديده، گريه كن و خسته نشو، گريه بر سرور رواست. حسّان بن ثابت هم بر پيامبر مى گريست و مرثيه مى خواند. (1)

تحليلى بر حديثِ عذاب شدن مرده برگريه بستگان

گاهى به حديث معروفى تمسّك مى شود كه مى گويد: مرده با گريه بستگانش بر او، مورد عذاب قرار مى گيرد و با اين دستاويز جلوى گريستن را كه خواسته فطرى انسان است مى گيرند. ولى اينان، مفهوم حديث را درست درنيافته اند كه بايد آن را بررسى كرد.

در صحيح مسلم آمده است: نزد عايشه، اين سخن فرزند عمر نقل شد كه «مرده با گريه بستگانش عذاب مى شود». عايشه گفت: خدا او را رحمت كند، سخنى را شنيده ولى آن را به درستى درنيافته است، جنازه يك يهودى را از كنار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عبور دادند، در حالى كه بر او مى گريستند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شما بر او گريه مى كنيد، در حالى كه او عذاب مى شود. (2) در سنن ابى داود هم از عروه، از عبداللَّه بن عمر نقل شده است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

مرده با گريه بستگانش بر او، عذاب مى شود. اين را براى عايشه نقل كردند. عايشه با اشاره به سخن فرزند عمر، گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله بر قبر يك يهودى عبور كرد و فرمود: صاحب اين قبر عذاب مى شود، در حالى كه بستگانش بر او گريه مى كنند. سپس اين آيه را خواند:


1- الغدير: ج 6، ص 165
2- صحيح مسلم: ج 3، ص 44 باب عذاب مرده با گريه بستگان.

ص: 135

«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (1) «هيچ بار بردارى، بارديگرى را به دوش نمى كشد.»

شافعى گويد: آنچه را عايشه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است، به دلالت قرآن و سنت درست به نظر مى رسد. اگر از دليل قرآنى آن بپرسند، بايد گفت: آياتى همچون «وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» و «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى» (2) و «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (3) و آيه «لِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعى» (4) بر آن دلالت مى كند. و اگر از دليل حديثى آن بپرسند، گفته مى شود:

پيامبرخدا صلى الله عليه و آله به مردى فرمود: آيا اين پسر توست؟ گفت: آرى. فرمود: نه تو به جرم او مؤاخذه مى شوى و نه او به جرم تو مورد مؤاخذه قرار مى گيرد. پيامبر هم همان را اعلام كرد كه خدا فرموده است، يعنى اينكه جرم هركسى عليه خود اوست، و كار او براى خود اوست، نه به سود يا زيان ديگرى. (5) مسلم از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مرده با گريه بستگانش بر او، عذاب مى شود، ابن عباس گفت: چون عمر درگذشت، اين حديث را بر عايشه نقل كردم.

گفت: خدا عمر را رحمت كند. نه به خدا قسم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نفرمود كه خداوند، با گريه كسى مؤمنى را عذاب مى كند، بلكه فرمود: خداوند، عذاب كافر را با گريه بستگانش بر او مى افزايد.

گويد: عايشه افزود: از قرآن اين آيه كافى است كه: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (6).


1- سنن ابى داود: ج 3، ص 194 شماره 3129
2- نجم: 39. «بار هركسى به دوش خود اوست و براى انسان جز آنچه تلاش مى كند نيست.»
3- زلزال: 7- 8. «هر كس به سنگينى ذره اى كار نيك كند، آن را مى بيند و هر كس همسنگ ذره اى بدى كند، آن را مى بيند.»
4- طه: 15. «تا هر كس به آنچه تلاش مى كند پاداش داده مى شود.»
5- حاشيه كتاب «الام» شافعى: ج 7، ص 267
6- صحيح مسلم: ج 3، ص 43، باب عذاب مرده با گريه بستگان ....

ص: 136

آنچه را كه مسلم از هشام بن عروه نقل كرده است درست است، نه آنچه از ابن عباس نقل كرده است، چون عذاب كردن كافر به سبب گريه بستگانش بر او، نيز مخالف قرآن كريم است.

ص: 137

9. توسّل به پيامبر (ص) و اوليا با همه اقسامش

اشاره

توسّل به پيامبر صلى الله عليه و آله و اوليا با همه اقسامش

به اتفاق همه مسلمانان، توسّل به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال حياتش جايز است، بلكه توسّل به دعاى مؤمن نيز چنين است. خداوند مى فرمايد:

«وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً» (1) «اگر آنان وقتى به خويش ستم كردند، نزد تو مى آمدند و از خدا آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى آنان آمرزش مى طلبيد، خدا را توبه پذير مهربان مى يافتند.»

مى بينى كه خدا ستمگران را فرامى خواند كه به مجلس پيامبر آيند تا او برايشان آمرزش بطلبد.

در آيه ديگرى از منافقين نكوهش مى كند كه وقتى از آنان خواسته مى شود به مجلس پيامبر صلى الله عليه و آله آيند و از او آمرزش بطلبند، اعتراض كنان روى برمى گرداندند:

«وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ


1- نساء: 64

ص: 138

وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ» (1).

تاريخ اسلام پر از نمونه هاى فراوانى از توسّل است كه مواردى ياد مى شود:

اول: توسل به خود پيامبر صلى الله عليه و آله و قداست و شخصيت او

يك سند تاريخى خواهيم آورد كه نشان مى دهد اصحاب در حال حيات پيامبر صلى الله عليه و آله، هم به دعاى آن حضرت توسّل جستند، هم به قداست و شخصيت او. هدف از نقل اين نمونه، استدلال به موضوع دوم است.

عثمان بن حنيف نقل مى كند: مرد بيمارى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: دعا كن خدا مرا عافيت دهد. حضرت فرمود: اگر بخواهى دعا مى كنم، واگر خواستى صبر كنى، بهتر است. گفت: دعا كن. پيامبر صلى الله عليه و آله به او دستور داد وضوى نيكويى بگيرد و دو ركعت نماز بخواند و اين دعا را بخواند:

«پروردگارا! از تو مى خواهم و به واسطه پيامبرت كه پيامبر رحمت است به تو رو مى كنم. اى محمد! من به سبب تو به درگاه پروردگارم روى آوردم تا حاجتم بر آورده شود. خدايا شفاعت او را درباره من بپذير.»

عثمان بن حنيف گويد: به خدا سوگند هنوز از هم جدا نشده بوديم و حرف هاى ما طول كشيده بود كه او نزد ما برگشت، گويا كه اصلًا بيمارى نداشته است! اين روايت، از صحيح ترين روايات است و ترمذى آن را صحيح دانسته است (2)، ابن ماجه نيز آن را حديثى صحيح مى داند. (3) از اين حديث دو نكته استفاده مى شود:

1. مى توان به دعاى پيامبر توسل جست، به گواهى سخن آن بيمار كه گفت: از خدا بخواه تا مرا عافيت دهد. و نيز به دلالت پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله: اگر بخواهى دعا مى كنم و اگر


1- منافقون: 5
2- صحيح ترمذى: ج 5، كتاب الدعوات، باب 19 شماره 3578.
3- سنن ابن ماجه ج 1، ص 441 شماره 1385، مسند احمد: ج 4، ص 138 و ....

ص: 139

بخواهى صبر كن كه بهتر است.

2. انسان دعا كننده مى تواند در ضمن دعايش به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله متوسل شود و اين جواز، از دعايى معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دردمند آموخت. دقت در آن، اين نكته را اثبات مى كند و اينكه هر مسلمانى در مقام دعا مى تواند توسّل به خود پيامبر بجويد و به سبب او به خدا توجه كند. جمله هايى كه بر اين گونه از توسّل دلالت مى كند، يكى «اللهم إنّي أسألك وأتوجّه إليك بنَبِيّك» است و مقصود از آن، توسل و درخواست از خدا به خود ذات مقدس و شخصيت بزرگوار رسول خدا صلى الله عليه و آله است نه به دعاى او.

ديگرى تعبير «محمّد، نبى رحمت» است كه در منابع آمده و اين توصيف، نشان مى دهد كه توسّل به خود آن حضرت است، به خاطر كرامت و فضيلتى كه دارد.

و نيز جمله «يا محمّد، من به سبب تو به پروردگارم روى مى آورم: إنّى اتوجّه بِكَ الى ربّي» نيز دلالت مى كند كه آن بيمار، طبق آموزش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، خود آن حضرت را وسيله دعاى خود قرار داده و به خاطر مقام و فضيلتى كه دارد، به خود پيامبر صلى الله عليه و آله توسّل جسته است.

البته به ذهن و خاطر آن بيمار، جز توسّل به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله نگذشته بود، ليكن پيامبر صلى الله عليه و آله به او دعايى آموخت كه در آن توسّل به خود پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بود واين در نوع خود توسّل دوّم است. پس روشن شد كه براى مسلمان مستحب است به دعاى صالحان از انبيا و اوليا توسّل جويد، همان گونه كه جايز است در دعايش توسّل به خود آنان و به مقام و منزلتشان متوسّل شود.

از احاديث شريف برمى آيد كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در مقام نيايش و دعا، حتى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به خود آن حضرت توسّل مى جستند. طبرانى از ابوامامة بن سهل بن حنيف، از عمويش عثمان بن حنيف چنين نقل مى كند:

مردى به خاطر كارى كه داشت، نزد عثمان بن عفّان رفت و آمد مى كرد و عثمان به او التفات و اعتنايى نمى كرد. عثمان بن حنيف را ديد و نزد او شكايت كرد. وى به او گفت: برو وضوخانه، وضوبگير، سپس به مسجد برو و دو ركعت نماز بخوان و بگو:

ص: 140

«خداوندا، از تو مى خواهم و پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله را كه پيامبر رحمت است، وسيله توجه به تو قرارمى دهم. اى محمد! من به سبب تو به پروردگارم روى مى آورم تا حاجتم را برآورى».

پس حاجت خويش را ياد مى كنى، برو تا من هم همراه تو بيايم. آن مرد رفت و همان گونه عمل كرد، سپس در خانه عثمان بن عفان رفت. دربان آمد و دست او را گرفت و نزد عثمان برد و او را روى بساط و فرش وى نشاند. عثمان پرسيد: كارت چيست؟ او حاجتش را گفت، عثمان هم برآورده كرد و به او گفت: تا كنون حاجتت را نگفته بودى، هرگاه كارى داشتى بيان كن.

آن مرد از نزد وى بيرون آمد و در راه به عثمان بن حنيف برخورد كرد و به او گفت:

خدا خيرت دهد، پيش تر به حاجتم توجّهى نمى كرد و به من اعتنا نداشت. تا آنكه تو درباره من با او صحبت كردى. گفت: به خدا قسم چيزى به او نگفته ام، ولى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديده ام كه بيمارى به حضورش آمد و از نابينايى خود شكوه كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مى توانى صبر كنى؟ گفت: يا رسول اللَّه! راهنما و عصاكشى ندارم، كار بر من سخت شده است. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برو وضو بگير، دو ركعت نماز بخوان. سپس اين دعاها را بخوان. ما هنوز از هم جدا نشده بوديم و صحبت ما طول كشيده بود كه ديديم آن مرد برگشت، در حالى كه هيچ بيمارى نداشت! (1)***

سيره مسلمانان در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از آن، چنين بود كه به اولياى الهى و بندگان صالح خدا توسّل مى جستند، بى آنكه در ذهن كسى خطور كند كه اين، كار حرام، شرك يا بدعت است، بلكه توسّل به دعاى صالحان را راهى براى دست يابى به منزلت و شخصيت آنان مى دانستند و اگر دعاى يك انسان صالح اثرى داشت، به خاطر قداست و طهارت درون بود وگرنه دعايش مستجاب نمى شد. پس چه فرقى است ميان توسل به


1- المعجم الكبير، طبرانى: ج 9، ص 30- 31 حديث 8311. المعجم الصغير، طبرانى: ج 1، ص 183- 184

ص: 141

دعاى فرد صالح و توسّل به خود او كه اولى توحيد باشد و دومى شرك، يا راهى به سوى شرك؟ توسّل به قداست صالحان و معصومان و بندگان مخلص خدا، كار تازه اى ميان اصحاب نبود، بلكه استمرار سيره اى بود كه پيش از اسلام نيز وجود داشت و روايات تاريخى فراوانى گوياى اين حقيقت است، از جمله:

1. باران طلبيدن عبدالمطّلب به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله

عبدالمطلب، در دورانى كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله كوچك بود، با توسّل به وجود او از خداوند باران طلبيد. به گفته ابن حجر، ابوطالب در شعر خويش (وأبيضُ يُستَسْقى الغمامُ بوجهه) اشاره به آن واقعه دارد كه عبدالمطلب براى قريش استسقاء و طلب باران كرد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله، نوجوانى همراه او بود. (1) 2. باران طلبيدن ابوطالب به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله

ابن عساكر از ابن عرفله نقل مى كند: به مكه رفتم، در حالى كه قريش در خشكسالى به سر مى بردند. قريش به ابوطالب گفتند: سرزمين ها خشك است و خانواده ها دچار قحطى اند. بيا و باران بطلب. ابوطالب بيرون آمد در حالى كه همراهش نوجوانى بود- پيامبر- كه چون خورشيد مى درخشيد و اطراف او نيز نوجوانانى بودند. ابوطالب آن نوجوان را گرفت و پشت او را به كعبه چسباند و دست به دامن او شد، در حالى كه در آسمان ابرى نبود. ابرها از هر طرف روى آوردند و آن دشت پر از باران شد و همه جا سبز و خرّم گشت. درباره همين حادثه است كه ابوطالب در مدح پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است:

وَأبيضُ يُستَسقَى الغمامُ بوجهه ثمالُ اليتامى عصمةٌ لِلأرامِل (2)

«سفيد رويى كه به آبروى او، از ابر، باران طلب مى شود، پناه يتيمان و نگهدار بيوه زنان.»


1- فتح البارى: ج 2، ص 398، دلائل النبوة: ج 2، ص 126.
2- سيره حلبيه: ج 1، ص 116.

ص: 142

باران طلبيدن عبدالمطلب و ابوطالب با توسّل به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه وى نوجوان بود، ميان عرب مشهور بود و شعر ابوطالب را در اين مورد بيشتر مردم حفظ بودند.

از روايات برمى آيد كه باران طلبيدن ابوطالب با توسّل به پيامبر صلى الله عليه و آله، مورد رضايت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. پس از مبعوث شدن به رسالت نيز خودش براى مردم استسقاء كرد و باران طلبيد و باران آمد و دشت خرّم شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر ابوطالب زنده بود، چشمانش روشن مى شد. كيست كه شعر او را برايمان بخواند؟ على عليه السلام برخاست و گفت:

يا رسول اللَّه، گويا مقصودتان شعر اوست كه گفته است: «وأبيض يُستسقى الغمامُ بوجهه ...». (1) توسّل به كودكان بى گناه در استسقاء، امرى است كه اسلام عزيز به آن فراخوانده است. امام شافعى مى گويد: كودكان را بيرون آورند و آنان را براى استسقاء تميز كنند، پيرزنان و زنانِ غير جذّاب را هم بيرون آورند و دوست ندارم كه زنانِ آراسته و زيبا يا چهارپايان را بيرون آورند. (2) هدف از بيرون آوردن كودكان و زنان سالخورده، آن است كه به سبب آنان و به حرمت قداست و پاكى آنان رحمت الهى نازل شود. همه اينها نشان مى دهد كه توسّل به نيكان و صالحان و معصومين كليد نزول رحمت است و گويا متوسّل به اينان مى گويد:

پروردگارا! كودك بى گناه است، سالخوردگان، اسيران تو در روى زمين اند و اين دو گروه به رحمت و لطف تو شايسته ترند. به خاطر آنان رحمتت را بر ما نازل كن تا در سايه آنان ما را هم فرا بگيرد. گاهى آبيار، منطقه وسيعى را آبيارى مى كند تنها به خاطر آن كه يك درخت سيراب شود و در سايه آن علف هاى بى فايده هم سيراب مى شوند.

براساس همين تحليل است كه خليفه به عباس بن عبدالمطلب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله متوسل شد و توسّل به او به خاطر شخص خودش و قداست و پيوندش با پيامبرخدا صلى الله عليه و آله


1- ارشاد السارى: ج 2، ص 338
2- الامّ: ج 1، ص 248

ص: 143

بود. از اينجا دانسته مى شود كه چنين كارى استمرار سيره پيوسته بوده و ربطى به توسل به دعاى عباس نداشته است.

3. توسّل به عموى پيامبر صلى الله عليه و آله

در صحيح بخارى از انس نقل شده است: هرگاه قريش دچار قحطى مى شدند، عمر ابن خطاب متوسل به عباس بن عبدالمطلب مى شد و مى گفت: «خداوندا، ما به پيامبرمان متوسل مى شديم، باران مى باريدى، اكنون به عموى پيامبرمان توسّل مى جوييم، پس بر ما باران نازل كن.» انس گويد: پس باران مى باريد. (1) اين متن كلام بخارى است كه دلالت دارد بر اينكه عمر بن خطاب هنگام دعا و باران طلبيدن، به عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و به شخص و شخصيت و قداست و قرابت او به رسول خدا صلى الله عليه و آله توسّل مى جست، نه به دعاى او. متن ياد شده از دعاى خليفه، نشان مى دهد كه خليفه خودش هنگام استسقاء، دعا كرد و به عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و خويشاوندى او با آن حضرت توسّل جست.

دوم: توسّل به حق پيامبر صلى الله عليه و آله و پيامبران و صالحان

نوع ديگرى از توسّل، توسّل به حق پيامبران و رسولان است. مقصود، حقّى است كه خداوند به آنان لطف كرده و آنان را صاحبان حق قرار داده است. معناى اين سخن آن نيست كه بندگان و صالحان، حقى ذاتى بر خدا دارند كه خدا بايد آن را ادا كند، بلكه همه حق از آنِ خداست.

مقصود، حقى است كه خداى متعال از روى تكريم به آنان عطا كرده و آنان را صاحبان حق بر خدا قرار داده است، آنگونه كه خداوند مى فرمايد:

«وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ» (2) «يارى مؤمنان حقى برماست.»


1- صحيح بخارى: ج 2، ص 27 باب نماز استسقاء ....
2- روم: 47

ص: 144

رواياتى هم بر اين نكته دلالت دارد، از جمله:

الف. به نقل ابوسعيد خدرى: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس براى نماز از خانه اش بيرون آيد و چنين دعا كند: «خداوندا، تو را به حقّى كه سائلان بر تو دارند مى خوانم، و تو را به حق اين رفتنم مى خوانم، چرا كه من از روى خوشى و طغيان و ريا بيرون نيامده ام، بلكه براى اين بيرون آمده ام كه از خشم تو مصون مانم و به رضاى تو برسم. از تو مى خواهم كه مرا از آتش پناه دهى و گناهانم را بيامرزى، كه جز تو كسى گناهان را نمى آمرزد». خداوند به او توجّه مى كند و هفتاد هزار فرشته براى او استغفار مى كنند. (1) ب. عمر بن خطاب نقل مى كند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چون آدم خطا كرد، گفت:

پروردگارا به حق محمد تو را مى خوانم كه مرا بيامرزى. خداى متعال فرمود: اى آدم، چگونه محمد را شناختى در حالى كه هنوز او را نيافريده ام؟ گفت: چون مرا با دست قدرتت آفريدى و از روح خويش در من دميدى، سرم را بلند كردم، ديدم بر ستون هاى عرش نوشته است: «لا اله الّا اللَّه، محمد رسول اللَّه»، دانستم كه تو جز محبوب ترين افراد نزد خودت را به نام خودت نمى افزايى. خداوند فرمود: راست گفتى اى آدم، او محبوب ترين آفريدگان نزد من است و چون از من به حق او درخواست كردى، تو را آمرزيدم و اگر محمد نبود، تو را نمى آفريدم. (2) ج. طبرانى با سند خود از انس بن مالك نقل مى كند: چون فاطمه بنت اسد درگذشت، براى او قبرش را كندند، چون به لحد رسيدند، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خودش آنجا را كند و با دست خود خاك آن را بيرون ريخت و چون كار حفر قبر به پايان رسيد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله داخل قبر شد و در آن خوابيد و فرمود: اى خدايى كه زنده مى كنى و مى ميرانى، اى خداى زنده ناميرا، مادرم فاطمه بنت اسد را بيامرز (3) و حجّتش را به او


1- سنن ابن ماجه: ج 1، ص 256 شماره 778 باب المساجد، مسند احمد: ج 3، ص 21
2- دلائل النبوه، بيهقى: ج 5، ص 489، دارالكتب العلميه.
3- مادر پيامبر صلى الله عليه و آله، آمنه بود، ولى فاطمه بنت اسد به پيامبر صلى الله عليه و آله خيلى نيكى كرده بود و همچون مادرش به حساب مى آمد. مترجم

ص: 145

تلقين كن و قبرش را وسيع گردان، به حق پيامبرت و پيامبران پيش از من، اى كه تو مهربان ترين مهربانانى. (1) تا اينجا بحث از اقسام سه گانه توسل پايان يافت و معلوم شد كه هر سه نوع، مورد تأييد قرآن و حديث و سنّت است و تصوّر اين كه توسّل به غير خداى سبحان، خدا پنداشتن او و عبادت غير خداست، باطل است، به دو جهت:

اوّل: اگر توسّل به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و به خود او و به حق او شرك بود، مى بايست هر توسّلى حتى توسّل به ديگران در امور عادى هم شرك باشد، در حالى كه قطعاً چنين نيست، زيرا همه از نوع توسّل به اسباب است، چه اسباب عادى يا غير عادى، طبيعى يا غيرطبيعى.

دوم: دانستى كه عبادت، خضوع در مقابل ديگرى به عنوان آن است كه او خدا يا پروردگار است يا كارهاى خدا به او سپرده شده است. در توسل به پيامبران و صالحان و شهدا هيچ يك از اين قيدها نيست، بلكه از اين جهت به آنان توسل مى شود كه بندگان مورد احترام خدايند و دعاى آنان نزد خداوند سبحان مستجاب است، يا اينكه خودشان و حق ايشان نزد خداوند، منزلتى دارند و توسل به آنان، درياى رحمت الهى را به جوش و خروش مى آورد. چگونه توسّل به پيام آور توحيد، شرك است، در حالى كه به او از اين جهت توسّل مى جويند كه با شرك مبارزه كرد و بنيان شرك را در هم ريخت؟!

سوم: توسل به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و صالحان پس از مرگ

از اقسام توسّل هاى رايج ميان مسلمانان، توسّل به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله يا صالحان پس از وفات ايشان است. در اينجا سؤالى مطرح مى شود و آن اين است كه:

توسّل به دعاى ديگرى وقتى صحيح است كه او زنده باشد و دعاى تو را بشنود و جوابت را بدهد و براى برآمدن حاجتت و تأمين خواسته ات دعا كند. امّا اگر او از اين دنيا


1- معجم طبرانى: ص 356، حلية الاولياء: ج 3، ص 121، مستدرك حاكم: ج 3 ص 108

ص: 146

رفته باشد، چگونه مى توان به كسى كه از دنيا رفته و چيزى نمى شنود توسّل جست؟

پاسخ آن است كه براساس فرموده قرآن و احاديث نبوى، مرگ به معناى نابودى و فناى كامل انسان نيست، بلكه انتقال از خانه اى به خانه اى و بقاى حيات به صورت ديگرى است كه به آن «حيات برزخى» گفته مى شود. آيات قرآن دلالت دارد كه شهداى راه خدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند. (1) وقتى شهدا چنين باشند، درباره پيامبر شهيدان و افضل آفريدگان چه مى شود گفت؟


1- بقره: 154، آل عمران: 169- 171، يس: 20- 29 و آيات و روايات ديگرى كه دلالت بر حيات برزخى مؤمنان و كافران دارد.

ص: 147

فصل چهارم: جايگاه قرآن نزد شيعه

اشاره

1. جايگاه قرآن كريم نزد شيعه اماميه

2. مصونيت قرآن از تحريف

3. تحريف در لغت و اصطلاح

4. امتناع راه يابى تحريف به قرآن

5. گواهى قرآن به عدم تحريف

6. گواهى روايات بر مصونيت قرآن كريم از تحريف

1. اخبار عرضه احاديث بر قرآن

2. حديث ثقلين

7. اهل بيت عليهم السلام و مصونيت قرآن از تحريف

8. شيعه و مصونيت قرآن از تحريف

9. آيات نانوشته كه مى گويند از قرآن است

10. دو شبهه پيرامون تحريف

11. تاريخ گردآورى قرآن كريم

ص: 148

ص: 149

1. جايگاه قرآن كريم نزد شيعه اماميّه

قرآن، زيربناى قانونگذارى اسلامى به شمار مى آيد و در پى آن، سنت نبوى كه همراه و قرين قرآن است. جز اينكه قرآن، هم لفظ و هم معنايش وحى است، ولى سنّت، تنها مضمون و معنايش وحى است نه لفظش و به همين سبب، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مردم را به قرآن تحدّى مى كرد نه به سنت.

قرآن بى نياز از شناساندن است، نورى است كه خودش روشن است و روشنگر غير خود است، مثل خورشيد كه پيرامون خود را روشن مى كند و هر نورى در برابر آن بى فروغ است. همين بس كه خداوند به صورت هاى مختلف قرآن را مى ستايد. گاهى آن را هدايت كننده به بهترين راه مى داند، (1) گاهى بيانگر هر چيز مى شمارد (2) و گاهى هم آن را جدا كننده حق و باطل معرفى مى كند كه بيم دهنده جهانيان است (3). و تعبيراتى ديگر كه در قرآن آمده است.

قرآن كريم، بنيان اساسى مسلمانان و سنگ زير بناى تمدّن اسلامى به خصوص در بُعداخلاقى، فلسفى و فقهى به شمار مى رود كه مدتى طولانى پشتوانه تشريع مسلمانان بوده است.


1- «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ» اسراء: 9.
2- «وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ» نحل: 89.
3- «تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً» فرقان: 1.

ص: 150

2. مصونيت قرآن از تحريف

قرآن كريم از هنگام نزول تا كنون، تنها منبع اساسى و نخست براى قانونگذارى مسلمين بوده و سخن قرآن، حرف نهايى در موارد اختلاف و جدل به شمار مى رفته است. نكته مهم در اينجا اين است كه استنباط معارف و احكام از قرآن، فرع بر آن است كه تحريفى چه به افزايش و چه به كاهش بر آيات آن رخ نداده باشد. مصونيت قرآن از تحريف به زياده و نقصان، هرچند نزد بيشتر فرقه هاى اسلامى موضوعى ثابت است، ليكن براى زدودن برخى شبهه هايى كه در اين مورد مطرح مى شود، به اختصار به بحث و بررسى پيرامون اين مسأله مى پردازيم:

ص: 151

3. تحريف در لغت و اصطلاح

تحريف در لغت، يعنى تفسير سخن برخلاف مقصود، يعنى كج كردن و گرداندن سخن از معناى اصلى اش. آيه «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ» (1) نيز به همين معنى تفسير شده است، يعنى سخنان را از جايگاه اصلى اش برمى گردانند. مرحوم طبرسى در تفسير اين آيه مى گويد:

يعنى قرآن را بر خلاف آنگونه كه نازل شده تفسير مى كنند و مقصود از «مواضع»، يعنى معانى و مقاصد.

امّا در اصطلاح، تحريف به چند معنى به كار مى رود:

1. تغيير معناى سخن، يعنى تفسير آن به گونه اى كه موافق نظر مفسّر باشد، چه با واقعيت مطابق باشد يا نه. تفسير به اين معنى در مورد قرآن وارد شده و البته لطمه اى هم به عظمت قرآن نمى زند. همه فرقه هاى اسلامى، ديدگاه هاى خود را مستند به قرآن مى سازندو هر كس هر خواسته و فكرى دارد، تظاهر مى كند كه از قرآن برگرفته است، ولى با تفسيرى كه عقيده او را تأييد كند، آيه را مى گيرد و به طرف خواسته خويش مى كشاند و آن را طبق دلخواه معنى مى كند. از روشن ترين نمونه هاى اين شيوه، تفسير


1- نساء: 46

ص: 152

باطنيان است كه از پيش خود براى هر ظاهرى، باطنى قرار داده اند و ظاهر را نسبت به باطن، همچون پوست براى مغز شمرده اند و گفته اند كه باطن قرآن به ترك عمل به ظاهر منتهى مى شود. مثلًا احتلام را، فاش كردن سرّى از اسرار خود دانسته اند و باطن غسل را تجديد عهد از سوى كسى دانسته اند كه به صورت غير عمد، آن را فاش ساخته است.

زكات را براى تزكيه نفس و نماز را به پيامبر. چون قرآن مى فرمايد: نماز، از فحشاء و منكر نهى مى كند. (1) 2. كم و زيادى در حركت و حرف، با حفظ و مصونيت اصل قرآن. مثل «يطهرن» كه هم با تشديد خوانده شده است، هم بدون تشديد. اگر همه قرائت ها به تواتر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده باشد- كه هرگز چنين نيست- و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله، قرآن را با همه اين قرائت ها خوانده است، پس همه آنها قرآن و بدون تحريف خواهد بود. و اگر بگوييم كه يك قرائت فقط بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است، پس تنها همان قرآن است و بقيه قرائت ها تحريف خواهد بود كه فكر قاريان آنها را ساخته و قرآن خويش را براساس دلايلى كه پس از هر قرائت مى آورند به آن آراسته اند. بنابراين يكى از آنها قرآن مى شود و بقيه ربطى به قرآن ندارند. دليل بر اينكه اين قرائت ها ساخته و پرداخته قرّاء است اين است كه براى هر قرائت، دليل و برهان مى آورند و اگر همه آنها از متن قرآن بود، نيازى به استدلال نبود و كافى بود كه قرائت را مستند به پيامبر صلى الله عليه و آله كنند.

با اين حال، قرآن از اين نوع تحريف هم مصون است، چون كه قرائت رايج در هر دوره يعنى قرائت عاصم از حفص كه به على عليه السلام متصل مى شود متواتر است و جز آن، اجتهادهاى نو پديدى است كه در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله اثرى از آنها نبوده و به همين جهت متروك شده است و جز در كتاب هاى مربوط به قرائت و گاهى در زبان برخى قاريان براى اظهار تبحّر در قرائت، اثرى از آن نيست.

كلينى از امام باقر عليه السلام روايت مى كند: «قرآن يكى است و از سوى خداى يكتا نازل شده


1- عنكبوت: 45؛ المواقف: ج 8، ص 390

ص: 153

است و اختلاف از سوى راويان پديد مى آيد» (1)، از اين رو قرائت غيرمشهور را در نماز، مجاز نمى شماريم.

3. تغيير كلمه اى به جاى كلمه مرادف آن: مثل آن كه به جاى «امضُوا» در آيه (2)، كلمه «اسرَعوا» بگذاريم. اين به ابن مسعود نسبت داده شده و او مى گفت كه خطا نيست اگر به جاى عليم، حكيم بخوانيم. ولى آن صحابى بزرگ برتر از آن است كه چنين تهمتى به او بچسبد و چه هدف عقلايى مى تواند از اين تغيير در كار باشد؟

4. تحريف در لهجه تعبير: لهجه هاى قبايل مختلف در تلفظ حرف يا كلمه از نظر حركات و اداى آن مختلف بود. در زبان هاى ديگر نيز چنين است. مثلًا در زبان فارسى در ايران، «قاف» را چهارگونه تلفظ مى كنند، تا چه رسد به كلمه ها از نظر حركات و حروف. در آيه «وَمَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَسَعى لَها سَعْيَها ...» (3) برخى از قاريان طبق همان لهجه ها «سعى» را «سعى» مى خواندند. اين نوع از تحريف در قرآن راه نيافته است، چون مسلمانان در زمان خليفه سوم برخى اختلافات را در تلفظ يا تغيير بعضى از كلمات بدون تغيير در معنى ديدند، تصميم گرفتند همه قرائت ها و مصحف ها را يكى كنند و غير از آن را از بين ببرند. در نتيجه تحريف به معناى ياد شده از بين رفت و همه بر لهجه قريش متفق شدند.

5. تحريف به افزودن: اجماع بر خلاف اين است. البته به ابن مسعود نسبت داده شده كه گفته است «معوّذتين» (سوره ناس و فلق) از قرآن نيستند، بلكه آن دو تعويذند. (4) به گروهى از خوارج نيز نسبت داده اند كه منكر آن شده اند كه سوره يوسف جزء قرآن باشد و آن را داستانى عشقى مى دانستند كه جايز نيست از وحى باشد. (5) ولى هر دو نسبت ثابت نشده است. اگر آن چه ابن مسعود گفته درست باشد، تحدّى قرآن به سوره باطل


1- كافى: ج 2، ص 630، حديث 12
2- «وَلا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَامْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ» حجر: 65.
3- اسراء: 19
4- فتح البارى در شرح بخارى: ج 8، ص 571.
5- ملل و نحل، شهرستانى: ج 1، ص 128

ص: 154

خواهد شد، زيرا انسانى كه به او وحى نشده است، دو سوره مثل سوره هاى كوتاه قرآن آورده است.

6. تحريف به كاهش و افتادگى عمدى يا اشتباهى از قرآن: چه آن چه كم شده است يك حرف باشد، يا يك كلمه، يا يك جمله، يا يك آيه يا يك سوره. همين معنى ما را وا داشته كه وارد اين بحث شويم.

ادعاى نقص در قرآن كريم را به صورت هايى كه ياد شد، عقل و نقل رد مى كند.

اينك توضيح مطلب:

ص: 155

4. امتناع راهيابى تحريف به قرآن

قرآن كريم از نخستين روزى كه مسلمانان به آن ايمان آوردند، مورد توجه و نخستين مرجع آنان بوده است و به خواندن و حفظ كردن و نگاشتن و ضبط اهميت مى دادند. راهيابى تحريف به چنين كتابى ممكن نيست مگر با قدرتى كه به زور بخواهد با قرآن بازى كند و چيزى از آن بكاهد. نه امويان و نه عباسيان، آن قدرت را نداشتند، چون قرآن ميان قاريان و حافظان پخش شده بود و انتشار حتى يك نسخه در سطح وسيع، مى توانست اين آروزى پليد را به صورت ناشدنى درآورد.

مرحوم سيد مرتضى در اين مورد سخنى دارد كه عيناً آورده مى شود. وى مى گويد:

علم به درستى نقل قرآن، مثل آگاهى از شهرها و حوادث مهم و وقايع بزرگ و كتاب هاى مشهور و اشعار عرب است، عنايت فراوان و انگيزه هاى قوى بر نقل و نگهدارى آن بوده است، به حدى كه هيچ چيزى به پايه آن نمى رسد، زيرا قرآن كريم معجزه نبوّت و سرچشمه علوم اسلامى و احكام دينى است و مسلمانان نهايت توجه را به حفظ و حمايت آن داشته اند تا آن جا كه همه موارد اختلافى در آن را از نظر اعراب، قرائت، حروف و آياتش مى شناختند. با اين عنايت و دقت فراوان، چگونه ممكن است تغيير يا كاهش يافته باشد؟

وى مى افزايد: علم به تفسير قرآن و بخش هاى آن، در صحت نقل مثل علم به همه

ص: 156

آن است و مثل كتاب هاى تأليف شده اى مانند كتاب سيبويه و مُزَنى مشهور و يقينى است.

آنان كه به اين جايگاه توجه دارند، همان گونه كه از كليت آن آگاهند، از تفصيل و جزئيات آن هم با خبرند. روشن است كه عنايت به نقل و ضبط قرآن كريم، بيش از عنايت به ضبط كتاب سيبويه و ديوان شاعران است. (1) نكته ديگرى كه شايسته ذكر است اين است كه راهيابى تحريف به قرآن كريم، از زشت ترين جرائمى است كه سكوت در برابر آن جايز نيست. اگر تحريفى صورت گرفته باشد، چگونه امير المؤمنين عليه السلام و ياران خاص او همچون سلمان، ابوذر، مقداد و ديگران سكوت كرده اند؟ در حالى كه مى بينيم آن حضرت و دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به غصب فدك اعتراض كردند، با آن كه اهميت و عظمت فدك يك دهم قرآن هم نيست؟!

گواه درستى اين سخن آن است كه ابىّ بن كعب و خليفه سوّم در قرائت آيه «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» (2) اختلاف پيدا كردند. ابىّ بن كعب اصرار داشت كه از پيامبر صلى الله عليه و آله، آن را با واو (والذين) شنيده است. نظر خليفه سوم اين بود كه آيه واو ندارد (الذين). هنگام نگاشتن قرآن به صورت نسخه واحد و فرستادن به مركز نواحى، ميان آنان مشاجره پيش آمد. ابىّ او را تهديد كرد و گفت: اين آيه بايد با واو نوشته شود، وگرنه دست به شمشير مى برم! ناچار واو را نوشتند. (3)همچنين امام على عليه السلام دستور داد بخشش هاى عثمان را به بيت المال برگردانند و فرمود: به خدا قسم حتى اگر با آنها زنان به ازدواج در آمده يا كنيزان خريدارى شده باشند، برخواهم گرداند، چرا كه در عدالت، گسترش است و هر كه از عدالت به تنگ آيد، از ستم بيشتر به تنگ خواهد آمد. (4) اگر تحريفى صورت گرفته بود، برگرداندن آيات حذف شده به قرآن واجب تر و


1- مجمع البيان: ج 1، ص 15 بخش فن پنجم، چاپ صيدا.
2- توبه: 34
3- الدرّ المنثور: ج 4، ص 179
4- نهج البلاغه، خطبه 15 نسخه صبحى صالح.

ص: 157

لازم تر بود. مى بينيم كه اميرمؤمنان عليه السلام پس از آن كه خلافت ظاهرى را به عهده گرفت، نسبت به خواندن نماز تراويح به جماعت و آهسته خواندن بسم اللَّه در نمازهاى جهرى و موارد ديگر از بدعت هاى نو ظهور، به شدت انتقاد و اعتراض كرد. اگر در زمان خلفاى سه گانه چنين تحريفى در مورد قرآن پيش مى آمد، امام حتماً در مقابل آن مى ايستاد و بدون هراس آن چه را حذف شده بود به قرآن بر مى گرداند.

خلاصه آن كه هر كس سيره مسلمانان صدر اسلام را مطالعه كند، در مى يابد كه تحريف قرآن به صورت كاستن از آن، عادتاً امرى ناشدنى بوده است.

ص: 158

5. گواهى قرآن به عدم تحريف

آيه حفظ

قرآن كتابى است كه از سوى خداوند نازل شده و او عهده دار حفظ قرآن از هر گونه بازى گرى است. خداوند مى فرمايد:

«وَقالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمجْنُونٌ لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (1)؛

«گفتند: اى كه قرآن بر تو نازل شده است، همانا تو ديوانه اى. اگر راست مى گويى چرا فرشتگان را نزد ما نمى آورى؟ ما فرشتگان را جز به حق نازل نمى كنيم و هرگاه نازل شوند، ديگر به آنان مهلت داده نمى شود، ما قرآن را نازل كرديم، و ما به طور يقين نگهدار آنيم.»

مراد از «ذِكر» در هر دو مورد، به قرينه «نازل شده» و «نازل كرديم»، قرآن كريم است. مشركان سه ايراد بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كرده اند كه قرآن به هر سه اشاره مى كند و آنها را نقد مى كند:


1- حجر: 6- 9

ص: 159

1. اين كه محمد صلى الله عليه و آله قرآن را از شخص ناشناخته اى دريافت مى كند. فرازِ «قرآن بر تو نازل شده» به صيغه مجهول به اين اعتراض اشاره دارد.

2. اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله اختلال حواس دارد و آن چه را از قرآن دريافت و نقل مى كند اعتبار ندارد و ايمن از اين نيستيم كه تخيّلات و افكار او در قرآن دخالت داشته باشد.

3. اين كه اگر راست مى گويد كه فرشته بر او نازل مى شود و وحى مى آورد، چرا فرشتگان را نزد آنان نمى آورد؟

وحى الهى از هر سه اشكال جواب داده است. ابتدا به طور خلاصه جواب اشكال دوم و سوم را مى دهيم، سپس به اعتراض اول كه مهم تر است مى پردازيم.

اشكال دوم را تصريح آيه كه «ما، خودِ ما» نازل كرديم ردّ مى كند و تصريح دارد كه نازل كننده قرآن خداوند است نه ديگرى.

اعتراض سوم را نيز اين نكته ردّ مى كند كه نزول فرشتگان موجب هلاكت و نابودى آنان مى شود و اين با هدف بعثت مغاير است، آن جا كه مى گويد: «ما كانُوا من المُنْظَرِينَ».

اما اشكال اول را چنين پاسخ مى دهد كه خداوند، نگهدار قرآن از راهيابى هر گونه خلل و تحريف در آن است و چيزى بر اراده و خواست الهى غلبه نمى كند.

پس هيچ يك از احتمالاتى كه در تفسير «حفظ» گفته اند كه مراد عبارت است از:

حفظ از ايرادِ ايرادگيران، حفظ در لوح محفوظ، حفظ در سينه پيامبر و امام پس از او، درست نيست. چون اشكال ايرادگيران در آيه مطرح نبوده كه آيه از آن جواب دهد.

حفاظت قرآن در لوح محفوظ يا سينه پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نيز ربطى به اعتراض مشركان ندارد، چون اشكال آنان مبنى بر تهمت جنون به پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه از آميختگى غير وحى به قرآن هنگام ابلاغ آن جدا نيست. پاسخ به اين كه در لوح محفوظ نگهدارى مى شود و امثال آن، اشكال را ريشه كن نمى سازد، پس سخن حق و بى ترديد اين است كه خداوند متعال خبر مى دهد كه عهده دار نگهدارى و حفظ قرآن در همه مراحل است و قول به كاهش قرآن با اين تعهّد الهى ناسازگار است.

ص: 160

اگر گفته شود: مدعى تحريف مى گويد در همين آيه هم كه جزئى از قرآن است تحريف شده است، پس استدلال به آن درست نيست، چون دور پيش مى آيد.

پاسخ: محلّ بحث تحريف، در آياتى است كه به خلافت و رهبرى ائمّه اهل بيت عليهم السلام يا آيات احكام مثل آيه رجم يا شير دادن و امثال آن بر مى گردد. اما در امثال اين آيه، به اتفاق همه مسلمانان تحريف راه نيافته است.

آيه نفى باطل

خداوند متعال، قرآن كريم را به عنوان كتاب قدرتمندى توصيف مى كند كه نه چيزى بر آن غلبه مى كند و نه از هيچ سو باطلى به سراغ آن مى آيد: «... وَإِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلا مِنْ خَلْفِهِ» (1).

دلالت آيه در گرو بيان چند نكته است:

اول: مراد از «ذكر» در اين آيه قرآن كريم است، به گواهى اين كه در پى «ذكر»، بيان فرموده است كه آن، كتاب عزيز است. در آيات متعددى تعبير ذكر بر قرآن اطلاق شده است، همچون «نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ» (2) و «إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَلِقَوْمِكَ» (3).

دوم: خبر انّ در آيه محذوف و مقدر است، مثلًا: به درستى كه كسانى كه به ذكر وقتى بر آنان مى آيد كفر مى ورزند، كيفرشان خواهيم داد.

سوم: باطل در مقابل حق است، حق، ثابت و شكست ناپذير است، ولى باطل جولانى دارد و مغلوب مى شود و مَثَل حق و باطل مَثَل آب و كف است كه خداوند فرموده است كه آن چه براى مردم سودمند است در روى زمين باقى مى ماند و آن چه كف است از بين مى رود، خداوند اين گونه مَثل ها را بيان مى كند. (4)


1- فصلت: 41- 42
2- حجر: 6
3- زخرف: 44
4- رعد: 17

ص: 161

قرآن در همه معانى، مفاهيم، احكام جاويدان و معارف و اصولش حقّ است و هماهنگ با فطرت، اخبار غيبى آن هم دروغ و خلاف ندارد. از تناقض در دستورها و خبرها هم مصون است: «لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» (1)، اگر از سوى غير خدا بود، اختلاف بسيارى در آن مى يافتند. پس همان طور كه قرآن در محتوا و معنى حق است، در صورت و لفظ هم حق است و تحريف به آن راه نمى يابد. و مرحوم طبرسى چه نيكو گفته است: نه در الفاظش تناقض است، نه در خبرهايش دروغ، نه با چيزى معارض است، نه از آن كم شده و نه بر آن افزوده شده است. (2) مؤيد اين نكته، قبل از اين آيه است كه «وَإِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» (3)؛ «و هرگاه وسوسه شيطانى سراغ تو آمد، به خدا پناه ببر كه او شنوا و داناست.»

شايد اين اشاره باشد به اين كه گاهى به ذهن آن حضرت خطور مى كرد شايد پس از وفاتش دين او باطل گردد، خدا به او فرمان داد كه به خداوند شنوا و دانا پناهنده شود.

خلاصه آن كه تخصيص معناى آيه «نفى باطل» به پيدايش تناقض در احكام قرآن و دروغ بودن خبرهايش وجهى ندارد. قرآن از هر باطلى كه آن را ابطال و خراب كند مصون است و همواره تازه و شاداب است و كهنه و فانى نمى گردد.

آيه جمع و قرائت قرآن

روايت شده كه هنگام نزول قرآن، پيامبر صلى الله عليه و آله با عجله آن را مى خواند، تا خوب حفظ كند. وحى آمد و او را از اين كار نهى كرد:


1- نساء، 82
2- مجمع البيان: ج 9، ص 15، چاپ صيدا.
3- فصلت: 36

ص: 162

«لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَقُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ» (1)؛

«زبانت را به خاطر عجله براى خواندن قرآن حركت مده، چرا كه جمع كردن و خواندن آن بر عهده ماست، پس هر گاه آن را خوانديم از خواندن آن پيروى كن، سپس بيان و توضيح آن نيز بر عهده ماست.»

پس جمع و حفظ و توضيح بر عهده خداست.

در آيه ديگرى تضمين كرده است كه آن حضرت، قرآن را فراموش نكند و فرموده است:

«سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسى إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَما يَخْفى»؛ (2) «ما به زودى قرآن را بر تو مى خوانيم و هرگز فراموش نخواهى كرد، مگر آن چه را خدا بخواهد كه او آشكار و نهان را مى داند.»

اين ها برخى از آياتى است كه مى توان براى مصونيت قرآن از تحريف به آنها استدلال كرد. استثنايى در ذيل آيه اخير است (مگر آن چه خدا بخواهد) مثل استثنايى است كه در آخر اين آيه است:

«وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَاْلأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» (3)؛

«رستگاران در بهشت جاويدانند، تا وقتى آسمان ها و زمين باقى است، مگر آن چه پروردگارت بخواهد، بخششى است قطع نشدنى.»

روشن است كه سعادتمندان همواره در بهشت جاويدند و ذيل آيه «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» گواه آن است، يعنى پيوسته. در عين حال چنان نيست كه مسأله از دست خدا خارج شود، او هر لحظه قادر است كه خلود در بهشت را نقض كند.


1- قيامت: 16- 19
2- اعلى: 6- 7
3- هود: 108

ص: 163

6. گواهى روايات بر مصونيّت قرآن كريم از تحريف

اشاره

از رواياتى كه بر مصونيت از تحريف دلالت مى كند به چند مورد بسنده مى كنيم:

1. اخبار عرضه احاديث بر قرآن

روايات بسيارى از ائمه عليهم السلام نقل شده كه مى گويد: روايات را بر قرآن عرضه كنيد، آن چه را موافق قرآن است بپذيريد و مخالف آن را رد كنيد. شيخ حرّ عاملى آنها را در باب نهم از ابواب صفات قاضى در «وسائل الشيعه» گردآورده است.

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بر هر حقى حقيقتى است و بر هر درستى نورى. آن چه را كه موافق كتاب خداست بگيريد و آن چه را مخالف كتاب خداست واگذاريد: «فما وافَقَ كتابَ اللّه فَخُذوُه وَما خالَفَ كتابَ اللّهِ فَدَعُوه.» (1) از امام صادق عليه السلام نيز روايت است: «ما لَم يوافِقْ مِنَ الحَديثِ القرآنَ فَهو زُخرُفٌ» (2)؛ آن چه از حديث، موافق قرآن نباشد باطل است (باطلى است آراسته به صورت حق).

ايوب بن حرّ نيز نقل مى كند شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: هر چيزى به قرآن و سنت بر مى گردد و هر حديثى كه موافق كتاب خدا نباشد، باطل است: «كلّ شيئىٍ مَردودٌ الَى


1- وسائل الشيعه: ج 18، باب 9 از ابواب صفات قاضى، حديث 10
2- همان، حديث 12

ص: 164

الكتابِ والسُّنَّةِ وَكُلُّ حَديثٍ لا يُوافِقُ كتابَ اللّهِ فَهُوَ زُخْرُفٌ» (1).

اين روايات از دو جهت بر سخن ما دلالت مى كند:

الف. آن چه از اين اخبار بر مى آيد آن است كه قرآن، معيارى صحيح و مصون از تغيير و تحريف و تصرّف است و قول به تحريف، با عقيده به سلامت قرآن كه معيار است، سازگار نيست.

ب. دقت در همه اين روايات ثابت مى كند كه شرط لازم براى درستى احاديث، مخالف نبودن با قرآن است نه موافقت، وگرنه بايد بسيارى از روايات را ردّ كرد، چون قرآن نسبت به آنها نفياً و اثباتاً متعرّض نشده است. مخالفت و عدم مخالفت با قرآن هم وقتى معلوم مى شود كه همه سوره ها و اجزاى قرآن نزد ما موجود باشد، وگرنه ممكن است حديث، مخالف با چيزى از قرآن باشد كه ساقط يا تحريف شده است.

2. حديث ثقلين

حديث ثقلين دستور مى دهد كه به قرآن كريم و سخنان عترت تمسك بجوييد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است:

«انّى تارِكٌ فيكُم الثقلين: كتابَ اللّهِ وَعِترتى أهل بَيْتى، ما انْ تمسّكْتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوُا»؛

«ميان شما دو چيز نفيس باقى مى گذارم: كتاب خدا و عترتم اهل بيتم، كه اگر به اين دو تمسك بجوييد، هرگز گمراه نمى شويد.»

از اين حديث، استفاده مى شود كه قرآن تحريف نشده است، چون:

الف. دستور تمسك به قرآن، فرع بر آن است كه قرآن در دستِ متمسّكان باشد.

ب. اين سخن كه بخشى از آيات و سوره هاى قرآن افتاده است موجب عدم اطمينان به آنچه از قرآن موجود استفاده مى شود مى گردد، چون شايد آنچه حذف شده، قرينه اى بر مقصود از بخش موجود باشد!.


1- وسائل الشيعه، ج 18، باب 9 از ابواب صفات قاضى، حديث 15

ص: 165

7. اهل بيت و مصونيت قرآن از تحريف

دقت در خطبه هاى اميرمؤمنان عليه السلام و سخنان جانشينان معصوم آن حضرت نشان مى دهد كه آنان قرآن موجود در ميان مسلمانان را همان كتاب خدا مى دانستند كه بر پيامبرش نازل شده است، بدون افزايش و كاهش. اين حقيقت هم از سخنان صريح و هم از اشاراتشان بر مى آيد. چند نمونه را مى آوريم:

1. اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد: «خداوند كتاب قرآن را بر شما نازل فرمود كه بيانگر هرچيز است و پيامبر خويش را مدتى ميان شما عمر و حيات بخشيد، تا آن كه در آن چه از كتاب خدا نازل شده، دين مورد رضايت خويش را براى او و براى شما كامل ساخت.» (1) اين خطبه صريح است كه دين در سايه كتاب خدا كامل شده است. چگونه دين مى تواند كامل باشد در حالى كه سرچشمه آن تحريف شده و ناقص باشد؟! امام تشويق مى كند كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به دين كامل او تمسك بجوييد و اين فرعِ كمالِ قرآن است كه منبع و سند آن دين است.

2. و نيز مى فرمايد: «و كتاب خدا ميان شماست و گوياست و زبان قرآن كُند و ناتوان نمى شود وخاندانى كه پايه هاى آن ويران نمى شود و عزّتى كه ياوران آن هزيمت نمى كنند.» (2)


1- نهج البلاغه: خطبه 86
2- همان: خطبه 133

ص: 166

3. و نيز مى فرمايد: «گويا آنان پيشوايان قرآنند، نه آن كه قرآن پيشواى آنان باشد!!» (1) در نامه اى كه امام جواد عليه السلام به سعدالخير (2) دارد آمده است: «از نشانه هاى اين كه آنان قرآن را رها كردند، اين است كه حروف قرآن را بر پا داشتند، ولى حدود آن را تحريف كردند.» (3) اين به صراحت مى رساند كه لفظ قرآن باقى است و تحريف در تطبيق و اجراى آن در زندگى است، چرا كه آنان احكام قرآن را در زندگى خود پياده نكردند و از روشن ترين نمونه هاى آن، جلوگيرى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله از ارث پدرش بود. با آن كه خداى سبحان مى فرمايد:

«خداوند درباره فرزندانتان شما را سفارش مى كند كه سهم پسر به اندازه سهم دو دختر است» (4) و مى فرمايد: «سليمان از داود ارث برد» (5) و از زبان زكريا نقل مى كند: «مرا از سوى خود فرزندى عطا كن كه وارث من و وارث خاندان يعقوب باشد» (6).

شايد همين مقدار كه ذكر كرديم بس باشد، پس به سخنان علماى شيعه مى پردازيم.


1- نهج البلاغه: خطبه 147
2- وى از فرزندان عمر بن عبدالعزيز بود كه نزد امام جواد عليه السلام گريست، چون مى پنداشت او از شجره ملعونه در قرآن است. امام به او فرمود: تو از آنان نيستى، تو از مايى، آيا نشنيده اى كه قرآن مى فرمايد: هر كس از من تبعيت كند از من است؟ قاموس الرجال: ج 5، ص 35 از همين جا ناميده شدن او به سعدالخير دانسته مى شود.
3- كافى: ج 8، ص 53، حديث 16
4- نساء: 11
5- نمل: 16
6- مريم: 5- 6

ص: 167

8. شيعه و مصونيت قرآن از تحريف

كاوش در سخنان علماى بزرگ شيعه كه همواره در نسل ها سرمشق و الگو بوده اند، نشان مى دهد كه آنان از عقيده به تحريف تبرّى مى جستند و انديشه تحريف را به «خبر واحد» نسبت مى دادند. نقل سخنان همه آنان در طول قرون، امكان ندارد. به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

1. فضل بن شاذان نيشابورى (متوفاى 260 ق) در ضمن نقد مذهب اهل سنت مى گويد: عمر بن خطاب گفت: مى ترسم گفته شود عمر در قرآن افزوده و اين آيه را در آن گنجانده است، ما در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آيه را چنين مى خوانديم:

پيرزن و پيرمرد زناكار را به خاطر شهوت رانى كه كرده اند سنگسار كنيد، اين كيفرى از سوى خداى مقتدر حكيم است. (1) اگر شيعه عقيده به تحريف داشت، او بر اهل سنت نمى تاخت كه به تحريف معتقدند، چون هر دو در اين عقيده مشترك بودند.

2. مرحوم صدوق (متوفاى 381 ق) مى گويد: اعتقاد ما اين است كه قرآن كتاب خدا و وحى اوست كه نازل شده و خداوند در قرآن فرموده است: از هيچ سوى باطل سراغ قرآن نمى آيد، نازل شده اى از سوى خداى حكيم حميد است: «انّه لكتابٌ عزيز ...»،


1- الايضاح: 217 بخارى آيه رجم را در صحيح خود، ج 8، ص 208 در باب رجم زنان باردار آورده است.

ص: 168

قرآن قصّه گويى حق است و حقى است جدا كننده حق و باطل و شوخى و بيهوده نيست و خداى متعال، پديد آورنده، نازل كننده، پروردگار، و حافظ آن و گوياى به آن است. (1) 3. شيخ مفيد (متوفاى 413 ق) مى گويد: بعضى از شيعيان گفته اند كه از قرآن هيچ كلمه يا آيه يا سوره اى كم نشده، ليكن آن چه در مصحف على عليه السلام به عنوان تأويل و تفسير معانى آيات طبق حقيقت نزول آنها بوده، حذف شده است، آنها هر چند از كلام اللَّه كه قرآن و معجزه الهى است نبوده، ليكن حقايقى ثابت و نازل شده بود و گاهى به تأويل قرآن هم قرآن گفته مى شود. به نظر من اين سخن شبيه تر به حق است از حرف كسى كه مدّعى كاهش كلماتى از خود قرآن است نه تأويل آن. و به اين نظر تمايل دارم. (2) نيز در جوابِ «مسائل سرويّه» در پاسخ كسانى كه براى تحريف، استناد به رواياتى كرده اند كه برخى كلمات را به گونه ديگر نقل كرده است، مثلًا به جاى «كُنتم خير أمّةٍ»، (3) «خير أئمّةٍ» نقل كرده و به جاى «جَعَلْناكُمْ امَّة وسطاً»، (4) «أئمّةً وَسطاً» نقل كرده، مى گويد: اين ها خبر واحد است و صحّت آنها ثابت نيست، از اين رو در باره آنها توقف مى كنيم و از آن چه در قرآن موجود است دست نمى كشيم. (5) 4. سيدمرتضى (متوفاى 436 ق) گويد: اضافه بر كسانى كه در دليل اول از آنان نقل كرديم، گروهى از صحابه همچون عبداللَّه بن مسعود، ابىّ بن كعب و ديگران بارها قرآن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله خوانده و ختم كرده اند. اين ها با كمترين تأمل دلالت دارد كه قرآن در آن زمان، مجموعه اى مرتب و مدوّن بود، نه پنهان و پراكنده. (6) 5. شيخ طوسى (متوفاى 460 ق) گويد: سخن در زياده و نقصان در قرآن، در خور اين كتاب نيست. چرا كه زياد شدن در قرآن، بطلانش اجماعى است. كاسته شدن از قرآن


1- اعتقادات صدوق: ص 93
2- اوائل المقالات: ص 53- 54
3- آل عمران: 110
4- بقره: 143
5- مجموعة الرسائل، شيخ مفيد: ص 366
6- مجمع البيان: ج 1، ص 10، به نقل از المسائل الطرابلسيه، سيدمرتضى.

ص: 169

نيز بر خلاف ظاهر مذهب مسلمانان است و اين به مذهب صحيح ما شايسته تر است.

سيدمرتضى رحمه الله هم همين را تأييد كرده و ظاهر روايات هم همين است، وى سپس روايت هاى مخالف را «خبر واحد» شمرده است. (1) 6. مرحوم طبرسى (متوفاى 548 ق) مى نويسد: افزايش چيزى بر قرآن، به اجماع علما باطل است و اما كاسته شدن از آن، بعضى از اصحاب ما و گروهى از حشويّه از اهل سنت گفته اند كه در قرآن تغيير يا نقصانى پيش آمده است، ليكن عقيده صحيح در مذهب ما بر خلاف آن است. (2) 7. سيد بن طاووس حلّى (متوفاى 664 ق) گفته است: عقيده شيعه، عدم تحريف است. (3) 8. علامه حلّى (متوفاى 726 ق) در جواب سيد مهنّا گفته است: حق آن است كه تغيير و تأخير و تقديم و افزايش و كاهش در قرآن نيست و پناه بر خدا از اين عقيده و امثال آن، كه موجب راهيابى شك به معجزه جاويدان پيامبر خداست، معجزه اى كه به صورت تواتر نقل شده است. (4) 9. محقق اردبيلى (متوفاى 993 ق) در مسأله لزوم به دست آوردن علم به اين كه آن چه مى خواند، قرآن است، گفته است: بايد اين علم را از راه تواتر كه علم آور باشد به دست آورد و تنها به شنيدن حتى از يك عادل اكتفا نكرد ... و چون تواتر قرآن ثابت شده است، پس ايمن از اختلال است ... علاوه بر اين كه در نوشته ها ضبط شده و حرف به حرف و حركت به حركت آن شمارش شده است. همچنين راه نگارش و راه هاى ديگر، گمانِ غالب بلكه يقين مى آورد كه چيزى بر آن افزوده يا از آن كاسته نشده است. (5) 10. قاضى نور اللَّه شوشترى (متوفاى 1029 ق) گويد: وقوع تحريف در قرآن كه به


1- تبيان: ج 1، ص 3
2- مجمع البيان: ج 1، ص 10
3- سعد السعود: ص 144
4- اجوبة المسائل المهنائيه: ص 121
5- مجمع الفائدة والبرهان: ج 2، ص 218

ص: 170

شيعه نسبت داده شده است، چيزى نيست كه عقيده عموم شيعه اماميه باشد، گروهى اندك از آنان چنين سخنى گفته اند كه در ميان شيعه هم جايگاه معتبرى ندارند. (1) اگر سخنان علما را در اين زمينه به نحو كامل بياوريم، به درازا خواهد كشيد. تا اين جا حق به روشن ترين صورت آشكار شد. تنها چند شبهه و پاسخ به آنها مانده است.

شگفت از اهل سنت، كه شيعه را متهم به قول به تحريف مى كنند و هجوم مى آورند، در حالى كه خودشان احاديث تحريف را در معتبرترين صحاح و مجموعه هاى حديثى خود نقل مى كنند.

حق آن است كه بزرگان هر دو فرقه، از اين وصله مبرّا هستند. جز اين كه گروهى از حشويّه اهل سنت و اخباريان شيعه به استناد برخى روايات بى ارزش، ادعاى تحريف مى كنند. آن چه را اهل سنت در كتاب هاى خود آورده اند ياد مى كنيم.


1- آلاء الرّحمن: ج 1، ص 25

ص: 171

9. آيات نانوشته كه مى گويند از قرآن است

اشاره

به نظر عمر بن خطاب، چهار آيه از قرآن افتاده است: آيه رجم، آيه فراش، آيه رغبت و آيه جهاد. شگفت آن كه صحاح و مسندهاى اهل سنت آنها را نقل كرده اند، با آن كه متن آنها گواه آن است كه از قرآن نيست، هر چند مضمون آنها مطابق دين است.

اما آن چهار آيه پندارى:

1. آيه رجم

عمر هنگام بازگشت از حج در ضمن خطبه اى گفت:

بپرهيزيد كه در مورد آيه رجم هلاك شويد و يكى بگويد ما دو حدّ در كتاب خدا نمى بينيم، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم رجم كرد، ما هم رجم و سنگسار كرديم. سوگند به آن كه جانم به دست اوست، اگر مردم نمى گفتند كه عمر بر كتاب خدا افزوده است چنين مى نوشتم: «الشيخ والشيخه اذا زنيا فارجموهما البته»؛ «پيرمرد و پيرزن زناكار را حتماً سنگسار كنيد»، ما اين آيه را خوانده ايم. (1) الفاظ آن صدا مى زند كه از قرآن نيست، محتوا هم خالى از اشكال نيست، چون


1- صحيح بخارى: ج 8، ص 208- 211

ص: 172

مورد سنگسار، زن و مردِ زناكارى است كه همسر داشته باشند، چه جوان باشند، چه پير، چه مختلف.

2. آيه فراش

عمر بن خطاب، به ابىّ بن كعب گفت: مگر نه اين كه در آن چه از كتاب خدا از دست داده ايم، چنين مى خوانديم: «الولد للفراش وللعاهِر الحَجر»؟ «فرزند، مربوط به رختخواب است و براى زناكار، سنگ است.» ابىّ گفت: چرا. (1) كلام با آن كه فصيح است، ولى نمى تواند از قرآن باشد، اما خليفه مى پنداشت كه عبارت از قرآن است.

3. آيه رغبت

بخارى روايت كرده است كه عمر گفت: ما از جمله آن چه از كتاب خدا مى خوانديم چنين بود: از پدرانتان اعراض و دورى نكنيد كه اعراض از پدرانتان كفر است «لا ترغبوا عن آبائكم فانّه كفر بكم أن ترغبوا عن آبائكم.» (2)

4. آيه جهاد

به نقل سيوطى، عمر به پسر عوف گفت: آيا در آنچه بر ما نازل شده، نيافتى كه «وان جاهَدوا كما جاهدتُم اوّل مرّةً؟»؛ «جهاد كنيد، همان گونه كه نخستين بار جهاد كرديد» گفت: در آنچه از قرآن افتاده است، اين هم از افتاده هاست. (3)

5. آيه شيردادن

به روايت مالك از عايشه در كتاب «موطأ» عايشه گفت: در آنچه از قرآن نازل شده


1- الدرّ المنثور: ج 1، ص 106
2- صحيح بخارى: ج 8، ص 208- 211؛ صحيح مسلم: ج 4، ص 167 و ج 5، ص 116
3- الدرّ المنثور: ج 1، ص 106

ص: 173

بود، ده بار شيردادن معلوم بود كه موجب حرمت مى شد. آن ده بار نسخ شد به پنج بار «خمس معلومات» و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم درگذشت، در حالى كه در قرآنى كه مردم مى خواندند، ده بار بود. (1) آيه نقل شده از عايشه هم مثل آيه هاى عمر، نمى تواند از متن قرآن باشد و اگر بود در مصحف ها نوشته مى شد و دليلى بر حذف آن نبود.


1- تنوير الحوالك، ج 2، ص 118، آخر كتابِ رضاع.

ص: 174

10. دو شبهه پيرامون تحريف

شبهه اول: وجود مصحف على عليه السلام

ابن نديم (متوفاى 385 ق) در كتاب «فهرست» خود از على عليه السلام روايت كرده كه چون آن حضرت هنگام وفات پيامبر صلى الله عليه و آله، رفتارهاى شومى از مردم ديد، سوگند ياد كرد كه ردا از دوش خود بر زمين ننهد تا آن كه قرآن را گرد آورد. سه روز در خانه نشست و قرآن را جمع كرد. (1) يعقوبى (متوفاى 290 ق) در تاريخ خود مى نويسد: بعضى روايت كرده اند كه پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، على بن ابى طالب عليه السلام قرآن را جمع كرد و آن را بر روى شترى گذاشت و آورد و گفت: اين قرآن است كه آن را جمع كردم، وى قرآن را به هفت جزء تقسيم كرده بود، سپس هر جزء و سوره هاى آن را ذكر كرده است.

توضيح:

از دقت در آن چه يعقوبى ذكر كرده بر مى آيد كه قرآن على عليه السلام در سوره ها و آيات با قرآن موجود تفاوتى نداشته، بلكه در ترتيب سوره ها اختلاف داشته و اين ثابت مى كند


1- فهرست، ابن نديم، به نقل تاريخ القرآن زنجانى: ص 76

ص: 175

كه ترتيب سوره ها با اجتهاد صحابه و گردآورندگان بوده است، برخلاف وضع و ترتيب آيه ها كه به اشاره پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است. آن چه را ابن نديم گفته، ثابت مى كند كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله، قرآن نوشته شده بود، هر سوره اى جداگانه و فاقد ترتيبى بود كه امام على عليه السلام آنها را در هفت جزء ترتيب داد و هر جزء مشتمل بر سوره هايى بود. محقّق زنجانى در ضمن جدول هايى ترتيب سوره هاى مصحف على عليه السلام را نقل كرده كه نشان مى دهد آن مصحف هفت جزء داشته و هر جزئى چندين سوره.

جزء اول كه بقره ناميده مى شد چند سوره داشت، جزء دوم كه جزء آل عمران ناميده مى شد نيز چند سوره داشت، جزء سوم جزء نساء بود با چندين سوره، جزء چهارم جزء مائده بود و چند سوره، جزء پنجم انعام بود و چندين سوره، جزء ششم اعراف بود و چندين سوره و جزء هفتم جزء انفال بود و سوره هاى ديگر. از اين بر مى آيد كه ترتيب سوره ها نه براساس ترتيبِ سوره هاى بلند تا كوتاه بود، نه براساس ترتيب نزول.

شبهه دوم: مصحف فاطمه عليها السلام

طبق روايات فراوان، نزد حضرت فاطمه عليها السلام مصحفى بوده است، ولى مصحف اسم مخصوص قرآن نيست تا آن كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن مخصوصى داشته باشد، بلكه نوشته اى بود كه در آن بعضى از اخبار و حوادث آينده نوشته شده بود.

مُصحف در لغت يعنى، چيزى كه، نوشته اى در آن قرار گيرد، به مصحف، مصحف گويند، چون در بر گيرنده نوشته هايى ميان دو جلد است. اين واژه در عصر نزول قرآن، اسم خاص قرآن نبود، پس از وفات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله قرآن به اين نام مشهور شد. به نقل سيوطى، چون قرآن را گرد آورده و روى ورق نوشتند، ابوبكر گفت: نامى براى آن برگزينيد. يكى گفت: سِفْر، ديگرى گفت: مصحف، چون حبشيان آن را مصحف مى نامند. گويد: ابوبكر نخستين كسى بود كه كتاب خدا را گرد آورد و آن را مصحف ناميد. (1)


1- الإتقان فى علوم القرآن: ج 1، ص 185

ص: 176

اما اين كه واقعيت آن كتاب و مصحف فاطمه عليها السلام چه بود، روايات فراوانى كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده است آن را روشن مى سازد. بخش عظيمى از آنها در كتاب «كتابُ علىٍّ ومصحفُ فاطمه» از شيخ مصطفى قصير العاملى آمده است. برخى از آنها را مى آوريم:

1. ابوعبيده از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: «... حضرت فاطمه عليها السلام پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله هفتاد و پنج روز زنده بود و نسبت به فقدان پدرش بسيار اندوهگين بود.

جبرئيل نزد او مى آمد و در سوگ پدر بزرگوارش او را تسليت مى داد و از پدرش و جايگاه و از آن چه پس از فاطمه عليها السلام در مورد ذريه او پيش خواهد آمد به او خبر مى داد و على عليه السلام آنها را مى نوشت، اين مصحف فاطمه است.» (1) 2. ابوحمزه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «در مصحف فاطمه عليها السلام چيزى از كتاب خدا نيست، بلكه آن در بردارنده مطالبى است كه پس از فوت پدر بزرگوارش بر آن حضرت القاء شده است.» (2) 3. شگفت است كه دروغ هاى تبليغاتى كلمه «مصحف فاطمه» را عَلَم كرده و به شيعه تهمت مى زند كه اينان قرآنى دارند به نام مصحف فاطمه. بسيارى از تفرقه افكنان كوشيده اند اين تفكر غلط را ميان مسلمانان پخش كنند، ولى تلاش آنان بى ثمر بوده است. حق، دولت ابدى دارد، اما باطل چند صباحى جولان مى دهد.

شايد خواننده گرامى پيش خود سئوال كند كه چگونه فرشتگان بر فاطمه عليها السلام نازل مى شدند و با او سخن مى گفتند؟ ليكن بايد دانست كه فاطمه زهرا عليها السلام، كمتر از حضرت مريم نيست، يا كمتر از زن حضرت ابراهيم نيست. قرآن مى فرمايد: فرشتگان به مريم گفتند: «اى مريم! خداوند تو را برگزيده و پاك ساخته و بر زنان جهان برگزيده است.» (3) و آيات ديگرى كه در سوره آل عمران و مريم است.


1- كافى: ج 1، ص 241
2- بصائر الدرجات: ص 195 چاپ كتابخانه مرعشى.
3- «وَإِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ ...» آل عمران: 42.

ص: 177

زن حضرت ابراهيم نيز صداى فرشته را مى شنيد، به فرموده قرآن:

«فرستادگان ما به ابراهيم بشارت بردند ... همسر او ايستاده بود، خنديد، به او بشارت داديم اسحاق و پس از او يعقوب را. گفت: واى بر من، من فرزند خواهم آورد، در حالى كه پيرم و اين هم همسرم است كه پيرمرد است. اين چيز شگفتى است. گفتند: آيا از امر الهى تعجب مى كنى؟ رحمت و بركات خدا بر شما خاندان باد، كه او ستوده و باشكوه است.» (1) وقتى حضرت مريم و همسر ابراهيم خليل، محدَّث اند (فرشتگان با آنان حرف مى زنند)، فاطمه كه سرور زنان جهان است، سزاوارتر است كه فرشتگان با او هم سخن شوند.


1- «وَلَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى ...» هود: 69- 73.

ص: 178

11. تاريخ گردآورى قرآن كريم

اشاره

بحث از تاريخ قرآن كريم و كيفيت گردآورى و زمان آن، بحثى دامنه دار است و در اين موضوع، كتاب ها و رساله هاى متعددى نگاشته شده است. در اين جا فشرده اى از سخن را مى آوريم:

گردآورى قرآن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله

قرآن در زمان حيات پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله گردآورى شد و سوره ها و آيه هايش به دستور او مرتّب شد. دليل بر اين سخن، افزون بر شواهد تاريخى بسيار كه بر خوانندگان عزيز عرضه خواهيم كرد، سخن خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله است كه سوره حمد را به نام «فاتحة الكتاب» ناميد و فرمود: «نمازى جز با فاتحة الكتاب صحيح نيست.» (1) از اين جا روشن مى شود كه قرآن در زمان آن حضرت گردآورى شده بود و سوره حمد هم در اول آن بود، اگر قرآن مجموعه سوره ها و آيات پراكنده بود، معنى نداشت كه اين سوره را فاتحة الكتاب نام گذارند.


1- مسند احمد: ج 2، ص 428

ص: 179

شواهد تاريخى

حق اين است كه قرآن كريم در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله جمع شده بود. شواهدى مى آوريم كه نشان مى دهد قرآن در زمان آن حضرت گردآورى شده و آنها را در كنار رواياتى كه مى گويد قرآن پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گردآورى شد قرار مى دهيم و حقيقت را از خلال آنها در مى يابيم.

1. طبرانى و ابن عساكر از شعبى نقل مى كنند كه شش نفر در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن را گردآورى كردند: ابىّ بن كعب، زيد بن ثابت، معاذ بن جبل، ابوالدرداء، سعد بن عبيد و ابوزيد. و نيز نقل مى كنند كه مجمع بن جاريه قرآن را جمع كرد، مگر دو سوره از سوره هاى آن را.

2. قتاده مى گويد: از انس بن مالك پرسيدم: در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله، چه كسى قرآن را جمع كرد؟ گفت: چهارنفر كه همه از انصار بودند: ابىّ بن كعب، معاذ بن جبل، زيد بن ثابت و ابوزيد.

3. به نقل مسروق، عبداللَّه بن عمر گفت: من عبداللَّه بن مسعود را دوست دارم، چون از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود: قرآن را از چهار نفر بياموزيد: عبداللَّه بن مسعود، سالم، معاذ و ابىّ بن كعب.

4. نسائى از عبداللَّه بن عمر نقل مى كند كه گفت: قرآن را گرد آوردم و هر شب يك بار آن را خواندم. خبر آن به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، فرمود: آن را در طول ماه يك بار بخوان.

5. از عثمان نقل شده است كه هر گاه وحى نازل مى شد، پيامبر سراغ كاتبان وحى مى فرستاد و مى فرمود: اين آيه را در فلان سوره كنار آيات معينى قرار دهيد. (1) 6. ابوعبداللَّه زنجانى مؤلف «تاريخ القرآن» نوشته است: بعضى از صحابه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله اقدام به جمع آورى قرآن يا بخش هايى از آن كردند. اما مجموعه اى كه همه قرآن را در زمان پيامبر گردآورد، آن را پس از آن كامل ساختند.


1- البيان: ص 26- 27

ص: 180

7. محمد بن اسحاق در «الفهرست» مى گويد: گردآورندگان قرآن در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله عبارت بودند از: على بن ابى طالب عليه السلام، سعد بن عبيد، ابوالدرداء، معاذ بن جبل، ابوزيد، ثابت بن زيد، ابىّ بن كعب، عبيد بن معاويه و زيد بن ثابت.

8. سيوطى در «الاتقان» از محمد بن كعب قُرظى نقل مى كند: پنج نفرى كه قرآن را جمع كردند عبارتند از: معاذ بن جبل، عبادة بن صامت، ابىّ بن كعب، ابوالدرداء و ابوايوب انصارى.

9. مؤلف «تاريخ القرآن» از ابن سيرين نقل مى كند: چهار نفرى كه قرآن را جمع كردند عبارتند از: معاذ بن جبل، أبىّ، ابوزيد يا ابوالدرداء، يا عثمان، يا او و تميم دارى.

10. خوارزمى در كتاب «مناقب» از على بن رباح نقل مى كند كه على بن ابى طالب عليه السلام و ابىّ بن كعب قرآن كريم را در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گرد آوردند.

11. در رواياتى كه ابوبكر حضرمى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:

«قرآن پشت رختخواب من است، در نوشته ها و حرير و كاغذها. آن را بگيريد و تباه نسازيد، آن گونه كه يهود، تورات را ضايع ساختند.» (1) على عليه السلام هم رفت و آن را در قماش زردى جمع كرد و بر آن مهر زد.

12. حديث ثقلين دليل آن است كه جمع قرآن در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله انجام يافته بود و اگر اين حديث را بر آن چه ذكر كرديم بيفزاييم، شكّى باقى نمى ماند كه قرآن در عهد پيامبر گردآورى شده بود كه فرمود: «من در ميان شما دو چيز نفيس باقى مى گذارم:

كتاب خدا و عترتم، آن چه كه اگر به آن دو تمسك بجوييد، هرگز گمراه نمى شويد و آن دو از هم جدا نمى شوند تا آن كه كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.» (2) اين حديث آشكارا ثابت مى كند كه قرآن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله جمع آورى شده بود، اما اين سخن كه در سينه ها محفوظ بود، سخنى نادرست است و اگر اين حديث بر


1- تاريخ القرآن، ص 7 و 8
2- اين حديث از احاديث متواتر بلكه بيش از حدّ تواتر است.

ص: 181

نگارش منظم قرآن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله دلالت نكند، حداقل دلالت دارد بر اين كه سوره هاى قرآن و جاى آيات در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله منظم بود، هر چند كه بر ورق هم نگاشته نباشد.

تعارض احاديث جمع قرآن بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله، با نصّ قرآن

سئوالى كه مى ماند اين است كه اگر به راستى قرآن در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گردآورى شده بود، پس چگونه برخى روايات مى گويد كه قرآن در عهد خلفا گردآورى شده است؟

پاسخ: اين روايات، با نصّ خود قرآن تعارض دارد، چون بسيارى از آيات قرآن دلالت مى كند كه سوره ها حتى بين مشركان مشهور و معروف بوده است. به علاوه نام «كتاب» بر قرآن كريم اطلاق شده است، اگر اجزاى آن پراكنده بود، بر آن «كتاب» گفته نمى شد و كاربرد مجازى و بدون قرينه هم بى معناست.

ناسازگارى احاديث جمع قرآن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله با حكم عقل

عظمت قرآن و اهميتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان از جهات مختلف براى آن قائل بودند، به روشنى نشان مى دهد كه رواياتى كه مى گويد قرآن پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله گردآورى شده، نادرست است. اضافه بر اين كه قرآن، بزرگترين چيز نزد مسلمانان است و موجوديت و عظمتشان در حفظ و نگهدارى آن خلاصه مى شود و اساس نبوت را هم قرآن تشكيل مى دهد. آيا احتمال مى رود كه شخصيتى همچون پيامبر صلى الله عليه و آله اهميتى به گردآورى و نگارش قرآن كريم ندهد؟ يا به كار ديگرى بپردازد و از توضيح كيفيت تنظيم سوره ها و آيات غافل شود؟ قرآن معجزه جاويدان آن حضرت است و همگان به وسيله آن در طول اعصار و قرون تحدّى مى شوند. با توجه به اين نكته، بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله لازم بوده كه براى نگهدارى و حفظ قرآن بكوشد، چون ذهن و حافظه انسان هر چه قدر هم قوى باشد، در لا به لاى حوادث زندگى نمى توان بر آنها اعتماد كرد.

ص: 182

قرآن به تدريج بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل مى شد و آن حضرت گروهى را به نام «كاتبان وحى» معين كرده بود كه آن را بنويسند. ابوعبداللَّه زنجانى در كتاب «تاريخ القرآن» در اين مورد مى نويسد: پيامبر صلى الله عليه و آله، نويسندگانى داشت كه وحى را با خطّ معين كه نسخ بود مى نوشتند و 43 نفر بودند و بيش از همه زيد بن ثابت و على بن ابى طالب عليه السلام مى نوشتند و از روايات بر مى آيد كه آن حضرت به نگارش قرآن اهميت مى داد.

سپس داستان مسلمان شدن عمر بن خطاب را نقل مى كند كه چگونه در خانه خواهرش سوره حديد (سبّح للَّه) و بخشى از سوره طه را مشاهده كرد. و در پايان مى افزايد: همه اين احاديث مى رساند كه مسلمانان به نگارش قرآن اهتمام مى ورزيدند و همه قرآن در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گردآورى شده بود. (1) بعضى از سوره هاى قرآن يا بخشى از يك سوره، نزد همه مسلمانان وجود داشت و اين در روايات آمده است. از جمله روايت عبادة بن صامت كه مى گويد: هر مهاجرى كه مى آمد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را به يكى از مسلمانان مى سپرد تا قرآن كريم را به او بياموزد. در روايت «كليب» آمده است كه: همراه على عليه السلام بودم كه صداى قرائت قرآن در مسجد بلند شد. على عليه السلام فرمود: خوشا به حالشان!

گروهى قرآن را با صداى بلند مى خواندند كه دستور آمد قرآن را با صدايى آرام تر و آهسته تر بخوانند.

اين دو حادثه نشان مى دهد كه مسلمانان به قرائت قرآن اهميت مى دادند. از اين رو چگونه ممكن است گردآورى قرآن تا زمان ابوبكر به تأخير افتد؟

نتيجه آن كه نسبت دادن جمع قرآن كريم به زمان خلفا، توهمى است كه با قرآن و سنت و عقل هم مخالف است و نمى توان جمع قرآن را به ابوبكر نسبت داد. جمع قرآن در زمان عثمان هم به معناى اجتماع مسلمين بر قرائت واحد است. بزرگانى از علماى اهل سنت به اين حقيقت اقرار كرده اند، از جمله حارث محاسبى مى گويد: مشهور آن است كه عثمان قرآن را جمع كرده است و اين درست نيست. عثمان مردم را بر قرائت


1- تاريخ القرآن: ص 43، فصل 6

ص: 183

واحد جمع كرد، چون قرائت هاى ديگرى هم رواج داشت.

اما اين كه گفته مى شود على عليه السلام قرآن را پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله گردآورى كرد، به معناى نگارش قرآن طبق شأن نزول است و تقديم منسوخ برناسخ. اين را علامه مجلسى در «بحار الأنوار» و صاحب كتاب «تاريخ القرآن» هم مى پذيرد. و اگر مسأله جز اين باشد، امام على عليه السلام چگونه مى تواند در چند روز، قرآن را گردآورى كند؟

ص: 184

ص: 185

فصل پنجم: امامت نزد شيعه و اهل سنت

اشاره

1. نقش امامت نزد شيعه اماميه

2. ساختار حكومت اسلامى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله

3. ساختار اول: تعيين امام از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله

الف. محال بودن ترك امت بدون پيشوا

ب. امت اسلامى و خطر سه جانبه

ج. تعيين امام در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله

4. ساختار دوم: سپردن كار به مردم

الف. اجماع مسلمانان ب. آيا شورى اساس حكومت است؟

ج. آيا بيعت اساس حكومت است؟

5. سنت نبوى و دوازده امام

6. اوصاف امام

الف. عصمت ب. اعلميت ج. برترين فرد

7. غُلات، از شيعيان اماميه نيستند

8. فرق ميان «نبى»، «رسول» و «امام»

ص: 186

ص: 187

امامت نزد شيعه و اهل سنت

اشاره

حقيقت امامت نزد اهل سنت، با آن چه نزد شيعه است فرق دارد. اهل سنت به امام به عنوان رئيس يك دولت نگاه مى كنند كه مردم يا نمايندگان مردم او را انتخاب مى كنند.

يا با كودتاى نظامى و امثال آن بر سر كار مى آيد و در چنين حاكمى جز برخى صفات معروف، چيزى شرط نيست و روشن است كه اعتقاد به رياست يك رئيس جمهور يا نخست وزير، از اصول اعتقادى نيست كه اگر كسى به پيشوايى و رهبرى او اعتقاد نداشته باشد فاسق به شمار آيد. در كشورهاى اسلامى پيوسته كسى به جاى ديگرى به حكومت رسيده است، چه با رغبت مردم يا اكراه آنان و هرگز كسى اعتقاد به زمامدارى او را از اصول نشمرده و فسق او را موجب خلع او قرار نداده است، وگرنه سنگ روى سنگ بند نمى شد.

اما شيعه اماميه به امامت به عنوان استمرار وظايف رسالت مى نگرند (نه خود رسالت، چون با رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، نبوت و پيامبرى ختم شد). روشن است كه دست يافتن به چنين مقامى يك سلسله صلاحيت هاى بالا مى طلبد كه كسى آنها را نمى يابد مگر آن كه تحت عنايت هاى ويژه الهى قرار گيرد و در اصول و فروع دين و در عدالت و عصمت و رهبرى حكيمانه و شئون ديگر، جاى پيامبر صلى الله عليه و آله بنشيند.

ص: 188

1. نقش امامت نزد شيعه اماميه

حقيقت امامت را نزد اهل سنت دانستى. بر اساس ديدگاه آنان در امامت، جز شرايطى كه در رؤساى دولت ها وجود دارد شرط نيست. اما امامت نزد شيعه، با حقيقت امامت نزد برادران اهل سنت متفاوت است. امامت، يك رهبرى الهى و استمرار همه وظايف نبوت است. جز دريافت وحى از خدا، مقتضاى اين ديدگاه، اتّصاف امام به همه شرايطى است كه در پيامبر است، جز اين كه وحى به او نمى رسد.

توضيح اين كه: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خلأ بزرگ و مهمى را در حيات امت اسلامى پر مى كرد و مسئوليت ها و كارهاى او تنها دريافت وحى الهى و رساندن به مردم نبود، بلكه وظايف زير را هم بر عهده داشت:

1. تفسير قرآن و شرح اهداف آن و كشف رموز و اسرار كتاب خدا.

2. بيان احكام موضوعات و مسائلى كه در زمان حيات و دعوتش پيش مى آمد.

3. پاسخ به حمله هاى شكّ آفرين و سئوال هاى دشوار و شبهه انگيز كه دشمنان اسلام از يهود و نصارى بر مى انگيختند.

4. حفاظت از دين در برابر تحريف و دستكارى و مراقبت از آن چه مسلمانان از اصول و فروع دين از او مى آموختند، تا در آن موارد نلغزند.

امامت نزد شيعه اماميه حقّ كسى است كه اين خلأ بزرگ را كه با رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 189

پيش مى آيد پر كند، افزون بر رهبرى در امور دنيا مثل تأمين امنيت كشور و حفظ مرزها و اجراى حدود و نشر دين حنيف با تلاشى پيگير.

ص: 190

2. ساختار حكومت اسلامى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله

در شكل و ساختار حكومت و رهبرى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله، دو نظريه و جهت گيرى ميان مسلمانان رواج دارد:

اول: اين كه شكل حكومت، انتصابى است و امام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله، به فرمان خدا و از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين مى شود.

دوم: كار به دست مردم و انتخاب آنان سپرده مى شود، به يكى از شكل هايى كه گفته خواهد شد.

اكنون بحث اين است كه مصالح امت اسلامى در آن زمان، كدام يك از دو شيوه و نظريه فوق را اقتضا مى كرد؟ شيوه تعيين فرد يا افراد معيّنى را، يا سپردن مسأله خلافت به رأى مردم را؟ اينك توضيح مطلب.

ص: 191

3. ساختار اول: تعيين امام از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

حق اين است كه امورى دلالت بر اين دارد كه مصلحت امت در آن زمان مى طلبيد كه امام و پيشوايى كه جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله شود، از زبان پيامبر و در حال حيات او تعيين شود و بدون آن امت در مخاطرات بزرگى مى افتاد. آن امور عبارت است از:

1. محال بودن ترك امت بدون پيشوا

عقل روشن و بديهى حكم مى كند كه وقتى يك انسان مصلح، از رهگذر سال ها تلاش سخت و پيگير، بتواند يك طرح اجتماعى مخصوص به خود را به اجرا درآورد و راهى نو براى جامعه بشرى عرضه كند، بايد بينديشد كه به چه وسيله اى مى تواند آن طرح را باقى بدارد و تضمينى براى استمرار، بلكه رشد و پيشرفت آن فراهم آورد؟ خردمندانه نيست كه كسى بناى عظيمى را برپا كند و در راه آن رنج هاى بسيارى را متحمل شود، ولى نسبت به آن چه كه آن بنا را از خطرها حفظ كند فكرى نداشته باشد و كسى را به عنوان نگاهبان و مراقبت از آن پس از خويش نگمارد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه از بزرگ ترين شخصيت هاى جهانى در تاريخ بشرى است، با آيينى كه آورد، زمينه مناسبى براى يك تحول الهى جهانى و بزرگ و برپايى يك تمدن جديد وبى نظير فراهم ساخت. اين شخصيت بزرگ كه يك آيين جاويد را براى بشريت

ص: 192

طراحى كرد و در روزگار خود اجتماع بشرى را رهبرى نمود، مسلّما براى حفظ آيين خود از خطرها و آفت هاى احتمالى كه در آينده آن را تهديد مى كرد، فكرى داشت.

همچنين براى هدايت هميشگى امّتش و اداره آنان و شكل حكومت پس از خودش فكر و برنامه اى داشت و آن را بيان كرد، چرا كه معقول نيست اين پيامبر فرزانه، پايه هاى يك شريعت و آيين جاودانه را بنا نهد، ولى طرحى قوى براى شكل رهبرى پس از خود كه ضامن بقاى آن آيين باشد، نداشته باشد.

پيامبرى كه براى بيان كوچك ترين مسأله كه براى سعادت بشر مورد نياز است، كوتاهى نكرد، چگونه ممكن است در زمينه رهبرى جامعه اسلامى و ساختار و چگونگى آن ساكت باشد؟! در حالى كه اين مسأله، از موضوعات اساسى و سرنوشت ساز در حياتِ امت، بلكه حيات بشريت است؟ چگونه ممكن است جامعه اسلامى را سرگردان به حال خود رها كند، به گونه اى كه تكليف خود را در اين سطح ندانند؟

پس هرگز پذيرفتنى نيست كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چشم از زندگى بربندد و در زمينه رهبرى امت سخنى بر زبان نياورد.

2. امت اسلامى و خطر سه جانبه

مراجعه به تاريخ و درك شرايطى كه در زمان رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بر منطقه و جهان حاكم بود و دقت در شرايط پيش از رحلت، به روشنى انتصابى بودن منصب امامت را ثابت مى كند، زيرا سه خطر مهم به صورت يك مثلث شوم، دين و موجوديت اسلام را تهديد مى كرد:

ضلع اول اين مثلث شوم خطر، در امپراتورى روم تجسم مى يافت،

ضلع دوم، در امپراتورى ايران

و ضلع سوم، در گروه منافقين داخلى.

نسبت به خطر اول و اهميت بسيار آن كافى است بدانيم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همواره حتى تا آخرين لحظه حيات خويش به آن مى انديشيد. از اين رو در آستانه وفاتش سپاه

ص: 193

عظيمى به فرماندهى «اسامة بن زيد» تجهيز كرد و براى رويارويى با روميان اعزام نمود و هر كه را كه از آن تخلف كند لعن كرد.

نسبت به خطر ضلع دوم نيز كافى است بدانيم كه دشمن تندخويى بود كه نامه پيامبر صلى الله عليه و آله را پاره كرد و به حاكم يمن نوشت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را دستگير كرده، خودش يا سرش را براى وى بفرستد.

نسبت به خطر سوم بايد بدانيم كه گروه منافقان در مدينه پيوسته براى پيامبر صلى الله عليه و آله مزاحمت ايجاد مى كردند و با توطئه هاى گوناگون آن حضرت را مى آزردند و حركت رسول خدا صلى الله عليه و آله را بامشكلات مواجه مى ساختند. قرآن كريم در سوره هاى مختلف از آنان و خصلت ها و نفاق و آزار و تلاش هاى پليد آنان سخن مى گويد، تا آن جا كه يك سوره كامل به نام «منافقون» ناميده شده كه در باره منافقين و نيت ها و كارهاى شوم آنان است.

سؤال: با وجود اين مثلث خطرناك، آيا صحيح بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امت اسلامى و دين اسلام را كه از هر سو در محاصره خطرها بودند و دشمنان از هر طرف در كمين نشسته بودند، بدون يك رهبر معين به حال خود رها كند؟

پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانست كه زندگى عرب، يك زندگى قبايلى و عشايرى است و افراد اين قبيله ها نسبت به رؤساى قبايل تعصب مى ورزند و از آنان اطاعت جدى دارند و در مقابلشان كاملًا خاضع اند. از اين رو رها كردن اين مجموعه بدون نصب پيشوايى معين، به پراكندگى و كشمكش قبيله اى خواهد انجاميد و دشمنان از اين نزاع و اختلاف و كشمكش سود خواهند برد.

بر اساس اين حقيقت است كه بوعلى سينا گفته است: درست تر، تعيين و نصب جانشين است، تا وضع جامعه به پراكندگى و درگيرى و اختلاف كشيده نشود. (1)

3. تعيين امام در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله

دقت در زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله از آن زمان كه فرمان يافت آيين خود را به خويشاوندان


1- شفاء، الهيات: ص 564، مقاله دهم، فصل پنجم.

ص: 194

و بستگان خويش ابلاغ كند، سپس به همه مردم به صورت آشكارا برساند، مى رساند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در موضوع «رهبرى» و «خلافت»، بارها روش «انتصاب» را پيش گرفته است، نه راه «انتخابات مردمى» را. اين موضوع از چند جهت قابل اثبات است:

1. حديث يوم الدّار

پس از گذشت سه سال از آغاز بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله، خداوند متعال آن حضرت را مكلف نمود كه رسالت خويش را به افراد قبيله خود ابلاغ كند. اين زمانى بود كه آيه «وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اْلأَقْرَبِينَ» (1) نازل شد، يعنى خويشاوندان نزديك خود را بيم بده.

پيامبر صلى الله عليه و آله سران بنى هاشم را جمع كرد و فرمود:

«اى فرزندان عبدالمطّلب! من هرگز جوانى را نمى شناسم در ميان عرب، كه بهتر از آن چه من برايتان آورده ام، براى قوم خودش آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام و پروردگارم فرمان داده است كه شما را به آن فراخوانم. كدام يك از شما در اين مسأله مرا پشتيبانى مى كند، تا برادرم و جانشين، وزير و خليفه من ميان شما باشد؟»

پيامبر صلى الله عليه و آله عبارت اخير را چندبار تكرار كرد و در هر بار، جز على عليه السلام كسى برنخاست. او در هر بار آمادگى خويش را براى پشتيبانى و نصرت پيامبر اعلان كرد، در بار سوم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّ هذا اخي ووَصيّي وخَليفَتي فيكُمْ، فَاسْمَعُوا لَهُ وأَطيعُوا.» (2)؛ «اين شخص، برادرم، وصىّ و جانشين من در ميان شماست، پس از او شنوايى و فرمانبردارى داشته باشيد.»

2. حديث منزلت

پيامبر صلى الله عليه و آله جايگاه على عليه السلام را نسبت به خود همچون منزلت و موقعيت هارون نسبت به حضرت موسى شمرد و از منصب ها و منزلت هاى هارون نسبت به موسى چيزى جز


1- شعراء: 214
2- مسند احمد: ج 1، ص 159؛ تاريخ طبرى: ج 2، ص 406؛ تفسير طبرى جامع البيان: ج 19، ص 74- 75؛ تفسير سوره شعراء: آيه 214

ص: 195

نبوّت را استثنا نكرد، آن جا كه فرمود:

«يا عَليّ اما تَرضى انْ تَكونَ مِنّي بِمَنزلةِ هارونَ مِن موسى إلّاانّه لا نبىَّ بَعدي؟» (1)؛

«يا على! آيا نمى خواهى نسبت به من، همچون هارون نسبت به موسى باشى، جز اين كه پس از من پيامبرى نيست؟»

اين نفى و سلب، در واقع از باب «سالبه به انتفاء موضوع» است، چون پس از رسول خاتم صلى الله عليه و آله نبوّتى نبود تا اين كه پس از او على عليه السلام پيامبر باشد، زيرا با نبوت پيامبر اسلام، نبوت ها پايان يافت و با شريعت و آيين او شريعت ها ختم شد.

به تصريح قرآن كريم، هارون در زمان حضرت موسى مقام نبوت (2)، خلافت (3) و وزارت (4) داشت. حديث منزلت همه اين منصب ها را كه براى هارون ثابت است، به جز نبوّت، براى على عليه السلام ثابت مى كند. به علاوه، اگر مقصود اثبات همه منصب ها و مقام ها براى على عليه السلام نبود به غير از نبوت، هيچ نيازى به استثناى نبوت نبود.

3. نصب امام در روز غدير

همچنان كه از احاديث پيشين بر مى آيد، جانشين و وصىّ خود را گاهى به صورت كلّى مى شناسانيد، گاهى به صورت خاص، يعنى با ذكر نام خليفه و جانشين، به گونه اى كه هر يك از آن احاديث، براى افراد آگاه و حقجو يك حجت كامل است. ليكن با اين همه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نداى خويش را در آن روز به هر مسلمان دور و نزديك رساند و هر ابهام و پيچيدگى و شك و شبهه را در اين زمينه بر طرف ساخت. هنگام بازگشت از حجةالوداع،


1- صحيح بخارى: ج 6، ص 3، در حوادث جنگ تبوك؛ صحيح مسلم: ج 7، ص 120، باب فضائل امام على عليه السلام؛ سنن ابن ماجه: ج 1، ص 55؛ مسند احمد: ج 1، صص 173، 175، 177، 179، 182، 185 و 230 ...؛ سيره ابن هشام: ج 4، ص 163، غزوه تبوك.
2- «وَوَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيّاً» مريم: 53.
3- «وَقالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي» اعراف: 142.
4- «وَاجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي» طه: 29.

ص: 196

در سرزمينى به نام «غديرخم» توقف كرد و به همه حاجيانى كه با او بودند خبر داد كه از سوى خداى متعال مأمور است پيامى را به آنان برساند، پيام و رسالتى كه حكايت از يك اقدام جدّى و بزرگ مى كند، به نحوى كه اگر آن پيام را نرساند، گويا هيچ چيز از رسالت او را ابلاغ نكرده است. همچنان كه خداوند مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» (1)؛

«اى پيامبر، آن چه را از سوى پروردگارت به سوى تو نازل شده است ابلاغ كن و اگر چنين نكنى، رسالت او را ابلاغ نكرده اى و خداوند تو را از گزند مردم نگه مى دارد.» (2) سپس بر فراز منبرى كه از هودج و كجاوه شتران برافراشته شده بود بالا رفت و خطاب به مردم فرمود:

- نزديك است كه فراخوانده شوم و پاسخ دهم. شما چه مى گوييد:

گفتند: شهادت مى دهيم كه تو ابلاغ كردى، نصيحت نمودى و تلاش كردى، خدايت پاداش نيك دهد.

فرمود: آيا گواهى نمى دهيد كه معبودى جز خدا نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و اين كه رستاخيز آمدنى است و شكّى در آن نيست؟

گفتند: آرى گواهى مى دهيم.

فرمود: من پيش از شما مى روم و بر حوض كوثر وارد مى شوم، نيك بنگريد كه پس از من با ثقلين (كتاب و عترت) چگونه رفتار خواهيد كرد.

يك منادى ندا داد: ثقلين چيست اى رسول خدا؟


1- مائده: 67
2- محدثان و مفسران گفته اند كه اين آيه در حجةالوداع در روز غدير نازل شده است. بنگريد به: الدرّ المنثور، سيوطى: ج 2، ص 298؛ فتح القدير، شوكانى: ج 2، ص 57؛ كشف الغمّه، اربلى: ص 94؛ ينابيع المودّة، قندوزى: ص 120؛ تفسير المنار: ج 6، ص 463 و ....

ص: 197

فرمود: وزنه سنگين تر و بزرگ تر، كتاب خداست كه يك طرف آن در دست خداى متعال است، طرف ديگر آن به دست شماست، به آن چنگ زنيد تا گمراه نشويد.

ديگرى كه كوچك تر است عترت من است، خداى لطيف و خبير مرا خبر داده است كه اين دو از هم جدا نخواهند شد، تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند، از قرآن و عترت جلو نيفتيد كه هلاك مى شويد و از آن دو عقب نمانيد كه هلاك مى شويد.

سپس دست «على» را گرفت و بالا برد، تا حدى كه سفيدى زير بغل هر دو ديده شد. پس او را به همه آن مردم شناساند، سپس فرمود: اى مردم! چه كسى از مؤمنان نسبت به خود آنان شايسته تر است؟

گفتند: خدا و رسولش داناترند.

فرمود: خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و من به آنان از خودشان شايسته ترم و ولايتم بيشتر است، پس هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست «فمن كنتُ مولاهُ فعلىٌ مولاه».

سپس فرمود: خدايا دوستدارش را دوست بدار، با دشمنش دشمن باش، هر كه محبت او را داشته باشد دوستش بدار، هر كه با او دشمنى كند دشمنش بدار، ياورش را ياور باش، خواركننده اش را خوار كن، حق را هر جا كه او بگردد بگردان. آگاه باشيد! حاضران به غايبان خبر دهند.

حديث غدير از احاديث متواتر است و صحابه، تابعين و علماى حديث در هر قرنى به صورت متواتر آن را روايت كرده اند. حديث غدير را 110 نفر از صحابه، 84 نفر از تابعين و 360 نفر از علما و محدثان نقل كرده اند. با وجود اين تواتر، هيچ ترديدى در اصالت و درستى اين حديث باقى نمى ماند. گروهى از علما نيز كتاب هاى مستقلّى پيرامون حديث «غدير» نگاشته اند كه جامع ترين و پر سَنَدترين آنها كتاب «الغدير» مرحوم علامه امينى (1320- 1390 ه. ق) است.

اينك بايد ديد مقصود از واژه «مولى» چيست و مولا بودن على عليه السلام به چه معناست؟

قرائن و شواهد بسيارى گواهى مى دهد كه مقصود از اين لفظ، پيشوا و رهبر و سرپرست

ص: 198

است. به برخى از اين شواهد و قرائن اشاره مى شود:

الف: در حادثه غدير، رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد حجّاجى كه همراه وى از حج بر مى گشتند، در يك زمين خشك و بى آب و آبادى فرود آيند، آن هم هنگام گرماى ظهر و زير تابش داغ خورشيد. حرارت آن نيمروز چنان بود كه هر يك از حاضران در آن صحنه، بخشى از عباى خود را زير پا گذاشته بودند و بخشى را روى سر گرفته بودند تا از شدت گرماى خورشيد، نگاهشان دارد.

طبيعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن حالت خاص مى خواست نكته اى مهم و سرنوشت ساز در هدايت امت بيان كند. چه چيزى مهم تر و سرنوشت سازتر در زندگى مسلمانان از تعيين رهبرى كه مايه وحدت مسلمانان و نگهدارنده دين آنان است؟

ب: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيش از ذكر ولايت امام على عليه السلام، از اصول سه گانه دين يعنى توحيد، نبوت و معاد سخن گفت و از مردم نسبت به آنها اعتراف گرفت، سپس مسأله ولايت امام على عليه السلام را طرح كرد. تقارن بين ابلاغ اين رسالت و اعتراف گرفتن نسبت به آن اصول سه گانه، ما را به شناخت اهميت پيامى كه رسول خدا مأمور به ابلاغ آن به مردم در «غديرخم» بود، رهنمون مى شود و مى توان هدف پيامبر صلى الله عليه و آله را از نگه داشتن مردم در آن شرايط استثنايى و خاص و با حضور آن اجتماع عظيم دريافت كه صرفاً توصيه به محبت و مهرورزى به شخص معين نبوده است.

ج: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيش از ابلاغ رسالت الهى در شأن على عليه السلام، از ولايت و مولويت خويش سخن گفت و فرمود: خدا مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و من بر آنان از خودشان شايسته ترم. ذكر اين مطالب دليل آن است كه مولا بودن على عليه السلام از سنخ و قماش مولا بودن پيامبر صلى الله عليه و آله است و آن حضرت به فرمانِ خدا، آن مولويت و اولويت را كه خود داشت، براى على عليه السلام هم ثابت كرد.

د: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از ابلاغ اين رسالت الهى، فرمود:

حاضران به غايبان خبر دهند.

ص: 199

4. ساختار دوم: سپردن كار به مردم

اشاره

بحث و تحليل گذشته روشن ساخت كه شكل حكومت پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله همان شكلِ انتصاب كسى به امامت است كه پس از رسول خدا، خلأ وجودى او را پر كند.

محاسبات اجتماعى و احاديث فراوان نيز مؤيد اين حقيقت است. جز اين كه گروهى از مردم يافت شده اند كه معتقدند كار حكومت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به انتخاب مردم واگذار شده و خليفه به يكى از راه هاى زير انتخاب و تعيين مى شود:

1. اجماع مسلمانان

2. شوراى مهاجرين و انصار

3. بيعت اهل حلّ و عقد

اما بررسى مختصر اين سه شيوه:

1- اجماع مسلمانان

نظريه اجماع مسلمين بر رهبرى يكى از مسلمانان به صورت عملى حتى براى يك بار هم تحقق نيافته است. بررسى تاريخ اسلام بهترين گواه است كه خلافت ابوبكر، نتيجه مشاركت مردم در انتخاب او براى حكومت و رهبرى نبوده، بلكه تنها چهارنفر او را انتخاب كردند، يعنى عمر بن خطاب و ابوعبيده از مهاجران و بشير بن سعد و اسيد بن

ص: 200

حُضير از انصار. بقيه مردان اوس، تنها به تبعيّت رئيسشان اسيد بن حضير با ابوبكر بيعت كردند، در حالى كه بزرگان صحابه و چهره هاى شاخص، مانند امام على بن ابى طالب، مقداد، ابوذر، حذيفة بن يمان، ابىّ بن كعب، طلحه و زبير و ده ها نفر ديگر از صحابه در آن مجلس حضور نداشتند. خزرجى ها هم با آن كه در سقيفه حضور داشتند، از بيعت با ابوبكر امتناع كردند. (1) هر كس حوادث سقيفه و پس از آن را بررسى كند، در مى يابد كه هيچ اجماعى بر خلافت ابوبكر، شكل نگرفت.

خود عمر اعتراف مى كند كه آن بيعت، كارى بى برنامه و بدون ضابطه بود كه بر هيچ پايه اى از اصول اسلام و روش هاى درست و مشروع، مبتنى نبود. وى مى گويد: «بيعت ابوبكر، فلته (كار بى حساب و همين طورى) بود كه جاهليت عهده دار آن شد، خداوند هم مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد.»

از اين رو مسلمانان را از انتخاب آن شيوه برحذر مى داشت، چون نمايشگر هيچ شكل درست انتخاباتى نبود، حتى اگر چه تعيين خليفه را از راه انتخاب مشروع بدانيم. از اين رو مى گويد:

هر كس دو باره سراغ آن شيوه رفت او را بكشيد. (2) وقتى وضع تعيين ابوبكر چنين باشد، خلافت ديگران روشن است، چرا كه ابوبكر، عمر را براى جانشينى خود تعيين كرد، جماعتى از صحابه بر اين تعيين و نصب اعتراض كردند. (3) روشن است كه اگر تعيين عمر از سوى ابوبكر صرفاً يك پيشنهاد و معرّفى نامزد بود، جايى براى اعتراض صحابه نبود.

به علاوه، تعيين خليفه سوم از راه شورايى مركب از شش نفر صورت گرفت كه آنها هم از طرف خليفه دوم تعيين شدند و اين نوعى تعيين خليفه بود كه ديگران را از مراجعه به آراى عمومى بازداشت.

از جمله موانعى كه تحقق اجماع مسلمين را غير عملى مى سازد، پراكندگى


1- تاريخ طبرى: ج 3، ص 210، سيره ابن هشام: ج 2، ص 660
2- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد: ج 1، ص 123، چاپ مصر
3- الامامة والسياسة: ج 1، ص 24- 25

ص: 201

مسلمانان در اطراف دنياست و اين مسأله، كار اجماع بر يك شخص معيّن را محال يا دشوار مى سازد. اكتفا به بيعت مهاجرين و انصار و فرزندان و الغاى رأى ديگران كه در جاهاى ديگر بودند، اهانت به بخش عظيمى از مسلمانان است.

2- آيا شورى اساس حكومت است؟

برخى از نوانديشان از متكلّمين اهل سنت كوشيده اند كه ساختار حكومت اسلامى بر پايه شورا را به منزله رفراندوم و مراجعه به آراء عمومى ترسيم كنند و به دو آيه استدلال كرده اند:

آيه اول: «وَشاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ» (1)؛ «در كارها با مردم مشورت كن و چون تصميم گرفتى بر خداوند توكل كن.»

در تفسير اين آيه گفته شده كه خداوند، به پيامبر خود دستور مى دهد مشورت كند، تا به امت آموزش دهد در كارهاى مهم خود از جمله خلافت، مشورت كنند.

پاسخ آن است كه اولًا: آيه، خطاب به حاكمى است كه حكومتش مستقر شده است، خداوند او را فرمان مى دهد كه از آراى مردم بهره ببرد. بيشترين چيزى كه از آيه مى توان برداشت كرد، اين است كه مشاوره با مردم از وظايف همه حاكمان است. اما اين كه خلافت با همين مشورت تحقق يابد، با اين آيه نمى توان بر آن استدلال كرد.

ثانياً: آن چه از آيه به دست مى آيد اين است كه مشورت، هيچ تكليفى براى حاكم نمى آورد، بلكه او آراء و انديشه هاى مختلف را بررسى مى كند و آن چه به نظرش سودمند مى آيد انتخاب مى كند. خود خداوند در همين آيه مى فرمايد:

«پس چون تصميم گرفتى بر خدا توكل كن» كه نشان مى دهد تصميم اصلى و نتيجه گيرى از آراء و عمل به آن چه بيشتر به صلاح است، به خود مشورت كننده بر مى گردد و اين در جايى تحقق مى يابد كه يك مسؤول تامّ الاختيار وجود داشته باشد كه نظرها را به دست آورد و به آن چه مفيد است عمل كند. تا آنكه مخاطبِ «فإذا عزمت»


1- آل عمران: 159

ص: 202

«آنگاه كه تصميم گرفتى» قرار گيرد. اما اگر هنوز رئيسى وجود نداشته باشد، آيه بر آن منطبق نيست، چون در انتخاب خليفه كسى نيست كه از افراد مشورت خواهى كند تا در جريان آراى آنها قرار گيرد و آنها را ارزيابى كند و مفيدترين را برگزيند و روى آن تصميم بگيرد. همه اين ها نشان مى دهد كه آيه به مسأله حكومت يا نظير آن مربوط نمى شود، از اين رو هيچ يك از حاضران در سقيفه هم به آن استدلال نكردند.

آيه دوم: «وَالَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَأَقامُوا الصَّلاةَ وَأَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ» (1)؛ «و كسانى كه دعوت پروردگارشان را اجابت كرده و نماز را برپا مى دارند و كارهايشان به صورت مشورت در ميان آن هاست و از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند.»

با اين بيان كه «امر» به «هُم» (آنان) اضافه شده و مفيد معناى عام و شامل است (همه كارهايشان) كه خلافت هم از آن جمله است و معناى آيه اين مى شود كه: شأن مؤمنان در هر موردى، مشورت بين خودشان است.

پاسخ اين استدلال آن است كه آيه، دستور مى دهد در كارهايى كه مربوط به مؤمنين است مشورت كنند. اما اين كه تعيين خليفه هم از امور مربوط به مردم باشد اين آغاز بحث است و استدلال به آيه در اين زمينه، تمسك به يك حكم در اثبات موضوع آن حكم است. به عبارت ديگر: آيه تشويق مى كند كه در آن چه به كارهاى مؤمنين مربوط است مشورت كنند، نه در آن چه بيرون از آن است. اين كه تعيين امام جزو كارهاى آنان باشد اول بحث است، چون نمى دانيم كه از شؤون آنان است يا از شؤون خدا؟ و نمى دانيم آيا خلافت، يك حكومت و ولايت الهى است كه با تعيين و نصب خداوند صورت مى گيرد، يا يك حكومت مردمى است و مردم مى توانند در آن دخالت كنند؟ با وجود اين ترديد، نمى توان به آيه استدلال كرد.

3- آيا بيعت اساس حكومت است؟

چه بسا تصوّر شود كه بيعت، پايه حكومت است و حكومت از اين طريق شكل


1- شورى: 38

ص: 203

مى گيرد. ليكن اين غفلت از حقيقت و موقعيت بيعت است. بيعت در زندگى عرب و پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، تبلور همان چيزى است كه پيشتر بود. مثلًا بيعت مسلمانان با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به معناى اعتراف به پيشوايى و رياست او نبود، تا چه رسد به نصب و تعيين او به رياست. بيعت كنندگان پس از ايمان به نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله و اعتراف به رهبرى و زعامت او، مى خواستند آن چه را كه لازمه آن ايمان است، يعنى تعهّد و التزام به اوامر پيامبر صلى الله عليه و آله، پس از اقرار به نبوت و رهبرى او، فراهم آورند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنان مى فرمود:

«اگر به من ايمان آورده ايد، پس با من بيعت كنيد كه مرا اطاعت كنيد، نماز بخوانيد، زكات بپردازيد و تا پاى جان از من دفاع كنيد و از جنگ نگريزيد.»

در آن هنگام، هدف از بيعت اعتراف به منصب نبوّت آن حضرت يا انتخاب و تعيين او براى حكومت و ولايت نبود، بلكه براى تأكيد عملى و التزام به لوازم ايمانى بود كه قبلًا داشتند. اين در بيعت دوم انصار در منا و در بيعت اصحاب با آن حضرت در حديبيه آشكار است. بر اساس آن چه گفته شد، بيعت راهى براى تعيين حاكم و انتخاب رهبر نيست. رهبر و پيشوا با گفتگو و پذيرش گروه حاضر تعيين مى شود، سپس آن انتخاب در قالب يك احساس بيعت و پذيرش و تعهد انجام مى يابد. گويا بيعت، تأكيدى است بر آن چه ملتزم شده اند و تبلورى از چيزى است كه در باره آن سخن گفته اند و در دل دارند. بر فرض هم كه بيعت، راهى براى تعيين حاكم باشد، يكى از راه هاست، نه تنها راه. پس اگر معلوم شود كه مردم، حكومت و زمامدارى كسى را از راهى به جز بيعت پسنديده و پذيرفته اند و از راهى آن رضايت را ابراز كرده اند، همين كافى است كه او پيشواى لازم الاطاعه باشد، چون اين شيوه به پيمان و قرارداد شبيه تر است.

افزون بر اين كه شورا يا بيعت گروه حاضر، در جايى راهى براى تعيين حاكم به شمار مى رود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شخصى را براى رهبرى تعيين نكرده باشد، و الّا آن بيعت، ردّ آن نصّ صريح و اجتهاد در مقابل نصّ است. در حالى كه سخنان متواتر و فراوانى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه على عليه السلام را به وصايت و جانشينى تعيين كرده است.

ص: 204

5. سنت نبوى و دوازده امام

اشاره

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تنها به نصب على عليه السلام به منصب امامت و ولايت بسنده نكرده و نيز به ارجاع امت به اهل بيت و عترت پاك خويش اكتفا نكرده، بلكه تعداد امامانى را هم كه پس از او يكى پس از ديگرى عهده دار خلافت مى شوند بيان كرده است تا براى كسى هيچ شك و ترديدى باقى نماند. اين نكته در كتب صحاح و مسند اهل سنت به صورت هاى مختلف بيان شده كه به برخى اشاره مى كنيم:

1. همه از قريش اند

بخارى از جابر بن سمره روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود:

«دوازده امير خواهند بود. سپس سخنى فرمود كه نشنيدم، پدرم گفت كه فرمود:

همه از قريش اند.» (1)

2. اسلام همواره عزيز است

مسلم از جابر بن سمره نقل كرده كه گويد: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:


1- صحيح بخارى: ج 9، ص 81؛ همچنين به صورت ناقص تر، مسند احمد: ج 5، ص 90، 92، 95 و 108

ص: 205

«اسلام همواره عزيز است، تا دوازده خليفه. سپس سخنى گفت كه نفهميدم، از پدرم پرسيدم چه فرمود: گفت: همه از قريش اند.» (1)

3. دين همواره عزيز و سربلند است

نيز مسلم از جابر بن سمره نقل كرده است كه گويد: همراه پدرم خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم. شنيدم كه مى فرمود:

«اين دين همواره عزيز و سربلند است تا دوازده خليفه، و كلامى گفت كه با سر و صداى مردم نشنيدم. از پدرم پرسيدم چه فرمود؟ گفت: همه از قريش اند.» (2)

4. پيوسته اين دين برپاست

نيز از او روايت شده كه شنيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روز جمعه اى غروبِ رجمِ اسلمى مى فرمود:

«اين دين پيوسته تا قيامت برپاست، يا تا وقتى كه دوازده خليفه كه همه از قريش اند، بر شما حاكم باشند.» (3)

5. پيوسته اين دين غالب است

از جابر روايت شده كه شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجة الوداع مى فرمود:

«اين دين همواره بر مخالفانش غالب است و هيچ مخالف و جدا شونده اى به آن زيان نمى زند تا آن كه دوازده خليفه از امّتم بگذرد. سپس چيزى فرمود كه


1- صحيح مسلم: ج 6، ص 3؛ اين مضمون از سمّاك بن حرب از جابر هم نقل شده است، همچنين از طريق شعبى از جابر. ونيز: مسند احمد: ج 5، ص 90 و 98 و در اين نقل است كه مردم تكبير گفتند و ضجّه زدند.
2- همان. نيز مسند احمد: ج 5، ص 98 در اين نقل دارد كه: اين دين همواره عزيز و سربلند است و مردم بر دشمنان پيروزند، تا ....
3- همان. و مسند احمد: ج 5، ص 86 و 89

ص: 206

نفهميدم. به پدرم گفتم: چه فرمود؟ گفت: فرمود: همه از قريش اند.» (1)

6. همواره اين امر، صالح است

احمد در مسند خويش از جابر بن سمره نقل كرده است:

«همراه پدرم خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمديم، در حالى كه مى فرمود: اين امر پيوسته صالح و شايسته است، تا آن كه دوازده امير باشد، سپس كلمه اى فرمود كه نفهميدم، به پدرم گفتم: چه فرمود؟ گفت: همه از قريش اند.» (2)

7. پيوسته مردم در خيرند

همچنين از او روايت كرده است: با پدرم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«پيوسته اين دين عزيز است، يا فرمود: پيوسته مردم در خيرند- ترديد از ابوعبدالصمد است- تا دوازده خليفه. سپس كلمه اى آهسته فرمود. به پدرم گفتم:

چه فرمود؟ گفت: همه از قريش اند.» (3) اينك ببينيم اين دوازده خليفه كيانند؟ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنان را با اين خصوصيات معرفى كرد:

- همواره اسلام تا دوازده خليفه عزيز است.

- اسلام همواره عزيز و سربلند است تا دوازده خليفه

- دين پيوسته برپاست تا قيامت برپا شود، يا دوازده خليفه بر آنان حكومت كنند

- پيوسته دين بر مخالفان پيروز است، تا آن كه دوازده خليفه از امتم بگذرند

- پيوسته اين امر صالح است، تا دوازده امير


1- مسند احمد: ج 5، ص 78 و 90؛ نيز مستدرك: ج 3، ص 618
2- همان، ص 97 و 107؛ نيز همان.
3- همان، ص 98

ص: 207

- مردم همواره در خيرند، تا دوازده خليفه.

شارحان احاديث، در اين كه اين امامان چه كسانى اند اختلاف دارند و سخنانشان هرگز قانع كننده و سيراب كننده عطش نيست، مگر آن چه كه قندوزى از برخى محققان نقل كرده است كه گفته است:

«احاديثى كه دلالت بر آن دارد كه خلفاى پس از پيامبر دوازده نفرند، از راه هاى فراوان نقل شده و مشهور است. با تشريح زمان و شناساندن موقعيت معلوم مى شود كه مقصود رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين سخن، دوازده امام از اهل بيت و عترت اوست، چون اين احاديث را نمى توان بر خلفاى پس از پيامبر از صحابه حمل كرد، زيرا كمتر از دوازده نفرند. بر حكام اموى هم نمى توان حمل كرد، چون هم تعدادشان بيش از دوازده نفر است، هم جز عمر بن عبدالعزيز، همه اهل ستم بودند، هم از غير بنى هاشم بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده كه همه از بنى هاشم اند (در روايت عبدالملك از جابر) و در گفتن اين نكته كه صداى خويش را آهسته فرمود اين روايت را ترجيح مى دهد، زيرا آنان خلافت بنى هاشم را خوش نداشتند. همچنين نمى توان بر خلفاى بنى عباس حمل كرد، چون هم تعدادشان بيش از آن عدد است، هم قول خداى سبحان را كه اجر رسالت را مودّت خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده است و هم حديث كساء را، كمتر مراعات كردند. پس ناچار بايد بر امامان دوازده گانه از اهل بيت و عترت او حمل شود، چون آنان داناترين اهل زمان خويش بودند و از همه بزرگوارتر، پرهيزكارتر، با تقواتر، با شرافت تر و از نظر حسب و نسب از همه برتر و نزد خدا از همه گرامى تر بودند و علوم آنان از طريق پدرانشان به جدشان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وصل بود و با وراثت، علم لدنى داشتند. دانشمندان و پژوهشگران و اهل كشف و توفيق، آنان را اين گونه معرّفى كرده اند. مؤيد اين نكته كه مقصود پيامبر از دوازده نفر، امامان دوازده گانه از اهل بيت اويند، حديث ثقلين و احاديث فراوان ديگرى است كه در اين كتاب و جز آن آمده است. اما اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه در روايت جابر است، «امت بر آنان اجتماع مى كنند» مقصود آن است كه وقتى قائم آنان حضرت مهدى عليه السلام ظهور كند، همه امت در اقرار به امامت همه آنان هم

ص: 208

سخن خواهند شد.» (1) خصوصيات ياد شده در روايات، در ميان امت اسلامى جز در ائمه دوازده گانه كه نزد شيعه و سنى معروفند، يافت نمى شود، به ويژه آن چه دلالت مى كند كه وجود امامان تا پايان روزگار باقى است و روشن است كه آخرين امام، مهدى منتظر عليه السلام است كه ظهور او از نشانه هاى قيامت به شمار مى رود.

اگر بر اين روايات، روايات بسيار ديگرى را بيفزاييم كه در باره امامان دوازده گانه است، انسان يقين مى كند كه مراد، جز آن نيست كه هر كس، چه دوست و چه دشمن و چه دور و چه نزديك، بر فضيلت، ورع، تقوا، دانش، آگاهى، حلم، صبر، درايت و كفايت آنان اعتراف دارند، و آنان به ترتيب زيرند:

على بن ابى طالب، حسن بن على، حسين بن على، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و محمد بن حسن العسكرى مهدى منتظر عليهم السلام، كه خداوند با وجود او جهان را پر از عدل و داد مى كند، پس از آن كه پر از ظلم و ستم شده باشد. (2) درود خدا و تحيات و سلام او بر همه آنان باد.

در روايات زيادى تعيين هر امام از سوى امام قبلى ذكر شده است، علاقه مندان به متن آن روايات، به كتب مربوط به امامت امامان دوازده گانه مراجعه كنند. (3)


1- ينابيع المودّة: ص 446، چاپ استانبول 1301 ه.
2- در باره امام منتظر و احاديث مربوط به او و طول عمر و علائم ظهورش و ... سخن خواهد آمد.
3- از جمله: كافى، ج 1 كتاب الحجه؛ نيز «اثبات الهداة» شيخ حرّ عاملى.

ص: 209

6. اوصاف امام

اشاره

روشن شد كه امامت نزد شيعه، مفهومى غير از مفهوم آن نزد اهل سنت دارد. شيعه امامت را استمرار وظايف رسالت مى داند، امام هر چند كه پيامبر نيست و به او وحى نمى شود، ليكن وظايف پيامبر را بر عهده دارد، پر كردن اين خلأ، در گرو داشتن شرايط و ويژگى هايى به شرح زير است:

الف. عصمت

در امام، شرط است كه از خطا و لغزش معصوم باشد. همان دليلى كه ما را معتقد به عصمت در پيامبر صلى الله عليه و آله مى كند، دليل اعتقاد به عصمت در امام است، زيرا از مسؤوليت هاى مهم امام، پر كردن خلأهاى عظيم پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله است و اين جز با برخوردارى از همه شايستگى ها و كفايت هايى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از آن برخوردار بود، تحقق نمى يابد، يعنى آشناى به كتاب و سنت طبق واقع، عالم به حكم موضوعات نوپديد، با شناختى واقعى و مدافع دين و پاسخگوى شبهات شبهه افكنان. پس آن چه دلالت مى كند كه پيامبر بايد در مقام ابلاغ رسالت مصون باشد، در همين جا هم وجود دارد. امام همان وظيفه را دارد، اگر چه پيامبر و دريافت كننده وحى نيست، ولى حامل علم و شريعت و احكام اوست. پس وقتى بر پيامبر، خطاى در مقام ابلاغ را روا نمى دانيم، همين را در كسى هم كه

ص: 210

بدون منصب رسالت و نبوت، عهده دار همان وظايف است معتبر مى شمريم.

عصمت امام در قرآن كريم

آيه ابتلاء، به روشنى دلالت مى كند كه ظالمان به امامت نمى رسند:

«وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» (1)؛

«به ياد آور زمانى را كه خداوند، ابراهيم را با كلماتى آزمود. ابراهيم آنها را به پايان رسانيد، خداوند فرمود، من تو را پيشواى مردم قرار مى دهم. گفت: از ذريه و فرزندان من؟ فرمود: عهد من به ستمگران نمى رسد.»

مقصود از امامتى كه خداى سبحان به ابراهيم و ذريه او عطا كرد، غير از نبوت بود.

چرا كه خداوند او را مخاطب قرار داد و به امامت بشارتش داد در حالى كه پيامبر بود.

معلوم مى شود امامتى كه به ابراهيم بشارت دادند غير از نبوت بود. و چون ابراهيم، امامت را براى نسل خود طلبيد، خداوند دعايش را مستجاب كرد، ولى ظالمان را استثنا نمود.

مراد از غير ظالمين كسى است كه در طول عمر ظلم نكرده باشد. دو نكته بر اين موضوع دلالت مى كند:

اول: هدف اعلاى نصب هر انسان براى امامت، تجسّم بخشيدن به شريعت الهى در جامعه است. اگر پيشوا، مردى پاكدامن و نمونه باشد و در پرونده درخشان او هيچ عصيان و لغزشى ديده نشود، هدف از نصب او براى آن مقام تحقق مى يابد. اما اگر در بخشى از عمر خويش، گنهكار و فاسد باشد، آماج انتقادها قرار مى گيرد و بعيد است كه سخنش نافذ باشد و به راحتى پيشوايى او را بپذيرند، بلكه در باره او مى گويند: او ديروز مرتكب گناه مى شد و امروز فرمان به حق مى دهد و مى خواهد باطل را بزدايد؟!

براى تحقق آن هدف، عقل حكم مى كند كه امام در تمام دوران عمر از هر پليدى و


1- بقره: 124

ص: 211

گناه پاك باشد، توبه اگر در حيات فردى هم مفيد باشد، در حيات اجتماعى چنين نيست و مردم مطيع و دلباخته نخواهند شد.

دوم: مردم نسبت به ظلم چهار گروهند:

1. كسى كه در همه عمر ظالم بوده است

2. كسى كه در همه عمر پاك و مصون از ظلم بوده است

3. كسى كه در آغاز عمرش ظالم بوده و در آخر عمر توبه كرده است

4. كسى كه در آغاز عمر پاك بوده، در آخر عمر ظالم شده است.

حال بايد ديد حضرت ابراهيم كه امامت را براى برخى از ذريه خويش درخواست كرد، كدام را اراده كرده بود؟ حاشا كه ابراهيم، امامت را براى گروه اول و چهارم از فرزندان خويش طلب كند، چون روشن است كسى كه همه عمر غرق در ستم بوده يا در دوران تصدّى امامت ظالم باشد، نمى توان بر او اعتماد كرد.

مى ماند دو گروهِ ديگر، يعنى دوم و سوم. خداى متعال تصريح كرده كه عهد او به ظالم نمى رسد و ظالم در اين عبارت جز بر گروه سوم يعنى كسى كه در آغاز عمر ظالم بوده و در هنگام تصدّى امامت توبه كرده، منطبق نمى باشد. پس وقتى اين گروه هم خارج شد، گروه دوم باقى مى ماند، يعنى كسى كه در طول عمر پاك بوده و قبل از تصدّى امامت و پس از آن، هيچ انحراف از حق و تجاوز از راه درست، از او ديده نشده است.

ب. اعلميت

امام بايد از همه مردم نسبت به قرآن و سنت و معارف و احكام داناتر باشد، تا امت به آستانه او روى آورند، نه آن كه امام سراغ مردم برود. دليل اين روشن است، چون منصب امامت، مثل منصب هاى دنيوى يك مقام عرفى نيست، بلكه رياست عام براى تدبير امور و دنياى مردم است. لازمه اش آن است كه امام، نسبت به آن چه به وى رجوع مى كنند، از همه داناتر باشد. علاوه بر اين كه پر كردن خلأهاى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله فرع بر آن است كه در اصول و فروع و عقايد و احكام از همه داناتر باشد.

ص: 212

ج. برترين مردم

امام بايد از همه امت برتر باشد، چون يا مساوى با مردم است، يا ناقص تر از آنان است، يا برتر از آنان. مطلوب همين سومى است. اولى كه محال است، زيرا اگر همتاى مردم باشد، ترجيح او بر ديگرى براى امامت محال و بى دليل است. دومى هم محال است، چون عقلًا زشت است كه مفضول بر فاضل مقدم داشته شود. اين آيه نيز دليل بر آن است: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» (1)؛ «آيا آن كه به حق هدايت مى كند سزاوارتر است تا پيروى شود، يا كسى كه راه نمى يابد مگر آن كه هدايتش كنند؟ شما را چه مى شود، چگونه داورى مى كنيد؟»

طبق اين حكم و قاعده، امام بايد در دانش و دين، در كرم و شجاعت و همه فضايل روحى و جسمى برتر باشد.


1- يونس: 35.

ص: 213

7. غُلات از شيعيان اماميه نيستند

وصف امام به اين كه داراى عصمت، اعلميت و افضليت است، معنايى جز اين ندارد كه آنان بندگان مخلص خدايند كه عنايت الهى شامل آنان شده و او چون افراد را بهتر مى شناسد، آنان را پيشوايانى قرار داده است كه به امر خدا هدايت مى كنند، در همان حال بندگان مكرّم الهى اند، او را نافرمانى نمى كنند و به فرمان او عمل مى كنند. پس هر كس در حق آنان افراط و تفريط و غلوّ كند، گمراه است.

پس فرقه هاى غلوّ كننده در حق آنان شيعه نيستند، هر چند خود را به شيعه نسبت دهند. ائمه از اهل بيت عليهم السلام نيز پيروان خود را از تفريط و غلوّ برحذر داشته اند. پس فرقه هاى منقرض شده اى همچون خطابيه، مغيريه و غير اين ها كه از غُلات بودند، در حقيقت شيعه نيستند. سخن اميرالمؤمنين عليه السلام در شناساندن ائمه اهل بيت عليهم السلام در اين مورد كافى است:

«هيچ كس از اين امت، با آل محمد صلى الله عليه و آله قياس نمى شود و هرگز آنان كه از نعمت وجود آنان پيوسته برخوردار بوده اند، با آنان برابر نيستند، آنان پايه دين و ستون يقين اند. غلوّ كننده به آنان بر مى گردد و از پى در آينده به آنان مى پيوندد و ويژگى هاى حق ولايت براى آنان است و وصايت و وراثت در اين خاندان است.» (1)


1- نهج البلاغه، خطبه 2 لا يقاس بآل محمدٍ صلى الله عليه و آله من هذه الأمة احد ....

ص: 214

افزون بر اين، امام على بن موسى الرضا عليه السلام دعايى دارد كه جايگاه و موضع ائمه اهل بيت را نسبت به غُلات روشن مى كند، حضرت در دعايش چنين دارد:

«خداوندا، من از حول و قوه، برى هستم. هيچ قدرت و نيرويى جز از تو نيست، خداوندا به تو پناه مى برم و به آستانت بيزارى مى جويم از كسانى كه براى ما آن چه حقّ ما نيست ادعا مى كنند. خدايا من به درگاهت بيزارى مى جويم از آنان كه در باره ما چيزى مى گويند كه خودمان در باره خويش نگفته ايم. خداوندا، آفرينش براى تو و روزى از سوى توست، تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى طلبيم. خداوندا، تو آفريدگار ما و آفريدگار پدران پيشين و نياكان ديگر مايى. خدايا، پروردگارى جز براى تو سزاوار نيست و الوهيت و خدايى جز شايسته تو نيست. پس مسيحيانى را كه عظمت تو را كوچك شمردند لعنت كن، همچنين مردمى را كه همانند سخن آنان را گفته اند و باور دارند لعنت كن. خداوندا، ما بندگان تو و فرزندان بندگان توييم، براى خودمان مالك سود و زيان و مرگ و حيات و نشور نيستيم. خدايا، هر كه ما را پروردگار پندارد، از او بيزاريم. هر كس خيال كند خلقت و روزى به دست ماست، ما از او بيزاريم، آن گونه كه حضرت عيسى عليه السلام از مسيحيان بيزار است. خداوندا، ما آنان را به آن چه ادعا مى كنند نخوانده ايم. پس ما را به آن چه مى گويند مؤاخذه مكن. آن چه را ادعا مى كنند بر ما ببخشاى و هيچ يك از آنان را روى زمين زنده نگذار. همانا اگر آنان را واگذارى، بندگانت را گمراه مى كنند و جز فاجر و كافر به دنيا نمى آورند.» (1)


1- بحار الانوار: ج 25، ص 343

ص: 215

8. فرق ميان نبىّ، رسول و امام

تبيين مفصل اين مفاهيم سه گانه كه در قرآن آمده است، در اين جا نمى گنجد. ما در كتاب خويش به نام «مفاهيم القرآن» (1) آن را توضيح داده ايم. فشرده سخن اين است:

«امام»، پيشوايى است كه حاكم بر جامعه است و دست امت را گرفته به سوى كمال در زندگى دنيوى و اخروى و فردى و اجتماعى پيش مى برد. پس بر امت است كه در همه زمينه ها همه فرمان ها و جهت دادن هاى او را اطاعت كنند. بر اين اساس مى گوييم:

«نبىّ»، كسى است كه وحى را دريافت مى كند.

«رسول»، كسى است كه مأمور ابلاغ وحى به مردم است. اگر وحى را دريافت كند، ولى مأمور به ابلاغ آن نباشد، نبىّ است. اگر مأمور به ابلاغ باشد رسول است.

«امام» كسى است كه شريعت آسمانى را در جامعه پياده مى كند، چه بر او نازل شده باشد، كه مى شود نبىّ و رسول و امام، آن گونه كه ابراهيم خليل عليه السلام بود، يا بر ديگرى نازل شده باشد، مثل آن چه در مورد امامان دوازده گانه است. پس پيشوايان معصوم، يعنى على و فرزندانش عليهم السلام كه به عنوان امام و پيشواى امت اسلامى نصب شده اند، تنها در سايه شريعت محمدى كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده است، اهداف خويش را محقق مى سازند


1- مفاهيم القرآن: ج 5، ص 375- 390

ص: 216

و به شؤون امت و سياست امورشان مى پردازند.

به عبارت ديگر: پيشوايى و رهبرى امت، مقصود اصلى نيست، بلكه ابزارى براى سعادتمند ساختن امت و راهنمايى آنان به قلّه كمال است و اين جز با تحقق بخشيدن به شريعت الهى در جامعه به دست نمى آيد، چرا كه همه نظام ها و روش هاى بشرى از پرداختن به اين اهداف والا ناتوانند.

اين دلالت مى كند بر اين كه امام، اهداف خويش را جز در سايه شريعت آسمانى محقق نمى سازد، چه بر خود او نازل شده باشد، چه بر ديگرى. و آن ديگرى چه زنده و حاضر باشد، يا از دنيا رفته باشد. به هر حال، مديريت و رهبرى جامعه و رساندن آن به كمال و آن چه از وظايف اساسى امام شمرده مى شود، به دست نمى آيد مگر آن كه امر و نهى او و فعل و تقرير او، بازتابى از دستورها و قوانين كلّىِ نازل شده از سوى خداى سبحان بر پيامبر زمانش و صاحب شريعتش باشد، مگر آن كه خود امام هم صاحب شريعت و آيين باشد، مانند ابراهيم خليل الرحمان عليه السلام.

ص: 217

فصل ششم: اهل بيت عليهم السلام

اشاره

1. اهل بيت عليهم السلام در لغت

2. اهل بيت عليهم السلام در قرآن كريم

الف. بررسى آيه تطهير

ب. قرائن سه گانه در آيه در تعيين مقصود از اهل بيت

3. اهل بيت عليهم السلام در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله

الف. تصريح به نام آنان ب. وارد كردن زير كساء

ج. تعيين آنان با تلاوت آيه بر درِ خانه ايشان

4. مرجعيت علمى اهل بيت عليهم السلام

الف. حديث ثقلين

ب. حديث سفينه

ج. اعتراف پيشوايان مذاهب به افقهيّت اهل بيت عليهم السلام

5. نقش اهل بيت عليهم السلام در اتحاد امّت

6. ميراث علمى اهل بيت عليهم السلام

7. فاطمه زهرا در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 218

ص: 219

اهل بيت

اشاره

اين كلمه تركيب از دو واژه است كه هر كدام مفهومى دارد. مفهوم «اهل» را مى توان از موارد استعمال آن مشخص كرد:

اهل امر و نهى، اهل انجيل، اهل كتاب، اهل اسلام، اهل يك مرد، اهل آب و ....

اين موارد نشان مى دهد كه كلمه «اهل» به صورت مضاف در مورد كسى كه ارتباطى قوى با مضافٌ اليه دارد به كار مى رود. اهل امر و نهى كسانى اند كه عهده دار حكومت و برانگيختن و بازداشتن اند. اهل انجيل كسانى اند كه به اين كتاب اعتقاد دارند، مثل اهل كتاب و اهل اسلام.

به گفته همه اهل لغت، اهل و آل دو كلمه است كه يك معنى دارد. ابن منظور گويد:

آلِ مرد، يعنى اهل او. آل اللَّه و آل رسوله يعنى اولياى او. اصلِ آل، اهل بوده كه «ها» تبديل به همزه شده و «أأل» شده، و چون دو همزه متوالى بوده، دومى تبديل به الف شده است، مثل آدم و آخر و در فعل مثل آمَنَ و آزر ....

طبق معنايى كه گفته شد، وقتى لفظ اهل به كلمه اى اضافه مى شود، مقصود از آن همان مضاف است كه پيوند خاصّى با مضافٌ اليه دارد. اهلِ يك شخص، يعنى ويژه ترين افراد نسبت به او. اهل مسجد يعنى آنان كه زياد به مسجد رفت و آمد مى كنند. اهل جنگل يعنى ساكنانِ جنگل. دقت در موارد اين كلمه، ترديدى باقى نمى گذارد كه اهل، شامل

ص: 220

همسر و فرزندان، بلكه كسان ديگرى كه به نوعى به يك خانواده مرتبطاند مى شود و فرقى بين فرزندان و همسران نيست. از اين رو در قرآن به همسر ابراهيم عليه السلام هم اطلاق شده است. (1)


1- «قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ» هود: 73.

ص: 221

1. اهل بيت در لغت

مفهوم اين كلمه همان بود كه گفته شد. سخن برخى از اهل لغت آورده مى شود:

ابن منظور گويد: اهل بيت يعنى ساكنان آن خانه، اهلِ مرد يعنى ويژه ترين افراد نسبت به او، اهل بيت پيامبر يعنى همسران، دختران و داماد او يعنى على عليه السلام. و گفته شده كه زنان پيامبر و مردانى كه از خانواده اويند، اهل بيت اند. (1) وى هم معناى لفظ را خوب بيان كرده و هم معناى آن را در قرآن خوب توضيح داده و قول ديگر را با تعبير «گفته شده» ضعيف دانسته است.

ابن فارس به نقل از خليل بن احمد، اهل مرد را همسر او دانسته و تأهّل را ازدواج معنى كرده و اهل بيت را ساكنان خانه دانسته و گفته اهل اسلام يعنى گروندگان به آن. (2) راغب در مفردات گويد: اهلِ مرد يعنى كسانى كه با او خويشاوند يا هم كيش يا هم شهرى يا هم رشته و صنعت اند. اهل مرد در اصل يعنى آنان كه با او در يك جا ساكن اند. سپس مجازاً به خويشاوندان او هم گفته شده است و وقتى به صورت مطلق، «اهل بيت» گفته مى شود، متعارف در خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است. (3)


1- لسان العرب: ج 11، ص 29 واژه «اهل».
2- معجم مقاييس اللغه: ج 1، ص 150
3- مفردات راغب: ص 29

ص: 222

فيروز آبادى گفته است: اهلِ امر يعنى عهده داران كار، اهل بيت يعنى ساكنانِ خانه.

اهل مذهب يعنى معتقدان به آن. اهل مرد يعنى همسر او. اهل پيامبر يعنى همسران، دختران و دامادش على بن ابى طالب عليه السلام يا همسران او و مردانى كه از خاندان اويند. (1) همه اين سخنان و نظاير آنها كه در زبان اهل لغت است، نشان مى دهد كه مفهوم اهل بيت در لغت يعنى كسانى كه ارتباط مستحكمى با خانه دارند و اهلِ مرد، يعنى آنان كه پيوند نسبى يا سببى يا غير آن با او دارند.

مراجعه به كتاب هاى لغت و موارد كاربرد اين كلمه در كتاب و سنت، نشان مى دهد كه مفهوم «اهل» همان معناى عام است كه شامل همه كسانى مى شود كه از راه نسب و سبب يا جز آنها، نوعى رابطه با شخص و خانواده او دارند، چه همسر و فرزندان باشند يا ديگران و اختصاص دادن آن به همسر، وجهى ندارد، همچنان كه از نظر مفهوم لغوى تخصيص آن به فرزندان و خارج ساختن همسران با نصّ قرآن و كاربرد آن در آيات گذشته ناسازگار است.


1- قاموس المحيط: ج 3، ص 331

ص: 223

2. اهل بيت در قرآن كريم

اشاره

در قرآن كريم دو بار لفظ «اهل بيت» آمده است. يكى از زبان فرستادگان:

«گفتند آيا از امر خدا تعجب مى كنيد؟ رحمت و بركات او بر خاندان شما باد كه او ستوده و بزرگ است» (1) و ديگرى در اين آيه خطاب به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله:

«در خانه هاى خود بمانيد و همچون جاهليت نخستين، خود آرايانه بيرون نياييد، و نماز بر پا داريد و زكات بپردازيد و خدا و رسولش را پيروى كنيد، همانا خداوند مى خواهد از شما اهل بيت پليدى را ببرد و شما را كاملًا پاك سازد.» (2) آيه اول خطاب به خانواده ابراهيم خليل است، آن گاه كه فرستادگان الهى آمدند و همسرش را به تولّد اسحاق و پس از او يعقوب مژده دادند. چون اين مژده بر خلاف سنن طبيعى بود، زيرا ابراهيم و همسرش پير شده بودند و از اين رو همسر ابراهيم با تعجب به آنان گفت: آيا من كه عجوزم فرزند خواهم آورد؟ و اين شوهرم كه پير شده است؟! اين چيز شگفتى است. (3) جواب هم از سوى آن فرستادگان كه فرشته هاى الهى


1- «قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ...» هود: 73.
2- «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ ...» احزاب: 33.
3- هود: 72

ص: 224

به صورت بشر بودند، اين بود كه آيا از امر خدا تعجب مى كنيد؟ رحمت و بركات او بر شما اهل بيت.

آيه دوم نيز در ضمن آياتى وارد شده كه در باره زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله است و آنان را دعوت مى كند كه از دنيا پيراسته و به تقوا آراسته شوند و وصايايى از اين قبيل. (1)

بررسى آيه تطهير

به بررسى تفصيلى آيه دوم (آيه تطهير) مى پردازيم كه پيرامون آن بحث هاى فراوانى شده و كتاب هايى در باره آن تأليف شده كه به شبهه ها و پاسخ آنها پرداخته است.

مفسران در اين كه مقصود از «اهل بيت» در اين آيه چيست، نظرات مختلفى دارند و مهم ترين آنها دو نظريه است:

1. اين كه مقصود، دختر و داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و دو فرزند آنان حسن و حسين عليهم السلام است.

2. مقصود، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله است.

پس از بررسى قابليت لفظ براى شمول هر دو مقصود، بايد ديد كدام يك مراد است. قرائنى وجود دارد كه به روشنى دلالت دارد كه مقصود از اين كلمه، جمع خاصى است كه رابطه ويژه اى با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله دارند، نه همه آنان كه به اين خاندان منسوب اند. اما قرائن از اين قرار است:

قرينه اول: لامِ عهد در «اهل البيت»

گاهى الف و لام در يك كلمه، معناى جنس را مى رساند، مثل: «إِنَّ اْلإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ» (2). گاهى در بر گيرنده همه افراد آن است، مثل «جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ» (3)


1- احزاب: 28- 34.
2- عصر: 2.
3- توبه: 73.

ص: 225

يعنى با همه كافران و منافقان بستيز. گاهى هم الف و لام عهد است و اشاره به مورد خاصى است. الف و لام در «البيت» نه جنس را مى رساند، نه استغراق افراد را، چون نه مى خواهد حكم جنس و طبيعت اهل بيت را بگويد، و نه مى خواهد حكمى درباره همه خاندان ها در جهان يا خانواده هاى پيامبر را بيان كند و گرنه به جاى مفرد، از كلمه جمع (بيوت) استفاده مى كرد، همچنان كه در اول آيه خطاب به همه همسران «بيوتكن» آمده است.

پس مقصود، معناى سوم است، يعنى خانواده خاص و مورد نظر. آيه اشاره به پاكى خاندان خاصى مى كند كه ميان گوينده و مخاطب معلوم است. حال بايد ديد كه آن خاندان و آن خانه كدام است؟ آيا خانه همسران آن حضرت است، يا خانه فاطمه عليها السلام و شوهرش و دو فرزندش حسن و حسين عليهم السلام؟

اولى كه نيست، چون همه همسرانش يك خانه نداشتند كه الف و لام اشاره به آن باشد. هر كدام در خانه جدا بودند و اگر يكى از آنها مقصود بود، آيه مخصوص به آن مى شد در حالى كه اتفاقى است كه چنين نيست، به علاوه طبق اين نظر، خانه فاطمه عليها السلام خارج از آنها مى شود، در حالى كه روايات، گوياى شمول آيه نسبت به خانه اوست و بحث بر سر اين است كه آيا همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را هم در بر مى گيرد يا نه؟

همه اين ها بر اين پايه است كه مقصود از بيت، خانه ساخته شده از گچ و چوب و آجر باشد، كه روشن شد متعين آن است كه بر خانه خاصى اشاره باشد و آن خانه جز خانه فاطمه عليها السلام نيست. چون جز آن خانه، خانه خاصى كه صلاحيت حمل آيه بر آن را داشته باشد نيست.

اما اگر بگوييم كه مقصود از بيت و خانه، همچنان كه خانه ساخته شده از خاك و گل است، گاهى هم مقصود از آن، خاندان است، مثل «بيت نبوت»، «بيت وحى»، نوعى تشبيه به محسوس شده است. ناچار بايد مقصود، كسانى باشند كه منتسب به نبوت و وحى اند و رابطه معنوى خاص با اين خاندان دارند كه با توجه به آن، اهل اين خانه به شمار مى آيند. آن ارتباط ويژه، همان پاكى روح و فكر است و شامل هر كسى كه صرفاً ارتباط سببى و نسبى داشته باشد نمى شود.

زمخشرى در تفسير خود، با توجه به اين نكته مى گويد: اين كه آيه مربوط به همسر

ص: 226

ابراهيم، او را اهل آن خانه به شمار آورده، براى آن است كه او در خانه آيات الهى و مهبط معجزات و امور خارق العاده بود، او مى بايست با وقار باشد و پيراسته از آن چه زنان ديگر كه در غير خاندان نبوت رشد يافته اند، بايد به جاى تعجّب، خدا را تسبيح و تمجيد كند. فرشتگان هم در جمله «رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ» (1) به اين نكته اشاره كرده اند و هدف اين بوده كه بگويند خداى عزيز با امثال اين ها شما را گرامى داشته و به نعمت خويش مخصوص ساخته است. (2) بنابراين، آيه را نمى توان به همه كسانى كه از راه پيوندهاى جسمانى به خانه اى حتّى خانه فاطمه عليها السلام مرتبطاند تفسير كرد، مگر آن كه آن رابطه ها و زمينه هاى معنوى مورد اشاره، وجود داشته باشد. همه كسانى كه خانه را به خانه ساخته شده از سنگ و خاك تفسير كرده اند، بيراهه رفته اند.

گفتگوى ظريفى ميان امام باقر عليه السلام و مفسّر معروف، «قتاده» اتفاق افتاده كه امام عليه السلام، او را به همين نكته آگاهانيده است. وقتى قتاده در برابر امام عليه السلام نشست، گفت: من در برابر فقها و در مقابل ابن عباس نشسته ام، تا كنون چنين اضطراب درونى كه در مقابل شما به من دست داده، برايم پيش نيامده است. امام باقر عليه السلام پرسيد: واى بر تو، مى دانى كجايى؟ تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند اجازه داده تا رفعت يابند و نام خدا در اين خانه ها ياد شود. مردانى صبح و شام در اين خانه ها خدا را ياد مى كنند كه هيچ داد و ستدى آنان را از ياد خدا و برپايى نماز و اداى زكات باز نمى دارد. (3) تو آنجايى و آنان ماييم. قتاده گفت: به خدا راست گفتى فدايت شوم. به خدا اين خانه ها، خانه هاى سنگ و گِل نيست. (4) اين قرينه، مفسّر را بر مى انگيزد تا در باره كسانى كه با رشته هاى خاصى به اين خانه پيوستگى دارند تحقيق كند. پس سخن آنان كه مقصود از اهل بيت را همسران


1- هود: 73
2- كشّاف: ج 2، ص 107
3- «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ ...» نور: 36- 37.
4- كافى: ج 6، ص 256- 257

ص: 227

پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند درست نيست، چون آن رشته هاى خاصّ پيوند، ميان آنان و آن خاندان وجود نداشته است، نهايت چيزى كه بوده، آن است كه آنان زنانى مسلمان بودند.

قرينه دوم: مذكر بودن ضميرها

خداى سبحان، وقتى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را خطاب مى كند، ضمير مؤنث به كار مى برد، اما وقتى به «انَّما يُريدُ اللّه ...» مى رسد، ضمير خطاب را از مؤنث به مذكر تغيير مى دهد (عنكم، يطهركم). اگر مقصود همسران پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، چرا ضمير عوض شده است؟ در حالى كه در قسمت هاى مربوط به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله، همه افعال و ضمائر، مؤنث است (لستُنَّ، اتّقيتُنَّ، لا تَخضَعْنَ، قُلنَ، قَرْنَ، بيوتِكُنَّ، اقِمْن، آتينَ، أطعْنَ، واذكُرنَ، بيوتكنّ). چرا به ضمير مذكر عدول كرده است؟ آيا اين نشان نمى دهد كه مقصود از اهل بيت، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نيستند؟

قرطبى در تفسير خود سعى كرده از اين اشكال، چنين پاسخ دهد كه مذكر آمدن ضمير به لحاظ «اهل» است. مثلًا كسى به رفيقش مى گويد: اهل تو چگونه اند؟ منظورش همسر يا همسران است. او هم مى گويد «هُم بخير»- خوبند (يعنى با ضمير مذكر ...) (1) ليكن اين تلاش، بيهوده است. بر فرض هم عرب چنين كاربردى داشته باشد، جايى است كه «اهل» اول ذكر شود، سپس ضمير به آن برگردد، نه برعكس. در حالى كه در آيه شريفه يكى از دو ضمير (عنكم) قبل از «اهل البيت» است. به علاوه، استشهاد به آيه مربوط به همسر ابراهيم نادرست است، چون خطاب در آن به حضرت ابراهيم و همسر اوست، نه فقط به همسرش، پس مى توان از بابِ تغليبِ برتر، ضمير را مذكر آورد، در حالى كه در اين آيه، فرض بر اين است كه درباره فقط همسران پيامبر است، پس جايى براى تغليب نيست.


1- جامع الاحكام: ج 14، ص 182

ص: 228

قرينه سوم: عدول از سياق

آيات مربوط به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله، از آيه 28 آغاز مى شود و به آيه 34 ختم مى گردد. در اين آيات، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را يك بار با تعبير «الأزواج» و دو بار با تعبير «نساء النبى» خطاب كرده كه هر دو صريح در همسران اويند. به چه دليل از اين تعبير عدول كرده و «اهل البيت» فرموده؟ عدول از آن سياق، قرينه است كه مخاطب به اهل بيت، غير از مخاطب با آن دو تعبير است.

اين سه قرينه يقين مى آورد كه مراد از اهل بيت، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نيستند. اما اين كه مصداق آن چه كسانى اند، در احاديث فراوان پيامبر صلى الله عليه و آله بيان شده است.

ص: 229

3. اهل بيت عليهم السلام در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله چهره حقيقت را نشان مى دهد. پيامبر اكرم عنايت ويژه اى به معرفى اهل بيت داشت كه نظير آن در كمتر موردى ديده مى شود. وى اهل بيت را با راه هاى مختلف معرفى كرد. محدّثان و مفسّران نيز به مناسبت هاى مختلف و در جاهاى گوناگون، عنايت ويژه اى به معرفى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله نشان داده اند. شاعران مخلص مسلمان در طول قرن ها عنايت روشنى به بيان فضايل اهل بيت و شناساندن آنان و نام بردن از ايشان پرداخته اند، به گونه اى كه از همه اين ها بر مى آيد اتفاق دارند بر اين كه آيه، در باره عترت پاك پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است. همه اين ها نشان مى دهد كه ديدگاه عمومى مسلمانان در تفسير اهل بيت، همان قول نخست است و اين سخن كه مقصود، همسران آن حضرت است، سخنى ضعيف و متروك و بى بهاست. تنها كسانى در مقابل اين راه روشن ايستاده اند كه در باره اهل بيت، موضعى شبيه دشمنى و مخالفت داشته اند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از سه راه اهل بيت را شناسانده است:

1. تصريح به نام كسانى كه آيه در باره آنان نازل شده است، تا مورد نزول، با اسم و رسم مشخص شود.

2. همه كسانى را كه آيه در باره آنان نازل شده، زير كساء وارد و ديگران را منع كرد و با دست به آسمان اشاره نموده و فرمود: «خدايا، هر پيامبرى خاندانى دارد، خانواده من

ص: 230

هم اين هايند»، كه بحث آن خواهد آمد.

3. چندين ماه هر گاه براى نماز بيرون مى آمد، از خانه فاطمه مى گذشت و مى فرمود: اى اهل بيت، نماز! «همانا خداوند خواسته است كه پليدى را از شما خاندان بزدايد و شما را كاملًا پاك سازد.» (1)

الف. تصريح به نام آنان

طبرى از ابوسعيد خدرى روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين آيه در باره پنج نفر نازل شده است: من، على، حسن، حسين و فاطمه. (2)

ب. وارد كردن زير كساء

پيامبر صلى الله عليه و آله، اهل بيت خود را زير كساء وارد كرد. طبرى از امّ سلمه نقل كرده است كه:

پيامبر صلى الله عليه و آله پيش من بود. على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام هم بودند. غذايى برايشان فراهم كردم، خوردند و خوابيدند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عبا يا ملحفه اى را روى آنان كشيد، سپس فرمود: «خداوندا، اينان اهل بيت من اند، پليدى را از آنان ببر و كاملًا پاكشان ساز.» (3)

ج. تعيين آنان با تلاوت آيه، درِ خانه ايشان

طبرى از انس نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله مدت شش ماه هرگاه به نماز بيرون مى آمد، از درِ خانه فاطمه مى گذشت و مى گفت: «نماز، اى اهل بيت، سپس آيه تطهير را مى خواند.» (4)


1- در كتاب «مفاهيم القرآن»، ج 10، ص 143 تا 153؛ رواياتى را كه از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، با اين سه شيوه اهل بيت را معرفى كرده است آورده ايم، در اين جا تنها به يك حديث از هر يك از شيوه ها بسنده مى كنيم، به آنجا مراجعه شود.
2- تفسير طبرى: ج 22، ص 5- 7؛ الدر المنثور: ج 5، ص 198- 199
3- همان.
4- همان.

ص: 231

4. مرجعيت علمى اهل بيت عليهم السلام

اشاره

بحث از شكل خلافت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به دو گونه مطرح مى شود:

اول: بحث از حكومت در مرحله خاصى از زمان، يعنى اين كه آيا خلافت از جانب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، امرى انتصابى بود، يا به اصحاب سپرده شده بود؟ اين گونه بحث، هر چند بى فايده نيست، ليكن يك بحث صرفاً تاريخى است كه زمان آن گذشته است.

دوم: اين كه مرجعيت علمى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، آيا در اهل بيت عليهم السلام تجسم و تبلور يافته بود يا در ديگران؟ و آيا وظيفه هر مسلمان در هر زمان و قرن، تمسك به ائمه اهل بيت عليهم السلام به عنوان يكى از «ثقلين» است، يا تمسك به ديگران؟ اين بحث، هميشه تازه است و شايسته تأمل است. بحث از نوع اول، اگر نزد گروهى ناپسند است، ولى بحث به شيوه دوم، خواسته هر كسى است كه مى خواهد اصول و فروع دين خود را از سرچشمه اى زلال فرا بگيرد.

با چشم پوشى از اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز غدير، على عليه السلام و اهل بيت او را براى رهبرى و حكومت تعيين كرد، در روزى كه مسلمانان سايه بانى جز گرماى خورشيد نداشتند، و ولايت او را پس از توحيد و معاد، اصل سوم قرارداد، مى گوييم:

رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره در ميان غافلان و جاهلان هشدار مى داد و دعوت به تمسك به كتاب و عترت مى كرد. اين صراحت دارد در اين كه مرجعيت علمى، افزون بر رهبرى

ص: 232

سياسى، منحصر به اهل بيت عليهم السلام است و مسلمانان بايد در حوادث و پيشامدهاى دينى و هر آن چه به دينشان مربوط مى شود، به آنان روى آورند. براى آن كه بعضى از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در اين زمينه روشن شود، برخى از احاديث را مى آوريم:

1. حديث ثقلين

مؤلفان صحاح و مسندها از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود:

«اى مردم! من در ميان شما دو چيز باقى گذاشتم كه اگر به آن روى آوريد هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا و عترتم اهل بيتم.»

در جاى ديگر فرمود:

«من در ميان شما چيزى بر جاى نهادم كه اگر به آن تمسك بجوييد گمراه نمى شويد: كتابِ خدا، رشته اى كشيده شده از آسمان به زمين، و عترتم اهل بيتم.

و اين دو از هم جدا نمى شوند، تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند، پس بنگريد پس از من با اين دو چگونه رفتار مى كنيد.»

و نقل هاى ديگرى نزديك به اين ها.

اين سخن را بارها پيامبر فرمود: در بازگشت از طائف، روز عرفه در حجة الوداع، روز غديرخم، بر فراز منبرش در مدينه، در اتاق خودش در ايام بيمارى در حالى كه اتاق پر از جمعيت بود. در صحت اين حديث هيچ كس جز جاهل يا معاند شك نمى كند. اين حديث با سندهاى مختلف از زبان بيست و چند صحابى نقل شده است. (1) دقت در اين حديث، عصمت عترت پاك پيامبر صلى الله عليه و آله را مى رساند، چرا كه عترت با قرآن قرين شده و اين كه از هم جدا نمى شوند. روشن است كه قرآن، كتابى است كه از


1- همين بس كه «دار التقريب بين المذاهب الاسلاميه» با نشر كتابى همه منابع اين حديث را آورده است. از جمله: صحيح مسلم: ج 7، ص 122؛ سنن ترمذى: ج 2، ص 207؛ مسند احمد: ج 3، ص 17، 26 و 59 و ج 4، ص 366 و 371 و ج 5، ص 182 و 189؛ مير حامدحسين هندى نيز اسناد اين حديث و سخن بزرگان را در باره آن در شش جلد از كتاب عظيم خود عبقات آورده است.

ص: 233

هيچ سو باطل به آن راه ندارد، چگونه ممكن است قرين ها و همتاهاى قرآن، در سخن و حكم و داورى و تأييد، به خطا روند؟ جدايى ناپذيرى قرآن و عترت تا روز قيامت، گواه عصمت اهل بيت در سخنان و روايت هايشان است. به علاوه، اين حديث، كسى را كه به عترت تمسك جويد گمراه نمى شمرد. پس اگر آنان از خطا و خلاف معصوم نباشند، چگونه متمسك به آنان گمراه نمى شود؟

البته در بعضى نقل ها به جاى كتاب خدا و عترتِ من، كتاب خدا و سنّت من آمده است. (1) اين اگر صحيح هم باشد، حديث ديگرى است كه در تزاحم با اين حديث نيست، افزون بر اين كه يك حديث است و حديث قرآن و عترت متواتر است و آن را بزرگان و استادان حديث و تاريخ و سيره به تواتر نقل كرده اند كه با مراجعه به منابع حديث روشن مى شود و به هر حال، بر آن حديث ديگر مقدم است.

2. حديث سفينه

محدثان از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود:

«مَثَلِ اهل بيت من در امتم، همچون مثلِ كشتى نوح است، هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه عقب بماند هلاك شود.» (2) آن حضرت، خاندان خود را به كشتى نوح تشبيه كرده، در اين كه هر كه در دين به آنان روى آورد و اصول و فروع دين را از آنان بياموزد، از عذاب دوزخ رها مى شود و هر كه تخلّف كند، همچون كسى خواهد بود كه در طوفان نوح به كوه پناه برد تا از عذاب الهى ايمن شود، با اين تفاوت كه او در آب غرق شد و اين در آتش فرو مى رود. وقتى كه شأن و منزلت عالمان اهل بيت چنين باشد، پس به كجا مى رويد؟

ابن حجر مى گويد: وجه تشبيه آنان به كشتى آن است كه هر كس آنان را دوست


1- الصواعق المحرقه: ص 89
2- ر. ك: غاية المرام، بحرانى: ص 417- 434؛ المراجعات، نامه 8، حواشى احقاق الحق: ج 9

ص: 234

بدارد و بزرگ بشمارد و به شكرانه نعمت الهى، از روش عالمان اين خاندان پيروى كند، از ظلمت مخالفت ها مى رهد و هر كه تخلف كند در درياى ناسپاسى نعمت ها غرق مى شود و در دشت هاى طغيان هلاك مى گردد. (1)

3. اعتراف پيشوايان مذاهب به افقهيّت اهل بيت عليهم السلام

بسيارى از علماى قديم و جديد اهل سنت به فقيه تر و دين شناس تر بودن امامان اهل بيت عليهم السلام اعتراف كرده اند. در اين جا چند نمونه اندك از آن بسيار ياد مى شود:

ابن عساكر در تاريخ خود در شرح حال امام سجاد عليه السلام از ابى حازم نقل مى كند كه گفته است: هيچ هاشمى را برتر از على بن الحسين نديدم و هيچ كس را افقه از او نديده ام. (2) شافعى گفته است: على بن الحسين، فقيه ترين فرد اهل بيت است. (3) عبداللَّه بن عطا گفته است: هرگز دانشمندان را نزد هيچ كس همچون ابوجعفر باقر عليه السلام كم دانش نديده ام. حكم بن عتيبه را با همه جلالتى كه داشت، همچون شاگردى ديدم. (4) ابوحنيفه گفته است: من كسى را فقيه تر از جعفر بن محمدصادق عليه السلام نديده ام. (5) امام شافعى در سفرنامه خويش مى نويسد: وى از مالك شنيد كه، به مردى كه از او سئوالاتى مى كرد و وى جواب مى داد، گفت:

- آيا «موطأ» را خوانده يا شنيده اى؟ گفت: نه.


1- الصواعق المحرقه: ص 191، باب 11؛ سيد شرف الدين در المراجعات مى گويد: من از ابن حجر مى پرسم اگر مقام اهل بيت اين است، پس چرا در هيچ يك از فروع دين و عقايد و علوم قرآن و حديث و اخلاق و سلوك و آداب، از آنان پيروى نكرد و از آنان عقب ماند و خود را در درياى ناسپاسى غرق كرد و در بيابان طغيان به هلاكت افكند؟!
2- سير اعلام النبلاء: ج 4، ص 394
3- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد: ج 15، ص 274
4- حلية الأولياء: ج 3، ص 186
5- تهذيب الكلمات: ج 5، ص 79

ص: 235

گفت: آيا «مسائل ابن جُريح» را نگريسته اى؟ گفت: نه.

گفت: آيا جعفر بن محمد صادق را ديده اى؟ گفت: نه.

گفت: پس اين علم را از كجا آورده اى؟ (1) نتيجه آن كه: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حالى از دنيا رفت كه دو يادگار نفيس (كتاب و عترت) به يادگار گذاشت، تا امت در حل مشكلات خود به آنها رجوع كنند و مقصود از اهل بيت را هم معين كرد و در موارد متعددى آنان را به امت شناساند.


1- رحله امام شافعى: ص 25

ص: 236

5. نقش اهل بيت عليهم السلام در اتّحاد امّت

امامان اهل بيت عليهم السلام از آن جا كه يكى از ثقلين و همچون كشتى نوح اند، در پايه ريزى وحدت مسلمانان و هماهنگ ساختن آنان به سوى هدف واحد، نقش دارند، چرا كه مسلمين در هر چه هم اختلاف داشته باشند، در اين كه آنان مرجعيت علمى و برترى دارند، هم سخن اند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آنان را اين گونه معرفى فرموده است:

ستارگان، براى زمينيان امان از غرق شدنند و اهل بيت من نيز امانِ امت من از اختلاف در دينند. هر گاه قبيله اى از عرب در احكام الهى با آنان مخالفت كنند، اختلاف پيدا كرده و حزب ابليس مى شوند. (1) در حديث ديگرى آن حضرت فرموده است: «مَثَل اهل بيت من در ميان شما همانند «بابِ حطه» در ميان بنى اسرائيل است كه هر كه از آن در وارد شود، آمرزيده گردد.» (2) پيروى از ائمه اهل بيت عليهم السلام صفوف مسلمانان را در برابر دشمنان بيدادگرشان متحد مى سازد، روايات ديگرى نيز هست كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مردم را به تبعيت از اهل بيت عليهم السلام وامى دارد و مؤمن را ناچار مى سازد كه در دين، سراغ اين خاندان برود.


1- مستدرك حاكم: ج 3، ص 149، از ابن عباس؛ الصواعق المحرقه: ص 91 و 140، چاپ ميمنيه.
2- مجمع الزوائد، هيثمى: ج 9، ص 168؛ المعجم الصغير، طبرانى: ج 2، ص 22

ص: 237

6. ميراث علمى اهل بيت عليهم السلام

اشاره

گاهى گفته مى شود: اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و عترت پاك او در گذشته اند. ميراث و دانش هاى آنان كجاست تا امت به آنها رجوع كنند؟ گيريم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را به رجوع به آنان و تمسك به احاديث و سخنانشان واداشته است، احاديث و علومشان كجاست كه به آنها رجوع كنيم؟

پاسخ روشن است، ميراث علمى و احاديث و معارف ائمه اهل بيت عليهم السلام در اين چند موضوع و مورد نمود مى يابد:

اول: كتاب على عليه السلام

امام على عليه السلام كتاب ويژه اى داشت كه به املاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و نگارش آن حضرت بود و اهل بيت عليهم السلام آن را حفظ كرده بودند و در موارد متعددى از حاديث و مطالب آن در موضوعات مختلف نقل شده است. شيخ حر عاملى در كتاب حديثى خود (وسائل) احاديث آن كتاب را بر حسب ابواب فقهى از طهارت تا ديات آورده است كه مى توان به آن مراجعه كرد.

وقتى از امام صادق عليه السلام در باره «جامعه» پرسيدند، فرمود: «هر چه مردم به آن نياز دارند در آن كتاب هست و هيچ موضوعى نيست مگر آن كه در آن است. حتى ديه خراش بر

ص: 238

بدن.» كتاب على عليه السلام سرچشمه احاديث اهل بيت بود و آن را يكى پس از ديگرى به ارث مى بردند و از آن نقل مى كردند و به آن براى پاسخ به سئوال كنندگان استدلال مى نمودند.

امام باقر عليه السلام به يكى از اصحابش- حُمران بن اعين- در حالى كه به اتاق بزرگى اشاره مى فرمود، گفت: اى حمران! در اين اتاق، نوشته و طومارى است به طول هفتاد ذرع، به خط على عليه السلام و املاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله. اگر ما به حكومت برسيم، بر اساس آن چه خدا نازل كرده است حكم مى كنيم و از آن چه در اين نوشته است نمى گذريم. امام صادق عليه السلام نيز كتاب على عليه السلام را اين چنين معرفى مى كند:

«كتابى است به طول هفتاد زرع، به املاى پيامبر صلى الله عليه و آله و از زبان او و به خطّ على بن ابى طالب عليه السلام. به خدا سوگند همه آن چه مردم تا قيامت به آن نياز دارند، حتى ديه خراش و تازيانه و كمتر از تازيانه در آن بيان شده است.»

سليمان بن خالد گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:

«نزد ما نوشته اى است به طول هفتاد ذرع، كه املاى پيامبر صلى الله عليه و آله و به خط على عليه السلام است، هيچ حلال و حرامى نيست مگر آن كه در آن است، حتى ديه خراش.»

اما باقر عليه السلام به يكى از اصحابش فرمود:

«اى جابر! اگر ما از روى رأى و هواى نفس خود با شما چيزى مى گفتيم از هلاك شدگان بوديم. ليكن ما احاديثى به شما مى گوييم كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله اندوخته ايم.» (1) اميرالمؤمنين عليه السلام به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله از همه داناتر بود، و چرا نباشد، در حالى كه مى فرمود:

«هر گاه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى پرسيدم، مرا خبر مى داد و هر گاه ساكت مى شدم،


1- در اين زمينه ر. ك: بحار الانوار، ج 26، ص 18- 66 باب جهات علومهم وما عندهم من الكتب احاديث 12، 1، 10 و 20

ص: 239

او آغاز به سخن مى فرمود.»

از آن كتاب، امامى پس از امام ديگر حديث نقل مى كرد.

امام حسن مجتبى عليه السلام در توصيف كتاب على عليه السلام مى فرمايد:

«دانش در ميان ماست و ما اهل آنيم و همه دانش نزد ما گرد آمده است و هيچ چيز تا قيامت رخ نمى دهد، حتى ديه خراش، مگر آن كه نزد ما به املاى پيامبر صلى الله عليه و آله و به خطّ على عليه السلام نوشته شده است.» (1) امام سجاد عليه السلام، به مردى كه در يك مسأله فقهى با آن حضرت مشاجره مى كرد، فرمود:

«فلانى! اگر به خانه هاى ما بيايى، آثار جبرئيل را در بار و بُنه خودمان نشانت مى دهيم، آيا كسى از ما به سنت داناتر است؟» (2) امام باقر عليه السلام به حكم بن عتيبه فرمود:

«تو و ابومقدام و سلمه، هر جا كه مى خواهيد برويد، به چپ و راست، به خدا قسم دانشى استوارتر از آن چه نزد قومى است كه جبرئيل بر آنان نازل مى شد نخواهيد يافت.» (3) و سخنان ديگرى از ائمه اهل بيت عليهم السلام كه گوياى علم آنان به قرآن و سنت است و اين كه آنان داناترين مردم به جايگاه و معارف قرآن و سنت اند.

دوم: نهج البلاغه

نهج البلاغه از ريشه دارترين و مشهورترين كتاب ها نزد شيعه و اهل سنت است و


1- مستدرك، حاكم: ج 3، ص 125
2- احتجاج: ج 1، ص 287
3- نزهة الناظر، حلوانى: ص 45

ص: 240

خطبه ها، نامه ها و سخنان كوتاه امام على بن ابى طالب عليه السلام را در بر دارد. سيدرضى (متوفاى 406) آن را گردآورى كرده است. چون اين سخنان از على عليه السلام مشهور بوده، اسناد آن را حذف كرده و تنها متن آنها را آورده است. ديگرانى هم به استدراك و تكميل آن چه سيدرضى نقل كرده پرداخته اند و خطبه ها و نامه هاى بسيارى را استخراج كرده اند. برخى هم به استخراج مستندات نهج البلاغه از كتاب هايى كه پيش از سيدرضى تأليف شده پرداخته اند. در باره نهج البلاغه گفته شده است:

پايين تر از كلام خالق و بالاتر از كلام مخلوق است.

سوم: صحيفه سجاديه

كتابى كه به صحيفه سجاديه يا زبور آل محمد معروف است، از جلوه هاى علوم اهل بيت عليهم السلام است كه بر پيشانى تاريخ مى درخشد. سند آن به صورت متواتر به امام عليه السلام مى رسد. جز پيوستگى سند آن، نكته ديگرى كه هست فصاحت الفاظ و بلاغت معانى و والايى مضامين است. و انواع ثنا و ستايش و عبوديت خدا كه در آن است و روش هاى عجيب در طلب عفو و كرم الهى و توسل به پروردگار، قوى ترين گواه درستى نسبتِ آن به آن حضرت است و اين كه اين گوهر از آن درياست و اين جواهر از آن معدن و اين ميوه از آن درخت است. افزون بر شهرتى كه انكارناپذير است و تعدد سندهاى آن كه متصل به صاحب آن سخنان است، راويان موثّق با اسناد متعدد و متصل به امام زين العابدين عليه السلام آن را روايت كرده اند. (1)

چهارم: رسالة الحقوق

امام سجاد عليه السلام رساله اى دارد معروف به «رسالة الحقوق». صدوق با سند معتبر آن را در «خصال» و حسن بن شعبه در «تحف العقول» نقل كرده اند و از رساله هاى مهم در


1- فى رحاب ائمة اهل البيت: ج 3، ص 414

ص: 241

انواع حقوق است كه امام سجاد عليه السلام در آن، حقوق خدا بر انسان، حقوق انسان بر خودش، حقوق اعضايش مثل زبان و گوش و چشم و پاها و دست ها و شكم و ... را بيان مى كند، سپس به بيان حقوق اعمالى همچون نماز، روزه، حج، صدقه و قربانى مى پردازد كه به پنجاه حق مى رسد و آخرين آنها حقّ ذمّه است.

پنجم: رساله امام رضا عليه السلام در فرايض و سنن

به روايت محدثان، مأمون فضل بن سهل را نزد امام رضا عليه السلام فرستاد و گفت: دوست دارم نوشته اى جامع در باره حلال و حرام و واجبات و مستحبات برايم بنويسى، چون تو حجت خدا بر مردم و سرچشمه دانشى.

امام رضا عليه السلام كاغذ و قلمى طلبيد و به فضل گفت بنويس:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«براى ما شهادت به يكتايى خداوند بى نياز و بى شريك و بى فرزند كافى است ...»

اين نامه و رساله در كتاب «تحف العقول» آمده است. (1)

ششم: رساله امام هادى عليه السلام

محدثان از حضرت امام هادى على بن محمد عليهما السلام رساله اى را در ردّ بر اهل جبر و تفويض و اثبات عدل و مفهوم منزلتِ بين دو منزلت (بين جبر و تفويض) روايت كرده اند. از جمله ابن شعبه حرّانى در تحف العقول. (2) اين رساله ها از سوى خود ائمه عليهم السلام تدوين يافته است. رساله هاى ديگرى هم هست كه به دليل اختصار از نقل آنها خوددارى مى كنيم. اما آن چه اهل حديث در طول قرن ها از آن بزرگواران روايت و تدوين كرده اند بسيار است كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم.


1- تحف العقول: ص 306- 311
2- همان: ص 338- 352

ص: 242

هفتم: چهارصد كتاب از چهارصد نويسنده

ائمه اهل بيت عليهم السلام گروه عظيمى از فقها و محدثان را تربيت كردند. آنان آن چه را از امامان دريافتند، در كتاب هايشان كه به «چهارصد مُصَنّف» معروف است گردآورى كردند. برخى از آنها هنوز هم به همان شكل و وضعيت باقى است، ليكن مواد اصلى و محتواى آنها به كتاب هاى عمده اى كه در دوره هاى بعد به دست علماى شيعه تأليف شد منتقل شده است، كتاب هايى همچون: «المحاسن» احمد بن محمد بن ابى خالد برقى (متوفاى 274 ه)، «نوادر الحكمه» محمد بن احمد اشعرى قمى (متوفاى 293 ه)، «كتاب الجامع» احمد بن بزنطى (متوفاى 221 ه)، «كتاب الثلاثين» از حسن و حسين فرزندان سعيد بن حمّاد اهوازى. اين ها از كتاب هاى نخستين است. اما در مرحله دوم از كتاب هايى همچون «الكافى» كلينى (متوفاى 329 ه)، «من لا يحضره الفقيه» صدوق (متوفاى 381 ه)، «تهذيب» و «استبصار» شيخ طوسى (متوفاى 460 ه) مى توان ياد كرد.

از مجموعه هاى اخير نيز «وافى» محمد بن محسن فيض كاشانى (متوفاى 1091 ه) و «وسائل الشيعه» حرّ عاملى (متوفاى 1104 ه) و «بحار الانوار» احياگر حديث، مرحوم علامه مجلسى (متوفاى 1110 ه) قابل ذكر است.

اين مجموعه ها و مجموعه هاى ديگرى كه جهت اختصار ياد نشد، در بر دارنده علوم اهل بيت عليهم السلام در زمينه هاى مختلف است و هر كس بخواهد تمسك به ثقلين بجويد، اين كتاب خداست، اين هم سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله كه امامان اهل بيت، نقل كرده اند.

نكته شايان ذكر اين است كه اگر امامان اهل بيت، به تصريح قرآن كريم از پليدى دورند و پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، مرجع علمى و همتايان قرآن اند (طبق متن حديث ثقلين) و با آن نشانه ها و اوصافى كه دارند، پس چرا برادران اهل سنت از رجوع به آنان غفلت كرده و از بهره گيرى از فروغ ايشان و سوار شدن بر كشتى اهل بيت عليهم السلام بازمانده اند تا از غرق شدن نجات يابند؟

شگفت آن كه آنان به هر صحابى و تابعى و هر كسى كه نشان سلفى گرى دارند رجوع مى كنند، ولى جز اندكى كه قابل ذكر نيست، به احاديث ائمه اهل بيت عليهم السلام رجوع

ص: 243

نمى كنند؟ آنان درِ هر خانه اى را زده اند، حتى خانه كسانى از اهل كتاب كه مسلمان شدند، همچون كعب الأحبار، وهب بن منبّه و ديگران، ولى سراغ خانه اهل بيت نرفتند! از خداى سبحان مى خواهيم كه همچنان كه به مسلمانان عقيده توحيد را عطا كرد، وحدت كلمه را هم روزى آنان گرداند.

ص: 244

7. فاطمه زهرا عليها السلام در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

فاطمه زهرا در كلام پيامبر

حضرت فاطمه زهرا عليها السلام دختر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كوثر فيض بخشى است كه خداوند متعال به وجود او، شماتت دشمنان پيامبر را كه آن حضرت را بى نسل و فرزند توصيف مى كردند، پاسخ داده و سوره كوثر را نازل فرموده است: «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ ...».

سرور زنان عالم، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله جايگاه والايى داشت، تا آن جا كه در باره او فرمود:

«فاطمة بَضعةٌ مِنّى، فَمن اغضبها فقد اغْضَبنى» (1)؛ فاطمه پاره تن من است، هر كه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است.

به خشم آوردن پيامبر صلى الله عليه و آله، آزار او را در پى دارد و هر كه او را بيازارد، عذابى دردناك دارد.

خداوند فرموده است: «آنان كه پيامبر خدا را آزار مى دهند، عذابى دردناك براى آنان است.» (2) در روايتى ديگر است كه آن حضرت، خشم و رضاى او را موجب خشم و رضاى


1- فتح البارى شرح صحيح بخارى: ج 7، ص 84؛ صحيح بخارى: ج 6، ص 491، باب علامات النبوه وج 8، ص 110، باب المغازى.
2- توبه: 61

ص: 245

خداوند دانسته و فرموده است: «اى فاطمه! خداوند به خاطر خشم تو خشم مى گيرد و با رضاى تو راضى مى شود.» (1) اين، مقام والايى براى حضرت زهرا عليها السلام است كه خشم و رضاى او معيار خشم و رضاى خداوند به حساب آمده و اين بر عصمت او دلالت مى كند. خداوند چون عادل است و حكيم، جز بر كافر و گنهكار غضب نمى كند و جز از مؤمن و مطيع، راضى نمى شود. حضرت فاطمه در سايه اين كرامت، در زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله سرور زنان جهان گشت و آن حضرت فرمود:

اى فاطمه! آيا نمى خواهى سرور زنان جهان و سرور زنان مؤمن و سرور زنان اين امت باشى؟» (2) با آن كه حضرت زهرا عليها السلام معصوم است و گناه نمى كند، ليكن پيامبر نيست، چون ميان عصمت و نبوت تلازمى نيست. حضرت مريم نيز به تصريح قرآن كريم معصوم بود «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ» (3)، اما پيامبر نبود. خبر دادن از پاكى مريم پس از برگزيدگى او، بر پاكى او از گناهان و مخالفت او با آيين شرك كه در زمان او حاكم بود دلالت مى كند. اما اين كه پيامبر نبود، روشن است و نيازى به بيان نيست، پس دختر خاتم انبيا نيز سرور زنان جهان است و همچون مريم پاك، معصوم است و پيامبر نيست.

در بيان فضايل حضرت زهرا عليها السلام به همين اندك بسنده مى كنيم، چرا كه بحث كامل در اين مورد، تأليف مستقلّى را مى طلبد.

منزلت خانه فاطمه عليها السلام

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بود كه آيه «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا


1- مستدرك حاكم: ج 3، ص 154؛ مجمع الزوايد: ج 9، ص 203
2- همان، ص 156
3- آل عمران: 42

ص: 246

اسْمُهُ» (1) نازل شد «در خانه هايى كه خداوند اذن داده كه رفعت يابد و نام خدا در آنها ياد شود».

مردى برخاست و پرسيد: اى رسول خدا، اين خانه ها كدام است؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

خانه هاى پيامبران. آن گاه ابوبكر برخاست و گفت: يا رسول اللَّه، آيا اين خانه هم از آنهاست؟ (در حالى كه به خانه فاطمه و على عليهما السلام اشاره مى كرد). پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرى، و از بهترين آنهاست. (2) سخن خداوند كه «فى بيوت» فرموده است، ظرف است براى آيه پيشين كه مثال نور الهى را همچون مشكاتى دانسته كه در آن مصباح است ... (3) نورى كه با ويژگى هاى مطرح شده در آيه آمده است، سرچشمه تابش آن نور، همين خانه هاست كه خدا اذن فرموده كه رفعت يابد، پس چگونه مى شود كه منزلت و كرامتى نداشته باشد؟!


1- نور: 36
2- الدرّ المنثور، ج 6، ص 306؛ تفسير سوره نور، روح المعانى: ج 18، ص 174
3- نور: 35

ص: 247

فصل هفتم: امام مهدى منتظر عليه السلام

اشاره

1. ظهور مصلح جهانى در آخر الزمان

2. اصل و نسب او

3. ولادت امام مهدى منتظر عليه السلام

4. تقسيم اولياى الهى به ظاهر و غايب

5. غيبت بعضى از پيامبران در امت هاى پيشين

6. امام مهدى عليه السلام و طول عمر

7. علايم ظهور امام منتظر عليه السلام

8. آثار سازنده وجود امام منتظر عليه السلام

ص: 248

ص: 249

امام مهدى منتظر عليه السلام

اشاره

سخن در باره هر يك از امامان دوازده گانه، از محدوده اين كتاب بيرون است.

سزاوار است به موضوع ديگرى اشاره شود و آن، مسأله اعتقاد به وجود امام زمان عليه السلام است كه عمر خويش را در پس پرده غيبت مى گذراند، تا آنكه خداوند به او اجازه ظهور دهد و زمين را پس از آنكه از ظلم و ستم پر شده باشد، پر از عدل و داد كند و حكومت الهى را در همه زمين بر پا سازد.

اينك برخى از نكات پيرامون اين موضوع بحث مى شود.

ص: 250

1. ظهور مصلح جهانى در آخر الزّمان

از مسلّمات اعتقادات اسلامى كه مورد اتفاق همه مسلمانان است، ظهور مردى از خاندان رسالت براى گسترش قسط و عدل در آينده جهان بشرى است، پس از آنكه زمين، پر از بيداد شده باشد. در اين زمينه احاديثى هم نقل شده كه به حدّ تواتر مى رسد. بر اساس شمارش پژوهشگران عالم، حدود 657 حديث پيرامون اين مسأله است كه تنها به يك حديث اشاره مى كنيم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«لَو لَم يَبْقَ مِنَ الدّنيا الّا يومٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللّهُ ذلك اليومَ حتّى يَخْرُجَ رَجَلٌ مِنْ وُلدى فَيَملأُها عَدلًا وقِسطاً كما مُلِئَتْ ظُلماً وَجَوراً» (1)؛

اگر از دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد، خداوند آن روز را طولانى مى كند، تا آنكه مردى از فرزندانم خروج كند كه جهان را پر از عدالت و قسط نمايد، آن گونه كه از ستم و بيداد پر شده باشد.

بر اين پايه، قيام مردى از اهل بيت نبوى و ظهور او در آخر الزمان، مورد اتّفاق مسلمانان شيعه و سنّى است.


1- مسند، احمد حنبل: ج 1، ص 99 و ج 3 ص 17 و 70

ص: 251

2. اصل و نسب او

خصوصيات آن مصلح جهانى در روايات اسلامى به نقل شيعه و اهل سنت اين گونه است:

1- او از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است، 389 روايت.

2- او از فرزندان امام على عليه السلام است، 214 روايت.

3- او از فرزندان فاطمه عليها السلام است، 192 روايت.

4- او نهمين فرزند حسين عليه السلام است، 148 روايت.

5- او از فرزندان امام سجاد عليه السلام است، 185 روايت.

6- او فرزند امام حسن عسكرى عليه السلام است، 146 روايت.

7- او دوازدهمين پيشوا از ائمه اهل بيت است، 136 روايت.

8- رواياتى كه از ولادت او سخن مى گويد، 214 روايت.

9- رواياتى كه مى گويد عمرى طولانى دارد، 318 روايت.

10- رواياتى كه مى گويد غيبت او طول خواهد كشيد، 91 روايت.

11- رواياتى كه مى گويد هنگام ظهور او، اسلام جهانگير خواهد شد، 27 روايت.

12- رواياتى كه مى گويد هنگام ظهور او زمين پر از عدل و داد خواهد گشت، 132 روايت.

ص: 252

بر اين اساس، وجود اين مصلح جهانى در آينده بشريت، طبق روايات و احاديث اسلامى، امرى قطعى و مسلم و ترديد ناپذير است. اما آن چه در آن اختلاف است، در تولد اوست، يعنى اين كه آيا اين مرد، به دنيا آمده و از آن هنگام تا كنون زنده است، يا آنكه در آينده متولد خواهد شد؟

شيعه و گروهى از اهل تحقيق اهل سنت، به رأى اول معتقدند، باور دارند كه امام مهدى عليه السلام از مادرش نرجس در سال 255 ه. به دنيا آمده و تا امروز زنده است. گروهى از اهل سنت هم معتقدند در آينده به دنيا خواهد آمد.

اعتقاد شيعه آن است كه امام مهدى عليه السلام در سال 255 ه. در سامرا در خانه پدر بزرگوارش امام حسن عسكرى عليه السلام به دنيا آمد و تا اين لحظه همچنان زنده است. اين نكته ما را وا مى دارد كه در باره چهار نكته، اشاراتى داشته باشيم:

1- ولادتش

2- غيبتش

3- طول عمرش

4- علايم ظهورش.

ص: 253

3. ولادت امام مهدى منتظر عليه السلام

برخى روايات، به بيان جنبه هاى مختلفى از تولد و حيات و ويژگى هاى او پرداخته است، از اين رو شمار احاديث از آن چه ياد كرديم، بيشتر مى شود.

اعتقاد شيعه بر اين است كه مهدى منتظر عليه السلام در سال 255 ه. در سامرا در خانه پدرش به دنيا آمد و در دامان پدر تا سالى كه امام حسن عسكرى وفات يافت (260 ه.) بزرگ شد. نمونه هايى از نقل محدّثان قديم از اين قرار است:

1- فضل بن شاذان (متوفاى 260 ه.) از محمد بن على بن حمزه نقل مى كند كه گفت: شنيدم امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمود: ولىّ خدا و حجت او بر بندگان و جانشين من پس از من، در شب نيمه شعبان سال 255 هنگام طلوع فجر، ختنه شده به دنيا آمد. (1) 2- كلينى (متوفاى 329 ه.) گويد: حضرت صاحب عليه السلام در نيمه شعبان سال 255 به دنيا آمد، سپس قول ديگرى را نقل مى كند كه او در سال 256 متولد شده است. (2) در اين زمينه، سخن را با نقل كلمات محدثان و مورخان شيعه طول نمى دهيم، عده اى از بزرگان اهل سنت نيز در ولادت حضرت مهدى عليه السلام در آن سال، با شيعه


1- كفاية المهتدى: ص 116، حديث 8
2- كافى: ج 1، ص 519

ص: 254

موافق اند و تعدادشان به 76 نفر مى رسد. سخن آنان در كتاب «منتخب الاثر» آمده است (1) به چند نمونه اشاره مى كنيم.

3- ابن صبّاغ مالكى (متوفاى 855 ه.) در فصل دوازدهم از كتابش «الفصول المهمّه» درباره حضرت مهدى عليه السلام، خلف صالح امام عسكرى عليه السلام مى گويد: او امام دوازدهم است و تاريخ ولادت و دلايل امامتش و بخشى از اخبار او و غيبت و مدت حكومت و كيفيت آن و نسب آن حضرت را به تفصيل مى آورد. (2) 4- ابن حجر هيتمى (متوفاى 974 ه.) در فصل سوم از كتابش كه مخصوص اهل بيت است، پس از ذكر نام هاى ائمه اهل بيت عليهم السلام، به امام حسن عسكرى عليه السلام مى رسد و سپس مى گويد: ابوالقاسم محمد حجّت، كه عمر او هنگام وفات پدرش پنج سال بود، ليكن خدا در همان خردسالى به او حكمت داد. او را قائم منتظر هم مى گويند، گفته شده بدين جهت كه او در مدينه پنهان و غايب شد و معلوم نشد كجا رفت. (3) 5- نوفلى قريشى گنجى شافعى (متوفاى 658 ه.) بابى را اختصاص به طول عمر آن حضرت و زنده بودنش تا زمان حاضر داده و گفته است، به دليل بقاى عيسى، الياس و خضر، اشكالى ندارد كه او هم زنده باشد. (4) 6- ابن خلّكان گويد: ابوالقاسم محمد بن حسن العسكرى، دوازدهمين امام بر اساس اعتقادات شيعه، ولادت او در روز جمعه نيمه شعبان سال 255 بود. چون پدرش در گذشت، پنج ساله بود. اسم مادرش خمط يا نرجس بود. شيعيان گويند: در خانه پدرش وارد سرداب شد، در حالى كه مادرش به او مى نگريست و ديگر برون نيامد. اين واقعه در سال 265 بود و عمر او در آن هنگام 9 سال بود. (5) 7- قاضى فضل بن روزبهان در كتابى كه در ردّ علامه حلّى نگاشته، مى گويد: آن چه


1- منتخب الاثر فى الإمام الثانى عشر: ص 369- 393
2- الفصول المهمّه: ص 291
3- الصّواعق: ص 208
4- البيان فى اخبار صاحب الزمان: ص 148
5- وفيات الأعيان: ج 4، ص 176

ص: 255

در باره فضايل فاطمه عليها السلام گفته مى شود انكار ناپذير است، چرا كه انكار رحمت دريا و گستردگى صحرا و نور خورشيد و بارش ابر و سجود فرشتگان، انكارى است كه موجب استهزاى انكاركننده مى شود. كيست كه گروهى را انكار كند كه اهل حقيقت و معدن نبوّت و حافظان آداب فتوّت اند؟ درود خدا بر آنان باد. و چه خوب در باره آنان سروده اند:

سلامٌ على المصطفى المجتبى سلامٌ على السيّد المرتضى

و قصيده را در مدح اهل بيت و ائمه نقل مى كند تا به ابياتى مى رسد كه در باره امام زمان عليه السلام است، با اين مضمون:

سلام بر قائم منتظر، ابوالقاسم، نور هدايت، آنكه همچون خورشيد در دل ظلمت طلوع خواهد كرد و جهان را پر از عدالت خواهد ساخت، آن گونه كه هوا پرستان آن را پر از ستم كرده اند. (1)


1- منتخب الأثر: ج 2، ص 378، به نقل از «ابطال نهج الباطل».

ص: 256

4. تقسيم اولياى الهى به ظاهر و غايب

بر اساس قرآن، اولياى خدا دو گونه اند: ولىّ آشكار كه مردم او را مى شناسند، و ولىّ پنهان از چشم مردم كه كسى او را نمى شناسد، هر چند در ميان مردم به سر مى برد و احوال و اخبار مردم را مى داند.

در سوره كهف، هر دو گونه اولياى خدا در يك جا ياد شده است. يكى حضرت موسى و ديگرى همراه و رفيقش كه در سفر خشكى و دريايى به طور موقت او را همراهى كرد، يعنى خضر. آن ولىّ الهى به گونه اى بود كه همدم و رفيقش حضرت موسى هم او را نمى شناخت و به فرمان خدا با او همراه شد و در طول همسفرى از علم او بهره گرفت. خداوند از آن بنده الهى كه از علم لدنّى برخوردار بود ياد مى كند و اين كه موسى عليه السلام با او همراه شد تا از علوم او چيزى بياموزد. (1) قرآن كريم، شرح مفصّلى از كارهاى سودمند اين ولىّ الهى مى دهد، كسى كه حتى موساى پيامبر هم او را نمى شناخت، ولى مردم از آثار وجود مبارك و كارهاى مفيد او بهره مند مى شدند. (2) امام مهدى عليه السلام همچون آن همسفر موسى، ولىّ ناشناخته الهى در نظر مردم است، با آنكه در همان وقت، منشأ آثار فراوان براى امت است، يعنى كسى از مردم شخص او را


1- كهف: 65- 66
2- ر. ك: سوره كهف، آيات 71- 82

ص: 257

نمى شناسد، با آنكه از بركات وجودى او بهره مندند. پس غيبت امام مهدى عليه السلام به معناى جدا بودن از جامعه نيست، بلكه همان گونه كه در روايات معصومين عليهم السلام آمده است، همچون خورشيد در پسِ ابر است كه خودش ديده نمى شود، ليكن گرما و نور را به زمين و ساكنان آن مى رساند. (1) افزون بر اين كه شمارى از نيكان و پاكان شايسته و باتقوا كه شايستگى تشرّف به ديدارش را داشته اند، او را ديده و با او ملاقات كرده و از راهنمايى ها و علوم او بهره گرفته اند، ديگران هم از اين راه، از آثار و بركات وجودى او بهره مند شده اند.


1- كمال الدّين، صدوق: ص 458، باب 45، حديث 4

ص: 258

5. غيبت بعضى از پيامبران در امت هاى پيشين

علّت غيبت امام مهدى عليه السلام از اسرار الهى است كه به حقيقت آن نمى توانيم پى ببريم. براى غيبت موقّت، نمونه هايى از زندگى اولياى خدا در گذشته و امت هاى پيشين وجود دارد. مثلًا موساى كليم عليه السلام چهل روز از امت خويش غايب شد و همه آن مدت را در ميقات گذراند. (1) حضرت مسيح به خواست خدا از چشم امتش پنهان شد و دشمنانش نتوانستند او را بكشند و از بين ببرند. (2) حضرت يونس عليه السلام نيز مدتى از ميان قوم خود پنهان بود. (3) پس غيبت امام زمان عليه السلام از ديده ها، موضوع تازه اى نيست و اين غيبت هر چه هم به درازا بكشد نمى تواند بهانه انكار اصل وجود مهدى عليه السلام گردد. اساساً هر چه كه از راه نقل متواتر ثابت شود، اما انسان نتواند آن را تجربه يا مشاهده كند، نمى تواند آن را انكار يا در پذيرش آن ترديد كند، چون اين تواتر در نقل اطمينان آور است. در غير اين صورت، بسيارى از مطالب مسلّم و ضروريات دين در معرض انكار و ترديد قرار خواهد گرفت اگر اين قاعده درست عقلى را ندانيم و غيبت امام مهدى عليه السلام هم از اين قاعده مستثنى


1- اعراف: 142
2- نساء: 158
3- صافات: 140

ص: 259

نيست و اگر رمز و راز حقيقى غيبت را ندانيم، نمى توانيم آن را انكار يا در آن ترديد كنيم.

با اين حال بايد گفت: در حدّ فكر بشرى ما، شناخت فلسفه غيبت ممكن است و آن اين است كه از آن جا كه خداوند متعال اراده فرموده كه بسط عدالت و گسترش توحيد را در سطح جهان به وسيله او قرار دهد و اين آرزوى بزرگ و آرمان متعالى پس از گذشت مدت زمانى تحقق پذير خواهد بود، يعنى دورانى كه عقل بشرى به كمال برسد و آمادگى فكرى براى آن مرحله پيدا كند و جهان با اشتياق، از موكب آن امام عدالت گستر و آزادى بخش استقبال كند، طبيعى است كه اگر آن امام در ميان مردم آشكار باشد و با آنان زندگى كند، پيش از آنكه آن مسأله پخته شود و مقدمات و زمينه لازم و مناسب آن فراهم گردد، سرانجام و سرنوشت او سرنوشت پدران بزرگوارش خواهد بود، يعنى شهادت. و پيش از آنكه آن هدف و آرمان بزرگ به دست او تحقق يابد كشته خواهد شد.

در برخى روايات اهل بيت به اين حكمت اشاره شده است:

امام باقر عليه السلام فرمود: حضرت مهدى عليه السلام پيش از ظهورش غيبتى خواهد داشت. راوى پرسيد: براى چه؟ فرمود: از بيم كشته شدن. (1) يعنى غيبت، براى جلوگيرى از كشته شدن پيش از تحقق آن هدف مورد انتظار است.

در روايات، جهات ديگرى هم براى غيبت او ذكر شده است، همچون آزمايش و امتحان مردم در عصر غيبت، تا معلوم شود تا چه حدّ در راه ايمان و اعتقاد، ثابت قدم و استوارند. (2)


1- كمال الدين، صدوق: ص 481، باب 44، حديث 8
2- ر. ك: بحار الأنوار: ج 52، ص 102، 113، 114، باب التمحيص والنهى عن التوقيت.

ص: 260

6. امام مهدى عليه السلام و طول عمر

امام مهدى عليه السلام در سال 255 هجرى متولد شد. بنا بر اين عمر او هم اكنون بيش از يازده قرن است. پذيرش اين عمر طولانى با توجه به قدرت مطلقه خداوند، هيچ مشكل نيست. آنان كه طول عمر امام زمان را مشكلى در راه اعتقاد به وجودش مى شمارند و مانع از پذيرش ولادتش مى دانند، از قدرت نامتناهى خداوند غافلند. همچون كسانى اند كه خداوند در باره آنان فرموده است:

«وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ»؛ (1) «قدر و قدرت الهى را نشناخته اند.»

افزون بر اين كه در امت هاى پيشين، دراز عمرهاى بسيارى بوده كه قرآن كريم هم از آنان ياد كرده است. قرآن مى گويد: نوح در ميان قوم خود نهصد و پنجاه سال زيست. (2) دانش امروز سعى مى كند كه مشكل طول عمر انسان را از راه هاى علمى و درمانى و بهداشتى حلّ كند. اين مى رساند كه طبق نظر دانشمندان، اگر موانع طول عمر انسان برطرف شود، انسان مى تواند مدتى طولانى عمر كند. خداوند مى تواند عمر هر كس را كه بخواهد تا روز قيامت دراز كند. مگر او نفرموده است كه: اگر يونس از تسبيح گويان


1- انعام: 91
2- عنكبوت: 14.

ص: 261

نبود، تا روز جزا در شكم ماهى مى ماند؟ (1) آيا اين خداوند خالق توانا، نمى تواند با لطف و عنايت ويژه خود، عمر حجت بالغه خويش را طولانى سازد؟ آرى، مى تواند.


1- صافات: 143- 144

ص: 262

7. علايم ظهور امام منتظر عليه السلام

هيچ كس وقت ظهور امام مهدى عليه السلام را نمى داند. اين حقيقت، مثل هنگام روز قيامت از اسرار الهى است و جز خدا كسى آن را نمى داند. از اين رو نبايد حرف كسانى را كه مى پندارند زمان ظهور امام مهدى عليه السلام را مى دانند، يا وقتى را تعيين مى كنند يا مدّت خاصّى را مشخّص مى سازند پذيرفت، كه در حديث است «كَذِبَ الوقّاتون»، (1) تعيين كنندگان وقت، دروغ مى گويند.

اگر از مسأله تعيين وقت ظهور امام زمان عليه السلام بگذريم، بايد گفت رواياتى هست كه نشانه هاى كلّى ظهور آن حضرت را بيان مى كند. اين نشانه ها دو گونه اند:

1- علايم قطعى و حتمى 2- علايم غيرحتمى

تفصيل آن ها را بايد از كتاب ها و مجموعه هاى مربوط به امام مهدى عليه السلام خواستار شد، مانند كتاب «منتخب الأثر فى الامام الثانى عشر». (2)


1- احتجاج طبرسى، احتجاجات امام مهدى عليه السلام.
2- منتخب الأثر في الإمام الثاني عشر: ج 2، ص 20- 124

ص: 263

8. آثار سازنده وجود امام منتظر عليه السلام

از نگاه دلايل كلامى، وجود امام معصوم در جامعه و حضورش ميان مردم، از الطاف بزرگ الهى است، چون او سبب هدايت مردم است. روشن است كه اگر مردم، اين مظهر آشكار لطف الهى را با آغوش باز بپذيرند و دور او جمع شوند، از آثار وجود پربركت او بهره مند مى شوند، وگرنه از استفاده كامل و تام از وجود شريف او محروم مى گردند. در آن صورت، سبب محروميت آنان نيز خودشانند، نه خدا و نه امام. (1) در عين حال، وجود آن حضرت، آثار سازنده اى دارد كه به برخى از آنها اشاره مى شود:

اول: غيبت به اين معنى نيست كه در كارها دخالت نكند و از وجود او بهره برده نشود. مثل همسفر موسى (خضر) كه ولىّ خدا بود و حضرت موساى كليم به او روى آورد. او كشتى اى را كه از آنِ مستضعفان بود سوراخ كرد، تا از تصرّف غاصبانه پادشاه مصون بماند. صاحبان كشتى از كار او خبر نداشتند، وگرنه چون هدف كار او را نمى دانستند، مانع كارش مى شدند. همچنين آن ديوار را بازسازى كرد تا گنج آن دو يتيم را حفظ كند. پس چه مانعى دارد كه امام غايب، در هر روز و شب، تصرّفاتى اين گونه داشته باشد؟


1- خواجه نصير طوسى در كتاب «تجريد الاعتقاد» در بحث امامت به همين حقيقت اشاره دارد كه مى گويد: وجود امام لطف است، تصرف و كار او لطفى ديگر است و غيبت او از ماست.

ص: 264

مؤيّد اين سخن، رواياتى است كه مى گويد او در ايّام حج، در مراسم حج شركت مى كند، حج مى گزارد و با مردم همنشينى مى كند، در مجالس حاضر مى شود. نيز دلالت مى كند كه او درماندگان را نجات مى دهد، بيماران را عيادت مى كند و گاهى خودش مشكلات مردم را حلّ مى كند، هر چند مردم او را نمى شناسند.

دوم: مسلم است كه در عصر غيبت، همه مردم به او دسترسى ندارند. ولى چنين نيست كه خواص هم به او دسترسى نداشته باشند! بلكه روايت بر خلاف آن دلالت مى كند. صالحانى از امت، لياقت تشرف به حضورش و استفاده از نور وجودش را مى يابند، در نتيجه مردم هم به واسطه آنان از وجود او بهره مند مى شوند.

سوم: محاسبات عقلى و تجربه هاى اجتماعى ثابت مى كند كه اعتقاد به وجود يك پيشواى زنده، اثر عميقى در حفظ نظام و بقاى رسالت دارد، در صورتى كه دسترسى به اين پيشوا چه آسان و چه دشوار، فراهم باشد. به هر حال، عقيده به وجود پيشوا فوايدى دارد. در مورد پيشوايى كه در ميان جامعه باشد و به صورت مستقيم، مسؤوليت رهبرى را بر عهده بگيرد حرفى نيست. مهم آن است كه به دلايلى پيشوا از جامعه دور باشد، ولى آن جامعه به حيات او و بازگشت دوباره اش اعتقاد داشته باشد. چنين اعتقادى نسبت به چنين پيشوايى اثرى عظيم دارد كه به آن اشاره مى كنيم.

در تاريخ، ملت ها و امت هايى بوده اند كه انقلاب هايى داشته اند. نمونه هاى فراوانى نشان مى دهد كه هرگاه پيشوا، زنده باشد، هر چند كه رهبرى را در دست نداشته باشد، تشكيلات و سازمان ها سر پا مى ماند. اما وقتى از دنيا مى رود، امور از هم گسسته مى شود و شورش پديد مى آيد. بهترين مثال براى اين كه وجود رهبر، نگهدارنده رسالت و موجب همبستگى پيروان است، داستان نبرد احد است. در اثناى نبرد، از روى غرض يا به اشتباه، صدايى برخاست كه «محمد كشته شد!». در همان لحظه كه مسلمانان سرگرم نبرد با متجاوزان بودند اين صدا و خبر پخش شد. همين كه پخش شد پيشوا مرده است، آرايش صفوف به نحوى گسيخته شد كه هر كس ميدان را رها كرد و به سويى گريخت، تا آن جا كه بعضى هم به فكر افتادند به دشمن بپيوندند. وقتى خبر كشته شدن پيامبر صلى الله عليه و آله تكذيب

ص: 265

شد و مسلمانان يقين كردند كه رهبرشان سالم است و بعضى خودشان پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدند، نفرات از هم گسيخته لشكر دو باره گرد آمدند و پيرامون رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع شدند و به نبرد و دفاع پرداختند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند:

«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ...»؛ (1) محمد جز فرستاده نيست كه پيش از او نيز فرستادگانى بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود، به عقب و به جاهليت بر مى گرديد؟ هر كس به عقب برگردد به خدا زيانى نمى رساند و خداوند، پاداش دهنده شاكران است.

در ميدان كارزار، تلاش گروهى از رزمندگان فداكار آن است كه پرچم را در برابر هجوم دشمنان همچنان برافراشته نگاه دارند، از آن سو هم دشمن تلاش مى كند كه پرچم طرف مقابل را سرنگون كند، چون افراشته بودن پرچم، اميد را در دل سپاه زنده نگه مى دارد و آنان را به تلاش وا مى دارد. وجود فرمانده لشكر نيز در مقرّ فرماندهى همين نقش را دارد، هر چند ساكت و آرام باشد. او خون را در رگ هاى سربازان به جوش مى آورد و آنان را به اين جهت كه «فرمانده ما زنده است و پرچم ما در اهتزاز»، به حمله و تلاش بيشتر بر مى انگيزد. اما وقتى خبر كشته شدن فرمانده در ميان سپاهيان پخش مى شود، هر چه هم لشكر عظيم باشد، يك باره از هم مى پاشد، گويا روح از پيكرشان جدا شده است.

رئيس يك گروه يا كشور، تا زنده است، چه در سفر باشد و يا چه در رختخوابش خوابيده باشد، مايه حيات و حركت و نظم و آرامش است، ولى شنيدن خبر مرگ او، موجب نوميدى در همه مى شود.

شيعيان بر اساس اعتقادشان به اين كه امام زمان عليه السلام زنده است هر چند ديده نمى شود، خود را تنها نمى بينند (خوب دقت كنيد)، پيوسته چشم به راه بازگشت آن


1- آل عمران: 144

ص: 266

مسافر عزيزى اند كه كاروان دل ها براى او مى تپد. انتظار مؤثر و سودمند او، هر روز اميد به ظهورش را زنده مى سازد. اثر روانى اين ايده و آماده ساختن مردم براى آن انقلاب بزرگ، قابل درك است.

ليكن اگر آن پيشوا اصلًا وجود نداشته باشد و مردم منتظر تولد او در آينده باشند، وضع خيلى فرق مى كند.

اگر نكته ديگرى را بر اين سخن بيفزاييم، جواب، صورت جدّى ديگرى پيدا مى كند و آن اين كه:

بر اساس اعتقاد همه شيعيان كه در روايات و منابع دينى بسيارى آمده است، امام زمان عليه السلام پيوسته و در دوران غيبت، مراقب اوضاع پيروان خويش است و طبق الهام خدايى، از اوضاع همه آنان آگاه است و به تعبير روايات، هر هفته از جدول كارها و اعمال و سخنان آنان آگاه مى شود. (1) اين تفكر، سبب مى شود همه پيروان پيوسته در يك حالت آمادگى باشند و در كارهايشان توجه داشته باشند كه زير نظر هستند، اثر تربيتى اين نوع از تفكر، انكار ناپذير است.


1- در تفسير برهان در ذيل آيه 105 سوره توبه «فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» آمده است.

ص: 267

فصل هشتم: بدعت در قرآن و حديث

اشاره

1. بدعت در لغت و اصطلاح

2. بدعت گذارى در تعريف بدعت

3. عوامل پيدايش بدعت

4. بدعت نيكو، بدعت زشت

الف. تقيّه، هنگام ترس بر جان و مال

ب. ازدواج موقّت

ج. بداء يا تغيير سرنوشت با كارهاى نيك و بد

د. خمس در قرآن و حديث

ه. رجعت در قرآن كريم

ص: 268

ص: 269

بدعت در قرآن و حديث

اشاره

به اتفاق مسلمانان، بدعت حرام است، چون در قرآن و حديث آمده و از حرام هايى است كه خداوند، وعده عذاب بر آن داده است. بدعت، از زشت ترين دورغ هاست، چون افترا بر خدا و رسول است و قرآن مى فرمايد:

«چه كسى ستمكارتر از شخصى است كه بر خدا به دروغ افترا بندد يا آيات خدا را تكذيب كند.» (1) تحقيق مسأله مى طلبد كه بدعت را در لغت و اصطلاح بررسى كنيم.


1- انعام: 21

ص: 270

1. بدعت در لغت و اصطلاح

اما در لغت، به گفته ابن فارس يك معناى بَدَع، پديد آوردن و ساختن چيزى بدون نمونه قبلى است. معناى ديگر آن جدا شدن و ضعف و فرسودگى است. (1) مقصود از بدعت در اينجا معناى نخست است. اما در اصطلاح، تعريف هاى مختلفى از آن شده كه برخى دقيق است و بعضى غير دقيق. برخى از تعريف هاى متقن را مى آوريم.

بدعت چيزى است كه پديد آورده شود و در شريعت، اصلى كه بر آن دلالت كند نباشد، اما آن چه كه اصلى در شرع بر آن دلالت كند، شرعاً بدعت نيست، هر چند در لغت بدعت باشد. (2) ابن حجر گفته است: اصل بدعت چيزى است كه بدون نمونه قبلى پديد آورده شود و در شرع، به چيزى گفته مى شود كه مقابل سنت باشد و ناپسند است.

در جاى ديگر مى گويد: مُحدَثات كه در حديثِ «مَنْ احدث فى امرنا هذا ما ليس منه فهو ردّ» آمده است. چيزهايى است كه پديد آمده باشد و در شرع، اصلى نداشته باشد، در عرف شرع به آن ها «بدعت» گفته مى شود و اگر چيزى دليل شرعى داشته باشد


1- المقاييس: ج 1، ص 209، واژه «بدع».
2- جامع العلوم والحكم، ابن رجب حنبلى: ص 160، چاپ هند.

ص: 271

بدعت نيست. (1) كوتاه سخن آنكه بدعت در نظر شرع سه قيد دارد:

اول: چيزى در اعتقادات يا احكام دينى، كم يا زياد شود.

دوم: دعوت و نشر در كار باشد.

سوم: دليلى شرعى بر اين كه به صورت كلى يا جزئى از دين است، وجود نداشته باشد.

دقت در اين قيدها حقيقت بدعت را روشن مى سازد، چيزى از دين كاستن يا بر آن افزودن، افترا بر خداوند است و خداوند از افتراى بر خدا نكوهش كرده است. (2) پس اگر كسى چيزى پديد آورد كه سابقه نداشته و كار او ربطى و دخالتى به دين نداشته باشد، مثل برخى عادت ها يا بعضى از صنعت ها، گر چه از نظر لغت هم به آن بدعت گفته شود، ولى از نظر شرع، بدعت نيست، چون پديد آورنده ادعا نمى كند كه آن پديده از متن دين است. بنا بر اين، جشن هاى رسمى كه دولت هاى مختلف براى اهدافى بر پا مى كنند و ربطى به دين ندارد بدعت نيست، چون به عنوان اين كه شرع به آن دستور داده برگزار نمى كنند، اما حلال يا حرام بودن آنها تابع موازين شرعى است. پس اگر جشن و مراسم، خالى از حرام باشد، حلال است، اما اگر همراه حرام باشد، مثل اختلاط زنان و مردان، حرام است، هر چند كه بدعت نيست.

اما نكته دوم، يعنى اشاعه و دعوت مردم به آن: اگر كسى در خانه خود و به تنهايى در دين دخالت كند، مثلًا چيزى بر نمازش بيفزايد يا از آن بكاهد، هر چند كه كارش حرام و نمازش باطل است، اما بدعت نيست. وقتى بدعت مى شود كه آن انديشه يا عمل تازه و نوظهور را در جامعه پخش كند و به عنوان اين كه جزء دين است، مردم را به آن فرا بخواند.

در صحيح مسلم از ابوهريره روايت شده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:


1- فتح البارى، ابن حجر عسقلانى: ج 5، ص 156 و ج 17، ص 9
2- ر. ك: يونس، آيه 59 و حديد، آيه 27

ص: 272

هر كس به هدايت فرا بخواند، مثل پاداش كسانى را كه از او پيروى كنند خواهد داشت، بى آنكه از پاداش آن پيروان چيزى كاسته شود و هر كس ديگران را به گمراهى دعوت كند، مثل گناهانى كه بر پيروان اوست، بر او خواهد بود، بى آنكه از گناهان آنان چيزى كاسته شود. (1) اما نكته سوم يعنى اصل و ريشه دينى نداشتن، اين عنصر اساسى در مفهوم بدعت است، يعنى دليلى بر اين كه اين جزء دين است، در قرآن و حديث نيست. چرا كه اگر پشتوانه اى از دين براى آن باشد، چيز تازه اى در دين و دخالتى در شرع نخواهد بود. ابن رجب حنبلى و ابن حجر عسقلانى در تعريف خود از بدعت به اين نكته اشاره داشتند.

علامه مجلسى گويد: بدعت در شرع، چيزى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به وجود آمده باشد و دليل خاصى نداشته باشد و در ضمن برخى دليل هاى عام هم نگنجد. (2)


1- صحيح مسلم: ج 8، ص 62؛ كتاب العلم.
2- بحار الأنوار: ج 74، ص 202

ص: 273

2. بدعت گذارى در تعريف بدعت

تعريف بدعت و مفهوم آن روشن شد، بدعت آن بود كه چيزى در دين وارد شود كه در قرآن و حديث نيست.

از نمونه هاى بدعت، يكى هم اين است كه سيره گذشتگان معيار حق و باطل قرار گيرد، بسيارى از وابستگان به سلفى ها را مى بينيم كه بسيارى از امور را تنها به اين دليل كه در زمان صحابه و تابعين نبوده است، بدعت مى شمارند. مثلًا ابن تيميّه، جشن گرفتن به مناسبت ميلاد پيامبر صلى الله عليه و آله را بدعت مى داند، به اين دليل كه پيشينيان آن را انجام نداده اند، با آنكه مقتضى بوده و مانعى هم در كار نبوده است و اگر اين كار، خير محض يا پسنديده بود، گذشتگان از ما شايسته تر بودند كه انجام دهند، چون آنان رسول خدا صلى الله عليه و آله را بيشتر دوست داشتند و از ما بيشتر او را تعظيم مى كردند و بر انجام كار نيك، حريص تر بودند. (1) و در باره برخاستن به احترام قرآن و بوسيدن آن مى گويد: ما در اين باره چيزى كه از گذشتگان نقل شده باشد نمى دانيم! (2) بايد گفت: معيار در تشخيص بدعت از سنت، رجوع به «ثقلين» است، چه آن را به قرآن و عترت تفسير كنيم، آن گونه كه بيشتر چنين گفته اند، و چه آن را قرآن و سنت


1- اقتضاء الصراط المستقيم: ص 276
2- الفتاوى الكبرى: ج 1، ص 176

ص: 274

بدانيم، به روايت امام مالك در موطّأ با سند مرسل. (1) پس اگر چيزى از قرآن و سنت دلالت مى كرد كه آن جزء دين است، بدعت نيست، وگرنه، پخش و اشاعه آن در ميان مسلمانان به اين عنوان كه جزئى از شريعت است، بدعت است.

گذشتگان نيز مثل ديگران مأمور بودند كه از ثقلين (قرآن و عترت، يا قرآن و سنت) پيروى كنند. پس موافقت و مخالفت آنان ملاك حق و باطل نيست و هر كه در گذشته بوده، صالح نبوده است. در ميان پيشينيان، صالح و فاسد و عادل و ظالم بوده است، هم چنان كه همه افراد بعدى هم فاسد نبوده اند، بلكه در ميان آنان هم خوب و بد بوده است.

دكتر محمد سعيد رمضان بوطى گويد: پيشينيان از معناى اين كلمه، مظهرى براى هر شخصيت بارز يا هر وجود فكرى يا اجتماعى مخصوص به آنان برداشت نكرده اند كه آنان را از مسلمانان ديگر متمايز سازد و باورهاى اعتقادى يا تعهدات رفتارى و اخلاقى خود را در گرو يك گروه اسلامى كه داراى فلسفه و شخصيت مستقل فكرى باشند قرار نداده اند، بلكه ميان آنان و ديگران نهايت تعامل و تفاهم و داد و ستد فكرى در سايه آن روش مورد اتفاق بوده است و هرگز به خيال آنان خطور نمى كرده كه در آينده مانعى پيدا خواهد شد كه ميان آنان و ديگران جدايى و مرزبندى پديد آورد و مسلمانان را در توالى نسل هاى اسلامى به دو گروه تقسيم كند كه هر كدام افكار و تصوّرات و جهت گيرى هاى خاصى به عنوان پيشينيان و پسينيان، (سَلَف و خَلَف) داشته باشد بلكه در ذهن آنان از دو واژه خلف و سلف، تنها يك مفهوم زمانى كه از كلمه قبل و بعد فهميده مى شود بوده است. (2) پس روشن مى گردد كه جشن براى ميلاد پيامبر صلى الله عليه و آله يا برخاستن براى قرآن و بوسيدن آن اگر از سوى يك مسلمان به اين عنوان انجام گيرد كه جزء دين است، اين ها بدعت نيست، چون اين گونه گرامى داشت براى پيامبر خدا يا قرآن، گر چه در شريعت اسلامى وارد نشده، ولى در اصول كلىِ دعوت كننده به تكريم و احترام پيامبر صلى الله عليه و آله


1- موطّأ مالك: ص 648، شماره 1619
2- السلفيه، محمد سعيد بوطى: ص 13- 14

ص: 275

مى گنجد. قرآن مى فرمايد:

«آنان كه به پيامبر ايمان آوردند و او را حمايت و يارى و احترام كردند و به نورى كه همراه او نازل شده ايمان آوردند، آنان رستگارند.» (1) در اين آيه، خداوند متعال مؤمنان را با سه صفت توصيف مى كند:

ايمان به پيامبر، احترام و تعظيم پيامبر، يارى او.

خداوند خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ»؛ (2) تو را بلند آوازه كرديم. روشن است كه جشن گرفتن براى آن حضرت، بلند آوازه ساختن اوست كه خدا از آن خبر داده است. دوستى پيامبر و خاندان او، دعوتِ قرآن و سنت است، جشن گرفتن براى او، اظهار آن محبت است. برخاستن به احترام قرآن و بوسيدن آن نيز همين گونه است، به تعبير قرآن، كتاب هاى آسمانى در نوشته هايى ارجمند و به دست سفيرانى والامقام و فرمان بردار و نيكوكار است (صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ ...). (3) احترام به كتاب خدا احترام به پيامبران و فرستادگان و فرشتگان و اوامر اوست. از اين رو در كتاب هاى فقهى احكام ويژه اى در مورد قرآن است كه مسلمانان را به نگهدارى آن و پرهيز از بى احترامى نسبت به آن فرا مى خواند.


1- اعراف: 157
2- شرح: 4
3- عبس: 13- 16

ص: 276

3. عوامل پيدايش بدعت

پيدايش و گسترش بدعت در جامعه، عواملى دارد كه مهم ترين آنها هواپرستى است. بررسى تاريخچه مدعيان دروغين پيامبرى ثابت مى كند كه هواى نفس و شهرت طلبى نقش مهمّى در پيدايش اين تفكر در سطح حيات داشته است و بدعت گذار هر چند مدعى نبوت نيست، ليكن كار او شعبه اى از ادعاى نبوت است. در روايات هم اشارات و تصريحاتى به اين نكته ديده مى شود.

اميرمؤمنان عليه السلام در خطبه اى خطاب به مردم فرمود:

«اى مردم! آغاز پيدايش فتنه ها، هواى نفسى است كه پيروى مى شود و احكامى است كه بدعت گذارى مى گردد و در آن با قرآن مخالفت مى شود، كسانى هم در آن مورد از بدعت گذاران حمايت مى كنند ...». (1) شهرت طلبى در زندگى انسان نقش مهمى دارد، اگر اين غريزه سر بر آورد، انسان را به ادعاى مقام ها و منصب هاى ويژه پيامبران وا مى دارد. شايد برخى از مذاهب رايج در ميان مسلمانان در قرن هاى نخستين از همين غريزه سرچشمه گرفته باشد.

به نقل ابن ابى الحديد، اميرمؤمنان عليه السلام بر كشته هاى خوارج گذر كرد و فرمود:


1- كافى: ج 1، ص 54، حديث 1

ص: 277

«بدا به حال شما! آنان كه فريبتان دادند به شما زيان رساندند.»

پرسيدند: چه كسانى آنان را فريفتند؟ فرمود:

«شيطانِ گمراه گر و نفس اماره آنان را با آرزوها فريب دادند و ميدان گناهان را به رويشان گشودند و به آنان وعده غلبه دادند ولى در آتش افكندند.» (1) آرى، برترى طلبى نسبت به زيردستان، تعصّب ناپسند و تسليم بودن نسبت به غيرمعصوم، عوامل سه گانه مهم در پيدايش و گسترش بدعت و امور غيردينى اند. (2)


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد: ج 19، ص 235
2- ر. ك: «البدعه» از نويسنده، ص 60- 65

ص: 278

4. بدعت نيكو، بدعت زشت

اشاره

اگر بدعت را دخالت در امر دين با كاستن يا افزودن در زمينه عقيده و شريعت بدانيم و فرقى ميان عبادات، معاملات و ايقاعات و سياسيات قائل نباشيم، بدعت يك نوع بيشتر نيست، آن هم بدعتِ بد است. ليكن گاهى بدعت به خوب و بد تقسيم مى شود.

اين تقسيم بندى در سخنان شافعى، ابن حزم، غزالى، دهلوى و ابن اثير هم آمده است و ريشه آن به خليفه عمر بن خطاب باز مى گردد كه در سال چهاردهم هجرى پس از آنكه مردم را واداشت در ماه رمضان نماز مستحب را به امامت ابىّ بن كعب بخوانند، گفت:

خوب بدعتى است!

بايد گفت كه نماز تراويح به صورت جماعت يكى از دو حالت را دارد:

يا آنكه در قرآن و سنت ريشه دارد، پس كار خليفه احياى سنتى خواهد بود كه متروك شده بود، چه خواسته باشد به صورت جماعت خوانده شود، يا آنكه با يك قارى بخوانند. پس حرف او كه «خوب بدعتى است» درست نيست، چون كار او دخالت در شريعت نيست.

يا آنكه كار او ريشه و اساس در قرآن و سنت ندارد، نه به صورت برگزارى با جماعت، نه با قارى واحد، بلكه خليفه چون نمى پسنديد كه مردم پراكنده نماز مستحب بخوانند، وادارشان كرد كه به جماعت بخوانند، يا با قارى واحد اقامه كنند، در اين

ص: 279

صورت، بدعتى حرام و زشت خواهد بود.

توضيح اين كه: بدعتى كه قرآن و سنت از آن سخن مى گويد، دخالت در امر دين و افزايش يا كاهش در آن و تصرف در تشريع اسلامى است. بدعت به اين معنى حرام و ناپسند است و قابل تقسيم به خوب و بد نيست، اين روشن است و نيازى به استدلال ندارد.

آرى، بدعت به معناى لغوى كه شامل دين و غيردين مى شود خوب و بد دارد. هر چيز نوپديدى كه براى زندگى جوامع سودمند باشد، مثل عادت ها و رسم ها كه انجام مى شود، بدون نسبت دادن آن به دين، و ذاتاً هم حرام نباشد، بدعت خوبى است، يعنى كار تازه و سودمند براى جامعه است. مثل مراسم جشن ملى براى روز استقلال، يا تجمع براى ابراز تنفر از دشمنان، يا برگزارى جشن براى روز تولد يك قهرمان. پس هر چه كه خودش حلال باشد، مانعى نيست كه مردم بر محور آن هماهنگ شوند و آن را رسم و عادتى كنند كه در مناسبت ها عمل شود، اين بدعت لغوى است. ولى آن چه حرام باشد، اگر رسم و عادت رايج شود، مثل حضور زنانِ بى حجاب و آرايش كرده در مجالس مردانه كه براى استقبال يا مهمانى برگزار مى شود، اين خودش ذاتاً حرام است نه به عنوان بدعت شرعى و دخالت در امور دين و تشريع برخلاف شرع، بلكه گناهى است كه رواج يافته، ولى نه به اسم دين و شريعت. نهايت آنكه مقتضاى تمدن روز است، در عين حال كه مخالف شرع است. اگر هم آن را بدعتى زشت و ناپسند بدانند، به حسب معناى لغوى بدعت است.

پس وقتى معيار بدعت حرام كه از گناهان كبيره است روشن شد، بايد دانست كه يك سرى امور اعتقادى يا احكام عملى است كه به بدعت بودن متهم مى شود، با آنكه در قرآن و حديث، چه به صورت خاصّ يا عام، اصل و ريشه دارد، براى روشن شدن مسأله، به اختصار به اين امور مى پردازيم و ريشه هاى شرعى آن را هم ياد مى كنيم.

ص: 280

الف- تقيّه هنگام ترس بر جان و مال

تقيه آن است كه مسلمان وقتى بر جان و مال و آبروى خويش بيمناك باشد، عقيده خود را پنهان دارد. اين مورد اتفاق همه مسلمانان است و از قرآن و سنت گرفته شده است. يكى از تعاليم قرآنى آن است كه مسلمان هر گاه نسبت به جان و مال و آبروى خود احساس خطر كند، از ابراز عقيده خوددارى كند، اين كار در اصطلاح دينى و شرعى «تقيّه» نام دارد.

جواز تقيه، افزون بر دليل نقلى، بر مبناى عقل هم صحيح و لازم است، چون از سويى حفظ جان و مال و آبرو واجب است و از سوى ديگر اظهار عقيده و عمل بر طبق آن عقيده يك وظيفه دينى است. ليكن در صورت تعارض اين دو تكليف واجب، عقل حكم مى كند كه انسان وظيفه مهم تر را بر مهم مقدم بدارد.

در حقيقت، تقيه سلاح ضعيفان در برابر زورمندان فاسق است، روشن است كه اگر تهديد و خطرى در كار نباشد، انسان عقيده اش را پنهان نمى كند و برخلاف اعتقادش نيز عمل نمى كند. به تصريح قرآن كريم در ماجراى عمارياسر، كسى كه به دست كافران گرفتار شود، اشكالى ندارد كه كلام كفرآميز بر زبان جارى كند تا از چنگ آنان رها شود، در حالى كه قلبش پر از ايمان و اعتقاد صحيح است. (1) در آيه ديگرى سخن از نهى مؤمنان از اين است كه كافران را ولىّ خود نگيرند و هر كه چنين كند از خدا فاصله مى گيرد، مگر آنكه از روى تقيّه باشد. (2) مفسران هنگام ذكر اين آيات، به اتفاق مى گويند كه اصل تقيّه جايز است و هر كه در منابع تفسيرى و فقهى اندك مطالعه اى داشته باشد، در مى يابد كه تقيه از اصول اسلامى است و نمى توان دو آيه ياد شده را ناديده گرفت، همچنين كار مؤمن آل فرعون را به حساب نياورد كه ايمانش را پنهان داشت (3) و يك باره منكر تقيه شد.


1- «مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ» نحل: 106.
2- «إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً ...» آل عمران: 28.
3- غافر: 28

ص: 281

گفتنى است كه آيات تقيه هر چند در مورد تقيه از كافر است، ليكن ملاك آنكه حفظ جان و مال و آبرو در شرايط حساس و خطير است، مخصوص كافران نيست. پس اگر كسى عقيده خود را نزد مسلمانان آشكار كند يا طبق آن عمل كند و احساس خطر بر جان و مال و آبروى خويش كند و احتمال قوى دهد كه از سوى مسلمانان در معرض خطر قرار مى گيرد، حكم تقيّه جارى است، يعنى مى تواند از مسلمانان هم تقيه كند، همان طور كه جايز بود از كفار تقيه كند، زيرا علت و ملاك و عاملى كه موجب تقيه مى شد، يكى است.

ديگران نيز به اين نكته تصريح دارند، فخر رازى گويد: مذهب شافعى آن است كه اگر حالت در ميان مسلمانان همچون حالت بين مسلمانان و مشركان باشد، براى حفظ جان تقيه حلال است. و مى گويد: تقيه براى حفظ جان جايز است، ولى آيا براى حفظ مال هم جايز است؟ احتمال است كه اينجا هم جايز باشد، چرا كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است:

«احترام مال مسلمان همچون احترام جانِ اوست (حُرمة مالِ المسلم كَحُرمة دَمه)»

و فرموده است:

«هر كس در راه حفظ مالش كشته شود شهيد است (مَن قُتِل دونَ مالِهِ فهو شهيدٌ)». (1) ابوهريره گويد: از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو ظرف حفظ كردم، يكى را ميان مردم پخش كردم، اما ديگرى را اگر پخش كنم، گردنم قطع خواهد شد. (2) تاريخ خلفاى اموى و عباسى پر از ظلم و خفقان و ستم و زور است، در آن دوران


1- تفسير فخر رازى: ج 8، ص 13
2- محاسن التأويل: ج 4، ص 82

ص: 282

تنها شيعيان نبودند كه به سبب اظهار عقايدشان مطرود و محصور بودند، بلكه در موضوعِ «خلق قرآن» در دوران مأمون، بيشتر محدثان اهل سنت نيز راه تقيه را پيمودند و پس از آنكه از سوى خليفه، فرمان عام در مورد خلق قرآن و حادث بودن آن صادر شد، جز يك نفر كسى با فرمان خليفه مخالفت نكرد و داستان او معروف است، عموم محدثان از روى تقيه اظهار موافقت كردند. (1)

ب- ازدواج موقت

فقه شيعه به پيروى از قرآن و سنت، دو گونه ازدواج را صحيح مى داند: ازدواج دائم (كه بى نياز از توضيح است) و ازدواج موقت يا متعه، به اين صورت كه مرد و زن پيوند زناشويى را براى مدّت معيّنى منعقد مى سازند، به شرط آنكه مانع شرعى از جهت نسب يا رضاع براى ازدواج وجود نداشته باشد، پس از آنكه مبلغى را به عنوان مهريه تعيين مى كنند و پس از گذشتن آن مدّت تعيين شده، بدون اجراى طلاق، از هم جدا مى شوند.

اگر از اين ازدواج موقّت فرزندى به دنيا بيايد، فرزند شرعى آن دو است و از آنان ارث مى برد. زن هم پس از سپرى شدن مدت، بايد عدّه شرعى نگه دارد و اگر باردار است، بايد تا تولد فرزند عدّه نگه دارد و تا همسر موقّت آن مرد است يا در حال عدّه به سر مى برد، حق ازدواج با ديگرى ندارد.

ازدواج موقّت، در ماهيت و بيشتر احكام مثل ازدواج دائم است، تنها دو تفاوت دارد: يكى مدت دار بودن ازدواج موقت، ديگرى واجب نبودن نفقه در اين ازدواج. از اين دو تفاوت آشكار كه بگذريم، تفاوت هاى جزئى ديگرى هم وجود دارد كه چندان مهم نيست.

از آن جا كه اسلام، دينى جامع و آخرين دين آسمانى است، اين طرح را براى حلّ مشكل جنسى تجويز كرده است. جوانى كه مشغول درس يا كار در خارج از كشور است و نمى تواند ازدواج دائم كند، چه كند؟ و وظيفه اش چيست؟ جوان سه گزينه در مقابل


1- تاريخ طبرى: ج 7، ص 195- 206

ص: 283

خود دارد:

الف. سركوبى غريزه جنسى و محروم ساختن خود از لذّت جنسى.

ب. رابطه نامشروع با زنان فاسد يا آلوده به بيمارى ها.

ج. استفاده از راه حل ازدواج موقت با زنى پاك با شرايطى خاص، بدون تحمّل بار نفقه و مشكلات ازدواج دائمى.

راه چهارمى وجود ندارد كه جوان ياد شده از آن استفاده كند. البته اين به اين معنى نيست كه ازدواج موقت مخصوص چنين شرايطى است، ولى مى توان با ملاحظه اين موارد به حكمت تشريع اين شيوه از ازدواج پى برد.

در ضمن بايد توجه داشت كه فقهاى اسلام نوع ديگرى از ازدواج دائم را تأييد كرده اند كه در حقيقت همان ازدواج موقت است و آن اين كه مردى با زنى ازدواج دائمى كند، اما هر دو يا يكى از آن دو اعلام كنند كه پس از مدتى با طلاق از هم جدا شوند. اين نوع ازدواج، بسيار شبيه ازدواج موقت است و هر چند نامشان متفاوت است، ولى ماهيتى يكسان دارند.

قرآن و سنت نبوى ازدواج موقت و متعه را مشروع مى دانند. قرآن كريم مى فرمايد:

«فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً» (1)؛

«زنانى را كه متعه مى كنيد، واجب است مَهر آنان را بپردازيد.»

بيشتر مفسّرين اين آيه را مربوط به ازدواج موقت مى دانند، اساساً ترديدى در مشروعيت اين ازدواج از ديد اسلام نيست، اگر هم اختلافى باشد، در اين است كه آيا چنين ازدواجى نسخ شده يا بر مشروعيت باقى است؟

روايات شيعه و اهل سنت حكايت از عدم نسخ آن دارد و در زمان خليفه دوم جلوى عمل به اين حكم گرفته شد. شايسته است ياد شود كه سخن خليفه در اين مورد، نشان مى دهد كه اين گونه ازدواج در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جايز و رايج بوده و جلوگيرى از


1- نساء: 24

ص: 284

آن تنها نظر شخصى او بوده است، چرا كه او گفته است:

«اى مردم! سه چيز در زمان پيامبر خدا بود كه من از آنها نهى مى كنم و تحريم مى كنم و هر كه انجام دهد كيفر مى دهم: يكى متعه زنان، يكى متعه حج، يكى هم گفتنِ حىّ على خير العمل». (1) شگفت است كه نهى خليفه از كار اول و سوم تا كنون باقى است، ولى متعه حج را همه مسلمانان برخلاف رأى خليفه عمل مى كنند (مقصود از متعه حج آن است كه حاجى پس از انجام دادن اعمال عمره حج، از احرام در مى آيد و همه محرّمات احرام بر او حلال مى شود. در حالى كه عمر از آن نهى كرده بود و دستور داده بود كه حاجى از احرام در نيايد و در همان حالت بماند تا هنگام حج برسد).

دليل روشن بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله جلوى متعه را نگرفته است، روايت بخارى از عمران بن حصين است كه گويد: آيه متعه در قرآن نازل شد، ما در زمان پيامبر خدا به آن عمل مى كرديم و آيه اى هم نازل نشد كه آن را تحريم كند، پيامبر صلى الله عليه و آله هم تا زنده بود از آن نهى نكرد و كسى به نظر خودش چيزى كه مى خواسته گفته است (مقصودش تحريم متعه از سوى خليفه دوم است). (2)

ج- بداء، يا تغيير سرنوشت با كارهاى نيك و بد

خداوند متعال در مورد انسان دو نوع تقدير دارد:

1- تقدير حتمى و قطعى كه هرگز تغيير نمى يابد.

2- تقدير معلّق و مشروط، كه در صورت فقدان بعضى شرايط عوض مى شود و تقدير ديگرى جاى آن مى نشيند.

با توجه به اين اصل، يادآور مى شويم كه عقيده به «بداء»، يكى از اصول اعتقادات


1- شرح تجريد، قوشجى، بحث امامت، ص 464 و منابع ديگر.
2- صحيح بخارى: ج 6، ص 37 در تفسير آيه 196 سوره بقره.

ص: 285

اسلامى اصيل است كه همه فرقه هاى اسلامى در اعتقاد به آن اجمالًا اتّفاق نظر دارند، اگرچه برخى از به كار بردن لفظ «بداء» پرهيز مى كنند، ليكن اين به اصل قضيه ضرر نمى زند، چون مقصود، بيان محتواى بداء و معناى آن است، نه لفظ و نامش.

حقيقت «بداء» بر دو اصل استوار است:

الف: اين كه خداى متعال قدرت مطلق دارد و مى تواند هر سرنوشت و تقديرى را عوض كند و هر وقت بخواهد، تقدير ديگرى جايگزين آن سازد، در حالى كه از پيش هر دو تقدير را مى داند و علم او هرگز تغيير نمى يابد چون تقدير اول به گونه اى نبوده كه از او سلب قدرت كند، زيرا بر خلاف اعتقاد يهود كه قدرت الهى را محدود مى دانند و مى گويند: «دستان خدا بسته است»، خداوند قدرت مطلق دارد، آن چنان كه قرآن مى فرمايد: «بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ» (1)، بلكه دستان او گشوده است. به عبارت ديگر، خلاقيت خدا و اعمال سلطه و قدرت از سوى خداوند، مستمر است و به حكم آيه «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ» (2)، خداوند هرگز از امر آفرينش نياسوده است، بلكه آفرينش او همچنان پيوسته و مستمر است.

به روايت صدوق از امام صادق عليه السلام در باره آيه «يهود گفتند كه دست خدا بسته است»، آن حضرت فرمود: مقصودشان بسته بودن دست خدا نيست، بلكه معتقد بودند كه خداوند از كار آفرينش فراغت يافته و ديگر افزايش يا كاهشى در عمر و رزق و ... ندارد.

خداوند در تكذيب عقيده آنان فرمود: «بلكه دستان خودشان بسته است و به خاطر گفته هايشان ملعونند، بلكه دستان خدا باز است و آن گونه كه بخواهد انفاق مى كند». آيا نشنيده اى كه مى فرمايد: «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» (3)؛ «آنچه را خدا بخواهد محو يا اثبات مى كند و امّ الكتاب (كتاب اصلى) نزد اوست.» (4)


1- مائده: 64
2- الرحمن: 29
3- رعد: 39
4- توحيد صدوق: ص 167، باب 25 حديث 1

ص: 286

پس عقيده اسلامى بر اعتراف به قدرت بى انتهاى خدا و استمرار خلاقيت او استوار است و اين كه خداوند هرگاه و هر چه بخواهد، مقدّرات مربوط به انسان را در زمينه عُمر و رزق و جز آنها تغيير مى دهد و مقدّرات ديگرى به جاى آنها قرار مى دهد و هر دو تقدير هم در «امّ الكتاب» و علم الهى موجود است.

ب: اعمال قدرت و سلطه از سوى خدا و تغيير سرنوشت و مقدّرات، روى حكمت و مصلحت است. بخشى از اين تغيير هم مربوط به عمل و رفتار و گزينش و نحوه زندگى خوب يا بد اوست. با اين امور، زمينه تغيير در سرنوشت پديد مى آيد.

فرض كنيم انسانى خداى ناكرده مراعات حقوق والدين را نمى كند، طبيعى است كه اين كار ناشايست تأثير نامطلوبى در سرنوشت او داشته باشد، هر گاه در نيمه دوم زندگيش رفتارش را عوض كند و به مراعات حقوق پدر و مادرش اهتمام ورزد، زمينه تغيير سرنوشت خود را فراهم آورده و مشمول آيه «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ» مى گردد و كار برعكس مى شود.

آيات و روايات در اين مورد فراوان است. به چند نمونه اشاره مى شود:

1- «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» (1)؛ «خداوند سرنوشت قومى را عوض نمى كند مگر آنكه وضعيت خودشان را عوض كنند.»

2- «وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَاْلأَرْضِ وَلكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ» (2)؛ «اگر مردم آبادى ها ايمان و تقوا داشته باشند، بركات را از آسمان ها و زمين بر آنان مى گشوديم، ليكن تكذيب كردند، پس آنان را به خاطر كارى كه مى كردند عقاب كرديم.»

3- اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله در باره آيه «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ» پرسيد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چشمان تو را و چشمان امّتم را پس از خودم با تفسير آن روشن


1- رعد: 11
2- اعراف: 96

ص: 287

مى كنم: صدقه به نحو مناسب، نيكى به والدين و انجام كار نيك، شقاوت را به سعادت تبديل مى كند و عمر را مى افزايد و از مرگِ بد نگه مى دارد. (1) امام باقر عليه السلام فرمود: صله رحم اعمال را پاك مى سازد و رشد مى دهد، اموال را مى افزايد، بلا را دفع مى كند، حساب را آسان مى سازد و اجل را به تأخير مى اندازد. (2) با توجه به اين دو اصل، روشن مى شود كه عقيده به بداء، عقيده قطعى اسلامى است و همه فرقه هاى اسلامى با قطع نظر از تعبير و نام و به كار بردن كلمه بداء، به آن معتقدند.

در پايان دو نكته را يادآور مى شويم تا بدانيم چرا در روايات، لفظ «بداء» بر اين مسأله اطلاق شده است:

الف: به كار بردن اين لفظ براى اين موضوع، به پيروى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در باره سه نفر (برص دار، كچل و كور) فرمود: «نظر خداوند چنين برگشت كه آنان را مبتلا سازد» بخارى داستان آن سه نفر را به تفصيل ياد مى كند كه چگونه دو نفر از آن سه نفر به دليل ناسپاسى نعمت، سلامتى خود را از دست دادند و مرض آنان به نسل آنان هم منتقل شد. (3) ب: چنين كاربردى از باب مشاكله و سخن گفتن به زبان و اصطلاح يك قوم است تا موضوع را خوب بفهمند. در عرف جامعه چنين رسم است كه وقتى كسى تصميم خود را عوض مى كند، مى گويد: «بَدا لى»، يعنى نظرم بر اين قرار گرفت. پيشوايان دين نيز به زبان مردم سخن گفته اند تا تفهيم مخاطبان ممكن باشد و چنين لفظى را در باره خداى متعال به كار برده اند.

گفتنى است كه قرآن كريم، در باره خداى متعال الفاظ و صفاتى را همچون مكر، كيد، خدعه، نسيان و .. به كار برده است، در حالى كه مى دانيم خداوند، از اين امور به معانى و مفاهيمى كه ميان بشر رايج است، منزّه است، در عين حال، اين الفاظ مكرّر در


1- تفسير الدرّ المنثور، سيوطى: ج 4، ص 66
2- كافى: ج 2، ص 470، حديث 13
3- صحيح بخارى: ج 4، ص 172

ص: 288

باره خداوند به كار رفته است، همچون:

1- «إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً* وَ أَكِيدُ كَيْداً» (1)؛ «آنان كيد و مكر مى كنند، من هم كيد مى كنم.»

2- «وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً» (2)؛ «آنان مكر كردند، ما هم مكر كرديم.»

3- «إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ» (3)؛ «منافقين با خدا خدعه مى كنند، خدا هم با آنان خدعه مى كند.»

4- «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ» (4)؛ «خدا را از ياد بردند، خدا هم آنان را از ياد برد.»

به هر حال، محققان شيعه در باره كاربرد لفظ بداء، با توجه به تغيير ناپذيرى و عدم تبديل در علم خدا، پژوهش ها و تحقيقات قوى و ارزنده اى دارند كه اينجا مجال ذكر آنها نيست، علاقه مندان به كتاب هايى كه چنين مباحثى را دارند مراجعه كنند. (5)

د- خمس در قرآن و سنت

ريشه ماليات خمس، آيه شريفه قرآن است:

«وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ ...» (6)؛

«بدانيد هر گونه غنيمتى به دست آوريد، خمس آن براى خدا و براى پيامبر و براى نزديكان و يتيمان و مسكينان و واماندگان در راه از آنان است، اگر به خدا


1- طارق: 15- 16
2- نمل: 50
3- نساء: 143
4- توبه: 67
5- ر. ك: توحيد صدوق: ص 331- 336، تصحيح الاعتقاد شيخ مفيد: ص 24، عدة الاصول: ج 2، ص 29، كتاب الغيبه: ص 262- 264 چاپ نجف.
6- انفال: 41

ص: 289

و آن چه بر بنده خود در روز جدايى حق و باطل نازل كرديم ايمان آورده ايد ...».

بى شك آيه در موردى خاص يعنى در روز بدر و رويارويى دو گروه مسلمان و كافر نازل شده است. ليكن سخن در باره واژه «غنيمت» در اين آيه است (غنمتم) كه آيا معناى آن هر چيزى است كه انسان در زندگى به دست مى آورد، يا مخصوص غنائم جنگى است؟ بر فرض هم كه مفهومش عام باشد، آيا مورد، مخصِص است يا نه؟

پس در دو موضوع بحث است:

اول: غنيمت، هر چيزى است كه انسان به دست مى آورد

ظاهر سخن اهل لغت اين است كه غنيمت، اعم از دستاوردهاى ميدان جنگ است و مراد، هر چيزى است كه انسان به دست مى آورد. به برخى از تعابير اهل لغت اشاره مى شود:

خليل، ازهرى و راغب، غُنم را چيزى دانسته اند كه انسان به دست مى آورد، دستاورد، آن چه بى مشقت به دست مى آيد، هر چه كه از دشمن يا ديگرى به دست مى آيد. (1) ابن فارس، اين واژه را به معناى دست يافتن به چيزى دانسته كه قبلًا مالك آن نبوده، سپس مخصوص به چيزى شده كه از مشركين گرفته مى شود. (2) ابن منظور، آن را يافتن چيزى بدون مشقّت شمرده و ابن اثير آن را به معناى فزونى و افزايش در قيمت دانسته و فيروز آبادى هم آن را بدست آوردن چيزى بدون زحمت معنى كرده است. (3) كسان ديگرى همچون زبيدى در تاج العروس، نيز در كتاب «الرائد» و منابع ديگر، معنايى براى غُنم و غنيمت گفته اند كه مى رساند مفهوم آن هر گونه بهره، فايده، دستاورد،


1- ر. ك: العين، تهذيب اللغه و مفردات، واژه «غنم».
2- مقاييس اللغة، واژه غنم.
3- لسان العرب و نهاية اللغة، واژه غنم.

ص: 290

افزايش بها و ... است و اختصاصى به آن چه انسان در جنگ ها به دست مى آورد ندارد، بلكه معناى آن وسيع تر از آن است، هر چند كاربرد بيشتر آن در دوره هاى پس از نزول قرآن، در مورد چيزى است كه در ميدان نبرد به دست مى آيد، از اين رو كاربرد اين كلمه در قرآن و حديث نبوى هم در مطلق چيزى است كه انسان به دست مى آورد.

قرآن كريم، واژه «مغنم» را در موردى به كار برده كه انسان چيزى به دست مى آورد، هر چند از راه غير جنگ، بلكه از طريق كار عادى دنيوى يا اخروى باشد و از آن با تعبير «مغانم كثيره» ياد كرده است. (1) مقصود از اين مغانم بسيار، به دليل آنكه در مقابل «كالاى زندگى دنيا» آمده، پاداش آخرت است. طبق اين آيه، مَغنم حتى به آنچه انسان در اين دنيا يا ميدان هاى جنگ به دست مى آورد اختصاص ندارد، بلكه هر دستاوردى را گرچه اخروى باشد شامل مى شود. در رواياتى هم كلمه مغنم و غنيمت و غُنم به كار رفته كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله آنها را در معناى بهشت، آثار ماه رمضان به كار برده است. در نهايه ابن اثير آمده است: روزه در زمستان، غنيمت سرد و خُنك است و روزه را به خاطر پاداش آن، غنيمت به حساب آورده است. (2) پس از مجموع كاربردهاى اين كلمه در قرآن و حديث و كتب لغت و استعمالات عرب بر مى آيد كه معناى آن مطلق دستاورد انسان است، چه از دشمن يا غير او. در دوره هاى اخير، به عنوان يك اصطلاح شرعى در مورد غنايم جنگى به كار رفته است و آيه ياد شده در اولين نبرد مسلمانان، تحت فرمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شده است و اين كاربرد، تطبيق مفهوم كلى آن بر يك مورد خاص است.

دوم: مورد، مخصص نيست

وقتى مفهوم لفظ، هر دستاورد انسان است، ورود آن در موردى خاص، مفهوم آن را تخصيص نمى زند و دايره مفهوم عام آن را محدود نمى سازد. وقتى دانستيم كه در


1- «فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ» نساء، 94.
2- نهايه، ماده «غنم».

ص: 291

تشريع اسلامى، خمس اول در مورد ركاز (معدن)، گنج و طلاهاى مدفون واجب شده و در مرتبه بعد در سودِ كسب و كار، اين تشريع هم اطلاق مفهوم آيه را مى رساند و كاربرد آن در مورد غنايم جنگى، آن مفهوم را بر نمى دارد، اينك مرورى بر روايات در اين مورد داشته باشيم:

1- وجوب خمس در معدن از باب غنيمت

اهل سنت متفقند كه در ركاز (گنجينه طلا و نقره) خمس است و در معادن اختلاف دارند و حنفيه و مالكيه در آن به وجوب خمس قائل اند و شافعيه و حنبلى ها به يك چهلم.

حنفى ها در وجوب خمس در معادن، به قرآن و سنت و قياس استدلال كرده و آيه «وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ» را ذكر كرده و معدن را غنيمت شمرده اند و از سنت هم به اين حديث نبوى كه فرموده است: در عجماء و بئر و معدن چيزى بر عهده نيست، ولى در ركاز خمس است (معانى اينها بعداً توضيح داده مى شود) ركاز شامل معدن و گنج مى شود، چون در جايى نهان است، چه از سوى خدا يا مخلوق.

به قياس هم استدلال كرده اند و معدن را همچون گنج دانسته اند، چون معناى غنيمت در هر دو هست، پس در هر دو خمس واجب است. (1) مى بينيد كه حنفى ها در وجوب خمس در معادن به آيه غنيمت استدلال كرده اند و اين استدلال، وقتى درست است كه مقصود از غنيمت، معناى عام لغوى آن باشد نه معناى اصطلاحى.

از مجموع روايات اهل سنت برمى آيد كه خمس در چهار مورد واجب است:

گنجينه طلا و نقره، گنج، معدن، جواهرات دفن شده. از صحابه كسانى همچون ابن عباس، ابوهريره، جابر، عبادة بن صامت، انس بن مالك، وجوب خمس در اين موارد را روايت كرده اند. نمونه اى از اين احاديث را مى آوريم:

1- ابن عباس روايت كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در ركاز خمس است. (2)


1- الفقه الإسلامى وادلته: ج 2، ص 776
2- مسند احمد: ج 1، ص 314؛ سنن ابن ماجه: ج 2، ص 839 چاپ 1373 ه.

ص: 292

2- ابوهريره روايت كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در عجماء و معدن چيزى نيست ولى در ركاز خمس است. (1) نقل شده است كه در جاهليت رسم بر اين بود كه هرگاه مردى در چاه مى افتاد و تلف مى شد، چاه را خون بهاى او قرار مى دادند و اگر چهارپايى كسى را مى كشت، همان خون بهايش بود و اگر معدنى سبب قتل كسى مى شد آن را خون بهاى او قرار مى دادند.

كسى در اين مورد از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: حضرت فرمود: عجماء و معدن، جُبار و هدر است و در ركاز خمس است. گفتند: ركاز چيست؟ فرمود: طلا و نقره اى كه خداوند از آغاز خلقت در زمين نهاده است. (2) 3- به روايت جابر بن عبداللَّه، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «در حيوان چرنده، در چاه و در معدن چيزى نيست، ولى در ركاز خمس است.» شعبى گفته است: ركاز، گنج معمولى است. (3) 4- عبادة بن صامت گويد: از قضاوت و حكم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين بود كه در معدن، چاه، حيوان فرار كرده، غرامتى نيست، اما در ركاز خمس است. (4) 5- انس بن مالك گويد: همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سوى خيبر رفتيم. يكى از همراهان ما وارد خرابه اى شد تا قضاى حاجت كند. خشتى را برداشت كه با آن خود را تميز كند.

خاكِ گنجى بر او فروريخت. آن را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و خبر داد. حضرت فرمود: آن را وزن كن، وزن كرد دويست درهم بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين گنج است و خمس دارد. «5(5) » 6- مردى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سؤال هايى كرد، از جمله اين كه: در خرابه ها و نشانه ها گنج مى يابيم، حضرت فرمود: در آنها خمس است. (6)


1- صحيح مسلم: ج 5، ص 127؛ صحيح بخارى: ج 1، ص 182
2- الخراج، ابويوسف: ص 22
3- مسند احمد: ج 3، ص 335
4- همان: ج 5، ص 326
5- همان: ج 3، ص 128
6- همان: ج 2، ص 186

ص: 293

در برخى روايات هم آمده است كه در «سيوب» خمس است. سيوب همان گنجينه است، رگه هايى از طلا و نقره در معدن ها شكل مى گيرد، اموال مدفون در دوران جاهليت، يا به معناى معدن، اين ها از تفضّلات و عطاياى خداست و براى كسى است كه آن را بيابد. (1) «عجماء» حيوانى است كه از دست صاحبش گريخته است. ضررهايى كه در حالتِ گريختگى بزند، غرامتى بر صاحبش نيست. اين كه «معدن، جُبار است» يعنى اگر كسى معدنى حفر كند و كسى در آن بيفتد، غرامتى بر او نيست. همچنين اگر كسى چاهى را براى استفاده عموم حفر كند و انسانى در آن بيفتد، بر صاحب آن غرامتى نيست.

«ركاز» هم چيزى است كه از دفن شده هاى اهل جاهليت به دست مى آيد. پس هر كه ركازى بيابد، خمس آن را به حكومت مى دهد، بقيه مال خود اوست. (2) «آرام» يعنى نشانه ها. سنگى كه سر راه در بيابان مى گذاشتند تا راه را بشناسند، از عادت جاهليت بود كه وقتى در راه چيزى مى يافتند و نمى توانستند با خود ببرند، بر آن سنگى مى نهادند تا نشانى باشد و هنگام برگشت، آن را بردارند. (3) روايات ياد شده (كه اين الفاظ در آنها بود) نشان مى دهد كه غير از زكات، ماليات ديگرى از باب غنيمت وجود دارد كه خمس است.

2- خمس در سود كسب

نكته مهم در اينجا و هدف از طرح مسأله، اثبات خمس سود و درآمد است.

از روايات متعددى برمى آيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستور داد از هر چه انسان به دست مى آورد، چه سود كسب يا جز آن، خمس داده شود. برخى از روايات چنين است:

1- گروهى از عبدالقيس حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: مشركان بين ما و شما


1- النهايه، واژه «سيب».
2- سنن ترمذى: ج 6، ص 145
3- النهايه، واژه «ارم».

ص: 294

هستند و جز در ماه هاى حرام دسترسى به شما نداريم. به ما توصيه جامعى بفرما كه اگر به آن عمل كنيم وارد بهشت شويم، ديگران را هم به آن فرا بخوانيم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شما را به چهار چيز فرمان مى دهم و از چهار چيز نهى مى كنم. شما را فرمان مى دهم به ايمان به خدا، آيا مى دانيد ايمان چيست؟ شهادت به يكتايى خدا، اداى نماز، پرداخت زكات و دادن خمس غنائم. (1) روشن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله، از بنى عبد القيس نخواسته كه غنائم جنگى را بپردازند، چرا كه آنان در غير از ماه هاى حرام از قبيله خود نمى توانستند بيرون روند، چون از مشركان مى ترسيدند. پس مقصود از غنائم، همان معناى لغوى آن است، يعنى آن چه به دست مى آورند. بر آنان بود كه خمس سودهاى خود را بپردازند:

نوشته ها و اسنادى هست كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را نوشته و بر صاحبان آنها خمس را واجب ساخته است. پس از نقل آنها خواهيم گفت كه آنها دلالت بر خمس در سودها و درآمدها مى كند، هر چند غنيمت جنگى نباشد.

2- پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وقتى عمرو بن حزم را به يمن اعزام كرد، در حكم او نوشت:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم. اين عهد و حكمى از پيامبر خدا براى عمرو بن حزم است، آن گاه كه او را به يمن اعزام كرد. او را به تقواى الهى در همه كارهايش دستور داد و اين كه از مغانم، خمس خدا را بگيرد، و آن مالياتى كه بر زمين هاى مؤمنين مقرر شده است، يعنى يك دهم از آنچه به صورت ديم آبيارى مى شود و يك بيستم از آنچه با دلو آبيارى مى گردد.» (2) 3- آن حضرت به شرحبيل بن عبدكلال، حارث بن عبدكلال و نعيم بن عبدكلال.

صاحبان قبيله ذى رعين، معافر و همدان نوشت: «اما بعد، فرستاده شما برگشت و يك پنجم خمس خدا را از غنايم پرداختيد». (3)


1- صحيح بخارى: ج 8، ص 217 وج 1، ص 13 و 19 وج 3، ص 53؛ صحيح مسلم: ج 1، ص 35- 36؛ سنن نسائى: ج 1، ص 323 و منابع ديگر.
2- فتوح البلدان: ج 1، ص 81؛ سيره ابن هشام: ج 4، ص 265
3- الوثائق السياسيه: ص 227، شماره 110 چاپ چهارم، بيروت.

ص: 295

4- به سعد هذيم از قضاعه و به جذام، نامه اى نوشت و واجبات صدقه را بيان فرمود و دستور داد كه صدقه و خمس را به دو فرستاده اش ابىّ و عنبسه يا هر كه را اين دو بفرستند بپردازند. (1) 5- به فُجيع و پيروان او نوشت: «از محمد پيامبر به فُجيع و پيروان او كه مسلمان شده و نماز خوانده، زكات پرداخته اند و خدا و رسولش را اطاعت كرده و خمس درآمدها را براى خدا پرداخت كرده اند». (2) 6- به جناده ازدى و قوم و پيروان او نوشت: «تا وقتى نماز مى خوانند، زكات مى دهند، از خدا و رسولش پيروى مى كنند و خمس غنايم را براى خدا مى دهند و سهم پيامبر صلى الله عليه و آله را مى پردازند و از مشركان فاصله مى گيرند، در پناه خدا و محمد بن عبداللَّه هستند». (3) 7- به جهينة بن زيد نوشت: «دره ها، دشت ها، وادى ها و پشت تپه ها از آن شما باشد و اين كه گياهان آنها را چراگاه سازيد و از آب آن بنوشيد، به شرط اين كه خمس بپردازيد». (4) 8- به پادشاهان حمير نوشت: «زكات مى دهيد و از غنايم، خمس براى خدا و سهم خاص پيامبر را و آن چه را خداوند بر مؤمنان به صورت صدقه واجب ساخته مى پردازيد». (5) 9- به بنى ثعلبة بن عامر نوشت: «هر كه از آنان مسلمان شد و نماز برپا داشت و زكات داد و خمس غنيمت و سهم پيامبر را پرداخت ...». (6) 10- به بعضى از بزرگان جهينه نوشت: «هر كه از آنان مسلمان شد و نماز برپا داشت و زكات داد و از خدا و پيامبرش اطاعت كرد و خمس غنائم را پرداخت». (7)


1- الطبقات الكبرى: ج 1، ص 270
2- همان: ص 304- 305
3- همان: ص 270
4- الوثائق السياسيه: ص 265 شماره 157
5- فتوح البلدان: ج 1، ص 82؛ سيره ابن هشام: ج 4، ص 258
6- الاصابة: ج 2، ص 189؛ أسد الغابه: ج 3، ص 34
7- الطبقات الكبرى: ج 1، ص 271

ص: 296

توضيح استدلال به اين نامه ها:

از اين نامه ها به روشنى برمى آيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آنان نخواسته كه خمس غنائم جنگ هايى را كه در آنها شركت داشتند بپردازند، بلكه خمس و صدقه اى را كه در اموال آنان بوده مى طلبيده است. از آنان خمس مى طلبيد، بدون آنكه شرط كند وارد جنگ شده باشند و غنائمى به دست آورده باشند.

به علاوه، حاكم اسلامى يا جانشين او عهده دار جمع آورى غنائم جنگ پس از پيروزى و تقسيم آنها پس از استخراج خمس آنهايند و هيچ يك از جنگجويان مالك چيزى جز آنچه از لباس و سلاح كشته به دست مى آورند، نيستند وگرنه دزدى كرده اند.

پس وقتى اعلان جنگ و جداكردن خمس غنائم در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله، از شؤون پيامبرخدا صلى الله عليه و آله است، درخواست خمس از مردم و تأكيد بر آن در نامه ها و قراردادها براى چيست؟ معلوم مى شود آنچه را مى طلبيده، مربوط به غنائم جنگ نبوده است، علاوه بر اين كه نمى توان گفت مقصود از غنيمت در اين نامه ها، چيزهايى بوده كه مردم در جاهليت از راه غارت به دست آورده بودند، چرا كه آن حضرت به شدّت از غارتگرى و چپاول نهى كرده و فرموده است: هركس چيزى را غارت كند از ما نيست. (1) و فرموده است: مال غارت شده حلال نيست. (2) در صحيح بخارى و مسند احمد از عبادة بن صامت نقل شده كه: با پيامبر صلى الله عليه و آله عهد بستيم كه غارت نكنيم. (3) نيز روايت شده كه مردى از انصار گويد: همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون شده بوديم. مردم به شدّت نياز پيدا كردند. گوسفندى را يافته و آن را چپاول كردند. ديگ هاى ما مى جوشيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد، در حالى كه با تكيه بر كمان خود راه مى رفت، با كمان خود


1- سنن ابن ماجه: ج 2، ص 1298 كتاب الفتن.
2- همان.
3- صحيح بخارى: ج 2، ص 48

ص: 297

ديگ هاى ما را واژگون ساخت و گوشت ها را خاك آلود مى كرد و فرمود:

«غارت، هرگز حلال تر از مردار نيست!» (1) عبداللَّه بن زيد هم گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از غارت و مُثله نهى كرد. (2) و روايات ديگرى كه در كتاب الجهاد آمده است.

غارت نزد عرب، به معناى غنيمتى بوده كه امروز به كار مى رود، يعنى گرفتن مال دشمن. پس وقتى غارت، در دين مجاز نيست و جنگ بدون اذن پيامبر صلى الله عليه و آله هم جايز نبوده است، پس غنيمتى كه در اين نامه ها و عهدنامه ها آمده، همان دستاوردهاى مردم از غير راه جنگ، يعنى از راه كسب و امثال آن بوده است. پس بايد گفت: خمسى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان مى طلبيده، خمس درآمدها و بهره هاى غير از راه جنگ و غارت بوده است، چون آنچه از راه چپاول به دست آيد، حرام است. آنچه هم از راه جنگ و جهاد به دست آيد، غنائمى است كه اختيار آن به دست پيامبر صلى الله عليه و آله است و اوست كه غنائم جنگى را ميان سواران و پياده ها به اندازه سهم هركدام تقسيم مى كند، البته پس از اخراج خمس آنها از آن غنايم. پس معنى ندارد كه از جنگجويان بخواهد كه خمس آن را بدهند، پس قسم سوم مى ماند، يعنى خمس درآمدهاى كسب.

از ائمه اهل بيت عليهم السلام نيز رواياتى نقل شده كه بر اين دلالت مى كند. يكى از شيعيان به امام جواد عليه السلام نوشت: آيا خمس بر همه چيزهايى است كه كسى بهره مى برد، كم باشد يا زياد؟ از همه انواع درآمد و بر صنعتگران هم هست؟ و چگونه است؟ امام عليه السلام نوشت:

«خمس پس از مؤونه و مخارج است.» (3) از اين جواب كوتاه برمى آيد كه آنچه را پرسنده گفته، امام عليه السلام تأييد كرده است و كيفيت پرداخت و محاسبه خمس هم ياد شده است.

سماعه گويد: از امام كاظم عليه السلام درباره خمس پرسيدم. فرمود: «هر چه كه مردم به دست آورند، كم باشد يا زياد، خمس دارد.» (4)


1- سنن ابى داود: ج 3، ص 66
2- بخارى در بحث صيد. ر. ك: التاج: ج 4، ص 334
3- وسائل الشيعه: ج 6، باب 8 از ابواب خمس، حديث 1
4- همان: ح 6

ص: 298

ابوعلى بن راشد (از وكلاى امام جواد و امام هادى عليهما السلام) گويد: به حضرت هادى عليه السلام گفتم: مرا دستور دادى كه به كار تو بپردازم و حق تو را بگيرم. به پيروانت گفتم، برخى گفتند: حق امام چيست؟ نمى دانستم چه جواب دهم. حضرت فرمود: «خمس بر آنان واجب است» گفتم: در چه چيز؟ فرمود: «در كالا و وسايلشان». گفتم: آنكه تجارت مى كند يا چيزى را با دستش مى سازد چه؟ فرمود: «اگر بتوانند، پس از هزينه هايشان». (1) احاديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه طاهرين عليهم السلام است كه بر شمول خمس نسبت به هر درآمد دلالت دارد.

ه- رجعت در قرآن كريم

رجعت در اصطلاح علما

رجعت به معناى بازگشت است. در اصطلاح، به بازگشت زندگى به مجموعه اى از مردگان پس از نهضت جهانى حضرت مهدى عليه السلام گفته مى شود. اين بازگشت، پيش از فرارسيدن روز قيامت است و بنابراين، سخن از بازگشت و رجعت، از نشانه هاى قيامت است. ظهور امام مهدى عليه السلام، چيزى است، بازگشت حيات به شمارى از مرده ها چيز ديگر، همچنان كه رستاخيز هم مسأله سومى است كه بايد همه اينها را از هم تفكيك كرد.

شيخ مفيد گفته است: خداوند، گروهى از امت محمد صلى الله عليه و آله را پس از مرگشان، قبل از روز قيامت بر مى انگيزد. اين عقيده به آل محمد صلى الله عليه و آله اختصاص دارد و قرآن هم گواه آن است. (2) سيد مرتضى هم در باره رجعت نزد شيعه مى گويد: عقيده شيعه اماميه اين است كه خداوند، هنگام ظهور امام زمان، گروهى از پيروان او را كه پيشتر در گذشته اند بر مى گرداند، تا به ثواب يارى او و ديدار دولتش برسند. بعضى از دشمنانش هم بر مى گردند، تا از آنان انتقام گرفته شود. آنگاه پيروان آن حضرت از ديدن ظهور و غلبه حق


1- وسائل الشيعه: ج 6، باب 8 از ابواب خمس، حديث 3
2- بحار الأنوار: ج 53، ص 136 به نقل از «المسائل السرويّه».

ص: 299

و برترى حق پرستان لذت مى برند. (1) علامه مجلسى گويد: رجعت مخصوص كسانى است كه مؤمن خالص يا منافقِ محض از امت اسلام باشند، نه از امت هاى پيشين. (2) پس عقيده به رجعت، از امور مسلم و قطعى است وروايات فراوانى كه از ائمه معصومين آمده، جايى براى ترديد در آن باقى نمى گذارد.

علامه مجلسى مى گويد: چگونه يك مؤمن در حق بودن ائمه اطهار شك مى كند، در حالى كه حدود دويست حديث صريح از آنان در اين زمينه نقل شده و سى و چند نفر از بزرگان در بيش از پنجاه تأليف خود آنها را روايت كرده اند، همچون كلينى و صدوق و ... (3) شيخ حرّ عاملى هم در باره روايات مربوط به رجعت مى گويد: آنها بيش از حدّ شمارش است و تواتر معنوى دارد. (4) اينك، پس از نقل بعضى از كلمات بزرگانِ علما و محدثان شيعه در باره رجعت، مى گوييم كه سخن در باره رجعت در چند محور مطرح است:

1- امكان رجعت

در امكان رجعت، امكان برانگيختن زندگى نو در قيامت كافى است، چرا كه رجعت و معاد، دو پديده همگون و از يك نوع اند، با اين تفاوت كه رجعت از نظر كيفيت و كميت محدود است و پيش از قيامت رخ مى دهد، اما در معاد، همه مردم برانگيخته مى شوند تا زندگى ابدى خود را آغاز كنند. پس پذيرش امكان حيات مجدد در قيامت، با اعتراف به امكان رجعت در زندگى دنيوى ما ملازم است و چون سخن ما با مسلمانانى است كه ايمان به معاد را از اصول دين خود مى دانند، پس بايد امكان رجعت را هم بپذيرند.


1- بحار الانوار: ج 53، به نقل از رساله او در جواب سؤالات اهل رى.
2- همان. وى سخنان علماى شيعه را در باره رجعت در همان جلد از بحار الأنوار ص 22- 144 آورده است.
3- بحار الانوار: ج 53
4- الايقاظ من الهجعه، باب 2، دليل 3

ص: 300

2- رجعت در امت هاى گذشته

در امت هاى پيشين، رجعت هاى بسيارى اتفاق افتاده است، همچون:

1- احياى گروهى از بنى اسرائيل (1) 2- احياى كشته بنى اسرائيل (2) 3- مرگ هزاران نفر و زنده شدن دوباره آنان (3) 4- برانگيختگى عُزير پس از گذشت صدسال از مرگ وى (4) 5- زنده شدن مردگان به دست حضرت عيسى عليه السلام. (5) پس از وقوع رجعت در امت هاى پيشين، آيا مجالى براى شك در امكان آن باقى مى ماند؟ اين پندار كه رجعت نيز از قبيل تناسخ است كه عقلًا محال است، تصور باطلى است، چون تناسخ به معناى بازگشتِ فعليّت به قوّه و بازگشت انسان به دنيا از راه نطفه و گذراندن دوباره تكوّن بشرى است تا دوباره انسان گردد، چه روح او در جسم انسانى حلول كرده باشد يا در حيوانى. كجاى اين مثل بازگشت روح به بدنى است كه از هر جهت به كمال رسيده است، بى آنكه پس از فعليت دوباره به مرحله قوه برسد؟

رجعت در امت اسلامى

دليل بر وقوع رجعت در اين امت، اين آيه است:

«وَإِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ اْلأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا


1- بقره: 55- 56
2- همان: 72- 73
3- همان: 243
4- همان: 259
5- آل عمران: 49

ص: 301

فَهُمْ يُوزَعُونَ» (1)؛

«و هنگامى كه فرمان عذاب آنها رسد (در آستانه رستاخيز) جنبنده اى را از زمين براى آنان بر مى آوريم كه با آنان تكلّم مى كند (و مى گويد) كه مردم به آيات ما ايمان نمى آورند. روزى كه ما از هر امتى گروهى را از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم و آنان را نگه مى داريم تا به يكديگر ملحق شوند».

از مفسران كسى شك ندارد كه آيه اول مربوط به حوادث قبل از روز قيامت است، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم روايت است كه بيرون آمدن جنبنده از زمين از علايم قيامت است، جز اين كه ميان مفسران اختلاف نظر است كه مقصود از «دابّة الأرض» (جنبنده زمين) كيست و چگونه بيرون مى آيد و چگونه حرف مى زند و مطالب ديگر كه نيازى به طرح آنها نيست.

مسلم روايت كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «قيامت برپا نمى شود تا آنكه ده نشانه پديد آيد: فرو رفتن زمين در مشرق، در مغرب و در جزيرة العرب، دود، دجّال، دابّة الأرض، يأجوج و مأجوج، طلوع خورشيد از مغرب و آتشى كه از قعر عدن بيرون مى آيد و مردم را مى كوچاند.» (2) سخن در آيه دوم است. حق آن است كه آيه ظهور دارد در حوادث پيش از قيامت، چرا كه آيه، بيانگر زنده شدن گروهى از هر جماعت است. يعنى همه برانگيخته نمى شوند، روشن است كه زنده شدن در قيامت مربوط به همه است نه برخى.

خداوند مى فرمايد: «روزى است كه كوه ها را جابه جا مى كنيم و زمين را آشكار و مسطح مى بينى و همه آنان را بر مى انگيزيم و احدى از آنان را فروگذار نخواهيم كرد»:

«... وَحَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً». (3)


1- نمل: 82- 83
2- صحيح مسلم: ج 8، ص 179 كتاب الفتن واشراط الساعه.
3- كهف: 47.

ص: 302

آيا پس از اين بيان صريح، مى توان آيه مورد بحث را به روز رستاخيز و قيامت تفسير كرد؟ دو قرينه ديگر هم هست كه ظرف زمانى حادثه را بيان مى كند:

اول: آيه پيش از آن يكى از علايم قيامت را كه خروج جنبنده زمين است براى مردم بيان مى كند، طبيعى آن است كه زنده شدن گروهى از مردم به همين مسأله مربوط باشد.

دوم: در همان سوره در آيه 87 يعنى پس از سه آيه، سخن از قيامت و دميده شدن در صور و وحشت همه اهل آسمان ها و زمين است و اين نشان مى دهد كه حوادث پيش از آن مربوط به قبل از آن روز است و زنده شدن گروهى از تكذيب كنندگان آيات خدا حتماً پيش از قيامت رخ خواهد داد و از علايم آن روز است و در وقتى پديد خواهد آمد كه جنبنده اى از زمين بيرون مى آيد و با مردم حرف مى زند.

شگفت از سخن فخررازى كه مى گويد: زنده شدن گروهى از هر امت پس از برپايى قيامت واقع خواهد شد. (1) اين سخن بى اساس است و ترتيب و پيوند آيات با هم آن را نفى مى كند و بر اعتقاد شيعه كه آيه مربوط به پيش از قيامت است تأكيد مى كند. به علاوه، زنده شدن گروهى از مردم با اعتقاد به حيات مجدد همه انسان ها در قيامت ناسازگار است. آرى، آيه از حشر دروغگويان سخن مى گويد، اما رجعت گروهى ديگر از صالحان برعهده روايات رجعت است. قرآن در باره كيفيت وقوع رجعت و خصوصيات آن چيزى نگفته است، مثل برزخ و حيات برزخى.

وقوع رجعت در امت هاى پيشين، وقوع آن را در اين امت نيز تأييد مى كند.

ابوسعيد خدرى روايت كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«شما وجب به وجب و ذراع به ذراع از سنت هاى پيشينيان پيروى خواهيد كرد، حتى اگر آنان وارد سوراخ سوسمارى هم شده باشند، شما نيز چنين خواهيد كرد. گفتيم:

دنباله روى از يهود و نصارا اى رسول خدا؟ فرمود: پس كى؟» (2)


1- مفاتيح الغيب: ج 4، ص 218.
2- صحيح بخارى: ج 9، ص 112.

ص: 303

و نيز به روايت ابوهريره، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«قيامت برپا نخواهد شد مگر آنكه امت من مثل امت هاى گذشته وجب به وجب و ذراع به ذراع گرفتار خواهند شد. گفتند: يا رسول اللَّه، مثل ايرانيان و روميان؟ فرمود: مگر مردم جز آنانند؟ (1) صدوق نيز روايت كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«هر چه در امت هاى گذشته بوده، در اين امت هم همانند آن خواهد بود، گام به گام و مو به مو.» (2) از آنجا كه رجعت در امت هاى گذشته از حوادث مهم بوده، پس بايد مانند آن در اين امت هم به دليل همگونى و مشابهت پيش آيد.

مأمون عباسى از حضرت رضا عليه السلام در باره رجعت پرسيد. آن حضرت جواب فرمود: حق است، در امت هاى گذشته هم بوده، قرآن هم از آن سخن گفته و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم فرموده است: در اين امت، هر چه در امت هاى پيشين بوده خواهد بود، گام به گام و مو به مو. (3) اين حقيقت رجعت و دلايل آن است. معتقدان به آن هم بيش از اين ادعايى ندارند و خلاصه اش بازگشت حيات به دو گروه از نيكان و بدان پس از ظهور امام مهدى عليه السلام و پيش از قيامت است و آن را جز كسى كه به دلايل آن دقت نكند، انكار نمى كند. (4) چند سؤال و پاسخ آنها

سؤال اول: بازگشت ظالمان با آيه اى كه مى گويد: «مردمى را كه هلاكشان كرديم،


1- صحيح بخارى: ج 9، ص 102؛ كنز العمال: ج 11، ص 133.
2- كمال الدين: ص 567.
3- بحار الانوار: ج 53، ص 59، ح 45.
4- در اينجا دو بحث مى ماند: رجعت كنندگان كيانند؟ هدف از زنده كردن آنان چيست؟ جواب سؤال اول آن است كه گروهى از مؤمنان و جمعى از ظالمان زنده مى شوند و اما پاسخ اجمالى سؤال دوم در كلام سيد مرتضى آمده است كه عده اى از شيعيان كه پيش از ظهور مرده اند به فيض يارى امام عليه السلام نائل آيند و از عده اى از دشمنان هم انتقام گرفته شود. براى تفصيل بيشتر در اين مورد، ر. ك: بحار الأنوار، ج 53 و الايقاظ من الهجعه، شيخ حرّ عاملى.

ص: 304

بازگشت بر آنان حرام است» (1) چگونه قابل جمع است؟ اين آيه، با قاطعيت رجوع آنان را نفى مى كند.

جواب: اين آيه مخصوص ظالمانى است كه در اين دنيا به كيفر ظلمشان هلاك شده اند كه آنان بر نمى گردند. اما ستمگرانى كه بدون مؤاخذه از دنيا رفته اند، برخى برمى گردند تا كيفر عملشان را ببينند، سپس در آخرت هم به عذاب شديدتر گرفتار مى شوند. پس آيه ارتباطى به بحث رجعت ندارد.

سؤال دوم: ظاهر آيه اى كه مى فرمايد: «وقتى مرگ يكى از آنان مى رسد، مى گويد:

خدايا مرا برگردانيد تا كار نيك انجام دهم. هرگز! اين سخنى است كه مى گويند و پس از مرگشان برزخى است تا روز قيامت» (2) آن است كه پس از مرگ، بازگشتى به دنيا نيست.

جواب: آيه از يك قانون كلى حكايت مى كند كه قابل استثنا در برخى موارد است و دليل آن زنده شدن بعضى از مردگان در امت هاى پيشين است. اگر عدم بازگشت به دنيا يك قانون و سنت كلى و استثنا ناپذير بود، بازگشت برخى به دنيا با عموم آيه تناقض داشت. اين آيه هم مثل سنت هاى ديگر الهى در مورد انسان است و مى رساند كه طبيعتاً پس از مرگ، حياتى نيست تا قيامت و اين منافاتى ندارد كه در بعضى موارد به خاطر مصالح برتر، رجعتى صورت بگيرد.

سؤال سوم: استدلال به رجعت، مبتنى بر اين است كه آيه «وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً ...» (3) را حاكى از وقوع حادثه پيش از قيامت بدانيم. ولى ممكن است آيه، در باره حادثه اى در روز قيامت باشد كه قبل از آيه «وَيَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ» (4) ذكر شده و طبيعى آن بود كه پس از آن ذكر شود و مراد از فوجى از هر امت، گروهى از ستمگران و سران


1- «وَحَرامٌ عَلى قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ» انبياء: 95.
2- «حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَمِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» مؤمنون: 99- 100.
3- نمل: 83
4- همان: 87

ص: 305

آن اقوام باشند.

جواب: اولًا: بر فرض آنكه آيه «وَيَوْمَ نَحْشُرُ ...» حكايت گر واقعه اى در روز قيامت باشد، تقدم آن بر آيه نفخ صور، اختلالِ بى دليل در آهنگ كلام است.

ثانياً: ظاهر آيات مى رساند كه دو روز وجود دارد: يكى روزى كه از هر امتى گروهى زنده مى شوند و ديگرى روزى كه در صور دميده مى شود. اين كه آن روز را از متمم هاى روز قيامت بشماريم، لازمه اش آن است كه آن دو روز، يك روز باشد و اين خلاف ظاهر آيات است. (1)


1- با توجه به آنچه ذكر شد، بسيارى از آنچه آلوسى در تفسير اين آيه گفته است، باطل خواهد شد. ر. ك: تفسير آلوسى: ج 20، ص 26.

ص: 306

ص: 307

فصل نهم: صحابه و تابعين

اشاره

1. تعريف صحابه و تابعين

2. تأثير همنشينى در جان ها

3. عدالت، ملكه تدريجىّ الحصول

4. انواع صحابه در قرآن

5. صحابه را صحابه بهتر مى شناسند

6. قرآن كريم و عدالت صحابه

7. سنت نبوى و عدالت صحابه

8. موضع پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به صحابه ناشايست

9. صحابه در آيينه تاريخ

10. هدف از بررسى عدالت صحابه چيست؟

11. آيا سخن صحابه، از منابع تشريع است؟

12. آيا خواب صحابه، از منابع تشريع است؟

ص: 308

ص: 309

صحابه و تابعين

اشاره

اهل سنت همه صحابه را عادل مى دانند و هيچ نقد و بررسى را نمى پذيرند. در نظر آنان همه روايات صحابه حجت است، بدون بررسى و تحقيق از حالات و رفتارشان در طول زندگى.

مى خواهيم به بررسى اين موضوع بپردازيم و اين كه آيا اين مسأله كليت دارد، يا برخى از آنان عدالت نداشته اند؟ حقيقت در ضمن بحث از چند مسأله روشن مى شود.

ص: 310

1. تعريف صحابه و تابعين

سخن علماى اهل سنت در تعريف صحابى مختلف است، چون تعريف دقيق و جامع و مانعى از نظر وسعتِ دايره آن نكرده اند. برخى از سخنانشان چنين است:

1- سعيد بن مسيب گويد: صحابى كسى است كه يكى دو سال با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بوده و در يكى دو جنگ با او شركت داشته است.

2- واقدى گويد: عالمان را ديده ام كه مى گويند: هر كس رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديده و مسلمان شده و دين را دريافته و پسنديده است، در نظر ما صحابى است، هر چند به مدت ساعتى از يك روز باشد، ليكن صحابه بر اساس سابقه در اسلام طبقات مختلفى دارند.

3- احمد بن حنبل گويد: اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كسى است كه يك ماه يا يك روز، يا يك ساعت با او همنشينى داشته يا او را ديده است.

4- بخارى گويد: هر كس با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همنشينى كرده يا او را ديده است، از اصحاب اوست.

اما «تابعى» نيز طبق اختلافشان در مفهوم صحابى، تعريف هاى مختلفى دارد. تابعى كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را نديده، ولى صحابه اى كه آن حضرت را ديده اند، ديده است.

پس مفهوم تابعى طبق مفهوم صحابى تعريف و مشخص مى شود.

ص: 311

2. تأثير همنشينى در جان ها

بدون شك همنشينى تأثير مى گذارد، چه همنشين خوب، چه همنشين بد. از اين رو مى بينيم كه گنهكار در قيامت آرزو مى كند كه كاش فلانى را دوست خود نگرفته بود. (1) قرآن در باره همنشينى و رفاقت مى فرمايد: «در روز قيامت، دوستانِ دنيايى همه دشمن يكديگر مى شوند، مگر متقين.» (2) پس همان طور كه همنشينى با بدان تأثير منفى بر شخصيت انسان مى گذارد، همنشينى با نيكان نيز در دل ها و جان هاى مستعد و قابل، اثر دارد و گاهى او را به مراتب بالا مى رساند، اين حقيقتى ملموس براى هر انسان در زندگى عملى است.

بدون شك همنشينى با نيكان اثر سازنده دارد، اما اندازه تأثير آن به اختلافِ اين سه عنصر، متفاوت است: سنّ، استعداد، مدت همنشينى.

اما نخست، بى شك وقتى انسان در چهارچوب تربيت قرار مى گيرد، اگر نوجوان يا در ابتداى جوانى باشد، دل و جانش همچون زمينى خالى است كه هر بذرى در آن افشانده شود آن را مى روياند. همنشينى گاهى شخصيت كاملى به وجود مى آورد كه نمونه فضيلت و برترى است، به خلاف آنجا كه سنّى از انسان گذشته و شخصيت روحى


1- «يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا» فرقان: 28.
2- «اْلأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ» زخرف: 67.

ص: 312

و فكرى او شكل گرفته باشد كه نفوذ و تأثيرگذارى بر چنين كسانى و بر افكار و روحياتشان بسيار دشوار است و همنشينى تأثيرى كمتر از گروه اول دارد.

اما دوم يعنى اختلاف در استعداد نياز به توضيح ندارد. مردم همچنان كه در آموختن دانش متفاوتند، در پذيرش هدايت الهى هم برابر نيستند. از اين رو دست پروردگان مكتب پيامبر صلى الله عليه و آله در ايمان، ايثار، اخلاق و رفتار يكسان نيستند.

اما سوم يعنى مقدار همنشينى نيز در اصحاب آن حضرت متفاوت بوده است، برخى از آغاز بعثت تا لحظه رحلت آن حضرت، همراهش بوده اند، بعضى پس از بعثت و قبل از هجرت مسلمان شدند و بسيارى از آنان پس از هجرت اسلام آوردند و چه بسا يك سال يا يك ماه يا روزها و ساعت هايى چند توفيق مصاحبت با او را داشته اند. آيا درست است كه بگوييم همنشينى اندك زمان، همه آنچه را در دل و جان آنان بوده ريشه كن ساخته و اخلاق و افكار ناپسند را از آنان زدوده است و از آنان شخصيت هايى ممتاز و عالى ساخته، به حدى كه فراتر از هر گونه نقد و انتقاد باشند؟

سه عامل ياد شده نشان مى دهد كه تأثير همنشينى با پيامبر صلى الله عليه و آله به نحوى نبوده كه همه را از نظر ايمان و فضيلت و تقوا و ايثار و پارسايى و نيكى در يك حدّ قرار دهد، تا اين گونه تفاوت ها در ميانشان بوده، بعيد است كه همه را بتوان يكسان و در يك سطح ديد و در صفاى روحى و وارستگى از جلوه هاى دنيا مثل هم دانست. همنشينى صحابه با آن حضرت، هرگز بيشتر و شديدتر از همنشينى همسر نوح و همسر لوط با آن دو مرد بزرگوار نبوده است. زنان اين دو، شب ها و روزها با آن دو بوده اند، ليكن متأسفانه هيچ فايده اى نداشته است. قرآن كريم زن نوح و زن لوط را به عنوان نمونه كافران ياد مى كند كه در كنار دو بنده صالح خدا بودند، اما به آن دو خيانت كردند و اين همنشينى نتوانست آنان را از عذاب الهى برهاند و اهل دوزخ شدند. (1) افتخار همنشينى با پيامبر صلى الله عليه و آله، امتياز بيشتر و اثرگذارتر از افتخار همسرى پيامبر


1- «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ ...» تحريم: 10.

ص: 313

نيست. خداوند در باره همسران پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «اى همسران پيامبر! هر كدام از شما كار زشت آشكارى انجام دهد، دو برابر عذاب خواهد شد.» (1) در جاى ديگر قرآن همسران پيامبر را ملامت مى كند كه چرا راز آن حضرت را فاش ساختند. (2) در اين عتاب ها به زمينه هاى تلاش بر ضدّ پيامبر در ميان برخى از همسران آن حضرت اشاره شده است و خداوند خبر مى دهد كه چون خدا و جبرئيل و مؤمنان صالح و فرشتگان، پشتيبان پيامبرند، آنان به خواسته هاى خود نمى رسند.

همه اين آيات نشان مى دهد كه صِرف همنشينى علّت تامّه تغيير همنشين به يك انسان عادل صالح خداترس نيست و مانع پرهيز از گناه كوچك يا بزرگ نمى شود. بلكه اگر كسى شايستگى هدايت و تصميم بهره گيرى داشته باشد، اين همنشينى و مصاحبت مى تواند زمينه ساز آن باشد، پس همنشينى ها تأثيرهاى متفاوتى دارد و همه به يك شكل نيست.


1- «يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ ...» احزاب: 30.
2- «وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً ...» تحريم: 3- 5.

ص: 314

3. عدالت، ملكه تدريجىّ الحصول

عدالت، ملكه اى است مثل ملكات ديگر از جمله ملكه اجتهاد و شؤون علمى ديگر كه در طىّ تمرين ها و تلاش هاى مستمر و دراز مدت در انسان پديد مى آيد، تا انسان به سطح بالايى از آن صفت برسد كه در وجود او ريشه بدواند و به آسانى زايل نشود.

كسى كه دانشمند علم نحو است، وقتى مدتى دراز با مسائل نحو سر و كار داشته باشد، قدرت پاسخگويى و تحليل هر مسأله و سؤال نحوى كه پيش آيد مى يابد. عدالت هم چنين است، ملكه اى نفسانى يا خشيتى الهى است كه در دل انسان جا مى گيرد و او را از گناه و مخالفت با سنت ها و قوانين خدا باز مى دارد و اگر يك بار هم قواى حيوانى بر او چيره شود، فورى بر مى گردد و توبه مى كند و به اين زودى دوباره سراغ آن گناه نمى رود و به همين خاطر، عادل، با معصوم تفاوت دارد، چون در معصوم، هرگز در طول عمرش قواى حيوانى بر او غلبه نمى كند. هرچند قدرت خلاف و گناه در او هست.

با توجه به اين واقعيت در ملكه عدالت، چگونه مى توان نظريه عدالت صحابه را به مجرّد آنكه كسى يك بار يا يك روز و يك ماه يا بيشتر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را ديده است پذيرفت؟ پس صحابه هم مثل مردم ديگر يا مثل تابعين اند، ميان آنان خوب و بد و عادل و غيرعادل وجود دارد.

ص: 315

4. انواع صحابه در قرآن

قرآن كريم، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را به انواع مختلفى تقسيم مى كند، بدون فرق بين بدرى و غير بدرى و بين آنكه قبل از حديبيه ايمان آورده باشد يا پس از آن، قبل از فتح به مسلمانان پيوسته باشد يا پس از آن. چهره هاى اصلى اين گروه ها از اين قرار است:

1- منافقان شناخته شده (منافقون: 1)

2- منافقان نيرنگ باز (توبه: 101)

3- بيماردلان (احزاب: 12)

4- گوش سپردگان به فتنه گران دشمن (توبه: 45- 47)

5- آميزندگان كار خوب و بد (توبه: 102)

6- افراد در آستانه ارتداد (آل عمران: 154)

7- تسليم شدگان غيرمؤمن (حجرات: 14)

8- مؤلفة القلوب (توبه: 60)

9- فاسق (حجرات: 6)

10- از جبهه گريزان در مقابل كفار (انفال: 15- 16)

اين ده گروه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى توان عادل و باتقوا شمرد و آياتِ ستايشگر اهل عدالت و تقوا هم شامل اينان نمى شود، وگرنه در مفهوم آيات تناقض پيش مى آيد.

ص: 316

قرآن كريم از ارتداد گروهى از صحابه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله خبر مى دهد:

«وَما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ ...». (1) اگرچه آيه، لحنِ شرطى و اگرى دارد (آيا اگر پيامبر بميرد يا كشته شود به جاهليت بر مى گرديد؟) و قضيه شرطيّه بر وقوعِ آن دلالت نمى كند، ولى مضمون آن مى رساند كه در ميان صحابه پيامبر در زمان نزول آيه يعنى در سال سوم هجرى در جنگ احد، كسانى بودند كه رفتار و كارهايشان نشان مى داد كه ممكن است پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، مرتدّ شوند. پس چگونه مى توان همه اصحاب را، حتى همه شركت كنندگان در نبرد احد را يكسان دانست؟ تا چه رسد به آنان كه پس از احديون ايمان آوردند و پايين تر از آنان بودند!

وقتى اين آيات، به آياتِ ستايشگر از مؤمنان ضميمه شود، مفسّر به يك نتيجه روشن مى رسد و آن اين كه صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله، برخى صالح بودند و برخى ناصالح، برخى چنان والا بودند كه به بركت وجود آنان باران مى باريد و بعضى ايمانى داشتند كه به چيزى نمى ارزيد.


1- آل عمران: 144

ص: 317

5. صحابه را صحابه بهتر مى شناسند

كسى كه تاريخ صحابه را پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بررسى مى كند انبوهى از نزاع و كشمكش و تبادل دشنام و ناسزا ميان اصحاب مى بيند و گاهى هم جدال و خونريزى مشاهده مى كند. چه بسيار رزمندگان بدر و احد كه حرمتشان شكسته شد، يا مورد شكنجه قرار گرفتند يا خونشان توسط صحابى ديگرى ريخته شد.

در اين ها شكى نيست. نكته مهم اين است كه هر يك از دو طرف تخاصم و نزاع، طرف مقابل را گمراه و شايسته كيفر و قتل مى دانست. اين باور، حتى اگر از اجتهادشان هم سرچشمه گرفته باشد، نشان مى دهد كه هر يك از دو گروه مخالف هم، گروه ديگر را عادل نمى دانست. پس وقتى خود آن صحابى ها، طرف مقابل خود را گمراه و منحرف از دين خدا و رسول مى دانستند و بر همين اساس بر ضدّ آنان شمشير مى كشيدند و آنان را مى كشتند، چگونه بر ما جايز است كه همه آنان را پاك و عادل بشماريم و بر همه به طور يكسان جامه تقدس بپوشانيم و از هر خطا و انحرافى منزّه بدانيم؟

مگر نه اين كه هر كس حال و روحيات خود را بهتر مى شناسد؟ مگر نه اين كه صحابه، انگيزه ها و حالات خودشان و افراد نسل خودشان را بهتر از ما نمى شناختند؟

حرف هايى كه ميان آنان ردّ و بدل شده، بيانگر اعتقاد آنان درباره يكديگر است.

اتهام يكديگر به دروغ و نفاق و فحش و ناسزا از ساده ترين كارهاى رايج ميان آنان

ص: 318

بوده است. سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج، سعد بن معاذ را كه رئيس قبيله اوس بود دروغگو مى دانست. عايشه مى گويد: سعد بن عباده بزرگ خزرجيان به سعد بن معاذ گفت: به خدا قسم دروغ مى گويى! اسيد بن حضير كه پسرعموى سعد بن معاذ بود به او گفت: به خدا تو دروغ مى گويى، او را خواهيم كشت، تو منافقى هستى كه از منافقان دفاع مى كنى. دو گروه به جان هم افتادند و نزديك بود كه با هم پيكار كنند، در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر بود و پيوسته آنان را به سكوت و آرامش فرا مى خواند تا آنكه آرام شدند. (1) از اين نمونه ماجراها ده ها نمونه در كتب صحاح و مسندهاى اهل سنت و كتب تاريخ آمده است. آنچه ذكر شد تنها يك نمونه بود. در بحث هاى آينده نمونه هاى ديگرى از سخنان و رفتارهايشان كه گوياى اعتقادشان در باره مخالفان خويش است خواهد آمد. آيا شگفت نيست كه در محضر حضرت رسول صلى الله عليه و آله، يك صحابى صحابى ديگر را به دروغگويى و نفاق نسبت دهد، در حالى كه هر دو از چهره هاى برجسته انصارند؟ ولى آنان كه بعدها آمدند، همه صحابه را به عدالت و تقوا و پارسايى و زهد ستودند، چه دايه هاى مهربان تر از مادر!


1- صحيح بخارى: ج 3، ص 245؛ كتاب التفسير: ح 4750

ص: 319

6. قرآن كريم و عدالت صحابه

اشاره

قرآن كريم در سوره ها و آيه هاى مختلف، حرف ها و عمل هاى صحابه را به روشنى نقد مى كند و در برخى از آيات، گروهى را مى ستايد. درست نيست كه گروهى را در نظر بگيريم و از گروهى چشم بپوشيم. در اين فصل، برخى آيات را كه به نقد افعال و آراى آنان پرداخته است بررسى مى كنيم.

الف. خبردادن قرآن از ارتداد گروهى از صحابه

قرآن خبر مى دهد كه ممكن است پس از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گروهى از صحابه مرتد شوند. در جنگ احد كه عده اى از مسلمانان كشته شدند و عده اى گريختند، به نقل ابن كثير شيطان ندا در داد: «محمد كشته شد». اين سخن در دل عده اى اثر گذاشت و پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است، سست شدند و از جنگ دست كشيدند. مردى از مهاجران بر مردى از انصار گذشت كه به خون خود آغشته بود. به او گفت: فلانى، مى دانى پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شد؟ گفت: اگر هم محمد كشته شده، پيام خود را ابلاغ كرده است، شما از دينتان دفاع كنيد. خداوند اين آيه را نازل فرمود:

«وَما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ

ص: 320

عَلى أَعْقابِكُمْ ...» (1)؛

«محمد جز فرستاده نيست، همچون فرستادگان پيشين. آيا اگر بميرد يا كشته شود، به عقب و جاهليت بر مى گرديد؟»

ابن قيم جوزيه گويد: واقعه احد مقدمه و هشدارى براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و مردم را خبر داد و توبيخ كرد كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله بميرد يا كشته شود، از دين بر مى گردند. (2) ظاهر ارتداد، اعم است از ارتداد و برگشتن از دين آن گونه كه برخى منافقان آشكارا مى گفتند و ارتداد از عمل و جهاد و مبارزه با دشمنان و يارى حق و فراموش كردن سفارش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله.

اين آيه خبر مى دهد كه بازگشت از دين پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، امكان دارد. پس آيا مى توان كسانى را كه چنين احتمالى در باره آنان مى رود، به عدالت كامل كه هم مرز با عصمت است توصيف كرد؟ از اين روست كه آنان راضى نمى شوند آراء و سخنان صحابه نقد شود!

ب. پيامبر صلى الله عليه و آله را در حال سخنرانى ترك كردن

در حالى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطبه نماز جمعه را مى خواند، كاروان تجارتى وارد مدينه شد. اصحاب پيامبر به سوى آن شتافتند و جز دوازده نفر كسى با او نماند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: سوگند به آنكه جانم در دست اوست، اگر همه شما رفته بوديد و هيچ كس نمانده بود، اين وادى براى شما پر از آتش مى شد. آيه 11 سوره جمعه نازل شد:

«وَإِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها ...».

ابن كثير گويد: خداوند آنچه را مردم انجام دادند و از خطبه روز جمعه به سوى كاروان تجارتى كه به مدينه آمده بود رفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله را ايستاده گذاشتند، نكوهش كرده و مى فرمايد، «وَإِذا رَأَوْا تِجارَةً ...». ديگران نيز اين گونه نقل كرده اند، همچون


1- تفسير ابن كثير: ج 1، ص 409 آل عمران: 144.
2- زاد المعاد: ص 253

ص: 321

ابوالعاليه، حسن، زيد بن اسلم و قتاده از تابعين.

ابن حبان پنداشته كه كاروان متعلق به دحية بن خليفه بوده، كه پيش از آنكه مسلمان شود طبل مى زده. مردم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در حال ايستاده بر منبر رها كرده به طرف آن رفتند، مگر اندكى از آنان و اين خبر، صحيح است. امام احمد از ابن ادريس، از حصين بن سالم از جابر نقل مى كند كه يك بار كاروان به مدينه آمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله در حال خطبه بود، مردم بيرون رفتند، مگر دوازده نفر. اين آيه «وَإِذا رَأَوْا ...» نازل شد. (1) آيا كسى كه لهو و داد و ستد را بر ياد خدا مقدم مى دارد و پيامبر را سبك مى شمارد، داراى آن ملكه نفسانى است كه او را از گناهان باز دارد؟ چگونه داورى مى كنيد؟

ج. خيانت به سبب آميزش پنهانى

خداوند روزه ماه رمضان را واجب ساخت و آميزش شبانه را بر روزه دار حرام كرد.

گروهى از مسلمانان مخفيانه آميزش مى كردند، در حالى كه بر آنان حرام بود.

ابن كثير گويد: در آغاز اسلام چنان بود كه كسى كه روزه خود را افطار مى كرد، خوردن و آشاميدن و آميزش تا وقت عشاء براى او حلال بود و اگر پيش از آن مى خوابيد، هر گاه مى خوابيد، يا نماز عشاء را مى خواند، خوردن و آشاميدن و آميزش تا شب آينده بر او حرام بود. بعضى از مسلمانان در ماه رمضان پس از عشاء غذا خوردند و با زنان آميزش كردند كه عمر بن خطاب هم از آنان بود. در اين مورد شكايت نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. خدا هم اين آيه را نازل فرمود:

«أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلى نِسائِكُمْ ...» (2)؛

«آميزش با زنانتان در شبِ روزه دارى بر شما حلال شد. آنان پوشش شمايند، شما هم پوشش آنانيد. خداوند دانست كه شما به خود خيانت مى كنيد، بر شما


1- تفسير ابن كثير: ج 4، ص 378؛ صحيح بخارى: ج 1، ص 316؛ صحيح مسلم: ج 2، ص 590
2- همان: ج 1، ص 219؛ همان: ج 4، ص 1639، بقره: 187

ص: 322

توبه كرد و از شما گذشت، اكنون با آنان مى توانيد آميزش كنيد و در پى چيزى باشيد كه خداوند بر شما واجب ساخته است».

آيا كسانى را كه با ارتكاب حرام بر خودشان خيانت كردند، مى توان عادل و داراى ملكه بازدارنده از گناهان كبيره و اصرار بر صغيره دانست؟ يا آنكه بيشتر آنان اين ملكه را نداشتند و درجه متوسّطى از ايمان و تقوا داشتند و دنيا دوستى و لذت هاى دنيا گاهى بر آنان غلبه مى كرد.

د. خيانت بعضى از بدريّون

خداوند مى فرمايد:

«وَما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَهُمْ لا يُظْلَمُونَ» (1)؛

«براى پيامبر هرگز روا نيست كه خيانت كند، و هر كس خيانت كند، خيانتش را در روز قيامت به همراه مى آورد، سپس هر كس پاداش آنچه را كرده كامل دريافت مى كند و به آنان ستم نمى شود».

ابن كثير گويد: آيه در باره يك قطيفه سرخى نازل شد كه در روز بدر گم شد. بعضى از مردم گفتند: شايد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را برداشته است! در اين باره زياد حرف زدند. اين آيه «وَما كانَ لِنَبِيٍّ ...» نازل شد و دامن آن حضرت را از هر گونه خيانت در اداى امانت و تقسيم غنيمت پاك دانست، سپس تأكيد دارد كه برخى از اصحابش خيانت كرده اند. (2) آيه، از ميزان خوش گمانى و اعتقاد آنان به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر مى دهد، تا حدّى كه آن حضرت را به خيانت در امانت و تقسيم اموال متهم نمودند، سپس بيان مى كند كه بعضى اصحاب خيانت كردند، آنان كه نسبت به جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله نادان بودند، يا آنان كه


1- آل عمران: 161
2- تفسير ابن كثير: ج 1، ص 421؛ تفسير طبرى: ج 4، ص 155 و منابع ديگر.

ص: 323

در اموال مسلمانان خيانت كردند، نمى توانند عادل باشند. اين، حال بدريّون است، نه باديه نشينان يا طُلقاء و فرزندانشان و نه منافقين. تا چه رسد به آنان كه پس از ايشان بودند.

كسى كه اين آيات و آنچه را پيرامون آنها وارد شده و احاديث و سخنان را بخواند، سپس باز هم بدون تحقيق بر عدالت همه صحابه اصرار ورزد، هم به خود ظلم كرده است، هم به امتِ خود.

ه. فاسقى فريبكار

قرآن مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ» (1)؛

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق كنيد، مبادا از روى جهالت سراغ قومى برويد، سپس بر آنچه انجام داده ايد پشيمان شويد».

خداوند دستور مى دهد در خبر فاسق تحقيق شود و احتياط مراعات گردد، تا طبق سخن او حكم نشود و در واقعِ امر، دروغگو يا خطاكار باشد.

ابن كثير گويد: بسيارى از مفسّران گفته اند آيه در باره وليد بن عقبه نازل شد، آنگاه كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله براى جمع آورى زكات از بنى المصطلق نزد حارث بن ضرار فرستاد كه رئيسشان بود تا زكاتى را كه جمع شده و نزد او بود تحويل بگيرد. چون وليد، بخشى از راه رفت، ترسيد و پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: يا رسول اللَّه، حارث به من زكات نداد و مى خواست مرا بكشد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شد و گروهى را نزد حارث فرستاد.

حارث با همراهانش مى آمدند كه با گروه اعزامى پيامبر صلى الله عليه و آله روبرو گشتند كه از مدينه خارج شده بودند. به آنان گفتند: اين حارث است. وقتى به هم رسيدند، حارث پرسيد: به


1- حجرات: 6

ص: 324

كجا اعزام شده ايد؟ گفتند: به سوى تو. گفت: براى چه؟ گفتند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وليد بن عقبه را نزد تو فرستاده، او مى گويد تو زكات نداده اى و مى خواستى او را بكشى.

گفت: قسم به آنكه محمد صلى الله عليه و آله را به حق مبعوث كرد، من هرگز وليد را نديده ام و پيش من نيامده است. حارث وقتى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، حضرت پرسيد: زكات نداده اى و مى خواستى فرستاده مرا به قتل برسانى؟ گفت: نه به خدا قسم، من او را نديده ام و پيش من نيامده است. من خودم چون ديدم مأمور دريافت زكات از سوى پيامبرخدا صلى الله عليه و آله نيامد، ترسيدم مبادا خدا و رسول از من خشمگين شوند، آنگاه اين آيه «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا» نازل شد. (1)

و. نزاع و تخاصم بر سر غنائم

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله پس از پيروزى بر مشركان در جنگ بدر بر اموال آنان تسلط يافتند و در باره آن به نزاع پرداختند، تا حدّ درگيرى. آنان كه غنائم را جمع آورى كرده بودند، گفتند: چون ما اين ها را يافته و گرد آورده ايم، پس كسى در آن ها سهمى ندارد.

آنان كه به تعقيب دشمن رفته بودند گفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد. ما بوديم كه دشمن را تعقيب كرده و فرارى داديم. آنان كه حلقه حفاظتى دور پيامبر صلى الله عليه و آله ايجاد كرده بودند گفتند: شما از ما سزاوارتر به اين اموال نيستيد. ما دور پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفته بوديم، چون مى ترسيديم دشمن غافلگيرانه بر او حمله كند و سرگرم آن بوديم و به غنائم نرسيديم.

اين آيه نازل شد:

«يَسْئَلُونَكَ عَنِ اْلأَنْفالِ قُلِ اْلأَنْفالُ لِلَّهِ وَالرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» (2)؛

«از تو در باره انفال مى پرسند. بگو انفال از آنِ خدا و رسول است، پس از خدا


1- تفسير ابن كثير: ج 4، ص 209
2- انفال: 1

ص: 325

بترسيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد و اگر مؤمن هستيد، از خدا و رسول او فرمانبردارى كنيد».

ابن كثير گويد: ابواثامه از عباده در باره انفال پرسيد. گفت: آيه در باره ما اصحاب بدر نازل شد، آنگاه كه در باره انفال اختلاف كرديم و اخلاقمان ناپسند شد، خدا آن را از ما گرفت و به رسول خدا صلى الله عليه و آله سپرد، پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن را يكسان ميان مسلمانان تقسيم كرد. (1) در آيه هم اشاراتى به بداخلاقى اصحاب است، آنجا كه خداوند آنان را موعظه كرده و به سه چيز فرمان مى دهد:

1- تقواى الهى در كارها و اصلاح ميان خود و پرهيز از خصومت و مشاجره، چرا كه آنچه از هدايت و دانش خدا به شما عطا كرده، بهتر از چيزى است كه به سبب آن خصومت مى كنيد.

2- اصلاح ميان خود و ناسزا نگفتن.

3- اطاعت از خدا و رسول و مخالفت با پيامبر نداشتن و نهى از مشاجره. (2) دقت در آياتِ نازل شده در باره آن نزاع كنندگان و رواياتى كه در تفسير اين آيه آمده، شكّى باقى نمى گذارد كه گروهى از شركت كنندگان در جنگ بدر، به مرحله ممتازى نرسيده بودند، بلكه همچون ديگران بودند و بر سر مال و زينت دنيا با هم نزاع مى كردند، بى آنكه در آن مورد با پيامبر صلى الله عليه و آله مشورت كنند و حكم انفال را از او بپرسند. آيا اين نزاع كنندگان بر سر مال دنيا، مى توانند سرمشق فضيلت و كرامت روح و پاكى جان باشند؟

ز. شايستگى عذاب بزرگ

سنت جارى در پيامبران گذشته آن بود كه چون با دشمنان جنگيده، بر آنان پيروز مى شدند، آنان را نابود مى ساختند، تا عبرت ديگران گردند و دست از دشمنى با خدا و


1- تفسير ابن كثير: ج 2، ص 283
2- همان: ص 285

ص: 326

فرستاده او بردارند و اسير نمى گرفتند، تا وقتى كه دينشان ميان مردم استقرار يابد، آنگاه اسير گرفتن مانعى نداشت و پس از آن يا منّت گذاشته آزاد مى كردند، يا فديه مى گرفتند.

خداوند در آيه ديگرى مى فرمايد:

«هرگاه با كافران برخورد كرديد، گردن بزنيد تا آنجا كه دشمن را درهم بكوبيد، آنگاه اسيران را محكم ببنديد، يا منت نهاده آزاد كنيد، يا در برابر آزادى آنان فديه بگيريد». (1) پس اجازه اسير گرفتن داده، اما پس از قوّت و استقرار يافتن و سامان گرفتن كارها.

اما گروهى از صحابه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اصرار مى كردند كه پيش از استقرار در زمين، اسيرانى را كه مى گرفتند عفو كنند و از آنان فديه بگيرند. آيه در باره نكوهش آنان نازل شد و آنان را مستحق عذاب بزرگ دانست، اما تقدير و اراده خدا را بر عذاب نكردن آنان بيان كرد. (2) از اين آيات دو نكته استفاده مى شود:

اول: انگيزه مهم بيشتر آنان يا گروهى از ايشان، دست يافتن به متاع دنيا بود، نه آخرت «تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ». (3) دوم: زشتى كار آنان به حدى بود كه شايسته عذاب بودند، اما خداوند نخواسته بود كه عذابشان كند «... لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ». (4) اين عذاب بزرگ، گوياى گناه بزرگى است كه مرتكب شده و به خاطر آن مستحق عذاب شده بودند. آيا ممكن است كسى كه به جاى آخرت، دنبال متاع دنيا باشد و مستحق عذاب گردد، داراى آن ملكه نفسانى باشد كه او را از ارتكاب كبائر و اصرار بر صغائر باز دارد؟ هرگز!


1- «فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ ...» محمد: 4.
2- «... لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» انفال: 67- 68.
3- انفال: 67
4- همان: 68

ص: 327

ح. فرار از جنگ

در جنگ احد، اوضاع بر ضد مسلمانان آشفته گشت، چرا كه فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را مخالفت كردند و به طمع غنيمت، موقعيت خود را بر تنگه احد رها كردند و دچار هزيمتى شدند كه در كتب سيره و تاريخ آمده است. آنان پيامبر صلى الله عليه و آله را در ميدان نبرد تنها گذاشتند و جز تنى چند از صحابه، همراه آن حضرت نماندند و هر چه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنان را به بازگشت به ميدان و يارى فراخواند، در آن لحظات دشوار او را رها كرده به كوه ها پناه بردند تا از آسيب دشمن مصون بمانند. قرآن كريم از اين فرار زشت ياد مى كند: «إِذْ تُصْعِدُونَ وَلا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ ...» (1).

خطاب اين آيه به كسانى است كه در روز احد گريختند و ترس آنان از مشركين و فرارشان از جبهه را توصيف مى كند كه به كسى توجه نداشتند و دعوت هاى پيامبر را اجابت نكردند، در حالى كه رسول خدا از پشت سر آنان را صدا مى زد: «بندگان خدا! نزد من آييد، منم پيامبر خدا»، با اين حال، كسى از فراريان پاسخش نداد.

آيه تفرقه و گريز آنان را توصيف مى كند كه برخى نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و بعضى دورتر، ولى هيچ كدامشان دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله را اجابت نكردند و آن حضرت را در ميان انبوه مشركان رها كردند و توجهى به اين كه پيامبر كشته، اسير يا مجروح شود نداشتند.

البته گروهى هم بودند كه پيرامون حضرت ماندند و شرّ دشمنان را دفع كردند، همانان كه خداوند از آنان با تعبير «سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ» (2) ياد مى كند. سپس خداوند، پشت كردن به جبهه و فرارشان از جهاد را لغزشى مى داند كه با فتنه شيطان پيش آمد:

«إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا» (3)؛ «آنان منافق نبودند، چرا كه منافق بخشوده نمى شود و آنان را خدا بخشود، بلكه از اصحابِ عادل بودند»!


1- آل عمران: 153
2- همان: 144
3- همان: 155

ص: 328

ط. نسبت فريب به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله

نبرد احزاب، از جنگ هاى مشهور در اسلام است. مشركان و يهود براى شكست اسلام همدست شدند و ده هزار مسلّح بودند كه مدينه را محاصره كردند. مسلمانان براى جلوگيرى از هجوم دشمن، دور مدينه خندق كندند و محاصره حدود يك ماه طول كشيد. در اين جنگ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله امتحان سختى شدند و استوار و متزلزل از هم باز شناخته گشتند. اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله دو گروه بودند:

يك گروه مؤمنانى بودند با شعار «هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ ...» (1) كه وعده هاى خدا را راست مى دانستند و بر ايمان و تسليم آنان افزوده شد.

گروه ديگر منافقان و بيماردلان بودند و شعارشان اين بود كه: خدا و پيامبر به ما وعده دورغ داده است «ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً» (2).

مؤمنان سست ايمان مى پنداشتند كه خداوند به آنان وعده دروغ داده است. آيا آنان را مى توان عادل و پاك دانست؟ البته آنان غير از منافقانى بودند كه اظهار مسلمانى مى كردند، ولى در دل، كافر بودند، به دليل اين كه در آيه، بيماردلان را عطف به منافقان مى كند.

كسى كه در آيات مربوط به غزوه احزاب دقت كند، در مى يابد كه بسيارى از صحابه در برابر آن سيل بنيان كن، تا چه حدّ مقاومت كردند! بسيارى از آنان از پبامبر صلى الله عليه و آله اجازه مى خواستند كه به بهانه اين كه خانه هايشان بى حفاظ است به مدينه برگردند، خداوند مى فرمايد: خانه هايشان بى حفاظ نيست، بلكه مى خواهند فرار كنند، با اين كه با خدا عهد بسته بودند كه نگريزند و عهد خدا مورد سؤال خواهد بود. (3)


1- احزاب: 22
2- همان: 12
3- «وَما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِراراً ...» همان: 13.

ص: 329

ى. منافقان نفوذى در بين صحابه

از وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد، نفاق ميان صحابه شيوع يافت. قرآن كريم بر مجموعه اى از منافقان تأكيد كرده، انگيزه هاى آنان و صفاتشان را برملا ساخت و در سوره هاى بقره، آل عمران، مائده، توبه، عنكبوت، احزاب، محمد، فتح، حديد، مجادله، حشر و منافقون آنان را تهديد كرد.

اين دلالت مى كند كه منافقان گروه مهمى در جامعه اسلامى بودند، برخى به نام نفاق شناخته مى شدند، برخى با عنوان دروغ و كسانى هم ناشناخته بودند، چون نقاب ايمان و علاقه به پيامبر صلى الله عليه و آله بر چهره زده بودند. اگر منافقان گروه اندك و بى اهميتى بودند، قرآن كريم تا اين اندازه به آنان نمى پرداخت. گروهى از محققان در باره نفاق و منافقين كتاب نوشته اند و برخى آيات مربوط به آنان را شمرده اند كه تا حدود يك دهم قرآن مى شود.

با اين حال، آيا مى توان همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را عادل دانست؟

آرى، منافقان جزء اصحاب نبودند، بلكه خود را لا به لاى صحابه پنهان كرده بودند و چه بسا يك صحابى صادق با يك منافق اشتباه مى شد و منافق و مؤمن شناخته نمى شدند، حتى گاهى پيامبر صلى الله عليه و آله بعضى از آنان را نمى شناخت. خداوند مى فرمايد:

«برخى از اهل مدينه به نفاق پاى بندند كه تو آنان را نمى شناسى و ما مى شناسيمشان»؛ «وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» (1).

اين نكته سبب مى شود كه يك پژوهشگر، وقتى مى خواهد بر اساس گفته هاى صحابه فتوا دهد، حال آن صحابى را بررسى كند و منافق را از غير منافق بازشناسد. اگر


1- توبه: 101

ص: 330

حال و وضع، مشتبه شود، قول و روايت آن فرد مشكوك حجت نخواهد بود.

اين ها، برخى از داورى هاى قرآن در باره صحابه بود و هرگز در پى استقصا و شمارش كامل نيستيم و گروه هايى از صحابه كه عدالت نداشتند، بيش از آنند كه ياد كرديم «1(1) » و تفصيل بيش از اين مناسب اين كتاب نيست.


1- از قبيل سمّاعون توبه: 45- 47؛ آميزندگان كار نيك و بد توبه: 102؛ تسليم شدگان غيرمؤمن حجرات: 14.

ص: 331

7. سنت نبوى و عدالت صحابه

اشاره

عدالت صحابه را در پرتو قرآن كريم بررسى كرده، به اين نتيجه رسيديم كه صحابه نيز همچون تابعين اند ميان آنان عادل و فاسق و نيك و بد وجود دارد، به بركت وجود بعضى باران مى بارد و برخى پايين تر از اينند. خوشبختانه سنت نبوى نيز اين موضع را تأييد مى كند، به اقتضاى موقعيت شمارى اندك را ياد مى كنيم.

الف. سردسته گروه تبهكار

مسلم از ابوسعيد نقل مى كند: كسى كه بهتر از من است- يعنى ابوقتاده- مرا خبر داد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در نبرد خندق، وقتى عمار ياسر مشغول كندن خندق بود، دست بر سر او مى كشيد و مى فرمود: بيچاره اى پسر سميه! گروه تجاوزگر تو را مى كشند. (1) بخارى نيز از ابوسعيد روايت كرده است: ما يك خشت يك خشت مى برديم و عمار، دوتا دوتا. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را ديد، خاك از او مى تكاند و مى فرمود: بيچاره عمار! آنان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى خوانند.

حُميدى گويد: در اين حديث، افزوده مشهورى است كه بخارى آن را از طريق اين


1- جامع الأصول: ج 9، ص 42، شماره 6580

ص: 332

حديث نقل نكرده است، شايد به او نرسيده، يا به خاطر غرضى آن را حذف كرده است.

ابوبكر برقانى و ابوبكر اسماعيلى قبل از او آن را نقل كرده اند و به نظر اين دو، حديث چنين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بيچاره عمار، گروه تجاوزگر او را مى كشند، او آنان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ دعوت مى كنند. (1) حُميدى انگيزه بخارى را برملا ساخته است كه چه بسا با حديث بازى مى كند و براى هدف خاصّى بخشى از آن را حذف مى كند، وى اين جمله را «گروه تجاوزگر او را مى كشند» حذف كرده، تا معاويه را تبرئه و كارهاى او را توجيه كند.

از معتقدان به عدالت صحابه مى پرسيم: آن گروه تجاوزگرى كه عمار را كشتند چه كسانى بودند؟ آيا در ميان آنان كسانى از صحابه بودند كه موضع اين گروه را تأييد كنند؟! بى شك، معاويه سردسته اين گروه تجاوزگر بود و عمرو عاص هم وزير او در جنگ بود و پيروزى معاويه در جنگ صفين، مرهون نيرنگ عمرو عاص بود. در ميان آن گروه تجاوزگر هم از صحابه كسانى همچون نعمان بن بشير انصارى، عُقبة بن عامر جهنى و يسار بن سبع جهنى و ديگران بودند.

ب. نافرمانى نسبت به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله براى آوردن قلم و دوات

به نقل صحاح، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستور داد قلم و دواتى بياورند تا نوشته اى بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشوند. برخى از حاضران مانع اجراى اين دستور شدند. بخارى در چند جا از صحيح خود آن را نقل كرده است. از جمله از ابن عباس نقل مى كند:

چون بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله شدت يافت، فرمود: «كاغذى بياوريد تا چيزى برايتان بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.»

عمر گفت: درد و بيمارى بر پيامبر صلى الله عليه و آله چيره گشته، كتاب خدا نزد ماست و براى ما بس است. اختلاف و گفتگو زياد شد.


1- جامع الاصول: ج 9، ص 44، شماره 6583

ص: 333

حضرت فرمود: «از پيش من برخيزيد، سزاوار نيست نزد من نزاع كنيد.»

ابن عباس در حالى كه بيرون مى رفت، مى گفت: همه مصيبت آن بود كه نگذاشتند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنچه را مى خواست بنويسد. (1) سعيد بن جبير نيز از ابن عباس نقل كرده كه گفت: روز پنج شنبه، و چيست روز پنج شنبه؟ سپس گريست، تا حدّى كه اشكش زمين را خيس كرد و گفت: روز پنج شنبه بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله شدّت يافت. فرمود: «كاغذى بياوريد تا چيزى برايتان بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.» حاضران به نزاع پرداختند، در حالى كه سزاوار نيست در محضر پيامبر نزاع كنند و گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله هذيان مى گويد! فرمود: مرا واگذاريد، حالتى كه من دارم بهتر از چيزى است كه شما مرا به آن مى خوانيد. (2) در اينجا نكته اى است كه خواننده بايد به آن توجه كند و آن اينكه كار پيامبر را (درخواست كاغذ و قلم) در صورت اول به غلبه بيمارى نسبت داده شده و از گوينده سخن يعنى عمر ياد شده است و در نقل دوم كه نسبت هذيان گويى به پيامبر خداست، اسم گوينده را نياورده اند و به جاى كلمه «عمر»، لفظِ «گفتند» آمده است و چون نقل او سبك تر و كم اهميت تر از دومى است، آنجا نام گوينده را آورده اند، در حالى كه گوينده سخن در همه نقل ها يكى است. در جاى ديگر مطلب را به صورت ديگر نقل كرده و گفته است: بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله شدت يافت و فرمود: استخوانى بياوريد تا بر آن نوشته اى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. نزد او نزاع كردند، در حالى كه سزاوار نيست نزد پيامبر نزاع كنند. آنگاه گفتند: چه شده كه هذيان مى گويد؟ فرمود: مرا واگذاريد، آنچه من در آن هستم، بهتر از چيزى است كه مرا به آن فرا مى خوانيد. (3) نقل چهارمى است كه: بعضى گفتند: بيمارى بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله غلبه كرده است، قرآن نزد شماست، قرآن براى ما بس است (حسبنا كتاب اللَّه). اهل خانه اختلاف و نزاع كردند.


1- صحيح بخارى: ج 1، ص 38، شماره 114
2- همان: ج 2، ص 287، شماره 3053
3- همان: ص 321، شماره 3168

ص: 334

بعضى مى گفتند: كاغذ و قلم بياوريد كه نوشته اى برايتان بنويسد تا پس از آن گمراه نشويد، برخى هم حرف هاى ديگرى مى گفتند. چون بيهوده گويى ها و اختلاف زياد شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برخيزيد. (1) شما را به خدا، آيا كسى كه با فرمان الزام آور پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت كند و سخن حضرت را بر غلبه بيمارى يا هذيان حمل كند، مى تواند صاحب ملكه اى باشد كه او را از ارتكاب حرام ها باز دارد؟ اين حرف ها كجا و توصيف پيامبر از زبان خدا كجا كه در قرآن كريم مى فرمايد:

«ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى»؛ (2) «از روى هوس سخن نمى گويد، بلكه كلام او وحى الهى است».

آن صحابى چگونه مى گويد قرآن براى ما بس است؟ اگر اين سخنِ درستى باشد، پس چرا مسلمانان صحاح و سنن و مسانيد (كتاب هاى حديثى) نوشتند؟

ج. بازگشت به قهقرا پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله

1- بخارى از ابوحازم نقل مى كند كه گويد: شنيدم سهل بن سعد مى گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: من پيشتر از شما بر حوض كوثر وارد مى شوم. هركس بر آن وارد شود از آن مى نوشد و هر كه از آن بنوشد پس از آن هرگز تشنه نخواهد شد.

گروه هايى بر من وارد مى شوند كه آنان را مى شناسم، آنان هم مرا مى شناسند، سپس ميان من و آنان فاصله مى افتد.

ابوحازم گويد: من كه اين سخن را نقل مى كردم، نعمان بن ابى عيّاش هم شنيد و گفت: آيا از سهل اينگونه شنيدى؟ گفتم: آرى، گفت: من هم گواهى مى دهم كه اين را از ابوسعيد خدرى شنيدم، با اين اضافه كه: پيامبر گويد: آيا از منند. گفته مى شود: نمى دانى


1- صحيح بخارى: ج 3، ص 132، شماره 4432؛ و نيز: ج 4، ص 10، شماره 5669 و 7366
2- النجم: 3- 4

ص: 335

پس از تو چه تغييراتى دادند! پس مى گويم: دور باد آنان كه پس از من تبديل كردند. (1) 2- بخارى از مغيره نقل مى كند: از ابووائل شنيدم، از عبداللَّه، از پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود:

من پيش از شما بر حوض وارد مى شوم، برخى از مردان شما از آن جلوگيرى مى شوند، سپس نزد من دچار آشفتگى مى گردند. مى گويم: خدايا اينان اصحاب منند. گفته شود:

نمى دانى پس از تو چه بدعت ها پديد آوردند. (2) 3- بخارى از انس از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: گروهى از اصحابم را از ورود به حوض كوثر باز مى دارند. تا آنكه من آنان را بشناسم و نزد من آشفته مى شوند. من مى گويم: آيا اصحاب مرا مانع مى شوند؟ گويند: نمى دانى پس از تو چه كردند! (3) 4- بخارى از سهل بن سعد از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: من پيش از شما بر حوض وارد مى شوم. هر كه بر من بگذرد مى نوشد و هر كه نوشيد، هرگز تشنه نمى شود.

گروهى را هم جلوگيرى مى كنند كه آنان را مى شناسم، آنان هم مرا مى شناسند و ميان من و آنان فاصله مى افكنند. (4) 5- بخارى از ابوهريره نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: گروهى از اصحابم روز قيامت بر من وارد مى شوند وآنان را از حوض كوثر محروم مى كنند و من مى گويم: خدايا، اصحابم! مى گويد: تو نمى دانى پس از تو چه كردند، آنان به جاهليت و به عقب برگشتند. (5)«5» 6- بخارى از ابو مسيب از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

مردانى از اصحابم كنار حوض كوثر بر من وارد مى شوند، اما آنان را جلوگيرى مى كنند.

مى گويم: خدايا اصحابم! مى گويد: نمى دانى پس از تو چه كردند، آنان به عقب و قهقرا برگشتند. (6)


1- صحيح بخارى: ج 4، ص 355، شماره 7050 و 7051
2- همان: ص 227، شماره 6576
3- همان: ص 228، شماره 6582
4- همان، شماره 6583
5- همان: شماره 6585
6- همان: شماره 6586

ص: 336

7- بخارى از ابن عباس در ضمن حديثى نقل مى كند: ... سپس گروهى از اصحابم را به چپ و راست مى برند، مى گويم: اصحاب من، گفته مى شود: آنان از لحظه اى كه از ايشان جدا شدى به عقب برگشتند و من سخنى را مى گويم كه بنده صالح، حضرت عيسى گفت:

«وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ ... الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» (1)؛

«خدايا! تا زمانى كه من در ميان آنان بودم، مراقب و گواهشان بودم، ولى هنگامى كه مرا از ميانشان برگرفتى، تو خودت مراقب آنان بودى و تو بر هر چيز گواهى، اگر عذابشان كنى، آنان بنده تو هستند و اگر آنان را ببخشايى، همانا تو قدرتمند و حكيمى.»

8- بخارى از علاء بن مسيب نقل مى كند: براء بن عازب را ديدم، گفتم: خوش به حالت كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مصاحبت داشتى وزير درخت با او بيعت كردى. گفت: اى برادرزاده! نمى دانى پس از او چه ها كرديم! (2) 9- ابن ابى شيبه از ابى بكره نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردانى از اصحابم كه مرا ديده اند، در كنار حوض بر من وارد مى شوند، تا اينكه وقتى نزد من مى آيند، جلو آنان را مى گيرند و آشفته حال مى شوند. من مى گويم: خدايا اصحابم! گفته مى شود:

نمى دانى پس از تو چه كردند! (3) 10- مسلم از اسماء دختر ابى بكر نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من كنار حوض، به كسانى از شما كه بر من وارد مى شوند مى نگرم، جلوى ورود كسانى را مى گيرند. مى گويم: پروردگارا، اينان از من و از امت منند. گفته مى شود: آيا نمى دانى پس از تو چه كردند؟ به خدا پس از تو چيزى نگذشت كه به عقب و جاهليت برگشتند.


1- مائده: 117- 118؛ صحيح بخارى: ج 2، ص 402 بخش احاديث الانبياء، شماره 3447
2- صحيح بخارى: ج 3، ص 64؛ كتاب المغازى، شماره 4170
3- مصنف ابن ابى شيبه: كتاب الفضائل، شماره 35؛ مسند احمد: ج 5، ص 48

ص: 337

گويد: ابن ابى مليكه مى گفت: پروردگارا پناه بر تو كه به عقب برگرديم و از دين خود منحرف شويم. (1) سند اين روايات، به كسانى همچون: سهل بن سعد، ابووائل، انس بن مالك، ابوهريره، ابن مسيب، براء بن عازب، ابى بكره و اسماء دختر ابوبكر مى رسد و ما تنها به آنچه بخارى نقل كرده بسنده كرديم. اينها را مسلم و ديگران هم آورده اند. چه مى پندارى درباره حديثى كه بخارى روايت مى كند و در بخشِ «فِتَن» و «باب الحوض» برخى از آنها را نقل مى كند.

ناچار بايد در دو مورد سخن گفت:

اول: كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ارتداد آنان پس از رحلت خود خبر داده، كيستند؟

دوم: مقصود از ارتدادشان چيست؟

اما نخست: قرائن قطعى دلالت مى كند كه مقصود، بعضى از اصحابند كه با او زيسته اند و آن حضرت آنان را مى شناخته، آنان هم او را مى شناخته اند و مدتى با او بوده اند و آنان جز گروهى از اصحاب او نبوده اند. دليل اين سخن، كلماتى است كه در متون اين روايات آمده است، از قبيل:

1- اقوامى بر من وارد خواهند شد كه مى شناسمشان، آنان هم مرا مى شناسند (شماره 1).

2- من پيش از شما بر حوض وارد مى شوم و مردانى از شما بالا برده مى شوند (شماره 2).

3- تا آن كه آنان را بشناسم و نزد من آشفته مى شوند (شماره 3).

4- مى گويم: پروردگارا، اصحابم (شماره 3، 5، 6)

5- تشبيه آنان به اصحاب حضرت عيسى و استشهاد به آيه «وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً» (2) كه صراحت دارد كه مقصود، كسانى است كه معاصر پيامبر بودند (شماره 7).


1- شرح صحيح مسلم، نووى: ج 15، ص 61، شماره 2293
2- مائده: 117

ص: 338

6- گواهى براء بن عازب كه صحابه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، كارهايى كردند (شماره 8).

7- توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان با تعبير «از كسانى كه با من مصاحبت داشته و مرا ديده» (شماره 9).

8- پناه جويى ابن ابى مليكه به خدا از اينكه به جاهليت برگردد، كه دلالت مى كند كه مقصود از آنان، صحابه اند (شماره 10)

وقتى از نشانه هاى آنان اين باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شناختند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنان را مى شناخت و ايشان از مردان زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بودند نه از نسل هاى آينده، پس آنان اصحاب آن حضرت بوده اند كه در عصر رسالت با او زيسته اند و شايسته اين بوده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام استغاثه به درگاه خدا فرمود: پروردگارا، اصحابم!

گمان نمى كنم اگر كسى اين روايات را به نحو مستقل بررسى كند، در ذهنش خطور كند كه مقصود از آنان كه به گذشته خود برگشتند، امتى باشند كه پس از او آمدند و در نسل هايى دورتر از عصر پيامبر صلى الله عليه و آله زيستند كه از آن حضرت اثرى نبود، چون اگر مقصود آنان بودند، كى با پيامبر زيستند و او را شناختند و او هم آنان را شناخت؟ و كى با او بودند و مصاحبت داشتند و «مردانى از شما» بر آنان تطبيق مى كرد؟

اين ستم بر حقيقت است كه گفته شود همه امت اصحاب پيامبرند، همچنان كه نمى توان گفت همه مقلدان شافعى اصحاب اويند. اين تفسير و تعبير درست نيست، اصحاب شافعى كسانى اند كه به دست او تربيت يافتند و پيرامون او بودند و از دانش او بهره بردند. اما آنان كه پس از وى آمدند و هرگز او را نديدند، آنان پيروان اويند نه اصحابش. اگر هم به آنان اصحاب گفته شود، كاربردى مجازى است نه حقيقى.

درباره پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين است. صحابه آنانند كه مدتى با پيامبر صلى الله عليه و آله بوده يا او را ديده و مسلمان شده بودند، يا تعريفات ديگرى كه در مورد صحابه آمده است. (1) اين


1- اسد الغابه: ج 1، ص 11- 12

ص: 339

مورد هم مثل موارد ديگرى است كه در آن كلمه صحابه نقل شده است، مثل آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: «اصحاب مرا دشنام ندهيد» يا «اصحاب من همچون ستارگانند» و ... كه مراد از همه اينها همان معناى مصطلح است. شمارى از دانشمندان رجال، كتاب هايى درباره صحابه تأليف كرده اند. همچون «استيعاب» ابن عبدالبرّ، «الإصابة فى تمييز الصحابه» ابن حجر و .. موارد ديگر كه كلمه صحابه را به كار برده اند و مقصودشان كسانى بوده كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و زيسته اند.

از تعابير روايات نقل شده مثل (نمى دانى پس از تو چه كردند و ...) بر مى آيد كه آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند، اما پس از پيامبر و با فاصله اندكى اين جرايم را مرتكب شده اند، در حالى كه از آنان كه خورشيد رسالت را ديده و از فروغ آن بهره مند شده بودند، انتظار بود كه از دين و شريعت او پيروى كنند و سرمويى از راه او برنگردند، اما متأسفانه به عقب و جاهليت برگشتند.

اينها همه درباره نكته اول بود، يعنى اينكه آن مرتدان و تغيير يافتگان چه كسانى بودند.

اما نكته دوم: آيا مقصود از ارتداد، خروج از دين است، يا اعم از خروج از دين يا رفتار برخلاف سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد متعدد است؟ شايد مقصود، دومى باشد، چرا كه آن حضرت مردم را به ثقلين (قرآن و عترت) و اهل بيت خود سفارش كرده بود، اما آنان با وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت كردند، همچنان كه در بسيارى از احكام نيز مخالفت كرده اند كه در جاى خود ذكر شده است. آنان اجتهاد خود را بر نصّ و مصلحتِ پندارى را بر فرمان آن حضرت مقدم داشتند و بدين گونه بدعت هايى در دين او پديد آوردند كه هيچ ريشه اى در قرآن و سنت نداشت.

ص: 340

8. موضع پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به صحابه ناشايست

اشاره

موضع پيامبر نسبت به صحابه ناشايست

رواياتى كه گذشت، از شخص خاصى نام نبرده بود. رواياتى هم هست كه برخى از صحابه را نام مى برد كه همراه خوبى براى حضرت نبودند و بدعاقبت شدند و از كارهاى بد آنان خبر مى دهد. چند نمونه اندك از آن بسيار را مى آوريم:

الف. همه آمرزيده اند مگر ...

جابر بن عبداللَّه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس از تپه مُرار بالا رود از او آمرزيده است، آنچه كه از بنى اسرائيل آمرزيده شد، گويد: اولين گروهى كه از آن صعود كرد، گروه ما خزرجيان بود، سپس مردم ديگر در پى آمدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «همه شمابخشوده شده ايد، مگر صاحب آن شتر سرخ». پيش او رفتيم و گفتيم بيا تا پيامبرخدا صلى الله عليه و آله درباره تو آمرزش بطلبد. گفت: به خدا قسم اگر گمشده ام را پيدا كنم برايم محبوب تر است از اينكه رفيق شما (پيامبر) برايم آمرزش بخواهد! واو دنبال گمشده اش مى گشت. (1) گرچه مسلم اين را در بخش صفات منافقين از كتاب خود آورده، ولى دليلى وجود ندارد كه او از منافقان باشد، بلكه از سست ايمانان يا بيمار دلان يا گوش به دشمن سپردگان بود، يا از گروه هاى ديگرى كه در صحابه پيامبر فراوان بودند، شارحان گفته اند


1- صحيح مسلم: ج 8، ص 123، صفات و احكام منافقين.

ص: 341

كه نام او جدّ بن قيس انصارى بود.

مسلم پس از اين حديث، از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: مردى از بنى نجار كه از ما بود و سوره بقره و آل عمران را هم خوانده بود و كاتب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم بود، فرار كرد و به اهل كتاب پيوست، به او مقامى دادند و مى گفتند كه او كاتبِ محمد بوده است و برايشان اعجاب آور بود ...

ب. خدايا از كرده خالد به درگاه تو برائت مى جويم

بخارى از سالم از پدرش نقل مى كند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، خالد بن وليد را به سوى بنى خزيمه فرستاد. او هم آنان را به اسلام فراخواند اما خوب نتوانستند بگويند «اسلمنا» (مسلمان شديم) و به جاى آن «صبأنا» مى گفتند، خالد هم شروع كرد به كشتن و اسير گرفتن آنان و به هر يك از ما اسيرى را سپرد. روزى هم به ما دستور داد كه هركس اسير خود را بكشد. گفتم: به خدا اسيرم را نمى كشم و ياران من نيز اسير خود را نمى كشند. تا آنكه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم و ماجرا را گفتيم. رسول خدا صلى الله عليه و آله دست خود را بلند كرد و دوبار فرمود: «خدايا، من از آنچه خالد انجام داده، به پيشگاه تو برائت مى جويم». (1) تازه اين شمشير اسلام و قهرمان اسلام است كه بى گناهان را يكى پس از ديگرى مى كشد، پيامبر صلى الله عليه و آله هم از جنايت او بيزارى مى جويد. ولى همو پس از رحلت حضرت رسول صلى الله عليه و آله، مردى نيكوكار و تيغِ بى نيام پيامبر به شمار مى آيد. هرچند مالك بن نويره را كشته و با زن او زنا كرده باشد. حال ديگران روشن است!

ج. پيشگويى از سرانجام ذوالخويصره

بخارى از ابوسعيد خدرى نقل مى كند: در حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بوديم و او چيزى را تقسيم مى كرد. ذوالخويصره كه مردى از بنى تميم بود آمد و گفت: يا رسول اللَّه، عدالت كن. فرمود: واى بر تو، اگر من به عدالت رفتار نكنم پس دادگر كيست؟ اگر به عدل


1- صحيح بخارى، كتاب المغازى، بخش اعزام خالد بن وليد به سوى بنى خزيمه، حديث 4339

ص: 342

رفتار نكنم، دچار زيان و خسران شده ام. عمر گفت: يا رسول اللَّه، اجازه بده گردنش را بزنم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را واگذار. او را يارانى است كه هر يك از شما نماز و روزه اش را در برابر نماز و روزه آنان ناچيز مى شمارد. آنان قرآن مى خوانند، ليكن قرآن از حنجره آنان فراتر نمى رود. از دين بيرون خواهند رفت، آنگونه كه تير از كمان مى جهد. (1)

د. در تو شُعبه اى از كفر است

ابوهريره، مردى را در مورد وضع مادرش در جاهليت دشنام داد. آن مرد نزد پيامبر صلى الله عليه و آله از ابوهريره شكايت و دادخواهى كرد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله به ابوهريره فرمود:

در تو شعبه اى از كفر است. ابوهريره هم قسم خورد كه از آن پس مسلمانى را دشنام ندهد. (2)

ه. نماز نخواندن پيامبر صلى الله عليه و آله بر يكى از صحابه

زيدبن خالد جهنى نقل مى كند: مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در روز نبرد حنين يا خيبردرگذشت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر او نماز نخواند، چرا كه در راه خدا خيانت و سرقت كرده بود، متاع اورا گشتند، يكى از خر مهره هاى يهود را كه دو درهم نمى ارزيد در آن يافتند. (3)

و. خبر دادن پيامبر صلى الله عليه و آله از فرجام سياه بعضى صحابه

ابوهريره نقل مى كند، در نبرد خيبر حضور داشتيم. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مردى از همراهانش كه ادعاى مسلمانى داشت فرمود: «او اهل دوزخ است». چون جنگ درگرفت، آن مرد سرسختانه مى جنگيد و زخم بسيار برداشت، تا آنجا كه بعضى به ترديد افتادند. او كه از سوزش زخم مى ناليد، دست برد و از تيردان خود تيرهايى درآورد و با همان ها خود


1- صحيح بخارى، ج 4، ص 179؛ باب علامات نبوت در اسلام، بحار الأنوار ج 33، ص 335، حديث 579
2- مجمع الزوايد: ج 8، ص 86. كتاب الأدب.
3- مستدرك حاكم: ج 2، ص 127؛ مسند احمد: ج 4، ص 114

ص: 343

را كشت. مردانى از مسلمانان هيجان زده گفتند: يا رسول اللَّه، سخن تو درست از آب درآمد، فلانى خودكشى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«فلانى، برخيز و اعلام كن كه جز مؤمن كسى وارد بهشت نمى شود، خداوند همواره اين دين را به وسيله مرد فاجر تأييد مى كند». (1)

ز. خلوت صحابى با يك زن

ابن كثير در تفسير آيه «إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ» (2) نقل مى كند كه امام ابوجعفر با سند خود از كعب بن عمرو انصارى چنين روايت مى كند:

زنى نزد من آمد تا با يك درهم از من خرما بخرد. گفتم: در خانه خرمايى بهتر از اين هست. وارد خانه شد. دلم هوس كرد و او را بوسيدم. نزد عمر رفته حكم آن را پرسيدم. گفت: از خدا بترس و اين را پوشيده دار و به كسى مگو. نتوانستم صبر كنم. پيش ابوبكر رفته و پرسيدم. او نيز گفت: از خدا بترس و اين را پوشيده نگه دار و به كسى مگو.

بازهم نتوانستم خويشتن دارى كنم، نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفتم و به او خبر دادم. فرمود: «آيا در نبودِ مردى كه در راه خدا به جهاد رفته، با خانواده اش چنين مى كنى؟» پنداشتم كه من از اهل آتشم و آرزو كردم كاش آن لحظه مسلمان شده بودم. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مدتى سرش را پايين انداخته بود، جبرئيل نازل شد، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را بر من تلاوت فرمود:

«وَأَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَزُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ذلِكَ ذِكْرى لِلذَّاكِرِينَ» (3) (دو طرف روز نماز به پادار و نيز بخشى از شب، همانا نيكى ها گناهان را از بين مى برد، اين ياد و پندى براى يادآوران است). كسى گفت: يا رسول اللَّه، اين براى اوست يا براى همه؟ فرمود: براى همه مردم است. (4)


1- صحيح بخارى، ج 3، ص 73، شماره 4203
2- هود: 114
3- همان.
4- تفسير ابن كثير: ج 2، ص 463

ص: 344

ح. يك صحابى ميان دو پاى يك زن

عبد الرزاق از يحيى بن جعده نقل مى كند: مردى از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از زنى ياد كرد، در حالى كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود. سپس از پيامبر صلى الله عليه و آله براى كارى اجازه خواست، پيامبر صلى الله عليه و آله هم اجازه داد. آن مرد در پى آن زن بيرون رفت ولى او را نيافت. در حال برگشتن بود تا مژده آمدن باران را به پيامبر صلى الله عليه و آله بدهد، آن زن را كنار بركه اى يافت. به سينه او زد و خواست تا با وى درآميزد ليكن نتوانست. آنگاه پشيمان برخاست و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و آنچه را كرده بود بازگفت. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از پروردگارت آمرزش بخواه و چهار ركعت نماز بخوان. سپس آيه «وَأَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ ...» را بر او تلاوت كرد. (1)

ط. صحابى قصاص مى شود

حارث بن سويد بن صامت كه در جنگ بدر حضور داشت، ولى چون مِجذَر بن زياد را در جنگ احد به خاطر انتقام يك خون در زمان جاهليت كشته بود، به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله قصاص شد.

ابن اثير گويد: ترديدى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله، او را در مقابل كشتن مجذر بن زياد كشت، چون كه او مجذر را در روز احد غافلگيرانه كشته بود. (2)

ى. نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر مُحلم بن جثامه

محلم بن جثامه همراه گروهى از مسلمانان كه ابوقتاده هم در ميان آنان بود، براى جهاد بيرون رفته بودند. چون به وادىِ «اضم» رسيدند، عامر بن اضبط اشجعى سوار بر


1- تفسير ابن كثير: ج 2، ص 463، سوره هود: 114
2- اسد الغابه: ج 1، ص 332

ص: 345

شتر بر آنان گذشت و به عنوان مسلمانى سلام داد. اما محلم بن جثامه به خاطر اختلافى كه از پيش با وى داشت بر او حمله كرد و او را كشت و شتر و وسايل او را برداشت. چون نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشتند و خبر را بازگو كردند، اين آيه درباره آنان نازل شد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً» (1)؛

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هرگاه در راه خدا بيرون رفتيد، تحقيق كنيد و به كسى كه به شما سلام مى دهد نگوييد كه مؤمن نيستيد.

در تفسير ابن كثير است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: خدا تو را نيامرزد. (2) اينها نمونه هايى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله است كه در زمان پيامبر مرتكب گناه شدند و پيامبر هم از آينده شوم آنان خبر داد، يا به خاطر كارشان آنان را نكوهش كرد، وگرنه اصحابى كه مورد اشكالند، خيلى بيش از اينهايند و در نقض موجبه كليّه (اينكه: همه صحابه عادلند) يك مورد جزئى هم كافى است.


1- اسد الغابه: ج 4، ص 309؛ نساء: 94
2- تفسير ابن كثير: ج 1، ص 539.

ص: 346

9. صحابه در آيينه تاريخ

تاريخ، نام گروهى از صحابه را ثبت كرده كه در صحابه بودن رفتار مطلوبى نداشته اند. نام گروهى از آنان را مى آوريم كه قطعاً از منافقين نبودند جز يك نفر، با اين حال رفتار ناپسندى داشتند كه نمى توان از اين تاريخ چشم پوشيد:

1- جدّ بن قيس انصارى، پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او فرمود: همه شما آمرزيده ايد، مگر صاحب شتر سرخ. (1) 2- عبداللَّه بن ابىّ بن سلّول. او از بيعت كنندگان زير درخت (در بيعت رضوان) بود، هر چند كه منافق بود.

3- حرقوص بن زهير سعدى. در بيعت رضوان حضور داشت، بعدها از سران خوارج گشت، هم او كه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته بود: اى محمد! به عدالت رفتار كن.

4- حارث بن سويد بن صامت. در جنگ بدر حضور داشت، اما در جنگ احد مجذر بن زياد را به خاطر خونى در جاهليت كشت، پيامبر صلى الله عليه و آله هم دستور داد قصاص شود.

5- عرنى ها كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را به كيفر آنكه بعضى از چوپانان را كشته و شترها را


1- صحيح مسلم: ج 8، ص 123

ص: 347

دزديده بودند كشت، با آنكه قبل از حديبيه از صحابه بودند.

6- محلم بن جثامه، پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وى فرمود: خدايا محلم بن جثامه را نيامرز، چرا كه او عمداً يك صحابى را كشته است.

7- مقيس بن صبانه. مؤمن بى گناهى را كشته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله خونش را هدر دانست، در فتح مكه كشته شد.

8- عبداللَّه بن خطل. صحابى بود، سپس مرتد شد و به مكه گريخت و در فتح مكه كشته شد.

9- مغيرة بن شعبه. روش او پس از پيامبر صلى الله عليه و آله روشن است.

10- مدعم. غلام پيامبر صلى الله عليه و آله كه از غنائم خيبر دزدى كرد.

11- كركرة. غلام پيامبر صلى الله عليه و آله، او نيز از غنائم خيبر دزدى كرد.

12- سمرة بن جندب كه رفتارش پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بد شد، شراب مى فروخت، بشر مى كشت و معاويه را خرسند مى ساخت.

13- عبيداللَّه بن جحش اسدى كه از پيشگامان اسلام و مهاجران حبشه بود، ليكن در حبشه مسيحى شد.

14- حارث بن ربيعة بن اسود، كه در مكه دچار فتنه شد و مرتد گرديد.

15- ابوقيس بن وليد بن مغيره، كه در مكه از دين برگشت.

16- على بن امية بن خلف كه در مكه از دين برگشت.

17- عاص بن منبه بن حجاج كه در مكه از دين برگشت و در جنگ بدر همراه مشركين كشته شد. (1) بر اين نكته اين را بيفزاى كه چگونه ممكن است قرآن كريم كسانى از قبيل: معاوية بن ابى سفيان، وليد بن عقبه (كه قرآن او را فاسق مى داند)، بسر بن ابى ارطاة، ابوالأعور


1- نويسنده معاصر مصرى حسن فرحان المالكى در كتاب خود الصحبة والصحابه فصلى گشوده است، با عنوان «كسانى كه صحابه خوبى نبودند» و نام 71 صحابى را آورده است. ما نيز نام هاى ياد شده را از آن فهرست بر گرفتيم ر. ك: ص 180- 184.

ص: 348

اسلمى و ديگران را مورد ستايش قرار دهد؟

اينان با على عليه السلام و عمار و ده ها بدرى و صدها رضوانى كه در زمان خلافت على عليه السلام با آن حضرت بودند جنگيدند و به آنان دشنام دادند، اينان و امثال ايشان از دايره آياتى كه مدح كننده اصحاب است بيرونند، بر فرض اينكه آيات شامل آنان بشود!

ص: 349

10. هدف از بررسى عدالت صحابه چيست؟

هدف از بررسى عدالت صحابه، همان هدف بررسى عدالت صحابه و راويان قرن هاى پس از آنان است و هدف در همه اينها شناخت شايسته از ناشايسته است، تا پژوهشگر بتواند دين را از صالحان فراگيرد و از فاسدان بپرهيزد. اگر كسى با اين هدف به بررسى حالات آنان بپردازد جاى ملامت نيست.

از همين جا سستى آنچه خطيب از ابى زرعه رازى نقل كرده آشكار مى شود كه گفته است:

هر گاه ديدى كسى به عيب جويى يكى از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى پردازد، بدان كه او زنديق است، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله حق است و قرآن هم حق است و آنچه آورده حق است و همه اينها را صحابه به ما رسانده اند و اينان مى خواهند گواهان ما را نقد كنند تا قرآن وسنت را باطل سازند، نقدوجرح بر خودشان سزاوارتر است و آنان زنديق هستند. (1) مى گوييم: رازى به برادر مسلمان خود بدگمان شده است و برخى از گمان ها به تعبير قرآن گناه است. اگر به جاى آن سخن چنين گفته بود:

«هر گاه ديدى كسى درباره اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بررسى مى كند تا راست و دروغ او را


1- الإصابه: ج 1، ص 17

ص: 350

و خير و شرّ او را بشناسد تا دين خود را از نيكان راستگو فراگيرد و از غير آنان بپرهيزد، بدان كه او از محقّقان در دين و از حقيقت جويان است» بهتر و شايسته تر بود، بلكه درست هم همين است.

درست نيست كه دانشمند، كسى را كه مى خواهد در امور دين تحقيق كند، به كفر متهم سازد و بگويد كه او مى خواهد گواهان مسلمين را خراب كند تا قرآن و سنت را باطل سازد. گواهان مسلمين هزاران نفر از اصحاب پيامبرند، پس نقد و جرح عده اى و عادل شمردن عده ديگر، زيانى به قرآن و سنت نمى زند و دين وابسته به اين گروه مخدوش نيست و اين راه درستِ ارزيابى و قضاوت نيست.

ص: 351

11. آيا سخن صحابه، از منابع تشريع است؟

پيشوايان سه مذهب غير از ابوحنيفه، سخن صحابى را از منابع تشريع مى شمارند. از او نيز خلاف اين نظر نقل مى شود، ليكن معروف است كه وى قول صحابى را حجت نمى شمرد. مهم آن است كه محل نزاع و موضوع آن را تبيين كنيم، چون در سخن آنان روشن نيست.

ظاهر اين عنوان كه «مذهب صحابى از منابع تشريع است» مى رساند كه در كنار قرآن و سنت و اجماع و عقل و منابع ديگر، مذهب صحابى هم از منابع تشريع است. گاهى هم از مذهبِ صحابى با تعبير سنت صحابى ياد مى كند كه مى رساند صحابى هم در عرض سنت پيامبر صلى الله عليه و آله، سنتى دارد، اگر مقصود اين باشد، با سخن غزالى مردود است كه گفته است:

«كسى كه در او احتمال خطا و اشتباه مى رود و عصمت او از خطا ثابت نشده است، سخن او حجت نيست، چگونه مى توان به سخن آنان استناد كرد، در حالى كه احتمال خطا مى رود؟ و چگونه بدون دليل متواتر، ادعاى عصمت براى آنان مى شود و چگونه مى توان قومى را تصوّر كرد كه اختلافشان جايز باشد؟ و چگونه ممكن است دو معصوم با هم اختلاف داشته باشند؟ در حالى كه همه صحابه اتفاق نظر دارند كه مى توان با صحابه مخالفت كرد. چرا ابوبكر و عمر

ص: 352

نمى پذيرند كه كسى بر اساس اجتهاد، مخالف آنان باشد، بلكه در مسائل اجتهادى بر هر مجتهد واجب مى دانند كه از اجتهاد خودش پيروى كند؟» (1) شوكانى به ظاهرِ عنوانِ «منابع تشريع» اعتراض كرده و گفته كه حجت نيست، چون خداوند جز حضرت محمد صلى الله عليه و آله را به سوى اين امت برنيانگيخته و ما جز يك پيامبر و يك كتاب آسمانى نداريم و همه امت مأمورند كه از كتاب خدا و سنت پيامبرش اطاعت كنند و در اين مورد فرقى ميان صحابه و ديگران نيست. همه مكلف به تكاليف دينى و پيروى از كتاب و سنت اند. پس هر كس بگويد پس از قرآن و سنت پيامبر و آنچه به اين دو بر مى گردد، حجتى ديگر در دين خداوند است، در دين خدا حرف نادرستى گفته است. (2) به هر حال، آنچه حجت است، قرآن و سنت پيامبر و اجماع مسلمين و عقل استوار است و سخن صحابى اگر مستند به پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد قطعاً حجت نيست، اما نظرى كه از منابع شرعى استنباط مى كند براى خودش و مقلدانش حجت است نه بر ديگران يعنى مجتهدان و غير مقلدان.

آرى، در اينجا حقيقتى تلخ است و آن اينكه تأكيد بر حجت بودن قول صحابى براى آن است كه اگر از فقه اهل سنت حذف شود، پايه هاى بناى فقهى كه برافراشته اند فرو مى ريزد و بخش عظيمى از فتواهايشان تغيير يافته، فتواهاى ديگرى جايگزين آن مى گردد و چه بسا فقه جديدى در پى داشته باشد كه با آن مأنوس نيستند.


1- المستصفى: ج 1، ص 135
2- ارشاد الفحول: ص 214

ص: 353

12. آيا خواب صحابى، از منابع تشريع است؟

در بخش دوم گذشت كه توحيد در قانونگذارى از مراتب توحيد است و تشريعى جز تشريع خدا نيست و پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نيز بيانگر تشريع خداست. بنابراين، سخن و روش و نظر صحابى تا وقتى مستند به سخن و عمل و تقرير پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد از مصادر تشريع نيست و بدتر از اين، آن است كه خواب صحابى منبع تشريع باشد. متأسفانه در صحاح و سنن اهل سنت رواياتى است كه حكايت از آن مى كند كه خواب صحابى از منابع تشريع است، به عنوان مثال چند نمونه را مى آوريم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در انديشه بود كه مردم را چگونه براى نماز جمع كند؟ گفتند: هنگام نماز، پرچمى نصب كن تا با ديدن آن مردم به يكديگر خبر دهند، پيامبر صلى الله عليه و آله اين را نپسنديد. بعضى شيپور را پيشنهاد كردند، زياد گفت: شيپور يهود، حضرت نپسنديد و فرمود: اين از كار يهوديان است، ناقوس را يادآورى كردند، فرمود: آن مربوط به مسيحيان است.

عبداللَّه بن زيد بن عبدربه برگشت، در حالى كه در فكر چيزى بود كه ذهن پيامبر صلى الله عليه و آله را مشغول ساخته بود، در خواب، اذان را به او نشان دادند. صبح نزد پيامبر آمد و خبر داد و گفت:

اى پيامبر خدا، من بين خواب و بيدارى بودم كه كسى نزد من آمد و اذان را به من

ص: 354

ياد داد. عمر بن خطاب هم پيشتر چنان خوابى ديده بود، ولى بيست روز آن را نهان داشته بود. سپس به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داد، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: چرا به من خبر ندادى؟ گفت: عبداللَّه بن زيد زودتر گفت، من خجالت كشيدم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى بلال، برخيز و ببين عبداللَّه بن زيد هر چه مى گويد اجرا كن. بلال هم اذان گفت. ابوبشر گويد: ابوعمير مرا خبر داد كه انصار مى پندارند اگر عبداللَّه بن زيد آن روز مريض نبود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را مؤذّن قرار مى داد. (1) اين روايت و نظاير آن با مقام نبوت سازگار نيست، زيرا خداوند، پيامبرش را برانگيخته است تا در اوقات مختلفى با مؤمنان نماز برپا بدارد، طبع حال اقتضا دارد كه چگونگى تحقق اين آرمان را هم به او بياموزد، معنى ندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله، روزهاى طولانى سرگردان بماند و نداند مسؤوليتى را كه بر دوش او نهاده شده چگونه انجام دهد!

نماز و روزه از امور عبادى است نه از امور طبيعى و عادى تا پيامبر صلى الله عليه و آله با اصحاب خود درباره آنها مشورت كند. آيا اين مايه وهن در امر دين نيست كه خواب هاى اشخاص عادى، منبع براى يك موضوع عبادى بسيار مهم مثل اذان و اقامه باشد؟ اين نكته ما را وامى دارد كه بگوييم منبع بودن خواب براى دين، امرى دروغ و ساختگى است و دروغگويان وابسته به خاندان عبداللَّه بن زيد اين دروغ را پخش كرده اند تا به منزلت و مقامى برسند.


1- سنن ابى داود: ج 1، ص 134- 135؛ شماره 498- 499؛ سنن ابن ماجه: ج 1، ص 232- 233؛ باب آغاز اذان، شماره 706 و 707؛ سنن ترمذى: ج 1، ص 358؛ باب آغاز اذان، شماره 189.

ص: 355

فصل دهم: وضو و نماز

اشاره

1. وضو

2. اذان و اقامه

3. دست روى دست گذاشتن، بدعت است يا سنت؟

4. جزء بودن بسم اللَّه و بلند گفتن آن

5. آمين گفتن بعد از سوره حمد

6. قنوت در ركعت دوم

7. سجده بر زمين

8. نشستن بعد از سجده دوم

9. چگونگى تشهد و سلام

10. جمع بين دو نماز

ص: 356

ص: 357

1. وضو

وضو و كيفيت شستن دست ها

آيه وضو نازل شد تا چگونگى وضو و تيمم را به امت بياموزد. مخاطبان آن همه مسلمانان در طول قرون تا روز قيامت اند. چنين آيه اى بايد كاملًا روشن و مقصود از آن واضح باشد تا همه، دور و نزديك و صحابى و غيرصحابى از آن بهره ببرند. پس از دو جهت بايد آيه بررسى شود:

اول: چگونگى شستن دست ها و اينكه بايد از بالا به پايين شست يا به عكس؟

دوم: حكم پاها، از نظر مسح كشيدن يا شستن.

ابتدا به بحث در مورد اول مى پردازيم. خداوند مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ» (1)؛

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هرگاه به نماز ايستاديد، صورت ها و دست هايتان را تا آرنج بشوييد».

فقها در كيفيت شستن دست ها اختلاف نظر دارند، پيشوايان اهل بيت عليهم السلام و


1- مائده: 6

ص: 358

پيروانشان معتقدند دست ها از آرنج تا نوك انگشتان شسته شود و سنت همين است.

دليلشان نيز ظاهر آيه است كه به نظر عرفى همين به ذهن مى آيد چون در موارد مشابه اين گونه تركيب، شروع از بالا به پايين است. مثلًا اگر پزشك به بيمار بگويد: پايت را تا زانو با آب سرد بشوى، بيمار آنچه را در عرف رايج است انجام مى دهد، يعنى شستن از بالا به پايين، يا وقتى صاحب خانه به رنگ كار مى گويد: ديوارهاى اين اتاق را تا سقف رنگ آميزى كن، آنچه در عرف معمول است انجام مى شود، يعنى رنگ كردن ديوارها از بالا به پايين و هرگز به ذهن رنگ كار يا بيمار اين نمى آيد كه صاحب خانه و پزشك كه گفته «تا»، مقصودش بيانِ آخرِ محلّ رنگ زدن يا شستن است، بلكه از كلمه «تا» مى فهمد كه صرفاً محدوده موردنظر را در رنگ زدن و شستن تعيين كرده است. در آيه وضو نيز چنين است، وقتى آيه مى گويد دست ها را تا مرفق بشوييد، بيان محدوده شستن موردنظر است نه چگونگى آن. و اين را به نظر معمول عرف واگذاشته و در عرف هم بدون ترديد، آنچه راحت تر است، شستن از بالا به پايين است.

آرى، آنچه اساس اختلاف است، در اين است كه متعلقِ «تا آرنج» چيست. آيا يعنى بشوييد تا آرنج. دست ها را تا آرنج بشوييد؟ يعنى «تا» قيد براى شستن است يا دست ها؟

اگر قيد براى دست ها باشد، از اين جهت براى تعيين محدوده دست است كه دست، به انگشتان تا مچ، مچ تا بازو هم گفته مى شود و آيه مى خواهد مقدار معين و مشخص دست را كه بايد شسته شود بيان كند و اگر دست بين مراتب ياد شده مشترك نبود، نيازى به گفتنِ «تا» نبود و اين قيد براى بيان مقدار مشخص از دست است كه بايد شسته شود.

و اگر قيدِ «تا» براى شستن باشد، شايد به ذهن چنين بيايد كه بايد از سر انگشت ها تا آرنج را شست، گويا خداوند فرموده است، دست ها را تا مرفق بشوييد. اما روشن است كه اين غير متعارف و مبهم است و در اين گونه موارد آنچه متعارف است يعنى شستن از بالا به پايين عمل مى شود.

افزون بر اينكه بر فرضِ اينكه «تا» قيدِ شستن باشد، چنين نيست كه انتهاى شستن را برساند، بلكه احتمال دارد به معناى «با» باشد (إلى به معناى مَعَ) يعنى دست ها را همراه با

ص: 359

آرنج بشوييد. اينگونه كاربردهاى لفظى در قرآن و ادبيات عرب وجود دارد. (1) در عرف نيز چنين است كه وقتى گفته مى شود فلانى ولايت كوفه تا بصره را برعهده دارد، يعنى با بصره. چنين تعبيراتى در اشعار عرب هم به كار رفته است. به هر حال، دليل قاطع در چنين مواردى همان عرف رايج است كه از بالا به پايين مى شويند و از همين روش بايد تبعيت كرد.

أئمه اهل بيت عليهم السلام، وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله را اينگونه نقل كرده اند:

به نقل شيخ طوسى از بكير و زراره، اين دو از امام باقر عليه السلام درباره وضوى پيامبرخدا صلى الله عليه و آله سؤال كردند. حضرت طشت يا ظرف آبى طلبيد، كف دو دست را شست، دست خود را در آب فرو برد و با مشت آبى صورت خود را شست و با دست چپ كمك گرفت بر شستن صورت. سپس كف دست چپ را در ظرف آب فرو برده، آب برداشت و دست راستش را از آرنج تا انگشتان شست، به نحوى كه آب به طرف آرنج ها برنگردد.

بعد كف دست راست را پر از آب كرد و بر دست چپ ريخت و از آرنج تا كف دست شست به نحوى كه آب به طرف آرنج برنگردد، مثل دستِ راست. سپس با همان آبى كه در دست ها بود، سر و پاها را تا برآمدگى روى پا مسح كشيد، بدون آنكه آب تازه اى بريزد. (2)

وضو و مسح پاها يا شستن آنها؟

گفتيم كه در آيه وضو از دو جهت بحث مى شود: يكى چگونگى شستن دست ها و ديگرى حكم پاها كه بايد شست يا مسح كشيد. جهت اول بحث گذشت، اما جنبه دوم بحث:

خداوند سبحان مى فرمايد:


1- مثل آيه 2 نساء «وَلا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ» كه به معناى مَعَ است، يعنى اموال آنان را با اموال خودنخوريد، يا آيه 52 آل عمران «مَنْ أَنْصارِي إِلَى اللَّهِ» كه به معناى مع اللَّه است.
2- تهذيب الأحكام: ج 1، ص 59، شماره 158

ص: 360

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَامْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ مِنْهُ ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» (1)؛

«... اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون به نماز ايستاديد، صورت ها و دست هايتان را تا آرنج ها بشوييد و سر و پاهايتان را تا برآمدگى پاها مسح كنيد و اگر جنب بوديد، طهارت بجوييد و اگر بيمار يا در سفر بوديد يا يكى از شما از تخلّى آمد، يا زنان را لمس (آميزش) كرديد و آب نيافتيد با زمين پاك تيمم كنيد پس چهره ها و دست هايتان را از آن مسح كنيد، خداوند نمى خواهد بر شما سختى قرار دهد، بلكه مى خواهد شما را يارى كند و نعمتش را بر شما كامل سازد، باشد كه سپاس گوييد».

اين آيه، يكى از آيات الأحكام است كه احكام شرعى عملى از آنها استنباط مى شود كه به تنظيم افعال مكلّفين در مورد مسائل زندگى دينى و دنيوى مربوط مى شود. اينگونه آيات، هم تعبيرات روشنى دارد، هم دلالتى گويا، چون مخاطب اين آيات، توده هاى مؤمنى هستند كه مى خواهند رفتار خود را با آيات منطبق سازند. از اين رو با آيات مربوط به نكات دقيق توحيدى و عرفانى و معارف عقلى كه نگاه انديشمندان ژرف بين را به خود معطوف مى دارد متفاوت است، به ويژه آيات مربوط به مبدأ و معاد.

وقتى انسان به اين گونه آيات كه عهده دار بيان وظيفه مسلمان است مى نگرد، مثل وظيفه نمازهاى پنجگانه، آنها را روشن، استوار، بى ابهام و گويا مى يابد كه خطابش به همه مؤمنان است و وظيفه آنان را هنگام نماز خواندن ترسيم مى كند. خطاب بايد از


1- مائده: 6

ص: 361

پيچيدگى و ابهام دور باشد، همچنين تقديم و تأخير يا مقدّر بودن يك جمله يا كلمه نداشته باشد، تا همه مسلمانان با همه اختلاف سطحى كه دارند مضمون آن را دريابند، چه نكات دقيق قواعد ادبيات عرب را بدانند يا نه. پس كسى كه بخواهد آيه را به غير اين روش تفسير كند، از جايگاه آيه غفلت كرده است، همچنين كسى كه بخواهد آيه را بر اساس فتاواى فقهى پيشوايان فقه تفسير كند، بيراهه رفته است.

حضرت جبرئيل، اين آيه را بر قلب پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله فرود آورد، آن حضرت هم آن را بر مؤمنان خواند، آنان هم تكليف خود را در برابر آن به روشنى و بدون ترديد و ابهام دريافتند و پيچيدگى در دورانى به آيه راه يافت كه تضارب آراء و پيدايش اجتهادها پيش آمد. هر كس اين آيه را با دقت بخواند، در دل و با زبانش مى گويد: خدايا! سخنت چه رسا و بيانت چه روشن است، فريضه را روشن ساختى و وظيفه را در آنچه پيش از نماز بر مسلمانان واجب است بيان كردى و چگونگى وضو را بازگفتى كه يكى شستن صورت ها و دست ها تا آرنج است، ديگر مسح سرها و پاها. نه اجمالى در كلام تو مانده و نه ابهامى در بيان توست. با اين بيان روشن راه اختلاف را بستى. اگر كتاب عزيز تو برتر از كتاب هاى آسمانى ديگر است، (1) قطعاً بر روايات نقل شده از پيامبرت هم حاكم است، رواياتى كه برخى مى گويد پاها را بشوييد و برخى مى گويد مسح بكشيد.

با اين روايت هاى متناقض چه كنيم، كه از كسى روايت شده كه سخنش بر اساس وحى است و در كلام خودش تناقض نيست. راهى نيست جز اينكه آنچه را در قرآن آمده بپذيريم. قرآن تو نيز در دو جمله كوتاه، واقعيت اين فريضه را بيان مى كند كه وضو تركيبى است از دو شستن و دو مسح كشيدن، شستن صورت و شستن دست ها، مسح سر و مسح پاها.

و آيا جز كتاب و كلام تو، داورى راه گشا هست؟


1- «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ» مائده: 48.

ص: 362

سبب اختلاف چيست؟

اگر آغاز اختلاف به زمان خليفه سوم بر مى گردد، سؤال اين است كه پس از گذشت نزديك بيست سال از وفات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، چه عاملى سبب اين اختلاف شد؟ در پاسخ بايد گفت، چند جهت و احتمال وجود دارد:

1- اختلاف قرائت

گاهى تصور مى شود منشأ اختلاف در آن عصر، اختلاف قرائت است. بعضى «وارجُلكُم» را با اعرابِ جرّ خوانده اند كه عطف به «رؤوس» باشد و مقتضاى آن وجوب مسح پاهاست. بعضى با فتحه لام خوانده اند كه عطف به «وجوهَكم» باشد كه مسلتزم شستن آنهاست. اين وجه درست نيست. يك عرب زبان اگر بدون پيشداورى و سابقه ذهنى آيه را بخواند، «ارجُل» را عطف به «رؤوس» مى داند، چه به فتحه بخواند چه به كسره و اصلًا عطف به «وجوه» به ذهنش خطور نمى كند تا منشأ اختلاف باشد.

كسى كه در پى تفسير آيه و فهم مدلول آن است، بايد خود را چنان تصور كند كه در عصر نزول آيه حاضر است و آن را از دهان پيامبر صلى الله عليه و آله يا اصحاب او مى شنود. آنچه را با اين شرايط بفهمد، بين خود و خدايش همان حجت است و نبايد به وجوه و احتمالات مختلفى كه بعد از آن زمان پيدا شده توجه كند. اگر اين آيه را به يك عرب زبان دور از اين فضاهاى فقهى و اختلافات مسلمين در كيفيت وضو عرضه كنيم و از او بخواهيم آنچه را مى فهمد بازگو كند، به روشنى خواهد گفت: «وضو دو شستن دارد و دو مسح» بدون آن كه بينديشد كلمه «ارجُل» (پاها) عطف به «رؤوس» است يا «وجوه»، او مى فهمد كه آيه دو جمله دارد كه در آنها دو حكم به صراحت بيان شده است: يكى شستن صورت و دست ها تا آرنج، ديگرى مسح سر و پاها. يعنى حكم صورت و دست يكى است و حكم سر و پاها هم يكى و تفكيك حكم سر از پاها نه تنها محتمل نيست، بلكه خلاف ظاهر آيه است.

2- تمسّك به رواياتِ شستنِ نسخ شده

از تعدادى روايات بر مى آيد كه شستن پاها سنتى بوده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مدتى از

ص: 363

عمر شريفش به آن دستور داده بود و پس از نزول سوره مائده كه در آن آيه وضو و دستور مسح پاها به جاى شستن آمده است، پس از مدتّى بعضى از كسانى كه ناسخ را از منسوخ نمى شناختند به آيه منسوخ عمل كردند و اختلاف پديد آوردند، غافل از آنكه در اين مورد بايد به قرآن و به آيه اى كه ناسخ سنت است عمل كند، قرآنى كه سوره مائده در آن است و آخرين سوره اى است كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است.

ابن جرير از انس نقل كرده است: قرآن بر مسح نازل شده و سنت بر شستن. (1) مقصود او از سنت، عمل پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از نزول قرآن است و روشن است كه قرآن، حاكم و ناسخ است. ابن عباس نيز گفته است: مردم به شستن عمل مى كنند، ولى من در كتاب خدا جز مسح نمى يابم. (2) اينگونه مى توان ميان آنچه از عمل پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده يعنى شستن و ظاهر آيه اى كه مسح را مى گويد جمع كرد و گفت كه شستن پيش از نزول آيه بوده است.

نظير اين را در مسح بر چكمه مى بينيم. در روايتى نقل شده است كه: قرآن بر چكمه سبقت دارد. (3) از ابن عباس هم نقل شده است، معنايش اين است كه اگر از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در دوره اى از عمرش مسح بر روى چكمه صادر شده، در قرآن بر خلاف آن حكم آمده و آن را نسخ كرده، چون فرموده است: به سرها و پاهايتان مسح كنيد، يعنى روى پوست پا مسح كنيد، نه روى كفش و چكمه و جوراب. (4) 3- اشاعه شستن از طرف حكومت

حاكمان اصرار بر شستن پاها به جاى مسح داشتند و مردم را به آن وادار مى كردند، چرا كه زير پاها كثيف بود و بخش عمده اى از مردم پابرهنه بودند، به نظرشان بهتر اين آمد كه به جاى مسح، پاها را بشويند. اين نكته در برخى نقل ها آمده است، از جمله:

1- ابن جرير از حميد نقل مى كند ما نزد موسى بن انس بوديم كه گفت: اى اباحمزه!


1- الدرّ المنثور: ج 3، ص 1
2- همان: ص 4
3- مصنّف ابن ابى شيبه: ج 1، ص 213، باب 217
4- همان.

ص: 364

روزى در اهواز همراه حجاج بوديم، خطبه خواند و ياد از وضو كرد و گفت: صورت ها و دست هايتان را بشوييد و سرها و پاها را مسح كنيد، از آدميزاد، هيچ جايش همچون كف پا آلوده نيست، زير و روى پا و پشتِ آن را بشوييد.

انس گفت: خدا راست گفت و حجاج دروغ گفت، خداوند مى فرمايد: سرها و پاهايتان را مسح كنيد، انس هرگاه پاهايش را مسح مى كشيد، آنها را مرطوب مى كرد. (1) 2- از جمله آنچه دلالت مى كند كه تبليغات رسمى از شستن پشتيبانى مى كرد و معتقدان به مسح را مؤاخذه مى كرد و اينان همواره از اظهار عقايد خود بيمناك بودند و تنها در پنهانى به آن تصريح مى كردند، روايت احمد بن حنبل از ابى مالك اشعرى است كه وى به قوم خود گفت: جمع شويد تا مثل پيامبر براى شما نماز بخوانم. چون گرد آمدند، گفت: آيا ميان شما غريبه هست؟ گفتند: نه، تنها خواهرزاده ما هست. گفت:

خواهرزاده خودى است. پس ظرفى طلبيد كه در آن آب بود. وضو گرفت، مضمضه و استنشاق كرد و صورت خود را سه بار شست، سه بار هم دست خود را شست، به سر و روى پاهايش مسح كشيد، سپس نماز خواند. (2) اين سه وجه براى توجيه شستن به جاى مسح وجود دارد، با آنكه قرآن بر مسح دلالت مى كند و مسح به نظر نزديك تر مى آيد، سپس وجه سوم.

عامل در «ارجلكم» چيست؟

دليل قطعى بر وجوب و كيفيت وضو، آيه وضو است، آيه اى است روشن كه براى بيان تكليف نمازگزار پيش از نماز نازل شده است، طبعاً بايد آيه اى باشد روشن و بى ابهام و اجمال.

براى تشخيص اينكه پاها را بايد شست يا مسح كشيد، بايد ديد عامل در لفظِ «ارجلكم» چيست؟


1- تفسير القرآن، ابن كثير: ج 2، ص 25؛ تفسير القرآن، طبرى: ج 6، ص 82
2- مسند احمد: ج 5، ص 342؛ المعجم الكبير: ج 3، ص 280، شماره 3412

ص: 365

در آيه مباركه، دو عامل و دو فعل هست كه در نگاه اول هر كدام مى تواند عامل در «ارجلكم» باشد. ولى طبق ذوق ادبيات عرب، عامل كدام است؟ آيا فاغسلوا» يا «وامسحوا»؟ طبق اولى بايد پاها را شست و طبق دومى بايد مسح كشيد. معيار، آن است كه عامل معيّن شود. دقت در آيه بدون پيشداورى و بدون توجه به آنچه ميان مسلمانان رايج است مى رساند كه عامل، «وامسحوا» است كه نزديك تر به «ارجلكم» است، يعنى «وارجلكم» عطف به نزديك (رؤوس) است، نه دور (وجوه). اما توضيح:

اگر كسى بگويد من زيد و عمرو را دوست دارم و بر خالد و بكر گذشتم و براى «بكر» اعراب نگذارد، حكم مى كنيم كه بكر معطوف به خالد است و عامل در آن فعل دوم (گذشتم) است. علماى ادب گفته اند حق عطف آن است كه به نزديك تر باشد نه دورتر و اين اصلى است كه جز با وجود قرينه لفظى از آن عدول نمى كنيم. وگرنه موجب اشتباه مى شود، مثلًا اگر رئيسى به خادمش بگويد: زيد و عمرو را احترام كن و بكر و خالد را بزن، بين دو جمله تشخيص مى دهد و مى داند كه عمرو، عطف به زيد است و خالد عطف به بكر و بر خلاف اين به ذهنش نمى آيد.

فخررازى گويد: عامل نصب در «ارجلكم» مى تواند فعلِ «وامسحوا» باشد و مى تواند «فاغسلوا» باشد، ولى وقتى دو عامل بر سر يك معمول جمع شوند، آنكه نزديك تر است عمل مى كند، پس بايد عامل در «ارجلكم»، فعل «وامسحوا» باشد و مسح به پاها واجب گردد. (1) پس وقتى در كلمات عادى قاعده اين است و نمى توان از قواعد عدول كرد، در كلام خداى سبحان به طريق اولى بايد مراعات كرد. مثال هاى بسيارى مى توان زد كه مشابه آيه باشد. پس اگر آيه را به يك عرب خالص كه خود را از مذهب مورد اعتقادش خالى كند عرضه كنى و معناى آيه را از او بپرسى، خواهد گفت:

اعضايى هست كه بايد شست، يعنى صورت و دست ها و اعضايى هم هست كه بايد مسح كشيد، مثل سر و پاها. و اصلًا به ذهن او خطور نمى كند كه حكم سر و پا


1- التفسير الكبير: ج 11، ص 161

ص: 366

متفاوت باشد.

پس وقتى روشن شد كه مدلول آيه، كدام يك از شستن و مسح است، نيازى به چيز ديگر نيست. نظر موافق، با مضمون آيه تأييد مى شود و مخالف بايد فكرى كند و راهى بجويد، بهتر آن است كه بگويد آيه نسخ شده است.

دو قرائت و مسح بر پا

اختلاف قرّاء در اينكه «ارجلكم» را به فتح يا كسره بخوانند، تأثيرى در دلالت آيه بر وجوب مسح ندارد و هر دو قرائت بدون اشكال بر مسح منطبق مى شود.

توضيح: نافع، ابن عامر و عاصم به روايت حفص، ارجلَكم (با نصب) خوانده اند و همين قرائت مشهور در قرآن هاى رايج در هر دوره و نسل بوده است. ابن كثير، حمزه، ابوعمرو و عاصم به روايت ابوبكر به كسره خوانده اند، ما مى گوييم: بى شك هر دو قرائت بر مسح تطبيق مى كند. قرائت به كسره قوى ترين گواه بر اين است كه عطف به «رؤسكم» است، چون جز اين راه ديگرى ندارد. پس بايد پاها را مسح كشيد. اما قرائت به فتحه بنابراين است كه به محلّ «برؤسكم» عطف شود، چون محلًا منصوب است تا مفعول باشد، پس تنها پاها را بايد مسح كرد و عطف به محل، در ادبيات عرب رواج دارد و در قرآن هم آمده است (مثل آيه 3 سوره توبه كه رسول، عطف به محل «اللَّه» شده كه مرفوع است) (1) پس اختلاف قرائت ها تأثيرى در تعيّن مسح ندارد. بعداً باز به اين دو قرائت در مورد شستن خواهيم پرداخت.

گروهى از علماى اهل سنت نيز تصريح كرده اند كه آيه دلالت بر مسح مى كند و «ارجلكم» را عطف به «رؤسكم» دانسته اند و گفته اند عاملش «وامسحوا» است. اكنون به چند نمونه اشاره مى كنيم:

1- ابن حزم گويد: در مورد دوپا، قرآن بر مسح نازل شده است، چه لام در «ارجلكم» را مكسور بخوانيم يا مفتوح، به هر حال عطف به «رؤوس» است، يا عطف به لفظ آن يا به


1- «أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ».

ص: 367

محلش و جز آن روا نيست. (1) رازى گويد: قرائت به كسره اقتضا دارد كه «ارجل» عطف به «رؤوس» باشد و پا را هم مثل سر بايد مسح كشيد. امّا قرائت به فتحه نيز گفته اند كه موجب مسح است، چون «وامسحوا برؤوسكم» در محلّ نصب است، ولى به وسيله «با» مجرور شده است، پس اگر بتوان «ارجل» را بر «رؤوس» عطف كرد، مى توان «ارجل» را مفتوح خواند تا عطف به محلّ «رؤوس» باشد و با كسره عطف به ظاهرش، اين مشهور نظر نحويان است. (2) 2- شيخ سندى حنفى پس از آنكه ظاهر قرآن را دالّ بر مسح مى داند، مى گويد: از اين جهت مسح ظاهر قرآن است كه قرائت به كسره در آن ظهور دارد و قرائت به فتح در صورتى است كه عطف به محلّ بدانيم. (3) شايد همين مقدار از نقل ها كافى باشد تا تبيين كند كه هر دو قرائت، تنها مسح را تأييد مى كنند و بدون اشكال بر آن منطبق اند.

دو قرائت و شستن پاها

روشن شد كه اختلاف در قرائت، تأثيرى در اينكه بايد معتقد به مسح شد ندارد، سخن در اين است كه آيا مى توان قول به شستن را بر دو قرائت مشهور منطبق ساخت؟ و آيا با دو قرائت و قواعد عربى هماهنگ است؟ روشن خواهد شد كه تحميل شستن بر آيه، به هم زدن قواعد عربى است. اما توضيح:

اگر بگوييم كه آيه بر شستن پاها دلالت مى كند، ناچار عامل آن بايد «اغسلوا» در جمله قبلى باشد و «ارجل» عطف به «وجوهَكم» باشد. لازمه آن فاصله شدن يك جمله بيگانه بين معطوف و معطوفٌ عليه است. يعنى «وامسحوا برؤوسكم»، با اينكه ميان معطوف و معطوفٌ عليه، يك كلمه فاصله نمى شود، تا چه رسد به جمله اجنبى و چنين


1- المحلّى: ج 2، ص 56
2- التفسير الكبير: ج 11، ص 161
3- شرح سنن ابن ماجه: ج 1، ص 8

ص: 368

شيوه اى در سخن فصيح عربى هم شنيده نشده است.

ابن حزم و ابوحيان گفته اند نمى توان «ارجلكم» را بر «وجوهكم» عطف كرد، چون جمله اى ميان معطوف و معطوف عليه فاصله مى شود (1) اين سخن را شيخ حلبى هم در تفسير اين آيه گفته است. (2) شيخ سندى هم گفته است: قرائت به فتح بنابر عطف به محل، نزديك تر است و رواج هم دارد، به علاوه بين معطوف و معطوف عليه هم فاصله نمى شود، پس ظاهر قرآن مسح است. (3) و سخنان ديگرى كه تصريح دارد كه قرائت به فتح و استفاده شستن، متوقف بر نقض يك قاعده نحوى يعنى جدايى بين معطوف و معطوف عليه است.

اما قائلين به شستن پاها، قرائت به فتحه را مستند به وجهى ساخته اند كه ضعيف و ناهماهنگ با قواعد عربى است، ولى چون به قرائت به كسره واقف شده و آن را دليل بر مسح ديده اند نه شستن، در توجيه اين قرائت با قول به شستن درمانده اند و دليلى بر آن نيافته اند مگر اينكه بگويند كسره به خاطر مجاورت است، يعنى قاعدتاً «ارجلَكم» بايد به فتحه باشدچون عطف بر «وجوهكم» است، ولى چون درهمسايگى «برؤوسكم» قرار گرفته كه كسره دارد، از او كسبِ حركت كسره كرده است. ولى آيا اين قاعده (كسره به خاطر مجاورت) در لغت فصيح آمده؟ و اگر هست، آيا شرايط آن مهيّا است، بايد بررسى شود.

كسره به خاطر مجاورت

چون قائلين به شستن پا، قرائت كسره را به خاطر مجاورت با مجرور مى دانند (جرّ بالجوار) سخن بزرگان ادب را در اين موضوع مى آوريم تا ميزان درستىِ جرّ به جوار يا كسره به خاطر مجاورت روشن گردد و اينكه بر فرض درستى آن، چه شرايطى دارد؟

1- زجّاج گويد: بعضى «وارجلِكم» را به خاطر مجاورت، باكسره مى خوانند، چون


1- تفسير النهر الماد: ج 1، ص 558؛ والمحلى: ج 2، ص 56
2- غنية المتملّى: ص 16
3- شرح سنن ابن ماجه: ج 1، ص 88

ص: 369

در كنار رؤوس قرار گرفته است. اين درست نيست، چون به اتفاق ادباى عرب، اعراب به مجاورت شاذّ و اندك است و بدون ضرورت نمى توان قرآن را بر آن حمل كرد. (1) 2- علاء الدين بغدادى در تفسير خود به نام «خازن» گفته است: كسانى كه «ارجل» را به سبب مجاورت مكسور مى خوانند و به مثل معروفِ «جُحر ضبّ خرِبٍ» استدلال مى كنند به دو جهت مناسب نيست: يكى اينكه كسره به خاطر مجاورت، براى ضرورتِ شعرى يا جايى است كه از اشتباه ايمن باشيم، مثل همان مَثل معروف كه روشن است «خربٍ» صفت ضبّ نيست بلكه صفت جُحر است. ديگر آنكه كسره به خاطر مجاورت وقتى است كه بدون واو عطف باشد، اما با حرف عطف، در كلام عرب نيست. (2) 3- سيرافى و ابن جنّى هم كسره براى مجاورت را انكار كرده اند و در مورد آن مَثَل هم تأويلى دارند كه خرب را صفت ضبّ مى دانند. (3) 4- ابن هشام نيز كسره به جوار را نمى پذيرد چون حرف عطف را مانع مجاورت مى شمرد. (4) از كلماتى كه به ايجاز نقل كرديم، چند نكته به دست مى آيد:

اول: كسره به مجاورت در كلام فصيح نيامده است.

دوم: كسره به جوار اگر هم ثابت باشد، يا براى ضرورت شعرى است، يا جايى است كه طبع انسان هماهنگى دو لفظ مجاور را بپسندد و در اين مورد هر دو جهت منتفى است، نه ضرورت شعرى در كار است و نه پسنديده طبع است كه «ارجلكم» را از اعراب واقعى اش جدا كنيم و اعراب مجاورش را به آن بدهيم.

سوم: كسره به جوار، وقتى است كه اشتباه پيش نيايد، مانند آن مَثل. اما در اينجا اگر به كسره خوانده شود اشتباه پيش مى آيد و اگر در واقع، حكم پاها شستن باشد، با كسره


1- معانى القرآن و اعرابه: ج 2، ص 153
2- تفسير الخازن: ج 2، ص 16
3- تفصيل آن در مغنى اللبيب، باب 8، قاعده 2، ص 359
4- همان.

ص: 370

خواندن «ارجل» سبب مى شود كه حكم آن مسح باشد و عطف به «رؤوس» شود، بى آنكه مخاطب متوجه شود كسره به خاطر مجاورت است. پس دليلى ندارد كه چنين كسره اى به كلمه بدهيم كه ظاهرش در تضادّ با مراد گوينده است.

چهارم: كسره به جوار تنها در مورد صفت و بدل و امثال آن است نه در معطوف كه در اين آيه است.

نتيجه اين بحث مفصل آن است كه قول به مسح، بدون كمترين تأويل و مشكلى بر هر دو قرائت منطبق است، بر خلاف قول به شستن كه نه با قرائت فتحه هماهنگ است، نه با قرائت كسره.

مسح بر پا در احاديث نبوى

از دلالت آيه روشن شد كه واجب در مورد پاها مسح است و چون اين آيه در اواخر عمر شريف پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده و پس از آن هم نسخ نشده است، خودش كافى است كه مقصود را برساند. جز اينكه براى تأكيد مطلب آنچه را از پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب وى در مورد مسح بر پا نقل شده مى آوريم و بدون ذكر سندها به جهت اختصار تنها متن احاديث را ذكر مى كنيم.

روايات پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره مسح پا

1- بسر بن سعيد گويد: عثمان آمد و آب براى وضو طلبيد، مضمضه و استنشاق كرد، سپس سه بار صورتش را و سه بار دستانش را شست، سر و پاهايش را سه بار مسح كشيد سپس گفت: ديدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اينگونه وضو مى گرفت، اى جماعت، آيا همين طور است؟ گروهى از اصحاب پيامبر كه نزد او بودند، گفتند: آرى. (1) 2- حمران گويد: عثمان آب طلبيد، وضو گرفت، سپس خنديد، سپس گفت:

نمى پرسيد چرا مى خندم؟ گفتند: براى چه مى خندى؟ گفت: ديدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله


1- مسند احمد: ج 1، ص 109، حديث 489

ص: 371

همين گونه وضو گرفت، مضمضه و استنشاق كرد و صورت و دستهايش را سه بار شست و سرش و روى پايش را مسح كشيد. (1) 3- در مسند عبداللَّه بن زيد مازنى است: پيامبر صلى الله عليه و آله وضو گرفت، صورت خود را سه بار و دستانش را دو بار شست و سر و پاهايش را دو بار مسح كشيد. (2)4- ابومطر گويد: در مسجد همراه على عليه السلام نشسته بوديم كه مردى نزد او آمد و گفت:

وضوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به من نشان بده. امام، قنبر را طلبيد و فرمود: ظرف آبى بياور.

حضرت سه بار دست ها و صورتش را شست، انگشت در دهان برد و سه بار استنشاق كرد، سه بار دستان خود را شست، يك بار سرش را و پاهايش را تا برآمدگى روى پا مسح كشيد، در حالى كه آب از محاسنش به سينه اش مى چكيد، پس از وضو نفسى بالا كشيد و فرمود: كجاست آنكه از وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسيد؟ وضوى رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين بود. (3) 5- عباد بن تميم از پدرش نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه وضو گرفت و آب را بر محاسن و پاهايش كشيد. (4) 6- على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: من چنين مى ديدم كه زير پاها براى مسح كشيدن سزاوارتر از روى پاهاست. تا اينكه ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله روى پاها را مسح مى كشيد. (5) 7- رفاعة بن رافع گويد: شنيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: نماز هيچ كدامتان جايز نيست تا آنكه وضوى كامل آنگونه كه خدا فرموده بگيرد، صورتش و دستانش را تا آرنج ها بشويد و سر و پاهايش را تا روى پا مسح بكشد. (6) 8- عبداللَّه بن عمرو گويد: در يكى از سفرها كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم، آن حضرت از ما


1- كنز العمّال: ج 9، ص 436، حديث 26863
2- همان: ص 451، حديث 26922
3- همان، ص 448، حديث 26908
4- همان: ص 429، حديث 26822
5- مسند احمد: ج 1، ص 153، شماره 739 و ص 183، شماره 91
6- سنن ابن ماجه: ج 1، ص 156، شماره 460؛ سنن نسائى: ج 2، ص 226

ص: 372

عقب افتاده بود، به ما رسيد، وقت نماز نزديك بود و ما وضو مى گرفتيم و به پاهايمان مسح مى كشيديم. حضرت دو سه بار با صداى بلند فرمود: واى بر آيندگان از آتش. (1) 9- عباد بن تميم مازنى از پدرش نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه وضو مى گرفت و بر پاهايش آب را مى كشيد. (2) 10- اوس بن ابى اوس ثقفى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده كه سراغ قمقمه آب قومى در طائف رفت و وضو گرفت و بر پاهايش مسح كشيد. (3) 11- رفاعة بن رافع گويد: نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودم، مردى وارد مسجد شد و نماز خواند. پس از نماز، خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و بر او و ديگران سلام داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برگرد و نماز بخوان، چون نماز نخوانده اى. مرد شروع كرد به نماز و ما به او مى نگريستيم و نمى دانستيم نمازش چه اشكالى دارد. خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و بر او و حاضران سلام داد. پيامبر صلى الله عليه و آله سلامش را پاسخ داد و فرمود: برگرد نماز بخوان، نماز نخوانده اى، همام گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله او را دو يا سه بار دستور داد نمازش را بخواند. مرد به آن حضرت گفت: نمى دانم كجاى نمازم عيب دارد؟

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: نماز هيچ يك از شما كامل نيست تا آنكه وضوى كامل آنگونه كه خدا فرموده است بگيرد، صورت و دستانش را تا آرنج ها بشويد و سر و پاهايش را تا برآمدگى روى پا مسح كند، سپس خدا را تكبير و ثنا گويد، سوره حمد و آنچه مأذون و ميسّر است بخواند، سپس تكبير گويد، ركوع كند و دست ها را بر زانو بگذارد تا مفصل ها آرام بگيرد، سپس بگويد: «سمع اللَّه لمن حمده»، پس بايستد تا قامتش راست شود، باز تكبير گفته به سجود رود و چهره بر خاك نهد تا اندامش آرام گيرد. باز تكبير بگويد و بنشيند و پشتش صاف شود ... و نماز را همين طور تا چهار ركعت توصيف كرد تا پايان، آنگاه فرمود: نماز هيچ كدامتان كامل نيست تا اينكه چنين كند. (4)


1- صحيح بخارى: ج 1، ص 23، حديث 1
2- سنن ابن ماجه: ج 1، حديث 460
3- تفسير طبرى: ج 6، ص 86، المعجم الكبير: ج 1، ص 221 شماره 603
4- المستدرك حاكم: ج 1، ص 241

ص: 373

12- ابن عباس گويد: نزد عمر، سعد و عبداللَّه بن عمر سخن از مسح بر پاها شد. عمر بن خطاب گفت: سعد از تو فقيه تر است. سپس گفت: اى سعد، ما انكار نمى كنيم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مسح بر پاها كرد، ولى آيا پس از نزول سوره مائده هم مسح كرد؟ سوره مائده كه آخرين سوره بود قبل از برائت، همه چيز را تبيين كرده است. (1) 13- از عروة بن زبير روايت است كه چون در آغاز بعثت، جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، با اعجاز چشمه آبى جوشاند و وضو گرفت در حالى كه محمد صلى الله عليه و آله به او نگاه مى كرد.

صورت و دستهايش را تا آرنج شست و بر سر و پاهايش مسح كشيد. حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم همانگونه انجام داد كه ديد جبرئيل انجام مى دهد. (2) عبدالرحمان بن جبير نقل مى كند از پدرش، كه ابوجبير همراه با دخترش كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله با او ازدواج كرده بود خدمت پيامبر آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله آبى طلبيد، دستانش را شست و تميز كرد، سپس دهانش را مضمضه كرد و آب استنشاق نمود، سپس صورت و دستانش را تا آرنج سه بار شست و سر و پاهايش را مسح كشيد. (3) تا اينجا رواياتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه به آنها برخورديم كه همه دلالت دارد بر اينكه سخن و عمل آن حضرت بر مسح بوده است، نه شستن.

صحابه و تابعين و مسح پاها

15- صفيان گويد: على عليه السلام را ديدم كه وضو گرفت و روى پاها را مسح كشيد. (4) 16- حمران گويد: عثمان را ديدم كه آب طلبيد، سه بار دستهايش را شست، مضمضه و استنشاق كرد، سه بار صورتش را و سه بار دو ذراع خود را شست و سر و پشت پايش را مسح كشيد. (5) 17- عاصم احول از انس نقل مى كند: قرآن به مسح نازل شده و سنت به شستن، و


1- الدرّ المنثور: ج 3، ص 29
2- الخصائص الكبرى: ج 1، ص 94
3- اسد الغابه: ج 5، ص 156
4- مسند احمد: ج 1، ص 200، حديث 1018
5- كنز العمال: ج 5، ص 106

ص: 374

سند اين حديث صحيح است. (1) 18- عكرمه از ابن عباس نقل مى كند: وضو، دو شستن است و دو مسح. (2) 19- عبداللَّه عتكى از عكرمه نقل مى كند: پا شستن ندارد، آنچه درباره پاها نازل شده است مسح است. (3) 20- جابر از حضرت باقر عليه السلام نقل مى كند: بر سر و پاهايت مسح بكش. (4) 21- ابن علية بن داود از عامر شعبى نقل مى كند كه گفت: مسح بر پاهاست، آيا نمى بينى در تيمم، اعضاى شستن مسح دارد و اعضاى مسح كردنى حكمى ندارد. (5)22- عامر شعبى گويد: آنچه در وضو شسته مى شود، در تيمم بايد مسح كشيده شود و آنچه در وضو مسح مى شود يعنى سر و پاها، در تيمم حكمى ندارد. (6) 23- عامر شعبى گويد: آنچه با آب بايد شسته شود، در تيمم امر شده كه بر خاك مسح شود و آنچه مأمور به مسح به آب بوده، تكليفى ندارد. (7) 24- يونس گويد: كسى كه همراه عكرمه بود تا واسط برايم نقل كرد كه نديدم او را كه پاهايش را بشويد، بلكه بر آنها مسح مى كشيد تا از آنجا بيرون آمد. (8) 25- قتاده در تفسير آيه «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ ...» گفته است: خدا دو شستن و دو مسح را واجب ساخته است. (9) 26- موسى بن انس به ابى حمزه گفته است: با حجاج بوديم كه در اهواز براى ما خطبه خواند و سخن از وضو گفت و افزود: صورت و دستهايتان را بشوييد و سرها و


1- تفسير طبرى: ج 6، ص 82
2- همان.
3- همان.
4- همان.
5- همان.
6- همان.
7- همان.
8- همان.
9- همان.

ص: 375

پاهايتان را مسح كنيد. چيزى از آدمى زاده كثيف تر از پاهايش نيست. پس زير و روى پاها و پشت آنها را بشوييد. انس گويد: خدا راست فرموده و حجّاج دروغ گفته است. خدا مى فرمايد: سرها و پاهايتان را مسح بكشيد. هرگاه انس پاهايش را مسح مى كشيد، آنها را خيس مى كرد. ابن كثير هم سند اين حديث را صحيح دانسته است. (1) 27- شعبى گويد: جبرئيل مسح را آورده است، آيا نمى بينى كه در تيمم، آنچه شستنى است مسح مى شود و آنچه مسح كشيدنى است رهاست؟ (2) 28- اسماعيل گويد: به عامر شعبى گفتم: بعضى مى گويند جبرئيل، شستن پاها را نازل كرده است، گفت: جبرئيل، مسح را آورده است. (3) 29- نزال بن سبره گويد: على عليه السلام آبى طلبيد، وضو گرفت، سپس روى كفش ها و قدم هايش مسح كشيد، سپس وارد مسجد شد، كفش هايش را درآورد سپس نماز خواند. (4) 30- ابو ظبيان گويد: على عليه السلام را ديدم كه شلوارى زرد و جامه اى راه راه پوشيده بود و در دستش نيزه اى بود. كنار ديوار زندان آمد، سپس فاصله گرفت، وضو ساخت و بر كفش و قدم هايش مسح كشيد، سپس وارد مسجد شد، كفش هايش را در آورد و نماز خواند. (5) اينها اندكى از بسيار بود، هر كه منابع حديثى را كاوش كند به نمونه هايى بيش از آنچه ما در اين نگاه گذرا برخورديم، بر مى خورد.


1- جامع البيان: ج 6، ص 82؛ محاسن التأويل: ج 6، ص 111؛ تفسير القرآن العظيم: ج 2، ص 27.
2- تفسير القرآن العظيم: ج 2، ص 27.
3- همان: ص 25.
4- كنز العمال: ج 9، ص 435، شماره 26856.
5- همان: ج 5، ص 126.

ص: 376

2. اذان و اقامه

اشاره

اذان در لغت به معناى اعلام است و در دين به معناى اعلام وقت نماز با الفاظ خاص. اذان در سال دوم هجرى در مدينه تشريع شد، شيعه با اهل سنت در چند موضوع در مسأله اذان و اقامه اختلاف دارد:

1- چگونگى تشريع اذان

2- تعداد بخش هاى اذان و اقامه

3- جزء بودن «حى على خير العمل» در اذان

4- حكم تثويب (گفتنِ الصلاة خيرٌ من النوم) در اذان

اينك بررسى يكايك اين موارد به صورت مختصر:

اول: چگونگى تشريع اذان

شيعه اماميه طبق روايات فراوان ائمه اهل بيت عليهم السلام، اتفاق دارند كه اذان و اقامه از متن دين و شعائر آن است و خداى متعال آن را بر دل پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نازل فرموده است.

خدايى كه نماز را واجب ساخته، اذان را هم واجب كرده و هر دو از سوى يك مبدأ است و در تشريع اذان هيچ انسانى نه در بيدارى و نه در خواب مشاركت نداشته است. در همه فصول آن از «اللَّه اكبر» تا «لا اله الا اللَّه»، نشانه خدا و شيرينى و اخلاص و والايى معنى و

ص: 377

فخامت محتوا ديده مى شود و انسان را به سوى مفاهيم برتر از آنچه در انديشه بشرى است سوق مى دهد. اگر دست تشريع بشرى بخواهد بخشى به آن بيفزايد يا جمله اى را با جمله ديگر تركيب كند، همچون ريگ در ميان درّ و گوهر شناخته مى شود.

بخش نخست اذان، گواهى بر بزرگ تر بودن و والاتر و عظيم تر بودن خدا از هر چيز است و اينكه همه موجودات جز خدا هر چه هم بزرگ باشند، در برابر او كوچك و نسبت به اراده او تسليم اند.

بخش دوم شهادت بر اين است كه خداى سبحان تنها معبود در صفحه هستى است و جز او سراب و هيچ است.

بخش سوم شهادت به رسالت محمد صلى الله عليه و آله است كه خدا او را براى رساندن پيام الهى و انجام دعوتش فرستاده است.

در نهايت اين بخش، اعلان شهادت تبديل مى شود به دعوت به نمازى كه خدا واجب ساخته و با نماز، انسان به جهان غيب متصل مى شود و در نماز، خشوع او با عظمت آفريدگار درهم مى آميزد. سپس دعوت به فلاح و رستگارى و بهترين عمل است كه نماز بر آن صادق است. در پايان دعوت به رستگارى و بهترين كار، دوباره به آن حقيقت ابدى بر مى گردد كه در بخش هاى آغازين تصريح شده بود، اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، لا اله الا اللَّه، لا اله الا اللَّه.

اين حقيقت و سيماى اذان است و همه يكدست و پرداخته دستِ تشريع آسمانى در قالب جملاتى است كه از حقايق ابدى حكايت دارد كه انسان را از در افتادن در اشتغالات و لذت هاى دنيوى باز مى دارد. وقتى حقيقت اذان اين است، پس در حقيقت طرح اصول اعتقادات است و بايد سرچشمه آن وحى الهى باشد. از اين رو أئمه اهل بيت عليهم السلام اتفاق دارند كه مشرّع اذان خداى سبحان است، جبرئيل آن را فرود آورده و به رسول خدا صلى الله عليه و آله آموخته، آن حضرت نيز به بلال ياد داده است و در تشريع آن كسى شركت نداشته است، اين نزد امامان از امور مسلّم است. برخى از روايات را در اين مورد مى آوريم:

ص: 378

1- كلينى با سند صحيح از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله را در شب معراج به آسمان بردند و به بيت المعمور رسيد و وقت نماز شد، جبرئيل اذان و اقامه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله جلو ايستاد و فرشتگان و پيامبران پشت حضرت محمد صلى الله عليه و آله صف بستند.

2- و نيز با سند صحيح از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: چون جبرئيل، اذان را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله فرود آورد، سر آن حضرت در دامان على عليه السلام بود. جبرئيل اذان و اقامه گفت، چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد، على عليه السلام گفت: آيا شنيدى؟ حضرت فرمود:

آرى. (1) گفت: حفظ كردى؟ فرمود: آرى و فرمود كه بلال را صدا كنيد، على عليه السلام بلال را خواست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او آموخت.

3- و نيز از عمر بن اذينه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود: آيا از اينان روايت مى كنى؟ گفتم: فدايت شوم در چه موردى؟ فرمود: در مورد اذانشان. گفتم: اينان مى گويند اذان را ابىّ بن كعب در خواب ديده است. فرمود: دروغ مى گويند. دين خدا عزيزتر از آن است كه در خواب ديده شود. گويد: سدير صيرفى به آن حضرت عرض كرد: فدايت شوم، پس در اين مورد سخنى بفرماييد. حضرت صادق عليه السلام فرمود: «خداى متعال چون پيامبرش را به آسمان هاى هفتگانه عروج داد ...» تا آخر حديث. (2) 4- شهيد در ذكرى از فقيه شيعه در اوايل قرن چهارم يعنى ابن ابى عقيل نقل كرده كه او از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت لعنت كرد كسانى را كه مى پنداشتند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اذان را از عبداللَّه بن زيد گرفته است و فرمود: بر پيامبر شما صلى الله عليه و آله وحى نازل مى شود، آنگاه مى پنداريد كه او اذان را از عبداللَّه بن زيد فرا گرفته است؟ (3)


1- على عليه السلام محدَّث بود و كلام فرشته را مى شنيد. ر. ك: صحيح بخارى و شرح آن به نام ارشاد السارى: ج 6، ص 99، و موارد ديگر درباره كسانى كه پيامبر نبودند ولى كلام فرشته را مى شنيدند يا از غيب با آنان سخن گفته مى شد.
2- كافى: ج 3، ص 302 باب آغاز اذان، حديث 1 و 2؛ باب النوادر، ص 482، حديث 1. خواهد آمد كه نزديك به چهارده نفر ادعا كرده اند كه اذان را در خواب شنيده اند.
3- وسائل الشيعه: ج 4، ص 612، باب اول از ابواب اذان و اقامه، حديث 3

ص: 379

در نقل اين نكته از ائمه اهل بيت عليهم السلام، شيعه تنها نيست. حاكم و ديگران هم همان نقل را از ايشان دارند. اينك چند نمونه هم از طريق اهل سنت:

5- حاكم از سفيان الليل نقل كرده است كه چون قضاياى حسن بن على عليهما السلام پيش آمد، در مدينه خدمت او رسيديم. سخن از اذان به ميان آمد. بعضى از ما گفتند: آغاز اذان در پى خوابى بود كه عبداللَّه بن زيد ديد. حسن بن على عليهما السلام فرمود: جايگاه اذان والاتر از اين است. جبرئيل در آسمان جملات اذان را دوبار دوبار گفت و آن را به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ياد داد و اقامه را يك بار يك بار گفت و آن را به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آموخت. (1) 6- هارون بن سعيد از شهيد زيد بن على بن حسين عليهم السلام از پدرانش از على عليه السلام روايت كرده كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله در شب معراج اذان آموخته شد و نماز بر او واجب گشت. (2) 7- حلبى از ابى العلاء نقل كرده كه به محمد حنفيه گفتم: ما چنين حديث مى كنيم كه آغاز اذان از خوابى بود كه يكى از انصار ديد. محمد حنفيه به شدت ناراحت شد و گفت:

درباره چيزى كه اصل در شرايع اسلام و نشانه هاى دينتان است چنين مى پنداريد كه در اثر خوابى بود كه مردى از انصار ديد. خوابى كه احتمال صدق و كذب دارد و چه بسا از خواب هاى آشفته باشد. گويد: گفتم: اين سخن ميان مردم مشهور است. گفت: به خدا كه اين باطل است. (3) 8- از مسند رافع بن خديج نقل شده است: چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به معراج بردند، اذان به او وحى شد. نازل شد و جبرئيل به آن حضرت آموخت. (طبرانى هم در اوسط از ابن عمر نقل كرده است) (4) 9- از روايت عبد الرزاق از ابن جريح بر مى آيد كه عطا گفته است: اذان با وحى از سوى خداوند بوده است. (5)


1- مستدرك حاكم: ج 3، ص 171 كتاب معرفة الصحابه.
2- كنز العمال: ج 6، ص 277، شماره 398
3- سيره حلبى: ج 2، ص 297
4- كنز العمال: ج 8، ص 329، شماره 23138
5- المصنّف: ج 1، ص 456، شماره 1775

ص: 380

10- حلبى گويد: احاديثى وارد شده كه اذان در مكه و پيش از هجرت تشريع شد. از جمله حديثى است كه طبرانى از ابن عمر نقل كرده ... و حديث 8 را نقل كرده است. (1)اين تاريخ و تشريع اذان است كه شيعه آن را از سرچشمه اى زلال، از مردمى گرفته است كه محرم سنت نبوى اند و هر كدام، صادقى از صادق ديگر نقل كرده اند تا به پيامبر صلى الله عليه و آله برسد. اين اعتقاد شيعه است. اما ديگران مى پندارند كه عبداللَّه بن زيد در خواب ديده كه كسى به او اذان آموخت و خوابش را بر پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله هم پذيرفت. در اين زمينه رواياتى در سنن نقل كرده اند كه از دو جهت شايسته استدلال نيستند:

يكى از نظر عبارت و اسناد، ديگر از اين جهت كه با هم در تعارض اند. هر كه خواهان اطلاعات بيشتر است به كتاب «الإنصاف» ما رجوع كند. (2)

دوم: بخش هاى اذان و اقامه

بخش هاى اذان طبق پنج مذهب از اين قرار است:

«اللَّهُ اكْبَر» چهار مرتبه، نزد شيعه و ساير مذاهب.

«اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه» دو مرتبه، نزد شيعه و مذاهب ديگر.

«اشْهَدُ انَّ مُحمَّداً رَسوُلُ اللَّه» دو مرتبه، نزد شيعه و مذاهب ديگر.

«حَىَّ عَلىَ الصَّلاةِ» دو مرتبه، نزد شيعه و مذاهب ديگر.

«حَىَّ عَلىَ الفَلاحِ» دو مرتبه، نزد شيعه و مذاهب ديگر.

«حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ» دو مرتبه، فقط نزد شيعه.

«اللَّهُ اكْبَر» دو مرتبه، نزد شيعه و مذاهب ديگر.

«لا الهَ الَّا اللَّه» دو مرتبه، نزد شيعه و يك مرتبه نزد مذاهب چهارگانه.


1- سيره حلبى: ج 2، ص 296، باب آغاز اذان.
2- الإنصاف فى مسائل دام فيها الخلاف: ج 1، ص 125- 150

ص: 381

بخش هاى اقامه

«اللَّهُ اكْبَر» دو مرتبه نزد شيعه اماميه و حنفيه و چهار مرتبه نزد ساير مذاهب.

«اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه» دو مرتبه نزد شيعه و حنفيه، يك بار نزد شافعيه و مالكيه و حنبليه.

«اشْهَدُ انَّ مُحمَّداً رَسوُلُ اللَّه» دو مرتبه نزد شيعه و حنفيه، يك بار نزد شافعيه و مالكيه و حنبليه.

«حَىَّ عَلىَ الصَّلوةِ» دو مرتبه نزد شيعه و حنفيه، يك بار نزد شافعيه و مالكيه و حنبليه.

«حَىَّ عَلىَ الفَلاحِ» دو مرتبه نزد شيعه و حنفيه، يك بار نزد شافعيه و مالكيه و حنبليه.

«حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ» دو مرتبه فقط نزد شيعه.

«قَد قامَتِ الصَّلوةِ» دو مرتبه نزد شيعه و مذاهب ديگر مگر مالكيه كه به يك بار معقتدند.

«اللَّهُ اكْبَر» دو مرتبه نزد شيعه و مذاهب ديگر.

«لا الهَ الَّا اللَّه» يك مرتبه نزد شيعه و مذاهب ديگر.

بررسى دلايل هر مذهب در جاى خود است، هدف توجه دادن خواننده به آراى مذاهب در تعداد جملات بود.

سوم: جزء بودنِ «حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ» در اذان

اتفاق شيعه به پيروى از روايات ائمه خود، اين است كه «حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ» جزء اذان است و بلال هم در اذان صبح آن را مى گفت، گروه زيادى از صحابه هم در اذان آن را مى گفتند.

سيد مرتضى گويد: اهل سنت روايت كرده اند كه حىّ على خير العمل در برخى از

ص: 382

ايام دوران پيامبر صلى الله عليه و آله گفته مى شد و ادعا شده كه اين، نسخ شده است. كسى كه ادعاى نسخ دارد بايد دليل بياورد و دليلى ندارد. (1) ابن عربى گفته است: كسى كه «حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ» را در اذان افزوده است، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين بود. روايت شده كه در جنگ خندق مردم مشغول حفر خندق بودند، وقت نماز رسيد كه بهترين چيز است، منادى اهل خندق را ندا داد: حىّ على خير العمل، پس كسى كه آن را جزء اذان قرار داده، خطا نكرده بلكه اگر اين خبر صحيح باشد اقتدا به آنان كرده يا سنت حسنه اى را پايه گذارى كرده است. (2) در «الروض النضير» از كتاب «السنام» چنين نقل شده است: صحيح آن است كه اذان با حىّ على خير العمل تشريع شده، چون در روز خندق با اين جمله مردم به نماز فرا خوانده شدند، چون دعوت به نماز است و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز فرموده است بهترين اعمال شما نماز است، همچنين نقل شده كه مؤذنان رسول خدا صلى الله عليه و آله و صحابه ديگر نيز تا زنده بودند با همين جمله اذان مى گفتند. (3) روايات ديگرى هم هست كه مى رساند «حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ» در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله جزء اذان بوده است. مجموع اين روايات در كتاب «الأذان بين الأصالة والتحريف» تأليف سيد على شهرستانى گرد آمده است. وقتى بر مجموع اينها اتفاق ائمه اهل بيت و فقهاى شيعه را در طول قرون بيفزاييم كه پيوسته اين بخش را جزء اذان مى دانستند، مسأله روشن و بى ترديد خواهد گشت.

چون خلافت به عمر بن خطاب رسيد دستور داد اين جمله را از اذان حذف كنند، محققان اهل سنت هم اين را قبول دارند، سعد تفتازانى در حاشيه بر شرح عضدى گفته است: عمر بن خطاب خطبه خواند و گفت: اى مردم! سه چيز در روزگار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود كه من از آنها نهى مى كنم و بر آنها كيفر مى دهم: يكى متعه زنان، ديگرى متعه حج و


1- الانتصار: ص 137، باب وجوب قول: «حىّ على خير العمل» در نماز.
2- فتوحات مكيه: ج 1، ص 400
3- الروض النضير: ج 1، ص 542

ص: 383

سومى حى على خير العمل. (1) اما اينكه چرا آن را از اذان حذف كرد؟ حضرت باقر عليه السلام فرموده است كه:

اذان با حىّ على خير العمل در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و در زمان ابوبكر و اوائل خلافت عمر هم به آن فرمان داده مى شد، سپس عمر دستور داد آن را از اذان و اقامه حذف كنند. علت را پرسيدند، گفت: وقتى مردم بشنوند كه نماز بهترين كار است، از رفتن به جهاد سستى مى كنند. (2) مثل اين روايت از امام صادق عليه السلام نيز روايت شده و اهل سنت هم مثل آن را نقل كرده اند. اگر اين روايت درست باشد، اين تصوّر كه اين جمله موجب سستى از رفتن به جهاد مى شود نادرست است، چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در بيست و هفت غزوه شركت كرد و نزديك به 55 سريّه و گروه رزمى اعزام كرد در حالى كه اذان گفتن با اين جمله در عصر او سبب سستى در جهاد و تخلف از جنگ نشد.

در متون تاريخى آمده است كه پيروان اهل بيت وقتى بر مدينه مستولى شدند و عبداللَّه بن حسن افطس بر فراز مناره اى كه طرف بالاى سر پيامبر صلى الله عليه و آله است، آنجا كه جنازه ها را مى گذارند، بالا رفت، به مؤذن گفت: با حىّ على خير العمل اذان بگو. (3) حلبى نيز نقل مى كند از ابن عمر و از امام زين العابدين عليه السلام كه آن دو در اذان و اقامه خود پس از حىّ على الفلاح، مى گفتند: حىّ على خير العمل. (4)

چهارم: تثويب (الصّلاة خيرٌ من النّوم) در اذان صبح

تثويب (از ريشه ثابَ يثوبُ) به معناى رجوع به امر براى شتاب به نماز است. مؤذن وقتى مى گويد: حىّ على الصّلاة، مردم را به نماز فرا مى خواند. وقتى مى گويد: الصّلاة


1- شرح تجريد قوشجى: ص 484؛ كنز العرفان: ج 2، ص 158؛ الصراط المستقيم: ج 3، ص 271؛ المسترشد، محب طبرى: ص 516
2- دعائم الاسلام: ج 1، ص 142؛ بحار الانوار: ج 81، ص 156
3- مقاتل الطالبيّين: ص 297
4- سيره حلبى: ج 2، ص 305

ص: 384

خيرٌ من النوم (نماز بهتر از خواب است) دوباره سخنى گفته كه معنايش شتاب به سوى نماز است. در منابع لغت مثل قاموس، تثويب به معناى فراخواندن به نماز و دوباره فراخوانى است، با دو بار گفتن «الصلاة خيرٌ من النوم» در اذان فجر. (1) ظاهر آن است كه كاربرد اين كلمه ميان علماى حديث در گفتن آن جمله در اثناى اذان غلبه يافته است و گاهى هم به دعوت از پى دعوت گفته مى شود كه شامل گفتن آن جمله از سوى مؤذن هم مى شود، يا هر عبارت ديگرى كه فراخوانى به نماز را بفهماند.

سندى در حاشيه بر سنن نسائى گفته است: تثويب يعنى اعلام پس از اعلام. اينكه مؤذن مى گويد: الصلاة خير من النوم، اين هم چون خالى از اين دعوت مجدد نيست، تثويب گفته شده است. (2) مقصود در اينجا آن است كه روشن شود گفتن «الصلاة خير من النوم» در اثناى اذان صبح از سوى مؤذّن آيا مشروع است، يا بدعتى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به وجود آمده، چون بعضى از مردم آن را در اذان پسنديده اند، چه تثويب همين باشد، يا مطلق دعوت به نماز، هرچند پس از اتمام اذان، با اين لفظ يا لفظ ديگر. روايات اين بحث متعارض است و نمى توان همه را به يك معنى برگرداند. اينك انواع اين روايات:

1- آنچه دلالت مى كند كه عبداللَّه بن زيد آن را در خواب ديد و از آغاز، بخشى از اذان بوده است. در نتيجه منبع تشريع آن مثل بخش هاى ديگر اذان خواب مى شود. گفتيم كه تشريع الهى والاتر از آن است كه از خواب يك صحابى ريشه بگيرد.

2- آنچه دلالت مى كند بلال آن را افزوده و پيامبر صلى الله عليه و آله هم پذيرفته كه بلال آن را جزء اذان قرار دهد. (3) 3- آنچه دلالت مى كند عمر بن خطاب به مؤذن دستور داد آن را در نداى صبح قرار دهد، امام مالك روايت كرده كه مؤذن نزد عمر بن خطاب رفت تا او را براى نماز صبح


1- الحدائق: ج 7، ص 419؛ النهاية: ج 1، ص 226، لسان العرب و قاموس، واژه ثوب.
2- سنن: ج 2، ص 14، بخش تعليقه.
3- سنن دارمى: ج 1، ص 270

ص: 385

خبر كند، ديد خوابيده است. گفت: «الصلاة خيرٌ من النوم» (نماز بهتر از خواب است) عمر هم دستور داد آن را در نداى صبح براى نماز قرار دهد. (1) 4- آنچه دلالت مى كند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را به ابومحذوره آموخت. بيهقى از عبدالملك بن ابى محذوره و او از پدرش از جدش نقل مى كند: گفتم: يا رسول اللَّه، روش اذان را به من بياموز ... و حديث را نقل مى كند تا آنجا كه: دو بار حىّ على الفلاح. و اگر اذان نماز صبح بود بگو دو بار: الصّلاة خير من النوم. (2) 5- آنچه بيان مى كند كه بلال در اذان صبح مى گفت: «حىّ على خير العمل».

پيامبرخدا صلى الله عليه و آله دستور داد به جاى آن بگويد: «الصلاة خيرٌ من النوم». (3) با اين تعارض آشكار نمى توان به اين روايات تكيه كرد و چون امر آن داير است بين سنت و بدعت، بايد ترك كرد، چون بر ترك آن عقاب نيست، ولى اگر بدعت باشد عقاب دارد.

سخن بزرگان درباره «الصلاة خير من النوم»

بعضى از صحابه و تابعين آن را بدعت مى دانند و معتقدند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به آن دستور نداده بلكه پس از آن حضرت پديد آمده است. برخى از سخنانشان چنين است:

1- ابن جريح به نقل از عمرو بن حفص گويد: سعدِ مؤذن اولين كسى بود كه در زمان عمر گفت: الصلاة خيرٌ من النوم. عمر گفت: بدعت است، سپس آن را ترك كرد، بلال هم براى عمر اذان نگفته است.

2- نيز از حسن بن مسلم روايت مى كند مردى از طاووس پرسيد: از كى گفته شد الصلاة خير من النوم؟ گفت: در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفته نشده بود، ولى بلال پس از وفات پيامبر و در زمان ابوبكر شنيد كه مردى غيرمؤذن آن را مى گويد از او فرا گرفت و با آن اذان مى گفت، پس از مدتى ابوبكر درگذشت و عمر گفت: كاش بلال را از آنچه


1- الموطّأ: ص 78، شماره 8
2- سنن بيهقى: ج 1، ص 421- 422
3- كنز العمال: ج 8، ص 345، شماره 23188

ص: 386

پديد آورده نهى مى كرديم و گويا فراموش كرد و مردم با آن اذان گفتند تا به امروز. (1) 3- عبدالرزاق صنعانى از ابن عيينه از ليث از مجاهد نقل مى كند: با پسر عمر بودم كه شنيد مردى در مسجد مى گويد: الصلاة خير من النوم. گفت: ما را از پيش اين بدعتگزار بيرون ببر. (2) البته از سنن ابى داود بر مى آيد كه مرد در نماز ظهر و عصر آن را بگويد نه در نماز صبح. (3) 4- از ابوحنيفه روايت شده، از حماد، از ابراهيم، گويد از او درباره الصلاة خير من النوم پرسيدم، گفت: از چيزهايى است كه پديد آورده اند و خوب است و گفته كه وقتى مؤذن از اذان فارغ مى شود آن را دو بار بگويد. امام شيبانى هم آن را از ابوحنيفه روايت كرده و گفته كه اين نظر ابوحنيفه است و به آن عمل مى كنيم. (4) اين روايت دلالت مى كند كه گفتن آن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله يا عصر خلفا پس از فراغت از اذان بوده نه جزء آن، و مؤذن از پيش خود آن را مى گفته تا مردم را از خواب بيدار كند و بعد در خود اذان گنجانده شده است.

5- شوكانى به نقل از «البحر الزخّار» گويد: عمر آن را پديد آورد و پسرش گفت: اين بدعت است. على عليه السلام هم وقتى آن را شنيد، فرمود: چيزى را كه از اذان نيست به آن نيفزاييد. سپس گفته است: اگر بود، على و پسر عمر و طاووس آن را نفى نمى كردند، پذيرفتيم و به آن مأمور شديم و در حالى به آن عمل مى كرديم نه هميشه، اين راه جمع بين روايات است. (5) 6- امير يمنى صنعانى (متوفاى 182 ه) گويد: بنابراين «الصلاة خير من النوم» از الفاظ اذانى كه براى دعوت به نماز و رسيدن وقت آن تشريع شده نيست، بلكه از الفاظى است


1- كنز العمال: ج 8، ص 375، شماره 23251 و 23252؛ نيز مصنف عبدالرزاق: ج 1، ص 474، شماره 1827، 1828، 1829
2- المصنف: ج 1، ص 475، شماره 1832؛ كنز العمال: ج 8، ص 375، شماره 23250
3- سنن ابى داود: ج 1، ص 148، شماره 538
4- جامع المسانيد: ج 1، ص 296
5- نيل الأوطار: ج 2، ص 38

ص: 387

كه براى بيدار كردن خفته تشريع شده است و مثل الفاظ تسبيح اخيرى است كه در اين روزگار مردم عادت كرده اند به جاى اذان اول بگويند. سپس گويد: چون اين را دانستى، آنچه فقها عادت كرده اند كه جدال كنند آيا آن از الفاظ اذان است يا خير و آيا بدعت است يا خير، برايت آسان خواهد شد. (1) 7- ابن قدامه از اسحاق نقل كرده كه گفته است: اين را مردم پديد آورده اند.

ابوعيسى گفته: اين چيزى است كه اهل علم آن را خوش نمى دارند و به خاطر همان پسر عمر وقتى آن را شنيد از مسجد بيرون رفت. (2) 8- از ائمه اهل بيت عليهم السلام فراوان نقل شده كه آن را بدعت دانسته اند، شيخ طوسى با سند صحيح از معاوية بن وهب نقل مى كند: از امام صادق عليه السلام درباره گفتن «الصلاة خير من النوم» بين اذان و اقامه پرسيدم، فرمود: ما آن را نمى شناسيم! (3) 9- آنچه از بررسى روايات در مورد اذان براى من روشن شد اين است كه دو خانواده آنچه را از جدّشان عبداللَّه بن زيد و ابومحذوره روايت شده، مورد بهره بردارى قرار داده و آنچه را به جدّشان نسبت داده شده، پخش كرده اند، چون فضيلتى براى خاندان بود و اگر اين نكته نبود، اين دو مسأله (تشريع اذان با خواب و گفتن الصلاة خير من النوم در اذان صبح) به اين گستردگى پخش نمى شد، به همين جهت چه بسا انسان درباره آنچه از جدّشان نقل شده شك مى كند، به خصوص كه در سند اين روايات، كسانى كه منسوب به اين دو خاندانند وجود دارند.


1- سبل السلام فى شرح بلوغ المرام: ج 1، ص 120
2- المغنى: ج 1، ص 420
3- وسائل الشيعه: ج 4، ص 650، باب 22 از ابواب اذان و اقامه، حديث 1 و احاديث ديگر اين باب.

ص: 388

3. دست روى دست گذاشتن (تكتّف) بدعت است يا سنّت؟

اشاره

گرفتن دست چپ با دست راست، چيزى است كه استحباب آن ميان فقهاى اهل سنت مشهور است.

حنفيّه گفته است: تكتّف مستحب است نه واجب، و براى مرد بهتر است كف دست راست خود را روى دست چپش زير نافش بگذارد و براى زن مستحب است كه دست هايش را روى سينه اش بگذارد.

شافعيّه مى گويد: براى زن و مرد مستحب است، و بهتر است كف دست راست را روى دست چپش زير سينه و بالاتر از ناف نزديك به سمت چپ بگذارد.

حنبليّه مى گويد: مستحب است و بهتر است كف دست راست را روى دست چپش و پايين تر از ناف قرار دهد.

مالكيّه برخلاف آنان مى گويد: مستحب است در نماز واجب، دست ها را آويخته دارد. پيش از آنان نيز جمعى چنين گفته اند مانند: عبداللَّه بن زبير، سعيد بن مسيب، سعيد بن جبير، عطاء، ابن جريح، نخعى، حسن بصرى، ابن سيرين و گروهى از فقها.

مذهب ليث بن سعد نيز همين است، جز اينكه او مى گويد: مگر آنكه ايستادن را طول دهد و خسته شود كه مى تواند دست روى دست بگذارد.

ص: 389

آنچه از امام اوزاعى نقل شده، تخيير ميان تكتّف و آويختن دست است. (1) محمد عابد، مفتى سرزمين حجاز نيز مى گويد آويختن دست يا روى هم گذاشتن، هر دو سنت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است، و مؤمن هرگاه ايستادنش طول بكشد و در حال آويختن دست باشد، مى تواند دست روى دست بگذارد، اصل آويختن دست است و فرع، روى هم گذاشتن است. (2) اما مشهور از شيعه اماميه آن است كه حرام است و نماز را باطل مى كند و گروه اندكى از جمله حلبى در كافى گفته اند كه مكروه است. (3) با آنكه غير از مالكيه، مذاهب ديگر خيلى بالا و پايين رفته اند، ولى هيچ دليلى قانع كننده بر جواز آن در نماز ندارند، تا چه رسد به اينكه مستحب باشد. بلكه مى توان گفت دليل بر خلاف آنان است و رواياتى كه چگونگى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را تبيين مى كند چه از شيعه چه از اهل سنت، از اين نكته خالى است و ممكن نيست پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در طول زندگى يا اغلب دوران عمر، انجام اين مستحب را ترك كرده باشد. دو نمونه از اينگونه روايات را از شيعه و سنى مى آوريم كه هيچ اشاره اى به آن نيست، تا چه رسد به بيان چگونگى آن.

1- بدعت بودن تكتف

دست به روى دست گرفتن در نماز، بدعتى است كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله پديد آمده است. در اين مسأله به دو حديث صحيح، يكى از طرق اهل سنت و ديگرى از طرق شيعه تكيه مى كنيم. هر دو حديث دليل قاطعى است بر اينكه سيره پيامبر خدا و خاندانش بر اين بوده كه هنگام نماز دست ها را آويخته بدارند و دست روى هم نهادن پس از رحلت آن حضرت بدعت نهاده شده است.


1- الفقه على المذاهب الخمسه، محمد جواد مغنيه: ص 110
2- ر. ك: رساله مختصرى درباره «سدل» از دكتر عبدالحميد مبارك: 5
3- جواهر الكلام: ج 11، ص 15- 16

ص: 390

الف: حديث ابوحميد ساعدى

اين حديث را شمارى از محدثان نقل كرده اند. ما از سنن بيهقى مى آوريم:

حافظ ابوعبداللَّه نقل كرده كه ابوحميد ساعدى گفت: آيا شما را از كيفيت نماز پيامبر آگاه كنم؟ گفتند: براى چه؟ تو كه بيش از ما و پيش از ما از آن حضرت تبعيت و همراهى نداشته اى؟! گفت: آرى. گفتند: پس بيان كن. گفت:

وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به نماز مى ايستاد، دست ها را تا برابر دوش خود بالا مى آورد، سپس تكبير مى گفت تا همه اعضايش قرار و آرام مى گرفت، قرائت حمد مى كرد. تكبير مى گفت و دست ها را تا برابر دوش ها بالا مى آورد، سپس به ركوع مى رفت، كف دست ها را بر زانوها مى گذاشت و سرش را متعادل نگه مى داشت، سر بلند مى كرد و مى گفت: سَمِعَ اللَّه لِمَن حَمِده، دست ها را تا محاذى دوش ها بالا مى آورد و كاملًا مى ايستاد. اللَّه اكبر مى گفت و به سجود مى رفت، دست ها را از پهلوهايش فاصله مى داد، سر از سجده بلند مى كرد، متمايل به روى پاى چپ مى نشست و هنگام سجود انگشتان پاها را از هم باز مى كرد، دوباره به سجده مى رفت و از سجده بر مى خاست و اللَّه اكبر مى گفت، باز هم متمايل به روى پاى چپ قرار مى گرفت، ركعت ديگر هم همين گونه عمل مى كرد. پس از دو ركعت، تكبير مى گفت و دست ها را تا برابر دوش ها بالا مى آورد مثل آنگونه كه در آغاز نماز داشت، بقيه نماز را نيز همين گونه انجام مى داد، در سجده آخر كه سلام در آن است، پاى چپ را عقب مى كشيد و خميده به روى پاى چپ مى نشست.

همه گفتند: راست مى گويد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اينگونه نماز مى خواند. (1) چند مسأله، درستى استدلال به اين حديث را روشن مى كند:

1- بزرگان صحابه كه ابوحميد را تصديق كردند، نشانه قوت حديث و ترجيح آن بر دليل هاى ديگر است.


1- سنن بيهقى: ج 2، ص 72، 73، 101، 102؛ سنن ابى داود: ج 1، ص 194؛ سنن ترمذى: ج 2، ص 98؛ مسند احمد: ج 5، ص 424

ص: 391

2- واجبات و مستحبات و سنن را ذكر كرده و سخنى از دست روى دست گذاشتن نگفته است و به او اعتراض هم نكرده اند، در حالى كه مايل بوده اند خلاف آن را بيان كنند چون در اول كار، قبول نداشتند كه او نسبت به كيفيت نماز پيامبر از آنان داناتر باشد، بلكه گفتند: راست مى گويى پيامبر چنين نماز مى خواند، و خيلى بعيد است كه آنان با آنكه زياد بودند و در مقام بحث بودند فراموش كرده باشند.

3- در وضعيت دست ها، اصل و طبيعى آويختن است. حديث هم بر همين دلالت دارد.

4- درباره اين حديث گفته نمى شود كه مطلق است و احاديث ديگر آن را قيد مى زنند، چونكه توصيف و شمار همه واجبات و سنن و مستحبات و هيئت كامل نماز را در مقام آموزش و بيان گفته است و حذف در آن خيانت است و از او و از حاضران بعيد است.

5- بعضى از صحابه حاضر، كسانى اند كه حديث دست روى دست گذاشتن از آنان نقل شده ولى آنان به سخن او اعتراض نكردند. اين دلالت دارد كه اين عمل نسخ شده يا اينكه حداقل براى كسى كه نمازش را طول مى داده و خسته مى شده، جايز بوده نه آنكه از مستحبات نماز و سنن آن باشد، مذهب ليث بن سعد، اوزاعى و مالك هم همين است. (1) ابن رشد گويد: سبب اختلاف اين است كه روايات ثابتى ويژگى و وصف نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را نقل كرده ولى هيچكدام ندارد كه آن حضرت دست راست را روى دست چپ مى گذاشت. (2) در اينجا سؤالى باقى مى ماند و آن اينكه مشهور است مالكيه معتقد به آن نيستند و پيشوايشان مالك نيز آن را خوش نمى دانسته است و در فريضه به آن معتقد نبوده است. با اينكه در «موطّأ» حديث قبض (دست روى دست گذاشتن) را از سهل بن سعد روايت كرده، نيز مرسل عبدالكريم بن ابى المخارق بصرى را روايت كرده كه گفته است: از


1- رسالة مختصرة في السدل: ص 11
2- بداية المجتهد: ج 1، ص 99

ص: 392

سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله است كه هرگاه حيا نداشته باشى پس هر چه مى خواهى بكن، گذاشتن دست راست روى دست چپ در نماز، فطريه را زودتر دادن، سحرى را دير خوردن هم از اينهاست. (1) مى گوييم: «موطّأ» كتاب روايت است، امام مالك گاهى حديثى نقل مى كند ولى طبق آن فتوا نمى دهد. از اين رو، در «المدونّه» فتاوايى دارد مخالف آنچه در «الموطّأ» روايت كرده است. كسى هم كه به فقه او توجه داشته باشد مى يابد كه ميان فتاواى او و روايت هايش در «الموطّأ» در موارد بسيارى اختلاف است. دكتر عبدالحميد هم در رساله خود به موارد آن اشاره كرده است. (2) به هر حال، اينكه مى گويد «لا اعرفه فى الفريضه» دليل صريحى است بر اينكه عمل مردم مدينه برخلاف آن بوده، چون تعبير «لا اعرفه» يعنى اين شيوه را در عمل پيشوايانى كه تابعين اند و علم را از صحابه فرا گرفته اند نمى شناسم.

اين حديثى بود در كيفيت نماز پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق اهل سنت كه چگونگى دلالت آن را شناختى.

اما آنچه شيعه روايت كرده است:

ب: حديث حمّاد بن عيسى

حماد بن عيسى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:

«چه زشت است كه شصت يا هفتاد سال از عمر كسى بگذرد و يك نماز كامل با همه حدودش نخواند».

حماد گويد: پيش خودم احساس حقارت كردم، گفتم: فدايت شوم پس نماز را به من بياموز. امام صادق عليه السلام رو به قبله ايستاد، دست هايش را روى ران هايش آويخت، انگشتانش را به هم جسبانده و قدم هايش را به اندازه سه انگشت باز از هم باز كرده و همه


1- الموطّأ: ج 1، ص 158، حديث 46 و 47
2- رسالة مختصرة فى السدل: ص 6- 7

ص: 393

انگشتان پايش رو به قبله بود، با خشوع و فروتنى ايستاد و اللَّه اكبر گفت، حمد را با ترتيل خواند، قل هو اللَّه احد خواند، ايستاده به اندازه يك نفس صبر كرد، ايستاده اللَّه اكبر گفت و به ركوع رفت، پنجه دست را روى زانوها نهاد، زانوها را به طرف عقب فشار داد، تا آنكه پشتش صاف شد به نحوى كه اگر قطره آب يا روغنى مى ريختى به خاطر صافى پشت نمى ريخت. گردنش را كشيده داشت، چشمانش را بست و سه بار با ترتيل سبحان اللَّه گفت و پس از گفتنِ «سبحان ربى العظيم وبحمده» ايستاد، چون آرام گرفت، «سمع اللَّه لمن حمده» گفت و پس از گفتنِ اللَّه اكبر در حال ايستاده و بالا بردن دست ها تا كنار صورت، به سجده رفت. پيش از زانوها دستانش را روى زمين نهاد و سه بار گفت:

«سبحان ربى الأعلى وبحمده» و جايى از بدن را بر جاى ديگر قرار نداد، سجده اش بر هشت موضع بود: پيشانى، دو كف دست، دو سر زانو، دو انگشت ابهامِ پاها و بينى. هفت عضو واجب است و نهادن بينى بر زمين سنت است و نوعى خاكسارى است. سپس سر از سجده برداشت و كاملًا نشست و اللَّه اكبر گفت. سپس متمايل به طرف چپ نشست، روى پاى راست را بر كف پاى چپ نهاد و گفت: استغفرُ اللَّه ربى واتوب اليه، سپس در حال نشسته تكبير گفت و به سجده دوم رفت و مثل سجده اول ذكر گفت و در ركوع و سجود از هيچ عضوى از بدنش كمك نگرفت و در سجده دست ها را از بدن فاصله داده بود و ساعدش را بر زمين نگذاشت. دو ركعت اينگونه خواند. سپس فرمود:

«اى حمّاد، اينگونه نماز بخوان و به اين طرف و آن طرف نگاه نكن، با دست ها و انگشتانت بازى نكن، به طرف چپ و راست يا جلو آب دهان نينداز». (1) هر دو روايت در صدد بيان كيفيت نماز واجب بر مردم است و هيچ اشاره اى در آنها به دست روى دست گذاشتن با همه انواعش نشده است. اگر سنت بود، امام در بيان خويش آن را ترك نمى كرد، در حالى كه با عمل خود نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را براى ما مجسم مى ساخت، چون آن را از پدرش امام باقر عليه السلام و او از پدرانش از امير المؤمنين عليه السلام از


1- وسائل الشيعه: ج 4، باب اول از افعال نماز، حديث 1، نيز باب 17، حديث 1 و 2

ص: 394

رسول اعظم صلى الله عليه و آله فرا گرفته بود. پس دست روى دست نهادن بدعت است، زيرا وارد ساختن چيزى در شريعت است كه از آن نيست.

احاديث ديگرى هم هست، غير از حديث ابوحميد ساعدى كه به آن اشاره مى كنيم.

2- آنكه بد نماز مى خواند

به روايت محدثان، مردى نماز مى خواند و پيامبر صلى الله عليه و آله به او مى نگريست، چون از نمازش فراغت يافت، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، سلام داد، حضرت جواب داد، سپس فرمود:

برگرد نماز بخوان، تو نماز نخوانده اى. برگشت و دوباره نماز خواند مثل بار نخست، سپس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، حضرت فرمود: برگرد و نماز بخوان چون نماز نخوانده اى، تا سه بار. مرد قسم خورد كه نماز بهتر از اين نمى تواند و چون مشتاق و مهياى فرا گرفتن شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او آموخت كه چگونه نماز بخواند.

ابوهريره گويد حضرت فرمود:

«چون به نماز ايستادى، وضوى كامل بگير، رو به قبله بايست، تكبير بگو، آنچه ميسّر است از قرآن بخوان، سپس ركوع كن تا به آرامش بدنى برسى، سپس بلند شو تا كاملًا بايستى، پس به سجده برو، از سجده برخيز، آرام بنشين، دوباره به سجده برو و آرام بگير، و در همه نمازت چنين كن».

اين حديث را منابع هفتگانه نقل كرده اند و لفظ نقل شده از صحيح بخارى بود. (1) پس اگر دست روى دست نهادن سنّت مؤكّد يا امر مستحب بود، پيامبر صلى الله عليه و آله به آن اشاره مى فرمود.

3- نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در توصيف عايشه

به نقل مسلم از عايشه، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نماز را با تكبير و قرائت سوره حمد آغاز مى كرد و چون ركوع مى رفت، سرش را نه بيرون مى آورد و نه تو مى كشيد، بلكه ميان اين


1- بلوغ المرام: 92، شماره 2/ 250، چاپ رياض؛ سبل السلام: ج 1، ص 159

ص: 395

دو حالت بود و چون از ركوع بر مى خاست، قبل از سجده كاملًا مى ايستاد و چون از سجده بر مى خاست، قبل از سجده دوم كاملًا مى نشست و در هر دو ركعت تحيّت مى گفت، پاى چپ را مى گسترد و پاى راست را بر آن مى نهاد و از نشستن روى دو پاشنه پا و اينكه كسى ساعدهايش را مثل درندگان بر زمين بگسترد نهى مى كرد و نمازش را با سلام به پايان مى برد. (1) اگر در روايت پيشين به ذكر واجبات بسنده شده بود، در اينجا برخى از مستحبات و مكروهات هم آمده است. اگر دست روى دست گذاشتن سنت مؤكّد يا مستحب بود حتماً پيامبر صلى الله عليه و آله آن را مى گفت، چون استحباب آن در نظر معتقدانش كمتر از گذاشتن پاى راست روى پاى چپ نيست. اين روايات تبيين كننده كيفيت نماز، بهترين دليل است كه دست روى دست نهادن سنت مؤكّد نيست.

4- روايت قاضى ابوحنيفه

قاضى ابوحنيفه نعمان تميمى مصرى مغربى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:

«هرگاه در نماز ايستاده بودى، دست راست را روى دست چپ يا دست چپ را روى دست راست نگذار، اين شيوه اهل كتاب است، بلكه دست ها را آزاد و رها كن، كه اين سزاوارتر است كه تو را از فكر نماز باز ندارد.» (2) 5- وصف نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در روايت معاذ

طبرانى از عبدالرحمان بن غنم از معاذ بن جبل چنين نقل مى كند: هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله در نماز بود، دست هايش را تا برابر گوش هايش بالا مى آورد، تكبير مى گفت، سپس آنها را پايين مى فرستاد وساكت مى شد وگاهى هم ديدم كه دست راست روى چپ مى گذاشت. (3) ذيل حديث گرچه دلالت مى كند پيامبر صلى الله عليه و آله گاهى دست راستش را روى دست


1- بلوغ المرام: 99، شماره 8/ 257
2- دعائم الاسلام: ج 1، ص 161، شماره 472 چاپ قاهره.
3- المعجم الكبير: ج 20، ص 74

ص: 396

چپش مى گذاشت، ولى اندك بود (به گواهى كلمه «ربما») و روش او بر آزاد گذاشتن دست بود. و نيز احتمال دارد كه گذاشتن دست راست روى چپ، به سبب ديگر بوده، نه به خاطر آنكه در نماز مستحب است.

6- روايات أئمه اهل بيت عليهم السلام

روايات بسيارى از ائمه اهل بيت نقل شده كه آويختن دست واجب است و دست روى دست گذاشتن (تكفير) بدعت است. به چند حديث اكتفا مى كنيم.

1- محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه پرسيدم: كسى در نماز، دست راست را روى دست چپ مى گذارد. فرمود:

«اين تكفير است، انجام نشود.» (1) 2- زراره از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود:

«در نمازت اقبال داشته باش، دست روى دست نگذار، كه اين كارِ مجوس بوده است.» (2) 3- صدوق با سند خود از امام على عليه السلام نقل مى كند:

«در نمازت اقبال داشته باش و دست روى دست نگذار، كه اين كار مجوس بوده است.» (3) 4- صدوق با سند خود از على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

«مسلمان در نمازش در برابر خداى متعال دستهايش را روى هم نگذارد و شبيه اهل كفر يعنى مجوس نشود.» (4) در پايان، توجه خوانندگان را به سخن دكتر على سالوس جلب مى كنيم. وى پس از


1- وسائل الشيعه: ج 4، باب 15 از ابواب قواطع الصلاة، حديث 1
2- همان، حديث 2
3- همان، حديث 3
4- همان، حديث 7

ص: 397

نقل آراى فقهاى شيعه و اهل سنت، قائلين به حرمت را چنين توصيف مى كند:

آنان كه معتقد به حرمت و ابطال اند يا فقط حرام مى دانند، نشانگر تعصّب مذهبى و تفرقه دوستى ميان مسلمانان اند. (1) شيعه چه گناهى كرده اگر اجتهاد و بررسى كتاب و سنت، آنان را به اين نتيجه رسانده كه دست روى دست گذاشتن در نماز، امرى است كه پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به وجود آمده و مردم در روزگار خلفا به آن امر مى شدند. پس هر كه به واجب يا مستحب بودن آن معتقد باشد در دين بدعت نهاده است. آيا پاداش كسى كه در دين اجتهاد كند، آن است كه به تعصب مذهبى يا اختلاف افكنى متهم شود؟

اگر اين درست باشد، آيا مى توان امام مالك را به آن توصيف كرد، زيرا كه دست روى دست گذاشتن را مطلقا مكروه مى دانست؟ يا در اين فرض، آيا مى توان پيشواى مدينه را به اختلاف دوستى متهم كرد؟ آرى ... چرا آزاد گذاشتن دست ها و روى هم ننهادن آنها نشانه تعصب و اختلاف دوستى باشد؟

اينها برخى از چيزهايى بود كه مى شد براى آويختن دست ها به آن استدلال كرد.

اگر دست روى دست گذاشتن، يا مستحب يا بدعت باشد، همچنان كه مقتضاى اين اختلاف نظر است، بهتر آن است كه انجام نشود، چون در ترك مستحب تنها محروميت از ثواب است، ولى در ارتكاب آنچه احتمال دارد بدعت باشد، احتمال عقاب و بطلان نماز است، چون با آنچه مورد بيزارى مولا باشد نمى توان به او تقرّب جست.

دليل قول به سنت بودنِ تكتّف

براى سنت بودن دست روى دست نهادن به روايت سهل بن سعد استدلال شده كه در صحيح بخارى آمده است. اينك بررسى اين روايت:

ابوحازم از سهل بن سعد روايت كرده است كه: مردم مأمور مى شدند در نماز، دست راست را روى ساعد دست چپ بگذارند. من اين را نمى دانم، مگر اين كه به


1- فقه الشيعة الاماميه ومواضع الخلاف بينه وبين المذاهب الأربعه: ص 183

ص: 398

پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت دهد، (1) يا نسبت داده شود.

اين حديث را برخى موقوف دانسته اند، برخى مرفوع، عموم محدّثان، فقها و اصوليين گفته اند اگر آن را به زمان پيامبر نسبت ندهد، مرفوع نيست و اگر به زمان پيامبر نسبت دهد و بگويد ما در زمان پيامبر چنين مى كرديم، يا در ميان ما چنين رايج بود، مرفوع مى شود و اين مذهب صحيح است.

نووى در شرح مسلم گفته است: بنابراين سخن اگر هم ابوحازم به آن قطع داشت، مرفوع نمى شد، تا چه رسد به اينكه جزم و قطع به آن ندارد. از اين رو حافظ ابوعمرو و ابن عبدالبر در تقصّى تصريح كرده اند كه اين روايت، تنها موقوف بر سهل بن سعد است، مالك هم آن را در «الموطّأ» نقل كرده و بخارى هم از او گرفته است. (2) روايت، كيفيت دست روى دست گذاشتن را بيان مى كند، الا اينكه بر فرض پذيرفتن سند آن، در دلالتش حرف است، و به دو جهت دلالت نمى كند:

اول: اگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور به آن داده، پس اينكه گفته «به مردم دستور مى دادند» چه معنى دارد؟ درست آن نبود كه بگويد: پيامبر دستور مى داد؟ آيا اين دليل نيست بر اينكه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و در زمان خلفا و اميران به مردم دستور مى دادند دست روى دست بگذارند، به خيال آنكه به خشوع نزديك تر است؟ از اين رو بخارى پس از اين نكته، بابى به نام «باب خشوع» گشوده است. ابن حجر گويد: حكمت اين هيئت آن است كه صفتِ خواهنده متواضع است و اين كار، نمازگزار را از بازى با سر و ريش باز مى دارد و به خشوع نزديك تر است. بخارى هم به لحاظ همين مسأله پس از آن باب خشوع را گشوده است. به عبارت ديگر: دستور اميران و حاكمان به اين كار، دليل آن است كه مردم در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و كمى پس از او با دست هاى آويخته نماز مى خواندند و اين فكر بعدها پديد آمده و مردم را به آن دستور داده اند.


1- فتح البارى فى شرح صحيح البخارى: ج 2، ص 224؛ صحيح مسلم: ج 2، ص 13؛ سنن بيهقى: ج 2، ص 28، حديث 3
2- الموطّأ: ص 135، كتاب الصلاة، حديث 226

ص: 399

برخى از شارحان حديث هم به اين نكته پى برده اند، شيخ ملا على قارى در تفسير حديث مى گويد: خلفاى چهارگانه، يا اميران يا پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را دستور مى دادند.

اگر پيامبر صلى الله عليه و آله چنان دستورى داده بود، جا داشت به عنوان تبرك نامش را بياورند نه آنكه ترك كنند. اين مى رساند كه دستور دهنده، پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده، بلكه حاكمانى بودند كه در مقابل سنت، پيرو خواسته هاى دلشان بودند و چون سيره على عليه السلام و اهل بيت بر آزاد گذاشتن دست ها و انتقاد از دست روى دست گذاشتن بوده، امرا به عنوان مخالفت با شيوه آنان دستور مى دادند كه دست ها را روى دست ها بگذارند.

دوم: در ذيل سند چيزى است كه دلالت دارد كه ابوحازم كه از سهل بن سعد نقل كرده، در صحت مضمون شك و ترديد داشته است، چون ابوحازم گفته: نمى دانم الا اينكه اين را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت دهد. و ديگرى به جاى «يُنمى» به صورتِ «يُنمى» نقل كرده، يعنى معلوم نيست كه در نماز مستحب باشد، جز اينكه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده مى شود. پس آنچه را سهل بن سعد روايت كرده، مرفوع خواهد بود.

ابن حجر گويد: در اصطلاح اهل حديث، هرگاه راوى بگويد: «ينميه»، يعنى آن را به صورت مرفوع (بدون اتصال سند) به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دهند. (1) همه اينها وقتى است كه «يُنمى» خوانده شود. ولى اگر «يُنمى» به صيغه معلوم بخوانيم، معنايش آن است كه سهل آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد. بر فرض صحت قرائت و خارج شدن روايت از اينكه مرسله يا مرفوعه باشد، اينكه گفته «نمى دانم، الا اينكه ...» نشان از ضعف اين اسناد و نسبت دارد و اينكه آن را از شخص ديگرى شنيده و نامش را نياورده است.

ابن حجر گويد: اين حديث درباره مرفوع بودنش صحبت شده است. دانى گفته است: اين مخدوش است، زيرا گمانى از سوى ابوحازم است، نيز گفته اند: اگر مرفوع بود، نيازى نبود كه بگويد «لا اعلمه»، آن را نمى دانم. (2)


1- الموطأ: ص 135، كتاب الصلاة، حديث 226، حاشيه شماره 1.
2- فتح البارى: ج 4، ص 126.

ص: 400

4. جزء بودن بسم اللَّه و آشكار گفتن آن

اشاره

«بسمله» در لغت به معناى گفتنِ «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» است و چون گفته شود، «اكثِر من البسمله» يعنى زياد بسم اللَّه بگو. (1) بسم اللَّه نشان مسلمانان است و هيچ چيز را آغاز نمى كنند مگر پس از گفتن بسم اللَّه الرحمن الرحيم، كه آيه توحيد و سبب طرد مشركان است. خداى سبحان مى فرمايد:

«چون به آنان گفته شود براى رحمان سجده كنيد، مى گويند: رحمان چيست؟ ...» (2) شعار مشركان در عصر جاهليت، «باسمك اللهم» بود و سخن خود را با آن آغاز مى كردند. در صلح حديبيه كه كار به نوشتن قرارداد صلح بين دو طرف انجاميد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام دستور داد بنويسد: بسم اللَّه الرحمن الرحيم. حضرت طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله نوشت. سهيل نماينده قريش گفت: اين را نمى شناسم، بنويس: باسمك اللهم. (3) پس بسمله، مرز ميان اسلام و شرك و وجه تمايز مؤمن و كافر است و مسلمان در هيچ جا از آن جدا نمى شود.


1- لسان العرب، المصباح المنير، واژه بسمله.
2- الفرقان: 60
3- سيره ابن هشام: ج 2، ص 317

ص: 401

1- بسم اللَّه، جزء فاتحه

بسمله جزئى از سوره فاتحه است. چند نكته بر آن دلالت مى كند:

اول: شافعى با سند خود روايت كرده كه معاويه به مدينه آمد و در آنجا نماز خواند و بسم اللَّه نخواند و هنگام رفتن به ركوع و سجود هم تكبير نگفت. چون سلام نماز را گفت، مهاجران و انصار ندا دادند: اى معاويه، از نماز دزديدى، بسم اللَّه كو؟ تكبير هنگام ركوع و سجود كو؟ سپس نماز را همراه بسم اللَّه و تكبير دوباره خواند.

شافعى گويد: معاويه حاكمى نيرومند و با شوكت بود و اگر آشكار گفتن بسم اللَّه نزد همه مهاجران و انصار امرى ثابت نبود، نمى توانستند به سبب نگفتن بسم اللَّه به او اعتراض كنند. (1) مى گوييم: اگر نه اينكه بسم اللَّه جزء سوره فاتحه است، مهاجران و انصار نسبت به نگفتن آن يا بلند نگفتن آن به او اعتراض نمى كردند. اين روايت هم بر جزء بودن بسم اللَّه و هم بر لزوم بلند گفتن آن دلالت مى كند، پس مى توان در هر دو مورد به آن استدلال كرد.

دوم: شافعى از مسلم، از ابن جريج، از ابن ابى مليكه، از ام سلمه نقل مى كند كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله سوره فاتحه را خواند، بسم اللَّه را يك آيه به شمار آورد، «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» را يك آيه، «الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را يك آيه، «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» را يك آيه، «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» را يك آيه، «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» را يك آيه، «صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ» را هم يك آيه. (2) سوم: حاكم از ام سلمه روايت كرده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در نماز، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» خواند و آن را يك آيه حساب كرد، «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» را آيه دوم،


1- مسند شافعى: ص 13؛ تفسير فخررازى: ج 1، ص 204، مستدرك حاكم: ج 1، ص 233
2- المستدرك: ج 1، ص 232

ص: 402

«الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را سوم، «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» را چهارم، و همچنين «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» را آيه پنجم و انگشتانش را جمع كرد. (1) چهارم: حاكم از ام سلمه نقل كرده است: پيامبر صلى الله عليه و آله: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ...» را مى خواند و حرف به حرف آنها را جدا مى كرد. حاكم مى گويد: اين حديث صحيح است و ذهبى بر صحت آن در تلخيص خود اقرار دارد. (2) پنجم: حاكم از نعيم مجمر نقل كرده است: پشت سر ابوهريره بودم، بسم اللَّه را با سوره حمد خواند تا رسيد به ولا الضالين، گفت: آمين، مردم هم گفتند: آمين و هر گاه سجده مى كرد تكبير مى گفت و چون سلام مى داد، مى گفت: به خدايى كه جانم در دست اوست من در نماز، شبيه ترين شما به پيامبر خدايم. حاكم گويد: اين حديث صحيح است و ذهبى در تلخيص خود آن را پذيرفته است. (3) ششم: حاكم از قتاده نقل كرده است: از انس بن مالك پرسيدند: قرائت پيامبرخدا صلى الله عليه و آله چگونه بود؟ گفت: به صورت كشيده بود. سپس خواند: بسم اللَّه الرحمن الرحيم و «رحيم» را مدّ داد. (4) ذهبى اين را نيز پذيرفته است.

هفتم: حاكم از ابن جريج از پدرش از سعيد بن جبير از ابن عباس در مورد آيه «وَلَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي» (5) نقل كرده كه مقصود، سوره فاتحة الكتاب است، بسم اللَّه الرحمن الرحيم ... و سوره را خواند. ابن جريج گويد: به پدرم گفتم: آيا سعيد از ابن عباس خبر داده كه وى گفته است، بسم اللَّه الرحمن الرحيم ... گفت: آرى. حاكم اين حديث را صحيح مى داند، هرچند بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند و تمام اين باب در كتاب الصلاة است. (6)


1- المستدرك، حاكم: ج 1، ص 232
2- همان.
3- همان.
4- همان: ج 2، ص 233
5- الحجر: 87
6- المستدرك، حاكم: ج 1، ص 551 تفسير سوره فاتحه.

ص: 403

هشتم: ثعلبى با سند خود از ابوهريره نقل كرده است كه: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بودم، مردى وارد شد كه نماز بخواند. نماز را شروع كرد، پس از گفتنِ «اعوذ باللَّه ...» سوره حمد را از «الحمد للَّه ...» خواند. پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد و فرمود: اى مرد نماز را بر خويشتن بريدى؟ مگر نمى دانى «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» از سوره حمد است؟ هركس آن را ترك كند آيه اى را ترك كرده و هركس آيه اى را ترك كند نمازش را تباه كرده است. (1) نهم: ثعلبى از على عليه السلام روايت كرده كه هرگاه در نماز سوره اى آغاز مى كرد. بسم اللَّه مى خواند و مى فرمود: هركس خواندن آن را ترك كند كاسته است و مى گفت: آن مايه تماميّت سوره حمد است. (2) دهم: ثعلبى از طلحة بن عبيداللَّه نقل كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس بسم اللَّه را ترك كند آيه اى از كتاب خدا را ترك كرده است و «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» هم جزء سوره حمد بر من نازل شده است. (3) يازدهم: دار قطنى، نيز بيهقى در سنن از ابوهريره نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هرگاه حمد را خوانديد، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را هم بخوانيد كه آن ام القرآن، ام الكتاب و سبع المثانى است و بسم اللَّه هم يكى از آيات اين سوره است. (4) دوازدهم: طبرانى، دار قطنى و بيهقى از نافع نقل كرده اند كه پسر عمر هرگاه نماز آغاز مى كرد، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را در سوره فاتحه و سوره پس از آن مى خواند و مى گفت كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را شنيده است. (5) سيزدهم: ابوداود، ترمذى، دار قطنى و بيهقى از ابن عباس نقل كرده اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نمازش را با بسم اللَّه آغاز مى كرد. (6)


1- الدرّ المنثور: ج 1، ص 21
2- كنز العمال: ج 2، ص 297، شماره 4049
3- همان: ج 1، ص 556، شماره 2494
4- الدرّ المنثور: ج 1، ص 11؛ السنن الكبرى: ج 2، ص 45
5- المعجم الاوسط: ج 1، ص 257؛ السنن الكبرى: ج 2، ص 48؛ مجمع الزوايد: ج 2، ص 109
6- سنن ترمذى: ج 1، ص 155، حديث 245؛ سنن دارقطنى: ج 1، ص 303؛ السنن الكبرى: ج 2، ص 47

ص: 404

چهاردهم: دار قطنى و بيهقى از ابوهريره روايت كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه در نماز جماعت قرائت مى كرد، با «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» آغاز مى كرد. ابوهريره گويد: اين آيه اى از كتاب خدا است، اگر خواستيد سوره فاتحه را بخوانيد كه بسم اللَّه آيه هفتم است. (1) پانزدهم: بيهقى از پسر عمر نقل كرده كه وى در نماز «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» مى خواند، چون سوره را ختم مى كرد، آن را مى خواند و مى گفت: آنچه در مصحف نگاشته شده، براى آن است كه خوانده شود. (2)

2- سبع المثانى همان سوره فاتحه است

روايات فراوانى از امام على عليه السلام، ابن مسعود و ديگران از صحابه و بسيارى از تابعين نقل شده كه مقصود از «سبع المثانى» در قرآن (حجر، آيه 87) سوره فاتحه است. اين از يك سو، از سوى ديگر آيات سوره حمد جز با شمردن بسم اللَّه به عنوان آيه اى از اين سوره، هفت تا نمى شود. اينك توضيحى در دو بخش:

رواياتى كه سبع المثانى را سوره حمد مى داند، بدون تصريح به اينكه بسم اللَّه هم جزء اين سوره است.

رواياتى كه سبع المثانى را سوره حمد مى داند، و تصريح مى كند كه بسم اللَّه جزء اين سوره است.

بخشى از روايات دسته اول را براى نمونه و پرهيز از تفصيل مى آوريم:

1- طبرى از عبد خير از على عليه السلام نقل مى كند: سبع المثانى فاتحة الكتاب است. (3) 2- طبرى از ابن سيرين نقل مى كند كه از ابن مسعود درباره سبع المثانى پرسيدند، گفت: فاتحة الكتاب است. (4)


1- السنن الكبرى: ج 2، ص 47؛ سنن دار قطنى: ج 1، ص 305.
2- شعب الايمان: ج 2، ص 439- 440، حديث 2336.
3- تفسير طبرى: ج 14، ص 37.
4- همان.

ص: 405

3- طبرى از حسن در مورد آيه «وَلَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي» (1) نقل مى كند كه گفت:

سوره فاتحه است. نيز از سعيد بن جبير از ابن عباس هم نقل كرده كه گفته مقصود سوره فاتحه است.

4- طبرى از ابوفاخته درباره اين آيه نقل مى كند كه گفته مقصود، فاتحة الكتاب است. (2) 5- طبرى از ابى العاليه درباره اين آيه نقل مى كند كه گفته است: فاتحة الكتاب هفت آيه دارد. گويد به ربيع گفتم: مى گويند: مقصود هفت سوره طولانى است. گفت: وقتى اين آيه نازل شد هنوز از آن سوره هاى طولانى چيزى نازل نشده بود.

6- طبرى از ابى العاليه نقل مى كند كه مقصود سوره فاتحه است و از اين جهت به آن مثانى گفته شده چون دو بار خوانده مى شود، هرگاه قرآن خوانده شود آن هم خوانده مى شود. به او گفتند: ضحّاك بن مزاحم مى گويد: مقصود هفت سوره طولانى است.

گفت: اين سوره سبع المثانى وقتى نازل شد كه هيچ كدام از آن سوره هاى طولانى نازل نشده بود.

7- طبرى از عبداللَّه بن عبيد بن عمير نقل مى كند كه مقصود از آن سوره فاتحه است.

8- طبرى از ابن جريج از ابن مليكه نقل مى كند كه گفته مقصود از آن فاتحة الكتاب است و سوره فاتحه براى پيامبر شما ياد شده، نه براى پيامبرى پيش از او.

9- طبرى از ابوهريره از ابىّ نقل مى كند كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آيا به تو سوره اى بياموزم كه مانند آن نه در تورات، نه در انجيل، نه در زبور و نه در قرآن نازل شده است؟

گفتم: آرى. فرمود: اميد دارم از اين در بيرون نروى تا آنكه آن را فراگيرى. پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست، من نيز همراه او برخاستم. دست او در دستم بود و با من حرف مى زد، من


1- الحجر: 87
2- تفسير طبرى: ج 14، ص 38

ص: 406

كندكند مى رفتم كه مبادا پيش از آنكه آن را به من بياموزد بيرون رود. چون نزديك در شديم گفتم: يا رسول اللَّه، آن سوره كه وعده دادى چه شد؟ فرمود: وقتى نماز را آغاز مى كنى چگونه مى خوانى؟ آنگاه سوره فاتحه را خواند و فرمود: اين همان است، همان سبع المثانى است كه خداوند فرموده به من عطا كرده است. (1) حاكم در مستدرك هم اين را نقل كرده است.

10- طبرى از ابوهريره از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود: اين همان امّ الكتاب و فاتحة الكتاب است و سبع المثانى است. (2)11- طبرى از ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره فاتحة الكتاب نقل كرده كه: همان فاتحة الكتاب، همان سبع المثانى و قرآن عظيم است. (3) اما آنچه سبع المثانى را به سوره فاتحه تفسير مى كند و بسم اللَّه را اولين آيه آن مى داند:

12- ابن جرير، ابن منذر، طبرانى، ابن مردويه، حاكم و بيهقى در سنن خويش از ابن عباس نقل مى كند كه از او درباره سبع المثانى پرسيدند. گفت: فاتحة الكتاب است، خدا آن را براى امت محمد استثنا كرده، آن را در ام الكتاب بالا برده و براى آنان ذخيره ساخته تا آنكه براى آنان بيرون آورده است و به كسى پيش از آنان عطا نكرده است.

پرسيدند: پس آيه هفتم كجاست؟ گفت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ». (4) 13- طبرى از سعيد بن جبير درباره اين آيه نقل كرده كه گفت: مقصود سوره فاتحه است. پس آن را با شش آيه خواند. سپس گفت: بسم اللَّه آيه هفتم است. سعيد گويد: ابن عباس هم بر من همان گونه خواند كه بر تو خوانده است، سپس گفته: آيه هفتم «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» است. (5)


1- تفسير طبرى: ج 14، ص 40
2- همان: ص 41
3- همان.
4- الدرّ المنثور: ج 5، ص 94
5- تفسير طبرى: ج 14، ص 38

ص: 407

14- طبرى از سعيد بن جبير نقل كرده كه ابن عباس به من گفت: پس آغاز كرد، سپس فاتحة الكتاب را خواند، سپس گفت: مى دانى آيه «سبعاً من الثانى» چيست؟

در جمله «آغاز كرد و آنگاه سوره فاتحه را خواند» هيچ گواهى بر اين نيست كه بسم اللَّه از جوهره اين سوره بيرون است، زيرا بسم اللَّه در آغاز عموم سوره ها نبوده و با تعبير «آغاز كرد» به بسم اللَّه اشاره دارد و با تعبير «سپس فاتحة الكتاب را خواند» اشاره به آيات ديگر اين سوره كه از ساير سوره ها متمايز است.

با اين توضيح، حديث بعدى هم روشن مى شود:

15- طبرى از ابوسعيد بن معلّى نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را در حالى كه نماز مى خواند صدا كرد. او نمازش را خواند و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت. پيامبر پرسيد: چرا جوابم ندادى؟ گفت: نماز مى خواندم. گفت: مگر خدا نفرموده است: اى مؤمنان! هرگاه خدا و رسول شما را به چيزى فرا مى خوانند كه شما را زنده مى كند اجابت كنيد؟ (1) سپس پيامبرخدا صلى الله عليه و آله فرمود: به تو بزرگترين سوره را در قرآن مى آموزم. گويا كه آن را بيان كرده است، يا فراموش كرده است، گفتم: يا رسول اللَّه، چه شد آنچه فرموديد؟ فرمود:

«الحمد للَّه رب العالمين ...» اين سبع المثانى و قرآن عظيمى است كه به من داده اند. (2) 16- دار قطنى و بيهقى از ابوهريره نقل كرده اند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هرگاه در نماز جماعت قرائت مى كرد، با بسم اللَّه آغاز مى كرد، ابوهريره گفت: آيه اى از قرآن است، اگر خواستيد سوره فاتحه بخوانيد، بسم اللَّه آيه هفتم است. (3) 17- دار قطنى و بيهقى در سنن با سند صحيح از عبد خير نقل كرده اند: از على عليه السلام درباره سبع المثانى پرسيدند. فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ...» گفتند: اين شش آيه است، فرمود: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» هم يك آيه است. (4)


1- انفال: 24 «استجيبوالله وللرسول ...».
2- تفسير طبرى: ج 14، ص 41.
3- السنن الكبرى: ج 2، ص 47؛ سنن دار قطنى: ج 1، ص 305.
4- همان، ص 45؛ همان، ص 311.

ص: 408

18- ابن الأنبارى در مصاحف از ام سلمه نقل كرده كه گفته است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله قرائت كرد: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ...» تا «وَ لَا الضَّالِّينَ» و فرمود: اين هفت است اى امّ سلمه. (1)

3- فاتحة الكتاب با بسم اللَّه هفت آيه است

اگر بسم اللَّه را جزئى از سوره فاتحه بدانيم، اين سوره هفت آيه مى شود. از اين رو در مصحف هاى معروف، بسم اللَّه را يك آيه از سوره فاتحه به شمار مى آورند، هر چند در ساير سوره ها آن را به شمار نمى آورند. به هر حال، تعداد آيات اين سوره هفت تاست به اين شكل: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ...» (تا آخر سوره).

مى بينى كه هر آيه جمله اى تام دارد، اما كسى كه بسم اللَّه را جزء سوره نداند، «صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» را يك آيه قرار مى دهد و «غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ» را آيه ديگر، معنايش اين است كه بدل را يك آيه و مُبدلٌ منه را آيه ديگرى قرار دهد و اين با ذوق سليم ناسازگار است. همچنين كسانى كه كوشيده اند «إِيَّاكَ نَعْبُدُ» را يك آيه و «وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» را آيه ديگرى به شمار آورند بيراهه رفته اند، چون هر دو جمله به هم پيوسته اند و بر توحيد در عبادت و استعانت تأكيد دارند و جدا كردن آن دو بى معناست.

اين ها بخشى از رواياتى بود كه از اهل سنت يافتيم و دلالت داشت كه بسم اللَّه جزء سوره فاتحه است، دو موضوع ديگر نيز بر اين حقيقت دلالت مى كند، يكى اينكه پيامبر و اصحاب او بسم اللَّه را بلند مى گفتند (خواهد آمد)، ديگر اينكه بسم اللَّه جزئى از هر سوره است.

4- لزوم بلند گفتن بسم اللَّه

بحث گذشته ثابت كرد كه بسم اللَّه جزء سوره فاتحه و از متن آن است و سوره جز با


1- الدرّ المنثور: ج 1، ص 12.

ص: 409

قرائت آن تمام نيست، اما حكم بلند گفتن آن مثل ساير بخش هاى اين سوره است. اگر نماز از نمازهاى جهرى باشد، بايد آن را بلند گفت، مگر آنكه دليل خاصّى بر آهسته گفتن آن باشد، افزون بر اينكه روايات فراوانى لزوم بلند گفتن آن را مى رساند. از جمله اين روايات اينهاست:

1- حاكم از ابوهريره نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله بسم اللَّه را بلند مى گفت. (1) 2- حاكم از انس بن مالك نقل مى كند: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله بسم اللَّه را بلند مى گفت. وى مى افزايد: راويان اين حديث، ثقه اند و ذهبى هم در «تلخيص» آن را پذيرفته است. (2) 3- حاكم از محمد بن ابى السرى عسقلانى نقل مى كند: من بيشمار پشت سر معتمر بن سليمان نماز صبح و مغرب خوانده ام، او بسم اللَّه قبل از سوره فاتحه و پس از آن را بلند مى گفت و شنيدم كه معتمر مى گفت: كوتاهى نمى كنم كه به نماز پدرم اقتدا كنم، پدرم نيز گفته است: كوتاهى نمى كنم كه به نماز انس بن مالك اقتدا كنم، انس هم مى گفت: از اقتدا به نماز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كوتاهى نمى كنم. راويان اين حديث، همه موثّق و مورد قبول ذهبى در تلخيص اند. (3) 4- حاكم از حُميد طويل، از انس چنين نقل كرده است: پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان و على عليه السلام نماز خوانده ام، همه بسم اللَّه را بلند مى گفتند.

سپس گفته است:

در اين مورد احاديثى از عثمان، على، طلحة بن عبيداللَّه، جابر بن عبداللَّه، عبداللَّه بن عمر، حكم بن عمير ثمالى، نعمان بن بشير، سمرة بن جندب، بريده اسلمى، عايشه نزد من وجود دارد كه همه صحيح است و براى رعايت اختصار ذكر نكردم و تنها آنچه مناسب اين باب است آوردم، در اين باب نيز، كسانى را كه از صحابه و تابعين و پيروانِ تابعين


1- مستدرك: ج 1، ص 232
2- همان.
3- همان.

ص: 410

بسم اللَّه را بلند مى گفتند ذكر كردم. (1) از آنجا كه سخن اخير كه مدعى اجماع همه پيشوايان بر جهر در بسم اللَّه در نمازهاست، مخالف مذهب امام ذهبى است، خشمگين شده و ادعا كرده كه نسبت جهر به اينان دروغ محض است و براى اثبات مدعاى خود قسم خورده است، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «مدعى بايد دليل بياورد و بر منكر است كه قسم بخورد».

پس كسى كه مدعى دروغ بودن اينهاست، بايد دليل بياورد نه آنكه قسم بخورد، وگرنه هركس مى تواند حديثى را كه مخالف مذهب يا گرايش اوست، دروغ پندارد و قسم بخورد!

5- امام شافعى در مسند خود روايت كرده كه معاويه به مدينه آمد، نماز خواند و «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» نگفت. مهاجران و انصار اعتراض كردند كه: اى معاويه! از نماز ما دزديدى، پس بسم اللَّه كو؟ شافعى بر اين روايت حاشيه مى زند كه: اگر نبود اينكه بلند گفتن بسم اللَّه، امرى ثابت نزد همه صحابه از مهاجرين و انصار بود، نمى توانستند به سبب ترك بسم اللَّه بر معاويه اعتراض كنند.

6- حاكم روايت پيشين را به نحو ديگرى آورده است. وى از انس بن مالك چنين نقل مى كند: معاويه در مدينه نماز صبح خواند، قرائت را بلند خواند، بسم اللَّه سوره فاتحه را خواند و بسم اللَّه سوره بعدى را نگفت تا آنكه قرائت به پايان رسيد. چون سلام نماز را گفت، كسانى از مهاجرين و انصار كه آن را شنيده بودند، از هر طرف ندا دادند: آيا از نماز دزديدى يا فراموش كردى؟ بعد از آن چون نماز خواند، بسم اللَّه را در سوره پس از حمد گفت و چون به سجده مى رفت تكبير گفت.

حاكم گويد: اين حديث به شرط مسلم صحيح است و به عبدالمجيد بن عبدالعزيز هم احتجاج شده است، راويان ديگر هم عادل اند و ذهبى هم در تلخيص خود آن را پذيرفته است.

7- در تفسير رازى است: بيهقى در سنن خود، بلند گفتن بسم اللَّه را از عمر بن


1- مستدرك: ج 1، ص 232

ص: 411

خطاب و ابن عباس و ابن عمر و ابن زبير روايت كرده است. سپس فخر رازى گويد: اما على بن ابى طالب به تواتر ثابت شده كه بسم اللَّه را بلند مى گفت و كسى كه در دين خود به على بن ابى طالب اقتدا كند هدايت يافته است.

گويد: دليل آن، سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است كه: خدايا حق را با على بچرخان، هرجا كه او بگردد و بچرخد. (1) بزار، دار قطنى و بيهقى در «شعب الايمان» از طريق ابى الطفيل نقل كرده كه شنيدم على بن ابى طالب و عمار را كه مى گفتند: رسول خدا در نمازهاى واجب، بسم اللَّه را در سوره فاتحه بلند مى گفت. (2) 9- دار قطنى از عايشه نقل كرده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بسم اللَّه را بلند مى گفت. (3) 10- دار قطنى از نعمان بن بشير نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جبرئيل كنار كعبه بر من امامت كرد و «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را بلند گفت. (4) 11- دار قطنى از على بن ابى طالب نقل مى كند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بسم اللَّه را در هر دو سوره بلند مى گفت. (5) 12- دار قطنى، حاكم و بيهقى از ابوهريره نقل كرده اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله بسم اللَّه را در نماز بلند مى گفت، بيهقى افزوده است: ولى مردم آن را ترك كردند. (6) 13- دار قطنى از عبداللَّه بن عمر نقل مى كند: پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر نماز خواندم، آنان بسم اللَّه را بلند مى گفتند. (7) 14- ثعلبى از على بن زيد بن جدعان نقل كرده است كه: عبداللَّه ها (عبداللَّه بن


1- تفسير كبير: ج 1، ص 204
2- سنن دارقطنى: ج 1، ص 302؛ شعب الايمان: ج 2، ص 436، حديث 2322؛ الدر المنثور: ج 1، ص 21، 22
3- الدرّ المنثور: ج 1، ص 23
4- سنن دارقطنى: ج 1، ص 309؛ الدرّ المنثور: ج 1، ص 22
5- همان، ص 302؛ همان.
6- همان، ص 306؛ مستدرك حاكم: ج 1، ص 208؛ السنن الكبرى: ج 2، ص 47
7- همان، ص 305؛ الدرّ المنثور: ج 1، ص 22

ص: 412

عباس، عبداللَّه بن عمر، عبداللَّه بن زبير) قرائت را با بسم اللَّه آغاز مى كردند. (1) 15- بيهقى از زهرى نقل مى كند: از سنت نماز آن است كه بسم اللَّه را بخوانى و اولين كسى كه بسم اللَّه را در مدينه آهسته گفت، سعيد بن عاص بود كه مردى خجالتى بود. (2) 16- دار قطنى از ابوهريره نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جبرئيل نماز را به من آموخت، ايستاد و براى ما تكبير گفت، سپس بسم اللَّه را در هر ركعت با صداى بلند گفت. (3) 17- دار قطنى از حكم بن عمير كه بدرى بود نقل مى كند: پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خواندم، او در نماز بسم اللَّه را بلند مى گفت، نيز در نماز شب، نماز صبح و نماز جمعه. (4) فخر رازى براى لزوم بلند گفتن بسم اللَّه در نمازهاى جهرى به همان نكته اى استدلال كرده كه در آغاز بحث اشاره كرديم، كه حكم جزء سوره مثل حكم همه سوره است و تبعيض ميان كلّ و جزء صحيح نيست، مگر دليل قطعى باشد، تعبير رازى چنين است:

دليل آورديم كه بسم اللَّه آيه اى از سوره فاتحه است، پس از ثبوت اين مى گوييم:

استقراء نشان مى دهد كه يك سوره يا همه اش بايد آهسته خوانده شود، يا همه اش بلند.

اما اينكه بخشى از آن بلند و بخشى آهسته خوانده شود، چنين سوره اى نداريم. وقتى اين ثابت شد، پس بلند گفتن بسم اللَّه در قرائت نماز جهرى مشروع است. (5)

5- أئمه اهل بيت عليهم السلام و جهر به بسم اللَّه

روايات أئمه اهل بيت در مورد بلند گفتن بسم اللَّه فراوان است، سيره امام على عليه السلام و


1- الدرّ المنثور: ج 1، ص 21
2- همان.
3- سنن دارقطنى: ج 1، ص 305؛ الدرّ المنثور: ج 1، ص 20، 21
4- همان، ص 308؛ همان، ص 22، 23
5- تفسير كبير: ج 1، ص 204

ص: 413

امامان پس از او چنين بود. چند نمونه را مى آوريم:

18- ابوالفتوح رازى در تفسيرش از امام رضا عليه السلام، از پدرش، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: آل محمد صلى الله عليه و آله در بلند گفتن «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» اجتماع دارند. (1) 19- در تفسير على بن ابراهيم از ابن اذينه از امام صادق عليه السلام روايت شده است:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» شايسته ترين چيزى است كه به جهر گفته شود و آيه اى است كه خداوند فرموده است:

«هرگاه پروردگارت را در قرآن ياد كنى، مشركان از روى بيزارى به عقب بر مى گردند». (2) 20- صدوق با سند خود از اعمش، از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: بلند گفتن بسم اللَّه در نماز، واجب است. (3) 21- صدوق با سند خود از فضل بن شاذان نقل كرده است، در آنچه امام رضا عليه السلام در بيان اسلام خالص براى مأمون نوشت، آمده است: بلند گفتن بسم اللَّه در همه نمازها سنت است. (4) 22- از امام رضا عليه السلام روايت است كه در همه نمازهاى روز و شب خود، بسم اللَّه را بلند مى گفت. (5) 23- كلينى از صفوان جمّال نقل كرده است: روزهايى پشت سر امام صادق عليه السلام نماز خواندم، در نمازهايى كه جهرى نبود، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را در هر دو سوره بلند مى گفت. (6)


1- روض الجنان: ج 1، ص 50؛ مستدرك الوسائل: ج 4، ص 189، شماره 4456
2- تفسير قمى: ج 1، ص 28 آيه 46 اسراء.
3- خصال: ج 2، ص 604، ابواب صد به بالا، شماره 9
4- عيون اخبار الرضا: ج 2، ص 122، باب 35
5- همان: ص 181، باب 44، شماره 5
6- كافى: ج 3، ص 315، حديث 20

ص: 414

24- عياشى از خالد مختار نقل مى كند: شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: آنان را چه مى شود كه نسبت به عظيم ترين آيه در كتاب خدا يعنى «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» مى پندارند كه اگر بلند و آشكار گفته شود بدعت است. (1) 25- كلينى از يحيى بن ابى عمران همدانى نقل مى كند: به محضر امام جواد عليه السلام نامه نوشتم: فدايت شوم، درباره كسى كه نمازش را هنگام خواندن سوره فاتحه با بسم اللَّه آغاز مى كند، اما در سوره هاى ديگر بسم اللَّه را نمى گويد چيست؟ عباسى مى گويد عيبى ندارد.

حضرت به خط مباركش على رغم گفته عباسى، نوشت اعاده مى كند، اعاده مى كند. (2) آنچه ذكر كرديم كافى است براى كسى كه جوياى حقيقت باشد!


1- تفسير عياشى: ج 1، ص 21، حديث 16
2- كافى: ج 3، ص 313، حديث 2

ص: 415

5. گفتن «آمين» پس از حمد

از اختصاصات شيعه است كه لازم است پس از قرائت فاتحه، «آمين» گفته نشود، برخلاف مذاهب ديگر كه آن را سنت مى دانند. (1) شيخ طوسى در «خلاف» گويد: گفتن آمين، نماز را باطل مى كند، چه آهسته باشد چه بلند، در آخر حمد باشد يا قبل از آن، از سوى امام باشد يا مأموم در هر حال.

ابوحامد اسفراينى گفته است: اگر امام، پيش از مأمومين حمد را بخواند، براى آنان جايز نيست آمين بگويند و اگر گفتند بايد حمد را دوباره بخوانند، برخى از شافعيان نيز بر اين عقيده اند. (2) دليل بر اينكه آمين نه جزء نماز است و نه امرى مستحب است، رواياتى است كه پيشتر آورديم، و در بحثِ دست روى دست نهادن كه كيفيتِ نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را بيان مى كرد، در تمام آن از اين لفظ خالى بود. در روايت ابوحميد ساعدى بود: چون به نماز بايستد، دستانش را تا نزديك شانه ها بالا آورد، تكبير بگويد، پس از استقرار اعضاى بدن، فاتحه بخواند، سپس تكبير گويد، دست ها را تا محاذى شانه ها بالا آورد، سپس


1- انتصار: ص 144
2- الخلاف: ج 1، ص 333

ص: 416

ركوع كند و كف دست ها را بر زانو بنهد. (1)مى بينى كه در اين روايت اشاره اى به آمين گفتن و چيزى كه خارج از قرائت است نيست و لفظ قرائت هم حاكى از آن نيست.

و نيز نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«چون به نماز ايستادى، رو به قبله بايست، تكبير بگو، بعد آنچه از قرآن مى توانى بخوان.» (2) در اين هم اشاره اى به آمين گفتن نيست و آمين داخل در «آنچه از قرآن همراه توست» نيست.

در حديث عايشه در مورد وصف نماز پيامبر صلى الله عليه و آله بود: رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز را با تكبير و قرائت سوره حمد آغاز مى كرد و هنگام ركوع، سر خود را جلو مى آورد. (3) در ساير روايات هم كه بيانگر چگونگى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله بود، هيچ اشاره اى به آمين نبود.

كسى كه آمين را جايز مى داند، استدلال مى كند كه آمين نسبت به دعاى قبلى است «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ».

چند نكته گفتنى است:

اول: دعا يك امر قصدى است، كسى كه سوره فاتحه مى خواند، به قصد تلاوت قرآن مى خواند نه به قصد دعا. و مردم مأمورند اين سوره را بخوانند، چون حديث است كه هيچ نمازى جز با فاتحة الكتاب درست نيست.

دوم: بر فرض كه آمين نسبت به دعاى قبلى باشد، ولى بسيارى از نمازگزاران به خصوص غيرعرب ها هرگز به ذهنشان نمى رسد كه در آيات سوره فاتحه دعايى است كه


1- سنن بيهقى: ج 2، ص 72، 73، 101، 102؛ سنن ابى داود: ج 1، ص 194، حديث 730، 736
2- بلوغ المرام: 92، شماره 2/ 250
3- همان: 99، شماره 8/ 257

ص: 417

به آن آمين بگويند.

سوم: بر فرض كه آمين نسبت به دعاى قبلى باشد، ولى واجب است تفصيل دهيم (مثل سخن ابوحامد اسفرايينى) ميان آنجا كه اگر امام جماعت، زودتر از مأمومين حمد را بخواند جايز نيست و مثل آنجا كه پس از آنكه امام از «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» گذشت، مأمومى وارد نماز شود.

اين بر اين اساس است كه «آمين» را كلام آدمى ندانيم، وگرنه نماز را باطل مى كند، از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه «در اين نماز، هيچ سخنى از كلام آدميان يا از كلام مردم شايسته نيست». (1) همه اين ها بررسى طبق قواعد است. ليكن ائمه اهل بيت عليهم السلام يكى از «ثقلين» اند كه از كتاب خدا جدا نيستند و آنان گفتن آمين را حرام و مبطل نماز دانسته اند.

محمد حلبى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم: وقتى از خواندن سوره حمد فارغ مى شوم، آمين بگويم؟ فرمود: نه. (2)


1- صحيح مسلم: ج 1، ص 381، شماره 537
2- وسائل الشيعه: ج 4، باب 17 از ابواب قرائت نماز، حديث 3

ص: 418

6. قنوت در ركعت دوم

فقهاى شيعه معتقدند در هر نمازى قنوت و دعا در آن به آنچه نمازگزار بخواهد، مستحب است. شافعى نيز در كتاب اختلاف همين را گفته است: شخص مى تواند در هر نماز هنگام نياز مسلمين به دعا، قنوت بگيرد. (1) شيخ طوسى گفته است: قنوت در هر دو ركعت از همه نمازها، چه واجب چه مستحب، پس از قرائت و قبل از ركوع مستحب است. اگر نماز واجب چهار ركعتى باشد، يك قنوت در ركعت دوم مى خواند و اگر نماز جمعه است، دو قنوت بر امام است، در ركعت اول پيش از ركوع و در ركعت دوم پس از ركوع و قنوت در نماز وتر هم در طول سال مستحب است.

شافعى گويد: قنوت تنها در نماز صبح پس از ركوع مستحب است و اگر فراموش كند دو سجده سهو بر اوست و اين مثل تشهد اول مستحب است و در نمازهاى ديگر گفته است اگر حادثه و بلايى نازل شده باشد به يك قول جايز است وگرنه به دو قول. در «أمّ» گفته است مى تواند و در «الإملاء» گفته: اگر خواست قنوت بگيرد و اگر خواست نگيرد.

طحاوى گويد: قنوت در نمازهاى ديگر را جز شافعى كسى نگفته است. شافعى گفته


1- انتصار: ص 152؛ كتاب الأمّ: ج 1، ص 130 و 238؛ بداية المجتهد: ج 1، ص 134

ص: 419

است اين مذهب را چهار پيشواى صحابه، ابوبكر، عمر، عثمان و على عليه السلام و نيز انس بن مالك معتقدند و حسن بصرى و مالك و اوزاعى و ابن ابى ليلى هم همين را گفته اند، قنوت در نماز وتر در نيمه دوم ماه رمضان نيز چنين است و نه در غير آن. (1) أئمه اهل بيت عليهم السلام كه يكى از ثقلين اند، به استحباب آن در هر نمازى فتوا داده اند.

صدوق با سند خود از امام باقر عليه السلام نقل كرده كه فرمود: قنوت در همه نمازهاست. (2)


1- الخلاف: ج 1، ص 379، 380
2- وسائل الشيعه: ج 4، باب 1 از ابواب قنوت، حديث 1 و نيز روايات ديگر اين باب.

ص: 420

7. سجود بر زمين

اشاره

شايد سجود، از روشن ترين مظاهر بندگى و فروتنى و تسليم بنده در برابر خالق باشد و بدين وسيله مؤمن بندگى خود را در پيشگاه خدا ابراز مى كند، خداوند نيز اين فروتنى و طاعت را براى بنده اش ارج مى نهد و فيض خويش را بر بنده ساجدش مى رساند، از اين رو در برخى روايات است:

نزديك ترين حالت نزديكى بنده به پروردگارش حالت سجود است.

از آنجا كه نماز از ميان عبادت ها معراجى است كه به سبب آن مؤمن از كافر باز شناخته مى شود و سجود يكى از اركان نماز است، براى اعلام بندگى و فروتنى در برابر خدا، چيزى مانند سجده بر خاك و رمل و سنگ و سنگريزه نيست، چون در اينها فروتنى بيشتر و آشكارتر نسبت به حصير و بورياست، تا چه رسد به سجود بر لباس هاى فاخر و فرش هاى نفيس و طلا و نقره. گرچه همه اينها سجود است، ليكن عبوديت در سجده بر خاك و زمين بيشتر متجلّى است.

شيعه به سجده بر زمين در سفر و حضر متعهّد است و از آن عدول نمى كنند مگر به سجده بر آنچه از زمين مى رويد، به شرط اينكه خوردنى و پوشيدنى نباشد و سجده بر غير زمين و غير آنچه را از زمين روييده است درست نمى دانند و اين پيروى از سنّتى است كه به صورت متواتر از پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام و اصحاب او نقل شده است. بعداً

ص: 421

روشن خواهد شد كه سجده بر زمين يا آنچه از زمين مى رويد، سنت رايج ميان اصحاب بوده و عدول از آن در زمان هاى بعد پديد آمده است. حقيقت موضوع در ضمن بيان چند امر آشكار مى شود.

1- اختلاف فقها در شرايط آنچه بر آن سجده مى شود

مسلمانان اتفاق نظر دارند كه در نماز، در هر ركعت دوبار سجده واجب است، در اينكه براى چه كسى سجده مى شود نيز اختلافى ندارند، چون همه سجده ها براى خدايى است كه زمين و آسمان و همه هستى برايش سجده مى كنند. (1) اختلاف در چيزى است كه بر آن سجده مى شود و پيشانى بر آن نهاده مى گردد.

شيعه اماميه معتقد است كه بايد بر زمين يا روييدنى هاى زمين كه خوراكى و پوشاكى نيستند مثل حصير و امثال آن سجده كرد، مذاهب ديگر در اين مسأله با شيعه اختلاف دارند. اينك نقل آراء:

شيخ طوسى (2)كه بيانگر آراى فقهاست مى گويد: سجود جز بر زمين يا آنچه از زمين مى رويد از آنچه كه خوردنى و پوشيدنى مثل پنبه و كتان نباشد جايز نيست و در اين مسأله با فقهاى اهل سنت كه سجده بر پنبه، كتان، مو، پشم و ... را جايز مى دانند مخالف است. تا آنجا كه مى گويد: سجده بر چيزى كه انسان آن را حمل مى كند جايز نيست، مثل گوشه عمامه، لبه ردا و آستين پيراهن. شافعى نيز چنين گفته و اين از على عليه السلام و ابن عمر، عبادة بن صامت، مالك و احمد بن حنبل نقل شده است.

ابوحنيفه و اصحاب او گويند: اگر بر چيزى سجده كند كه خودش حامل آن است، مثل جامه، كفايت مى كند. و اگر بر چيزى سجده كند كه از او جدا نمى شود، مثل آنكه دستش را بگسترد و بر آن سجده كند كافى است، ولى مكروه است. اين از حسن بصرى


1- رعد: 15؛ فصلت: 37
2- از بزرگان شيعه در قرن پنجم و داراى تأليفات فراوان 385- 460 ق از شاگردان شيخ مفيد 336- 413 ق و سيد مرتضى 355- 436 ق.

ص: 422

هم روايت شده است. (1) علامه حلّى (2) در بيان آراى فقها در مورد سجده مى گويد: سجده بر چيزى كه زمين يا از روييدنى هاى زمين نيست، مثل پوست و پشم، نزد همه علماى ما جايز نيست، ولى جمهور علماى سنت آن را جايز مى دانند. (3) در اين مسأله شيعه از امامان خويش كه همتايان قرآن كريم در حديث ثقلين اند پيروى مى كند. در اينجا به گوشه اى از آنچه از ائمه روايت شده اكتفا مى كنيم.

صدوق با سند خود از هشام بن حكم نقل مى كند كه از امام صادق عليه السلام پرسيد: سجده بر چه چيز جايز است و بر چه چيز جايز نيست؟ حضرت فرمود: سجود جز بر زمين يا آنچه از زمين برويد جايز نيست، مگر آنكه خوردنى يا پوشيدنى باشد. پرسيد: فدايت شوم علت آن چيست؟ حضرت فرمود: چون سجود، خضوع براى خداى متعال است، پس سزاوار نيست بر آنچه خوردنى و پوشيدنى است سجده شود، چون مردم دنيا بنده چيزى هستند كه مى خورند و مى پوشند. ساجد در سجودش خدا را مى پرستد، سزاوار نيست در سجود پيشانى خود را بر چيزى بگذارد كه معبود فرزندان دنيا و فريفتگان آنند. (4) امام صادق عليه السلام فرمود: هرچيز كه غذاى انسان و خوراك و پوشاك او باشد سجده و نماز بر آن جايز نيست، مگر آنكه از روييدنى هاى زمين و غير ميوه باشد، پيش از آنكه بافته و رشته شود، اگر رشته و بافته شد نماز بر آن جايز نيست مگر در حال ضرورت. (5) پس ملامتى بر شيعه نيست اگر متعهدند بر زمين يا آنچه از زمين مى رويد سجده كنند، تا وقتى كه خوردنى و پوشيدنى نباشد، و به امامان خويش اقتدا مى كنند. به علاوه


1- الخلاف: ج 1، ص 357- 358، مسأله 112، 113 كتاب الصلاة.
2- حسن بن يوسف بن مطهّر حلّى 648- 726 ق پيشواى شيعه در قرن هفتم و هشتم.
3- تذكره: ج 2، ص 434، مسأله 100
4- وسائل الشيعه: ج 3، باب 1 از ابواب ما يسجد عليه حديث 1. روايات ديگرى هم در همانجا هست كه همه مى رساند هدف از سجود، فروتنى است و اين تنها در سجده بر زمين فراهم مى آيد.
5- همان: حديث 11

ص: 423

آنچه اهل سنت در اين مورد روايت مى كنند، نظريه شيعه را تقويت مى كند. در بحث هاى آينده روشن خواهد شد كه سجده بر زمين سنت بوده، سپس رخصت داده شده كه بر حصير و بوريا هم سجده كنند و رخصت سومى ثابت نيست، بلكه منع آن ثابت است (بعداً خواهد آمد).

محدّث نورى از دعائم الاسلام از امام صادق عليه السلام، از پدرانش از على عليه السلام روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: زمين نسبت به شما نيكوكار است، در زندگى دنيا بر آن تيمم مى كنيد و نماز مى خوانيد و هنگام مرگ شما را در بر مى گيرد و نعمتى از خداست و براى اوست سپاس. پس برترين چيزى كه نمازگزار بر آن سجده مى كند زمين پاك است. (1) از امام باقر عليه السلام نيز روايت شده كه فرمود: سزاوار است نمازگزار پيشانى خود را بر زمين و صورت خود را بر خاك بگذارد، چون جلوه اى از فروتنى در برابر خداست. (2) عبدالوهاب بن احمد انصارى مصرى (معروف به شعرانى، از بزرگان قرن دهم) گفته است: مقصود ابراز خضوع با سر است، تا صورت را كه شريف ترين اعضاست بر زمين بگذارد، چه صورت و چه بينى را. بلكه نزد بعضى بر خاك نهادن بينى بهتر است، چون وقتى بينى را بر زمين مى نهد، در برابر خدا از آن بزرگى و غرور كه دارد بيرون مى آيد، چون كسى كه ذره اى تكبر دارد، حرام است به محضر الهى وارد شود، چون حضور الهى بهشت واقعى است و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: هر كس ذره اى تكبر در دلش باشد وارد بهشت نمى شود. (3) امام مغربى مالكى رودانى (متوفاى 1049 ق) از ابن عباس نقل كرده است: كسى كه در سجود، پيشانى و بينى خود را بر زمين نچسباند، نمازش مجزى نيست. (4)


1- مستدرك الوسائل: ج 4، باب 10 از ابواب ما يسجد عليه، حديث 1
2- همان، حديث 2
3- اليواقيت والجواهر فى عقائد الأكابر: ج 1، ص 164، چاپ اول.
4- جمع الفوائد من جامع الأصول ومجمع الزوائد: ج 1، ص 214، شماره 1515

ص: 424

همچنان كه اصل عبادت امرى توقيفى است، شرايط و احكام آن نيز چنين است و بايد از سوى صاحب شريعت و مبيّن و مبلّغ آن يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله توضيح داده شود، زيرا آن حضرت به نصّ قرآن كريم، اسوه اى است كه قرآن را بيان مى كند و مسلمانان بايد احكام دين و جزئيات شريعت را از آن حضرت بياموزند. (1)

2- فرق مسجودٌ له و مسجودٌ عليه

بسيار تصوّر مى شود كه تعهد به سجود بر زمين يا آنچه از زمين مى رويد، بدعت است و پنداشته مى شود تربتى كه بر آن سجده مى شود بت است. اينان فرقى ميان «مسجودٌ له» و «مسجودٌ عليه» نمى گذارند و مى پندارند سنگ يا تربتى كه در برابر نمازگزار نهاده مى شود بتى است كه نمازگزار آن را با نهادن پيشانى بر آن مى پرستد. ولى شيعه را چه باك، اگر مخالفش كوتاه بين است و بين اين دو نكته فرق نمى گذارد و مى پندارد آنچه بر آن سجده مى شود همان كسى است كه براى او سجده مى شود و كار موحّد را با مشرك قياس مى كند، تنها به اين دليل كه ظاهر كارشان مثل هم است و او ظاهر را مى بيند، با اينكه معيار، توجه به درون و باطن است، بت پرست، بت را مى پرستد و براى آن سجده مى كند و جلوى خود مى گذارد و در برابر آن ركوع و سجود مى كند، ليكن موحّدى كه مى خواهد تا نهايت مراتب بندگى را ابراز كند، براى خداى سبحان خضوع و سجود مى كند و پيشانى بر خاك و سنگ و سنگريزه مى نهد، تا با اين كار، خاكسارى و بى قدرى خود را اظهار كند و بگويد: خاك كجا و آفريدگار املاك كجا؟

آرى، سجده كننده بر تربت، آن را نمى پرستد، بلكه با سجود بر آن در پيشگاه خدا كرنش مى كند و كسى كه اين را درك نكند كودن است و همه نمازگزاران را مشرك خواهد پنداشت و طبق اين نگاه، بايد آنكه بر فرش و پارچه و جز اينها سجده مى كند نيز عبادتگر اينها باشد. شگفتا!


1- ر. ك: احزاب: 21 «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»؛ حشر: 7 «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا».

ص: 425

آمِدى از على عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: سجود جسمانى بر خاك نهادن اعضاى شريف است. (1)

3- سنت در سجود، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از او

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و اصحاب او مدّتى طولانى بر زمين سجده مى كردند و سختى زمين ريگزار و غبار خاك و رطوبت گِل را سال ها تحمّل مى كردند و آن روز كسى بر پارچه و گوشه عمامه يا بر حصير و بوريا و خُمره (2) سجده نكرد. نهايت كارى كه براى آزرده نشدن پيشانى مى كردند، آن بود كه با دست هايشان سنگريزه ها را كمى خنك مى كردند، آنگاه پيشانى بر آن مى نهادند. يكى از شدت گرما بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شكايت كرد، حضرت جوابش نداد، چون نمى تواست از پيش خود فرمان الهى را تغيير دهد، تا آنكه رخصت آمد كه مى توانند بر بوريا يا حصير سجده كنند، يعنى تا حدّ محدودى به مسلمانان توسعه و رخصت داده شد.

پس دو مرحله بر مسلمانان در آن زمان گذشته است:

1- مرحله اى كه بر مسلمانان واجب بود تنها بر زمين، با انواع مختلفش سجده كنند، مثل خاك و رمل و حصير و گل و اجازه اى براى غير آن نبود.

2- مرحله اى كه رخصت داده شد بر گياهان زمين مثل بوريا و حصير و خُمره سجده كنند، به جهت آسان سازى و رفع مشقّت، و بيش از اين آنگونه كه برخى ادّعا مى كنند هيچ توسعه اى براى مسلمانان داده نشد. اينك توضيح مطلب:

مرحله اول: سجده بر زمين

1. به روايت شيعه و اهل سنت، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «جُعِلَت لىَ الأرض مسجِداً


1- غرر الحكم: ج 1، ص 107، شماره 2234
2- خُمره: چيزى كه از گياه و حصير به اندازه صورت و سجده گاه مى بافتند و بر آن سجده مى كردند، «سجاده اى حصيرى».

ص: 426

وطَهُوراً» (1) «زمين براى من سجده گاه و پاك كننده قرار داده شده است.»

آنچه از حديث به ذهن مى آيد اين است كه هر بخشى از زمين سجده گاه و پاك كننده است، مى توان بر آن سجده و بر آن تيمم كرد. پس زمين از دو جهت مورد توجه قرار مى گيرد: سجود و تيمم. اما تفسير روايت به اينكه عبادت و سجود براى خدا مخصوص جايى نيست، بلكه همه جاى زمين براى مسلمانان مسجد است، بر خلاف ديگران كه تنها كليسا و كنيسه براى آنان معبد است، اين معنى مغاير آنچه گفتيم نيست، چون وقتى زمين، نمازخانه نمازگزار باشد، لازمه اش آن است كه همه جاى زمين شايسته عبادت است. آنچه گفته شده، معناى التزامى آن است كه گفتيم و نشان مى دهد كه مقصود از «طهور» كه پس از «مسجد» آمده، همان است و اينكه هر دو مفعولِ «جُعلت» باشد، نتيجه مى دهد كه زمين دو صفت دارد: يكى مسجد بودن، يكى طهور بودن. اين همان است كه جصّاص فهميده و گفته است: آنچه زمين را مسجد قرار داده، همان نيز زمين را طهور قرار داده است. (2) مراد از طهور، چيزى است كه بر آن تيمم مى شود چون كه خاك يكى از دو طهور است. شارحان ديگر حديث هم همين گونه گفته اند.

خنك كردن سنگريزه ها براى سجود بر آنها:

2- جابر بن عبداللَّه انصارى گويد: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز ظهر مى خواندم، از شدت گرما مشتى از سنگريزه ها را برداشته در كف دستم نگه داشته، سپس به كف دست ديگرم مى ريختم تا سرد شود، سپس آن را براى نهادن پيشانى و سجود بر آنها بر زمين مى گذاشتم. (3) بيهقى بر اين روايت تعليقه زده كه شيخ گفته است؛ اگر سجده بر جامه متصل جايز بود، اين از سرد كردن سنگريزه ها با دست براى سجده بر آنها آسان تر بود. (4)


1- صحيح بخارى: ج 1، ص 91؛ كتاب التيمم، حديث 2؛ سنن بيهقى: ج 2، ص 433 و صحاح ديگر.
2- احكام القرآن، جصاص: ج 2، ص 389، چاپ بيروت.
3- مسند احمد: ج 3، ص 327؛ سنن بيهقى: ج 1، ص 439
4- سنن بيهقى: ج 2، ص 105

ص: 427

مى گوييم: اگر سجود بر مطلق جامه، چه متّصل و چه جدا جايز بود، آسان تر از خنك كردن سنگريزه ها بود و مى شد دستمال يا چيز مشابهى را براى سجده بر آن با خود داشت.

3- به روايت انس: در شدت گرما با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بوديم، يكى از ما سنگريزه در دستش مى گرفت و چون خنك مى شد، آن را مى نهاد و بر آن سجده مى كرد. (1) 4- خبّاب بن ارت گويد: از شدت گرماى زمين بر پيشانى و كف دست هايمان نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت كرديم، آن حضرت توجه نفرمود. (2) ابن اثير در معناى حديث گفته: آنان چون از آن ناراحتى به پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كردند، حضرت به آنان اجازه نداد كه به كنار لباس هايشان سجده كنند. (3) اين روايات نشان مى دهد كه در نماز، سنت بر آن جارى بوده كه تنها بر زمين سجده كنند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم به مسلمانان اجازه نداد به لباس هاى متصل يا جدا از نمازگزار سجده كنند و با آنكه نسبت به مؤمنان مهربان بود، بر آنان واجب ساخت كه پيشانى هايشان بر زمين نهاده شود، هرچند از شدت گرما ناراحت شوند.

از جمله آنچه تعهد مسلمانان بر سجده بر زمين و اصرار پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به نهادن پيشانى بر زمين نه بر لباس متصل مثل گوشه عمامه يا جدا مثل دستمال و سجاده را نشان مى دهد، رواياتى است كه دستور به خاك آلود كردن پيشانى مى دهد. برخى از آنها را مى آوريم:

امر به خاكى كردن پيشانى

5- خالد جهنى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله صهيب را ديد كه سجده مى كرد، به نحوى كه گويا از خاك پرهيز داشت. فرمود: اى صهيب، چهره ات را بر خاك بگذار. (4)


1- السنن الكبرى: ج 2، ص 106
2- سنن بيهقى: ج 2، ص 105
3- النهايه: ج 2، ص 497 ماده «شكا».
4- كنز العمال: ج 7، ص 465، شماره 19810

ص: 428

ظاهر حديث مى رساند كه صهيب به وسيله سجده بر جامه متصل يا جدا يا حداقل با سجده بر حصير و بوريا و سنگ هاى صاف، پرهيز مى كرد كه صورتش به خاك آلوده شود، به هر حال حديث گواه آن است كه سجده بر خاك، بهتر از سجده بر سنگريزه است، زيرا گذشت كه سجده بر سنگريزه در مقابل سجده بر غير زمين، جايز است.

6- امّ سلمه روايت كرده است: پيامبر صلى الله عليه و آله جوانى به نام افلح را ديد كه هنگام سجده، زمين را فوت مى كند، فرمود: اى افلح، چهره بر خاك بگذار. (1) 7- در روايتى است: اى رباح! چهره ات را خاكى كن. (2) 8- ابوصالح روايت مى كند: بر امّ سلمه وارد شدم، برادرزاده اش هم وارد شد و در خانه او دو ركعت نماز خواند. چون سجده كرد، محلّ سجده را فوت كرد تا خاك ها برود.

امّ سلمه گفت: برادرزاده ام، فوت نكن، از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم به جوانى به نام يسار كه فوت مى كرد گفت: چهره ات را براى خدا خاكى كن. (3) دستور به كنار زدن عمامه از پيشانى

9- روايت شده است: پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه سجده مى كرد، عمامه را از پيشانى خود كنار مى زد. (4) 10- از امير المؤمنين عليه السلام روايت شده كه فرمود: «هرگاه يكى از شما نماز مى خواند، عمامه را از صورتش كنار بزند» يعنى تا سجده بر روى گوشه عمامه نكند. (5) 11- صالح بن حيوان سبائى روايت كرده است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه به پهلوى صورت سجده مى كند و عمامه را بر روى پيشانى اش بسته است، پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه را از پيشانى او كنار زد. (6)


1- كنز العمال: ج 7، ص 459، شماره 19776
2- همان: شماره 19777
3- همان: ص 465، شماره 19810؛ مسند احمد: ج 6، ص 301
4- الطبقات الكبرى: ج 1، ص 151؛ السجود على الأرض: حديث 41
5- منتخب كنز العمال «چاپ شده در حاشيه مسند»: ج 3، ص 194
6- السنن الكبرى: ج 2، ص 105

ص: 429

12- عياض بن عبداللَّه قرشى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه بر گوشه عمامه اش سجده مى كند، با دستش اشاره فرمود: «عمامه ات را كنار بزن» و به پيشانى اش اشاره كرد. (1) اين روايات نشان مى دهد كه مسلمانان آن روز تكليفى جز سجود بر زمين نداشتند و هيچ رخصتى جز خنك كردن سنگريزه نبود و اگر ترخيصى بود چنان نمى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور به خاكى كردن پيشانى و كنار زدن عمامه از پيشانى نمى داد.

مرحله دوم: رخصت براى سجده بر حصير و خُمره (سجاده حصيرى)

رواياتى كه در كتب حديث است، همه نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب او متعهد بودند بر زمين با همه انواعش سجده كنند و از آن عدول نكنند، هر چند كار دشوار باشد و هوا گرم. ليكن رواياتى هست كه نشان مى دهد پيامبر صلى الله عليه و آله با وحى الهى رخصت داد تا بر آنچه از زمين مى رويد سجده شود و بدين گونه كار سجده را بر آنان آسان ساخت و در گرما و سرما و هنگام تر بودن زمين سختى و مشقت را از آنان برداشت. اينك شمارى از اين روايات:

1- انس بن مالك گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر خُمره سجده مى كرد. (2) 2- ابن عباس گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر خمره نماز مى خواند، در عبارت ديگرى است كه: بر خمره سجده مى كرد. (3) 3- عايشه گفته است: پيامبر بر خمره نماز مى خواند. (4)4- ام سلمه گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر خمره نماز مى خواند. (5)


1- السنن الكبرى: ج 2، ص 105
2- اخبار اصبهان: ج 2، ص 141 خُمره حصيرى كوچك به اندازه سجاده است.
3- مسند احمد: ج 1، ص 269، 303، 309 و 358
4- همان: ج 6، ص 179
5- همان: ص 302

ص: 430

5- از ميمونه نقل شده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر خُمره نماز مى خواند، پس سجده مى كرد. (1) 6- امّ سليم گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر خمره نماز مى خواند. (2) 7- عبداللَّه بن عمر گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر خمره نماز مى خواند. (3) نماز خواندن بر خُمره ملازم است با سجود بر آن، چرا كه به خاطر گرما خمره را به عنوان زير انداز استفاده مى كردند.

سجده بر لباس به خاطر عذر

دو مرحله پيشين را شناختى. اگر مرحله سومى بود، مرحله جواز سجده بر غير زمين و آنچه از زمين مى رويد به خاطر عذر و ضرورت بود. به نظر مى رسد اين رخصت پس از دو مرحله ياد شده بوده، چون رسول خدا صلى الله عليه و آله به شكايت اصحاب نسبت به گرما توجهى نمى كرد و او و اصحابش با تحمّل گرما و رنج بر زمين سجده مى كردند، ليكن خداوند براى رفع حرج اجازه داد به خاطر عذر يا ضرورت بر جامه سجده كنند. اينك برخى از روايات اين مسأله:

1- انس بن مالك گويد: هرگاه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم و يكى از ما نمى توانست پيشانى بر زمين بگذارد، لباس خود را پهن كرده، بر آن سجده مى كرد.

2- در صحيح بخارى است: با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم، از شدت گرما يكى از ما كنار لباسش را زير پيشانى مى گذاشت، هر گاه يكى نمى توانست پيشانى خود را بر زمين بگذارد، لباسش را پهن مى كرد.

3- در تعبير ديگرى است: وقتى با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم، بعضى از ما از شدت


1- مسند احمد: ج 6، ص 331 و 335
2- همان: ص 377
3- همان: ج 2، ص 92- 98

ص: 431

گرما لبه لباس خود را در محل سجده مى گسترد. (1) اين روايت را كه منابع حديثى نقل كرده اند، حقيقت نقل هاى ديگر را در اين زمينه نسبت به جواز سجود بر لباس در حالت اختيار نيز روشن مى كند، زيرا روايت انس تصريح دارد كه آنان در حال ضرورت چنين مى كردند، پس قرينه مى شود بر اينكه اين روايت هاى مطلق هم در موارد ضرورت است. اينك برخى روايات اين موضوع:

1- عبداللَّه بن محرز از ابوهريره نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر گوشه عمامه اش سجده مى كرد. (2) اين روايت با آنكه معارض با روايتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سجده بر آن نهى كرده، بر صورتِ عذر و ضرورت حمل مى شود. بيهقى در سنن خود به اين تصريح كرده و گفته است: شيخ گويد: آنچه در اين مورد از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه بر گوشه عمامه سجده مى كرد، چيزى را ثابت نمى كند و بهترين روايت در اين مورد چيزى است كه حسن بصرى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله حكايت كرده است. (3) از ابن راشد روايت شده است كه گفت: مكحول را ديدم بر عمامه اش سجده مى كرد. گفتم چرا بر آن سجده مى كنى؟ گفت: جلوى سرما را نسبت به دندان هايم مى گيرم. (4) 2- از انس نقل شده است: با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم و بعضى از ما بر لباسش سجده مى كرد. (5) اين روايت به قرينه آنچه از او نقل كرديم و آنچه از بخارى روايت شده، بر صورت عذر حمل مى شود. آنجا گويد: در شدت گرما با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم، هرگاه يكى


1- صحيح بخارى: ج 1، ص 101؛ صحيح مسلم: ج 2، ص 109؛ مسند احمد: ج 1، ص 100، السنن الكبرى: ج 2، ص 106
2- كنز العمال: ج 8، ص 130، شماره 22238
3- سنن بيهقى: ج 2، ص 106
4- المصنف، عبدالرزاق: ج 1، ص 400، و نيز در سيرتنا و سنّتنا، فصل سجده بر تربت: ص 93
5- السنن الكبرى: ج 2، ص 106

ص: 432

از ما نمى توانست صورت خود را بر زمين بگذارد، لباس خود را پهن مى كرد و بر آن سجده مى كرد. (1) آنچه نسائى روايت كرده نيز مؤيد آن است: هرگاه در نيمه هاى روز پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم، براى گريز از گرما بر لباس هايمان سجده مى كرديم. (2) روايات ديگرى هم هست كه دلالتى ندارد، چون بيش از اين نمى رساند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روى پوست نماز خوانده، اما اينكه بر آن سجده كرده، دلالتى بر آن ندارد.

3- مغيرة بن شعبه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر حصير و پوست دبّاغى شده نماز مى خواند. (3) اين روايت با آنكه به خاطر يونس بن حرث ضعيف است، نمى تواند با روايات مربوط به دو مرحله پيشين هم برابرى و مقابله كند.

حاصل بحث

كسى كه در روايات تأمل كند، بى ترديد مى يابد كه مسأله سجده در نماز دو يا سه مرحله داشته است. در مرحله اول، واجب بوده بر زمين سجده كنند و مسلمانان مجاز به سجده بر غير آن نبودند. در مرحله دوم رخصت سجده بر روييدنى هاى زمين آمد. پس از اين دو مرحله، مرحله ديگرى نبود مگر سجود بر لباس به خاطر عذر يا ضرورت. پس آنچه از روايات در مورد سجده بر پوست و امثال آن بر مى آيد در صورت ضرورت است، يا اصلًا دلالتى بر سجود بر آن ندارد، بلكه تنها مى رساند كه روى آن نماز مى خواند.

از اينجا به روشنى معلوم مى شود آنچه شيعه به آن پايبند است، همان چيزى است كه در سنت نبوى بوده و سرانگشتى از آن منحرف نشده است. شايد فقيهان اين را بهتر از


1- صحيح بخارى: ج 2، ص 64، كتاب الصلاة.
2- جامع الأصول: ج 5، ص 468، شماره 3660
3- سنن ابى داود: باب نماز بر خمره، شماره 331

ص: 433

ديگران بدانند، چون امين رسالت و راهنماى راه شريعت اند و ما به اندكى تأمل فرامى خوانيم، تا حق ثابت شود و از بدعت ها پرهيز گردد.

راز استفاده از تربت پاك

در اينجا سؤالى است كه برادران اهل سنت بسيار مى پرسند كه چرا شيعه تربت پاكى را در سفر و حضر همراه دارد و هميشه بر آن سجده مى كند نه بر چيز ديگر؟ چه بسا آنطور كه پيشتر هم گفتيم، افراد ساده بپندارند شيعه براى آن سجده مى كند نه بر آن و سنگ و تربت را مى پرستد! اين بدان جهت است كه اين بيچاره ها بين سجده بر تربت و سجده براى تربت فرقى نمى گذارند!

به هر حال، جواب اين سؤال روشن است. نزد شيعه اين نيكوست كه خاك پاك و پاكيزه اى كه طهارتش مورد يقين است همراه باشد، از هر زمين كه باشد و از هر جاى جهان كه باشد، در اين مسأله همه جا يكسان است. اين تعهّد و التزام، مثل التزام نمازگزار به پاكى لباس و بدن و محلّ نماز است. اما اينكه چرا تربت بر مى دارند براى اطمينان از پاكى است، چون نمى توان به طهارت هر زمينى كه انسان فرود مى آيد و نماز مى خواند يا سجده مى كند اطمينان يافت، به خصوص كه افراد گوناگونى از بشر، مسلمان يا غير مسلمان، مواظب پاكى و نجسى يا بى توجه به آن همه جا در تردّدند و مسلمان در نمازش دچار زحمت مى شود. ناچار خاك پاكى كه به طهارت آن اطمينان دارد با خود بر مى دارد و هنگام نماز بر آن سجده مى كند، تا ندانسته بر چيزهاى نجس و كثيف سجده نكند، چون با سجده بر اينها نه مى توان به خدا تقرّب جست و نه سجده بر آن جايز است و نه عقل سليم آن را مى پذيرد، به خصوص با آن همه تأكيد كه نسبت به پاكى اعضا و لباس نمازگزار شده و از خواندن نماز در جاهايى مثل مزبله، قربانگاه، سرِراه، دستشويى و حمام و خوابگاه شتر و ... نهى شده و دستور است كه مساجد را پاك و خوشبو سازند. (1)


1- سيرتنا وسنتنا: ص 158- 159

ص: 434

اين قاعده نزد پيشينيان صالح، ثابت بوده، هرچند تاريخ از نقل آن غفلت كرده است. روايت شده كه تابعىِ فقيه، مسروق بن اجدع (متوفاق 62 هجرى) در سفرهايش پاره خشتى از مدينه با خود همراه مى برد و بر آن سجده مى كرد. اين را ابى شيبه هم در كتابش «المصنّف» در باب كسى كه در كشتى چيزى با خود بردارد كه بر آن سجده كند آورده، و با دو سند نقل كرده كه مسروق بن اجدع چون با كشتى سفر مى كرد، پاره خشتى براى سجده بر آن همراه خود بر مى داشت. (1) تا اينجا روشن شد كه تعهد شيعه نسبت به سجده بر خاك، تنها براى سهولت كار بر نمازگزار در سفر و حضر است، چون بيم آن مى رود كه زمين پاك يا حصير پاكى كه بر آن سجده كند نيابد و كارش مشكل شود. اين مثل ذخيره كردن خاك پاك از سوى يك مسلمان براى تيمم بر آن است.

اما راز اينكه شيعه سجده بر تربت سيدالشهدا را مستحب مى داند، اين است كه از هدف هاى متعالى آن است كه نمازگزار وقتى پيشانى بر خاك كربلا مى گذارد، به ياد فداكارى آن امام بيفتد كه جان خود و اهل بيت و ياران برگزيده اش را در راه خدا و عقيده و مبارزه با ستم و فساد فدا كرد. از آنجا كه سجده بزرگترين ركن نماز است و طبق حديث، نزديك ترين حالت بنده به پروردگار است، مناسب است با سجده بر اين تربت پاك، به ياد كسانى باشد كه بدن هاى خود را قربانى حق كردند و روح هايشان به ملكوت اعلا پركشيد، تا خضوع و خشوع پيش آيد و اين تواضع براى آنان رفعت آورد و اين دنياى فريبنده و جلوه گر در نظر نمازگزار بى جلوه گردد. شايد مقصود از حديثى كه مى گويد سجده بر تربت سيدالشهدا حجاب هاى هفتگانه را كنار مى زند همين باشد، در اين حالت است كه سجود، رمز عروج از خاك تا آفريدگار افلاك مى گردد. (2) علامه امينى گويد: ما قطعه هاى درخشانى از تربت كربلا براى سجده بر آن بر مى گزينيم، آنگونه كه فقيه پيشين، مسروق بن اجدع، پاره خشتى از تربت مدينه منوره با


1- المصنّف: ج 2، ص 172، دار الفكر، چاپ 1409 ه.
2- الأرض والتربة الحسينية: ص 24

ص: 435

خود بر مى داشت و بر آن سجده مى كرد، در حالى كه او شاگرد خلافتِ راشده، فقيه مدينه و معلم سنت در آن شهر بود و حاشا كه او اهل بدعت باشد. پس در اين كار، هيچ جاى ناراحتى و نگرانى نيست و چيزى مخالف قرآن كريم و سنت خدا و رسول صلى الله عليه و آله، يا خروج از حكم عقل و منطق نيست. اينكه شيعه، تربت كربلا را به عنوان سجده گاه قرار مى دهد، نه واجب شرعى و دينى است و نه از الزامات مذهب است و هيچ شيعه اى از روز نخست، در اينكه مى توان بر خاك كربلا سجده كرد، ميان آن و خاك هر جاى ديگر زمين فرقى نمى بيند، بر خلاف آنچه بى خبران از شيعه و آراء آنان مى پندارند. اين كارى است كه شيعه آن را استحسان عقلى مى شمارد و چيزى را براى سجود انتخاب مى كند كه از نظر عقل و منطق و حساب، اولويت دارد، همين. بسيارى از مردمان اين مذهب در سفرها همراه خودشان غير از تربت كربلا، چيزى مثل حصير پاك و تميز كه اطمينان به پاكى آن دارند، يا سجاده اى بافته شده از حصير بر مى دارند و در نمازهايشان بر آن سجده مى كنند. (1) اين نگاهى اجمالى به اين مسأله فقهى بود، تفصيل آن در جاى خود است. آنچه بزرگان عصر درباره اين موضوع نگاشته اند، ما را از تفصيل بيشتر بى نياز مى كند. به چند نمونه اشاره مى شود:

1- «الأرض والتربة الحسينية»، مصلح بزرگ، شيخ محمدحسين كاشف الغطاء (1295- 1373 ق).

2- «سيرتنا و سنّتنا»، علامه بزرگوار، شيخ عبدالحسين امينى صاحب الغدير (1320- 1390 ق).

3- «السجود على الأرض»، مرحوم علامه شيخ على احمدى (1304- 1379 ش؛ 1345- 1421 ق) كه تتبع و تحقيق شايسته اى انجام داده است.

آنچه در اين مختصر گفتيم، بهره گيرى از فروغ دانش هاى آنان بود، خداوند علماى گذشته ما را رحمت كند و ماندگان را نگاه دارد.


1- سيرتنا و سنتنا: ص 166- 167 چاپ نجف.

ص: 436

8. نشستن پس از سجده دوم

فقهاى شيعه و شافعى معتقدند پس از سربرداشتن از سجده دوم و پيش از برخاستن براى ركعت بعدى، واجب است نشستن (جلسه استراحت). اما فقهاى ديگر اهل سنت مثل ابوحنيفه، مالك و ديگران واجب نمى دانند، ولى در صحيح بخارى روايت شده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى نشست. (1)


1- صحيح بخارى: ج 1، ص 208- 209؛ سنن نسائى: ج 2، ص 234

ص: 437

9. چگونگى تشهد و سلام

از موارد اختلاف شيعه و سنت، صيغه تشهد در نماز است. شيخ گويد: تشهد در نماز واجب است. هر كه آن را عمداً ترك كند، نمازش باطل است. تا آنجا كه مى گويد:

كمترين چيزى كه در تشهد كافى است، شهادتين است و صلوات بر پيامبر و خاندان پاك او، اگر بيش از اين بگويد بهتر است. (1) صورت تشهد كامل نزد فقهاى شيعه چنين است:

اشهد ان لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له، واشهد انّ محمداً عبده و رسوله، اللهم صل على محمدٍ وآل محمد.

اما صورت سلام چنين است:

السلام عليك ايّها النبى ورحمة اللَّه وبركاته،

السلام علينا وعلى عباد اللَّه الصالحين،

السلام عليكم ورحمة اللَّه وبركاته.

اين صورت تشهد و سلام نزد شيعه است. نزد اهل سنت، صورت تشهد نزد ابوحنيفه مخالف با چيزى است كه مالك مى گويد و اين دو مخالف با نظر شافعى است.


1- النهاية: ص 75

ص: 438

ابوحنيفه گويد: برترين تشهد آن است كه عبداللَّه بن مسعود روايت كرده است.

گويد: هرگاه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خوانديم، مى گفتيم: السلام على اللَّه قبل عباده (سلام بر خدا پيش از بندگانش) السلام على فلانٍ وفلانٍ. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: نگوييد سلام بر خدا، چرا كه خدا خودش سلام است، ليكن هرگاه يكى از شما نشست، بگويد:

التحيّات للّه والصلاة الطيّبات (درودهاى پاك بر خدا باد).

السلام عليك ايّها النبى ورحمة اللَّه وبركاته، السلام علينا وعلى عباد اللَّه الصالحين، اشهد ان لا اله الا اللَّه واشهد انّ محمداً عبده و رسوله. (1) مالك گفته است: بهتر همان است كه از عمر بن خطاب روايت شده است، او بر منبر تشهد را به مردم آموخت و گفت بگوييد:

التحيّات للّه، الزاكيات للّه، الصلوات للّه، الطيّبات للّه، السلام عليك ايّها النبى ورحمة اللَّه وبركاته، السلام علينا وعلى عباد اللَّه الصالحين، اشهد ان لا اله الا اللَّه واشهد انّ محمداً عبده و رسوله. (2) شافعى گويد: بهترين تشهد آن است كه ابن عباس روايت كرده و گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله تشهد را به ما مى آموخت، آنگونه كه قرآن مى آموخت و مى فرمود:

التحيّات المباركات، الصلوات الطيّبات للّه، السلام عليك ايّها النبى ورحمة اللَّه وبركاته، السلام علينا وعلى عباد اللَّه الصالحين، اشهد ان لا اله الا اللَّه الخلّاق واشهد انّ محمداً عبده ورسوله. (3)


1- الخلاف: ج 1، ص 268؛ صحيح مسلم: ج 1، ص 301؛ سنن ترمذى: ج 2، ص 81؛ سنن نسائى: ج 2، ص 240؛ الهدايه: ج 1، ص 51؛ المبسوط: ج 1، ص 27؛ المجموع: ج 3، ص 456؛ المحلّى: ج 3، ص 270
2- الخلاف: ج 1، ص 268؛ موطّأ مالك: ج 1، ص 9؛ نصب الرايه: ج 1، ص 422؛ المحلّى: ج 3، ص 270
3- الخلاف: ج 1، ص 269، سنن ابن ماجه: ج 1، ص 291، حديث 900، سنن ترمذى: ج 2، ص 83، صحيح مسلم: ج 1، ص 302، الأمّ: ج 1، ص 117، المجموع: ج 3، ص 455، مغنى المحتاج: ج 1، ص 174، المحلّى: ج 3، ص 270، المبسوط: ج 1، ص 27

ص: 439

10. جمع ميان دو نماز در حضر در حال اختيار

اشاره

1- سخن فقها متفّق است بر اينكه در عرفه و مزدلفه، دو نماز را حقيقتاً با هم خواندن رجحان دارد، نه در صورت.

قرطبى گويد: اجماع دارند كه جمع بين ظهر و عصر در وقت ظهر در عرفه، و جمع بين مغرب و عشاء در مزدلفه در وقت عشاء هم سنت است، ولى در جمع در غير اين دو مكان اختلاف دارند. (1) 2- بيشتر فقهاى اهل سنت، غير از حسن، نخعى، ابوحنيفه و دو رفيقش معتقدند كه در سفر مى توان دو نماز را با هم خواند. پس نزد عموم آنان غير از اينان، جمع بين ظهر و عصر جايز است، به صورت جلو انداختن دوّمى در وقت اوّلى، تا تأخير انداختن اوّلى در وقت دوّمى. در مغرب و عشاء نيز جمع بين آن دو چه به صورت تقديم يا تأخير جايز است. پس نمازهايى كه مى توان خواند عبارت است از: ظهر و عصر، مغرب و عشاء در وقت يكى از آن دو. جمعِ در وقت نماز اوّلى را «جمع تقديم» گويند و جمع در وقت نماز دوم را «جمع تأخير» نامند.

3- مشهور ميان فقهاى اهل سنت، جواز جمع بين دو نماز در حَضَر است، به خاطر


1- بداية المجتهد: ج 1، ص 170

ص: 440

عذرهايى همچون باران، با اختلافى كه در مصداق هاى عذر دارند. بعضى عذر را تنها باران مى دانند، بعضى آن را شامل باد، بيمارى، تاريكى هم مى دانند. (1) اين اختلاف در نمازهاى قابل جمع هم وجود دارد. بعضى آن را مخصوص مغرب و عشا مى دانند، بعضى شامل ظهر و عصر هم مى دانند. (2) آنچه اينجا مهم است، جمع در موقعيت چهارم است، يعنى جمع بين دو نماز، در حضر، در حال اختيار.

اتفاق شيعه بر اين است كه مى توان در حضر در حال اختيار، دو نماز را با هم خواند، گرچه با فاصله بهتر است. شيخ طوسى مى گويد: جمع بين دو نماز ظهر و عصر، يا مغرب و عشاء، در سفر و حضر و در هر حال جايز است و فرقى نيست كه آن دو را در وقتِ نماز اوّلى بخواند يا دوم، چون پس از زوال و پس از مغرب، وقت مشترك است، طبق آنچه بيان كرديم. (3) جمع بين دو نماز بر اساس مذهب شيعه، به معناى خواندن نماز در غير وقت شرعى نيست، بلكه مقصود، انجام در غير وقت فضيلت است. اينك تفصيل بحث.

شيعه بر اساس روايات أئمه معصومين عليهم السلام معتقد است وقتى هنگام ظهر، زوال شد، وقت هر دو نماز ظهر و عصر وارد شده، الا اينكه نماز ظهر را بايد پيش از عصر به جا آورد. بنابراين، بين ظهر تا غروب وقت مشترك دو نماز است، جز اينكه به اندازه چهار ركعت پس از زوال، وقت مختص ظهر است و به اندازه چهار ركعت آخر وقت، وقت اختصاصى عصر است و بين اين دو وقت مشترك است. پس اگر ظهر و عصر را در فاصله ظهر تا غروب بخواند، هر دو را در وقت خود خوانده، چون وقت بين آن دو مشترك است، جز اينكه اول و آخر اين وقت به اندازه چهار ركعت، وقت خاصّ ظهر و عصر است كه ديگرى را در وقت آن نمى توان خواند. اين واقعيت مذهب است. بنابراين، كسى كه دو نماز را در غير وقت خاصّ با هم بخواند، نماز را در وقتش خوانده و نمازش


1- بداية المجتهد: ج 1، ص 173
2- المجموع: ج 4، ص 260
3- الخلاف: ج 1، ص 588، مسأله 351

ص: 441

اداست نه قضا.

افزون بر اين، هر يك از دو نماز، غير از وقتِ اجزاء و كفايت، وقت فضيلتى هم دارد. وقت فضيلت ظهر، از زوال است تا وقتى كه سايه شاخص پس از محو شدن يا كوتاه شدن، به اندازه شاخص برسد و وقت فضيلت عصر، از يك برابر تا دو برابر شاخص است، اين نظر مشهور است.

وقت مغرب و عشاء نيز اينگونه دانسته مى شود. پس از غروب آفتاب تا نيمه شب، وقت مغرب و عشاء است. وقت خاص مغرب، به اندازه اداى آن از اول وقت است و وقت خاص عشاء به اندازه اداى آن از آخر وقت، و ميان اين دو، وقت مشترك است. در عين حال هر كدام وقت فضيلتى هم دارد. وقت فضيلت نماز مغرب، از مغرب است تا از بين رفتن شفق، يعنى قرمزى مغرب در افق. و وقت فضيلت عشاء، از رفتن سرخى شفق تا يك سوم شب است. (1) بيشترين كسانى كه جمع بين دو نماز را از سوى شيعه، غريب مى پندارند براى آن است كه تصور مى كنند يكى از دو نماز در غير وقتش خوانده مى شود. ليكن نمى دانند كه نماز در غير وقتِ فضيلتش انجام مى شود، نه خارج از وقتِ اجزاء. پس مى توان گفت كه نماز سه وقت دارد:

1- وقت اختصاصى، مثل چهار ركعت اول يا آخر وقت ظهر و عصر، يا سه ركعت بعد از مغرب و چهار ركعتِ پيش از نيمه شب.

2- وقت فضيلت، كه تفصيل آن در مورد ظهر و عصر و مغرب و عشاء گفته شد.

3- وقت اجزاء، يعنى مطلقِ آنچه بين دو طرف وقت است، مگر وقت خاصّ يكى از دو نماز. پس وقت اجزاء، اعم از وقت فضيلت و خارج از وقت فضيلت است.

روايات فراوانى است كه ائمه اهل بيت عليهم السلام فرموده اند:

وقتى ظهر «زوال خورشيد» شد، هر دو وقت داخل شده، ليكن اين قبل از آن است.

صدوق با سند خود از زراره از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:


1- ر. ك: العروة الوثقى: ص 171، فصل اوقات نمازهاى روزانه.

ص: 442

هرگاه زوال خورشيد شد، وقت ظهر و عصر داخل شده است و چون خورشيد غروب كرد، وقت مغرب و عشاء وارد شده است. (1) شيخ طوسى با سند خود از عبيد بن زراره نقل مى كند: از امام صادق عليه السلام درباره وقت ظهر و عصر پرسيدم. فرمود:

چون زوال خورشيد شود، وقت ظهر و عصر داخل مى شود، الّا اينكه اين قبل از آن است، آنگاه تو در وقت هر دو قرار دارى تا آنكه خورشيد غروب كند. (2) روايات به اين مضمون زياد است كه به اين مقدار بسنده مى كنيم.

پس وقتى نمازها سه وقت دارند، معلوم مى شود كه جمع بين دو نماز، اشكالى ندارد، تنها فضيلت اول وقت از دست مى رود، نه اصل وقت. به همين خاطر از ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت شده است كه جدا خواندن افضل از با هم خواندن است. به عنوان نمونه و تبرك، چند روايت را كه به جواز جمع تصريح دارد مى آوريم، هر چند كه مسأله از ضروريات فقه شيعه است.

1- صدوق از عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با يك اذان و دو اقامه، نماز ظهر و عصر را با هم خواند، نيز با يك اذان و دو اقامه، نماز مغرب و عشاء را در حضر با هم خواند، بى آنكه بيمارى و علّت خاصى باشد. (3) 2- نيز از اسحاق بن عمار، از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز ظهر و عصر را در يك جا خواند، بدون آنكه علت و سببى باشد. عمر- كه از ديگران گستاخ تر نسبت به او بود- گفت: آيا در نماز، چيز تازه اى رخ داده است؟ فرمود: نه، خواستم بر امّتم توسعه داده باشم. (4) 3- كلينى با سند خود از زراره از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:


1- الفقيه: ج 1، ص 140، نيز حديث 1، از باب 17 همين ابواب.
2- التهذيب: ج 2، ص 26
3- الفقيه: ج 1، ص 186، شماره 886
4- علل الشرايع: ص 321، باب 11

ص: 443

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نماز ظهر و عصر را هنگام زوال خورشيد به صورت جماعت با هم خواند، بدون علت. نماز مغرب و عشاء را هم قبل از زوال سرخى شفق با هم خواند به صورت جماعت، بدون علت. پيامبر خدا چنين كرد تا بر امت خود توسعه داده باشد. (1) روايات ديگرى نيز هست كه شيخ حرّ عاملى آنها را در وسائل الشيعه گرد آورده است. (2) تا اينجا نظريه شيعه در مورد جمع بين دو نماز روشن شد.

تنوع وقت در فقه اهل سنّت

گاهى كسانى ناآگاه مى پندارند اين انواع وقت هاى نماز از ويژگى هاى فقه شيعه است، در حالى كه تقسيم وقت به سه نوع، در فقه شيعه و سنت ديده مى شود، هر چند در تعداد با هم تفاوت دارند.

نووى در شرح مهذّب گويد: ظهر سه وقت دارد: وقت فضيلت، وقتِ اختيار و وقت عذر. وقت فضيلت اول آن است، وقت اختيار فاصله وقت فضيلت تا آخر وقت است، و وقت عذر وقت عصر است در حق كسى كه دو نماز را به خاطر سفر يا باران با هم مى خواند.

سپس مى گويد: قاضى حسين گفته كه نماز ظهر چهار وقت دارد: وقت فضيلت، وقت اختيار، وقت جواز و وقت عذر. وقت فضيلت تا وقتى است كه سايه شاخص به اندازه يك چهارم آن شود. وقت اختيار تا نصف سايه شاخص، وقت جواز وقتى است كه سايه به اندازه شاخص شود كه آخر وقت است و وقت عذر وقت عصر است براى كسى كه به خاطر سفر يا باران دو نماز را با هم بخواند. (3)


1- كافى: ج 3، ص 286، حديث 1
2- وسائل الشيعه: ج 4، ص 220- 223، باب 33 از ابواب مواقيت.
3- المجموع: ج 3، ص 27

ص: 444

آنانكه تا حدّى با شيعه موافق اند

كسانى هستند كه تا حدى با شيعه هم عقيده اند. نووى آنها را برشمرده است، همچون عطاء و طاووس كه گفته اند: وقتى سايه چيزى به اندازه خودش شد وقت عصر داخل شده و پس از آن وقتِ مشتركِ ظهر و عصر است تا غروب خورشيد. اين قول، وقت خاص را آن مى داند كه سايه به اندازه شاخص شود و پس از آن را تا غروب وقت مشترك مى داند و اين نزديك به نظريه شيعه است.

مالك گويد: وقتى سايه شاخص به اندازه آن شد، پايان وقت ظهر و آغاز وقت مشترك ظهر و عصر است و اگر سايه به نحو آشكارى از اندازه شاخص بيشتر شود وقت نماز ظهر خارج شده است. (1) اين قول هم بخشى از وقت يعنى پس از برابر شدن سايه با شاخص را تا افزايش آشكار سايه نسبت به شاخص، وقت مشترك ظهر و عصر مى داند.

سپس از او نقل كرده كه وقت ظهر تا غروب آفتاب امتداد دارد. (2) و اقوال ديگرى كه به نوعى با فقه شيعه موافقت هايى دارد.

اهل سنّتى كه كاملًا با شيعه موافق اند

جمع بين دو نماز از روى اختيار، هرچند از ضروريات فقه شيعه است، ليكن غير از شيعه هم كسانى از فقهاى اهل سنت با آن موافق اند.

ابن رشد گويد: در مورد جمع بين دو نماز در حضر بدون عذر، مالك و بيشتر فقها جايز نمى دانند، ولى جمعى از اهل ظاهر، واشهب از اصحاب مالك آن را اجازه داده اند.

سبب اختلافشان، اختلاف در مفهوم حديث ابن عباس است. بعضى آن را تأويل كرده اند


1- المجموع: ج 3، ص 24
2- همان: ص 27

ص: 445

كه در مورد سفر است، برخى هم عموم آن را مستند قرار داده اند. مسلم افزوده اى در حديث خود دارد و آن اين است:

بدون خوف و نه سفر و نه باران، اهل ظاهر هم به همين تمسك جسته اند. (1) نووى گويد: فرع: درباره مذاهب آنان نسبت به جمع، در حال نبودن خوف يا سفر يا باران يا بيمارى. مذهب ما (شافعيه) و مذهب ابوحنيفه و مالك و احمد و جمهور اين است كه جايز است. ابن منذر از گروهى نقل كرده كه بدون سبب هم جمع جايز است و گفته است: ابن سيرين آن را جايز شمرده، وقتى كه نياز باشد، يا تبديل به عادت نشود. (2) به هر حال، مهم دليل است نه اقوال. اگر اقوال با دليل ها مطابق بود چه بهتر، وگرنه بايد به دليل رجوع كرد.

قرآن و جمع بين دو نماز

در قرآن است:

«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً» (3)؛

«نماز را از زوال خورشيد (هنگام ظهر) تا نهايت تاريكى شب برپادار و همچنين قرآنِ فجر (نماز صبح) را، چرا كه قرآن فجر، مشهود است».

آيه عهده دار بيان اوقات نمازهاى پنجگانه است. اگر مقصود از «غسق الليل» را نيمه شب بدانيم، فاصله بين دلوك و غسق شب، اوقاتى براى چهار نماز مى شود. جز اينكه دليل خاصّ داريم كه وقت ظهر و عصر تا غروب آفتاب است. پس فاصله ظهر تا غروب، وقت مشترك ظهر و عصر مى شود، فاصله بين غروب تا نيمه شب هم وقت مشترك مغرب و عشاء مى شود.

گاهى غسق را به غروب خورشيد تفسير مى كنند. در آن هنگام، آيه وقت ظهر و


1- بداية المجتهد: ج 2، ص 374، چاپ همراه تحقيق.
2- المجموع: ج 4، ص 264
3- اسراء: 78

ص: 446

عصر و نماز صبح را بيان مى كند نه مغرب و عشاء را. ولى تفسير اول معروف است.

طبرسى گويد: آيه دلالت دارد كه وقت نماز ظهر تا آخر روز وسعت دارد، چون خداوند از زوال ظهر تا نيمه شب را وقت چهار نماز قرار داده است، جز اينكه ظهر و عصر از زوال تا غروب، وقت مشترك دارند، مغرب و عشاء هم از غروب تا غسق، وقت مشترك دارند، وقت نماز صبح را هم جداگانه با «وقرآن الفجر» بيان كرده است. پس در آيه، وجوب نمازهاى پنجگانه و وقت آنها بيان شده است. (1) آنچه ذكر شد، در حديث امام باقر عليه السلام آمده است. مى فرمايد: خداوند كه به پيامبرش فرموده است:

«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلى غَسَقِ اللَّيْلِ»

نام چهار نماز را برده و آنها و وقت آنها را بيان كرده است، غسق الليل نيمه شب است. سپس خداوند فرموده است:

«وَقُرْآنَ الْفَجْرِ ...» اين هم نماز پنجم. (2) امام صادق عليه السلام فرموده است: از اينها دو نماز است كه آغاز وقتشان از زوال خورشيد است، جز اينكه اين قبل از اين است، دو تا هم نمازى است كه اول وقتشان از غروب خورشيد تا نيمه شب است، جز اينكه اين قبل از اين است. (3) قرطبى گفته است: گروهى معتقدند وقت نماز ظهر از زوال تا غروب امتداد دارد، چون خداوند وجوب آن را معلّق بر دلوك كرده و همه اين وقت، دلوك خورشيد است.

اين را اوزاعى و ابوحنيفه به تفصيل گفته اند. مالك و شافعى هم آن را در حال ضرورت قبول دارند. (4)


1- مجمع البيان: ج 3، ص 434
2- نور الثقلين: ج 3، ص 200، حديث 370
3- همان، ص 202، حديث 377
4- الجامع لأحكام القرآن: ج 1، ص 304

ص: 447

فخر رازى گويد: اگر غسق را به آشكار شدن اول تاريكى تفسير كنيم- كه از ابن عباس، عطاء، نضر بن شميّل نقل شده است- غسق عبارت از اول مغرب است. بنابراين آنچه در آيه ذكر شده سه وقت است: وقت زوال، اول مغرب، وقت فجر. و اين اقتضا مى كند كه زوال، وقت مشترك ظهر و عصر باشد و اول مغرب هم وقت مشترك مغرب و عشا باشد. و مقتضاى آن جايز بودن جمع بين ظهر و عصر و مغرب و عشاء است مطلقا.

جز اينكه دليل وجود دارد كه جمع در حضر بدون عذر جايز نيست، پس بايد جمع به خاطر عذر سفر يا باران يا غير اينها جايز باشد. (1) آنچه در اين بحث، رازى تحقيق كرده، حق است، ليكن عدول او از آن به اين دليل كه «جمع بين دو نماز در حضر بدون عذر جايز نيست مگر آنكه دليل در كار باشد» غيب گويى است! يعنى چه دليلى بر عدم جواز جمع بدون عذر وجود دارد؟ اين دليل آيا قرآن است؟ قرآن كه طبق تحقيق او جواز را مى رساند، يا سنت است؟ خواهد آمد كه روايات بسيارى جواز را مى رساند، يا اجماع است؟ عدم جواز كه اجماع ندارد. و قول به جواز را هم از اهل سنت شناختى. به علاوه اجماع ائمه اهل بيت عليهم السلام هم بر جواز بود، فراتر از قرآن و سنت و اجماع هم كه حجتى نيست. (2)

جمع بين دو نماز در حضر و حال اختيار، در روايات

روايات بسيارى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه جمع بين دو نماز را در حضر و در حالت اختيار جايز مى داند و در صحاح و سنن و مسانيد نقل شده است. ابتدا آنچه را مسلم روايت كرده، با سند و متن مى آوريم، سپس به نقل ديگران مى پردازيم.

1- يحيى بن يحيى از مالك، از زبير از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى كند كه


1- التفسير الكبير: ج 21، ص 27
2- البته فخر رازى در موارد متعددى مواضع خوب و درخشانى در اثبات حق از خود نشان مى دهد، ولى به دلايل سست از آن روى بر مى گرداند، به عنوان نمونه به تحقيق او درباره مسح پاها در آيه وضو، همچنين در تفسير مقصود از «اولى الأمر» در آيه خاص مراجعه كنيد.

ص: 448

گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله ظهر و عصر را با هم، و مغرب و عشاء را با هم خواند، بدون حالت خوف و سفر.

2- احمد بن يونس و عون بن سلام، هر دو از زهير نقل كرده اند، زهير از پدرش، از سعيد بن جبير، از ابن عباس كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز ظهر و عصر را در مدينه، بدون خوف و سفر با هم خواند. پدر زهير گويد: از سعيد پرسيدم: چرا چنين كرد؟ گفت: همين سؤال را من از ابن عباس پرسيدم، گفت: مى خواست كسى از امتش به حرج و زحمت نيفتد.

3- ابوبكر بن ابى شيبه و ابوكريب هر دو از ابومعاويه نقل كرده اند و ابوكريب و ابوسعيد اشج گفته اند كه وكيع و ابى كريب از اعمش، از حبيب بن ابى ثابت، از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مدينه بدون حالت خوف و باران، ظهر و عصر را و مغرب و عشاء را با هم خواند. وكيع گويد: به ابن عباس گفتم: چرا چنين كرد؟ گفت: تا امتش به زحمت نيفتند.

در نقل ابى معاويه است: به ابن عباس گفته شد: با اين كار چه قصدى داشت؟ گفت:

خواست امتش به زحمت نيفتند.

4- ابوبكر بن ابى شيبه، از سفيان بن عُيينه، از عمرو، از جابر بن زيد، از ابن عباس نقل كرده اند كه گفته است: با پيامبر صلى الله عليه و آله هشت ركعت را و هفت ركعت را به صورت جمع خواندم. گفتم: اى ابا الشعتاء، فكر مى كنم ظهر را به تأخير انداخته و عصر را مقدم داشته و مغرب را ديرتر و عشاء را زودتر خوانده است. گفت: من نيز اينگونه گمان دارم. (1) اگر به جمع ظاهرى برگردد، گمانش گمان بى دليل است يعنى حقى را اثبات نمى كند و مخالف احاديث فراوانى است كه از ابن عباس نقل شده است.

5- ابوالربيع زهرانى از حماد بن زيد، از عمرو بن دينار، از جابر بن زيد از ابن عباس نقل مى كنند كه:


1- به قرينه حديث 5، پيامبر صلى الله عليه و آله اين كار را در مدينه انجام داده است.

ص: 449

رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه هفت و هشت را خواند، (1)، ظهر و عصر و مغرب و عشاء را.

6- ابوالربيع زهرانى از حماد، از زبير بن خريت، از عبداللَّه بن شقيق نقل مى كند:

روزى ابن عباس پس از عصر بر ما خطبه خواند، تا آنكه خورشيد غروب كرد و ستاره ها آشكار شدند و مردم مى گفتند: نماز، نماز. مردى از بنى تميم نزد او آمد و با قاطعيت مى گفت: نماز، نماز. ابن عباس گفت: اى بى مادر، آيا به من سنت مى آموزى؟ سپس گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه ظهر و عصر را و مغرب و عشاء را با هم مى خواند.

عبداللَّه بن شقيق گويد: در دلم از اين سخن ترديدى پيش آمد. پيش ابوهريره رفتم و پرسيدم، او سخن ابن عباس را تصديق كرد.

7- ابن ابى عمر، از وكيع، از عمران بن حدير، از عبداللَّه بن شقيق عقيلى نقل مى كند:

مردى به ابن عباس گفت: نماز و او ساكت شد. باز هم گفت: نماز او ساكت شد، بار سوم گفت: نماز و او ساكت شد، سپس گفت: اى بى مادر، آيا به ما نماز ياد مى دهى؟ ما در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو نماز را با هم مى خوانديم. (2) اينها را مسلم در صحيح خود نقل كرده بود، اما نقل ديگران:

8- بخارى از ابن عباس نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه هفت و هشت را خواند، ظهر و عصر را، و مغرب و عشاء را. ايوب گفت: شايد در شب بارانى بوده؟ گفت: شايد. (3) 9- بخارى از جابر بن زيد از ابن عباس نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله هفت تا را با هم و هشت تا را با هم خواند. (4) 10- بخارى به صورت مرسل از ابن عمر و ابوايّوب و ابن عباس نقل مى كند:


1- لفّ و نشر غير مرتب است، مرتب آن است كه بگويد: هشت و هفت.
2- شرح صحيح مسلم، نووى: ج 5، ص 213- 218، باب جمع بين دو نماز در حضر. با اينكه عنوان مخصوص حضر است، سه حديث هم نقل كرده كه جمع در سفر را مى گويد كه نقل كرديم و شايد براى اين بوده كه بگويد جمع در حضر هم مثل جمع در سفر است.
3- صحيح بخارى: ج 1، ص 110، باب تأخير ظهر تا عصر از كتاب الصلاة.
4- همان: ص 113، باب وقت مغرب از كتاب الصلاة.

ص: 450

پيامبر صلى الله عليه و آله مغرب و عشاء را با هم خواند. (1) 11- ترمذى از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه، بى آنكه خوف و باران باشد، ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشاء را با هم خواند. به ابن عباس گفتند: چه قصدى داشت؟ گفت مى خواست امتش به زحمت نيفتند.

ترمذى پس از نقل حديث ابن عباس گويد: بدون وجه از او روايت شده است. اين را جابر بن زيد و سعيد بن جبير و عبداللَّه بن شقيق عقيلى روايت كرده اند. (2) 12- امام احمد از قتاده نقل كرده است: گويد شنيدم جابر بن زيد از ابن عباس نقل كرد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه بدون خوف و باران، ظهر و عصر را و مغرب و عشاء را با هم خواند. به ابن عباس گفتند: از اين كار چه قصدى داشت؟ گفت: مى خواست امتش به زحمت نيفتند. (3) 13- امام احمد از سفيان از عمر نقل كرده كه جابر بن زيد خبر داد كه از ابن عباس شنيده كه مى گفت: با رسول خدا صلى الله عليه و آله هشت ركعت را با هم و هفت ركعت را با هم خواندم.

گفتم: اى ابن شعثاء، فكر مى كنم ظهر را به تأخير انداخته و عصر را زودتر خوانده و مغرب را به تأخير انداخته و عشاء را زودتر خوانده است. گفت: من نيز چنين گمان دارم. (4) 14- امام احمد از عبداللَّه بن شقيق نقل كرده كه روزى ابن عباس پس از عصر بر ما خطبه خواند، تا آنكه خورشيد غروب كرد و ستاره ها آشكار شدند و مردم پيوسته مى گفتند: نماز. در آن ميان مردى از بنى تميم بود و مرتب مى گفت: نماز. نماز. ابن عباس عصبانى شد و گفت: آيا به من سنت مى آموزى؟ من شاهد بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشاء را با هم خواند. عبداللَّه گويد: در دلم از اين سخن ترديدى پيش آمد، ابوهريره را ديده از او پرسيدم، موافق او بود. (5)


1- صحيح بخارى: ج 1، ص 113، باب ذكر عشاء و عتمه.
2- سنن ترمذى: ج 1، ص 354، شماره 187، باب جمع در حضر.
3- مسند احمد: ج 1، ص 223
4- همان: ص 221، اگر مقصودش جمعِ صورى باشد حجت نيست و گمان به حق نمى رساند.
5- همان: ص 251

ص: 451

15- مالك از سعيد بن جبير از عبداللَّه بن عباس نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله ظهر و عصر را با هم، و مغرب و عشاء را با هم خواند، بدون حالت خوف و سفر. (1)16- ابوداود از سعيد بن جبير از عبداللَّه بن عباس نقل مى كند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشاء را با هم خواند، بدون حالت خوف و سفر. مالك گويد:

فكر مى كنم در باران بود. (2) 17- ابوداود از جابر بن زيد از ابن عباس نقل مى كند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مدينه نماز هشت و هفت را با ما خواند، ظهر و عصر را و مغرب و عشاء را. ابوداود گويد: صالح مولاى توأمه هم از ابن عباس اين را نقل كرده كه او گفته است: در غير باران. (3) 18- نسائى از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون آنكه خطر يا سفر باشد، ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشاء را با هم خواند. (4) 19- نسائى از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه، دو نماز ظهر و عصر را و مغرب و عشاء را با هم مى خواند، بدون خوف و باران. گفتند: چرا؟

گفت: تا بر امتش زحمتى نباشد. (5) 20- نسائى از ابى الشعثاء از ابن عباس نقل مى كند: پشت سر رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز خواندم هشت تا را با هم و هفت تا را با هم. (6) 21- نسائى از جابر بن زيد از ابن عباس نقل مى كند كه وى در بصره نماز اول و عصر را بدون فاصله اى بين آن دو خواند، نيز مغرب و عشاء را با هم خواند. به خاطر اينكه كار داشت، ابن عباس مى پنداشت در مدينه، همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ظهر و عصر را با هم و


1- موطّأ مالك: ج 1، ص 144، باب جمع بين دو نماز در حضر و سفر، شماره 4
2- سنن ابى داود: ج 2، ص 6، حديث 1210، باب جمع بين دو نماز.
3- همان، حديث 1214
4- سنن نسائى: ج 1، ص 290، باب جمع بين دو نماز در حضر.
5- همان.
6- همان.

ص: 452

بدون فاصله ميان آنها خوانده است. (1) 22- حافظ عبدالرزاق از داود بن قيس، از صالح مولاى توأمه نقل كرده كه شنيد ابن عباس مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه نماز ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشاء را با هم خواند، بدون حالت سفر يا باران. گويد: به ابن عباس گفتم: فكر مى كنى چرا چنين كرد؟ گفت: فكر مى كنم براى توسعه بر امتش. (2) 23- عبدالرزاق از ابن عباس نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه بدون حالت سفر و خوف، ظهر و عصر را با هم خواند، به ابن عباس گفتم، فكر مى كنى چرا چنين كرد؟

گفت: مى خواست هيچ يك از امتش در زحمت نيفتد. (3) 24- عبدالرزاق از عمرو بن دينار نقل مى كند كه ابوالشعثاء از ابن عباس نقل كرده است كه: پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه هشت ركعت با هم و هفت ركعت با هم خواندم. ابن جريج گويد: به ابى الشعثاء گفتم: من فكر مى كنم پيامبر صلى الله عليه و آله كمى نماز ظهر را تأخير انداخته و كمى هم نماز عصر را جلو انداخته است، ابوالشعثاء گفت: من هم چنين فكر مى كنم. (4) مى گوييم: آنچه ابن جريج فكر كرده و آنچه ابوالشعثاء تصديقش كرده، گمانى است كه به حق نمى رساند. حاصل آن اين است كه اين با هم خواندن صورى بوده نه حقيقى. روشن خواهد شد كه اينگونه تحليل ضعيف است و اينگونه با هم خواندن، بيشتر از جداجدا خواندن به زحمت مى اندازد، چون شناخت اواخر وقتِ نماز اول و اوايل وقت نماز دوم، دشوارتر از جمع بين دو نماز است.

25- عبدالرزاق از عمرو بن شعيب، از عبداللَّه بن عمر نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه مقيم بود نه مسافر، نماز ظهر و عصر را با ما با هم خواند، مردى به ابن عمر گفت:

فكر مى كنى چرا چنين كرد؟ گفت: تا اگر كسى جمع خواند، زحمتى بر امتش نباشد. (5)


1- سنن نسائى: ج 1، ص 286
2- مصنف عبدالرزاق: ج 2، ص 555- 556، حديث 4434
3- همان: ص 566، حديث 4435
4- همان: حديث 4436
5- همان: حديث 4437

ص: 453

26- طحاوى از جابر بن عبداللَّه نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشاء را با هم در مدينه خواند، بدون خوف يا بيمارى، براى رخصت دادن. (1) 27- حافظ ابونعيم احمد بن عبداللَّه اصفهانى (متوفاى 430 ق) از جابر بن زيد نقل مى كند كه ابن عباس نماز ظهر و عصر را با هم خواند و مى پنداشت كه همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مدينه ظهر و عصر را با هم خوانده است. (2) 28- ابونعيم از عمرو بن دينار نقل مى كند: شنيدم ابوالشعثاء از ابن عباس نقل مى كرد: رسول خدا صلى الله عليه و آله هشت ركعت را با هم و هفت ركعت را با هم خواند، بى آنكه مريضى يا علتى در كار باشد. (3) 29- بزار در مسند خود از ابوهريره نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه بدون حالت خوف، دو نماز را با هم خواند. (4) 30- طبرانى در الأوسط والكبير با سند خود از عبداللَّه بن مسعود نقل مى كند كه:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه، ظهر و عصر را و مغرب و عشاء را با هم خواند. گفتند: چرا؟

فرمود: چنين كردم تا امتم به زحمت نيفتند. (5) اين 30 حديث كه از صحاح و سنن و مسندها گرد آورديم و در نقل آنها سخن را گسترديم، تا خواننده بداند كه اينها احاديثى است كه بزرگان حديث و تدوين كنندگان آثار، به نقل آنها اهميت نشان داده اند و كسى نمى تواند اينها را انكار يا ردّ كند. روايات ديگرى هم هست كه جهت رعايت اختصار از نقل آنها چشم پوشيديم و در كتب حديث پراكنده است. (6) سند همه اين احاديث فراوان، به اين اشخاص مى رسد:


1- معانى الآثار: ج 1، ص 161
2- حلية الأولياء: ج 3، ص 90، باب جابر بن زيد.
3- همان.
4- مسند بزار: ج 1، ص 283، حديث 421
5- المعجم الكبير: ج 10، ص 269، حديث 10525
6- ر. ك: المعجم الاوسط: ج 2، ص 94، كنز العمال: ج 8، ص 246- 251، شماره 22764، 22767، 22771، 22774، 22777، 22778

ص: 454

1- عبداللَّه بن عباس، داناى امت. 2- عبداللَّه بن عمر، 3- ابوايوب انصارى مهماندار پيامبر صلى الله عليه و آله، 4- ابوهريره دوسى، 5- جابر بن عبداللَّه انصارى، 6- عبداللَّه بن مسعود.

توجيهات ردّ جمع بين دو نماز

روايات صريح است در اينكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مدينه، بدون آنكه خوف، باران يا بيمارى و علتى باشد، دو نماز را با هم خوانده است تا جمع بين دو نماز و مشروعيت آن را بيان كند، تا توهم نشود كه جدا خواندن واجب است، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر خواندن نمازها در وقت فضيلتش استمرار داشته است. پيامبر با عمل خويش ثابت كرد كه جمع هم جايز است، هرچند بهتر، خواندن در وقت خودش است.

از آنجا كه مضمون اين روايات، مخالف با مذاهب رايج فقهى است، شمارى از محدثان و اهل فتوا كوشيده اند روايات را طبق فتواها معنى كنند، به جاى آنكه روايات را معيارى براى شناخت حق و باطل قرار دهند. از اين رو بسيارى از ايشان عمل به اين روايات را ترك كرده اند. ليكن جمعى هم به آن عمل كرده و طبق آن فتوا داده اند. طبق آنچه گذشت، نام آنان را ابن رشد در «بداية المجتهد» و نووى در «المجموع» آورده است.

از ميان همه عذرها و توجيه هاى مخالفان، به يكى از آنها مى پردازيم و آن اينكه جمع بين دو نماز، جمع صورى و ظاهرى بوده نه حقيقى و دليل آن هم روشن خواهد شد.

جمع صورى!

شمارى از كسانى كه به حلّ اين احاديث پرداخته اند، به اين راه حل روى آورده اند كه جمع، جمع حقيقى نبوده، مثل آنچه در سفر انجام مى گيرد، بلكه جمع صورى بوده، يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله نماز ظهر را تا حدى تأخير مى انداخت كه از وقت آن به اندازه چهار ركعت باقى بماند، آنگاه نماز ظهر مى خواند و با اتمام آن وقت نماز عصر مى رسيد و عصر را هم مى خواند، پس دو نماز را با هم خوانده است! با اينكه هر يك از دو نماز را در

ص: 455

وقت خود انجام داده است. اين از سخنان شمارى از شرح كنندگان احاديث بر مى آيد.

اينك كلمات آنان:

1- نووى گويد: برخى چنين تأويل كرده اند كه نماز اول را تا آخرين حدّ وقتش تأخير مى انداخت و در آن وقت مى خواند و چون فارغ مى شد، وقت نماز بعدى وارد شده بود، آن را هم مى خواند، پس نمازش به صورتِ جمع بوده است.

سپس اين را ردّ كرده، مى گويد: اين نيز ضعيف يا باطل است، چرا كه با ظاهر مخالفتى غير قابل تحمل دارد. ابن عباس كه خطبه خواند و استدلالش براى جمع به آن حديث بود و ابوهريره هم آن را تصديق كرد و انكار ننمود، در ردّ تأويل، صراحت دارد. (1) البته بهتر بود نووى در ردّ اين، سخن ما را مى گفت و آن اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى رفع زحمت از امتش دو نماز را با هم مى خواند، در حالى كه جمع بين دو نماز به شيوه ياد شده، سخت تر از جداجدا خواندن است.

ابن قدامه گويد: جمع، رخصت است. اگر آن طور بود كه اينان گفته اند، زحمت و سختى آن بيش از آن است كه هر نماز را در وقت خودش انجام دهند، چون خواندن هر نماز در وقت خودش، راحت تر از مراعاتِ دو طرفِ اول و آخر وقت دو نماز است، به نحوى كه از وقت نماز اول جز به مقدار خواندنش باقى نمانده باشد. به علاوه اگر چنين جمعى درست باشد، بايد بتوان نماز عصر و مغرب را هم با هم خواند، همچنين عشاء با نماز صبح را، در حالى كه در حرمت اين كار، هيچ اختلافى در امت نيست. عمل به روايت به وجهى كه به فهم انسان مى آيد، بهتر از اين تكلف است. (2) همچنان كه مقدسى در «الشرح الكبير» (3) هم اين تأويل را مثل ابن قدامه ردّ كرده است و چون عبارت در هر دو كتاب يكى بود، به عبارت كتاب ابن قدامه اكتفا كرديم.


1- شرح صحيح مسلم: ج 5، ص 225
2- المغنى: ج 2، ص 113- 114
3- الشرح الكبير، در ذيل «المغنى»: ج 2، ص 115

ص: 456

آرى، اين دو با آنچه از ايشان نقل كرديم، تفسير جمع بين دو نماز براى مسافر را به شكل «جمعِ صورى» ردّ كرده اند و چون ملاك جمع در هر دو مورد (مسافر و حاضر) يكى است، يعنى رفع حرج و زحمت از امت، و جمعِ صورى مشقّت بارتر است، كلام هر دو را در اينجا آورديم.

به خاطر آنچه گفتيم، خطّابى جمع بين دو نماز را به شكل جمع حقيقى دانسته است نه جمعِ صورى، و گفته است:

ظاهر اسم «جمع» در عرف، در جايى به كار نمى رود كه كسى ظهر را تأخير بيندازد و در آخر وقتش بخواند و عصر را هم جلو بيندازد و در اول وقتش بخواند، چرا كه چنين كسى هر يك از دو نماز را در وقت خاصّ آن خوانده است.

گويد: جمع معروف بين دو نماز آن است كه هر دو نماز در وقت يكى از آنها خوانده شود. مگر نمى بينى كه جمع بين دو نماز در عرفه و مزدلفه چنين است؟ (1) پايان نگارش كتاب، 8 شعبان 1426 ق

جعفر سبحانى

پايان ترجمه: روز عاشورا، 1427 ق

(10 بهمن 1385)

قم- جواد محدثى


1- معالم السنن: ج 2، ص 52، حديث 1163؛ عون المعبود: ج 1، ص 468

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109