سرشناسه : شری، محمدجواد، 1911؟ - 1994
عنوان و نام پدیدآور : امیرالمومنین(ع) اسوه وحدت/ [تالیف] محمدجواد شری؛ ترجمه محمدرضا عطایی
مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1379.
مشخصات ظاهری : ص 733
شابک : 964-444-292-x22000ریال ؛ 964-444-292-x22000ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : ص. ع. به انگلیسی:M. Javad sherri: Amir al -mu'minin Ali p.b.u.h. manifestation of unity.
یادداشت : عنوان اصلی: امیرالمومنین.
یادداشت : کتابنامه: ص. [730] - 733؛ همچنین به صورت زیرنویس
موضوع : علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق.
موضوع : اسلام -- تاریخ -- از آغاز تا ق 41
شناسه افزوده : عطائی، محمدرضا، 1315 - ، مترجم
شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : BP37/35/ش 38الف 8041 1379
رده بندی دیویی : 297/951
شماره کتابشناسی ملی : م 79-1160
بسم الله الرحمن الرحیم
آشنایی این جانب با نویسنده دانشمند کتاب امیر المؤمنین علامه شیخ محمد جواد شری به حدود 25 سال پیش یعنی سالهای چهل یا چهل و یک برمی گردد،هنگامی که اطلاع یافتم یک رهبر روحانی شیعه ساکن امریکا به مشهد آمده است.با اشتیاق تمام او را در هتل محل اقامتش ملاقات و لحظاتی را با وی سر کردم.در آن فرصت،از سرگذشت خود تعریف کرد که: اصلا اهل لبنان است.در اوایل جوانی برای تحصیل علم به نجف اشرف رهسپار شده،و سالیانی از درسهای مراجع و اساتید بزرگ امثال آیات عظام:سید ابو الحسن اصفهانی،آقا ضیاء الدین عراقی،شیخ محمد حسین اصفهانی معروف به کمپانی و علامه مشکینی رضوان الله تعالی علیهم بهره گرفته و آن گاه به زادگاه خود برگشته است.
از آغاز،طالب یک نوع تجدید نظر و تحول به تناسب زمان،در روش تعلیم و تعلم علوم اسلامی-و تبلیغ دینی،و مانند بسیاری از طلاب جوان،خواهان راهی
نو و روشی جدید بوده است،و در هر حال از جمله روشنفکران علما به حساب می آمده است.به همین جهت دست به نوشتن مقاله هایی اجتماعی و علمی زده است که مورد توجه علامه فقید سید شرف الدین عاملی که در آن هنگام در اوج شهرت و نفوذ روحانی بوده قرار گرفته است.
آقای شری،اظهار می کرد:مرحوم سید شرف الدین همواره به من توصیه می فرمود که درباره امامت و خلافت چیزی بنویسم و من می گفتم:تا هنگامی که این مساله برای خودم هضم نشود نمی توانم آن را به قلم بیاورم.گویا وی در آن هنگام،تحت تاثیر این اندیشه بوده است که آزادی و دموکراسی (روح حاکم بر عصر ما) ایجاب می کند که مردم در انتخاب رهبر و حکمران،و طرز حکومت آزاد باشند،ومبنای تشیع که مقید به نص،و تبعیت مطلق از امام است،با آن سازگار نمی باشد.
می گفت:همواره در این فکر بودم که مساله امامت را با روشهای موجود این عصر حل کنم و از این راه قشر تحصیلکرده و روشنفکر را قانع سازم،تا این که با امداد الهی جرقه ای به فکرم زد،و راه بحث را به رویم گشود،نتیجة رساله ای به نام الخلافة فی الدستور الاسلامی تحریر کردم و طبق آخرین روشهای حکمرانی در جهان،مساله امامت را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادم.
آن رساله همان وقت،همراه وی بود و مورد مطالعه این جانب قرار گرفت.وی در آغاز رساله مزبور انواع و اقسام نظامهای حکومتی جهان:از رژیمهای سلطنتی و حکومتهای موروثی گرفته تا رژیمهای دموکراسی و جمهوری را معرفی کرده و در ضمن مطلبی به این مضمون آورده است که گاهی اساس حکومت،بر مسلک و مکتب خاصی قرار ندارد بلکه صرفا حکومت، به تامین نیازها و
تقاضاهای مردم خود تعهد دارد،و هدف اصلی جلب رضایت ملت است. طبیعی است که در چنین رژیمی حق انتخاب رئیس حکومت به هر عنوان با مردم است،و قهرا مردم هر کس را برای تامین این آرمان مناسبتر بدانند همان را انتخاب می کنند.اما گاهی اساس حکومت بر خواست مردم مبتنی نیست،بلکه اساس آن را رهبر و بنیانگذار فکر خاص و مکتب مخصوصی به وجود آورده،و مردم با پذیرفتن رهبری وی،طبعا اساس فکر او را پذیرفته و به مکتب او پایبند شده اند.طبعا چنین حکومتی همواره باید در چهار چوب همان مکتب،و طبق خط مشی تعیین شده از طرف رهبر،ادامه یابد.
در این فرض،نمی توان اختیار تعیین و نصب زمامدار را به دست مردم سپرد،زیرا مردم نمی توانند درست تشخیص دهند چه کسی با اصول مکتب آشناتر،و به آن پایبندتر،و نسبت به آن متعهدتر است،تا بهتر از عهده تداوم مکتب و پیاده کردن آن در عمل برآید.پس چاره ای نیست مگر این که بنیانگذار مکتب خود کسی را که برای ادامه راهش و تداوم مکتبش، شایسته و سزاوار می داند به جانشینی خود برگزیند.و این عمل با آزادی و دموکراسی منافات ندارد،زیرا مردم با گرایش به مکتب،تسلیم شدن خود را به رهبر و مؤسس مکتب،و اطاعت از نظریات وی تعهد نموده اند،و در این خصوص حق انتخاب را از خود سلب و به بنیانگذار مکتب تفویض کرده اند.این امر،لازمه طبیعی این نوع از حکومت است،و نباید آن را با نظامهای حکومتی دیگر قیاس کنیم.آقای شری،از باب نمونه نظام کمونیستی به رهبری لنین را شاهد می آورد که وی بر اساس فلسفه و نظام اقتصادی خاصی در روسیه برقرار کرد. لنین جانشین خویش را خود انتخاب کرد،و جز این هم
راهی در پیش نداشت.
آقای شری سپس به شرح و تعریف معیارهای حکومت اسلامی که رسول اکرم (ص) بر اساس وحی الهی بنا کرد،پرداخته و بحث را تا اثبات خلافت علی علیه السلام از طریق نص، ادامه می دهد.
استاد شری،انگیزه مهاجرتش به امریکا را چنین شرح می داد که از آغاز قرن حاضر،بسیاری از لبنانیها دسته دسته و از جمله جمعیتی از شیعیان،به نقاط مختلف جهان بخصوص امریکا مهاجرت و برای خود وطن دومی اختیار کرده و سر و سامانی به فعالیتهای خود داده اند، شیعیان شیکاگو»از من دعوت کردند و من که تشنه محیطی بودم که بتوانم در آن آزادانه با سلیقه خودم،به تبلیغ اسلام بپردازم،این دعوت را پذیرفتم و فعلا در«دیت رایت ایالت شیکاگو»که جماعت قابل ملاحظه ای از شیعیان لبنانی در آن جا مقیم هستند به سر می برم،و می خواهم مسجدی بنا کنم و همراه آن تاسیسات رفاهی دیگر.آمدنم به ایران هم علاوه بر زیارت مرقد مطهر امام رضا علیه السلام برای استمداد از برادران ایرانی است. این جانب فرصت را غنیمت شمردم و وسیله ملاقات وی را با یکی از علمای سرشناس مشهد فراهم کردم،لباس وی برای من و مردم کوچه و بازار جالب بود.عمامه کوچکی بر سر،روپوشی تا زانو و شلوار کمری همراه کراوات بر تن داشت،در اتاق کوچک بی صندلی آن عالم هم به جای زمین،بر طاقچه جلو پنجره نشست.
وی طبق اظهار خودش قبلا از مصر و جامع از هر دیدار و با جمال عبد الناصر ملاقات کرده;و طرح وحدت شیعه و سنی را به وی داده بود،که سرانجام باعث صدور فتوای معروف شلتوت شیخ از هر وقت گردید،که البته تلاشهای ممتد«جماعة التقریب بین المذاهب الاسلامیه زمینه
آن را قبلا فراهم ساخته بود.
باری،از آن هنگام به بعد گاه بگاه تلاشهای استاد شری و خدمات وی به اسلام،به گوش من می رسید.تا این که پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی،بارها به ایران آمد و در کنگره های اسلامی شرکت و سخنرانی کرد.سخنان او از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش می گردید.پیداست انقلاب اسلامی ایران بر نشاط وی همچون میلیونها مسلمان دلباخته دیگر در سراسر جهان،افزوده و میدان وسیعی برای فعالیتهای اسلامی پیش روی او قرار داده است.
این مقدمه نسبة طولانی این فایده را در بر دارد که خواننده این کتاب،از اول با طرز تفکر و سلیقه نویسنده آن آشنا شود،و به اهمیت آن پی برد،و بداند کسی که در جوانی چنان می اندیشیده،اینک پس از طی چهل سال زندگی در دنیای جدید،و برخورد با آخرین اندیشه ها و تمدنهای بشری،در دوران پیری و پختگی دست به تجزیه و تحلیل شخصیت علی علیه السلام زده است،شخصیتی که قلمها و زبانها از معرفی وی چنان که باید عاجزند،و هر کس او را از دید خود و به قدر طاقت خویش شناخته و درباره اش سخن می گوید و گوشه ای از اقیانوس فضایل او را بازگو می کند.
درباره علی این مرد نامتناهی،کسان زیادی از مسلمان و غیر مسلمان،شیعه و سنی،حکیم، عارف،ادیب و شاعر،مورخ،تحلیل گر اجتماعی،سیاستمدار روانشناس و عالم به علوم تربیتی،و اهل هر مسلک و مذهب سخن گفته و به داوری نشسته اند،اما زبان حال همه در پایان این است:
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
از شگفتیهای علی آنست که اهل هر مسلک او را از خود و بلکه پیشوای خود می دانند و او محبوب و معشوق و مرشد و
مقتدای همه است.
باری،آنچه در این باره شنیده و یا خوانده اید به جای خود با ارزش است،ولی آقای استاد شری در این کتاب،نوایی دیگر ساز کرده،و طرحی نو در افکنده و متاعی تازه به بازار دانش عرضه نموده است.
گر چه منابع و مآخذ وی همانها است که در کتب فریقین بارها به صورت پراکنده و یا مجموعه آمده است،و از این بابت،شاید مساله بکری در کتاب حاضر اصلا نباشد و یا خیلی کم به چشم بخورد،هر چند وی در گزینش و انتخاب و طرح و نحوه عرضه کردن مطالب ابتکار به خرج داده است.و روی هم رفته می توان امتیازهای کتاب را در چند امر خلاصه کرد:
1-مباحث و فصول کتاب با نظم و ترتیب طبیعی زنجیروار و پیوسته و پی در پی و هماهنگ با شخصیت علی علیه السلام آمده،به طوری که اگر یک بحث را از میان برداریم مثل این است که حلقه ای را از زنجیر درآوریم،که قهرا زنجیر از هم می گسلد،و خاصیت خود را از دست می دهد.به همین علت،مؤلف،در آغاز کتاب،اکیدا توصیه کرده که خواننده کتاب را از صدر تا ذیل به طور منظم از نظر بگذراند.زیرا به نظر آقای شری شخصیت علی همچون مسائل یک علم از نظم خاصی برخوردار است،و مانند آجرهای یک ساختمان با حساب روی هم چیده شده است،و در شناخت وی حتما باید این امر منظور گردد.
2-به همین سبب است که مؤلف،می کوشد حوادث دوران زندگی علی علیه السلام را با هم ربط دهد و سلسله روابط علت و معلولی را تا حد مقدور دنبال کند.
3-نقاط اتفاق و اختلاف مسلمانان را از نظر مسائل تاریخی دوران خلافت و شخصیت علی، همان طور
که هست،و نه آن طور که افراد تندرو و متعصب از فرق گوناگون می پسندند،بیان می کند.برخی از طرفداران علی تلویحا و گاهی تصریحا همه مسلمانان غیر شیعه را مخالف و دشمن آن حضرت وانمود می کنند و کلمه ناصبی را تعمیم می دهند.در حالی که چنین نیست.و لهذا تا آنجا که راه داشته مؤلف،بر روی نقاط دوستی و پیوند خلفا و صحابه با علی و عترت تکیه کرده،و نقاط اختلاف و رقابت را بیش از حد بزرگ نکرده است.
4-در همین زمینه،نظر پیشوایان مذاهب اسلامی را نسبت به علی و خاندان رسالت یاد می کند،در عین حال تاثیر دیگران را در راه اسلام نادیده نمی گیرد،و همه کارها را در علی منحصر نمی سازد.اما جایگاه خاص او را در حفظ و نشر اسلام،و جایگاه او را در لحظات حساس،مانند:خوابیدن در بستر پیغمبر در شب هجرت،پایداری در بدر،احد،خندق و سایر مشاهد،که جز از علی از کس دیگر برنمی آید همواره مد نظر دارد.
5-مؤلف،بحث خود را درباره علی از آغاز،به جایگاه سیاسی و مقام خلافت او محدود کرده و کلیه فضایل او را مورد بحث قرار نداده،همچنان که نخواسته است بجز از شخصیت اعجاز آمیز علی،از معجزات و اعمال خارق العاده وی دم زند،و بر آنست که او را انسانی کامل و تمام عیار معرفی نماید.وی به این تعهد خود تا آخر کتاب پایبند مانده است.
6-آقای شری،با التزام به روح اخوت اسلامی و تعهد به حفظ وحدت مسلمانان،بدون ریاکاری و خودنمایی و شعار دادن،سخن می گوید،و هر کس کتاب را بخواند این صبغه را لمس می کند.اعتراف خلفا را به فضل و برتری علی،و همچنین تقدیر و حقشناسی علی را از برخی اعمال آنان،بگونه ای که در نهج البلاغه و منابع موثق دیگر
دیده می شود بازگو می کند. اشتباهات و سوء سیاستهای خلفا از جمله روش خلیفه دوم را در تقسیم بیت المال تا حدی که به لیاقت و کاربرد او ارتباط دارد،با وسعت نظر حمل بر صحت می نماید اما نتایج سوء آن را بی پرده خاطر نشان می سازد.اعترافها و سخنهای صریح خلیفه با ابن عباس و میدان دادن به وی برای انتقاد از خلیفه،از آن جمله است.
7-تا حد مقدور از منابع مهم اهل سنت بهره برده،و در این خصوص تنها به آنچه به سود شیعه و علیه اهل سنت است چنان که عادت بسیاری از مؤلفان است اکتفا ننموده است.از تقطیع مطالب،و یا نقل حدیث از قول کسی بدون نقل تضعیف و رد وی،و از این قبیل زیرکیها که حسن نیت و اخلاص و انصاف نویسنده را خدشه دار می سازد،و سرانجام هم بر اهل فن پوشیده نمی ماند،اجتناب ورزیده است.بلی باید اعتراف کرد که هر چه در کتابها آمده از یک کنار به قلم نیاورده،بلکه در انتخاب مطلب،حسن سلیقه،واقع بینی و هدف اصلی را شاخص قرار داده است بدون این که مطلبی گفتنی را ناگفته رها کرده باشد.
8-به نظر این جانب برجسته ترین امتیاز کتاب،روش تجزیه و تحلیل مؤلف است،او در این مورد ناچار می شود برخی از حقایق را که معمولا نویسندگان شیعه مایل نیستند به زبان آورند اعتراف کند،احتمالات گوناگون یک رویداد را هر چند به نفع طرف مخالف باشد با وسعت نظر ذکر می کند آن گاه به داوری می پردازد.
مساله خلافت علی را از قبیل وراثت سلطنت نمی داند،اما می گوید بر فرض وراثت،از قبیل وراثت علم و رهبری است که قرآن در مورد انبیای الهی گفته است،که مسلما چیزی بجز سلطنت موروثی و نظام شاهنشاهی است.
توصیه
پیغمبر نسبت به خاندانش را به لحاظ خویشاوندی نمی داند،زیرا با اصل مساوات و عدم تبعیض مغایر است،بلکه به نظر او این همه سفارشهای مؤکد،به لحاظ فضیلت و لیاقت آنها است که تاریخ به آن گواهی می دهد.
تجزیه و تحلیل وی در تشخیص اهل بیت،حضور عایشه و حفصه در روز«انذار اقربین ، حدیث یوم الدار»و منع عمر از وصیت کتبی پیغمبر،انکار عمر فوت پیغمبر را،برادری علی و پیغمبر،داستان لیلة المبیت،احادیث اختصاص فرمانروایی به قریش،شورای شش نفره خلیفه دوم،خلافت عثمان،مخالفان وی در مدینه و خارج آن،و بطور کلی بحثهای مربوط به خلافت اسلامی و حوادث دوران خلافت علی،و مسائلی از این قبیل را،با این روش بدیع و با این استحکام،در غیر این کتاب نمی توان یافت،و از این لحاظ بسیار مغتنم است.
ترجمه کتاب
آنچه گفته شد مربوط به ارزش اصل کتاب بود که بنده را به فکر ترجمه آن انداخت.و مدتها در این اندیشه بودم تا اینکه دوست دانشمند و نویسنده ارجمند جناب آقای عطائی ایده الله تعالی این کار مهم را به تقاضای این جانب به عهده گرفتند.معظم له با سابقه ای که در کار ترجمه کتب علمی دارد به خوبی از عهده این کار مهم بر آمده است و بنده نیز تذکرهای لازم را داده ام.
ترجمه چنین کتابی آسان نیست،بجز استادی در روش ترجمه و آشنایی کامل به دو زبان عربی و فارسی،به اطلاعات وسیع کلامی و تاریخی هم نیاز دارد،تا به کمک آنها عبارات کتاب آن طور که مراد مؤلف بوده به فارسی برگردان شود،که مترجم محترم واجد این شرط هم می باشد و ابزار لازم را در اختیار دارد.
امید است این کار آخرین اثر علمی ایشان نباشد،و در آینده ما شاهد
خدمات با ارزش دیگری از وی بوده باشیم.بطور حتم این کتاب ناشناخته جای خود را در ایران باز خواهد کرد،و روح تازه ای به محققان ما خواهد بخشید.ان شاء الله.
بتاریخ 4 ربیع الاول 1407 قمری برابر 16 آبان 1365 شمسی
محمد واعظ زاده خراسانی
بسم الله الرحمن الرحیم
چنان که می دانیم دشمنان قسم خورده اسلام و قرآن،با همان تز شیطانی اختلاف بینداز و حکومت کن از دیر زمان با نهایت آزمندی چشم طمع به منابع کشورهای اسلامی داشته اند، و چون وحدت مسلمانان بر اساس قرآن و رهنمودهای رسول اکرم (ص) و اهل بیت (ع) را تنها مانع بر سر راه بیدادگریها و افکار استعمارگرانه خود،می دیدند،همواره در پی ریشه کن ساختن این وحدت و از هم گسستن رشته اخوت اسلامی بوده اند،و در راه رسیدن به آن هدف شوم،از هیچ جنایتی دریغ نورزیدند.و در این رهگذر با استفاده از جاه طلبیهای زمامداران خود کامه اسلامی،چه خیانتها که نکردند،و چه خونهای گرانقدری که نریختند!با ایجاد تفرقه میان گروههای اسلامی،آنان را مشغول به تحقیر و توهین و گاهی به جنگ و ستیز با یکدیگر کردند،و خود آسوده به چپاولگریها و غارتهای منابع مادی و به از بین بردن نیروی انسانی و فکری کشورهای اسلامی پرداختند.و از همه بالاتر پاکیها و پاکدامنیها و در یک کلام قرآن و عترت (و یا یکی از آنها) را که به واقع اساس اسلام راستین اند،از توده مسلمانان گرفتند.از طرفی ما پیرو اسلام و قرآنی هستیم که خطاب به اهل کتاب می فرماید: «قل یا اهل الکتاب تعالوا الی کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله...» (1) سفارش می کند،که به یک نقطه اشتراک تکیه کنیم،یا به تعبیر
دیگر به یک ریسمان چنگ زنیم،و یک کلمه شویم، پس چرا جامعه اسلامی با آن همه دشمن،این همه غفلت زده و در نتیجه گرفتار تفرقه و اختلاف؟!در طول تاریخ به ویژه در قرون اخیر،دانشمندان و نویسندگانی از فریقین به فکر چاره افتاده و در این راه سرمایه گذاری کرده و به نتایجی هم دست یافته اند،اما چنانکه مشاهده می شود،هنوز تا وصول به نتیجه قطعی،یعنی وحدت کامل اسلامی و رفع فتنه دشمنان اسلام راه درازی است.
نویسنده متن-به طوری که در مقدمه آمده است-از نخستین مصلحان دینی در منطقه جبل عامل بوده است و همواره در صدد اصلاح جامعه اسلامی و دعوت آنان به اخوت و وحدت بوده است،به همین منظور،دست به تالیف این کتاب زده و سعی کرده است،الگوی وحدتی ارائه دهد و به حق گزینش بجایی کرده و اسوه حسنه ای برگزیده است.
کتاب امیر المؤمنین ،علی (ع) را به عنوان یک انسان برجسته که دارای ویژگیهای یک انسان خاکی و در عین حال با روحی به عظمت آفرینش معرفی می کند.
درست است که درباره شخصیت امیر المؤمنین علی (ع) و خلافت و ولایت آن بزرگوار کتابهای فراوانی به زبانهای مختلف نوشته شده است،و شاید درباره کمتر شخصیتی این قدر کتاب نوشته شده باشد.اما کتابی از این نوع،پیرامون تحلیل خلافت اسلامی و ریشه یابی بی طرفانه اختلافات،در عین حفظ وحدت و اخوت اسلامی کمتر تدوین شده است.یا لا اقل بنده کمتر دیده ام.
لازم به یادآوری است که شاید بعضی به مؤلف محترم کتاب خرده بگیرند که چرا بیش از حد انتظار از بعضی صحابه تجلیل کرده است،در صورتی که شایسته آن همه بزرگداشت نبوده اند. در پاسخ این قبیل افراد باید گفت:اولا اقتضای انصاف و
عدالت آن است که نام اشخاص در هر شرایطی با احترام برده شود و اگر انتقادی وارد است با رعایت انصاف و با نقل خطاهای کوچک و بزرگ به حکم ادب اسلامی،محترمانه و مؤدبانه مطرح شود.دیگر این که مگر ما نمی خواهیم با الگو قرار دادن امیر المؤمنین،علی (ع) برای وحدت اسلامی-که به حق او مدار وحدت و محور اخوت است،ایجاد الفت و برادری کنیم؟او که خویش را در برابر دادگاه زمان خود با فردی عادی یکسان می بیند و به قاضی دادگاه که امام (ع) را به کنیه می نامد و با احترام مورد خطاب قرار می دهد،و طرف دعوا را به اسم می خواند،اعتراض می کند (2) پس ما نباید انتظار داشته باشیم تا کتابی که برای التیام زخمها و جبران خسارت قرنها نوشته شده است آکنده از لعن و دشنام باشد،و یا به آتش خصومت دیرین دامن زند.
مشهد مقدس.محمد رضا عطائی
هیچ فصلی را پیش از فصل ما قبل آن نخوانید
تقاضای من از خوانندگان کتاب امیر المؤمنین این است که تمام بخشهای آن را پشت سر هم بخوانند،و هیچ فصلی را پیش از فصل ما قبل آن قراءت نکنند،و تمام فصول آن را مطالعه بفرمایند.براستی که این کتاب روشی جدید در مورد آموزش رویدادهای برجسته تاریخ اسلام و تعدادی از شخصیتهای ممتاز است که در خلال پنجاه و سه سال از آغاز پیدایش اسلام تا پایان عصر خلفا بر صحنه تاریخ ظاهر شده اند.
البته رویدادهای آن دوره در تعدادی از کتب ثبت شده است و گویا بیشتر اوقات نظم و ترتیب آنها مولود روابط علت و معلولی نبوده بلکه مولود تصادف و اتفاق بوده است.
از مهمترین هدفهای این کتاب کشف روابط میان رویدادها
و مشخص کردن آنهاست همچون سلسله ای از اسباب و مسبباتی که بر مبنای آنها رویداد بعدی نتیجه رویداد پیش از خود می باشد.بنابراین شایسته است که تمام بخشها به دنبال یکدیگر مورد مطالعه قرار گیرد،زیرا که درک هر رویدادی پیش از درک علت آن بسی دشوار است.
محمد جواد شری
استاد محمد جواد شری از زادگان جنوب لبنان و از فارغ التحصیلان دانشگاه دینی نجف اشرف در عراق است،او از آغاز فراغت از تحصیل از جمله نخستین مصلحان نوآور دینی در جبل عامل به شمار آمده است.او هنگامی که فریاد برآورد;یک شخصیت دینی می تواند وارد اجتماع گردد،و در کشمکش مسائل روز وارد شود-زیرا که دینداری با ورود در مبارزه های زندگی جدید منافات ندارد-خود نیز در امر رهبری فعالیت فرهنگی در روستاها و شهرهای جبل عامل شرکت کرد،که هدف آن واژگون سازی بسیاری از مفاهیم کهنه و گسترش آگاهی دینی و فکری در گسترده ترین حد ممکن بود.
به منظور پاسخگویی به ندای جامعه اسلامی در ایالات متحده-آن جا که سخن از خطر حل شدن نسلهای جدید از فرزندان مسلمانان امریکایی در محیط امریکایی است-و برای قبول مسؤولیت این مبارزه دشوار در ینگه دنیا (دنیای نو) به آن کشور سفر کرد.
پیش از قبول دعوت مسلمانان لبنانی و عرب در امریکا عهده داری قیام به این تکلیف در ماوراء بحار،نخستین تالیفات خود را در لبنان به نام:«الخلافة فی الدستور الاسلامی به چاپ رسانده بود،علی رغم این که صفحات کتاب محدود است،با اسلوب علمی و منطقی تازه ای موضوع خلافت را بررسی کرده،و در محافل دینی از اهمیت زیادی برخوردار شده است.
مرحوم شیخ محمد رضا آل کاشف الغطا در نامه ای خطاب به مؤلف می نویسد:براستی
که در ایران،هند،عراق و جاهای دیگر درباره خلافت به قدری کتاب نوشته شده است،که اگر جمع کنند اطاقی به مساحت پنجاه در پنجاه متر را پر می کند.واین انبوه نوشته ها در مجموع محتوای کتاب مختصر شما را در بر ندارد.مقامات دینی و علمی در نجف اشرف آن را یک تحول فکری تلقی کرده اند،و مجله الغری چاپ نجف ویژه نامه ای منتشر کرده است که در آن گزارشهای مجالس بزرگداشت این کتاب را-که بدون اطلاع مؤلف و در نبود او برگزار شده-آورده است.تعدادی از بزرگان علما و پژوهشگران نجف در این مجالس شرکت کرده بودند،که در پیشاپیش همه،می توان از علامه محقق سید محمد تقی حکیم و مرحوم شیخ محمد رضا رئیس بنیاد نشر و دیگر دانشمندان و نویسندگان بزرگ نام برد.
در سال 1967 این نویسنده،کتاب معروف بررسیهایی در پیرامون اسلام [Inquries About Islam را به زبان انگلیسی منتشر کرد،این کتاب پاسخگوی پرسشهایی است که مسیحیت غرب و بویژه نسل جوان،دانشجویان دانشگاهها و اساتید و محققان امریکایی و اروپایی پیرامون عقاید اسلامی مطرح می سازند.
این کتاب برای امریکاییهایی که هدفشان شناخت اسلام بود،به صورت مرجع در آمد.در کتابخانه های عمومی امریکا هزاران نسخه از این کتاب موجود است.
و از جمله تالیفات نویسنده به زبان انگلیسی کتابهای زیر است:
Muslim Pratice «تعلیمات اسلامی Teachings The «عمل یک مسلمان Islamic «امام حسین سید الشهداء» Imam Hussein leader of the martyrs که تحلیلی است از داستان شهادت امام حسین (ع) به منظور آشنا ساختن امریکاییها با این حماسه قهرمانانه جاویدان.
مؤلف به این کتابها نوشته تازه خود: [ The brother of the Prophet Mohammad ] (برادر پیامبر محمد (ص) ) را افزوده که جلد اول آن منتشر شده
است و در نوع خود نخستین کتابی است که به زبان انگلیسی درباره سیاست اسلامی نوشته شده است.و برای نخستین بار خوانندگان زبان انگلیسی توانسته اند از واقعیتهای مهمی درباره تاریخ سیاسی اسلام به طور گسترده آگاهی پیدا کنند و با اصول تعالیم مکتبهای اسلامی تشیع و تسنن آشنا شوند.
اما فعالیتهای مؤلف در خود ایالات متحده از زمانی که به قصد اقامت همیشگی مقیم شده است،شامل برگزاری سخنرانیهای اسلامی و سیاسی به منظور آشنایی امریکاییها با دین اسلام و جریانهای قوم عرب است.در سال 1966 برنامه هفتگی اسلامی در رادیو به وجود آمد که امریکاییان و دیگران به آن گوش می دادند و این برنامه مدت چهارده سال ادامه داشت.
از جمله موفقیتهایی که نباید فراموش شود ایجاد مرکز اسلامی در دیترویت است که از بزرگترین مؤسسه های اسلامی در امریکا به شمار می آید.در تاسیس و ادامه کار این مرکز به هیچ نوع کمک مالی از خارج تکیه نشده است.مسلمانان امریکایی صدها هزار دلار در پاسخ به نداهای امام شری اهدا کردند.هدف ایشان ایجاد یک مرکز نشر و ترویج معارف اسلامی در آن منطقه از جهان بوده است.
شاید از مهمترین مراحل فعالیت مؤلف در خدمت به اسلام،علی رغم اقامت دایمی وی در امریکا،اقدام به گردش های آموزشی اسلامی در مناطق مهاجرنشین افریقایی در سالهای 1958 و 1959 بوده است;که روشی نو در گسترش دعوت اسلامی و الگوهای برجسته اش،و کار پرزحمت بی سر و صدای پیروزمندانه ای در راه اسلام محسوب می شود،بدون این که شخص مؤلف در آن مناطق که معروف به داشتن امکانات فراوان مادی است کمترین چشمداشت مادی برای خود داشته باشد.
علی رغم مشکلاتی که مقامات استعمارگر،که از نفوذ زیادی در قاره
افریقا برخوردارند،در برابر او ایجاد می کردند با توسل به صبر و رویارویی با سلطه استعماری،و توان سخنرانی که در آنها پیش از آن که متوجه مهاجران باشد با توده های مردم محلی افریقا به طور مستقیم سخن می گفت،با توجه به این که به زبان انگلیسی در سطحی عالی مسلط بود توانست در دلها و عقلهای ساکنان مبارز محلی در این قاره نفوذ کند.در نتیجه اطراف او را گرفتند و از تلاش و مبارزه اش در راه اعلای کلمه حق و دین،پشتیبانی کردند.او تصمیم گرفته بود الگویی از پاکی و خلوص ارائه دهد تا راهی برای آموزش تبلیغات اسلامی به روش نو در پیوند با منابع اصلی قدیم گشوده شود،با این تصمیم که نمونه ای برجسته از توانمندی یک روحانی مسلمان و تغذیه فکری مردم در برابر روشهای تجاوزگرانه اندیشه و تمدن معاصر تامین کرده باشد.
در حقیقت وی با توفیق خداوند در کوششهای خود به نتیجه رسید،زیرا او بیش از حد امکان توانست روح همیاری مشترکی میان طبقات مردم افریقا و لبنانیها و عربهای ساکن در غرب به وجود آورد تا آن جا که حکومت سیر الئون-بعد از پاسخ لبنانیها به ندای او،برای پرداختن و انفاق مال-درخواست وی را در مورد اهدای یک قطعه زمین پذیرفت،تا بیمارستانی برای کودکان بسازد،و به عنوان هدیه به ساکنان افریقا تقدیم کند.
و از مهمترین فعالیتهای او که در سطح جهان اسلام طنین انداز شد،تلاش تاریخی وی در زمان رئیس جمهور فقید جمال عبد الناصر بود،که توانست مقام رهبری سیاسی (به طور دقیق سال 1959 م) متبلور در شخص رئیس جمهور عبد الناصر و هم چنین مقام رهبری دینی مجسم در شیخ الازهر مرحوم شیخ محمود
شلتوت را قانع کند که اقدام فوری نسبت لغو تعصب مذهبی میان مسلمانان امری است ضروری.او با رئیس جمهور عبد الناصر و پس از آن با شیخ الازهر ستمهایی را که در طول تاریخ بر یکی از بزرگترین گروههای اسلامی یعنی گروه جعفری مذهب امامی مسلمان-به دلیل هواپرستیها و انحرافهای حاکمان-رفته بود به تفصیل در میان گذاشت،و نیز این که اگر حسن نیتی در بستن راه به روی ترفندهای استعمار، در کار است،پس ناگزیر باید پیش از وحدت سیاسی،یک وحدت روحی به وجود آید.و این بود که شیخ محمود شلتوت در سال 1959 بر مبنای همین کوشش و تلاش (3) فتوای برابری میان مذاهب چهارگانه اسلامی (سنی) و مذهب اسلامی امام جعفری (شیعی) را صادر فرمود،به طوری که این فتوا نقطه عطف و ابتکار عملی شد که نظیر آن از بزرگترین مرجع سنی در سراسر جهان از ابتدای پیدایش مذاهب اسلامی یعنی از حدود سیزده قرن قبل،سابقه نداشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
مسلمانان در این که امام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب (ع) دارای امتیازهایی است که دیگر مسلمانان فاقد آنند،اتفاق نظر دارند.او در میان مسلمانان تنها کسی است که تربیت دوران کودکیش را شخص پیامبر (ص) بر عهده گرفت،و بر راه و روش خود پرورش داد.و سپس از میان همگان وی را به برادری خویش انتخاب کرد.
دانشمندان اسلامی یکزبان برآنند که امام (ع) از همه اصحاب پیامبر (ص) به کتاب خدا و سنت پیامبرش داناتر و جهاد و فداکاری وی در راه حق از همه بیشتر،و در پند و اندرز و سخنوری از همه بلیغ تر بود.و در اجرای حدود الهی پر شورتر،و در اجرای
عدالت و احقاق حق استوارتر،و از لحاظ لذات مادی و زندگی دنیوی از همه پارساتر بود.
و این همه همان صفاتی هستند که خداوند در قرآن مجید،آنها را معیار ارزش و برتری مردم قرار داده است،زیرا خداوند مجاهدان را بر قاعدان غیر مجاهد برتری داده و به صراحت اعلان فرموده است:کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابر نیستند،همان طور که با صدای رسا اعلام فرموده است:گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.
علمای اسلام در این موارد اختلافی ندارند،زیرا مقام و منزلت دینی و علمی امام (ع) -بی هیچ گفتگو و بحثی-در اسلام روشن است.آنچه محل اختلاف است،تنها موقعیت سیاسی، دینی امام (ع) در تاریخ اسلام است.
آنان در حالی که اتفاق نظر دارند،او یکی از خلفای راشدین است و با انتخاب توده مردم بر سر کار آمده است.اما از طرفی در این که وی خلیفه برگزیده پیامبر (ص) است،همعقیده نیستند.
[این است کانون اساسی اختلاف و کشمکش]کسانی که معتقد نیستند،پیامبر (ص) علی (ع) را به عنوان خلیفه پس از خود برگزیده است بر این باورند که اعتقاد به گزینش علی (ع) به دست پیامبر (ص) همان اعتقاد به وراثت و جانشینی در حکومت است،در صورتی که قائلان به گزینش،این نظر را رد می کنند و می گویند،اعتقاد به گزینش پیامبر (ص) با مساله موروثی بودن خلافت و حکومت یکی نیست،بلکه دو مطلب است.
همین طور در جایگاه سیاسی امام نیز به عنوان یک دولتمرد اختلاف نظر دارند:آنان،در این که او پایبند به اصل عدالت مطلق بود،و دلبستگی فراوانی به اجرای کامل قانون اسلام داشت، اختلافی ندارند،بلکه اختلاف نظر در فلسفه این موضعگیری قاطع است در این جا مساله دیگری وجود دارد که تاریخ نویسان پژوهشگر
از آن چشم پوشیده و به روشنی یادآور نشده اند، و آن را موضوع پژوهش راستین قرار نداده اند،این مساله عبارت از تاثیر وی در تاسیس حکومت اسلامی است.
کتاب حاضر در صدد عرضه کردن تاریخ مفصل زندگی امام (ع) نیست و نمی خواهد از دانش، بلاغت،سخنان دلاویز،پارسایی و بزرگواریهایش سخن بگوید.بلکه مطالب کتاب بر جایگاه سیاسی دینی علی (ع) در اسلام و پیوند معنوی آن حضرت با پیامبر (ص) و اهتمامی که در بنیانگذاری دولت اسلامی و گسترش اسلام داشت،تکیه می کند.
البته این کتاب از او به عنوان یکخلیفه،و یکدولتمرد و نیز درباره نظرات گوناگون درباره سیاست او سخن می گوید.و همچنین از عواملی گفتگو می کند که به تراکم مشکلات انجامید، در نتیجه،به صورت مانعی در مقابل رسیدن آن بزرگوار به حکومتی پا برجا و استوار در دوره خلافتش در آمد.و سرانجام این کتاب از خود خلافت به عنوان یک نظام سیاسی-دینی و از نوع خلافت سازگار با طبیعت رسالت اسلامی در میان انواع خلافت سخن می گوید.
بنابراین کتاب شامل بخشهای زیر است:
(1) امام در دوران نبوت.
(2) امام در دوران خلفای سه گانه.
(3) امام در دوران خلافت خود.
(4) خلافت در قانون اسلامی.
و بخش پایانی که خلاصه برخی از مباحث کتاب را در بر دارد.
البته من در این کتاب سعی کرده ام تا روابط میان رویدادهای تاریخی که در برخورد با زندگانی امام (ع) بوده است و آنچه که مدت پنجاه و سه سال-از آغاز رسالت تا پایان لافت خلفای راشدین-را در برمی گیرد توضیح دهم.
گاهی خواننده میان آن رویدادها پیوندی استوار مشاهده می کند;سلسله انگیزه و علتهایی که آینده آنها نتیجه گذشته آنهاست.
در بررسی از رویدادهای آن برهه از تاریخ اسلام تنها به منابع مورد اعتماد تاریخی بسنده نکرده ام،بلکه
کوشیده ام تا جایی که ممکن است آنچه را که در کتابهای معتبر[صحاح ست]و تعداد دیگری از کتابهای زبده حدیث پیرامون آن رویدادها آمده است-به مطالب کتابهای تاریخ-بیفزایم.توضیح این که بسیاری از دانشمندان اسلامی به حدیث بیشتر اطمینان می ورزند تا تاریخ;بویژه هنگامی که این حدیث در صحاح معروف و دیگر کتابهای مورد اعتماد آمده باشد.من نمی خواهم از امام (ع) همچون انسانی که رابطه ای خاص با پروردگارش او را از دیگران برجسته و جدا کرده است و در نتیجه معجزهایی را به دست او جاری ساخته است و او را به کراماتی اختصاص داده است،گفتگو کنم،بلکه می خواهم،درباره او-به عنوان فردی که با همه عوامل طبیعت،زمان و محیط روبرو می شد و در راه اصولی مقدس تمام کوشش خویش را به کار می بست و با آن اصول و برای آن اصول زندگی می کرد-سخن بگویم.
امیدوارم این کتاب سهمی در استحکام پایه های تفاهم و برادری میان مسلمانان داشته باشد!
شخصیت امیر المؤمنین و زندگینامه او چیزی است که اگر مسلمانان خواهان برادری باشند بی گمان آنان را تا سر منزل وحدت و همبستگی رهنمون خواهد بود.شایسته است آنچه درباره شخصیت کسی که پیامبر (ص) او را به برادری خود انتخاب کرده است،می نگاریم، همان چیزی باشد که روح برادری و دوستی را میان جامعه مسلمانان تقویت می کند.
محمد جواد الشری
پی نوشتها
1-آیه 58 سوره آل عمران.
2-عدالت و قضا در اسلام،تالیف صدر الدین بلاغی،صفحه 112.
3-شاید اقدام مؤلف محترم یکی از عواملی بوده است که باعث این فتوای تاریخی شده است.
آن چه مسلم است در حدود سال 1336 محلی به نام دار التقریب بین المذاهب الاسلامیه تشکیل گردید و آقای شیخ محمد تقی قمی به نمایندگی شیعه از طرف آیة
الله العظمی مرحوم بروجردی قدس سره به مدت چند سال در آن جا بودند و پس از بحث و گفتگوهای طولانی در سال 1959 م برابر با 1338 ه ق این فتوای تاریخی صادر،و یک نسخه از آن طی تشریفاتی به آستان قدس رضوی (ع) اهدا شد.م.
تمام مسلمانان هم بر دوست داشتن خویشان و فرزندان صالح پیامبر (ص) و بزرگداشت آنان، اتفاق نظر دارند و هم در اعتقاد به قداست خویشاوندان او که در زمان پیامبر (ص) می زیستند.و معتقدند میان آن که مسلمانی،پیامبرش را دوست بدارد ولی خویشان و فرزندان محبوب او را دوست نداشته باشد،تناقض وجود دارد.
در حقیقت بزرگان صحابه با دوستی خویشان شایسته پیامبر (ص) به خدا تقرب می جستند، حتی با دوستان کسانی که از خاندان ویژه آن حضرت هم نبودند.تاریخ زندگی خلیفه دوم خود گواه است که او در خشکسالی نماز باران می خواند و پس از زاری به هنگام نیایش دست عباس بن عبد المطلب را می گرفت و بلند می کرد و می گفت:«عموی پیامبرت را نزد تو شفیع آورده ایم تا خشکسالی را از ما بزدایی،و با باران رحمتت ما را سیراب فرمایی.»و آن قدر نیایش کردند تا باران همه جا را سیراب کرد و آسمان روزها[از ابرها]پوشیده شد (1) .
خلیفه هنگامی به چنین کاری دست زد که بسیاری از اصحاب حاضر در نماز،هم در اسلام آوردن و هم در هجرت کردن بر عباس پیشی داشتند.زیرا که عباس آخرین مهاجر پیش از فتح مکه بود.او هنگامی که پیامبر (ص) در راه مکه بود،هجرت کرد،عباس نه از پیکارگران بدر،و نه از مبارزان نبرد احد است.بنابراین درباره فرزندان وخاندان ویژه پیامبر (ص) و کسی که پیش از دیگران اسلام
آورده بود،و بیش از همه آنها به پیامبر (ص) نزدیکتر بود،و در دانش و آگاهی فزونتر و نبرد و فداکاریشان بیش از دیگران بود،چه تصوری دارید؟
رهبران مذاهب چهارگانه،خاندان پیامبر را (ص) گرامی می داشتند و با دوستی امامان (ع) از فرزندان وی،به پیامبر (ص) تقرب می جستند.امام مالک و امام ابو حنیفه با همه بزرگیشان امام جعفر صادق (ع) را بزرگ می داشتند و از او کسب علم می کردند و جرعه نوش دریای دانش او بودند.
این موضعگیری مثبت از سوی بزرگان اسلام در مقابل اعضای خاندان فرخنده پیامبر (ص) برخاسته از تعالیم پیامبر (ص) و بلکه از قرآن مجید است،و مورد تاکید قرار گرفته است.چرا که پیامبر (ص) به ما دستور داده است تا به هنگام درود فرستادن به او،نام خاندانش را نیز همراه با نام خجسته،وی بیاوریم.اکنون که انجام چنین کاری بر ما واجب است پس باید آنان را دوست بداریم و نیز از ایشان کسب معارف کنیم،و در دلهایمان آنان را در مقامی پس از پیامبر (ص) و در جایگاهی نزدیک به او جای دهیم.
البته خداوند بزرگ به ما امر فرموده است تا بر پیامبرش درود فرستیم و در کتاب حکیمش فرموده است:
«همانا خداوند و فرشتگانش بر پیامبر (ص) درود می فرستند.ای کسانی که ایمان آورده اید شما هم درود و سلام مخصوص بر او بفرستید.» (سوره احزاب آیه 57) پس از نزول این آیه مسلمانان راجع به چگونگی درود فرستادن بر پیامبر،از آن حضرت پرسیدند.حضرت به آنان تعلیم داد چه چیزی را بگویند تا این واجب قرآنی را ادا کرده باشند بخاری،مسلم،ترمذی،ابن ماجه و نسایی از کعب بن عجره نقل کرده اند که او و جمعی دیگر از پیامبر خدا
(ص) درخواست کردند به آنان بیاموزد که هنگام درود فرستادن به او چه بگویند،پیامبر (ص) در جواب فرمود:«بگوئید:بار خدایا بر محمد و خاندان محمد درود فرست چنان که بر خاندان ابراهیم درود فرستادی،براستی که توستوده بزرگواری،خداوندا!بر محمد و خاندانش مبارک گردان چنان که بر خاندان ابراهیم مبارک گردانیدی،همانا تو ستوده بزرگواری (2) .
بخاری از ابو سعید خدری روایت کرده است که پیامبر-در حالی که به درخواست کنندگان تعلیم می داد که چگونه بر او درود فرستند،فرمود:«بگویید:بار خدایا بر محمد (ص) بنده و فرستاده ات درود فرست چنان که بر خاندان ابراهیم درود فرستادی.و بر محمد و بر خاندان محمد مبارک گردان چنان که بر خاندان ابراهیم مبارک گردانیدی (3) .
مسلم از ابو مسعود انصاری روایت کرده است که پیامبر در مجلس سعد بن عباده در حالی که به او تعلیم می داد که چگونه بر او درود فرستد،فرمود:«بگویید:بر محمد و خاندان محمد درود فرست،همان گونه که بر خاندان ابراهیم درود فرستادی،و بر محمد و بر آل محمد مبارک گردان چنان که بر خاندان ابراهیم در میان جهانیان برکت دادی،براستی تو ستوده بزرگواری (4) .
نسایی از طلحه به دو طریق نقل کرده است که کسانی از پیامبر خواستند تا چگونگی درود فرستادن بر او را به آنان بیاموزد،پیامبر در حال آموزش فرمود:«بگویید:بار خدایا بر محمد و بر خاندان محمد درود فرست چنان که بر ابراهیم و خاندان ابراهیم درود فرستادی،براستی که تو ستوده بزرگواری،و بر محمد و بر خاندان او برکت ده همان گونه که بر ابراهیم و خاندان ابراهیم برکت دادی همانا تو ستوده و بزرگواری (5) .
ابن ماجه از عبد الله بن مسعود روایت کرده است که
پیوسته او به مسلمانان می آموخت که موقع درود بر پیامبر بگویند:«...خداوندا!بر محمد و بر خاندان محمد درود فرست چنان که بر ابراهیم و بر خاندان ابراهیم درود فرستادی که تو ستوده بزرگواری.بار خدایا!بر محمد و آل محمد مبارک گردان چنان که بر ابراهیم و خاندان ابراهیم مبارک گردانیدی براستی که تو ستوده بزرگواری (6) .
این احادیث گواهی می دهند که پیامبر مسلمانان را مامور کرده است تا هر گاه بر او درود می فرستند بر خاندان او هم درود فرستند،و این که درود فرستادن بر آنان متمم درود بر اوست.چه این درود فرستادن بر وی به هنگام ادای نمازهای یومیه و یا خارج از نماز باشد.و مسلمانان،پیوسته در نمازهای یومیه شان بر خاندان پیامبر درود می فرستاده اند چنان که بر خود پیامبر درود می فرستاده اند.
هنگامی که پیامبر (ص) به پیروان خود دستور می دهد تا بر خاندان او درود فرستند چنان که بر خود او درود می فرستند.در حقیقت این دستور را از جانب خدای بزرگ صادر می کند، چه او پیامبری است که از روی هوا سخن نمی گوید،بویژه آنگاه که به مسلمانان امور دینی شان را می آموزد.
زمانی که خدا و رسولش مسلمانان را مامور می کنند تا بر خاندان محمد درود فرستند همان گونه که بر شخص محمد (ص) درود می فرستند، (و چه بسا که مسلمانان به هنگام سخن گفتن یا خطبه خواندن و یا نوشتن،صلوات می فرستند.) به این خاندان شرافت بخشیده و منزلت ایشان را از مقام همه مسلمانان بالاتر برده است و در رتبه ای بعد از رتبه پیامبر و نزدیکترین افراد به او در ارج و مقام قرار داده است.
گاهی تصور می شود که بزرگداشت خاندان پیامبر-با درود فرستادن بر ایشان-تنها به سبب خویشاوندی آنان
با پیامبر است،در صورتی که مطلب از این قرار باشد،تمایزایشان از دیگران و بزرگداشت آنان تا این اندازه،اعلان یک اصل برتری قبیله ای و امتیازی خواهد بود که با روح اسلام منافات دارد و شماری از اصول اسلامی را نقض می کند.
از جمله اصولی که بر مبنای این ادعا برتری قبیله ای نقض می شود،اصلی است که می گوید تمام مردم در پیشگاه خداوند برابرند،براستی از جمله مهمترین هدفهای رسالت اسلامی نابود کردن حکومت اشرافی و از بین بردن فاصله های میان مردم و دستیابی به جامعه ای یکپارچه و عاری از فاصله های طبقاتی بوده است.و قرآن چنین اعلام می کند:«ای مردم ما شما را از مرد و زن آفریدیم،و شعبه شعبه و قبیله قبیله قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید براستی که ارجمندترین شما در پیشگاه خدا پرهیزگارترین شماست.» (سوره حجرات آیه 12) . پیامبر روز غلبه بر مشرکین مکه را روز آغاز برابری اعلام کرد و فرمود:«ای توده قبیله قریش! خداوند،خودبینی زمان جاهلیت و فخر فروشی به پدران را از شما گرفته است،همه مردم از آدم و آدم از خاک است .«براستی که گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست (7) .
و از جمله اصول،این است که خداوند نه کسی از بندگانش را به خاطر کاری که خویشاوند او-چه خوب و چه بد-انجام داده است،پاداش می دهد و نه مجازات می کند.و قرآن به شرح زیر اعلام می فرماید:«ای مردم از پروردگارتان بپرهیزید،و هم بترسید از روزی که هیچ پدری فرزند خود را حمایت نکند و هیچ فرزندی از پدر خود پشتیبانی نکند،براستی که وعده خدا حق است پس زندگانی دنیا شما را نفریبد و فریب دهنده ای شما را به خدا مغرور نسازد» (8) .و
در آیه دیگر است:«هیچ کسی بار گناه دیگری را به دوش نمی کشد،هر چند گرانباری خواستار حمل آن باشد،چیزی از آن حمل نشود اگر چه خویشاوند باشد...» (9) .
از جمله اصولی که با اندیشه برتری جویی قبیله ای تناقض دارد،این است که خداوند کسی را به خاطر عمل فوق طاقت و بالاتر از حد توان و اختیارش،نه مجازات می کند و نه پاداش می دهد.انتساب فرد به خانواده امری غیر اختیاری است.از این رو،منطقی و صحیح است که با اعتقاد به عدالت خداوند،معتقد باشیم که او هیچ کس را به خاطر انتساب به خانواده معینی،بر دیگران برتری نمی دهد.براستی که اسلام در مقابل هر نوع برتری فردی،نژادی، قومی و یا قبیله ای ایستادگی می کند،چرا که این گونه برتری ها به مثابه پاداش یا کیفر بر عمل فراتر از توان شخص است.
انتساب شخص به یک خانواده،فامیل و یا شخص ساخته خود آن شخص نیست.هیچ یک از ما پیش از ولادت،خانواده،فامیل و یا شخصیت خود را انتخاب نکرده ایم،بلکه با همان وابستگیها به دنیا آمده ایم.بنابراین عقل نمی پذیرد که خداوند کسی را صرفا به سبب انتسابش به خانواده معینی گرامی بدارد و یا خوار بشمارد.چرا که همه مردم در پیشگاه خداوند یکسانند، و او تمایزی میان آفریدگان نمی گذارد مگر به دلیل کار خوب و یا بدی که به اختیار خود انجام می دهند.بر این اساس است که پرهیزگار را شرافت می بخشد و نسبت به بندگان گنهکار و بدکار خود او را برتری می دهد.اگر این اصول صحیح باشد-که بی تردید صحیح است-پس جمع بین آنها و میان بزرگداشت خاندان پیامبر (ص) و برتری دادن آنان بر دیگران و الزام مسلمانان بر درود فرستادن به ایشان آن هم فقط به خاطر انتسابشان به پیامبر
(ص) ،مشکل خواهد بود،تناقضی وجود ندارد.
برای توضیح موهوم بودن این تناقض یادآور می شویم،که این شبهه مبتنی بر دو مقدمه است:
(1) بزرگداشت خاندان محمد (ص) با الزام مسلمانان به درود فرستادن بر ایشان به هنگام صلوات بر او،به این مطلب برمی گردد که-آنان خویشاوندان حضرت محمد (ص) هستند و انتساب به او دارند-و دلیل دیگری برای این بزرگداشت جز همان خویشاوندی وجود ندارد.
(2) دیگر این که بزرگداشت آنان به این دلیل با اصول سه گانه ای که قبلا گفته شد- (برابری مردم در پیشگاه خدا،به هیچ کسی ثواب و عقاب به خاطر عمل خویشاوندی از خویشاوندان داده نمی شود کسی را نسبت به آنچه فوق قدرت او و خارج از اختیارش هست،ثواب و عقاب نمی دهند.) -منافات دارد.
مقدمه دوم صحیح است و تردیدی در آن وجود ندارد،اما مقدمه اول به دور از صحت است، زیرا ما معتقدیم خویشاوندی هیچ کس به پیامبر (ص) او را از کیفر الهی در امان نمی دارد. خداوند بهشت را برای هر کس که فرمان او را ببرد-از هر نژاد-آفریده است،و جهنم را برای هر آن کس که او را نافرمانی کند;هر چند که از فرزندان پیامبر (ص) باشد.قرآن مشتمل بر سوره ای است که در نکوهش ابو لهب نازل شده است در صورتی که او عموی پیامبر است: «بریده باد دستهای ابو لهب،ثروت و هر آنچه به دست آورده است،عذاب را از او دفع نکند، بزودی در آتش فروزان در آید،و همسرش هیزم کش است،در حالی که به گردنش ریسمانی از لیف خرماست (10) .
چیزی که لازم است به طور واضح فهمیده شود این است که کلمه آل محمد (ص) »شامل همه منسوبان به پیامبر نمی شود،چه،آن کلمه بیشتر هاشمیان
و نیز فرومایگان از نسل حضرت محمد را در بر نمی گیرد.اگر چنان بود،نوعی تمایز قبیله ای شمرده می شد،زیرا که بسیاری از افراد منتسب به پیامبر،در خط او گام برنداشتند،و آن گونه که خواست پیامبر بود به اسلام خدمت نکردند.اگر همگی از این امتیاز برخوردار بودند و لازم بود به هنگام درود بر پیامبر آنان نیز بزرگ داشته شوند،خود نوعی دعوت به طبقاتی کردن جامعه و اعتقاد داشتن به امتیازهای قبیله ای است.و این مطلب با اصل قرآنی-که اعلان می کند:برتری در گرو تقواست-متناقض است و اسلام به خودی خود دچار تناقض نیست.حقیقت این است که مقصود از کلمه آل محمد (ص) »افراد مشخصی از خویشاوندان پیامبر است که خداوند به دلیل دارا بودن فضیلتی آنان را برگزیده است.این افراد کسانی هستند که خداوند آنان را نه به سبب قرابتشان با پیامبر،بلکه از آن جهت که ایشان در بالاترین مراتب فضیلت قرار دارند، برگزیده است.آنان به شیوه صحیح اسلامی زندگی کردند و از کتاب خدا و سیره پیامبرش اطاعت کردند و در رفتار و گفتار از این دو جدا نشدند.
برتری دادن پیامبر (ص) به آنان،دلیل برتری آنان است.
هنگامی که پیامبر (ص) به ما فرمان می دهد تا هر گاه بر او درود می فرستیم بر خاندانش نیز درود فرستیم در حقیقت بدان وسیله از برتری آنان بر دیگران از نظر علم و عمل و فضیلت،به ما خبر می دهد.این مطلبی است که آنان را شایسته چنین بزرگداشتی جاودانه و بی مانند، می سازد.براستی که خداوند عادلتر از آن است که بنده ای را بیهوده و بدون شایستگی رافت بخشد.
آری،هنگامی که خداوند بزرگ اعلان می فرماید که معیار بزرگی همان تقواست و بلافاصله ما را به گرامیداشت اشخاص معینی دستور
می دهد،به این نتیجه می رسیم که آن افراد-از آن جهت که پرهیزگارترند-از دیگران والاتر و برترند.به این ترتیب هیچ گونه تناقضی میان اصول یاد شده اسلامی و گرامیداشت خاندان پیامبر (ص) ،نمی یابیم،بلکه به هماهنگی کاملی برخورد می کنیم.
اگر ما از بزرگداشت خاندان پیامبر-به دلیل درود فرستادن بر ایشان-چنین نتیجه گیری می کنیم که آنان سزاوار چنین بزرگداشتی هستند،در حقیقت تاریخ زندگی ایشان است که این نتیجه گیری را تایید می کند.البته هم اکنون من در صدد نیستم که راجع به تعیین افراد خاندان پیامبر بحث کنم،بلکه آن را به فصل آینده واگذاشته ام،اکنون به این بسنده می کنیم که بگویم،تمام مسلمانان اتفاق نظر دارند بر این که علی بن ابی طالب و همسرش فاطمه زهرا و دو فرزندش حسن و حسین از خاندان حضرت محمدند و تاریخ زندگی آنان نیز این برداشت ما را تایید می کند و هم شایستگی ایشان را به این گرامیداشت به ثبوت می رساند.خوانندگان تاریخ اسلام به آسانی می توانند دریابند که علی بن ابی طالب،سرور مجاهدان،قهرمان اسلام، داناترین اصحاب پیامبر،علاقه مندترین و پایبندترین فرد به قرآن و اصول آن و مطیعترین فرد به تعلیمات پیامبر (ص) بوده است.
پارسایی او از جنبه های مادی زندگی مانند مقام،قدرت و ثروت-بطور قطع-بی نظیر بوده است.زیرا او مردی بود که در انتخاب اسوه های برتر،هر جا که برخوردی میان آنها و ارزشهای مادی می دید،تردید به خود راه نمی داد.
ژرفا و گستردگی دانش او،حیرت آور است،مضامین نهج البلاغه گواه صحت این حدیث است که از پیامبر خدا (ص) نقل کرده اند که:«من شهر علمم و علی (ع) دروازه آن;پس هر کس آهنگ آن شهر کند،باید از دروازه آن وارد شود» (11) .
تاریخ زندگی سه تن دیگر از خاندان محمد (ص) یعنی فاطمه
زهرا و دو فرزندش حسن و حسین (ع) ،خود دلیل روشنی است بر این که ایشان،در بالاترین مراتب تقوا قرار داشتند،و آنان اسوه های زندگی صحیح اسلامی بودند.
بر فضیلت این چهار تن دلیلی مهمتر از گواهیهای پیامبر درباره ایشان وجود ندارد،که آنان را در بالاترین مراتب عظمت و فضیلت قرار می دهد.زید بن ارقم از رسول خدا روایت کرده است که به علی،فاطمه،حسن و حسین فرمود:«با هر کسی که با شما در صلح و سازش باشد در صلحم و با هر که با شما در ستیز باشد در ستیزم (12) .معقول نیست که پیامبر با هر که محارب با علی،فاطمه،حسن و حسین است در جنگ باشد مگروقتی که هر یک از آنان ملازم با حق و از آن جدایی ناپذیر باشند.پیامبر بزرگتر از آن است که با دشمنان این چهار تن دشمنی کند در حالی که آن دشمنان بر حق باشند.
حبشی بن جناده نقل کرده است که او خود از رسول خدا شنید که می فرمود:«علی از من است و من از او،و بجز علی کسی حقی را از طرف من ادا نمی کند» (13) .
طبیعی است که مقصود پیامبر (ص) آن نبوده است که علی را-به خاطر خویشاوندی با خود-بر دیگران امتیاز بخشد.عباس عموی پیامبر (ص) بوده است،دیگر هاشمیان و در میان آنان جعفر بن ابی طالب،همان خویشاوندی را با پیامبر (ص) داشتند که علی (ع) داشت.اگر خویشاوندی سبب امتیاز بود،باید هر کدام از آنها شایسته ادای حق از جانب رسول خدا (ص) می بودند،در صورتی که او خود فرموده است:«جز علی،کسی از جانب من حقی را ادا نمی کند. »و آن نیست جز آن که علی (ع) برای ادای
حق از سوی پیامبر (ص) و مشابهت با او،واجد استعدادهای طبیعی بوده که دیگر مسلمانان از آنها بی بهره بوده اند.در حدیث است که سعد بن ابی وقاص هنگامی که معاویه مقام علی (ع) را نکوهش می کرد-به او گفت:آیا این حرف را درباره مردی می گویی که از پیامبر خدا (ص) درباره او شنیدم،که می گفت:«هر کسی را که من سرور اویم،پس علی سرور اوست.»و شنیدم به او می فرمود:«تو نسبت به من به منزله هارونی نسبت به موسی،جز این که پس از من هیچ پیامبری نخواهد آمد» (14) .
رسول خدا،منزلتی به علی بخشیده که به هیچ کس دیگر نداده است،در عبارت اول او را صاحب اختیار هر مرد و زن مسلمان قرار داده است چه آن که قرآن به صراحت می گوید: پیامبر از خود مؤمنان بر ایشان سزاوارتر است و این عبارت پیامبر (ص) همان جایگاه را به علی اعطا می کند پس او صاحب اختیار تمام کسانی است که رسول خدا صاحب اختیار آنهاست.
و در کلام دوم،علی را به منزله هارون نسبت به موسی قرار داده است،و معنای آن چنین است که وی در رتبه بعد از پیامبر خدا قرار دارد.بدیهی است که هارون در رتبه پس از موسی بود و کسی میان قوم موسی در فضیلت همپایه هارون نبود.در نتیجه،بر طبق این سخن،علی دارای همه مقامهای هارون بوده است جز مقام نبوت که پس از حضرت محمد (ص) نبوتی در کار نیست.
بخاری روایت کرده است که رسول خدا به علی فرمود:«آیا نمی پسندی که نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسی باشی (15) .و نیز بخاری روایت کرده است که پیامبر خدا فرمود: «فاطمه بانوی زنان بهشت است (16) .البته ورود به بهشت در
گروی تقواست.و در صورتی که فاطمه بانوی زنان بهشت باشد،پس پرهیزکارترین زنان هم خواهد بود.
ابو هریره روایت کرده است که رسول خدا فرمود:«هر کس حسن و حسین را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر که آنان را به خشم آورد،مرا به خشم آورده است (17) .و حاکم در مستدرک نقل کرده است که رسول خدا فرمود:«هان مثل خاندان من-در میان شما-همانند کشتی نوح است،هر کس سوار آن شد نجات یافت و هر که از آن تخلف کرد،غرق شد» (18) .
پیامبر خدا پیروی اهل بیت را وسیله نجات قرار داده است و مخالفت ایشان را علت غرق شدن;و معنی آن،چیزی جز این نیست که گفتار و رفتار ایشان مطابق گفتار و رفتار اوست، پس اطاعت ایشان،اطاعت او،و مخالفت با ایشان،مخالفت با اوست.
خواننده حق دارد که بگوید:تا این جا فهمیدیم که هیچ تناقضی-بین امتیاز خاندان پیامبر و آن اصلی که می گوید گرامی ترین مردم نزد خدا پرهیزگارترین آنهاست-وجود ندارد،زیرا که تماز آنان کاشف از این حقیقت است که ایشان در بالاترین درجه های تقوا بودند.و لذا این تمایز نه از نوع تمایز حکومت اشرافی بوده است،نه اجر عمل دیگران برای ایشان و نه پاداش عملی که خارج از توان و بیرون از اختیارشان بوده است که همان خویشاوندی با پیامبر (ص) باشد. این گرامی داشت آنهاست که با اعمال پسندیده خود و با حرکت در خط شخص پیامبر شایستگی آن را یافته اند.
همه اینها را فهمیدیم ولی این حق را داریم که بپرسیم:چگونه پیش آمد که این پرهیزگاران ممتاز،تنها در میان خانواده پیامبر (ص) یافت شدند و در دیگر خانواده های عرب یا در نژادهای غیر عرب ظهور نکردند؟
در تاریخ نبوتها تازگی نداشته
است.
پاسخ ما بر این پرسش این است که آنچه اتفاق افتاده است در تاریخ نبوتها مطلب تازه ای نیست بلکه به عکس تاریخ نبوت به شهادت قرآن سرشار از این گونه رویدادها است،خداوند هارون را با برادرش موسی کلیم الله،در رسالت شریک قرار داد و هیچ کس از مردم بنی اسرائیل و دیگران را در رسالت با او شریک نساخت دستیابی به این مقام شامخ هم،به دلیل شایستگی شخص هارون بود و هم برای استجابت دعای برادرش کلیم الله:«برای من از خاندانم وزیری-برادرم هارون را-قرار ده،بدان وسیله پشتم را قوی گردان،و او را در کار من انباز کن تا تو را بیشتر تسبیح گوییم و فراوان یاد کنیم که تو خود به حال ما بینایی.فرمود:ای موسی!آنچه خواستی به تو داده شد» (19) .
ابراهیم (ع) پروردگارش را خواند و از او خواست که از میان فرزندانش رهبرانی برای مردم قرار دهد،پس خداوند دعای او را مستجاب کرد و به او وعده داد که از بین فرزندان صالح او امامانی قرار دهد،بدون این که هیچ فردی از فرزندان او که به خود یا به دیگران ستم روا داشته اند به آن مقام والا برسند:«و هنگامی که پروردگارش ابراهیم رابا کلماتی آزمود،پس به پایان رسانید آنها را،فرمود:من تو را امام برای مردم گردانیدم،ابراهیم گفت:و از فرزندانم؟ گفت:عهد من به ستمکاران نمی رسد» (20) .و قرآن جای دیگر به استجابت دعای ابراهیم تصریح کرده است،به این ترتیب که در میان فرزندان او نبوت و کتاب را قرار داده است:«اسحاق و یعقوب را به او مرحمت کردیم و در میان نسل او نبوت و کتاب را قرار دادیم و اجر او را در دنیا دادیم و
البته که او در آخرت از شایستگان است (21) .
و خداوند،خاندان ابراهیم و خاندان عمران را برگزید و آنان را بر جهانیان برتری داد:«همانا خداوند آدم،نوح،خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان-فرزندان بعضی را بر بعضی-برگزید،و خدا شنوا و داناست (22) .
زکریا پروردگارش را خواند و از او صلاح فرزندانش را درخواست کرد،خداوند دعای او را مستجاب فرمود و فرشتگان،آن را به وی مژده دادند:«در آنجا زکریا پروردگارش را خواند،گفت پروردگارا به من از جانب خود فرزندی پاک مرحمت فرما،بدرستی که تو شنونده دعایی،پس فرشتگان او را-در حالی که میان محراب ایستاده نماز می خواند-ندا دادند:خداوند تو را به وجود یحیی مژده می دهد در حالی که تصدیق کننده کلمه ای از خدا،سرور،بازدارنده نفس از شهوات و پیامبری از شایستگان است (23) .این آیات و شمار دیگری غیر از اینها به روشنی دلالت دارند بر این که نبوتهای پیشین در این مسیر حرکت کرده اند و از اولاد پیامبران سابق و خویشاوندان ایشان-کسانی که در رفتارشان همانند آنان بودند-وجود داشته اند و در مسیر اینان حرکت کرده اند و به درجات تقوا رسیده اند و بدان وسیله استحقاق به دوش کشیدن بار رسالت را یافته اند و خداوند آنان را بر دیگر جهانیان برگزیده است.
تفسیر مطلب آن که خداوند از خود ایشان و یا از فرزندانشان افراد ممتازی را آفریده است:یا برای استجابت دعاهای این پیامبران و یا به عنوان پاداشی جهت تلاش آنان در راه نشر دین و اعلای کلمة الله.
در این صورت،غیر طبیعی نیست که در میان خاندان پیامبر،این چنین نخبگانی از پرهیزگاران وجود داشته باشند،بلکه هنگامی غیر طبیعی خواهد بود که در میان اهل بیت پیامبر (ص) شاخصهای هدایت
وجود نداشته باشند تا به بالاترین مراتب تقوا برسند.حضرت محمد (ص) گرامی ترین پیامبران خدا و محبوب ترین آنان نزد خداست،پس اگر خداوند، ابراهیم،نوح،زکریا و دیگران را گرامی داشته است به این ترتیب که در میان فرزندان صالح آنان کسانی را آفریده است که استحقاق آن را داشته اند تا خداوند آنان را بر جهانیان برگزیند.
پس چرا خداوند خاتم پیامبران و عزیزترین رسولانش را گرامی ندارد تا رهبران لایق را در میان فرزندان او بیافریند؟هر گاه خداوند موسی را با برگزیدن وزیری از خاندانش گرامی داشته است و برادرش را شریک رسالت او کرده است،چرا محمد (ص) را با برگزیدن وزیری از میان اهل بیتش گرامی ندارد تا جز نبوت-که هیچ پیامبری پس از او نیست-از هر جهت همچون هارون نسبت به موسی باشد؟
پیامبر خدا در شب زفاف فاطمه برای علی دعا کرد،در همان حال از آبی که خود نوشیده بود به روی آنان می پاشید و از خداوند درخواست می کرد تا آنان و فرزندانشان را از شر شیطان ملعون نگهدارد (24) .
و حاکم روایت کرده است که پیامبر عبایی را روی علی،فاطمه و حسنین انداخت سپس فرمود: «پروردگارا اینان اهل بیت منند،پس بر محمد و خاندان محمد درود فرست.»و خداوند بزرگ این آیه را نازل کرد:«محققا اراده خداوند تعلق گرفته است تا از شما خانواده،پلیدی را برطرف کند و شما را در حد اعلای طهارت،پاک دارد» (25) .
و چه سزاوار است حضرت محمد (ص) بر اینکه در مقابل انجام رسالت به استجابت دعا درباره خانواده اش پاداش داده شود.در حقیقت این امری طبیعی است به همان دلیل است که می بینیم رسول خدا علی (ع) را به برادری خود برمی گزیند و سپس می گوید:«تو نسبت به من به منزله
هارونی نسبت به موسی جز این که هیچ پیامبری بعد از من نخواهد بود».او فضیلت تمام خاندانش را-که مبرا از پلیدی اند-به این ترتیب اعلان می کند که مسلمانان را مامور می سازد-در حالی که صادق است و هرگز از روی هوا سخن نمی گوید-تا همان گونه که بر او درود می فرستند بر خاندانش نیز درود فرستند و به این فرمان خدا پاسخ دهند که:«ای کسانی که ایمان دارید،بر او درود فرستید و سلام مخصوص دهید.»
و قرآن،خود به صراحت می گوید;از جمله اصول اسلامی،محبت به خاندان رسول الله است. خداوند به پیامبرش دستور داده تا از مسلمانان در برابر انجام رسالت خود پاداش بخواهد و این پاداش،همان محبت و دوستی ایشان نسبت به خاندان او باشد:«آن همان چیزی است که خداوند بندگانش را بشارت می دهد،آنان که ایمان آورده اند و کارهای شایسته کرده اند،بگو;از شما بر انجام رسالت اجری نمی خواهم،به جز دوستی با خویشاوندان،و هر کس نیکی کسب کند،ما برایش بر آن نیکی می افزاییم،همانا خداوند بخشنده پاداش دهنده است (26) .
حاکم در مستدرک به سند خود از علی بن حسین (ع) نقل کرده است که حسن بن علی فرمود:«و من از آن خاندانم که خداوند دوستی و مودت آنان را بر هر مسلمانی واجب شمرده است،و خداوند بزرگ به پیامبرش فرموده است:بگو از شما در برابر انجام رسالت مزدی نمی خواهم،مگر مودت به خویشاوندانم و هر که کسب نیکی کند،ما در آن نیکی برایش می افزاییم.پس کسب نیکی،دوستی ما خانواده است (27) .
خداوند در این آیه پیامبرش را مامور کرده است تا به مسلمانان بگوید:او از ایشان اجر و مزدی برای رسالت نمی خواهد بجز مودت ایشان بر خویشاوندان او (و خویشاوندان او همان خاندان اویند) .و این سخن چنین
نیست که محبت پیامبر را نسبت به خانواده اش پاسخی به ندای غریزه بشری داند از باب این که هر انسانی بر محبت خویشاوندان خود آفریده شده است;چه پیامبر بالاتر از آن است که خاندانش را بر دیگر مردم فضیلت بخشد و آنان را مشمول حبت خاص خود گرداند،در حالی که دیگران به خدا نزدیکتر از ایشان باشند.و اگر چنین باشد، انگیزه،انگیزه خودخواهی خواهد بود،و اگر چنین انگیزه ای در میان بود هر آینه خداوند او را مامور نمی کرد تا اجر خود را بر انجام رسالت،محبت بر خاندانش قرار دهد،چه میان خدا و هیچ یک از بندگانش قرابتی وجود ندارد!و خداوند خاندان پیامبر را متمایز نمی کرد و به پیامبرش دستور نمی داد تا از مسلمانان محبت به آنان را بطلبد مگر از آن جهت که ایشان در بالاترین مراتب تقوا بودند و محبت آنان موجب قرب به خداست و پیروی از ایشان رهنمون به سوی حق است.
1-«الطبقات الکبری ابن سعد ج 3 ص 321،و گروهی از مورخان نیز نقل کرده اند.
2-بخاری در جزء ششم از صحیح خود (در کتاب تفسیر-در تفسیر سوره احزاب) ص 151 و مسلم در جزء چهارم (در مورد درود فرستادن بر پیامبر پس از تشهد) ص 136 این مطلب را روایت کرده اند،شماره حدیث در سنن ترمذی 483،در سنن ابن ماجه 904 است.و نسایی در صحیح خود جلد 3 ص 48 آن را نقل کرده است.
3-صحیح بخاری ج 6 ص 151.و نسائی در جزء سوم از صحیح خود ص 49 از ابو سعید،قریب به آن مطلب را نقل کرده است.
4-صحیح مسلم ج 4 ص 125.
5-صحیح نسایی ج 3 ص 48.
6-سنن ابن ماجه ج 1 ص 293-294.شماره حدیث 906.
7-سیره ابن هشام،جزء دوم
ص 412.
8-سوره لقمان (31) آیه 33.
9-سوره فاطر (35) آیه 19.
10-سوره مسد (11) .
11-حاکم:صحیح مستدرک،ج 3،ص 226.
12-سنن ابن ماجه-حدیث 145.
13-ابن ماجه در سنن خود،حدیث 143.
14-سنن ابن ماجه،حدیث 121.
15-جزء پنجم از صحیح بخاری (باب فضائل علی) ،ص 24.
16-همان کتاب ص 25 در باب فضایل خویشان پیامبر.
17-سنن ابن ماجه-حدیث 143.
18-حاکم،سند روایت را به ابی ذر رسانده است.جزء سوم از مستدرک ص 151.
19-سوره طه،آیه 29 تا 36.
20-سوره بقره،آیه 124.
21-سوره عنکبوت آیه 27.
22-سوره آل عمران،آیه 33-34.
23-آل عمران (3) آیه 38-39.
24-«ریاض النضرة از حافظ محب طبری (چاپخانه اتحاد مصر جلد 2 ص 180) و احمد در«مناقب آن را آورده است.و متقی در«کنز العمال ج 7 ص 113 نقل کرده و گفته است که ابن جریر و هیثمی در مجمع خود ج 9 ص 209 روایت کرده و گفته است طبرانی و ابن حجر در صواعق خود (ص 84) نقل کرده اند،و او گفته است:ابو حاتم سند آن را استخراج کرده است. همه اینها را فیروز آبادی در کتاب خود«فضائل الخمسة من الصحاح الستة ج 2 ص 143 چاپ سوم آورده است.
25-مستدرک ج 3،ص 128.
26-سوره شوری،آیه 23 سوره مکی است ولی این آیه و دو آیه بعد،مدنی هستند.
27-ج 3 ص 172.
در فصل پیش راجع به ممتاز کردن خاندان پیامبر در دین-با درود فرستادن برایشان-سخن گفتیم و ثابت کردیم که اعطای این مقام والا به ایشان،با اصل اسلامی که اعلان می دارد: گرامی ترین مردم نزد خدا پرهیزکارترین آنهاست،منافاتی ندارد.توضیح این که برتری دادن خداوند به این خاندان کاشف از فضیلت آنان و شایستگی ایشان برای چنین برتر شمردن است و هم این که آنان در بالاترین درجات تقوایند.و بحق دیدیم که اعمالشان با این
نتیجه گیری هماهنگی داشت،و شهادتهای پیامبر در مورد آنان این شایستگی را آشکار می کند. سپس کشف کردیم که در تاریخ نبوت وجود بندگان عالیقدر در میان خاندان پیامبر مطلب تازه ای نبوده است.قرآن ما را آگاه می سازد که نبوتهای پیشین در همین راستا حرکت کرده اند،آن جا که خداوند،خاندان ابراهیم و خاندان عمران را برگزید و آنان را بر جهانیان برتری بخشید،و آنگاه که خداوند،هارون را در رسالت برادرش موسی شریک ساخت و خداوند دعای زکریا را مستجاب کرد و به او،جانشینی مرحمت فرمود تا وارث او و وارث خاندان یعقوب باشد.
از همه اینها سخن گفتیم اما در صدد محدود کردن شمار اهل بیت پیامبر بر نیامدیم،البته یادآور شدیم که علی بن ابی طالب و همسرش فاطمه زهرا و فرزندانش حسن و حسین (ع) اعضای این خاندان گرامی هستند،استناد ما در آن گفتار بر اتفاق همه مسلمانان بود بر این که این چهار تن از اعضای آن خانواده مبارک هستند.و قصد آن نداشتیم تا دلیل دیگری بر این که آنان از خاندان پیامبرند بیاوریم.همانطور که،قصد آوردن نام دیگران را چه به صورت اثبات یا نفی نیز نداشتیم،و هدف ما از تنظیم این فصل،همان دست یافتن بر اندیشه روشنی است که بدان وسیله افراد مورد نظر را از کلمه آل محمد (ص) »می شناسیم.
آنچه در این مورد،شایسته اعتماد است،همان احادیثی است که از پیامبر خدا روایت شده است و در آنها ذکر«آل محمد»یا«اهل بیت او»و یا«عترت او»آمده است.در این جا مقصود از همه این عبارات یک چیز است.روایتهای صریحی را که از پیامبر (ص) در این باره نقل شده است می توان به دو دسته تقسیم کرد:
(1) احادیثی که در بردارنده اوصاف این
خانواده گرامی است،و ما به وسیله آن اوصاف می توانیم از کلمه آل محمد»خروج افرادی را که دارای آن اوصاف نیستند،و هم ورود کسانی را که متصف به آن اوصافند،در آن مفهوم بشناسیم.
(2) احادیثی که متضمن گواهیی است که بروشنی دلالت دارند بر این که اشخاص معینی در زمره آل محمد»یا«اهل بیت محمد»و یا«عترت او»یند.
از جمله روایتهای صریح نبوی که بیانگر اوصاف است،احادیث ذیل است:
از جابر بن عبد الله نقل شده است که رسول خدا فرمود:«ای مردم!من در میان شما، چیزهایی را بر جای گذاشتم،اگر آنها را بپذیرید،هرگز گمراه نخواهید شد:کتاب خدا،و عترتم، خاندانم (1) .
و از زید بن ارقم است که رسول خدا فرمود:«براستی که در میان شما چیزهایی بر جای گذاشتم که اگر بدانها چنگ زنید،هرگز بعد از من گمراه نخواهید شد:کتاب خدا-رشته کشیده شده میان آسمان و زمین-و عترتم،خاندانم;و آن دو هرگز از هم جدا نمی شوند تا کنار حوض[کوثر]به سوی من باز گردند.پس مواظب باشید،بعد از من چگونه درباره آن دو جای مرا خواهید گرفت (2) .
و از زید بن ثابت است که پیامبر خدا گفت:«من پس از خود در میان شما دو جانشین می گذارم:کتاب خدا-رشته امتداد یافته بین آسمان و زمین (یا ما بین آسمان تا زمین) -و عترتم،اهل بیتم و آن دو هرگز جدا نگردند تا کنار حوض[کوثر]به سوی من باز گردند» (3) .
و از زید بن ارقم است که رسول خدا در روز غدیر خم فرمود:«گویا من[به لقاء الله]دعوت شدم و اجابت کردم[کنایه از این که:پس از رحلتم از دنیا]در میان شما دو شئ گرانقدر گذاشته ام-یکی از آنها بزرگتر از دیگری است:کتاب خدای بزرگ و عترتم.پس مواظب باشید که چگونه
نسبت به آنها جای مرا پر خواهید کرد،چه آنها هرگز از یکدیگر جدا نشوند تا کنار حوض[کوثر]بر من باز گردند.»و بعد فرمود:«براستی که خدای بزرگ صاحب اختیار من است، و من صاحب اختیار هر مؤمنی هستم.»آن گاه دست علی را گرفت و گفت:«هر که را من صاحب اختیارم،این[علی]صاحب اختیار اوست.پروردگارا دوست بدار هر کس او را وست بدارد و دشمن بدار هر آن کس را که با او دشمنی کند» (4) .
البته این احادیث و بسیاری از احادیث مشابه آنها دلالت دارند بر این که اهل بیت پیامبر منحصر به کسانی هستند که به فراوانی از صفات زیر برخوردارند:
(1) آنان عترت پیامبرند،و عترت مرد،نزدیکترین خویشاوندان او از گذشتگان و باقی ماندگان خاندان و نسل اوست.و به این ترتیب از محدوده اهل بیت پیامبر،زنان و یاران پیامبر و اصحاب غیر هاشمی خارج می شوند (5) .
(2) آنان در بالاترین درجات تقوا و شایستگی اند،زیرا که ایشان از قرآن جدایی ناپذیرند،در صورتی که ناپرهیزکاران در جهت خلاف قرآنند.و از آن رو هاشمیان گناهکار که از خدا نافرمانی می کنند و هم به طریق اولی گناهکاران غیر هاشمی از شمار اینان خارج می شوند.
(3) آنان در بالاترین درجات از بینش دینی و داناترین مردم به زبان قرآنی اند هاشمیانی که نادانند و از بینش دینی محدودی برخوردارند-هر چند شرف خویشاوندی پیامبر (ص) را دارند-از فرزندان معنوی او نیستند،زیرا شخص نادان و آن که بینش محدودی دارد-دانسته یا ندانسته-در معرض مخالفت با قرآن است.و هیچ گونه ضمانتی برای موافقت در گفتار و رفتار او با قرآن وجود ندارد.تبعیت مردم از مثل او و پیروی او-گاهی-منجر به مخالفت با کتاب خدا خواهد شد.
(4) موافقت بعضی از خاندان پیامبر با بعضی ضروری است
تا بتوانند با قرآن متفق شوند،چه، به یقین یک طرف از آن دو گروه که آموزشهای آنها با هم متناقض است،بر خطایند.زیرا که دو گروه بر حق،با یکدیگر تضادی ندارند.و چه بسا که همگی بر خطایند،زیرا خطا همانطوری که بار است،تناقض دارد،ممکن است با خطای دیگر هم متناقض باشد.حال اگر تعلیمات گروهی از دانشمندان با هم در تناقض باشند،امکان ندارد که همه آنان موافق با قرآن باشند!
(5) معرفت دینی آنان یقینی است.و بدان جهت،همه مجتهدان هاشمی،اصحاب،تابعین و دیگران-از دایره اهل بیت پیامبر به لحاظ معنی و حقیقت-خارج می شوند.سر مطلب این است که معرفت یک مجتهد در بیشتر موارد غیر یقینی و بلکه ظنی است.
ما بر آنیم که معرفت اهل بیت پیامبر (ص) باید یقینی باشد،زیرا مجتهدی که به گمان خود برترین احتمالها را می پذیرد،گاهی ناخودآگاه نظر او با قرآن مخالفت دارد!
تا وقتی که معرفت یک مجتهد بر اساس ظن باشد،نه پیش او ضمانتی برای موافقت با قرآن وجود دارد و نه نزد پیروانش.و از آن روست که می بینیم مجتهدان بایکدیگر اختلاف نظر دارند و در آرایشان تناقض وجود دارد.
احادیثی که گذشت بوضوح دلالت دارند بر این که معرفت دینی خاندان پیامبر،معرفتی ست یقینی نه اجتهادی،و گرنه می بایست در اکثر اوقات از قرآن جدا می بودند.به همین دلیل مجتهدی،چون ابن عباس-با وجود علو مقام و این که پسر عموی پیامبر است-از محدوده اهل بیت پیامبر-به حسب معنا-خارج است،تا چه رسد به دیگر اصحاب که از بستگان پیامبر نبوده اند و به مقامی چون مقام ابن عباس نایل نشده اند.پس هیچ یک از مجتهدان-هر چند برای اجتهاد خالصانه خود-چه به حق رسیده باشند و یا خطا کنند دارای پاداش و اجرند،از خاندان پیامبر-بر طبق روایات صریح
قبلی-نیستند.
گاهی این پرسش برای خواننده پیش می آید که;چگونه ممکن است برای اعضای خاندان پیامبر در تمام آیات قرآن و جمیع احکام شرعی و سنتهای نبوی،معرفت یقینی حاصل شود؟
پاسخ این است که،دستیابی آنان بر معرفت یقینی به طور قطع امکان دارد.البته برای پیامبر این امکان بوده است که به شاگرد زیرک و برجسته ای چون علی بن ابی طالب-تمام مفاهیم آیات قرآن و تمامی آنچه را که به بینش اسلامی مربوط است و همه قوانین اسلامی را که تعدادشان از چند هزار تجاوز نمی کند-تعلیم دهد.بدیهی است که علی به دو پسرش-حسن و حسین-تمام آنچه را که پیامبر به او آموخته است،تعلیم می دهد.بدین گونه،برای ما امکان این تصور پیدا می شود که علی و دو فرزندش بر معرفت یقینی کامل رسیده اند.
البته این فرض-به طور قطع-با واقع،مطابقت دارد،چه علی از کودکی تا روز وفات پیامبر با او بود;نیز او شاگردی امین و مراقب بود،پیوسته در جلسات عمومی پیامبر حاضر می شد و در خلوتهای ویژه او نیز با وی همراه بود.و او در آشکار و نهان در راه خدابیدار دل و صمیمی بود.و فرزندانش-حسن و حسین-سالهای دراز با وی زندگی کردند،و آن دو نیز،همانند نیا و پدر خود راستانی پاک بودند.آنچه را می دانستند به برترین فرزندان پیامبر و علی،تعلیم دادند.
گاهی خواننده می پرسد:با توجه به این که دو گروه از دانشمندان وجود دارند که هر دو انتساب به پیامبر دارند و از طرفی اعضای هر یک از دو گروه با خودشان متفقند و با اعضای گروه دیگر اختلاف نظر دارند،چگونه برای ما امکان دارد که تشخیص دهیم کدام یک از دو گروه،همان عترتی است که پیامبر به پیروی از آن ارشاد کرده است؟
اما خواننده خود-در صورت
پیشامد چنین اشتباهی-می تواند رفع شبهه کند،به این ترتیب که یک بار دیگر به حدیث زید بن ارقم-که پیشتر گذشت-باز گردد و آن را بخواند.همان حدیثی که حاکم در جزء سوم از صحیح خود«المستدرک آورده است،آن که به نام یکی از اعضای عترت تصریح می فرماید و او امام علی است.
پس گروه حقی که با این فرد برجسته هماهنگ است،همان عترت است.و گروهی که مخالف اوست از عترت نیست،هر چند که همه افراد آن به پیامبر خدا انتساب داشته باشند.
صرف نظر از آنچه گفته شد این شبهه یا شبهه های همانند آن-موقعی که به این حادیث بیانگر اوصاف-احادیث تسمیه را نیز بیفزاییم،به تمامی از بین می روند.
از جمله احادیثی که از اعضای خانواده پیامبر به نام،یاد کرده،احادیث ذیل است:مسلم در صحیح خود از سعد بن ابی وقاص روایت کرده است که او گفت:«...و هنگامی که این آیه نازل شد:پس بگو:بیایید تا فرزندانمان و فرزندانتان،زنانمان و زنانتان...را بخوانیم...،پیامبر خدا، علی،فاطمه،حسن و حسین را طلبید،پس فرمود:بار خدایا اینان خاندان منند» (6) .
ترمذی در صحیح خود از عمر بن ابی سلمه روایت کرده است که او گفت:«این آیه در خانه ام سلمه بر پیامبر (ص) نازل شد:«اراده خداوند تعلق گرفته است تا از شما-خاندان پیامبر (ص) -ناپاکی را دور کند،و شما را به طور کامل پاک دارد.».پس پیامبر،فاطمه،حسن و حسین را طلبید،و آنان را با کسا پوشانید و علی را نیز که پشت سرش بود با عبایی پوشاند،سپس فرمود: بار خدایا اینان اهل بیت منند پس،پلیدی را از آنان بزدای و آنان را به طور کامل پاک بدار.ام سلمه گفت:یا رسول الله آیا من هم با آنان هستم؟فرمود:تو بر جایگاه خود هستی و
روی به سوی خیر و سعادت داری.».ترمذی گوید:و در همین باب از ام سلمه،معقل بن یسار،ابی الحمراء و انس بن مالک،روایت شده است (7) .
امام احمد در مسند خود از ام سلمه همسر پیامبر (ص) روایت کرده است که او گفت:«این آیه در خانه من نازل گردید:خداوند اراده فرموده است تا از شما خانواده پلیدی را دور سازد و شما را به طور کامل پاک دارد،و در آن خانه،فاطمه،علی،حسن و حسین بودند،پس پیامبر آنان را با عبایی که روی خود داشت پوشانید،سپس گفت: (بار خدایا) اینان خاندان منند،پس از آنان پلیدی را دور کن و آنان را کاملا پاک گردان.» (8) .
و مسلم از عایشه همسر پیامبر روایت کرده است که او گفت:پیامبر خدا بیرون آمد در حالی که عبایی بافته از موی سیاه بر دوش او بود،پس حسن آمد،او را داخل عبا کرد،بعد حسین آمد،او را نیز داخل کرد،و بعد فاطمه آمد،او را هم به زیر عبا جای داد،سپس علی آمد و او را هم با عبا پوشاند،آن گاه فرمود:«خداوند اراده فرموده است تا از شما خانواده پلیدی را دور سازد و شما را کاملا پاک گرداند» (9) .
در در المنثور سیوطی (در تفسیر قرآن) به دو روایت زیر برمی خوریم:
ابو الحمراء (از اصحاب پیامبر) می گوید:مدت هشت ماه در مدینه مراقب پیامبر بودم هیچ گاه برای نماز بیرون نیامد،مگر اینکه اول به در خانه علی می آمد،دستش را دو طرف در قرار می داد و می گفت:«نماز!نماز!خداوند اراده کرده است فقط از شما خانواده پلیدی را دور کند و شما را به تمام پاک دارد» (10) .
و از ابن عباس است که گفت:نه ماه پیامبر خدا را می دیدیم که
هر روز موقع نماز در خانه علی بن ابی طالب می آمد و می گفت:«درود و رحمت خدا بر شما خانواده،خداوند اراده کرده است تا از شما خانواده پلیدی را دور سازد و شما را کاملا پاک دارد» (11) .
و انس بن مالک روایت کرده است که پیامبر خدا شش ماه به طور مداوم آن جمله را می گفت (12) .
البته این احادیث بوضوح دلالت دارد که هر یک از این چهار تن فردی از افراد خاندان پیامبرند،همچنان که عضویت هر شخص دیگری را-از کسانی که در زمان پیامبر در قید حیات بودند،چه از هاشمیان و یا از زنان پیامبر-منتفی می داند.این قول پیامبر (ص) :بار خدایا اینان خاندان منند،دلالت روشنی دارد بر این که عضویت خاندان پیامبر در دوران زندگانی آن بزرگوار منحصر بر آن چهار تن بوده است.بنابراین،همه افراد دیگر-حتی عمویش عباس،جعفر بن ابی طالب و سایر افراد حاضر در زمان بیان این مطلب-از دایره عترت مورد نظر خارجند،هر چند که همگی از خویشان نزدیک او بودند.
با این همه،این انحصار همه بنی هاشم را که پس از وفات آن حضرت،به دنیا آمده اند-از جرگه اهل بیت خارج نمی کند.آنچه در احادیث نوع اول آمده است دلالت دارد بر این که اعضایی از خانواده و عترت او-پس از حیات او در ضمن چند قرن به وجودخواهند آمد.پیامبر در آن احادیث به صراحت گفته است که قرآن و اهل بیتش از یکدیگر جدا نشوند تا در کنار حوض کوثر بر او باز گردند.
اما چگونه عضویت افرادی را که پس از پیامبر به دنیا می آیند،بشناسیم،این مطلبی است که به اعضای همعصر آن حضرت مربوط می شود و این که کدام یک از اینان را می توان خلف آن حضرت
نامید و اگر خلف او بود از اعضای عترت او نیز هست.مردم خود گواه شایستگی و علو مقام او در تقوا و درستی و علم و حکمت اویند،و خلف آن حضرت در زمان او همان کسی است که وی را خلیفه خود می نامد.
اکنون که مقام اهل بیت را در اسلام و نیز اعضای خاندان محترمی را که در زمان پیامبر بودند،شناختیم سزاوار است که در صفحه های آینده از شاخص ترین فرد این خانواده سخن بگوییم.آن فرد،امام علی (ع) پسر عموی پیامبر است که پیامبر او را به بالاترین مراتب بزرگداشت،گرامی داشته است.
پی نوشتها
1-ترمذی در صحیح خود ج 5 ص 328 آورده است.شماره حدیث 3874 است.
2-ترمذی در صحیح خود ج 5 ص 329 روایت کرده است شماره حدیث 3876.
3-امام احمد در جزء پنجم از مسند خود ص 181 آورده است.البته از دو طریق صحیح روایت کرده است.
4-حاکم در صحیح خود«مستدرک ج 3 ص 109 آن حدیث را آورده است.
5-در«فاکهة البستان آمده است:عترت-به کسرع-فرزندان و نسل او و همچنین نزدیکترین وابستگان او،از گذشتگان و غیر آنها می باشند.
6-ج 15 ص 176.البته ترمذی،حاکم و بیهقی نیز آن را نقل کرده اند.
7-ج 5 ص 328 (شماره حدیث 3875) .
8-ج 6 ص 292 سید تقی حکیم در کتاب اصول فقه مقارن ص 155-156 به نقل از کتاب در المنثور سیوطی ج 5 ص 198 آورده است که حاکم و بیهقی این حدیث را روایت کرده اند.
9-صحیح مسلم ج 15 ص 192-195.
10 و 11-ج 5 ص 198 (الفقه المقارن از حکیم ص 155) .
12-احمد در مسند خود ج 3 ص 286 آن را نقل کرده است.
هر گاه به حوادث مهمی که به امت یا امتها-به سبب انجام
رسالت های دینی و گسترش آن-رسیده است،نظری بیفکنیم،و همچنین کسانی را که در زمان آغاز آن پیشامدها و در مراحل شروع آن می زیسته اند،مورد توجه قرار دهیم،در می یابیم که آن پدیده ها و دگرگونیهای اولیه آن به انبوه کسانی که معاصر ایشان بودند-افراد و یا گروههای کوچک-ارتباطی ندارد.به طور مثال،وجود این سرباز یا آن کشاورز،کارگر،بازرگان و یا فرد سیاستمدار،و یا عدم آنها،هیچ اثری مثبت یا منفی در آن پیشامدهای مهم و دگرگونیها، نداشته است.پس امکان داشت-جز در موارد بسیار اندک-نیازی به وجود هیچ فردی در پدید آمدن آن پیشامدها نباشد.به این ترتیب که انسان دیگری جای او را پر کند،و نقشی همانند نقش ناچیز او عهده دار شود.
آنچه را امتی از امت ها به عنوان یک عمل مهم انجام می دهد بیشتر مربوط به تمام افراد آن امت است و به انبوه کسانی که تشکیل امت می دهند-از افراد و گروههای کوچک با حرکتهای معمولی ناچیز-ارتباطی ندارد.در نتیجه،آنان مثل کارگرانی هستند که در ساختن بنایی همکاری می کنند;هر کدام از آنان اثری در بالا بردن آن بنا دارند،اما ممکن است جای هر یک از آنان را با فرد دیگری چون او عوض کرد تا همان وظیفه را بر عهده گیرد.تنها از آن مورد، بعضی جمعیتها و برخی افرادی را که قیام کرده و یا اقدام به حرکتهایی می کنند که برای دیگران اقدام به آنها دشوار است (و یا دیگران نخواسته اند آن کار را بکنند!) مستثنا می شود. آنان همان کسانی هستند که نمی توان ازایشان بی نیاز بود.و دیگران را جایگزین آنان کردن دشوار است،و آنانند که رویدادهای مهم پیوندی مستحکم با ایشان دارد.
بنابراین ما این حق را داریم که وجود هر فردی از کسانی را که
حرکات ناچیزی انجام داده اند (و آنان اکثریتی انبوه از هر امتی هستند) نسبت به پیشامدهای بزرگ اتفاقی و تصادفی به حساب آوریم،هر چند که هر فردی از نظر علمی نتیجه یک سلسله اسباب و علل پیاپی و شت سر هم است تا او را به وجود آورند،و می گوییم که وجود این آدم و یا آن گروه کوچک نسبت به آن پیشامد نهایی تصادفی و اتفاقی است،زیرا آن پیشامد ممکن بود-با وجود،و یا بدون وجود او-تحقق یابد.چه ممکن بود جای این فرد را فرد دیگری و جای این فامیل و یا قبیله را فامیل و یا قبیله دیگری بگیرد و عهده دار نقشی مانند نقش آن فرد و آن قبیله شود. مایلم،برای خواننده توضیح دهم،که مقصود من این است که پیشامدهای بزرگ،به تنهایی به هیچ فرد،یا گروه کوچک ارتباط ندارد،و بیشتر به مجموعه مربوط می شود.و گاهی به وجود بعضی افراد و گروههای کوچک مربوط می شود آنجا که نقش مشخص جدی داشته باشند.
اگر نظری به پیدایش اسلام و گسترش آن در زمان پیامبر (ص) بیفکنیم در می یابیم که اسلام،پیوندی استوار و مثبت با معدودی از افراد و گروهها داشته است.ضرورتی ندارد که ما از رابطه اسلام با شخص پیامبر گرامی صحبت کنیم،چه او کسی است که وحی الهی را دریافت کرده و حامل رسالت بوده است و با دشواریهایی روبرو شده که احدی با آنها مواجه نشده است. او تنها انسانی است که اوصاف برجسته اش او را شایسته دریافت وحی کرده است;و خداوند خوب می داند کجا رسالت خود را قرار دهد.
چون اسلام به شخص پیامبر اکرم-هم در آغاز و هم در طول زمان حیات آن حضرت-وابسته است ما دوام اسلام را-در آن برهه از
زمان-در پیوند با سه گروه کوچک می یابیم که نگهبانی از زندگی پیامبر (ص) را بر عهده گرفته و در راه دفاع از او بزرگترین فداکاریها را انجام داده است.
نخستین گروه از این گروهها قبیله هاشم است (و همراه آن بنو المطلب) آن درخت با برکتی که پیامبر ارزشمندترین میوه آن است،قبیله ای که در راه حمایت از پیامبر و نگهبانی وجود شریف او،به اندازه ای فداکاری کرد که هیچ یک از قبایل مکه در خلال سالهایی که پیامبر-از هنگام بعثت تا آغاز هجرت-گذراند،آن چنان فداکاری از خود نشان نداد.تنها این گروه با برکت در خلال آن سالها به شرف دفاع از پیامبر (ص) مشرف شد.و هیچ قبیله دیگری نخواست که در این شرافت با آن همکاری کند،بلکه دیگر قبیله های مکی تصمیم گرفتند که نسبت به پیامبر و رسالتش و قبیله او موضعی خصمانه بگیرند و پیامبر (ص) و اعضای خانواده اش را در محاصره خطراتی قرار دهند که پیوسته آنان را در معرض تهدید قرار می داد. از این رو می توانیم بگوییم وجود بقیه قبیله های مکی نسبت به دوام رسالت،اتفاقی و تصادفی بوده است،زیرا که آن قبیله ها همچون گروههای دیگر هیچگونه کمکی به مقام رسالت نکردند.
نیازی به گفتن ندارد که افراد منسوب به بعضی از این قبیله ها به پیامبر (ص) ایمان آوردند و در راه رسالت او فداکاری کردند ولی کار ایشان در این جهت مانند کار هر فرد دیگری بود.اما گروههایی که آن افراد انتساب به آنها داشتند نسبت به او موضع منفی گرفتند و افرادی را که از روش ناپسند آنان پیروی نکردند،مورد اذیت و آزار قرار دادند.به آن سبب می گوییم که وجود این قبایل همچون گروههای دیگر نسبت به ادامه رسالت
در آن برهه از زمان،تصادفی و بدون اثر مثبت بوده است.آری،وجود آن قبیله ها حتی اثر منفی داشت،زیرا اگر قبیله هایی چون:امیه،مخزوم،زهرة،جمحا و سایر قبایل دشمن اهل مکه،وجود نداشتند،بی گمان پیامبر (ص) و رسالتش،از بسیاری خطرات دور و بر کنار می ماندند.
امام علی در نامه ای خطاب،به معاویه چنین تذکر می دهد:
«پس قبیله ما خواستند پیامبر ما را بکشند و ریشه ما را قطع کنند و اندوههایی برای ما فراهم آورند و نارواییها درباره ما اعمال کنند.آسایش را از ما گرفتند و ترس و خوف را بر ما گماردند،و ما را به رفتن به سوی کوهی سخت[شعب ابو طالب]ناگزیر ساختند،و آتش جنگ را در برابر ما افروختند،پس خدا خواست تا ما شر اشرار را از پیامبرش دور سازیم و دست دشمنان را از حریم او قطع کنیم.فرد با ایمان ما به امید پاداش از پیامبر (ص) حمایت می کرد و کافر ما به خاطر خویشاوندی[مثل عباس عموی پیامبر (ص) ]کمک می کرد،و آن کسی که از قریش اسلام آورده بود آن ترس و بیمی را که ما داشتیم-به دلیل پیمانی که با آنان بسته بود و یا به سبب حمایت و پشتیبانی قبیله اش-آن ترس و بیم را نداشت،و هم از کشته شدن در امان بود.چون کار سخت می شد و مردم در می ماندند،رسول خدا خاندان خود را جلو می فرستاد تا به وسیله آنان یارانش را از حرارت نیزه ها و شمشیرها حفظ کند...» (1) .
این گونه بود که بنی هاشم به افتخار حمایت از پیامبر (ص) و پاسداری از وجود او نایل شدند. همان گونه که به افتخار خویشاوندی اختصاص یافتند.
اما دو گروه دیگری که پایداری اسلام در مرحله بعد با آنها ارتباط شدیدی دارد عبارتند
از دو قبیله اوس و خزرج که از بین قبایل عرب غیر مکی به افتخار دفاع از پیامبر و مقام رسالت او پس از هجرت،اختصاص یافتند و به بزرگترین فداکاری در آن راه دست زدند.و اگر سایر قبایل می خواستند با آنان در این افتخار بزرگ سهیم باشند،شرکت می کردند،و لیکن آنها نه تنها موفق به این کار نشدند بلکه ننگ مبارزه با پیامبر را به جای کسب افتخار با کمک به او،برای خود اختیار کردند.
تداوم رسالت و پیشرفت آن با این سه قبیله این چنین ارتباط پیدا می کند و وجود بقیه قبایل در این دوره کمتر از یک امر تصادفی و اتفاقی نسبت به اسلام است،زیرابرای پیامبر (ص) و رسالت او اثر منفی داشتند و مخاطره آمیز بودند.
هنگامی که این سه گروه چنان ارتباط محکمی با مقام رسالت داشتند،تاریخ اسلام برای ما دو فرد را مشخص می کند که وجود آنان در آن دوره شوم برای سلامت پیامبر و استمرار رسالت با بقای آن حضرت،لازم و ضروری بود.
یکی از آن دو مرد،ابو طالب عموی پیامبر و سرپرست روزگار کودکی او و مدافع عمده او پس از بعثت آن حضرت می باشد.البته حمایت این رادمرد از پسر برادرش-پیامبر (ص) -و دفاعش از او در مقابل تهدیدهای قریش عامل اصلی استمرار زندگی پیامبر (ص) و دوام رسالت آن بزرگوار بود.آتش خشم قبایل قریش در طول چندین سال پیوسته بر ضد پیامبر فروزان بود و می خواستند که خون آن حضرت را رو در رو یا نابهنگام بریزند و انجام این کار برای آنها-اگر ابو طالب،شیخ بطحا[رئیس حجاز]نبود که هاشمیان را رهبری کند و از وجود آنان و جان خویش،حصاری استوار و نفوذ
ناپذیر در اطراف پیامبر (ص) بسازد-بسیار آسان بود.
البته خوانندگان تاریخ اسلامی می دانند که چگونه قبایل قریش به ابو طالب اخطار نهایی دادند تا پسر برادرش را از ناروا گفتن به پدرانشان و ناپسند خواندن خدایانشان و نابخردانه دانستن افکارشان،باز دارد و گرنه به او یورش خواهند برد،و مبارزه خواهند کرد تا یکی از دو گروه نابود شود و از بین برود.
اگر چه در ذهن ابو طالب تردیدی نبود که پذیرش مبارزه طلبی قریش بزودی به نابودی او و خانواده اش از جمله پیامبر (ص) خواهد انجامید،نه تنها هیچ فشاری بر پسر برادرش وارد نساخت تا او از تبلیغ رسالت خودداری کند بلکه از خطرهایی هم که قریش متوجه او ساخته بود،با او گفتگو کرد،و بعد بدون هیچ مقدمه ای برای کمک به او چنین گفت:«ای پسر برادر!به من و به خودت رحم کن و کاری را که تاب تحمل آن را نداشته باشم بر من متوجه مکن!».
هنگامی که پیامبر (ص) -قاطعانه،استهزاکنان به تهدید ایشان و بالاتر از حد گفتار-به این درخواست جواب رد داد،به عمویش اعلان کرد که حاضر نیست رسالتش را حتی با ملکوت زمین و آسمان،عوض کند،و هرگز آن رسالت را ترک نخواهد کرد تا این که یا خدا او را پیروز گرداند و یا در این راه هلاک شود،شیخ بطحا[ابو طالب]در این که تا پایان راه به همراه پیامبر گام بردارد،لحظه ای تردید به خود راه ندارد.بعد از این که پیامبر (ص) رو برگرداند،ابو طالب او را صدا زد و گفت:پسر برادرم بیا!،پس چون پیامبر به جانب او آمد به وی گفت:«پسر برادر برو!و آنچه دوست داری بگو،بخدا قسم تو را هرگز برای چیزی،رها نخواهم کرد.»
(2) .
ابو طالب بر این پیمان مهم که تا پای جان خود،با پیامبر (ص) بسته بود،پای فشرد.و چون کوهی پا بر جا ایستاد،و هرگز خطرها او را نلغزاند،و مشکلات او را نرم نکرد و نیروهای شر او را نترساند.فردی شقی از مردم مکه،شکمبه گوسفندی را روی پیامبر (ص) -که در حال سجده بود-انداخت،ابو طالب در حالی که شمشیرش را بلند کرده بود دست برادرزاده اش را به دست گرفت و به جانب آنها رفت.و در همان حال که جمعی از کسانی که بیرون مسجد الحرام نشسته بودند،و قصد تعرض به پیامبر را داشتند،او را دیدند،به آنان گفت:«قسم به آن که محمد (ص) به او ایمان دارد اگر فردی از شما از جا بلند شود با شمشیرم بی امان او را مجازات خواهم کرد»و از آن جا گذشت در حالی که شکمبه ای را روی سر و صورت آنان واژگون می کرد!
قبایل قریش بر ضد ابو طالب و فامیل او همقسم شدند و به جای جنگ در برابر آنان به سلاح گرسنه نگهداشتن[محاصره اقتصادی]متوسل شدند.با علم به این که هاشمیان در آینده-اگر مقاتله ای پیش آید-مبارزه خواهند کرد،از طرف دیگر در تنگنا گذاشتن آنها روحیه قریش را بالا می برد.پس محدودیت اقتصادی و اجتماعی برای آنها به وجود آوردند که تا سه سال ادامه داشت و آنان در آن مدت مجبور شدند تا در میان کوهی اقامت گزینند که بعدها به شعب ابو طالب معروف شد و هاشمیان در طول آن مدت گاهی مجبور می شدند از برگ درختان بخورند تا از شدت گرسنگی شان کاسته شود.
در تمام آن موارد همت آن قهرمان پیر این بود که زندگی پیامبر را از خطر حفظ کند.ابو طالب در
طول آن سالها بیشتر اوقات بعضی از خاندان خود و به طور خاص پسرش علی را در بستر پیامبر می خوابانید تا او را مانع خطر حمله ناگهانی به عزیزترین عزیزانش قرار دهد.
از عجایب،این که شماری از تاریخ نگاران و محدثان در کتابهایشان نوشته اند که ابو طالب در حال شرک مرد و روایت می کنند که این آیه:«پیامبر و کسانی که ایمان آورده اند حق ندارند که برای مشرکان-هر چند از خویشاوندان باشند-پس از این که ثابت شد جهنمی هستند آمرزش بخواهند.»درباره ابو طالب نازل شده است،زیرا که پیامبر خواست برای او طلب آمرزش کند و خداوند از آن نهی کرد.
به عقیده من احادیثی که در این مورد روایت شده است،جعلی است و جزیی از حمله هایی است که امویان و همپیمانانشان بر امام علی (ع) ،متوجه ساخته اند و البته قصدشان در پشت پرده این احادیث آن بود که برای توده مردم ثابت کنند،ابو سفیان پدر معاویه بهتر از ابو طالب پدر علی است،زیرا که ابو سفیان مسلمان مرد و ابو طالب مشرک از دنیا رفت!
گروهی از محدثان و مورخان به آن روایتهای مجعول توجه کرده اند،بدون این که جنبه هایی را که دلیل بر جعلی بودن آنها است مورد توجه قرار دهند و بدون این که قصد بررسی آنها را داشته باشند.و این موقعی است که تاریخ نزول آیه کریمه خود گواه است که درباره ابو طالب نازل نشده است،آن آیه،جزئی از سوره براءت است و آن سوره باتمام آیاتش-به جز دو آیه آخر (شماره 129 و 130) -مدنی است و آیه مذکور،آیه شماره 114 است.حقیقت این است که این سوره در سال نهم بعد از هجرت نازل شد،و پیامبر به ابو بکر دستور داد که در ایام حج همان سال-سالی که او را به عنوان رئیس امور حج فرستاده بود-جزء اول از آن سوره را با صدای بلند بخواند.
و پس از آن
پیامبر علی را فرستاد،و علی آن آیات را از ابو بکر گرفت،زیرا که وحی بر پیامبر (ص) نازل شد و او را مامور ساخت که کسی نباید آن را ابلاغ کند جز خود وی و یا مردی از خاندانش.سوره از حوادثی که در جنگ تبوک اتفاق افتاده بود سخن می گوید و جنگ تبوک در رجب سال نهم هجری بوده است.
پس هر گاه سوره ای که مشتمل بر این آیه است در سال نهم بعد از هجرت نازل شده باشد هرگز آیه نمی تواند شامل ابو طالب شود که در مکه-حداقل دو سال پیش از هجرت-بدرود حیات گفته است.و طلب آمرزش برای میت،مطابق معمول،موقع ادای نماز بر او و پیش از دفن کردنش می باشد.دلیل بر این مطلب،قول خدای تعالی است:«پیامبر و کسانی که ایمان آورده اند حق نداشته اند...»،این آیه می رساند که پیامبر در حادثه ای که آیه در آن مورد نازل شده است،بتنهایی نماز نمی گزارده است،بلکه گروهی از مؤمنان در نماز جماعت با آن حضرت بوده اند.
واقع مطلب این است که نماز میت پیش از هجرت مقرر نشده بود و اولین نمازی که پیامبر (ص) بر میتی اقامه کرد،نماز آن حضرت بر جنازه براء بن معرور انصاری در مدینه بود. درست تر این است که آیه مزبور،پس از این که پیامبر بر فردی از منافقین که اظهار اسلام می کرد و در باطن مشرک بود نماز گزارد،نازل شده است.و قول صحیح این است که آن منافق، عبد الله بن ابی بن سلول بود که همان سال درگذشت،و در نفاق و کینه نسبت به پیامبر (ص) و اسلام،مشخص بود.درباره او و پیروانش سوره المنافقون قبلا نازل شده بود.
و اگر محدثان و مورخانی که در کتابهایشان (از
روی غفلت و حسن نیت) تهمت ناروای شرک ابو طالب را ثبت کرده اند،اندکی با منطق سلیم می اندیشیدند هرگز دچارچنین اشتباه تاریخی آشکاری نمی شدند.
قول به مشرک بودن ابو طالب یعنی این که او به خدایی بتها معتقد بوده است،در صورتی که ایمان ابو طالب به الوهیت بتها با اعتقاد وی به راستگویی محمد (ص) که از طرف خدا و از راه وحی خبر می داد،و بر اساس رسالت آسمانی خود،به عبادت خدای یکتای توانا،دعوت می کرد سازش نداشت،در حالی که آن را از جبرئیل و از جانب خدای بزرگ دریافت کرده بود.این امر بیانگر آن است که عبادت بتها و پذیرش الوهیت آنها موجب انکار آفریدگار یکتاست.پس او وقتی که معتقد باشد به خدایی بتها،یا اعتقاد دارد که محمد (ص) بعمد،غیر حق،می گوید و یا این که معتقد است محمد (ص) هر چه می گوید از روی خیال و هذیان است،و به روش وسوسه شدگانی که از چیزهای خیالی سخن می گویند به طوری که گویا آنها را می بینند!اگر بگوییم ابو طالب مشرک و به خدایی بتها مؤمن بوده است و در همان حال آن همه فداکاریها را در راه محمد انجام داده است،پس ناگزیریم شخص ابو طالب را در شمار دیوانگان و نادان ترین نادانان فرض کنیم،چه او معتقد باشد که محمد بعمد سخن ناحق می گفته است و یا معتقد باشد که او مورد وسوسه قرار گرفته است.اگر ابو طالب مشرک و عاقل بوده است و معتقد به این که محمد بعمد سخن غیر حق می گفته است،و با این حال می دیده-چنان که پیداست-نتیجه دعوتش هم برای او و هم برای قبیله اش سالها گرسنگی،ویرانی،نابودی،و مرگ به بار می آورد،حداقل لازم بود که به شدت
از او جلوگیری کند و تا می تواند او را متوقف سازد و سخت گیرترین فرد بر او باشد زیرا در آینده مردم مکه شخص او را مسؤول همه گناهان برادرزاده اش خواهند دانست.
و اگر ابو طالب فردی مشرک عاقل و معتقد به این بود که برادرزاده اش وسوسه شده است و می دید که دعوتش،همان طوری که واضح است،او و خاندانش را نابود خواهد ساخت،لازم می بود که بر او سخت بگیرد و زندانیش کند و به جامعه اعلان کند که او یاوه گوست و او مسؤول گفته های وی نیست.
و اما ابو طالب سرنوشت خود را با سرنوشت برادرزاده اش گره زد و تا پایان کار بدون اعتنا به آنچه در آینده دامنگیر او و قبیله اش می شود،با او همراه بود،در همان حال او می دید،که به سبب حمایت از برادرزاده،خطرها و گرفتاریها،گرداگرد خود او و قبیله اش را فرا گرفته است. تاریخ اسلام به یاد ندارد،که ابو طالب علی رغم آنچه برای او و خاندانش پیش آمد یک کلمه درشت و یا ناروا به برادرزاده اش گفته باشد،بلکه جان خود و خانواده اش را فدای او کرد و با او معامله ای کرد که هیچ پدر مهربانی با عزیزترین فرزندش نکرده بود و به او گفت:پسر برادرم برو!آنچه می خواهی بگو!پس به خدا سوگند هرگز تو را به سبب هیچ چیز ترک نخواهم کرد. ابو طالب با چنین اعمالی،یا مردی است با ایمانی سرشار به حضرت محمد (ص) تا آن جایی که باور دارد،زیان و ضرر در این دنیا-هر اندازه بزرگ باشد-نمی تواند با آنچه از خوشنودی خداوند در کمک به رسالت او به دست می آورد،برابری کند،و یا دیوانه ای است سخت نادان که سختیها و زیانها را در راه کمک به مردی نادرست-که قیام
به دعوتی کرده است که در آن نور امیدی از رستگاری نیست-تحمل می کند.ابو طالب در طول این دعوت یازده سال زندگی کرده است که هر چه بر آن می گذشت بر انبوه مشکلات افزوده می شد.
طبیعی است که هرگز،هیچ عاقلی نمی گوید که ابو طالب بزرگوار،هوشیار دانا و قهرمان دیوانه بوده است ساده ترین قواعد منطقی ما را وا می دارد که بگوییم او مردی بود با درجه ای فوق العاده از ایمان به اسلام.تاریخ گواه است که مؤمنان بزرگ از صحابه موقعی که حادثه سختی پیش می آمد و درگیری شدت می یافت،فرار می کردند،ولی ابو طالب فرار نکرد و در طول یازده سال از پای در نیامد.
از اینجا ما درستی روایتی را درک می کنیم که از امام صادق (ع) ،و او از پدرانش،و آنان از علی (ع) نقل کرده اند،که روزی در صحن حیاط،در شهر کوفه نشسته بود و مردم اطرافش گرد آمده بودند،پس مردی بلند شد و گفت:«ای امیر المؤمنین تو در مقامی هستی که تو و پدرت را خداوند برای عذاب در آتش،وارد آنجا کرده است.»پس امام به او گفت:«خاموش باش! خداوند دهانت را بشکند،به خدایی که محمد را براستی مبعوث به نبوت کرده است سوگند، اگر پدرم از تمام گنهکاران روی زمین شفاعت کند،خداوند شفاعت او را پذیرا خواهد بود.» (3) .
در حقیقت،ابو طالب بر خلاف آن چیزی بود که این محدثان و مورخان اثبات کرده اند.او نسبت به اسلام آکنده از ایمانی با ریشه هایی عمیق بود،و به اندازه کوهها پایدار بود،ایمانی که نه با تهدیدهای متوالی،متزلزل می شد،و نه با گرسنگیهای طولانی.البته او آن ایمان راسخ را پنهان داشت و خداوند دوبار به او پاداش مرحمت کرد.هدف او از مخفی داشتن این ایمان راسخ پاسداری از
زندگی پیامبر بود،که اگر باور خود را به اسلام اظهار کرده بود-در حالی که رئیس قبیله هاشم و فرزندان مطلب بود-بی گمان پیوند میان او و قریش قطع می شد.و او نمی خواست،این پیوند را تا آنجا با مردم قریش قطع کند که منجر به انفجار مسلحانه در میدان جدایی افکن جنگ شود،به حدی که با زندگی او و قبیله اش برخورد پیدا کند و بدان وسیله در حصاری که مردان هاشمی پیرامون محمد (ص) ایجاد کرده اند شکافی به وجود آورد تا دست[مردم قریش]به او برسد.
اما با وجود این که ابو طالب ایمان خود را پنهان می داشت،از ابراز آن بارها خودداری نکرد،و آنچه را در دل داشت چند بار به صورت شعر و چند بار به گونه نثر،به زبان آورد.از جمله اشعار وی شعر زیر است:
«براستی فهمیدم که کیش محمد از بهترین آیینهای عالم است.به خدا سوگند که قریش هرگز به تو دست نخواهند یافت و تا آن روزی که در بستر خاک بخوابم دست از یاری تو بر نخواهم داشت.» (4) .
و شعر دیگرش:«حقا که دانسته اند پسر ما به ما دروغ نگفته و قصد سخنان بیهوده نداشته است;شکیبا و رشید و دادگستر است و سبک مغز نیست،خدا را دوست می دارد و لحظه ای از او غافل نیست،روسفیدی که ابرها به خاطر او که یاور یتیمان و پناهگاه بیوه زنان است،زمین را سیراب می سازد.آفریدگار جهانیان با یاری خود،او راکمک کرده است و دین او را که حق است و باطل نیست استوار گردانیده است.» (5) .
هنگامی که آگاهی یافت،قریش پیمان نامه ای نوشته و در آن،به جدایی از قبیله هاشم و محاصره اقتصادی آنان همپیمان شده اند چنین سرود:
«هان از طرف من به
آن همپیمانان;خاندان لوی و خصا از تیره لویی از قبیله بنی کعب، بگویید،آیا نمی دانید که ما محمد را مانند موسی پیامبری می دانیم که نامش در کتابهای آسمانی پیشین آمده است و بندگان خدا را به او محبتی است و نباید به کسی که خدا محبت او را در دلها نهاده است تاسف خورد،و براستی آن کسی که نامش در کتاب آسمانی شما پنهان است روزی چون نوزاد شتری به شما نزدیک خواهد شد» (6) .
اما سخنان او به نثر;قسمتی از وصیت او به کسانش در آستانه مرگ:«بدانید که من درباره محمد به شما سفارش می کنم زیرا او امین قریش و راستگوی عرب و واجد همه کمالاتی است که شما را به آنها سفارش کرده ام،آیینی آورده است که دلها آن را پذیرفته ولی زبانها از ترس شماتت انکارش کرده است،...به خدا سوگند کسی راه او را نرفت مگر هدایت شد،و کسی از او پیروی نکرد،مگر به خوشبختی دست یافت،هر گاه اجل مهلتم می داد شداید را از او باز می داشتم و حوادث روزگار را از او مانع می شدم ،«و شما ای توده بنی هاشم به ندای محمد لبیک گویید و او را تصدیق کنید رستگار و هدایت می شوید...یاری کنید محمد را که او راهنمای شما به راه راست است (7) .
گزافه نیست اگر بگوییم تمام مسلمانان از نسل حاضر و گذشتگان و کسانی که در آینده خواهند آمد همگی در اسلامشان مدیون ابو طالبند،زیرا بقای رسالت اسلامی از جمله نتایج زندگی پیامبر اکرم (ص) و استمرار حیات آن بزرگوار است تا این که خداوند دینش را کامل کرد.و حمایت ابو طالب از پیامبر،سد بزرگی بود میان قریش و ریختن
خون پیامبر (ص) .این سخن را در پاسخ به یک مساله اسلامی در حضور گروهی از علمای اسلامی بیان داشتم،یکی از حاضران پرسش زیر را مطرح کرد:
همان خدایی که اراده فرموده است تا رسالت اسلامی باقی بماند و منتشر شود،قادر بر نشر و ابقای آن بدون ابو طالب و حمایت او از پیامبر نیز هست.پس تو چطور می گویی که همه ما در اسلام خویش مدیون ابو طالب هستیم؟و من چنین پاسخ دادم:
ما مثل همه مسلمانان ایمان کامل داریم اراده خداوند تعلق گرفته است به این که اسلام بماند و انتشار یابد،چنان که ایمان داریم خداوند بر هر کاری تواناست و این که او هر گاه چیزی را اراده کند،و بگوید:بشو!پس می شود.و ایمان داریم که خدا نه تنها بر حفظ حیات پیامبر (ص) تواناست بلکه قادر است که همه فرزندان آدم را مسلمان واقعی مؤمن به خدا و وحدانیت او،و روز جز او فرمانبردار تمام قوانین آسمانی قرار دهد و البته او قادر بوده است که تمام قبایل قریش را که دشمن محمد بوده اند،مطیع امر آن بزرگوار قرار دهد،بلکه قادر بوده است که همه مردم را مطیع امر خود قرار دهد بدون این که محمد را بیافریند.
اما ما با ایمان به همه اینها می دانیم که خدا آن کارها را نکرده است و همه مردم را مؤمن قرار نداده است و دخالت مستقیمی برای این که اندیشه و عقاید آنان را تغییر دهد،نکرده ست بلکه آنان را آزاد گذاشته است تا خود،هدایت یا ضلالت را اختیار کنند.مقصود این است که خداوند نخواسته است که مسیر حوادث عالم را با اعجاز و دخالت مستقیم خود،تعیین کند، بلکه اراده کرده تا جریان در
این مورد مطابق وسایل عادی و اسباب طبیعی باشد.برای همین است که وحی را بر بشری بنام محمد (ص) فرستاده است و اسلام را به وسیله او گسترش داده است.و خواسته است که قریش در اطاعت یا معصیت مجبور نباشند.و قریش به اختیار خود دشمنی با محمد (ص) و مبارزه با او را برگزید،و ابو طالب ایمان به رسالت او و دفاع از پیامبر را-با تمام امکانات و افرادی که داشت-اختیار کرده است.حمایت ابو طالب و دفاع او از پیامبر (ص) یکی از عوامل حفظ حیات پیامبر و استمرار دعوت آن حضرت بود تا این که ابو طالب از این جهان چشم فرو بست.
می خواهم بگویم نسبت شرک دادن به مردی چون ابو طالب که در مقابل یازده سال پاسداری از زندگی پیامبر (ص) حقش بر گردن همه مسلمانان ثابت است،از بدترین نوع بی مهریهاست،و پاداش دادن به بزرگترین نوع نیکی توسط بزرگترین نوع بدی است.چقدر بزرگوار و با عظمت و جلال است ابو طالب قهرمان،یکی از دو مرد بزرگ از پیروان پیامبر (ص) که دوام اسلام با وجود آن دو،و با کوشش آنان رابطه استواری داشته است،و وجود آن دو تن در مورد بقای اسلام تصادفی و اتفاقی نبوده است.
اما دومین شخصیتی که بقای اسلام در دوران پیامبر (ص) وابستگی کامل به وجود او داشت پسر ابو طالب علی است که پس از وفات پدر قهرمانش عهده دار نگهبانی آن انسان والای بزرگ شد و لیکن در سطحی گسترده تر.
بسیاری از اصحاب گرامی پیامبر (ص) با کوششی زیاد در راه اسلام قیام کردند و به پیامبر اسلام کمکهایی کردند که جای سپاس و در خور یادآوری است.کافی است در این جا از خلفای سه گانه:ابو بکر،عمر و عثمان،و تعدادی از صحابه دیگر از اهل مکه-مانند:زبیر،طلحه،عبد الرحمان بن عوف،ابو عبیدة بن جراح،سعد بن ابی وقاص،مقداد بن اسود،عبد الله بن مسعود، عمار بن یاسر و مجاهدان مدینه-مانند ابی دجانه،سعد بن عباده،سعد بن معاذ،ابو ایوب انصاری،ابو طلحه،قیس بن سعد-نام ببریم و نیز ازمردم شهرهای غیر از مکه و مدینه مانند، ابی ذر،سلمان فارسی و صدها نفر دیگر که همه آنان در راه خدا با مال و جانشان و یا با هر دوی آنها جهاد کردند (8) .
هر گاه به حوادث دوران نبوت و حرکتهایی که این اصحاب رضوان الله علیهم به آن دست زدند
نگاهی بیفکنیم می بینیم که امکان دارد،هر فردی از آنان را به جای دیگری قرار دهیم،تا همان حرکت را انجام دهد.
[به طور مثال]ممکن بود که عمر به جای ابو بکر قرار گیرد،و همانند عمل او را انجام دهد،و امکان داشت،ابو بکر،عمر و عثمان را با ابو عبیدة بن جراح،طلحه و زبیر جا به جا کرد.و ممکن بود که سعد بن عباده را با سعد بن معاذ یا با پسرش قیس بن سعد بن عباده عوض کرد و یا سلمان،یا عمار بن یاسر و یا مقداد بن اسود را به جای ابوذر گذاشت.پس تاثیر اینان از نظر اندازه و اهمیت هر چند مانند هم نیست ولی نزدیک به هم است.اگر عمر در غار،به جای ابو بکر همراه پیامبر خدا بود،بی گمان همان نقش را عهده دار می شد بدون این که پیامبر (ص) چیزی از دست بدهد.
با همه اینها نقشی را که علی در نگهبانی حیات پیامبر ایفا کرد کسی جز او نمی توانست انجام دهد.و هیچ کس را نمی توان جایگزین علی کرد،برای علی امکان داشت هر نوع نقشی را که هر یک از صحابه در زمان پیامبر داشتند،عهده دار شود،ولی در امکان هیچ صحابی دیگری نبود که عهده دار مسؤولیتی چون مسؤولیت علی (ع) شود.
برای علی (ع) آسان بود که پیامبر (ص) را در غار همراهی کند،اما برای ابی بکر،یا عمر و یا هر صحابی دیگر آسان نبود که شب هجرت در بستر پیامبر (ص) بخوابد،و جانش را فدای پیامبر (ص) و خود را آماده برای رویارویی با تهاجم قریش کند،تهاجم مورد انتظاری که ده نفر از مردان دلاور عهده دار انجام آن شدند و در رای و تصمیم آنان صدها بلکه هزاران نفر
از مردم مکه همقسم شده بودند.
در توان هیچکسی از اصحاب نبود که عهده دار نقش علی در جنگ بدر باشد،زیرادر آن جنگ حدود نیمی از قریش به دست او کشته شدند،و در حالی که سرنوشت اسلام در یک کفه ترازو قرار داشت،او کفه ارتش کوچک اسلامی را با کوشش فردی خود سنگینتر ساخت.
در توان هیچ صحابی نبود که نقش علی را در احد عهده دار شود،آن گاه که اصحاب رو به فرار گذاشتند،از کوه بالا می رفتند و به کسی توجه نمی کردند،در همان حال که پیامبر (ص) از پشت سر به آنان بانگ می زد،او را تنها گذاشتند،تا بتنهایی با هزاران نفر از مشرکان روبرو شود، و کسی جز علی با او نماند.علی بود که با لشکریان دشمن که در جستجوی پیامبر بودند،یکی پس از دیگری،مقابله کرد و آنها را مجبور به بازگشت کرد تا این که تعدادی از اصحاب برای دفاع از پیامبرشان (ص) برگشتند.اگر علی (ع) هم به همراه دیگران،فرار می کرد و دست مشرکان به پیامبر می رسید،بعید نبود که مسیر تاریخ-اگر خداوند،اسلام و پیامبرش را با معجزه ای خارق العاده از مهلکه نجات نمی داد-بکلی دگرگون می شد.
این بود اندکی از آنچه به روشنی نشان می دهد که جهاد علی-که از شب هجرت شروع شد و تا رحلت پیامبر بزرگوار از این عالم،ادامه یافت-عامل اصلی دستیابی نیروهای اسلام به پیروزی بود،او هزیمت را نصیب مشرکان و دیگر دشمنان اسلام کرد،او زره محافظ پیامبر (ص) در برابر خطرهایی بود که زندگانی شریف او را در محاصره داشت.
مقصود ما این است که در آن زمان،در میان پیروان پیامبر (ص) تنها علی (ع) از دو افتخار زیر برخوردار بود:
(1) استمرار اسلام که زندگی پیامبر
(ص) و پیروزی او در آن برهه از زمان وابسته به آن بود مرهون علی و مبارزه های اوست.
(2) اما دومین افتخار،عبارت است از وابستگی پایداری دولت اسلامی به وجود او.اگر دشمنان اسلام از نظر قوای نظامی پیروز می شدند و قادر به نابود کردن آن نیروی نو پا می گردیدند، ممکن نبود دولت اسلامی پا بگیرد و چون مبارزه های علی در سنگین کردن کفه نیروی جدید در میدانهای جنگی که میان پیامبر و دشمنانش اتفاق افتاد،تاثیری آشکار داشت،پس حق این است که مبارزه های او را یکی از عوامل اساسی بر پایی حکومت اسلامی بدانیم.و چه سخن درستی گفته است عمر بن خطاب در ایام خلافتش،آن جا که مردی علی را متهم به خودخواهی کرد;عمر رو به او کرد و گفت:«به خدا سوگند اگر شمشیر او نبود،اساس اسلام استوار نمی شد» (9) .
شجاعت و نیروی جسمانی فوق العاده علی اگر با اخلاص بی نظیر و بینش عمیق که مشکلات اصلی را روشن می ساخت،همراه نبود،امکان نداشت،زره محافظی برای پیامبر (ص) و دوام اسلام باشد و رشد حکومت اسلامی را به وجود خود وابسته سازد.
بسا مردان نیرومندی که از نیرو و شجاعت زیادی برخوردار بودند ولی دستشان از ناخت حق و یا اخلاص به او خالی بود،و لذا نیرویی را که به آنان داده شده بود در راه نصرت باطل و مبارزه با حق،صرف کردند،و یا در خودپرستی خود ماندند و تمام کوشش خود را در راه عظمتی ناچیز و یا موضوعی بی ارزش به کار بردند.
اما علی (ع) از آن افراد کم نظیر است که خود در بعضی کلماتش این قبیل افراد را توصیف کرده است و می گوید:«علم و دانش با بینش
واقعی یک جا به آنان رو آورده است،و از روح ایمان و یقین برخوردارند،آنچه را اشخاص ناز پرورده،سخت و دشوار می شمرند،آنان سهل و آسان می دانند،و با آنچه نادانان از آن دوری می کنند خو گرفته اند،و با آن انس دارند،با بدنهایی در دنیا زندگی می کنند که روحهای آنها به جای بسیار بلند وابسته است،آنان در روی زمین نمایندگان خدا و دعوت کنندگان مردم به سوی دین خدایند» (10) .
اگر بقای اسلام و پیشرفت حکومت اسلامی مرهون جهاد علی از هنگام رسیدنش به حد بلوغ است برای این است که او از آغاز کودکی برای چنان افتخاری آماده بوده است.براستی او تنها کسی است که به افتخار همبستگی وجودش با وجود پیامبر گرامی،نایل آمد،زیرا در کودکیش مورد توجه پیامبر بود و او را مجذوب خود کرد،و عقل رشید و پاک و سرشت تابناک او را متوجه ذات حق تعالی کرد،و او را از چشمه سار علم،ایمان،حکمت و پاکیش سرشار فرمود.
علی (ع) نزد آن مربی بزرگ رشد یافت و صفاتش به حد کمال رسید،او چون آیینه ای صاف بود،که انوار نبوت را منعکس می کرد.
فاطمه بنت اسد-همسر ابو طالب، (که پیامبر او را مادر دوم خود می خواند) -علی را در کعبه زایید،پس علی نخستین انسانی است که در کعبه بدنیا آمده است.سال تولد علی سی سال پس از تولد پیامبر و بیست و سه سال پیش از هجرت بود.
مادرش علی را حیدره،یا اسد نامید،و پدرش او را علی نامگذاری کرد و هر دو نام با مسمای خود موافق بود چه او شیر خدا و شیر رسول خدا بود و در بین مردم بالاترین مرتبه را پس از پیامبر داشت.
قحطی سختی،مردم مکه را فرا گرفت.ابو طالب توان اداره زندگی متناسب با تعداد اعضای خانواده اش را نداشت پیامبر به عمویش عباس پیشنهاد کرد تا بار زندگی ابو طالب را سبک کنند و دو تن از فرزندانش را بگیرند.ابو طالب نیز پیشنهاد آنان را پذیرفت.عباس،جعفر را گرفت و پیامبر (ص) علی را.و علی با پیامبر تا روز بعثتش ماند (11) .
البته پیامبر و عباس هر دو چیزدار بودند.می توانستند آنچه را که ابو
طالب در آن سال سختی از خوراکی نیاز داشت به او بدهند و علی و جعفر با پدر و مادر خود باقی بمانند،ولی پیامبر خواست آن دو برادر نزد اینان باشند.بنابراین از فرصت خشکسالی استفاده کرد،و علی را گرفت تا به فراوانی او را با غذای روحی خود،به همراه غذای جسمی،تربیت کند،و برای آینده مهمی که در انتظار او بود،آماده اش سازد.
گویا پیامبر (ص) -چه این خشکسالی رسیده بود یا نه-می خواست چنین کاری را انجام دهد. چرا که پیامبر به نور خدا می نگریست،پس دید که در وجود علی گنجی پر بها نهفته است،و خواست که آن گنج را استخراج کند و به کمال برساند.پیامبر خود به ما خبر می دهد که دلبستگی علی به او تصادفی نبوده است.روزی به او فرمود:یا علی!مردمان از درختان مختلفند و اما من و تو از یک درختیم،سپس پیامبر خدا این آیه را قراءت کرد:«و بوستانهایی از انگورها، کشت و درختان خرمای پر برگ و بی برگ از یک آب سیراب می شوند» (12) .
طبیعی است که مقصود پیامبر از این که او و علی از یک درختند این نیست که علی خویشاوند و پسر عموی اوست و جد هر دو عبد المطلب است،پر واضح است که علی (ع) و هر کسی که آن دو را می شناخت این را می دانست و زیبنده نبود که پیامبر به عنوان حدیثی به علی یا به مردم چنین امر آشکاری را بیان کند،علاوه بر این که،علی به تنهایی از شجره عبد المطلب نبود تا پیامبر او را اختصاص دهد،عباس و حمزه دو پسران عبد المطلب بودند و جعفر و عقیل برادران علی هستند.نسبت آنان به پیامبر (ص) از هر جهت
مانند نسبت علی با پیامبر (ص) است.
مقصود پیامبر این است که جان علی با جان پیامبر از یک جنسند و او نزدیکترین افراد به وجود پیامبر از نظر صفات و کمالات است،و ارتباط روحی علی با پیامبر مانند رابطه دو درخت به هم پیوسته است که از یک ریشه رشد یافته اند.این همان مطلبی است که علی از آن یاد می کند،آن جا که می گوید:«و من نسبت به پیامبر خدا همچون شاخه یک درخت نسبت به شاخه دیگر و مانند ذراع نسبت به بازو است (13) روشن است که پیامبر علی را به سینه خود می چسباند در حالی که او خیلی کوچک بود و او را بسیار دوست می داشت،حتی پیش از محبت پدری به فرزندش.علی خود در آن باره می گوید:«و شما قدر و منزلت مرا از رسول خدا به سبب خویشاوندی نزدیک،مقام بلند و احترام مخصوص می دانید زمان کودکی مرا در کنار خود پرورش می داد،به سینه اش می چسبانید،و در بسترش در آغوش خود می گرفت و مرا در تماس با جسم خود می داشت و از بوی خوشش مرا خوشبو می کرد و از خوراک جویده خود در دهان من می نهاد...» (14) .
جمله آخری دلالت دارد که علی پیش از این که دندان در آورد و یا دندانهایش به طور کامل بروید.با رسول خدا بوده است اگر نه احتیاجی نبود که پیامبر غذا را برای او بجود.
پیامبر خدا بیش از دوران نبوت طوری زندگی می کرد که گویی علی رغم آنچه در اطراف پیامبر می گذشت،-از اجتماعی که غرق در جهالت بود،پرستش بتها،تقدیس خرافات،و مباح شمردن محرمات-به نفس خود،آگاه بود.به چیزی می اندیشید که عقل آنان نمی رسید و سرشت پاکش از پستیها و رذالتهای آنان به دور بود و
رشته اخلاصش او را به پروردگارش پیوند می داد آنچه را که مردم نمی دیدند و نمی شنیدند،او می دید و می شنید،او چون جزیره ای از دانش،حکمت و فرهنگ بود که محیطی ازتوحش و نادانی آن را احاطه کرده بود.
امام علی (ع) خود از تربیتش به دست رسول خدا (ص) ،و اثر آن در تکامل صفات اخلاقی و روحی خویش،برای ما سخن می راند،می گوید:«پیامبر خدا دروغی در گفتار و خطایی در کردار من نیافت و خداوند بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را از آن زمانی که پیامبر از شیر گرفته شده بود همنشین آن حضرت ساخت تا او را شب و روز به راه بزرگواری و صفات پسندیده جهان سیر دهد.و من در پی او-مانند راه رفتن بچه شتر به دنبال مادرش-راه می رفتم و او از صفات خود هر روز پرچمی برمی افراشت و به من دستور پیروی از آن را می داد، و همه ساله مدتی را در کوه حرا اقامت می فرمود،من فقط او را می دیدم و او جز من کسی را نمی دید;در آن زمان اسلام به هیچ خانه ای جز خانه رسول خدا (ص) و خدیجه راه نیافته بود و من سومین فرد،بودم،نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی نبوت و رسالت را استشمام می کردم (15) .
واضح است که علی (ع) در معراج روحی خود که تربیت پیامبرش به آن سوق داده بود،به درجه ای رسید که می شنید و می دید آنچه را که خود پیامبر به هنگام بعثتش می شنید و می دید.امام در دنباله سخن پیشین خود،یادآوری می کند که پیامبر در مورد پیشامدی که در روزهای اول بعثتش اتفاق افتاده بود به او فرمود:«...براستی تو می شنوی آنچه را که من می شنوم و می بینی
آنچه را که من می بینم جز این که تو پیامبر نیستی و لیکن وزیر منی و تو بر خیر و نیکی هستی (16) .
علی (ع) در حالی که این مسافت را در سیر تکامل روحی خود پیمود که بیش از یازده سال از عمرش نمی گذشت.پس طبیعی بود که به افتخار پیوستگی وجودش با وجود پیامبر،افتخار سبقت در ایمان به نبوت پیامبر (ص) نیز افزوده شود،او نخستین مرد مسلمان باشد و پیش از همه مؤمنان دعوت پیامبر را لبیک گوید.
1-نهج البلاغه ج 3 ص 9.
2-السیرة النبویة از ابن هشام ج 1 ص 266.
3-احتجاج طبرسی ج 1 ص 341.
4-«فی رحاب علی از استاد خالد محمد خالد.
5-السیرة النبویة از ابن هشام ج 1 ص 279-280.
6-تعلیقات سید محمد باقر خراسانی بر احتجاج طبرسی ج 1 ص 346.
7-فی رحاب علی،از خالد محمد خالد.
8-مع الاسف بعضی از این بزرگان پس از رحلت پیامبر،فریب مطامع دنیا را خوردند،و به خاطر حب جاه به انحراف کشیده شدند که ای کاش از اول اسلام نیاورده بودند.م.
9-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 3 ص 115.
10-نهج البلاغة ج 4 ص 37-38.
11-حاکم در مستدرک خود (ج 3 ص 576) به سند خود از مجاهد نقل کرده و ابن هشام در سیره خویش ج 1 ص 246 روایت کرده است.
12-مستدرک ج 2 ص 241.
13-نهج البلاغة ج 3 ص 73.
14-نهج البلاغة ج 2 (خطبه قاصعة) ص 157.
15-نهج البلاغه ج 2 ص 157.
16-نهج البلاغة ج 2 ص 157-158.
پاکی سرشت علی،توانمندی اندیشه او و آمیختگیش در زندگی رسول خدا قوام گرفت،و با این که عمر او از ده سال تجاوز نمی کرد،اینها همه،این امکان را برایش فراهم کردند که همچون افراد حکیم بیندیشد،قیاس منطقی تشکیل دهد و نتیجه گیری کند و به نوعی نتیجه منطقی برسد،که هیچ یک از شخصیتها و سران قریش به چنان نتیجه ای نرسیده بوده است.اکثریت مطلق مردم جامعه مکه از این که چشمانشان را به روی حقایق باز کنند، خودداری کردند و در حالی که می گفتند:ما پدرانمان را بر روشی یافتیم و به حق پیرو آثار آنانیم،مدت سیزده سال،گوشهایشان را بر ندای پیامبر بستند.
براستی که پیوسته پیروی از راه و روش پدران و نیاکان،نخستین
تضمین علیه تغییر ادیان بود، پافشاری بر طریقه پدران همواره،حایلی بوده است میان استادان اندیشمند غربی و پذیرش اصول اسلامی،و اما علی (ع) ،در حالی که هنوز نوجوان بود،همچون افراد آزاد فکر اندیشید،و همانند آزاد مردان نتیجه گیری کرد.
علی وارد شد،دید محمد و خدیجه نمازی بپا می دارند که تا آن لحظه ندیده بود پس ایستاد تا نمازشان را تمام کردند،پس پرسید:برای چه کسی سجده می کردید؟پیامبر (ص) جواب داد: «خدایی را سجده می کردیم که مرا به پیامبری مبعوث فرموده و مامور ساخته است تا مردم را به سوی او بخوانم .
پیامبر (ص) علی را به پذیرش و اعتقاد به اسلام دعوت کرد،و از قرآن مجید آیاتی بر او تلاوت کرد علی از خود بی خود شد و زیبایی آیات سراسر عقلش را فرا گرفت ولی از پسر عمویش مهلت خواست تا با پدرش مشورت کند.علی آن شب را در اندیشه به سر برد و روز بعد در حضور پیامبر خدا ایمان خود به دین جدید را-بدون احساس نیاز به مشورت با پدرش-اعلان کرد،و گفت:«خداوند مرا آفریده است بدون این که با ابو طالب مشورت کند،پس،مرا نیازی به مشورت او نیست تا خدا را عبادت کنم (1) .
سخنی بسیار کوتاه است،ولی مفهوم زیادی در بردارد از:استقلال در اندیشه و رای،عمق ایمان و صمیمیت نسبت به حق و منطقی که آمیخته به تناقض گویی و متاثر از عواطف خویشاوندی و فامیلی نیست.
او پدرش را دوست می دارد و می داند که بر فرزند لازم است با پدرش مشورت کند.اما او درک می کند که ضرورت مشورت با پدر بدون قید و شرط نیست،بلکه دارای حدودی است مشورت در جایی لازم است که امر مبهمی باشد.اما موقعی که
حقیقت روشن است مشورت بیهوده است.حقا که برای علی پیش از روشن شدن صبح،روشن گردید که محمد فرستاده خداست و او ندای پروردگارش را دریافت کرده است،و بر علی واجب است که بی درنگ به آن ندا پاسخ دهد.
مطلب تازه ای است،خیلی تازه،علی نمی دانست موضع پدرش نسبت به رسالت جدید چه خواهد بود;آیا ابو طالب به آنچه پسر خردسالش ایمان آورده بود،ایمان می آورد بدان وسیله پدر و پسر توافق در عقیده پیدا می کردند.پس نه تنها پدر را آزرده نخواهد ساخت بلکه خوشحال خواهد شد که پسرش به پذیرش حق از او پیشی گرفته است،و یا اینکه ابو طالب تردید خواهد داشت،در آن صورت،علی هرگز حق ندارد که در پاسخ گفتن به ندای پروردگارش عقب بماند.آفریننده ابو طالب و پسرش سزاوارتر به اطاعت است تا ابو طالب.
مشهور شده و حتی به حد تواتر رسیده است،که علی (ع) نخستین،مسلمان بوده است.ابن هشام نقل کرده است که علی بن ابی طالب نخستین مرد از میان مردان بود که به پیامبر خدا (ص) ایمان آورد،و با او نماز خواند،و آنچه را از جانب خدا آورده بود،تصدیق کرد،در حالی که آن روز پسری ده ساله بود (2) .
پیامبر خدا (ص) هنگام نماز از شهر مکه بیرون می رفت و علی نیز پنهان با او همراه می شد، در آن جا آن دو نماز می خواندند و شب هنگام باز می گشتند.حاکم از انس بن مالک روایت کرده است که او گفت:«پیامبر (ص) روز دوشنبه به پیامبری مبعوث شد و علی (ع) روز سه شنبه اسلام آورد» (3) .و حافظ محمد بن ماجه در سنن خود (4) و حاکم در مستدرکش (5) روایت کرده اند که علی گفت:«من بنده
خدا و برادر رسول اویم و منم صدیق اکبر،این سخن را پس از من کسی نخواهد گفت مگر شخص دروغگو.من هفت سال پیش از مردم نماز گزاردم .
و نیز حاکم از سلمان فارسی روایت کرده است که پیامبر خدا فرمود:«نخستین فرد وارد شونده بر حوض[کوثر]و نخستین فرد مسلمان از شما:علی بن ابی طالب است (6) .
و امام احمد بن حنبل به سند خود از معقل بن یسار،روایت کرده است که رسول خدا به دخترش فاطمه فرمود:«آیا نمی پسندی که تو را تزویج کنم با کسی از میان امتم که پیش از همه اسلام آورده است،داناترین و بردبارترین آنهاست؟» (7) اندکی از افراد هستند که قبول ندارند،علی (ع) نخستین فرد از مردان بوده است که به پیامبر خدا (ص) ایمان آورده است و با او نماز گزارده است،ولی در این جا کسانی هستند که با مقایسه اسلام علی (ع) با اسلام سایر صحابه که پس از او ایمان آورده اند،در ارزش اسلام آن حضرت بحث دارند،اینان می گویند:علی (ع) به هنگام اسلام آوردن در دهمین سال از عمرش بوده است،و از یک کودک در چنین سن و سالی انتظار نمی رود که مانند مردان بیندیشد،و در امور مربوط به خود،از خویشتن دور اندیشی و باریک بینی نشان دهد.درست تر آن است که علی (ع) در آن سن اسلام را به انگیزه پیروی از پیامبر (ص) بپذیرد،چرا که در حقیقت وی پسر خوانده پیامبر (ص) و عضوی از اعضای خانواده او بود.
این حرف در صورتی درست است که ما علی (ع) را کودکی معمولی بدانیم.ولی علی (ع) نه در دوران کودکی و نه در زمان مردیش فردی معمولی نبود.تمامی شواهد اشاره بر این
دارد که او از جمله نوابغی است که بسرعت راه کمال می پیمایند،و در درک حقایق بر مردان معمولی برتری دارند،هر چند که در دوران بلوغ و یا پیش از آن بوده باشند.
اگر علی (ع) کسی بود که با انگیزه پیروی پیامبر (ص) به پذیرش عقیده ای،گرایش پیدا می کرد،برای مشورت با پدرش از پیامبر (ص) مهلت نمی خواست،چه پیامبر (ص) مربی و معلم او بود،و علی (ع) برای فراگیری آموزشهای اخلاقی پیامبر (ص) تردیدی نداشت،زیرا پیامبر (ص) هر روز از اخلاق خود پرچمی بر می افراشت[الگویی برجسته ارائه می داد]و به او دستور پیروی می داد.علی (ع) چنان که خود او گفته است،همانند دنباله روی بچه شتر از مادرش،از پیامبر (ص) پیروی می کرد.علی (ع) برای پیروی از هیچ یک از آن تعلیمات اخلاقی مهلت نخواست،اما هنگامی که دینی جدید بر او عرضه شد،مهلت خواست تا با پدرش مشورت کند او سراسر آن شب را در اندیشه به سر برد،و هنگامی که پس از اندیشیدن،حق برایش روشن شد،تصمیم گرفت با پدرش مشورت نکند و به اجابت دعوت پیامبر (ص) بشتابد.علی (ع) خدمت پیامبر (ص) آمد و اسلام خود را اعلان کرد و با سخنان حکیمانه ای سخن گفت که هرگز نه تنها کودکان معمولی،بلکه مردان بزرگ نیز چنان سخن نگفته اند.
دعوت پیامبر (ص) از شخص علی،خود دلیل آن است که پیامبر او را کودکی معمولی به شمار نیاورده است.و ما در تاریخ سراغ نداریم که پیامبر (ص) کسی از اطفال را به اسلام دعوت کرده باشد.آری،پیامبر (ص) مردان و زنان را دعوت می فرمود و اطفال آنان را به تبع آنان به حساب می آورد،زیرا که اطفال به تنهایی نمی توانستند میان حق و باطل تمیز دهند. علی
رغم این مطلب،پیامبر (ص) علی (ع) را ممتاز ساخت و وی را به اسلام فرا خواند در حالی که او ده ساله بود.آری پیامبر (ص) علی (ع) را گرامی داشت و از میان سایر کودکان و بلکه پیش از این که احدی از مردان را به اسلام بخواند،او را به اسلام دعوت کرد.
می خواهم بگویم که تردید در اهمیت اسلام علی بخاطر نوجوانیش با اعتقاد ما به حکمت پیامبر و درستی اندیشه او سازش ندارد.واقعه مهم اسلامی که در فصل آینده راجع به آن صحبت خواهیم کرد دلیل بر این است که نظر پیامبر نسبت به علی با نگرش این جدالگران موافق نیست.
جاحظ و امثال او که قصد دارند اهمیت اسلام علی را به خاطر نوجوانیش ناچیز جلوه دهند، فراموش کرده اند و یا خود را به فراموشکاری زده اند که پیامبر وی را وزیر خود قرار داده است و مردان بزرگ را روز اجتماع در منزل به اطاعت از او امر کرده است،در صورتی که از عمرش بیش از سیزده سال نمی گذشت.
پی نوشتها
1-حیات محمد:از دکتر محمد حسین هیکل ص 138.
2-السیرة النبویة ج 1 ص 245.
3-مستدرک ج 3 ص 112.
4-ج 1 ص 44 (شماره حدیث 120) .
5-ج 3 ص 112.
6-مستدرک ج 3 ص 136.
7-مسند ج 5 ص 26.
از آغاز نبوت سه سال گذشته است;پیامبر دعوت خود را علنی نکرده و رسالت به صورت ماجرایی پنهان باقی مانده است،زیرا اعلان دعوت به معنی جبهه گیری در قبال تمام مردم مکه نسبت به چیزی بود که پذیرا نبودند و پافشاری در مردود شمردن آن داشتند و تا پای جان با آن مبارزه می کردند.
پیامبر می دانست که قبایل مکه و توده های عرب پشت سر آنها،در آینده،در به کار بردن هر گونه وسیله شکنجه بر ضد او،تردیدی به خود راه نخواهند داد،زیرا او بر گسترش رسالت پا فشاری خواهد کرد و از آنها خواهد خواست تا از دین خود و دین پدرانشان دست بردارند.این جبهه گیری غیر قابل اجتناب است،و علی رغم خطرهای عظیمی که دارد،بی شک،پیش خواهد آمد.چرا که دستور رسالت بر محمد (ص) نازل نشده است که به عنوان داستانی پنهان و رازی نهان باقی بماند آن هم رسالتی که برای اصلاح بشریت و دگرگون ساختن عقاید و روش زندگی آنان نازل شده است.و آن هرگز میسر نیست،مگر این که آنان را با بانک بلند فرا خواند،و آشکارا بیم دهد،و با محتوای رسالت آشنا سازد در عین حال اراده خداوندی بر پیروزی رسالت و حامل بار رسالت تعلق گرفته است.
برای این که یک رسالت دینی جدید (یا برای هر مکتب فکری نو پا) که باخواسته های توده های مردم برخورد دارد به پیروزی دست یابد،لازم است که صاحبان و ناشران رسالت (و کسانی که از آنها انتظار گرایش به دین جدید می رود) تا اندازه ای از آزادی در گفتار و رفتار برخوردار باشند.البته افراد معمولی جرات بر پذیرش اصول تازه را-موقعی که این پذیرش آنها را در معرض خشم،کینه و شکنجه قرار دهد-پیدا نمی کنند،بخصوص
آن گاه که اجتماع به آزادی فردی بی اعتقاد و در مقابل قانون نافرمان باشد.
البته اجتماعی از این نوع-به خودی خود-در برخورد با قوانین جدید به زور و شکنجه متوسل می شود.بیشتر افراد از جرات کافی برای ایستادگی در مقابل اراده توده ها برخوردار نیستند،و آمادگی برای تحمل زیانهای مالی و جانی در راه آرمانهای والا ندارند.بدان لحاظ است که برای پیروزی دعوتی از این نوع،بایستی صاحب دعوت-دست کم-تا حدی از آزادی گفتار و رفتار برخوردار باشد.
این آزادی تحقق پیدا نمی کند مگر هنگامی که از طرف کسی پشتیبانی شود و از آن جا که اجتماع غیر دموکرات و تند خوست،ناگزیر صاحب دعوت باید یارانی نیرومند و با اخلاص داشته باشد که در راه حمایت از آزادی خود و کسانی که تمایل به پیوستن به آن اصول جدید را دارند و یا حداقل به خاطر شخص حامل رسالت آمادگی پاسخ دادن خشونت با خشونت را داشته باشند.و اگر نه جمع زیادی فراهم آمد و نه مشتی از افراد با اخلاص که در راه آن اصول فداکاری کنند،حداقل باید فردی پیدا شود با نیرو و جرات و اخلاصی همانند صاحب رسالت، تا پشت او را محکم کند و وزیر،معاون و سپر محافظ او باشد تا مشکلات سنگین او را سبک کند و به همراه او پاسخگوی خطرها باشد.
چه بهتر که آن بازوی مورد نظر یکی از خویشاوندان صاحب رسالت باشد.چرا که از خویشاوندان انتظار می رود که مهربانترین افراد نسبت به او باشند.قرآن برای مابازگو می کند موقعی که بر موسی رسالت نازل شد و پروردگارش به او گفت:«سوی فرعون برو که او طغیان کرده است.»،موسی فهمید که با رفتنش به سوی فرعون و
دعوت کردن او به ایمان با خطرهای مهمی که برای او بی سابقه است،روبرو خواهد شد.در حالی که برای رویارویی با خطرها و جلب حمایت به سوی خود،امید در جذب عده زیادی از افراد با اخلاص قوم خویش نداشت.از پروردگار خود خواست تا پشت او را به وسیله وزیری از خاندانش محکم گرداند:
«گفت:پروردگارا سینه ام را گشاده گردان،و کار مرا آسان کن و گره از زبانم بگشای تا سخنم را بفهمند،و برایم وزیری از خاندانم قرار ده-برادرم هارون را-پشتم را به وسیله او استوار فرما» (1) .
محمد خاتم انبیا است و رسالتش پایان رسالتهای آسمانی است.این بدان معنی است که باید پیروز گردد و تا ابد بماند.از آنجا که خداوند مطابق معمول همه کارها را با وسایل طبیعی شان انجام می دهد،پیامبرش را مامور نکرد تا برای دعوت به اسلام یکباره با همه مردم روبرو شود،زیرا که این کار ممکن بود به شکست رسالت منجر گردد،تا به پیروزی آن;بلکه خداوند اراده فرموده است تا دعوت بتدریج انجام گیرد.در نتیجه،پس از گذشت سه سال از آغاز نبوت به پیامبرش فرمان داد تا دعوت خویش را از نزدیکترین وابستگان خویش آغاز کند:
«نزدیکترین خویشانت را بیم ده،و برای کسانی که از مؤمنان پیرو تو شدند،فروتن باش،و اگر از تو نافرمانی کردند،پس بگو من از عملی که انجام می دهید بیزارم (2) .
پس،نزدیکترین خویشاوندانش-به هر حال-اگر چه دعوت او را اجابت نکنند،کم آزارتر از دیگران خواهند بود.چه بسا که در میان آنان فردی نیرومند با اخلاصی فراوان،آماده برای فداکاری پیدا شود،وزیر او گردد و به همراه او با سختیها روبرو شود و سپری باشد که او را از خطرهای بسیار نگهدارد و در سازمان دادن یک
امت و دولت یاور او شود.
هنگامی که این آیه نازل شد،رسول خدا فرزندان عبد المطلب را-که آن روز چهل یا سی نفر بودند-به ولیمه ای که در آن کمی نمک و مقداری شیر بود،دعوت کرد،پس از آن اندک، خوردند و آشامیدند تا سیر و سیراب شدند.هنگامی که فرصت سخن گفتن فرا رسید،پیامبر خدا (ص) شروع به سخن کرد و فرمود:«ای فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند که من جوانی از عرب سراغ ندارم که برای خاندانش بهتر از آنچه من برای شما آورده ام،آورده باشد. براستی که من خیر دنیا و آخرت برای شما آورده ام.
پروردگارم مرا مامور ساخته است تا شما را به سوی او دعوت کنم،پس کدام یک از شما مرا بر این امر معاونت می کند تا برادر،وصی و جانشین من در میان شما باشد؟پس همه آن قوم خودداری کردند به جز علی بن ابی طالب (آن روز سیزده ساله بود) که گفت:ای پیامبر خدا! من یاور تو خواهم بود.
دوباره پیامبر دعوتش را بر آنها تکرار کرد،آنان خودداری کردند ولی علی سخن نخستین خود را تکرار کرد.
سپس پیامبر،بازوی علی را گرفت.در حالی که روی سخنش با حاضران بود فرمود:«این برادر، وصی و جانشین من در میان شماست،پس گوش به فرمان او،و مطیع او باشید».پس آن عده برخاستند و در حالی که می خندیدند،به ابو طالب گفتند:تو را امر کرد که دستور پسرت را بشنوی و مطیع او باشی (3) .
امام احمد بن حنبل در مسند خود از علی روایت کرده است که موقع نزول این آیه،پیامبر (ص) از فرزندان عبد المطلب سؤال کرد:کیست که از طرف من،دین و تعهدهایم را به عهده گیرد تا با من در بهشت باشد و
جانشینم در بین خاندانم گردد؟پس کسی از آنان به او پاسخ نداد جز علی که به او گفت:من! (4)
بخاری و مسلم-بر خلاف بسیاری از مورخان و محدثان-این حادثه مهم را نقل نکرده اند.ولی مسلم و دیگر محدثان حادثه دیگری را-که بعد از این واقعه اتفاق افتاده است-نقل کرده اند. اینان روایت کرده اند که پیامبر (ص) بالای کوه صفا ایستاد و قبایل قریش را صدا زد و آنان را به ایمان آوردن فرا خواند.روایت رویداد آخری را درباره آیه بیم دادن بستگان نزدیک خویش آورده اند.
مسلم از ابو هریره روایت کرده است که او گفت:«چون این آیه نازل شد:«و بیم ده خویشان نزدیکتر خود را!پیامبر خدا قریش را طلبید،و آنها جمع شدند.پس به طور عموم و خصوص رو به آنها کرد و گفت:ای فرزندان کعب بن لؤی خود را از آتش نجات دهید.ای فرزندان مرة بن کعب!خویشتن را از آتش برهانید.ای فرزندان عبد مناف!جان خود را از آتش نجات دهید. ای پسران هاشم!خویشتن را از آتش نجات دهید!ای فاطمه!تو هم خود را از آتش نجات ده، زیرا که من از جانب خدا مالک هیچ چیزی برای شما نیستم،جز این که با شما رابطه خویشاوندی دارم که حق آن را به خوبی ادا می کنم (5) .و شگفت آن که خداوند،پیامبر را مامور به بیم دادن نزدیکترین خویشاوندانش می کند (و نزدیکترین خویشاوندان آن حضرت همان فرزندان عبد المطلبند) پس پیامبر از فرزندان کعب بن لؤی و فرزندان مرة بن کعب شروع می کند در صورتی که آنان از خویشان دورند.پس،آیا ممکن است پیامبر از فرمان خدا تجاوز کرده باشد؟و شگفت تر از آن این است که پیامبر خدا دخترش فاطمه را صدا می زند
و او را دعوت می کند،تا خود را از آتش نجات دهد.در حالی که او هنوز طفل خردسالی است در خانه او،و با وجود این که او پاکترین زنان مسلمان است.در تاریخ ولادت آن بانو،راویان اختلاف .بعضی از راویان روایت کرده اند که یک سال پس از مبعث به دنیا آمده است (7) .و بیشتر روات روایت می کنند که پنج سال پیش از مبعث متولد شده است.پس،آیا معقول است که پیامبر کودک پاک خود را مخاطب قرار دهد،همان طوری که بنی کعب و بنی مرة و دیگر مشرکان را مخاطب می سازد،و عجیب تر از آن این که مسلم از عایشه روایت کرده است که او گفت:«چون آیه و انذر عشیرتک الاقربین نازل شد،پیامبر خدا بر بالای صفا ایستاد و گفت:ای فاطمه دختر محمد،ای صفیه دختر عبد المطلب،ای فرزندان عبد المطلب،من برای شما از جانب خدا مالک چیزی نیستم،از من هر چه می خواهید از مال خودم بخواهید.»
قطعا این حدیث با احادیث قبل سازگار نیست،زیرا تنها به خاندان عبد المطلب توجه دارد در حالی که احادیث قبل از آن بیشتر متوجه به غیر از خویشاوندان نزدیک پیامبر است،شگفتی حدیث در این است که پیامبر کودک خردسالش فاطمه را-که هنوز به حد تکلیف شرعی نرسیده است-مخاطب قرار می دهد،و از بالای کوه صفا او را مخاطب قرار می دهد،در حالی که او همه وقت در میان خانه پیامبر بوده است!و آن نیزدر حالی است که خطاب به فاطمه و دیگر اولاد عبد المطلب متضمن رسالتی-که در آن ایشان را به ترک عبادت بتها و یا ایمان به اسلام فرمان دهد-نیست.
علاوه بر این که عایشه هنوز موقع این حادثه به دنیا نیامده بوده است،چون پیامبر با
او در مدینه عروسی کرد در حالی که او نهمین سال عمرش را پشت سر می گذاشت (8) .معنی آن مطلب این است که ولادت او در حدود پنج سال بعد از مبعث بوده است.ابو هریره نیز از شهود حادثه نبود زیرا که او پیامبر را در خیبر و یا در سال هفتم هجری هنگام بازگشت از خیبر دیده است (9) !و عجیب تر از همه آنها سخن زمخشری است که می گوید:عایشه دختر ابی بکر و حفصه دختر عمر با کسانی بودند که پیامبر روز انذار،آنان را مورد خطاب قرار داد (در حالی که عایشه روز انذار به دنیا نیامده بوده است!!) (10) .
قطعا این دلیل روشنی است بر مشتبه شدن مطلب بر راویان و این که دو شیخ[مسلم و بخاری]از روال طبیعی دو حادثه نزول دستور به انذار و آن چه را پیامبر بعد از نزول امر انجام داده است،غافل مانده اند.چه بسا که کتب صحاح از مطلب صحیح غفلت کرده اند!!
در حقیقت،این آیه،آشکارا دلالت دارد که خداوند پیامبرش را مامور ساخته است تا نزدیکترین خویشاوندانش را بیم دهد،و خویشان نزدیکترش همان فرزندان عبد المطلب بودند نه بقیه قبایل مکه.از پیامبر (ص) بعید است که،جز آنچه را که خدا به او فرمان داده است انجام دهد.پس،آنچه مورخان و بسیاری از محدثان روایت کرده اند،که پیامبر (ص) فرزندان عبد المطلب را بر ولیمه ای جمع کرد،و از آنان که از خویشاوندان و بستگان نزدیک او بودند خواست تا به رسالت او بگروند و با او در کار مهم و خطیری که بر عهده گرفته است، همکاری کنند،مطلبی است که با منطق وطبیعت حوادث مهم منسجم و هماهنگ است.چه کسانی سزاوارترند به معاونت پیامبر از خاندان خود
او در روبرو شدن با خطرهایی که پیامبر در انتظار آنهاست؟
اینکه دعوت به اسلام باید تدریجی باشد امری طبیعی است،پیامبر می خواهد به کمک فامیل و خاندانش یعنی نزدیکترین مردم به خود،مطمئن شود پیش از این که دیگران و بقیه قبایل عرب را دعوت به تغییر عقاید خود و ترک بتهایشان کند در حالی که آنان در آینده در نهایت خشونت و دشمنی با او روبرو خواهند شد.
به یقین این حدیث دلالت می کند که رسول خدا هنگامی که اعضای خاندانش را به اسلام دعوت کرد،مهمترین هدفش در گفتار خود به آنان این بود که میان آنها شخصی را پیدا کند تا او را بر گسترش اسلام یاری دهد.البته پذیرش اسلام واجد اهمیت است،ولی مهمتر از آن این است که بین گروندگان به او کسی باشد که گرانمایه ترین چیزی را که داراست در راه پیروزی اسلام صرف کند.و امروز از میلیونها مسلمان موجود،ای بسا کسانی که کم ارزشترین چیزها را در راه دینشان صرف نمی کنند!
پیامبر (ص) در آن موقعیت به همان اندازه که نیاز به کسانی داشت تا به اسلام ایمان آورند احتیاج به شخصی داشت که جرات،اخلاص و سرسختیش با جرات پیامبر (ص) و اخلاص و پایداری آن حضرت متناسب باشد.اگر چهل تن از پسران عبد المطلب اسلام آورده بودند برای اسلام می توانستند بسیار مفید باشند.ولی اگر آنان افراد معمولی بودند هنگام شعله ور شدن آتش جنگ-که حتمی بود-توان روبرو شدن با هزاران فرد مکی و دهها هزار تن خارج از مکه را نداشتند،چرا که خداوند در آینده نزدیک پیامبر را مامور به دعوت از تمام اعراب و دیگر ملتها می کرد،و همه آنان،بجز اندکی سالها باید در مقابل
آن دعوت با تمام نیرو و با سر سختی ایستادگی می کردند.
آری،چهل تن از افراد معمولی قدرت روبرو شدن با هزاران فرد خشمگین را ندارند ولی یک فرد غیر معمولی که روحیه و صفاتش با روحیه و اوصاف پیامبر هماهنگ است می تواند با آنچه پیامبر (ص) در آینده روبرو خواهد شد رویاروی شود.از این رو می بینیم که پیامبر در خطاب به آنان از این هدف اصلی پس از یک مقدمه طولانی با این عبارت سخن می گوید: «پس کدام یک از شما مرا بر این امر کمک می کند تا برادر،وصی و جانشین من در میان شما باشد؟».
گاهی انسان-پیش از هر چیز-موقع خواندن این کلمات کوتاه،ولی مهم،دچار شگفتی می شود که چگونه رسول خدا (ص) با فردی پیمان می بندد که آن فرد وی را یاری کند تا او را برادر،وصی و جانشین خود قرار دهد؟تصور کنید که پس از مخاطب قرار دادن آنان،همه یا اکثریتشان اسلام آورده اند و به او وعده کمک داده اند،حالا او چه می کند؟گاهی تصور می کنیم که ممکن است همه آنان برادر او شوند،ولی این تصور برای ما دشوار است که همه آنها اوصیای پیامبر شوند!و اگر چنان چیزی هم ممکن می بود،اما،به هیچ وجه ممکن نبود همه آنان جانشین وی باشند.
اما پس از کمی تامل و تحلیل پاسخ مطلب برایش روشن می گردد.پیامبر به خوبی می دانست که هر چند همه آنها در آن موقعیت اسلام آورند،اکثریت آنان بر بستن آن پیمان همکاری که او خواهان آن است گردن نخواهند گذارد،زیرا این کمک ها به معنی مبارزه با تمام جامعه عربی و اقدام برای خاموش کردن آتش جنگی بی سابقه است.آنها تصور خواهند کرد که اگر چنین چیزی اتفاق بیفتد
به نابودی آنان و زیان جانی و مالی ایشان منجر خواهد شد.پیامبر می دانست که وزیر مورد نظر فردی غیر عادی است.در حالی که اکثریت قریب به اتفاق آنان افراد معمولی بودند.
آنچه در آن جلسه اتفاق افتاد به وضوح بر درستی آنچه پیامبر (ص) انتظار داشت دلالت می کند،در بین آنان کسی نبود که جرات کند با پیامبر پیمان همکاری ببندد مگریک نفر که روزها و سالهایی که به دنبال این حادثه آمدند،ثابت کرد که او شخصی غیر عادی است در جرات و اخلاص،فردی بی نظیر است.
و هر کسی این حق را دارد که بپرسد چرا پیامبر خدا به کسی که به او کمک کند وعده داده است تا برادر،وصی و جانشین او در میان مردم باشد؟
البته آنچه روشن است این است که پیامبر خواسته است تا از موسی پیروی کند!موسی از پروردگارش خواست تا برایش وزیری از خاندان خودش قرار دهد و اینک این محمد (ص) است که نزدیکترین خویشاوندانش را جمع می کند و درخواست وزیری برای خود از میان آنان می کند در حالی که وزیر موسی هم از خاندان خود او-برادرش هارون-بوده است.پیامبر خدا،محمد (ص) هیچ برادری نداشت چون او تنها فرزند عبد الله و آمنه بود.و به پیروی از موسی خواسته است که وزیری از خاندانش-که برادرش باشد-برگزیند مساله خلافت نیز همین گونه است.
هنگامی که موسی (ع) برای دیدار پروردگارش به کوه رفت و چهل شب از میان قومش غایب بود،هارون،برادر و جانشین وی گردید.قرآن به شرح زیر اعلان می کند:
«ما موسی را سی شب وعده دادیم و کامل کردیم آن را با ده شب.پس وقت مقرر پروردگارش-چهل شب-پایان یافت،و موسی به برادرش هارون گفت
در میان قوم من، جانشینم باش و اصلاح کن،و راه تبهکاران را پیروی مکن (11) .آنچه پیامبر خدا (ص) سالها بعد به علی (ع) فرمود که درستی آن نزد مسلمانان مورد اتفاق است،این برداشت و درستی آن و همچنین درستی حدیث انجمن را مورد تایید و تاکید قرار می دهد.آن گفته این است:
«یا علی!آیا راضی نیستی که نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسی (ع) باشی،جز این که پس از من پیامبری وجود نخواهد داشت؟».
البته دادن منزلت هارون به علی به استثنای نبوت،خود دلیل بر آن است که علی (ع) در بقیه جهات که عبارت است از وزارت،برادری و خلافت،مثل هارون است.پس دو حدیث در معنی هماهنگ،و هر دو یک هدف را تعقیب می کنند.
اما وصایت اگر چه رتبه ای از رتبه های هارون نبوده است،ولی مقامی بوده که پیامبر (ص) علاوه بر مقامهای هارون به علی مرحمت کرده است.
گاهی کسی می گوید:چرا پیامبر وزارت علی را برای خود،با برادری،وصایت و خلافت پاداش می دهد با این که وزارت،خود همان پاداش است؟پاسخ این است که معاونت یا وزارت از جانب علی نوعی ایثار و فداکاری است،و برادری،وصایت و خلافت بخششی از طرف پیامبر خدا و پاداشی برای او در مقابل آن ایثار و آن فداکاری است.برای روشن شدن مطلب یادآوری می کنم که وزارت دو نوع است:
(1) وزارت مربوط به تدبیر امور دولتی که بر پا شده است.در این نوع وزارت;وزیر طرف مشورت رئیس دولت و یا عهده دار حکومت کشور به دستور رئیس دولت،مجلس و یا ملت است.
(2) وزارت در بنیانگذاری،ایجاد و ساختن;در آن جا وزیر،یاور رئیس خویش است در به وجود آوردن دولتی که وجود نداشته است یا تاسیس دین جدیدی که مردم
آشنایی با آن نداشته اند، کار اصلی وزیر در این نوع وزارت این است که نه تنها به همراه رئیس خود همه سختیها را تحمل می کند و با تمام خطرهایی که رئیسش با آنها مواجه است،روبرو می شود،بلکه سپر حفاظت او می شود تا آن جا که حاضر است جان خود را در راه او فدا کند.
وزارت از نوع اول در حقیقت،بخشایشی از طرف رئیس دولت نسبت به وزیرش و تجلیلی از اوست،به سبب مقام والایی که به او مرحمت کرده است.
اما در وزارت نوع دوم،به آن اندازه ای که گذشت و ایثار از طرف وزیر است،عطا از جانب رئیس نیست:زیرا آن نوعی فداکاری بزرگ است که وزیر پیوسته در راه رئیس خود و برای دستیابی به هدف او،انجام می دهد.وزیر نوع اول یا به تنهایی اداره می کند و یا تدبیر امور دولت استقرار یافته موجود را مشترکا به عهده می گیرد.اما وظیفه سنگین وزیر از نوع دوم، شرکت در ایجاد دولت جدید است و یا در گسترش دینی که قبلا وجود نداشته است.و معنی آن این است که با رئیس خود خطرها و مشکلاتی را پذیراست که تمام بشریت از مواجه شدن و تحمل آنها عاجزند.
وزیری را که پیامبر از میان خاندان خود درخواست می کند نه از نوع اول که از نوع دوم است. در آن جا دولت اسلامی وجود نداشته است تا پیامبر (ص) در اداره آن به مشورت با کسی نیازمند باشد.آن جا هرگز جمعیتی اسلامی وجود نداشته و رسول خدا در آن مرحله نبود (حتی پس از برپایی دولت نبوی) که نیازمند به کسی باشد تا در کیفیت نشر دعوت و یا در طریق تاسیس آن با وی
مشورت کند.او فقط نیاز به نیرویی داشت که از او پشتیبانی کند،و آن نیرو در شخصیتی می توانست تجلی کند با اوصافی که در دیگران یافت نشود و به بالاترین درجه های قهرمانی،فداکاری،بزرگواری،اخلاص و فرمانبرداری از خدا و پیامبرش رسیده باشد.
برای این که چنین کسی شایستگی پیدا کند که برادر رسول خدا و جانشین او شود تا در نبودن او جایگزین او شود لازم است که شخصیتش امتداد شخصیت پیامبر (ص) و آیینه تمام نمای او باشد،تا حد زیادی در علم،حکمت و دور بودن از هوا،جاه و مال،نظیر او باشد و به تعبیر دیگر تصویر کوچکی از پیامبر بزرگ باشد.
آری پیامبر (ص) نیازی نداشت تا درباره نظریه ای با کسی مشورت کند تا او را به راهی درست راهنمایی کند چه او خود داناترین دانایان و حکیمترین حکما بود.اما او نیاز به وزیری مددکار داشت که با کار،دلاوری،و فداکاری خویش،یار و یاور و مددکار او باشد و خویش را در شخص پیامبر (ص) فانی ببیند،و در خور آن باشد که هرگاه ایجاب کرد و آن گاه که پس از وی بر کرسی حکومت بنشیند،آئینه تمام نمای او باشد.
براستی که تاریخ همانند انجمن مشورتی که پیامبر (ص) با دعوت از فرزندان عبد المطلب برای بستن پیمان در خانه خود بر پا کرد به یاد ندارد،و از نظر نتیجه مهمتر و ارزشمندتر از آن را به خود ندیده است،پیمانی میان پیامبر اعظم-حامل رسالت آسمانی-و میان وزیرش، علی بن ابی طالب (ع) که آن روز سیزده سال بیش نداشت.اساس آن پیمان دو چیز بود:
(1) تعهدی که علی (ع) به قیمت جانش برای پیامبر (ص) بست،تا در انجام وظیفه خطیرش وزیر او باشد.
(2)
وعده نبوی که پیامبر (ص) آشکارا در برابر حاضران در انجمن به زبان آورد،و در حالی که دست شریفش روی گردن علی بود فرمود:«این برادر من،و وصی من و جانشینم در میان شماست پس گوش به فرمان و مطیع او باشید».
از جمله مطالب در خور توجه آن است که پیامبر (ص) برای ایفای وعده اش منتظر نشد تا نخست علی به تعهد خود عمل کند،بلکه وعده خود را به صورت پاداشی فوری برای وزیرش به اجرا در آورد،او در انجمن مشورتی خود اعلان و تکرار کرد،که علی را به عنوان برادر،وصی و جانشین خود برگزیده است.و آن بدین سبب بود که می دانست کلمه ای را که علی بر زبان می آورد به تمام معنی پذیرفته است و گفتار و کردارش در حقیقت یکی است و جدایی ناپذیر و دور از هر نوع تناقض است.علی (ع) در حالی سخن می گوید که به حقیقت از بزرگی و عظمت کاری که انجام آن را در برابر پیامبر (ص) بر عهده گرفته است تا وزیر او در آن کار خطیر باشد آگاه است.البته می دانسته است که آن کاری مهم و غیر معمولی است و عظمت آن به حدی است که گویی نوعی از محال است.چه به تغییر عقاید جامعه،اخلاق،روش زندگیش و وادار ساختن آن بر اعتقاد به اصول و مبانی آسمانی که با طبیعت آن جامعه سازگار نیست، برخورد می کند.و بدان جهت بود که علی می دانست آن هدف مهم در آینده با تمام نیروهای اجتماع معارض خواهد بود برای اینکه به پیروزی قطعی برسد باید بر همه آن نیروها غلبه کند و دولتی بر اساس اصول جدیدی که با وحی نازل شده است بنیان نهد تا
آن دولت از این اصول و از آزادی معتقدان به آن اصول حمایت کند.
این هدف خطیر که تمامی امت قادر بر انجام کامل آن نخواهد بود،آن گاه انجام-پذیر خواهد شد که نیروی تصمیم پیامبر (ص) و نیز تعهد یاری علی به پیامبر و معاضدت آن حضرت و مقابله او با تمامی خطرهایی که سر راه آن هدف رو در روی پیامبر قرار گیرد،با هم جمع شوند.
هنگامی که انجمن از عقد این پیمان آگاه شد البته انتظار این بود که علی به انجام تعهد خود اقدام کند،چنان که انتظار می رفت پیامبر نیز در آینده به همه مسلمانان آنچه را که به خویشاوندانش درباره علی (ع) در روز انجمن اعلان کرده است،ابلاغ فرماید.ما در صفحه های آینده خواهیم دید که چگونه علی تعهدی را که با پیامبر بسته بود اجرا کرد و چگونه پیامبر پس از آغاز رشد دولت آنچه را که برای سی مرد از فرزندان عبد المطلب ابراز کرده بود به مسلمانان،اعلان فرمود.
البته علی از آن زمانی که تعهد خود را به زبان آورد،جان خود را در اختیار پیامبر قرار داد.اما تا سالها بعد از آن جلسه مشورتی پیامبر (ص) به کمک بالفعل علی نیازی پیدا نکرد زیرا پدر علی در تمام آن مدت زنده و نیرومند،عهده دار حفظ حیات پیامبر بود و به مؤمنان اجازه جنگ با ظالمان و ستمگران داده نشده بود و خطر مبهمی پیامبر را تهدید نمی کرد.
اما لحظه خطر ده سال پس از تاریخ انجمن منزل،نزدیک شد،ابو طالب به جوار رحمت پروردگارش انتقال یافته بود سران مشرکان مکه در دار الندوه شور کردند و تصمیم گرفتند که شبانه به زندگی پیامبر (ص) خاتمه
دهند.پیامبر وزیرش را برای آغاز اجرای تعهدش طلبید،آن شب،شب فداکاری بود و علی قربانی و امانتدار پیامبر (ص) بود.
پی نوشتها
1-سوره طه،آیه 25-31.
2-سوره شعرا،آیه 214-216.
3-این حدیث را ابن اسحق،ابن ابی حاتم،ابن مردویه،ابو نعیم و بیهقی در«الدلایل ،نقل کرده اند. (متقی هندی در کنز العمال ج 15-ص 100 نقل کرده است و شماره حدیث در چاپ جدید 286 است و حادثه مذکور را عده ای از مورخان روایت کرده اند.) طبری در کتاب خود«تاریخ الامم و الملوک و الرسل ج 2 ص 216،ابن اثیر در کتاب الکامل ج 2 ص 21 و ابو الفدا در جزء اول از تاریخ خود آورده ص 216 آن جا که از نخستین کسی که اسلام آورده ست یاد می کند، (سید شرف الدین در کتاب المراجعات خود ص 110 و شیخ امینی در کتاب الغدیر ج 2 ص 279-280 آن را نقل کرده اند.) .
4-ج 1 ص 111 و ابن جریر آن را روایت کرده و صحه گذاشته است.الطحاوی و ضیاء مقدسی (کنز العمال ج 15 ص 113 و شماره حدیث در الکنز 323 است.) آن را روایت کرده اند.
5-ج 3 ص 79-80.
6-حاکم در المستدرک ج 3 ص 161 گفته است که فاطمه در چهل و یکمین سال تولد پدرش به دنیا آمد.
7-صحیح مسلم ج 3 ص 79-80.
8-طبقات ابن سعد ج 8 ص 59.
9-طبقات ج 4 ص 327.
10-السیرة الحلبیة ج 1 ص 321.
11-سوره اعراف آیه 142.
اسلام در یثرب (مدینه) شروع به گسترش کرد،شمار مسلمانان در آن جا به حدی زیاد شد که جرات یافتند تا پیامبر را برای آوردن نزد خود و هم قسم شدن بر حمایت از او مانند دفاع از زن و فرزند خود،دعوت کنند،و پیامبر
دعوت آنان را بپذیرد.
قبایل مشرک از آن امر آگاه شدند،و زندگی پیامبر (ص) در معرض خطر قرار گرفت زیرا آنان معتقد بودند که کشتن محمد تنها وسیله ای است که می تواند مانع گسترش اسلام بشود. خوانندگان تاریخ اسلام می دانند که چگونه سران بت پرست در مکه انجمن کردند و در نهان طوری اتفاق کردند که یقین داشتند بزودی با آن به هدف خود خواهند رسید:از هر قبیله ای جوانی چابک،و همگی در شبی معین با هم به پیامبر (ص) حمله کنند،تا همگی در قتل او شرکت کرده باشند.بدان وسیله مسؤولیت قتل پیامبر،بین همگی قبایل مکه که دشمن او بودند تقسیم می شد.در نتیجه قبیله هاشم نخواهد توانست به خونخواهی او برخیزد،و به خونبها راضی خواهد شد.به وسیله وحی بر پیامبر از آن راز پرده برداشته شد و او مامور به خروج از مکه و هجرت به مدینه شد.اما خروج آن حضرت در حالی که آنان حرکات او را زیر نظر داشتند به معنی رویارویی با خطر بوده است.البته مشرکان شبانه روز آن حضرت را زیر نظر خود داشتند.خانه های مکه به شکلی بود که کسی نمی توانست در آنها مخفی شود.پیامبر این انتظار را داشت که افراد همپیمان در آن شب خانه اش را محاصره کنند و هر گاه بستر را خالی از او ببینند خواهند دانست که او بیرون رفته است تا خود را نجات دهد وسر راه را بر او می گیرند.لازم است که بستر پیامبر پر باشد تا به ماندنش در خانه اطمینان کنند.اما کسی که در آن شب بستر پیامبر را پر می کند،باید آماده مرگ باشد زیرا هجوم بر او قطعی خواهد بود چه کسی در شب هلاکت،در بستر پیامبر
(ص) خواهد خوابید،بجز کسی که وعده یاری داده است؟
پیامبر علی بن ابی طالب را از آن تصمیم آگاه ساخت و او را مامور کرد تا در بسترش بخوابد علی (ع) نه تنها عذری نیاورد،و لحظه ای تردید نکرد،بلکه هیچ فکری نسبت به سرانجام آن کار به خود راه نداد.بلکه او تنها درباره یک چیز اندیشید:سرانجام پیامبر (ص) .پس،گفت آیا شما سالم می مانید یا رسول خدا؟و موقعی که پیامبر خدا جواب مثبت به او داد،به حال سجده روی زمین افتاد در حالی که خدا را برای سلامتی پیامبرش شکر می گزارد.پیامبر خدا او را به کار مهم دیگری نیز مامور ساخت،و آن ادای امانتهایی بود که مردم مکه نزد پیامبر (ص) گذارده بودند.
محدثان روایت می کنند که پیامبر علی را به انجام مساله مهم سومی نیز مامور کرد که در آن شب قبل از خروجش از مکه در انجام آن کار همراه و یاور او باشد:حاکم به سند صحیحی روایت کرده است که علی فرمود:پیامبر او را (شب خوابیدن بر فراش) به کعبه برد تا بت بزرگ قریش را بشکند.پیامبر (ص) روی دو شانه علی بالا رفت تا بالای بام کعبه رود و لیکن او در علی ضعفی مشاهده کرد پس از روی شانه های او پایین آمد و به وی دستور داد تا روی شانه های آن حضرت بالا رود،و او رفت.پیامبر چنان او را بلند کرد که علی تصور کرد که اگر بخواهد به آسمان برسد می رسد.علی بالای بام کعبه رفت و بت بزرگ را که از مس بود و به وسیله چند میخ میخکوب شده بود از جا کند.هنگامی که علی به بت دست یافت پیامبر به او گفت:بکوبش!پس به زمین کوبید
و آن را شکست سپس فرود آمد (1) .
قابل قبول است که این کار مهم پیش از این که افراد شورا منزل پیامبر را محاصره کنند تحقق یافته باشد و پیامبر و علی پس از انجام این کار به خانه برگشته باشند و این که پیامبر بعد از آن بیرون رفته باشد و دشمنان منزلش را محاصره کرده باشند.علی ماند تا دو کار مهم و بزرگ را انجام دهد:خوابیدن در بستر پیامبر (ص) و ادای امانتهایی که از مردم مکه نزد پیامبر بود.
ابن اثیر در تاریخ خود«الکامل روایت کرده است که جبرئیل بر پیامبر نازل شد و به او گفت: امشب بر بسترت مخواب!پیامبر علی را مامور ساخت که بر بستر او بخوابد و به او دستور داد که تمام امانتها و سپرده هایی را که نزد او بود به نیابتش باز پس دهد،و البته خبر داد که هرگز به او گزندی نخواهد رسید.
پیامبر (ص) آن گاه مشتی خاک بر گرفت و بر سر آنان پاشید و بیرون رفت در حالی که اوایل سوره یس را می خواند،دشمنان او را ندیدند.
مشرکان نگاه می کردند،و علی را می دیدند که در بستر خوابیده بود در حالی که پارچه روانداز مخصوص روی او بود با خود می گفتند محمد خوابیده است آنان تا صبح منتظر ماندند.علی از بستر برخاست،او را شناختند.و پرسیدند:محمد کجاست؟گفت:نمی دانم.شما او را مامور بیرون رفتن از خانه کرده اید،او هم بیرون رفته است.پس او را زدند و به مسجد بردند و ساعتی زندانی اش کردند و سپس رهایش ساختند.خداوند پیامبرش را از مکر آنان نجات داد و او را مامور به هجرت کرد و علی به ادای امانتهای پیامبر (ص) اقدام کرد،و
آنچه را مامور شده بود انجام داد (2) .
پیامبر (ص) به همراه ابو بکر رهسپار شد،تا به غار ثور رسیدند،و در آن جا پنهان شدند و به این صورت رویداد هجرت اتفاق افتاد که اسلام و مسلمانان را وارد دورانی تازه کرد.
باید اندکی توقف کنیم،و در زمینه جایگاه علی و عظمت مساله ای که به او موکول شده ست بیندیشیم.
البته شمار مسلمانان در مکه-تا زمان این حادثه یعنی پایان مدت اقامت پیامبر در مکه-به صدها نفر می رسید.و در میان آنان بزرگانی از صحابه معروف بودند،و بیشترین آنان با اجازه پیامبر-بعد از این که آن حضرت تصمیم به مهاجرت گرفت-به مدینه هجرت کردند.پیامبر نزدیک شدن خطر را به خود-از آن وقتی که مردم مکه از همقسم شدن آن حضرت،با مردم یثرب آگاه شدند-می دانست و امکان داشت که هر تعداد از آنان را که می خواست برای دفاع از خود و یا برای فدا شدن باقی گذارد.با همه اینها پیامبر آن کار را نکرد و کسی از آنان را برای روبرو شدن با خطر باقی نگذاشت.
برای این مهم علی را برگزید و جز او را انتخاب نکرد،زیرا شایسته بود آن کس که به این کار مهم قیام می کرد بطور فراوان از ویژگیهای زیر برخوردار باشد:
(1) محبت او به خدا،پیامبر (ص) و دین او بیشتر از محبتش به خود باشد.
(2) دارای روحیه ای باشد که در راه خدا با خشنودی شهادت را استقبال کند.
(3) دلاوری باشد که دشمنان-علی رغم تنهایی و بی یاوری او و فزونی دشمن-او را مرعوب نکنند.البته کسی که آن شب بر بستر پیامبر می خوابد،تنها و بطور ناگهانی دست کم با ده جوان از زورمندان مکه روبرو خواهد شد،و اگر
در برابر آنها پیروز شود،طبیعی است که تمام خشم مردم مکه متوجه او خواهد شد و صدها تن از آنان و شاید همگی به وی حمله ور شوند، زیرا او کسی است که با خوابیدن خود در بستر پیامبر (ص) مانع پیروزی آنان در کارشان شده است.
(4) مردی باشد که هیچ رازی را آشکار نکند،و هر چه شکنجه بیند،دشمنان را از جا و مکان پیامبر (ص) آگاه نسازد.و براستی مشرکان قریش،پس از بی نتیجه ماندن توطئه شان تصمیم گرفتند به جای پیامبر (ص) هر کسی را که در بستر او یافتند،شکنجه و آزار دهند تا جایگاه پیامبر (ص) را به آنان نشان دهد.
البته دشوار است تصور کنیم کسی جز علی (ع) می توانسته چنین وظیفه ای را به عهده گیرد، و آرام و مطمئن-بدون خوف و ترسی-اقدام به آن کار بکند.در این جاست که ما معنای وزارت و یا معاونت را می فهمیم که علی (ده سال پیش از این رویداد) به قیمت جان خود نسبت به پیامبر پیمان آن را بست.
براستی،ملاحظه می کنید که دستور پیامبر (ص) به علی (ع) برای ادای امانتها و سپرده های مردم به صاحبان آنها به نیابت از او،آشکارا به انجام پیمان رسول خدا (ص) نسبت به علی در مورد وصایت و جانشینی پیامبر (ص) اشاره دارد.زیرا برای پیامبر (ص) امکان داشت که شخص دیگری-همچون عموی ثروتمندش عباس-را وادار به این کار کند و یا این که فردی از اصحاب را (که با اجازه او مهاجرت کردند) به منظور اقدام به مساله مهم پرداخت امانتها، باقی گذارد.و تکلیف مورد انتظار در مورد ادای امانت از جانب پیامبر به هر یک از صحابه، بیش از علی بود زیرا که علی
با خوابیدن در بستر پیامبر در معرض خطری شدید قرار می گرفت...و زنده ماندنش پس از آن خطر بزرگ جدا قابل تردید بود.در حالی که بقیه اصحاب در معرض خطر نبودند و تکلیف آنان به رساندن امانتها به صاحبانشان،منطقی تر بود زیرا که سلامتی هر کدام از آنها به مقتضای عادت قابل انتظار بود،و لیکن پیامبر کسی از آنان را برای این کار مهم انتخاب نکرد و علی رغم خطرهایی که علی را محاصره کرده بود،او را انتخاب کرد.
انتخاب علی برای باز پس دادن سپرده ها دلیل بر این است که علی تنها کسی است که جایگزین پیامبر و همانند اوست.همان طوری که این انتخاب خود خبری است معجزه آسا، آنچه به وضوح ظاهر می شود این است که خداوند به محمد وحی کرد که علی از مشکلات به سلامت خواهد گذشت و او پس از رفع مشکلات در موقعیتی خواهد بود که بتواند امانتها را به صاحبانشان باز گرداند.اگر پیامبر (ص) به سلامت ماندن علی یقین نداشت بر او لازم بود که دیگری را برای ادای آن امانتها تعیین کند،زیرا ادای امانت واجب است،و وجوب ادای امانت، امانتدار را ملزم می کند،تا مطمئن ترین راهها را برای رساندن سپرده ها به صاحبانشان انتخاب کند.پس،بر عهده پیامبر بوده است،تا برای آن کار مهم کسی را که انتظار سالم ماندنش می رفت،انتخاب کند نه کسی که ممکن است کشته شود.
گاهی خواننده فکر می کند که علی به سالم ماندن خویش یقین داشته است.و این یقین از طریق خبر دادن پیامبر به او و از مکلف ساختنش به پرداخت امانتها به دست آمده و دلالت بر اطمینان پیامبر (ص) به کشته نشدن علی در آن شب داشته است.اگر جریان
بر این منوال باشد پس حادثه،اهمیت خود را از دست می دهد،زیرا خوابیدن در بستر پیامبر (ص) فداکاری بزرگی نخواهد بود،هنگامی که شخص خوابیده یقین دارد به این که تحت عنایت خدا محفوظ است و به او گزندی نخواهد رسید،هر چند خطرها فراوان باشد.
واقعیت این است که پیامبر خدا علی را مامور به ادای امانتها کرد پس از این که او خوابیدن در بستر پیامبر را بدون تردید و بی توجه به آنچه در لیلة المبیت برایش اتفاق خواهد افتاد، پذیرفت در حقیقت برای او یکسان بود که زنده بماند یا کشته شود تا وقتی که هدف یعنی همان نگهبانی پیامبر برقرار باشد علی همان مردی است که بیش از آنچه طالب حیات باشد خواستار شهادت بود.و شهادت در راه خدا را غنیمت و رستگاریی می دید که بالاتر از آن رستگاری نیست و آن را هنگامی درمی یابیم که مطلبی را که در نهج البلاغه نوشته شده ست بخوانیم آن جا که از پیامبر (ص) راجع به قول خدای تعالی:«آیا مردم پنداشته اند که به صرف این که بگویند ایمان آورده ایم رها خواهند شد و مورد آزمایش قرار نخواهند گرفت؟ »پرسید،ضمن گفتارش کلمات زیرا را یادآور شده است:«گفتم:ای رسول خدا آیا در روز جنگ احد،هنگامی که گروهی از مسلمانان به درجه شهادت رسیدند،اما من از شهادت محروم شدم و کشته نشدنم بر من گران بود به من نفرمودی:بشارت باد تو را که بعد از این کشته خواهی شد؟به من فرمود:آنچه گفتی راست است،هنگام شهادت،چگونه صبر خواهی کرد؟ گفتم ای پیامبر خدا این مورد از موارد صبر نیست بلکه جای مژده و سپاسگزاری است (3) .
البته خداوند به پیامبر خبر داده بود که بزودی به
سوی مکه باز می گردد.به دلیل نزول این آیه:«البته خدایی که قرآن را بر تو وحی کرد تو را به وعده گاهت بر می گرداند...»نزول آیه در حالی بود که پیامبر در مسیر مهاجرت خود به مدینه حرکت می کرد.
این وحی،وعده ای بود از جانب خدا به پیامبرش که در آینده نزدیک با پیروزی به مکه باز می گردد،وعده ای برای او بود بر این که وی پیش از بازگشت به مکه از دنیا نخواهد رفت و لیکن این وعده الهی از عظمت کوشش پیامبر و جهاد او در راه رسالت چیزی نمی کاهد،زیرا گر چه او این وعده را از جانب پروردگارش دریافت نکرده بود،در راه انجام رسالت خویش حرکت می کرد بدون این که به آنچه در این راه به او خواهد رسید،اهمیت بدهد جریان در مورد علی نیز بر این منوال بود،آگاهی علی به زنده ماندنش تا وقتی که امانتها را برساند از عظمت فداکاریش نمی کاهد چه او آماده برای انجام مساله مهم فداکاری بود اگر چه بشارت پیروزی داده نمی شد و یا مژده شهادت دریافت می کرد.
تاریخ زندگانی علی در سالهای پس از این رویداد،بروشنی این نتیجه گیری را ثابت می کند. تاریخ به ما نمی گوید که پیامبر به علی پیش از جنگ احد خبر داد که او ازمعرکه احد سالم بیرون می آید.و لیکن این مطلب مانع از آن نمی شد که علی با پیامبر استوار بماند و با جانش از او محافظت کند،و با گروهی از لشکریان مشرک مهاجم یکی پس از دیگری روبرو شود.آن گاه که همه یاران پیامبر (ص) رو به فرار گذاشتند،در میان آنها فرو رفته و با شمشیرش سرهای قهرمانانشان را بزند.
حقا که علی به هنگام هجرت دو امر مهمی را
که به وی موکول شده بود به بهترین وجه انجام داد،براستی که او به پیمان همکاری با رسول خدا وفا کرد و پیامبر خدا را نجات داد و او سوی منزلگاه هجرتش رهسپار شد و به انجام وظیفه رسالت الهی-چنان که خدا خواسته بود-پرداخت.پس یاری علی به پیامبر خدا فداکاری بی نظیری در نوع خود بوده است.پیامبر از او خواست که نیابت کند از او تا به عنوان یک نایب پرداخت کننده امانتها عهده دار این کار مهم شود،پس او نیز آن امانتها را به صاحبانش باز گرداند بدان گونه که اگر خود رسول خدا (ص) نیز بود،عمل می کرد.و پس از این که هر دو امر مهم را به انجام رساند،رهسپار مدینه شد،چندین روز پیاده راه رفت به حدی که پاهایش ورم کرد،و سرانجام به محل قبا،چند میل دور از مدینه رسید.در آن جا پیامبر منتظرش بود برای این که در حالی وارد مدینه شود که فدایی و نماینده اش در پس دادن امانتها،همراه او باشد.
البته خداوند پیامبرش را از کید و مکر کسانی از قریش که نسبت به او مکر ورزیده بودند نجات داد و او محترمانه و در میان یارانی چند،به سلامت وارد مدینه شد.اما قریش خود را پیروز و در سلامت نمی دیدند،و از جانب محمد (ص) خواب راحت نداشتند.و با وجود او،دین خود و مرکز قدرت آن[مکه]را در خطر جدی می دیدند و می ترسیدند که با گذشت زمان آن حضرت توان و قدرت بیشتری بیابد و سرانجام با لشگری که مانندش در گذشته دیده نشده باشد به مکه باز گردد!
آری نجات پیامبر (ص) قریش را بر قتل او حریصتر و در ستیز با او خشنتر کرد.قریش چون این
مرتبه در رسیدن به هدف ناکام شده اند پس باید در آینده آتش جنگی طولانی را مشتعل کنند،خود و یارانشان را به میدانهای گوناگون کارزار وارد سازند وتمام امکانات خود را برای نفوذ در بقیه قبیله های بت پرست و غیر بت پرست بر ضد پیامبر به کار گیرد.تا شاید با رودررویی و جنگ با آن حضرت بتوانند به برخی از اهداف خود که با هجوم ناگهانی به آن نرسیده بودند دست یابند.
اگر فداکاری علی در شب هجرت را نمونه ای برجسته از ایفای تعهد او به معاونت پیامبر در شب شورای منزل-یعنی کمک و معاونت او-به شمار آوریم،پس ممکن است تصور کرد حوادثی که در پی هجرت تا هنگام قطعی شدن پیروزی آن اصول آسمانی پیش می آید،سال بسال بر مقدار حجم این همکاری می افزاید.
امکان نداشت که اسلام منتشر شود مگر وقتی که معتقدان به اصول آن از قید ترس آزاد و از آزادیشان بهره مند می شدند،و آن ممکن نبود جز وقتی که دولتی نیرومند بر اساس این اصول بر پا شود،و پایه های این دولت مورد نظر نمی توانست استوار گردد مگر وقتی که قوای تهدید کننده شرور از بین بروند.و ما در صفحات آینده خواهیم دید که علی در تمام این موارد، تنها مددکار است.
پی نوشتها
1-المستدرک ج 3 ص 5.
2-ج 2 ص 72،دار الکتاب العربی بیروت.
3-نهج البلاغة،ج 2 ص 5.
حق تعیین سرنوشت
اگر ملتی حق تعیین سرنوشت خود را داشته باشد،پس حق بنیانگذاری دولت و بپا داشتن حکومت را نیز دارد.
چنین دولتی نیز حق دارد که از توده ها-در صورتی که توده ها حکومتهای شرعی مستقلی بپا نکرده باشند-نیروی واحدی به وجود آورد.این حقوق را که حقوقی طبیعی هستند،قوانین امتها تعیین و تثبیت می کند.هیچ نیرویی حق ندارد
میان یک جامعه و یا امت و میان آداب و رسومش فاصله اندازد.
در این صورت،برای امت عرب زمان پیامبر نیز حق ایجاد دولت و بر پا داشتن حکومت بوده است و نه تنها ایجاد دولت حقی برای امت عرب بود،بلکه لازم بود که اوضاع نابسامان عربی را سر و سامان دهد.توده های عرب،در حجاز،نجد و تهامه فاقد هر نوع حکومتی بودند.در آنجا نیرویی وجود نداشت تا مانع هرزگی شود و جان و مال و ناموس مردم در سایه آن در امان باشد.آن جا چندین قبیله وجود داشت که با یکدیگر در ستیز بودند و بعضی بر بعضی تجاوز می کرد و هر دسته ای از آنها جان و مال و ناموس دیگران را حلال می شمرد.آنان این هرج و مرج را امری طبیعی تصور می کردند و هیچ کدام از آنان به لزوم چنین دگرگونی هم نمی اندیشیدند،و اگر کسی هم در آن باره فکری می کرد هیچ وسیله ای برای عملی ساختن آن در اختیار نداشت.
اما توده های دیگر عرب در یمن،سوریه و عراق زیر سلطه قوای بیگانه بودند وهیچگونه حق حاکمیتی نداشتند.و از جمله ضرورتها آزاد سازی آنها از دست حاکمان و متحد ساختن آنان،با دیگر توده های عربی-صرف نظر از هر نوع گرایش دینی-بود.و لیکن در آنجا کسی که به این ضرورت تحقق بخشد و برابر مشروعیت این حق قیام کند،وجود نداشت.
براستی که عنایت خداوندی بر این تعلق گرفته بود که توده های عرب و جمعیتهای دیگری را که دارای اهمیتی بودند،از هرج و مرج اجتماعی،اخلاقی و سیاسی و مهمتر از آنان هرج و مرج دینی،نجات بخشد،پس خداوند محمد را به عنوان خاتم پیامبران و رهبر جهانیان فرستاد.خداوند خواسته بود که نقطه آغاز این حرکت در میان
امت عربی باشد.شاید آن امت نیازمندتر از همه امتها به آن تحول بوده است شاید هم شایسته ترین امتها برای حمل بار رسالت به جانب دیگران بوده است در صورتی که خود نیز به نور آن رسالت هدایت می شد.
پیامبر اراده ابلاغ رسالت و تاسیس دولتی را فرمود در حالی که نیروهای مشترک عربی از بت پرست و اهل کتاب تمام کوشش خود را به کار بردند و همه توان خود را صرف کردند،تا آن حضرت را از رسیدن به هدف خود باز دارند،آنان به او اعلان جنگی دادند که هیچ امید صلح در آن نمی رفت و به هیچ وجه امکان رسیدن به آن هدف والا-جز با پذیرش رودر رویی نیروهای فساد و مشرک و روبرو شدن با آنان در میدانهای جنگ و وارد کردن شکست مهلک بدانها-ممکن نبود.البته محمد (ص) این حق را داشت تا نیروهای مخالف را شکست دهد، بخصوص که او می خواست دولتی از نوع جدید در تاریخ انسانیت بپا کند.او می خواست آن دولت را بر پایه هایی استوار سازد که هیچ کس پیش از او فکرش را نکرده بود.او می خواست حکومت این دولت همچون سایر حکومتهایی باشد که جهان بشری پیش از آن شناخته بود،یعنی نیرویی تسلیم کننده افراد ملت تا بر آنان سیادت و حکومت کند و با آنان به خود کامکی رفتارکند.و خود را بالاتر از آنان ببیند.او تنها حکومت مردم بر مردم را می خواست (1) ،حکومتی که حاکم و محکوم در آن برابر بلکه برادر باشند،و در آن زورمند به سبب توانایش مورد توجه قرار نگیرد و ناتوان برای ناتوانیش مظلوم واقع نشود.پیامبر (ص) حکومتی می خواهد تا مردم را به آفریدگار جهان متوجه سازد،مردم آن
را حاکم واقعی خود بدانند،از قوانین آن پیروی کنند و در سایه آن به سعادت برسند.
و با همه ویژگیها،آن حکومت حکومتی نیست که با قدرت و زور تحمیل شده باشد،بلکه از آمیختگی ملتش با ایمان به مجموعه ای از اصول والا سرچشمه می گیرد که افراد خود را تا عالیترین مقام انسانیت بالا می برد.
با همه اینها نیروهای مشرک و تبهکار مکه و دیگر مناطق عربی،چه بت پرست و یا اهل کتاب نه تنها نمی خواستند پیامبر (ص) دولت و حکومتی ایجاد کند،بلکه با سخت ترین روشها در صدد برآمدند او و پیروانش را از آن باز دارند و حتی از انجام شعایر دینی شان مانع شوند،آنان برای پیامبر (ص) و یارانش به علت ایمان به خدای یکتا حق حیات قائل نبودند.
نیروهای تبهکار،محمد (ص) و یارانش را از خانه ها و میان داراییهایشان بیرون کردند،آنان قصد ریختن خون آن حضرت و یارانش را داشتند.حتی اگر آنها،به همه آن شرارتها دست نمی زدند و کوشش خود را محدود به جلوگیری از ایجاد دولتی می کردند که می بایستی حق را بر پا دارد و از ناتوانان پشتیبانی کند باز پیکار با آنان و نابود کردنشان برای پیامبر (ص) مجاز بود،چرا که باقی ماندن آنها در حال توانایی و نیرومندی به معنای استمرار ستم بر مردم ناتوان و نابودی امنیت جامعه بود;و بالاتر از همه اینها به مفهوم آن بود که خداوند مورد پرستش قرار نگیرد و به یکتائیش اعتراف نشود.
آری نیروهای تبهکار با همه سختگیری و هرج و مرج طلبی خود،مخالفان واقعی تاسیس دولتی نمونه بودند که پیامبر بزرگوار (ص) قصد ایجاد آن را داشت.و تحقق چنین حکومتی بدون نابود ساختن مخالفان میسر نبود.بدین گونه مقدر شد که این دولت
آسمانی روزهایی را در میدانهای مبارزه بگذراند که در حقیقت روزهای رشد و باروری این دولت بود.در حالی که پیروان آن حضرت،به پیروی از او از رودررویی با نیروهای تبهکار استقبال می کردند.اگر مقدر آن بود که نیروی تبهکار در آن جنگها پیروز شوند،دولت اسلامی که می بایست ملتها و توده ها، زیر پرچمش قرار گیرند،بر پا نمی شد.
البته شمار مسلمانان در آغاز هجرت پیامبر (ص) در مقایسه با نیروهای عرب مخالف که در مقابل ایشان مقاومت می کردند و برای ایجاد فاصله بین پیامبر (ص) و هدفهایش همکاری می کردند،اقلیتی ناچیز بودند.پیروزی اسلام و بر پایی دولت اسلامی امکان نداشت مگر به یکی از دو طریق:
(1) نیروی الهی دخالت داشته باشد تا به وسیله معجزه ای نیروهای شر را نابود کند،و خداوند بر هر کاری تواناست و هیچ کس نمی تواند او را ناتوان کند،هر گاه اراده او بر امری تعلق گیرد،تنها می گوید بشو!پس انجام می گیرد.و لیکن بدیهی است که در اینجا چنین معجزه ای روی نداده است.چرا که خدای بزرگ اراده فرموده است تا همه کارها را به وسیله عوامل طبیعی اجرا کند و اراده کرده است تا نیروهای خیر را مورد آزمایش قرار دهد و آنها را خالص گرداند،و این آزمون هرگز ممکن نیست مگر هنگامی که آن نیروها به انجام اموریت خود بپردازند،و با تمام نیرو و توانی که به آنها داده شده است در راه خدا به جهاد برخیزند.
(2) کیفیت آن اقلیت ناچیز-به طور جدی-باید عالی می بود،تا بر آنچه که دشمنانش از برتری در کمیت برخوردار بودند،پیروز می شد.و این همان چیزی بود که اتفاق افتاد.
در این جا پس از پیامبر بزرگوار (ص) ،علی بن ابی طالب (ع) به چشم می خورد،تنها فرد
برجسته ای که انسانیت همانند او را در تاریخ مبارزه ها سراغ ندارد.
یادآور می شویم که سه سال پس از آغاز رسالت پیامبر خدا (ص) نزدیکترین خویشاوندان خود (از فرزندان عبد المطلب) را در مکه جمع کرد و از آنان پرسید که کدام یک از ایشان در هدف مهمی که دارد او را یاری می کنند تا برادر،وصی و جانشین او در میان ایشان گردد.پس علی (ع) عرض کرد:«یا رسول الله!من وزیر تو می شوم.»البته پسر ابو طالب آن روز در سنی کمتر از حد بلوغ بود،و پس از آن ده سال در مکه به سر برد،و در آن جا به سن کمال رسید،و ویژگی آن کمال و مردانگیش در شب هجرت-آن گاه که در بستر پیامبر (ص) خوابید،و والاترین نمونه را در تاریخ جانبازی اسلامی پدید آورد-نمودار شد.
هنگامی که کار به دشواری گرایید و پیامبر (ص) و همه مسلمانان به دفاع از دین خدا و آزادیهای مقدس خویش برخاستند،و بر آن شدند تا دولتی بنیان نهند که حامل مشعل هدایت انسانها باشد،این مردانگی در حد کمال،آغازگر قهرمانیها شد.تصور نمی کنم کسی جز پیامبر بزرگ (ص) این انتظار را داشت که آن کلمه وزارتی را که علی روز اجتماع خویشاوندان بر زبان آورد به معنی واقعیش آن قدر پر محتوا و در آن حد لبریز از قهرمانیها باشد.البته پیامبر تنها انسانی بود که همه موفقیتهای آینده علی را انتظار داشت.
براستی که پیامبر بزرگ،مهندس مبتکر طرح و نقشه تاسیس آن دولت بوده و وزیرش-پسر ابو طالب-مجری این طرح که پیامبر (ص) اولین بار آن را ترسیم کرد،می باشد.و همچنین او در تمام میدانهای جنگ پرچمدار پیامبر بود،و با آن حضرت حضور داشت (2) .پیامبر
خدا او را بر هر جنگی که حاضر بود،فرماندهی می داد و کسی را امیر بر او قرار نمی داد و پرچم پیامبر را هیچ روزی حمل نکرد،مگر این که با پیروزی بازگشت و فرماندهیش بی نظیر بود.او فرماندهی نبود که سربازانش از او دفاع کنند بلکه فرماندهی بود که پیش از سربازانش وارد صحنه می شد و چه بسیار مواردی که سربازان به سبب دلاوریهای او پشتگرم می شدند.چه بسا اتفاق افتاد که مدتی طولانی بیشترین شرکت کنندگان در جنگ فرار کردند و او تنها پیشاپیش پیامبر (ص) ایستاد و با قهرمانی خود از پیامبر دفاع کرد،و جای نیروهای فراری را پر ساخت.
او با پیامبر (ص) در هیجده میدان جنگ حاضر بود و تمام جنگهایی را که در غیاب پیامبر و به دستور او رفته بود،رهبری کرد.من به خود این اجازه را نمی دهم تا از چهار چوب این کتاب با سخن گفتن از همه ارزشهای دفاعی او،تجاوز کنم،بلکه به ذکر مجملی از شرکت و سهم او در چهار جنگ:بدر،احد،خندق و خیبر بسنده می کنم.اینها همان جنگهایی هستند که به حق جنگهای سرنوشت ساز در زمان پیامبر محسوب می شوند.و آینده اسلام به نتایج آنها بستگی داشته است.
پی نوشتها
1-حکومت در اسلام از آن خدا و کسانی است که خداوند به او اجازه حکومت به مردم را داده باشد (م) .
2-در طبقات ابن سعد آمده است که قتاده روایت کرده است،علی بن ابی طالب صاحب پرچم پیامبر (ص) در روز بدر و در هر پیکار و نبرد بود. (ج 3-ص 25) .
مالک بن دینار از سعید بن جبیر پرسید:چه کسی صاحب پرچم رسول الله بود؟سعید به او گفت:تو آزادی حرفت را بزن! (سعید در زمان حجاج
بود و از او می ترسید) پس معبد جهنی به وی گفت:من جواب تو را می دهم،پرچم پیامبر را در بین راه،ابن مسیره عبسی،حمل می کرد و موقع پیکار علی بن ابی طالب (ع) آن را می گرفت،او حامل پرچم پیامبر (ص) در همه میدانهای جنگ بود.
جنگ بدر از بزرگترین جنگهای سرنوشت ساز مسلمانان است،در این جنگ بود که نخستین بار نیروی پیروان دین جدید به آزمایش در آمد.اگر در این نبرد مشرکان پیروز می شدند-با توجه به این که قدرت اسلامی در ابتدای کار بود-هر آینه کار اسلام و قوانین آن تمام شده بود.هیچ کس جز شخص پیامبر (ص) نمی توانست میزان اهمیت نتایج آن را درک کند. براستی که می توانید عمق احساس آن حضرت را در دعایش پیش از شروع جنگ بخوانید:آن جا که ایستاده بود و بزاری پروردگارش را می خواند و می گفت:«بار خدایا!اینک مردم قریش با همه کبر و غرور خویش قصد تکذیب پیامبر-تو را دارند،بار خدایا!هنگامه هلاکت آنان را برسان!بار پروردگارا اگر این گروه مسلمان امروز هلاک شوند،دیگر کسی تو را در روی زمین پرستش نخواهد کرد» (1) .
در این جنگ که نیروهای شرک به نهصد و پنجاه جنگجو می رسید،و نیروی ایمان بیش از سیصد و چهارده مجاهد (با خود پیامبر که در بین آنان بود) نبود،دفاع از اسلام بر سه عنصر متکی بود که آن سه به منزله سه خط دفاعی بودند:
(1) شخصیت پیامبر و رهبری والا و پایداری بی نظیر او،که براستی در جنگ بدر و در هر میدان نبردی که خود آن حضرت حضور داشت،برای اسلام و مسلمانان آخرین پناهگاه بود.
(2) مردان هاشمی (یا خویشاوندان پیامبر) و در راس آنان علی بن ابی طالب (ع)
که ناشناس و گمنام در این جنگ وارد صحنه شد و با شهرت و آوازه از آن بیرون آمد،و در میان یکه تازان در طول و عرض شبه جزیره عربستان به قهرمانی زبانزد شد.
(3) صدها تن از یاران پیامبر که دلهایشان سرشار از ایمان و فداکاری بود.و بعضی از آنان شهادت را رستگاریی می دیدند که با زندگی توام با پیروزی یکسان بود.
این اصحاب با برکت،لشکریان اسلام و نخستین خط دفاعی و دیوار ضخیمی بودند که شت سر پیامبر بزرگوار (ص) قرار داشت.آنان هم مدافع بودند و هم حمله ور.
اما نزدیکترین خویشاوندان پیامبر (ص) همان کسانی بودند که پیامبر (ص) بیش از دیگر مسلمانان از ایشان درخواست فداکاری می کرد.آنان پیش لشکر (یا خط مقدم) می ایستادند و با ایجاد شکاف در صفهای دشمن و وارد ساختن ضربات کشنده،راه را برای او باز می کردند.و آن گاه که حمله عمومی شروع می شد،همه مجاهدان در جنگ شرکت می جستند خاندان پیامبر (ص) ،مبارزترین،مصمم ترین و دشمن کش ترین همه افراد بودند.اینان در جنگ بدر و در دیگر جنگهای پیامبر (ص) نیز چنین بودند.هنگامی که لشکریان اسلام در بعضی جنگها در عملیات مغلوب می شدند،خاندان محمد (ص) با او ثابت قدم می ماندند و با قهرمانی خود کمبودهای دفاعی لشکر او را جبران می کردند.
مبارزه شروع شد.آن هنگام که عتبة بن ربیعه اموی و پسرش ولید و برادرش شیبه،در میدان ظاهر شدند و از پیامبر خواستند که همتایانی برای مبارزه با آنان وارد میدان کند،براستی در مقابل پیامبر صدها تن از صحابه ایستاده بودند که جانشان را برای پیامبر دریغ نمی کردند.و لیکن او مصلحت دید که فداکاری را از خاندان خود آغاز کند.براستی بار میدان جنگ سنگین است و شایسته تر است
که بار سنگین را نخست بر دوش خاندان خود حمل کند.بدان جهت علی حمزه و عبیدة بن حارث را برای این کار با عظمت خواست.علی،به ولید مجال نداد و حمزه به عتبه،و آن دو را از پای در آوردند و آن گاه عبیده را در مقابل دشمنش شیبه کمک کردند و او را نیز کشتند.عبیده هاشمی نخستین شهید این میدان جنگ بود،زیرا ساق پایش قطع شده و خون زیادی از او رفته بود.
موقعی که حمله شروع شد،صدها تن از اصحاب درگیر جنگ شدند آنان از آزمایش سربلند بیرون آمدند و خدا و رسول را راضی کردند.خاندان پیامبر مجاهدترین،مصمم ترین و جنگنده ترین کسان در برابر دشمن بودند.
در این صحنه جنگ بود که قهرمانیهای علی پدیدار شد.حنظله پسر ابو سفیان با او روبرو شد، هنگام درگیری،علی شمشیرش را بر او نواخت چشمانشرا از حدقه بیرون افکند و او را نقش بر زمین ساخت.عاص بن سعید به جانب او حمله ور شد،او را نیز کشت و طعیمة بن عدی را دید،نیزه ای بر او حواله کرد در حالی که می گفت:«پس از این دیگر با ما به خاطر خدا پرستیمان نخواهی جنگید!»،پیامبر مشتی خاک برداشت-در حالی که جنگ شدت یافته بود-و به طرف صورت مشرکان ریخت و فرمود:«روهای شما دگرگون باد!بار خدایا دلهای آنان را بترسان و قدمهایشان را نااستوار فرما!».مشرکان به هزیمت رفتند،و در حال فرار به چیزی توجه نداشتند.مسلمانان پیوسته از آنان کشته و اسیر می گرفتند.اسیران مشرکان هفتاد تن بودند و کشته هایشان هم هفتاد نفر.نام همه آنان شناخته نشده است و از آنان فقط حدود پنجاه نفر شناسایی شده اند.
تاریخ می نویسد مشرکانی که به دست علی (ع) کشته شدند و یا علی (ع)
در قتل آنها شرکت داشت بیست (2) ،و یا بیست و دو تن بوده اند (3) .
در این جنگ بود که ارکان دولت اسلامی استوار گشت،و از مسلمانان نیرویی به وجود آمد که دشمنان از آن می ترسیدند،در شبه جزیره روی آن حساب مخصوصی باز کردند،صدها تن از اصحاب پیامبر (ص) -خدای از آنان خشنود باد-شصت درصد از قدرت جنگ را بر عهده گرفته بودند.علی به تنهایی چهل درصد از قدرت رزم را به خود اختصاص داده بود.و حق این است که بگوییم قدرت و توان علی تنها عامل مهم-در رسانیدن این جنگ به نتیجه نهاییش-بود.در حالی که اگر ما در محاسبه خود قدرت هر فرد صحابی دیگر را به تنهایی حذف کنیم،روال این جنگ تغییری نمی کرد.
پی نوشتها
1-سیره ابن هشام ج 2 ص 621-627.
2-سیره ابن هشام ج 1 ص 708-713.
3-کتاب المغازی از واقدی ج 1 ص 152 (چاپخانه اکسفورد) .
قریش از میدان جنگ بدر با آن چنان نتیجه ناامیدکننده ای بیرون رفت که هرگز انتظار آن را نداشت.البته با امکاناتی که داشت نابودی مسلمانان را آسان می شمرد.چه قریش بیشترین افراد،فراوانترین کمک و غنی ترین ساز و برگ جنگی را داشت،با این همه در میدان نبرد یکروزه از سران خود هفتاد کشته،و از شخصیتهای با نفوذ خود هفتاد اسیر بر جای گذاشت، بالاتر از همه،این هزیمت بزرگ بود آن هم به دست گروهی که هیچ روی آنها حساب نمی کرد، قریش نمی خواست آن را به عنوان یک شکست نهایی بپذیرد.با این که در این جنگ متحمل زیان شده بود اما معتقد بود که هرگز در آن جنگ زیان نکرده است،و باید به اندازه ای نفر و مهمات آماده کند که برای مسلمانان بی سابقه باشد.قریش
با آتش فروزان خشمی که در سینه های افراد خود داشت و با علاقه ای که به شستن لکه ننگ شکست و از بین بردن آن با گرفتن انتقام خون کشته هایش،در خود احساس می کرد،نیروی پر بهای مهمی را به نیروهای مادی فوق العاده اش می افزود.به این ترتیب قریش آمادگی لازم را به دست آورد و رهسپار میدان جنگ انتقام شد.شمار جنگجویان ایشان در بدر کمتر از هزار بود،اما تعداد ایشان در میدان جنگ انتقام،-حداقل-بالغ بر سه هزار می شد.ساز و برگ قریش را در این جنگ،اموال کاروان تجارتی تامین می کرد که از[پیروان]محمد پیش از جنگ بدر،ربوده بودند.و آنان آنچه در امکان داشتند برای جنگ انتقام آماده کردند.و این چنین بود که سال بعد از جنگ بدر انبوه مردم خشمگین مکه به طرف مدینه راه افتادند تامسلمانان،دین و پیامبرشان را از پای در آورند!
ارتش مکه که راهی مدینه بود به منطقه احد-که حدود پنج میل از مدینه فاصله داشت-رسید آنجا همان میدان جنگی بود که انتظارش می رفت.
پیامبر (ص) مؤمنان را در آن جا آماده پیکار می فرمود.پنجاه تن از تیراندازان را (به سرکردگی خالد بن ولید) میانه دو کوه گمارد،و دستور داد از پشت سر مسلمانان را در مقابل سواران لشکر مشرکان مراقبت کنند،و جایگاه خود را به هیچ روی ترک نکنند،چه مسلمانان، مشرکان را شکست دهند و تا مکه تعقیب کنند و چه مشرکان مسلمانان را هزیمت دهند و تا داخل مدینه دنبال کنند.
در این دومین جنگ سرنوشت ساز نیروی دفاع اسلامی همان سه عنصری بود که نقش خود را در جنگ بدر ایفاء کرد: (1) فرماندهی،نمونه پیامبر (ص) و پایداری او. (2) خاندان او و قهرمانیشان. (3) ارتش اسلامی که اساسش
از حدود هفتصد نفر صحابی تشکیل می شد که دلهای بسیاری از آنان مملو از ایمان و علاقه به جانبازی بود.
جنگ احد همانند جنگ بدر آغاز شد.طلحة بن ابی طلحه عبدری پرچمدار مشرکان، مسلمانان را به مبارزه می طلبید در حالی که می گفت:«آیا مبارزی هست؟»
پاسخ دهنده همان پاسخگوی میدان جنگ بدر است.علی بن ابی طالب (ع) به طرف او پیش رفت.هنگامی که آن دو در میانه دو لشکر روبرو شدند،علی،با نواختن ضربتی فرقش را شکافت.پیامبر خوشحال شد و تکبیر گفت مسلمانان هم برای کشته شدن او تکبیر گفتند،چه او سرلشکر پیشقراولان قریش بود.در روایتی آمده است ساق طلحه قطع شد پس فرو افتاد،و عورتش کشف شد و علی را عنوان رحم[خویشاوندی]یاد کرد،با این که علی کار او را یکسره نکرد،بلکه به حال خویش واگذاشت و لیکن طلحه در اثر همان یک ضربت هلاک شد.ابو سعد بن ابی طلحه با پرچمی بر دوش در آمد و مبارز می طلبید و می گفت:«ای یاران محمد!شما تصور می کنید کشتگان شما اهل بهشتند و کشته های ما در دوزخ;سوگند به لات دروغ می پندارید،و اگر شما براستی بدان معتقدید یکی از شما وارد میدان من شود،و باید که فردی از شما برای مبارزه با من پیشقدم شود.»این بار هم علی با او روبرو شد،نصیب ابو سعد هم از برادرش طلحه بیشتر نشد[با یک ضربت از پا در آمد].
فرزندان عبد الدار یکی پس از دیگری پرچم را حمل کردند و علی از آن میان ارطاة بن شرحبیل و شریج بن قارض و غلام آنها صواب را نقش زمین کرد.
مورخان روایت می کنند که حمزه با شمشیرش عثمان بن طلحه را بر زمین افکند و با اصابت تیر عاصم بن
ثابت به موضع قتل،پسران طلحه;مسافع و حارث از پا در آمدند.و زبیر برادر ایشان کلاب را با شمشیر نقش بر زمین کرد،و جلاس برادر دیگرشان را طلحة بن عبید الله، کشت.
علاوه بر اینها آنچه ابن جریر طبری،ابن اثیر،طبرانی و محب الدین طبری از ابی رافع (از اصحاب پیامبر (ص) ) روایت کرده اند دلالت بر این دارد که علی تمام پرچمداران را از پا در آورد.در ریاض النظره،محب الدین چنین آمده است:«همین که علی روز احد پرچمداران را کشت،جبرئیل گفت:یا رسول الله (ص) این است معنی برابری.پیامبر گفت:البته او از من است و من از او.جبرئیل گفت:و من از شما.» (1)
براستی که هلاکت پرچمداران اراده مسلمانان را استوار و دلهای مشرکان را متزلزل کرد. مسلمانان پس از قتل سران بر آنان سخت گرفتند.در پیشاپیش مسلمانان،علی،حمزه،ابو دجانه و دیگران بودند و صفوف دشمن تضعیف شد.جز این که مسلمانان در اثنای این جنگ قهرمانی بی نظیر را از دست دادند:و آن حمزه شیر خدا و عموی رسول خدا بود.وحشی حبشی-در حالی که حمزه مردم را چون شمشیری بران از پا در می آورد-حربه اش را بسوی او افکند و او را کشت.با همه اینها مشرکان به سختی هزیمت یافتند و مسلمانان وارد لشکرگاه آنان شدند و آنچه از وسایل جنگی و مواد می یافتند برمی داشتند بدون این که از لشکرگاه و داخل آن کسی به دفاع برخیزد.
این منظره،آن پنجاه تیرانداز را دچار وسوسه کرد،همان افرادی که پیامبر آنان را در دره کوه قرار داده بود تا از دنباله لشکر اسلام پشتیبانی کنند و از آنان در برابر سواران مشرک دفاع کنند.بیشتر اینان جایگاه خود را ترک کردند.به جمع کنندگان غنایم پیوستند.علی رغم این که سردسته این
عده،عبد الله بن جبیر،فرمان پیامبر را که تاکید می فرمود مبادا جای خود را ترک کنند،به آنان یادآور شد،تیراندازان راهی جمع آوری غنایم شدند.و هیچکدام فرمان پیامبر را اطاعت نکردند،مگر چند نفر-که بیش از ده تن نبودند-که خالد وقتی متوجه تعداد اندک آنها شد با سوارانش بر آنان تاخت و همه را کشت.
مشرکان شکست خورده که سوارانشان را در حال پیکار و هجوم دیدند،دوباره وارد جنگ شدند.و بدین گونه کار بر مسلمانان که سرگرم جمع آوری غنایم بودند سخت شد.مسلمانان بهت زده بودند و کارشان در هم ریخته بود،دوباره مشغول جنگ شدند ولی نمی دانستند با چه کسی می جنگند،بحدی که تعدادی از آنان به شمشیر خودشان کشته شدند،و به این ترتیب مسلمانان شکست خوردند و پا به فرار گذاشتند در حالی که پیامبر از پشت سر آنها را برای بازگشت به جبهه فرا می خواند.
قرآن از وضع مسلمانان در آن ساعات وحشتناک برای ما سخن می گوید:
«براستی که خداوند وعده اش را با شما راست گردانید که به اذن او به سرعت دشمن را می کشتید تا این که سست شدید و در کار خود با هم درگیر شدید و پس از این که خواسته شما را بر شما نشان داد،نافرمانی کردید.بعضی از شما طالب دنیا و بعضی طالب آخرتید. سپس شما را از ایشان بازگردانید تا بیازماید شما را البته مورد عفوقرار گرفتید،و خداوند بر مؤمنان مهربان است.هنگامی که به فرار خود ادامه می دادید و به کسی توجه نمی کردید در حالی که پیامبر از دنبال شما را صدا می زد پس در مقابل اندوه شما را به اندوه جزا داد تا نه بر آنچه از دست داده اید اندوهگین شوید و نه از آنچه بر شما وارد شده
است.و خدا بر آنچه انجام می دهید آگاه است.» (2) .
براستی هدف هر کدام از آنان این بود که جان خویش را نجات دهد،بجز کسانی که خداوند ایشان را (از خود خواهی) حفظ کرده بود،در صورتی که بجز اندکی از آنان مشمول این لطف نشدند.کسانی که به تعداد بیشتری قائلند می گویند که هفت نفر از مهاجران بودند:علی (ع) ابو بکر،عبد الرحمان بن عوف،سعد بن ابی وقاص،طلحة بن عبید الله،زبیر و ابو عبیده جراح، و نه تن از انصار:حباب بن منذر،ابو دجانه،عاصم بن ثابت،حارث بن صمه،سهل بن حنیف، سعد بن معاذ،اسعد بن حضیر (و سعد بن عباده) و محمد بن مسلمه (3) .
از آنچه حاکم در صحیحه مستدرک روایت کرده است دانسته می شود که علی بن ابی طالب تنها مبارزی بود که در طول جنگ با پیامبر (ص) پایدار ماند،و دیگر افرادی را که در زمره افراد ثابتقدم نام برده اند،در حقیقت نخستین کسانی هستند که پس از کناره گرفتن از پیامبر (ص) به سوی او باز گشتند.
حاکم روایت کرده است که ابن عباس گفت:
«علی دارای چهار ویژگی است که کسی واجد آنها نیست:او نخستین فرد ازعرب و عجم است که با رسول خدا نماز گزارد.و او کسی است که پرچم پیامبر در تمام لشکرکشی های بزرگ به دست او بود،و کسی است که با پیامبر روز مهراس[احد]ایستادگی کرد،و او کسی است که پیامبر را غسل داد و وارد قبرش کرد.» (4) .
حاکم روایت کرده است که سعد بن ابی وقاص گفت:
«چون مردم روز احد آن چنان فاصله ای از پیامبر گرفتند،به کناری رفتم و گفتم از خودم دفاع می کنم...سپس مقداد به او گفت:ای سعد،این پیامبر است...» (5) .و ابا بکر گوید:«چون مردم روز احد از پیامبر دور
شدند،من اول کسی بودم که به جانب رسول خدا باز گشتم...و در این حدیث یادآوری می کند که ابو عبیده جراح از او پیروی کرد.» (6) و زبیر راجع به جنگ احد گفته است:
«پشت سر ما را برای سواران دشمن خالی گذاشتند،و آنها در تعقیب ما در آمدند و کسی فریاد می کرد:هان!محمد را کشتند،پس ما به هزیمت رفتیم و گروه دشمن بر ما شوریدند...» (7) .
و البته پیامبر-پس از این که مشرکان به او رسیدند-استوار ماند.و به تنهایی پیکاری شدید کرد.از سعد بن ابی وقاص روایت شده است که او مردی را دید،چهره اش را پوشانده بود نشناخت که او کیست،پس مشرکان رو به او آمدند به حدی که سعد گمان برد که او را دستگیر کردند،پس آن مرد دستش را پر از خاک کرد و به طرف صورتهای آنان پاشید،و آنها به عقب بازگشتند...ناگاه دیدم او پیامبر خداست.و او آنچه تیر در ترکش خود داشت پرتاب کرد تا تیرهایش تمام شد و زه کمانش برید.
ابی بن خلف قبلا به پیامبر گفته بود که در آینده او را خواهد کشت،پس پیامبر خدا در جواب او گفت:بلکه اگر خدا بخواهد من تو را خواهم کشت.و این شخص در جنگ احد حاضر بود،و چون مسلمانان از پیامبر دور شدند،قصد حمله به پیامبر کرد،بعضی از اصحاب پیامبر خواستند جلوی او را بگیرند،پیامبر آنان را منع کرد،سپس خود نیزه ای به سوی او پرتاب کرد، با این که مؤثر به نظر نمی رسید،ولی ابی بن خلف گفت:«به خدا سوگند محمد مرا کشت... زیرا که او در مکه به من گفته بود:من تو را می کشم.به خدا قسم حتی اگر بر من آب دهان انداخته بود مرا کشته
بود.»پس چیزی نگذشت تا موقع بازگشت به مکه از بین رفت.
طبری از ابی رافع روایت کرده است که او گفت:پیامبر خدا گروهی از مشرکان را دید و به علی گفت:به آنان حمله کن،پس علی حمله کرد و آنان را پراکنده ساخت و عمرو بن عبد الله جمحی را کشت،سپس گروه دیگری را دید که قصد او را دارند.پس به علی گفت:بر آنان حمله کن!پس علی حمله برد و جمعیت آنها را متفرق کرد،و شیبة بن مالک-یکی از فرزندان عامر بن لؤی-را کشت.گروهی جنگجو از قبیله کنانه قصد حمله به پیامبر را داشتند که در میان آنها چهار پسر سفیان بن عویف:خالد،ابو الشعشاء،ابو الحمراء و غراب بودند،پس پیامبر (ص) به علی فرمود:مرا از شر این دسته از ارتش دشمن خلاص کن!و علی بر آنها حمله برد در حالی که آنان نزدیک به پنجاه سوار،بودند و علی پیاده بود،و آن قدر با شمشیرش آنان را زد تا از پیرامون پیامبر پراکنده شدند،اما دوباره دور او را گرفتند،باز بر آنها حمله برد،آن کار چندین بار تکرار شد تا این که هر چهار پسر سفیان بن عویف و تمام آن ده نفر را کشت... (8) در صحیح مسلم آمده است که سهل بن سعد گفت:
«پیامبر از ناحیه صورت مجروح شده بود و یکی از دندانهای کرسیش شکسته و کلاه خود روی سرش در هم شکسته بود.و فاطمه دختر رسول خدا خونها را می شست علی بن ابی طالب با سپرش (از آب گودالی در احد به نام مهراس) آب می ریخت،پس،چون فاطمه دید که آب جز این که خون را زیاد کند فایده ای ندارد،قطعه حصیر را گرفت و سوزاند تا خاکستر شد و
بعد روی زخم چسباند تا خون بند آمد.» (9)
برای خواننده به دست آوردن نتایج زیر زیاد مشکل نیست:
(1) جنگ احد از بزرگترین جنگهای سرنوشت ساز در تاریخ مسلمانان بود.براستی که این جنگ برای اسلام جنگ مرگ و زندگی بوده است.نزدیک بود این جنگ به نابودی اسلام منجر شود.
(2) در حقیقت آن کسی که در آغاز جنگ طلایه داران را از پای در آورد،اثر مهمی در بالا بردن روحیه مسلمانان و در هم شکستن اعصاب مشرکان داشت،علی رغم این که آنان چهار برابر مسلمانان بودند.زیرا در آن زمان،پرچمداران در جنگها از نظر جنگجویان سران لشکر به حساب می آمدند.به خاک افتادن فرماندهی لشکر تاثیر شگرفی روی لشکر می گذاشت.تاریخ متذکر است که ابو سفیان به پسران عبد الدار گفت:
«ای فرزندان عبد الدار!ما می دانیم که شما به پرچمداری از ما شایسته ترید (زیرا که سنت مکیان اقتضا می کرد که یکی از فرزندان عبد الدار حامل پرچم باشد) .و ما روز بدر از ناحیه پرچمداری شکست خوردیم،و پیروزی هر قومی از ناحیه پرچم خویش[پایداری پرچمدار] است پس شما همچنان پرچمدار باشید و در حفظ آن بکوشید و یا آن را به ما واگذارید. »پسران عبد الدار بر آشفته شدند و گفتند:ما پرچمهایمان را زمین می گذاریم؟ابو سفیان گفت:پرچم دیگری باید با پرچم شما باشد.آنان در جواب ابو سفیان گفتند:بلی آن پرچم را نیز مردی جز از فرزندان عبد الدار حمل نخواهد کرد،وجز آن هرگز امکان پذیر نیست (10) .اهل مکه در آغاز جنگ ده مرتبه پرچمشان را در حال سقوط دیدند و دلهایشان با سقوط آن،ده بار فرو ریخت و از آن جهت خود را در مقابل نیرویی غالب دیدند.علی کسی بود که حمله
بر پرچمها را بتنهایی عهده دار بود،و یا سهم بزرگی در این تهاجم داشت و همان دلیل کست خوردن لشکر مکه در مرحله اول جنگ بود.
(3) موقعی که در مرحله دوم مسلمانان به هزیمت رفتند،برای دفاع از پیامبر کسی جز علی و سیزده تن از اصحاب پیامبر باقی نماند.و آنان همان نخستین کسانی بودند که به جانب پیامبر بازگشتند.البته روشن است که دفاع علی در این لحظه های خطرناک چندین برابر افزونتر از دفاع ایشان بود.
البته پیامبر پس از هزیمت اصحابش هدف یورشهای مشرکان قرار گرفت و هر گاه می دید جمعی از لشکر دشمن قصد او را دارند به علی می گفت:بر آنان حمله کن!اگر علی نبود،برای آن چهارده نفر دیگر این امکان نبود که از پیامبر در مقابل تمام ارتش بت پرست دفاع کنند. برای همین است که اگر گفتیم علی در این جنگ سرنوشت ساز،افتخار بخش عمده دفاع از پیامبر و مقام رسالت را در مقابل نیروهایی که هیچ فرد دیگر توان مقابله با آنها را نداشت، کسب کرده است سخنی به خطا نگفته ایم.
اگر جنگ بدر ارکان دولت اسلامی را استوار کرد بود،جنگ احد نزدیک بود این پایه ها را-اگر جمعی از قهرمانان و در راس آنان علی نبودند-دستخوش نابودی کند.
مشرکان دیدند که جنگ احد به سود آنها خاتمه یافت و لشکر پیامبر (ص) هزیمت یافت و مسلمانان در آن جنگ هفتاد کشته دادند که در میان آنها قهرمانی چون حمزه عموی پیامبر و شیر خدا بود.با همه اینها پیروزی آنان روشن نبود،چون هدف اصلی آنها محمد بود و محمد (ص) هنوز زنده بود،و خطر مهمی در مقابل ایشان به شمارمی رفت،بدانجهت آنان ناگزیر بودند تا به جنگ سرنوشت ساز دیگری دست زنند،و دوباره
با شرکت خود در آن،هدفهایی را که در هیچ یک از جنگها تحقق نیافته بود،تحقق بخشند.البته جنگ احد در سال سوم هجری بود و دو سال پس از این تاریخ جنگ سرنوشت ساز سومی در گرفت که در آن مشرکان بزرگترین نیروی ممکن را بسیج کردند تا هدفهای نهایی شان را تحقق بخشند و آن جنگ خندق و یا جنگ احزاب بود.
پی نوشتها
1-کنز العمال ج 15 ص 126 شماره حدیث 364 و در فضائل الخمسة از صحاح ستة مانند آن در ج 2 ص 217 منقول است.
2-آل عمران،آیه 151-152.
3-واقدی در کتاب مغازی (ابن ابی الحدید آن را در جلد سوم از شرح نهج البلاغة ص 388 نقل کرده است) .
4-یوم المهراس همان روز احد است جایی که برکه ای بنام مهراس وجود داشت.این حدیث را حاکم در مستدرک ج 3 ص 111 روایت کرده است.
5-مستدرک،جزء سوم ص 26 تا 28-سیره ابن هشام،جزء دوم ص 78 حدیث زبیر.
6 و 7-این احادیث در جزء سوم مستدرک ص 26،27،28 است.و ابن هشام در جزء دوم از سیره خود ص 78 حدیث زبیر را روایت کرده است.
8-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 3 ص 372،آن مطلب را از ابی عمر و زاهد نحوی غلام ثعلب و از محمد بن حبیب در امالی خود نقل کرده است.
9-شرح نهج البلاغه،ج 3،ص 80 تا 85.
10-سیره ابن هشام ج 2 ص 67.
امنیت قبایل مکه-و در راس آنها ابو سفیان-در گرو یک چیز بود و آن یکسره کردن کار محمد (ص) و دین او بود،قبیله های دیگری خارج مکه بودند که با آنان در این امنیت مشارکت داشتند،زیرا آنان نیز همانند ایشان بت پرست بودند و محمد را برای دینشان خطرناک
می دیدند.در بین آنان و مسلمانان در خلال پنج سالی که از هجرت سپری شده بود، برخوردهای پراکنده ای وجود داشت و در تمام آن برخوردها مسلمانان غلبه یافته بودند.در نتیجه آنها نیز مثل قبایل مکه کینه و ناراحتی داشتند.میان مسلمانان،و یهودیهای مجاور مدینه برخوردهایی ایجاد می شد منشا همه آنها پیمان شکنی آنان نسبت به پیامبر و اظهار عداوتشان نسبت به مسلمانان بوده است،با این که ایشان در سایه موجه دانستن آن پیمانها در امنیت بودند.پیامبر (ص) یهودیان بنی نظیر و دیگران را از سرزمینهایشان تبعید کرده بود.
سال پنجم هجری گروهی از یهود با مژده جنگ و آهنگ گرد آوردن عرب بر محور پیکار با پیامبر (ص) راهی مکه شدند،تا به مقاصد شوم خود نایل شوند.قریش هیچ نیازی به کسانی که آنان را وادار به جنگ کنند نداشتند،لذا بدون تامل موافقت کردند و چهار هزار رزمنده آماده ساختند و به تحریک یهودیانی که از مدینه آمده بودند،قبیله های غطفان و غیره نیز به آنان پیوستند،در نتیجه،شمار ارتش بت پرستان به حدود ده هزار نفر رسید.
خبر اجتماع آنان چند روز قبل از رسیدن به مدینه،به پیامبر رسید.پیامبر بااصحاب خود مشورت کرد.سلمان فارسی نظر داد که خندقی اطراف مدینه حفر شود تا بین مهاجمان و رسیدن آنان به مدینه فاصله اندازد.پیامبر مسلمانان را (که حدود سه هزار تن بودند) مامور اجرای این پیشنهاد کرد،خندق در خلال شش روز کنده شد.موقعی که انبوه لشکر دشمن، خندق را مشاهده کردند،غافلگیر شدند،و یقین پیدا کردند که نخواهند توانست وارد مدینه شوند،پس ناگزیر به جای ورود به مدینه،حصاری در اطراف آن پی ریختند.
پس از رسیدن آنان به منطقه مدینه یهود بنی قریظه به ایشان پیوست،البته اینان از ابتدا در
پیمان صلح با پیامبر بودند و این پیمان شکنی آنان پیشامد خطرناکی برای مسلمانان بود. آنان با پیمان شکنی خود،به جمعیت،و کمک دشمن افزودند بناچار مسلمانان بر آن شدند تا به خطوط دفاعی خود،خط دفاعی جدیدی بیفزایند.میان مسلمانان تعدادی از منافقان بودند که خبرهای ناگواری به آنها می دادند و در دل آنان رفته رفته ایجاد خوف می کردند.مسلمانان را ترسی شدید فرا گرفته بود و بجز کسانی که خدا آنان را حفظ کرده بود-که البته زیاد نبودند-بقیه از ترس جانهایشان به لب رسیده بود.قرآن از حالات روانی که مسلمانان در آن برهه از زمان به سر می بردند نقل می کند:
«هنگامی که دشمنان از بالای سر و از پایین پای شما به طرف شما آمدند و هنگامی که چشمها نگران و دلها به حنجره ها رسیده بود و به خدا گمان بد می بردید،آن جا بود که مؤمنان آزمایش شدند و بشدت به خود لرزیدند.و هنگامی که منافقان و کسانی که در دلهایشان بیماری نفاق بود می گفتند:خدا و پیامبرش جز وعده فریبکارانه به ما ندادند.و هنگامی که گروهی از آنان می گفتند:ای مردم مدینه!دیگر جای اقامت برای شما نیست پس باز گردید!و جمعی از آنان اجازه می خواستند از پیامبر[تا برگردند]و می گفتند:خانه های ما ناامن است،در حالی که ناامن نبود،آنان قصدی جزفرار از جنگ نداشتند.» (1) .
بر خلاف آنان وضع روحی مشرکان بالا بود و پیروزی را در دسترس خود مشاهده می کردند آنان مدینه را محاصره کرده اند و کسی از اهل مدینه جرات بیرون شدن از آن را ندارد. بخصوص موقعی اطمینانشان به پیروزی زیاد شد و روحیه شان بالا رفت که بنی قریظه تا حدی با آنها همدست شدند و مکیان را از حالت محاصره
کردن خارج کردند و در وضع تهاجم رو در رو قرار دادند.
عمرو بن عبدود و به همراه او ضرار بن خطاب،عکرمة بن ابی جهل و دیگران،در صدد یافتن جایی کم عرض در خندق برآمدند تا اسبهایشان آنان را از آن محل رد کنند.در نتیجه با مسلمانان در یک خاک قرار گیرند.انتظار می رفت که اگر آنان در این گستاخی موفق شوند دیگر مشرکان نیز از خندق عبور کنند.امکان داشت که تمام لشکر مهاجم-اگر بین دو طرف خندق پلی از خاک هر چند به اندازه همان جای کم پهنا می زدند-از خندق عبور کنند.در حالی که پیش از عبور مشرکان از خندق مسلمانان را ترس فرا گرفته و جانهایشان به لب رسیده بود،به سهولت می توانیم وضع روحی آنان را پس از عبور دشمن از خندق،تصور کنیم، و آن خطر جدی تازه ای بود که نمی توانستند حدی بر آن تعیین کنند.
علی رغم این که ترس دلهای اکثریت انبوهی از مسلمانان را پر کرده بود،در میان آنان کسانی بودند که قلبشان پر از ایمان بود و هیچ تزلزل و اضطرابی پیدا نکردند بلکه عظمت خطر-به علت وعده پیروزی که خدا و پیامبرش به یاوران دینش داده بود-برایمان آنان افزود،و خود را برای فداکاری و پیشگیری آن خطر و از بین بردن آن آماده کردند.قرآن از روحیه این مؤمنان برای ما سخن می گوید:
«و چون مؤمنان آن گروهها را دیدند،گفتند:این است آنچه خدا و پیامبرش به ما وعده داده بودند،و خدا و رسولش راست گفتند و جز بر ایمان و اسلام آنان چیزی افزوده نشد.از جمله مؤمنان مردانی هستند به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند،پس بعضی از آنان مهلتش را به پایان رسانیدند و بعضی در انتظار پایانند و هیچ دگرگونی
در آنان پیدا نشد.» (2) قرآن راجع به شمار مؤمنانی که شدت خطر بر ایمانشان افزود،چیزی به ما نمی گوید.ممکن است دهها تن و یا افراد کمی باشند.با این که بعضی از اقسام ایمان به صورت تنها یک حالت نفسانی باقی می ماند،و به مرحله ای که کار سازنده و جانبازی مؤثری از افراد سر بزند نمی رسد.بعضی از اقسام ایمان چنان فعال و حیاتبخش است که صاحبش را وادار می کند تا با خطرها مواجه شود و تا سر حد کمال و بالاتر از آن بالا رود و بر نفس خود غالب آید و بر ویرانه آن کاخ سعادتش را بنا کند.هر چند تعداد این گروه از مؤمنان بین سه هزار مسلمان،ناشناخته است، اما تاریخ یک تن از آنان را مجهول نگذاشته است یک تن در میدان جنگ احزاب،پیشاپیش آن گروهی بود که تا بالاترین حد خطرها که نزدیک بود،تندباد مهلکش بنیاد دولت جدید اسلامی را قلع و قمع کند،پیش رفتند،منظور من از آن یک تن،کسی جز علی بن ابی طالب (ع) نیست.
عمرو بن عبدود و همراهانش از خندق گذشتند.عمرو از برجسته ترین سواران عرب بود.در جنگ خندق به گونه ای چشمگیر حضور یافته بود تا مردم مقام شجاعت او را ببینند.عبور او با تعداد کمی از سواران خود دلیل جرات کم نظیر اوست.پس،او تنها فرد (از میان هزاران جنگجو) است که قصد حمله رو در رو به مسلمانان را داشت،درحالی که با آنان بر یک زمین قرار داشت همه آنان را به مبارزه طلبید.در نظر بگیرید که صدها یا هزاران نفر از لشکر بت پرستان آرزو داشتند که از او پیروی کنند و از خندق بگذرند.پس این که او جرات می کند
به عنوان نخستین فرد از خندق می گذرد،خود دلیل بر شجاعت فوق العاده اوست.
براستی گذشتن عمرو و همراهانش از خندق،برای مسلمانان خطری جدید،و پیشامدی وحشتناک و غیر منتظره را مجسم می کرد.و نزدیک بود که درب ورود به مدینه-به طور کامل-باز شود و صدها و هزارها به عمرو ملحق شوند،و لیکن این پیشامد ناگهانی علی را غافلگیر نکرد،زیرا تاریخ از حضور ذهن علی (ع) و پاسخ سریع او برای ما سخن می گوید،آن جا که علی (ع) برای پیشگیری خطر به هنگام شدتش و آن گاه،از میان برداشتن آن می شتابد. علی در راس جمعی از مؤمنان بسرعت به طرف آن رخنه ای رفت که عمرو در خط دفاعی اسلام ایجاد کرده بود.در آن جا جلوی دشمن ایستاد تا مانع عبور کسانی شود که خود را آماده پیوستن به عمرو کرده بودند (3) .او پس از این که خطر جدید را در این حد متوقف کرد، ست به کار از میان برداشتن قطعی این خطر شد.
در این جنگ که مسلمانان با خطری روبرو شدند که پیش از آن روبرو نشده بودند،عنصرهای دفاعی اسلام درست همان عناصر سه گانه ای بود که نقش خود را در دو جنگ بدر و احد ایفا کرده بودند.پایداری پیامبر (ص) ،رهبری والای او،و قهرمانی علی و ارتش اسلام.
در این جنگ عنصر چهارمی به این عناصر اضافه شد.و آن نقش سلمان فارسی بودکه به پیامبر پیشنهاد حفر خندق در اطراف مدینه برای حفاظت آن از حمله های دشمن داد.نقش ارتش اسلام در جنگ احد-همان گونه که خواننده توجه دارد-کمتر از نقش آن در جنگ بدر بود.اما نقش آن در جنگ خندق،چه بسا کمتر از نقش وی در جنگ احد بود.علت آن بود که مسلمانان در جنگ خندق هرگز با دشمن روبرو
نشدند و لیکن آنان پیش از رسیدن دشمن، خندق را در اطراف مدینه کندند،و بعد از رسیدن دشمن پشت خندق ایستادند.
اما دو عنصر اول نقش شان همان نقشی بود که در دو جنگ پیشین داشتند و مهمتر از آن پایداری پیامبر و رهبری،تدبیر جنگی و دستور سریع او بود در ایجاد حفر خندق.همه اینها اهمیت زیادی در انجام درست این تصمیمات مهم داشته است.اما نقش علی در این جنگ در تاریخ دفاع اسلامی آشکار و برجسته است.
عمرو،اسبش را در محلی روبروی مسلمانان به جولان درآورد،در حالی که می گفت:آیا مبارزی هست!کسی پاسخ نداد،تا این که گفت:«من از داد زدن و مبارز طلبیدن خسته شدم و صدایم گرفت آیا کسی نیست که با من مبارزه کند؟»و چون کسی از مسلمانان جواب عمرو را برای مبارزه نداد،پس علی ناگزیر تصمیم گرفت تا به طور موقت موضع خود را که مانع پیوستن لشکر کافر به عمرو بود،ترک کند.البته او این کار را کرد به اعتماد کسانی که همراه او بودند تا آن کار مهم را به عهده گیرند.او وظیفه خود می دانست تا خطر جدید را که محدود و متوقف کرده بود،بی اثر سازد.
علی پیش آمد و عمرو را دعوت به فرود آمدن از مرکب کرد،و عمرو با عبارتی بی محتوا گفت: «تو چرا برادر زاده ام؟به خدا سوگند من دوست ندارم تو را بکشم!»پس علی گفت:«ولی به خدا قسم من دوست دارم تو را بکشم!»
آن گاه هر دو پیاده به زد و خورد پرداختند و علی او را از پای درآورد،لشکر احزاب سرگردان ماندند تا اینکه وارد خندق شدند،پا به فرار نهادند در حالی که به هیچ چیز توجه نداشتند (4) .
علی موقعی که
عمرو را کشت،تکبیر گفت،و صدای تکبیر مسلمانان بلند شد،چه قتل او پایان خطر جدید بود.آنانی که همراه عمرو بودند فرار کردند و در صدد نجات خودشان بودند.اما بیشتر آنها نجات نیافتند،زیرا پیش از رسیدن به سمت دیگر خندق،نقش زمین می شدند.
شایسته است که اندکی تامل کنیم تا به عنوان یک موضوع،سهمی را که علی در دفاع از اسلام و نبوت داشته است در جنگی که برای اسلام خطر به اوج خود رسیده بود بررسی کنیم.
منطقی نیست که بگوییم تمام مسلمانان از کشتن عمرو عاجز بودند.پس عمرو هر چه شجاع بود ممکن نبود در مقابل صدها و یا هزاران مسلمان مقاومت کند.و لیکن مساله این نیست. عمرو مبارز می طلبید و مبارزه تنها میان دو نفر ممکن است.ننگ است که به مقابله یک مرد بیش از یک مرد بیرون رود.البته او همه مسلمانان را به مبارزه می خواند تا هر کدام از آنها با وی مبارزه کنند،پس همگی خودداری کردند و جز علی کسی به جانب او نشتافت منطقی نیست که بگوییم عمرو تمام نیروی ارتش بت پرستان بود و کشته شدن او باعث به هزیمت رفتن تمامی احزاب شد،ولی منطقی است که روی دو مطلب تکیه کنیم:
(1) پرداختن علی (ع) به بستن رخنه ای که عبور عمرو و همراهانش ایجاد کرده بود و جلوگیری از پیوستن دیگران به عمرو،خطر را متوقف کرد،و آن را به عمرو و یارانش محدود ساخت،بر ماست که بسنجیم اگر آن رخنه باز مانده بود جمع کثیری از سواران مشرک به طرف مدینه پیشروی کرده بودند و عبور آنان به سر پا کردن پلی میان دو طرف خندق کمک کرده بود و همه لشکر عبور می کردند.
پس یک
ساعت غفلت ممکن بود موجب خطری کشنده شود.این اتفاق رخ نداد چون علی خطر جدید را با تسلط به اعصاب،حضور ذهن و نترسیدن از خطرها،بزودی پاسخ گفت.
(2) کشته شدن عمرو به لشکر بت پرستان ثابت کرد که آنان دوباره قادر به عبور از خندق نیستند،و این که چیزی را که عمرو از انجامش عاجز باشد برای دیگری غیر ممکن است.بدین جهت لشکر بت پرستان در مقابل یکی از دو امر قرار گرفت:یا به خاک افتادن یا پیگیری محاصره تا مسلمانان تسلیم شوند و یا خواه و ناخواه برای مبارزه از خندق عبور کنند. پیگیری محاصره از این نوع برای ارتش بت پرستان غیر ممکن بود.
چه آن یک ارتش نظامی نبود،و مواد خوراکی لازم برای رزمندگان،اسبها و شترانش نداشت. علاوه بر اینها باد تند غیر عادیی بر آنان وزیدن گرفت که دیگهایشان را می برد و خیمه هاشان را از جا می کند.و این تندباد در جنگ میان بت پرستان با همپیمانانشان-یهود-سابقه داشت که باعث دشواری هر چه بیشتر همکاری ایشان در این جنگ شد.
در این صورت،پیشاپیش ارتش بت پرستان-پس از بی بنیادی تصمیم عمرو و کشته شدن او و ناممکن بودن عبور سوارانشان به طرف دیگر خندق-تنها یک راه حل باقی بود،آن هم بر خاک افتادن،که همین کار را کردند.
سزاوار نیست که ما امر مهمی را فراموش کنیم:و آن این که کشته شدن عمرو و فرار همراهانش و هلاکت بیشتر آنها پیش از رسیدن به طرف دیگر خندق روحیه مسلمانان را تا حد زیادی-پس از این که روحیه بسیاری از آنها مرده بود-تقویت کرد.براستی امید ادامه جنگ و زنده ماندن و حتی امید پیروزی به آنها بازگشت.چون دانستیم که همه اینها از پیامدهای جهاد علی
است،معنی حدیثی را می فهمیم که حاکم در مستدرک روایت کرده است و آن این است که پیامبر فرمود:
«ارزش این مبارزه علی بن ابی طالب با عمرو بن عبدود در روز خندق بالاتراست از تمام اعمال امت من تا روز قیامت.» (5) .
براستی که عبور پسر عبدود از خندق در روز جنگ احزاب شبیه عبور اسرائیلیها بود از کانال سوئز در منطقه دریاچه های تلخ در جنگ تشرین اول سال 1973;اگر عمرو و یارانش در محکم کردن جای پاهاشان در طرف داخلی خندق موفق می شدند-همان طوری که اسرائیلیها در محکم کردن رد پایشان روی قسمت غربی کانال موفق شدند-تمام ارتش بت پرستان به جانب مدینه عبور کرده بودند و خطر ناشی از عبور عمرو از خطر گذر اسرائیلیها از کانال سوئز مهمتر بود.مسلمانان در جنگ احزاب،از کمکها و همپیمانهای عرب و غیر عرب که در اختیار مصریها بود بی بهره بودند.
با این تشابه بین دو جنگ قدیم و جدید،در می یابیم که میان آن دو فرقهای مهمی وجود دارد. زیرا که رفع خطر بت پرستان در جنگ احزاب تنها نتیجه دلاوری یک فرد و سرعت و حضور ذهن او بود.با این که رفع خطر اسرائیل نتیجه کوشش مصریها از حکومت،لشکر،توده مردم و شماری از عوامل داخلی و خارجی بود،تا آن جا که همه آنها برای رفع این خطر پشت به هم دادند (6) .
و آنچه در جنگ احزاب روی داد،این بود که آن هسته اسلامی بی مانند در جهان به واسطه عمرو با خطری سهمگین روبرو شد.آن خطر را علی با دلاوری فوق العاده خود و حضور ذهن و سرعت عملش دفع کرد.
پی نوشتها
1-سوره احزاب،آیه 10-13.
2-سوره احزاب آیه 23.
3-سیره ابن هشام ج 2 ص
224.
4-سیره ابن هشام ج 2.
5-مستدرک ج 3-ص 32.
6-آری اگر آن روز (زمان جمال عبد الناصر) با فداکاری و جانبازی مسلمانان اسرائیلیها از در بیرون رانده شدند بعدها به وسیله حاکمانی خائن چون سادات و حسنی مبارک از دریچه برگشتند!م.
دلیل موجهی وجود نداشته است تا یهود حجاز را (که عرب و از نژاد عرب بودند) وادار به دشمنی با پیامبر (ص) ،دین و پیروانش کند.در آغاز طلوع فجر دولت اسلامی در آغاز هجرت پیامبر (ص) می بینیم که رسول اکرم عهدنامه ای می نویسد که روابط قبایل مقیم مدینه و اطراف مدینه را در آن تنظیم می کند و به قبایل یهود هم حقوقی همانند حقوق مسلمانان اعطا می کند.در آن عهدنامه آمده است:
«یهودیان و پیروان ما دارای حق همیاری و برابری هستند،ستمی بر آنها روا نیست و نباید مورد رفتار خصمانه واقع شوند...و یهود بنی عوف با گروندگان به اسلام یک امتند همه یهود، بردگانشان و خودشان،پیرو دین خود هستند،و مسلمانان نیز پیرو دین خود.مگر کسی که مرتکب ظلمی و یا گناهی شود که او جز خود را هلاک نساخته است.یهود بنی حارث،یهود بنی ساعده،یهود بنی جشم،یهود بنی الاوس،یهود بنی ثعلبه،جفنه و بنی الشطیه نیز درست همان حقوق یهود بنی عوف را دارند...یهود هزینه خود را عهده دار است و مسلمانان نیز مخارج خود را بر عهده دارند.و میان ایشان در برابر کسی که با پیروان این نوشته بجنگد همیاری خواهد بود،و میان آنان دوستی و صمیمیت و نیکی به یکدیگر حاکم است نه تجاوز و گناه...» (1)
این عهدنامه بحق از بهترین نوع خود در تاریخ آزادی ادیان است و تنها اعلامیه ای است در اعلان حقوق بشر که انسانیت در طول
چندین قرن که بر او گذشته نظیر آن را ندیده است. تصور نمی کنم،یهود در طول تاریخ خود،در سایه هر گونه حکومتی که زندگی می کردند،-جز در قرن حاضر!-به چنان پیمانی دست یافته باشند.
براستی که انتظار می رفت،از این بزرگواری پیامبر نهایت قدردانی بکنند و زیر پرچم محمد (ص) در آیند و با شخصیت والای او صمیمانه رفتار کنند.بویژه در مورد دینی که آیین یهود بدان بشارت می دهد،و رسالت حضرت موسی را محترم شمرده است و به عنوان پیامی آسمانی مقدس و معتبر می داند و چیزی از مقام آن نمی کاهد،بلکه نهایت تایید را کرده و بزرگترین متمم و مکمل آن است.
همین یهودیان بودند که در ابتدا با همسایه های بت پرست خود از پیامبر مورد انتظار سخن می گفتند که تورات بدان بشارت داده است (2) و آنان را به نزدیکی ظهور آن حضرت تهدید می کردند و خود را آماده می کردند تا از پیروان او باشند.و لیکن موقعی که پیامبر موعود ظاهر شد،و آنچه را که می خواستند خداوند در آن پیامبر نشان داد،همه چیز را نسبت به او فراموش کردند و در مقابل بزرگواری و عدالت او به دشمنی برخاستند و هر نوع پیمانی را که با او بسته بودند شکستند.
به نظر می رسد که آنان از آن حضرت توقع داشتند،او نیز همانند ایشان نسبت به حضرت مسیح و پیروانش موضع خصمانه ای داشته باشد،ولی چون دیدند که قرآن فضیلت و صداقت مسیح و پاکدامنی مادرش را اعلان می کند،با آن حضرت سر ناسازگاری گذاشتند.و شاید هم آنان از اسلام به لحاظ دیگری ناراضی بودند،چه اسلام ربا را حرام دانسته و سودجویی مالی و سیطره رباخواران را بر بازار اسلام جلوگیری کرده است.و در این نکته ای است که آنها را
می ترساند و ناراحت می کند.چه آنان پیوسته ربا را چندین برابر می خورند.شاید آنان سیستم آزادی فردی،در زندگی شبه جزیره را چراگاه سرسبزی برای خود می دیدند،که می توانستند تعصبات قبایل را تحریک کنند و گروهی را بر ضد گروه دیگر بشورانند;در صورتی که وجود دولتی نیرومند با نظام معین میان آنها و چنین امکاناتی فاصله ایجاد می کرد.
به هر حال،یهود شبه جزیره تصمیم گرفت که با تمام قوای خود به لشکر بت پرستان بپیوندد تا این که توده عرب،غرق در طوفان جهالت،فقر،ناامیدی و بی قانونی خود بماند،همچنان که قوی،ضعیف را بخورد و هیچ فردی از ساکنان آن سرزمین بر مال،جان و ناموسش امنیت نداشته باشد.براستی که یهودیان و هم بت پرستان نمی خواستند جامعه برای حق طبیعی خود نسبت به اقامه دولتی قیام کند که توده های پراکنده را متحد سازد و عدالت را در میان توده ها برقرار کند و آن جامعه و ملل دیگر را متوجه آفریدگار جهان سازد،آفریدگاری که بی شریک است و کسی جز او سزاوار پرستش نیست.اگر بگوییم که خطر یهود شبه جزیره برای دولت اسلامی کمتر از خطر قبایل بت پرست با همه فزونی جمعیت بت پرستان نبوده است،سخنی درست گفته ایم.خواننده به یاد دارد که دعوت کنندگان به جنگ از یهود بودند که نزد بت پرستان مکه و غطفان برای جنگ مدینه رفتند و در سال پنجم هجری بزرگترین نیروی کارآمد تا آن وقت را فراهم کردند و رودرروی مسلمانان قرار دادند و جنگ احزاب را به وجود آوردند.و هنگامی که یهود بنی قریظه در آن جنگ دیدند خطر بت پرستان قوت گرفته است و دایره حضورش در پیرامون اسلام مستحکم شده است فرصت آینده را غنیمت شمردند و پیمان خود را با پیامبر شکستند و به دشمنان
او پیوستند و در دشوارترین شرایطی که پیامبر (ص) با آنها روبرو بود،با نفرات و ابزار به دشمن پیوستند تا ریشه خطر را از بیخ برکنند و نابود سازند.
البته پیامبر (ص) -پس از پراکنده شدن احزاب و از بین رفتن خطر آنها-بنی قریظه را مجازاتی سخت کرد و آنان را وادار به پرداخت غرامت جانی و مالی کار زشتشان کرد.و لیکن جمعیت عمده یهود که در خیبر و چندین دژ آن-که از مدینه حدود هشتاد میل فاصله داشت-مقیم بودند به صورت خطر نمایانی برای دولت اسلامی باقی مانده بودند.اینک وقت مناسبی برای آهنگ درهم شکستن شوکت مردم خیبر فرا رسیده بود.چرا که پیامبر (ص) از شر بت پرستان مکه بعد از بستن یک پیمان صلح ده ساله ایمنی یافته است.
پیامبر از حدیبیه (آن جایی که پیمان صلحی موقت را منعقد کرد) بازگشت،در حدود پانزده روز در مدینه ماند سپس به جانب قلعه های خیبر رهسپار شد در حالی که هزار و ششصد نفر نیروی منظم آن حضرت را همراهی می کردند،آنان همان افرادی بودند که روز حدیبیه با وی همراه بودند،پیامبر پس از سه روز راه،شب هنگام در اطراف دژهای خیبر فرود آمد.
ساکنان قلعه ها بنا به عادت خود بامدادان به قصد رفتن به مزارع خود بیرون شدند ولی وقتی لشکر اسلام را دیدند سخت ترسیدند و گفتند:«محمد با لشکر!»،سپس به دژهای خویش بازگشتند.
لازم به تذکر است که این جنگ یک جنگ مذهبی نبود به این معنا که هدف مجبور کردن اهل خیبر به پذیرش دین اسلام باشد،چه این که پیامبر هیچ فردی از اهل کتاب را مجبور به تغییر آیین خود نکرد.و دیدیم که عهدنامه ای را که پیامبر
در سال اول هجری نوشت متضمن آزادی دینی یهود و حقوق مدنی آنها بود،مشروط بر این که آنان به مضمون آن پیمان عادلانه پایبند می ماندند،و لیکن یهودیان ملتزم به هیچ شرطی از شرایط آن نشدند و برای دولت اسلامی و هم برای آزادی دینی و اجتماعی مسلمانان به صورت خطری بزرگ در آمدند.پس بر پیامبر لازم شد که آنها را جای خودشان بنشاند.
خواننده گرامی به یاد دارد که عناصر عمده دفاع اسلامی در سه جنگی که قبلاذکر شد سه عنصر بود:
(1) رهبری والای پیامبر (ص) با همه پایداری بی نظیر او که فرمانش در عمق دلها نفوذ می کرد و شخصیتی که قداست فرمانبریش بر هر سربازی واجب بود.
(2) دلاوری خاندان پیامبر (ص) .
(3) وجود صدها تن از مؤمنان با اخلاصی که تعدادشان به طور فراگیر زیاد بود.
خواننده توجه دارد که پیامبر از اعضای خاندانش،عبیدة بن حارث را در جنگ بدر،و بعد عمویش حمزه را در جنگ احد از دست داد.
نقل شده است که پیامبر روز خندق از خدا خواست که-پس از این که عبیده را روز بدر و حمزه را روز احد گرفته است-علی را برای او نگهدارد.
البته علی در هر سه جنگ بالا شرکت داشت و در آنها به تمام فنونی که تاریخ از آنها سخن می گوید آزموده شد.وی در تمام آن جنگهای سرنوشت ساز نخستین حمله ور و ثابتقدم ترین مجاهد بود.پس او هم اول جنگ بود،هم میانه و هم پایان،و نخستین حمله هایش در هر جنگی تاثیری آشکار بر روند جنگ داشت،و پایداری و شتافتنش به جانب شعله های جنگ اثری ملموس در سرعت پایان گرفتن و خاموش شدن لهیب پیکار می گذاشت.
و لیکن علی نتوانست نخستین حمله ور
در جنگ خیبر باشد،چرا که او در آغاز غایب بود.البته غیبت علی به دلیل بیماری بود.ولی اثر این غیبت بر روند جنگ آشکار بود.پیامبر (ص) برای اهل خیبر محاصره ای فراهم کرده بود و این محاصره بدون هر گونه نتیجه ای طولانی شد. تیراندازیها و حمله های هر روزه در میان دو گروه برای مسلمانان هیچ گونه امتیازی در بر نداشت.آذوقه مسلمانان رو به کاهش بود بحدی که نزدیک بود تمام شود.مسلمانان ناچار به خوردن گوشت خران اهلی شدند.
در آخر پیامبر پرچم را به ابی بکر داد و او لشکر را به جانب قلعه ناعم رهبری کرد.یهودیان به طرف او بیرون شدند و جنگ بین آنان در گرفت و مسلمانان پیروز نشدند بلکه کفه یهودیان می چربید.در روز دوم فرماندهی لشکر را به عمر سپرد او نیز بهره بیشتری از ابو بکر نداشت پیامبر خود را در مقابل مشکلی بزرگ دید:محاصره طولانی شد کمکهای غذایی به سختی می رسد و پیروزی هم نصیب لشکر اسلام نشده است.
آیا پیامبر بدون نتیجه محاصره را ادامه دهد؟یا محاصره را از دژهای خیبر بردارد و به مدینه برگردد که خود نوعی ضعف و ترس است؟
اگر خواننده در اثبات اثر پیکار علی در جنگهای قبلی تردید داشت،حال در جنگ خیبر آنچه اتفاق افتاده است او را در مقابل حقیقتی قابل لمس قرار می دهد که هیچ نیازی به تفسیر و توجیه ندارد.
براستی پیامبر (ص) از این که دو بار پیاپی در دو روز پرچمش بازگشت ناراحت شد،پس تصمیم گرفت مشکل را به طور بنیادی حل کند،بهتر است از دو دانشمند یعنی بخاری و مسلم بخواهید تا از ماجرا در دو صحیح خود سخن بگویند.هر دو روایت کرده اند که سهل بن
سعد (صحابی بزرگوار) گفته است:
«رسول خدا (ص) در روز خیبر فرمود:این پرچم را به مردی خواهم داد که خداوند و پیامبرش را دوست می دارد و خدا و پیامبر او را دوست می دارند،و خداوند این دژ را به دست او می گشاید.پس مردم آن شب را در این زمینه با هم صحبت می کردند و از هم می پرسیدند پیامبر (ص) پرچم را به چه کسی خواهد داد؟و چون صبح شد مردم گرد پیامبر جمع شدند و هر کدام امیدوار بودند که پرچم به او داده شود،پیامبر فرمود:علی بن ابی طالب کجاست؟ گفتند یا رسول الله او از درد چشم رنج می برد.فرمود:کسی را بفرستید بیاید.پس علی را آوردند،پیامبر آب دهان به چشمانش مالید و دعا کرد و او شفا یافت به طوری که گویی اصلا دردی نداشته است.
پس پرچم را به علی داد،و علی عرض کرد یا رسول الله،آیا با آنها بجنگم تا مثل ما مسلمان شوند،پیامبر فرمود:پیش از جنگیدن پیکی نزد آنان بفرست و بعد آنها را به اسلام دعوت کن و آنان را از حق خداوند بر ایشان آگاه ساز.به خدا سوگند هر گاه خداوند فردی را به وسیله تو هدایت کند بهتر است از شتران سرخ مویی که مال تو باشند و تو آنها را در راه خدا انفاق کنی (3) .
علی پرچم به دست لشکر را رهبری می کند.بر خلاف اصول و مقرراتی که بایستی در جنگها مراعات شود،او پیشاپیش لشکر می رود.سلمة بن اکوع می گوید:«به خدا سوگند او با پرچم بیرون شد در حالی که نفس می زد و بسرعت گام برمی داشت.و من در پی او حرکت می کردم تا اینکه پرچمش را در زیر آن دژ در تلی از
سنگها فرو برد،یهودیی از بالای آن دژ اطلاع یافت، گفت تو کیستی؟گفت منم علی بن ابی طالب،یهودی گفت:شما برترید اما به عنوان وحی به موسی نازل نشده است!سلمه می گوید علی برنگشت تا این که خداوند به دست وی آن دژ را فتح کرد» (4) .
سلمه می گوید:مرحب یهودی در حالی که رجز می خواند و مبارز می طلبید به جانب علی آمد پس،علی ضربتی بر او وارد کرد که سر او را شکافت و او را از پا در آورد و باعث فتح قلعه شد (5) از ابی رافع خادم رسول الله نقل شده است که او گفت:
به همراه علی بن ابی طالب-موقعی که رسول خدا او را با پرچم خود گسیل داشت-بیرون رفتیم وقتی که به نزدیک قلعه رسید،اهل آن قلعه بیرون شتافتند،علی با آنان به جنگ پرداخت،مردی از یهود ضربتی بر او حواله کرد سپر علی از دستش افتاد و او دست به دری که نزدیک دژ بود برد و آن را به جای سپر خود به کار برد،آن در در دست وی بود تا جنگ پایان گرفت.هفت نفر که من هم هشتمین آنها بودم سعی کردیم که آن در را از این رو به آن رو کنیم نتوانستیم (6) .
براستی یورش علی بر یهودیان قلعه بیش از هر چیز به تندبادی شبیه بود،یهودیان پس از آن جنگ داغ،به دنبال کشته شدن پهلوان یهود،یعنی مرحب،طولی نکشید که به قلعه خود پناه بردند و درب ضخیم آن را بستند.
طبیعی بود که یهودیان با ورود به قلعه و بستن دربهای آن،چاره ای برای دفاع از خود بیندیشند چرا که ایشان در جنگ رو در رو شکست خوردند،و لیکن آن کار هم
چاره ساز آنان نشد،چه آن که علی و لشکریانش موفق به ورود به قلعه آنان شدند و آن را فتح کردند.علی چگونه موفق به گشودن آن درب عظیم شد؟آیا او تنها از دیوار بالا رفت و یا لشکریانش به همراه او از دیوار به داخل قلعه وارد شدند و آن درب را از داخل باز کردند؟این امکان دارد ولی مورخان و محدثان،تا آن جا که من اطلاع دارم،متذکر نشده اند که کسی از مسلمانان در آن جنگ با بالا رفتن از دیوار وارد دژ شده باشد.یا این که علی با قدرتی غیر عادی توانسته است در قلعه را از جای بر کند چنان که بعضی از روایات برای ما بازگو می کنند؟آن نیز به طور جدی امکان پذیر است.چه در همان روز معجزه شفای چشمان علی (ع) با آب دهان مبارک پیامبر تحقق یافت،و شاید کندن آن درب معجزه دیگری بوده است که در آن روز به وقوع پیوسته است.و ای بسا این درب همان باشد که به گفته ابو رافع هنگامی که سپر علی (ع) از دست افتاد،آن را سپر قرار داد.
هنگامی که علی وارد قلعه یهودیان شد توان دفاعی آنان تمام شده بود.دیگر ممکن نبود پس از شکست نخستین،در جنگ رو در روی دومی،طرفی ببندند.البته آن دژ به دست مسلمانان فتح شد،در حالی که هنوز آخر لشکر به اولش نپیوسته بود!
پس از آن قلعه،دیگر قلعه های خیبر به دنبال آن و پس از سقوط دژ ناعم سقوط کردند به طوری که نزدیک بود تمام منطقه خیبر از آن دولت اسلامی شود.
برای خواننده آسان است که از رویدادهای این جنگ به نتایج زیر برسد:
(1) براستی که جنگ خیبر
برای مسلمانان جنگ سرنوشت بود،پیش از این جنگ در دو جنگ گذشته مسلمانان وضع خوبی نداشتند.مسلمانان در جنگ احد به هزیمت رفتند و جز اندکی همه آنها از صحنه پیکار فرار کردند.در جنگ احزاب مدافع بودند.ترس دل همه را پر کرده بود (بجز کسانی که خداوند ترس را از آنان برداشته بود) آن هنگام که دشمن از بالای سر و پایین پایشان آمد و جانهایشان به لب رسیده بود و جنگ در شرایطی پایان گرفت که مسلمانان جرات روبرو شدن با آنان و یا عبور از خندقهایشان به سوی آنها را نداشتند.
در این سومین جنگ مسلمانان با دشمنی روبرو شدند که از نظر شمار از آنان کمتر بود،و اگر نتوانستند بر دشمن پیروز شوند به این سبب بود که قبایل فراوان عرب،هنوز بر آیین بت پرستی خود باقی بودند،و بزودی جرات یافتند،پی در پی به مسلمانان یورش برند.مردم خیبر به فکر حمله های آینده می افتادند،و برای هر نیروی دیگری که قصد تهاجم به مسلمانان می کرد،پشتیبانی نیرومند می شدند.اگر مسلمانان از درهم شکستن شوکت مردم خیبر عاجز می شدند اعتماد به نفس را از دست می دادند،و آن پیروزی بر جمعیت زیاد دشمن در شبه جزیره را در فاصله بسیار دور از خود می دیدند.اگر مسلمانان پیروز می شدند،دژهای دشمنان را می گشودند،کار بر عکس می شد چرا که آن پیروزی موجب بالا رفتن روحیه ایشان می شده،و آنان را از خطر ناگهانی آینده آسوده خاطر می کرد و دیگر قبیله های عرب را از تهاجم آنان می ترساند.
(2) براستی که پیامبر از روال جنگ خوشحال نبود،چه آن که محاصره طول کشیده بود و کمکهای مواد غذایی کمیاب شده بود.دلیل این مطلب این که اینان در این جنگ گوشتهای خران اهلی
را خوردند.اگر مدت بیشتری طول کشیده بود و امکان پیروزی بر دشمن نمی یافتند،مسلمانان در آینده ای نزدیک ناچار به عقب نشینی و رفع حصر می شدند.به همین جهت مسلمانان در دو روز پیاپی با فرماندهی ابو بکر،و بعد عمر،به دژهای خیبر هجوم بردند. چون مسلمانان از فتح هر کدام از آن دژها در دو تهاجم ناتوان ماندند،و پیامبر (ص) دید که مسلمانان در مقابل مشکل بزرگی قرار گرفته اند،در صدد راه حل قطعی برآمد.
تنها راه حل قطعی در این جنگ فرماندهی علی (ع) برای لشکر اسلام بود.چون در نظر پیامبر تنها راه حل قطعی،علی،مجسم می شد،پیامبر ناگزیر از بروز معجزه ای شد تا علی بتواند به آن کار مهم دست بزند،چه آن که علی درد چشم بود و هرگز،نمی توانست به آن کار مهم بپردازد،مگر این که چشمانش بهبود می یافت،و لذا پیامبر با آب دهان مبارکش او را معالجه کرد و چشمان او شفا یافت.اگر میان مسلمانان کسی بود که جای علی را می گرفت او مکلف به این کار مهم نمی شد،علی در وضعی غیر عادی بود و اگر در آن جنگ وارد مبارزه نمی شد اشکالی نداشت،ولی آن کاری مهم بود و کسی جز علی نبود که بتواند با خطر مقابله کند و بر آن پیروز شود.
شفای چشمان علی با آب دهان رسول خدا یکی از دو معجزه بود.معجزه دوم همان رسالت پیامبر و خبر دادن آن حضرت به مسلمانان بود که آن مرد که در روز سوم فرماندهی جنگ را به عهده خواهد گرفت برنمی گردد،مگر این که فتح را به دست خویش نصیب مسلمانان کند. چگونه محمد به عنوان یک بشر می تواند آگاه شود که خداوند آن قلعه را به دست علی فتح خواهد کرد؟این احتمال هست که علی کشته شود و یا زخم کاری بردارد که مانع از پیگیری مبارزه شود.و لیکن پیامبر اکرم این کلمات را از روی هوای نفس نگفت چه او از روی وحی الهی سخن می گوید و خداوند می داند که در آینده برای علی چه اتفاقی خواهد افتاد و این که او برنمی گردد تا خدا به دست او قلعه را فتح کند.
و این چنین بود که هنگام غیبت علی
(ع) تمام ارتش از فتح خیبر عاجز ماندند.و حضور علی (آن یکه مرد) کلید فتح و پیروزی بود.این امر آشکارا مطلبی را اثبات می کند-قبلا راجع به آن سخن گفتیم-آن این است که علی مجری خط پیامبر (ص) وایجاد دولت اسلامی بود.
عمر،در پاسخ شخصی که علی (ع) را به تکبر متهم کرد راست گفت که:حقا کسی که مثل علی باشد حق دارد بر خود ببالد«به خدا سوگند اگر شمشیر علی نبود هر آینه پایه اسلام استوار نمی شد.از این گذشته او داورترین فرد این امت و با سابقه ترین و شریفترین آنهاست (7) . البته خداوند پشت پیامبر بزرگش را به وسیله پسر عمویش علی محکم کرد که وعده پشتیبانی در راه هدف بزرگ او را دهسال پیش از هجرت داده بود.پس پشتیبانی او از پیامبر (ص) تنها نمونه تاریخ است.
اگر علی آن قول (روز انجمن منزل) را هم نداده بود جز آنچه انجام داد انجام نمی داد،پس ارتباط علی با پیامبر یک رابطه طبیعی بود،نیازی به قول یا پیمانی نداشت.سخن پیامبر به علی (در فصل سوم) گذشت که فرمود:«یا علی!مردم از درختان مختلفند و من و تو از یک درختیم...».
علی آن وعده را به زبان نیاورد تا به مقامهایی که پیامبر (ص) به یاری کننده خود،وعده داده بود-علی رغم عظمت آن مقامها-برسد،بلکه آن قول را داد چون می دید که یاوری به پیامبر همان هدفی است که برای آن آفریده شده است.براستی که دل او را عشق به خدا و پیامبرش پر کرده بود.هر کس چنان باشد تمام هستیش را برای رضای آن دو خواهد داد و منتهای خوشبختی و کامیابیش را در انجام آن خواهد دید.
آن گاه که
پیامبر به علی مراتب برادری،وصایت و خلافت را عطا می کرد از جانب خدا فرمان صادر می کرد.هرگز خداوند برای آن مراتب،جز فردی لایق را برنمی گزید.
حتی اگر مساله بزرگ رسالت نیاز به جهاد و فداکاری علی نداشت،پیامبر برای خود برادر، جانشین و خلیفه ای جز او اختیار نمی کرد،چه آن که علی از جهت خلق و خوی شبیه ترین مردم به پیامبر بود و همو دانشمندترین مسلمانان و با سابقه ترین آنان به اسلام و مطیعترین آنان نسبت به اوامر الهی بود و به همان سبب محبوبترین ایشان نزدخدا و رسولش به شمار می آمد.
بر محبت علی نسبت به خدا و رسولش و نیز محبت خدا و رسولش نسبت به علی همین بس که پیامبر روز خیبر فرمود:«این پرچم را فردا به دست کسی خواهم داد که خداوند این دژ را به دست او می گشاید،او خدا و پیامبرش را دوست می دارد.و خدا و پیامبرش هم او را دوست می دارند...»
ترمذی در صحیح خود (8) و حاکم در مستدرکش (9) روایت کرده اند که مرغ بریانی برای پیامبر آوردند تا بخورد،پس گفت:«بار خدایا:محبوبترین خلق در پیشگاه خود را برسان تا با من این مرغ را تناول کند.»پس علی آمد و به همراه او میل کرد.
چون علی تنها فرد شایسته آن مقامها بود-صرف نظر از نیاز رسالت به معاونت و پیکار او-می بینیم که پیامبر آن مقامها را پیش از این که علی ایفای تعهد خود به فداکاری و پیکار را آغاز کند-به وی اعطا می کند.
بعلاوه پیامبر هنگامی که آن مقامها را تفویض می کند،شاهدان رویداد تنها سی یا چهل مرد بودند و همه از اعضای خاندان پیامبر.طبیعی بود که پیامبر آن مطلب را به دیگر مسلمانان به هنگام یافتن فرصتی مناسب،اعلان کند.
پیامبر مصلحت دید که بتدریج آن را اعلان کند.پس،آن بزرگوار اندکی بعد از هجرت شروع کرد تا برادری خویش را با علی (ع) به اطلاع عموم برساند.
این است مطلبی که در صفحه های آینده راجع به آن سخن خواهیم گفت.
پی نوشتها
1-حیات محمد،نوشته محمد حسین هیکل،ص 222.
2-در سفر تثنیه فصل 18:«برای آنان (اسرائیلیها) پیامبری از میان برادرانشان،عرب (چون اسماعیل پدر عرب برادر اسحاق پدر اسرائیلیهاست) مانند تو (مثل موسی در این که او صاحب شریعت تازه ای است) بر می انگیزم،و سخنم را در دهان او قرار می دهم (پس از پیش خود
سخن نمی گوید بلکه عین کلمات خدا را به زبان می آورد.و این است امتیاز قرآن) پس به آنچه من توصیه می کنم او بدان توصیه می کند و هر انسانی که سخن مرا گوش ندهد،سخنی را که پیامبر به نام من به زبان می آورد،من مؤاخذه می کنم.
3-صحیح بخاری ج 5 ص 171 و صحیح مسلم ج 15 ص 178-179.
4-سیره ابن هشام،ج 2 ص 335.
5-مستدرک حاکم ج 3 ص 28-29.
6-سیره ابن هشام،ج 2 ص 335.
7-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 179.
8-ج 5 ص 300 (حدیث 3805) .
9-ج 3 ص 130-131.
دولت اسلامی از آغاز هجرت شروع به نمو کرد و رشد این دولت در تاریخ بشری تنها نمونه ای است که وجود داشته است.ما پیش از اسلام هیچ دولتی را سراغ نداریم که بر اساس برادری، نشات گرفته از ایمان به وحدانیت آفریدگار و عدالت او،ایمان به روز جزا،برابری همه مردم در پیشگاه خدا و برتری نداشتن هیچ کس بر دیگری جز به تقوا و بطلان هر نوع امتیاز خانوادگی،قومی و یا قبیله ای-که سنت عدالت الهی آن را پذیرا نیست-بر پا شده باشد.و نیز پیش از اسلام هیچ دولتی را سراغ نداریم،که پیدایش آن نتیجه توجه مجموعه مشترکی از مردم با ایمان به این مبانی و اصول برجسته باشد.
مضافا بر این که،این برادری فراگیر،اگر نمونه عینی نداشت،به صورت یک اندیشه مجرد باقی می ماند.ولی پیامبر خواست که به عموم مسلمانان نمونه ای محسوس در شکل برادریهای خصوصی بدهد که قوام هر کدام از آنها بر دو تن از پیروانش استوار باشد.دو برادر خوانده برادری خود را برای خدا در آن نوع اخوت به صورت عملی آغاز می کنند.پس،هر یک از آن دو نفر بدان
گونه با دیگری رفتار می کند که با برادر پدر و مادریش.این برادریهای ویژه را پیامبر پس از هجرت ایجاد و اعلان فرمود.
از میان آن برادریها،برادریی بود که تاریخ به وجود آمدنش به ده سال قبل از هجرت برمی گردد،پیامبر (ص) تصمیم گرفت که آن را پس از این که در مکه به هاشمیون اعلان کرده بود به مسلمانان نیز اعلان عمومی کند.آن همان اخوتی بود که پیامبر (ص) در روز انجمن منزل بین خود و علی ایجاد کرد.
در سیره حلبی آمده است:«پیامبر پس از هجرت،بین ابو بکر و عمر،بین ابی بکر و خارجة بن زید،بین عمر و عتبان بن مالک،بین ابی رویم خثعمی و بلال،بین اسید بن حضیر و زید بن حارثه،بین ابو عبیده و سعد بن معاذ و بین عبد الرحمان بن عوف با سعد بن ربیع...عقد اخوت بست،سپس دست علی بن ابی طالب را گرفت[و گفت]:این برادر من است!پس علی و رسول الله دو برادر بودند...» (1)
و ابن هشام در السیرة النبویه،مطلب ذیل را نقل می کند:«رسول خدا (ص) بین اصحاب خود از مهاجران و انصار عقد اخوت بست،و گفت:برای خدا دو نفر دو نفر برادر خوانده شوید! سپس،دست علی بن ابی طالب را گرفت و گفت:این برادر من است!پس،رسول خدا سید رسولان و پیشوای پرهیزگاران و فرستاده پروردگار جهانیان-که کسی از بندگان خدا به عظمت او و همانند او نیست-با علی بن ابی طالب برادر است.
«حمزة بن عبد المطلب شیر خدا و شیر رسول خدا و عموی رسول الله با زید بن حارثه خادم رسول خدا برادرند.ابو بکر صدیق فرزند ابی قحافه و خارجة بن زهیر برادر بلحارث از قبیله خزرج برادرند،عمر بن خطاب و
عتبان بن مالک برادر بنی سالم بن عوف بن عمر بن عوف از قبیله خزرج برادر،می باشند...» (2) .
البته برادری از این نوع ممکن است دو نتیجه در پی داشته باشد:
(1) جایگزین کردن ملاک نزدیکی به خدا به جای همخونی.جایی که هیچ قرابت همخونی وجود ندارد مثل این که دو نفر از دو قبیله یا از دو شهر و دو قبیله باشند که قرب به مبدا و ایمان آنان به دین اسلام به منزله همخونی باشد.در این نوع قرابت انگیزه ای نهفته است که دو برادر در راه خدا را برای همکاری در راه خدمت به این مبدا آماده می سازد.چنان که پیدایش این نوع از قرابت روحی و تربیتی هر یک از دو برادر را نسبت به دیگری-اگر چه میان یکی از آن دو با خویشاوند دیگرش چیزی که منجر به سوءتفاهم و یا عداوتی شود-برکنار دارد.
گذشته از این،برادری میان دو شخص از دو قبیله،باعث دوستی هر یک از ایشان با افراد قبیله دیگر می گردد.براستی هر یک از آن دو نفر،دیگری را با انگیزه اخوت اسلامی جدید دوست می دارد.هر کدام از آنان خویشان نسبی دارند که او را دوست می دارند و او نیز آنان را دوست می دارد،آنان نسبت به او فداکاری می کند و او نیز برای ایشان فداکاری می کند.میان این خویشاوندان و کسی که با خویشاوندشان رابطه روحی دارد بزودی پیوندی محکم ایجاد می شود.به این ترتیب،برادری روحی در ردیف خویشاوندی نسبی قرار می گیرد.همچنانکه خویشاوندی خونی کمک برای قرابت روحی می گردد.
(2) براستی در این نوع برادری خصوصیتی است که حکایت از تشابه روحی بین دو شخص دارد،بویژه آن که این برادری از جانب رسول خدا (ص) یعنی آشناترین فرد به اصحاب
خود، تعیین شده باشد،چه آن که هیچ دو نفری از اصحاب پیامبر (ص) به شباهتهای روحی خود-به اندازه پیامبر (ص) -شناخت ندارد.بدان وسیله است که برادری عاملی برای کمک به آن دو به نفع اسلام و مسلمانان-به اندازه اخلاص آنان به اصول اسلامی-می باشد.
هر گاه برادری میان رسول خدا و علی را-پیش از هجرت و بعد از هجرت-مورد توجه قرار دهیم می بینیم که برادری ما بین آن دو،اولین هدف را که عبارت از نزدیک شدن دو قبیله از یک شهر و یا از دو شهر است،تعقیب نمی کند.چه آن که پیامبر و علی نه از دو شهر بودند و نه از دو قبیله،بلکه دو پسر عمو از درجه اول بودند.بدان وسیله نتیجه می گیریم که انگیزه برای برادری بین پیامبر و علی همان تشابه روحی آنان است.در عین حال خود همان اخوت،تثبیت و تاکیدی است برای پیمانی که پیامبر با علی ده سال پیش از هجرت بسته بود،آن روزی بود که پیامبر خدا (ص) بستگان نزدیک خود راگرد آورد و از آنان درخواست کمک کرد و به شخص کمک کننده وعده داد که برادر،وصی و جانشین او در میان آنان خواهد بود.علی تنها فردی بود که به پیامبر گفت:«یا رسول الله من مددکار تو خواهم بود.»
می خواهم بگویم که پیامبر انتظار دارد برادری که پیامبر برای خود انتخاب می کند،از همه مردم به او از نظر خلق و خوی،علم و اخلاص شبیه تر باشد.براستی برادر تو که از یک پدر و مادر به دنیا آمده اید،برادری است که تو انتخاب و اختیار نکرده ای و برای برادری خود برنگزیده ای بلکه به عنوان برادر تو متولد شده است.گاهی بین تو و او نه تنها
اخوت روحی نیست بلکه صمیمیت و صداقتی هم وجود ندارد.اگر تو در باره او مخیر باشی ای بسا که او را به برادری خود انتخاب نکنی!
چه بسیار خردمند دانایی که خویشاوندی،او را به برادری فرد نادانی ملزم ساخته است و چه زیادند افراد پرهیزکار صالحی که خویشاوندی آنان را مجبور به برادری شخصی بدبخت و بدکار کرده است.دو برادر از یک پدر و مادر زمانی خوشبخت و کامیاب می شوند که تشابه روحی داشته،از نظر بینش و اخلاق همگون باشند.
اما برادری را که تو برای خود-در دوران شکل پذیری عقل و مردانگی-انتخاب می کنی بیشتر اوقات از نظر روانی شبیه ترین و از جهت استعداد،نزدیکترین فرد به تو است.هر گاه آن کسی که برای خود،برادر انتخاب می کند،فرستاده خدا و پیامبر باشد،تردیدی نیست که این همگونی میان او و برادرش امری حتمی است.بدون شک برادر او شبیه ترین مردم به او از نظر خصلت،دانش و اخلاص خواهد بود.برادری پیامبر با علی در تاریخ امر مشخصی است و این خبری متواتر است.البته این برادری در قلب پیامبر معنا و اهمیت خاص خود را داشت.حاکم در مستدرک خود به دو طریق صحیح از پیامبر خدا آورده است که او به علی فرمود:«تو در دنیا و آخرت برادر منی!» (3) پیامبر خدا روزی-در حالی که چهره اش می درخشید-از منزل بیرون شد،عبد الرحمان بن عوف علت را پرسید،پیامبر فرمود:
«از جانب پروردگارم مژده ای درباره برادر و پسر عمویم و دخترم رسیده است مبنی بر این که خدا علی را همسر فاطمه گردانیده است.پیامبر به علی فرمود:«تو در بهشت برادر،همراه و رفیق منی (4)
پیامبر روزی علی را در موردی که مربوط به او و برادرش جعفر و زید بن حارثه بود،مخاطب قرار
داده،فرمود:«...و اما تو یا علی برادر و همراه منی...!» (5)
روزی پیامبر با علی عهدی بسته و به او گفت:«تو برادر و وزیر منی،قرضم را ادا می کنی و به وعده من عمل می کنی و مرا بریئ الذمه می سازی...» (6)
چون زفاف فاطمه با علی برگزار شد،پیامبر خدا به ام ایمن فرمود:«برادرم علی را نزد من بطلب!»ام ایمن (به شوخی) گفت:او برادر توست و در عین حال (دخترت را) به ازدواج او در می آوری؟پیامبر فرمود:آری ای ام ایمن!پس،علی را نزد او طلبید و او آمد...» (7) .
پیامبر در گرامیداشت علی در حد اعلان برادریش با او بسنده نکرد،بلکه افتخار بی نظیر دیگری نیز بر آن افزود،او را به دامادی خود انتخاب کرد و دخترش فاطمه زهرا را که درباره او گواهی داد بر این که بانوی زنان اهل بهشت (یا بانوی زنان با ایمان) است همسر او قرار داد (8) . و درباره او گفت:«فاطمه پاره تن من است،هر که او را به خشم آورد،مرا به خشم آورده است.» (9) . و عایشه ام المؤمنین درباره او گفته است:«از نظر کلام و بیان،کسی را از فاطمه به رسول خدا (ص) شبیه تر ندیده ام،و او هرگاه بر پیامبر وارد می شد،خوش آمد می گفت و به احترام او از جا برمی خاست و دست او را می گرفت و می بوسید و در جای خود می نشاند» (10) .
عایشه هر گاه از فاطمه دختر پیامبر یاد می کرد،می گفت:«کسی را راستگوتر از او ندیده ام مگر پدرش را» (11) .
البته شخصیتهای برجسته ای از اصحاب،خواستار ازدواج با بانوی زنان بودند پیامبر (ص) به آنان جواب رد می داد و می گفت:«من در این باره منتظر فرمان خدایم و مقصود او از این حرف
این بود که درباره ازدواج وی منتظر دستوری از جانب خداست.
هنگامی که علی درخواست همسری با او را کرد،پیامبر به او گفت:«خوش آمدی و شایسته ای! »پس،در سال اول هجری دخترش را به همسری او در آورد.علی،پس از جنگ بدر در سال دوم هجری با او زفاف کرد.
براستی که مقدر این ازدواج آن بود که ثمره های بی نظیری داشته باشد.از جمله این ثمره ها دو در قیمتی این امت بود که پیامبر درباره آنها و مادرشان فرمود که فرشته ای از آسمان آمده، مژده می دهد که فاطمه بانوی زنان اهل بهشت است و حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشتند (12) .
با تولد آن دو بزرگوار شریفترین خانواده ها در تاریخ اسلام،شکل گرفت،و اعضای چهار گانه این خانواده،خاندان پیامبر و عترت او گردیدند که پیامبر مسلمانان را مامور کرد تا هنگام صلوات فرستادن بر او بر آنان نیز درود فرستند.این خاندان همان است که پیامبر (ص) مسلمانان را به پیروی اعضای آن واداشته است زیرا آنان یکی از دوثقلند که پیروی آنها موجب ایمنی از گمراهی است.
پیامبر (ص) درباره علی و خانواده او هیچ سخنی جز به فرمان الهی و زبان وحی نگفته است، دلیل بر عظمت این خاندان و جایگاه برجسته آنان در اسلام همین بس که خداوند هیجده آیه پیاپی درباره ایشان فرو فرستاده است،و در این آیه ها از فداکاری و خدا دوستی این خانواده و مرتبه ایشان در بهشت سخن گفته است.
واحدی در البسیط،امام رازی در تفسیر کبیر،زمخشری در کشاف،نظام الدین نیشابوری در غرایب القرآن (13) و شبلنجی در نور الابصار (14) از ابن عباس روایت کرده اند که حسن و حسین مریض شدند،علی و فاطمه نذر کردند
اگر فرزندانشان شفا یابند سه روز به عنوان سپاسگزاری از خدا روزه بگیرند،پس حسن،حسین و کنیزشان فضه در آن مورد از آنان پیروی کردند.
دو فرزند شفا یافتند و اعضای خانواده سه روز پیاپی روزه گرفتند.نزد این خانواده در تمام آن سه روز جز مقداری نان جو وجود نداشت.روز اول بهنگام افطار،مستمندی آمد و طعام خواست،علی خوراک خود را به او داد،و همسر دو فرزندش و فضه نیز همان کار را کردند.در روز دوم به هنگام افطار یتیمی آمد و غذایی طلبید،آنچه نزد ایشان بود به او دادند.در روز سوم اسیری آمد،و غذایی خواست و آن خانواده همان کار روز اول و دوم را انجام دادند،پس، خداوند سوره هل اتی را درباره آنان نازل کرد که در آن آیات شریفه زیر آمده است:
«نیکان از جامی بیاشامند که در آمیخته با کافور بهشتی باشد.چشمه ای که بندگان خدا از آن می نوشند به نوعی خاص جریان دارد.وفای به نذر می کنند و می ترسند از روزی که آسیبش فراگیر است.و برای دوستی خدا طعام خود را بر مستمند،یتیم واسیر می خورانند.فقط برای خدا شما را اطعام می کنیم،پاداش و سپاسی از شما نمی خواهیم.براستی ما از پروردگارمان درباره روزی می ترسیم که چهره ها درهم کشیده شود و در کمال سختی باشد.پس خداوند آنان را از آسیب آن روز نگهدارد و تازه و شادمان آنها را حاضر کند.و به دلیل آن که صبر کردند پاداش آنان را بهشت و حریر قرار دهد...» (15)
از چیزهایی که قابل ذکر است این است که در هیچ روایتی نیامده که اعضای این خانواده بگویند،برای چه کسی خوراکشان را به اینان دادند:«تنها برای خدا شما را اطعام می کنیم و پاداش و
سپاسی از شما نمی خواهیم .براستی که ایشان در دلهای پاک خود آن را پنهان داشتند و به زبانشان نگفتند پس،خداوند آنچه را که آنان پنهان داشته بودند در کتاب خود، آشکار فرمود.این تنها گواهی قرآنی است،درباره هیچ یک از مسلمانان چنین وحیی نازل نشده است.این کار انجام نشد مگر برای این که فداکاری این خانواده در تاریخ بی نظیر بود.ما نمی دانستیم که تمام این خانواده چنین ایثاری را بر جان خود روا داشتند و غذای ضروری خود را سه روز پیاپی برای رضای خدا به نیازمندان دادند.و چرا نه؟چه آن که علی برادر پیامبر (ص) و همسرش پاره تن پیامبر و دو فرزندش-به شهادت آیه مباهله-فرزندان پیامبرند.
اعضای این خانواده بزرگوار همان کسانی هستند که پیامبر خدا-روزی که خداوند در آیه کریمه او را مامور ساخت که با نصارای نجران مباهله کند-آنان را با خود همراه برد و این بهمراه بردن ایشان دلیل بر این است که آنان پس از پیامبر،بلند مرتبه تر از همه مسلمانانند،و بردن علی-بطور خصوصی-بیانگر این مطلب است که علاقه میان پیامبر و علی از چهارچوب برادری تجاوز کرده،به درجه اتحاد و یگانگی رسیده است.در صفحه های آینده خواهیم دید که علی نسبت به پیامبر به منزله جان اوست.
پی نوشتها
1-ج 2 ص 97.
2-ج 1 ص 505.
3-ج 3 ص 14 و ترمذی در صحیح خود جلد 5 روایت کرده است.
4-تاریخ بغداد ج 12 ص 268 و استیعاب،ابن عبد البر ج 2 ص 460 (فیروزآبادی در کتاب خود فضائل الخمسه ج 1 ص 114 آن را نقل کرده است.)
5-طبقات ابن سعد ج 8 ص 114.
6-کنز العمال ج 6-ص 155.
7-مستدرک صحیحین از حاکم ج 3 ص 159.
8-بخاری آن را در
صحیح خود با سندش از عایشه در کتاب آغاز خلقت در باب علامتهای نبوت،روایت کرده است.
9-همان کتاب.در باب مناقب خویشاوندی پیامبر و منقبت فاطمه.
10-حاکم در مستدرک ج 3-ص 154 روایت کرده است.
11-مستدرک ص 160.
12-ترمذی آن را در صحیح خود ج 2 ص 306 روایت کرده است.
13-حاشیه بر تفسیر طبری ج 29 ص 112-113.
14-ص 102.
15-سوره دهر (76) آیه های 5-13.
در سال نهم پس از هجرت پیامبر،گروهی به نمایندگی از نصارای نجران یمن به مدینه آمدند تا راجع به اسلام از پیامبر (ص) سؤالهایی بکنند و با او درباره دین به احتجاج پردازند.و میان آنان با پیامبر بحث و گفتگویی شد که پیامبر در این گفتگو موضع مثبت اسلام را نسبت به حضرت مسیح و تعلیمات او بیان کرد.و لیکن آنان در موضع منفی خود نسبت به تعلیمات اسلامی پافشاری کردند.آن گاه وحی نازل شد و پیامبر را مامور به مباهله با آنان ساخت. مباهله نفرین کردن دو گروه متخاصم است تا بدان وسیله خداوند بر آن که باطل است عذابش را نازل کند:«هر کس پس از روشن شدن جریان با تو مجادله کند.بگو بیایید فرزندان و زنان و نزدیکان خود را گرد آوریم،لابه و زاری کنیم و لعنت خدا را نثار دروغگویان گردانیم (1) .
پیامبر (ص) به دلیل ماموریتی که داشت دچار زحمت شد و آن گروه مسیحی را به مباهله دعوت کرد.نیشابوری در تفسیر:غرائب القرآن و عجائب الفرقان خود،مطلب زیر را نقل کرده است:«پیامبر به آنان فرمود:خداوند مرا مامور کرده است که اگر پذیرای برهان نشدید با شما مباهله کنم،گفتند ای ابو القاسم!ما باز می گردیم و درباره کار خود با هم مشورت می کنیم،آن گاه به نزد تو می آییم.و چون
بازگشتند به شخص دوم هیات نمایندگی که مردی کاردان و با تدبیر بود گفتند:ای عبد المسیح!نظر تو چیست؟اوگفت:به خدا قسم ای جمعیت نصارا شما دانستید که محمد پیامبری است فرستاده از جانب خدا.و براستی سخن قاطع را درباره صاحبتان مسیح برای شما بیان کرد.و به خدا سوگند،هرگز قومی با پیامبری مباهله نکرد مگر آن که بزرگ و کوچک آنان از میان رفتند.و شما اگر این کار را بکنید بیچاره می شوید!اگر خوش ندارید،در موضع خود بایستید و بر دین خود پافشاری ورزید و این مرد را به حال خود واگذارید و به شهرهای خود باز گردید.
هیات نمایندگی مسیحیان به حضور پیامبر (ص) آمد،دیدند او برای مباهله بیرون آمده است در حالی که عبایی از موی سیاه بر دوش داشت;حسین (ع) در آغوش آن حضرت بود و دست حسن (ع) را در دست داشت و فاطمه (ع) در پی او حرکت می کرد،علی (ع) نیز شت سر فاطمه حرکت می کرد،و پیامبر (ص) به آنها می گفت هر وقت من دعا کردم شما آمین بگویید.اسقف نجران رو به همراهان کرد و گفت:ای گروه نصارا!من چهره هایی را می بینم که اگر دست به دعا بردارند و از خداوند بخواهند که کوه را از جا بکند،فورا خواهد کند!پس با او مباهله مکنید که هلاک می شوید و بر روی زمین تا روز قیامت یک مسیحی باقی نخواهد ماند.سپس،رو به پیامبر کردند و گفتند:ای ابو القاسم!تصمیم ما این است که با تو مباهله نکنیم...» (2) .
طبری در تفسیر خود از چندین طریق نقل کرده است که پیامبر خدا (ص) علی،فاطمه، حسن و حسین را در داستان مباهله به همراه خود آورده بود (3) .
و در صحیح مسلم از سعد
بن ابی وقاص روایت شده است که چون این آیه نازل شد:«بیایید فرزندان و...خود را گرد آوریم پیامبر خدا (ص) علی،فاطمه،حسن و حسین را طلبید و گفت: بارلها اینان اهل بیت منند» (4) .خداوند پیامبرش را مامور کرده بود تا به هیات نمایندگی نجران بگوید:«بیائید فرزندان،زنان و نزدیکان خود را گرد آوریم...»برای اطاعت این فرمان پیامبر حسنین را حاضر کرد که پسران دختر او و در حقیقت فرزندان او بودند;فاطمه را به حضور خواست که او برجسته ترین زنان از اهل بیت رسول بود.و لیکن چرا به همراه آنان علی را آورده بود که نه از پسران پیامبر است و نه از زنان او؟
برای علی در آیه مبارکه جایی نیست،مگر این که داخل در فرموده خدای متعال انفسنا»باشد. براستی که بردن علی دلیل بر این است که پیامبر خدا او را به منزله خود به حساب می آورد و اگر پیامبر خدا او را چنین به حساب می آورد پس،در حقیقت او را در میان همه مسلمانان ممتاز دانسته است.پیامبر خدا در موارد مختلفی صریحا می فرمود:علی از من است و من از اویم.و حبشی بن جناده روایت کرده است که او خود از پیامبر خدا شنید که می فرمود:«علی از من است و من از او و کسی از جانب من کاری را انجام نمی دهد بجز علی.» (5) .
چه زیباست گفتگویی که بین امام علی الرضا (ع) و مامون اتفاق افتاد...مامون به امام رضا (ع) گفت:«چه دلیلی بر امامت جدت وجود دارد؟»امام جواب داد:دلیل بر امامتش قول خدای تعالی:«و انفسنا و انفسکم است.
مقصود حضرت رضا (ع) این است که همراه بردن علی (ع) در داستان مباهله،قرار دادن او به
منزله خود پیامبر (ص) است و به منزله خود پیامبر (ص) بودن آن است که وی پیشوای مسلمانان است.آن گاه مامون گفت:اگر قول خدای تعالی:«و نساءنا و نساءکم نبود[حرف شما راست بود]امام (ع) در جواب فرمود:آری اگر[پس از آن]این سخن خدا«و ابناءنا و ابناءکم نمی بود.
منظور مامون این است که امکان دارد میان مسلمانان کسی در فضیلت همسان با علی باشد و ممکن است همان شخص در نزد پیامبر به منزله نفس پیامبر (ص) بوده باشد.و لیکن پیامبر نخواسته است همه اشخاصی را که همانند خود می بیند،به همراه آورد،بلکه یکی از آنان را احضار کرده است و او علی است.و دلیلی بر این مطلب کلمه نساءنا»است که شایسته است تمام زنان منتسب به پیامبر (ص) از جهت نسبت و همسری را مشمول آن بدانیم،و لیکن پیامبر (ص) یکی از آنان را که از جهت نسبت انتساب به او دارد احضار کرد،و او فاطمه (ع) بود به عنوان نمونه ای از زنانی که انتساب به آن حضرت دارند.
حضرت رضا (ع) به او جواب داد که اگر زنان دیگر برابر با فاطمه بودند آنان را نیز با فاطمه (ع) همراه می برد چنان که پیامبر (ص) ،حسن و حسین (ع) را با هم احضار فرمود چون آن دو برابرند.یکی از آنها را تنها به عنوان نمونه فرزندان احضار نکرد،و به همین دلیل همراه بردن علی (ع) دلیل بر این است که علی (ع) تنها مردی است که پیامبر او را همانند خود به حساب می آورد.
روایت شده است که عمرو بن عاص از پیامبر (ص) راجع به محبوب ترین مردان از میان همه مردم در نظر خود پرسید.جواب داد:ابو بکر.دوباره پرسید:بعد از ابو بکر
چه کسی؟فرمود: عمر.پس ابن عاص گفت:جایگاه علی کجا؟پیامبر (ص) نگاهی به حاضران کرده فرمود:«این مرد از کسی می پرسد که خود من است (6) .
صفحات گذشته روشن ساخت که پیامبر بزرگ برادری خود را با علی به امت اعلان فرمود و اعلان این مطلب پس از هجرت انجام وعده ای نبود که پیامبر پیش از هجرت وعده داده بود، بلکه پیامبر پیش از آن به وعده خود با علی عمل کرده بود،آن گاه که در یوم الدار با او عقد اخوت بست،در حالی که به او وعده نداد که این برادری را در آینده به مسلمانان اعلان خواهد کرد.
البته پیامبر (ص) آن کار را علنی و رو در رو انجام داد،زیرا او می دید علی استحقاق این بزرگداشت بی نظیر را دارد،و از طرفی،این اعلان امت را در آینده برای رهبری و زمامداری علی آماده می سازد و رهنمود بر شاخص هدایتی است که پس از پیامبر (ص) امت بدان نیاز خواهد داشت.
چون پسندیده بود که پیامبر (ص) برای امت روشن سازد که او به علی مقام اخوت خود را اعطا کرده است و نیز ضرورت داشت تا برای امت بیان کند که به علی دو مقام وصایت و خلافت را که در یوم الدار نیز در حضور اعضای فامیل اعلان داشته بود،مرحمت کرده است. براستی که بزرگترین چیزی که امت پس از ایمان به رسالت نیازمند آن است این است که جای امنی برای خود پیدا کند تا بعد از پیامبر به آن پناه ببرد.رهبری شایسته همان است که ضامن استمرار رسالت و صفای آن باشد،و امت را در طول قرون آینده از گمراهی در امان نگهدارد.
و پیامبر (ص) برای اعلان آن
به امت در سال دهم پس از هجرت روزی را در حجة الوداع انتخاب کرد.پس در حضور هزاران فرد حجگزار ولایت علی را اعلان فرمود.ولایت بر امور مسلمانان بعد از پیامبر طبق پیمانی از طرف پیامبر (ص) به معنی جانشینی و متضمن وصایت است.پیامبر (ص) با هر که پیمان ببندد تا امور مسلمانان را عهده دار شود،همو جانشین اوست.
پی نوشتها
1-سوره آل عمران (3) آیه 62.
2-این مطالب را در تفسیر نیشابوری که در حاشیه تفسیر طبری ج 3 ص 192-193 چاپ شده است می خوانیم.
3-ج 3 ص 192-193 و همچنین در تفسیر جلالین (2) ج 15 ص 176.
4-ج 15 ص 176.
5-سنن ابن ماجه،حدیث 143.
6-این روایت را ابن نجار (کنز العمال،ج 15 ص 125،شماره حدیث 361) نقل کرده است.
سال آخر زندگی پیامبر اکرم (ص) مشتمل بر رویدادهای زیادی است و لیکن دو رویداد برجسته و مشخص وجود دارد،حاکی از آن که پیامبر (ص) دریافته بود اجلش نزدیک شده است و او بزودی دعوت حق را لبیک خواهد گفت.
پیامبر به مردم شبه جزیره عربستان اعلان کرد که در آینده نزدیکی فریضه حج را انجام خواهد داد و مایل است آنها هم در ایام حج همراه او باشند تا مناسک حج را به آنان بیاموزد و آنچه لازم است،به پیروان خود سفارش کند،چرا که می ترسد در سال آینده نه او مردم را ببیند و نه مردم او را.دهها هزار نفر از حجاج با پیامبر خدا همراه شدند و پیامبر آنان را در مورد احرام،طواف،نماز،سعی،موقفها و قربانی کردن راهنمایی می کرد و آنان نیز از آن حضرت تبعیت می کردند و آنچه دستور می داد انجام می دادند.او در عرفات برای آنان خطبه خواند و در آغاز
سخن مردم را از نزدیک شدن اجلش آگاه ساخت،زیرا پس از حمد و ثنای پروردگار فرمود:
«ای مردم!سخن مرا بشنوید،زیرا من نمی دانم شاید پس از امسال در این جا هرگز شما را ملاقات نکنم...».
سپس راجع به حرمت خونها و مالهایشان با آنها سخن گفت و فرمود:
«ای مردم!جان و مالتان همچون حرمت این روز و این ماه بر شما حرام است،تا وقتی که با خدایتان ملاقات کنید-و شما بزودی پروردگارتان را ملاقات خواهید کرد:پیام الهی را ابلاغ نمودم (1) .
پیامبر در خطبه خود تاکید زیادی بر ادای امانت داشت،در حالی که اعلان می فرمود،هر نوع رباخواری و هر نوع ادعای خون که در زمان جاهلیت بوده بی اساس و ملغاست و حقوق زنان و اخوت اسلامی را یادآوری کرد.
پیامبر اکرم (ص) علاقه مندترین فرد به آینده امتش بوده است و آگاه ترین مردم بر آنچه در آینده نزدیک از گرفتاریها،غمها و خطرهایی که وارد بر دیانت،اخوت و وحدت این امت خواهد شد.مبادا امت را ترک کند بی آن که مشعلی فروزان برای آنان تعیین کرده باشد،تا ایشان را در برابر پیشامدهایی که با مرگ او و انقطاع وحی به امت روی خواهد آورد،هدایت کند. بنابراین چیزی را به امت معرفی کرد که با توسل به آن در مقابل گمراهی-در صورت اطاعت از او-ضامن هدایت آنان گردد.
ترمذی در صحیح خود،با سندی که به جابر بن عبد الله انصاری می رساند روایت کرده است، (و خود ترمذی گفته است که او از ابوذر و ابو سعید و زید بن ارقم و حذیفة بن اسید،روایت کرده است که با روایت جابر یکی است) که او گفت:«پیامبر خدا (ص) را در سفر حج روز عرفه دیدم بر شتر
قصوی سوار بود و خطبه می خواند و شنیدم که می فرمود:
«ای مردم!من در میان شما کسی (یا چیزی) را قرار دادم،اگر به آن چنگ بزنید هرگز گمراه نخواهید شد:کتاب خدا و عترتم،اهل بیتم را».
با این کلمات،پیامبر به امتش اعلان کرده است که برای آنان چیزی را به جا گذاشته است که بدان وسیله-اگر آن را بگیرند-از گمراهی در امان باشند،و این ضمانت از دو عنصر متفق فراهم آمده است یکی وحی خداوند که در قرآن نگارش یافته است و دومی عترت پیامبر،یعنی برگزیدگانی که علم تاویل قرآن و احاطه به سنتهای پیامبر اکرم (ص) نزد آنان است.
از جمله مطالب در خور گفتن،این است که توده مسلمانان این سخنان پیامبر را که حدود بیست نفر از صحابه نقل کرده اند،نمی دانند.آنچه میان آنان معروف است همان است که ابن هشام در السیرة النبویة نقل کرده است;پیامبر (ص) در خطبه ای که در عرفه ایراد فرمود، گفت:«براستی که در میان شما چیزی را به جا گذاردم که اگر به آن متوسل شوید،هرگز گمراه نمی شوید:کتاب خدا که امری آشکار است و سنت پیامبر خدا».
و بسیاری از عامه حدیث اول را بعید می شمارند و تصور می کنند که بین دو حدیث منافاتی وجود دارد.
واقعیت این است که حدیث چنگ زدن به کتاب و سنت حدیث مرسل است و ابن هشام سندش را به شخص پیامبر درباره آن حدیث یادآور نشده است.و بدان جهت شایسته اعتماد نیست،بخصوص که بخاری و مسلم در روایت خود برای خطبه روز عرفه پیامبر (ص) کلمه و سنة نبیه را ذکر نکرده اند بلکه به ذکر کتاب الله اکتفا کرده اند.
گذشته از آن در این جا بین سنت و کتاب خدا تفاوتی است،چه آن که کتاب خدا
نزد مسلمانان معروف است و همه درباره آن اتفاق نظر دارند و در روزگار خود پیامبر تثبیت شده است.در حالی که سنتها در زمان پیامبر نوشته نشده و آنچه بعدها نوشته شده مورد اتفاق مسلمانان نیست بلکه احادیث در آن باره اختلاف شدیدی دارند،به حدی که دانشمندان اسلامی بناچار بسیاری از آنها را از درجه اعتبار ساقط دانسته اند و آنچه را صحیح دیده اند، انتخاب کرده اند.در عین حال آنچه به نظر آنان صحیح رسیده است،مورد اتفاق همه مسلمانان قرار نگرفته است.در بسیاری از احادیث کتب صحاح،تعارض آشکار می بینیم،به عنوان مثال،یادآوری می کنیم که در بعضی از کتب صحاح از عبد الرحمان بن ابی عمیرة نقل شده است که پیامبر (ص) به معاویه فرمود:«بار خدایا!او را هدایت کننده،هدایت شده قرار ده و به وسیله او دیگران را هدایت کن .و در همان صحاح فرموده پیامبر (ص) به عمار بن یاسر نیز روایت شده است:«بشارت باد تو را ای عمار تو را گروه ستمگر خواهد کشت .و گروهی که عمار را کشت دار و دسته معاویه بود،در صورتی که معاویه در راس آن گروه ستمگر بوده است پس چگونه می تواند هدایتگر و هدایت شده باشد،و چگونه مردم به وسیله او هدایت می شوند؟
و برای این که روایت ابن هشام معنای صحیحی داشته باشد،لازم است که مطابق گفته او:«و سنة نبیه تمام گفتار و رفتاری که از پیامبر (ص) بروز کرده است،بشناسیم و علم پیدا کنیم که آنها از پیامبر (ص) سر زده است،و این که توسل به آنها ما را در برابر گمراهی ֙ŘǙƘʠمی کند البته اندکی از این سنن به طور یقین به حد تواتر رسیده،اما قسمت عمده این احادیث خبر واحد هستند و علم یقینی
به صدور آنها از پیامبر (ص) وجود ندارد.بسیاری از این احادیث با یکدیگر تعارض دارند.در نتیجه،به دلیل وجود تعارض،ما نمی توانیم به آن بخش از اقوال و افعال پیامبر (ص) علم پیدا کنیم.
البته در این جا راهی معقول وجود دارد،و آن راه این است که پیامبر را از منبعی مورد اطمینان بشناسیم تا از روی آن به حقیقت گفتار و کردار پیامبر (ص) پی ببریم.نخستین حدیث که ترمذی روایت کرده است و بیش از بیست نفر از صحابه نیز آن را روایت کرده اند ما را با چنین مصدر و منبعی آشنا می کند،آن مصدر همان عترت پیامبر است که با کتاب و سنتهای پیامبر (ص) به طور کامل آشنایند.به این ترتیب،حدیث عترت با حدیث سنت موافقت و مطابقت دارد.و برای ما شکی باقی نمی ماند در این که آنچه نزد علی (ع) دروازه شهر علم-از علوم قرآن و سنت های پیامبر (ص) -است-در صورتی که مورد توجه و عمل قرار گیرد و بر نشر اندوخته های علمی آن حضرت کمک شود،عهده دار به دور نگهداشتن مسلمانان از هر نوع گمراهی است.علاوه بر آن دومین رویداد مشخص از رویدادهای دوران زندگی پیامبر در آن سال به طور واضح برای ما روشن می سازد که پیامبر (ص) خواسته است هر نوع اشکالی را در مورد این امانت از بین ببرد.براستی که عترت او،بویژه علی بن ابی طالب، بخشی از آن امانتند.اما دومین رویداد برجسته توقف پیامبر اکرم (ص) در محل غدیر خم هنگام بازگشت از حجة الوداع بود تا در مقابل هزاران فرد از حجاج که به همراه آن حضرت برمی گشتند،اعلان کند.که علی بن ابی طالب سرپرست هر مرد و زن با ایمان است.
حاکم به سند خود
از ابی الطفیل و او از زید بن ارقم روایت کرده است که او گفت:«وقتی که پیامبر خدا (ص) از حجة الوداع مراجعت کرد و در محل غدیر خم فرود آمد،دستور تهیه سایبانهای بزرگی را داد که آماده شد.آن گاه،فرمود:گویا بزودی دعوت حق را لبیک می گویم. من در میان شما دو شئ گرانقدر را به جا می گذارم که یکی بزرگتر از دیگری است:کتاب خدا و عترتم،پس مواظب باشید که نسبت به آنها چگونه جانشینانی برای من خواهید بود،چه آن که آن دو هرگز از هم جدا نشوند تا کنار حوض کوثر به سوی من باز گردند.سپس فرمود: خداوند بزرگ صاحب اختیار من است و من صاحب اختیار هر مؤمنی هستم،و بعد دست علی (ع) را گرفت و فرمود:هر کس من سرپرست اویم،پس این علی سرپرست اوست.بار خدایا! دوست بدار هر که او را دوست بدارد،و دشمن بدار هر کس او را دشمن بدارد!» (2) .
پیامبر (ص) اراده فرموده بود تا سه موضوع را که هر سه واقعا مهم و همچنین پیوسته و مربوط به هم بودند،در این مکان به مسلمانان اعلان کند:
(1) آن بزرگوار انتظار رحلت نزدیک خود را از این دنیا داشت.با مردمان سخن می گفت و گویا در همان حال سخن گفتن با مردم ندای پروردگارش را می شنید،[می فرمود:]«گویا مرا طلبیده اند و من به دعوت حق لبیک گفته ام .
(2) آن حضرت به عنوان رحمت برای جهانیان به نبوت برگزیده شده و تمام همش در این زندگی هدایت مردم بوده است و او-در حالی که سوی پروردگارش می رود-ناگزیر از آن است که برای پیروانش وسیله هدایتی پس از خود،به جای گذارد تا روشنگر راه آنها باشد و آنان را-پس از
قطع وحی،در نتیجه رحلت آن بزرگوار-به راه راست هدایت کند.بدان جهت به ایشان اعلان فرمود که کتاب خدا و عترت،اهل بیتش را برای آنان به جا گذاشته است و در صورتی که آنان به آن دو چنگ زنند،برای خود ادامه حرکت خویش را در راهی روشن در آینده دور و نزدیک تضمین کرده اند.
(3) چون خویشاوندان نزدیک پیامبر در معرفت و شناخت قرآن و سنتهای پیامبر و هم در پایبندی بدانها و شایستگی شان برای رهبری امت یکسان نبودند،پیامبر (ص) به اطلاع امت رساند که تنها مردی که همه شایستگیها را برای این زمامداری از میان نزدیکترین خویشان او دارد،علی بن ابی طالب است.و بدان وسیله او را جایگزین و نظیر و بدیل خود قرار داده است. پس خداوند سرپرست پیامبر و پیامبر سرپرست هر مؤمن و اولی به تصرف به هر مؤمن از خود اوست و علی سرپرست تمام کسانی است که پیامبر سرپرست آنان است.
آن گاه پیامبر (ص) در غدیر خم آن امر را برای مردم اعلان فرمود،و خود پیش از هر انسان دیگری می دانست که مردم در حفظ و فهم آنچه می شنوند همرای و همسان نیستند،پس انتظار می رفت که در خصوص پیمانی که به صورت لفظی اعلان کرده بود،نوشته ای تنظیم کند،تا حجت را بر آنان تمام کند و هیچ گونه بهانه ای برای افراد بهانه جو باقی نگذارد،و لیکن آن کار را نکرد،و تاریخ از عهدنامه ای که پیامبر نوشته باشد و به مهر شریفش آن را مهر کرده باشد تا بدان وسیله علی یا دیگری را به عنوان رهبری امت بعد از خودش انتخاب کرده باشد، چیزی به ما نمی گوید.علت این امر چیست؟پاسخ این پرسش مهم را در صفحه های آینده خواهیم یافت.
پی نوشتها
1-السیرة النبویة ابن هشام ج 2 ص 6.
2-مستدرک ج 3 ص 109.
علی رغم این که قرآن هر مسلمانی را مامور به وصیت می کند،پیامبر (ص) وصیتنامه مکتوبی از خود باقی نگذاشت.در سوره بقره می خوانیم:
«آن گاه که فردی از شما را مرگ فرا رسد اگر مالی از خود باقی گذاشته باشد،وصیت به خیر، مقرر شده است،برای پدر و مادر و خویشان،حقی است بر عهده پرهیزگاران (1) .
این آیه بروشنی تصریح می کند که خداوند وصیت را بر هر کسی که مالی را پس از مرگش به جا گذارد فرض و واجب کرده است و این وصیت حقی است واجب بر پرهیزگاران.
با آن که از عبارت رسیده از پیامبر (ص) چنین برمی آید که دستور وصیت برای والدین و خویشاوندان پیش از نزول واجبات ارث بوده است،اما وجوب وصیت در هنگام مرگ و یا پیش از آن همواره واجب بوده است.بعلاوه،این آیه مبارکه از پایبندی به وصیت سخن می گوید،و
لیکن آیه از لزوم وصیت به صورت نوشته و یا اکتفای به وصیت لفظی چیزی نمی گوید.اما پیامبر (ص) از مسلمانان خواسته است تا وصیت را بنویسند.در صحیح مسلم چنین آمده است:
سالم از پدرش روایت کرده است که او از پیامبر خدا (ص) شنید که فرمود:«شخص مسلمان نسبت به چیزی که وصیت می کند،-در صورتی که سه شب بخوابد-حقی ندارد،مگر وصیتنامه اش نوشته و در نزد خود وی باشد» (2) .و در صحیح مسلم نیز از ابن عمر روایت شده است که رسول خدا (ص) فرمود:«شخص مسلمان نسبت به چیزی که متعلق به اوست،و درباره اش وصیت می کند-در حالی که دو شب بخوابد-حقی ندارد،مگر وصیتنامه اش به صورت نوشته در نزد خود او باشد» (3) .
مسلم نیز روایت کرده است که عبد الله بن عمر گفت،هیچ شبی بر من نگذشت-از آن زمانی که شنیدم پیامبر آن مطلب را گفت-مگر این که وصیتنامه ام نزد من بود (4) .
چه بسا که پیامبر وصیتش را شبها،ماهها و سالها،تاخیر می انداخت برای این که با پروردگار خود وقت مقرری داشت.قابل قبولتر این است که پیامبر از راه وحی می دانست که-پیش از این که خدا دین خود را کامل گرداند-او نمی میرد.و بدان جهت است که ما می بینیم هنگامی که در حجة الوداع آیه زیر را از جانب خدا دریافت می کند:«امروز دینتان را برای شما کامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان دیانت برای شما پسندیدم.»نزدیک شدن اجلش را احساس کرد و دریافت که وقت آن فرا رسیده است که وصیت لفظی کند و بعد هم وصیت کتبی.و برای همین است که می بینیم پیامبر در راه بازگشت از مکه به مدینه، حاجیان را در محل غدیر
خم متوقف می کند و آنان را مخاطب قرار می دهد و از جمله می فرماید:«گویی به لقاء الله دعوت شده ام،و لبیک گفته ام[گویا اجلم فرا رسیده است و به همین زودی از میان شما می روم]آگاه باشید،در میان شما دو چیز گرانبها می گذارم:یکی قرآن و دیگر عترتم،پس مواظب باشید که چگونه پس از من نسبت به آنها رفتار خواهید کرد و آن دو هرگز جدا نمی شوند تا کنار حوض کوثر بر من باز گردانده شوند».سپس گفت:«همانا خدا صاحب اختیار من است و من سرپرست هر مؤمنم و بعد دست علی را گرفت وگفت:هر کس را من سرپرستم پس این علی سرپرست اوست.بار خدایا!دوست بدار هر کس او را وست بدارد و دشمن بدار هر که او را دشمن بدارد!» (5)
البته وصیت لفظی ارزشمند است،و لیکن وصیتنامه کتبی ضرورت دارد،بویژه در کار مهمی همچون پیمان نسبت به شخص معینی تا جانشین پیامبر و زمامدار امت بعد از پیامبر شود. براستی که اعلام زبانی در کار مهمی از این قبیل جای وصیتنامه کتبی را نمی گیرد.چه بر آن مطلبی که به زبان می گوید ممکن است چیزی زیاد یا کم کنند و یا تغییر دهند،یا انکار کنند و یا به فراموشی بسپارند اما آن که تغییر و تبدیلش مشکل است همان وصیتنامه کتبی است. به همین دلیل است که انتظار می رفت پیامبر وصیتنامه ای بنویسد،با مهر شریفش ممهور کند،برای امت،به جای گذارد.
البته بسیاری از دانشمندان می گویند:که پیامبر (ص) نسبت به پیروی از کتاب خدا و سنت پیامبر با گفتار وصیت فرموده است،و این وصیت پیامبر را بس است.و لیکن این عقیده درست نیست زیرا قرآن مؤمنان را به فرمانبرداری از خدا و اطاعت پیامبر امر می کند:«ای کسانی که ایمان
آورده اید!از خدا و پیامبر (ص) اطاعت کنید!» (6) ،«به آنچه پیامبر برای شما آورده است عمل کنید و از آنچه شما را نهی کرده خودداری کنید!» (7) .
در صورتیکه خود قرآن در ضرورت و لزوم پیروی از تعلیمات خود و سنتهای پیامبرش صراحت دارد،پس هرگز وصیت[پیامبر]به پیروی از آن دو،وصیت خاصی نخواهد بود و سخن پیامبر هرگز رساتر و اثر بخش تر از قرآن نیست.بعلاوه محتوای وصیت پیامبر (ص) چیزی باید باشد که پیروان آن حضرت ضرورت عمل به آن را جز به وسیله وصیت از طریق دیگری ندانند،در صورتی که ضرورت اطاعت خدا و پیامبرش برای همه مسلمانان امری واضح و بلکه اساس و هدف غایی اسلام است.
البته شخص پیامبر (ص) از هر کسی نسبت به انجام دستور قرآن در زمینه وصیت کردن و عمل به چیزی که امتش را مامور به انجام آن می کند سزاوارتر است.
هر گاه بر عبد الله بن عمر و هر مسلمان کوچک یا بزرگی واجب و لازم باشد که وصیتنامه ای بنویسد به دلیل این که مسؤول اندک مالی یا عائله کوچکی است،پس،رسول خدا (ص) از تمام امتش به نوشتن وصیتنامه سزاوارترست،زیرا او نسبت به سرنوشت تمام نسلهای امت اسلامی مسؤول است.
اما هنگامی که اهمیت مسؤولیتی را که به گردن آن حضرت افتاده است-در مقابل میلیونها مسلمانی که در زمان آن بزرگوار بودند،و ملیاردها مسلمانی که (از نسلهای مختلف) بعد از او به دنیا می آیند-در نظر بگیریم،یقین پیدا می کنیم که امری غیر عادی مانع از آن شده که رسول خدا وصیتنامه ای بنویسد و در آن امت را به سوی رهبری ارشاد کند که زمامداری آنان را بعد از وی بر عهده گیرد.براستی که اسلام آن
روزها نهال تازه ای بود که ریشه های آن درخت به اعماق خاک اجتماع عرب فرو نرفته بود و خطرهایی که اسلام را تهدید می کرد فراوان بود.همگان از برگشتن عمده قبایل جزیرة العرب از دیانت و جنگهایی که مسلمانان را زیاد به زحمت انداخت آگاهند.شخص پیامبر (ص) آن خطرها را بیش از هر کسی می شناخت.
در صحیح مستدرک آمده است که ابی مویهبة (8) خدمتگزار پیامبر خدا (ص) روایت کرده است که رسول خدا (ص) به او فرمود:
«همانا من از طرف خدا مامورم که برای اهل بقیع طلب آمرزش کنم.آن بزرگوار تشریف برد و من در خدمت او رفتم.هنگامی که گام به بقیع نهاد و در مقابل اهل بقیع ایستاد،فرمود:سلام بر شما ای کسانی که زیر خاکها قرار گرفته اید.حالتی که در آن هستید-در صورتی که می دانستید خداوند شما را از چه وضعی نجات داده است-بر شما گوارا می آمد.فتنه ها مانند پاره های شب تاریک روی آورده و به یکدیگر پیوسته است (9) .
عقل نمی پذیرد که علاقه پیامبر (ص) به مصلحت امت و اهتمام به سرنوشت آن از صحابی خود،ابو بکر،کمتر باشد.ابو بکر از دنیا نرفت مگر این که مردی را جانشین خود بر مسلمانان گمارد و او را به عنوان رهبر اسلامی برگزید;و با وجود آن که مسلمانان در زمان رهبری ابو بکر خطرهای برگشت از اسلام را پشت سر گذاشته و تا اندازه زیادی به ثبات داخلی رسیده بودند،عمر را به جانشینی خود تعیین کرد.او این کار را انجام داد چون می دانست که واگذاشتن مسلمانان بدون رهبری،مهمل گذاردن امور امت،و قرار دادن آن در معرض خطرهای فراوان است.
چه به جاست آن مطلبی که عبد الله بن عمر-هنگام ضربت خوردن عمر-به پدرش گفت.نقل کرده اند که او پدرش را نصیحت کرد که شخصی را بعد از خود جانشین خویش قرار بدهد میان آن دو گفتگوی زیر روی داد:
عبد الله:اگر جانشین تعیین می کردی خوب بود.
عمر:چه کسی را؟
عبد الله:تو سعی خود را به کار می بری،چه آن که تو پروردگار آنان نیستی.فرض کن اگر[بودی]کسی را به سرپرستی زمین خود،فرستاده بودی آیا دوست نداشتی به جای او کسی را بگماری تا به زمین برگردد؟
عمر:چرا.
عبد الله:فرض کن اگر کسی را به شبانی گوسفندانت می گماردی آیا دوست نداشتی که مردی را به جای او تعیین کنی تا او برگردد؟ (10)
با این که او از تعیین یک فرد معین به جانشینی خود سرباز زد ولی به چیزی شبیه تعیین خلیفه وصیت کرد.او شش نفر را برگزید و به آنان حق انتخاب خلیفه ای از بین خود را عطا کرد.و به آنان دستور داد اگر اکثریتی حاصل،از رای اکثریت،و اگر اکثریت به دست نیامد از گروه عبد الرحمان بن
عوف،پیروی کنند.
پس عمر امر مسلمانان را به اهمال وانگذاشت،بلکه برای آنان راهی نشان داد که خیلی روشن آنها را به انتخاب خلیفه رهبری می کرد.
پیامبر وقتی که مدینه را چند هفته و حتی چند روزی ترک می گفت،مردی از اصحابش را به جانشینی خود در آن شهر می گمارد.هنگام عزیمت به جنگ بدر،ابو لبابه،روز دومة الجندل ابن عرفطه،در ایام جنگهای بنی قریظه،بنی لحیان و ذی قرد،ابن ام مکتوم را به جای خود تعیین کرد.روز بنی المصطلق ابی ذر،روز خیبر،نمیلة،مدت عمره قضا ابن عضبط،روز فتح مکه ابو رهم،در جنگ تبوک علی بن ابی طالب و در حجة الوداع ابو دجانه انصاری را جانشین خود قرار داد (11) .
اگر روش پیامبر (ص) آن بود که هنگام دور شدن از مدینه به مدت چند هفته یا چند روز، جانشینی برای خود در مرکز حکومت تعیین کند،بنابراین از عجایب وحشتناک است که پیامبر (ص) از امتش برای همیشه جدا شود-در حالی که می داند چه خطرهایی او را تهدید می کند-بدون اینکه پیمان نامه مکتوبی از خود به جا گذارد،که در آن کسی را به جانشینی خود برای آنها تعیین کرده باشد!
آری وجود نداشتن وصیتنامه ای مکتوب از پیامبر موجب حیرت و شگفتی انسان می گردد.
با همه اینها نگاهی به حوادث روزهای آخر زندگی پیامبر (ص) ،برای ما روشن می سازد که پیامبر خواسته است وصیتنامه ای بنویسد،ولی نتوانسته است.ما در صحیح بخاری روایت زیر را می یابیم که ابن عباس روایت کرده است:
هنگامی که بیماری و ناراحتی پیامبر (ص) شدت یافت،فرمود،نامه ای برایم بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.عمر گفت:درد بر پیامبر غلبه کرده است،کتاب خدا در نزد ماست و ما را بس است.پس،اختلاف افتاد و سر و صدا زیاد شد.پیامبر فرمود:از نزد من برخیزید،پیش من سزاوار نیست که نزاع کنید سپس،ابن عباس بیرون شد در
حالی که می گفت:«براستی که مصیبت هنگامی به اوج خود رسید که میان پیامبر (ص) و نامه ای که می خواست بنویسد فاصله ایجاد شد» (12) .
و مسلم در صحیح خود نقل کرده است که سعید بن جبیر گوید:که ابن عباس می گفت:«روز پنج شنبه چه روز دردناکی بود؟!»سپس،گریه کرد بحدی که اشک چشمش سنگ ریزه ها را تر کرد.گفتم:ای پسر عباس!روز پنج شنبه چه پیش آمد؟گفت:هنگامی که بیماری پیامبر (ص) خدا شدت یافت فرمود:کاغذی بیاورید برای شما نامه ای بنویسم تا بعد از من گمراه نشوید. اما آنان با یکدیگر به نزاع برخاستند،در حالی که نزد پیامبر شایسته نبود که با هم نزاع کنند، و گفتند:چه شده پیامبر را؟آیا هذیان می گوید؟بپرسید از او!
پیامبر فرمود:واگذارید مرا،من در حالی هستم که (از حال شما در آینده) بهتر است.شما را به سه چیز توصیه می کنم:مشرکان را از جزیرة العرب بیرون کنید.گروه نمایندگی را به روشی که من گسیل می داشتم،گسیل دارید.سعید بن جبیر می گوید:ابن عباس از گفتن مطلب سومی،خودداری کرد و یا گفت من آن را فراموش کرده ام (13) .
از عبید الله بن عبد الله بن عتبة روایت شده است که ابن عباس گفت:
«وقتی که پیامبر خدا در حال احتضار بود،در آن خانه مردانی از جمله عمر بن خطاب بودند. پس،پیامبر (ص) فرمود;بیایید،برای شما نامه ای بنویسم تا پس از آن گمراه نشوید.پس او گفت:بیماری بر پیامبر خدا غلبه کرده است!و شما قرآن دارید.کتاب خدا ما را بس است.پس، میان اهل خانه اختلاف افتاد و به خصومت با یکدیگر پرداختند،بعضی می گفتند بشتابید تا رسول خدا برای شما نامه ای بنویسد که هرگز پس از او گمراه نشوید.و بعضی دیگر همان حرف عمر را می زدند!
پس چون سخن بیهوده و اختلاف نزد پیامبر
زیاد شد،رسول خدا فرمود:برخیزید!این بود که ابن عباس می گفت:«براستی مصیبت;بزرگترین مصیبت آن گاه شد که اختلاف و سر و صدای آنان میان رسول خدا و آن نامه ای که می خواست برای آنان بنویسد،فاصله انداخت و مانع شد» (14) .
ابن سعد در طبقات نقل کرده است که جابر بن عبد الله انصاری گفت:«چون پیامبر خدا بیمار شد-آن بیماریی که در اثر آن وفات یافت-کاغذی طلبید تا برای امتش چیزی بنویسد که نه گمراه شوند و نه (بعد از آن حضرت) یکدیگر را نسبت به گمراهی دهند،میان حاضران در خانه سخنانی رد و بدل شد و مشاجره در گرفت و عمر سخنی گفت،پیامبر او را بیرون کرد» (15) .
و از زید بن اسلم،و او از پدرش،از قول عمر بن خطاب نقل کرده است که عمر گفت:«ما نزد پیامبر بودیم،و بین ما و زنان پیامبر پرده ای آویخته بود.پس،پیامبر خدا فرمود:مرا با هفت مشک آب غسل دهید و کاغذ و دواتی برایم بیاورید تا چیزی برای شما بنویسم که هرگز پس از آن گمراه نشوید.زنها گفتند:آنچه پیامبر نیاز دارد حاضر کنید. (عمر می گوید:) پس،من گفتم:شما ساکت باشید که شما همسران او هستید.وقتی که او بیمار شود چشمهایتان را می فشارید و اشک می ریزید و هنگامی که سالم است به گردنش می چسبید.آن گاه پیامبر فرمود آنان از شما بهترند» (16) .
(1) چرا عمر در نوشتن وصیتنامه با پیامبر مخالفت کرد؟
(2) پیامبر (ص) به چه چیز می خواست وصیت کند؟
(3) چرا پیامبر خدا علی رغم مخالفت عمر آنچه می خواست انجام نداد؟
(4) چگونه وصیت پیامبر (ص) برای امت باعث ایمنی از گمراهی است؟
بعضی از علمای حدیث به سؤال اول به این گونه جواب می دهند که آنچه را عمر،به مخالفت با آن دعوت
کرد این بود که چون پیامبر در حال احتضار بود،دلش به حال اوسوخت.وصیت کردن در آن ساعت مایه رنج بیشتر پیامبر بود و عمر خواست که پیامبر زیاد خود را به زحمت نیندازد!
پذیرفتن این توجیه واقعا مشکل است.
کجا مسلمانی مجاز است مسلمان دیگری را-که در معرض موت قرار دارد-چه دارای مقام بزرگ باشد،یا کوچک از نوشتن وصیتنامه اش باز دارد؟و حال آن که می داند وصیت کردن یکی از وظایف دینی است و از هر مسلمانی خواسته شده است تا آن را بیش از فرا رسیدن مرگش،آماده سازد.پیشتر روایتی که عبد الله فرزند عمر نقل کرده بود گذشت،پیامبر (ص) فرمود:«شخص مسلمان حق ندارد،دو شب را بخوابد مگر آن که وصیتنامه اش را در مورد آنچه متعلق به او است نوشته و در کنارش باشد.»البته بر هر مسلمانی بویژه بر بزرگان اسلام همچون عمر،واجب است تا برادر مسلمانش را در انجام تکلیف دینیش کمک کند،نه آن که او را از اقدام به آن عمل باز دارد.در اینجا وظیفه عمر در مقابل وصیت پیامبر (ص) دو برابر می شود:
چه پیامبر تنها یک مسلمان نیست بلکه او سرور مسلمانان و پیامبر آنان است،پس بر عمر واجب است،تا نهایت کمک و یاری را برای انجام تکلیف پیامبر (ص) به آن حضرت بکند.بر عمر واجب است تا به پیامبر در اقدام به نوشتن وصیت نامه اش کمک کند،زیرا پیامبر می گوید:وصیتش وسیله حفظ امت از گمراهی است،و پیامبر همواره در آنچه می گوید صادق است.اگر وصیتش پشتوانه ای است در مقابل گمراهی،پس بر عمر واجب است تا همچون یک مسلمان برجسته علاقه مند به مصالح این امت از آنچه پیامبر (ص) اراده فرموده است، استقبال کند و بر دستیابی به
این تضمینی که برای آینده مسلمانان ضروری و لازم ست بی نهایت شادمان باشد.چه چیز برای این امت مهمتر از این است-در حالی که پیامبرش در آستانه جدایی است و با این جدایی وحی آسمانی قطع می شود-که این امت بر نوشته ای دسترسی داشته باشد که روشنگر راه او باشد و اورا از گمراهی و آشوب در آینده طولانی نگهداری کند؟!
بر عمر و همه کسانی که در آن مجلس حاضر بودند،واجب و لازم بود که در آن لحظه امر پیامبر را اطاعت کنند.پیامبر به آنان امر کرد که کاغذی بیاورند تا وصیتنامه اش را روی آن بنویسد و اطاعت فرمان پیامبر واجب است.قرآن مجید آن را تذکر می دهد:«ای کسانی که ایمان آورده اید،مطیع فرمان خدا و پیامبر باشید...»59:4چگونه عمر به دلیل دلسوزی بر پیامبر و ترس از زیادی رنج و مشقت او،با آن حضرت مخالفت می کند،در صورتی که مخالفت وی با آن بزرگوار موجب رنج بیشتر و بزرگتر از آن چیزی بود که خواسته بود و باید انجام می شد؟پیامبر به یارانش،در روزهای توانایی و نشاط امر می کرد و آنان به انجام فرمان او مبادرت می ورزیدند،حتی اگر دستور آن حضرت در مورد مالها و جانهای ایشان می بود.هان، اکنون آن حضرت کاغذ و دواتی از آنان می خواهد (و آن کم ارزشترین چیزهاست) ولی فرمان او را نمی برند!!!تردیدی ندارد که این عمل او را به سختی رنجانده،عمیقا غمگین می سازد و بر ناراحتی آن حضرت دلیلی بالاتر از گفته او بدیشان نمی باشد که:«از نزد من برخیزید»و گفتار او به عمر:«حقا که آنان (زنان) از شما بهترند.».
اگر آنان به آنچه خواسته بود مبادرت می ورزیدند،از ناراحتی او کاسته بودند،و هیچ چیز در آن ساعت پیامبر را پیش از قیام
آن حضرت به امر واجب و مصون داشتن امتش در برابر گمراهی،مسرور نمی کرد.
براستی ابو بکر،از نوشتن وصیتنامه اش به هنگامی که جان می داد،منع نشد،با این که در حال اغما بود،در عین حال پیمان جانشینی عمر را به خلافت خود،به عثمان دیکته می کرد.چقدر، خطا و سنگدلی بود،اگر فردی از مسلمانان در آن روز-به دلیل فزونی زحمت او که او در حال جان دادن است-مانع وصیت ابو بکر می شد.تصور نمی کنم عمر،عثمان را-که به هنگام نگارش وصیتنامه ابو بکر در بستر مرگ به او یاری کرد-ملامت کرده باشد!
شخص عمر در حالی که ضربت خورده و زخم کشنده ای برداشته بود از نوشتن وصیتنامه ای برای مسلمانان،نسبت به آنچه اراده کرده بود-علی رغم شدت درد و خونریزی زیاد و بیهوشی لحظه به لحظه اش-منع نشد.براستی او در این حالت اسفبار وصیت کرد که شش نفر از صحابه از بین خود خلیفه ای انتخاب کنند.به این ترتیب که اگر اکثریتی وجود داشته باشد،از رای اکثریت پیروی کنند و اگر آراء برابر باشد از گروه عبد الرحمان بن عوف متابعت کنند. مسلمانان هم از وصیت او پیروی کردند و به تمام وصیتنامه او بتفصیل عمل کردند،علی رغم این که آن وصیتنامه باعث حفظ امت از گمراهی نبود.با این که وی آنها را به گزینش خلیفه ای ساده لوح و کم اراده رهبری کرد که همان ضعف اراده اش سرانجام به قتل او منجر شد و قتل او نیز مصیبتها و فتنه هایی بیشمار برای توده مسلمانان به بار آورد.
با این همه،بعید است،انگیزه مخالفت عمر،به علت کاهش رنج و درد پیامبر و علاقه و دلبستگی به زحمت نیفتادن آن حضرت با نگارش وصیت بوده باشد.بنابراین،ممکن است این مخالفت را به یکی از دو روش زیر توجیه کرد:
ممکن
است این صحابی بزرگ مقصودش همان بوده است که می گفت.چه بسا که او پنداشته است،در حقیقت پیامبر تحت تاثیر تب حرف می زند و آنچه می گوید اراده نکرده و بی معنی است،معنای چنین تصوری این است که عمر فراموش کرده بوده است که پیامبر (ص) منزه از بیهوده گویی است و او از روی هوا سخن نمی گوید و براستی که خداوند هرگز از پیامبرش نیروی درست اندیشیدن را سلب نمی کند.
آری!ممکن است عمر همه آنها را فراموش کرده باشد زیرا-چنان که به نظر می رسد-او خود در آن روزها امور معنوی حادی را نادیده می گیرد.دلیل بر این مطلب آن است که در آن برهه از زمان در موضعگیریهای خود-بین دو طرفی که هر دو راه انحراف را پیش گرفته به نهایت تناقض گویی دچار شده بودند-مردد و سرگردان است.در نتیجه،از آخرین درجه چپ تا منتها درجه راست تغییر عقیده می دهد.در همان حال که او-در ایام بیماری پیامبر-می پنداشت که پیامبر همچون هذیان گفتن فردی مبتلا به تب،هذیان می گوید و در فکرش چنین می پنداشت که خداوند خاتم انبیای خود را به حالتی فرو می گذارد که مناسب حال هیچ پیامبری نیست،و ناگهان-پس از رحلت پیامبر (ص) -او ایستادگی می کند تا به مردم اظهار کند که محمد نمرده است وانگهی به این عبارت سوگند یاد می کند و می گوید:
«به خدا قسم،پیامبر خدا-به طور قطع-برمی گردد،چنان که موسی برگشت،پس باید دستها و پاهای مردمی را که تصور کنند پیامبر مرده است،قطع کرد.» (17) به این ترتیب او در فاصله پنج روز از این نظر که فقدان نیروی تفکر را بر پیامبر (ص) روا می دارد،به این رای که مرگ را برای رسول خدا جایز نمی شمارد،تغییر جهت داد.پس از دو
یا سه روز او را می بینیم که به عقیده مخالف دیگری می گراید و تصمیم می گیرد با گروه خود به زور وارد خانه علی شود-در حالی که فاطمه دختر پیامبر و زهرا پاره تن آن حضرت در میان آن خانه است-تا او را بر یعت با ابی بکر وادار کند (18) .و این مطلب روشن می سازد که این صحابی بزرگ در آن روزها وضع غیر طبیعی داشته است و آن چهره تابناکی نیست که ما به نام عمر،می شناسیم.اما توجیه دیگر برای موضعگیری او،این است که او بخوبی محتوای وصیتی را که پیامبر می خواست بنویسد،می دانست و به اجتهاد خود نظر داد که محتوای آن به مصلحت امت، نخواهد بود،بنابراین با نوشتن آن مخالفت کرد،و در این صورت تفسیر و توجیه موضع عمر را در توجه و دقت به پاسخ به سؤال دوم می یابیم:پیامبر می خواست درباره چه چیز وصیت کند؟
تصور نمی کنم که پیامبر در آن ساعت می خواسته است کتابی تالیف کند که درآن سنتهای خود و تفصیلات احکام شرعی را در آن بگنجاند،و یا برای مسلمانان خطوط عمومی شریعت اسلام را بنویسد.براستی پیامبر به کوتاهی ساعات عمرش بر روی این زمین آگاه بود و می دانست که بزودی قبض روح خواهد شد.اگر رسول خدا در آن ساعت،خطوط کلیی برای شریعت می نوشت آن نوشته نمی توانست،وسیله نجات مسلمانان از گمراهی باشد،زیرا که خطوط کلی در کتاب خدا موجود است و همواره مسلمانان با آنها سر و کار داشته اند و در تفصیل آن خطوط کلی بحث و جدال و گفتگو می کنند.
پیامبر خدا پس از شروع نبوتش بیست و سه سال زندگی کرده است،و در این مدت سنتهای خود را ننوشته و خطوط کلی را
برای شریعت ترسیم نکرده و-علی رغم این که آن سالهای طولانی،سنوات تبلیغ و تعلیم بوده است-دستور نوشتن آنها را صادر نکرده است،در صورتی که وی در اوج تندرستی و نشاط بوده است.بیقین برای مصلحتی بوده است که آن کار را نکرده است،پس دور از عقل و منطق است که بخواهد در آن لحظه کوتاه-چیزی را که در خلال بیست و سه سال انجام نداده بوده است-انجام دهد.
هدف آن بزرگوار این نبود که مسلمانان را به پیروی از قرآن و سنت سفارش کند،زیرا قرآن نسبت به آنها امر کرده است،و با این همه مسلمانان از گمراهی در امان نمانده اند.چگونه پیروی از سنت پیامبر باعث ایمنی از گمراهی می شود در صورتی که آن نانوشته است و مردم در آنها اختلاف دارند،و (بر طبق عقیده عامه مسلمانان) پیامبر،مرجعی را تعیین نکرده است تا مردم سنت را از او اخذ کنند؟و علاوه بر آن:
پیامبر نه می خواسته است (در وصیتنامه ای مکتوب) به اخراج مشرکان از جزیرة العرب سفارش کند و نه به اجازه دادن نمایندگان،آن طور که او خود اجازه می داده است (همان دو موضوعی که سعید بن جبیر در حدیث خود از ابن عباس نقل کرده است) ،زیرا این دو موضوع وسیله ایمنی از گمراهی نمی باشد.شاید موضوع سومی که ابن عباس از آن سخنی به میان نیاورده و یا سعید آن را فراموش کرده است همان است که پیامبر قصد نوشتن آن را داشته است.
آنچه پیامبر اراده فرموده بود این بود که مسلمانان را با زمامداری آشنا سازد که برگزیده خود آن حضرت بود و خود می دانست که او داناترین فرد از پیروان اوست به شرایع الهی و خالصترین فرد نسبت به خدا و
دین خدا،و نیرومندترین فرد بر تحمل بارهای سنگین اسلامی است.با این ویژگیها مرجع برای امت و زمامداری برای آنان خواهد بود که آنان را به راه راست رهبری خواهد کرد،و باعث ایمنی آنان از گمراهی و هرج و مرج خواهد شد.
پیداست که رهبر مورد نظر پیامبر (ص) نه ابو بکر است نه عمر،[منظور پیامبر]اگر هر کدام از آن دو بود،عمر با نوشتن وصیتی که پیامبر در آن نسبت به آن فرد،پیمان می گرفت،مخالفت نمی کرد،زیرا آن محبوبترین چیزها نزد وی بود.چه آن که ما می بینیم عمر،پس از رحلت رسول خدا-بر شایستگی ابو بکر به خلافت،استدلال می کند،و این که او در غار همراه پیامبر خدا بوده است،و یا این که پیامبر او را مامور خواندن نماز کرد،آن گاه که خود قادر بر امامت مسلمانان نبود.و اگر پیامبر (ص) پیمانی نسبت به ابو بکر گرفته بود،عمر نیازی به این نوع استدلال نداشت و هم نیازی نبود،که عمر درباره شایستگی ابو بکر به خلافت با انصار به جدال بپردازد،بلکه وصیتنامه،خود مانع از جدال بود.
براستی موضع پیامبر در روز غدیر خم هنگامی که به مسلمانان،اعلان کرد علی سرپرست مسلمانان است پیوسته در ذهن عمر مجسم بود.و هنگامی که پیامبر گفت قصد دارد برای مسلمانان مطلبی بنویسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر بخوبی یادش آمد که این سخنان بعینه همان سخنانی است که پیامبر (ص) درباره خاندانش به صورت عام و درباره علی به گونه ای خاص می گفته است.
پیامبر حدیث ذیل (زید بن ارقم آن را روایت کرده است) را فرموده است:
«من در میان شما چیزی را به جا گذاشتم که اگر به آن توسل جویید هرگز پس از من گمراه نخواهید شد.کتاب خدا،ریسمان کشیده شده میان آسمان و زمین و عترت من،اهل بیتم.و براستی این دو هرگز از هم جدا نمی شوند تا کنار حوض کوثر سوی من بازگردند،پس، مواظب باشید درباره آن دو چگونه جانشینی برای من خواهید بود» (19) .
و از علی (ع)
نقل شده است که پیامبر (ص) در روز غدیر خم فرمود:
«هر کسی را که خدا و پیامبرش سرپرست اوست پس این (علی) مولا و سرپرست اوست.در میان شما چیزی بر جای گذاشتم که اگر بدان چنگ زنید هرگز پس از آن گمراه نخواهید شد: کتاب خدا (ریسمانی) که یک سر آن در دست خدا و سر دیگرش در دستهای شماست،و اهل بیت من (20) .
و از زید بن ثابت نقل شده است که رسول خدا فرمود:
«من در میان شما دو جانشین می نهم:کتاب خدای تعالی و خاندانم،پس مراقب باشید چگونه پس از من درباره آن دو رفتار خواهید کرد،زیرا آن دو هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا کنار حوض سوی من بازگردند» (21) و از جابر بن عبد الله نقل شده است که رسول خدا فرمود:
«ای مردم!همانا من چیزی را میان شما بر جا نهادم،مادام که بدان متوسل شویدهرگز گمراه نمی شوید کتاب خدا و خاندان من،اهل بیتم.» (22) .
این سخنان پیامبر و نظایر فراوان آنها پیوسته در گوشهای عمر طنین انداز بود هنگامی که پیامبر (ص) در بستر بیماریش به احضار دوات و کاغذ دستور داد برای آنان چیزی بنویسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر با هوشیاری خود مقصود پیامبر را درک کرد:که او می خواهد علی را جانشین خویش سازد،پس،شروع به مخالفت کرد.
علت مخالفت عمر،با وصیت پیامبر (ص) در مورد علی (ع) را خود وی در زمان خلافتش ضمن گفتگویی با ابن عباس،به شرح زیر یادآور شده است:
عمر:پسر عمویت را در چه حالی ترک گفتی؟
ابن عباس:در حالتی از او جدا شدم که با همسن و سالهایش بازی می کرد (گمان کرد که مقصود خلیفه،عبد الله جعفر
است) .
عمر:مقصودم او نیست،بلکه مقصودم بزرگ شما خانواده (علی بن ابی طالب است) .
ابن عباس:ترک گفتم او را در حالی که با سطل درختان خرما را آبیاری می کرد...و قرآن می خواند.
عمر:خون یک آدم به گردنت اگر کتمان کنی.آیا چیزی از علاقه به خلافت در باطن او باقی است؟
ابن عباس:آری.
عمر:آیا او گمان دارد که پیامبر (ص) او را تعیین کرده است؟
ابن عباس:آری و من اضافه می کنم:از پدرم راجع به آنچه او ادعا دارد پرسیدم، (درباره تعیین شدن او به خلافت به وسیله پیامبر خدا (ص) ) او گفت:راست گفته است عمر:آن گفتار نوعی ستایش والا از جانب پیامبر خدا (ص) درباره علی بوده است،هیچ مدعایی را ثابت نمی کند و هیچ اشکالی را برطرف نمی سازد.البته پیامبر تجربه می کرد تا در صورتی که ممکن باشد او را به خلافت منصوب کند.براستی که او در هنگام بیماریش خواست او را به نام تعیین کند.اما من از باب دلسوزی و حفظ اسلام از آن کار جلوگیری کردم.نه،قسم به پروردگار این بنا (کعبه) قریش هرگز بر خلافت علی متفق نمی شدند.و اگر پیامبر (ص) او را به ولایت منصوب می کرد هر آینه توده عرب از همه جانب با او مخالفت می کردند.پس،پیامبر (ص) دانست که من از آنچه در دل اوست آگاهم،خودداری کرد،و خدا نخواست جز تایید آنچه رخ داده است (23) .
در این صورت،آنچه انگیزه مخالفت عمر،با نوشتن وصیتنامه راجع به علی (ع) شد،همان دلسوزی و احتیاطش نسبت به اسلام بوده است و همچنین اعتقاد او بر این که قریش بر خلافت علی (ع) اجتماع نخواهند کرد و طولی نخواهد کشید،اگر او عهده دار خلافت شود از همه جانب با او مخالفت خواهند کرد.
با این که ما شخصیت
عمر و سیره،عدالت و قاطعیتهای تاریخیش را،بزرگ می داریم ولی به خود اجازه می دهیم تا نسبت به این عقیده و نظر او انتقاد کنیم،به دلیل این که او به خود اجازه داده است تا با خواست و اراده پیامبر (ص) مخالفت کند.بهتر این است که خطای او را در اجتهادش عنوان کنیم،هر چند از آن نوع اجتهادی باشد که صاحبش در صورت خطا هم ماجور است (24) .
او یادآور شده است:پیش بینی می شد که مردم عرب تمام نواحی،پیمان با علی را در صورت عهده دار شدن خلافت،بشکنند.لازم به یادآوری است که انصار هم از عرب بودند و همه آنان علی را دوست می داشتند و به او علاقه مند بودند،اگر پیش از بیعت با ابو بکر فکر خلافت علی بر آنان عرضه می شد،هر آینه کسی را بر علی ترجیح نمی دادند.تاریخ به ما بازگو می کند که آنان حتی پس از این که بیعت با ابو بکر پایان یافته بود،نزدیک بود،به سوی علی (ع) برگردند و این در حالی است که پیامبر (ص) عهدنامه ای مکتوب برای علی،پس از خود باقی نگذاشته بود،اگر پیامبر چنان عهدی را می نوشت،موضع آنان چه می شد؟و بعدها که با علی یعت شد-با این که حدود بیست و پنج سال از وفات پیامبر گذشته بود و اکثر مردم امتیازهای علی (ع) و بیانات صریح پیامبر را درباره او فراموش کرده بودند-دیدیم که تمام انصار شت سر او ایستادند.کسانی که با او مخالفت کردند به تعداد انگشتان یک دست نرسیدند از طرف دیگر بقیه عرب خارج از مدینه و مکه-با این که قریش ابو بکر را کاملا تایید می کردند-همگی با او مخالفت کردند.
علی رغم این که اعراب تمام اطراف و نواحی با ابو بکر نقض عهد
کردند و جنگهای رده (ارتداد از اسلام) هزاران هزار قربانی گرفت،هیچ کدام از اینها عقیده عمر را-در این که یعت با ابو بکر درست بوده است-تغییر نداد.پس،چرا در نظر عمر نوشتن وصیتنامه برای علی نادرست بود،به دلیل این که او پیش بینی می کرد،اعراب پیمان خود را با علی می شکنند؟و حال آن که این یک پیشگویی حساب نشده بوده است،ای بسا که قبایل عرب نسبت به علی (به عنوان پسر عموی پیامبر و وصی او) تسلیم تر بودند تا ابو بکر.
هنگامی که پس از خلفای سه گانه،علی به خلافت رسید،همه شهرهای اسلامی-به جز شام-با میل و رغبت با او بیعت کردند،اگر تحریک سران قریش نبود نه مردم بصره-پس از بیعت با او-پیمان شکنی می کردند،و نه مردم شام از بیعت کردن با او،خودداری می ورزیدند.
اما این گفتار عمر،که قریش بر محور خلافت علی اجتماع نمی کردند،شاید درست باشد،ولی ضرر و زیان آن چه بود؟زیرا قریش بر محور رسالت شخص پیامبر نیز اجتماع نکردند بلکه به مخالفت با او مجتمع شدند و بیست و یک سال با او جنگیدند،و داخل جامعه اسلامی نشدند مگر پس از این که شکستی مهلک را متحمل شدند.پس در این صورت آیا ضرورتی دارد که چون قریش در مقابل نبوت ایستادند آن را لغو و باطل شماریم؟!!و اگر موضع قریش نسبت به شخص پیامبر (ص) چنین بوده است،پس،چگونه جایز است که موافقت آن را بر امری نشانه درستی آن امر و مخالفتش را دلیل بر نادرستی آن امر به حساب آوریم؟
شاید با توجه به گذشته تیره و تار قریش،صحیح آن باشد که مخالفت آنها را با امری دلیل بر درستی آن امر بدانیم نه بر نادرستی آن.
علاوه بر آن،نباید فراموش کنیم که هنگام صحبت از قریش
همزمان با رحلت رسول خدا (ص) از طرفی شخصیتهایی چون،علی،ابو بکر،عمر،ابو عبیده،عثمان،طلحه،زبیر،عبد الرحمان بن عوف،سعد بن ابی وقاص و دیگر مکیان که در جنگ بدر حاضر بودند،از برجستگان و متنفذان قریش بودند،از طرف دیگر،نفوذ ابو سفیان و امثال او،به دلیل غلبه اسلام بر ایشان،از بین رفته،یا رو به نابودی نهاده بود.امثال معاویه نیز هنوز شناخته شده نبودند.و دیو شهوت حکمرواییشان هنوز دهان نگشوده بود.
در حالی که مکیان شرکت کننده در جنگ بدر،در آن روز،صاحبان نفوذ در میان قریش بودند،و نیز از بزرگان صحابه ای که به صمیمیت نسبت به اسلام معروف بودند،انتظار می رفت که اگر پیامبر وصیتنامه ای می نوشت،بر گرد علی اجتماع کنند.پس،چگونه عمر اعتقاد داشته است که اگر پیامبر هم وصیت می کرد قریش بر خلافت علی همرای نمی شدند؟
البته این یک واقعیت است که بعضی از قبایل مکه همواره کینه علی را در دل خود پنهان می داشتند،زیرا وی آنان را سوگوار ساخته بود،سوگ افراد زیادی از کسانشان که علی (ع) در ایام خصومت آنان با پیامبر (ص) و جنگ با اسلام آنان را به قتل رسانده بود،ولی با این همه، گرد آمدن بزرگان صحابه از مردم قریش پیرامون علی قابل پیش بینی بود،اگر از شدت حس انتقامجویی اولیای مقتولان و کینه آنها کاسته می شد،همگی زیر پرچم او جمع می شدند.به نظر می رسد که این همان مطلبی است که پیامبر آن را پیش بینی کرده بود.
هر چند نبایستی فراموش کنیم که ابو سفیان از جمله کسانی بود که علی (ع) او را خت سوگوار ساخته بود.علی (ع) ،پسر ابو سفیان حنظله،پسر عمو،و پدرزنش عتبه را به همراه پسرش ولید،کشته بود و با این همه،تاریخ به ما می گوید که ابو سفیان نزد علی
آمد، بیعت خود را به او عرضه کرد و حتی پس از تثبیت بیعت برای ابو بکر،او را وادار به قیام و اقدام بر امر خلافت می ساخت و خالد بن سعید بن عاص که همچون ابو سفیان فردی از بنی امیه بود،نیز همین موضع را داشت.در هر صورت،این یا آن،فرق نمی کند،عمر می بایستی توجه می داشت که پیامبر خدا از او با قریش و توده مردم آشناتر بوده است،چه او کسی است که آنچه را می بایست از قریش و مردم عرب،ببیند،دید.جنگهای قریش و عرب،به عمر،متوجه نبوده است،بلکه در برابر پیامبر (ص) بوده است،پس،سزاوارتر بود،که عمر،آن را به یاد داشته باشد و هم این که پیامبر (ص) به مردم عرب و قریش از خود آنها آشناتر و به حال عمر از خود او آگاه تر بوده است.و می بایست به یاد داشته باشد که هر اندازه او به مصالح اسلام و مسلمانان علاقه مند بوده باشد،بی شک پیامبر (ص) از او و از هر مسلمان دیگری علاقه مندتر بود.اگر پیامبر اراده فرموده بود که با همه آگاهیش از وضع قریش و مردم عرب،بر خلافت علی پیمان بگیرد،معنی آن عمل پیامبر این است که علی تنها داروی این درد است و رهبری اوست که مردم عرب و مسلمانان را متحد می سازد،اسلام را به پیش می برد و پیروزی آن را بر همه ادیان تضمین می کند.
طبیعی است که چنین سؤال قابل قبول و به جایی به ذهن خواننده برسد:راستی عمر که بر درستی ایمان خود یقین داشت،با این ویژگی که او معروف به اطاعت از خدا و پیامبر خدا بود، چگونه به خود اجازه داد،تا با پیامبر مخالفت کند و مانع نوشتن وصیتنامه آن حضرت شود (25) ؟
ممکن است این
صحابی بزرگ به این دلیل به خود اجازه مخالفت با نوشتن وصیتنامه را داده است که معتقد بوده است سخن مکتوب پیامبر (ص) برای او و همه مسلمانان الزام آور است و باید موافقت و اطاعت کنند.اما تا وقتی که نوشته نشده است الزام آور نیست و بدان لحاظ مانع نوشتن شد تا به حد الزام و ایجاب نرسد.اگر این عقیده درست باشد،نباید هیچ یک از سنتهای نبوی الزام آور باشد چه آن که هیچ یک از سنتهای پیامبر در زمان آن بزرگوار نوشته نشده است.
دلیل معقول این است که اصحاب معتقد بودند،این حق را دارند که در امور دنیایی نظر دهند و اجتهاد کنند.جمعی از آنان (از جمله عمر) عقیده داشتند که خلافت از امور مربوط به دنیای مسلمانان است نه از امور دینی،از این رو عمر به خود اجازه داد تا در موضع مخالف با خواسته و اراده پیامبر قرار گیرد.
این نخستین بار نبود که عمر در این مورد با نظر پیامبر مخالفت می کرد،بلکه در موارد دیگری نیز که به او مراجعه شده بود بنا به اقرار خودش،عدم موافقت خویش را اظهار کرده بود،مورخان اجماع دارند بر این که وی نسبت به شرایط صلحی که پیامبر (ص) در روز حدیبیه منعقد کرد،با آن حضرت به مجادله پرداخت.
از جمله شرایط صلح روز حدیبیه (بین پیامبر خدا و مشرکان مکه) این بود که رسول خدا، تمام مشرکانی را که مسلمان شده،و بدون اجازه اولیایش به مدینه آمده است به اهل مکه برگرداند ولی مردم مکه لازم نیست کسانی را که ترک اسلام گفته به نزد اهل مکه برگشته اند به پیامبر برگردانند.این مطلب به صورت ظاهر،ظلمی بود به مسلمانان،و لیکن پیامبر (ص)
دور اندیش بود،زیرا کسی که اسلام را رها کند و به کفر برگردد،بازگرداندنش با زور و جبر میان مسلمانان،سودی به حال آنان نخواهد داشت،اسلام از چنین مردمانی بی نیاز است ابن هشام در سیره خود داستان زیر را نقل کرده است:
«وقتی کار فیصله یافت و چیزی جز یک نوشته،در میان نبود،عمر بن خطاب از جا بلند شد...
سپس نزد پیامبر آمد و گفت:
-ای پیامبر خدا!مگر تو رسول خدا نیستی؟
پیامبر:چرا.
عمر:مگر ما مسلمان نیستیم؟
پیامبر:چرا.
عمر:مگر آنان مشرک نیستند؟
پیامبر:چرا.
عمر:پس،چرا تعهدی را در دین خود بپذیریم؟
پیامبر:«من بنده خدا و فرستاده اویم.هرگز خلاف امر او را انجام نمی دهم و او هرگز مرا وا نمی گذارد.».
عمر،بارها می گفت:از آن روزی که آن کار را کردم،از ترس سخنی که گفته بودم،پیوسته صدقه می دادم،روزه می گرفتم،نماز می گزاردم و برده آزاد می کردم،تا این که امیدوار شدم که خیر باشد (26) !
چون رسول الله اسامة بن زید بن حارثه را فرمانده مهاجران و انصار کرد،با آن که در میان آنها ابو بکر و عمر هم بودند،دستور داد تا با لشکر خود به سرزمین روم بروند،اصحاب نسبت به فرماندهی او خرده گرفتند و او را خردسال و کوچک شمردند.پس،پیامبر (ص) که بیمار بود از خانه بیرون شد و بالای منبر رفت،ضمن سخنانی چنین گفت:«ای مردم!به لشکر اسامه بپیوندید.به جان خودم سوگند،درباره فرماندهی اوگفتید همان حرفهایی را که قبلا در مورد فرماندهی پدرش گفته بودید.در حالی که او بحق لایق فرماندهی است.همان طوری که پدرش شایسته آن منصب بود» (27) .
در رویداد ارتش اسامه،پیامبر دستور پیوستن به لشکر را صادر کرد،ولی اصحاب پیامبر که تحت فرماندهی اسامه بودند،اقدام نکردند و رسول خدا-در حالی که مریض بود دستمالی بر سرش بسته بود-بیرون آمد و گفت:
«ای
مردم!به لشکر اسامه بپیوندید! (سه مرتبه تکرار کرد و لیکن اصحاب گسیل نشدند) .و اسامه،توقف کرد در حالی که مردم انتظار می کشیدند که حکم خدا درباره رسول خدا چه خواهد شد.» (28) .
اصحاب،علی رغم این که پیامبر اسامه را فرمانده لشکر کرد،و به دست مبارک خود پرچم را برای او بست حتی پس از وفات پیامبر (ص) تصمیم بر عزل اسامه گرفتند.عمر بن خطاب نزد ابو بکر آمد،و از قول انصار تقاضا داشت اسامه را عزل کند و شخص دیگری را به جای او بگمارد و لیکن ابو بکر ناگهان بلند شد و ریش عمر را گرفت در حالی که می گفت:«مادرت به عزایت بنشیند و بی فرزند شود،ای پسر خطاب!رسول خدا او را گمارده است،تو مرا مامور می کنی او را بر کنار سازم؟» (29) .
آری،براستی در ذهن بیشتر آنان چنان جا گرفته بود که فرماندهی مسلمانان پس از پیامبر خدا امری از امور دنیاست و آنان می توانند راسا فرمانروا برای خویش انتخاب کنند،هر چند با آنچه پیامبر مصلحت دیده و سفارش کرده است،مخالف بوده باشد،و می توانند به رای خود عمل کنند چرا که اجر خود را دارند،چه به صواب اجتهاد کرده باشند یا به خطا!
از طرفی چون پیش بینی می کردند که قریش مایل به زمامداری علی نیستند،زیراافراد قبایل آنان را کشته است پس باید فرد دیگری که مورد تایید مردم مکه است زمامدار شود هر چند که پیامبر (ص) خواستار زمامداری علی (ع) بوده باشد!
به نظر می رسد که مکیان اعتقاد داشتند اگر پیامبر نسبت به خلافت علی وصیت کند،خلافت در میان خاندان پیامبر می ماند و به دیگر افراد خاندان قریش نمی رسد.اگر علی خلیفه رسول خدا شد،دو فرزندش:حسن و حسین
(که به گواهی پیامبر (ص) مهتر جوانان اهل بهشتند) جانشینان پس از او خواهند بود و دیگر فرصتی برای هیچ یک از صحابه-هر قدر هم که دارای جلالت قدر باشند-باقی نخواهد ماند تا به منصب خلافت برسند.
به واقع صحابه نیز کسانی هستند مانند دیگر مردم،آنان نیز به ریاست و شهرت علاقه دارند و نمی خواهند در خلافت به روی آنان بسته شود،بلکه مایلند،به روی آنها نیز باز باشد!و اگر این در باز بماند،و پیامبر (ص) با وصیت خود نسبت به خلافت علی آن را نبندد،سهل خواهد بود که مقام خلافت را دست به دست بگردانند،زیرا که خاندان قریش در مکه آنان را یاری می کنند، و نه علی را.
حال اگر نخستین خلیفه پس از پیامبر از قبیله ای جز خاندان پیامبر باشد،برای قبایل دیگر امید رسیدن به خلافت خواهد بود،چه همه آن قبایل با هم برابرند و هیچ کدام از آنها بر دیگر قبایل برتری ندارد.نه قبیله تیم بهتر از عدی است و نه قبیله عدی بهتر از امیه.ابن اثیر مشاجره و گفتگویی را که میان عمر-در ایام خلافتش-و ابن عباس،اتفاق افتاده،نقل کرده است که دلالت دارد بر این که عمر و مردم قریش همگان دارای چنین اندیشه ای بوده اند:
عمر:ای پسر عباس!آیا می دانی چه چیز باعث شد که قوم تو (بنی هاشم) پس از محمد (ص) از خلافت محروم شدند؟
ابن عباس:اگر نمی دانسته ام،امیر المؤمنین می داند و مرا آگاه می کند.
عمر:مردم راضی نبودند که نبوت و خلافت در شما[اولاد هاشم]جمع شود و در نتیجه،شما بر قوم خود مباهات کنید،بنابراین قریش خلافت را برای خود اختیار کرد،و در این کار پیروز و موفق شد.
ابن عباس:ای امیر مؤمنان!اگر اجازه سخن گفتن به من می دهی و مرا از خشم خود بر کنار می داری
حرفم را بزنم!
عمر:بگو!
ابن عباس:اما ای امیر المؤمنین!اینکه می گویی:قریش این کار را کرد و موفق شد،درست نیست،زیرا اگر واقعا قریش آن را برای خود اختیار می کردند که خداوند خواسته بود البته درست تر و به صواب نزدیکتر می بود.و این،قابل ایراد و حسادت نبود.اما این گفتار شما که قریش مانع شدند و نخواستند که نبوت و خلافت (هر دو منصب) از آن ما باشد خداوند بزرگ آن قوم را به این صفت ناپسند معرفی کرده و چنین فرموده است:«از آن جهت است که ایشان آنچه را که خداوند نازل کرده بود نپسندیدند در نتیجه اعمالشان بی اثر و نابود شد.»
عمر:هیهات!ای پسر عباس:به خدا سوگند چیزهایی از تو شنیده ام،که نمی خواهم با گفتن آنها از موقعیتی که نزد من داری کاسته شود.
ابن عباس:آنها چیستند ای امیر مؤمنان؟اگر حق باشد پس سزاوار نیست که موقعیت من نزد شما متزلزل گردد و اگر نادرست است بایستی فردی باطل و نادرست همچون مرا از خودت دور کنی.
عمر:به من اطلاع دادند که تو می گویی خلافت را از روی حسد،و به ظلم و جور از ما گرفتند.
ابن عباس:ای امیر المؤمنین اما در مورد این گفته شما:از روی ظلم،که برای هر آگاه و ناآگاه بخوبی روشن است.و اما گفته شما که گفتید:از روی حسد،براستی آدم حسادت کرد و ما فرزندان او نیز دارای حسدیم.
عمر:هیهات!هیهات!ای بنی هاشم!به خدا قسم دلهای شما از حسدی پایدار دگرگونه است.
ابن عباس:ای امیر مؤمنان صبر کن!دلهای مردمی را که خداوند پلیدی از آنان را دور ساخته از حسد و کینه مبرا کرده است این چنین توصیف مکن!چه آن که دل پیامبرخدا (ص) از سنخ دلهای بنی هاشم است.
عمر:دور شو از من ای پسر عباس!
ابن
عباس:دور می شوم (همین که برخاستم بروم،او از من خجالت کشید و گفت:)
عمر:ای پسر عباس!مواظب موقع خود باش!به خدا سوگند که من رعایت حق تو را دارم آنچه را باعث خوشنودی توست دوست دارم!
ابن عباس:«ای امیر مؤمنان!براستی که من بر تو و بر هر مسلمانی حق دارم.پس،هر کس رعایت این حق را کرد،کار نیکی کرده است و هر که نادیده گرفت،پس فرصت خود را از دست داده است...» (30) .براستی که شگفت آور است،قبیله قریش که از آغاز پیدایش نبوت و اسلام با آنها در ستیز بود و ستیز خود را با آنها ادامه داد تا این که ناتوان شد و روی زمین زیر پاهای نبوت و اسلام سقوط کرد،اکنون،سرنوشت امت اسلامی را تعیین می کند و تایید کردن آن باعث سنگینی گفته هر نامزد رهبری می گردد،هر چند که او بر خلاف نامزدی رسول خدا باشد!البته این بسی شگفت آور است اما در عین حال،منطق رویدادها چنین است.
در حقیقت،عمر،به عنوان یک مجتهد،مصلحت را در آن دید که برای امت یا بزرگان صحابه و یا برای قبیله قریش بهتر این است که پیامبر راجع به کسی که انتخاب می کند چیزی ننویسد، بنابراین به مخالفت برخاست و این مخالفت را رهبری کرد.
در اینجا سؤال سومی مطرح می شود:چرا پیامبر،علی رغم مخالفت عمر،وصیتنامه را ننوشت؟
البته پاسخ این سؤال واضح است،زیرا غرض از وصیتی که پیامبر می خواست بنویسد این بود که آن وصیتنامه باعث ایمنی این امت از گمراهی باشد.چنان چیزی هرگز ممکن نمی شد، مگر وقتی که نویسنده وصیتنامه،در کمال صحت و هوشیاری و در حال بیداری باشد،بداند چه می گوید و هدفش از آن گفته چیست.و لیکن سبک این مخالفت صراحت دارد در تردید و شک داشتن در هوشمندی و
درستی عقل پیامبر (ص) [نعوذ بالله].
براستی سخنی که عمر گفته است:
«همانا درد بر پیامبر غلبه کرده است.»«وضع پیامبر چه بود،آیا هذیان گفته است؟!!از او جویا شوید.»
و همه اینها کلماتی است که پیامبر را چنین جلوه گر می کند که آنچه می گفته است بی معنی و بی هدف بوده است[!]و دست کم در مورد بهوش بودن و درستی اندیشه پیامبر (ص) شک و دودلی را در اذهان دیگران ایجاد می کند.بطور قطع عمر با دیگر حاضران در مخالفت با نوشتن وصیتنامه شریک بوده است.و در صورتی که امر دایر شود بر شک و تردید در پیرامون صحت کلمات پیامبر و آنچه را که آن حضرت املا می کند،مسلما مورد وصیت باطل و بیهوده خواهد بود.هر گاه امکان رد و ایراد بر درست اندیشی پیامبر در زمان حیات آن بزرگوار وجود داشته باشد پس از وفات آن حضرت رد صحت اندیشه او آسانتر خواهد بود.به این ترتیب، چنان وصیتی معنای خود را از دست می دهد و هدفی را که به منظور آن هدف،نوشته شده است،بر آورده نمی سازد.
سعید بن جبیر از ابن عباس روایت کرده است که او گفت:
«...بیماری پیامبر شدت یافته بود که فرمود:قلم و کاغذی بیاورید تا مکتوبی برای شما بنویسم که هرگز بعد از آن گمراه نشوید.پس،یکی از افرادی که نزد آن حضرت بود گفت: براستی که پیامبر خدا هذیان می گوید!ابن عباس می گوید:پس،به پیامبر گفته شد:آیا حاضر نکنیم آن چه را که خواستید؟فرمود:بعد از این حرفها؟...»و مقصود آن حضرت این بود که وصیت او-بعد از این که گفتند آنچه خواستند بگویند-هرگز فایده ای نخواهد داشت.
برای پاسخ به پرسش چهارم و آخرین سؤال:چگونه وصیت پیامبر (ص) موجب ایمنی از گمراهی است؟می گویم:مسلما پیامبر (ص) به آنچه
خواسته است از دیگران داناتر است و کسی حق ندارد ادعا کند آنچه را پیامبر (ص) راه و رسم ایمنی امت خود از ضلالت می داند او نیز می دانسته است.علاوه بر اینها از آنچه در زیر می آید،آشکار و روشن می گردد.
(1) اگر پیامبر شخص معینی را در وصیتنامه ای کتبی نام برده بود،بی آن که در هوشمندی پیامبر (ص) و صحت اندیشه آن بزرگوار،به هنگام نوشتن آن وصیتنامه شک و تردیدی ایجاد کنند،امت را از جدایی و بر هم زدن وحدت خود باز می داشت.پس،اگر پیامبر،علی یا ابو بکر و یا دیگری را در وصیتنامه ای کتبی نام برده بود حتما مسلمانان به زمامداری شخص نامبرده، تسلیم می شدند و دیگر در جامعه مسلمانان سنی و شیعه ای وجود نمی داشت.در حقیقت، تشیع و تسنن زاییده اختلاف مسلمانان پیرامون این مطلب است که چه کسی خلیفه شرعی پس از پیامبر خداست،ابو بکر یا علی؟
پس اگر پیامبر هر کدام از این دو شخصیت و یا دیگری را به نام،ذکر کرده بود،مجال چنین اختلافی نمی بود.
اگر پیامبر در آن وصیتنامه کسی را که جانشین قرار می داد،نام برده بود،به طور قطع اندیشه خوارج به وجود نمی آمد و جنگ صفین که به اندیشه خوارج انجامید،اتفاق نمی افتاد.
براستی جنگ صفین و پیش از آن،جنگ بصره،نتیجه دعوی خونخواهی عثمان بود.اگر علی همان کسی بود که از طرف پیامبر مطابق وصیت کتبی تعیین شده بود هرآینه عثمان پیش از این که خلافت برسد از دنیا رفته بود و علی تا پس از شهادتش زنده می ماند.اگر علی همان کسی بود که تعیین شده بود،معاویه به حکومت نمی رسید و پسر فاسقش یزید جانشین او نمی شد تا ریختن خون فرزندان پیامبر را در کربلا حلال بشمارد،و
هر آینه میان عبد الله بن زبیر و بنی امیه جنگی اتفاق نمی افتاد و نیز دیگر فتنه ها و جنگها در میان مسلمانان،پیش نمی آمد.
تمامی این رویدادها در نتیجه نبودن وصیتنامه ای کتبی،از پیامبر است.اگر چنان وصیتنامه ای وجود داشت،چهره تاریخ اسلام عوض می شد و ما تاریخی از اسلام می خواندیم که هیچ گونه شباهتی به آنچه امروز می خوانیم نداشت.می خواهم بگویم که من خلیفه دوم را-به دلیل مخالفتش با پیامبر در مورد نوشتن وصیتش-مسؤول از هم پاشیدن وحدت این امت و هر رویدادی که به دنبال آن اتفاق افتاد نمی دانم.هرگز و هرگز (31) .زیرا عمر یک بشر و یک انسان بود و علم غیب نداشت.و نیز در توان او و هیچ انسان دیگری نبود تا به واقعیت رویدادهای آینده و آنچه را که آینده آبستن آن بود،برسد.
این حق مسلمانان است که درباره آنچه عمر در زمینه خلافت پس از پیامبر خدا تصور کرده بود که امری از امور دنیای مسلمانان است و نه از امور اخروی آنان-به مقتضای مصالح جامعه اسلامی-تحقیق و بررسی کنند.و عمر،اعتقاد داشت که به زبان پیامبر (ص) درباره خلافت مطلبی جاری نشود تا آن در به روی اصحاب باز بماند که خود بررسی و تحقیق کنند.اگر پیامبر درباره خلافت،حکم کرده بود،دیگر باب تحقیق و اظهار نظر بسته شده بود.قرآن مجید این چنین می گوید:«هیچ مرد و زن با ایمانی نمی توانند در موردی که خدا و پیامبرش حکم کرده اند اختیار کار خود را داشته باشند.هر کس از خدا و پیامبرش اطاعت نکند،دچار گمراهی آشکار شده است.» (32) .
تنها فردی که می توانست آینده را ببیند پیامبر بود،البته بوسیله وحی و نه از سوی خودش.و پیامبر بود که به نور
خدا آینده این امت را می دید،و این که اگر امت بدون وصیتنامه ای کتبی باقی بماند هر آینه فتنه ها-همچون پاره های شب تار-بر او،رو می آورد، (و این همان چیزی است که خادم آن حضرت،ابو مویهبه روایت کرده است) :آن گرامی خواست که امت را از فتنه هایی که بر وحدت این امت می گذرد،بر حذر دارد و فرمود:
«قلم و کاغذی بیاورید تا برای شما چیزی را بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید».
(2) اگر پیامبر (ص) کسی را در وصیتنامه ای کتبی پس از خود برای رهبری این امت، مشخص می کرد،نه تنها تضمینی در برابر اختلافات سیاسی و قبیله ای بود،بلکه پشتوانه ای بر ضد گرایشهای مختلف اسلامی نیز بود.
ما تعدادی از احادیث را بر خواننده عرضه کردیم که پیامبر (ص) در آنها اعلان فرموده بود که پیروی قرآن و عترت پیامبر باعث ایمنی از گمراهی است،و قرآن و عترت تا روز قیامت از یکدیگر جدا نمی شوند.
براستی که علی در راس این عترت طاهره،در صورتی که نخستین مرجع در تفسیر قرآن و نقل سنن پیامبر (ص) می شد،این ضمانت را مجسم و عملی می ساخت،چه او بی چون و چرا داناترین صحابه به کتاب و سنت بود.
دو خلیفه نخستین با همه رفعت مقام علمی خود-در مسائلی که علم آنان نمی رسید-پیوسته به او مراجعه می کردند.در چندین مورد عمر گفت:«اگر علی نبود،عمر هلاک شده بود.»
ابن سعد نقل کرده است که علی فرمود:
«به خدا سوگند،آیه ای نازل نشد مگر اینکه من می دانستم درباره چه و در کجا (ودر مورد چه کسی) نازل شده است.براستی که آفریدگارم به من قلبی بسیار آگاه و زبانی بس گشاده و پاسخگو مرحمت فرموده است.» (33) .
به علی گفتند:چطور شده است که تو پیش
از دیگر اصحاب پیامبر حدیث نقل می کنی؟در جواب گفت:«من هر گاه از پیامبر سؤالی می کردم،مرا آگاه می ساخت،و هر گاه ساکت می شدم،آن گرامی آغاز سخن می کرد.» (34) .حاکم از علی روایت کرده است:«هرگاه من از پیامبر خدا سؤالی می کردم جواب مرحمت می کرد و اگر ساکت می شدم او خود آغاز به سخن می کرد» (35) از سعید بن مسیب نقل کرده اند که گفت:«هیچ کس-بجز علی بن ابی طالب-نمی گفت:از من بپرسید،پیش از این که مرا از دست بدهید.» (36) .
او کسی است که رسول خدا (ص) درباره اش فرموده است:«من شهر دانشم و علی دروازه آن، پس هر کس بخواهد وارد آن شهر شود باید از آن درب وارد شود.» (37) .
از ام سلمه نقل شده است که رسول خدا (ص) فرمود:
«علی با قرآن و قرآن با علی است،هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا کنار حوض کوثر سوی من باز گردند.» (38) .
بنابراین اگر علی،پس از پیامبر (ص) زمام امور را به دست گرفته بود،هر آینه سنتهای پیامبر شناخته می شد و مردم در تمام مسائل فقهی به رای او اتفاق نظر می داشتند.براستی که پیامبر آن هنگامی که می خواست نسبت به[خلافت]علی وصیت کند،با نور خداوندی می دید که او در حقیقت برای مسلمانان ضمانتی مجسم در مقابل گمراهی است.علی و دیگر اعضای خاندان پیامبر-در صورتی که زمام امور به دست آنان سپرده می شد-نیرویی وحدت بخش برای مسلمانان بودند.
1-سوره بقره،آیه 180.
2-ج 11 (کتاب الوصیة) ص 74-75.
3-ج 11 (کتاب الوصیة) .و بخاری در صحیح خود ج 4 ص 3 آن را روایت کرده است.
4-همان مدرک و همان صفحه.
5-مستدرک حاکم ج 3 ص 109.
6-سوره نساء (4) آیه 59.
7-سوره حشر (59) آیه 7.
8-بعضی،ابو رافع یا بریره خدمتکار عایشه
را نوشته اند (طبقات ج 2 ص 204) .ولی مورخان شیعه معتقدند روزی که پیامبر احساس بیماری کرد،دست علی را گرفت و با گروهی که به دنبال آنان بودند به سوی قبرستان بقیع حرکت کرد...بعد رو به علی کرد و گفت:کلید گنجهای دنیا و زندگی ممتد در آن را به من عرضه داشته اند...من ملاقات پروردگار و ورود به بهشت را ترجیح داده ام (فروغ ابدیت ج 2 ص 852) م.
9-ج 3 ص 56.و قریب به این عبارتها را ابن هشام در سیره خود ج 2 ص 643 روایت کرده است.و محمد بن سعد در کتاب طبقات ج 2 ص 204 این حدیث را نقل کرده است.
10-طبقات ابن سعد ج 3 ص 343.و قریب به آن را مسلم در صحیح خود ج 12 ص 206 نقل کرده است.
11-سیره ابن هشام (آن جا که در هر غزوه ای نام کسی را که پیامبر خدا (ص) در مدت غیبتش در مدینه بجای خود تعیین می کرد،نقل کرده است.)
12-ج 1 ص 39 (در باب کتابت علم) و آن را در باب قول مریض-برخیزید از نزد من-روایت کرده است.
13-ج 11 (در اواخر کتاب وصیت) ص 89.در طبقات ج 3 ص 342 همین طور نقل شده است، و مثل آن را امام احمد در مسند خود ج 1 ص 222 روایت کرده است.
14-صحیح مسلم ج 11 ص 95.و نیز در طبقات ج 2 ص 242.و در مسند امام احمد ج 1 ص 336 مثل آن آمده است.
15-ج 2 ص 243 و در ص 244 همین جلد از جابر مثل این مطلب نقل شده است با این تفاوت که او گفته:مشاجره کردند نزد او و پیامبر او
را (ضمیر مؤنث) بیرون کرد.
16-ج 2 ص 243-244.و در روایت ابن عباس (که در طبقات ج 2 ص 244-245 نقل کرده است) .زینب همسر پیامبر بود که گفت:«آیا نشنیدید که پیامبر برای شما وصیت می کرد و شما سر و صدا کردید پس فرمود برخیزید...».
17-سیره ابن هشام،ج 2 ص 655.بنا به نقل بخاری (در ص 7) ابو بکر آیه و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم را بر او خواند و او با شنیدن آیه از دعوی خود دست برداشت.م.
18-امام علی بن ابی طالب-از استاد عبد الفتاح عبد المقصود.ج 1،ص 190 و ج 4 ص 171.
19-ترمذی این روایت را نقل کرده است (کنز العمال ج 1 حدیث شماره 874 چاپ اول) .
20-ابن راهویه،ابن جریر،ابن عاصم و محاملی در امالی خود نقل کرده اند (کنز العمال،ج 15، ص 123 حدیث شماره 356،چاپ دوم) .
21-امام احمد آن را در مسند خود به دو طریق که هر دو را صحیح دانسته است،نقل کرده است،ج 5 ص 181.
22-ترمذی،در صحیح خود،ج 5 ص 328 نقل کرده است.
23-ج 3 ص 97 شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید.و احمد بن ابی طاهر،در کتاب خود،تاریخ بغداد،آن را روایت کرده است، (المراجعات شرف الدین ص 278) .
24-تمام این سطور،بلکه بسیاری از سخنان مقدماتی و زمینه ساز جناب مؤلف سلمه ا... از باب مماشات است اگر نه اینجا،جای اجتهاد نیست،زیرا اجتهاد در مقابل نص را عموم فقها جایز نمی دانند و در اینجا نص،بلکه نصوص فراوانی وجود دارد.[م]
25-نظر خوانندگان محترم را به پاورقی ص 190 جلب می کنم.م.
26-ج 2 ص 216-217.و مسلم در صحیح خود ج 12 ص 141 مانند آن را
نقل کرده است.
27-طبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 249.
28-طبقات الکبری.
29-حلبی در سیره خود ج 3 ص 336،دحلانی در سیره خود و ابن جریر در حوادث سال 12 تاریخ خود نقل کرده اند (مراجعات شرف الدین ص 255) .
30-الکامل ج 3 ص 31.
31-مؤلف محترم،به عنوان یک نظر در برابر انبوه نظرات،این مطلب را نوشته است.
32-سوره احزاب (33) آیه 36.
33 و 34-کنز العمال ج 15 ص 113.
35-المستدرک ج 3 ص 125.
36-کنز العمال ج 15 ص 113.
37-المستدرک حاکم ج 3 ص 162.
38-المستدرک ج 3 ص 124.
حکم خدا جاری شد و پیامبر خدا حضرت محمد (ص) بدرود حیات گفت.مرگ پیامبر زیانبارترین مصیبتی بود که به اولاد آدم وارد شد.
با فقدان آن بزرگوار رشته ای بریده شد که با مرگ هیچ یک از پیامبران پیش از او بریده نشده بود.وحی آسمانی از اهل زمین قطع شد،زیرا که او خاتم پیامبران است و هرگز پس از او پیامبری نخواهد آمد.
فقدان پیامبر خدا (ص) چون صاعقه ای بر مسلمانان فرود آمد،بحدی که برای برخی از بزرگان صحابه باور کردن مرگ پیامبر دشوار می نمود.عمر در مسجد مقابل مردم ایستاد و گفت:
«افرادی از منافقان گمان می برند که پیامبر خدا وفات یافته است.در حالی که پیامبر نمرده است.او به نزد پروردگارش رفته است چنان که موسی بن عمران رفت.چه او (موسی (ع) ) از میان قوم خود چهل شب غایب بود.سپس-بعد از این که گفتند مرده است-به جانب آنان بازگشت.به خدا سوگند هر آینه رسول خدا-همچنان که موسی بازگشت-باز می گردد پس باید دستها و پاهای کسانی که گمان می برند که پیامبر خدا مرده است بریده شود» (1) .ابو بکر که سخنان عمر را شنیده بود،حواسش را جمع
کرده،ایستاد و گفت:«ای مردم!براستی که هر کس محمد را می پرستیده است،محمد بدرود حیات گفته است و هر کس خدا را می پرستد، البته خداوند زنده است و نمی میرد.سپس،این آیه شریفه را تلاوت کرد:محمد جز یک پیامبر نیست و پیش از او نیز پیامبرانی،بوده اند.پس اگر او بمیرد یا کشته شود شما به عقب (به جاهلیت خود) باز می گردید؟و هر کس به گذشته اش باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی رسد وبزودی خداوند پاداش سپاسگزاران را خواهد داد(3-2)
آن گاه،عمر به مرگ پیامبر یقین پیدا کرد و بر زمین افتاد.
علاوه بر اینها،فاجعه مرگ پیامبر خدا بر هیچ کسی،به اندازه علی (ع) و سایر اهل بیت تاثیر نگذاشت.براستی که مرگ پیامبر آنها را از آنچه در عالم هستی بود،به خود مشغول کرد.برای تعیین اندازه تاثیر این مصیبت بر خاندان پیامبر (ص) همین بس که متذکر شویم پیامبر دو مرتبه در حال بیماریش با حضرت زهرا پنهانی سخن گفت،یک بار از مرگ خود به او خبر داد که او گریه کرد و بعد به او اطلاع داد که او نخستین فرد از خاندان اوست که به وی خواهد پیوست و او خندید زیرا فهمید بزودی به وی ملحق خواهد شد.علی همسر فاطمه،سالهای درازی را با پیامبر گذرانید در حالی که حیات شریفش را آماده چشیدن مرگ در راه حفاظت از پیامبر (ص) کرده بود.
اینک آن زندگی که نزد او عزیزتر از زندگی خودش بود پایان یافته بود.بدون این که بتواند جان خود را فدای او سازد.براستی که مرگ پیامبر (ص) بر علی بسی دشوارتر بود،تا مرگ خودش.
با این همه،آن رویداد بزرگ،دیگر اصحاب از مهاجران و انصار را از اندیشه سیاسی و کار سیاسی-در حالی
که هنوز پیامبر به خاک سپرده نشده بود-باز نداشت.در صفحه های گذشته، متذکر شدیم که پیامبر قادر به نوشتن وصیتی نشد تا در آن وصیت خلافت مردی را مشخص کند که زمامداری او باعث ایمنی امت از گمراهی شود.درآن مورد با پیامبر خدا-در حالی که بر بستر بیماری بود-مخالفت شد.و این مخالفت با ویژگی خود عهده دار از بین بردن فایده و اثر محکم کاری مبتکرانه پیامبر بود.
درباره حدیث صریح غدیر و دیگر روایات صریح پیامبر به مناسبتهای مختلف،درباره علی، بهترین چیزی که در موضع اصحاب نسبت به آنها می شود گفت،این است که اصحاب در این احادیث صریح چیزی که مانع از جدال و یا روشنگر دلیلی باشد مشاهده نکردند!
هر گاه این همان رای قابل قبول جمهور مهاجران باشد،پس باید گفت،انصار و مهاجران کشمکش و رقابت خود را بر سر زمامداری مسلمانان پیش از خاکسپاری پیامبر (ص) آغاز کرده و به انجام رسانیده بوده اند.عمر در سالهای آخر خلافتش از آنچه در آن روز اتفاق افتاد سخن گفته است.او نقل کرده است:روزی که پیامبر (ص) وفات یافت کسی به ایشان خبر داده بوده است که انصار به ریاست سعد بن عباده با مهاجران به مخالفت برخاسته اند و بزرگان آنها در سقیفه بنی ساعده جمع شده اند و می خواهند خلیفه ای از میان خود انتخاب کنند،و علی بن ابی طالب و زبیر بن عوام و طرفداران آنها خودداری کرده اند و از طرف دیگر،مهاجران به گرد ابو بکر جمع شده اند.
ابو بکر،عمر و ابو عبیدة بن جراح به اجتماع سقیفه رفتند و نقشه انصار را بر هم زدند.ابو بکر به انصار گفت:جامعه عرب این امر[خلافت]را جز برای این طایفه از قریش هرگز مناسب نمی داند چه آنان معتدلترین افراد عرب از
جهت نسبت و خانواده هستند.من یکی از این دو مرد (عمر و ابو عبیدة) را برای شما پسندیده ام.پس،با هر کدام از آنها مایلید بیعت کنید. بعضی از انصار پیشنهاد کردند که امیری از انصار و امیری از مهاجران باشد مشاجره زیاد شد و سر و صداها بالا گرفت.عمر از ترس اختلاف به ابی بکر گفت:ای ابو بکر!دستت را دراز کن! ابو بکر دستش را دراز کرد و عمر با وی بیعت کرد.آن گاه هر که از مهاجرین حاضر بود با او بیعت کرد و سپس انصار حاضر همگی با ابو بکر بیعت کردند،مگر سعد بن عباده.روز دوم،پس از این که عمر،در حضور ابو بکر،برای حاضران در مسجد خطبه خواند،بیعت عمومی انجام گرفت،عمر در خطبه خود گفت:
«...و براستی که خداوند،امور شما را بر فردی که بهترین شما،یار رسول خدا-نفر دوم از آن دو تن هنگامی که در غار بودند-متفق کرد،بنابراین برخیزید و با او بیعت کنید» (4) .و نقل می کنند که ابو بکر روز سقیفه روایت کرد که پیامبر خدا فرموده است:
«امامان از قریشند» (5) .
براستی آنچه اتفاق افتاده است سؤالهای زیادی در پی می آورد.
(1) آیا ابو بکر مدعی شد که پیامبر او را جانشین خود قرار داده است؟
(2) آیا پیامبر مایل به جانشین قرار دادن ابو بکر بود؟
(3) آیا این بیعت از دیدگاه اسلام قانونی و مشروع بود؟
(4) آیا پیامبر گفته بود که امامان و پیشوایان از قریشند؟و هدفش از آن گفتار چه بود؟
تاریخ به پرسش اول جواب منفی می دهد،زیرا ابو بکر مدعی نبود که پیامبر او را خلیفه خود قرار داده است.از اصحابی که بیعت ابی بکر را فراهم آوردند و برای موفقیت آن تلاش
کردند، هیچ یک ادعا نکرده اند که پیامبر نسبت به خلافت ابی بکر وصیت کرده بوده است تنها دلیل ابو بکر-چنان که قبلا گفتیم-در آن اجتماع،برابر انصار-این بود که توده عرب امر خلافت را برای احدی جز این طایفه از قریش نمی شناسد،زیرا اینان معتدلترین خاندان عرب از حیث نژاد و خانواده اند.اگر پیامبر تمایل خود را نسبت به تعیین ابی بکر برای جانشینی خویش اظهار کرده بود هر آینه ابو بکر در احتجاج خود در مقابل انصار-به جای اینکه به علو نژاد قبیله قریش استدلال کند-به آن مطلب اشاره می کرد.
دانشمندان سنی اجماع دارند بر این که پیامبر کسی را جانشین قرار نداد.معنی آن حرف این است که آنها بر این که پیامبر ابو بکر را جانشین خود قرار نداده است،اتفاق دارند.آری،از فردی از دانشمندان وهابی معاصر اهل مدینه،ادعای این که پیامبر (ص) ابو بکر را جانشین خود قرار داد،نقل شده است و او برای این ادعا به روایتی از پیامبر (ص) که:«خدا و مؤمنان، غیر از ابو بکر را نمی پسندند»استناد کرده است و او مدعی است که این حدیث متواتر است (6) .
و حدیث مشار الیه همان حدیثی است که مسلم در صحیح خود از عروه نقل کرده است که عایشه گفت:«پیامبر خدا به من فرمود که پدرت ابو بکر و برادرت را نزد من بخوان تا کاغذی بنویسم،زیرا من از این می ترسم که آرزومندی آرزو کند و بگوید من سزاوارترم.در صورتی که خدا و مؤمنان جز ابو بکر را نمی پسندند» (7) .
و در روایت بخاری است:«من تصمیم گرفته ام که به ابو بکر و پسرش رو آورم و وصیت کنم...» (8) .
استدلال به این حدیث دلیل عدم وسعت آگاهی بر
احادیث است.زیرا حدیث مذکور با سه حدیثی که صحاح[مسلم،بخاری]از شخص عایشه نقل کرده اند منافات و مخالفت دارد مسلم به طریق خود تا مسروق و او از عایشه نقل کرده است که گفت:«پیامبر خدا (ص) ،درهم،دینار، گوسفند و شتری بعد از خود به جا نگذاشت و نیز نسبت به هیچ چیز وصیت نکرد» (9) .
اگر پیامبر راجع به ابو بکر وصیت کرده بود و او را جانشین خود قرار داده بود،صحیح نبود که عایشه-با این که دختر اوست-بگوید:«و نسبت به هیچ چیز وصیت نکرد»زیرا که اگر پیامبر راجع به ابو بکر وصیت کرده بود هر آینه نسبت به کاری بس مهم،به وصیت پرداخته بوده است.
مسلم نیز از اسود بن یزید روایت کرده است که او گفت:«نزد عایشه نقل کردند که علی وصی پیامبر است،عایشه گفت:چه وقت پیامبر او را وصی خود قرار داد؟زیرا من او را به سینه ام تکیه داده بودم،و یا گفت:در کنارم بود که طشتی خواست و در کنارم به یک طرف خمیده و مایل شد،نفهمیدم که او مرده است.پس چه وقت راجع به علی وصیت کرد؟» (10) و این حدیث،حدیث قبلی را (که عایشه در آن حدیث گفت:به هیچ چیز وصیت نکرد) تفسیر می کند زیرا عایشه در هر دو حدیث می خواهد این مطلب را-که پیامبر (ص) نسبت به علی وصیت کرده است-نفی کند،و این خود دلیلی بر آن است که وصیتی نسبت به ابو بکر بر زبانها نیفتاده بوده و آنچه بر زبانها می گردیده این بوده است که پیامبر (ص) نسبت به علی وصیت کرده است.و از این جهت عایشه آن را بشدت نفی می کرده است.
اگر عایشه می دانست که پیامبر (ص) نسبت به ابو بکر وصیت کرده است هر آینه به
کسانی که می گفتند علی وصی پیامبر است،می گفت وصیت نسبت به پدر او بوده است نه راجع به علی. مسلم نیز به طریق خود از ابو ملیکه روایت کرده است که گفت:
«از عایشه شنیدم در حالی که از او پرسیدم:-اگر پیامبر جانشینی تعیین می کرد-چه کسی را جانشین خود قرار می داد؟گفت:ابو بکر را.پس به او گفته شد:پس از ابو بکر چه کسی را؟گفت: عمر را.سپس به او گفتند:پس از عمر چه کسی را؟او گفت:ابو عبیدة بن جراح.و آن گاه به این جا سخنش ختم شد» (11) .
اگر پیامبر (ص) گفته بود:و خدا و مؤمنان جز ابو بکر را نمی پسندند،هر آینه عایشه به گفته کسی که پرسید:اگر پیامبر خدا جانشینی تعیین کرده بود،چه کسی را به جانشینی انتخاب کرده بود،اعتراض می کرد،و به او جواب می داد که ابو بکر را به جانشینی تعیین کرده است و این جانشینی انجام گرفته است و تنها یک فرض نیست.لازم به یادآوری است که در هر سه حدیث اخیر،توجه ام المؤمنین[عایشه]به علی واضح است،زیرا در آخرین حدیث خواسته است که بگوید:ابو عبیده،از علی برتر و به خلافت شایسته تر و نزد پیامبر (ص) بر علی مقدم بوده است.این سخن را هیچ کدام از مسلمانان نگفته اند،زیرا مسلمانان اجماع دارند بر این که علی، از ابو عبیدة برتر و نزد رسول خدا محبوبتر و به خلافت شایسته تر بوده است.
در حدیث پیشین،عایشه نسبت به عدم وصیت راجع به علی استدلال به چیزی کرد،که هیچ دلالت نداشت،زیرا اگر این حرف درست باشد که پیامبر از دنیا رفت در حالی که به سینه او تکیه داده بود و در آن ساعت نسبت به علی وصیت نکرده بوده است،این مطلب را که پیش از آن ساعت راجع
به علی وصیت کرده باشد نفی نمی کند.با این که ام سلمه روایتی نقل کرده است که با ادعای عایشه تناقض دارد.حاکم به سندی که خود (و هم ذهبی) آن را صحیح دانسته اند،روایت کرده است که ام سلمه گفت:«به آن کسی که سوگندم به اوست قرب عهد علی از همه مردم به پیامبر خدا (ص) بیشتر بود.صبحگاهی پیامبر خدا را عیادت کردیم در حالی که آن حضرت مکرر می گفت:علی آمد؟پس فاطمه عرض کرد:گویا شما او را در پی حاجتی فرستاده اید؟ام سلمه گفت:پس از آن که علی آمد،من گمان کردم که پیامبر با او کاری دارد،پس،ما از خانه خارج شدیم،دم در نشستیم و من از همه به در خانه نزدیکتر بودم.رسول الله خود را به علی نزدیک ساخت و با او راز دل می گفت و نجوا می کرد.همان روز بود که پیامبر از دنیا رفت پس علی قریب العهدتر از همه مردم بود» (12) .ام المؤمنین (عایشه) به خودش-به عنوان یک صاحب نظر-اجازه می دهد که هر گاه سخنی را در خدمت مصلحتی ببیند به عنوان حدیث بیان کند،در حالی که چنان حدیثی وجود نداشته است.داستان مغافیر (جمع مغفر شیره درخت) در تاریخ اسلامی معروف و در قرآن (در سوره تحریم) آمده است، آن گاه که او (عایشه) و ام المؤمنین حفصه دختر خلیفه دوم،هر دونسبت به پیامبر اظهار نظر کردند و به او گفتند که بوی مغافیر (شیره درخت) از او استشمام می کنند در صورتی که آن راست نبوده است.
بخاری در صحیح خود از عبید بن عمیر از عایشه روایت کرده است که او گفت:«پیامبر خدا نزد زینب بنت جحش (یکی از زنان پیامبر) عسل می نوشید و نزد او می ماند.پس
من با حفصه هماهنگ شدیم که هر کدام از ما که پیامبر بر او وارد شد به او بگوید:شیره درخت خورده ای من بوی مغافیر (شیره درخت) از تو استشمام می کنم.پیامبر گفت:نه،بلکه من نزد زینب دختر جحش عسل نوشیده ام،و هرگز دوباره نمی خورم،و من قسم خوردم که نخورم و تو نباید به کسی بگویی!! (13) .
به نظر می رسد که او (عایشه) آنچه را که پیامبر مامور به مخفی داشتنش کرده بود.به دیگران گفته است و خداوند به پیامبر آن را خبر داده است و این عمل آن حضرت را خشمگین کرده است و در نتیجه،سوره تحریم نازل شده است.در آن سوره آیات زیر را می خوانیم:
«و هنگامی که پیامبر سخنی را به بعضی از همسرانش پنهانی گفت،پس چون او (همسر پیامبر) آن را به اطلاع دیگران رساند،خداوند به پیامبرش از آن خبر داد،مقداری را بیان کرد و از بعضی اعراض کرد،پس چون او را (همسرش را) متوجه ساخت.او به پیامبر گفت:چه کسی این را به تو خبر داد؟فرمود:خداوند دانای آگاه مرا خبر داد.اگر شما نزد خدا توبه کنید پس دلهای شما میل پیدا کرده است،و اگر به او پشت کنید پس خداوند یار اوست و جبرئیل و مؤمنان شایسته و فرشتگان پس از خدا پشتیبان اویند» (14) .
و نیز بخاری از عبید بن حنین روایت کرده است که او گفت:از ابن عباس شنیدم که می گفت: «یک سال صبر کردم می خواستم که از عمر بن خطاب راجع به آیه شریفه بپرسم از هیبت او نتوانستم بپرسم تا این که به قصد حج بیرون شد و من به همراه او رفتم و هنگام مراجعتم در بین راه بودیم.او برای قضای حاجت به سمت درخت
اراکی برگشت،گفت:منتظر او ماندم تا فارغ شد سپس با او رهسپار شدم،گفتم:ای امیر المؤمنین کدام دو زن از همسران پیامبر بر او شوریدند؟او گفت:حفصه و عایشه...» (15) .
هر گاه کسی دلیل بیشتری بر این که پیامبر (ص) ابو بکر را به جانشینی خود برنگزیده می طلبد،در گفتار مشهور عمر که:براستی که بیعت با ابو بکر رویدادی ناگهانی بود،خداوند ما را از شر آن نگه داشت،نکته ای است که بیش از هر چیز مطلب را روشن می سازد.
و امام احمد در مسند خویش (18) روایت کرده اند که عمر در آخرین سالهای خلافتش در ضمن خطبه ای گفت:«...به من اطلاع دادند که کسی از شما می گفت:به خدا سوگند اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت می کنم.پس نباید کسی که می گوید-بیعت با ابو بکر اتفاقی بود و تمام شد-گول بخورد.
بدانید که براستی همان طور بوده است و لیکن خداوند ما را از شر آن مصون داشت ولی در میان شما کسی مثل ابو بکر وجود ندارد که مورد توجه خاص مردم باشد...»
«فلته عبارت از امری است که بی استحکام و ناگهانی و بدون تدبیر انجام گیرد.اگر پیامبر نسبت به خلافت ابو بکر وصیت کرده بود و یا تمایل خود را نسبت به خلیفه قرار دادن او اعلام داشته بود،بیعت با او فلته،[امری ناگهانی]نبود،بلکه اطاعت امر خدا و پیامبرش و از روی تدبیر از جانب خدا و رسولش بود که بهترین انواع تدبیر و محکم کاری است.از آن گذشته خلیفه دوم این موضوع را هنگامی که ضربت خورد،کاملا روشن کرده است.مسلم،در صحیح و ابن هشام در سیره اش (21) روایت کرده اند که عبد الله بن عمر روایت کرده است که وی پدرش را نصیحت کرده است در مورد این که کسی را
پس از خود به جانشینی معین کند،و او در جواب گفته است:«من جانشین تعیین نمی کنم زیرا پیامبر جانشین تعیین نکرده است،و اگر جانشینی تعیین کنم به این دلیل است که ابو بکر جانشین تعیین کرده است .
بخاری در صحیح خود از عبد الله بن عمر روایت کرده است که او گفت:«به عمر گفتند:آیا جانشین تعیین نمی کنی؟او جواب داد:اگر جانشین تعیین کنم به این جهت است که بهتر از من، (ابو بکر) جانشین تعیین کرد.و اگر نکنم،به این دلیل است که بهتر از من،پیامبر خدا (ص) جانشین تعیین نکرد...» (22) .
اما پاسخ پرسش دوم:آیا پیامبر به جانشین قرار دادن ابو بکر رغبت نشان می داد؟براستی که رویدادهای واپسین روزهای زندگی پیامبر خود دلیل روشنی است بر این که به طور قطع در ذهن پیامبر (ص) خلافت ابو بکر،وجود نداشته است.هیچ دلیلی بر این مطلب بالاتر از جیش اسامه نیست.
رسول خدا اسامة بن زید را امیر لشکری ساخت و او را مامور کرد تا آن لشکر را به مرز بلقا و سرزمین روم در خاک فلسطین ببرد،پس مردم آماده شدند و نخستین مهاجران همگی همراه اسامه خارج شدند (23) .و آنچه از تاریخ در مورد جیش اسامه به دست می آیدعبارت است از:
(1) ابو بکر،عمر و دیگران از نخستین مهاجران همگی داخل در جیش اسامه بودند.
(2) علی بن ابی طالب در آن جیش نبوده است.
روشن است که پس از آن که اسلام در نتیجه جنگهای بزرگ-که در آنها علی (ع) بیش از همه مجاهدان درگیر و مؤثر بود-در شبه جزیره گسترش یافته بود،پیامبر (ص) نمی خواست،علی (ع) در آن جهاد شرکت کند.و آن روز که مسلمانان را به سرپرستی زید
بن حارثه (پدر اسامه) به سوی مرزهای روم به جنگ موته گسیل داشت،به او اجازه نداد،یا دست کم،امر نفرمود که همراه آنان برود.در آن جنگ،زید،جعفر بن ابی طالب و عبد الله بن رواحه کشته شدند.و نیز پیامبر (ص) به علی اجازه نداد تا همراه وی به تبوک برود بلکه او را در مدینه به جای خود قرار داد.
البته پایه های اسلام استوار شده بود،و ضرورتی ایجاب نمی کرد،که حیات او را در معرض خطرهای تازه قرار دهد و بدان جهت او را همراه جیش اسامه نفرستاد.اگر علی در بین آن لشکر بود،بیقین سرپرستی آن با وی می بود،نه با اسامه.پیامبر در هیچ میدان جنگی کسی را فرمانده علی قرار نداد،بلکه در تمام جنگهایی که شخص پیامبر رهبری می کرد علی پرچمدار بوده است (24) .پیامبر (ص) با هر لشکری که علی را می فرستاد،او بالاترین فرمانده بود.آگاهان از تاریخ می دانند که پیامبر (ص) در جنگ خیبر،ابو بکر و عمر را دو روز پیاپی به سرپرستی لشکر تعیین کرد،بدلیل این که علی درد چشم بود و قادر به شرکت در جنگ نبود و چون در روز سوم در اثر معجزه ای از جانب پیامبر چشمانش بهبود یافت،او فرمانده شد.آن دو پیرمرد و بقیه اصحاب،زیر فرماندهی او قرار گرفتند.
(3) پیامبر-پس از این که پرچم اسامه را پرداخت-مریض شد.و آن لشکر درنزدیکی شهر مدینه ماند،حرکت نکرد،پیامبر وقتی مسامحه کاری لشکر را دید،دوبار با حالت بیماری به سمت مسجد رهسپار شد،تا به مردم دستور دهد که به لشکر اسامه به پیوندند،و در این کار شتاب کنند.این دستور پیوستن به لشکر را در یک خطابه سه بار تکرار فرمود (25) .
همه اینها در حالی بود که پیامبر از
نزدیکی اجلش آگاه بود.در حدیثی از ابو مویهبه-در مورد طلب مغفرت برای اهل قبرستان بقیع یک شب پیش از بیماریش-روایت شده است که رسول خدا فرمود:
«...ای ابو مویهبه!کلیدهای خزاین دنیا و جاودانگی در دنیا را پس از بهشت به من دادند و مرا میان آن،و لقای پروردگارم و بهشت مخیر ساختند.ابو مویهبه گفت:پدر و مادرم به فدایت، نخست،کلیدهای خزاین دنیا و جاودانگی در آن را و بعد بهشت را بگیرید.او فرمود:نه!ای ابو مویهبه!من لقای پروردگارم و بهشت را اختیار کردم.» (26) هنگامی که،در حال بیماری برای خواندن خطبه بر بالای منبر قرار گرفت،اصرار خود را به پیوستن به جیش اسامه با این سخن،پایان داد:
«براستی که خداوند بنده ای از بندگانش را بین دنیا و آخرت و میان آنچه نزد اوست،مخیر ساخت و او آنچه را که نزد خداست،اختیار کرد» (27) .
ابن سعد روایت کرده است:
«پیامبر خدا اسامه را فرمانده قرار داد...و چون روز چهارشنبه رسید،پیامبر بدحال شد،و تب کرد و سر درد گرفت.چون بامداد پنجشنبه فرا رسید با دست خویش برای اسامه پرچمی بست. اسامه با پرچم بسته شده بیرون رفت و آن را به برید اسلمی داد و در محل جرف اردو زد.کسی از شخصیتهای نخستین مهاجران و انصار باقی نماند،مگر اینکه لبیک گفت.در میان آنان ابو بکر صدیق،عمر بن خطاب،ابو عبیدة بن جراح وسعد بن ابی وقاص بودند» (28) .
پیامبر (ص) در حالی که بیمار بود و با همان بیماری از دنیا رفت،به دخترش فاطمه،گفت:
«جبرئیل هر سال یک یا دو مرتبه قرآن را عرضه می کرد ولی امسال دو مرتبه آن را عرضه کرده است سپس به او گفت:و من چنین می بینم که اجلم نزدیک شده است.پس،ای فاطمه! تقوای
الهی پیشه کن و بردبار باش و من سلف خوبی برای تو بودم...» (29) بخاری به سند خود از عایشه نقل کرده است که او گفت:
«پیامبر در مرضی که با آن از دنیا رفت،فاطمه علیها سلام را طلبید،پس با او رازی گفت که او گریست،سپس او را صدا زد و چیزی پنهانی گفت که او خندید.بعد که راجع به آنها از وی پرسیدیم گفت:پیامبر مخفیانه به من گفت که با همان بیماریش از دنیا می رود،از آن رو من گریه کردم;سپس به آرامی خبر داد که من نخستین فرد از خاندان اویم که در پی او می رود، لذا خندیدم (30) .
در چنین وضعی اگر پیامبر (ص) می خواست که ابو بکر را جانشین خود قرار دهد،او را مشمول بیرون رفتن با جیش اسامه نمی کرد و نیز مامور به تعجیل در رفتن نمی ساخت.ارتش اسامه نیاز به دو ماه یا بیشتر وقت داشت که به سرزمین فلسطین برسد و در آن جا بجنگد و دوباره به مدینه برگردد.امکان داشت که یک یا چند روز پس از حرکت لشکر،پیامبر،از دنیا برود و پیامبر می دانست که در آینده خیلی زود بدرود حیات خواهد گفت.
پس،پیامبر پیش از رفتن لشکر نسبت به خلافت او وصیت نکرده بود و هرگز پس از بازگشت ابو بکر با لشکر از فلسطین نیز وصیت نمی کرد،چه آن که پیامبر را زنده نمی یافت.در حال غیبت او هم هرگز نسبت به خلافت او وصیت نمی فرمود،زیرا که غیر معقول است،پیامبر مدینه را پس از مرگ خود مدتی بالغ بر دو ماه یا بیشتر بدون خلیفه باقی بگذارد،در صورتی که از خطرهایی که مدینه و اسلام را تهدید می کند آگاه است.از این گذشته ابو بکر
اگر در آن لشکر بود این ترس وجود داشت که در آن جنگ کشته شود.کشته شدن خلیفه در میدان جنگ آن هم در چنان وضع دشواری منجر به بدترین نتایج برای اسلام و مسلمانان می شد.
اگر پیامبر (ص) قصد داشت که نسبت به او وصیت کند هر آینه او را برای رفتن به همراه آن سپاه در نظر نمی گرفت.و لیکن،در واقع،ماندن-ابو بکر و دیگران از جمعیت لشکر-در مدینه بر خلاف خواست پیامبر بود که چندین بار با حالت بیماریش آن را اعلان فرمود:«بشتابید به سوی لشکر اسامه!»پیامبر این خواست خود را به صورت خطبه ای بر منبر بیش از یک مرتبه فرمود و در بستر مرگ نیز تکرار فرمود البته این دلیل عینی قطعی است بر این که ابو بکر بر خلاف بزرگی مقامش و محبت پیامبر نسبت به او،مورد نظر آن حضرت برای خلافت نبود.
برای پاسخ به پرسش سوم:آیا آن بیعت از دیدگاه اسلام،قانونی بوده است؟می گویم:تردیدی نیست که این حق مسلمانان بوده است،اگر پیامبر از اختیارات خود به نفع شخص دیگری-به صورت کتبی یا لفظی-استفاده نمی کرد،مسلمانان در تصریحات پیامبر در روز غدیر و در مناسبتهای دیگر به طور واضح انتخاب آن بزرگوار (علی) را برای خلافت،نمی دیدند،با ابو بکر و یا هر فرد دیگری بیعت کنند.و همین طور شد،هر چند که آن بیعت اتفاقی بود!بدون هیچ گونه پیش بینی و ضابطه ای پس،انسان حق دارد هر کسی را بخواهد-در صورتی که در نامزد انتخابی صلاحیت رهبری تشخیص دهد-به رهبری انتخاب کند،هر چند که آن انتخاب به دلیل امری غیر منتظره و پیش بینی نشده باشد.و خود این انتخاب موجب پیمانی میان او و فرد منتخبش می گردد که باید هر یک از آن دو
در مقابل دیگری-به آن شروط که بیعت انجام گرفته است-وفادار باشد،البته اگر آن شروط،قانونی و مشروع باشند.و در صورتی که بیعت مبتنی بر این باشد که انتخاب شونده به کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) عمل کند و بیعت کننده از او-در آنچه اطاعت خدا و رسول است-فرمان برد،این بیعت صحیح خواهد بود و برای هر دو طرف لازم الاجراست.
و لیکن این بیعت اگر چه از جانب اکثریت صحابه و یا صحابه ساکن مدینه پایان یافته باشد، علی رغم مشروعیتش دو جنبه منفی دارد:
(1) این بیعت اقلیت را به پیروی از اکثریت مجبور نمی کند.بنابراین آن دسته از صحابه که از بیعت سر باز زنند گنهکار نیستند،و این حق برای آنان باقی است تا از جمله انتخاب کنندگان نباشند،زیرا هر انسانی دارای حقوق طبیعی است که خداوند بمانند هر مسلمان و یا هر انسانی بر او ارزانی داشته است.یکی از آن حقوق طبیعی آزادی سیاسی است.
هیچ کس حق ندارد آزادی کسی را محدود کند،مگر با اجازه و یا تفویض اختیار خود او.روا نیست که انسان به چیزی که مایل نیست-از قبیل پای بندی به قیودی که خداوند آنها را لازم نشمرده است-مجبور شود.و جایز نیست کسی را وادار به بیعت با شخصی کرد که او نمی خواهد سرنوشت حکومت به دست وی سپرده شود.
پس،اکثریت و یا رهبر اکثریت،حق ندارد اقلیت را وادار کند تا در امر انتخاب به آن بپیوندد. همین گونه که اقلیت هم حق ندارد سر راه اکثریت بایستد و از ایفای حقش در اجرای شؤون دولت مانع شود،مادام که موافقت شفاهی و یا ضمنی-مبنی بر این که اکثریت حکومت کشور را به عهده دارند-وجود دارد.حتی اگر چنان اتفاق ضمنی از این نوع هم
وجود نداشته باشد، برای اکثریت حق به دست گرفتن حکومت کشور وجود دارد به منظور جلوگیری از هرج و مرج و اجرای احکام اضطراری;چرا که خودداری اکثریت از حکومت بر کشور در زمانی که جایز نیست اقلیت،بر اکثریت حکومت کند منجر به ویرانی کشور می گردد و این چیزی است که اسلام هرگز آن را نمی خواهد.اگر مخالفت با رای اکثریت حق انسان است،پس در صورتی که اکثریت او را به موافقت با خود مجبور کند،به حق او تجاوز کرده است.بدان جهت،می بینیم که مجبور ساختن زبیر بن عوام بر بیعت با ابو بکر-هر چند که ابو بکر شایسته خلافت ȘǘԘϭظلم است،چون خلافت وی دستوری از جانب خدا و رسولش نبوده است.زبیر هنگامی که به پیروی از علی بن ابی طالب از بیعت،خودداری کرد.مخالف خدا و رسول خدا نبوده است. بنابراین بیعت قراردادی است که به زبیر حق می دهد،تا طرف آن قرارداد نباشد.پس مجبور کردن او به ورود در آن بیعت،تجاوز به حق آزادی اوست.
ظالمانه تر از آن،تصمیم حکومت جدید بر مجبور ساختن خود علی به ورود در آن بیعت بود، در صورتی که او به شهادت پیامبر سرور و صاحب اختیار هر مرد و زن با ایمان است.پس،در این صورت اقلیت حق دارد که از بیعت و پیوستن به اکثریت بیعت کننده-تا وقتی که چاره ای برای انحراف حکومت اندیشیده نشده است-خودداری کند.و این چیزی است که در همه کشورهای دارای دموکراسی اجرا می شود،آن جا که در میان یک امت میلیونها و دهها میلیون نفر پیدا می شوند که کاندیدای مخالف با اکثریت همصدا را انتخاب می کنند.هیچ فرد معتقد به عدالت پیدا نمی شود که انتخابگران کاندیدای بازنده را مجبور به پیوستن به انتخاب کنندگان کاندیدای برنده کند.حتی در میان حکومتهای یک
حزبی،انتخابات اجرا می شود و به انتخابگران اجازه انتخاب می دهند تا به نامزدهای حزب واحد بدون معارض رای مثبت یا منفی بدهند.کسانی را که گفته اند:نه;مجبور نمی کنند تا به آری تغییر موضع دهند.
این است موضع اسلام،دین عدالت.پس وادار کردن مردم به چیزی که بر آنها واجب نشده است،ظلم بر آنان و تجاوز به آزادی آنهاست،و خداوند ستمکاران و تجاوزگران را دوست نمی دارد.
بنابراین،کسانی از اصحاب که معاصر این بیعت بودند،حق داشتند که در آن شرکت نکنند و علی رغم آن که قراردادی مشروع بوده باشد آن را صحیح نشمارند.کسانی هم که معاصر آن نبودند،به طریق اولی همان حقوق را دارند.پس مسلمانی که بعد از زمان این بیعت به دنیا آمده است اگر معتقد شود که آن بیعت،با وجود مشروع بودن در جای خود قرار نگرفته و روش نمونه ای برای اداره امور امت نبوده است،مرتکب گناهی نشده است.همان گونه که کسی بعدها به دنیا بیاید و موضع مثبتی نسبت به آن اتخاذ کند و آن را صحیح و حکیمانه تلقی کند،گناهی نکرده است.
عبد الله بن عمر،سعد بن ابی وقاص و اسامة بن زید از بیعت با علی (ع) -در حالی که او رهبر هدایت بود-خودداری کردند و امام (ع) آنان را مجبور به بیعت نکرد و افرادی فاسق نه پنداشت،بلکه آزادی آنان را محترم شمرد،هر چند که معتقد بود موضعگیری ایشان خطاست.
از این جا معلوم می شود که گنهکار شمردن برخی از مسلمانان بعضی دیگر را به دلیل موضعگیری مثبت یا منفی آنان نسبت به این بیعت،بر خلاف شریعت و یا افراط و تفریطی است مورد خشم و غضب خدا.
(2) اما جهت منفی دیگر این بیعت مشروع،آن است که این بیعت کردار و گفتار خلیفه را یک قانون اسلامی
نمی سازد.بنابراین،تا وقتی که زمامداری او نتیجه انتخاب مردم است-نه نتیجه دستور پیامبر-گفتار و رفتار او مانند گفته و عمل دیگر اصحاب در معرض صواب و خطا باقی می ماند.
براستی چنین کسی پیش از انتخابش مثل هر صحابی دیگر در معرض صواب و خطا بوده است و بعد از انتخابش همچنان باقی می ماند.پس،این انتخاب چیزی از شخصیت او را تغییر نمی دهد،نه بر علم او چیزی می افزاید و نه در پیشگاه خداوند از دیگر مؤمنان همسطح خود بالاترش می برد و هرگز تمام اعمال و گفتارش او را مقرون به صواب نمی گرداند.البته بالاترین چیزی که برای او توقع می رود این است که مجتهدی از جمله مجتهدان باشد که به دیگر مجتهدان حق می دهد با او نظر مخالف داشته باشند،و برای هر مؤمن غیر مجتهد این حق را قائل است که از مجتهد دیگری غیر از او پیروی کند و برای کسی که داناتر از اوست جایز نیست-در صورتی که خطایی در روش او به بینند-از خطای او پیروی کند.هیچ کس از مردم این حق را ندارد که مسلمانان رابه رفتار مطابق روش خلیفه شایسته ای از این نوع،ملزم کند. زیرا این عمل واجب دانستن چیزی است که خداوند آن را واجب نمی داند،و وارد کردن چیزی است در دین که از دین نیست.البته این دو جنبه منفی برای بیعت مشروعی که صرف قرارداد میان بیعتگر و بیعت شده،است در خلافتی که به دستور پیامبر تحقق می یابد وجود ندارد.
براستی خلافت آن گاه که به دستور پیامبر انجام می گیرد برای هر مرد و زن مسلمان امری واجب است،هیچ کسی را حق مجادله در آن نیست،زیرا پیامبر (ص) -به شهادت رآن-نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر
است.و حکمش درباره آنان و به نفع و ضررشان نافذ است.
«آن گاه که خدا و رسولش امری را حکم کنند،هیچ زن و مرد با ایمانی اختیاری نسبت به امر خود ندارد،و هر که خدا و رسولش را نافرمانی کند،آشکارا گمراه شده است (31) آنانی که با کسی بیعت می کنند که پیامبر (ص) تعیین کرده است،گویا با خود پیامبر (ص) بیعت کرده اند.و هر که با پیامبر بیعت کند با خدا بیعت کرده است،و قرآن اعلان می دارد:«براستی آنان که با تو بیعت می کنند حقا که با خدا بیعت می کنند،دست خدا بالای دست ایشان است، پس هر کس پیمان شکند،براستی که به زیان خود می شکند و کسی که به عهدی که با خدا بسته است وفا کند.بزودی خداوند اجری عظیم به او می دهد» (32) .
معنی آن سخن این است که جانشین تعیین شده پیامبر با دستوری از جانب او دارای قداستی است که از قداست پیامبر (ص) سرچشمه می گیرد و بر مسلمانان معاصر و نسلهای آینده لازم است تا امر او را اطاعت کنند و از آنچه بازداشته است خودداری ورزند،شایستگی او مانند شایستگی پیامبر (ص) است.جز این که او پیامبر نیست و از او توقع نمی رود تا چیزی را زیاد یا کم کند و یا در احکام شرع تغییری بدهد،زیرا پس از محمد (ص) پیامبری وجود ندارد، و حلال او تا روز قیامت حلال است.براستی،این خلیفه نمایانگر پیامبر است و فرض این است که او عالمترین مردم به علم قرآن و تاویل آن و آگاهترین فرد به حلال و حرام محمد (ص) است.پس،آنچه را که او حلال اعلان می کند،حلال است و آنچه را حرام می داند،حرام.و آنچه را واجب اعلان می کند،واجب است.و هیچ
کسی از مسلمانان حق ندارد با او مخالفت کند زیرا او داناتر و برتر از آنان است و به دستور پیامبر اطاعت از او واجب است.
آیا پیامبر گفت که رهبران از قریشند؟آیا هدف این بوده است که خلافت انتخابی باشد یا این که به وراثت و یا به توصیه و فرمانی از جانب پیامبر؟البته در این مورد شماری از احادیث رسیده است که در کتب صحاح و دیگر کتابها ذکر شده است،از آن جمله:روایات زیر است:
مسلم از ابو هریره،و او از پیامبر خدا (ص) نقل کرده است که فرمود:«مردم تابع قریشند مسلمانشان تابع مسلمان آنان و کافرشان تابع کافر آنها» (33) و از جابر بن عبد الله و او از پیامبر (ص) نقل کرده:«مردمان در خوبی و بدی تابع قریشند» (34) و نیز از عبد الله و او از پیامبر (ص) نقل کرده است که فرمود:«تا هنگامی که در میان مردم دو تن باقی باشند،این امر[رهبری] پیوسته در قریش باقی است (35) .
از جابر بن سمرة و او از پیامبر خدا (ص) :«همواره این دین پایدار است،تا روز رستاخیز و یا بر شما دوازده تن از قریش خلیفه خواهند شد» (36) .
و بخاری از ابن عمر روایت کرده است که رسول خدا فرمود:«پیوسته این امر[رهبری]در قریش خواهد بود،مادام که از ایشان دو تن بمانند» (37) .
بخاری به سند خود از جابر بن سمرة نقل کرده است که گفت:شنیدم پیامبرمی فرمود: «دوازده امیر می باشند.»پس گفت:کلمه ای دیگر من نشنیدم،پدرم گفت که آن حضرت فرمود: «همه آنان از قریشند» (38) .
و ترمذی همانند آن را روایت کرده است،جز این که او گفته است:«پس از من دوازده فرمانروا خواهند
بود.پدر جابر گفته است که پیامبر فرمود:همه آنان از قریشند» (39) حاکم به سند خود از مسروق نقل کرده است که او گفت:«ما نزد عبد الله نشسته بودیم مردی از او سؤالی کرد،او گفت:ای ابو عبد الرحمان!آیا از پیامبر خدا پرسیدید که چند خلیفه بر این امت حکومت می کنند؟عبد الله گفت:کسی پیش از این از زمانی که به عراق آمده ام از من راجع به این موضوع نپرسیده است.گفت:پرسیدیم و آن حضرت فرمود:دوازده تن به تعداد نقبای بنی اسرائیل (40) .
امام احمد از ابو بکر روایت کرده است که او گفت:«ای سعد!تو نشسته بودی من خوب فهمیدم که پیغمبر فرمود:قریش فرمانروایان این حکومتند،بهترین مردم پیرو خوبان و بدانشان پیرو بدان قریشند...» (41) .
واضح است که مقصود حدیث اول،دوره خلافت نیست،زیرا قریش به هنگام خلافت به دو گروه مسلمان و کافر تقسیم نمی شدند،بلکه همگی اقرار به اسلام داشتند.ظاهرا حدیث در ایامی صدور یافته است که اکثریت قریش مشرک بودند،و این حدیث از اثر پذیری قبایل عرب از موضع قریش در اسلام سخن می گوید.زیرا بیشتر قبیله های عرب هنگامی که قریش با اسلام در حال جنگ بود موضع ضد اسلامی داشتند و آن گاه که قریش اسلام آورد مردم عرب هم دسته دسته وارد دین خدا شدند.پس،پیامبر (ص) در این حدیث در حال ابلاغ یک حکم شرعی و یا صدور فرمانی به مسلمانان نبوده است،بلکه از امری که اتفاق افتاده سخن می گوید که آن عبارت است از نفوذ قریش و تاثیر پذیری بقیه قبایل از موضعگیری آنها.
حدیث دوم نیز مثل حدیث اول از خلافت و از کسی که شایستگی خلافت دارد سخن نمی گوید،بلکه این حدیث از وضع موجود آن روز خبر می دهد،زیرا
قریش تاثیر زیادی روی بقیه قبایل داشت.
اما شش حدیث باقیمانده آشکارا از خلافت سخن می گویند،که بدون هیچ تناقضی دارای مضامین متفاوت هستند.بعضی از آنها یادآوری می کند که خلافت در قریش است،و بعضی اضافه می کند که خلافت تا ابد در قریش باقی می ماند،و بعضی از آنها می افزاید که عدد خلفا، دوازده تن است بدون این که بگوید از قریشند.
هر گاه میان دو حدیث عبد الله بن عمر،که در یکی از آنها متذکر است که خلافت همواره در قریش خواهد ماند و در دیگری یادآوری می شود که تعداد خلفا دوازده نفر،و به تعداد نقبای بنی اسرائیلند.می بینیم که یکی از آنان دیگری را تفسیر می کند و با حدیث جابر بن سمره که محدودترین و جامعترین احادیث بود،مطابقت دارند و صلاحیت این را دارند که از صورت اطلاق در آمده،مقید به قیدی گردند.
بنابراین،احادیث یاد شده سخن از این می گویند که خلافت برای غیر قبیله قریش نیست و عدد خلفا دوازده تاست و این که خلافت تا وقتی که در میان مردم دو تن از قریش (و یا از قریش دو تن) باقی بماند،در قریش خواهد ماند.
اگر محتوای احادیث این است،پس بر عهده ماست که پیگیری کنیم تا دریابیم مقصود پیامبر (ص) از این احادیث چیست.
تفسیر این احادیث نبوی به یکی از چهار صورت زیر امکان پذیر است:
(1) پیامبر در حال آموزش دادن مسلمانان و آشنا ساختن آنان به وظیفه شان درباره خلافت که لازم است پس از وی به آن بپردازند،نبوده است،بلکه از آینده سخن می گفته است و از این که خلافت همواره و تا روز قیامت در قریش باقی خواهد ماند.پس،آن حضرت خبر می دهد از این که خلافت تا وقتی که مردم روی زمین هستند
قطع نمی شود،و خلیفه از قریش خواهد بود و خلفا دوازده تن می باشند.
طبعا این صحیح نیست،زیرا خلافت منقطع شد و ادامه نیافت و از طرفی جمعی از خلفا مانند خلفای عثمانی از قریش و عرب نبودند.
علاوه بر آن که محدود ساختن عدد خلفا به دوازده تن-اگر مقصود از لفظ خلیفه هر کسی باشد که به فرمانروایی رسیده است و به نام اسلام حکومت کرده است-صحیح نیست،و اگر مقصود تنها خلفای راشدین باشد و یا دیگران هم مورد نظر باشند تعداد خلفای راشدین به دوازده تن نرسید و اگر غیر خلفای راشدین به آنان ضمیمه شود،شمار خلفا از دوازده تن به چندین و چند برابر فزونی می گیرد.
(2) پیامبر در حال آموزش و ابلاغ دستور دینی بوده است،پس او به امتش می گوید که جانشینانش باید از قریش باشند و هیچ کس سزاوار اشغال منصب خلافت نیست مگر مردم قریش،زیرا آنان از خویشان نزدیک و دور پیامبرند،چه آنان هستند که با پیامبر به نیای بزرگترشان فهر بن مالک می پیوندند.بنابراین،هر مسلمان قرشی شایسته برای خلافت خواهد بود،و هر مسلمان غیر قرشی شایسته خلافت نخواهد بود،چون او از خویشاوندان پیامبر نیست و یا این که مردم قریش در رتبه ای نزدیکتر از او به پیامبر هستند.هر گاه این تفسیر را بپذیریم،در واقع،معتقد شده ایم که حکومت اسلامی موروثی است و وراثت در حکومت، منحصر به خاندان نزدیک پیامبر نیست بلکه گسترده است و شامل همه نسلهای قریش که از فهر بن مالک منشعب شده اند می شود.
بنابراین توده مسلمانان،خود دچار عقیده ای بدتر از آنچه بر پیروان خاندان پیامبر نمی پسندند،شده اند!زیرا همه مسلمانان از عقیده به انحصار خلافت در خاندان پیامبر کراهت دارند به دلیل این که می بینند محدود
کردن حکومت بدانها مبتنی بر اعتقاد به راثت حکومت از جانب پیامبر (ص) به خویشاوندان نسبی اوست.پس،هر گاه توده مسلمانان، بگوید هر قرشی مسلمانی شایسته خلافت است،چون از خویشان نزدیک و یا دور پیامبر است، پس در حقیقت به دلیل قرابت همخونی قایل به وراثت در خلافت شده است هر چند که دور باشد و این گفته از گفتار و عقیده به وراثت خویشاوندان نزدیک بدتر است،زیرا ارث بردن نزدیکان در نظر عامه و خاصه دارای محسناتی است که وراثت خویشان دور فاقد آن است.از طرفی،اگر حکومت اسلامی موروثی از طریق خویشاوندی باشد پس،نزدیکترین خویشاوندان مانع از ارث بردن کسانی خواهند بود که خویشاوندیشان از آنان دورتر است.
با این اعتقاد منحصر کردن تعداد خلفا به دوازده تن موجه نخواهد بود،چه اگر مقصود از خلیفه هر فرد شایسته برای خلافت به واسطه خویشاوندی باشد،شمار آنان به هزاران خواهد رسید،و اگر مقصود افرادی است که به نام خلافت به حکومت رسیده اند،پس خلفای راشدین به دوازده تن نمی رسند و با غیر راشدین شمار آنان از این رقم خیلی زیادتر می شود.
(3) پیامبر (ص) هنگامی که این روایات صریح را بیان می فرمود در حال صدور آموزش و ابلاغ دستور دینی بود و او اراده کرده بود به امت ابلاغ کند،تنها مردم قریشند که دارای حق عهده داری منصب خلافتند،نه به خاطر این که خویشاوندان پیامبرند،بلکه برای اینکه خداوند قریش را بر دیگران-چون از قبیله قریشند-برتری داده است.بدان جهت این حق را تنها برای ایشان قرار داده است نه برای دیگران.هر گاه ما این تفسیر را بپذیریم به دو امر نقیض یکدیگر معتقد شده ایم:
(الف) خلافت در اختیار مسلمانان نیست،و تنها با تعیین خداوند تحقق می یابد،اوست که امر فرموده است تا خلفا
از قریش باشند چه مردم راضی باشند چه نباشند.
(ب) اسلام به ایمان به سلطه قبیله ای و حکومت اشرافی قریش دعوت می کند،آن هم به دلیل برتری اعضای قبیله قریش در حالی که میلیونها نفر افراد متدین غیر از قریش وجود داشتند که نسبت به آنان دارای دیانت محکمتر و تدبیر بیشتر و دانش فراوانتر بودند!
می گوییم این دو موضوع تناقض دارد،زیرا خلافت هر گاه از جانب خدا تعیین گردد به طور حتم خداوند برای زمامداری مؤمنان شایسته ترین آنان را انتخاب می کند،نه کم صلاحیت ترین آنان را.پس،عاقلانه نیست که خداوند ابو سفیان را که بیست و یک سال با اسلام جنگیده و سپس از روی اکراه اسلام آورده است بر مردی چون عمار بن یاسر که در راه خدا سختی دیده و رسول خدا او و پدر و مادرش را به بهشت بشارت داده است،برتری دهد.از طرفی،قرآن اعلان نکرده است که گرامی ترین مردم نزد خدا مردم قریشند،بلکه فرموده است: «گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست و پیامبر آن کسی است که روز فتح مکه در حالی که بیش از هر فردی مردم قریش را مخاطب قرار می داد،ایستاد و فرمود:«ای جمعیت قریش!خداوند غرور جاهلیت و بالیدن بر پدران را از شما برداشته است.همه مردم از آدمند و آدم از خاک.»سپس،این آیه را تلاوت کرد:«ای مردم!ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و دسته دسته و قبیله قبیله قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.به درستی که گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست (42) .
پس برتری دادن مردم قریش بر دیگران-بدون هیچ دلیلی-جز این که آنان از قریشند،با کتاب خدا و با آنچه از سنت پیامبر به صورت گفتار و رفتار به ما رسیده است،مخالفت
دارد. آنچه در مورد انحصار خلفا گفتیم در همین تفسیر به طور کامل وارد است.
(4) پیامبر در این بیاناتش در حال صدور تعلیم و ابلاغ دستور شرعی بوده و می خواسته به امتش بفرماید،خداوند برای مسلمانان از قبیله قریش افرادی را انتخاب کرده است تا خلیفه باشند و آنان را نه به دلیل خویشاوندی با پیامبر (ص) یا انتساب به قریش،بلکه به سبب برتری شان بر دیگر مسلمانان برگزیده است و شمار این افراد برگزیده دوازده تن است.افرادی را که خداوند انتخاب کرده است همان خلفای شرعی اند چه مردم آنان را برگزینند و به حکومت برسانند و یا به آنان فرصت رسیدن به حکومت را ندهند.
احادیث یاد شده آشکارا بر این دلالت دارد که خداوند امر خلافت را بطور مطلق به مسلمانان وانگذاشته است،بلکه لازم دانسته است خلفای ایشان از قریش باشند.هر گاه تنها مورد امر خدا همین است پس قابل قبول نیست که آن امر به این دلیل باشد که مردم قریش خویشاوندان پیامبرند و نه به آن دلیل که مردم قریش از سایر مسلمانان-چون از قبیله قریشند-برترند.زیرا این دعوت به حکومت اشرافی است و آن به دور از اسلامی است که به برابری دعوت می کند و تقوا و اهل تقوا را بزرگ می شمارد و فاسقان و عاصیان را تحقیر می کند.تاریخ اسلام گواه است که بیشتر مردم قریش پیش از این که اسلام آورند سر سخت ترین مردم در جنگ با پیامبر و دین او بودند و بیشتر آنان پس از اینکه اسلام آوردند،در دیانت از دیگران ضعیفتر بودند.
پس،برای ما چیزی نمی ماند جز این که بگوییم بودن خلفا از قریش;مثل بودن خود پیامبر است از قریش;خدا محمد را نه به دلیل
این که از قریش است برگزید و نه برای این که از بنی هاشم است یا از فرزندان عبد المطلب و یا از مردم مکه;بلکه چون بهترین مردم روی زمین بود،انتخاب فرمود.البته این بهترین مردم روی زمین تصادفا از قریش و فرزندان عبد المطلب بود.همچنین خداوند خلفای دوازده گانه را که پیامبر از آنان سخن می گوید،به این دلیل که بهترین مردم روی زمینند برگزیده است.البته آنان تصادفا از قریشند.
این تفسیر منطقی،با مذهب شیعه دوازده امامی توافق دارد و با هیچ مذهب دیگری وفق نمی دهد.و منطقی است که بگوییم،هر گاه خداوند فردی را انتخاب فرمود تا خلیفه و پیشوای مردم باشد همو خلیفه و پیشواست هر چند مسلمانان مجال رسیدن به حکومت را به او ندهند و حتی اگر به امامت و پیشوایی او نگروند،چنان که اگر خداوند پیامبری را برگزیند او پیامبر است اگر چه مردم از او اطاعت نکنند و به نبوت او ایمان نیاورند.
می خواهم بگویم بین این که خدا لازم بداند تا خلفا از قریش باشند و این که به مسلمانان مساله گزینش خلفا را از قریش واگذار کند تناقض می بینم.پس،اگر مردم شخصی را انتخاب کنند کاشف از شایستگی او برای خلافت نیست،زیرا مردم جز به ظواهر اشخاص آگاهی ندارند.
بیشتر اوقات انتخاب اکثریت تحت تاثیر اشخاص ذینفوذ و قدرتمندان طرفدار شخص منتخب قرار می گیرد.حتی گاهی شایستگان نسبت به فردی احتمال شایستگی می دهند و انتخابش می کنند و بعد بر خلاف تصورشان از آب در می آید.
پس،اگر خداوند امر فرموده است تا خلفا از قریش باشند،او امر نکرده است مگر برای این که بهترین مردم رهبری مسلمانان را عهده دار شوند.هر گاه امر را به خود آنان واگذارده بود تا زمامداری
از قریش انتخاب کنند،سرنوشت خلافت را به دست تصادف سپرده بود،زیرا مردم از باطن اشخاص بی خبرند و تنها خداست که بدان آگاه است.
بدین گونه،هر گاه خداوند امر خلافت را به گونه ای مطلق به مردم واگذار نکرده بلکه بر آنان واجب گردانیده است تا خلفایشان از گروهی خاص باشند،توقع این است گزینش خداوند برای آنان،کامل باشد و امر انتخاب را بین خود و بین مردم تقسیم نکند تا او قبیله را برگزیند و مردم فرد را انتخاب کنند.منطق حکم می کند بر این که خداوند قبیله را برای فرد انتخاب می کند نه فرد را برای قبیله.براستی که خداوند هاشم و قریش را برای محمد (ص) برگزید نه محمد را به خاطر هاشم و یا قریش،و مقصود از آن مطلب این است که خداوند دوازده شخصیت را با ویژگیهایشان برگزیده و تعیین کرده است تا خلیفه باشند،خداوند خلافت این شخصیتها را به انتخاب امت واگذار نکرد،چه اگر می خواست گزینش آن شخصیتها را به انتخاب واگذارد،انتخاب قبیله را نیز به امت وامی گذاشت،زیرا انتخاب قبیله از گزینش فرد، اهمیت کمتری دارد زیرا کسی که امت را به راه خیر رهبری می کند حاکمی است که به فضایل آراسته است و اوست که با کفایت و فضیلت شخص خود،امت را به صلاح رهنمون است نه با فضیلت قبیله خودش.
1-السیرة النبویة،ابن هشام ج 2 ص 655.
2-سیره نبویه از ابن هشام ج 2 ص 656.
3-سوره آل عمران،آیه 144.
4-السیرة النبویة،ابن هشام ص 659-660.
5-الفتنة الکبری از دکتر طه حسین ج 1 ص 35.
6-هذه هی الوهابیة از شیخ محمد جواد مغنیه.
7-ج 15 ص 155.
8-نووی در شرح صحیح مسلم ج 15 ص 155 آن را نقل کرده است.
9-صحیح مسلم
ج 11 (کتاب الوصیه) ص 89.
10-صحیح مسلم ج 11 (کتاب الوصیة) ص 89.
11-صحیح مسلم ج 11 (کتاب الوصیة) .
12-المستدرک ج 3 ص 139.
13-ج 6«کتاب التفسیر» (در تفسیر سوره تحریم) ص 194.
14-سوره تحریم (66) آیه 3-4.
15-صحیح بخاری ج 6 ص 195.
16-ج 8 ص 210.
17-ج 2 ص 258.
18-ج 1 ص 58.
19-ج 12 ص 206 قریب به این مطلب.
20-ج 3 ص 342.
21-ج 2 ص 353.
22-ج 9 ص 100.
23-سیره ابن هشام ج 2 ص 642.این مطلب را ابن اثیر در الکامل و طبری در تاریخ خود و سیره حلبی و سیره دجلانی نقل کرده اند (المراجعات شرف الدین ص 251) و ابن سعد در طبقات ج 2 ص 190.
24-الطبقات ج 3 ص 25 و المستدرک ج 3 ص 1.
25-الطبقات ج 2 ص 249.
26-سیره ابن هشام ج 2 ص 642.
27-سیره ابن هشام ص 649.
28-همان ماخذ ص 649.
29-صحیح مسلم ج 16 ص 6.
30-صحیح بخاری ج 6 ص 12.
31-سوره احزاب (33) آیه 36.
32-سوره فتح (48) آیه 10.
33،34،35 و 36-این احادیث چهارگانه در صحیح مسلم ج 13 (کتاب الاماره) ص 200-202 ذکر شده است.
37-صحیح بخاری (کتاب الاحکام) ج 9 ص 78.
38-همان کتاب ص 101.
39-سنن ترمذی ج 2 ص 35 (فیروزآبادی آن را در کتاب فضائل الخمسة ج....ص 23 نقل کرده است) .
40-مستدرک صحیح بخاری و مسلم ج 4 ص 501.
41-المسند ج 1 ص 5.
42-سیره ابن هشام ج 2 ص 412.
در اینجا نظریه ای هست (در صدد اثبات یا نفی آن نظریه نیستم) که می گوید جنگهای ارتدادی که پس از بیعت ابو بکر اتفاق افتاد،اگر علی بن ابی طالب بعد از پیامبر خدا خلیفه بود،اتفاق نمی افتاد و آن به دو علت است:
اولین علت این است
که موضع پیامبر در روز غدیر مقابل هزاران حجگزار از مردم روستاها و شهرها،قبایل عرب (یا حداقل بعضی از قبایل) را معتقد ساخت که پیامبر رهبری امت را به علی واگذار کرده است.
شاید آنان در واگذاری رهبری به علی به دست پیامبر چیزی را دیدند که موافق با سنتهایشان[از نیاکان]بود که شایسته است نزدیکترین خویشاوند پیامبر (ص) رهبری را به ارث برد.آنان چون دیدند این زمامداری پس از وفات پیامبر تغییر کرد و حکومت جدید برای بعضی ناآشنا نمود.در نتیجه،از پرداخت زکات خودداری کردند و بعضی منکر اسلام شدند،با این اندیشه که هر گاه اصحاب پیامبر از او اطاعت نکنند معنایش این است که اصحاب در دینداری خود جدی نیستند پس،آنان نیز این حق را دارند که به جاهلیت خود برگردند.
دومین دلیل این است که اگر علی (ع) عهده دار رهبری پس از پیامبر (ص) بود،آوازه جنگی او کافی بود تا از ارتداد کسی که با خود وسوسه آن را داشت،جلوگیری کند،زیرا داستان قهرمانیهای فرزند ابو طالب زبانزد همه قهرمانان بود،در حالی که مردم شهرها و روستاها از آن قهرمانیها اطلاع داشتند و در طول ده سال گذشته می دانستند که پیروزی در تمام جنگها قرین اوست،پس چرا بی جهت در جنگی زیانبار با او روبرو شوند.
چه این نظریه درست باشد یا نادرست،براستی که جنگهای ارتداد یک عامل جدایی در امر خلافت نسبت به علی (ع) شد،زیرا او را واداشت تا از برخورد با ابو بکر خودداری و با وی بیعت کند،تا این که جبهه اسلامی در برابر مرتدان،در دفاع از خود،ناتوان نشود.فرزند ابو طالب پارساتر و بزرگتر از آن بود که در آن وضع خطیر که اساس اسلام در معرض خطر
بود به خود اجازه ادامه مخالفت با ابو بکر بدهد.
البته علی چند ماهی از بیعت خودداری کرد و ممکن بود تمام مدت حیات ابو بکر در مخالفت خود با بیعت پایداری کند،و چه بسا اگر ارتداد قبایل عرب نبود همان هم انتظار می رفت.
ممکن است وضع امام را نسبت به بیعت با ابو بکر به شرح زیر خلاصه کرد:
(1) او می دید که از ابو بکر به خلافت سزاوارتر است،بلکه خلافت حق او و مقام اوست.نه تنها چون او از دیگر مردمان به پیامبر نزدیکتر است،بلکه چون او برگزیده پیامبر و مخزن علم او و کسی است که از جانب پیامبر ادای حقوق می کند;و خلیفه پیامبر در تاویل قرآن و سنتهای پیامبر (ص) مرجع امت است.
نقل شده است که ابو بکر از علی (ع) خواست تا با او بیعت کند،علی (ع) به او فرمود:«من به این امر از شما شایسته ترم پس با شما بیعت نمی کنم و شما را بیشتر سزد که با من بیعت کنید.»
هنگامی که ابو بکر گفت:آیا بیعت من بدون رضایت مردم بوده است؟علی در جواب فرمود:«و لیکن شما برای انصار وانمود کردید که از آنان به خلافت سزاوارترید،چون محمد (ص) از شما بوده است پس،زمامداری را به شما مرحمت کرده است و من در برابر شما نیازی به استدلال ندارم مگر همان گونه که خود شما برای انصار استدلال کردید.»
علی (ع) در ادامه سخنش فرمود:«ما در زمان حیات و ممات به پیامبر خداسزاوارتریم،ما خاندان او و محرم سر او،حافظ امر او،گنجینه علم او و وارث حکومت اوییم...هیچ کسی از این امت را با آل محمد نمی توان مقایسه کرد آن که را مشمول لطف ایشان قرار گرفته است نمی شود با آنان یکی دانست
(1) .
از جمله مطالبی که علی (ع) در خلال این گفتگو بیان فرموده،این است:
«من وصی،وزیر و امانتدار راز او و علم اویم،منم صدیق اکبر و فاروق اعظم.نخستین کسی که به او ایمان آورد،و او را تصدیق کرد.منم بهترین شما در آزمایش مبارزه با مشرکان و آشناترین شما به کتاب و سنت و آگاهترین شما به سرانجام کارها...پس برای چه در امر خلافت با من منازعه می کنید؟با ما به انصاف رفتار کنید...نسبت به ما در مورد خلافت آن حقی را که انصار برای شما شناختند،شما نیز بشناسید» (2) .
هر برهانی که علی (ع) بر این ادعای خود می جست،بیانات صریح پیامبر (ص) -که بسیاری از آنها را یادآور شدیم-همه ادعاهای او را-از حقوق و شایستگی به خلافت-تایید می کند.علی (ع) را همین بس که پیامبر (ص) درباره او می فرمود:«علی از من است و من از او،و کسی از جانب من ادای دین نمی کند جز علی و او را نسبت به خود به منزله هارون نسبت به موسی قرار می دهد.
(2) براستی او می دید بیعتی که پیش آمده است برای شرکت کنندگان الزام آور نیست.علی (ع) عقیده داشت که پیامبر وی را پس از خود،سرپرست امور امت قرار داده است و انتخاب پیامبر برای امت الزام آور است.پس،امت مجاز نیست شخص دیگری را برگزیند.اگر امام چنان اعتقادی نداشت به خود اجازه نمی داد تا از انصار یاری بطلبد و از آنان بخواهد که-پس از بیعت کردن-موضع خود را عوض کنند،زیرا بیعت اگر درست باشد،قراردادی است که وفای به آن واجب است و فرزند ابو طالب کسی نبود که مردم را به شکستن عهدی که صحیح می بیند، فرا خواند.علی (ع) همراه همسرش زهرا به در خانه انصار،می رفت،و حضرت زهرا (ع) با
التماس از آنان می خواست تا در موضع خود تجدید نظر کنند.
معاویه،در یکی از نامه هایش به امام نوشته بوده است:«دیروز را به یاد داری که شبانه همسرت را بر الاغی سوار می کردی و دو دستت در دستهای فرزندانت حسن و حسین بود-روزی که با ابو بکر صدیق بیعت به عمل آمد-هیچ کس از اهل بدر و سابقین به اسلام را وانگذاشتی،مگر به سوی خود فرا خواندی و با فرزندانت نزد آنان رفتی و از آنان علیه یار رسول خدا (ابو بکر) یاری طلبیدی؟...» (3) .
(3) علی نمی خواست در راه رسیدن به خلافت آتش جنگ برافروزد.
علی (ع) ،با وجود آن که معتقد بود،حقش ضایع شده است،در صدد باز گرفتن آن حق به وسیله زور نبوده است،هر چند که اگر می خواست راهی نیز بدان نمی برد،زیرا مردم مکه-جز کمی از آنان-در برابر او گرد آمده بودند و با این مخالفت خواستار آن بودند تا انتقام خون پدران،برادران،فرزندان و خویشان خود را بگیرند.البته انصار به او نزدیکتر بودند،ولی آمادگی فداکاری در راه رهبری او را نداشتند.با همه اینها،انصار سر به پیمان ابو بکر نهادند و وفای آن را بر خود لازم دانستند.آری،طرفداران علی از صحابه بزرگ افرادی بودند مانند:سلمان فارسی،ابوذر،مقداد،عمار،براء بن عازب و زبیر بن عوام.اینان تاب و توانی نداشتند تا آنان را در آنچه می خواستند یاری رساند.در نتیجه علی دید که صبر بر آنچه نمی خواست،تنها راهی است که در برابر او گشوده مانده است.
البته معقول این بود تا علی (ع) در مبارزه منفی خود در مدت حیات ابو بکر پایداری کند و او امکان ادامه این مخالفت را داشت.سعد بن عباده به مخالفت خود ادامه داد و کسی نتوانست او را وادار بر
بیعت با ابو بکر کند.و لیکن ارتداد قبایل عرب چنان که گذشت،امری بود که موضع علی را از موضع دیگران جدا می کرد.بنابراین،علی به مخالفتی دست زد تهی از خودخواهی،و انگیزه آن علاقه شدید او به اسلام بود و نه به خلافت.
هنگامی که اسلام با ارتداد تازه پیدا شده تهدید می شد،علی (ع) می دید که پرداختن به امور جزیی،به هنگامی که خطرهای کلی و جزیی اسلام را در برگرفته است،کاری است بیهوده.
مطلب زیر را بلاذری روایت کرده است:
«چون مردم عرب مرتد شدند،عثمان نزد علی رفت.و گفت ای پسر عمو!کسی به مبارزه با این دشمن برنمی خیزد،و تو هم که بیعت نمی کنی.پیوسته با او بود تا این که علی پیش ابو بکر رفت ابو بکر از جا بلند شد دست به گردن یکدیگر انداخته و هر کدام برای دیگری گریستند.و علی (ع) با ابو بکر بیعت کرد و در نتیجه مسلمانان شادمان شدند و مردم به پیکار کمر بستند و لشکرها گسیل شد.» (4) در نامه ای که به مالک اشتر،به هنگام فرستادنش به سمت استاندار مصر،برای مردم آن کشور نوشته است از موضع خود در آن روزها سخن می گوید.از جمله مطالبی که در این نامه آمده است،می خوانیم:
«خودداری کردم (از بیعت با ابو بکر) تا اینکه برگشت مردم را از اسلام دیدم که باعث نابودی دین محمد (ص) می گردد.ترسیدم که اگر اسلام و مسلمانان را یاری نکنم ویرانی یا رخنه در آن مشاهده کنم که مصیبت آن برای من بزرگتر باشد تا از دست دادن ولایت بر شما که آن متاع روزگاران اندکی است که همچون ناپایداری سراب ناپایدار است و یا چون ابر پراکنده شود.پس،در آن حوادث ایستادگی کردم تا این که باطل محو
و نابود شد و دین آرامش یافت و پا گرفت (5) .
پی نوشتها
1-الامام علی بن ابی طالب از استاد عبد الفتاح عبد المقصود ج 1 ص 117.
2-احتجاج طبرسی ج 1 ص 95.
3-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 1 ص 131.
4-انساب الاشراف ج 1 ص 587 (سید مرتضی عسکری در کتاب خود عبد الله بن سبا ص 73-74 آن را نقل کرده است) .
5-نهج البلاغه ج 3 ص 118-119.
ابو بکر مرد و زندگی مردی پر از کارهای عظیم پایان یافت.او را همان بس که در روزگار خلافتش این سه چیز انجام گرفته باشد:
(1) شورش مرتدان و آنان را که از پرداخت زکات خودداری کردند بخوبی فرو نشاند و قبایل عرب شورشی را به دامان اسلام برگرداند.در نتیجه آن شورشیانی که بر او شوریده بودند ارتشی شدند در خدمت او و برای او.
(2) دستور جمع آوری سوره ها و آیات قرآن را صادر کرد،و قرآن بطور کامل و بدون نقص گردآوری شد.
(3) اسلام را تا پشت مرزهای شبه جزیره عربی رساند،او مرده بود،ولی لشگریان اسلام با ارتش فارس در عراق،و ارتش روم در سوریه روبرو بودند.
هنگامی که خلیفه اول در آستانه مرگ قرار گرفت خواست کسی را بعد از خود وصی قرار دهد، و نه تنها او حق داشت چنین کاری بکند،بلکه انجام آن بر او لازم و واجب بود.زیرا او مسؤول دولت نو پا بود و شایسته نبود که سرنوشت زمامداری آن را به دست تصادف بسپارد.البته معقول بلکه مورد توقع این بود که ابو بکر،علی را جانشین قرار دهد.قبلا گفته شد که خلافت در دور اول از کنار علی گذشت،زیرا بیعت با سرعت و بدون تصمیم قبلی
انجام یافت،و بدون حضور علی صورت گرفت و رای یا نامزدی او را ستاند،زیرا آن بیعت نتیجه قرارداد اجتماع انصار در سقیفه بنی ساعده بود.و حضور علی (ع) امکان نداشت چون گرفتار مراسم خاکسپاری پیامبر (ص) بود.آری،منطقی بود که این بار خلافت از علی نگذرد،آن هم به خاطر امتیازهایی که او بر دیگران داشت مانند پیشتازی در اسلام،مبارزه بی نظیر در راه خدا، شرافت بی مانند،علم بی پایان و نیز به دلیل بیانات روشن و بی شمار پیامبر که دلالت بر گزینش علی (ع) برای رهبری امت به دست پیامبر داشت،از همه اینها گذشته جریان حاضر،ناگهانی نیست و خلیفه می تواند هر کسی را که مایل است تعیین کند،در صورتی که این کار نشد و حداقل به دو علت انجام نگرفت:
(1) موضع منفی قریش نسبت به علی (ع) .قریش طبقه یا حکومت اشرافی با نفوذی را فراهم آورده بود.براستی اشتباه می کنیم اگر تصور کنیم که اجتماع ناگهانی انصار در سقیفه بنی ساعده بزرگترین علتی بود که باعث شد خلافت در دور اول از کنار علی بگذرد در صورتی که در حقیقت،بزرگترین سبب ناخشنودی قریش از علی (ع) بود...
قریش به چند دلیل بر ضد آن حضرت موضع گرفته بود:از آن جمله،امتیازهای وی و قرابت ویژه ای بود که با پیامبر داشت.پس،اگر علی عهده دار خلافت می شد،در حقیقت زمامداری از خانه پیامبر بیرون نرفته بود و در خلافت به روی دیگر مردم قریش بسته می شد.قریش در برابر علی (ع) ایستاد چون نمی خواست که نبوت با خلافت به نفع بنی هاشم جمع شود.قبایل قریش با پیامبر به دلیل حسد بر بنی هاشم جنگیده بودند که چرا پیامبر از میان آنان است و نه از دیگر قبایل عرب.در این صورت،انتظار می رفت که قریش
با اندیشه جانشینی علی (ع) با تمام توانی که دارد مبارزه کند،زیرا خلافت او به معنی تمرکز نبوت و خلافت برای هاشمیان بود.
چون این طرز تفکر قریش علی (ع) را از خلافت در دور اول،محروم ساخت پس،باید متوقع بود که با گذشت زمان این بار علی (ع) از خلافت دورتر شود.به دلیل این که نفوذ قریش در ایام خلافت ابو بکر کم نشد بلکه به گونه ای چشمگیر زیاد شد.چون خلیفه از قریش شد،او وزیران و بزرگ فرماندهان لشکر را از قریش تعیین کرد.کسانی از قریش-چون ابو سفیان-که در آغاز کار از خلافت ابو بکر ناراضی بودند (به این دلیل که خلافت از دست بنی عبد مناف بیرون رفته بود) کاملا به وضع موجود راضی شدندزیرا نفوذ خود او و نفوذ پسرش[معاویه]در حکومت جدید،رو به فزونی می رفت.
(2) ابو بکر در میان تصریحات پیامبر راجع به علی (ع) چیزی را نمی دید که مسلمانان را ملزم به رهبری او سازد.و اگر چنان چیزی دیده بود،به خود اجازه نمی داد که نخستین خلیفه باشد.ابو بکر چون معتقد به چنان تصریحی نبود،برای خود این اختیار را قائل شد تا علی (ع) یا شخص دیگری از نخبه های صحابه را برگزیند،اما چرا علی را انتخاب کند که علی (ع) مخالف خلافت اوست و عمر بن خطاب را انتخاب نکند که بزرگترین و مؤثرترین فردی بود که برای بیعت با وی کوشش و تلاش کرد؟او که موافق قانونی بیعت وی و بازوی راست او در ایام خلافتش بوده و دارای بسیاری از شایستگیهای رهبری.
از مطالب شایسته ذکر این است که از جمله شکوه های علی به هنگام مصالحه با ابو بکر آن بود که ابو بکر در امر
خلافت بر او غلبه کرد.هنگامی که ابو بکر از علی آن جمله را شنید، چشمانش پر از اشک شد.از جمله مطالب قابل ذکر نیز آن است که فاطمه زهرا (ع) از ابو بکر غضبناک شد،و او انصار را به رو گرداندن از ابو بکر به سوی علی (ع) وادار می کرد (و نقل آن-در نامه ای که معاویه در ایام خلافت امام به او نوشت گذشت) .
از جمله عوامل خشم حضرت زهرا (ع) بر ابو بکر (علاوه بر امر خلافت) این بود که ابو بکر او را از فدک (مزرعه ای در منطقه خیبر) منع کرد،با وجود آن که حضرت زهرا (ع) به اصرار آن را خواستار بود،زیرا آن را از رسول خدا به ارث برده بود.البته این که ابو بکر فدک را از دست آن حضرت گرفت به دلیل روایتی بود که از پیامبر نقل کرد چه او فرموده بود:«پیامبران ارث نمی گذارند».این موضوع تا به آن جا ادامه یافت که حضرت زهرا غضبناک شد و تا هنگام مرگش با ابو بکر سخن نگفت (1) .ابو بکر به رضایت زهرا (ع) اهمیت فراوانی می داد،زیرا پیامبر (ص) فرموده بود:«فاطمه پاره تن من است هر کس او را به خشم آورد مرا خشمگین کرده است.» (این روایت را بخاری در باب اوصاف و مناقب خویشان پیامبر و منقبت زهرا (ع) روایت کرده است) .گذشته از همه اینها،انتظار می رفت که خلیفه شایسته برای تحقق چیزی که باعث خشنودی فاطمه (ع) می شد-اگر چه پس از پیوستن او به ملکوت اعلی-تلاش می کرد، زیرا خشنودی او خشنودی پیامبر است،چه او-چنان که پیامبر صریحا فرموده است-پاره تن اوست.و تردیدی نیست که ابو بکر می توانست-با خلیفه قرار دادن علی (ع)
-پیامبر (ص) و دخترش را خشنود سازد.
اما خلیفه نه تنها هیچ کدام از این کارها را نکرد،بلکه با علی و هاشمیان و بزرگان از صحابه که به علی تمایل داشتند-چون عمار،ابو ذر و دیگران-در امر خلافت مشورت هم نکرد.و از اصحاب نخواست تا نسبت به یک نفر از دو نفر و یا بیشتر،از میان افراد شایسته،اظهار نظر کنند.او تنها با افرادی به مشورت پرداخت که عمر را شایسته می دیدند.تمام کسانی هم که طرف مشورت قرار گرفتند از هواداران عمر بودند.
چرا واقعیت را چنانکه هست بازگو نکنیم!البته ابو بکر در مساله بیعتش و در تثبیت خلافتش مدیون عمر بود،و عمر در مدت خلافت ابو بکر بازوی راست او بود.ابو بکر،که به دوستان خویش وفادار بود،خواست تا ید بیضایش را به دوست صمیمی خویش دهد.ما این مطالب را می گوییم-بدون این که چیزی از اخلاص خلیفه اول و یا از شایستگی خلیفه دوم بکاهیم.
خلیفه اول در بستر مرگ،دستور داد تا عثمان بن عفان وصیتی را که خود املا کرده بود، بنویسد،پس،آنچه را که وی املا کرده بود نوشت و هنگامی که به این جمله رسید که:«من خلیفه قرار دادم بر شما»خلیفه بی هوش شد-پیش از این که نام جانشین را ذکر کند-و هنگامی که به هوش آمد،درخواست کرد نوشته را بخواند،در حالی که عثمان پیش از آن کلمه ای از پیش خود به کلمات خلیفه،افزوده بود.البته او نام عمر را ذکر کرد.و خلیفه بدان وسیله مسرور شد.طبیعی است که خلیفه جدید (عمر) از این عمل عثمان شادمانتر شد و این ید بیضاء را برای عثمان حفظ کرد و در پایان خلافت خود پاداشی نظیر همان را از جانب خویش به او داد.
پی نوشتها
1-بخاری در صحیح
خود ج 5 ص 178 و مسلم در صحیح خویش ج 12 در باب حکم فی ء ص 77 روایت کرده اند.
خلیفه دوم در جهت دادن،سیاست جهان اسلام و رویدادهای آن،مؤثرترین فرد از خلفاست.
ایام خلافت او پر است از کارهای مهم و حوادث بزرگ.هر گاه بخواهیم راجع به موفقیتهای او چیزی بنویسیم به کتابی قطور نیاز داریم.و چون مایلیم به اختصار برگزار کنیم،همین اندازه می توان گفت که اگر سیاست یک دولتمرد-طبق معمول-به سیاست داخلی و خارجی تقسیم گردد،سیاست عمر،جامع این دو بوده است،علاوه بر این که به گذشته و حال و آینده نیز قابل تقسیم است،به این معنی که اثر سیاست عمر منحصر به زمان خلافتش نبوده بلکه نسبت به گذشته نفوذ داشته و در ما بعد هم اثری گسترده نهاده است.
خلیفه دوم در سیاست خارجی تا حد زیادی موفق بوده است و پیروزیهایش در این زمینه، چشم مورخان مسلمان و غیر مسلمان را خیره کرده است،انبوه ارتشهای اسلامی در ایام خلافت عمر با ایرانیها جنگیدند و تمام آبادیها و کوهستانهای عراق را فتح کردند و ایران را با تمام قسمتهای اهواز و آذربایجان تسخیر کردند.ارتشهای دیگر اسلام با دولت روم به پیکار برخاستند.و سوریه و مصر را فتح کردند.
ارتش اسلامی همچنین،به رهبری عمر،توانست بزرگترین امپراطوریهای موجود درآن عصر را شکست دهد.
نیازی به گفتن نیست که پیروزی روحی به دنبال پیروزی مادی بسی مهمتر بود.سیاست عمر نسبت به ساکنان غیر مسلمان اراضی فتح شده،وضع مالیات برای زمین و جزیه برای افراد بود.و در حکومت به هیچ یک از پیروان ادیان دیگر ستم روا نداشت بلکه حقوق و آزادیهایشان را حفظ کرد.تاریخ گفته او را به عمرو بن عاص-استاندارش در مصر-که پسرش یک فرد قبطی را کتک زده بود،نقل می کند:«از چه وقت مردم را برده خود ساخته اید،در حالی که مادرانشان آنان را آزاد
زاییده اند؟»
در سیاست داخلی نیز موفقیت خلیفه در بیشتر صحنه ها کمتر از سیاست خارجی اش نبوده است.اگر بخواهیم به طور اختصار به سیاست داخلی او اشاره کنیم،باید از جمله به سیاست او، در مورد خواص و بستگان خود،همچنین نسبت به توده مسلمانان،و مدارای او با یاران پیامبر (ص) و نیز علاقه به خاندان پیامبر (ص) یاد کنیم.
سیاست عمر،در مورد خود و خانواده اش تا حد زیادی سیاستی نمونه بود.براستی صدها میلیون درهم به خزانه دولت سرازیر می شد و او فرمانروای مطلق بود با این حال خود و عایله اش همچون فقرا زندگی می کردند و این گفتارش حکایت از آن دارد:«من خود را نسبت به مال خدا چون ولی مال یتیم می دانم.اگر بی نیاز بودم،خودداری کردم و اگر نیازمند بودم به مقدار لازم استفاده کردم.».
اما نسبت به توده مسلمانان،سیاستش با صفت عدالت،سختگیری،ایجاد رفاه برای مردم و انفاق کافی به سربازان و خانوادهایشان و ساکنان مدینه و دیگران همراه بود.
اما نسبت به اصحاب،او جایگاه هر یک از اصحاب را بر مبنای سابقه آنان در اسلام و شرکت در جهاد مشخص کرد،و با این حال بخشی از آزادی اصحاب مهاجر را محدود ساخت و به ایشان اجازه نداد تا در غیر مدینه اقامت گزینند،از بیم آن که مبادا فریفته ثروت شوند،و یا از گذشته ارزشمند خود بهره برداری کنند و به شمار یارانشان بیفزایند و نفوذ خود را گسترش دهند و، در نتیجه،خطری شوند در برابر وحدت دولتی که از هر طرف بی دفاع است.این گفتار نشانه آن بیم و هراس است.
«من در برابر ملتی آزاد،ایستادم و گلوی مردم قریش را فشردم و جلو حبس اموال را گرفتم تا در آتش جهنم سقوط نکنند.»
بدین گونه،اصحاب عالیقدر در مدت خلافتش زیر نظر وی در مدینه ماندند.
اما سیاستش نسبت به اهل بیت ترکیبی بود از محبت،بزرگداشت و ترس و احتیاط.او هیچ فردی از هاشمیان را به عنوان استاندار و فرماندار تعیین نکرد،ولی بی مهری موجود میان علی (ع) و او که پس از رحلت پیامبر (ص) شروع شده در طول دوران خلافت ابو بکر ادامه یافته بود،به دوستی مبدل شد و در طول سالیان خلافت عمر دلایل این دوستی به ثبوت رسید.عمر پیوسته در مشکلات و گرفتاریها به علی مراجعه می کرد و از علی (ع) رای استوار و حل مشکلات را به دست می آورد.به عمر،خبر رسید که ایرانیان چندین برابر ارتش مسلمانان را بسیج کرده اند.او تصمیم گرفت تا شخصا به منظور تقویت روحیه ارتش اسلامی در جنگ با ایرانیان شرکت کند هنگامی که عمر با امام در آن باره مشورت کرد،امام او را نهی فرمود و صمیمانه وی را طی بیاناتی
نصیحت فرمود که ما-به خاطر جاودانگی محتوا و صداقت آن در همه زمانها-به طور کامل در زیر نقل می کنیم.
علی (ع) به او گفت (1) :«یاری کردن و خوار گذاشتن این دین به انبوهی و کمی لشکر نبوده است.این دین،دین خداست و خدا آن را پشتیبانی فرموده است،لشکر خداست که او آن را آماده و بسیج کرده است،تا این که به مرتبه ای رسیده است که باید می رسید و درخشیده است آن طور که باید می درخشید و ما منتظر وعده الهی هستیم (2) ،و خداوند وفا کننده وعده خود و یاری کننده سپاه خویش است.[سپس نظر خود را در مورد نهی خلیفه از رفتن به جنگ چنین ابراز فرمود.]وضع زمامدار دینی و رهبر مملکت مانند رشته مهره هاست که آنها را جمع کرده،به هم می پیوندد،پس اگر رشته پاره شود مهره ها از هم بپاشند،و هرگز همه آنها گرد نیایند،اگر چه امروز عرب اندک است و لیکن به خاطر ایمان به اسلام زیاد است و به جهت اجتماع و اتحاد خود پیروز.پس،تو چون قطب آسیا ثابت بمان و سنگ آسیای جنگ را به وسیله مردم عرب بگردان و آنان را وارد شعله جنگ کن و از رفتن خودداری ورز،زیرا اگر تو از این سرزمین بیرون شوی عرب از اطراف،عهد و پیمان با تو را می شکند فساد و شرارت بپا می کند و کار به جایی می رسد که حفظ و حراست مرزهایی که پشت سر گذاشته ای نزد تو از رفتن به جنگ مهمتر می گردد.
[و آن گاه افزود]اگر ایرانیان تو را ببینند خواهند گفت:این پیشوای عرب است در صورتی که او را از میان بردارید آسوده خواهید شد این تفکر حرص ایشان را بر تو و
علاقه شان را به نابودی تو شدیدتر و بیشتر خواهد ساخت.اما آنچه راجع به آمدن ایرانیان به جنگ با مسلمانان یادآور شدی،پس خداوند بزرگ از آمدن ایشان بیشتر از تو کراهت دارد و او تواناتر است به دفع آنچه نمی پسندد.راجع به زیادی نفرات آنان ما پیش از این[زمان پیامبر (ص) ]با کثرت لشکر جنگ نمی کردیم بلکه به کمک و یاری خداوند دست به نبرد می زدیم (3) .
عمر سخت از فقاهت و دانش علی (ع) در اعجاب بود،و این سخن وی دلیل بر آن است:«با حضور علی در مسجد،نبایستی کسی فتوا بدهد.»همواره خلیفه در مسائل فقهی دچار اشتباههایی می شد که علی (ع) او را به راه صواب برمی گرداند.او چندین بار گفت:«اگر علی نبود،عمر هلاک می شد.»عمر خود از نیاز مبرمش به علم علی (ع) در مواردی از مشکلات که پیش آمده با این عبارت پرده برداشته است:«مشکلی برایم نماند که ابو الحسن (علی ع) آن را نگشاید.»
از جمله مطالبی که نقل می شود این است که زنی را نزد عمر آوردند،با این که او همسر داشت مردم وی را-به دلیل این که فرزند ششماهه زاییده بود-متهم به زنا کرده بودند.
عمر دستور داد او را سنگسار کنند و علی (ع) به او فرمود:«ای امیر مؤمنان!اگر آن زن با کتاب خدا با تو بحث کند،تو را محکوم خواهد کرد،زیرا خدای متعال می فرماید:«...مدت بارداری و شیر دادن او سی ماه است (4) و نیز خدای بزرگ فرموده است:«مادران فرزندانشان را دو سال کامل شیر می دهند،برای کسی که بخواهد شیر کامل دهد...» (5) دوره بارداری شش ماه است.آن گاه،عمر آن زن را آزاد کرد.
از جمله مسائلی که بر شدت اعجاب خلیفه نسبت به علی (ع) دلالت
دارد این است که یک بار علی (ع) با وی در مسجد نشسته بود و نزد او افرادی از مردم بودند،و چون علی (ع) از جا برخاست،شخصی شروع به صحبت درباره او کرد و به او نسبت تکبر و خودپسندی داد،سپس عمر به آن مرد گفت:«مانند علی کسی حق دارد که تکبر ورزد،به خدا سوگند اگر شمشیر او نبود هر آینه عمود اسلام بپا نمی شد و علاوه بر آن او داناترین فرد این امت در امر قضاست با سابقه ترین و شریفترین آنان است.»آن گاه آن مرد به عمر گفت:پس چرا ای امیر مؤمنان او را مانع شدی (از حق خلافتش) ؟عمر گفت:«چون جوان و کم سن و سال بود و فرزندان عبد المطلب را خیلی دوست می داشت،او را خوش نداشتیم .
مقصود این نیست که عمر همیشه در تمام کارها با حضرت علی (ع) به مشورت می پرداخت و یا از کلیه نظرات او در فقه پیروی می کرد،زیرا عمر سخت در عقیده خود مستقل بود.گاهی اتفاق می افتاد که او نظری بر خلاف نظر پیامبر بزرگوار (ص) داشت.پیامبر (ص) به کسی که در حج خود قربانی نکرده است و از مردم بومی مکه هم نیست،واجب شمرده است تا حج تمتع انجام دهد،به این ترتیب که پس از طواف خانه خدا و سعی میان صفا و مروه از احرام خود بیرون آید.سپس زن به او حلال می شود تا این که دوباره پیش از رفتن به عرفات برای حج محرم گردد.
پیامبر (ص) متعه زنان را به مدت معینی حلال شمرد،و لیکن عمر رایش بر این تعلق گرفت که مانع هر دو متعه[حج تمتع و متعه زنان]شود و مردی را که برای مدتی محدود،زنی
را متعه کرده است به سخت ترین نوع مجازات (رجم-سنگسار) کند و مسلم در صحیح خود از ابو نضره روایت زیر را نقل کرده است:
ابن عباس امر به متعه می کرد و ابن زبیر از آن نهی می کرد،جریان را برای جابر بن عبد الله (انصاری) نقل کردم،او گفت:همین موضوع برای من پیش آمد و با پیامبر خدا متعه کردیم چون عمر به خلافت رسید گفت:خداوند برای پیامبرش آنچه خواست،حلال قرار دهد،حلال می کرد،به دلیل آن که مشیت او تعلق گرفته بود.
براستی که قرآن به جایگاه مناسب خود نازل شده است.پس،حج و عمره را برای خدا-آن چنان که شما را امر کرده است-به پایان برسانید (بدون بیرون آمدن از احرام پیش از رفتن به عرفه) و از نکاح زنان خودداری کنید.پس،«هرگز مردی را که با زنی تامدت معینی نکاح کرده باشد نیاورند،مگر او را با سنگ سنگباران کنم (6) .
این سخن خلیفه:که خداوند،آنچه را که پیامبرش (ص) می خواست،حلال می کرد.دلالت دارد بر این که پیامبر نکاح زنان به مدت معین (متعه) را حلال شمرده است و بعد هم آن را حرام نکرده است.اگر پیامبر (ص) پس از حلال شمردن متعه،آن را حرام می کرد،خلیفه تحریم آن را به اصحاب یادآور می شد.این گفته او:«از نکاح این زنان خودداری کنید»،دلیل این است که در عهد عمر،اصحاب و مسلمانان پیوسته متعه می کرده اند و گرنه دستور نمی داد که ایشان از متعه خودداری کنند.اگر پیامبر (ص) بعد از حلال دانستن آن،دوباره تحریم می کرد،هر آینه اصحاب سر و کار با آن نمی داشتند بلکه در زمان پیامبر از آن خودداری کرده بودند و نیازی نداشت عمر در زمان خود به آنان دستور خودداری دهد و یا مرتکب متعه را
تهدید به رجم-کشتن با پرتاب سنگ-کند.و درباره حج تمتع پیامبر خدا (ص) در حجة الوداع اعلان فرمود:
«اگر من جریان کار را پیش بینی می کردم آنچه را که در پایان کار دیدم،قربانی نمی کردم و آن را عمره قرار می دادم.پس،اکنون هر کدام از شما قربانی به همراه ندارد باید از احرام خود بیرون بیاید و آن را عمره قرار دهد.پس سراقة بن مالک بن جشم از جا برخاست و عرض کرد یا رسول الله فقط امسال یا همیشه؟پیامبر خدا (ص) انگشتانش را در یکدیگر کرد،و فرمود: عمره،این چنین داخل در حج است (دوبار این عبارت را تکرار کرد) .نه بلکه برای همه زمانها» (7) .
بدین گونه استبداد رای خلیفه و تندروی در اجتهادش بر خلاف دستور پیامبر (ص) به حج تمتع و جواز ازدواج به مدت محدود (متعه) ،او را به نهی از حج تمتع،و جواز قتل مرتکب متعه زنان به مدت معین،کشاند.از کسی با چنین استبداد رای،هرگز انتظار نمی رفت که در تمام مشکلات با علی مشورت کند و یا همه نظرات او را بپذیرد.با همه اینها،در هر حال،عمر، برای مشورت و حل مشکلات خود،علی را دانشمندترین و لایق ترین صحابه می دید.
علی رغم روابط خوب میان امام (ع) و خلیفه دوم تا آن جا که منجر به وصلت میان آن دو شد (عمر با ام کلثوم،دختر علی ازدواج کرد) ،تاریخ از هیچ مشاجره ای بدان اندازه که میان این دو شخص،در روزگار خلافت ابو بکر روی داده است،سخن نمی گوید.آری،عمر در این مورد چندین بار با ابن عباس صحبت می کند.و خلیفه در بیشتر این گفتگوها آنچه را اتفاق افتاده بود مقرون به صواب می بیند!
روزی به ابن عباس گفت: (ما این
مطلب و آنچه را می آید،در فصل پانزدهم آورده ایم) «چون قریش نمی خواست که نبوت و خلافت هر دو در شما جمع باشد،مردم را به سمت خود کشاند و به افراد قبیله خود نظر کرد و از میان آنان برگزید و در انتخاب خود ثابت ماند و کار درستی کرد.»ابن عباس در جواب او گفت:«اما این که گفتی قریش نخواست (نبوت با خلافت جمع گردد) ،خداوند قومی را که ناخوش دارد توصیف کرده و فرموده است:
«چون ایشان دستوری را که خداوند مقرر فرموده بود خوش نداشتند،اعمالشان تباه شد».اما این که گفتی:قریش برای خود خلیفه برگزید و کاری درست و بجا کرد،و موفق شد.اگر هنگامی که خداوند برای قریش خلیفه برگزید،قریش نیز برای خود همان خلیفه را انتخاب می کرد البته،بی چون و چرا و حسادت،حق با آنان می بود...» (8) .
در مشاجره دیگری عمر به ابن عباس گفت:
«براستی که پیامبر خدا (ص) سخنان بلندی (مدایح عالی در شان علی) دارد که هیچ دلیلی یارای مقابله با آن را ندارد و هیچ بهانه ای را پذیرا نیست...او در بستر بیماریش خواست تا به نام بیان کند،ولی من به دلیل محبت و علاقه به اسلام مانع آن شدم!نه،سوگند به پروردگار این بنا (کعبه) هرگز قریش گرد او نمی آمد.و اگر آن را (خلافت را) بر عهده می گرفت،از تمام اطراف،عرب بر او می شوریدند...» (9) .
از ابو جعفر محمد بن حبیب نقل شده است که ابن عباس روایت کرده است،که عمر به او گفت:«ای پسر عباس!براستی این مرد خود را در راه عبادت به زحمت انداخته است بحدی که خود را از روی ریا رنجور کرده است.ابن عباس گفت:آن مرد کیست؟عمر جواب داد:این پسر عمویت (یعنی علی (ع) )
گفتم ای امیر مؤمنان!هدف او از ریا کاری چیست؟عمر گفت.برای خلافت خویشتن را میان مردم مطرح می کند.گفتم:این مطرح کردن به چه درد او می خورد؟ در صورتی که پیامبر خدا (ص) او را برای خلافت مطرح کرده بود و او کنار زده شد.گفت:او جوان بود و مردم عرب از نظر سنی او را کوچک دانستند و اکنون کامل مردی شده است آیا ندانسته ای که خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نکرده است مگر پس از چهل سالگی؟گفتم: ای امیر مؤمنان،اما اهل عقل و درایت همیشه،از نخستین روزی که خداوند پرتو اسلام را افکنده است او را کامل و در عین حال محروم،بریده و ممنوع از حق خود می دانستند.آن گاه گفت:بدان و آگاه باش که او پس از کشمکش و رفت و آمد به خلافت خواهد رسید.و بعد پایش خواهد لرزید و به آرزویش دست نخواهد یافت.و تو ای پسر عباس،البته شاهد آن خواهی بود. سپس چون بامدادان برای شخص بینا روشن می گردد،و به درستی نظر مهاجران نخستین که او را از خلافت منع کردند،خواهی رسید...» (10) .
آن گاه،در گفت و گوی دیگری-که گویی از عمق دل خبر می دهد-در حالی که داخل نخلستانی از نخلستانهای مدینه با هم قدم می زدند،به ابن عباس گفت:«رفیقت (علی) را مظلوم می بینم.»ابن عباس جواب داد:یا امیر المؤمنین!بنابراین،حقش را به او برگردانید.پس دستش را از دست او کند و لحظه ای در حال همهمه جلو رفت و بعد ایستاد.ابن عباس می گوید:به عمر رسیدم،او رو به من کرد و گفت:پسر عباس!تصورنمی کنم مردم جز به دلیل کم سن و سال دانستنش او را از حق خویش منع کرده باشند.گفتم به خدا قسم،خدا و رسولش،هنگامی که به او دستور دادند
تا سوره برائت را از رفیق تو (ابو بکر،هنگامی که آن را به همراه می برد تا در حج اعلام کند) بگیرد،او را کم سن و سال ندانستند.عمر،آن گاه، صورتش را از من برگرداند و با سرعت رفت و من هم برگشتم (11) .
عمر در گفتگوی دیگری با ابن عباس،درباره خلافت ترس بیشتری نشان داده است،و به او چنین گفته است:«...شاید شما می گویید که ابو بکر اولین کسی است که شما را پس زد.بدانید که او چنان هدفی نداشت و لیکن کاری پیش آمد که در پیشگاه وی از آنچه انجام داد عاقلانه تر نبود.اگر ابو بکر به من نظر نمی داشت،برای شما از امر خلافت بهره ای می گذاشت. اگر او این کار را کرده بود شما با قوم خود (قریش) در آشتی نبودید زیرا ایشان به شما همانگونه می نگرند که گاو نر به قصاب می نگرد» (12) .
در تمام این گفتگوها خلیفه دوم را می بینم که بطور ضمنی و یا بصراحت اقرار می کند که علی انتخابی پیامبر یا مورد نظر او بوده است.او بر این سخن ابن عباس اعتراض نمی کند که گفت:«اگر هنگامی که خداوند خلافت را برای قریش بر می گزید،قریش برای خود انتخاب کرده بودند،البته،بی چون و چرا و حسادت،حق در دست قریش می بود.»و نیز این گفته ابن عباس را که گفت:«رسول خدا او را نامزد خلافت کرد،ولی آن را از او گرفتند.»عمر خود گفت: «رفیق تو را مظلوم می بینم.»
در تمام این گفتگوها می بینم که خلیفه می گوید;آنچه مانع از آن شد تا صحابه علی (ع) را به خلافت برنگزینند،موضع غیر دوستانه قریش نسبت به علی بود.در همان حال بوضوح معلوم می شود که خود عمر،متمایل به عقیده قریش درباره علی بوده و آن
را مقرون به صواب می دانسته است.و معتقد بوده است که قریش برای خود خلیفه انتخاب کرد و به این انتخاب پایبند بود و کار درستی انجام داد.
البته موضع خلیفه دوم از نظر روشها و دستاوردها،از نحوه تفکر و بینش قریش دور و جدا بود.قبلا یادآور شدیم که خط سیاسی عمر از سیاست بسیاری از سران دولتها متمایز است،زیرا تاثیر سیاست وی به ایام حکومت او محدود نمی شود بلکه به پیش از خلافت،و پس از آن نیز کشیده می شود،تا آن جا که سیاست او تا دیر هنگام با آینده سیاست جهان اسلامی گره می خورد.
تاثیر سیاست عمر تا پیش از دوران زمامداری او امتداد می یابد.او قانونگذار بیعت با ابو بکر و بیشترین تلاشگر و عامل فعال در به ثمر رسیدن آن به شمار است.رویداد زیر،بخوبی دامنه نفوذ عمر را در گردش کارها به روزگار خلافت ابو بکر نشان می دهد.عیینة بن حصن و اقرع بن حابس نزد ابو بکر آمدند و گفتند:
«ای جانشین پیامبر خدا!زمین شوره زاری داریم،نه علفی دارد و نه سودی،اجازه می فرمایید که تقسیم کنیم؟شاید شخم کنیم و بکاریم،امید است بعد از این خداوند منفعتی از آن عاید ما کند.ابو بکر به مسلمانانی که در اطرافش بودند گفت:نظر شما چیست؟آنان گفتند:اشکالی ندارد.پس،خلیفه سند آن زمین را برایشان نوشت و افرادی را نیز شاهد گرفت.
عمر در آن جا حاضر نبود،آن دو نفر نزد وی رفتند تا او نیز نوشته را گواهی کند.آنان دیدند که عمر دارد شتری را روغن قطران می مالد،به او گفتند:خلیفه رسول خدا این کاغذ را برای ما نوشته است و آمده ایم تا تو نیز آن را گواهی کنی.آیا تو خود آن را می خوانی یا برای تو بخوانیم؟او گفت:آیا با این حال که مرا می بینید؟اگر می خواهید آن را بخوانید و اگر مایلید بایستید تا فارغ شوم.گفتند:پس می خوانیم.عمر چون محتوای آن را شنید،کاغذ را
از ایشان گرفت و آن را مچاله کرد و از بین برد.آن دوخشمگین شدند و به او ناسزا گفتند.عمر به ایشان گفت:براستی که رسول خدا (ص) از شما دلجویی می کرد و اسلام آنروز خوار بوده است،در حالی که خداوند اسلام را عزیز داشته است.بروید و هر تلاشی دارید انجام دهید.اگر بکارید، خدا به شما محصولی نخواهد داد.پس آن دو نفر خشمگین نزد ابو بکر رفتند.رو به وی کردند و گفتند:به خدا قسم نمی دانیم آیا تو زمامداری یا عمر؟ابو بکر پاسخ داد:البته او اگر می خواست،عمر خشمگین رسید و در مقابل ابو بکر ایستاد و گفت:به من بگو!این زمینی را که میان این دو مرد تقسیم کرده ای،تنها از آن تو است یا از آن همه مسلمانان؟ابو بکر جواب داد:البته از آن همه مسلمانان است.عمر گفت:پس،چه شد که آن را به این دو نفری دادی،نه به همه مسلمانان؟ابو بکر گفت:با افرادی که کنارم بودند مشورت کردم آنان چنان مصلحت دیدند.عمر گفت:آیا همه مسلمانان یا اکثریت،طرف مشورت قرار گرفتند و راضی شدند؟ابو بکر گفت:«من که به تو گفته بودم،تو بر این کار (خلافت) از من نیرومندتری و لیکن تو مرا مجبور کردی .برای ما دشوار است که درک کنیم چرا عمر از ابو بکر می خواست تا برای تقسیم زمینی شوره زار که هیچ چیز در آن نمی روید با همه مسلمانان مشورت کند،ولی در موضوع بیعت با ابو بکر،نه از او درخواست مشورت با همه مسلمانان کرد،و نه از خودش،در صورتی که خلافت مهمترین مساله مسلمانان است؟!به هر حال این داستان دلیل بر نفوذ حیرت آور عمر در ایام خلافت ابو بکر است (13) .
تاثیر خط سیاسی عمر محدود به دوران خلافت
ابو بکر نبود،بلکه تا ایام رسول اکرم (ص) کشیده می شد.خوانندگان صحاح[کتب صحاح ست]می دانند که چگونه پیامبر (ص) به هنگام بیماری خواست وصیتنامه ای بنویسد تا هرگز امت پس از آن بزرگوار گمراه نشود،اما عمر بشدت مخالفت کرد و گفت بیماری بر پیامبر غلبه کرده است،و با این کار مسلمانان را از وسیله اطمینان بخشی از جانب پیامبر (ص) که مسیر طولانی آینده آنان را روشن می کرد و ابزار ایمنی آنان از گمراهی بود محروم ساخت.
تاثیر خط سیاسی عمر را در توجیه آینده سیاسی اسلام پس از خلافت وی،می توان بروشنی در تصمیمهای بی سابقه ای که اتخاذ کرد،به چشم دید.به نظر او این تصمیمها برای امت مصالحی در بر داشت و جدا در جریان حوادث پس از او نتایج بزرگی نیز به بار آورد.
از جمله،سیاستهای عمر این بود که بر خلاف پیامبر (ص) که مقرری را یکسان میان مسلمانان تقسیم می کرد دستور داد بعضی از مسلمانان بر برخی دیگر در دریافت مقرری برتری یابند.ابو بکر نیز همان گونه عمل کرد.اما عمر،مردم را در پرداخت مقرری از بیت المال به چند طبقه تقسیم کرد،و هنگامی که علت آن را پرسیدند،سخن معروف خود را گفت:
«من کسی را که به جنگ پیامبر رفته است مانند آن کسی قرار نمی دهم که همراه پیامبر (ص) خدا به نبرد پرداخته است.»پس،از مهاجران و انصاری که در جنگ بدر شرکت کرده بودند،شروع کرد،و برای هر فرد از ایشان سالیانه پنج هزار درهم مقرر داشت.او برای کسانی که در جنگ احد،حاضر بودند،چهار هزار،و برای فرزندان مبارزان جنگ بدر دو هزار مقرر ساخت،بجز حسن و حسین (ع) که ایشان را به خاطر خویشاوندی با پیامبر (ص) در مقرری به پدرشان ملحق کرد،و نیز برای عباس عموی پیامبر مقرری برقرار ساخت.و برای هر کدام از همسران پیامبر (ص) دوازده هزار درهم تعیین کرد.
برای مهاجران پیش از فتح مکه سه هزار،و برای اسلام آورندگان زمان فتح مکه دوهزار،دو هزار،مقرری تعیین کرد.آن گاه،برای دیگر مردم نسبت به وضع و کیفیت قرائت قرآن و جهادشان مبلغی تعیین کرد.او سپس،برای باقیمانده مردم نیز نوعی مقرری تعیین کرد:برای مسلمانانی که همراه آنان به مدینه آمده بودند،هر کدام بیست
و پنج دینار،اضافه کرد و برای اهل یمن و قیس (14) در شام و عراق مقرریهایی معین ساخت که میان دو تا سیصد درهم،دور می زد،و کسی را از سیصد درهم کمتر نمی داد (15) .
خلیفه در ترجیح دادن مجاهدان و پیشتازان در اسلام هدفی جز خیر نداشت.از نظر او،برای پرداخت مقرری به خویشان پیامبر،بیش از سهم دیگران،دلیل موجهی وجود داشته است و شایسته بوده است تا به آنان بیش از آنچه می داد،بدهد زیرا آنان خویشاوندانی اند که خداوند صدقات را برایشان حرام ساخته و در قرآن حداقل یک ششم خمس غنایم را برایشان واجب کرده است.
«و بدانید که خمس اموالی که به غنیمت گرفته اید از آن خدا و پیامبر و برای خویشاوندان، یتیمان،درماندگان و در راه ماندگان است،اگر به خدا و آنچه بر بنده مان یوم الفرقان در روزی که آن دو گروه به هم رسیدند،نازل کردیم،ایمان دارید.و خداوند بر هر چیزی تواناست (16) .
اما توجیه شرعی برتری دادن مجاهدان بدر بر مجاهدان احد و مجاهدان احد،بر کسانی که پیش از فتح مکه اسلام آوردند و مسلمانان پیش از فتح مکه،بر کسانی که روز فتح آن شهر، مسلمان شدند و رجحان دادن کسانی که روز فتح مکه اسلام آوردند بر کسانی که پس از فتح مسلمان شدند،کاری است بس دشوار;بویژه این که رسول خدا (ص) مقرری را میان مسلمانان یکسان تقسیم می کرده است.
براستی این گفتار خلیفه که من کسانی را که با پیامبر جنگیدند همچون کسانی که دوشادوش پیامبر خدا به نبرد پرداختند،یکسان قرار نمی دهم ،هنگامی که منظور از برتری، امتیاز در مقام و منزلت باشد،جمله ای خطابی و شاعرانه و گیرا و درست خواهد بود.حتی اگر خلیفه از دارایی خود میان اصحاب
برتری می داد،بی تردید این ترجیح،عمل صحیحی بود،اما هنگامی که این امتیاز میان آنان از مالی است که همه مسلمانان یکسان مالک آنند (و این چیزی است که تقسیم یکنواخت پیامبر (ص) گواه بر آن است) ،این برتری دادن،در قیقت بخشیدن از دارایی دیگران به نخستین مجاهدان است.اگر ایشان شایستگی این فزونی را داشتند،رسول خدا آنان را محروم نمی ساخت،زیرا اگر چنین حقی داشتند پیامبر می بایست به خود آنان مرحمت می کرد،نه آن که آن را به دیگر مسلمانان بپردازد،چرا که پیامبر مقدار اضافی را که حق مجاهدان پیشین بوده است میان توده مسلمانان تقسیم می کرده است.در این صورت،یا باید بگوییم که پیامبر (ص) نخستین مجاهدان را از آن مقدار زیاده که حق آنان بوده است محروم داشته است و یا بگوییم که عمر توده مسلمانان را از حقشان در آن مالی که به مجاهدان پیشین زیادی می داد محروم کرده است.کدام گفته را اختیار کنیم؟!!
اگر از دیدگاه قانونی،از شرعی بودن امتیاز پرداخت مقرری،چشم بپوشیم،بی شک این امتیازها منجر به پیدایش اختلاف طبقاتی تازه ای در میان مسلمانان خواهد شد،زیرا اقلیتی از مسلمانان از آن امتیاز برخوردار شدند در نتیجه چندین برابر نیازمندی مخارج خانواده شان را دارا شدند و آن افزونی پرداخت مقرری را در سوداگری و خرید املاک به کار بردند و سود جستند و در طول زمان صاحب ثروتهایی کلان شدند.اما بیشتر مسلمانان فقط به اندازه رفع نیاز و یا کمتر از آن عایدشان می شد و امکان ثروتمند شدن نداشتند.جامعه اسلامی،در نتیجه این امتیازها تقسیم شد به طبقه ای پولدار و ثروتمند و طبقه ای دیگر که بدون برخورداری از رفاه،تنها آنچه داشت صرف نیازمندیهایش می شد سرانجام طبقه محرومی گردید که امیدی به
رسیدن به همان مقدار ضروری خوراک و پوشاک خویش نداشت.با این که نتیجه این نحوه توزیع در ایام خلیفه دوم پدیدار شد،ولی تضادطبقاتی در عهد خلافت عثمان با تمام نیرو چهره خود را نشان داد.
البته خلیفه دوم گوشه هایی از مفاسد این تقسیم طبقاتی را با چشمان خویش دید.او در اواخر ایام خلافتش گفت:
«اگر جریان کار آینده را در گذشته پیش بینی می کردم هر آینه زیادی ثروتهای ثروتمندان،را می گرفتم و به نیازمندان پس می دادم.» (17) ولی،روزگار،عمر را مهلت نداد تا آن کار را انجام دهد.
از اینها همه مهمتر آن که،طبقه ممتاز به برخورداری از این امتیازها ادامه داد و معتقد بود که باید آن برتری در دریافت مقرری ادامه داشته باشد.هنگامی که علی (ع) به حکومت رسید و خواست تا حقوق محرومان را به آنان برگرداند و مانند همان وضع ایام نبوت به مردم نصیبی و سهمی برابر دهد،همین طبقه ممتاز در برابر او به مخالفت برخاست و برای حفظ امتیازهای خویش به هر وسیله ای جهت کشتن او متوسل شد،و چرا که متوسل نشود؟آنان بیش از بیست سال بود که از این امتیازها برخوردار می شدند و آن را حقی از حقوق طبیعی خود می دانستند.چرا پسر ابو طالب می خواست این امتیازها را از دست آنان بیرون آورد؟
از کارهای اجرایی که خلیفه دوم بدان اقدام کرد که پس از سپری شدن دوران خلافت او،آثار خطرناکی بر جای گذاشت.گماردن افرادی از قریش به کارها بود که به آزمندی سیاسی و ضعف دیانت معروف بودند.
خلیفه عمرو بن عاص را والی مصر کرد.عمرو پیش از مسلمان شدن در دشمنی و آزار نسبت به پیامبر (ص) از بدترین مردم مکه بود که پس از
همه اسلام آورد.او مسلمان نشد،مگر این که با زیرکی دریافت که کفه پیامبر (ص) و پیروانش می چربد.همو پیش از اسلام آوردنش با هفتاد بیت شعر پیامبر (ص) را هجو کرده بود.پیامبر (ص) هم از پروردگارش خواست تا به شمار حروف ابیات شعرهای عمرو عاص،برای او نفرین فرستد.نیرنگ عمرو نسبت به اسلام بعدها ظاهر شد،زیرا او از جمله سران آشوب دوران عثمان و از تندترین شورشگران علیه او بود.آن گاه،پس از قتل عثمان،دومین مرد از گروه ستمگرانی بود که با امام هدایت علی (ع) ،در جنگ صفین رو در رو به مبارزه برخاست.
خلیفه دوم،یزید پسر ابو سفیان را بر شام و حوالی آن گمارد و چون یزید درگذشت برادرش معاویه پسر ابو سفیان را به جای او تعیین کرد.پس از آن،منطقه اردن نیز به قلمرو فرمانروایی معاویه افزوده شد.آن گاه،معاویه استاندار شام و اردن شد (18) .به این ترتیب،قدرت معاویه از نظر سیاسی و نظامی شروع به رشد کرد.در ایام عمر،اقتدار معاویه به اندازه ای رسیده بود،که عمر به هنگام ضربت خوردن،به روایت ابن عباس،چنین گفت:«...اگر نسبت به هم حسادت کنید و از هم فاصله بگیرید و به هم پشت کنید و با یکدیگر به ستیز برخیزید،معاویة بن ابی سفیان در این امر بر شما چیره خواهد شد» (19) .
خلیفه هیچ کدام از هاشمیان را بر هیچ یک از سرزمینهای اسلامی نگماشت با این که در میان ایشان افرادی لایق و کاردان مانند ابن عباس وجود داشتند.روزی از عمر پرسیدند چرا ابن عباس را با وجود علم و توانائیش والی جایی قرار نمی دهد.عمر،از ترس خود در مورد والی قرار دادن ابن عباس پرده برداشت.و اظهار کرد که می ترسد مبادا ابن عباس برای
خود یا خویشاوندانش مباح بداند تا از بیت المال-مقداری و یا تمامی آنچه را خداوند در قرآن برای خویشان پیامبر (ص) از خمس غنایم واجب کرده است-بردارد.مفهوم مطلب آن است که خلیفه می ترسیده است هاشمیان را فرماندار یا استاندار پاره ای از شهرهای اسلامی کند.عمر همچنین از اقامت نخستین مهاجران در بیرون مدینه بیمناک بود و از آن رو جلو ولایت آنان را گرفت تا یار و یاورشان زیاد نشود و نفوذ ایشان پا نگیرد.اگر مردم در شهرها بنی هاشم را بشناسند،به سبب خویشاوندی آنان با پیامبر (ص) ،به سوی آنان خواهند شتافت.
عمر،هاشمیان را استاندار یا فرماندار نکرد و از او توقع می رفت که امویان را نیز والی جایی قرار ندهد،چون او از ضعف دیانت ایشان و گذشته تاریکشان در مقابل پیامبر (ص) و رسالت آن حضرت آگاه بود.
معاویه را عمر والی شام کرد و با همه آگاهی از آزمندی و دلبستگیهای مادی و افزایش قدرت روز افزونش او را بر کنار نساخت.به نظر می رسد که توانمندی معاویه در دگرگونی امور و حفظ مرزهای همسایه سرزمین روم،خلیفه را به اعجاب واداشته بود.با همه اینها،شخص عمر در همان زمان اعتقاد داشت که تا مسلمانان قدرت و توان دارند،پیروزی مسلمانان و پیشرفت آنان بستگی به شخص و یا اشخاصی ندارد.البته خداوند مسلمانان را با نیروی اسلام یاری می دهد نه با نیروی اشخاص.به همین دلیل،عمر،خالد بن ولید را از فرماندهی لشکر در جبهه سوریه-با آن که آوازه اش همه جا را گرفته بود-برکنار ساخت،و ابو عبیدة بن جراح،را به جای او گماشت تا مسلمانان بدانند که خدا-بدون نیاز به فرماندهی پسر ولید-آنان را یاری خواهد داد.
گویا خلیفه به اطاعتهای معاویه
از خود،اطمینان داشت،بنابراین خواست تا از زیرکی و تدبیر او استفاده کند.در عین حال از خطر وی در امان است،زیرا معاویه بی درنگ فرمانهایش را اجرا می کند.خلیفه شخصیت با ابهت و ترسناکی داشت.و هیچ یک از مسلمانان را جرات مخالفت با او نبود.شاید خلیفه،با دیدن فرمانبریهای معاویه،خطر بنی امیه را برای آینده مسلمانان فراموش کرده بود.در حالی که عمر ازپیامبر (ص) درباره بر حذر ماندن از این دودمان شنیده بود.روزی عمر به ابن عباس گفت که از رسول خدا (ص) شنیده است که می فرمود:
«بنی امیه بر منبر من بالا خواهند رفت،و من آنان را در عالم رؤیا دیدم که بر فراز آن، می جستند مانند جستن میمونها.و درباره آنان نازل شده است:«و خوابی را که به تو نمایاندیم جز آزمونی برای مردم و شجره ای ملعونه،در قرآن قرار ندادیم...» (20) .
روزی عمر به مغیرة بن شعبه گفت:ای مغیره!آیا با این چشم کج بینت دیدی که چه فاجعه ای روی داد؟مغیره جواب منفی داد.آن گاه،عمر گفت:هان!به خدا سوگند،بنی امیه،اسلام را کج و منحرف می کنند چنان که این چشم تو کج است،سپس آن را تا آنجا نابینا سازند که نداند به کجا می رود و از کجا می آید...» (21) .
شاید آنچه خلیفه درباره بنی امیه از پیامبر شنیده بود،موجب شده بود که وی معتقد گردد به این که رسیدن امویان به حکومت سرنوشتی غیر قابل برگشت است.پس،باید در این مسیر حرکت کند.و آنان بایستی حکومت برانند،زیرا ایشان به هر حال به حکومت خواهند رسید،و او، در حقیقت،تن به قضا داده است!
شاید ایمان وی به این که رسیدن بنی امیه به حکومت،سرنوشتی غیر قابل برگشت است تنها عاملی بوده است که او را وادار به گفتن این سخن
به ابن عباس کرده بوده است که بیشتر در ضمن گفت و گوی این دو آوردیم:«بدان که او (علی (ع) ) پس از تحولاتی به خلافت ست خواهد یافت.سپس قدمش در آن می لغزد و به هدف خود نخواهد رسید.و تو ای عبد الله ناظر و شاهد خواهی بود.و بعد،حقیقت برای شخص آگاه روشن می شود،و تو به درستی عقیده نخستین مهاجران،که علی را از خلافت بازداشتند،خواهی رسید.»
آری،رسیدن بنی امیه به حکومت-پس از این که جزء مهمی از ارکان دولت شده و زیرک ترین فرد آنان فرمانروای منطقه ای پر اهمیت شده بود-امری قابل قبول و مورد انتظار بود.انتظار می رفت که وجود معاویه و امثال او یکی از بزرگترین مشکلاتی باشد که ممکن است علی (ع) در صورتی که به حکومت برسد،با آن روبرو شود.در واقع،موانع روز افزون و مشکلات بر سر راه آن بزرگوار متراکم بود.همان مشکلات و موانع روز افزون پس از خلافت عمر تا آن جا ادامه یافت،که پیروزی علی (ع) را در رسیدن به یک حکومت آرام غیر ممکن ساخت.
با همه اینها،علت آن ناآرامی،ضعف علی (ع) نبود،بلکه به رویدادهای پیش از رسیدن آن بزرگوار به حکومت ارتباط داشت،اما پدید آمدن آن رویدادها سرنوشتی حتمی نبود،بلکه حوادثی بود،که جلوگیری از آنها در اختیار انسان و به اراده او بود نه مربوط به قضای آسمانی غیر قابل تغییر.پس،اگر عمر،معاویه را استاندار نمی کرد و او را ابقا نمی ساخت،معاویه نمی توانست بصورت مشکلی بر سر راه حکومت علی (ع) در آید.
از سخن پیامبر که گفته بود:امویان را در خواب دیده که چون بوزینگان بر فراز منبرش در جست و خیزند،بد و نادرست برداشت شد.مقصود آن بزرگوار این بود که امت را از افتادن به چنین ورطه و رسیدن
امویان به این مقام،هشدار داده و برحذر دارد،تا این که امت راهی را پیش گیرد که دست بنی امیه به منبر پیامبر (ص) نرسد.ولی،امت راهی را پیش گرفت که ایشان را به منبر پیامبر (ص) رساند.
پیامبر (ص) خبر داده بود که فرزندش حسین (ع) کشته خواهد شد.او خبر داد که علی (ع) با ناکثین،قاسطین و مارقین پیکار خواهد کرد.پیامبر (ص) به علی (ع) اطلاع داد که این امت به او نیرنگ خواهد زد.به زبیر خبر داد که او با علی (ع) خواهد جنگیدو در آن حال او ظالم است و خبر داد که سگان حواب (22) به ام المؤمنین عایشه،که از راه راست منحرف شده است،پارس خواهند کرد.او به اطلاع مسلمانان رساند که گروهی ستمکار از امتش،عمار یاسر را خواهند کشت.
پیامبر (ص) هیچ یک از این خبرها را برای آن نداد،تا به مسلمانان بگوید که این حکم آسمانی غیر قابل برگشت است و اراده انسانی نمی تواند در جلب یا دفع آن هیچ گونه دخالتی بکند،و گرنه هیچ کدام از گنهکاران،قاتلان،آشوبگران و ناکثین و قاسطین و مارقین جای ملامت نداشتند.البته مقصود پیامبر (ص) این بود که بگوید این رویدادهای مهمی-که انتظار وقوعش او را اندوهگین ساخته است-در نتیجه گزینش نادرست اشخاص و یا گروهی از امتش پیش خواهد آمد.
موضع پیامبر (ص) در اطلاع دادن به امت از آن رویدادهای ناگواری که انتظار وقوعش می رفت،موضع طبیبی بود که شخص کم بنیه ای را بیم و پرهیز می دهد که اگر وسیله پیشگیری را که پزشک برای او تعیین می کند،فراهم نیاورد،به بیماریهایی دچار خواهد شد. پس،اگر مریض از آن وسیله پیشگیری استفاده نکرده باشد و بدان سبب مریض شود بیماری او حکم
قطعی و قضای حتمی نبوده است،بلکه در نتیجه عمل و گزینش بد خود اوست.
باز می بینیم که پیامبر (ص) امتش را از آن رویدادهای در حال گسترش و مورد انتظار آگاه ساخته است و برای ایشان وسیله پیشگیری را-که همان پیروی از کتاب خدا و عترت رسول باشد-معرفی کرده است و به ایشان فرموده است پیروی از قرآن و عترت نه تنها وسیله ایمنی از آن رویدادها و آشوبها،بلکه موجب نگهداری امت از انواع گمراهیهاست.و لیکن امت به آن سخنان جدی و ابعاد آن توجه نکرد و آن را پشت گوش انداخت و راه دیگری در پیش گرفت که او را (هر چند که مقصد راهنما آن نبوده است) به برخورد با آن رویدادها و مفاسد گسترده اش کشاند.
بدین گونه،می بینیم که خلیفه دوم ضمن گفتگویش با ابن عباس که بدان اشاره شد،به خطا افتاده است،آن جا که می گوید:«براستی که علی پس از آن کشمکشها زمام خلافت را به ست خواهد گرفت و آن گاه،گامهایش خواهد لغزید و به هدف خود نخواهد رسید...وانگهی همه چیز روشن می شود و تو به صحت نظر نخستین مهاجرانی که وی را از خلافت منع کردند،خواهی رسید».پس،در حقیقت،آنچه برای علی اتفاق افتاد نه کاشف از صحت نظر مهاجران نخستین،بلکه حاکی از خطای آنان بود،زیرا اگر ایشان خلافت را از علی (ع) برنمی گرداندند،انبوه ابرها در افق خلافت آن حضرت متراکم نمی شد و انبوهی از دشواریها و دردها راهش را سد نمی کرد.
البته ممکن بود-حتی پس از این که دو نوبت،خلافت را از او برگرداندند-در صورتی که خلیفه دوم،نفوذ فراوان و هیبت فوق العاده خود را در تشویق و توجیه قریش به سمت علی و دوستی با او
به کار می برد،امر خلافت با علی سازگار شود.
آری،ممکن بود خلافت با علی سازگار شود،اگر آن سه طبقه از مردم که در نتیجه امتیاز بخشیدن در دریافت مقرری به وجود آمده بود;و وارد ساختن بنی امیه در حکومت و نیز زیاده روی در برتری دادن قریش بر دیگر مردم،به وجود نیامده بود.
حتی پس از همه این رویدادها،اگر عمر به هنگام درگذشت خود به نفع علی (ع) در زمینه خلافت،وصیت می کرد و شورایی در کار نبود و یا شورایی بود ولی،نه به شکلی که ترتیب داده شده بود،باز هم ممکن بود که امر خلافت با علی (ع) سازگار آید و اگر خلافت با علی سازگار می شد،کار مسلمانان اصلاح شده بود و از همه فتنه ها و آشوبهایی که کشته شدن عثمان مسلمانان را به جانب آنها سوق داد،بر کنار مانده بودند.
1-مورخان در تاریخ ایراد این سخنان،اختلاف نظر دارند:بعضی معتقدند که در مورد جنگ قادسیه بوده است چون عمر برای رفتن خود به جنگ مشورت کرد،امام (ع) او را از رفتن نهی فرمود،و سعد بن ابی وقاص با هفت هزار نفر از طرف خلیفه با رستم فرخزاد سردار ایران که با لشکر بزرگی از طرف یزد گرد پادشاه ایران در محل قادسیه نزدیکی کوفه اردو زده بود،روبرو شد.سرانجام،لشکر اسلام پیروز و رستم فرخزاد به قتل رسید و لشکر ایران به هزیمت رفت. بعضی گفته اند:مربوط به جنگ نهاوند است که با مشورت امام (ع) خلیفه نعمان بن مقرن را با بیش از سی هزار نفر به جنگ ایران فرستاد،در این جنگ فیروزان سپهسالار ایران کشته شد و یزدگرد فرار کرد،این جنگ را مسلمانان فتح الفتوح گفتند.م.
2-اشاره دارد به آیه 55 از سوره 24 قرآن
مجید:«وعد الله الذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات. ..»م.
3-نهج البلاغه جلد دوم،صفحه 29-30.
4-سوره احقاف آیه 15.
5-سوره بقره آیه 233.
6-صحیح مسلم،ج 8 ص 169.
7-صحیح بخاری ج 8 ص 178-179.
8-کامل ابن اثیر ج 3،ص 31.
9-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 3 ص 97.
10-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 3 ص 115.
11 و 12-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 3 ص 105 و ص 94.
13-این بحث را ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغة ج 3 ص 108 نقل کرده است.
14-نام جزیره ای در خلیج فارس که صید مرواریدش معروف است. (م) .
15-طبقات الکبری از ابن سعد،ج 3 ص 296-297.
16-سوره انفال (8) آیه 41.
17-الفتنة الکبری،طه حسین ج 1 ص 108.
18-الفتنة الکبری طه حسین ج 1 ص 118.
19-ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 62 به نقل از کتاب عثمانیه جاحظ آورده است.
20-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2 ص 376.و در این مورد روایات زیادی است که آنها را امام رازی در تفسیر بزرگش در شرح معنی شجره ملعونه (سوره بنی اسرائیل) نقل کرده است.
21-همان مصدر.
22-«حواب منزلی میان بصره و مکه که عایشه وقتی در جنگ جمل به بصره آمد در آن جا منزل کرد. (یا) موضع چاهی است که سگهایش وقت مراجعت ام المؤمنین از بصره به او پارس کردند لسان العرب ج 1 فصل حاء مهمله ص 289.م.
خلیفه دوم هنگام نماز و نیایش پروردگارش در مسجد پیامبر اکرم (ص) ترور شد (1) ،و با قتل او،زندگی یکی از برجستگان تاریخ پایان گرفت.با این که ایام حکومت عمر از ده سال تجاوز نمی کرد،پر از حوادثی بود که مسیر تاریخ را عوض
کرد.زندگی او پایان یافت بدون این که نفوذ وی پایان پذیرد.او از دنیا نرفت،مگر این که این امت تحت حکومت خود را،به آینده ای سپرد که آبستن حوادث بزرگی بود و کلید آن حوادث همان شورایی بود که وی در بستر مرگ راجع به آن وصیت کرد.
مسلم در صحیح خود روایت کرده است که عبد الله بن عمر به پدرش گفت:«...مردم گمان دارند که تو جانشین تعیین نکرده ای.براستی اگر شتر چرانی و یا گوسفند چرانی داشتی که نزد تو می آمد در حالی که شتران و گوسفندان را به حال خود جا گذاشته بود،نظر می دادی و می گفتی او اهمال کرده است و تبهکار می باشد،زیرا شبانی و مسؤولیت مردم مهمتر است.». عبد الله می گوید:سخنم مورد توجه او قرار گرفت،لحظه ای سرش را پایین انداخت و بعد رو به من کرد و گفت:اگر جانشین تعیین نکنم پیامبر (ص) هم جانشین تعیین نکرد.و اگر جانشین تعیین کنم به این دلیل است که ابو بکر جانشین تعیین کرد... (2) البته خلیفه،در آغاز کار از تعیین شخص معینی خودداری کرد.ابن اثیر در الکامل،و طبری در تاریخ خود نقل کرده اند که به عمر گفتند:یا امیر المؤمنین!اگر جانشینی تعیین می کردی خوب بود و او در جواب گفت:«اگر ابو عبیده زنده بود به جانشینی تعیین می کردم،و اگر پروردگارم از من سؤال می کرد[می گفتم]از پیغمبرت شنیدم که او امین این امت است.»اگر سالم غلام ابو حذیفه زنده بود،جانشین قرار می دادم و در جواب مؤاخذه پروردگارم جواب می دادم:از پیامبرت شنیدم که می فرمود:«همانا سالم،خداوند بزرگ را به سختی دوست می دارد».او از جانشین قرار دادن پسرش عبد الله به شدت سر باز زد،و گفت:چگونه مردی را خلیفه قرار دهم که از طلاق زنش عاجز
است؟و یا گفت:«طلاق همسرش را صحیح نمی داند؟...»
بار دوم به او گفتند:اگر وصیتی کرده بودی خوب بود،در جواب گفت:«پس از گفت و گوی با شما حواسم را جمع کردم تا فکر کنم و مردی را به صاحب اختیاری شما تعیین کنم که شایسته ترین فرد به راندن شما به سوی حق باشد (و به طرف علی اشاره کرد) الت بی هوشی مرا گرفت.پس،در آن حال مردی را دیدم که وارد بهشت شد و هر نوع میوه تازه و رسیده را می چیند و به خود می چسباند و زیر خودش می نهد،دانستم که خداوند بر فرمان خود مسلط است.پس،من نخواستم که نه در زندگی و نه پس از مرگم خلیفه ای را تحمیل کنم. بر شما باد توجه به این گروهی که پیامبر خدا (ص) درباره ایشان فرموده است:آنانند اهل بهشت،و ایشان عبارتند از:علی،عثمان،عبد الرحمان،سعد،زبیر بن عوام و طلحة بن عبید الله. پس،باید از میان ایشان مردی را انتخاب کنند و هنگامی سرپرستی انتخاب کردند باید کارگزاری او را نیکو بدانند و به خوبی یاریش دهند».چون از نزد وی بیرون شدند،عباس به علی (ع) اشاره کرد تا با ایشان داخل شورا نشود.علی (ع) در جواب او گفت:من نمی خواهم مخالفت کنم.عباس گفت:در این صورت،آن خواهی دید که نمی خواهی ببینی.این بود داستان! خلیفه برای ایشان راه و روشی تعیین نکرد تا بدان وسیله فردی از خود را برای منصبی که پس از مرگ او،احراز می کند،برگزینند.در روز دوم،خلیفه روشی را معین کرد که با آن،خلیفه پس از او،انتخاب می شد!به افراد حاضر از آن شش نفر،خطاب کرد و گفت:«وقتی که از دنیا رفتم،سه روز با هم مشورت کنید،و باید خبر خوش به مردم برسد،و روز چهارم نیاید،مگر این
که امیری داشته باشید.عبد الله بن عمر برای مشورت در جلسه حاضر می شود ولی او هیچ گونه حق رای ندارد.ولی طلحه (آن روز غایب بود) در رای دادن شریک شماست.پس،اگر در این سه روز آمد در جریان کار قرارش دهید و اگر نه کار مشورت را برگزار کنید...ولی تصور نمی کنم کسی جز یکی از این دو مرد-علی یا عثمان-به مقام ولایت برسد.اگر عثمان رپرست شود او مردی نرمخو و اگر علی به ولایت برسد،او شوخ طبع است ولی او شایسته تر است به این که ایشان را به راه درست وا دارد...»
عمر،به ابو طلحه انصاری دستور داد تا پنجاه مرد از انصار انتخاب کند تا با سلاح آخته،روی سر اعضای شورا آماده بایستند تا،پس از دفن خلیفه،ایشان را وادار به گزینش فردی از میان خود کنند.خلیفه به او گفت:«پس،اگر پنج نفر،یک رای دادند و یک نفر موافقت نکرد،سرش را با شمشیر بزن،و اگر چهار نفر،همرای شدند و دو تن مخالفت کردند،سر هر دو را قطع کن و اگر هر دسته سه نفری به یکی رای دادند،بایستی به داوری عبد الله بن عمر رفتار کنند.اگر به حکم عبد الله بن عمر تن ندادند،شما با گروهی که عبد الرحمان بن عوف است همراه باشید و بقیه را-اگر از رای مردم درباره آن کس رو گرداندند-گردن بزنید».
به روایتی دیگر،او گفت:«اگر سه روز پایان گرفت و به توافق نرسیدند گردن هر شش نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان بگذار تا خود خلیفه ای انتخاب کنند».پس از دفن خلیفه، اعضای شورا اجتماع کردند و مشاجره و نزاع در گرفت.نقل می کنند که طلحه،به نفع عثمان کنار رفت و زبیر به نفع علی (ع) و
سعد بن ابی وقاص به نفع عبد الرحمان از حق خود گذشت. چه این روایت درست باشد و یا نادرست،بدیهی است که عبد الرحمان تصمیم داشته است،تا خود را از جریان خارج کند،به این ترتیب که حق انتخاب را به یکی از دو نفر،علی یا عثمان بدهد و او بدون هیچ تردیدی به عثمان واگذار کرد.اما به علی واگذار نمی کرد،مگر پس از این که از او تعهدی بگیرد.چرا که عبد الرحمان داماد عثمان و شوهر خواهر مادریش-ام کلثوم دختر عقبة بن ابو معیط-بود.پیمان پیشنهادیش به وی این بود:که پیرو حق باشد و از هوای نفس پیروی نکند و خویشاوند را به دیگری ترجیح ندهد و امت را خیرخواهانه سرپرستی کند.
سعد به عبد الرحمان (که هر دو از قبیله بنی زهره بودند) پیشنهاد کرد تا به نفع خود یعت بگیرد.عبد الرحمان به او گفت:«من خلافت را دوست ندارم و در صورت قبول هم،کنار خواهم رفت،زیرا شبی در خواب دیدم،باغی است سر سبز،پر از گیاه،شتر نری وارد آن باغ شد که تا آن روز زیباتر از او را ندیده بودم،از کنارم همچون تیری گذشت به هیچ چیز از آن گیاهان توجهی نکرد تا از باغ گذشت ولی هنوز بیرون نرفته بود که شتری به دنبال او وارد شد و پی او را گرفت تا از باغ خارج شد.آن گاه،شتر بسیار بزرگی وارد شد در حالی که مهارش به زمین کشیده می شد و در پی دو شتر اول می رفت.سپس،شتر چهارمی وارد باغ شد و در باغ شروع به چریدن و جویدن کرد.نه،بخدا سوگند من آن چهارمی نمی شوم!براستی کسی نمی تواند جانشین عمر و ابو بکر شود که مردم از او راضی باشند».
عبد الرحمان با
دوستانش درباره کسی که باید عهده دار خلافت شود،مشورت کرد و طبیعی است که میل عموم قبیله قریش به عثمان و دیگر مردم از بزرگان صحابی متمایل به علی (ع) بود.یک بار به علی (ع) و بار دیگر به عثمان پیشنهاد کرد،روز سوم که فرا رسید عبد الرحمان تصمیم گرفته بود تا کار را یکسره کند.مردم بامدادان در مسجد اجتماع کردند تا جایی که مسجد پر شد،عبد الرحمان رو به مردم کرد و گفت:«ای مردم!همه اتفاق نظر دارند که مردم شهرها به شهرشان برگردند،نظرتان را به من بگویید».عمار بن یاسر گفت:اگر می خواهی که مسلمانان اختلاف نداشته باشند با علی (ع) بیعت کن.مقداد بن اسود هم دوباره همان حرف را زد و گفت:«عمار راست می گوید،اگر تو با علی بیعت کنی همه ما می گوییم:شنیدیم و اطاعت کردیم .دو تن از قریش حرف این دو صحابی بزرگ را رد کردند.عبد الله بن ابی سرح گفت:«اگر تو می خواهی قریش اختلافی نداشته باشند با عثمان بیعت کن .و عبد الله بن ابی ربیعه مخزومی نیز حرف او را تکرار کرد و گفت:«راست گفتی،اگر با عثمان بیعت کنی خواهیم گفت:به جان و دل شنیدیم آن گاه،ابن ابی سرح لبخندی زد.عمار به او گفت:«تو از کی مسلمانان را نصیحت می کنی؟».ابن ابی سرح در زمان پیامبر (ص) اسلام آورده بود و بعد مرتد شد و پیامبر خون او را مباح شمرد.هاشمیان با امویان به گفتگو پرداختند.عمار در حالی که همگان را مخاطب قرار داد،گفت:«ای مردم!خداوند ما را به وسیله پیامبرش گرامی داشت و با دین خود ارجمندمان فرمود پس،چرا خلافت را از اهل بیت پیامبر (ص) خود باز می گردانید؟»مردی از قبیله بنی مخزوم در جواب او
گفت:«ای پسر سمیه!پا را از لیمت بیرون نهادی.ترا به قریش چه کار که می خواهد برای خویش زمامداری برگزیند؟
سعد بن ابی وقاص به پسر عمویش عبد الرحمان گفت:«ای عبد الرحمان!پیش از این که مردم بشورند،کار را یکسره کن!».
در این جا بود که عبد الرحمان،علی (ع) را طلبید و در حالی که خلافت را بر او عرضه داشت و شرط تازه ای پیش پای او نهاد و گفت:«بر تو باد عهد و میثاق خدا آیا به کتاب خدا و سنت رسول خدا و روش شیخین رفتار می کنی؟»علی (ع) در جواب او گفت:که برابر کتاب خدا و سنت پیامبرش عمل می کند،ولی او حاضر نشد تا بر مبنای رفتار و شیوه شیخین پیمان ببندد.علی (ع) گفت:«ولی من برابر نظر خودم اجتهاد می کنم .و در روایت دیگری:«امیدوارم که به علم خود و در حد توانم رفتار کنم .
و چون علی (ع) شرط عبد الرحمان را نپذیرفت،عȘϠالرحمان،عثمان را صدا زد آنچه را که به علی (ع) گفته بود،به او باز گفت.عثمان گفت:«آری!»و در روایت دیگری آمده است که عبد الرحمان سه بار آن پیمان را بر آن دو (علی و عثمان) عرضه کرد.هر سه بار علی (ع) رد می کرد ولی عثمان پاسخ می داد«آری آن گاه،عبد الرحمان سرش را به طرف سقف مسجد بلند کرد و گفت:«بار خدایا!بشنو و گواه باش!بار خدایا!من آن وظیفه ای را که بر عهده داشتم به عهده عثمان گذاشتم،و با عثمان بیعت کرد.
علی (ع) بر آنچه روی داد،با این گفته خود اعتراض کرد:
«این نخستین روزی نیست که شما علیه ما (اهل بیت) متحد شدید.پس،من صبر می کنم که صبر پسندیده است و از خدا در آنچه پیش می آید،یاری می طلبم .به خدا قسم
تو عثمان را بر مسند خلافت ننشاندی مگر به این امید که آن را به تو باز پس دهد.ولی خداوند هر روز اراده جدیدی دارد».و سپس به عبد الرحمان و عثمان فرمود:«خداوند میان شما دو نفر عطر منشم بساید» (3) .عبد الرحمان به او گفت:«راهی به زیان جان خود مگزین (4) در حالی که با این گفتار به او یادآوری می کرد که خلیفه درگذشته،دستور قتل مخالف شورا را صادر کرده است و علی (ع) ،پس از بیعت در حالی که می گفت:«این نامه به پایان خواهد رسید»،از مسجد بیرون رفت.
اما عمار رو به عبد الرحمان کرد و گفت:«هان ای عبد الرحمان!به خدا قسم تو او را واگذاشتی در صورتی که او از کسانی است که به حق داوری می کنند و به حقیقت دادگرند».مقداد رشته سخن عمار را گرفت و گفت:«به خدا قسم به مانند آنچه با افراد این خاندان پس از پیامبر (ص) انجام شد،هرگز ندیده ام،شگفتا از قریش براستی چه مردی را واگذاشتند.چه بگویم؟کسی را به هنگام داوری،دادگرتر،داناتر و پرهیزگارتر از او ندیده ام.ای کاش یاورانی پیدا می کردم! »عبد الرحمان رو به او کرد و گفت:«ای مقداد!از خدا بترس!من از این می ترسم که مردم بر تو بشورند.»مقداد،به او چنین پاسخ داد:کسی که مردم را به آشوب وا می دارد فردی است که هوای نفسش را بر حقیقت ترجیح دهد (5) .اکنون که به اختصار با رویدادهای شورا آشنا شدیم، شایسته است تا آنها را مورد دقت قرار دهیم و بکوشیم هدفها،آرمانها و نتایجی را که از آن به دست آمد دریابیم.خواننده گرامی،مقداری از مطالب جالب را که در صفحات آینده ثبت شده است خواهد دید.
(1) خلیفه از این مطلب
که اگر ابو عبیدة بن جراح و یا سالم غلام ابو حذیفه زنده بودند بی تردید یکی از این دو نفر را تعیین می کرد،پرده برداشت،زیرا که او از پیامبر (ص) شنیده بود که می گفت:«ابو عبیده امین این امت است .نیز از پیامبر شنیده بود که می فرمود:«سالم علاقه مندترین فرد به خداست با آن که عمر،دهها بار آشکارا از پیامبر خدا (ص) درباره علی (ع) مطالبی شنیده بود،که درباره هیچ صحابی دیگری مانند آن را نشنیده بود،از تعیین او به خلافت سر باز زد.
اگر پیامبر (ص) درباره ابو عبیده فرموده بود که او امین این امت است،همان پیامبر (ص) گفته بود:«علی از من است و من از علیم و از سوی من کسی جز علی (ع) ادای دین نکند».و پیامبر (ص) ابو عبیده و هیچ صحابی دیگر را موظف نکرد تا پس از هجرت آن بزرگوار امانتها را به اهل مکه رد کند،فقط علی را امین بر این کار دانست و موظف به ادای امانتها فرمود.علی (ع) در چنان روزی که بزرگترین خطرها را احساس می کرد،در عین حال بر بستر پیامبر خوابید،و جانش را فدیه آن حضرت کرد.با این وصف،پیامبر (ص) کسی را به جای خود شایسته نمی دید.اگر پیامبر (ص) فرموده است:«براستی که سالم علاقه مندترین فرد به خداست .ولی او نفرموده است که خداوند سالم را دوست می دارد.اما آن بزرگوار فرمود:که خداوند مرا به دوستی چهار تن مامور کرده است و به من خبر داده است که آنان را دوست می دارد.و یادآور شد که علی یکی از آن چهار تن است.او این حرف را سه بار تکرار کرد.اگر خلیفه دوم این مطلب را از پیامبر نشنیده بود ولی از آن
بزرگوار مطلبی بالاتر از این را شنیده بود که روز خیبر-در حالی که لشکر اسلام با سپهسالاری ابو بکر و بعد عمر از فتح دژهای
پیامبر (ص) درباره علی (ع) سخنی بالاتر از آن را فرموده است.«ای علی!آیا تو نمی خواهی که نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسی باشی،با این تفاوت که پس از من پیامبری نخواهد آمد؟»پیامبر (ص) روز غدیر در برابر هزاران نفر فرمود:«هر کس را من صاحب اختیار بودم،این علی صاحب اختیار اوست.بار خدایا!دوست بدار هر که او را دوست دارد و دشمن بدار، هر که او را دشمن دارد!»با وجود این همه گواهیهای پیامبر (ص) درباره علی (ع) ،خلیفه از این که او را جانشین قرار دهد،خودداری کرد و آرزو داشت که ای کاش ابو عبیده و یا سالم زنده بودند تا نسبت به یکی از آن دو نفر وصیت می کرد.چرا؟برای این که درباره هر کدام جمله ای از پیامبر (ص) شنیده بود.
از این گذشته چنان که از خود گواهی درک می شود،منطق،ما را در صدور چنین گواهی از پیامبر (ص) درباره ابو عبیده،به شک وا می دارد.زیرا بسی دشوار است که معتقد شویم پیامبر (ص) فرموده باشد ابو عبیده امین این امت است،چون ابو عبیده امین تر از علی (ع) و ابو بکر و یا عمر نبود.چه بسا پیامبر (ص) چنین عبارتی را از روی شوخی گفته باشد.و یا پیامبر (ص) فرموده است:ابو عبیده از جمله افراد امین این امت است (و چه افراد امینی که در میان صحابه پیامبر (ص) بودند) .پس،عمر در شنیدن عبارت اشتباه کرده است،چنان که عمر روزی بد شنیده بود و روایت کرد که پیامبر فرموده است میت به علت گریه خاندانش عذاب
می شود.پس عایشه-مطابق نقل مسلم در صحیح خود-بر او اعتراض کرد و گفت که پیامبر (ص) فرموده است:«خداوند عذاب کافر را به سبب گریه خانواده اش زیاد می کند»،و به آیه شریفه هیچ کسی بار گناه دیگری را به دوش نمی کشد»استشهاد کرد.هنگامی که به عایشه گفتند که عمر و پسرش عبد الله آن را نقل کرده اند او گفت شما از من نقل کنید تا نه دروغگو و نه تکذیب شده باشید،و لیکن گاهی شنوایی خطا می کند (6) .
(2) در سخنان خلیفه دوم مطلب دیگری است که ما را به شگفتی وا می دارد،زیرا به نظر او منصب خلافت مخصوص قریش است.این سخن چه بسا در عهد خود او،و در دوران خلافت ابو بکر اظهار می شد.با این همه عمر،آمادگی خود را برای تعیین زمامداری سالم،غلام ابو حذیفه، نیز ابراز داشت،در حالی که سالم از قریش نبود،و نسبتی با عرب نداشت،سالم را در کودکی از استخر فارس آورده بودند و به دست زنی از انصار که مالک او شده بود،آزاد شد و آن گاه او خدمت ابو حذیفه را به عهده گرفت.چون نام پدرش را نمی دانست به نام سالم مولای ابو حذیفه شهرت یافت (7) .علی رغم همه اینها،خلیفه آمادگی خود را برای تعیین وی به زمامداری مسلمانان ابراز داشت ولی از این که علی را به سرپرستی تعیین کند خودداری ورزید در حالی که علی (ع) پسر عموی پیامبر (ص) بود،و کسی که پیامبر او را از میان همه مسلمانان به برادری انتخاب فرمود.
(3) خلیفه دوم شش نفر از قریش را انتخاب کرد،و تنها به ایشان حق رسیدن به خلافت و هم چنین حق انتخاب خلیفه را داد.و بقیه امت را مجبور ساخت تا گرد آنان بگردند و آنچه ایشان دستور می دهند انجام دهند،به سخن دیگر،امت حق مخالفت اعضای شورا را نداشت.او شخص هفتمی را با عنوان مشاور وارد آن جمع کرد،عبد الله عمر،که او هم یکی از قریش بود.
عمر هیچ یک از انصار را به عنوان انتخاب کننده و یا-حداقل-به عنوان مشاور وارد شورا نکرد. و اگر می بایستی خلیفه از قریش باشد،بدین گونه،او خلیفه همه مسلمانان است نه تنها خلیفه مردم قریش،و اگر برای
انصار حقی در خلافت نبوده است،پس چرا اسلام آنان را با دیگر مسلمانان-دست کم-در انتخاب کردن شریک دانسته است؟با همه اینها،انصار بر خلاف قریش متمایل به علی (ع) بودند،و اگر به کسانی از آنان دسترسی پیدا می شد کفه علی می چربید;و این همان چیزی بود که خلیفه هرگز نمی خواست.
(4) کیفیتی را که خلیفه در آستانه مرگ،برای گزینش اعضای شورای خلافت جدید اختیار کرده بود از جهتی مخالف جهت علی (ع) الهام می گرفت.او شورا را منحصر به شش عضو کرد. آن اعضا تمایلاتی داشتند که خلیفه،خوب بدان آگاه بود.و پیدا بود که هرگز علی (ع) خلیفه نمی شود.عثمان خواهان خلافت بود و عبد الرحمان داماد وی و شوهر خواهرش بود.سعد پسر عموی عبد الرحمان و طلحة بن عبید الله با علی (ع) قرابتی نداشت،چون میان بنی هاشم و قبیله تیم از زمانی که با ابو بکر بیعت کردند رابطه گرمی وجود نداشت.بدین گونه اکثریت مخالف علی بودند.
علی (ع) هنگامی که شنید،خلیفه در آستانه مرگ،به آن شش نفر آموزشهای لازم را برای چگونگی گزینش خلیفه،می دهد،بی درنگ مطلب را دریافت.او به کسانی ازبنی هاشم که همراهش بودند-پس از خروج از خانه عمر-فرمود:«اگر من در میان شما فرمانبر قبیله شما (قریش) باشم،شما هرگز به امارت نخواهید رسید.»،و به عمویش عباس گفت:«خلافت از ما برگشت... (عمر) عثمان را همتای من ساخت و گفت با اکثریت باشید.اگر دو نفر به فردی و دو تن دیگر به شخص دیگری راضی شدند،پس با کسانی باشید که عبد الرحمان با آنان است، سعد که با پسر عمویش (عبد الرحمان) مخالفت نمی کند،از طرفی عبد الرحمان داماد عثمان است و با هم اختلاف نظری ندارند.در نتیجه،یکی از آن دو نفر،دیگری را
به خلافت می گمارد،و اگر دو نفر دیگر هم با من باشند سودی به حال من ندارد» (8) .
امام از این موضوع بارها در ایام خلافت خود،سخن گفته است او در خطبه خود (معروف به شقشقیه) فرموده است:
«...تا این که عمر هم راه خود را پیمود،امر خلافت را میان جماعتی قرار داد که مرا یکی از آنان پنداشت،پس،خدایا پناه می برم به تو از این شورایی که تشکیل شد،چگونه مرا با خلیفه اول مساوی دانستند و نسبت به من تردید روا داشتند تا جایی که امروز در کنار این افراد قرار گرفته ام!و لیکن من در فراز و نشیب از آنان پیروی کردم،تا این که مردی از روی حسد،و دیگری به دلیل دامادی و خویشاوندی با عثمان از من اعراض کردند،و همچنین دو نفر دیگر... » (9) اگر خلیفه،شمار اعضای شورا را گسترش می داد و به آن شش تن،دو یا سه نفر از کسانی که به علی (ع) تمایل داشتند،می افزود،هر آینه راه برای رسیدن علی (ع) به خلافت باز می بود.
خلیفه،بارها-صمیمانه-پرده از روی این عقیده خود برداشت و گفت:علی شایسته ترین فردی است که می تواند مردم را به جانب حق سوق دهد.اقتضای عقل و خرد این بود که در صورت اختلاف،اعضای شورا را مامور سازد تا با گروهی همراه باشند که علی با آنهاست،چه به شهادت پیامبر (ص) ،علی با حق است و از قرآن هرگز جدا نمی شود.پیامبر (ص) فرموده است که کتاب خدا و عترت آن بزرگوار،هرگز از هم جدا نشوند تا در کنار حوض سوی او باز گردند.علی (ع) بزرگ خاندان پیامبر (ص) است.و لیکن خلیفه اعضای شورا را مامور کرد-در صورت اختلاف و تساوی آرا و نغمه ها-با گروهی که عبد
الرحمان در میان آنهاست همراه باشند،آن هم اگر به داوری عبد الله بن عمر در رفع اختلاف خود،تن ندادند.
(5) همین عبد الله بن عمر با تقوای پرهیزکار را می بینیم که در مورد وارد کردنش به شورا نوعی تناقض وجود دارد.پدرش درباره او-چنان که پیشتر گفتیم-گفته است:«چگونه مردی را خلیفه قرار دهد که از طلاق زنش ناتوان است و یا گفته است:«از عهده طلاق همسرش بخوبی برنمی آید.»کسی که این چنین ناتوان است شایسته نیست تا در امر خلافتی که سرنوشت مسلمانان بدان وابسته است،طرف مشورت قرار گیرد ولی با همه اینها،پدرش عمر او را به عنوان مشاور و داور وارد شورا می کند.
پس از سالها،ضعف نظر عبد الله و فاصله او از علی (ع) آشکار شد.البته او پس از این که عثمان به قتل رسید و تمام جهان اسلام-به جز مردم شام-با علی (ع) بیعت کردند از بیعت با علی (ع) خودداری کرد.او با آن که می دانست علی کیست و پیامبر (ص) درباره اش چه گفته است-در تمام مدت خلافت علی (ع) که حدود پنج سال ادامه داشت-موضع خود را حفظ کرد. ولی همین مرد راضی شد تا با یزید بن معاویه بیعت کند!مسلم در صحیح خود مطلب زیر را آورده است:«در زمان یزید بن معاویه (هنگامی که لشگر یزید مدینة الرسول را-به تمام معنی-مباح دانسته بود) آن گاه که داستان حره (10) اتفاق افتاد،عبد الله بن عمر نزد عبد الله بن مطیع آمد.عبد الله بن مطیع گفت:برای ابو عبد الرحمان (عبد الله بن عمر) متکایی بگذارید. او گفت:نزد تو برای نشستن نیامده ام،آمده ام تا برای تو حدیثی نقل کنم.از پیامبر خدا (ص) شنیدم که می فرمود:کسی که مانع خدمت و طاعت کسی
شود،روز قیامت،در حالی که حجتی در برابر خدا ندارد،او را ملاقات خواهد کرد و هر کس-در حالی که بیعتی در گردنش نباشد-بمیرد،چون مرگ جاهلیت مرده است (11) .
بدین گونه،عبد الله می ترسید تا در گردنش بیعت یزید (قاتل امام حسین (ع) و کسی که همه چیز مدینه را مباح شمرد و ویرانگر کعبه،است) نباشد،و به مرگ جاهلیت نمیرد،ولی او نترسید که اگر از بیعت با برادر و برگزیده پیامبر (ص) خودداری کند،به مرگ جاهلیت بمیرد.
جای تعجب است،که این صحابی تا آن جا در درک سخنان پیامبر سطحی باشد که کلمه بیعت را-بی قید و شرط-بگیرد،ولی گفته خدای تعالی را فراموش کند.که فرموده است: «هرگز قومی را نخواهی دید که به خدا و روز جزا مؤمن باشد و با این حال کسی را که با خدا و رسولش در ستیز است دوست بدارد...» (12) .
به هر حال،در حقیقت،وارد ساختن عبد الله بن عمر،در شورا،خدمتی بود به عثمان،و باعث مشکلاتی بود برای علی (ع) .
(6) شاید من باور نکنم،عمر،صحابی بزرگ که اطاعتش از خدا و رسول خدا (ص) زبانزد است،دستور قتل مخالف و یا مخالفان با اکثریت را صادر کرده باشد.و آن گاه امر به قتل کسی کند که هنگام تساوی آرا،با گروه عبد الرحمان مخالفت ورزد!براستی که این کاری بسیار وحشتناک است.البته عمر گفته بود که پیامبر (ص) شهادت داده است که اعضای شش نفری از اهل بهشتند.او با این حال نظر داد که کشتن مخالف به دلیل خودداریش از بیعت با کسی که گروه دیگر انتخاب می کند،جایز است،هر چند که آن شخص مخالف،مردم را به قیام و یا به سرپیچی از آن حکم،هم دعوت نکند!حتی دستور قتل همه کسانی را که در
فاصله سه روز بر امری اتفاق نظر پیدا نکنند،صادر کرد.این نظر خلیفه است در حالی که قرآن می گوید:
«و هر کس مؤمنی را به عمد بکشد،کیفرش جاودانه بودن در جهنم است،خداوند بر او خشم گیرد و از رحمتش،بدور دارد،عذابی بزرگ برایش مهیا سازد» (13) .
لازمه آموزشهای شورا این بود که اگر علی (ع) با اکثریت مخالفت کند و از بیعت خودداری ورزد،کشته شود،هر چند که صاحب اختیار هر مؤمنی است و اگر چه پیامبر (ص) درباره او فرموده است:«خدایا!دوست بدار هر که او را دوست دارد و دشمن بدار هر که او را دشمن بدارد! ».وقتی پیامبر چنین می فرماید که هر کس با علی (ع) دشمنی کند دشمن خداست،پس، وضع کسی که او را بکشد چگونه خواهد بود؟
چگونه عمر به خود اجازه می دهد تا بزرگان صحابه و بزرگ خاندان پیامبر (ص) را-در صورت مخالفت با او و یا مخالفت با عبد الرحمان-بکشد؟در صورتی که مسلمانان با پیامبر بزرگوار (ص) مخالفت می کردند و او آنان را نکشت.عمر خود روزی که پیامبر خواست نوشته ای برای امت خود بنویسد تا پس از او گمراه نشوند،با پیامبر مخالفت کرد،ولی پیامبر (ص) دستور کشتن و یا مجازات او را نداد.آیا امر عمر و رای عبد الرحمان بزرگتر و مقدستر از امر پیامبر (ص) بوده است؟!شاید نظر عمر این بود که بیعت مسلمانان با او در آغاز خلافتش اختیارات مطلق به او داده است تا هر کاری را که صلاح می داند انجام دهد.
بر فرض که بیعت مسلمانان به خلیفه این حق را بدهد که از طرف ایشان انتخاب کند و آزادیهای آنان را محدود کند و آنان را از حقوق خود محروم سازد،ولی به خلیفه حق کشتن
بزرگان صحابی را که بشارت به بهشت داده شده اند-به مجرد مخالفت فکری با وی-نمی دهد چگونه ممکن است مسلمانان به خلیفه امری را واگذارند که نه حق اوست و نه از حقوق ایشان محسوب می شود؟
پس مسلمانان،چه بتنهایی و چه دسته جمعی حق ندارند،فردی را که خداوند قتل او را حرام دانسته است به قتل برسانند.بیعت خلافت،بی قید و شرط نیست،بلکه مشروط است به رفتار به کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) .کتاب خدا و سنت پیامبرش کشتن افراد مؤمن را حرام می دانند.
(7) براستی که این رویدادی شگفت انگیز است که عمر-در حال بیهوشی-در رؤیا می بیند که مردی وارد باغی شده است و شروع به چیدن هر میوه تازه و رسیده می کند و آنها را نزد خود گرد می آورد و در زیر خود قرار می دهد.عبد الرحمان-در حالی که قصد بیت سرنوشت خلافت را دارد-در خواب باغ سر سبز پر علفی را مشاهده می کند.شتر نری وارد آن می شود که زیباتر از آن ندیده است و از کنار او چون تیری عبور می کند بدون این که به چیزی متمایل شود و پشت سر او دو شتر حرکت می کنند بدون این که چیزی از باغ بخورند و به دنبال آن دو،شتر چهارمی وارد می شود که میان باغ به چریدن و نشخوار کردن مشغول می شود.
هر یک از دو بیننده رؤیا از خواب خود دانستند که خلیفه آینده،از اسراف در اموال مسلمانان خودداری نخواهد کرد،و وی هر میوه تر و تازه و رسیده را خواهد چید،و در آن (بیت المال) فرو خواهد افتاد و خواهد چرید و نشخوار خواهد کرد.پس،سزاواربود که آن بینندگان رؤیا در رؤیای خود،هشداری هم نسبت به پیشامد مسامحه و سهل انگاری نسبت به این جریان مشاهده
کنند،و ببینند که وظیفه آنان است تا احتیاطهای لازم را به کار برند تا کسی که گمان می رود از اسراف در اموال مسلمانان خودداری نکند،به منصب خلافت دست نیابد،و منطق اقتضا می کرد،هر کدام از بینندگان رؤیا شخصی را برای خلافت برگزیند که می داند آن کس در اموال مسلمانان اسراف نمی کند و در مسائل مادی پارساست.گزینش فردی از این دست،بالاترین احتیاطی بود که می توانست جلو به خلافت رسیدن کسی را که میوه تازه و رسیده را می چیند و تمام باغ را می بلعد،بگیرد.و لیکن بینندگان رؤیا جریانی را پیش گرفتند که باعث دور کردن شخص پارسای خوددار از اسراف شد،و موجب شد تا کسی به لافت برسد که انتظار می رفت میوه چین و پر خور است.
البته عمر،نظر خود را درباره علی اظهار داشت و بارها گفت:که اگر علی زمام امور مسلمانان را عهده دار شود،ایشان را به جانب حق سوق خواهد داد و یا به راه راست هدایت خواهد کرد.و تاریخ حکایت می کند که عمر به عثمان گفت گویا می بینم که من تو را بر قریش به خاطر علاقه آنان امیر و فرمانروا کردم و تو امویان و بنی ابی معیط را به گردن عرب سوار کرده ای و دست ایشان را در اموال و اراضی مسلمانان باز گذارده ای،در نتیجه،دسته ای از گرگان عرب به تو حمله کرده،تو را در بسترت بسختی خواهند درید...»
روش علی (ع) در روزگار پیامبر و در دوران شیخین برای هر کسی که او را می شناخت،اثبات می کرد که فردی پارسا و عابد است که برای امور مادی ارزشی قایل نیست،در حالی که برخی از بزرگان صحابه به کسب مال و کامیابی پرداخته بودند،و ثروت بعضی از آنان به صدها
هزار و یا به میلیونها رسیده بود.یکی از آنان عبد الرحمان بن عوف بود.اما علی (ع) همان گونه که پیش از فتوحات زندگی می کرد،پس از فتوحات اسلام نیز همان زندگی را داشت که بسختی و ضیق معیشت نزدیکتر بود تا رفاه و آسایش.او نه سوداگری کرد و نه گشاده دستی.او تنها به مقرری بیت المال اکتفاکرده،زندگی می کرد و خانواده اش را می چرخاند و از مازاد آن زمینی در«ینبع خریداری کرد،و دیگر چیزی بر آن نیفزود (14) .
اگر نظر خلیفه در آستانه مرگ درباره آن دو مرد،چنین است (دو مردی که صادقانه می پنداشت هرگز پس از وی کسی-جز یکی از آن دو نفر-به خلافت نخواهد رسید) سزاوار بود که رؤیای خود را بنابر احتیاط بر جانشین قرار دادن علی (ع) حمل می کرد،و یا حداقل شورا را به صورتی تشکیل می داد که کفه علی (ع) بطور قطع،بر کسی که نسبت به او احتمال سهل انگاری در اموال مسلمانان می رفت،بچربد.عبد الرحمان بن عوف،در مورد سختگیری علی نسبت به خویشتن و اجتناب وی از اسراف در اموال مسلمانان،بی اطلاع نبود.صاحبان رؤیاها،هشدار را درک نکردند و تصمیماتی گرفتند که خلافت را از فرد پرهیزگار دور ساخت و دستیابی آن را برای فردی سهل انگار تضمین کرد.پس به جای این که آن هشدار انگیزه کوشش بینندگان رؤیاها به دوری از خطر شود،دستیابی به خطر را آسان ساخت.
(8) شرطی که عبد الرحمان در بیعت خود به علی و عثمان عرضه کرد که خلیفه جدید مطابق روش شیخین عمل کند،شرطی زاید بود و هیچ گونه دلیل موجهی نداشت.بر هر خلیفه ای لازم بود که برابر کتاب خدا و سنت پیامبرش رفتار کند.هر گاه خلیفه جدید به قوانین اسلام
داناتر از کسی باشد که پیش از او بوده است و در روش خلیفه پیش از خود خطایی مشاهده کند،پیروی از او برایش حرام خواهد بود.اگر رفتار شیخین را در برابر کتاب خدا و سنت پیامبرش قرار دهد خطای بزرگی مرتکب شده است.البته کتاب خدا خطا پذیر نیست و رسول خدا (ص) در تبلیغ خطا نمی کند و بنابراین پیروی از کتاب خدا و تعلیمات پیامبر (ص) واجب و لازم است.اما شیخین مانند سایرمسلمانان زبده در معرض ارتکاب خطا هستند،پس نه تنها قرار دادن روش ایشان در کنار کتاب و سنت کاری موجه و پذیرفتنی نیست بلکه شاید بدعتگذاری در دین باشد.
در فصل شانزدهم یادآور شدیم که اگر خلافت بر مبنای پیمانی از جانب رسول خدا بر مبنای وحی نازل شده برابر نمی بود و به دست انتخاب توده مردم و یا با گزینش اقلیت با فضیلتی مانند صحابه قرار می گرفت،ممکن بود قانونی و مشروع باشد.با همه اینها،علی رغم مشروعیتش خالی از بعضی جنبه های منفی نیست از آن جمله:
البته رفتار و گفتار خلیفه انتخاب شده،به صورت قوانین شرعی،مقدس نمی گردد زیرا،او پیش از انتخاب شدن مانند دیگر مسلمانان پاک،گفتار و رفتارش در معرض لغزش و خطا بوده است و پس از انتخاب نیز به همان وضع باقی است،زیرا انتخاب،شخصیت او را عوض نمی کند و اگر ناآگاه باشد،او را عالم و دانا نمی سازد و اگر از بینش محدودی برخوردار باشد، علم او را کامل نمی کند و نهایت چیزی که برای چنین خلیفه ای انتظار می رود این است که مجتهدی چون دیگر مجتهدان باشد.پس لازم نیست که مجتهد دیگری با وی موافقت کند. برای نامجتهدان نیز جایز است تا از مجتهد دیگری غیر از
او تقلید کنند.
در این فصل یادآور شدیم خلافتی که با تعیین خدا و رسول خدا فراهم آید از این جنبه منفی بر کنار است،توضیح این که وقتی پیامبر نسبت به خلافت شخص معینی،به استناد وحی، سفارش می کند بر تمام مسلمانان واجب است تا از آن شخص مورد سفارش،در گفتار و رفتار، پیروی کنند،زیرا مخالفت ایشان با وی مخالفت با شخص پیامبر (ص) خواهد بود.
شیخین با توصیه و پیمانی از جانب خدا و پیامبرش به خلافت نرسیدند،زیرا خلافت خلیفه اول با انتخاب اصحاب،و خلافت خلیفه دوم با تعیین خلیفه اول که خود انتخابی بوده و نیز با بیعت مردم،انجام شد.پس،آن دو خلیفه فراتر از این نمی باشند که مجتهدند که هم امکان صواب و هم خطا در نظر آنان راه دارد.بنابراین،بر خلیفه پس از آن دو واجب نیست تا از روش ایشان پیروی کند،بخصوص اگر فردی مانند علی بن ابی طالب باشد که داناتر از آنان است.از این گذشته خود خلیفه دوم با خلیفه اول در همه مسایل اتفاق نظر نداشت و در تمام روش و رفتارش از او پیروی نکرد و در مواردی از جمله در نظام تقسیم اموال مسلمانان با او مخالف بود،زیرا ابو بکر به پیروی از پیامبر آن اموال را یکسان تقسیم می کرد،و عمر،بر مبنای سابقه و جهاد ایشان میان آنان امتیاز قائل می شد.پس در حالی که روش آن دو خلیفه با هم تناقض و اختلاف داشت،برای خلیفه پس از ایشان-اگر هم می خواست-محال بود،برابر روش آن دو رفتار کند.
پس،این که عبد الرحمان از خلیفه جدید می خواهد تا به روش شیخین رفتار کند،زیاده طلبی در شریعت و وارد ساختن چیزی در دین است که از دین نبوده است.با این همه،این
درخواستی غیر ممکن بود.شگفتا که عبد الرحمان کاسه از آش داغتر بود.براستی که خلیفه اول به خلیفه دوم توصیه کرد ولی یادآور نشد تا به روش او رفتار کند و با او بیش از عمل به کتاب خدا و سنت پیامبرش شرطی نکرد.هنگامی که خلیفه دوم امر شورا را ترتیب داد به خلیفه بعدی شرط نکرد تا به روش او و یا روش ابو بکر رفتار کند.
با این که معتقد نیستم پسر عوف که از اصحاب برجسته بود،تا این اندازه ساده باشد که نداند شرطی که می کند از شروط مجاز نیست،اگر او تا این حد ساده بود خلیفه در آستانه مرگ چنین صلاحیت مهمی برای او قایل نمی شد.در حقیقت،او این شرط غیر مجاز را برای رهایی از علی (ع) مطرح کرد،زیرا برای او دشوار بود تا بدون هیچ بهانه ای عثمان را بر علی مقدم بدارد.علی (ع) دارای سابقه،دانش،جهاد و خویشاوندی با پیامبر (ص) بود در حالی که نه عثمان واجد آنها بود و نه احدی از اصحاب.پس،این که،عثمان را بر علی (ع) مقدم داشت،او را در برابر اصحاب و هم تاریخ،بدون دلیلی موجه،در موضع ضد علی (ع) قرار می داد.بدین گونه عبد الرحمان چاره اندیشید،و پیش از عثمان،آن شرط را به علی (ع) عرضه داشت،با آن که می دانست علی (ع) این شرط را نخواهد پذیرفت ولی عثمان قبول خواهد کرد.و،بدان وسیله، عثمان را به خلافت رساند در حالی که برای این کارش دلیلی و بهانه ای در اختیار داشت که هدف خود را با آن پنهان می کرد.ولی آن پرده بسیار نازک بود.خیلی زود علی (ع) عبد الرحمان را متهم کرد و گفت:«به خدا سوگند!او را زمامدار نکردی
مگر به این امید که آن را به
چه بسا برای شرطی که عبد الرحمان بن عوف در بیعت بکار برد،به دو حدیثی که از پیامبر (ص) نقل شده است استدلال شود.
(1) یکی از آن دو حدیث این است که پیامبر (ص) فرمود:«به کسانی که پس از منند-ابو بکر و عمر-اقتدا کنید!»با چشم پوشی از خرده گیری در سند این حدیث،به چند دلیل،به درستی این حدیث معتقد نیستم،یکی،این که حدیث،دلالت بر جانشین قرار گرفتن شیخین (ابو بکر و عمر) به وسیله پیامبر (ص) ،دارد.در صورتی که روایتی را که دانشمندان بزرگ،بخاری و مسلم،در صحیح از عمر نقل کرده اند آوردیم برابر آن روایت عمر،گفت:«اگر من جانشین تعیین نکنم به آن جهت است که پیامبر (ص) جانشین تعیین نکرد.»از زمان ابو بکر و عمر همه مسلمانان هماهنگند که پیامبر (ص) هیچ کدام از این دو را به خلافت تعیین نکرد.
اگر پیامبر (ص) آنچه را در حدیث آمده است،بیان کرده بود،عمر در روز سقیفه،هنگام دعوت مسلمانان به بیعت با ابو بکر،بدان استدلال می کرد.اگر پیامبر (ص) آنچه در این حدیث است گفته بود،عمر برای اثبات شایستگی ابو بکر به خلافت،نیازی نداشت تا به این استدلال کند که ابو بکر همراه پیامبر (ص) در غار بوده است،و یا این که پیامبر او را مامور کرده است با مسلمانان نماز بخواند،زیرا سالم خادم ابو حذیفه و ابوذر و دیگران نیز در نبودن پیامبر (ص) با مسلمانان نماز می خواندند.اگر آن حدیث درست بود شخص ابو بکر به جای این که بگوید عرب جز به این تیره از قریش ایمان ندارد و یا این که پیامبر (ص) فرموده است:«قریش صاحبان اختیار این امرند»،روز سقیفه در برابر انصار بدان
حدیث استدلال می کرد.اگر این حدیث صحیح بود،ابو بکر در روز سقیفه مسلمانان را دعوت به بیعت با ابو عبیده و یا عمر نمی کرد،بلکه می بایست به بیعت با خود و یا بیعت با عمر دعوت کند،زیرا که نام هر دوی آنان به تنهایی در حدیث آمده است.
اگر آنچه در این حدیث آمده است گفته پیامبر (ص) می بود،بی گمان عبد الرحمان بن عوف به هنگام عرضه شرط خود در بیعت با علی (ع) برای نشان دادن درستی آن شرط (رفتار به روش شیخین) بدان حدیث استدلال می کرد.
اگر این حدیث صحیح بود،بی شک علی (ع) از قبول آن شرط خودداری نمی کرد و رفتار برابر شیوه شیخین به دستور پیامبر (ص) واجب می بود،و علی مطیعترین فرد نسبت به خدا و رسول خدا و داناترین مردم به گفته ها و سنن پیامبر (ص) بوده است.
اگر این حدیث درست می بود،علی از بیعت با ابو بکر خودداری نمی کرد و بی گمان مدعی نمی شد که خلافت حق او و حق خاندان پیامبر (ص) است.اگر آن حدیث صحیح می بود،هر آینه ابو بکر-روزی که علی از بیعت با وی سرپیچی کرد-بدان حدیث استدلال می جست و نیازی پیدا نمی شد تا او و دوستش.علی (ع) را مجبور به بیعت کنند.و لیکن ابو بکر به علی (ع) گفت که مردم او را انتخاب کرده اند.اگر پیامبر (ص) محتوای حدیث را بیان کرده بود،ابو بکر می بایست یادآور شود که پیامبر (ص) او را انتخاب کرده است.
از این گذشته،این حدیث مسلمانان را به انجام اعمال ضد و نقیض امر می کند،زیرا شیخین در همه چیز اتفاق نظر نداشتند تا یک فرد مسلمان بتواند از آن دو پیروی کند.ابو بکر در حج تمتع و عقد متعه پیروی از پیامبر (ص) کرد در حالی که عمر هر دوی
آنها را ممنوع ساخت. در فصل پیش روایتی را که مسلم در صحیح خود از عمر نقل کرده بود آوردیم که گفته بود: «خداوند،برای پیامبرش آنچه را می خواست و به هر ترتیبی که می خواست حلال می شمرد. البته قرآن در جایگاههای مناسب خود نازل شده است.پس،حج و عمره را برای خدای-چنان که خداوند به شما امر کرده است-تمام کنید.و قطعی کنید ازدواج این زنان را.پس،هرگز مردی نکاح با زنی را تا مدت معین انجام نخواهد داد،مگر این که با سنگ او را سنگسار خواهم کرد» (15) .
علاوه بر آن،اگر این حدیث صحیح باشد،بی شک دلیل بر این است که شیخین در گفتار و رفتار از خطا معصومند،در صورتی که نه تنها بدیهی است چنان نبوده اند،بلکه مانند دیگر اصحاب شایسته پیامبر (ص) ،آن دو نیز خطا می کردند.
اما حدیث دیگر حدیثی است که از پیامبر روایت شده است که فرمود:«خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار داده است .هر گاه خداوند حق را-به گواهی پیامبر (ص) -بر زبان عمر قرار داده بود،پس،سزاوار می بود که خلفای پس از او به وی اقتدا کنند،و در این صورت،هیچ دلیل موجهی وجود ندارد تا عبد الرحمان بن عوف با خلیفه سوم-هر کس باشد-شرط کند که بایستی به روش خلیفه دوم رفتار کند.
ای بسا که پیامبر (ص) این سخن را در رویدادی فرموده است که عمر در آن مورد نظر صائبی ابراز داشته بوده است.پس،پیامبر (ص) فرموده است که خداوند حق را بر زبان و قلب عمر-در اظهار این نظر در آن رویداد ویژه-رانده است.منطقی نیست که بگوییم پیامبر (ص) خواسته است به مسلمانان بگوید که هر چه عمر بگوید حق است.
اگر این کلمه منسوب
به پیامبر (ص) مطابق ظاهر لفظ معنی شود،هر آینه گواهی از سوی رسول خدا (ص) بر عصمت عمر از خطا خواهد بود،در هر سخنی که بگوید و هر نظری که اظهار بدارد چه در امور دینی باشد و چه در امور دنیایی،در صورتی که همه مسلمانان حتی در مورد شخص پیامبر (ص) چنین عقیده و برداشتی ندارند و معتقدند که پیامبر (ص) فقط در تبلیغ امور دینی معصوم از خطاست (16) .براستی این از بدیهیات تاریخی است که عمر در چند مورد سخنی ناسازگار با حق گفته است،از آن جمله:عمر،مردن پیامبر (ص) را-به هنگام بدرود جهان-انکار کرد.ابن هشام در سیره خود نقل کرده است که آن روز عمر گفت:«گروهی از منافقان گمان می کنند که پیامبر خدا (ص) مرده است.به خدا سوگند که پیامبر برمی گردد،چنان که موسی برگشت،در آن صورت باید.دست و پای کسانی که گمان می برند رسول خدا (ص) مرده است بریده شود (17) .
بخاری در جلد ششم از صحیح خود نقل کرده است که ابو بکر آن روز از خانه بیرون شد،دید عمر مشغول سخن گفتن با مردم است،گفت:عمر،بنشین!عمر از نشستن خودداری کرد.پس، مردم عمر را ترک کردند و به طرف او آمدند،ابو بکر رو به مردم کرد و گفت:«اما بعد،هر کس از شما محمد (ص) را می پرستید،پس محمد بدرود حیات گفته است و هر که خدا را می پرستد،خداوند زنده است و نمی میرد.خداوند در قرآن مجید فرموده است:محمد،کسی نیست جز رسول خدا که پیش از او پیامبرانی درگذشته اند».عمر،پس از آن،گفت:به خدا قسم آن را نمی دانستم،مگر این که از ابو بکر شنیدم.آیه را تلاوت کرد،آن گاه،ایستادم چنان که پاهایم تاب نیاورد،تا این که،به هنگام شنیدن تلاوت
آیه شریفه که پیامبر از دنیا رفته است، روی زمین افتادم .
از جمله موارد دیگری که گفتار عمر بر خلاف حق بوده است آن جا بود که با پیامبر (ص) مخالفت کرد.آن بزرگوار می خواست نوشته ای را برای امتش بنویسد تا پس از رحلتش گمراه نگردند عمر با آن کار،پیامبر (ص) را به خشم آورد و با مخالفت خود،امت را از رسیدن به آن ابزار مطمئن که پیامبر (ص) می خواست تا بدان وسیله راه آینده امت را روشن سازد،محروم کرد.این مخالفت را دو عالم بزرگ:مسلم و بخاری درصحاح خود نقل کرده اند:
بخاری از ابن عباس روایت زیر را نقل کرده است:
«چون بیماری پیامبر (ص) شدت یافت،فرمود:کاغذی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.عمر گفت:درد بر پیامبر غلبه کرده است (نمی داند چه می گوید!) ،کتاب خدا را داریم که ما را بس است آن گاه،میان اطرافیان اختلاف افتاد و سر و صدا زیاد شد،پیامبر (ص) گفت:از کنار من برخیزید و سزاوار نیست پیش من نزاع کنید. سپس،ابن عباس از خانه پیامبر (ص) بیرون شد در حالی که می گفت:براستی که بزرگترین مصیبت آن بود که میان رسول خدا (ص) و نوشته اش مانع و فاصله ایجاد شد» (18) .
تردیدی نیست که عمر در این حادثه خطا کرده و از حقیقت بسیار دور افتاده است،زیرا پیامبر (ص) را از نوشتن وصیتش مانع شد و با او مخالفت کرد و اندیشه آن بزرگوار را متهم کرد.در حالی که خداوند می فرماید:«ای کسانی که ایمان آورده اید!از پیامبر (ص) اطاعت کنید...»او در حضور پیامبر (ص) صدایش را بلند کرد،در صورتی که خداوند می فرماید:«ای کسانی که ایمان آورده اید!صدایتان را بلندتر از صدای
پیامبر (ص) بر نیاورید...» (19) دلیل بر این که وی پیامبر (ص) را خشمگین ساخت،همین بس که پیامبر به او و هر که با او بود دستور داد تا از خانه اش بیرون روند.از جمله مواردی که عمر از حق دور افتاد،روز صلح حدیبیه بود،مورخان اجماع دارند بر این که عمر با پیامبر به جدال پرداخت و به معاهده صلح میان او و مشرکان قریش اعتراض کرد.عمر،پس از آن رویداد،می گفت:«همواره من صدقه می دادم و روزه می گرفتم و نماز می خواندم و برده آزاد می کردم برای کاری که آن روز کردم و از ترس حرفی که آن روز زدم (20) .
از جمله موارد،این که وی در جریان شورا که هم اکنون آن را مورد بررسی قرارمی دهیم،از حق دور افتاد.او خودداریش را نسبت به تعیین خلافت علی (ع) و خط دادن به شورا برای رسیدن عثمان به خلافت،ابراز داشت،در صورتی که عمر بخوبی علاقه شدید عثمان را سبت به امویان و بنی ابی معیط،می دانست.عمر خود پیش از مرگ ابراز داشت،بلکه پیش بینی می کرد،که می ترسد عثمان اینان را به گردن مردم عرب سوار کند.دست یافتن عثمان به خلافت منجر به حوادثی شد که به گرفتاریهای زیادی برای مسلمانان انجامید.
بدین گونه،ما هیچ دلیل موجهی نیز برای شرط پیشنهادی عبد الرحمان بن عوف به علی (ع) به هنگام طرح بیعت به وی نداریم.از دید ما،آن شرط،تنها وسیله ای برای کنار زدن علی (ع) بوده است.
(9) اما برخورد علی (ع) در خلال تنگنای شورا در حقیقت نمونه نمونه هاست او از جهت عظمت و صحت اراده و ایمان به مبدا،در تاریخ انسانیت بی نظیر است.وی در حکومت بر جهان اسلام که بر او عرضه می شد،آن ارزش را نمی دید تا بهره ای باشد
به سود مسلمانان و به زیان خود.
علی (ع) آن متاع فریبنده را نپذیرفت،زیرا اقتضای این پذیرش آن بود که به اندازه مویی از حق تعالی دور شود.
چرا علی (ع) از مبدا خود حتی به آن مقدار ناچیز دور شود،در حالی که خلافت در نظر او نه هدف،که وسیله ای بود برای بر پا داشتن حق و اجرای اصولی که دهها سال از زمان شنیدن ندای محمد (ص) زندگی خویش را برای آن صرف کرده بود.
براستی برایش رنج آور بود که با همه پیشتازی در اسلام و پیکارش در راه خدا با دانش بی پایانش،با فرد دیگری از اصحاب یکسان و یکسو نگریسته شود.آزردگی او از این امر،به خاطر آن نبود که جلال و بزرگی او را خدشه دار کرده بود،بلکه از آن بود که یکسان دانستن او با این اصحاب پاک،نقطه آغازین حوادثی می شد که به مصلحت جهان اسلام نبود.پیامبر بزرگوار (ص) امتش را از آن حوادث بر حذر داشته بود.تاریخ یادآور آن است که علی (ع) دو بار در کشاکش تصمیم گیریهای شورا راجع به آن رویدادها سخن گفت،گویی که او از روی نوشته ای می خواند.طبری نقل کرده است که علی (ع) ،پس از این که خلیفه در آستانه مرگ، راهی را که می خواست خلیفه جدید با آن انتخاب شود روشن ساخت،به عمویش عباس فرمود: «هان می دانم بزودی عثمان زمامدار خواهد شد و بدعتها و پیشامدهای ناگواری به وجود خواهد آمد،اگر زنده بماند به یادت خواهم آورد و اگر کشته شود و یا بمیرد،امویان حکومت را میان خود دست به دست خواهند کرد.اگر من زنده باشم مرا در موضع ناراضیان خواهند پنداشت.او به اعضای شورا-که مشغول شور بودند-فرمود:
«سپاس بر خداوندی که محمد
(ص) را از میان ما به پیامبری برگزید و به عنوان رسالت به سوی ما مبعوث کرد ما اهل بیت آن پیامبر و کان حکمت و وسیله ایمنی برای اهل زمین و انگیزه رهایی هر طالب نجاتیم،«ما صاحب حقی هستیم که اگر به ما داده شود،آن را می گیریم و اگر از ما باز دارند،سختیها را تحمل می کنیم هر چند برای مدتی دراز باشد.اگر پیامبر خدا (ص) پیمانی با ما بسته است ما آن را اجرا می کنیم،و اگر به ما دستوری داده است تا زنده ایم،بر آن پای می فشاریم هرگز کسی پیش از من به دعوت حق و پیوند رحم نشتافته است.هیچ نیرو و توانی-جز نیرو و توان الهی-وجود ندارد.سخنم را بشنوید و به حجت و برهانم گوش فرا دهید!ممکن است بعد از این انجمن،خلافت را در حالی ببینید که شمشیرها درباره آن از غلاف کشیده،و عهد و پیمانها شکسته شود بحدی که اجتماعی برای شما نماند و بعضی از شما پیشوایان گمراهی و پیرو مردم نادان شوید».
بعدها تمام آنچه را که در این دو گفتار،آشکارا بیان داشته بود به وقوع پیوست.عثمان حوادثی را به وجود آورد که مسلمانان سخت ناراضی بودند و بنی امیه سلطنت بر مردم را میان خود دست به دست کردند.اینان همان افرادی بودند که پیامبر (ص) امتش را از ایشان بر حذر داشته بود زیرا در عالم رؤیا دیده بود که آنان مانند بوزینگان بر منبرش بالا می روند.اگر خویشاوند صالح امویان-عثمان-به خلافت نرسیده بود،ممکن نبود ایشان به آن مقام برسند. دومین گفتار او نیز تحقق یافت.بعدها شمشیرها از غلاف کشیده شد و روزگار امنیت داخلی در میان مسلمانان پایان گرفت.عثمان کشته شد و قتل او به جنگهای
نابود کننده ای منجر شد،و عهد و پیمانها شکسته شد.بدین گونه،بیعت با علی (ع) و،پیش از آن بیعت با عثمان را شکستند،و برخی از اعضای حاضر در شورا[مانند طلحه و زبیر]رهبران آشوب و پیروان مردم نادان گردیدند.
البته توجه آن بزرگوار به این فتنه های گسترده عاملی بود که آن حضرت را به وارد شدن به این شورا و نشستن با اعضای آن واداشت.او به پیشنهاد عمویش عباس که او را نصیحت می کرد تا با ایشان وارد شورا نشود،عمل نکرد،در صورتی که حق با علی (ع) بود و می بایست، با آن که،یکسان نگریسته شدنش با دیگر اعضا،به معنی چشم پوشی از مقام و جایگاه والایش بود،بدان تن ندهد.
البته علی (ع) ،رفتن با آنان را به شورا نوعی فداکاری در راه خدا می دید که از آن ناگزیر بود، زیرا اگر با ایشان وارد شورا نشده بود،هر آینه در مورد انتخاب نکردنش به خلافت بهانه ای به دست ایشان داده بود.بدین گونه،اگر علی (ع) از حضور با ایشان در شورا خودداری می کرد، اعضای شورا این حق را داشتند تا امتناع او را،عدم تمایلش به خلیفه شدن تلقی کنند،و تاریخ این حق را داشت که بگوید اگر علی (ع) حاضر می شد،از خلافت محروم نمی گردید.برای تاریخ این امکان بود که بگوید علی (ع) در تحمل مسؤولیت خود کوتاهی کرده است و اگر حضور می یافت،بی شک خلیفه می شد،و مسلمانان از شر پیامدهایی که سالهای پس از شورا بدان مبتلا شدند،مصون می ماندند.از این گذشته اگر علی در شورا حضور نمی یافت،در حقیقت،به دیگر اعضا،در کاری که کردند،کمک کرده بود و با ایشان در قبول مسؤولیت عملی که انجام دادند شرکت داشت،زیرا حاضر نشدن وی به منزله تشجیع ایشان به انتخاب فردی
دیگر بود.آری،در حقیقت برای آن حضرت،یک فریضه دینی بود تا در شورا حاضر شود و حق خود را نسبت به خلافت به ایشان یادآوری کند دیگر این که اهل بیت (ع) کان حکمت اند ووسیله امان برای مردم زمین و برای هر کسی که خواستار نجات است،انگیزه نجاتند.این ها مضامین سخنان پیامبری است که به مسلمانان اعلام کرد،پیروی کتاب خدا و عترت پیامبر (ص) وسیله ایمنی امت از گمراهی است و هم این که اهل بیت او بسان کشتی نوحند،هر کس سوار آن کشتی شد نجات یافت و هر که از آن رو گرداند غرق شد.علی (ع) می بایست به ایشان یادآور شود که خلافت حق اهل بیت است و ایشان نباید هرگز شمشیر بکشند و به خاطر او بجنگند.پیامبر (ص) به امت وصیت کرده است تا رهبری را به اهل بیت او بسپارند اما به اهل بیتش وصیت نکرده است تا به دلیل سپردن این رهبری به ایشان،به دست امت،به زور و جبر متوسل شوند.
تاریخ متذکر است که علی (ع) به اعضای شورا بیش از اینها گفت،او به ایشان یادآوری کرد: «شما را به خدا آیا پیامبر خدا،در میان شما کسی را جز من،برادر خود قرار داد؟»گفتند: خیر-آیا در میان شما کسی جز من بوده است که پیامبر (ص) درباره او فرمود:هر کس را من صاحب اختیارم،پس این علی صاحب اختیار اوست؟آنان گفتند:خیر.آیا در میان شما کسی جز من است که پیامبر خدا (ص) درباره اش فرمود:تو نسبت به من به منزله هارون هستی نسبت به موسی جز این که پس از من پیامبری وجود ندارد؟گفتند:خیر.آیا در میان شما کسی هست که سوره برائت بر او سپرده شد و پیامبر خدا (ص) فرمود کسی از جانب
من ادای امانت نمی کند جز خودم و یا مردی غیر من اما به منزله خودم؟گفتند:خیر.آیا نمی دانید که اصحاب پیامبر خدا (ص) در تنگنای رزم،در چندین مورد،از پیامبر فرار کردند و من هرگز فرار نکردم؟ ...گفتند:بلی (21) .
اینها و بیش از اینها گفت و آنان نیز همه را می دانستند و لیکن عواطفشان با آن چه می دانستند هماهنگی نداشت.
(9) تا حدی امام (ع) کوشش کرد تا اهل شورا را از مواجه شدن در طریقی که او بابصیرت خود می دید (یا صحیح تر بگوییم به وسیله آگاهی که از طریق پیامبر (ص) داشت) که مسلمانان را به جانب آشوب سوق خواهد داد،باز دارد.او آمد تا بر آینده مسلمانان برای مدتی دراز حکومت کند.و لیکن شنوندگان را امکان اوج گرفتن تا آن سطح که چنان موقع خطیری را درک کنند نبود.هر کدام از آنان عقیده داشت که تسلیم خلافت به علی (ع) با تمایلات قریش و با تمایلات خاص ایشان سازگار نیست،زیرا رسیدن علی (ع) به خلافت به معنی نابودی آرمانهای ایشان در دستیابی به خلافت در آینده بود.بازگشت خلافت به اهل بیت پیامبر (ص) به معنی بقای آن در میان ایشان بود به دلیل بزرگواری بی مانند و طهارتی که قرآن برای ایشان گواهی داده است.از طرفی،عبد الرحمان می دید که با دادن خلافت به عثمان، پس از مرگ او،دستیابی به آن را آسان می کند.او خود انتظار ماندن پس از عثمان را داشت زیرا عثمان در آن روز کهنسال بود.و لیکن عبد الرحمان پیش از عثمان مرد،و اگر هم زنده بود به خلافت نمی رسید.راستی این صحابی مشهور از حقیقتی ناپنهان بی خبر بود و آن حقیقت این بود که خلافت عثمان،زمینه مناسبی بود تا معاویه،پیش از هر
کس دیگری به آن دسترسی پیدا کند.
حقیقت مطلب این است که اعضای شورا-علی رغم تمام آنچه که پیامبر (ص) در شان علی (ع) فرموده است-از ارتکاب هیچ خلافی در فاصله انداختن بین علی (ع) و خلافت خودداری نمی کردند.
چرا در آن مورد از ارتکاب گناه اجتناب کنند،در حالی که ابو بکر و عمر را دیده بودند،که با همه جلالت قدر و مقام بلند در دیانت و تقوا،بر علی پیشی گرفته،در آن مورد اجتناب از خلاف نکردند طبیعی بود که بقیه صحابه از گروه قریش بر همان راه و روش حرکت کنند.اگر باز گرداندن خلافت پس از وفات پیامبر (ص) از علی (ع) یک امر غیر منتظره بود،پس باز گرداندن آن به علی (ع) بعد از دو خلیفه نیز دور از انتظار به شمار می رفت.صحابی بزرگ،عمر، در رساندن عثمان به خلافت،عمل شگفت آوری نمی دید.و چه بسا در آن عمل وفاداری و باز پس دادن احسانی را می دید که از عثمان نزد خود داشت.البته خواننده به خاطر دارد که عثمان نویسنده وصیتنامه ابو بکر درباره تعیین عمر به خلافت بود.هنگامی که ابو بکر-پیش از ذکر نام عمر-بی هوش شد و عثمان ترسید که خلیفه از حالت بی هوشی برنگردد،برای طرفداری،نام عمر را اضافه کرد.
(10) اگر رویدادهای پیش از شورا بر رشد طبقات جدیدی از جمله اشرافیت قریش و اشرافیت طبقه ای که در مقرری از بیت المال برتری داده شد و پیدایی اشرافیت بنی امیه، کمک کرد،شورا نیز طبقه جدیدی اضافه کرد که همان طبقه اعضای شورا باشد.براستی که اعضای شورا،برجسته ترین اصحاب شدند و هر کدام از ایشان شایستگیهای فراوانی برای خلافت در خود می دیدند.و چرا نبینند؟عمر،با نفوذترین و مؤثرترین خلیفه،آنان را نامزد چنین شایستگیهایی
کرده بود.در دل بعضی از این اعضای شورا آتش مطامع دنیا چنان شعله ور شده بود که بعدها خطر مهم و تاثیر منفی آن بر آینده جهان اسلامی سایه انداخت.
(11) در حقیقت شورا،فرصت زمانی را که برای مسلمانان و خلیفه فقید وجود داشت،از بین برد فرصتی که می شد با آن هر چه از اوضاع که شایسته بهبود است،اصلاح شود و جهان اسلام را از آن بدبختیها و گرفتاریهای بی شمار،دور سازد،و در را به روی فتنه هایی که آماده تهاجم بود و می رفت تا صدها هزار قربانی از مسلمانان بگیرد،ببندد.
البته خلیفه درگذشته برای امت و هم برای خود کارهایی کرد که از برجسته ترین صفحات تاریخ به شمار می آید و خلافت در زمان او،و در دوران خلیفه اول،در حالی که به جانب ناموس قرآن و سنت پیامبر (ص) بزرگوار می شتافت،در مسیر ترقی خود حرکت کرد.و لیکن هدف رسالت اسلامی تنها این نبود که حکومتی مقتدر دوازده سال ادامه یابد و آن گاه به انحراف کشیده شود تا آن جا که مسلمانان دور شوند از آن عدالت،برادری حقیقی و دمکراسی واقعی که نه قوی از آن آزادی سوء استفاده کند;نه ناتوان،به خاطر ناتوانیش کنار زده شود و نه خویشی به دلیل خویشاوندیش از امتیاز بیشتری برخوردار شود.
در حقیقت،خلافت یک بار از علی (ع) به ابو بکر و بار دیگر به عمر،تغییر جهت داد و هر دو نفر این خلفا راه و روشی برجسته داشتند و اعمال شایسته زیادی داشتند.اگر خلافت پس از عمر هم به علی (ع) سپرده شده بود،باز هم دیر نشده بود.زیرا هنوز امنیت و برادری امت اسلام بر مبنای دین خدا برقرار بود،و هنوز دینش پیشاپیش دنیایش قرار
داشت.علی با شایستگیها و ویژگیهای مهم خود این امکان را داشت که امت را در راه صحیح خود نگهدارد و به صفحات تاریخ با عظمتش برگهای درخشان بیشتری بیفزاید.برای علی (ع) این امکان بود تا درهای فتنه و آشوب را ببندد و آنها را در نطفه خفه کند.
نفوذ امویان در ایام خلافت عمر شروع به رشد کرد،و لیکن آنان آن اندازه نیرو و توان نگرفته بودند تا خطری جدی برای خلافت محسوب شوند.معاویه هنوز دولت در دولت نشده بود. تردیدی نیست که اگر پس از عمر،علی (ع) به خلافت رسیده بود،پیش از آن که نفوذ امویان به سراسر سرزمین شام گسترش یابد،به خوبی می توانست ریشه،این دودمان را از آن جا برکند.
این طبقه که در عهد خلیفه دوم-در نتیجه امتیاز در مقرری از بیت المال-به وجود آمده بود در آن زمان خطری تهدید کننده نبود.آزمندی طلحه و زبیر به خلافت تا به این حد رشد نیافته بود،زیرا پیش از شورا،این دو نفر هم مانند دیگر مهاجران پیشین بودند که تعدادشان به دهها تن می رسید.آتش طمع ایشان پس از امتیاز دادن عمر به آنان و رساندنشان به مقام عضویت شورا شعله ور شد.پس،اگر شورا نبود این دو همدم یارای آن را نداشتند که با عثمان در ایام خلافتش مبارزه کنند و بعد از او آتش جنگی را در مقابل علی (ع) بر افروزند که هزاران قربانی از مسلمانان گرفت.
آری،اگر عمر،خلافت را به علی (ع) سپرده بود،هر آینه حق اهل بیت پیامبر (ص) را به خودشان بازگردانده بود و قلب پیامبر را شاد کرده بود و برای خلافت مترقی اسلامی عمر طولانی و برای مسلمانان اتحادی آرام و اخوتی فراگیر و
با دوام و همچنین برای خاندان پیامبر (ص) زندگی سالم و بی خطری را تامین کرده بود.درایت عمر موجب آن بود که مسلمانان از او چنین توقعی داشته باشند.اما متاسفانه تعصب قبیله ای-قرشی بودن-این صحابی بزرگ بر درایت وی غلبه کرد و در نتیجه،آن شورای غمبار به وجود آمد.
1-البته مشهور این است که خلیفه به هنگام بازدید آسیابی که به دستور او،هرمزان ایرانی معروف به ابو لؤلؤ ساخته بود،توسط وی ترور شد.م.
2-ج 12 ص 206.
3-منشم عطری است که ساییدن آن دشوار است.منشم نام زنی عطر فروش در مکه بود. مردم وقتی خود را با عطر او معطر می کردند جنگ میان آنان شدت می گرفت،لذا در شرارت ضرب المثل شد.و می گفتند شومتر از عطر منشم (المنجد) .م.
4-قسمتی از آیه 19 سوره یوسف.م.
5-آن چه از گفتگوهای مربوط به شورا در این جا نقل کردیم،مطابق نقل ابن اثیر در ص 32-35 ج 3 الکامل ص 63-65 ج 1 شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید به نقل از طبری است.
6-ج 6 ص 230-232.
7-الفتنة الکبری،ج 1 ص 37.
8-ج 3 ص 33 کامل ابن اثیر.
9-نهج البلاغه ج 1 خطبه 3.
10-پس از شهادت امام حسین (ع) در سال 63 ه حدود دو ماه پیش از مرگ یزید،مسلم بن عقبه با لشکری به مدینه حمله کرد و در محلی به نام حره در نزدیکی مدینه با مردم مدینه که برای دفاع آمده بودند جنگید و هزاران نفر از مردم بی گناه را کشت و سپس به غارت اموال و هتک نوامیس مردم و بی حرمتی به مسجد و روضه پیامبر پرداخت.م.
11-صحیح مسلم،ج 12 ص 240.
12-آیه 22 سوره مجادله (58) .
13-سوره نساء (4) ،آیه 93.
14-الفتنة الکبری ج 1
ص 154.
15-صحیح مسلم ج 8 ص 169.
16-گویا مؤلف محترم در مورد عصمت پیامبر (ص) نظر به عقیده اکثریت مسلمانان داشته است،و گرنه شیعه امامیه (چنان که علامه حلی رحمة در ص 217-218 کشف المراد می فرماید) قائل بر وجوب عصمت تمام انبیاء (ع) از همه گناهان صغیره و کبیره اند و حتی سهو را بر پیامبر جایز نمی دانند.م.
17-سیره ابن هشام ج 2 ص 655.
18-صحیح بخاری ج 1 ص 39.
19-سوره حجرات آیه 2.
20-سیره ابن هشام ج 2 ص 216.
21-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 2 ص 61 و طبرسی نیز در احتجاج ج 1 ص 196-198 این مطالب را نقل کرده است.
شورا به همان نتیجه ای که انتظار می رفت یعنی به خلافت عثمان،منتهی شد.عثمان از نظر صحابی بودن و پیشینه اسلامی کمتر از شیخین یعنی ابو بکر و عمر نبود،او از اولین مسلمانان،و از جمله ده نفر دسته چهارم از نخستین اسلام آورندگان بود.پیداست که او پیش از عمر اسلام آورده بود،و به اندازه عمر،پیش از اسلام آوردنش،در برابر رسالت سر سخت نبود. او بر شیخین امتیازی داشت;دو بار داماد پیامبر (ص) شد.با رقیه دختر پیامبر (ص) ازدواج کرد،و از او برایش فرزندی به دنیا آمد به نام عبد الله که در شش سالگی از دنیا رفت.مادرش نیز پیش از وفات او درگذشته بود.پیامبر (ص) دومین دخترش،ام کلثوم را به همسری وی در آورد،ام کلثوم مدت زیادی با او به سر نبرد و در روزگار پدرش،دیده از جهان فروبست.
عثمان در جنگ بدر حضور نداشت و کنار همسر بیمارش رقیه در مدینه مانده بود.رقیه پیش از مراجعت پیامبر (ص) از جنگ در گذشت.عثمان در جنگ احد و دیگر جنگهای اسلام
حضور داشت.او در میدانهای رزم کفایت چندانی نداشت.در جنگ احد با اکثریت اصحاب پیامبر (ص) فرار کرد و تا پایان جنگ به پشت سر برنگشت.او از جمله کسانی بود که خداوند آنان را مورد عفو قرار داد و قرآن چنین می فرماید:«همانا کسانی از شما که روز برخورد دو لشکر پشت به جمعیت مسلمانان کردند،تنها به دلیل بعضی از اعمالشان بود که شیطان آنان را لغزاند،البته خداوند ایشان را مورد عفو قرارداد.براستی که خداوند آمرزنده و بردبار است (1) .
عثمان از جنگجویان سرسخت نبود،و لیکن از مال بخشان در راه خدا و از کسانی بود که بسیار صدقه می دادند.او شرکت فعالی در آماده سازی جیش العسرة (ارتش تبوک) داشت. نقل می کنند که وی هزار دینار خدمت پیامبر (ص) آورد تا در راه تجهیز آن لشکر صرف کند. و صدقات فراوان دیگری غیر از این داشته است.
عثمان،در اواخر سال 23 هجری (644 م.) در هفتاد سالگی به خلافت رسید،و نزدیک دوازده سال خلیفه بود.
در خلال نیمه اول از دوران خلافت عثمان همه کارها به سهولت گذشت و جهاد اسلامی با همان شدت خود ادامه یافت،زیرا مسلمانان همواره با دو امپراطوری ایران و روم شرقی در حال جنگ بودند.و بقایای کار امپراطوری ایران در روزگار عثمان یکسره شد.مساحت کشور اسلامی از طرف غرب گسترش یافت و شمال افریقا تسلیم قدرت اسلام شد.خلیفه سوم به خطری که عمر در مقابل جنگ دریایی احساس کرده بود پایان داد.او یک رشته سفینه دریایی در مدیترانه به وجود آورد که بر ارتش دریایی رومی ها برتری داشت.و در نتیجه سیادت در مدیترانه را به خود اختصاص داد.
اما در نیمه دوم از دوران خلافت عثمان حوادث
زیادی اتفاق افتاد و کشمکش طبقاتی تا آن جا شدت یافت که به انفجاری کشنده و تباه کننده انجامید و خلیفه خود نخستین قربانی آن شد.با همه اینها،رویدادهای نیمه دوم از دوران خلافت خلیفه سوم،مولود همان زمان نبود،زیرا وجود ریشه های آن به آغاز خلافت وی یا به پیش از آن مربوط می شود.
عثمان،از درایت،تصمیم و پارسایی شیخین برخوردار نبوده است.حقیقت این است که شخصیت عثمان دارای دو بعد مخالف و متناقض بود.از جهتی مقام پیشتازی در اسلام آوری را داشت و مدت درازی صحابی پیامبر (ص) بود.نیز افتخار دامادی پیامبر (ص) را داشت و در راه خدا بسیار کارهای نیکو کرده بود،و،از طرف دیگر،همو،با امویان خویشاوندی داشت و اعضای قبیله خود را-علی رغم گذشته سیاه ایشان در مقابل اسلام و پیامبر (ص) -بشدت دوست می داشت.
به سبب آمیختگی این دو بعد،در شخصیت وی،اهل بینش آمادگی پنهانی در او دیدند که می توانست پلی باشد برای عبور خلافت از دوران مترقی خود با زمامداری نخستین افراد از اصحاب محمد (ص) ،به دوران استبداد و ستمبارگی که بردگان آزاد شده بنی امیه و فرزندانشان فرمان برانند.
خواننده فرمایش امام علی (ع) را به عمویش عباس،به خاطر دارد،هنگامی که علی (ع) از خانه عمر-پس از این که خلیفه فقید آموزشهای لازم را درباره شورا داده بود-بیرون آمد،به عباس فرمود:«بدان!من بخوبی می دانم که ایشان بزودی زمام خلافت را به عثمان خواهند سپرد...و اگر او کشته شود و یا به اجل خود بمیرد،بنی امیه خلافت را میان خود دست به ست خواهند گرداند و اگر من زنده باشم،مرا در موضعی خواهند یافت که نمی پسندند.»
شگفتا!آن قریش که نمی پسندید خلافت در دست اهل بیت پیامبر (ص) ،این پاکان بر کنار
از پلیدی،باشد آن هم از ترس آن که مبادا خلافت در میان آنان-به علت فضیلت و رافت بی نظیرشان-برقرار بماند،ناآگاهانه خلافت را به راهی کشاندند،تا در قبیله ای از قریش تثبیت گردد،که ایشان به عداوت نسبت به پیامبر (ص) و دین پیامبر شهرت داشتند.
شاید این یکی از عواملی بود که عمار بن یاسر،و مقداد بن اسود را که هر دو از بزرگان صحابه بودند،با آن که به شایستگی و پرهیزگاری عثمان آگاه بودند،به پیشدستی در مخالفت با او و ابراز تنفر از خلافت وی واداشت.
تاریخ می گوید هنگامی که با عثمان بیعت شد،عمار از خانه بیرون آمد در حالی که فریاد می زد: «ای کسی که خبر نابودی اسلام را آورده ای!برخیز و نابودی اسلام را خبر ده!براستی که معروف مرد،و منکر پدیدار شد.هان به خدا قسم اگر یارانی داشتم با ایشان می جنگیدم.به خدا سوگند اگر یک نفر با ایشان مبارزه کند بی شک دومین کس من خواهم بود».امام علی (ع) به او فرمود:ای ابو الیقظان[کنیه عمار]به خدا قسم من در برابر آنان یارانی نمی بینم. نمی خواهم به شما چیزی نشان دهم که در حد توانتان نیست.مقداد فردای آن روز از خانه بیرون آمد و عبد الرحمان بن عوف،تنظیم کننده بیعت عثمان را،ملاقات کرد و به او گفت: اگر عملی که انجام دادی برای خاطر خدا بود پس،خداوند اجر دنیا و آخرت به تو خواهد داد، و اگر قصد دنیا را داشتی،خداوند به ثروتت خواهد افزود.عبد الرحمان به وی گفت:گوش فرا ده خدایت بیامرزد!گوش فراده!مقداد در جواب گفت:نه!به خدا قسم گوش نمی دهم و دستش را از دست او کشید و رفت.
بار دیگر آن دو با هم سخنانی رد و بدل کردند،مقداد به او گفت:«به خدا قسم تا کنون
همانند آنچه بر سر اهل این خانه آمد،ندیده ام.».عبد الرحمان در جواب گفت:«تو را با آنان چه کار ای مقداد؟»مقداد گفت:«به خدا سوگند که من ایشان را به خاطر دوستی پیامبر خدا (ص) دوست می دارم.براستی که من از قریش و تفاخر آنان نسبت به مردم به اعتبار شرافت پیامبر خدا (ص) و سپس گرفتن قدرت پیامبر (ص) از خاندان او سخت در شگفتم!».عبد الرحمان گفت:به خدا قسم من تا پای جان برای شما کوشیدم.مقداد گفت:«به خدا سوگند تو مردی را که از جمله مردان آمر به معروف بود و بحق عدالت می ورزید،کنار گذاشتی.هان به خدا قسم اگر در مقابل قریش یاورانی داشتم با ایشان مانند جنگ بدر و احد می جنگیدم .عبد الرحمان در جواب او گفت:مادرت به عزایت بنشیند!مبادا مردم این حرف را بشنوند زیرا من می ترسم فتنه و آشوب و تفرقه برانگیزی.مقداد گفت:«کسی که به حق و اهل حق و والیان امر دعوت کند فتنه انگیز نیست.آن کس فتنه انگیز و تفرقه افکن است که مردم را در باطل فرو برد و هوای نفس را بر حق و حقیقت مقدم بدارد...» (2) هیچ کدام از این دو صحابی بزرگ غرض سیاسی نداشتند.و در آنچه می گفتند و انجام می دادند،در پی هدفی مادی نبودند.
هر دو نفر را-عمار بن یاسر و مقداد بن اسود-پیامبر (ص) به پاکی ستوده است.
ابن ماجه در سنن خود نقل کرده است که پیامبر (ص) فرمود:«خداوند مرا مامور به دوستی چهار تن فرموده است و به من خبر داده است که ایشان را دوست می دارد.»گفتند:یا رسول الله! اینان چه کسانند؟فرمود:«علی (ع) از ایشان است (سه مرتبه این عبارت را تکرار کرد) ،ابوذر سلمان و مقداد» (3)
.ترمذی در سنن خود از پیامبر (ص) روایت کرده است که آن بزرگوار فرمود:به هر پیامبری هفت همدم زبده داده شده است و به من چهارده تن.از جمله عمار و مقداد را بر شمرد» (4) .
پیامبر (ص) موقعی که عمار بن یاسر اجازه ورود می خواست،فرمود:«به او اجازه دهید.خوش آمدی ای پاک پاکیزه (5) .عایشه روایت کرده است که پیامبر (ص) فرمود:«عمار میان دو کار مخیر نشد،مگر این که بهترین آنها را انتخاب کرد» (6) .
آورده اند که پیامبر (ص) به عمار فرمود:«ای عمار!بشارت می دهم که تو را گروه ستمکار خواهد کشت (7) .و بخاری نقل کرده است که ابو دردا به مردی از اهل کوفه (مقصودش از آن مرد عمار است) گفت:«آیا نیست در میان شما کسی که خداوند بر زبان پیامبرش او را از شر شیطان مصون داشته باشد»؟ (8) البته عمار بن یاسر و مقداد بن اسود به جمعیتی اندک پیوند داشتند که دارای سابقه اسلامی ناب بودند،و درباره دلبستگی ایشان به پیامبر (ص) و صمیمیت آنها نسبت به دین اسلام هیچ گونه تردیدی راه نداشت.آنان به زهد و پارسایی و پرهیز از آزمندیهای این جهان معروف بودند.این تعداد کم از اصحاب می دیدند که قریش مدعی چیزی است که حق او نیست.از نظر ایشان خلافت حق خاندان پیامبر (ص) بود،زیرا پیامبر (ص) خلافت را میان ایشان قرار داده و پیروان ایشان و پیروان قرآن را از گمراهی در امان شمرده بود.ایشان خلافت را حق علی بن ابی طالب (ع) می دانستند به این دلیل که وی برگزیده پیامبر (ص) از میان عترت و امتش بود.در نتیجه،چون عترت پیامبر (ص) از قریش است،خلافت در قریش است،نه از آن
رو که قریش خود فضیلتی را داراست.
البته خلافت پیش از هر چیزی یک مرکز دینی است،و خلیفه مردی است که به جای پیامبر (ص) می نشیند و نماینده اوست.مردم قریش با همه زیادی جمعیت،متدین ترین مسلمانان نبودند،بلکه شاید ایمان ایشان از همه ضعیفتر بود.گذشته آنان با پیامبر (ص) گواه بر این است،پس،ادعای ایشان بر این که خلافت حق آنان است،دعوت به طبقه ای جدید بود که تازه وارد اسلام شده بود،و نیز دعوت به عصبیت جاهلی که پیامبر (ص) از آن دوری می جست و در راه ریشه کن کردن آن کوشید.آن بزرگوار بود که روز فتح مکه-خطاب به مردم مکه-فرمود:«ای توده قریش!خداوند از شما غرور جاهلیت و افتخار به نیاکان را برداشته است.. .»
البته آن اصحاب بزرگوار چنین عقیده ای داشتند،و لیکن روزی که ابو بکر به خلافت رسید، آنان مغلوب واقع شدند.آنان تصور می کردند که خلافت پس از ابو بکر به علی (ع) باز می گردد. خلافت عمر،فرا رسید،دادگاههای زنجیره ای به آنان مجال نمی داد تا صدایشان را بلند کنند و یا به ابراز عقیده بپردازند.و لیکن با این همه،ایشان آرزو داشتند که علی (ع) پس از او عهده دار خلافت شود.ناگهان شورا پیدا شد و نتیجه آن برهم ریختن آرمان آنان بود.
البته عمار و مقداد پایدار ماندند و پیش از این که کار بیعت با خلیفه سوم انجام گیرد،مردم را به اهل بیت پیامبر (ص) دعوت می کردند و لیکن قریش همهمه می کردند تا صدای آنان را کسی نشنود.این دو صحابی مراقب بودند و می دیدند که طبقه گرایی قریش تا این اندازه ترسناک گسترش یافته است که ادعا دارد که خلافت تنها،حق اوست،علاوه بر آن،انتخاب خلیفه را نیز حقی از حقوق ویژه خود می داند که
دیگری حق شرکت در آن را ندارد.در واقع، برای عبد الله بن ابی سرح که پیامبر (ص) خون او را حلال شمرد،حقی منظور شده است که برای عمار بن یاسر،حبیب پیامبر (ص) ،وجود ندارد یعنی حق شرکت در تعیین تکلیف خلافت!عبد الله بن ابی ربیعة مخزومی به عمار،چنین می گوید:
«ای پسر سمیه!از حد خود تجاوز کردی،تو را چه کار به این که قریش برای خود فرمانروا تعیین می کند؟»تاریخ بازگو نکرده است که کسی از مهاجران این سخن ابن ربیعه را تقبیح کرده باشد.
این دو همفکر ملاحظه می کردند که قریش تا این اندازه به نام حقوق ادعایی خود،سوء استفاده می کنند و در تعیین خلیفه منافع شخصی خود را در نظر می گیرند و به پای مصالح اسلام و مسلمانان می گذارند.اگر قریش مصلحت اسلام و پیروان اسلام را رعایت می کرد نباید از بزرگترین مجاهدان و داناترین مسلمانان و کسی که نسبت به پیامبر به منزله هارون سبت به موسی بود،روی برگردانند،و به شخصی رو کنند،که در جهاد،بینش،عزم و اراده و پارسایی به پای او نمی رسید.این دو صحابه برجسته ناظر بودند که رویدادهای شورا بروشنی ثابت کرد که قریش،-علی رغم این که علی (ع) برگزیده پیامبر (ص) بود-هر صحابی اهل مکه را بر او ترجیح می دهد.آن دو دیدند که روی گرداندن قریش از خاندان پیامبر (ص) نه تنها خوبی و نیکوکاری به پیامبر (ص) نیست،بلکه مخالف خواسته اوست،و چه بسا غیر مستقیم پشت کردن به شخص پیامبر (ص) است،برای آن دو روشن شد که راه تازه ای را که خلافت در پیش گرفته است،وصول مسالمت آمیز علی (ع) را بدان،دور از حد امکان قرار خواهد داد.این،برای خود علی (ع) نیز ثابت شده بود که
هنگام بیرون آمدن از خانه عمر-روزی که خط شورا ترسیم شد-به هاشمیان فرمود:«اگر در میان شما اطاعت قومی و قبیله ای برقرار شود،هرگز به امارت نخواهید رسید...».
اگر عمار،مقداد و هر کسی که با آن دو هم عقیده بود می دیدند،مقام خلافتی که عثمان به آن رسیده است،در دیگر افراد شایسته همانند او-از اصحاب پیامبر (ص) و تابعان نیکوکار-ادامه خواهد یافت،چندان ناآرامی و بی تابی نمی کردند،و سر به مخالفت برنمی داشتند،و یا حداقل در مخالفت خود شدت به خرج نمی دادند،و لیکن ایشان یقین داشتند که خلافت بزودی به دست اوباشان ستمگری از دودمان بنی امیه خواهد افتاد که به ضعف دیانت و مسلمان نمایی شهرت داشتند.
اسلام،رسالت،و پیام خود را از آسمان نازل نکرده است تا دولتی زورمند،بر پا دارد تا از روی تسلط و چیرگی سیطره خود را بر سر مردم بگستراند.بلکه رسالت اسلام هدایت انسانی و گسترش عدالت و احقاق حق،بوده است.و دولت،در نظر اسلام،هدف نیست،بلکه وسیله ای است برای رسیدن به این هدفها.پس اگر دولت وسیله ای شود برای رویارویی با این هدفها،در جایگاه ستیز با اسلام و رسالت اسلامی قرار خواهد گرفت.
این اصحاب نخبه محمد (ص) حدس نادرستی نزده بودند،نشانه های آینده بسرعت آشکار و پدیدار شد.
پس از بیعت با عثمان،بنی امیه در خانه او اجتماع کردند.ابو سفیان (در آن هنگام چشمانش را از دست داده بود) رو به بنی امیه کرد و گفت:آیا بیگانه ای میان شماست؟گفتند:نه!گفت: «ای فرزندان امیه!خلافت را چون گویی از دست بنی هاشم بربایید.قسم به آن که ابو سفیان به او سوگند می خورد،نه عذابی،نه حسابی و نه بهشت و جهنمی در کار است و نه رستاخیز و قیامتی (9) .خلیفه سوم او را از گفتن این حرفها بازداشت،و لیکن منع خلیفه باعث خودداری
ابو سفیان نشد.آنگاه ابو سفیان همراه مردی راه افتاد تا او را به قبر حمزه،عموی پیامبر (ص) و سید الشهدا برساند تا عقده دلش را خالی کند.هنگامی که کنار قبر ایستاد،رو به حمزه کرد و گفت:«ای ابو عماره!حکومتی که با ضرب شمشیر به دست آوردیم،امروز بازیچه دست غلامان ما شده است .آن گاه به قبر حمزه لگد زد (10) .
مقصود ابو سفیان این بود که بنی امیه با محمد (ص) و خاندان او،برای سلطنت و کومت شمشیر کشیدند و مبارزه کردند (نه برای دین) و اینک آن حکومت در دست بنی امیه است و آل محمد (ص) از آن محرومند.این سخنان اگر بیانگر حقایق روشنی نبود،مفهوم زیادی را نمی رساند.چندان نگذشت که این گفته ها جامه عمل به خود پوشید.اعضای خاندان امیه از خوش قلبی خلیفه ساده لوح و علاقه زیادش به بنی امیه بهره برداری کردند،و در خلال سالهای خلافت عثمان،بر دو عنصر نیرومند دولت او تسلط یافتند:حکومت بر شهرهای اسلامی و اموال خزانه دولت.
وزنه قدرت دولت اسلامی و سرمایه آن در سه ناحیه:سوریه،عراق و مصر،متمرکز بود. حکومت این نواحی مهم در خلال سالهای اول خلافت عثمان به دست بنی امیه افتاد.
در فصل نوزدهم گفتیم که عمر معاویه را به فرمانداری شام تعیین کرد،و بعد اردن نیز ضمیمه شام شد.عمر،عمر بن سعد انصاری را والی حمص و قنسرین،و عبد الرحمان بن علقمه را والی فلسطین کرده بود،عمر از دنیا رفت،ولی این دو نفر در مقام خود ماندند.عبد الرحمان بن علقمه که مرد،عثمان،فلسطین را هم به قلمرو معاویه افزود (11) .عمر بن سعد مریض شد و استعفا کرد و به مدینه برگشت،خلیفه آنگاه حمص و قنسرین را نیز ضمیمه قلمرو معاویه
ساخت.بدین گونه،معاویه،در خلال دو سال اول خلافت پسر عمویش عثمان،حاکم بر تمام سرزمینی شد که امروز آن را به نام سوریه بزرگ می شناسیم.
نفوذ معاویه در ایام خلافت عمر رو به گسترش نهاد و لیکن در منطقه ای محدود بود و تحت مراقبت شدید عمر قرار داشت،ولی قلمرو نفوذ او در خلال دو سال خلافت خویشاوندش چند برابر شد و دارای نفوذی بی قید و شرط شد که هیچ گونه مراقبتی در کار او نمی شد.چند سالی نگذشته بود که شام دولتی مستقل در شمار دولت اسلامی شد و معاویه خطرناکترین حاکم اسلامی گردید!و در خلال چند سال این امکان را یافت که در هر میدان جنگی که می خواست حدود یک صد هزار سرباز وارد کند.لازم به یادآوری است که معاویه از پدرش ابو سفیان دیندارتر نبود.
هنگامی که عمر از دنیا رفت،عمرو بن عاص والی مصر بود،اما پیش از پایان دوران دو ساله فرمانداریش،عثمان او را بر کنار کرد و برادر رضاعی خود عبد الله بن سعد بن ابی سرح را به استانداری آن جا تعیین کرد،تا وقتی که خلافت عثمان ادامه داشت،او نیز به حکومت مصر ادامه داد.بگذریم که این سعد در زمان پیامبر اسلام آورد و بعد مرتد شد و قرآن را مسخره می کرد و می گفت بزودی مانند آنچه را که خدا نازل کرده است من هم نازل خواهم کرد.ابن هشام نقل کرده است که همین عبد الله اسلام آورده بود و کاتب وحی پیامبر (ص) بود،دوباره مشرک شد و به میان قریش بازگشت.هنگامی که پیامبر (ص) مکه را فتح کرد دستور داد عبد الله را-اگر زیر پرده کعبه هم بود،پیدا کنند و به قتل برسانند،عبد الله به عثمان بن
عفان که برادر رضاعی او بود پناهنده شد و او عبد الله را مخفی کرد،و پس از این که پیامبر (ص) از توده مردم و اهل مکه آسوده شد،او را نزد پیامبر آورد و برایش امان خواست،پیامبر (ص) پس از سکوت طولانی فرمود:«آری .وقتی که عثمان از نزد پیامبر برگشت،رسول خدا به اصحابی که در اطرافش بودند فرمود:من سکوت اختیار کردم تا یکی از شما بلند شود و گردن او را بزند.یکی از انصار عرض کرد یا رسول الله چرا به من اشاره نفرمودید؟پیامبر (ص) فرمود: «هیچ گاه پیامبر اشاره به قتل کسی نمی کند» (12) .
اما عراق دو شهر مهم داشت:یکی کوفه و دیگری بصره،هنگامی که عمر از دنیا رفت،مغیرة بن شعبه ثقفی والی کوفه بود و پیش از او سعد بن ابی وقاص همان کسی که عمر او را عضو شورا قرار داد،آن سمت را داشت.هنگامی که عثمان به خلافت رسید مغیره را بر کنار کرد و از باب انجام توصیه عمر،سعد را دوباره به مقام خود برگرداند و سعد این صحابی بزرگ بیش از یک سال در حکومت نماند که عثمان او را بر کنار ساخت و به جای او برادر مادری و پسر عموی پدرش،ولید بن عقبة بن ابی معیط اموی را تعیین کرد.
ولید پس از سال حدیبیه اسلام آورد و پیامبر (ص) او را به منظور جمع آوری صدقات به میان قبیله بنی المصطلق فرستاد;وقتی مردم از آمدن ولید اطلاع یافتند،سوار بر مرکبها شدند تا از او استقبال کنند و چون او از سواره آمدن ایشان آگاه شد،از آنان ترسید و پیش از دیدن مردم آن جا،نزد پیغمبر برگشت و
به عرض رساند که آنان می خواسته اند او را بکشند. مسلمانان به اعتماد گفته ولید آماده مبارزه با ایشان شدند،بنی مصطلق خدمت پیامبر (ص) آمدند و به حضرتش عرض کردند که ایشان برای احترام ولید بیرون شده بودند نه برای کشتن و یا جلوگیری از آمدن او،و در مورد ولید و بنی مصطلق وحی نازل شد،و مؤمنان را از اعتماد به گفته ولید و مانند او نهی کرد به این دلیل که او فاسق است و نباید به گفته فاسق اعتماد ورزید.ما،در سوره حجرات (49) فرموده خدای متعال را می خوانیم:
«هان ای کسانی که ایمان آورده اید!اگر فاسقی برای شما خبر آورد،تحقیق کنید تا مبادا ندانسته به گروهی بی گناه حمله کنید و آن گاه که اطلاع یافتید از کرده خود پشیمان شوید و بدانید که پیامبر خدا (ص) در میان شماست باید از فرمان او اطاعت کنید و اگر او در بسیاری از امور از شما پیروی کند،خود شما به تنگ می آیید و لیکن خداوند ایمان را مورد علاقه شما قرار داد و دلهایتان را بدان زینت بخشید و کفر،فسق و عصیان را مورد نفرت شما قرار داد.و همان مؤمنانند هدایت کنندگان (13) .
به نظر می رسد که ولید بقیه عمرش را در همان جاهلیت سپری ساخته باشد.او در زمان استانداریش پنج سال در کوفه مانده بود و دسته ای از مردم به باده نوشی او شهادت دادند.آن گاه،ولید حد خورد و خلیفه مجبور به عزل او شد.این وضع ولید چیزی نبود که از مسلمانان پوشیده بماند،بخصوص آن گاه که درباره فسق او آیه قرآن نازل شد.هنگامی که او به جای سعد بن ابی وقاص آمد،سعد به او گفت:
«آیا تو پس از ما عاقل شده ای،یا ما
پس از تو احمق و نادان شده ایم؟[که تو به جای من آمده ای].ولید در جواب گفت:«ملول و تنگدل مباش ای ابو اسحاق!هیچ-کدام از اینها اتفاق نیفتاده است.این مملکت و ملکداری است که گروهی آن را به عنوان نهار می خورند و گروه دیگر به صورت شام میل می کنند».[کنایه از دست بدست شدن ریاست و حکومت دنیا].سعد گفت:«من این طور می بینم که شما حکومت را از آن خود کرده اید».عبد الله بن مسعود نیز به ولید گفت:من نمی دانم که تو پس از ما شایسته شده ای یا مردم دچار فساد شده اند[که تو باید فرمانده آنان شوی] (14) ؟
از این گذشته،ناگزیر شدن خلیفه به عزل ولید،به علت حد شرعی خوردن و رسوایی کارش، خلیفه را بدین اندیشه وا نداشت که والی قرار دادن این ولید به جای سعد بن وقاص،صحابی بزرگ،از بزرگترین اشتباهها است و حق می بود که،به جای ولید همانند سعد و یا صحابی دیگری چون عمار یاسر و یا عبد الله بن مسعود را،که از شهرت دینی برخوردار بودند،تعیین می کرد.نه تنها خلیفه هیچ یک از این کارها را نکرد،بلکه کس دیگری از خاندان اموی،یعنی سعید بن عاص را به استانداری کوفه فرستاد.اگر چه این سعید سابقه بدی چون ولید نداشت، ولی جوانی از جوانهای بنی امیه بود.ولایت او برای مردم کوفه پیام آور اطمینان و اعتماد نبود و وضع پریشان آن شهر را سر و سامانی نداد.سیل رویدادهای ناگوار در روزگار فرمانروایی سعید را خواهیم دید.
اما بصره،شهر دیگر عراق;هنگامی که عمر از دنیا رفت،ابو موسی اشعری استاندار آن جا بود. در ایام خلافت عثمان نیز سه یا پنج سال در آن جا حکومت کرد،تا این که روزی جمعی از مردم کوفه نزد خلیفه آمدند
و از سوء استفاده ابو موسی از اموال مسلمانان شکایت کردند.ابو موسی از خوبان اصحاب به شمار نمی آمد.عمر،قبلا او را به سودجویی از حساب مسلمانان متهم کرده بود.دستور داد مازاد بر اموالش را به بیت المال برگردانند،از آنجا که خلیفه دوم او را زیاد دوست می داشت،دوباره او را سر کار برگردانید.از خلیفه سوم این انتظار می رفت که در مورد شکایت مردم بصره تحقیق کند و به جای ابو موسی فرد بهتری از اصحاب پیامبر (ص) را به بصره بفرستد.و لیکن خلیفه سوم هیچ یک از این کارها را نکرد.و تنها به حرف شاکیان،او را عزل کرد،پس از برکناری ابو موسی جوانی از جوانان بنی امیه را به نام عبد الله بن عامر استاندار بصره کرد.
به این ترتیب،هر سه ناحیه بزرگ;شام،عراق و مصر در خلال نخستین سالهای خلافت عثمان به صورتی در آمد که هیچ کدام استانداری نداشت که از مصاحبت پیامبر و یا از سابقه ای در اسلام برخوردار بوده باشند.تمام استانداران از بنی امیه و همه آنان از طلقا[کسانی که در فتح مکه به نحوی مورد عفو قرار گرفته بودند]و یا فرزندان ایشان بودند.در میان آنان کسی بود که درباره فسق او آیه قرآن نازل شد.و نیز کسی بود که پیامبر (ص) ریختن خون او را مباح شمرده بود،اینها همه می توانست قابل تحمل باشد،در صورتی که خلیفه ای که در مدینه بر جایگاه پیامبر (ص) نشسته بود مطابق با مشورت اصحاب خالص پیامبر (ص) و یا مطابق آنچه ملهم از سابقه او و مصاحبت با پیامبر (ص) و تقوای وی بود،عمل می کرد.و لیکن هیچ کدام از این ها به عمل در نیامد.مشاور و وزیر خلیفه شخص دیگری از
امویان به نام مروان فرزند حکم شد که پیامبر (ص) به علت ناپاکی و اذیت نسبت به خویش او را طرد کرد و آمدن به مدینه را بر او حرام ساخت.مروان خود از پدرش حکم بهتر نبود.حوادث بعدی ثابت کرد که عثمان تنها به نام،خلیفه بود و در عمل مروان خلافت می کرد.
بدین سان،قدرت اسلام به دست جوانانی از بنی امیه افتاد که از نظر اخلاقی و طرز تفکر-پیش از این که ماکیاول به دنیا بیاید-خود،ماکیاول (15) بودند و از به کار بردن هیچ نوع وسیله ای در راه رسیدن به هدف خویش،کوتاهی نمی کردند.در حقیقت،خلافت،به تمام معنا، یک سلطنت اموی گردید.
لازم به یادآوری است که رسیدن بنی امیه به هدفشان یعنی استیلا بر قدرت اسلامی و نگهداری آن در خاندان خویش اقتضا می کرد که در میان مردمی که تحت حکومت ایشان بودند،تبلیغات به نفع قریش را گسترش دهند و به آنان بگویند که امویان سروران قریشند و تا سر حد امکان ایشان را از یادآوری فضایل صاحبان فضیلت و اصحاب سابقه دار خاموش باز دارند و آنان را از یاد اهل بیت و فضیلت و قرابتشان با پیامبر (ص) و بخصوص از یاد علی و امتیازهای آن بزرگوار،هر چه بیشتر دور نگاه دارند.آنان چنین کارهایی می کردند.و شاید نزد توده نادان جامعه،که اکثریت را تشکیل می داد،دم از خویشاوندی با پیامبر (ص) می زدند،و آنان را از دشمنی با آن حضرت و اهل بیتش بر حذر می داشتند!
روزی در مدینه معاویه،عمار بن یاسر را دید و به او گفت:«در شام صد هزار مرد سواره وجود دارد که همگی حقوق بگیرند به علاوه فرزندان و نوکران آنها که از حقوق مشابهی برخوردارند،نه علی را می شناسند و
نه خویشاوندی او را با پیامبر (ص) ،نه عمار و نه سابقه او را در اسلام و نه زبیر و مصاحبت او را با پیامبر (ص) » (16) .جندب بن عبد الله ازدی خواست راجع به فضیلت علی (ع) برای مردم کوفه سخن بگوید.داستان را به ولید بن عقبه والی کوفه گفتند.ولید دستور داد تا او را به زندان اندازند و او را آزاد نکرد تا این که بعضی از دوستان همفکرش واسطه شدند (17) .
قریش در جامعه اسلامی طبقه ای عالی و ممتاز شد،و بنی امیه طبقه ای بالاتر از قریش.و چرا نشود؟که فرمانروایان و حاکمان جهان اسلام بودند و خلیفه مسلمانان از آنان بود،و خلیفه هم سخت به آنان دلبستگی داشت.
اگر بخواهیم درباره شدت روز افزون نفوذ بنی امیه در دوران خلافت خلیفه سوم گفتگو کنیم، بهتر است پایان ماجرای شورا را به یاد آوریم،آن جا که عبد الرحمان بن عوف بیعت را بر علی بن ابی طالب (ع) و عثمان بن عفان عرضه کرد.البته بر هر دو شخص مشروط به دو شرط بیعت را عرضه کرد: (1) عمل به کتاب خدا و سنت پیامبر خدا (ص) . (2) عمل بر طبق سیره شیخین.علی بازنده خلافت شد چون شرط دوم را نپذیرفت.و عثمان چون هر دو شرط را قبول کرد،حایز مقام خلافت شد.بیعت میان او و مسلمانان بر این پایه منعقد شد،که او به آن دو شرط عمل کند و مسلمانان هم اگر او درست عمل کرد از اطاعت او دریغ نورزند.اکنون باید ببینیم که عثمان به آنچه وعده داده بود عمل کرد یا نه؟
هیچ کدام از شیخین کسی از خویشاوندان خود را فرماندار شهری از شهرهای مسلمانان
نکرد.اما عثمان خویشاوندان خود،خاندان امیه را والی همه شهرهای بزرگ قرار داد.آیا این کار مخالفت با روش شیخین بوده است یا نه؟خلیفه سوم این عمل را به عنوان یک مخالفت قبول نداشت.او برای این منظور استدلال می کرد که عمر هم معاویه و امثال او،مانند عمرو بن عاص و مغیرة بن شعبه را والی کرد و کارگزاران خویش را ازمیان اصحاب ممتاز پیامبر (ص) انتخاب نکرد.نیز خلیفه این حق را داشت که بگوید،عمر،ولید بن عقبه را به گردآوری صدقات سرزمین تمام جزیره گماشت.و احتمالا ابن ابی سرح را نیز به همکاری با او گمارد البته خلیفه سوم حق گفتن این حرف را داشت،ولی افرادی را که عمر والی قرار داده بود از خویشان وی نبودند،در صورتی که عثمان،خویشاوندانش را به کار گمارد،و بر آنچه عمر انجام داده بود،چیزی هم افزود.چرا که در واگذاری اختیارات حکومت به ایشان راه افراط در پیش گرفت بحدی که جهان اسلام تحت نفوذ آنان در آمد.
آری،می توان گفت که عثمان با حاکم قرار دادن خویشان خود افراط می کند ولی با سیره شیخین مخالفت نکرده است زیرا نفوذ بنی امیه تا حدی در زمان عمر شروع شد و رشد کرد. طبیعی بود که آن نفوذ به حکم طول مدت و عضویت عثمان در خاندان بنی امیه در دوران خلافت عثمان سیر صعودی پیدا کند.اگر عمر می خواست نفوذ بنی امیه در دولت اسلامی زیاد نشود باید بنی امیه را از مراکز قدرت دور نگه می داشت و شورا را به شکلی طرح می کرد که منجر به خلافت عثمان نشود،چرا که بخوبی از علاقه شدید عثمان به خاندان ابی معیط و بنی امیه آگاه بود.آری،ممکن است بگوییم سیاست عثمان در تعیین
حاکم با سیاست سلف خود هماهنگ بود.و لیکن آنچه که واضح است این است که سیاست مالی عثمان با سیره شیخین،هماهنگی نداشت.
از بدیهیات تاریخ اسلام است که شیخین در نوعی از زندگی به سر بردند که با خشونت و سختی فراوانی همراه بود.خانواده های ایشان نیز در سایه آنان همان گونه زندگی کردند،عمر وقتی که از مردم می خواست کاری را انجام دهند،از خاندان خودش نیز توقع داشت در اطاعت امر وی الگوی دیگر مردمان باشند و آنان نیز به همان شیوه رفتار می کردند.اما خلیفه سوم،با رفاه و خوشی زندگی می کرد و بر خویشاوندانش از مال و ثروت بیش از آنچه برای خود و خانواده اش صرف می کرد،ارزانی می داشت،او میان خویشاوندان خود و سایر مسلمانان با بخششهای کلان تبعیض قائل می شد،در صورتی که ایشان در دیانت پائینتر از دیگر مسلمانان بودند و مصاحبت پیامبر را کمتر درک کرده بودند و به اسلام کمتر دلبستگی داشتند.
بلاذری در کتاب خود (انساب الاشراف-ج 4 ص 28-) نقل می کند که عثمان به عمویش-حکم بن ابی العاص پس از این که او را به مدینه آورد سیصد هزار درهم (حدود سیصد هزار دلار) داد.در صورتی که این شخص (حکم) کسی بود که در زمان جاهلیت پیامبر (ص) را بسیار می آزرد.حکم پس از فتح مکه به مدینه آمد و اسلام آورد.و اسلام آوردنش جز ریاکاری و دورویی و برای حفظ جان خود،نبود.او بود که پیوسته رسول خدا را می آزرد و حرکات آن بزرگوار را از روی مسخره تقلید می کرد.روزی پیامبر (ص) در یکی از اتاقهای خود نشسته بود و بر حکم اشراف داشت.پیامبر او را دید و خشمناک از اتاقش بیرون آمد و چون او را
شناخت فرمود:«آیا کسی نیست که مرا در برابر این قورباغه نفرین شده یاری کند»؟آن گاه او را با خانواده اش از مدینه بیرون کرد و فرمود:«او و فرزندانش نباید با من در یک جا ساکن شوند و همه ایشان را به طائف تبعید کرد.اجازه اقامت مجدد حکم،در مدینه-پس از این که پیامبر (ص) او را تبعید ساخت-به تنهایی مخالفت با پیامبر (ص) و سیره شیخین بود،زیرا، شیخین با وجود وساطت عثمان این کار را نکردند.
عثمان به برادر رضاعیش عبد الله بن سعد بن ابی سرح یک پنجم غنایم نخستین جنگ را که عبد الله آن را در شمال افریقا رهبری کرده بود،بخشید.خمس غنایم جنگ دوم را مروان بن حکم به پانصد هزار دینار خرید (بالغ بر حدود پنج میلیون دلار) و خلیفه تمام این مبلغ کلان را به او بخشید (18) .
خلیفه به خالد بن عبد الله بن اسید اموی-که در راس گروهی به دیدن عثمان آمده بود-سی صد هزار درهم داد.و فرمان داد به هر یک از اعضای آن گروه مبلغ یک صد هزار درهم، رداخت شود،وقتی که خزینه دار بیت المال-عبد الله بن ارقم-به دلیل زیادی مبلغ از پرداخت آن خودداری کرد،خلیفه به وی گفت:«تو را چه به این کارها؟تو خزینه داری بیش نیستی . عبد الله در جواب گفت:«من خود را خزینه دار شخص شما نمی بینم،بلکه خزینه دار شخصی شما یکی از غلامان شماست،من خود را خزینه دار مسلمانان می دانم و آن گاه کلیدهای بیت المال را آورد و به عنوان استعفای از شغلش به منبر پیامبر (ص) آویخت.پس از استعفای عبد الله بن ارقم خلیفه سوم دستور داد سیصد هزار درهم به او بدهند،او به دلیل زهد و
پرهیزش قبول نکرد.خلیفه به سعید ابن عاص صد هزار درهم داد،و سه یا چهار تن از دخترانش را به ازدواج مردانی از قریش در آورد و به هر یک از آنان صد هزار دینار مرحمت کرد.خلیفه سوم به پسر عمویش،حارث بن حکم،سیصد هزار درهم عطا کرد و او را برای گردآوری مالیات روانه قبیله قضاعه کرد.و هنگامی که صدقات را آورد،همه را به او بخشید (19) .
نباید فراموش کنیم که ابو سفیان،بزرگ امویان،که در مکه (20) اسلام آورد،و هنگامی که مسلمانان در حنین به هزیمت رفتند دشنام داد و گفت:«فرار ایشان تا ساحل دریا ادامه دارد». او کسی است که قبر حمزه را-پس از بیعت با عثمان-با لگد زد و گفت:«ای ابو عماره!آن حکومتی که برایش،شمشیر کشیدیم،اکنون بازیچه دست غلامان ما شده است .این پیرمرد هم از بخششهای عثمان برخوردار بود.خلیفه به او دویست هزار درهم داد.خلیفه از اراضی عمومی،بخشهای بزرگی را به بنی امیه اختصاص داد.از جمله اراضی که به خویشاوندانش داد زمین فدک،ملک خاص پیامبر (ص) بود زیرا فدک از جمله اراضی بود که به وسیله جنگ و جهاد گرفته نشده بود.و سهم الارثی بود،که فاطمه زهرا (ع) دختر رسول خدا (ص) وارث آن می شد.ابو بکر روایتی،از پیامبر نقل کرد که فرموده است:«ما گروه پیامبران چیزی به ارث نمی گذاریم.آنچه از ما باز ماند صدقه است:فقط خاندان پیامبر از آن مال می توانند استفاده کنند.»،ابو بکر نگذاشت که فاطمه (ع) وارث فدک گردد.روایت کرده اند که فاطمه ادعا کرد که پیامبر (ص) فدک را به اوبخشیده است.خلیفه اول به شاهدانی که فاطمه آورده بود قانع نشد.پیامبر (ص) از فدک،انفاق می کرد و از مال فدک به خردسالان بنی
هاشم مستمری می داد و وسیله ازدواج زن و مردشان را فراهم می کرد.به همین ترتیب ابو بکر و بعد هم عمر رفتار می کردند.چون خلافت به عثمان رسید فدک را به مروان بخشید.
از شگفتیها این که عثمان به مروان،که خود و پدرش هر دو،مطرود رسول خدا بودند،چیزی را می بخشد که ما ترک آن حضرت برای دخترش و یا برای صرف درآمد آن به اهل بیتش می باشد.
با آوردن این مطلب نمی خواهیم خلیفه را محاکمه کنیم و یا به سود و زیان او حکم دهیم.کار او با خداست.و نیز نمی خواهیم بگوییم که تنها عثمان نسبت به اموال مسلمانان به سیره شیخین عمل نکرد.او معتقد بود که حق دارد از اموال مسلمانان هر چه می خواهد انفاق کند. او پیشوای مسلمانان است و حق دارد هر گونه که می خواهد در اموال مسلمانان دخل و تصرف کند.این شیوه،با روش عمر،که از کارگزارانش بسختی حساب می کشید،تفاوتی آشکار دارد.اگر کسی از کارگزاران عمر به سود خود برداشتی می کرد،مورد مؤاخذه قرار می گرفت،و از او می پرسید:از کجا آورده ای؟و مازاد اموال آنها را به بیت المال برمی گرداند.
«خلیفه دوم ابو هریره-صحابی معروف-را به فرمانداری بحرین گماشت،به خلیفه خبر دادند که وی در رفاه به سر می برد.عمر او را احضار کرد و گفت:مگر یادت رفته است وقتی که تو را عامل بحرین کردم پا برهنه بودی و کفش به پایت نبود؟اکنون به من اطلاع داده اند که چندین اسب به هزار و ششصد دینار خریده ای.ابو هریره در جواب گفت:من چند اسب داشتم و آنها باردار شدند.عمر گفت:یا اضافه را بیاور و یا حقوق و هزینه ات را نگاه می دارم وقتی ابو هریره به او گفت آن کار را نمی توانی بکنی،خلیفه در جواب او
گفت:آری،به خدا قسم،پشتت را[به ضرب تازیانه]می آزارم.آن گاه،عمر با تازیانه به طرف ابو هریره رفت و آن قدر به پشت او زد تا خون جاری شد،و بعد گفت:اموال را حاضر کن!چون ابو هریره آن اموال را حاضر کرد،به خلیفه گفت:به حساب خدا آنها را ضبط کن.عمر در جواب گفت:آن در صورتی بود که از راه حلال به دست آورده بودی و با میل خود می پرداختی.هان!به خدا سوگند امیمه (مصغر امامه، نام زنی) از تو انتظار نداشت که اموال هجر (نام شهر و ناحیه ای است) ،یمامه و دورترین ناحیه بحرین را برای خودت-و نه برای خدا و مسلمانان-جمع آوری کنی و درباره تو بیش از خر چرانی امید نداشت (21) .
این روش دقیق مالی کجا و روش عثمان-که به خویشاوندانش صدها هزار و میلیونها می بخشید و هیچ مشکلی هم احساس نمی کرد-کجا؟بخششهای خلیفه منحصر به خویشاوندانش نبود،عطایای او به دیگر افراد نیز می رسید تنها به دلیل این که آنان دوستدار وی بودند،مانند زید بن ثابت انصاری که به صد هزار درهم از عطایای خلیفه نایل آمد،و یا به افرادی بخشش می کرد تا محبت آنان را جلب کند و از خشم و غضب ایشان در امان باشد، برای نمونه،به زبیر ششصد هزار درهم و به طلحة بن عبید الله دویست هزار درهم داد.این هر دو در شورایی که عثمان را به مقام خلافت رساند،عضویت یافته بودند (22) .
هیچ کدام از این دو صحابی نیازی به آن مال نداشتند.و خود از ثروتمندان و زمینداران بزرگ بودند که املاک زیاد و مال التجاره فراوان داشتند.این هر دو دارای اموال منقول و غیر منقول بسیاری بودند.از مطالب قابل ملاحظه این است که اهل بیت
پیامبر (ص) از بخششهای خلیفه برخوردار نبودند،با این که قرآن،به خاطر خویشاوندی با پیامبر بزرگوار،برای ایشان یک پنجم از غنایم جنگی را (حداقل) واجب دانسته است.
البته طبیعی بود که کارگزاران خلیفه هم به او اقتدا کنند و در اموال مسلمانان بدون هیچ مشکلی به دخل و تصرف پردازند.نقل کرده اند که ولید بن عقبه،به هنگام استانداری کوفه،از بیت المال وامی گرفت.چون مدت وام سر آمد،عبد الله بن مسعود مطالبه باز پرداخت آن را کرد.ابن مسعود هنوز مسؤولیت بیت المال را بر عهده داشت.ولید از باز پرداخت وام خویش خودداری می کرد.هنگامی که ابن مسعود در مقابل ولید پافشاری کرد،او به خلیفه شکایت برد، آن گاه خلیفه به ابن مسعود نوشت:
«تو برای ما خزانه داری بیش نیستی،پس،حق نداری در مورد آنچه ولید از بیت المال دریافت کرده است متعرض او شوی...»البته این موضعگیری خلیفه،ابن مسعود را ناراحت کرد و کلیدهای بیت المال را به عنوان استعفا جلو خلیفه انداخت (23) .
اگر در کوفه،کسی بود که رو در روی ولید می ایستاد،در مورد مطالبه مالی که او از بیت المال دریافت کرده بود و لازم می شد،جریان به خلیفه گزارش شود،تا خلیفه،ابن مسعود را وادار به خودداری از مطالبه مالی کند که ولید از بیت المال به وام گرفته است،داستان در شام جور دیگری و متفاوت با کوفه بوده است.معاویه در آن جا فرمانروای مطلق بود.او مانند قیصرهای روم زندگی می کرد و بی آن که کسی ناظر و شاهد کار او باشد،به عنوان دارایی شخصی خویش،در اموال شام دخل و تصرف می کرد.براستی که معاویه آنچه از داراییهای مسلمانان در اختیار داشت،برای خریدن دلها و افزایش یاران و خوشنودی رؤسای قبایل و صاحبان نفوذ،به خدمت
گرفته بود.و تردیدی نبود که او خود را آماده می کرد تا پس از عثمان سلطنت اسلام را به دست گیرد و روزگار هم به او مهلت داد تا آمادگی این کار را پیدا کند.
در حقیقت،معاویه از همان زمان عمر برای دستیابی به هدفهای مورد نظر خود،در حال آماده شدن بود.البته خودخواهی و ولخرجی او برای شخص عمر-موقعی که خلیفه به جبهه سوریه رفته بود،روشن شد و آن عمل وی موجب خشم خلیفه شد،و لیکن او خلیفه را به این دلیل که همسایه کشور روم است به درستی راه و روش خود قانع ساخت.از عجایب این که خلیفه،ابو هریره را برای هزار و ششصد دینار مورد مؤاخذه قرار می دهد،ولی تاریخ نقل نکرده است که روزی عمر از معاویه پرسیده باشد:این همه ثروت را از کجا آوردی؟معاویه تنها استانداری نبود که اموال مسلمانان را در راه خریدن دلها و افزودن بر خیل یاران خویش به کار می برد. دیگر فرمانداران عثمان نیز،در حد قدرت و کمی بازرسان و انتقاد گرانشان،برابر همان راه و روش رفتار می کردند.همه آنان می کوشیدند تا با حاتم بخشی و دست و پا کردن دوستان و یاورانی چند به یک هدف برسند،و آن هدف تبدیل خلافت به سلطنت استبدادی و تغییر جهان اسلام به مملکت اموی بود،که سلطنت آن مملکت نسل به نسل برایشان باقی بماند.
این سیاست مالی رفاه طلبانه ای که خلیفه و فرمانروایان او برابر آن روش حرکت می کردند نتایجی چند در پی داشت،از جمله:
رشد طبقه سرمایه دار در جامعه اسلامی:طبیعی بود که ثروتهای اشخاص بهره مند که از بخشایش خلیفه و فرماندارانش برخوردار می شدند روز بروز افزایش یابد و این اموال را در راه به دست آوردن
سودهایی مستمر از خرید ملک و تجارت به کار برند.شماری از اصحاب بودند که در ایام عمر از بخشش بیشتری برخوردار بودند،که با این فزونی دریافتی خود،سرمایه دار شدند.این انتظار می رفت با گذشت زمان این ثروتها رشد کند.هنگامی که عثمان،ممنوعیتی را که عمر در مورد اقامت آن اصحاب در خارج مدینه قایل شده بود،بر طرف ساخت،درهای جدیدی برای ثروتمندانشان باز کرد تا بر ثروتشان بیفزایند.آنان خانه ها و باغها،و چیزهای دیگر در عراق و نواحی دیگر خریداری کردند.البته خلیفه تعدادی از تیولهای عمومی حجاز و خارج حجاز را بخشید سپس تصمیم گرفت تا تسهیلاتی برای حجازیان مقیم خارج عراق، برای باز گرداندن ثروتهایشان به حجاز قایل شود;به این ترتیب که این افراد املاک دیگرشان را در عراق بفروشند و به جای آنها املاکی در حجاز و یمن بخرند (24) .این گونه داد و ستدهای آنان زیاد و ثروتشان انبوه و افزون شد.در میان اصحاب پیامبر (ص) و دیگران کسانی پیدا شدند که مالک میلیونها درهم بودند.ثروت زبیر حدود چهل میلیون (25) و ثروت طلحة بن عبید الله بالغ بر سی میلیون (26) و ثروت عبد الرحمان بن عوف مبلغی در حدود سی میلیون درهم بود (27) .
پیشتر گفتیم که مروان بن حکم در یک روز مبلغی معادل پنج میلیون درهم به دست آورد، وقتی که خمس غنایم افریقا را به نیم میلیون دینار خرید و سپس خلیفه سوم تمام آن مبلغ را به وی بخشید.
افزایش فشار اقتصادی بر ملتهای مغلوبی بود که جزیه می پرداختند.سخاوت خلیفه و فرماندارانش در اموال عمومی و بخششهای ایشان به افراد،احتیاج به سیلی از ثروت داشت که مالیاتهای گرفته شده از زمینها (خراج)
و افراد (مالیات سرانه) آن را کفاف نمی داد،مگر این که این مالیاتها افزایش یابد،مسائل بسیاری از این جهت ناشناخته است زیرا ملتهای مغلوب در آن زمان نه دخالت در امور سیاسی داشتند و نه فریادشان به گوش کسی می رسید.با همه اینها،گفتگوی خلیفه و عمرو بن عاص از گوشه ای از آن پرده بر می دارد.خلیفه به ابن عاص گفت:«ای عمرو!شتران شیرده پس از تو شیر فراوانی دادند.»عمرو در جواب او گفت:«آری،و تو بچه های شیرخوار آنها را کشتی (28) .مقصود خلیفه این است که اموالی که از خراجهای مصر برای او می آمد پس از عزل عمرو از حکومت مصر،زیاد شده است.و قصد عمرو از جوابی که داد، این بود که افزایش اموالی که از آن شهرها به جانب وی می آمد نتیجه تعیین مقدار بیشتری از جزیه بر مردم آن شهرهاست.و آن عمل ویرانی شهرها را در پی خواهد داشت.
کمی پیشتر از این مخالفت اولیه ای را یادآور شدیم که با آغاز خلافت عثمان شروع شد و قهرمانان مخالفت دو شخصیت از صحابه برجسته بودند که هیچ گونه هدف سیاسی و یا طمع مالی نداشتند.آن دو تن عمار بن یاسر و مقداد بن اسود بودند.مخالفت آنان در نخستین سالهای خلافت عثمان آرام بود زیرا که یاورانی نداشتند و پاره ای از حوادثی که انتظار روی دادنش را در آینده داشتند پس از آن سالهای نخستین اتفاق افتاد.حوادث پی در پی مستقیما منجر به فزونی شمار مخالفان شد.از جمله این مخالفان کسانی بودند که با داشتن انگیزه دینی مخالفت می کردند و دیگرانی بودند که انگیزه سیاسی داشتند و گروهی دیگر با هر دو انگیزه.
مخالفت عبد الرحمان:عبد الرحمان بن عوف سرپرست بیعت شورا تقریبا
از جمله مخالفان اولیه بود،زیرا برای او زشت و ناپسند بود که برگزیده وی یعنی عثمان به راهی رود که مخالف راه و روش شیخین باشد آن هم پس از این که او و همه مسلمانان به شرط پیروی از روش شیخین با عثمان بیعت کرده بودند.تردیدی نیست که تعدادی از صحابه به عبد الرحمان پرخاش کردند و او را مسؤول سیاست خلیفه سوم در اموال دولت و در سوار کردن بنی امیه به گردن مردم مسلمان و دور ساختن علی (ع) از مقام خلافت،دانستند،در صورتی که اگر علی (ع) عهده دار خلافت بود هر آینه مسلمانان را به راهی روشن هدایت می کرد.طبیعی بود که عبد الرحمان به عنوان ادای یک وظیفه و برای رفع مسؤولیت خود،به عثمان اعتراض کند.
می گویند که عثمان از شتران زکات به یکی از قضات که عموی وی بود،بخشید.چون قضیه به گوش عبد الرحمان رسید یکی از اصحاب پیامبر (ص) را طلبید و فرستاد تا آن شتر را باز پس گرفتند و میان مردم تقسیم کردند و عثمان سکوت اختیار کرد و بر او خرده نگرفت.این نخستین گستاخی در مقابل قدرت خلیفه بود.
البته عبد الرحمان می خواست که شخص مورد انتخابش را به روش شیخین برگرداند اما موفق نشد و از مدینه کوچ کرد و هیچ گاه با خلیفه صحبت نکرد،تا این که اجلش فرا رسید. عبد الرحمان سه سال پیش از عثمان وفات یافت.نقل کرده اند که وی اصحاب پیامبر (ص) را تشجیع می کرد تا پیش از آن که تمام مردم سر به شورش بردارند،وی را مؤاخذه و مجازات کنند.حتی روایت کرده اند که او یک بار به امام علی (ع) گفت اگر خواستی شمشیر خود برگیر و
من هم شمشیرم را برمی دارم تا با او بجنگیم (29) .طبیعی بود که امام (ع) به چنین درخواستی پاسخ مثبت ندهد.
اگر رویدادهای شورا در خاطره عبد الرحمان باقی مانده بود،بی تردید او را به یاد خوابی می انداخت که در خلال روزهای شورا دیده بود آن گاه که در خواب باغی سر سبز پر از گیاه را دید،شتر نری وارد آن جا شد که بهتر از او را ندیده بود.آن شتر چون تیری گذشت،به طرف چیزی میل نکرد تا تمام باغ را طی کرد.در پی او دو شتر دیگر وارد باغ شدند که پا در جای پای اولی گذاردند،و به چیزی اظهار تمایل نکردند.پس از آن شتر چهارمی آمد و افتاد میان باغ به چریدن و بلعیدن.آن روز عبد الرحمان خوابش را به این تعبیر کرد که چهارمین شتر همان خلیفه سوم است که در آینده نزدیک از راه پیامبر (ص) و دو صحابه او منحرف خواهد شد.آن روز عبد الرحمان گفته بود که خلافت را بر خود نمی پسندد،مبادا آن شتر چهارم بشود. اگر آن خواب به خاطرش می آمد،متوجه می شد که به هشدارها و زنگ خطری که در آن رؤیا بود گوش نکرده است.او می توانست کسی که باغ را رها کرد انتخاب کند و کسی را که به خلافت برگزید،وانهد.اگر عبد الرحمان علی (ع) را ولی امر خلافت قرار داده بود بی گمان مسلمانان از تمامی آن حوادث مصون می ماندند.و از چیزهای شگفت تشابه خواب عبد الرحمان با رؤیای عمر بود.خلیفه دوم،هنگامی که در بستر مرگ بود گفت که در حال بی هوشی مردی را مشاهده کرده است که وارد باغی شد و شروع به چیدن همه نوع میوه رسیده
و تر و تازه کرد و آنها را به خود می چسباند و زیر خودش قرار می داد،همان گونه که رؤیای این دو مرد با هم شباهت دارد.عمل آن دو نیز شبیه هم است،زیرا هر دوی آنها کسی را انتخاب کردند که می چید و چون شتر می بلعید.
شاید مهاجرت عبد الرحمان به خاطر عثمان او را به سر عقل آورد که با راهی که عثمان پیمود،خلافت در میان بنی امیه ریشه خواهد دوانید و در آن میان او امیدوار بود که عثمان خلافت را،پس از مرگ خویش به پاداش انتخاب شدنش به دست او،به وی باز گرداند.علی (ع) هم به او گفته بود:«به خدا قسم تو عثمان را به خلافت نرساندی،مگر این که خلافت را به تو باز گرداند...»خداوند میان شما عطر شوم خواهد افشاند (میان شما فاصله خواهد انداخت) و دعای علی (ع) البته مستجاب شد.
دو تن دیگر از اصحاب برجسته پیامبر (ص) به جبهه مخالفت با عثمان پیوستند آن دو تن عبارت بودند از طلحه و زبیر.البته از آن دو تن مخالفت زبیر،خشونت کمتری داشت.تصور نمی کنم که آن دو تن به سبب این که خلیفه اموال مسلمانان را به خویشانش می بخشید با وی مخالفت کرده باشند،زیرا هر یک از آن دو از الطاف شایان خلیفه بهره مند شده بودند. سهم زبیر ششصد هزار و سهم طلحه دویست هزار بود.و آن دو کاری نداشتند که بخششهای خلیفه را به خویشاوندانش حرام بدانند چرا که آن بخششها را برای خود حلال می دانستند. فکر می کنم هر کدام از آن دو مرد امیدوار بودند پس از عثمان به خلافت برسند.آن دو،پس از این که عمر آنان را اعضای شورا قرار داد،میان اصحاب در
بالاترین جایگاه به حساب می آمدند. عضویت آن دو در شورا به این معنی بود که خلیفه آنان را برای خلافت مطرح کرده است.البته با کسب ثروتهای کلان بر اهمیت آنان در نزد خود و نزد بسیاری از مسلمانان افزوده شد زیرا، هر کدام از آن دو تن مالک دهها میلیون درهم،بودند.طلحه پشتیبانانی در بصره،و زبیر یارانی در کوفه داشت.
هر دوی آنها نسبت به عثمان بطور فراوان ابراز دوستی خالصانه و علاقه مندی می کردند و هر یک آرزو می کرد که خلیفه پس از مرگ خلافت را به وی واگذارد.و او به روشی ساده و آرام به خلافت رسد.پس،چه عاملی در کار بود که آن دو را به مخالفت با عثمان و تحریک علیه وی واداشت؟به نظر من،علت مخالفت ایشان بر باد رفتن آرمان و آرزوی آنان در رسیدن به خلافت از سوی عثمان بود،زیرا نیرو،توان و قدرت و تسلط بنی امیه بر سراسر کشور اسلامی این خاندان را نیرومندترین مزاحمان خلافت قرار داد.معاویه کسی نبود که بگذارد خلافت از دست بنی امیه خارج شود.هر چه مدت خلافت عثمان به درازا می کشید قدرت معاویه افزونتر می شد.برای این دو صحابی به وضوح روشن شد که خلیفه با نظر مروان و با معاویه مخالفت نمی ورزد و این دو نفر هم جز درخواست جانشینی فردی از بنی امیه،هرگز توصیه دیگری نخواهند کرد.از رفتار توام با سکوت خلیفه و فرماندارانش تایید بقای خلافت در بنی امیه و انتقال آن از عثمان به معاویه پدیدار بود.این بود که طلحه و زبیر مخالفت خود را با عثمان علنی کردند.قریش در دور ساختن خلافت از اهل بیت پیامبر (ص) کوشید،تا خلافت در ایشان پا نگیرد،در نتیجه سایر قبایل قریش از
آن بی بهره بمانند.اکنون قریش پس از آن همه کوشش می دید که در گردابی بدتر از آنچه فرار می کرد،فرو افتاده است.در حقیقت،دید که خلافت به بنی امیه رسید،و هم اکنون ممکن است در میان ایشان برقرار بماند،در صورتی که آنان نه تنها اهل بیت پیامبر (ص) نیستند،بلکه دشمنان اهل بیتند.
ام المؤمنین،عایشه-همسر پیامبر (ص) -به جبهه مخالف پیوست،و ام المؤمنین دیگر-حفصه-نیز از او پیروی کرد.عایشه همواره به عثمان پرخاش می کرد که با سنت پیامبر خدا (ص) مخالفت ورزیده است.چه بسا عایشه گاهی جامه ای از جامه های پیامبر (ص) را نشان می داد و می گفت:هنوز جامه پیامبر کهنه نشده است و لکن عثمان سنت پیامبر خدا را کهنه کرده است.عایشه عثمان را (نعثل) می نامید.مورخان نقل می کنند که عایشه می گفت: «نعثل (30) را بکشید که او کافر شده است (31) .
به عقیده من انگیزه مخالفت او با خلیفه یک عامل سیاسی بود نه دینی،زیرا همو بعدها با علی (ع) مخالفت کرد در صورتی که علی (ع) از همه مردم بیشتر پیرو سنت پیامبر (ص) و علاقه مندترین فرد مسلمان به اسلام بود.عایشه در مخالفتش با برادر پیامبر (ص) [علی (ع) ] خشنتر بود تا مخالفت با عثمان،زیرا اعتراض وی به عثمان در این حد بود که او بعضی از اصحاب را کتک زده است،و در اموال مسلمانان بر خلاف سنت پیامبر (ص) دخل و تصرف کرده است.با همه اینها بعدها عایشه به همراهی طلحه و زبیر رهبری حمله لشکری را در بصره بر عهده گرفتند که قربانیانش به هزاران مسلمان رسید.کشتن مسلمانان نزد خدا مهمتر از زدن و یا گرفتن مال آنان است من اعتقاد دارم که انگیزه مخالفت ام المؤمنین با عثمان همان
انگیزه مخالفت طلحه و زبیر با خلیفه بوده است زیرا او مایل بود که خلافت به پسر عمویش طلحة بن عبید الله تیمی منتقل شود و اگر خلافت طلحه درست در نیامد به زبیر انتقال یابد که شوهر خواهرش اسماء است.
هر چه نفوذ طلحه در جبهه مخالفت با خلیفه بیشتر می شد،ام المؤمنین شادمانتر می شد طبری نقل کرده است که عایشه به ابن عباس گفت:«تو را به خدا سوگند می دهم که چون تو از عقل و درایت و زبان آوری برخورداری مبادا که طلحه را میان مردم تنها و ذلیل بگذاری، زیرا که چشمان مردم درباره عثمان باز شده است و آتشهای فتنه برای او مشتعل گشته است. و ایشان از شهرها برای امر مهمی که هم اکنون در وضع حادی قرار گرفته است آمده اند.و طلحه-آن گونه که به من اطلاع داده اند-افرادی را بر خزانه ها گمارده است و کلیدهای آنها را گرفته است.من گمان می برم که او-اگر خدا بخواهد-در خط پسر عمویش ابو بکر حرکت کند. »ابن عباس در جواب او گفت:ای مادر اگر برای آن مرد اتفاقی بیفتد،مردم پناه نخواهند برد، مگر به همرای ما (علی ع) .ام المؤمنین گفت:بس کن ای پسر عباس من نمی خواهم با تو بحث و جدل کنم (32) .من فکر می کنم که او با چشمهای طلحه و زبیر می نگریست و می دید که هر چه نفوذ امویان با میدان دادن عمر،بدانها گسترش می یابد،امید دستیابی هر یک از آن دو به خلافت ضعیفتر می شود.در حقیقت،او آشکارا می دید که خلیفه هیچ کاری بدون مشورت مروان و معاویه انجام نمی دهد و این دو نفر نیز هرگز به عثمان پیشنهاد جانشین شدن غیر اموی را نخواهند داد.عایشه نیز،بدان
جهت مانند طلحه و زبیر،اعتقاد داشت که پیش از این که عثمان زمام امور را به خلیفه اموی پس از خود بدهد،بایستی کار او را یکسره کرد.عایشه، همانند این دو صحابی (طلحه و زبیر) معتقد بود که سکوت در مقابل عثمان نوعی تایید امویان و کمک به ایشان در به چنگ آوردن خلافت و دست به دست کردن آن،میان خویش خواهد بود.
مخالف سیاسی دیگری وجود داشت که در خلافت طمع نمی ورزید.چون نه از سابقان در اسلام بود و نه از اعضای شورا،و نه دارای قدرتی و نفوذی تا او را در ردیف کسانی قرار دهد که به عالیترین مقام،چشم داشتند.آن شخص عمرو بن عاص بود.در حقیقت،مخالفت او به انگیزه نفع شخصی خود بود،زیرا او در زمان عمر والی مصر بود و آرزوی ماندن در مقام خود را داشت. اگر عثمان او را در مقام خود باقی گذاشته بود،مورد علاقه شدید او بود،و لیکن عثمان او را بر کنار ساخت و به جای او عبد الله بن سعد بن ابی سرح را تعیین کرد.عمرو عاص به مدینه بازگشت و منتظر فرصتی بود تا بر عثمان بشورد.
هنگامی که فرصت فرا رسید،او از بزرگترین محرکان علیه خلیفه بود.او تمام هوش و زیرکی خود را در شوراندن مردم علیه عثمان به کار برد.همین که عثمان کشته شد و معاویه به او وعده استانداری مصر را داد،به خونخواهان عثمان پیوست.
اگر اصحابی از قریش بودند که با عثمان مخالفت می کردند و به دلیل انگیزه سیاسی بر مخالفت خود شدت بخشیدند،اصحاب نیکوکاری هم که از قریش نبودند صدای مخالفتشان با سیاست عثمان بلند شد،بدون این که آرمانی دنیایی داشته باشند.
یکی از آن افراد،صحابی معروف ابوذر غفاری بود.نقل کرده اند وقتی که عثمان به مروان هر چه خواست بخشید،و به زید بن ثابت یکصد هزار درهم و به حارث بن حکم سی صد هزار درهم داد،ابوذر شروع به گفتن این سخن کرد:کافران را به عذابی دردناک هشدار بده و قول خدای متعال را تلاوت می کرد:«و کسانی که طلا و نقره را اندوخته می کنند و در راه خدا به مصرف نمی رسانند آنان را به عذابی دردناک بشارت ده.» (33) عثمان برای او پیغام فرستاد و او را از گفتن آن سخنان باز داشت.ابوذر در جواب گفت:ای عثمان!آیا مرا از خواندن قرآن و عیبجویی از کسی که امر خدا را ترک کرده است،باز می داری؟پس،به خدا سوگند اگر خدا را با خشم عثمان خوشنود سازم محبوب تر و بهتر است برای من از این که خدا را با خوشنودی او به خشم آورم.این سخن عثمان را خشمگین ساخت.البته برای عثمان حل مشکل ابوذر و سایر انتقاد گران آسان بود و خود ابوذر او را راهنمایی کرده بود،زیرا روزی به او گفت:به روش دو خلیفه رفتار کن تا کسی به تو خرده نگیرد،ولی خلیفه این نظر را نپسندید.و برای همین، تصمیم گرفت مشکل ابوذر را به عنوان یکی از معترضان با مجازات او چاره کند.به نظر می رسد که خلیفه حساب نکرده بود که چاره کردن مساله انتقاد فردی با اخلاص از راه شدت عمل،مشکلات خطرناکتری برای
او در پی خواهد داشت.برای خلیفه دشوار بود که مخالفان خود را که از قریش بودند مجازات کند،زیرا ایشان صاحب قدرت بودند.اما ابوذر و امثال او،با وجود سابقه اسلامی روشن خود،افرادی صاحب قدرت،و دارای اعوان و انصار و مال و ثروت نبودند.خلیفه برای هر یک مجازاتی تعیین کرد که با عمل آنان تناسبی نداشت.برای ابوذر مجازات تبعید از حجاز را اختیار کرد.این مجازات در قرآن برای کسانی است که با خدا و رسول بجنگند و در زمین فساد کنند.در صورتی که ابوذر از این دسته نبود،بلکه از افراد صالح و مصلحی بود که اعتراض آنها به خاطر نفس اعتراض نبود،بلکه به سبب علاقه به اصلاح و امر به معروف و نهی از منکر به انتقاد می پرداختند.ابوذر،نافرمانی خدا نکرده و دیگران را به قیام فرا نخوانده بود.یکی از منافقان از پیامبر (ص) انتقاد کرد و به او گفت:عدالت را رعایت کن!. پیامبر او را تبعید و مجازات نکرد بلکه به او فرمود:وای بر تو!اگر من عدالت نکنم،پس چه کسی عدالت می کند؟ابو بکر می گفت:تا از خدا اطاعت کنم از من اطاعت کنید و اگر من نافرمانی خدا کردم،آن گاه،اطاعت من بر شما روا نیست.عمر می گفت:هر گاه در من کجی دیدید،راست و هموارم سازید.
عثمان نخواست موضعی مانند موضع اینان اتخاذ کند،او تصمیم به تبعید ابوذر گرفت.و او را به شام تبعید کرد تا زیر سیطره نیرومندترین فرمانروایان اموی یعنی معاویه باشد که حکومت او دولتی در دولت شده بود.اما،ابوذر در خودخواهی معاویه و اسراف و ریخت وپاش اموال مسلمانان بزرگتر از آنچه در مدینه دیده بود،مشاهده کرد.پس،در انتقاد از معاویه بانگ برداشت.وقتی معاویه کاخ سبز (الخضراء) خود را ساخت،ابوذر به
او گفت:ای معاویه!اگر این کاخ از مال خداست که خیانت است و اگر از مال خود توست،اسراف است.او جلو کاخ معاویه می آمد،و فریاد بر می آورد و می گفت:«...بار خدایا!لعنت کن کسانی را که امر به معروف می کنند اما خود بدان عمل نمی کنند.خدایا!لعنت کن کسانی را که نهی از منکر می کنند ولی خود مرتکب آن می شوند...».
خلیفه بنا به تقاضای معاویه دستور داد تا ابوذر را به مدینه برگردانند.ابوذر را با سختی و به شکلی کاملا بی رحمانه،به مدینه برگرداندند.هنگامی که خلیفه پافشاری ابوذر را در موضع سیاسی خود دید،دستور داد تا او را از مدینه بیرون کنند.ابوذر درخواست کرد تا به شام برگردد و یا به عراق و یا مصر (و بنا به روایتی به مکه) برود،اما اجازه نیافت خلیفه فرمان داد که به بیابان نجد برود و به او چنین گفت:خودت را گم کن!از ربذه آن طرفتر حق نداری بگذری.عثمان به مردم اعلان کرد،که نه با ابوذر حرف بزنند و نه با وی خداحافظی کنند. وقتی ابوذر بیرون شد مروان به همراه او بود تا نگذارد مردم با او صحبت کنند.کسی برای وداع با او بیرون نرفت،مگر امام علی و فرزندانش حسن و حسین (ع) و برادرش عقیل و عمار بن یاسر.شکستن این دیوار اجتماعی که خلیفه دور ابوذر کشیده بود نمی توانست برخورد تندی را میان علی و عثمان در پی نداشته باشد.امام (ع) در حالی که با ابوذر خداحافظی می کرد فرمود:
«ای ابوذر!تو به خاطر خدا به آنان خشم گرفتی،به کسی که برای او غضب کردی امیدوار باش! براستی که ترس آنان از تو برای دنیایشان بود،و ترس تو از آنان این بود مبادا به دینت گزندی رسانند.پس،بگذار آنچه را
که ایشان از تو برای آن ترس داشتند در دستشان بماند.تو نیز به خاطر آن چه از آنان می ترسیدی،دور شو!چقدر محتاجند آنان به آنچه تو آنان را از آن باز می داشتی;و چقدر بی نیازی تو از آنچه آنان تو را از آن منع می کردند.در فردای نه چندان دور خواهی دانست که چه کسی سود برده است و چه کسی بیشتر حسد ورزیده;و اگر راه تمام آسمانها و زمینها بر بنده ای بسته شده باشد-و آنکس خدا ترس و با تقوا باشد-هر آینه خداوند از زمین و آسمان برایش گریز گاهی خواهد گشود.نباید انس بگیری مگر با حق و نباید به وحشت اندازد تو را جز باطل اگر تو دنیای ایشان را می پذیرفتی هر آینه تو را دوست می داشتند.و اگر از آنان می بریدی هر آینه در امان بودی (34) .
در بعضی روایات آمده است که ابوذر به میل خود به ربذه رفت،ولی این احتمال درست نیست که ابوذر زندگی در غربت و تنهایی را بر اقامت در شهری از شهرهای مسلمانان برگزیند به هر حال،آن چه تردید ناپذیر است این است که نخست ابوذر بدون میل و نظرش به شام تبعید گردید و سپس به مدینه باز گردانده شد.
ابوذر در ربذه اقامت گزید و در فقر و تنگنای تحمل ناپذیری زندگی کرد تا بدرود جهان گفت.
هنگامی که مرد اگر عبد الله بن مسعود با کاروانی از اهل کوفه،و از جمله مالک اشتر،از آن جا عبور نمی کردند،در ربذه کسی نبود تا عهده دار مراسم دفن او شود.
براستی که تبعید ابوذر اشتباهی بزرگ از سوی عثمان بود.تبعید آن صحابی بزرگ،بر مسلمانان بسیار گران آمد.کسی که ملامت هیچ ملامتگری او را از راه
خدا باز نداشت و پیامبر (ص) او را بسیار دوست می داشت و درباره وی فرمود:«آسمان کبود بر سر کسی سایه نیفکنده است و زمین بر پشت خود نکشیده است کسی را که راستگوتر از ابوذر باشد.»مسلمانان شایسته در مقابل پیشامدی که برای ابوذر کرد همان احساسی را دارند که در برابر شهیدان راه حق و صداقت که دلهایشان از اخلاص به حق آکنده است-کسانی که سخت ترین مصایب را در این راه به جان خریده اند.
از جمله اصحاب برجسته ای که فریاد انتقاد از خلیفه و مخالفت با او را سر دادند،عبد الله بن مسعود بود،کسی که نه از قبیله قریش بود و نه آرمان سیاسی داشت.پیشتر گفتیم که او سرپرست بیت المال در کوفه بود و هنگامی که عثمان به او نوشت:«...تو فقط خزانه دار مایی حق اعتراض به ولید در مورد برداشتی که از بیت المال کرده است،نداری.»با خشم و قهر استعفا کرد.نقل می کنند که وی در خطبه هفتگی خود به عنوان اعتراض به خلیفه آشکارا می گفت:«همانا راست ترین سخن کتاب خدا و بهترین هدایت،هدایت محمد (ص) است و بدترین امور،اموری است که در دین سابقه ندارد.و هر امر بی سابقه در دین بدعت است،و هر بدعتی گمراهی است و هر گمراهی در آتش است.»
البته خلیفه،پس از این که ولید،گفته های عبد الله را درباره خلیفه،به وی نوشت،او را به مدینه احضار کرد.همین که عبد الله وارد مسجد پیامبر (ص) شد،عثمان خطاب به حاضران گفت: «اکنون!جانور کوچک بدی بر شما وارد شد،آن که روی خوراکش راه می رود،نشخوار می کند و ادرار می کند».ابن مسعود در جواب گفت:«من چنین نیستم.من همراهی پیامبر خدا (ص) هستم در روز بدر،روز احد،روز بیعت رضوان،روز خندق و روز حنین .پس
عثمان به خدمتکارش دستور داد تا عبد الله را به زور از مسجد بیرون اندازند،و او هم عبد الله را تا در مسجد کشید،عبد الله به زمین خورد،یکی از دنده هایش شکست.پس از آن،عثمان مقرری او را قطع کرد.عبد الله پس از آن رویداد،دو یا سه سال زندگی کرد که در تمام آن مدت به مخالفت خود با عثمان ادامه داد.هنگامی که عبد الله مسعود از دنیا رفت وصیت کرد که عثمان بر جنازه اش نماز نخواند.و درباره نماز و مراسم کفن و دفنش به عمار وصیت کرد،عمار هم عبد الله را پس از نماز بدون اجازه خلیفه به خاک سپرد.
کسی که پیش از دیگران به مخالفت با عثمان قیام کرد و مردم را به مبارزه با قریش-به خاطر باز گرداندن خلافت،از علی به معاویه-فرا خواند،عمار یاسر بود،زیرا در شخصیت عثمان پلی را مشاهده می کرد که خلافت از روی آن پل،از دستهای اصحاب قدیم پیامبر (ص) به سوی آزاد شدگان از دودمان امیه گذر می کرد.حوادثی پیاپی روی داد،که برای عمار و نیکانی مانند او درستی حدس و گمانشان را به اثبات رساند.
بدون تردید رفتاری که عثمان نسبت به ابوذر و عبد الله بن مسعود انجام داد بر شدت مخالفت عمار افزود.پسر یاسر از کسانی نبود که اگر چیزی بر خلاف کتاب خدا و یا سنت پیامبر (ص) ببیند،سکوت اختیار کند.شدت مخالفت او (که از سرسخت ترین و نخستین مخالفان بود) جز با کیفری سخت،سرکوب شدنی نبود.
عثمان روزی تصمیم گرفت تا عمار را مانند ابوذر تبعید کند.علی (ع) با اومخالفت کرد.عثمان علی (ع) را هم به تبعید تهدید کرد.علی (ع) در حالی که او را به مبارزه می خواند فرمود:«اگر خواستی آن
تصمیم را بگیر.»گوهری گرانبها در بیت المال وجود داشت که عثمان آن را زیور یکی از زنانش قرار داده بود،مردم در آن باره حرف می زدند و حرفها زیاد شد تا این که خلیفه را به خشم آورد.روزی عثمان در حال خطبه خواندن گفت:«باید ما نیازمان را از این اموال برآوریم هر چند که بر خلاف خواست مردم باشد.»علی (ع) در مقابل او گفت:«در این صورت، جلو تو را خواهند گرفت و میان تو و بیت المال فاصله خواهند افکند.»عمار نیز گفت:«خدا را گواه می گیرم که من به عنوان نخستین مخالف تبعید می شوم.»پس،عثمان به او گفت:«ای پیر فرتوت آیا علی تو را گستاخ کرده است؟بگیریدش!»پس او را گرفتند و پیش عثمان آوردند، خلیفه به قدری او را زد که از هوش رفت،و همچنان بی هوش بود که نماز ظهر و عصر و مغربش از دست رفت.چون به هوش آمد وضو گرفت و نماز خواند و گفت:«سپاس خدا را که این اولین بار نیست که در راه خدا شکنجه شدیم (35) .
نقل کرده اند که گروهی از اصحاب (از جمله،طلحه،زبیر،مقداد و عمار) نامه ای به عثمان نوشتند و بدعتهایش را در آن نامه بر شمردند و به او نسبت خیانت دادند،به او اعلان کردند که اگر آنها را کنار نگذارد بر او خواهند شورید.آن گاه،عمار نامه را نزد عثمان برد.همین که عثمان صدر نامه را خواند رو به عمار کرد و گفت:آیا تو در میان آنان علیه من پیشقدم می شوی؟عمار گفت من خیر خواه ترین آنانم نسبت به تو.عثمان گفت:دروغ می گویی ای فرزند سمیه!عمار در جواب گفت:به خدا سوگند من فرزند سمیه و یاسرم.سپس،عثمان به غلامان خود دستور داد تا دست و پای
او را گرفتند و در حالی که کفش به پایش بود با لگد به دو بیضه او زد که موجب ابتلای وی به فتق شد،و به علت ناتوانی و سالخوردگی،بی هوش افتاد (36) .
به هر حال،عمار بیش از همه کس با عثمان مخالفت می کرد و بیش از همه فریادبرمی آورد،و به دلیل سابقه درخشانی که در اسلام داشت،و هم به خاطر سخنانی که پیامبر (ص) درباره او گفته بود،و در آغاز این فصل بعضی از آنها را نقل کردیم،مخالفت او برای عثمان سنگین بود.
شرح حال مقداد بن اسود،صحابی بزرگوار دیگر و مخالفت وی با عثمان گذشت و تاریخ چیز بیشتری از او در ایام افزایش شمار مخالفان نقل نکرده است.
قریش در زمان جاهلیت به حکم مجاورتشان با خانه خدا مدعی برتری بر سایر عربها بودند. پیامبر بزرگوار (ص) خواست که طرز تفکر قریش مخصوصا و جامعه عرب را عموما از خرافات تفکر طبقاتی پاک کند،زیرا آن طرز تفکر،با آنچه اسلام از برابری و برادری ی گفت سازگار نبود.پیامبر (ص) روز فتح مکه در حضور جمع ایستاد و فرمود:«ای توده قریش! همانا خداوند خودخواهی زمان جاهلیت و افتخار به نیاکان را از شما برداشته است.عرب را بر عجم فضیلتی نیست مگر به تقوا...»با همه اینها،پیامبر (ص) آن قدر عمر،نکرد تا اندیشه طبقاتی را از بیخ و بن برکند.و این اندیشه در حال رکود و خواب و انفعال باقی ماند.
خلافت ابو بکر آمد و بحث و جدلش را با انصار بر مبنای اولویت قریش برای زمامداری متمرکز ساخت،در نتیجه،فکر امتیاز طبقاتی از حالت رکود خود به وضع اولیه اش بازگشت و در عهد خلیفه دوم رشد یافت.و در زمان خلیفه سوم بحدی
بالا گرفت که قریش تمام جهان اسلام را از آن خود دانست و بشدت خود را برتر از دیگر اعراب شمرد.این عمل،در حقیقت، چیزی نبود جز واکنشی در مقابل کسانی که اعتقاد داشتند اسلام دین برابری و برادری است;دینی که هدفش عزت بخشیدن و گرامیداشت همه مسلمانان است نه عزت دادن به یک گروه اندک به بهای میلیونها مسلمان دیگر.البته آزاد مردان مسلمان غیر قریشی،از این که قریش تمام ادعای برتری خود را به نام دین انجام می دهد،در رنج بودند!در صورتی که در روزگار خلیفه سوم،امویان،مهتر وبزرگ قریش شدند،ولی در همان حال،از نظر دیانت از همه مسلمانان،سست تر بودند.
آغاز جرقه مخالفت از خارج مدینه در میان قبایلی پیدا شد که بیشتر از مردم یمن و مقیم کوفه بودند.تاریخ نویسان نقل می کنند که شروع مخالفت در زمان سعید بن عاص بود (آن کسی که به جانشینی ولید بن عقبة ابن ابی معیط والی کوفه،شد) در جریانی که در محل اقامت والی و در حضور او پیش آمد.مورخان در تفصیل جریان،اختلاف نظر دارند.
در روایتی آمده است که جمعی از قاریان و بزرگان کوفه در مجلس سعید،سخن از نواحی کوفه (باغهایش) به میان آوردند.رئیس شهربانی او عبد الرحمان بن خنیس اسدی گفت:البته من مایل بودم که آنها از آن امیر باشند و براستی که برای شما بهتر بود.آن گاه،مالک اشتر گفت:به خدا قسم اگر او چنان میلی هم داشته باشد،از انجام آن ناتوان خواهد بود.سعید خشمگین شد و گفت:باغهای اطراف کوفه از آن قریش است.اشتر به او گفت:آیا تو مراکز سر نیزه های ما و آنچه را که خداوند ملک عموم ما قرار داده است باغ خود و فامیل خودت می دانی؟دیگران
هم حرف زدند.عبد الرحمان اسدی گفت:چطور جرات می کنید در مقابل حرف امیر،حرف می زنید؟و با آنها درشتی کرد.سپس،اشتر گفت:این مرد کیست؟مبادا از دست شما فرار کند.بر او شوریدند و سخت او را لگد کوب کردند بحدی که بی هوش افتاد و بعد از پایش گرفتند و به یک سو کشیدند.پس از آن که آب به رویش پاشیدند به هوش آمد و به امیر گفت:کسی را که تو تعیین کرده بودی مرا به قتل رساند.سعید گفت:شب،کسی پیش من نماند،[همه را از اقامتگاه خود بیرون کرد] (37) .
روایت دیگری می گوید:که مردم در مجلس سعید از سخاوت طلحة بن عبید الله سخن گفتند، سعید گفت:هر کسی هم که ثروت طلحه و املاک او را داشته باشد شایستگی بخشندگی خواهد داشت.اگر آنچه طلحه داشت من می داشتم،برای شما زندگی خوشی فراهم می کردم. پس آن نوجوان اسدی گفت:دوست داشتم که این کرانه رود (آنچه از باغها و بوستانهای ساحل فرات از آن پادشاهان کسری بود) مال تو باشد.آنها گفتند:خدا دهانت را بشکند.به خدا سوگند که تو را از پا در می آوریم،پدرش در جواب آنان گفت:او نوجوان است بر او خرده نگیرید.گفتند:آخر او آرزو می کند تا املاک ما در خارج شهر از آن سعید باشد؟پس به آن نوجوان حمله کردند پدرش خواست از او دفاع کند;هر دوی آنها را کتک زدند تا هر دو بی هوش افتادند.بنی اسد اطلاع یافتند و کاخ را محاصره کردند و سعید ایشان را برگرداند.به هر حال،هر دو روایت یادآوری می کنند که اشتر و دیگر افرادی که با او بودند از امیر کوفه فاصله گرفتند و زبان به انتقاد از سعید و خلیفه گشودند.این بود سر آغاز مخالفت در کوفه.
چه این روایت درست باشد یا
آن،این داستان دلیل بر این است که در آن برهه از زمان،مردم،از قریش و بزرگان ایشان و ادعاهای گسترده و چپاولگریها و دست درازیهایشان بر اموال مسلمانان سخت ناراحت بودند.
بعلاوه،من اعتقاد دارم که این جریان هر چند علت عمده بروز مخالفت است اما تنها دلیل و یا نخستین علت نیست بدون تردید مخالفت عبد الله بن مسعود و سخنرانیهایی که در آنها از سیاست عثمان و استاندارانش انتقاد می کرد،از جمله دلایل باز شدن چشم و گوش مردم کوفه به معایب تشکیلات حاکم بود.آنچه برای ابوذر از تبعید و نفی بلد اتفاق افتاد نیز از جمله وسایل شکل گیری فکر مخالفت بود.در پیش گذشت که مالک اشتر و دیگران در کاروان ابن مسعود بودند که عهده دار دفن این صحابی مظلوم شدند.و آنچه برای ابن مسعود،همان صحابی بزرگی که مردم کوفه کاملا او را می شناختند،پیش آمد،که به هنگام بازگشت به مدینه کتک خورد و از مسجد به بیرون انداخته شد،علت دیگری برای مخالفت بود.جسارت عثمان نسبت به عمار بن یاسر که در زمان عمر،والی کوفه بود و مردم کوفه او را به عنوان الگوی نیکی،پارسایی و درستی می شناختندعلت دیگری برای این مخالفت بود.همه این ها اوجگیری مخالفت افراد صالح کوفه را به همراه داشت،پیامدی قابل پیش بینی بود که در هر فرصتی انتظار ظهور و بروز آن می رفت،تا این که در جریان سعید چنین فرصتی دست داد.
مخالفت در کوفه به همان نحو مطرح شد که نسبت به ابوذر در مدینه انجام گرفته بود.تبعید از محل زندگی یک نوع مجازات تقلیدی برای مخالفان دستگاه حاکم به شمار آمد.تبعید شدگان سیاسی به جانب شام رهسپار می شدند تا از آنان به دست معاویه-نیرومندترین مرد حکومت-انتقام گرفته شود.
تبعید شدگان در محل کنیسه مریم منزل گرفتند و معاویه با آنان ملاقات کرد و بارها با ایشان صحبت کرد و برای جمع آنان به سخنرانی پرداخت و موضوع سخنرانیش عبارت از فضیلت قریش در تاریخ جاهلیت و اسلام بود.او درباره فضیلت قریش استدلال کرد که هر طایفه ای در تاریخ خود به مصیبتی گرفتار شده اند اما خداوند از قریش همواره پشتیبانی کرده است و ایشانرا در تحت حمایت خود حفظ کرده است،خداوند خلافت را از میان اصحاب پیامبر (ص) به قریش واگذار کرده است،و هیچ کسی را جز آنان شایسته خلافت ندیده است. معاویه به آنان گفت:خداوند قریش را در زمان جاهلیت با این که کافر بودند حفظ می کرد آیا ممکن است حالا که پیرو دین او هستند نگهداری نکند؟او یک بار به آنان گفت:قریش می دانستند که ابو سفیان،عزیزترین آنها و فرزند گرامی ترین آنهاست،هر چند خداوند او را پیامبر قرار نداد،چون پیامبر را انتخاب کرده،و گرامی داشته است.براستی که من تصور می کنم اگر ابو سفیان پدر همه مردم بود فرزندی بی خرد،نزاده بود.
صعصة بن صوحان در جواب او گفت:دروغ گفتی،زیرا که پدر مردم (آدم) بهتراست از ابو سفیان،او کسی است که خداوند به دست قدرت خود آفریده و در او از روح خود دمیده و به فرشتگان فرمان داد،تا او را سجده کنند،اما در میان فرزندان آدم،نیکو کار و بد کار،یاوه گو و
هوشیار وجود دارد.
بدین سان،منطق معاویه،بسی گمراه کننده بود.او می گفت پدرش ابو سفیان پس از پیامبر خدا (ص) بهترین مردم بوده است.به این ترتیب او بهتر از اهل بیت پیامبر (ص) و بهتر از همه اصحاب پیامبر (ص) بوده،که در میان آنان کسانی چون ابو بکر و عمر بودند!!البته معاویه فراموش کرده بود که حمایت خداوند از قریش،گرامیداشت ابو سفیان و فرزندان او و همانند آنان از مردم قریش نبود،بلکه بزرگداشت بیت الله الحرام و پیامبر بزرگوار-بهترین فرزند ابراهیم-و نیز استجابت دعای پیامبر خدا،ابراهیم بود که قرآن مجید آن را چنین نقل می کند:
«و هنگامی که ابراهیم گفت:پروردگارا!این جا را شهر ایمن قرار ده و اهل آن را-ایمان آورندگان به خدا و روز جزا-از ثمرات آن بهره مند کن.گفت:کسی را که کافر شود.بهره اندکی دهم و آن گاه او را با شکنجه آتش و سرانجامی ناگوار،درمانده سازم!» (38) .
معاویه نمی دانست که امامت در فرزندان ابراهیم،از جمله قریش،تنها از طرف خداوند مقرر است.و ستمگران از ایشان-چه به خود ستم کنند و چه به دیگران-هرگز به این مقام نمی رسند.و ما در قرآن چنین می خوانیم:
«و هنگامی که پروردگار،ابراهیم را با سخنانی آزمود،پس در پایان فرمود;تو را پیشوای مردمان قرار دادم،ابراهیم عرض کرد:و از فرزندانم نیز قرار می دهی؟جواب داد:عهد من به ستمکاران نمی رسد» (39) .
تاریخ نقل می کند،معاویه راه را برای این جمع تبعیدی باز کرد تا این که آنان به کوفه بازگشتند و دوباره مخالفتشان را از سر گرفتند.بار دوم به حمص تبعید شدند،آن جا زیر نظر و سیطره عبد الرحمان بن خالد بن ولید بودند.این شخص نسبت به معاویه از ایشان سخت تر و درشتخوتر بود.در آن جا اظهار ندامت کردند.مالک اشتر نزد خلیفه رفت و
خلیفه به او اجازه داد تا هر جا که مایل است برود،او هم بازگشت به حمص را انتخاب کرد،تا وقتی که مخالفت اوج گرفت و به کوفه رفت آن گاه،با یزید بن قیس گروهی را روانه محلی به نام جرعی ساخت تا در آن جا مانع ورود سعید بن عاص به شهر کوفه شوند زیرا سعید پس از دیدار خلیفه به محل ماموریتش برمی گشت.ناچار سعید به مدینه برگشت.مردم از عثمان خواستند که ابو موسی را والی کوفه قرار دهد و او چنین کرد.ما شدت گرفتاری این تبعدیها را هنگامی درک می کنیم که نامه مالک اشتر را در پاسخ نامه ای که خلیفه برای مردم کوفه فرستاده است و در آن نامه مخالفان را توبیخ می کند،بخوانیم:اینک پاسخ نامه مالک به خلیفه سوم:
«از مالک بن حارث به خلیفه گرفتار،خطا کار،منحرف از راه و روش پیامبر و کسی که حکم قرآن را پشت سر انداخته است:
اما بعد،نامه تو را خواندیم.خود و کارگزارانت را از جور و ستم نسبت به افراد صالح و تبعید آنان بازدار تا ما از تو اطاعت کنیم.تو گمان کردی که ما بر خود ستم روا داشتیم،در صورتی که این تنها تصور تو است که تو را بیچاره کرده است و همان است که در نظر تو ستم را عدالت و باطل را حق جلوه می دهد.و اما دوست داریم که دست برداری و توبه کنی و از خداوند درباره جنایت در مورد نیکان ما و تبعید ساختن شایستگان ما،و بیرون راندن ما از شهر و دیارمان،و ریاست دادن جوانان بر ما،آمرزش بخواهی.و نیز عبد الله بن قیس-ابو موسی اشعری-و حذیفه را حاکم بر ما قرار دهی که ما به آن دو
نفر راضی هستیم.
ولید و سعیدت و هر کسی از افراد خانواده ات را که خواهش نفس،تو را بدو فرا می خواند،از ما باز دار!ان شاء الله.و السلام (40) .دامنه مخالفت به بصره کشید در آن جا عده زیادی ناراضی از سیاست خلیفه پیدا شدند،شدت مخالفت در مصر هم کمتر از کوفه نبود.نقل می کنند که محمد ابن ابو بکر و محمد بن ابو حذیفه به مصر رفتند و گروهی از مردم را بر خلیفه شوراندند.در حالی که عبد الله بن سعد بن ابی سرح در مصر فرمان می راند و به مردم ستم می کرد،لازم نبود که آن دو نفر برای مردم آن جا از خارج دلیل و برهان بیاورند.نقل کرده اند که عبد الله،پس از مراجعت یکی از شاکیانش از مدینه،او را به قتل رساند.
نقل شده است که گروهی از مردم مدینه-از صحابه و غیر صحابه-به مردمی که در گوشه و کنار بودند نوشتند:«اگر خواهان جهادید به سوی آن بشتابید،زیرا خلیفه شما دین محمد را تباه کرده است.پس،شما آن را بپا دارید!»در نتیجه،دلهای مردم نسبت به خلیفه مشکوک شد.
طبیعی بود که در برابر این رویدادها مردم غیر قریش،به یاد علی بن ابی طالب بیفتند، موضع قریش را نسبت به او به یاد آورند و اشتباه کشنده ای که اصحاب شورا با برگرداندن خلافت از علی به عثمان مرتکب شدند،و امت اسلام را گرفتار بزرگترین مشکلی کردند که تا آن زمان با آن مواجه شده بود.البته برای صاحبان بصیرت روشن بود که اگر علی (ع) پس از خلیفه دوم ولی امر می شد،این امت با چنان مشکلی مواجه نمی شد.آنان فکر می کردند که خلافت علی (ع) تنها راه حل مشکلاتی است که این امت درگیر آنهاست.
نام علی زیاد بر
زبان مردم افتاده بود،عثمان در وجود علی (ع) و حضورش در مدینه رنج و درد فزاینده ای برای خود می دید.بدین جهت از او خواست تا برای مدتی مدینه را ترک گوید تا از خاطره های مردم برود،ولی هر گاه گرفتاریها زیاد می شد از او می خواست تا برای جلوگیری مردم باز گردد.روزی ابن عباس با نامه ای از جانب او نزد علی آمد که در آن نوشته از علی (ع) خواسته بود تا از مدینه به ملکی که در ینبع داشت خارج شود تا مردم کمتر از او یاد کنند.علی (ع) به او فرمود:
«ای پسر عباس!عثمان قصدی ندارد مگر این که مرا مثل شتر آب کشی قرار دهد که با سطل آب می کشد،هی بروم و برگردم.نزد من فرستاد که از شهر خارج شوم و بعد فرستاد تا برگردم.هم اکنون او می فرستد تا بیرون روم،به خدا قسم بحدی من از او دفاع کردم که ترسیدم مرتکب گناه شده باشم (41) .
در حقیقت علی (ع) در مورد عثمان دچار مشکلی بود بالاتر از مشکلاتی که عثمان در حکومت خود با آنها مواجه بود.براستی عثمان این امکان را داشت که تمام مشکلات خود را با تغییر سیاست مالی اسرافکارانه و بر کنار ساختن کارکنان اموی و کوتاه کردن دست مروان بن حکم،حل کند.با این تغییر جهت اطمینان مردم به او جلب می شد و از او راضی می شدند. اما علی (ع) هیچ راه حلی برای مشکل خود و مشکل امت در مورد عثمان در اختیار نداشت.او بخوبی با بینش عمیق خود می دید که آینده این امت و سرانجام کارش تا مدتی دراز آنچه را که برای عثمان پیش خواهد آمد،تثبیت می کند و عثمان در
سیاستی گرفتار شده است که سرانجامی جز به دست گرفتن قدرت اسلام به وسیله امویان ندارد.و امویها گروهی هستند که حتی یک روز نسبت به دین اخلاص نورزیده اند و داخل در اسلام نشدند،مگر پس از آن که تحت فشار قرار گرفتند.علی (ع) کوچک و بزرگ آنان را بخوبی می شناخت.او خود کسی بود که ایشان را به اسلام واداشت و دماغشان را به خاک مالید تا این که وارد به دین اسلام شدند، در حالی که به دل راضی نبودند.او می دانست که اگر ایشان قدرت پیدا کنند مال خدا را میان خود دست به دست خواهند کرد و بندگان خدا را برده خواهند ساخت و دین خدا را فاسد خواهند کرد.پس اگر در شهرها یکپارچه انقلاب شود،تا آن جا که مسلمانان هرگزمانند آن را ندیده باشند چه پیش خواهد آمد؟
البته در برابر عثمان سه راه بود:چسبیدن به سیاست و خلافت خود،یا استعفا از خلافت و یا اصلاح قطعی و اساسی.دو راه اول بد بود و سومی غیر قابل انتظار،زیرا اگر بر سیاست خود پا فشاری کند،کشته خواهد شد و قتل او حادثه ای زشت و ناپسند خواهد بود.بنی امیه با قدرت و کس و کاری که دارند،می توانند به بهانه خونخواهی عثمان به دست خویشاوندان خود، مسلمانان شایسته را به شعله ور ساختن آتش جنگ بکشانند و آن را نردبانی برای دستیابی به قدرت و حکومت اسلامی قرار دهند.
اگر عثمان مجبور به استعفای از خلافت شود و استعفا کند و مردم به جای او کسی را انتخاب کنند بنی امیه ساکت نخواهند ماند زیرا آنان هم پول دارند و هم کس و کار-ممکن بود اعلان کنند که عثمان خلیفه شرعی و قانونی است و مجبور ساختنش
به استعفا،قانونی بودن خلافت او را از بین نمی برد،و بدان وسیله به آنچه بخواهند برسند و بلکه از آن طریق آسانتر از حال کشته شدن عثمان دست یابند.
اما اصلاح;در راه و روش عثمان،نشانه ای که از آن امید اصلاح برود،وجود نداشت.آری اگر خلیفه می خواست سیاست مالی خود را تغییر دهد و اشرار از خویشان خود را بر کنار کند، خویشاوندانش از تصمیم او دلتنگ می شدند و او از چنان نیروی اراده و عزم استواری برخوردار نبود تا اندیشه اش را از تاثیر گذاری آنان در امان نگهدارد.
براستی که علی (ع) تمام آنها را می دانست و لیکن او به خاطر اجتناب از مفاسد دو راه حل دیگر،کوشش خود را برای رسیدن به راه حل سوم مبذول داشت.مورخان نقل می کنند که جمعی از اصحاب پیامبر (ص) که مقیم مدینه بودند،به اصحابی که در مرزها اقامت داشتند، نوشتند تا به مدینه بیایند،زیرا جهاد این جا پیش ماست.مردم بسیاری،عثمان را محاصره کردند و به او نزدیک شدند و کسی از صحابه-به جز زید بن ثابت،ابو اسید ساعدی،کعب بن مالک و حسان بن ثابت-نبود تا از خلیفه دفاع کند (این افراد هم کسانی بودند که از بخششهای خلیفه برخوردار بودند) .اصحاب اجتماع کردند و با علی بن ابی طالب (ع) صحبت کردند تا میان آنان و عثمان واسطه شود.
علی برای میانجیگری نزد خلیفه رفت و با او صحبت کرد و از جمله مطالبی که به او گفت این بود:«مردم پیش من آمده اند و درباره تو با من صحبت کردند.به خدا قسم نمی دانم به تو چه بگویم.آیا چیزی بگویم که تو نمی دانی؟یا راهی را بنمایم که تو نمی شناسی؟آن که پیش از ما به تو
رسیده باشد چیزی نیست تا از تو پوشیده باشد تو صحابی رسول خدا بودی و هم به دامادی او نائل شدی.نه پسر ابو قحافه[ابو بکر]در عمل به حق سزاوارتر از تو بود،و نه پسر خطاب[عمر]شایسته تر از تو به انجام کار خیر.البته تو در خویشاوندی به پیامبر (ص) نزدیکتری.از جهت داماد پیامبر خدا بودن مقامی را داری که آن دو بدان نرسیده اند و در هیچ چیز به تو سبقت ندارند.پس،خدا را خدا را!درباره خودت بیندیش...!به خدا سوگند آن کسی که نابیناست توجه نمی کند و آن که نادان است فرا نمی گیرد.البته راه راست بخوبی روشن است.نشانه های دین جهت راهنمایی بر پاست.
ای عثمان!می دانی که برترین بندگان خدا در نزد خدا رهبر عادلی است که خود هدایت جوست و دیگران را هدایت می کند،و سنتی را که علم دارد به پا می دارد و بدعت متروک در دین را نابود می سازد...و براستی که بدترین خلق خدا رهبر ستمکاری است که خود گمراه است و دیگران نیز به وسیله او گمراه می شوند.پس،چنان کسی سنت آشکار را بمیراند و بدعتی را که متروک بوده است احیا کند.همانا من از پیامبر خدا (ص) شنیدم که می فرمود: روز قیامت رهبر ستمکار را بیاورند در حالی که نه یار و یاوری با اوست و نه کسی که عذر او را بپذیرد،آن گاه او را یکسره در دوزخ اندازند،و در جهنم می گردد چنان که آسیا می گردد، سپس در ژرفای جهنم سقوط کند.
همانا من تو را از خدا می ترسانم و می ترسانم از خشم و عذابهایش که عذاب او بسیار دردناک است.و بر حذر می دارم تو را که مبادا رهبر مقتول این امت بوده باشی،زیرا می گویند:یکی از رهبران این امت کشته
شد و در نتیجه،باب کشت و کشتار تاروز قیامت باز خواهد ماند. کارهای این امت بر آنان مشتبه گردد،و دسته دسته شوند و به جهت غلبه باطل،حق را نبینند و چون امواج به هم بشورند و حق و باطل مخلوط و مشتبه شود.»
سخنان علی،عثمان را خوشنود نساخت،و به علی (ع) گفت که عمر هم افرادی همانند کسانی که من به کار گمارده ام،بر سر کار آورد.علی (ع) در پاسخ او گفت:عمر وقتی که شخصی را به کار می گمارد پا بر سر او می نهاد تا کار خلاف نکند.اگر کسی درباره او حرفی می زد،او را جلب می کرد و بعد تا مرحله نهایی پیگیری می کرد،در صورتی که تو ضعف نشان دادی خویشاوندانت را همراهی کردی.عثمان گفت:ایشان خویشان تو نیز هستند.علی در پاسخ گفت:به جان خودم که نسبت خویشی آنان با من نزدیک است اما دیگران بر آنان برتری دارند. عثمان آن گاه،گفت:آیا می دانی که عمر،تمام مدت خلافتش معاویه را والی کرده بوده؟و من هم او را تثبیت کردم.علی (ع) گفت:تو را به خدا آیا تو هم می دانی که معاویه بیش از«یرفا»غلام عمر،از او می ترسید؟عثمان گفت:آری.سپس علی (ع) گفت:«ولی معاویه اکنون بدون مشورت و امر تو به کارها می پردازد،و به مردم می گوید عثمان چنین دستور داده است. تو هم آگاه می شوی و هیچ گونه اعتراضی به او نمی کنی (42) .
به این ترتیب می بینیم کسی که باید مخالفترین مردم نسبت به خلیفه باشد-زیرا که او معتقد است خلافت حق اوست-بیش از همه او را حفظ می کند و بیش از همه طالب خیر و صلاح اوست.با همه اینها،عثمان،از گفتار علی (ع) بیمناک شد،به منبر رفت و سخنرانی آتشینی کرد که در آن مخالفان را تهدید به مجازات کرد.جز
آن هم کاری نمی توانست بکند،چون طرف مشورتش مروان بود.در نتیجه،بر شدت مخالفت افزوده شد.
روشن است که نامه های اصحاب مخالف ساکن مدینه که به اطراف فرستادند به نتایج مورد انتظار خود رسید.گروههایی از مصر،کوفه و بصره آمدند.و همگی از خلیفه می خواستند تا فرماندارانش را عزل کند و یا خود استعفا دهد و آنان او را تهدید می کردند-در صورتی که هر دو راه حل را رد کند-کشته خواهد شد.هنگامی که خلیفه آن وضع را دید،نزد علی (ع) آمد و از او خواست تا نزد ایشان برود،و آنان را باز گرداند.سپس،علی (ع) به او گفت:بر چه مبنایی آنان را رد کنم؟به او گفت:بر مبنای این که هر چه تو پیشنهاد کنی،و صلاح بدانی،همان را انجام دهم.آن گاه علی (ع) یادآور شد که در مورد اصلاح بیش از یک بار با او صحبت کرده است و او هم بارها وعده اصلاح داده است،و هر پیمانی را که نسبت به اصلاح امور،از طرف خود بسته است،مروان،معاویه،ابن عامر و عبد الله بن سعد او را از اجرای آن مانع می شده اند. عثمان به علی (ع) گفت من با آنان مخالفت خواهم کرد و از تو اطاعت می کنم.
علی (ع) با سی نفر از قریش و انصار راه افتادند.با مردم مصر صحبت کرد و به آنان از طرف خلیفه وعده داد که به خواسته ایشان جامه عمل بپوشاند.مصریان از او پذیرفتند.هنگامی که علی (ع) نزد خلیفه برگشت،پیشنهاد کرد تا خلیفه به مسجد برود و در حضور مردم تعهد اصلاح بدهد.خلیفه هم به پیشنهاد علی (ع) عمل کرد و گفت:
«من نخستین کسی هستم که موعظه پذیر است.از خداوند از آنچه کرده ام آمرزش می طلبم و به سوی او برمی گردم.همچون
منی خودداری می کند و برمی گردد.هنگامی که از منبر به زیر آمدم،بزرگان شما بیایند و نظرات خود را درباره من ابراز کنند،پس،به خدا قسم هر آینه اگر بحق مرا به بندگی برگردانند،من به سنت بندگی رفتار خواهم کرد،و تن به خواری و لت بندگی خواهم داد.از طرف خدا راهی جز به سوی او وجود ندارد.به خدا سوگند مروان و طرفداران او را بر کنار می کنم و شما را نسبت به آنان آزاد می گذارم.»مردم رقت کردند و گریستند به حدی که ریششان تر شد و خلیفه نیز گریه کرد و مردم آرزوی خیر کردند.
مروان در کمین بود،همین که عثمان به منزل برگشت او را از عقیده خود منصرف کرد و به موضع اولش برگرداند.مروان به سوی گروههایی که منتظر اصلاح بودند،بیرون آمد و با اجازه و از زبان خلیفه با آنان صحبت کرد به ایشان دشنام داد و گفت:«...شما آمده اید تا حکومت را از دست ما بیرون کنید؟از میان ما بیرون شوید.به خدا قسم اگر شما ما را مورد حمله قرار دهید هر آینه از جانب ما کاری برای شما اتفاق خواهد افتاد که موجب خوشحالی شما نخواهد شد... »چون قضیه به علی (ع) رسید فرمود:«ای بندگان خدا،اگر من در خانه ام بنشینم به من می گوید مرا و خویشاوندی و حق مرا فرو گذاشته ای.و من اگر حرفی می زنم می آید پیش مروان و بازیچه او قرار می گیرد.و مروان او را با وجود کهنسالی و صحابی پیامبر (ص) بودن، هر جا که می خواهد به دنبال خود می کشاند.علی،سپس،با حالت خشم نزد عثمان رفت و به او گفت:
«آیا چنین نیست که تو از مروان ناخوشنودی ولی او از تو راضی است به بهای منحرف کردن تو
از راه دین و از مسیر عقلت همچون شتر رام که صاحبش هر جا که می خواهد او را می کشد؟ به خدا قسم که مروان،نه در دینش صاحب رای است و نه درباره خودش.به خدا قسم می بینم که تو را به زیر می آورد و نه آن که به بالا ببرد.من دیگر از این پس برای مشکلات تو به این جا باز نمی گردم،تو خود آبرویت را بردی و پا روی قولت گذاردی (43) .
پس از این مورد،علی (ع) از وساطت میان عثمان و دشمنانش خودداری کرد.
روزی عثمان،در حالی که محصور بود نزد طلحه آمد،به او گفت:من دارای حق برادری،اسلام، خویشاوندی و دامادی هستم و اگر هیچ کدام از این حقوق را هم نداشتم،و در زمان اهلیت بودم،برای پسران عبد مناف ننگ بود که برادر بنی تیم (طلحة بن عبید الله) دست از کار آنها بردارد.طلحه از شورشیان پشتیبانی کرده بود و آنان را در محاصره ای که برای عثمان ایجاد کرده بودند مورد تایید قرار داده بود.شاید آمدن شورشیان به مدینه در پی نامه نگاری و تشویق طلحه صورت گرفته بود.علی (ع) به منزل طلحه رفت و به او فرمود:ای طلحه!این چه کاری است که خود را درگیر کرده ای؟طلحه جواب داد:ای ابو الحسن!آیا پس از این که شر از حد نهایی خود تجاوز کرده است و کار از کار گذشته است؟آن گاه،علی (ع) بازگشت و به سوی بیت المال آمد و گفت:باز کنید!کلیدها را پیدا نکردند،در بیت المال را شکست و به مردم داد. مردم از پیش طلحه رفتند،چنان که او تنها ماند.عثمان از این عمل خوشحال شد طلحه نزد عثمان آمد و بر او وارد شد و به او
گفت:یا امیر المؤمنین!من قصد داشتم کاری بکنم اما خداوند نخواست آن کار انجام گیرد.عثمان گفت:به خدا سوگند تو برای توبه و اظهار پشیمانی نیامده ای.چون شکست خوردی این جا آمدی.حسابت با خدا (44) .
از ابن عباس نقل شده است که گفت:«موقع محاصره عثمان بر او وارد شدم (و این داستان پیش از فرستاده شدن ابن عباس در آن سال به عنوان امیر حج بود پس دست مرا گرفت و گفت از بالای در.گوش بده!بعضی می گفتند:منتظر چه هستید؟عده ای می گفتند:نگاه کنید، شاید او بیاید.در آن بین که ما ایستاده بودیم ناگاه طلحه عبور کرد و گفت:ابن عدیس کجاست؟ (او یکی از رهبران شورشیان مصر بود) ابن عدیس از جا برخاست و آن دو با هم نجوا کردند. آن گاه،ابن عدیس برگشت و به یارانش گفت:مراقب باشید،نه کسی به نزد عثمان برود و نه از پیش او بیرون آید.عثمان سپس به من گفت:این دستوری است که طلحه صادر کرده است.بار خدایا مرا از شر طلحه خلاص کن!زیرا او این مردم را وادار کرده است و آنان را بر من شورانده است.به خدا سوگند که من امیدوارم او به هدفش نرسد و خون خودش ریخته شود. ابن عباس گفت:خواستم خارج شوم اما نگذاشتند تا این که محمد بن ابی بکر به آنان دستور داد تا راه را بر من گشودند و من بیرون شدم (45) .اما زبیر;می گویند،پیش از قتل عثمان از مدینه بیرون رفته بود و بعضی هم گفته اند:در جریان قتل او حاضر بود.
و اما عایشه آن سال به مکه رفته بود و در حین انجام حج مردم را علیه عثمان تحریک می کرد و سخن او به ابن عباس،روزی که هر دو در حج بودند،قبلا
گذشت:«تو را به خدا،که به تو عقل و فهم و زبان آوری داده است قسم می دهم،مبادا طلحه را پیش مردم خوار و تنها بگذاری...».
هنگامی که آب را بر روی عثمان بستند،علی (ع) به طلحه فرمود:من می خواهم با شتران آبکش آب به منزل عثمان ببرم،و سخت خشمگین بود تا این که شتران آبکش وارد منزل عثمان شدند.یک بار دیگر هم قصد داشت به عثمان آب برساند،و به شورشیان چنین گفت: کاری که شما می کنید نه شبیه کار افراد با ایمان است و نه کار کافران.آب و غذا را از این مرد قطع نکنید.زیرا به مردم روم و فارس که به اسارت در می آیند،آب و غذا داده می شود.در جواب گفتند:نه به خدا قسم ما هم از این کار خوشحال نیستیم.
البته حصاری که در پیرامون خلیفه به وجود آمده بود حدود چهل روز ادامه یافت و شورشیان قصد داشتند یا او را به تغییر سیاست وادارند و یا مجبور به استعفا کنند او به طور قاطع استعفا را رد کرد و گفت:«پیراهنی را که خداوند بر تن من پوشانیده است از تنم بیرون نمی آورم.»خوب بود که عثمان استعفا نکرد،و لیکن او در گفته اش اشتباه کرد که گفت خلافت جامه ای است که خداوند بر تن او پوشانده است.خدا آن جامه را براندام وی نپوشانده بود و خلافتش به دستور خدا و پیامبر (ص) نبود.کسی که جامه خلافت را بر تن او پوشاند،عبد الرحمان بن عوف بود و به دنبال او قریش بودند،یا اگر خواهی بگو:خلیفه دوم.به نظر می رسد که شورشیان در اول کار از او نمی خواستند تا استعفا دهد،و همچنین نمی خواستند او را بکشند.تمام هدف آنان در مورد وی این بود
که او را وادار به تغییر سیاست مالی خود و برکنار ساختن فرمانداران و دور کردن مروان از خود،کنند.او بارها به ایشان این وعده را داد اما به آن عمل نکرد.سپس،شورشیان از او خواستند تا استعفا دهد،ولی او خودداری کرد و در نتیجه، شورشیان به خشونت گراییدند.
وحشتناک این بود که با وجود درخواست کمک عثمان،معاویه و سایر فرمانروایان اموی به گسیل سرباز و نیرو به یاری خویشاوند خود-خلیفه-برای شکستن محاصره و جلوگیری از مهاجمان دست نزدند.گویند در حالی که خلیفه در محاصره بود،معاویه لشکری را تا نزدیک مدینه فرستاد،اما آن لشکر وارد مدینه نشد،زیرا معاویه به فرمانده آن دستور داده بود تا پیش از رسیدن فرمان کاری انجام ندهند.می گویند معاویه به فرمانده آن لشکر گفته بود:نباید بگویی:آن چه را غایب نمی بیند،حاضر می بیند و تو غایبی و من حاضر.
مساله قابل توجه دیگر این که مردم مدینه که چند برابر شورشیان بودند،هیچ گونه حرکتی انجام ندادند.به نظر می رسد که مهاجران قرشی (به جز امویان) از عثمان دور شده بودند و هر چند خواهان طول عمر او بودند،ولی سیطره بنی امیه،بر مردم قریش و قرار گرفتن قدرت جهان اسلام را در دست آنان نمی خواستند.اکثریت مردم قریش در مدینه این چنین در مورد تفاهم خود با حزب سه نفری که فراهم آمده بود از عایشه،طلحه وزبیر،با هم گفتگو می داشتند.
اما انصار;اکثریت قاطع افرادشان با نارضایتی تن به فرمان عثمان داده بودند،زیرا او درباره قریش مبالغه کرده،دورترین قبایل قریش از اسلام[بنی امیه]را به گردن مردم سوار کرده بود. و انصار از اموالی که از جانب عثمان به دیگران می رسید،برخوردار نبودند.در صورتی که انصار به طبیعت خود از مردم قریش دیندارتر و علاقه مندتر به حرکت در خط قرآن و سنت پیامبر (ص) بودند.به این ترتیب،ساکنان مدینه عثمان را زبون ساخته و جلو هیچ شر و ناملایمی را از او نگرفتند.
واقع مطلب این است که امام علی (ع) از همه مردم مدینه به قتل عثمان ناخشنودتر،و به نجات او از همه کس علاقه مندتر بود.در مورد عثمان به دفاع با ابراز محبت و یا به زبان اکتفا نکرد،بلکه تصمیم گرفت با نیروی اسلحه از وی دفاع کند و دو فرزندش حسن و حسین را که نزد او عزیزتر از چشمانش بودند،در راه دفاع از وی در معرض خطر قرار داد.علی فرزندانش را نزد عثمان فرستاد و به ایشان دستور داد تا برای حمایت از وی در آستانه خانه اش بایستند. آنان با دیگر فرزندان صحابه در خانه خلیفه بودند و شورشیان را از
ورود به منزل مانع می شدند و لیکن شورشیان اطلاع یافتند که کمکهایی از سربازان شهرها برای دفاع از عثمان می رسد و هم اکنون در بین راه مدینه است.بعضی از آنان کشتن عثمان را تنها راه حل دیدند. و چون نمی توانستند از در خانه بر او وارد شوند از دیوار خانه بالا رفتند و او را کشتند،به گونه ای که افراد منزل متوجه او نشدند.
و بدین سان چیزی که علی (ع) برای جلوگیری از آن نهایت کوشش را به کار برد،روی داد و همه تلاش وی در راه پیشگیری از آن بی نتیجه ماند.
البته قتل خلیفه کاری ناپسند،زشت،فجیع،با پیامدهای سنگین برای آینده اسلام و مسلمانان بود.آن رویدادی اجتناب ناپذیر نبود،در صورتی که خلیفه مقتول به نصیحت پسر ابو طالب توجه می کرد و به اصلاح مفاسد می پرداخت،و دست به برکناری نزدیکان زشتکارش می زد.سیاست خود را در مورد اموال مسلمانان همسان با سیاست دو سلف صالح خود پایه گذاری می کرد.و لیکن عثمان هیچ اختیاری از خود نداشت،مروان بن حکم کسی که پیامبر او را از مدینه بیرون کرد،فرمانروای واقعی و مشاوری بود که خلیفه هیچ یک از نظرات او را رد نمی کرد.
بعلاوه،بسیار تردید دارم-پس از این که معاویه نیرومندتر از خلیفه شده بود-اگر هم خلیفه می خواست او را عزل کند توانایی عزل او را می داشت.فرض کنید که عثمان به او می گفت که بر کنار است!و او کنار نمی رفت،آیا در این صورت،خلیفه او را مجبور به برکناری می کرد؟آیا خلیفه سوم قدرت آن را داشت تا او را مجبور به کناره گیری کند؟
در حالی که ما از رویدادهای زمان عثمان و پایان غم انگیز آن سخن می گوییم،جز این که مطالب ذیل را یادآوری کنیم،سخن دیگری
نمی توانیم بگوییم.
البته خلافت،با همه جریانات آن،درستی مطلبی را که ما در این کتاب راجع به آن بارها سخن گفته ایم تایید می کند.آن مطلب این است که جریان رهبری جهان اسلام پس از وفات پیامبر (ص) درست نمی شد،مگر این که مطابق سفارش پیامبر (ص) و گزینش او انجام می گرفت، زیرا آن بزرگوار به وسیله وحی و الهام تایید می شد و به اهل بیت و یاران خود آشناتر و از همه مردم به مصلحت امتش علاقه مندتر بود.روا نبود که جریان این رهبری را به دست تصادف انتخابی واگذارد که همه مسلمانان یا بیشتر آنان شرکت داشته باشند،یا اعضای طبقه ممتاز مانند اصحاب پیامبر (ص) و یا طبقه اشرافی همانند مردم قریش در آن دخالت کنند.و نیز درست نبود که گزینش خلیفه ای را که به صورت انتخابی و یا تعیینی به خلافت رسیده است و یا به گزینش افرادی مانند اعضای شورا بوده است،به دست تصادف سپرد.
بی گمان انتخاب مردم و یا گزینش یک فرد و یا افراد که گاهی درست،و زمانی نادرست از کار در می آید،خطری است برای آینده امتی که حامل پیامی آسمانی برای خود و برای همه جهانیان است و پیوسته در حال رشد و ترقی می باشد.همان انتخاب و گزینش نادرست باعث رسیدن امت به رهبری ضعیفی می شود که شایستگی برای حمل بار رسالت خود را ندارد و یا وصول به آن رهبری که امت و رسالت آن را از راهی که صاحب رسالت برایش ترسیم کرده است،منحرف می سازد.
بی گمان پیروزی دو جریان انتخاب و تعیینی که ابو بکر و عمر را به خلافت رساند،باعث شد که مسلمانان و مورخان و دانشمندان اسلامی شکست هولناکی را که انتخاب خلیفه سوم در پی داشت فراموش کنند.آری،موفقیتهای
دو خلیفه کاردان چشم مسلمانان را خیره کرده بود،و آنان نمی توانستند به رویدادهای زمان عثمان بنگرند که با صدای غرا فریاد می زند که انتخاب برای امتی که دارای رسالت اصلاح گرایانه است،و از طرفی در آغاز جنبش خود قرار دارد،در خور و شایسته نیست.زیرا روش انتخاب این رسالت را به انحراف و شکست می کشاند.
براستی که مسلمانان موضوعی بسیار واضح را فراموش کردند،و آن این بود که هدف رسالت اسلامی تنها این نبود که امت فقط دوازده سال-همان مدت خلافت خلیفه اول و دوم-مطابق هدایت و قوانین اسلامی حرکت کند.آری،هدف رسالت خیلی برتر و بالاتر و رساتر از اینها بود. اگر مسلمانان به ندای پیامبر اکرم (ص) در روز غدیر خم گوش فرا داده بودند هر آینه خود صدها سال ادامه می داشت.چه کسی می داند؟چه بسا که تمام دنیا به جهان اسلام تحول می یافت.
اگر چه جمعی از اصحاب اعتقاد داشتند عبارات صریح پیامبر (ص) درباره علی (ع) نسبت به تعیین وی برای خلافت روشن و آشکار نیست،ولی بی تردید عبارات پیامبر (ص) در تعیین علی (ع) به خلافت و تمایل آن حضرت به این که علی (ع) پس از او رهبر این امت باشد روشن است.بر امت بود تا از این تمایل مقدس پیامبر (ص) در مورد خلافت الهام گیرد.اگر آن کار را کرده بود خویشتن را از گرفتاریهای مهلک نجات داده بود.البته طلحه،زبیر و عایشه،که با نفوذترین دشمنان عثمان بودند،می ترسیدند که اگر عثمان در قدرت خود باقی بماند،پس از خود فردی از بنی امیه را جانشین خود قرار دهد و معتقد بودند که کشته شدن عثمان،باعث جایگزینی یکی از این دو نفر به جای او خواهد شد.آنان هیچ تصور نمی کردند که علی
(ع) پس از او خلیفه خواهد بود،زیرا آنان به نیرومندی قریش اطمینان داشتند و قریش هم که علی (ع) را انتخاب نمی کرد.
و لیکن آنان نمی توانستند پیش بینی کنند،که پس از قتل عثمان قریش قدرت خود را برای مدتی از دست خواهد داد و حرف آخری که سرنوشت خلافت را در آن برهه از زمان تعیین می کند،از آن غیر قریش خواهد بود.
1-آیه 155 سوره آل عمران (3) .
2-ابن ابی الحدید در ج 2 شرح نهج البلاغه ص 411-412 از شعبی این محاوره را نقل کرده است.
3-ج 1 ص 53 (شماره حدیث 149) .
4-ج 5 ص 329 (شماره حدیث 3877) .
5،6،7-همان کتاب ص 332-333.
8-ج 5 صحیح بخاری ص 32.
9-شرح نهج البلاغة ابن ابی الحدید ج 2 ص 411.
10-امام،علی بن ابی طالب نوشته عبد الفتاح عبد المقصود،ج 1 ص 287.
11-کامل ابن اثیر ج 3 ص 57.
12-السیرة النبویة ج 2 ص 409.
13-السیرة النبویة،ج 2 ص 296.
14-کامل ابن اثیر ج 3 ص 40.
15-نیکولو ماکیاولی سیاستمدار و متفکر ایتالیائی (1469-1527) سیاست را از اخلاق جدا کرد.مکیاولیسم روشهای غیر اخلاقی را برای رسیدن به هدف مجاز می شمارد،معتقد است اگر زمامدار بخواهد بماند نباید از شرارت بهراسد...«فرهنگ سیاسی داریوش آشوری ،ص 152.م.
16-الامام علی بن ابی طالب (ع) تالیف عبد الفتاح عبد المقصود ج 2 ص 120.
17-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 2 ص 412.
18-الکامل ابن اثیر ج 3 ص 44.
19-الفتنة الکبری ج 1 ص 193.
20-به هنگام فتح مکه م .
21-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 3 ص 104.
22-الفتنة الکبری ج 1 ص 77.
23-انساب الاشراف بلاذری ج 4 ص 31 چاپ قدس.
24-الکامل ابن اثیر ج 3 ص 52.
25-الطبقات ابن سعد ج 3 ص 110.
26-همان
منبع.ص 222.
27-همان منبع.ص 136.
28-الفتنة الکبری ج 1.
29-الکامل ابن اثیر ج 3 ص 82.
30-نعثل:پیر خرف،کفتار...المنجد.
31-تاریخ طبری در رویدادهای سال 36 ص 3112،الکامل ابن اثیر ج 3 ص 102.
32-ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه ج 2 ص 506 این گفتگو را نقل کرده است.
33-سوره توبه آیه 34.
34-نهج البلاغه ج 2 ص 12-13.
35-انساب الاشراف بلاذری ص 48.
36-شرح نهج البلاغه ج 2 ص 239.
37-انساب الاشراف ج 4 ص 42.
38-سوره بقره (2) آیه 126.
39-سوره بقره (2) آیه 124.
40-الکامل ابن اثیر،ج 3،ص 73 و در ص 83.
41-نهج البلاغه ج 2 ص 233.
42-الکامل ابن اثیر ج 3،ص 77.
43-الکامل ابن اثیر (چاپ دار الکتب العربی) ص 81-82.
44-الکامل ابن اثیر ص 84.
45-الکامل ابن اثیر ص 37.
وانگهی آن انسان محروم،اضافی ردای خلافت را به تن کرد.
سپس دیگهای کینه و نفرت جوشیدن گرفت.
ریشه آن درخت پوسید و سقوط کرد-و آن آهوان (پس از خوردن از برگ آن درخت و سیر شدن) زبان به اطراف دهان گرداندند،و حرارت زیاد آتش کینه ها بالا گرفت.
در صورتی که اگر زمام شتر خلافت را به او سپرده بودند،آنان را با بزرگواری و بدون مهار (با آزادی تمام) به سمت مقصد می برد.
اگر شتر خلافت از آغاز کار در پیشگاه با عظمت او زانو زده بود،هر آینه در منزلگاهی استوار، آرام می گرفت.
اگر قریش پس از قتل عثمان زمام خلافت را به دست گرفته بود به هیچ وجه امکان نداشت علی بن ابی طالب (ع) به خلافت برسد.اگر طلحه و زبیر و یارانشان پیش بینی می کردند که ممکن است پس از عثمان،علی (ع) عهده دار امر امت گردد،بی شک با عثمان مخالفت نمی کردند،و دیگران را وادار به قتل او نمی ساختند.البته هر کدام از این دو
نفر آرزو داشتند که خلافت از آن او باشد نه برای علی (ع) زیرا قریش از هر جهت از او به خلافت حریصتر بودند. علی (ع) به بنی هاشم-آن روزی که خلیفه دوم فرمان تشکیل شورا صادر کرد-فرمود:«اگر من در میان شما از قوم شما اطاعت کنم هرگز به خلافت نخواهید رسید» (1) .و لیکن آنچه اتفاق افتاد این بود که پس از قتل عثمان،مدتی حکومت از دست رهبری قریش بیرون شد.قریش از خلافت دور شد و نمی دانست چه کند...از آن جا که رهبری آن به دست افرادی بود که وادار به قیام کرده بودند و آنها غیر اموی بودند زیرا کسانی که نهضت را به پا کردند از مردم قریش نبودند.در آن مدت کوتاه آن افراد از نفوذی برخوردار بودند که قریش فاقد آن بود،بدون تردید،روش خلیفه سوم به مردم نشان داد که قریش موقعی که خلافت را از علی (ع) به عثمان برگرداند،مرتکب اشتباه بزرگی شد.شکی نبود که انصار،در توجیه خلافت و واگذاری آن به فرد مورد نظر خود فرصتی برای رهایی از نفوذ قریش و استبداد آنان یافته بودند.به این ترتیب آنچه پیش آمد این بود که این بار با وجود آل محمد (ص) از قریش اطاعت نکردند.و در نتیجه،خاندان پیامبر (ص) زمام امر را به دست گرفتند و با علی (ع) -بزرگ دودمان پیامبر (ص) -بیعت به عمل آمد.از عجایب بی نظیر این که پیشتر تمایل علی (ع) و میل قریش درباره خلافت سه بار با هم برخورد کرده بود علی (ع) مایل بود،آن روزها که با ابو بکر و بعد با عمر سپس با عثمان بیعت به عمل آمد با وی بیعت می شد.قریش هر بار
سر راه او می ایستاد و خلافت را از وی برمی گرداند.و لیکن،پس از قتل عثمان،هنگامی که بیعت بر علی (ع) عرضه شد تمایل وی با میل و علاقه قریش برخورد پیدا نکرد.رهبران قریش به دلیل حسادت نسبت به علی (ع) مایل بودند که خلافت به او نرسد.و علی (ع) دوست داشت که خلافت از او به دیگری محول شود،زیرا که او پیش بینی می کرد که در خلافت با مشکلاتی مواجه می شود که انسان نمونه ای چون او هم قادر به غلبه بر آن نخواهد بود.
طبری روایت کرده است که صحابه مهاجر و انصار-در حالی که طلحه و زبیر هم میان آنان بودند-جمع شدند و نزد علی (ع) آمدند و به او گفتند:همانا ما ناگزیر از پیشوایی هستیم.و او در جواب فرمود:من نیازی به امارت شما ندارم;بنابراین،هر کسی را که شما انتخاب کنید من راضیم.آنان گفتند:ما غیر تو را انتخاب نمی کنیم.و چندین بار نزد او آمدند و رفتند و به او گفتند:ما کسی را بدین کار سزاوارتر و با سابقه تر و نزدیک تر از تو به پیامبر خدا (ص) سراغ نداریم.او در جواب فرمود:این کار را نکنید،زیرا من اگر یاور و مشاور باشم بهتر است از این که امیر و فرمانروا باشم.سرانجام آنان گفتند:ما دست بر نمی داریم تا با تو بیعت کنیم.
طبری باز نقل کرده است که مردم،پس از قتل عثمان،پنج روز بدون پیشوا ماندند.سپس کسانی که قیام کرده بودند مردم مدینه را جمع کردند و به آنان گفتند:شما اهل شورا هستید و شمایید که رهبری را پی ریزی می کنید و دستور شما بر امت رواست.پس،شما مرد مورد نظرتان را به خلافت تعیین کنید و ما پیرو شماییم.جملگی گفتند:علی بن ابی طالب (ع) ;ما به
او راضی هستیم.قیام کنندگان دو روز به آنان مهلت دادند تا از کار مشورت فارغ شوند. پس،مردم نزد علی (ع) آمدند و عرض کردند:ما با تو بیعت می کنیم.البته تو می بینی که چه مصیبتی به اسلام وارد شده است و از بین همه شهرها بر سر ما چه آمده است.علی (ع) فرمود: «مرا به حال خودم واگذارید و در جستجوی دیگری برآیید،زیرا ما به استقبال جریانی می رویم که گونه گون و رنگارنگ است،دلها به او مطمئن نیست و اندیشه ها بر او استوار نمی ماند».آنان در جواب گفتند:تو را به خدا.آیا وضع ما را نمی بینی؟آیا اسلام را نمی نگری؟آیا این آشوب را ملاحظه نمی کنی؟آیا از خدا نمی ترسی؟فرمود:«پیشنهاد شما را پذیرفتم.ولی بدانید که من اگر به شما پاسخ مثبت دادم،چیزی را مرتکب شده ام که آگاهی دارم،و اگر شما مرا واگذارید، پس براستی که من هم فردی مانند شمایم.بدانید که من شنواترین و مطیع ترین فردم سبت به کسی که زمام امر خود را به دست او بسپارید».آن گاه،آنان با همان تصمیم پراکنده شدند و قرار فردا را گذاشتند...-چون صبح روز جمعه شد،مردم در مسجد حاضر شدند و علی (ع) آمد و بالای منبر رفت و گفت:«ای مردم از شریف و وضیع!این کار مربوط به شماست، هیچ کسی حق دخالت در آن را ندارد،مگر این که شما او را مامور سازید.دیروز با موافقت روی این مطلب از هم جدا شدیم،و اکنون اگر مایلید،من با شما هستم،اگر نه از کسی خشمناک و ناراحت نیستم .گفتند:ما روی پیمانی که دیروز دادیم هستیم،آن گاه،مردم با وی بیعت کردند.گویند:طلحه نخستین کسی بود که با او بیعت کرد.مردم کوفه می گفتند اول کسی که با وی بیعت کرد،مالک اشتر بود (2)
.
البته امام بیعت را از روی بی میلی پذیرفت،ولی در درون خویش آرزو می کرد که به دیگری واگذار شود،زیرا خلافت در نظر او هدف نبود،بلکه وسیله ای بود برای گسترش عدالت میان مردم و نشر برادری در بین پیروان نبوت و رسیدن امت به آن زندگی که قوانین قرآن و سنتهای پیامبر (ص) راهنمایش باشد با همه اینها،همه نشانه ها مشعر بر آن بود که رسیدن به این هدفها،غیر ممکن شده است.براستی که وحدت امت اسلامی در دوران خلیفه سوم از هم گسسته بود.و فرجام اندوهبار آن چیزی جز جدایی امت و شعله ور شدن آتش اختلاف نبود و روش علی (ع) که دعوت به مساوات،عدالت و برچیدن فساد و امتیاز طبقاتی می کرد، امکان نداشت جز این که با شدیدترین مخالفتها از جانب عناصری روبرو شود که از نفوذ فوق العاده ای برخوردار بودند و نمی خواستند از امتیازهایی که به دست آورده بودند دست بردارند.
قریش که بیست و پنج سال میان علی (ع) و خلافت فاصله انداخته بود از ترس این که مبادا خلافت در خاندان پیامبر (ص) -بهترین خانواده های قریش-مستقر شود،بزودی نیروی خویش را-که با کشته شدن عثمان،توازنش را از دست داده بود-جمع آوری می کند،تا به امید از بین بردن خلافت علی (ع) به وی حمله ور شود.
طبقه ای که از آغاز زمان خلیفه دوم از مقرری بیشتر بیت المال برخوردار بود دلخوش بود که با کسب اموال فراوان،به ثروت خود می افزاید،در آینده ای نزدیک در مقابل علی (ع) ،که معتقد است مال باید مانند زمان پیامبر (ص) بطور مساوی تقسیم شود،خواهد ایستاد.
آن کسانی که بهره آنها از بخششهای عثمان و استاندارانش به هزاران و دهها هزار رسیده است و کسانی که در زمان عثمان
آن قدر از ملک و زمین عمومی برخوردار شده اند که بی نیاز شده،و نفوذ زیادی کسب کرده اند،در آینده رو در روی علی-که معتقد به باز گرداندن همه آن اموال به بیت المال و به ملک امت است-خواهند ایستاد.طلحه و زبیر دو عضو شورا که نماینده طبقه ای جدیدند همان دو نفری که مسلمانان را-به طمع رسیدن به خلافت-بر عثمان شوراندند،در آینده نزدیک با تمام توان خویش آهنگ حمله به علی (ع) را خواهند کرد. آن دو نفر از قدرت زیادی برخوردار بودند.و ثروت هر کدام از آنان بالغ بر دهها میلیون درهم بود و قبایل قریش پشتیبانشان بودند.بسیاری از انصار در بصره و کوفه نزد ایشان گرد آمده بودند و بالاتر از همه،ام المؤمنین عایشه،صاحب نفوذ گسترده و کلام مقبول پشتیبان آنان بود که مسلمانان را-به خاطر فراهم آوردن خلافت پسر عمویش طلحه و یا شوهر خواهرش زبیر-بر عثمان شوراند.
خطرناکتر از همه آنان بنی امیه-خاندان خلیفه مقتول-بودند که نفوذشان در زمان او روز افزون بود،و یکی از آنان، (معاویه) نیرومندترین فرد در دولت اسلامی شده بود و می توانست صد هزار مرد را در میدان جنگ گرد آورد که تمام آنان بی چون و چرا گوش به فرمان او باشند، و امر و نهی او را اجرا کنند.
آنچه باعث فزونی خطر امویان و گسترش نفوذ و استحکام آنان بود روح قبیله ای در جامعه عرب بود.در اثر کثرت جمعیت بنی امیه از اعضای هر قبیله ای در میان ایشان بود که فرمان رئیسشان را اجرا می کردند و به دستور او از کاری باز می ایستادند،هر چند که آن رئیس بر ضلالت و گمراهی می بود.این روحیه در صورتی که بزرگ قبیله از نیکوکاران می بود که
فریب مادیات را نمی خورد،نتیجه خوبی داشت،در صورتی که اندکی از بزرگان قبایل،از نیکان بوده و هستند و لیکن موقعی که بزرگ قبیله آزمندانه دنیای خود را مقدم بر دین خود ببیند، نتیجه اش بزرگترین زیانها خواهد بود.برای حاکمی که بر سرنوشت جامعه حکومت می کند، به دست آوردن محبت،یک قبیله،هر چند تعداد افراد آن قبیله زیاد باشد،با جلب رضایت رئیس آن قبیله،کار آسانی است.هیچ چیز مثل پول دلها را فاسد نمی کند.امویان فن خریدن دلها را خوب می دانستند.فرمانروایان شهرهای بزرگ اسلامی از امویان بودند،بدین گونه، یاران زیادی فراهم کردند،و با پولهایی که در راه جلب رضای رؤسای قبایل صرف کردند، محبت بسیاری ازآن قبایل را به دست آوردند.
براستی آن گاه خلافت از برادر و برگزیده پیامبر (ص) برگردانده شد که می توانست در زمانی که امت به وحدت خود پایبند بود،و دین خود را بر دنیا مقدم می داشت آن را رهبری کند.اما خلافت هنگامی به علی سپرده شد که امت در مقابل یکدیگر دسته دسته شده بودند و عناصر شرور در میان امت،دم از مردی می زدند،و از پستان خلافت خون می چکید.علی (ع) علی رغم این که در باطن می دانست این کار هرگز برای او سرانجام پا نخواهد گرفت،و عناصر مخالف و شروری که در مقابل او می ایستند،از عناصر خوبی که پشتیبان اویند به مراتب قویترند.اما سزاوار نبود که از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کند.و براستی او می دانست که امویان در آینده قدرت اسلام را به دست خواهند گرفت،و خلافت را به حکومتی استبدادی و ستم پیشه تبدیل خواهند کرد.همه اینها را به حکم آگاهی خود از فسادی که در پیکر این امت رسوخ یافته بود و هم به وسیله خبری که پیامبر (ص)
به او داده بود،می دانست.
آگاهی او به آنچه اتفاق خواهد افتاد از ضعف تاب و توان وی نبود تا عقب نشینی خود را توجیه کند،بلکه پایداری و تصمیم او را در انجام وظیفه سختی که به عهده داشت-پس از یافتن یاورانی که حق را یاری کنند،علاقه مند به ایستادن در مقابل ظالم و پاک کردن اجتماع اسلامی از فساد باشند-بیشتر می کرد.البته او انتظار استیلای امویان را بر قدرت اسلام داشت.اما استیلای مورد انتظار آنان یک قضای الهی و حکم قطعی آسمانی نبود تا اراده انسانی دخالتی در آن نداشته باشد،بلکه چنان پیش آمدی نتیجه عقب نشینی مسلمانان از انجام وظیفه خود در راه اقامه حق و ایستادن در مقابل ظلم بود.اگر علی هم،پس از این که بهترین اصحاب پیامبر (ص) کمک و یاری خود را به او ارزانی داشتند،خود را کنار می کشید، هر آینه به بنی امیه در رسیدن هدفهایشان یاری کرده بود و شریک در گناه آنان شده بود.پس او می بایست همچون قیام و اقدام به یک واجب و به عنوان اتمام حجت برای امت،به امر خلافت اقدام کند.اگر امت او را یاری کند،او هم حق را یاری خواهد کرد و از مسلمانان در مقابل خطری که متوجه دین و آینده آنان،به عنوان امتی صاحب رسالت بود دفاع کرده است. اگر امت او را تنها بگذارند،انجام وظیفه کرده،و هم پروردگارش و هم وجدانش را خشنود ساخته است.کار او کار پیامبرانی بود که بدون انتظار کمک از سوی مردم وارد صحنه می شدند،زیرا آنان با قوایی مبارزه می کردند که برای مردم سابقه نداشت.
چون مسلمانان او را در برابر مسؤولیت خود قرار دادند و پذیرش بیعت را بر او واجب ساختند، او هم
خواست که مسلمانان را در مقابل مسؤولیت خودشان قرار دهد.براستی که او علاقه مندان به بیعتش را هشدار داد که در آینده ای نه چندان دور در مقابل فتنه هایی ویرانگر قرار می گیرند که قربانیان سنگینی می خواست.در پیش روی آنان جز خون و اشک چیزی وجود ندارد.آنان باید چیزی را که به جانب آن می روند،بشناسند.به این دلیل بود که علی فرمود:آنان به جانب کاری می روند که جهتها و رنگهای مختلفی دارد،دلها بر آن اطمینان نمی یابند و اندیشه و عقول بر آن استوار نمی گردد.او همچنین خواست تا صاحبان امتیازهای اکتسابی و کسانی که به ثروت اندوزی خود از قبل دیگران ادامه می دهند،بدانند که وی بزودی مردم را به سنت و روش پیامبر (ص) برمی گرداند و به سرزنش سرزنشگران و ملامت ملامتگران در صورتی که خواسته آنان مخالف حق باشد گوش نخواهد داد.این بود که پس از آن که به وسیله آنان در برابر کاری انجام شده قرار گرفت فرمود:
«به شما جواب مثبت دادم،اما بدانید که من با پاسخ مثبتی که به شما دادم،کاری را به عهده گرفتم که از فرجام آن آگاهم...»
البته بهترین اصحاب پیامبر (ص) ،و تابعان،در بیعت با امام پیشقدم شدند در حالی که آنان چیزی را که در انتظارشان بود پیش بینی می کردند و به شکل حماسی بی نظیری،اقدام به بیعت با آن بزرگوار کردند.بیعت با او یک بیعت عمومی بود که تمام کسانی که ایمان دلهای آنان را پر کرده بود و در تمام رگهای بدنشان جریان داشت،سیاست و علاقه به مقام و ثروت دلهای پاکشان را فاسد نکرده بود،در آن بیعت شرکت کردند.اینان معتقد بودند که با بهترین مردم پس از پیامبرشان،برادر و حبیب او،وکسی که از همه مردم به
رسالت پیامبر (ص) آگاه است و برگزیده اش از میان امت،بیعت می کنند.خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین (که پیامبر خدا (ص) شهادت او را به جای شهادت دو عادل پذیرفت) پس از بیعت،در میان مسجد مقابل منبر پیامبر (ص) ایستاد.احساسات بیعت کنندگان را چنین بیان داشت:
«چون ما با علی (ع) بیعت کردیم پس ابو الحسن (ع) ما را،در برابر آن فتنه هایی که می ترسیم،کفایت می کند.همانا قریش،هر گاه روزی اتفاق افتد،نخواهد توانست همآورد آن شخص لاغر اندام شود.تمام نیکیهای موجود در ایشان تنها در او جمع است،اما همه نیکی ها که در اوست،در ایشان وجود ندارد.»اما موج وطن پرستی،سیل آسا،کسانی را که طمع سیاسی و مادی داشتند و از جمله اعضای طبقات صاحب امتیاز قریش و دیگران را با خود برد. در آن مدت کوتاه زمام اختیار از دستشان خارج شده و کشته شدن عثمان و پیامدهای آن فرصت فکر کردن برای جمع آوری قوایشان را از آنان گرفته بود.آنان نیز همچون دیگر مردم بیعت کردند،از جمله بیعت کنندگان مروان بن حکم (دشمن ترین فرد نسبت به امام) بود. حتی طلحه و زبیر،که هر کدام پس از عثمان،به خلافت طمع بسته بودند،با علی بیعت کردند.
اما رویدادها نه تنها قرشیه متنفذی که فرمانش مطاع بود،یعنی ام المؤمنین عایشه را از هدف خود باز نداشت،بلکه وی با حضور ذهن و خاطری جمع هر چه می خواست انجام می داد.او مخالفت خود را در همان لحظه ای که خبر بیعت را شنید،با امام،اعلان کرد.
براستی که عایشه سرسخت ترین محرک علیه عثمان بود.تحریک او از جمله عوامل محاصره عثمان بود،و در حالی که خلیفه در محاصره بود،پیوسته مردم را به قتل او دعوت می کرد. بلاذری در تاریخ خود نقل کرده
است;به هنگام سخت شدن کار عثمان مروان بن حکم و عبد الرحمان بن عتاب بن اسید به دستور خلیفه به نزد عایشه،که می خواست به حج رود،آمدند و به او گفتند:اگر تو بمانی شاید خداوند به وسیله تو از این مرد رفع گرفتاری کند.او در جواب گفت:در آستانه حرکتم و حج واجب به گردنم است،به خدا قسم که نمی مانم.مروان و همراهیش از جا برخاستند و مروان می گفت:قیس،شهرها را آتش زد شعله آتش حتی اشخاص فلج را فرا گرفت.سپس،عایشه گفت:«ای مروان!دوست داشتم که او در سنی حدود سن من بود و من قدرت داشتم او را حمل می کردم تا به دریا افکنم .
عبد الله بن عباس-در حالی که عثمان او را سرپرست امور حج کرده بود-در منزلی از منزلگاههای طول راه به عایشه برخورد کرد.عایشه به او گفت:«ای پسر عباس!همانا خداوند به تو عقل،بینش و بیان،ارزانی داشته است،پس باید تو مردم را از این مرد خودخواه ستمگر دور سازی.» (3) موضع عایشه،پس از شنیدن خبر قتل عثمان و بیعت با علی (ع) ،ناگهان تغییر کرد.عایشه در بیرون شهر-به هنگام بازگشت از حج-عبید بن ابی سلمه را که یکی از دایی هایش بود،ملاقات کرد.از او پرسید:چه خبر؟جواب داد:عثمان را کشتند و هشت نفر ماندند.پرسید:سپس چه کردند؟گفت:همه با علی بیعت کردند.آن گاه،گفت:«کاش آسمان فرو می ریخت و خلافت به سود دوست تو پایان نمی گرفت.مرا برگردانید!»سپس،به مکه برگشت و می گفت:«به خدا قسم عثمان مظلومانه کشته شد.به خدا سوگند،خونش را مطالبه خواهم کرد.عبید به وی گفت:برای چه؟به خدا که تو نخستین کسی بودی که او را به لبه پرتگاه کشاندی.راستی تو بودی که می گفتی:این پیر احمق را بکشید،که کافر شده است.عایشه در جواب گفت:آنان،نخست او را توبه داده اند
و سپس کشته اند.من حرفی زده ام،و آنان هم حرف زدند ولی سخن آخر من بهتر از حرف اول من است.» (4) این چنین در یک ساعت ام المؤمنین از حالت سرسخت ترین فرد تحریک کننده به قتل عثمان به نخستین فرد مطالبه کننده خون عثمان تغییر موضع داد و در هیچ یک از دو مورد دلیل و برهانی نداشت.
عایشه به مکه رفت و در بطحا به خطبه خواندن ایستاد و مردم را وادار به مطالبه خون عثمان کرد.او خود فراموش کرده بود-به دلیل وضع و نفوذ کلامش به حکم مقامی که داشت-شنوندگانش را هم واداشته بود که فراموش کنند،او خود نخستین شریک در قتل عثمان بوده است.
عایشه فراموش کرده بود و از خاطر مردم برده بود که اسلام سنتها و آداب زمان جاهلیت را باطل ساخته است که برای انتقامجویی جنگهای خونین بر پا می شد.از طرفی اقامه حدود از زمان پیامبر (ص) از جمله وظایف مردم نبوده است،بلکه تنها از وظایف پیامبر و امام به شمار می رفته است.
او فراموش کرده بود و از یاد مردم هم برده بود که خداوند به او و همه زنان پیامبر (ص) دستور داده است تا در خانه هایشان بمانند و زینت خود را مانند زمان جاهلیت نخستین در انظار مردان ظاهر نسازند (5) .
براستی که پس از خدیجه او از همه همسران پیامبر (ص) مشهورتر،و دختر خلیفه اول بود. همو بود که با مردم مکه یعنی قبایل